ناسخ التواریخ در احوالات امام رضا علیه السلام جلد 13

مشخصات کتاب

باضافه تتمه زندگی نامه معصوم نهم حضرت امام محمد تقی جواد الائمه علیه السلام

تألیف : مورخ شهیر دانشمندمحترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح : آقای رضا علیه السلام ستوده

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

* (تیرماه 2536 شاهنشاهی ) *

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم شهناز محققیان

ص: 1

اشاره

بسمه تعالی

چون تتمه زندگینامه حضرت امام جواد علیه السلام (جلد سوم) به مقدار یك كتاب مستقل نبود لهذا با شروع جزء سیزدهم اززندگینامه پدر بزرگوارشان حضرت امام علی بن موسى ال رضا علیه آلاف التحیة والثناء مطالب را در طلیعه شروع این جلد به خوانندگان عزیز تقدیم میدارد .

کتابفروشی اسلامیه

ص: 2

بسم الله الرحمن الرحیم

تتمه زندگینامه امام جواد علیه السلام

تفسیر بعضی از آیات شریفه قرآنی

در کتاب زینة المجالس مسطور است که در آن زمان که مأمون عبد الله بن طاهر را برای انجام امری ببصره فرستادعبدالله آنخدمت را با تمام رسانیده مراجعت نمود روزی هنگام چاشتگاه سوار گردیده از خیمه بیرون آمده هر طرف سیرهمی کردبناگاه در کنار آبی رسیده چهار تن طلبه علوم را بدید که جامه های خود را شسته در آفتاب انداخته اند از ایشان پرسید که هیچکس از میان شما کسی هست که مذهب او این باشد که ایمان و تصدیق بر قول وعمل میباشد و ایمان را قابل زیادت و نقصان داند؟ گفتند اعتقاد ما بر این است و چون عبدالله براین مذهب و عقیدت بود خورسند گشت و بفرمود تا هریك را هزار درهم بدادند.

در یکی از آن چهار تن قسمت خود را قبول نکرد و گفت اعتقاد من بر آنست که ایمان عبارت از تصدیق بقلب و اقرار زبان است و زیادت و نقصان را در آن

ص: 3

تصور نتوان هرچند من مردی درویش و بی بضاعت هستم اما برای هزار درهم دروغ نمیگویم عبدالله از گفتار صدق آمیز اوسخت خرم شد بفرمود تا ده هزار درهم بدو بدادند و بتحسین او بسی سخن راند

و دیگر در آنکتاب مسطور است که مردی عطار از مردم کرخ بصلاح و سداد وصواب ورشاد و دیانت و امانت مشهور بود چنان شد که قروض كثیره بروی ثابت و قرض خواهان در مطالبه ساعی بودند ناچار پنهان و متواری گردید و بدعا و تضرع و نیاز روی آورد و روز بروزه و شب زنده میسپرد تا شب آدینه که نماز و دعا وخضوع وخشوع بسیار نمود و پیغمبر صلی الله علیه و آله را بدید که با او فرمود : نزد علی بن عیسی که در آن هنگام از امراء ووزرای نامدار امین بود برو و او را فرموده ام چهارصد دینار بتو دهد از وی بستان .

از خواب در آمدم و با خود گفتم رسول خداى فرموده است «من رآنی فی النوم فقدر آنی فان الشیطان لا یتمثل بی» ، هر کس مرا در خواب بیند بیقین مرا دیده است چه شیطان را نه آن استطاعت است که خویشتن را بمن همانند کند .

راقم حروف گوید : اینکه شیطان نمیتواند خود را مانند پیغمبر گرداند و این امر مخصوص برسول خدای صلی الله علیه و آله است سوای اینکه علتش را خدای و رسول خدا بهتر میدانند این است که حضرت خاتم صلى الله علیه و آله و سلم نور کل و نفس کل و عقل كل و روح کل و روان آفرینش و نخست فروز و نخست نمود و اول نمایش خالق آب و آتش ومخلوق و نور بلا واسطه و آینه سراپا نمای نور خاص ایزدی و قدرت و جلال و جمال یزدان بیهمال و سبحان بی شبه و مثال و واسطه تمام مخلوقات است و از این مقام خاص الخاص جاوید اساس که هر ازل و ابدی مناص است و جز خدای بآن دانا نیست بگذری چون مظهر اسما وصفات مخصوصه ایزدی است شأن ورتبت خلاقیت و فعالیت و بی همتایی را پیدا میکند

وباین جهت است که سایه ندارد و عرش وفرش درزیر قدم مبارکش مساوی است و نعلین مبارکش تاج تارك كروبین وعلیین ومقربین میشود و مثل خداوند

ص: 4

بی مثل و مانندمی آید لاجرم اورا نیز مثل و مانندی نشاید بود چه خود مثال ایزد است و از آنجا که مخلوق بلاواسطه وواسطه سایر مخلوقات است تمثل باین نور مجسم در حکم تمثل بخداوند عالم است تعالی الله عن الشبه و المثال و الضروب والامثال .

و همچنین چون نور و عقل کل است و شیطان ظلمت وجهل كل است ضدیت کلی را در بردارد و چگونه ضدی میتواند باضد خود همال وهمانند گردد هرگز این نشاید و محال و ممتنع است جسم منوریکه هزاران ارواح شموس منیره اش تابشی از اشعه آن نور مبارك و در ظل انوارش نورافکن و سایه گستر است و هزاران نار از مدد دائمیه او فروزان و سوزان است و اگر آنی از آنمدد را نیابد خاموش و فانی است و نور مبارك الهی که در پرتو بخش تمامت انوار و از ازل الازال و در ابد الآباد هرگزش خاموش نبوده و نخواهد بودومایه فروز تمام فروزها است چگونه نار غلیظ و دخان ناچیز همانند او تواند باشد مخلوق را با خالق و نور را با نارچه مجانست ومماثلت است .

اگر نار را فروغی زایل و حاجتمند امداد متواتره است نور را جز فروغ خاص همکیشی خداوند جاوید که هر گزش انقطاع و انفصال و انفصامی نمیشاید بود مددی در خور نیست چه آن نور از پرتو خاص یزدان غفور است و خدای تعالی که «هو نور السموات والارض» هرگز بی نور نتواند بود چه اثر وجود واجب الوجود است ومظهر آن رسول خداوند ودود است .

پس هر کس رسول را در خواب بیند او را دیده است و جز او را ندیده است و از مقام آنحضرت که تنزل پذیرد صورتی دیگر پیدا میکند و اگر چه ائمه اطهار علیهم السلام و آنحضرت انوار واحده هستندلکن واسطه خلقت آنحضرت صلى الله علیه و آله و سلم است و دقایق این مطالب دقیقه را دقیقه یابان دانند

در کتاب اخبار الدول اسحاقی در ذیل احوال مأمون مسطور است ورؤیای اورا ازین پیش رقم کردیم که از بعضی از علماء از معنی کلام رسولخدای صلى الله علیه و آله و سلم

ص: 5

«من رآنی فی المنام فقد رآنی حقا»، پرسیدند و گفتند تواند بود در یك شب بلکه در یکساعت جماعتی در اماکن متعدده آنحضرت را در خواب بنگرندعالم گفت: آری «هو كالشمس فی كبد السماء وضوئها یغشى البلاد مشارقا و مغاربا»تا چه رسد به آنروح مجسمی و نور مجردیکه هزاران لمعات خورشید منیرش در پیشگاه انوارشریفه الهیة جرمی ثقیل و فروزی فقیر مینماید.

و در کتاب ثمرات الأوراق حکایت خواب دیدن عبدالله بن مبارك رسولخدای صلی الله علیه و آله را در باب بهرام مجوس تا سه دفعه و فرمودن آنحضرت که شیطان بصورت من متمثل نمیشود مشروح است .

و از این پیش در ذیل احوال حضرت رضا علیه السلام و اخباریکه در ثواب زیارت آنحضرت وارد است و حدیثی مذکور شد بصورت من و در صورت یکی از اوصیای ایشان متمثل در عالم خواب تواند شد و بیانی مفصل نیز مرقوم شد.

و نیز در فرج بعد از شدت مسطور است که عبدالله بن.... که از جمله خویشان فضل بن سهل بود چنین حکایت کند که فضل بن سهل در آغاز طلوع دولت و اقبال چون ببغداد رسیدی بخانه شخصی میوه فروش که اوراخدا بود نام بود فرود می آمد و خدا بود و اهل و کسان او در خدمات او قیام جستند و مهمات را انجام میدادند تا گاهی که پای ابهت بر دست وزارت بر نهاد و دست قدرت از آستین کفایت بیرون آورده و مسند نیابت مأمون و خلافت او را در خراسان برای مقررشد و سالها بر این بگذشت و از آنطرف روز گار نکبت وفاقت بر میوه فروش مستولی گردید بناچار جلای وطن کرده به پیشگاه حسن بن سهل پناه آورد تا بدیدار پسر سهل آن دشوار بروی سهل گردد و بدیدن من بدایت گرفت از وصول او سرور گرفتم و از رنجی که اورا رسیده رنجور شدم و در حق او از انواع اعزاز و اکرام فروگذاشت ننمودم ودروثاق خودم منزل دادم و در خدمت فضل برفتم و اینوقت بر خوان طعام مشغول تناول بودگفتم آن پیر میوه فروش که در بغداد در خانه وی نزول میفرمودی بیاد اندر داری گفت: سبحان الله با آنهمه حقوق که او را برما ثابت است چگونه

ص: 6

میتوانش از یاد بداد و این هنگام نام بردن او از چه بود انشاء الله خبر مرگش را بتو نرسانیده باشند گفتم باین شهر آمده و بمنزل من اندر است چون فضل این سخن بشنید سخت خرم شد و دست از نان بداشت و گفت تا وی اندر نیاید دست بنان نیاسایم پس اور احاضر کردند فضل بترحیب وترجیب او بسی سخن کرد و اورادر میان خودش و من جای داد و بسیار تلطف وعطوفت فرمود و گفت تا این هنگام بکجا بودی و چه چیزت از دیدار ما بازداشت گفت تاکنون برفاه حال وفراغ بال غدو به آصال میرسانیدم و چون خداوند متعال روی اقبال ازمن بر تافت و صبح دولت بشام نکبت پیوست و هر روزی بحادثه دیگر دچار و بمصائب متواتره گرفتار شدم و از تمامت مال و فرزند و اهل و پیوند هیچ چیز باقی نماند و بسؤال وقروض محتاج شدم به آستان خداوند روی آوردم فضل چون این فصل بشنید بروی رقت آورد وچون ازخوان فراغت یافت پیر میوه فروش را بانواع مواهب و اصناف مبرات از جامه و مرکوب و اثاث البیت و منزل ودینار و طیب وجوهر مخصوص گردانید و عذر بخواست و وعده های نیك بداد وروز دیگر وکلاء تجار بغداد را که بخریدن ارتفاعات آمده بودند بفرمود تا حاضر شدند و آنجماعت از آن پیش مالی عظیم برای تقدیم حضور شخص فضل پذیرفتار شده بودند تافضل بفروش غلات سواد کوفه اجازت دهد و او را اجابت نمیکرد .

با من گفت میدانی دیروز در میان من و این جماعت بر چگونه معاملت رفته است هم اکنون بیرون رو وایشانرا باز نمای که بیعی را که خواستار هستند اجازت میدهم اما بدان شرط که چهار یك از منفعت مخصوص بخدا بود باشد برفتم و تجار را بگفتم شادان اجابت کردند ومن بفضل عرض کردم فضل بخدا بود فرمود : ایشانرا بکثرت اموال تطمیع خواهند کرد بر آن هستند که صد هزار درهم بتو دهند و تورا باین مبلغ راضی دارند و بهمین مقدار ازربحی که باید بتو برسد قانع دارند اما باید توسخت بایستی و بکمتر از یکصد و پنجاه هزار دینار با ایشان قطع نکنی آنگاه با من گفت تو نیز بیرون برو و در میان ایشان واسطه باش پس

ص: 7

بیرون رفتم و بهیچ اندازه ای قبول نکردم تا بیکصد و پنجاه هزار دینار قطع معامله کردم و آنمبلغ را بخدا بود دادند و خدا بود بحضور فضل برفت و شکر آن فضل و کرم را بگذاشت و دست بدعاها برداشت اما فضل را در نهایت اندوه و تفکر بدید و سبب پرسید فضل گفت حادثه ایست که چاره آن بدست و پای تو وامثال تو بر نیاید و در مذاکره با تو گمان فایدتی نمیرود خدا بود گفت در همه حال گفتن آن شایسته تر است اگر دوای آن نزد من باشد باری من خود این خدمت بجای آرم و الاغم دل با غمگسار در میان آوردن یك گونه از آسودن است فضل گفت یکی خارجی در شهری از شهرهای خراسان خروج کرده است و اکنون لشكریان باعمال بغداد و دیگر بلاد پراکنده اند و در بیت المال آن که در ترکیب کتیبه دیگر وترتیب لشکری کینه ور کافی باشد موجود نیست از این روی هر روز بر نیروی وی افزوده می آید و بیم آنست که آنست که سد سدید دولت را رخنه بزرگ در سپارد خدا بود عرض کرد چون منی را ازین ممر چندان اندیشه نیست که زاینده اندوهی باشد پس چرا امیر را چندین اندیشه بخاطر اشرف راه باید داد دزدی را که اورا چندان ماده و مددی در کار نمیباشد کجا آنحد ومقدار است که امیر كثیر الاقتدار نامش را تذکره و تذکار فرماید بفرمای تا من بقتال اورهسپار شوم اگر اقبال روز افزون امیر دولت یار فتح نمایم سرش را بدرگاه آورم ومقصود بدست آید و اگر مرا واقعه پیش آید دولت بلند عدت امیر را از نبودن من وهنی نمیرسد فضل گفت خدای عزوجل كمال قدرت خودرا بواسطه خدا بود بما خواهد نمود پس مردمی معدود تدارك فرمود و مقداری اموال در تهیه سفر ایشان بمصرف آورد و خدا بود را خداوندی آنگروه بداد و ایشان بمقاتلت خارجی برفتند و چون سپاه بمقاتلت یکدیگر بایستادند خدا بود با لشکر خود گفت من از اهل حرب و قتال نیستم اما بفضل ویاری حضرت باری و دولت امیر المؤمنین مأمون وثوق دارم باد فیروزی بر پرچم درفش بهروزی ما فزایش گیرد شما بحول و قوت خدای قادر قدیر متوکل گردیده با دل قوی و بازوی پهلوی و امید صریح بفتح و نصرت

ص: 8

حمله کنید و بجمله یكدفعه آهنگ آن خارجی نمائید و دیگر کسی را در چشم نگذرانید که چون وی از پای در آید دیگران دست از فتح بشویند و سر خود گیرند.

لشکریان چنانکه خدا بود فرمود متفقا بتاختند و چون شیران شکاری و پلنگان کوهساری یکباره حمله بردند و در اول حمله بود که سر خارجی را نزد خدا بود آوردند و خدا بود مختصر رقعه باین مضمون بفضل بن سهل در قلم آورد که من نه از آن کسانم که توانم فتح نامها نگاشت و عبارات و استعارات در قلم آورد همین نویسم که خدای ما را بر خارجی ظفر داد اینك در عقب نامه می آیم و سرش می آورم و چنانکه نوشت در عقب نامه در رسید و کارش بالا گرفت و ما از آنچه اورا میسر گشت در عجب شدیم .

راقم حروف گوید : این فتح و فیروزی که بدست میوه فروش از جنگ و قتال بی خبر بهره فضل گشت بواسطه آن فضل و کرم نرم و گرم فضل بن سهل بود که با فضل وجود فضل بن یحیی برابری و برادری مینمود و با خدا بود نمودو باب رزق و روزی بر روی او فتح نمود و حضرت مسبب الاسباب و مفتح الأبواب را از خود خوشنود فرمود و آثار فتح و قدرت قادر فتاح را مشاهدت کرد .

و دیگر در کتاب بحیره فزونی مسطور است که حسن بن سهل برادر فضل ابن سهل بعد از قتل فضل بوزارت مأمون اختصاص یافت و همتی عالی و مروتی والا داشت که برتر از آن گمان نمیرفت گفته اند یکی روز نظرش بر پیر سقائی افتاد که مشك بر دوش کشیده سقائی مینمود دل وزیر بی نظیر بروی بسوخت او را پیش خوانده از حال او پرسیدن گرفت گفت مردی پیر و بیچاره و مستمند وعیال وار و بسختی روز گار گرفتارم و با این محنت که مینگری کسب نموده و شب با عیالات بروز میرسانم حسن بروی ترحم آورده دوات و قلم بخواست و خواست براتی در حق او بهزار درم بخازنان خود حواله نویسد و بغلط صد هزار درم نوشت چون سقا آن برات بخازن برد خازن متحیر شد که این مبلغ خطیر بسقائی حقیر

ص: 9

چگونه حواله میشود پس حضور حسن برفت و برات را عرضه بداد و عرض کرد خوش نباشد که سقایی را صد هزار درم حواله کنند وزیر فرمود راست میگوئی و حق تو راست من قصد هزار درم بیش نکرده بودم و قلم تقدیر بر قلم تحریر من چیره شد بباید بدادو هیچ نگفت تا مردمان بر رکاکت رأى وضعف عقل ما حمل نکنند.

و هم در آن کتاب مسطور است که احمد بن ابی خالد بعداز فضل بن سهل بوزارت مأمون مفتخر شد مردی داناو بزرگ و بامروت و همت و در خدمت مأمون مقامی محمود و اعتباری نام نامدار بودلکن با آن عقل و فضل و کمال نازك طبع و زود سیر بود باندك چیزی از مردمان بر نجیدی روزی در محضر مأمون روی بشمامة بن اشرس آورد و این شمامه چنانکه کراراً مذکور نموده ایم از خواص و محارم مأمون بود و گفت در بود و گفت در پیشگاه خلافت هر کسی بحالتی و فضیلتی جای دارد حالت تو چیست و اعتضاد تو بکیست شمامه گفت معین من اهلیت من است احمد بن ابی خالد گفت چه اهلیت داری گفت اگر از من بپرسند اهلیت وزارت داری گویم ندارم کنایت از اینکه تو نیز اگر میزان اهلیت خودرا میدانستی خود را در خور وزارت نمی دانستی وقبول این مقام عالی را نمیکردی و مملکت رادچار زحمت عدم اهلیت نمیساختی چون احمد این جواب را بشنید سخت خجل گردید. دیگر لب بجواب و سخن بر نگشود .

درزینة المجالس مسطور است که عبدالله طاهر بن حسین بن مصعب ذو الیمینین که از جانب مأمون امارت خراسان و ماوراء النهر داشت روزی از اوصاف و آثار پیشینیان پادشاهان بر زبان می گذرانید یکی از مجلسیان گفت از جمله عادات پادشاهان عجم این بود که سالی یك نوبت بار عام در دادندی و یك هفته قبل از آن منادی ندا میداد که فلان روز بارعام است هر کس را حاجتی یا از کسی بروی ستمی است به داد خواهی و خواهشگری حاضر شود لاجرم حاجتمندان و مظلومان بآن مجلس اندر میشدند و چون مجلس برپای شدی دربانان آواز بر آوردند که شاهنشاه میفرماید ما در این باب بدایت بخود کنیم اگر کسی را حتی در ذمت ما هست دعوی کند و هیچ از ما شرم نگیرد و اگر کسی

ص: 10

دعوی کردی بنفس نفیس از تخت بزیر آمدی و عظمت و حشمت در زیر پای نهادی و هر کس به پادشاه ادعائی میکرد شهریار عادل پهلوی خصم جای میکرد و جواب دعوی او را بر وفق حق و راستی بگذاشتی و دیگران را معلوم کشتی که میل و مداهنه و ملاحظه و مسامحه در کار نیست لاجرم کارها بعدل و نصفت و رضای خالق و خلق میگذشت و از برکت و میمنت این حال مدت چهار هزار سال سلطنتی عظیم در خاندان پادشاهان عجم بپاشید با اینکه مشرك و كافر بودند چنانکه گفته اند :

«الملك یبقى مع الكفر ولایبقى مع الظلم»، شیخ سعدی شیرازی میفرماید :

رحم الله معشر الماضین *** که بمردی جهان سپردندی

راحت جان بندگان خدای *** راحت خویشتن شمردندی

آن بزرگان چو زنده می نشوند *** کاش این نا کسان بمردندی

و علت بقای ملك با کفر و عدم بقای آن با ظلم این است که هر کافری ظالم نیست و اگر باشد بر خویشتن است اما هر ظالمی که در ظلم غلو" و فزونی جوید البته از خدا و پرسش روز جزا بی خبر و بر حسب معنی کافر است و ظلم بر خود و غیر خود روا داشته و اسباب فساد عباد و بلاد را فراهم ساخته است لاجرم ملك با كفر بپاید و با ظلم نپاید چه ظلم مملکت ایران و نشان طغیان را نمایان کند از این است که عدل اول اصل از اصول دین است چه دنیا و دین جز بعدل باقی نماند و صفت بزرگی الهی است ازین است که گفته اند:

شه چو عادل بود ز قحط منال *** عدل سلطان به از فراخی سال

چه اگر عدل نباشد و ظلمت ظلم جهان را تاریك دارد از فراخی سال جز تنگی حال نیابند و اگر عدل باشد در قحطی سال نیز اسباب راحت نساء و رجال فراهم گردد پس محنت ظلم از سطوت ظلم بر جهانیان شدیدتر است .

و هم در آن کتاب مسطور است که روزی عبدالله بن طاهر در مجلس بار نشسته بود یکی از بزرگی زادگان غزنین وارد شد و زبان بدعا و ثنا برگشود و گفت مرا بر امیر دو حق است: یکی حق خدمت و دیگر حق نعمت امیدوارم که رعایت این

ص: 11

حقوق را عنایت فرماید عبدالله پرسید این دو حق چیست گفت در بغداد همه روز از در سرای من عبور میدادی تشریف قدوم ترا در راه گذار آب میزدم تا گرد با امیر نیامیزد و حق نعمت این است که از دارالخلافه بیرون آمده خواستی تا سوار شوی من ركاب عالی را بگرفتم عبدالله گفت براستی سخن آوردی بفرمای از ما چه خواهانی گفت امارت ابیورد با من گذار تا صد هزار در هم از بهر خود استخراج نمایم عبدالله گفت دادم فی الحال منشور امارت آن ناحیه را بدو گذاشتند و او را با زبانی پر ثنا و لبی پر دعا روانه ساختند .

و هم در زینة المجالس مسطور است که روزی زنی بر سر راه عبدالله بن طاهر آمد و بداد خواهی گفت خانه از پدر بمرده ریگ داشتم برادر زاده ات بر در سرای خود میدانی ساخت خواست خانه مرا بخرد رضا ندادم بیرخصت و رضای من خانه مرا ویران ساخته داخل میدان خود گردانید امیر گفت اندیشه آسوده دار که تا داد تو ندهم بهیچ کار نپردازم و در فور سوار گردیده روی بهرات آورده و با یکی از محارم خود امر نمود تا آنزن را بهرات آوردند و چون امیر بهرات آمد برادر زاده اش به تقبیل آستان عم معدات نشان آمد بهیچ وجه مورد تلطف و توجه نگشت و چون آنزن بهرات رسید عبدالله فرمود تا در حضور اعیان تظلم نماید پیر زال سخن خود را بگفت عبد الله با برادر زاده اش عتاب کرده گفت ترا برای آن امارت داده ام تادست به بیداد دراز کنی و ملك ومال عباد را در چنبر تصرف در آوری وغصب نمائی در جواب گفت من خانه او را بقیمت در آورده بهایش را بدست امینی سپرده ام و از آن پس داخل میدان نمودم .

عبدالله گفت «عذرك اشد من جرمك» این عذر ناصواب که بیاوردی از گناهت سخت تر است ندانسته ای که در شریعت مطهر مال مسلمانان بدون رضای ایشان بر کسی حلال نیست اگر ترا میدان تنگ است او را چه گناه است آنگاه با برادر زاده فرمود منزل پیر زال را بدانگونه که از نخست بود بسازدر خودش نیز چون دیگر کارکنان و مزدوران بکارگری و مزدوری برود پس بدین نهج کار کردند

ص: 12

و برادر زاده اش نیز کار میکرد تا آن بنا بپایان رسید و به پیر زال بسپرد و بعلاوه انعامی نیکویش بفرمود و به نیشابور باز آمد و برادر زاده اش در موکب او به نیشابور شتافته شفیعان برانگیخت تا نوبت دیگر عبدالله بن طاهر ایالت هرات بدو گذاشت .

و نیز در زینة المجالس مسطور است که در آن هنگام که عبدالله بن طاهر امیر خراسان بود غلامی سعد نام داشت که سعداکبر در شمس جمالش کمینه چاکر و از رشك دهان تنگش غنچه خون بر جگر می آورد هزاران بدر منیرش در دیدار خورشید شعارش اسیر و هزاران شمس تابانش از هلاك گریبان مستنیر بشکرخنده تنگهای شکر برگشودو در تبسمی گوهرهای غلطان بنمود هزاران سرو در قامتش دچار قیامت و هزاران ناهیدش گدای غلامت این پسر نازك میان نازنین ناز پرور ناز آفرین در خدمت عبدالله بن طاهر دارای قربی وافر و مقامی با هر بودیکی روز عبدالله رقعه ای نوشته بدو داد و گفت این رقعه را بفلان دلال برسان و هر چه فرمان دهد بجای آر سعد امتثال فرمان کرده چون بیاع در آن رقعه بدید متحیر گردید سعد پرسید سبب تأمل تو چیست دلال گفت امیر نوشته است سعد را بهر قیمتی که خریدار خواهد بفروش و از زیاد و کم دم مزن و دریغ مکن چون سعد این سخن سرد بشنید دلش از آتش تافته چون نار کافته گشت و باضطراب و دهشت در آمد و دو نرگس شهلا را از اشك دیدار خون بالا ساخت و التماس نمود که از امیر بپرس گناه من چیست که چنین از نظرش بیفتاده ام دلال بخدمت عبدالله برفت عبد الله گفت مهم غلام را با نجام آوردیدلال گفت ای امیر سعد از معارف است و هر مجهولی بفروش نمیتواند اقدام کند چون نامه امیر را برای بخواندم در جزع و اضطرابی شدید اندر شد و گفت می خواهم مرا معلوم آید که چه گناه از من نمودار شده است که امیر مرا بچنین عذابی سخت مبتلا میدارد عبدالله گفت گناهی از وی صادر نشده است لکن دوش بگاه بر خاسته بگرمابه میرفتم در راه گذار نظرم بر سعد افتاد و او را دیدم بر تختی خفته و چادر شبی لطیف بر روی آورده مانند

ص: 13

ماهی در زیر ابر مینمود چون آن حالت و آن نمایش بر من جلوه گر شد از حضرت پروردگار استعانت طلبیدم تا مرا از وسوسه شیطان نگاه دارد و از گناهی که هرگز بآن اقدام ننموده ام در حراست عصمت خود محفوظ گرداند همه روز خاطری پر تشویش و دلی پر اندیش داشتم و همی بترسیدم که اگر سعد در خدمت من بیاید شاید شیطان بر من دست یازد و بنحوست معصیتی دچار سازد و بورطه هلاك ابدی گرفتار کند.

دلال میگوید زبان بدعای او بر گشودم و گفتم سعد خادمی معقول و غلامی نجیب است چه خوب است که امیر در حق ما عنایت فرماید از فروختن او در گذرد و او بهای خود میدهد و شرط میکند که از این پس در رهگذر امیر نخوابد و فتنه بیدار نکنند و پیوسته اند ام لطیف را بجامه غلیظ پوشیده دارد اگر امیر بدیگری او را فروشد شاید آن شخص ازین ماه چشم نپوشد و ابواب فساد بروی بر گشایدواین بیچاره بیلا مبتلا گردد و ازین گونه کلمات و حکایات چندان در میان آوردم تا عبدالله از اندیشه فروش آنماه سیمین بناگوش درگذشت و پس از مدتی دو کنیز خریده با سعد بدارالخلافه فرستاد .

بهمین تقریب در همان کتاب داستانی از ابوالحسن علی بن حسن اشعری که از ندای طاهریه بود مسطور است که چون محمد بن طاهر بن عبدالله بجای پدر امارت خراسان یافت روزی ایوب شاذان که از اطبای نامدار روزگار و مشهور آفاق است نزد من آمد و سخت غمناك و دلتنگی بود و این ایوب از اوان کودکی در خدمت محمد بود و با او پرورش می نمود و در خدمتش تقربی کامل داشت چون ساعتی در گذشت و از هر گونه حدیثی بر گذشت گفت پنجروز بر میگذرد که امیر مرا در حضور خود راه نگذاشته و امروز یکباره خط بطلان بر دیدار من بر کشیده است هر چه تصور میکنم گناهی در خود نمیدانم و سبب این عدم عنایت معلوم نیست چیست از تو خواستارم که از وی بپرسی من در مجلس امیر برفتم و چندان توقف کردم تا

ص: 14

بیگانگان برفتند آنگاه حال ایوب وسبقت خدمت وصدق رویت اور اعرض نمودم و گفتم فرضا اگر گناهی نیز از وی نمودار شده باشد بواسطه یكجریمه مخلصان قدیمی و چاکران صمیمی را از خویشتن راندن ورزق و روزی باز گرفتن ازطریقت مروت دور مینماید.

گفت : مشاهره او را بدان سبب بریدم که او را دیگر نزد من مجال توقف نباشد گفتم از جریمه او بمن بفرمای امیر باخراج غلامان امر کرد من اشارت نمودم تا همه بیرون رفتند فرمود مرضی بر من عارض گردید از ایوب خواستار معالجه شدم گفت با چنین کسان جماع کن و اشارت بهمان غلامان که ایستاده بودند نمود سوگند با خدای اگر نه از آن بیمناك بودم که مبادا غلامان بر صورت قضیه آگاه شوند همان لحظه او را بی جان بتیغ مینمودم وسو گند میخورم که هرگز این عمل موسوم نبوده ام و چنین کرداری ناشایسته از من روی نداده است و اگر نفس من باین معنی هم التفات میورزید باری بجهت حفظ سیرت و عذاب آخرت خود را نگاهبانی میکردم.

چون ایوب این تجویز را بنمو دو باین عمل امر کرد و معذلك فایدتی برای این کردار مینمود البته طبیعت بارتكاب این عمل شنیع راغب میگشت و اگر عیاذ بالله این کار از من نمودار میگشت بخشم خدا گرفتار میشدم دیگر اینکه غلامان نیز ادب کنار میگذاشتند و حد خود نگاه نمیداشتند و این صورت منجر فساد میگشت چون این سخن شنیدم زبان بثنای او بر گشودم و گفتم حق با جانب امیر است و ایوب مستحق تعذیب و تنبیه است .

و چون از خدمت محمد بن عبدالله بازگشتم ایوب را بدیدم و بملامت در سپردم ایوب سوگند ها خورد که مراد من ازین امر کنیز کان خورد سال بودند که بسن غلامان باشند آنگاه كتب طبیه بیاورد و بگشود و بنمود که علاج این علت جماع با دختران خورد سال نارپستان است من کتاب را نزد امیر محمد برده عذر ایوب را تقریر کردم این کار برای خوش افتاد و از خشم برضا آمد. و ایوب را

ص: 15

طلب کرد و گفت این خطا از تو بوجود آمده که خورد سالی کنیزان میخواستی و بخورد سالی غلامان اشارت کردی و اگر شرم همیداشتی نام کنیزان بردن باری مینوشتی و بمن میدادی .

در کتاب روضة الانوار مسطور است که چون فضل بن سهل بقتل رسید وزارت مأمون با برادرش حسن بن سهل مفوض گردید و از اطراف ممالك و اکناف مسالك در تحیت و تهنیت او تقدیم رسائل کردند سهل بن هارون که در مراتب بلاغت و فصاحت و هنرمندی پای برذروه وجاهت نهاده بود تهنیت نامه بدو بفرستاد و در ضمن نوشت که هر زمانی در شادی و سروری است بکوش تا خود شادی زمانه خویش باشی و دولت گریزنده است حیلتی بیندیش تا از آنت نوشه بدست آید و در میان کار چشم برگمار و عقل را مقدم بدار و در احوال و اخبار کسانی که پیش از تو بودند و این شغل داشتند و برفتند و کار بدوست و دشمن گذاشتند تفکرنمای و نیك دانسته باش که آنچه امروز بتوسپرده اند تو را باید که فردا بدیگری سپرد و چون حسن بن سهل این نامه بخواند گفت پندی بمو جزو مختصر و مفید داده است و مرا از خواب غفلت بیدار کرده است و از خداوند توفیق و تأیید میخواهم که در تقلید و تقلد بر نصایح تو کوش داشته باشم.

راقم حروف گوید : چون مرحوم مبرور میرزا علی اصغر خان امین السلطان در زمان سلطنت یگانه شاهنشاه عجم صاحبقران اعظم ناصرالدین شاه شهید سعید اعلى الله مقامه بصدارت اعظم وخطاب صدر اعظم نامدار گردید این بنده در دیباچه یکی از مجلدات مشكوة الادب که تقدیم حضور پادشاه جهان پناه نمود دیباچه رقم کرده بعد از نام شاهنشاه اسلام پناه بنام صدر اعظم دولت نیز اشارت و از محسنات صفات حمیده اش مذکور نمودم و از جمله نوشتم چراغ هیچکس را خاموش نخواست لاجرم خدای چراغش را خاموش نساخت نان از سفره هیچکس قطع ننمود ازین روی خداوند خوانش را بی نان نگذاشت آبروی هیچکس را نریخت ازین روی آبرویش بر جای بماند و در خانه هیچکس را نه بست لاجرم خدای در خانه اش

ص: 16

نمی بندد و بدین نهج شرحی مبسوط رقم نمودم و آن مرحوم در اغلب مجالس میفرمود من از التفاتها وشفقتهای فلانی تا چند متشكر و ممنون هستم که مرا سرمشق میدهد و متنبه مینماید و من ازین پس بهمین دستور رفتار مینمایم حقیقة در این مسائل نیز جز این از وی ظاهر نگشت رحمه الله ورضوانه. عجب این است که این صدر معظم دارای مکارم اخلاق و کمالات و فضائل و هوش کامکار و عقل نامدار و مقبول رجال و سلاطین جهان و شش دفعه در تمام ممالك فرنگستان و دیگر ممالك در ملازمت رکاب صاحبقران اعظم ناصرالدین شاه و شاهنشاه مرحوم مظفرالدین شاه اعلی الله مقامهما ومنفردا سفرها و گردشها کرده و عزتها و جلالها یافته و باولین نشان و علامات هر دولتی مفتخر گردیده و بصیرت و خبرتها بدست کرده بود که میتوان گفت احدی از وزراء و صدور مملکت ایران را از ابتدای سلطنت سلاطین اسلامیه تا این زمان حاصل نگردیده و مانند او بلطف تفریر و تحریر و حسن بشره و اندام وجود و احسان و نیك فطرتی و صلاح جوئی و کفایت و درایت و فراست و کیاست در قرنها پدید نگشته و معذلك این گونه اظهار امتنان از خیر خواهان و خیر اندیشان میفرمود و با آنکه محتاج نبود محض حسن تلقی خودرا نیازمند مینمود و در ذهن کسی نمیزد ورد سؤال هیچکس راحتی الامکان نمینمود آثار باقیه بگذاشت.

چنانکه در شهر قم و آستانه حضرت معصومه علیها السلام وحضرت عبدالعظیم علیه السلام و غیر هما موجود است و نسبت بسادات عظام و علمای اعلام و ادباء فضلای عصر از هیچگونه عنایت و رعایت دریغ نمینمود تا گاهی که بعز شهادت نایل و بسعادت ابدی واصل گشت اما ای بسا عجب از آنانکه صدیك این احاطه و اطلاع و شأن و رتبت و علم و فضیلت و مطاعت را دارا نیستند و چون بمقامی وصول یافتند و مصدر امر و نهی شدند و مردمان خبیر مجرب در تنبه ایشان شفاها و كتبا گفتند و نوشتند اظهار استغناء نمایند با اینکه روز دیگر بکار بندند غریب تر این است که گاهی بخرج گوینده نیز میدهند و با آن کندی ذهن و بلادت و عدم استنباط

ص: 17

وضعف استدراك گمان میبرند که او را فراموش افتاده و برای مشتبه می ماند .

بیان پاره ای اشعار فصیحه مأمون یا انشاد او در مقامات مختلفه ومجالس جواری و غیرها

در تاریخ الخلفاء و بعضی کتب دیگر مسطور است که عمارة بن عقیل گفت ابن ابی حفصه شاعر با من گفت آیا دانسته ای که مأمون بصیرتی در کار شعر ندارد گفتم کدام کس در شناس شعر وجودت طبع از مأمون فراستش بیشتر است سوگند با خدای بسیار شده است که مطلع قصیده را در حضورش قرائت کرده ایم و مأمون بدون اینکه آنرا شنیده باشد تا با خرش سبقت گرفته است ابن ابی حفصه گفت من برای او انشاد شعری کردم که سخت نیکو گفته وجودت بکار برده بودم و آثار حرکت و هزتی در وی مشاهدت نکردم و آن شعر این است :

اضحى امام الهدی المأمون مشتغلا *** بالدین و الناس فی الدنیا مشاغیل

گفتم در این شعر چیزی برای مأمون که خلیفه روی زمین است بر آن نیفزوده ای مگر اینکه او را یك پیرزنی شمرده که در محراب عبادت نشسته وسبحهای بدست اندر دارد و اگر چنین است و از کار دنیا مشغول و منصرف است پس کدام کس در کار مردم روزگار قیام میجوید با اینکه این مشغله با او و این طوق عظیم بر گردن اوست و مهام انام بدست تدبیر او است از چه روی در حق مأمون مانند این شعر نگفتی که عمدت در حق ولید گفته است :

فلا هو فی الدنیا مضیع نصیبه *** و لا عرض الدنیا عن الدین مشاغله

کنایت از اینکه نظام کار دنیا را با قوام امر آخرت توامان دارد عماره گفت اکنون بدانستم که بخطا رفته ام . در کشکول بھائی علیه الرحمه مسطور است که روزی مأمون با یکی از مجالسین خود گفت شعری از پادشاهی برای من بخوانید که دلالت بر آن نماید که گوینده آن پادشاه است یکی از حاضران این شعر امرء القیس را بخواند :

امن اجل اعرابیة حل اهلها *** جنوب الحمى عیناك تبتدلمرن

ص: 18

مأمون گفت در این شعر آن معنی اندراج ندارد که دلالت کند که گوینده آن پادشاه است چه جایز است که مرد بازاری حضری چنین شعر گفته باشد بعد از آن گفت این شعری که دلالت مینماید بر اینکه قائلش پادشاه است این شعر ولید ابن یزید است :

اسقنی من سلاف ریقة سلمى *** واسق هذا الندیم كأسا عقارا

مرا از آب دهان سلمی سقایت کن و این ندیم را پیمانه های شراب بیاشام آیا نگران نیستید که از اینکه اشارت میکند که این ندیم را سقایت کن اشارت شاهانه است .

در زهر الربیع و پاره ای کتب مسطور است که روزی مأمون الرشید از ابو العتاهیه شنید این شعر را میخواند :

و انی لمحتاج الى ظل صاحب *** یرق ویصفوان کدرت علیه

برفیقی و مصاحبی نیاز مند هستم که در هر حال با من بمهر باشد و اگر آب زلال مودات را بروی مکدر و تاریك سازم بتصفیه آن بپردازد و بخصومت وجزای من بپردازد مأمون گفت «خذ منی الخلافة و اعطنی هذا الصاحب» مقام عالی و منصب متعالی خلافت را از من بگیر و چنین صاحبی با این صفت در عوض مرا بده کنایت از اینکه هرگز چنین صاحبی باین شیمت برای احدی ممکن نمیشود و این حکایت را در بعضی کتب مسطور است که چون ابو العتاهیه این شعر را بخواند مأمون بفرمود که تا هفت دفعه تکرار کرد و آن کلمات را بگفت و بعضی نسبت بعلویه داده اند چنانکه در جای دیگر خود مذکور میشود .

مسعودی در مروج الذهب میگوید مأمون را اخبار نیکو و معانی سیر ستوده و مجالسات و اشعار و اخلاق جمیله است که در کتب خود یاد کرده ایم و مینویسد مأمون بیشتر اوقات این اشعار را قرائت می نمود :

و من لایزل غرضا للمنون *** یتركنه ذات یوم عمیدا

فان هن اخطأنه مرة *** فیوشك مخطئها ان یعودا

ص: 19

فینا یحتد و تخطئنه *** قصده فاعجلته أن تحیدا

کنایت از اینکه اگر گرگ از پی بره نرود باری بره از پی گرگ و صید از پی صیاد خواهد رفت.

در کشکول بھائی علیه الرحمه مسطور است که وقتی مأمون الرشید رسول مخصوص در طلب جاریه که دل بهوایش مستمند و خاطر بکمندش در بند داشت بفرستاد و این شعر را که از سوز دل و گداز جان حکایت داشت بنگاشت .

بعثتك مشتاقا ففزت بنظرة *** و اغفلتنی حتى اسأت بك الظنا

ورددت طرفا فی محاسن وجهها *** و متعت فی استمتاع نعمتها الادنا

اری اثرا منها بعینك لم یكن *** لقد سرقت عیناك من وجهها حسنا

در فوات الوفیات این شعر را اضافه نوشته است :

و ناجبت من آهوی و کنت مقربا *** فیالیت شعری من دنوك ما اغنی

فیالیتنی كنت الرسول و کنتنی *** فكنیت الذی تقصی و کنت الذی ادنی

ابن اثیر در کامل نوشته است بعضی گفته اند مأمون این معنی را از عباس ابن احتف اخذ کرده است که میگوید :

أن تشق عینی بها فقد سعدت *** عین رسولی و فزت بالخبر

وكلما جاء فی الرسول لها *** وددت عهدا فی یمینه نظری

خذ مقلتی یا رسول عاریة *** فانظر بها و احتكم على بصری

در مجلد هیجدهم اغانی در ذیل احوال دعبل شاعر نوشته است که حمدوی گفت مردی این شعر مأمون را بشنید «قبلته من بعید فاعتل من شفتیه» ، آن مرد گفت :

رق حتى تورمت شفتاه *** از توهمت ان اقبل فاه

چون خواستم که بر لب او بوسه بر زنم پیش از وصول بوسه لبش را ورم گرفت و آن چند شعر مأمون ازین پیش بصورتی دیگر مسطور شد.

شیخ بهائی علیه الرحمه در کتاب مخلاة میفرماید این شعر از جمله اشعار لطیفه

ص: 20

مأمون الرشید است :

فما حملت كف امریء متطعما *** الذ و اشهى من اصابع زینب

اصابع زینب نام یك نوع حلوائی است که در بغداد میسازند و شبیه با نگشتهای زنهائی است که بنقش و نگار آرایش داده اند .

در تاریخ الخلفاء مسطور است که عبدالله بن محمد تیمی گفت وقتی هارون الرشید آهنگ سفری نمود و مردمان را در تهیه سفر امر کرد و باز نمود که بعد از یك هفته بیرون خواهد شد و آن هفته بپای رفت و هارون بیرون نشد رجال دولت در خدمت مأمون انجمن شدند و خواستار آمدند که سبب این حال را از هارون معلوم نماید و تا آنزمان هارون نمیدانست که مأمون شعر میگوید و مأمون این شعر را بدو نوشت:

یا خیر من رب المطی به *** و من تفدى بسرجه فرس

هل غایة فی المسیر نعرفها *** ام امرنا فی المسیر ملتبس

ما علم هذا الا ملك *** من نوره فی الظلام تفتیس

ان سرت ساد الرشاد متبع *** و آن نقف فالرشاد محتبس

چون رشید این اشعار را بدید خرسند گردید و در جواب او نوشت «یا بنی ما انت و السعر ارفع حالات الدنی واقل حالات السری» و در این شعر کلمه تفدی بمعنی استمر است و نیز در تاریخ الخلفاء مسطور است . و هم در تاریخ الخلفاء مسطور است که منصور برمکی گفت رشید را جاریه گلرخسار سیمین عذار بود و مأمون اور اسخت دوست میداشت یکی روز در آن اثنائی که جاریه ابریقی در دست گرفته آب بدست ر شید میریخت و مأمون از عقب سر رشید جای داشت اشارتی بان ماه طلعت نمود و بوسه از بوستان عارضش بخواست آن جاریه نیز که از جمال جود مقصود مأمون را رد کردن نمیخواست با اشارت ابرو وعده مینهاد و ازین روی که روی با مأمون و تیر مژگان در کمان ابروان بجانبش روان میداشت در ریختن آب رنگ جست هارون نظری بدو افكند و گفت این درنگ از چه بود جاریه از

ص: 21

عرض علت درنگی بدرنگ رفت هارون خشمگین گشت و گفت اگر از حقیقت امر باز نگوئی برا میکشم جاریه جز صدق و راستی راهی ندید و گفت عبد الله بمن اشارت نمود تا از قبول قبله بدو بشارت دهم ازین روی بدو روی آوردم و ریختن آب را در نگ افتاد مأمون را از مشاهدت این حال چنان شرم و بیم در سپرد که هارون بروی ترحم نمود و گفت آیا این جاریه را دوست میداری گفت آری و او را در بر گرفت و گفت برخیز و او را در این قبه اندر بر مأمون امتثال امر هارون را متعففا برخاست و بیرون شد هارون گفت در این امر شعری بگوی ومأمون این شعر را بگفت :

ظبی کنیت بطرفی *** عن الضمیر الیه

قبلته من بعید *** فاعتل من شفتیه

و رد احسن رد *** بالكسر من حاجبیه

فما برحت مکانی *** حتى قدرت علیه

و در این اشعار بتمام حکایت اشارت کرد حتی بسپوختن جاریه رشید روایت نمود نمیدانم این جاریه کریمه رشید بود یا نبود و اگر بوده باشد نیز غرابت ندارد در حکم جاریه مدخوله مهدی پدر رسید است که رشید اورا مدخوله معشوقه خود گردانید و سبقت نگارش یافت و مأمون در مقام قصاص بر آمد و گفت «كما تدین تدان».

پسر کو ندارد نشان از پدر *** تو بیگانه خوانش نخوانش پسر

گرامی پسر آن پسر با شدت *** که آراید آنرا که آراستی

و هم در تاریخ الخلفاء سیوطی این شعر را از اشعار مأمون رقم کرده است:

لسانی كتوم لاسراركم ***و دمعی نموم لسرى مذیع

فلولا دموعی كتمت الهوی ***و لولا الهوى لم یكن لی دموع

زبانم بپوشد همی سر عشق *** سر شکم کند سرمن آشکار

بدی عشق مكتوم اگر نی سر شکم *** هوی گر نبد کی شدم اشکبار

و هم در آن کتاب این شعر را از مأمون در صفت شطرنج مرقوم داشته است

ص: 22

ارض مربعة حمراء من ادم *** ما بین الفین معروفین بالكرم

تذكر الحرب فاختالالها حیلا *** من غیر ان یأثما فیها بسفك دم

میگوید دو نفر دوست مألوف که بكرم و حسن مخائل مشهورند زمینی سرخ از پوست فراهم کرده در خانهای مربع آن لشکر بیارایند و فیل و اسب و پیاده و سوار ورخ بتازند و شاه و وزیر بتدبیر حرب برآیند و از یکطرف فتح وفیروزی نصیب گردد بدون اینکه بخون سوار و پیاده و حیوانی آلوده شوند . و در کتاب فوات الوفیات این شهر را از مأمون رقم کرده است :

انا المأمون و الملك الهمام *** ولكنی بحبك مستهام

اترضى ان اموت علیك وجدأه *** ویبقى الناس لیس لهم امام

و نیز در آن کتاب مسطور است که نضر بن شمیل گفت بر امیر المؤمنین مأمون در آمدم گفت امروز این شعر را گفته ام :

اصبح دینی الذی ادین به ***و لست منه الغداة معتذرا

حب على بعد النبی ولا *** اشتم صدیقه و لا عمرا

و ابن عفتان فی الجنان مع *** الابرار ذاك القتیل مصابرا

وعائش الدم لست اشتمها *** من یفتریها فنحن منه برا

در کتاب کامل ابن اثیر مسطور است که عمارة بن عقیل گفت برای امیر المؤمنین مأمون قصیده انشاد نمودم که شامل یکصد بیت بود و چون شروع بصدر بیت نمودم و بخواندم مأمون بر من مبادرت کرده و بهمان قافیه که من گفته بودم بخواند گفتم ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای تا کنون هیچ کس این قصیده را از من نشنیده است مأمون گفت سزاوار این است که چنین باشد پس از آن گفت آیا بتو نرسیده است که عمر بن ابی ربیعه این قصیده خود را که در آن میگوید «یشط عداد و جیراننا» برای عبدالله بن عباس بخواند ابن عباس گفت وللدار بعد غدا بعد تا تمام آن قصیده را ابن عباس بهمان قافیه بخواند و مأمون بعد از آن گفت من پسر همین کس باشم. در سوم عقد الفرید مسطور است که این شعر را مأمون در

ص: 23

صفت قینه و خادمه خودگوید:

لها فی لحظها لحظات حتف *** تمیت بها و تحیی من ترید

فان غضبت رایت الناس قتلی *** و أن ضحكت فارواح تعود

و نسبتی العالمین بمقلتها *** كان العالمین لها عبید

این سرو روان و خورشید درخشان را از لحظات چشم فتان نشانها است که هر کس را خواهد بنظری بکشد و هر کسی را اراده فرماید زنده نماید اگر با چشم غضب و نگاه چشم آغیل بنگرد و مردمان را کشته بر زبر کشته افکند و اگر دهان بخنده گشاید و نظر مهر مینماید جان رفته است که بر قالب مشتاق آید و اگر دیدار مهر آثار نمودار کند تمام خلق جهان را اسیر آندو گونه ماهگون فرماید گوئی جهانیان بندگان زر خرید او هستند.

در اعلام الناس مسطور است که وقتی شاعری در خدمت مأمون آمد و گفت در حق تو شعری گفته ام مأمون گفت برمن بخوان پس شاعر این بیت را قرائت نمود :

حیاك رب الناس حیا کا *** اذ بجمال الوجه رقا کا

بغداد من نورك اشرقت *** و اورق العود بجد واکا

مأمون چون این شعر بشنید ساعتی سر بزیر افکند گفت ای اعرابی من نیز در حق تو این شعر گفته ام و قرائت فرمود:

عیاك رب الناس حیا كا *** أن الذی امک اخطا کا

اتیت شخصا قد خلا کیسه *** و لو حوى شیئا لا عطا کا

شاعر عرض کرد یا امیر المؤمنین پاداش شعر را بشعر و مدیحه را بمدیحه فرمودن حرام است پس در میانه این دوچیزی قرار بگذار تا مستطاب و خوش و خوب گردد مأمون بخندید و در حقش بمالی جزیل امر کرد. و در عقد الفریده سطور است که ابوالعباس مبرد گوید روزی عمرو بن مسعده بخدمت مأمون در آمد و در پیش روی مأمون جامی از آبگینه بود که در آن شکر طبرزد و ملح جریش یعنی

ص: 24

نمك خوش نما کرده بودعمرو بر مأمون سلام براند مأمون جواب سلام او را بگفت و بخوردن اشارت کرد عمرو گفت یا امیر المؤمنین خداوند بر تو گوارا بگرداند هیچ چیز نمیخواهم چه غذای با مداد نخورده ام مأمون گفت گرسنه بیتوته نمودی پس از آن چندی سر بزیر افکندو سر بر آورد و این شعر میخواند:

اعرض طعامك و ابذله لمن دخلا *** و اعزم علی من ابی و اشكر لمن اكلا

ولا تكن سایری العرض محتشما *** من القلیل فلست الدهر محتفلا

آنگاه رطلی بخواست و در این حال شیخی از بزرگان فقها در آمد و مأمون دست خود را بدو باز کشید تا او را به پیمانه شیخ گفت سوگند با خدای امیر المؤمنین هرگز در زمان جوانی و هنگام شیخوخت نیاشامیده ام عمرو بن مسعده دست او را باز گردانید و آن پیمانه را از او بگرفت و گفت یا امیر المؤمنین من نیز در کعبه معظمه با خدای تعالی عهد کرده ام که نیاشامم مأمون مدتی در از تشکر کرد و جام شراب در دست عمرو بن مسعده بود پس از آن این شعر را انشاد كرد:

ردا على الكأس انكما *** لا تعلمان الكاس من تجدی

لوذقتما ماذقت ما امتزجت *** الا بد معكما من الوجد

خوفتمانی الله ربكما *** و کخیفته رجاؤه عندی

ان کنتمالاتشربان معی *** خوف العقاب شربتهاوحدی

و نیز در کتاب عقد الفرید مسطور است که مأمون این شعر را در صفت انگشتری انشاء کرده است:

و ابیض اما جسمه فمد ور *** نقی و اما راسه فعمار

ولم یكتسب الالیسكن وسطه *** مؤنثه لم تکس قط خمار

لها اخوات اربع هن مثلها *** و لكنها الصغرى و هن كبار

در کتاب انوار الربیع در باب تلمیح رقم کرده است که روزی احمد بن یوسف و زیر بخدمت مأمون در آمد و در این وقت غریب جاریه مأمون که در آسمان صباحت کو کبی عجیب و در بحر ملاحت دری غریب بود پای مأمون را

ص: 25

غمز و مالش میداد در اثنای این حال که میل وشوق مأمون را جنبشی افتاد بادیده بصیرت و نظر عطوفت بدو نگران شد و با شارت بوسه بر گوشه لبش که بآب حیات راه مینمود طلب کرد دهان نمکین بر گشود و گفت : «کماشیة البرد»، احمد ابن یوسف معنی این سخن را ندانست و با محمد بن بشیر حکایت گذاشت محمد گفت تو ادعای فطنت وزیرکی همی کنی وما نند چنین کلمه از خاطر تو بیرون شود این ماهروی اراده طعنه نموده است و باین قول شاعر عنایت جسته است.

رمی ضرع ناب فاستمر بطعنة ** كماشیة البرد الیمانی المسهم

کنایت از اینکه پس از بوسیدن سپوختن و دیبای او را با سوزن مخصوص دوختن باید. در همان کتاب مسطور است که روزی مردی بر جسر بغداد بنشست و در این اثناء زنی صاحب جمال مهر همال با جهانی غنج و دلال از ناحیه رصافه نماینده و چون آفتابی فروزنده بجانب غربی تا بنده شد در این حال جوانی ماه مثال آن مهر بی همال را استقبال نمود و گفت خداوند رحمت کند علی بن جهم را آن شکر لب سیمین غبغب با جهانی شوق وطلب گفت خدای تعالی رحمت فرماید ابو العلاء معری را و هیچیك بجای نایستاده بلکه مشرقا و مغر با راه سپار شدند آنمرد میگوید از دنبال آنزن سیم ذقن برفتم و گفتم چه شدی اگر مرا بانچه آن جوان از علی بن جهم و آنچه تو از ابوالعلاء معری اراده کردید خبر میدادی آنماه رخ فرخ لقا دهان بخنده برگشود وهور وماه را بنده نمود و گفت از ابن جهم باین شعر او اراده نمود:

عیون المها بین الرصافی و الجسر *** جلبن الهوى من حیث ادری و لا ادری

آن چشمهای دل ربای سیاه که در میان رصافه وجسر بغداد نمایان میشوند عشق و هوای دل مرا از آنجا که می دانم و نمی دانم بخود جلب مینمایند و من از تذكره ابی العلاء این شعر او را اراده نمودم که میگوید:

فیا دارها بالخیف ان "مزارها *** قریب ولكن دون ذالك أهوال

وازین شعر باز نمودم که من نیز طالب وصل و نزدیك بمنزل محبوب هستم

ص: 26

لكن هر کسی طالب این نعمت و خواهان این دولت است بایستی زحمتها بر خویش و نیشها بر جگر ریش بگذارد و متحمل مشقات وصدمات گردد .

بیان مجالس و مكالمات مامون را پاره ای مغنیان و سرودگران و بعضی شعرا و دیگر کسان

در جلد سوم عقد الفرید مسطور است که اسحاق بن ابراهیم موصلی گفت چون مسند خلافت عامه بجلوس مأمون الرشید اختصاص گزید بیست ماه تمام بوظایف سلطنت و تکالیف خلافت و نظم امور بریت دوام گرفت و از تغنی و سرود حرفی سرودی و شعری و غزلی بگوش نیاورد و از آن پس اول کسی که در حضور او دهان بتغنی و سرود بر کشود ابوعیسی بود و از آن بعد برسماع وشنیدن آواز عود و سرود مواظبت نمود و از من پرسش گرفت پاره ای از حاسدان که همیشه بر من حسد میبردند بجرح و نقص من سخن کردند و گفتند این مردی است که از کمال غرور در پیشگاه خلافت نیز کبر و خودستائی دارد مأمون گفت «ما ابقى هذا من التیه شیئا»، کسیکه در حضرت خلافت کبر فروشد دیگر از صفت تیه و کبر چیزی باقی نگذاشته است و چون این سخن بر زبان مأمون بگذشت ودل او را بر من مهربان نیافتند بر حسب قانون اهل جهان هیچیك از دوستان و هواخواهان من زبان بیاد و نام من بر نگشود و کسانی که سابقه مودت داشتند برخلاف آن در حق من جفا ورزیدند و بمتابعت رأی مأمون سخن کردند و این کار و کردار بامن ضررها میرسانید تا یکی روز علویه نزد من آمد و گفت امروز در مجلس مأمون حاضر میشوم آیا اجازت میدهی از تو نامی در میان آورم گفتم چنین نكن لاكن باین شعر از بهر او تخنی نمای چه اگر این شعر را بسرود گری او را انگیزش میدهد که از تو بپرسد این شعر و تغنی از کجا است اینوقت برای تو در آنچه میخواهی فتح الباب میشودو برای توعرض جواب آسان تر خواهد شد از آنکه بلامقدمه بسخنی بدایت کنی علویه برفت و چون مجلس استقرار گرفت این شعر را که اسحاق بدو امر کرده

ص: 27

بود بسرود :

یا مشرع الماء قد سدت مسالكه *** اما الیك سبیل غیر مسدود

لحائم حار حتى لا حیاة به *** مشرد عن طریق الماء مطرود

و در این دو بیت شرح حال خود را بکنایت باز نمود و چون مأمون بشنید با علویه گفت ای سید من از یکی بندگان تو است که در حق او جفا روا داشتی و او را از در بار چهان پناه براندی مأمون گفت از اسحاق است علویه گفت آری مأمون گفت الان اسحاق را حاضر کنند اسحاق میگوید فرستاده مأمون از عقب بیامد ومن بخدمت مأمون راه گرفتم و چون در حضورش در آمدم گفت نزدیك بیا چون نزدیك رفتم هر دو دستش را بسوی ما بر کشید من در حضورش بر زمین افتادم وشرط ادب وخدمت بجای آوردم و از آن روز مرا از جمله خواص در بارش مقرر ساخت و چنان با من بطریق اکرام و نیکوئی بر آمد که اگر یکی از دوستان مونس من این معاملت کرده بود مسرور میشدم .

در کتاب زینة المجالس مسطور است که ابو الحسین ربیعة بن احمد مردی فاضل و کامل بود و از علوم عقلی و نقلیه بهره تمام داشت و اشعار بیشمار حفظ کرده بود چون قابوس بن وشمگیر براهلیت ربیعه اطلاع یافت او رادر سلک ندمای خواص انتظام داد ربیعه از بزرگ زادگان جرجان بود اما بغایت دروغگوی بود و همواره زبان بلاف و گزاف میگشاد و قابوس بر این عیب اطلاع یافته اغماض مینمود یکی روز قابوس که شمس المعالی لقب دارد از اشعار خلفا قرائت می کرد در این اثنا از ربیعه پرسید که شعر کدام یك از خلفا بر حسب جودت معانی و تناسب کلمات از دیگران بهتر است ربیعه شعر مأمون را ترجیح داد شمس المعالی گفت غلط کردی شعر مأمون را چندان تناسبی باشد ربیعه در جواب گفت امیر سهو نموده شعر هیچیك از خلفا در تناسب الفاظ و رونق معانی و بهجت مضامین وسلاست کلمات چون شعر مأمون نیست قابوس فرمود دروغ میگوئی آنقدر الفاظ رکیک و معانی بیرون از انتظام در اشعار مأمون مندرج

ص: 28

است که در زبان هیچکس نگذشته است ربیعه بار دیگر در تکذیب پادشاه گیلان سخن کرد و گفت شاید امیر اشعار مأمون را نتبع نفرموده باشد و من پنج هزار بیت از اشعار مأمون بخاطر دارم قابوس گفت قسم بخدا دروغ میگوئی و این شیوه فاستوده عادت تو شده است اکنون ما از پنج هزار بیت گذشتیم اگر پانصد بیت از اشعار او بخوانی مراد حاصل است و الا صد چو بت بزنند ربیعه آغاز خواندن کرده زیاده از ده بیت از اشعار مأمون بیشتر بخاطر نداشت حاجب قابوس دست ربیعه را گرفته خواست تا بر حسب فرمان رفتار نماید قابوس فرموداورا رنجور مدار اما مگذار تا از این ببعد نزد من بیاید.

راقم حروف گوید شمس المعالی قابوس بن وشمگیر از جمله ادبای عصر و فضلای روزگار و دارای جودت فهم و لطافت قریحه و بصیرت در نظم و نثر و دارای تصانیف بود و کتاب قابوس نامه که از مصنفات اوست بفصاحت و بلاغت و حسن تدبیر و آداب سیاست موجود و مطبوع و معروف است شرح حالش را در ذیل مجلدات مشكوة الأدب رقم کرده ام ثعالبی در یتیمة الدهر در تمجید وی میگوید ابو الحسن شمس المعالی امیر قابوس بن ابی طاهر وشمگیر خاتم ملوك و غره زمان وینبوع عدل و احسان و کسی است که خداوند سبحان عزت ملك و بسطت علم و حکمت و اشعار بلیغه را در وجود او جمع کرده است و از نثر و نظم او شرحی یاد کرده است و خطش در نهایت نیکوئی بود صاحب بن عباد اسمعیل وزیر فاضل عالم ادیب روزگار هروقت خط او را میدید میفرمود «هذا خط قابوس ام جناح طاوس» و گرگان و آن بلاد در تحت امارت او بود و در سال چهارصد و سوم هجری وفات کرد و تصدیق او را در میزان طبع مأمون نمیتوان خوار مایه شمرد و این بنده نیز تصدیق اورا مصدق است و در میان خلفای بنی عباس بعضی بشعر سخن میکرده اند چنانکه در طی این مجلدات مسطورافتاد و مأمون و پدرش هارون را شعری متوسط است اما در شعر شناسی و حفظ اشعار فصحاء زبر دست ودانا بوده اند و ابو العباس عبد الله بن معتز بن متوکل بن معتصم بن هارون الرشید که مردمان با او بیعت کردند

ص: 29

و مقتدر را از خلافت معزول نمودند و یك روز و یك شب خلافت برای استقرار داشت و بعد از آن مقتدر بروی چیره شد و او را در روز پنجشنبه دوم شهر ربیع الاخر سال دویست و نود و ششم هجری بقتل رسانید بر تمام اولاد خلفادر شعر و شاعری و سایر علوم عالیه و تصانیف سامیة تفوق دارد و احوال او را در ذیل مجلدات مشكوة الأدب رقم کردیم و ازین پس نیز بخواست خدا در مقام خود مذکور میشود و اگر مأمون دارای اشعار كثیره و فصاحت نامدار بود در تذکره شعرا یاد میکردند .

دیگر در اعلام الناس مسطور است که اسحق گفت در اول فصل گل بخدمت مأمون در آمدم با من گفت ای اسحق آیا در باره گل شعری گفته باشی گفتم بسعادت و بخت امیر المؤمنین و قوت اقبال او میگویم و ساعتی تفکر کردم و چیزی در آن وقت در قریحه من نگذشت و چون صبح بردمید برای خلافت روی نهادم و در آنشب هر چه تفکر و تأمل نمودم فتح البابی در انشاء شعر نشده بود و در این اثنا غلام فضل بن مروان را بدرگاه مأمون ایستاده و هفت دسته گل در سینی سیمین با خود داشت و منتظر بود که اجازت یافته تقدیم حضور مأمون نماید از وی خواستار شدم که اندك مدتی تأمل نماید پذیرفتار نشد دیگر باره همین مسئلت نمودم و گفتم قلیل مدتی تأمل کن و در ازای این کار و در عوض این تأمل بشمار هر گلی یکدینارت میدهم اینوقت اجابت مسئول مرا بنمو د پس هفت دینار بدو دادم و دوست همی داشتم که این گلها پیش از اینکه شعر من بمأمون عرضه گردد بدو نرسد و از آنجا بطرف کوی و برزن بیرون شدم تا مگر کلمتی از کسی بشنوم و بأن سبب خاطرم جنبشی گیرد و طبعم تراوش کند اگر چه بیك شعر هم باشد در این حال که بر این خیال بودم ناگاه مردی را دیدم که خاك از غربال می بیزد و این شعر را میخواند :

اشرب على ورد الخدود فانه *** از هی و ابهی فالصبوح یطیب

ما الورد احسن من تورد وجنة *** حمراء جاد بها علیك جیب

صبغ المدام بیاضها فكأنه *** ذهب بقالب فصة مضروب

ص: 30

بخور شراب بدیدار گل زیبا- که روی او چو گل و پیکرش چنان دیبا۔ آمیخته است سرخی و اسپیدیش بهم -چو نانکه سرخ سیب ببستان جان فزا- چون این شعر را از آنمرد بشنیدم از مرکب خود فرودشدم و بمسجدی که نزدیك بآن مکان بود در آمدم و آنمرد را طلب نمودم و از وی خواستم که آن ابیات را بر من فرو خواند آنمرد بتعلل و طفره پرداخت و گفت اگر در طلب این امر هستی بایستی در ازای هر بیتی ده دینار بمن عطا کنی آندنانیر را بدو بدادم و آن ابیات رادیگر باره بمن بر خواند و من در خاطر بسپردم و بسرای خلافت باز شدم و غلام فضل بن مروان حاضر بود و در این وقت مأمون در پس پرده با شامیدن شراب مشغول بود و چون من تارهای عود و ساز را اصلاح کردم مأمون با کنیز کان سرود گر خود گفت خاموش باشید که اسحق آمد پس آنگل ها را در پیش رویش بگذاشتم و آن اشعار را تغنی نمودم و نعره و فریا در شهیق از پس پرده بشنیدم و از آن پس هزار درهم برای من بیرون آوردند و دیگر باره اشعار را بخواندم و بدره دیگر برای من بیاوردند. و دفعه سوم اعادت دادم همچنان بدره دیگر برای من بیاوردند اینوقت در سرودی دیگر غیر از ابیات تغنی کردم پس خادمی از پس پرده بمن آمد و گفت امیر المؤمنین میفرماید اگر بر همین تغنی و انشاد آن ابیات دوام میکردی ما نیز در اعطای بدره مداومت از دست نمیدادیم اگر چند بشامگاه میرسید .

در حلبة الكمیت مسطور است که این شعر را مأمون در صفت جام شراب گوید :

انا و انت رضیعا قهوة لطفت *** عن العیان و رقت عن مدى القدم

ما بیننا رحم الا ادارتها *** و الكأس حرمتها اولى من الرحم

و هم در حلبة الكمیت مسطور است که حکایت کرده اند که اسماع اغانی در استمالة قلوب اثری عظیم دارد و تمامت ارواح آدمیت و دیگر حیوانات را بانتعاش و جنبش و تراوش می آورد چنانکه گفته اند بسیار افتد که گامیشها چند روز از اماکن خود مفارقت کنند و در آب پوشیده شوند و چون صاحبان آنها خواهند

ص: 31

بازگشت نمایند نوازندگان و سرودگران را گامیشها بأن اصوات عادت دارندجمع کرده باساز و سرود در طلب آنها بروند و چون جوامیش آوای سرود و عود و آواز آدمیان را بشنوند سر از آب بیرون کشند بطرب شوند و در هوای آن نوای از آب بیرون آیند و سرود گران اندك اندك راه سپار شوند و جوامیش از دنبال ایشان و سرود ایشان بیایند تا باوطان خود برسند بعضی از هندیان حکایت نموده اند که فیل را چون صید کنند بسبب اندوهی که از مفارقت و طنش بروی استیلایابد از آب و علف امتناع کند و نخورد و نیاشامد و همیشه بر آن مهاجرت حنین و ناله کند لاجرم بالحان تنحیه و آوازهای با ساز و سوز برای او تغنی نمایند تا خرم روان و خوش حال شود و بخورد و بیاشامد و در باب آب و آشامیدن آب و صفیر و شتر و آواز حدی و آوای عود و حکایت معلم ثانی حکیم بزرگوار فارابی و طیور پاره و حوش وجن وغول که بآواز خوش مشغول و مشعوف میشوند در کتب عدیده حکایات عجیبه رسیده است که اگر جمع نمایند کتابی عظیم شود حتی پاره ای طیور از اوطان و آشیان خود چنان منقلب شده اند که بزیر افتاده اند و از شراب ناب بخورده و در میان جالسین گردش همی کرده اند و چون مغنی آن زحمت را تغییر داده و باوازی دیگر آغاز کرده است بر زنان باشیان خود باز شده اند و چون بهمان صورت باز شده است طیور نیز دیگر باره باز آمده اند بعضی از حكما و دانشمندان گفته اند امهات لذات نفوس چهار نوع است یکی لذت مطعم و دیگر لذت مشرب سوم لذت نکاح و مجامعت چهارم لذت سماع و شنیدن و آن سه قسم جسمانی است و هیچکس جز بحر کت وتكنف باین سه لذت فیض یاب نشود اما لذت سماع و شنیدن آنچه مطلوب است لذتی است نفسانیه ونشأتی است روحانیه که در بدن دویدن و در روح چمیدن گیرد و محتاج بحر کت و کلفتی نباشد و ازین روی است که مأخذ آن سهل وتنارل آن بر نفوس خفیف و سبك میباشد افلاطون حكیم الهی میفرماید هر کس را اندوهی در سپارد وستوهی چون کوهی در دل یا بد بروی باد که آوازهای خوش بشنود و بار غم از پرده دل برگیرد زیرا

ص: 32

که نفس شریف چون اندوهناك شود نور و فروزش خاموش گردد و چون چیزی را بشنود که او را بسرور وطرب در آورد آنچه از وی خمود و خموشی گرفته اشتعال و فروغ گیرد و گفته اند غذا غذای ارواح است چنانکه شراب غذای اشباح است و گفته اند خمر مانند جسد است وسماع مانند روح وسرور فرزند ارجمند شراب وغناء است و در میان خمر وغنا مناسبات عدیده و کیفیات قریبه است که بر اهل فن مكتوم نیست.

میگوید عود از تمامت انواع سازها وسرود اثرش در قلب بیشتر است و حضرت داود علیه السلام در صوغ الحان در تسبیح خود و معرفت فاسد از صحیح این فن اعلم واحذق بود و در عود نوازی با حضرت مثل میزدند و قلوب در صوت و تفرید آنچضرت راحت می دیدند و پیش از آنکه بسلطنت رسد و مردم بنی اسرائیل در حضرتش انجمن نمایند پادشاه بنی اسرائیل در آن زمان طالوت بود هر وقت خلطی در مزاجش غالب می شد و خون او بحر کت می آمد خدمت داود می آمد و فرمان میداد تاداود عود می نواخت و از الفاظ وصوت آن حضرت سکون میگرفت و شفا می یافت و چون سلطنت بر آنحضرت استقرار گرفت اساتید عصر را بتلحین مزامیر و تسبیح بر عودها و طنبورها و دفوف وطبول وصلاصل وغیرها امر میداد و شمار کسانی که از آن اساتید حاضر میشد و تسبیح خداوند مجیدرا باسرود و آوازطراز میدادند چهار هزار تن بودند که در هر شبی حاضر میشدند .

گفته اند شبی جوانی را در حالتی که مست و عودش در دست بود بخدمت عبد الملك بن مروان در آوردند و در این وقت جماعتی در مجلس عبدالملك حضور داشتند عبدالملك با آنجوان گفت این چیست و برای چه کار بکار است و با آن چه میسازند جالسین ساکت شدند و از میانه ایشان عبدالله بن مسعد فزاری گفت ای امیر المؤمنین این عود است که چوبی بر گیرند و در هم شکافند و نازك سازند و بهم بچسباند و از آن پس این تارها و سیمها را بر آن بر بندند و جاریه ماهروی مشکموی سروقد گلعذار بدست شریف گیرد و با انگشتهای لطیف تر و صافی ترازشاخ بلور بحر کت

ص: 33

در آورد «فینطق باحسن من وقع القطر فی البلد القفر»، و آنوقت چنان سرود نماید و آواز بر کشد وز بان بالفاظ حسنه برگشاید و آب سرور بر دلهای پر آتش بیفشاند که باران در شهری خشك و بی آب و گیاه آنگونه اثر نکند: آوای یار دلدار دانی چه ذوق دارد؟ ابری که در بیابان بر کشتهای ببارد . اسحاق بن ابراهیم موصلی گفته است بدترین غناء و شعر آن است که در حد وسط باشد چه غنا و شعری که درجه بلند و اعلی دارد طرب می آورد و درجه پست و ادنی خنده می آورد و بعجب می افکند اما چون در حد وسط باشد نه خنده و نه طرب می آوردگفته اند نخست کسیکه عودرا اخذ کرد ملیك متوشلخ بود که بر مثال ران پژمرده خودش بود و این قولی است ضعیف و بعضی گفته اند بطلمیوس و بقولی یکی از حکمای فرس بود و هم گفته اول کسیکه بالحان و آواز۔ های اهل فارس در عود تغنتی نمود نضر بن حارث بن کلده بود که در حیره بخدمت کسری وفود داد وضرب عود وغناء را از مغنیان فارس بیاموخت و بمكه در آمد و مردم مکه را آموزگار شد و اول کسی که در اسلام به الحان فرسی تغنی کرد سعید بن مشجح و بقولی طویس بود و ما از این پیش در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام ومجلدات بعد و در ذیل مجلدات مشكوة الأدب بشرح و بسط این مطلب در زمان ابن زبیر و بنای کعبه معظمه ودیگران و خلیفه ثانی جناب عمر بن خطاب اشارت کرده ایم گفته اند این علم به بطلمیوس بدایت گرفت و باسحاق بن ابراهیم موصلی نهایت پذیرفت .

ومؤید این مطلب این است که اسحاق بن ابراهیم گوید روزی مأمون در طلب من بفرستاد و در این وقت هیجده تن مغنیه سیم ذقن کل بدن حضور داشتند واز یمین وشمال او آواز بر می کشیدند و زمین و زما نرا تازه و زنده میساختند وابراهیم بن مهدی نیز حاضر بود مأمون با من گفت ای اسحق چگونه میشنوی گفتم ای امیرالمؤمنین خطائی میشنوم با ابراهیم گفت ای عم تو چه میگوئی در - آنچه اسحاق میگوید گفت سخن اسحاق باطل است در اینجا خطائی نرفته است

ص: 34

لكن اسحاق ازین سخن خواسته است در خدمت تو بر مقام و منزلتش فزایش گیرد عرض کردم یا امیرالمؤمنین آیا اجازت میدهی تا ابراهیم را بر خطای ایشان و اقف نمایم و در این امر با او مناظرت کنم مأمون گفت آری چنین کن گفتم مناظرت من بایستی نظر برعایت شرایط بزرگی و آقائی او و حقارت و بندگی من نماید یا براه انصاف مأمون گفت برطریقه انصاف باید باشد گفتم امر میفرمائی تا این جواری همان آواز را که در مره نخست میسرودند تغنی کنند مأمون فرمان کرد تا در همان صوت تغنتی کنند چون بسرود آمدند با ابراهیم گفتم آیا خطائی را که در این سرود است بفهم آوردی گفت نیاوردم گفتم من این خطاء را در آن نه تن جواری که در جانب ایسر می نوازند از تو بر می افکنم ابراهیم در آن صوت تفهمی بنمود و گفت چیزی که خطائی در آن باشد نشنیدم گفت من این امر را بر تو سبك می گردانم و این خطاء را در آنچهار دیگر ثابت مینمایم ابراهیم بسی کوشش کرد تا مگر بر خطائی واقف گردد وآخر الامر گفت در اینجاخطائی ندیدم گفتم این خطا در اواخر تمام جواری است ابراهیم هر چند خواست بفهمد نتوانست واقف شود اینوقت با آن جاریه گفتم تو به تنهائی بنواز و سایر جواری دست از نواز باز دارند چون آنجاریه تغنی نمود با ابراهیم گفتم بفرمای تاچه میشنوی گفت براستی سخن میکنی این خطا در اینجا میباشد مأمون گفت احسنت همانا اسحاق این خطا را در نوازش هفتاد و دو تار بدانست و تو در نواز چهاروتر امتیاز دادی .

وهم در آن کتاب مسطور است که اسحاق موصلی گفت شبی من وابراهیم ابن مهدی در خدمت مأمون منادمت نمودیم چون آهنگی انصراف کردیم مأمون روی بابراهیم آورد گفت ترا بحقی که مرا بر گردن تو است قسم میدهم ای عم گرامی که بایستی شعری چند بسازی و برای آن اشعار آوازی خوش و تازه بطرازی و با من نیز بهمان طور که با ابراهیم فرمود بفرمود و گفت بامدادان پگاه بحضور من حاضر شوید چه همی خواستار صبوحی با مدادم من با خود گفتم سوگند با خدای با ابراهیم کید میکنم و اوزارش را بسرقت میبرم لاجرم چون بمنزل شدیم و من

ص: 35

از نماز عشاء فراغت یافتم سوار شدم و بساباط ابراهیم رهسپار گشتیم و ابراهیم را در آن ساباط مجلسی بود که در آنجا می نشست پس کشیک چی را بخواندم و یك دینار سرخش بدادم و گفتم هیچکس را بمكان وجای من با خبر مکن و غلام وزن او را از آن بازداشتم تا که سحر گاهان نزد من بیایند پس چندان درنگی نکرده بودم که ابراهیم بیامد و در مجلس خود بنشست و کنیز کان خودرا بخواند و این شعر را بدیشان تلقین همی نمود و لحنی جدید بساخته بود با عود می نواخت وهمی مکرر مینمود و من در آن تاریکی بهمان طرح و نوا برران خود میزدم و آشنا میشدم و چندان دنبال آن آواز را بگرفتم که مأخوذ و متقن گردانیدم و بر این منوال بگذرانیدم تا نوبت نمایش روز شد و سحرگاهان غلامم بیامد و سوار شدم و در همان ساعت بخدمت مأمون در آمدم مأمون فرمود آیا چیزی خورده باشی گفتم نخورده ام بفرمود طعام بیاوردند و مأمون خود بخورده و شراب بیاشامیده بود آنگاه همان شعر را برای او بسرودم :

قالت نظرت الى غیرى فقلت لها *** وسائل الدمع من عینی محذور

نفسی فداؤك طرف العین شر ک *** و القلب منی علیك الدهر مقصور

والعین تنظر احیانا و باطنه *** مما یقاسی بظهر الغیب مستور

گفت آن محبو به دیدی غیر من *** گفتمش هرگز ندیدم در زمن

منظره چشمم نباید غیر دوست *** دل بغیر از تو ندارد زیر پوست

گر بظاهر یا بباطن بنگری *** جز جمال خویش در من ننگری

مأمون از شنیدن این شعر و سرود بسی در طرب شد وشراب ارغوانی بنوشید و نوای خسروانی نیوشید و چندی بر نیامد که ابراهیم بیامد و مأمون بفرمود طعام و شراب از بهرش حاضر کردند و ابراهیم بخورد و بیاشامید و پس از فراغت شروع بتغنی کرده همان شعر و سرود را بخواند مأمون بر آشفت و گفت ای ابراهیم این سرود چه بود یقین دارم اشعار مردمان را سرقت میکنی و از خویشتن میشماری این بگفت و هر دو چشمش از خشم سرخ و چنان در غضب افتاد که نزدیك بود ابراهیم

ص: 36

را آسیبی برساند ابراهیم بن مهدی چون این حال را گران شد از جای برجست و بایستاد و گفت ای امیرالمؤمنین سوگند بآن قرابت که ترا در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله است وقسم بآن بیعتی که از تو برگردن اندر است باین صوت و آواز تا کنون هیچکس بر من سبقت نداشته است مأمون در عجب شد و گفت اینك اسحاق است که بیش از آنکه تو بیائی بهمین صوت وشعر سرود نمود و با اسحاق گفت ای اسحاق این صوت را بخوان اسحاق فرو خواند ابراهیم از مشاهدت این حال چنان پریشیده و مبهوت و متحیر گشت که ندانست که چه پاسخ دهد اسحاق میگوید این حالت ووضع را بدیدم گفتم ای امیر المؤمنین سوگند بنعمت تو این شعر و این آواز از ابراهیم است لکن دزدها از وی بدزدیدند پس از آن حکایت را معروض نمودم و خشم مأمون فرو کشید و گفت ای احمد بن هشام سی هزار درهم از مال ابراهیم برگیر و باسحاق بده تاچرا ابراهیم سر خود را آشکار نمودیعنی در مکانی بنشست و سرودن گرفت که بتوان از وی سرقت کرد اسحاق میگوید صبحگاه دیگر بخدمت ابراهیم شدم و گفتم ایها الأمیر این را از من بپذیر و معذرت مرا مقبول بدار ابراهیم گفت آنچه را که امیر المؤمنین بتو بخشیده است دیگر باره از تو نمی پذیرم لكن سوگند با خدای نزدیک بود خون مرا بریختن دهی ازین پس باینگونه مزاح بازگشت مگیر چه پادشاهان بسا می شود از بسیاری گناهان میگذرند و باندك جریمتى بقتل میرسانند و ازین پیش در ذیل احوال هارون الرشید حکایتی شبیه باین داستان از ابراهیم موصلی و ابن جامع مذکور شد.

ودیگر در حلیة الكمیت مسطور است که عامه اطباء گفته اند که شراب کهنه بعصب وسایر حواس زیان میرساند لاجرم هر کس را در اعضاء و اعصاب او ضعفی میباشد بایستی از شراب عتیق اجتناب کند و بهترین شراب آن است که نه چندان تازه و نه چندان کهنه باشد چنانکه گفته اند : شراب یکساله و نان یکروزه و گوشت در همان ساعت که کشته اند مطلوب است و اینکه خواجه حافظ میفرماید «می دوساله و محبوب چهارده ساله» ، شاید کهنگی آن بتازگی معشوقه چاره شود

ص: 37

و در مقدار آشامیدنش باختلاف سخن کرده اند بعضی گفته اند حظ و بهره کافی در یك رطل حاصل است و جماعتی دیگر که از جمله ایشان مأمون الرشید است گفته است بلکه در دورطل است و این شعر را بخواند:

رطلان لا ازداد فوقهما *** فی الشرب مع ندمان او وحدی

فلیعلمن من قد انادمه *** انی احب عواقب الرشد

و ارید مایقوى به بدنی *** و اجانب الأمر الذى یردی

اما مأمون را در شععر دیگر مذهبی است که بصواب اقرب است و یکی روز یکی از ندیمهای خودرا دید که این شعر ابی نواس را میخواند :

رایت طبایع الانسان اربعة هی الأصل *** فاربعة لاربعة لكل طبیعة رطل

و در این شعر أبی نواس بر حسب اخلاط اربعه بچهار رطل تجویز مینماید اما مأمون گفت ابو نواس بر خطا سخن کرده است چه هر وقت بدن انسان مقرون بصحت باشد. هر قدر میل دارد میخورد و می آشامد واورا زیان نمیرساند و اگر سقیم وعلیل باشد یك جرعه آن آزارش میرساند تا بچهار رطل چه رسد و این شعر را بالبداهه قرائت کرد:

الاقل لاخوان المدام تسمعوا *** فان كلام النصح یوعی ویسمع

ثلاثة ارطال لذی اللب مقنع *** و فی اربع انس له و تمتع

فان كان من تهواه حاضر شربه *** فحق علیه خمسة لا تضیع

ویزداد رطلان رأى منه عطفة *** فیكمل عند السنة اللهو اجمع

و هم در آن کتاب مسطور است که شبی که ماهتاب بود مأمون در رواق خود جلوس کرده در ضوء وفردغ ماه و ستارگان که در آب دجله افتاده نگران بود ، بناگاه ابراهیم بن مهدی که شمس آسمان تغنی بود طلوع نموده بمأمون سلام فرستاد و دستش را ببوسید مأمون رطلی شراب بخواست و با ابراهیم گفت ای عم آوازی بسرای تا بر آن بیاشامم و ابراهیم در این شعر بسرود:

قد سمعت الدیك صاحا *** و رأیت النجم لاحا

ص: 38

فاسقنا واقطع بنا الدهر *** اغتباقا و اصطباحا

مأمون بر این شعر و سرود شراب بخورد وطربناك شد و گفت اینائر سی هزار برای عمم حمل کن .

در دوم مستطرف مسطور است که روزی ابراهیم بن مهدی بخدمت مأمون در آمد مأمون گفت همانا توعم گرامی و خلیفه سیاه دیداری از ین کلمات خواست بنماید که تو با اینکه سیاه چرده هستی مدتی بدعوی خلافت بدون لیاقت بنشستی وچنین گناهی را مرتکب گشتی ابراهیم گفت بلی چنین است این وقت مأمون باین شعر نصیب تمثل جست :

لئن كنت جعد الرأس واللون فاحم *** فانی بسیط الكف والعرض از هر

وان سواد الون لیس بضائری *** اذا كنت یوم الروع بالسیف اخطر

مأمون خواست تلافی آن کلام را بکند و خاطر ابراهیم را از کدورت بگذراند و این شعر را بخواند که رنگ رخسار خواه سفید باسیاه سند اصالت گوهر واثر جوهر نیست بلکه پاکی فطرت و اصل گهر و استعداد و تربیت مربی آفتاب آثار سند صحیح و برهان صریح است .

و در انوار الربیع مسطور است که صفدی در شرح رساله ابن زیدون میگوید که قاضی عبدالله بن محمدخلیجی گاهی شعر گفتی و این شعر از وی باشد:

برئت من الاسلام ان كان ذا الذی *** اتاك به الواشون عنی كما قالوا

و لكنهم لما رأوك غریسه *** بهجری تواصوا بالنمیمة واحتالوا

فقد صرت أذنا للوشاة سمیعة *** ینالون من عرضی ولو شئت ما نالوا

و این شعر را در انوار الربیع در باب قسمها وسوگندهای قبیح مینگارد که نتیجه خوب نمی بخشد و میگوید قاضی مذکور پسر خواهر علویه مغنى است و مردی خود پسند ومتكبر و گزاف و پر لاف بود و از جانب امین در بغداد قضاوت مینمود و علویه خال او با او دشمنی داشت و در زمانی قضیه از بهر او در بغداد چهره گشاد لاجرم از منصب قضاوت استعفاء داد و خواستار شد که او رادر پاره ای

ص: 39

شهرهای دور قاضی نمایند پس در شهر دمشق و بقولی حمص قاضی گردید و چون نوبت خلافت بمأمون پیوست روزی علویه همین اشعار قاضی خلیجی مذکور را در خدمتش تغنی کرد مأمون فرمود این شعر را گوینده کیست گفت از قاضی دمشق است باحضارش فرمان داد برفتند و او را در بغداد حاضر کردند و بعرض مأمون رسا نیدند مأمون برای شرب بنشست و علویه را به تغنی حاضر ساخت و قاضی را بخواند و گفت آن ابیات را برای من بخوان قاضی گفت یا امیرالمؤمنین این ابیاتی است که چهل سال پیش ازین در سن کودکی و آغاز عمر گفته ام سوگند بدانکس که ترا بمقام رفیع خلافت مكرم ساخته و وارث میراث نبوت گردانیده است افزون از بیست سال است که جز در زهد یاعقاب دوستان شعری نگفته ام مأمون گفت بنشین وچون نشست جام نبیذی که با شامیدن بدست داشت بدو داد قاضی بلرزه در آمد و به کراهت قدح را از دست مأمون بگرفت و گفت یا امیر المؤمنین سوگند با خدای تا کنون هرگز آب خالص را بچیزی که در حلالیت آن اختلاف ورزیده باشند دیگر گون نداشته ام مأمون گفت شاید تو اراده نبیذ تمر یازبیب و مویز را نموده باشی قاضی گفت ای امیر المؤمنین قسم با خدای ازین چیزها هیچ چیز را نمیشناسم چون این سخنان بگذاشت مأمون قدح را از دست قاضی بگرفت و گفت سوگند با خدای سبحان اگر ازین شراب چیزی آشامیده بودی گردنت را میزدم و هم اکنون چنانم گمان است که تو در آنچه گفتی صادقی لكن شایسته نیست که قضاوت با مردی باشد که در کلام خود به برائت از اسلام بدایت گرفته باشد یعنی در این شعر خود که گفتی «برئت من الاسلام ان كان ذا الذی» هم اکنون بمنزل خود باز گرد وهم بفرمود تا علویه آن کلمه را تغییر داد و در مکان آن حرمت منالی منک نوشت و در تغنی استعمال نمود.

راقم حروف گوید ازین گونه اخبار کثرت اقتدار و حشمت و سطوت خلفا معلوم گردد که قاضی دمشق را برای یك كلمه احضار و در مجلس شراب بپای دارند آنگاه بنشانند و بدست خود قدح نبیذ بدو دهند و آنگونه کلمات برزبان بگذرانند

ص: 40

و او را عزل کنند وحال اینکه ارتکاب خودشان در کبایر از کردار و گفتار دیگران بسی عظیم تر است چنانکه صفدی بعد از بیان این داستان میگوید رفتار مأمون با این قاضی مسکین مخالف حلم ومكارم اخلاق مأمون بودو غیر ازین معاملت که با قاضی نمود شایسته تر بود لكن مأمون میخواست مقام قضاوت را تجلیل وتوفیر نماید خداوند از وی در گذرد .

راقم حروف گوید معذلك سزاوار بود که مأمون چنان قاضی بازهد وورع وابتهال و دیانت را از قضاوت استعفا ندهد چه آنچه در شهر بر زبان بگذرد همه وقت سند عقیدت نمیشود بخصوص در این قبیل سوگندها بر حسب عادت السنه بر جاری میشود وقاضی برای این گفت که سخن چینان وسعایت گران در میان او و محبوبه فساد میکردند و اسباب ضرر او در خدمت خلیفه شدو این از کهانت شعر و اتفاقاتی است که برای شعرا می افتد و این زیان ازعلویه بدو رسید و او را از حلیه قضاوت عاطل گردانید بلکه مأمون را نیز بکردار و گفتاری نامحدود باز میداشت که همیشه در السنه اهل جهان باقی خواهد ماند زینهار از ندیم بدز نهار چنانکه سید بحرانی در جناس تام باین مضمون گفته است:

و ذوهیف ما البدر یوما ببالغ *** مدى وجنتیه فی احمرار ولا نشر

برئنا من الاسلام ان سیم وصله *** علینا بما فوق النفوس ولا نشرى

و برئت من سلفی و برئت من ادبی *** و برئت من نسبى یا من ابی

یا امثال آن بسیار گفته شده و در زبان خلفاء نیز بسیار گردش گرفته است بلکه میتوان گفت تمجید دارد چه اسلام یا آنچه را که قسم بدو خورند و اظهار برائت نمایند از همه چیزی شریفتر و بزرگ تر وعزیزتر دانند چنانکه با دوستان خود گویند دشمن سرت باشم اگر چنین و چنان باشد یا شراب بقبر پیغمبر ریخته باشم اگر این نسبت راست باشد و كذلك غیر ذلك. در کتاب مخلاة بهائی داغانی ابوالفرج اصفهانی و بعضی کتب دیگر مسطور است که از جمله اخبار علویه مغنی باغریب است که وقتی علویه بر مأمون در آمد وهمی رقصید و دست بردست بزد

ص: 41

و بخواند :

غدیدی من الانسان لا ان جفوته *** صفاتی ولا ان صرت بین یدیه

و انی لمشتاق الى ظل صاحب *** یروق و یصفو ان كدرت علیه

مأمون و مغنیان صوتی بشنیدند که بر آن علم و شناسایی نداشتند و مأمون بسی ظریف شمرد و گفت ای علویه نزدیك بیا و این صوت را دیگر باره اعادت فرمای وعلویه تا هفت مرتبه تکرار نمود و مأمون در دفعه آخرین گفت ای علویه خلافت را از من بستان و اینگونه صاحب را بمن عطا کن ازین پیش در ذیل پاره ای حكایات مأمون باین حکایت و شعر ثانی بطوری مختصر اشارت رفت و مرقوم نمودیم که در مقام دیگر مذکور میشود وشد.

بیان پاره ای توقیعات و کلمات مأمون و پاره ای حکایات با مغنیان و دیگران

در جلد دوم عقد الفرید مسطور است که مأمون در جواب ابن هشام که در امری نظلم کرده بود نوشت «من علامة الشریف ان یظلم من فوقه و یظلم من دونه فای الرجلین أنت»، شخص شریف بلند مقام و رفیع الحسب را علامت این است که بر آن کسان که برتر از وی هستند ستم راند و از آن کسان که فرود تر ازوی هستند ستم بیند بنگر تا تو كدام یك ازین دو مرد هستی مقصود این است که مردمان آزاده و آقازاده که دارای رفعت رتبت وعظمت عظم و صولت صلابت و سوددسیادت هستند بواسطه آن غیرت نفس و بلندی طبع همیشه بر آن شیمت هستند که بر کسانی که در همه چیز بر تر از ایشان هستند تفوق وغلبه واحاطه یابند و بزرگتر از ایشان از ایشان تظلم کند تا موجب عظمت اعتبار و اقتدار ایشان دلالت کند و بسبب غلبه بر آنکس بروی برتری دارد مفاخرت و مباهات و سر افرازی جویند اما اگر طرف برابر ایشان پست تر از خودشان باشد و ازوی ستم بینندمحض اینکه کسر خود میشمارند آن ستم را بر خود میخرند و ننگ برابری با او را یا تظلم از دست او را نمیخرند پس مظلوم باید بنگرد اگر ستم از پست تر

ص: 42

خود یافته بسكوت بگذراند چه اظهار یا تلافی آن وشهرت آن بدتر از مجازات اوست و اگر از کسیکه از وی بر تر است یافته آنوقت از دو حال بیرون نیست اگر میداند تلافی را میتواند تدارك نماید فخری ازین برتر نیست و اگر بداند نمیتواند سکوت کردن و منتهز وقت بودن نیز ننگی ندارد چه ستم را از کسی دیده است که از وی برتر و قادر تر است و در مقام تلافی بر آمدن مشت باسندان آشنا کردن است و خلاف عقل و تصویب عقلا است شق سوم این است که از تلافی عاجز نیست اما عزت نفس و طبع عالی و قدس او مانع و حلم و برد باری و امید ثواب از حضرت باری جل شأنه دفاع را دافع است و این صفتی محمود و دارای عاقبتی مسعود و اجر و مزد یوم الموعود است .

و نیز مأمون در جواب هشام نوشت «لا ادنیك ولك ببابی خصم»، چندانکه با تو مخاصمتی و از تو شکایتی در کار است خودرا بدرگاه تو نزدیك نمی گردانم .

و نیز وقتی از ستمی تظلمی بخدمت مأمون نمودند مأمون بدو نوشت «لیس من المروة ان تكون آنیتك من ذهب وفضة وغریمك خاو و جارك طاو»از مروت بعید است که اوانی و ظروف تو از کثرت مال و بضاعت تو نقره و طلا باشند اما غریم وطلب كار تو با كیسه تهی وشکم گرسنه و روز سیاه بگذراند و نیز در حق شخصی که از عمر و بن مسعده تظلم نموده بود: «یا عمر و عمر نعمتك بالعدل فان الجور یهدمها» ای عمر و بنیان دولت و نعمت خود را بمصالح عدل و بنیاد داد آباد بدار چه کلنگ جور و نوازل ستم ویرانش میسازد و درباره تظلمی که از ابو عباد بمأمون شده بود بدو نوشت «یا ثابت لیس بین الحق و الباطل قرابة»، در میان حق و باطل قرابت و خویشاوندی و نزدیکی نیست کنایت از اینکه اگر بصفت باطل و ظلم بگذرانی بامن تقرب نخواهی داشت.

و در باب تظلمی که ازابو عیسی برادرش بخدمتش عرض کرده بودند بدو نوشت «فاذا نفخ فی الصور فلا انساب بینهم یومئذ ولایتسائلون»، خدای میفرماید

ص: 43

چون آفریدگان در روز محشر محشور شوند از نسب کسی پرسیده نشود و سخن از نسب نرود و هر کس بسزای خود نیک یابد میرسد کنایت از اینکه در مقام داد خواهی ملاحظه اخوت ترا نمیکنم و آنچه بر طبق حق و حق اجرای حق است محقق مینمایم و نیز وقتی شکایتی از حمید طوسی بدرگاه مأمون تقدیم کردند بدو نوشت «یا اباغنم لا تغتر بموضعك من امامك فانك احسن عبیده فی الحق سیان»، شاید مأمون برای تخفیف حمید او را باین کنیت خوانده است بالجمله میگوید ای بوغنم بواسطه آن موضع رفیع و مقام ارجمندی که در پیشگاه ما داری مغرور و شیفته مشو چه در زمان حق و رفع دادخواهی تو ورذل ترین غلامان و بندگان مادر حضور یکسان شمرده میشوی و هم طاهر بن حسین والی و صاحب مملکت خراسان نوشت «احمد ابا الطیب اذا احلك خلیفة محل نفسه من نفسه فمالك من موضع تسموا الیه نفسك الا و انت فوقه عنده»، اى ابو الطیب سپاس خداوند را بگذار که خلیفه روز گار ترا در محلی جای داد که خودش در آنجا بود یعنی خراسان را که محل مأمون بود بحکومت تو گذاشت لاجرم هر کجا را که نفس تو آنجا مایل باشد در خدمت خلیفه دارای فوق آن باشی و در امان نامه بشر بن داود نوشت«هذا امان عاقدت الله فی مناجاتی ایاه،»این امان نامه ایست که در حالتی که با خدای مناجاة داشته ام و ثالثی نبوده است بر بسته ام و در کتابی که برای ابراهیم ابن جعفر نوشتند نوشت گاهی که امر نمود فدك را رد نماید «قد ارضیت خلیفة الله فی فدک کما ارضی الله خلیفته فیها،» همانا خوشنود ساختی خلیفه خدای را در امر فدك چنانکه خلیفه خدای تعالی خدای را در امر فدك خوشنود گردانید وهم در باره کسیکه از محمد بن فضل طوسی تظلم بدو کرده بود بدو نوشت «قد احتملنا بذاءك و شكاسته خلقك فانا ظلمك للرعیة فانا لا نحتمله»، نکوهیدکی و زشت خوئی ترا حمل نمودیم لكن ستمکاری ترا با رعیت نمی پذیریم و نیز بپاره ای عمال خود نوشت «طالع كل ناحیة من نواحیك وقاصیة من أقاصیك بمافیه» در تمام اراضی و نواحی که در تحت حکومت داری بآنچه صلاح آن در آن است نگران ومطلع

ص: 44

باشی. وقتی ابراهیم بن مهدی در ضمن شرحی که بحضور مأمون در قلم آورده بود نوشت «ان غفرت فبفضلك وان اخذت فبحقك»، در همان مكتوب او مأمون رقم کرد «القدرة تذهب الحفیظة والندم جزء من التوبة و بینهما عفو الله »، و ازین پیش باین كلمات تقریباً اشارت رفت و در جواب عرضه داشتی که یکی از مأمون در طلب كسوة و جامه بمأمون کرده بود نوشت «لواردت الكسوة للمزمت الخدمة ولكنك اثرت الرقاد فحظك الرؤیا»، اگر خواستار جامه و پوشش بودی از ملازمت خدمت غفلت نمیکردی لكن تن آسانی و خواب وراحت را اختیار کردی لاجرم جامه وبهره خود را در خواب خویش خواهی دید و در روز عاشورا که مالی بسیار بدرگاه مأمون آورده بودند رقم نموددر حق پاره ای اصحابش بدین گونه بدهند نوشت در حق فلان پانصد هزار درهم بدهند بسبب طول همت او وسیصد هزار درهم بثمامة بن اشرس دهند «لترك مالا یعینه» ، زیرا که در آنچه فایدنی در آن مترتب نیست متوجه نیست وابو محمد یزیدی را پانصد هزار درهم بدهند بواسطه كبر سن او و معلی را پانصد هزار بدهند لصحیح سنه واسحاق بن ابراهیم را پانصد هزار بدهند لصدق لهجته وعباس را پانصد هزار درهم بدهند لفصاحة منطقه واحمد بن خالدرا هزار بار هزار درهم بدهند لمخالفة شهوته و ابراهیم بن بویه را هزار بار هزار درهم بدهند لسرعة دمعته و مریسی راسیصدهزار در هم بدهند لاسباغ وضوئه وعبدالله بشر را سیصدهزار درهم بدهند لحسن وجهه. در کتاب اسرار البلاغه مسطور است که مأمون میگفت «الاخوان ثلاث طبقات طبقة كالغذاء یحتاج الیه كل یوم وطبقة كالدواء یحتاج الیه فی بعض الاوقات وطبقة كالداء لا یحتاج الیه ابدا»، باین كلمات ازین پیش تقریباً با ترجمه آن اشارت شد اعادت لازم نیست

واز كلمات مأمون است «یا نطف الخمار وترابع الطنبور واشباه الخولة»، ممکن است حمار با حاء مهمله باشد یعنی ای تخم شرابخواران یا تخم خر اماشق دوم اصح است زیرا که تخم شرابخوارها عموم داشته است و تخم و کره خر گفتن برای شتم وسب افحش است اما از برای طنبورچیان و منازل ایشان ومداخلت

ص: 45

با مجامعت ایشان بامعنی اول مناسب تر وهما نندی با غلامان و کنیزان مؤید آن است درزهر الاداب مسطور است که مردی از بزرگان ابناء دهاقین که از مردم شام با ارقام و وسایلی که از جانب مأمون بدو رسیده بود که تولیت بلد او با او باشد و آن حدود را بدان مضموم دارد بخدمت مأمون بیامد و خروج مأمون و انتظار آن بر آن مرد بطول انجامید لاجرم بخدمت عمرو بن مسعده برفت و ازوی خواستار شد که رقعه او را از طرف خودش بمأمون رساند عمرو گفت آنچه خواهی برنگار تا با امیر المؤمنین برسانم گفت پس این امر را ازجانب من متولى باش تا دارای دو نعمت باشی «فكتب عمروان رای امیر المؤمنین ان یفك اسرعدته رقبة المطل بقضاء حاجة عبده والاذن له بالانصراف الى بلده فعل موفقا» چون مأمون این رقعه را بخواند عمرو را احضار کرده و از حسن آن الفاظ و ایجاز مراد در آن تعجب همی کرد عمرو عرض کرد نتیجه آن ای امیر المؤمنین چیست گفت نتیجه این است که در همین وقت بآنچه خواسته رقم کرد «لئلا یتأخر فضل استحساننا كلامه وبجائزة تفى دناءة المطل»، تا تمجید وتحسینی که در کلام براو نموده ایم فضل و فضیلش واپس نیفتد و هم باید جایزه بدو داد تا تلافی پستی و دنائت بطول انجامیدن انتظار او رابنماید.

در عقدالفرید مسطور است که مأمون را جماعتی از مغنیان بودندو درمیان ایشان نوازنده ای بود که سوسن نام داشت و نشان حسن جمال در دیدارش پدیدار بود و در آن اثنا که در حضور مأمون به سرود مشغول بود بناگاه یکی از جواری مأمون چون آفتاب تابنده نماینده شد و نظرش بسوسن که حکایت از سروروان و سوسن و نسترن توان داشت بنمود و یکباره دل بجمالش پیوند و خاطر بخیالش مستمند ساخت ازین روی هر وقت سوسن حاضر شدی آن پری چهره پری رخسار تار۔ های عود خودراراست و درست کردی و این شعر را بنام او تغنى نمودی :

ما مررنا بالسوسن الفرض الا *** كان دمعی لقلتی ندیما

حبذا انت والمسمى به انت *** و ان كنت منه از کی نسیما

ص: 46

تو گلرخسار از هر سوسن وگل *** بهی و به از آن و به زسنبل

وچون سوسن میرفت و از مجلس غایب می شد از ین صوت دهان بر می بست و بصوتی دیگر میپرداخت و چندان مواظب این کار و تکرار آن بود که مأمون متفطن شد و آن جاریه را احضار کرده و شمشیر و نطع بخواست و با كنیزك گفت از حقیقت کار خود با من خبر گوی گفت ای امیرالمؤمنین اگر صداقت سخن کنم مرا سودمند خواهد بود مأمون گفت انشاء الله تعالى جاریه گفت ای امیر المؤمنین از پشت پرده نگران شدم وسوسن را بدیدم و بهوای او دل باختم و مهرش در دل سپردم مأمون از عقوبت او دست باز داشت و سوسن مغنی را بخواست وجاریه را بدو بخشید و گفت دیگر بما نزدیك نشوید .

هم در سوم عقد الفرید مسطور است که ابراهیم بن مهدی که اورا ابن شكله گفتند از جمله دهاة وعقلای نامدار روزگار و بابام ناس و احوال رجال علم وشاعری مفلق و نیز زبان بود و در سرود آواز صنعتهامینمود و روش اوستادی را نمایش میداد چون چنایکه سبقت نگارش گرفت با مأمون مخالفت نمود ومردمان را دعوت خود و بیعت خود بخواند و آخر الامر مأمون بروی چیره شد و از گناه او در گذشت و این داستان مشروحاً مسطور گردید ابراهیم این شعر را در هنگامی که مأمون بردی مظفر گردید گفت:

ذهبت من الدنیا كما ذهبت منى *** هوى الدهر بی عنها واهوى بهاعنى

فان ابك نفسى ابك نفساً عزیزة *** و ان احتسبها احتسبها على صنى

و چون ابواب خوشنودی و رضامندی مأمون بروى مفتوح شد این دو بیت را در حضور مأمون تغنى نمود مأمون گفت سوگند با خدای اى امیر المؤمنین نیكو گفتی ابراهیم را ازین گونه خطابی که مأمون بدو نمود و او را امیرالمؤمنین خواند خوف و ترسی عظیم فرو گرفت و برخاست و با مأمون گفت امیر المؤمنین قسم بخدا مرا بکشتن دادی سوگند با خدای بجای نمینشینم ناگاهی که مرا بنام من بخوانی مامون گفت بنشین ای ابراهیم و از آن پس ابراهیم از تمامت مردمان در خدمت مأمون برگزیده تر گردید و برای مأمون مسامرت ومنادمت مینمود و یکی روز برای مأمون حکایت

ص: 47

نمودو گفت ای امیر المؤمنین یکی روز در آن اثنا که در طریق مکه در خدمت پدرت بودیم از رفقا وهمگنان تخلف نمودم و به تنهایی روان شده و تشنه گردیدم و در طلب رفقا میرفتم و بکنار چاهی آمدم و غلامی حبشی را در خواب نگران شدم گفتم ای که بخواب اندری بر خیز و شربتی آب بمن بده گفت اگر تشنه هستی از مرکب فرود شو برای خود آب بکش در این حال این شعر بخاطر در رسید و بآن تغنى نمودم:

کفنانی ان مت فی درع اروى *** و اسقیانی من بئر عروة ماء

چون آن حبشی این را بشنید با نهایت سرور و نشاط برخاست و گفت سوگند با خدای این چاه عروه و این قبر اوست ای امیر المؤمنین سخت در عجب شدم که این شعر مناسب در چنین موضع بخاطرم در آمد و آن حبشی گفت بدان شرط آب بتو میدهم که از بهر من تغنی كنی گفتم آرى ومن یكسره از بهرش تغنی همی کردم و او ریسمان بچاه در برد آب بر کشید تامرا و مرکبم را سیراب نمود آنگاه گفت من با تو می آیم وترا بلشکر گاه میرسانم بدان پیمان که مرا از سرود محروم نسازی گفتم چنین میکنم و آن حبشی همواره در پیش روی من میدوید ومن از بهرش میسرودم تا گاهی که بلشکر گاه رسیدم و آن حبشی باز گشت و از آن پس این حکایت در خدمت رشید بگذاشتم ورشید بخندید و چون سفر حج بگذاشتیم و بازگشتیم ومن عدیل وهم كجاوه رشید بودم در این اثنا آن حبشی مرا بدید و گفت سوگند با خدای این مرد مغنى وسرودگر است با او گفتند آیا نسبت به برادر امیر المؤمنین چنین میگویی گفت آری سوگند بعظمت خداوند حی قیوم برای من سرود نموده است آنگاه مقداری ماست وخرما برای من هدیه فرستاد ومن صله وجامه بدو بدادم رشید نیز اورا کسوتی ببخشید مأمون ازین داستان خندان شدو گفت همان صوت را بر من تغنی مأمون كن من بروی بسرودم

مأمون چندان بآن آواز مفتون شد که بصوت دیگر رغبت نفرمود .

و نیز در آن کتاب مسطور است که زلزل که از جمله نوازندگان مشهور روز گار است و در فن خودش در گذشتگان و آیندگان بی نظیر بوداین شعر را

ص: 48

در تغنی خود در باره مأمون کرد :

الا انما المأمون للناس عصمة *** ممیزة بین الضلالة والرشد

راى الله عبدالله خیر عباده *** فملكه والله اعلم بالعبد

و این دو شعر اشارت رفته است . ودیگر در زهر الاداب مسطور است که خته بن ماسویه میگفت «علیك من الطعام بماحدت ومن الشراب بما قدم»، خوردنی بن تازه و شراب کهنه مطلوب است روزی مأمون با او گفت چه چیز نیکو است که بعد از آشامیدن نبیذ بأن تنقل نمایند گفت شعرا بی نواس است مرادش این شعر ابی نواس بود :

الحمد لله لیس لی مثال *** خمری شرابى و نقلى القبل

کنایت از اینکه هیچ آبی از شراب ناب و نقلی از بوسیدن معشوق آفتاب احتساب نیکوتر نیست. و هم در آن کتاب عقد الفرید مسطور است که عباس همدانی در روز نوروز بمأمون نوشت :

اهدى لك الناس المراكب والوصائف والذهب *** و هدیتی حلو القصاید والمدایح والخطب

فاسلم سلمت على الزمان من الحوادث والقطب

چون این اشعار از نظر مأمون بگذشت سخت پسندیده گشت و گفت هر چه در این روز برای ما هدیه فرستاده اند برای عباس بفرستید ودیگر در عقد الفرید مسطور است که از جمله کسانیکه بشرف نفس و بعلو همت و نبالت منزلت ممتاز است طاهر بن حسین خراسانی است که گاهی که محمد بن زبیده برادر مأمون را بکشت ومأمون از آن بیمناك شد که بروی غدر و کیدی بیندیشد در خراسان بر مأمون امتناع ورزید وخامش را ظاهر نساخت و گفت :

ایسومنى المأمون خطبة عاجز *** اوما رأى بالامس رأس محمد

یوفی على رأس الخلایق مثل ما *** توفى الجبال علی رؤس القدقد

انى من القوم الذین هم هم *** قتلوا اخاك واقعدوك مرصد

در این اشعار بجلادت وخدمات خود وقتل امین و استقرار سلطنت و خلافت

ص: 49

مأمون اشارت میکند و هم در این شعر که از طاهر بن حسین است :

غضبت على الدنیا فانهبت ماحوت *** و اعتقبها منى باحدى المتاف

قتلت امیر المؤمنین و انما *** بقیت فناء بعده للخلائف

وقد بقیت فی ام رأسى فتكة *** فاما لرشد او لرأى مخالف

و محمد بن یزید بن مسلمه در جواب او گوید:

عتبت على الدنیا فلا كنت راضیاً *** فلا اعقبت الا باحدى المتالف

فمن انت وما انت یا فقع فرقد *** اذا ابت منا لم تعلق بكائف

ستعلم ما تجنى علیك وماخبت *** یداك فلا تفخر بقتل الخلائف

وهم طاهر بن الحسین گوید :

قدمن الاعضاء موصول *** و مدیم العتب مملول

الى آخر الابیات، ومحمد بن یزید جواب این اشعار را نیز گفت و این محمد از برگزیدگان وی بود و از آن پس بدو معذرت آورد طاهر بن حسین صد هزار درهم بدو عطا کرد و منزلت ومقامش افزوده شد.

بیان پاره ای اخبار مامون با شعرای روزگار و نظر بآثار بنی امیه

در جلد چهارم اغانى ابوالفرج اصفهانی در ذیل احوال ابی سعیدمولی قائد که از جمله مغنیان وشعرای نامدار روزگار ودرزمان رشید محل اعتناء بود وهم در آنزمان وفات کرد و بشرح حالش اشارت رفت مسطور است که طیاب بن ابراهیم گفت روزی مأمون بر نشست و در صحرای دمشق از دنبال شکار گرد کوه و دشت گشت تا بجبل الثلج رسید ودرطی راه بر برکه ای بزرگ ایستاد که در چهار سوی آن چهار سرو آزاد سر بآسمان بر کشیده بود و هیچ گاه از آن بهتر ندیده بودو نیز بعظمتی کامل امتیاز داشت مأمون از مرکب زیر آمد و بآثار عظیمه و نشانهای بزرگ بنی امیه که از برگذشتگان کرده حدیث میکرد و پس آیندگان

ص: 50

انبوه را تذکره عبرت و تبصره بصیرت حیرت اثر می گردید نظری بحسرت مینمود و خبری از انقلابات جهان حاصل میکرد وهمی از آنگونه عظمت و حشمت عجب میگرفت وخلفا و بزرگان بنی امیه را که چون ماه و سرو در شکم خاك تاریك و پوشیده گردیدند یاد میفرمود آنگاه فرمان داد تا طبقی که مملو از گلهای رنگارنگ و شراب گلفام بود حاضر کردند علویه مغنی که حاضر و بر آنجمله ناظر بود وقت را مغتنم شمرده برخاست و این شعر را در خدمت مأمون تغنی نمود :

اولئك قومی بعد عزو منعة *** تفانوا فان لاتذرف العین اکمد

مأمون از شنیدن این شعر وصوت آشفته خاطر و منزجر گشت و از کمال خشم و تنفر فرمان داد که طبق را برداشتند و با علویه گفت یا بن الزانیه آیا وقتی دیگر نیافتی که برفوم خود گریستن گیری مگر این وقت علویه گفت بلی مولای شما زریاب بر ایشان میگریست که با ایشان با صد نفر غلام سوار میشد و من امروز مولای ایشان هستم که با شما پیوسته ام و از زحمت جوع و رنج گرسنگی میمیرم مأمون دیگر طاقت توقف نیافت و برخاست و بر نشست و برفت و مردمان بر فتند و تا مدت بیست روز بر علویه غضب ناك بود تا گاهی که عباس برادر بحر در باره علویه در خدمت مأمون زبان بشفاعت بر گشود مأمون از وی خوشنود شد و بیست هزار درهم در صله او عطا کرد .

در جلد سوم اغانی مسطور است که روزی ابو العتاهیه در حضور مأمون با ثمامه سخن نمود و بسیار افتادی که با ثمامه در مسئله جبر سخن میکرد بالجمله با ثمامه گفت از مسئله ای از تو سؤال میکنم مأمون با ابو العتاهیه گفت علیك بشعرك كنایت از اینکه ترا از شعر و شاعری سخن باید کرد با دیگر مسائل و مطالب غامضه چکار ابو العتاهیه گفت چه بودی امیر المؤمنین بمن اجازت میداد که از وی پرسش کنم و او را امر میفرمود که سؤال مرا جواب گوید مأمون با ثمامه گفت

ص: 51

هروقت از تو سؤال نمود جوابش را بازگوی اینوقت ابو العتاهیه گفت من میگویم هر کاری را که بندگان یزدان میکنند خواه خیر خواه شر از خداوند است و تو منکر این امری پس این حرکت دست من از کیست ابو العتاهیه دست خود را جنبش همیداد ثمامه گفت «حركها من أمه زانیة»، حرکت میدهد این دست را کسی که مادرش زنا کار است یعنی تو که ابو العتاهیه هستی حرکت میدهی وچون مادرت زنا کار است و تو ولدالزنا هستی اینگونه سخن مینمائی و باین عقیدت اندری و قائل بجبر شدی ابو العتاهیه با مأمون گفت ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای ثمامه بمن دشنام میدهد یعنی جواب بصواب ندارد بدشنام میگذرد و اینکه در حساب جواب نیست «ثمامة ناقض العاص بطرامه والله یا أمیر المؤمنین» کنایت از اینکه ابو العتاهیه میگوید هر کاری از خوب و بد از طرف خداوند تعالی است پس اگر من گفتم فرزند زانیه است چرا از من شکایت میکند چه بعقیدت وی خداوندش دشنام داده و از جانب خداوند است و بر خدای نتوان بحثی و ایراد نمود پس نقیض کلام خود را بزبان خود جاری ساخت مأمون ازین گفتار و کردار بخندید و با ابو العتاهیه گفت نه آن بود که با تو گفتم بشعر خود مشغول باش و آنچه بکار و کردار تو راجع نیست دست بدار ثمامه میگوید بعد از آن مجلس با من ملاقات کرد و گفت ای ابو معن آیا جوابی بصواب برای تو از سفاهت و سفه و دشنام گفتن مستغنی نمیداشت گفتم «ان من اتم الكلام ما قطع الحجة و عاقب على الاسائة وشفی من الغیظ و انتصر من الجاهل ، تمامترین کلمات آنکلامی است که حجت را قاطع باشد و اسائت را معاقب وخشم را شافی و از جاهل انتصار و دادخواه گردد .

و هم در ذیل حال ابی العتاهیه مسطور است که یکی از نویسندگان حسن بن سهل گفت وقتی رقعه ای که در آن یك بیت شعر بود در لشکرگاه مأمون بیفتادو آن رقعه را نزد مجاشع بن مسعدة آوردند گفت اینكلام أبی العتاهیه است و او با من دوست است و از این مخاطبت مرا قصد نکرده است بلکه راجع بامیر فضل بن سهل است پس آنرقعه را نزد فضل بردند قرائت کرد و گفت بر این علامت معرفت ندارم

ص: 52

و این خبر مأمون راپیوست گفت این مخاطبت بمن بازگشت دارد و من علامت و هر دو شعر را میشناسم و آن این است:

ما علی اذا كنا افترقنا بسندان *** و ما هكذا عهدنا الاخاء

تضرب الناس بالهندة البیض *** على عذر هم و تنسى الوفاء

پس از آن مأمون بفرمود تا مقداری مال برایش ببردند. معلی بن ایوب گوید روزی بخدمت مأمون در آمدم و نگران شدم که مأمون بر شیخی نیکو موی که سخت مخضب بود ولباس سفید بر تن داشت و لاطئه بر سر داشت روی همی آوردی با حسن بن ابی که پسر خاله من و كاتب مأمون در عموم ارقام بود گفتم وی کیست گفت او را نمیشناسی گفتم اگر میشناختم از تو از وی پرسش نمی کردم گفت وی ابو العتاهیه است و از مأمون شنیدم و با او همیگفت بهترین شعری که در باب مرگ بنظم آورده ای بر من بخوان ابو العتاهیه این شعر را بخواند:

انساك محیاك المماتا *** فطلبت فی الدنیا الثباتا

اوثقت بالدنیا و انت *** تری جماعتها شما تا

و غرمت منك على الحیاة *** و طولها غرما بتاتا

یامن رأى ابویه فیمن *** قد رای كانا فماتا

هل فیهما لك عبرة *** ام خلت أن لك انفلاتا

و من الذی التفلت *** طلب من منیة ففانا

كل بضحه المنیة *** او تبیته بیاتا

معلی بن ایوب گوید چون ابو العتاهیه از خدمت مأمون بیرون شد من از دنبالش رفتم و در صحن سرای یا دهلیز او را بازداشتم و آن ابیات را از وی بر نگاشتم . و نیز ثمامه گوید وقتی ابو العتاهیه بخدمت مأمون در آمد این شعر را بخواند:

ما احسن الدنیا و اقبالها *** اذا اطاع الله من نالها

من لم یواس الناس من فضلها *** عرض الادبا اقبالها

مأمون فرمود شعر نخستین سخت نیکو است لکن در شعر ثانی کاری نساخته ای

ص: 53

زیرا که دنیا از آنکس که در دنیا بحال مواسات بگذراند یا بضنت و بخل بسپارد البته روزی ادبار خواهد کرد و روی بر خواهد کاشت چیزی که هست این است که اگر در این جهان نا پایدار بجود و سماحت بگذرانند مأجور گردند و اگر بضنت روز سپارند دچار وزر و و بال گردند ابو العتاهیه گفت ای امیرالمؤمنین براستی سخن بیاراستی اهل فضل بفضل شایسته تر و اهل نقص بنقص سزاوار تر هستند مأمون چون این سخن بشنید گفت ده هزار درهم بدو بدهید بواسطه اینکه بحق اعتراف نمود و چون روزی چند ار این امر بر گذشت ابو العتاهیه باز شد و این شعر را بر خواند:

كم غافل اودی به الموت *** لم یأخذ الأهبه للفوت

من لم تزل نعمته قبله *** تذعر النعمة بالموت

مأمون فرمود اکنون نیکو گفتی و معنی خوش بکار آوردی و فرمان کرد تا بیست هزار درهم بدو بدادند. حسن بن عائذگوید چنان بود که ابو العتاهیه در هر سال حج میگذاشت و از سفر حج که باز میشد یك برد و یك مطرف و نعلی سوداء و مسواکها از چوب اراك در پیشگاه مأمون تقدیم مینمود مأمون بیست هزار بدو عطا میکرد هدیه ابی العتاهیه بتوسط منجاب غلام مأمون بحضور مأمون میرسید و آن مبلغ نیز بدستیاری او بدو عاید میشد تا چنان شد که یکسال ابو العتاهیه از مکه باز آمد و بر قانون معمول هدایای خودرا تقدیم حضور مأمون نمود اما اجر و ثوابی نیافت و وظیفه مقرره بدو نرسید و ابوالعتاهیه این شعر را بمأمون بنوشت :

خبرونی ان من ضرب السنه *** جددا بیضا و صفراحسنه

احدثت للكننی لم ارها *** مثل ما كنت اری كل سنه

مأمون امر نمود تا بیست هزار درهم بدوحمل کردند و گفت ما ازین امر چندان غفلت کردیم تا ما را یادآورشد.

و هم در ذیل احوال ابی العتاهیه رقم کرده است که احمد بن عبدالله میگفت در سرای مأمون مقام و مرتبه فضل بن ربیع با ابو العتاهیه در یك موضع ومکان بود

ص: 54

روزی فضل با ابو العتاهیه گفت ای ابو اسحق این بیت که از اشعار تو است تا چند نیکو و مقرون بصدق است گفت کدام است گفت این شعر تو است :

ما الناس الا للكثیر المال او *** لمسلط مادام فی سلطانه

فاذا الزمان رما هما بیلیة *** كان الثقات هناك من اعوانه

یعنی من اعوان الزمان میگوید این تمثل فضل بن ربیع باین دو بیت بسبب انحطاط درجه او در سرای مأمون و تقدم دیگران بروی بود و مأمون این کار را برای تحریر او با برادرش بود از عبدالله بن حسن مردی است که مأمون این شعر ابی العتاهیه که سلم خاسر را بدان مخاطب ساخته انشاد مینمود :

تعالی الله یا سلیم بن عمرو *** اذل الحرص اعناق الرجال

پس مأمون فرمود : «ان الحرص لمفسد للدین والمرونة والله ما عرفت من رجل قط حرصا ولاشرها فرایت فیه مصطنعا»، حرص و آز اسباب تباهی دین و فساد آئین است یعنی چون این صفت در شخصی موجود شود البته گرد اموری بگردد که دین او فاسد شود و مروتش كاسد گردد سوگند با خدای هرگز از هیچ مردی حرص وشری شناخته نداشته ام مگر اینکه در آن مصطنع بوده و چیزی ساخته اند. چون این خبر بسلم خاسر پیوست گفت ویل و وای از جانب من بر این مخنث جرار زندیق یعنی ابو العتاهیه که اموال را جمع مینماید و مخزون میگرداند و بدور عدیده در خانه اش فراهم و تعبیه میکند آنگاه از روی مرائی و نفاق زهد فروشی مینماید و خود را زاهد میخواند و چون میخواهد متصدی مطلب شود بین بانگ بر می آورد و در شعر خود مخاطب و نامدار میسازد.

در جلد نهم اغانی مسطور است که چون مأمون بر آن عزیمت شد که فضل بن سهل را بدمار وهلاك در سپارد و عبدالعزیز بن عمران طائی ومو نس بصری وخلف مصری وعلی بن ابی سعد ذی القلمین وسراج خادم را برای انجام این مهم عظیم و خطیر مقررداشت این خبر را بفضل رسانیدند و فضل با مأمون در میان نهاد و در این اندیشه که نموده بود او را عتاب کرد و چون فضل کشته شد و کشندگانش رامأ مون

ص: 55

بقتل رسانید پرسش همیکرد که آن خبر از کجا بفضل پیوست و چنان مکشوف افتاد که از جانب عبدالعزیز بن عمران بوده است چه فضل ابراهیم را در کتابت و نویسندگی عبدالعزیز نهاده بود ازین روی فضل را باخبر گردانید و چون ابراهیم اینحال را بدید بیندیشید و مردمان را بشفاعت بخدمت مأمون انگیزش میداد و در کار خودش خصوصا هشام خطیب معروف بعباس را واسطه میگردانید چه هشام مربی مأمون بود در زمان فتنه ابراهیم بن مهدی در بغداد و دعوی خلافت از همه روی برتافت و بجانب خراسان و خدمت مأمون بشتافت ازین روی در حضور مأمون جری و جسور بود و عرایض و اظهاراتش پذیرفته میگشت معذلك توسط و شفاعت هشام را در حق ابراهیم بن عباس نپذیرفت چنانکه این حکایت در ذیل احوال مأمون و قتل فضل در کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام سمت نگارش گرفت و چون در آخر کار پذیرفتارشد ابراهیم این شعر در مدح هشام بگفت :

من كانت الأموال ذخرا له *** فان ذخرى املی فی هشام

فتى بقى اللامه عن عرضه *** و انهب المال قضاء الذمام

ابوالفرج اصفهانی در جلد نهم اغانی در ذیل احوال مروان بن ابی حفصه شاعر مینویسد که علی بن محمد بن نصر از جدش حمدون روایت میکند که روزی مأمون با اسحق گفت آواز خود را که در این شعر اخطل شاعر بساخته بر من قرائت تغنی کن :

یا قل خبر المعانی کیف رغن به *** لشربة وشل منهن تصرید

اسحق این بیت را تغنی کرد مأمون را پسندیده افتاد بعد از آن با ابراهیم ابن مهدی فرمود آیا در اینشعر سرودی بساختی گفت بلی یا امیر المؤمنین گفت بیار تا چیست ابراهیم برای او تغنی کرد مأمون تحسین کرد و صنعت او را بر صنعت اسحق مقدم شمرد و اسحق نتوانست انکار آن امر را بنماید.

فضل بن ربیع میگوید ابراهیم بن مهدی از حضرت یعسوب الدین و امیر المؤمنین غالب كل غالب على بن ابیطالب صلوات الله وسلامه علیه انحرافی شدید

ص: 56

داشت و یکی روز برای مأمون داستان نمود که على علیه السلام را در خواب بدید و گفت تو کیستی و آنحضرت بدو باز نمود که علی بن ابی طالب است می گوید پس راه بسپردیم تا به پلی رسیدیم و آنحضرت برفت و در عبور از پل از من پیشی میگرفت و من به آن حضرت بچسبیدم و عرض کردم تو مردی هستی که مدعی این امر یعنی امر خلافت شدی بواسطه زنی یعنی بواسطه فاطمه صلوات الله علیها ومصاهرت بارسول خدای صلی الله علیه و آله و ما باین امر از تو سزاوارتریم و برای آنحضرت در جواب بلاغتی چنانکه از آنحضرت توصیف مینمایند ندیدم مأمون گفت آنحضرت با تو چه فرمود ابراهیم گفت بر این افزون چیزی نفرمود سلاما سلاما . مأمون گفت سوگند با خدای بتحقیق جواب داده است ترا بلیغ ترین جواب ابراهیم گفت چگونه مأمون گفت با تو باز نموده است که تو جاهل و گول و نادانی و مانند تو بی دانش زبونی را جواب نباید داد و لیاقت جواب نداری خداوند عزوجل میفرماید: «وَ إِذا خاطَبَهُمُ الْجاهِلُونَ قالُوا سَلاماً»، ابراهیم سخت خجل و منفعل شد و گفت کاش ازین حدیث با تو حکایت نمیکردم .

راقم حروف گوید این تفسیر و تعبیر نیز مؤید قول آنکسان است که مأمون را شیعه خالص و ثابت در تشیع میدانند و هم صاحب اغانی میگوید مبرد از احمد بن الربیع روایت کند که ابراهیم بن مهدی گفت علی بن ابی طالب علیه السلام را در خواب بدیدم و با نحضرت عرضكردم مردمان در حق تو و ابو بكر وعمر فراوان سخن میکنند بفرمای نزد تو در این چیست با من فرمود اخسأ و بر این کلمه چیزی برمن نیفزود.

راقم حروف گوید : خساء باخاء معجمه وسین مهمله و الف بمعنی راندن سگ و رفتن سگ است لازم و متعدی هر دو استعمال شده است و چون خواهند سگی را برانند گویند اخساء چنانکه در ترکی چخ گویند و در حدیث وارد است که اکثر زبان اهل جهنم بزبان و لغت ترکی است چنانکه روایت است که حضرت

ص: 57

آدم علیه السلام را که خواستند از بهشت بیرون نمایند بهر زبان گفتند نرفت تا بزبان تر کی بیرون شد چه لغت تر کی غلیظ و مهیب است و در آیه شریفه خطاب باهل جهنم است که بعد از آنکه از شدت عذاب بناله و استغاثه در آیند و بیرون شدن خواهند گویند اخساوا فیها و لا تكلمون و چون این ندا را بشنوند مقطوع الأمل وساکت شوند «سَوَاءٌ عَلَيْنَا أَجَزِعْنَا أَمْ صَبَرْنَا»، شاید مقصود آنحضرت در این کلمه این بوده است که تو که ابراهیم و از حلیه ایمان بی نصیب هستی از رتبت انسانیت و شأن خطاب انسانی و ادراك جنان سبحانی بیرون باشی و اهل دوزخی و در شمار سگهای دوزخی و آنسگها باشی که هرگزت امید بیرون شدن از دوزخ و رستگاری از عذاب و برخورداری بطریق حق و ثواب نیست و الله تعالی اعلم .

در جلد دوازدهم اغانی در ذیل احوال کلثوم بن عمرو شاعر معروف بعتابی مینویسد: چنان افتاد که جماعت شعراء در دربار مأمون بسیار شدند و اجازت خواستند تا بحضور مأمون اندر آیند مأمون با علی بن صالح صاحب مصلی گفت در کار ایشان بنگر هر کدام در طبقه مجیدیین هستند بخدمت من آندر آر وهر کس مجید نباشد او را باز گردان و این فرمان مأمون گاهی صدور یافت که اورا شغلی در کار خودش بود که با انجام آن اراده داشت ازینروی چون این امر صادر شد غضبناك برخاست و با خود گفت سوگند با خدای تمامت این شعر را از ادراك خدمت مأمون و بهره صله و جایزه محروم میدارم پس بیامد و برای حضورشعراء جلوس کرد و جملگی را بخواند و جماعت شعراء بگمان سود وطمع همی پهلو بر پهلوی هم میزدند تا بدونزدیکتر شوند علی بن صالح گفت این چند زحمت برخورد روا نكنید چه حالت امتحان و آزمایش از این اندیشه که شما مینمائید و همی خواهید بمن نزدیك شوید نزدیکتر است که در میان شما شاعری هست که مانند این شعر عتابی برادر شما بگوید :

ما ذاعسى مادح منن علیك وقد *** ناداك فی الوحی تقدیس و تطهیر

فت الممادح الا أن السننا *** مستنطقات بما تحوی الضمائر

شعراء گفتند سوگند با خدای در میان ما هیچکس نیست که بتواند بخوبی

ص: 58

این شعر بگوید علی بن صالح گفت حال که چنین است بجمله باز گردید و ایشان همگی بمنازل خویش باز گردیدند .

و هم در این موضوع مسطور است که محمد بن یزید گفت مأمون در احضار کلثوم بن عمرو عتابی مکتوبی فرستاد چون در حضور مأمون حاضر شد فرمود : «ای عتابی بلغتنی وفاتك فسائنی ثم بلغتنی و فادتك فسرتنی»، از مرگ تو بمن گفتند مرا بد افتاد از آن پس از ورودت گفتند مرا خوش آمد عتابی گفت ای امیر المؤمنین اگر این دو کلمه را بر تمام مردم جهان قسمت نمایند جملگی را فضل و اکرام و انعام فرو گیرد «و قد خصصتنی منها بما لا یتسع له امنیته ولایبسط لسواه امل لانه لادین الایك و لادنیا الا معك» ، وتو بكلمتی مرا تخصص و افتخار بخشیدی که دامنه فضیلت و غایتش از هر امنیه و توقع و تمنائی پهناورتر است و چنانش طول وعرض در آسمان وارض بی نهایت است که پیك هیچ آرزو و دور باش هراندیشه از حدود آن بیرون شدن و منبسط گردیدن نیابد زیرا که کار دین و دنیا و اولی و آخری بتو راست گردد.

راقم حروف گوید : از اینجا توان دانست که نظرات و تملقات و غلو در مدح یا هجا و تعریف و تمجید یا تنقید و یا تکذیب مدح گویا یا قدح نمایندگان مردم روزگار غالبا قریب و شبیه بهمدیگر میباشد اگر پیغمبر بزرگ خدای یا جبرئیل از جانب خدای این کلمه را با کسی میفرمود یا بوحی میرسانید این بر افزون نتوانست در میدان سخن و شکر و ثنا سخن گذارد و مصداق «الشعراء یتبعهم الغاون»، معلوم میشود غریب این است که اگرصله عقابی در همان مجلس نمیرسید یا اینکه هزاران نعمت و جایزه و مكرمت از مأمون یافته بود تمام را نادیده می انگاشت و در حق کسیکه مختصر سخن و کلمتی در پژوهش حال و تلطف بدو کرده آنگونه عرض شکر و ستایشی که از حد مخلوق خارج است نموده هنوز از اطاق بصحن سرای نرسیده زبان بهجوش میگشود پس بایست بمدح این جماعت نظما و نثرا مغرور نشد و از هجو ایشان پرهیز کرد چه هردو در صفحات لیالی و

ص: 59

ایام ارتسام میجوید «حفظنا الله تعالى من شرور نفوسنا».

بالجمله مأمون چون آنمدح وشكر بلیغ را بشنید با عتابی گفت هر گونه حاجتی داری باز نمای گفت «یدك بالعطاء اطلق من لسانی بالسؤال»، دست خود و نوال تو از زبان خواهش و سؤال من اطلق وابسط است مامون چون این سخن را شنید باموال كثیره وصلات سنیه اورا بنواخت و در تکریم و احسان او پایه بلندش ارجمند فرمود و ازین پیش داستان مناظره اسحق با عتابی در مجلس مأمون مذکور شد.

و هم در آن جلد اغانی مسطور است که عبدالواحد بن محمد گفت وقتی عتابی بدرگاه مأمون بیامد و منتظر بود که بخدمت مأمون باریابد اتفاق در آن حال که برای تحصیل اجازت جلوس کرده بود با یحیی بن اکثم مصادف شد و گفت اعزك الله اگر رأی بیضا ضیای تو تصویب مینماید که چون بخدمت مأمون اندر شدی از حالت انتظار من بعرض برسانی چنان میفرمائی یحیی گفت «اعزك الله»، من در بان مأمون نیستم عتابی گفت اگر صاحب او نیستی اما دیگری که مانند هست این کار را خواهد کرد «وَ اعْلَمْ أَنَّ اللَّهَ عَزَّ وَجَلٍ جَعَلَ فی كُلِّ شیء زکوة وَ جَعَلَ زَكَاةَ الْمَالَ رِفْدُ المستعین زَكَاةُ الْجَاهِ أَعَانَتْ الْمَلْهُوفِ وَ اعْلَمْ انَّ اللَّهِ عَزَّ وَجَلٍ مُقْبِلٍ علیك بالزیادة انَّ شکرت أَوْ التغیران كَفَرْتَ وَ انی لَكَ الیوم أَصْلَحَ لَكَ مِنْ نَفْسِكَ لانی أَدْعُوكَ ازدیاد نِعْمَتِكَ وَ أَنْتَ تأبی»، دانسته باش که یزدان تعالی در هر چیزی زکوتی مقرر ساخته است زكاة مال بخشش و عطای با استعانت جویندگان و زکاة جاه و منصب رفیع اغاثه ملهوف و دادرسی در حق مظلومان و دستگیری مستمندان و دانسته باش که خداوند تعالی اگر شکر نعمت و مقام و مرتبت خودرا بگذاری نعمت ومنزلت ترا بر زیادت گرداند و اگر بازگون کنی و کفران بورزی واژکون گرداند كفر نعمت نعمتت واژون کند و من امروز از خودت بخودت اصلح و نیکخواهتر و مهرپرورترم چه من ترا بازدیاد و فزایش نعمت و منزلت دعوت میکنم و تو میخواهی کرد کاری بگردی که منافی آن باشد یحیی بن اکثم چون این کلمات را بشنید گفت افعل وكرامة این مسئول را با

ص: 60

کمال اکرام بجای می آورم و در این اثنا اجازت دخول یحیی از پیشگاه خلافت در رسید و چون یحیی بحضور مأمون در آمد و عرض تحیت و سلام بگذاشت جز اجازت طلبیدن برای در آمدن عتابی بهیچ امری تکلم ننمود و مأمون اجازت داد تا او را بحضورش حاضر ساختند .

جعفر بن مفضل گوید وقتی پدرم با من میگفت روزی عتابی را نگران شدم که در حضور مأمون بنشسته بود و روزگاری بسیار بروی نگذشته چون خواست بر خیزد مأمون برخاست و دست او را بگرفت تا باستعانت او بپای شود و عتابی بر مأمون اعتماد کرده تا بپای شود و مأمون اندك اندك و خورد خورد او را بلند میساخت تا اورا جنبش داد بپای شد من ازین حال و این گونه رفتار سلطان جهان با فرتوتی ناتوان در عجب شدم و با یکی از خدام گفتم تا چند این شیخ نکوهیده ادب است وی کیست گفت عتابی است .

راقم حروف گوید: بزرگان جهان و سلاطین زمان با کمال عظمت و اقبال و شوکت واجلال و قدرت کامل و نفوذ شامل چون مجرب و عاقل باشند و بر گذر روزگار وذهاب مال وجاه و بقای نام نیك و یا نام بد و اضمحلال سایر آثار عموما و آنچه مایه طول عمر و دوام عز و رضای خلق وخالق وضد آن است وقوف یابند بپاره ای مطالبی که بر حسن باطن سهل و آسان و در ظاهر عجیب و نمایان و اسباب تذکره خلق جهان است میتوانند تحصیل نام نیك ابدی و مدح و ثنای سرمدی نمایند چنانکه در ذیل حال مأمون در طی این اوراق نسبت بیاره ای مجالسین خود و در این صفحه با عتابی شاعر مسطور شد و پس از هزار و دویست و چند سال از قلم این کمتر بنده شرمنده در چنین کتابی نامدار که از برکت حضرت ولایت رتبت امام محمد جواد صلوات الله وسلامه علیه الى یوم التناد و بادوام لیالی و ایام انتظام دارد سمت ارتسام گرفت و این کار و کردار بکمال عقل وفراست و فهم و کیاست مأمون خبر می دهد که بمختصر عطوفتی که شامل مال و بضاعتی هم نبود آنمرد شاعر و سایر عقلای در بار خلافت مدار را مداح وشاد خوار ساخت و نامی نیک

ص: 61

تا پایان جهان نمایان گردانید و از زندگانی فانی خود بهره باقی و جاوید دریافت همانا مرا حدیثی در خاطر است که همانند این داستان نیکو بنیان است و نگارش آن در این موقع مناسب و محل تنبه خوانندگان است یکی روز جناب معتضد الملك ولد ارجمند مرحوم میرزا محمد قوام الدوله رئیس دفتر استیفای ممالك محروسه از اهالی آشتیان با این بنده داستان می نمود و شخص معتضد الملك از پیشخدمتان حضور سلطنت دستور و بجمال صدق و متانت ومعقولیت و راستی و درستی و نجابت آراسته و از طرف مادر بخاقان خلد آشیان فتحعلی شاه قاجار اعلى الله برهانه پیوسته است چه والده ماجده ایشان نواب علیه عصمة السلطنه صبیه مرضیه مرحوم شاهزاده حاجی فرهاد میرزای معتمدالدوله پسر جنت مکان عباس میرزای نایب السلطنه پسر خاقان جنت مکان است و با این بنده مودتی مخصوص دارند بالجمله حکایت نمودند که یکی روز شاهنشاه شهید سعید ساکن فرادیس نعیم ذوالقرنین اعلام ناصر الدین پادشاه قاجار اعلى الله مقامه که در میان سلاطین حشمت آئین قاجاریه به عظمت مقام وابهت منزلت وحشمت سلطنت وطول مدت و کثرت تجارب واسفار ممتاز و زمامدار است در باغ معروف بگلستان بر فراز کرسی سلطنت نشسته وفرشی در پیش روی صندلی گسترده و مرحوم مبرور میرزا محمد یوسف مستوفی الممالك صدر اعظم دولت علیه طاب ثراه برفراز فرش نشسته و مهمات عدیده و عرایض كثیره مملكتی بعرض پیشگاه سلطنتی میرسید و بشور و تصویب آن وزیر مجرب کار آگاه اجوبه لازمه و تکالیف مخصوصه صادر میگشت و چون فراغت یافتند و مرحوم صدر اعظم که در لسان مبارك پادشاه و تمام اهالی مملکت بلکه رؤسا ووزرای خارجه آقای مطلق خطاب میشدند خواست بپای شود و در آن اوقات بواسطه كبر سن وضعف مزاج قیام و قعود قدری دشوار مینمود شاهنشاه فلك پیشگاه محض پاس خدمت و رعایت حرمت وملاحظه ضعف مزاج آن یگانه وزیر بی نظیر دولت و ملت خوداز جای برخاست و با هر دو دست مبارك مساعدت و معاضدت فرمود تا بپای شد و این معاونت را با واقفان آستان آسمان نشان نگذاشت و این

ص: 62

کار را از آن برخویشتن بر نهاد تامراتب شئونات و احترامات آن وزیر مبارك تدبیر و مراسم مراحم خود را نسبت بآن اول دستور مملکت ایران بر دیگران نمایان نماید .

چنانکه مرا نیز یکی روز امین حضور مرحوم آقا علی آشتیانی وزیر بقایا که از رجال کافی و وافی دولت علیه بود حکایت نمود که چند روز وجود محترم آقارا مختصر نقاهتی روی داد که از مشرف بخشی دربار سلطنت تقاعد ورزید و چون روزی میل به تشریف فرمائی فرمود ومجلس در بار را بقدوم بهجت لزوم زینت داد و این مژده بعرض شاهنشاه جمجاه رسید مسرورا بحضور آقا بفرستاد آقادر جواب عرض کرد قدرت حرکت وشرف اندوزی ندارم و با حالت ضعف مشغول فیصل مهام مملكت وانام هستم شاهنشاه اسلام پناه از کمال شوق و وفور رغبتی که بدیدار چنان داناوزیر محاسن آثار داشت فرمود باقا بگوئید شما که زحمت بر خود نهاده و از منزل شخصی خود که مسافتی دارد تا بدر بار آمده اید از در بار هم میتوانید ادراك حضور مارا نمائید و ما را مسرور بدارید حضرت صدارت آیت دیگر باره بوزیر بقا فرمود عرض کن بلی از منزل تا باین مجلس برای انجام اوامر شاهنشاهی بزحمت آمدم اما حالا دیگر حالت حرکت و ادراك سده سنیه سلطنت نیست چون عرض ثانوی بحضور همایونی رسید چنان ذات والا صفات اقدس را منقلب ومضطرب ساخت که بی کاشانه حرکت شاهانه نمود و فرمود اگر آقا حالت حر کت و شرفیابی حضور را ندارند ما خود داریم و از کاخ سلطنت بمجلس در بار رهسپار گردید و غلغله و مشغله در در بار و درباریان افتاد شاهزادگان و وزرای مجلس در بار چون مرغ پرواز گرفتند و استقبال قدوم مبارك را شتابان شدند و سر بر آستان و جبین بر خاك سودند اشعه انوار عظمت و بهای ذات همایونی پرتوافکن شدو کوه شکوه وفر جمال شاهنشاه آفتاب همال مجلس در بار شکوه وفروز بخشید حضرت صدارت عظمی شکر و سپاس الطاف سنیه سلطنت کبری را چنانکه خود از همه کس بهتر توانست ودانست بجای گذاشت وجسم نحیف آقا از روح شریف ولطف لطیف پادشاه

ص: 63

مهر پیشگاه قوت گرفت وچندانش بنوازش شاهانه بنواخت که قدرت جوانی در وجود مسعودش ظاهر شد و پس از مدتی که آن وجود مغتنم را به تفقدات و توجهات و الطاف و توقیرات خاصه شاهنشاهی مباهی داشت بقصرهمایون و کاخ سلطنت روز افزون باز گردید و بارها شنیده میشد که در اوقات مرض موت آقا میفرمود آیا ممکن خواهد شد یکدفعه دیگر صدای عصای آقاو دیدار او را در این باغ بشنویم و بنگریم.

بنده نگارنده میتواند بصراحت عرض نماید که بجامعیت و کثرت عزت ومتانت و عظمت و حرمت و عقل و تدبیر و دیانت و امانت و دولت خواهی و کار آگاهی وخیر اندیشی و مردم داری درعیت نوازی وعدل گستری و نان بخشی و خاندان شناسی وحق گذاری و درویش منشی و در عین عظمت وجلالت و کمال عفت و اصالت این وجود ممتحن که دودمان کهن در تمام وزرای سلاطین قاجاریه بلکه سلاطین سابقین نیامده است از بدایت سلطنت پادشاهان قاجاریه تا اکنون که از صد سی سال متجاوز است پشت در پشت دارای وزارت و صدارت و اعلی درجه درجات عالیه و رتبه رتب سامیه بوده اند پدر والاگهرش مرحوم خلد مکان میرزا محمد حسن مستوفی۔ الممالك را در پیشگاه شاهنشاه غازی محمد شاه اعلى الله برهانه آن مقام و احترام و محرمیت حاصل بود که شخص شخیص بدان اختصاص داشت پدرم مرحوم لسان الملك صحبت مینمود که آقای مطلق در سالی یکدفعه در روز عید نو روز بدیدن و ملاقات مرحوم مبرور حاجی میرزاعباس ایروانی صدر اعظم و شخص اول دولت میرفت و آن صدر عظیم القدر آقارا بر خود مصدور و محضر را بقدومش منور و پاس حرمتش را من جمیع الجهات منظور میداشت و آقا هروقت مکتوبی بحاجی معظم مینگاشت عنوانش بقبله گاها مرقوم و حاجی میرزا آقاسی در جواب قبله گاها ملاذا مینگاشت و لفظ ملاذ را اضافه میداشت و مقام و مرتبت مرحوم حاجی در حضرت سلطنت عظمی از شئونات خاصه صدارتیه گذشته و حالت مریدی و مرادی یافته و بآندرجه معتقد بود و حاجی را فعال ما یشاء میدانست که در تابستان

ص: 64

گرم خواستار سرمای زمستان سرد میشد چنانکه در کتب تواریخ دولتیه مسطور است و گاهی که از زحمت تفرس بیچاره میشد بحاجی معظم بخط مبارکش مینوشت حالا دیگر از سلطنت این جهان ملول شده است سلطنت آنجهان را با من گذار و گاهی میفرمود خداوند تعالی مرا و اهل وعیال مرافدای یك تار موی شما بگرداند و اگر حاجی اشارت بخلع لباس سلطنت واعتزال از مسند خلافت کبری می نمود البته جز آن نمی کرد و بهر چه رأى حاجی قرار میگرفت البته نافذ بود با این حال و این قدرت نامه و استقلال و نفوذ در وجود پادشاد عصر از جهتی رنجشی از آقای مستوفی الممالك در باطن او کا من بود و گاه بگاه انفصال آن وزیر بلند تدبیر را از استیفای ممالک محروسه اراده می فرمود پادشاه قدر شناس خواستار میشد که حاجی ازین اندیشه فراغت گیرد و میفرمود مستوفی الممالك شبی نانی در خوان ما نهاده و ما را ممنون و حفظ آبروی ما را منظور داشته ما نیز هرگز رضا نمی دهیم نان از خوانش کاسته گردد و در تمام مدت سلطنت خود در این امر بارأی و خیال حاجی کثیر الاقتدار موافق نگشت و عزیمت او را با حصول مقصود مطابق نساخت و مرحوم مستوفی الممالك در تمام مدت وزارت وریاست تامه با تمام خلق خدا با حسن عقیدت و یمن رویت وصفا و خیرخواهی دولت و ملت وسلطنت و نان بخشی و اخلاق حسنه روزگار سپرد و مصداق عاش سعیدا و مات سعیدا را ظاهر ساخت چنانکه بعد از رحلت ازین سرای ناپایدار چنین فرزند مفاخر آثار صدر و عظمی مبارك عیار بیادگار نهاد و صدر اعظم مفخم مذکور البسهما الله تعالی من حلل النور ارتقای مقامی را نائل گشت که بوجودمسعودش انحصار داشت و مدارج عظمت و ابهت او بجائی رسید که تالی سلطنت عظمی گردید پادشاه زادگان عظام ووزراء فخام واعیان دولت ابدار تسام با کمال میل و شوق بحضورصدارت دستورش را با نهایت خضوع و تعظیم و تفخیم میسپردند و ادراك محضر سعادت سیرش را بر ترین احترامات وسعادات میشمردند شاهنشاه زادگان عصر مانند پدر بزرگواری توقیر مینمودندعلمای عصر با شهامت مقام وعظمت علم بر خود مقدم میداشتند و با اغلب آنان خطاب فرزندامی فرمود شاهنشاه جمجاه

ص: 65

احترام ابوت میفرمود در حال وفات و حرکت جنازه شریفش چندان ازدحام از اصناف خلق و اعیان دولت روی داد که از منزل صدارت عظمی تا مدفن شریفش قربه و نك در کنار مرقد مرادش حضرت بابا که دو فرسنگی طول مسافت دارد خوابگاهش را بر دوش همدیگر حمل کرده بقبرش جای دادند و برای هیچیك از صدور عظام در هیچ عهدی از عهود معهود نگشت. اوصاف حمیده و اخلاق سعیده این وجود مبارك را کتا بی خاص و رقمی مخصوص باید در تمام مدت عمر سعادت اثر هرگز لفظی نکوهیده بر دهان بگذرانید هر کسی در حضرتش مخالفتی نمود یا بغیبتی سخن کرد از وفور عنایت خجالت دید هرگز نان هیچکس را قطع نکرد وچراغ کسی را خاموش نخواست و سفره کسی را برچیده نینگاشت و دودمانی رامنقرض و آبروی کسی را ریخته و فتنه را انگیخته و عزت کسی را از غربال ذلت بیخته و در سرای کسی را بسته و هیچکس را بدون ظلمی فاحش از منصب و شغل خود معزول و هیچکس را در هیچ حال منکوب و مخذول نگردانید و قلم مبارك شیمش هیچوقت در دولت و ملت بخیانت نگشت با اینکه در بیست و چهار ساعت مدت افزون از یك مره دست بطعام نمی شود خاطر مبارکش از نظام امور کشور و لشکر و آسایش خلق خدای نیاسود خوان طعامش بانواع اطعمه و اغذیه عریبه آراسته و هر گونه مأكولی ممتاز از ولایات بعیده در سماط پهناورش موجودو البته روزی پانصد از آن سفره بهرور میشدند و خود در کناری نشسته وهنیئا للاكلین را در زبان داشت و دست بهیچ خوردنی نمی داشت و صدر سفره که بصدور وزراء اختصاص داشته و پایان سفره که بجلوس متوسطین مزین بود در تمام اغذیه و اشربه تساوی داشت گاهی برای امتحان میفرمود فلان ظرف خوردنی را از آخرسفره بیاورند و از آن میچشید اگر تفاوتی با خوردنی صدر سفره داشت مؤاخذه شدید میفرمود و در هر کاری مستقیم الرأی و یك طریقت بود.

بنده نگارنده سالها میدید که هنگام تشریف فرمائی از منزل صدارتی تا

ص: 66

مجلس دربار از همان خط که همه روز طی راه میفرمود تجاوز نداشت و همچنین ساعت خروج و ورود و معاودت وجلوس در سرای صدارت و خروج از اندرون سرای و جلوس در محضر صدارت معین و بدون تغییر همه روز یکساعت قبل از طلوع آفتاب از اندرون سرای بخلوتی مخصوص تشریف قدوم میداد و در حیاط خلوت خاص سرای گردش میگرفت ارباب عرایض و حوائج صف ها بر کشیده تن بتن را طلب میفرمود و با عنایتی مخصوص تفحص و تحقیق و قضای حاجات و جواب عرایض را میفرمود چون آفتاب سر بر میکشید آن آفتاب کاخ صدارت بحرم سرای مراجعت کرده لباس بر تن آراسته جانب در بار رهسپار میشد جماعت شاه زادگان و مستوفیان و اهل دد بار اعظم در متابعت صدر معظم و ملازمت یگانه دستور مفخم بودند اغلب ایام کمتر از هزار نفر رهسپر نبودند و حضرت صدارت پناهی با هیکلی محمود وهیئتی مسعود که خاص وی بود چنانکه در شمایل و ترتیب لباس و کفش پای و کلاه سر و ترتیب البسه و محاسن مبارك از تمام اعیان ممتاز بود حرکت میفرمود بارها شنیده شد که پادشاه جمجاه با آن عظمت و ابهت و جلال و جمال ظل اللهی و هیمنه و حشمت پادشاهی امر فرموده بود پرده در جلو باغچه میدان ارك دولتی کشیده و سوراخهای كوچك بر آن کرده بود و یکی را فرمان کرده بود که از ورود آقای مطلق مملکت اطلاع بدهد چون بعرض رسانیدند با محارم خود از کثرت شوق دیدار بهجت آثار آقا بتماشای ورود و شکوه و جلال آقا می آمد و مسرور میشد و آقا از خط استوا تجاوز نمیکرد و همان خط را که پنجاه شصت سال در می نوشت از دست نمیداد و چون وارد مجلس دربار میشد در ساعتی که مقرر بود خوانهای طعام از مطبخ خاص صدارت عظمی وارد و بزرگ و کوچک و آشنا وغریب نصیب میبردند و همه روزهمه را چشم به ورود آقا و وصول رحمت باز بود و کار دولت و ملت بسامان و ساز میگذشت تا بسعادت در گذشت و فطرت پاکش مقتضی گردید که خداوندش بیادگاری عظیم المقدار برخوردار و دودمانش را روشن و پسندیده عیار بدارد و فرزند برومندی مثل

ص: 67

حضرت فلك رتبت اسمر اشرف افخم سعادت آیت آقای میرزا محمد حسن مستوفی الممالك ثالث رئیس الوزراء و دولت و امیر الكبرای مملکت بافر وزارت وصدارت و یمن درایت و انارت و حسن کفایت و نباهت را روشن چراغ دودمان صدارت و فروزنده آفتاب آسمان امارت و ممدوح آفاق و مطبوع طباع فرماید در زمانیکه مرحوم مبرور صدر اعظم بحکم پادشاه شهید سعید لقب جلیل مستوفی الممالك و ریاست دفاتر ممالک محروسه را باین نو نهال بوستان صدارت عظمی تفویض میفرمود همان گونه مجلس و محفل عظیم الشان را در دربار همایونی مقرر داشتند که تالی مجلس تقریر ولایت عهد سلطنت کبری بود و چون با تمام رجال دولت علیه و اعلى درجه احتشام و احترام بحضور شاهنشاه اسلام مشرف شدند شاهنشاه جمجاه نوازشها نمود و فرمود در تمام اهل قلم این مملکت هیچکس دارای این نجابت و اصالت نیست و از پیشگاه همایونی مقرر شد که جناب مستوفی الممالك مستوفی ثالث که در آن زمان از سنین عمر شریفش هفت یا هشت سال بر افزون نگذشته در مجلس دفاتر استیفای ممالک محروسه حاضر و مرحوم آقا میرزا هدایت الله وزیر دفتر آشتیانی که از بنی عم آقا و از وزراء عظام و رجال بزرگ دولت و دارای بصیرت و دیانت و امانت مخصوص و در پیشگاه سلطنت و حضور صدارت محل اعتماد منصوص بود در نیابت جناب مستوفی الممالك حاضر و تمام مستوفیان عظام و کتبۀ کرام در آن اماکن بخدمات خود مشغول و فرامین و ارقام و بروات دولتیه در همان نقطه که بمهر شریف حضرت صدارت عظمی مزین می شد بمهر آقای مستوفی الممالك نایل گردد و آقای مستوفی الممالك بهمان حال و فر و اقبال بگذرانید تا والد بزرگوارش بروضه رضوان رهسپار گشت و روز تا روزش مزید افتخار و اعتبار نمودار بود تا نوبت سلطنت زمان مشروطه گردید .

و چون این وجود مسعود مدتها در اسفار دول اروپا از علوم و فنون و قوانین و قواعد ممالك فرنگی نیز دارای علم و فرهنگ بود یکباره مطبوع طباع امم و در

ص: 68

تمام مراتب و محاسن و جامعیت مسلم گردید و از جانب دولت و ملت ریاست نامه وامارت عالیه مملکت د صدارت مطلقه مقرر آمد و در حسن اطوار و اخلاق ممدوح خلق آفاق آمد و بشیمت و روش پدر و الاگوهر واجداد امجاد پرورش جست و جز خیرخواهی و عدم طمع و غرض و عدل گستری از نهاد مبارکش پدیدار نگشت و آثار اسلاف را ذخیره اخلاف شمرد و نشان این دودمان سعادت ارکان را جاویدان خواست این همان دودمان میمنت ارکان است که مرحوم میرزا بابای مستوفی با این ممیزی ممالك را نموده و بر املاك و مستغلات طرح مالیات کرده و بایستی مبغوض خلق باشد ممدوح خلق گردیده چه رعایت دیانت وصحت عمل و دقایق تحمیل را بجائی رسانیده است که ملاحظه ذهاب وایاب در سایه و آفتاب را از دست نگذاشته است لاجرم همیشه طلب رحمت نمایند و در السنه و افواه جمع میرزا بابائی گویند.

بالجمله آحاد و افراد این مردمان همه بكمك و خیر خواهی و هنرمندی و آیات فضل و کمال و شعر گوئی مثل مرحوم میرزا محمد علی و دیگران که در تذكرة الشعراء نام آنها و نام شریف آقا میرزا هدایت الله وزیر دفتر مضبوط است مشهورند اگر خداوند تعالی موفق بدارد در تاریخ دولت علیه مشروحا مذکور میدارم و از خداوند تعالی بقای عمر و اقبال و دوام عز و اجلال این یکتا گوهر بحر صدارت و امارت و فرزند برومندش جناب مستطاب اجل امجد مؤید آقای میرزا محمد یوسف موسوم بنام جد بزرگوار و سایر اولاد و اقارب و نزدیکان ایشان راخواهانم یزدان تعالی در خمیره وسرشت این وجود مسعود یك نوع ذخیره محمود نهاده است که مردم مکبود یا مر مود یا غم اندوز و اندوهناك و ملول و کسلان را اگر ساعتی بصحبت و دیدار شرافت شعارش برخور داری رسد روشن و گلشن و خرم وشاد کام کردند چنانکه خود این بنده را این تجربت مکرر حاصل گردیده و در مواقع لازمه و رفع اغلب کسالتها باین موهبت نائل شده و می شود و باین احوال غریب است که در قوت قلب و ثبات رأی و حسن تدبیر بر تمام امثال واقران تفوق و تقدم دارد خداوندش از چشم زخم زمان و انفاس ناخجسته مردم جهان محفوظ

ص: 69

و بعاقبت مسعود محفوط بفرماید .

و هم در جلد دوازدهم اغانی ابو الفرج اصفهانی مسطور است که قبل از آنکه مأمون بر مسند خلافت جای نماید در زمان خلافت پدرش هارون الرشید منصور نمری شاعر مشهور و خریمی و عباس بن ذفر بیك جای فراهم آمدند و در اینوقت جعفر بن یحیی برمکی نیز در حضور مأمون حاضر بود پس خوردنی بامدادی بیاوردند و از الوان اطعمه نوعی را بمأمون آوردند و بخورد وسخت مطبوع گردید و بفرمود تا از آن طعام نزد جعفر بگذاشتند جعفر مقداری بر گرفت و مأمون بفرمود در حضور عباس نهادند عباس نیز بخورد و آنظرف بریك سوی نهاد و پس از وی خریمی و جز او بخوردند و منصور نمری چیزی تناول ننمود و این کار در خدمت مأمون روی داد مأمون فرمود از چه روی تو نخوردی گفت اگر از آنچه ازین جماعت برجای گذاشته اند بخوردم مردی حریص وشکم باره بودمی مأمون گفت آیا در این باب شعری انشاد کرده باشی گفت بلی این شعر را گفته ام:

لهفی اتطعمها قیسا واكلها *** انی اذا لدنی النفس والحظر

ما كان حدى ولا كان الهمام ابی *** لیأكلا سؤر عباس ولا نفر

شتان من سؤر عباس و فضلته *** و سؤر کلب مفطی العین بالوبر

ما زال یلقم و الطباخ یلحظه *** و قد رأى لقمافی الحق کالعجر

ازین ابیات مکشوف داشت که مردی پست طبع و حریص نیستم که باز پس مانده عباس و دیگران را بخورم.

در جلد سیزدهم أغانی در ذیل احوال حکم بن محمد بن قنبر مازنی شاعر که از شعرای ظریف دولت هاشمیه بود و همواره با مسلم بن ولید انصاری طریق مهاجاة می سپردند مسطور است که حسین بن مجزر مغنی مداینی گفت روزی که نوبت من بود بخدمت مأمون در آمدم و نگران شدم که مأمون این شعر را میخواند:

فما اقصر اسم الحب یاویح ذی الحب *** و اعظم بلواه على العاشق الصب

یمر به لفظ اللسان مشمرا *** و یغرق من ساقاه فی الحج الكرب

ص: 70

چون مرا بدید گفت ای حسین بشتاب من برفتم و این دو شعر را بر من بر خواند و هم دیگر باره اعادتش را قرائت نمود تا بخاطر بسپردم بعد از آن فرمود آوازی در این شعر صنعت کن و اگر نیکو بسازی ترا خوشنود میسازم پس در مکانی خلوت شدم و این آواز مشهور خود را بساختم و باز گشتم و در حضورش بنواختم مأمون را نیکو افتاد و گفت احسنت و آنروز را بر آن صوت و تغنی باده بنوشید و فرمان کرد تا هزار دینار سرخ بمن بدادند و این شعر مذکور از حكم بن قنبر بود .

و هم در آن کتاب در ذیل احوال علی بن خلیل شاعر مسطور است که محمد ابن جهم برمکی گفت یکی روز مأمون با من فرمود شعری که در مدیح گفته باشند و سخت نیکو جید و فاخر وعربی و از نتایج طبع شعرای محدثین باشد بروی قرائت کن تا ترا در شهری که خود اختیار کنی ولایت دهم گفتم این شعر على بن خلیل دارای این اوصاف است

فمع السماء فروع تبعتهم *** و مع الحضیض مذابت الفرس

متهللین على اسرتهم *** ولدى الهیاج مصاعب شمس

مأمون گفت بسی نیکو گفتی و ترا در شهر دینور حکومت دادم هم اکنون شعری که در هجا گفته باشند و بر این اوصافی که ترا باز گفتم بمن برخوان تا شهری دیگر را با مارت تو گذارم گفتم قول کسی است که میگوید:

قبحت مناظرهم فحین خبرتهم *** حسنت مناظرهم لقبح المخبر

مأمون گفت نیکو خواندی هم اکنون شعری که در مرثیه بر این صفت باشد بخوان تا شهری دیگر در امارت تو تقدیردهم گفتم شعر آنکس است که میگوید :

ارادوا لیخفوا قبره عن عدوه *** فطیب تراب القبر دل على القبر

خواستندی قبر او مخفی زدشمنها کنند *** طیب خاك قبر او بر قبر او آمد دلیل

مأمون فرمود سخت نیکو آوردی شهر نهاوند را در حکومت تو بیفزودم

ص: 71

هم ایدون شعری از غزل بر این صفت بر من فروخوان تا شهری بامارت تو بیفزایم گفتم شعر آنکس میباشد که گفته است:

تعالی تجدد دارس العلم بیننا *** كلانا علی طول الجفاء ملوم

مأمون فرمود نیکو گفتی اینك اختیار حکومت شهر دیگر را با تو گذاشتم هر کجا را خواهی برگزین من امارت شهر سوس را که از جمله شهر های اهواز است اختیار کردم ومأمون تمام این چند شهر را در تحت حکومت من مقرر فرمود و من پاره ای از کسان خود را بشهر سوس فرستادم .

راقم حروف گوید : اگر حسرت سمرقند و بخارا در دل خال هندوی محبوبه خواجه شمس الدین حافظ بماند آرزوی حکومت این چند شهر در دل محمد بن جهم نماند.

ابوالفرج اصفهانی در جلد چهاردهم اغانی در ذیل حال ابی ثور عمرو بن معدیکرب زبیدی مشهور میگوید: محمد بن فضل هاشمی از پدرش حکایت کند که مأمون الرشید اصحاب خود را در مناظرت و محاورت نمودن در مجلس خود مطلق العنان ساخته بود یکی روز در حضور او محمد بن عباس صولی با علی بن جهم در مبحث امامت بمباحثه و مناظره پرداختند و همی آن یك بر دیگری حمل نمود و مناظره در میان ایشان غلظت گرفت تا گاهی که محمد سخنی درشت به على بگفت و علی بر آشفت و گفت تو بزبان دیگری تکلم میکنی و اگر در غیر از این مجلس بودی افزون از آنچه گفتی میشنیدی مأمون در غضب رفت و گفتار و کردار محمد را که در مجلس او بر سوء ادب حکایت داشت ناپسند شمرد و از جای خود برخاست و اهل مجلس برخاستند و بیرون شدند محمد نیز برخاست تا بیرون برود علی بن صالح صاحب مصلی که در آنوفت حاجب مأمون بود مانع او شد و گفت آیا در محضر امیر المؤمنین چنین گفتاری نابهنجار آوردی و او را چنان بخشم آوردی که برخاست و برفت و اینك بدون اذن و اجازت میخواهی بازشوی بجای باش تا بدانم فرمان خلیفه روزگار در حق تو چگونه صادر میشود بفرمود تا برجای خود بنشست و چون ساعتی بر آمد مأمون از حرمسرای

ص: 72

در آمد و بر سریر خلافت مسیر بنشست و بفرمود تا اهل مجلس باز آیند پس جملگی باز گشتند و علی بن صالح بخدمت مأمون بیامد و حکایت محمد بن عباس را که خواست باز گردد و او را مانع گشت بعرض رسانید مأمون گفت او را بگذار بلعنت خدای باز گردد و محمد بازگشت و مأمون با مجالسین خود گفت هیچ دانستید از چه روی در چنین وقت بدیدار زنها برفتم گفتند ندانیم فرمود چون کار این جاهل به آنجا که دیدید رسید از فلتات غضب وهجوم خطرات خشم ایمن نبودم و او را در حضرت ما حق حرمت و رعایت جانبی است لاجرم برخاستم و نزدیك زنان شدم و با ایشان چندان معانقه نمودم تا آتش خشم من ساکن شد و از آنطرف چون محمد اینحال را بدید یکسره بخدمت طاهر بن حسین برفت و خواستار شد که بخدمت مأمون و در بارخلافت سوار گردد وجرم وجریرت محمد را از مأمون در طلب عفو بر آید طاهر گفت اکنون زمان رفتن من نیست چه خلیفه من در سرای خلافت است بمن نوشته است که مأمون باحضار مجالسین مجلس خاص خود امر کرده است محمد بن عباس گفت که سخت مکروه دارم که شبی بر سریرسپارم و حال اینکه امیرالمؤمنین بر من غضبناك باشد و چندان با طاهر سخن کرد تا با او بر نشست و برفت و طاهر را اجازت حاصل شد چون بخدمت مأمون حاضر شد مجیر خادم بر فراز سر مأمون ایستاده بود و مأمون را نظر بطاهر افتاد و مندیلی بر گرفت و دودفعه یا سه دفعه هر دو چشم خود را از اشك دیده بشست تا گاهی که طاهر نزدیك شد و مأمون هردولب خود را بسخنی که طاهر نفهمید حرکت میداد پس طاهر بیامد و سلام بداد وجواب شنید و اجازت جلوس یافت و در جای خود بنشست و مامون علت آمدن را در وقتی که اورا نمیشاید بپرسید طاهر حکایت محمد بن عباس را بگذاشت و خواستار گردید که از جرم و گناه او درگذرد مامون بپاس خاطر او بگذشت و طاهر از حضور مامون بیرون آمد و محمد را آگاهی داد و پس از آن هارون خثمویه را که از مشایخ خراسان و دارای عقل و فهم کامل و محل وثوق او بود بخواند و کردار مأمون را با او براندو گفت نویسنده مجیر خادم را ببین و با او بلطایف الحیل سخن کن و ده هزار درهم بدو

ص: 73

وعده بده مشروط باینکه با تو باز نماید که آنچه مامون در هنگام دیدار من بزیر لب میگفت و مجیر میشنید چه بود .

هارون امتثال امرذی الیمینین را نمود و كاتب مجیر او را باز نمود که چون مامون طاهر ذی الیمینین را بدید هر دو چشمش را اشك فرو گرفت و برمحمد امین برادرش ترحم نمود و اشك دیدارش را با مندیل پاك نمود چون طاهر این سخن را بشنید و رنجش خاطر و کینه مامون و آتش درونش را بدانست در همانوقت بر نشست و برای احمد بن ابی خالد وزیر برفت و چنان بود که طاهر را آنمقام و منزلت عظیم بود که هیچگاه بسرای احدی از اصحاب مامون قدم نمیگذاشت بلکه اورا آن حشمت وعظمت بود که تمام مقربان آستان مامون بخدمت او راه سپار و بمنزل او سوار میشدند .

بالجمله طاهر با احمد گفت از آنروی بدیدار تو آمدم که مرا بولایت و امارت خراسان نصب کنی و در انجام این امر حیلتی و تدبیری بیندیشی ومأمون را بر این کار باز داری احمد گفت از چه روی در منزل خود اقامت نجست ودر طلب من نفرستادی تا من بتو آیم و خبر آمدن تو مشهور نشود یعنی آمدن بسرای تو محل عجب نیست و شهرتی نمیگیرد لكن ورود تو بهمه جا مشهور میشود و اراده تو روشن میگردد چه تو بر خلاف عادت خویش رفتی زیراکه مامون میداند تو را عادت نبوده است که برای هیچیك از اصحابش سوار شوی و زود باشد که خبر ورود تو بسرای من بدو برسد و این امر را منکرومتضمن علتی شمارد هم اکنون بازشو و ازین کار چشم بردار و مدتی مرا مهلت گذار تا از روی فرصت و مجال تدبیری در کار تو کنم طاهر مدتی خاموش بود و احمد بن ابی خالد مکتوبی بدروغ از جانب غسان بن عباد بخدمت مامون فرستاد که من علیل شده ام و براین زندگانی و بقای خودایمن نمیباشم خواستار چنانم که دیگری را بجای من در امارت مملکت خراسان بر نشانید و این مکتوب را در ذیل رسائل كثیره وارده در حضور مأمون پهن کرده و بر شکافت و چون مكتوب والی خراسان در ذیل سایر عرایض از نظر

ص: 74

مأون بگذشت از رنجوری غسان رنجیده خاطر و اندوهناك شد و با احمد وزیر گفت در این امر چه میاندیشی و مقرون بصواب میبینی احمد از کمال زیر کی وزرنگی گفت شاید این کسالت که بوالی خراسان وارد شده است علتی است که بزودی مرتفع میشود و خبری دیگر برخلاف این بعرض امیر المؤمنین خواهد رسید و آنوقت امیر المؤمنین بهر طور صلاح بداند و رأی مبارکش قرار بگیرد معمول میشود پس روزی چند ازین مسئله آب بر بست و مكتوبی دیگر بدروغ بر بست و در خرایط و دسته بسته نوشتجات وارده از خراسان جای داد و در این نامه نوشت که مرض غسان بی پایان شده و بجائی رسیده است که امید بهبود نمانده است چون مأمون این مکتوب را بخواند بحالت اضطرابی شدید بر آمد و گفت ای احمد دیگر چاره و دفع الوقتی برای کار خراسان باقی نیست بازگوی برای امارت خراسان کدامكس را شایسته میدانی احمد گفت این مهم بس خطیری است شاید اگر برأی وسلیقه خود کسی را انتخاب نمایم بصواب نرفته باشم لاجرم در این امر استقبال نمیکنم البته امیر المؤمنین بحال خدام آستانش دانا تر است و بهتر میداند که برای حکومت خراسان لایق كیست ؟

مأمون این سخن را چون بشنید شروع بنام بردن رجال دولت همی نمود هر کس را نام برد احمد وزیر طعنی بروی بزد و نقصی و عیبی بروی یاد نمود تا گاهی که مأمون گفت در حق اعور یعنی طاهر ذوالیمینین چه می بینی احمد گفت اگر کسی باشد که شایسته امارت خراسان و حرکت بدان سامان و انتظام آن مملکت باشد همانا اوست اینوقت مأمون طاهر را بخواند و رایت امارت خراسان بنامش بر بست و فرمان کرد تا لشگری مرتب دارد طاهر در باب خراسان لشگر گاه ساخت و از آن پس مأمون نیك بیندیشد و بدانست بخطا رفته است لاجرم در امضای فرمان حکومت طاهر توقف کرد و نیز بترسید که طاهر از نقض آن امر متوحش و بدل اندر مخالف گردد ویکماه برین حال بگذاشت وطاهر در لشگر گاه

ص: 75

اقامت داشت و از آن پس مأمون در سحرگاه شب سی و یکم که ظاهرا لوای حکومت طاهر را بر بسته بود باحضار مخارق مغنی امر کرد مخارق بیامد و اینوقت مأمون نماز بامداد بگذاشته و غذای بامداد را در طلوع فجر میخورد پس با مخارق فرمود ای مخارق این شعری که تغنی کرده ای:

اذا لم تستطع امرا فدعه *** و جاوزه إلى ما تستطیع

و كیف ترید أن تدعی حکیما *** و انت لكل ما تهوى تبوع

و این شعر از جمله اشعار عمرو بن معدیکرب است مخارق عرض کرد بلی مأمون گفت هم اکنون تغنی کن و چون مخارق تغنی کرد مأمون گفت کاری نساختی آیا میشناسی کسی را که از تو بهتر تغنی نماید گفت بلى علویه اعسر مأمون بفرمود تا او را حاضر نمایند چنان زود در رسید که گفتی از پس پرده بود مأمون بفرمود تا این شعر مذکور را تغنی کند علویه تغنی کرد و آنچه توانست استادی بکار برد و مأمون را پسند نیفتاد و گفت کاری نساختی آیا کسی را میشناسی که از تو بهتر سراید علویه عرض کرد عمرو بن بانه که شیخ و استاد ما میباشد بهتر تواند مأمون بفرمود تا او را حاضر کنند عمرو نیز با ندازه همان فرصت و مدت که علویه حاضر شد اندر آمدمأمون فرمان کرد تا آواز را بتغنی در سپارد عمرو تغنی نمود و با مزاج و اندیشه مأمون موافق شد و گفت احسنت نیکو تغنی نمودی و اینگونه تغنی سزاوار تحسین است بعد از آن گفت ای غلام یك رطل شراب بمن بیاشام و هریك ازین دو مصاحب را رطلی بده پس از آن بفرمود تا ده هزار درهم و سه جامه وار خلعت بیاوردند و فرمان داد تاعمر و بن بانه دیگر باره آن صوت را بخواند و مأمون همان سخن نخستین را اعاده کرد و بهمان عطیت فرمان داد چندانکه این اعادت بده مره رسیدو عمرو بن بانه را صد هزار درهم وسی جامه وار بخلعت گردید و در این وقت با نگی مؤذنان برای نماز ظهر بلند شد و مأمون انگشت وسطی را با انگشت ابهام بهم چسبانید و گفت برق یمان برقی یمان و قانون مأمون چنین بود که چون میخواست کسانیکه در محضرش

ص: 76

حاضرند برگردند این کلمه را میگفت عمرو بن بانه گفت ای امیرالمؤمنین مرا بانعام و احسان متنعم و گرامی داشتی اگر رأی جهان آرایت علاقه بگیرد و دستوری بدهی که آنچه بمن عطا فرمودی با این دو برادر خودم که در این مجلس حاضر بودند قسمت شود چه باشد، مأمون فرمود این جود و سماحتی که در حق ایشان منظور نمودی نیکو نبود بلکه ما خود این عطیت را با ایشان میکنیم و بتو و آنچه ترا رسیده پیوسته نمی سازیم پس بفرمود بهمان مقدار که بعمروبن بانه عطا شده بود بمخارق و علویه نیز بدادند و جملگی مسرور و کامروا باز شدندو بامدادان پگاه بلشگر گاه طاهر رفت و او را بکو چانید و چون طاهر بر نشست وعنان بجانب خراسان بگردانید حمید طوسی بدونزدیك شد و گفت «اطرح على ذنبه ترابا»، کنایت از اینکه دم فتنه و فسادش را بر کن گفت دور و هلاك شو ای سگ و طاهر منزل بمنزل رهسپار شد و از آنسوی غسان بن عباد که از عزل خود و ورود طاهر بحکومت خراسان و احضار خود بدربار خلافت مدار با خبر بود بخدمت مأمون در آمد مأمون از رنجوری او و سبب مرض بپرسید غسان سوگند یاد کرد که علیل ومریض نبوده است و ازین حیثیت چیزی بدرگاه خلافت پناه معروض نداشته است مأمون را مکشوف افتاد که طاهر بدستیاری احمد بن ابی خالد در این نسبت رنجوری حیلتی در کار غسان نموده است اما بدنبال این مطلب و مؤاخذه بر نیامد .

و از آنسوی چون مدتی از وصول طاهر بمحل حکومت بر گذشت طاهر در روز جمعه و حضور جماعت چون بر فراز منبر بخطبه بر نشست نام مأمون را از خطبه بیفکند عون بن مجاشع بن مسعده صاحب برید که حاضر بود با طاهر گفت از چه روی در این جمعه بنام امیر المؤمنین دعا ننمودی گفت سهوی واقع شد و تو این امر را بدر بار خلافت منویس .

و نیز در جمعه دیگر همانکار را کرد و نام مأمون را در قرائت خطبه یاد نکرد و با عون بن مجاشع گفت از این خبر مکتوب نکن و چون در جمعه سوم نیز همانگونه کار کرد عون گفت مکاتیب و مراسلات تجار دائما ببغداد واصل

ص: 77

میشود و اگر این خبر از جانب دیگران به امیر المؤمنین برسد هیچ ایمن نیستم که جان و نعمتم در معرض تلف آید طاهر گفت هرچه دلت میخواهد بدو بنویس عون این داستان و قطع نام مأمون را از خطبه طاهر بمأمون بر نگاشت و چون مكتوب صاحب البرید بمأمون رسید آشفته خاطر گردید و احمد بن ابی خالد را بخواند و گفت حیلت تو در کارطاهر و حکومت یافتن او بخراسان و تمویه تو از نظرم نگذشته است و با خدای عهد کرده ام که اگر خود بخراسان نروی و اورا همانطور که از قبضۂ اقتدار من بیرون کردی بمن باز نیاوری و آنچه در ملك و سلطنت بفساد آوردی اصلاح نکنی برگ و ساز عیش و زندگانی و عشرت و کامرانی ترا باد فنا در میسپارم پس احمد آماده سفر خراسان شد و در طی راه کوی و برزن خویشتن را ملامت همی کرد و با اصحاب برید میگفت بخراسان سبب علتی را که بدن وارد است رقم کنید مقصودش این بود که طاهر را بامری دیگر گمان نرود و چون بشهری رسید اخبار متواتره و فرستادگان طلحة بن طاهر ورود نمودند و از وفات طاهر خبر دادند احمد بن ابی خالد در حرکت سرعت نمود تا بخراسان رسید و طلحة بن طاهر بی هنگام با او ملاقات کرد احمد گفت نه با من سخن کن و نه روی خود را بمن بنمای چه پدرت طاهر مرا در معرض هلاك وزوال نعمت در آورده بود با اینکه من در امر حکومت او تدبیرها نمودم و بواسطه محبتی که با او داشتم در کار او سعیها کردم طلحه گفت پدرم به آنراه که بایست برفت و اگر او تورا زنده ملاقات میکرد البته از اطاعت تو بیرون نمیشد و اما من همانا به آنچه اسباب سکون قلب تو گردد برای تو سوگند میخورم و آنچه مال و بضاعت دارم در خدمت تقدیم مینمایم و تو در خدمت مأمون ضمانت مرا بنمای و از حسن طاعت و ضبط این ناحیه و خلوص دولتخواهی من عرضه دار احمد بن ابی خالد این تفصیل را بدرگاه مأمون مكتوب فرستاد و از خبر طاهری و پسرش طلحه باز نمود و هم حکومت طلحه را بجای پدرش طاهر در مملکت خراسان تصویب نمود و مأمون نیز بر حسب تصدیق آن وزیر عالم خبیر رایت امارت خراسان و

ص: 78

خلعت و عهد نامه بنام طلحه بفرستاد و طلحه بعد از انجام این امور ببغدادبازگشت. از این پیش در ذیل سوانح سال دویست و پنجم ودویست و هفتم هجری از حکومت طاهر در خراسان و وفات او شرحی مبسوط اشارت رفت و وعده نهادیم که در ذیل حالات مأمون و شعراء نیز مذکور میداریم.

و نیز در اغانی در ذیل احوال حسین بن مطیر شاعر مسطور است که احمد بن یوسف كاتب مأمون گفت روزی من وعبدالله بن طاهر در حضور مأمون حاضر بودیم ومأمون ستان بیفتاده بود و با عبدالله بن طاهر گفت ای ابو العباس شاعر ترین شاعرانی که در زمان خلافت بنی هاشم عرض شعر نموده اند کیست گفت امیر المؤمنین به آن داناتر ودر ترجیح نظرش عالیتر است مأمون گفت با این حال که میگوئی باز گوی و تونیزای احمد بن یوسف آنچه میدانی معروض بدار عبدالله طاهر گفت شاعر ترین آنکسی است که این شعر را میگوید :

ایا قبر معن كنت اول حفرة *** من الأرض خطب للسماحة موضعا

احمد بن یوسف گفت بلکه شاعر ترین ایشان گوینده این شعر است :

وقف الهوى بی حیث انت فلیس لی *** متأخر عنه ولا متقدم

مأمون گفت ای احمد تو ابا داری که بجز غزل بر زبان آوری پس بكجا اندر هستید از این شعر آنکس که گفته :

یا شقیق النفس من حكم *** نمت عن عینی ولم أنم

در جلد پانزدهم اغانی از نضر بن شمیل مروی است که گفت در مرو بخدمت امیرالمؤمنین مأمون در آمدم و مرا جامه های کهنه و فرسوده بر تن بود و بقیه مكالمات مأمون و نضر را بطوریکه از این پیش مذکور شد واستشهاد شعر عرجی را رقم کرده است و همچنین شعر حمزة بن بیض را که این حکایت در ذیل احوال اوست «تقول لی والعیونهاجعة»و سایر اشعاری که مذکور شد و احسان در حق نضر بن شمیل تا پایان داستان را مسطور نموده است .

ص: 79

در جلد هفدهم اغانی در ذیل حال عبدالله بن عباس ربیعی شاعر مغنی مشهور مسطور است که محمد بن راشد الخناق را غلامی بود که اورا فایز می نامیدند و این فائز مغنی نیکو و سرودگری بی انباز و با آوازی ممتاز بود و چنان افتاد که ابو احمد ابن رشید بر این غلام مغنی عاشق گردید و از محمد بن راشد بسیصد هزار درم بخرید و این خبر بمأمون رسید درخشم شد و بفرمود تا محمد بن راشد را هزار تازیانه بزنند بعضی در خدمت مأمون بشفاعت مبادرت کردند مأمون از ضرب او در گذشت و یك نیمه از آن مال را از وی بگرفت و همچنان در مطالبه بقیه بود معلوم شد بقیت آنمال را انفاق کرده و بوامخواهان پرداخته است و نیز بفرمود تا دست تصرف و اقتدار ابواحمد بن رشید را از وی اموال خودش بازداشتند و ابو احمد در تمام ایام زندگانی مأمون از تصرف در بضاعت و اموال خودش محجور علیه بود و نمیتوانست اتفاقی نماید و اختیار اموالش بمخلد بن ابان مردود بود.

و هم در آنمجلد در ذیل احوال محمد بن وهیب شاعر حمیری مسطور است که حسن بن رجاء از پدرش حسن روایت میکند که چون مأمون ببغداد واردشد و ابو محمد حسن بن سهل باستقبال مأمون برفت و جملگی وارد شهر شدند محمد بن وهیب حمیری که یکی از شعرای مردم بغداد و خلفای بنی عباس واصلش از بصره است با یشان متعرض گردید و این شعر بخواند:

الیوم جردت النعماء والمنن *** فالحمد لله حل العقدة الزمن

الیوم أظهرت الدنیا محاسنها *** للناس لما التقى المأمون و الحسن

چون مأمون بر اریکه ملك بنشست از حسن بن سهل از حال وی بپرسید گفت مردی است از حمیر و شاعری است مطبوع و بمن اتصال یافته تا اسباب توسل به پیشگاه امیر المؤمنین و وصول با امثال و نظرای خودش گردد مأمون بفرمود تا او را با دیگر شعرا بحضور خلافت دستور در آوردند چون محمد بن وهیب در حضور مأمون باایستاد و اجازت انشاد بافت این شعر بخواند:

ص: 80

طللان طال علیهما الأمد *** دثرا فلا علم ولا ضد

لبا البلى فكأنما وجدا *** بعد الاحبة مثلما وجدوا

حییتما طللین حانهما *** بعد الا حبه غیر ماعهدوا

و این قصیده را بخواند تا باین شعر در مدح مأمون رسید:

لاخیر منتسب لمكرمة *** فی المجد حتى ینتج العدد

فی كل انملة لراحتیه *** نور یسیح و عارض حسد

و اذا لقنا رعفت لسنة *** علقا وضم كعوبه قصد

فكأن ضوء جبینه قمر *** وكأنه فی صولة اسد

و كأنه روح تدیرنا *** حرکاته و كأننا جسد

مأمون در این اشعار مسرور شد و پسندیده داشت و با ابو محمد حسن بن سهل گفت هر چه باید در حق دی حکم کن گفت امیرالمؤمنین سزاوار تر بحکومت است لکن اگر مرا اجازت رسد که در مقام استدعا و مسئلت بر آیم سؤال میکنم اما در حکم نمودن یارای آن را ندارم مأمون گفت سؤال کن گفت محمد بن وهیب را همان عطا فرمایند که در جوائز مروان بن ابی حفصه مرعی گردید مأمون فرمود سوگند با خدای همین را اراده داشتم و بفرمود تا اشعار او را بشمار آورده در ازای هر بیتی هزار درهم بدو بدهند و چون آن قصیده را بشمردند حاوی پنجاه بیت بود پس پنجاه هزار درهم با بن وهیب عطا کردند.

راقم حروف گوید اگر این گونه تشویق و عطا با سنگ خارا مبذول آید شعر شیوا گوید چنانکه آب گدازا میجوشد بدانحال آن گویندگانی که با کسانی معاصر و معاشر میشوند که شعر را از شعر و بحر را از بحر باز نمی شناسند و محمد بن وهیب را در حق مأمون و حسن بن سهل خاصه مدایح شریفه نادره است و از اشعار جیده و عیون وی این شعر است که در مدح مأمون گوید و اولش این است:

العذر ان انصفت متفح *** و شهید حبك ادمع سفح

ص: 81

فضحت ضمیرك عن ودایعه *** ان الجفون نواطق فضح

واذا تكلمت العیون على *** اعجامها فالستر مفتضح

و بما أبیت معانقى قمر *** للحسن فیه مخایل نصح

نشر الجمال على محاسنه *** بدعا و اذهب همه القرح

یختال فی حلل الشباب به *** مرح و داؤك انه مرح

ماذال یثمنی مراشفه *** و یعلنی الابریق والقدح

حتى استرد اللیل خلعته *** و نشا خلال سواده وضح

و بدا الصباح كأن غرته *** وجه الخلیفة حین یمتدح

و هم در جمله این قصیده گوید :

نشرت بك الدنیا محاسنها *** و تزینت بصفاتك المدح

و كأن ما قدغاب عنك له *** بازاء طرفك عارضا شبح

و اذا سلمت فكل حادثة *** جلل فلابؤس ولا ترح

و هم در آن کتاب در ذیل احوال ابی وائیل بکربن نطاح حنفی مسطور است که ابوالحسن راویه گفت مأمون با من فرمود که شعری را از شعرای محدثین که از تمامت اشعار ایشان اشجع واعف واكرم باشد بر من بخوان من این شعر را بخواندم :

ومن یفتقر منا یعش بحسامه *** و من یفتقر من سائر الناس یسأل

وانا لنلهو بالسیوف كمالهت *** عروس بعقد اوسحاب قرنفل

مأمون فرمود ویحك گوینده این شعر کیست گفتم بكر بن نطاح گفت : سوگند با خدای سخت نیکو گفته است لکن در این سخن که میگوید هر کسی از ما حاجتمند گردد با شمشیر خود زندگانی میکند و دیگر مردمان چون فقیر کردند از همگنان خواستار میگردند دروغ گفته است از چه روی ابودلف را مدح میکند و از وی خواستار بذل وعطا میشود از چه روی نان خود را بدستیاری شمشیر خود نمی خورد.

ص: 82

راقم حروف گوید : این خبر بر کثرت احاطه مأمون بر عموم احوال مادحین و ممدوحین دلالت مینماید .

و هم در مجلد سیزدهم اغانی مسطور است که محمد بن عبدالله خر بنل اصفهانی گفت ابن عینیه قبیله نزارراهجو کرده و قبیله قحطانرا برایشان تفضیل داد وعمرو بن زنبل او را باین شعر هجو کرد :

نبیء ابی عینیة ما *** نطقت به من اللفظ

إلى آخر الابیات و این هجای ابن عینیه در حق نزار بعرض مأمون رسید مأمون خون او هدر ساخت و ابن ابی عینیه از بیم جان از بصره فرار کرد و بدریا بر نشست و بعمان برفت و همواره در شهر عمان در نواحی ازد متواری بود تا گاهیکه مأمون بدیگر جهان رهسپار شد.

و هم در آنکتاب در ذیل احوال دعبل بن علی خزاعی شاعر مشهور مذکور است که میمون بن هارون گفت وقتی ابراهیم بن مهدی بعضی سخنان و اشعار هجای دعبل را در خدمت مأمون قرائت و مذاکره نمود تا مگر مأمون را بروی به خشم و ستیز در آورد و تلافی هجای دعبل را درباره خودش بنماید مأمون که از باطن با خبر بود بخندید و گفت تو این تحریص را بواسطه هجای او در حق خود مینمائی :

و هكذا یرزق قواده *** خلیفة مصحفه البربط

بعلاوه چند شعر دیگر که از این پیش مذکور شد. ابراهیم گفت سوگند با خدای ترا ای امیر المؤمنین هجو کرده است مأمون گفت «دع هذا عنك فقد عفوت عنه فی هجائه ایای لقوله هذا وضحك»، این سخنان فتنه انگیز و حیل مختلفه را فروگذار و از هجای من تذکره مکن چو من از دعبل وهجوی که مرا نموده است بسبب این قول او یعنی اینکه ترا خلیفه خوانده است که مصحف تو بر بط است و ترا با مخارق مغنی ردیف کرده است عفو نمودم این بگفت و بخندید و بعد از آن ابوعباد داخل شد و چون مأمون اورا بعد از آن بدید با ابراهیم گفت دعبل بر

ص: 83

ابی عباد بجسارت رفته و او را هجو کرده است و هیچکس را بجای نگذاشته است ابراهیم گفت ای امیر المؤمنین آیا ابوعباد از تو مبسوط الیدتر است مأمون گفت نیست لكن ابوعباد مردی تند خوی و جاهل است و از شرش ایمن نتواند بود لكن من حلیم و بردبارم و از گناه میگذرم سوگند با خدای هیچوقت ابوعباد را نمی بینم که جز اینکه این شعر دعبل را در هجو او گفته در نظر آورم و نمیخندم:

اولى الأمور بضیعة وفساد *** امر یدبره ابو عباد

و كأنه من دیر هرقل مفلت *** حر دیجر سلاسل الأقباد

و بروایت محمد بن حاتم مودب در خدمت مأمون عرض کردند دعبل بن على ترا هجو کرده است گفت در این امر در عجب نباید شد چه دعبل مانند ابوعباد را هجو نماید مراهجو نمیکند و هر کس بر جنون ابوعباد اقدام نماید بر حلم من نیز اقدام میکند یعنی با اینکه دعبل بر جنون و شرارت خوی سفاکی ابو عبادعالم است او را هجو میکند و باك ندارد چگونه از هجای من با این کثرت حلم و بردباری من امساك خواهد نمود آنگاه با جالسین مجلس گفت کدام یك از شما هجای دعبل را در حق ابی عباد در خاطر دارد تا بر من بخواند یکی از ایشان همان شعر مذکور :«اولی الامور بضیعة وفساد »، را بعلاوه دو بیت دیگر بخواند میگوید بقیه این اشعار در بیمارستان محفوظ و مستور بود شاید برای تنقل بیمارها بوده است مأمون بخندید و هر وقت ابوعباد را میدید میخندید و با کسانی که بدو نزدیك بودند میگفت سوگند با خدای تعالی دعبل در آنچه که گفته است دروغ نگفته است .

و هم در آنكتاب مسطور است که عمرو بن مسعده گفت در خدمت مأمون حاضر شدم و ابودلف نیز حضور داشت و مأمون با او فرمود از برادرم خزاعه چه چیزی بروایت داری ای قاسم ابودلف گفت یا امیرالمؤمنین کدام اخو خزاعه مأمون گفت در میان ایشان کدام شاعر را میشناسی گفت اما از خودایشان همانا ابو الشیص و دعبل و ابن أبی الشیص و داود بن ابی رزین هستند و اما از موالی ایشان طاهر و پسرش عبدالله است گفت جز دعبل از میان این شعرا هیچکس را نمیشاید از شعرش

ص: 84

پرسیدن گرفت هرچه از اشعار او در خاطر داری معروض بدار ابو دلف گفت چه چیز بگویم در حق کسیکه هیچکس از اهل بیت خودش بروی سلام نفرستاده است مگر اینکه او را هجو کرده است و احسان ایشانرا بیدی و بذل ایشانرا بمنع وجود ایشانرا ببخل مقرون داشته است چندانکه هر گونه حسنه ایشانرا سیئه در برابرش بیاورده است مأمون گفت گاهی که چگونه سخن کرده است یعنی از آنجمله یکی را باز نمای گفت در آنهنگام که در حق مطلب بن عبدالله بن مالك میگوید با اینکه از تمامت مردمان بدو دوست تر و نزدیکتر بود و دعبل بسوی او بمصر بیامد ومطلب با مال بسیار بداد و او را ولایت دادمعذالت این جمله بذل و احسان دعبل را از هجای او باز نداشت چندانکه این شعر را در حق او بگفت :

اضرب ندی الطلحة الطلحات تشدا *** بلؤم مطلب فینا و كن حكما

تخرج خزاعة من لوم ومن كرم *** فلا تحسن لها لؤما و لا كرما

مأمون گفت خدای بکشد دعبل را که تا چند غواص معانی و لطیف و داهی میباشد و شروع بخندیدن نمود و از آن پس عبدالله بن طاهر در آمد مأمون گفت یا عبدالله از اشعار دعبل چه محفوظ داری گفت شعر از وی در خاطر دارم که در باره اهل بیت امیرالمؤمنین گفته است گفت و یحك بیار عبدالله این شعر دعبل را بخواند :

سقیا و رعیا لایام الصبا بات *** ایام ارفل فی اثواب لذاتی

ایام غصنی رطیب من لیانته *** اصبوالی غیر جارات و كتات

دع عنك ذکر زمان فات مطلبه *** و اقذف برجلك عن من الجهالات

واقصد بكل مدیح انت قائله *** نحو الهداة بنی بیت الكرامات

مأمون گفت سوگند با خدای عزوجل دعبل مقالی و کلامی بدست آورده است و انشاء شعر کرده است .«و قال بعید ذكرهم مالا یناله فی وصف غیرهم» بعد از آن مأمون گفت این شعر را دعبل در صفت سفری که نموده بود و این

ص: 85

مسافرت بروی بطول انجامیده است انشاء کرده است و نیکو گفته است:

الم یأن للسفر اللذین تحملوا *** الى وطن قبل الممات رجوع

فقلت ولم أملك سوابق عبرة *** نطقن بما ضمت علیه ضلوع

تبین فكم دار تفرق شملها *** وشمل شتیت عاد و هوجمیع

كذالك اللیالی صر فهن كما ترى *** لكل اناس جدبة وربیع

مأمون بعد از قرائت این اشعار گفت سوگند با خدای هر گز مسافرتی ننمودم مگر اینکه این ابیات در ایام مسافرت و مهاجرت و ملیت من نصب العین من بود تا گاهی که از آنمسافرت معاودت نمودم .

و هم در آن کتاب از احمد بن ابی کامل مروی است که گفت دعبل را نگران شدم که ابوسعد را در رصافه ملاقات کرده و هردوجامه سیاه بر تن و شمشیر هردو بر دوش ایشان حمایل بود و دعبل بر ابوسعید بتاخت و باوی بدرشتی و سختی در آمد ابو سعد اسب بر جهاند و از پیش روی او فرار کرد دعبل نیز از دنبال او بتاخت و ابو سعد یکسره گریزان شتابان بگذشت تا از نظر ما پوشیده گردید میگوید من نگران ابوسعد بودم که با بنی مخزوم در سرای مأمون نشسته و از دعبل دادخواهی می کردند و بخدمت مأمون تظلم می نمودند و عرضه میداشتند که برای دعبل در میان قبیله برشته نسبی شناسا نیستند مأمون با یشان امر کرد تا دعبل را از میان خودشان نفی کنند ایشان نیز چنان کردند و بنفی او کتابی در قلم آوردند و دعبل قصیده ای طویل در این باب بگفت از آنجمله است :

غیران الصید منهم *** فنفوه بخزایه

کتبو الصك علیه *** فهو بین الناس آیة

و اذا اقبل یوما *** قیل قد جاء النقابه

و هم در این باب گفته است :

هم كتبوا الصك الذی قدعلمته *** علیك وشنوا فوق هامتك الفقرا

میگوید بعد از آن هروقت با دعبل در باب نسبش سخن میکردند میگفت :

ص: 86

«انا عبد بن عبد» من بنده و بنده زاده ام روزی دعبل را برابو سعد نظر افتاد که قبائی مروی که رنگش را سیاه کرده بودند بر تن داشت و حکایت از اشعار بنی عباس را باز مینمود گفت «هذا دعى علی وعی» و خواست جامه و جامه پوش رامورد طعن و دقن و مردود بخواند .

محمد بن یزید گوید : چنان بود که ابو سعد در بدایت کارش بر دعبل استیلا میجست و بخدمت مأمون می آمد و از هجویات دعبل که در حق مأمون و سایر خلفاء گفته بود بر وی میخواند و مأمونرا تحریض و تحریك میکرد شاید آسیبی بدعبل برسد او را معلوم افتاد که مقصود او از مأمون حاصل نمی شود مأمون با او میگفت حق بدست تو است و باطل در دست غیر از تو است و سخن کردن برای تو ممکن است یعنی میتوانی اشعار هجائیه بگوئی و دعبل را هجو نمائی پس چیزی نظم در آور که تکذیب سخنان و هجویات او را نماید اما اینکه مرا بکشتن وی تحریض مینمائی من کشتن را جز در حق کسی که دارای گناهی بس عظیم باشد معمول و مرعی نمیدارم و چون این خبر منتشر شد ابو الشیص و دعبل در هجای ابی سعد اشعار بسیار انشاد کردند و در اغانی مذکور است.

عقیده راقم حروف این است که این عفو و اغماض مأمون در کار دعبل بن علی و تحمل هجویات او شاید بواسطه تشیع دعبل و مدایح حضرت علی بن موسی الرضا وأئمه هدی صلوات الله علیهم بوده باشد زیرا که سلاطین جهان حتی پیغمبران بزرگوار بر هجای شعرا تحمل نمی آوردند بلکه خون آنا نرا هدر میفرمودند .

احمد بن مروان میگوید : ابوسعد مخزومی که نامش عیسی بن خالد بن ولید است گفت که قصیده دالیه خود را که در رد این شعر دعبل گفته ام برای مأمون بخواندم:

و یسومنى المأمون خطه حاجز *** او ما رأی بالأمس رأس محمد

و شعر اول این قصیده من این بود :

اخذ المشیب من الشباب الأغید *** و النائبات من الأنام بمرصد

ص: 87

بعد از آن گفتم یا امیرالمؤمنین مرا اجازت بده تا سر دعیل را باین درگاه در آورم مأمون فرمود این کار نمی شاید چه این مرد برما مفاخرتی کرده است تو نیز در اشعار خود بروی مفاخرت بجوی چنانکه برما نموده است اما کشتن او بدون حجت و اقامت برهان روا نیست. و نیز در جلد هجدهم اغانی در ذیل احوال ابی محمد یزیدی بدرگاه مأمون بیامد و اجازت خواست تا بحضور مأمون تشرف جویدحاجب گفت امروز خلیفه میخواهد شرب دوائی نماید فرمان کرده است تا هیچکس را بحضورش بار ندهم محمد گفت آیا این امر راهم نموده است که رقعه کسی را بدو نرسانی گفت نفرموده رقعه ای بدو بداد که این شعر در آن بود:

هدیتی التحیه للامام *** امام العدل والملك الهمام

لانی لو بذلت له حیاتی *** و ما اهی لقلا للامام

اراك من الدواء الله نفعا *** و عافیة تكون الى تمام

واعقبك السلامة منه رب *** یریك سلامه فی كل عام

اتأذن فی السلام بلا كلام *** سوی تقبیل كفك والسلام

چون این رقمه بعرض مأمون رسید حاجب بیرون آمد و محمد را اجازت بداد تا بخدمت مأمون در آمد و سلام بداد و هزار دینار سرخ در جایزه او با او حمل کردند و بعضی مجالس مأمون با ابو محمد و اولاد او مسطور خواهد شد.

و هم در آنکتاب در ذیل احوال ابی محمد عبدالله ایوب تیمی که او و برادرش ابو التیحان که دو شاعر از مردم کوفه و از شعرای دولت عباسیه اند مسطور است که محمد بن ادریس گفت چون محمد امین بقتل رسید ابو محمد تیمی بخدمت مأمون بیرون شد و در مدح بعرض قصیده پرداخت و او را اجازت ندادند لاجرم بخدمت فضل بن سهل برفت و بد رملتجی شد و او را مدح کرد فضل او را بخدمت مأمون رسانید چون سلام براند مأمون فرمود ای تیمی بیار مانند این شعر :

«مثل ما قد حسد القائم بالملك اخوه »، وقبل از این شعر میگوید : «من رأى الناس له الفضل علیهم حسدوه» ، و در این شعر بحکایت مأمون و امین گذارش مینماید

ص: 88

و میگوید چون امین برمأمون فضیلت داشت مأمون در کار سلطنت او بروی حسد برد تیمی گفت ای امیر المؤمنین بلکه من آنکس هستم که این شعر را گفته ام :

نصر المأمون عبد الله لما ظلموه *** نقضوا العهد الذی کا نو قدیما اكدوه

لم یعامله اخوه بالذی اوصى ابوه

و در این اشعار به آن عهد نامه که هارون الرشید در زمان خلافت خود در ولایت عهد امین و مأمون بشرح مسطور شد بنوشت و در خانه کعبه بیاویخت و پس از مرگش نادیده انگاشتند اشارت کرده است و گفته است مأمون چون مظلوم شد منصور گردید و بعد از آن این قصیده خود را که در مدح مأمون گفته بود بخواند و اولش این است :

جزعت ابن نیم آن اتاك مشیب *** و بان الشباب و الشباب حبیب

وچون مأمون این قصیده را بشنید گفت در راه خداوند عزوجل و نظر بشفاعت برادرم عباس یعنی فضل بن سهل ترا بخشیدم وفرمان کردم تا بیست هزار درهم بتو بدهند. ابو دعامه علی بن یزید گوید ابو محمد تیمی با من حدیث کرد و گفت بخدمت حسن بن سهل در آمدم و مدیحی در باره مأمون و مدیحی در حق خودش بخواندم و اینوقت طاهر بن الحسین نزد او بود و گفت ایها الأمیر این شخص همان است که در حق محمد مخلوع گفته است :

لابد من سكرة على طرب *** لعل روحا بدیل من كرب

خلیفة الله خیر منتخب *** لخیر ام من هاشم و اب

خلافة الله قد توارتھا *** آباؤه فی سوالف الكتب

فهی له دونكم مورثه *** عن خاتم الانبیاء فی الحقب

با من الذی من ذوائب الشرف *** الا قدم انتم دعائم العرب

چون حسن این اشعار کنایت آمیز را بشنید برآشفت و گفت سوگند با خدای این پسر زن زانیه به امیر المؤمنین متعرض شده است سوگند با خدای امیر المؤمنین را از این حال آگاهی میدهم آنگاه برخاست و بخدمت مأمون برفت و این حکایات و اشعار را بعرض رسانید مأمون گفت در این امر

ص: 89

چیزی برای نیست چه مردی بمردی دیگر امید واری داشته و اورامدح کرده است سوگند با خدای بما احسان کرده است و بامین بد کرده است چه جز بطریق شرب خمر بدو تقرب نجسته است یعنی در آنجا که میگوید «لابدمن سكرة على طرب» باز نموده است که امین همیشه خواهان خمر و خوردن آن و مست و سكران است و در آنجا که از آباء و اجداد ما تمجید و تکریم و ما را وارث خاتم پیغمبران صلی الله علیه و آله خوانده است احسان کرده است پس از آن مرا بخواند وخلعت بداد و بر مرکوبی خاص بر نشاند و پنجهرار درهم عطا فرمود .

در کتاب زهر الاداب مرقوم است که وقتی مأمون از عباس بن الحسین از صفت مردی پرسش گرفت گفت «رایت له حلما و اناة لم اسمع لحنا ولا احالة یحدثك الحدیث علی مطاویه و ینشدك الشعر علی مدارجه »، او را دارای حلم و خرد وحزم وعزم دیدم و هرگز از وی در کلمات و الفاظش لحنی وغلطی و چیزیکه محال باشد نشنیدم با تو حدیث میگذارد چنانکه بصحت و مطاری آنمقرون است و انشاد اشعار می کند بطوریکه موافق مدارج آنست و چنان بود که مأمون میگفت هر کس میخواهد لهوى بلا حرج بشنود باید کلام عباس را بگوش در سپارد و این عباس بن حسین از تمامت شعرای بنی هاشم اشعر است و در طبقه ابراهیم مهدی خلیفه عباسی شمرده می آید و اوست گوینده این شعر :

أتاح لك الهوى بیض حسان *** یبینك بالعیون و بالثغور

نظرت الى السخورفكدت تقضی *** واولی لو نظرت الى الحضور

و هم گوینده این شعر است :

صادتك من بعض القصور *** بیض نواعم فی الخدور

حور تحور الى صباك *** باعین منهن حور

و كأنما بثغورهن *** جنى الرضاب من الخمور

یصبغن تفاح الخدود *** بماء رمان الصدور

و هو العباس بن الحسین بن عبیدالله بن العباس بن علی بن ابیطالب صلوات الله

ص: 90

علیه و مادر عبیدالله جده دختر عبید الله بن عباس بن عبدالمطلب عم محمد بن علی پدر خلفای بنی عباس است وهارون الرشید و پسرش مأمون عباس بن حسین را بسیار محترم و بخود تقرب میدادند و حشمت او را بواسطه جلالت نسب و نبالت حسب و شرافت ادب و كمال فضل و سوددش مرعی میداشتند.

وقتی از عباس بن حسین از اوصاف مردی سؤال کردند پس با جلیس خود گفت «اطرب من الابل على الحداء ومن الثمل علی الغناء» از شتری که او را به آواز حدی سرود نمایند و از مستی که بآواز و سازش نو از دهند طربناك تر است.

و نیز روزی عباس از مردی سخن در میان آورد و گفت : «ما الحمام على الاحرار و طول السقم فی الأسفار و عظیم الدین علی الاقتار باشد من لقائه»، سختی جان سپاری بر مردم آزاده و طول مرض در اوقات سفر و سنگینی وعظمت قرض بر مردمان بی چیز و درویش شدیدتر و سخت تر از ملاقات وی نیست و از این پیش پاره ای مکالمات او با مأمون مذکور شد.

راقم حروف در ذیل کتاب احوال حضرت سید الشهداء ووقایع سال شهادت آنحضرت واولاد امجاد حضرت ابی الفضل علیهما السلام بشرح حال وی اشارت نموده است لكن در آنجا عباس بن حسن بن عبدالله بن عباس بن علی بن ابیطالب علیهم السلام رقم شده و او را عباس خطیب شاعر فصیح نوشته اند و گفته اند در خدمت هارون الرشید بمنزلتی عالی مخصوص بود و در زهر الأداب بجای حسن حسین مسطور است.

و هم در آنکتاب مسطور است که چون مأمون داخل بغداد شد دعبل را بعد از آنکه امان داد احضار کرد و چنانکه سبقت نگارش گرفت دعبل بن على شاعر مأمون و پدرش هارون را هجو کرده بود پس با دعبل گفت ای دعبل «من الحضیض الأوهد»، دعبل گفت ای امیرالمؤمنین تو از کسانیکه جرم و گناه ایشان از من شدید تر بود در گذشتی و مأمون ازین کلام باین شعر دعبل اشارت نمود «و استنقذوك من الحضیض الارهد»، چنانکه مذکور شد و در این اشعار اظهار افتخار مینماید بر

ص: 91

مأمون بقتل طاهر بن حسین بن مصعب ذی الیمینین محمد امن برادر مأمون را و طاهر مولی قبیله خزاعه است و مأمون از دعبل خواستار شد که قصیده دیگرش را «مدارس آیات خلت بالمنابر»، که سبقت تحریر یافت قرائت نماید دعبل از این کار استعفاء نمود مأمون گفت با کی بر تو نیست و این قصیده را خوانده ام لیکن دوست همیدارم که از زبان تو بشنوم دعبل شروع بخواندن نمود و چون باین شعر رسید :

الم ترانی مذثلثین حجة *** اروح واغدو دائم الحسرات

تا آنجا که میگوید :

بنات زیاد فی القصور مصونة *** و بنت رسول الله فی الفلوات

مأمون بگریست و دیگر باره امان دعبل را تجدید کرد و او را صله و جایزه نیکو بداد «و الشیء یستدعی ما قرع بابه و حذب إهدا به»

در تاریخ الخلفاء مسطور است که محمد بن عمرو گفت اصرم بن حمید گفت : بخدمت مأمون در آمدم ومعتصم در حضورش حاضر بود مأمون فرمود ای اصرم مرا و برادرم معتصم را توصیف کن و هیچیك از ما دو تن را بر آندیگر فزونی مده أصرم این شعر را قرائت کرد :

رأیت سفینة تجرى ببحر *** الى بحرین دونهما البحور

الى ملكین ضوء هما جمیعا *** سواء جاددونهما البصیر

كلا الملكین یشبه ذاك هذا *** و ذا هذا وذاك و ذا امیر

فان یك ذاك ذا و ذاك هذا *** فلی فی ذا وذاك معا سرور

رواق المجد ممدود علی ذاك *** و هذا وجهه بدر منیر

در کتاب اعلام الناس مسطور است که یکی روز قاضی یحیی بن اکثم صیفی که اورا لاطی میخواندند در خدمت مأمون حضور داشت مأمون گفت ای یحیی کیست آنکس که این شعر را گوید :

قاض یرى الحد فی الزناء *** و لا یرى علی من یلوط من بأس

این شخصی که بقضاوت بنشسته است اگر کسی زنا نماید حد شرعی بروی جاری

ص: 92

مینماید لکن بر لاطی با کی نمیشمارد کنایت از اینکه چون خودش فاعل این امر شنیع است حدش را مرتفع میخواند قاضی یحیی گفت همانكس گفته است که میگوید:

ما ارى الجود ینقضی و علی الامة زال منكم بنی العباس

و ازین پیش باین شعر اشارت رفت و گویا شاعرما ارى البخل گفته بود. و یحیى بسبب مأمون ما ارى الجور خواند و خواست بگوید اگر آن نسبت بخل

بشما بنی عباس از روی صدق است نسبت لواط نیز مقرون براستی است و میگوید : روزی ابو نواس بر قاضی یحیی بن اکثم در آمد و پسری نیکو صورت ماه دیدار با او بیامد و از راه دادخواهی گفت این مرد یعنی ابو نواس بر من بگذشت و مرا با کمال مكروهیت ببوسید قاضی بدیدار دلاویز و گفتار بهجت انگیز آن پسرمفتون و دیگر گون شد و بی اختیار این شعر را در جواب او بخواند :

اذا كنت للتحمیش والبوس کارها *** فلا تدخل الاسواق الا منقبا

و لا تظهر الاصلاق من تحت طرة *** و تشهر منها فوق خدیك عقربا

چون از بوسیدن آنروی لطیف و گزیدن آنگونه شریف بخراشی بس ظریف کراهت داری پس با این دیدار خورشید آثار بکوچه و بازار و برزن و ملاقات مرد وزن جز اینکه آفتاب را در نقاب در آوری و زهره را از مشتری بپوشانی طالع مشو و بناگوش را که در زیر طره مشگین زره پوش است چون صفحۀ عاج وسینه دراج نمایان مساز وعقرب موی و کژدم زلف را بر دو خد ظریف پیوند و بر جان مستمند هفت بند مگردان چون آن پسر خوب چهر که فتنه شهر و آشوب جان مردم بود در جواب تظلم خود این بیت را از قاضی بشنید این شعر را انشاد نمود :

لقد كنت ارجو ان ارى العدل بیننا *** فاعقبنی بعد الرجاء قنوط

متى تصلح الدنیا و تصلح اهلها *** اذا كان قاضى المسلمین یلوط

در آن امید بودم که چون در کریاس قاضی شکایت از ابو نواس و کردار نابهنجارش آورم بحكم عدل کار کند و مکافات آن لاطی را بدهد این ندانستم

ص: 93

که خود قاضی از وى الوط وافق است و با این حال که قاضی مسلمانان لاطی باشد چگونه کار دنیا و اهل دنیا مقرون بصلاحیت خواهد شد.

راقم حروف گوید اگر بجای لفظ بلوط ملوط بصیغه مفعول گفته بود جامعیتی کامل داشت چه بطوریکه مرقوم نموده اند جناب قاضی بهردو کارراضی و بهردو صیغه منسوب بوده اند .

در تاریخ طبری مسطور است که صالح بن رشید گفت بخدمت مأمون در آمدم و دو بیت از اشعار حسین بن ضحاك با خود داشتم و گفتم یا امیرالمؤمنین دوست میدارم که دوشعر بعرض برسانم و از من بشنوی گفت بخوان و صالح این شعر بخواند:

حمدنا الله شكرا ان حبانا *** بنصرك یا امیر المؤمینا

فانت خلیفة الرحمن حقا *** جمعت سماحة و جمعت دینا

مأمون هردو بیت را بپسندید و گفت از کیست گفتم یا امیرالمؤمنین از بنده ات حسین بن ضحاك است مأمون گفت سخت نیکو گفته است گفتم یا امیر المؤمنین او را شعر دیگر است که از این بهتر است گفت چیست پس این شعر بخواندم:

اینجل فرد الحسن فرد صفاته *** على و قدر افردته بهوی فرد

رأى الله عبدالله خیر عباده *** فملكه والله اعلم بالعبد

و این دو بیت اخیر از این پیش در این کتاب و فصول سابقه احوال مأمون باندك تفاوت سمت تحریر گرفت.

و نیز در تاریخ طبری مسطور است که عمارة بن عقیل گفت روزی در خدمت مأمون بخوردن شراب مشغول بودم با من فرمود ای اعرابی تا چند خبیث و پلید باشی گفتم یا امیرالمؤمنین چگونه چنین تواند بود با اینکه همت عالی من مرا این شعر باز داشته است گفت چیست گفتم این شعر است:

قالت مفداة لما أن رأت ارقى *** و الهم یعتاد فی من طیفه لمم

نهیت مالك فی الأدنین آصرة *** و هی الاباعد حتى حقك العدم

ص: 94

فاطلب الیهم تری ما کنت من حسن *** تسدی الیهم فقد ماتت لهم صرم

فقلت مذلك قد اکثرت لائمتی *** و لم یمت قایم هذلا ولاهرم

مأمون گفت کجا و چگونه خویشتن را بسوی هرم بن سنان سید و بزرگ عرب و حاتم طائی افکندی و حال اینکه این دو تن شخص عالى القدر کارهای بزرگ و آثار جمیله ظاهر کردند و همی از هر طرف از فضایل و جلالت ایشان و تفضیل ایشان بر من فرو میخواند گفتم یا امیرالمؤمنین من از هر دو تن بهترم چه من مسلمان هستم و ایشان کافر هستند و من مردی از عرب هستم.

و نیز در تاریخ طبری مسطور است که حسین بن ضحاك گفت علویه با من گفت با تو خبر همی دهم که زمانی بر من بر گذشت که اگر کرم مأمون شامل حال من نمیگشت البته بهلاکت میرسیدم و از جان خود یكباره مأیوس شدم چه یکی روز مأمون ما جماعت سرودگران را بخواند و بشراب بنشست وچون شراب ناب در دماغش راه کرد و او را فرو گرفت گفت برای من تغنی کنید پس مخارق بر من پیشی جست و شروع بسرود نمود و آواز ابن سریج را در این شعر جریر بخواند:

لما تذكرت بالدبرین ارقنی *** صوت الدجاج وضرب بالنواقیس

فقلت للركب اذ جد المسیر بنا *** یا بعد یبرین من باب الفرادیس

حموی گوید یبرین بفتح یاء حطی و سكون باء موحده و کسر راء مهمله و یاء حطی و نون بعضی گفته اند در بالای سعد واقع است و آن ریگزاری سخت پهناور است که اطرافش را در یافتن نتوان و از یمین مطلع الشمس از حجر یمامه و بقولی از اصقاع بحرین است و به منبران و در آنجا آن ریگزاری است که بكثرت و فزونی موصوف و در میان آن و فلج سه منزل راه و در میان احساء و هجر دو مرحله است و یبرین در میان این دو و مطلع سهل است و نیز یبرین نام قریه ای از قراء حلب و نیز از نواحی غراز میباشد و فرادیس جمع فردوس است که بستانی است که در دمشق واقع است و این محله ای بزرگ است و یکی از دروازه های دمشق بانجا منسوب است که باب الفرادیس گویند و نیز فرادیس موضعی است در حلب نزدیك

ص: 95

تربت حساف و حاضر طی از اعمال قنسرین بالجمله علویه میگوید اندیشه من بر آن افتاد که تغنی نمایم و اینوقت مأمون آهنگ خروج بسوی دمشق داشت که بسر حد برود پس این شعر را به تغنی قرائت کردم:

الحین ساق إلى دمشق وما *** كانت دمشق لاهلها بلدا

ازین شعر نابهنگام چنان میرساند که پیك مرگ بدمشق میرساند و حال اینکه دمشق برای اهل خودش نیز بلدیت ندارد مأمون از شنیدن این شعر چنان بر آشفت که قدح می را از دست بر زمین زد و با علویه گفت ترا چه بود لعنت خدای بر تو باد و از آن پس گفت ای غلام سه هزار درهم بمخارق بده و دست مرا بگرفت و بر خیزانید و هردو چمشش را اشك در سپرد و با برادرش معتصم همیگفت سوگند با خدای همانطور بود که مأمون گفت و چون بیرون شد دیگر باره عراق را چنانکه خود گفت ندید.

بندۂ نگارنده گوید اگر نمی بایستی مأمون چنانکه مسطور شد در این سفر بمیرد و قلم تقدیر بر زبان علویه این تحریر نمیکرد و این تقریر نمیداد البته علویه بقتل میرسید و مأمون را از قرائت آن که علویه بطبع خود میخواند آسیبی نمیرسید و بسلامت باز میگشت وحسرت عراق را با کربت گور وصلت نمیداد چنانکه این تجر بت نموده باشد بارها مگر نه آن است که مکرر در طی این كتب مسطور گردید که بارها در حضور خلفا یا امرا و اعیان روزگار اهل شعر و نثر شعرها خواندند و کلمات بر زبان راندند یا پاره ای اتفاقات دیگر روی داد که ایشان را شوم افتاد و شاعری دیگر با ناطقی دیگر کلماتی نظما و نشرا در میان آورد و آن شئامت بمیمنت مبدل شد.

و در جلد ششم اغانی مسطور است که محمد بن عباس یزیدی گوید که عمم عبیدالله از پدرش با من حکایت کرد که یکی روزمأمون با مجالسیان خود گفت شعری برای من بخوانید که گوینده آن پادشاهی باشد و هرچند قائل آن معلوم نباشد کدام کس میباشد اما آن شعر دلالت بر آن کند که قائل آن پادشاه است از میانه

ص: 96

جلساء یکی از اشعار امرءالقیس را بعرض رسانید:

أمن اجل اعرابیة حل اهلها *** جنوب الملا عیناك تبتدران

مأمون فرمود چیست در این شعر که دلالت بر آن نماید که قائل آن ملکی است چه میتواند که یکی از مردم بازاری از اهل حضر گفته باشد و گویا این شاعر سرزنش کرده است خویشتن را بر اینکه خاطرش اسیر اعرابیه گردیده و بدو علاقه جسته است بعد از آن مأمون گفت آن شعریکه دلالت مینماید براینکه گوینده اش پادشاه است این شعر ولید است :

اسقنی من سلاف ریق سلیمی *** و اسق هذا الندیم كاسا عقارا

آیا نگران نیستی که ولید در این اشارتی که بساقی مینماید که باین ندیم سقایت کن اشارت شاهانه است و مثل این شعراو:

«الى المحض من ودهم و یغمرهم نائلی»

و این شعری که گفته است قول کسی است که قادر است بر ملك و بحیثیت ملك برطویات رجال تا در حق ایشان بذل معروف و احسان نماید و هم او را ممكن است که این شعر را برای خویشتن استخلاص دهد و در این بیت با ابیاتی که بعد از آن گفته است غناء و آن این شعر اوست:

سقیت ایا كامل *** من الأصفر البابلی

و سقیتها معبدا *** و كل فتى باذل

إلى آخرها... وهم در آنمجلد اغانی در ذیل احوال حسین بن ضحاك باهلی شاعر مشهور مذکور است که چون مأمون از خراسان ببغداد آمد فرمان داد تا مردم ادیب را یك طبقه در خدمتش نام بردار نمایند تا برای مجالست و مسافرت خود مقررگرداند جماعتی را در حضورش بشمار آوردند حسین بن ضحاك در جمله نامبردگان بود و از نخست این حسین از مجالسین محمد امین بشمار میرفت چون اسامی هریك را عرضه داشتند و بنام حسین رسیدند مأمون گفت آیا همان کس نیست که در این شعر در حق محمد گفته است:

ص: 97

هلا بقیت لسد فاقتنا *** ابدا و كان لغیرك التلف

فلقد خلفت خلائفا سلفوا *** و لسوف یعوز بعدك الخلف

مرا حاجتی بچنین کسی نیست و در این شعر میگوید از چه روی تو برای سد فقر وفاقت ما باقی نماندی و غیر از تو یعنی مأمون دستخوش تلف نگشت بالجمله مأمون گفت سوگند با خدای جز درطی معابر و طرق مرا نخواهد دید لكن حسین را در ازای هجائیکه مأمون را نموده بود پای کعب عقوبت نگردانید و متعرض او نگشت لاجرم حسین ببصره رفت و از بیم سطوت مأمون در تمام مدت خلافت او در بصره اقامت نمود. صالح بن رشید گوید روزی بخدمت مأمون در آمدم و دو شعر از حسین بن ضحاك با خود داشتم و گفتم ای امیرالمؤمنین دوست میدارم دو شعر از من بشنوی گفت انشاد کن پس این دو شعر را بخواندم :

حمدنا الله شكرا اذحبانا *** بنصرك یا أمیر المؤمنینا

فانت خلیفة الرحمن حقا *** جمعت سماحة وجمعت دینا

میگوید مأمون ساعتی سربزیر افکند پس از آن گفت هیچ از این شعر خوشوقت نمی شوم و خیری نمینگرم بعد از آنکه در حق برادرم آن شعر را گفته است و بروایتی این شعر بدستیاری ابن البواب بمأمون پیوست محمد بن یحیى الصولی گوید احمد بن یزید مهلبی از پدرش از عمر و بن بانه با ما حدیث کرد و گفت در خدمت صالح بن رشید بودیم عمروبن بانه گفت تو نه چنانی که بر کنیز کان و غلامان من آنچه را که من جید و نیکو شمارم طرح کنی گفت ویلك تا چند بغیض و کینه در هستی به منزل من بفرست تا دفاتر اشعار را بیاورند و هر چه را خواهی اختیار کنی تا برجواری وغلمان طرح نمایم و او بمنزل من بفرستاد و دفاتر غناء را بیاوردند و از آنجمله یكدفتر را بر گرفت تا از اشعاری که اندر آنست هر چه را خواهد برگزیند پس در آن دفتر باین اشعار حسین بن ضحاك رسید که در مرثیه امین و هجو مأمون گوید:

اطل حزنا و أبك الامام محمدا *** بحزن و ان خفت الحسام المهندا

ص: 98

فلا تمت الأشیاء بعد محمد *** و لازال شمل الملك منها مبددا

و لا فرح المأمون بالملك بعده *** و لا زال فی الدنیا طریدا مشردا

و آنگاه صالح با من گفت تو نیك خبرداری که مأمون بهر ساعت نزدمن میاید پس اگر بیاید آیا می بینی چه خواهد کرد بعد از آن کاردی بیاورد و آنكلمات را محو ومحكوك همی نمود و مأمون از درجه و پله صعودهمی گرفت وصالح آندفتر را بدور افکند مأمون گفت ای غلام دفتر را بیاور چون حاضر کرد مأمون در آن نظر کرد و به محكوك واقف شد پس از آن فرمود اگر با شما بگویم در این دفتر چه بود تصدیق قول مرا می نمائید گفتیم بلی گفت چنان شایسته مینماید که برادرم صالح با تو گفته بود بفرست دفترت را بیاورند تا از آن دفاتر اشعاری مختار را اختیار نماید تا بکار سرودن آید و او بر این شعر واقف شد و مکروه میداشت که من بر آن بنگرم لاجرم بحك ومحو آن امر نمود عرض کردیم چنان است که میفرمائی مأمون فرمود ای عمرو این شعر را برای من تغنی کن گفتم ای امیر المؤمنین همانا شعر از حسین بن ضحاك وغناء از سعید بن جابر است کنایت مرا در آن مدخلیتی نیست مأمون فرمود از هر کس و هر حال که هست برای من بسرای پس از بهرش بسرودم مأمون بفرمود دیگر باره اعادت کن و تاسه دفعه اعادت نمودم و او بفرمود تاسی هزار درهم بمن بدادند و فرمود این کار را از آن کردم تا بدانی که این کردار تو برای تو در خدمت من زیانی نمیرساند. و نیز در ششم اغانی مسطور است که محمد بن عباد گفت مأمون با من فرمود این وقت از بصره آمده بودم چگونه است حال ظریفتر شعرای شما گفتم نمیشناسم گفت وی حسین بن ضحاك است که از شعرای شما اشعر و از ظرفای شما اظرف است آیا وی همانکس نیست که این شعر را میگوید :

رأى الله عبدالله خیر عباده *** فملكه والله اعلم بالعبد

چون خداوند عالم بصیر عبدالله مأمون را بهترین بندگان خود بدید او را بسلطنت، و پادشاهی برگزید و خداوند علام الغیوب برحال بنده خود از تمامت

ص: 99

ماسوی داناتر است بعد از آن مأمون با من فرمود تمام شعرای این زمان که در مدح انشاد شع کرده اند شعری بلیغ تر از این شعر نگفته اند هم اکنون بدو بنویس تا باینجا بیاید و در آن وقت حسین بن ضحاك علیل بود و نیز از بوار و آسیب مأمون بر خود بیمناك بود چه در هجای مأمون بسی اشعار و ابیات بگفت پس در جواب مأمون گفتم ای امیر المؤمنین حسین علیل است وعلت او از حرکت کردن او مانع است و قدرت طی راه وسفر ندارد مأمون فرمود پس مکتوبی با نکس که در بصره عامل خراج شما است در قلم بسپار تاسی هزار درهم بحسین بدهد من امتثال فرمان کردم وحواله آن مبلغ را بنوشتم و برای حسین بفرستادم و حسین آنمال را دریافت کرد.

و هم در آن کتاب مسطور است که ابن ابی ازهر گفت یکی روز در حضور مأمون ایستاده بودم در این حال ابن البواب در آمدورقعه ای که شعری چند نگاشته بودند بیاورد و گفت اگر رأی خلافت انتمای امیرالمؤمنین تجویز میکند اجازت بدهد تا بخوانم مأمون بگمان اینکه از خود اوست گفت بخوان و او بخواند:

اجرنی فانی قد ظمئت الى الوعد *** متى تنجز الوعد المؤكد بالعهد

اعیذك من خلف الملوك وقد بدا *** تقطع انفاسی علیك من الوجد

ایبخل فرد الحسن عنی بنائل *** قلیل وقد أفردته بهوی فرد

وهمی بخواند تا باین شعر رسید :

رأى الله عبدالله خیر عباده *** فملكه والله اعلم بالعبد

الا انما المأمون للناس عصمة *** ممیزة بین الضلالة والرشد

مأمون گفت احسنت ای عبدالله گفت یا امیرالمؤمنین گوینده این شعر نیکو گفته است مأمون گفت آنکس کیست گفت بنده حسین بن ضحاك مأمون در غضب شده گفت خداوند کسی را که نام بردی زنده نگذارد و بنعمت تقرب برخوردار و کامکار نسازد و نعمت عین را از وی بر گیرد مگر حسین همان کس نیست که این شعر گفته است:

ص: 100

اعینای جودا و ابكیالی محمدا *** و لا تدخر ادمعا علیه و اسعدا

وبقیة اشعار که مذکور شد و گفت این شعر در ازای آن شعر است یعنی این مدیحه بجای آنهجو است که مرا نموده بود و بقیه این حکایت و پاره ای اشعار حسین بن ضحاك ازین پیش در ابواب سابقه مسطور گشت. از محمد بن قاسم مهرویه مسطور است که چون حسین بن ضحاك را در استرضای خاطر مأمون چاره و تدبیری نماند کار خود را بعمرو بن مسعده افکند و این شعر را بدو بر نگاشت:

انت یا عمر و قوتی و حیاتی *** و لسانی و انت ظفری و ناب

تا آنجا که میگوید: فم الى السید البریة عنی قومه تستجیر حسن خطاب

چون این ابیات التجا آمیز را عمرو بن مسعده بشنید چندان در خدمت مأمون بلطایف الحیل کار کرد تادلش را بروی نرم کرد و حسین را بخدمت مأمون در آورد و ارزاقش را که قطع شده بود دیگر باره برقرار ساخت.

و هم در آن کتاب از سوادة بن الغیض مسطور است که گفت چون مأمون حسین بن ضحاك را بجهت آندوستی و ارادتی که نسبت به امین برادر مأمون داشت از پیش براند و او را بجفا و ستم در سپرد حسین بن ضحاك از هر طرف راه نجاح وفلاح وصلاح را مسدود دید و سخت بیچاره کردید و بحسن سهل پناه برد و این شعر را در مدح او در اصلاح کار خودش گفت:

اری الامال غیر معرجات *** علی احد سوى الحسن بن سهل

إلى آخر الابیات... حسن بن سهل آن ابیات را نیك بپسندید و حسین را بخواند و با او مؤانس و مجالس گشت وحسین را در خدمت آن وزیر بزرگ روزگار تقربی خاص نمودار گشت و او را بصله واحسان و خلعت بنواخت و هم وعده داد که در خدمت مأمون کارش را قرین اصلاح بدارد لكن چون سوء رأی مأمون درباره حسین شدید بود حسن را قدرت اصلاح کار نبود وچون حسن از علتی که داشت بهبودی گرفت با حسین بن ضحاك گفت در این شعر خود چه اندیشه کرده بودی.

یا خلى الدرع من شجنی *** انما اشكو لترحمنی

ص: 101

حسین گفت این شعر را روشن ساخته ام گفت بچه چیز گفت گفته ام:

منعك المیسور یؤنسنی *** و قلیل الیأس یقتلنی

ابو محمد با او گفت «انك لتصنع بالخلاعة ما اعطیته بالبراعة» در این بیت که بخلاعت و مزاح سخن آورده ای در شعر دیگر براعت ویراعت و بلاغت را ضایع ساخته.

در مجلد هفتم اغانی در ذیل حال نسیم هاشمیه مسطور است که در چهره دلارا و حسن سرود وغناء وشعرو ادب یگانه روز گارو از بدایع لیل ونهار بود وعلی بن هشام وی را بخرید ومأمون از وی خواستار شد که نسیم را بدو بخشد چه بسرود او بسی مشعوف بود علی بن هشام بتعلل و دفع الوقت بگذرانید و این ماهروی را تا آنزمان فرزندی از علی بن هشام نبود چون الحاح و اصرار مأمون بسیار شد علی بن هشام با آن ماه خرگھی همی مقاربت نمود تاحامله گشت و مأمون از آن ماه سیمین اندام مأیوس شد بعضی گفته اند همین کردار علی بن هشام سبب خشم و ستیز مأمون برابن هشام شد تا گاهی که او را بکشت.

در مجلد نوزدهم آغانی در ذیل احوال احمد بن صدقه مغنی طنبوری مسطور است که حماد بن اسحاق گفت احمد بن صدقه با من حدیث نمود و گفت نزد خالد بن یزید کاتب رفتم و گفتم از اشعار خودت دو شعر بمن برخوان تا بآن سرود بگیرم گفت مرا از این کار چه حظ و بهره ایست جایزه را تو میستانی و گناه بر من می ماند با او سوگند خوردم که اگر از شعر تو فایدتی حاصل شد تو را نیز بهره ور سازم تا شعر تو را در پیشگاه خلیفه بعرض رسانم و برای تو خواستار صله شوم خالد بن یزید گفت اما بهره یافتن از طرف تو همانا ترا مقام و منزلت از آن فرودتر و نازل تر است اکنون امید میرود که در مسئله خلیفه فلاح یابی پس از آن این شعر را بخواند:

ستقول سلاف من الدنف *** و من عینه ابدا تدتف

ومن قلبه قلق خافق *** علیك و احشاؤه ترجف

و چون مأمون بشرب بنشست مرا بخواند و در این هنگام بر یکی از کنیزکان

ص: 102

خاصه خود خشمناك شده بود پس باجماعت سرود گران حاضر شدیم و چون چندی برآمد و مأمون فرخنده حال گشت سیبی عنبرین بحضورش فرستادم که با خط زرین نوشته بودند یاسیدی سلوت سوگند با خدای هیچ ندانستم و کسی ندانست که من بر آن خبر اطلاعی دارم و دور سرود بمن بازگشت نمود پس آندو شعر را تغنی کرد مأمون چون بشنید خشمگین شد و صورتش سرخ وهردو چشمش منقلب گردید و آشفته وغضبناك گفت یا بن الفاعله آیا ترا بر من و حرم من اطلاع و خبری است چون این سخن بشنیدم از جای برجستم و گفتم یاسیدی ازین جمله هیچ چیزی را مستحضر نیستم مأمون گفت پس از کجا داستان مرا باجاریه من بشناختی و در آنچه ما بین من و او گذشته بود سرود نهودی من سوگند یاد کردم که این خبر هیچ چیز را آگاه نیستم آنگاه حکایت خودرا با خالد بعرض رسانیدم تا بدانجا که خالد بامن گفت تو از آن زبون تری که از تو بمن بهره رسد این وقت مأمون بخندید و گفت بصدق سخن کرده است و این اتفاق ظریفی است بعد از آن مأمون بفرمود پنج هزار درم بدن و نیز بهمین مقدار بخالد بن یزید بدادند.

و هم در آن کتاب از احمد بن صدقه مروی است که گفت در یوم السعانین بخدمت مأمون اندر شدم و در حضورش بیست تن ماه دیدار خدمتگذار که همه را بخدمت آورده و رومیة وسیب بوی و سیمین روی و در میان نزار زنار بسته و بدیبای رومی مزین بودند و صلیبهای زرین در گردنهای عاج آئین بیاویخته و در دستهای لطیف و ظریف و بدیع ایشان خوص و زیتون بود مأمون با من فرمود وای بر تو همانا در اوصاف ایشان انشاد ابیانی کرده ام تا بأن نغنی کنی و بخواند:

ظباء کالدنانیر *** ملاح فی المقاصیر

جلاهن السعانین *** علینا فی الزنانیر

و قد زرفن اصداقا *** كأذناب الزرانیر

و اقلبن باوساط *** كأوساط الزنابیر

من این اشعار در خاطر سپردم و برای مأمون تغنی نمودم و مأمون همی باده

ص: 103

ارغوانی پیمود و آن دختران خورشید روی بهرگونه رقصی از بهرش ترقص نمودند تا گاهی که مأمون مست طافح شد و بفرمود هزار دینار سرخ بمن بدهند و نیز سه هزار دینار سرخ بان ماه رویان سفیدچهره نثار نمایند من آن هزار دینار را بگرفتم و آن سه هزار دینار را بر آنها نثار کردند من نیز در غارت دنانیر با آن مهر طلعتان شریك شدم سعانین باسین وعین مهملتین و یاء حطی در میان دو نون بروزن قنادیل عبدی است مر ترسایان را که یک هفته پیش از فصح سپارند فصح بكسر فاء وصاد و حاء مهملتین عید ترسایان است و ازین بعد انشاء الله تعالی در ذیل احوال متوکل عباسی و ترجمه احوال احمد بن صدقه باین اشعار اشارت میرود.

و در مجلد بیستم اغانی ابی الفرج اصفهانی در ذیل احوال عبد الله بن محمد بن عتاب بن اسحاق که از اهل بخارا و معروف بابن بواب است مذکور است که احمد ابن قاسم یوسفی گفت عبدالله محمد البواب با من حدیث کرد و گفت پدرم با من داستان نهاد و گفت بخلیفتی فضل بن ربیع حجابت و در بانی موسی هادی وهارون الرشید را نمودم و از آن پس بامین پیوست و برای امین تغنی نمود و عطا یافت و امین را مدح کرد و از مأمون کاستن گرفت و بدو متعرض شد حسین بن ضحاك چون این اشعار ابن بواب را که در آن این شعر را گفته بحضور مأمون عرضه دادند.

رای الله عبدالله خیر عباده *** فملكه والله اعلم بالعبد

مأمون گفت مگر او گوینده این شعر نیست .

اعینی جودا وا بكیالی محمدا ***و لاتدخر ادمعا علیه واسعدا

إلى آخره... مأمون گفت هیهات این یك درازای آن یك است یعنی آنمدح او که در حق من گفته است این هجو او نیز تلافی میکند و هیچ او را صله نداد. ابو الحسن اصفهانی میگوید حسین بن ضحاك بدینگونه روایت کرده است و بعضی دیگر گفته اند این هردو ابیات مدیحیه وهجائیه بتمامت از حسین بن ضحاك است و این کلمات مأمون نیز در حق حسین بود و مادر همین فصول از مجلد ششم اغانی

ص: 104

نقل کردیم که این اشعار و این مکالمات بحسین بن ضحاك منسوب است.

و هم در بیستم اغانی مسطور است که چون مدت خشم و سخط مأمون برابن بواب متمادی گردید قصیده ای در مدیحه مأمون بگفت و با یکی از نوازندگان بطور پوشیده مواضعه نهاد که هر وقت در مزاج مأمون حالت نشاطی نگرد تغنی کند و آن مغنی در موقفی خاص پاره ای از آن اشعار را در خدمت مأمون تغنی کرد مأمون بنشاط آمد و از گوینده شعر بپرسید آنمرد باز نمود که از ابن بواب است مأمون از وی خوشنود شد و او را بخدمت و رسومی که داشت باز گردانید و این شعر از آنجمله است :

یا أیها المأمون المبارك المیمون *** لقد صفت بك دنیا للملمین و دین

علیك نور جلال *** و نور تلك مبین

القول منك فعال *** و الظن منك یقین

ما من یدیك شمال *** كلتا یدیك یمین

و هم در بیستم اغانی در ذیل احوال احمد بن یوسف بن صبیح کاتب متولی دیوان رسائل مأمون که در این کتاب کرارا بحال او اشارت رفت مسطور است که احمد بن یوسف با یکی از جواری مأمون معاشرت داشت و نام او مونسه بود وقتی مأمون آهنگ مسافرت کرد و خواست مونسه را با خود حمل نماید احمد مکتوبی که دارای این ابیات بود از زبان مو نسه بمأمون نگاشت و پاره ای مغنیان را امر کرد تا در خدمت مأمون تغنی کرد چون مأمون بشنیده مكتوب را قرائت نمود فرمان کرد تا مونسه را به نزد احمد بن یوسف بفرستادند «قد كان عتبك مرة مكتوبا ، ونیز وقتی مأمون بر مونسه عتاب ورزید و خود بطرف شماسیه به تنزه و نفرج برفت و مونسه را نزد احمد بن یوسف کا تب بگذاشت و چون مأمون در تنزه مشغول افتاد دلش بمونه برفت و یکی را در طلب او بفرستاد مونسه تعلل جست و از آن عقابی که یافته بود سنگینی گرفت و از احمد بن یوسف خواستار

ص: 105

شد که از زبان وی شعری بگوید تا بمأمون بفرستد احمد این شعر را بگفت:

یا سیدا فقده اعزی بی الحزنا *** لاذقت بعدك لانوما و لا و سنا

لازلت بعدك مطویا على حرق *** اشنی المقام و اشتى الاهل والوطنا

ولاالتذذت بكأس فی منادمة *** قد قیل لی ان عبدالله قد ظعنا

و لا اری حسنا تبدو محاسنه *** الا تذكرت شوق وجهك الحسنا

و این شعر را برای اسحاق موصلی بفرستاد و اسحاق برای مأمون تغنی کرد و بقولی برای سندس مغنیه بفرستاد و او در خدمت مأمون تغنی کرد مأمون آن اشعار را بپسندید و گفت گویند؛ آن کیست سندس گفت ای سید من این شعر را احمد بن یوسف از جانب مونسه فرستاده است که همی خواهد تو مونسه راخوشنود سازی و هم از دوری تو شکایت کرده است مأمون فی الساعه از جای برخاست و بر نشست و نزد مونسه برفت و خاطر اوراخرسند ساخت و خودش نیز از وی راضی گشت.

و هم در آن مجلد در ذیل احوال عمارة بن عقیل خطفی شاعر فصیح مسطور است که عمارة بن عقیل گفت در خدمت مأمون نشسته بودم بناگاه از پشت سرم صدای هاتفی باین شعر بلند گشت :

هجی عمارة منا ان مدته *** فیها تراخ وركض السابح النقل

و لو سقفناه او هنا جوانحه *** بذابل من ریاح الخط معتدل

فان اعناقكم للستیف مختله *** و ان مالكم المرعی کالهمل

اذلا یوطن عبدالله مهجته *** على النزال ولا تصابنی حمل

و این شعر از فروة بن حمیصه است که در حق من گفته بود میگوید ازین حال حالتی بر من دست داد وغرابتی روی نمود که میزانش را مگر یزدان بداند و هیچ گمان نمی بردم که شعر فروه در این مقام برسد از آن پس علی بن هشام از مجلس بیرون شد وهمی بخندید گفتم ای ابوالحسن آیا با مانند منی چنین کنی با اینکه دوست حقیقی توام گفت بر تو در این امر چیزی نیست گفتم پس از کجا تو پیوست گفت آیا هیچ کتابی هست جز اینکه نزد من میباشد اینوقت با مأمون

ص: 106

گفتم یا امیرالمؤمنین مرا انصاف بده گفت این کار را بگذار و مرا بخبر این مرد باخبر گردان و از آنچه در میان تو و او بگذشته باز گوی پس قصیده خودرا که در حق وی گفته بودم قرائت همیکردم و چون باین شعر خود رسیدم:

ما فی السویه ان تجر علیهم *** و تكون یوم الروع اول صادر

مأمون را این شعر در عجب آورد و با من فرمود آیا برای چنین قصیده نقیصه باشد یعنی چنین مدحی را هجائی نیز گفته ای گفتم آری گفت بیار تا چه داری گفتم تیر خود را بر زبانم بنشانم گفت این کار بر من است پس آن قصیده را بر او بر خواندم و چون باین شعر خود رسیدم:

و ابن المراغة جاحد من خوفنا *** بالوسم منزلة الذلیل الصاغر

یخشى الریاح بأن تكون طلیعة *** او ان تحل به عقوبة بادر

پس با من گفت ای عمارة همانا ترا بدرد آورده است گفتم آنچه من او را بدرد آورده ام بیشتر از آن است که وی آورده است و نیز از عماره مذکور است که شامگاه بخدمت مأمون شدم و هرچه پیش من مینهادم از شراب می نوشیدم و همچنان در حضور وی بودم و مأمون فرمان کرده بود کتابهای بسیار از آنچه گفته من بود نوشته بودند روزی با من فرمود چگونه میگوئی گفت مفداة گفتم نام زوجه من است که یکی روز با من نظر کرد و اینوقت روزگار بر من دیگرگون بود و بفقر دچار بودم و حالی نا خوب داشتم گفت چگونه گفتی این شعر بخواند:

قالت مقداة لما أن رات ارقى *** و الهم یعتادنی من طیفة لممم

نهیت مالك فی الادنین اضرة *** و فی الأباعد حتى حقك العدم

فاطلب الیهم تجدها كنت من حسن *** تسدی الیهم فقد بانت بهم حرم

فقلت عاذل قدا کثرت لائمتی *** و لم یمت حاتم عذلا ولا هرم

مأمون در من بغضب نظر کرد و گفت آیا همت تو از آن برتری یافت که خویشتن را بهرم ارتقا همی دهی و حال اینکه کسی است که اموال خود را در اصلاح امور قوم و عشیرت خود بیرون آورد و بانفاق رسانید.

ص: 107

و هم در بیستم اغانی مسطور است که عماره گفت در خدمت على بن هشام رفتم و خواستار شدم که بشفاعت من براید و از مأمون اجازت بخواهد تامن انصراف گیرم علی گفت من این کار نمی کنم همانا تو در خدمت امیر المؤمنین چون خلوت می بینی اشعار میخوانی و عرض وقایع و افعال خود را میدهی و از آن پس از مظلومیت خود عرضه میداری «و قد اخذ امیر المؤمنین هذا علیك»، پس از آن ما را نام میبری آیا ابوالرازی را فراموش نمودی گاهی که بر قوم تو بتاخت و ایشان بدو تاختند و از آن پس تو بخدمت امیر المؤمنین در آمدی وخشمناك این شعر را بخواندی:

علام نزار الخیل تفأى رؤسها *** و قد اسلمت مع النبی نزار

و این شعری چند است که عماره گفته بود گاهی ابوالرازی آنجماعت را بقتل رسانیده بود و چنان بود که عماره از خدمت مأمون بیرون شده و به بزرگان اصحاب مأمون نظر افکند و این شعر را بخواند و ابن هشام گفت من مکروه میدارم که متابعت کند نفس برامیر المؤمنین و اگر در حق تو سخنی گویم بد گمان و بددل گردد اما نزدیك عمرو بن مسعده وا بوعباد بروچه ایشان در پیش روی امیر المؤمنین کتابت میکنند و با او خلوت ومزاح می نمایند من نزد ابوعباد شدم و از اشتیاق خود بدیدار اهل و عیال شرح دادم و خواستار شدم که برای مراجعت اجازت بخواهد در روی من بانکی بر کشید و گفت بودن تو در آستان امیر المؤمنین مرا محبوب تر است از کوچ کردن تو و من کاری نمیکنم که مکروه امیرالمؤمنین باشد چون چنین دیدم فی الفور نزد عمرو بن مسعده شدم و او را در حال اختضاب دیدم و شکایت حال خود را بدو عرضه دادم گفت ای ابوعقیل همانا در ساعتی تورا اجازت دادم که نزد من اندر شوی که در چنین ساعت برای هیچکس نمودار نمیشوم و مرا حاجتی است گفتم بفرمای چیست گفت هزار در هم که برای تو در کیسه جای دهند تا بنده بخری و با تو مأنوس باشد و در طی طریق خود تنها نمانی و من در آنچه دوست میداری قصور نمیجویم من در اخذ آن مبلغ قدری در نگ

ص: 108

و خودداری و اظهار مناعت نمودم گفت از روی حقیقت میگویم اگر این دراهم را بر نگیری هرگز با تو سخن نکنم پس بگرفتم و باز شدم و این شعر بگفتم:

عمرو بن مسعدة الكریم فعاله *** خیر و امجد من ابی عباد

من لم یذهم والده و لم یكن *** بالری علج بطانة و حصاد

إلى آخرها - که در مدح عمرو بن مسعده وقدح ابی عباد گفته است. نخعی حکایت کند که چون عمارة بغداد در آمد با من گفت در حق من در حضور مأمون تكلمی بكن و این نخعی از ندماء مأمون بود میگوید در خدمت مأمون چندان سخن کردم تا او را بحضورش حاضر ساختم و عمارة این قصیده را عرضه داشت:

حتام قلبك بالحسام متوكل *** كلف بهن و هن عنه ذهل

چون از قرائت فراغت گرفت مأمون گفت ای نخعی آنچه من میدانم اکثر از آنچه او گفت هست اما من محض سخن تو بیست هزار درهم در حق اوامر کردم وانشاء الله تعالی بعضی حالات عمارة در مقالات دیگر مذکور میشود.

اکنون بپاره شعرائی که معاصر مأمون و عمه اش علیه دختر مهدی خلیفه عباسی است اشاره میرود:

بیان حال ابی حفص عمر بن عبدالعزیز شطرنجی از معاصرین مأمون و منطقیین به علیه عمه مأمون

در مجلد نوزدهم اغانی مسطور است ابوحفص عمر بن عبدالعزیز مولی بنی العباس پدرش از موالی منصور و نامی عجمی داشت و چون ببالید و ادیب و فرهمند گردید نامش را بعبدالعزیز بگردانید و این ابو حفص در سرای مهدی با دیگر اولاد موالی او میبالید و چون یکتن از ایشان بود و ادب بیاموخت و بازی شطرنج شوق و شعفی شدید داشت از این روی او را شطرنجی بود و چون مهدی بمرد بعلیه دختر مهدی انقطاع گرفت و همواره خدمتش را ملازمت میورزید و چون علیه شوی و رو بسرای شوی رهسپر شد و چون علیه باز گشت وی نیز بقصر بازگشت و در مدیحه خاتون خود عرض اشعار مینمود و در آنچه او را در امور درمیان او و خواهرش

ص: 109

و در میان برادرانش از خلفای روزگار اراده میرفت و پاره ای از آن اشعار را دیگر گون و بعضی را بحال خود میگذاشت و از آنجمله که در ذیل حال علیه و اغانی او از این پیش مسطور شد «تحبب فان الحب داعیة الحب».

محمد بن جهم بر می گوید ابو حفص شطرنجی شاعر را بدیدم از دیدارش انسانی مأنوس و مأنوس انسان نگران شدم که چون او را بدیدی حضور ملاهی ظهورش از اندیشه هر غایبی باز می داشت و مجالستش از هزار گونه مصائب و تسلیت میجستند حدیثش عین انس و قربش اصل عرس جدش همه لب ولعبش همه جد و بحمال دیانت ومجد وخبرت و پاکی ذیل و اجتناب از فواحش ورذایل موصوف بود و دست هرقدح و ذمی از جناب مفاخر مآبش کوتاه وی هما نکس باشد که این اشعار را گفته است:

تحبب فان الحب داعیة الحب *** وكم من بعید الدار مستوجب القرب

اذا لم فی الحب عتب ولا رضا *** فاین حلاوات الرسائل و الكتب

تفكر فان حدثت ان اخاهوی *** نجا سالما فارجو النجاة من الحب

و اطیب ایام الهوى یومك الذی *** تروع بالتحریش فیه و فی العتب

وعلیه در این ابیات تغنی بساخت و چنان بود که علیه در آن معانی که خود اراده داشت با شطر نجی امر میفرمود تا انشاء اشعار میکرده علیه در آنشعر تغنی میکرد و این شعر از جمله همان اشعار ابی حفص است :

عرضن للذی تحب یحب *** ثم دعه یروضه ابلیس

فلعل الزمان ید نیك منه *** ان هذا الهوی جلیل نفیس

صابر الحب لایصر فك فیه *** من حبیب تجهم و عبوس

و اقل اللجاج واصبر علی الجهد *** فان الهوی نعیم و بؤس

عبد الله بن فضل گوید در مرض و بیماری ابوحفص شطرنجی شاعر علیه بنت مهدی که به آنمرض بمرد بعیادت رفتم و بر بالینش بنشستم و این شعر را که خود گفته بود بمن بر خواند:

ص: 110

نعى لك ظل الشباب المشیب *** و نادتك باسم سواك الخطوب

السنارى شهوات النفوس *** تفنی و تبقى علیها الذنوب

و قبلك داء المریض الطبیب *** ففاض المریض ومات الطبیب

یخاف على نفسه من ینوب *** فكیف ترى حال من لا ینوب

و از این پیش در ذیل حال هارون الرشید و خواهرش علیه بپاره ای اشعار و حالات ابی حفص اشارت رفت.

بیان احوال احمد بن یوسف كاتب شاعر معاصر مأمون و متولی دیوان رسائل او

و هم در بیستم اغانى مسطور است که احمد بن یوسف بن صبیح کاتب که اصلش از مردم کوفه و کار وصنعت و دستورش انشاء رسائل و مکاتیب و او را رسائل معروفه است بود دیوان رسائل مأمون در تولیت وی استقرار داشت و مکنی با بی جعفر وموسى بن عبدالملك غلام و همسفر وی. همین موسی حکایت میکند که احمد بن یوسف هزار بار هزار درم بتفاریق بمن عطا کرد و برادر احمد قاسم بن یوسف ابو محمد شاعر ملیح الشعر و خودرا بینی عجل منسوب میداشت لكن برادرش احمد این ادعا را نمیکرد و قاسم فرزند خود را در مدح کردن بهائم ومراثی چار پایان بازمیداشت و او بسیاری شعر درمراثی و مدایح ایشان بگفت و از آنجمله این شعر را در مرثیه گوسپندی میگفت:

عین ابكى لغنزنا السوداء *** كالعروس الادماء یوم الجلاء

و قول او در باره شاهمرد: اقفرت منك انا اسعد عراض ودیار

و قول او درباره: گر به الاقل لمجسة اوماردة *** تبكى على الهرة الصاعدة

و قول او در باب قمری:هل لامرىء من امان *** من طارق الحدثان

وقتی احمد بن یوسف در مجلسی بود و کنیز سرود گر نزدش حاضر بوداحمد خواست اورا بخود اختصاص داده باشد پس این مکتوب را بصاحب منزل نوشت :

ص: 111

انا رهن للمنایا *** بین ابرام و نقض

من هوى ظبی غدیر *** مونق المنظر غض

لیتها حادت بتقبیل *** لحذیها و غض

ان عجزتم عن شراها *** لى قرض او بقرض

فتمنوالی جمیعاً *** انها قبر لبعض

مسعود بن ابی بشر گوید روزی احمد بن یوسف بر فضل بن سهل یا برادر او در روزی ابرناک در آمد و مخاطب وی بطول انجامید و احمد بن یوسف بدو مؤانس بود پس دوات برگشود و این شعر را بدومکتوب نمود:

ارى غیماً تؤلفه جنوب *** و احسبه سیأتینا بهطل

فوجه الراى ان تدعو برطل *** فتشربه و تدعولى برطل

و بدو فرستاد پس این شعر را بخواند و بخندید و گفت اگر این کار اصل رأى وعین رویت است قبول کردیم و بر نمیگردانیم پس از آن طعام و شراب بخواست و در آنروز مجلس شراب وغناء را باین دو بیت بگذرانیدند و ازین پیش در ذیل حال مأمون بپاره ای حالات ورسائل احمد بن یوسف وكتابت و وزارت او گذارش رفت

بیان! حوال ابی عتاهیه اسمعیل بن القاسم شاعر که در زمان مأمون وفات کرده است

در جلد سوم اغانی مسطور است که اسمعیل بن قاسم بن سوید بن كیسان مولى عنتره است و کنیتش ابواسحق است وابوالعتاهیه لقبی است که براسم وكنیت وی غلبه یافته است و مادرش ام زید دختر زیاد محاربی مولی بنی زهره میباشد وقتی با ابو قابوس گفتند ابو العتاهیه عتابی را بردی فزونی داده است لاجرم این شعر را بگفت:

قل للمكنى نفسه *** متحیزاً بعتاهیة

والمرسل الكلم القبیح *** و عته اذن واعیه

ص: 112

ان كنت سر اسوءتنی *** أو كان ذاك علانیة

فعلیك لعنة ذالجلال وام زید زانیة

در کوفه نشو و نمو گرفت و در اول امرش مخنث بود لاجرم با مخنثان اورا حمل و همال می ساختند و از آن پس در کوفه سفال میفروخت بعد از آن زبان بشعر برگشود و ابواب براءت و بلاغت باز نمود و براقران خود پیشی گرفت. گفته اند در میان شعرای روزگار بشار بن بردو سید اسمعیل حمیرى وهمین ابوالعتاهیه در موزونی شعر و رواتی طبع بر سایرین تقدم دارند و اشعار این سه شاعر را از کثرت شمار نتوانستند ضبط و ثبت نمایند. ابوالعتاهیه مردى غریز الطبع لطیف المعانی سهل الالفاظ كثیر الافتنان قلیل التكلف است و اکثر اشعارش در فن زهد و امثال است قومی از مردم عصرش اورا قائل بمذهب فلاسفه میدانستند ومی گفتند قائل برستاخیز وحشر نبود و دلیل این قول را از آنجا بدست داشتند که میگفتند که اشعار او در یاد مرگ و فنا نه نشور و معاد و با اینکه مالی بسیار داشت از تمام مردم عصر بخیلتر و بجمع مال حریص تر بود. روزی مهدی با او گفت «انت انسان متحذلق معته»

صاحب صحاح اللغة میگوید : حذق بكسر حاء مهمله و سكون ذال معجمه و حذاقت بفتح حاء زیرکی حذق حذاق زیرك شده و نیکو در یافتن كودك حذلقه متحذلق دعوی زیر کی نمودن.

عته بفتح وضم تعته دل شدگی و بی عقلی رجل عتاهیه یعنی احمق عتاهیه کنیت مردی و ابوالفرج اصفهانی میگوید گفته میشود با مردی متحذلق عتاهیه چنانکه با مردیکه طویل است شناجیه گویند و ابوعتاهیه بدون الف ولام نیز گفته میشود بالجمله میگوید از آن کلام مهدی برای وی کنیتی مستوی گردید که بر نام او اسمعیل وكنیت او ابو اسحق غلبه یافت و در میان خلق سایر شد .

مصعب بن ذویل جلافی گوید : هیچوقت مندل بن علی غزى و برادران حیان ابن علی را جز یکی روز بر چیزی خشمناك ندیدم و این چنان بود که روزی ابو

ص: 113

العتاهیه در خون مالیده نزد ایشان آمد و گفتند ویحك چیست ترا که اینگونه اندامت در خون بینیم گفت من کیستم گفتند تو برادر ما و پسرعم ما و مولای مائی گفت همانا مرا فلان مرد جرار شترکش بکشت و بزد و گمان میکند که من نبطی هستم و اگر بطوریکه میگوید نبطی هستم براه خود فرار کنم و الا بپای شوید و حق مرا بازجوئید مندل بن علی برخاست و با او راه گرفت و از شدت خشم وكین بعل برپای استوار نساخت و گفت سوگند با خدای اگر حق تو برگردن عیسی بن باشد البته اخذ مینمایم و با پای برهنه با او برفت تا حقش را باز گرفت .

احمد بن حرب گوید : مذهب ابی العتاهیه قول بتوحید و اینکه خدای تعالی دو جوهر متضادین لامن شیء خلق کرد و از آن پس بنای عالم را باین بنیه و هیئت ازین دو جوهر بر نهاد و این عالم حدیث العین والصنعة است و جز خداوند تعالی محدث آن نیست و اورا گمان چنان بود که یزدان توانا بزودی هر چیزی را باین دو جوهر متضادین برمیگرداند پیش از اینکه تمام اعیان بجویند

وهم بر این عقیدت بود که معارف بقدر فکر و استدلال و بحث طباعاً و قوع میجوید و نیز قائل به بیم ووعید وحرمت مكاسب بود و یتشیع بمذهب الزیدیة التبریة المبتدعة لا یتقص احداً»، و باینگونه عقیدت خروج بر سلطان را روا نمی داشت و مجبر بود و ازین پیش حکایت اورا در مذهب جبر در حضور مأمون با ثمامة بن اشرس ومغلوبیت او رقم کردیم .

عباس بن رستم گوید : ابوالعتاهیه در مذهب وعقیدت خود مذبذب بود وثبوت ورسوخی نداشت ازین روی چون بر چیزی عقیدت استوار ساختی و دیگری اورا آنمذهب مورد طعن و دق داشتی از آنمذهب باز شدی و دیگر مذهب گرفتی .

روزی بشر بن معتمر با ابوالعتاهیه گفت با من گفته اند که تو چون بحالت نسك و عبادت اندر شدی برای حجامت کردن فقراء وایتام وابناء سبیل می نشینی آیا حال بر همین منوال است گفت بلی بشر گفت ازین کردار چه اراده داری گفت همیخواهم خویشتن را بکاستن آورم از آن حیثیت که دنیایم بلند و بزرگ داشته و از بلندی

ص: 114

به پستی فرود آورم تاكبر وخویشتن ستایی ازوی بیفتد و باینکردار کسب ثواب نمودم و ببادکش ومكیدن یتیمان را حجامت می نمودم بشر با من گفت مرا از این تدلیلی که نفس خود را در حجامت میگذاری دست باز دار چه اینکردار در حکم حجه نباشد که ببایست بجای گذاری و اصلاح کار خود یا دیگری را که خود بفساد افکنده بنمائی دوست همیدارم با من خبردهی آیا وقتی را که بایستی برای خون کاستن بحجامت حاجت میرود میشناسی ابوالعتاهیه گفت نمیشناسم گفت آیا میشناسی که هر شخصی ومزاجی را تا چه اندازه باید خون از آن بکاست تا اگر از آن کمتر یا زیادتر خون بگیری بشخص حجامت یافته زیان برساند گفت نمیدانم گفت اگر این جمله را نمیدانی جز آنت نمینگرم که همیخواهی علم حجامت را از پس گردن یتامی ومساكین بیاموزی.

عباس بن رستم گوید : سبب حجامی ابوالعتاهیه این گردید که حمدویه صاحب زنادقه خواست ابوالعتاهیه را بگیرد او سخت بترسید و بحجامی بنشست. در خدمت یحیى بن خالد عرض کردند ابوالعتاهیه جانب نسك و عبادت سپرده و محض تواضع و فروتنی حجامت گری بنشسته فرمود مگر نه آنست بیع کوزه نمودی و کوزه فروش بودی گفت بلی از آن پیش چنین روز بن هادی گفت آیا در کار کوزه فروشی آن چند ذلت نیست که اورا کافی باشد و از حجامت گری بی نیاز ماند.

ابو شعیب صاحب ابن ابی دواد گوید: با ابوالعتاهیه گفتم آیا قرآنرا بعقیدت خودت مخلوق میدانی یا غیر مخلوق گفت آیا از من از خدای میپرسی یا از غیر از خداى گفتم از غیر خدای ابوالعتاهیه خاموش شد و دیگر باره آنکلام را اعادت دادم و ابوالعتاهیه همان پاسخ نخستین را بازداد و تا چند مره این مكالمت بگذشت و گفتم چیست ترا که مرا پاسخ نگویی گفت جوابت را بگفتم اما تو حمارى وفهم معنی نداری و از این کلام مستدلا باز نمود که جز خداوند که خالق است هرچه هست مخلوق است وچون قرآن غیر از خداوند است مخلوق است و

ص: 115

هر ذیشعوری که دعوی انسانیت کند وفهم و ادراك وعقل وقوه ممیزه داشته باشد فهم این مطلب را مینماید.

و ابوالعناهیه مردی نظیف وسفید روی وسیاه موی و دارای گیسوان مجعد و هیئتی نیکو ولیاقت وحصافت ولیاقتی پسندیده بود غلامان سیاه در قید بندگی داشت و برادرش زید بن قاسم را غلامان بودند که در تو نهائیکه ایشانرا بودخزف میساختند وچون مقداری آماده کردند به شخصی که ابوعباد یزیدی مشهور و از اهل طارق و در کوفه کوزه فروشی داشت میدادند تا بفروش میرسانید و هر چه بر افزون بود ایشان میداد یعنی بعد از وضع مخارج و اجرت فروش هر چه اضافه میماند بایشان میرسانید و بقولی برادرش زید کوزه فروش بوده و ابوالعتاهیه میگفت : من جرار قوافی و برادرم جرار تجارت است

عبدالحمید بن سریع مولى بن عجل كوید: ابوالعتاهیه را بکوزه فروشی دیدم احداث ومتأدیون نزد وی آمدند و ابوالعتاهیه از اشعار خود برایشان می خواند و ایشان هر چه کوزه شکسته بود فراهم کرده آن اشعار را در سفالها می نوشتند. محمد بن صالح شهرزوری گوید نزد سالم خاسر برفتم و گفتم از خویشتن شعری بمن بر خوان گفت از شعر خود نخوانم بلکه از شعر کسی میخوانم که از جن و انس اشعر است گفتم گیست؟ گفت ابوالعتاهیه و این شعر را بخواند:

سكن یبقی له سكن *** ما بهذا یؤذن الزمن

نحن فی دار بخیرنا ***ببلا ها ناطق لسن

دار سوء لم یدم فرح *** لارى فیها ولاخزن

فی سبیل الله انفسنا *** كلنا بالموت مرتهن

كل نفس عند میتتها *** حظها من مالها الكفن

ان مال المرء لیس له *** منه الا ذكره الحسن

یحیی بن زیاد فراء گوید بخدمت جعفر بن یحیی در آمدم فرمود ای ابو زکریا در آنچه من گویم وعقیدت دارم چگوئی گفتم اصلحك الله چه فرمایی گفت

ص: 116

چنانم گمان است که ابوالعتاهیه اشعر شعرای این عصر است گفتم سوگند با خدای من نیز او را اشعر شاعران دانم. محمد بن سرویه انماطی گوید با داود بن زید بن زرین شاعر گفتم شاعر ترین مردم زمان تو کیستند گفت ابو نواس است گفتم در حق ابو العتاهیه چگوئی گفت وی اشعر انس و جن است. وهمچنین عبدالله بن عبدالعزیز عمری گوید اشعر مردمان ابوالعتاهیه است که این شعر گوید:

ماضر من جعل التراب مهاده *** ان لا ینام علی الحریر اذا قنع

چو پایانت بباید خفت برخاك *** بدیباگر نه خسبی نیستت باك

چو در گورت بباید ساخت منزل *** زدیبه چین وروست چیست محفل

چواز خاکی و در خاکی و باخاك *** ترقی جو سوى افلاك چالاك

با ابوالعتاهیه گفتند چگونه شعر میگویی گفت هرگز اراده آنرا نکرده ام جز اینکه برای من ممثل شده است و چون ممثل شدهر چه اراده دارم میگویم و آنچه را نمیخواهم نمیگویم و ابوالعتاهیه از کمال قدرتی که در نهاد داشت میگفت اگر بخواهم كلمات خودرا بتمامت شعر بگردانم می توانم .

محمد بن ابی العتاهیه گوید : از پدرم پرسیدند که بعلم عروض آگاهی گفت من ازعروض بزرگترم و ابوالعتاهیه را اوزانی بود که در عروض نبود.

وقتی هارون الرشید را تب فرو گرفت ابوالعتاهیه نزد فضل بن ربیع برفت ورقعه ای بدوداد که این اشعار در آن مرقوم بود:

لوعلم الناس كیف انت لهم *** ما تو اذا ماالمت اجمعهم

خلیفة الله أنت ترجح بالناس *** اذا ما وزنت أنت و هم

قد علم الناس ان وجهك *** یستغنى اذا ماراه معد مهم

فضل بن ربیع این ابیات را در حضور رشید بخواند رشید بفرمود تاابوالعتاهیه را حاضر ساختند و یکسره با او بمسامرت ومحادثت پرداخت تا از رنج تب برست و این سبب مالی جلیل و گرامی بابی العتاهیه ببخشید. در خبر است که اینشعر

ص: 117

را نزد ابن الاعرابی قرائت میکردند مردی از حاضران گفت این شعر در خور این گونه تمجید وتحسین نیست بلکه شمری ضعیف است ابن اعرابی که در شناختن از دیگر مردمان جدیدتر بودگفت سوگند با خداوند عقل تو ضعیف است نه اینشعر ابی العتاهیه آیا در حق ابی العتاهیه شاعر می گوئی ضعیف الشعر است سوگند باخدای هرگز ندیده ام شاعری را اینقدرت طبع باشد چنانکه ابوالعتاهیه در این شعر نمایان کرده است و این بلاغت ومعانی را که در این شعر اندراج یافته جز نوعی از سحر نمیدانم .

قطعت منك حبائل الامال *** وحطمت عن ظهر المطى رحالی

و وجدت برد الیأس بین جوانحى *** فارحت من حل و من ترحال

یا ایها البطر الذی هو من غد *** فی قبره ممتزق الاوصال

حیل ابن آدم فی الامعه كثرة *** والموت یقطع حیلة المحتال

قست السؤال فكان اعظم قیمة *** من كل عازفة جرت بسؤال

فاذا ابتلیت ببذل وجهك سائلا *** فابذله للمتكرم المفضال

و اذا خشیت تعذرا فی بلدة *** فاشدد یدیك بعاجل الترحال

و اصبر على غیر الزمان فانما *** فرج الشداید مثال حل عقال

آنگاه با آنمرد گفت هیچکش را شناخته باشی که باین نیکوئی شعر گفته باشد آنمرد گفت ای ابوعبدالله خداوند مرا بفدای تو بگرداند من بهر چه فرمائی جز آن ندانم و بر قول او رد نكنم لكن زهد و زهادت در مذهب ابی العتاهیه است و شعر او در مدیح مانند اشعار او در زهد نیست. این اعرابی گفت مگردی در مدیح این شعر نگوید:

و هارون ماء المزن یشفى به الصدى *** اذا ما الصدى بالریق عضت حناجره

و أوسط بیت فی قریش لبیته *** و اول عز فی قریش و آخره

وزحف له تحكى البروق سیوفه *** وتحكى الرعود القاصفات حوافره

ص: 118

اذا حمیت شمس النهار تضاحكت *** الى الشمس فیه بیضه و مغافره

اذا نكب الاسلام یوماً بنكبة *** فهارون من بین البریة تائر

و من ذا یفوت الموت والموت مدرك *** كذا لم یفت هارون ضد ینافره

میگوید آن مرد بیچاره ماند و نگریست ببلیتی عظیم دچار گردیده است و برای رستگاری ازشر ابن اعرابی گفت سخن همان است که تو فرمایی و هیچوقت مانند این اشعار از وی نشنیده بودم وقلم بر گرفت و هر دورا نوشت

روزی ابونواس از شعرهای ممتاز خود قرائت میکرد یکی از شنوندگان گفت تو از تمام شعراء اشعری ابونواس گفت چندانکه شیخ یعنی ابوالعتاهیه زنده است این سخن نشاید. ثمامة بن اشرس گوید روزی بخدمت ابی العتاهیه در آمدم و دیدم نانی بدون خورش میخورد جاحظ که راوی خبر است با ثمامه گفت آیا تو خود بدیدی که ابوالعتاهیه نان بیرون از خورش بخورد گفت ندیدم لیکن خورش بدون اینکه چیزی باشد میخورد گفتم این حال چگونه تواند بود گفتم در پیش روی او مقداری نان خشکیده خطیر کهنه بود و همی قدحی از شیر دوشیده مایه پرداخته نهاده و ابوالعتاهیه پاره ای از آن نان برمی گرفت و در آن شیر آب طعم فرو میبرد و بیرون میکشید در حالتیکه آن نان و شیر را ابدا بوی آشنایی با یکدیگر نبود وهیچ یك از آن یك بقدر بال پشه اخذ نکرده بودند چون این حال بدیدم گفتم گویا تو همیخواهی از هیچ خورش سازی و پیش از تو ندیده ایم کسی چنین کرده باشد. وهم جاحظ گوید تنی از یاران ماگفت نزد ابوالعتاهیه شدم و اینوقت در یکی از متنزهات بود وعیاشی صاحب جسر را میهمانی طلب کرده و برای او طعامی آماده ساخته و با غلام خود گفته بود چون خوردنی در حضور مدعوین نهادی تریدی از سر که وزیت پیش من گذار پس بدودر آمدم و دیدم در کمال میل ورغبت مشغول خوردن است ومنكرمأكول خود نیست پس مرا بخوردن بخواند چون دست در کاسه اش در آوردم دیدم تریدی از بزروسر که ترتیب داده اند وبجای زیت بزربکار برده اند از بخل ولئامت او در عجب شدم و گفتم هیچ میدانی

ص: 119

چه میخوری گفت آری تریدی از سرکه و بزر است گفتم چه چیزت بچنین خوراك پر آك دعوت کرد گفت غلام درمیان دبه زیت ودبه بزر بغلط رفت و چون بمن آورد مکروه میشمردم که اورا بیازارم و اظهار تجبر و کبریا نمایم و گفتم این روغن نیز مانند آن روغن است پس بخوردم و بر من ناگوار نگشت. محمد بن عیسی خزیمی که در جوار ابی العتاهیه بود گفت ابوالعتاهیه را همسایه ئی بود که از شدت استیصال زبان بدعای بر میگشود و بر برکت وسد باب فقر و فاقت او خدای رامیخواند و برهمین گونه بیست سال باوی بگذرانید تا آن شیخ در نهایت عسرت و صعوبت معیشت از جهان بگذشت و در تمام این مدت متمادی ابوالعتاهیه یكدرهمی بلکه یک دانقی بدونداد و بهمان دعا کردن کفایت مینمود یكی روز با ابوالعتاهیه گفتم ای ابواسحاق من نگرانم که تو همواره در حق این همسایه پیر ضعیف سیء الحال خود دعا میکنی و اورا فقیر و بی چیز ومعیل میدانی پس از چه چیزی بتصدق باو نمیدهی ابوالعتاهیه گفت از آن میترسم که بصدقه عادت کند و صدقه واپسین کسب بنده است و در دعاء خیر بسیار است .

محمد بن عیسی خزیمی گوید ابوالعتاهیه راخادمی سیاه و در از بالا از نهایت نزاری مانند سیخ توان مینمود و بهر روز دو گرده نان بدو جیره میداد روزی نزد من بیامد وگفت سوگند باخدای هرگز شکم سیر با خود حمل نکرده ام گفتم از چه روی گفت از زحمت و کد هیچوقت آسوده و فارغ نیستم معذالك ابوالعتاهیه روزی دو گرده نان بدون خورش بمن بیش نمی دهد اگر صلاح میدانی در کار من باوی تکلمی فرمای شاید یك گرده نان بیفزاید و تو در حضرت خداوند غفور مأجور شوى من اورا باین امر وعده دادم و چون با ابوالعتاهیه بنشستم آن خادم برما بگذشت و من مكروه داشتم که شکایت او را با ابو العتاهیه بگذارم وگفتم ای اسحق جیره روز بروز این خادم چه مقدار است گفت دو گرده نان است گفتم او را کفایت نمی کند گفت هر کس را اندك بس نباشد بسیار نیز کافی نخواهد بود و هر کس بخواهد باشتهای نفس رفتار نماید و هر چه نفسش بخواهد بدهد بهلاکت

ص: 120

میرسد و این خادمی است که بر حرم من و دختران من اندر میشود اگر او را بقناعت عادت ندهم و باقتصاد راه نگذارم مر او عیال مرا ومالم را هلاك وتباه میسازد میگوید بعد از آن آنخادم بی نوا از محنت معیشت از دنیا رفت و ابوالعتاهیه او را در ازار وفراش کهنه که او را بود کفن ساخت با او گفتم سبحان الله خادمی دیرین قدیم الخدمه واجب الحق را در کهنه پارچه کفن سازی با اینکه اگر یکدینار در بهای کفنش میدادی کافی بود گفت این خادم بیلا میرود یعنی بقبر و فرسودگی و کهنگی و پوسیدگی میرود و آنکه زنده است بجامه جدید از مرده شایسته تر است گفتم ای ابواسحق خداوندت رحمت فرماید این خادم را در زندگی و مردگی اقتصاد بیاموختی روزی، یکی از عیارهای ظریف در حضور ابی العتاهیه بایستاد و این وقت جماعتی از همسال ابو العتاهیه در پیرامونش انجمنی داشتندی در میان آنجماعت از ابوالعتاهیه خواستار عطیتی گشت گفت خدای از بهرت بسازد آنظریف دیگر باره سؤال کرد و همان جواب بشنید دفعه سوم زبان بسؤال بگشود و همان پاسخ بشنود و بخشم شد و گفت تو مگر این شعر نگوئی .

كل حی عند میتة *** حظه من ماله الكفن

هر کسی چون بمیرد از مال دنیا جز کفنی با خود نبرد ترا بخدای سوگند میدهم آیا میخواهی تمام اموالت را در بهای کفنت بدهی گفت نی گفت ترا بخداوند سوگند میدهم از بهر کفنت چه مقدار بشمار آری گفت پنجدینار گفت پس بهره تو ازین اموال همین مبلغ است که بقیمت کفن میدهی گفت بلی گفت از تمام اموال خودت که بهره تو نخواهد بود یكدرهم بامن بتصدق بده گفت اگر بتو تصدق دهم حظ من همان است آن ظریف گفت پس چنان گمان کن که از آن پنج دینار یك قیراط کم است و آن یك قیراط را با من بسپار و الا از یکی دیگر ابو العتاهیه گفت آن کدام است گفت مزد گور کندن سه درهم است و تو یکدرهم بمن بده و من کفیلی وضامنی بتو میسپارم که چون بمردی گورتراباین یک درهم

ص: 121

بکنم و دو درهم دیگر سودتو باشد و بحساب تو اندر نباشد و اگر نکندم این در هم را بورثه تو میدهم یاضامن من با یشان ردنماید ابو العتاهیه سخت خجل شد و گفت دور شو که خداوندت لعنت کند و بر تو غصب گیرد حاضران بجمله ازین سخن بخندیدند و سائل برفت و همی بخندید و ابوالعتاهیه روی باما آورد و گفت بواسطه این مردم و امثال ایشان صدقه را حرام کرده اند گفتیم کدام کس و چه وقت حرام گشت چه ما هیچ کس را ندیده ایم که بگوید صدقه را پیش از وی یا بعد از وی حرام کرده اند .

با ابو العتاهیه گفتند آیا زكاة مالت را بفقراء میدهی گفت قسم بخدای جز از زكاة اموالم عیالم را انفاق نکرده ام گفتیم سبحان الله سزاوار این است که زکوة مالت را بفقراء بدهی گفت اگر زكوة مال خودرا از عیالم قطع نمایم در روی زمین فقیر تری از ایشان نیست. عبدالرحمن بن اسحاق عذری میگوید از یکی از تجار از مردم باب الطاق بهای ثیابی برا بوالعتاهیه بود که از وی گرفته بود و نمیداد روزی ابو العتاهیه بروی بگذشت صاحب دکان با پسر قمر طلعت که خادم و شاگرد او بود گفت بشتاب وابو العتاهیه را دریاب و از وی جدامشو تا آنچه نزد او مانده است بستانی غلام مانند بدر تام بتاخت و او را در رأس جسر دریافت و افسار حمارش را بگرفت و بازداشت ابو العتاهیه گفت ای پسر چه حاجت داری گفت فلان شخص مرا فرستاده است تا آنچه از تو طلب دارد بدهی ابو العتاهیه خاموش شد و هر کس می آمد و میرفت آن پسر را میدید که با ابو العتاهیه در آویخته است لاجرم بدیدار آن ماه پیکر می ایستاد و از دیدارش برخوردار میشد تا گاهی که ابو العتاهیه تمامت را از دیدارش برخوردار و از کردار خود کامکار ساخت و همه از وی خوشنود برفتند پس از آن این شعر را بخواند: .

والله ربك اننی *** لاجل وجهك عن فعالك .

لو كان فعلك مثل وجهك *** كنت مكتفیا بذلك

سوگند با خدای این چهره دلاویز تو را از آویز بامن و ستیز جلیل تر

ص: 122

میدانم اگر کردار تو مثل دیدارت جمیل بودی ترا کافی میبود آن پسرشرمنده شد و عنان حمار را از دست بیفکند و بصاحب خود بازگشت و گفت همانا مرا نزد شیطانی بفرستادی که تمام مردمان را بر من فراهم ساخت و در باره من شعر بگفت چندانکه شرمسارم نمود و بناچاری از وی فرار کردم و ازین پیش حکایت ابی العتاهیه را در این شعر او بروایت ثمامه :

اذا المرء لم یعتق من المال نفسه *** تملكه المال الذی هو مالكه

إلى آخرها۔ مذکور نمودیم. ابوعكرمه گوید هروقت هارون الرشیدعبدالله ابن معن زائده را می دید باین شعر ابی العتاهیه تمثل میجست.

اخت بنی شیبان مرت بنا *** ممشوطة كورا على بغل

و اول آن این شعر است :

یا صاحبی رحلی لاتكثرا *** فی شتم عبدالله من عذل

سبحان من خص ابن معن بما *** ارى به من قلة العقل

قال ابن معن و حلا نفسه *** على من الجلوة یا اهلی

إلى آخر الأبیات... چون عبدالله بن معن این اشعار هجو را بخواند او راحاضر ساخت و غلامی چند را بخواند و فرمان داد تا ابو العتاهیه را بفاحشه در سپارند ایشان هم چون امر مولای خود را واجب وخلافش را از معاصی کبیره میدانستند بان شیخ روزگار و شاعر فحل در سپوختند و چون از کارش فارغ شدند عبدالله او را بنشاند و گفت همانا جزای تو را در آنچه در حق من بگفتی بدادم بازگوی آیا اینك رضا بصلحی که یك مرکب وده هزار درهم بتو رسد میدهی یا آماده جنگی هستی یعنی کار بمهاجات ومعادات میسپاری آن شاعر مفعول که برای دیداری بھر فاحشه تن در میداد گفت در طلب صلح هستم گفت پس بایست آنچه را که در حال صلح میگوئی مرا بشنوانی ابوالعتاهیه این شعر را بخواند :

ما العذالی و مالی *** امرونی بالضلال

عذلونی فی اغتفاری *** لابن معن و احتمالی

ص: 123

ان یكن ما كان منه *** فبجرمی و فعالی

قد راینا ذا كثیرا *** جازیا بین الرجال

انما كانت یمینی *** لطمت منه شمالی

ابوسعید عبدالقوی بن محمد بن أبی العتاهیه میگوید چنان بود که ابو العتاهیه در آغاز جوانی و نیروی کامرانی دل در کمند زلف زنی نوحه گر که بحسن منظر ولطف مخبر وجمال جمیل بیعدیل و بسعدی نامدار بود پیوندو خیال در حالش اسر داشت و نیز ابوالفضل عبدالله معن بن زائده بهوای او هوا میسپرد و باتش چهره اش دل وجانی آتشین داشت و این گوهر رخشان از کنیز كان آنطایفه بود و از آن پس چنان اتفاق افتاد که ابو العتاهیه این ماه درخشان بزنان و مساحقت با ایشان تهمت آلوده ساخت و این شعر بگفت :

الأیاذوات السحق فی الغرب و الشرق *** افقن فان النیك اشفی من السحق

افقن فان الخبز بالأدم یشتهی *** و لیس یسوغ الخبز بالخبز فی الحلق

اراکن ترفعن الخروق بمثلها *** وای لبیب یرفع الخرق بالخرق

حكیم كامل وشاعر فاضل خاقانی شیروانی علیه الرحمه در بیان این مضامین این چند شعر را فرموده است:

اهل بغداد را زنان بینی *** طبقات طبق زنان بینی

هاون سیم زعفران سایان *** فارغ از دسته گران بینی

حقهای بلور سیم افشان *** تا بنقیه عقیق دان بینی

غار سیمین و سبزه پیراهن *** در برش چشمه روان بینی

ماده بر ماده اوفتان دو بدو *** همچوجوز او فرقدان بینی

چار بالش ز نقره از پس و پیش *** دو رفاده ز پرنیان بینی

چون طبق بر طبق زند افغان *** در طبقهای آسمان بینی

گوش کوبی است این نه کس کوبی *** که همه عالمش فغان بینی

ای برادر بیا و جلدی کن *** جلد میزن چو آنچنان بینی

ص: 124

آب کیر تورفت و رونق آن *** تاعلم شان بدین نشان بینی

بس کن این بذل چیست خاقانی *** که زهزل آفت روان بینی

گر بنفس زنان فرود آئی *** همچو نقش زیان زیان بینی

در علامات آخر زمان است که چون زنان بز نان کامکاری و مردان با مردان شاد خواری جویند از نشان پایان جهان و ظهور صاحب العصر و الزمان عجل الله تعالی فرجه است و با این حال شاید این زمان نزدیك شده باشد زیرا که هر دو مسئله را در این ازمنه طوفانی سخت و طغیان شدید است و چون پاره ای را با پاره ای رقعه زدن و شکافی را بشکافی دیگر رخنه وروز نه دوختن از میزان چاره گری دور است لاجرم التیام در امور حالتیه و ثلمات متوالیه بسیار مشکل مینماید.

ای زنانی که از کمال شبق *** خویشتن را بخویشتن سائید

دست خالی ز آلت مردی *** کس خود را بفرج و کس گائید

این چنین گادن اربودصد بار *** گادنی نیست ژاژ میخوائید

هیچ هاون بدون دسته که دید *** هاون خود چگونه آرائید

دسته خواهد زکیرهاونتان *** گرچه با هاون چو دیبائید

از شبق سحق پیشه بنمودید *** چشم بندید از آن که زیبائید

زیر این آسمان مینائی *** در لطافت چو سبز مینائید

مایه عیش و نوش و عشرت و جلق *** پایه طیش و نیش وغوغائید

یکی روز مسلم بن ولید انصاری در مجلسی با ابو العتاهیه فراهم شدند و در میان ایشان کلامی بگذشت مسلم گفت قسم بخدای اگر بخواهم مانند این شعر تو بگویم :

الحمد والنعمة لك *** و الملك لا شریك لك

لبیك إن الملك لك

هر آینه در هر روزی ده هزار بیت میگویم لكن من این گونه شعر نگویم یعنی بدیع و ممتاز میگویم.

ص: 125

موف على مهج فی یوم ذی رهج *** كأنه اجل یسعى الى امل

ینال بالرفق مایعیا الرجال به *** کالموت مستعجلایأتی على مهل

یکسو السیوف نفوس الناكثین به *** و یجعل الهام تیمان القنا الزبل

لله من هاشم فی أرضه جبل *** و أنت وابنك ركنا ذلك الجبل

ابو العتاهیه گفت تو مانند قول من : «الحمد والنعمة لك» بگوی تا من مثل قول تو «کانه اجل یسعى الى امل»بگویم. همانا این کلام ابی العتاهیه بسیار لطیف است چه از نخست میگوید مثل قول من «الحمد و النعمة لك»، بگوی که کلامی در کمال حکمت و عرفان وسهل و ممتنع است و معنی باطن آن این است که ای دعا از تو اجابت هم از تو نعمت از تو است و تعلیم وتوفیق حمد و سپاس نیز از تو است تامن مثل قول «کانه اجل یسعى الى امل»، که چندان بداعتی و لطفی مطبوع ندارد بگویم یعنی نه تو هرگز میتوانی بسلاست و فصاحت من بگوئی و نه زبان فصیح و بلیغ من میتواند از حد بلاغت و فصاحت تجاوز نماید و اگر در مقام مشاجره و مناقشه نبود و موقع ملایمت ومرافقت ومصادقت بود میتوانستیم این معنی را بعكس آنچه مذکور شد بگردانیم یعنی طبع تو عالی تر است که مانند من شعر بگوئی وطمع من قاصرتر است که چون تو بگوید رجاء ابن سلمه گوید از ابو العتاهیه شنیدم میگفت شب گذشته سوره «عَمَّ یَتَسَائَلوُن»را قرائت کردم و از آن پس فصیده ای گفتم که از آن نیکوتر بود چون منصور بن عمار این سخن بشنید زبان بشنعت و نکوهش او در سپرد و گفت ابو العتاهیه زندیق است نگران او نیستند که در اشعار خود سخن از بهشت و دوزخ نمیکند و بیرون از مرگ و مردن مذکور نمی دارد یعنی معتقد بحشر و معادنیست چون این سخن گوشزد ابو العتاهیه کشت این شعر را بگفت:

یا واعظ الناس قد اصبحت متهما *** اذعبت منهم امورا انت تأتیها

الى آخرها .

نکوهش مکن آنکسی را که او *** بیاراید آنرا که آراستی

ص: 126

چو نهی آوری آنچه را خود کنی *** توئی خود چنان بی کم و کاستی

و ازین مقدمه روز بسیار بر نیامد که منصور منزل بگور برد و ابو العتاهیه بر فراز قبرش بایستاد و گفت ای ابو السرى خداوندت بیامرزاد از آنچه مرا بدان منسوب میداشتی و این کلمه «یغفر الله الملک»، مخالف آن نسبتی است که با ابو العتاهیه میدادند و می گفتند قائل بحشر و نشر و دوزخ و بهشت و حساب و کتاب نیست زیرا که غفران راجع بدیگر جهان است که سرای پاداش است و نیز سخت بعید مینماید که ابو العتاهیه نسبت بقرآن کریم که از کلام بشر بیرون است چنین جرأت و جسارت نماید و با اینکه خود او از بلغای شعر ای عصر و فصحا و سخنان او در فصاحت معروف و از سخن شناسان عرب است این را ندانسته باشد که هیچ مخلوقی را آن استطاعت نیست که خود را نزدیک بفصاحت قرآن نماید و نیز میدانست که اساتید بلغای عرب مثل نابغه و حسان و زهیر و امثال ایشان که در تمام فنون فصاحت و بلاغت یگانه و وحید روزگار هستند بعد از نزول قرآن دست از نظم شعر باز کشیدند و گفتند قرآن ما را کافی است و نیز خلفای آن عصر مثل هارون و مأمون و مهدی در رعایت پاس دین مجاهد بودند و اگر از کسی بیرون از ادب سخنی روی میداد ادبی بلیغ میدید تواند بود رجاء بن سلمه از راه خصومت سخنی کرده باشد چنانکه نسائی گوید از محمد بن أبی العتاهیه خبر بافتم که گفت ابو العتاهیه را زنی همسایه بود که گاهی بروی مشرف میشد و او را بنماز بدید و همچنان مراقب او بود تا قنوت بخواند و از آن پس بخوابگاه خود باز شد و حمدویه نا امید و خاسی ء باز گردید خلیل بن اسد نوشجانی گوید ابو العتاهیه بمنزل ما بیامد و گفت مردمان را گمان چنان است که من زندیق هستم سوگند با خدای دین من جز توحید نیست گفتم در این باب چیزی بگو تا از تو حدیث کنم این شعر بگفت :

الا اننا كلنا بائد *** و ای بنی آدم خالد

و بدؤهم كان من ربهم *** و كل الى ربه عاید

ص: 127

فیا عجبا كیف یعصى الاله *** ام كیف یجحد الجاحد

و فی كل شیء له آیة *** تدل على انه واحد

اندرین دنیای پر آسیب و شور *** تن بتن گیرند آخر راه گور

خلق را خلاق با جود و کرم *** در وجود آورد از كتم عدم

جمله را آغاز بود از کردگار *** هم بدو انجام در پایان کار

ای عجب از بندگان با گناه *** یا کسی گو هست منکر در اله

هر چه اورا چیز بتوان گفتنش *** نقشی از توحید اندر سفتنش

چون همه آخر زیک نبود برون *** پس دوئیتها همه آمد زبون

چون دوئیت نیست در مخلوق یك *** ثابت آمد کو یک است ای یك زیك

تو یکی زیرا که از یک آمدی *** چون یکی از یک تو بیشک آمدی

زین بود کان سر آغاز الست *** آنزمان کش نقشه توحید بست

گفت آنچشمی که حق را ننگرد *** کور با دو کور در یزد خرد

زانکه گرحق ننگرد کور و کر است *** این کرو کوری نه چون گاو و خراست

زانکه گاو وخر اگر کورند و کر *** نیست آن کور و کریها از بطر

کوری دل در بشر هست از بطر *** زان شده تفسیر از عمى البصر

از بطرچون آمدی اندر غرور *** کورشدچشم دلت اندر صدور

زین بگفتا خالق ارض و سما *** کور این دنیا در آنجا در عما

شعر اخیر ابی العتاهیه «و فی كل شیء له آیة» از اشعاری است که بر السنة اهل روز گار جاری است و بهر شهر و دیار ساری و دارای مراتب حکمت و معارف و لطایف و معانی است در حقیقت ترجمه «الواحد لا یصدر منه الا الواحد»و شرح و بیان این کلمه دقیقه در کتب حکمت و عرفان و اخبار و احادیث مبسوط است .

ابو دلف محمد بن هاشم خزاعی گوید روزی در خدمت جاحظ از شعر ابی العتاهیه مذاکره میشد تا بارجوزه مزدوجه او که بذات الامثال نام کرده اند سخن در میان آمد و یکی از حاضران با نشاد آن ارجوزه شروع کرد تا باین شعر او رسید:

ص: 128

یا للشباب المدح التصابی *** روایح الجنة فی الشباب

جاحظ با آن کس که انشاد ارجوزه را مینمود گفت توقف کن بعد از آن فرمود نظر باین قول او «روائح الجنة فی الشباب»، نمائید «فَانٍ لَهُ معنی كمعنى الطَّرَبِ الذی لَا یقدر عَلَى مَعْرِفَةِ الَّا الْقُلُوبِ وَ تَعْجِزُ عَنْ تَرْجَمَتِهِ الالسنة الَّا بَعْدَ التطویل وَ ادامة التفكیر وَ خیر المعانی مَا كَانَ الْقَلْبِ أَسْرَعَ مِنَ اللِّسَانِ الَىَّ وصفهالالسنة الَّا بَعْدَ التطویل وَ ادامة التفكیر وَ خیر المعانی مَا كَانَ الْقَلْبِ أَسْرَعَ مِنَ اللِّسَانِ الَىَّ وَصْفِهِ » همانا برای این مضمون و این کلمه روایح بهشت در زمان شباب یک معنی لطیف و شریفی مانند معنی طربی است که جز قلوب ظریفه بر شناس آن اساس قادر نیست و آن وجدانیت را جز دل دانا نتواند بداند و السنه مردم زیرك دقیقه یاب بدون اینکه مدتی طویل دقیق گردند و فكر از پی فکر بیاورند ترجمه اش را عاجز و بیچاره شوند و بهترین معانی آن است که قلب بقبول آن از زبان بوصفش سریعتر باشد. و این ارجوزه از بدایع اشعار ابی العتاهیه است بعضی گفته اند در این ارجوزه چهار هزار مثل است از آنجمله این چند بیت اوست :

حسبی مما تبتغیه القوت *** ما اكثر القوت لمن یموت

هی المقادیر فلمنی أو فذر *** ان كنت اخطأت فما اخطاء القدر

لكل ما یؤذى و إن قل الم *** ما اطول اللیل علی من لم ینم

ما انتفع المرء بمثال عقله *** و خیر ذخر المرء حسن فعله

ان الفساد ضده الصلاح *** و رب جد جره المزاح

من جعل النمام عینا هلکا *** مبلغك الشر كباغیه لكا

ان الشباب و الفراغ والجده *** مفسدة للمرء أی مفسده

یغنیك عن كل قبیح ترکه *** یرتهن الرأی الاصیل شکه

ما عیش من آفته بقاؤه *** تغص عیشا كله فناؤه

یارب من أسخطنا بجهده *** قد سرنا الله بغیر حمده

ما تطلع الشمس ولا تغیب *** الا لامر شأنه عجیب

لكل شیء معدن و جوهر *** و اوسط و اصغر و اکبر

ص: 129

من لك بالمحض كل ممتزج *** و ساوس فی الصدر منه تعتلج

و كل شیء لاحق بجوهره *** اصغره متصل باكبره

ما زالت الدنیا لنا دار اذی *** ممزوجة الصفو بالوان القذی

الخیر و الشر بها ازواج *** لذا نتاج و لذا نتاج

من لك بالمحض و لیس محض *** یخبث بعض و یطیب بعض

لكل انسان طبیعتان *** خیر و شر و هما ضدان

انك لو تستنشق الشحیحا *** وجدته انتن شیء ریحا

و الخیر و الشر اذا ما عدا *** بینهما بون بعید جدا

عجبت حتى غمنی السكوت *** صرت كأنی حایر مبهوت

كذا قضى الله فكیف اصنع *** الصمت ان ضاق الكلام أوسع

روح بن الفرج گوید مردی با ابو العتاهیه مشورت کرد تا چه کلمه بر نقش نگین خود رقم نماید گفت بر خاتم «لعنة الله على الناس»، نقش کن. راقم حروف گوید البته ابو العتاهیه خود را از مردمان خارج نمی دانسته است و اگر دیگران رضا ندهند ناچار بخودش انحصار بگیرد. عبدالله بن ضحاك گوید عمرو بن العلا مولای عمر بن حریث صاحب مهدی را مدح می گفتند و ممدوح شعرا بود وقتی ابو العتاهیه او را مدح نمود و هفتاد هزار درم صله بافت پاره ئی شعراء این صله كثیره را ستوده نشمرد و گفت چگونه چنین اکرامی بزرگ در حق این کوفی مینمایند و میزان و مقدار شعر او مگر چیست این سخن بعمرو رسید و شاعر راحاضر ساخته و گفت سوگند با خدای یکتن از شما جماعت شعرا زحمت میکشد و فکر عمیق مینماید و در میدان شعر گوئی جولانها میدهد و معنی مطلوب بدست نمی آورد و اگر بدست آورد چنانکه باید نیکو ادا نمی کند و به پنجاه بیت تشبیب میجوید و از آن پس بپاره ای آن ابیات ما را ستایش می کند لكن ابو العتاهیه گویا جامع جمیع معانی است مرا مدح میکند و در تشبیب تطویل نمیکند و میگوید :

انی امنت من الزمان و ریبه *** لما علقت من الأمیر حبالا

ص: 130

لو یستطیع الناس من اجلاله *** لحذو اله حر الوجوه نعالا

ان المطایا نشتكیك كأنها *** قطعت الیك سبا سبا ورمالا

فاذا اردن بنا وردن مخفة *** و إذا رجعن بنا رجعن ثقالا

راقم حروف گوید البته اساتید شعرا را مقام محفوظ است و اهل زبان بمقامات آن اعرف هستند معذلك اگر شعر ثانی در کار نبود و شعر اول قرائت بشود معنی این است که اشتران بارکش از تو شکایت دارند که از اماکن بعیده رنجهامیبرند و طی پست و بلند و هموار و ناهموار نموده و سنگ و ریگ در زیر میسپارند تا بآستان تو آیند و این را مدح نتوان شمرد و هم چنین هرمرکوبی خوشوقت است که خفیف الحمل باشد و اگر سبك باشد بر خلاف عادت همیشگی اوست پس این چند شکایت از چیست و نیز عادت هر بار کشی است که اگر در حال آمدن سنگین بار باشد در مراجعت سبکبار و اگر بر عکس باشد بر عكس خواهد بود.

غسان بن عبدالله گوید مرا وقتی بخدمت عبد الله بن طاهر برسالت فرستادند و او در این هنگام آهنگ مصر را داشت پس بخدمت عتابی شاعر فرود شدم چه با من دوست قدیمی بود با من گفت از شاعر عراق یعنی ابو نواس که در آن زمان وفات کرده شعری چند بخوان پس از ابیات ملیحه او آنچه در خاطر داشتم بر او بر خواندم و گفتم گمان دارم مقصود تو از شاعر عراق ابی العتاهیه است گفت اگر مقصود ابو العتاهیه بود با تو میگفتم از اشعر مردمان برای من بخوان واقتصار بعراق نمیکردم. از یکی از مشایخ بغداد حکایت کرده اند که گفت ابو العتاهیه میگفت بیشتر مردمان متكلم بشعر میشوند و خودشان نمی دانند یعنی کلماتی که بر زبان میگذرانند غالبا موزون و شعر است اما ملتفت نیستند و اگر تألیفش را نیکو توانند تمامت ایشان شعرای دهر خواهند بود میگوید در همان حال که در این سخن بودیم مردی با دیگر مرد که پلاسی با خود داشت گفت «یا صاحب المسح تبیع المسحا»، أی صاحب گلیم میفروشی گلیم را ابو العتاهیه با ما گفت این کلام

ص: 131

از همان قبیل است که میگفتم آیا نمی شنوید میگوید «یا صاحب المسح تبیع المسحا» یعنی مصراع شعری است و خود ملتفت نظم آن نیست پس آن مرد گلیم فروش در جواب وی گفت «تعال ان كنت ترید الربحا» بشتاب اگر آهنگی مرابحه و منفعت دارای ابو العتاهیه گفت بنگرید پاسخ این مرد در آن مصراع خریدار مصراعی دیگر است و خود نمیداند که گفت «تعال ان كنت ترید الربحا».راقم حروف گوید عموم طباع بشر موزون است و خود ادراك آن نکنند چنانکه در شعرای فارسی زبان نیز مثل عبد الواسع جبلی در ایام کودکی و شتر چرانی گفت:

اشتر صراحی گردنها *** آخر چه خواهی کرد تا

إلى آخرها.. و اگر کسی یك روز تا شب بر کلمات خود که تلفظ کرده یا دیگران التفات نماید معلوم میشود بیشتر از آن موزون است و میتوان در عداد اشعار شناخت و این اشعار که مرتجلا یا بدیهة گفته شده است ازین حیثیت است و این از کمال فصاحت و قدرت طبع بر کلام موزون است و ازین است که اغلب آیات قرانی را اگر مجزی دارند موزون شود.

کزلزلة الارض زلزالها *** و اخرجت الأرض اثقالها

الم نشرح لك صدرك *** كل شیء فعلوه فی الزبر

و امثال آن که ادبا و فضلای روزگار جمع و مذكور داشته اند با اینکه قرآن از آن ارفع و اعظم است که شعر باشد «و ما ینبغی له الشعر» اما اصمعی در حق ابو العتاهیه میگفت شعر ابی العتاهیه حكم ساحت پیشگاه ملوك را دارد که در آنجا گوهر رخشان و طلای احمر و خاك و خزف و نوی میریزند یعنی دارای همه چیز و آش درهم جوش و غث ثمین بلند و پست وحد اعلى و متوسط و ادنی است و گمان میرود تصدیق اصمعی که استاد ماهر و با احاطه و بصیرت نامه است جامع است. جعفر بن حسین مهلمی گوید ابو العتاهیه ما را ملاقات کرد گفتیم ای ابو اسحق شاعر ترین مردمان کیست گفت آنکس باشد که این شعر را گفته است.

ص: 132

الله انجح ما طلبت به *** و البر خیر حقیقة الرجل

من گفتم از اشعار خودت بمن بخوان و او این شعر را بخواند :

یا صاحب الروح والانفاس و البدن *** بین النهار و بین اللیل مرتهن

لقلما یتخطاك اختلافهما *** حتی یفرق بین الروح و البدن

إلى آخرها... پس این ابیات را بر نگاشتم بعد از آن گفتم از اشعاری که در غزل بفرمودی بفرمای گفت ای برادر زاده من غزل در امثال تو زود اثر مینماید یعنی جوانان را بهیجان می آورد گفتم بعصمت خدای جل وعز امیدوارم پس این شعر را بخواند :

كأنها من حسنها درة *** اخرجها الیم الى الساحل

كأن فی فیها و فی طرفها *** سواحرا اقبلن من بابل

لم یبق منی حتها ما خلا *** حشاشة فی بدن ناحل

یامن رأى قبلی قتیلاو بكی *** من شدة الوجد علی القابل

ز خوبی یکی در تا بنده است *** که دریا بساحل بیفکنده است

زبان و دو چشمش بجادوگری *** که گوئی ز بابل بیفکنده است

حشاشی مراهست و از مهراو *** بر اندام ناحل بیفکنده است

بجرمن تسلی کجا اشك چشم *** ز عشقش تقابل بیفکنده است

میگوید چون غزل را بخواند گفتم ای ابو اسحق این مضمون است بیت اخیر از صاحب ماجمیل شاعر است:

خلیلی فیما عشتما هل رایتما *** قتیلا بكى من حب قاتله قبلی

ابو العتاهیه گفت ای برادر زاده هوذاك آنچه جمیل گفته است در جای خود است و تبسم کرد محمد بن احمد ازدی گوید ابو العتاهیه با من میگفت هرگز شعری نگفته است که ازین دو بیت از حیثیت معنی دوست تر داشته باشد.

لیت شعری فاننی لست ادری *** ای یوم یكون آخر عمری

و بأی البلاد بقبض روحی *** و بأی البلاد یحفر قبری

ص: 133

یافتی ما بمجلسش در آمدی مسرور شدی و منزلت و مقامش را بلند ساختی لكن بر این چیزی نیفزودی روزی ابو العتاهیه در هنگامی که علی بن یقطین آهنگسرای خلیفه را داشت خدمتش را نایل شد و خواستار شد که چندی در نگ نماید ابن یقطین بایستاد و ابو العتاهیه این شعر بخواند :

حتى متى لیت شعری یا بن یقطین *** اثنی علیك بمالا منك تولینی

ان السلام و ان البشر من رجل *** فی مثل ما انت فیه لیس یكفینی

هذا زمان الح الناس فیه على *** تیه الملوك و اخلاق المساكین

اما علمت جزاك الله صالحة *** وزادك الله فضلا یا ابن یقطین

انی اریدك للدنیا و عاجلها ***و لا اریدك یوم الدین للدین

ابن یقطین فرمود سوگند با خدای نه من و نه تو ازین مکان قدم بر گیریم مگر برضا و خوشنودی آنگاه بفرمود تا آنچه مقرری معمولی سنواتی او بود در همان ساعت حاضر کردند و على بن یقطین همچنان در آنمکان ایستاده بود تا بدو تسلیم کردند محمد بن أبی العتاهیه گوید چون پدرم این شعر را در حق عتبة بگفت :

كأن عتابة من حسنها *** دمیة قس فتنت قسها

یارب لوانستیها بما *** فی جنة الفردوس لم انسها

گویا عتبه از کثرت حسن و جمال و شدت دلربائی و جان فریبی و زینت و آرایش بت مهتر ترسایان است که اورا از حسن صورت و زیور خود میفریبد ای پروردگار من اگر بحوریان بهشت و نعمتها و بضاعتهای بهشتی بخواهی مرا از یاداو فراموش داری فراموش نمیکنم او را کنایت از اینکه عتبه در حسن وجمال وغنج و دلال بر خوبرویان بهشت برین پیشی دارد از این روی اگر در بهشت باشم و بهشتیان را بنگرم او را از خاطر نمی سپارم. منصور بن عمار بواسطه این مضمون زبان بنکوهش ابو العتاهیه می گشود و او را بزندقه منسوب می نمود و می گفت بهشت برین تهاون جسته و یادش را مبتذل داشته و در این شعر خوار ساخته است و هم در این شعر که ابو العتاهیه گفته است او را مورد شنعت نموده است:

ص: 134

محمد بن عبدالجبار فزاری گوید ابو العتاهیه در آغاز کارش که قفصی از ظرفهای گلین بر دوش داشت و در کوفه دور میزد و کوزه فروشی مینمود بجوانی چند بر گذشت که گردهم نشسته و از شعر سخن میکنند و میخوانند پس برایشان سلام بداد و قفص از پشت خود بر پشت زمین بنهاد و گفت ای جوانان نگران شما هستم که مذاکره شعر مینمائید من شعری میگویم شما جواب آن را بشعر بگوئید و اگر چنین کردید ده هزار در هم بشما میدهم والا شماده درم بمن دهید ایشان او را هرزه گوی شمردند و سخره گرفتند و گفتند بلی لابد باید یکی از تمریین خرمائی بخرید و بخورد چه این تمر از خارج بدست آمده است پس ابو العتاهیه گرو بیکی بداد و گفت جواب این شعر را باز دهید :

ساكنی الأجلاث انتم

و با آنها قرار داد که اگر آفتاب بفلان نقطه رسید و ایشان پاسخ شعر را بشعر ندادند آن غرامت را بجای گذارند و آنوقت خودش آنجماعت را در مورد سخریه در آورد و آن مصراع را با تمام رسانید و گفت:

مثلنا بالامس كنتم

لیت شعری ما صنعتم *** اربحتم ام خسرتم

و این قصیده طویله است که در اشعار ابی العتاهیه ثبت است و ازین پیش حکایت ضرب و حبس هارون الرشید ابو العتاهیه را بواسطه ترك غزل و شعرابی العتاهیه :

الى دیان یوم الدین نمضی *** و عندالله تجتمع الخصوم

مسطور شده ازین شعر معلوم میشود که ابو العتاهیه بروز بازپسین و بازپرسی یوم الدین معتقد است و آنانکه او را زندیق خواندند از راه غرض و خصومت و حسادت است. علی بن یقطین با ابو العتاهیه دوست بود و دوستی ابن یقطین نیز بر صحت دین وی دلالت کند و بهر سالی احسانی بزرگ در حقش می نمود در سالی از سالها احسان معمول بعقب افتاد و چنان بود که هر وقت ابو العتاهیه خدمتش را در -

ص: 135

ان الملیك راك احسن خلقه و رأى جمالك *** فخذا بقدرة نفسه حور الجنان على مثالك

چون خداوند تعالی که احسن الخالقین است حسن خلقت خود را در وجود تو مشاهدت فرمود بقدرت کامله خود حور بهشت را بر گونه تو بیافرید بجمله منصور بن عمار در نکوهش و بیغاره ابی العتاهیه میگفت آیا حوریان را بر صورت زنی از بنی آدم تصویر می نمایند خداوند تعالی چه حاجت دارد که بر مثال دیگری خلق فرماید و این کلمات را بر السنة عامه جاری می ساخت و مردم عوام بآزار و دشنام ابو العتاهیه اقدام و اهتمام می نموده این کلمات منصور نیز از نهایت بغض و حسد و بیك اندازه از عدم إطایف ادراك است زیرا که در تعریف شعر میگویند و «احسنه اكذبه»و هر چه مبالغه بیشتر داشته باشد ستوده تر است چنانکه در مدایح ایشان دیوی را ماهی و کوهی را کاهی و زالی را رستم زالی و خماری را ابدالی و لئیمی را جوادی و جاهلی را عالمی و ابلهی را حکیمی و اندکی را بسیاری و امثال آن شمارند و چون خواهند مذمت نمایند بر عکس این جمله گویند مگر در زبان شعرای فارسی نیست:

گر مخیر بکنندم بقیامت که چه خواهی *** دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

حالا اگر پاره ای اشخاص بخواهند محملی قرار بدهند و دوست رادوست حقیقی خوانند از کجا مطابق مقصود شاعر باشد در بعضی اشعار خود حو رجنان و غلمان را کنیز و غلام معشوق خود شمارند و رنگ و بوی بهشت را تابع رنگ و بوی او خواننده یاشراره دوزخ را نشانه خشم و آتش غضب ممدوح گویند و ابو العتاهیه معشوقه خود را هرقدر ستوده است بیرون از خلقت خدای نخوانده است و نیز در این اشعار بجنت و نار اقرار آورده است و راهی در انکاری از وی نمودار نیست.

ابو سلمه بادغیسی گوید با ابو العتاهیه گفتم در کدام شعر از اشارت اشعر هستی گفت در این بیت خود که گفته ام:

ص: 136

الناس فی عفلاتهم *** و رحا المنیة تطحن

این گرسنه گر بی ترحم *** خودسیر نمی شود زمردم

ابنای زمان مثال گندم *** وین دور فلك چو آسیاب است

اسحق بن حفص گوید هارون بن مخلد رازی این شعر را از ابو العتاهیة بمن بر خواند :

و ما أن یطیب لذی الرهایة للایام لا لعب ولا لهو

اذ كان یطرب فی مسرته *** فیموت من اجزائه جزو

گفتم سخت نیکو گفته است هارون گفت آیا در باره چنین شعر چنین سخن میکنی «والله لهما روحانیان یطیران بین السماء و الأرض»سوگند با خدای این دو شعر را آن گونه معنی روحانی و مضامین بلند آسمانی است که در میان آسمان و زمین پرواز مینمایند. مسعود بن بشر مازنی گوید ابن مناذر را در مکه معظمه ملاقات کردم و گفتم اشعر اهل اسلام کیست گفت آیا دیده ای شاعری را که اگر خواهد بهزل سخن کند میکند و چون خواهد از هزل بجد برود میرود گفتیم کیست گفت جریرگاهی که در نسیب این شعر را می گوید :

أن الذین غدو ابلبك غادروا *** و شلا بعینك ما یزال معینا

غیضن من عبراتهن و قلن لی *** ماذا لقیت من الهوى ولقینا

و چون میخواهد بجد سخن کند میگوید:

ان الذی حرم المكارم تغلبا *** جعل النبوة و الخلافة فینا

مضر ابی و ابوالملوك فهل لكم *** یا آل تغلب من اب كأبینا

هذا ابن عمی فی دمشق خلیفة *** لو شئت ساقكم الى جمیعا

و از ین پیش باین اشعار و مکالمه خلیفه که بگولوشاء ساقكم اشارت رفت بالجمله گفت و از جمله محد ثین این خبیثی است که شهر خود را از آستین خود میگیرد یعنی چندان زبان گویا و طبع روان دارد که گویا شعر از آستین بیرون آورد گفتم وی کیست گفت ابو العتاهیه گفتم در چه شعر و کلام گفت این شعراو .

ص: 137

الله بینی و بین مولاتی *** ابدت لی الصید والحلالات

لا تغفر الذنب ان اسأت ولا *** تقبل عذری ولا مواناتی

منتحها مهجتی و خالصتی *** فكان هجر انها مکافاتی

اقنی حبها و صبرنی *** أحدوثة فی جمیع جاراتی

و چون در مقام جد باشد میگوید:

و مهمه قد قطعت طامسه *** نفر علی الهول و المهاماة

بحرة جسرة غدافرة *** خوصاء غیراته علنداة

تبادر الشمس كلما طلعت *** بالسیر تبغی بذاك مرضاتی

یاماق خبی بنا ولا تعدی *** نفسك مما ترین راحات

حتى تناخی بنا إلى ملك *** توجه الله بالمهابات

الى آخرها... على بن مهدی گوید ابن ابی الابیض با من حدیث کرد و گفت نزد ابو العتاهیه رفتم و گفتم من مردی هستم که در باب زهد شعر می گویم و در این معنی بسیار انشاد کرده ام و این مذهب را پسندیده ام و امیدوار هستم که در این امر گناهکار نباشم و اشعار تو را در این معنی شنیده ام و همی خواهم بشنوم و بر افزایم ابو العتاهیه گفت دانسته باش که آنچه را که من گفته ام بدر ناپسند است گفتم این حال چگونه تواند بودگفت ازین روی که سزاوار و شایسته این است که شعر مانند اشعار فحول شعرای متقدمین یا مثل شعر بشار و ابن هرمه باشد و اگر این مقام و منزلت را دارا نباشد گوینده شعر را صواب چنان است که الفاظش از جمله الفاظی باشد که بر جمهور مردمان مخفی نباشد مثل شعر من خصوصا اشعاری که در باب زهد گفته شود چه زهد از مذاهب ملوك و از مذاهب رواة شعر و طلاب غریب نیست بلکه مذهبی است از آن کسان که بزهد و زهادت شغف دارند و مذهب اصحاب حدیث و فقهاء و اصحاب ریاء و عامة است و عجیب ترین اشیاء و معانی و اشعار نزد ایشان آن چیزی است که بفهمند گفتم بصدق سخن کردی آنگاه این قصیده خود را برای من قرائت کرد:

ص: 138

لدوا للموت وابنوا للخراب *** فكلكم یصیر الى تباب

الایاموت لم ارمنك بدا *** اتیت وما تحیف و ما تحابی

كأنك قد هجمت علی شیبی *** كما هجم الشیب علی شبابی

چون این ابیات را بشنیدم نزد ابو نواس شدم و از آنچه در میان من و ابو العتاهیه بگذشته بود حکایت کردم ابو نواس گفت سوگند با خدای در جمله اشعار او مانند این شعر که برای تو قرائت کرده است گمان ندارم باشد پس بخدمت ابی العتاهیه باز گشتم و سخن ابی نواس را باز گفتم ابو العتاهیه قصیده خود را که در این ابیات در آن بمن بر خواند :

طول التعاشر بین الناس مملول *** مالا بن آدم أن فتشیب معقول

یا داعی الشاء لا تغفل رعایتها *** فانت عن كل ما استرعیت مسئول

انی لفی منزل ما زلت اعمره *** على یقین بانی عنه منقول

و از جمله این ابیات است :

كل ما بدالك فالا کال فانیة *** و كل ذی اكل لابد مأكول

و نیز چند قصیده دیگر از قصاید خود بر من بخواند و از آن پس نزد ابو تو اس شدم و آداستان را بدو بگذاشتم رنگی ابو نواس بکشت و گفت از چه روی با نچه ترا گفتم بدو خبر دادی سوگند با خدای نیکو گفته است و بجز این سخنی نگفت:

هارون بن سعدان مولی بجیلیین گوید نزدیك خانهای بنیتحب در نهر طابق در خدمت ابی نواس بودم و جماعتی نیز حضور داشتندو جماعت سرهنگان و کتاب بنی هاشم بر وی می گذشتند و او را سلام می فرستادند و ابو نواس در کمال جلالت نشسته و تکیه داده و هر دو پای خود را دراز کرده و برای هیچیک جنبشی نمیکرد تا گاهی که بدو در نظاره بودیم که هر دو پای خود جمع کرده و از جای بر جست و بملاقات شیخی که بر دراز گوش سوار بود و می آمد بایستاد و آن شیخ با ابو نواس معالقه نمود و ابو نواس همچنان بایستاد و با او حدیث نمود و یکسره بر این حال

ص: 139

بگذرانید و از کمال خستگی از ایستادگی گاهی یکپای بر میداشت و پای دیگر میگذاشت تا هنگامی که آن شیخ برفت و ابو نواس بجانب ما باز گشت و اظهار ملالت مینمود یکی از حاضران با او گفت سوگند با خدای تو از دی اشعری ابو نواس گفت سوگند با خدای هرگز او را ندیده باشم مگر اینکه گمان برده ام وی آسمان است و من زمینم یعنی این چند شعر او را از اشعار خود بلند پایه تر وگران مایه تر میدانم .

عباس بن عبدالله بن سنان بن عبدالملك بن مسمع گوید در خدمت قثم بن جعفر بن سلیمان بودیم و ابو العتاهیه نیز حضور داشت و اشعار خود را در صفت زهد بعرض میرسانید قثم گفت أی عباس در ساعت جماز را در هر کجا باشد حاضر کن و ترا از من احسانی میرود پس در طلب جماز بیرون شدم و او را در کنار رکن سرای جعفر بن سلیمان در یافتم و گفتم فرمان امیر را پذیرا شو پس با من بیامد و تا بمجلس قثم بن جعفر در آمدیم و آنجا در کناری بنشست و ابو العتاهیه برای او شعر میخواند پس جماز این شعر را بخواند :

ما اقبح التزهید من واعظ *** یزهد الناس و لا یزهد

لو كان فی تزهیده صادقا *** اضحی و امسى بیته المسجد

یخاف أن تنفد ارزاقه *** و الرزق عند الله لا ینفد

و الرزق مقسوم علی من ترى *** یناله الابیض و الاسود

کنایت از اینکه اگر ابو العتاهیه زاهد است و مردمان را بزهد میخواند پس این حرص و دوندگی در طلب رزق و عدم توکل برزاق كل از چیست. میگوید أبو العتاهیه بدو ملتفت شد و گفت این مرد کیست گفتند وی جماز خواهر زاده سلم خاسر است که قصاص خال خود را از تو مینماید ابو العتاهیه روی بدو آورد و گفت ای برادر زاده من همانا من بدان طریقت که تو و خالوی تو گمان میبرند نمیروم و هیچ نمیخواهم بدو بانگی و آهنگی بر آوردم بلکه اورامخاطب میدارم بطریقی که شخصی دوست خود را مخاطب میدارد خداوند شما را بیامرزد این بگفت و بر

ص: 140

خاست. وقتی شخصی از ابو العتاهیه شنید که غضبناك با پسرش گفت «اذهب فانك ثقیل الظل جامد الهواء» برو که ترا سایه سنگین و هوائی بجمودت مقرون است

کنایت از اینکه متکبر و گرانبار و بی ذوق و بدهوائی. حبیب بن جهم نمیری گوید در طلب جایزه و وجیبه خود بخدمت فضل بن ربیع وزیر امین شدم و قبل از من هیچکس نیامده بود در این حال حاجب او در آمد و گفت اینك ابو العتاهیه است که بر تو سلام می فرستد و از مکه معظمه بیامده است فضل گفت در این ساعت مرا از دیدار وی معفو بدار چه میخواهم بخدمت امیر المؤمنین بروم و او را مشغول میدارد پس عون برفت و با ابو العتاهیه گفت وزیر آهنگ سوار شدن و ادراك خدمت امیرالمؤمنین را دارد ابو العتاهیه نعلی از آستین خود در آورد که شراکی بر آن بود و با خادم گفت با وزیر بگوی این نعل را ابو العتاهیه که فدایت بگردد بخدمت تو هدیه کرده است عون آن نعل را بحضور فضل ببرد پرسید چیست من گفتم این نعلی است و بر شراك آن چیزی مکتوب است فرمود ای حبیب آنچه نوشته است بخوان این شعر نوشته بود .

نعل بعثت بها لیلبسها *** قرم بها یمشی إلى مجد

لوكان یصلح ان اشرکها *** خدی جعلت شراكهاخدى

این موزه را برای بزرگی و امیری که هماره بسوی مجد و جلالت راه میسپارد فرستادم تا بپای آورد و اگر صلاحیت میداشت که شراکش را از پوست صورت خود قرار دهم چنان میکردم فضل باحاجب خود عون فرمود این نعل را با ما بیاور و چون بخدمت امین در آمد و آن نعل را بیاوردند امین گفت ای عباس این نعل چیست فضل گفت ابو العتاهیه برای من بهدیه فرستاده است و دو شعر بر آن نگاشته است و امیر المؤمنین بداشتن آن شایسته تر است چه آن صفتی که برای آن کرده است شایسته دیگری نیست گفت چه نوشته است چون قرائت کردند گفت سوگند با خدای خوب وجیدا نشاء کرده است و در این مضمون هیچکس بروی پیشی نگرفته است ده هزار درم بدو ببخشید میگوید سوگند با خدای بدره زر را برای ابو العتاهیه

ص: 141

بیردم و او را بر حمار خود سوار بود بگرفت و برفت.

عمروس صاحب الطعام میگوید ابو العتاهیه مردی قلیل المعرفة بود و او با بشر بن مریسی گفت ای ابو اسحق در پشت سر فلان که همسایه تو و امام مسجد است نماز مسپار چه از گروه مشبهه است ابو العتاهیه گفت هرگز چنین نیست چه این مرد در شب گذشته در حال نماز سوره «قل هو الله احد» را قرائت میکردو ابو العتاهیه گمان میکرد که مشبه «قل هو الله احد»، را قرائت نمیکند بالجمله ابو شیخ منصور بن سلیمان از پدرش حدیث میکند که بكر بن معتمر در شکایت از ضیق قید واندوه زندان به ابی العتاهیه شکایت نوشت ابو العتاهیه در جواب او نگاشت:

هی الأیام والعبر *** و امر الله ینتظر

انیأس ان تری فرجا *** فاین الله و القدر

احمد بن عبید بن ناصح گوید براهی میرفتم و دست در دست ابو العتاهیه داشتم و او بر من تکیه داشت و بمردمان نگران بود که میرفتند و می آمدند پس با من گفت آیا نگران این مردم نیستی که یکی کبر و تیه می ورزد و سخن نمیکند و این یك سخن بلاف و گزاف میسپارد پس از آن گفت وقتی یکی از فرزندان مهلب بمالك بن دینار بر گذشت و از روی کبر و خودستائی دامن کشان میرفت مالك گفت ای پسرك من اگر چندی ازین کبر و خیلا فروگذاری آیا برای تو ازین خویشتن نمائی که خود را بدان مشهور ساخته ای نیکوتر نیست آن جوان گفت آیا نمیشناسی من کیستم مالك فرمود سوگند با خدای سخت نیكویت میشناسم «اولك نطفة مزرة و آخرك جیفة قذرة وانت بین ذینك حامل العذرة » آغاز نو نطفه مزره و انجام تو مرداری گندیده و تو در میان این دو حال حمال عذرة و پلیدی هستی چون آنجوان این سخن بشنید دو گوشه کبر و خود بینی را فرو افکند و از کردار خود دست بداشت وهمی سرخود تکان داده و مسترسلا راه نوشت و ابو العتاهیه این شعر بمن بر خواند :

ص: 142

ایا واها لذكر الله یاواها له واها *** لقد طیب ذكر الله بالتسبیح افواها

فیا انتن من حش على حش اذا تاها *** اری قوما یتیهون خشوشا رزقوا جاها

ابو دلف قاسم بن عیسی گوید سالی حج نهادم و ابو العتاهیه را بر فراز سر اعرابی که در سایه میلی جای کرده و شمله بر تن داشت ایستاده بدیدم و آن مقدار بود که اگر اعرابی خواستی سر در زیرش در آوردی هر دو پایش بیرون ماندی و هرگاه خواستی هر دو پایش را در زیر آن گلیم بپوشیدی سرش بیرون ماندى ابو العتاهیه با اعرابی گفت چگونه این بلد قفر بی آب و گیاه را بر دیگر شهرهای آباد پر نعمت برگزیدی اعرابی گفت ای مرد «لولا أن الله قنع بعض العباد بشر البلاد ما وسع خیر البلاد جمیع العباد»، اگر خداوند تعالی پاره ای بندگان را بشهرهای کم نعمت قناعت نمی داد شهرهای خوب شما تمامت عباد راگنجایش نداشت ابوالعتاهیه گفت معاش شما از کجاست گفت از شما گروه حاجیان است که بما میگذرید و از فصول شما بما میرسد و چون منصرف میشوید همچنان از آنچه از شما فزون می ماند بهره یاب میشویم گفت آمدن و شدن مادر پاره ای اوقات سال است پس معاش شما در دیگر اوقات از کجاست اعرابی سر بزیر افکند پس از آن گفت «لا والله لا أدری ما اقول الا اذا نرزق من حیث لا یحتسب اکثر مما نرزق من حیث یحتسب»، سوگند با خدای نه چنین است هیچ ندانم چه می گویم همینقدر هست که ما از آنجا که نمیدانیم وبحساب نمی آوریم و گمان نمیکنیم روزی میخوریم بیشتر از آنچه از آنجا که گمان میکنیم و در حساب می آوریم روزی میبریم کنایت از اینکه روزی دهنده خلاق عالمیان است که رزاق آدمیان است و یسیار می افتد که آدمی از آنجا که هیچ باور نمی آورد مرزوق میگردد بیشتر از آنجا که گمان می برد اشارت بآیه شریفه است «وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ وَيَرْزُقْهُ مِنْ حَيْثُ لَا يَحْتَسِبُ وَاللَّهُ يَرْزُقُ مَنْ يَشَاءُ بِغَيْرِ حِسَابٍ» ابو العتاهیه چون این کلمات حکمت سمات بشنید روی برتافت و گفت

الا یا طالب الدنیا *** دع الدنیا لشانیكا

ص: 143

و ما تصنع بالدنیا *** وظل المیل یكفیكا

در سایه میل چون توان خفت *** پس حب جهان توان زدل رفت

ای طالب اینجهان فانی *** تا چند بیاد آن توان خفت

این تازه و نو که در جهان است *** یكفیك نصیحتا بسی گفت

چون گوهر قلب تو است بس سفت *** پس گوهر بندگی توان سفت

چون مال جهان بکس نپاید *** بگذر توازین بخیلی وزفت

این کون و فساد دنیی دون *** بهر تو نصیحتی است هنگفت

فانی شود این یکی و این دو *** تا چند خوشی تو از پی جفت

مجنون صفتی براه دانش *** میرفت و باهل شهر می گفت

کای مردم شهر وغافل از حق *** این عمر چرا دهید بر مفت

روزی برسد که زارو نادم *** بر گوش شوید کز چه نشنفت

ایکاش که این مواعظ و پند *** اسماع شما بجمله بشنفت

بشنفت اگر که پند و اندرز *** فارغ میشد ز محنت گفت

زبیر بن بكار گوید چون ابو العتاهیه این شعر را در حق سلم بن عمرو بگفت :

تعالى الله یا سلم بن عمرو *** اذل الحرص اعناق الرجال

سلم در خشم شد و گفت وای بر این فرزند زانیه که بدرهای سیم و زر مخزون کند و چنان گمان مینماید که من حریص هستم با اینکه من در این جامه که بتن دارم اندرم.

از مساور سباق مروی است که گفت در ایام حر کت حاج جنازه را در زمان خروج حسن بن علی بن حسین بن حسن بن حسین که در فخ مقتول شد حاضر شدم و مردی را دیدم که با مادر تشییع جنازه همواره بوده و با دیگری میگفت این مردی که صفت وی چنین و چنان است ابوالعتاهیه میباشد من چون بشنیدم بدوروی کردم و گفتم تو ابو العتاهیه هستی گفت نیستم من ابو اسحق میباشم گفتم از اشعار خود

ص: 144

بمن انشاد فرمای گفت تا چند احمقی ما در حال سفر و اینکه در کنار گور هستیم و فی ایام الشعر و در این شهر شما از من در طلب قرائت شعر و از آن پس روی از من برتافت و برفت و هم دیگر باره نزد من باز گشت و گفت یك سخن دیگر است که باید برای تو بیفزایم لاوالله هیچوقت در بنی آدم از تو نکوهیده روی ترندیده ام نوفلی گوید ابو العتاهیه این سخن بصدق کرد چه ابن مساور مردی زشت دیدار و دراز صورت بود گویا نظر در سیف همی کند . عمر بن شیبه گوید ابو العتاهیه را دو دختر بود که یکی را لله و آندیگر را بالله نام بودمنصور بن مهدی آن دخترش را که لله نام داشت خطبه کرد ابو العتاهیه پذیرفتار نشد و گفت اینکه در طلب وی بر آمده است بر این است که دختر ابو العتاهیه است و گویا من نگران ایشان هستم که منصور از وی ملال گیرد و او را رنجه دارد و مرا قدرت آن نیست که از وی دادخواهی نمایم لاجرم این دختر را با مردی سفال فروش یا کوزه فروش تزویج نمیکنم و ابو العتاهیه را پسری محمد نام و شاعر بود و این شعر از اوست :

قد افلح السالم الصموت *** کلام راعى الكلام قوت

ما كل نطق له جواب *** جواب ما یكره السكوت

یا عجبا لأمریء ظلوم *** مستیقین انه یموت

راقم حروف گوید طبع محمد و ذوق او و اشعار او نزدیك با شعار پدرش ابو العتاهیه است. ابو العتاهیه میگوید فضل بن ربیع از تمامت مردم بمن مایل تر بود و چون پس از مرگی رسید از خراسان بیامد بخدمت وی برفتم فصل از من خواستار انشاد اشعار گشت و من این شعر بخواندم :

افنیت عمرك ادارا و اقبالا *** تبغی البنین و تبغی الاهل و المالا

إلى آخرها ...

فضل بپسندید و گفت تو بمشغله وعدم فراغت من با خبری هر وقت مرا فرصت و مجالی باشد بمن باز شو تا با تو بنشینم و با تو انس بگیرم من همواره مراقب حال او بودم تا روزفراغتش در رسید پس بخدمت او برفتم و در آن حال که با من روی

ص: 145

داشت و انشاد شعر میخواست و حدیث می نمودیم ناگاه این شعر را بخواندم:

ولی الشباب فماله من حیلة *** وکسا ذوابتی المشیب خمارا

ابن البرامكة الذین عهدتهم *** بالامس اعظم اهلها اخطارا

چون نام بردن برامکه را در شعر من بدید رنگش دیگر گون شد و آثار کراهت در دیدارش نمودار گشت و سپس خیر و احسانی از وی بمن پدیدار نشد و چنان شد که ابو العتاهیه این داستان را با حسن بن سهل در میان نهاد و حسن با او گفت اگر این یاد کردن برامکه برای تو نزد فضل بن ربیع زیان برسانید باری در خدمت تو نفع بخشید آنگاه بفرمود تا ده هزار درهم وده جامه وار بدو بدادند و نیز مقرر فرمود تا بهر ماهی سه هزار درهم بدو برسانند و این مقرری همه ماه بدو میرسید تا گاهی که وفات کرد.

رجاء بن سلمه گوید وقتی مأمون در امری بر من دیگر گون شد لاجرم از وی اجازت خواستم تا اقامت حج نمایم . مأمون اجازت بداد پس ببصره در آمدم و اینوقت عبد الله بن اسحق بن فضل هاشمی بر آنجا والی امر حج بود و من با او هم سفر و هم كجاوه شدم تا بمکه رسیدم و در آنحال که در حال طواف بودیم ابو العتاهیه را بدیدم و با عبدالله گفتم فدایت گردم آیا دوست میداری ابو العتاهیه را مینگری گفت بخدای دوست میدارم او را بنگرم و با او معاشرت نمایم گفتم پس از طواف خود فراغت جوی و بیرون برو و چون چنان کرد دست ابو العتاهیه را بگرفتم و گفتم ای ابو اسحق هیچ میخواهی با مردی از اهل بصره که شاعر و ادیب و ظریف باشد ملاقات کنی گفت چگونه برای من دست خواهد داد پس دست او را بگرفتم و نزد عبید الله بیاوردم و ابو العتاهیه او را نمی شناخت پس ساعتی با هم حدیث نمودند و از آن پس ابو العتاهیه با او گفت میخواهی دو بیت بشنوی و پاسخ آن را باز دهی عبیدالله گفت «انه لارفث ولافسوق ولا جدال فی الحج» کنایت جماع و فسق و جدال در حج نشاید و شعر مجادله

ص: 146

می آورد ابو العتاهیه گفت «رفث ولا فسق وجدال»، در کار نیاوریم عبیدالله گفت اگر چنین است بیاور تا چه داری و ابوالعتاهیه گفت:

ان المنون غدوها و و رواحها *** فی الناس دائبة تجیل قداحها

یا ساکن الدنیا اوطنتها *** و لتنزحس دان کرهت نزاحها

عبیدالله ساعتی سر بزیر و نظر بر زمین داشت آنگاه سر بر کشید و این شعر بخواند :

خذلا ابالك للمنیة عدة *** واحتل لنفسك ان اردت صلاحها

لاتغترر فكأننی بعقاب ریب الموت قد نشرت علیک جناهها

میگوید از آن پس همی شنیدم که مردمان این چهار شعر را بجمله با ابو العتاهیه نسبت دهند با اینکه جز دو بیت نخستین از وی نبود. سلم الخاسر گوید ابو العتاهیه نزد من آمد و گفت بزیارت تو آمده ام گفتم این کار از تو پذیرفته ومقبول و مشکور است در اینجا اقامت فرمای گفت این امر بر من دشوار است گفتم از چه روی برتو دشوار آنچه بر اهل ادب هموار است گفت بعلت اینکه بر ضیق صدور و تنگی سینه آگاهم من با او گفتم در حالتیکه از مکابرت او خندان و بعجب اندر بودم چه بأن درد که او بدان اندر بود یعنی تنگی صدر و بخل مرا نسبت میداد گفت این سخنان بگذار و شعری چند از من بشنو گفتم بیاور تا چیست پس این شعر بخواند :

نفصل الموت كل لذة عیش *** بالقومی للموت ما اوجاه

و الى آخرها... بعداز آن گفت این اشعار را چگونه یافتی گفتم اگر الفاظش بازاری نبودنیکو گفته بودی ابو العتاهیه گفت قسم بخدای «ما یرغبنی فیها الاالذی زهدك فیها»، راغب ومایل نگردانید مرا در این اشعار مگر همانچه ترا در آن بی رغبت ساخت کنایت تو از شناس شعر ومعرفت فصاحت و بلاغت معرفت نداری محمد بن عیسی جز می گوید با ابو العتاهیه بودم بناگاه حمید طوسی با موکبی عظیم

ص: 147

برما عبور داد و گروهی پیاده و سوار در پیش رویش رهسپار بودند و نزدیك به ابی العتاهیه ماده خری بود خدام حمید بر چهره آن حیوان بزدند و از گذر گاه دورش ساختند و حمید نظر بریال اسب داشت و مردمان بدو نظاره و از وی تعجب اندر بودند و حمید از کثرت تیه و کبر نگران یمین ویسار و آن حرکات نبود و ابو العتاهیه گفت :

للموت أنباء بهم *** ما شئت من صلف ویته

وكأننی بالموت قد *** دارت رماء علی بنیه

میگوید چون حمید بگذشت و صاحب آنان یعنی خر ماده براه خود برفت . ابو العتاهیه این شعر را بگفت :

ما اذل المقل فی أعین الناس *** لا قلاله و ما اقماه

انما تنظر العیون من الناس *** الى من ترجوه أو تخشاه

حسین بن سری گوید با ابو العتاهیه گفتند از چه روی بآنچه خداو ندت روزی ساخته بخل ورزی گفت سوگند با خدای هرگز با نچه خداوندم روزی ساخته بخل نمیجویم گفتند چگونه چنین گوئی با اینکه چندانت مال و بضاعت به سرای اندر است که از حساب و شمار بیرون گفت این رزق و روزی من نیست و اگر رزق من بودی انفاق کردمی .

راقم حروف گوید:حکمت آمیز سخنی گفته است زیرا که رزق مقسوم و اجل محتوم است از هیچیك نتوان محروم گردید اگر روزی کسی بر قله قاف باشد بهر نقطه از اکناف عالم باشد بدو میرسد و البته بدو میخورانند پس کسانی که در مال دنیا حرص وشره فراوان دارند و بذخیره و دفینه خرسند و خرم هستند باید بدانند امانت دار دیگران و دارای وزر و و بال و حسرت و ندامت هستند عبدالله بن ابی سعد گوید ابو تمام طائی با من گفت ابو العتاهیه پنج شعر گفته است که هیچکس در آن معانی با وی شریك نیست و قادر براتیان آن از شعرای گذشته و متأخرین نمی باشند یکی این شعر اوست :

ص: 148

الناس فی غفلاتهم *** ورحى المنیة تطحن

و این شعر و ترجمه آن بشعر مصلح الدین شیرازی اشارت شد و این شعر اوست در حق احمد بن یوسف :

الم تران الفقر یرجی له الغنی *** وان الغنی یخشى علیه من الفقر

در حالت فقر امید توانگری هست لکن در حال توانگری بیم فقر است پس فقر بهتر از غنا میباشد و این شعر او در حق موسی هادی :

ولما استقلوا باثقالهم*** و قد از معوا الذی ارمعوا

فرنت التفاتی بآثار هم *** واتبعتهم عقله تدمع.

و دیگر این شعر اوست :

هب الدنیا تصیر الیك عفوا *** الیس مصیر ذاك الى زوال

شخصی گوید در مجلس خزیمه بودم و از سفك دمائی که نموده حکایت در میان آمد خزیمه گفت سوگند با خدای ما را در حضرت یزدان عذری و حجتی نیست مگر امیدوارم بعفو و مغفرت او اگر عزسلطان و کرامت ذلت و بعد از ریاست مروؤس شدن و بعد از آنکه متبوع بوده ام تا بع گردیدن در کار نبود امروز در روی زمین هیچکس عابد تر وزاهد تر از من نبود یعنی اگر حب دنیا و طلب ریاست در جان من رسوخ نداشت با حس عقیدت و ایمانی که دارم جز بعبادت و زهد روزگار نمیسپاردم در همین حال که این سخن میکرد حاجب بیامد ورقعه از ابو العتاهیه بیاورد که این شعر در آن مكتوب شده بود :

اراك امرء ترجو من الله عفوه *** و أنت علی مالا یحب مقیم

تدل على التقوی و انت مقصر *** یا من یداوی الناس وهو سقیم

و ان امرء لم یلهه الیوم عن غد *** تخوف ما یأتی به لحكیم

و ان امرولم یجعل البر كنزه *** و ان كانت الدنیا له لعدیم

خزیمه در خشم شد و گفت سوگند با خدای نیکوئی و احسان در حق اینمرد

ص: 149

بددل کم عقل ستهیده از جمله كنوز بر بشمار نمی رود تا مردم آزاده در آن رغبت نمایند گفتند این سخن از کجاست گفت زیرا که ابو العتاهیه از جمله کسانی است که «یکنِزُونَ الذَّهَبَ وَالْفِضَّةَ وَلا ینْفِقُونَها فِی سَبِیلِ اللهِ»، زر و سیم را گنجینه و ذخیره میسازند و در راه خدا انفاق نمیکنند کنایت از اینکه هرگونه احسانی در حق وی نمائیم ذخیره برای آخرت ما نمیشود چه ابو العتاهیه از کثرت بخلی که دارد مخزون میسازد و هیچکس را بهره نمیرساند و خدای را خوشنود نمیگرداند .

عمر بن شبه گوید مردی عابد بمردی راهب که در صومعه خود جای داشت بگذشت و با او گفت مرا موعظتی بنمای گفت من ترا موعظت کنم با اینکه قرآن بر شما نازل شده است و پیغمبر شما صلی الله علیه و آله با شما قریب العهد است گفتم بلی چنین است گفت پس باین شعر شاعر خودتان ابو العتاهیه پند و موعظت بگیر در آنجا که گفته است :

تجرد من الدنیا فانك انما *** وقعت الى الدنیا و أنت مجرد

مجرد شوز دنیا و متاعش *** چنان چون آمدی بودی مجرد

یکی روز ابو نواس نشسته و ابوالعتاهیه در نکوهش او و ملامت او سخن میراندتا چرا بسرود وغنا گوش میسپارد و با مغنیان مجالست مینماید ابو نواس در جواب او گفت :

اترانی با عتاهی *** تار کا تلك الملاهی

اترانی مفسدا بالنسك عند القوم جاهی

ابو العتاهیه خشمناك از جای برجست و گفت لا بارك الله علیك و ابو نواس میخندید. احمد بن ابی فتن گوید من در منزل فتح بن خاقان با او مناظرت نمودیم که ابونواس اشعر است یا ابو العتاهیه فتح ابو نواس را فزون تر می شمرد و من ابو العتاهیه و بعد از آن گفتم اگر اشعار تمام عرب را در ازای شعر ابی العتاهیه بسنجند شعر ابی العتاهیه فزونتر است و ما خلافی در این امر نداریم که او را در هر قصیده اشعار خوب ووسط و ضعیف هست اما چون اشعار جیده او را جمع نمایند

ص: 150

از اشعار خوب هر شاعری زیبا سخن بیشتر خواهد بود گفتم در تصدیق این امر بکدام کس رضا میدهی گفت بحسین بن ضحاك هنوز رشته كلام ما قطع نشده بود که حسین بن ضحاك در آمد و با او گفتم چه میگویی در باره دومردی که باهم مشاجرت نمایند و یکی گوید ابونواس افضل است و آندیگر ابوالعتاهیه را تفضیل دهد حسین گفت آنکس که ابو نواس را برابوالعتاهیه تفضیل دهد مادرش زناکار است فتح چندان شرمنده شد که اثر خجلت در چهره اش نمودار گشت و دیگر در آنمجلس با من در آن امر سحن نکرد تا متفرق شدیم .

هارون بن مخارق گوید : پدرم مخارق با من گفت روزی ابوالعتاهیه نزد من بیامد و گفت عزیمت بر آن بر نهادم كه یك روزی را برای ملاقات من مشخص داری که از صورت تو توشه ای بر گیرم باز گوی کدام روز آن حالت نشاط و انبساط داری گفتم هر وقت را تو بخواهی گفتم میترسم روزی را اختیار کنم اما تو بر من قطع کنی یعنی بامری دیگر پردازی وعیش مرا ناقص سازی گفتم سوگند با خدای چنین نمیکنم هر چند خلیفه در طلب من امر كندابو العتاهیه گفت تواند بوداین کار بفردا مقرر داری گفتم چنین میکنم چون بامداد شد رسول ابی العتاهیه در طلب من بیامد و من بدوراه گرفتم پس مرا در بیتی از بیوت ابی العتاهیه که سخت نظیف و با فرشی نظیف بود در آورد آنگاه خوان طعام بیاوردند و نان خوب وسبزی و نمك و بزغاله کباب کرده حاضر ساختند از آن بخوردم آنگاه بفرمودتا ماهی در آتش رفته بیاوردند و چندانکه طبع مایل بود صرف کردیم و دست بشستیم بعد از آن میوه وریحان و چندین قسم نبیذ بیاوردند ابوالعتاهیه با من گفت ازین شراب هر قسم را که مایل هستی اختیار کن از هر یك خودخواستم بیاشامیدم وقدحى را فروریخت و چون این کارها بپای رفت با من گفت در این شعر من برای من تغنی کن .

احمد قال لی ولم یدر ما بی *** اتحب الغداة عتبة حقاً

ص: 151

پس این بیت را برای ابوالعتاهیه بسرودم و اوهمان قدح را که مملو ساخته بود بنوشید وهمی گریه سوزناك میكرد و از آن پس گفت در این شعر من تغنی فرمای :

لیس لمن لیست له حیلة *** موجودة خیر من الصبر

پس از بهرش بسرودم وهمى بگریست و ناله بر کشید و قدحی دیگر سر کشید و گفت فدایت شوم در این شعر تغنی کن:

خلیلی مالی لاتزال مضرتی *** تكون من الاقدار حتماً من الحتم

همچنان این شعر را از بهرش تغنی کردم و هر گونه صوتی که در اشعار او نمودم دیگر باره اعادت خواست و من برای او تجدید تغنی نمودم و اوهمی نبیذ بیاشامید و بگریست تا نوبت عمةرسید آنگاه با من گفت دوست همی دارم چندی صبوری کنی تا بر کردار من بنگری بعد از آن با پسرش و غلامش گفت تا آنچه از نبیذ و آلات نبیذ و ملاهی بود بشکستند آنگاه امر کرد تا هر چه در خانه او از نبیذو آلات نبیذ و ملاهی بود در هم شکستند و برزمین ریختند و او میگریست چندانکه از آن آلات و ادوات چیزی برجای نماند بعد از آن البسه خودرا از تن بیرون آورد و غسل کرد و جامهای سفید از پشم بپوشید آنگاه با من معانقه کرد و بگریست و گفت«السلام علیك یا حبیبی و فرحی من الناس كلهم، و این آخرین سلام مفارقتی است که بعد از آنش ملاقاتی نخواهد بود و شروع بگریستن کرد و گفت این آخر عهد من است با تو در حال تعاشر اهل روز گار من ازین سخنان كمان کردم حمقی از حماقات اوست و برفتم و مدتی اورا ندیدم و بدیدارش مشتاق شدم و بدو شدم و اجازت طلبیدم ابوالعتاهیه مرا اجازت بداد چون بردی در آمدم و دیدم دوز نبیل در دست داشت و یکی را سوراخ کرده و سرخود و هر دودستش را از آن در آورده مانند پیراهن ساخته و آندیگر را سوراخ کرده و هر دو پایش را از آن بیرون آورده مانند سراویل گردانیده بود چون این وضع را نگران شدم هر گونه غم و اندوهی که بروی داشتم و وحشتی که از حرمان معاشرتش مرا بود فراموش

ص: 152

کردم و سوگند با خدای چندان بخندیدم که هیچوقت آنگونه نخندیده بودم ابو العتاهيه گفت از چه خندانی گفتم خداوند چشمت را گرم سازد یعنی از بینش نیندازد چه عرب چون بگوید «اسخن الله عليك» كنايت ازین معنی است یعنی بگریاند خدا چشمت را و«اقر الله عينيك» یعنی خنك گرداند خدای چشمت را یعنی اشك چشمت را و اشك خنك دليل شادی است و اشك گرم دلیل غم و اندوه است .

بالجمله میگوید گفتم خداوند چشمت را بگریاند این چه وضع و ترتیبی است که پیش نهاده ای کدام کس بتو گفته است که یکی از پیغمبران یازهاد وصحابه و مجانین را باین حال و هیئت دیده اند از تن بیفکن این را ای سخين المين ميگويد گویا ازمن شرم گرفت و از آن پس شنیدم بحجامت گری بنشسته سخت بکوشیدم تا مگر اورا در حال حجامی بنگرم و ندیدم بعداز آن بیمار شد و بمن گفتندوی مایل است که از بهرش تغنی کنم پس بعيادت وی راه گرفتم رسول او نزد من بیامدو گفت ابوالعتاهیه میگوید اگر نزد من بیائی اندوه من تجدید یا بد و نفس خواهنده شنوائی سرود تو گردد و بآنچه اينك بر آن غلبه یافته ام باز دارد یعنی اکنون نفس خودرا مغلوب و بترك ملاهی محکوم ساخته ام اما اگر تورا بنگرم دیگر باره مغلوب هوا و هوس و خواهان غنا و سرودشوم و اينك من ترا بخدای میسپارم و از ترك ملاقات معذرت میجویم مخارق میگوید این آخرین عهد من با ابوالعتاهيه بود. حماد بن اسحق گوید پدرم گفت با ابوالعتاهيه در زمان مرگش گفتند بچه خواهانی گفت مایل هستم که مخارق بیاید و دهان خود را بر گوش من گذارد و تغني کند

سيعرض عن ذکری و تنسی مودتی *** و يحدث بعدى للخليل خليل

و ازین پیش این شعر و شعر دیگر را در ذیل سوانح سال دویست و یازدهم ووفات ابي العتاهیه با ترجمه آن نظماً مذکور نمودیم محمد بن ابي العتاهيه گوید آخرین شعری که پدرم در حال مرض خود بگفت و بمرد این ابیات است :

الهي لا تعذبني فانی *** مقر الذي قد كان منى

ص: 153

فمالي حيلة الا رجائي *** لعفوك ان عفوت وحسن ظنی

وكم من زلة لي في الخطايا *** و انت علي ذو فضل و من

اذا فكرت في ندمى عليها *** عضضت اناملی و قرعت سنی

اجن بزهرة الدنيا جنوناً *** و اقطع طول عمرى بالتمني

ولو اني صدقت الزهد عنها *** قلبت لا هلها ظهر المجن

يظن الناس بي خيراً وانى *** لشر الخلق ان لم تعف عنى

خداوندا مفرمايم معذب *** که دارم بر گناهان خود اقرار

نباشد چاره جز اميدواري *** بغفران تو ای یزدان غفار

بسی لغزش بدیدم در خطایا *** توئی ذو فضل و من وعفو وستار

تفکر چون کنم وقت ندامت *** بر عصیان میگزم انگشت بسیار

شدم مغرور زینتهای دنیا *** باميد ورجا بسپرده ام کار

اگر بودم بزهد خويش صادق *** دگرگون کردمى بيرنك و پر کار

همه مردم مرا نيکو شمارند *** زهر بد بدترم در خوی و هنجار

مگر عفو خداوندی دهد بخش *** ببخشا بر من ای دادار قهار

ابو محمد مؤدب ميگويد ابوالعتاهيه با دختر خود رقیه در آنحال که بدیگر جهان انتقال میدادگفت ایدخترك من برخيز و در این ابیات مرا ندبه کن و آندختر باین اشعار پدرش او را ندبه کرد :

لعب البلى بمعالمی و رسومی *** و قبرت حياً تحت ردم همومی

لزم البلى جسمى فاوهن قوتی *** ان البلى لموكل بلزومی

مخارق مغنی گوید ابوالعتاهيه و ابراهیم موصلی و ابوعمرو شیبانی عبدالسلام در يك روز بمردند و این قضیه در ایام خلافت مأمون در سال دویست و سیزدهم روی داد و اسمعیل بن ابی قتیبه گوید ابوالعتاهيه و راشد خناق و هشیمه خماره در يك روز در سال دویست و نهم بدرود جهان گفتندو محمد بن سعد کاتب گويد ابوالعتاهيه در روز دوشنبه هشتم جمادی الاولی سال دویست و یازدهم وفات نمود و در برابر

ص: 154

قنطرة الرياستين در جانب غربي بغداد روی بدیگر سرای نهاد و محمد بن ابي العتاهيه گوید پدرش در سال دویست و دهم بدرود زندگانی گفت. اسحق بن عبد الله بن شعيب گويد ابوالعتاهيه امر نمود تا این شعر را بر سنگ گورش رقم نمایند :

اذن حی تسمعی *** اسمعی عی وعی

انا رهن بمضجعى *** فاحذرى مثل مصرعی

عشت تسعين حجة *** اسلمتنى لمضجعي

كم ترى الحى ثابتاً *** في دياد التزعزعى

ليس زاد سوى التقي *** فخذي منه اودعى

احمد بن ابی خثیمه گوید چون ابوالعتاهيه از جهان درگذشت پسرش محمد بن ابي العتاهیه این شهر در رثای او گفت :

يا ابي ضمك الثرى *** و طوى الموت اجمعك

ليتنى يوم مت صرت *** الی حفرة معك

رحم الله مصرعک *** برد الله مضجعك

محمد بن ابي العتاهيه گويد محمد بن ابی محمد زیدی با من ملاقات کرد و گفت ابیانی را که پدرت وصیت کرد بر قبرش رقم کنند بمن بر خوان ومن این شعر بدو بر خواندم :

كذبت علي اخ لك في مماته *** وكم كذب فشالك في حياته

واكذب ما تكون علي صديق *** كذبت عليه حياً في مماته

خجل و منصرف شد و مردمان همی گفتند ابوالعتاهيه وصیت کرده است که شعری از اشعار خودش را بر قبرش رقم کنند و پسرش این کار را انکار نمود ابو الفرج اصفهانی میگوید اخبار ابي العتاهيه با محبوبه اش عتبه اعظم اخبار اوست چه بسیار طویل است و دارای اغانی کثیره است لاجرم آن اخبار را منفردا مذکور نمودیم ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب و طی همین کتب مبارکه واحوال پاره ای خلفا ذیل سوانح سال دویست و یازدهم هجری بپاره ای حالات ابي العتاهيه اشارت

ص: 155

رفت و ازین پس در پاره ای مواقع مناسب گذارش میرود

بیان پاره ای احوال ابو محمد یزیدی که در شمار شعراء ومؤدب مأمون بود

ازین پیش در کتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام و نیز در طی این کتاب مستطاب و وقایع و حوادث سال دویست و دوم هجری بپاره ای احوال ابی محمد يحيى ابن مبارك احمد بن عدی بن عبد شمس بن زيد بن مناة بن تمیم اشارت کردیم و نیز پاره ای مکالمات مأمون را با او و پاره ای فرزندانش که اديب وفاضل بودند یاد نمودیم. ابوالفرج اصفهانی در جلد هیجدهم اغانى بحال وی اشارت کند از ابو عبدالله محمد بن عباس بن محمد بن ابی محمد یزیدی شنیدم میگفت ما از رهط و طایفه ذي الرمه هستیم و بقولی از موالی بنی عدی هستند و او را ازین روی یزیدی گفتند که در جمله کسانی بود که با ابراهیم بن عبدالله بن الحسن در بصره خروج کرد و از آن پس که روزگار ابراهیم دیگر کون گشت وی متواری و پوشیده گردید و روزگاری بر حال استتار بگذرانید و از آن پس به یزید بن منصور خالوی مهدی اتصال گرفت و یزید او را بدر گاه رشید رسانید و همواره در خدمت رشید بگذرانید و بتأديب و تعليم مأمون از میان فرزندان رشید اختصاص یافت و همواره خودش و اولادش بخدمت مأمون و اولادش انقطاع داشتند و در باره ایشان مدايح كثيره جیده در صفحات روز گار بیادگار نهادند و ابو محمد مذکور بعلم لغت و نحو وروايت اشعار و و صرف در علوم عرب دستی نیرومند داشت و از ابوعمرو بن العلا و يونس ابن حبیب نحوی و اکابر بصرييين اخذ علوم نمود و بر عمرو بن العلا قرائت قرآن کرد و قرائتش بسي نيکو شد و جمعی ازوی روایت کردند و در این وقت بهمان روایت عنایت میرود و فرزندانش در علم و معرفت لغت وحسن تصرف در علوم عرب و فنون جيده باوي بيك ميزان بودند از جمله ایشان محمد بن ابی محمد و دیگر ابراهيم ابن ابی محمد و دیگر اسمعیل بن ابی محمد هستند که بجمله از صلب او و دارای اشعار جیده میباشند و از جمله اولاد فرزندانش احمد بن محمد بن ابي محمد است که از دیگران

ص: 156

اکبر است و مردی شاعري و راوية و عالم بود و ازجمله ایشان عبیدالله و فضل دو پسر محمد بن ابی محمد هستند که از اکابر اهل لغت روایت می کردند و علوم كثيره از ایشان اخذ و حمل شد و آخر کسیکه از علمای این خانواده باقی مانده است ابو عبدالله محمد بن عباس بن محمد بن ابی محمد است که مردی فاضل و عالم و در آنچه روایت کند محل وثوق و در مراتب صدق و شدت توقی در منقولاتش منقطع القرين ميباشد و ما ازوی و جمعی کثیر از طلاب علوم وروات آن علمی کثیر حمل نمودیم و ازوی بسیار شنیدیم و اما آنچه از اخبار ایشان در اینجا مذکور میداریم همانا من از همین ابو عبدالله از دو عمش فضل و عبیدالله اخذ کردم و چیزهای دیگر بر آن بیفزودم که از دیگران مأخوذ نمودم و در مواضع خود مذکور و از اهلش روایت مینمایم

اسمعیل بن ابی محمد در اخبار خود میگوید: حمویه پسر خواهر حسن حاجب و سعید جوهری ایستاده بودند و ایشان از ابو محمد یعنی پدر اسمعیل سخن ميکردند سخن در میان ایشان بطول انجامید و آخر الامر رضا بآن دادند که مردی را در میانه حکم گردانند و نیز قرار بر آن دادند که هر يك بر آن يك در اين تصديق غلبه کرد مرکب صاحبش را صاحب شود و برضای طرفین ابو صفوان اخوری بحکومت منتخب شد و چون بیامد ایشان از وی پرسش نمودند گفت «لو ناصح الكسائي نفسه لصار الى ابی محمد و تعلم منه كلام العرب فما رأيت أحداً اعلم منه به» اگر کسائی غرور نفسانى بريك سوی نهد و از انصاف چشم نپوشد و بدانش خود فزایش بیش از حد نجوید بایستی همه روز با کمال رغبت و خضوع موزه بر پای کشد و بخدمت ابی محمد یزیدی راه برگیرد وكلام عرب را ازوی بیاموزد چه من هیچکس را ندیده ام که از ابومحمد در فنون كلام عرب اعلم باشد چون حکومت ابی صفوان بدین مقام رسید و جوهری راغلبه افتاد دابه حمویه را بگرفت و این خبر بابی محمد رسید و این شعر بخواند :

يا حمويه اسمع ثناء صادقاً *** فيك و ما الصادق كالكاذب

یا جالب الخزى علي نفسه *** بعداً و سحقا لك من جالب

ص: 157

ان فخر الناس بآبائهم *** اتيتهم بالعجب العاجب

قلت و ازعمت ایا خاملا *** انا ابن اخت الحسن الحاجب

راقم حروف گوید اگر ابو محمد این ابیات را که چندان دارای محاسن نیست انشاد نمیکرد نیکوتر بود و غرور نفس اورا باز نمی نمود اسمعیل گوید پدرم ابو محمد با من حدیث کرد که روزی نشسته بودم و مکتوبی در قلم آوردم و سلم الخاسر که حاضر بود فراوان در آن نگران شد و بعد از آن گفت

ایر یحیی اخط من كف يحيى *** ان يحيى بايره لخطوط

ابو محمد یحیی در جواب سلم گفت :

ام سلم بذلك اعلم شيء *** انها تحت ايره لضروط

ولها تارة اذا علاها *** ازمل من واقها و اطيط

ام سلم تعلم الشعر سلماً *** حبذا شعر امك المنقوط

لیت شعری ما بالسلم بن عمرو *** كاسف البال حين يذكر لوط

لا يصلى عليه فيمن يصلى *** بل له عند ذكره تنبيط

سلم با ابومحمد گفت ويحك از چه روی چنین خباثت بکار آوردی گفت تو بدایت گرفتی و من انتصار جستم و آنکس که در شری بدایت کند اظلم است. از ابو علي اسمعيل پسر ابو محمد مذکور است که ابو محمد گفت روزی سلم خاسر با من گفت ای ابومحمد شعری چند بر گونه شعر امرىء القيس « رب رام من بني ثعل » بگوی و اگر چند هجو من در آن اندراج داشته باشد باکی ندارم پس این چند شعر را انشاء كردم :

رب مغموم بعافية *** غمط النعماء من اشره

مورد امراً يسربه *** فرأى المكروه في صدره

و امریء طالت سلامته *** فرماه الدهر من غيره

بسهام غير مشوية *** نقضت منه عر امره

وكذالك الدهر مخلف *** بالفتى حالين من عصره

ص: 158

يخلط العسري بميسره *** و يسار المرء في عسره

عق سلم امه سفها *** و ابا سلم على كبره

کل یوم خلفه رجل *** رامح يسعي علي اثره

يولج الغرمول مستبه *** كولوج الضب في حجره

غرمول بضم غین معجمه و سکون راء مهمله بمعنى تره است سلم خاسر چون این ابیات را بشنید بازگشت و از نهایت خشم وضجرت خاطر بدشنام ابو محمد زبان بر گشاد و گفت هیچکس را روانیست که با تو تکلم نماید .

و نیز ابو محمد گوید روزی ابو حنش شاعر با من گفت ای ابو محمد شعری بگوی که قافیه آن بردو هاء باشد گفتم مشروط باینکه هجو تو در آن باشد گفت بلی پس این شعر بگفتم

فلت و نفسی جم تاوهها *** تصبو الى الفها و اندهها

سفياً لصنعاء لاارى بلداً *** اوطنه الموطنون يشبهها

حصناً وحسناً ولا كبهجتها *** اعذى بلاد عذا و انزهها

يعرف صنعاء من اقام بها *** ارغد ارض عيشاً و ارمهها

أبلغ حضيرا عنى ابا حنش *** عائر نحوه او جهها

تاتيه مثل السهام عائدة *** عليه مشهورة ادهدهها

كنيته طرح نون كنية *** اذا بتحيتها ستقفهها

مرادش اسقاط نون است از ابوحنش تا ابوحش گردد. طلحی که مردی عالم و ادیب بودگفته است با ابومحمد یزیدی نزد يونس بن ربيع بدعوت حاضر شدیم و در منزلش اقامت کردیم و من پهلوی ابومحمد بنشستم در این حال یونس را حاجتی بر خاست و جوانی جمیل و فربه بود يزيدي روی با من آورد و این شعر بگفت

رفتی كالقناة في الطرف منه *** ان تأملت طرفه استرخاء

فاذا الرامح المشيح ثلاة *** وضع الرمح منه حيث يشاء

ابو محمد یزیدی گوید عیسی بن عمر از تمام مردم بغريب ولغات غريبه اعلم بود

ص: 159

روزی قبسه خراسانی نزد من آمد و گفت چیزی از لغات غريبه بامن بفرمای تا بر عيسى بن عمر دست یابم گفتم بهترین مسواکها نزد جماعت عرب چوب اراك است و بهترین اراك نزد ایشان آن است که متمئر عجارم خوب باشد .

اذا استكت يوماً بالاراك فلا يكن *** سواكك إلا المتمئر العجارما

مئر بمعنی سختی در کار و عجارم بضم عين مهمله مردسخت استوار و بمعنی ایر سخت استوار است و در این شعر بمعنی ایرات میگوید قتیبه آنچه را بگفتم با این شعر نوشت و در مجلس عيسى بن عمر برفت و گفت ای ابو عمر بهترین مساويك نزدعرب کدام است گفت اراك است خداوندت رحمت کند قتیبه گفت افلا هدى اليك منه شيئاً متمئراً عجارما آیا از چوب اراك بدين صفت از بهرت هدیه نفرستم عیسی گفت برای نفس خودت هدیه فرست و بخشم اندرشد و هر کس در مجلس او حاضر بود از آن مکالمت بخندید و قتیبه در نهایت تفکر و تحیر بماند و عیسی بدانست که بلائی بروی واقع شده است و با او گفت وای بر تو کدامکس ترا مفتضح ساخته و باین مسئله را تمسخر نموده و کدامکس ترا بهلاکت و دمار دچار نموده است گفت ابومحمد يزيدى عيسى چندان بخندید که همی بر زمین پاي بكوفت و گفت سوگند با خدای این کار از مزحات و بلایای اوست چنان مینگرم که ابومحمد از تو منحرف باشد همانا تو را رسوا نموده است قتیبه گفت ازین پس در هیچ مسئله از وی پرسش نمیکنم اینشعر را ابومحمد یزیدی در هجو خلف الاحمر استاد کسائی گفته است :

رغم الاحمر المقيت علي *** والذي امه تقر بمقته

ان علم الكسائي نحواً *** فلئن كان ذا كذاك فباسته

ابو محمد گوید: چنان بود که ابوعبیده در مسجد بصره پهلوی استوانه مینشست ومن در خلف الاحمر در کنار ستونی دیگر جلوس مینمودم و ابوعبیده مردمان را بسخنان ناستوده میگزید و مثالب ومعایب ایشان را همواره بر زبان میگذرانید وقتی با اصحاب خود گفت آیا می بینید که احمر و یزیدی در اینجا برای بد گوئی در حق مردمان و ذکر مساوی ایشان فراهم میشوند و این سخن ابوعبیده

ص: 160

بمن رسيد ومعلوم شد که در حق ما نیز زبان کوتاه نمیگرداند پس با خلف الاحمر گفتم تو ازوی دست باز دار من كفايت كار و کردار اورا از تو میکنم و چون هنگام بانگ اذان در رسید من و احمر بمسجد آمدیم و باگچ بآن موضوعی که ابوعبیده در آنجا مینشست نوشتم :

صلى الاله على لوط وشيعته *** ابا عبيدة قل بالله آمينا

میگوید ید چون صبح بردمید و ابوعبیده بیامد و بنشست و نمیدانست بالای سرش چه رقم کرده اند اما مردمان می آمدند و باین شعر نگران میشدند و می۔ خندیدند و ابوعبیده سر بر کشید و بآن شعر نظر کرد و چون بآن شعر و آنصفت که بدان عامل وموصوف بود و ابومحمد و احمر را بدان کردار منسوب میداشت نگران گردید سخت خجل و منفعل شد و همواره سر بزیر داشت تا مردمان برفتند و من وخلف احمر در ناحیه ای نگران آنحال بودیم بعد از آن برخاستیم و نزد او بیامدیم و گفتیم صاحب این شعر جز راستی سخن نکرده است بلی فصلى الله على لوط ابوعبیده روی با من آورد و گفت میدانم از چه جهت این شعر بگفتی یعنی چون شنیدی من شما را باین فعل شنیع نسبت دادم تلافی کردی ازین بعد هرگز متعرض اینجهت نمیشوم و چنانکه گفت دیگر نام ما را در این امر بر زبان نیاورد. محمد بن عبدالرحمن بن فهم که از اصحاب اصمعی است گفت خلف الاحمر همواره ابومحمد یزیدی را ببازی و عبث میسپرد و باوی هر چه بشدت مزاح میورزید و گاهی از مزاح نیز فزونی میگرفت و او را منسوب بلواط میداشت چنانکه در این قصیده گوید

انی و من وسج المطى له *** حدب الذرا اذقانها رجف

و بقيه قصيده در اغانی مسطور است. اصمعی گوید شیخی از آل ابی سفیان بن العلاء برادر ابی عمرو بن العلاء با من حديث نهاد وگفت این قصيدة فائية خلف الاحمر را میخواندم واعرابی نشسته گوش میداد چون این بیت را شنید :

فاذا اكب القرن انبعه *** طعناً دوین صلاه ينخسف

ص: 161

اعرابی گفت « و ابيك لقد احب أن يضعه في حاق مقبل ضرطيه » اصمعی گوید با خلف نشسته بودیم کلامی در مطلبی در میان آمد و ابو محمد یزیدی در آن تکلم مینمود وهمي تباهی و افتخار می ورزید خلف با من گفت مرا ازين كلمات وبيانات دست بدار و بامن خبر بده کدام کس این شعر را میگوید :

فاذا انتشات فانني *** رب الحريبة والرميح

و اذا صحوت فانني *** رب الدوية واللويح

در این شعر متعرض بآن شده است که ابو محمد معلم ولاطی است یزیدی در خشم شد و برخاست و برفت. و پاره ای حالات ابی محمد و اولاد و اصلاب او در اغاني مسطور است و بعضی از آنها در ذیل احوال مأمون مسطورشد و برخی در مواقع دیگر بخواست خداوند داور مذکور می شود و در این مقام بقدر لزوم مسطور میشود

ابوالفرج در اغانی میگوید چنان بود که محمد بن ابی احمد یزیدی عاشق جاريه سحاب بود و آن جاریه را علی می نامیدند و این ظریفترین زنان از حیثیت ملاحت و حلاوت بیان و نیکوترین ایشان از جهت حسن و جمال و غنج و دلال بود و محمد سه هزار دینار در بهای آندر شاهوار و لؤلؤ آبدار بداد و نتوانست مالك شود و معتصم اورا به پنج هزار دینار بخرید و این حال در زمان خلافت مأمون اتفاق افتاد و على بن ميثم صديق محمد بن ابی احمد یزیدی بودو این خبر به مأمون رسید و محمد را بخواست و گفت داستان تو باعلي جيست گفت در این امر ابیاتی بنظم در آورده ام اگر امیر المؤمنين اجازت میدهد. معروض دارم گفت باز گوی محمد این شعر را بخواند :

اشكو الى الله حتى للعلينا *** و اننى فيهم القي الامرينا

حبی عليا امير المؤمنين فقد *** اصبحت حقاً ارى حبى له دينا

و حب خلی وخلصانی ابی حسن *** اعنى علياً قريع التغلبينا

و رقتی لبني لي اصبت به *** وجدی به فوق وجد الادمينا

ورابع قد رمي قلبي باسهمه *** فجزت في حبه حد المحبينا

ص: 162

و بعض من لا اسمى قد تملكه *** فرحت عنه بما اعيا المدا وينا

أتاه بالدين والدنيا نمكنه *** فلم يدع لى لادنيا ولادينا

مأمون چون این ابیات را بشنید گفت اگر نه آن بودی که این جاریه با بی اسحق یعنی معتصم اختصاص داشتی ازوی انتزاع مینمودم یعنی میگرفتم و ترا میدادم اما اينك اين هزار دینار را در عوض جاریه بر گیر. محمد میگوید چون از حضرت مأمون بیرون شدم در میان سرای معتصم مرا دیدار نمود با من گفت اي محمد همانا دانسته باش امر فلانه بکجا پایان یافته یعنی در سرای من اندر است ازین پس نام او را بر زبان مگذران گفتم بفرمان تو گوش و باطاعت توهوش میسپارم .

جعفر بن محمد یزیدی از پدرش محمد بن ابی محمد حکایت کند که گفت در پیشگاه مأمون حضور داشتم با من فرمود ای محمد مانند این دو بیت شعری بگوی واین دو شعر را بخواند :

صحیح بود بود السقم كما يعوده *** و ان لم تعده عادعنها رسولها

لتعلم هل ترتاع عند شكاية *** كما قد يروع المنفقات خليلها

میگوید پس من این شعر را بگفتم :

صحيح ود لو امسى عليلا *** لتكتب او يرى منكم رسولا

رآك تسومه الهجران حتى *** اذا ما اعتل كنت له وصولا

فود ضنى الحياة بوصل يوم *** يكون على هواك له دليلا

هماموتان موت هوى وهجر *** و موت الهجر شرهما سبيلا

مأمون بفرمود تا ده هزار درهم بمن بدادند. فضل بن محمد یزیدی گوید احمد از هم خودش ابراهيم بن محمد یزیدی حکایت کند که گفت در بلد روم در خدمت مأمون بودم در آن اثنا که در شبی تاريك زمستانی ابر ناک پر باد نشسته وقبه در يك سوى من بود برقی بزد و در روشنایی برق عریب را در قبه بدیدم گفت ابراهيم بن یزیدی هستی گفتم لبيك گفت در صفت این برق شعری چند که ملیح

ص: 163

و نمکین باشد بگوی تا در آن تغنی نمایند پس این چند شعر را بگفتم :

ماذا بقلبي من اليم الخفق *** اذا رايت لمعان البرق

من قبل الاردن او دمشق *** لان من اهوى بذاك الافق

فارقته و هو اعز الخلق *** على والزور خلاف الحق

ذاك الذي يملك منى رق *** ولست ابغى ماحييت عتقی

میگوید چون عریب این اشعار را بشنید چنان از روی اندوه وحسرت نفسی سرد بر کشید که یقین کردم که بند دلش پاره شد پس گفتم ويحك اين حال که ترا دست داد بهوای کیست بخندید و گفت بر وطن است گفتم هیهات این درجه غم و ستوه و اندوه بتمامت بر حسرت وطن نتواند بود گفت و يلك آيا ترا چنان می بینم که گمان می بری میتوانی از راز من خبر یابی سوگند باخدای هنگامی در مجلسی نظاره مريب نمودم و در آن مجلس سی نفر از رؤسای قوم بودند و گمان می بردند مگر چیزی در یافته اند قسم به خدای تا امروز بر هيچيك معلوم نيست که نظره من در باره کیست. جعفر بن مأمون گوید ابراهیم بن ابی محمد یزیدی بحضور پدرم مأمون در آمد و این وقت پدرم بشرب شراب ناب مشغول بود پس مأمون اورا امر کرد تا بنشست و شرابی بدو بیاشامیدند و ابراهیم در آشامیدن شراب فزونی گرفت و مست گرديد وعربده نمود و علي بن صالح صاحب مصلی دستش را بگرفت و از مجلس بیرونش کشید و چون بامداد شد این شعر را بپدرم نوشت:

انا المذنب الخطاء والعفو واسع *** ولولم يكن ذنب لما عرف العفو

ثملت فابدت منى الكأس بعض ما *** كرهت وما ان يستوى السكر والصحو

ولولاجمال الكاس كان حتمال ما *** بدهت به لاشك فيه هو السرو

ولاسيما ان كنت عند خليفة *** وفي مجلس ما ان يجوزبه اللغو

تنصلت من ذنبي تنصل ضارع *** الى من لديه يغفر العمدو السهو

فضل بن محمد يزيدی گوید عمم ابراهيم بدیدار هارون بن مأمون بيامد هنگامی رسید که هارون باجماعتی از معتزله خلوت کرده بودند لاجرم ابراهیم

ص: 164

بدو بار نیافت و محجوب گردید پس این شعر را بدو بنوشت:

غلبت عليكم هذه القدريه *** فعليكم منى السلام تحية

اتيكم شوقاً فلا الفاكم *** وهم لديكم بكرة و عشية

هرون قائدهم وقد حفت به *** اشیاعه و كفى بتلك بلية

لكن قائدنا الامام و رأينا *** ما قد راه فنحن مامونية

محمد بن عباس یزیدی گوید وقتی مأمون در سفری یحیی بن اکثم و عباده مخنث راهم محفل گردانید پس عمم ابراهیم این شعر بگفت :

و حاكم زامل عباده *** ولم يزل تلك له عاده

لو جازلي حكم لما جازان *** يحكم في قيمة لباده

كم من غلام عز فى اهله *** وافت قفاه منه سجاده

ابوالعيناء ميگويد وقتی مأمون نگران یحیی بن اکثم بود که بخادم مأمون که دیداری ملیح و جمالي صبيح داشت دزدیده نظر میدوخت مأمون با خادم بطور پوشیده گفت چون من برخاستم متعرض يحيى شو یعنی با او بمزاح و شوخي سخن کن و من اينك برای وضو بپای میشوم و او را امر کرد که ازجای بر نخیزد و هر گونه سخنی در میانه برفت نزدمن باز آی و خبر بمن باز بده مأمون این بگفت و برخاست و برفت و خادم یحیی را با چشم دلربای خود غمزی نمود و یحیی گفت «لَوْلَا أَنْتُمْ لَكُنَّا مُؤْمِنِينَ» اگر شما نبودید مادر شمار مؤمنان بودیم کنایت از اینکه این دیدار دلاویز و چشمهای فتنه انگیز و فروزروى وصفای روی شما است که اسباب شیفتگی عقل و خرابی دین و دنیا خواهد شد خادم بسوی مأمون شد و این آیه شریفه را بخواند مأمون بفرمود بدو باز شو و با او بگو «أَ نَحْنُ صَدَدْناكُمْ عَنِ الْهُدى بَعْدَ إِذْ جاءَكُمْ بَلْ كُنْتُمْ مُجْرِمينَ» آیا ما باز داشتم شمارا از هدی بعد از آنکه شما مجرم و گناهکاران هستید کنایت از اینکه فطرت خود شما مقتضی این اعمال است دیگران را سبب وعلت مشمارید خادم نزد يحيي رفت و آنچه مأمون بدوامر کرده بود با یحیی گفت یحیی چون این آیه شریفه را شنید سر بزیر افکند و

ص: 165

نزديك بود از شدت فزع جان بسپارد و مأمون بیرون شد و همی گفت

متى تصلح الدنيا و يصلح اهلها *** و قاضی قضاة المسلمين یلوط

چگونه و کدام وقت امور دنیا و اهل دنيا جانب صلاح و سداد مي پذيرد با اینکه قاضي القضاة مسلمانان لاطی است بر خیز و براه خود برو و از خدای بترس و نیت خود را صالح گردان و این شعر از ابراهیم بن ابی محمد یزیدی است و ازین پیش مذکور شد. اسحق بن ابراهيم بن ابی محمد یزیدی از پدرش ابراهیم حکایت کند که روزی در خدمت مأمون بودیم و عریب در حضور مأمون حضور داشت و برسبیل ولع و دروغ با من گفت یا سلعوس و چنان بود که جواری مأمون از روی عبث و بازی مرا باین لقب میخواندند پس در جواب گفتم :

قل لعريب لاتكوني مسلعة *** و کونی کنتحامف و کونی کمونسه

مأمون چون بشنید فرمود :

فان كثرت منك الاقاويل لم يكن *** هنا لك شك ان ذامنك وسوسه

گفتم ای امیر المؤمنين سوگند با خدای همین را اراده داشتم بگویم و از ذهن مأمون بعجب اندر شدم. ابو جعفر احمد بن محمد بن ابي محمد يزيدى که از شعرای این دودمان است گوید نزد جعفر بن مأمون اقامت داشتم چون آهنگ انصراف نمودم مانع شد و من شب را در خدمتش بیتوته نمودم و چون بامداد شد عريب بزيارت وی بیامد من نیز در آنجا بماندم و عمم ابراهيم بن ابی محمد یزیدی این شعر بمن نوشت :

شردت ياهذا شرود العير *** و طالت العتيبة عند الامير كثير

اقمت يومين و ليلهما *** و ثالثاً نجیء بیر کثیر

يوم عريب من احسانها *** ان طالت الايام يوم قصير

لها اغان غير مملولة *** منها ولا تخلق عند الكرور

الى آخر الابيات... و نیز ابو جعفر احمد بن محمد گوید بخدمت مأمون در آمدم و اینوقت در مجلسی که غاص باهلش بود جلوس داشت و من پسری خورد سال

ص: 166

بودم و اجازه خواندن شعر نمودم مأمون اجازه بداد من اشعاری که در مدیح او انشاد همی نمودم و مأمون را عادت چنان بود که شعر شاعر را چنانکه در تشبیب و تغزل یا وصف ضربی از ضروب بود گوش میداد و چون بمديح مأمون ميرسيد دو شعر یاسه شعر را بیشتر نمی شنید و بعد از آن با شاعر و خواننده شعر میگفت کافی است آنچه خواندی پس من این شعر را بخواندم :

يا من شكوت اليه ما القاه *** و بذلت من وجدى له اقصاه

ما جائنى بخلاف ما امليه *** ولربما منع الحريص مناه

اترى جميلا ان شكاذ و صبوة *** فهجرته و غضبت من شكواه

و چون بمديح رسید گفتم :

ابقى لنا الله الامام وزاده *** عزاً الى العز الذي اعطاء

فالله مكرمنا بانا معشر *** عتقاء من نعم العباد سواه

مأمون باين شعر مسرور شد و گفت خداوند ما را و شما را از کسانی بگرداند که شکر نعمت میگذارند و عمل نیکومیسپارند. از ابو جعفر مذکور است که گفت روزی بخدمت مأمون در قارا در آمدم و آهنگ غزو داشت پس این شعر بخواند :

یا قصر ذا النحلات من بارا *** انی حللت اليك من قارا

ابصرت اشجاراً على نهر *** فذكرت اشجاراً و انهارا

در معجم البلدان لفظ قار و قاره واحده قارات آمده است اما قارا با الف بعد از راء مذکور نیست ممکن است در نظر حموی نیامده باشد زیرا که در این شعر که من قارا گفته است مکشوف می آید که قارا با الف است بالجمله شعری چند دیگر که اشارت ببغداد و بهجت و نزهت آ نشهر و موجب هيجان نفوس بمحل مأنوس بود بخواند و مأمون در غضب رفت و گفت اينك من با دشمن مواجه میباشم و مردمان سپاهیان را بجنگ و جدال جنبش و حریص میگردانم و تو ایشان را بنزهت بغداد و عیش و نوش یاد آور میشوی گفتم هر چیزی بتمام آن نظر دارد و از آن

ص: 167

پس این شعر بخواندم :

فصحوت بالمأمون عن سكرى *** و رأيت خير الامر ما اختارا

و رأيت طاعته مؤدية *** للفرض اعلاناً و اسراراً

الى آخرها ... يحيى بن اكثم گفت یا امیرالمؤمنين تا چند نیکو گفته است چه خبر میدهد که وی در حال سكر و خسارت و بیخبری بوده است و این جمله را بگذاشت و از آن کردار نا بهنجار بايستاد وطاعت خلیفه خود را برگزید و بدانست که رشد و رشاد در طاعت خلیفه روزگار است لاجرم از غیر آن بایستاد و بدیگر کار نپرداخت .

هارون بن محمد بن بن محمد عبدالملك زيات از پدرش روایت کند که روزی معتصم مأمونرا دعوت نمود و مأمون اجابت فرمود و بسرای او بیامد و معتصم مأمونرا در خانه ای منزل داد که سقفش آئینه و جامهای آئینه بودو سیمای ترکی غلام معتصم که آفتاب تا بانش اسیر دیدار وهلال فروزانش گروگان بند گریبان بود حضور داشت ومعتصم بآنغلام مهر غلام که در حسن وجمال نظیر نداشت خاطر بسپرده و دل در کمند زلف و چشم در دیدار مینو آثارش گرفتار داشت در این حال آفتاب از آنسوی جامهای سقف بر چهره سیمای ترکی بتافت مأمون بانگ بر کشید و گفت ای احمد بن محمد یزیدی و احمد نیز حاضر بود بنگر بفروز آفتاب که بر چهره سیمای ترکی افتاده است آیا ازین نیکوتر دیده باشی و من این شعر گفته ام :

قد طلعت شمس علي شمس *** و زالت الوحشة بالانس

اجز یا احمد پاسخ این شعر را بازگوي و من این شعر بگفتم :

قد كنت اشنا الشمس فيما مضى *** فصرت اشتاق الى الشمس

میگوید معتصم متفطن شد و از خشم شعر احمد لب بدندان بگزید . احمد با مأمون گفت سوگند با خدای اگر حقیقت امر از طرف امير المؤمنين مكشوف نگردد من دچار مکروهی میشوم مأمون معتصم را احضار کرد و آنکایت بدو بگذاشت ومعتصم بخنديد ومأمون با او گفت خداوند مانند سیمای ترکی را در

ص: 168

زمره غلامان تو بسیار گرداند همانا من چیزی را مستحسن شمردم یعنی تابش آفتاب را از آئینه های سقف بر چهره سیما لاجرم در میانه بگذشت آنچه را بشنیدی و جز آن حدیثی در کار نیست.

و نیز احمد بن محمد یزیدی گوید در حضور مأمون بوديم ومن مديحه را که در حق او گفته بودم بمرض همی رسانیدم مأمون فرمود اگر رعایت حقوق اصحاب من بواسطه طاعتی که ایشان نسبت بمن مرعي ميدارند بر من واجب است اما احمد از جمله آنان است که مراعاة او بواسطه خود او صحبت او و پدر او و خدمت او وجد او در خدمت قديم او وحرمت او بر من لازم است و بدرستیکه احمد درخدمت گذاری ما غریق است چون این کلمات مأمون را بشنیدم گفتم ای امیر المؤمنين سوگند با خدای طریقت گفتن را بمن بیاموختی و بگوشه ای برفتم و بازشدم و این شعر بخواند :

لى بالخليفة اعظم السبب *** فيه آمنت بواثق العطب

ملك غذتنى كفه و ابی *** قبلی و جدى كان قبلا ابی

ما اختصنى الرحمن منه بما *** اسموبه في العجم و العرب

مأمون بخندید و گفت ای احمد همانا آنچه را که ما به نثر گفتیم تو بنظم آوردی و بعرض رسانيدي.

بيان حال عباس مروزی که مأمون الرشید را بزبان فارسی مدح میکرده است در کتب تذكرة شعراء مذکور است که عباس مروزی اسمش خواجه ابی العباس است و گمان بنده این است که لفظ کنیت را سهواً اسم نوشته اند در سنه یکصد و هفتاد وسوم که رایت مأمون عباسی در ساحت خراسان و مرو برافراخته شد هر يك از فضلا و علمای آن عهد بقدر القدرة بدستياری خدمتی و طاعتی و مدحنی بدرگاه او تقرب یافته خواجه مذکور که در فنون کمالات بی نظیر بود و در شیوه دانشوری بزبان تازی و فارسی و دری مهارت کلی داشت مدحی فارسی آمیخته بعربی منظوم کرده بدانواسطه در آندرگاه بار جست و بعرض رسانید

ص: 169

و هزار دینار زرعين بدو انعام رسید ووظيفه برقرار شد گویند بعد از بهرام گور و ابو حفص سغدی که از هر يك شعری فارسی نمودار آمده است هيچيك در شعر پارسی بروی تقدم نیافته اند و بعداز اومدتی کسی باین زبان شعر نگفت تا آل طاهر و آل ليث بر كرسى ملك بر آمدند در این هنگام تنی چند زبان بشعر فارسی بگردش در آوردند تا نوبت سلطنت بآل سامال پیوست و کار سخنگوئی بلغت فارسی بالا گرفت وشیخ شهید بخارائی و حکیم رودکی و دیگران مداحی نموده اند علي ايحال خواجه ابوالعباس در گفتن شعر فارسی بر تمام شعرا مقدم بود و دیگران پس از وی دنباله روی او شدند وفاتش در سال دویست هجری بوده است این چند بیت از آن قصیده است :

ای رسانیده دولت فرق خود بر فرقدين

گسترانیده بفضل وجود در عالم یدین

مر خلافت را تو شایسته چو مردم دیده را

دین یزدان را تو بایسته چورخ را هر دوعين

کس بدین منوال پیش از من چنین شعری نگفت

مرزبان پارسی را نیست با این نوع بین

ليك از آن گفتم من این مدح ترا تا این لغت

گیرد از مدح و ثنای حضرت تو زيب وزين

بیان پاره ای حکایات مأمون با پاره ای مغنیان و سرودگران عصر

در جلد دهم اغانی در ذیل احوال علي بن عبدالله معروف بعلويه مغنى مسطور است محمد بن عبدالله بن مالك گويد چنان بود که علویه در حضور امین تغنی مینمود و در پاره ای تغنیات خود این شعر را بسرود:

ص: 170

ليست هندا ابخرتنا تعد *** وشفت أنفسنا مما تجد

و چنان بود که فضل بن ربیع علویه را مورد طعن همیداشت از اینروی با امین گفت متعرض تو میشود و در محاربت با مأمون درنگ میجوید امین در خشم رفت و بفرمود او را پنجاه تازیانه بزدند و او را پای کشان بیردند مدتی دچار جور و جفای امین بود تا گاهیکه خود را بهر تدبیر که توانست بخدمت کوثر محبوب امین رسانید و امین محض اینکر دار او را بکوثر ببخشید و از وی راضی شد و پنج هزار دینارش عطا فرمود وچون مأمون بيغداد بیامد علویه بآستان او تقرب گرفت و آنمضروبیت را سبب تقرب نمود لكن بطوریکه او را محبوب بود دست نیافت و مأمون با او گفت پادشاه بمنزله شیر درنده و آتش سوزنده است هرگز در چیزی که موجب خشم او گردد در آستانش متعرض مباش زیرا که بسا میشود که ازوی چیزی جاری و صادر میگردد که موجب تلف تو میشود و تو از آن پس برتلافی آن تفریطی که از تو شده است قادر نشوی ومأمون چیزی بدو نداد چنانکه حماد بن اسحق گوید پدرم با من حكایت نمود که بخدمت امین در آمدم و اورا خشمناك دیدم گفتم ای امیرالمؤمنین خداوند سرورت را تمام سازد و ناقص نگرداند همانا امیر را مانند متحیر مینگرم گفت پدرت که خداوندش نیامرزد در همین ساعت مرا خشمگین گردانیده است سوگند با خدای اگر زنده بود پانصد تازیانه بدو میزدم و هم اکنون اگر رعایت جانب تو نبود در همین ساعت گورش را میشکافتم و استخوانش را میسوزانیدم چون این شدت و حدت و خشم و ستیز را بدیدم بپای ایستادم گفتم ای امیر المؤمنين از خشم و سخط تو بخداوند پناه میبرم پدرم کیست و مقدارش چیست تا از وی خشمناك شوی و چه چیز موجب خشم تو شده است شاید در آن باب عذری موجود باشد امین گفت بسبب شدت محبت او با مأمون و مقدم داشتن مأمونرا بر من حتی در حق رشید شعری گفته است و در آنجا مأمون را بر من مقدم داشته و رشید را در آنشعر تغني نموده است و هم در این ساعت آن شعر را براي من سرودند و اینگونه خشمناك شدم گفتم سوگند با خدای تا کنون

ص: 171

این غنا و این شعر را نشنیده ام پدرم را هیچ غنائی نبوده و نیست مگر اینکه آن تغني را من راوی هستم امین گفت این شعر اوست :

ابو المأمون فينا والامين *** له كنفان من کرم ولین

گفتم یا امیرالمؤمنین مأمون را در این شعر نه از آنروي مقدم داشته است که او را در موالاة و آقائی بر تو مقدم داشته باشد لكن رعایت وزن شعر با ینحال باز داشته است امین گفت شایسته چنین بود که بعد از آنکه دید جز با ینصورت و ترتیب صحیح نمیشود بلعنت خداوندش باز گذارد اسحق میگوید همواره بطور ملایمت و رفق با امین سخن همیکردم تا آتش خشمش فرونشست و چون روزگار بگشت ومأمون ببغداد بیامد و آند استان از من بپرسید و من بعرض رسا نیدم ، مأمون همی بخندید و از امین در عجب شد.

عبدالله هشا می گوید علویه گفت مأمون بما فرمان کرد که صبحگاه برای صبوحی حاضر در گاه شویم و عبدالله بن اسمعيل المراكبي مولی عربب مرا بدید و گفت آیا رحم نمی کنی آیا رقت نمیگیری که عريب از شدت شوقی که بدیدار تو دارد سرگشته و حيرت آلود گشته و خدای راهمی بخواند تا به دیدار تو برخوردار شود و شبی سه دفعه یاد تو در عالم خوابش احتلام می بیند علویه میگوید گفتم ما در خلافت زانیه است و با عبدالله برفتم و چون درون سرای شدم گفتم در را محکم بزنید چه من از تمامت مردمان بفضول حجاب دانا ترم و بناگاه عریب را دیدم که بر فراز کرسی بر نشسته و سه دیگ از مرغ خانگی بر نهاده و طباخی مینماید چون مرا بدید برخاست و با من معانقه کرد و مرا ببوسید و گفت بچه چیز مایلی گفتم بیکی از این دیگها پس يك ديك را در میان من وخودش خالی کرد و با هم بخوردیم آنگاه باده ارغوانی بخواست و رطلی بریخت و من يك نيمه آنرا بیاشامیدم و نصف دیگرش راخودش بمن سقایت کرد و من همچنان مینوشیدم تا نزديك شد مست شوم بعد از آن گفت ای ابوالحسن در شب گذشته در این شعر ابي العتاهيه تغنی کردم و در عجب شدم آیا

ص: 172

از من میشنوی و اصلاح میکنی و تغنی نمود :

عذیری من الانسان لا أن جوفته *** صفالی ولا أن صرت طوع يديه

و اني لمشتاق الى ظل صاحب *** یروق ويصفو ان کدرت عليه

ما همین تغنی و شعر را مجلسی گردانیدیم وعریب گفت همانا چیزی در آن باقی است که همواره من و او بودیم یا بصلح پرداختیم پس از آن گفت دوست می۔ دارم تو نیز در این شعر به لحني تغني فرمائی من چنان کردم و مدتی بر آندو صوت شرب نمودیم و از آن پس دربانان خلافت بیامدند و در سرای بشکستند و مرا بیرون آوردند و چون بآستان مأمون در آمدم از پایان ایوان رقص کنان و دست زنان بیامدم وهمی بآنصوت تغني نمودم مأمون و مغنیان که حاضر بودند آوازی بشنیدند که بآن عارف نبودند و ظریف و بدیع شمردند مأمون گفت : ای علویه نزديك شو و دیگر باره اینصوت را بخوان و من تا هفت مره اعادت دادم و بسرودم و مأمون در دفعه هفتمین در اینقول من «يروق و يصفوان کدرت عليه» گفت فرمود ای علویه خلافت را بگیر و چنین صاحبی را بمن بده و از این پیش به این داستان با تفاوت و صورتی دیگر اشارت شد.

اسحق بن حمید کاتب ابی الرازی حکایت کند که روزی علوية الأعسر در حضور مأمون تغنی نمود و این شعر بخواند :

تخيرت من نعمان عودا اراكة *** لهند فمن هذا يبلغه هذا

مأمون چون این شعر را بشنید با حاضران گفت برای این شعر ، شعر دوم آنرا طلب کنند کس ندانست و از تمام ادبا ورواة وجلسای مجلس از گوینده این شعر سؤال کرد و هیچکس شناخته نداشت اسحق بن حمید گوید چون این رغبت مأمون را نگران شدم در تحصیل آن عنایت ورزیدم و در پژوهش کو شش نمودم و در بغداد از تمام ادبا و دانایان تفحص کردم هیچ کس ندانست اتفاقا مأمون ابوالرازی را عامل کور دجله ساخت و من برای او نگارش میکردم پس از آن او را بیمامه و بحرین گردش داد و چون با ابوالرازی بیرون شدیم شبی بر جمازه

ص: 173

با ابو الرازی سوار بودیم حاوی بخواندن آوای حدی پرداخت قصيده طويله را همه بخواند بناگاه آنشعری را که در طلب آن بودم در طی آن اشعار بدیدم و از حاوی پرسیدم این قصیده از کیست گفت از مرقش اکبر است و من این چند شعر را از آنجمله حفظ کردم :

خليلي عوحا *** بارك الله فيكما *** وان لم تكن هندلارضيكما قصدا

و قولالها ليس الضلال اجازنا *** ولكننا جزنا لنلقا كم عمدا

تخيرت من نعمان عودا اراكة *** لهند فمن هذا يبلغه هندا

الى آخر الابيات .. پس این اشعار را بخدمت مأمون فرستام و خود نیز روایت کردم ومأمون بفرمود تا علویه سرودی خاص صنعت نمود .

علویه گوید روزی مأمون بیرون آمد و شعری چند که خود گفته و بخط خود نگاشته بود در رقعه ای با خود داشت و آنشعر این است :

خرجنا الى صيد الظباء فصادنی *** هناك غزال أدعج العين أحور

غزال كأن البدر حل جنبيه *** وفي خده الشعري المنيرة تزهر

فصاد فؤادی اذ رمانی بسهمه *** وسهم غزال الانس طرف و محجر

فيامن رأى ظبيا يصيد ومن رأى *** اخا قنص يصطاد قهرا ويقصر

علویه میگوید این شعر را در خدمت مأمون تغنی کردم و بفرمود ده هزار درهم بمن عطا کردند .

در جلد دهم اغانی در ذیل حال ابي جعفر محمد بن الحرث بن بشخير مغنی مسطور است که پدرش حرث را جواری نیکوسیر و سرودگران مهر منظر بود و اسحق ایشانرا می پسندید و امر مینمود تا بر جواری اوطرح سرود نمایند ویکی روز که مخارق در مجلس مأمون آوازی را میسرود و در آن صوت آمیزش و کندي می۔ گرفت و با اضطراب میسرود اسحق بمأمون عرضکرد ای امیرالمؤمنین همانا مخارق راسرودش بعجب در آورده و آوایش درغنایش ناپسند افتاده اورا امر فرمای

ص: 174

تا با جواری حارث بن بشخير ملازمت جوید تا به آنچه پسند تو است معاودت گیرد.

در یازدهم اغاني مسطور است آل فضل بن ربیع راجاریه ای بود که او را داحه می نامیدند و چون مأمون عبدالله بن طاهر را بحکومت مصر فرستاد داحه بدو پیوست و از بهرش سرود می نمود و اینصوت از جواری وی آموخته و دیگر سرود گران از داحه آموخته و مدتی از مالك بن ابی السمح می شمردند تا عبد الله بن ظاهر بعراق آمد و در محضر مأمون حاضر شد و آن صوت را در حضورش تغنی کردند و بمالك نسبت همیدادند عبدالله بسیاری بخندید از خنده اش بپرسیدند عبد الله داستانرا بصدق بگذاشت و از صنعت صوت باز نمود مأمون در مقام کشف این امر بر آمد و همواره از هر کسی از صنایع او میپرسید و سؤال میکرد از کدام کس این صوت را اخذ کرده است خبر می داد تا گاهیکه بداحه می پیوست و در آنجا توفف ميرفت و باستادی دیگر تجاوز نمی شد مأمون داحه را حاضر ساخت و از وی پرسش کردند داحه حکایت خود را باز نمود ومأمون را روشن گشت که از صنعت عبدالله است با اینکه اسحق و طبقه ای چنان دانستند که از مالك است.

در جلد پانزدهم اغانی مسطور است که روزی بذل مغنیه که می نویسند سی هزار آوای را میسرود و او را در فن اغانی کتابی است که مشتمل بر دوازده هزار نوع صوت است در حضور مأمون بود و اسحق بن ابراهيم موصلی در نسبت صوتی که بذل در حضور مأمون تغنی میکرد و بکسی منسوب می داشت با بذل در این نسبت مخالفت کرد بذل ساعتی سکوت کرد و از آن پس سه صوت از پی یکدیگر تغني کرد و از اسحق از سازنده و نوازنده آن اصوات بپرسید و اسحق صاحبش را نشناخت و بذل با مأمون گفت يا أمير المؤمنين سوگند با خداي این صوتها از پدر اسحق ابراهیم است و من از دهان او اخذ کردم و چون اسحق غناء پدرش را نشناسد چگونه سرود دیگری را می شناسد و این سخن چنان بر اسحق سخت افتاد که اثرش در چهره اش نمودار شد. محمد بن علي بن طاهر بن حسین گوید روزی مأمون نشسته

ص: 175

و شراب مینوشید و بدست اندرش قدحی از باده ناب بود بناگاه بذل سرود نمود و در این بیت «أَلا لا أَرى شَيئاً أَلَذَّ مِنَ الوَعدِ» گفت «أَلا لا أَرى شَيئاً أَلَذَّ مِنَ السحق» مأمون قدح از دست بگذاشت و روی با بذل آورد و گفت بلی ای بذل نزد تو الذاز سحق است بذل شرمسار شد و از خشم ما مون دیگر باره قدح را برداشت و با بذل گفت سرود خودرا تمام کن و این شعر را در آن بیفزای:

و من غفلة الواشي اذا ما انيتها *** و من زورتي ابياتها خاليا وحدی

ومن صحة في الملتقى ثم سكتة *** وكلتا هما عندی الذمن الخلد

بیان پاره ای اخبار و حکایات عريب که از مغنيات زمان مأمون بود

در هجدهم اغاني مسطور است که عریب زنی محسنه و شاعره صالحة الشعر و با خطی نمکین و مذهبی در فن کلام بود در مراتب حسن و جمال و ظرافت و حسن صورت وجودت ضرب و اتقان صنعت و معرفت بانواع نغمات و او تار وروایت شعر و ادب هیچکس از نظرای او بمرتبت او نایل نشد و نیز در زمره زنان بعد از قيان حجازيات قديمة مثل جميله و غرة الميلا وسلامة الزرقاء و معدودی از آنکسان که در زمره ایشان هستند و کم و اندك میباشند نظیر او دیده نشده است و بعلاوه از فضایلی که وصف نمودیم چندان در وی موجود بود که امثال او را از حواری خلفاء که در قصور خلافت نشو و بالیدن گرفته و بلطایف اخذیه که برای دیگران امکان نداشت پرورش یافته یا اینکه دیگر کسان با اعراب عامه غليظ الطبع جفاة حشر داشتند و باین لطف و ظرافت تربیت نیافته بودند، محمد بن خلف و کیسع گوید پدرم با من گفت هیچکس از زنان نوازنده را ندیدم که نوازنده تر از عریب و نیکو صنعت تر از وی باشد و نه بآن حسن وجه و جمال دلفریب و سبکی روح و حسن خطاب و سرعت جواب و علم ببازی شطر نج و نرد و جامع خصال حسنه باشد و این صفات عدیده جزوی در دیگر زن دیده نشده است . حماد میگوید این تفصیل را در زمان حیات پدرم برای یحیی بن اکثم باز گفتم کفت ابو محمد بصدق سخن

ص: 176

کرده است چنین است که گفته است گفتم آیا صوت او را شنیده ای گفت بلی در آنجا یعنی در سرای مأمون گفتم آیا بهمان درجه است که ابومحمد گفت و آن حذاقت و اوستادی در عريب است قاضی یحیی گفت این جوابی است که باید پدرت در این مسئله باز گوید چه او در این امر از من اعلم است و من این حکایت را با پدرم بگذاشتم و او بخندید و گفت آیا از قاضي القضاة شرم نیاوردی که ازین گونه پرسش نمودی. يحيى بن علي بن يحيی گوید پدرم اسحق با من حديث کرد که مرا صناجه ای بود که شیفته آن بودم و معتصم بدان مایل بود و این حکایت در زمان خلافت مأمون اتفاق افتاد، در آن اثنا که روزی در منزل خود نشسته بودم بناگاه شخصی در سرای را هر چه سخت تر بکوفت گفتم بنگرید تا کیست گفتند رسول امير المؤمنین است با خود گفتم صناجه ام رفت چنان مینماید که نامش را نزد او برده اند و او بمن فرستاده و در طلب آن است چون رسول مرا نزد او حاضر ساخت و بدر سرای رسیدم در حالي ناخوش و ناگوار بودم پس سلام براندم وجواب سلام مرا باز داد و نگران شد که رنگ من دیگر گون شده است گفت آرام باش پس ساکن شدم پس با من از صوتی سخن در میان آورد و با من گفت آیا میدانی این صوت از کیست گفتم میشنوم و انشاء الله تعالى امير المؤمنين را از این امر خبر میدهم پس بفرمود تا کنیز کی که از پس پرده بود بسرود و نواز پرداخت و آواز و سازش را سبک قدیم بود و با جاریه گفتم بر این بیفزای و او را عودی دیگر بود مرتب ساخته بنواخت من گفتم این صوتی است که زنی نوازنده بتازه احداث کرده است گفت تو از کجا دانستی و این سخن از چه راه گفتی گفتم چون نرمي ولين صوتش را بدیدم دانستم محدث است و از تغني زنان است و چون جودت مقاطعش را نگران شدم دانستم که صاحبه آن مقاطعش را اجزاء اش راحفظ کرده است آنگاه عودی دیگر بخواستم و مرا شك وريبی نماند و گفت بصداقت گفتی غناء از عريب است .ابن معتز گوید معتمد علي الله فرمان کرد یحیی بن علي غذاء عریب را که خود صنعت کرده بود جمع نماید دفاتر و صحفی را که عريب غناءخود

ص: 177

را در آن جمع کرده بود بدست آوردم هزارصوت بر آمد.

وقتی مأمون بر آن اندیشه بر آمد که اسحق را در معرفت بغناء قدیم و حديث بیازماید و او را در صوتی از غناء عريب که از صنعت وی بود بیازمود و نزديك بود که بر مانند اسحق استادی بصیر اگر بسیاری تفکر و تأمل و تلوم و استثبات بکار نمی برد پوشیده میماند با اینکه در اقسام مغنون مذاهب غناء و آن صنعت علم و در معرفت انواع نغم و علل و ايقاعات و مجاری آن تقدم داشت عريب برای معتز نیز تغنی می کرده است نوشته اند هارون الرشید او را تربیت نمود و بعضی گفته اند عریب دختر جعفر بن يحيی برمکی است و چون خاندان برامکه را بنهب و تاراج در سپردند عریب را بدزدیدند و این هنگام کودك بود .

و از احمد بن عبدالله بن اسمعیل مرا کبی حکایت کرده اند که مادر عريب فاطمه نامداشت و قیمه مادر عبدالله بن يحيى بن خالد و دختری نظیف و پاکیزه بود و جعفر بن یحیی وقتی او را بدید دل بدو بازید و از ام عبدالله خواستار شد که فاطمه را بدو تزویح نماید ام عبدالله چنانکه خواست بجای آورد و این خبر بیحیی ابن خالد رسید و منکر این امر شد و با جعفر گفت آیا کسی را از تزویج مینمائی که پدر و مادرش را نمی شناسند بجاي آن صد جار یه بجزو او را بیرون کن جعفر بر حسب فرمان پدر او را از سرای خود بیرون کرده و پوشیده از پدرش در سرائی در ناحیه باب الانبار مسکن داد و کسی را بحفظ و حراست أو مو كل ساخت و گاه بگاه بدو میشد تا بارور گشت و عریب در سال یکصد و هشتاد و يك از وي متولد شد و مادر عرب در زمان حیات جعفر بن يحيى بدرود زندگانی نمود و جعفر عریب را بزنی نصرانیه سپرد و او را دایه وی گردانید و چون حالت نکبت و انقراض جماعت برامکه پیش آمد دایه وی او را بسنبس فروخت و از مراكبي از آن پس بيع نمود .

ابن معتز گوید از فضل بن مروان حکایت کرده اند که گفت هروقت بقدمهای عریب نظر می نمایم بهر دو قدم جعفر بن یحیی همانند می نمایم و نیز می گفتند بلاغت

ص: 178

او را در کتابت وی برای پاره ای کتاب بیان میکردم گفت چه چیز عرب را از ین هنر مانع تواند بود با اینکه وی دختر جعفر بن يحيى است .

حجطه برمکی می گوید وقتی باشروین مغني و ابي العيس بن حمدون نزدعريب در آمدم و این وقت پسری خورد سال بودم و قبائی بر تن و کمربندی بر کمر داشتم عریب مرا نشناخت و بپرسید شروین گفت وی جوانی از اهل نو میباشدوی پسر جعفر بن موسی بن یحیی بن خالد است و بطنبور تغنی مینماید عریب چون بشنید مرا بخود نزديك ساخت و مجلس مرا با خود تقرب داد و طنبوري بخواست و مرا بفرمود تا تغنی نمایم و من در چند صوت تغنی کردم عریب گفت ای پسرك همانا نیکو نواختی و زود باشد که مغنی و سرودگر گردی لكن هروقت در میان این دو شیر یعنی شروین و ابو العيس حاضر شدی و ایشان بنواختن عود بپردازند تو و طنبورت را شأنی و مقامی نمی ماند آنگاه بفرمود تا پنجاه دینار سرخ بمن دادند. میمون هارون گوید عريب با من حکایت کرد که رشيد بلسان عريب یعنی برامکه رسولی بفرستاد و از حال ایشان بپرسید و با رسول فرمود با ایشان نگوید از جانب کسی برسالت آمده است و آن رسول نزد عمم فضل برفت و بپرسید فضل این شعر بخواند :

سألونا عن حالنا كيف انتم *** من هوى نجمه فكيف يكون

نحن قوم اصا بنا عنت الدهر *** فظلنا لريبه نستكين

عریب گوید این شعر از فضل بن یحیی است و عریب دو لحن در آن صنعت کرده است و ابو الفرج گوید این غلط است که از عريب روی داده است و شاید بعريب گفته اند فضل بن يحيى بشعري تمثل جسته و آن غیر از این شعر باشد و عريب آن شعر را فراموش کرده است و این شعر را بجای آن یاد نموده است چه این شعر بدون شك وريب از حسین بن ضحاك است که در مرثیه محمد امین گفته است و قبل از آن این شعر است :

نحن قوم اصابنا الدهر *** فظلنا لريبة نستكين

ص: 179

نتمنى من الأمين ایا با *** كل يوم واین منا الامين

و این از قصیده ای است. ابن معتز از هشامی روایت کند که مولای عریب بجانب بصره بیرون شد و در آنجا عریب را ادب آموخت و بفضایل عدیده و خط و نحو و شعر و غنا تعلیم کرد و در تمام این فنون و علوم براعت حاصل کرد بلکه بر زیادت رفت و شعر بگفت و مولای اورا صدیقی بود که او را حاتم بن عدی میخواندند و از قواد و سرهنگان خراسان و بقولی بر دیوان فرض و وظایف کاتب عجیف بود و مولای او حاتم رافراوان بمنزل خود دعوت همیکرد و باوی مخالطه و آمیزش می ورزید و چنان شد که حاتم را دینی بر گردن افتاد و از بیم و امخواهان در منزل مولای عریب پوشیده بماند و نظر بجمال و دلال عریب افکند و با آواز در شوق و مهر مکاتبت نمود عريب اجابت کرد و ایشان با هم به مواصلت و معاشقت پرداختند و عریب یکسره در حيلت و چاره سازی بود تا نردبانی از ریسمانهای غلیظ باخت و مخفی بداشت تا زمانیکه خواست بعد از آنکه حاتم از منزل مولایش پس از مدتی انتقال کرده و روزگاری بر آن بر گذشته بود بسوی وی فرار نماید و حاتم موضعی را مهیا کرده و جامهای او را بهم پیچیده و شبانگاه در فراش او نهاده و او را بد ثار خودش بهم بسته بود و از آن پس عريب بدستیاری آن نردبان از دیوار بالا رفته و فرار کرده نزد حاتم برفت و مدتی نزد او درنگ جست گفته اند چون عریب نزد حاتم برفت حاتم کسی را نزد مولای عریب بفرستاد و عودی از وی بعاریت خواست تا بآن تغنی نماید مولای وی عود عریب رابدو بفرستاد و هیچ نمیدانست عريب نزد صدیق شفیق اوست و بهیچوجه حاتم را در امر عريب مورد تهمت نمیخواند و عیسی بن عبدالله بن اسماعيل مراكبي که عیسی بن زينت باشد این شعر را در هجای پدر خود بگفت و او را در امر عريب نکوهش کرد و بسیاری او را هجو نمودی .

قاتل الله عريبا *** فعلت فعلا عجيبا

ركبت و الليل داج *** مركبا صعبا مهوبا

ص: 180

فارتقت متصلا بالنجم أو منه قريباً

صبرت حتى اذا ما اقصد النوم الرقيبا

مثلت بین حشاياهالكي لا تستريبا

خلفا منها اذا نودى لم يكف مجيباً *** و مضت یحملها الخوف قضيباً وكثیبا

محة لو حرکت خفت عليها ان تذوبا *** فتدلت لمحب فتلقاً ها حبيبا

جذلاند نال في الدنيا من الدنيا نصيباً *** ايها الظي الذي تسحر عيناه القلوبا

و الذي يأكل بعضاً بعضه حسناً و طيباً

كنت نهباً لذئاب *** فلقد اطمعت ذيبا

و كذا الشاة إذا لم يك راعيها لبيباً

لایبالی و بالمرعى اذا كان خصيبا

فلقد اصبح عندالله کشخان حريباً *** قد لعمرى لطم الوجه وقد شق الجيوبا

وجرت منه دموع *** بكت الشعر الخصيبا

در این اشعار بهمان حکایت مذکور و فرار عریب از منزل مولای خود و پیوستن بمحبوب خود حاتم عدى وسایر مطالب اشارت کرده است. این معتز از محمد ابن موسى بن يونس حکایت کرده است که عریب پس از چندی از مواصلت حاتم ملالت گرفت و از منزل وی فرار کرده و بطور پوشیده در بغداد نزد اقوامی تغنی مینمود تا چنان شد که روزی از روزها یکی از برادر زادگان مراکبی به بوستانی که عریب در آنجا با جماعتی بتغنى اندر بود بگذشت و صدایش را بشنید و بشناخت و در همان ساعت کسی را نزد هم خودش بفرستاد و حکایت بنمود و خودش در همان مکان بماند و بدیگر جای نشد تا عمش بیامد پس برفت و عریب را بگرفت و صد چماقش بزد و عریب همی فریاد بر میکشید ای مرد من نتوانم بر تو صبوری نمود زنی آزادهستم مرا بفروش من نمیتوانم بر این ضيق معیشت و عسرت بگذرانم و چون آن شب به روز کشید مولایش بر آنچه کرده بود پشیمانی گرفت و نزد عريب برفت و سر و پایش را ببوسید و ده هزار درهم بدو ببخشید و خبر عريب

ص: 181

بمحمد امین پیوست و امین عریب را از مولایش بگرفت میگوید خبر در زمان حيات هارون الرشيد بمحمد امین پیوست محمد از مولایش بخواست و او اجابت مسئولش را ننمود و این کین در دل امین مکین گردیدوچون بخلافت رسید مراکبی بیامد و محمد امین سوار بود و همی خواست دست امین را ببوسد امين بفرمود تا او را منع و دفع نمایند و شاکری اطاعت فرمان کرد و مراکبی اورا بزد و گفت آیا مرا از تقبیل دست سید من باز میداری و چون محمد پیاده گشت شاکری بیامد و از مراکبی شکایت کرد محمد امین مراکبی را بخواند و فرمان کرد تا گردنش بزنند جمعی بشفاعت سخن کردند محمد از خون وی در گذشت و اورا بزندان فرستاد و پانصدهزار درهم از آنچه از نفقات كراع در اقطاع او نهاده بود از وی مطالبه کرد و نیز بفرستاد تا برفتند و عریب را از منزلش با خدامی که او را بود بگرفتند و چون محمد امین کشته شد عریب بسوی مراکبی فرار کردو در منزل او بزیست. پاره ای این شعر را از همان حاتم بن عدی دانند که چون عریب از منزل مولایش نزد او گریخت و دیگر باره که عريب که ازوی ملول شد و فرار کرد انشاء نمود :

و رمشوا على وجهى من الماء واندبوا *** قتل عريب لاقتيال حروب

فليتك ان عجلتني فقتلتني *** تكونين من بعد الممات نصيبي

ابن معتز گوید اما روایت اسمعيل بن الحسين خال معتصم مخالف این مذکور است چه او می گوید عریب از سرای مولایش مراكبى بسوى محمد بسن حامده خاقانی معروف بخشن که یکی از سرهنگان خراسان و داراي چهره گلگون و موئی سرخ و سفید و چشمی کبود بود برفت و عریب را در حق او شعر و غزل و محمد را در باره او هزج و رمل است که هشامی و ابو العباس روایت کرده اند و عریب این شعر را میگوید :

با بی کل ازرق اصهب اللون اشقر *** جن قلبی به و ليس جنوني بمنكر

ابن معتز ميگويد ابن المدبر گفت در رکاب مأمون بارض روم سفر کردم تا رزق و روزی احداث یابم و با لشکر راه سپر بودیم چون ازرقه بیرون شدیم

ص: 182

جماعتی از حرم خلافت و جلالت را در عماریها بر اشتران جمازه را هنورد دیدیم و ما جمعی رفیق و همانند بودیم یکی از رفقا با من گفت در یکی از این عماریها عریب است گفتم کدامکس با من مراهنه و گرو بندی مینماید تا در کنارهای این عماریات گذر کنم و اشعار عيسي بن زينب را قرائت نمایم :

قاتل الله عربياً *** فعلت فعلا عجيباً

یکی از رفقا با من گرو بندی کرد و خود بیکسوی شد و من بطرف عماريها که محل لعبتهای حصاری بود بگذشتم و آواز خود را بقرائت ابيات مسطوره بلند ساختم چندانکه تمام آن اشعار بخواندم بناگاه زنی را دیدم که سر از محمل با هزاران ملاحت آب وگل بیرون آورده و گفت ایجوان آیا نیکوتر و طیب ترین این ابیات را فراموش کردی آیا شعر او را در طاق نسیان نهادی .

و عريب ركبة الشفرين *** قد ينكت ضروباً

در این شعر مطلب را نازك ساخته و بكارهاي لطيف ظریف دلپسند اشارت نموده است بالجمله چون آن کهنه حریف این شعر را که از سایر اشعار بهتر اشعار داشت بخواند در کمال چالاکی و بی باکی گفت برو و آنچه در این امر شرط و بيع نمودی بستان پس از آن پرده عماری را فرو افکند و من بدانستم وی عریب است و زود بجانب اصحاب خود بشتافتم تا دچار مکروهی نشوم و از خدم و حشم حرم زحمتی المی نیابم .

راقم حروف گوید این داستان بسی بحكايت معوية بن ابی سفیان گاهی که بر فراز منبر مشغول تكلم بود و شخصی با شخصی شرط بست که او را بخشم بیاورد و در ملاءعام وحضار مسجد پرسید مادرت هند چگونه بود و اندام چاق و نرم و رانهای فربی و کفل سیمین او بچه حال بود آن حلیم بردبار گفت من ندیده بودم اما میدانم هر وقت پدرم ابو سفیان از مباشرت و کنار او بیرون می آمد خوشحال بود بعد از آن فرمود با هر کسی نذر وشرط نموده ای برو بده یعنی نتوانستی مرا خشمگین سازی۔ اسحق بن ابراهیم گوید که عریب از خدمت مولای خودش نزد ابی حامد برفت

ص: 183

و همواره نزد وی بزیست تا مأمون ببغداد آمد و مراکبی مولای عریب از محمد بن حامد بحضور مأمون تظلم نمود

مأمون بفرمود تا محمد احاضر کردند و از داستان عریب از او بپرسید محمد منكر شد مأمون گفت دروغ ميگوئي چه خبر تو بمن رسیده است و بصاحب شرطه امر کرد که محمد بن حامد را در مجلس شرطه برهنه سازد و اورا بضرب تازیانه در سپارد تا عریب را باز دهد صاحب شرطه محمد را بگرفت و ببرد و این خبر بعريب پیوست وعريب بر حمار مکاری سوار شد و بدانمكان بیامد و این هنگام ابن حامد را عریان ساخته بودند تا بتازیانه فرو گیرند عریب با روی گشاده فریاد بر کشید و گفت من عريب هستم اگر ملک کسی باشم مرا بفروشد و اگر آزادم کسی را بر من راهی نیست پس اینخبر را بمأمون عرض کردند مأمون بفرد تا او را نزد قتيبة بن زياد قاضی منزل دادند و از آنطرف مراكبى بمطالبه عريب بیامد قاضی از وی شاهد طلبید مراکبی دیگر باره بخدمت مأمون به تظلم بیامد و گفت از من چیزی را مطالبه مینمایند که تا کنون در حق هیچ بنده ای از کسی نکرده اند و مانند این امر برای کسیکه غلامی یا کنیزی را دارا باشد روی نداده است یعنی قاضی از من كه مالك عريف هستم گواه می طلبد و از آنطرف زبیده خاتون مادر امين بمأمون تظلم کرد و گفت سخت تر وغلیظ تر چیزیکه بعد از قتل پسرم محمد برای من روی داده است هجوم آوردن مراکبی است بسرای من وگرفتن عریب راست از خانه من مراكبى گفت من ملك خودرا گرفته ام چه امین بهای عریب را بمن نداده است مأمون چون اینحال را بدید فرمانکرد تاعریب را به محمد بن عمر واقدی دادند و اینوقت واقدی از جانب مأمون در جانب شرقي بغداد قضاوت داشت پس عریب را از قتيبة بن زياد بگرفت و بفروش آن ساذجه و خالصه امر كرد ومأمون اورا به پنجاه هزار درهم بخرید و از همه جهت مایل دوستدار وی شد چندانکه یکی از او را بخرید و غیر از عریب

ص: 184

هيچيك از جواری او را بمعرض فروش در نیاوردند و معتصم يکصد هزار درهم در بهای او بداد و آزادش ساخت وعريب مولاة او گرديد

وميمون بن هارون گويد مأمون اورا به پنجهزار دینار بخرید و عبدالله بن اسمعیل را بخواند و عریب را بدوسپرد و گفت اگر نه آن بودی که سوگند خورده ام که هیچ مملوکی را از پنجهزار دینار بیشتر نخرم ترا بیشتر میدادم لکن بزودی تر اعامل عملی مینمایم که چندین برابر این مبلغ بتو برسد آنگاه دو انگشتری ياقوت بدو افکند که دو هزار دینار بها داشت وهم خلعتی فاخر بدوعطا فرمود . عبدالله بن اسمعیل گفت ای آقای من همانا کسی باین مالها و الطاف سودمند باشد که زنده بماند و اما من البته میمیرم چه این جاریه زندگانی و زندگی من بدو بود این گفت و از خدمت مأمون بیرون آمد و اختلاطی در وی پدید شد و عقلش دیگرگون گردید و بعد از چهل روز جان در هوای جانان به تلخی بسپرد .

حماد بن اسحق از پدرش روایت کند که چون عريب بعد از قتل امین از سرای امین فرار کرد از قصر الخلد بدستیاری طنابی فرود شد وراه بر گرفت و بحاتم بن عدی گریخت .

ابراهيم بن رباح گوید : تولیت نفقات مأمون با من بود .

اسحق بن ابراهيم موصلی از اوصاف عریب در خدمت مأمون بعرض رسانید مأمون بفرمود تا او را خریداری نمایند اسحق بصد هزار درهم بخريد مأمون بمن امر کرد تا صد هزار درهم بهایش را برای اسحق و نیز صد هزار در هم برای خود اسحق بفرستم و من اطاعت فرمان کردم اما ندانستم این دو مبلغ را بچه عنوان در دفتر خود ثبت نمایم و در دیوان بدین گونه حکایت کردم که صد هزار هزار درهم در بهای جوهرها بیرون آمد وصد هزار درهم دیگر برای صائغ و سازنده و زرگر و دلال آن بیرون آمد فضل بن مروان که بر اینحال نگران بود و ناستوده میشمرد از من بپرسید و گفتم بلی چنان است که دیدی نزد مأمون شد مأمون از داستان بپرسید گفت در ثبت خود بنام دلال و صائغ صد هزار در هم رقم کرده و

ص: 185

قصه را غلیظ ساخت و مأمون این کار را منکر دانست ومرا بخواند من بدو نزديك شدم و گفتم آنمالی را که در بهای عریب امر فرمودی و در صله اسحق مقرر داشتی بدینگونه مذکور ساختم آنگاه عرض کردم یا امیر المؤمنين کدام از ایندو بصواب نزدیکتر است که بجای آوردم آیا اینگونه که بنام جوهره وصائغ ودلال آن رقم کردم یا می نوشتم این مبلغ در صله مغنی و بهای مغنیه خرج شده مأمون بخندید و گفت اینطور که تو کردی اصوب است پس از آن با فضل بن مروان گفت در هیچکار بر کاتب من اعتراض مكن. ابن مکی گوید پدرم از تحریر خادم حکایت کند که روزی بقصر الحرم در آمدم و عریب چون آفتاب فروزان نشسته بود و سید او در همان روز اورا بخواند و با وی در آمیخت و از دوشیزگی اش مهر بر گرفت.

ابن معتز گويد: ابن عبدالملك بصرى بأمن خبر داد که چون عريب بسرای مأمون در آمد چندان حیلت وتدبير نمود تا خود را به محمد بن حامد رسانید چه به محمد عشق پیدا کرده و با او مکاتبت مینمود و چون از سرای خلافت تدبیر بیرون شدن بساخت گاه بگاه نزد محمد بن حامد میرفت و کار عشرت و مباشرت میساخت تا از وی آبستن شد و دختری بزاد و این حکایت بمأمون رسيد مأمون اورا با محمد تزویج نمود .

و از قاسم بن زر زور از پدرش زر زور مسطور است که چون مأمون از معاشرت عریب با محمد خبر یافت فرمود: تا جامه پشمین بر عریب بپوشانیدند و بر بند آن خاتم بر نهاد و او را در کیفی تاريك حبس کرد و تا یکماه در آنزندان بزیست و هیچ روشنائی ندید و اززیر در زندان هر روزی کرده نانی با آب و نمك بدوميرسانيدند و چون این مدت بپایان رسید مأمون بياد او افتاد و بروی رقت گرفت و بفرمود تا اورا بیرون بیاورند چون در زندان بروی برگشودندو بیرون آمد بهیچ کلامی زبان بر نگشود تا گاهی باینشعر تغنی کرده آواز بر کشید

ص: 186

حجبوه عن بصرى فمثل شخصه *** في القلب فهو محجب لا يحجب

اگر دیدار یار دلدار را از دیدار قهر آثارم پوشیده خواستند شخص لطيف و پیکر ظریفش آنی از دل وجانم محجوب نیست پس این خبر را بعرض مأمون رسانیدند سخت در عجب شد و گفت حال عريب وچاره کار او وقطع رشته مهر و محبت او هرگز حاصل و اصلاح پذیر نشود عریب را با محمد بن حامد تزویج کرد. یعقوب زحامی گوید با عباس بن مأمون در رقه بودیم و هاشم نام که مردی از اهالی خراسان بود ریاست شرطه او را داشت پس نزد من بیامد و گفت ای ابویوسف سری بتو میگذارم چه بتو وثوق دارم و بتو امانت میگذارم گفت بیاور تا چیست گفتم بر فراز سرامین ایستاده بودم و گرمی بشدت بود در اینحال عريب بيرون آمد و با من توقف کرد و نظر در کتابی داشت من بی طاقت شدم و اورا ببوسیدنی اشارت کردم و در جواب گفت كحاشية البرد فوالله ما أدري گفتم این سخن را با تو بطعنه گفته است گفت اینحال چگونه است گفتم ازین عبارت با ينشعر شاعر اشارت کرده است :

رمی ضرع ناب فاستمر بطعنة *** كحاشية البرد اليماني المسهم

ازعبدالله بن ایوب بن ابی شمر حکایت کرده است که جماعتی در خدمت مأمون بودندو محمد بن حامد وعريب حضور داشتندو برای ایشان تغنی میکردند وعريب اين شعر را تغنی کرد « رمي ضرع ناب فاستمر بطعنة» مأمون گفت کدام کس بتو برای بوسه اشارت کرد گفتم طعنه بود عريب عرضکرد یا سیدی کدامکس را آنقدرت و جرأت است که در مجلس بمن ببوسه اشارت نمايد مأمون گفت ترا بجان خودم قسم میدهم از حقیقت امر بازگوی گفت محمد بن حامد اينوقت مأمون ساکت شد.

ابن معتز گويد محمد بن موسی با من حکایت کرد که روزی مأمون بصبوحی بنشست و ندمای او حاضر بودند و محمد بن حامد و جماعت مغنيان حضور داشتند و عريب نیز بر مصلای مأمون با مأمون بود در این اثنا محمد بن حامد بعريب اشارت کرد تا

ص: 187

اورا بوسه بخشد عريب بداية باين شعر تغنی کرد « رمی ضرع ناب فاستمر بطعنة» و از این شعر خواست محمد بن حامد را جواب دهد باینکه باو گويد طعنة است مأمون گفت ای عریب ساکت باش عريب لب از گفتار فرو بست پس از آن روی باندماء آورد و گفت کدامکس در میان شما میباشد که بعريب اشارت کرده استکه او را بوسه بخشد سوگند با خدای اگر با من بصداقت نرود گردنش را میزنم اینوقت محمد بپای شد و گفت ای امير المؤمنين من بدو اشارت كردم والعفو اقرب للتقوى مأمون گفت عفو نمودم گفت چگونه امير المؤمنين باين بيت براين امر استدلال نمود گفت گفت عريب بصوتی بدایت گرفت واورا معمول نبود که ابتداء تغنى نماید مگر براى يك معنى لاجرم من بدانستم که این بدایتی که باين صوت نمود جز برای چیزی و کاری نبود که بدو اشارت کرده اند وشرط اين موضوع جزايماء ببوسی نمیشاید پس بدانستم که عريب اجابت کرده بطعنه .

صالح بن رشيد معروف به زعفرانه حکایت کند که خالوی من ابوعلی در صوتی با مأمون بمكالمت در آمدند مأمون گفت عريب بكجا اندر است عریب بیامد و اینوقت در نعب تب اندر بود مأمون از آن صوت ازوی بپرسید عريب چنانکه میدانست عرض کرد مأمون گفت این صوت را تغنی کن عریب بازشد تا عودی بیاورد مأمون فرمود بدون عودسرودنمای عریب تکیه بر دیوار آورد چه از زحمت نب قدرت نداشت پس مشغول تغنی گردید اینونت کژدمی بدو روي آورد و نگران بودم که دودفعه با سه دفعه دست عریب را بگزید و او دست خود را نکشید و نیز از سرودش خاموش نگشت تا از آن آواز فراغت یافت آنگاه بیهوش فرو افتاد .

سعيد بن عثمان ابي العلاء گوید وقتی مأمون برعريب عتاب نمود و روزی چند از وی دوری گزید و از آن پس رنجور گشت و مأمون اورا عیادت کرد و فرمود طعم ومزه هجران را چگونه یافتی گفت یا امیرالمؤمنين « لولامرارة هجر ما عرفت حلاوة الوصل ومن ذم بدء الغضب حمدعاقبة الرضاء » اگر تلخی هجران نبودی

ص: 188

شیرینی وصال شناخته نشدی و هر کس بدایت غضب را مذموم شمارد پایان رضا را محمودخواند. مأمون نزد جلساء خود برفت و آنداستانرا بایشان بگذاشت پس از آن گفت آیا چنین میبینید که اگر این کلام عریب از جمله کلمات نظام بود بزرگ نبود .

احمد بن ابی دواد گوید در میان عريب ومأمون کلامی گذشت و مأمون به کلمتی سخن نمود که عريب خشمگین شد وروزی چند از مأمون مهاجرت ورزيد و من یکی روز بخدمت مأمون آمدم مأمون فرمود ای احمد در میان ما حکومت کن عریب گفت مرا حاجتى بقضاء و حکومت وی نیست و نمی شاید در میان ما اندر شود و این شعر بخواند :

وتخلطا لهجر بالوصال ولا *** يدخل في الصلح بيننا احد

احمد بن حمدون از پدرش حکایت کند که گفت در مجلس مأمون در بلاد روم بعد از عشاء آخره در شبی تاريك و بارعدو برق حضور داشتم مأمون فرمود هم در این ساعت اسب نوبت را سوار شو و بسوی لشکر ابي اسحق یعنی معتصم بتاز و رسالت مرا در فلان امر و فلان کار بدو بگذار پس سوار شدم و شمعی و چراغی با خود نداشتم و صدای سم دابه را بشنیدم و از آن بترسيدم وهمی خودرا پائیدم تا گاهی که رکاب من بر کاب آنچار پا بر هم خورد و برقی برجست و روشن گشت و صورت سوار نمودار گرديد ومعلوم شد عریب است گفتم عریبی عریب گفت آری حمدونی گفتم آری پس از آن گفتم در چنین وقت از کجا می آئی گفت از نزديك محمد بن حامد می آیم گفتم نزداو چه میکردی گفت عریب از نزد محمد بن حامد در اینگونه وقت می آید در حالتیکه از خیمه گاه خليفه بیرون شده و اينك بخدمت خلیفه باز میشود و تو با اومیگویی نزد او چه میکردی آری با او نماز تراویح مینهادیم یا اجزایی از قرآن بروی قرائت میکردم یا مسائلی از فقه تدریس مینمودم ای احمق یا هم معاتبه ومحادثه مینمودیم و صلح میکردیم و باز شدیم من از سخنان او

ص: 189

شرمسار و خشمناك شدم و از هم جدا شدیم سوگند با خدای همی خواستم حکایت عریب را معروض دارم و از مأمون بیندیشیدم و با خود گفتم بهتر آنست که پاره ای اشعار تعریض دهم پس این شعر را قرائت کردم :

الاحى اطلالا لواسعة الجبل *** الوف نسوى صالح القوم بالرزل

فلو ان من أمسى بجانب تلقه *** الی جبلی طی بساقطة الحبل

جلوس الى ان یقصر الظل عند ها *** لراجود كل القوم منها علی وصل

مأمون با من فرمود آواز خود آهسته بدار مبادا عریب بشنود و خشمگین گردد و گمان کند من در حدیث وصحبت وی بوده ام چون اینگونه سخن و ملاحظه مأمون را بدید لاجرم از آنچه اندیشه داشتم بازرسانم ومأمونرا باخبر نمایم امساك جستم و خدای این خیر را با من تفضل فرمود و از این پیش بپاره ای این اشعار در ذیل احوال مأمون گذارش رفت و ازین بعد نیز بخواست خدا در ذیل حال معتصم و دیگران نگارش میرود .

بیان مكالمة ومناظرة ابوالهذیل علاف در زمان مأمون با شخص مجنون

ابوالهذیل محمد بن هذیل بن عبد الله بن مكحول العبدی معروف به علاف متکلم معروف که در بصره شیخ معتزله و بزرگترین علمای ایشان و در آن ذهب صاحب مقالات ومجالس ومناظرات و مرد حسن الجدل و قوى الحجة و ادله والزامات است و در سال دویست و سی و پنجم هجری در سن یکصد سالگی وفات کرد شرح حالش را در ذیل مجلدات مشكوة الادب و نیز در ذیل احوال هارون الرشید بپاره ای مناظرات اووهم كلمات اورا در معنی عشق در مجلس یحیى بن خالد رقم کردیم و مأمون بن هارون با او ملاطفت وعنایتی خاص و در مجالس مناظرات بدواعتماد داشت چنانکه در ذیل حال مأمون نیز بپاره ای اشارت رفت نوشته اند و در سفرهای مأمون افزون از سی تن علمای احتجاج و رجال جدال وعلام كلام وروات اخبار

ص: 190

مصاحبت داشتند و ارزاق هنیئة و جوائز سنیه در حق ایشان مقرر و ابوالهذیل علاف بصری که در خدمت مأمون بواسطه كثرت مجالست مأمون با او و طیب محاضرتش بر سایرین تقدم میداشت در زمره ایشان بود چون مأمون از عراق به رقه رسید با ابوالهذیل خبر دادند که در ظاهر رقه دیری است که ببزرگی مشهور است و در آنجا مردی دیوانه است که به زندانش جای داده اند و از علم و ادب دارای حظی و بهره ای بزرگ است و این دیوانه فرزانه بفنون حکمت و معارف بر تمامت حكماء وعلمای عصر پیشی جسته وجملگی را در بحر تحیر بتفكر انداخته است چون ابوالهذیل این داستانرا بدانست بدیدار او مشتاق شد

میگوید چون این فضایل وعلوم از وی بشنیدم تنها دو برفتم تا اگر در مسئله ای بیچاره ما ندم در انظار خوار نگردم و نیز از ادراك فیض محروم نمانم پس بدا نسوی روی آوردم و مردی را با جامه بس ظریف و ہوئی بس لطیف وروثی بس شریف نگران شدم که هر دو دستش را با زنجیر بر گردنش بر بسته و در حضورش آئینه و سرمه دان و شانه ومقداری عطر بر نهاده بودند سلام دادم جواب یافتم .

آنگاه با من بگفت نه چنانم گمان است که از مردم پر جفای بیوفای این شهر باشی که روزگار بلهو ولعب سپارند و از علم وادب بر كنار بگذرند گفتم چنین است گوئی مردی از اهل عراق هستم از این سخن آهی سرد بر کشید و گفت از کدام شهر عراقی گفتم از بصره گفت از اهل عقل وافر واخبار ظاهر وعلم ودین و فضل وحكمت باهری آنگاه اسامی علماء و رؤسا و اشراف و اکابر بصره را بر شمرد و گفت این جماعت دوستان و برادران من هستند قسم بجان من در میان ایشان ادباء عظام وفصحاء ونجیاء فخام میباشند تورا نام و نشان چیست گفتم مراابوالهذیل علاف گویند چون بشنید سخت شاد گردید و چهره اش از سرور قلب بر شکفت و گفت ایمرد متکلم مبرور همانا ترا بمذهب قدری نسبت دهند لکن دروغ گویند و تو بتوحید خداوند یگانه قائلی خوشا بروزگار تو که بزیارت مجانین آمدی . گفتم

ص: 191

سوگند با خدای از تو کلمات پسندیده میشنوم وخردی ستوده در تو مینگرم بفرمای چه چیز باعث گشت که ترا در چنین مجلسی که نه در خور میباشد در آوردند گفت مردی از مدینة السلام بغدادم با پسر هم خود که عامل اینجا بود بیامدم سه سال عمل بلخ مرا داد با رعیت بنیکی رفتم بزرگانرا بزرگ داشتم ومردمان پست را پست نمودم ازین روی مردمان بامن دوست شدند چون پسر عمم معزول گردید خواستم با او باز شوم مردمان گرد آمدند و چندان اصرار نمودند که بناچار نزد ایشان بماندم و ده سال اقامت کردم هر کس والی ایشان میشد مطیع من گردیدی و بامن بكنكاش رفتی پس یکی از دوشیزگان ایشانرا تزویج نمودم و چون اقامت من بطول انجامید ایشانرا نمودار آمد که دوستدار اهل بیت اطهار صلوات الله علیهم هستم لاجرم محبت ایشان بعداوت مبدل شد چنانکه در حال مکالمت علامت خصومت از دیدار ایشان پدیدار آمد ناچار آهنگ وطن خودرا نمودم تا با خویشان و عیال عهدی تازه نمایم و زوجه ام با من محبتی شدید داشت و ازدی امید خیر داشتم . لاجرم اختیار امور واموال خود را بدو گذاشتم و ببغداد برفتم و سه سال بزیستم و دیگر باره مراجعت نمودم معلوم شد مردم شهری زوجه ام را بهر تدلیس از راه بگردانیده اند و بدون اینکه مطلقه شود با یکی از بزرگان شهر تزویج کرده در مقام داد خواهی بر آمدم جماعتی از خصماء در خدمت فرمانفرمای شهر به دیوانگی من گواهی دادند و در این مکان حبس کردند اینك مظلومی مسجون ومغبونم .

ابوالهذیل میگوید در این حال که چنین سخنان شیرین از اندوه خودمینمود زنی بیامد و شیشه ای که پاره ای داروها که در خور دماغ دیوانگان بود بیاورد تا بدماغش چکاند آن بیچاره رنگش بگشت و سخن در دهانش بشکست و بگریست از آن گریستن بپرسیدم گفت این نابکار خواهد آنچه مرا مکروه است در بینی من بچکاند و اگر از صعوبت آن سر بر تابم عقوبتی شدید یابم اگر توانی از گزندش باز بدار تا ساعتی با تو صحبت بگذرانم گفتم ایزن از خدای بترس با این

ص: 192

ضعیف مظلوم این گونه رفتار مکن و بیرون از طاقت او با او مبادرت مکن گفت به رد سلام و شیرینی کلام وی فریب مخور من چندان عجز و التماس کردم تا بروی ببخشید و برفت و با آن شخص گفتم هر چه زودتر شرح حالت را در خدمت مأمون بعرض میرسانم گفت لب بر بند چه با آن امیدی که با خالق دارم هرگز از مخلوق چیزی نمیجویم .

ای ابوالهذیل این سخنان بگذار و از پی آنکار که بیامدی باز شو و نیك دانسته باش که من سخت تشنه ملاقات و خواهان تو بودم چه از اوصاف جمیله و انصاف تو شنیده ام هیچ اجازت میدهی لب بسخن بگشایم گفتم برای همین امر بیامده ام خرسند شد و گفت روز گاری مطلوب پیش آمد با من باز گوی رسول خدای صلى الله علیه و آله و سلم از آن پیش که بدیگر سرای رهسپار شود وصیت فرمود یا نفرمود گفتم در این مسئله دو قول است گفت تو بکدام عقیدت باشی گفتم بعدم وصیت قائلم گفت آیا خدای تعالی بر بندگان خود فرض کرده است که به افعالی که موجب منفعت ایشان است و خداونددوست میدارد بپردازند یا بآنچه زیان ایشان در آن است گفتم آنچه را که موجب سود دنیا و آخرت است فرض کرده است گفت الله اکبر آیابر پیغمبر خود که سید و بزرگ تمامت پیغمبران است گواهی میدهد که فرضی را ترك نموده و به آن وصیت نفرموده است و واجب نشناخته و بآن عمل نکرده است گفتم این وصیت نهادن بر پیغمبر فرض نیست بلکه بر دیگران است گفت در این سخن که میگذاری رسول خدای را با خداوند تعالی مخالف میگردانی و این هرگز نشاید که آن حضرت از آن طبقه مردم باشد که خدای تعالی در حق ایشان میفرماید آیا مردمان را به نیکی و نیکو کاری امر میکنید و خویشتن را فراموش مینمائید و تو در این بیان که نمودی گواهی همی دهی که رسول خدای مردمان را به خیری که بایشان روی میکند امر فرمود لكن خویشتن را از ادراك آن فروگذاشته است یعنی دیگران را فرموده است وصیت گذارند و تعیین وصی نمایند لکن خود آن حضرت در حال وفات هیچکس را وصی نکرده است و وصیت نگذاشته باشد با اینکه

ص: 193

خدای با آنحضرت خطاب میکند و میفرماید بدرستیکه تو از پیغمبران مرسل و بر صراط مستقیم هستی و ما هیچ پیغمبری را ندیده ایم جز اینکه وصیت خود را آنکس که او را در زمان زندگی خود وصی خودگردانیده و اسناد داده و اقامت او را در میان امت خودش بعد از خودش مشخص فرموده است و بر حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله واجب و لازم است که وصیت فرماید اگر چه سایر انبیاء که پیش از وی بوده اند نکرده اند چه آنحضرت خاتم ایشان و امین بر کتب ایشان و پاسخ شرایع ایشان است و آنحضرت بدون ایشان مضطر و ناچار بوصیت است گفتم عایشه از رسول خدای صلی الله علیه و آله روایت کند که در حال مرض موت فرمود ابوبکر را فرمان کنید مردمان را نماز بگذارد و ما آنکس را که رسول خدای در امر نماز که ستون دین است مقدم داشته مقدم میداریم گفت این کار را مردمان معمول داشتند گفتم چون ابو بکر رکعتی نماز بگذاشت رسول خدادر آن حال مرض بیامد و در قبه بنشست و مردمان را اندك اندك سخن میکرد و ابو بکر مردمان را بلند سخن میراند و گوشزد میداشت گفت در این سخن که گویی گواهی میدهی که ابوبکر با خداوند عز وجل مخالفت میکرد گفتم چگونه گفت ازین روی که خدای تعالی میفرمایدای جماعتی که بخدای ایمان بیاورده اند صدای خود را برتر از صدای پیغمبر نیاورند و شما این سخن که میگوئید برای این است که میخواهید که منکر وصیت باشید

آنگاه بامن گفت آیا شما قائل بآن هستید که جایز است نماز کردن در عقب هر نیکوکاری و فاجری گفتم آری گفت در اینوفت ابوبکر را در این نماز گذاشتن بر یزید بن معویه و حجاج بن یوسف ثقفی چه فضل و فزونی خواهد بود گفتم جماعت مسلمانان بر ابوبكر اجماع ورزیدند گفت اجماع مسلمانان چگونه صحت پذیرد با اینکه زبیر بن عوام که یکی از عشره مبشره است در آن حال که ابو بکر داعیه خلافت داشت شمشیر خویش را از غلاف بر کشید و همیگفت تا این شمشیر بدست من اندر است جز علی بن ابیطالب صلوات الله علیه احدى مالك

ص: 194

امر خلافت نمیتواند شد.

چون این حال را بدید بر پای شد و زبیر را بخدیمت و مکر در سپرد و با وی شرط نهاد که باب فتنه و فساد نباشد آنوقت شمشیر را از زبیر بگرفت و سلمان فارسی رضی الله عنه باز بانی فصیح گفت ای گروه مؤمنان آنچه باید میدانیدلکن بعلم خود کار نمیکنید امر خلافت را با آنجا بگذارید که خدای و رسولش فرموده اند تا بحق کار کرده باشید و از طرف دیگر ابو سفیان میگفت اگر حق را باهلش باز نگردانند شهر مدینه را از مرد و مرکب آکنده میکنم و میگفت ایمردمان بزرگ و رجال نامدار آیا تواند شد که جماعت تمیم مقدم و بنی عبد مناف مؤخر کردند و از جانب دیگر چون ابو قحافه پدر ابوبکر آن بانگ و فریاد و غوغا و نفیر را بشنید بپرسید گفتند از آن است که بعضی میخواهند خلافت را با پسرت گذارند

گفت با اینکه عباس عم پیغمبر حاضر است گفتند وی طلیق است یعنی ملحق و ملصق به این امر نیست گفت علی بن ابیطالب حاضر است گفتند پسرت ابوبکر از علی سالخورده تر است گفت اگر چنین است که شما میگوئید و فزونی سال دلیل این امر است با من بیعت کنید چه من از پسرم ابوبکر بیشتر روزگار شمرده ام .

و از طرف دیگر جماعتی از بنی کنانه در خدمت ابی بکر رضی الله عنه شدند و همیخواستند با وی بیعت کنند تاحدیث پیغمبر صلى الله علیه و آله و سلم را که فرموده است هر کس بمیرد و امام زمان خودرا نشناخته باشد بمذهب جاهلیت مرده است و ایشان نخواستند زمانی بدون شناسایی امام گذرانیده باشند ابوذر با ایشان فرمود من اهل این کار نیستم بانکس بیعت کنید که یزدان تعالی از فراز هفت آسمان بدوستی و موالات او فرمان کرده است .

مقصود تو از او کیست؟ گفت علی بن ابیطالب است که رسول خدای صلى الله علیه وآله و سلم در حق او میفرماید هر کس را که من مولای او باشم اینك علی مولای اوست ازوی

ص: 195

عدول نجوئید تا گمراه نشوید پس با این خلافی که از چنین مردم بزرگ و اصحاب کبار در امر خلافت ابی بکر بروز نموده است چگونه اجماع صحت میگیرد گفتم عقیدت ما بر آن است که هر وقت هفت تن از مسلمانان بر چیزی شهادت داده اند واجب است که مسلمانان با آنکس که مخالف ایشان باشد جهادورزند گفت اگر چنین است از چه روی با جماعت شراه و خوارجی که چهار هزار تن بودند و همی گفتند:

«لاحكم الالله»، اطاعت نکردید؟ گفتم این جماعت آن گروهی هستند که علی ابن ابیطالب با ایشان قتال داد و آن علامتی را که رسول خدای صلی الله علیه و آله در ایشان خبر داده بود که عبارت از قتل ذی الثدیه باشرخبیل باشد و در ایشان آشکار ساخت گفت در کجا در بیعت ابی بکر هفت تن شاهد شدند با اینکه در میان قبیله اوس و خزرج در امر بیعت مناقشت و منازعت افتاد و عمر به تنهایی در سقیفه بنی ساعده بر دست ابو بکر بزد .

پس این شهود سبعه کدام مردم هستند بلکه عمر به تنهایی بود و هیچکس از بزرگان صحابه خصوصاً افراد بنی هاشم حاضر نشدند و بهمین سبب عمر گفت بیعت ابی بکر فلته یعنی ناگاه و بی اندیشه و بدون تدبیر و تفکر روی داد واحتجاج ورزیدند بر جماعت انصار بقول رسول خدای صلى الله علیه و آله و سلم که میفرمود پیشوایان و ائمه دین از قریش هستند و علی بن ابیطالب علیه السلام از برترین بزرگان و سادات قریش است معذلك با آنحضرت بیعت نکردند .

آنگاه گفت ای ابو الهذیل آیا رسول خدای صلی الله علیه و اله اسامه را بر ابوبکر و عمر امارت نداد گفتم این حکایت را شنیده ام و منکر اینم و اگر این خبر صحیح باشد همانا ابو بکر و عمر در تخلف از جیش اسامه و امارت او باخدای و رسول خدای عصیان ورزیده اند گفت اینك انس بن مالك و جز او بزرگترین راویان شما هستند که گفتند از اسامه شنیدیم با ابو بکر میگفت رسول خدای مرا بر توامیر ساخت بازگوی کدامکس ترا امارت داد سوگند با خدای نه اطاعت ترا میکنم ونه

ص: 196

رشته عقد و امارت خود را از گردن تو بر میگیرم و نه در دنبال تو نماز میگذارم پس با این خبر چگونه ثابت میتوان کرد که مسلمانان بامامت و خلافت ابی بكر راضی هستند. با اینکه اسامه بروى تقدم وامارت دارد.ابوالهذیل گفت بعضی ازین خبر را شنیده ام آن عاقل دیوانه نمای گفت سوگند با خدای تمام این امور روی داده است و خلافی در آن نیست لکن شما بامحض دشمنی باعلی علیه السلام گمراه شدید و دیگران را گمراه کردید بعد از آن گفت مرا از ابو بکر خبرده آیا نگفت من رسول خدایم گفتم آری گفت رسول خدای در کجا او را خلیفه خویش ساخت و در چه مقام اشارت بدو کرد و حال اینکه آنحضرت میفرماید هر كس متعمداً بر من دروغی بربندد نشستن گاه او از آتش جهنم پر میشود اگر حجتی واضح داری بازگوی و گرنه ابوبکر بر رسول خدای دروغ بسته است

ابوالهذیل گفت مردمان با او جنین گفتند گفت آیا ابوبکر بشنید و بآن رضا داد گفت آری گفت در اینصورت ابو بکر در زمره آن کسان میباشد که خدای تعالی در حق ایشان میفرماید بدروغ بسیار گوش میسپارند و مال حرام را بسیار میخورند .

ای ابوالهذیل اول خطبه که ابوبکر خواند چه بود آیا نگفت والی شما شدم و من از شما بهتر نیستم و حال اینكه علی علیه السلام در میان شما است گفت آری چنین گفت آن عاقل فرزانه گفت ابو بکر در این سخن که گفت صادق بود از چه روی باید خویشتن را بدون استحقاق خلیفه بخواند و از حرمت خود نزد جهانیان بکاهد و اگر کاذب بود منبر رسول خدای از آن بر تر است که مردم دروغگوی بر فراز آن جای کنند

ابوالهذیل گفت ابو بکر در این سخن میخواست در مقام تزکیه نفس خود بر نیاید و شما نیز تزکیه نفوس خویش را نکنید گفت تا چند بامر محال راه میجوئید و به اباطیل كلام واقدام بامور بدون حجتی قائم و گواهی آشکار احتجاج می ورزید

ص: 197

هیچ میشاید که ابوبکر بگوید من شایسته و سزاوار خلافت نیستم و حق را از خود نفی کند و برای دیگری ثابت نماید آنگاه گفت خبر گوی مرا ازین سخن عمر که در روز سقیفه گفت دوست میدارم که من موئی بودم در سینه ابوبکر آیا این سخن را گفته است گفتم آری گفت آیا عمر همان عمر نیست که در آن هنگام که امر خلافت بروی پایان گرفت گفت بیعت ابی بکر فلته و بناگاه و بدون تدبر و تفکر و رویت روی داد خدای مسلمانان را از شر این بیعت نگاهدارد و هر کس چنین بیعتی عود کند او را بکشید گفت آری گفت آیا هر کس را از عقل بهره باشد نمیداند یکی از این در کلام بكذب و دروغ مقرون است و ابو بکر خویشتن را تکذیب داشت سوگند با خدای مردم ابرار را اینگونه سخن بردهن نگذرد از آن پس گفت خبرده مرا از آنچه علمای شما که امت را بدون علم گمراه میکنند روایت بس نموده اند که عمر چراغ اهل بهشت است

ابو الهذیل گفت آری این روایت را نموده اند گفت پس بایستی برای عمر مقامی قائل گردیم که حضرت آدم و هیچیك از پیغمبران و محمد صلی الله علیه و آله را نبوده است بدو ناخوب روایتی است که نموده اید آیا از احادیث ملفقه و اباطیل غیر محققه و اساتید متناقضه وحجتهای تباه شما این نیست که عمر را بر ابو بکر و ابوبکر را بر رسول خدای صلی الله علیه و آله فزونی میدهید.

ابو الهذیل گفت از چه روی و در کجا گفت با اینکه میگوئید رسول خدای فرمود اعمال خود را با اعمال امت خود بمیزان آوردم اعمال من ترجیح یافت پس اعمال ابوبکر را در میزان اعمال من بیازمودند ترجیح در اعمال ابی بکر افتاد و سنگین تر آمد و با اعمال ابی بکر اعمال عمر را سنجیدن گرفتند پس اعمال عمر ترجیح و ترجیح و ترجیح جست و در این روایت عمر را بر ابوبکر و ابو بكر را بر رسول خدای ترجیح داده اید و ازین حال و مقال عجیب تر این است که شما روایت میکنید که بر سرادق عرش نوشته اند محمد صلی الله علیه و آله فرمود ابو بكر الصدیق و عمر الفاروق. ابو الهذیل گفت آری چنین روایت شده است گفت وای بر شما آیا

ص: 198

خدای تعالى محمد را باسم او رقم میکند لكن ابوبکر و عمر را بواسطه اجلال ایشان بکنیت مینویسد بخداوند مقدس عظیم پناه میبرم که بر عرش رحمانی اسامی کسانی را بنویسد که پرستش بت میکردند و در بیشتر سالیان عمر خود را با خداى شرك آورده اند و خدای تعالی میفرماید بدرستیکه مشركان نجس هستند نباید بمسجد الحرام نزدیك شوند تا بنجاست کفر و معاصی مسجد را نجس نکنند و با این حال چگونه خدای راضی میشود اسامی ایشان را بر عرش خود بنویسد سوگند با خدای اگر این کلام را مردی یهودی بشنود منکر میشود در صورت آنکس که این سخن را گوید ووضع نماید تفو می افکند

آنگاه گفت مرا بازگوی ابوبکر را پیش از آنکه مسلمان شود چه نام بود ابوالهذیل گفت عبداللات نام داشت و چون مسلمانی گرفت رسول خدای او را عتیق نام کرد گفت آیا خداوند او را در عرش خود صدیق نوشت با اینکه پیغمبر و فرستادگان خود را ننوشت. ابوالهذیل گفت این نام را بواسطه سبقت در اسلام یافت گفت اگر چنین است اینك ورقة بن نوفل است که تصدیق رسالت پیغمبر را پیش از بعثت آنحضرت بنمود گاهی که خدیجه علیها السلام بدو گفت که رسولخدای جبرئیل را می بیند پسر نوفل با خدیجه گفت پیغمبر را امتحان کن اگر اورا در این خبر که میدهد بصداقت یافتی این پیغمبر همان پیغمبر است که در صحف اولی و صحف ابراهیم و موسی مذکور شده است و اینك مراقب باش چون ترا خبر دهد که جبرئیل بروی نازل شده است در پشت سر او بنشین آنگاه بپرس آیا جبرئیل را می بیند اگر گفت آری می بینم پرده از سر دور کن بعد از آن بپرس آیا جبرئیل رامینگرد و اگر گفت نمی بیند بی گمان ناموس اكبر است و مرا از آنچه بنماید خبر بازده چون خدیجه معجر از سر بر گرفت وجبرئیل بواسطۀ حرمت او از حضور رسول اللہ صلى الله علیه و آل وسلم کناری بر گرفت رسول خدای مانند کسی که خشمناك باشد فرمود ای خدیجه چیست تراکه دوست و حبیب و مونس مرا ازمن منصرف ساختی خدیجه چون اینحال بدید بورقه پیام داد ورقه گفت چشم تو روشن باد همانا آن پیغمبری که در تمام کتابها

ص: 199

اورا صفت کرده اند و اوصافش را بر شمرده اند همین است همانا اگر من زمانش را یعنی زمان دعوت و اظهار نبوتش دریابم بنصرتش كمر بندم و چون از حال ورقه از پیغمبر بپرسیدند فرمود مردی است که بمن ایمان آورده است و از آن پیش که مبعوث شوم مرا تصدیق کرده است خدای این کردارش را مشکور بگرداند و در حق او فرمود برای او در بهشت دو حله از سندس واستبرق سبز است .

معلوم باد جبرئیل هر کس را در همه حال می بیند و ملائکه را قوه شهوانی نیست که محرم نباشند لکن این کار برای نمایش حشمت و دور باش عظمت وحشمت رسول خدای و اثبات ابهت عصمت خدیجه کبری سلام الله عليها است بالجمله گفت این است حال ورقة بن نوفل که رسول خدای را قبل از بعثت آنحضرت تصدیق کرد و قبل از ابوبکر بر پيغمبري آنحضرت اقرار آورد و پیغمبر صلى الله عليه وسلم بر تصدیق نمودن او گواهي داده از چه روی اورا صدیق نمی نامید و نیز بحیرای راهب است که یکسال از آن پیش که رسولخدای مبعوث شود پیش از ابوبکر آنحضرت را تصدیق نمود و پیغمبر را به نبوت بشارت داد و از مردم یهود تحذير نمود و پیغمبر اورا تصدیق فرمود از چه روی او را صدیق نمی ناميد و اينك فس ابن ساعده از آل نبع است که رسول خدا را برسالت تصدیق نمود و چهارصد سال وبقولی هفتصد سال پیش از آنحضرت مدایح عديده در مدحش عرض کرد و گواهی داد که آنحضرت از جانب خداوند است برسالت و اگر عمر من چندان بپاید که زمان مبارکش را در یابم وزیر و ابن عم او باشم پس از چه روی او را صديق نميخوانيد؟

ابوالهذيل گفت ابو بکر در اظهار دعوت آنحضرت ایمان آورد واموال خود را در آن کار بکار بست و او را با آنکسان که آنحضرت را ندیده و در حضرتش حضور نیافته اند قیاس نشاید کرد چون مجنون خردمند این جوان ناپسند را بشنید خنده بقاه قاه برخنده آورد وگفت وای بر شما ای مردم مغرور آیا چنین

ص: 200

میگوئید و چنین پندار مینمائید و مرا دیوانه میخوانید آیا این خدیجه نیست که رسول خدای صلی الله علیه و اله را در سه جامه بپوشانید و بعد از آن جبرئیل نازل شد و آن حضرت را از خواب برانگیخت وهمي گفت «يَا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ» رسول خدای برخاست و همی تکبیر براند خديجه علیهالسلام نیز با آنحضرت تكبير بگفت و هم در ساعت بآنحضرت ایمان آورد و از چه روی خدیجه راصديقه نمی خوانید و اینك سلمان فارسی است که از اهل ومذهب خوددوری گزید ودر طلب پیغمبر و مسلماني بدو دست همایون حضور مبارکش بر آمد چندانکه مانند بندگان زرخرید بیعت کرد از چه اورا صدیق نمیخوانید . ابوالهذيل گفت زنان را در طبقه مردان نمیتوان شمرد مسلمان را از طبقه ابی بکر محسوب نمیشاید نمود گفت اینك امير المؤمنين ويعسوب الدين است که میفرماید من از تمامت مردمان سبقت اسلام دارم و اول ایشانم رسول خدای نیز بر این سخن بر وی چندین مره تصدیق نمود و گواهی داد در آنجا که فرمود علي اول کسی است که با من ایمان آورد و مرا تصدیق کرد و فرمود علي صدیق اکبر و فاروق از هر است و دیده نشده است که احدی با شمشیر و دست وزبانش حز علي بن ابیطالب در میان حق و باطل فرق نهاده باشد، از چه او را صدیق نمی توانید .

ابوالهذيل گفت آنحضرت در کودکی و ابوبکر در کهولت ایمان آورد او گفت تا چه اندازه نفاق شما بر خدای و رسول خدا و اهل بیت او شدید است باز گوي چه گوئي در اجابت کردن امیر المؤمنين علي بن ابیطالب علیه السلام پیغمبر را آیا پیش از آن بود که پیغمبر او را دعوت کند یا بعد از دعوت پیغمبر اجابت فرمود اگر گوئی این اجابت قبل از دعوت رسول خدای بود همانا فضيلتي از بهر علي بن ابيطالب علیه السلام ثابت نموده باشی و هیج آفريده أدراك آنرا نکرده باشد زیرا کدام کس باشد که ایمانش الهامی باشد چه این صفت فرستادگان اولوالعزم است و اگر گوئی بعد از دعوت بوده است و حق همین است چه پیغمبر را خدای تعالى بكافه ناس رسول گردانید و فرمان کرد تا كبير وصغير و آزاد و بنده وزن

ص: 201

و مردرا بخواند و دعوت فرماید و چون رسول خداى على علیه السلام را دعوت فرمود آن حضرت اجابت کرد و بر طریق رسول خدای متابعت گرفت و او را تصدیق نمود ووزارت آنحضرت را بنمود و حمل مشقات فرمود و در هر موطنی که از آن دچار زحمت میشد جان خود را در راهش فدا ساخت لكن شما از دیدار حجت و راه راست کور ماندند و چنان هستید که خدای تعالی میفرماید « فلَمَّا جَائهُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِمَا مَعَهُمْ نَبَذَ فَرِيقٌ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتَابَ كِتَابَ اللَّهِ وَرَاءَ ظُهُورِهِمْ كَأَنَّهُمْ لَا يَعْلَمُونَ وَ اتَّبَعُوا مَا تَتْلُو الشَّيَاطِينُ» کنایت از اینکه با پیغمبران سبحانی نگرویدند و کتاب خدای را از پس پشت بیفکندند و پیرو اخبار و آیات جزوساوس شیاطین نشدند آیا خداوند تعالی در قرآن خود شمارا خبر داده است که ایمان اهل کهف را باصغرسن ایشان قبول فرمود چنانکه در حق ایشان می فرماید « إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْناهُمْ هُدىً » یعنی اصحاب کهف جوانانی بودند که به پروردگار خودایمان آوردند و ما ایشان را هدایت بر زیادت آوردیم و در خبری که از اصحاب کهف مذکور داشته اند ایشان پسرانی بوده اند که بگوش گوشواره داشته اند و بر فراز سر پادشاه می ایستاده اند و اینک عیسی بن مریم علیهماالسلام که خداوند کتاب آسمانی بدو فرستاد و در حق وی میفرماید گاهي که کودك بود او را حكم دادیم باز کوی در کدام موضع از کتاب خدای فرقی در میان طاعت كبار و کودکان رسیده است لکن شماها از حق خارج میشوید و بر يك سوى قيام ميجوئيد آنگاه گفت با من بگوی که آن صدقه و نفقه که شما می پندارید در چه موقع و مقام بود.

ابوالهذيل گفت در مکه معظمه گفت اینك راوی و خبر دهنده شما ابن اسحق است که روایت میکند آنچه را که شما تکذیب می نمائید و این داستان چنان است که وی روایت میکند که رسول خدای صلی الله عليه و آله بر شتری بر نمی نشست مگر وقتی که بهایش را از مال خود مشخص میساخت پس آنکس که سواری شتری را حلال نمیداند چگونه چیزی دیگر را روا میدارد و کدام آية است که در تصدیق ابی بکر وارد است و کدام کس دلیلی از احادیث بر این معنی موجود دارد .

ص: 202

با اینکه ابو بكر از نهایت وهنی که داشت وقلت وثوقی که با خدای بودش با اینکه در غار در حضرت رسول پروردگار قهار بود اظهار ترس و ورع نمود و در بعضی اوقات آنحضرت را بگذاشت و فرار کرد همانا گمراه شدید و شیطان شما را از راه راست بگردانید.

ابو الهذيل گفت ابو بكر اموال خود را بمردم سفیه میداد تا رسول خدای صلى الله عليه و آله را بناشایست یاد نکنند گفت ای ابو الهذيل متحير و پریشان هستی و در این بیان که نمودی بر صاحب خود واجب گردانیدی که برخلاف خدای رفته باشد چه خدای تعالی می فرماید « وَ لَا تُؤْتُوا السُّفَهَاءَ أَمْوَالَكُمُ » مال و بضاعت خود را بدیوانگان ندهید خدای عقیدت شما رازشت و قبیح گرداند آنگاه گفت آیا محقق میباشد که رسول خدای ابو بکر را به تبلیغ سورۂ برائت شایسته و سزاوار ندید گفت آری خدای تعالی آیتی بفرستاد که این سوره را جز مردی که از خودت باشد نباید تبلیغ نماید لاجرم علی بن ابیطالب مأمور شد و برفت و آن سوره مبارکه را از ابو بکر بگرفت گفت کسی را که خدای و رسول خدای او را شایسته آن ندانند که سوره ای از قرآن را بسوی مردمی که مشرك هستند حمل نماید آیا چنین کسی میتواند امام و امین بر اعمال امت تا روز قیامت باشد سوگند با خدای این سخن جز از مردم گمراه و گمراه نمایند که اقوال ایشان موافق نباشد نیست آیا آن آیات را که جبرئیل امین بیاورد نشنیده اند قسم بخدا شما نيك میدانید که خلافت رسول جز در حق کسی که اورا بصیرتی بر بصاير و مکنونات ضمایر باشد و بعلاوه قرآن و تأویل و تحریم و ناسخ و منسوخ و محکم و متشابه و خاص و عام و گذشته و آینده و آن شناسائی و معرفت باشد نیست . چه خدای تعالی میفرماید هر کس بآنچه خدای تعالی نازل کرده است حکم ننماید چنین مردمی کافر و ظالم و فاسق هستند و تمام این جمله در آیات مختلفه وارد است قسم به خدای ابوبکر و عمر قرآن را جمع نکردند بلكه علي علیه السلام جمع

ص: 203

کرد و عثمان تبدیل داد و چگونه ابو بكر وعمر میتواند حکم بما انزل نمایند با اینکه قرآن را تکمیل نکردند و نیاموختند و شما حکایت جاثليق را با ابو بكر میدانید که چگونه با ابو بکر احتجاج نمود و او را در بحر تحیر بیچاره ساخت و در دین خودش دستخوش شک و شبهت داشت و بر پیغمبرش طعن آورد با اینکه ابو بکر راگمان این بود که خلیفه رسول است در امت و عمر در آن وقت نزد ابو بکر حاضر بود و هیچکدام را حجتی بدست نبود تا جواب جاثلیق را بگذارند و از احتجاج او آسوده شوند و کار بدانجا کشید که سلمان رضي الله عنه بر اسلام بترسید . و بحضرت علي علیه السلام رفتند و جواب صریح بشنیدند و از آن غایله برستند و على علیه السلام چون از تألیف قرآن فارغ شد و قلم فراز گوش مبارکش بود که جاثليق از تمامت مسائل خود آسوده شد و بوصایت آنحضرت اقرار کرد و مقام ابی بکر را در آن مجلس که خود را خليفه مصطفی میدانست منکر شد و همچنین در زمان عمر چون رسول ملك روم با هدایای خود بدرگاه او بیامد و مسائلی چند در میان نهاد و عمر از جوابش عاجز شد و رسول چون اینحال را بدید خواست با آنچه بهدیه آورده بود باز گردد

وعمر سخت بیچاره ماند و گفت اگر رسول ملك روم مراجعت کند ننگی بزرگ برای مسلمانان پدید گردد و رسول خدای صلی الله علیه و اله فرموده است هر وقت در امری کور و بی بصیرت ما ندید بر شما باد بعلی بن ابیطالب یعنی چاره آنکار دشوار را از آن حضرت بجوئید پس عمر و کسانی که با او بودند در خدمت على علیه السلام حاضر شدند و عرض حال بنمودند و چاره بجستند علي علیه السلام بیرون آمد و جمله سؤالات ملك روم را در حضور گروهی از مسلمانان تفسیر و روشن فرمود و آن هدیه را بگرفت و چنانکه صلاح دانست قسمت نمود و عمر از مسجد بیرون آمد و بآواز بلند همی گفت اگر علي نبودی عمر هلاك شدی و این کلمه را عمر در چندین قضایای آنحضرت مکرر ساخت.

ص: 204

ای ابوالهذیل نمی ایستد در مقام رسول خدای مگر کسی که حق هر ذيحقی را بگذارد و از علم مردمان مستغنی باشد و جهانیان بجمله از وی علم فراگیرند ای ابو الهذيل ابو بکر است که خالد را با جماعتي از ایشان بسوزانیدند با اینکه نماز می گذاشتند و روزه میگرفتند و قرائت قرآن مینمودند و عمر ایشان را در حالی که مردمی آزاده و مؤمن بودند باز گردانید و در این قضیه یا ابو بكر يا عمر قطعا خطا کرده اند و هرگز از مردم صالح و نیکویان اینگونه اعمال نمودار نمیشود و اینگونه اعمال از آنجهت روی مینماید که شما با حادیث متناقضه که موجب گمراه کردن مردمان است تعلق ميجوئيد و صحبت ابو بکر رادر غار با رسول مختار فضیلتی عالی میشمارید. و حال اینکه چون نيك بنگرید منقصتی بزرگ است از بهر ابو بكر چه در غار بحالت اضطراب و دهشت در آمد و بر قلت ايقان و ضعف ایمان او دلیل گردیدچه اگر چنانکه شما گمان میبرید ابو بکر صدیق بودی اگر تمامت خلق جهان بخصومت او بر میخاستند با مصاحبت رسول خدای نبایستی بیمناك شود چه خدای میفرماید: اولیای خدای را خوف و اندوه نیست چرا با دیدۂ بصیرت و نظر دانش تعقل نمی کنید و حال اینکه خدای در قرآن کریم می فرماید : «بَلْ قُلُوبُهُمْ فِي غَمْرَةٍ مِنْ هٰذَا وَ لَهُمْ أَعْمَالٌ مِنْ دُونِ ذَٰلِكَ هُمْ لَهَا عَامِلُونَ» پس چگونه میتوان ابوبکر را با علي علیه السلام که بر فراش پیغمبر بخوابید و جان خود را فدای او ساخت و نترسید و مضطرب نگشت هم ترازو شمرد با اینکه کفار قریش بقتل او مصمم بودند .و خدای تعالی باین کردار علي علیه السلام و فتوت آنحضرت با ملائکه مقربین خود مباهات ورزید و ایشان را بفرستادنا آنحضرت را از گزند دشمنان نگاهبان باشند پس علي كجاست و ابو بکر کجا؟ چرا بادیده بینش و نظر دانش نمی نگرید و تعقل نمی کنید؟ آنگاه گفت و همچنان شما روایت مینمائید که پیغمبر صلی الله علیه و آله با عايشه فرمود پدر تو بديوان حساب میگذرد اگر خواهد تجاوز مینماید و اگر خواهد توقف میجوید .

و هم از رسول خدای روایت میکنید که چون روز قیامت اندر آید آدم علیه السلام

ص: 205

در حضرت خدای عرض میکند بر بدیع رحم کن و نوح عرض میکند رحم کن کسی را که براذیت و از آرقوم خودش در تبلیغ رسالت تو صبوری ورزید و ابراهیم عرضه میدارد رحم فرمای خلیل خود را و موسی عرض مینماید رحم کن کلیم خود را و عیسی عرض میکند در حق مریم از تو مسئلت می نمایم و محمد صلی الله علیه و اله عرض میکند امتی امتی اما ابو بکر بمیل خود حرکت مینماید اگر بخواهد میگذرد اگر خواهد توقف میفرماید .

همانا با این قوم بازی میکنید چون بازی کردن کودکان و راه حق را بانواع اباطیل و هذیان بر جهانیان پوشیده میدانید و چون شیطان بر خداوند سبحان و رسول یزدان جرئت می ورزید و بروایات کاذبه خود مردمان را بگمراهي می افکنید و در حضرت خدای و رسول خدای گناه کار میشوید آنگاه گفت ای ابو الهذیل همانا شما عمر را بر أبو بكر تفضیل میدهید پس از چه روی عمر را بر ابو بكر تقدم نمی دهید گفت در کجا چنین شد گفت در این روایت خود که میگوئید رسول خدای فرمود وحي از من حبس نشد جز اینکه گمان کردم بر عمر نازل شده است .

ابوالهذيل گفت این روایت رسیده است گفت هلاك باد کسی که این روایت را نمود و چنین ادعائی بکرد چه در این روایت که می کنید رسول خدای صلی الله علیه و آله را ملزم میدارید که در نفس خود و امر رسالت خود شك داشته است با اینکه خداوند تبارك و تعالی میفرماید «و در آن هنگام که از پیغمبران میثاق وعهد ایشان را مأخوذ داشتیم از تو و از نوح» وای بر تو در زمره انبیاء عظام و کتاب خداوند، علام نامی از عمر نیست لکن شما چنان هستید که خدای میفرماید شما راست ویل و وای از آنچه وصف میکنید چه شما باین روایت که میکنید کفر را قبل از بعثت انبياء جایز میگردانید و میگوئید رسول خدای گمان میبرد که وحی بر کسی که اکثر عمر خود را بعبادت اوثان و اصنام میگذرانید و بضلالت کفر و معاصی دچار بود نازل

ص: 206

میشود ازین عقاید نکوهیده شما واوهام سست و ناتندرست شما بخدای تعالی پناه میبریم .

و نیز شما روایت میکنید که هیچ طریقی را عمر نمی سپاردمگر اینکه شیطان بر طریقی دیگر میرود ابو الهذيل گفت این روایت بدینگونه رسیده است آن خردمند دیوانه نما گفت وای بر شما شیطان از آدم صفی علیه السلام نترسید با اینکه آدم در بهشت جای داشت و فرشتگان در بهشت انجمن داشتند و شیطان بر آدم در آمد و او را از بهشت بیرون کرد و از اسباط یعقوب نترسید تا عداوت و کینه در میان ایشان در افکند و از موسی عمران خوفناك نشد چندانکه موسی مردی را بکشت و گفت این کار از عمل شیطان بود و خدای تعالی خطاب برسول خود میفرماید و میگوید : «أَرْسَلْنَا قَبْلِكَ مِنْ رَسُولٍ إِلَّا إِذَا تَمَنَّى أَلْقَى الشَّيْطَانُ فِي أُمْنِيَّتِهِ» و رسول خدای می فرماید روزی هفتاد بار از تیرگی و چیرگی شیطان استغفار میجویم پس رسول خدا و سایر پیغمبران گذشته از شر شیطان غافل نیستند لكن شما میگوئید شیطان از عمر میترسد و بر طریقی جز طریق عمر سالك میشود .

ای ابوالهذيل خدا میفرماید بدرستی که آنجماعت که در روز جنگ و التقاء فریقین از شما و نصرت شما روی بر مي تا بند همانا شيطان ایشان را لغزان گردانیده است و عمر از آنجمله بود که از جنگ و نصرت پیغمبر فرار کرد پس چگونه شیطان که عمر را لغزش داد از عمر بيمناك شد همانا چندان متحیر و پریشان شدند که ندانستید چگونه دروغ بگوئید یعنی چون خواستید بر حسب اغراض و اغماض و خصومت و نفاق خویش دروغی بسازید چندان راه را تنگ دیدید که پریشان شدید و چون ترتیب دروغی دادید هیچ فروغی نیافت بلکه و بیشتر اسباب حصول حجت مدعی و بطلان برهان شما گشت و از این روی کلماتی بر دهان شما بگذاشت که بر وجوه شما برگشت و جز ترش روئی و انفعال از بهر شما بر جای نماند. و دیگر روایت میکنید که وقتی شاعری در حضرت رسول خدا مشغول انشاد ابیات بود و در

ص: 207

این حال عمر نمودار شد رسول خدای صلی الله علیه و آله با شاعر اشارت فرمود لب فرو بند چون عمر بازگشت با شاعر فرمود با نشاد شعر خود مشغول شود شاعر عرض کرد این شحص کیست که چون بیامد بفرمودی قالب از قرائت شعر فرو بندم و اکنون که برفت اجازت انشاد میدهی فرمود عمر است چه اوسخن باطل را گوش نمیدهد و مکروه می دارد بشنود وای بر شما بر پیغمبر خود شنیدن باطل را واجب میگردانید و میگوئید پیغمبر دوست میداشت شنیدن باطل را واستحسان قبیح را اما عمر مكروه و منکر میشمرد خدا لعنت کناد جماعت ظالمان را اگر جماعت یهود و نصاری و مجوس چنين جسارتی در حضرت رسول خدای میکردند بر هر مؤمن و مؤمنه واجب می گردید که در مقام استنكار آن کار بیایند و چنین امر را بسیار بزرگ شمارند و بگویند لعنت خدای بر ظالمان باد.

آنگاه گفت ای ابوالهذیل مگر عمرهمان کس نیست که در خلافت تقریر دیوان بسیار نمود و دین و احکام آئین را بر گونه سلطنت آورد و در میان اغنياء متداول ساخت و فرض عطايا نمود و دختر خود حفصه را سه هزار درهم بداد باز گوی بكدام سنت این نهاد و مردمان مقاتل را تفاوت گذاشت و از پانصد در هم تا هزار هزار درهم یا دینار عطا کرد و حال اینکه خدای تعالی میفرماید للذكر مثل حظ الأنثيين از چه روی مردان را در حکم زنان مقررداشت و بهره بعضی را دو برابر دیگری گردانید و نیز چون عمر مطعون واقع شد کعب الاخبار با او گفت چنین مینگرم که صحبت تو ازین طعنه جز به شرب خمر حاصل نمیشود عمر شرب خمر نمود با اینکه رسول خدای میفرماید آنچه مستی بیاورد بسیارش بس اندکش حرام است و از آن پس چون عمر بدانست که لامحاله از جراحت آن طعنه هلاك میشود مردمان بدو گفتند آیا وصیت نکنی گفت اگر ترك وصیت را بنمایم همانا ترك آنرا نموده است کسی که بهتر از من است یعنی پیغمبر صلی الله علیه و آله و حال اینکه بر رسول خدای صلی الله علیه و آله دروغ بر بست و گفت اگر وصیت بگذارم همانا آنکس که از من بهتر بود یعنی ابو بکر وصیت بگذاشت و میگفت رسولخدا فرمود پیشوایان و ائمه از مردم قریش می باشند

ص: 208

و على بن ابیطالب علیه السلام برترین سادات قریش و بزرگان ایشان بود معذالك عمرد حال مرگ به آنحضرت نگذاشت و کار بشوری افکند و شش تن را در مجلس شوری مقرر داشت و ترکیب آن امر را چنانکه خود میدا است بداد و فرمان کرد اگر اجزای شوری بر خلاف عبدالرحمن عوف که با عثمان منسوب بود سخن کنند بقتل برسند و با این حکم عمر اگر آن پنج نفر مخالفت میکردند قتل ایشان واجب میشد باز گوی مردمان صالح را اینگونه مطبوع است و ترتیبی میدهند که علي وعثمان و طلحه و زبير بمحض مخالفت با پسرعوف بقتل برسند و بعد از آنحال آنچند اقوال نا خجسته بیاورید که در هیچ نامه نمیگنجد و روی زمین تمكين آنرا ندارد زیرا هر کس از راه حق گمراه شود شیطان عقاید باطله او را ظاهر میسازد و کتاب های مهمل از بهر ایشان تصنیف کند.

و همچنین برای آنانکه پیروی ضلالت ایشانرا کند ترتیب کتب دهد چنانکه هيچيك با هيچيك موافق نیست و اجتهاد لاحق با استنباط سابق مطابق نباشد چندانکه اگر این کتب را فراهم کنند کشتیها را پر کند و بقعه ای را مملو گرداند و این كتب ظاهرش متفق و معنیش متحد نباشد چه دارای ظاهری صحیح و معنی ملیح نیست .

بنده حقیر گوید امر وصایت امری بس مهم و خطير ومحل توجه خداوندقدیر وامر فرمودن ببندگان است، معذالك اگر رسول خدای صلی الله علیه و اله که خود میدانست ترك آنرا بفرمود با اینکه حکم وجوب دارد چگونه جناب ابو بکر بعد از آن حضرت ریاست امت یافت و خود را خليفه و متابع اوامر و نواهی و سنن آنحضرت حذو النعل بالنعل میخوانداز چنین امری بسی بزرگ روی بر بتافت و تأسی بآنحضرت نکرد و درباره جناب عمر وصیت نمود و اگر چنین نیست و رسول خدای وصیت بگذاشت چگونه بوصاياي آنحضرت چه انجام زندگانی و چه در اغلب اوقات زندگانی آنحضرت که جموع كثيره در مواقع عدیده شنیده و شاهد بودند کار نکرد و اگر کردار او بصواب و مقرون بصلاح حال

ص: 209

امت بود از چه رری جناب عمر کار را بشوری افکند و وصیت نگذاشت ندانیم جز حالت تحیر و تعجب چه ذخیره سازیم « اَللّهُمَّ نَوَّرَ قُلُوبَنا بأنوارِ الولاية الالهية »

بالجمله بعد از آن گفت ای ابو الهذیل بیشتر شما افتخار میورزید که عمر و ابو بکر در حجره رسول خدای وجوار همایونش مدفون هستند و ضجيج و همخوابه آنحضرت میباشند اگر چنین است که گوئيد همانا بدون اجازت رسولخدای بسرای او اندر شده اند و مر ایشان را این کار حرام است چه خدای می فرماید ایكسانی که ایمان آورده اید درون خانه پیغمبر نشوید مگر به اجازت او باز گوی کدام کس اجازت داد که ابو بكر وعمر را در خانه پیغمبر مدفون دارند.

ابو الهذیل گفت این کار منوط بزمان حیات رسولخدای بوده است گفت آیا حرمت پیغمبر بعد از وفات آنحضرت مانند ایام زندگانی همایونش واجب نیست ؟

ابوالهذيل گفت آن خانه از عایشه بود و پدرش ابو بكر سزاوارتر بآن است و باینجهت عمر گفت مرا جز باجازت عایشه در آنجا مدفون مدارید چون مجنون خردمند آن سخن ناپسند بشنید هردو چشمش از آتش سرخ شد و گفت کدام بیت از عایشه بودای عالم هباء منثور آیا نميداني تمام مردم منازل خود را بر سکنای پیغمبر در حضرتش عرضه داشتند فرمود سکون ننمایم مگر در جائی که از مال خود خریداری کنم پس دو خانه از بنی نجار بخریدند و خانه و مسجد آنحضرت با هم مخلوط بود و مردمان بعد از آن باراده توسعه آن بر آمدند .

ابوالهذيل گفت وارد شده است که عایشه هشت يك آن خانه را بر حسب ارث از رسول خدا بموجب ثمنیه داشت چون مجنون آن سخن بشنید بر سرخی چشم و تافتگی خشمش بر افزود و گفت ای جاهل تا چند مرتکب معصیت و مدعی امر جهالی و تا چه هنگام بدروغ و باطل فریب میخورید مگر نه آنست که چون

ص: 210

رسول خدای بدیگر سرای خرامید به زن در خانه داشت و عایشه را نه یك میرسد از هشت يك «لك التسع من الثمن» و چون این مقدار را در شمار گیرند چیزی بس قليل قسمت عایشه میشود چنانکه امیر المؤمنين علیه السلام در خطابی که به عایشه میفرماید باین امر تصریح می کند و میگوید :

تجملت تفرست تبغلت و ان عشت تفیلت *** لك التسع من الثمن ففي الكل تطمعت

بر شتر سوار شدی و بر اسب بر نشستی و بر استر جای ساختی و اگر زنده بمانی بر فیل سوار گردی و تو را از میراث پیغمبر نه يك از هشت يك بهره است یعنی آن حضرت را نه زن بود و هر زنی را هشت يك ميرسد كه يك قسمت از هفتاد و يك قسمت باشد و تو در تمام متروك پیغمبرطمع میکنی معذلك ابو بکر پدر عایشه حكم نمود که پیغمبران را میراثی نیست و اگر جز این بود فاطمه علیهاالسلام را نصف و ربع و ثمن میباشد پس از چه روی منع نمودند که فرزندش امام حسن علیه السلام را در آنجا دفن کنند.

ابو الهذيل گفت چنان روایت کرده اند که عایشه از حیث مهریه خود این حق یافت گفت ای گوینده دروغ و هذيان همانا خداوند تعالی در محکم کتاب عزیز خود تکذیب ترا فرموده است هنگامی که با پیغمبر خود خاصة میفرماید : «يا أَيُّهَا النَّبِيُّ إِنَّا أَحْلَلْنا لَكَ أَزْواجَكَ اللَّتِي آتَيْتَ أُجُورَهُنَّ» و پیغمبر بر هر زنی داخل شد تمام مهریه و اجور او را بداد .

ابو الهذیل میگوید چون این سخن بدینجا رسید ساعتی سکوت نمود آنگاه گفت ای ابوالهذيل نه آن است که شما روایت میکنید که پیغمبر در وقعة بدر پروردگار خود را بخواند آنگاه عرض کرد پروردگارا عثمان را از فضل این روز فراموش مکن گفتم آری این روایت بر این نمط رسیده است گفت آیا شهادت میدهید که بر رسول خدای صلی الله علیه و آله که پروردگار سبحان را بفراموشکاری و نسیان میدارد .

ص: 211

با اینکه خدای رحمان میفرماید «لَا يَضِلُّ رَبِّي وَ لَا يَنْسَى» ولكن شما نه چنانید که خدای میفرماید پس شما را با دویل و وای از آنچه وصف میکنید و شما را این جمله کافی نبود چندانکه عثمان را ذوالنورین نامیدید هلاك باد شما را کدامكس را خدای تعالی ذوالنورین خواند آیا نه آن است که خدای در حق آنانکه ایمان آورده اند می فرماید : «نُورُهُمْ يَسْعَى بَيْنَ أَيْدِيهِمْ» و ایشانرا بيك نور اختصاص داد و معاضدت مینماید این قول را قول دیگر خدای تعالی که میفرماید «رَبَّنا أَتْمِمْ لَنا نُورَنا»، و هم چنین خدای تعالی برای نفس مقدس متعال خوديك نور قرار داده است در آنجا که میفرماید :

«اللَّهُ نُورُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ» اما شما برای عثمان برأي و اندیشه خود دو نور قرار میدهید با اینکه در زمان خلافت خود ابوذر حبيب رسول خدای صلی الله علیه و آله به ربذه اخراج کرد و او را از سکون مدینه طيبه ممنوع داشت و باعمار بن یاسر آنمعاملت را در مجلس بجای آورد با اینکه فضایل او را از رسول خدای شنیده بود و عبد الله ابن مسعود را چنان مضروب ساخت که دودنده او را بشکست وحكم بن عاص را که پیغمبر اخراج فرموده بود بیاورد و در مدینه مسکن داد و ثلث مال افريقيه را که از روایتی هشت هزار و بقولی سی هزار بود بدو عطا کرد سعد بن ابی وقاص کلیدهای بیت المال را در مسجد بیاورد و گفت :

ای گروه مسلمانان من خازن بیت المالی که چندین مبلغ از آن را بکسی که رسول خداوند شما او را مطرود فرموده است بدهند نمیشوم و عبدالله بن مسعود بپای ایستاد و گفت ای جماعت قریش امامت و خلافت را مانند پای افزاری مباح قرار دادید تا هر کس از مردم قریش خواهد پای در آن کند و بر منبر رسول خدای براید و بر مسندش بنشیند و هم چنین سلمان به پسر عمر فرمود پدرت خلافت را در میان مردمان مداح گردانید گاهی که از دست بني هاشم در آورد و از اهل بیت پیغمبر باز داشت و حال و شأن جماعت مسلمانان در حضرت یزدان از کتاب او عظیم تر نباشد که عمر کتابش را بدرید و بآتش بسوزانید و آیات و کلماتش را

ص: 212

دیگرگون گردانید .

آنگاه گفت: ای ابوالهذيل همانا چشمهای کور وگوشهای کرو قلوب شما تاريك شده است «فلَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ» سوگند با خدای اگر بآنچه اعتقاد دارید سخن کنم تورا از آن دین که داری بیرون می آورم و تو نیز از آنان خواهی بود که بر جنون من گواهی میدهند همانا بر او واجب است که اگر از اهل توحیدی قرابت رسول خدای صلی الله علیه و آله را چنانکه خدای تعالی در کتاب خود امر کرده و فرموده است :

«قُلْ لَا أَسْأَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبَىٰ» محفوظ بداری همانا خدای تعالی محمد صلی الله علیه و اله را خاتم انبیاء گردانیده و على علیه السلام از تمامت مردمان بمقام او اولي و بقضيه و احکام اعلم و در حق رعایا و برایارؤف تر و در تقسیم اموال بالسويه دانا تر و همان کس میباشد که رسول خدای صلی الله علیه و اله در حق آنحضرت میفرماید آیا شما را بآنكس که در مقام من میایستد خبر دهم عرض کردند آری یا رسول الله فرمود وی همان خاصف النعل است یعنی همان شخصی است که موزه خود را در پی میزند و با فاطمه دختر خود فرمود ای فاطمه تو را با کسی تزویج نمودم که در دنیا و آخرت سیدو آقا میباشد و از تمامت مقربین اسلام او بیشتر و علمش وافرتر و حلمش بیشتر و قلبش شجاع تر و کفش بخشنده تر و نفسش سخی تر است سوگند با خدای ای فاطمه تزویج نکردم تو را در زمین مگر وقتی که خدای در آسمان تزويج فرمود ترا و جبرئیل را فرمان داد تا در میان فرشتگان بپای شد و خطبه براند و بدرخت طوبی وحی فرستاد تا در و گوهر و مشك و عنبر ببارد و ملائکه را بفرمود تا برچیدند و نیز با علي علیه السلام فرمود تو و دو فرزندت حسنین و ائمه از فرزندان حسین صلوات الله عليهم چون کشتی نوح باشندهر کس در آن بر نشست نجات یافت و هر کس تخلف جست غرق گشت

ای ابوالهذيل ولایت ایشان و برائت از دشمنان ایشان را از دل خود بیرون مکن تا بدون مولی ما نی و در زمره کفار اندرشوی چنانکه خدای میفرماید

ص: 213

کافرین را مولی نیست اکنون من سری از اسرار خدای را با تو تفویض کردم و حق را از باطل بتو بنمودم ومفضول را از فاضل روشن ساختم تاعون حق و دوستدار صدق باشی .

ابوالهذیل میگوید این وقت از جای برخاستم گفت بکجا میروی گفتم تا بمأمون ملحق شوم گفت «لا اله الا الله » دنیای فانی شما را از سرای باقی مشغول داشته است ابو الهذیل میگوید قسم بخدا هیچکس را در آن حال که اورا مجنون خواندند جز او عاقل نیافتم و هیچکس را در آن حال که اورا عاقل شمارند جز خودم دیوانه نیافتم و مکروه شمردم که احوال او را در خدمت مأمون بعرض رسانم چه بيمناك بودم که چون بداند او را بیاورد و با خود نزديك و مقرب نماید و مرا متروك و دور گرداند « وَ صَلِّي اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ أَجْمَعِينَ وَ لَعْنَةَ اللَّهِ عَلَيَّ أَعْدَائِهِمْ وَ مُخَالِفِيهِمْ الَىَّ يَوْمِ الدِّينِ ».

در کتاب حيوة الحيوان دمیری در بیان این داستان میگوید که ابوالهذيل محمد بن هذيل علاف بصری که در زمان خود در بصره در مذهب اعتزال شيخ اهل بصره بود گفت بر مرکبی راهوار بعزم آستان مأمون ببغداد روی نهادم و بدیر اهل رهسپر شدم مردی را بر دیوار دیر بسته دیدم سلام فرستادم پاسخ بداد و نظری تند بنمود و گفت آیا معتزلی هستی گفتم آری گفت امامی باشی گفتم آری گفت ابوالهذيل علافی گفتم همانم گفت آیا برای خواب لذتی است گفتم آری گفت صاحب خواب کدام وقت لذت خواب خود را دریابد با خود گفتم اگر گویم لذت با خواب است بخطا رفته باشم چه خواب عقل را می برد و اگر گویم قبل از خواب است همچنان بخطا رفته ام زیرا این لذت را بر خوابی که هنوز نیامده وارد کرده باشم و اگر گویم بعد از خواب است نیز بغلط گفته ام زيراچیزی است که منقضی شده است پس متحیر ماندم و فهم و ادراکم قصور گرفت و گفتم تو باز گوی تا از تو بشنوم و نقل کنم گفت بدان شرط که این زن که در این دیر است خواستار شوی که تا امروز مرا نزند و نیازارد و این مسئلت را نمودم و اجابت نمود و آن مرد گفت دانسته باش که تماس مرض و دردی است که بر بدن حلول مینماید و دوای آن خوابیدن است

ص: 214

من آن جواب را پسندیدم و خواستم باز شوم.

گفت ای ابوالهذیل بپای باش و مسئله ای بزرگ بشنو آنگاه گفت در باره رسول خدای صلی الله علیه و اله چگوئی در آسمان و زمین امین است گفتم آری گفت آیا دوست میداشت که در میان امت او وفاق باشد یا خلاف گفتم بلکه وفاق و اتفاق امت را دوست دار بودگفت خداوند تعالی میفرماید :

«وَ مَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ» نفرستادم ترا مگر رحمت برای اهل عالم پس چه بود آن حضرت را که در حال مرض موت نفرمود این شخص بعد از من خليفه شما است و حال اینکه این سؤال را بنمود جوابی ندانستم بگذارم و خواستار شدم او خود جواب دهد در این حال حالش دیگر گون شد و من فرصت یافته عنان بر تافته بخدمت مأمون رسیدم از حال سفر بپرسید بگذشته را بگذاشتم مأمون بفرمود تا او را بهمان حالت حاضر کردند و فرمود آنچه از ابوالهذيل بپرسیدی دیگر باره بپرس آنمرد آن سخن را اعاده کرد و در این وقت جمعی از علمای اعلام حضور داشتند و هیچکس را برای آن پرسش جوابی نبود مأمون با او گفت جواب چیست گفت سبحان الله آیا در يك حال هم پرسش کنم و هم جواب دهم مأمون گفت چه زیانی دارد که مارا سودمند کنی گفت آری یا امیر المؤمنين همانا خداوند عزوجل در سالف ازل خود حکمی برانده و قضائی بفرموده و در سا بق علم خود بگذاشته و پیغمبر خود صلی الله علیه و اله را از آنجمله بر حکم آن مطلع ساخته و رسول خدای را جایز نبود که از آنکه خدای حکم رانده و در حکم سا بق یزدانی است تعدی و تخطی نماید لاجرم آن امر را بر وفق آنچه خدای تقدیر کرده و قضا رانده بر جای گذاشت .

«اذلا رَادَّ لِأَمْرِهِ وَ لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ» مأمون این جواب را پسندیده شمرد و این وقت مشغله برای مأمون پدید شد و برخاست تا بدرون سرای شود آنديوانه با مأمون گفت ای پسر زن نکوهیده کنده سود ما را ربودی و از ما فرار کردی مأمون باز شد و گفت چه خواهی گفت هزار دینار فرمود با این دنانير چه سازی گفت در بهای روغن و خره میدهم و میخورم بفرمود تا بدو دادند و آنمجنون هوشیار

ص: 215

را باهل و عیالش رسانیدند .

تواند بود آنچه در حيوة الحيوان نقل شده خالص وخلاص و خلاصه خبر مسطور است یا ابو الهذيل را بآنمرد کرارا ملاقات افتاده است و در یکی از ملاقاتها بعرض مأمون رسانیده است و اسباب نجات وی شده است و نیز میشاید این شخص مجنون غیر از آن مجنون سابق است و ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام رضا صلوات الله عليه و اخبار هارون الرشید و مجلس او با حسنیه و تودد و مناظره این زن با علمای عصر اخباری شبیه باین مسطور شد والله اعلم بحقائق الأمور .

در مجموعه ورام مسطور است روزی ابوالهذيل بمأمون در آمد و گفت ای امیر المؤمنين «ان ارض دارك وهذه كانت مسكونة قبلك من ملوك و مسومة دارسة آثارهم عافية ديارهم فالسعيدمن وعظ بغيره»

در دوازدهم بحار الانوار در ذیل احوال حضرت امام رضا علیه السلام و پاره ای حکایات مأمون باین حکایت ابي الهذيل علاف و مجنون مذکور بيك اندازه تفاوتی بطور اختصار حکایت کرده و از مکالمه مجنون با ابو الهذيل در باب قرار دادن عمر بن خطاب شش تن را برای مجلس شوری بعد از خودش و تعیین خلیفه چنانکه معروف است و بر شمردن هر يك از آن جماعت را بعيبي و نقصی مگر علي علیه السلام راو معذلك قرار را بمجلس شوری و متابعت برای عبدالله بن عوف اشارت کرده و بعد از آن ابوالهذیل میگوید چون دیوانه از مجلس شوری سخن کرد و گفت ويل من ربه حالتش دیگر گون شد و عقلش برفت و من این داستان را نزد مأمون بگفتم و نیز باز نمودم که اموالش را از روی حیله و نیرنگ با ضیاع و عقار ببرده اند مأمون بفرستاد تا او را حاضر کردند و معالجه نمودند و معلوم شد این شخص بواسطه آن ظلم و خدیعتی که با وی کرده بودند پریشان عقل شده مأمون اموالش را بدو باز گردانید و او را ندیم خود ساخت و تشیع مأمون ازین جهت بود و الحمدلله على كل حال »

راقم حروف گوید سخت غریب می شاید که جناب عمر بن خطاب شش تن را

ص: 216

برای مجلس شورا منتخب میکند یا قرار خليفه بدهند و آنوقت در حق هر يك عیبی و نکوهشی میکند و در حق على علیه السلام تمجید مینماید و میگوید اگر او را خلافت دهم مردمان را بر طریق راست باز میدارد معذلك همان کس را بشوری میگمارد ورأى ایشان را تصویب مینمایدو ترجیح بطرف عبدالرحمن بن عوف میدهد با اینکه در حق عثمان آنگونه معایب ذکر میکند .

و هم در بحار در پایان این خبر مسطور است که علي محمودی گفت پدرم گفت با ابوالهذیل علاف گفتم برای پرسش بتو آمده ام گفت بپرس و از خداوند عصمت توفیق را خواهانم گفتم آیا مذهب تو این نیست که عصمت و توفیق از جانب خدای برای تو حاصل نمیشود مگر بواسطه عملیکه مستحق آن شوی گفت بلی گفتم پس معنی دعای تو اعمل وخذ چیست .

ابو الهذيل گفت سؤال خود را بیاور گفتم معنی این قول خدای تعالی « الْيَوْمَ أَكْمَلْتُ لَكُمْ دِينَكُمْ» چیست ؟

ابو الهذيل گفت همانا خدای دین را برای ما کمال رسانده گفت با من خبر بده اگر از تو سؤال نمایم از مسئله ای که در کتاب خدا و سنت رسول خدای و در قول صحابه و اقوال علمای فقهاء و حيلت ایشان را نیابی چه میسازي گفت باز نمای .

گفت با من باز گوی و خبر بازده از ده تن کسانی که در طهر واحد با زنی مباشرت کرده باشند و امرو حال ایشان مختلف باشد پاره ای ایشان بيك نيمه حاجت خود رسیده و بعضي حسب الامكان بدومقاربت کرده باشد آیا امروز در خلق خدا کسی باشد که خدای را در هر مردی از این ده مرد بداند و بشناسد بمقدار آن خطيئتی که مرتکب شده است تا در این جهان بروی اقامه حد کند و او را از آن ارتکابیکه نموده است تطهیر دهد و او را در آخرت مطهر دارد و مارا معلوم گردد که دین از بهر تو بحد كمال رسیده است فقال هيهات خرج آخرها في الأمامه گفت هیهات پایان آن در امامت بیرون میشود .

ص: 217

هموی در معجم البلدان میگوید : دیرز کي بفتح زاء معجمه و تشدید کاف مقصوره دیری است و رزها محاذی آن تلی است که تل زفر بن حارث کلابی گویند و در آنجا ضیعتی است که صالحيه خوانند که خطط آنرا عبدالملك صالح هاشمی بر نهاده است و بعضی گفته اند این دیر در رقة نزديك فرات است و هارون الرشید خلیفه عباسی در صفت این دیر میگوید :

سلام على النازح المغترب *** تحية صب به مكتئب

غزال مرائعه بالبليخ *** الى دير ز کی فجسر الخشب

ایا من أعان علي نفسه *** بتحليفه طائعا من احب

ساتر و الستر من شیمتی *** هوی من احب لمن لا احب

و نیز دیرز کی قریه ایست در غوطه دمشق وعبدالله بن طاهر و برادرش در این در بگذشتند و شرب کردند و بمصر برفتند و برادر عبدالله در آنجا بمرد و عبدالله بن طاهر بازگشت و در آنموضع فرود شد و این شعر را در اشتیاق برادر بگفت :

ایا سروتی بستان ز کی سلمتما *** و غال بن امی نایب الحدثان

و یا سروتی بستان ز کی سلمتما *** و من لكما ان تسلما بضمان

و در معجم البلدان از دیر اهل اشارتی نیست و در تصاحيف آن نیز چیزی بنظر نیامد «و الله اعلم حمدا له و شكرا له كما هو اهله ومستحقه وصلى الله على عمل و آله و اوصیائه » که در این عصر روز یکشنبه یازدهم ربیع الثاني مطا بق سال فرخنده فال لوى ئیل سعادت تحویل سنه یکهزار و سیصد و سی پنجم هجری نبوی صلى الله على هاجرها موافق عهد میمون و روزهمایون شاهنشاهی جمجاء اسلام پناه خورشید دستگاه ماه کلاه ستاره سپاه آسمان پیشگاه گردون درگاه افلاطون انتباه فریدون اكنناه گیتی پناه دارا خرگاه سکندر فرگاه السلطان العادل و الخاقان الباذل کاسر کسرا کاسره جابر جبر جبابره بهار اسلام و اسلامیان نهار

ص: 218

آرمان و آرمانیان شوکت دین عزت آیین فخرالسلاطين ظل الله في الأرضین شهریار تاجدار تاجبخش و تاجگذار باجبخش باجگیر باج سپار سلطان بن سلطان بن سلطان خدیو با دل قا آن باذل السلطان الاعظم الأرفع الأقدس الأعلى سلطان احمد شاه قاجار خلدالله تعالی ظلال دولته و قوام سلطنته الى يوم القرار که از کمال هنرمندی و علوم و فضائل و مفاخرش هر گونه بازار هنرمندی و کمال رایج و از انوار معدلت و میل خاطر مبارکش اصناف علوم جميله وفنون جلیله در حالت ترقی و قوت بهاء وضياء است چنانکه شرح این مجمل در تاریخ وقایع و دولت ابدمدتش مفصل گردد جلد اول این کتاب مستطاب از برکات وجود حضرت ولی خداوند متعال امام محمد جواد و باین شرح و بسط که تا کنون در دولت اسلام نوشته نشده و تألیف و باین جامعیت و تحقيق مطالب عالیه و مسائل ساميه تحریر نگردیده است بقلم ورقم این بنده ذلیل خداوند جليل است اختتام یافت و از برکت این امام جواد علیه السلام که جمله نمایش جهان از جود و نمود تمام عوالم امكانيه از بود اوست که این کمتر بنده شرمنده عباسقلی سپهر ثانی مشیر افخم وزير تأليفات ثالثه خيرا من الثاني بنگارش بقية حالات آنحضرت و اولاد امجادش ائمه هدی تا خاتمه احوال شرافت اتصال حضرت امام عصر صاحب الزمان صلوات الله تعالى عليهم بترتیب وتبویبی که در نظر دارد موفق گردد و موجبات دوام سلطنت و قوام مملکت و نظام دولت و ملت وشوکت و ثروت وعافیت و عظمت شاهنشاه اسلام پناه و تمام اهل اسلام فراهم شود و آسایش احیاء و آمرزش اموات و امنیت جهات من حيث الجهات بفضل و رحمت خداوند واهب العطيات شامل شود .

معلوم باد چون بحساب آوریم از پانزدهم شهر شعبان المعظم سال یکهزار و سیصد و سی وسوم هجری تا کنون قریت بیست ماه بر میگذرد که باین جلد کتاب احوال حضرت جواد علیه السلام از متممات ناسخ التواریخ بر گذشته و اگر چه این مجلد با این شرح و بسط و اینگونه تحقیقات و تدقيقات که در نظر اهل بینش

ص: 219

مكتوم نیست در چهار سال و پنج سال مدت هم نگاشته می آمد محل غرابت نبود بلکه برای پاره اي کسان و مدت يك عمر طویل ایشان کافی بود لكن چنانکه بارها اشارت رفته است تحریر این مجلد برای طعمه یکسال قلم این بنده حقیر افزون نمیباشد و از توفيق الله و توجه پیشوایان درگاه الله و اقبال حضرت ظل الله دام ملکه وسلطانه چون تحریرات این بنده را نسبت باوقات این بنده بسنجندافزون از دو کرور بیت بنگرند میدانند جز از روی صدق و صداقت عرضه نداشته است معذالك از زمان شروع باين مجلد چنانکه گاهی در طی مندرجات آن اشارت شده است اغلب اوقات بموانع و حوادث غیر مترقبه و گاهی بتحریرات غیر مترصده مصادف شده است لهذا يك مدتی از مراقبت تحریر این مجلد مهجور و اسباب تعویق نگارش موجود شد « وَ اللَّهُ الْمُوَفِّقُ لَا تَمَامُهُ بِالنَّبِيِّ وآله صلی الله علیه و آله »

پایان زندگینامه حضرت جواد الائمه علیه السلام

از ناسخ التواريخ

بتاريخ 22 رمضان 1397 قمری در چاپخانه اسلامیه- تهران- به چاپ رسید

ص: 220

جلد سیزده از ناسخ التواریخ زندگی نامه حضرت رضا علیه السلام

اشاره

تأليف :

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

به تصحیح آقای رضا ستوده (نوری)

* حق چاپ و عکس برداری محفوظ *

* (مرداد ماه 2536 شاهنشاهی ) *

ص: 221

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان پاره ای سوالات مأمون از پاره ای آیات و مسائل از امام رضا (علیه السلام)

در توحید صدوق و کتب دیگر از ابوالصلت علیه اللام بن صالح هروی مروی است که مأمون از حضرت أبي الحسن علي بن موسى الرضا صلوات الله وسلامه عليه از این قول خداي تعالی سؤال کرد : «وَ هُوَ الَّذي خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ في سِتَّةِ أَيَّامٍ وَ کانَ عَرْشُهُ عَلَي الْماءِ لِيَبْلُوَکُمْ أَيُّکُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً»، و خداوند همان است که بیافرید آسمانها و زمین را در شش روزو عرش او بر آب بود تا بیازماید شما را کدام یك نیکو کار ترید.

فرمود : «إِنَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی خَلَقَ الْعَرْشَ وَ الْمَاءَ وَ الْمَلَائِکَهًَْ قَبْلَ خَلْقِ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضِ وَ کَانَتِ الملائكَةُ تَسْتَدِلُّ بِأَنْفُسِهَا وَ بِالْعَرْشِ وَ الْمَاءِ عَلَی اللَّهِ عَزَّوَجَلَّ ثُمَّ جَعَلَ عَرْشَهُ عَلَی الْمَاءِ لِیُظْهِرَ بِذَلِکَ قُدْرَتَهُ لِلْمَلَائِكَةِ فَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ،ثُمَّ رَفَعَ الْعَرْشَ بِقُدْرَتِهِ وَ نَقَلَهُ فَجَعَلَهُ فَوْقَ السَّمَاوَاتِ السَّبْعِ.

خَلَقَ السَّماواتِ وَالأَرضَ فی سِتَّهِ أَیّامٍ ، و هُوَ مُستَولٍ عَلی العَرشِ، کانَ قادِرا عَلی أَن یَخلُقَها فی طَرفَه عَینٍ و لكِنَّهُ عزوجل خَلَقَها في سِتَّةِ أيّامٍ، لِيُظهِرَ لِلمَلائِكَةِ

ص: 222

ما یَخلُقُهُ مِنها شَیئا بَعدَ شَیءٍ ، وتَستَدِلَّ بِحُدوثِ ما بحدَثُ اللّهِ تَعالی ذِکرُهُ مَرَّهً و بَعدَ مَرَّهٍ

وَ لَمْ یَخْلُقِ اللَّهُ الْعَرْشَ لِحَاجَهًٍْ بِهِ إِلَیْهِ لِأَنَّهُ غَنِیٌّ عَنِ الْعَرْشِ وَ عَنْ جَمِیعِ مَا خَلَقَ لَا یُوصَفُ بِالْکَوْنِ على الْعَرْشِ، لِأَنَّهُ لَيْسَ بِجِسْمٍ، تَعَالَى اللَّهُ عَنْ صِفَةِ خَلْقِهِ عُلُوّاً كَبِيراً، وَ أَمَّا قَوْلُهُ عَزَّ وَ جَلَّ لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلاً، فإنه عز وجل خَلَقَ خَلقَهُ لِيَبلُوَهُم بتَكليفِ طاعَتِهِ و عِبادَتِهِ لا على سبيلِ الامتِحانِ و التَّجرِبَةِ لأنّهُ لَم يَزَلْ عَليما بِكُلِّ شَيءٍ »

یزدان تعالی عرش و آب و فرشتگان را قبل از آسمانها و زمین بيافريد و ملائکه بنفوس خودشان و بعرش و آب بر وجود واجب تعالی استدلال می نمودند یعنی چون خودشان و عرش عظیم و فرشتگان کریم را می دیدند که پدید آمدند و قدیم نبودند بر وجود خالقی قدیم دلیل می شمردند و از آن حضرت قادر مطلق عرش خود را بر فراز آب بر نهاد تا بدین کار قدرت خود را بر ملائکه ظاهر ومبرهن فرماید فرماید

یعنی آب چون هیچ چیز ثقیل را اگر چه هستی خاك یاریگی یا امثال آنرا بر فراز خود که لطیف است نگاه نمیدارد و فرو می کشد تا بزمين با آنچه تقيل و در زیر آب است بایستد لاجرم خداوند تعالی برای اظهار قدرت و باز نمودن آنچه را که خواهد اگر چه ضد آن نماید عرش بآن عظمت را بر روی آب بداشت .

و اگر برای عرش روحانیت و نورانیت قائل شویم که بسی از آب الطف است و بگوئیم از آب چون لطیف تر است وقوف بر روی آب استبعادی ندارد چنانکه هوا با اینکه نسبت بنورانیت غلیظ تر و کثیف تر است بالای آب است و افلاکیات که از آب و هوا الطف هستند مرتبا بر حسب ترتيب لطافت بالای یکدیگر هستند و هر جرم لطیفی بالای جرم ثقیل است .

پس معنی قدرت نمودن خدای تعالی در بلند کردن عرش و مقرر ساختن را بر آب و معنی «وَ يَحْمِلُ عَرْشَ رَبِّكَ يَوْمَئِذٍ ثَمَانِيَةٌ» و معنی جمله عرش چه خواهد بود : و اگر در این موقع عرش را علم بشماریم، چنانکه در طی کتب سابقه مکرر

ص: 223

مذکور شده است استدلال ملائکه را از دیدار عرش بخالق عرش چه نام گذاریم ؟ زیرا که علم چیزی مرئی و محسوس نیست تا بنگرند و بآن اینگونه استدلال نمایند .

وانگهی در پاره ای اخبار وارد است که خدای تعالی کرسی را در عرش نهاد و ملائکه آسمانها بجمله با هزاران اضافه قوتها از حملش عاجز ماندند ، و نیز عرش دارای سیصد و شصت هزار پایه ها « إِنَّ اَللَّهَ تَعَالَی خَلَقَ اَلْعَرْشَ أرباعا» و از این پیش احاديث كثيره و بیانات مختلفه در باب عرش و کرسی مسطور شده است و معانی متعدده برای عرش مذکور گردیده است تا بدانجا که حضرت صادق علیه السلام میفرماید : «وَهْماً جَمِيعاً عَيْنَانِ وَهْماً فِي الْغَيْبِ مَقْرُونَانِ».

و فرمود: کرسی باب ظاهر وعرش باب باطن است ، و بروایتی خدای عزوجل عرش را ارباعا بیافرید و قبل از آفريدن عرش جز سه چیز که آن هواء وقلم و نور است خلق نفرموده بود .

بالجمله میفرماید : پس از آن خداوند تعالی عرش را نقل کرده بالای آسمانهای هفت گانه قرار داد و آسمانها و زمینهارا در شش روز بیافریددر حالتیکه خداوند بر عرش خود مستولی بود . با اینکه خداوند قدرت داشت که این جمله را در يك چشم بر هم زدنی بیافریند لکن خدای عزوجل در شش روز بیافرید تا برای ملائکه ظاهر سازد که در این تدریج خلفت و آفریدن چیزی را پس آفریدن چیزی دیگر که ملائکه بنگرند و بدانند و هم استدلال نمایند بحادث بودن آنچه را که خدای تعالی مرة بعد مرة و پس از یکدیگر بیافریده است و احداث فرموده است .

یعنی چون تازه بتازه ظاهر میشد و ملائکه میدیدند چیزی را که پیش از آن نمی دیدند ، ثابت و مبرهن شد که این اشياء حادث هستند و قدیم نیستند و محتاج بمحدثی قدیم باشند، و خداوند عرش را از آن جهت نیافرید که ذات کبریایش را بآفرینش عرش حاجتی باشد. چه آن ذات بی نیاز از عرش و از آنچه بیافریده است

ص: 224

بتمامت بی نیاز است .

یعنی چون غنی بذات است حاجتی بماسوی ندارد و اگر خلقتی میفرماید محض لطف و تفضل و رحمت است خدای تعالی را نمیتوان بصفات کو نیت بر عرش موصوف داشت یعنی اگر پاره ای به اغراض یا اغماض یا عدم فهم و ادراك بآيه شريفه « إنَّ اللهَ استَوي عَلَي الْعَرْشِ » استدلال نمایند و چنان پندارند که خدای مستقر بر عرش است بخطا رفته اند زیرا که خداوند تعالی جسم نیست و از آن برتر و منزه تر است ببلندتری بزرگ و بسیار که موصوف بصفتی گردد که در خور مخلوق او است یعنی واجب را نمیتوان بصفاتی که شایسته ممکن است متصف ساخت .

و اما قول خداوند تعالی که فرمود « لِيَبْلُوَكُمْ أَيُّكُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا » همانا خدای عزوجل مخلوق خود را بیافرید تا ایشان را بتکلف طاعت عبادت خود بیازماید نه بر سبیل امتحان و تجربه چه خدای تعالی همیشه بهر چیز عالم بود یعنی بر نفوس و ضمایر و بواطن و سرشت تمام آفریدگان عالم است و میداند مطیع و عابد و عاصی و مشرك كیست. مأمون چون این بیانات امامت سمات را بشنیدعرض کرد «فَرَّجْتَ عَنِّي يَا أَبَا الْحَسَنِ فَرَّجَ اللَّهُ عَنْكَ» مرا از اندیشه و تردید خود بیرون آوردی ای ابوالحسن خداوند از تو بر گشاید و ترافرج بخشد .

در عیون اخبار بعد از سؤال مذکور مسطور است که مأمون عرض کرد یا ابن رسول الله چیست معني قول خداوند تعالی «وَ لَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا ۚ أَفَأَنْتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّىٰ يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ وَ مَا كَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ ۚ» و اگر خدای خواستی هر آینه ایمان می آوردندی تمامت کسانی که در صفحه زمين هستند آیا تو مردمان را مکروه میداری تا مؤمن شوند یعنی از روی کراهت ایمان بیاورند و نباشد برای تفسی که ایمان آورد مگر بفرمان خدا . امام رضا علیه السلام در جواب فرمود «حَدَّثَنِی اَبِی مُوسَی بْنُ جَعْفَرٍ» حديث کرد مرا پدرم موسی بن جعفر ابن محمد از پدرش محمد بن على از پدرش علی بن الحسین از پدرش حسین بن علی از پدرش علی بن ابی طالب علیهم السلام فرمود : «ان المسلمين قالوا لرسول الله صلی الله علیه و آله لوا كرهت یا

ص: 225

رسول الله من قدرت عليه من الناس على الاسلام لكثر عددنا وقوينا على عدونا فقال رسول الله صلی الله عليه و الله ما كنت لألقى الله ببدعة لم يحدث الى فيها شيئا و ما انا من المتكلفين فأنزل الله تعالی علیه یا محمد و لوشاء ربك لامن من في الأرض كلهم جميعا على سبيل الا لجاء و الاضطرار في الدنيا كما يؤمنون عند المعاينة ورؤية البأس في الاخرة ولو فعلت ذلك بهم لم يستحقوا منی ثوابا ولا مدحا لكن اريد منهم أن يؤمنوا مختارين غير مضطرين ليستحقوا مني الزلفي و الكرامة و دوام الخلود في جنة الخلد افانت تكره الناس حتى يكونوا مؤمنين .

و اما قوله تعالي «وَ مٰا كٰانَ لِنَفْسٍ أَنْ تُؤْمِنَ إِلاّٰ بِإِذْنِ اللّٰهِ فَلَيْسَ ذَلِكَ عَلَى سَبِيلِ تَحْرِيمِ الْإِيمَانِ عَلَيْهَا، وَ لَكِنْ عَلَى مَعْنَى أَنَّهَا مَا كَانَتْ لِتُؤْمِنَ إِلاَّ بِإِذْنِ اللَّهِ، وَ إِذْنُهُ أَمْرُهُ لَهَا بِالْإِيمَانِ مَا كَانَتْ مُكَلَّفَةً مُتَعَبِّدَةً، وَ إِلْجَاؤُهُ إِيَّاهَا إِلَى الْإِيمَانِ عِنْدَ زَوَالِ التَّكْلِيفِ وَ التَّعَبُّدِ عَنْهَا : همانا مسلمانان دل حضرت رسول خداي صلی الله علیه و آله: عرضکردند : یا رسول الله اگر بر آن جماعت که دست قدرت تو دراز است از روی اکراه ایشان را امر بمسلمان شدن فرمائی باری جمعیت ما مسلمانان بسیار می شود و بر دشمنان خود نیرومند می شویم فرمود من در حکم خدای احداث بدعت نمی کنم و خدای را با این حال که بدعتی نهاده باشم ملاقات نخواهم کرد تا کنون در این امر حدیثی وامری نازل نشده است و من نه آن کس باشم که از روی جبر تکلیفی بر کسی فرود آورم پس خداوند تعالی این آیه شریفه را نازل ساخت که ای پیغمبر اگر پروردگار تو میخواست و مشیتش بر آن قرار گرفته بود هر آینه تمامت مردمانی که بر روی زمین بودند بر سبیل الجاء واضطرار ایمان میآوردند در این دار دنیا چنانچه در آنجهان چون نگران عدالت الهی و آن عقوبتها می شوند ایمان می آورند لکن اگر با مردمان چنین کنم و ایشان را از روی کراهت خاطر به مسلمانی بدارم و از راه اضطرار و الجاء ایمان بیاورند در حضرت من مستحق مدح و ثواب نمی شدند اما میخواهم

ص: 226

در حال اختیار و میل قلب بدون شائبه اکراه و اضطرار ایمان بیاورند تا در پیشگاه من مستحق تفرب و کرامت گردند و از روی سزاواری در بهشت مؤبد مخلد گردند آیا تو اکراه میکنی مردمان را که ایمان بیاورند .

و اما قول خدای تعالی که می فرماید هیچ نفسی را نمیرسد که ایمان بیاورد مگر به اذن خدای نه آن است که مراد حرام ساختن ایمان باشد بر آن نفس بدون اذن خدا بلكه مراد این است که نفس ایمان نیاورد مگر باذن خدا و اذن خدا امر خدا است نفس را به ایمان آوردن مادامی که مكلف باشد و قبول کند عبادت پروردگار را و ملجأ و مضطر گردانیدن او را به سوی ایمان هنگامی است که تکلیف و تعبد از وي زائل شود یعنی در صورتی که تکلیف نباشد از روی اضطرار ایمان جایز است و تکلیف بالضروره موجود است پس اضطراری در این مقام نیست .

مأمون عرض کرد غم مرا بر گرفته ای ابوالحسن خداوند اندوهت را گشایش دهد اکنون مرا از این قول خدای تعالی خبر بده : «الَّذِينَ كانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطاءٍ عَنْ ذِكْرِي وَ كانُوا لا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعاً» آن کسانی که چشم های ایشان در پوشش و پرده از یاد من میباشد و استطاعت شنیدن ندارند. امام رضا علیه السلام فرمود «ان غطاء العين لايمنع من الذكر والذكر لايرى بالعين ولكن الله تعالی شبه الكافرين بولاية على بن ابیطالب علیه السلام بالعميان لانهم كانوا يستثقلون قول النبي صلی الله علیه و آله فيه فلا يستطيعون له سمعا » پوشیدن چشم مانع از نفهمیدن ذکر نیست زیرا که ذکر با چشم دیده نمی شود لكن ذکر و گفتگو را می شنوند اما حق تعالی تشبیه فرموده است کسانی را که بكفر پیوستند در ولایت علی علیه السلام و انکار نمودند ولایت آنحضرت را بمردم کور و نابینا زیرا که آنکس که کور است نمیبیند چیزی را تا برود و بفهمد و چون قول پیغمبر در حق علي علیه السلام بر ایشان گران بوداستطاعت و تواناتی شنیدن آنرا نداشتندمأمون عرض کرد گشایش دادی اندوه مرا خدای اندوه ترا بر گشاید.

ص: 227

نیز از صاحب کشف الغمه مرقوم است که می گوید «فقير الى الله تعالى علي بن عيسي اثا به الله که در سال شش صد و هفتاد و هفتم هجری خط مبارك امام رضا علیه السلام را در جواب مکتوبی که مأمون بحضرتش معروض داشته بود زیارت کردم:

بسم الله الرحمن الرحيم وصل کتاب امير المؤمنين اطال الله بقائه بذكر ما ثبت من الروايات ورسم ان اكتب له ما صح عندي من حال هذه الشعرة الواحدة والخشبة التي لرحا المد لفاطمة بنت محمد رسول الله صلی الله عليها و علي ابيها و زوجها و بنيها فهذه الشعرة الواحدة شعرة من شعر رسول الله صلى الله عليه و آله لا شبهة ولا شك وهذه الخشبة المذكورة لفاطمة علیهاالسلام لاريب ولا شبهة و انا قد تفحصت و تحديت وكتبت اليك فاقبل قولی فقد اعظم الله لك في هذا الفحص اجرا عظيما و بالله التوفيق وكتب علی بن موسی بن جعفر علیهماالسلام على سنة إحدى و مأتین من هجرة صاحب التنزيل صلی الله عليه و آله».

نامه اميرالمؤمنین که خداوندش بطول بقاء برخوردار فرماید واصل شددر آن مکتوب از روایات ثابته یاد کرده و نیز خواستار شده بود که آنچه نزد من مقرون بصحت باشد از حال این یک موی و این چوبی که دست آس فاطمه دختر محمد رسول خدای صلی الله عليها و على ابيها وزوجها وبنيها است برای او بنویسم همانا این موی به تنهائی از مویهای مبارك رسول خدای صلی الله علیه و اله است هیچ شکی و شبهتی در آن نمیرود و این خشبة مذ کوره از فاطمه علیهاالسلام است در آن نیز شبهت وریبی نیست و من در این امر شرایط تفحص و تجسس را بجای آورده ام و اينك بنویسم پس آنچه نوشته ام بپذیر که خداوندت برای این فحص و پژوهش اجری عظیم میرساند و توفيق بخداوند است و علی بن موسی بن جعفر که سلام برایشان و بر من باد در سال دویست و یکم هجری نبوى صلی الله علیه و آله بر نگاشت .

در مدينة المعاجز از عیسی موسى العماني مروي است که امام رضا علیه السلام بر مأمون در آمد و در وجود حالت همی مشاهدت نمود و فرمود در تو همی می بینم مأمون عرض کرد آری اینك بردر مردی بدوی است و هفت موی بمن فرستاده است

ص: 228

و چنان می داند که این مویها از ریش مبارك رسول خدای صلی الله علیه و آله است و طلب جایزه مینماند اگر سخن براستی گذارد و من جایزه بسیار ندهم از حسب خویش کاسته ام و اگر دروغ گفته باشد و من او را جایزه بخشم همانا مرا دستخوش سخریه کرده است و اينك نمی دانم باوی چه کار کنم ؟

امام رضا علیه السلام فرمود آنموی را نزد من بیاور چون حاضر شد و بدید ببوئید و فرمود این چهار موی از ریش مبارك رسول خدای صلی الله علیه و آله است و باقی مویها از محاسن مبارکش نیست مأمون عرض کرد این سخن از چه گوئی فرمود «على بالنار و الشعر» آتش و مویها را بیاورید پس آن مویها را در آن آتش بیفکند سه دانه موی بسوخت و آن چهار تار موی دیگر که آن حضرت از نخست جدا کرده بود سوخت و ناررا باری در آن نبود اینوقت مأمون فرمان داد تاعرب بدوی راحاضر کنند پس او را در حضورش حاضر ساختند مأمون امر کرد تا گردنش را بزنند بدوی گفت گناه من چیست مأمون گفت در باب موی بصداقت سخن کن گفت چهار تا ازین مویها از لحيه مبارك رسول خدا و سه دانه اش از موی ریش خود من است این هنگام حسد امام رضا علیه السلام در دل مأمون جای گیر شد.

و هم در بحار الأنوار و مناقب ابن شهر آشوب و مدينة المعاجز مسطور است که مردی از فرزندان انصار را حقه ای از نقره که بر آن قفل برزده بودند بیاوردند و گفت هیچکس مانند این برای تو تقدیم تحفه نکرده است پس آن حقه را باز کردند و هفت موی از آن بیرون آورده گفت این مویها از موی پیغمبر صلی الله علیه و اله است پس امام رضا علیه السلام چهار طاقه از آن مویها را جدا کرده فرمود این موی پیغمبر است آن مرد در ظاهر قبول کرد لکن بر حسب باطن پذیر فتار نبود و از آن پس امام رضا علیه السلام اورا از شبهه بیرون آورد باینکه آن سه موی مرد را بر آتش نهاد و جمله بسوخت بعد از آن چهار تار را در آتش گذاشت مانند طلای خالص شد.

در بحار الانوار و بعضی کتب اخبار مسطور است که مأمون در حضرت رضا علیه السلام عرض کرد ای ابوالحسن با من خبرده ازجدت علي بن ابيطالب علیه السلام بچه جهت قسیم

ص: 229

بهشت و دوزخ است فرمود ای امیرالمؤمنين آیا روایت نمی کنی از پدرت از پدرانش از عبد الله بن عباس که گفت از رسول خدای صلی الله علیه و آله شنیدم میفرمود : «حُبُ عَلِیٍ إِیمَانٌ وَ بُغْضُهُ کُفْرٌ» دوستي على ایمان است و دشمني او کفر است ؟

مأمون عرض کرد آری روایت داریم امام رضا علیه السلام فرمود : « فَقَسَمَ اَلْجَنَّهَ وَ اَلنَّارَ» چون دوستي على علیه السلام ايمان و دشمنی او کفر باشد جنت را بدوستان خود که مؤمن هستند قسمت میدهد و آتش را در قسمت دشمنان خود که در شمار كفارند میگذارد و چون امام رضا علیه السلام فرمود مأمون عرض کرد خداوند تعالی بعد از تو ای ابوالحسن مرا زنده نگذارد گواهی میدهم که توئی وارث علم رسول خدای صلی الله علیه و اله

در سوم عقد الفريد مسطور است که مأمون بحضرت امام رضا علیه السلام عرض کرد بر چه استمساك امر خلافت را ادعا میکنید؟ فرمود بسبب قرابت علي و فاطمه برسول خدای صلی الله علیه و آله مأمون گفت اگر غیر از قرابت سببی دیگر ندارد همانا رسول خدا از اهل بیت خود کسانی را بر جای گذاشت که از علی با کسی که در تعدد و رشته نسب اوست برسول خدای نزدیکتر میباشد و اگر بقرابت فاطمه برسول خداي صلی الله علیه و آله راه میگیری همانا این امر بعد از فاطمه برای حسن و حسین است و حق ایشان را على از ایشان ربوده است در حالتی که هر دو زنده وصحیح بوده اند و بر آنچه او را در آن حقی نبوده است مستولی شده است میگوید امام رضا علیه السلام جوابی برای مأمون نیافت.

راقم حروف گوید از جهل و غباوتی که از عدم سعادت و کمال شقاوت بعضي پدید می شود نهایت استعجاب حاصل میشود زیرا که منصب ولایت و امامت در زمره مواریث نبود که حق شخص وارث موروثی شمرده آید بلکه بزرگترین مراتب و مقامات عالیه سامیه ایست که خدای تعالی در روز ازل بهر کسی شایسته داند تفویض فرموده است چنانکه در ذیل این بحث ادله عدیده کرارا نقلا وعقلا بشروح كثيره مستدلا ومبرهنا مسطور شده است .

ص: 230

اگر چنین است که مأمون گفته است این ایراد بر خلفاي سابقين وارداست که با اینکه این مناسبت قرابت و ابوت و بنوت هم در کار نبوده متصدی شده اند و امير المؤمنين على علیه السلام خليفة الله و خليفة الرسول است و سکوت امام رضا علیه السلام یا از جهت تقیه بوده است یا برای اینکه از کثرت وضوح وعلم و بصیرت خود مأمون حاجت بجواب نبوده است .

و هم در بحار از عمرو بن مسعده مروی است که مأمون مرا بخدمت على رضا علیه السلام فرستاد تا در خدمت آنحضرت از مکتوبی که مدح و ستایش آنحضرت نوشته بعرض رسانم چون آن تفصیل را معروض داشتم امام علیه السلام سر مبارك بزيرافكند و فرمود : «يا عمرو ان من اخذ برسول الله صلی الله علیه و آله لحقيق ان يعطى به» اي عمرو هر کسی بسبب انتساب برسول خدای صلی الله علیه و آله اخذ خلافت مینماید البته شایسته است که در حق اهل بیت آنحضرت اکرام بورزد و ازین پیش این حدیث بصورت دیگر و معني ديگر سبقت نگارش گرفت و از حضرت سجاد علیه السلام نیز بدین مضمون حدیثی مذکور شد

بیان پاره ای اخبار متفرقه که در مرواز مأمون و حضرت رضا (علیه السلام) مأثور است

در عیون اخبار و بعضی کتب آثار از ابو عبدون از پدرش مسطور است که گفت چون زيد بن موسى بن جعفر علیهماالسلام را بسوی مأمون حمل کردند و این زید در بصره خروج کرده و خانهای بنی عباس را سوخته بود مأمون جرم و جريرت او را محض پاس حرمت و حشمت برادرش امام رضا سلام الله عليه ببخشید و بآ نحضرت عرض کرد یا اباالحسن اگر برادرت زيد النار خروج نمود و کرد آنچه را که کرد هر آینه قبل از او زید بن علی یعنی زید بن علی بن الحسین علیهم السلام که زید شهید عليه الرحمه است خروج نمود و اگر بملاحظة شأن ومنزلتی است که تو راست نسبت بمن هر آینه وی را میکشتم چه این کاری که زید نمود کاری كوچك نبود .

ص: 231

امام رضا علیه السلام فرمود: «ای امیر المؤمنين لا تفس اخي زيداً الى زيد بن علي فانه كان من علماء آل محمد صلی الله علیه و اله غضب لله عزوجل فجاهد اعدائه حتى قتل في سبيله » برادرم زید را با زید بن علي علیه السلام قياس مکن چه زید بن علی از علمای آل محمد صلی الله علیه و اله بود در کار خدا بغضب رفت یعنی در امر دین خدا غضبناك شد پس بادشمنان خداجهاد ورزید تا گاهی که در راه خدای شهید شد .

« ولقد حدثني ابي موسى بن جعفر انه سمع أباه جعفر بن محمد يقول رحم الله عمی زيداً انه دعا الى الرضا من آل محمد صلی الله علیه و اله ولو ظفر لوفا بما دعا اليه و لقد استشار بی فقلت له يا عم ان رضيت ان تكون المقتول المصلوب بالكناسة فشأنك فلما ولى قال جعفر بن محمد ويل لمن سمع داعيته فلم يجبه » پدرم موسى بن جعفر عليهما السلام با من حديث نمود که از پدر بزرگوارش جعفر بن محمد الصادق شنید که میفرمود خداوند رحمت کند عمم زيد بن علي بن حسين عليهم السلام را که مردم را دعوت میکرد بامامت وولايت مرضی و پسندیده از آل محمد صلی الله علیه و اله واگر بمقصودخود دست یافتی وفتح وغلبه نمودی البته به آنچه مردم را به آن میخواند وفا میکرد یعنی خلافت را بصاحبش که از آل رسول خدای است تفویض مینمود و گاهیکه اندیشه خروج داشت با من بمشورت سخن بیار است گفتم ای عم گرامی اگر رضا میدهی که تورا در کناسه کوفه بکشند و پیکر شریفت را بردار برزنند بهرطور خواهی چنان کن و چون زید روی بر تافت و خروج نمودحضرت صادق علیه السلام فرمود ويل بر کسیکه صدا و بانگ استنصار و استغاثه زید را بشنود و اورا اجابت نکند یعنی چون این ندا و استغاثه عرض دين خدا وجهاد در راه خدا و طلب رضای خداست پس کسیکه بشنود و بداند و اجابت و مساعدت نکند در حضرت خداوند بیچون عاصی و بعذاب خدای معذب است

مأمون عرض کرد یا ابا الحسن آیا از رسول خدای صلی الله علیه و آله وارد نشده است و تهديد ووعيد بتعذيب نرسیده است در حق کسیکه مدعی امامت گردد بدون اینکه حق آن مقام را داشته باشد ؟ امام رضا علیه السلام فرمود: زيد بن علي مدعی چیزی نشد

ص: 232

که ازروی حق نبود و آنجناب ازین امر بیشتر از خدای میترسید یعنی تقوای او از آن بالاتر بود که مدعی باطل شود زيدميفرمود من دعوت میکنم شما را بسوی رضا و پسندیده از آل محمد و بدرستی که آمده است آنچه آمده است یعنی آن اخبار تهدید آمیزی که وارد شده است در حق آنکسی که ادعا نماید که خداوند تعالی بر امامت او نص صریح فرموده است « ثم یَدْعُو إِلَی غَیْرِ دِینِ اَللَّهِ وَ یُضِلُّ عَنِ سَبِیلِهِ بِغَیْرِ عِلْمٍ، وَ کَانَ زَیْدٌ وَ اَللَّهِ مِنْ خُوطِبَ بِهَذِهِ اَلْآیَهِ وَ جاهِدُوا فِی اَللّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اِجْتَباکُمْ » پس از آن که بدون استحقاق بر مسندامامت بنشست مردم را بدین و آئینی بیرون از دین خدای بخواند و بواسطه عدم علم از راه خدا گمراه گردد . امازید سوگند با خدای از کسانی بودکه باین آیه شریفه مخاطب و مجاهد در راه خدای بود « وَ جاهِدُوا فِي اللَّهِ حَقَّ جِهادِهِ هُوَ اجْتَباكُمْ » جهاد کنید در راه دین خدا چنانکه حق جهاد آن است خداوند شما را برگزیده است .

راقم حروف گوید : در حقیقت جواب سؤال مأمون از امام رضا علیه السلام که فرمود این خبر در حق کسی است که ادعا نماید که در امامت او از جانب حق تنصیص شده است و از آن پس مردم را بدین دیگر بخواند و بیرون ازعلم از راه خدای بضلالت افکند بخود مأمون و امثال او راجع میشود چه او و پدرانش بدون اینکه دارای علم الهی و امامت باشند بظلم وغلبه مالك مسند خلافت شدند وچون بواسطة انتساب به پیغمبر و اشرفیت از بنی امیه دعوت ایشان پذیرفته شد و بر گردن مردم سوار گشتند و استیلای عظیم حاصل نمودند و مخالفی در کار خود باقی نگذاشتند اینوقت بواسطة عدم علم ونور قلب و روح القدس مغلوب هواجس نفس اماره گرديده بمماصى وفسق وفجور پرداختند و مردم را از نهج شرع واتباع احکام قرآن منحرف نمودند و در عین داعية مسلمانی و امارت مؤمنين افعالی ظاهر کردند که در ظاهر از معاصی کبیره و اعلي مرتبه فسوق وفجور و در باطن عين كفر وشرك بود و از فطانت و کیاست مأمون و اطلاعات او اخبار و آثار و احادیث و اغلب احکام

ص: 233

دینیه و قوانین شرعیه و احوال خلفای بنی امیه و بنی عباس و عموم مدعیان امر خلافت و امامت که همه دارای مفاسد اخلاق و ضعف دین وعلم و یقین بودند این گونه پرسش را در باره زید شهید عليه الرحمه وعصيان مدعی امامت بدون استحقاق آنروایت پیغمبر صلى الله عليه وسلم را میکند و آنجواب را می شنود که مصداق آن خودش و امثال خودش بوده اند لذا این نیز از احکام ونظريات غيبية است که بایستی خود مخالف بر خلاف خود سخن بر زبان آورد و سزا وبطلان خود را مروباً مذکور دارد تا اگر مردمان دقیق خواه در همان زمان یا ازمنه دیگر بشنوند بر حقیقت امر آگاه شوند و حق را از باطل به زبان اهلش دریابند و ازین پیش در کتاب احوال امام زین العابدين علیه السلام به احوال زيد شهيد عليه الرحمه مشروحاً اشارت رفته است .

بیان مکالمه امام رضا علیه السلام در باب امامت در حضور مأمون با یحیی بن ابی ضحاك سمرقندی

در عیون اخبار و بعضی کتب دیگر روایت شده است که از حضرت امام رضا علیه السلام در محضر مأمون مکالمه با یحیی بن ابی ضحاك سمرقندی روی داده است و محمد بن يحيى صولی میگوید که از حضرت امام رضا علیه السلام خبری مختلف الالفاظ از راویانی حکایت شده است اما من این خبر را نقل میکنم و بمعانی آن باز می گردانم هر چند الفاظش مختلف باشد .

راقم حروف می گوید ازین کلمات صولی میتوان دانست که حال رواة در نقل اقوال و الفاظ مبارکه پیغمبر و ائمه علیهم السلام وكثرت دقت و تفحص در صحت و سقم خبر یا راوی چه میزان بوده است که در این خبر که شاید در رواة يا الفاظ آن اندك تأملی میرفته است این عنوان را می نماید و نقل به معاني می کند

بالجمله ميگويد حال مأمون در باطن چنان بود که دوست میداشت حضرت

ص: 234

امام رضا علیه السلام را در مجالس مناظرات و احتجاجات و سؤالات واجوبه سقطه روی دهد و مغلوب شود و طرف برابر را غلبه پدید آید اما در ظاهر بامردم چنان می-نمود که بر خلاف این را میخواهد و طالب غلبه و علو آنحضرت است پس جماعت فقهاء ومتكلمين روزگار در پیشگاهش حاضر شدند مأمون پوشیده به آنجماعت پیام فرستاد که با حضرت رضا علیه السلام در امر امامت مناظرت نمایند

امام رضا علیه السلام با ایشان فرمود « اقْتَصِرُوا عَلَی وَاحِدٍ مِنْكُمْ یَلْزَمُكُمْ مَا لَزِمَهُ». از میان خود یکتن را که مجاز و اعلم ميدانيد براي مناظرت برگزیده نمائید بدان شرط که هرچه بروی لزوم جست شما را نیز لزوم افتد یعنی او را وکیل خود سازید و رد و قبول و تصدیق و تکذیب اورا هر چه روی داد برگردن خودتان نیز ثابت شمارید و در مقام انکار بر نیایید. آنجماعت بمناظرت مردی رضا دادند که معروف به يحيى بن ابى الضحاك سمرقندی بود و در آنزمان در عرصه خراسان در فن کلام و مناظرت مانندی نداشت چون برای مناظرت منتخب گشت امام رضا علیه السلام فرمود ای یحیی آنچه میخواهی بپرس عرض کرد در امر امامت تكلم مینمائیم چگونه ادعا میفرمایی برای کسی امامت را که امام نبوده است و فروگذار می شود کسیکه امام است ورضای مردم در حقش روی داده است .

امام رضا علیه السلام در جواب فرمود : « یا یَحْیَی أَخْبِرْنِی عَمَّنْ صَدَقَ كَاذِباً عَلَی نَفْسِهِ أَوْ كَذَبَ صَادِقاً عَنْ نَفْسِهِ یَكُونُ مُحِقّاً مُصِیباً أَمْ مُبْطِلًا مُخْطِئاً » ای یحیی خبر ده با من از کسی که خود را تصدیق کرده باشد و حال اینکه کاذب باشد یا اینکه خود را تکذیب کرده باشد با اینکه صادق باشد آیا چنین کسی در ادعای خود محق است و اجابت حق کرده باشد یا مبطل است و بخطا رفته است .

یحیی چون این سخن بشنید خاموش گشت و زبان از سخن بر بست مأمون گفت جوایش را باز گوی یحیی گفت بهتر این است که امیرالمؤمنین از جواب این سخن معفو بدارد مأمون عرض کرد یا ابا الحسن ما را از غرض در این مسئله عارف بگردان .

ص: 235

فرمود: «لَا بُدَّ لِیَحْیَی مِنْ أَنْ یُخْبِرَ عَنْ أَئِمَّتِهِ أَنَّهُمْ كَذَبُوا عَلَی أَنْفُسِهِمْ أَوْ صَدَقُوا فَإِنْ زَعَمُ أَنَّهُمْ كَذَبُوا فَلَا إِمَانةَ لِكَذَّابٍ وَ إِنْ زَعَمَ أَنَّهُمْ صَدَقُوا فَقَدْ قَالَ أَوَّلُهُمْ وُ لِّیتُكُمْ وَ لَسْتُ بِخَیْرِكُمْ وَ قَالَ تَالِیهِ كَانَتْ بَیْعَتةُ فَلْتَةً فَمَنْ عَادَ لِمِثْلِهَا فَاقْتُلُوهُ فَوَ اللَّهِ مَا أَرْضَی لِمَنْ فَعَلَ مِثْلَ فِعْلِهِمْ إِلَّا بِالْقَتْلِ فَمَنْ لَمْ یَكُنْ بِخَیْرِ النَّاسِ وَ الْخَیْرِیَّةُ لَا تَقَعُ إِلَّا بِنُعُوتٍ مِنْهَا الْعِلْمُ وَ مِنْهَا الْجِهَادُ وَ مِنْهَا سَایرُ الْفَضَائِلِ وَ لَیْسَتْ فِیهِ وَ مَنْ كَانَتْ بَیْعَتُهُ فَلْتَةً یَجِبُ الْقَتْلُ عَلَی مَنْ فَعَلَ مِثْلَهَا كَیْفَ یُقَبَلُ عَهْدُهُ إِلَی غَیْرِهِ وَ هَذَا صُورَتُهُ ثُمَّ یَقُولُ عَلَی الْمِنْبَرِ إِنَّ لِی شَیْطَاناً یَعْتَرِینِی فَإِذَا مَالَ بِی فَقَوِّمُونِی وَ إِذَا أَخْطَأْتُ فَأَرْشِدُونِی فَلَیْسُوا أَئِمَّةً بِقَوْلِهِمْ إِنْ كَانُوا صَدَقُوا وَ كَذَبُوا».

برای یحیی چاره نیست از اینکه از امام های خود خبر بدهد باینکه ایشان در آنچه گفتند و ادعا نمودند بر خویشتن دروغ بستند یار است گفتند پس اگر گمان میکند دروغ بستند امانت و امامتی برای دروغگوی نشاید و اگر گمان مینماید راست گفتند همانا نخستین ایشان ابوبکر چون خلافت یافت بر فراز منبر در حضور جماعت گفت من والى امر شما شدم و حال اینکه بهتر از شما نیستم و پس از ابوبکر تالی و دومین که عمر باشد گفت بیعت ابی بکر فلته یعنی بدون تدبر وروية رويداد و لغزشي واقع شد و هر کس عود نماید بسوی این بیعت اورا بکشید سوگند با خدای تعالي عمر پسندیده نداشت برای کسی که عمل او مانند عمل آنها باشد مگر قتل را پس کسیکه بهترین از تمامت مردم بهتر نیست و این بهتر بودن حاصل نمی گردد مگر بپاره ای صفات که یکی از آنها علم و بعضی جهاد في سبيل الله و برخی سایر فضایل است و این جمله در او نبود و کسیکه بیعت او فلتة روى داده باشد واجب مي گردد قتل بر کسیکه مثل آن عمل و قبول بيعت بدون تدبر و روية برايش روى داده باشد.

و برای چنین کسی که حالت او در بیعت با او باین روش و فلته باشد چگونه عهد و امامت او برای دیگری غیر از خودش مقبول تواند گشت و صورت حال وی چنین باشد و پس از آن بر فراز منبر می گوید که مرا شیطانی است که مرا عارض

ص: 236

میشود هر وقت بمن ميل نمود شما مرا براه راست بدارید و هر وقت خطا کردم مرا ارشاد کنید .

پس این مردم با این سخنان و بیاناتی که خودشان در حق خودشان میکنند امام نتوانند بود اگر راست گوی یا دروغگوی باشند یعنی در هر صورت امامت را نشایند پس جواب این مسئله نزد یحیی چیست یعنی چه جوابی برای یحیی باقی میماند که بتواند لب بسخن باز کند مأمون ازین جواب امام رضا علیه السلام در عجب شد و گفت ای ابوالحسن در روی زمین هیچکس نیست که بتواند باین نیکویی سخن کند و جواب گوید .

ابن شهر آشوب در مناقب باین خبر اشارت کند و باندك تغييرى مرقوم میدارد و میگوید بعد از آنکه يحيى عرض کرد بلکه تو سؤال فرمای یا ابن رسول الله تا مرا بشرف این سؤال مشرف فرمائی فرمود «يا يحيى ما تقول في رجل ادعى الصدق لنفسه و كذب الصادقين ايكون صادقاً محقاً في دينه ام كاذباً» چه گویی در حق مردیکه خویشتن را صادق خواند و صادقان را کاذب شمارد آیا چنین کسی در دین خود از روی صدق وحق است ؟ یحیی جوابی نداد و مدتی خاموش بماند مأمون گفت اي يحيى جواب رضا علیه السلام را بده گفت ای امیرالمؤمنين رشته سخن مرا قطع فرمود مأمون روی بامام رضا آورد عرض کرد این چه مسئله است که یحیی اقرار نمود که سخنش در این مسئله قطع شده وجوابی ندارد فرمود اگر یحیی چنان گمان میکند که تصدیق صادقان را مینماید پس امامتی نخواهد بود برای کسیکه خودش بر منبر رسول خدا بر نفس خودش اقرار بعجز خود نمود وگفت : وَ لِیتُکُمْ وَ لَسْتُ بِخَیْرِکُمْ وَ اَلْأَمِیرُ خَیْرٌ مِنَ اَلرَّعِیَّهِ» والى امر شما شدم و حال اینکه از شما بهتر نیستم و شرط امیر این است که بهتر از رعیت باشد تا نفوذ حکم و اطاعت امرش را علتی باشد . و اگر یحیی گمان می کند که تصدیق صادق را می نماید پس امامت برای آن کس که بر منبر رسول خدای شهادت میدهد بر نفس خود که مرا شیطانی است که بر من غلبه می کند نخواهد بود چه شیطان در امام نیست و اگر یحیی گمان میبرد

ص: 237

که تصدیق صادقان را می کند یعنی تصدیق امامت ایشان را می نماید پس امامت نیست برای کسی که صاحب اوبر او اقرار می نمایدو می گوید امامت ابی بکر فلتة روی داد ، خداوند از شر این خلافت نگاهداری فرماید پس هر کسی بمانند این خلافت باز گشت گیرد بکشید او را .

در این حال مأمون نعره بر آن جماعت کشید تا جملگی پراکنده شدند پس از آن روی با بنی هاشم آورد و گفت آیا با شما نمی گفتم که با رضا علیه السلام فتح الباب مناظرت و مکالمت نکنید و بر حضرتش فراهم نگردید چه علم این جماعت از رسول الله است .

راقم حروف گوید در کتب لغت نوشته اند در کلام عمر « کَانَتْ بَیْعَهُ أَبِی بَکْرٍ فَلْتَهً وَقَی اَللَّهُ شَرَّهَا » بیعت ابی بکر ناگاه روی داد خدای تعالی مردمان را از شر این بیعت نگاهداری فرماید، فلتة بمعنى وقوع امری است بدون تدبیر و رویت و فلتة هر چیزی است که آدمی بدون تدبیر و روية و تفکر بناگاه بجای آورد و در حدیث وارد است «شيعتنا ينطقون بنور الله و من يخالفونهم ينطقون بتفلت» شيعيان بنورخدا نطق میکنند یعنی بروشنایی نور الهی و فروز قلب تكلم و تنطق مینمایند و از روی ظلمت وضلالت سخن نمیرانند و کسانیکه با شیعیان ما مخالف هستند تکلم ایشان از روی تفلت یعنی عدم فکر و تدبر است وفلتات جمع فلتة بمعنى زلات و لغزشها است خیلی دریغ باید خورد مثل جناب عمر بن الخطاب با آن هوشمندی و تجربه و اطلاعات وافيه و سیاست و جد و جهد و فتوحات که در زمان اوروی داد چگونه بایستی غفلت کند و این سخن فرماید زیرا که خلافت جناب ابی بکر صدیق را که بدستیاری اجماع تصدیق مینمایند یکی از آن اشخاصی که حاضر و بر خلافت ابي بكر مصدق بودند خود جناب عمر بود و بعد از آنکه این خلافت را میگوید فلتة بود در حقیقت بطلان اجماع و تکذیب تصدیق ایشان را و خودش را مینماید

و باز میرساند که تمام آن جماعتی که در بیعت جناب ابی بکر حاضر ومصدق

ص: 238

شدند مردمی بدون قوة فكرية و تدبرية و عاقله بودند و اعتنائی در صحت وسقم امور دینیه و احکام الهیه و اوصاف خلافية نداشتند و تصدیق و تصویب ایشان حتی خود جناب عمر از مقام اعتماد و اعتبار و اختیار و انتخاب و صواب خارج است و هر کس باینگونه بخلافت رسد واجب است قتل او و شما بقتل او مأمورید در اینصورت که خود جناب عمر تکذیب خلافت جناب ابی بکر را با حالت اجماع بکند پس چگونه وقتی که ابوبکر جزاء الله تعالى عن قوله خير الجزاء فرمود «أَقِیلُونِی لَسْتُ بِخَیرِکمْ وَ عَلِیّ فِیکمْ» دست از من بدارید و بخلافت من سخن مكنيد من از شما بهتر نیستم و حال اینکه علي علیه السلام در میان شما است و اگر این سخن را از روی قبول باطن و صدق عقیدت فرمود پس خودرا در خور امامت ندانسته است و اگر بیرون از صدق بود کسی که صادق نباشد امامت را نشاید و بانگ «اقیلونی اقیلونی» ابی بکر چون بلند گرديد خشمناك شد و با کمال تندی و تیزی که در خور مخاطبه با خلفا نیست ، گفت ای ناکس اخرس ازین منبر فرود شو وچون ترا نیروی احتجاج با مردم قریش نیست از بهر چه بر این منبر صعود دادی و جای کردی سوگند باخدای تصميم عزم داده ام تا سالم مولای ابی حذیفه را بجای تو بنشانم و این خلافت را بدو اختصاص دهم ابوبکر خاموش و غمگین از منبر فرود آمده دست عمر بدست گرفت و بسرای خود اندر شد و چون عمر بسی زيرك بود و نگران شد که ابو بکر خليفة عصر خواستار اقالت شد و گفت جایی که علی علیه السلام است بخلافت و امامت ترجیح دارد

و ازین سخن معلوم شد که بعداز آنکه علی علیه السلام بر ابوبکر که در آن زمان بر حسب اجماع خلافت بر نشسته و امارت مسلمانان و نیابت رسول خدای را تحصیل کرده بتصديق و اذعان خود جناب ابی بکر صدیق برتری و فزونی داردالبته بر سایر اصحاب و امت که یکی از آنجمله خود عمر است بطریق اولی اولویت دارد گذشته از آنکه با آنهمه فضایل و مناقب و شئونات امير المؤمنين ومراتب منصوصيه

ص: 239

آنحضرت که یکی از آنجمله را خود ایشان دارا نبودند البته مسلمانان روی بدو کنند و جناب ابی بکر معزول شود و هیچوقت نوبت خلافت بعمر و دیگران نرسد و اختصاص با بنی هاشم افتد این بود که در چشم و دهان ابوبکر حلیم برفت و اگر چنین نمیکرد هرگز بمراد خود نمیرسید.

و این کار یکی از تدابير عجيبه عمری بود معذلك از حیثیت دیگر با کمال فراست و کیاست بواسطة غلبه خشم وچیزگی نفس اماره که موجب خیرگی چشم وکری گوش است و جناب عمر بن خطاب بواسطه شدت تعصب و شرهی که در فصول و اصول امور و فيصل و صیقل مسائل داشت چون خشمگین شدی کلمات و حرکات و و افعالی از وی ظاهر شدی که از آن پس بر کردار خود واقف و نادم شدی در این موقع نیز چند کار کرد یکی اینکه کلام خلیفه عصر را مقرون به بیهوده گي و خرافت شمرد دیگر اینکه اورا از منبر یکه که خودش و جمعی اورا بر آن جای داده بودند فرود آورد و به پستی و ناکسی برشمرد و اگر با جناب عمر می گفتند اگر جناب ابی بکر باين صفت موصوف بود از چه روی آنهمه زحمت و محنت بر وجود تعصب نمود خود وارد آوردی و او را بخلافت بر نشاندی وعليه علیه السلام را با آن مناقب وبراهين و سبقت و نصوص وارده و شهادت و نصرت اصحاب خاص رسول الله صلى الله عليه وسلم منزوی ساختی و اگر چنین نبوده پس چرا او را به آنچه دروي نبود مذموم و موسوم وموصوف نمودی و شأن و مقام خلافت و خلیفه را از دست بگذاشتی و چنانکه گفتی هر کس بخواهد به خلافت فلتة نايل شود او را واجب ۔ القتل شمردی .

دیگر اینکه از چه روی خلافت رسول خدای را با آن عز و شرافت و ابهت وعظمت را این چند خوار مایه شمردی و گفتی همیخواهم بجای توسالم غلام حذيفه را بنشانم و اگر در خلافت ابي بكر مستند باجماع امت هستی چگونه در این موقع میل شخصی خودرا در خلیفه ساختن سالم مقرون بصحت وسلامت خواندی و کافی

ص: 240

دانستی و چگونه تصدیق و تصویب و توصیه خودت را کافی شمردی و آن تصديقات و تنصيصات و تخصیصات و تصریحاتی را که در حق على علیه السلام بود و اصحاب كبار نیز شاهد و مذعن بودند نا دیده شمردی و چگونه در باره خودت وصیت و تصدیق ابی بکر را که خود گوئی خلافتش فلتة بود صحیح و کافی دانستی و بسخنان دیگران که تصدیق نمی کردند و از بزرگان اصحاب بودند اعتنا ننمودي و تصدیق ابی بکر را که بر حسب معنی او را واجب القتل شمردی برای خود محل اعتماد دانستی وفي الحقيقة خود را بقول و اشارت و حکم خودت خلیفه زور خواندی وواجب القتل گردانیدی .

بلى يك جواب برای ابو بكر وعمر و دیگران هست که چون عصمت را شرط امامت ندانند و سلطنت و خلافت را یکسان شمارند و خطا و لغزش و فراموشی و عصیانرا برای خلیفه جایز دانند آنوقت این امر را چندان غرابت و استعجابی نخواهد بود. از این است که جناب ابی بکر در حال خلافت بر منبر نبوت مخبر رسول خدای صلی الله علیه و اله بدون ملاحظه و تفکر و تأمل فرمودند مرا شیطانی است که فریب می دهد مرا پس هر وقت کار بعدل و اقتصاد سپارم با من همراهی کنید و چون بر طریق عصیان روم از من کناری کنید و اگر از طریق هدایت بگردم به راه راست بازم بدارید .

پس با اینکلمات اگر معنی خلافت چنانست که مردم شیمی پندارند بایستی مانند جناب ابی بکر قبول خلافت و دعوی امارت مسلمانان را هرگز آرزومند نشود و خود را مستحق آنمقام نشمارد چه آنکس که دستخوش وساوس شیطانی و کشاکش نفسانی باشد و گاهی بخطا و عصیان و گاهی بصواب و برهان رود چگونه احکامش مانند حكم آنکس که خليفه اوست میشود که عبارت از رسول خدای صلی الله علیه و اله است متبع و اطاعتش واجب و مخالفتش كفر و معصیت خواهد بود و این در صورتی است که بر تمام ابنای آنروزگار تقدم و اعلمیت داشته باشد و در علم وجهاد و سایر

ص: 241

فضایل که خداوند عالم بر شماره ومقدارش آگاه است پیشی و بیشی بجوید تا بتواند لیاقت جلوس بر مسند پیغمبر و امارت مسلمانان و مؤمنان را از روی لبافت و استحقاق تحصیل نماید و جلوس بر آن مسند موجب وزرو و بال و وخامت حال و مفاسد امور امت نشود پس این جلوس و این حکومت و امارت را بر سبیل سلطنت و فرمان فرمائی دیگر فرمانفرمایان بیاید دانست که در فيصل هر امری محتاج باشارت و تصویب عقلا و امرای عهد خود هستند و اگر خواهند برأي و اندیشه خود متکی و مستبد گردند در اندک زمانی فاسد و معزول و مقتول گردند و میتوان در اینموقع گفت جناب صدیق با کمال انصاف سخن کرده است و مردم را در فیصل امور با خود شريك و سهیم گردانیده است بلکه ایشان را بر خود ترجیح و تفضيل داده است و چاره خطا ومعصیت و لغزش خود را از ایشان خواسته است . و اگر في الحقيقه خلافت را به آن معنی میدانست و حضار را بر خود ترجیح میداد بایستی از منبر فرود آید و خلافت را بهر کسی که از وی اشرف واعلم واكمل بود تفویض نماید و اگر جز این کردی مرتکب فعل حرام شدی . جناب عمر نیز بر این منوال بود و این خلافت راعين سلطنت میدانست از این روی بود میفرمود همیخواهم باسالم غلام حذیفه گذارم یا وصایت ابی بکر را در امر خلافت خود کافی میدانست و چون این بیان مسجل گردید پس خلافت رسول خدای تعالی که با عصمت توأم است و« لَوْلا الامام لَسَاخَتِ الارْضُ بِاَهْلِهَا » چنانکه در مقامات عديده وعرض ادلة قاطعه وجود اینگونه خليفه معصوم که محفوظ از خطا وسهو و نسیان وعصيان باشد واجب است در جای خود باقی و ثابت است و منافاتی با امور سلطنت ظاهریه ندارد.

ص: 242

بیان خبری که از حضرت امام رضا علیه السلام با برادرش زید روی داده است

در عیون اخبار مأثور است از حسین بن موسی الوشاء البغدادی روایت کرده اند که گفت در خراسان در حضور مبارك امام رضا علیه السلام در مجلس آنحضرت حضور داشتم و برادر آنحضرت زید بن موسي علیه السلام حاضر بود و روی باجماعتی که شرف حضور داشتند آورده برایشان افتخار می جست و میگفت ما چنان وما چنين وهمی از ما و ما اظهار می نمود و در این حال حضرت ابی الحسن الرضا علیه السلام روی با قومی داشت و ایشان را حدیث می فرمود پس سخنان زید را بشنید و روی مبارك بدر آورد و فرمود:

« یا زید اغرك قول ناقلى الكوفة أن فاطمة علیهاالسلام احصنت فرجها فحرم الله ذريتها على النار والله ما ذلك الا الحسن و الحسين وولد بطنها خاصة فاما ان كان موسی بن جعفر علیهماالسلام يطيع الله ويصوم نهاره و يقوم ليله و تعصيه انت ثم تجيئان يوم القيمة سواء لانت اعز على الله عز وجل منه أن علي بن الحسين علیهماالسلام يقول كان لمحسننا كفلان من الأجر ولمسيئنا ضعفان من العذاب » ای زید آیا مغرور کرده است و فریب داده است ترا قول نقالان و بقولی بقالان کوفه یعنی بعضی اخبار و كلمات ایشان در جلالت فاطمه علیهاالسلام و مقام عصمت و عفت و صیانت و حفاظت آنحضرت از نامحرم از این روی خدای تعالی ذرية او را بر آتش حرام کرد یعنی تو نیز چون خودرا از ذرية فاطمه سلام الله عليها میدانی آتش را بر خود حرام میشماری اگر چه مرتکب هر کاری بشوی سوگند با خدای این شأن و حرمت جز برای حسن و حسین و فرزندان بطنی آنحضرت عصمت آیت علیهم السلام نیست و اگر چنان باشد که تو گمان میبری پس اگر موسی بن جعفر علیهماالسلام اطاعت خدای را نماید و روز خود را بروزه بسپارد و شب خویش را بنماز و عبادت گذارد و تو عصیان امر قادر سبحان را نمائی و از آن پس در بامداد قیامت تو و آن حضرت در پیشگاه خالق مهر و ماه یکسان

ص: 243

وارد شوید و عمل هر دو مساوی باشد هر آینه تو از حضرت کاظم علیه السلام در حضرت خداوند عز وجل عزیز تر وگرامی تر خواهی بود همانا علی بن الحسين علیهماالسلام میفرمود برای نیکو کار ما دو بهره از پاداش نيك و برای بد کار ما دو برابر عذاب است .

حسن وشاء گوید از آن پس امام رضا علیه السلام روی با من آورد و فرمود ای حسن این آیه شریفه را چگونه قرائت میکنید «قالَ يا نُوحُ إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صالِحٍ» عرض کردم بعضی از مردم «انه عمل غير صالح» بوصف قرائت مینمایند و برخی «انه عمل غير صالح» میخوانند و او را از پدرش نفی میکنند یعنی باضافه که قرائت شود فرزند نوح علیه السلام را از وی نفی مینمایند یعنی معنی این میشود که اگر بگوئیم عمل غير صالح بر طریق وصف یعنی عملی است غير صالح یعنی پسر نوح نیکو وصالح نبود و اگر عمل غير صالح گوئيم و عمل بر غیر اضافه کنیم معنی این میشود که فرزند نوح ازعمل نوح نبود بلکه عمل کسی است که بدکاره است .

امام رضا علیه السلام فرمود « کَلَّا لَقَدْ کَانَ ابْنَهُ وَ لَکِنْ لَمَّا عَصَی اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ نَفَاهُ عَنْ أَبِیهِ کَذَا مَنْ کَانَ مِنَّا لَمْ یُطِعِ اللَّهَ عَزَّوَجَلَّ فَلَيسَ مِنّا ، وأنتَ إذا أطَعتَ اللّهَ عَزَّوَجَلَّ فَأَنتَ مِنّا أهلَ البَيتِ» کنعان محققا فرزند نوح علیه السلام بود یعنی زن آنحضرت که پیغمبر خداوند است البته بفاحشه نمی پرداخت و خداوند او را بپاس نبوت نبی خود از کردار شنیع حفظ میفرمود ولكن چون در حضرت خداوند عزوجل بنا فرمانی رفت خداوند قهار او را از نسبت بفرزندی نوح علیه السلام و آن شأن و شرافت و جلالت و ابهت پیغمبر زادگی خارج ساخت یعنی بپاداش آن معصیت از آن منقبت مهجور شد و چون صفتی و کرداری پیش نهاد ساخت که در خورصالحان و فرزندان پیغمبران نبود و گوهر ابوت و نبوت را از آن کردار بیزاری بود او را از آن نسبت کناری دادهم چنین است حالت کسانی که از ما ، و منسوب و متصل بما هستند اگر اطاعت امر خدای را نکنند از ما نیستند و تو اگر اطاعت خدای عزوجل را نمودی از ما اهل بیت هستی یعنی این شأن و شرافتها همه در تحت اطاعت و عبادتها مندرج انتساب فقط کافی نیست بنده حبشی چون

ص: 244

اطاعت کند منزلت سید قرشی دارد سید قرشی چون مخالفت امر خدای را نماید هزاران مرحله از بنده حبشی دورتر شود . محمد بن ابی بکر بواسطه نهایت صفوت ارادت و خلوص اطاعت مقام فرزندی امیر المؤمنين علیه السلام حاصل نماید اما زیدالنار یا جعفر کذاب یا امثال ایشان را حالتی دیگر پیش آید. جناب لقمان با آن چهره سیاه پذیرفته و ولی حضرت اله و حکمران مهر و ماه میشود و فرزند آدم و نوح که قاتل و عاصی می شوند دچار روزگاری سیاه و حالی تباه می شوند پس در پیشگاه خداوند تمامت ارجمندیها و ارتفاع منازل در اطاعت است و این خبر در عیون اخبار با اندك تفاوتي از یاسر خادم روایت شده است .

در عیون از ابن ابی عبدون از پدرش مروی است که چون زید بن موسی برادر امام رضا علیهماالسلام را که در بصره خروج کرده و خانه های عباسیان را به آتش سوخته بود نزد مأمون حاضر کردند و این داستان در سال یکصد و نود و نهم هجری بود و او را از این روی زید النار نامیدند مأمون گفت ای زید در بصره خروج کردی و از آن در گذشته که ابتداء به خانه های دشمنان ما از امية و ثقیف وغنی و باهله و آل زیاد شروع نمائی و خانه های بنی عم خودرا قصد کردی زید مردی شوخ و مزاح بود گفت ای امیر المؤمنين «أَخْطَأْتُ مِنْ كُلِّ جِهَةٍ، وَ إِنْ عُدْتُ بَدَأْتُ بِأَعْدَائِنَا » از همه جهت بخطا رفتم و بخطا کار کردم اگر دیگر باره بمدينه بازشدم ابتدا به سوختن خانه دشمنان خودمان می کنم مأمون از این سخن بخندید وزید را بخدمت برادرش امام رضا بفرستاد و پیام داد که من جرم زیدرا بپاس حرمت تو ببخشیدم چون زید را بحضرت امامت آیت آوردند سخت او را بدرشتی و خشونت بیازرد و از حضور مبارك براند و سوگند یاد فرمود که تا زنده باشد ابدا با زيد تكلم نفرماید .

راقم حروف گوید : ندانیم جناب زید النار در موفقیت بتكرار نار و احراق دیار مقصودش تجدید سوختن بقیه خانه های بنی عباس که اعدای ایشان بودند بود یا نبود از ین پیش بحديث سابق و حکایت زید اشارت رفته است . ابوالخير على بن

ص: 245

احمد نسابه از مشایخ خودش حديث کرده است که زید بن موسی با منتصر منادمت داشت .

راقم حروف گوید : گویا معتصم باشد زیرا که وفات زید در زمان متوكل ومنتصر بعد از متوكل است . بالجمله اورا در سخن کردن درنگی در عرض کلمات می رفت و شیرینی در کلام داشت وزیدی بود و در بغداد نزديك نهر کرخایا منزل می نمود و در زمان ابوالسرایا که سبقت نگارش یافت از جانب او در کوفه حکومت می کرد و چون ابوالسرایا کشته و جماعت طالبيين پراکنده شدند و پاره ای در بغداد و برخی در کوفه پنهان و جمعی به جانب مدینه شتابان گشتند از جمله ایشان زید بن موسی بود که متواری شد و حسن بن سهل در طلب وی بر آمد چندانکه او را بدست آورده بزندان در افکند و از آن پس او را حاضر کرده تا گردنش را بزند و شمشیرزن شمشیرش بیرون کشید و چون بدو نزديك آمد تا گردنش را بزند و اینوقت حجاج خيثمه حضور داشت با حسن گفت ایها الأمير چنان بصواب می بینم که در قتل زید شتاب نکنی و مرا بخواني که نصيحتی دارم حسن او را بخواند وسیاف دست باز داشت چون حجاج باحسن نزديك شد گفت ايها الامير آیا در قتل زید امري از امیر المؤمنين بتو صادر شده است گفت نشده است گفت پس از چه روی پسر عم امير المؤمنين را بدون اذن و امراو و استطلاع رأی و اندیشه او می کشی آنگاه داستان ابوعبدالله بن افطس را در خدمت مأمون معروض داشته گفت هارون الرشید او را نزد جعفر بن يحيي محبوس ساخت و جعفر بدون اجازت و فرمان هارون وی را بکشت وسروی را با هدایای نوروزیه در طبقی برای هارون بفرستاد و از آن پس چون رشید مسرور کبیر را بقتل جعفر بن یحیی فرمان کرد با مسرور گفت اگر جعفر از تو از گناه خود که او را بدان سبب میکشی بپرسد چه بود بگو رشید ترا بخون پسرعمش ابن افطس که او را بدون امر من بکشتی می کشد. آنگاه حجاج بن خیثمه باحسن بن سهل گفت آیا ایمن هستی

ص: 246

از اینکه وقتی در میان تو و امیر المؤمنین مأمون حادثه وغبار کدورتی پدید آید در حالتی که تو این مرد را کشتی با تو همان احتجاج را نماید که رشید با جعفر بن یحیی نمود یعنی ترا بخون وی بکشد حسن گفت خداوند ترا جزای نیکو دهاد پس از آن بفرمود تازید را از محل بلند کرده بز ندانش باز گردانیدند و زید همچنان در زندان جای داشت تا امر ابراهيم بن مهدی و خديعت او در بغداد ظاهر شد و مردم بغداد بر حسن بن سهل بشوریدند و او را از بغداد بیرون کردند و زیددر بغداد ببود تا گاهی که او را نزد مأمون حمل کردند و مأمون او را بخدمت برادرش حضرت امام رضا (علیه السلام) فرستاد و امام رضا او را رها فرمود و زید تا آخر زمان خلافت متوکل بزيست و در سر من رأى بدرود زندگانی فرمود

و نیز در عیون اخبار از ابوالصلت هروی مروی است که گفت از حضرت امام رضا (علیه السلام) شنیدم که از پدر بزرگوارش حدیث می کرد که اسماعیل در خدمت صادق (علیه السلام) عرض کرد ای پدر گرامی در امر گناه کاری که از ما باشد یا از غيرما باشد چه می فرمائی ؟ فرمود : « لَيْسَ بِأَمَانِيِّكُمْ وَ لَا أَمَانِيِّ أَهْلِ الْكِتَابِ ۗ مَنْ يَعْمَلْ سُوءًا يُجْزَ بِهِ» هیچکس از هیچ طبقه نمی تواند از عذاب خدای ایمن باشد هر کس عمل بد نماید مکافاتش را در یابد .

از حسن بن جهم مروی است که گفت در خدمت امام رضا (علیه السلام) مشرف بودم و زید بن موسی (علیه السلام) برادرش حاضر بود و آنحضرت می فرمود «یازید اتق الله فانا بلغنا ما بلغنا بالتقوي فمن لم يتق ولم يراقبه فليس منا ولسنا منه یازید ایاك ان تهن من به تصول من شيعتنا فيذهب نورك يازيد ان شيعتنا انما ابغضهم الناس و عادوهم واستحلوا دمائهم و أموالهم لمحبتهم لنا و اعتقادهم لولايتنا فان انت اسأت اليهم ظلمت نفسك وبطلت حقك» ای زید از خدای بترس و کار بتقوی بر همانا ما به این مقام و منزلت که رسیده ایم بواسطه تقوی و پرهیز کاری است پس هر کس در حضرت باری پرهیز کاری نکند و مراقبت به آن امر و امور دینیه نورزد از ما نیست و ما از وی نیستیم ای زید سخت بپرهیز که اگر کسی از شیعیان ما را دریابی خوار

ص: 247

وخفيف شماری پس آن نور تو برود ای زيد همانا مردمان با شیعیان دشمنی و عداوت ورزند و خون و مال ایشان را حلال گردانند تا چرا با ما محبت دارند و به ولایت ما معتقد هستند پس با این حال اگر تو با ایشان بدی کنی ستم بر خویشتن کرده ای و حقت را باطل نموده ای. حسن بن جهم گوید پس از آن حضرت امام رضا علیه السلام روی بامن آورد و فرمود ای پسر جهم « مَنْ خَالَفَ دِینَ اَللَّهِ فَابَرَءَ مِنْهُ کَائِناً مَنْ کَانَ، مِنْ أَیِّ قَبِیلَهٍ کَانَ » هر کس با دین خدای مخالفت جوید از وی برائت و بیزاری بجوی هر که خواهی گو باش و از هر قبیله خواهد باشد و هر کس با خدای دشمنی نماید تو با وي دوستی مجوي هر کس خواهد باشد و از هر قبیله گو باش عرض کردم یا ابن رسول الله کیست که با خدای دشمنی کند ؟ فرمود هر کس معصیت خدای را نماید.

ابن خلكان دروفيات الأعيان میگوید: چنان روی داد که برادر آنحضرت زید بن موسی علیهماالسلام در بصره برمأمون خروج کرد و نسبت به مردم آنجا هتاکی نمود مأمون آن حضرت را به آنجا فرستاد تا او را از آن کار باز دارد و امام رضا عليه السلام بدو آمد و با او فرمود وای بر تو ای زید با مسلمانان در بصره کردی آنچه کردی و تو چنان میدانی تو پسر فاطمه دختر رسول خدای صلی الله علیه و اله باشی سوگند با خدای از تمام مردمان رسول خدای بر تو شدید تر و سخت تر است ای زید « ینبغی لِمَنْ اخُذَ بِرَسُولِ اللَّهِ انَّ يعطی بِهِ» هر کس می خواهد خودرا به رسول خدای صلی الله علیه و آله منسوب دارد و به آن واسطه از مردمان بگیرد بسیره و اخلاق آن حضرت برود . چون این کلام مبارك به مأمون رسید بگریست و گفت شایسته این است که اهل بیت رسول الله چنین باشند .

در کشف الغمه مسطور است که زید گفت چون مرا به حضور مأمون در آوردند نظری بمن افکنده گفت وی را نزد برادرش ابوالحسن علی بن موسی الرضا علیهماالسلام ببرید آنحضرت ساعتی مرا در حضور مبارکش ایستاده بگذاشت پس از آن فرمود ای زید «سوأة لك ما انت قائل لرسول الله صلی الله علیه و آله اذا سفكت الدماء واخفت السبيل و

ص: 248

اخذت المال من غير حله لعله غرك حديث حمقى اهل الكوفه أن النبي صلی الله علیه و اله قال ان فاطمة احصنت فرجها فحرمها الله و ذريتها على النار ان هذا لمن خرج من بطنها و الحسن و الحسين فقط والله ما نالوا ذلك الا بطاعة الله فلئن اردت ان تنال بمعصية الله ما نالوا بطاعته فانك اذا لا كرم على الله منهم».

و نیز در کتاب عیون از ابراهیم بن محمد همدانی مسطور است که گفت از حضرت امام رضا علیه السلام شنیدم فرمود «من احب عاصيا فهو عاص ومن أحب مطيعا فهو مطيع و من اعان ظالما فهو ظالم و من خذل عادلا فهو خاذل انه ليس بين الله و بين احد قرابة ولاينال احد ولاية الله الا بالطاعة» هر کس دوست بدارد گناه کاری را خود او گناه کار است یعنی این دوستی با گناه کار عصیانی است و هر کس اطاعت کند مطیعی را مطيع و هر کس تنها گذارد عادلی را و مخذول نماید او را خودش مخذول و تنها می شود همانا در میان خداوند و هیچکس قرابتی و حق خویشاوندی نیست و احدي به ولایت و دوستی خدا نائل نشود مگر بدستیاری طاعت و فرمان برداری .

«و لقد قال رسول الله صلی الله علیه و اله لبنى عبد المطلب ایتونی باعمالكم لابانسا بكم و احسا بكم» رسول خدای صلی الله علیه و اله با فرزندان عبدالمطلب فرمود اعمال خودرا بحضرت من عرضه دهید نه انساب و احساب خود را قال الله تبارك و تعالی «فَإِذا نُفِخ َ فِي الصُّورِ فَلا أَنساب َ بَينَهُم يَومَئِذٍ وَ لا يَتَساءَلُون َ فَمَن ثَقُلَت مَوازِينُه ُ فَأُولئِك َ هُم ُ المُفلِحُون َ وَ مَن خَفَّت مَوازِينُه ُ فَأُولئِك َ الَّذِين َ خَسِرُوا أَنفُسَهُم فِي جَهَنَّم َ خالِدُون َ» خداوند تبارك و تعالى می فرماید چون در صور دمیدند و قیامت برپای شد نسبی در میان نباشد یعنی خویش بر خویش خود ترحم نیاورد و همه بکار خود گرفتار و از دیگران بیخبر باشند و از سودمندی خویشاوندی حدیثي نرود پس هر کس ترازوهای اعمال او به ثقل ایمان و اعمال صالحه گران بار باشد این چنین مردم از آتش دوزخ و شداید محشر رستگار گردند و بدرجات بهشت بر خوردار شوند و کسانی که موازین اعمال ایشان سبك و از اعمال صالحه محروم باشند ایشان کسانی هستند که بر نفوس خود

ص: 249

خسارت کرده و برای چنین روزی تحصیل سرمایه نیکو و عملی صالح نکرده باشند و جاویدان در میزان بپایند.

و هم در عیون از علی بن موسی بن على قرشی مروی است که حضرت امام رضا علیه السلام فرمود «رُفِعَ اَلْقَلَمُ عَنْ شِیعَتِنَا» قلم از شیعیان ما برداشته شده است یعنی سیئات ایشان را نمی نویسند عرض کردم ای سید من این امر چگونه است ؟ فرمود «لانهم اخذ عليهم العهد بالتقية في دولة الباطل يأمن الناس و يخوفون و يكفرون فينا ولانكفر فيهم و يقتلون بنا ولا نقتل بهم مامن أحد من شيعتنا ارتكب ذنبا او خطاء الاناله في ذلك غم محص عنه ذنوبه و لوانه اتى بذنوب بعدد القطر و المطر و بعدد الحصى و الرمل و بعدد الشوك و الشجر فان لم ينله في نفسه ففي اهله و ماله وان لم ينله في امر دنياه ما يغتم به لحائل له في منامه ما يغم به فيكون ذلك تمحيصا له ذنوبه» بعلت اینکه از شیعیان ما عهد و پیمان گرفته شده است که در زمان دولت باطل به تقیه و پرهیز کار کنند در روز گار مردمان را ایمن مینمایند لكن شیعیان ما را دچار خوف و بیم می گرداند و ایشان را بواسطه محبت و پیروی ما تكفیر می نمایند اما ما در کار ایشان تكفیر نمی شویم و ایشان به سبب ما كشته می شوند و ما به سبب ایشان شهید نمی کردیم هیچیك از شیعیان ما نیستند که مرتکب گناهي یا خطائی بشود جز اینکه در این امر غم و اندوهی بدو میرسد که پاك و زدوده می گرداند گناهان او را اگر چند گناهان او بشمار قطرات و عدد دانه های باران و شمار سنگریزه ها و ریگها و بعدد خارها و درختها باشد پس اگر غمی و اندوهی دچار وی نگردد در اهل و مال او برسد و اگر در کارهای دنیائی بغمی و اندوهی بر نخورد در عالم خواب او بغم و اندوهی مبتلا شود تا به این وسیله گناهان او ریخته و پاك گردد .

راقم حروف گوید : چون به این گونه خبرها نظری به دقت رود مكشوف آید که خداوند تعالی چه جلالت شأن و چه قدرت و اختیارات تامه كامله وتصرفات جامعه شامله بحضرات ائمه هدی علیهم السلام داده است در حقیقت همانطور که در تفسير

ص: 250

آیه شریفه « إِنَّ إِلَيْنا إِيابَهُمْ ثُمَّ إِنَّ عَلَيْنا حِسابَهُمْ» یا اینکه حب ایشان ایمان و بغض ایشان کفر یا اینکه قسیم بهشت و دوزخ و امثال آن که وارد است راجع به خودشان میشود و هر چه خواهند می کنند و خواست ایشان خواست خدای تعالی و خواست خدای تعالی خواست ایشان چنانکه در این مقام در باب شیعیان و محبان خودشان این طور می فرمایند و گناهان ایشان را هر قدر بسيار باشد بچیزی نمی شمارند و کفاره معاصی ایشان را بهمان اندوه و غمی که بر ایشان روی کند اگر چه در عالم خواب هم باشد اکتفا می فرمایند اما دشمنان ایشان اگر دارای تمام عبادات وحسنات باشند برای ایشان مفید نیست و اگر هزاران ضرر مالی و آفات جانی و آسمانی بینند برای ایشان سودمند نخواهد گردید و اگر در این جهان هزار بیم و خوف بر ایشان روی کند اسباب تخفیفی برای فزع اكبر محشر نخواهد شد.

بیان پاره ای اخبار که از حضرت امام رضا (علیه السلام) در پاره ای جهات ائمه نزد مأمون وارد است

در عیون اخبار از حسن بن جهم مروی است که گفت در مجلس مأمون حاضر بودم و در آن روز حضرت امام رضا صلوات الله عليه شرف حضور داشت و فقهاء و اهل کلام از فرق مختلفه فراهم بودند یکی از ایشان به آن حضرت عرض کرد یا ابن رسول الله بچه چیز تصحیح امامت را برای مدعی امامت می توان کرد فرمود « بالنص و الدليل» از روی تنصیص و دلیل عرض کرد دلالت امام در چه چیز است فرمود در علم و استجابت دعوت .

معلوم باد این لفظ علم که گاهی در ذیل احادیث برای امام ذکر می شود نه آن علمی است که هر کس تواند دارای آن باشد بلکه علوم خاصة مخزونه الهيه است و هم چنین لفظ جهاد که در حديث سابق گذشت نه بهمان میزان است که شمشیر بکشند و با اعادی دین جنگ نمایند بلکه شامل اقسام جهاد است که از قدرت دیگران خارج است و استجابت دعای امام نه همان است که بهر کسی نسبت می دهند و می گویند دعای فلانی در پیشگاه سبحانی قرین اجابت شد یا فلان شخص

ص: 251

مردي مرتاض و مستجاب الدعوة است زیرا که اغلب دعوات داعیان چون از روی علم و اطلاع بر بواطن امور و مصالح نیست و اگر پذیر فتار آید موجب ضرر و خسارت و ندامت داعی می شود این است که خداوند عالم بصیر که بر همه چیز و همه حال ماضی و حال و استقبال و حقایق حوادث و مسائل بینا و دانا است آن دعا را مقرون به اجابت نمی فرماید چه مصلحت حال آن بنده را خصوصا اگر مؤمن و پرهیز کار باشد و امورات خود را بحضرت پروردگار تفویض نماید از اجابت دعوات و مستدعیانی که بیرون از صلاح حال او باشد بیشتر محروم می شود چه خدای را در کار خود وکیل و کار خود را بدو واگذار و اصلاح امر خود را از او خواستار شده است پس بدو نيك امور آن بنده به خالق او محول شده است لاجرم خداوند رحیم آنچه صلاح حال او است اجابت می فرماید اگر چه در این مسئله نیز مطلبی دقیق است زیرا که یزدان تعالی مطلقا بواسطه خلاقیت و عطوفت و شئونات الهيت و حکمت وکیل عموم عبادات و تمامت امور عبادخواه بگویند یا نگویند و بدانند یا ندانند و بخواهند یا نخواهند و بشناسند یا نشناسند بجمله راجع و مفوض بحضرت پروردگار عالم بصير حكيم خبير رؤف عطوف است « وهو نعم المولی و نِعْمَ الْوَكِيلُ وَعَلَيْهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ و هو بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ فَاعْلَمُوا أَنَّ اللَّهَ مَوْلاكُمْ نِعْمَ الْمَوْلى وَ نِعْمَ النَّصِيرُ» که همه بر طریق عموم است .

بعد از آنکه خداوند تعالی بندگان خود را با آنحالت احتياج امکانی و ضعف رتبت امکانیت وعدم قدرت و بضاعت و استعداد و استطاعت کامل معنوی امر برعایت یکدیگر میفرماید مثلاعالم باید رعایت جاهل و قوی رعایت ضعیف و بینا رعایت نا بینا مستطيع رعایت فقیر و امثال این امور را بنمایند تا اسباب آسایش و آرامش ایشان گردد و اگر براهی کج روند هدایت کنند و اگر بر خلاف مصلحت و عاقبت اندیشی اقدامی نمایند متنبه سازند و ریاست کلیه این امور را با انبیاء مرسلین مبلغین که از علم ربانی عطا یافته اند مقرر ساخته است و آنوقت خود را در کلام خود نسبت به بندگان خود که ایشان را محض لطف و رحمت از كتم عدم بعرصه وجود آورده

ص: 252

است و بواسطه حكمتهائی که خود میداند جمله را در مصالح امور معاشیه و معادية خودشان محتاج بدار ایان علوم ربانیه وا بلاغات احکام سبحانیه ساخته است و خود نیز ذات کبریایش را نسبت بمصالح بندگان بآن اوصاف رحمانيه خالقیه قادریه عالميه وغير ها یاد کرده و امر فرموده است که امور خود را بخالق خود باز گذارند پس بر حسب علوم ربانیه خود باید رعایت جاهل فرماید و اگر جاهل بر ترتیب امور و افعال و عواقب خود عالم نباشد یزدان تعالی بر حسب علم و بصیرت تامه و مهر و ترحمی که لازمه مقامات الوهيت است بآنچه حکمتش تقاضا دارد نسبت باو نظر عنایت گشاید و اگر غوى وشریر باشد همچنان بطوری که خود میداند و ترتیباتی که در تصفیه و تنویر قلب زنگدار و چیر گی نفس اماره و استیلای وسوسه شیطانی و رفع واجب میشمارد او را از ورطه غوایت بعرصه هدایت در آورد و اگر از روی کوری و کری بر منافع خود و فواید روزگار خود آگاه نباشد او را بجاده انتباه در آورد و كذلك غير ذالك و جز این نیز نخواهد بود و نخواهد شد منتهای امر اصلاح هر نفسی را بطوریکه مناسب باشد میفرماید اگر چه بسوختن و معذب گردیدن صدهزاران سال باشد تا گاهی زروجودش را بی غش و بدون آلایش گردانیده ده دهی و سالم گردانیده دارای رتبه و مقام عالی فرماید و بآنجا برساند که هرچه بخواهد اجابت فرماید پس اینکه در اخبار است که عدم استجابت پاره ای دعوات بواسطه این است که معاصی از صعود آن مانع است بسا معانی دقیقه دارد و همه بر می گردد باینکه رجوع بمصلحت حال تقاضای داعی دارد چه مردم عاصی بواسطه آن زنگار عصیان که در آئینه قلب ایشان نمایان شده است اغلب دعوات و مستدعیات ایشان چیزهائی است که بر مراتب عصیان ایشان و زنگار قلب و دوری از مقامات انسانیت و مهجوری از ادراك لطائف شئونات نفس ناطقه و نور معرفت میکاهد، و خود داعی نمی داند خداوند بصیر که بر همه مطالب صوربه ومعنویه و ظاهری و باطنيه آگاه است دعوتش را محض نهایت رحمت مستجاب نمیفرماید و الاخداوند تعالی در همه جا و همه وقت حاضر و بر همه چیز بصیر و قادر و بلا مانع میباشد و هیچ

ص: 253

چیز در حضرت علام الغيوبش حایل و حاجز نتواندشد .

اما چون این زنگار غوایت را که بر مرآت دل که حضرت خلاق را منزل است بانوار ریاضت و مجاهدات و اطاعت و عبادت پاك نمايند خدای را از همه چیز جنانکه خود فرموده است بخود نزدیکتر بینند و کار بجائی برسد که از لطایف اتصالیه و توسلیه هیچ حاجزی در میان دل و صاحب منزل حقیقی پیدا و حاجتمند بدعا نشود و هر چه بخواهد حق خواهد و معنی استجابت دعوات ائمه علیهم السلام زاینجا ادراك شود زیرا که ایشان بآندرجه بحضرت خلاق قرب پیدا کرده و دارای اخلاق رحمانیه و نور معارف و بینای بر مصالح شده اند که هر چه خواهند همه از روی حکمت و مصالح مخلوقی است که در مأمومیت و محکومیت وظلال تربیت و کمال ایشان هستند ، و خدای نیز همان را خواسته است پس دعای ایشان اگرچه در ظاهر مانند ادعیه و دعوات سایر داعیان است اما بر حسب باطن حکم و امر است چه خدای اصلاح امور عباد را با یشان گذاشته و دروجودات معظمه ایشان آن انوار خاصه الهیه را که شایسته قيام باين امور و مقامات است خلق فرموده است و نور معارف و علوم ایشان را از تمامت مخلوق برتر و اشرف گردانیده است لاجرم آنچه خواهند وامر فرمایند خواسته خدا و امر خدا است و اجرای آن واجب است از این است که هرگز نشد که دعائی فرمایند و مستجاب نشود چه عين صلاح و حکمت است و هرگزش مانعی و دافعي و حایلی نیست . زیرا که چندانش بمبدء اتصال است که واسطه در میان خواهش او نشاید بود.

و از این طبقه بزرگوار انبیاء و اولیاء و ائمه اطهار که فرود شویم همچنان بر حسب مراتب مخلوق و اتصالات ایشان بموجب نفوس مقدسه و انوار الهیه بمبادی عالیه دعوات را استجابتی است و هر دعائی که برای خلق خدا یا تهذیب و تکمیل نفس و طی درجات سامیه اختصاصش بیشتر باشد سریع الاجابة تر خواهد بود ازین است که میفرمایند دعای هر کسی در حق غیر از خودش وخير غير زودتر مستجاب میشود زیرا

ص: 254

که خالص تر و بی غرض تر است و چون در حق خود دعا نمایند بواسطه طمع واغراض شخصية غالبا مستدعی مطالبی شوند که بیرون از حد مصلحت است ازین روی سریع الاجابه نمی شود و ازین است که فرموده اند در مقاصد خود و مستدعیات خود در حضرت یزدان ابرام و اصرار نکنید یعنی همینقدر که در چیزی از حضرت احديث مسئلت کردید و این مسئلت را بتکرار آوردید و مقرون باجابت نیافتید بدانید حکمتی در عدم اجابت است پس بپاره ای اقدامات و ریاضیات و وسایل دنبال نکنید زیرا که خداوند وهاب محض مراعات این اصرار و دعوات برای تنبیه شما قبول میفرماید اما بعد از آن پشیمانیها حاصل میشود چنانکه این مسئله مجرب است ازین است که پاره ای اوقات که از ائمه هدی در عالم يقظه یا نوم مطلبی را باصرار خواستار شده اند و مصلحت در آن ندیده اند و از خدای تعالی باین جهت خواستار نمی شده اند و مسئلت سائل و اصرارش بسیار شده است و نومید و رنجیده خاطرش نخواسته اند فرموده اند این مطلب را بفلان امام زاده جلیل القدر و المنزله رجوع کنید سبب را که سؤال کرده اند فرموده اند ما چون بر حقایق مصالح و حکم امور آگاهیم شایسته نیست که آنچه را که نباید از پیشگاه الهی بخواهيم لكن چون این شخص جليل دارای رتبت امامت و اینگونه علم و بصیرت نیست چون از او خواهید از خدای میخواهد و به واسطه جلالت مقام و تقرب به حضرت احدیت دعایش مستجاب میشود .

راقم حروف گوید: شاید بواسطه جلالت و عظمت منزلت او خدای تعالی آن را که خواسته است و بیرون از مصلحت بوده است قرين صلاح بدارد تا وخامت آن موجب وهن مقام او نشود و مراتب ساميه او محفوظ و چون خداوند تعالی وهاب بی ضنت است و در مبداء فيض مطلق بخل را راهی نیست چنانکه بلفظ عموم و بلا استثناء میفرماید «ادْعُونِى أَسْتَجِبْ لَكُمْ و یا مُجیبَ دَعْوَةِ الْمُضْطَرِّینَ» و میفرماید : «منكم اَلدُّعَاءُ وَ عَلَينا اَلْإِجَابَةُ» و امثال آن این است که دعوات مصرين اجابت میشود تا مقام وهابيت مكتوم نماند و اگر کفار نیز دعا نمایند و ریاضتی را متحمل شوند

ص: 255

بی اجر وجواب نگذارد و لطایف و شعبات و دقایق و لطایف این مطالب برتر از آن است که افهام ما مردم جاهل یا عقول ناقصه ادراك آن وعلل و جهات آنرا نماید خداوند تعالی و خلفا و نواب او میدانند .

بالجمله سائل عرض کرد وجه اخبار شما چیست و این خبر دادنها بچه مأخذ است فرمود «ذَلِكَ بِعَهْدٍ مَعْهُودٍ إِلَيَّنا مِنْ رَسُولِ اَللَّهِ صلی الله علیه و آله» این اخبار بواسطه عهدی است که از جانب رسول خدای صلی الله علیه و آله باما معهود است یعنی بسبب آن صحیفه ایست که از پیغمبر بما رسیده و علم ما كان وما یکون در آن ثبت است عرض کرد وجه اخبار شما از قلوب جهانیان از چیست؟ امام رضا علیه السلام فرمود آیا قول رسول خدای صلی الله علیه و اله بتو نرسیده است « اِتَّقُوا فِرَاسَةَ اَلْمُؤْمِنِ فَإِنَّهُ يَنْظُرُ بِنُورِ اَللَّهِ » بپرهیزید از فراست مؤمن چه مؤمن را نظر بنور خداوند است عرض کرد بلی فرمود «فما من مؤمن الا وله فراسة لنظره بنور الله على قدر ایمانه و استبصاره وعلمه وقد جمع الله للائمة مناما فرقه في جميع المؤمنين فقال عز وجل في محكم آياته أن في ذلك لايات للمتوسمين » هیچ مؤمنی نباشد مگر اینکه او را فراست و دانائی به شأن است بواسطه نظاره بنور خدا باندازه ايمان او و مبلغ استبصار او و علم او و خداوند تعالی برای ما جماعت أئمه جمع کرده است آن مقدار فراستی را که در جميع مؤمنان فراهم آورده است و در قرآن فرموده است همانا در هلاك قوم لوط نشانها است برای صاحبان فراست و اول متوسمين رسول خدای و پس از وی امير المؤمنين و بعداز او حسن و پس از حسن حسین و امامان از فرزندان حسين علیهم السلام هستند الى يوم القيمه .

راقم حروف گوید از این کلمه بحضرت قائم آل محمد صلی الله علیه و اله رجوع میشود چه بعد از سایر ائمه هدی سلام الله عليهم غیر از آن حضرت در شماره ائمه نیست که تا روز قیامت بماند .

در کتب لغت مسطور است فراست بكسر فاء اسم مصدر از تفرس فيه خيرا میباشد و این دو نوع است یکی آن چیزی است که خدای تعالی در قلوب اولیای خود می افکند و ایشان بپاره ای حالات مردمان بنوعي از کرامات وحدس صائب وظن صحیح دانا

ص: 256

میشوند چنانکه ظاهر حدیث مذکور بر این معنی دلالت مینماید و نوع دوم نوعی است که بدلایل و تجارب و اخلاق حاصل میشود و متوسم که در آیه شریفه مسطور است بمعنی متفرس متماثل متثبت در نظر خود می باشد تا بر حقيقت آگاه گردد .

راوی گوید اینوقت مأمون نطر بآن حضرت افکنده عرض کرد ای ابو الحسن بر این بر افزون بیان فرمای از بهر ما از آنچه خدای تعالی برای شما اهل بیت قرار داده است امام رضا علیه السلام فرمود : « نَّ اللَّهَ تَبَارَکَ وَ تَعَالَی قَدْ أَیَّدَنَا بِرُوحٍ مِنْهُ مُقَدَّسَهًٍْ مُطَهَّرَهًٍْ لَیْسَتْ بِمَلَکٍ لَمْ تَکُنْ مَعَ أَحَدٍ مِمَّنْ مَضَى إِلَّا مَعَ رَسُولِ اللَّهِ صلی الله علیه و اله وَ هِیَ مَعَ الْأَئِمَّةِ مِنَّا تُشدِّدُهُمْ وَ تُوَفِّقُهُمْ وَ هُوَ عَمُودٌ مِنْ نُورٍ بَیْنَنَا وَ بَیْنَ اللَّهِ عز وجل» همانا یزدان تعالی و تبارك مؤيد فرموده است مارا بنوری از خودش که مقدس و مطهر است و آن روح فرشته نیست و این روح با احدی از برگدشتگان نبوده است مگر با رسول خدای صلی الله علیه و اله بوده و این روح باما أئمه میباشد و ایشان را یاری و تشدید میکند و موفق مینماید و این عمودی است از نور در میان ما و خداوند عزوجل مأمون عرض کرد یا ابا الحسن بمن رسیده است که قومی در حق شماغلو مینمایند و در شئونات شما از حد میگذرند امام رضا علیه السلام فرمود : « حدثنی ابی موسی بن جعفر بن محمد عن ابيه جعفر بن محمد عن ابيه محمد بن علي عن أبيه علي بن الحسين عن ابيه الحسين بن علي عن أبيه على بن ابیطالب علیهم السلام قال قال رسول الله صلی الله علیه و آله لاترفعونی فوق حقى فان الله تبارك وتعالى اتخذنی عبدا قبل ان يتخذني نبيا قال الله تبارك و تعالی » پدرم از پدران بزرگوارش از علی بن ابیطالب علیهم السلام با من حديث فرمود که رسولخدای صای الله علیه و اله فرمود مرا بر آنچه حق مقام من است بلند تر مگردانید چه خداوند تبارك و تعالی مرا به بندگی خود بر شمرد پیش از اینکه رتبت نبوت بخشد و فرمود:

«مَا كَانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُؤْتِيَهُ اللَّهُ الْكِتَابَ وَالْحُكْمَ وَالنُّبُوَّةَ ثُمَّ يَقُولَ لِلنَّاسِ كُونُوا عِبَادًا لِي مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ لَٰكِنْ كُونُوا رَبَّانِيِّينَ بِمَا كُنْتُمْ تُعَلِّمُونَ الْكِتَابَ وَ بِمَا كُنْتُمْ تَدْرُسُونَ وَ لَا يَأْمُرَكُمْ أَنْ تَتَّخِذُوا الْمَلَائِكَةَ وَالنَّبِيِّينَ أَرْبَابًا ۗ أَيَأْمُرُكُمْ بِالْكُفْرِ بَعْدَ إِذْ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ»

ص: 257

هرگز نبوده و نمی سزد بشری را به اینکه خدای تعالی او را انجیل و فهم آنرا با علم حلال و حرام و سایر احکام شریعت و پیغمبری دهد پس آنکس با مردمان گوید یعنی بامت خود گوید بندگان من باشید نه پرستش کنندگان خدا لكن شما باید در دین کامل و در خدا شناسی راست و درست یا متمسك بامور دینیه باشید تا از راه اخلاص بیاموزید بیکدیگر کتابی را که از جانب خدای فرود آمده است و پیوسته بخوانید آن کتاب را و آن را درس بگوئید و نیز نمی سزد و شایسته نباشد و امر نفرموده است که فرشتگان و پیغمبران را خدایان آیا امر میفرماید آن پیغمبر شما را بپوشیدن و شرك آوردن بعد از اینکه مسلمان بودید.

« وقال علي علیه السلام يهلك في اثنان ولا ذنب لي محب مفرط و مبغض مفرط و انا ابرأ إلى الله تعالی و تبارك ممن يغلق فينا و يرفعنا فوق حدنا كبراءة عيسی ابن مريم علیه السلام من النصاری» على علیه السلام فرمود دو گونه مردم در حق من هلاك شوند و حال اینکه مرا در هلاك ایشان گناهی نیست یکی آنکس که در باره من و شأن و اندازه من بحد افراط رود یعنی شئوناتی در حق من قائل شود که بیرون از اندازه مخلوق است دیگر آنکسی که در مقام دشمنی من بحد افراط رود و ما بیزاری هیجوئیم و بخدا پناه می بریم از کسی که در حق و مراتب ما غلو نماید و اغلاق ورزد و ما را از مراتبی که داریم بالاتر برد مثل بیزاری جستن عیسی بن مريم علیهماالسلام از نصاری چه خداوند تعالي میفرماید:

« و اذقال الله (تعالی) یا عیسی بن مریم ءانت قلت للناس اتخذوني و امي الهين من دون الله قال سبحانك ما يكون لي ان اقول ما ليس لي بحق ان كنت قلته فقد علمته تعلم ما في نفسي ولا أعلم ما في نفسك انك انت علام الغيوب ماقلت لهم الا ما أمرتني به ان اعبدوا الله ربي وربكم و كنت عليهم شهيدا مادمت فيهم فلما توفیتنی کنت انت الرقيب عليهم و انت علی کلشییء شهید »

یاد فرمای ای محمد که چون خدای تعالی بعیسی فرمود ای عیسی بن مریم آیا تو مردمان را گفتی که مرا و مادرم را که خداوند خود بیرون از خدای تعالی

ص: 258

بگیرند عیسی عرض کرد منزه میدارم ترا از شرك تنزیه گرداندنی نمی سزد و نمی شاید مرا که بگویم که چیزی را بگویم که مرا نشاید و نباید و حق و سزاوار نباشد اگر من این سخن کرده باشم تو خود میدانی و آنچه را که در نفس خود پنهان کنم میدانی چنانکه میدانی آنچه را که آشکارا مینمایم و من نمی دانم آنچه در نفس مقدس تو است با امت خود نگفتم مگر آنچه را که تو امر کردی که با ایشان گویم که بپرستید خدای را که پروردگار من و پروردگار شما است یعنی من مربوب و مخلوق تو هستم نه رب و خالق و من بر اقوال و افعال ایشان گواه بودم چندانکه در میان ایشان بودم پس آن هنگامی که مرا گرفتی و بآسمان بردی تو نگاهبان ایشان و عالم باحوال ایشان بودی و تو بر همه چیز گواهی و خداوند عزوجل میفرماید:

« لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ » و نیز خدای عزوجل فرمود « مَا الْمَسِيحُ بْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَأُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كَانَا يَأْكُلَانِ الطَّعَامَ » هرگز ننگ و عار و استنکاف و شنار ندارد مسیح بن مریم از اینکه بنده ای از خدای باشد و نه فرشتگان مقرب را عار و ننگی است از عبودیت خدا و میفرماید مسیح پسر مریم که او راخدا می نامند جز رسولی و فرستاده خدای نیست و پیش از وی فرستادگان خدای بودند و مادرش مریم بسیار راست گوي و صديقه بود چه بتمامت انبیاء و آیات ربانی تصدیق می نمود و این مادر و پسر طعام میخوردند.

« انظر ومعناه أنهما كانا يتغو طان فمن ادعا للانبياء بربوبية او ادعی للائمة ربوبية او نبوة أو لغير الأيام أمامة فنحن منه برآء في الدنيا والآخرة » بنگر معنای خوردن طعام این است که هر دو تن چنانکه می خوردند طعام را حاجت بقضاي حاجت هم داشتند پس هر کسی در حق انبیاء عظام یا ائمة کرام مدعی ربوبیت شود یا برای ائمه دعوی نبوت نماید یا برای کسی که امام نیست دعوى امامت نماید ما در دنیا و آخرت از چنین کسی بیزار و بری هستیم .

ص: 259

معلوم باد ازین خبر معلوم شد که آنروحی که با رسول خدا و ائمه هدی صلوات الله عليهم بوده و میفرماید از روح خدائی است نه اشارت بروح الامین دارد که جبرائیل و وحی او باشد نه روح الامر و نه آن روح که اسم آن ملك اعظم من جميع الملائكة است .

چه خود میفرماید روح مقدسه مطهره ایست که فرشته نیست و عمودی است از نور که در میان ما و خداوند عزوجل است پس معلوم می شود هیچ واسطه دیگر در میان ایشان و خداوند منان نیست و افاضات یزدانی بدون آني انفصال و فاصله و واسطه با ایشان واصل است و ایشان بهمان علوم و افاضات ربانیه بر علم ما كان و ما يكون واقفند و با این حال میتوان گفت آنچه در ضمایر قلم و صحايف لوح و صدور ملائکه و طبقات انبیاء و اولیاء و هرذی علمی و عرفانی ثبت شده است از علوم كامله و معارف شامله صادر اول و سبب ایجاد موجودات است این است که میفرماید این نور جز با رسول خدای و ما امامان با احدی از گذشتگان یعنی انبیاء و اولیاء نبوده است و مانند عمودي از نور است يعني افاضات و علوم و معارف ربانيه دائما بما أفاضت می شود و تمام موجودات على حسب مقدار هم از ما مستفیض میشوند و لفظ گذشتگان شامل حال تمام هر طبقه مخلوق از ابتدای آفرینش تا قيامت است چه از زمان رسول خدا و ائمه هدی ببعد نیز در هر عصری این عمود نور با یکی از ائمه است تا قائم آل محمد صلی الله علیه و آله و ازین است که میفرماید :

آن فر است و علمی که در تمام مؤمنان متفرق شده است بتمامت از جانب حق بما رسیده است و هر کسی را با ندازه ایمان و استبصار و علم او عنایت میشود و چون ایمان در باره کسی مصداق پیدا میکند که به پیغمبر و امامان بحق مؤمن شود پس این فراست نیز از ایشان بمؤمنان عنایت میشود و چون شأن و جلالت مؤمن و مقامات عالیه ربانيه اودر السنه اخبار و احادیث و آیات مشروح است از اینجا توان دانست که ائمه هدی را چگونه مراتبی و شئوناتی است که تمام آنچه در دیگران بتفاریق هست همه در ایشان و از ایشان بهره دیگران است .

ص: 260

و ازین روی بود که مأمون چون این کلمات بشنید از روی استعجاب وحسد روی بآنحضرت آورد و عرض کرد بیان فرمای از آنچه خدای تعالی برای شما اهل بیت قرار داده است و چون آنجواب و آن فضل عظيم و اختصاصی را بشنید بگمان خود نکته بدست آورد و خواست عنوانی نماید و آن حضرت در جواب او جوابی غرور آمیز دهد که از خصایص شئونات الهيه باشد و آنوقت مردم را بر آنحضرت بر شوراند و بمقصود خود نائل گرددو آنحضرت را واجب القتل ومدعي امر الوهيت نماید نرم نرم پرسید که مرا رسیده است که جمعی درحق شما غلو نموده در تقریر مراتب شما از حد در گذشته اند و امام رضا علیه السلام برای دفع توهم دیگران جواب او را از خود باز نداد با اینکه مطلبی آسان بود و بمحض اظهار بندگی و مخلوقیت و عرض صفاتی که در خور ممکن و واجب است او را ساکت نموده بود اما محض اینکه برساند که رسول خدای صلی الله علیه و آله که نور اول و عقل اول و صادر اول و سایر موجودات در ظل تفوق و تقدم اوست آنطور اظهار عبودیت و فروتنی کند و علي علیه السلام با آن فضائل و علوم و اوصاف و خصایص که در زمان مبارکش جمعی او را بخدائی ستودند آندرجه از این امر اجتناب و تحاشی فرماید و در مراسم عبادت و خشوع و عبودیت و خضوع آنگونه نمایشها دهد و از خوف خدای همه وقت بی خویش گردد و غالی را بکشد و بسوزد ، «و كَفى لي فَخْراً أَنْ أَکُونَ لَکَ عَبْداً»» بلکه دانا عبد من عبيد محمد» فرماید و حسین علیه السلام با آن قربت برسول خدا و آن فضایل بی مبتدا و منتها بآنطور در امر دین خدا از جان و مال و اهل و عیال بگذرد و آن مناجات و مکالمات را در حضرت قاضي الحاجات بعرض رساند و حضرت سجاد با آن علوم و مفاخر فاخره آنطور قبول اسیری و حمل قید اسارت فرماید با اینکه خودفرماید اگر از علوم خود و پاره ای مراتب سخن کنم چنین و چنان شود و دائما روز بروزه و شب بعبادت گذارد و با قرین علیهماالسلام با آن بحار علوم و كنوز معارف و معادن عوارف منزوی و شهید شوند

ص: 261

و موسی بن جعفر با آن مقامات عالیه که او را جماعتی خدا خواندند آنطور در محبس بغدادعبادت و شکر فراغت فرماید تا نوبت بفرزند ارجمندش امام رضا علیه السلام افتد که درجات فضائل و علوم و مفاخر و مآثرش از آفتاب تابان در پهنه مرو و خراسان روشن تر گردید در تمام مجالس منعقده آن بيانات و اجوبه از آنحضرت در توحید و غیره صادر شد که از هیچ بندۂ موحدی شنیده نشده و نخواهد شد دیگر چگونه مأمون و دیگران میتوانند برای اجرای قصد و بغض خود پاره ای سخنان بگویند و بعضی نسبتها در میان آورند که اسباب شبهه پاره ای عوام گردد.

اما مأمون چون اینگونه جوابی که مقرون به برهان و شامل آغاز تا انجام بود بشنید یقینا جز اسباب مزید جلالت و استحکام عقیدت مردمان در حق آن حضرت و فزونی ندامت و خسارت خودش حاصلی نبرد « وَ لَا يَحِيقُ الْمَكْرُ السَّيِّئُ إِلَّا بِأَهْلِهِ » .

و از این روی حضرت امام خبر از داستان حضرت عیسی و مريم علیهماالسلام و آن آیات شریفه داد که خواست بنماید که در قرآنی که برسول خدای نازل شده است و از حکایات ائمه سلف و انبیای سابقين و کلمات جماعتی که از روی حمق و جهالت در حق ایشان صادر شد و بعضی را خدا خواندند در این مندرج است ثابت است که هرگز هیچ پیغمبری و زنی از خانواده ایشان مثل مریم با آن جلالت قدر بچنين جسارتی قدرت و جرأت نیافته و در خاطر نگذرانیده اند و اگر نسبتی داده اند از جهال و ضلال خلق بوده است ،

پس اگر در حق على علیه السلام و بعضی از ائمه هدی نیز حرفی بزنند از آن است که آثار و اطوار و معاجيز و علاماتی که از این مشاعل بزم آفرینش نمایش گرفته است افزون از حد بشر بوده است این است که مردمی سینه تنگ و جاهل نسبت الوهیت داده اند چنانکه عادت دیرین حمقا و جهال روزگار است اما چنانکه خدای در حق ایشان در قرآن کریم خبر میدهد میخوردند و افزون از بدل ما يتحلل دفع میشد و آنوجودیکه بقای جسم او بموجود متغیری و زایلی دیگر است چگونه

ص: 262

میتواند با دارائی جسميت و كمال حاجتمندی و صورت امکان وحدوث رتبت واجب و قدیم و دائم و قائم بالذات وغني بالذات را در یابد چه همان نمو و ترقی و بقای جسم او باشياء حادثه دلیل بر حدوث اوست و هر حادثي محدثي میخواهد و هر ممکتی حکایت از واجب کند و هر جسمی مرکب است و هر مرکبی ذو اجزاء است و عدم وجوبش واجب و برهانی است و ذات لا يزال از حدوث وترکیب وزوال منزه است زیرا که ترکیب عين حاجت است و هوغني بالذات وهر محتاجی رابك وقتی لزوما زوال است و هو متعال عن الزوال .

این است که فرمودپس این حال هر کس برای انبياء ادعای ربوبیت و برای ائمه ادعای نبوت و برای غیر ائمه ادعای نبوت نماید یا برای غیر از امام ادعای امامت کند ، ما از وی بیزار هستیم در دنیا و آخرت چه خدای را شئونات وعظمت الوهیتی است که هیچ مخلوقی و پیغمبري را نشاید و هیچ موجودی را موجود نگردد و هم چنین مرتبت نبوت مخصوص با نبیاء است و غیر از نبی را آن ارتقا نشاید و ائمه هدی صلوات الله عليهم دارای رتبت نبوت خاتم الانبیاء نیستند و سایر مخلوق را استطاعت و بضاعت و روح و استطاعت ادراك مقام امامت و ولایت نیست وچون قول و تصدیق هر مقامی را نسبت بدیگری دادن مخالف دین و ناموس خدا و نظام عالم و امور معادیه است و برای هر مقامی منزلتی و روحی و شئونات و در جات و نوري است که مخصوص بخود آن است پس هر کسی بر خلاف این ترتیب و این مقامات سخنی و عقیدتی پیش آورد دلیل بر کفر و زندقه وضلالت وغوایت یا غلو اوست و ما از وی بیزاریم .

و در این کلام اخیر ثابت فرمود که این مقام بعد از حضرت سیدالانام مخصوص بائمه هدی که از نسل مبارك آنحضرت هستند میباشد و دارای نشان و تمثال و جلال و جمال ایزدی ایشان هستند پس اگر مأمون و امثال او مدعی این مقام شوند یا دیگری ایشان را دارای رتبت امامت داند رسول خدا و ائمه هدی از همه

ص: 263

در دنیا و آخرت بیزارند .

عجب این است که مأمون با آن اقتدار خلافت و سطوت سلطنت این بیانات را میشنید و جواب نمیراند یعنی هیبت عرض ولایت او را با ینگونه جرأت و جسارت نمی داد پس صورت سؤال را تغییر داد و از شعلۂ حسد که در قلبش جای داشت گفت ای ابو الحسن در باب رجعت چه فرمائی امام رضا علیه السلام فرمود : «انها لحق و قد كانت في الأمم السالفة و نطق بها القرآن و قد قال رسول الله صلی الله علیه و اله يكون في هذه الامة كما كان في الأمم السالفة حذو النعل بالنعل و القذة بالقذة».

رجعت حق است و براستی خواهد آمد چه در امتهای پیشین نیز چنین بوده است و قرآن به آن ناطق است و رسول خدای صلی الله علیه و اله می فرماید در این امت میباشد هر چه در امتهاي سابق بوده است مطابق نعل و نعل و پر تیر به پر تیر یعنی بدون هیچ تفاوتی « وقال علیه السلام اذا خرج المهدي من ولدي نزل عیسی بن مریم فصلی خلفه و قال علیه السلام بدأ الاسلام غريبا و سيعود غريبا فطوبى للغرباء قيل يا رسول الله ثم يكون ماذا قال ثم يرجع الحق الى اهله» و رسول خدا فرمود چون مهدی از فرزندان من بیرون آید عیسی بن مريم علیه السلام از آسمان فرود آید و در عقب سر او نماز گذارد یعنی مأموم مهدی گردد و فرمود اسلام چون بدايت گرفت غریب بود و بزودی عود کندوغریب باشد پس خوشا وخنکا باحوال غربا عرض کردند یارسول الله البته بعد از آن چه خواهد شد فرمود از آن پس حق باهل خود بر می گردد .

راقم حروف گوید : از لفظ خروج که میفرماید چون خروج نماید ثابت میشود که حضرت صاحب الامر و الزمان عجل الله تعالی فرجه از هنگام غیبت صغری تا آخر الزمان زنده است چه خروج مخصوص بزندگان است و نیز باز می نماید که در محلی و حالتي اختفاء است چه اگر جز این بودی خروج نمی فرمود بلکه ظهور مینمود و از اینکه فرمود عیسی بن مریم علیهماالسلام از آسمان فرود می آید و در عقب سر آنحضرت نماز میگذارد معلوم میشود دیانت

ص: 264

عيسى علیه السلام بر حسب باطن همان اسلام است و همیشه دین اشرف واكمل و اتم همان دین اسلام است چنانکه کرارا باين مطلب با ادله كثيره اشارت رفته است و از این است که مسیح با رتبت جليل و اولوالعزمی و رسالت در امامت آنحضرت نماز میکند و اطاعت می فرماید .

و اینکه فرمود اسلام در ابتدای ظهور غریب بود بر همین معنی دلالت مینماید زیرا که غریب بودن فرع آن است که در اوقات سابقه چندانکه تقاضای اظهار شعب آن بوده است معمول بوده است منتهای امر در اسم و رسم و لباس دیگر نمایش می گرفته است بموجب حکمتهای آسمانی جلوه میداده است و در ایام فترت و بعد از در آغاز زمان اسلام که بتازه ظهور دیگر نمود و مخالف و منافق بسیار بود در حالت غربت بود تا از بر کت رسول خدای قوت یافت و گروهش بسیار شد و زمانی باحال اقتدار و قوت بماند تا گاهی که خلافت را حالت سلطنت دادند و متقلبان زمان بتغلب بر مسند بنشستند و آثار و قوانین اسلام را ضعیف خواستند تا سلطنت خود را قوی کردند و امور مسلمانان را بمیل خاطر و سلیقه خویش ترتیب دادندو ائمه هدی وارثان مسند خلافت را مقتول و مهجور ساختند و اسلام غریب گردید و روز تا روز بر غریبی آن می افزاید چندانکه کمتر کسی بآن کیش و آئین بر جای میماند تا گاهی که نوبت ظهور سلطنت حقه و خلافت صحيحه حضرت حجة الهي نور بخش ماه و ماهی و سفیدی و سیاهی می گردد .

و این وقت اسلام در نهایت غریبی باقی است آنگاه از برکت آنحضرت و میمنت اعطاء حق بذيحق جانب قوت و رفعت میگیرد و از آن غریبی و غربت بیرون می آید و چه خوش است حالت غربا و کسانیکه با قلت عدد و یار و مدد و وجود مخالف و معاند فریب شیطان را نخورند و در حال غریبی بر دین اسلام بیایند و بانديشه باطل دیگران مضمحل و از عقیدت خود منفصل نگردند و این هنگامی است که خدای اسلام را از غربت بیرون می آورد و حق باهلش رجوع

ص: 265

می نماید و صاحب الامر و الحق و الزمان صلوات الله عليه و عجل الله تعالی فرجه و نحن في ظله و عافيته ظهور می فرماید .

در باب تناسخ و تعيش مسوخات وعدم دوام و نسل آنها

این وقت مأمون عرض کرد یا ابا الحسن در حق کسانیکه به مذهب تناسخ قائل هستند چه میفرمائی؟ امام رضا علیه السلام فرمود : «مَن قالَ بالتَّناسُخِ فهُو كافِرٌ بِاللَّهِ العظيمِ ، مُكَذِّبٌ بالجنّةِ والنارِ ».

هر کسی قائل به تناسخ باشد بخداوندعظیم کافر و بهشت و دوزخ را مكذب است و منکر، مأمون عرض کرد پس در باب مسوخات چه فرمائی فرمود «اولئك قوم غضب الله عليهم فمسخهم فعاشوا ثلاثة ايام ثم ماتوا ولم يتناسلوا فما يوجد في الدنيا و الاخرة من القردة و الخنازير وغير ذالك مما وقع عليه اسم المسوخة فهي مثل لا يحل أكلها والانتفاع بها»

این مردم گروهی بودند که خدای تعالی برایشان خشم کرد و آنها را مسخ فرمود و چون مسخ شدند تا سه روز بعد از مسخ شدن بزیستند و از آن پس بمردند و از آنها نسلی در جهان نماند و تناسلی ننمودند پس هر چه یافت شود در دنیا و آخرت از قرده و خنازیر یعنی بوزینگان و خوکان و غیر آنها که نام مسخ بر آنها نهاده اند شبيه و مانند مسوخ است و خوردن گوشت و اعضای آنها وسود بردن بآن حرام است .

راقم حروف گوید: در طی کتب سابقه بمذهب تناسخ و انواع مسوخات که افزون از سی گونه حیوان است اشارت رفته است و ازین خبر مبارك معلوم میشود که آن جماعتی را که خدای تعالی بصورت بوزینه و خوك و غير آن مسخ فرموده و در قرآن مجید یاد شده اند باقی نماندند و تناسلی نداشتند و اینکه امروز میگویند بوزینه یا خوك يا فيل یا بعضی جانوران دیگر مسخ شدگان هستند و گمان میبرند که از نسل همان مسوخات سابقه اند نه چنان است و از آنها نسلی نبوده است بلکه شبیه بآنها میباشند و اینکه فرمود در دنیا و آخرت یافت میشوند غرابت دارد و البته امام علیه السلام

ص: 266

بآنچه در دنیا و آخرت موجود است عالم است .

و این معنی مخفی نباشد که چنان نباید پندار نمود که سبب حرمت گوشت مسوخات آن است که از نخست بصورت آدمی بوده اند چنانکه پاره ای از عوام میگویند بلکه بواسطه جهات طبية وضررهای عمده ای است که در لحوم ودماء و اعضای آنها میباشد و هر يك در کتب طبيه و خواص الحيوان مسطور است و در طی این كتب شريفه نیز در پاره ای مقامات مذکور شده است .

و چون مأمون این جواب را بشنید عرض کرد: «لا أبقاني الله بعدك يا ابا الحسن فوالله ما يوجد العلم الصحيح الاعند أهل هذا البيت و اليك انتهى علوم آبائك فجزاك الله عن الاسلام و اهله خيرا»

ای ابو الحسن خداوند مرا بعد از تو زنده نگذارد سوگند با خدای علم صحیح جز در حضور اهل این خانواده رسالت و بحضرت تو پایان میجوید علوم پدران تو علیهم السلام یعنی نزد دیگری نیست پس خداوند تو را از اسلام و مسلمانان جزای خیر دهاد .

راقم حروف گوید نمی دانم با این درجه اذعان مأمون که علوم آباء آن حضرت علیه السلام بآنحضرت پایان گرفته است چگونه رضا میداد که با وجود حضرت رضا علیه السلام راضی گردد كه يك كلمه در اوامر و نواهی سخن کند و در امور عباد و بلاد اندر شود اما مشتهيات نفس اما ره مانع ادراك سعادت و مؤید تحصيل هر گونه شقاوت است .

چون زند شهوت در این وادی دهل *** چیست عقل تو فجل ابن الفجل

حرص شغل و حرص مال و حرص جاه *** افکند از ماه اندر قعر چاه

نفس اماره تورا مأمون کند *** کافر اندر حضرت بی چون کند

بر خلاف حق و آداب رضا *** دامنت پر گردد از خون رضا

حسن بن جهم گوید: چون امام رضا علیه السلام بپای خاست در متابعتش برفتم و آن حضرت به منزل خود تشریف فرما شد من نیز بخدمتش در آمدم و عرض کردم یا

ص: 267

ابن رسول الله سپاس خدای را است که رأی جمیل امیر المؤمنین را درباره توموهوب فرمود و او را بر آن داشت که در حق تو این گونه تکریم نماید و قول تو را این چند قبول و مقبول شمارد .

آن حضرت فرمود : « يا ابن الجهم لايغرنك ما الفيته عليه من اکرامی و الاستماع مني فانه سيقتلني بالسم و هو ظالم لی اعرف ذلك بعهد معهود الی من آبائی عن رسول الله صلی الله علیه و اله فاكتم هذا ما دمت حيا» ای پسر جهم فریب این اکرام مأمون را نسبت به من و میل به شنیدن کلام مرا مخور چه زود باشد که مرا به زهر جفا می کشد و بر من ستم نماید و می دانم این مطلب را بواسطة عهد معهودی که از پدران من از رسول خدای صلی الله علیه و اله به من رسیده است پس تا من زنده هستم این مطلب را پوشیده بدار

حسن بن جهم می گوید : من این حدیث را با هیچ کس در میان نیاوردم تا گاهی که حضرت امام رضا سلام الله علیه در زمین طوس به زهر شهید شد و در دار حمید ابن قحطبه طائی در همان قبه که هارون الرشيد مدفون شده بود از يك طرف آن قبر مدفون گردید .

و نیز در عیون اخبار از حسین بن خالد صیرفی مسطور است که گفت : امام رضا علیه السلام فرمود : «مَنْ قَالَ بِالتَّنَاسُخِ فَهُوَ کَافِرٌ » : هر کس قائل به تناسخ باشد کافر است بعد از آن فرمود : «لعن الله الغلاة الا كانوا يهوديا الا کانوا مجوسيا الا كانوا نصارى الا كانوا قدرية الا کا نو امرجئة الا كانوا حرورية ثم قال علیه السلام لاتقاعدوهم والاتصاقبوهم و ابروامنهم بريء والله منهم»

خداوند جماعت غلاة را یعنی آنان را که در حق على علیه السلام غلو کردند یعنی از حد در گذشته و قائل به خدائی او شدند یا در درجات ما افزون از اندازه بلند کردند این چنین مردم گوئیا یهود یا مجوس یا نصاری یا قدربه يعني معتزله که قائل به تفویض هستند و گویند خداوند تعالی افعال بندگان را به ایشان مفوض نمود و حوادث را بغیر قدرت خدا دانند كاش طایفه ای از مرجئه بودند که ایشان

ص: 268

را اشاعره گویند و افعال را منسوب به خدا دانند و لازمه قول ایشان بطلان ثواب و عقاب است کاش حروریه بودند که طایفه ای از خوارج هستند یعنی غلاة از جمیع این طبقات که بعضی قائل به سه خدا و بعضي بدو خدا و بعضی بفرزندی خدا و بعضی به پرستش آتش و ستاره و برخی به این عقائد مذکوره بودند بدتر هستند آنگاه فرمود با ایشان هم نشین نشوید و با ایشان نزديك مگردید و از ایشان بیزاری جوئید که خدای از ایشان بیزار است .

و سبب این فرمایش ممکن است یکی این باشد که چون عقاید مردم در حق هر چیزی و هر کسی باندازه شأن و مقام او قوت می گیرد و بدیگران نیز سرایت می کند و موجب فساد می شود مثلا کسی که آفتاب پرست یا گوساله پرست یا آتش پرست یا ستاره پرست یا بت پرست باشد چون معبود او چندان محل قبول واقع نمی شود و اثرات و خوارق عاداتی نمی نماید که عابد و پرستنده اورا عقیدتی استوار كالنقش في الحجر پایدار بماند اما کسی که به پاره ای انبیاء عظام که دارای معجزات و خوارق عادات و احیای اموات و پاره ای کرامات عالیند عقيدت خاصه ای که علاوه بر مقام بشریت و رتبت نبوت است پیدا نماید کارش مشکل و فسادش معضل باشد و مردمان بواسطه اقامت برهانی که در حق مراديا معبود خود می کند زودتر بدو راغب و مایل شوند و فساد این عقیدت ازعقیدت آن بیشتر و دنباله اش دراز وزمانش مطول تر است. چنانکه هم اکنون مشهود است که آن طبقات که قائل بر علو مراتب انبیاء و غلو در حق ایشان هستند در روزگار بسیارند و عقاید چند هزار ساله را از دست نداده اند لكن سایر طبقات بت پرست یا آتش پرست یا آفتاب و ستاره و گوساله پرست در کمال ضعف و اضمحلال هستند و محسوس است که مدتی دیر بر نیاید که این عقاید از میان برود اما آنانکه در حق اولیاء و انبیاء خصوصا حضرت علی بن ابی طالب علیه السلام با آن معجزات و کرامات و خوارق عادات و اطوار و آثار که از سایر اولیاء و انبیای سلف بیشتر جلوه گر شده است غلو نموده اند چون فسادش بیشتر

ص: 269

و دوام و قوامش بیشتر است ازین روی میفرماید این طائفه غلاة از سایر طبقات بدتر هستند و چون بعضی کسان در مقام آن حضرت نیز غلو داشتند این بیانات وافيه را بفرمود تا زبان معاندان کوتاه گردد .

در باب تفويض

چنانکه در همین کتاب مزبور از یاسر خادم مسطور است که گفت در حضرت امام رضا علیه السلام عرض کردم در باب تفویض چه فرمائی؟ فرمود خداوند تعالی کاردین خود را با پیغمبر خود صلی الله علیه و اله تفویض نمود و فرمود « ما آتاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ ما نَهیكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا ». آنچه رسول برای شما بیاورد و امر به آن فرمود اخذ کنید و از آنچه نهی فرمود نهی پذیر شوید «فَأَمَّا الْخَلْقَ وَ الرِّزْقَ فَلَا» اما امر خلقت و رزق به پیغمبر تفويض نشد چه خدای تعالی می فرماید : «اللَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ» خدای آفریننده هر موجودی است و میفرماید «اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُمْ ثُمَّ رَزَقَكُمْ ثُمَّ يُمِيتُكُمْ ثُمَّ يُحْيِيكُمْ ۖ هَلْ مِنْ شُرَكَائِكُمْ مَنْ يَفْعَلُ مِنْ ذَٰلِكُمْ مِنْ شَيْءٍ سُبْحَانَهُ وَ تَعَالَىٰ عَمَّا يُشْرِكُونَ»، خدای بحق آن کسی است که آفرید شما را در وقتی که معدوم صرف بودید پس روزی داد شمارا چندانکه زنده بودید پس بمیراند شما را بوقت انقضاي اجل پس زنده نماید شما را در روز قیامت برای جزای عمل آیا هست از شریکان یعنی بتها که بزعم شما شريك خدا هستند کسی که این گونه افعال را از آفريدن و میرانیدن و روزي دادن و زنده ساختن بکند تا بدان سبب او را پرستش کند پاك و منزه است خدا و برتر است از آنچه مردمان شرك می آورند به او .

راقم حروف گوید : از استشهاد به این آیه مبارکه چنان معلوم می شود که امام رضا علیه السلام خواست در اصول و عیون امور که مخصوص به خلاق جهان و رزاق جهانیان است اظهار نماید چه سایر مطالب از امر و نهی و عرض شرایع احكام و دین و نوامیس و قوانین دینیه و اظهار مصالح امور و امثال آن بجمله از فروعات امر مخلوقیت است چه تا از عدم به وجود نیایند و روزی نبرند مکلف و مخاطب

ص: 270

نتوانند شد و اگر روزی نیابند بمعارف و امور توحید نتوانند رسید و در این سرا که دار کردار است منشأ اعمال و افعال نتوانند گشت و اگر بمیرند و طی برازخ و درکات را ننمایند کار معاد و مکافات اعمال در سرای آخرت که دارجزاء است رنگ پذیر نیاید و حساب و کتاب و ثواب و عقاب و دوزخ و بهشت و ترقیات نفسانیه ظاهر نشود . پس امور کليه و اصول مطالب و عيون فنون با هیچ کس تفويض نشده است اگر چه بحسب معنی خدای تعالی بر تمام امور و احوال عموما قائم وقیوم است اما از حیثیات دیگر که خود خواسته است و مصلحت دانسته است صادر اول در تمام امور مختار و ولی کارخانه ایزد قهار است و اینکه امير المؤمنين على علیه السلام در بعضی خطب شریفه می فرماید:

«انا خالق السموات و الأرض» یا «نحن صنایع الله و الخلق بعدصنایع لنا ۔ یا۔ صنائعنا» معانی دیگر دارد چه از آن حیثیت که خداوند تعالي بواسطه وجود مبارك صادر اول و این انوار مبارکه تمام مخلوق را بیافرید چنان است که خود ایشان آفریده باشند یا اینکه چون علت غائی خلقت معرفت است و معرفت بوجود مبارك ایشان معلوم می شود و براه توحید می روند و اگر هر موجودی دارای مقام نباشد با معدوم مساوی است پس ایشان را چنان است که آفریده و زنده کرده باشند و نیز از کمال تقرب و اتصالی که بمبدأ دارند آنچه خدای کند چون ایشان واسطه فیض هستند چان است که ایشان کرده اند چنانکه هر روزی که از سایر وزراء در پیشگاه پادشاه مقرب تر و در امور دولت مختار تر باشد چون بر مسند وزارت نشيند افعالی را که مخصوص به شخص پادشاه است بخود نسبت دهد و برای اظهار اقتدار و محرمیت تامه گوید من چنین و چنان کردم و می کنم و مردمان با اینکه می دانند این گونه احکام اختصاص به پادشاه دارد خاموش شوند و این کلمات را بر نهایت اقتدار و اختیار او حمل نمایند پادشاه نیز چون بشنود او را مسئول و مؤاخذ نگرداند چه قدرت او را طالب و بر مقصود وزیر نیز از اظهار این گونه اقتدارات که

ص: 271

محض دولتخواهی و پیشرفت امور مملکت و مزید قدرت سلطنت است آگاه است .

و نیز خلق معانی مختلفه دارد همه راجع به آفریدن و از عدم به وجود آمدن نیست بمعنی اندازه نیز هست چنانکه شأن ملكين خلاقین برای ترتیب کارچنین مأثور است پس تواند بود که مقصود آنحضرت از اینکه منم خالق آسمانها و زمین به این معنی باشد یعنی حافظ نظام و قوام و ترقیات و تکميلات كليه نفوس فلكيه و ارضيه منم و معانی دیگر نیز دارد لکن در کلمات ائمه که فرموده اند:

« کَلامَنا صَعْبٌ مُسْتَصْعَبٌ » یا مانند کلام یزدانی دارای ظواهر و بواطن و محکم و متشابه است نمی توان بالصراحه در تعیین معنی و تشریحی جسارت ورزیده فالله تعالی اعلم والراسخون في العلم »

در باب غلاة ومفوضه

و نیز در آن کتاب از ابوجعفر هاشمی مسطور است که گفت در حضرت امام رضا صلوات الله تعالی علیه از مردم غلاة و مفوضه سؤال کردم فرمود : « الغلاة كفار و المفوضة المشركون من جالسهم او خالطهم او آكلهم او شار بهم او واصلهم او زوجهم او تزوج منهم او ائتمنهم على امانة او صدق حديثهم او اعانهم بشطر كلمة خرج من ولاية الله عز وجل وولاية رسول الله صلی الله علیه و اله وولايتنا أهل البيت » جماعت غلاة كافرند و مفوضه مشرك هستند هر کسی با ایشان همنشینی جوید یا به آمیزش پوید یا با ایشان به خوردن یا آشامیدن رود یا با ایشان رشته وصلت را اتصال دهد یا زوجه به ایشان دهد یا از زنان ایشان تزويج نماید یا ایشان را در امانتی مؤتمن شمارد یا حدیث و حکایت ایشان را براستی پندارد یا بمختصر سخنی در اعانت ایشان زبان بگرداند از ولایت خدا و ولایت رسول خدا و ولایت ما ائمه هدی بیرون تاخته است .

راقم حروف گوید : « للَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ » باید در این خبر تأمل نمود و به تعقل تفکر کرد. معلوم می شود که ابن شأن و مقامی را که این

ص: 272

انوارطاهره مقدسه ادراك فرموده اند همه از طریق اعلی درجه خضوع وخشوعی است که در حضرت احدیت دارند و احدی از مخلوق این چند خاضع وخاشع وراضي بقضا نتواند بود آنان را که خداوندی یکی از ایشان قائل هستند و کتمان صانع را می نمایند کافر میشمارند و آنان را که عقیدت به تفویض امور بحضرت رسول دارند مشرك میخوانند و آنوقت در احتراز و اجتناب ازین گونه مردم که دارای این دو عقیدت در حق خودشان هستند این چند امر و تاکید میفرمایند.

در باب سهو پیغمبر در نماز

و هم در میون اخبار مسطور است که ابو صلت عبد السلام بن صالح هروی گفت بحضرت امام رضا علیه السلام عرض کردم یا ابن رسول الله در سواد کوفه قومی هستند که چنان می دانند که برای پیغمبر سهوی در نمازش روی نداد فرمود : « كَذَبُوا لَعَنَهُمُ اَللَّهُ إِنَّ اَلَّذِي لاَ يَسْهُو هُوَ اَللّٰهُ اَلَّذِي لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ » دروغ گفته اند خدای لعنت کند ایشان را همانا کسیکه سهو نمی کند خداوندی است که بجز او خدائی نیست عرض کردم یا ابن رسول الله در میان این جماعت که بر آن عقیدت می باشند گروهی باشند که چنان می پندارند که حسین بن على علیهماالسلام مقتول نشده بلکه حنظلة بن اسعد شامی را شبیه آن حضرت نمایش دادند و امام حسین علیه السلام را به آسمان بردند چنانکه عیسی بن مریم علیهماالسلام را به آسمان بردند و به این آیه شريفه احتجاج میجویند « و لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلًا » هرگز خداوند راهی برای کافران بر مؤمنان قرار نداده است امام رضا علیه السلام فرمود:

كذبوا عليهم غضب الله و لعنته وكفروا بتكذيبهم لنبي الله صلی الله علیه و اله في اخباره بان الحسين بن على علیه السلام سيقتل و الله لقد قتل الحسين و قتل من كان خيرا من الحسين امير المؤمنين و الحسن بن على علیه السلام وما منا الا مقتول واني و الله لمقتول بالسم باغتيال من يغتالني اعرف ذلك بعهد معهود الى من رسول الله صلی الله علیه و آله اخبره به جبرئيل عن رب العالمين »: دروغ گفتند غضب و لعنت خدای برایشان باد و کافر شدند بواسطه اینکه پیغمبر خدای صلی الله علیه و اله را تکدیب نمودند در خبريكه

ص: 273

بقتل حسین علیه السلام داده است سوگند با خدای حسین کشته شد و کشته شدند کسانی که از حسین علیه السلام بهتر بودند مانند امير المؤمنین و حسن بن على علیه السلام وهيچيك از ما ائمه نیستیم مگر اینکه کشته می شویم و من قسم بخداي تعالی بر حسب مكر و حیلت و خدیعتی که خواهند کرد بزهر شهید می شوم و من این مطلب را بواسطة عهدی که از حضرت رسول خداي معهود است و جبرئیل از جانب پروردگار جلیل به آن حضرت خبر داده است می دانم و اما قول خداوند عزوجل که خداوند قرار نداده است برای کافرین بر مؤمنین راهی را مراد این است که خدای قرار نداده است برای کافری بر مؤمنی حجتی یعنی کافر نمی تواند مؤمن را در ادله ایما نیه مغلوب گرداند و برای مؤمن دلیلی نباشد تا بدستیاری آن دلیل مظفر و غالب گردد همانا خداوند عزوجل خبر داده است از آن كفاری که پیغمبران را بکشتند و با اینکه پیغمبران را شهید کردند خداوند برای کفار بر جماعت انبياي خودش علیهم السلام را هی از طریق حجت قرار نداده است .

راقم حروف گوید : نسبت سهو به رسول خدای و پیشوایان دین مبین یعنی ائمه طاهرین صلوات الله عليهم نمی توان داد و ادله قاطعه آن در مقامات خود مکرر یاد کرده شده است اگر در موردی با قتضای مصلحتي ودفع پاره ای خیالات غلو آمیز پاره ای کسان فرمایشی باشد نظر براهی دیگر دارد تا مخلوق از خالق ممتاز گردد چنانکه پاره ای را عقیدت بر آن است که حسين علیه السلام شهید نشد و به آسمان بر شد .

بیان پاره ای اخبار که از حضرت امام رضا(علیه السلام) ومأمون نمودار شده است

در عیون اخبار از دارم بن قبيصة نهشلی روایت شده است که گفت حديث فرمود ما را علی بن موسی الرضا و محمد بن على علیهماالسلام و گفتند از مأمون شنیدیم که از رشید از مهدی از منصور از پدرش از جدش حدیث می نمود که ابن عباس با معاویه گفت آیا می دانی از چه روی فاطمه علیهاالسلام را فاطمه نامیدند گفت نمیدانم گفت « لِأَنَّهَا فُطِمَتْ هِی وَ شِیعَتُهَا مِنَ النار » برای اینکه آن حضرت و شیعیان اواز

ص: 274

آتش جدا و جهنم از ایشان جدا شود و من این حدیث را از رسول خدای شنیدم و از ین پیش به این حدیث اشارت رفته است .

و نیز در عیون اخبار مسطور است که یاسر گفت از شهر نیشابور به مأمون نوشتند که مردی از مجوس در حال موت وصیت کرده است که مقداری جلیل از اموالش را در میان مساکین و فقرا متفرق سازند و قاضی نیشابور این اموال را در میان فقراء مسلمانان پخش کرده است مأمون به حضرت امام رضا علیه السلام عرضكرد ای سید من در این باب چه می فرمائی فرمود : «ان المجوس لايتصدقون على فقراء المسلمين فاكتب اليه ان يخرج بقدر ذلك من صدقات المسلمين فتصدق به على فقراء المجوس» مردم مجوس را نمیرسد که بفقراء مسلمانان تصدق دهند و چون این کار را قاضی کرده است بدو بنویس بقدرهمین مبلغ که از مال آن شخص مجوس بفقراء مسلمانان برگرفته است از صدقات مقرره مسلمانان بر گیرد و بر فقراء مجوس تسلیم نماید .

راقم حروف گوید : همانطور که بپاره ای جهات و رعایت احترام عموم صدقات بر آل رسول خدای صلی الله علیه و اله حرام است چه در حقيقت زکوة بدن است بهمین جهت صدقات کفار و مشرکین بر مسلمانان روانیست .

در بحار الأنوار مسطور است که وقتی مردی نصرانی را بحضور مأمون آوردند که با زنی هاشمیه بفجور رفته بود چون مأمون را بدید اسلام آورد تا مگر بدست آویز اسلام از اجرای آن حد آسوده ماند. مأمون را این اسلام آوردن نصرانی در چنین موقع بسی دشوار افتاد و این مسئله را در میان فقهاء مسلمان مطروح گردانید گفتند « هَدَرَ الْإِسْلَامُ مَا قَبْلَهُ » چون کسی مسلمانی گیرد معاصی واعمال شنيعه قبل از آن را اسلام هدر می دهد یعنی از برکت اسلام معاصی قبل از اسلام بخشیده و نادیده می شود مأمون از حضرت امام علیه السلام بپرسید فرمود : « اُقْتُلْهُ لِأَنَّهُ أَسْلَمَ حِینَ رَأَی اَلْبَأْسَ » این نصرانی را بکش زیرا که هنگامی مسلمانی گرفت که خودرا بمجازات کردار خود گرفتار دید و از بیم جان مسلمانی را دست آویز نمود و در حقیقت مسلمان نیست و چون از مجازات خودرهائی یابد بمذهب خود

ص: 275

باقی بماند ، خداوند عزوجل می فرماید : « فَلَمَّا رَأَوْا بَأْسَنَا قَالُوا آمَنَّا بِاللَّهِ وَحْدَهُ إلى آخرها » چون بأس وشدت وعذاب مارا جماعت مخالفان دیدند گفتند ایمان آوردیم و این ایمان در این هنگام مقبول و مفید نیست .

و دیگر در بحار الانوار و کشف الغمه مسطور است که وقتی مردی را بحضرت مأمون حاضر کردند مأمون خواست گردنش را بزند و این وقت امام رضا علیه السلام شرف حضور داشت مأمون عرض کرد یا ابا الحسن چه میفرمائی فرمود میگویم « إِنَّ اَللَّهَ لاَ يَزِيدَكَ بِحُسْنِ اَلْعَفْوِ إِلاَّ عِزّاً فَعَفَا عنه » خداوند تعالی در ازای حسن عفو و گذشت نیکو جز عز و، عزت از بهرت نمی افزاید چون مأمون این سخن بشنید از قتل آن مرد در گذشت و البته آن مرد واجب القتل نبوده که امام رضا علیه السلام این گونه فرمود و گرنه اگر واجب بودی تأیید خیال مأمون را می فرمود و در قصاص و مکافات شرعیه تأخیر روا نمی داشت چنانکه در حق آن شخص نصرانی که مذکور شد با اینکه تمام فقهای عصر حكم بعدم مجازاتش دادند امر به قتل و اجرای حد شرعي فرمود .

و نیز در عیون اخبار و بحار الانوار از ابراهیم بن محمد حسنی مروی است که وقتی مأمون کنیز کی برای امام رضا عليه السلام تقدیم کرد چون آن کنیز بحضور مبارکش تشرف یافت و نشان پیری در دیدار همایونش مشاهدت نمودحالت اشمئزاز و انقباض دروی روی داد و چون امام اینحالت کراهت را در آن جاریه مشاهدت نمود آن کنیز را به مأمون بفرستاد و این چند شعر را به مأمون مرقوم فرمود :

نعي نفسي إلى نفسي المشيب *** و عند الشيب يتعظ الكبيب

فقد ولى الشباب الى مداه *** فلست اری مواضعه تؤب

سابكيه و اند به طويلا *** و ادعوه الى عسى يجيب

و هیهات الذي قد فات منه *** تمنيني به النفس الكذوب

وراع الفانيات بياض رأسى *** ومن مد البقاء له یشیب

ارى البيض الحسان يجدن منی *** و في هجر انهن لنا نصیب

ص: 276

فان يكن الشباب مضي حبيبا *** فان الشيب ايضا لي حبيب

ساصحبه بتقوى الله حتى *** يفرق بيننا الأجل القريب

روزگار پیری از زوال روز زندگانی بامن خبر داد و مردم خردمند هنگام پیری پند می گیرند. همانا نوبت جوانی بکران پیوست و روز پیری روی گشود و او را باز گشتی نخواهد بود . چه بسیار بر گذشت جوانی زاری و ندبه می کنم و تجدیدش را می طلبم شاید این دعوت را اجابت کند دریغا که آنچه از دست برفت نفس دروغگوي به آرزوی آنم می خواند .

همانا فانیات از سفیدی موی سرم بترسیدند و از پیریم بیندیشیدند نگرانم که سیم تنان سفید روی از من گریزان هستند و در مهاجرت و مفارقت ایشان ما را بهره ایست و اگر دولت جوانی که بر گذشت محبوبیت داشت نعمت پیری نیز مرا محبوب است چه حالت پیری را که از مشهيات نفسانی و آمال و امانی بر آسوده است با تقوی و پرهیز کاری در حضرت کردگار بی انباز همراه و همراز گردانم تا گاهی که اجل قريب و مرگ نزديك آمده در میان ما مفارقت نماید .

راقم حروف گوید : در بعضی نسخ بجای فانیات غانيات نوشته اند که بمعنی زنان خواننده خوش روی سرودگوی هستند تواند بود که مأمون چنین جاریه به این صفت به خدمت آن حضرت فرستاده باشد تا مگر امتحان و دست آویز نماید و امام علیه السلام آنگونه جوابی منظوما بداد و او را باز نمود که من آلوده این اعمال نیستم و بتقوى و پرهیز کاری بقیه عمر را بدون شك و ریب میگذرانم و چون اگر خود آنحضرت آن کنیزک را باز پس میفرستاد موجب رنجش خاطر و مزید کین مأمون و حصول این کار از جانب خود آنحضرت میگشت و نبايستي مأمون معذور گردد ، لهذا بر حسب تصرف امامت آن حالت اشميزاز وانقباض در وجود جاریه پدیدشد تا به نزد مأمون باز گشت گرفت و نه مأمون بمقصود خود و اصل و نه راه رنجید گی برای او حاصل شد والا هزاران یوسف مصری از نور همایون و جمال مبارك ائمة هدى علیهم السلام منور و بهره بر هستند : آن سیه چرده که شیرینی عالم با

ص: 277

اوست .

جوهری در صحاح اللغة گوید غانيه آن جاریه ایست که بشوهر خودش استغنا و از دیگران بی نیازی جوید و نیز غانيه آن جاریه ایست که بسبب حسن و جمال خودش توانگر و بی نیاز باشد.

بیان پاره ای مکالمات آنحضرت با پاره ای کسان که در حضور مأمون روی داده است

ابن شهر آشوب در مناقب نوشته است که روزی اشعث بن حاتم از حضرت امام رضا علیه السلام در شهر مرو در مانده ای که مأمون و فضل بن سهل بر آن حاضر بودند سؤال نمود خلفت روز قبل از خلقت شب است یا خلقت شب قبل از خلقت روز است فرمود «امن القرآن ام من الحساب».

آیا این جواب را از قرآن میخواهی بدانی یا از شمار ستاره شمار ان فضل عرض کرد از هر دو فرمود : «قد علمت أَنَّ طَالِعَ الدُّنْیَا السَّرَطَانُ وَ الْکَوَاکِبُ فِی مَوَاضِعِ شَرَفِهَا فَزُحَلُ فِی الْمِیزَانِ وَ الْمُشْتَرِی فِی السَّرَطَانِ وَ الشَّمْسُ فِی الْحَمَلِ وَ الْقَمَرُ فِی الثَّوْرِ فَذالك یَدُلُّ عَلَی کَیْنُونَهًِْ الشَّمْسِ فِی الْحَمَلِ مِنَ الْعَاشِرِ فِی وَسَطِ السَّمَاءِ و یُوجِبُ ذَلِکَ أَنَّ النَّهَارُ خُلِقَ قَبْلَ اللَّیْلِ».

و بروایت مجلسی در چهاردهم بحار الانوار اشعث بن حاتم گفت در خراسان در آنجا که حضرت امام رضا علیه السلام و فضل بن سهل و مأمون در ایوان حیری در مرو بیکجای فراهم بودند حضور داشتم پس خوان طعام بیاوردند پس امام رضا علیه السلام فرمود مردی از بنی اسرائیل از من در مدینه سؤال نمود که روز بیشتر خلق شد یاشب «فَمَا عِنْدَکُمْ» شما را در این امر چه علم و خبری است پس حاضران از هر طرف سخن در پیوستند لکن در این مسئله علمی نداشتند اینوقت فضل بحضرت رضا عرض کرد «اصلحك الله تو ما را باین مطلب خبر بده»

فرمود بلی از قرآن یا از حساب فضل عرض کرد از جهت حساب یعنی نجوم فرمود تو خود میدانی یعنی چون بعلم نجوم اطلاع داری دانسته ای فضل که طالع

ص: 278

دنیا سرطان و آن هنگام کواکب سیاره در مواضع شرف خود بودند ستاره کیوان در برج میزان و مشتری در برج سرطان و آفتاب در برج بره و ماه در کوشك گاو بودند و این جمله دلالت بر آن دارد که خورشید در کاخ حمل در عاشر از طالع در وسط السماء بوده است پس روز قبل از شب خلق شده است و اما از قرآن پس در این قول خدای تعالی است «لَا الشَّمْسُ يَنبَغِي لَهَا أَن تُدْرِكَ الْقَمَرَ وَلَا اللَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ »

نه آفتاب را میشاید که قمر را در یابد و نه شب را میشاید که بر روز پیشی بجوید «ای سبقه النهار» یعنی روز بر شب تقدم و سبقت دارد .

مجلسی اعلى الله مقامه میفرماید : در این خبر اشکالاتی است نخست اینکه ظلمت و تاریکی و سیاهی که شب از آن حاصل میشود عدم نوری است که روز از آن حاصل و عدم حادثی است که مقدم بر وجود آن است و جواب این است که ظلمت عدم مطلق نیست بلکه عدم ملکه است چه این عدم نور است از آنچه از شأن او این است که نیرو فرو زنده باشد و مانند این ممکن است که مقدم و مؤخر واقع شود و حاصل اینجا این است که اول خلق عالم روز بوده است یا شب .

دوم این است که نزد خلقت شمس بناچار در پاره ای نقاط زمین بایستی شب باشد و در بعضی روز و با این حالت تقدمی برای یکی از این روز و شب بر دیگری بر زمین نخواهد بود و جواب این مطلب این است که سؤال از معظم معموره زمین است که آیا زمان در آن معموره شب بوده است یا روز پس منافی نیست وجوددلیل در آنچه در قطر زمین اندر آید .

سوم این است که مراد بطالع دنیا چیست چه هر نقطه از نقاط زمین راطالعی و هر نقطه از نقاط منطقة البروج را طالع افقی از آفاق است و جواب این است که مراد بطالع دنیا طالع قبة الأرض است یعنی موضعی از ربع مسکون در وسط خط استواء طولش از جانب مغرب است بنا بر مشهور یا از جانب مشرق است بنا بر رأي اهل هند به نود درجه و گاهی اطلاق بر موضعی از ارض که طولش نصف

ص: 279

طول معموره از زمین یعنی نود درجه است و عرضش نصف عرض معموره از زمین است یعنی تخمینا سی و سه درجه است میشود و از خواص قبه این است که چون واصل شود شمس در آن قبه بنصف النهار برجميع ربع مسكون نهارا طالع میشود پس نکته در تخصیص ظاهر میشود و ممکن است که طالع در آنجا بر حسب قياس بكعبه معظمه باشد چه این مکان مقدس خلقا و شرعا و شرفا در وسط زمین واقع شده. است .

اشکال چهارم این است که بودن کواکب در مواضع شرف خود بنابر قواعد منجمین و اصطلاح ایشان استقامت نمی جوید زیرا که بر عقیدت منجمین شرف عطارد در برج سنبله و شرف شمس در کاخ حمل است و عطارد باین اندازه از شمس دوری نمی گیرد و جواب این است که امام رضا علیه السلام بنای این مسئله را بر آنچه در حضور معالم ظهور مبارکش مقرر و معلوم بوده است نهاده نه آنچه منجمین در شرف عطاردگمان می برند یا اینکه گفته شود مستثنی است از این امر و این مطلب بر آنچه نزد ایشان معلوم است حواله شود یا اینکه گفته شود مراد بكواكب اربعه مفصله است اعتمادا على ذکرها بعده .

اشکال پنجم این است که مقرر در کتب احکام در بحث قرانات این است که هفت ستاره مجتمع بودند در اول حمل و اگر فرض نمائیم که منجمین در این امر خطا کرده اند بر فضل بن سهل و سایر حضار که در آنمجلس در صفت نجوم متدرب بودند واجب بود که ازین مطلب از آنحضرت پرسش کنند و در این مسئله مراجعه نمایند و هیچ از ایشان نقل نشده است که اقدامی در این پرسش و مراجعه نموده باشند و جواب این است که ایشان در این امر و عقیدت اتفاق نداشته اند پس تواند بود که فضل و غیر از او که حضور داشته اند سالك در این مسلك بوده اند و تواند بود که راوی در فهم کلام آنحضرت علیه السلام خبط وسهوی نموده باشد و کلام آنحضرت این باشد که ستارگان با شمس بوده اند در شرف خود شمس وضمیر در شرفها راجع بشمس باشد نه کواکب و برایشان مشتبه شده باشد و مرجع ضمير را

ص: 280

کواکب دانسته باشد . ففصل كما ترى.

مجلسی میفرماید بنابر آنچه مذکور داشتم حاجتی بتحريف حديث و نسبت سهو براوی نیست و آنچه آنجماعت مذکور داشته اند مستند بحجتی نیست و بیشتر اقاویل ایشان در امثال این مسائل باوهام فاسده خودشان استناد دارد و از خیالات واهمه ایشان تراوش مینماید و بر کسانی که در زبر ایشان تتبعی دارند مخفی نیست .

ابو ریحان در این باره می گوید در هريك از ادوار کواکب در اول فراهم می شوند بدءا و عودا لكن این حال در اوقات مختلفه روی میگشاید پس اگر حکم بشود بر اینکه در اول حمل کواکب در این وقت مخلوقند یا حكم بشود براینکه اجماع کواکب در آن می شود همان اول عالم یا پایان عالم است این دعوای او از بینه و گواه عری می گردد اگر چند داخل در امکان باشد لكن امثال این قضایا جز بحجتی روشن و برهانی مبرهن یا آنکس که از اوایل و مبادی اخبار او موثق و قول او محل اعتماد و متفرد در نفس و اتصال وحي و تأييد او صحیح باشد مقبول نمی شود همانا می تواند باشد که این اجرام متفرقه غیر مجتمعه بوده اند هنگامی که مبدع ابداع آنها را نموده است و احداث آن را فرموده است و برای همین حرکاتی بوده که حساب و علم نجوم اجتماع آنها را در نقطه واحدة در این مدت واجب میگردانیده است .

اشکال ششم این است که استدلال باین آیه مزبوره تمام نیست زیرا که ممکن است که قول خدای تعالی « وَ لَا اللَّيْلُ سَابِقُ النَّهَارِ » بنا بر این باشد که شب قبل از وقت مقررش و زمان مقدرش نمی آید چنانکه خورشید قبل از هنگام خودش طلوع نمی کند پس هريك از لیل و نهار نمی آیند یکی از آن دو قبل از تمام شدن آن دیگر وجوب این است که آنحضرف علیه السلام استدلال را بر آن بر نهاده است که از مراد خدای تعالی در آیه شریفه مذكوره معلوم می شود و آنحضرت نزد آن کسان که در آنمجلس حاضر بودند در این امر امین و مصدق بود .

ص: 281

هفتم از آن اشکالات این است که میگویند حدیثی از ابن عباس رسیده است که منافی این مطلب مذکور است چه آنحدیث حكم بتقدم ليل بر نهار می نماید و آنچه از تورية نيز نقل کرده اند موافق این حدیث منافی بیان سابق است جواب این است که حدیث ابن عباس را نمیتوان با کلام امام علیه السلام که از اصول معتبره منقول است معارض گردانید و همچنین نقل از تورية ثابت نیست و اگر ثابت هم باشد بیشتر آن تصحیف شده است و محل اعتماد نیست و بسیار میشود که جواب داده میشود به اینکه حدوث نور بعداز وجود ظلمت است پس ظلمت بر نور تقدم دارد لكن طالع خلق فيها ، یعنی طالع وخود گسترانیدن زمین همان سرطان بوده است و در این وقت شمس در برج حمل در عاشر بوده است پس اول اوقات در روی زمین همان ظهر است و ازین جهت نماز ظهر را نماز اولی نامیده اند چنانکه صلواة وسطى نیز خوانده اند و اینکه تفسیر کرده اند طالع دنیا را بطالع دحو الارض برای این است که خلقت زمین بر خلقت آسمان تقدم دارد لكن دحوالارض مؤخر است از خلقت آسمانها و با این معنی جمع بین آیات شریفه میشود .

علامه مجلسی اعلی الله مقامه ميفرمايد ممکن است حمل کردن آنرا بر ابتداء خلق کواکب چه حصول روز در حال خلق كواكب باشد و حاصل این است که خلقت اجزاء دنیا هنگام بودن سرطان بر افق شرقی بالنسبة بسوى قبه زمين تمام گشت و چون بر توالی بروج باز شویم و شش از زیر زمین و سه از بالای زمین شمرده آید عاشر که حمل است بر سمت الرأس خواهد بود و چون شمس در آنجا باشد بالنسبه بآن معموره که مسکن اشرف خلق است مقدم است بر لیل و بعداز این بیانات محتمل است که این مصطلحاتی است که جاری نشده است عادت ائمة هدي علیهم السلام بذكر آن واجراء كلام بر قواعد نجومی است که ایشان نفی نموده اند و محل اعتنا ندانسته اند و بعضی گفته اند که این کواکب چون در ابتداء خلقت عالم در مواضع مخصوصه مضبوطه عند اهل العلم اخذا عن الانبياء الحجج علیهم السلام بوده

ص: 282

است پس بعد از آنکه جماعت منجمین پاره ای از ین مطالب را از ایشان اخذ کردند چنان گمان بردند که این کواکب برای این خصوصیت احسن مواضع این کواکب باشد ازین روی موضع شرف کواکب نامیدند و از آن پس آن مواضعی را که در مقابل آنها هبوطا لها نامیدند چه توهم کردند که این کواکب در آن حال که در این مواضع هستند از آن منزلت که داشتند و در شرف بودند هبوط نمودند جدا

و اما آنچه از جماعت منجمون اخذ آن از اهل علم فوت شد مثلا موضع عطارد مثلا در پیش نفوس خودشان بخیالات شعريه معین ساختند چنانکه در کتب ایشان مسطور است در تفاسیر در معنی آیه شریفه مذکوره مینویسند نه آفتاب را میشاید که بسرعت سیر قمر رسد چه قمر تمام بروج دوازده گانه را در ماهی طی کند و آفتاب در سالی قطع نماید و آفتاب در فلك چهارم است و ماه در فلك اول است پس اگر آفتاب نیز بسرعت ماه باشد فصول سال از وضع خود بیفتند و به تعیش و نكون نبات و حیوان خلل رسد و نه شب پیشی گیرنده است بروز باین معنی که غلبه نماید بر روشنی روز بر وجهی که در شب یا بیشتر با هم جمع شوند و در میان آنها روز نباشد بلکه متعاقب یکدیگرند و بعضی گفته اند که مراد بشب و روز علامت آنها است یعنی روشنی شمس و قمر پس معنی این است که همچنانکه شمس سرعت قمر را در نمی یابد قمر نیز در روشنی بشمس سبقت نمی گیرد و بآن نمیرسد والله اعلم .

در کتاب مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که از جمله مسائلی که حضرت امام رضا علیه السلام در حضور مأمون جواب داده است در مسائل صباح بن نصر هندی و عمران صابی یکی این است که عمران بآن حضرت عرض کرد «العَينُ نورٌ مُرَكَّبَةٌ ، أمِ الرُّوحُ تُبصِرُ الأشياءَ مِن مَنظَرِها» چشم نوری است مرکب یاروح می بیند اشیاء را از منظر آنها ؟ امام رضا علیه السلام در جواب فرمود « العين شحمة و هو البياض والسواد و النظر للروح دلیله انك تنظر فيه فترى صورتك في وسطه والانسان لا يرى صورته

ص: 283

الا في ماء او مرآة و ما أشبه ذلك » چشم پیه است و آن سفید و سیاه است و نظر و دیدن برای روح است دلیل آن این است که تو در آن نظر میکنی و صورت خود را در میان دیده ات می بینی و حال اینکه انسان صورت خود را جز در آب یا آینه و آنچه مانند اینها است نمی بیند

صباح عرضكرد چون چشم کور شد چگونه روح قائم و بینش ذاهب است فرمود « كالشمس طالعة يغشا ها الظلام » مانند خورشید فروزان که ظلمت پرده آن شود گفتند روح كجا رفته است فرمود «این يذهب الضوء الطالع من الكوة في البيت اذ اسددت الكوة »» بكجا میرود آنروشنائی که از روزنه خانه پدید می آید گاهی که آن روزنه را مسدود میداری گفت « الروح مسكنها في الدماغ و شعاعها منبث في الجسد بمنزلة الشمس دارتها في السماء و شعاعها منبسطة على الارض فاذا غابت الدايرة فلا شمس و ان اقطعت الرأس فلا روح » مسكن روح در مغز و شعاع آن در جسد پراکنده است بمنزله خورشید که گردش آن و محل دورانش در آسمان وشعاع آن منبسط برزمین است و چون دایره غایب گردید آفتابی پدید نیست و چون سر را بریدند روحی نیست .

عرض کردند پس از چه روی است که مرد ریش دارد و زن ندارد و امام رضا علیه السلام فرمود « زین الله الرجال باللحى و جعلها فضلا يستدل بها على الرجال من النساء » زینت بخشید خداوند مردان را بواسطه ریش و لحيه و این ریش را فاصله و تمیزی قرار داد که مردان را از زنان بآن دلیل بشناسند .

عمران عرض کرد چه باك است مرد را اگر مؤنث باشد و زن را گاهی که مذکر باشد فرمود : « علة ذلك أن المرئة إذا حملت وصار الغلام منها في الرحم موضع الجارية كان مؤنثا واذا صارت الجارية موضع الغلام کا نت مذكرة و ذلك أن موضع الغلام في الرحم مما یلی میا منها و الجارية ممایلی میاسرها و ربما ولدت المرأة ولدين في بطن واحد فان عظم شدياها جميعا تحمل توأمين و آن عظم احد ثدييها كان ذلك دليلا على انه تلد واحدا لاانه اذا كان الثدي الأيمن اعظم كان المولود ذكرا و اذا كان الا يسر اعظم كان المولود

ص: 284

انثی » علت این کار این است که چون زن آبستن شد و پسر در رحم او در آن موضع که جای دختر است اندر آید مؤنث می گردد و چون جاریه در آنجا که در رحم مقام پسر است اندر شود مذکر میگردد چه موضع غلام اندر رحم مادر در آنجا است که در طرف راست آن است و موضع جاریه در جانب چپ آن است و بسیار افتد که زن دو فرزند در شکم بیاورد پس اگر در حال حمل هر دو پستانش بزرگ شود دو بچه توأمان آورد و اگر یکی از دو پستانش بزرگی گیرد این امر دلالت بر آن دارد که این زن يك فرزند از شکم می گذاردجز اینکه اگر پستان راستش عظیم تر باشد آن مولود پسر باشد و اگر پستان چپش بزرگ تر باشد آن فرزند مؤنث و زن میباشد

«و اذا كانت حاملا فضمر ثديها الايمن فانها تسقط غلاماً واذاضمر ثديها الايسر فانها تسقط انثى و اذ اضمرا جميعا تسقطهما جميعاً » وچون زن بارور پستان راستش لاغر و نزار گردد پسری را سقط نماید و اگر پستان چپ او باريك ولاغر شود دختری بیفکند و اگر هر دو پستانش لاغر گردید دو بچه نر و ماده بیفکند .

عرض کردند این درازی و کوتاهی که در انسان پدید میشود از چیست فرمود « من قبل النطفة اذا خرجت من الذكر فاستدارت جاء القصر و ان استطالت جاء الطول » این معنی از جانب نطفه است زیرا که چون آب مردی از مردی آدمی بیرون جست و بحالت استداره در زهدان بنشست فرزندش که پدید آید کوتاه قامت باشد و اگر طولانی جای گیرد فرزند بلند بالا گردد .

صباح عرض کرد اصل آب چیست فرمود « اصل الماء خشية الله بعضه من السماء و يسلكه في الارض ينابيع و بعضه ماء عليه الارضون واصله واحد عذب فرات » اصل آب خشیت و بیم خداوندی است بعضی از آن از آسمان فرود آید و اندر زمین چشمه سارها بنمایش و گذارش رسد و پاره ای آبی است که بطون زمین بر آن است و اصل آب یکی است و يك عنصر شیرین گوارا است

راقم حروف گوید در اخبار هست که خدای تعالی از نخست گوهری بیافرید

ص: 285

و با نظر خشم در آن بدید و آن گوهر آب شد و در السنه مردم نیز جاری است که فلانکس از هیبت فلان یا از خجلت آب شد و در کلام عزیز وارد است «وَ أَنْزَلْنا مِنَ السَّماءِ ماءً بِقَدَرٍ فَأَسْكَنَّاهُ فِي الْأَرضِ » و امثال این آیات بسیار است و نوشته اند از ظواهر این آیات چنان مفهوم شود که آنها بجمله از آسمان است . صدوق عليه الرحمة نیز چنین میداند لکن کلامی که بمعصوم و امام رضا علیه السلام صحت نقل یابد البته بر پاره ای تحقیقات و عقاید دیگران ترجیح و اولویت حاصل نماید و چه زیان دارد که همان طور که در اخبار وارد است که خداوند تعالی از نخست آب را بیافرید و زمین را بر آن بر نهاد و هم چنین آسمانها را همان گونه که امام رضا علیه السلام میفرماید باشد و آنگهی آبهائی که در اعراق و اطباق زمین است خود شاهد این حال است زمین را چند هزار فرسنگ قطر است آب باران این مقدار اعماق را نمیرسد .

صباح عرض کرد پس چگونه از زمین چشمه های نفط و کبریت و قیر و نمك و اشباه آن بجوشد و بخيزد یعنی اگر عذب فرات است پس اینجمله چیست فرمود « غيره الجوهر و انقلبت کانقلاب العصير خمرا و كما انقلبت الخمر فصارت خلا و كما يخرج من بين فرث و دم لبنا خالصا » تغییر میدهد آن را جوهر و منقلب می گردد چنانکه عصير و دست افشار خمر می شود و خمر سرکه می گردد و چنانکه از میان سرگین شکمبه و خون شير پاك خالص بیرون می آید عرض کرد پس از کجا انواع جواهر بیرون می آید فرمود « انقلبت منها كانقلاب النطمة علقة ثم مضغة ثم خلقة مجتمعة مبنية على المتضادات الأربع » منقلب میشود نطفه سفید بخون سرخ و آن خون سرخ بسته بپاره ای گوشت و بعد از آن بخلقتی مجتمعه که مبنی بر چهار عنصر است که هر عنصری ضد آندیگر است .

عمران عرض کرد چون زمین از آب آفریده شده و آب سرد تر است پس چگونه زمین سرد خشك است فرمود « سُلِبَتِ النّدَاوَةُ فَصارَت يابِسَةً » تری و نداوت از زمین سلب می شود لاجرم یا بس وخشك می گردد . عرض کرد گرمی

ص: 286

سودمندتر است یا سردی فرمود : «بَل الحَرُّ أنفَعُ مِنَ البَردِ لِأنَّ الحَرَّ مِن حَرِّ الحَياةِ و البَردُ مِن بَردِ المَوتِ» بلکه حرارت از برودت نافع تر است زیرا که حرارت از گرمی و حرارت زندگی است و برودت از سردی مرگ است «وَ کَذَلِکَ السُّمُومُ الْقَاتِلَهُ الْحَارُّ مِنْهَا أَسْلَمُ وَ أَقَلُّ ضَرَراً مِنَ السُّمُومِ الْبَارِدَهِ» وهم چنین است حالت مزاج زهرهای کشنده زهری که حرارت و گرمی داشته باشد سالم تر و کم زیان تر از زهر های بارداست .

راقم حروف گوید: چون مزاج زهر مخالفتی تام با مزاج آدمی و حیوانات دارد این است که بواسطه آن مباينت موجب فساد و تباهی بدن و هلاکت شودچه با مزاج مرگ مؤید و موافق است و العلم عند الله تعالی و اولیائه .

در کشف الغمه و بحار الانوار مسطور است که فضل بن سهل در مجلس مأمون از حضرت امام رضا علیه السلام پرسید یا ابا الحسن آیا مردمان مجبرون هستند یعنی در کار خود مجبور میباشند و اختیاری ندارند فرمود «اَللَّهُ أَعْدَلُ مِنْ أَنْ يُجْبِرَ ثُمَّ يُعَذِّبَ» خدای تعالی از آن عادل تر است که بنده خود را بعملي و کرداری مجبور گرداند و چون از روی جبر آن عمل را نمود او را بر آن کردار معذب فرماید عرض کرد مطلقون میباشند یعنی خداوند تعالی ایشان را رهاويله کرده است و باختيار ومیل خود گذاشته است تا هر چه خواهند بکنند و ناهی و زاجری در کار نباشد و آمری ایشان را بمعروف امر نکند و از منکر متنبه نسازد فرمود «اللّهُ أحكَمُ مِن أن يُهمِلَ عَبدَهُ و يَكِلَهُ إلى نَفسِهِ» خداوند از آن حکیم تر است که بنده خودرا مهمل و بدون تکلیف و او را بخویشتن گذارد .

بیان بعضی اخبار متفرقه آنحضرت که در ایام تشریف فرمائی در مرو روی داده است

در کشف الغمه از یاسر خادم مسطور است که گفت از حضرت امام رضا علیه السلام شنیدم فرمود «إِنَّ أَوْحَشَ مَا يَكُونُ هَذَا اَلْخَلْقُ فِي ثَلثَةِ مَوَاطِنَ يَوْمَ یُولَدُ وَ یَخْرُجُ مِنْ بَطْنِ أُمِّهِ فَیَرَی الدُّنْیَا وَ یَوْمَ یَمُوتُ فیُعَایِنُ الْآخِرَهًَْ وَ أَهْلَهَا وَ یَوْمَ یُبْعَثُ فَیَرَی أَحْکَاماً

ص: 287

لَمْ یَرَهَا فِی دَارِ الدُّنْیَا» وحشت ناك ترين احوال این مخلوق درسه موطن است یکی روزیکه متولد می شود و از شکم مادرش بیرون می آید و دنیا را مینگرد وروزیکه میمیرد و آخرت واهل آخرت را نگران می گردد و روزیکه بر انگیخته می گردد و احکامی را می بیند و می شنود که آنگونه احکام را در دار دنیا ندیده و خداوند عز و جل یحیی رادر این سه موطن سالم بداشت و او را از ترس و روع ایمن گردانید پس فرمودسلام و سلامت باد بر یحیی روزیکه متولد شد و روزیکه بمیرد وروزی که زنده و بر انگیخته میشود و همچنین سالم گردانید عيسي بن مريم علیه السلام بر نفس خودش در این سه موطن پس گفت سلام بادبر من روزیکه متولد شدم و روزیکه بمیرم و روزیکه انگیخته شوم در آن حال که زنده گردم و ازین پیش باین حدیث با اندك تفاوتی اشارت رفت .

و نیز در مناقب ابن شهر آشوب و بعضی کتب مسطور است که یاسر خادم گفت در حضرت امام رضا علیه السلام عرض کردم در خواب چنان دیدم قفصی را که در آن هفده شیشه است آن قفص را بیفکندم و آنشيشها بشكست فرمود « إِنْ صَدَقَتْ رُؤْيَاكَ يَخْرُجُ رَجُلٌ مِنْ أَهْلِ بَيْتِي يَمْلِكُ سَبْعَةَ عَشَرَ يَوْماً ثُمَّ يَمُوتُ» اگر این خواب تو مقرون بصدق گردد مردی از اهل بیت خروج خواهد کرد و هفده روز پادشاهی می کند پس از آن بمیرد پس محمد بن ابراهیم در کوفه با ابوالسرايا خروج کرده هفده روز بامارت بزیست و بمرد .

از ابواسحق. موصلی در مناقب وغیر آن مسطور است که قومی از مردم ماورا النهر از حضرت امام رضا علیه السلام پرسیدند که حور العین از چه خلق شده اند و اه بهشت چون داخل بهشت شوندچه چیز است اول چیزیکه میخورند و دیگر پرسید: معتمد پروردگار عالمیان یعنی اعتماد خداوند تعالی گاهی که نه زمین و نه آسما و نه چیزی بود کجا و چگونه بود فرمود «أَمَّا الْحُورُ اَلْعِینُ فَإِنَّهُنَّ خُلِقْنَ مِنَ اَلزَّعْفَرَانِ وَ اَلتُّرَابِ لاَ یَفْنَیْنَ وَ أَمَّا أَوَّلُ مَا یَأْکُلُونَ أَهْلُ اَلْجَنَّهِ فَإِنَّهُمْ یَأْکُلُونَ أَوَّلَ مَا یَدْخُلُونَهَا » خلقت حور العین از زعفران و خاك شده است، و ایشان را فنائی نیست

ص: 288

و نخست چیزی که اهل بهشت میخورند چون اول دخول ایشان در بهشت باشد « مِنْ کَبِدِ اَلْحُوتِ اَلَّتِی عَلَیْهَا اَلْأَرْضُ» از جگر آنماهی باشد که زمین بر آن استقرار دارد «و اما معتمدالرب عزوجل فانه این الاين و كيف الكيف و ان ربی بلا این ولا كيف و كان معتمده على قدرته سبحانه و تعالی»و اما محل اعتمادو تکیه گاه پروردگار عزوجل همانا اینیات و کیفیات بجمله از او و آفريده او است و پروردگار مرا اینی و کیفی نمی باشد و اعتماد او بر قدرت اوست سبحانه و تعالى .

راقم حروف گوید : ازین خبر معلوم شد که بهشت و حور العين آفریده و موجود و مخلد هستند و خوراك اهل بهشت در آغاز دخول جنت چیزی است که برزخ میان این دو عالم است زیرا که جگر ماهی که زمین بر آن است از اشیاء ارضية و این عناصر مشخصه و روئیده و پر وریده در این زمین نیست زیرا که زمين و آنچه در شکم زمین از آب و غير آب است و چنان می نماید که چون مردمان بر حسب استعدادات وجودية طى درجات و کسب مقامات می کنند لاجرم در آغاز دخول بهشت که هنوز با سرشت بهشتی و آن عوالم مخصوصه نیستند حالات عالم نخست را هنوز نمی توانند از خود بالمره منفصل بينند این است که میفرماید اول مأكول ایشان در اول دخول بهشت از کبد حوتی است که مدار و قرار زمین بر آن است یعنی از چیزی است که دو جنبتين و ذو برزخين وذو نشأتين و بین بین است و از آن پس بر حسب طی عوالم ودرجات كثيره بهشتیه تغییر احوال و مأكولات و مصاحبات و مؤانسات می شود چنانکه میفرماید حور العين از زعفران و خاك است این نیز برعایت مناسبات برزخية هر دو نشأه است حالا این چه زعفران و چه خاك است که با حالت امتزاجش استعداد دوام و عدم فنا را پیدا میکند و معنی آن چیست خدا و پیشوایان دین و اولیای کارخانه رب العالمین بهتر دانند و ازین مقام که بگذرند آن حور العين و آن نعمتهای بهشتی را دریابند که تشتهيه الانفس و تلذ الأعين و چون قابلیت و استعداد ایشان برتر رفت و تصفیه و تکمیل و تهذیب و تذهیب

ص: 289

گوهر وجود ایشان برتر شد بجائی میرسد که «مَا لاَ عَیْنٌ رَأَتْ وَ لاَ أُذُنٌ سَمِعَتْ» چیزها را که فرموده اند می بینیم و میشنویم و میخوریم و می آمیزیم ندانیم چیست تاچه برسد بآنچه چشمی ندیده و گوشی نشنیده است و نیز ازین خبر معلوم شد که این زمین تغییر پیدا میکند زیرا که جگر آن ماهی که زمین بر آن است اول مأكول اول داخلين بهشت است پس معلوم می شود که ادر اك درجات بهشت بر حسب استعدادات است و در آنجا نیز بایستی بآن طرق عديده که خدای برای ارتقای بدرجات عالیه و عوالم كثيره جنتيه مقرر فرموده واصل شوند تا بهر منزلی که رسیدند و کسب موجبات ترقیات و عوالم دیگر را نمودند بمنزل دیگر برسند حالا این منازل و این عوالم و این برازخ و این مدارج بچه میزان است جز خدای و آن کسان که راسخان في العلم و خدای خواسته بدانند هیچکس نداند .

و اینکه رسول خداي صلی الله علیه و اله در جواب آنکسان که از احوال بهشت سؤال می کردند گوناگون بیان میفرموده است نظر بعوالم استعدادية آن اشخاص و قوه عاقله ومتخيله و مقدار مذوقات روحانيه آنها داشته است البته آن جواب که بجناب سلمان و پاره ای خواص اصحاب کبار میداده بدیگران نمی فرموده است زیرا که آن قوه روحانيه و نورانية گوهر وجود سلمان عليه الرضوان در دیگران نبوده تا بتواند آن جواب را بشنود چنانکه در خبر است که شخصی در حضرت صادق علیه السلام عرض کرد یا ابن رسول الله میخواهم صورت اهل بهشت را بشنوم فرمود نمی توانی و این طاقت نمی آوری بر قبول مسئلت الحاح کرد ناگاه از آن حضرت در حضور اهل مجلس زمزمهای بشنید فورا رگهایش برگشود و اعضایش سست شد و خون روان و حالت مرگ نمایان شد امام علیه السلام تفضل فرمود و آن صوت بگذاشت و آنمرد را حال بازگشت و فرمود نه ترا گفتم این طاقت نداری اما سایر اهل مجلس آن ترنم را نشنیدند پس معلوم می شود سیر هر عالمی استعداد خاصی و روحی مخصوص میخواهد و عنصر امام علیه السلام که در هر حالی دارای همه عوالم و احوال است و در فرش ناظر عرش و در عرش حاضر فرش و در اینجهان نگران آنجهان و در این

ص: 290

عالم متصرف تمام عوالم و پیشوای تمام آفریدگان عالمها است دارای شئونات و ارواح و انوار دیگر است و تمام این مراتب را که دیگران هر مرتبه ای را هزاران هزارها سالها بایستی بزحمت و تکمیل نفس و ترقی گوهر و فروغ روح طی نمایند در نوشته و از همه بگذشته و در همه بر همه پیشی و بیشی جسته و امام وولی و خلیفه بوده اند و بآنجا که باید پیوسته اند .

در عیون اخبار از یزید بن معوية شامی مروی است که گفت در مرو بحضرت امام رضا عليه السلام تشرف جستم و عرض کردم یا ابن رسول الله از حضرت صادق جعفر ابن محمد الصلوات الله عليهما بما روایت رسیده است که فرمود «لاجَبْرَ وَ لَا تَفْوِیضَ بَلْ أَمْرٌ بَیْنَ الْأَمْرَیْنِ» نه خداوند تعالی خلق را مجبور باعمال و افعال داشته به یکباره امور را بخود ایشان واگذار فرموده است بلکه امری است میان این دو امر یعنی نه مسلوب الاختیار صرف و نه تفویض صرف فرموده است بالجمله عرض کرد معنی این کلام چیست فرمود «من زعم أن الله يفعل افعالنا ثم يعذبنا عليها فقد قال بالجبر ومن زعم ان الله عز وجل فوض أمر الخلق و الرزق الى حججه فقد قال بالتفويض و القائل بالجبر کافر و القائل بالتفويض مشرك» هر کسی گمان نماید که خداوند متعال مرتکب اعمال و افعال ما می شود و از آن پس ما را بر ارتکاب آن افعال معذب می گرداند چنین کسی قائل بجبر است و آنکس که پندار نماید خداوند عزوجل امر آفریدن و روزی دادن را بحجج خودعليهم السلام تفویض و واگذار فرموده است قائل بتفویض است و هر کسی قائل بجبر باشد کافر است و هر کسی قائل بتفویض باشد مشرك است عرض کردم یا ابن رسول الله پس معنی امر بين الأمرين چيست فرمود «وُجُودُ اَلسَّبِیلِ إِلَی مَا أُمِرُوا بِهِ، وَ تَرْکِ مَا نُهُوا عَنْهُ» بدست راهی که بآن امر فرموده اند و فرو گذاشتن آنچه را که از آن نهی کرده اند عرض کردم آیا برای خدای تعالی در این فعل و ترك مشيت و اراده ای هست فرمود «فاما الطاعات فارادة الله مشيته فيها الأمر بها و الرضالها و المعاونة عليها و ارادته و مشيته في المعاصي النهي عنها و السخط لها و الخذلان عليها» اما طاعات و عبادات همانا معنی اراده

ص: 291

خدائی و مشیت او در این امور امر فرمودن بآن و خوشنودی در آن و معاونت و یاری کردن بر آن است و معنی اراده و مشیت الهی در امر معاصی نهی فرمودن از آن و خشم و سخط در آن و خذلان و عدم یاری بر آن است عرض کردم آیا برای خدای تعالی در کار عبادت و معصیت قضا و حکمی هست فرمود بلی «مَا مِنْ فِعْلٍ یَفْعَلُهُ اَلْعِبَادُ مِنْ خَیْرٍ أَوْ شَرٍَّّ إِلاَّ وَ لِلَّهِ فِیهِ قَضَاءٌ » هر کاری را که بندگان خدای از خير و شر بنمایند خدای را در آن قضائي هست عرض کردم معنی این فضا چیست فرمود «اَلْحُکْمُ عَلَیْهِمْ بِمَا یَسْتَحِقُّونَهُ مِنَ اَلثَّوَابِ وَ اَلْعِقَابِ فِی اَلدُّنْیَا وَ اَلْآخِرَهِ» حكم فرمودن بر اهل طاعت و معصیت است بآنچه استحقاق آنرا دارند از ثواب و عقاب در دنیا و آخرت .

و نیز در عیون اخبار مروی است که على بن ابراهيم بن هاشم از پدرش روایت نمود که ابو الصلت عبدالسلام بن صالح هروی گفت در حضرت ابی الحسن علیه السلام عرض کردم یا ابن رسول الله در این حدیث که از حضرت صادق علیه السلام وارد است که فرمود چون قائمعلیه السلام خروج فرماید ذراری و فرزندان قتله امام حسین علیه السلام را بواسطه کردار پدران ایشان بقتل میرساند فرمود «هو كذلك» این خبر چنین است که روایت شده است عرض کردم قول خداوند عزوجله « وَ لَاتَزِرُ وَازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرَي» که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت چیست فرمود «صدق الله في جميع اقواله ولكن ذراری قتلة الحسين علیه السلام يرضون بافعال آبائهم و يفتخرون بها و من رضي شيئا كان كمن أتاه ملوان رجلا قتل بالمشرق فرضي بقتله رجل في المغرب لكان الراضي عند الله عزوجل شريك القاتل وانما يقتلهم القائم اذا خرج لرضاهم بفعل آبائهم» خدای تعالی در اقوال خود در هر چه فرماید بصدق و راستی مقرون است لکن اولاد کشندگان حسين علیه السلام بکردار پدر خودشان یعنی بکشتن امام علیه السلام خوشنود بودند و بافعال نا بهنجار پدران با بکار افتخار میجستند و چون کسی بچیزی خوشنود و کاری را راضی باشد مانند آنکسی است که عامل آنكار است و اگر مردی در مشرق زمین کشته شود و مردی در مغرب زمین بفتل وی خوشنود گردد در حضرت

ص: 292

خداوند این شخص که راضي باين عمل بوده است انباز کشنده است و حضرت قائم علیه السلام چون خروج فرماید اولاد کشندگان حسین علیه السلام را بقتل رساند زیرا که ایشان بكردار پدران خود راضی هستند ابوالصلت میگوید عرض کردم چون قائم شما خروج نماید اول کاریکه میکند چیست فرمود «يَبْدَاُ بِبَني شَيْبَةَ فَيَقْطَعُ أيْدِيَهُمْ لأنَّهُمْ سُرَّاقُ بَيْتِ اللهِ عزّ وجل» نخست کار آنحضرت این است که دستهای بنی شیبه را میبرد زیرا که ایشان دزدان خانه خدای هستند.

و دیگر در عيون مسطور است که ابوالصلت عبد السلام هروی گفت در حضرت امام رضا صلوات الله وسلامه عليه عرض کردم یا ابن رسول الله از پدران تو در باره کسی که در شهر رمضان مجامعت نماید یا در رمضان روزه را بشکند سه كفاره و نیز از ایشان روایت شده است که يك كفاره بدهند پس ما بكدام يك از این دو خبر کار کنیم فرمود «بهما جميعا متى جامع الرجل حراما او افطر علي حرام في شهر رمضان فعليه ثلث كفارات عتق رقبة وصيام شهرين متتابعين و اطعام ستين مسكينا و قضاء ذلك اليوم و ان كان نكح حلالا اوافطر علي حلال فعليه كفارة واحدة و قضاء ذلك اليوم و ان كان ناسيا فلا شيء عليه» بهر دو روایت رفتار کن هروقت مردی در شهر رمضان با زنی بیگانه بوجه حرام کام بجوید یا بحرام افطار نماید سه کفاره باید بدهد : بنده ای آزاد کند و دو ماه پی در پی روزه بگیرد و شصت نفر مسکین را اطعام نماید و قضای روزه آن روز را هم بگیرد و اگر با زوجه خودش بحلال جماع نماید یا بحلال روزه خود را بشکند يك كفاره بروی لازم است با قضاءروزه آنروز و اگر از روی فراموشی و نسیان روزه خود را بشکند کفاره و چیزی بروی نیست .

و نیز در آن کتاب مذکور است که عبدالسلام بن صالح هروی گفت که از حضرت علی بن موسى علیهماالسلام شنیدم میفرمود «أَفْعَالُ اَلْعِبَادِ مَخْلُوقَةٌ» کارها و افعال بنده گان خدا آفریده شده است عرض کردم یا ابن رسول الله معنی مخلوقة چیست فرمود مقدرة یعنی تقدیر شده است .

ص: 293

راقم : در این جواب که فرمود معنی لطیف و دقیق است که بر هوشیاران پوشیده نیست .

و نیز در عیون اخبار بیاسر حادم میرسد که یکی از سرهنگان از حضرت ابي الحسن رضا علیه السلام پرسید از خوردن گل و معروض داشت که پاره ای از کنیزکانش گل میخورند آنحضرت خشمناك شد و فرمود «أَکْلُه حَرَامٌ مِثْلُ اَلْمَیْتَهِ وَ اَلدَّمِ وَ لَحْمِ اَلْخِنْزِیرِ فَانْهَهُنَّ عَنْ ذَلِکَ» خوردن گل حرام است مثل اینکه مردار و خون و گوشت خوک حرام است کنیزکانرا از خوردن آن باز دارید.

و نیز در آن کتاب از یاسر خادم مروی است که گفت حضرت ابی الحسن رضا عليه السلام و الصلوة فرمود «السخي يأكل من طعام الناس ليأكلوا من طعامه والبخيل لايأكل من طعام الناس لئلا يأكلوا من طعامه » شخص با جود و سخاوت از طعام مردمان میخورد تا از طعامش بخورند و شخص زفت و بخیل از خوردنی مردمان نمیخورد تا از خوردني او نخورند.

راقم حروف گوید :طبع مردم جواد چون دائما بخوردن و پوشانیدن و فیض رسانیدن بخلق خدا راغب و متوجه و مراقب است این است که در هر خان و خانه بر سر هر خوانی که برسد بی محابا و بی ریا میخورد و سخت خرسند میشود که اگرچه وی يك تن بیش نیست جمعی که بر آن خوان بوده اند خصوصا صاحب خان و خوان بر خوان او در خان او فراهم شده با کمال رغبت و میل خاطر بخورند و بنوشند و مستفیض شوند و این خوردن را وسیله و بهانه آمدن و خوردن ایشان گرداند اما شخص بخیل چون در عالم خواب هم هرگز نگران خوردن و پوشیدن و فیض یافتن نیست و از آن می اندیشد که اگر بر سر خوانی بیاید و لقمه نانی بخورد یا شربت آبی بنوشد یا کهنه جامه ای بپوشد شاید بخانة او اندر شودوعوض خواهد هرگز طبع او بآن آشنا نیست که پاره ای نان و شر بت آب و کهنه دلق او را کسی دریابد خصوصا اگر تصور نماید که شاید اشتهای صاحب آن خانه و خوان و جامه و آب و اندام او از من بیشتر و فزون تر باشد و لقمه ای بیش از آنکه من

ص: 294

از خوان او خورده ام بخورد نعوذ بالله تعالي مرگ ازین زندگی از بهرش بهتر است پس بهترین دواهای شخص بخیل همان است که بر خوان کسی حاضر نشودو نخورد و نیاشامد و نپوشد تا از پاره ای آسیبهای خیالی خودش آسوده شود و بدحال ترین مردم این طبقه هستند زیرا که در تمام عمر بر خودشان و روح و تن خود عذاب و صدمه و حرمان وارد می آورند و از خوشی و لذت و سرور معیشت و مجالست محروم می مانند و از نعمتهاي وافر خداوندی خودشان را محروم می گردانند و همه وقت بحسرت و مهاجرت از هزار گونه لذت صحبت و معاشرت دچار می شوند و مطرود و مبغوض و مطعون خلق خدای گردند و حمال اوزار دیگران میشوند و چون روح از کالبد بگذاشتند کسان دیگر از میراث آنها و ذخایر محبوسه اش بتاراج برده بخورند و بخورانند و بنوشند و بنوشانند و بپوشند و بپوشانند و از همه کس جز او یاد کنند و جان همه کس جز روح او را شاد نمایند و آخر الامر :

با آنهمه تحمل و آن محنت وغرامت *** از بهر او نماند جز حسرت و ندامت

دریغا در این عصر ضعف وفا وجود و قوت دغل و بخل چنان قوت گرفته که عکس هیچيك را امیدوار نتوان بود «و الله تعالى يعصمنا واياكم»

و دیگر در عیون اخبار مسطور است که حمزة بن محمد بن احمد بن جعفر بن محمد بن زید بن علی بن الحسين بن علی بن ابیطالب علیهم السلام در شهر رجب سال سیصد و سی و نهم در شهر قم برای ما حديث کرد و گفت علی بن ابراهيم بن هاشم در جمله مطالبی که در سال سیصد و هفتم هجری بمن رقم کرده بود این است که گفت حديث کرد بامن پدرم از یاسر خادم از حضرت ابی الحسن علی بن موسی الرضا از پدر بزرگوارش از آباء عظامش از حسین بن على علیهماالسلام که رسول خدای صلی الله علیه و اله باعلى علیه السلام فرمود « يا على انت حجة الله و انت باب الله وانت الطريق الى الله و انت النبأ العظيم و انت الصراط المستقيم و انت المثل الأعلى یا على انت امام المسلمين و امير المؤمنين و خير الوصيين و سيد الصدیقین یا على انت

ص: 295

الفاروق الاعظم و انت الصديق الأكبر يا علي انت خليفتي على امتى وانت قاضی دینی و انت منجز عداتی یا على انت المظلوم بعدی یا على انت المفارق بعدی یا على انت المهجور بعدی اشهد الله تعالی و من حضر من امتی ان حزبك حزبی و حزبی حزب الله و أن حزب اعدائك حزب الشيطان » أي على توئی حجت خدای یعنی کسی هستی و دارای شئونات و اوصافی باشی که خداوند بوجودتو بر بندگان خود اقامت حجت فرماید و توثي باب الله که بدستیاری ولایت و هدایت تو بحضرت کبریا و طریق مستقیم راه توانند یافت و توئی طریق و راه بسوی خدا که بتوسل به محبت و ولایت تو به پیشگاه خالق مهر و ماه روی نمایند و توئی نبأ عظيم وصراط مستقیم و توئی مثل اعلی که از آن برتر نباشد اي علي توئی پیشوای مسلمانان و فرمانفرمای مؤمنان و بهترین وصیین و سید صدیقین ای علی توئی فاروق اعظم و توئی صدیق اکبر ای علی توئي خليفة من بر امت من و توئی قاضی دین من و تو بجای آورنده ووفا نماینده ای بوعدهای من ای علي توئی ستم یافته بعد از من ای على تو مفارقت کننده ای بعد از من ای علي توئی دور مانده و مهجور شده از حق خودت بعد از من گواه میطلبم خدای تعالی و هر کسی را که از امت من حاضر هستند که حزب تو و لشکر تو لشکر من ولشكر من لشكرخدا هستند و بدرستی که لشکر دشمنان تو لشکر شیطان هستند.

و هم در آن کتاب از ابوعلی احمد بن علی انصاری مروی است که گفت ابو الصلت عبد السلام صالح هروی گفت از حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله عليهما شنیدم میفرمود « اوحى الله عز وجل الى نبي من أنبيائه اذا اصبحت فاول شيء يستقبلك فكله و الثاني فاكتمه والثالث فاقبله والرابع فلا تؤيسه والخامس فاهرب منه » خداوند تعالی بیکی از پیغمبران خود وحی فرستاد گاهی که بامداد نمودی نخست چیزی که بتو آید او را بخور و دوم را پوشیده بدار و سوم را بخود پناه بده و چهارم را نومید مکن و پنجم را که با تو روی آرد از وی گریزان شو چون بامداد شد آن پیغمبر جانب راه گرفت ناگاه کوهی سیاه و بزرگ بدو روی آورد پیغمبر بایستاد و با خود گفت مرا پروردگار من امر فرموده است که این کوه

ص: 296

را بخورم و بحالت تحير اندر ماند و از آن پس بخویشتن بازگشت گرفت و با خود گفت همانا پروردگار من جل جلاله مرا جز بچیزیکه تاب و طاقت آن را بیاورم امر نمیفرماید پس قدم بسوی کوه بر گرفت تا آنرا بخورد و هر چه بآن نزديك میشد کوه كوچك میگشت تا گاهی که بآن کوه عظیم برسید و آن را يك لقمه بدید و بخورد و از هر چه در مدت عمر خورده بود خوشتر یافت پس از آن جا بگذشت وطشتی از طلا بدید و با خود گفت پروردگار من با من امر کرده است که این را پنهان سازم پس گودالی برایش بر کند و آن طشت را در آن حفیره جای داده خاك بر رویش بریخت و از آن پس برفت و بناگاه دید طشت آشکار شده است با خود گفت بآنچه پروردگار من عز وجل مرا امر فرموده است رفتار نمودم پس بر گذشت و بناگاه مرغی را نگران شد که بازی از دنبالش بشکارش تازان است پس آنمرغ در پیرامون وی گردیدن گرفت پس پیغمبر با خود گفت مرا پروردگام امر فرموده است که این مرغ را پناه بدهم پس آستین خویشتن رابر گشاد و آن مرغ در آستینش اندر شد باز با او گفت شکار مرابگرفتی و من چند روز است از دنبال وی بوده ام پیغمبر با خود گفت پروردگار من عز وجل بامن امر فرموده است که این مرغ را مأيوس نگردانم پس يك قطعه از گوشت بدن خود را بریده بباز افکند و راه بر گرفت ناگاه گوشت مرداری گندیده و بدبوی و کرم آلوده را بدید با خود گفت پروردگارم عزوجل مرا بفرموده است که از وی بگریزم پس فرار کرده بمنزل خود بازگشت و در خواب دید گویا باوی میگویند بدرستی که تو بجای آوردی آنچه را که بآن مأمور شدی آیا میدانی مقصود چه بود گفت ندانم گفتند: « اما الجبل فهو الغضب ان العبد اذا غضب لم ير نفسه و جهل قدره من عظم الغضب فاذا حفظ نفسه و عرف قدره و سكن غضبه كانت عاقبته كاللقمة الطيبة التي اكلها و اما الطست فهو العمل الصالح اذا كتمه العبد واخفاه ابی الله عز وجل الا ان يظهره لیزینه به مع ما يدخر له من ثواب الاخرة و اما الطير فهو الرجل الذي يأتيك بنصيحة فاقبله و اقبل نصيحته و اما البازی فهو الرجل الذي يأتيك في حاجة فلا تؤيسه واما اللحم المنتن فهو الغيية » اما کوه خشم و غضب است همانا بنده ای چون غضب نماید

ص: 297

خویشتن را نپاید و از عظمت غضب قدر و منزلت خود را به جهالت بسپارد اما چون هنگام غضب خویشتن داری کند و قدر و بهای شرف انسانیت را بشناسد و آتش خشم را فرو نشاند پایان این کار مانند لقمه لذيذ و شیرین و خوشگوار است و اما طشت کنایت از عمل صالح و کردار نیکو است که هر چند بنده ای بخواهد عمل صالح خود را مکتوم و پوشیده گرداند اما خداوند عزوجل کتمان را نمی پذیرد واینکار را آشکارا میگرداند تا آن بنده را بواسطه آن فعل جميل مزين وجليل فرماید بعلاوه اجر و مزد سرای اخروی که از بهرش ذخیره میگرداند . و اما آنمرغ آنمردی است که برای تو نصيحتی تقدیم میکند پس قبول نصيحت كن و اما باز آنمردی است که در طلب حاجتی بتو روی میکند پس او را مأیوس مگرداند اما آن گوشت مرده متعفن کرم آورده غيبت است از آن فرار کن -

راقم حروف گوید اشارت بآیه « أَيُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ » در امر غيبت است چنانکه مبسوطا مذکور شد.

و هم در آن کتاب از ابوالصلت عبد السلام بن صالح هروی مروی است که گفت از حضرت ابی الحسن رضا علیه السلام شنیدم میفرمود « رَحِمَ اَللَّهُ عَبْداً أَحْيَا أَمْرَنَا » خداوند رحمت کند بنده ای را که زنده بداردامر ما را عرض کردم چگونه امر شما را زنده بگرداند فرمود بیاموزد علم ما را و بمردم بیاموزاند چه مردمان اگر محاسن و مدارك كلام ما را بدانند مارا پیروی نمایند عرض کردم یا ابن رسول الله همانا برای ما روایت کرده اند از حضرت ابی عبدالله علیه السلام که آن حضرت فرمود هر کسی بیاموزد علمی را تا بدستیاری آن با سفهاء و بیخردان نزاع و مجادله و با علماء و دانایان مباهات و مفاخرت نماید یا روی مردمان را بخود بگرداند پس وی را جای در آتش است فرمود جدم علیه السلام براستی فرموده است. « افتدري ما السفهاء » آیا میدانی مقصود ازین سفهاء چه کسان هستند عرض یا ابن رسول الله نمی دانم فرمود « هُمْ قُصَّاصُ مُخَالِفِینَا » ایشان قصه گویندگان مخالفان ما باشند یعنی با مخالفان ما متابعت دارند و اسباب فتنه و خبر چینی و آزار میشوند و شاید موجب

ص: 298

فریبندگی وگمراهی میکردند پس از آن فرمود «من العلماء» مقصود از علماء در این مورد چه کسان هستند عرض کردم ندانم یا ابن رسول الله فرمود ایشان علمای آل محمد صلی الله علیه و اله میباشند که خداوند طاعت ایشان را فرض و مودت ایشان را واجب ساخته است بعد از آن فرمود «او تدري ما معنى قوله اوليقبل بوجوه الناس اليه» آیا میدانی معنی کلام حضرت صادق علیه السلام یا برای اینکه روی مردمان را بخود باز گرداند عرض کردم نمیدانم فرمود سوگند با خدای مقصود باین ادعای نمودن بیرون از حق آن است و هر کسی این گونه ادعا کند در آتش است .

و نیز در آن کتاب از عبدالسلام بن صالح هروی مروی است که گفت بحضرت ابی الحسن رضا علیه السلام در آخر جمعه از شعبان المعظم مشرف شدم فرمود یا اباصلت شهر شعبان بیشترش گذشت و این آخر جمعه ازین ماه است پس تدارك نمای در آنچه ازین ماه باقی است تقصیر خودت را در آنچه ازین ماه گذشته است و بر تو باد بروی آوردن بر آنچه معین تو است و ترك آنچه تورا معین و مفید نیست و چندان که توانی در دعا و استغفار و تلاوة قرآن بسیار بكوش و از گناهان خودت بحضرت یزدان توبت کن تا این شهر خداوند بسوی تو اقبال نماید گاهی که در حضرت خداوند عزوجل مخلص باشی و عمل خود از روی خلوص و اخلاص بگذاشته باشی و هیچ امانتی بر گردن مسپار جز اینکه ادای آنرا کرده باشی و هیچ حقد و کینتی بر مؤمن در قلب خود جای مده مگر اینکه بر کنده باشی و هیچ گناهی را که مرتکب شده باشی بر دل مسپار مگر اینکه قلع نموده باشی و از خدای بترسی و در پوشیده و آشکار امر خود بر خداوند تو کل بجوي و هر کسی بر خدای توکل کند خداوند کفایت کار او را میکند «إِنَّ اللَّهَ بَالِغُ أَمْرِهِ ۚ قَدْ جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيْءٍ قَدْرًا» و در بقیت این ماه بسیار بگو « اَللّهُمَّ اِنْ لَمْ تَکُنْ غَفَرْتَ لَنا فیما مَضى مِنْ شهرنا فَاغْفِرْ لَنَا فِيمَا بَقِي مِنْه » بار خدایا اگر ما را در ایام بر گذشته ازین ماه شعبان نیامرزیدی پس در ایام آتبه آن از گناهان مادر گذر و مارابیامرز همانا خداوند تبارك و تعالی آزاد میفرماید در این ماه رقابی یعنی جماعتی را از آتش بواسطه حرمت

ص: 299

این شهر مبارك رمضان و ازین پیش حدیثی باین نمط مسطور شد .

بیان پاره ای اخباری که در ایام توقف حضرت رضا (علیه السلام) در مرو با بعضی روی داده است

در کتاب عیون اخبار از ریان بن صلت مروی است که جماعتی در خراسان بخدمت حضرت امام رضا علیه السلام مشرف شدند و عرض کردند گروهی از اهل تو نمایش امور قبیحه میدهند چه شدی که ایشان را ازین کار نهی مینمودید فرمود من این کار را نمی کنم یکی عرض کرد از چه جهت فرمود برای اینکه از پدرم شنیدم میفرمود «اَلنَّصِيحَةُ خَشِنَةٌ» پند دادن زبر و خشن و حرف حق تلخ است و ازین پیش این حديث بوجهی دیگر مسطور شد.

دیگر در کشف الغمه و نور الابصار و بحار الانوار و برخی کتب اخبار مسطور است که جماعتی از صوفیه در خراسان بحضرت امام رضا مشرف شدند و عرض کردند همانا امیر المؤمنین مأمون از روی دانش و بینش در کار خليفتی که خدای تعالی بدو توليت داده بود نظر نموده و او را معلوم افتاد که شما اهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و اله از تمام مردم شایسته و سزاوارتر بامامت و پیشوائی مردمان هستید و نیز در افراد و آحاد اهل بيت بكمال دقت و نظر ثابت و تاقب بدید و ترا از تمام مردمان برای امامت و امر و نهی مردمان شایسته تر نگریست و صلاح حال خود و خلق را در آن نگریست که امر خلافت و امت را بتو برگرداند و امت بکسی محتاج هستند که طعام غلیظ و درشت بخورد و جامه زبر و خشن بپوشد و خر خود بر نشیند و بعبادت هر مریضی برود یعنی نباید خوب بخورد و خوب بپوشد و خود را عظیم بشمارد و بضعفا اعتنا نکند و بحالت امراء و اغنياء باشد راوی میگوید در این حال که این سخنان را بعرض میرسانیدند امام رضا علیه السلام تكیه فرمود چون این سخنان کنایت آمیز را بشنید راست بنشست و فرمود «کَانَ يوسف علیه السلام نَبِیّاً یَلْبَسُ أَقْبِیَهًَْ الدِّیبَاجِ الْمُزَرَّدَهًَْ بِالذَّهَبِ وَ یَجْلِسُ عَلَی مُتَّکَآتِ آلِ فِرْعَوْنَ وَ یَحْکُمُ إِنَّمَا یُرَادُ مِنَ الْإِمَامِ قِسْطُهُ وَ عَدْلُهُ إِذَا قَالَ صَدَقَ وَ إِذَا حَکَمَ عَدَلَ وَ إِذَا وَعَدَ أَنْجَزَ إِنَّ اللَّهَ لَمْ یُحَرِّمْ لَبُوساً وَ لَا مَطْعَماً»

ص: 300

یوسف علیه السلام پیغمبر خداوند بود قباهای دیبای زرکشی زر تار می پوشید و بر متکاهای آل فرعون می نشست و حکمرانی میفرمود همانا از امام میانه روی وعدل اورا میخواهند هر وقت سخنی کند راست باشد و هر وقت حکمی براند از روی عدل براند وچون وعده کند بوعده خود وفا نماید بدرستیکه خدای تعالی خوردن و پوشیدن و خوردنی و پوشیدنی را حرام نگردانیده است و این آیه شریفه را قرائت فرمود « قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اللَّهِ الَّتِي أَخْرَجَ لِعِبَادِهِ وَالطَّيِّبَاتِ مِنَ الرِّزْقِ » بگو کیست که زینت خدائی را که برای بنده گانش بیرون آورده و طیبات رزق و روزی را حرام گرداند .

راقم حروف گوید این امری عقلی است که خداوند تعالی آنچه در زمین برویانیده وجاری و ساری و ماشی گردانیده است برای نوع شریف آدمی زاده است مثلا اگر فواكه و میوه ها و روئیدنیها برویند و صرف بدن حیوانات و آدمی نشوند از مقام نباتيت ترقی نکرده اند و اگر پوسیده و خاك شوند از حیثیت عدم تکمیل و ترقی مظلوم خواهند شد و اگر پوست و پشم و كرك آنها اسباب زینت و مرتبت و ابهت و آسایش آدمي نگردد و نابودگردد مباهات و مفاخرتی نخواهد داشت و از وجودش سودى بمرتبة أعلي نخواهد رسید و دارای این شرف وسعادت و امیدواری بارتقای بمدارج عالیه نخواهد بود و محروم و مظلوم میماند اگرچه چون نظر بپایان امر نمایند آخر الامر بهر حالت که برسد هر چند بپوسد و فاسد گردد باین خدمت و مطمومیت و ملبوسيت جنس عالی نایل میشود منتهای آن بر تبدلات و انتقالات آنها افزوده میشود و ادواری عدیده را چون هنوز لایق نیستند طی خواهند نمود و آنحالت عشق و محبت معنوی که در تمام اجزای، وجودات وموجب بقا و ارتقای آنها است کار خود را میکند و بآنجا که بایدمیرساند و بهر حالت که باشد از طي درجات طبيعيه ناچار است از جمادی میرهد و بنامي ميرسد و از نموبحیوان میکشد و از حیوان ناهق بحيوان ناطق میرسدو از حیوان ناطق نیز تا بدانجا که خالق كل مقدر ساخته میجهد چه خوب میفرماید مولوی معنوی در مثنوی:

ص: 301

دور گردون را زموج عشق دان *** گر نبودی عشق بفسردی جهان

کی جمادی محو گشتی در نبات *** کی فدای روح گشتی نامیات

روح کی گشتی فدای آندمی *** کز نسیمش حامله شد مریمی

هر یکی برجا فسردی همچو یخ *** کی بدی بر ان وجويان چون ملخ

ذره ذره عاشقان آن جمال *** میشتابد در علو همچون نهال

هیچ مستسقی نبگریزد ز آب *** گردو صد بارش كندمات و خراب

من بهرجایی که بینم آب جو *** رشکم آید بودمي من جاي او

دست همچون دف شکم همچون دهل *** طبل عشق آب میکوبم چو گل

چون زمین و چون جنین خونخواره ام *** تا که عاشق گشته ام اینکاره ام

گاو موسی بود قربان کشته ای *** کمترین جزوش حیات کشته ای

یا گرامى اذ بحوا هذا البقر *** ان اردتم حشر ارواح النظر

از جمادی مردم و نامی شدم *** وزنما مردم بحيوان سر زدم

مردم از حیوانی و آدم آدم شدم *** پس چه ترسم کی زمردن کم شدم

حمله دیگر بمیرم از بشر *** تا برارم از ملايك بال و پر

وزملك بایدم جستن ز جو *** كل شيء هالك الا وجهه

بار دیگر از ملك قربان شوم *** آنچه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم کردم عدم چون ارغنون *** گویدم كانا اليه راجعون

جوی دیدی کوزه اندرجوی ریز *** آب را از جوی کی باشد گریز

آب کوزه چون در آب جو شود *** محو گردد در وی و چون او شود

وصف او فانی شد و ذاتش بقا *** زین سپس نی کم شود نی بدلقا

در این مقام به نکته ای لطیف می توان پی برد و آن این است که آنچه گفته اند که برای حیوانات حشر و نشری نیست مگر اینکه مکافاتی علت شود برای این است که در مثل وارد است « كل الصيد في جوف العزى » و به این مثل و کیفیت آن اشارت رفته است پس می توان گفت چون هر نوعی از موالید در

ص: 302

آخر امر بر حسب انتقالات عديده كثيره و ازمنه فراوان به آن طور که خداوند تعالی اراده فرموده است طی در کات و درجاتی و مراتب و کمالاتی و ترقیاتی می نمایند تا از حالی به حالی بر تر آیند تاگاهی که جز و جنس شریف آدمی شوند و در حقیقت همین انتقالات يك نوع عالم برزخی را در نوشتن و زحمت از پی زحمتی متحمل شدن است و چون ارتقای ایشان بدانجا رسید که جزو اعضای آدمی شدند پس حشر آنها در ضمن حشر آدمی است چون که صد آمد نودهم پیش اوست.

حالا ببینیم حالات اهل حشر و ترتیب حشر و نشر ایشان چگونه است البته ترتیب همان است که از شرع مقدس و مخبر صادق و كلام خالق رسیده است جهات عرفانیه را خدا بهتر داند و در امثال این بیانات که از انگیزش خیالات است بدون تأمل و تفکر عقل سلیم که مطابق شرع قويم است بجرأت سخن راندن سخت تقيه و پرهیز دارد شاید به يك كلمه در هاویه با معاویه به يك زنجير می روند هرگز نمی شاید بلطايف خيالات مطمئن شد زیرا که بسیار می شود که بآنچه اطمینان میرود خسارت هر دو جهان حاصل میشود و قدم آدمی چنان می لغزد که جز در قعر جحيم و قهر عميم وعذاب الیم مستقر نمی شود زیرا که در این موارد ومواقع و مناظر دقیقه ایست که هیچ آفریده نگشاده است نستجير بالله من سخط الله

معلوم باد صاحب فصول المهمه و نورالابصار نقل این خبر را در نیشابور نوشته اند لكن اصبح این است که در مروروی داده است زیرا که زمانیکه حضرت رضا علیه السلام در نیشابور و رود داد چنانکه اشارت رفت بحكم مأمون با جمعی دیگر از بني هاشم بودند که ایشان را به عنوان اینکه داعیه خلافت دارند از مدینه بیرون آوردند و صوفیه چه می دانستند که آنحضرت ولیعهد خواهد شد تا آن عرایض را بنمایند . و در بعضی نسخ « والقباطي المنسوجة بالذهب » نيز اضافه بر آنچه مرقوم شد قبل « و جلس على متكئات آل فرعون » مسطور است که نوعی از کتان مصري است

ص: 303

و نیز در عیون اخبار از ابو الصلت هروی مروی است که گفت حضرت علی بن موسى الرضا صلوات الله علیه از پدر بزرگوارش موسی بن جعفر از پدر ستوده مخبرش جعفر بن محمد از پدر فروزنده اخترش محمد علی از پدر درفشنده گوهرش على بن الحسین از پدر در خشنده منظرش حسین بن علی از پدر تابنده جوهرش علي بن ابی طالب علیهم السلام روایت فرموده که رسول خدای صلى الله عليه وسلم فرمود: « الْإِيمَانُ مَعْرِفَةٌ بِالْقَلْبِ وَ إِقْرَارٌ بِاللِّسَانِ وَ عَمَلٌ بِالْأَرْكَانِ » . وهم از ابوالصلت مروی است که گفت از حضرت امام رضا علیه السلام از معنی ایمان بپرسیدم فرمود : اَلْإِيمَانُ عَقْدٌ بِالْقَلْبِ وَ لَفْظٌ بِاللِّسَانِ وَ عَمَلٌ بِالْجَوَارِحِ لاَ يَكُونُ اَلْإِيمَانُ إِلاَّ هَكَذَا» وهم به این اسناد مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله فرمود : اَلْإِيمَانُ إِقْرَارٌ بِاللِّسَانِ و مَعْرِفَةٌ بِالْقَلْبِ » ابوحاتم گفته است اگر این اسناد یعنی این اسامی مباركه أئمه هدی صلوات الله عليهم که در این حدیث شریف نام برده شده اند بر دیوانه قرائت شده از مرض جنون سالم و آسوده گردد .

ونیز مصنف کتاب عیون اخبار اعلی الله مقامه میفرماید : پدرم برای من حدیث کرد و گفت حدیت نمود از برای ما محمد بن معقل قرمیسینی از محمد بن عبدالله بن طاهر که گفت بالای سر پدرم ایستاده بودم و اینوقت ابو الصلت هروی و اسحق بن راهويه و احمد بن محمد بن حنبل نزد او حاضر بودند. پدرم گفت هريك از شما باید برای من حدیثی باز گویدا بو الصلت گفت : حديث فرمود برای من علي ابن موسى الرضا علیهماالسلام وقسم بخدای آ نحضرت رضی مرضی است چنانکه نامیده شده است از پدرش موسى بن جعفر از پدر گرامی مخبرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن علی از پدرش علی بن الحسین اپدرش حسین بن علی از پدر والا سيرش على بن ابيطالب صلوات الله عليهم روایت نمود که رسول خدای صلى الله عليه وسلم فرمود : « اَلْإِيمَانُ قَوْلٌ و عَملٌ » چون بیرون شدیم احمد بن محمد بن حنبل گفت چیست این اسناد پدرم در جواب او گفت « هَذَا سَعُوطُ اَلْمَجَانِینِ إِذَا سُعِطَ بِهِ اَلْمَجْنُونُ أَفَاقَ » این داروی دماغ دیوانگان است چون در بینی آنها بریزند از مرض جنون افاقت یابند. چنان

ص: 304

می رسد که احمد بن محمد بن حنبل خواسته است از راه بی خردی و توهین سخن راند و این جواب مسكت بشنیده است و ازین پیش دریاب ایمان در این کتاب سخن رفته است .

و دیگر در عیون اخبار از ابوالعباس احمد بن محمد بن فرات وحسين بن علي الباقطانی مروی است در مراصد الاطلاع می گوید : با قطايا و بقولی با قطیا از قراء بغداد در سه فرسنگی از ناحیه قطر بلا و با قطنايا بضم قاف وسكون طاء و نون و یاء در میان دو الف بزرگتر محله ای است در بند نجيس . بالجمله این دو نفر راوي گفته اند که ابراهيم بن العباس صديق و دوست اسحق بن ابراهيم برادر زید ان كاتب معروف بالزمن بود و از اشعار او که در مدح حضرت امام رضا عليه السلام هنگام انصراف خودش از خراسان بنظم در آورده بود نسخه میکرد و در آن نسخه چیزی بخط اسحق بود و این نسخه نزد او بود تا زمانی که ابراهیم ابن عباس در دولت و خلافت متوکل عباسی متولي ديوان الضياع گردید و در میان او و برادر زیدان کاتب تباعدی روی داد و اورا از کار دیوان ضياع معزول ساخت و نیز در کمال تشدد و سختی از وی مطالبه مال می نمود چون اسحق این حال درشت را بدید یکی از کسانی را که بدو وثوق داشت طلب کرده گفت نزد ابراهیم ابن عباس برو و اورا بیاگاهان که شعر او در حق حضرت امام رضا علیه السلام به خط او وغير او نزد وی موجود است و اگر این گویه یکسره از من در مقام مطالبه بر آید این اشعار را یه متوکل می رساند پس آن مرد برفت و رسالت را به ابراهیم برسانید از هیبت و فاش گردیدن این مطلب وغضب وستيز متوکل دنیا بر ابراهیم تنگی فزود چندانکه از مطالبه کردن مال از اسحق دست بداشت و بعداز آنکه با اسحق سوگندها بخوردند و عهد و پیمانها استوار داشتند که جز بمصافات وصدق سلوك ننمايند آن اشعار را از اسحق بگرفت و خاطرش بر آسود .

صولی گفته است که یحیى بن علي منجم با من گفت درمبان ابراهيم واسحق من سفیر بودم نا گاهی که آن اشعار را بگرفتم و ابراهيم بن عباس در حضور

ص: 305

من بسوزانید و ابراهيم بن عباس را دو پسر بود که یکی را حسن و آن دیگر را حسین می خواندند و مکنی به ابی محمد و ابی عبدالله بودند چون متوکل بر سریر خلافت بنشست از بیم متوکل نام هر دورا بگردانید پسر اکبر را اسحق و کنیتش را ابو محمد و اصغر را عباس و کنیتش را ابوالفضل نمود .

صولی می گوید : اسمعیل بن خضيب بامن حديث کرد و گفت ابراهيم بن عباس و موسى بن عبدالملك هیچوقت نبیذ نمی آشامیدند تا گاهی که متوکل عباسی بخلافت بنشست محض اینکه بشنود و خوشنود گردد به شرب خمر پرداختند و متعمداً مجلس ساز و نواز و مطرب و آواز در روزهاي سه شنبه می آراستند و بباده ناب و عود و رباب و نقل وكباب می نشستند تا خبر ایشان گوشزد خاص و عام گردیده متوکل در حق ایشان بدگمان نگردد اما از سخط پروردگار قهار و آفریدگار صغار و کبار و نماینده جنت و نار كه عليه يتوكل المتوكلون بيم و آزرم نداشتند و این امری بدیع نیست همیشه چنین بوده و خواهد بود «لِيَمِيزَ اللَّهُ الْخَبِيثَ مِنَ الطَّيِّبِ نَعوذُ بِاللهِ مِنْ الامتحان»

حکایت زینب کذابه در خراسان و ادعا نمودن باینکه علویه است و معجزه آن حضرت

در کشف الغمه و مطالب السئول و بحار الانوار و مدينة المعاجز و اغلب كتب اخبار مرقوم است که در خراسان زنی بود که اورا زینب می نامیدند وقتی ادعا نمود که وی علویه و از سلاله فاطمه زهرا سلام الله عليها است و بواسطه این انتساب بر مردم خراسان به صولت و مفاخرت سخن همی کردی . ابوعبدالله نیشابوری در کتاب خودش موسوم به کتاب المفاخر این خبر را نسبت به جد بزرگوارش امام رضا علیه السلام می دهد که آن حضرت فرمود زينب كذابه بر مأمون در آمد و چنان می پنداشت که وی دختر علی بن ابیطالب علیه السلام است و علی صلوات الله علیه در حق وی دعا فرموده است که تا قیامت باقی بماند . مأمون به

ص: 306

حضرت امام رضا علیه السلام عرض کرد مصداق قول او سخن تو است فرمود ما اهل بیتی هستیم که گوشت ما بر سباع و درندگان حرام است یعنی سباع برما چیره و خیره نمیشوند و جسارت نمی کنند و گوشت مارا نمیخورند هم اکنون تو این زن را برای درندگان ظاهر کن «فان نك صادقة فان السباع تعفى لحمها » اگر در دعوی خود راست گوی و دختر علي علیه السلام باشد درندگان بدو نزديك نشوند و به گوشت او طمع نبندند زينب چون این سخن بشنید و خودرا در حال هلاكت بدید کیدی اندیشید و با مأمون گفت ابتداء به اين شيخ بكن يعنی این امتحان را از نخست در حق امام رضا به جای بیاور که از نسل علی بن ابی طالب علیه السلام است . مأمون گفت از روی انصاف سخن راندی امام رضا علیه السلام به آنجا که سباع را جای داده بودند فرود شد و چون زینب آن حضرت را بدید صدا به خنده و قهقهه بر کشید و از روی سخره و استهزاء به آن حضرت اشارت نمود امام علیه السلام دو رکعت نماز در میان در ندگان بگذاشت و به سلامت بیرون آمد این وقت مأمون به زینب امر کرد تو در میان درندگان برو زینب پذیرفتار نشد مأمون بفرمود تا اورا در میان آن آنها افکندند و درندگان اورا برهم دریده بخوردند و بروایتی در میان در ندگان شیری مریض بود و در گوش مبارك آن حضرت چیزی همهمه نمود. امام رضا علیه السلام به شیری که از تمام شیر ها و درندگان بزرگتر بود به چیزی اشارت فرمود و آن شیر سر اطاعت بر زمین سود چون آنحضرت از آنجا بیرون آمد عرض کردند آن شیر ضعیف با تو چه گفت و تو چه فرمودی با آن شیر دیگر فرمود آن شیر ضعیف نزد من شکایت نمود که من ضعیف هستم و چون فريسه ومسته نزد ما می ندازند قادر بر خوردن آن نیستم در کار من به شیر بزرگ سفارش بفرمای من به آن شیر اشارتی کردم و او پذیرفت در این هنگام گاوی بکشتند و جسدش را به درندگان افکندند پس آن شیر بزرگ بیامد و بر فراز جسد گاو بایستاد و سایر درندگان را مانع از خوردن آن شد تا آن شیر ضعیف سیر گردید آنگاه سایر سباع را بگذاست تا بخوردند

ص: 307

و بروایت دیگر چون دعوی زینب کذابه را به عرض امام رضا علیه السلام رسانیدند صحت نسب اورا تصدیق نفرمود و نشناخت لاجرم زینب را به خدمت آنحضرت در آوردند امام علیه السلام نسب او را رد نمود و فرمود این زنی کذابه و دروغ زن است زینب چون بشنید آغاز سفاهت و جسارت نمود وعرض کرد چنانکه تو قدح نسب مرا نمودي من نيز نسب تو را قدح می نمایم این وقت غیرت علویه آن حضرت را فرو گرفت و باسلطان خراسان فرمود این زن را به سوى بركة السباع فرود آر برای تو آشکار خواهد شد و آن سلطان را در خراسان جای وسیع بود که در آنجا شیر ها و درندگان را در زنجیر کشیده بودند تا اشخاص مفسد را به چنگ و دندان انتقام نمایند و آن موضع را بركة السباع بركة السباع می نامیدند پس امام رضا علیه السلام دست آن زن را بگرفت و اورا نزد آن سلطان بیاورد و فرمود این زن به علی و فاطمه علیهاالسلام دروغ می بندد و از نسل ایشان نیست . «فان من كان بضعة من على و فاطمة فان لحمه حرام على السباع فالقوها في بركة السباع فان كانت صادقة فان السباع لاتقربها و ان كانت كاذبة فتفترسها السباع » زیراکه هر کس از روی حق و صدق از نسل علی و فاطمه باشد گوشت او بر درندگان حرام است پس وی را در بركة السباع بیفکنید اگر در این انتساب به راستی سخن کرده باشد درندگان بدو نزديك نشوند و اگر دروغ گوی باشد درندگانش بر هم درند چون زینب این سخن بشنید به آن حضرت عرض کرد تو خود به سوی درندگان فرود شو پس اگر براستی باشی سباع نه بتو نزديك شوند و نه تو را بر درند امام رضا علیه السلام دیگر با زینب سخن نیاورد و ازجای برخاست سلطان عرض کرد به کجا میشوی فرمود به جانب بركة السباع میشوم سوگند با خدای به سوی درندگان فرود می روم سلطان و مردمان و حواشی برخاستند و بدانسوی روی آوردند و در بر که را برگشودند . امام رضا علیه السلام بدانجا فرود شد و مردمان از بالای بر که نگران بودند جون امام علیه السلام در میان درندگان در آمد بجمله در عجز و خضوع در آمدند وهمی دم بر زمین سودند و آن حضرت نزديك هريك برفت و دست رأفت بر سر و

ص: 308

چهره اش بمالید و اظهار مرحمت فرمود و آن شیر و در نده تبصبص و چاپلوسی و فروتني ودم جنبانیدن گرفت و آن حضرت بر این گونه تا بجمله آن سباع عنایت فرمود بعد از آن از آن مکان بیرون آمد و مردمان نگران بودند آنگاه با سلطان فرمود این دروغگوی بر علی و فاطمه علیهماالسلام را به این مکان فرودگردان تا بر تو آشکار شود زینب از قبول این امر امتناع نمودسلطان اورا بر این امر ناچار ساخت و اعوان خود را بفرمود تا او را در آنجا بفکندند در همان حال که درندگانش بدیدند بدو برجستند و او را در هم دریدند و از آن پس نام او در خراسان به زینب كذابه اشتهار گرفت و صاحب کشف الغمه می گوید داستان او در خراسان مشهور است

راقم حروف گوید ازین پیش در کتب سابقه حسب الرواية باين داستان با اندك تبايني اشارت رفت اما چنان می نماید که مقصود از این سلطان حکمران خراسان باشد ممکن است در زمان حرکت آن حضرت از مدینه به خراسان ومرد بوده باشد اگر چند در اخباری که از زمان حرکت آن حضرت تا به مرو مسطور شده به این خبر اشارت نرفته است و در آن زمان که آن حضرت با مأمون به خراسان بیامدند نیز مدتی در خراسان نگذرانید و چنین داستانی مذکور نشده است و حالت آن حضرت نیز مقتضی نبود اما چون صاحب کشف الغمه می نویسد این خبر در خراسان مشهور می باشد و نزديك پانصدسال تا آن زمان برگذشته بود بر قوت این حکایت دلالت دارد .

بیان حدیثی که از حضرت امام رضا (علیه السلام) در باب اصحاب رس وارد است

معلوم باد ابو الصلت عبد السلام بن صالح هروی از اصحاب امام رضا علیه السلام و ملازم خدمت آن حضرت تا زمان وفات آن حضرت بوده است از این روی اخباری که سندش به او منتهی میشود . غالبا در زمان توقف آن حضرت در مرد مذکور می گردد نه اینکه حتماً چنین بباید دانست بلكه بالمناسبة اشارت می رود بالجمله

ص: 309

در عیون اخبار مسطور است که ابو الصلت عبدالسلام بن صالح هروی گفت حضرت امام رضا علیه السلام از پدرش موسي بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن علي از پدرش علي بن الحسین از پدرش حسين بن علي صلوات الله عليهم برای ما حدیث فرمود که سه روز از آن پیش که علی بن ابیطالب صلوات الله و سلامه علیه به دولت شهادت فایز گردد مردی از اشراف تمیم که او را عمرو می خواندند به خدمت آن حضرت بیامد و عرض کرد یا امیرالمؤمنين بامن از اصحاب رس خبر بده که در چه عصری بودند و منازل آنها در کجاست و پادشاه ایشان کیست و آیا خداوند بسوی ایشان رسولی فرستاد یا نفرستاد و بچه سبب هلاك شدند ، من در کتاب خدای نام ایشان را دیده ام اما خبر آنها را نیافته ام . علي علیه السلام با او فرمود همانا از داستانی از من پرسیدن گرفتی که هیچکس پیش از تو از من سؤال نکرده است واحدی بعد از من این حدیث را برای تو مگر از من نکند و نیست در کتاب خداوند عزوجل آیتی مگر این که من میشناسم آنرا و میدانم تفسیر آن را و اینکه در چه مکان نازل شده است از دشت و کوه و در چه وقت از شب یا روز و بدرستی که در این جا و اشارت به سینه مبارکه فرمود علم بسیاری است لکن طلب کنندگان این علم اندك هستند و به زودی چون من از میان ایشان بروم و مرا نیابند پشیمان می گردند یا اخاتیم از حکایات ایشان وقصة اصحاب رس این است که ایشان قومی بودند که عبادت درخت صنوبر را می نمودندو آن درخت را شاه درخت میخواندند و یافث بن نوح آن درخت را در کنار چشمه ای که دو شاب نام داشت نشانده بود و این چشمه بعد از وقعه طوفان برای نوح جوشیدن گرفته بود و ایشان را ازین روی اصحاب الرس نامیدند که پیغمبر خودشان را در زیر زمین پنهان کردند و این داستان بعد از سلیمان بن داود علیه السلام چهره گشود و ایشان را دوازده قریه بر کنار نهری بوده و آن نهر را رس نام بود از بلاد مشرق و این نهر بنام ایشان موسوم شده بود و در آن روزگار هیچ نهری به آن غزارت و بسیاری آب و شیرینی نبود و هیچ قریه ای از آن قراء بیشتر و معمورتر نبود و نام یکی از آن قراء آبان و دوم آذرو

ص: 310

سوم دی و چهارم بهمن و پنجم اسفند وششم فروردین و هفتم اردی بهشت و هشتم خرداد و نهم مرداد و دهم تیر و یازدهم مهر و دوازدهم شهریور بود و بزرگترین شهرهای ایشان اسفندار بود و پادشاه ایشان در این شهر منزل داشت یعنی این شهر دار الملك ايشان بود و نام این پادشاه تر کوز بن غابور بن يارش بن سازن بن نمرود ابن کنعان (فرعون ابراهيم خليل الرحمن) بود.

معلوم باد طبقه اول از سلاطین کلدانیان چهل و چهار تن بودند و ایشان را نمارده گویند و از جمله ایشان نی نياس بن بنتيس بن نمرود اول را که نمرود ثانی خوانند معاصر حضرت خليل الرحمن علیه السلام بود و طبقه اول از ملوك مصر را فراعنه خوانند و ایشان سي ويك تن بودند و کنعان که شهر کنعان به نام او بنیان شده است از جمله چهار پسر بنصر بن حام بن نوح علیه السلام اول پادشاه مصر است و سنان ابن علوان معاصر خليل الرحمن علیه السلام از فراعنه مصر است همان کسی باشد که بعد از آنکه حضرت خلیل از بابل به کنعان هجرت نمود و در آن وقت از فرزندان کنعان بن حام جمعی در آنجا ساکن بودند و از آن پس به دیار مصر تشريف قدوم بداد با آن حضرت ملاقات کرد و هاجر را به آن حضرت ببخشید و چون نمرود و فرعون هر دو به معنى عظيم الشأن هستنددر اینجا سنان را به لقب نام برده و نمرود ابن کنعان خوانده است .

بالجمله آن چشمه و آن درخت صنوبر در همان اسفندار بود که پادشاه در آن جا منزل داشت و در هر قریه ای از آن قراء حبه ای از آن درخت و شکوفه و بار آن نشانده بودند و آن دانه سبز و روئیده گردیده و درختی بزرگ شده بود و آب آن چشمه و جوی هائی که از آن روان بود حرام ساخته بودند و خودشان و چهار پایانشان از آن آب نمی آشامیدند و اگر کسی بیاشامیدی اورا می کشتند و می گفتند این آب اسباب زندگانی خدایان ما است هیچکس را نمی رسد که از چیزی که مایه حیات ایشان است بکاهد و خود آن جماعت و چهار پایان آنها از همان نهر رس که قریه های ایشان بر کنار آن بود و این آب از آنها می گذشت

ص: 311

می آشامیدند و قرار بر آن نهاده بودند که در هر ماهی ازسال در هر قریه جشنی بگیرند و اهل آن قریه به آنجا فراهم شوند و بر آن درخت صنوبر که در آنجا سبز شده بود پرده ای از حریر که انواع صورتها بر آن نقش بود بر می افروختند و از آن پس گوسفندی و گاوی حاضر کرده و آنجمله را برای قربانی آن درخت ذبح می کردند و هیزم فراهم کرده آتش در آن می زدند و آن قربانی های خودرا در آن می انداختند و چون دود و بوی ذبايح در هوا بلند میشد چنانکه در میان دیدار ایشان و آسمان حایل می گردید بجمله بسجده آن درخت بر زمین می افتادند و به گریستن و تضرع مي پرداختند تا از ایشان خوشنود گردد و همی گفتند ای خدای ما از ما راضی شو وشیطان می آمد و شاخه های آن درخت را جنبش میداد و از ساقه آن درخت صدائی چون كودك بر می کشید و می گفت : «قَدْ رَضِیتُ عَنْکُمْ عِبَادِی فَطِیبُوا نَفْساً وَ قَرُّوا عَیْناً» ای بندگان من از شما خوشنود شدم خرم وخرسند باشید و چشم شما روشن باد ، در این وقت سر از سجده بر میداشتند و شراب می خوردند و به ساز و نواز می پرداختند و آن روز و شب خود را بر این منوال می گذرانیدند و از آن پس به اماکن و مساکن خود باز می گردیدند و مردم عجم که ماههای خود را به آبانماه و آزر ماه و جز آن نام کردند از حیثیت اشتقاق از اسامی این قراء دوازده گانه است به واسطه اینکه اهالی این قراء پاره ای با پاره ای دیگر می گفتند این فلان ماه و این عید فلان ماه است تا چون به عید ماه قریه بزرگ ایشان می رسید صغیر و کبیر مردم ایشان به آنجا فراهم می شدند و سرا پرده ها از دیبا که بر آن صورت های گوناگون بود در کنار آن درخت صنوبر می زدند و آن سرا پرده را دوازده در بود هر دري مخصوص به اهل یکی از قراء ود و از بیرون آن سراپرده به سجده آن درخت سر بر خاك ميسودند و چندین آن حیوانها که برای قربانی درخت دیگر قراء ذبح می نمودند در اینجاسر در این حال ابلیس می آمد و آن درخت صنوبر را جنبشی شدید میداد می به آواز بلند بر می کشید وساجدین را افزون از آنچه سایر

ص: 312

شیاطین در دیگر قراء و از ساقه درختها وعده می دادند و امیدوار می کردند وعده ها میداد و امیدواریها می بخشید و آن جماعت سر از زمین بر میداشتند و چندان فرح و نشاط و سرور و انبساط در ایشان راه می کرد که اندازه نداشت و از کثرت شرب و سرود و ساز و نواز مجال سخن کردن نداشتند و بر این و تیره و نهاد در سایر ایام سال دوازده روز و شب بشمارا عياد خودشان به پایان می بردند و پس از ايفاي مقصود بازجای می شدند وچون این حال کفر آمیز ایشان در حضرت خدای عزوجل و پرستش غیر از خدای بطول انجامید

«بعث الله عز وجل اليهم نبياً من بنى اسرائيل من ولد يهودا ابن يعقوب فلبث فيهم زماناً طويلا يدعوهم الى عبادة الله عز وجل و معرفة ربوبيته فلا يتبعونه فلما رأى شدة تماديهم في الغي و الضلال و تركهم قبول ما دعاهم اليه من الرشد و النجاح و حضر عيد قريتهم العظمى قال يارب ان عبادك ابوا الاتكذيبي و الكفر بك وغدوا يعبدون شجرة لاتنفع ولاتضر فابس شجرهم أجمع وارهم قدرتك وسلطانك فاصبح القوم و قديبس شجر هم فهالهم ذلك و قطع بهم فصاروا فرقتين فرقة قالت سحر الهتكم هذا الرجل الذي يزعم انه رسول رب السماء و الارض اليكم ليصرف وجوهكم عن الهتكم الى الهه وفرقة قالت لابل غضبت الهتكم حين رأت لهذا الرجل يعيبها ويقع فيها ويدعوكم الى عبادةغيرها فحجبت حسنها و بهائها لكي تغضبوالها فتنصروا منه فاجمعوا رأيهم علي قتله» .

خداوند عزوجل پیغمبری از بنی اسرائیل از فرزندان یهودای پسر یعقوب به آنجماعت مبعوث فرمود و آن پیغمبر زمانی دراز در میان آن گروه در نگ نمود و ایشانرا بپرستش خداوند عزوجل وشناسایی ربوبیت و پروردگاری او دعوت کرد و آنمردم گمراه به متابعت وی راه نسپردند و چون آن پیغمبر شدت تمادی ایشان را در سر کشی و گمراهی و غوايت وترك قبول دعوت اورا بر شد و نجاح بديد وعید قریه بزرگ ایشان نزديك شد عرض کرد پروردگارا بدرستیکه بندگان تو بیرون از تكذيب من وكفران بتو کاری نمیکنند و چون بامداد شود بعبادت

ص: 313

درختی که نه سود و نه ضرر میرساند میپردازند پس تمام اشجار ایشان را خشك بگردان وقدرت و سلطان خود را بدیشان باز نماي پس آنقوم بامداد کردند در حالتیکه درخت ایشان خشك شده بود از دیدار این حال در هول و هراس افتادند و کار برایشان دشوار افتاد و بجملگي بدوفرقه آمدند يك فرقه میگفتند این مردیکه چنان میداند که از جانب پروردگار آسمان وزمین بسوی شما رسول است آلهان شما را سحر کرده تا روی شما را از خداوندان خودتان بسوی خدای خودش برگرداند وفرقه دیگر همی گفتند چنین نیست بلکه خدایان شماچون نگران شدند که اینمرد ایشانرا عیب گوئی میکند و در باره آنها ناخجسته سخن میر اند و شما را بپرسش دیگری میخواند بر شما غضبناك شده اند از اینروی حسن و بهای خود را بپوشانیده اند تا شما برای این حالت آنها در خشم شوید و از وی انتقام کشید پس آراء هر دو فرقه بر آن اتفاق گرفت که آن پیغمبر خدای را بکشند و انبوبه ها يعني تنبوشه های بلند از ارزیز بادهانه های گشاد بیاوردند یعنی به آن اندازه که انسان از میان آن میگذشت پس یکی از آنها را در ته چشمه بگذاشتند و همچنان ديگري برروی آن نصب نمودند تا از روی آب بگذرانیدند مانند چاه هائیکه در خانه ها حفر میکنند و اطرافش را از سفال بالا می آورند ومحل كثافات قرار میدهند آنگاه آب از جوف تنبوشه ها بیرون کشیدند و در ته آن چاهی عمیق بکندند که راهی تنگ داشت و از آن پس پیغمبر خودشانرا بآنچاه فرستادند و بر در آنچاه سنگی عظیم بیفکندند و از آن پس تنبوشه ها را از آب بیرون آوردند و گفتند الان امیدواریم که خدایان گاهی که دیدند ما آنکسی را که در حق ایشان ناستوده میگفت و مردمان را از عبادت ایشان بازمیداشت ابنطور بکشتیم و او را در زیر خدای بزرگ مدفون ساختیم از ما خوشنود شوند و از قتل او تشفی حاصل نمایند پس نور خود را برای ما باز آورند و نضارت و سبزی و خرمی خود را كما كان باز نمایند

ص: 314

و آن گروه گمراه در تمامت آنروز نالۂ پیغمبر خودشانرا میشنیدند و او عرض میکرد ای سید من تنگ مکان وشدت محنت و سختی زحمت مرا می بینی براین ضعف من و بیچارگی من وقلت حيلت وتدبير من رحم کن و در قبض روح من شتاب فرمای و اجابت دعاي مرا بتأخير ميفكن تاگاهیکه جان بداد پس خداوند تعالی با جبرائیل فرمود ای جبرئیل نظر باين بندگان من بکن که حلم من ايشانرا مغرور کرده است و از خشم من ایمن شده اند و بغیر از من دیگریرا پرستش نمایند و فرستاده مرا بکشتند و چنان دانستند که میتوانند تحمل خشم وغضب مرا بنمایند یا از دست سلطنت وقدرت من بيرون شوند چگونه اینحال تواند بود و حال اینکه منم انتقام کشنده از آنکس که با من عصيان بورزد و از عقوبت من نترسد و بدرستیکه من سوگند خورده ام به عزت خودم که این گروه را عبرت جهانیان سازم پس در آنحال که آنقوم در عیدگاه خود بودند بناهنگام بادی تند وسخت و بسیار سرخ وزیدن گرفت آنجماعت متحير وترسان وسرگردان گردیدند و چنان از آن بیم گرفتند که خویشتن ندانستند و آن باد بعضی از آنانرا بر بعضی منضم و چسبیده ساخت بعد از آن زمین در زیر آنها مانند سنگ کبریت گردیده آتش بر جهاند وهم ابری سیاه برایشان مستولی شد و برایشان مستولی شد و برایشان آتش فشانی گرفت و هر قطعه آتشی که می افکند باندازه يك قبه سرخ افروخته بود پس تنهای ایشان مانند ارزیز که در آتش گدازند در آن آتش آب شد وبگداخت ، پناه میبریم به خداوند تعالی از غضب او و نزول نقمت و بلای او ولاحول ولا قوة الا بالله العلى العظيم .

راقم حروف گوید : رس بفتح راء مهمله و سين مشدده مهمله چاهی است که با سنگ بالا آورده باشند و گرداگردش سنگ چین کرده باشند و نیز اسم چاهی است که از بقایای مردم نمود بود « كَذَّبُوا نَبِيَّهُمْ ورَسُّوه فِي بِئْرٍ » پیغمبر خود را تکذیب کردند و اورا به چاهی فرو فرستادند « قال الله تعالی و أَصْحابُ الرَّسِّ وَ ثَمُودُ »

ص: 315

و در تفسير علي بن ابراهيم وارد است : « أَصْحَابُ اَلرَّسِّ هُنَّ اَللَّوَاتِي بِاللَّوَاتِي وَ هُنَّ الرَّسِّيَّات » اصحاب الرس آن زنانی بودند که با زنان دیگر کامیابی میگرفتند و مساحقه میکردند. و در مجمع البحرين بحديث مذکور اشارت مینماید و بر آنچه رقم شد اضافه میگرداند «كان نساؤهم يشتغلن بالنساء عن الرجال فعذبهم الله بريح عاصف شديد الحمرة الى آخرها » و نیز رس نام رود خانه و نام معدنی است

در تواریخ مسطور است که قبیله رعويل وقدمان در کنار رود ارس از اراضی آذر بایجان مسکن داشتند و دوازده شهر مر آنانرا بود که نام ماههای عجمان را چنانکه مذکور شد بر آن نهاده و این امصار در کنار رودخانه ارس فرمانگذار آنجمله تر كوزبن غابور بن یارش بن سازن بود که او و قبائلش نسب به بقایای آل ثمود میبردند و تر کوز خراج بدرگاه بیژن بن گودرز پادشاه ایران میفرستاد و دار الملكش اسفندار بود که از دیگر امصار فزونی داشت و در آن شهر چشمه آبی میرفت که روشناب نام داشت و در کنار آن درخت صنوبری بود که میگفتند یافث بن نوح علیه السلام غرس فرمود و این چشمه را نیز برای نوح روشن کرده اند و بطوریکه مذکور ساختیم این مردم به پرستش آندرخت ها مشغول میشدند و هر ماهي يكروز جشن میگرفتند چون عصیان ایشان جانب طغيان گرفت مرغ معروف به عنقا را که در قله کوه دمخ كه يك پاره از جبل دمخ است آشیان داشت برایشان مسلط گردانید تا اطفال ایشانرا بر بودی وفرو بردی و ازین روی او را عنقای مغرب بضم ميم وكسر راء یعنی فرو برنده خوانده اند وچون ازین بلیت دچار محنت گردیدند حنظلة بن صفوان علیه السلام که اوراحنظلة الصادق می نامند و نسب با شمعون بن ابراهيم علیهماالسلام میرساند و از جمله پیغمبران بزرگوار است از جانب خدای بدعوت و هدایت آن جماعت مأمور گردید و آنمردم را براه حق ودين عيسى علیه السلام بخواند وبقیه داستان مانند همانست که مذکور شد. اینکه نوشته اند رس اسم رودخانه ای است ممکن است همین رودخانه مشهور آذربایجان باشد که ارس نامند .

ص: 316

ای صبا گربگذری بر ساحل رود ارس *** بوسه زن برخاك آن وادی و مشکین کن نفس

چنانکه در کتب لغات فارسیه مینویسند : رس نام رودخانه ای است که بارس اشتهار دارد و این رودخانه از کنار رود تفلیس و آذربایجان و اران میگذرد .

حموی در معجم البلدان میگوید: بعضی گفته اند رس نام چاهی است و برخی گفته اند قریه ای است در یمامه که فلج خوانند و بعضی گفته اند نام دیاری است از طایفه اي از ثمود . زهير شاعر گوید :

يكون بكورا و استحرن بسحره *** فمن ودادي الرس كاليد للغم

اصمعی گوید : آنسوی رودخانه رس سرحد آذربایجان است . گفته اند : در ارض اران در اطراف رودخانه رس یعنی آن اراضی که از این رودخانه آب میخورد هزار شهر بوده است خداوند تعالی پیغمبری به آنجماعت بفرستاد که اورا موسی می نامیدند و این موسي نه موسى بن عمران میباشد آنجماعت را بخدای تعالي و ايمان بخودش دعوت کرد آنجماعت اورا تکذیب کردند و منکر او شدند وامرش را پذیرفتار نشدند موسی برایشان نفرین کرد و خداوند حرث وحويرث را از طایف برایشان برگردانید و بعضی گفته اند اهل رس در زیر این دو کوه میباشند و مخرج رودخانه رس از قالی قلا است و به مران میگذرد و از آنجا بورثان وازورثان به مجمع میکشد و با رودخانه کرمی آمیزد و کر در میان ارمينيه واران است که شهر تفلیس را میشکافد و تا برذعه دو فرسنگ است و این دو نهر در بحر خزر جاری می شوند و در رودخانه ارس اصناف ماهی است و از آنجمله شور ماهی است که جز در این نهر موجود نیست و زبیب آنجا را در تنور خشك ميكنند چه از کثرت ضباب و میغ آفتاب و آسمان صاف را نمی بینندو رودخانه رس در بیابان بلا بجان بیرون می شود .

گفته اند در این صحراء پنج هزار قریه بوده است و اکنون بیشتر آن ویران است اما دیوارها و ابنیه آن باقی است و تغییری در آن راه نکرده است چه خاك

ص: 317

آنجا جودت وصحت دارد و گفته اند این قراء از اصحاب رس است که در قرآن یاد شده اند و برخی بر آن رفته اند که ایشان قبيله وطایفه جالوت بوده اند که داود وسليمان علیهماالسلام گاهی که از ادای خراج امتناع نمودند ایشان را بکشتند و قتل جالوت در ارمینیه بود .

و نیز رس اسم چند جای دیگر و چاه و غیر آن است . یکی از شعراء عرب بعداز هلاکت ایشان شعری چند در مرثية آنها گفته است . این مصراع از آن جمله است: «بكت عيني لاهل الرس رعويل وقدمان ». ار ان به فتح همزه وتشديد راء مهمله و الف و نون ولایتی با وسعت است از آنجمله حیره است که مردمان عوام گنجه اش خوانند ودیگر بردعه و شکور و بیلقان است . حموی گوید در میان اران و آذربایجان نهری است که رس نام دارد پس آن اراضی و بلادی که ازین نهر از جهت مغرب در جانب شمال تجاوز نماید متعلق به اران است و آنچه از جهت مشرق است در شمال آذربایجان است . و نیز حموی گوید ارس بفتح الف وضم راء مهمله و سین مشدده موضعی است که در شعر یاد کرده اند و موسی بن منسى بن يوسف علیهماالسلام از انبیای عظام است و قبل از موسى بن عمران علیه السلام ظهور فرمود و این همان موسی است که با حضرت خضر علیهماالسلام ملاقات کرده چنانکه در قرآن مجید مذکور است وی در مصر روز گار میسپرد و به مجمع البحرين برفت چنانکه شرح حالش در ناسخ التواريخ ودیگر کتب مسطور است .

بیان قرائت فرمودن امام رضا (علیه السلام) پاره ای اشعار حمکت آثار برای مأمون

در عیون اخبار در باب چهل و دوم می نویسد اشعاری است که امام رضا علیه السلام در اوصاف حلم و برد باری وسکوت از جاهل و ترك عتاب صدیق و کوشیدن در جلب نمودن قلب دشمن را تا دوست بگردد و در کتمان اسرار برای مأمون انشاد فرموده است. ازموسی بن محمد محاذلی از مردی که نامش را یاد کرده است مروی است وقتی مأمون بحضرت امام رضا علیه السلام عرض کرد آیا از شعر چیزی روایت می فرمائی فرمود « قَدْ رَوَیْتُ مِنْهُ اَلْکَثِیرَ » بسياري از شعر روایت کرده ام و به من

ص: 318

عرض داده اند عرض کرد بهترین شعر را که در باب حلم گفته اند به من برخوان آن حضرت فرمود :

اذا كان دوني من بليت بجهله *** ابیت لنفسى ان تقابل بالجهل

وان كان مثلى في محلى من النهى *** اخذت بحلمی کی اجل من المثل

وان كنت ادنى منه في الفضل والحجي *** عرفت له حق التقدم والفضل

چون کسی بواسطة جهل و نادانی خودش از من و مقام من پست تر باشد و بامن بمقابلت اندر آید من خویشتن را از آن باز می دارم که با جهل و جاهل تقابل جوید و اگر کسی در عقل وخردمندی بامن یکسان باشد وبا من به مقابلت و مجادلت اندر آید به حلم و برد باری خودم متوسل می شوم تا از آن کس که با من به يك ميزان است برتری و ترجیح جویم و اگر در فضل وعقل از وی پست تر باشم از حق تقدم و فضل و فزونی کناری نکنم و پاس اورا از دست نگذارم . مأمون عرض کرد سخت نیکو گفته است کدام کس گفته است فرمود پاره ای از جوانان ما گفته اند مأمون عرض کرد برای من نیکوتر شعری را که در باب سکوت از جاهل وترك عتاب نمودن دوست را گفته اند بفرمای پس قرائت فرمود :

انى ليهجرني الصديق تجنباً *** فاراه ان لهجره اسبابا

و اراه ان عاتبته اغريته *** فاری له ترك العتاب عتابا

و اذا بليت بجاهل متحكم *** يجد المحال من الامورصوابا

اوليته منى السكوت وربما *** كان السكوت عن الجواب جوابا

بدرستی که دوست شفیق دوری و مهاجرت از من می نماید اما او را چنان نمایم که اسبابي موجب مهاجرت او شده است یعنی چون او را بنگرم یا در کار مهاجرت او سخنی رانم از بابت عدم شرایط صداقت و اهمال او حمل نمیکنم تا به آن امر ملزم شود بلکه می گویم سببی و مانعی پیش آمده است که دوری نموده است نه اینکه قلت مهرو حفاوت با سهل انگاری و مسامحت باشدتا اورا بهانه وعذری در دست باشد و کم کم خجلت مانع مراودت نگردد و مشارکت را

ص: 319

ص: 320

ص: 321

سودند و فرمودند چون چنین شود زودتر مقبول گردد و در بعضی نسخ بجای سجا با جیم مشدده سحا با حاء مهمله مخففه ثبت شده است بنا براین این سه لفظ به يك معنی نخواهد بود زیرا که سحا الكتاب يعنی بست سر نوشته را ممکن است مراد مأمون این باشد که نوشته را خاك آلود ساز و سرش را بر بند و با گل مهر کن چنانکه در خبر است که یکی از ائمه علیهم السلام پشت مکتوب را گل مالید و مهر فرمود .

ابن بابویه عليه الرحمة میفرماید راه پذیرفتن اما مرضا علیه السلام عطایای مأمون را همان راه است که رسول خدای صلی الله علیه و اله هدایای سلاطین را قبول فرمود و از همان راه راست که حسن بن علي علیه السلام عطا های معاویه را قبول فرمود و از همان راه است که حضرات ائمه عليهم السلام پدران آن بزرگوار از خلفای معاصرین خود قبول هدایا میفرمودند و هر کسی که تمام دنیا از وی باشد و بر دنیا غالب گردد یعنی فریب متاع دنیا را نخورد و خواهان دنیا نباشد از آن پس مقداری مال دنیا را در حضرتش تقدیم نمایند جایز است قبول فرماید و نقص بروی وارد نمی آید .

راقم حروف گوید دنیا و ما فيها برای ایشان خلق شده است و دنیا مزرعه آخرت است بقدر حاجت باید از اموال و امتعه بخواست تا بتوان به تکالیف خود و ترتیب اور معاش پرداخت از ین است که فرموده اند «لا رَهْبَانِیَّهَ فِی اَلْإِسْلاَمِ» اگر سارقی مال کسی را بدزدد صاحب مال هر وقت دست یابد تمام اموال یا پاره ای از آن را باز پس گیرد چه نقصی بر وی وارد است بلکه اگر کوتاهی کند قاصر و مقصر است ازین گذشته بعد از آنکه اموال دنیا و بندگان خدا را خلفا با سلاطین یا امرای جور از روی غلبه مالك شدند و در هوای نفس اماره به کار بستند و از اهلش باز داشتند و مستحق را مظلوم گذاشتند و آنوقت از روی ناچاری یا بیم شورش یا عزل خودشان و هلاکت خودشان و بستن دهان مردمان يك مقداری قلیل را تقدیم یکی از ائمه یا اولیای حق نمودند البته قبول می فرمایند و به هر کس که مستحق بینند

ص: 322

خواه از اقارب یا اباعد می رساند و به همین اندازه از قوت استعدادیه آن ظالم می کاهند و مظلومین را تقویت می فرمایند و اعمال و افعال ایشان را چگونه می توانند ادراك نمود بعد از آنکه موسی بن منسي بن يوسف علیه السلام که رتبت نبوت .داشت اسرار خضر علیه السلام را نتوانست دریابد با اینکه هر دو تن پیغمبر و در ردیف نبوت بودند ما چگونه می توانیم از اسرار ائمه هدی علیهم السلام که حافظ اسرار خدائی هستند با خبر باشیم پیغمبران خدای در این عرصه متحیر هستند تا بدیگران چه برسد .

بیان پاره اشعاری که حضرت امام رضا(علیه السلام) در بعضی مواقع انشاد فرمود

در عیون اخبار مسطور است که از جمله اشعاری که امام رضا علیه السلام انشاد فرموده یا به آن تمثل جسته یا در مقام رد بر شعری دیگر یاد فرموده این است که عبد العظيم بن عبيد الله حسنی فرمود که معمر بن خلادو جماعتی با من حديث نهادند که بخدمت امام رضا علیه السلام در آمدیم و یکی از ما به آن حضرت عرض کرد خداوند مرا فدای تو بگرداند از چه روی رنگ مبارکت را دیگر گون می نگرم فرمود : «إِنِّی بَقِیتُ لَیْلَتِی سَاهِراً مُتَفَکِّراً فِی قَوْلِ مَرْوَانِ بْنِ أَبِی حَفْصَهَ » در شب گذشته بیدار بودم و در خواب نرفتم و در این شعر مروان بن ابی حفصه پیوسته متفکر بودم :

اني يكون وليس ذاك بكائن *** لبني البنات وراثة الاعمام

مقصود این است که کجا تواند بود که فرزندان فاطمه زهرا که دختر زاده رسول خدا صلی الله علیه و اله میباشند خلافت را بمیراث برند و بنی عباس که فرزندان عباس عم پیغمبر هستند محروم بماند بالجمله فرمود پس از آن که چندی متفکر بودم بخوابیدم ناگاه گوینده ای را دیدم که هر دو دست خود را بدو کناره در گرفته و میگوید :

ان يكون وليس ذاك بكائن *** للمشر کین دعائم الاسلام

لبني البنات نصيبهم من جدهم *** و العم متروك بغیر سهام

ما للطليق و للتراث و انما *** سجد الطليق مخافة الصمصام

ص: 323

قد كان اخبرك القرآن بفضله *** فمعنى القضاء به من الأحكام

ان ابن فاطمة المنوه باسمه *** حاز الوراثة عن بني الأعمام

و بقی بن نتلة واقفا مترددا *** یرثی و يسعده ذوی الارحام

هرگز نتواند بود که دعائم و ستونهاي اسلام یعنی خلافت و امامت برای مشرکان یعنی اولاد عباس باشد و برای فرزندان دختر یعنی فاطمه علیهماالسلام بهره و نصيبه خلافت از جد خودشان است و عمورا بهیچوجه قسمتی و ارثی نیست و آزاد کرده شده را یعنی عباس را که رسول خدا امانش داد با میراث چکار است و حال اینکه عباس که امان داده و طليق است از بیم شمشیر ایمان آورد و خدای راسجده نمود و خداوند تعالی در قرآن باین امر خبر داده و قضای الهی و احکام خداوندی در امر میراث وارد شده است بدرستی که فرزندان فاطمه که بنام مبارکش بزرگ میشد میراث را از فرزندان اعمام رسول خدا حایز شده است و ابن نتله بر جای ماند در حالتیکه ایستاده و متردد و به يمين ويسار در نظاره بود و دارای میراثی نبود و مرثیه برای میراث میخواند و خویشاوندانش بدو اعانت می کردند .

راقم حروف گوید شاید حضرت رضا علیه السلام خواسته است چیزی را که بر مردمان بشبهه اندر بوده است بر شکافد و گر نه آنحضرت چگونه در شعر مروان ابن ابی حفصه که از فساق نامدار شعرای روزگار است و بشرح حالش اشارت کرده ایم در اندیشه شود و شب به بیتونه گذارد و الا در نظر هیچکس پوشیده نیست که تا فرزند و فرزند زاده باشد هیچکس بعم خود نمی نگرد و او را وارث بر خود نمی سازد . حکیم سنائی غزنوی عليه الرحمة چه خوب و با اسلوب میفرماید :

گویند که پیغمبر ما رفت ز دنیا *** میراث خلافت بفلان داد و به بهمان

با دختر و دامادو پسر عم و نبیره *** میراث به بیگانه دهد هیچ مسلمان

بهترین دلایل قرآن مجید است ببینیم در احکام میراث چه حكم رسیده است آیا عم و عم زاده بر فرزند زاده مقدم هستند یا اگر جدی بمیردواموال فراوان گذارد و يك فرزند زاده کور و شل داشته باشد و اعمام و اولاد اعمام نیز فراوان

ص: 324

داشته باشد میراث او حق کیست ازین گذشته کار خلافت و امامت و ولایت موروثی نیست و پیغمبر صلی الله علیه و اله در تعیین آن بحکم خداوند کار میکند نه بمحبت و میل ابوت و بنوت و قرابت بلی رعایت احترام عم لازم است چنانکه ابن خلکان می گوید روزی مأمون بامام رضا علیه السلام عرض کرد پسران و فرزندان پدرت در باره جد ما عباس و عبدالمطلب چه میگویند فرمود «مَا يَقُولُونَ فِي رَجُلٍ فَرَضَ اَللَّهُ طَاعَةَ نَبِيِّهِ عَلَى خَلْقِهِ وَ فَرَضَ طَاعَتَهُ عَلَى نَبِيِّهِ» چه میگویند در باره مردیکه خداوند فرض کرده است طاعت پیغمبر خودرا بر آفریدگانش و فرض کرده است طاعت اورا بر پیغمبرش مأمون امر کرد هزار بار در هم بآنحضرت تقدیم نمایند. با اینکه در این کلام تعبیر کرده اند و گفته «طاعته علي نبيه» یعنی خداوند طاعت خودش را بر پیغمبر خود فرض کرده است و ضمیر طاعت بخداوند راجع است در صورتیکه بخود عباس هم راجع باشد مخالف با ما نحن فيه نیست زیرا که احترام و پذیرفتاری عم در هر مقامي که مخالف شرع و امر خدای نباشد لازم است و عم بمنزله پدر و ولي است اما در امور نبوية و خلافية صورت دیگر پیدا میکند زیرا که شأن و شرف و عزت وی گاهی مقبول میشود که به پیغمبر ایمان بیاورد و اگر این اسلام نظر بظاهر داشته باشد و منافق باشد در زمره منافقان خواهد بود و اگر ایمان نیاورد و بدایره مسلمانی اندر نشود کافر است و عم بودن سودمند نگردد و اگر در تمام احکام شرعیه و سنت پیغمبر منكر يك مسئله جزئی باشد کافر است و اگر منكر نباشد لكن در اوامر یا عبادات سهل انگاری کند فاسق و اگر در مناهی ارتكاب جوید فاجر است پس با این ترتیب نمی توان خویشاوندی با پیغمبر را با سایر خویشاوندیها یکسان شمرد و قياس نمود «زين حسن تا آن حسن فرقی است ژرف» و ازین جمله که بگذریم باید خودمان تأمل نمائیم آیا خود عباس رضا میداد که میراث اورا از فرزندان یا فرزند زادگان او بازگیرند و بعم و عم زاده گانش بپردازند یاسایر طبقات خلق بر حسب طبیعت بشری بچنین امری رغبت مینمایند و پس از خود اولاد خود را بي نصيب و در سرای خود را بسته و سفره خود را بر هم پیچیده و

ص: 325

چراغ خود را خاموش وشئونات و زحمات خود را فراموش و نام خود را نابود میخواهند که این تکلیف را با دیگران نمایند بعلاوه بنگریم آیا برای عباس یك مراتب علمية وفضایل خاصه و شرف مخصوص و قدس و ورع و تقرب الهی و معارف لامتناهی و سبقت و قدمت منصوصی است که برای علی و اولادش عليهم السلام نبوده است و حال اینکه عکس این بر مخالفين و مؤالفين روشن تر از آفتاب و ماه است پسرش عبدالله که پیغمبر در حق او دعای خیر فرمود که بعلم تفسیر کامیاب شود و اعلم و افضل و اقدم بنی عباس است ببینیم در خدمت امیر المؤمنین و حسنین چه عالم داشت و خود را نسبت بآ نحضرت کمتر از قطره ای نسبت بدریائی بی پایان یا ذره ای نسبت بآفتاب درخشان میخواند و حالات او در تمام اوقات معلوم و مکشوف میباشد پس با این تفصیل چه جای قال و قیل و تعبیر و تأويل است بلی چون اولاد او یا بنی امیه یا آل مروان چنگ بامر خلافت و سلطنت در انداختند مردمان عصر بخوش آمد ایشان طرح پاره ای عناوین نمودند و خود را ابد الابدين مطرح انتقام رب العالمین کردند.

و نیز در عیون اخبار مسطور است که عبدالله بن مغیره گفت از حضرت رضا علیه السلام شنیدم میفرمود :

انك في دارلها مدة *** يقبل فيها عمل العامل

الأترى الموت محيطا بها *** يكذب فيها امل الامل

تعجل الذنب بما تشتهي *** و تأمل التوبة في قابل

والموت يأتي اهله بغتة *** ما ذاك فعل الحازم العاقل

تو در این سرای سپنج و سراچه پر محنت و رنج مدتی معین جای کنی که دار عمل و امل و اجل است هر کسی در این ایرمان سرای بكرداری شایسته و اطواری بایسته روز گار نهاد کامکار و بر خوردار و پذیرفتار آید مگر نمی بینی که آیات مرگ و پیکهای موت بر این حصار بند گروهی مستمند احاطه کرده است و رشته امل را دشنه اجل قطع و آرزومندی باین سرای اریب را تکذیب

ص: 326

مینماید و تو از کمال غفلت و جهالت برای مشتهيات نفسانی در معاصی یزدانی شتاب میکنی و نوبت و انابت را بدیگر سال حوالت مینمائی بدان كمان که در این جهان بر گذر جاویدان میپائی و حال اینکه میدانی مردم روزگار را که برای فنا آفریده شده اند مرگ ناگهانی فرو میسپارد اینگونه کار و کردار غفلت شعار را بخردمندان هوشیار نسبت نمیتوان داد .

و دیگر از حسین بن عبدالله بن سعید عسکری مروی است که گفت در سال سیصد و چهاردهم هجری ابو بكر محمد بن فضل معروف بابن خباز برای ما حديث کرد و گفت ابراهیم بن احمد کاتب مارا حديث نهاد و گفت ابو الفياض احمد بن الحسين كاتب از پدرش حسین برای ما حديث نمود که گفت در مجلس مبارك على ابن موسی علیهماالسلام تشرف داشتیم در این اثنا مردی از برادرش شکایت کرد آنحضرت شروع بقرائت این شعر فرمود :

اعذر أخاك علي ذنوبه *** و استروغط علي عيوبه

وأصبر علي بهت السفيه وللزمان على خطوبه

ودع الجواب تفضلا *** وكل الظلوم الى حسيبه

معذور دار برادر خود را بر گناهان وخطاهائیکه از وی نسبت بتو رویداده و پرده پوشی نمای و بر معایب اوستاری کن و بر افعال ناستوده مردم سفیه بی خرد وهمچنین بر سختیهای روزگار غدار شکیبائی کن و برای پاس مقام و مزیت مرتبت خویش از جواب دادن و تلافی کردن چشم بپوش و کار نابکار و ظلم ظالم به پروردگار عالم بگذار که مکافات هر عملی را خواهد داد.

و دیگر از ریان بن صلت مروی است که گفت امام رضا علیه السلام این شعر را از عبد المطلب بمن بر خواند :

يعيب الناس كلهم زمانا *** وما لزماننا عيب سوانا

نعيب زماننا والعيب فينا *** ولو نطق الزمان بناهجانا

وان الذئب يترك لحم ذئب *** ونأكل بعضنا بعضا عيانا

ص: 327

تمامت جهانیان بنکوهش جهان سخن میکنند و حال اینکه برای زمان ما عیبی جز از وجود ما نیست نکوهش میکنیم زمان خود را با اینکه عیب در خود ما میباشد و اگر روز گار زبان بتكلم بر گشودی ما را هجو نمودی همانا گرگ درنده شکم باره از گوشت گرگ نمیخورد اما ما مردمان بالعيان هم دیگر را میخوریم .

همانا دشت و کوه و دریا وصحرا وجنگل و معدن و نباتات و جمادات بلکه حيوانات غير ناطق اگر هزاران سال بگذرانند عیبی و نکوهشی و خطبی و خطری پدیدار نگردانند تمام عیوب از جنس آدمی زاده است که در تمام این جمله تصرفات نماید و از همه بخورد و بیاشامد و بکند و بکشد و بپزد و برای حلى و زیور و مشتهيات نفسانیه آماده نماید و آنوقت گرد معاصی و ملاهی که همه نتیجه آنجمله است بر آید ودهان حرص و امل بر گشاید و بدین واسطه بهزار گونه اعمال ناستوده که موجب مفاسد عظيمه است آلوده بشودو برای راحت خود عمارات و ابنیه و قصور عاليه برآورد و امتعة نفيسه تهیه کند و چون روي بویرانی و فنا گذارد یا بتمام آنچه آرزومند است و جمله جهان را از بهر خود به تنهایی خواهد نرسد زبان بنکوهش زمان بر گشاید و اگر خوب بنگرد همه از اوست و اگر چه هزار سال در جهان بگذرانند و در آن تصرفاتی ننمایند هیچوقت نگران عیب و نقصانی نشوند همیشه دریا و کوه و دشت بحال خود باقی است توچون بیامدی و بنای عمارت نهادي ودست تصرف دراز کردی و بصنایع پرداختی و پس از چندی روی بویرانی یا فرسودگی نهاد زمان را بنکوهش میگیری و از معادن زر و گوهر وجواهر در آوردی و آخر- الأمر مفقود با نابود شد گناه دنیا شماری یا به آنچه از ملبوسات ومأكولات و مرکوبات و منکوحات و مشروبات و مشمومات خواهانی مرتب ساختی و پس از مدنی کهنه و فرسوده و تباهی گرفت از جهان مینالی یا اگر فرزندی بیاوردی و معشوقی بدست کردی و به آرزوئی دست یافتی و بمقام و منصب و مشغله و مشعله اي

ص: 328

رسیدی و پس از چندی از دست تو بیرون شد شکایت از روزگار کنی وحال اینکه تو خود این وسایل را که بجمله ناپاینده وزایل است مرتب ميسازی و حال اینکه اگر بدقت بنگری همه باقی و برجای هستند و تورا نوبت بآخر رسیده و از دست تو بدیگری پیوسته است و ذره ای را فقدان و تباهی حقیقی روی نداده است همان اشیاء که میفرساید وزوال میگیرد اسباب تجدید جنس خود است و این فنا و زوال در تو میباشد یعنی در تلاشی بدن خاکی تو است که بخاك باز شود و دیگر نوبت بروید و این فنا عين بقاست زیرا که گوهر روح تو که هرگزش زوال نیست چند گاهی در این کالبد عنصری و تنگنا قفس سست اساس گرفتار و از مراکز علوية خود مهجور بود و خداوند برای مصالحی که میداند او را در این سراچه سفلی منزل داد و بعد از آن نجاتش بخشید و بجائیکه بایدش رسانید پس در حقیقت وجودترا حتي کالبد ترا نيز فنائی وزوالی بحقيقت نخواهد بود و نیز عیب و نکوهشی بر حسب معنی مترتب نمیگردد :

عیب در موجود عیب موجد است *** عيب اندر ظلم وغش بی حد است

پس بد مطلق نباشد در جهان *** بد به نسبت باشد این را هم بدان

و دیگر از بیثم بن عبدالله رمانی مروی است که گفت حدیث فرمود ما را علي بن موسی از پدرش موسی بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد از پدرش علي از پدرش حسین علیهم السلام که امیر المؤمنين صلوات الله وسلامه عليهم میفرمود :

خلقت الخلايق في قدرة *** فمهنم سخی و منهم بخيل

فاما السخي ففي راحة *** وأما البخيل فشوم طويل

آفریدگان را بيك اندازه و مقدار و با توانائی و استطاعت واختيار بيافريدي و از ایشان گروهی دارای سخاوت و بخشش و برخی موصوف به بخل و کاهش شدند اما آنکس که بصفت سخا وجود برخوردار است همواره در بستر راحت کامکار است زیرا که بوبال جهان و بود و نابود آن و اندك و بسیارش در اندوه و آزار نیست

ص: 329

و مردمان نیز با او دوست و از دل و جان خواهانند اما مردم بخیل همواره با روز- گاری شوم و نا برخوردار گرفتارند زیرا که دشمن دارائی دیگران و آرامش خویشتن هستند و فزایش دیگران موجب کاهش روح و تن ایشان است .

و دیگر محمد بن یحیی صولی گوید عم من با من حکایت کرد که روزی از حضرت امام رضا علیه السلام شنیدم این شعر را انشاد فرمود و کم اتفاق می افتاد که شعری بخواند :

كلنا نأمل مدا في الأجل *** والمنايا هاذبات بالامل

لا تغرنك ابا طيل المني *** والزم القصد ودع عنك العلل

انما الدنيا كظل زائل *** حل فيها راكب ثم رحل

تمام آمال ما در امهال آجال ومهلت در مدت است و حال اینکه باز مرگ و کر کس اجل پراننده آیات امل وقطع کننده رشته آرزوهای دیر باز است هرگز فریب آرزوهای باطل و امانی زایل را مخورو از یاد مرگ غافل مشو وعلل فاسده را براي آمال کاسده ذخیره ساز که این دنیای پر گداز چون سایه ایست که دائما در گذر است و سواری در آن اندر و بدیگر سوی رهبر گردد . عرض کردم «أَعَزَّ اَللَّهُ اَلْأَمِيرَ فَقَالَ لِعِرَاقِيٍّ لَكُمْ» شخصی عراقی برای شما گفته است عرض کردم ابو العتاهيه این شعر را از خویشتن برای من بر خواند فرمود « هَاتِ اسْمَهُ وَدَعْ عَنْكَ هَذَا » نامش را باز گوی و از اینکه شخص را بلقب بخوانی دست بدار بدرستیكه خداوند سبحان میفرماید : « وَ لَا تَنَابَزُوا بِالْأَلْقَابِ » عیب جوئی نکنید مردمان را بلقبهای ایشان و شاید آنمرد ازین لقب کراهت داشته است و این از آن است که در عرب یا دیگر طوایف پاره اي اشخاص را برای مذمت یا عداوت یا تحقیر بپاره ای القاب ذمیمه ملقب می نمودند که چون بشنیدی ناخوش داشتی از اینروی ازین کردار نهی فرمودند و ممکن است ابو العتاهیه این کنیه ولقب را مکروه میداشته است باین جهت آنحضرت چنان فرمود و از این کلمه راوی که بحضرت عرض کرد « اعزالله

ص: 330

الامير » معلوم میشود در زمان ولایت عهد آنحضرت بوده است .

و هم در آن کتاب مروی است که ابراهیم بن عباس گفت امام رضا علیه السلام این شعر را بسیار میخواند :

اذا كنت في خير فلا تغترر به *** ولكن قل اللهم سلم و تمم

چون در حال خوش و روز گاری دلکش و براحت و کامکاری برخوردار باشی مغرور و فریفته مشو لكن بگو پروردگارا این نعمت را از حوادث سالم و بر من بتمام و کمال مقرون فرمای.

حکایت مردی خارجی با حضرت امام رضا (علیه السلام) و کلمات و معجزه آن حضرت

در بحار الانوار و خرایج راوندی مسطور است که محمد بن زید رازی گفت در خدمت امام رضا صلوات الله عليه در زمانی که مأمون ولایت عهد خود را با آنحضرت تعویض کرده بود می گذرانیدم پس مردی از خوارج با کاردی زهر آلود که با خود پنهان داشته بود بحضرتش راه برگرفت و با یاران خود گفت سوگند با خداي نزد این شخص که خودرا پسر پیغمبر میداند می شوم و از ورود بر این طاعیه یعنی مأمون و قبول ولایت عهد وی طلب حجت مینمایم اگر او را در این کار حجتی و برهانی استوار باشد خوب و گرنه او را میکشم و مردمان را از وی آسایش میبخشم پس با این قصد و نیت جانب آنحضرت گرفته اجازت تشرف خواست امام رضا اجازت بداد چون بحضور مبارکش در آمد آنحضرت بسخن بدایت کرد و فرمود «أُجِیبُکَ عَنْ مَسْئَلَتِکَ عَلَی شَرِیطَهٍ تُفِی لِی بِهَا» از آن مسئله که داری جوابت را میدهم بآن شرطی که بآن شرط وفا نمائی عرض کرد آن پیمان چیست فرمود «إِنْ أَجَبْتُکَ بِجَوَابٍ یُقْنِعُکَ وَ تَرْضَاهُ تَکْسِرُ اَلَّذِی فِی کُمِّکَ وَ تَرْمِی بِهِ» اگر ترا پاسخی دهم که قانع و خرسندت نماید میشکنی آنچه را که در آستین داری و دور می افکنی یعنی آن دشنه زهر آبداده را خارجی متحیر و پریشان شد و دشنه را از آستين بیرون آورده بشکست و دور افکند آنگاه عرض کرد بامن بفرمای از چه روی بر

ص: 331

این طاغيه يعني مأمون در آمدي و ولایت عهدش را قبول فرمودی و حال اینکه تو ایشان را در شمار کفار میدانی و تو پسر رسول خدا هستی چه چیزت بر این کار بداشت فرمود «أرایتك هؤلاء اكفر عندك ام عزیز مصر و اهل مملكته اليس هؤلاء علي حال يزعمون أنهم موحدون و اولئك لم يوحدوا الله و لم يعرفوه يوسف ابن يعقوب نبی بن نبي قال للعزیز و هو كافر أجعلني علي خزائن الارض اني حفيظ عليم و كان يجالس الفراعنة» آیا تو مأمون و کسان او را که در عنوان اسلام هستند کافرتر میدانی یا عزیز مصر و اهل مملکت اورا آیا مأمون و این مردم بر هیئت و حالتی نیستند که خود را موحد میدانند اما عزیز و مردم مصر بوحدانیت خدای اقرار نداشتند و خدای را نمی شناختند يوسف بن يعقوب پیغمبر و پیغمبر زاده بود با عزیز گفت خزاین مملکت با من گذار که نگاهبان و دانا هستم و با فراعنه مجالست مینمود «و انا رجل من ولد رسول الله صلی الله علیه و آله اجبرني علي هذا الأمر و اکرهني عليه فما الذي انکرت و نقمت علي » و من مردی از فرزندان رسول خدای صلی الله علیه و اله هستم و مأمون مرا بر قبول ولایت عهد مجبور و مكره گردانید پس این انکار و نقمت تو بر من از چیست؟ مرد خارجی عرض کرد هیچ عتابی بر تو نیست و من گواهی میدهم که تو پسر پیغمبر خدا و صادق و راست گوی هستی.

و در این حکایت از آنحضرت چند معجزه ظاهر شده است یکی اینکه قبل از سؤال سائل از باطن او و مقصود او خبر داد دیگر اینکه خبر داد در آستين چه دارد و بچه قصد اندر است دیگر اینکه فرمود باید آندشنه را بشکنی و دور افکنی زیرا که بزهر آب داده و استعمالش در هر چیزی ضرر و خطر داشت و اگر این تصور در آن نمیرفت بشکستن و تبذیر مال امر نمی فرمود و شرط و شريطة را به بیرون آوردن و شکستن و دور افکندن مشروط نمیداشت دیگر اینکه از آنچه فرمود این انکار و نقمت تو بر من چیست از قصد و نیت او در آزار خود خبر داد .

ص: 332

بیان ورود آنحضرت بسرای مأمون و ظهور حشمت و جلالت به پرده داران

در بحار الانوار و مطالب السئول وكشف الغمه واغلب كتب اخبار مسطور است که از جمله مناقب و جلالت شان و عظمت مقامی که خداوند قدر وقضا بحضرت رضا مخصوص فرموده و بر علو مکان و رفعت منزلت آنحضرت عرش آیت دلالت دارد این است که چون مأمون خلیفه آنحضرت را بولایت عهد و خلافت بعد از خودش اختصاص داددر حاشیه و اطراف مأمون مردمی بودند که از این کار کراهت داشتند و همی بيمناك بودند که خلافت از بنی عباس بگردد و با بنی فاطمه عليهم السلام گردش نماید ازین روی و این اندیشه ناصواب حالت تنفری کامل از حضرت رضا علیه السلام حاصل کردند و چنان بود که هر وقت آنحضرت سرای مأمون را به تشريف قدوم ولايت مضموم منور فرمودی تا بمجلس او اندر شدی پاسبانان و حواشی وخدام و حجاب از دالان سرای باستقبال و تشریفات قدوم مبارکش شتابان شدند و سلام و درود فرستادند و شرایط تکریم و تفخيم بجای آوردند و پرده در را بر افراختند تا آنحضرت داخل مجلس مأمون شود -

و چون این حالت نفرت در وجود ایشان حاصل شد با همدیگر مواضعه بر نهادند و یکدیگر را توصیه کردند و گفتند چون در این نوبت امام رضا علیه السلام وارد شود تا بمجلس مأمون اندر شود از حضرتش روی بر تابید و پرده مگیرید و میفرازید پس جملگی بر این عقیدت متحد شدند و در آن اثنا که روزی برگرد هم بسخن بنشسته بودند بناگاه امام رضا علیه السلام بر آن عادت که داشت تشریف قدوم ارزانی داد و ایشان را آن تاب و طاقت نماند که خویشتن داری کنند و سلام نفرستند و پرده بر نیفرازند پس بقانون معمول برجستند و بشتافتند و سلام و درود بگذاشتند و پرده بر افراشتندو پاس قدوم همایون را من حيث الوجوه منظور داشتند وچون آنحضرت بمجلس مأمون در آمد روي باهم آوردند و یکدیگر را بملامت گرفتند

ص: 333

تا چرا بر آن عهد و پیمان نپائیدند و با هم گفتند در نوبت دیگر که آید پرده بر نیفرازند و چون آن روز در رسیدو امام علیه السلام تشریف بخش سرای خلافت گردید جملگی بر خاستند و بایستادند و سلام براندند و بپاس احتشامش صف بر کشیدند لكن برای پرده بر افراختن مبادرت ننمودند اما از جای دیگر بی خبر بودند که همه چیز در حکم آنحضرت و دست تصرف و توجه ولایت و امامت است و خدای تعالی بادی سخت بفرستاد و در پرده اندر شد و چنانش بر افراشت که آنجماعت هیچوقت آنگونه افراشته نداشته بودند و بمجرد اینکه ولی پروردگار درون مجلس شد باد بایستاد و پرده بهمان حالت که بود باز گشت و همچنان بماند تا نوبت بیرون آمدن آنحضرت شد دیگر باره آن باد بسختی بوزید و در پرده در افتاد و پرده را ببالا بر کشید تا آنحضرت بیرون آمد و آن باد ساکن شد و پرده بحال خود بایستاد و چون آنحضرت مراجعت فرمود پاره ای از آن جماعت با بعضی دیگر همی گفتند آیا بر این حال عجیب نگران بودید گفتند آری پس یکی با دیگری گفت ايقوم بدانید که این مرد جليل المقدار را در حضرت پرورد گار منزلتی عظیم و خدای را در حق او عنایتی خاص است آیا نگران نشدید که شما بواسطه آن مواضعه که بر نهادید که پرده از بهرش بر نیفرازید خداوند بادی بفرستاد و مسخر او ساخت تا پرده از برایش بر افراخت چنانکه برای سلیمان علیه السلام مسخر فرمود هم اکنون از دل و جان برای خدمت گذاری باز گردید که این کار برای شما بهتر است لاجرم از آن هنگام بكار سابق و توقیر و تفخیم آنحضرت و قدوم مبارکش باز گردیده عقیدت ایشان از سابق بیشتر شد.

بیان آنچه امام رضا (علیه السلام) در باب محبت اسلام و شرایع دین برای مأمون رقم فرموده است

در عیون اخبار سند بفضل بن شاذان میرسد که مأمون از حضرت امام رضا علیه السلام خواستار شد که خلاصه و خالص دین اسلام را بر سبیل ایجاز و اختصار برای او رقم فرماید پس آنحضرت نوشت «مَحْضُ اَلْإِسْلاَمِ شَهَادَةُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ

ص: 334

لَهُ، إلهاً واحِداً أحَداً، فَرداً صَمَداً، قَيّوماً، سَميعاً بَصيراً قَديراً، قَديماً قائِماً باقياً، عالِماً لا يَجهَلُ، قادِراً لا يَعجِزُ غَنيّاً لا يَحتاجُ، عَدلاً لا يَجورُ، و أنَّهُ خالِقُ كُلِّ شَيءٍ، و لَيسَ كَمِثلِهِ شَيءٌ، لا شِبهَ لَهُ، و لا ضِدَّ لَهُ، و لا نِدَّ لَهُ، و لا كُفو لَهُ وأنَّهُ المَقصودُ بِالعِبادَةِ والدُّعاءِ وَالرّغبَةِ والرَّهبَةِ وَ أَنَّ مُحَمَّداً عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ أَمِينُهُ وَ صَفِيُّهُ وَ صَفْوَتُهُ مِنْ خَلْقِهِ؛ وَ سَيِّدُ اَلْمُرْسَلِينَ وَ خَاتَمُ اَلنَّبِيِّينَ وَ أَفْضَلُ اَلْعَالَمِينَ لا نَبِیَّ بَعدَهُ ، وَ لا تَبدیلَ لِمِلَّتِه وَ لا تَغییرَ لِشَریعَتِهِ ، وَ أَنَّ جَمیعَ ما جاءَ بِهِ مُحَمَّدٌ بنُ عَبدِ اللّهِ علیه السلام هوَ الحَقُّ المُبینُ ، وَ التَّصدیقُ بِهِ وَ بِجَمیعِ مَن مَضی قَبلَهُ مِن رُسُولِ اللّهِ صلی الله علیه و اله وَ أَنبیائِهِ وَ حُجَجِهِ ، وَ التَّصدیقُ بِکتابِهِ الصَّادِقِ العَزیزِ الّذی لَا یَأْتِیهِ الْبَاطِلُ مِن بَیْنِ یَدَیْهِ وَ لَا مِنْ خَلْفِهِ تَنزِیلٌ مِّنْ حَکِیمٍ حَمِید وَ أَنَّه المُهَیمِنُ عَلی الکُتُبِ کُلِّها ، وَ أَنّهُ حَقٌّ مِن فاتِحَتِهِ إِلی خاتِمَتِهِ ، تؤمِنُ بِمُحکَمِهِ وَ مُتَشابِهِهِ ، وَ خاصِّهِ وَ عامِّهِ ، وَ وَ عدِهِ وَ وَعیدِهِ ، وَ ناسِخِهِ وَ مَنسوخِهِ ، وَ قِصَصِهِ وَ أَخبارِهِ ، لا یَقدِرُ أَحدٌ مِنَ المَخلوقینَ أَن یَأتیَ بِمِثلِهِ ، وَ أَنَّ الدَّلیلَ بَعدَهُ وَ الحُجَّهَ عَلی المُؤمِنینَ وَ القائِمَ بِأمرِ المُسلِمینَ ، وَ النَّاطِقَ عَنِ القُرآنِ ، وَ العالِمَ بِأَحکامِهِ أَخوهُ وَخَلیفَتُهُ وَ وَصیُّهُ وَ وَلیُّهُ وَ الّذی کانَ مِنهُ بِمَنزِلَهِ هارونَ مِن موسی ، عَلِیُّ بنُ أَبی طالِبٍ، أَمیرُ المُؤمِنینَ وَ إِمامُ المُتَّقینَ وَ قائِدُ الغُرِّ المُحَجَّلینَ ، وَ أَفضَلُ الوَصیِّینَ وَوَارِثُ عِلمِ النَّبیِّینَ وَ المُرسَلینَ وَ بَعدَهُ الحَسَنُ وَ الحُسَینُ علیهماالسلام سَیِّدی شَبابِ أَهلِ الجَنَّهِ ، ثُمَّ عَلِیُّ بنُ الحُسَینِ زَینُ العابِدینَ ، ثُمَّ مُحَمَّدُ بنُ عَلِیٍّ باقِرُ عِلْمِ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ ثم جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ الصَّادِقِ وَارِثَ عِلمِ النَّبیِّینَ ، ثُمَّ موسی بنُ جَعفَرٍ الکاظِمُ ، ثُمَّ عَلِیُّ بنُ موسی الرِّضا ، ثُمَّ مُحَمَّدُ بنُ عَلِیٍّ ، ثُمَّ عَلِیُّ بنُ محمد ثُمَّ الحَسَنُ بنُ عَلِیٍّ ، ثُمَّ الحُجَّهُ القائِمُ المُنتَظَرُ ، ولده صَلَواتُ اللّهِ عَلَیهِم أَجمَعینَ أَشهَدُ لَهُم ِالوَصیَّهِ وَ الإِمامَهِ وَ أِنَّ الأَرضَ لا تَخلو مِن حُجَّهِ اللّهِ تَعالی عَلی خَلقِهِ فی کُلِّ عَصرٍ وَ أَوانٍ ، وَ أَنَّهُم العُروَهُ الوُثقی وَ أَئِمَّهُ الهُدی وَ الحُجَّهُ عَلی أَهلِ الدُّنیا إِلی أَن یَرِثَ اللّهُ الأَرضَ وَ مَن عَلَیها ، وَ أَنَّ کُلَّ مَن خالَفَهُم ضالٌّ مُضِلٌّ باطِلٌ تارِکٌ لِلحَقِّ وَ الهُدی ، وَ أَنَّهُم المُعَبِّرونَ عَنِ القُرآنِ وَ النَّاطِقونَ عَنِ الرَّسولِ بِالبَیانِ ، فمَن ماتَ وَ لَم یَعرِف امام زمانه ماتَ مِیتَهً جاهِلیَّهً »

ویژه و خالص و حقیقت دین اسلام گواهی دادن بیگانگی خداوند بی انباز و

ص: 335

آفریننده بی نیازی است که همه چیز را خالق والهی است واحد احد و فرد صمد بدون شبيه ونظير وهمال وهمتا ومقصود بعبادت و قائم بهرچه هست و شنونده بیننده توانای قدیم باقی دانائي که هر گزش جهلی نیست و قادری است که در پیشگاه قدرتش عجزی نباشد و بی نیازیست که نیاز را بدو رازی نیست عادلی است که عدلش از هر گونه جور وظلمی مصون وممنوع است بلکه ممتنع است همه رهبتها و ترسها از او و امیدها بدوست و نیز گواهی دادن باینکه محمد صلی الله علیه و اله بنده او و رسول و فرستاده او و امین وصفی و برگزیده از تمام آفریدگان او وسید و آقای فرستادگان و پیغمبران و خاتم پیغمبران وافضل عالمیان است بعد ازوی پیغمبری و نبوتی نیست و تبدیل و تغییری برای ملت وشریعت او نیست و گواهی دادن باینکه هر چه محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله آورده است یعنی از جانب خدای ابلاغ فرموده حقی است روشن و حجتی است مبرهن و تصدیق باو و بجميع گذشتگان از او از فرستادگان یزدانی و رسول سبحانی و حجتهای او وتصديق بكتاب خدای که راست و عزیز است هرگزش باطلی از هیچ جهنی از جهات راه نکند تنزیلی است از خداوند حكيم حميد و بر تمامت كتب سماوية گواه و شامل تمام احکام و مأمن تمام خاص وعام و از آغاز تا بانجام قرین حق وراستی وصحت و درستی است بمحكمات و متشابهات و خاص و عام آن ووعد ووعيد وبیم و امید آن و ناسخ و منسوخ و قصص و اخبار آن ایمان داریم هيچيك از آفریدگان انیان بمثلش را قادر نیستند و گواهی باینکه دلیل و راهنمای بعد از پیغمبر وحجت بر مؤمنين وقائم بامر مسلمين و نطق کننده از قرآن عظیم و عالم باحکام قرآن برادر او و وصی او و ولی او که نسبت به آنحضرت بمنزلة هارون است نسبت بموسى علي بن ابيطالب امير المؤمنين وامام المتقين وقائد الغر المحجلين و افضل الوصيين ووارث علم النبيين و المرسلين میباشد و دلیل و راه نما و امام وولی بعد از آن حضرت دوفرزندش حسن وحسین دوسید و آقای جوانان اهل بهشت پس از ایشان علی بن الحسين زين العابدين و از آن پس محمد بن علي باقر علم اولین و آخرین پس از او جعفر بن محمد صادق وارث

ص: 336

علم تبيين بعد از او موسی بن جعفر کاظم بعد از او علي بن موسى الرضا پس از آن محمد بن علی از آن پس علی بن محمد پس از وي حسن بن علی پس از وی حجت قائم منتظر پسر حسن بن علی صلوات الله عليهم اجمعین هستند گواهي بده در باره ایشان بوصایت و امامت و باینکه در هیچ عصر وزمانی زمین خالی از حجت خدا بر خلق خدا نیست و ایشان هستند عروة الوثقى وائمه هدی و حجت بر اهل دنیا تا گاهی که زمین از مخلوق خالی وخدا وارث زمین و آنچه بر آن است گردد یعنی روز قیامت نمودار شود و گواهی باینکه هر کسی با ایشان مخالفت نماید گمراه و گمراه کننده و فرو گذارنده راه حق وطريق هدایت است و باینکه ایشان تعبير کننده و تفسیر نماینده قرآن و سخن کننده از جانب رسول خدای هستند بر حسب بيان وتبيان پس هر کس بمیرد و امام زمان خود را نشناسد مرده است مانند مردن جاهلیت یعنی کافر و مشرك مرده است «وان من دينهم الورع والعفة والصدق و الصلاح والاستقامة والاجتهاد واداء الأمانة الى البر والفاجر وطول السجود و صيام النهار وقيام الليل و اجتناب المحارم وانتظار الفرج بالصبر وحسن العزاء و کرم الصحبة ثم الوضوء كما أمر الله عز وجل في كتابه غسل الوجه واليدين الى المرفقين و مسح الرأس والرجلين مرة واحدة ولاينقض الوضوء الاالغايط او البول او الريح او النوم او الجنابة وان من مسح على الخفين فقد خالف الله تعالی و رسوله و ترك فريضته و كتابه وغسل يوم الجمعة سنة وغسل العيدين و غسل دخول مكة والمدينة و غسل الزيارة وغسل الاحرام و اول ليلة من شهر رمضان وليلة سبعة عشر وليلة تسعة عشر و ليلة احدی و عشرين وليلة ثلثة و عشرين من شهر رمضان هذه الاغسال سنة و غسل الجنابة فريضة وغسل الحيض مثله والصلوات الفريضة الظهر اربع رکعات والعصر اربع ركعات والمغرب ثلث رکعات والعشاء الاخرة اربع رکعات والغداة ركعتان فهذه سبع عشر ركعة والسنة أربع وثلثون ركعة ثماني ركعات قبل فريضة الظهر وثماني ركعات قبل العصر واربع ركعات بعد المغرب و ركعتان من جلوس بعد العتمة تعدان بر كعة وثمانی رکعات في السحر والشفع والوتر ثلاث ركعات تسلم

ص: 337

بعد الرکعتین و ركعتاء الفجر والصلوة في اول الوقت وفضل الجماعة على الفرد اربع وعشرون ولا صلوة خلف الفاجر ولا يقتدى الا باهل الولاية ولا يصلي في جلود الميتة ولا في جلود السباع ولا يجوزان يقول في التشهد الأول السلام علينا و علي عبادالله الصالحين لان تحليل الصلوة التسليم فاذا قلت فقد سلمت والتقصير في ثمانية فراسخ ومازاد واذا قصرت افطرت ومن لم يفطر لم يجز عنه صومه في السفر و عليه القضاء لانه ليس عليه صوم في السفر والقنوت سنة واجبة في الغداة والظهر والعصر والمغرب والعشاء الأخرة والصلوة علي الميت خمس تكبيرات فمن نقص فقد خالف السنة والميت يسل من قبل رجليه ويرفق به اذا دخل قبره والاجهار ببسم الله الرحمن الرحيم في جميع الصلوة سنة »

و گواهی بده که دین و آئین ایشان است ورع و عفت و صدق و صلاح و استقامت واجتهاد و ادای امانت به نیکو کار و بد کار وطول سجود و روزه در روز و عبادت در شب و دوری از محارم و انتظار داشتن بگشایش به نیروی صبوري و شکیبائی وحسن عزاء در مصائب ومکرم داشتن صحبت و مصاحب و از معانی و شرایط مسلمانی ساختن وضوء است بهمان دستور که خداوند تعالی در قرآن بیان فرموده است از شستن روی و هر دو دست تا هر دو مرفق ومسح نمودن سر و هر دو پای رايك مرتبه ووضوء را باطل نمی کند مگر پلیدی راندن یا کمیز افکندن یا بادیاخواب یا جنابت همانا هر کسی بر روی دوموزه خود مسح کند با خدای و رسول خدای صلی الله علیه و اله مخالفت کرده است و فریضه خدای و کتاب خداي را فرو گذاشته است وغسل روز جمعه وغسل عیدین وغسل داخل شدن بمکه معظمه و مدینه و غسل زیارت و غسل احرام وغسل شب اول ماه رمضان و شب هفدهم و شب نوزدهم و شب بیست و یکم و شب بیست و سوم ماه رمضان مستحب است و غسل جنابت وعسل حیض واجب است و نمازهای واجب چهار رکعت نماز ظهر و چهار رکعت عصر و سه رکعت نماز مغرب و چهار رکعت نماز خفتن و دو رکعت نماز صبح است و این جمله هفده رکعت است و نماز مستحب سی و چهار رکعت میباشد هشت ركعت قبل از

ص: 338

فريضه ظهر و هشت رکعت قبل از فريضه عصر و چهار ركعت بعد از مغرب ودو رکعت نشسته بعد از نماز عشاء که این دو ركعت يك ركعت شمرده میشود و هشت رکعت در سحرگاه و نماز شفع که دو رکعت است بيك سلام و نماز و تركه يك رکعت است که مجموع نماز شفع و وترسه رکعت است و دورکعت پیش از نماز صبح و از معانی اسلام است که نماز را در اول وقت و آغاز هنگام گذارند .

و نماز جماعت بر فرادی فضیلت بیست و چهار رکعت نماز دارد و نماز نهادن در دنبال مردم فاجر نابکار جایز و در شمار نماز نیست و جز بدوستان اهل بیت نشاید نماز گذاشت یعنی جز ایشان را امامت جماعت و نماز خودنمی توان قرار داد و در پوششهای مردار و پوستهای درندگان نماز جایز نیست یعنی اگر لباس و مصلی از آن پوست باشد نماز نشاید و جایز نیست که در تشهد اول از نماز سه رکعتی یا چهار رکعتی بگویند «السلام علينا و علي عبادالله الصالحين» زیرا که فراغ از نماز بگفتن سلام است و چون گوئی «السلام علينا و على عبادالله الصالحين» سلام گفته باشی و از نماز فارغ شده باشی و چون هشت فرسنگ یا زیاده راه بسپارند نماز را قصر مینمایند یعنی چهار رکعتی را بدو رکعت میسپارند و چون نماز قصر کردی باید روزه را افطار کنی یعنی اگر روزه باشی و ماه روزه سفر سازی و این مقدار که موجب قصر نماز است راه در نوردی باید روزه را افطار کنی و قضایش را به اوقات دیگر گذاری و کسیکه روزه خود را در سفر افطار نکند روزه او مجزی نیست و قضایش بروی واجب است زیرا که در سفر بروی روزه نیست .

و قنوت در نماز صبح و ظهر و عصر و مغرب و عشاء سنتی است واجب و نماز بر میت پنج تکبیر است . پس هر کسی کمتر از آن بگوید با خدای و رسول خدای مخالفت کرده است و چون مرده را خواهند بگور برند بایستی از طرف هر دو پایش با کمال رفق و ملایمت درون قبرش سازند و بلندگفتن بسم الله الرحمن الرحیم در تمامت نمازها مستحب است.

«و الزكوة المفروضة في كل مأتي در هم خمسة دراهم ولا يجب فيما دون ذلك

ص: 339

شیء ولاتجب الزكوة علي المال حتى يحول عليه الحول ولا يجوز أن تعطي الزكوة غير اهل الولاية المعروفين و العشر من الحنطة و الشعير و التمر و الزبيب اذا بلغ خمسة أوسق و الوسق ستون صاعا و الصاع اربعة امداد و زکوۃ الفطر فريضة على رأس كل صغيرا و كبير حرا اوعبدا ذكرا او انثي من الحنطة و الشعير و التمر و الزبيب صاع و هوا ربعة امداد ولا يجوز دفعها الاالى اهل الولاية و اكثر الحيض عشرة ايام و اقله ثلاثة ايام و المستحاضة تخشى و تغتسل وتصلي والحايض تترك الصلوة ولاتقضى و تترك الصوم و تقضيه وصيام شهر رمضان فريضة يصام للرؤية و يفطر للرؤية ولا يجوز ان تصلي تطوعا في جماعة لان ذلك بدعة و كل بدعة ضلالة و كل ضلالة مصيرها في النار وصوم ثلاثة أيام في كل شهر سنة في كل عشرة ايام يوم الأربعاء بين خمسین وصوم شعبان حسن لمن صامه و أن قضيت فوائت شهر رمضان متفرقة اجزأ وحج البيت فريضة على من استطاع اليه سبيلا و السبيل الزاد والراحلة مع الصحة ولا يجوز الحج الأتمتعا ولا يجوز القران و الافراد الذي تستعمله العامة الا لاهل و حاضريها ولا يجوز الاحرام دون الميقات كما قال الله عزوجل و اتموا الحج و العمرة لله ولا يجوز ان يضحي بالخصى لانه ناقص و يجوز الموجوء».

وزکوة واجب در هر دویست درهم پنج درهم است و در کمتر از آن واجب نیست و زکوة در مال تا یکسال بر آن نباید واجب نگردد و جایز نیست دادن زکوة مكر بمعروفين دوستان اهل بیت عصمت و چون مقدار گندم و جو و خرما و مویز به پنج وسق پیوست بایستی ده یكش را بزکوة بداد و وسق موازی شصت صاع و هر صاعی چهار مد است . معلوم باد هر مدی بر حسب وزن شاه جدید پنجاه درم الاشش مثقال و ده نخود و نیم نخود است که هر صاع عبارت از نیم من الا بيست و پنج مثقال وربع آن است و جمیع آن پنج وسق یکصد و چهل و چهار من چیزی کم است بالجمله زكوة فطره بر هر تنی خواه کوچك خواه بزرگ خواه آزاد خواه بنده خواه مرد خواه زن بكصاع که چهار مداست واجب است از گندم یاجو یا خرما یا مویز و جایز نیست که جز باهل ولایت و محبت اهل بیت عصمت بدهند .

ص: 340

و بیشتر ایام وزمان حيض ده روز و کمترش سه روز است و زن مستحاضه پنبه در موضع جریان خون میگذارد تا از آمدن خون مانع گردد و آنوقت غسل میکنند و نماز می گذارد و حایض نماز را ترك ميكند و قضا ندارد و روزه را ترك میکند و فضا مینماید .

و روزه ماه رمضان واجب است و ابتدایش دیدن ماه و انتهایش دیدن ماه بعد از آن است و نماز مستحبی را نشاید بجماعت گذاشت چه این کار بدعت است و هر بدعتی ضلالت و هر ضلالتی در آتش است و سه روز بروزه بودن در هر ماهی مستحب است در هر ده روزی پنج شنبه دهه اول چهارشنبه دهه دوم پنجشنبه دهه سیم که چهارشنبه در میان دو پنج شنبه خواهد بود و هر کسی در ماه شعبان روزه بدارد سخت نیکو است و اگر قضای روزه ماه رمضان پیاپی گرفته نشود و بتفاريق قضا نماید مجزی است . وحج خانه خداوند بر هر کسی که استطاعت بسبيل آن داشته باشد واجب است و سبیل عبارت اززاد و راحله وصحت بدن است و حج نهادن روا نیست مگر بطریق تمتع وحج قران و افراد که عامه می سپارند روا نیست مگر از بهر مردم مكة و کسانی که همیشه در آنجا حاضر هستند و جایز نیست احرام بستن بیرون از میقات چه خداوند تعالی میفرماید : تمام کنید حج وعمره را با خلوص نیت که از برای خداوند است یعنی تمامت هر چیزی اتیان باجزاء آن است و از اجزاء واجبه حج و عمره احرام بستن از میقات است و جایز نیست قربانی کردن حیوانی را که خصیه اش را کشیده باشند چه این حیوان ناقص است اما اگر حیوانی کوفته شده باشد جایز است.

« والجهاد واجب مع الامام العادل ومن قتل دون ماله فهو شهيد ولا يجوز قتل احد من الكفار والنصارى في دار التقية الأقاتل او فاد اوساع في فساد و ذلك أذا لم تخف على نفسك وعلي أصحابك والتقية واجبة ولا حنث على من حلف تقية يدفع بها ظلما عن نفسه والطلاق للسنة على ماذكر الله عز وجل في كتابه وسنة رسوله ولايكون طلاق لغير السنة و كل طلاق يخالف الكتاب فليس بطلاق کما ان کل نکاح

ص: 341

يخالف الكتاب فليس بنكاح ولا يجوز الجمع بين اكثر من اربع حرایر و اذا طلقت المرأة للعدة ثلث مرات لم تحل لزوجها حتى تنكح زوجا غيره و قال امیر المؤمنين اتقوا تزويج المطلقات ثلاثا في موضع واحد فانهن ذوات ازواج والصلوة على النبي صلی الله علیه و آله واجبة في كل موطن وعند العطاس والذبايح وغير ذلك و حب اولياء الله عز وجل واجب و كذلك بغض اعداء الله والبراءة منهم ومن ائمتهم و بر الوالدين واجب وان كانا مشر کین ولا طاعة لهما في معصية الخالق ولا لغيرهما فانه الاطاعة لمخلوق في معصية الخالق وذكوة الجنين ذكاة أمه اذا اشعر و او بر و تحلیل المتعتين انزلهما الله في كتابه وبينهما رسول الله متعة النساء ومتعة الحج والفرایض على ما انزل الله في كتابه لاعول فيها ولا يرث مع الولد والوالدين احد الا الزوج والمرأة وذو السهم احق ممن لاسهم له وليس العصبة من دين الله عز وجل».

و جهاد کردن در خدمت و رکاب امام عادل واجب است و آنکس که در امر مال خود کشته شود یعنی در حفظ مال خود از سارق یاغاصب کشته شود شهید است و کشتن هيچيك از کفار و نواصب روا نیست گاهی که نقيه واجب باشد مگر زمانیکه اگر تو اورا بقتل نياوری او ترا بکشد یا فسادی نماید یا کوشش در انگیزش فسادي بنماید که منجر بقتل تو گردد و در این دو حال ترا میرسد که اگر بر خود و اصحابت نترسی او را بکشی مقصود این است که اگر در این دو صورت بر خود یا بر اصحاب خود ترسان باشی بر تو نیست که اورا بقتل آوری چه احتمال میرود که تو در معرض نیائی و این اقل محذورین است و تقیه نمودن در محل تقيه واجب است و گناهی نیست بر کسی که بخواهد ظلمی را از خویشتن بگرداند قسم یاد کند و مخالفت با قسم نکرده است یعنی بر آن سوگند که از روی صدق نیست کفاره و گناهی او را ملزم نگردد .

وطلاق بر سنت رسول خدا بر آن نهج میباشد که خدای تعالی در کتاب خود وسنت رسول خود یاد فرموده است و بیرون از طریقت پیغمبر صلی الله علیه و آله طلاقی نیست و هر گونه طلاقی که با کتاب خدای مخالف باشد طلاق نیست چنانکه هر نکاحی که

ص: 342

مخالف کتاب خدا باشد نکاح نیست و جمع نمودن افزون از چهار زن آزاد جایز نیست یعنی نمی تواند مرد آزاد افزون از چهار زن آزاد را بعقد دوام در آورد و چون زنی سه نوبت طلاق عدی داده شود دیگر از بهر شوهرش حلال نیست مگر اینکه شوهری دیگر او را نکاح کند یعنی بعد از آنکه آنشوهر ؛ دوم او را نکاح کرد و طلاق داد و محلل واقع شد جایز است که شوهر اول بعد از پاس عده دیگر باره از بهر خود نکاح بندد و امیر المؤمنين عليه الصلوة والسلام فرموده است بپرهیزید از تزویج کردن زنانی که در يك موضع سه طلاقه میشوند زیرا که ایشان صاحبان شوهرها هستند یعنی بشوی اول باز نمی گردند مگر اینکه شوی دیگر گیرند و محللی در کار باشد .

معلوم باد در این مسئله میان علمای شیعه و عامه اختلاف میباشد چه علمای شیعه را مذهب آن است که سه طلاق دادن در يك مجلس باعث تعدد طلاق شود پس گویا در حكم يكطلاق است و شوهر میتواند رجوع کنید پس زنی که در يك مجلس سه طلاقه شد و شوهر او رجوع نمود بشوی دیگرش تزویج کردن حرام است زیرا که صاحب شوهر است اما بنا بر مذهب عامه شوهرش نمی تواند رجوع نمایدو هر يك از سه طلاق را طلاقی عليحده محسوب میدارند.

وصلوات فرستادن بر پیغمبر در هر جائي واجب است و در هنگام عطسه راندن و هنگام ذبح نمودن حیوانات و غیر ازین موارد معلوم باد شاید مراد از وجوب صلوات در هر جائی چنین باشد که واجب است صلوات در هر جائی که نام مبارکش برده شود چه این مسئله در میان علما محل اختلاف است و یا اینکه مقصود از وجوب شدت اهتمام باشد در مواقعی که نام همایونش مذکور گردد اما خبری در وجوب صلوات در زمان عطسه وذبح کردن غیر از این توقيع شریف وارد نیست و الله تعالی اعلم ، ودوست داشتن دوستان خدای و دشمن داشتن دشمنان خدای واجب است و بیزاری ازین مردم و پیشوایان ایشان واجب است .

و نیکی کردن در باره پدر ومادر اگرچه مشرك باشند واجب است لکن در

ص: 343

کاری که معصیت خدای باشد اطاعت ایشان و دیگران جایز نیست زیرا که برای هیچ مخلوقی در معصیت خالق اطاعت نیست و ذبح کردن بچه که در شکم مادر است همان ذبح کردن مادر آن است هرگاه موی یا کرك آن بچه روئيده باشد یعنی چون حیوانی حلال گوشت را ذبح نمایند و بچه در شکم او باشد که موی آن روئیده باشد ذبح آن لازم نیست وذبح مادرش بجای ذبح او لازم است و شاید مراد از روئیدن موی ولوج روح است در جسد آن. و آن دو متعه که خداي تعالی در کتاب خود نازل فرموده و پیغمبر خداي سنت نهاده است یکی متعة زنان است و دیگری متعه حج است یعنی حج نساء است . و صاحبان حق را در تر که میت همان نهجی است که خدای در کتاب خود فرو فرستاده است و نبایست حق بعضی راز یاد داد تادر حق بعضی دیگر نقصان لازم آید. و با وجود فرزند و پدر و مادر بهیچکس دیگر ارث نمیرسد مگر شوهر وزن و کسی که صاحب سهم است در ارث سزاوارتر است از کسی که اورا سهمی نیست . و در دین خداوند عزوجل عصبی نیست یعنی عصبه و تعصب باطل است و معنی عصبه این است که ملاحظه حكم الهي نشود بلکه ملاحظه خویشان و اقارب را بنمایند مثل اینکه مردی بمیرد و او را پدر و مادر و دختر وعم پدری و با پدر و مادری باشد پس کسیکه قائل بتعصب و ملاحظه عصبه و قبيله میباشد میگوید بایستی تر که را شش قسمت نمود و نصف آنرا که سه قسمت باشد باید بدختر داد و دو سدس آنرا که دو قسمت باشد باید بپدر و مادر داد و سدس دیگر را باید بعم داد و قائل نیست باینکه باید این سدس را بدختر و ابوین رد نمود چنانکه مذهب حق میباشد.

« و العقيقة عن المولود للذكر و الانثی راجبة كذلك تسميته و حلق رأسه يوم السابع و يتصدق بوزن الشعرذهبا او فضة والختان سنة واجبة للرجال و مكرمة للنساء و ان الله تبارك و تعالى لا يكلف الله نفسا إلا وسعها و ان افعال العباد مخلوقة الله تعالى خلق تقدير لاخلق تكوين والله خالق كل شيء ولا تقول بالجبر والتفويض ولا يأخذ الله عزوجل البريء بالسقيم ولا يعذب الله تعالى الأطفال بذنوب الاباء ولاتزر

ص: 344

وازرة وزر اخرى وان ليس للانسان الاما سعی ولله عز وجل أن يعفو ويتفضل و لايجورولا يظلم لانه تعالی تنزه عن ذلك ولا يفرض الله تعالی طاعة من يعلم انه يضلهم و يغويهم ولا يختار لرسالته ولا يصطفی من عباده من يعلم انه يكفر به و بعبادته ويعبد الشيطان دونه و ان الاسلام غير الايمان و كل مؤمن مسلم وليس كل مسلم مؤمن ولايسرق السارق حين يسرق و هو مؤمن ولايزني الزاني حين يزني وهو مؤمن و اصحاب الحدود مسلمون لامؤمنون ولا كافرون و الله عز وجل لا يدخل النار مؤمنا وقد وعده الجنة لا يخرج من النار كافرا وقد اوعده النار والخلود فيها ولا يغفر ان يشرك به ويغفر ما دون ذلك لمن يشاء و مذنبوا اهل التوحيد يدخلون في النار و يخرجون منها و الشفاعة جايزة لهم و ان دار اليوم دار تقية وهي دار الاسلام لا دار الكفر ولا دار الايمان و الأمر بالمعروف والنهي عن المنكر و اجبان اذا امكن ولم يكن خيفة على النفس والايمان هواداء الأمانة و اجتناب جميع الكبائر و هو معرفة بالقلب و اقرار باللسان وعمل بالاركان و التكبير في العيدين واجب في دبر خمس صلوات و يبدأ به في دبر صلوة المغرب ليلة الفطر و في الأضحى في دبر عشر صلوات يبدء به من صلوة الظهر يوم النحر و بمنى في دبر خمس عشر صلوة والنفساء لا تقعد عن الصلوة اكثر من ثمانية عشر يوما فان طهرت قبل ذلك صلت و ان لم تطهر حتى تجاوزت ثمانية عشر يوما اغتسلت وصلت وعملت ماتعمله المستحاضة».

و عقیقه کردن برای طفل تازه متولد خواه پسر خواه دختر واحب است و همچنین نام بروی در نهادن و موی سرش را بروز هفتم ستردن واجب است و ببایست بوزن آن موی از طلا یا نقره تصدق دهند.

معلوم باد وجوب در این گونه موارد بر مؤکد داشتن مستحب محمول است. وختنه کردن برای مردان سنتی واجب و نیکو و مستحب است از بهر زنان و همانا خداوند تعالی و تبارك هیچ نفسی را بیرون از اندازه وسع و استطاعتش مكلف نمیفرماید . و افعال بندگان آفریده شده خداوند متعال است بر حسب خلقت

ص: 345

تقدیری نه خلقت تکوینی شاید مقصود از این کلام چنانکه ازین پیش در موضعی دیگر مذکور شد این است که اعمال بندگان از قبیل تکوینیات نیست که خود بندگان را در آن اختیاری و تصرفی نباشد بلکه خود ایشان قادر بر افعال خود هستند و آنچه خواهند میکنند و آنچه نخواهند نمیکنند پس ثواب وعقاب و امر و نهی باطل نیست چه اگر افعال ایشان از قبیل تکوینیات باشد چنانکه جماعت اشاعره بر این مذهب رفته اند ثواب و عقاب و امر و نهي الهي باطل خواهد بود زیرا که بنده مختار در عمل خود نخواهد بود و چون در این مقام شایبه ای از صدق سخن قدریه میرفت که ایشان بكطایفه از عامه هستند که معتزلة نامیده میشوند و قائل باین هستند که بندگان قدرت تامه دارند بر کردن کارو نکردن کار یعنی آنچه خواهند میکنند و آنچه نخواهند نمی کنند و این معنی تفویض است یعنی خدای را هیچ تصرفی در افعال بندگان نیست بلکه افعال را با ایشان واگذار فرموده ازین روی امام رضا عليه السلام در اینجا فرموده خداوند خالق هر چیزی است و ما نه قائل بجبر و نه بتفویض هستیم .

و تحقیق این مطلب بر سبيل اجمال این است که علمای عامه در این مقام بدو فرقه شده اند اشاعره گویند ما بندگان را ابدا قدرتی و توانائی نیست و هر فعلی از ما صادر شود از خدای صدور یافته است و اینکه افعال را نسبت به بندگان میدهند بر سبیل مجاز است و في الحقيقة فاعل خداوند است :

من همی گویم بروجف القلم *** زین قلم بس سر نگون گردد علم

هیچ بغضی نیست در جانم ز تو *** زانکه این را من نمی دانم ز تو

آلت حقی تو فاعل دست حق *** چون زنم بر آلت حق طعن و دق

گفت او پس این قصاص از بهر چیست *** گفت هم از حق و آن سير خفی است

گر کند بر فعل خود او اعتراض *** ز اعتراض خود برویاند ریاض

اعتراض او را رسد بر فعل خود *** زانکه در قهر است ودر لطف واحد

اندرین شهر حوادث میر اوست *** در ممالك مالك تدبیر اوست

ص: 346

آلت او را اگر خود بشکند *** آن شکسته گشته را نیکو کند

رمز ننسخ آية او ننسها *** نأت خيرا در عقب میدان مها

بالجمله اشاعره استدلال کرده اند بآیتي چند از قبیل « وَ مَا تَشَاءُونَ إِلَّا أَن يَشَاءَ اللَّهُ وَ مَنْ يُرِدْ الله أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صدْرَهُ لِلإِسْلامِ وَ مَنْ يُرِدْ أَنْ يُضِلَّهُ يَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَيِّقًا حَرَجًا » و بعضی آیات دیگر مانند اینها که همه را بر خلاف معانی آنها تأويل کرده اند و بنا براین قول بطلان ثواب و عقاب لازم آید چه اگر مدار و معیار چنین باشد پس ثواب دادن بر اعمال و عقاب کردن بر افعال محض جبر و جبر محض است چه مفروض این است که عمل از خدای صادر شده است پس عقاب کردن بنده چه صورت خواهد داشت و ثواب دادن به او از چه حیثیت است اما جميع قرآن رد بر این عقیدت است مثل «لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا لَهَا مَا كَسَبَتْ وَ عَلَيْهَا مَا اكْتَسَبَتْ فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ كُلُّ نَفْسٍ بِما كَسَبَتْ رَهِينَةٌ ذَٰلِكَ بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَ أَمَّا ثَمُودُ فَهَدَيْنَاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَمَىٰ عَلَى الْهُدَىٰ إِنَّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمَّا شاكِراً وَ قَدْ تَبَيَّنَ لَكُمْ مِنْ مَسَاكِنِهِم و وَ زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطَانُ أَعْمَالَهُمْ فَصَدَّهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَ كَانُوا مُسْتَبْصِرِينَ وَ قَارُونَ وَ فِرْعَوْنَ وَ هَامَانَ ۖ وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مُوسَىٰ بِالْبَيِّنَاتِ فَاسْتَكْبَرُوا فِي الْأَرْضِ وَ مَا كَانُوا سَابِقِينَ فكلا اخذنا بذنبه » و خداوند نفرمود « أَخَذْنٰا بفعلنا» « فَمِنْهُمْ مَنْ أَرْسَلْنَا عَلَيْهِ حَاصِبًا و ِنْهُمْ مَنْ أَخَذَتْهُ الصَّيْحَةُ وَ مِنْهُمْ مَنْ خَسَفْنَا بِهِ الْأَرْضَ وَ مِنْهُمْ مَنْ أَغْرَقْنَا ۚ وَ مَا كَانَ اللَّهُ لِيَظْلِمَهُمْ وَ لَٰكِنْ كَانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنْفُسَكُمْ وَ أَهْلِيكُمْ ناراً يا أَيُّهَا الَّذِينَ كَفَرُوا لا تَعْتَذِرُوا الْيَوْمَ إِنَّما تُجْزَوْنَ ما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ عَسىٰ رَبُّكُمْ أَنْ يُكَفِّرَ عَنْكُمْ سَيِّئٰاتِكُمْ و من يعمل سوءا يجز به ضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ كَفَرُوا امرأة نوح و امراءة لُوطٍ كانَتا تَحْتَ عَبْدَيْنِ مِنْ عِبَادِنَا صَالِحَيْنِ فَخَانَتَاهُمَا فَلَمْ يُغْنِيَا عَنْهُمَا مِنَ اللَّهِ شَيْئًا وَقِيلَ ادْخُلَا النَّارَ مَعَ الدَّاخِلِينَ وَضَرَبَ اللَّهُ مَثَلًا لِلَّذِينَ آمَنُوا امْرَأَتَ فِرْعَوْنَ إِذْ قَالَتْ رَبِّ ابْنِ لِي عِنْدَكَ بَيْتًا فِي الْجَنَّةِ وَ نَجِّنِي مِنْ فِرْعَوْنَ وَ عَمَلِهِ »

ص: 347

دو زن دو پیغمبر چون کار بناشایست و مخالف فرمان آوردند جای به جهنم ساختند وزوجة فرعون که مدعی الوهیت و کافر مطلق بود چون اعمال حسنه آورد منزل از بهشت گرفت و خواستار شد که از فرعون و اعمال و طغیان و کفران وی رستگار آید.

« إذا ألقوا فيها سمعوا لها شهيقا وهي تفور تكاد تميز من الغيط كلما القى فيها فوج سألهم خزنتها الم يأتكم نذير قالوا بلى قد جائنا نذير فكذبنا فاعترفوا بذنبهم وكأين من قرية عتت عن امر ربها و رسله فحاسبناها حسابا شديدا و من يؤمن بالله و يعمل صالحا يدخله جنات تجري من تحتها الأنهار ولو اخذنا بذنبهم ما ترك عليها لا يكلف الله نفسا الا ما انيها ذلك جزيناهم بما كفروا و هل نجازی الا الكفور » که در اینجا خدای تعالی مجازات را به کفور انحصار مي دهد « و لاتطع كل خلاف مهین هماز مشاء بنميم مناع للخير معتد اثیم عتل بعد ذلك زنیم ان كان ذا مال و بنين اذا تتلى عليه آیاتنا قال اساطير الأولين فلما رأوها قالوا انا لضالون بل نحن محرومون قالوا سبحان ربنا انا كنا ظالمين قالوا يا ويلنا انا كنا طاغين فاقبل بعضهم على بعض یتلاو مون و جاء فرعون ومن قبله و المؤتفكات بالخاطئة فعصوا رسول ربهم فاخذهم اخذة رابية فاما من اوتي كتابه بيمينه و اما من أوتي كتابه بشماله قال رب انی دعوت قومي ليلا ونهارا أفلم يزدهم دعائي الاقرارا و اني كلما دعوتهم لتغفر لهم جعلوا اصابعهم في آذانهم قال نوح رب انهم عصوني مما خطيئاتهم أغرقوافادخلوا نارا وقال نوح رب لاتذر على الأرض من الكافرين ديارا انك أن تذرهم يضلوا عبادك و لا يلدوا الا فاجرا كفارا » و از این قبیل آیات بسیار است .

ببینیم خداوند تعالی که پیغمبران می فرستد تا مردمان را به توحید و ایمان و اسلام و اخلاق حسنه و آداب سعیده دعوت کنند و اسباب ترقي و تکمیل ایشان را فراهم نمایند و امر معاش و معاد ایشان را قرین صلاح بگردانند آیا خداوند خودش بت می تراشد یا مردمان را به شرك دعوت می کند و به ظلم و عدوان و

ص: 348

عصیان دلالت می نماید آنوقت ایشان را بر این معاصی و افعال مسئول و مأخوذ می گرداند. آیا یکی از مخلوق زبون رضا می دهد به یکی از خدام دستور العملی بدهد و او را قدرت لا و نعم و توانائی کار و کرداری نباشد و آنوقت او را بر صدور آن فعل مسئول و معاقب دارد اگر تمام افعال از خداوند لايزال است ارسال رسل و ایفاد كتب و خلقت جنت و دوزخ و حساب و کتاب وصراط و حشر و نشر و ثواب و عقاب از چیست و کتاب يمين ويسار از چه و دو ملك رقيب وعتيد چکار دارند و دعا و نفرین پیغمبران بلکه نفرین خدای تعالی مثل سحقا یا بعدا يا تعسا يا امثال آن از چه راه است و دار تکلیف و عمل و سرای پاداش و مکافات و در کات و برازخ و درجات و معالی راچه علت و حکمتی است از چه روی برای ملائکه با آن کثرت عدد وعظمت هیاکل این حسابها و کتابها وثوابها و عذابها با آن کثرت اعمار نیست « لَّا يَعْصُونَ اللَّهَ مَا أَمَرَهُمْ وَ يَفْعَلُونَ مَا يُؤْمَرُونَ » و با این که صنف ملك همیشه در عبادت و اطاعت و خالی از معصیت و مخالفت هستند نسبت به خودشان داده می شود .

غریب این است که خداوند تعالی بنی آدم را به صفات ذمیمه و افعال ناخجسته یاد می کند و خود ایشان اقرار دارند که ظالم وطاغی هستند اما اشاعره ایشان را قادر بر هیچ کار نمی شمارند و صدور تمام افعال را از خدای میدانند ازین است که عزیر را پسر خدا می شمارند با این که خود می فرماید لم يلد ولم يولد «تعالى الله عَمَّا يَصِفُونَ » و این طائفه رادر اصطلاح اهل کلام مجبره و مرجئه گویند .

وجماعت معتزله می گویند خداوند تعالی امور بندگان را به ایشان تفویض کرده است و هر چه خواهند می کنند و هر چه نمی خواهند نمی کنند پس بر هردو طرف فعل وترك قدرت تامه دارند و این طائفه را قدریه گویند و عجب در این است که چند قطره آب که آبروی هیچکار حتی نگاهداری آب و پلیدی خود را ندارد چگونه اینگونه سخنان از زبان می گذراند و البته این سخن با وجدان و حس تباین دارد چه در حقیقت میخواهد نفي قدرت وسلطنت از خداوند قادر قدیری

ص: 349

نماید که كل يوم هو في شأن ومامن نجوى الا وهو ثالثهم ولا يفوته شيء في السموات والارض و اينما كنتم هو معكم وما من دابة في الأرض والسماء الا على الله رزقها» خداوند رزق هو مخلوق ومرزوقی را بر خود و ذات کریم خود حتم فرموده و هر ساعتی چه بسیار آفریدگان پدید آیند که ساعت قبل نبوده اند که روزی تازه و رزق مقرر خواهند :

حاجت مودی به علم غیب بداند *** در بن چاهی به زیر صخرة صما

جانور از نطفه می کند شکر از نی *** برگ تر از چوب خشك ودانه ز خرما

از در بخشندگی و بنده نوازی *** مرغ هوا را نصيب و ماهی دریا

پس حقیقت خلاقیت ورزاقیت که عبارت از معدوم صرف را به عرصه وجود آوردن از مخلوق نتوان خواست مخلوق نمی تواند بحقيقت خالق باشد و مرزوق نتواند به حقیقت رازق باشد و در صفحات آفرينش در هر ساعتی چه کرورها خلق شوند و چه کرورها روزی خواهند که نظرات فعالیت الهیه بایستی در تمام آنات ليل ونهار شامل احوال گردد و الا آنچه هست فانی و از كتم عدم هم چیزی به عرصه وجود خرامیدن نگیرد پس چگونه می توان قائل به تفویض صرف شد حتی چنانکه مذکور گشت چگونه می توان قائل شد که خدای تعالی به شخص اول مخلوقات و صادر اول و علت ایجاد موجودات و سید کائنات محمد بن عبد الله (صلی الله علیه و اله) تفویض فرماید نه آن است که آنچه در حیز امکان باشد از تحت تصرف آن حضرت بیرون باشد لکن آنچه نیست با ممكن نمی شاید « و ما رمیت اذ رمیت ولكن الله رمي انك لا تهدى من احببت ولكن الله يهدي من يشاء یا ایها النبي لم تحرم ما أحل الله لك ولو تقول علينا بعض الأقاويل من ذا الذي يشفع عنده الا باذنه» و امثال این بسیار است .

ازین است که در حدیث وارد است «مَنْ قَالَ بِالتَّفْوِیضِ فَقَدْ أَخْرَجَ اَللَّهَ مِنْ سُلْطَانِهِ » واین مطلب به برهان عقلی ثابت است که خداوند تعالی در هر زمانی از منه و آنی از آیات بر هر فعلی از افعال قادر است غریب این است که می بینند

ص: 350

و می نگرند که انبیای عظام با سمت نبوت و روح رسالت که دارای قوتی هستند که آسمانها و زمینها و جبال وملائکه را نتواند بود معذلك همواره به حضرت احدیت از يك مشت امت ضعیف ذلیل زبون ناله و شکایت و استعانت می جویند و از اعمال ایشان انزجارها دارند و در حق آنها نفرینها کنند تا چه برسد به سایر مردم جاهل ذاهل زبون که از همه چیز خود بی خبرند و اگر کار ایشان با خود ایشان باشد به چه مفاسد ومخاطر و مهالك دنيويه و اخرویه دچار و به سوء خاتمت و وخامت عاقبت گرفتار می شوند .

ای خدا مگذار کار من به من *** گر گذاری وای بر اسرار من

پس قول حق و به صحت و عاقبت مقرون قول و مذهب اعدلیه است که جبر و تفویض هردو باطل است و صحیح میانه در امر است یعنی نه جبر و نه تفویض صرف ني عدم اختیار نه اختیار تام چنانکه در حدیث وارد است » لاجبر ولاتفویض ولكن امر بين الأمرين » از معصوم علیه السلام پرسیدند امر بين الأمرين چیست فرمود مثل این مثل مردی است که او را در معصیتی بنگری و او را از آن معصيت نهي کنی و او دست از معصیت بر ندارد و تو او را به خود گذاری تا مرتکب معصیت گردد پس تو که این معصیت را از وی نهی کردی از تو نپذیرفت و او را به خود بگذاشتی تا گناه را مرتکب گردد تو او را به این معصیت امر نکردی یعنی اگر او را امر به معصیت کرده بودی جبر لازم می آمد و اگر او را نهی نکرده بودی تفویض لازم می آمد پس هیچیك محقق نشد بلکه امری میان این دو امر پدیدار شد.

پس مذهب حق این است که عبد نه قدرت تامه دارد بر دوطرف فعل وترك عمل چنانکه جماعت معتزله را مذهب چنین است و نه اینکه به هیچوچه قادر بر فعل وترك نباشد چنانکه اشاعره گویند بلی بر یکی از دوطرف فعل قدرت تامه دارد که آن طرف را واقع می سازد و بر طرف دیگر قدرت ناقصه دارد که آن را واقع نمی سازد و علت این مطلب با تساوی اقدار و تمکین حق تعالی او را به دو طرف عمل امری است که به خود بنده رجوع می کند که اراده یکی ازین دو

ص: 351

طرف می کند بدون دیگری پس عبد مختار است در فعل و ترك هر عملی از اعمال خود ولیکن هر طرفی که اراده کرد از فعلی یا ترك و قدرت تامه بر آن طرف دارد وقدرت ناقصه بر طرف دیگر دارد پس نه قدرت تامه برهر دو طرف دارد چنانکه معتزله گویند و نه هیچ قدرت ندارد بر هر دو طرف چنانکه اشاعره گویند بلکه امری میان این دو امر است که برطرفی که مراد و مقصود است قدرت تامه دارد و بر طرف غير مراد قدرت تامه ندارد و این مطلب اقتضای بیش از این شرح و بسط ندارد و به همین مقدار قناعت شد وعلم صحیح در خدمت راسخين في العلم است .

وامام رضا علیه السلام در این مقام از برای اثبات وشاهد قول به عدم جبر و تفویض می فرماید که خدای تعالی سالم و صحیح را به ناخوش فرا نمی گیرد یعنی هر کسی هر عملی ظاهر کند نيك و بدش به خود او بازگشت کند و کودکان را به گناهان پدران ایشان دچار رنج و عذاب نمیگرداند و بار کسی را بر دوش دیگری نمی گذارند و بنده ای را جز به میزان عمل او پاداش نمی دهد و برای هر کسی جز آنچه سعی و کوشش نماید نیست لکن خداوند عزوجل را باشد که در حق هر کسی بخواهد عفو وتفضل فرماید و جور و ظلم نفرماید زیرا که خداوند تعالي منزه و مبری از جور و ظلم است و یزدان تعالی فرض نمی گرداند بر بندگان خوداطاعت کسی را که میداندوی ایشان را گمراه می گرداند و از راه حق بريكسوی می گرداند و برای رسالت خود برگزیده و مختار نمی فرماید کسی را که میداند بدو و به پرستش او کافر خواهد شد و بند کی شیطان را می نماید نه بندگی رحمان را .

و باید بداند و گواهی دهد که اسلام غیر از ایمان است و هر مؤمنی مسلم است لكن هر مسلمی مؤمن نیست یعنی هر کس مؤمن باشد اسلام در ضمن ایمان مندرج است لکن هر کسی را که مسلم شمارند لازم نیست حتما مؤمن باشد چه میشود شخص مسلم باشد اما منزلت و رتبت ایمان را دارا نباشد. و دزدی کننده در آن حال سرقت مؤمن نیست و زانی در حال زنا مؤمن نباشد یعنی مؤمن سارق و زانی

ص: 352

نیست و در حال سرقت و زنا نور ایمان از وي برود و به این حدیث از این پیش اشارت رفت و بیانش مذکور گشت .

بالجمله میفرماید اصحاب حدود یعنی کسانی که واجب الحد شده اند مسلمان هستند اما مؤمن نیستند و خداوند عزوجل مؤمن را داخل آتش نمی کند چه او را وعده بهشت داده است و هیچ کافری را از آتش بیرون نمی آورد و حال اینکه را وعده خود در آتش داده است و خداوند مشرك را نمی آمرزد و گناهان دیگر راغير از شرك در حق هر کسی که بخواهد می آمرزد و گناهکاران اهل توحيدر اداخل در آتش میکند و ایشان را از آن بیرون می آورند و شفاعت در حق ایشان جایز است و دار دنیا در این زمان دار تقیه و دار اسلام است نه دار کفر است ونه دار ایمان است و امر به معروف و نهی از منکر در صورت امکان واجب است اگر ترس بر جان نباشد .

و ایمان ادا کردن امانت و دوری کردن از تمامت گناهان بزرگ و معرفت خدا و رسول خدا از روی قلب و اقرار آوردن به زبان و عمل کردن فرایض به ارکان بدن است ، و تكبير در عید فطر و اضحی واجب است اما در عید فطر عقب پنج نماز که ابتدای آنها عقب نماز مغرب شب عید فطر است واجب است و در عید اضحی عقب ده نماز واجب است که ابتدای آنها عقب نماز ظهر يوم النحر است یعنی روز عید اضحی که دهم ماه ذى الحجه است و از برای کسی که در منی است عقب پانزده نماز واجب است .

معلوم باد که در تكبير عید اضحی در میان علمای امامیه اختلاف شده است و مشهور استحباب آن است و صاحب وسائل الشيعه و بعضی دیگر این حدیث شریف را مذکور نموده اند و وجوب را بر مستحب مؤكد حمل کرده اند و فتاوی علمای امامیه بر استحباب تكبير است در عید فطر عقب چهار نماز که ابتدای آنها عقب نماز مغرب است اگر چه بعضي تردید در چهار تکبیر و پنج تکبیر کرده اند و در عید اضحی استحباب ده تکبیر برای آنکس باشد که در غیر منی از سایر امکنه و امصار باشد و پانزده تکبير کسي را است که در منی باشد و ناسك نیز

ص: 353

باشد یعنی متحمل اعمال حج شده باشد .

وزن صاحب نفاس باید بیشتر از هیجده روز نماز خودرا ترك نكند پس اگر افزون از هیجده روز ظاهر شد نماز بخواند و اگر از هیجده روز بگذرد وطاهر و پاك نگردد غسل کند و نماز بخواند و عمل زن مستحاضه به جای آورد. و نیز در میان فقهای عظام اختلاف است در اینکه اکثر ایام نفاس ده روز است یا بیشتر و مشهور آن است که ده روز است اگر چه روایات مختلفه وارد شده است و هفده روز و هیجده روز و سی روز و چهل روزو پنجاه روز نیز وارد شده است .

واکثر این روایات محمول بر تقیه رجز آن است و حدیث اسماء بنت عمیس در نفاس محمد بن ابی بکر وسؤال او از رسول خدا در حجة الوداع وجواب آنحضرت به هیجده روز مشهور و معروف است و این حدیث را از هر يك از صادقين علیهاماالسلام سؤال کردند فرمودند اسماء بعد از گذشتن هیجده روز از زمان نفاس خود این سؤال را از رسول خدای (صلی الله علیه و اله) نمود و اگر قبل از هیجده روز سؤال می نمود رسول خدایش امر به غسل می فرمود و بالجمله مشهور ترین روایات آن است که اکثر زمان نفاس ده روز است و فتوای بیشتر علما بلکه همه ایشان بر این است و مخالف آن اندك است و این حدیث شریف مذکور هم به حکم هیجده روز تصریح ندارد و اگر فرضا هم مصرح بشماریم بر تقيه حمل می شود .

« و نؤمن بعذاب القبر و منکر و نکیر والبعث بعد الموت والميزان والصراط والبرائة من الذين ظلموا آل محمد وهموا باخراجهم وشنوا ظلمهم و غیر واشنة نبيهم ( صلی الله علیه و اله ) والبرائة من الناكثين والقاسطين والمارقين الذين هتكوا حجاب رسول الله ونکووا بيعة امامهم و اخرجوا المرأة وحاربوا امير المؤمنین (علیه السلام) و قتلوا الشيعة واجبة والبرائة ممن نفي الاخيار وشردهم و آوی الطرداء واللعناء و جعل الأموال دولة بين الأغنياء واستعمل السفهاء مثل معاوية و عمرو بن العاص لعيني رسول الله (صلی الله علیه و اله) و البرائة من اعدائهم واشياءهم الذين حاربوا امير المؤمنين و قتلوا الأنصار والمهاجرين واهل الفضل والصلاح من السابقين و البرائة من اهل الاستبشار ومن ابی

ص: 354

موسى الأشعري واهل ولايته الذين ضل سعيهم في الحيوة الدنياوهم يحسبون انهم يحسنون صنعا اولئك الذين كفروا بآيات ربهم و بولاية أمير المؤمنين علیه السلام و لقائه كفروا بان لقوا الله بغير امامته فحبطت اعمالهم فلانقيم لهم يوم القيمة وزنا فهم کلاب اهل النار والبرائة من الأنساب والأزلام ائمة الضلالة و قادة الجور كلهم اولهم و آخرهم والبرائة من اشباه عاقري الناقة أشقياء الأولين والآخرين و من يتولاهم والولاية لامير المؤمنين علیه السلام والذين مضوا على منهاج نبيهم صلی الله علیه و اله ولم يغيروا ولم يبدلوامثل...»

و از شرایط و شرایع اسلام این است که به عذاب قبر و منكر ونكيروانگیزش پس از مردن و ترازوی شمار وچنود پل ایمان و اقرار بیاورند و واجب است که از کسانی که به آل محمد صلی الله علیه و اله ستم کرده اند و بر بیرون کردن ایشای از حقوق خودشان اندیشه گماشتند و ستم راندن به ایشان را سنت قرار دادندو سنت پیغمبر را دیگر گون ساختند و واجب است بیزاری از جماعت ناکثین و قاسطین و مارقين ناکثین آن کسانی بودند که پرده حشمت ودعوت رسول خدای را پاره کردند و بیعت خود را در هم شکستند وزنی را یعنی عایشه را در جلو انداختند و با امير المؤمنين محاربه افکندند و شیعیان پرهیز کار را در معرض قتل آوردند که عبارت از اصحاب جمل هستند و مقصود از قاسطين معاویه واتباع او هستند که با امير المؤمنين علي علیه السلام جور ورزیدند و از طریقت حق بریکسوی شدند و در صفین با امير المؤمنین جنگی ورزیدند و مراد از مارقین کسانی هستند که از دین خدای چنان بیرون تاختند که تیر از کمان بیرون تازد و این جماعت کشتن خلیفه رسول خدای صلی الله علیه و اله را روا دانند و از این جماعت هستند عبدالله بن وهب وحرقوص بن زهیر بجلی معروف به ذی الثديه و این اخبار جمل وصفین و نهروان در مجلد احوال حضرت امیر المؤمنين علیه السلام از مجلدات ناسخ التواريخ بطور مشروح ومبسوط مذکور است و رسول خدای صلی الله علیه و اله از حالت ایشان خبر داده است و امام رضا علیه السلام بعد از مذکور فرمودن این سه طایفه اشارت به بیزاری جستن از عثمان میفرماید که واجب است بیزاری جستن از

ص: 355

کسی که دور کرد اخیار را و پراکنده ساخت ایشان را یعنی مانند ابوذر غفاری را و فراهم ساخت راند گان را ولعن شدگان را و اموال و غنایم را که بایستی در میان فقزا قسمت شود و قرار داد آن اموال را دست گردان میان توانگران یعنی از فقرا وضعفا باز گرفت و به بعضی اندکی بداد و جمیع را به توانگران و مردم بیرون از استحقاق بداد و مردم بیخرد و نادان را عمل و حکومت و ولایت بداد و مانند معاویه وعمرو عاص را که ملعون پیغمبر بود و رسول خدای ایشان را در مکه معظمه مطرود و مردود وطلقا قرار داد و در شمار سفهاء بودند در امور جمهور مشیر و مشار گردانید .

وواجب است بیزار بودن از دوستان ایشان که با امير المؤمنين محاربه کردند و انصار و مهاجرین و اهل فضل از پیشینیان را کشتندو واجب است بیزاری از اهل مشورت یعنی کسانی که با یکدیگر شووی نمودند و حق را از صاحب حق برتافتند و واجب است بیزاری از ابو موسی اشعری و دوستان او چه ایشان کسانی هستند که مصداق این آیه شریفه باشند که خداوند تعالی می فرماید کسانی هستند که زیانکارترین مردمان می باشند که گم شد وضایع کشت شتافتن و سعی کردن ایشان به عمل نیکو در زندگانی دنیا وهمی پندارند که نیکو می کنند کار را و این گروه باشند که کافر شدند به آیات پروردگار خود یعنی به ولایت امیر المؤمنين و کافر شدند به لقاء او یعنی ملاقات نمایند پروردگار را بدون ولایت امیرالمؤمنین پس تباہ و باطل گردید کارهای ایشان که به صورت نیکو می نمود پس اقامت نخواهیم کرد پس بر پای نخواهیم ساخت برای ایشان در روز قیامت ترازوئیکه بدان بسنجند اعمال را چه أعمال ایشان نابود گشته است لاجرم ایشان سگهای اهل آتش باشند و واجب است بیزاری از انصاب و ازلام یعنی پیشوایان اهل ضلالت ورؤسای اهل جور وظلم از اول تا به آخر ایشان ۔

وواجب است بیزاری از امثال واشباه پی کنندگان ناقة صالح که از اشقیای اولین و آخرین بودند و از کسانی که دوستان ایشان هستند و واجب است دوستی

ص: 356

امیرالمؤمنین و کسانی که بر طریقت رسول خدا بگذشتند و تغییر و تبدیلی دردین قويم او ندادند مثل سلمان فارسی و ابوذر غفاری ومقداد بن اسود وعمار بن یاسر وحذيفة بن يماني و ابو الهيثم التيهان وسهل بن حنیف و عبادة بن الصامت وابو ایوب انصاری وخزيمة بن ثابت ذي الشهادتين و ابی سعید خدری و امثال ایشان رضوان الله تعالى عليهم « و الولاية لاتباعهم و اشياءهم و المهتدین بهدیهم السالكين منهاجهم رضوان الله عليهم ورحمته »

وواجب است دوستی با اتباع ایشان و دوستان ایشان و کسانی که راه یافتند به راهنمائی ایشان وسلوك نمایندگان به منهاج ایشان عليهم الرحمة والرضوان. «و تحريم الخمر قليلها و کثیرها و تحریم کل شراب مسكر قليله وكثيره فقليله حرام و المضطر لايشرب الخمر لانها تقتله و تحریم کل ذي ناب من السباع وكل ذي مخلب من الطير و تحريم الطحال فانه دم و تحريم الجرى من السمك الطانی و المار ماهی و لزميرو كل سمك لا يكون له فلوس و اجتناب الكباير و هي قتل النفس التي حرم الله عزوجل و الزنا و السرقة و شرب الخمر وعقوق الوالدين والفرار من الزحف و اكل مال اليتيم ظلما و اكل الميتة والدم ولحم الخنزير و ما اهل لغير الله به من غير ضرورة و اكل الربا بعد البينة والسحت والميسر وهو القمار و البخس في المكيال والميزان وقذف المحصنات واللواط و شهادة الزور و اليأس من روح الله و الأمن من مكر الله والقنوط من رحمة الله ومعونة الظالمين والر کون اليهم و اليمين الغموس وحبس الحقوق من غير عسر والكذب و التكبر والاسراف والتبذير و الخيانة و الاستخفاف بالحج والمحاربة لأولياء الله و الاشتغال بالملاهي والاصرار على الذنوب »

و از شرایع اسلام است حرمت شراب ناب خواه اندك خواه بسیار و حرام دانستن هر قسمی ازشراب و آشامیدنی که مسكر و مست کننده و خرد برنده باشد چه کم باشد یا بسیار باشد هرچه مسكر است خواه قلیل یا کثیر حرام است و شخص مضطر و بیچاره نیز نباید شراب بخورد چه باعث هلاکت او میشود یعنی

ص: 357

در حرام شفا نیست پس شراب برای ناخوش اسباب شفا نیست بلکه باعث هلاك او می شود .

معلوم باد در پاره ای احادیث وارد است « لاشقاء في الحرام » در چیزی که حرام است شفا و بهبودی نیست و در اینجا تأويل کرده اند که وقتی مرض پدید شد و طبیب حاذقی و متدینی علاج را منحصر به خمر و مسکری دانست اینوقت چون بر آن مريض حلال میشود اسباب شفا خواهد بود و از قيد حرمت چون بیرون میرود موجب شفامیگردد اما در این جا با بسیاری از اخبار و احادیث که در حرمت آن رسیده است نمیتوان بر آن تأويل قانع شد خصوصا علاوه بر حرمت آن حکم به نجاست آن هم شده است تا اسباب اجتناب و تنفر از آن بیشتر شود پس میتوان زیان وخبث آن را از سموم قتاله و بعضی لحومات متحرمه بیشتر دانست چه در آنها حتی بیش حکم به نجاست نرسیده است چه این تحریمات چنانکه مکرر اشارت کرده ایم همه نظر به ضرر و زیان آنها دارد مستحبات و واجبات و مؤکد و غیر مؤکد و محرمات و مکروهات و نجاسات نیز در هريك سودش و منافع دنیوی و اخرویه بیشتر است واجب میشود و اگر کمتر است مستحب مؤکد و اگر متوسط الحال است مستحب مطلق میگردد و در آنچه ضرر دنیائی و آخرتی دارد اگر ضررش بسیار حرام و نجس والاحرام مطلق و الامكروه وگرنه مكروه مؤکد میشود.

و چون شراب و مسكر اسباب ازاله عقل و حواس باطنيه است ومفاسد دنیا و آخرت و معاش و معاد را شامل است حکم به حرمت و نجاستش وارد است و آن احادیث و اخبار شدیده در اجتناب آن رسیده است حتی اینکه فرموداند «شَارِبُ اَلْخَمْرِ كَعَابِدِ اَلْوَثَنِ » هر کس باده ارغوانی بخورد چنان است که بت پرستی نماید و در حضرت یزدانی کافر گردد یعنی همان ضرر وخسارت دنیویه و اخرویه که برای بت پرستان و بیخبران از آفریدگار زمین و آسمان و نتایج حسنه وفواید جميله متابعت پیغمبران و قبول احکام خداوند منان و محروم ماندن از انوار

ص: 358

سعادت ابدی و ترقی و کمال نفس و متابعت نمودن بشیطان و زیان نفس و خسران جان و تاری آئینۂ عقل و غير ذلك حاصل میشود .

برای شارب الخمر نیز همین نتایج و خيمه موجود میگردد چه آنچه در گوهر عقل رخنه کند و آئینه غیب نمای قلب را تاريك بگرداند موجب همه گونه شقاوت و غباوت و بی خبری گردد و به احکام دین و شریعت و جواهر معرفت بی اعتنا گرداند و چنان از خدای و اوامر و نواهی و مقامات توحید و تأیید بی خبر ماند و از تکالیف معاشیه و معادیه خود جاهل و در پهنه ضلالت و تیه غباوت وطغيان سرگشته و حیران شود که با بت پرستان و مشرکان به يك ميزان اندر شود پس مرضی که از این مسکر پدید آید چون در روح و نور عقل و خواص در اضطراب و انقلاب حواس باطنيه مؤثر است فرضا اگر در فلان مرض دیگر از امراض متعارفه هم فايدتي بالفعل رساند نامش را شفا نمی توان گذاشت و حال اینکه نظر به تجارب کافیه در آن مرض هم فايدة بالفعلش با ضرر های بالمآلش مساوی نیست چنانکه بسیاری کسان که برای چاره پاره ای امراض به حکم طبیب به شرب خمر پرداخته اند آخرالامر دچار امراض شده اند که هیچ طبیبی چاره اش را نتوانسته است بنماید چه زیان آن در مغز و دماغ وعقل آشکار است و البته چون زحمتی بر آنها وارد شود معلوم است حكم سایر اعضاء چیست .

چنانکه در پاره ای امراض صعب العلاج که تجویز استعمال و شرب سمومات مینمایند معذالك در مداومنش ضررها میرسد اما چون ضررش به این اندازه نیست حکم به نجاست آنها نشده است و این عدم حكم دلالت بر آن مینماید که اگر در يك موقعی برای مرضی به حکم تجربت وحذاقث لازم شود يك مقدار بسی قلیلی مفید است و زیان نمی رساند از این است که هرگز انبیاء عظام و ائمه طاهرین در هیچ حالی و هیچ مرضی بیاشامیدند و اگر مفید می دانستند و علاج را منحصر به آن میشمردند البته برای حفظ نفس محترم واجب می گردید که استعمال فرمایند

ص: 359

و در این چنین حالتی تر کش حرام و موجب هلاكو عصیان بود و نیز نكته لطیفی دارد و آن این است که چیزی که مسكر باشد و در مغز اثر بخشد و مغز رادیگر گون کند با اینکه از اعضای رئیسه است چگونه می توان توقع شفا از آن داشت و از این است که شهادت خود را در سمومات وغيرها پذيرفتار شدند اما در مسكرات قبول نفرمودند و از این است که تقریبا امیرالمؤمنين علیه السلام در اظهار از شدت تنفر و اجتناب از آن می فرماید اگر قطره ای شراب در آب چاهی بچکد و از آن آب گیاهی بروید و در آن گیاه گوسفندی بچرد من از گوشت آن گوسفند نمی خورم و امثال این اخبار بسیار است .

واز شریعت اسلام است حرام بودن گوشت هر صاحب نیش و نا بی از درندگان مرغان چنگال دار. وحرمت سپرز زیرا که خون است و حرمت گوشت جری از اقسام ماهی وماهي طافی و مارماهی وزمیر از انواع ماهی و هر ماهی که او را فلوس و پرو به اصطلاح مردم پولدار نیست حرمت این جمله نیز همه نظر به مفاسد و مضار آن دارد وگرنه برای خدا و پیغمبر در ماهیان دریا و مرغان هوا ودرندگان صحرا وپاره ای حیوانات چه تفاوت است که بعضی را حرام و برخی را حلال فرمایند و از شریعت اسلام است اجتناب نمودن و دوری کردن از گناهان کبیره که عبارت از قتل نفس است که خداوندش حرام کرده است یعنی بدون اینکه مرتکب امری شده باشد که قتلش واجب باشد و دیگر زنا کردن و دزدی نمودن و شراب خوردن و با پدر و مادر بد کردن و فرار از جهاد نمودن و مال يتيم راخوردن از روی ظلم و خوردن مردار وخون وخوردن گوشت خوک و آن حیوانی را که در هنگام ذبح آن نام غیر خدای را بر آن برند یعنی مانند ذبح کفار که نام بتان بر آن بخوانند و بسم الله الرحمن الرحیم نگویند بغیرضرورت یعنی در مقام ضرورت خوردنش جایز است.

و در این جمله چون نیز تأمل شود به همان بیانات مسطوره رجوع پیدا می کند مثلا در يك موقع در حفظ نفس و حدود و احكام جنایات و جراحات و دیه و قصاص آن آنطور احکام اکیده وارد می شود حتی اگر کسی مثلا موئی از تنی بر آورد

ص: 360

تدارك وتلافي مقرر است و القرآن فيه كل شيء حتى ارش الخدش و درجائی دیگر می فرماید «وفي الجروح قصاص العين بالعين الاية» و در جای دیگر می فرماید «و لَكمْ فِي الْقِصَاصِ حَيوةٌ يا أُولِي الألْبَابِ» واگر در اجرای حدود قصور شود به عصیان یزدان رفته اند و عاصی و معذب گردند چه اگر جز این شود نظام از عالم و دوام از بنی آدم وقوام از احکام و امور معاشیه و معادیه می رود و در زنا کردن و محصنات را از حصن عفت بیرون آوردن و اسباب اختلاط مياه را که موجب خرابی امر مواريث وعدم شناسائی پدر معین و ترتیب و حفظ فرزند و عاقبتش منجر به انقطاع نسل است و این جریان صیغه عقد وحضور شهود و تقریر هر واحكام ازدواج و سخت نمودن امر طلاق تا به جائی که پای محلل در میان می آید همه از برای آن است که فلان زن به فلان مرد اختصاص گیرد و دیگری را باوی حق آمیزش نباشد و مهریه و طعام عرس و ولیمه شاهد وحاکم آن گردد تا چون فرزندی پدید آید پدرش معین باشد و مهر و عنایت پدری مربی و نگاهبان و مكمل ومهذب ومعلم و معین و ناصر او گردد و او را وارث بالاستحقاق خود بداند اما اگر اسباب تردیدی برای پدر فراهم شود این مسائل همه از میان برود و مفاسد عاید شود .

و وچون مال یتیم خورده شود و او را پرستاری و مدبری نباشد البته در حکم آن است که مایه بقا ورشته حيوة او را قطع کرده باشند و اسباب ترقی و تکمیلش را باطل کرده باشند چه یتیم را راهی در کسب امر معاش نیست یا از تنگدستی می میرد یا به راه غوایت وضلالت اندر می شود اما اگر مال كبير را ببرند توانائی تدارك دارد ازین است که می فرماید از آه يتيم عرش عظیم می لرزد و در نوازشش چه ثوابها مندرج است و به این علت است که تأکید می فرمایند در این که از عاق والدین بپرهیزند چه اگر این حال رواج گیرد اسباب مهر و عطوفت والدین که موجب تربیت و ترقی فرزند است از میان می رود و مایه تنفر از ازدواج و بقای نسل می شود . و اینکه امر جهاد را در این موارد یاد می فرماید نظر به همین مسائل و حفظ نظام عالم و سلسله بني آدم و حدود و ثغور دارد چه اگر اعتنائی نشودوجواب دشمن

ص: 361

را ندهند معلوم است چه نتیجه می بخشد. ودرحرمت پاره ای گوشتها و خون و سپرز و مردار نیز همین مسائل مندرج است وضررهای آن در کتب طبيه مذکور است و اجتناب از ذبيحة كفار که نام خدای را بر آن نبرده باشند نیز متضمن همین مسائل است چه اولا نام غیر خدای را بردن از دین مبین بیرون تاختن است دیگر اینکه به طوری که شرائط ذبیحه را در اسلام قرار داده اند در گوشت آن حیوان زیانی از فسردن خون یا دیگر جهات طبيه یا زحمت آن حیوان با طول مدت کشتن او حاصل نمی شود اما در ذبيحة كفار یا قانون زمان جاهلیت یا ذبيحة يهود چون بنگرند طبعا فسادها در گوشت آن حیوان از جهت خون یاجز آن پدید می آید که خوردن آن موجب حصول امراض مزمنه میشود یا نتائج سیئه دیگری می بخشد .

و از این است که می فرمایدسپرزرا مخورید چه خون است معذلك می فرماید چون ضرورت پیش آید وقوت مجاعة اسباب ضعف قوی گردد خوردن آن جایز است چه مرض مجاعه يك اتری در بدن حاصل می کند که خوردن آنها اضافه بر تسکین آن مرض عملی دیگر را مجال واستطاعت نمی جوید و آن مرض سایر خواص و اثر را از آن می رباید و تمام اثر و خواص را به علاج خودش منحصر می سازد معذلك در این ترخیص و تجویز از مسکرات و تجویز آن فرمایشی نمی شود و معنی «لاشفاء في الحرام » ثابت می گردد.

و خوردن ربا بعد از آنکه واضح گردد حرام است یعنی اگر واضح نباشد حرام نیست و مال سحت یعنی مطلق کسب حرام یا گرفتن رشوه در احکام خداوندی ومال قمار باختن و کم دادن در کیل و میزان و نسبت زنا دادن به زن های عفيفة محفوظه ولواط وشهادت به دروغ دادن ومأيوس بودن از بخشش و الطاف خداوندی و ایمنی از غضب وعذاب خدا و نومیدی از رحمت خدا و یاری با ظالمان و میل کردن به ایشان وسوگند خوردن به دروغ که آثار را منقطع می گرداندو حبس و نگاهداشتن حقوق مردمان بدون اینکه عسرت و اضطراری باعث بشود و دروغ گفتن و تکبر و خویشتن بزرگ داشتن و اسراف و فزونی در خرج کردن و تبذیر یعنی پریشان کاری

ص: 362

به اسراف و خیانت وسبك گرفتن کار حج ومحاربه با اولیای خدای و اشتغال به ملاهي و نوازش آلات لهو و نواز وساز و آواز و اصرار نمودن بر گناهان یعنی گناهان دیگر که مذکور نشد که از گناهان به معاصی صغیره تعبیر می نمایند .

معلوم باد اصرار در صرف کردن پاره ای مخارج غير لازمه و زیاده بر- آنچه باید صرف کردن اسراف است و تبذیر اصرار بر صرف کردن آنچه راست که اصلا نباید صرف گردد و استخقاف به حج یعنی با اینکه استطاعت داشته باشند از اقامت حج دریغ نمایند .

ابن بابویه در پایان این حدیث می فرماید این حدیث را حمزة بن محمد بن احمد ابن جعفر بن محمد بن محمد بن زید بن علی بن الحسين بن علي بن ابی طالب علیهم السلام برای من حديث کرد و گفت ابو نصر قنبر بن على بن شاذان از پدرش از فضل بن شاذان از حضرت امام رضا علیه السلام برای من حديث نمود لکن در حدیث خود مذکور نکرد که آنحضرت این تفصیل را به مأمون مكتوب فرمود و در نقل خود می گویدفطره دو مد است از گندم ويك صاع است از جور خرما و مویز و نیز در حدیث خود مذکور داشته است که رضوه يك مرتبه يك مرتبه می باشد یعنی شستنهای آن يك مرتبه واجب است و دو مرتبه اتمام وضوء است یعنی اتيان به مستحب است ومذکور داشته است که معاصي پیغمبران صغیره است و بخشیده شده است ومذكور داشته است که زکوة برنه چیز تعلق دارد گندم و جو و خرما و مویز وشتر و گاو و گوسفند و طلا و نقره وحدیث عبدالواحد بن محمد بن عبدوس یعنی آن حديث که از اول مذکور داشتیم و به روایت فضل بن شاذان به عبدالواحد بن محمد بن عبدوس نیشابوری در نیشابور در ماه شعبان سال سیصد و پنجاه و دوم هجری منتهی می گشت که این زیاده در آن نیست نزد من صحيح تر است ولا قوة الا بالله .

مکشوف باد خیلی سخت و عجیب می نماید که امام رضا علیه السلام چنین حديثي را که همه بر اثبات حق و امامت و ولایت علی علیه السلام و فرزندان آنحضرت ائمه طاهرین سلام الله عليهم أجمعين ولعن وطعن و معایب و مثالب مخالفان وغاصبيت وظلم وعدوان

ص: 363

و کفر ایشان دلالت دارد که از جمله خود خلفای بنی عباس و شخص مأمون خليفه روزگار هستند و نام بردن تمام ائمه اطهار تا خاتم الاوصیاء به اسم و کنیت ولقب و تصریح به امامت ایشان و ضلالت سایر مدعیان خلافت به این وضوح ویاد کردن ملاهي ومعاصی کبيره وصغيرة که خود مأمون و پدران او مرتکب می شدند و بجمله مخالف شأن و مقام خلافت و امامت است برای شخص مأمون مرقوم فرماید و حال اینکه در آنچه مأمون خواسته بود ممکن بود در ذکر پاره ای مسائل امساك فرماید و به تقیه بگذراند مگر وقتی که مأمون را شیعه خالص فرض نمائیم و اگر چنین بود و این چند خلوص عقیدت و صدق نیت داشت آنحر كات دیگر حتی مرتکب شدن به شهید ساختن آنحضرت چیست.

و اگر گوئیم از آن پس تغییر عقیدت داد از ابتدای احضار آن حضرت به خراسان و رفتار با آن حضرت در قبول ولایت عهد و تهدید به آن حضرت و بعد از انعقاد آن مجالس برای ابطال حجت آنحضرت و قصد توهین آنحضرت و شهید ساختن آنحضرت تا گاهی که با آنحضرت وارد به طوس شدند چیست انتقاد اوفق اخبار و احادیث و امتیاز آن با ناقدین آثار است .

و دیگر در عیون اخبار از سهل بن قاسم نوشجاني مروی است که امام رضا عليه السلام در خراسان با من فرمود « ان بَينَنا وَبَينَكُمُ نسب» در میان ما و شما نسبتی است عرض کردم ايها الامير آن نسبت چیست ؟ فرمود چون عبدالله بن عامر بن کریز خراسان رابر گشود دو دختر از یزدجرد بن شهریار شاهنشاه اعاجم را به دست آورد و هر دو را نزد عثمان بن عفان فرستاد و او یکی را به حسن و آن دیگر را به حسین علیهماالسلام بخشید و این دو دختر نزد این بزرگواران در حال نفاس وفات کردند و آن دختر که صاحبه امام حسین بود در حالت نفاس به علي بن الحسين عليهما السلام بدرود جهان نمود و بعضی از کنیز كان خاصه وامهات او حضرت امام حسین به کفالت امور علي بن الحسين اشتغال یافتند تا گاهی که علی بن الحسین جانب نشو و نمو گرفت و غیر از آن زن که تربیت آنحضرت را می نمود زنی دیگر را به مادری

ص: 364

خود نمیشناخت و از آن پس بدانست که وی کنيزك وخدمتکار اوست و مردمان آن کنيزك را مادر آنحضرت می خواندند و پس از آنکه او را ترویج فرمود گمان میکردند که مادر خود را ترویج کرده است معاذالله که چنین امری روی داده باشد بلکه این زن را تزويج فرمود.

و کیفیت این حال چنین بود که مذکور شد و سبب تزویج این شد که حضرت علی بن الحسين علیهماالسلام شبی با یکی از زنان خود آمیزش نمود و از آن پس برای غسل بیرون آمد پس این زن مربيه که مادر خوانده شمرده می شد آن حضرت را بدید امام زین العابدين علیه السلام با او فرمود اگر در نفس تو در این امر چیزی است از خدای بپرهیز و مراخبر بده یعنی اگر میل به مضاجعت داری مکتوم مدار و باز گوی عرض کرد بلی و آنحضرت او را تزویج فرمود از این روی پاره ای از مردم گفتند که علی بن الحسين مادر خود را تزويج فرموده است عون بن محمد میگوید سهل بن قاسم با من گفت هیچکس از طالبيين باقی نماند نزد ما مگر اینکه این حدیث را که من روایت کرده ام از من بر نگاشت

راقم حروف گوید از این پیش در ذیل احوال حضرت والده حضرت سجاد علیه السلام در کتاب احوال آنحضرت به این حدیث اشارت رفته است و ازین حدیث درجه بغض و حمق و فساد عقیدت بعضی مردم مکشوف میآید که بعضی نسبتها که شاذا و نادرا به پاره ای ملاحده یا جماعت مجوس وفرق ضاله قديمه نیز به سهولت نمیتوان داد بمانند حضرت سجاد که خود حامل شرع و احکام آن ونسخ پاره ای مذاهب سخيفه است می دهند و خود از کلام خود شرمنده و متعجب نمی شوند که حامی دین و احکام قرآن را رعایت نمیکنند .

بيان رساله مذهبیه که معروف به ذهبيه است و امام رضا علیه السلام برای مأمون رقم کرده است

در جلد چهاردهم بحار الانوار علامه مجلسى اعلى الله مقامه میفرماید که به خط شیخ اجل افضل علامه کامل در فنون علم و ادب مروج دین و مذهب نور الدين

ص: 365

علي بن عبد العالی کر کی جزاه الله سبحانه عن الايمان و عن اهله الجزاء السني شرحی به این لفظ دیده ام که می نویسد این رساله ذهبیه در طب است که امام علي ابن موسی الرضا علیهماالسلام برای مأمون عباسی در حفظ صحت مزاج و تدبیر او به اغذیه و اشربه و ادویه فرستاده است امام انام غره چهره اسلام که با دیدار لامع و چهره درخشان و آفتاب نور بخش علم و دانش و فضل و بینش مظهر غموض و نماینده مطالب عميقه و حقایق دقيقه و کشف نماینده رموز در جفر و جامعه قاضی ترین قاضیان بعد از جدش مصطفی و غازی ترین غازیان بعد از پدرش علي مرتضی امام جن و انس علي بن موسی الرضا صلوات الله وسلامه عليه و على آبائه النجباء فرمود .

و هم به روایت محمد بن جمهور که به حالات ابي الحسن علی بن موسی الرضا صلوات الله عليه خاصة عالم و ملازم خدمت شرافت آیت آنحضرت بود و در آن هنگام که آن حضرت را از مدینه به جانب خراسان حمل می کردند و در زمین طوس در سن چهل و نه سالگی شهید گردید التزام رکاب مبارکش را داشت وارد است که گفت مأمون در نیشابور بود و سید و آقای من ابو الحسن رضاسلام الله عليه در مجلس وی شرف حضور داشت و جماعتی از اطباء و فلاسفه مثل يوحنا بن ماسویه و جبرئيل بن بختیشوع وصالح بن سلهمه هندی و جز ایشان از اهل علم وصاحبان بحث و نظر حاضر بودند در آن اثنا سخن از علم طب و متضمنات این علم که راجع به صلاح و قوام اجسام است در میان آمد و مأمون و حاضران در این مبحث دقیق و مطلب عميق متعمق و در علم به این مسئله و اینکه چگونه خدای تعالی این جسد و جمیع آنچه را که در آن نهاده از این اشياء متضاده عناصر اربعه که هر يك ضد دیگری است و از مضار و منافع اغذیه و آنچه ملحق میشود اجسام را از مضار آن از علل متغلغل گردیدند و ابو الحسن علیه السلام خاموش بودودر چیزی از این مسائل تکلم نمی فرمود .

مأمون عرض کردیا ابا الحسن در این امری که ما امروز در آن سخن می کنیم

ص: 366

و معرفت آن ازین اشياء از نافع آن و ضار آن و تدبیر جسد ناچار و واجب است چه می فرمائی ؟ فرمود : عندي من ذلك ما جربته و عرفت صحته بالاخبار و مرور الايام مع ما وفقني عليه من مضى من السلف مالا يسع الانسان جهله ولا يعذر في تر که فانا اجمع ذلک و مع ما يقار به مما يحتاج إلى معرفته» آنچه به تجربت و أخبار صحيحه و مرور ایام و از اقوال و تجارب بر گذشتگان به ذخیره اندوخته ام و انسان را نشاید که از آن جاهل و بی اطلاع بماند و اگر فرو گذار نماید معذور نخواهد ماند و من آنجمله را با آنچه نزديك به این معلومات و تجربیات است و به معرفتش حاجت میرود جمع نموده ام .

راوی می گوید در این اثنا مأمون معجلا به جانب ما روی نهاد و آنحضرت با وی همراه نشد و مأمون مکتوبی به حضرتش معروض داشت و از آن حضرت مستدعی شد که آن حضرت از تجارب ومسموعات خودش در باب اطعمه و اشربه و اخذ ادویه و ترتیب فصد و حجامت و مسواك و حمام و نوره و تدبیر در آن که معرفت به آن لازم است بدو مکشوف فرماید پس امام رضا علیه السلام مکتوبی به مأمون رقم نمود که نسخه آن این است :

«بسم الله الرحمن الرحيم اعتصمت بالله اما بعد فلانه وصل الى كتاب امير - المؤمنين فيما امرنی من توفيقه علي ما يحتاج اليه مما جربته و سمعته في الأطعمة و الأشربة و اخذ الأدوية و الفصد و الحجامة والحمام و النورة و الباه وغير ذلك مما ید بر استقامة امر الجسد وقد فسرت له ما يحتاج اليه و سرحت له ما يعمل من تدبیر مطعمه و مشربه و اخذه الدواء و فصده و حجامته و باهه وغير ذلك مما يحتاج اليه من سياسة جسمه و بالله التوفيق»

مکتوب امیر المؤمنين به من رسید با من امر کرده بود از تجارب ومسموعات خود در باب اطعمه و اشربه و اخذ ادویه و فصد و حجامت و حمام و نوره و باه و غیر از آن که در تدبیر استقامت جسد به کار است او را آگاهی دهم لاجرم آنچه را که بدو نیازمند است از بهرش تفسیر کردم و آنچه را که باید به کار بندد و

ص: 367

بر آن عمل نماید در تدبیر و ترتیب و تر کیب اطعمه و اشربه خودش واخذ نمودن دواء و گشودن رگ و حجامت کردن و به گرمابه شدن و استعمال نوره و تقویت باه و غیر از آن که در سیاست و حراست و تقویم و تقویت جسدش لازم است از برایش شرح داده ام .

و نیز به طرق دیگر از حسن بن محمد بن جمهور مروی است که گفت پدرم محمد ابن جمهور در سن یکصد و ده سالگی برای من حديث نمود و نیز از طرق دیگر به رسالة ذهبية حضرت امام رضا علیه السلام اشارت کرده اند و هم سید فضل بن علی راوندی شرحی بر این رساله مبار که نوشته و نامش را ترجمة العلوى للطلب الرضوی نهاده است و با این تفاصيل آشکار میگردد که این رساله شریفه در خدمت علمای ما مشهور ومعروف و ایشان را به سوی آن طرق واسانیدی است لکن در نسخه آن که به ما رسیده است اختلاف فاحشی است که به پاره آن اشارت می کنیم و این شروع در نگارش رساله و از آن پس به شرح آن بر سبیل اجمال می نمائیم.

« اعلم ان الله عزوجل لم يبتل الجسد بداء حتى جعل له دواء به قولی اعلم یا امیر المؤمنين أن الله تعالى لم يبتل العبد المؤمن ببلاء حتى جعل له دواء يعالج به ولكل صنف من الداء صنف من الدواء و تدبیر و نعت و ذلك ان الاجسام الإنسانية جعلت على مثال الملك فملك الجسد هو القلب و العمال هو العروق ولاوصال و الدماغ و بيت الملك قلبه و ارضه الجسد والاعوان يداه و رجلاه وشفتاه و عیناه ولسانه واذناه و خزانته معدته و بطنه وحجابه صدره فاليدان عونان يقر بان و يبعدان ويعملان على ما يوحى اليهما الملك و الرجلان ينقلان الملك حيث يشاء والعينان تدلانه علي ما يغيب عنه لان الملك من وراء الحجاب لايوصل اليه شيء الا بالاذن و هما سراجان ايصا و حصن الجسد و حرزه الاذنان لايدخلان على الملك الا ما يوافقه لانهما لا يقدر ان ان يدخل شيئا حتى يوحي الملك اليهما فاذا اوحي الملك اليهما اطرف الملك منصت لهما حتى يسمع منهما ثم يجيب بما يريد فيترجم عنه اللسان

ص: 368

بادوات كثيرة منها ريح الفؤاد و بخار المعدة ومعونة الشفتين و ليس للشفتين قوة الا باللسان وليس يستغني بعضها عن بعض والكلام لا يحسن الا بترجيعه في الانف لان الانف يزين الكلام كما يزين النافخ في المزمار و كذلك المنخران و هما ثقبتان الأنف يدخلان على الملك مما يحب من الرياح الطيبة فاذا جائت ریح تسوء على الملك اوحى الى اليدين فحجبا بين الملك و تلك الريح وللملك مع هذا ثواب و عقاب فعذابه أشد من عذاب الملوك الظاهرة في الدنيا وثوابه افضل من ثوابهم فاما عذابه فالحزن واما ثوابه فالفرح و اصل الحزن في الطحال واصل الفرح في الثرب والكليتين و منهما عرقان موصلان الى الوجه فمن هناك يظهر الفرح والحزن فتری علامتهما في الوجه وهذه العروق كلها طرق من العمال إلى الملك و عن الملك الى العمال و مصداق ذلك انك اذا تناولت الدواء ادته العروق الى موضع الداء بأعانتها »

معلوم باد در این خبر که نسبت روایت را به محمد بن جمهور میدهند که گفت مأمون در نیشابور و امام رضا علیه السلام باجماعتی از اطباء وفلاسفه در مجلس او حاضر بودند بی تأمل نشاید بود زیرا که امام رضا سلام الله عليه گاهی که از مدینه به نیشابور به شرحی که مسطور شد نزول فرمود مأمون در مرو بود پس انعقاد این مجلس چگونه تواند شد پس به خبر نورالدین کر کی اعلی الله مقامه که می فرماید آنحضرت این رساله را مرقوم و برای مأمون ارسال فرمود یا این که بگوئیم مأمون در زمانی که در مرو بود و خواست به جانب بلخ برود از آن حضرت خواستار شد و امام علیه السلام مرقوم و بدو روانه فرمود والله اعلم ودر آن زمان که آن حضرت باتفاق مأمون از مرو به طرف خراسان راه بر گرفت و به طوس وارد شد خبری از ورود به نیشابور نیست وانگهی آنحضرت رنجور و زمان هم چندان مدت نیافت که مقتضی این گونه مطالب ومسائل شود چنانکه به خواست خدا مرقوم گردد.

و در بعضی نسخ به جای هو القلب هو ما في القلب مسطور است می فرماید ای امير المؤمنین دانسته باش که خداوند عزوجل هیچ جسدی یا بندۂ مؤمنی را به بلائی مبتلا نمی فرماید مگر این که دوائی برای آن مقرر می دارد تا به آن علاج

ص: 369

نماید و برای هر صنفی از درد ومرض دوائی و داروئی وتدبیری و نعت وصفتی است و این حال چنین است که پیکر انسانی بر گونه مملکتی است و پادشاه جسد و این مملکت همان قلب یا مافي القلب است که در تمام آن مملکت و جسد و اندام تصرف می نماید و برای قلب معانی متعدده است یکی همان لحم صنوبری است که در اندرون آدمی آویخته است . و دیگر روح حیوانی است که از قلب منبعث و در تمامت اعضاء سريان می نماید و دیگر نفس ناطقه انسانیه می باشد که حکماء و جماعتی از متکلمین گمان کرده اند که مجرده متعلقه به بدن است چه ایشان چنان دانسته اند که تعلق این روح اولا به بخار لطیف منبعث از قلب مسمی به روح حیوانی است و به توسط آن به سایر جسد تعلق می جوید پس اطلاق بنا بر ثانی برای بودن قلب است منشاء و محل آن و بر ثالث براي بود تعلق آن است اولا بما في القلب پس محتمل است که مراد آن حضرت علیه السلام در این حدیث به قلب ثانيا معنى اول و به اولا احد المعنيين الاخرين باشد.

واگر به روایت بعضی نسخ هوما في القلب بخوانیم محتاج به این تكلف نمی شویم لكن احتمال دارد معنی ثانی بر ظرفیت حقيقيه و ثالث مجازیه باشد بنابر قول به تجرد روح پس به هر تقدیر معنی این است که همانطور که پادشاه سبب نظام امور رعیت است و از جانب ارزاق و روزی به ایشان می رسد روحی که زندکانی به او است از قلب به سایر بدن می رسد .

و بنا بر رأی اکثر حکماء چون روح حیوانی به دماغ رسید روح نفسانی می گردد که به توسط اعصاب به سایر بدن ساری می شود و حس از او حاصل وحرکت در او است و چون به سوی کبد نفوذ نمود روح طبیعی می گردد و به توسط عروق نابته از کبد به جميع اعضاء سريان می گیرد و تغذیه و تنميه به وجود او حاصل می شود و چنانکه پادشاه از رعایا باج و خراج می ستاند تا تقویم امر خود را نماید همچنین از دماغ و کبد قوه نفسانيه وقوه طبيعيه بدو می رسد و با این صورت ممکن است عروق را تعمیم بدهیم و شامل عروق متحرکه نابته از قلب وساكنه نابته از کبد و

ص: 370

اعصاب نابته از دماغ شماریم .

ومراد به اوصال مفاصل بدن و آنچه سبب از برای وصال آن میشود چه حرکات مختلفه قیام وقعود وتحريك اعضاء به آنها تمام می گردد و اینکه فرمود خزانه او معده او است برای این است که غذاء اولا به معده وارد میشود و چون کیلوس گشت خالص آن در عروق ماساریقیه به سوی کبد نفوذ می جوید و تولد اخلاط در آنجا به سوی سایر بدن برای بدل ما یتحلل آماده میشود پس معده و بطن و آنچه شکم بر آن محتوی است از امعاء و كبد واخلاط به منزلت خزانة ملك است که جمع می شود در آن دو پس از آن به سایر بدن پراکنده می گردد و اینکه فرمود وحجابه صدره برای این است که خداوند تعالی زیرا که صدر و سینه برای نگاهبانی قلب از همه اجزاء بدن نگاهدارنده تر است «لانه فيه محاط بعظام الصدر و بفقرات الظهر و بالأضلاع» وحجاب قلب به منزله غلافی است که به آن احاطه کرده باشد و این دو حجاب که صدر را مقسم هستند به آن احاطه نیز دارند پس قلب به حجاب های بسیار محجوب است چنانکه پادشاه به حجاب های بسیار احتجاب می گیرد چه روح بر حسب معنی دوم در قلب جای دارد و مستور به حجب عدیده است لاجرم او را آلتی آشکار بایستی تا احوال اشياء نافعه و ضاره را بدو برساند.

و بر حسب معنی سوم که نفس ناطقه انسانیه است چون ادراك او موقوف براعضاء و آلات است و در این امر همان روحی را که در قلب است کافی نیست که برسد به سایر اعضائی که آنها محل ادراك هستند پس صدق پیدا می کند که محجوب به حجب است به این معنی .

وازین جمله که بگذشتیم سایر حواس پنجگانه از سامعه و شامه و ذائقه و لامسه اگرچه در این حیثیت اسوه و پیرو باصره هستند چه به قوه سامعه و نیروی شنوائی براصوات هایله مطلع می شوند و از آن اجتناب می جویند و بر اشياء نافعه که برای آنها صوتی است واقف می گردند و جلب می نمایند و هم چنین قوه شامه و نیروی بویائی او را بر بوئیدنیهای ضاره و نافعه دلالت می کند و به قوه ذائقه و نیروی

ص: 371

چشش به اشياء نافعه وسموم مهلکه خبر می شوند و بدانچه سودمند است بهره یاب و از آنچه زیان می رساند اجتناب فرمایند و به قوه لامسه و نیروی سودن بر گرم و سرد و جز آن مطلع می شوند.

لكن فایده باصره و بینائی از سایر قوی و حواس خمسه ظاهره بیشتر است زیرا که اکثر این قوی آنچه را که مجاور اوست ادراك می نماید لكن قوه بینائی نزديك و دور و ضعیف و شدید را می نماید و اخبار او به قلب بیشتر و مكتسبات و مجتلبات قلب ومدر کات قلب از این قوه از دیگر قوي بیشتر است چنانکه گویند تا چشم ننگرد قلب نخواهدوهم چنان چیزهائی که در نظر مطلوب یا نامطلوب نماید وقلب نیز باوی موافقت کند بیشتر از آن چیزهائی است که سایر قوی ادراك می نمایند و در حقیقت سبب کلی معرفت خدائی که از مصنوعات حاصل می شود همین قوه بینائی است که می نگرد و به قلب عرضه می دهد و موجب معرفت می شود دیدار سموات و کواکب و نجوم وسيارات وسحاب و زمین و بحار وجبال و معادن و امثال آن و سایر مخلوقات و اصناف مصنوعات سبب می شود که انسان راه به معرفت و توحید می برد اما از حیثیت مشمومات ومسموعات وملموسات ومذوقات این اندازه مدر کات حاصل نمی گردد و ازین است که خدای تعالی « فَاعْتَبِرُوا یا أُولِی اَلْأَبْصارِ » فرموده است یعنی با نظار بنگرید و با چشم بصیرت و عقل از صنایع پروردگار بیچون خبر یابید تا به این وسیله به معرفت و توحید پی برید.

وازین است که امام علیه السلام در این حديث این قوه را اختصاص بمذكور داشتن داده است و باین جهت خداوند مکان وی را در ارفع واخص و اشرف مواضع بدن که عبارت از سر هست مقرر فرموده است . بالجمله می فرماید قلب پادشاه مملکت بدن و عروق و اوصال و دماغ عمال و کارگذاران این مملکت و پادشاه می باشند و خانه پادشاه و تختگاه مملكت قلب او است و اگرچه این کلام « بَيْتُ الْمَلِكِ قَلْبُهُ » با کلام سابق «ملك الجسد هو القلب» منافی است اما چون قلب معانی متعدده دارد چنان که مذکور شد منافاتی نخواهد داشت و زمین آن مملکت اوجسد

ص: 372

است و اعوان و یاورانش دو دست و دو پای ودو لب ودو چشم و زبان و دو گوش او است و در بعضی نسخ بجای لسان استان نوشته اند و تقویت لب بدندان امری است آشکار چه دندان مانند ستوني است برای لب لسان نیز صحیح است و خزانه این پادشاه معدة وشکم او است و حجاب او صدر او است پس دو دست دوعون و دو یاور او هستند که نزديك و دور می گردانند و بطوریکه پادشاه با یشان وحی میکند کنایت از اینکه اراده سماع و توجه نفس بدو میشود عمل مینمایند .

و هر دو پای چون مرکب پادشاه هستند که بهر کجا که بخواهد او را نقل میکنند و دو چشم دلالت مینمایند پادشاه را بآنچه از وی غایب مانده است زیرا که پادشاه از پس پرده حجاب است جز باجازت واذن بدو نمی توان رسید و این دو چشم بمنزله دوچراغ نیز هستند وحصن وقلعه وحرز ونگاهبان بدن دو گوش او است و ایشان داخل نمی کنند بخدمت پادشاه مگر چیزی را که موافق طبع او باشد چه ایشان را آن قدرت نیست که چیزی را داخل نمایند تا گاهی که پادشاه بایشان وحی نماید و چون وحی بایشان نمود پادشاه سر بزیر افکنده و برای ایشان ساکت و خاموش می شود کنایت از اینکه نفس بادراك آن توجه می نماید و بدیگر چیزی اشتغال نمی جوید تا بدستکاری الفاظی که قوه سامعه می رساند ادراك معانی نماید و از ایشان بشنود و بطوریکه خواسته است جواب گوید.

وزبان بدستیاری ادوات كثيره که از آنجمله نفس کشیدن و بخار معده و معاونت هر دولب است از وي ترجمانی نماید و مراد از ریح معده آن هوائی است که از قلب بجانب ریه و قصبه بیرون میشود و بخار معده بسوی تجاریف ریه یا بسوی دهان میرسد تا معین کلام گردد و ممکن است مراد بخار معده روحی است که جاری میشود از کبد بعد از اینکه غذاء از معده پیوست بسوی آلات نفس و برای دولب قوتی جز بلسان و بقولی جز به اسنان نیست .

و این جمله نه چنانست که پاره ای از پاره دیگر بی نیاز باشند یعنی پاره ای ادوات صوت از بعضی دیگر چه همه در مدخلیت بیرون آمدن صدا و تقطيع حروف

ص: 373

شريك هستند و در اینحال ارجاع ضمیر به اسنان بعید است و کلام و سخن کردن جز بترجيع آن در بینی نیکو نمیگردد زیرا که انف زینت میدهد کلام راچنانکه چون دمنده در مزمار بدمد زینت گیرد یعنی همچنانکه نافخ بواسطه تردید صوتش در انف صوت خود را زینت میدهد سخن کننده نیز بواسطه ترجیع آن در بینی زینت میدهد کلام را و این امری محسوس است چنانکه اگر نی نواز سوراخ نی را مسدود نماید صدا و نوازش نیکو نیاید اگر در بینی ومنفذ آن انسدادی مانند زکام حاصل شود کلمات بطوریکه باید ادا و نیکو نگردد .

و همین طور است منخرين يعني آندو سوراخ بینی که آن رباح طيبة وبوي های خوش را که پادشاه دوست میدارد بر وی داخل میسازند و چون بوئی بردمد که ملك را ناخوش آید وحی بهر دو دست مینماید تا در میان آن بوی و پادشاه حاجب و حایل میشوند چنانکه محسوس است که چون بوئی ناخوب بردمد و هوا را مخلوط گردانددست بر منفذ بینی ودهان میگذارند تا بمغز و دل نرسد و نیز هوای خارج از منخرين بر پاره ای حروف و ادای آن و صفات آن مانند نون و اشباه آن اعانت کند و تمام این مسائل در حق کساني که بواسطه زکام یا مرضی دیگر منفذ بینی او مسدود گردد مشاهدت می شود و پادشاه را معهذا ثواب و عقابی در کار است و عذاب او از عذاب پادشاهان روزگار سختتر و ثوابش از ثواب ایشان افضل است چه عذاب او حزن و اندوه است یعنی عذابش روحانی و قلبی است و ثوابش فرح و سرور است که همچنان بروح وقلب علاقه میگیرد و البته از عذاب جسمانی و ثواب آن سختتر و لذیذ تر است .

و اصل حزن در طحال و سپرز است و اصل فرح وسرور در ثرب و پیه شکنبه و روده است و این پیه تنك نازك چون پرده می پوشاند شکنبه و روده ها راو جمع آن ثروب بروزن سرور است و اثرب بروزن ارجل است و جمع جمعش اثارب است اثرب الكبش از باب افعال بسیار شد پیه قوچ و چون طحال برای سودای بارد یا بس غلیظ مفرغ و در صفات خود با روح ضدیت دارد و فرح روح و انبساط و گشادگی آن بسبب صفاء خون و خلوص خون از کدورات است لاجرم

ص: 374

چون خون بسودای غلیظ امتزاج گرفت و کثیف و فاسد گشت بواسطه این امتزاج که این غلظت و کثافت وفساد حاصل می شود روح نیز فاسد میگردد. ازین روی کسانی که دارای امراض سوداوية هستند همیشه در حزن و اندوه و کدورات و خیالات فاسده میگذرانند و علاج ایشان همانست که خونرا از سوداء مصفي بگردانند.

و ثرب با باء مثلثه چنانکه مسطور شد پرده ایست بر معده و روده ها و دو طبقه در میان معده و امعاء است و عروق وشرائین و پیه بسیار است و منشأ آن از فم معده است و منتهای آن نزديك روده پنجم است که آنرا قولون خوانند و سبب ظهور فرح و سرور از آن این است که بسبب كثرت عروقی که دارد و شرایین خودش خون و رطوبت را بكليتين جذب می نماید و سبب تصفیه خون و لطافت آن می شود لاجرم روح را فرح و انبساط دست میدهد و از این دود و عرق هستند که بصورت وچهره اثر فرح و حزن را میرسانند و از اینجا فرح وحزن آشکار میشود و علامت هر دو را در دیدار نگرانی و این عرق بتمامت طرقی هستند از عمال واعضاء وجوارح بسوی پادشاه و از جانب پادشاه یعنی قلب بسوى عمال یعنی جوارح و اعضاء یا قوی چه مکشوف افتاد که روح بعد از آنکه بدماغ سریان و بسوي كبد روی نهاد بسوی قلب مراجعت میکند و از قلب بسوی اعضا و جوارح ساری میگردد و این امری آشکار است .

و مصداق این مطلب این است که چون تو دوائی را تناول نمودی عروق آن دواء را بموضع در دباعانت خودش میرساند یعنی چون دواء وارد معده شد حرارت غريزية در آن تصرف می نماید آنگاه آثار و خواصش را از طرق عروق به اعانت جوارح و اعضاء بموضع درد میرساند پس این طرفی است برای قلب بسوی اعضاء .

« واعلم يا أمير المؤمنين ان الجسد بمنزلة الارض الطيبة متى تعوهدت بالعمارة والسقي من حيث لا يزداد في الماء فتغرق ولاينقص منه فتعطش دامت

ص: 375

عمارتها و كثر ربعها وزکی زرعها و أن تغوفل عنها فسدت ولم ينبت فيها العشب فالجسد بهذه المنزلة و بالتدبير في الأغذية والأشربة يصلح و تز کوالعافية فيه فانظر يا أمير المؤمنين مايو افقك و يوافق معدتك ويقوى عليه بدنك ويستمرئه من الطعام فقدره لنفسك و اجعله غذاؤك » :

ای امیرالمؤمنین دانسته باش که جسد بمنزله زمین خوب و خوش و لایق وقابل همه نوع عمارت و زراعتی است چون قصد عمارت یا سقایتش را نمایند بایستی نه چندانش در آب سپرد که در آب غرق شود نه چندانش کم آب ساخت که تشنه شود و کامیاب نگردد و چون این رعایت را نمایند عمارت در بپاید و مساکن و منازل آرامش فزایش گیرد و زراعت آن بسیار گردد و اگر در کارش غفلتي رود فاسد و تباه گردد و گیاه از چنین زمين نتراود و سبز و خرم نیاید.

جسد آدمی و کالبدی حیوانی باین منزلت است پس بایستی بدستیاری تدابیر ستوده و ترتیبات صحیحه که در مأكولات و مشروبات معمول داشت موجبات صلاح وصحت و تکمیل عافيت را فراهم ساخت.

پس ای امیر المؤمنين نيك بنگر در آنچه موافق مزاج و قبول معده تو و اسباب تقویت بدن تو و گوارائی طمام تو است پس همانرا برای وجود خودت مقدر ومقرر و مهیا بگردان و غذای خود را از آن ساخته و آماده ساز .

«واعلم يا أمير المؤمنين انه كل واحدة من هذه الطبايع تحب ما يشا كلها فاغتذما يشاكل جسدك و من اخذ من الطعام زيادة لم يغذه ومن اخذه بقدر لا زيادة عليه ولانقص في غذائه نفعه و كذالك الماء فسبيله ان تأخذ من الطعام كفايتك في ايامه و ارفع يديك منه وبك اليه بعض القرم وعندك اليه ميل فانه اصلح لمعدتك ولبدتك واز کی لعقلك و اخف لحبك يا أمير المؤمنين كل البارد في الصيف والحار في الشتاء والمعتدل في الفصلين علي قدر ونك وشهوتك و ابدأ في اول الطعام باخف الأغذية التي يغتذي بها بدنك بقدر عادتك بحسب طاقتك و نشاطك و زمانك الذي

ص: 376

بجب ان يكون اكلك في كل يوم عند ما یمضى من النهار ثمان ساعات اكلة واحدة وثلاث اكلات في يومين تغتذي باكرا في اول يوم ثم تتعشی فاذا كان في اليوم الثاني فعند مضي ثمان ساعات من النهار اكلت اكلة واحدة ولم تحتج الى العشاء و كذا مرجدی محمد صلی الله علیه و اله عليا علیه السلام في كل يوم وجبة وفي غده وجبتين ولكن ذلك بقدر لا يزيد ولاينقص و ارفع يديك من الطعام وانت تشتهيه ولكن شرابك علي اثر طعامك من الشراب الصافي العتيق مما يحل شر به الذي انا واصفه فيما بعد »

ای امیرالمؤمنین دانسته باش که هر يك ازین طبایع یعنی اخلاط اربعه و مزجه چهار گانه را از گرم و سرد و تر وخشك یا چهار گانه مرکب از حاریا بس و حار رطب و باردیا بس و بارد رطب دوستدار و خواهان چیزی است که مشاكل موافق آن باشد پس آنكس محرور المزاج است طالب باردوسردی است و صاحب مزاج رطب که رطوبت بروي غلبه کرده باشد خواهان یا بس وچیزهای خشك است آنا نراکه برودت بر مزاج غلبه دارد خواهان چیزهای گرم هستند و یا بس المزاج خواهان مبردات است پس تغذی فرمای و عادت بده مزاج خود را به آن مأكولات مشروباتی که با مزاج تو موافق است یعنی هر خلطی بر مزاج تو غلبه دارد علاجش ا بضد آن بکن وگرنه :

چون یکی زین چهار شد غالب *** جان شیرین در آید از قالب

وخوردن غذای بسیار یعنی افزون از مقدار که از روی حرص وشره و امید . فربهي و تناوری و فزایش قوت باشد غذاء نمی شود یعنی چون معده از حمل و ضمش عاجز میگردد اگر اسباب مرض نگردد موجب بدل ما يتحلل و صحت می گردد و اسباب فزونی تصاعد ابخره و تمایل امزجه میشود و طبیعت از تصرف و نضاج آن عاجز می آید و جزء بدن نمیگردد و مولد امراص و ضعف و سستی زاج می شود .

چنانکه اگر در دیگدانی که یکرطل تواند طبخ نمود یا يك من آب را

ص: 377

گرم تواند کرد افزون از اندازه بریزید آنطعام نمیپزد و آن آب گرم نخواهد شد و زحمت طباخ ومصرف هیزم بهدر رفته از خروش جوش و بخار طبخ فرو می ماند وآنکسکه غذای خود را با اندازه اشتها و میل و حمل معده بکار برد و بر آن نیفزود و از آن نکاست سود میبرد آب نیز همین حکم را دارد پس طریق و ترتیب خوردن غذا و آشامیدن مشروبات این است که در هنگام ظهور میل و اشتها و نیازمندی تن ببدل ما يتحلل و عرض آنچه از آن کاسته می شود باندازه کفایت و بس بودن از بهر تو برگیری و بخوری و در آنحال دست باز گیری که هنوز اشتها و میل و رغبت بخوردن باقی باشد چه اگر چنین کنی برای تو ومعدة تواصلح و برای فروز عقل تو از کی و برای جسم تو و حمل آن اخف است یعنی چون چندان بخورند که دیگر معده را تاب قبول نباشد و نفس تنگ و شکم انباشته گردد پس از ساعتی که ديك معده برای نضج وطبخ بجوش آید و غلیان گیرد و ابخره كثيفه غليظه طغیان وتصاعد جوید گاه باشد که موجب مرگ ناگهانی و اگر نه مرض قولنج وسوء القينه و تولید ریاح غليظه و بروز مفاصل وفالج و آشفتگی مغز وطپش قلب و سد مجاری عروق و اعصاب و تاریکی نور گوهر عقل و تندی خوی و تعطیل امور گردد و معذلك بدل ما يتحلل نگردد بلکه معده و امعاء وطحال و کبد را فاسد و عاجز نماید .

پس اگر با حالت میل بخوردن کناری گیرند و محلی برای جوش و طبخ معده باقی گذارند همه نوع عافيت ومنفعتی دریا بند . حكما گویند گرسنه بنشین و گرسنه برخیز .

در خبر است که حارث بن کلده که از اطبای نامدار عرب است و در مدینه طیبه بود روزی حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله مشرف شد و عرض کرد یکسال است در این شهر هستم و مریضی بمن نیامده و رجوعی نکرده است اجازت فرمای تا مهاجرت نمایم تقریبا برلسان معجز تبیان مبارك گذشت که ما تا گرسنه نشویم طعام نمیخوریم و همچنان گرسنه یعنی با حالت میل بغذا دست از طعام برمیداریم از

ص: 378

این روی رنجور نمی شویم .

ای امیرالمؤمنین در فصل تابستان و گرمی هوا مبردات را تناول کن و در زمستان و سردی هوا مسخنات را تناول نمای و در زمان ربيع و میزان اوقات اعتدال هوا معتدل را بکار بند یعنی غذاهائیکه نه بسیار سرد و نه گرم است بخور و باقتضای فصل رفتار کن چنانکه روز گار نیز همین حال را دارد و در هر فصلی یك چیزی را میرویاند و می پروراند که با امزجه حیوانات موافقت دارد و باندازه قدرت وقوت و اشتها و میل طبیعت بخور چه هر مزاجي بيك اندازه قدرت هضم اغذیه را دارد .

وچون خواهی بطعام بنشینی و تناول اغذیه نمائی بغذای لطیف و سبکترین اطعمه و اغذیه که بدن تو بقدر عادت تو به آن تغذی میجوید بدایت کن مقصود این است که در تناول اغذيه و اشربه رعایت ترتیب فصول و سريع الهضم و بطئی الهضم ولطیف و کثیف وقليل و كثير لازم است مثلا در زمستان چون ظاهر بدن بواسطة برودت هوا سرد است چون مشروبات ومأكولات سرد بالفعل مثل آب یخدار و برفدار یا بالقوة مثل خیار و کاهو بخورند که برودت در یک زمان در بدن جمع میشود و سبب فساد هضم و قلت حرارت غریزیه میگردد و در تابستان بواسطة حرارت هوا ظاهر بدن گرم میشود پس اگر مأكولات و مشروبات حاره خواه بالفعل یا بالقوة مثل آب گرم یا گوشت کبك و گنجشك و بعضی ادوية و اغذية حاره تناول شود سبب اجتماع دو حرارت گردد و فسادهضم و کثرت تحلیل رطوبات حاصل شود و از اینجا رعایت اغذية و اشربه معتدله در فصل بهار و پائیز مكشوف افتد .

و چون در حال تناول طعام غذای غليظ را از نخست بخورند و غليظ دیر هضم میشود و در قعر معده است و بالای آن غذای لطیف را که سریع الهضم بخورند آن غذای غلیظ طرق نفوذ غذای لطیف را که هضم شده است بسوي امعاء وروده ها سد کرده است پس منهضم را فاسد کند و با غليظ اختلاط گیرد و غليظ نیز فساد

ص: 379

یابد و موجب تخمه کرد.

اما اطباء تجویز نموده اند که اگر معده از غذا و صفراء خالی باشد و بسی اشتها و میل بغذا داشته باشد اندکی از غذای غليط بخورند و چندی تأمل نمایند تا زمانی بر آن بگذرد و حالت هضمی در آن غلیظ روی کرده باشد بعد از آن لطيف را بخورند تا هضم هردو غذای لطیف وغليط در يك زمان حاصل گردد و موجب مرض وسوء هضم و تخمه نگردد.

و چون در چنین حالتی ابتداء بخوردن لطیف نمایند اشتمالی از بهره معده بر آن حاصل شود و در هضمش سرعت گیرد و اگر بعد از آن غذای غلیظی بخورند معده نمی پذیرد و از قبولش تنفر میکند و فاسد میشود.

و پاره ای از اطباء بدایت در غذای لطیف را مطلقا منع مینمایند و علتش را چنان میدانند که چون وارد معده شد و معده بهضم آن شروع کرد از علیظ زودتر هضم میشود و در امعاء نفوذ میکند و ارغذای غلیظ که هضم نشده است باوی مخلوط می گردد و بروده ها میرسد و سبب سده می گردد و پاره ای از اطباء جمع غذای لطیف وغليظ را مطلقا جایز نمی دانند اما آنچه در این خبر مبارك رسیده است اگر بصحت سند مقرون باشد همان را بایستی متابعت نمود چه آنچه امام علیه السلام میداند و می بیند وادراك میفرماید سایر مخلوق بی خبر هستند.

وامام رضا علیه السلام پس از این بیانات شروع در بیان زمان خوردن و مقدار از منه بين اكلات فرمود و دو طریقه از بهر دوطريقت مقرر گردانید .

یکی اینکه در هر روزي چون هشت ساعت از روز بگذرد یکدفعه غذا بخورد . دوم اینکه در هر دو روز یعنی در چهل و هشت ساعت مدت سه دفعه غذاء بخورند و بآن عادت بگیرند که شانزده ساعت بشانزده ساعت میشود بخصوص به ترتیب اول چه برای روزه گرفتن و کم خفتن بیشتر معاونت کند.

لكن این دو ترتیب با اخباری که در فضیلت تغذي و تعشي و فضل مبا کرت

ص: 380

غذا وخوردن در بامداد وفضل سحور در حال صوم وارد است مخالفت دارند و ممکن است که بر آن حمل شود که آنحضرت علیه السلام بحال مخاطب که مأمون بودعلم داشت و میدانست این ترتیب برای او اصلح است لاجرم اورا باين حال امر فرمود و این حال در خور آنکسی است که معده او ضعیف باشد و از اینکه در یک روز دو دفعه غذائی را هضم نمايد عاجز باشد چه بتجربه رسیده است که رعایت این ترتیب و اینگونه تغذیه برای کسانیکه بضعف معده مبتلا هستند اصلح است و نیز ممکن است که مراد بغذاء آن چیزی است که باندازه ای که مایل است و اشتهاء دارد از اغذیه غلیظه معتاده بخورد و با اینحال منافی نخواهد بود که در صبحگاه بغذائی قليل خفیف که در هشت ساعت هضم شود بدایت نمایند و بعد از آن غذای کامل بخورند تا مانع از ریختن خلط صفراء بمعده گردد يعني چون معده بی غذاء وگرسنه گردد خلط صفراء بمعده رسد

و ممکن است که فرمایش آنحضرت که باید ابتداء بسبكترين غذاها نمود اشارت بهمین مطلب باشد وهمه روز مباکره در غذاء و تعشی در آن نیز حاصل گردد چه بعد از هشت ساعت تعشی حاصل می گردد باكثر معانی آن وجيبه بمعنى وظيفه ووجب يجب وجبا يعنى اكل اكلة واحدة في النهار والوجبة الاكلة في اليوم والليلة اواكلة في اليوم الى مثلها من الغد »

و میفرماید چون اینطور رفتار کنی محتاج بتعشى وطعام شامگاهان نیستی و این کلام برای مبالغه وشدت اهتمام در قلت اكل وترك طعام است با اشتها وميل به آن چه این اشتهاء مفرط كاذب است و دلیل آن این است که چون طبیعت شروع بهضم نمود و طعام را انتفاع افتاد این اشتها از میان میرود وميفرمايد جدم رسول خدای صلی الله علیه و اله علی علیه السلام را بدینگونه امر فرموده است . و بعد از ایندستور العمل مأمون را توصیه میفرماید باینکه بعد از خوردن طعام شرابی حلال را که بعد ازین مذکور فرمايد بنوشد تا معین هضم غذا گردد .

« و نذكر الآن ما ينبغى ذكره من تدبير فصول السنة و شهورها الرومية

ص: 381

الواقعة فيها في كل فصل على حدة وما يستعمل من الأطعمة والأشربة وما يجتنب منه وكيفية حفظ الصحة من أقاويل القدماء ونعود الى قول الأئمة علیهم السلام في صفة شراب يحل شربه ويستعمل بعد الطعام ذکر فصول السنة »

و اکنون مذکور میداریم آنچه را که شایسته و در خور است از تدبیر فصول سال و ماههای رومی آن که واقع می شود در آن در هر فصلی علی حده و آن مأكولات و مشروباتی که در آن استعمال و آنچه از آن اجتناب میشود و برای حفظ الصحة کفایت مینماید از اقاویل پیشینیان و از آن پس بقول ائمه بازگشت مینمائیم در صفت شرابی که شربش حلال و استعمالش بعد از طعام روا میباشد .

اما فصل بهار همانا روح از مان وجان وروان روزگار و اول آن آزار است و عدد شمار ماه آزار سی روز است و در این فصل شب و روز خوب و خوش وزمین نرم و دلکش است و سلطان بلغم میرود وخون بجوش می آید و در این فصل غذا های لطیف و انواع گوشت و تخم مرغ نیم برشت میخورند و شراب را بعد از آنکه با آب تعدیل کردند میخورند و از خوردن پیازوشير و ترشی دوری میگیرند و در این ماه شرب مسهل محمود است و فصد وحجامت معمول تا بدن از فضلات و موادی که در فصل زمستان از اغذية غليظه حبس شده است چه مسامات منسد گشته و چون حرارت بهار در بدن اثر کرد رقت و سیلانی در بدن موجود شده به نیروی مسهل وفصد وحجامت دفع شود و اگر بدستیاری مسهل دفع نشود ممكن است که بواسطه آن امراض ودملها و اورام و بثورات و امثال آن تولد شود و بدستیاری فصد و حجامت هيجان وطغيان وغليان و تولید دمی که باقتضای این فصل حاصل میشود مرتفع گردد .

« نیسان ثلثون يوما فيه بطول النهار و یقوی مزاج الفصل و يتحرك الدم و تهب فيه الرياح الشرقية ويستعمل فيه من المأكول المشوية و ما يعمل بالخل ولحوم الصيد و يعالج الجماع والتمريخ بالدهن في الحمام ولايشرب الماء على الريق

ص: 382

ويشم الرياحين والطيب » :

ماه نیسان سی روز است و در این ماه روزها بلند میشود ومزاج فصل قوت می یابد چه حرارت در این ماه آشکار میگردد چه ماه اول شبیه بزمستان و در اکثر بلاد سرد است وحرکت خون وتولد آن در این ماه دوم بهار بیشتر و در این فصل بمناسبت کثرت خون وسيلان آن وكثرت تولد مجامعت و مباشرت را مزاولت و ارتکاب کامل است و آلایش بدهن و روغن در گرما به بسیار استعمال می شود و آب را در حالت ناشتا نباید خورد و در بعضی نسخ بدون لفظ لا وارداست یعنی آب را در حال ناشتا بیاشامند لكن نياشاميدن باقول و عقیدت اطباء موافقتر است و در این ماه رياحين وچیزهای خوشبو بوئیده می شود یعنی فصل نمود رياحين و اقتضای بوئیدن آن است .

و ماه ایاز سی و یکروز است « و تصفوا فيه الرياح وهو آخر فصل الربيع و قد نهى فيه عن اكل الملوحات واللحوم الغليظة كالرؤس ولحم البقر واللبن وينفع فيه دخول الحمام أول النهار و يكره فيه الرياضة قبل الغذاء »

و در این ایام بادهای لطیف و صافی میوزد و این ماه آخر فصل بهار است یعنی طغیان و غرور بهار در این دوماه است و در این ماه از خوردن چیزهای شور وگوشتهای غلیظ مثل کله گوسفند و گوشت گاو وشير منع شده است و در این ایام در اول روز بگرمابه شدن سود مند است وریاضت ومشقت کشیدن در این ماه قبل از آنکه طعامی بخورند مکروه است چه این اوقات گرم وخشك وموافق طبيعت صفراء و مولد ومقوی این خلط است و چون متحمل تعب و ریاضت و مشقت شدند بواسطه شدت حرارت هوا وتخلخل مسام بدن بسیاری از مواد بدنية متحلل ميشود و تعب و ریاضت موجب فزونی تحلیل و ضعف بدن می گردد

« حزيران ثلثون يوماً يذهب فيه سلطان البلغم والدم و يقبل زمان المرة الصفراوية و نهى فيه عن التعب و اكل اللحم داسما و الاكثار منه وشم المسك و العنبر وفيه ينفع اكل البقول الباردة كالهندباء والبقلة لحمقاء واكل الخضر كالخيار

ص: 383

و القثاء والشير خشت و الفاكهة الرطبة و استعمال المخمضات و من اللحوم لحم المعز الثني و الجداء و من الطيور الدجاج والطيهوج والدراج والالبان والسمك والطرى».

ماه حزيران سی روز است در این ماه بسبب شدت حرارت قدرت و تسلط و غلبه بلغم و خون میرود و از جوش و خروش می افتد وخلط صفراء را بهیجان میآورد و در این ماه از تحمل تعب و رنج که موجب ازدیاد قوه و جنبش صفراء و بروز حرارت غريزية واجتماع حرارتین و ازدیاد تحلیل رطوبات است و همچنین از خوردن گوشت چرب سرخ کرده بروغن که مهیج صفراء است و از استشمام مشك وعنبر که هر دو یا بس هستند و با فصل تابستان مناسب نیستند و موجب درد چشم و درد سر و زکام می شوند نهی فرموده اند و در این فصل خوردن تره و سبزی سرد مثل کاسنی و خرفه و میوه های سبز مثل انواع خیار و شیر خشت و میوه های تازه و استعمال چیزهای ترش و از انواع لحوم سريع الهضم جز گوست بزجوان و بزغاله و از انواع طیور مرغ خانگی و تیهو ودراج و اقسام شیر دوشیده و ماست تازه »

« تموز احد و ثلاثون يوماً فيه شدة و تغور المياه ويستعمل فيه شرب الماء البارد على الريق و يؤكل فيه الاشياء الباردة المرطبة و يكسر فيه مزاج الشراب و توكل فيه الاغذية اللطيفة السريعة الهضم كما ذكر في حزيران و يستعمل فيه من النور و الرياحين الباردة الرطبة الطيبة الرايحة »

ماه تموز سی و يك روز است شدت حرارت و سختی و جوش گرما در این ماه است آبها در این ماه روی بفرو کشیدن میگذارد و در این ایام آب سرد و خنك بناشتا می آشامند و در این فصل چیزهایی که مبرد و مرطب است میخورند و شرابهای حلال را مانند شربت بنفشه وعرق نيلوفر بآب سرد خنك ميگردانند ومیآشامند وغذاهای لطیف سريع الهضم را میخورند چنانکه در ماه حريزان مذکور شد و در این ماه گلها و شکوفه های خوشبو و رياحين سبز وتازه خوش می بویند .

« آب احد و ثلثون يوماً فيه تشد السموم و يهيج الزكام بالليل و تهب

ص: 384

الشمال ويصلح المزاج بالتبريد والترطيب و ينفع فيه شرب اللبن الرائب ويجتنب فيه الجماع والمسهل ويقل فيه من الرياضة ويشم من الرياحين البارده »

ماه آب سی و یکروز است در این ماه بادهای گرم سخت میگردد و شب هنگام مهیج زکام می شود چه جوهر دماغ بواسطه شدت حرارت ضعیف و متخلخل می گردد و چون شب هوا سردی گرفت بخارات متصاعده بسوی آن حبس می گردد ازین روی زکام حاصل میشود و نسیم شمال می وزد و مزاج بدستیاری تبرید و ترطيب اصلاح می گردد و در این اوقات شیر رائب یعنی ماست یا آنچه کره اش را از آن بیرون آورده باشند و بیاشامند سودمند است و در این ایام از مجامعت و خوردن مسهل اجتناب لازم است و بایستی بدن را بزحمت و ریاضت بسیار باز نداشت و ریاحین بارده استعمال نمود .

«ايلول ثلثون يوما فيه يطيب الهواء ويقوى سلطان المرة السوداء ويصلح شرب المسهل و ينفع فيه اكل الحلاوات و اصناف اللحوم المعتدلة كالجداء و الحولی من الضأن ويجتنب لحم البقر والاكثار من الشواء و دخول الحمام ويستعمل فيه الطيب المعتدل المزاج و يجتنب فيه اكل البطيخ والقثاء »:

ماه ایلول سی روز است در این ماه هوای خوش و طیب روی مینماید و سلطنت و استيلاء مرة سوداء نیرومند می شود چه مزاج سوداء بارد و یا بس وفصل نیز همین حال را وازین روی است که امراض سود اوية دراین فصل بسیار میشود و در این اوقات شرب مسهل خوب است و مصلح بدن است و خوردن حلويات و گوشتهای معتدل المزاج مثل گوشت بزغاله و میش یکساله در این ایام نافع است و از گوشت گاو و بسیار خوردن کباب و در آمدن بگرمابه دوری لازم است و در این اوقات چیزهای خوشبوی معتدل المزاج را باید استعمال نمود و از خوردن هندوانه و خیار پرهیز باید کرد.

«تشرين الأول احد و ثلاثون يوما فيه تهب الرياح المختلفة ويتنفس فيه الريح الصبا ويجتنب فيه الفصد و شرب الدواء ويحمد فيه الجماع و ينفع فيه اكل اللحم

ص: 385

السمين والرمان والرمان المز والفاكهة بعد الطعام و يستعمل فيه اكل اللحوم بالتوابل و يقلل فيه من شرب الماء و يحمد فيه الرياضة »

ماه تشرين اول رومی سي و يك روز است در این ماه بادهای مختلف بوزد و نسیم صبا شروع بوزیدن نماید و در این ماه از فصد کردن و آشامیدن دواء بايد دوری گرفت و در این ماه مجامعت كاري ستوده است و در این ماه خوردن گوشت حیوان چاق و سمين وانار و انار ترش و شیرین که باصطلاح اطبا انارين گويند وخوردن میوه بعد از طعام نافع است و هم در این ماه خوردن اقسام گوشت بتوابل معمول است و در این ماه باید آب کم خورد و ریاضت و زحمت کشیدن در این ماه پسندیده است

مجلسی اعلی الله مقامه می فرماید شاید مراد از توابل در اینجا ادویه حاره باشد وممکن است شامل بعضی حبوبات و اجزای دیگر باشد مثل نخود و ماش و عدس و امثال آن که با گوشت طبيخ وممزوج می شود و در قاموس می گوید : تبل القدر یعنی کرد در دیگ تابل بروزن کامل یعنی داروهای گرم وهویج و بروزن صاحب وهاجر و توبل بروزن جوهر هویج و داروهای گرم طعام است و جمع آن توابل بروزن قوافل است و تبال بروزن شداد دارنده های داروهای گرم است . و در مجمع البحرین می گوید توابل که در حدیث وارد است بمعنی کباب و مانند آن است

«تشرين الاخر ثلثون يوماً فيه يقطع المطر الموسمى وينهى فيه عن شرب الماء بالليل ويقلل فيه من دخول الحمام والجماع ويشرب بكرة كل يوم جرعة ماء حار ويجتنب اكل البقول كالكرفس والنعناع والجرجير »

ماه تشرين دوم سی روز است در این ماه باران بهاران مطلقا قطع میشود يا منقلب به برف و باریدن برف می شود یا بارانهای درشت دانه که یکدفعه فرد میرسد قطع میشود و در این ماه از نوشیدن آب در شب نهی نموده اند و در دخول حمام ومجامعت تقليل لازم است و هر روزی بامدادان پگا۔ یک جرعه آب گرم

ص: 386

باید آشامید و از خوردن پاره ای بقولات وسبزیها مانند کرفس و نعناع وتره تيزك اجتناب لازم است .

« كانون الاول احد وثلثون يوماً يقوي فيه العواصف وتشتد فيه البرد وينفع فيه كلما ذكرناه في تشرين الآخر ويحذر فيه من اكل الطعام البارد و يتقى فيه. الجماعة والفصد ويستعمل فيه الاغذية الحارة بالقوة والفعل » :

ماه کانون اول سی و یک روز است در این ماه بادهای تند و سخت قوت می گیرد و سرما سخت می شود و آنچه را که در تشرين الآخر دستور داده ایم در این ماه سودمند است و در این ماه از خوردن غذای سرد و طعام بارد حذر باید نمود و از حجامت و فصد دوری گزید و به غذاهایی که گرم است بالفعل یعنی محسوسا گرم است و بالقوة برحسب مزاج مثل عسل و امثال آن تناول نمود.

« كانون الآخر احد وثلثون يوماً يقوي فيه غلبة البلغم و ينبغي ان يتجرع فيه الماء الحار على الريق و يحمد فيه الجماع و ينفع الاحساء فيه مثل البقول الحارة كالكرفس والجرجير والكراب وينفع فيه دخول الحمام اول النهار والتمزيج بالدهن الخيرى وما ناسبه ويحذر فيه الحلق واكل السمك الطرى واللبن » :

ماه کانون الآخر سی و یک روز است در این ماه غلبه بلغم نيرو مي گيرد و شایسته چنان است که در این اوقات آب گرم در حال ناشتا بیاشامندو جماع کردن در این ماه پسندیده است زیرا که بلغم سردتر است و فصل همین تقاضا را دارد ازین روی آب گرم بناشتا مناسب و پسندیده است وجماع نیز از طغیان بلغم می کاهد و در این ماه خوردن و آشامیدن بقول حاره وسبزيهاي گرم مثل كرفس و تره تيزك وگندنا و پیازچه نافع است و نیز در این ماه دخول حمام در اول روز و مالیدن روغن شب بوی و آنچه مناسب است سودمند است و در این ماه از تراشیدن موی سر و خوردن ماهی تازه و شیر حذر باید نمود زیرا که چون موی سر بتراشند برودت هوا در سر سرایت کند وسبب زکام گردد و در بعضی نسخ بجای حلق بقاف حلو بواو نوشته اند اما این معنی مخالف قول اطباء است چه در این اوقات

ص: 387

سردی هوا و رطوبت خوردن شیرینی شایسته است و تراشیدن موی سر نیز یا میان سرهم در زمستان موافق تجارب مز کو مین سودمند است زیرا که چون تراشیدند واسباب افتتاح مسامات وتصاعد بخارات شد چشم و سینه و دندان از نزول زکام آسوده می ماند .

«شباط ثمانية وعشرون يوما تختلف فيه الرياح وتكثر الأمطار ويظهر المشب ويجري فيه الماء في العود وينفع فيه اكل الثوم و لحم الطير والصيود والفاكهة اليابسة ويقلل من اكل الحلاوة ويحمد فيه كثرة الجماع والحركة والرياضة » .

ماه شباط بیست و هشت روز است . در این ماه بادها مختلف و وزان و باران فراوان و گیاه سبز و تازه نمایان و آب در عروق اشجار واغصان بجریان می آید و خوردن سیر و گوشت مرغ و شکارها وفواکه یا بسه در این ماه سودمند است و در این ماه از خوردن حلويات منفعت خیزد و کثرت مجامعت وحرکت وریاضت محدود و ستوده است .

«صفة الشراب الذي يحل شربه و استعماله بعد الطعام و قد تقدم ذکر نفعه في ابتدائنا بالقول على فصول السنة وما يعتمد فيها من حفظ الصحة وصفته هو أن يأخذ من الزبيب المنقى عشرة ارطال فيغسل وينفع في ماء صاف في عمرة وزيادة عليه اربع اصابع ويترك في انائه ذلك ثلاثة ايام في الشتاء وفي الصيف يوما وليلة ثم يجعل في قدر نظيفة وليكن الماء ماء السماء ان قدر عليه والا فمن الماء العذب الذي ينبوعه من ناحية المشرق ماء براقة ايضا خفيفا وهو القابل لما يعترضه على سرعة من- السخونة والبرودة و تلك دلالة على صفة الماء ويطبخ حتى ينشف الزبيب و ينضج ثم يعصر و يصفی ماؤه ويبرد ثم يرد الى القدر ثانيا و يؤخذ مقداره بعود و يغلی بنار لينة غليانا رقيقا حتى يمضي ثلثاه ويبقى ثلثه ثم يؤخذ من عسل النحل المصفى رطل فيلقي عليه ويؤخذ مقداره و مقدار الماء الی این كان من الغدر و يغلي حتى يذهب قدر العسل ويعودالی حده ويؤخذخرقة صفيفة فيجعل فيها زنجبیل وزن در هم و من القرنقل نصف درهم ومن الدار چینی نصف درهم ومن الزعفران در هم ومن سنبل الطیب نصف درهم

ص: 388

ومن الهندباء مثله ومن مصطکی نصف درهم بعدان يسحق الجميع كل واحدة علي حده وينحل ويجعل في الخرقة ويشتد بخيط شداً جيداً وتلقى فيه وتمرس الخرقة في الشراب بحيث تنزل قوى العقاقير التي فيها ولايزال يعاهد بالتحريك على نارلينة برفق حتى يذهب عنه مقدار العسل ويرفع القدر ويبرد ويؤخذ مدة ثلثة اشهر حتى يتداخل مزاجه بعضه ببعض وحينئذ يستعمل ومقدار ما يشرب منه اوقية الى اوقيتين من الماء القراح فاذا اكلت يا امير المؤمنين مقدار ما وصفت لك من الطعام فاشرب عن هذا الشراب مقدار ثلثة اقداح بعدطعامك فاذا فعلت ذلك فقد آمنت باذن الله يومك و ليلتك من الاوجاع الباردةالمزمنة كالنقرس والرياح وغير ذلك من اوجاع العصب والدماغ والمعدة وبعض اوجاع الكبد والطحال والماء والاحشاء فإن صدقت بعدذلك شهوة الماء فليشرب منه مقدار النصف مما كان يشرب قبله فانه اصلح لبدن امير المؤمنين و اکثر لجماعه و اشد لضبطه و حفظه فان صلاح البدن و قوامه يكون بالطعام والشراب و فساده يكون بهما فان اصلحتهما صلح: البدن و ان افسدتهما فسد البدن » :

وصفت و تعریف آن مشروبی که حلال است شرب آن این است که آشامیدن آن بعد از خوردن طعام سود می رساند و بارعایت فصول سال اسباب حفظ صحت می شود که از مویزی که دانه آن را بیرون آورده باشند ده رطل بگیرند که هر رطلی یکصد وسی در هم وهر در همي نصف مثقال صيرفى وعشر آن است که نزديك به پنج سیر این زمان است و آن مویز را بشویند و ترو تازه در آب صافی بگذارند چندانکه آب آنرا فرد گیرد و اورا پوشیده سازد و باندازه چهار انگشت بالای آن بایستد و دو فصل زمستان مدت سه روز و اگر در تابستان باشد مدت یکشبانه روز در همان ظرف خودش بحال خود باقی گذارندو چون آنمدت بپای رفت آن مویز را در دیگی پاك ونظيف جای دهند و آبش را اگر ممکن باشد و باران و آب آسمانی موجود شود از آن قرار دهند والا از آب عذب وگوارائی که چشمه اش از ناحیه مشرق و آبی براق سفيدسبكوزن باشد چه آب سبك و زن صافي هر گونه

ص: 389

حرارت و برودتی را بسرعتي غير رقيق قبول میکند و آنچه مذکور شدصفت این آب است وطبخ داده میشود تا گاهی که آن مویز از جای برآید و بر برسد و نضج بگیرد

از آن پس آنرا بفشارند و آبش را در صافی صاف گردانیده تا سرد شود ودیگر باره آن آب را بدیگ بازگردانند و اندازه آن را بچوبی معلوم دارند و با آتشی ملایم وجوشی نرم وملايم ورقيق بجوش آورند تا گاهی که از آن مقدار آب که اندازه اش را با چوب معین کرده اند دو ثلثش درغليان برود و يك ثلث باقي بماند و از آن پس از عسل مگس نحل مصفى يكرطل میگیرند و بر آن اضافه میسازند و بمقدار آن ومقدار آن آب تا بآنجا که در دیگ رسیده است میگیرند وميجوشانند تا اندازه عسل برود وبحد خود باز شود

آنگاه خرقه ای که رقیق ونازك نباشد حاضر کرده وبقدر يكدرهم زنجبيل و نیم در هم قرنفل و نیم در هم دارچینی و یکدرهم زعفران و نیم درهم سنبل الطيب و نیم در هم كاسني و نيم در هم مصطکی بعد از تمام این جمله را يك بيك سحق كرده و از پارچه بیرون نموده ودر خرقه جای داده و باخیطی استوار سرش را بسته و در آن افکنده و آن خرقه را در شراب فرو برده بحيثيتي قوای آن عقاقیری که در آن است کم کم نزول نموده و همچنان با آتشی ملایم و حرکتی نرم میگذرانند تا با نداره عسل از آن برود و دیگ را برمیدارند وسرد میگردانند و تا سه ماه مدت بپای میبرند تامزاج پاره ای با بعضی متداخل شود و این هنگام استعمال مینمایند یعنی بعد از آنکه صاف وخنك شددر ظرفي مهر کرده تا سه ماه بحال خودمی گذارند.

وچون این مدت بپایان رسید بیاشام و مقدار آشامیدن آن يك اوقيه تادواوقیه از آب قراح است اوقیه بر چهل رطل درهم و برهفت مثقال و در عرف اطباء برده درهم و پنج هفت يك در هم اطلاق می شود وظاهر این است که مقدار اوقیه در این جا ثانی و ثالث است یعنی هفت مثقال یاده درهم و پنج هفت يك درهم باشد ومقدار سوم نزديك بشش مثقال است . میفرماید : وچون ای امیرالمؤمنين براين

ص: 390

نهج بجای آوردی و بآن مقداری که از بهرت وصف کردم از طعام بخوری بعد از خوردن طعام سه قدح از این شراب بنوش تا باذن خدای متعال در آن روز و شب خودت از اوجاع بارده مزمنه مثل نقرس و بادها و جز آن از اوجاع عصبانی و دماغ ومعدة و پاره ای اوجاع کبد و طحال و روده ها و احشاء ایمن میشوی.

ممکن است مراد از اوجاع مذکوره آن امراض و در دهائی باشد که ماده آن بلغم است و اگر بعد از این آشامیدن شهوت صادقی برای آشامیدن آب پدیدار شود پس از همان شربت باندازه يك نيمه از آنچه آشامیده بودی بیاشام چه این مقدار و کردار برای حفظ بدن و سلامت امیرالمؤمنین و برای امر آمیزش او و استواری ضبط و حفظ او اصلح است چه صلاح و قوام بدن بسته بطعام وشرب وفساد آن نیز راجع باین دو چیز است پس اگر کار طعام وشراب را اصلاح نمودی بدن صالح و سالم است و اگر فاسد ساختی بدن را بفساد و تباهی میگردانی

« و اعلم یا امیرالمؤمنین ان قوة النفوس تابعة لأمزجة الابدان وان الأمزجة تابعة للهواء و تتغير بحسب تغير الهواء في الامكنة فاذا برد الهواء مرة و سخن اخرى تغيرت بسببه امزجة الابدان و اثر ذلك التغير في الصور فاذا كان الهواء معتدلا اعتدلت امزجة الابدان و صلحت تصرفات الأمزجة في الحركات الطبيعية کالهضم و الجماع و النوم و الحركة و سایر الحركات لان الله تعالی بنی الاجسام على اربع طبایع و هي المرتان و الدم و البلغم و بالجمله حاران و باردان قد خولف بينهما فجعل الحارين لينا و یا بسأ و كذلك الباردین رطبا و یابسا ثم فرق ذلك علي اربعة اجزاء من الجسد و على الرأس و الصدر و الشراسيف و اسفل البطن و اعلم یا امیر المؤمنين ان الرأس والاذنين والعينين والمنخرين والفم و الانف من الدم وان الصدر من البلغم و الريح و ان الشراسيف من المرة الصفراء و ان اسفل البطن من المرة السوداء» :

بدان ای امیرالمؤمنین که قوت نفوس تابع قوت امزجه و قوت امزجه تا بع هواء است و بواسطه تغير هوا در امکنه قوت امزجه متغیر میشود و چون هوا گاهی سرد و

ص: 391

گاهی گرم گردد امزجها بدان بسبب این تغیر متغیر می گردد و اثر این تغیر در صورت یعنی در صورت انسان و بشره او یا در صورت فايضه بر اخلاط متولده از اغذیه بعد از نفوذ آن بتوسط عروق كبار وصغار بسوی اعضاء تغير حاصل میشود تا شبیه گردد بعضو مغتذی و بگردد جزئی از آن بدل مايتحلل چنانکه اشارت بسوی آن شد و چون هوا حالت اعتدال گرفت امزجة ابدان معتدل میشود و تصرفات امزجه در حرکات طبيعيه مانند هضم و جماع و نوم وحرکت و سایر حرکات صلاحیت پیدا میکند.

زیرا که خداوند تعالی بنای اجسام را بر چهار طبیعت که عبارت از مرتان یعنی صفراء و سوداء و خون و بلغم نهاده است و این اخلاط اربعه دو تا گرم و دوتای دیگر سرد است و در میان مخالفت شده و برخلاف یکدیگر واقع شده اند یعنی هريك از این دو حار وهريك ازین دو بارد بر خلاف هم هستند باینکه یکی از دو حارين رالین یعنی رطب گردانیده و آن خون است و آندیگر خشك است که صفراء است و یکی از دو باردین را رطب گردانیده و آن بلغم است و آن دیگر راخشك ساخته و آن سوداء است.

و در پاره اي نسخ نوشته اند دانسته باش قوای نفس تابع مزاجات ابدان و مزاجات ابدان تابع تصرف هواء است و چون مرتی سرد و مرتی دیگر گرم گردد بواسطه این تغییر احوال ابدان را تغير افتد و صور ديگرگون شود و چون هوا عستوی وراست و یکسان آید و بحالت اعتدال اندر شود «صار الجسم معتدلا» بدن بحالت اعتدال آید.

زیرا که یزدان تعالی ابدان را بر چهار طبیعت بنیان فرموده یکی مره صفراء و دیگر دم و دیگر بلغم و دیگر مره سوداء ودو تای از این چهار گرم هستند و دو تای دیگر سرد باشند و اینان را با هم مخالف ساخته حار یا بس یعنی گرم خشك و حارلین یعنی گرم تر و بارد یا بس یعنی سرد خشك و باردلین یعنی سرد تر .

راقم حروف گوید : اعتدال هواگاهی باشد که گرم و تر وسرد و تر و گرم و

ص: 392

خشك و گرم و تر وسرد و خشك بتساوي باشد و اگر معتدل حقیقی باشد فنائی در وی و سایر امزجه نباشد اگر گرم و تر حقیقی باشد که موافق مزاج حیات است هرگز مردن نباشد اگر سرد و خشک حقیقی باشد که مزاج مرگ است هرگز زندگی نباشد و اگر قریب باعتدال باشد گوهر عقل و حواس باطن و ظاهر را استقامتی عالی باشد و این حال منحصر بوجود مسعود مبارك حضرت صادر اول و عقل کل و هادي سبل محمد مصطفی صلی الله علیه و اله ازین است که آنحضرت قليل الامراض و الاعراض و با آن قوت قوی و شهامت نفس و استقامت مزاج و در هر حالی بر تمامت اهل روزگار تفوق و تقدم داست و در تمام صفات ملکوتی آیات برهمه کس پیشی و بیشی داشت و بهمین علت اگر بدن مبارکش رنجور شدی و تب کردی شدت حرارت تب آنحضرت دو چندان دیگران بودی معذلك هیچوقت هیچ مرضی هر چند شدید بودی در حواس آنحضرت و دماغ آنحضرت راه نیافتی و اثر نکردی.

اما چون امزجه دیگران این مقام را نیافته اند و این مایه و بضاعت رادارا نشده و به این درجه قریب الاعتدال نیامده انددست تصرف حوادث و اسقام در ایشان دراز است بمختصر تب و تعبی به بیهوده وهذيان اندر شوند و هر چه از حد اعتدال دورتر باشند عدم استقامت وطاقت قوای باطنيه ايشان بیشتر شود و بواسطه تسلط خلطي از اخلاط حالت اضمحلال و ضعف دماغ و بنيه بر ایشان در اندك فرصتي پدیدار آید و در اوقات اختلاف هوا هرچه زود تر در نهاد قوای ایشان تأثر رسد و از این است که هوای سرد با مردم حار المزاج اگرچه مخالف است مطلوب و موافق است و هوای گرم با امزجه باره دهر چند مخالف باشد موافق و مطلوب است .

زیرا که چاره غلبه هريك و زحمت آنرا ضد آن مینماید و چون تأمل بشود و اختلافاتی که در مزاج معده یا ابدان و اخلاط راهويه مختلفه موجود و هريك ضد آن است چنانکه مثلا مزاج حار است و معده رطوبت دارد و علاج دشوار میشود یا در هوای سرد تب سخت یا بالعكس حاصل میشود و تعداد این اختلاف ها

ص: 393

بسیار می گردد و حكم ضرب بيوت شطرنج را پیدا مینماید در نظر آورند معلوم میشود که این کالبد عنصری را چه حالات مختلفه متضاده و این اندام اسقام ارتسام را چه حوادث گوناگون متعرض و معرض هزاران سهام بلیات و آفات است معذلك امید بقا و دوام و در طلب جمع مال و اندیشه تهیه هزاران سال است و این خیالی محال و حکایتی از عوالم جهال است -لمؤلفه :

بقایت گر مسلم این تغير از چه اندر تن

دوامت گر مبرهن از چه این اخلاط گوناگون

طمع در ماندن جاوید هست از ابلهی تو

که جای خوابگاه تو بصد گونه بلا مکمون

بهر ساعت نشان مرگ بینی در همه اشيا

در این دار حوادث با هزاران رنجها مشحون

توئی خود ممكن وحارث بدست حادثات اندر

امیدت چیست ای ممکن که با واجب شوی مقرون

توئی خود حادث واندر حوادث مبتلا مانده

سخنها از قدیم آری و جوئی از قدم مکنون

بلایا در تو موجود و منایا در تو آماده

رزایا در تو مستور و فناها در تو شد مضمون

طمع چون خام آوردی و امیدت بود کاذب

درین دنیا شدی محروم واندر آنسرا مغبون

خداوندت برای قربت و زلفی پدید آورد

عجب کز سر کشی نفس مطرود آمد وملعون

چه بندي دل بر این دنیا جگر بندت نهی بازاغ

جگر سازد ترا مجروح و قلبت را کند پرخون

ص: 394

بهر بیغوله و غارش بگردی شاد و خرم دل

بهر بیغوله بس مار است و غارش از بلا مخزون

یقین تر از یقین چون مرگ نبود در يقينيها

تو ابله این یقین بیگمان را بشمری مظنون

ولی چون نوبت مرگ آید و ایام حسرتها

بزاری و ندا آید که سوی نیستیت اکنون

بدانگاهی که از کیف و کمت باید نکردی یاد

چه حاصل میرسد اکنون سخن کردن ز چند و چون

مرا از جده و جد وزباب و مام و عم و خال

چنین در یاد باقی ماند کاوردم ترا ایدون

نهاد عالم فانی چو بر آب است ز ایل هست

گواه صادق ار خواهی نگر برجم و افریدون

اگر تخت تعیش را نهی بر عرشه ناهید

بهر ساعت شوی مغموم و آخر میشوی محزون

بهر ساعت تو را رنگی نماید غیر از آن رنگت

چه امید ثباتت هست بر این چرخ بوقلمون

مزارش بر پیمبر ها و خسروها و مه رخ ها

کنارش بر ارسطوها و جالینوس است و افلاطون

ندارد پیش او فرقي بگاه لطمه مردن

سیاه لفجه افتاده سپید مه جبین خاتون

ثبات ار در جهان بودی چرا نامش جهان آمد

دوام ار در فلك بودی چرا گردنده شد گردون

بهر دشتی گذر جوئی بسی بهرام در گورش

بهر محفل نظر دوزی هزاران لیلی و مجنون

ص: 395

چه شد آن خسرو و شیرین و کو آنوامق و عذرا

چه شدد عدور باب و سلمى عزه و آن افسانه و افسون

از روی تخت بر تخته ز كاخ اندر بخاك اندر

زخاك اندر بكوخ اندر تن اندر کوخ شد معجون

بسی غافل همی خفتی و خیزی و در آمیزی

ندانستی که در چنگ نوایب بوده ای مرهون

هزاران عیسی مریم بدار آورده این گیتی

هزاران يونس متی نموده در درون نون

خود این دنیا دو چندانش دنائت در نهاد آمد

دلی تر زان کسی باشد که مفتون بردنی دون

ترا چون عاقبت مرگ است و اخلاف ترا مرگ است

سغنقورو کباب و فيجنت بگذار یا بیضه و یا بکمون

بتقدير خداوندی مواليد آید اندر بود

تو خواهی بس مبهی خور و یاسمسم ویا بلمون

چو حق خواهد پدید آرد ز تو مولود در عالم

تو خواهی رو بخور افیون ويافيجن و سیساسون

چو خواهد حق شود تریاك ترياق وشرنگت شهد

چو حق خواهد شود تریاق تریاك و بگردد شهدتو افيون

مکیسا چون شدو وان باربد و آن خسرو و شیرین

چه شد فارابی و آن تار و افلاطون و آن ارغون

برای مرگی و آفات زمانه آمدی مخصوص

از آنگاهی که از صلب پدر افتادی اندر تون

ندانم چیست این غفلت ایا شهباز لاهوتی

اگر مجنون شدی جانا دوای اوست افتیمون

ص: 396

فریب دهر کمتر خور که این کردون گردنده

گهی دریا کند صحرا گهی صحرا کند جیحون

دو صد افراسیاب و رستم و کیخسرو و کاوس

بسی بسپرده این جیحون بسی بنوشته این سیحون

در آخرجامه ات افزون زکرباسی نخواهد بود

تو خواهي بر تنت کرباس آوریا که سقلاطون

اگر يك پاره نانی بدرویشی دهی منت

فزون از حد گذاری وزرزاقت نه ای ممنون

برو این هیکل خود را بشوی از خبث و آلایش

زقلب خالصت ده آب و از تقوی بزن صابون

تو تا اندر غرور این جهان و زینتش هستی

همینت دأب ودیدن هست و اینت سان واینت سون

بسی آورده این گیتی بهار و صیف و پائیزت

بسی دیدی ریاحین و گل نسرين و آذریون

بسی مه روی سیمین ساق گل اندام گلچهره

که گلگون گشت صد بستان از آن دیدار آذرگون

در آخر زرد وسرد و تیره و تاريك و پر چین شد

همان دیدار آذرگون همان روي ورخ گلگون

همه آیات رفتن را به بینی و نگیری پند

مگر خفتی تو با دیوان مگر خوردی توطفسيقون

رياح عاصف قاصف سپارد جمله عالم

بسوزد بلده آموي وخشکد وادی آمون

ندانم این شتاب وعجلت و این سعی و کوشش چیست

که جانت را دهی محنت مگر بگرفته ای ارمون

ص: 397

کدامین بوستان دیدی که ماند عاقبت صحرا

کدامین کاخها دیدی که ماند عاقبت اكون

چو دیدی جمله را ویران و گلشنها همه گلخن

باین ویران چه دلبندی و بر آن غرفه آژون

تو کاخ قالب تن را بسان کاخ دنیا دان

چو آنقصرت شود وارون بگردد کاخ تو وارون

درخت اصل دار دین فرو بگذاشتي و اکنون

دلت را شاد میداری بیكدو شاخه عرجون

ز زرده دهی و سیم ناب ساده خالص

نظر بگرفتی و دل بستی اندر مشت طالیقون

همی دامان و جیبت را کنی از مال مردم پر

بدان دل خوش همی داری که هستی مانع ماعون

بهر گفتی که می آري فصاحت خواهی اندر گفت

ولی در ذکر اورادت کلامت سر بسر ملحون

فصاحت در کلام اندر بسی سودا و سود آرد

چنان کاندر طعام و اشتها ملح آوری کمون

همی خواهی که عمرت را به عزتها شرف بخشی

ولی از راه نادانی بهر ساعت شوی مطعون

یس از رنج و مشقتها که یابی از پی عزت

فروشی آبرویت را برای يك دومشت يون

ترا بالین زخشت آمد مقدر در سرای دون

و همانگاهی که افتادی بخشت دنیوی از بون

زهی ای طایر خوش برخهی باز زرین پر

ازین گلخن یکی بر پر نگر بر صحف انکلیون

ص: 398

در این بحر عمیق ژرف این دنیای ختاره

بهنگام خطرناکی کجا تمساح یا قمرون

چراغ جان بیفروز و ز نور حق بکن روشن

نگريزد ان بفرقانش ببرده نام از زیتون

اگر يك روز راهی را بخواهی در نوردیدن

بیاری اسب و افسار و لگام و زین و بند و پون

بسازی ساز زاد و توشه مرد مسافر را

که از کاشان سفرسازی بيك فرسنگ تا آرون

نهی در توشه دان خود برای فرسخی راهی

زكاك و بيضه و روغن پنیر و نعنع و طرخون

نمائی دعوی پرهیز و تقوی و ورع اما

برای يك دو پر طرخون بناگه میشوی ترخون

خداوندت هزاران خاصیت بنهاد و از غفلت

نداری جز غبار غی و رنگ ظلم در قیطون

رسول حق ترا سنت نهاده آنچه می شاید

تو دیگر گون چرا سنت، نهادی آنچه شد مسنون

برای يك دو مشتی فلس هردم پشت آری خم

بدر گاه يکي لاطی بدر بار يكي مأبون

برای تو نهاده حق حواص اندر همه اشيا

کجا رفته خواص تو نه ای کمتر تو از کربون

بموجودی اگر باقی نماند خاصیت گردد

تباه و فانی و فاسد بخاك اندر شود مدفون

تهاد تو است اندر حضرت ایزد چنان معظم

که بهر کثرت تولید سنت آمدت مختون

ص: 399

چرا دیدار انسانی که در وی نور یزدانی است

همي زرد و سیاه آري و رخ سازی همی زرگون

بسان دیو و دد یا چون سباع و لاشخوار دهر

اصابع را برای جیفه می آری همی مكبون

فراوان سال بسپردی تجارب نیز بنمودی

وليكن فرق ناور دی تو مرخود شوره از نطرون

بسی اندر جهان دیدی همی الوان رنگا رنگ

دریغا فرق ناوردی سفید و سبز از زرقون

تمام این مطالب فرعی از فرق و تمیزت هست

اگر نبود چه حاصل آید از سراج یا سرجون

تفاوتها به جمله هست در تمییز تو ور نه

چه باشد این زمان و این چنین یا آنزمان آذون

شقاوتها سعادتها مبين گردد از دانش

وگر نبود چه فرق آید میان موسی و هارون

اگر مأمون را بودی حقیقی فهم و ادراکی

چرا با خاطر مأمون سپردی روز و شب مأمون

همیشه این چنین بوده است این دنیای دو نپرور

اگر خواهی نگردی دون برو هم پیشه شو بادون

بالجمله امام رضا علیه السلام میفرماید پس از آن خداوند تعالی این جمله را بر چهار جزو از جسد که عبارت از سر و سینه وشراسيف و پائین شکم است متفرق گردانید شرسوف بر وزن عصفور کر کرانکی یعنی استخوان نرمی است که بر سر هر استخوان پهلو آویخته یا جای بریده شدن و انفصال سر استخوانها است و آن سر استخوانهائی باشد که مشرف بر شکم است و شراسيف جمع آنست .

معلوم باد اینکه امام علیه السلام به این چهار اختصار فرموده برای این است که

ص: 400

اینها عمده در قوام بدن ومنبع برای سایر اعضاء هستند ميفرمايد دانسته باش ای امير المؤمنین که سر و دو گوش و دو چشم و دومنخر يعني دوسوراخ بینی و دهان از خون و خلط دم است و سینه از بلغم و باد و شراسيف از مره صفراء واسفل بطن از مره سوداء است

« واعلم يا امير المؤمنين ان النوم سلطان الدماغ وهو قوام الجسد وقوته فاذا اردت النوم فليكن اضطجاءك اولاعلي شقك الايمن ثم انقلب على الايسر وكذلك فقم من مضحك على شقك الايمن كما بدئت به عند نومك و عود نفسك القعود من الليل ساعتين مثل ما تنام فاذا بقى من الليل ساعتان فادخل وادخل الخلاء لحاجة الانسان و البث فيه بقدر ما تقضى حاجتك ولا تظل فيه فان ذلك يورث داء الفيل».

دانسته باش ای امير المؤمنين خواب و خفتن سلطان دماغ ومغز است .

مجلسی علیه الرحمه می فرماید گویا امام علیه السلام مخصوص فرمود دم را به آن اعضاء مذکوره زیرا که بواسطه کثرت عروق و شرایینی که در آن چند عضو است خون در آنجا بیشتر از سایر اعضاء است و نیز برای اینکه آن چند عضو مرقوم محل احساسات و ادراکات است وحصول آن به آن روحی است که حاملش خون است و اینکه اختصاص داد بلغم را به سینه وصدر برای این است که بلاغم از دماغ و سایر اعضاء در سینه جمع میشود و به سبب استنشاق هوا باد در آنجا فزایش میگیرد و اینکه شراسيف را به صفراء اختصاص داد به واسطه قرب و نزدیکی حرارتیست که مجتمع صفراء از آن است یا به سبب بودن این مره است دخیل تر در خلق آن و اینکه اسفل بطن را به سوداء مخصوص نمود برای این است که آن طحالی که محل وی در آن است سلطان دماغ است چه وی مسلط بر آن است زیرا که به واسطه وصول بخارات رطبه به سوی آن و استرخاء اعصاب و تغلیظ روح دماغی مستولی می شود خوابی که موجب سکون حواس ظاهره است و به آن قوام بدن وقوت آن حاصل می گردد زیرا که به واسطه خوابیدن قوی را از حرکات و احساساتی که دارد استراحتی پدید میشود و به وجود خواب هضم غذا و افعال

ص: 401

طبیعیه برای بدن مقام استكمال می پذیرد زیرا که در حال خواب حرارت در باطن برشق ایمن تو اجتماع می جوید چنانکه قول وعقیدت اطباء بر این است چه در این هنگام آسایش بدن و قوی غذاء به قعرمعده نازل میشود و از این است که میفرماید قوام جسد و قوت بدن به خواب و خفتن است پس چون آهنگ خفتن کنی بایستی بدایت خفتن تو برشق ایمن یعنی بر پهلوی راست باشد و از آن پس بر پهلوی چپ بگرد.

اطباء گویند این ترتیب خفتن برای این است که جگر بر معده واقع شود و سبب کثرت حرارت آن گردد و به سبب کثرت حرارت قوت هضم را تقویت نماید میفرماید و به همین ترتیب بر خیز شاید مراد از این کلام حکمت نظام این باشد که بایستی به پای خاستن و برخیزیدن از جامه خواب از همان جانب راست باشد که از نخست بر آن پهلو بخوابیدی و این نیز موافق کلام پزشکان است واین کردار را معلل به انحدار و فرود آمدن کیلوس است بسوی کبد کيلوس کشکابی است که از هضم معدی بهم برسد شبیه به کشک محلول و کیموس اخلاط متولده از هضم کبدی است .

و این تفصیل مخالف با ظواهر بسیاری از اخبار داله بر آن است که خفتن بر طرف راست مطلقا افضل می باشد و اگر این خبر از حیثیت سند معادل آن اخبار باشد ممکن است حمل کردن آن اخبار را بر این خبر . وعادت بده خویشتن را که دو ساعت از شب بنشینی مثل آنکه می خوابی یعنی از اول دو ساعت بطرز خفتن بنشین چون دو ساعت از شب به جای ماند و در پاره ای نسخ چون دو ساعت قعود نمودی برای قضای حاجت خود در بیت الخلاء اندر شو و بعد بقدر دفع حاجت درنگ نمای و بسیار منشین که مورث داء الفيل و بقولی داء دفین یعنی دردی که در اندرون مستقر است میشود شاید مراد این است که در کثرت جلوس بر تخليه ضعفی در هر دو پای حاصل می شود که به آن سبب قبول مواد نازله از اعالی بدن را می نماید و مورث داء الفیل می گردد .

ص: 402

فهرست مندرجات

تتمه زندگینامه امام جواد(علیه السلام)

تفسير بعضی از آیات شریفه قرآنی...3

داستان میوه فروش با فضل...7

قتال میوه فروش با خارجیان...9

داستان عبدالله بن طاهر...11

داستان محمد بن طاهر...15

تمجید از وزیر اعظم...17

بیان پاره ای از اشعار مأمون...19

بیان مجالس و مکالمات مأمون...27

در صفت عود و ساز و سرود...33

داستان مأمون با اسحق موصلی...35

در صفت شراب...37

داستان ابراهيم بن مهدی...39

زیان ندمای نادان...41

پاره ای توقيعات مأمون...42

داستان سوسن مغنيه...47

اشعار بعضي از شعرا در باره مأمون...49

داستان ابو العتاهيه...51

داستان عتابی با مأمون...59

تجلیل از مقام مستوفی الممالك...63

در بیان احوال بعضی شعرای زمان مامون...71

داستان مأمون با محمد بن فضل...73

نصب طاهر ذوالیمینین به امارت خراسان...75

داستان مأمون با محمد بن وهيب...81

در بیان لطف مأمون با دعبل خزاعی...83

داستان دعبل با ابو سعد...87

داستان مأمون با عبدالله تیمی...89

شرح حالات یحیی بن اکثم...93

داستان علویه با مأمون...95

بیان حالات حسین بن ضحاك...97

بيان حال أحمد بن يوسف...105

بيان حال عمارة بن عقیل...107

ابي حفص شطر نجی...109

احمد بن يوسف كاتب...111

بیان حال ابو العتاهيه...113

بیان حالات ابو محمد یزیدی...156

در بیان احوال عباس مروزی...169

در بیان احوال علويه...171

داستان مغنیه با اسحق موصلی...175

بيان حالات عريب مغنیه...177

مکالمه ابوالهذیل علاف با مجنون...190

کلام در اختتام کتاب...219

ص: 403

زندگینامه امام رضا علیه السلام

در بیان آزمایش مأمون امام علیه السلام را...277

بیان مکالمات آنحضرت با پاره ای کسان در حضور مأمون...287

بیان اخبار در ایام تشریف فرمائی به مرو...287

بیان پاره ای سؤالات مأمون از امام علیه السلام...222

در موى مبارك پيغمبر صلی الله علیه و اله...229

بیان پاره ای اخبار متفرقه که در مرو ازمأمون وحضرت رضا علیه السلام ماثور است...232

كلمات حضرت رضا علیه السلام در باب امامت...239

در باب سخی و بخیل...295

بیان مکالمه امام با یحیی بن ابی ضحاك...234

حکایت پیغمبری که مأمور به پنج کار شد...297

در خلقت حور العين...289

در فضیلت ماه شعبان...299

بیان حالات اهل محشر...303

داستان اسحق بن ابراهيم وابراهيم ابن عباس...305

حکايت زينب كذابه...306

در حالات زید بن بن موسی(زیدالنار)...243

بیان اخبار از حضرت امام رضا علیه السلام در مجلس مأمون...251

در دعا و استجابت آن...255

در باب اصحاب رس...309

در شئونات ائمه علیهم السلام...257

قرائت پاره ای اشعار توسط آنحضرت برای مأمون...318

حدیث( بدء الاسلام غريباً...)...265

در باب تناسخ و تعيش مسوخات...266

انشاد امام علیه السلام پاره ای از اشعار را...323

اذعان مأمون در باره علم حضرت رضا علیه السلام...267

بیان بعضی معجزات حضرت رضا علیه السلام...331

مرقوم نمودن حضرت خلاصه دین اسلام را برای مأمون...334

در باب تفويض...270

در باب غلاة و مفوضه...272

بیان رساله ذهبیه در طب...365

ص: 404

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109