ناسخ التواریخ در احوالات امام رضا علیه السلام جلد 11

مشخصات کتاب

جزء یازدهم از ناسخ التواریخ

حضرت رضا علیه السلام

تألیف مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلی خان سپهر

به تصحیح و حواشی دانشمند محترم محمد باقربهبودی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

(شهریور ماه 1352 شمسی )

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم شهناز محققیان

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان پاره کسان از جماعت علویین که در زمان مأمون بشهادت رسیده اند

اشاره

در این مقام مناسب چنان است که از جماعت علویین آنانکه در زمان مأمون شهید شده اند مرقوم آید تا پاره اشتباهات مرتفع گردد ، أبوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبیین مینویسد از جمله ایشان :

محمد بن محمد بن زید بن علی بن حسن بن علی بن أبی طالب علیه السلام بود ، مادرش فاطمه دختر علی بن جعفر بن إسحاق بن علی بن عبدالله بن جعفر بن أبی طالب است که در أیام أبی السرایا خروج کرد ، وبیان حال او در ذیل حال أبی السرایا و محمد ابن إبراهیم که پیش از وی خروج نمود مذکور میشود ، و اورا زهر دادند و شهید کردند.

و دیگر حسن بن حسین بن زید بن علی بن حسین بن علی بن أبی طالب است که در روز وقعه قنطره کوفه که در میان هرثمه وأبوالسرایا روی داد کشته شد ومادر وی ام ولد بود، ودیگر حسین بن إسحاق بن حسین بن زید بن علی بن حسین بن علی بن أبی طالب علیه السلام است ، در بعضی نسخ حسین بن إسحاق بن حسین بن

ص: 2

زید بن حسین بن علی بن أبی طالب مرقوم است ، مادرش ام ولد بود در وقعه سوس با أبوالسرایا گاهی که از کوفه بیرون شد بقتل رسید و دیگر علی بن عبدالله بن محمد بن عبدالله بن محمد بن علی بن عبدالله بن جعفر بن علی بن أبی طالب علیهم السلام است ، و در بعضی نسخ جعفر بن أبی طالب رقم کرده اند .

در سبب خروج أبی السرایا رقم میکند و میگوید : على بن أحمد بن أبی قربة العجلی بامن حدیث کرده و گفت : یحیی بن عبدالرحمن كاتب بامن خبر داد که نصر بن مزاحم منقری بامن بآنچه مشاهدت کرده بود و بعضی دیگر نیز روایت کردند و گفتند سبب خروج محمد بن إبراهیم بن إسماعیل و هو طباطبا بن إبراهیم ابن حسن بن حسن بن علی بن أبی طالب علیهم السلام ، و أبوالسرایا این بود که نصر بن شبیب از سفر حج باز شد و در جزیره منزل داشت ، چون بمدینه اندر آمد از بقایای أهل البیت صلوات الله علیهم بپرسید که امروز نام آور ایشان کیست ؟ گفتند علی بن عبیدالله بن حسن بن علی بن أبی طالب، وعبدالله بن موسى بن عبدالله بن حسن ابن حسن، ومحمد بن إبراهیم بن إسماعیل بن إبراهیم بن حسن بن حسن علیهم السلام را برشمردند ، أما علی بن عبدالله دائماً مشغول عبادت بود و هیچکس را بخود راه نمیداد .

و أما عبدالله بن موسى بن موسی همیشه در طلب او بودند از این روی بیمناك و پنهان بود و هیچکس اورا نگران نبود ، وأما محمد بن إبراهیم با مردمان الفت ومصاحبت داشت ، و در کار خلافت باوی سخن میکردند ، روزی نصر بن شبیب بخدمت محمد بیامد و گفت : یادكن مقتل أهل بیت خودرا وغصب نمودن حقوق ایشان را تا چند بایست تن بخواری وذلت در بیاورید وشیعیان خودرا شکسته بال و پریشیده حال گذارید ؟! و از این گونه سخنان در میان آورد تا گاهی که محمد بن إبراهیم مسئولش را باجابت مقرون گردانید و اورا وعده نهاد که در جزیره با هم ملاقات نمایند و حاجیان بازشدند .

و پس از ایشان محمد بن إبراهیم بطرف جزیره روی نهاد و نفری چند از اصحاب وشیعیانش با او بودند تا گاهی که با نصر بن شبیب در همان موعد ملاقات نمود ، نصر

ص: 3

أهل و عشیرت و کسان و بستگان خودرا در خدمت محمد جمع آورد و آن مطلب را برایشان عرضه داد ، پاره اجابت و پاره امتناع نمودند ، وسخن در میانه بسیار شد و اختلاف رأی بدانجا کشید که بر هم برجستند و با نعل وعصا سرودست هم دیگر را بکوفتند و بهمان حال برفتند

بعد از آن بعضی از عم زادگان و کسان نصر با نصر خلوت کرده گفت : میخواهی باخود وأهل وعیال خود چه سازی ؟ ! آیا چنان میپنداری که چون در امر خلافت سخنی کنی و کار حکومت وسلطنت را بدهشت در آوری از تو دست بر میدارند ؟! سوگند با خدای نه چنین است بلکه حکمران و سلطان بلد هم خودرا در دفع و قلع توصرف میکند ، اگر بر تو مظفر شد دیگر زندگانی نخواهی داشت ، و اگر صاحب تو محمد بن إبراهیم نصرت یافت و او مردی عادل و منصف باشد تو در زمره یکتن از أصحاب آستان اوئی ، واگر جز این باشد پس تو را به تعریض نفس وأهل وكسان خود بچیزی که تاب آن نخواهند آورد چه کار است ؟! ومطلب دیگر این است که مردم این شهر بجمله با آل أبی طالب دشمن هستند ، فرضاً اگر تورا باطاعت اجابت نمایندفردا از تو بمخالفت هزیمت جویند ، و چون بنصرت ایشان حاجت یابی مساعدت نکنند ، بعلاوه الان هم تو بخلاف نمودن ایشان با تو نزدیکتری تا باجابت کردن تورا ، آنگاه باین شعر تمثل جست :

و أبذل لابن العم نصحى و رأفتى *** إذا كان لی بالخیر فی الناس مكرما

فان راغ عن نصحى و خالف مذهبی *** قلبت له ظهر المجن لیندما

بعضی گفته اند : از این سخنان مواعظ توامان در رأی نصر فتوری وقصوری و بمعذرت بخدمت محمد بن إبراهیم برفت و باز نمود که مردمان باوی مخالف هستند واز أهل بیت روی بر تافته اند ، و اگر محمد را در حق ایشان گمان یاری و همراهی است این امر نمایان نخواهد شد ، و اشارت بدان نمود که مالی بدو بفرستد و او را به پنج هزار دینار تقویت نماید ، محمد در کمال خشم وغضب ازوی بازگشت وشروع بخواندن این شعر نمود که از نتایج طبع خود محمد است

ص: 4

سنغنى بحمد الله عنك بعصبة *** بهشون للداعی إلى واضح الحق

طلبت لك الحسنى فقصرت دونها *** فاصبحت مذموماً فزلت عن الصدق

جروا فلهم سبق وصرت مقصراً *** ذمیماً بما قصرت عن غایة السبق

و ما كل شیء سابق و مقصر *** یؤل به التقصیر إلا إلى العرق

پس از آن محمد بن إبراهیم بجانب حجاز مراجعت گرفت ، ودر طی راه باأبوالسرایا ابن السرى بن منصور ملاقات کرد؛ أبوالفرج میگوید : أبوربیعة بن ذهل بن شیبان بامن حدیث نمود كه أبوالسرایا باسلطان ولایت مخالفت ورزیده نظام شهر را بوحشت در آورده و در نواحی سواد پنهان و از آنجا باین ناحیه آمده و در آنجا از بیم جانش اقامت گزیده بود و با او جمعی از غلامان وی بودند ، از جمله ایشان أبو الشوك و بشار و أبوالهرماس بودند

و أبوالسرایا علوی الرأى ودر تشیع صاحب مذهب بود ، ومحمد را بخویشتن دعوت کرد ، وأبوالسرایا اجابت نمود و خرسندی گرفت و گفت: بجانب فرات سرازیر شو وراه بر گیر تا من در ظهر كوفه بتوپیوسته شوم وموعد تو کوفه است ، و محمد بن إبراهیم بكوفه رسید و از أخبار مردمان پژوهیدن گرفت و براى أمر خود متاهب و آماده همی شد و بهر کس وثوق داشت او را بمراد خود دعوت همی نمود تا گاهی که جمعی کثیر در گردش انجمن شدند و جملگی بوصول أبی السرایا منتظر بودند .

و در آن أثناكه محمد بن إبراهیم روزی در کوچه های کوفه عبور میداد ، ناگاه زنی فرتوت را نگران شد که از دنبال بارهای خرما میرفت و هرچه از بار بزیر افتادی بر میگرفت و در جامه کهنه جمع می نمود ، پرسید با این خرما چکنی ؟ گفت : زنی بی مرد هستم و دختر کی چند دارم که استعداد تحصیل روزی ندارند. از این روی در این کوچه ها از عقب احمال رطب میروم و تعب برخود مینهم تا با فرزندان خود بقوتی لا یموت بگذرانم ، محمد بن إبراهیم بسیار بگریست و گفت سوگند باخدای تعالی تو واشباه تو که باین حال اندرید فردا مرا بیرون می آورید تا خون من ریخته شود .

ص: 5

و از آن طرف أبوالسرایا بر حسب میعادی که نهاده بود از طریق بیابان راه بر نوشت تا با سوارانی چند که با خود داشت بدون پیاده بعین التمر وارد شد و از هر دو نهر راه بسپرد تا بزمین نینوی رسید و بقبر مطهر حضرت سیدالشهداء امام حسین علیه السلام بیامد ، و آن شبی با رعد و برق و باد و باران بود، پس با سواران خود بیامدند و پیاده شدند و بمقبره مطهره در آمدند وسلام بدادند و أبوالسرایا مدتی دراز بزیارت و نماز و نیاز پرداخت بعد از آن باین شعر منصور نمری تمثل کرد :

نفسی فداء الحسین یوم عدا *** إلى المنایا عدوا و لا قافل

ذلك یوم انحی بشفرته *** علی سنام الاسلام و الكاهل

کانما انت تعجبین الا *** ینزل بالقوم نقمة العاجل

لا یعجل الله إن عجلت وما *** ربك عما ترین بالغافل

مظلومة و النبی والدها *** یدیر ارجاء مقلة حافل

ألا مساعیر یغضبون لها *** بسلة البیض و القنا الذابل

یکی از أهل مداین که راوی این خبر است میگوید : چون أبوالسرایا أبیات را بخواند روی برمن آورد و گفت : از کدام مردمی ؟ گفتم : مردی از دهقانها از أهل مداین هستم ، گفت : سبحان الله دوست بدوست خود کشیده ومایل میشود چنانچه ناقه به بچه خودش میرسد ، ای شیخ همانا این موضعی است که برای تو در حضرت خدای شکرش بسیار و أجرش بیشمار است ، میگوید : بعداز آن بر جست و گفت : در اینجا هر کس از جماعت زیدیه است بجانب من برخیزد ، پس جماعاتی ازمردمان برجستند و بدو نزدیك شدند

أبوالسرایا خطبه طویل برایشان بخواند و از فضایل ومناقب أهل بیت علیهم السلام خصایص و مفاخر ایشان برشمرد و از ظلم وستمی که از امت بایشان وارد شده باز نمود ، واز حسین بن علی علیه السلام نام برد و گفت : أیها الناس از آن گذشتیم که بخدمت حسین سلام الله علیه حاضر نشدید تا او را نصرت کنید ، باری اکنون چه چیز شمارا از محاربت و نصرت آنکس که اورا دریافته اید و بدو پیوسته شده اید

ص: 6

و فردا خروج خواهد کرد و خون آنحضرت و پدرانش را میجوید ، ودین خدای را برپای میدارد باز میدارد ؟! و چه چیز شمارا از نصرت وموازرت او منع مینماید ؟!

همانا من از همین راه که در پیش دارم بکوفه میروم تا امر خدای را بپای دارم و مخالفین دین را دور نمایم و أهل بیتش را نصرت کنم ، هم اکنون هر کس بامن مسلك است بمن باید پیوند جوید ، هم عقیدت و هم آنگاه از همانجا با أصحاب خودبکوفه روی آورد، و این همان روز بود که ابوالسرایا با محمد عهد کرده بود که در کوفه باهم فراهم شوند.

پس محمد بكوفه رفت وخودرا ظاهر نمود، و در ظهر کوفه عنوان امر کرد و علی بن عبیدالله بن حسین بن علی بن حسین علیهم السلام با او بود ومردم کوفه مانند ملخ میتاختند ، لكن ایشان را نظامی وقوت و اسلحه کارزاری نبود با عصا و کارد و آجر آماده میشدند ، و محمد بن إبراهیم وأصحابش یکسره در انتظار أبی السرایا محمد و وصول او بودند ، وهیچ نشانی ازوی نمایان نبود چندانکه از آمدنش ناامید شدند و پاره زبان بدشنام برگشودند ، و محمد بن إبراهیم را بر استعانت جستن از او ملامت همی کردند .

محمد از تأخیر او دلگیر و کوفته خاطر بود و در این حال که باین حال بودند بناگاه از جانب جرف دو غلام و سوارانی نمودار شد ، ، جرف بضم جیم و سكون راء مهمله نام چند موضع است در حیره که منازل منذر در آنجا بود و از حیره تا کوفه یکفرسنگ راه است ، و آن دو غلام زرد چهره بودند و ندا کردند: أیها الناس بشارت باد شمارا ، پس مردمان صدا بتكبیر بلند ساخته و نظر انداختند أبوالسرایا وهمراهانش را بدیدند .

و چون أبوالسرایا محمد بن إبراهیم را بدید از باره بزیر بیامد و خودرا بر او افکند ومعانقه نمود و گفت : یابن رسول الله چه چیزت در این مکان معطل ساخته است بشهر اندر آی چه هیچکس مانع تو نیست ، پس بشهر کوفه در آمدند ، ومحمد مردمان را خطبه براند ، و ایشان را به بیعت نمودن بارضای از آل محمد صلى الله علیه و آله و سلم

ص: 7

و بكتاب خدا و سنت مصطفى و أمر بمعروف و نهی از منکر و سیرۀ بحكم كتاب خدا بخواند ، تمامت مردمان باوی بیعت کردند و چنان راغب بودند که یکدیگر را زحمت میدادند و ازدحام میورزیدند تا با محمد بیعت نمایند ، و این بیعت در موضعی از کوفه روی داد که معروف بقصر الضرتین بود

سعید بن خیثم بن معمر گفته است که : زید بن علی علیه السلام بامن فرمود : مردمان با مردی ازما بیعت خواهند کرد نزد قصر الضرتین در سال یکصدو نودونهم در عشری از جمادی الاولی که خداوند تعالی بوجود او بر ملائکه مباهات میفرماید حسن بن حسین که این خبر را از سعید بن خیثم شنیده بود میگوید : این حکایت را بمحمد بن إبراهیم باز گفتم و او بگریست

أبو الفرج از جابر جعفی روایت مینماید که : حضرت أبی جعفر إمام محمد باقر علیه السلام فرمود: « یخطب عَلَى أعوادكم یا أَهْلِ الْكُوفَةِ سَنَةِ تِسْعٍ وَ تسعین وَ مِائَةَ فی جُمَادَى الْأُولَى رَجُلُ مِنَّا أَهْلَ البیت یباهی اللَّهُ بِهِ الْمَلَائِكَةُ»ای مردم كوفه مردی از ما أهل بیت در سال یکصد و نود و نهم در ماه جمادی الاولی بر چوبهای منبر شما خطبه خواهد خواند که خداوند تعالى بسبب او بر فرشتگان تباهی فرماید وازعمر بن شبیب بهمین نحو حدیث مروی است ، مع الحدیث بداستان أبوالسرایا باز شویم .

میگوید : محمد بن إبراهیم رسولى بفضل بن عباس بن عیسى بن موسى فرستاد واورا با بیعت خود دعوت کرد و از اسلحه وتقویت خواستار شد ، رسول محمد نگران شد که فضل بن عباس از شهر بیرون شده و خندقی بر پیرامون سرایش بکنده است و موالی سلاح جنگ بر تن برآورده اند ، رسول این خبر را بمحمد بن إبراهیم عرضه داشت ، محمد أبوالسرایا را بآن جماعت بفرستاد و بدو گفت ایشان را به بیعت بخواند لکن با ایشان بمقاتلت بدایت نگیرد .

چون أبوالسرایا بدان جماعت برفت أهل كوفه چون ملخهای پراکنده بدنبالش بیامدند ، أبوالسرایا ایشان را دعوت کردن گرفت ، مردم کوفه بسخنان

ص: 8

وی گوش نیاوردند و بدعوتش اجابت نکردند و از عقب باروی شهرش به تیرباران بر سپردند و مردی از اصحابش را بکشتند و اگر نه زخمین نمودند ، أبوالسرایا آن شخص را براى محمد بن إبراهیم بفرستاد .

در این وقت محمد فرمان جنگ بداد ، وأبوالسرایا با مردم کوفه بقتال در آمد و چنان بود که غلامی سیاه تیرانداز بود که در میان شرفتین تیر می انداخت ویك تیرش بخطا نمیرفت ، أبوالسرایا باغلام امر کرد تا اورا تیر بیفکند غلامش تیری بدو بیفکند و بر پیشانیش بنشاند چنانکه آن غلام از فراز باره بر فرق سر بر زمین آمد وجان بسپرد ، وازموالی بنی عباس یکتن را زنده نگذاشتند ، و دروازه کوفه را برگشودند وأصحاب أبى السرایا بشهر داخل شدند به و نهب وغارت دست بر آوردند و نفایس امتعه را بیرون کشیدند

ابوالسرایا چون بر این حال نگران شد بفرمود تا دست از مردم و اموال و تفتیش ومنع مردم از خروج بداشتند و حسب الامر وی از نهب و غارت دست کشیدند ، در این حال مردى أعرابی ارجوزه همی خواند و تختی از جامه با خود داشت.

ما كان الأ ریث زجر الزاجرة *** حتى انتضیناها سیوفاً باترة

حتى علونا فی القصور القاهرة *** ثم انقلبنا بالثیاب الفاخرة

در این شعر از ثیاب فاخرة که در غارت بدست آورد در غارت بدست آورده بود یاد میکند ، و از آنطرف فضل بن عباس برفت و در خدمت حسن بن سهل از آن هتاکی وانتهاك وقضیه که روی نموده بود شکایت نمود. حسن بدو وعده داد که در نصر او وغرامت و امداد نمودن بلشکر کوتاهی نکند ، پس از آن زهیر بن مسیب را بخواند واورا بمرد ومال وسپاه ورجال بیار است و بجانب أبوالسرایا مأمور ساخته در همان ساعت بازهیر وداع نموده زهیر راه خویش پیش گرفت و جز در کوفه فرود نگشت

و چنان بود که محمد بن إبراهیم علیل بود بهمان علت که وفات کرد ، وچون حسن بن سهل در علم نجوم مهارت و نظری عالی داشت و در ستاره قد بدید و در حالت

ص: 9

احتراق نگریست لكن بواسطه این اشتغال از نظاره در امر عسکرش مشغول شد و در طلب محمد متبادر و بر ترویحش حریص گردید ، وزهیر بن المسیب راه به پیمود تا بقصر ابن هبیره وارد و در آنجا مقیم گشت ، و پسر خود از هر بن زهیر را بر مقد ّمه سپاه روانه کرد . وأزهر در سوق اسد نزول نمود ، وأبوالسرایا هنگام عصرگاهان از کوفه راه بر نوشت تا بلشکر گاه أزهر بن زهیر بسوق اسد رسید و آن جماعت در آنجا مستقر ومقیم بودند

أبوالسرایا آن لشکر را در نوشت و برهم کوبید و بسیاری از ایشان را بکشت و چهار پایان آنها را بغنیمت ببرد و بقیه سپاهیان شبانگاه در حالت انهزام برفتند تا در قصر ابن هبیره پیوستند ، زهیر از این کار بیداری گرفت وأبوالسرایا بجانب کوفه بازگشت ، وزهیر نیز ازجای خود راه بر گرفت ، در این وقت نوشته ازحسن ابن سهل بدو رسید واورا امر کرده بود که جز در کوفه منزل نسازد ، پس زهیر برگذشت تا بقنطره پیوست

و از آنطرف أبوالسرایا مردمان را بخروج منادی کرد سپاهیان بیرون شدند وراه در سپردند تا شامگاه بر پل کوفه با زهیر مصادف شدند ، و این وقت سرمائی سخت بود و ایشان آتش همی افروختند و بدان گرم شدند و خدایرا همی یاد کردند و تلاوت قرآن نمودند ، وأبوالسرایا بأنها سکون میجست و انگیزش میداد ، وأهل بغداد بأهل كوفه صیحه بر میزدند : زنهای خود و خواهران و دختران خودرا برای فجور ونابکاری آرایش کنید سوگند باخدای با ایشان چنین و چنان خواهند کرد و آشکار با ایشان فجور خواهند راند

وأبوالسرایا با ایشان همی گفت : خدایرا یاد کنید و بدو بازگشت گیرید و آمرزش گناهان بخواهید و یاری بجوئید، ومردمان در آن شب از دوطرف در تمام شب بمحارست و نگاهبانی خود مشغول بودند تاچون صبح بردمد بکار خود پردازند .

بالجمله صبحگاه از لمعان دروع و سنان نیزه و تیر وجوشن چشم مردمان خیره گشت و ایشان بر هیئت وتعبیه پسندیده بودند ، و آوازهای طبلها و بوقها چون

ص: 10

رعد عاصف وصرصر قاصف بلند بود، وأبو السرایا چون شیر گرسنه و پلنگی دژ آهنگ همی نعره بر کشید و گفت : ای مردم کوفه نیات خودرا صحیح سازید و ضمایر خودرا خالص بگردانید و از خداوند قادر بر دشمنان خود طلب نصرت کنید و از حول وقوت خودتان بخدای براءت جوئید و قرآن را بخوانید ، وهر کس خواهد شعری بخواند شعر عنترة عبسی را قراءت کند - شاید مقصود أبی السرایا قصیده مشهوره عنترة بن شداد عبسی است که از معلقات سبع است ومطلعش این است :

هل غادر الشعراء من متردم *** أم هل عرفت الدار بعد توهم

میگوید : در این اثنا حسن بن هذیل برما بر گذشت و مردمان را در هر گوشه و کنار متعرض شد و همی گفت : یا عسکرزیدیة همانا این موقفی است که قدمهای استوار در آن لغزنده و کار و کردارها در آن بیهوده آید سعادتمند کسی است که دین خودرا نگاهبان گردد، ورشید کسی است که با خدای در آنچه عهد کرده است وفا نماید و محمد صلی الله علیه و اله را در عترتش محفوظ بدارد ، دانسته باشید که آجال موقوف وأیام معدود است هر کس را اجلی محتوم و روزی معلوم است ، و هر کس خودرا از مرگ بگریزاند مرگ او را احاطه کند و بر باید و این شعر بخواند:

من لم یمت غبطة یمت هربا *** الموت كأس و المرء ذائقها

هیچکس از مرگی نتواند گریخت *** رشته مرگت تو نتوانی گسیخت

جام مرگت را بباید کرد نوش *** جز بحلق خویش نتوانی بریخت

أبو الفرج میگوید: این حسن بن هذیل همان صاحب حسین است که در فخ مقتول شد و از وی روایت حدیث مینمود وما شرح حال او را در ذیل کتب سابقه رقم کردیم ؛ بالجمله میگوید : مردی از اهالی بغداد که غرق اسلحه کار زار بود نمودار شد و مردمان کوفه را دشنام همی راند وهمی گفت : باز نهای شما چنین و چنان کنیم و با شماها چنان و چنین نمائیم .

پس مردی از أهل و ازار که نام قریه ایست در باب کوفه بحرب او روی نهاد و ازاری احمر بر تن و کاردی در دست داشت، پس خود را در نهر فرات در افکند

ص: 11

وساعتی آب را بشنا بسپرد تا بان مرد بغدادی رسید و بدو نزدیك شد آنگاه دست در جیب زره وی اندر بداد او را بخود کشیده برزمین آورده بکین وی سکینی بر کشید و بر حلقش بزد و او را بکشت و پایش را گرفته بکشید و گاهی بآبش فرو برده و گاهی بر روی آب میکشید تا بسوی کوفه بیرون آورد .

مردمان صدا بتكبیر بر کشیدند و خدای را حمد و ثنا ودعا گفتند ، این وقت مردی از فرزندان أشعث بن قیس بیرون آمد و بجانب مردم بغداد برفت و مبارز خواست ، مردی بحرب او بیامد و بدست وی کشته شد ، پس از آن دیگری بیامد او نیز مقتول شد ، مردی دیگر بیامد او نیز کشته شد و بر اینگونه تنی چند را از پای در آورد.

اینوقت أبوالسرایا بیامد و چون وی را بدید دشنامش بداد و گفت : کدام کسی ترا باین کار أمر کرد بازگرد، آن مرد بازگشت و شمشیر خویش را بخاك بپالود و بغلاف برد و در همانجا اسبش را بتازیانه بنواخت و بجانب کوفه بتاخت و از آن پس در هیچ جنگی با آن مردم حاضرنگشت .

و از آنسوی أبوالسرایا مدتی طویل برفراز قنطره کوفه توقف کرد ، در این حال مردی از بغدادیان بیرون آمد و او را بدون اینکه از کنیتش سخن کند دشنام براند و أبوالسرایا همچنان ایستاده بود و حرکت نمیکرد ، وساعتی بتغافل بگذراند چندانکه آن مرد آهنگ باز شدن کرد ، اینوقت أبوالسرایا بروی حمله آورد و او را بکشت و همچنان بر آن لشکریان حمله آور شد تا از دنباله ایشان بیرون تاخت و دیگر باره از دنباله لشكریان حمله آورد تا بجائی که بود بازگشت و در موقف خود ایستاده گشت و همی خون بسته از زره خود بپالود آنگاه یکی از غلامان خودرا بخواند و او را با تنی چند از یارانش فرمان کرد بروند و از پشت گاه بناگاه بحر بگاه بدون خوف بتازند .

غلام با آن کسان بمحل مقصود شتابان شد ، وأبو السرایا در این وقت بر روی پل بر اسبی سیاه و بی دم بر نیزه خود تکیه نهاده و از آن پس بر پشت اسب خوابش

ص: 12

در ربود چندانکه بخراخر افتاد و از آن سوی مردم کوفه از أفعال و أقوال لشكر زهیر و تهدیدات و وعید ایشان در جزع و فزع بودند و بتكبیر و تهلیل ضجه و نفیر بر آوردند تا أبوالسرایا بشنید و بیدار گردید و گمان می برد که آن غلام و اشخاصی را که بکمین فرستاده تا بانجا که امر کرده بود رسیده اند ، اینوقت بانگی بر اسب خود برزد و قتال را نعره بر کشید و اسب را بتازیانه بزد تادر حفره استواری بایستاد و از آن پس با دست خود بکمین اشارت کرد که غلامش را فرستاده بود و بمردم کوفه صیحه بر کشید : حمله بیاورید و خود حمله برد.

آنها نیز حمله ور شدند و از أصحاب زهیر هیچکس نماند جز آنکه بطرف اشارت التفات نمود ، و أبوالسرایا وغلامش با آن سپاه مخلوط شدند وأهل كوفه بدنبالش متابعت کردند ، وأبو السرایا بانگی بغلامش برزد : وای بر تو ای بشار آیا مبارزت در کار نیست ؟ بشار چون سام سوار بر بیدق دار لشکر زهیر حمله برد و او را بکشت وعلم سرنگون گردید و جماعت مسوده چون گوسفندان گرگی دیده فراریده شدند ، وأبو السرایا چون شیر شکار دیده از دنبال ایشان تاخت وهمی ندا بر کشیدند: هر کس از اسب خود بزیر آید بز نهار اندر است .

سپاه زھیر از مركبها بزیر آمده پیاده شدند و أصحاب أبی السرایا بر آن مركبها سوار گردیدند و از دنبال ایشان برفتند تا ایشان را از شاهی بگذرانیدند از آن پس زهیر بسوى أبو السرایا التفات آورد و گفت : ویحك آیا از این بیشتر هزیمت ما را خواهی که مرا دنبال میکنی ؟!

أبو السرایا چون این سخن بشنید او را بگذاشت و باز گشت ، ومردم کوفه را چندان غنیمت نصیب افتاد که هیچکس را آن مقدار بهره نیفتاده بود، و از آنجا بلشکرگاه زهیرو آشپزخانه های او که آماده و دیگهای اطعمه را بپای داشته وزهیر قسم یاد کرده بود که جز در مسجد کوفه تغذیه ننماید بتاختند و از آن خوردنیها خوردن گرفتند و اسلحه و آلات کار زار را بغارت بردند .

اتفاقا این جماعت را جوع و گرسنگی شدید پدید شده بود و بر چنین نزلی مهنا

ص: 13

ورزقی مهیا وارد و کامیاب گشتند، و از آنطرف زهیر براه خود برفت تا پو و پنهان ببغداد اندر شد و حکایت او بحسن بن سهل پیوست و باحضار او فرمان داد چون زهیر را بدید با عمودی آهنین که بدست اندر داشت بدو افكند چ دوچشمش را برهم شکافت ، و با پاره کسان که در حضورش حاضر بودند گفت وی را بیرون بر و گردنش را بزن ، چندان در خدمتش شفاعت ووساطت کردند تا او در گذشت .

از آنسوی أبوالسرایا با جمعی کثیر اسیر و سرهای بر نیزه برافراخته و صدور خیل بر بسته و اهل کوفه که با وی بودند بکوفه در آمد و ایشان برا نامدار سوار و اسلحه کارزار بر تن و با حالی خوش وخرم وهیئتی محتشم با صابره وقویه بودند ، واندوه وحزن حسن بن سهل و آنانکه از عباسیان با او از آنگونه شکست سپاه زهیر بسیار شد و اهتمام ایشان در آن امر مطول گشت .

پس حسن بن سهل عبدوس بن عبد الصمد را بخواست و هزار تن سوار وسه تن پیاده بدو ملحق کرد و اموال بسیار عطا نمود و با عبدوس گفت : همی - نام ترا بلند گردانم هم اکنون بنگر تا چگونه خواهی بود، و او را بآنچه میدانست وصیت نهاد و گفت: در نگی مجوى ، عبدوس از حضور وی روی بجانب او آورد و سوگند خورد که خون ومال و مردم کوفه را هدر کند و با جنگجوی جنگی دهد وذراری ایشان را با سیری گیرد، و تا سه روز مردم کوفه را بقتل و اسر در سپارد.

پس روی براه نهاد و بهیچ چیز اعتنا ننمود تا بجامع رسید چه حسن اورا از نخست امر کرده بود که بان راهی که زهیر در طریق هزیمت یافته را نشود تا مبادا سپاه او بر بقایای کشتگان سپاه سابق که بازهیر بودند بگذرند و شوند و از محاربت مباعدت گیرند .

لاجرم عبدوس برطریق جامع کوس بكوفت و زمین در نوشت و چون رسید ، و أبو السرایا خبر او را بشنید نماز ظهر را در کوفه بگذاشت بعد از

ص: 14

أصحاب خود بهر کسی بیشتر اطمینان و اعتماد داشت برگزید و شتابان برفت تا أصحاب خودرا برسه فرقه ساخت و گفت : باید شعار شما یافاطمی با منصور باشد .

آنگاه از راه بازار برفت و جانب جامع گرفت ، و با أبو الهرماس گفت : با أصحاب خود بقریه راه بسپار و از آنها کسی را بقتل مرسان بعداز آن یکدفعه از جوانب لشکرهای عبدوس حمله بیاورید ، ایشان چنان کردند و در قتال ایشان مبالغت ورزیدند و مقتله بزرگ پیش آوردند ، و لشکریان از بیم جان و طلب نجات همی بر آب ریختند و جمعی کثیر از آنها غرق شد ، در این شرر محشر نمایشگر و تن و جان در هدر بود .

أبوالسرایا در پیشگاه جامع عبدوس را که بدید کلاه خودرا از سر بر گرفت و فریاد سخت بر کشید : منم أبوالسرایا منم شیر بنی شیبان ، و چون شیر نیستان و پلنگی عبوس برعبدوس حمله برد ، عبدوس را نظر بر أبوالسرایا افتاد که چون صاعقه فلك آبنوس در رسید از پیش روی او فرار کرد چون برق جهنده شتابنده شد .

أبوالسرایا مانند صرصر عاصف تاختن برد وچنان ضربتی بر سرش بزد که برهم شکافت و بر زمین افتاد وأصحاب أبی السرایا مردمان را وأهل جامع لشکر عبدوس را بغارت در سپردند و غنیمتی بس بزرگی در یافتند ، و با قوت قوى و اسلحه كافی و حشمت وافی مظفر ومنصور بكوفه باز شدند ، وأبو السرایا بخدمت محمد بن إبراهیم که در این وقت سخت بیمار و بچنگ مرگی دچار بود بیامد.

محمد با أبوالسرایا ملامت نمود تا چرا لشكر را شبیخون برد و گفت : من از این کردار تو بخداوند تعالی براءت میجویم ، هیچ برای تو روا نبود که بر این مردم شب تاخت کنی یا با آنها قتال دهی مادامی که ایشان را دعوت نکرده باشی و نیز تورا جایز نبود که از اموال ایشان جز اسلحه کارزار ایشان را که باما بأن حرب مینمایند مأخوذ بداری .

أبوالسرایا گفت : یا بن رسول الله این تدبیر حرب وجنگی است و دیگر

ص: 15

بچنین حرکت معاودت نمیکنم، چون این سخنان پایان گرفت أبو السرایا در محمد بن إبراهیم نشان مرگ را مشاهدت نمود و گفت : یابن رسول الله هر زنده مرده و هر تازه کهنه شود هم اکنون با هر کس صلاح بدانی عهد خودرا بگذار

گفت : ترا وصیت میکنم بتقوای خدا ونگاهبانی دین مصطفی و یاری أهل رسول خدا صلی الله علیه و اله چه نفوس ایشان موصول است بنفس تو ، و اینکه شخصی از آل علی علیهم السلام که نیکوو نیکو کار باشد بجای من متولی امور مردمان گردانند ، مردمان را در تقریر چنین کسی اختلاف آید این امر خلافت را بعلی بن مفوض بدارند چه من طریقت و روش اورا بیازموده ام ودین او را پسندیده ام

چون محمد این سخنان را بپایان رسانید زبانش از کار بیفتاد و جوارح او شد و جهان را بدرود نمود ، أبوالسرایا او را در پیچید و کفن کرد ومرگش را مخفی نمود ، و چون تاریکی شب جهان را در پرده سپرد جسدش را با جماعت زیدیه بیرون برده در مشهد غری مدفون ساخت .

غری بفتح غین معجمه یکی از دو غری میباشد ، و آنها دو بنائی بصومعه هستند که در ظهر کوفه نزدیك بأن قبری میباشد که آنجا را قبرعلی گویند و در آنجا حکایات مشهوره است .

بالجمله چون بامداد چهره بر گشود أبوالسرایا مردمان را فراهم و خطبه براند و از مرگ محمد خبر داد و تعزیت بگفت ، وصدای حاضران بگر بر شدن گرفت ، و مرگش را بسی بزرگ و آیتی بس سترك شمردند، بعد أبوالسرایا گفت : أبو عبدالله علیه الرحمة وصیت بر آن نهاده که خلیفه با آنکس که همانند او و برگزیده اوست تسلیم کنند و آنکس أبو الحسن علی بن عبدالله است ، اگر شما رضا میدهید رضا همان است وگرنه هر کسی را خود اختیار کنید، حاضران بهمدیگر بنظاره در آمدند و به پسند یکدیگر نمودند هیچکس زبان بسخن نگردانید .

ص: 16

پس از میانه محمد بن محمد بن زید که در این وقت پسری تازه سال بود بر جست و گفت : ای آل علی فات الهالك النجا و بقی الثانی بكرمه إن دین الله لا ینصر با لفشل و لیست ید هذا الرجل عندنا بشنیة قد شفی الغلیل وادرك الثار : آنکه از جهان بگذشت برحمت و عافیت خدای پیوست و آنکس که دوم او است بكرم خدای بر جای ماند و دین خدای را بسستی وخوف وفشل و کسل یاری نتوان کرد و دست این مرد یعنی علی بن عبدالله نزد ما دستی شنی و نا پسند نیست تشنه و بیمار را سیر و بهبود میگرداند و خون جوئی وخون خواهی را مینماید .

پس از این کلمات روی باعلی بن عبدالله آورد و گفت : ای أبوالحسن خدای از تو راضی باد بفرمای تا چگوئی ما بخلافت تو رضا میدهیم دست بکش تا با تو بیعت کنیم .

علی بن عبدالله خدای را حمد و ثنا براند بعد از آن گفت : همانا أباعبدالله علیه الرحمة اختیاری کرد و تقیه در نفس خود نیاورد و در آن حقی که خدایش مقدر ساخته قصور نورزید ، و من وصیت او را نه از آن روی رد مینمایم که أمرش را خفیف شمارم ، و این کار را نه بأن طریق فرو میگذارم که نکول کرده باشم لكن از آن بیمناکم که باین أمر خلافت مشغول شوم و از آن کار که عاقبتش از آن محمودتر وفاضل تر است محروم شوم ، خدایت رحمت کند بکار خود اندرشو وشمل پسرعمت را جمع کن همانا ریاست خودمان را بتو باز گذاشتیم وترا مقلد ساختیم و تو نزد ما مرضی وموثق هستی .

پس از آن با أبو السرایا گفت : چه میبینی و تصویب چه میکنی؟ آیا باین أمر رضا میدهی ؟ أبوالسرایا گفت : رضای من رضای تو وقول من با قول توموافق است ، اینوقت حضار دست محمد را بکشیدند و باوی بیعت کردند و محمد با کمال جلادت و ثبات رأی عمالش را به طرف پراکنده ساخت .

إسماعیل بن علی بن إسماعیل بن جعفر را از جانب خود در کوفه خلافت داد و روح بن حجاج را ولایت شرطه خود بداد و رسائل خودرا با أحمد بن السری

ص: 17

انصاری موکول فرمود، و عاصم بن عامر را قاضی گردانید، ونصر بن مزاحم را امارت سوق عطا کرد، و رأیت امارت یمن را برای إبراهیم بن موسی بن جعفر بر بست ، وزید بن موسی بن جعفر را حکمران اهواز نمود، وعباس بن محمد بن عیسی ابن محمد بن علی بن عبدالله بن جعفر بن أبی طالب را أمیری بصره عطا فرمود، وحسن ابن حسن افطس را حکومت مکه معظمه بداد، و برای جعفر بن سهل بن زید بن علی و حسن بن إبراهیم بن حسن بن علی رایت امارت واسط را بر بست ، واین جماعت بسوی اعمال خود روی نهادند ، و افطس را چنانکه اشارت رفت هیچکس مانع نگشت وحج سال یکصد و نودو نهم را بگذاشت .

وأما إبراهیم بن موسی را با مردم یمن سبك جنگی برفت و حکومتش گردن نهادند ، و أما جعفر بن محمد وحسن بن إبراهیم که بواسط مأمور شدند نصر بجلی که صاحب واسط بود بسوی ایشان بیرون تاخت و با ایشان قتالی سخت بداد و آخرالامر شکست یافته منهزم شد و جعفر و حسن بواسط در آمدند وخراج فراهم آوردند و مردمان را بالفت در آوردند .

و أما جعفری که با مارت بصره منتخب شد چون بأن حدود رسید علی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بدو بیرون آمد و هر دو با هم فراهم شدند و زید بن موسی بن جعفر که بحكومت اهواز رهسپار بود با یشان پیوست و بجمله جمع شدند وحسن بن علی معروف بمأمونی که مردی از اهل بادغیس وحکمران بصره بود با یشان بتاخت پس با او قتال دادند و او را هزیمت کردند و لشکرگاهش را بغارت بردند و زید بن موسی خانه های بنی عباس را چنانکه سبقت نگارش یافت در بصره بسوخت وزید النار نام یافت ، و مکاتیب ومرسلات بخدمت محمدبن محمد متواتر گشت و عرض فتوحات وجهات از اطراف بنمودند ، و نیز مردم شام و جزیره بدو مرقوم نمودند که همه چشم براه دارند که رسولی بایشان بفرستد تا با نچه أمر فرماید اطاعت نمایند .

و این هنگام أمر أبی السرایا بر حسن بن سهل دشوار ودر خاطرش نقش بست و بطاهر بن حسین مکتوبی فرستاد تا بخدمت وی آید و از طرف حسن بن سهل بقتال

ص: 18

أبی السرایا راه پیما شود، پس رقعه بدست او رسید که دانسته نشد چه کسی آنرا نوشته و در آن چند شعری مرقوم بود :

قناع الشك یكشفه الیقین *** و أفضل كیدك الرای الرصین

تثبت قبل ینفذ منك أمر *** یهیج لشره داء دفین

اتندب طاهرا القتال قوم *** بنصرتهم و طاعتهم یدین

سیطلقها علیك معقلات *** تصر و دونها حرب زبون

و یبعث كامنا فی الصدر منه *** و لا یخفى إذا ظهر المصون

فشأنك و الیقین فقد أنارت *** معالمه و اظلمت الظنون

و دونك لا ترید بعزم رأی *** تدبره ودع ما لا یكون

پس از آن رأی که اورا بود بازگشت و بهرثمة بن أعین مکتوبی فرستاد که بخدمت وی راه گیرد ، و سندی بن شاهک را بخواست و خواستار تعجیل گشت چه سندى معین او بود ، و در میان حسن بن سهل وهرثمه کینی دیرین بود از این روی بیمناك شد مبادا با نچه مقصود او است هرثمة اقدام نکند ، سندی بموجب فرمان بجانب هرثمه برفت و در حلوان بدو پیوست و نامه حسن بن سهل را بدو بداد .

چون هرثمه بخواند خشمناك شد و گفت : ما کار خلافت را بنظام آوردیم واکناف و اطرافش را برای ایشان ممهد ساختیم از آن پس که بر مرکب خلافت بر نشستند وزمام مهام بچنگ مرام در آوردند در امور استبداد ورزیدند و مردمان را برما برگزیدند، و هر وقت رشته کار ایشان بواسطه سوء تدبیر ایشان در هم گسیخت وامور ایشان ضایع و بیهوده گردید همی خواهند بوجود ما اصلاح نمایند ، لا والله و لا كرامة هرگز این نمی شاید و پسران سهل بر باره مراد بر نخواهند آمد تا گاهی که سوء آثار و قبایح اسرار ایشان در پیشگاه أمیر المؤمنین مكشوف آید.

سندی میگوید : هرثمه چنان سخنان دور از کار بگذاشت که مرا از جان خودش نا امید گردانید ، و در این اثنا که من در این حال بودم نامه از منصور بن مهدی بهرثمه رسید چون بخواند مدتی دراز اشك از دیده براند پس از آن گفت :

ص: 19

خداوند جزای حسن بن سهل را باز گذارد چه او این دولت را در معرض ذهاب در آورد و هر چه را قرین صلاح بود فاسد ساخت ، آنگاه فرمان داد تا کوس کوچ بکوفتند و پیاده روی بغداد نهاد .

چون بنهروان رسید مردم بغداد وقواد لشکر وبنی هاشم وأعیان کشور وجمیع أولیاء با کمال وجد وسرور باستقبالش بیرون تاختند و بدعای او رطب اللسان شدند و چون او را بدیدند پاس حرمتش را بجمله پیاده شدند ، وهرثمه با گروهی عظیم ببغداد در آمد تا بمنزل خود اندر شد ، وحسن بن سهل بفرمود تا دواوین لشکریانرا نقل کردند تا در اسامی آنها بنگرد و مردمان کارزار پخته کار را منتخب و مختار فرماید ، و بیوت اموال را باختیار او نهاد تا هر چه خواهد بگیرد و بهر مصرف که صواب شمارد بکار بندد ، هرثمه را هر کس لازم بود مختار شد ولشكر را بعطیات ونفقات بیار است و بیاسریه بیرون شد و در آنجا لشکرگاه نمود .

هیثم بن عدی گوید : بخدمت هرثمه برفتم وسلام براندم و با وی مزاح نمودم و در اینوقت سی هزار مرد لشکری از سواره و پیاده در پیرامونش آماده بودند ، آنگاه گفتم : ایها الأمیر اگر موی را بخضاب گیری دشمن را هیبت برافزائی ومنظر را نیکوتر فرمائی ، هرثمه بخندید و از آن پس گفت : اگر سرمن از آن من باشد بزودی خضابش کنم و اگر مردم کوفه اش از جای بگردانند با خضاب چه سازد بعد از آن ندا بر کشیدند تا بکوفه بكوچند پس لشکریان یکباره راه بر گرفتند .

واین هنگام أبوالسرایا در قصر جای داشت و برای محمد بن إسماعیل بن محمد بن عبدالله الأرقط بن علی بن الحسین رایت حکومت مداین را بر بسته وعباس طبطبی و مسیب را با جمعی عظیم باتفاق او أمر کرده بود ، و ایشان با حسین بن علی معروف بأبی البط بر خوردند و در ساباط مداین تلاقی فریقین روی داد و در میانه ایشان جنگی عظیم وقتالی عمیم بپای آمد وأبوالبط منهزم گردید و متل بن إسماعیل بر شهر مداین مستولی شد؛ یاقوت حموی گوید : طیب بتحریك و تضعیف نام موضعی است در نجد و از طبطب یاد نمیکند .

ص: 20

بیان ظهور محمد بن جعفربن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابیطالب علیهم السلام

أبوالفرج در مقاتل الطالبین گوید : در این أیام محمد بن جعفر بن محمد علیهماالسلام در مدینه طیبه ظهور نمود و مردمان را با بیعت خویشتن خواندن گرفت وأهل مدینه با او بامارت مؤمنان بیعت کردند ، و بعد از حضرت امام حسین بن علی صلوات الله علیهما با هیچکس مگر با محمد بن جعفر محمد سلام الله تعالى علیهم بیعت ننموده بودند و مادرمحمد بن جعفر ام ولد و کنیت محمد أبو جعفر است مردی فاضل و در میان أهل خود تقدم داشت ، مأمون آل أبیطالب را فرمان کرد تا در خراسان با دیگری غیر از وی از آل أبی طالب سوار شوند، و ایشان ابا نمودند که جز با او سوار شوند مأمون نیز ایشان را بحال خود مقرر داشت ، و أبوجعفر روایت حدیث میفرمود و بیشتر روایتش از پدر بزرگوارش جعفر بن محمد علیه السلام بود ، وجماعت محدثین مانند محمد بن أبی عمر وموسی بن سلمة و إسحاق بن موسی انصاری وجز ایشان از وجوه محدثین از وی نقل میکردند .

محمد بن منصور گوید : در حضور أبی طاهر أحمد بن عیسی از محمد بن جعفر علیه السلام نام بردند أبوطاهر بسیاری او را ثنا راند و گفت : وی مردی عابد و فاضل بود یك روز بروزه میرفت و یکروز افطار می نمود ؛ أحمد بن محمد بن سعید گوید : از مؤمل شنیدم میگفت :محمد بن جعفر را دیدم در سالی برای نماز بمکه بیرون میرفت ودویست مرد از جارودیة با او بودند و جامه پشم بر تن و آثار خیر در سیماء ایشان ظهور داشت .

و نیز از أحمد بن محمد بن سعید از یحیی مروی است که : خدیجه دختر عبیدالله ابن الحسن بن علی بن الحسین ، محمد بن جعفر محمد را دوستار بود و میفرمود هیچوقت

ص: 21

از خدمت ایشان بیرون نرفت جز اینکه چون باز شد آن جامه را که بر تن داشت میبخشید موسی بن سلمه گوید : مردی در زمان أبو السرایا بود که مکتوبی در سب بنی فاطمه دختر رسول خدای صلی الله علیه و اله و جمیع أهل بیت نوشت ، و محمد بن جعفر از این امور اعتزال داشت و در هیچ چیزی از این کارها داخل نمیشد ، پس جماعت طالبیین بدو در آمدند و آن نوشته را در خدمتش قراءت کردند ، محمد بن جعفر پاسخی با یشان نداد تا بخانه خود در آمد و از آن پس زره پوشیده و شمشیر حمایل نموده بر آنجماعت بیرون شد و مردمان را بخلافت خود بخواند و باین شعرمتمثل گشت :

لم أكن من جناتها علم الله *** و انی بحرها الیوم صالی

کنایت از اینکه من تا کنون هیچوقت در اندیشه أمر خلافت نبودم و از درخت خلافت میوه نچیدم و این کار بر خود نپسندیدم ، أما امروز که پاره مردمان باین جرأت و جسارت اقدام مینمایند بناچار آتش شداید و نار بلایا را بر خود هموار میکنم و در طلب خلیفتی برمیآیم.

یحیی بن حسن گوید: از ابراهیم بن یوسف شنیدم چنان بود که محمد بن جعفر علیه السلام را در یکی از دو چشم چیزی بود و علامتی گردید و محمد باین علامت بشاشت داشت و میگفت : امیدوارم که مهدی قائم من باشم چه بمن رسیده است که در یکی از دو چشم مهدی چیزی است و او داخل در این امر نمی شود و این کار را مکروه میدارد .

راقم حروف گوید : در این مسئله جای تأمل است ، زیرا که مانند محمد بن جعفر صادق علیه السلام که راوی أحادیث پدر بزرگوارش بود و در حق حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه و شمائل و مخائل وعلامات ظهورهمایون آنحضرت وتكذیب موقتین آنچند أخبار شنیده و میدانست : إمام دوازدهم و خاتم الأوصیاء صلوات الله علیهم میباشد ، و در این وقت چند تن از ائمه هدی علیهم السلام هنوز ظهور نفرموده بودند و متجاوز از صدو پنجاه سال بولادت باسعادت آنحضرت برجای مانده چگونه این سخن میکرد و این نسبت به حقیقت و رویت و مناسبت را بخود میداد و چگونه با مراتب فضل وزهد و انزوا و تقوای او موافق میگشت ؟!

ص: 22

هنوز در زمان ما که نزدیك هزار و دویست سال از زمان غیبت آن حضرت بر گذشته نمیتوانیم ظهور مبارکش را نزدیك بدانیم بلکه با آن علائمی که فرموده اند تا کنون هیچیك از علامات خاصه اش بروز نکرده است و استعداد زمان را لایق ادراك این نعمت بزرگی نمی شناسیم چگونه در آن زمان این گونه سخن در میان توانست آمد.

وانگهی دیگران نیز بر این خبر و آن علامات مستحضر بودند ومدعی را تکذیب و تسفیه مینمودند احتمالی خیلی ضعیف میرود که اگر محمد چنین اظهار کرده است در اندیشه آن بوده است که عوام را در هیجان آورد وإلا بر هیچ چیز حمل نمیتوان کرد ، اگر نام وی با قائم علیه السلام یکسان است کنیت او و نام پدرش موافق نیست و بهترین شقوق این است که از اکاذیب رواة و ناقلین بیرون از احتیاط شماریم اللهم عجل فرجه وسهل مخرجه .

إسحاق بن موسی انصاری گوید : از محمد بن جعفر علیه السلام شنیدم گفت بمالك بن أنس از آنحال که در آن اندریم شکایت بردم گفت : صبوری کن تا تأویل این آیه شریفه «وَ نُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَى الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الْأَرْضِ»باز آید .

أبو الفرج میگوید : علی بن حسین بن علی بن حمزة علوی از محمد از عمش با من خبر داد که : جماعتی از طالبیین در خدمت محمد بن جعفر علیه السلام انجمن کردند و با هارون بن مسیب در مکه معظمه قتال دادند و جنگی سخت بپای بردند و حسین بن حسن افطس و محمد بن سلیمان بن داود بن حسن بن حسن و محمد بن حسن معروف بسیلق وعلی بن حسین بن عیسی بن زید و علی بن حسین بن زید وعلی بن جعفر بن محمد با ایشان بودند و با أصحاب هارون بن مسیب مقتله سخت عظیم بپای بردند و غلامی خصی که با محمد بن جعفربود هارون را نیزه بزد چنانکه او را بر زمین انداخت أصحابش چون او رابان حال دیدند باز گردیدند و نجاتش دادند ، پس از آن مراجعت کردند در کوهستان بین (1)مدتی اقامت کردند .

حموی میگوید : بین بكسر باء موحده وسکون یاء حطی نام وادی نزدیك

ص: 23


1- کوهستان ثبیر صحیح است ، رك مقاتل ص 360.

نجران ، و بین رما نیز موضعی است نزدیك حیره و نام وادی است نزدیك مدینه و نهر بین از نواحی بغداد است ، اما با راء مهمله ومیم اسم موضعی است در زمین بنی عامر.

بالجمله هارون بمحمد بن جعفر بن محمد پیام فرستاد و هم برادر زاده اش حضرت علی بن موسی الرضا سلام الله علیهما بدو برانگیخت تا مگر کار بصلح و صفا انجامد محمد بن جعفر علیه السلام پذیرفتار نشد و بحرب اقامت ورزید ، هارون بن مسیب جمعی سوار بدو فرستاد و ایشان برفتند ومحمد بن جعفررا در آن موضع که بود محاصره کردند و آن موضعی استوار بود که دست رس نداشت لكن چون سه روز ایام محاصره بطول انجامید و خوردنی و آشامیدنی ایشان بپایان رسید یاران محمد متفرق گردیده بیمین ویسار برفتند .

و چون محمد بن جعفر این حال را بدید ردائی بر تن برآورد و نعلی بپوشید و بخیمه گاه هارون بن مسیب برفت و بروی در آمد و برای أصحابش زنهار بخواست ، هارون بپذیرفت ، أما محمد بن علی بن حمزه میگوید : این داستان در میان محمد بن جعفر وعیسی جلودی اتفاق افتاد وهارون را دخالتی نبود ، و از آن پس این جماعت طالبیین را مقید گردانیده در محملهای بدون وطاء حمل نمودند تا بخراسان بفرستد.

چون ایشان را روان ساختند طائفه بنی نبهان بر آن جماعت بیرون تاختند و بروایتی جماعت غاضریون که در زباله مسکن داشتند بیرون تاخته طالبیین را بعد از محاربه طولانی وصعب از چنگ آنها بیرون آوردند و بحسن بن سهل بردند و حسن ایشانرا بجانب خراسان بخدمت مأمون فرستاد ، ومحمد بن جعفردر همانجا بمرد و چون جنازه اش را بیرون آوردند و حرکت دادند مأمون بیامد و در میان دوعمود سریر بر آمد و بر دوش خود بر آورد تا گاهی که در لحدش جای داده و گفت : هذا رحم مجفوة منذ مائتی سنة، كنایة از اینکه رشته خویشاوندی دویست ساله است ، و محمد بن جعفر را سه هزار دینار وام برگردن بود آن مبلغ را نیز مأمون بن هارون الرشید از کیسه خود ادا فرمود .

ص: 24

بیان بقید أخبار ابی السرایا ومحار بات او و کشته شدن او

أبو الفرج اصفهانی در مقاتل الطالبیین بعد از طی أخبار مذکوره میگوید : چون سپاه هرثمة بن أعین در شرقی صرصر وسپاه أبوالسرایا در غربی صرصر بیرون شدند وحسن بن سهل علی بن أبی سعید و حماد ترکی را با جماعتی بمداین روانه داشت و با محمد بن إسماعیل قتال دادند و او را هزیمت کردند وعلی بن أبی سعید برمداین استیلا یافت و أبوالسرایا در همان ساعت شب هنگام راه بر گرفت و هرثمه آگاهی نداشت، زیرا که جسر صرصر در میان ایشان پاره شده بود وأبو السرایا آهنگ مداین داشت .

چون بأن حدود پیوست یاران خودرا نگران شد که از آنجا بیرون کرده اند و مسوده برمداین مستولی شده اند ، و در میان مردم او و مسوده قتالی روی داده و غلام أبوالسرایا أبوالهرماس کشته شده چه آتشی از عراده بدو رسیده و هلاکش ساخته بود، أبوالسرایا او را در همانجا دفن کرد و بطرف قصر روی نهاد و چون به رحب رسید هرثمه بجانب او برفت و در آنجا با هم بازخوردند و جنگی بسی شدید در میان ایشان بگذشت و أبوالسرایا منهزم و برادرش کشته و خودش براه خودش متوجه شد تا بجازیه رسید .

هرثمه از دنبال او تاخت و اندیشه او بر آن بر آمد که آب فرات را بر مردم کوفه بربندد و ایشان را از بردن و خوردن و بار آوردن آب باز دارد و فزونی آن را به بیشه ها و مغاکهائی که در شرقی کوفه است بگرداند ، پس اینکار را چنان نمود و آب را از فرات ببرید ، و این حال بر مردم کوفه بسی عظیم افتاد و خویشتن را

ص: 25

دچار لغزش و خطا ندیدند و بلغزش و پشیمانی در آمدند وهمی بر آن خیال بودند که باهرثمه از در جنگ و منازله اندر آیند.

و در این حال که در اندیشه این کار بودند ناگاه آن بند آب که مردم هرثمه بر نهاده بودند بگسست و آب روان شد وتكبیر وتهلیل و حمد و ثنای مردم کوفه بلند شد و خدای را بر آن شکافتن بند و بخشش شکر وستایش نمودند و سخت مسرور شدند و از آن پس هرثمه بطرف مردم کوفه برخاست و از طرف رصافه راه بر گرفت و أبوالسرایا با گروهی بسوی وی بیرون شد و مردم خود را تعبیه وصف آرائی نمود وحسن بن هذیل را بر میمنه سپاه وجریر بن حصین را بر میسره لشكر وخودش در قلب لشکر نمایشگر شد .

از آن طرف هرثمة بن أعین لشکری بجانب بیابان تعبیه نمود، أبوالسرایا نیز جمعی را بفرستاد تا در برابر ایشان گردش گیرند تا اسباب کمین در کار نیاید بعد از آن أبوالسرایا با کسانیکه در رکاب داشت حمله بیاورد و سپاه هرثمه هزیمتی لطیف گرفته بعد از آن رویهای مرکبهای خودرا بگریز برتافتند .

أبو السرایا باسپاه خودبانگ بر کشید: از دنبال این سپاه هزیمت شده متازید که این گریز ایشان از راه مکر و فریب است ، ایشان بر جای بماندند و از پی سپاه هرثمه نتاختند ، و أبو كتله از عقب ایشان برفت و دور گشت و از پس بازگشت أبو السرایا را بیاگاهانید که دشمنان نهر فرات را در سپرده اند ، این وقت مردمان در خدمت أبو السرایا بكوفه بازشدن گرفتند ، و از آن پس أبوالسرایا روز دوشنبه نه روز از شهر ذی القعده بگذشته بیرون آمد مردمان نیز به بیرون شدنش بیرون شدن گرفتند چه جاسوس وی او را خبر داده بود که هرثمه همی خواهد در این روز بازی جنگی نماید .

پس سپاهیان را از آنجا که پهلوی رصافه است ساخته جنگی ساخت و خودش در زیر قنطره برفت و از جای نجنبید تا سواران هرثمه نمایان شدند ، این هنگام أبوالسرایا مانند شتر هائج وشیر غضبان باز گشت وچندان خشمناك شده بود که همی خواست شعله غضبش از فراز زینش بجانب مردمان پران سازد ، پس بالشكر

ص: 26

خود گفت : صفوف خودرا تسویه کنید و أمر خود را فراهم سازید.

و از آن طرف هرثمه بیامد و صفها بیاراستند و بمحاربت برخاستند مردمان دلیر شیر گیر شدند وشیراوژنان گردون نفیر نخجیر طلب گردیدند غبار میدان آورد از گنبد لاجورد برتر و بن نیزه نبرد از گل سیاه فروتر گردید میدان حربگاه سیاه و زمین قتال سپاه در سپاه افتاد ، نفیر جنگ از گنبد خرچنگ وغرش کوس از سپهر آبنوس بر گذشت ، و چهره های پر از خون از ویله کنداوران زرد تر از سندروس گردید ، برادر غم برادر نمیخورد پدر تعزیه پسر را فوزا کبر میشمرد ، چنان قتالی در میان ایشان برفت که نه هیچ چشمی بدید و نه هیچ گوشی بشنید .

در غلوای نبرد نظر أبو السرایا ببازگشت روح بن حجاج افتاده گفت : سوگند با خدای اگر از عرصه کارزار بدیگر سوی رهسپار شوی گردنت بزنم ناچار مراجعت گرفت و چندان بزد و بکشت تا کشته شد ؛ و نیز در این روز حسن بن حسین ابن زید بن علی بن الحسین علیه السلام عز شهادت یافت ، وهم أبو كتله غلام أبی السرایا مقتول افتاد ، آتش جنگ تیز وزمین جنگ نمونه رستخیز گردید ، أبوالسرایا خود از سر بر گرفت و باسر برهنه بی مغفر فریاد بر کشید : یکساعت صبوری و اندکی ثبات قدم باید سوگند با خدای این سپاه سست وزبون شده اند و جز هزیمت ایشان چیزی باقی نمانده است این بگفت و چون پیل مست و اژدهای دمنده حمله ور شد .

در این اثنا یکی از سرهنگان هرثمه که بر تن زره و بر سر خود و در دل نیرو و در بازو توانائی داشت بیرون آمد و با أبو السرایا چندی بگردیدند وداد مردانگی بدادند، ضربتی از أبوالسرایا چنان بر خودش ورود داد که خود را بر شکافت و در قرپوس زینش منزل ساخت ، گروه مسوده را پای ثبات بلغزید وچنان پای بهزیمت نهادند که دچار هزیمتی قبیح وفراری وقیح شدند و مردم کوفه از دنبال آنان شتابان شدند و از آنها بکشتند و بیفکندند تا بصعنبا رسیدند .

این وقت أبوالسرایا ندا بر کشید : ای مردم کوفه سخت بپرهیزید که ایشان بعد از آنکه بهزیمت رفتند بمبارزت مراجعت نمایند چه مردم عجم گروهی دانا

ص: 27

و عاقل وزیر میباشند ، مردم کوفه بسخنان أبوالسرایا گوش نسپردند و از دنبال سپاه هرثمه بتاختند .

اتفاقا هرثمه در این ساعت بدست غلامی سیاه اسیر گردیده وأبو السرایا خبر نیافته بود که در چنگ یك برده سندی اسیر افتاده، و از آن پیش پنج هزار سوار کارزار که معین و یار او بودند در میان لشکرگاه خود بجای آورده بود تا اگر لشکر او انهزام گیرند مدد نمایند ، و عبدالله بن وضاح را برایشان امیری داده بود ، و چون این هزیمت برای مردم او روی داد ، أبو السرایا ندا بر کشید که مردم کوفه از دنبال لشکر هرثمه نشتابند .

از آن سوی عبدالله وأصحابش هرثمه را نمیدیدند گمان کشتن بردند و همی سرها برهنه کردند همی فریاد بر آوردند که امیر کشته شد و با ایشان ندا بر کشیدند ای مردم خراسان اگر امیر کشته شده باشد مگر چه خواهد شد در پیرامون عبدالله ابن وضاح فراهم شوید و بصلاح او کار کنید و در کار حرب و دفع دشمن ثابت باشید سوگند با خدای این مردم کوفه جز اراذل و غوغاء ومردمی بی سروپا نیستند چون خزندگان بیابان بیك نهیب از پای در آیند .

چون خراسانیان این سخنان را بشنیدند گروهی در پای رایت عبدالله ثبات گرفتند و بر مردم کوفه حمله سخت بر آوردند و جمعی کثیر از شمشیر بگذرانیدند و چندان آنان را دنبال کردند تا از صعنبا بگذرانیدند وأمیر خود هرثمه را بدست بنده سیاه اسیر دیدند آن سیاه را بکشتند و قید و بند هرثمه را بشکستند و او را رها کرده بلشکرگاهش باز آوردند ، وجنگ و جوش مدتی در میان هر دو گروه اتصال داشت ، گاهی مردم کوفه غلبه داشتند و گاهی أهل خراسان فیروز شدند ، و از آن پس أبوالسرایا علی بن محمد بن جعفرمعروف به بصری را با جماعتی در جیل(1) فرستاد .

جیل باجیم مكسوره ویاء حطی قریه ایست از قراء بغدادزیرمداین بریك جانب دجله و این همان است که آنجا را کیل خوانند . و اورا امر کرد که با سواران خود از پشت سرهرثمه بیرون آید، پس علی بن محمد برفت وهرثمه بر آن حال

ص: 28


1- بلکه : باسوارانی (خیل) .

گاه نشد تا گاهی که بدو نزدیك شد .

و از آن طرف أبو السرایا چون آفات و بلایا بر سپاه هرثمه حمله آورگشت هرثمه نعره بر کشید : ای مردم کوفه از چه روی خون ما وخون خودتان را میریزید خونریزی و شرانگیزی تاکی و تا چند ؟! اگر این جدال و قتال را که با ما روا میدارید برای این است که امان مارا مكروه میشمارید اینك منصور بن مهدی است که در میان ما و شما پسندیده است با او بیعت میکنیم ، و اگر دوست میدارید که امر خلافت را از دودمان بنی عباس بیرون کنید پس امام خودرا منصوب بدارید و برای روز دوشنبه باما اتفاق بجوئید تا در این امر بیندیشیم و پشت و روی این کار را با نظر دقیق بنگریم و خودتان ومارا بکشتن نیندازید .

چون مردم کوفه این سخنان سلام آمیز صلاح انگیز را بشنیدند یکباره دست از جنگ بر کشیدند أبو السرایا هر چه داد و فریاد بر کشید : خوشا وخنکا بر شما این سخنان که شنیدید حیلت و نیرنگی اعاجم است که اینك برهلاك و زوال خود تلقین کرده اند مردانه برایشان حمله برید و ریشه ایشان را بر کنید و بیخ فساد را بر اندازید و دلیرانه بکوشید و بمردی نام بگذارید وفرزانه از این عرصه بگذرید کار خود بکام و باره مرام در لكام وصیت نیكو إلى یوم القیام بر صفحات لیالی ایام ارتسام دهید ، سر برتافته و سخنان او را موقر و سنگین نشناخته و گفتند : چون شان مقصود مارا اجابت کرده اند مقاتلت ایشان برای ما حلال نیست .

أبوالسرایا سخت در غضب شد لکن چاره چون نداشت ناچار با ایشان انصراف رفت با اینکه از آن پیش همی خواست فرمان هرثمه را اجابت کند و با محمد بن محمد بن زید بدو شود و زنهار طلبد لكن از آن پس بترسید تا مبادا با او بغدر و نیرنگ شوند و آهنگی دیگر در کار آورند لاجرم از آن اندیشه باز شد، و از آن پس چون روز جمعه در رسید أبوالسرایا مردم کوفه را بخطبه مخاطب داشت و پس از حمد ثنای آفریننده ثنا و حمد گفت :

یا أهل الكوفة یا قتلة علی یا خذلة الحسین إن المغتر بكم لمغرور و ان

ص: 29

المعتمد على نصر کم لمخذول و إن الذلیل لمن اعززتموه ، و الله ماحمد علی أمر كم فنحمده و لا رضی مذهبكم فنرضاه علیه و لقد حكمكم فحكمتم علیه وائتمنكم فخنتم أمانته . و وثق بكم فحلتم عن ثقته ثم لم تنفكوا علیه متخلفین و لطاعته ناكثین إن قام قعدتم و إن قعد قمتم و إن تقدم تأخرتم و إن تأخر تقدمتم خلافا علیه و عصیانا لأمره حتی سبقت فیكم دعوته و خذلكم الله بخذلانكم إیاه .

أی عذر لكم فی الهرب عن عدوكم و النكول عمن لقیتم و قد عبروا خندقكم و علوا قبائلكم ینتهبون أموالكم و یستبیحون حریمكم ، هیهات لاعذر لكم إلا العجز و المهانة و الرضا بالصغار و الذلة.

إنما أنتم كفیء الظل تهزمكم الطبول بأصواتها و تملاء قلوبكم الخرق بسوادها ، أما والله لأستبدلن بكم قوما یعرفون الله حق معرفته و یحفظون محمدا صلی الله علیه و اله فی عترته .

ای مردم کوفه بی وفا ، ای کشندگان علی مرتضی ، ای فروگذارندگان حسین سید الشهداء ، همانا غافل و بی خبر کسی است که فریب شما را یابد ، و تنها و بی یاور کسی است که بیاری شما اعتماد بجوید، و خوار و ذلیل کسی است که شما عزیزش دارید ، قسم بخداى ، أمیر المؤمنین علی علیه السلام کار شما را محمود نخواند ومذهب شمارا پسند ندانست.

چون در امر حکمین شمارا حکم کرد بر عزل او حکم کردید ، و در آنجا که شما را أمین خواند خیانت نمودید ، و در هر مقام که رشته عهد و میثاقی با شما استوار فرمود آن تابیده رابر گشودید و از آن پس همواره با او باختلاف رفتید و در طاعتش نکث نمودید و جز بمخالفت و عصیانش راه نسپردید و از فرمانش سر برتافتید اگر ایستادنشستید و اگر نشست بر خاستیدو اگر پیشی گرفت وا پس ماندیدو اگر تأخر جست جلو افتادید تا گاهی که شمارا بنفرین در سپرد و خداوند شمارا مخذول گردانید .

بازگوئید چه عذر و بهانه دارید که از جنگی فرار میکنید و از دیدار دشمن نکول میکنید با اینکه این جماعت از خندق شما بگذشتند و پست و بلند و قوم و قبیله

ص: 30

شما را در نوشتند و اموال شما را غارت کردند و حریم شما را هتك نمودند ، هیهات هیچ عذری برای شما جز عجز و بیچارگی و سستی وتن بمهابت و صغارت و حقارت سپردن و قبول خواری و ذلت نمودن نیست .

همانا شما مانند سایه سریع الزوال و زود شتاب هستید از آوای کوسی کوس زنان گردید و از سیاهی و سوادی دل از جای بسپارید ، سوگند با خدای بجای شما قومی دیگر اختیار کنم که خدای را چنانکه حق معرفت او است بشناسند و مراتب و مقامات محمد را در کار عترتش محفوظ بدارند ، پس از آن این شعر بخواند .

و مارست أقطار البلاد فلم أجد *** لكم شبها فیما و طئت من الأرض

خلافا و جهلا و انتشار عزیمة *** و وهنا و عجزا فی الشدائد و الخفض

لقد سبقت فیكم إلى الحشر دعوة *** فلا فیكم راض ولا فیكم مرضی

سأبعد داری عن قلی من دیار كم *** فذوقوا إذا ولیت عاقبة النقض

در این هنگام جماعتی مردم کوفه بدو برخاستند گفتند : تو باما در سخنان خودت انصاف نورزیدی ، نه توپیشی جستی و ما باز پس بمانیم و نه بازگشتی و ما را فرار افتاد و نه تو وفا نمودی و ماغدر ورزیده باشیم ، وما در تحت رکاب تو بسی شکیبائی و برشداید روزگار و میدان کارزار صبوری و در زیر رایت تو ثبات جستیم چندانکه از تواتر وقایع ومحاربات دستخوش فنا ومرگی شدیم و بعد از آن کردارهای ما جز مردن چیز دیگر نماند ، هم اکنون دست بیرون آر تا با تو برمرگ بیعت کنیم سوگند با خدای از عرصه پیکار بازگشت نکنیم تا خدای دولت فتح را نصیب ما سازد یا با نچه خواهد حکم فرماید .

اینوقت أبوالسرایا روی از آنان باز گردانید و مردمان را ندا بر کشید تا برای کندن خندق بیرون شوند ، کوفیان بیرون آمدند و بکندن کنده دست برآوردند ، وأبو السرایا نیز با ایشان تمام آنروز را بحفاری مشغول بود تا یکپاس از شب رفته بر این اساس بگذرانید.

از آن پس استرهای خود را آماده ساخته و بر مرکبها زین بر نهادند و خودش

ص: 31

در صحبت محمد بن محمد بن زید و نفری چند از علویین واعراب و گروهی از مردم کوفه بکوچیدند ، و این داستان در شب یکشنبه سیزده شب از شهر محرم الحرام برگذشته اتفاق افتاد و در قادسیه اقامت نمود تا دو ثلث از شب بر آمد وأصحا بش در خواب شدند آنگاه از کناره و پائین فرات راه بر نوشت تا براه بیابان در آمد ؛ و از آن طرف اشعث بن عبدالرحمن اشعثى بكوفه بتاخت ومردمان را بسوی هر ثمه بخواند و اشراف کوفه بخدمت هرثمه بیامدند و خواستارز نهار شدند ، هرثمه مسئلت ایشان را باجابت مقرون داشته مردمان را امان بداد و در تألیف قلوب ایشان مسامحت نجست ومنصور ابن مهدی بكوفه در آمد و هر ثمه در بیرون كوفه بماند و لشکرش را در حوالی خندق آن شهر بپراکند و دروازهای شهر را دیدبان نهاد چه از حیله أبوالسرایا ودیگران ایمن نبود .

منصور بن مهدی مردمان را خطبه براند و ایشان را نماز بگذاشت وغسان بن الفرج را هرثمه بحکومت کوفه بگذاشت و خودش روزی چند در ظاهر کوفه بنشست تامردمان در مهد امن وامان بیارامیدند و دلهای ایشان از وحشت و اضطراب حرب بیاسود ، پس از آن بطرف بغداد کوچیدن فرمود ، واز آنسوى أبوالسرایا دیگر مجال مقام نیافت و بآهنگ بصره برفت

ص: 32

بیان سفر کردن آبو السرایا پاره جهات و ملاقات با اعرابی و انجام کار وقتل او

چون أبوالسرایا خواست جانب بصره گیرد مردی أعرابی از اهالی بصره را بدید و از خبر بصره بپرسید ، اعرابی از غلبه سلطان و حکمران بر آنشهر و بیرون کردن عمال أبی السرایا را از بصره و فراهم شدن جمعی کثیر از مسوده در شهر که أبوالسرایا را امکان مقاومت با ایشان نیست باز نمود ، أبوالسرایا چون این خبر را بشنید مأیوس شد و خواست روی بواسط گذارد، آن مرد أعرابی بدو باز نمود که صورت حال در واسط نیز با بصره مساوی است وصلاح در ورود آنجا نیست با اعرابی گفت : تو کدام جای را برای توقف من مناسب میدانی؟

گفت : صلاح در آن میبینم که از دجله بگذری و در میان جوخی وجبل جای کنی. جوخی باجیم وخاء معجمه بروزن سکری دهی است از اعمال واسط . و جماعت اکراد ایشان را با خود گردآوری و هم از جماعت اکراد و اعراب سواد هر کسی را که مایل بصحبت تو باشد با خود ملحق داری ، و نیز از مردم امصار وطساسیج هر کسی بمسلك ومذهب تو است با خود پیوسته سازی ، أبوالسرایا بآنچه مرد اعرابی اشارت کرد پذیرفتار شد و بهمان راه اندر آمد، و بهر ناحیه در آمد مالیاتش را مأخوذ نمود وغلاتش را بفروخت و از آن پس آهنگ اهواز پیش آورد و تا شهر سوس براند .

أهل شهر دروازه ها را بروی به بستند ، أبوالسرایا ندا بر کشید : در را برگشائید ، چون در بر گشودند درون شهر شد ، و اینوقت حسین بن علی مأمونی والی اهواز بود رسولی به أبو السرایا بفرستاد و باز نمود که قتال أبی السرایا را مکروه میدارد و بازگشت او را از آنشهر بهر کجا که خود دوست دارد خواستار است أبوالسرایا این مسئلت محبت آیت را اجابت نکرد و اصرار بکارزار نمود

ص: 33

مأمونی نیز جنگی او را پذیره گردیده وقتالی شدید در میانه برفت ، جماعت زیدیه در تحت ركاب محمد بن محمد بن زید وجماعت علوییین نیز با او ثابت وراسخ بماندند و از مردم أبو السرایا جمعی کثیر کشته شد ، و مردم شهر سوس از دنبال ایشان بیرون تاختند .

غلام أبو السرایا بمبارزت ایشان بیرون آمد سپاه او گمان بردند که وی بهزیمت برفت لاجرم منهزم شدند و اصحاب مأمونی با ایشان بقتال در آمدند تا گاهیکه ظلمت شب پرده برآویخت ، اینوقت بهر طرف پراکنده گشتند و چارپایان ایشان همه از کار بیفتاده بودند ، و أبوالسرایا برفت تا راه خراسان را پیشنهاد نمودند و با اصحاب خود بقریه که برقانا نام داشت فرود شدند .

برقان بفتح باء موحده قریه در شرقی جیحون و تا جرجانیه خوارزم دو روز راه است و خراب شده و نام قریه از قراء جرجان وموضعی در بحرین است و برقا بعداز قاف الف مقصوره در چندین موضع است که در اشعار شعرای عرب مذکور است أما برقا نا که بعد از قاف والف نون والف باشد مذکور نیست .

و بالجمله میل کندی حکمران آن نواحی خبر أبی السرایا و اصحابش را بشنید جمعی سوار بدفع ایشان بفرستاد و از آن پس خودش نیز بجانب ایشان برفت و ایشانرا امان داد که جملگی را بخدمت حسن بن سهل بفرستد ، ومحمد بن محمد بنگارش نامه بحسن بن سهل پیشی جست و از وی خواستار شد که بر جان محمد ببخشاید و عطوفت و مهربانی فرماید .

حسن بن سهل گفت : بناچار گردنت را باید بزد ، پاره از دولتخواهان حسن گفت : ای أمیر چنین مکن چه هارون الرشید گاهی که بر جماعت برامکه خشمناك و انتقام از آنها میکشید حجتی که بر آنها اقامت کرد این بود که این افطس را که عبدالله بن حسن بن حسن بن علی بن علی بن الحسین بن علی علیه السلام باشد چرا بقتل رسانیدند ، و برامکه را باین سبب بکشت وریشه ایشانرا از جهان برافکند تو نیز بقتل قتل پای مگذار و او را بخدمت أمیر المؤمنین مأمون بفرست .

ص: 34

حسن بن سهل بدان دستور عمل کرد ولی سوگند یاد نمود که ابوالسرایا را بخواهد کشت ، چون أبوالسرایا را فرستادگان شد کندی بخدمت حسن بن سهل بیاوردند ، و اینوقت در لشکر گاهی که در مداین بیار استه بود منزل داشت با أبوالسرایا گفت : تو کیستی ؟ گفت : سری بن منصورم ، گفت : نه چنین است بلکه ناکسی و خوار مایه پسر خوار مایه وناكس ومخذول پسر مخذولی ، بعداز آن گفت : ای هارون ابن خالد برخیز و در قصاص برادرت عبدوس گردن وی را بزن ، هارون بپای شد أبوالسرایا را پیش آورده سر از تنش بیفکند .

حسن بن سهل بفرمود تا آن سر را در جانب شرقی و بدنش را در جانب غربی از چوب بیاویختند ، و نیز أبوالشوك غلام أبی السرایار ابکشتند و جسدش را باأبوالسرایا مسلوب ساختند ، ومحمد بن محمد را بخراسان حمل کردند و اورا در حضور مأمون که در اینوقت در عمارتی رفیع جلوس نموده بود حاضر کردند .

فضل بن سهل بانگ بر کشید : سرش را برگشائید برگشودند و مأمون از حداثت سن وخورد سالی او شگفتی همی گرفت و بفرمود تا اورا در سرایی فرود آوردند وفرش وخادمی معین کردند و محمد در آن سرای در بند وقید مقید بود و نزدیك بچهل روز بانحال بپائید پس از آن شربتی بدو خورانیدند چنانکه جگرو اندرون اورا برهم فروریخت تا بمرد ؛ از محمد بن جعفر حدیث کرده اند که محمد بن محمد را در مرو مسموم کردند و در آنجا بمرد .

أبوالفرج گوید : در دواوین لشکریان نظر کردند دویست هزار مرد کارزار از سپاه سلطان در جنگهای ابوالسرایا بقتل رسیده بود ؛ قاضی نور الله شوشتری در کتاب مجالس بشرح حال أبی السرایا سرى بن منصور شیبانی اشارت کرده میفرماید : در هدم قواعد مخالفان ضلالت مبانی قهر آسمانی و بلای ناگهانی بود و در سال یکصدو نود و هشتم هجری مردم کوفه را با خود متفق ساخته محمد بن إسماعیل ابن إبراهیم بن إمام حسن سلام الله علیه را به پیشوائی قوم اختیار کرده خروج نمود خلق را با مامت حضرت امام رضا علیه السلام و عمل بكتاب وحدیث دعوت نمود و چون

ص: 35

کارش قوت گرفت و علویة از اطراف و اکناف بنصرتش فراهم شدند و بر کوفه و اغلب ولایات عراق مستولی و نافذ الحكم گردید سکه و دینار و درهم را در شهر کوفه بنام مبارک حضرت امام رضا علیه السلام مزین ساخت ؛ صاحب روضة الصفا ودیگر مؤرخین بأحوال أبی السرایا اشارت کرده اند که از جمله سرهنگان هرثمة بن أعین بود .

بیان احوال کسانیکه با ابوالسرایا خروج کردند و دست بیعت بدو دادند

أبوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبیین میگوید : بیشتر اهل کوفه مگر کسانی که صاحب فضل و غنائی نبودند با أبوالسرایا خروج نمودند و عدد ایشان بدویست هزار تن پیوسته بود بلکه از آن بیشتر ، میگوید با محمد بن حسین اشنانی راوی خبر گفتم : أحمد بن عبیدالله بن عمار از یحیی بن عبدالحمید حمانی حدیث نمود که أبوبكر و عثمان دو پسر أبوشیبه را که با أبو السرایا خروج کرده و یکی را جامه زرد و آندیگر را سرخ بر تن بود نگران شدم که همی گفتند مردمان با ما تأسی نمی کنند گفت: ایشان در آنوقت باین محل و مقام و محمل نبودند و بزرگان عصر با محمد بن إبراهیم بیعت کردند .

از کسانی که از وی حدیث کردند دو پسر أبی شیبه بودند مثل یحیی بن آدم چه او باوی بیعت نمود و محمد با او شرط مینهاد و یحیی همی گفت : استطاعت ندارم استطاعت ندارم و محمد با او میفرمود : قرآن خدای این را از بهر تو مستثنی داشته چه خداوند تعالی میفرماید : «اتَّقُوا اللَّهِ مَا اسْتَطَعْتُمْ»بعد از آن محمد اشنانی با من حدیث نمود که مخول بن إبراهیم نیز با وی خروج کرده بود و می نویسد وعاصم

ص: 36

ابن عامر ، وعامر بن کثیر سراج ، وأبو نعیم فضل بن دكین ، وعبد ربه بن علقمة و یحیی بن حسن بن فزارونظراء ایشان از وی مذکور میداشتند ، محمد بن منصور گوید : از مصفی بن عاصم شنیدم میگفت : از أبوالسرایا میشنیدیم که همی گفت : در ارتکاب هیچ فاحشه در حضرت خدای عزوجل هرگز بمعصیت نرفتم ، و نیز شنیدم میگفت : از هیچکس آن گونه هیبت که از محمد بن إبراهیم یافتم نیافتم .

أبوعبید صیرفی گوید پدرم با من حدیث نمود که نگران أبو السرایا شدم که دو مکوک پر از جو بدو آوردند، یکی از آن دو را در حضور خودش میریخت و آندیگر را در پیش روی اسبش ، وخودش زودتر از اسبش آن جورا میخورد، مکوك بروزن تنور طاس وسطلی است که بدان آب خورند و پیمانه ایست که در آن یك صاع و نیم صاع یا نصف رطل بگنجد .

صاحب قاموس مینویسد : مکوك بر وزن تنور جامی و طاسی است که در آن آب می نوشند و پیمانه ایست که گنجایش یك صاع و نیم با یك رطل یا هشت اوقیه یا نصف ویبه را دارد ، و ویبه بیست و دو مد یا بیست و چهار مد بمد پیغمبرصلی الله علیه و آله است یا سه کیل است و کیله یکمن وهفت ثمن من است و من دورطل است و رطل دوازده اوقیه است و اوقیه یك استار و ثلث استار است و استار چهار مثقال و نیم است و هر مثقالی یک درم وسه ربع درم است ودرم شش دانگ است و هردانگی دو قیراط است و هر قیراطی دو طسوج است و هر طسوجی دو دانه است و هردانه شش یك هشت یك درم است که عبارت از یك جزو از چهل و هشت جزو درم است .

وجمع مكوك مكاكیك بر وزن قنادیل ومکا کی بر وزن صحاری است وكاف اخیر بدل بیاء شده است ، و در بعضی کتب لغات نوشته اند : ابن انباری گفته : این معنی ممنوع است و در جمع مكوك مکاکی گفته نمیشود بلکه مکاکی جمع مکاء است که مرغی است ، شاعر گوید : مکاؤها غرد یجیب الصوت من ورشانها ، و در صحاح اللغة جزئی اختلافی با آنچه مذکور شد هست .

در تاج العروس می نویسد : مکوك ظرفی است که بالای آن تنگ و شکمش

ص: 37

وسیع است ، و در حدیث ابن عباس در تفسیر آیه شریفه «صواع الملك» میگوید صواع بهیئت مكوك است ، وعباس را در زمان جاهلیت پیمانه بآن گونه بود که در آن آب میآشامید ، و مكوك مكیال و پیمانه است مردم عراق را و مقدار آن بر حسب اختلافی که مردمان بر آن دارند مختلف می شوند ، و در حدیث انس وارد است که رسول خدای صلی الله علیه و اله بمكوك وضوء میساخت ، و بعضی نوشته اند : کر شصت قفیز است وقفیز هشت مكوك و مكوك یكصاع و نیم و آن عبارت از کیلجه است و این است حدیث انس ، یغتسل بخمس مكاكیك .

بالجمله محمد بن حسین اشنانى گوید : إبراهیم بن سلیمان مقری بامن حدیث نمود که با أبوالسرایا بر فراز قنطره ایستاده بودم و محمد بن محمد در بیابان أثیر بود .

یاقوت حموی گوید : أثیر باثاء مثلثه تصغیر اثر است ، صحراء أثیر در كوفه است ، أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب صلوات الله وسلامه علیه جماعت غلات را که آن حضرت را بخدائی میستودند در آن بیابان بسوزانید

در این اثنا مردی را که هرثمه تعلیم کرده بود بدیدند که بیامد و با ابوالسرایا گفت : جماعت مسودة از یكطرف جسر داخل شدند و محمد بن محمد را بگرفتند ومراد او این بود که بواسطه این دسیسه أبوالسرایا از موقف خود دوری بجوید ، چون بوالسرایا این سخن را بشنید و گرفتاری محمد را خبر یافت اسب بجانب صحراء أثیر براند

و از این طرف چون أبوالسرایا از آن مکان برفت هر ثمه داخل کوفه شد و بموضعی که بدار الحسنی معروف بود برسید ، و از آن سوى أبوالسرایا در آن بیابان شتابان شد و محمد را نگران شد که بر منبری ایستاده قراءت خطبه می نماید که آن خبر از روی مکر و حیلت بوده است ، پس در کمال شتاب بازگشتن بدانست گرفت و مردی که اورا مسافر طائی میخواندند و از بنی شیبان بود جز آن که در قبایل طی نازل شده و بایشان منسوب شده باأبوالسرایا بود .

ص: 38

پس أبو السرایا بر گروه مسوده حمله ور گردیده چون نهنگ بلا و پلنگ وغا ایشان را هزیمت نمود تا گاهی که بموقف خودشان بازگردانید، در این حال مردی بدو بیامد و گفت : از جماعت مسوده گروهی در ویرانه که در آنجا است بكمین تو اندر اند ، أبو السرایا گفت : آیا ایشانرا بدیدی ؟ آن خرابه را بدو بنمود .

أبو السرایا در میان ایشان برفت و مدتی در از اقامت کرده پس از آن بیرون آمد وهمی شمشیر خودرا میسترد و بستهای خون از خویشتن میزدود ، و بهمان حال روی بجانب هرثمه نهاد و از آن پس من داخل شدم در آنحال آن قوم را همه افتاده یعنی آن جماعت را که در ویرانه بودند همه را کشته و پاره پاره افتاده اند ومركبهایشان بهم می جهند و چون آنانرا بشمردم یکصد تن یا نود و نه تن بودند که أبو السرایا بقتل رسانیده بود .

محمد بن منصور گوید : از أبو القاسم بن زهیر گاهی که در منزل حسنی موسوم بورینه شنیدم می گفت : خبر مرگ برادر محمد بمن رسید و اینوقت در مغرب زمین بودم بگوشه برفتم و بقدر یک دلو یا دو دلو از هر دو چشمم آب بریختم و از آن پس قصیده در مرثیه وی بگفتم با اینکه چیزی از تشبیه سخن میراند یعنی بمذهب مشبهه سخن میراند ، بعد از آن قصیدۀ ازرقعه که در آن ثبت کرده بود بر من بخواند و من بر نگاشتم و آن قصیده این است .

یا دار دار غرور لا وفاء لها *** حیث الحوادث بالمكروه تستبق

برحت أهلك من کد و من أسف *** بمشرع شربة التصدیر و الرنق

فان یكن فیك للاذان مستمع *** یصبی و مرأى تسامی نحوه الحدق

فأی عیشك إلا و هو منتقل *** و أى شملك إلا و هو تفترق

من سره أن یرى الدنیا مغلظة *** بعین من لم یخنه الخدع و الملق

فلیأت دارأ جفاها الانس موحشة *** مأهولة حشوها الأشلاء و الخرق

إلى آخرها .

حمدان بن منصور گوید: از قاسم بن إبراهیم شنیدم میگفت : مردی را میشناسم

ص: 39

که خدای را در شبی در خانه میخواند و گفت : اللهم إنی أسئلك بالاسم الذی دعاك به سلیمان فجائه السریر ، بار خدایا من سؤال میکنم ترا بأن اسمی یعنی اسم اعظمی که سلیمان بن داود ترا بأن بخواند و تخت بلقیس در یك چشم زدن نزد او حاضر شد ، در ساعت آن خانه خرما بروی نثار کرد .

و نیز از قاسم شنیدم گفت : مردی را میشناسم که خدایرا بخواند و گفت : اللهم إنی أسئلك بالاسم الذی من دعاك به أجبته ، بار خدایا مسئلت مینمایم از تو ببر کت و جلالت آن اسمی که هر کسی ترا بأن نام بخواند اجابت میفرمائی اورا و آن مرد در این حال در ظلمت و تاریکی آن خانه بود فی الفور از نور و روشنائی پر شد و از این کلام و از آن مرد خودش را اراده کرده بود و چنان بود که قاسم بن إبراهیم آهنگ خروج نمود و امرش از بهرش فراهم شد در این حال در لشکرگاهش آواز طنبوری بلند گشت قاسم گفت أبدا این قوم اصلاح نمی شوند ، و از آنجا فرار کرده باران و اصحاب خودرا بجای بگذاشت .

أبو الفرج علی بن حسین اصفهانی میگوید : و در جمله آنچه علی بن أحمد عجلی بمن مکتوب کرده بود این است که خبرداد ما را یحیى بن عبدالرحمن که هیثم بن عبدالله خثعمی این اشعار را در مرثیه أبی السرایا گفته است ، وابن عمار نیز این ابیات را مذکور داشته و میگوید :گوینده آنرا نمی شناسد :

سل عن الظاعنین ما فعلوا *** و این بعد ارتحالهم نزلوا

لیت شعری و اللیت عصمة من *** یامل ما حال دونه الأجل

أین استقرت نوى الأحبة أم *** هل یرتجی للأحبة القفل

ركب الحت ید الزمان على *** ازعاجهم فی البلاد فانتقلوا

بنی البشیر النذیر الطاهر الطهر *** و من أقرت بفضله الرسل

خانهم الدهر بعد عزهم ***و الناس بالدهر خائن ختل

بانوا فظلت عیون شیعتهم *** علیهم لا تزال تنهمل

و استبدلوا بعدهم عدوهم *** بئس لعمری بالمبدل البدل

ص: 40

یا عسكرا ما أقل ناصره *** لم یشنه من عدوه الدول

فابكهم بالدماء إن نفد الدمع *** فقد حان فیهم الأمل

لا تبك من بعدهم على أحد *** فكل خطب من سواهم جلل

فی فیلق یملأ الفضاء به *** كأنما فیه عارض وبل

رماهم الشیخ من كنانته *** و الشیخ لا عاجز و لا نكل

بالخیل تردی و هن ساهمة *** تحت رحال كأنها أبل

و السابقات الجیاد فوقهم *** و البیض و البیض و القنا الذبل

و الرجل یم شون فی أظلتها *** كما تمشى المصائب البذل

و الیزنیات فی اكفهم *** كأنما فی رؤسها الشعل

حتى إذا ما التقوا على قدر *** و القوم فی هوة لهم زجل

شدوا على عترة الرسول و لم *** یثنیهم رهبة و لا و هلوا

فما رعوا حقه و حرمته *** و لا استرابوا فی نفس من قتلوا

و الله آملی لهم و أمهلهم *** و الله فی أمره له مهل

بل أیها الراكب المخبر والناعی *** أبن لی لامك الهبل

ما فعل الفارس المحامی إذا *** ما الحرب فرت أنیابها العفل

ءأنت أبصرته على شرف *** لله عیناك أیها الرجل

من فوق جذع أناف شائلة *** ترقى إلیها بلحظها المقل

إن كنت أبصرته كذاك فما *** أسلمه ضعفه و لا الفشل

و لو تراه علیه شکته *** و الموت دان و الحرب تشتعل

فی موطن والخوف مشرعة *** فیما قسى المنون تنتصل

و القوم منهم مضرج بدم *** و موثق اسره و منجدل

و فایض نفسه و ذو رمق *** یطمع فیه الضباع و الحجل

فی صدره کالوجار من یده *** یغیب فیها السنان و الفشل

یمیل منها و الموت یحفزه *** كما یمیل المرنح الثمل

ص: 41

فی كفه عضبة مضاربها *** و ذابل کالرشاء معتدل

لخلت أن القضاء فی یده *** و للمنایا من کفه رسل

یارب یوم حمى فوارسه *** و هو لا مرهق و لا عجل

كأنه آمن منیته *** فی الروع لما تشاجر الاسل

فی موطن لا یقال عاثره *** یغص فیه بریقه البطل

***

أبا السرایا نفسی مفجعة *** علیك و العین دمعها خضل

من كان یعطى علیك مصطبرا *** فان صبرى علیك مختزل

هلا وقاك الردى الجبان إذا *** ضاقت علیه بنفسه الحیل

أم كیف لم یخشك المنون و لم *** یرهبك إذ حان یومك الأجل

فاذهب حمیدا فكل ذی اجل *** یموت یوما إذا انقضى الأجل

و الموت مبسوطة حبائله *** و الناس ناج منهم و مختبل

من تعتلقه تفت به أبدا *** و من نجا یومه فلا یئل

ص: 42

بیان أحوال عبد الله بن جعفر بن ابراهیم بن جعفر بن حسن بن حسن بن علی بن ابی طالب علیهم السلام

أبو الفرج در مقاتل الطالبیین گوید : مادر عبدالله بن جعفر بن إبراهیم بن جعفر بن حسن بن حسن بن علی بن أبی طالب علیه السلام آمنه دختر عبیدالله بن حسین بن علی بود، در زمان مأمون بجانب فارس بیرون شد و در عرض راه فارس گروهی از خوارج او را بقتل رسانیدند .

بیان حاله محمد بن عبدالله بن حسن بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیهم السلام و شهادت او

در کتاب مقاتل الطالبیین مسطور است که محمد بن عبدالله بن حسن بن علی بن حسین بن علی بن أبی طالب صلوات الله علیهم مكنى بأبی جعفر است وی پسر افطس است که خبر قتل او در زمان رشید مذکور است ، مادرش زینب دختر موسی بن عمر بن علی بن الحسین علیه السلام است .

علی بن حسن بن علی بن حمزه علوی گوید : عم من محمد بن علی با من خبر داد که إبراهیم بن أبی محمد بریدی با من گفت که نزد معتصم حضور داشتیم و اینوقت معتصم ولیعهد در زمان مأمون بود ، پس معتصم عمودی آهنین سنگین بر گرفت و از شدت نیروئی که اورا بود آن عود را بر هشت تاب به پیچید آنگاه بعباس بن علی بن ریطه افکند و او هفت تاب بداد و یك تاب بگذاشت ، بعد از آن معتصم روی بمحمد بن

ص: 43

عبدالله بن افطس آورد: أما شما ای أبو جعفر همانا از این هنرمندی و زور آوری چیزی ندارید .

و محمد خشمناك شد و گفت : آیا نسبت بمن چنین سخن کنی ؟! بیاور آنرا، پس معتصم باز کرده بدوافکند ، محمد گفت : هاها و آن عمود را همی باز گشود و بگردانید تا شانزده مرتبه بتابید و لوله ساخت ، و چهره معتصم از دیدار این حال همی زرد و سرخ گردید و چنان که در حق او در خدمت مأمون سخن کرده بود و مأمون امارت شهریرا بدو موكول ساخته ، چون محمد آن عمود را از دست بینداخت با محمد گفت : با من وداع كن وبعمل خود راه برگیرمحمد چنان کرد.

و چون بیرون شد شربتی برای او بفرستاد که باز هر آمیخته بود و گفت : دوست میدارم که این شراب را بنوشی چه من بیاد تو افتادم وهمی دوست میدارم که چون شربت برسد بیاشامی، میل آن شربت مسموم را بنوشید و در همان وقت شهید گردید .

راقم حروف گوید : چه بسیار عجز و لابه و استغاثه و تضرع در حضرت خداوند مجیب الدعوات و غافر السیئات واجب است که عاقبت آدمی را مقرون بسعادت وخیر بگرداند که دچار معاصی کبیره که آمرزشی ندارد نگردد و بهیچ چیزمغرور وفریفته نشود ، زیرا که اولاد عباس بن عبدالمطلب که در شجره طیبه رسول خدای صلی الله علیه و اله بودند بایستی بشقاوت دنیا پرستی و ریاست طلبی بجائی برسند که أولاد آنحضرت و ائمه دین مبین و اولیای خداوند آسمان و زمین را شهید سازند ، و مانند منصور و هارون و مأمون که در میان خلفای عباسی دارای فضایل و معلومات ومعارف و فراستی مخصوص و از همه ممتاز هستند بچنین عواقب وخیمه وشقاوت سخت بنیاد مبتلا شوند و دنیا و آخرت بیاد دهند .

خوشا بکوتاهی زمان و ایام سلطنت أمین که مجال این گونه ارتکابھانگشت چنانکه أبو الفرج در کتاب مقاتل می نویسد : سیره محمد أمین در امر آل أبی طالب برخلاف خلفای پیشین افتاده چه بواسطه تشاغل بلهو و لهب و مداومت بشرب مدام

ص: 44

و عیش بکام و محاربت میان او و برادرش مأمون تا گاهی که بقتل رسید در حق آل أبی طالب بهیچوجه وهیچ سبب حادثه روی نداد ، این بنده نیز در ذیل حال محمد أمین و سیره و اطوار او باین مطلب اشارت نموده است .

بیان شورش جماعت حربیة در بغداد و منازعه باحسن بن سهل

طبری و ابن أثیر گویند: حسن بن سهل گاهی که هرثمة بن أعین روی بخراسان نهاد در مداین بود و یکسره در آنجا اقامت داشت تا گاهی که خبر قتل هرثمه ورفتار مأمون با او در ازای خدمات نیکو و مراتب دولتخواهی وزحمات فوق العاده او در دفع اعادی دولت وعدوان مأمون بأهل بغداد وجماعت حربیة و مردان عرصه هیجا برسید.

در این هنگام حسن بن سهل بعلی بن هشام که از جانب او والی بغداد بود پیام فرستاد که در ایصال ارزاق وجیره لشكریان بغدادی و حربیة بمماطلت و مسامحت بگذران و با یشان چیزی عطا مكن، واین کردار حسن از آن روی بود که پیش از آن بایشان وعده داده بود که رزق وروزی و وظایف ایشانرا برساند .

و چون هرثمة بن أعین بأهنگ خراسان بیرون شد جماعت حربیة غوغاء و شورش بر آوردند و گفتند : ما راضی نمی شویم تا گاهی که حسن بن سهل را از بغداد بیرون ومطرود کنیم ، از جمله عمال حسن بن سهل در بغداد محمد بن أبی خالد و أسد بن أبی الأسد بودند و حربیة بابشان بتاختند و هر دو را از بغداد بدوانیدند وإسحاق بن موسی بن مهدی را از جانب مأمون در بغداد خلیفه گردانیدند و هر دو فرقه بر این امر یکجهت وراضی شدند .

چون حسن بن سهل این خبر بدانست پوشیده و پنهان بایشان بفرستاد و با سرهنگان آنها مکاتبه کرد تا از جانب لشكرگاه مهدی انگیخته شدند

ص: 45

و ششماهه ارزاق لشکریان را بداد ، پس جماعت حربیة إسحاق بن موسی را بجانب ایشان تحویل دادند و او را بر نهر دجیل فرود آوردند ، از آن سوی زهیر بن مسیب بیامد و در لشکرگاه مهدی نازل گشت وحسن بن سهل علی بن هشام را برانگیخت واو از جانب دیگر برفت تا در کنار نهر صرصر فرود آمد، و از آن پس خودش وعلى بن أبی خالد وسرهنگان ایشان شب هنگام بیامدند تا داخل بغداد شدند .

پس علی بن هشام در سرای عباس بن جعفر بن محمد بن أشعث خزاعی بدروازه محول هشت روز از شهر شعبان المعظم نزول نمود ، و از آن پیش جماعت حربیة گاهی که بایشان رسیده بود که مردم کرخ بأن اراده هستند که زهیر وعلی بن هشام را داخل نمایند دروازه کرخ را استوار ساخته بودند ، پس آن گروه آن دروازه را بسوختند و از قصر وضاح تا داخل باب الكرخ تا اصحاب قراطیس در شب سه شنبه غارت کردند .

وعلی بن هشام در صبحگاه این شب اندر آمد و سه روز بر قنطره صراط عتیقه و جدیده و اطراف آسیابها با آن جماعت مقاتلت داد و از آن پس که بر دشواری حرب وثبات حربیة نگران شد مردم حربیة را وعده نهاد که بعد از رسیدن غله و خرمن روزی ششماهه ایشان را بدهد ایشان خواستار شدند که بهر یك از ایشان معجلا پنجاه در هم عطا کند تا در شهر رمضان بمصرف خود رسانند .

علی بن هشام قبول نمود و شروع باعطای آن مبلغ شد هنوز تمام نگشته بود که زید بن موسی بن جعفربن محمد بن علی بن حسین بن علی بن أبیطالب علیه السلام که در بصره خروج کرده و معروف بزیدالنار شده بود خروج فرمود چه از زندان علی ابن أبی سعید نجات یافت و در ناحیه انبار خروج کرد و برادر أبو السرایا با او بود و این حکایت در ذی القعده سال دویستم روی داد.

پس جمعی را بدو بفرستاد و او را بگرفتند و نزد علی بن هشام بیاوردند و زید النار افزون از یك جمعه در نگ نموده بود که از حربیة هزیمت شدند و در نهر صرصر نزول نمودند ، و این قضیه از این روی نمایان شد که علی بن هشام باجماعت حربیه دروغ رانده و آن وعده را که قرار داده بود بهر مردی پنجاه در هم بدهد نداد

ص: 46

و چندان بمماطلت بگذرانید که از رمضان المبارك بعید قربان رسید، ونیز خبر هرثمه و آن رفتاری که با وی در مرو بجای آورده بودند گوشزد حربیة شد از این جهت بر علی بن هشام سخت گرفتند و او را مطرود ساختند و متولی این کار و قائم بأمر حرب محمد بن أبی خالد بود .

و این از آن بود که چون علی بن هشام بشهر بغداد در آمد نسبت بمحمد بن أبی خالد بتوهین و تخفیف میرفت ، و در میان محمد بن أبی خالد وزهیر بن مسیب بعضی سخنان بگذشت و کار بدانجا پیوست که زهیر بمحمد تازیانه بزد و محمد از این کار خشمناك شد و تحول إلى الحربیة فی ذی القعدة ، و چون بان گروه تحویل داد رایات حرب را منصوب ساخت و مردم بر گردش انجمن شدند وعلی بن هشام طاقت مقاومت با ایشان را نیافت تا گاهی که اورا از بغداد بیرون کردند و از دنبالش نیز بتاختند تا او را از نهرصرصر هزیمت کردند .

ابن أثیر گوید: بعضی گفته اند : سبب این حال وجنبش و شورش ابناء برای این بود که حسن بن سهل عبدالله بن علی بن ماهان را بتازیانه حد بزد لاجرم جماعت ابناء خشمناك شدند و خروج نمودند .

بیان انگیزش شورش و فتنه و آشوب میان بنی سامه و بنی ثعلبه در شهر موصل

در این سال در شهر موصل فتنه عظیم و آشوبی پر آسیب در میان بنی سامه و بنی ثعلبه حادث شد مردم بنی ثعلبه بناچار بمحمد بن حسین همدانی برادر علی بن الحسین أمیر شهر پناهنده شدند ، نه با ایشان فرمان داد تا بجانب بریة و بیابان بیرون شوند بنی ثعلبه اجابت فرمان را بسوی بیابان شتابان گشتند بنو سامه با هزار تن مرد نبرد بدنبال آنان تا زمین عوجاء تازان گردیده و ایشان را در بندان دادند .

ص: 47

این داستان در خدمت علی و محمد پسران حسین معروض افتاد جمعی رجال جنگ سکال را بقتال ایشان مأمور ساختند آن جماعت بتاختند و جنگ در انداختند و هر چه تصور شود حربی سخت بپای بردند و از بنی سامه جماعتی را قتیل و گروهی را اسیر نمودند و از بنی تغلب گروهی را دستگیر نمودند چه ایشان نیز با آنان بودند و آنجمله را در آن شهر بزندان افکندند ، و از آن پس أحمد بن عمر بن خطاب عدوى تغلبی بخدمت محمد بن حسین بیامد وخواستار مصالحت ومسالمت گردید محمد نیز پذیرفت و کار بصلح انجامید و فتنه بخوابید .

بیان لشکر کشیدن حکم بن هشام أمیراندلس بسوى بلاد مردم فرنگ

در این سال حكم بن هشام پادشاه اسپانیول لشکری بسرداری عبدالکریم بن مغیث بجانب آن شهرهای اندلس که در تصرف مردم فرنگ بود بفرستاد و آن مردم سپاهی راه بر سپردند تا با راضی أهل فرنگی و میان بلدان ایشان رسیدند و جنگ ساختند و غارت بنمودند و چندین دژ و قلعه استوار را از بیخ و بن بر کندند ومرتبا چون موضعی را خراب کردند و مردمش را بکشتند و تاراج کردند بموضعی دیگر تاختند وخزاین ملوك ایشان را بدست آوردند .

پادشاه ایشان چون نگران این گونه کردار و رفتار مسلمانان نسبت با مصار خودشان گردید با ملوك و فرمانگذار ان تمام آن نواحی مکاتبت نمود و خواستار یاری گشت ، جماعت نصرانیه از هر طرف بدرگاهش بیامدند و گروهی بزرگی فراهم شدند و آن پادشاه با آن کثرت سپاه در برابر سپاه مسلمانان حاضر شد و در میان این دو لشكر نهری فاصله بود، روزی چند در میان ایشان جنگی بس شدید وقتالی بس صعب بپای رفت ، مسلمانان همی خواستند از آن نهر بگذرند و نصرانیان مانع بودند .

ص: 48

چون مسلمانان این منع ودفع را نگران شدند از کنار رودخانه بیکسو شدند و چون مشرکان این حال را بدیدند بر جرأت و جلادت بیفزودند و از نهر بگذشته و جنگ در پیوستند ، عظیم تر حربی در میان ایشان برفت سر انجام مشركان بجانب رودخانه هزیمت شدند ، اینوقت مسلمانان باستان آتش نشان و شمشیر آذر فشان برایشان بتاختند و جمله را به تیغ و تیر فرو گرفتند و اسیر نمودند هر کس از نهر بگذشت جان بسلامت برد و از سر کشان و ملوك و پشتیبانان ایشان جمعی را اسیر کردند .

مردم فرنگی باز شدند و در یك سوی رودخانه ملازمت ورزیدند و مسلمانان را از گذشتن از نهر مانع بودند ، وسیزده روز بر این حال بودند و همه روز بجنگ و قتال اشتغال و در آتش حرب اشتعال داشتند ، در این حال باران بباریدن آمد و آب رودخانه طغیان گرفت و گذشتن از نهر دشوار شد لاجرم عبدالکریم در هفتم ذی الحجه از ایشان بازگشت.

بیان خروج بربر در ناحیه مورور از اراضی اندلس و قتل او بحکم حکم

و هم در این سال شخصی خارجی از مردم بربر در ناحیه مورور از اراضی اندلس خروج کرده جماعتی نیز با او موافقت کردند ، مورور بفتح میم وسكون واو وضم راء مهمله وسکون و او دوم وراء مهمله نام کوره وشهری است در اندلس که باعمال قرمونه متصل میشود در میان غرب وقبله قرطبه واقع است و تا قرطبه بیست فرسنگی مسافت دارد ؛ أما ابن أثیر بعد از واو أول راء مهمله و بعداز و اودوم نیزراء مهمله ثانیه تصریح میکند و بر خلاف یاقوت حموی که بعد از واو أول زاء می نگارد.

بالجمله نامه عامل مورور در خروج ایشان بحكم بن هشام پادشاه اسپانیول

ص: 49

برسید حکم این حکایت را مخفی بداشت و در همان ساعت یکی از سرهنگان خودرا بخواند و پوشیده این داستان با او باز نمود و فرمود: در همین هنگام بسوی این خارجی راه برگیر وسرش را برای من بیاور واگرنه سر او را بیاوری سرتو بجای او از تن جدا میشود ، و من در همین مکان که اکنون نشسته ام هستم تا باز آئی .

قائد با کمال هول و تشویش بجانب خارجی برفت و چون بمورور نزدیك شد از حالش پرسیدن و پژوهیدن گرفت و با احتیاط ودقتی بسیار و احترازی شدید مکانش را معلوم کرد آنگاه سخن حكم بن هشام را : اگر سر او را نیاوری سر تو در عوض سر اوست تذکره نمود و بدانست جانش در معرض تلف است ناچار خویشتن را بر سبیل سلوك مخاطره بهر جای بیفکند و بحیلت و مکیدت کار کرد تا بروی در آمد و او را بکشت وسرش را دلیرانه بخدمت حکم بیاورد .

چون بآنجا رسید حکم را همانجا بدید که جای بجای نشده بود و زمان غیبت این سرهنگ چهار روز امتداد یافت ، حکم سر خارجی را بدید بسی احسان با سرهنگی نمود ومقامش را بلند ساخت .

بیان اسامی ولاة مملکت و از ابتدای دولت عباسیه تا سال دویستم هجری

چنانکه در تاریخ مصر و أخبار الأول إسحاقی مذکور است ابن وصیف شاه گوید : چون خلافت با بنی عباس انتقال یافت وعبدالله سفاح بر مسند خلافت بنشست عبدالله بن علی عباسی را در طلب کسانیکه از بنی امیه باقی بودند برزمین شام فرستاد و از آن پس مأموری بجانب مصر روان داشت تا أمیر عبدالله بن مروان حمار را که آخرین والیان بنی امیه در مصر بود بگیرد. در و چون أمیر عبدالله این خبر بشنید بخزائن أموال خود در آمد و یازده هزار دینار

ص: 50

زر بر گرفت آنگاه دوازده قاطر حاضر ساخت و این دنانیر و پاره قماش و فرش و جز آن را بر آنها بار و جماعتی از عبید و غلامان خود را با خود برگرفت پس از آن خریطه را که در میانش جواهر زواهر گرانبها بود بر میان خود بر بست و بطور فرار از مصر راه برداشت و بجانب بلاد نوبه روی نهاد و چون بأن زمین رسید در آنجا شهرهای ویرانه بدید و قصور سخت بنیان را نگران گردید در پاره از آن قصور فرود آمد و با غلامان خود فرمان داد تا آن قصر را از خاك و خاکروبه برفتند و از آن فرشهای فاخر که با خود بیاورده بود مفروش ساختند .

آنگاه با یکی از غلامان خود که بعقل او وثوق داشت گفت : نزدیك پادشاه نوبه برو و برای من امانی بر قتل بگیر ، آن غلام بخدمت ملك نوبه برفت و پس از ساعتی باز بیامد و پیکی از طرف پادشاه نوبه با او بود : چون قاصد بخدمت أمیر عبدالله رسید گفت : پادشاه بتوسلام میرساند و میفرماید ، برای جنگی جستن بدو بیامدی یا پناهنده هستی .

امیر گفت : از طرف من بدوسالام برسان و بگو برای آن آمده است که از دشمنی که آهنگی قتل او را دارد تو پناه آورده ، آن قاصد با آن جواب برفت و بعداز ساعتی بازگشت و گفت : پادشاه در همین ساعت نزد تو می آید؛ و از این پیش این داستان در مقام خود باندك تفاوتی تا بآخر مسطور شد، و آخرالأمر أمیر عبدالله بعداز مراجعت بمصر بدست عمال منصور خلیفه عباسی دچار گردیده و او را ببغداد حمل کرده در زندان منصور بماند تا بدیگر جهان عنان کشید ، وعمالی که در زمان خلفای بنی عباس در مصر امارت یافتند ایشانرا عمال خراج مینامیدند.

و خلفا را عادت بر آن بود که هر کسی را والى مصر مینمودند با وی شرط میکردند که اسبهای تازی و جامه های دیبق و تنیسی و طرازهای صعیدیة و بعضی اشیاء نفیس اسکندریه وجلهای اسب وانگین مصری و استرها و در از گوشها بدر بار خلافت مدار بفرستند.

أول کسی که در زمان خلفای عباسی والی ولایت مصر شد أمیر صالح بن علی

ص: 51

ابن عبدالله عباسی بود که در سال یکصد و سی وسوم هجری امارت مصریافت و دو نوبت این امارت بدو تفویض شد .

پس از وی أمیر أبی عون حکمران آن دیار گردید و نام او عبدالملك الأزدی است و امارت او دوامی نداشت ، و بعد از او أبوعیینه موسی بن کعب ولایت یافت امیری او در سال یکصدو چهل ویکم وامارتش یکسال کمتر بود .

پس از وی أمیرمحمد بن أشعث خزاعی بامارت مصر کامیاب شد وزمان أمارت وی ممتد نشد و چون أمارتش منقضی گشت حمید بن قحطبه بولایت آن أیالت ممتاز آمد أمارت او نیز امتداد نداشت و معزول گردید.

پس از عزل او أمیر یزید بن حاتم مهلبی در سال یکصد و چهل و هفتم بر مسند حکومت مصر شناخته مردم عصر گردید ، در زمانش قحط وغلا در زمین مصر بالاگرفت زمینها از خست نیل در هم شکست و طراوت آب نیافت و آب فرو نشست و آب نیل چندان پائین افتاد که هیچکس را آنگونه نقصان در نظر نبود ، از این روی مردمان دچار زیانی شامل ومرارتی بزرگی و رنجی عظیم افتادند و بخروش و انقلابی شدید گرفتار گشتند و از زحمت قحطی بنالیدند ، و از آن پس در اندك مدتی أمیر یزید بن حاتم بمرد، و أمیر عبدالله بن عبدالرحمن حکمران کسان و ناکسان آمد همچنان أیام أمارتش مطول نشد و بمرد .

و پس از وی أمیر محمد برادر عبدالرحمن عم عبد الله أمیری مصریافت و بعد از اندك مدتی معزول شد ، و بعد از او أمیر موسی بن علی در مملکت مصر والی گشت ودر قلیل فرصتی عزلت یافت ، و پس از وی لخمی در زمان خلافت مهدی والی شد و پس از اندك روزگاری کناری گرفت و در همان سال معزول شد و کارش باستقامت مقرون نگشت .

و پس از او أمیر عیسی بن لقمان والی آن مرز و سامان گشت روزگارش دراز نگشت ، و أمیر واضح منصوری بجایش بر نشست و بدون طول زمان أمیر منصور بن یزید أمارت آن سامان یافت او نیز بطول مدت حکومت برخودار نگشت، وأمیر یحیی بن داود در زمان حکومت هارون الرشید والی مملکت مصر گردید و أمارتش

ص: 52

طول نکشید و پس از وی أمیرسالم بن سودة نیز در ایام رشید حاکم گردید و بدون طول زمان ناکام شد.

و پس از وی أمیر إبراهیم بن صالح عباسی بر ایالت مصر ولایت یافت و آغاز حکومتش در سال یکصد و شصت و پنجم بود ، و هارون الرشید دختر خود عالیه را بدو داده بود، معلوم باد چنانکه در ذیل أحوال جعفر بن یحیی برمکی در مجلد أول این کتاب مبارك اشارت کردیم ، چون عبدالملك بن صالح هاشمی بمجلس بزم جعفر در آمد و چند خواهش کرد از جمله این بود که یکی از دخترهای رشید را بفرزندش إبراهیم تزویج نمایند و رایت امارتی از بهرش بر بندند ، و بموجب استدعای جعفر بن یحیی عالیه دختر هارون را بدو تزویج کردند ، و أمارت مصر را بنام او رقم کردند ، و از تاریخ مصر معلوم میشود إبراهیم برادر عبدالملك بن صالح است .

بالجمله میگوید : چون إبراهیم بولایت مصر بیامد در آنجا استقامتی در حال و کار او نمودار نگشت و هارون الرشید او را معزول ساخته وأمیر موسی بن مصعب مولی خثعم را در سال یکصد و شصت و هفتم هجری أمیری مصر بداد ، و پس از وی أمیر اسامة بن عمرو معافری را در سال یکصد و شصت و نهم بفرمانروائی مصر بفرستاد وزمان ولایت او طولانی نگشت.

و پس از وی أمیر فضل بن صالح عباسی را بامارت مصر مأمور ساخت و همچنان دیر نیست . و پس از وی أمیر علی بن سلیمان عباسی والی آن مملکت شد و روزش دیر نشد، و پس از وی موسی بن عیسی عباسی دارای آن مقام عالی گردید و در آن ملك دلفروز چندانش روز نبود .

و بعد از او أمیر مسلمة بن یحیى احمسی در سال یکصد و هفتاد و دوم که مطابق سال دوم خلافت رشید بود صاحب تخت و کرسی گشت وروزگارش در امارت مصر بسیار نگشت ، و بعد از او أمیر محمد بن زهیر أزدی حکمران مملکت مصر گردید و بروز بسیار برخوردار نگردید .

و بعد از وی داود مهلبی در و ساده امارت مصر متکی آمد ، داود وأمیر محمد زهیر

ص: 53

هر دو تن در سال یکصد و هفتاد و سوم مرتبا حکومت کردند و افزون از یکسال مدت این دو حکومت نبود .

و پس از وی أمیر إبراهیم بن صالح عباسی دارای کرسی مصر گشت و در زمان امارت او لیث بن سعد بسعادت مرگ نایل و بدیگر جهان و اصل شد و در قرافه مدفون گردید وفاتش در روز جمعه چهاردهم شهر شعبان سال یکصد و هفتاد و پنجم در نوبت دوم أمارت إبراهیم بن صالح روی داد وإبراهیم در میری مصر بگذرانید تا در سال یکصد و هفتاد و ششم هجری بمرد و در خاك مصر بخاك رفت .

و پس از وی أمیر عبدالله بن مسیب ضبی بحکومت مصر بنشست و بدرازی روزگار کامکار نگشت ، بعد از او أمیر إسحاق بن سلیمان عباسی در پایان سال یکصد و هفتاد و هشتم خیمه زدبر سواد عباسی سخت شکفتا که بیاض دید شماسی سوادعباسی را رنگ و روی نگذاشت و آن حکومت را از ماه اول بآفتاب شهر دوم مهلت نداد و در همان ماه نخست از طپانچه مر گی بخست و از سموم اجل ترست ودر خاك مصر بخفت و غبار امید را از صفحه نومیدی برفت .

پس از وی أمیر عبیدالله بن مهدی خلیفه عباسی در سال یکصد و هفتاد و نهم والى ملك فراعنه وجالس تخت جبابره گردید و مدتی اندك بامارت بنشست و بمعزولی برخاست ، بعد از او أمیر موسی بن عیسی عباسی سه دفعه در مصر حکمران گشت و در آخر ولایتش تا سال یكصد و هشتادم بامارت کامروا بود، بعد از او أمیر عبیدالله ابن مهدی جالس مسند امارت گردید و در این مرۀ دوم یکسال در حکومت مدت یافت و عزل شد.

پس از معزول شدن او أمیر إسماعیل بن صالح عباسی امارت و کمتر از یکسال مدت یافت ، بعد از او أمیر إسماعیل بن عیسی در سال یکصد و هشتاد و دوم والی خاك طرب انگیز مصر گردید ، پس از وی لیث بن فضل أسدی در سال یکصدو هفتاد و چهارم در مصر نعمت خیز عزیز گشت ومعزول گردید ، بعد از او أمیر أحمد بن إسماعیل عباسی در سال یکصد و هشتاد و نهم متولى مهام مردم شد ، و بعد از او أمیر عبد الله بن أحمد

ص: 54

عباسی که اورا ابن زینب میخواندند در سال یکصد و نودم هجری أمیر مصر گشت و پس از اندك مدتی معزول شد.

و بعد از عزل او أمیر مالك بن دلهم كلبی در سال یکصدو نود و دوم هجری در آن ولایت أیالت یافت و روزگارش دیر باز نگشت ومعزول گشت ، و پس از وی أمیر حاتم بن حسن بن بجباج در سال یکصدو نود و سوم در مصر والی أمر خراج گشت و همچنان روزی بسیار برخوردار نگشت و معزول شد ، پس از وی أمیر حاتم بن هرثمة بن أعین در مملکت مصر أمیر مرد وزن گردید و در اندك مدتی معزول گشت .

و پس از وی أمیر جابر بن اشعث طائی در سال یکصد و نود و پنجم والى مهام خلق شد و زمان فرمانروائی او دیر باز نشد ، بعد از انفصال او أمیر عبادة بن محمد در سال یکصدو نودو ششم ولایت یافت همچنان بطول زمان کامران نگشت .

بعد از او مطلب بن عبدالله خزاعی در سال یکصدو نودوهشتم والى مصر وحاكم عصر شد و در ایام امارت او قاضی بکار بن قتیبة حنفی جامه زندگی بهشت و راه دیگر سرای نوشت ، وچنانکه سبقت نگارش یافت هارون الرشید او را بقضاوت مصر ملزم ساخت و او بکراهت قبول قضاوت نمود ، و در حق او کرامات که خارق عادات بود نوشته اند ، وفاتش در سال یکصد و نودو نهم روی داد و نزدیك بباب الزعله نزد مجراة مدفون شد.

معلوم باد چنانکه در ذیل مجلدات مشكاة الأدب رقم کرده ایم وفات قاضی بکار بن قتیبة قاضی مصر در سال دویست و هفتادم در مصر روی داد و قبراو نزدیك بقبر شریف بن طباطبا ومعاصر موفق بن موکل ، و او را با أحمد بن طولون صاحب مصر وقایع مشهوره است ، ندانم این اشتباه برای صاحب تاریخ مصر از کجا روی داده است ، بالجمله پس از چندی مطلب معزول شد، وعباس بن موسى العباسی بجای او والی مملکت مصر گردید وزمان أمارتش ممتد نگردید و معزول شد و دیگر باره مطلب بن عبدالله بامارت مصر بر نشست و مختصر زمانی بماند و معزول گردید .

و پس از وی سری بن حکم در سال یکصدو نود و نهم بحكومت مصر استقرار یافت

ص: 55

و بدون طول مدت عزلت یافت ، و بعداز عزل او أمیر عبدالله بن طاهرخزاعی خدیو مصر شد و این امیر عبدالله یکی از کارگزاران و فرمانفرمایان باحذاقت و کفایت و درایت مملکت مصر بود، وی همان کسی است که زراعت بطیخ عبدلی و بقولی عبدلاوب را بمصر انتقال داد و پیش از وی این میوه در مصر نبود و ظهور این زراعت در مصر در سال دویستم هجری روی داد و چون در ایام عبدالله بن طاهر اتفاق افتاد لاجرم نسبت بدو داده عبدلی گفتند یعنی عبداللهی چنانکه در جمع عبدالله عبادله گویند و عبدالله تاسال دویست و یکم در حکومت مصر برجای بود و از آن پس معزول شد .

مکشوف باد چنانکه از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب مرقوم نمودیم ولایت أبی العباس عبدالله بن طاهر بن الحسین خزاعی در مصر وقدوم او بمصر در سال دویست و یازدهم وخروج او از مصر در اواخر همان سال اتفاق افتاده بوده و در شهر ذی القعده آن سال ببغداد در آمد و نواب در مصر حکومت داشتند و در سال دویست و سیزدهم از امارت مصر معزول شد و أمارت مصر بأبی إسحاق بن رشید که عبارت از معتصم باشد تفویض یافت .

ابن خلکان میگوید بروایت فرغانی در تاریخ خودش : عبدالله بن طاهر بعداز عبیدالله بن السری بن حکم والی مصر شد و در شهر صفر سال دویست و یازدهم عبیدالله از مصر بیرون آمد و عبدالله بن طاهر پنج روز از شهر رجب سال دویست و دوازدهم باقی مانده بجانب عراق بیرون شد و در آنجا باستخلاف بگذرانید تا معتصم والی گردید ، و در ذیل وقایع سال دویست و ششم نیز بتوفیق خدای تعالی باین مطلب اشارت میرود و نیز در این مبحث بصورت دیگر گذارش خواهد شد ..

و بعد از عبدالله بن طاهر سری بن عبدالحكم در مرۀ دوم بامارت مصر اعادت یافت و این حکایت در سال دویست و یکم روی داد و مدتی در مصر بحکومت بنزیست و بمرد و در مصر مدفون شد بعد از وفات او پسرش محمد بن سرى أمارت مصر را متولی شد و در زمان او محمد بن إدریس شافعی رخت اقامت بسرای آخرت کشانید چنانکه در جای خود در این کتاب در سوانح سال دویست و چهارم مسطور آید .

ص: 56

بعد ازمحمد بن سری برادرش عبید الله بن سری در سال دویست و ششم هجری والی ولایت مصر شد در زمان اوسیده نفیسه رضی الله تعالی عنها در شهر رمضان سال دویست و هشتم وفات کرد و در مراغه بخاك رفت ، در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال این سیده زاهده عابده جلیله اشارت کرده ایم، وأمیر عبدالله بن طاهر در دفعه دوم بعداز عبید الله بن سری بیامد و مدتی بامارت بزیست و از آن پس معزول گردید .

پس از وی أمیر عیسی بن یزید جلودی در سال دویست و سیزدهم بولایت مصر نامدار شد و بقدر یکسال مدت حکومت یافت ومعزول گشت ، و أمیر عمیر بن ولید تمیمی در سال دویست و چهاردهم بفرمانفرمائی مصر بنشست و پس از اندك مدتی معزول گشت ، ودیگر باره أمیر عیسی بن یزید بولایت دیار مصر بازگشت .

و چون معزول شد عبدویه بن جبله بجایش با مارت بنشست امارت او در سال دویست و پانزدهم هجری بود پس مدتی بامارت روز نهاده و معزول افتاد ، پس از وی أمیر عیسی بن منصور مرافقی بحکومت مصر موفق شد در زمان او مردم مصر از اطاعت مأمون سر بیرون کشیدند و از وزن خراج امتناع ورزیدند وعمال را از بلاد مصر مطرود ساختند چنان فتنه عظیم در مصر برخاست که نزدیك شد تا با خرش خراب شود و این امر باندازه بزرگ آمد که مأمون خلیفه بنفس خویشتن بمصر آمد و نیران آن فساد را خاموش کرد و بلاد را ممهد و عباد را مسلم ساخت چنانکه بخواست خدا در مقام خود مسطور آید.

پس از وی أمیر نصر سعدی موسوم بکیدر امیری مصریافت و امارتش طولی نداشت و معزول گردید ، و بعد از عزل او مظفر بولایت مصر کامکار و مظفر شد و بدون طول لیالی و شمار ایام معزول و أمیر عیسی بن منصور مرافقی دیگر باره بجای او منصوب شد و مدتی بولایت بزیست و در سال دویست و نوزدهم هجری معزول گردید وأمیر موسی بن علی والى ملك مصر شد ، مدت امارتش در مصر یك ماه و دو روز بود ومعزول شد .

ص: 57

و پس از انعزال او مالك بن کیدر بر مسند ولایت مصر متمکن شد او را نیز مهلتی در مدت نبود و پس از فرصتی اندك معزول شد ، وعلی بن یحیى ارمنی در سال دویست و بیست و پنج هجری متولی امور مصر شد و بدون طول مسؤلیت معزول گشت و هرثمة بن نصر جیلی بجای او بنشست ، و پس از وی پسرش جازم بخدمت والیگری مصر برقرار آمد ، و بعد از او إسحاق بن یحیی حاکم آنولایت گردید ، و پس از إسحاق أمیر عبد الواحد که مسمی به حوط بود فرما نگذار آن آفاق شد ولایت او در سال دویست و سی و ششم هجری بود و زمان امارت او در آن بلاد واختیار او در امور عباد امتداد نگرفت وعزلت بگرفت .

و پس از وی عنبسة بن إسحاق بن شمر در سال دویست و سی و هشتم فرمانفرمای مصر گشت در زمان امارت او جماعت بنی اصفر بسر حد دمیاط بیامدند و بر مردم آنشهر هجوم آوردند و جماعتی را بکشتند و اسیر ساختند و خبر قتل واسر مسلمانان در روز جشن گوسفند کشان بمصررسید پس ندا بر کشیدند که عموم دمیاطیان بیرون تازند لاجرم اهالی آن شهر بجمله بیرون شتافتند و بسرحد دمیاط روی آوردند و با بنی اصفر جنگی سپر شدند و حربی عظیم بنمودند در آخرکار عنبسة بن إسحاق بر بنی اصفر نصرت یافت و گروهی از ایشان را اسیر گردانید و دیگران همگان فرار کردند و عنبسة بسوی شهر فسطاط بازگشت گرفت و مدتی در آنجا بزیست و با نجا بمرد ودر آنجا تن بخاك سپرد .

پس از وی أمیر یزید بن عبدالله تر کی والی کشور مصر گشت وی از جمله موالی بود حکومتش در مصر در ایام خلافت متوکل عباسی جعفر روی داد وی همان کس باشد که مقیاس جدید را در جزیره فسطاط بنیان کرد و آن مقیاس را که اسامه بن زید تنوخی در ایام خلفای بنی امیه بر نهاده بود باطل کرد. .

راقم حروف کیفیت مقیاس مصر را در ذیل مجلدات مشكاة الأدب رقم کرده است بالجمله چون این مقیاس بنیان شد عمل در قیاس آب نیل بر این مقیاس جدید مقرر شد، صاحب تاریخ مصر میگوید: تا کنون بر این مقیاس عمل مینمایند

ص: 58

و بنای آن در سال دویست و چهل و هفتم روی داد و تفصیل آن را در زمان متوکل خلیفه در تاریخ مصر مذکور نموده است .

و پس از یزید بن عبدالله مزاحم بن خاقان ترکی صاحب امر و نهی مملکت مصر گردید و زمانش ممتد نشد ، و بعد از او پسرش أحمد بن مزاحم نافذالأمر شد امارت او نیز در مصر بطول نیا نجامید ، بعد از او آرخور ترکی از غلامان متوکل خلیفه در ایام متوکل فرمانروای مملکت مصر گشت لیالی وایام او نیز در فیصل مهام ایام دوام نگرفت و جانب عزلت سپرد.

پس از وی امیر محفوظ بن سلیمان نیز در ایام خلافت متوكل برا مور مصر مو كل شد و اومیگفت: من در زمین مصر تأمل کرده ام و چنان معلوم نموده ام که هروقت ارتفاع آب نیل شانزده ذراع بشود خراج مصر را تاما وافی است، و اگر بعد از آن اندازه یكذراع آب نیل زیادتر شود یکصد هزار دینار از خراج مصر کاسته می آید چه از فزایش آن حالت تبحری در اراضی حاصل وزراعت را نقصان می افتد ، و اگر آب نیل بپا نزده ذراع برسد و از آن پس فرود کشیدن گیرد مردمان مصر را زیانی شامل در سازد و مردمان مصر باین سبب در طلب باران بر آیند و گرانی بادید آید و اگر اراضی مصر بتمامت زراعت شود خراج تمام عالم را باسره وافی است .

و محفوظ بن سلیمان مذکور میگوید : چنان شد که در اوقات امارت مصر در زمان متوکل خلیفه سیصد هزار دینار برگردن من باقی بماند متوکل بفرستاد و مرا با زنجیر آهنین بدرگاهش حاضر کرد چون ببغداد در آمدم بحضور متوكل بعد از آنکه از نماز بامداد فراغت یافته بود در آمدم و از شدت وهم هیچ چیز را تعقل نمیکردم و دیدم نشسته است و بدستش درجی است که با آب طلا بر آن بر نگاشته اند .

چون مرا بدید گفت : تو کیستی ؟ گفتم : بنده تو محفوظ بن سلیمان ، گفت : ویحك در چه ساعتی برمن در آمدی ؟! گفتم : در ساعت خیر یا أمیر المؤمنین ، گفت : هیچ میدانی در این درجی که بدست من اندر است چیست ؟ گفتم : لا والله یا سیدی

ص: 59

گفت : این از آن چیزی است که بر دانیال علیه السلام نازل شده است که خداوند تعالی میفرماید : «عِنْدَ تَنَاهِی الشِّدَّتی یكُونُ الْفَرْجَی، و عند نزول بلائی یكون رجائی و فی مثلی فلیطمع الطامعون »

چون شدت سختی من بپایان آید گشایش و فرج من میرسد و هنگام نزول بلای من رجا و امیدواری من نمایان می آید و بماند من خداوند قهار غفار جواد رحیمی البته باید طمع داران طمع نمایند ، آنگاه متوکل گفت : ای محفوظ برو چه هر چه مال برگردن تو است بتو بخشیدم وترا والی مصر ساختم راشدأ بمصر راه بر گیر ، بعد از آن بفرمود تا بندهای آهنین از من برگشودند وخلعتی گرانبها بر تنم بیاراستند و در این معنی این شعر را انشاد کرده اند :

ما خاب عبد على الله الكریم له *** تو كل صادق فی السر والعلن

حاشاه أن یحرم الراجى إجابته *** إذا دعاه لكشف الهم و الحزن

وأمیر محفوظ بن سلیمان در امارت مصر باقی بماند تا گاهی که در سال دویست و پنجاه و چهارم در همان حال امارت بمرد ودر خاك مصر کالبد بخاك سپرد، و پس از وی أمیر أحمد بن محمد بن مدبر والی مصر گردید و چون بولایت بنشست انواع مظالم را در مصر احداث کرد در جهات متعدده .

از آنجمله این بود که بر اطرون بعد از آنکه برای مردمان مباح بود خراج بر نهاد ، دیگر اینکه بر راعیان و گوسفند چرانان که در بیابان مواشی را میچرانیدند باج بست و قرار داد که مقداری معین بدهند ، دیگر اینکه بر کسانیکه ماهی صید میکردند مقداری باج معین کرد ، واز این نمط احداث بسی چیزها نمود و این أول سختی بود که مردم مصر از مظالم ملحق شد.

و در این ایام خراج مصر بسی جانب انحطاط و تنزل گرفت تا بهشتصد هزار دینار رسید ، بعد از آنکه در زمان خلفای بنی امیه دوازده هزار بار هزار دینار بدون ده یك گیرندگان بود که عبارت از بیست و چهار کرور باشد و از آن پس حالت فاسد و کاسد مصر روز تا روز بزیادت شد و بخرابی و ویرانی کشید تا گاهی که أحمد

ص: 60

ابن طولون والی مملکت مصر گردید و در امارت مصر مستقل گشت و در امر امارت منفرد گردید ومردمان را بامیری و سلطنت خود بخواند و این قضیه در ایام خلافت محمد معتز بالله بن جعفر متوكل عباسی اتفاق افتاد چنانکه در جای خود نگاشته آید

و در نسخه دیگر از تواریخ مصر غیر از این نسخه موسوم ببدایع الزهور فی بدایع الدهور ابن ایاس که مسطوراتش مذکور آمد و در تاریخ الاول إسحاقی نیز بدین صورت نوشته است که : مغیرة بن عبدالله بن مغیرة فزاری از جانب مروان حمار آخرین سلاطین بنی امیه در شهر رجب سال یکصد وسی و یکم والی مصر گردیده و در جمادی الاولی سال یکصد و سی ودوم وفات یافت و مدت ولایتش ده ماه بود .

و از آن پس عبدالملك بن مروان بن موسى بن نصیر از طرف مروان حمار والی صلات وخراج گشت و از آن پیش ولایت صلات بدون ولایت خراج با او بود و این داستان در جمادی الاخره سال یکصد و سی ودوم روی داد .

چون بر سریر امارت مصر جای گرفت بفرمود تا در ولایات مملکت برای خطبه راندن خطب منبرها بساختند و در آنجا که میشایست بر نهادند تا خطیبان بر منابر شوند و مردمان را بخطبه در سپارند ، واز آن پیش چنان بود که والیان مصر چون خواستند خطبه بخوانند بر عصاها تکیه آوردند و روی بسوی قبله خطبه راندن گرفتند

و چون عبدالملك أمیرى مصر یافت جماعت قبطیان بروی بیرون تاختن آوردند عبدالملك نیز بپاس ملك داری با ایشان بجنگ آهنگ نمود و قتالی سخت نهاد بگذاشت و گروهی بسیار را بهلاك ودمار رسانید ، ونیز عمرو بن سهل ابن عبدالعزیز بن مروان بمخالفتش برخاست و گروهی فتنه جویان تباه اندیش بر گردش بر آمدند و ایشان از مردم قیس بودند و در حوف شرقی انجمن آوردند .

حموی گوید : حوف بفتح حاء مهمله وسكون واو وفاء دوحوف است : یکی حوف نعمان ودیگری حوف مصر ، و نیز حوف مصر دو حوف است : یك حوف شرقی

ص: 61

بر شهرها و قراء كثیره اشتمال دارد ، و نیز حوف رمسیس نام دیگر موضع است بمصر ومعنى حوف مشك است و جمعش احواف است وحوف لغت أهل الشجر است و مثل هودج است ، و نیز حوف ازاری از پوست است که بر پای کودکان کنند .

و دو حوف شرقی و غربی مصر أول حرف شرقی از جهت شام ، وآخر حوف غربی نزدیك بدمیاط میرسد ، و پاره از علماء باین زمین منسوب هستند ، این شعر را أبومطهر عبید بن عیاش بکری که یکتن از بنی قواله است گاهی که او وعارم شتری از مردی نصرانی را از حوف مصر براندند تا بنخجیر یمامه در آوردند انشاد کرده است .

سرت من قصور الصوف لیلا فاصبحت *** بدجلة مایر جوالمقام حسیرها

إلى آخرها ، و جوف همدان باجیم دومخلاف است در یمن ، و بعضی آنرا باحاء مهمله خوانده اند ومذکور داشتیم تا مشتبه نماند ، بالجمله چون خبر ایشانرا عبدالملك بشنید آهنگ جنگیدن را ناچار شد ولشکری بحرب ایشان بفرستاد أما جنگی در میان ایشان نرفت ، و از آن طرف چنانکه در ذیل مجلدات أحوال حضرت صادق علیه السلام بشرح و بسط اشارت کردیم مروان حمار از سپاه بنی عباس بجانب مصر فرار نمود و روز سه شنبه هشت روز از شهر شوال سال یکصد و سی و دوم بجای مانده ورود نمود.

این وقت أهل حوف شرقى و أهل اسکندریه وأهل صعیدو اسوان جامه سیاه بر شعار عباسیان بتن بر آوردند و با طاعت و بیعت ایشان در آمده بودند مروان خواست رودنیل را در سپارد و بعضی تدارکات بدید و از آن پس به بحیره کوچید و هر دو جسر را ببرید و لشکری باسکندریه بفرستاد ودر کریون بمقاتلت پرداختند .

کر یون با كاف مكسوره وراء مهمله ساكنه وفتح یاء حطی و واو ساکنه و نون موضعی است نزدیك باسكندریه که در آنجا سپاه عمرو بن العاص که والی مملکت بود با لشکرهای روم محاربت نمودند ، و بعضی گفته اند : نام نهری است در مصر و نیز مخالفت نمودند مردم قبط در رشید .

ص: 62

حموی گوید : رشید بفتح راء مهمله وكسر یاء مثناة تحتانی ضد غوى شهر کی است بر ساحل بحر و رودنیل نزدیك اسكندریه وجماعتی از اعیان علماء منسوب برشید هستند

مع الجمله عبدالملك لشكری بدفع ایشان بفرستاد و آن مردم را هزیمت دادند و نیز لشکری بصعید مصر روان داشت

در این اثنا صالح بن على بن عبدالله بن عباس وأبوعون بن عبدالملك بن یزید روز سه شنبه نیمه ماه ذی الحجه در طلب مروان حمار بیامدند و او را در بوصیر در یافتند وصالح بن علی معاویة بن یحیى بن برسان را از جانب خود در فسطاط بگذاشته بود پس بامروان حمار بکار زار در آمد تا گاهی که روز جمعه هفت روز از ذی الحجه بجای مانده مروان بقتل رسید ، وصالح بن علی روز یكشنبه هشت روز از محر م الحرام سال یکصدوسی وسوم بفسطاط اندرشد و سر مروان را بعراق بفرستاد ودولت بنی امیه با آن عظمت و شوکت منقضی گردید ، فسبحان من لا یزول ملكه و لا یفنى سلطانه

و این وقت صالح بن علی بن عبدالله بن عباس از جانب أبی العباس عبدالله بن محمد سفاح ولایت مصر یافت و در محرم الحرام سی وسوم بمصر آمد و گروهی از مردم را بدرگاه سفاح وفود داد وطایفه را بعراق حمل کرده و ایشان را که گمان مصر فتنه در آنها میرفت در قلنسوه اززمین فلسطین بقتل رسانیدند

حموی در معجم البلدان گوید : قلنسوه باقاف ولام مفتوحین ونون وسین مهمله و واو مفتوحه که عبارت از چیزی است که بر سر نهند کوشکی است نزدیك رمله از زمین فلسطین

بالجمله صالح بفرمود تا عطایای مردم را برای رفتن بجنگ و عیال ایشان ، وصدقات را بر مساکین و یتامی قسمت فرمود و بر بنای مسجد بیفزود و در این اثنا جواب مكتوب او از جانب سفاح برسید که صالح بر فلسطین نیز أمیر باشد وهر که را خواهد بر مسند امارت مصر مصر بنشاند

صالح بن علی أبوعون را در هلال ماه شعبان سال سی و سوم در مصر بگذاشت

ص: 63

و خودش با کمال اکرام و اعزاز باعبدالملك بن نصیر وجمعی از مردم مصر بدرگاه سفاح روی نهاد و با جماعتی که بشعار عباسیان در آمده و سیاه پوش شده بودند قطایع بداد از آنجمله منیۀ بولاق و بوی اهناس و جز آنها بود .

یاقوت حموی گوید : منیة با میم و نون و یاء حطی در چند موضع میباشد ومنیۀ بولاق در اسکندریه است و بیشتر آن در مصر و اسکندریه است ، اهناس بفتح الف و های هو زونون والف وسین دو موضع در مصر است : یکی اسم کوره ایست در صعید ادنی و قصبه آن اهناس است و قدیمی است و بیشتر آن خراب شده و برغربی نیل واقع است و از فسطاط دور نیفتاده است بعضی بر آن عقیدت اند که حضرت مسیح علیه السلام در این مکان متولد شده است وحضرت مریم علیها السلام چندان در آنجا اقامت فرمود که مسیح علیه السلام ببالید و بسوی شام راه گرفت

و اهناس صغری قریه بزرگ است در کوره بهنسی ، بالجمله بعداز حرکت کردن صالح بن علی امراء مصر در عسکر منزل کردند و اول کسیکه در آنجا سکون اختیار کرد أبوعون بود .

عسکر نام چند موضع است چنانکه در ذیل مجلدات مشكاة الأدب واحوال بوران دختر حسن بن سهل وتزویج او با مأمون در عسکر مکرم اشارت رفت و عسكر مصر خطه ایست در مصر که موسوم است بعسكر صالح بن علی، در تاریخ مصر مذکور است که موضع عسکر در صدر اسلام معروف بحمر القصوى بود وحمر القصوى خطه از بنی الأزرق وبنی روئیل وبنی یشكر بن حوبله است ، و از آن پس این خطط بعداز آنکه مدتها بوجود این قبایل آباد ومأمور بود مندرس و نابود شد چنانکه بیابانی بی نشان گردید.

و چون مروان بن محمد آخرین خلفای بنی امیه در حالت انهزام از بنی العباس بمصر آمد لشکریان صالح بن علی وأبوعون عبدالملك بن یزید در این صحرا در آنجا که متصل بجبل یشكر است فرود آمدند و آن فضای وسیع را فرو گرفتند ، این وقت

ص: 64

أبوعون أصحاب خود را بساختن عمارات در آن صحرا امر نمود و ایشان شروع به بنا نمودند و این قصه در سال یکصد و سی و سوم روی داد .

و چون صالح بن علی از مصر بیرون رفت بیشتر ابنیه آن خراب شد تازمان موسی بن عیسی هاشمی در رسید و در آنجا سرائی عالی بساخت چندانکه خدم وحشم و غلامانش را گنجایش داشت ، و از آن پس نیز مردمان بعمارت پرداختند و از آن پس سری بن حكم بحكومت بنشست و مردمان را اجازت داد تا هر کسی بخواهد بنای عمارت نماید .

پس مردم بعمارت پرداختند و آن زمین و عمارات مملوك ایشان گردید و بناهای آن با ابنیه وفسطاط اتصال گرفت و همچنان بناها نهادند ودار الاماره و مسجد جامع معروف به جامع عسکر در آنجاساخته و پرداخته گشت و پس از چندی آن مسجد بجامع ساحل الغله مشهور شد.

و نیز تقریر شرطه و پاسبانان در عسکر بظهور پیوست و فرمانگذاران مصر چون بمصر ورود میدادند در عسكر منزل میساختند، و این بعد از منزل گزیدن أبوعون بود ، و از آن زمان این فضا را عسکر نامیدند و مردمان از آن روز گفتند در عسكر بودیم یا بسوی عسکر میشویم ، وعسکر شهر دارای محال واسواق وخانه های بزرگی شد .

و أحمد بن طولون چون امارت مصر یافت بیمارستانی بساخت و شصت هزار دینار در مستغلات و ساختن آن بنا بمصرف رسانید و این بیمارستان نزدیك به بر که قارون است که باغستان بنی مسكین در اطراف آن است، و نیز کافور اخشیدی در آنجاسرائی بساخت وصدهزار دینار در مصارف آن بکار بست و در سال سیصد و چهل و ششم هجری در ماه رجب در آنجا سکون گرفت .

أما چون روزی چند برآمد از بخار آن بر که وبائی در غلامانش بیفتاد بناچار از آنجا انتقال داد و در عسكر عمارات عظیمه بسیاری بساختند و عظمتی عظیم یافت تاگاهی که أحمد بن طولون از عراق بمصر آمد و در دار الاماره عسکرفرود شد

ص: 65

و از آن دارالاماره درى بمسجد جامع عسكر باز میشد و در آنجا بماند تا زمانیکه قصر و میدان را در قطایع بساخت وازعسكر بقصر تحویل داد.

بالجمله بعداز أمیر صالح أبوعون عبدالملك بن یزید جرجانی از جانب صالح ابن علی در هلال ماه شعبان یکصد وسی وسوم والی صلات وخراج مصر شد و در زمان او و بایی در مصر بیفتاد وأبوعون بسوی لشکر فرار کرد وعكرمة بن عبدالله بن عمرو ابن مخرمه را که صاحب شرطه او بود بجای خود در مصر بنشاند و خودش در سال یکصد و سی و پنجم بطرف دمیاط بیرون شد وعطاء بن شرحبیل را والى أمر خراج ساخت

در این اثنا نامه أبوالعباس سفاح در تفویض ولایت مصر و فلسطین و مغرب بجمله بصالح بن علی برسید و لشکرهای بسیار از طرف وی بیامدند تا بجنگ اهل مغرب سفر کنند ، لاجرم صالح بن علی در دفعه دوم والى صلات وخراج مصر گردیده پنج روز از شهر ربیع الآخر سال یکصد وسی و ششم هجری شد گذشته وارد مصر وعكرمه را بر شرطه فسطاط و یزید بن هانی کندی را بر شرطة عسكر مقرر داشت وأبوعون را سردار سپاه مغرب گردانید ، و در پیش روی او جمعی را بدعوت کردن مردم افریقیه معین نمود تا برای جنگ مردم مغرب حاضر شوند .

أبوعون در ماه جمادى الآخرة بیرون شد و از اسکندریه بجانب رقه تجهیز مراكب نمود ، و عبدالله سفاح خلیفه در ماه ذی الحجه بمرد ، و أبوجعفر عبدالله محمد منصور بجای برادرش برمسند خلافت بنشست وأمیر صالح بن علی را بر ولایت و امارتی که داشت استقرار بداد ، و أبوعون را نامه کرد تا مراجعت نماید و داعیان را بازگردانید و این وقت داعیان تاسرت رسیده بودند

حموی گوید: سرت بضم سین وسکون راء مهملتین وتاء مثناة فوقانی شهری است بر دریای روم میان برقه وطرابلس غربی وأبوعون برقه رسید و یازده ماه در آنجا اقامت کرد و از آن پس بالشکر خود باز آمد ، و أمیر صالح تجهیز سپاه اورا بدید و بطرف فلسطین برای حرب مردم

ص: 66

تغلب بفرستاد و او برفت وسه هزار سر بجماعت مضر گیل ساخت و از آن پس بجانب فلسطین بیرون شد و پسرش فضل را بجای خود بنشاند و خودش راه در سپرد تا گاهی که به بلینس پیوست و بازگشت ، و دیگر باره چهارم ماه رمضان سی و هفتم بیرون شد وأبوعون را در غرما ملاقات نمود وأبوعون را بأمر صلات وخراج مصر مأمور کرده خود برفت .

أبوعون چهار روز از شهر رمضان بجای مانده داخل فسطاط شد و در دفعه دوم از جانب صالح بن علی والى مصر شد و تمامت مدت امارت صالح پنج سال بود ، وأبوجعفر منصور دوانیق او را در ولایت و امارت مصر منفرد ساخت و خودش در بیت المقدس آمد ومكتوبى بسوى أبوعون فرستاد که نایبی در مصر بگذارد و خود او بخدمت أبی جعفر بیرون آید

أبوعون برحسب فرمان ، عکرمه را والى أمر صلات و عطا را أمیر خراج گردانید و در نیمه ربیع الأول سال یکصد و چهل ویکم از مصر بیرون شد ، وچون بخدمت أبی جعفرآمد أبوجعفر موسى بن کعب را بامارت مصر بفرستاد ، و مدت أمارت أبیعون در این دفعه ثانی در مصر سه سال و نیم بود

و پس ازوى أبوعیینه موسى بن كعب بن عیینة بن عابسه ازجانب أبی جعفر منصور خلیفه که یکتن از نقباء بنی عباس بود بامیری مصر منتخب و در چهاردهم ربیع الآخر سال یکصد و چهل و یکم بمصر اندرشد ووالی صلات وخراج مصر گردید و در عسکر فرود آمد و لشکریان را نهی کرد که صبحگاه و شبانگاه بسلام او بیایند چنانکه با دیگر امراء مصر که پیش از وی بودند این رفتار را مینمودند ، و آن جماعت فرمانش را اطاعت کردند و کار بجایی رسید که یکنفر بدر گاهش نبود .

و چنان بود که موسی بن کعب در آن زمان که در خراسان جای داشت وأبومسلم مروی داعی دولت عباسیان طلوع کرده بود ، و اسد بن عبدالله بجلی مملکت خراسان را در زیر درفش فرمان داشت موسی بن کعب را در خدمت وی متهم ساخت که با أبو مسلم عهد و پیمان دارد ، لاجرم بفرمود او را برگرفتند و لگامی

ص: 67

چهار پایان بردهانش بر زدند جنانکه از زحمت حدید دندانهایش بشکست.

از این روی در آن اوان که در امارت مصر در مصر روزگار میسپرد میگفت : مارا دندانها بود و در خراسان از میان برفت ، وأبو جعفر منصور نامه بدو نوشت که من ترا بدون اینکه بر تو خشم و ستیزی داشته باشم از حکومت مصر معزول نمودم چه مرا رسیده است که پسری در مصر کشته میشود که نامش موسی است و مکروه میداشتم که آن غلام تو باشی .

واین خبر منصور بیرون از حقیقت نبود چه موسی بن مصعب در زمان مهدی خلیفه بقتل رسید ، و مدت ولایت موسی بن کعب در مملکت مصر هفت ماه بود و در شهر ذی القعده از حکومت انصراف یافت ، وخالد بن حبیب را والی لشکر و نوفل ابن فرات را والی خراج گردانیده در ششم ذی القعده از مصر بکوچید .

محمد بن اشعث بن عقبة الخزاعی از جانب أبی جعفر متولی صلات وخراج مصر گردید و پنج روز از شهر ذی الحجه سال یکصدو چهل ویکم گذشته واردمصر شد وأبو جعفر منصور کسی را بسوی نوفل بن فرات فرستاد که با عمل بن اشعث ضمانت خراج مصر را عرضه دار اگر ضمانت خراج مصر را بر گردن نهاد خوب گواهان بروی بدار وخود بجانب من سفر کن و اگر از قبول ضمانت امتناع ورزید توخود در امر خراج کارگذاری کن .

محمد بن اشعث برحسب فرمان منصور ضمانت خراج مصر را بر نوفل عرضه داد نوفل پذیرفتار نگشت و به نظم و ترتیب دواوین منتقل شد وروزی بر نیامد که ابن اشعث پیشگاه خودرا از ورود سپید و سیاه خالی دید و آن ازدحام را واحتشام دیگر روزان را ندید سبب پرسید گفتند : بجمله بدرگاه صاحب خراج حاضر شدند ، این وقت در پشیمانی اندر شد تا چرا این منصب از دست داد و با ابن فرات گذاشت؟!

و نیز لشکری تجهیز کرده بجانب مغرب بفرستاد تا محاربتی که واجب شده بود بپای گذارند و آن لشکر هزیمت شدند ، وابن اشعث روزعید گوسفند کشان سال یکصد و چهل و دوم بطرف اسکندریه بار بر بست و محمد بن معاویة بن بحیر بن ریسان

ص: 68

صاحب شرطه خودرا بجای خود بنشاند و از آن پس از امارت مصر منصرف ومعزول شد و مدت امارتش یکسال و نیم بود

وحمید بن قحطبة بن شبث بن خالد بن معدان طائی ازجانب أبی جعفر منصور والی صلات وخراج مصر شد و با بیست هزار تن لشکری پنج روز ازماه رمضان سال یکصد و چهل و سوم هجری گذشته بمصر در آمد، و نیز در شهر شوال لشکری دیگر در رسید و در این اثنا علی بن محمد بن عبدالله بن حسن بن حسن که داعی پدر و عم خود بود بیامد وحمید بن قحطبه جاسوسی بفرستاد و در پنهان او را پنهان کرد .

این حکایت بخدمت أبی جعفرمنصور مكتوب شد ومنصور اورا در شهر ذی القعده از امارت مصر باز داشت و حمید هشت روز از شهر ذی القعده بجای مانده در سال یکصد و چهل و چهارم از مصر بیرون شد

و یزید بن حاتم بن قبیصة بن مهلب بن أبی صفره از جانب أبی جعفر منصور بوالی گری صلات وخراج مصر منصوب و بدستیاری مرکب برید در نیمه ذی القعده بمصر رسید و معاویة بن مروان موسی بن نصیر را از جانب خود متولى أمر خراج ساخت و در ایام حکومت او دعوت علی بن حسن بن علی در مصر آشکار شد و مردمان در آن امر سخن در میان آوردند و جمعی كثیر باعلی بن محمد بن عبدالله بیعت کردند.

و در دهم شهر شوال سال چهل و پنجم کار مسجد بیاراستند و از آن پس جماعت خطبا باسر إبراهیم بن عبدالله بن حسن بن حسن بن علی علیهم السلام در شهر ذی الحجه بیامدند و آن رأس شریف را در مسجد نصب کردند و نامه أبی جعفر که امر کرده بود که یزید از عسكر بجانب فسطاط تحویل دهد ودیوان را در کنایس قصر بگرداند وصول یافت ، و این قضیه در سال یکصد و چهل و ششم روی نمود و این کار بواسطه فتنه همان شب مسجد بود

و در این سال یزید بن حاتم مردمان را از اقامت حج سال یکصد و چهل و پنجم ممنوع نمود لاجرم هیچیك از مردم مصر و شام اقامت حج ننمود چه خروج بنی الحسن موجب آشوب حجاز شده بود .

ص: 69

بعد از آن یزید در سال یکصد و چهل و هفتم مردمان را حج بگذاشت وعبدالله ابن عبدالرحمن بن معاویة بن خدیج را در جای خود بنشاند و این عبدالله صاحب شرطة یزید بود و نیز لشکری بزرگ برای دفع خارجی که در حبشه خروج کرده بود بحبشه فرستاد و آن سپاه بروی نصرت یافتند وسر خارجی را با سرهای جمعی دیگر روان نمودند و آنجمله را ببغداد حمل کردند .

و در این سال حکومت رقه را با حکومت مصر مضموم و به یزید مسلم ساختند ویزید نخست کسی است که حکومت مصر را با رقه انباز نمود ، و این حکایت در سال یکصد و چهل و هشتم روی گشودو در این اوقات جماعت قبط در سخا در سال یکصدو پنجاهم خروج کردند

سخا با سین و خاء معجمه و الف مقصوره نام کوره ایست در مصر و قصبه مصر است

چون یزید این حکایت بشنید لشکری بدفع ایشان بفرستاد گروه قبط در برابر آن لشکر بپرخاش و خودداری و شکیبایی بر آمدند چندانکه آن سپاه را انهزام دادند ، وچون أبوجعفر منصور داستان سپاه مقهور را بشنید یزید بن حاتم را در سال یکصد و پنجاه و دوم هجری از امارت مصر بازگردانید ومد ّت امارت یزید در مملکت مصر هفت سال و چهارماه انجامید .

و پس از وی عبدالله بن عبدالرحمن بن معاویة بن خدیج دوازده روز از ماه ربیع الأخر بجای مانده از جانب أبی جعفر منصور بولایت مصر اختصاص یافت وى أول کسی است که در سواد خطبه راند و ده روز از ماه رمضان سال یکصدو پنجاه و چهارم باقی مانده روی بدرگاه أبوجعفر منصور نهاد و برادرش محمد را بجای خود بخلیفتی بگذاشت و در پایان همان سال بازگشت و در أول صفر یکصدو پنجاه و پنجم بمرد و برادرش محمد امارت مصر یافت ومد ّت ولایت عبدالله دو سال و دوماه بود .

وأبو جعفر منصور محمد را بامارت مصر برقرار ساخت و اورا والی صلات گردانید او نیز در حال امارت در نیمه شهر شوال بدیگر سرای انتقال داد مدت امارتش

ص: 70

هشت ماه و نیم بود ، وموسى بن علی بن رباح را بولایت مصر اختیار کرد منصور نیز او را بر آن امارت مستقر گردانید و در زمان جماعت قبط در بلهیب (بكسرباء موحده وسكون لام و کسر هاء وباء تحتانی ساكنه وباء موحده از قراء مصر است در سال یکصد و پنجاه و ششم هجری خروج کردند .

موسی لشکری بدفع وقلع ایشان بفرستاد و جملگی را هزیمت داد ، و او را قانون چنان بود که پیاده بمسجد میرفت وصاحب شرطه او با حربه در پیش روی او راه مینوشت و هروقت صاحب شرطه اقامت حدی مینمود موسی با او میگفت : با أهل بلاد ترحم کن، وی در جواب میگفت : أیها الأمیر مردمان جز باین رفتار که با ایشان میشود اصلاح پذیر نمیشوند ، و نیز او را قانون بود که زبان بحدیث بر میگشود و مردمان از وی مینوشتند .

وأبو جعفر منصور خلیفه مشهور شش روز از شهر ذی الحجه سال یکصدو پنجاه و هشتم گذشته بمرد و مردمان با پسرش محمد مهدی بخلافت بیعت کردند و موسی بن علی تا هفدهم شهر ذی الحجه سال یکصد و شصت و یکم هجری با مارت مصر بگذرانید وأیام ولایتش شش سال ودوماه بود ، از این پیش در شرح حال منصور بتاریخ وفاتش اشارت نموده ایم.

پس از موسی عیسی بن لقمان بن محمد الجمحی از جانب مهدی امارت صلات وخراج مصریافت وسیزده شب از شهر ذی القعده سال یکصد و شصت ویکم گذشته بمصر در آمد و دوازده شب از شهر جمادی الاولی سال یکصدو شصت و دوم بجای مانده منصرف گردید و مدت امارتش چهار ماه بود، بعد از او واضح غلام مهدی والى صلات وخراج مصر شد و شش روز از جمادى الأولى بجای مانده داخل مصر گشت و در شهر رمضان کناری گرفت .

و پس از وی منصور بن یزید بن منصور رعینی پسر خاله مهدی از جانب مهدی متولی صلات مصر شد و بازده شب از شهر رمضان بپایان رفته در سال یکصدو شصت و دوم بمصر در آمد و در نیمه ذی القعده معزول شد ومدت امارتش دو ماه و سه روز

ص: 71

طول کشید .

و چون وی انصراف یافت أبوصالح یحیى بن داود خراسانی از جانب مهدی والی صلات وخراج مصر گردید و در ماه ذی الحجه بمصر آمد و پدرش مردی ترك بود وهیبت وعقوبت وملامتی بس عظیم داشت که هیچکس را آن اندازه نبود و از کمال بأس وسطوت وعقوبتی که داشت در ایام امارت خود فرمان کرد که شبها در شهر مصر هیچکس درهای خانه ها و دکاکین را نبندد و باز بگذارد از این روی چون مردمان را قدرت بستن أبواب نبود برای اینکه سگها نتواند آندر آیند نیهای تیز بر ابواب وطرق سراها نصب می نمودند .

و نیز بفرمود تا هیچکس در گرما بها بپاسبانی ننشیند و ندا بر کشید از هر کسی مالی برده باشند غرامت آن بر من است ، و از نهایت بطش وسطوت و هیبت و سیاست او هیچکس را قدرت آن نبود که نگاه بکاهی یا بکوهی ودست بمثقالی یا خرواری بیندازد ، و بساشدی مردی بحمامی در آمدی و جامه از تن بگذاشتی وصدا برداشتی ای ابوصالح حراست این جامه را بكن ، و اگر اشیاء اوضایع ماندی بعرض داود میرسانید وداود یك روز مهلت طلبیده و دیگر روز باو میرسانید .

و امور مصر مدتی براین شیمت و نظم بگذشت و تا او را امارت بود براین نظم و نسق بپایان رفت ، و با جماعت اشراف وفقهاء وأهل بیوتات وخاندانها فرمان کرد که قلنسوهای دراز بر سر نهند و بدون ردا بخدمت سلطان آیند و در هفته دو روز یکی روز دوشنبه و یکی روز پنجشنبه حاضر دار الاماره شوند ، وچنان بود که أبو جعفر منصور میگفت که : این مردی است که مرا میترساند و از خدای نمیترسد ، واین أبوصالح تا محرم الحرام سال یکصد و شصت و چهارم امارت مصر نمود.

آنگاه سالم بن سواد تمیمی از جانب مهدی فرمانگذار صلات شد و أبو قطیفه إسماعیل بن إبراهیم باتفاق او بامارت خراج در دوازدهم محرم بیامد ، پس از وی إبراهیم بن صالح بن علی بن عبدالله بن عباس از جانب مهدی بولایت صلات وخراج مصر نامبردار و یازده روز از شهر محرم سال یکصد و شصت و پنجم سپری گردیده بمصر

ص: 72

آمد و سرائی عظیم در موقف از عسکر بساخت، و در زمان امارت او دحیة بن المصعب ابن الأصبغ بن عبدالعزیز بن مروان در صعید مصر خروج کرده مردمان را بخلافت خود دعوت نمود ، إبراهیم از وی درنگ جست و اعتنائی بامر او ننمود و بتسویف و تعطیل و اهمال بگذرانید تا گاهی که دحیه بر تمام صعید مالك شد .

و چون این خبر بمهدی رسید بر ابراهیم خشمگین شد تا چرا این چند مسامحت ورزید وامراین خارجی قوت گرفت ، و او را از امارت مصر معزول ساخت واین عزلت در کمال قبح وذلت در هفت روز از ماه ذی الحجه سال یکصد و شصت و هفتم گذشته روی داد و مدت ولایت إبراهیم سه سال بود .

پس از وی موسی بن مصعب بن الربیع از مردم موصل از جانب مهدی والی صلات وخراج مصر گشت وهفت روز از ذی الحجه گذشته با نجا بیامد وإبراهیم را بازگردانید و سیصد هزار از وی و کارگذارانش بگرفت پس از آن بسوی بغداد برفت و موسی بن مصعب در اشتداد استخراج کار را بر مردم مصرصعب نمود و مالیات مزارع و مراتع را دو چندان سابق ساخت ودر احکام صادره رشوه گرفت و بر بازاریان وچار پا فروشان مالیاتی بتازه بر نهاد از این روی لشکریان امارت او را مکروه شمردند و از کنارش کناری گرفتند .

و از آنطرف جماعت قیس و یمانیه بتاز و تاخت در آمدند و با مردم فسطاط بگذارش و نگارش و انگیزش پرداختند و باهم بمرافقت اندر شدند چون موسی این حال بدید لشکری بقتال دحیة بن مصعب مروانی بفرستاد و خویشتن با تمام لشکرهای مصر برای قتال مردم حوف خیمه بیرون کشید .

چون باسپاه مخالف برابر شدند لشکر موسی بدون جنگ و خروش بتمامت از موسی دوری گرفتند و او را بدون اینکه یکنفر از مردم مصر در حقش یا حمایتش سخنی بزبان بگذراند بدست دشمن تسلیم کردند تا بهلاك ودمار پیوست و این قضیه در روز نهم شهر شوال سال یکصد و شصت و هشتم روی داد ، مدت ولایتش ده ماه و در نهایت ظلم وستمکاری وزشت عیاری بود .

ص: 73

وقتی لیث بن سعد از وی بشنید که در خطبه که میراند این آیه شریفه بر زبان آورد «إِنَّا أَعْتَدْنَا لِلظَّالِمِينَ نَارًا أَحَاطَ بِهِمْ سُرَادِقُهَا»بدرستی که ما برای ستمکاران آتشتی آماده ساخته ایم که جمله را در سرادق خود فرو میگیرد ، لیث کلمه گفت که معنی این بود که خداوندا این گوینده را از این آتش سوزنده باز مدار .

خوب است مردم هر عصری بر این اخبار بنگرند و وخامت عاقبت و ندامت پایان هر گونه ظلم وستم را بنگرند و بدانند که جوهر ظلم چون آتشی است که در زیر پنبه بسته پنهان دارند آخرالامر نشان خود نمایان و آن بسته پنبه را نیست و نابود سازد ، مظلوم را چه دوام و استحکامی است که ظالم را باشد ، هرگز نباید ظالمین بطول زمان ستم خرم باشند چه هر چه دیرتر مکافات بینند سخت تر یابند و شدیدتر وجان گزاتر باشد .

بعلاوه هر کاری خودش سزای خودش باشد همان ظالم را ظالم شناختن وعادل را عادل خواندن و مکذب ودشمن آن ومصدق و دوست این بودن اصل مجازات است ، هر ظالمی طبعا مردود ومبغوض وهر عادلی طبعا مطلوب و محبوب وهر مظلومی طبعا مرحوم ومعاصرینش طالب رفع ظلم و آماده حمایت او در هنگام امکان هستند .

اگر در حکایت موسی بن مصعب تفکر کنند که شخصی که سلطان مملكت مصر وصاحب حکم و فرمان یك قطعه زمین و معاون و معینی مانند مهدی خلیفه روزگار داشته و بضاعت و ثروت و سپاهی بیشمار داشته باشد و چون نوبت جنگی اندر آید تمام سپاه از وی دوری گیرند و بدست دشمن خونخوارش تسلیم نمایند و یکنفر در حمایت وشفاعت وی حرفی نیاورد و تمام مردم شفای نفوس خودرا در هلاکت او ودمار اودانند نتایج اعمال سینه و آزار مخلوق آفریدگار را خواهند دانست ، خداوند عادل است وعدل را دوست میدارد و ظالم نیست وظلم را مبغوض دارد ، بالعدل قامت السماوات و الأرض اللهم احفظنا من شرور أنفسنا.

چون موسی بن مصعب دچار صعبی مستصعب گشت عسامة بن عمر که از جانب او خلیفه بود ولایت مصر یافت ولشكر نامدار با تفاق برادرش بکار بن عمرو بجنگی

ص: 74

دحیة بن مصعب بفرستاد و ایشان با یوسف بن نصیر که سپهدار دحیه بود محاربت ورزیدند و بمطاعنه و نیزه بازی در آمدند در این حال یوسف نیزه خودرا بر تهیگاه بگار بکار آورد بکار نیز نیزه خویش را در تهیگاه یوسف کارگر ساخت و هر دو تن بدست همدیگر کشته شدند و هر دو سپاه بهزیمت مراجعت کردند و این قضیه در ماه ذی الحجه روی داد .

وعسامه در سیزدهم ذی الحجه بواسطه نامه که از فضل بن صالح بدو رسید که والی مصر شده و او را بخلافت خود مقرر داشته باز شد و تا محرم از جانب او حکومت میراند، و این وقت فضل بن صالح بمصر در آمد وورود فضل بن صالح بن علی بن عبدالله بن عباس در سلخ محرم با لشکرهای شام بود و مهدی خلیفه روزگار در همین مجرم بدار القرار شتافت وموسى هادی بخلافت بنشست وفضل بن صالح را در أمیری مصر استقرار داد و چون در رسید مردم مصر از آتش فتنه و فساد أهل حوف و خروج دحیه كانونی پر آتش گشته بود .

مردم مصر بفضل بن صالح عرض مکاتبت کرده بودند و او را بخویشتن خوانده واو لشکری رهسپرساخت و جنگی بیار است تا گاهی که دحیه منهزم و اسیر گردیده اورا بفسطاط آوردند و گردنش را بردند و لاشه اش را بردار برآوردند ، و این قضیه در سال یکصدو نودو نهم هجری اتفاق افتاد، و از آن پس فضل میگفت : من از همه کس برای امارت در مصر شایسته ترم چه در قلع ماده دحیه رنج کشیدم و دیگران از کار او عاجز و بیچاره شدند ، و از آن پس فضل را معزول ساخته از این روی بقتل دحیه پشیمانی گرفت ، واین فضل بن صالح همان کس باشد که در عسكر بنای مسجد جامع را در سال شصت و نهم بگذاشت و مردمان در آنجا اجتماع می نمودند .

پس از وی علی بن سلیمان بن علی بن عبدالله بن عباس از جانب هادی خلیفه بر صلات وخراج مصر والی شد و در سال یکصد و شصت و نهم هجری بمصر در آمد ، و هادی خلیفه در نیمه ربیع الأول سال یکصد و هفتادم هجری جامه فنا بگذاشت و پوشش بقا برتن بیار است وهارون الرشید براورنگ خلافت جای گرفت

ص: 75

و علی بن سلیمان را بر امارت مصر باقی گذاشت و علی در ایام امارت خود در امر بمعروف و نهی از منکر ومنع از ملاهی وخمور وفجور وهدم کنایس سعی نمود و چنان مکشوف داشت که او خود شایسته مقام خلافت است و در کار خلافت طمع بربست و هارون الرشید بروی بخشم اندر شد و در چهارم ربیع الاول سال یکصدو هفتادویک از امارت مصرش معزول ساخت .

پس از وی موسی بن عیسی بن موسی بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس از جانب هارون الرشید بر مسند امارت صلات مصر بنشست و با مشورت و تصویب لیث بن سعد و عبدالله بن لهیعة جماعت نصاری را در بنیان کنایس که علی بن سلیمان وی را کرده بود دستوری بداد و در چهاردهم شهر رمضان سال یکصد و هفتاد و دوم از امارت مصر منصرف شد ومدت امارتش یکسال و پنجماه و نیم بود .

از آن پس مسلمة بن یحیی بن قرة بن عبیدالله بجلی جرجانی از طرف رشید برصلات مصر والی گردید و در شهر شعبان المعظم هفتاد و سوم بعد از آنکه یازده ماه بامارت بگذرانید منصرف گردید ، و محمد بن زهیر ازدی در پنجم شعبان حکمران صلات وخراج گردید ، در ایام حکومت او لشکریان بر عمر بن غیلان صاحب خروج خروجیدند و محمد دفع ایشان را از وی ننمود و بعد از پنجماه امارت در سلخ ذی الحجه سال یکصدو هفتادوسوم معزول شد ، وداود بن یزید بن حاتم بن قبیصة بن مهلب بن أبی صفر از دی با تفاق إبراهیم بن صالح بن علی بحكومت مصر بیامد وداود متولی امر صلات شد و إبراهیم را برای بیرون کردن لشکریانی که از مصر تاخت و تاز برده بودند مأمور ساختند ولشکری عظیم با او بود.

پس ایشان در چهاردهم محرم سال یکصد و هفتاد و چهارم بمصر در آمدند و لشكر قدیدیه را بجانب مغرب ومشرق بیرون کردند و آن جماعت سفردریا کردند و اسیر رومیان شدند وداود در ششم محرم سال یکصد و هفتاد و پنجم عزل شد ومدت امارتش یکسال و نیم ماه بود .

راقم حروف گوید : از چهاردهم محرم تا ششم محرم از یکسال روزی

ص: 76

چند کمتر میشود و صاحب تاریخ مصریکسال و پانزده روزمینگارد ندانم بر چه شماری است والله اعلم ، پس از وی موسی بن عیسی بن موسی بن محمد بن علی بن عبد الله بن عباس از جانب رشید والی صلات وخراج مملكت مصر گردید و هفت روز از شهر صفر سال هفتاد و پنجم هجری گذشته بمصر آمد ودوشب از شهر صفر سال یکصد و هفتادو ششم بجای مانده معزول گردید مدت امار تش یکسال بود ، این شمار نیز اختلاف دارد یکسال و بیست روز میشود .

پس از وی إبراهیم بن صالح بن علی بن عبدالله بن عباس در دفعه دوم از جانب رشید حکمران مصر شد و بعسامة بن عمر مکتوب کرده اورا از جانب خود خلیفه ساخت، و از آن پس نصر بن کلثوم از جانب او خلیفه خراج شد ودر أول ربیع الأول بیامد وعسامه هفت روز از ماه ربیع الاخرمانده وفات کرد، وروح بن روح بن زنباع از جانب إبراهیم والی صلات وخراج شد .

و بعد از آن إبراهیم در نیمه جمادی الاولى بمصر آمد و در حالت امارت در سوم شعبان وفات نمود و مدت اقامت او در امارت مصر دوماه و هیجده روز بود و پسرش صالح بن إبراهیم با خالد بن یزید صاحب شرطه او با مور امارت قیام نمود .

آنگاه عبدالله بن مسیب بن زهیر بن عمرو ضبی یازده روز از شهر رمضان سال یکصدو هفتادو ششم گذشته از جانب رشید والی صلات گردید و در شهر رجب سال یکصد و هفتاد و هفتم معزول شد ، وإسحاق بن سلیمان بن علی بن عبدالله بن عباس از طرف رشید بر صلات وخراج مصر حکمران گردید و این قضیه در اول ماه رجب اتفاق افتاد ، و کار خراج را بتفحص وانکشاف برآمد وزراعت کاران را مالیاتی اجحاف آکند بیفزود .

مردم احواف بر آشفتند و بروی بر آغالیدند إسحاق با ایشان بمحاربت مبادرت نمود و جمعی کثیر از یارانش کشته شدند ، داستان را باستان رشید بر نگاشت رشید در غضب گردید و هرثمة بن اعین را با سپاهی بسیار بحرب ایشان رهسپار ساخت هرثمه راه بسپرد و در حوف فرود شد مردم حوف تاب مقاومت نداشتند و از در انقیاد

ص: 77

و طاعت بیرون شدند هرثمة ازایشان بپذیرفت وخراج را بتمامت استخراج کرد.

إسحاق در شهر رجب سال یکصد و هفتاد و هشتم معزول گشت ، وهرثمة بن أعین از قبل رشید دوشب از شعبان گذشته والی صلات وخراج گردید ، و از آن پس دوازده شب از شهر شوال گذشته بسوی افریقیه راه بر گرفت و مدت اقامت او در مصر دوماه و نیم بود، پس از وی عبدالملك بن صالح بن علی بن عبدالله بن عباس از طرف رشید أمیر صلات و خراج ملك مصر گردید و بمصر داخل نگردید وعبد الله بن مسیب بن زهیر ضبی را از جانب خود نیابت امارت داد و در پایان سال یکصد و هفتاد و هشتم منصرف شد، و عبدالله بن مهدی مخمد بن عبدالله بن علی بن عبدالله بن عباس بفرمان رشید روز دوشنبه دوازده روز از ماه ربیع الأول گذشته أمیر صلات وخراج شد ودر شهر رمضان معزول گشت مدت امارتش هفت ماه بود و دوشب از شهر شوال بر گذشته از مصر بیرون شد.

هارون الرشید دیگر باره موسی بن عیسی را بامارت اعادت داد و در مره ثالثه اورا والی صلات ساخت وموسی پسرش یحیی بن موسی را سه روز از ماه رمضان المبارك بر گذشته از جانب خودش بامارت مأمور نمود و خودش در آخر ذی القعده بمصر در آمد و در جمادی الاخره سال یکصد و هشتادم هجری معزول وعبد الله بن مهدی در دفعه دوم بامر رشید آمر صلات گردید و داود بن حیاش را در هفتم جمادى الآخرة از جانب خود خلافت داد و در چهارم شعبان خودش بمصر آمد و در سوم شهر رمضان یکصد و هشتاد و یکم از امارت منصرف گشت.

سپس إسماعیل بن صالح بن علی بن عبدالله بن عباس در هفتم شهر رمضان والی صلات شد وعون بن وهب خزاعی را از طرف خود نیابت حکومت داد و پنج روز از شهر رمضان بر جای مانده خودش بمصر در آمد.

ابن عنبر گوید : براین چوبه های منبر خطیب تر از إسماعیل بن صالح ندیده ام و در جمادى الآخرة سال یکصد و هشتاد و دوم عزل شد .

بعد إسماعیل بن عیسی بن موسی بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس از جانب

ص: 78

هارون الرشید حکمران صلات گردید و چهارده روز از شهر جمادى الآخرة بجای مانده بمصر در آمد و در شهر رمضان از امارت انصراف یافت ، پس از وی لیث بن فضل بئروردی که از مردم بیورد بود حکمران صلات وخراج مصر شد و در پنجم شهر شوال بمصر در آمد.

حموی گوید : ابیورد بفتح همزه و کسر باء موحده وسكون یاء وفتح و او و سکون راء و دال مهملتین شهری است در خراسان میان سرخس و نساء شهری مرض خیز و ناگوارا آب است و از بیورد بدون همزه مذکور نمیدارد.

بالجمله پس از آن در هفتم شهر رمضان سال یکصد و هشتاد و سوم با مال وهدایای بسیار بدربار رشید رهسپار شد و برادرش فضل بن علی را بجای خود بامارت مصر بنشاند و در آخر همان سال بمصر معاودت نمود و ثانیا بیست و یکم ماه رمضان سال هشتاد و پنجم هجری بامال بدرگاه هارون روی نهاد وهاشم بن عبدالله بن عبدالرحمن ابن معاویة بن خدیج را در جای خود به نیابت حکومت بنشاند و چهارده روز از محرم الحرام سال یکصد و هشتاد و ششم گذشته بخدمت هارون پیوست .

و او را عادت بر آن رفته بود که در هر زمان که خراج مصر را گرد میکرد و از حسابش فراغت می یافت با مال و ثروت بدرگاه رشید حاضر میشد و حساب خودرا عرضه میداد ، و از آن پس چنان اتفاق افتاد که اهل حوف بروی خروج کردند وبجانب فسطاط راه سپردند لیث بن فضل با چهار هزار تن مرد لشکری در روز بیست و هشتم شعبان سال یکصد و هشتاد و ششم بدفع ایشان خیمه بیرون زد وعبدالرحمن بن موسی بن علی بن رباح را بر لشکریان و خراج برگماشت و با مردم حوف حرب درافکند لشكریانش از وی کناری گرفتند و دویست تن باوی بپائیدند .

لیث چون لیث خونخوار بر مخالفین حمله برد و آن جماعت را هزیمت کرده هشتاد سر بفسطاط فرستاد و بجای خود باز شد مردم حوف بازگشتند و از پرداختن خراج مانع شدند لاجرم لیث بدرگاه رشید برفت و خواستار شد که لشكری گران با او همراه کند چه آن را آن قدرت نیست که از مردم احواف خراج بگیرد وجز

ص: 79

بمدد لشکری نامدار از عهده اشرار بر آید، در این وقت محفوظ بن سلیمان در خدمت رشید عرضه داشتی داد و ضمانت نمود که بدون اینکه تازیانه یا عصائی بکار برد تمام مالیات مصر را ایصال و وصول را بر عهده بگیرد ، رشید امر صلات خراج را بکف کفایت وی نهاد ولیث بن فضل را از عمل صلات وخراج معزول فرمود و أحمد بن إسحاق را کفالت صلات بداد و با محفوظ بجانب مصر روان داشت ومدت امارت لیث در مصر چهار سال وهفت ماه بطول انجامید .

پس از وی أحمد بن إسماعیل بن علی بن عبدالله بن عباس از جانب رشید والی صلات مصر شد و این امر در پنجروز از آخر شهر جمادى الأخره سال هشتادوهفتم اتفاق گرفت و در هجدهم شهر شعبان المعظم سال یکصد و هشتاد و نهم هجری معزول گشت و مدت امارتش دو سال و یک ماه و نیم بود .

بعداز عزل او عبدالله بن محمد بن إبراهیم بن محمد بن علی بن عبدالله بن عباس مأمور بأمرصلات مصر شد ولهیعة بن عیسی بن لهیعة حضرمی را از جانب خود خلیفتی بداد و خود در نیمه شوال بمصر آمد و یازده شب از شهر شعبان بجای مانده سال یکصد و نودم هجری معزول شد و از مصر بیرون آمد و هاشم بن عبدالله بن معاویة بن خدیج را بجای خود بنشاند .

و حسین بن جمیل از جانب رشید والی صلات مصر گردید ودهم شهر رمضان المبارك بمصر آمد و پس از چندی امرخراج مصر نیز ضمیمه صلات و امارت او شد و این حکایت در شهر رجب نودویکم روی گشود ، در این وقت أهل حوف خروج کردند و از ادای خراج امتناع ورزیدند.

و از آن طرف أبو الولید در ایله با هزار نفر بقطع طریق ایله وشعب ومدین بیرون تاخت و بر پاره قراء شام غارت برد وجماعتی از طایفه جذام نیز با او پیوستند و بسیاری مردم را بکشتند و اموالی عظیم را بغارتیدند .

چون این باس و قتل ونهب شدید در بغداد بعرض رشید رسید لشکری بدفع

ص: 80

این فساد مامور فرمود ، حسین بن جمیل فرمانفرمای مصر نیز لشکری بسرداری عبدالعزیر بن وزیر بن صابی جردی روانه ساخت وعبدالعزیز برأبو النداء ظفرمند گردید و لشکر رسید در شوال سال یکصد و نود و یکم تا بلبیس برفت .

و مالك بن دلهم بن عمیر کلبی برصلات وخراج مصر امارت یافت وهفت روز از ماه ربیع الاخر برجای مانده بمصر آمد ، ویحیی بن معاذ أمیر لشکر رشید از نظم و نسق حوف فراغت یافت و ده روز از جمادی الاخره بجای مانده بفسطاط در آمد و بمردم حوف مکتوب نمود که نزد من بیائید تا در کار شما بمالك بن دلهم وصیت کنم.

رؤسای یمانیه وقیسیه بخدمتش حاضر شدند در هارا برایشان بر بست و جمله را بند و قید بر نهاد و در نیمه رجب همه را با خود ببرد ومالك در چهارم صفر سال یکصد و نود و سوم از ایالت مصر عزل شد وحسن بن بجباج بن بختکان بر صلات و خراج ارض مصر نافذ الأمر گشت و علاء بن خولانی را از جانب خود نیابت ایالت داد و خودش در سوم ربیع الاول بمصر در آمد .

در این اوقات رشید رخت دیگر سرای کشید و پسرش محمد أمین بخلافت رسید و در مصر مردم لشکری بجوش و خروش در آمدند و فتنه عظیم برخاست و جماعتی بقتل رسیدند ، و حسن أمیر مصر مال و خراج مصر را بفرستاد اهل ایلة بتاختند و آن مال را بگرفتند، در این حال حسن را از عزل خودش خبر رسید و بملاحظه فساد راه شام از طریق شام هشت روز از ماه ربیع الاول سال یکصد و نود و چهارم راه برگرفت ، وعوف بن وهب را بر أمر صلات و محمد بن زیاد بن طبق قیسی را در کار خراج خلافت داد .

و از آن پس حاتم بن هرثمة بن أعین از جانب أمین عباسی برصلات و خراج مصر أمیر شد و با هزار تن از طریق انبار راهسپار شد و در بلبیس فرود آمد واهل احواف در پرداخت خراج خودشان باوی مصالحت نمودند، و از آنطرف مردم تنوهه بروی بشوریدند ولشکر بساختند وحاتم سپاهی کینه خواه بدفع ایشان نامور ومأمور

ص: 81

ساخت و آن جماعت هزیمت شدند وأمیر حاتم بفسطاط در آمد گاهی که یکصد تن از رؤسای آن قوم را بگروگان بیاورده بود .

و این داستان در چهارم شهر شوال روی نمود و در جمادی الاخره سال یکصدو نودو پنجم از امارت مصر انصراف یافت ، وجابر بن اشعث بن یحیى طائی از جانب أمین در کار صلات و حرب پنج روز از جمادی الاخره بجای مانده امارت یافت مردی نرم و آهسته رو بود .

و چون در میان أمین ومأمون انگیزش فتنه و فساد ومغایرت و عناد روی داد سری بن حکم بتعصب مأمون برخاست و مردمان را بخلع أمین بخواند و آن جماعت دعوتش را اجابت کردند و هشت روز از ماه جمادی الاخره سال یکصد و نود و شش در بیعت با مأمون مبادرت ورزیدند ، و جابر بن اشعث را از مصر بیرون کردند مدت امار تش یکسال امتداد یافت .

وأبو نصر عباد بن محمد بن حیان از جانب مأمون أمیر صلات وخراج مصر در هشت شهر رجب گردید بدستیاری مکتوب هر ثمة بن أعین که وکیل ضیاع او در مصر بود و این داستان بعرض أمین رسید و به ربیعة بن قیس بن براء حرسی رئیس قیس حو نامه بفرستاد و او را أمیری مصر بداد و نیز بجماعتی از أعیان مصر در حمایت ربی مکتوب فرمود ، آن مردم بیعت با أمین را قیام ورزیدند و برای محاربت با أهل فسطاط راه سپار شدند و عباد خندقی بر گرد خود بر آورد وجنگها در میانه برفت در این اثنا أمین بقتل رسید و عباد در شهر صفر سال یکصدو نود و هشتم از امارت منفصل شد و مدت امارتش یکسال وهفت ماه بود .

بعد از او مطلب بن عبدالله بن عبیدالله بن مالك خزاعی از جانب مأمون أ صلات وخراج شد و از مکه معظمه در نیمه ربیع الأول داخل مصر شد ، و در این امارت او جنگها روی داد و در ماه شوال بعد از هفت ماه امارت عزلت یافت .

و عباس بن موسی بن عیسی بن موسی بن محمد بن علی بن عبدالله بن عبد از طرف مأمون برامر صلات وخراج مصر ولایت یافت ، و از آن پس پسرش عبد

ص: 82

و حسین بن عبید بن لوط انصاری متفقا در آخوشو ال بیامدند و مطلب را بزندان در افکندند لشکریان مرارا در جوش وخروش بیامدند ، انصاری در منع عطایای ایشان بر آمد و آن جماعت را تهدید و تهویل همی داد و بر رعیت بارهای گران بر نهاد و دست ظلم و بیداد از آستین بر آورد و مردمان را بجمله ترسناك همی ساخت .

لاجرم یکدفعه و یك كلمه از جای بر آمدند و مطلب را از زندان بیرون آوردند و در چهاردهم محرم سال یکصد و نود و نهم بامارت قیام دادند و عباس راه برگرفت و در بلبیس فرود شد و جماعت قیس را بنصرت خودش طلب کرد و بجروی در تنیس روی آورد و از آن پس باز شد و سیزده روز از جمادی الاخره باقی مانده در بلبیس بمرد، و در زمان اوجنگها و فتنه ها برخاست ومدت امارت عباس یکسال و هشت ماه بود .

پس از وی سری بن حکم بن یوسف که از قومی از زط از أهل بلخ بود بر حسب اجماعی که از لشكریان هنگام قیام او در کار مطلب روی داد در اول ماه رمضان سال دویستم هجری ولایت مصر یافت.

رط با راء مهمله وطاء مهمله مشدده نام منزلی است در میان رامهرمزو ارجان اصطخری گوید : أما رط وحایران دو کوره اند برودخانه حایرین .

از آن پس سلیمان بن غالب بن جبرئیل عجلی در چهارم ربیع الاول سال دویست ویکم هجری بدستیاری معاونت و یاری مردم سپاهی با او بامارت مصر نامدار شد و جنگها برخاست و بعد از پنجماه منصرف گشت و دیگر باره سری بن حکم در دفعه دوم از جانب مأمون بکار صلات امارت یافت و بمركز امارت قدمت داشت الشكریان او را از زندان بیرون آوردند ، و این قضیه در دوازدهم شهر شعبان روی داد ، پس از دنبال آنانکه باوی حرب کرده بودند بر آمد و کارش قوت گرفت و در سلخ جمادی الاولی سال دویست و پنجم بمرد ، ومدت این ولایت او سه سال و نه ماه وهجده روز بود .

بعد از او پسرش محمد بن سرى أبو نصر در أول جمادی الاخره بأمارت صلات

ص: 83

و خراج مصر اختصاص یافت ، و چنان بود که جروی بر پائین اراضی مصر غلبه یافته بود لاجرم در میان ایشان جنگها بپایان رفت ، و محمد بن سری هشت روز از ماه شعبان بر گذشته بسال دویست و ششم کالبد بگذاشت وراه دیگر جهان پیش داشت ، مدت ولایتش چهارده ماه بود .

بعداز وی عبید بن سری بن حکم در نهم شعبان بر حسب بیعت لشکریان با او بر صلات وخراج امارت یافت و در میان او وجروی جنگها روی داد تا گاهی که عبید الله ابن طاهر در آخرسال دویست و یازدهم بیامد وعبید الله بن طاهر بن حسین بن مصعب از جانب مأمون والی امر صلات وخراج مصر شد و در روز سه شنبه دوشب از ربیع الاول سال دویست و یازدهم بر آمده داخل مصر شد و در لشکرگاه خود بماند تا زمانیکه عبیدالله بن سری در نیمه جمادى الأولى بجانب بغداد بیرون شد .

وعبید الله در أول صفر سال دویست و دوازدهم بسوی اسکندریه راه بر گرفت و فرمان داد تا مسجد جامع قدیم را بزرگ نمایند و کارگران آن مسجد را یك چندان که بود برافزودند ، و عیسی بن یزید جلودی را از جانب خود در مصر بنشاند و افزون از ده روز اسکندریه را حصار داد و در جمادی الاخره مراجعت نمود و پنجروز از رجب برجای مانده از رودنیل عبور کرده بسوی عراق برفت ، ومدت ولایت او در مصر هفده ماه و ده روز بود .

بعد از او عیسی بن یزید جلودی بخلیفتی ابن طاهر در امر صلات مصر تا هفدهم شهر ذی القعده سال دویست و سیزدهم بزیست ، این وقت ابن طاهر معزول شد ، و امیر أبو إسحاق بن هارون الرشید فرمانفرمائی مصر یافت و عیسی را در أمر صلات فقه برقرار گذاشت ، وصالح بن شیرزاد را والی خراج فرمود شیرزاد دست ستم بر آورد و برخراج مردمان بر افزود، خلق اراضی سفلی مصر بیعت بشکستند و لشكر بیار استند .

عیسی چون این واقعه را بدانست پسرش محمد را با لشکری بدفع ایشان بفرستاد آن گروه باوی جنگ نمودند و او را در شهر صفر سال چهاردهم منهزم کرد

ص: 84

أصحابش را بکشتند ، لاجرم عمیر بن ولید تمیمی از جانب أمیر إسحاق بن رشید هفده شب از شهر صفر بر گذشته والی صلات شد و بیرون آمد وعیسی جلودی برای قتال أهل حوف در ربیع الاخر با او بود و پسرش محمد بن عمیر را از جانب خود نایب الایاله ساخت پس بقتال در آمدند و جنگ از پی جنگ شانزده روز از ربیع الاخر گذشته بگذشت و جمعی کشته گشت ، ومدت امارت عمیر شصت روز بود .

بعد از آن عیسی جلودی در دفعه دوم از جانب أبی إسحاق و الی أمر صلات شد و با أهل حوف جنگ بداد و در ماه رجب منهزم شد وأبو إسحاق فرمانفرمای مصر با چهار هزار تن از اتراك خود بمصر بیامد و با أهل حوف قتال داد و هشت روز از ماه رجب باقی مانده داخل فسطاط شد و بزرگان اهل حوف را از تیغ بگذرانید و در غره محرم سال دویست و پانزدهم با جماعت اتراك خود با گروهی اسیران در حال ضر وجهدی شدید بطرف شام رهسپار گردید، و عبدربه بن جبله متولی کارصلات مصر شد و در ماه شعبان گروهی از حوف خروج کردند عبد ربه و بقولی عبدویه لشكری بجنگ ایشان بفرستاد و با ایشان جنگ بداد تا بر آنها چیره شد.

آنگاه افشین حیدر بن کاوس صفدی در سیم ذی الحجه باتفاق علی بن عبدالعزیز جروی برای اخذ مالیاتش بمصر بیامد وچیزی بدو ندادند و او را بکشتند ، وعبدربه از امارت مصر منصرف گشت و بطرف برقه بیرون شد.

و عیسی بن منصور بن موسی بن عیسی رافقی از جانب أبی إسحاق در آغاز سال دویست و شانزدهم بر صلات مصر امیر شد و مردم اسفل ارض مصر از عرب وقبط در ماه جمادى الأولى بانتقاض بیعت در آمدند و کار گذاران را بسبب سوء سیرت ایشان بیرون کردند و سر از طاعت بر کشیدند .

چون این حدیث انتشار یافت افشین در نیمه جمادی الاخره بیامد و در شهر شوال با عیسی بن منصور بحرب مخالفان رهسپار گشت و هر دو تن با آن قوم جنگ در انداختند و جمعی را بکشتند و گروهی را اسیر کردند و افشین راه خویش سپرد وعیسی بازگشت و افشین روی بحرف آورد و آن جماعت را بکشت.

ص: 85

و همچنان جنگها در میانه برفت تا عبدالله مأمون ده روز از محرم گذشته سال دویست و هفدهم بیامد و بر عیسی بن منصور خشمگین شد و لوای امارتش را بر گشود و هر کس را در جامه سفید بپوشید و شعار عباسیان از تن بگذاشت و خودش وعمالش را عامل پاره حوادث شمرد ، آنگاه مأمون لشکرهاحر کت داد و مفسدین را بچنگ نهب وقتل بسپرد و از قبط اسیر گرفت ومقاتلین ایشانرا بکشت و از آن پس بعداز چهل و نه روز در هجدهم صفر باز آمد .

و در تاریخ أخبار الأول إسحاقی مذکور است که بعد از آنکه مأمون بن هارون الرشید لشكرها بکشید و با اهل فساد بکوشید و هر کس را باید بکشت و هر که را باید اسیر ساخت و آن امور را در تحت نظام در آورد خواست بر حقیقت حال اهرام مصر بصیر شود .

بیان تفصیل هرمان و سایر اهرام مصر و حکایت مأمون

اشاره

چنان بصواب می آید که در این مقام شرحی از بنیان درمان و اهرام مصر بحیز تحریر آید اگر چه از این پیش در جلد اول کتاب مشكاة الأدب در ذیل ترجمه احوال أبی محمد ربیع بن سلیمان اعرج از دی شرحی مذکور است : أما چون این ابنیه خصوصا دو گنبد هرمان از ابنیه عظیمه غریبه پاینده ایست که در تحت گنبد پوینده سپهر برین بسا سالها بمهمانی پهنه زمین نماینده است ، مرا خوش همی آید که باندازه علم و تفحص و استخباریکه از جهاندیدگان كامل واستفساری که از پاره مسافرین فاضل و استحضاری که از بعض کتابهای متداول نموده ام بشرح و بسطی خاص سمت اختصاص دهم بمنه تعالى وتوفیقه ، صاحب قاموس گوید:

هرم بتحریك پایان پیری است اهرمه الدهر از باب افعال یعنی پیر کرد اورا

ص: 86

روزگار ، و هرمان بضم اول بر وزن عمان عقل و فرهنگی است ، و هرمان بتحریك بر وزن همدان دو بنای دیرینه است که در آغاز و ہدایت در مصر ساخته شده است و این بنا را حضرت ادریس علیه السلام از برای نگاهداشتن علوم در آنها در زمان طوفان بر نهاده .

و بقولی از بناهای سنان بن مشلشل یا مردمی که پیش از وی بودند میباشد زیرا که آنها میدانستند و از راه ستاره شناسی معلوم کرده بودند که زمانی پیش آید که طوفانی عظیم صفحه زمین را در سپارد ، و در آن زمان هر گونه جادوئی و طب وطلسمی رایج بود، ودر مصر اهرام كثیره است ، و اهرام جمع هرم مثل اسباب جمع سبب وهرمان تثنیه هرم است .

ومحب الدین واسطی لغوی نزیل مصر که البته از حال و آثار مصر آگاهی داشته در کتاب تاج العروس میگوید : هرمان محركة دو بنای ازلی آغازی است در مصر یعنی بدایتش را ندانند و بر تمام ابنیه مصر تقدم دارد و در این دو بنا چندان اختلاف اقوال است که در حکم خواب مینماید .

بعضی گفته اند: هرمس اکبر که مدعو به المثلث بالحكمة است و جماعت عبرانیین او را اخنوخ بن برد بن مهلائیل بن قینان بن أنوش بن شیث بن آدم که عبارت از حضرت إدریس علیه السلام است گویند بنیان نهاده چه از علم نجوم معلوم فرموده بود که جهان را طوفان فرو گیرد لاجرم این دو بنا را بساخت تا صحایف علوم وخز این اموال از بلیت طایف خایف نگردد ومکاتیب و دروس و ذخایر نفیسه و طلا و نقره و جواهر وفلوس را گزنذ ذهاب ودروس نرسد ، با این دو هرم بزرگی را سنان بن مشلشل و بروایتی مشکل بر کشیده چنانکه بحری در این شعر خود گوید:

و لاكسنان بن المشلل عندنا *** بنى هرمیها من حجارة لابها

راقم حروف گوید : حضرت إدریس علیه السلام را المثلث بالنعمة گویند که عبارت از سه نعمت نبوت و سلطنت و حکمت است ، و المثلث بالحكمة را ندانم چه عنوان میباشد ، ومشلشل اشهر از مشلل است تواند بود در قلم كاتب تصحیف یاخطائی رفته

ص: 87

باشد ، والله أعلم .

بالجمله محب الدین گوید : با این دو هرم از بناهای اوایل است گفته اند :

شداد بن عاد و بقولی سوید بن سهواق بن سرناق و بروایتی سوین بن سهلوق ، چون از حادثه طوفان با خبر بودند و بدانستند که طوفان در زمین و نباتات وحیوانات فساد خواهد افکند و این علم از جهت نجوم مفهوم نمودند بساختند .

چه نجوم دلالت می نمود که این حادثه هنگام نزول قلب الأسد در أول دقیقه از رأس السرطان خواهد بود و کواکب در هنگام این نزول در این مواضع از فلك خواهد بود شمس و قمر در أول دقیقه از رأس الحمل وزحل در درجه بیست و هشتم دقیقه از حمل و مشتری در حوت در بیست و نهم دقیقه ومریخ در حوت در بیست و نهم درجه وسه دقیقه ، و زهره در حوت در بیست و هشتم درجه و چند دقیقه ، و عطارد در برج حوت در بیست و هفت درجه و دقیقه چند ، وجوزهر در میزان و اوج قمر در برج اسد در پنج درجه و چند دقیقه ودر نجوم مبرهن است که برج حوت خانه باران است .

حموی در معجم البلدان میگوید : منجمین گفتند : از آن پس نظر کردیم تا بدانیم آیا بعد از این آفت چیزی دیگر هست که مضر بحال عالم باشد ؟ پس حساب کواکب را نمودیم و معلوم شد که آفتی از آسمان بزمین نزول میکند وضد آفت نخستین است و آن عبارت از آتشی است که فرود آید واقطار عالم را بسوزاند .

بعد از آن نگران شدیم که این آفت زیان رسان در چه زمان خواهد بود؟ مکشوف شد که در هنگام حلول قلب الأسد است در آخر دقیقه از درجه بیست و پنجم از برج اسد ، و در این وقت ابلیس یعنی خورشید با آن در دقیقه واحده متصل بستوریس یعنی زحل است از تثلیث رامی و زاویس یعنی ستاره مشتری در أول اسد در آخر احتراق او و آرس یعنی مریخ با اوست در دقیقه ، وسلیس یعنی ماه در برج دلو مقابل خورشید است باذنب در بیست و دوم، و کسوفی شدید روی خواهد نمود که بثلث سلیس یعنی ماه و ستاره عطارد در بعدا بعد خود پیش روی آن مقبلین خواهد بود.

ص: 88

اما الزهرة فللاستقامة واما عطارد فللرجعة ، پادشاه گفت : آیا خبری دیگر نزد شما هست که ما را بر آن آگاهی دهید ؟ گفتند چون قطع نماید قلب الأسد دو ثلث سدس ادوار خودرا هر حیوانی که در زمین جنبنده باشد تلف میشود و چون ادوارش را تمام نماید عقود فلك از هم گشوده وفلك بر زمین می افتد .

گفت : انحلال فلك در چه وقت خواهد بود؟ گفتند : روز دوم از بدو حرکت فلك ، واین مطالب چیزی بود که در قرطاس بود و چون سورید بمرد او را در هرم شرقی دفن کردند و برادرش هر جیب را در هرم غربی مدفون ساختند و کرورس را در هر می که پائین آن هرم بود بخاك سپردند ، و آن بناها از سنگ اسوان است و بالای آن کدان است .

میگوید مترجم این کتاب از قبطی بعربی اجمال کرده است تاریخات بسوی اول روز یکشنبه وطلوع شمس آن در سال دویست و بیست و پنجم از سالهای عربی پس بچهار هزار سال وسیصدو بیست و یکسال سالهای شمسی رسیده است .

بعد از آن نظر کرده است تا بداند چند سال از زمان طوفان بر گذشته است تا همان روز یکشنبه سه هزار و نهصد و چهل و یك سال و پنجماه و نه روز بوده است و چون این مدت را از آن مدت بیفکنده است سیصد و نود و نه سال و پنج روز باقی مانده است این وقت معلوم شده است که این کتاب را که برای تاریخ نوشته اند باین مقدار سال مذکور قبل از طوفان بوده است .

و در این دو گنبد عظیم همه گونه طب و سحر و طلسم است و علوم هندسه ومعرفة النجوم و علل آن وسایر علوم غامض که متضمن نفع و ضرر است و تمام این علوم و آنچه مذکور شد در دیوارهای این دو گنبد اندرون گنبد ملخص ومفسر برای کسی که عارف باشد بقلم مسند مکتوب شده است ، و از طلا و زمرد افزون از حیز توصیف در این هرمان نهان است .

و در آن حدود اهرام صغار كثیره است از آنجمله هرم سوم است که مسمی بموزر است، و از آنجمله به در دیرابی هرمیس است ، و دیگر دو هرم است نزدیك

ص: 89

بدهشور و دوهرم دیگر نزدیك بمیدوم است ؛ أبوالصلت گوید : کدام چیز بعد از مقدورات و مصنوعات خداوند عز وجل غریب تر و عجیب تر است از قدرت بر بناء جسمی از بزرگترین سنگهای مربع القاعده مخروط الشكل که ارتفاع عمودش سیصد ذراع وهنده ذراع باشد که احاطه کرده باشد بان چهار سطح مثلثات متساویات الأضلاع که طول هر ضلعی چهار صد و شصت ذراع ومعذلک با چنین عظمتی چندانش احکام صنعت و اتقان اندام وحسن تقدیر بكار برده باشند که در دهور ومرور اعصار و ازمنه و اوقات كثیرۂ روزگار از بادهای سخت و بارانهای شدید و لطمه های زلزله گردی بر دامان استقرار ودوامش ننشسته باشد .

و بروایتی طول هریک از این دو هرم در زمین چهارصد ذراع در چهارصد ذراع و بهمین میزان ارتفاع هریك از زمین چهارصد ذراع است در یکی از این دو هرم قبر هرمس است که حضرت إدریس علیه السلام ، ودر دیگری قبر شاگرد آن حضرت آنما ثیمون است ، و گروه صائبه این دو گنبد اقامت حج نمایند .

و این دو گنبد عظیم از نخست از دیبا پوشش داشتند ، و بعضی گفته اند : در هرم شرقی قبر ملك سورید و در غربی قبر برادرش هر جیب و در موزربن لهر پهلوی اسمش کرورس است .

وابن زولاق گوید : در هرمی که در دیرابی هرمیس است قبرقرباس است که سوار نامدار مصر و برابر هزار سوار شمرده میشد و اگر یك تنه با هزار سوار روی در روی شدی بجمله هزیمت یافتند، و چون بمرد پادشاه مصر ورعیت مملکت بروی جزع کردند و او را در دیرابی هرمیس مدفون ساختند و این هرم را مدرجا بر گورش برآوردند ؛ محب الدین میگوید : این جمله که مرقوم شد خلاصه مرقومات مؤرخین است ، وأما اقوال شعرا پاره از ایشان اقتصار بذکر هرمان کرده اند و این شعر گفته اند :

بعیشك هل أبصرت أحسن منظرا *** على طول ما أبصرت من هرمی مصر

أنافا باعنان السماء و أشرفا *** على الجو إشراف السماك أو النسر

ص: 90

و قد وافیا نشزا من الأرض عالیا *** كانهما ثدیان قاما على صدر

و متنبی این شعر را گفته است:

أین الذی هرمان من بنیانه *** ما یومه ما قومه ما المصرع

و پاره از شعراء جمله اهرام را بصیغه جمع در این شعر یاد کرده اند:

حسرت عقول ذوی النهی الأهرام *** و استصغرت لعظیمها الاسلام

ملس منقبة البناء شواهق *** قصرت لقال دونهن سهام

لم ادر حین كبا التفکر دونها *** و استوهنت بعجیبها الأوهام

أقبور أملاك الأعاجم هن أم *** طلسم رمل کن أم أعلام

اهرمان بمعنی بناء وچاه است ، معلوم باد که اینکه محب در طی این شرح مذکور نمود که این بنا را مردمان پیشین روزگار یا شداد بن عاد بر نهاده چه میدانستند طوفان جهان را در سپارد و علوم ذخایر را فانی گرداند سخت بعید می نماید چه این سلاطین و این مردمان که دارای اثر و آیاتی و عماراتی شده اند بجمله بعداز طوفان پدید شده اند چنانکه زبان تواریخ حاکی از آن است مگر حضرت إدریس علیه السلام که قبل از حضرت نوح علیه السلام بوده است .

صاحب معیار اللغة می نویسد : هرمان تثنیه هرم بر وزن سبب دو بنای آغازی در مصر است که إدریس علیه السلام ساخته تا علوم عالیه از گزند طوفان در این دو بنیان محروس بماند و در آن زمین اهرام كثیره جمع هرم بمعنی بناء است ؛ جوهری در صحاح اللغة گوید : «بنى الهرمان و النسر فی السرطان»بمعنی این کلمه اشارت خواهد شد .

در مرآة العالم از کتب جغرافیه مسطور است که از تمام علامات وانکشافات مصر عجیب تر بنای هرمان مصر است با اینکه هیچ تاریخی ابتدای ساختن این بنا را مکشوف نمیگرداند و البته چهار هزار سال بیشتر است که ساخته شده در تمام روی زمین هیچ بنیانی باین استحکام و عظمت نیست ، در حقیقت مشابه کوهی است که بواسطه عظمت و قدرت و ظلم وستم پادشاهان مصر و اتلاف چندین کرور نفس این بناها

ص: 91

بپایان رسیده است .

راقم حروف گوید : ندانم سبب اتلاف چندین کرور نفس در بنای هرمان یا اهرام مصر از چیست با اینکه آنانکه تخمین عمله را از بدایت تا نهایت بنیان هرمان که مشغول بوده اند نموده اند بیك كرور نمیرسد مگر اینکه مقصود چندین کرور درهم یا دینار بوده و کاتب سهو کرده بجای در هم فلوس نفوس رقم کرده باشد .

بالجمله می نویسد بزرگترین اهرام مصر که اوپ است که طول یك ضلعش از سطح زمین دویست و سی وسه متر و ارتفاعش تا نقطه مخروطی صد و پنجاه متر است تخمینا دویست و بیست و پنج ذرع و یکصد و چهل و پنج ذرع میشود ، و این بناها از هر طرف از طرف پائین مربع است و هر قدر بلند میشود از عرضش میکاهد تا بنقطه برسد و بشكل مخروط بالا میرود ، و بعد از هرمان کئوپ هرم میسرینوس است که طول یك ضلعش یکصد و هفت متر و ارتفاعش پنجاه و چهار متر است ، از این نوع اشکال که بنا کرده اند در تمام نقاط مصر بسیار است .

مسعودی در مروج الذهب می نویسد که در آنزمان که احمد بن طولون در مصر جای داشت در سال دویست و شصت واند هجری بدو خبر دادند که مردی است در اعالى بلاد مصر در زمین صعید از جماعت اقباط که یکصد و سی سال روزگار بسپرده است و از آغاز عمر و بدایت حال تا بحال در امور علمیه و آراء و مذاهب حكما و فلاسفه و جز ایشان از سایر صاحبان مذاهب نظر دارد ومشار إلیه بالبنان است و در امور و احوال مصر خواه از صحرا یا دریا و اخبار آنجا وملوك مصر و اعیان عصر علامه روزگار است ، ودر دیار و امصار در دهور واعصار سفرها کرده و طبقات ناس را از سیاه و سفید و مولی و عبید ملاقات کرده ، و در هیئات افلاك و نجوم و احکام آن از سمك تاسماك معرفت حاصل کرده و یگانه عهد خویش است .

چون ابن طولون این اوصاف را بشنید بدیدارش مشتاق شد و یکی از سرهنگان خودرا با تنی چند از اصحاب خود بفرستاد تا او را در کشتی بنشانیدند و در کمال تکریم حاضر کردند ، و آن مرد از مردمان کناری گرفته و در بالاخانه که خود بنیان کرده

ص: 92

بود منزل ساخته و بدیدار فرزند زاده چهاردهمین خود برخوردار شده بود .

چون او را در حضور أحمد بن طولون در آوردند أحمد نظر بشمایل او کرده دلایل پیری و سپردن روزگار بسیار را در دیدارش پدیدار و گذر لیل و نهار را بر چهره اش نمودار دید با حواسی سالم و قامتی راست و عقلی صحیح ممتاز بود آنچه مخاطب او گفتی بخوبی دریافتی و خوبتر جواب دادی و بیان کردی.

أحمد بن طولون او را در یکی از بهترین قصرهای خود جای داد و اسباب تعیش او را بطرزی نیکو آماده ساخت و از مأكولات ومشروبات لذیده بدوحمل کرد و جامه نرم و نفیس بدو بفرستاد آن مرد امتناع نمود که بر فرشی و مسندی بر آید یا غذائی بخورد که جز آن باشد که با خود حمل کرده است که عبارت از كعك و غیره است .

كعك بادو كاف وعین مهمله نانی است که سوخته یا خشك شده یا نان ستبری است که پخته میشود بر روی سنگهای گرم یا در تنور ، و معرب است و فارسی آن كاك است .

در فرهنگ جهانگیری مسطور است كاك شش معنی دارد : أول بمعنی مرد برابر زن است، دوم مرد یك چشم، سوم چیزی خشك و گوشتی را که خشك وقدید سازندو عوام قاق گویند چه در کلام فارسی قاف نیامده ، و آدمی ودیگر حیوانات لاغر را بواسطه خشکی بدن نیز خوانند چنانکه حکیم انوری ابیوردی در هجوزنی لاغر گفته است :

دوش چون احمقان زخانه خویش *** سوى گوهر ستی كاك شدم

هیچ القصه تا بگردن خویش *** همچو جولاهه در مغاك شدم

چهارم نانی بود که از آرد خشکه پخته باشند و گویا این معنی را هم از همان لاغری خواسته اند ، بسحاق اطعمه فرماید:

پیش زخم نخود آب از سپر کاك بری *** همچو نان سبکش جان سپری نتوان کرد

ص: 93

پنجم، ماه را گویند، ششم نام قلعه ایست از قلاع آذربایجان .

بالجمله آنمرد گفت : این بنیه من که نگران هستید بدستیاری این غذاء و لباس است و اگر شما بخواهید دیگر گون نمائید و از عادت خود بگردانید و بان مشارب ومأكل وملابس که خود خواهید مشغول بدارید اسباب انحلال وزوال این بنیه واین صورت خواهید شد ، چون أحمد بن طولون این سخن بشنید او را بحال خود باقی گذاشت .

راقم حروف گوید : از این حکایت معلوم می شود یکصد و سی سال عمر در همان اوایل اسلام که تا کنون افزون از هزار سال از آن زمان بر گذشته خیلی محل تعجب و نظر اهل آن عصر و از غرایب امور بوده است و از جمله نوادر بشمار میرفته است که جماعت معمرین معدودی بیش نیستند و در هزاران کرور یکتن عمر دراز کند .

اگرچه در این عصر پاره کسان را از یکصد و شصت و هفتاد سال تا دویست سال در روزنامه های ممالك اروپا و فرنگی رقم کرده اند ، و نیز در بعضی ولایات هندوستان مردم دویست ساله را یاد کنند ، و در بلاد ایران تا یکصد و سی و پنج ساله و بر افزون شنیده و در این اعصار که ما معاصر آنیم اشخاصی که تا بیکصد سال و کسری رسیده اند مذکور میباشند و سلیمان خان صاین قلعه که در زمره شیخیه بود یکصد و ده سال عمرش را یاد کرده اند، و همشیره مرحوم محمد حسین خان معظم الملك رئیس طایفه قزل ایاغ قاجار که نبات خانم نام دارد و عمه مادر اولاد این بنده است تقریبا یکصد و ده سال از عمرش بر گذشته وقوای او غالبا عیب و نقص نکرده است .

مع الحكایة أحمد بن طولون آن مرد سالخورده را بحال خود باقی گذاشت ویکی روز جماعتی از مردمان با دانش و درایت و بینش و نباهت را حاضر کرده و چند روز خویشتن را آماده مجالست با آن مرد نمود و گوش هوش بکلام او و سؤال از او وجواب او بسپرد، و از جمله مسائلی که از وی پرسش کرد از دریاچه تنیس و دمیاط بود.

ص: 94

گفت: این دریاچه از نخست زمین همواری بود که در مملکت زمینی بآن همواری و استواء وخوبی خاك و گل نبود ، در این زمین باغها وموزارها و درختستانها و خرمابنها و مزارع و مراتع سبز و خرم و انبوه ودر هم داشت و قراء كثیره ودهات آباد در زمینهای پست و بلند ومستوى آن معمور بود و هیچکس بنائی باین متانت و شهری باین حصانت و قلعه باین رصانت و بلده باین صیانت و باغستانی باین لطافت و نخلستانی باین نظافت وانگورستانی باین ظرافت و شهرستانی باین شرافت و مردمی باین کفایت و دانشمندانی باین درایت ندیده بود ، و در تمامت شهرهای مصر شهری که توان تشبیه بأن نمود جز فیوم نبود .

معذلک این شهر از شهر فیوم در خیرات و مبرات وخصب نعمت و کثرت فواكه و انواع ریاحین عجیبه اعجب وارفع است ، و آب از فراز آن به نشیب آن میرسد و هیچوقت در تابستان و زمستان انقطاع نمیجوید و فزونی آن بدریا میریزد و در میان دریا و این شهر یکروز مسافت راه است ، وما بین عریش - که شهری در أول عمل مصر از ناحیه شام برساحل بحر روم در وسط ریگستان واقع و بدست مردم فرنگی خراب و بلا اثر ماند - و جزیره قبرس راهی بود که چار پایان از آن راه خشکی با نجا راه می پیمودند ، و در میان عریش وجزیره قبرس جز مخاضه برای راه سپاری نبود.

و در میان اندلس وموضعی که خضراء نامیده میشود و نزدیك بفاس المغرب است و شهر طنجه پلی است که از سنگ و آهك ساخته اند و شتران و چار پایان از ساحل مغرب بسوی بلاد اندلس بطرف مغرب از این پل میگذرند .

و آب دریا در زیر این پل بچند قسمت کوچک منقسم شده در زیر طاقهای این پل میگذرد و این طاقها را بر سنگهای بس سخت بر نهاده اند چنانکه از این سنگ بأن سنگ طاقی بود ، و این مبدء ارض روم واخذ از اقیانوس است که عبارت از بحر محیط اکبر باشد و آب دریا همواره فزایش جوید و بلندی گیرد و زمینی بعداز زمینی را در سپارد ، و فزونی این آب را در مرور سنین اهل هر زمان و سرزمینی

ص: 95

دیده واهل هر عصری شرحش را بیان میکرده و بر آن وقوف حاصل مینموده اند .

حتی راهگذرانی که از راهی که در میان عریش و قبرس است از کیفیت آن مستحضر هستند و گاهی آب چنان فزونی میگرفت که راهی را که ما بین عریش و قبرس میباشد بزیر میگرفت و بر پل بلندی میجست یعنی پلی که میان اندلس و بیابان طنجه واقع است و گاهی آن موضع را کشتی نشینان در زیر آب نگران میشدند و میگفتند : این پل است و طول این پل دوازده میل با پهنای پهناوری و بلندی نمایانی .

و چون از مدت سلطنت لدیقلطیانوس دویست و پنجاه و یکسال بر گذشت آب دریا بر پاره مواضعی که امروز بحیره تنیس نامیده میشود طغیان نمود و آنرا غرق کرد و هر سال بر هجوم وفزایش بر افزود تا آنجارا بتمامت غرقه ساخت و هر دیهی که در زمینی پست ومسطح بود غرق شد و آنچه بر زمینهای بلند واقع بود از آسیب غرق محفوظ ماند .

از آنجمله تونه وسیمود و جز آن است که تا این زمان باقی مانده است و آب دریا بر آن احاطه دارد، و مردم قرائیکه در این دریاچه هستند مردگان خودرا بسوی تنیس نقل مینمایند و بر فراز یکدیگر دفن میکنند و آن مکان این سه تپه است که أبوالکوم نامیده میشود و غرق شدن این زمین بتمامت در همان سال سلطنت مذکوره بود.

و این حکایت یکصد سال قبل از فتح مصر روی داد ، پادشاهی از ملوك امم سالفه را که دارالملكش فرما بود با بزرگی جنگها روی داد و خندقها و خلیجها از نیل ببحر کشیدند و این کار اسباب تشعب آب نیل و استیلای بر این زمین گردید .

بعد از آن أحمد بن طولون از آن مرد کهن سال کهن دانش از درازی زمین حبشه بر کنار رودنیل وممالك ایشان پرسیدن گرفت گفت : شصت تن از ملوك ایشانرا

ص: 96

در ممالك مختلفه ملاقات کرده ام هریك از این ملوك با پادشاهی دیگر که همسایه هم بودند بمنازعت ومجادلت بودند بلاد ایشان گرمسیر وخشك است بسبب این شدت حرارت و یبوست مردم آنجا سیاه روی هستند ، و بعلت استحکام ناریت آنجا نقره طلا میشود .

چه آفتاب بسبب شدت حرارت وفرط یبوست و ناریتش نقره را طبخ میدهد وبطلا مبدل میسازد ، و در بعضی اوقات طلا را نیز میپزد که از معدن میگیرند وخالص میباشد بدستیاری نمك وزاج و آهك و نفره سفید خالص میگردانند و از صفحه های نمك وزاج و آهك بیرون می آورند، و این مطلب را جز آنانکه علمی و معرفتی و بصیرتی بانچه وصف کرده ایم نداشته باشد منکر نمی شود .

اینوقت پرسیدند : پایان رودنیل در اعالی بکجا می رسد ؟ گفت : بدریاچه که طول و عرضش معلوم نمیگردد و این در طرف زمینی است که روز و شب دروی مساوی و بیك میزان است و در تمام ایام روزگار تفاوت نمیکند و این زمین در زیر موضعی واقع است که اهل نجوم فلك مستقیمش نامند و آنچه گفتم مشهور است کسی را راه انکار نیست.

این هنگام ابن طولون از کیفیت بنای اهرام مصر پرسید در جواب گفت : این هر مها گورهای پادشاهان مصر است ، هما ناچون پادشاهی از سلاطین مصر بمردی جسدش را در حوضی از سنگ میگذاشتند و مردم مصر و شام آن حوض را جرون می نامیدند و سقف بر آن میزدند بعد از آن بر فراز آن بنای هرم و گنبد می نمودند و باندازه که خود میخواستند ارتفاع اساسی میدادند آنگاه آن حوض سنگی را که در حقیقت حكم تابوت را داشت حمل کرده در میان هرم مینهادند و از آن پس بنا را مانند سایه بان برمی آوردند و بلند میساختند چنانکه هم اکنون نگران انید.

ودرهرم را در زیر هرم میگشادند و بعد از آن راهی بسوی هرم در زمین میکندند باندازه نیزه و طول آن در زیر زمین صد ذراع یا بیشتر بوده است و برای هریکی

ص: 97

از این اهرام دری و راهی بر طریق موصوف بوده است و باین ترتیب داخل هرم میشده اند .

از وی پرسیدند : باز گوی چگونه این گنبدهای صاف و هموار را یعنی بدون اینکه زمینه و پله و راه برشدنی داشته باشد بنا کرده اند و بر چه چیز بالا میرفته اند و چنین بنائی بلند را میساخته اند و بر چه چیز این سنگهای عظیم را حمل میکرده اند که اکنون اهل زمان ما هر قدر کو شش می نمایند قدرت نیابند که یک سنگش را جنبش دهند ؟.

گفت: آن جماعت چون بنیان هرمان می نمودند دارای مدرج و پله ها مانند نردبان میساختند وهمی بالا میرفتند و پله می نهادند و بنیان را چندانکه قصد کرد بودند بلندی میدادند ، و چون از کار ساختن هرم فارغ میشدند پله ها را یك بیك از بالا میتراشیدند و پر میکردند و صاف می نمودند تا بپائین و پله آخرین میرسیدند برای اینکه دیگری نتواند بر آن گنبد بر آید و تدبیر ایشان در این امر این بود و مع ذلك قوۂ بدنی و نیروی شکیبائی ایشان بر زحمات و مشقات امورو اطاعت نموده باوامر ملوك خودشان بسیار بود.

پرسیدند : از چه روی این کتابت و نگارش که بر این اهرام و برانی رقم یافت نمی توان خواند و گفت : حکماء و مردم آن زمان که دارای خط و قلم بوده از و اممی که در زمین مصر بودند این گونه خط را متداول نمودند ، وقلم رومی و اشکال حروف قبط برای مردم روم ثبوت گرفت و بر حسب آنچه متعارف ایشان بود قراءه و با حروف روم وحروف خودشان بر حسب آنچه تولید نمودند از کتابتی که ما بی رومی و قبطی أول بود مخلوط لاجرم کتابتی که از پدران و نیاکان ایشان در خاطر و معمول میداشتند از میان ایشان برفت .

از وی پرسیدند : نخستین کسی که در مصر ساکن شد کدام کس بود ؟ گفت أوال کسی که در این زمین فرود آمد مصر بن بیصر بن حام بن نوح بود ؛ گفتند معدن سنگ مرمر را در مصر میدانی ؟ گفت : آری در طرف شرقی صعید کوه

ص: 98

است عظیم از مرمر و در آغاز از آن کوه ستونها و جز آنها میبریدند و از روی ریگزار باین اماکن میاوردند ، و اما آن ستونها و پایه های سنگی روی همان ستونها است که مردم مصر ش اسوانیه خوانند.

بالجمله مسعودی بعد از شرحی طویل که از مکالمات ابن طولون و این مرد قبطی در مسائل مختلفه می نماید میگوید : طول اهرام عظیم و بنای آن عجیب است و بقلم امم سالفه وممالك دائره كتابتها بر آن شده است هیچکس نداند در این كتابتها چیست و مراد بان چه میباشد .

کسانیکه علمی بمقدار و اندازه دارند گفته اند : مقدار ارتفاع این گنبد از روی زمین در هواء چهار صد ذراع بلکه بیشتر است ، و چون این بنیان را بر نهادند هر قدر بالا رفتند باریك کردند و از عرض بكاستند تا بتواند بلندی گیرد و بپاید و آنچه بر آنها رسم و نقر شده انواع علوم و خواص اشیاء وسحر واسرار طبایع است .

و از جمله کتابتها که بر آن رفته این است : إنا بنیناها فمن یدعی موازاتنا فی الملك و بلوغنا فی القدرة وانتهاءنا من السلطان فلیهدمها و لیزل رسمها فان الهدم أیسر من البناء والتفریق أیسر من التألیف.

ما این بنیان مشید و ارکان مسدد را بر نهادیم از این پس هر پادشاهی و فرمانگذاری که بیاید و بخواهد با ما در عظمت پادشاهی و بلوغ قدرت و اعلی درجه سلطنت مأموازنت وهم سنگی جوید این بنیان را ویران کند و اگر تواند این رسوم عالیه و علامات سامیه را براندازد چه ویران کردن از ساختن آسان تر و پراکنده کردن از فراهم آوردن سهل تر است ، میگوید : پاره از پادشاهان اسلام شروع در ویرانی این بنیان کلان نهاد و او را معلوم افتاد که خراج ممالك جهان برای کندن این بنیان کافی نیست ، و این بنا از سنگ مرمر و سنگهای سخت ساخته شده است.

در کتاب جام جم مسطور است که در کناره رودنیل نزدیک کیرو قریه گیزه یاغیزه است که در جای شهر قدیم ممفیس آباد شده است و اهرام مشهور در آنجا اتفاق افتاده است ، و در این شهر سلاطین قدیم نشیمن داشتند و یکی از شهرهای قدیم دنیا

ص: 99

و معمور بود که با الكسندریه قدیم برابری داشت ، و در کتب مقدسه باس موف ونوف مذکور است .

و این اهرام از مسافتی بعید بنظر میرسد گوئی کوه پاره بصحرا اندر است و حاص این عمل معلوم نیست این اهرام از بناهای غریب وعجیب وعظیم دنیا است.

پلینی می نویسد که بزرگترین این اهرام بدستیاری سیصد و شصت هزار عمله و بنا بپایان رسیده است ، و هرودوتس نوشته است : یکصد هزار عمله مشغول این کار بوده و هر سه ماه بسه ماه عوض میشدند .

صاحب نزهة القلوب حمدالله مستوفی قزوینی میگوید : هرمان در حدود مصر از اقلیم سوم است و از عجائب عمارات جهان است ، بروایتی إدریس پیغمبر علیه السلام ساخته و بر بیرون در احجار آن هرمان نمودار است اکثر صنعتها منقوش گردانید تا چون جهانرا از واقعه مانند طوفان و جز آن ویرانی افتد و نسل منقطع شود و صنایع پوشیده ماند و از آن پس قومی دیگر بیایند و بجهان اندر آشکار شوند آن اشکال و نقوش ایشان دستور آن صنعتها گردد .

بعضی گفته اند : عمارات فراعنه است و خوابگاه و مقبره ایشان و این چند در استحکام آن بکوشیده اند غرض این است که از امتداد زمان و حوادث صدمات آن عمارات را گز ندی نرسد و اجساد مردگان ظاهر نگردد و پوشیده ماند ، جم گفته اند : سبب قدمت وزحمت با نیش معلوم نمی شود ، زیرا آن کتابتی که در آن منقور است بخطی است که در این عهد هیچکس نتواند بخواند بدین سبب حقیقت سخنها معلوم نمیگردد.

و در تاریخ بنای این بنیان عظیم الشأن درالسنه و افواه مردمان مشهور است که ( بنی الهرمان والنسر الطایر فی السرطان) و چون در این زمان نسرطایر در آن جدی است و هر برجی را کمتر از دو هزار سال نمی تواند طی کرد، از تاریخ عمار تا کنون زیاده از دوازده هزارسال خواهد بود، والعلم عند الله.

میگوید : هفت گنبد است بزرگترین آنرا هرم میدون خوانند چهارصد ذراع

ص: 100

در چهارصد ذراع طول و عرض دارد و بمقدار شصت کز بلندی و در عرض سیگز بعداز آن بشکل گنبدی تیز بر آورده چنانکه هر ضلع آن مثلث نماید و علو و بلندی آنهم چهارصد گزاست و بمقدار بیست گز در بیست گز گنبدی است زیرش مربع و بالایش را مثمن گردانیده پس بمرور گنبدی در آورده و چنان سنگها را باندام برهم نشانده اند که گوئی یك پارچه است و درز و وصل ندارد.

و در شیب آن سردابه باشد که عمقی عظیم دارد و بریسمان دراز توان رفت و در آن سردابه گورهای مردگان میباشد ، و پاره را اعضا وعظام برقرار است و از خاصیت خاك مصر است و بقیت دیوار آن هرم بتمامت آکنده است و غیر از آن هرم گنبدی در آن هرم هیچ تجویفی پدیدار نیست .

و این بنا را از سنگ تراشیده ساخته اند کما بیش بیست و پنج گز در پهنای سه گز وازسنگی سرخ منقط بسواد ساخته اند و هم بر این شکل مربعی که مذکور شد كما بیش صد گز در صدگز باشد و مستورش که هرم بزرگتر است در مدت سیصد سال و کوچک ترین هرمها در مدت هشتاد سال تمام شده است ، و دیگران را بر این قیاس توان معلوم نمود .

صاحب حبیب السیر گوید: از جمله عجایب ابنیه مصراهرام است و آن عبارت از گنبدهای بزرگی است حکمای سلف بنیان کرده اند و بروایتی حضرت إدریس علیه السلام ساخته و در دو فرسنگی مصر است ، و کوچکترین آن ابنیه از بزرگترین عمارات اهل عالم بسی کلان تر است در آن زمان که حضرت یوسف علیه السلام عزیزی مصرداشت غلات مصر را در آن گنبدها منبر میساخت و از آن جمله سه گنبد بزرگتر است و از آن سه گنبد یکی کوچکتر و آن دو گنبد بزرگی را هرمان گویند.

و هریك از هرمان چهارصد گز در چهارصد گز است و ارتفاع آنها نیز همین مقدار است و آن گنبد کوچکتر سیصد گز در سیصد گز ؛ نوبتی یکی از مشایخ پادشاهی از پادشاهان مصر را تخریب اهرام ترغیب نمود ، سلطان گروهی کثیر از بیل داران را با کلنگها و دیوار سنبانها بفرستاد و آنجماعت مدتی در ویرانی آن گنبد

ص: 101

کوچك بکوشیدند تا اندکی از آن ویران شد اما از دور بنظر نظارگان نمی آمد و در نزدیك چنان می نمود که گویا روی آن دیوار را خراشیده اند.

یاقوت حموی در مراصد الاطلاع مینویسد: هرمان عبارت از اهرام كثیره است در بلاد مصر جز آنکه مشهور از این جمله دو هرم است که در غربی مصر است و آن بنیانی مربع مخروط الشكل است دارای چهار مثلثات طول هر ضلعی از اضلاع آن چهار صد ذراع و ارتفاع آن چهار صد ذراع و اعلای آن منتهی بسوی مثل مفرش حصیر است .

گفته اند : در یکی از این دو قبر هرمس است که إدریس علیه السلام است و در دیگر قبر شاگردش آغا نیمون ، و این دو بنا از عجایب دنیا است ، زیرا که چون در آن نگران شوی دو کوه بنظرت میرسد که بر آن زمین بر نهاده اند هیچکس نداند غرض از این بنا و بنیان چیست از این روی اقاویل كثیره مختلفه در آن بسیار است .

راقم حروف گوید : بروایت صاحب تاج العروس نیز بهمین تقریب روایتی مذکور شد و بعید نیست که او نیز از حموی نقل کرده باشد اما با حکم قرآن و أخبار شرعیه و سماواتیه مباین است ، زیرا که حضرت إدریس علیه السلام باسمان بر شد «وَ رَفَعْناهُ مَكاناً عَلِيًّا» نص آیه شریفه است پس چگونه میتوان مرقد و مقبره در زمین برای آنحضرت معین نمود .

در بحیره فزونی استرابادی مسطور است که محمد بن محمد در کتاب نجرة السعادة می فرماید : در زمین مصر موضعی است که اندر وی عجایب بسیار است از جمله بر ساحل رود نیل قبه چند است که هرمان نامند و حضرت ادریس نبی علیه السلام بنیان نهاده چه در حضرتش مکشوف شده بود که جمله جهان را آب فرو گیرد لاجرم جمله جواهر را در آنجا مخفی کرده و این قبه ها را بطلسم پرداخت و اشیاء را از چشم مردمان پنهان ساخت تا از آسیب طوفان آسوده ماند و چنان شد که آن پیغمبر عالی مقدار فرمود :

تا این دوره نیز این بنیان کلان چون کوه گران پاینده و نمایان است و مسافران

ص: 102

صفت آن عمارت را بیان کنند و غرایبش را بحدیث آورند، شیخ الاسلام شیخ مجد الدین أبوطاهر محمد بن یعقوب فیروز آبادی گفته است : در آنجا قبه های بسیار است بعضی بزرگ و برخی کو چك همه مدور وسرهای آن باریك و بن آنها بسی فراخ و چندان بلندی دارد که از ابر بر گذشته و هیچیك را دری نیست و هیچ آهنی نتواند سوراخی در آن بیفکند .

و از جمله آن اهرام بروایت دیگری هرمی است که آنرا بدوع نامند مانند کوهی است پهنای آن یازده سنگ است و هر سنگی بیست گز بود ، در آن زمان که مأمون بن هارون بملك مصر رفته بود در آنرا بر گشاد در میان آن چاهی بود و در اندرون آن چهارصفه و جمعی از مردگان برقرار خود خوابیده أما اجساد ایشانرا آسیب حوادث جهان متلاشی و پوسیده نساخته بود.

چنین گویند که إدریس ایشانرا از قضیه طوفان مخبر ساخته بود لاجرم آن جماعت این اهرام را بنا کردند و در آنجا بماندند و آن مردگان بجمله جوان بودند، گویند : زمین مصر را آن خاصیت است که آدمی در آنجا بسیار پیر نشود و مرده در آن نپوسد .

راقم حروف گوید : روز گار پیشین بعضی ادویه و اجزاء برجسد مردگان وفراعنه و سلاطین مصر میزدند که اجساد ایشانرا نگاه میداشت چنانکه در همین عصر ما در موزه مصر مردگان چند هزار ساله را دارند و اجساد مومین خوانند مع القصه میگوید : این اهرام را نردبان نیست یعنی پله ندارد که بدستیاری مدارج بر آن عروج دهند .

مأمون بفرمود تا نردبانی بساختند و دستیاری نردبانها بر آن قبه برآمدند و در آن قبه سنگی دیدند بر چهره آدمی، آن سنگ را بر آوردند مأمون بفرمود تا سنگ را بشکستند شخصی مرده از میان سنگ نمودار شد زرهی زرپوشیده و بگوناگون گوهرها پیوند کرده بر بالین او شمشیری و یکپاره یاقوت سرخ باندازه تخم مرغی بود .

ص: 103

مأمون فرمان کرد گوهریان بهایش را بسنجند باژ ده ساله مملكت مصر را در سنگ بهایش هم سنگی شمردند دیگر خدای بهتر داند ، مردمان یکسره در گرد این گنبدها میگردند و چیزی می یابند و هر کس از طلسم گشایان در آن مواضع پژوهش کند گنجها یا بد ، از جمله از مرویات شیخ مذکور که بچشم دیده بود این بود که فرمود: مردی شیرازی در مصر خبازی مینمود و یك چشم داشت و همواره صحبت ما بیامدی .

روزی از وی پرسیدیم که این چشم ترا چه شد ؟ گفت : روزی بد كتان بودم شخصی بیامد و گفت : باری چند دارم همی خواهم بشهر آرم استرهای خودرا آماده نمودم و روی براه نهادیم تا بقبة الهرمان بر سر چاهی رسیدیم که پر از آب بود نسخه برآورده خواندن گرفت و در آن چاه افکند فورا آب چاه بخشکید آنگاه بچاه اندر شد و چندان زر بر کشیدیم که چهار خروار شد و در آخر آن توبره كوچك را پر کرده بر آمد و چیزی بر خواند و آب چاه بجوشید و چاه مملو آب گردیدگفت : این توبرۂ زر از آن تو باشد .

پس زرها را بر استرها بار کردیم و روان شدیم چون پاره راه برسپردیم گفت :گرسنه ؟ گفتم : آری ، گفت : بگیر و پاره نان بمن داد چون خوردم بیهوش شدم و بیفتادم پس از یك روز بخویش باز شدم دیدم کلاغ یك چشمم را برآورده و آندیگر را نیز بر آوردن خواهد ، پس برخاستم و برای خود بیامدم و از آن پس هر چند تفحص حال آن شخص را نمودم بهیچوجه خبری نیافتم.

و نیز می نویسد: دیگری گوید : بعضی بانی این را حضرت إدریس علیه السلام دانسته اند و برخی جان بن جان میدانند که پیش از دوره بشر این عمارت را ایشان کرده اند، و این قول رامحرر اقرب بصحت داند چه موافق نوشته حضرت أمیر المؤمنین علیه السلام که بخط مبارکش بزبان عبری بر کتیبه گنبدی که اهرم آن گنبدهاست یافته اند «بنی الجنبد الهرمان و النسر الطایر فی السرطان كتبه علی عمران»، باین اعتبار از بنای آن گنبدها سیزده هزار و پانصد و هشتاد سال تا کنون بر گذشته است .

ص: 104

گویند : صور جمیع اشیاء را در آن نقش کرده اند تا اگر قضیه چون قضیه طوفان واقع شود مردم عالم باز در دانستن و شناختن اشیاء عاجز نشوند چه باز دو سه هزار سال باید بگذرد تا صنایع قدرت إلهی بمرور از پرده غیب بمنصه ظهور آید .

میگوید : گفته اند که دو شخص از بزرگ زادگان مصر درویش شده بودند و روزگاری در فقروفاقه می گذرانیدند وهمه روزه بر سر گنبد هرمان میرفتند ، یکی روز چند ورق یافتند در آن نوشته بود که قبه كوچك را از طرف شرقی بیست گز بپیمایند چون چنان کردند صندوقی پدید آمد قفلی بر آن بود چون قفل را برداشتند قرصی از طلا و کاسه در میانش بود صندوق را رها کردند و آنها را برداشتند :

چون بشهر آمدند طلا را بصر اف فروختند وزر گرفتند چون بمنزل آمدند طلا پیش از آنها حاضر شده بود گفتند : مگر صراف سهو کرده باشد جای دیگر فروختند چون بخانه در آمدند طلا را حاضریافتند دانستند این خاصیت با طلا است لاجرم ایشانرا سامانی بیقیاس فراهم آمد .

أما آن کاسه را خاصیت این بود که چون پر آب کردندی شراب خالص بیامدی که در مصر نبودی ، پس در کنار رود نیل خانه بساختند و بخمر فروشی بر آمدند و از جمیع خمر فروشان ارزان تر فروختند از این روی مردم مصر روی بایشان آوردند و زرمیگرفتند و از آن کاسه شراب میفروختند تا گاهی که مالی وافر بدست آوردند .

شراب فروشان را برایشان رشك آمد و بتفحص حال ایشان بر آمدند و معلوم کردند این دو برادر هر گز انگور نمیخرند و آلت شراب افکندن ندارند و از همه بیشتر و بهتر میفروشند ، تا ایشانرا مکشوف افتاد که آب مصر است که در دست ایشان شراب میشود ، و یکی از شراب فروشان بر فراز خانه ایشان بر آمد ومشاهدت نمود که از آب نیل بهر کس دادند شراب شد و از آن کاسه بدادند .

این داستان را در خدمت عزیز مصر معروض داشتند که دو جادو گر در کنار رود نیل نشسته اند و آب میفروشند ، عزیز آن دو برادر را احضار کرده گفت : شما ساحرید ؟ گفتند : هرگز چنین نیست ، گفت : حال خودرا با من بازگوئید ایشان

ص: 105

از طریق راستی بیرون نشدند و کاسه و طلا را نزدیك بیاوردند عزیز هر دو را امتحان کرد چنان یافت که عرض کرده بودند .

عزیز گفت : مالی را که حاصل کرده اید از آن شما باشد اما این طلا دزدی مینماید بر ما واجب است که آنرا حبس کنیم تا مردمان از شرش برهند ، و أما کاسه چون در سرکار من شراب بسیار در کار است بمن ببخشید، ایشان بأن امر رضا دادند و دیگر باره بهرمان رفتند تا مگر صندوق را بدست آورند چندانکه پژوهش کردند نشانی نیافتند .

اما غرایب گنبد هرمان بسیار است گویند : گنبدی که اهرم گنبدها یعنی اعظم و اکبر وسال دیده تر از گنبدهای دیگر است مندوم نام دارد طول و عرضش چهار صد در چهار صد گز است ، گویند : در مدت چهار صد و هفتاد سال بپایانش رسانیدند ، و آنکه کوچکترین گنبدهاست هفتاد سال مدت اتمامش بود بقولی گنبد هرمان هفت گنبد باشد بر گونه پیاز که محیط بر یکدیگر است .

راقم حروف گوید: حکایتی که از جناب آقا سید حسین نایب التولیة مشهد مقدس رضوی سلام الله علیه پسر مرحوم حاجی سعید کلید دار که از طرف مادر بخاقان خلد مكان فتحعلی شاه قاجار میرسد در چند سال قبل از این شنیدم مؤید این داستان است :

یکی روز در دارالخلافه طهران در حضور جمعی حکایت فرمود که درون گنبد هرمان شدم راهی بس تنگ و تاریك نوشتم گنبدی دیگر در آن گنبد بمثابه سی ذرع ارتفاع نگران شدم که چون سرسره در میان آن بر آورده بودند و از کمال استادی که در پیوند سنگها بیکدیگر کرده بودند چنان می نمود که یک تخته آن گنبد را برآورده اند و از نهایت صافی و نعومت امکان بالا رفتن نبود .

و نیز فزونی می نویسد : شیخ آذری در غرایب الاثار از معجم البلدان در باب هرمان سخنان عجیب می نویسد از آنجمله گوید :

در مصر قلعه ایست که طول آن چهارصد آرش پهنایش چهارصد آرش و بنایش

ص: 106

از آبگینه ومرمر ورخام وسرب وپی و سریشم بر هم ریخته شده است هر سنگی از آن ده ارش است چنانکه گوئی یك لخت کوهی است ، و بر هر سنگی نقوش بسیار از علوم غریبه مثال شعر و شعبده و جز آن و بر هر سنگی صورت عقابی که بخواهد پریدن گیرد و اگر هزار سنگی مثلا در دهان عقابی افکنند فرو رود و دیگر هرگز بیرون نیاید .

و گنبدی است کوچک که از درونش بادی بیرون می آید که مردم را از دخول مانع است ودر برجهای گوشه آن گنبد نوشته اند : پادشاه کسی است در روی زمین که یک گنبد از این گنبدها را خراب نماید .

گفته اند : مأمون الرشید مبلغها خرج کرد تا مگر ده ارش از آن گنبد را خراب نماید نتوانست ، گویند : دیوان و پریان بر آن عمارت استیلا دارند ، شخصی شرط کرد که در دهن یکی از آن شیرها برود تا سه روز بماند چون برفت روز آخر شخص دیگر سر از دهن شیر بر آورد و چیزی گفت که زبانش را نفهمیدند و غایب شد .

گویند : گنبد هرمان دو طوفان دیده : یکی آتش و یکی آب ، طوفان آتش مكلس وطوفان آبش مصمت یعنی میان پر وغیر مجوف ساخت و طوفان بادوخاك مانده است تا چه کند ، گویند : ارسطاطالیس قندیلی از نارنج بساخت وچراغی در میانش بگذاشت و در آنجا رفت و صورتها از حیوانات از مورچه وغیره مقسوم کرده بر برج آسمان بدید وهریك راگفته بود که طالع وی در فلان برج است و اسکندر بر آن عزیمت شد که بعد از تسخیر جهان ویرانش نماید قدرت نیافت با خود گفت : مگراین گنبد بیرون از چهار عنصر است .

و در زمان أحمد بن طولون جمعی در قبه بزرگی هرمان اندر شدند چاهی از آبگینه رنگارنگ بدیدند و شخصی را از روی طمع پیشتر فرستادند ناگاه از آن مکان شخصی بیرون آمد برهنه و خندان گفت : از این بر افزون مکوشید که مفید نیست چون این حکایت بابن طولون پیوست مردم را از داخل شدن بآن گنبدها مانع شد .

ص: 107

یکی از شیوخ مصر که زبان وخط یونانی میدانست از پاره مواضع هرمان قراءت نمود که از زمان بنای هرمان تا هنگام ظهور میامن دستور محمدی صلی الله علیه و آله هفتاد هزار سال است .

و نیز نوشته اند : از عجایب مصر هرمان المحادیات است و آن سه گنبد است وهر یکی از این سه گنبد مبنی است بر سنگهای بزرگی مربع مخروطی وارتفاع عمود آن سیصد و هفتاد گز است و محیط است بر آن چهار سطح مثلث متساوی الضلع هر ضلع از آن چهار صد و شصت ذرع باشد و با وجود ارتفاع و تعظم از باد سخت وزلزال متأثر نمیشود ، و بر یکی از این هرمان بخط مسنداتی که مذکور شد مسطور است : هر سنگی که در هرمان موضوع است طول آن چهارصد گز و عرض آن چهارصد گز است.

راقم حروف گوید : گویا مقصود طول وعرض هرمان باشد که بان اشارت رفت سهوا سنگی را نوشته اند ، زیرا که در هیچ کوهی از جبال بزرگ جهان سنگی باین طول و عرض یاد نکرده اند ، و البته سنگی باین درازی و پهنا كمتر از بیست ذرع قطر نتواند داشت اگر کمتر باشد جنبش آن موجب تلاشی آن خواهد شد وچنین سنگ اگر آفریده شده حرکتش از قدرت آفریدگان خارج است و در حدود مصر کوه وسنگ یافت نمیشود مگر از فرسنگهای بسیار آنهم نه یك سنگ و نه ده و نه صد بلکه هزارها .

بالجمله میگوید : در مصر در قبری از قبور پیشینیان صحیفه یافتند و خطی بر آن نگاشته بودند که تمامت مردمان از قراء تش عاجز ماندند تا پیری یکصد و پنجاه ساله در دیر قلمون یافتند وی آن خط را توانست بخواند .

مضمون آن این بود که ما از نجوم دلیل گرفتیم که آفتی از آسمان فرود آید و از زمین نیز بیرون شود که فساد اهل زمین در آن است و اسباب انقطاع گیاه وجانداران است چون ما را یقین گردید بخدمت پادشاه خود سور بن سهلوق عرضه داشتیم تا برای خود و فرزندانش دخمه بسازد تا از آفت زمینی و آسمانی آسوده

ص: 108

بماند و اعضای ایشان از هم نپاشد .

پادشاه هرم شرقی را از بهر خود بساخت وهرم غربی را برای برادرش هوجیب بنیان کرد و بر دیوارهای آن نوشتیم که البته آن آفت با قطار عالم خواهد رسید و این حال در اول نزول قلب الأسد بأول دقیقه رأس السرطان باشد و شرح کواکب و بیان در جهها که در آنوقت هریك در چه درجه باشند رقم کرده اند و این اهرام را هریکی دری ساخته اند از روی زمین .

و نیز گوید : شخصی در مصر طلسم گشائی یافته بود یکی از سالها بدانسوی رفت پیش گنبد بزرگ چاهی دید که هر کس نظر در آنچاه افکندی صد هزارها مار و اژدها در نظرش در آمدی آن طلسم گشای رابچاه افکند بجمله ناپدید شدند .

آنگاه با ده تن از خاصان خود بدرون چاه برفت راهی بنظر در آمد از آن راه برفتند تا بشیب گنبد بزرگی رسیدند چهارصفه در نهایت بزرگی بدیدند و بر هر صفه ده خم زرین پر از زرسرخ و برخمی طبقی مملو از جواهر وشیری از طلا بر آن نموده بنوعی که اگر دست بسوی شیرها بردندی دستش را بر بودندی، و بر صفه چندان جواهر ریخته بود که مگر خدای حد وعدش را بدانست لكن هیچکس نتوانست یکی را در تصرف در آورد .

چون برگشتند فراشی با ایشان همراه بود از همه عقب بماند یکی از آن جواهر را بدهان افکند آن نه تن بسلامت بیرون آمدند هر چند اورا بجستند نیافتند چون نیك بنگریدند شکافی در دیوار ظاهر شد و سر بریده آن مرد را بیرون انداختند و دیگر باره دیوار بهم بر آمد و نیز طلسمات دیگر هم در آنجاپدید شد که سخت عجیب وغریب بود و دیوار آن گنبدها را از سنگ تراشیده بودند و هیچ چیز بر آن کارگر نمی شد.

و نیز نوشته اند که هارون در زمان خلافتش سفر مصر کرد و بگنبد هرمان گذر کرد چون آن عمارت را بدید فرمود تیشه ها و آلات دیوار سفتن بیاوردند و بر سر آنها الماس نصب کرده استادان چابک دست ماهر پس از سختیهای بسیار

ص: 109

سوراخی بان گنبد در افکندند و بدرون عمارت نرسیدند و چنان ظاهر شد که بر سر گوری رسیدند و پاره از زر سرخ یافتند چون حساب کردند موافق همان مبلغ که خرج کرده بودند بی کم و زیاد بود دانستند که این خود اشارتی است لاجرم دست از آن کار برداشتند .

و در تواریخ معتبره مذکور است که چون اخنوخ بن بارد بن ماهلایل بن قینان بن أنوش بن شیث بن آدم علیه السلام که آن حضرت را بواسطه کثرت تدریس و مواظبت سنت إدریس لقب دادند و المثلث بالنعمة و المثلث بالحكمة ونیز اوریای ثالث وهمچنین هرمس وهرمس الاكبر وهرمس الهرامسه خوانند و تولدش در ارض منف از دیار مصریه هشتصد و دوازده سال قبل از تولد حضرت نوح علیه السلام و مقدار عمرش هشتصد و شصت و پنج سال و عروجش بسماوات پانصد و چهل و هفت سال قبل از واقعه طوفان بود.

و چون آنحضرت بعلم نبوت از طغیان طوفان نوح و ویرانی جهان و هر گونه اثر و نشان با خبر و قدرت سلطنت را با معرفت نبوت و حکمت أنباز داشت فرمان کرد تا در طرف غربی مصر بنیان هرمان نهادند و از علوم طب و نجوم وغیرها در آن ثبت کردند تا از طغیان طوفان مصون بماند .

و آن دو بنای عظیم مخروط الشكل متمثل بر چهار مثلث است که هر ضلعی با ضلعی چهار صد ذراع مسافت دارد و ارتفاع هریك نیز چهارصد ذراع است و آن بنیان را در شش ماه بپایان برده فرمان کرد تا بر آن نوشتند :

«قل لمن یأتی بعدنا یهدمها فی ستمائة عام و قد بنیتها فی ستة أشهر و الهدم أیسر من البنیان و کسوناهما الدیباج و لیكسهما الحصیر و الحصیر أیسر من الدیباج».

با کسانی که پس از ما بجهان آیند بگو این بنای مشید را اگر توانند در ششصد سال مدت از پای در آورند و حال اینکه ما در شش ماه بر پای داشتیم و ویران کردن از ساختن آسان تر است و ما این بنیان کلان را با دیبا پوشش ساختیم اگر میتوانند با بوریا بپوشانند با اینکه حصیر از دیبا سهل تر است ، و پس از واقعه طوفان

ص: 110

بعضی از فراعنه مصر برای دخمه ومقبره خود از آنگونه اهرام بر آوردند چنانکه هجده هرم در زمین مصر بنیان شد، و یوسف صدیق در بعضی از آن اهرام گندم منبر فرمود لكن هیچیك از ابنیه را بارتفاع و استحکام هرمان إدریس بر نیاوردند .

بالجمله بعضی از جهاندیدگان آن مکان را دیده اند و بتفصیلی نگاشته اند میرزا حسن خان کا تب اسرار که سیدی جلیل و از اهل آذربایجان و در خدمت مرحوم حاجی میرزا حسینخان مشیرالدوله سپهسالار اعظم پسر مرحوم میرزا نبی خان قزوینی امیر دیوان والی فارس میگذرانید و زمانی که آن مرحوم بسفارت کبرای دولت علیه ایران در اسلامبول پای تخت مملکت روم روزگار میشمرد آقا میرزا سید حسن خان با آن مرحوم ملازم و کاتب اسرار بود و بعداز آمدن مشیر الدوله بدار الخلافه طهران و بوزارت امور خارجه دولت علیه و سپهسالاری وصدارت اعظم نیز نایل گردید در خدمت آن مرحوم حضور و با این بنده حقیر بمناسبت اینکه در وزارت امور دول خارجه مشغول خدمت بودم ارتباط کامل داشتند و یکی از سادات صفوت آیات پسندیده اخلاق جهاندیده مجر ب روزگار بودند شرح مسافرت خودرا بگنبد هرمان بدین گونه رقم کرده بمن دادند و صورت آن این است .

در این زمان در مملکت مصر شهری مشهور است که موسوم بکرد است ، ودر . طرف غربی آن شهر بمسافت دومیل راه رودخانه واقع است وهشت میل دور تر از رودخانه مزبور بیابانی است که بهیچوجه آبادی در آن نیست و در آنجا قریب هفتاد گنبد بر پای است که جملگی را بیك نهج بنا کرده اند ، و از این جمله چهار گنبد از سایر گنبدها نزدیك تر و معروف تر است و اینها را گنبد گیجه نامند .

و از این چهار گنبد سه گنبد از حیثیت عمارت وارتفاع ممتاز است و از این سه گنبدیك گنبد از همه بلندتر میباشد ، وتفصیل آن از قراری که تعیین کرده اند باینگونه است : از روی زمین قریب دوازده ذراع ایرانی بالاتر دکته مربعی ساخته اند که هر طرف آن هشتصد و چهل و شش پا که عبارت از دویست و پا نزده ذرع باشد هست

ص: 111

و ارتفاع آن از زمین تا سر گنبد یکصد و هفتاد و پنج ذرع است و تا آخرش مربع ساخته شده است ، و بر حسب بر آورد و تخمین قریب یکصد هزار استاد وعمله تامدت بیست سال در عمارت آن کار کرده اند .

و دویست و شش پله بسیار کوچک دارد که بایستی در نهایت احتیاط بالا رفت و مسافت پائین پله ها بیك اندازه نیست بلکه از یك ذرع گرفته تا بیك چاریك میرسد .

عرض بام گنبد و طول آن نیز دو ذرع است اما از ابتدای بنای آن کمتر بود از آن بعد که بعضی سنگهای بالای آنرا برداشته اند با این عرض وطول رسیده است در میان گنبد اطاقهای بسیار بزرگ و کوچک میباشد و در های این اطاقها بسیار کوتاه است که بدون زحمت نمی توان داخل شد .

و در وسط گنبد یك قبر است سایر گنبدها هم بهمین طور است اما کوچک ترا و در نزدیك چهار گنبد بت بسیار بزرگی از سنگ ساخته اند که صورتش مانند ز و بقیه اندامش بهیکل شیر است و بر چهارپا ایستاده طول آن از سر تا بدم قریب سی ذرع و ارتفاعش از پای او تا پشتش بیست ذرع است .

و بعضی از اشخاص که با بصیرت بودند و آنجا را سیاحت کرده اند بدینگونه نگارش داده اند که گنبد هرمان بقدر یکساعت و نیم مسافت از شهر مصر خار و آنطرف رودنیل واقع است محلی است ریگ زار و خالی از آب و اشجار در هنگام طغیان رودنیل زراعت آن حول و حوش را آب میرساند ، وطول هر ضلع از اضلاع آن گنبد سیصد قدم است.

ارتفاعش قریب دویست ذرع، زیرا که اکنون که از سطح زمین تا کله زمین دویست پارچه سنگ بلکه بیشتر بر روی هم بر نهاده اند و شمرده میشود قطر هریک سنگ پاره از یك ذرع کمتر و برخی از یك ذرع بیشتر است و یک پارچه سنگی که در کله این هرم انداخته اند هشت ذرع در هشت ذرع است .1

وضع و بنای هر دو هرم بطریقی است که خط نصف النهار عمود است

ص: 112

بر دو ضلع شمالی و جنوبی، وخط مشرق و مغرب عمود است بضلع مشرقی و مغربی سطوح هریك موازی دیگری است «كل لنظیره» درب این هرم بزرگی اکنون باز است لكن چنان معلوم میشود که از اول باز نبوده است بلکه بعد از مدتی از روی کتب قدیمه در را پیدا کرده باز کرده اند .

این هرم در سطح مثلثی میباشد که روبنقطه شمال است از این درکه در وسط گنبد است در هنگام دخول با ندرون قریب پنجاه قدم سرازیر باید رفت ، سقفش از سنگ بزرگی پوشیده شده و بطوری پست است که نشسته باید رفت ، پس از آن از سمت دست راست که بسوی بالا میرود یکصد و پنجاه قدم میشود که نصف این مسافت سقفش مثل راه نخستین پست و نصف دیگرش خیلی بلند است .

در وقت دخول باندرون از در مزبور حكما باید چراغ یا مشعل باشد چنان ظلمت و تاریکی دارد که یك قدم بدون روشنائی نمی توان برداشت ، زیرا که از هیچ طرف این گنبد منفذ و روشنائی در کار نیست ، بعداز آن بقدر یکصد و پنجاه قدم سر بالائی که مذکور شد بمحلی میرسد که قریب بیست قدم صاف و مسطح است یعنی نه بلند ونه پست است .

از اینجا وارد اطاق أولی میشود و طول آن هجده قدم و عرض آن نه قدم است ، ارتفاع اطاق خیلی است ، در یك گوشه این اطاق قبری است که طول آن چهار قدم وعرضش دو قدم ، وارتفاعش یك ذرع ویك چاریك وهرقدم عبارت از طول یك پا و مسافت بین قدمین است ، بعضی راهها و معبرها در میان گنبد است که بأن رفتن مشکل است و معلوم نیست بکجا میرود، و تاریخ این بنا را تا این عصر على التحقیق ندانسته اند .

و در این بنای مذکور مقابر واماکنی است که معلوم نیست کیستند و چیستند وخطوط آن نیز خوانده نمیشود ، بعضی از آن خطوط که ترکیب مرغ و طیور است بیرون آورده در عتیق خانه مصر گذاشته اند ، از این طور گنبدهای مزبور از محله جیزه که محاذی مصر عتیق است در کنار وادی نیل تا بمحل صعید قریب سی عدد میشود که بعضی از سنگ و بعضی از آجر است .

ص: 113

از همه بزرگتر این دو گنبدی است که در مقابل جیزه واقع شده است که یکی از آندیگر نیز بزرگتر است و از عجایب و غرایب روی زمین شمرده میشود و چنین آثار بزرگی بر هنرمندی و قدرت بنی نوع انسان دلیلی روشن وحجتی مبرهن است ، نزدیك این گنبد باند فاصله سنگی است بسیار بزرگ و مدور که صورت شخصی را بر آن حجاری کرده اند ، و آن سنگ را أبو الهول می نامند، زیرا که صورتی بس مهیب و با صلابت است .

بعضی راگمان چنان است که صورت فرعون است ، و برخی را عقیدت بر آن است که این طلسم است باین معنی که ریگ شهر مصر را فرونگیرد.

صاحب ریاض روایت میکند که ابوالحسن خمارویه بن أحمد بن طولون حکمران مصر خواست تا گنبد هرمان را ویران نماید و گنجی که در آن نهفته است برگیرد چند هزار عمله برای انجام آن امر مأمور ساخت و کاری از پیش نبردند سرانجام تخته سنگی از مرمر یافتند که در آن نقش و خطی بود هیچکس نتوانست قراءت نماید ، گفتند : کشیشی در حبش است که سیصد و شصت سال بروزگار بر شمرده شاید بتواند خطوط یونانی را بخواند .

از حاکم حبش بخواستند گفت : این مرد را توانائی جنبش نیست ، سنگ را بحبش بردند آن مرد بعربی ترجمه کرد حاصلش این بود: ریان بن دوسع پدر پادشاه مصر که معاصر حضرت یوسف پیغمبر صلوات الله وسلامه علیه بود . و عزیر هفتصد سال وریان هزار سال و دوسع سه هزار سال عمر کرده نوشته است که:

خواستم سرچشمه رود نیل را بدانم با جمعی کثیر از مصر بیرون شدم و چند سال سیاحت کردم تا ببحر محیط رفتم دیدم نیل مصر دنیا را قطع میکند از رفقایم بسیاری بمردند وآخر الأمر باز گردیدم و این هرمان را بساختم و گنجها در آن دفن کردم و بمرور دهور این بنا ویران نخواهد شد ، و این دو بیت در آن سنگ بود که بعربی ترجمه کرده اند:

ص: 114

و یفتح أقفالی و یبدى عجایبی *** ولى لربی آخر الدهرینجم

با کناف بیت الله یبدو اموره *** و لابد أن یعلو و یسمو به السم

از این شعر چنان میرسد که از اخبار آخر الزمان و ظهور قائم آل محمد صلی الله علیه و آله نشان میدهد چنانکه بر متتبع پوشیده نیست ، و اگر بگوئیم حضرت خاتم الأنبیاء صلوات الله علیه را اراده کرده است با کلمه ولی آخرالدهر توافقی کامل ندارد ، والعلم عند الله تعالی .

در کتاب بدایع الزهور مسطور است که قضاعی گفته است : از عجایب مصر آن صنمی است که نزدیك هرمان است در جیزه وموسوم است به هویة ومعروف بأبی الهول است نزد اهالی مصر بعضی گفته اند طلسمی است برای دفع ریگ تامردم جیزه را بزیر نسپارد ، و بعضی گفته اند : این صنم از سنگ اسوان است غیر از سرش چیزی پیدا نیست و بقیه آن مدفون است در ریگ، گفته اند : طولش هفتاد ذراع است و در چهره اش روغنی بکار برده اند که دارای در خش ورونق است گویا خندان و در حال تبسم است و در برابرش بتی دیگر است مانند او در مصر نزدیك قصر الشمع که از صوان مانع است .

صوان بر وزن شداد نوعی از سنگ است ، گفته اند : این صنم نیز طلسمی است که آب یعنی طغیان آب را از مصر باز میدارد ، وهریك از این دو صنم روی بمشرق دارد وصنم روی به مشرق دارد و قصر الشمع تاسال هفتصد و یازدهم هجری برجای بود وملك الناصر محمد ابن قلاوون آن را ببرید و ازسنگ آن آستانه ها و ستونها در مسجد جدیدی که در کنار دریای نیل بساخت بکار برد و از این بت اثری باقی نیست ، أما أبو الهول تا این روز که بدان اندریم باقی و نزد اهرام موجود است .

در بحیره فزونی مذکور است که در یکی از صفه های آن گنبدها صورت بتی نموده اند که أبو الهولش نامند و کسی را تاب دیدن آن نیست ، و در زیر آن چاهی است که بسی گنجها در آن پنهان است .

در جام جم مذکور است : در نزدیکی این اهرام سنگی عجیب و بزرگ سفینکس

ص: 115

است که الان بیشتر آن در ریگ است و از ابصار ناپدیدار و کله او با قدری از پشتش هویدا وارتفاع كله اش تخمینا بیست وهفت فوت بالای رنگی است و بلندی چانه اش که پیموده شده ده فوت و شش اینج است و تمام درازی رؤیت و صورت این هیکل عجیب هجده فوت است .

و این چهره غول آسا از کمر ببالا صورت زنی است که چهار دست و پای او مثل حیوان است که بر زمین گسترده شده است از چنگال دست او تا بدن او که بر زمین پهن است پنجاه فوت است و این صورت عجیب از یک پارچه سنگی است .

و نیز می نویسد : از آثار نامدار کهن که در نزدیکی الكسندریة میباشد این دو هرم است که از یکپارچه سنگ است که آنها را كلوپطرس نیدلس گویند یعنی سواتھا کلئوپطره که در آن دوستون خطوط و رموز قدیمه اهل مصر محكوك است و دیگری پاپیس یعنی ستون پاپیس است و دیگری برج فروس است و کلئوپطرس نیدلس تخمینا شصت فوت ارتفاع دارد و هر یکی از یکپارچه سنگی است و قاعده هر کدام هفت فوت مربع است.

راقم حروف گوید: این خبر از یك پارچه سنگ که در این دو مقام مرقوم شد با عقل و نقل مخالف است ، و می نویسد : مناره پاسبان که در جزیره فروس برای هدایت ملا حان که باسكندریه میروند ساخته بودند و یکی از بناهای هفت گانه عجیب جهان میشمردند چهارصد فوت ارتفاع داشت ، و این برج را جماعت ترك خراب کردند و در جای آن برج مربعی بنا نهادند که اکنون بأن برج جماعت کشتی با نان هدایت جسته به هر بور اسكندریه داخل میشوند .

راقم حروف گوید : در چهارصد فوت ارتفاع بی تأمل نشاید بود و چهارصد فوت عبارت از یکصد و بیست ذرع است و با این حال ارتفاعی که شصت فوت باشد چه غرابتی دارد.

و نیز در جام جم می نویسد : أما أهرامی که در جیزه است اهل اروپا پیر میداس آف ایجپت نامند از بناهای عجیب و غریب است که از عجایب هفتگانه

ص: 116

شمارند و میگویند : بنای آن یك هزار و پانصد سال قبل از عیسى علیه السلام است وعدد آنها سه است بزرگترین آنها که در نزدیکی جیزه است چهار صد و شصت و یك فوت ارتفاع آن است ، و در کله آنهاسطح مربعی است که هر ضلع آن سی و دو فوت است و پهنای قاعده آن از هر طرف هفتصد و چهل و شش فوت است ، و صخره های بزرگ بالای یکدیگر بکار برده اند و چنان وصل نموده اند که عقل وچشم خیره میگردد .

و بعضى اهرام را چهار میداند که چهارمی آن هماسفینکس است و در این اهرام تا بوت مردگان را می نهادند ، و در این گنبدها چندین غار وسردابها تعبیه کرده اند و اجساد أموات را با ادویه انباشته و مومیائی مالیده در آنجا میگذاشتند و از این قبیل اجساد در میان تابوتها در زیر طاق نماهای مزبور یافته اند که جمله را سراپا گذاشته بودند تخمین چهار هزار سال از زمان آن بپایان رفته است و در تمام این سالیان در از هیچ عیبی در آن راه نکرده است معذلك حقیقت آن بر کسی درست معلوم نیست .

در حبیب السیر مسطور است : در بیابان صعید مصر مغاره ها باشد که مردگان را در آنجا افکنده اند ، وامواتی که از نوع انسان است از کتانهای سبز کفن کرده اند و با ادویه بیالوده اند که پاره و پوسیده نمی شود ، نوبتی کفن جاریه را از تنش باز کردند اصلا در اندام آن مرده تغییری راه نیافته بود و اثر حنا بدست و پایش اندر بود، گفته اند : مومیائی مصر که بهترین مومیائیها است از آن حاصل شود .

و نیز می نویسد : در حدود مصر بجانب مغرب ریگی روان میباشد در ازمنه سابقه بطلسم مردی از سنگ رخام بر آورده اند در نهایت مهابت و از روی افسون راه را چنان مسدود کرده اند که ریگ روان از آن موضع تجاوز نمیتواند نمود تا بآبادانی زیان برساند ، و هیبت آن مجسمه با ندازه ایست که آنرا أبو الهول خوانند .

ابن خلكان در ذیل احوال أبی محمد ربیع بن سلیمان بن داود مصری جیزی چنانکه در ذیل مجلدات مشكاة الأدب یاد کرده ایم می گوید : جیزه شهری کوچک است در برابر مصر پهنای رود نیل در میان مصر و جیزه فاصله است و اهرام در عمل

ص: 117

آنجا و نزدیك بأن و از ابنیه عجیبه جهان است .

بعضی از حکماء گفته اند : هیچ بنیانی بر پهنه زمین نیست جز اینکه دیده ام از گزند روز و شب بر آن گریان میگردد مگر هر مین که از این دو بر لیل و نهار مرثیه نمایم و بگریم ، کنایت از اینکه بناهای عالم هر چند بكمال استحکام و دوام کامیاب باشد حوادث لیل ونهار در آخرکارش از بیخ و بن برافکند و نشانی از آثارش بر جای نگذارد .

لكن هرمان را آن سختی و استحکام بیرون از اندازه وهم و گمان در بنیان است که حوادث حدثان تا پایان جهان رخنه در ارکان و تزلزلی در اعیان وغباری بر دامان نیفکند و آخرالامر برزوال روزوشب از بقای آنها بایستی مرثیه سرای باشم و روز وشب وهوروماه را انقراض برسد و این دو بنای استوار بر پای بماند و گرد انقراض بر چهره استقرارش راه نیابد، و أبو الطیب متنبی شاعر مشهور این شعر در باب هرمان گوید :

این الذی الهرمان من بنیانه *** ما قومه ما یومه ما المصرع ؟

تتخلف الاثار عن أصحابها *** حینا و یدرکه الفناء فتتبع

راقم حروف گوید : این شعر از جمله قصیده ایست که أبو الطیب أحمد بن حسین کندی کوفی معروف بمتنبی شاعر نامدار فصیح بلاغت آثار در مرثیه أبی شجاع فاتك كبیر رومی بزرگترین غلامان ابن طغج بعد از خروج از مصر وهجای کافور اخشیدی که شرح حال همه در ذیل مجلدات مشكاة الأدب مشهور است انشاء کرد ومطلع آن این است :

الحزن یقلق و التجمل یردع *** و الدمع بینهما عصى طیع

یتنازعان دموع عین مسهد *** هذا یجیء بها و هذا یرجع

کجا است آن مردی مردانه وهمیمی فرزانه که بنیانی چون هرمان در پهنه جهان تا بپایان زمان بیادگار بگذاشت چه شدند آن قوم و اقارب او و بوستان و دوستان و روز و روزگار مسرت آثار و خوابگاه وهم خوابگان چون خورشید و ماه و محافل

ص: 118

عیش و طرب ومجالس شادی و نشاط او همانا آثار و علامات وابنیه که نشانش در جهان باقی است از صاحبان و بانیان خودیك چند روزگاری حدیث مینماید و اسباب تذکره اولی الابصار وعبرت اهل اعتبار میشود لكن سرانجام دستخوش عواصف فنا وزلازل انمحاء وحوادث ارض وسماء و پای کوب قوارع بلایا و نوازل منایا می گردد و با صاحبان فرسوده خود پیموده و بی نام و نشان میشود .

بعضی گمان برده اند که اهرام موجود در مصر قبور ملوك عظام و عظام سلاطین عظیم لیالی و ایام است که همی خواستند چنانکه در زمان زندگی در مراتب عظمت و ابهت و شوکت از سایر سلاطین روزگار برگزیدگی و سرافرازی داشته اند بعداز مردن نیز آثار و خوابگاهشان برتری داشته باشد و در تطاول دهور وتراخی عصور نام و نشان ایشان در انظار نزدیك ودور مذکور و مشهور باشد .

بعضی گفته اند : بانی هرمان سوریه است چه در خواب چنان دید که آفتی از آسمان فرودشد که طوفان بود لاجرم این بنیان را در مدت شش ماه بپایان رسانید و آن کلمات مسطوره را «قل لمن یأتی بعدنا»إلى آخرها در آنجا رقم کرده، ابن خلكان گوید : و بالجملة الأمر فیها عجیب جدا.

و نیز نوشته اند : هرمان بتحقیق اغلب سیاحان دقیق قریب دویست ذراع ارتفاع دارد و تمامت ازسنگی است وهشت میل بالای رودنیل است و از غرایب این است که در اطراف آن از هر سوی تا چندین فرسنگ سنگهای بزرگی پدیدار نمی شود و خدای تعالی دانا است که با چه اسباب و از چه نقاط آورده و با چه اجزاء بالا برده اند که در این مدت زمان از آفات زمین و آسمان آسوده مانده و از چشم زخم حوادث متواتره ونهیب نوازل متنازله آسیبی در نشیب و گزندی در فراز نیافته .

و از همه شگفت تر آن است که بر فراز گنبد برای پوشیدن و بهم آوردن سوراخ دهنه بالای طاق گنبد یکپاره سنگی افکنده اند که هشت ذرع در هشت ذرع است والبته چنین سنگی باین طول و عرض را کمتر از دو ذرع قطر نشاید بود و هیچ معلوم نیست که چنین سنگ وزین را که شاید صد هزار من وزن آن باشد با کدام

ص: 119

جر الثقیل بالا کشیده و بر دهنه طاق چگونه نصب نموده اند ؟!

در این عصر همایون که علوم و صنایع وفنون كثیره خصوصا در ممالك اروپا باندازۂ ترقی کرده است که پیك خرد را در طی آن حالت تحیر دست میدهد کیفیت بالا بردن این سنگ و حمل کردن آنرا از اماکن بعیده و همچنین حمل سایر احجار عظیمه باین مکان موجب حیرت نفوس وعقول است.

در تاریخ اخبار الأول إسحاقی مسطور است که : در آن هنگام که مأمون عباسی چنانکه مذکور شد در دویست وهفدهم هجری بمصر آمد و امور مصر را در تحت انتظام بداشت خواست تا بر حقیقت هرمان آگاه شود و ثلمه بزرگی از هرم را بر گشود تا به بیست ذراع رسید نهانخانه بدید که در آنجاطلای مسكوك بود وزن هر دیناری دو اوقیه از اوراقی عهد ما بود و آنجمله هزار دینار بود .

جوهری در صحاح اللغة میگوید : اوقیه چهل درهم میباشد و در ازمنه سابقه نیز بر این وزن بوده است اما امروزموافق متعارف بودن میان مردمان و تقدیر جماعت اطباء ، اوقیة باندازه یك استار و دو ثلث آن میباشد و استارده درم سنگ و در بعضی مواضع شش درم و نیم درم سنگی است و بر حسب مواضع مختلف میشود .

بالجمله مأمون از جودت وحسن حمرت و پاکی و لطافت آن طلا در عجب شد و گفت : مبلغ مخارجی را که در این ثلمه ورخنه افکندن بکار برده اند بمن باز نمایند چون معلوم ساختند ومقدارش را بعرض مأمون رسانیدند مقابل همان طلای مضروب بود که در یافتند هیچ کم و زیاد نداشت ، مأمون از مشاهدت این حال بسی شگفتی گرفت و گفت : همانا این گروه پیشین روزگار بمنزلت ومقامی بر شده اند که ما را امکان ادراك آن و امثال آن نیست .

میگوید : استاد إبراهیم بن وصیف در اخبار مصر می نویسد : سورید یکی از پادشاهان مصر قبل از طوفان همان کس باشد که هرمین عظیمین منسوب بشد ادبن عاد را بساخت وسبب این بنا این بود که سیصد سال قبل از واقعه طوفان در خواب دید که زمین اهل خودش را منقلب ساخت و مردمان هر گروهی بجانبی فرازهمی کردند

ص: 120

و ستارگان فرو ریختند و پاره بر پاره با صداهای هولناك تصادم کردند ، از این خواب بوحشت اندر شد و با هیچکس در میان نگذاشت و بدانست که بزودی امری بزرگ حادث می شود.

و بعد از روزی چند دیگر باره بخواب دید که ستارگان ثابت در صورت مرغهای سفید بر زمین فرود آمدند گفتی مردمان را میر بودند و ایشان را در میان دو کوه عظیم فرو می افکندند و گویا ستارگان فروزنده تاریك ومكسوف گردیدند ، سورید از این خواب هایل هولناك وخائف برخاست و در این هنگام ساختن اهرام پرداخت .

و چون شروع بساختن نهاد از نخست بفرمود تا به تهیه ستونهای بزرگ و استخدام رصاص از زمین مغرب وحاضر ساختن سنگهای بزرگی از ناحیه اسوان بپرداختند و اساس وپی های اهرام ثلاثه شرقی و غربی وملون را بر نهادند و این پی ها بجمله از این گونه سنگهای سخت عظیم جسیم پایدار بود . وسنگهای صاف هموار بزرگ را بر زمین مینهادند و سوراخها در آنها میکردند و در میان آنها قضیبی از آهن که سوراخ داشت برپای میداشتند آنگاه سنگی پهن باندازه سنگی زیرین که محاذی سوراخ سنگ زیرین سوراخ داشت بر روی سنگ نخستین میگذاشتند و آن قضیب آهنین را از آن میگذرانیدند پس از آن سرب را میگداختند و در آن قضیب مثقوب میریختند که در اطراف سنگ بود و آن دوسنگ باهم یکی میشد .

و بر این گونه همی بر کشیدند تا بأن مقدار که ارتفاعش را خواستند برسید و در حقیقت چنان می شد که آن بنیان از اساس و پی و پایه تا بکله آن از یك قطعه باشد ، وارتفاع هریك از این سه هرم را صد ذراع بذراع ملکی قرار دادند و ذراع ملکی باندازه پنج ذراع کنونی ما میباشد ؛ راقم حروف گوید : چنان می نماید که مردم آن زمان عموما از عموم مردم این عصرها بلندتر و عظیم تر بوده اند ؛ بالجمله طول هریك از آن اهرام از جمیع جهاتش یکصد ذراع بذراع عمل بود ، وچون از بنای آن فراغت یافتند پوشش آنرا از پائین تا بالایش را از دیبای رنگارنگی نموده بعضی ایشان این شعر بگفت : ندار

ص: 121

بعینیك هل أبصرت اعجب منظر *** على طول ما أبصرت من هرمی مصر

أنافا با کناف السماء و أشرفا *** على الجو إشراف الاسماك على النسر

مردم قبط در کتب خود می نویسند که : بر این اهرام کتابتی بزبان یونانی منقوش است که تفسیر آن بزبان عربی این است : منم سورید پادشاه ساختم این بنا را در فلان وفلان زمان در مدت شش سال ، پس هر کس بعد از من می آید و گمان میکند او نیز پادشاهی است مانند من ، پس خراب کند این بنیان را در مدت ششصد سال و میداند که ویران کردن از ساختن آسان تر است ، ومن پوشانیدم این بنا را گاهی که پایان رسید از دیبا پس بپوشاند آنرا از حصیرها.

ابن خلکان در ذیل روایت مسطور میگوید : چون مأمون بمصر رسید فرمان کرد تا یکی از این دو هرم را سوراخ کنند ، جمعی بفرمان او مشغول شدند و بعداز رنجهای بی کران ومشقتهای بی پایان سوراخی نمودند و در داخل آن پله ها و راههای خوفناك بدیدند که سلوك در آن بسی دشوار و ناهموار بود و در اعلای آن خانه مکعب که طول هر ضلعی از اضلاعش هشت ذرع و در میانش حوضی از سنگ سخت صوان مطبق بود چون رویش را بر گشودند جز عظام رمیم و استخوانهای پوسیده که زمانهای دیر باز و سالهای دراز بر آن بر گذشته بود چیزی نیافتند.

این وقت مأمون فرمان کرد که از سوراخ کردن جای دیگر دست داشتند و تصرفی در آن استخوانها نمایند ، و بعضی بر آن هستند که مخارجی بر آن رفته است وزحمتی که وارد شد سخت عظیم بود ، و نیز نوشته اند که از آن شکافی که در عهد مأمون شده بود بعضی قبرها در آنجا یافته اند .

أبوریحان در کتاب آثار الباقیه رقم کرده است که : مردم فرس و عامه مجوس وقعه طوفان را با بهره منکرند و بر آن عقیدت هستند که از زمان کیومرث گلشاه که بعقیدت ایشان انسان أول است یکسره سلطنت در میان ایشان متصلا بدون انفصال استقرار داشته است ، مردم هند و چین و پاره از مردم مشرق زمین با ایشان بریك اعتقاد هستند ، و پاره از فارسیان برواقعه طوفان اقرار دارند لكن

ص: 122

نه بان صورت که مسلمانان معتقد میباشند بلکه گویند : این قضیه در زمان سلطنت طهمورث در شام و مغرب زمین روی داده و تمامت آبادانیهای جهان را نسپرد وجز گروهی اندك در گرداب هلاکت پاغوش نیافتند و از پشته حلوان تجاوز ننمود و زمین مشرق را فرو نگرفت.

و میگویند : چون حکمای مغرب زمین بدانش خودشان از واقعه طوفان چیزی فهم کردند و مردمانرا آگاهی دادند و بترسانیدند آن جماعت از بیم طوفان و خوف جان بناهای عالی از قبیل هرمین که در زمین مصر است بساختند و گفتند : اگر آفت از آسمان فرود آید درون اینها شویم و اگر این آب از زمین جوشیدن گیرد بر فرازش صعود گیریم، و ایشان را اعتقاد چنان است که آثار آب طوفان و تأثیرات امواج از نیمه این هرمین تجاوز نکرد.

و پاره گویند : حضرت یوسف علیه السلام بانی این بنای عظیم بود و در آنجا تدارك سالهای قحط وغلا را اطعمه وغیره جای کرد، و نیز حکایت کرده اند که چون خبر آفت طوفان بطهمورث پیوست و این وقت دویست و سی و یك سال بحدیث این داهیه دهیا مانده بود فرمان داد در مملکت او زمینی خوش آب وصحیح الهوا اختیار کنند بعداز تفحص بسیار مکانی از اصفهان بهتر نیافتند پس بفرمود علوم را نگاشته و مجلد کرده و در اسلم مواضع آنجا دفن کنند .

مجلسی علیه الرحمة میفرماید : بر این روایت در زمان ما بعضی آثار که در تلال جی از بلاد اصفهان است گواهی میدهد و پاره مکاتیب پدید میشود که قراءت نمی گردد ، بالجمله خبر صحیح طوفان همان است که در قرآن مجید و أخبار أئمۀ هدى سلام الله علیهم مذکور است، و اینکه فارسیان معتقدند شاید طوفانی دیگر باشد چنانکه پاره اوقات از سیلان امطار اتفاق می افتد ، طوفان نوح علیه السلام سالهای بسیار قبل از سلطنت کیومرث بوده است چنانکه در ذیل احوال خمارویه بن أحمد بن طولون فرمان گذار مصر در مجلدات مشكاة الأدب مسطور نموده ایم . .

شیخ صدوق علیه الرحمة در کتاب إكمال الدین مرقوم فرموده اند : وقتی

ص: 123

خمارویه بن أحمد در اندیشه اهرام مصر بیفتاد بزرگان پیشگاه و دوراندیشان درگاه او را از این اندیشه باز همی داشتند و عرض کردند : هر کس باین خیال روز نهاد و بویرانی این بنیان خاطر بست از نضال دواهی آسوده ننشست و بنیان روزگارش از زلازل نوازل از بیخ بر آمد و از بهار زندگانی کامرانی ندید ، خمارویه این جمله سخنان را با باد بهاران یکسان شمرد و فرمان داد تا یك هزار تن کارگر از پی گشادن درب آن بنیان کمر بستند آن جماعت یکسال زحمتها كوششها کردند و هیچ کاری نساختند و با حالت نومیدی آهنگ بازشدن نمودند .

بناگاه راهی وشکافی یافتند و گمان همی نمودند که مگر این همان دراست که این رنج و شکنج در پیدایش آن کشیدند چون بپایانش رسیدند سنگی از مرمر از یکسوی بیافتند که بر روی زمین بر پای بود گفتند : همانا درب این بنیان است و نیرنگها بکار بردند تا از جایش بر آوردند و از خاك و گل بستردند و نگارش یونانی بر آن دریافتند حکیمان ودانایان مصر را از هر جماعتی حاضر ساختند هیچیك هیچ ندانستند و فهم هیچ کلمه نتوانستند و کشف هیچ چیزی ننمودند .

یکتن از آن گروه که اورا أبو عبدالله مدینی خواندند و بفرط دانش وقوت حفظ نامدار بود با خمارویه بن أحمد گفت: در شهر حبشه مردی از پیشوایان ترسایان را میشناسم که روزگاری فراوان برده و سیصد و شصت سال روز بشب وماه بسال شمرده و این نگارش را نیك بداند و بر آن اندیشه بود که مرا نیز بیاموزد چون من بدانش علوم عربیة نیازمند بودم از پی آن دانش رنج نبردم ، هم اکنون آن پیر بویر و بویر دبیر در این جهان فانی باقی است .

خمارویه پادشاه حبشه را نگارش بفرستاد و آنکس را بخواست ، در پاسخ نگاشت : این مرد در این جهان ایرمان فراوان بزیسته و از گذر روزگار وشمرلیل و نهار درهم نور دیده شده است ما را ببقای او شرف وشادخواری است هم ایدون کالبدش را این آب و هوا سازگار و نگاهدار است اگر بدیگر آب وهوایش انتقال دهند بی گمان ازرنج راه ومحنت سفر و گردش آب وهوا چنان بفرساید که تن بسلامت

ص: 124

نسپارد و روان بمشقت بسپارد، اگر از وی خواهش پرسش دارید یا خواندن نوشته باستانیان خواهید بدستیاری مکتوب در طلب مطلوب شوید .

خمارویه بفرمود آن سنگی را از صعید اعلى بدستیاری کشتی کوچکی بجانب اسوان روان کردند و از آنجا بر فراز کروتی بسوی حبشه بفرستادند ، چون پیر بدید بزبان حبشه ترجمه نمود و آن ترجمه را بلسان عرب ترجمه کردند نوشته بود منم ریان بن دومغ، این وقت أبوعبدالله از حال ریان بپرسید گفت : وی پدر همان عزیز است که در زمان حضرت یوسف علیه السلام سلطنت مصر داشت .

بالجمله میگوید : برای دانستن منبع ومخرج رودنیل بیرون شدم تا بدانم این آب فراوان از کدام منبع روان است و بكجا میشود ، و چهار هزار تن از چاکران وخد ام پیشگاهم با سپاه در رکاب من ملتزم بودند هشت سال گرداگرد جهان بگردیدم تابعرصه ظلمات و بحر محیط رسیدم و مکشوف داشتم که رودنیل دریای محیط را قطع می کند و در آن جریان گیرد و هیچ منفذی معلوم نگشت ، این هنگام آن گروه را از پیرامون خویشتن بوطن مراجعت دادم و خود در آن حدود اقامت گزیدم .

و از آن پس چون بر انقلاب واضطراب مملکت خود ترسان شدم بازشدم و در مصر بنای اهرام و برابی بگذاشتم و هرمان را بر پای داشتم وذخایر و خزاین خویش را در آنجا بودیعت نهفتم و از آن پس این اشعار را در این باب بگفتم:

و أدرك علمی بعض ما هو كائن *** و لا علم لی بالغیب و الله اعلم

و اتقنت ما حاولت اتقان صنعه *** و أحكمته و الله أقوى و أعلم

و حاولت علم النیل من بدء فیضه *** فأعجزنی و المرء بالعجز ملجم

ثمانین شاهورا قطعت مسایحا *** و حولی بنو حجر و جیشی عرمرم

إلى أن قطعت الجن و الانس كلهم *** و عارضنی لج من البحر مظلم

فأیقنت أن لا منفذا بعد منزلی *** الذی نهیة بعدى و لا متقدم

فابت إلى ملكی و أرسیت نادیا *** بمصر و للایام بؤس و انعم

أنا صاحب الأهرام بالمصر كلها *** و بانی برابیها بها و المقدم

ص: 125

تركت بها آثار کفی وحکمتی *** على الدهر لا تبلى و لا تتهدم

و فیها كنوز جمة و عجایب *** و للدهر أمر مرة و تهجم

سیفتح اقفالی و یبدى عجایبی *** ولى لربی آخر الدهر ینجم

با کناف بیت الله یبدى أموره *** و لابد أن یعلو و یسمو به السم

ثمان و تسع و اثنتان و أربع *** و تسعون أخرى من قتیل و ملجم

و من بعد هذا كر تسعون تسعة *** و تلك البرابی تستخر و تهدم

و تبدى كنوزی كلها غیر اننی *** أرى كل هذا أن یفرقه الدم

رمزت مقالى فی صخور قطعتها *** ستفنی و افنی بعدها ثم أعدم

از این اشعار دو شعر مذکور شد و چنان باز مینماید که دانش من بر پاره امورات کامنه و احوال آتیه رسائی یافت و بدانستم که رود نیل را افاضت و استفاضت بکجا و از چه جاست وهشتادماه با گروهی انبوه گرد جهان بگردیدم و بر جن و انس و کوههای گران و دریاهای بی پایان بگذشتم و تاریکیهای دریا مرا فرو گرفت و کارهای خویش بیاراستم و آخرالامر برآشوب مملکت خویش بترسیدم و باز گشتم و بدانستم جهان گذران نیکی و بدی را توامان دارد .

پس اهرام مصر را بنیان کردم و آثار و علوم وخزاین و اشیاء عجیبه خودرا در آن پنهان ساختم و این بناها را چنان استوار نمودم که در روزگاران دیر باز کهنه و ویران نگردد .

بعد از این کلمات بظهور حضرت صاحب الأمر عجل الله تعالی فرجه و نحن فی عافیة از کعبه معظمه و باز ماندن نام و نشان آنحضرت در جهان و گشودن این دفاین بدست مبارك آنحضرت در آخرالزمان و پاره اخباریکه بطور رمز کنایت اشارت کرده است ، و چون خمارویه این اشعار بشنید و این مطالب دریافت گفت : ما را در این کار دستی نیست و جز قائم آل محمد صلی الله علیه و آله هیچکس را براین قدرت نیست و از آن پس آن سنگ مرمر را باز جای فرستاد و بعد از یك سال در حالت مستی بدست غلامان خودش در فراش خود کشته شد و سخن آنانکه او را از ویران ساختن

ص: 126

هرمان منع می کردند براستی پیوست و از آن پس بانی هرمان شناخته شد.

شیخ صدوق علیه الرحمة میفرماید: این خبر که یاد کردیم درست تر خبری است که از نیل و هرمان داستان کرده اند ، والعلم عند الله تعالى وهو عالم بالسرائر.

در کتاب ثمرات الأوراق مسطور است که بخط قاضی القضاة شهاب الدین أحمد بن حجر که حافظ عصر خود است دیدم که بخط شیخ شهاب الدین أحمد بن یحیی بن أبی حجله تلمسانی دیده بود که گفت : قاضی فخر الدین مصری این شعر را از نتایج طبع خودش در صفت هرمان در سال هفتصد و پنجاه و پنجم برای من بخواند و در این اشعار نهایت جودت بکار برده است:

أمبانی الأهرام كم من واعظ *** صدع القلوب و لم یفه بلسانه.

اذكرتنی قولا تقادم عهده *** أین الذی الهرمان من بنیانه

هن الجبال الشامخات تكاد أن *** تمتد فوق الأرض عن کیوانه

لو أن كسری جالس فی سفحها *** لاحل مجلسه على أیوانه

ثبتت على حرالزمان و برده *** مددا و لم تأسف على حدثانه

و الشمس فی احراقها و الریح عند *** هبوبها و السیل فی جریانه

هل عاید قد خصها بعبادة *** فمبانی الأهرام من أوثانه

أو قائل یقضی برجعة نفسه *** من بعد فرقته إلى جثمانه

فاختارها لكنوزه و لجسمه *** قبرا لیأمن من أذى طوفانه

أو أنها للسائرات مراصد *** یختار راصدها أعز مكانه

أو أنها وضعت بیوت کواکب *** أحكام فرس الدهر أویونانه

أو أنهم نقشوا على حیطانها *** و علم یحار الفكر فی تبیانه

فی قلب رائیها لیعلم نقشها *** فكر یعض علیه طرف بنانه

در کتاب سماء و عالم بحكایت خمارویه بن أحمد بن طولون که اشارت رفت گذارش رفته و میگوید : صاحب حیاة الحیوان نوشته است که : اهرام از عجایب ابنیه دنیا است و گورستان پادشاهان بزرگی است ، ابن منادی گوید : بعضی برآورد

ص: 127

مخارج ویران کردن هرمان را نمودند چندین برابر خراج ممالك عالم کفایت آنرا نمی کرد .

در مروج الذهب و تاریخ مصر است که چون فرعون مصر در زمان حضرت موسى علیه السلام غرقه بخرفنا گردید ذراری و زنان و نیکان که پس از فرعون ولید بن مصعب ولشکریان غرقه شده اش بجای مانده بودند از آن بیمناك شدند که ملوك شام ومغرب با ایشان بجنگ اندر آیند وریشه ایشانرا باب فنا رسانند لاجرم دانشمندان ایشان از هر سوی بیندیشیدند و از میان خودشان زنی دانشمند با بصیرت مبارك الرأی و الرویة با معرفت و تجربت را که یکصد و شصت سال از این جهان بر گذر برسرشمرده و نامش دلو که بود بسلطنت خویش برگزیدند .

و چون آنزن خردمند بپادشاهی مصر بنشست نخست تدبیرش این بود که دیواری در زمین مصر از اسوان تاعریش در کمال رصانت ومتانت وضخامت وفخامت وعرض وارتفاع بر کشد و بلاد و امصار وقراء وضیاع مصر را در پره گرفت و پاسبانان بر آن دیوار برگماشت چنانکه صدای ایشان بهمدیگر میرسید تا دشمنی نتواند با نجا دست بیندازد و نیز زنگها وجرسها از مس بساخت وهروقت دشمنی با یشان روی می آورد آنانکه بر آن اجراس مو كل بودند زنگهارا حرکت میدادند تا مردم شهر از اطراف و جوانب می شنیدند و برای قتال ایشان مستعد و آماده می شدند .

مسعودی میگوید : نشان این دیوار تا کنون که سال سیصد و سی و دوم هجری است باقی است و بدیوار عجوز مشهور است ، صاحب تاریخ مصر نیز که زمان او نزدیك بهزار سال بعد از هجرت است میگوید : آثار این دیوار تا اکنون در اعلای بلاد صعید بر جای و بحائط العجوز موسوم است .

و بعضی گفته اند : این دیوار را دلو که برای آن بر کشید که او را پسری بود که بسیار بشکار سوار شدی و بهر بیابان رهسپار گردیدی و دلو که از درندگان صحرائی و جنبد گان دریائی و گزند سلاطین اطراف و کید و کمین دشمنان اکناف بر فرزند دلبند بیمناك بودی از این روی دیوار عظیم را از سنگ و غیره برآورد .

ص: 128

ابن عبد الحكم گوید: چون دلو که فرمانفرمای مملکت مصر شد زنی ساحره را که او را ندوره می نامیدند ودرفن جادو استاد و زبردست بود احضار کرده با او گفت : مارا بچیزی از جادوی تو حاجت است تا بدستیاری سحر خودت کسانیکه بدشمنی و گزند ما آهنگ بلاد ما نمایند ممنوع شوند ، آن ساحره از سنگهای صوان که نوعی مخصوصی از سنگ است در وسط شهر انصبا برابی بساخت .

حموی در مراصد الاطلاع می نویسد : برابی با فتح باء موحده وراء مهمله و بعد از الف باء موحده ثانیه جمع بربا است کلمه ایست قبطیه و عبارت است از قصر های عدیده که در چندین موضع از صعید مصر بنا کرده اند و در آنها صورتها از انواع حیوانات مختلفه است که در سنگ بر آورده اند و سرهای پاره را برابدان بعضی سوار کرده اند و اشکال آنها مختلف است گفته اند : اعمال ساحران است ، والله أعلم و اینکه در پاره نسخ برانی نوشته اند با نون بعد از الف و جمع برنی فرض کرده اند و برنیه بمعنی ظرف و کاسه ودیك و خم گلین ، بخطا رفته اند .

بالجمله آن زن جادوگر برای این بر با چار در مقرر ساخت یعنی برای هر جهتی از جهات چهار گانه دری بر نهاد و در هر جهتی از جهات آن صورتهای اسب و قاطر وخر و کشتیها و مردها بر کشید و آلات سحر را استوار کرد و صورت هر کسی را که از هر ناحیتی بیاید با چار پایان خواه اسب خواه شتر را بر کشید ، وصورت آنچه بدر یا وارد میشود از کشتیها از دریای مغرب وشام بر کشید ، و در این برای عظیمه مشیدة البنیان اسرار طبیعت و خواص احجار و نبات و حیوان را از بادیه وحادیة جمع نمود ، و این جمله برابی را در اوقات حركات فلكیه و اتصال آنها بمؤثرات علویه یعنی عقول ونفوس علویه ساخت و با دلو که گفت : برای شما ترتیب عملی دادم که هر کس از صحرا یا دریا آهنگی سوئی برای شما نماید بهلاکت رسد .

از این روی چون یکی از پادشاهان جبار قهار با هنگی ایشان بیامدی و ایشان از قتال او عاجز ماندند در این بربا در آمدند و سرهای آن صورتهای منقوشه را ببریدند و چشم های آنها را کور کردند ، و چون این کار میکردند در سپاه آن پادشاه

ص: 129

همان اثر پدید آمدی و کشته و کور شدندی ، واگر لشکری از طرف حجاز و یمن بیامدی آن صور تھائی را که در برابی از حیوان و جز آن بود کور و نابود میکردند و در سپاه مخالف همان حال پدیدار شدی.

و اگر آن لشکر از جانب شام بودندی این کردار را در آن صورتها که در جهت شام بودی بجای آوردند و آن اثر در آن سپاه نمودار گردید ، و اگر از لشکر غرب و دریای روم و شام بیامدندی یا از دیگر ممالک روی آوردندی همان حال در ایشان روی دادی .

از این روی سلاطین اطراف و امم اکناف از ایشان در بیم و هیبت شدند و بتدبیر این پیر زمین ایشان از آسیب بیگانگان محفوظ و بجمال امن و کمال عدل و بهای صفا وصفای فضا و آرایش عباد و آرایش بلاد و سود ارزاق وصحت اخلاق محسود آفاق گردید ، و مدت سلطنت دلو که در مصر سی سال و بقولی یکصد و سی سال بود و مملكت مصر همواره بتدبیر این عجوز از گزند دشمنان آسایش داشت تا بهلاکت رسید .

واین برای بعد از هلاك عجوز بطوریکه مذ کور شد و آن عجوز در اصل بنا وضع کرده بود بر پای بود و هر وقت در یکی از آن صور فسادی راه کردی جز آنکس که از ذریه آن عجوز بود اصلاح نمیتوانست کرد ، وچون نسل آن عجوز منقطع شد این بربا خراب گشت و از آن پس هیچکس بر اصلاح آن قادر نشد .

و از آن پس در یکون بن نكوطس که تنی از اولاد اشراف قبط بود مالك مصر شد و بدایت دولت اقباط بدو بود و آخر ایشان مقوقس است که جریح بن میناهی نام داشت و بادراك خدمت حضرت خاتم الأنبیاء صلی الله علیه و آله و دولت اسلام برخوردار شد.

مسعودی میگوید : دانایان باستان و حکمای سلف و خلف در این خواص و اسرار طبیعت که در بلاد مصر و افعال این عجوز است بسیاری سخن کرده اند وحدیث این عجوز در میان مردم مصر بحد استفاضه رسیده است و هیچ شکی در آن

ص: 130

ندارند ، برابی که در صعید مصر و جز آن بوده تا این زمان باقی است و در آنها انواع صورتها است که اگر چیزی از آن صورتها را در بعضی چیزها مصور سازند افعالی را حادث کند که بر حسب همان باشد که برای آن رسم شده و بعلت آن که بموجب اقوال ایشان در طباع تام موضوع گردیده است ، افعال عجیبه حادث شود وخدای تعالی بچگونگی آن دانا است .

مسعودی میگوید : بسیار کسی از بلاد اخمیم صعید مرا از أبو الفیض ذوالنون ابن إبراهیم مصرى اخمیمی زاهد مشهور که مردی حکیم و دانشمند و دارای طریقتی خاص و روشی مخصوص و از جمله کسانی بود که اخبار این برابی را تفتیش کرده ودر تمام آنها گردش نموده و اکثر صور و مرسومات و کتابت آنرا امتحان نموده بود گفت : در پاره از این برابی کتابتی را نگران شدم نوشته بود:

«احذر العبید المعتقین و الأحداث المقربین و الجند المتعبدین و النبط المستعربین» از بندگانی که آزاده اند و از جوانانی که بدرگاه سلاطین و فرمانگذاران زمان تقرب و غرور دارند و از لشکریانی که تن به بندگی سپرده اند و بهر ذلتی تن دادند یا بندگانی که با شرارت نفس ودنائت طبع بقوت سپاهی گری نیز مایل با براز خیالات شر آمیز خود دست یافته اند و از گروهی که از نبط هستند و با عرب آمیزش و دارای طبایع مختلفه شده اند دوری بجوئید .

و میگوید : کتابتی دیگر دیدم و خوب متدبر شدم نوشته بود: «یقدر المقدور و القضاء یضحك» مردمان تقدیر مقدورات کنند و پیش نفس خود ترتیب امور میدهند ، و قضای آسمانی که بحكم یزدانی است برایشان و افعال و تقادیر ایشان خندان است ؛ و نیز ذوالنون چنان داند که در آنجا در قلم أول در بیتین آن این شعر نوشته شده است:

تدبر بالنجوم و لست تدری *** و رب النجم یفعل ما یرید

و از این پیش در جلد اول این کتاب در ذیل احوال جعفربرمکی و خاتمه کار برامکه و نظر باسطرلاب مرقوم شد که در همان وقت این شعر را از شخصی که از دجله

ص: 131

میگذشت بشنید و اسطرلات را بر زمین زد و بدانست که علم نجوم و تدبیر بنجوم فضای مبرم و اصل محتوم را چاره نتواند .

مسعودی میگوید : این امتی که این برابی را وضع کردند و نظر در احکام نجوم آوردند و بر معرفت اسرار طبیعت مواظبت داشتند و بردلایل احكام نجومیة رجوع مینمودند بسبب آن بود که معلوم کرده بودند که بزودی در زمین طوفانی طغیان کند لكن محققا نمی دانستند که این طوفان آتشی خواهد بود که روی زمین را در سپارد و آنچه بر روی زمین است بسوزاند، یا آب است که زمین را فرو گیرد و زمینیان را غرقه سازد یا طوفان شمشیر بر آن است که مردم زمین را هلاك سازد .

از این روی بترسیدند که مبادا بواسطه فنای علمای روزگار علوم نیز فانی شود لاجرم این برآبی را که واحد آن بر بی است تعبیه کردند علوم آن زمان را در صور وتماثیل و کتابت رسم کردند و بنیان آنرا بر دو گونه بر آوردند از گل و سنگ و اینکه این بنا را یکی از گل و دیگری از سنگ ساختند و بر این دو گونه قطع وحتم نمودند برای این بود که عجوز گفت : اگر این طوفان آتشی باشد بان بنا که از گل وسفال است پناهنده شویم و آتش در آن کار نکنند و این علوم محفوظ بماند و اگر این طوفان که بی گمان وارد میشود آبی باشد آنچه از گل ساخته شده است زایل میشود و آنچه از سنگی است باقی میماند ، و اگر طوفان تیغ آبدار آتش بار باشد هردو بنای گلی و سنگی سالم بماند .

و گفته اند : این بنا قبل از طوفان بوده است ، و خداوند بحقایق امور اعلم است و بعضی گفته اند : بعد از طوفان روی داده است ، و آن طوفان که ایشان خبر از آن میدادند و مراقب بروزش بودند اما معین نکردند که آیا طوفان آتشی یا آبی یا شمشیری است ، همانا شمشیری بود که تمام مردم مصر و پادشاه را فرو گرفت و مردمش را هلاك ساخت

و پاره گفته اند : این طوفان و بائی بود که مردم مصر را در سپرد و مصداق این

ص: 132

امر آن است که در تنیس چون تلهائی برهم پیوسته از أجساد مردمان از كوچك و بزرگ و مرد و زن مانند کوههای بزرگی فراهم شده ، ودر تنیس از زمین مصر بذوات الكوم معروف است و آنچه در مصر وصعید مصر یافت میشود از مردمی در غارها و مغاكها و دخمه های کوچک و بزرگی و مواضع كثیره آن اراضی که بر روی هم افتاده اند .

هیچ معلوم نیست که ایشان از کدام مردم و کدام امت هستند نه نصاری خبر داده اند که ایشان از اسلاف ایشان بوده اند، و نه جماعت یهود میگویند که ایشان گروهی از پیشینیان ایشان میباشند ، و نه مسلمانان میدانند که ایشان کیستند نه تاریخی از حال ایشان خبر میدهد ! جامه ایشان براندام ایشان است و زیورها و اسباب ایشان در آن کوهها إلى الان موجود است و بدست میرسد ، واین برابی که در بلاد مصر است بنیانی قائم عجیب است مثل برابی که در انصنا از صعید مصر سازند که یکی از برابی مذکوره موصوفه است.

حموی گوید : انصنا بفتح الف و سکون نون و کسر صاد مهمله و نون والف مقصوره شهری بس کهنه و قدیمی است در صعید مصر و در آنجا برابی و آثار كثیره است و برابی که در بلاد اخمیم و آنچه در بلاد سمنود و جز آن است ، سمنود یاسین مهمله ومیم و نون وواو ودال مهمله شهری است در نواحی مصر از طرف دمیاط و این شهری ازلی وقدیم ودر کنار نیل است ، مع الحكایة در حکایت هرمان على حسب المقدور مذكور نمودیم و بیانات مختلفه را باز نمودیم.

و البته اصح أقوال قول آنکسانی است که در این عصر این بنیان عالی نشان را که چون کوهی گران نماینده داستان باستان و مخبر اعاجب اعمال پیشینیان و پاینده تر از ابنیه جهان است دیده اند و بدقت گردیده اند و از روی بصیرت تفحص کرده اند با قوال پاره اشارت رفت ، وهمینقدر از اخبار قدمای مؤرخین مثل مسعودی یا مؤرخین دیگر اقالیم که متجاوز از هزار سال قبل بوده اند و این بنای کهن را بهمین نام و نشان دیده و از قدمتش روایت و درایت آورده اند معلوم میشود بر تمامت ابنیه

ص: 133

جهان تقدم وتفوق دارد و هیچ بنائی باین غرابت و استحکام و دوام نیست.

چنانکه تا کنون که روز پنجشنبه دوم شهر ذی الحجة الحرام سال یکهزار و سیصد و سی و دوم هجری است و این بنده قلیل البضاعة عباسقلی سپهر عفی الله عن جرائمه بفضل خدا و توجه امام رضا علیه آلاف التحیة و الثناء مشغول نگارش این کتاب همایون است جز از قیام و تقوم بنای سخت بنیان هرمان چنانکه گوئی تازه بر نهاده اند خبری نمی شنود .

و البته پاره اقاویل که در قدمت بنای آن نموده و نسبتش را بزمان جان بن جان ومد تش را هفتاد هزارسال نوشته یا قبل از حضرت آدم صفی علیه السلام دانسته اند مقرون بصحت نمی توان داشت ، و در چنین مدل های متمادی جز خاك خالص و آب خالص وعنصر غیر مرکب را اینگونه دوام نمی تواند بود حتی دست پخت معادن را این چند سالخوردگیها آسان نباشد .

و اگر بنای آن بدست انبیای عظام شده بود البته رعایت حفظ علوم از آسیب طوفان وحكمتهای دیگر است که خود دانند ، چنانکه بنیان خانه کعبه از نخست بدست آدم علیه السلام شده است معذلك چندین مره در عمارت آن تغییر رفته است و سنگ حجر الأسود را که از بهشت بیاورده اند آثار فرسودگی و فرسایش یافته است دیگر سنگهارا چنان دوام ها باشد با اینکه حامل انتقال کردن باشد، و اگر فراعنه مصر برای مدفن خود و ذخایر خود ساخته باشند با اقتدار و اختیار و بضاعت وجباریت وعظمت و نفوذ حکم وحکمائی که ایشان داشتند بعید نیست .

و عمده مطلب این است که چون معتقد معاد ویوم التناد و پرسش خالق عباد نبودند با کمال میل ورغبتی که باین جهان و حسرتی که در وداع از این جهان داشتند افسوس همی خوردند که بدنهای نازپرور ایشان وذراری و اقارب و عظما و وزراء وحکما و امرای ایشان باندك مدتی پوسیده و خوراك مارو مور و حوادث ظلمتگاه گور گردد از این روی چنین بناهای استوار بساختند و اجساد خود و دیگران و نفایس ذخایر خودرا در این زمینها بجاهای بسی استوار پنهان و چنین گنبدهای عظیم را بر فراز

ص: 134

آن بنیان کردند و بطلسمات و جادو گریها پرداختند و خواستند تا نشانی در صفحه جهان بگذارند که همیشه بپاید و نام و نشان ایشان بماند و آیندگان بر عظمت وابهت ایشان عبرت و حسرت برند .

أما با تمام این اهتمامات که نمودند و این بنیان را بالیالی و ایام همدوام شمردند بخطا رفتند چه این جهان کهن واین زال کهن سال بسی هرمان و هرم را از جوانی بهرم آورده وسنگهای سخت را نرم تر از موم گردانیده برای منیعه را چون زرابی بدیعه ومقاصر منقوشه را چون مقابر منبوشه ساخته است ، و اگر آسمان وافلاك بیاید این آب و خاك بیاید و بر فراق همه بنالد و بردوام و قوام خود ببالد که خداوند حی قیوم لم یزلش چنین خواسته ویوم تبدل الأرض غیر الأرض بقایش را تا قیامت شهادت داده و نیز باز نماید که بعد از آن نیز از رتبت و نام و نشان ارضیت بیرون نیست ، والله تعالى هو الباقی وما سواه الفانی.

این معنی نیز ضمن مكشوف می شود که ماند چنین ابنیه عظیمه که در مناظر عابرین اهل جهان و محل توجه سیاحت گران روزگار و سلاطین و امرای هر عصر وزمان و از آیات عجیبه است هنوز از کیفیت آن آگاهی کامل حاصل نیست سهل است این مسافرین عظام یا مؤرخان گرام مکشوف نساخته اند که آیا در این بنا راهی و رخنه و بابی هست یا نیست مجوف است یا مصمت .

گاهی می نویسند : حضرت یوسف علیه السلام در قحط سال مصر گندم در آنجا انبار کرد گاهی می نویسند : مأمون یا فلان سلطان بزحمت و مخارج بسیار رخنه در آن انداخت گاهی چنانکه اشارت شد دخمه ها و گنبدهای دیگر در میان آن مذکور میدارند در هر حال یقین است در میان این گنبدها مقا برومقاصر واما کن و پستیها و بلندیها وعجایب بسیار است و عالم الخفایا اعلم است .

ابن ایاس در تاریخ مصر می نویسد : چون قفال بن حصلیم والی مملکت مصر شد در عمل طلسمات عالم و فاضل بود ، و در زیر زمین سردابی بود که ببلاد صعید منتهی میشد و زنهای او در این سرداب اندر شدند و بشهرهای صعید راه بسپردند

ص: 135

و برابی را زیارت کردند ، بعضی گفته اند نوح علیه السلام در زمان وی بود و اگر چنین باشد بنای برابی قبل از طوفان است .

و در ایام شهلوق بن مرقاق بن تدرسان بن قفال که از پدر و جد سلطنت مصر داشت و بعلوم واعمالی که آنها داشتند نایل بود و کارهای غریب ظاهر ساخت معدن نقره در بلاد بجه ظاهر گشت که چندان سیم سفید بدست آوردند که ظروف و اوانی حتی نعل مرکبها را از نقره ساختند ، و بعداز او پسرش سورید بن شهلوق که در علوم طلسمات و کهانت مهارت و در توانگری و بضاعت از تمامت ملوك روی زمین فزون تر و دارای اعمال عجیبه بود ، بعضی گفته اند : بنای هرمین عظیمیه چنانکه مذکور شد و هر گزش از مرور دهور و حوادث روزگار تغییری نمیرسد از وی بود ، و در این معنی شاعری این شعر گوید :

ألست ترى الأهرام دام بناؤها *** و یفنى لدیها العالم الانس و الجن

كان رحا الأفلاك أكوار هاعلى *** قواعدها الأهرام و العالم الطحن

و نیز در غرایب هرمان گفته اند :

لله أی غریبة و عجیبة *** فی صنعة الأهرام للألباب

تحكی الخیام مقامه فی نصبها *** من غیر أعمدة و لا أطناب

میگوید : چون ملك سورید از بنای هرمان پرداخت جشنی بزرگ بگرفت واعیان قوم وعشیرت خودرا فراهم ساخت وولیمه بس عظیم وعمیم بداد ، و آن دو بزرگ را با دیبا پوشش نمود ، و با قلم طیر بر آن هردو هرم کلماتی را که مذکور شد بر نگاشت ، و چون بمرد او را در هرم كبیر دفن کردند ، و گفته : برابی در اخمیم وقفط از سورید مذکور است .

حموی گوید : اخمیم با الف مكسوره وسکون خاء معجمه و کسر میم ساكنه ومیم دوم شهری است در صعید بر شاطیء نیل در طرف غربی آن کوهی که هر کس گوش بان بسپارد صدای آب ولفظی مانند سخن آدمیان بشنود که چه میگوید ، و در این شهر آثار عجیبه بسیار است از آنجمله برابی است

ص: 136

برا بی ابنیه قدیم است و تمثالها و صورتها در آن است ، وذو النون مصری زاهد مشهور اهل این شهر است .

قفط بكسر قاف وسكون فاء وطاء مهمله شهری است در صعید اعلى ومزارع وبساتین كثیره دارد و کوه مشرف ومطل بر آن است .

یاقوت حموی در معجم البلدان این چند، شعر را در باب هرمان مرقوم میدارد : أبو العلاء معری گوید:.

تضل العقول الهبرزیات رشدها *** و لا یسلم الرای القویم من الأفن

و قد كان أرباب الفصاحة كلما *** رؤا حسنا عدوه من صنعة الجن

و میگوید : در دامنه یکی از این هرمین صورت آدمی از سنگ بر آورده اند که صفتی عظیم دارد و ظاهر حداد اسکندری در وصف آن گوید:

تأمل بنیة الهرمین و انظر *** و بینهما أبو الهول العجیب

کعماریتین على رحیل *** لمحبوبین بینهما رقیب

و ماء النیل تحتهما دموع *** و صوت الریح عندهما نحیب

از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال أبی منصور ظافر حداد اسكندرانی اشارت شد و در آنجا با فاء از ماده ظفر مذکور است ، و بحتری شاعر در ذیل قصیده این شعر را گفته است :

و لا کسنان بن المشكل عندنا *** بنی هرمیها من حجارة لابها

حموی گوید: بعضی گفته اند : سنگ این دو بنیان عظیم التبیان را از کوهی که ما بین طرا و حلوان است و این دو قریه ایست از مصر نقل کرده اند و اثر آن تا کنون باقی است، و از حلوان تا فسطاط دو فرسنگ راه است .

یکی از حکمای مصر گوید : چون هرمان را نگران شوی گمان میبری که انس وجن را آن قدرت نیست که چنین بنائی بنیان کنند و متولی این بناجز خالق زمین کسی نیست ، ومن که مؤلف این کتاب هستم این دوهرم را دیده ام و با آنان که در صحبت من بودند ومکرر بانجا رفتیم گفتم : آنچه در ذهن من متصور میشود

ص: 137

این است که اگر تمام مردم مصر بدون استثناء احدی با این کثرت مردمی که دارد فراهم شوند و تا مدت ده سال در کمال کوشش و قبول زحمت و مشقت بخواهند بنیان عظیمی چون هرمان بپایان رسانند ممکن نخواهد شد ، و هروقت توصیف عمارتی عظیم را بشنیدم و از آن پس برفتم و دیدم فرو تر از آن توصیف بود که مینمودند مگر هرمان که دیدار آن از هر گونه توصیفی که برای آن نمودی برتر است .

ابن زولاق گوید : طوفان بر هیچ چیز نگذشت مگر اینکه فاسدش گردانید و بر هرمان نیز بگذشته است چه هرمس یعنی إدریس که بانی هرمان است قبل از نوح علیه السلام و قبل از طوفان بوده است ، وخبرهرمان و تاریخ بنای آنرا احدى ازعلما و مؤرخین مصر ندانند و این دلالت بر آن میکند که این بنیان قبل از طوفان بوده و از این روی خبرش از میان رفته است ، و اگر بعداز طوفان بود خبرش را مردمان آگاهی داشتند.

در کتاب زینة المجالس نوشته است : صاحب جامع الحکایات اهرام مصر هجده عدد دانسته ظاهرا عمارات فراعنه که در مواضع دیگر از دیار مصر واقع است داخل هرمان خوانده ، زیرا که گفته است : فرعون موسی هم گنبدی ساخته که طول آن سه هزارگز و بلندی آن هفتصد گز در همان عرض ، و آهن البته در سنگهای آن اثر نتواند کرد، و دیگری از فراعنه گنبدی ساخته که اهرام ابتداع گو پنداری کوهی است سر بر آسمان کشیده و پنج شش پوشش دارد، و دیگری گنبد دانسته و در میان گنبد بزرگتر گنبدی است که بیست گز در بیست گز و عرض دارد، زیرش مربع و بالایش مثمن ، وسنگها را چنان وصل کرده اند در نظر بیننده یکپاره می آید و درز ندارد .

و در زیر آن گنبد سردابه با عمقی بسیار است با ریسمان دراز بدرون توان رفت ، در آنجا گورستان مردگان است و بعضی را اعضا وعظام برقرار و این از خاصیت خاك مصر است .

ص: 138

میگوید : چون مأمون بمصر آمد بتفرج اهرام شتافت و بفرمود تا در یکی از اهرام را باز کردند در عرض دیوار گنبد پانزده سنگ بکار برده بودند هر سنگی بیست گز درازی و پنج گز پهنا داشت ، ورنگ آن سنگها سرخ منقط بسواد بود .

جمعی که در خدمت مأمون رفته بودند روایت کرده اند که نصف زیرین آن گنبد مربع و نصف بالای آن مدور است، و در میان آن قبه چاهی است مربع ده ذرع عمق دارد ، جمعی را بان چاه فرستادند در تك چاه بر هر ضلعی دری دیدند چون بدرون شدند هر خانه را بر هر ضلعی از اضلاع چهارگانه چاهی کنده و در هر خانه تقریبا صد کالبد بعضی برهنه بعضی جامه ها پوشید نهاده و آن البسه بمرور دهور سیاه و سوخته مانند خاکستر شده لکن مردگان بحال خود باقی بودند و بهیچوجه فرو نریخته وچشمهای ایشان بسته اما نپوسیده بود ، و کالبد آن مردگان بسی بزرگی بود چنانکه طول قامت هریك بیست گز بود .

گویند : دفن ایشان در زمان نبوت إدریس علیه السلام بود و آن حضرت ایشان را از قضیه طوفان آگاهی داده آن طایفه آن گنبدها را ترتیب داده در هایش را مسدود ساخته بودند تا آن آب عذاب باجساد ایشان سرایت نکند و تمامت آن مردگان جوان و سیاه ریش بودند و غالبا در عهد ایشان موی لحیه سفید نمی شده است .

نزدیك سقف گنبد در گاهی بنظر مأمون در آمد که هیچ راهی نداشت خواست بداند آن درگاه بچه سبب ساخته شده فرمود تا نردبانها ترتیب داده بر سر هم بستند چند کس را بالا فرستاد آن جماعت برفراز درگاه خانه دیدند که در عرض دیوار گنبد ساخته بود در آن منزل سنگی سبز دیدند که در آن صورت آدمی تراشیده بودند بسیار قوی هیکل .

آن صورت را بفرمان خلیفه بزیر انداختند میان آن بشکست آدمی مرده از درون صورت سنگین بیرون آمد زرهی طلای مرصع بر روی سینه اش نهاده بر روی سینه او قطعه یاقوت أحمر باندازه تخم مرغی چون آتش می تافت ، مأمون آن را گرفت و گفت : قیمت این زیاده از ده ساله خراج مصر است ، خداوند داند آن

ص: 139

صورت را کدام کس ساخته و آن مرده کیست ؟!

اکنون رشته را که از دست نهادیم بدست بیاوریم ، چون مأمون از تفتیش هرمان بپرداخت در هجدهم شهر صفر سال دویست و هفدهم بكوچید ، و نصر بن عبدالله أبو مالك الصفدی معروف بکیدر را ولایت مصر بداد و از آن پس مكتوبی از مأمون بدو رسید در جمادی الاخره سال دویست وهجدهم که مردمان را بمحنت در سپارد یعنی ایشانرا بیازماید و استنطاق نماید که قرآن مجید را مخلوق میدانند یا نمی دانند، و از این پیش باین کیفیت اشارت رفته است و بعد از این نیز در مقام خود مذکور میشود .

و در آن زمان هارون بن عبدالله زهری قاضی مصر بود چون او را حاضر کردند اجابت نمود وشهود نیز اجابت کردند یعنی گفتند : قرآن مخلوق است ، و هر کس از میان ایشان در این امر متوقف شد و بر مخلوق بودن قرآن تصدیق نکرد شهادت اورا پذیرفتار نشدند ، وقضاة ومحدثین ومؤرخین بأن معنى اقرار کردند ، وازسال دویست وهجدهم تا سی و دوم بر این عنوان بودند ، ومأمون در شهر رجب سال دویست و هجدهم بدرود زندگانی نمود و نوبت خلافت با أبو إسحاق معتصم پیوست وموسی بن أبی العباس از جانب معتصم در أول رمضان المبارك سال دویست و نوزدهم امارت یافت و دو سال و چهار ماه بامارت بگذرانید و از آن پس کیدر بن عبدالله صفدی از طرف معتصم والی مصر شد.

و چون معتصم بمرد و واثق بخلافت بنشست کیدر را با مارت مصر برقرار داشت تا شهر ذی الحجة سال دویست و بیست و هشتم ، و از آن پس عیسی بن منصور در دفعه دوم از جانب واثق در سال دویست و بیست و نهم امیری مصر یافت و چون با متوکل عباسی خلافت بیعت کردند عیسی را در شهر ربیع الأول سال دویست و سی و سوم بامارت مصر ولایت داد .

و بروایت صاحب تاریخ مصر چون معتصم خلافت یافت مکتوب او بکیدر رسید که هر کس از مردم عرب در دیوان مصر صاحب وظیفه و رتبه است نامش را

ص: 140

از دیوان قطع نمایند و عطای مقرر را مقطوع کنند، کیدر امتثال فرمان کرد و یحیی بن وزیر جروی با جماعتی از طایفه لخم وجذام خروج نموده و کندر در شهر ربیع الاخر سال دویست و نوزدهم وفات کرد و پسرش مظفر بن کندر بوصیت پدرش بجایش جای کرد و بدفع یحیی بن وزیر بیرون تاخت و با او قتال داده و در جمادى الأخیره اورا اسیرساخت، , در شهر شعبان از امارت انصراف یافت ، وموسی بن أبی العباس از جانب أبی جعفر اشناس که امارت مصر یافت در هلال رمضان سال دویست و نوزدهم والى امر صلات شد و در ربیع الاخر سال دویست و بیست و چهارم منصرف گردید و مدت ولایتش چهار سال وهفت ماه بود .

پس از وی مالك بن كندر بن عبدالله صفدی در کار صلات تولیت یافت و هفت روز از شهر ربیع الاخر بجای مانده بشغل خود بیامد و در سوم ربیع الاخر سال دویست و بیست و ششم منصرف گردید و مدت ولایتش دو سال و یازده روز بود و در دهم شهر شعبان سال دویست و سی وسوم وفات کرد ، و علی بن یحیى ارمنی از جانب اشناس متولی امر صلات شد و هفتم ربیع الاخر سال دویست و بیست و ششم بعمل خود بیامد ومعتصم در شهر ربیع الاول سال دویست و بیست و هفتم بمرد وواثق بالله بخلافت بنشست وعلی بن یحیی را در کار خود استقرار داد و تاهفتم ذى الحجه سال دویست و بیست و هشتم بر کار خود باقی بود و مدت ولایتش دو سال و سه ماه طول کشید .

پس از وی عیسی بن منصور در دفعه دوم از جانب اشناس در سال دویست و سی وسوم امارت یافت ، و واثق بمرد و با متوکل بیعت کردند وعیسی را در نیمه شهر ربیع الاول سال دویست و سی وسوم منصرف ساخت ، وعلی بن مهرویه خلیفه هرثمة ابن النصر بیامد وعیسی پس از عزلش در قبة الهوا در یازدهم ربیع الاخر بمرد و هر ثمة ابن نصر جبلی از جانب ایناخ متولی امر صلات و در شهر رجب سال دویست و سی و سوم هجری وارد مصر و هفت روز از ماه رجب همان سال بر جای مانده عازم سفر دیگر جهان شد .

و چون بحكومت مصر بنشست نامه متوكل بدو رسید که کار جدال در امر

ص: 141

قرآن را که مأمون امر کرده بود متروك دارند، و وصول این مکتوب در پنجم جمادی الاخره سال دویست و سی و چهارم بود ، وچون هرثمه جانب سرای آخرت میگرفت پسرش حاتم را بجای خود خلیفتی داد ، حاتم بن هرثمة بن النصر بر حسب استخلاف از جانب پدرش هرثمه بر امر صلات مصر متولی شد و در ششم رمضان المبارك معزول و علی بن یحیى ارمنی در دفعه دوم از جانب ایناخ در همان ششم ماه رمضان متولی امر صلات گشت .

و ایناخ در سال دویست و سی و پنجم معزول گردید و اموالش را در مصر ضبط کردند و دعای بنام او را خطبای مصر از زبان بیفکندند و بنام منتصر دعوت و دعا کردند ، وانصراف علی ارمنی نیز در ذى الحجه بود و از آن پس إسحاق بن یحیی بن معاذ بن مسلم جبلی از جانب منتصر عباسی ولی عهد پدرش المتوكل على الله بر صلات وخراج مصر ولایت یافت و در یازدهم ذى الحجه بمصر آمد.

در این وقت نامه متوکل و منتصر بدو رسید که جماعت طالبیین را از مصر بعراق بیرون کند بر حسب فرمان بیرون شدند ، و إسحاق پس از عزلش در أول ربیع الاخر سال دویست و سی و هفتم بمرد، وحوط بن عبدالواحد بن یحیی بن منصور ابن طلحة بن زریق از جانب منتصر در امر صلات وخراج مصر امیر شد و هفت روز از شهر ذی القعده دویست و سی و ششم گذشته بمصر آمد و در نهم شهر صفر سال سی وهفتم از دخالت در امر خراج انصراف یافت اما بر امر صلات برقرار ماند و در سلخ شهر صفر سال دویست و هشتم منصرف گشت و امر صلات و دخالت در کار خراج در اول او بخلیفة او عنبسة تفویض گشت .

وعنبسة بن إسحاق بن شمر بن عبس مكنى بأبی جابر از جانب مستنصر در امر صلات مستقلا در کار خراج أحمد بن خالد الصریعنی صاحب الخراج مستقر شد و در پنجم شهر ربیع الاخر سال دوست و سی و هشتم بمصر آمد و عمال ومظالم را بگرفت و در برابر مردمان ومظلومین بپای داشت و داد مظلومین را از آنها بخواست و چنان آثار عدل و انصاف را آشکار ساخت که هیچکس در زمان خود نشنیده بود، و از عسكر

ص: 142

تا مسجد جامع پیاده راه میسپرد و در شهر رمضان ندای السحور بر می کشید و بمذهب خوارج میرفت .

و در ایام ولایت از مردم روم بدمیاط آمدند و آنجارا مالك شدند و هر دیه که دمیاط بود بتصرف آوردند و جمعی کثیر از مسلمانان را بکشتند و زنان و اطفال ایشانرا اسیر کردند ، چون عنبسه این خبر بشنید در روز اضحی با جمعی کثیر بانسوی بشتافت لكن با نها دست نیافت و در کار امارت خراج و صلات منفرد شد و از آن پس در جمادی الاخره سال دویست و چهل و یکم هجری از کار خراج خارج و بهمان امر صلات باقی بماند و مکتوبی بدو رسید که بنام فتح بن خاقان خطبه امارت بخوانند ، و این داستان در شهر ربیع الاول سال دویست و چهل و دوم روی داد لاجرم بنام او دعا خواندند .

عنبسه آخر امیری است که از مردم عرب در مصر امارت یافت و آخر امیری است که مرمان را در مسجد جامع نماز بگذاشت ودر أول رجب از امارت منصرف شد وعباس بن عبدالله بن دینار خلیفه یزید بن عبد الله که والی مصر بود بیامد ومدت ولایت عنبسه چهار سال و چهار ماه بود و در شهر رمضان سال دویست و چهل و چهارم بجانب عراق راه گرفت و أبو خالد یزید بن دینار از جمله موالی بود و او را مستنصر والی صلات مصرگردانید و ده روز از شهر رجب سال چهل و دوم بجای مانده بمصر آمد و بنشین را از مصر بیرون کرد و بتازیانه مضروب ساخت و گرد شهر بگرداند و از ندای بر جنایز منع نمود وقبه برافراخت.

و در محرم سال دویست و چهل پنجم مرابطا بجانب دمیاط بیرون شد و در ربیع الاول بازگشت بدو خبر دادند که مردم روم بفرما که شهری یا قلعه ایست در ناحیه مصر فرود آمده اند ، لاجرم بسوی ایشان مراجعت کرد اما آن جماعت را ملاقات نمود و کار مراهنه و اسب تازی را تعطیل کرد و آن اسبهائی را که برای سلطان برای رهان می بستند بفروخت و از آن پس تا سال چهل و نهم آن کار متروك بود و بدنبال روافض برخاست و آن جماعت را بجانب عراق حمل کرد ، و در سال دویست

ص: 143

و چهل و هفتم مقیاس نیل را بساخت و در زمان امارتش جماعت علویین را دچار شد شدائد ومشقات ساخت .

متوکل عباسی در شهر شوال بمرد، و با پسرش منتصر در ربیع الأول سال دویست و چهل و هشتم بیعت کردند ، وفتح بن خاقان نیز بدرود جهان نمود و منتصر یزید را بر امارت مصر باقی گذاشت ، و چون منتصر در ربیع الاول سال دویست وچهل و هشتم راه دیگر جهان نوشت با مستعین بخلافت بیعت کردند و نامه مستعین بمصر آمد که بواسطه قحطی که در عراق روی کرده بود بمقام استسقا در آیند وایشان در هفدهم شهر ذی القعده استسقا نمودند و اهل آفاق را استثنی کردند و این کار یك روز روی داد .

حموی گوید : افاق بضم الف و فاء و قاف و افیق نام دو موضع است در با بنی یربوع نزدیك خصی فیه یوم من ایام العرب .

بالجمله مستعین در محرم سال پنجاه و دوم از خلافت خلع شد و با معتز بیعت کردند ، در این وقت جابر بن ولید در زمین اسکندریه خروج کرد، و این قضیه در ده روز از شهر رجب بجای مانده اتفاق افتاد و از ابتدای ربیع الاخر در آن مکان جنگهای شدید بیابان میرفت و مزاحم بن خاقان از عراق با لشکری گران سیزده روز از شهر رجب بجای مانده بیاری یزید بن عبد الله بیامد و با آن جماعت چندان در نمود که بر آنها نصرت یافت پس از آن یزید از امارت منصرف شد مدت امارت در مصر ده سال وهفت ماه و ده روز بود .

پس از وی أبوالفوارس مزاحم بن خاقان بن عرطوج ترکی سه روز از ربیع الاول سال دویست و پنجاه و سوم هجری گذشته از جانب معتز خلیفه والی امر صلات مصر گردید و بطرف حوف بیرون شد .

حموی میگوید : حوف بفتح حاء مهمله وسكون واو وفاء نام دو موضع است یکی حوف نعمان و دیگری حوف مصر ، و در مصر نیز دو حوف است یکی در جهت شرق و آندیگر در طرف غربی نزدیك دمیاط و هر دو مشتمل بر شهر ها و قریه های بسیار، وحوف

ص: 144

رمسیس موضعی دیگر است در مصر .

بالجمله مزاحم با مردم حوف جنگ نمود و تنبیهی بسزا بفرمود ومعاودت کرد و از آن پس بطرف حیره راه بر گرفت و بمردم طروقه بتاخت و بعضی را بکشت و برخی را اسیر ساخت و از مردم آن بلاد و امصار گروهی را بقتل رسانید وجمعی کثیر اسیر گرفت و از آنجا بجانب فیوم برفت و در آن اطراف و نواحی از قتل ونهب واسر فرونگذاشت و باز شد وشرطه را بریاست ارجوز نهاد و زنان را از رفتن بحمام ومقابر منع کرد و مؤنثین را بزندان افکند ، و نیز در شهر رجب سال دویست و پنجاه و سوم هجری مردم را از جهر به بسمله در مسجد جامع ممنوع ساخت با اینکه مردم مصر از بدایت اسلام تا آن زمان در مسجد جامع بسمله را جهرا و بلند بزبان میراندند .

ونیز ارجوز فرمان کرد تا مردمی را که بنماز جماعت حاضر میشدند صفوف ایشان بالتمام آراسته باشد و مردی از عجم را مو كل ساخته بود که هر کس از نماز جماعت تأخر جوید بتازیانه مضروب دارد ، و اهل حرب را امر کرد که قبل از اقامت نماز بجانب قبله تحول گیرند و از مساندی که در مساجد بأن مستند میشدند وحصیری که در مسجد جامع برای مجالس میگستردند منع کرد ، و بفرمود تا در ماه رمضان نماز تراویح را رواج دهند و پنج نماز تراویح بگذارند و مردم مصر این نماز را بخواهی سپردند تا شهر رمضان سال دویست و پنجاه و سوم.

و از تثویب نهی کرد و تثویب مؤذن آن است که مؤذن بعد از اذان بگوید : الصلاة رحمكم الله الصلاة و نیز بمعنی ایستادن در نماز و بمعنی نماز بعد از نماز واجب هم هست ، میگویند تثوب از باب تفعل یعنی نافله میگذاشت بعداز نماز واجبی و کسب و تحصیل ثواب را نمود، و نیز امر کرد که در روز جمعه در نماز اخیر مسجد اذان بگویند ، و در تاریکی برای نماز صبح حاضر شوند، و هم نهی نمود که در حالت سوگواری جامه برتن چاك زنند یا چهره را سیاه سازند یا موی تراشند یا اینکه زنی ناله و فریاد برکشد و اگر کسی در مرگ عزیزی مرتکب یکی از این اعمال شدی عقوبت شدید یافتی .

ص: 145

و مزاحم در پنجم شهر محرم سال دویست و پنجاه و چهارم بمرد و پسرش أحمدبن مزاحم را از جانب خود خلیفتی بداد وأحمد بهمان خلیفتی از جانب پدرش در امر صلات مصر باقی بماند تا در هفتم شهر ربیع الاخر وفات کرد و مدت امارتش دو ماه و یك روز بود و از جانب خودش ارجوز بن اولع بن طرخان ترکی را بر امر صلات مصر خلافت داد و ارجوز پنج ماه و نیم بامارت بزیست ودر أول ذی القعده از مصربیرون شد و این بعد از آن بود که بورود أحمد بن طولون در شهر رمضان سال دویست و پنجاه و چهارم منصرف گشت و تمامت امر تولیت از زمان مزاحم و زمان پسرش أحمد ابن مزاحم بدو راجع بود .

أما در تاریخ اخبار الأول إسحاقی مذکور است : چون در شهر ربیع الاول سال دویست و سی وسوم در زمان خلافت متوکل عیسی بن منصور از امارت معزول شد منصور بن متوکل از جانب پدرش والی مملکت مصر گشت و مشرق و مغرب نیز ضمیمه حکومت او گردید تا سال دویست و چهل و یکم ومدت امارت منصور متوکل هفت سال بود ، پس از وی یزید بن عبد الله از جانب متوكل امیر مصر و در سال دویست و چهل و دوم داخل مصر شد وی همان کس باشد که مقیاس إلى الان موجود است بساخت .

و چون متوكل بمرد و با محمد منتصر بیعت کردند یزید مذکور را بامارت باقی بگذاشت و بعد از مرگ منتصر و بیعت با معتز همچنان یزید را با مارت گردانید و در سال دویست و پنجاه و دوم منصرف شد و مدت امارتش ده سال بعداز آن أحمد بن مزاحم از جانب معتز امارت یافت و تا سال دویست و چهارم بامارت بگذرانید ، و این وقت نوبت طولونیه گردید ، و در دو تار و تاریخ إسحاقی در اغلب مطالب و اسامی ولات مصر و پاره اشخاص اختلاف بتمامت اشارت رفت .

ص: 146

بیان حوادث سال دویستم هجری نبوی صلی الله علیه و آله وسلم

در این سال مأمون بن هارون الرشید رجاء بن أبی الضحاك وفرناس خادم را با حضار حضرت ولایت رتبت إمام والا مقام على بن موسی الرضا صلوات الله و سلامه علیهما بفرستاد ، چنانکه بخواست خدا و رضای رضا علیه آلاف التحیة والثناء در جلد چهارم أحوال آنحضرت مشروحا مسطور آید ، و نیز در این سال بفرمان مأمون فرزندان عباس را بشماره آوردند سی و سه هزار تن مرد و زن بقلم در آمدند .

و هم در این سال مردم روم دست بشورش و آشوب بر آوردند و پادشاه خود الیون را بکشتند و مدت سلطنت اودر مملکت روم هفت سال و شش ماه بود، و پس از وی میخائیل بن جور جس را در دفعه دوم بسلطنت خود برداشتند .

و هم در این سال علی بن أبی سعید چنانکه سبقت گزارش گرفت بر حسن بن سهل بمخالفت مبادرت گرفت چون این داستان بعرض مأمون رسید سراج خادم را نزد علی بفرستاد و گفت : اگر علی دست مطیعیت در دست مطاعیت حسن بن سهل بگذاشت خوب و گرنه بجانب مرو حاضر شود و اگر پذیرفتار هیچیك نگشت گردنش را بزن سراج خادم بامر مخدوم خود مأمون نزد علی بن أبی سعید برفت علی اطاعت فرمان را ناگزیر وبخدمت مأمون بجانب مرو رهسپار گشت وسفر او در اتفاق هرثمه بود .

وهم در این سال مأمون بقتل یحیی بن إسماعیل امر کرده و علت آن این بود که یحیی در مکالمه با مأمون بغلظت و خشونت پرداخت و او را امیر الكافرین خطاب کرد لاجرم مأمون با آن حلم و بردباری چنان بخشم اندر شد که بفرمود او را در حضور خودش بقتل رسانیدند ( زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد ) و در این سال أبو إسحاق معتصم بن رشید مردمان را حج اسلام بگذاشت .

ص: 147

و هم در این سال أبو البختری وهب بن وهب قاضی روی بدار القضاء اکبر آورد ابن خلکان میگوید : أبوالبختری وهب بن وهب بن کثیر بن عبدالله بن زمعة بن اسود ابن عبد المطلب بن أسد بن عبدالعزی بن قصی بن کلاب قرشی اسدی مدنی از عبید الله ابن عمر العمری و هشام بن عروة بن زبیر و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام ودیگران حدیث مینمود ، و رجاء بن سهل صاغانی و أبو القاسم بن مسیب و جز ایشان از وی روایت میکردند .

چون ابوالبختری مشهور بوضع حدیث شد متروك الحدیث گردید از مدینه ببغداد انتقال داد و این در زمان خلافت هارون الرشید بود ، واسود بن عبدالمطلب جد او یکی از کسانی بود که رسول خدا را استهزاء می نمود وخدای تعالی این آیه شریفه را در حق ایشان فرستاد «إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ»و داستان ایشان مشهور است .

و چون أبوالبختری ببغداد آمد هارون الرشید او را در عسکر مهدی در شرقی بغداد قضاوت داد و از آن پس او را عزل و قضاوت مدینة الرسول صلی الله علیه و آله را بدو موکول گردانید و نیز ولایت حرب آنجا را با قضاوتش بتولیتش مقرر ساخت و هم چنان او را معزول فرمود ، أبوالبختری بغداد آمد و در آنجا بود تا بمرد.

مردی فقیه اخباری جواد بود مدیح را دوست میداشت و در صله مادح عطای جزیل می بخشید و چون عطا میفرمود خواه کم یا اندك زبان بمعذرت می گشود و چون از وی حاجت میخواستند از سرور قلب چهره اش رخشان و کفش زرفشان میشد بد انسان که چون آنکس که او را نمی شناخت و آندرخش روی را میدید یقین میکرد که وی را حاجتی بزرگ بوده و برآورده شده است ، از این روی این رخشندگی روی از شادی دل در دیدار او آشکار است .

و حضرت امام جعفر صادق علیه السلام، مادر أبوالبختری عبدة دختر علی بن یزید بن ركانة بن عبد یزید بن هاشم بن مطلب بن عبد مناف را که مادرش دختر عقیل بن أبی طالب بود در حباله نکاح در آورد ، وقتی شاعری بحضور أبی البختری در آمد و این شعر بخواند

ص: 148

إذا افتر وهب خلته برق عارض *** تبعق فی الأرضین أسعده السكب

و ما ضر وهبا ذم من خالف الملا *** كما لا یضرالبدر ینبحه الكلب

لكل أناس من أبیهم ذخیرة *** و ذخربنی فهر عقیدالندى وهب

چون أبوالبختری این مدیحه را بشنید چهره اش چون آفتاب تا بنده درخشان و دستش چون كان بدخشان لعل افشان آمد و همی بخندید و بسی شادمان گردید یکی از اعوان خودرا بخواند و پوشیده سخنی با او براند برفت و با صره که پانصد دینار سرخ در آن بود بیامد وبشاعر بداد .

أبوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی در ترجمه أبی دلف قاسم بن عیسی میگوید : أحمد بن عبدالله بن عمار با من خبر داد و گفت : روزی در خدمت أبی العباس مبرد بودیم جوانی با چهره صاف تر ولامع تراز صرح ممرد و گوهر منضد ولپی چون لعل و دیداری خرم تر از بوستان مخلد از فرزندان أبوالبختری وهب بن وهب قاضی و نیز پسری ساده روی مشکموی ستوده خوی آفتاب دیدار ماه رخسار که مانند آن نوگل بستان حسن و جمال بود از اولاد أبی دلف حضور داشتند .

مبرد با فرزند أبوالبختری گفت : از جدت قصه در کار کرم در نهایت ظرافت میدانم که هیچکس بأن سبقت نگرفته است ، آن جوان گفت : این داستان چیست ؟ گفت : وقتی مردی از اهل ادب و فرهنگ را بپاره مواضع دعوت کردند و او را نبیذی جز آنکه خود میآشامیدند بنوشانیدند ، چون سرمست می ناب شد این اشعار را در حق آنها بگفت :

نبیذان فی مجلس واحد *** لایثار مثر على مقتر

فلو كان فعلك ذا فی الطعام *** لزمت قیاسك فی المسكر

و لو كنت تطلب شأو الكرام *** صنعت صنیع أبی البختری

تتبع إخوانه فی البلاد *** فاغنى المقل عن المكثر

چون این ابیات بأبی البختری رسید سیصد دینار برای آن ادیب بفرستاد ، ابن عمار با مبرد گفت : جد این جوان أبودلف در چنین معنی کاری کرده است که

ص: 149

از کردار أبو البختری نیکوتر است ، گفت : آن کار چیست ؟ پس حکایت فقیر و کلام زوجه اورا وعطای بسیار أبودلف را بعد از شنیدن اشعار او چنانکه در ذیل مجلدات مشكاة الأدب مسطور نمودیم شرح داده و چهره فرزند أبودلف حالت تهلل و دیدار فرزند أبوالبختری عالم تکسر گرفت و آن ابیات که در حق أبی البختری مذکور شد از أبوعبدالرحمن محمد بن عبدالرحمن بن عطیه عطوی شاعر مشهور است .

خطیب در تاریخ بغداد گوید : أبوالبختری میگفت : «لأن أكون فی قوم أعلم منی أحب إلى من أن أكون فی قوم أنا أعلم منهم»، اگر در میان قومی باشم که از من داناتر باشند خوشتر دارم از اینکه در میان قومی باشم که من از ایشان داناتر باشم حکمت این کلام این است که : چون کسی دانشمند در میان جماعتی دانا باشد قدر او را بدانند و از دانش وی کامیاب شوند او نیز از علوم عدیدۂ جماعتی کامکار شود لكن چون یکتن عالم در میان جمعی نادان باشد نه قدر او را بدانند نه در طلب استفاضه از او هستند و نه آن شخص از آن جماعت بعلمی سودمند شود و عمر او نه به استفاضه و نه بافاضت بلکه بطالت و بیهوده بگذرد ، و قدرش مجهول و متاعش بی خریدار و او نیز متاعی برای خریداری نیابد .

ابن خلکان میگوید که : چون هارون الرشید بمدینه طیبه آمد او را بسی عظیم و گران آمد که با قبائی و منطقه بر منبر رسول خدای صلی الله علیه و اله بر آید ، أبو البختری گفت : جعفر بن محمد صادق علیهما السلام مرا حدیث فرمود که جبرئیل علیه السلام بر رسول خدای صلوات الله علیه و آله فرود آمد و این وقت بر تن مبارك آنحضرت قبائی ومنطقه و از آن کمر بند خنجری که بر آن بر زده بود نمودار بود.

چون معافی تمیمی این کذب صریح بدید این هجو فصیح بگفت :

ویل و عول لأبی البختری *** إذا توافی الناس للمحشر

من قوله الزور و إعلانه *** بالكذب فی الناس على جعفر

و الله ما جالسه ساعة *** للفقه فی بدو و لا محضر

و لا رآه الناس فی دهره *** یمر بین القبر و المنبر

ص: 150

یا قاتل الله ابن وهب لقد *** أعلن بالزور و بالمنکر

یزعم أن المصطفى أحمدا *** أتاه جبریل التقى البرى

علیه خف و قبا اسود *** مخنجرا فی الحقو بالخنجر

هارون الرشید چنانکه مذكور شد در شمار ادبا وعلما وأهل خبر و باحادیث و آثار و اسمار آگاهی داشت نمیتوان او را از این آداب پیغمبر بی خبر دانست مگر اینکه برای ترتیب امور ملکی و گذرانیدن هر کاری بوقت خود پذیرفته باشد تا صعودش با آن جامه بر منبر پیغمبر صعب نگردد .

جعفر طیالسی گوید : وقتی یحیی بن معین بر حلقه أبی البختری که برای ذکر أحادیث فراهم بودند توقف کرد وأبو البختری همین حدیث مذکور را از حضرت صادق علیه السلام روایت می نمود (1)

یحیی گفت : ای دشمن خدا بر رسول خدا صلی الله علیه و آله دروغ می بندی ؟! چون این سخن بگفت شرطیان او را بگرفتند، من با شرطیان گفتم: أبو البختری چنان میداند که رسول پروردگار عالمیان جبرئیل بر رسول خدا صلی الله علیه و آله نازل شد و قبائی برتن داشت ، چون شرطیان این سخن بشنیدند گفتند : سوگند با خدای وی قاضی كذاب است و دست از وی بداشتند ، و أحمد بن حنبل نیز او را كذاب میخواند و او را تصانیف عدیده بود .

أبو البختری با باء موحده و خاء معجمه از ماده بختر است ، و بپاره مردمان با بحتری شاعر که با حاء مهمله است مشتبه می شود ، أبوالبختری گوید : روزی بخدمت هارون الرشیدم در آمد و پسرش قاسم مؤتمن در حضورش حاضر بود و هر وقت بیرون میشدم واندر می آمدم دیده بدو می گماشتم یکی از دمای هارون بدو گفت :

ص: 151


1- این حدیث را شیخ صدوق در علل الشرایع ج2 ص37 نقل کرده است منظور جبرئیل از آشکار شدن بان صورت این بود که ژست خلفای بنی عباس را برای پیامبر خدا مجسم کند، نه اینکه این گونه لباس شایسته روح القدس است. رك بحار الانوار ، ج 28 ص 49 ط جدید

«ما أری أبا البخترى إلا یحب رؤس الحملان »رشید بفطانت در یافت .

و چون أبوالبختری بروی در آمد رشید گفت : تو را نگرانم که در دیدار قاسم فراوان نگرانی دوست همی داری که او را بخودت انقطاع دهی ؟ گفت : یا أمیر المؤمنین ترا بخدای پناه میدهم از اینکه مرا بچیزی نسبت دهی که در من نیست ، اما این ادمان نظر نمودن من بمؤتمن از آن است که جعفر صادق علیه السلام باسناد خودش از آباء عظامش از رسول خدای صلی الله علیه و اله حدیث میفرماید «ثَلَاثَ یزدن فی قُوَّةَ النَّظَرِ : النَّظَرُ إِلَى الْخُضْرَةِ وَ إِلَى الْمَاءِ الجاری وَ إِلَى الْوَجْهِ الْحَسَنِ »شاعری در معنی این کلام باین تقریب گوید :

ثلاثة یذهبن عن كل حزن *** الماء و الخضراء و الوجه الحسن

جای سبز و خرم و آب روان و روی خوب *** مرده زنده سازد و دیدار را قوت دهد

و هم در این سال صفوان بن عیسی از این جهان بر گذر بسرای جاوید منظر سفر ساخت ، و نیز در این سال معافی بن داود موصلی که مردی عادل وفاضل بود از این سرای ایرمان بسرای جاوید بنیان منزل گزید .

و نیز در این سال أبی محفوظ معروف بن فیروز و بقولی فیروزان و بروایتی علی کرخی زاهد صالح مشهور که یکتن از موالی و غلامان حضرت سلطان الانس والجان پیشوای ممالك امكان علی بن موسی الرضا صلوات الله وسلامه علیه است از حوزه جهان بروضه رضوان خرامان گشت .

از این پیش در ذیل مجلد دوم از ربع سوم مجلدات مشكاة الأدب شرذمه از احوال این زاهد عا بد مذکور شد پدر و مادرش هردو بکیش نصرانی بودند و معروف را بمؤدب خودشان تسلیم کردند ، مؤدب بدو میگفت : بگو ثالث ثلاثة ، معروف میگفت : بل هو الواحد ، معلم او را بر این گفتار آزار دشوار میداد چندانکه معروف از وی فرار کرد و پدر و مادرش گفتند : ای کاش بجانب ما باز شدی بهر دینی که او بخواهد ما نیز با او موافقت میکردیم ، و از آن پس نظر بسعادت ازلی وهدایت لم یزلی

ص: 152

بدست مبارک حضرت علی بن موسى الرضا علیه السلام اسلام آورد و بجانب پدر ومادر خود باز شد در بکوفت گفتند : کیست ؟گفت : معروف ، گفتند : بر چه دین؟ گفت : بر کیش اسلام ، پدر و مادرش نیز از فروز نور یزدانی مسلمانی گرفتند ، باجابت دعوت مشهور است .

و مردم بغداد در تنگ آبی بقبر سیرابش استسقا می نمودند و میگفتند : قبر معروف تریاقی مجرب است ، سری سقطی که بحال وی اشارت کردیم شاگرد معروف بود روزی با سری گفت : هروقت ترا بحضرت خدای حاجتی باشد خدای را بر من سوگند بده یعنی خدای را بعزت من قسم بده ، بعد از وفاتش او را در خواب بدیدند گفتند : خدای با تو چه کرد ؟ گفت : مرا بیامرزید ، گفتند : بواسطه زهد وورع تو ؟ گفت : نی بلکه بواسطه اینکه موعظه ابن السماك را قبول کردم و بفقر و محبت با فقراء ملازمت جستم .

وموعظه ابن السماك بروایت معروف چنین بود : «من أعرض عن الله بكلیته أعرض عنه الله جملة ، و من أقبل على الله تعالى بقلبه أقبل الله تعالی برحمته علیه وأقبل بوجوه الخلق إلیه ، و من كان مرة و مرة فالله تعالى یرحمه و قتاما»

هر کس بهمه جهت از خدای روی برتابد خدای تعالی نظر عنایت از وی بگرداند و هر کس از دیدۂ دل و نظر حق شناس بخدای روی آورد خدای تعالی نظر رحمت بدو برگشاید و روی مردمان را بسویش گرایان کند ، و هر كس گاهی با خدای باشد و گاهی از خدای بی خبر بماند خدای تعالی نیز یك وقتی او را برحمت بنگرد ، این سخن ابن السماك در دل من جای گرفت و یکباره روی بخدای آوردم و از آنچه بر آن بودم ترك نمودم مگر خدمت مولایم علی بن موسی الرضا علیه السلام را ، و این موعظه را در حضرت مولایم بعرض رسانیدم فرمود «یكفیك هَذِهِ مَوْعِظَةُ إِنْ اتعظت»اگر متعظ بگردی ، این موعظه برای تو کافی است .

در آن هنگام که معروف را زمان مرگ در رسید گفتند : وصیت فرمای گفت : چون بمردم پیراهن مرا بتصدق دهید چه من همی خواهم چون از دنیا بیرون

ص: 153

میروم عریان باشم چنانکه چون بدنیا آمدم عریان بودم ، وقتی معروف بسقائی رسید که همی گفت : خداوند رحمت کند کسیرا که از این بیاشامد ، معروف بیش رفت با اینکه روزه داشت آب بخورد، گفتند : مگر تو روزه نبودی ؟ گفت بودم لكن بدعای او امیدوار شدم .

در طبقات شعرانی مسطور است که : أبو محفوظ معروف بن فیروز کرخی از مشاهیر مشایخ روزگار و بکمال زهد و جمال ورع و فتوت و رتبه استجابت دعوت نامدار است از کلمات او است : «إذا أراد الله تعالى بعبد خیرآ فتح علیه باب العمل واغلق علیه باب الجدل ، و إذا أراد الله تعالى بعبد شرا اغلق علیه باب العمل وفتح له باب الجدل » چون یزدان تعالی در حق بنده اراده خیر و نیکی فرماید باب عمل و عبادت و اطاعت را بروی برگشاید و باب جدل ولجاج در امور دینیه و مخالفت و چون و چرای در احکام شرعیه را بروی بر بندد ، و چون در باره بنده اراده شرفرماید باب عمل را بر رویش بسته و باب جدل را از بهرش گشاده گرداند .

راقم حروف گوید: نمی توان در حضرت معروف بجسارت رفت تا چرا نسبت و اراده شر را با ذیال رحمت اتصال ایزد متعال بایستی داده.

بلکه جز خیر و نکوئی و نعم *** هیچکس را نیست بهره زان صنم

و نیز از کلمات معروف است: «ما اكثر الصالحین و ما اقل الصادقین فیهم» مردم صالح و نیکو کار چه بسیار هستند و مردم صادق چه اندك میباشند ، واین کلام از آن است که مقام صدق ارفع از مقام صلاح است چنانکه از القاب خاصه أمیر المؤمنین علی بن أبی طالب علیه السلام صدیق اکبر است ، صدق امری است باطنی وشامل صلاح لكن ممکن است صالح ودر ظاهر نیکوکار باشند لكن بدولت صدق برخوردار نباشند ، ودر قرآن کریم است «فی مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ ملیك مُقْتَدِرٍ».

و معلوم می شود چون بحلیه صدق ممتاز شدند بتقرب پیشگاه محبوب لایزال سرافراز شوند، وحضرت یوسف علیه السلام را صدیق خوانند و اسماعیل پیغمبر را صادق الوعد لقب دادند و در آیات قرآنی بسی اشارت رفته است «إِنَّهُ كانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا»صادق

ص: 154

محبوب حضرت خالق است از این است که معروف میفرماید: صادق در میان صلحا کم است .

پس معلوم میشود در میان صالحین هر کس بصفت صدق برخوردار باشد ممتاز و سرافراز است ، ودیگر فرمود «لَوْ لا اخْرُجْ حُبُّ الدنیا مِنْ قُلُوبِ العارفین ما قَدَرُوا عَلَى فِعْلِ الطَّاعَاتِ وَ لَوْ كَانَ مِنْ حُبِّ الدنیا ذَرَّةٍ فی قُلُوبُهُمْ لِمَا صِحَّةِ مِنْهُمْ سَجْدَةً وَاحِدَةً» اگر از فضل الهی دوستی دنیا از قلوب عرفا بیرون نمی شد بجای آوردن طاعات را قادر نمی شدند ، اگر از ذره از حب دنیا در دلهای ایشان بود یك سجدۂ ایشان مقرون بصحت نمی گشت یعنی حضور قلب حاصل نمیشود تاسجده ایشان صحیح و خالص باشد .

ودیگر میگفت «الْعَارِفُ یرجع إِلَى الدنیا اضْطِرَاراً ، وَ الْمَفْتُونُ یرجع إلیها اختیار » شخص عارف از روی اضطرار بدنیا روی کند ، ومفتون از روی اختیار مایل دنیا گردد ، یعنی عارف از آنجا که دنیا مزرعه آخرت وسرای عمل است برای قوت بنیه و اقتدار بر اعمال عبادات بنا چار روی بدنیا کند تا تحصیل اندك معیشتی کرده مقصود خودرا بعمل بیاورد اما رغبتی بدنیا ندارد، لکن آنکس که مفتون باین دنیا شده است بمیل خود و اختیار نمودن و برگزیده ساختن دنیا و ترجیح دادن سرای فانی را بر سرای باقی روی بدنیا می آورد .

ودیگر فرماید : «إِذَا عَمِلَ الْعَالِمِ بِالْعِلْمِ اسْتَوَتْ لَهُ قُلُوبِ المؤمنین وَ كَرِهَهُ كُلُّ مَنْ فی قَلْبِهِ مَرَضٍ» چون شخص عالم بر حسب علم و دانش عمل آورد قلوب مؤمنان از بهرش مستوی گردد و هر کس که در قلبش مرض و نفاق و شقاقی است او را مکروه دارد یعنی با مؤمن انباز و از منافق ممتاز آید .

و دیگر میگفت : « إِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِعَبْدٍ خیرا زُوِىَ عَنْهُ الْخِذْلَانِ وَ أَسْكَنَهُ بین الْفُقَرَاءِ الصادقین ، وَ إِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِعَبْدٍ شَرّاً عطله مِنَ الْأَعْمَالِ الصَّالِحَةِ حَتَّى تَكُونَ أَثْقَلَ عَلَى قَلْبِهِ مِنَ الْجِبَالِ وَ أَسْكَنَهُ بین الأغنیاء»

چون خداوند رحمان در باره یکی از بندگان خواهندۂ خیر گردد حالت خذلان

ص: 155

و تنهائی وغربت را از وی برتابد و بگرداند و او را بدولت مصاحبت ومجالست فقراء صالحین سعادت مند و شادخوار فرماید ، وچون بندۂ مستحق خذلان وشقاوت باشد او را از ادراك اعمال صالحه معطل و بی بهره سازد چندانکه عمل صالح نزد او از جبل شامخ ثقیل تر نماید و از آن کناری گیرد و او را بنکبت و غرور مجالست با اغنیاء زیان کار سازد .

شیخ عطار علیه الرحمة در تذكرة الأولیاء گوید : کرامات و ریاضات عارف وقت معروف کرخی بسیار و در فتوی و تقوی آیتی عظیم بود و در مقام انس و شوق جلالتی بزرگی داشت.

محمد بن منصور طوسی گوید : در بغداد نزدیك معروف بودم اثری در وی دیدم گفتم : دیروز که با تو بودم این نشان در تو ندیدم این چیست ؟ گفت : چیزی که از آنت چاره است مپرس از آن بپرس که ترا بکار آید ، گفتم بحق معبودت بازگوی گفت : دوش نماز میکردم خواستم بمکه روم وطواف دهم بزمزم شدم تا آب خورم پایم بلغزید و رویم بدان در آمد این نشان آن است ، نقل است که معروف گفت : برای طهارت بدجله رفته بودم و مصحف ومصلی در مسجد نهاده بودم پیره زنی در آمد و بر گرفت و برفت .

معروف از پی او برفت تا بدو رسید و با او سخن کردن گرفت و سر در پیش افکند تا چشم او بر رویش نیفتد با آنزن گفت : هیچ پسرك قرآن خوان داری؟ گفت : نی گفت : مصحف بامن گذار جای نماز از آن تو، آن زن از حلم او بشگفت ماند و هر دو را بداد ، معروف گفت : مصلی را بر تو حلال کردم بگیر، آنزن از شرم بشتافت و برفت و از نهایت آزرم مصلی را نیز نگرفت .

راقم حروف گوید : اگر معروف بدنبال او نمیرفت و آن سخنان نمی گذاشت و آن زن را شرمسار نمی فرمود علامت معروف و احسان را رفیع تر میساخت شاید مقصود تنبیه و تأدیب آن زن را خواسته است که سرقت را عادت نکند و دچار شدیدتر بلیت وخجلت نگردد .

ص: 156

نقل است که روزی معروف کرخی با جمعی بجانبی میرفت جماعتی را در حال فسق و فساد بدید چون از ایشان در گذشتند و بلب دجله رسیدند یاران گفتند : یاشیخ دعا کن تا خدای تعالی این جمله را غرق فرماید تا شومی ایشان منقطع گردد و اثر فساد ایشان بدیگری بازگشت نگیرد، گفت : دستها بردارید پس گفت : إلهی چنانکه در این جهان ایشان را بعیش خوش میداری در آنجهان هم عیش خوش بده ، اصحاب در تعجب شدند و گفتند: یاشیخ ماسر این نمیدانیم !گفت : توقف کنید تا پیدا آید .

آن جمع چون شیخ را بدیدند رباب بشکستند وشراب بریختند و از دیده آب روان ساختند و در پای شیخ بیفتادند و توبه کردند ، شیخ فرمود : دیدید که مراد همه بدون غرق ور نجیدگی احدی حاصل شد.

دیگر نقل کرده اند که سری سقطی گفت : یکی روزعید معروف را دیدم که دانه خرما می چید گفتم : شیخا این را چه کنی ؟ گفت : این كودك را دیدم میگریست گفتم : گریه از چیست ؟ گفت : یتیم هستم و کودکان را جامه نو بتن اندر است و مرا نیست این دانه ها می چینم تا بفروشم و در بهای گردكان دهم و بدو دهم تا بازی از گریستن بگذرد ، سری گفت : من این کار کفایت کنم تو دل فارغ دار پس آن كودك را بخانه بردم و جامه نو پوشانیدم وجوز خریدم و دلشاد کردم در حال نوری پیدا گشت وحالم دیگر گون گشت .

ودیگر حکایت کرده اند : روزی معروف را مسافری رسید و در خانقاه قبله را نمی دانست بدیگر سوی نماز آورد و چون او را معلوم شد شرمساری گرفت و گفت : آخر مرا چرا خبر نکردی : شیخ گفت : ما درویشانیم ودرویش را با تصرف چکار آن مسافر را چندان مراعات فرمود که صفت نتوان کرد. راقم گوید : ندانم در حین هدایت این عدم راہ نمائی پس واجب چه بود ؟!

ودیگر داستان کرده اند که معروف را خالی والی شهر بود روزی بخرابه میگذشت معروف را دید نشسته نان میخورد وسگی در کنار اوست معروف یك لقمه بدهان خود و دیگر لقمه بدهان سگ گذارد ، خال گفت : شرم نیاری که با سگ لقمه

ص: 157

بدهان سپاری ؟! گفت : از شرم میدهم ، آنگاه سر برآورد ومرغی را از هوا بخواند پران بیامد و بر دستش بنشست و چشم و روی خودرا از پر خود بپوشید ، معروف گفت : هر کسی از خدای شرم دارد همه چیز از وی خجل گردد ، خالش از آن گفتار شرمسار برفت .

و دیگر حدیث کرده اند که روزی معروف را طهارت بشکست فی الفور تیمم نمود گفتند : این دجله است تیمم چیست ؟! گفت : تواند بود بمیرم و باب نرسم دیگر حکایت کرده اند که نوبتی شوق بروی غالب شد ستونی بود برخاست وستون را در کنار گرفت و چنانش میفشرد که نزدیك بود ستون ریز ریز گردد ، معروف میفرمود : جوانمردی در سه چیز است : یکی وفای بی خلاف ، دوم ستایش بدون طمع جود، سوم بخشش بدون خواهش .

و میگفت : علامت گرفتن خدای تعالی کسی را آن است که او را بکار نفس خودش مشغول دارد و آنکارش بکار نیاید، و میگفت : علامت اولیای خدای تعالی آن است که فکرت ایشان در خدای باشد و قرار ایشان با خدای باشد و مشغله ایشان در راه خدای بود.

و می فرمود : چون حق تعالی در باره بنده خیری خواهد در عمل خیر را بر او بگشاید و در شررا بر او فرو بندد ، وسخن راندن مرد در چیزی که بکار نیاید علامت خذلان است و چون بکسی شری خواهد برعکس آن باشد .

و می گفت : حقیقت وفا با هوش آمدن از خواب غفلت و فراغت اندیشه از فضول و آفت است ، میگفت : طلب کردن بهشت را بدون عمل گناه است ، وانتظار شفاعت بی نگاهداشت نوعی از غرور است ، و امیدوار بودن برحمت در نافرمانی و معصیت عین جهل و حماقت است .

و فرمود : تصو ف گرفتن حقایق و گفتن دقایق و نومیدی از آنچه در دست خلایق است ، و گفت : هر که عاشق ریاست است هرگز رستگاری نیابد ، وگفت : من هیچ راهی بخدای تعالی نزدیکتر از آن ندانم که از کسی چیزی نخواهی و نیز

ص: 158

ترا هیچ چیز نباشد تا دیگری از تو خواهد .

راقم حروف گوید : سیره آزادگان و بزرگان اولیاء ، داشتن و دادن و از راه غیر حلال نخواستن و بحلال یافتن و بحلالیت عطا فرمودن و بحضرت یزدان تقرب یافتن بدون غفلت از خداوند عالمیان است ، وگرنه نداشتن و نبخشیدن را مدحی نیست و میگفت : چشم فرو خوابانید و اگر همه از نری یا ماده باشد .

و میگفت : زبان را از مدح نگاهدار چنانکه ازذم این نیز ممدوح نتواند بود بلکه پسندیده نیست بلکه بوقت گقتن گویائی و بوقت سکوت خاموشی است ، روش انبیاء و اولیاء و ترتیب ابلاغ احكام وشرایع ونظام انام جز این نیست ، آری در گفتن و ناگفتن رعایت مقام و تأمل در هر یك از روی عقل و بینش است ، وقتی از معروف پرسیدند : از چه چیز بطاعت دست یابیم ؟ گفت : بدانکه باید حب دنیا از دل بیرون کنی چه اگر اندك چیزی از دنیا در دل شما اندر آید هر سجدۂ که نمائید بآن چیز برآید، وقتی از معنی محبت از معروف پرسیدند فرمود: محبت نه از تعلیم خلق است بلکه محبت از موهبت و فضل حق است .

و دیگر میگفت : اگر عارف هیچ نعمتی ندارد اما خودش همیشه بهمگی وجود در عین نعمت است ، حدیث کرده اند که : یك روز طعامی خوش میخوردگفتند : چه میخوری ؟ گفت : من میهمانم آنچه دهند میخورم ، با اینهمه یکی روزی نفس خودرا مخاطب ساخته میگفت : ای نفس خلاص ده مرا تا تو خود نیز خلاصی یا بی ودیگر گفت : التماسی که می نمائی در آنجا کن که جمله درمانها در حضرت او است و بدانکه هر چه ترا میرسد از رنجی یا بلائی یا فاقتی فرج یافتن در نهان داشتن است .

مردی از وی وصیتی خواست ، گفت : پرهیز که چونت خدای بیند در زمره مساكین نباشی .

چون معروف وفات کرد اهالی ادیان مختلفه در وی دعوی کردند جهودان ترسایان مؤمنان ، خادم وی گفت : وصیت شیخ چنین است که جنازه مرا هر قوم که از زمین بردارند از ایشانم ، جهودان خواستند بردارند نتوانستند ، ترسایان نیز

ص: 159

نتوانستند ، مسلمانان بیامدند و آن امانت پر بهای سنگین را برداشتند و آسان آسان در همان مکان در خاك بردند و بسپردند .

در تذكرة الأولیاء و بعضی کتب و تواریخ نوشته اند : سری سقطی گوید : شیخ معروف کرخی را بخواب اندر در زیر عرش بدیدم چون کسیکه مدهوش باشد و از حضرت یزدان تعالی ندا میرسید : ای فرشتگان این کیست ؟ گفتند : بار خدا یا تو دانا تری ، فرمان آمد : وی معروف است که از دوستی ما واله گشته و جز بدیدار ما بهوش باز نیاید و جز بلقای ما از خود نیاید.

در مجالس المؤمنین مسطور است که معروف کرخی بشرف در بانی حضرت علی بن موسى الرضا علیه السلام فرق مباهات باوج سماوات میرسانید و از غبار آن زمین بر تاج سلاطین می نازید و بعلوم ظاهریه و باطنیه از حضرتش کامیاب میشد .

وقتی مردی آهنگ سفری داشت برای وداع در خدمت معروف آمد معروف باو فرمود : هرگاه ترا حاجتی پدید آید بحرمت سر معروف کرخی از خدای مسئلت کن تا پذیرفته آید، آن مرد از این گونه تذکیه نفس در عجب شد ! گفت : این سخن از آن گویم که این سر را بر آستانه علی بن موسی الرضا صلوات الله علیهما نهاده ام .

وقتی مردی سوداگر که آهنگ سفر داشت حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام تشرف یافت تا در حقش دعائی فرماید که در طی آنسفر از خطر بحر آسوده ماند در آن هنگام امام علیه السلام بنماز مشغول بود معروف کلمتی چند بر رقعه نوشته او را داد و گفت : اگر دریا را جنبشی پدید آید آنچه در این رقعه مکتوب است قراءت کن و بدریا بر خوان تا آرام گیرد و بسلامت بساحل رسی ، چون در اثنای سفر دریا را طوفان رسید آن رقعه را بیرون آورد و گمان برد که دعائی که از آنحضرت مأثور است مسطور است .

چون بخواند نوشته بود: ای دریا بحق معروف کرخی در بان علی بن موسی الرضا صلوات الله علیهما که از جوش وخروش باز ایستی ، آنمرد از خشم و اضطراب

ص: 160

برقعه را بدریا افکند فورا آرام شد ، کشتی نشینان تنبیه شده بدانستند معروف را در بانی آنحضرت باین مقام نایل ساخته چنانکه تا کنون راكبين بحر را در حال جنبش آب این قانون مجرب ومعمول است .

یافعی در مرآت الجنان می نویسد: وقتی معروف بدکانی شد و از دکه دار خواستار شد مردی را کسوتی دهد چون اطاعت کرد معروف عرض کرد خداوند دنیا را در نظرت مبغوض گرداند ، آن مرد فورا از دکان برخاست و جهان کهن در نظرش دشمن گردید چون بآن حال افتاد زنش در بغداد بخدمت معروف آمد و بر كودك خورد خود اندوهناك بود و خواستار شد دعا کند شوهرش بدو باز آید .

معروف دعا کرد و آنمرد بازگشت ، زنش گفت : بكجا اندر بودی ؟ گفت : هم اکنون بباب الأنبار اندر بودم یعنی بکلمه معروف جهانرا مبغوض شمردم و بیرون شدن گرفتم وهم بدعایش بازگشتن نمودم ؛ ودیگر حکایت کرده اند که ، عون الدين بن هبيره را سبب وزارت این بود که گفت : وقتی چنان روزگار بر من تنگ آمد که چند روزی قدرت روزی و قوت قوت نداشتم ، یکی از کسانم گفت از تربت معروف کرخی چاره بجوی که دعا در آنجا اجابت شود ، بدانجا شدم و نماز بگذاشتم و خدایرا بخواندم و بآهنگ بغداد بازشدم .

در یکی از محال بغداد جای گزیدم و مسجد مهجوری بدیدم برای اقامت نماز بدانجا شدم، ناگاه مریضی را بمرضی سخت وسکرات مرگ دیدم بر فراز سرش بنشستم

گفتم : بچه مایلی ؟ گفت : دل بسفرجل دارم ، در حال از جامه خود بگروگان و دانه آبی و يك سيب گذاشته بدو بیاوردم ، از سفرجل بخورد و گفت : مسجد را بر بربند و از خوابگاه خویش بگشت و گفت : این مکان را بکاوش برگیر کوزه پدید شد گفت : این زر بر گیر که تو بآن شایسته تری.

گفتم : مگرت هیچکس بوراثت نیست ؟ گفت برادری دارم و بسا روزگاران گذرد که خبریم از وی نیست یکعده از مرگش خبر دادند ، وما از مردم رصافه هستیم ، در این سخنان جان از تن بسپرد چون از غسل و کفن و دفنش بپرداختم

ص: 161

کوزه زر بر گرفتم بپانصد دینارش گرانبار یافتم و بدجله شدم تا بگذرم .

کشتیبانی را در کشتی بسی کهنه با جامه کهنه بدیدم گفتم مرا باش و بکشتی او بنشستم ودر وی بدیدم از دیگر مردمانش بآن مرد همانندتر دیدم گفتم : از کدامین سرزمینی؟ گفت : از مردم رصافهام و دختران و دوشیزگان دارم اتفاقا بدست راهزنان آنچه داشتم ببردند و باین حال درشتم در انداختند ، از علامات و کلماتش برادر آنمردش دانستم گفتم : دامن برگشای و آنزر بجمله بدامانش بریختم سرگشته گشت حکایت باز گفتم خواستار شد نصف آن زر برگیرم گفتم : بخدای دیناری نستانم و از آنجا بدربار خلافت روی نهادم ودر طلب حاجت رقعة بمشرفين مخازن بنوشتم و از آن پس اقبال روزگارم به اجلال وزارت رسانید .

و در مستطرف می نویسد : این کلمات را معروف کرخی در عتاب بنفس خود گوید : « يا مسكين كم تبکی وتندب اخلص تخلص » از انشاد معروف است .

الماء يغسل ما بالثوب من درن *** وليس يغسل قلب المذنب الماء

آب چر کنی جامه را میشوید أما پرده دل گناهکار را هیچ آبی نمی شوید أبو بكر خياط گوید : در خواب نگران شدم گویا بگورستان در آمده ام ومردگان بر قبور خود بنشسته و در حضور ایشان ریحان ریخته ناگاه در میان ایشان معروف کرخی در آمد وشد نگران شدم گفتم : ای أبو محفوظ خدای با تو چه کرد آیا بحضرت خدای نرسیدی وتوشه آخروی باخود نداشتی ؟ گفت : آری و این بیت را قراءت فرمود :

موت التقى حياة لا نفاد لها *** قد مات قوم وهم في الناس أحياء

مرگ اهل تقوی زندگانی جاوید است ، و بسا مردم هستند که در میان مردم در شمار زندگان هستند اما بحقيقت مرده اند چه دل ایشان از آب حیات معرفت محروم و بفنای ابدی موسوم هستند ( تن مرده وجان نادان یکی است ) « وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلوُا فی سَبیلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یُرْزَقوُنَ » کدام جهاد از مجاهده نفس اماره برتر است .

ص: 162

بیان وقایع سال دویست و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و سلم وولایت منصور بن مهدی عباسی در بغداد

در این سال مردم بغداد بآن اندیشه بر آمدند که با منصور بن مهدي بخلافت بیعت نمایند وی از قبول این امر امتناع ورزید ، مردم بغداد چون این امتناع بدیدند دیگر باره با او بمراودت معاودت نمودند و خواستار شدند که او را بر خویشتن امارت بخشند بدان شرط که مأمون را بخلافت بخوانند ، منصور بن مهدی این کار را پذیرفتار گشت و سبب این امر این بود که چون چنانکه سبقت نگارش گرفت اهل بغداد علي ابن هشام را از بغداد بیرون کردند و این خبر بحسن بن سهل که در این وقت جای در مداین داشت پیوست او از مداین منهزما راه برگرفت تا بواسط پیوست ، واین در آغاز سال دویست و یکم بود .

و بعضی گفته اند : سبب بیرون کردن مردم بغداد علي بن هشام را از بغداد این بود که : حسن بن سهل محمد بن أبی خالد مرورودی را بعد از آنکه أبوالسرايا شهید شد ببغداد فرستاد و او در بغداد فساد در افکند وعلي بن هشام را در جانب غربی بغداد و زهير بن مسیب را برطرف شرقی ولایت داد و خودش در خیزرانیه اقامت کرد، از آنسوی حسن بن سهل عبدالله بن علي بن عیسی بن ماهان را با تازیانه حد بزد از این روی جماعت ابناء کینه جوی وغضبان شدند و مردمان بشورش و انگیزش فتنه و فساد در آمدند حسن بن سهل ناچار بجانب بر بخا فرار کرد.

حموی میگوید: بریخ با باء موحده وراء مهمله وباء موحده ثانيه وخاء معجمة موضعی است که در ضمن اشعار مذکور است و از بر بخا نام نمی برد ، صاحب اموس نیز میگوید : بربخ نام جایگاهی است .

بالجمله از آنجا به باسلاما رفت که از قریه های بغداد است ، و فرمان داد

ص: 163

تا عسکر مهدي را رزق و روزی بپردازند، و از پرداخت ارزاق سپاه طرف غربی منع فرمود، و میان جانبين کار بقتل کشید و محمد بن ابی خالد مقداری اموال در میان مردم جنگجوی پراکنده ساخت .

و از آن پس علي بن هشام هزیمت گرفت ، حسن بن سهل نیز بواسطة انهزام او منهزم گشت و بواسط پیوست ، محمد بن أبي خالد بن هندوان در عقب او بمخالفت او تازان گشت با اینکه متولی قیام بامر مردمان بود ، وسعيد بن حسن بن قحطبه را در طرف غربی و نصر بن حمزة بن مالك را در جانب شرقی ولایت داد ، و اینوقت منصور ابن مهدي وخزيمة بن خازم و فضل بن ربیع در بغداد بامر و نهی مشغول بودند .

و بعضی گفته اند که : عیسی بن محمد بن أبي خالد در این سال از رقه بیامد و نزد طاهر بن الحسين میزیست ، پس او و پدرش بر قتال حسن اجتماع کردند پس او و پدرش محمد بن أبي خالد و جنگ آورانی که با ایشان بودند و مردم بغداد بقرية أبی قریش که نزديك واسط بود راه بسپردند تا بآنجا رسیدند ، و در طی راه در هر کجا که با لشکری از حسن بن سهل دچار شدند وقتال دادند لشکر حسن را هزیمت نمودند ، وچون محمد بن أبي خالد بدیر عاقول رسید سه روز در آنجا بزیست

دير العاقول میان مداین کسری در نعمانیه بر کنار دجله واقع بود و از آن پس آب دجله از آنجا عقب نشست ودور گشت ، در نزدیکی این دیر شهری عامر و بازارها در زمان عمارت نهروان بنیان شد گویا در شرقی دجله واقع است ، بالجمله زهير بن مسیب در این هنگام در اسكاف بنی جنید از جانب حسن بن سهل عامل جوخی و در کار خودش مقیم بود و با سران وسرهنگان بغداد مکاتبت می ورزید.

از آن پس پسرش از هر بن زهیر را روانه کرد و او راه بر سپرد تا بنهر نهروان رسید و محمد بن أبي خالد را ملاقات نمود و محمد بن أبي خالد بر نشست و او را باسكاف دوانید و در پره و در بندانش در افکند و آخر الأمر امانش بداد و او را اسیر کرده اموال و اثقال او را از نقیر و قطمیر بگرفت ، و آنگاه محمد بن خالد بیامد وچون بواسط رسید زهير را بسوی بغداد فرستاد و نزد جعفر پسر خودش که دیدارش از بینائی

ص: 164

برخوردار نبود محبوس گردانید، و در این هنگام حسن بن سهل در جرجرایا اقامت داشت چون خبر گرفتاری زهیر را بدست محمد بن أبي خالد بدانست از جای بکو چید تا بواسط پیوست و در فم الصلح فرود آمد، و از آنطرف محمد بن أبي خالد پسرش هارون را از دير العاقول بسوی نیل فرستاد .

یاقوت حموی گوید : نیل بکسر أول در چند موضع است از آنجمله شهری كوچك است در سواد کوفه نزدیك حله بنی یزید و از فرات عظمی نهری عظیم از آنجا راه سپار میشود ، وهم نام نهری است از انهار رقه که هارون الرشید حفر نمود ، ودیگر نام رودخانه عظیم مصر است .

بالجمله میگوید : در آن وقت سعید بن ساجور كوفی در نیل امارت داشت و از هارون هزیمت بافت و هارون از دنبال او بتاخت تا درون کوفه شد و کوفه را بگرفت و خودش بر آنجا والی شد، و از آنطرف عیسی بن یزید جلودی از مکه معظمه بیامد و محمد بن جعفر با او بود ، پس بجملگی بیرون رفتند و راه بیابان را در سپردند تا بواسط رسیدند، و از آن پس هارون بخدمت پدرش أبی خالد مراجعت نمود وجملگی در قريه أبی قریش فراهم گشتند تا بواسط اندر آیند .

أبو قريش بصيغة تصغير قریه ایست در واسط و تا واسط پنج فرسنگی و در طریق صعید واقع است .

بالجمله در این هنگام حسن بن سهل در آنجا بود و چون خبر ایشان را بشنید بیامد و در پشت واسط و اطراف آن فرود شد ، و فضل بن ربيع وزير أمين از آنزمان که أمين مقتول شد چنانکه اشارت رفت پنهان گشت و تا این زمان در پردۂ خفا میزیست چون او را معلوم شد که محمد بن أبي خالد بواسط رسیده است کسی را بدوفرستاد و خواستار امان گردید محمد او را امان بداد وفضل بن ربیع ظاهر گشت ، و از آن پس محمد تعبيه قتال بداد و با پسرش عيسى وأصحابش بیامدند تا بدومیلی واسط رسیدند .

حسن بن سهل نيز أصحاب وقواد خودرا نزد ایشان فرستاد و دو لشکر پرخاشگر نزديك خانهای واسط قتالی سخت و حربی شدید بدادند ، و این قتال وجدال اتصال

ص: 165

داشت تا بعد از عصر آن روز بادی شدید بوزید و گردی بزرگ برخاست چندانکه دو لشکر پاره بپاره مخلوط شدند ، و هزیمت با مردم محمد بن أبی خالد نصیب گشت معذلك قدم اصطبار استوار ساخته و کار زار بدادند تا چندین زخم شدید در جسد محمد راه کرد بناچار با مردم خودش بهزیمتی سخت و فراری زشت مبتلا گشت و جمعی کثیر از ایشان مقتول و أموالشان منهوب شد، و این حکایت روز یکشنبه هفتم ربیع الاول سال دویست و یکم هجری روی داد ، وچون محمد در حال فرار بفم الصلح رسید أصحاب حسن بروی بیرون تاختند و دیگر باره صف قتال بر کشید و چون تاریکی شب جهانرا فرو گرفت محمد وأصحابش بکو چیدند تا بمبارك رسیدند و در آنجا اقامت کردند .

مبارك نام نهری است در بصره که خالد بن عبدالله قسری حفر کرده است .

و چون شب بپایان رفت مردم حسن برایشان بتاختند ورده جنگ بر کشیدند و بقتال در آمدند و ابطال رجال وجنگجویان آهنین سریال و شیردلان پلنگ چنگال چنگ و ناخن بخون همدیگر تیز نمودند ، وچون سیاهی شب مردم سپاهی را در سپرد محمد و یارانش بکوچیدند تا به جبل رسیدند و در آنجا مقیم شدند و محمد پسرش هارون را بجانب قریه نیل فرستاد تا در آنجا اقامت نمود، و محمد در جرجرایا اقامت کرد و چون جراحاتی که در جسد داشت شدت کرد سرهنگانش را در میان لشکریانش بگذاشت و خود محمد را پسرش أبوزنبیل حمل کرده تا ببغداد در آورد .

این حکایت شب دوشنبه ششم ربیع الاخر بود و در همان شب محمد بن أبي خالد از زحمت آن زخمهای کارگر بمرد و نیز در همان شب او را در سرای خودش بطور پوشیده در خاك پوشیده ساختند، ودر این هنگام زهیر بن مسیب در زندان جعفر بن محمد بن أبي خالد چندانکه سبقت اشارت رفت جای داشت ، وأبوزنبیل روز دوشنبه نزد خزيمة ابن خازم برفت و او را از مرگ پدرش آگاه ساخت .

خزيمة چون این خبر بدانست کسی را بجماعت بنی هاشم وسرهنگان سپاه بفرستاد و از مرگ محمد بن أبي خالد خبر داد و مكتوب عیسی بن محمد بن أبي خالد ر

ص: 166

برایشان فرو خواند و عیسی در ذیل مکتوب بآن جماعت اطلاع فرستاده بود که من خود ایشان را در کار جنگ و قتال کفایت میکنم آن مردم نیز برياست ایشان رضا دادند .

پس عیسی مکان و منزلت پدرش محمد را در امر حرب دریافت و أبوزنبیل از خدمت خزيمة انصراف گرفت تا بزهیر بن مسیب پیوست و او را از زندان بیرون آورده گردنش را بزد و بقولی سرش را از تن جدا کرده برای عیسی بلشکرگاه فرستاد عیسی آن سر را بر نیزه نصب کرده جسدش را برگرفته ریسمانی بھردو پایش بسته و در کوچه ها و بازارهای بغدادش بهرسوی بکشیدند وهمچنین بر در سرای خودش و سرای اهل بیت او نزديك بدروازه کوفه ، و از آن پس در محله کرخ طواف دادند و از آن پس شامگاهش بدروازه شام آوردند .

چون هنگام شام در رسید و تاریکی شب دامن بگسترانید آن جسد را بآب دجله در افکندند ، و این حکایت در هشتم ربیع الاخر بود ، از آن پس أبوزنبیل مراجعت گرفت تا بعیسی پیوست عیسی او را بقم الصراة فرستاد و خبر مرگ محمد بن أبي خالد بحسن بن سهل رسید .

حسن از واسط بیرون آمد تا بمبارك رسید و در آنجا اقامت نمود و چون ماه جمادى الآخرة رسید حمید بن عبدالحمید طوسی را باتفاق عرکوی اعرابی وسعيد ابن ساجور وأبوالبط ومحمد بن إبراهيم افریقی رسوای ایشان جمعی دیگر سرهنگان وسرکردگان سپاه با سپاهی نامور بجنگ مخالفين مأمور نمود و ایشان أبوزنبیل را در فم الصراط در یافتند و جنگ در انداختند و او را بهزیمت بتاختند .

أبوزنبیل با برادرش هارون که در نیل جای داشت پیوسته شد و آن جماعت بیامدند و نزديك بيوت قریه نیل ساعتی جنگ بدادند هزیمت باصحاب هارون وأبي زنبیل پیوست وجملگی فرارنده شتابنده شدند تا بمداین رسیدند، و این واقعه در روز پنجم جمادی الاخره روی داد وحميد وأصحابش بقريه نیل در آمدند و تاسه روز آنجا را بنهب و غارت بسپردند و اموال ایشان را ببردند و امنعه آنها را تاراج

ص: 167

کردند و نیز قراء اطرافش را بغارتیدند .

و چنان بود که در آن هنگام که محمد بن أبی خالد بمرد جماعت بنی هاشم وسرهنگان لشکر قوتی گرفتند و در آن باب سخنها بیاراستند و گفتند : از میان خود یکتن را خليفتی دهیم و مأمون را از خلافت خلع کنیم ، و در این کار هر کسی دیگریرا نرم کردن همی خواست .

بناگاه خبر هارون وأبی زنبیل و هزیمت ایشانرا بشنیدند قوی تر گشتند و در آنچه اندیشه داشتند بر کوشش بر افزودند و جد وجهد را بسیار کردند و خواستند منصور بن مهدی را رتبت خلافت دهند منصور پذیرفتار این امر نشد اما آنجماعت چندان با او بسخن آمدند و اصرار نمودند تا منصور پذیرفتار شد که از جانب مأمون أمير بغداد وعراق باشد و گفتند: ما هرگز رضا ندهیم که مجوسی پسر مجوسی حسن ابن سهل برما أمیری کند و او را می تارانیم تا بخراسان بازگردد.

و بعضی گفته اند که : چون عیسی بن محمد بن أبي خالد با مردم بغداد فراهم شدند و أهل بغداد در محاربت با حسن بن سهل باوی مساعد گردیدند حسن بدانست که او را در جنگ با عیسی طاقت نیست لاجرم تدبیری بیندیشید ووهب بن سعید کاتب را بدو فرستاد و قرار بر آن داد که عیسی را بدامادی خود برگزیند و نیز یکصد هزار دینار بدو عطا کند و نیز او را امان بخشد وأهل بيت او بعلاوه مردم بغداد در امان باشند وامارت هر ناحیه که عیسی خواهد بدو گذارد ، عیسی گفت : اگر آنچه را که وعده نهادی مأمون بخط خودش بنویسد پذیرفتار میشوم .

حسن بن سهل دیگر باره وهب بن سعید را بدو فرستاد که بطوری که عیسی خواسته است اجابت میکند ، اتفاقا وهب در میان مبارك و جبل غرق شد و عیسی بأهل بغداد نوشت که من از گرفتن خراج بحرب مشغول هستم شما مردی از بنی هاشم را بر خود ولایت دهید ، و ایشان منصور بن مهدي را بر خویشتن امارت دادند ومنصور در کلواذی لشکرگاه بساخت و ایشان خواستند او را بخلافت بردارند قبول نمود و گفت : من خليفة أمير المؤمنين هستم تا بیاید هر کسی را خواسته باشد

ص: 168

ولایت دهد .

بنی هاشم و قواد سپاه و لشکریان باين امر رضا دادند وقيم در این امر خزيمة ابن خازم بود ، پس منصور در هر ناحیه تنی از قواد را بفرستاد و حمید طوسي في الفور در طلب فرزندان محمد بن أبي خالد برفت تا بمداین پیوست و آنروز را در آنجا بزیست و از آن پس بقريه نیل روی نهاد ، و چون خبر او بمنصور رسید بیرون آمد و در کلواذی لشكر بیاراست.

از آن طرف یحیی بن علي بن عیسی بن ماهان بسوی مداین آمد و از آن پس منصور ابن مهدي إسحاق بن عباس بن محمد هاشمی را از جانب دیگر بفرستاد تا در نهر صرصر لشکرگاه نمود ، وغسان بن عباد بن أبي الفرج أبو إبراهيم بن غسان را که صاحب پاسبانان صاحب خراسان بود بناحيه کوفه مأمور کرد تا بقصر ابن هبيره رسید و در آنجا اقامت گزید.

چون این خبر بحمید پیوست غسان از همه جا و همه چیز بی خبر ناگاه حمید او را در آن قصر احاطه کرد وغسان را اسیر ساخته اصحابش را برهنه و جمعی از آنان را مقتول ساخت ، واین قضیه روز دوشنبه چهارم رجب روی داد .

از آن پس هر قومی در عسا کر خودشان مقیم بودند تا گاهی که محمد بن يقطين ابن موسی که با حسن بن سهل بود از وی فرار کرده بسوی عیسی برفت و عیسی او را بخدمت منصور فرستاد و منصور فرمان داد تا محمد بن يقطين بناحيه حمید برود ودر این وقت حمید در قریه نیل اقامت داشت جز اینکه معدودی از خیل و اسبهای او در قصر بود ، وابن يقطين روز شنبه ششم شعبان از بغداد راه بر گرفت تا به کوثی رسید و این خبر بحمید پیوست .

ابن يقطين از هر کاری بی خبر که بناگاه حمید و اصحابش بکوئی بتاختند و با وی جنگ در انداختند و او را هزیمت دادند و از اصحابش جمعی را بکشتند و اسیر کردند و نیز گروهی بسیار از ایشان غرق شدند ، اینوقت حمید و أصحابش آنچه در حوالی کوثی از قراء ودهات بودبنهب و تاراج بر بودند و گاو و گوسفند وحمار بیشمار

ص: 169

و آنچه از حلی وزیور ومتاع و غير ذلك دست یافتند ببردند و از آن پس باز شدند تا به نیل رسیدند ، و ابن یقطین باز گشت نمود و در نهر صرصر اقامت گرفت وأبو الشداخ این شعر را در بیان حال ومآل محمد بن أبي خالد انشاء کرده است .

هوی خيل الأبناء بعد محمد *** وأصبح منها كاهل العز أخضعا

فلا تشمتوا یا آل سهل بموته *** فان لكم يوما من الدهر مصرعا

عیسی بن محمد بن أبي خالد سواران و پیادگان لشکرگاه خودرا بشمار در آورد یکصد و بیست و پنج هزار سواره و پیاده در آمد ، پس بھر سواری چهل در هم و بهر پیاده درست در هم عطا کرد.

راقم حروف گوید : این دراهم بغير از سایر انواع منهوبات است .

بیان حوال مقطوقه بمعروف و نهی از منکر وسبب اظهار این امر

سبب این حال این بود که فساق حربية وجماعت شطاریکه در بغداد و کرخ بودند مردمان را سخت آزار همی دادند و بفسق و راهزنی و گرفتن پسران ساده روی و زنان ماهروی و سیم بران مشکین موی از هر طریق آشکارا آسوده نمی نشستند رسم و روش ایشان چنان بود که جمعی فراهم شدندی و بمردی آبرومند ارجمند در آمدندی و پسر ماه دیدارش را از کنارش بردندی و باوی اسپوختندی و آن مرد را نیروی چون و چرا و آن پسر را قدرت خویشتن داشتن وامتناع از مقصود ایشان نبود و بسا بودی که از مردی خواستار شدند مالی بایشان بقرض دهد تا بصله بخشند و او را آن نیرو نبود که رد مسئول ایشانرا نماید .

وهمچنین این اشرار فساق انجمن میکردند و درون قریه ها میشدند و بر مردمش دست تطاول در از میکردند و آنچه که توانستند از اموال رعایا برمیگرفتند و اموال

ص: 170

وامتعه ایشانرا میبردند نه سلطانی بمنع ایشان فرمان میداد نه سلطان قدرت بر منع فرمودن داشت چه سلطان بوجود آنها عزت و شوکت حاصل میساخت و این جماعت بطانة سلطان بودند از این روی سلطان نمی توانست ایشان را از هیچگونه فسق و فجور مهجور بگرداند .

و این مردم شرير قطاع الطريق هر کسی را که در بیابان یا کشتی در یافتند و در کوی و برزن بدیدند جامه بر آوردند و آنچه داشت بگرفتند و بوستانها و باغستانها را علانیه از میوه و حاصل بپرداختند و هیچکس نتوانست چاره کار ایشانرا نماید ، از این روی مردمان از شر ایشان در بلائی عمیم و عنائی عظیم دچار بودند، و بعد از این جمله پایان کار ایشان بدانجا کشید که به قطر بل در آمدند .

قطر بل باضم قاف وسكون طاء مهمله و فتح راء مهمله و باء مشدد مضمومه و لام نام قریه ایست در میان بغداد وعكبر او بقولی بغدادو مزرفه ، وخمر قطر بلی معروف است و خراب شده .

بالجمله اشرار مردم آن قریه را بتاراج سپردند و علانية هرچه از متاع وزر وسیم و گوسفند و گاو و حمار وغيرذلك بدیدند ببردند و جمله را ببغداد در آورده علانیه وعلى الرأس بفروختند ، مردم قطر بل بدادخواهی ببغداد در آمدند و در خدمت فرمانگذار بغداد تظلم کردند و بنالیدند و بزاریدند ، سلطان را احقاق حق و رفع تعدیات اشرار ممکن نشد و از تمام اشیائی که اشرار برده بودند هیچ چیزی بازپس نگرفت و بازپس نداد ، و این داستان در پایان ماه شعبان روی نمود .

چون مردم این حال فتنه و فساد و قطع طريق ونهب اموال وهتك پرده ناموس اهل وعیال وعدم قدرت سلطان را بر امتناع ارذال بدیدند صلحای هر ربض وهر در بی برخاستند و نزديك همدیگر راه گرفتند و گفتند : همانا این جماعت فساق جمعی کثیر نیستند و شما برایشان فزونی دارید اگریكرأی ویکدل و يك جهت و يك سخن شوید و متفقا اتفاق کنید بی شك وشبهت ریشه این فسادرا از صفحه روزگار برافکنيد و چنان ایشانرا تأدیب و تنبیه کنید که از این پس بگرد آن کارها که میگشتند نگردند

ص: 171

و باین جرأت و جسارت با حضور شما اینگونه شرارت وغرور نورزند.

در این حال مردی از ناحیه طریق انبار که او را خالد دريوش میخواند بپای شد و همسایگان وأهل بيت و أهل محله خودرا بخواند تا او را در امر بمعروف و نهی از منکر معاونت نمایند ، و ایشان مسئولش را باجا بت مقبول شمردند و بم وطرد آن جماعت فجار و فساقی که بمجاورت او بودند مبادرت گرفتند آن مرد بزهکار نا بکار که هرگز آب با افسار نخورده بودند و جز بمقصود خود راه نه پیموده بودند مانع را در صدد منع در آمدند و در پی قتل و قتالش در همان مکان آهنگ بستند

آن شخص با یاران خود بقتال اشرار در آمد و آن جماعت را هزیمت بعضی از ایشان را بگرفت و جمله را سخت بزد و بزندان افکند ، و حکایت آن مرد نا بكار را بساطان عرضه داد لكن میدیدند که سلطان را از آن کار تغییری در نمی افتاد .

پس از خالد دریوش مردی از أهل حربية بغداد که او را سهل بن انصاری میخواندند و از مردم خراسان و مکنی بابی حاتم بود بپای خاست و مردم در امر بمعروف و نهی از منکر و کار نمودن بکتاب خدا و سنت مصطفی صلی الله علیه و اله خو گرفت و مصحف از گردن بیاویخت و از نخست با همسایگان خود و مردم محلت خود بدایت نمود و آن جماعت را بآنچه باید امر واز آنچه نباید نهی کرد بجمله بپذیرفتند، بعد از آن تمام مردم را باین امر بخواند و از شریف ووضیع و بنی و جز ایشانرا مستثنی نداشت ، ودیوانی برای خود مقرر ساخت که هر کس بدو و با او شدی و بدو بیعت کردی و برای قتال مخالفين هر که خواهی باش نا، ثبت کردی ، پس جمعی کثیر بدو آمدند و با او باین شروط وعهود بیعت کرد

از آن پس سهل انصاری در اسواق و ارباض وطرق و شوارع بغداد و هر کس را که عنوان خفاره کردی و از عابرین باجی گرفت منع کرد و لا خفارة في الاسلام ، و معنی خفاره این است که مردی نزد پاره از صاحبان شدی گفتی : بوستان تو در خفر و امان من است تا هر کسی اراده گزندی و

ص: 172

این باغ نماید دفع نمایم و در ازای این در هر ماه فالان وفلان در هم از حق من در گردن تو است که بایستی بمن بدهی .

مردمان در این امر نیز باسهل مساعد شدند اما دریوش در این کار با او مخالف شد و گفت : من بر سلطان هیچ عیبی نمی گیرم و او را تغییر و تعییری نمی آرم و با او قتال نمی دهم و اورا بچیزی امر واز چیزی نهی نمیکنم ، سهل بن سلامه گفت : أما من با هر کسی که با کتاب وسنت مخالفت کند خود سلطان یا غیر از سلطان قتال میدهم والحق قائم في الناس أجمعين هر کس براین صورت با من مبایعت کند میپذیرم و هر کس مخالفت نماید با اومقاتلت میکنم ، پس از آن سهل بن سلامه روز پنجشنبه چهارم شهر رمضان سال دویست و یکم برای انجام این امر در مسجد طاهر بن الحسين که در حربية بود قيام نمود .

حموی گوید : حربية منسوبة محله بزرگی است در بغداد نزدیک دروازه بغداد قریب بمقبره بشر حافي وأحمد بن حنبل .

و پیش از قیام سهل بدو روز یا سه روز خالد دريوش در آن مسجد بپای شده و آغاز سخن کرده بود ، و این وقت منصور در لشکرگاه خودش جبل اقامت داشت چون ظهور سهل بن سلامه وأصحابش چنانکه بایستی مکشوف وبمنصور وعیسی معروض شد و معلوم افتاد که عمده أصحاب ایشان جماعت شطار و کسانی هستند که خیری و فایدتی در وجود آن گروه نیست اسباب انكسار ایشان گردید و منصور ببغداد در آمد و چنان که بود عیسی بدان سبب که مذکور شد با حسن بن سهل در پنهانی مکاتبت می ورزیدند .

و چون خبر بغداد و چگونگی حال وضعف و انکسار آن مردم را بدانست مأیوس شد و از حسن بن سهل خواستار گردید که او را وأهل بيت او را أمان بخشد بدان شرط که حسن بن سهل أصحاب عیسی و لشکر او را و سایر مردم بغداد را هنگامی که غله بدست آرد رزق ششماهه عطا نماید ، حسن بن سهل مسئول اورا اجابت کرده عیسی از لشکرگاه خودش بکو چید و روز دوشنبه سیزدهم شوال داخل

ص: 173

بغداد شد وجمع لشکر یا نشان از هم گسیخته بغداد در آمدند .

پس عیسی داستان کار ایشان را که بصلح انجامانید بلشکر بگفت و ایشان بآن امر رضادادند بعد از آن عیسی بمداین مراجعت کرد و یحیی بن عبدالله پسرعم حسن بن سهل روی بدو آورد تا بدير العاقول در آمد پس او را متولی سواد کردند و او را با عیسی در امر ولايت شراکت دادند و برای هر یکی چندین طسوج واعمال بغداد را مقرر کردند ، وچون عیسی در کار خود اندر شد ولشکر منصور بن مهدي باوی مخالف بودند مطلب بن عبدالله بن مالك خزاعی شورش بر آورد و مردمان را بسوی مأمون وفضل وحسن و پسران سهل دعوت نمود .

سهل بن سلامه این کار را از در امتناع در آمد و گفت : تو با من بر این معنی بیعت نکرده بودی ، ومنصور بن مهدی وخزيمة بن خازم وفضل بن ربیع از جای خود انتقال دادند چه در آنروز که با سهل بن سلامه بیعت کردند قرار بر آن نهادند که بکتاب وسنت رفتار نماید و اینوقت مطلب فرار کرده بقريه حربية نزول نمود وسهل بن سلامه نزد حسن بن سهل برفت و نیز بمطلب پیغام فرستاد که نزد وی آید و گفت : براین طریقت که میروی با من بیعت نکردی .

مطلب قبول آمدن ننمود لاجرم سهل بن سلامه در مدت دو روز یا سه روز جنگی سخت با او بپای برد تا عیسی و مطلب بنای صلح در میان آوردند ، و عیسی بطور پوشیده کسی را مأمور کرد تا سهل بن سلامه را بطور غفلت و غیلت ضربتی با شمشیر بزد لكن آن ضربت در وی کارگر نشد ، وچون سهل این کید و تذویر را بدید بمنزل خود باز شد و عیسی بامر و نهی و حکومت مردمان قیام ورزید پس از جنگ و قتال دست بازداشتند .

و چنان بود که در این اوقات حميد بن عبدالحمید طوسی در قریه نیل مقیم بود و از آن پس از نیل بیرون شد تا بشهر کوفه رسید و در آنجا اقامت گزید و روزی چند بگذرانید و از آن پس از کوفه راه بر نوشت تا بقصر ابن هبيره آمد و بار اقامت بیفکند و منزلی از بهر خود بساخت و دیوار باره وخندقی بر گردش بر آورد ، و این

ص: 174

کار در آخر ذی القعده روی داد .

و از آنطرف عیسی در بغداد بماند و بعرض لشکریان و تصحیح امر ایشان بگذرانید تاغله بدست آمد ، اینوقت بسهل بن سلامه یکی را بفرستاد و از کردار سابق خود که با او بجای آورده بود معذرت بجست و قرار بر آن داد که دیگر باره بامر بمعروف و نهی از منکر بپردازد و عیسی با او معاونت مینماید ، لاجرم سهل بهمان دستور سابق مردمان را بکتاب وسنت خواندن گرفت .

بیان پارة علامات امام و عدن لقمه علیهم السلام و اسامی مبار که ایشان

اشاره

در کتاب عيون الأخبار از تمیم بن بهلول مروی است که گفت : از عبدالله بن أبي الهذيل از امامت در حق کسیکه واجب است در او و اینکه علامت در وجود امامت برای او واجب است پرسش کردم گفت : دلیل بر این وحجت بر مؤمنین و قائم با مور مسلمین و ناطق بقرآن و عالم بأحكام برادر پیغمبر یزدان و خلیفه او بر امت او و وصی برایشان و ولی او که نسبت بآ نحضرت چون منزلت هارون است بموسی و آنکسی که طاعتش فرض و واجب است .

خداوند تعالی میفرماید : « یَا أَیُّهَا الّذین آمَنُوا أَطِیعُوا اللَّهَ وَأَطِیعُوا الرَّسُولَ وَأُولِی الْأَمْرِ مِنکُمْ» و موصوف بقول خدای تعالی : « إنَّما وَلِيُّكُمُ اللَّهُ وَ رَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلَوةَ وَ يُؤتونَ الزَّكوَةَ و هُم راكِعُونَ » و آنکس که بولایت نامبردار و امامت برای او ثابت و پایدار گردید ، در روز غدیر خم بر حسب امر، رسول با بلاغ از جانب خداوند عز وجل فرمود « أَلَسْتُ أَوْلی بِکُمْ مِنْکُمْ بِأَنْفُسِکُمْ» آیا من از خود شما بنفوس شما أولی و شایسته تر نیستم ؟ عرض کردند : آری چنانی فرمود : « فَمَنْ کُنْتُ مَوْلاهُ فَعَلِیٌّ مَوْلاهُ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَعَادِ مَنْ عَادَاهُ

ص: 175

وَ اُنْصُرْ مَنْ نَصَرَهُ، وَ اُخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ، وَ أَعِنْ مَنْ أَعَانَهُ »

پس هر کس من مولای او هستم علي مولای او است ، بار خدایا دوست بدار هر کس او را دوست بدارد ودشمن بدار هر کسی با علی دشمنی کند و منصور بگردان هر کسی نصرت کند او را ومخذول بدار کسی را که او را تنها گذارد واعانت ویاری کن کسی را که او را یاری نماید ، وی علي بن أبي طالب علیه السلام أمير المؤمنين وإمام متقين وقائد غر محجلين أفضل وصيين و بهترین تمام خلق بعد از رسول خدای صلی الله عليه و آله اجمعین است.

بنده نگارنده عباسقلی سپهر عرضه میدارد: از این پیش در ذیل جلد دوم کتاب احوال حضرت باقر صلوات الله عليه شرذمه از فضایل بی نهایت امیرالمؤمنین عليه الصلاة والسلام و کیفیات يوم الغدير وادله قاطعه بر خلافت بلافصل آن حضرت ومعانی آیات شریفه و اخبار لطیفه و معنی مولی سبقت نگارش و هم در طی پاره کتب أئمه هدی صلوات عليهم بالمناسبة گذارش یافت .

همانا اولویت رسول خدا صلی الله علیه و آله بنفوس مخلوق از خودشان نسبت بخودشان جهات عدیده دارد یکی این است که آن حضرت علت وجود مخلوق و بوجود همایون و هدایت میمون ودلالت سعادت مقرونش اسباب سعادت ابدی و بقای سرمدی و ترقی و تکمیل این نفوس در دنیا و آخرت موجود و محسوس میشود و گرنه بواسطه این نور أحمدى .و توجه محمدی بودی جملگی این مردم صم بكم عمی در ظلمات جهل و غشاوة بلاهت و غفلت بودند و أبد الابدين و دهرالداهرین بر این حال میماندند .

بلکه از کسوت انسانیت بری وعری ودچار فنای محض وجهل صرف و از شناخت خالق و مراتب عرفان و نور ایمان و فروز ایقان که زندگی و سعادت یافتن جاوید در آن است محروم و در ورطه ضلالت که عین هلاکت است معدوم می گشتند .

و اینکه این اولویت را نسبت بنفوس مؤمنان و اختصاص بایشان داد برای این است که آنکس که دارای گوهر ایمان نباشد لایق و مستعد هیچگونه مقامی و در حقیقت جاهل صرف و مرده جاوید و در حکم معدوم و از هر نوع سعادتی محروم

ص: 176

است و او را در شمار ذی نفس نمیخوانند که مقام اولویت بجانب او نیز توجه بگیرد و در ماده او موضوع و مصداقی نیست ، الناس موتی و أهل العلم أحياء، مردگان را نفسی و روحی نیست. لمؤلفه :

دین و دانش بقات می بخشد *** زفنایت نجات می بخشد

گرچه باشی بعرصه ظلمات *** آبهای حیات می بخشد

گر سبویت ز سم ناقع پر *** آب قند و نبات می بخشد

گرچه بارت ز معصیت سنگین *** مغفرت را برات می بخشد

گرچه لغزان شوی بروی صراط *** قدمت را ثبات می بخشد

پس همین مقام و معنی بگفته پیغمبر در حق حیدر ثابت و همان اولویت با نفس را دارا و در خور است ، وهمین معنی را که در حق مولی نسبت به پیغمبر قائل شوی نسبت بأمير المؤمنين بایستی قائل شد راه تخلف مسدود است، و اگر بتأویل دیگر میروی مولا بمعنی غلام و بنده هم آمده است تواند بود دیگری که معتقد نباشد باین معنی تعبیر نماید ندانم کدام غلام بر تمام نفوس انام اولویت دارد ! واگر بمعنی دوست بدانند دوستی و محبت امری است قلبی و باطنی و بحسب میل طبیعت است نه بامر وحكومت .

و اگر فرضا بهمین معنی بدانیم آن واقعه عظیمه روز غدیر و آن ترتیبات رسول خدا صلی الله علیه و آله ومعطل ساختن جمعی کثیر را در بیابان بی آب وگیاه جحفه برای امر و ابلاغ فرمان إلهی چه بود ؟ آیا برای همین بود که هر کسی رسول را دوست دارد علي را نیز دوست بدارد ؟ وفرضا اگر چنین باشد نیز معلوم شد که هر کسی باعلي دوست نباشد با پیغمبردوست نیست ، وحالت عدم دوستی با رسول خدا معلوم است چیست ، و پیغمبر على علیه السلام را در این معنی اختصاص و امتیاز داد و دیگری را شريك نداشت

پس باید بدانیم اگر کسی با آنحضرت دشمنی کند و دوست نباشد جز این نیست که با پیغمبر مخالفت کرده و از دوستی پیغمبر نیز بر کنار وپیغمبر از دوستی او بیزار

ص: 177

است ، ونصیب او نار است و بآن ادعیه پیغمبر و نفرین آن حضرت دچار است ، و آن دعا و نفرین آنحضرت نه آن است که منحصر بزمان حیات علي علیه السلام باشد، بلکه تا پایان زمان و تمام اوقات هر دو جهان است چه پیغمبر او را در این امر سهیم خود گردانیده است ، آیا میتوان پیغمبر را بعد از وفات دوست نداشت یا اطاعت اوامر و نواهی ننمود ؟! بهر عنوان که بایستی با پیغمر مرعی داشت بناچار با آنحضرت نیز باید مسلوك نمود که خود میفرماید : « أنَا و عَلِیٌّ مِن نورٍ واحِدٍ ».

زیرا که علت غائی خلقت معرفت حضرت احدیت و معرفت خدا بارسال رسل وايفاد کتب و ترتیب شرایع و نگاهبان این ودایع جماعت انبیاء عظام و أوصياء فخام و أئمة أنام علیهم السلام هستند ، و جماعت انبیاء برحسب حقیقت کسی را برادر و خویش و فرزند شمارند که حافظ دین و احکام شرع متین است چنانکه رسول خدا صلی الله علیه و آله علي علیه السلام را برادر خواند و مؤمنان را با یکدیگر برادر که « إِنَّمَا اَلْمُؤْمِنُونَ إِخْوَةٌ » و علي صلوات الله عليه محمد بن أبي بكر را فرزند خواند ، پس در باطن و نفس الامر دعای پیغمر در حق علي و دوستانش و نفرین آن حضرت در باره دشمنانش برای حفظ و حراست دین خداوندی و احکام یزدانی و ادراك مقاصد هر دو جهانی است و البته چنین دعا و نفرین جاودانی است .

بالجمله عبدالله بن أبي الهذيل گفت : بعداز علي حسن بن علي ، پس از آن حسین بن علي دو سبط و دو فرزند زاده رسول الله صلی الله علیه و آله و دو پسر بهترین زنان عالمیان سلام الله عليها ، بعد از آن علي بن الحسين، از آن پس محمد بن علي ، بعد از آن جعفر بن محمد ، بعد از آن موسی بن جعفر . از آن پس علي بن موسی، بعد از آن محمد بن علي ، از آن پس علي بن محمد، از آن پس حسن بن علي، و دیگر محمد بن الحسن صلوات الله وسلامه عليهم أجمعين إلى يومنا هذا واحدا بعد واحد .

و ایشان اند عترة رسول خدای صلوات الله وسلامه عليهم که بجمله معروف بوصیت و امامت هستند ، و در هر زمان و وقت و اوانی زمین از یکتن از ایشان که حجت است خالی نیست ، و ایشان هستند عروة وثقى وحجت بر اهل دنيا إلى أن يرث الله الأرض

ص: 178

ومن عليها ، وهر کسی با ایشان مخالفت نماید گمراه و گمراه کننده و فروگذارنده حق وهدی است ، و ایشان هستند که قرآن را تعبیر نمایند و از رسولخدای صلی الله علیه و آله ناطق باشند ، هر کسی بمیرد و ایشان را نشناسد مرده است بمردن زمان جاهلیت .

و دین و آئین ایشان ورع وعفت وصدق وصلاح و اجتهاد واداء امانت بسوی بر وفاجر ، و طول سجود وقيام ليل ودوری جستن از محارم وانتظار فرج بصبر وصحبت وحسن جوار است ؛ پس از آن حسن بن بهلول گفت که : أبو معاویه از اعمش از جعفر بن محمد در باب امامت مانند همین حدیث برای من روایت کرد.

و دیگر از محمد بن فضیل صيرفي از أبوحمزه ثمالی از حضرت أبي جعفر علیه السلام مروی است که فرمود : « إن الله تعالی ارسل محمدا إلى الجن والانس ، و جعل من بعده إثناعشر وصيا منهم من سبق ومنهم من بقى وكل وصي جرت به سنة والأوصياء الذين من بعد محمد صلی الله علیه و آله على سنة أوصياء عيسى علیه السلام كانوا اثنی عشر ، و كان أمير المؤمنين على سنة المسيح »

یزدان متعال محمد صلی الله علیه و آله را بجن وانس بفرستاد و بعد از آن حضرت دوازده تن وصی مقرر ساخت ، از آن أوصياء پاره از جهان برفتند و بعضی باقی هستند ، و برای هر وصی سنتی جاری است یعنی برای هريك تكلیفی ودستورالعملی است باید آن را ظاهر سازد ، وأوصيائی که بعد از محمد صلی الله علیه و آله هستند بر سنت أوصياء عیسی یعنی بعدد آنها میباشند و أوصيای عیسی علیهم السلام دوازده تن بودند و أمير المؤمنين برسنت عیسی علیه السلام است.

وهم در عیون از زرارة بن أعين مذکور است که : حضرت إمام أبي جعفر علیه السلام فرمود : « نَحْنُ اثْنَی عَشَرَ إِمَاماً مِنْهُمُ اَلْحَسَنُ وَ اَلْحُسَیْنُ ثُمَّ الْأَئِمَّةُ مِنْ وُلْدِ الْحُسَيْنِ » ما دوازده تن إمامیم از جمله ایشان حسن و حسین و از آن پس إمامان از فرزندان حسین سلام الله عليهم اند.

و نیز در آن کتاب از سماعة بن مهران مروی است که گفت : من و أبو بصير و محمد بن عمران مولای أبي جعفر علیه السلام در منزلی جای داشتیم ، محمد بن عمران گفت :

ص: 179

از حضرت أبي عبد الله صلوات الله علیه شنیدم میفرمود : ما دوازده تن محدث یعنی حدیث شنیده از جبرئيل وملائکه از جانب پروردگار جلیل میباشیم .

أبو بصیر گفت : من این کلام را از أبوعبدالله علیه السلام شنیدم ، محمد بن عمران یکدفعه یا دو دفعه أبو بصیر را بر این دعوی سوگند داد و او سوگند یاد کرد که شنیده است و از آن پس أبو بصیر گفت : لكن من از أبو جعفر عليه السلام شنیده ام .

و هم در آن کتاب از زرارة بن أعين مذکور است که گفت : از حضرت أبي جعفر سلام الله علیه شنیدم میفرمود : ما دوازده تن إمام از آل محمد صلی الله علیه و اله میباشیم که بجمله بعد از رسول خدای صلی الله علیه و آله محدث هستیم وعلي بن أبي طالب سلام الله عليهم از ایشان است .

و نیز در آن کتاب از غیاث بن إبراهيم از حضرت صادق جعفر بن محمد از پدر عالی گوهرش محمد بن علي از پدر والا اخترش علي بن الحسين از پدر إمامت مخبرش حسین بن علي صلوات الله وسلامه عليهم أجمعين حديث نمود که فرمود : از أمير المؤمنين علیه السلام از معنی قول رسولخدا صلی الله علیه و آله « إنّی مُخَلِّفٌ فیکُمُ الثَّقَلَینِ کِتابُ اللّهِ وَ عِترَتی » من در میان شما دو چیز مختلف می گردانم که ثقیل است : یکی کتاب خدای ودیگر عترت خودرا، پرسیدم این عترت کیست ؟ علي علیه السلام فرمود: منم وحسن وحسين وأئمه نه گانه از فرزندان حسین، نهم ایشان مهدي ایشان وقائم ایشان است « لاَ یُفَارِقُونَ کِتَابَ اَللَّهِ وَ لاَ یُفَارِقُهُمْ حَتَّی یَرِدُوا عَلَی رَسُولِ اَللَّهِ صلی الله علیه و آله حَوْضَهُ » این دو شیء گران بها و نگاهبان دین خدا و شریعت غراء از هم جدائی نجویند یعنی جدائی ایشان از هم ممتنع است تا گاهی که در قیامت در کنار حوض کوثر بحضرت پیغمبر وارد شوند .

یعنی بعد از آنکه در رعایت احکام اسلام و شریعت خير الأنام بتکالیف لازما خود رفتار کرده حقوق وارده را ادا کردند بحضرت رسول پیوسته و انوار واحد باهم اتصال گیرند؛ و از این کلام مبارك معجز نظام که در اخبار متعدده مذکور است معلوم می شود که تا قیامت باید امام در جهان باشد و ریشه امامت را انقطاع

ص: 180

وانفصامی نباشد چه پایان مأموریت ایشان بكنار حوض کوثر وادراك خدمت پیغمبر انتها میگیرد ، پس اگر امامی در نظر مردم ظاهر بین نباشد البته در انظار اولی الابصار پدیدار و از هزاران آفتاب نور پاش روشن تر است .

و هم در آن کتاب از علي بن فضل بغدادی مذکور است که گفت : از أبوعمر صاحب أبي العباس ثعلب شنیدم که در جواب کسی که از معنی قول رسولخدای صلی الله علیه و آله « إِنِّی تَارِکٌ فِیکُمُ اَلثَّقَلَیْنِ» سؤال کرد و پرسید : از چه روی کتاب خدای و عترت را ثقلین نامیدند ؟ گفت : « لِأَنَّ اَلتَّمَسُّکَ بِهِمَا ثَقِیلٌ » بعلت اینکه تمسك ورزیدن باین دو ثقیل است یعنی پیروی باوامر و نواهی و تامل با خلاق و آداب وأحكام شرعيه و قواعد اسلامیه ایشان امری است بسیار ثقيل ومعضل .

وهم در آن کتاب از جابر جعفی از حضرت أبي جعفر محمد بن علي باقر علیه السلام از جا بر ابن عبدالله انصاری مروی است که گفت : بحضرت فاطمه دختر رسولخدای صلی الله علیه و آله تشرف یافتم ودر پیش روی آن حضرت لوحی بود که نزديك بود فروزش دیده هارا خیره نماید و بر باید و در آن لوح دوازده اسم بود سه اسم در بیرون آن وسه نام در اندرون آن وسه اسم در پایان آن وسه نام در طرف آن، پس آنجمله را بشمردم دوازده نام بود ، عرض کردم: اینها اسامی کیستند؟ فرمود : اسامی أوصياء میباشند أول ایشان پسرعم من و یازده تن از فرزندان من هستند که آخرایشان قائم علیه السلام است ، پس از آن جابر گفت : در آن لوح محمد محمد محمد در سه موضع و علي علي علي علي در چهار موضع بدیدم .

و نیز از أبوالجارود از حضرت أبي جعفر علیه السلام مروی است که جابر انصاری گفت بحضرت فاطمه سلام الله عليها حاضر شدم و در پیش رویش لوحی بود در آن لوح اسامی اوصیاء بود بشمردم دوازده تن بودند آخر ایشان قائم علیه السلام بود ، سه تن از ایشان علي و چهار تن از ایشان علي علیه السلام بودند .

و نیز در عیون أخبار از سلیم بن قیس هلالی مروی است که از عبدالله بن جعفر طیارشنیدم می گفت : برای ما نزد معاویه و حسن وحسين عليهماالسلام وعبدالله بن عباس

ص: 181

وعمر بن أبي سلمة وأسامة بن زيد حديثي مذکور شد که در میان عبدالله بن جعفر ومعاویه جاری شد وعبدالله با معاوية بن أبي سفيان گفت : از رسولخدای صلی الله علیه و آله شنیدم فرمود : «أنا أولى بالمؤمنين من أنفسهم ثم أخي علي بن أبي طالب علیه السلام أولى بالمؤمنين من أنفسهم ، فاذا استشهد فابني الحسن أولى بالمؤمنين من أنفسهم ، ثم ابني الحسين أولى بالمؤمنين من أنفسهم ، فإذا استشهد فابني علي بن الحسين أولى بالمؤمنين من أنفسهم ، وستدر که یاعلي ثم ابني محمد الباقر أولى بالمؤمنين من أنفسهم ، وستدر که یاعبدالله وتكمله اثنی عشر إماما تسعة من ولد الحسين .

در همين أحاديث سابقه که بمعنی « أَوْلی بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ » اشارت رفت معلوم شد که علي علیه السلام و تمام أئمه سلام الله عليهم صاحب این مقام و رتبت هستند چه هر کس دارای رتبت خلافت و وصایت و ولایت پیغمبر باشد نسبت بنفوس مؤمنان همین مقام اولویت را وجوبا دارا خواهد بود و نفوس غير مؤمنه را مقام و منزلتی نیست و از مؤمنه مستثنی است .

و اینکه در این حدیث شریف نسبت شهادت را بأمير المؤمنین و امام حسین علیهماالسلام مخصوص فرموده است ، برای این است که ایشان علنا در راه دین جهاد کرده اند و شهید شده اند و همه کس ایشان را شهید دیده است لكن شهادت سایر ائمه علیهم السلام بطور پوشیده و مخفی است ، و موافق حديث إمام حسن علیه السلام: « مامنا إلا شهيد أو مسموم » این سعادت برای تمام ائمه سلام الله عليهم موجود است .

و شاید یکی از دلایل اینکه تمام ائمه أنام علیهم السلام بایستی شهید باشند برای این است که غصب مسند امامت و ولایت ایشان اصل شهادت معنوی و مظلومیت حقیقی ایشان است چه ایشان را از اجرای تکالیف فرضیه و شؤنات جلیله مخصوصه ایشان که حاصل خاص زندگانی در این سرای فانی است ظاهرا ممنوع میدارند و جهانیان را از استفاضه ومتابعت ایشان که مایه خیر و صلاح أبدی هردو جهانی ایشان است محروم میسازند وغم حرمان ایشان را در قلب مبارك امام علیه السلام منزل میدهند، وامام عليه السلام نظر بمصالح وحکمتهای بی پایان جلوه ظاهر وهدایت ظاهر را از آنمردم

ص: 182

که دچار شقاوت و فریب متاع سرای غرور شده اند باز می گیرد و خداوند تعالی برای تکمیل شقاوت اشقياء زمان و ازدیاد معاصی و استحقاق ایشان بعذاب سرمدی نيران ومزید مظلومیت و مغصوبیت إمام، شهادت و آزار ظاهری او را بدست شقاوت نشان ایشان جاری میسازد تا عذاب آنها و ثواب امام را مضاعف گرداند ، والله تعالی اعلم .

بالجمله میگوید : چون عبدالله بن جعفر از روایت این حدیث شریف فراغت یافت حسن و حسين علیهماالسلام وعبد الله بن عباس و عمر بن أبي سلمة وأسامة بن زید را بگواهی بخواند ، و ایشان بجمله نزد معاویه بر صدق آن حديث شهادت دادند ، سلیم ابن قیس می گوید : من این حدیث شریف را از سلمان وأبوذر ومقداد واسامه رضی الله تعالی عنهم شنیده بودم که ایشان از رسولخدای صلی الله علیه و آله شنید بودند .

و هم در عیون أخبار از شعبی ازعم خودش قيس بن عبدالله مروی است که گفت : در حلقه که عبدالله بن مسعود جای در آن داشت نشسته بودیم در آن اثنا اعرابی بیامد گفت : كدام يك از شما عبدالله مسعود است ؟ عبدالله گفت : منم عبدالله بن مسعود ، گفت : آیا پیغمبر شما با شما حديث نفرموده است که بعد از او چند تن خلیفه اند ؟ گفت : آری دوازده تن بشماره نقبای بنی اسرائیل هستند .

و هم در آن کتاب مسطور است که أبوعلي أحمد بن أبي الحسن بن علي بن عبدویه قطان گفت : أبويزيد محمد بن یحیی بن خالد بن يزيد مروزی در شهر ری در ماه ربیع الاول سال یکصد و سی و دوم گفت : حديث کرد مارا إسحاق بن إبراهيم حنظلی در سال يكصد و سی هشتم ، و این إسحاق همان است که باسحاق بن راهويه معروف است گفت : یحیی بن یحیی مارا حديث کرد و گفت : حديث کرد مارا هیثم از مجالد از شعبی و او از مسروق بما داستان نمود و گفت : در آن اثنا که نزد عبدالله بن مسعود حاضر بودیم و مصاحف خودرا بر وی قراءت می کردیم ناگاه جوانی با او گفت : آیا پیغمبر شما با شما عهدی کرده است که خلیفه بعد از وی چند تن هستند ؟ ابن مسعود گفت : تو جوانی تازه روزگاری و این سؤال که تو نمودی

ص: 183

هیچکس قبل از تو از من سؤال ننموده است بلی پیغمبر ما عهد فرموده است ما را که بعد از او دوازده خلیفه دارد بعدد نقبای بنی اسرائیل ، واین حدیث بطرق مختلفه صحيحه وارد است .

و نیز از اشعث از ابن مسعود مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود : « اَلخُلَفاءُ بَعدي اِثنا عَشَر كَعَدَد نُقَباءَ بَني اسرائيل ».

و نیز از جابر بن سمره مروی است که گفت : با پدرم در خدمت پیغمبر صلی الله علیه و آله مشرف بودیم از آنحضرت شنیدم فرمود : « یَکونُ بَعْدِی اثْنَاعَشَرَ أمیراً » بعد از آن صدای مبار کش برای پدرم آهسته ساخت ، بعد از آن با پدرم گفتم : چه فرمود ؟ گفت : فرمود : « كُلُّهُمْ مِنْ قُرَيْشٍ» تمام این دوازده أمير از قریش هستند .

و هم از جابر بن سمره مروی است که گفت : از رسول خدای صلی الله علیه و آله شنیدم فرمود : « یَکونُ بَعْدِی اثْنَاعَشَرَ خَلیفة كُلُّهُمْ مِنْ قُرَيْشٍ» چون آنحضرت بمنزل خویش باز شد دیگر باره برای پاره مطالب بحضرتش مشرف شدم و عرض کردم : ثم يكون ماذا ، بعد از آن دوازده چه خواهد شد؟ فرمود : ثم يكون الهرج، از آن پس فتنه و فساد وقتل وعناد روی خواهد داد .

وهم بهمین روایت فرمود : « لَنْ یَنْقَضِیَ هَذَا اَلْأَمْرَ حَتَّی یَمْلِکَ اِثْنَا عَشَرَ خَلِیفَهً» و از آن پس کلمه آهسته فرمود با پدرم گفتم : چه فرمود و گفت : فرمود : «كُلُّهُمْ مِنْ قُرَيْشٍ » .

ودیگر حاتم بن أبي مغیره از أبو بجیر روایت کند که گفت : أبو خالد همسایه من بود از وی شنیدم که میگفت و بر صدق سخن خودش سوگند میخورد: « إن هذه الأمة لايهتدي حتى يكون فيها إثني عشر خلیفة كلهم يعمل بالهدى ودين الحق » و نیز از عمرو کنانی مروی است که گفت : کعب الأحبار در بارۀ خلفاء گفت : ایشان دوازده تن هستند « فاذا كان عند انقضائهم وأتى طبقة صالحة مد الله لهم في العمر كذلك وعد الله هذه الأمة» و چون اوان انقضاء ایشان بود و طبقه صالحه بیایند خداوند تعالی عمر ایشان را طولانی گرداند ، خدای تعالی این امت را اینگونه وعده

ص: 184

فرموده است ، و از آن پس این آیه شریفه را قراءت نمود : « وَعَدَ اللّه ُ الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَيَسْتَخْلِفَنَّهُم فِي الْأَرْضِ كَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ »

کعب الأحبار گفت که : خداوند تعالی با بنی اسرائیل نیز چنین کرد و برای خدای عزیر دشوار نیست و بسیار ممکن است که جمع نماید این امت را در یکروز یا نصف روز و هر روزی در حضرت پروردگار مانند هزارسال شما است که می شمارید ابن بابویه می فرماید : طرق این اخبار را از کتاب خصال فراهم کرده ام .

و نیز در عیون از جناب سلمان فارسی رضوان الله تعالی علیه مروی است که فرمود : بحضرت رسولخدای صلی الله علیه و آله مشرف شدم و حسين علیه السلام بر فراز هر دو ران مبارکش دیدم و آن حضرت همی هر دو چشمش را میبوسید و دهانش را بوسه میداد و میفرمود : « أنت سید بن سید ، أنت إمام بن إمام ، أنت حجة بن حجة أبو حجج تسعة من صلبك تاسعهم قائمهم » توئی آقای پسر آقا ، توئی إمام پسر إمام ، توئی حجت پسر حجت ، پدر نه حجت از صلب خودت که نهم ایشان قائم ایشان است .

ودیگر در آن کتاب از حسین بن زید بن علي از حضرت جعفر بن محمد از پدرش از آباء عظامش از علي علیهم السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود : « أبشروا ثم أبشروا ثلاث مرات ، انما مثل امتی کمثل غيث لا يدري أوله خير أم آخره انما مثل امتی کمثل حديقة اطعم منها فوج عاما ثم اطعمهم منها فوج عاما لعل آخرها فوجا یکون اعرضها بحرا وأعمقها طولا وفرعا وأحسنها حبا وكيف تهلك امة أنا أولها وإثنی عشر من بعدي من السعداء و أولو الألباب والمسيح بن مریم آخرها ولكن تهلك من بين ذلك ثبج الهرج ليسوا مني ولست منهم .

شما را مژده باد شما را بشارت باد و این سخن را سه دفعه مکرر نمود و فرمود : همانا حالت امت من چون حال بارانی است که ندانند آغاز آن بهتر است یا پایان آن ، بدرستی که مثل امت مثل باغی است که بخورند از حاصل آن گروهی در سالی ، و از آن پس بخورند گروهی سالی دیگر شاید در آخر آن باغ فوجی باشد ، و آخر آن باغ از حیثیت عرض وطول وخوبی حبات و میوه ها و شاخه ها

ص: 185

بهتر و نیکوتر باشد.

و چگونه هلاك شود امتی که من أول ایشان و پس از من دوازده تن از سعداء و اولوا الألباب و مسیح بن مریم آخر آن باشد ، ولكن هلاك می شوند در میان این احوال جماعتی که خون مردم را بناحق بریزند و فتنه و آشوب برانگیزند این چنین مردم از من نیستند و من از ایشان نیستم.

بعضی از ادباء در معنی کلام مذکور : « لعل آخرها فوجا » تا آخر حديث میگوید : شاید مقصود حضرت صاحب الأمر علیه السلام باشد چه آنحضرت عمر طولانی تر بر حسب هدایت و منفعت وراهنمائی مردم مدتش بیشتر از سایر ائمه هدی صلوات الله عليهم باشد، و شاید این مطلب فقره بعد است که میفرماید: چگونه هلاك شوند قومی وامتی که من أول ایشان هستم و دوازده نفر از نیکان و صاحبان عقول بعداز من هستند و حضرت مسیح بن مریم آخر آن امت است .

راقم حروف گوید : در اخبار وارد است : «إن أفضلهم قائمهم » و در اینجا فضیلت شخص مقصود نیست چه این معنی مشخص است که أمير المؤمنين وحسنين علیهم السلام بر سایرین أفضل هستند بلکه راجع بتفصيل عملی است چه زمان حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه برای ارشاد هدایت خلایق و ترویج و استقامت ووحدانیت دین و تقویت احکام شریعت مطهره از سایر ائمه علیهم السلام مطول تر و بی مانع تر است چه در زمان آنحضرت حکم به سیف می شود و بقیه از میان میرود و امر بباطن می گذرد و آنحضرت طلب شاهد و بینه نمی کند و بعلم إلهي خود حكم بحق میکند و کار بعدل میسپارد و ادیان مختلفه را منقرض میگرداند و دین بھی را قوت و بسطت میدهد و جز مسلمان در صفحه جهان باقی نمی ماند و بقدر خردلی ظلم وجور نميرود و صفحه جهان مانند جنان جاویدان مي شود و میش و گرگ و باز و تیهو بيك آبخور کامیاب میشوند .

این نیز بر حسب ظاهر است چه بر حسب باطن تمام أئمه هدی صلوات الله عليهم از آغاز امر تا پایان آن در این مطالب مطلوبه شريك و عامل هستند منتهای امر در ظاهر امر رعایت وقت و تقاضای زمان و دین را میفرموده اند و بقدر تکلیف اظهار

ص: 186

تکالیف می نموده اند .

اگر جز این بودی بایستی مغبون و از تکمیل امور دینیه بکمالها محروم مانده باشند و این هرگز نشاید همه يك نور هستند و آنچه أول کرده آخر نیز بکند و آنچه آخر کند أول نیز بر حسب معنی کرده است « أَوَّلُنَا مُحَمَّدٌ أَوْسَطُنَا مُحَمَّدٌ وَ آخِرُنَا مُحَمَّدٌ » کنایت از اینکه تمام ما ائمه هدی بریك نهج ويك نسق هستیم و همه آن دین و آئین و اخلاق و آداب و تربیت و تکلیف را که رسول خدای صلی الله علیه و آله آورده بر حسب اقتضای زمان و استعداد خلایق مسلوك ومعمول میداریم.

و در حقیقت اگر جز این بودی هرج و مرج میشد و اسلام از میان میرفت و ظهور قائم را فایدتی نمی ماند تا فضیلتی معلوم آید ، پس میتوان گفت انزوای أمير المؤمنين وتحمل تقابلات با معاویه و قبول شهادت آنحضرت وحلم و بردباریها وعزلت و شهادت إمام حسن و شهادت سیدالشهداء و تحمل زحمات و صدمات و مشقات و شهادت سایر أئمه هدی صلوات الله عليهم برای ترویج امر و تشدید کار حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه و اصلاح امر خلق جهان و إكمال رواج امور دینیه و ظهور أحكام یقینیه است .

و اینکه میفرماید دوازده تن بعد از من همه سعید وصاحبان عقول کامل هستند و مسیح بن مریم آخر آن است يك حكمتش میشاید این باشد که از شرایط ظهور إمام دوازدهم این است که مسیح بن مریم علیهماالسلام از آسمان بزمین می آید و متابعت او را می نماید و در امامت او در عقب آنحضرت نماز می گذارد .

دیگر اینکه بعد از آنکه حضرت مسیح که آخر سایر پیغمبران اولوالامر سلف است و دین او برادیان سابقه ترجیح و تکمیل حاصل نموده است و در زمان آنحضرت بایستی امت پیغمبران گذشته بدین آنحضرت اندر آیند و دین سابق را متروك نمایند از آسمان فرود شود و بمتابعت قائم علیه علیه السلام و از عقب آن حضرت نماز بگذارد باز می نماید که بدین قائم اندر است و ترویج دین اسلام را واجب ومتابعت ائمه هدی را لازم می شمارد و ادیان سابقه را خواه دین خودش و یا سایر

ص: 187

ادیان را منسوخ میداند .

پس چنان است که تمام انبیاء علیهم السلام بدین اسلام در آمده اند و ادیان خودرا منسوخ ومتروك ميدانند و دین اسلام را اکمل واشرف ادیان میشمارند و رسول خدا و ائمه هدی را واجب الاطاعه و مفترض الطاعه میخوانند، زیرا که ادیان خودرا نیز از فروع این اصل مبارك وقطرات این بحرهمایون میدانند ، دیگر اینکه صلاح حال امم را در دنیا و آخرت در متابعت احكام این دین مبین می شمارند و البته مفضول را برفاضل و مرجوح را بر راجح مقدم نمی دارند و آنچه خدای میخواهد همان را میخواهند و در موافقت ومتابعت و معاونت حضرت سیدالانبياء صلی الله علیه و آله قصور نمی جویند و هرگز نجسته اند .

دیگر اینکه باز می نماید که رشته أوصیای حضرت رسول خدای تا پایان زمان وفرود آمدن مسیح از آسمان و یکی شدن ادیان اتصال دارد و انفصال آن از حيز عقول خردمندان بصیر و مردم با کیاست وفراست و فهم مستقیم بیرون است ، و أدله قاطعه بر این مطلب درطی کتب سابقه مذکور شده وإنشاء الله تعالی از این پس در مقام خود مسطور میشود.

و نیز در کتاب عیون أخبار از صالح بن عقبه از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که فرمود: چون أبو بكر هلاك شد وعمر را خليفتی افتاد عمر چون بمسجد باز شد و بنشست در این اثنا مردی بدو آمد و گفت : یا امیر المؤمنين من مردی از جماعت هستم و علامه و دانشمند ایشانم و می خواهم از تو سؤالی چند نمایم اگر جواب این مسائل را گفتی اسلام می آورم .

عمر گفت : آن مسائل چیست ؟ یهودی گفت : سه و سه ویکی، هم اکنون اگر خواهی از تو میپرسم و اگر در میان قوم تو از تواعلمی باشد بدویم راه بنمای ، عمر گفت : نزد این جوان یعنی علي بن أبي طالب شو ، يهود بحضرت أمير المؤمنین سلام الله عليه برفت و آن پرسش بنمود ، فرمود ، از چه روی گفتی : سه وسه ویکی؟ و از چه روی نگفتی هفت ؟ گفت : اگر چنین می گفتم جاهل بودم اگر در آن سه جواب

ص: 188

مرا ندادی از عرض دیگر مسائل اکتفا می کنم .

فرمود: اگر جوابت را بازدهم مسلمانی میگیری؟ عرض کرد: آری ، فرمود: بپرس ، عرض کرد : سؤال میکنم از تو از نخستین سنگی که بر روی زمین نهاده شد و نخستین چشمه که در زمین جوشیدن گرفت ، واول درختی که از زمین بروئید ؟ فرمود : ای یهودی شما میگوئید اول سنگی که بر روی زمین وضع شد آن سنگی است که در بیت المقدس است و دروغ میگوئید ، بلکه آن سنگی است که آدم علیه السلام از بهشت آورد، عرض کرد: سوگند با خدای راست گفتی و بخط هارون و املاء موسی علیهماالسلام بدینگونه مرقوم است . شاید مراد حجر الأسود باشد .

فرمود: شما میگوئید : نخست چشمه که بر زمین بجوشید آن چشمه ایست که در بیت المقدس است و دروغ میگوئید ، بلکه چشمه ایست که یوشع بن نون که بمعنی ماهی است در آن غسل کرد و این همان چشمه است که خضر عله السلام از آن بیاشامید و هیچکس از این چشمه نمی نوشد مگر اینکه زنده بماند ، عرض کرد: براستی بیاراستی سوگند با خداوند بخط هارون واملاء موسی بدینگونه رقم شده است .

فرمود: شما میگوئید : نخست درختی که بر روی زمین بروئید درخت زیتون است و دروغ گفتید ، بلکه درخت عجوه ایست که حضرت آدم با خودش از بهشت بیاورد عجوه يك نوع خرمائی است در مدینه که ممتاز است ، عرض کرد: بصدق فرمودی بخدای سوگند بخط هارون واملاء موسى علیهماالسلام بهمین طور وارد است .

وسه مسئله دیگر این است که برای این امت چند امام هستند که مردم را هدایت مینمایند و هر کسی خواهد با ایشان بستیزد وایشانرا مخذول گرداند نتواند وضرری از آن خذلان بایشان نرسد ؟ فرمود : دوازده تن هستند، عرض کرد: بصداقت سخن کردی قسم بخدای بخط هارون واملاء موسی سلام الله عليهما بدینگونه وارد شده است .

راقم حروف گوید : مقصود از ضرر رسانیدن نه زیان دنیائی و تن و جان است چه اغلب ائمه هدی سلام الله عليهم شهید و محبوس ومسموم ودچار آزار فراعنه

ص: 189

زمان خود بودند بلکه اجرای تکالیف و اوامر شرعيه وابلاغ احکام الهی و سنت رسالت پناهی میباشد که قصوری در آن نرفت از همه چیز خود گذشتند و جان و مال و اهل و عیال را در راه دین گذاشتند و از دین و ترویج و تقویت آن چشم بپوشیدند ومنافع دنیا و آخرت و بقای سرمدی و لقای ایزدی و ادراك رضوان إلهی را بخود اختصاص دادند و نعمات هردو کون ودرجات هر دو جهان را مالك شدند و تقسیمش را باختیار خود نهادند و قاسم نار و جنت و محبوب خاص حضرت احدیت گردیدند تمام منافع راه ایشان و مضار نصيبه معاندین و مخالفین ایشان گردید ، ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء .

بالجمله یهودی عرض کرد: پیغمبر شمارا از بهشت کجا منزل است ؟ فرمود : در برترین درجات و اشرف اما کن که جنات عدن باشد ، عرض کرد: سوگند با خدای براستی فرمودی هما نا بخط هارون واملاء موسی علیهماالسلام است ، عرض کرد: کدام کس با آنحضرت در منزل او نازل میشود ؟ فرمود : دوازده إمام، عرض کرد : بصداقت گفتی سوگند با خدای بخط هارون و املاء موسی علیهماالسلام بر این گونه وارد است .

راقم حروف گوید : تواند بود یکی از معانی این خبر این است که پیغمبر برحسب شئونات خاتمیت بر تمام آفریدگان برتر و درجه اش عالی تر است و این دوازده تن إمام هدی سلام الله عليهم که حافظ دین و آئین وشریعت خدائی ورسول خدای هستند چون در این امر که علت غائی تمام علل است پیرو آن حضرت هستند لاجرم هیچوقت از آنحضرت در هیچ مقام جدائی ندارند و بهر کجا باشد و بهر طریقت که توجه فرماید همان را پیشنهاد کنند و جدائی در میان ایشان امکان ندارد چنان است که نور از شمس جدائی جوید از این است که همه نور واحد و نفس واحده هستند .

یهودی عرض کرد : سؤال هفتم این است که وصی آنحضرت تا چند مدت بعد از آنحضرت زندگی مینماید : فرمود : سی سال، عرض کرد: میمیرد یا مقتول

ص: 190

می گردد ؟ فرمود : بلکه کشته خواهد شد ضربتی بر فرق او زنند که محاسن او بخون او رنگین شود ؛ ابن بابویه میفرماید : طرق دیگر برای این حدیث هست که در کتاب کمال الدین وتمام النعمة في اثبات الغيبة و كشف الحيرة رقم کرده ام .

و نیز در عیون اخبار از یحیی بن أبي القاسم از حضرت صادق از آباء گرامش از على علیهم السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود : امامان بعد از من دوازده تن هستند اول ایشان علي بن ابي طالب و آخر ایشان قائم است ، ایشان خلفای من و اوصیای من و اولیای من وحجتهای خدای بعد از من بر امت من هستند ، هر کس اقرار با یشان نماید مؤمن است و هر کس منکر ایشان گردد کافر است .

و هم در آن کتاب مسطور است که : أبو الحسن أحمد بن على بن ثابت دوالینی در مدينة السلام در سال سیصد و پنجاه و سوم ما را حديث نهاد و گفت : محمد بن فضل نحوی ما را حديث کرد و گفت : محمد بن علي بن عبدالصمد كوفي برای ما حديث نمود و گفت : حدیث نمود مارا علي بن عاصم از محمد بن علي بن موسی از پدرش علي ابن موسی بن جعفر از پدر بزرگوارش جعفر بن محمد از پدر بلند گوهرش محمد بن علي از پدرش علي بن الحسين از پدر گرامی سیرش حسین بن علي بن أبي طالب علیهم السلام حديث نمود که حسين علیه السلام فرمود که : بحضرت رسول صلی الله علیه و آله در آمدم و ابی بن کعب در حضور مبارکش مشرف بود .

آنحضرت با من فرمود: « مرحبا بك يا أبا عبدالله يازين السماوات والأرضين » ابی بن کعب عرض کرد: یا رسول الله چگونه أحدى غیر از توزینت آسمانها و زمینها است ؟ فرمود : ای ابی سوگند بآن کس که مرا بحق نبوت برانگیخت بدرستیکه حسین بن علي در آسمان بزرگتر از زمین است .

اوست که در یمین عرش خدای تعالی نوشته است : « حسین مصباح هدی وسفينة نجاة و إمام غیروهن و عز وفخر وعلم و ذخر وإن الله عز وجل ركب في صلبه نطفة طيبة مباركة زكية ولقد لقن دعوات ما يدعو بهن مخلوق إلا حشره الله تعالی معه و كان شفيعه في آخرته و فرج الله عنه کر به وقضا بها دينه ويسر أمره

ص: 191

وأوضح سبيله وقواه على عدوه ولم يهتك ستره.

حسین چراغ هدى ومصباح هدایت وسفینه نجات و کشتی سلامت و امامی است که خوار وضعیف نیست و این کلمه اشارت بآن است که تن بشهادت و هر گونه بلیت میدهد و قبول ذلت و فروتنی باهل غوایت نمی دهد چنانکه آنحضرت را از اباة ضيم می نویسند حتی مردم فرنگ و طبقات خارج از مذهب اسلام کتابها در حق آنحضرت و غیرت و دین داری آن حضرت و قبول شهادت فرمودن برای حفظ دین خدای و شریعت جدش محمد مصطفی صلی الله علیه و اله نوشته اند و در محامد اوصافش شرح داده اند .

بالجمله میفرماید : إمام حسین علیه السلام أصل عز وعين فخر ونفس علم و ذخیره نفیسه کونین است و خداوند تعالی در صلب مبارکش نطفه طیبه پاکیزه و پاك ومبارك و زکی و تابناك قرار داده است و این اشارت بائمه هدی علیهم السلام است که از صلب همایون این إمام والامقام علیهم السلام هستند ، و تلقین کرده است خدای تعالی دعواتی را بآن حضرت که هیچ مخلوقی باین دعاها خدای را نخواند جز آنکه خدای تعالی او را با حسين سلام الله عليه محشور فرماید و حسین در قیامت شفیع او باشد و هر گونه اندوهی که اورا باشد خداوند از وی بر گیرد ودین و قرض اورا ادا کند و امر او را آسان گرداند و راه او را روشن فرماید و او را بر دشمنش نیرومند سازد و پرده حشمت و عزت و آبروی او را چاك نسازد .

ابی بن کعب عرض کرد: یا رسول الله این دعوات چیست ؟ فرمود چون از نماز خود فراغت یافتی و هنوز نشسته باشی عرض کن : « اللّهُمَ اِنّی اَسئَلُکَ بِکَلِماتِکَ وَ مَعاقِدِ عَرشِکَ و سُکّانِ سَماواتِکَ وَ اَنبیآئِکَ وَ رُسُلِکَ اَن تَستَجیبَ لی فَقَد رَهَقَنی مِن اَمری عسر فَاَسئَلُکَ اَن تُصَلِیَ عَلی مُحَمَّدٍ وآل مُحَمَّد وَ اَن تَجعَل لی مِن اَمری یُسراً»

از این پیش باین دعای مبارك در موقع دیگر اشارت رفت ، و در بعضی نسخ بجای بکلماتك بملكات مسطور است ؛ بالجمله رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود : بدرستیکا خداوند تعالی أمر ترا آسان گرداند و شرح صدرت عنایت کند و در آن هنگام که از تن بیرون شدن گیرد ترا بشهادت به یگانگی خدا وأن لا إله إلا الله تلقین فرماید .

ص: 192

ابی بن کعب عرض کرد: یا رسول الله چیست این نطفه که در صلب حبيب من حسین است ؟ فرمود : « مثل هذه النطفة كمثل القمر وهی نطفة تبيين و بیان یکون من اتبعه رشیدا ومن ضل عنه هويا » حالت ومثل این نطفه مانند قمر است واین نطفه تبيين و بیان است یعنی مطالب حقه غامضه شرعیه را روشن و واضح می گرداند هر کسی متابعت او را نماید نعمت رشد و رشاد یابد و رشید باشد و هر کسی از وی مخالفت کند و از شناسائی او ومتابعت طريق مستقيم او گمراه گردد مخذول شود و در درکات نکبت و شقاوت فرود آید .

عرض کرد: نام او ودعای او چیست ؟ فرمود: نام او علي است و دعایش اینست : « يادائم یا دیموم ، يا حي يا قيوم ، يا كاشف الغم ، ويا فارج الهم، ويا باعث الرسل ويا صادق الوعد» هر کسی باین دعا خدای را بخواند او را با علي بن الحسين محشور فرماید وعلي بن الحسين او را بسوی بهشت برد .

ابی بن کعب عرض کرد: یا رسول الله آیا وی را خلفی و وصی باشد ؟ فرمود : آری او راست مواریث آسمانها و زمین ، عرض کرد: معنی مواریث آسمان و زمین چیست یارسول الله ؟ فرمود : حكم بحق و حکم بدیانت و تأويل احكام و بیان آنچه خواهد بود، عرض کرد: نام او چیست ؟ فرمود : نامش محمد است و فریشتگان آسمانها بوجود مبارکش انس دارند و در دعای خود عرض میکند : « اللَّهُمَّ إِنْ كَانَ عِنْدَكَ رِضْوَانٌ وَ وُدٌّ فَاغْفِرْ لِي وَ لِمَنْ تَبِعَنِي مِنْ إِخْوَانِي وَ شِيعَتِي وَ طَيِّبْ مَا فِي صُلْبِي»

بار خدایا اگر برای من در حضرت تو رضوانی و مودت و ودی هست مرا ومتابعان مرا از برادران و شیعیان مرا بیامرز و آنچه در صلب من است طيب و پاکیزه بگردان « فَرَکَّبَ اللَّهُ عَزَّ وَجَلَّ فِی صُلْبِهِ نُطْفَهً طَیِّبَهً مُبارِکَهً زَکِیَّهً » پس خداوند عز وجل در صلب مبارك از نطفه طيب ومبارك وز کی و پاك مرکب فرمود « وَ أَخْبَرَنِی جَبْرَئِیلُ عَلَیْهِ السَّلاَمُ أَنَّ اَللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ طَیَّبَ هَذِهِ اَلنُّطْفَهَ وَ سَمَّاهَا عِنْدَهُ جَعْفَراً وَ جَعَلَهُ هادِیا مَهْدِیّا، راضِیا مَرْضِیّا».

جبرئیل با من خبر داد که : خداوند عزوجل این نطفه شریفه را طيب

ص: 193

و پاکیزه و نیکو گردانید و نامش را در حضرت خودش جعفر گردانید و او را هدایت شده و راضی ومرضی ساخت ، وجعفر در دعای خود عرض میکند :

« یادان غير متوان يا أرحم الراحمين اجعل لشيعتي من النار وقاء و لهم عندك رضا و اغفر ذنوبهم و يسر أمورهم و اقض دیو نهم واستر عوراتهم وهب لهم الكبائر التي بينك وبينهم ، يامن لا يخاف الضيم ولا تأخذه سنة ولا نوم اجعل لي من كل غم فرجا» هر کس خدای را باین دعا بخواند خداوند او را روسفید باجعفر بن محمد محشور ببهشت فرستد « یا ابي إن الله تبارك و تعالی رکب على هذه النطفة نطفة زكية مباركة طيبة أنزل عليها الرحمة وسماها عنده موسی »

ای ابی بن کعب بدرستیكه خداوند تبارك و تعالی بر این نطفه شریفه نطفه زکیه مبارکه ترکیب نمود ورحمت را بر آن نازل فرمود و او را در حضرت خودش موسی نامید، ابی بن کعب عرض کرد: یارسول الله گویا این أئمه با هم متواصی گردند و تناسل جويند ووارث یکدیگر شوند و توصیف همدیگر را فرمایند یعنی بعضی از آنها دیگری را وصی خود گرداند و معرفی او را نماید ، فرمود : جبرئیل از جانب پروردگار عالمیان ایشان را برای من توصیف کرده است .

ابی بن کعب عرض کرد: آیا برای مؤسی دعائی هست که خدای را بآن بخواند که سوای دعاء پدران عظیم الشأنش باشد ؟ فرمود: بلی در دعای خود عرض میکند :

يا خالق الخلق و یا باسط الرزق وفالق الحب والنوى و بارى النسم ومحیی الموتی و مميت الأحياء ودائم الثبات ومخرج النبات افعل بي ما أنت أهله » هر کسی خدای را باین دعا بخواند خداوند تعالی حاجات او را برآورده فرماید و او را در روز قیامت باموسی بن جعفر برانگیزد.

«و إن الله عز وجل ركب في صلبه نطفة مباركة طيبة زكية رضية مرضية وسماها عنده عليا يكون رضا الله تعالى في خلقه في علمه وحكمه ويجعله حجة لشيعته يحتجون به يوم القيامة » وخداوند عز و جل در صلب موسی بن جعفر عليهماالسلام نطفه

ص: 194

مبارکه طيبه زکیه راضیه مرضیه ترکیب فرماید و او را در حضرت خودش علي نام کند و در حضرت پروردگار در خلق وعلم وحکم وحکمت پسندیده است و خدای اورا برای شیعیان آن حضرت حجت بگرداند تا او را در روز قیامت حجت خود بگردانند و او را دعائی است که خدای را بآن میخواند :

« اللَّهُمَّ أَعْطِنِی اَلْهُدَی وَ ثَبِّتْنِی عَلَیْهِ، وَ احْشُرْنی عَلَیْهِ امِنًا اَمْنَ مَنْ لا خوْفَ عَلَیْهِ وَ لا حُزْنَ وَ لا جَزَعَ اِنَّکَ اَهْلُ التَّقْوی وَ اَهْلُ الْمَغْفِرَةِ » و خداوند تعالی در صلب همایون علي بن موسی نطفه مبارکه طیبه زکیه رضیه مرضیه ترکیب دهد و او را در حضرت خودش محمد بن علي نامیده است و محمد بن علي را شفیع شیعت خودش ووارث علم جد خودش فرماید برای علامتی بین وحجتی ظاهر است .

چون متولد شود میگوید : « لا إله إلا الله محمد رسول الله صلی الله علیه و آله » و در دعای خود عرض میکند « یَا مَنْ لاَ شَبِیهَ لَهُ وَ لاَ مِثَالَ أَنْتَ اَللَّهُ الذی لاَ إِلَهَ إِلاَّ أَنْتَ وَ لاَ خَالِقَ إِلاَّ أَنْتَ تُفْنِی اَلْمَخْلُوقِینَ وَ تَبْقَی أَنْتَ حَلُمْتَ عَمَّنْ عَصَاکَ وَ فِی اَلْمَغْفِرَهِ رِضَاکَ »

هر کسی باین دعا خدای را بخواند محمد بن علي در روز قیامت شفیع او گردد و خداوند تعالی در صلب مبارك محمد بن علي نطفه تر کیب فرموده است که نه باغی ونه طاغی است ، نیکوکار نکو کردار طیب طاهر است خداوند تعالی او را در حضرت خود علي بن محمد نامیده است ، واندام مبارکش را بجامۂ سکینت و وقار بپوشانیده است و علوم و هرسری مکتوم را در وجود همایونش بودیعت نهاده است هر کسی او را ملاقات کند و بدل اندرش چیزی باشد او را از سر مکتوم او خبر دهد و او را از دشمن اوحذر دهد و بترساند ، و در دعای خودش عرض میکند :

« یا نُورُ یا بُرهانُ، یا مُنِیرُ یا مُبِینُ، یا رَبِّ اکْفِنی شَرَّ الشُّرورِ وَ آفاتِ الدُّهورِ، وَ أسئلُکَ النَّجاهَ یَومَ یُنفَخُ فی الصُّورِ » هر کسی باین دعا خدای را بخواند علي بن محمد شفيع او وقائد اوست بسوی بهشت .

و خداوند تعالی و تبارك در صلب مبارك علي بن محمد علیه السلام نطفه ترکیب کرده و او را در حضرت خودش حسن نامیده و او را نور بلاد خود و خلیفه در زمین خود وعز

ص: 195

امت جدش و راه نمای شیعیانش و شفیع ایشان در حضرت پروردگارش، و نقمت بر مخالفین خودش و محبت برای دوستانش و برهان از بهر کسانیکه اورا إمام خود گردانند گردانیده است .

در دعای خود عرض میکند : « يا عزيز العز في عزه یا عزیز اعز ني بعزك و ایدنی بنصرك وأبعد عنی همزات الشياطين وادفع عنى بدفعك وامنع عني بمنعك واجعلني من خيار خلقك يا واحد یا أحد یا فرد یا صمد » هر کسی خدایرا باین دعا بخواند خداوند عزوجل او را با وی محشور فرماید و او را از آتش نجات بخشد اگر چه مستوجب آتش باشد .

« و إن الله تبارك وتعالی رکب في صلب الحسن نطفة مباركة زكية طيبة طاهرة يرضى بها كل مؤمن ممن قد أخذالله تعالی میثاقه في الولاية و يكفر بها كل جاحد فهو إمام تقی نقیه بار رضي هاد مهدي يحكم بالعدل و يأمر به يصدق الله تعالى و يصدقه تعالى في قوله يخرج من تهامة حين تظهر الدلائل والعلامات وله كنوز لا ذهب ولا فضة خيول مطهمة ورجال مسومة ، يجمع الله تعالى له من أقاصى البلاد على عدة أهل بدر ثلاثمائة وثلاثة عشر رجلا معه صحيفة مختومة فيها عدد أصحابه بأسمائهم و أنسا بهم و بلدانهم وطبائعهم وخلاهم و کناهم کد ادون مجدون في طاعته »

میفرماید : و بدرستی که خداوند تبارك وتعالی در صلب حسن بن علي علیه السلام نطفه مبارکه زکیه طیبه طاهرة مطهره که خوشنود می شود بآن نطفه شریفه هر مؤمنی که خدای تعالی میثاق و پیمان او را در ولایت أخذ كرده ، و كافر می گردد بآن نطفه زکیه هر جاحدی و منکری یعنی هر مؤمنی مسرور وهر منکری کافر می گردد پس اوست إمام تقی نقی بار نیکو کار مرضى هادي مهدي ، بحكم عدل کار کند وجز بعدل أمر نفرماید ، خدای را تصدیق نماید ، و خداوند او را در آنچه کند تصدیق فرماید .

این إمام عالمیان از زمین تهامه بیرون آید و دلایل و علامات و براهین و آیات

ص: 196

إمامت و ولایت را ظاهر سازد و او را گنجها باشد که نه زر است و نه سیم مگر خيول تا بدار راهوار كامل العيار و مردان مردانه کارزار صداقت آثار که خداوند تعالی از بلاد بعیده بشماره جنگ آوران غزوۂ بدر که سیصد و سیزده تن مرد بودند برای آن حضرت فراهم فرماید ، با آن حضرت صحیفه مهر زده ایست که شمار یاران او بموجب اسامی و انساب و شهرهای ایشان وطبایع ایشان و شمایل و کنیتهای ایشان در آن صحیفه ثبت است .

و این أصحاب حقیقت مآب در راه خدمت آن حضرت و دین مبین مشقتها بر خود بر نهند و کوششها بنمایند و در طاعت او از هیچ گونه قبول رنج و صدمتی روی نتا بند و حتی الامکان جد و جهد نمایند، ابی بن کعب بعد از این کلمات معجز آیات از دلایل و علامات حضرت حجة الله تعالى على خلقه صاحب العصر والزمان عجل الله تعالی فرجه ونحن في عافية سؤال میکند و جواب می شنود ، إنشاء الله تعالی خداوند تعالی عمر و توفیق و صحت تن وعافیت اعضاء و قوت قوی عطا فرماید تا در ذیل احوال سعادت اشبال آنولی و گردش دهنده لیل و نهار و نگاهدارنده صغار وكبار مسطور آید ، بيده الخير وهو قدیر بما يشاء.

معلوم باد اینکه در این حدیث شریف وأدعيه ائمه هدی سلام الله عليهم که سخن بر نطف مبار که ایشان می گذشت نه آن است که این نطفه بمعنی و اسلوب و مایه سایر نطف مخلوق است که عبارت از آب مردی مرد است که از نخست خون بوده است و بعد بر حسب ترتیب و ترکیبات عدیده بدماغ وعروق بگردد و این آب معروف بمنی است شود، بلکه برای نطفه معانی دیگر نیز هست چنانکه در کتب لغات رسیده است .

نطفه بضم نون آب صافی زلال است خواه کم یا زیاد و آنچه در دلو باقی میماند و از این است حديث « الدُّنْیَا نُطْفَةٌ لَیْسَتْ بِثَوَابٍ لِلْمُؤْمِنِ» و در حدیث خوارج که أمير المؤمنين علیه السلام می فرماید : « مَصَارِعُهُمْ دُونَ اَلنُّطْفَهِ » اراده آب نهر را فرموده است وهي أفصح كناية عن الماء ، چنانکه در ذیل کلمات شریفه خبر مذکور نیز باز می نماید

ص: 197

« یرضی بها كل مؤمن و یکفر بها كل جاحد » و امثال آن ، پس میتوان گفت مقصود نور مبارك ائمه هدی سلام الله عليهم است که ایمان بآن و انکار از آن را چه ثمرات و خطرات است و این همان نور است که از اصلاب شامخه بارحام مطهره نازل شده است وحامل آن را از نورجبین میشناختند و چون ازوی بدیگری منتقل می شد آن نور از جبین او بجبين حامل دیگر نمایشگر میگشت .

وخلقت أئمه علیهم السلام را با دیگر کسان که نطفه ایشان « مِنْ ماءٍ دافِقٍ یَخْرُجُ مِنْ بَیْنِ الصُّلْبِ وَ التَّرائِبِ » و همچنین ترتیبات هفتگانه علقه و مضغه إلى آخرها قیاس نمیتوان کرد ، چنانکه حالات تولد ائمه و اطوار ایشان در حال جنین بودن تا متولد گشتن و پاکی و پاکیز کی ایشان از هر گونه آلایش نامطبوع ومعجزات در بطون أمهات وورود باین جهان بر این جمله شاهد و حاکم است ، وإنشاء الله تعالی بعد از این در مواقع آتیه ومواضع متناسبه مشروح خواهد شد بمنه تعالی و حسن توفيقه .

ص: 198

***

خلاق جهان و رزاق جهانیان و توفیق بخشای بندگان را سپاس بیکران و ستایش بی پایان که این بنده شرمنده قليل البضاعة كثير التقصير عباسقلی سپهر کاشانی وفقه الله تعالى لما يحب ويرضى در این عصر روز یکشنبه دوازدهم شهر ذي الحجه سال یکهزارسیصدوسی و دوم هجری نبوی صلی اله علیه و آله بفضل خدا و توجه ائمه هدی صلوات الله و سلامه عليهم أجمعين از تحریر جلد سوم کتاب أحوال سعادت منوال حضرت ثامن الأئمة و شفيع الأمة أمير الخافقين ولي النشاتین وکيل يوم الجزا حضرت إمامت رتبت علي بن موسی الرضا عليه وعلى آبائه وأبنائه آلاف التحية والثناء وشروع در جلد چهارم موفق گشت .

و از پیشگاه خداوند اعلى و توجه مصطفی واعانت مرتضی و ائمه هدی سلامه عليهم با كمال ضراعت و نیازمندی متمنی است که این کمتر بنده حقیر را چندان روز وروزی بخشد که رشته تحریر کتب احوال حضرات ائمه طاهرین را باین شرح و بسط و بطوری که رضای او و ایشان در آن است بسلسله تألیف و تحریر حالات سعادت مآب حضرت خاتم الأولياء ولی کارخانه کبریاء صاحب الأمر و الزمان خليفة الرحمن شريك القرآن مطيع البرهان عجل الله تعالی فرجه و سهل الله تعالی مخرجه واضاء الله تعالى منهجه و نحن في جمال عافية وظلال امنية متصل گرداند انه نعم المولى ونعم النصير و بالاجابة جدير .

ص: 199

بسم الله الرحمن الرحیم

و به نستعين

حمدا لك يا الله شكرا لك يا رحمن صلواة عليك يا رسول الله سلام الله عليكم یا ائمة الله تعالى في النشأتين رحمة الله عليكم يا أولياء الله تعالى في الدارين من الان إلى آخر الزمان ، همی گوید کمتر بنده عاصی و عاصی خاطی پرستنده خالق ماه و مهرمشیر افخم وزير تألیفات عباسقلی سپهر غفر ذنوبه و ستر عيوبه که بفضل خداوند متعال و توجه محمد و آل صلوات الله عليهم في الغدو والآصال در همین عصر روز یکشنبه دوازدهم شهر ذي الحجة الحرام سال یکهزار و سیصد و سی و دوم هجری نبوي على هاجرها آلاف الصلاة والتسليم که از نگارش جلد سوم حالات حضرت ولایت آیت علی بن موسی الرضا سلام الله عليها فراغت یافت بنگارش جلد چهارم حالات آنحضرت بدایت نمود و توفيق اتمام این مجلد وسایر مجلدات احوال شرافت اشتمال أئمه طاهرین وحجة الله تعالى على الخلايق أجمعين صاحب الأمر علیهم السلام را از حضرت احدیت مسئلت می نماید .

بیان احضار نمودن دامون بن هارون الرشید حضرت امام رضا علیه السلام را بخراسان

از این پیش در خاتمه جلد سوم این کتاب مستطاب در ذیل حوادث سال دویستم هجری اشارت رفت که : مأمون الرشید رجاء بن أبي الضحاك و فرناس خادم را در طلب حضرت امام رضا عليه السلام بفرستاد ، ووعده نهادیم که شرح و تفصيل

ص: 200

آنرا در مجلد چهارم معروض بداریم و اکنون بتوفیق خداوند علیم و تأييد إمام أنام عليه السلام بوعده خویش وفا کنیم.

در کتاب فصول المهمه ، وکشف الغمه ، ومقاتل الطالبيين، و بحار الأنوار و نور الابصار ، وأمالی صدوق ، وخرایج وجرائح، وأمالی طوسی، وخصال وتذكره ابن جوزی، ومطالب السؤول، وتذكرة الأئمه، وجلاء العيون، وأصول كافي ، و شرح شافيه ، و اعلام الوری، و ينابيع المودة، و تظلم الزهراء وجنات الخلود، وتوحید صدوق، و ارشاد مفید ، وابن شهر آشوب، وفوحات القدس ورياض الشهداء، وروضة الشهداء، وعمدة الطالب، ومدينة المعاجيز، ورياض الأحزان وعين الحيوة، ورجال کشی، وتعليقات الرجال ، ونقدالرجال ، ورجال أبی علي وعيون أخبار ، و اغاني ، ومجالس المؤمنين، وزبدة التصانيف ، و نزهة القلوب و تحفة المجالس، وزينة المجالس، وبحر الجواهر، وزبدة المعارف، واحتجاج طبرسی وابن خلکان، ومهج الدعوات ، و مصباح کفعمى، وتحفة الزائر، و عقد الفريد ومعجم البلدان، وأنوار نعمانیه ، و بعضی ادعيه مختلفه ، ومروج الذهب، وطبری و ابن أثیر، و ابن خلدون، وفوات الوفيات ، و مختصر الدول ، وأخبار الأول و تحفة الناظرين ، و تاريخ الخميس، و نزهة الجليس، و روضة المناظر وزهر الآداب، و ثمرات الأوراق، وتاهيل الغريب ، واعلام الناس، واکرام الناس وروضة الصفا ، وحبيب السير، و تاریخ الخلفا ، وسالنامه ها ، و تاریخ نگارستان و تاریخ سیستان، و گنج دانش وغير ذلك مرقوم شده است که : بعد از آنکه حسن بن سهل چنانکه سبقت نگارش گرفت بمداین رفت و اهل بغداد عمال او را از شهر بیرون کردند و منصور بن مهدی را بامارت خود بنشاندند .

حسن بن سهل بیمناك شده بواسط برفت ومحاربات عدیده در میان او و أهل بغداد بگذشت، و این اخبار وحشت آثار پیاپی بمرو همی رسید و فضل بن سهل ذو الریاستين آنچه از سوء تدبیر برادرش روی میداد بالصراحة بعرض مأمون نمیرسانيد لكن همی گفتی در بلاد عرب علوی بداعيه خلافت خروج نموده است

ص: 201

و اگر با تدابیر وافیه این آتش افروخته را خاموش نسازند و این مهم خطیر را چاره پذیر نگردند هر چه زودتر در اركان خلافت ومملكت اختلالی عظیم روی میدهد که از زوال خلافت تهدید مینماید .

و چنانکه بعضی نوشته اند : در آن اوقات بروز فتنه و فساد بعضی سادات بطمع خلافت افتادند و رایت مخالفت برافراشتند چون این خبر بمأمون پیوست بافضل بن سهل ذوالریاستین وزیر خود بخلوت نشست و باب مشورت برگشود و در اصلاح این امر خطير ومهم پرخطر سخن بسیار آورد .

و بقولی سبب طلب کردن مأمون آنحضرت را از مرو بخراسان این بود که آن حضرت بعد از وفات پدر بزرگوارش موسی بن جعفر علیهماالسلام چنانکه مسطور گردید تا چهار سال در سرای خود بنشسته شیعیان را بار نداد و اظهار إمامت نفرمود مگر معدودی با بعضی از شیعیان خاص که محرم بودند پوشیده اظهار میفرمود، و پس از چهار سال در بر گشود و بر مسند إمامت بنشسته آشکارا در اظهار معجزات و کرامات و ارشاد شیعیان و نشر حقایق و معارف مساعی مشکوره معمول میفرمود چندانکه جمعی از شیعیان بر آنحضرت بيمناك شدند .

و از جمله ایشان محمد بن سنان عرض کرد: توخودرا بامر امامت مشهور فرموده و در مجلس پدر بزرگوارت بنشسته و علانیه اظهار امامت میفرمائی با اینکه از شمشیر هارون خون میچکد فرمود : بجرأت انداخت مرا قول رسول خدای صلی الله علیه و آله که : اگر أبوجهل يك موی از سر من کم کند من پیغمبر نیستم ، من نیز می گویم : اگر هارون موئی از سر من بردارد گواه باشید که من إمام نیستم.

راقم حروف گوید: در این خبر چون تأمل شود درجه علم إمام علیه السلام بمغیبات وما یکون آشکار آید ، اما چون آنحضرت را بمرو احضار میکند چنانکه درهمین فصول آتیه مذکور خواهد شد با أهل وعیال خود وداع بازپسین میفرماید و از شهادت خود خبر میدهد .

بالجمله بطوری که سابقا نگاشته شد پاره مفسدین این خبر را بهارون بردند

ص: 202

وجوابهای او را بشنیدند ، و بعد از مرگ هارون و خلافت پسرش محمد أمين و مناقشت میان أمين ومأمون و بر فراز منبر رفتن أمين ولعن کردن بر مأمون وانداختن نام او را بواسطه نامه غدر آمیز با مین از خطبه و سکه و فرستادن علي بن عیسی بن ماهان را بالشكری عظیم برای گرفتن و محبوس و مقید ساختن مأمون و فرستادن او را بدار الخلافه تا آخر حکایات مسطوره ، وقتل أمين و نصب مأمون و اتفاق ممالك بخليفتی او ونصب کردن حضرت امام رضا علیه السلام را بولایت عهد ، یکی روزی با ریان بن صلت در مقامی خلوت گفت : مردم در این امر چه میگویند ؟

گفت : می گویند : این کار از تدابیر فضل بن سهل بود که وزارت تو را دارد گفت : ای ریان کسی میتواند بخلیفه که امر او مضبوط و مستقیم و محکم شده باشد و کشور و لشكر باطاعت وانقياد او گردن نهاده باشند و کار سلطنت و خلافتش در نهایت انتظام و استحکام باشد بگوید : سلطنت و دولتی را که با مشقت بسیار و خون جگر بدست آورده بدست خود از دست خود بدر کن ؟!

و تو خود میدانی ملک عقیم است و پدر و برادر وعم وخال نمی شناسد و پدر چشم از فرزندش می پوشد و برادر از برادر نمی گذرد و اغماضی در کار ندارد چگونه چنین امری را از سلسله خود بیرون کند و بقول یکتن بسلسلۂ که عداوت و طغیان ایشان با او روشن تر از خورشید آسمان است انتقال دهد ، هیچ آدمی عاقل چنین کند و جز مردی گول و ابله دچار چنین فریب و نیرنگ می شود .

گفتم : ای أمیر چنان است که فرمودی هیچکس را یارای اینگونه تکلیف وجرأت اینگونه تصویب نباشد، آنگاه مأمون گفت : سوگند با خدای نه چنان که مردمان را بتصور آمده است بلکه باعث این امر این بود که برادرم محمد مخدوع مرا ببغداد احظار کرد من پذیرفتار نشدم و عذر بیاوردم سپاهی گران بسرداری علي بن عیسی بن ماهان بگرفتاری و بکند وزنجیر کشیدن من مقرر ساخته بود .

چون مرا این خبر رسید در آن اوقات هرثمة بن أعين را بطرف کرمان و سیستان ونواحی آن سامان مأمور کرده بودم و شکستی آشکارا در سپاه او راه یافته با حالتی

ص: 203

سخت ناخجسته و نا پسند باز گردیده بود، کار من نیز از این روی در آن سرزم تباهی گرفته ، از جانب دیگر نیز صاحب سریر خروج نموده يك سمت خراسان بخطه تصرف در آورده بود و استيلائی عظیم او را دست داد ، و این جمله فساد بجمله در يك هفته اتفاق افتاده بود .

و چون خبر آمدن علي بن عیسی را بشنیدم تاب مقاومت با او را با خود ندیدم ومالی و بضاعتی هم نداشتم که در تدارك لشكر بکار بندم و آن لشکری هم که با خود داشتم بی بضاعت و تدارك بودند و از وجنات حال ایشان حالت جبن و نفاق محسوب می گشت ، گاهی با خویشتن اندیشیدن گرفتم که گریختن گیرم و بپادشاه کابل پناهنده شوم ، گاهی با خود میگفتم : شاه کابل کافر است چون بدو شوم برادرم اورا بزور تطمیع کند و مرا از دست او می گیرد.

باری چون از همه سوی در رستگاری را بر خود بسته و قوه فکریه در پهنه پند خسته دیدم چاره در اصلاح کار خود ندیدم جز اینکه بپادشاه حقیقی متوسل شوم و توکل کنم و با او پیمان نهم که اگر این دولت بمن رسید و در امور من گشایشی پدید آید حق را بمن له الحق برگردانم .

ریان میگوید : در این حال مأمون باطاق کوچکی اشارت کرد و گفت فرمان دادم این اطاق را جاروب و پاکیزه نمودند و بعد از آن غسل توبه بجای آوردم و جامه سفید بر تن بیار استم و نمازی بچهار رکعت بگذاشتم و هر چه از قرآن در برداشتم بخواندم و فراوان دعا بنمودم و بسیار بگریستم و تضرع نمودم ودر حضر یزدان بصداقت نیت پیمان استوار نمودم که اگر خدای این امر را بجائی برس ودشمنان مرا مضمحل سازد و برایشانم نیرو بخشد من این امر را بصاحبش بازگذارم چنانکه خدای باز گذاشته .

و بروایتی مأمون گفت : بعد از این عجزو تضرع وعهد وزاری خواب دیده و فرو گرفت و بخواب اندر فاطمه زهراء سلام الله عليها را دیدم بیامد و مرا بخو و فرمود: ای عبدالله بعهد خود وفا خواهی کرد ؟ عرض کردم : بلى ، فرمود

ص: 204

با فرزندم علي آنچه لازمه محبت و اخلاص و خدمت گذاری است بجای خواهی آورد؟ گفتم : بلى ، فرمود : برخیز که امر بر تو قرار گرفت .

هنوز در خواب و مکالمه با آن حضرت بودم که در خلوت را بکوبیدند چنانکه از بانگ آن بیدار شدم وسخت بترسیدم ، مبادا سپاه خودم باشند که گرداگرد قصر مرا گرفته بودند و بی آزرمی مینمودند و سنگ همی افکندند و دشنام میدادند و میگفتند : يامارا وجیبه و وظیفه بده یا تو را گرفته بمحمد أمین میسپاریم.

لاجرم سخت بیندیشیدم که مبادا ایشان قصر را فرو گرفته و بگرفتن من بیامده اند ، بعد از دهشت بسیار بدق الباب نگران شدم که وزیرم فضل میگوید : البشارة يا أمير ، گفتم : بشارت چیست ؟ گفت : علي بن عیسی کشته و لشکریانش پراکنده شدند و طاهر وهرثمه روی ببغداد نهادند .

اینوقت بیرون آمدم و کارم قوت گرفت و روز تا روز بر شوکت و قدرتم افزوده گشت تا أمين بقتل رسید و با صاحب سریر نیز کار بصلح افکندم و او را چیزی بدادم تا قانع شد و بازگشت وامر من استوار گردید چون خدا و فاطمه زهراء بعهد خود وفا کردند من نیز خواستم بآن عهد که با ایشان بر نهادم وفا نمایم و هیچکس را از علي بن موسی سزاوارتر نیافتم از این روی او را طلب کردم و باعزاز و اکرام بخراسان در آوردم تا خلافت را بدو گذارم وجانب عزلت سپارم .

چون چنانکه اصرار کردم پذیرفتار نشد و تا مدت دو ماه این مخاطبات ومكالمات بطور کامل در میانه روی داد و بهیچوجه قبول نفرمود آخرالامر باین قسم که می بینی منتهی گردید، باعث این امر این است که بشنیدی دیگر هر کسی هر چه گوید محل اعتنا و قبول مشمار .

راقم حروف گوید : چون در ترتیب این خبر نظر شود چندان انتظام ندارد و اگر مأمون را آن عهد و پیمان که با خدای بنهاد و بعرض زهرا رسانید صحیح باشد چگونه در مقام شهادت حضرت رضا سلام الله عليهما برمیآید با آنکه آن حضرت قبول خلافت نفرمود و بعد از آنکه باصرار بلکه تهدید قبول ولایت عهد فرمود

ص: 205

در آنکار نیز مشروط گردانید که در هیچ امر و نهی اندر نشود و در گوشه انزوای خود بگذراند .

با این حال مأمون را چه بایست که در صدد آزار آنحضرت برآید با اینکه تا خودش زنده است خلافت با خود اوست پس از وی چه باکی داشت که با آن عهد و پیمان که با خدای نموده و در عالم خواب بعرض زهرا سلام الله عليها رسانیده آنحضرت بر مسند خلافت حقه خود بنشیند و فلان پسر او ننشیند ومأمون در عذاب و نکال خداوندی دچار نشود .

و اگر صحت نداشت و با خدای ودختر پیغمبر خدای بدروغ پیمان می نهاد چگونه قبول مسئولش را میفرمودند چه مكنون خاطر او در حضرت خدا و زهراء مجهول نبود چنانکه اخبار دیگر که در این معنی وارد است مؤید این مطلب است .

در عیون از عبيدالله بن عبدالله بن طاهر مروی است که چون مأمون در کار خود با وزیر خود فضل بن سهل مشورت نمود فضل او را ترغیب و تحریص فراوان کرد که بخدا و رسول خدا صلی الله علیه و آله بصله رحم تقرب بجوی و برای علي بن موسی الرضا سلام الله عليهما بيعت بگیر تا آن رنج و کدورتی که در دل بني فاطمه از ظلم وجفاها و قتلهای هارون الرشید نسبت با یشان روی داده و هرگز از دل ایشان بیرون شدن ندارد محو گردد و اسباب دلجوئی ایشان شود ، لاجرم مأمون این سخن را پسندیده داشت ورجاء بن أبي الضحاك وياسر خادم را روانه مدینه ساخت تا محمد بن جعفر صادق وعلي بن موسى الرضا علیهم السلام را نزد مأمون بیاورند.

شیخ صدوق علیه الرحمه میفرماید که : جماعتی از محدثین را عقیدت بر آن رفته است که طلب نمودن إمام رضا علیه السلام را بخراسان و تفویض ولایت عهد را بآن حضرت باشارت واصرار فضل بن سهل بوده است .

و از جمله ایشان که اصراری در صحت این خبر دارند أبو علي حسين بن أحمد اسلامی است که در کتابی که در اخبار خراسان رقم کرده است می گوید : پسر سهل فضل وزیر مأمون بود و امور مملکت مأمون بسر انگشت تدابير خسروی میگذشت و از

ص: 206

نخست در کیش گبر روزگار میگذاشت و بدست یحیی بن خالد برمکی بحليه اسلام محلی گشت و بصحبت یحیی نایل شد ، و بقولی چنانکه از پیش در ذیل أحوال برامکه در جلد اول این کتاب بیاوردیم : سهل پدر فضل بدست مهدي عباسی اسلام آورد وفضل را یحیی بن خالد برای خدمت مأمون برگزید و در آخرکار بتقلب تغلب جست و در امور مملکت استقلال یافت و چون امیر سیف و قلم ووزیر کشور ولشکر بود او را ذوالرياستين لقب دادند .

چون مأمون بکوشش او بر سریر خلافت جای گرفت فضل بن سهل یکی روز با یکی از ندیمان خویش بصحبت اندر بود در گذران صحبت و مکالمت گفت : کار من با أبو مسلم مروزی چه جدائی دارد ؟ ندیم گفت : أبومسلم أمر مهم خلافت را از قبیله بقبیله دیگر گردانید و تو از برادری با برادری گردانیدی پس در میان تو وأبو مسلم فرقی عظیم است .

فضل بجوش غیرت خروش گرفت و گفت : من نیز از قبیله بقبيله بازمیگردانم از آن پس بخدمت مأمون شد و چندان بمرغبات سخن راند و تحريك و تحریص نمود و از محاسن و محامد و فواید و نتایج حسنه و عواید جمیله دینویه و اخرویه و خوشنودی خدا و رسولخدا و گروه مسلمانان و نيك نامی هر دو جهان برشمرد تا گاهی که مأمون حضرت علي بن موسى الرضا علیهم السلام را طلب کرده اورا ولیعهد نمود و بیعت برادرش مؤتمن را ساقط نمود و دختر خودرا بآن حضرت داده و سکه وخطبه را بنامی نام مبارکش مزین گردانید .

و نیز سبب احضار مأمون آن حضرت را چنان دانسته اند که : بعد از آنکه آنحضرت در طلب باران بیرون شد و حمید بن مهران حاجب مأمون پاره سخنان که مذکور خواهد شد بمأمون بگفت ومأمون را از زوال خلافت بترسانید و جوابی چند بحمید بداد از آنگونه جواب معلوم میشود که باطن مأمون از بدایت امر نسبت بآنحضرت چه بود وطلب کردن و تقدیم ولایت عهد نمودن بغیر از مکر و تزویر و قصد سوء نبود چنانکه در جواب گفت :

ص: 207

چون این مرد یعنی امام رضا علیه السلام در مدینه از بهر خود بامامت خود وارشاد خلایق دعوت مینمود و از ما دور ومستور بود و ما را از حال او اطلاعی کافی نبود و از کلیات و جزئیات امورش بی خبر بودیم از این دوی خواستیم او را ولیعهد خود سازیم تا دعوت او بسوی ما باشد و در قبول ولایت عهد بملك و خلافت ما معترف گردد و آنانکه بدو مفتون بودند بدانند که در آنچه در امر خلافت و امامت دعوی مینمود در کم و زیاد آن دخالت و حق دعوت برای خود ندارد و امر خلافت اختصاص بما دارد و او را وقعی نیست .

و بيمناك بودیم که اگر او را بحالت خود و دعوتی که از بهر خود می نمود بجای گذاریم لطمه بر ما فرود آورد که از چاره اش بیچاره مانیم و رخنه در ملك و خلافت ما اندازد که از سد ش عاجز شویم.

و اکنون آنچه باید با او بجای بیاوریم آوردیم و بخطا رفتیم در کار او بآنچه بخطا رفتیم و در آن تنويه مشرف بهلاك شديم ، و این سخنار آن گفت که مأمون گمان کرد از آن تدبیر و تزویر و تقديم ولایتی عهدی که خواهد نمود مردمان را معلوم خواهد شد که آنحضرت در طلب ریاست دنیامی کوشیده و چون دریافت ساکت گشت ، ونیز در مناظرات علمای ادیان مختلفه آن حضرت مغلوب خواهد شد و نور إلهی خاموش می گردد و يك باره عقاید مردمان سست میشود و آن حضرت از مقامات عاليه و تصوراتی که جهانیان در حقش دارند ساقط خواهد شد .

أما نتیجه بعکس بخشید وروز تا روز بر جلالت قدر وعظمت نور خدائی وولی کبریائی افزوده و مأمون مأیوس و پشیمان ومنكوس و افسرده خاطر گشت و گفت : از این پس تھاون و سست گیری در کار او جایز نیست لكن ما محتاج هستیم که اندك اندك از در جات او فرود آوریم و مقامش را پست گردانیم تا نزد رعیت وعموم بریت بصورت کسی متصور آید که مستحق این امر نیست و از آن پس در قلع ماده بلای او تدبيرات وافيه بنمائیم.

و از این بود که مأمون بهر تدبیری که او را میسر بود کوششها می نمود تامگر

ص: 208

در اذيال حشمت و حرمت و استار عظمت و ابهت آن بر گزیده ایزد متعال و فخر سلسله عبد مناف رخنه اندازد و ممکن نشد تا در صدد شهادت آنحضرت بر آمد و آنچه مذکور شد در مقام خودش مشروح میشود ، صاحب ریاض الشهادة میفرماید : در نظر مؤلف میرسد قوی ترین اقوال همین است ، و بعضی دلایل دیگر مذکورمیدارد که در جای خود مسطور میشود .

صاحب روضة الصفا از اکابر مؤرخين أهل سنت و جماعت می نویسد ، چون باستيلاء حسن بن سهل اطراف یمن وحجاز پر آشوب شد و در هر کنجی علویان خروج کردند فضل بن سهل أخباری را که با برادرش تعلق داشت با مأمون نمی گفت أما میگفت که در هر شهری شخصی از اولاد علي ادعای خلافت میکند و مردم متابعت ایشان کرده هرج و مرج بديار عرب راه یافته تدبیر این فتنه را باید کرد پیش از اینکه کار از دست برود.

بعداز تقديم أمر مشاورت رایها بر آن قرار گرفت که مأمون شخصی را از اجله سادات که بعلم و دانش و زهد و ورع سرآمد آفرینش باشد ولیعهد گرداند تا علويان بقدم تسليم و اذعان پیش آمده دیگر تهییج فتنه ننمایند(1)

بعداز تأمل و تدبر قرعه اختیار بر امام عالی مقدار علي بن موسى الرضا علیهماالسلام افتاد که ادانی و اقاصي بفضیلت او اعتراف داشته واقارب واجانب در بزرگی و سیادت

ص: 209


1- مؤید این گفته ، نام و لقبی است که برای حضرت علی بن موسی صلوات الله عليه انتخاب کرده و او را بعنوان الرضا شهرت دادند ، زیرا سادات علوی هر روز در گوشه و کنار اقطار اسلامی شورش کرده و مردم را با شعار الرضا من آل محمد بانقلاب و شورش وادار میکردند . میگفتند : ماقیام میکنیم و خلافت را از دست متغلبان بنی عباس خارج کرده و آنرا بدست کسی میسپاریم که مورد رضایت آل محمد باشد و آل محمد که صاحبان حق اصلی خلافت اند مجتمعا به خلافت او تسلیم شوند ، وچون حضرت رضا عليه السلام از همه جهت مورد توجه علویان بود اطرافیان مأمون او را انتخاب کردند تا بهانه را از دست دیگران بگیرند .

او سخن نداشتند ، ولذا در سنه مأتین مأمون خال خود رجاء بن أبي الضحاك و دیگری از مخصوصان خودرا که هر دو بفصاحت بیان وطلاقت لسان از نوادر دوران بودند در طلب إمام رضا علیه السلام بمدینه فرستاد و روایاتی که در اغلب کتب در این باب وارد است قريب المأخذ است .

بیان مکاتبات ھارون الرشید در طلب آنحضرت وحرکت فرمودن از مدینه

در ینابیع المودة ودیگر کتب مسطور است که : چون مأمون در اندیشه آن شد که بدستیاری بیعت کردن با علي بن موسی الرضا صلوات الله عليهما بخدای تعالی ورسول خدا صلی الله علیه و آله تقرب جوید از شهر مرو که در این هنگام تخت گاه خلافت وسلطنت او بود خال خود رجاء بن أبي الضحاك وفرناس خادم و یاسر خادم و شخصی را که اورا جلودی میخواندند و نام او در طی مجلد سابق مذکور است بخدمت آنحضرت بمدينه طیبه گسیل داشت و بحضرتش نامه بعرض رسانید و قدوم مبارکش را بمرو خواستار شد .

آنحضرت بعلل عديده متمسك گردید ، ومأمون یکسره بتكرار مكاتبه و استدعا پرداخت تا امام رضا علیه السلام را آشکار نمود که از آن حضرت دست باز نمی دارد لاجرم حرکت از مدينه طيبه را ناچار گشت ، وبروایتی مأمون در طلب محمد بن جعفر صادق و إمام رضا عليهماالسلام و بقولی جماعتی از آل أبي طالب را از مدينه طيبه نزديك خود بخواند و حضرت رضا علي بن موسی علیه السلام در میان ایشان بود و متولی احضار کسی بود که معروف بجلودی بود .

بالجمله چنانکه در بحار وعيون واغلب كتب أخبار مسطور است از محول سجستانی مروی است که : چون برید برای بردن إمام رضا علیه السلام بجانب خراسان

ص: 210

بیامد من در مدینه طيبه بودم پس إمام علیه السلام بمسجد رسول خدای صلی الله علیه و آله بيامد تا با جدش وداع فرماید و کرارا وداع نمود و در هر نوبتی که وداع فرمودی بقبر مطهر بازگشتی وصدا بگریه و ناله بر کشیدی.

من بحضرتش نزديك شدم و سلام کردم و جواب سلام مرا بفرمود ، پس به تهنیت آن حضرت زبان گشودم فرمود : « زدنی فاني أخرج من جوار جدي فأموت في غربة و ادفن في جنب هارون » مرا بر زیادت بگوی همانا مرا از جوار جدم صلی الله علیه و آله بیرون میبرند و از آن پس در زمین غربت میمیرم ودر کنار هارون مدفون می شوم .

میگوید : من از همان راه که آنحضرت تشریف فرمامیشد متابعت کردم تا گاهی که در طوس وفات کرده پهلوی قبر هارون مدفون شد ، مقصود آن حضرت از آن کلمه این بود که مرا در سفریکه از جوار جدم دور و در کنار قبر شریر ترین خلق الله مدفون می شوم تهنیت میگوئی !

و از امية بن علي مروی است که گفت : در آن اوان و سالی که حضرت أبي الحسن عليه السلام حج می نهاد و از آنجا روی بخراسان نهاد در خدمت آن حضرت در مکه معظمه بودم و فرزند ارجمندش أبو جعفر علیه السلام با آنحضرت بود و أبو الحسن سلام الله عليه با خانه خدای وداع میفرمود ، وچون طواف خودرا بگذاشت بجانب مقام عدول فرمود و در آنجا نماز بگذاشت ، وأبو جعفر إمام محمد تقي علیه السلام بردوش موفق غلام بود و موفق آن حضرت را طواف میداد .

چون بحجر إسماعيل رسيد أبو جعفر فرود آمد و در آنجا بنشست و بدعا پرداخت و بسیار طول داد ، موفق عرض کرد: فدایت بگردم برخیز ، فرمود : « مَا أُرِیدُ أَنْ أَبْرَحَ مِنْ مَكَانِی هَذَا إِلَّا أَنْ یَشَاءَ الله » نمیخواهم از این مکان جای بگردانم تاوقتیکه خدای بخواهد ، و در دیدار مبارکش نشان اندوه نمودار شد .

موفق چون این حال را بديد بحضرت امام رضا سلام الله علیه بیامد و عرض کرد: فدایت شوم أبو جعفر علیه السلام در حجر إسماعيل نشسته است و بر نمی خیزد ، إمام رضا علیه السلام برخاست و نزد أبو جعفر علیه السلام بیامد و فرمود: ای حبیب من بر خیز ، عرض کرد:

ص: 211

نمیخواهم از این مکان مفارقت کنم ، فرمود : بلی' یاحبیبی نه چنین است ای حبیب من یعنی برخیز ، عرض کرد : چگونه برخیزم با اینکه با خانه کعبه وداعی فرمودی که دیگر بسوی آن بازگشت نمیفرمایی و گریان شد فرمود : برخیز ای حبیب من ، إمام محمد تقی برای امتثال امر پدر بزرگوارش برخاست وروانه شد

از وشاء روایت کرده اند که گفت : حضرت امام رضا صلى الله عليه وسلم فرمود : « إني حيث أرادوا الخروج بي من المدينة جمعت عيالي فأمرتهم أن يبكوا على حتى أسمع بكائهم ثم فرقت فيهم اثنى عشر ألف دينار ثم قلت لهم أما إنى لا أرجع إلى عيالي أبداً» چون خواستند مرا از مدینه بیرون آورند أهل وعيال خویشتن را انجمن کردم و ایشان را فرمان دادم تا بر من گریستن گیرند چنانکه صدای زاری ایشان را بشنوم و خبر شهادت خودرا با آنها در میان آوردم و دوازده هزار دینار طلا در میان ایشان قسمت نمودم و از آن پس با ایشان گفتم : أما من هيچوقت بسوی عیالم باز نمی گردم .

ودرمدينةالمعاجيز در دنباله این خبر می نویسد : « ثم أخذت أباجعفر فأدخلت یده و وضعت يده على حافة القبر و الصقته به و استحفظته برسول الله صلى الله عليه وسلم ، فالتفت أبوجعفر فقال : بأبي أنت و أمتي والله تذهب إلى هامة »

پس از آن أبوجعفر علیه السلام را برگرفتم و دستش را داخل ضریح کردم و دست او را بر حافه قبر گذاشتم و بآتش بچسبانیدم و در حفظ و حراست رسولخدایش بگذاشتم پس از آن أبوجعفر روی آورده گفت : پدرم و مادرم فدای تو باد سوگند با خدای بهامه و گزنده وشریری میروی

« وأمرت جميع وكلائى وحشمى له بالسمع والطاعة وترك مخالفته و المصير إليه عند وفاتي وعرفتهم أنه القيم مقامي » تمامت وکلا وحشم وخدم خودرا فراهم کردم که در خدمت او گوش بفرمان و اوامر و نواهی اورا مطيع ومنقاد باشند و قدمی بمخالفتش بر ندارند و چون از مرگ من خبر یافتند بخدمت او روی سپارند یعنی او را إمام واجب الطاعه شمارند و ایشان را باز نمودم که أبوجعفر قایم مقام من است .

ص: 212

معلوم باد اینکه إمام محمد تقی در خدمت پدر بزرگوارش إمام رضا علیه السلام از روی ادب عرض میکند : پدرم و مادرم فدای تو باد. نظر باصطلاح است که در السنه عرب یا غیر از عرب متداول است کنایه از آن است که حق عظمت مقام و جلالت حقوق تو این است که پدر و مادرم قربانی تو شوند .

و در سنه احضار مأمون إمام رضا علیه السلام را بخراسان اختلاف نموده اند، در تاریخ الخلفاء می گوید: در سال دویست و یکم هجری مأمون برادرش مؤتمن را از ولایت عهد خلع نمود و ولایت عهد را پس از خودش باعلي بن الكاظم بن جعفر صادق تفویض کرد، و در اغلب روایات معتبره حرکت چنانکه سبقت نگارش گرفت در سال دویستم هجري نبوي صلی الله علیه و آله بود چنانکه مسطور میشود .

بیان حرکت فرمودن امام رضا علیه السلام از مدینه بخراسان

چون إمام رضا علیه السلام از وداع كعبه معظمه وأهل بیت طاهرین خود بپرداخت و در کار حضرت إمام محمد تقی علیه السلام که در این وقت هفت سال از سنين عمر مبارکش بپایان رفته بود لوازم توصیه و دستورالعمل را بجای آورد یکباره از راه عدم چاره از مدینه جد بزرگوارش آواره شد و راه خراسان پیش گرفت .

کلینی علیه الرحمه در کافی می نویسد : بعد از آنکه مأمون مکرر بآنحضرت نوشت و قدومش را بمرو خواستار شد ، و آن حضرت تعلل ورزید و آخرالامر بدانست در امتثال امر مأمون گریزی نیست از مدینه بیرون شد و اینوقت حضرت أبی جعفر عليه السلام هفت ساله بود ، مکتوب مأمون بآنحضرت رسید که از راه جبل و قم طی مسافت مفرهای بلکه از طریق بصره و اهواز و فارس طی طریق فرمای.

ص: 213

در بحار و عیون أخبار از حسين بن عبدالله مروی است که أبو الحسن صائغ ازعم خودش با من حديث کرد و گفت : در رکاب مبارك إمام رضا علیه السلام روی بسوی خراسان نهادم و از آن حضرت اجازت طلب کردم که رجاء بن أبی ضحاك را که آن حضرت بخراسان میبرد بقتل رسانم از این کار نهی فرمود و گفت : « تُرِیدُ أَنْ تَقْتُلَ نَفْساً مُؤْمِنَةً بِنَفْسٍ كَافِرَةٍ » میخواهی نفس مؤمنی را بواسطه نفس کافری بقتل برسانی .

و از این کلام دو معنی استنباط می شود : یکی اینکه میخواهد بفرماید اگر تو این کافر را بقتل رسانی اسباب قتل من میشوی ، یا اینکه میخواهی بواسطه نفس و هوای نفس مأمون کافر رجاء را که ایمان دارد مقتول داری.

وبروایت صاحب ينابيع المودة از مدینه طيبه بیرون شد و از راه بصره واهواز و فارس و نیشابور راه سپار شد تا بمرو شاهجان رسید ، و از بعضی اخبار معلوم می شود که از کوفه نیز عبور فرموده است اما مشکل مینماید چه مأمون اندیشناك بود که از مردم کوفه وقم در هنگام وصول آن حضرت آشوبی برخیزد چه میل مردم این شهر را بآنحضرت میدانست لاجرم فرمان داد تا راه را بگردانند .

بیان عبارات حضرت امام رضا علیه السلام در طی راه خراسان و تر تیب ووضع آن

در کتاب عیون اخبار و بحار الأنوار مسطور است که از أحمد بن علي انصاری مروی است که گفت : از رجاء بن أبي الضحاك شنیدم همی گفت : مأمون الرشید مرا مأمور نمود که بمدينه روم وعلي بن موسی الرضا سلام الله عليهما را از مدینه طیبه حرکت دهم و نیز فرمان داد که آن حضرت را از طریق بصره و اهواز وفارس راهسپار دارم و از طریق قم سفر ندهم ، و نیز مرا نمود که آن حضرت را روز و شب مبانی کنم و محافظت او را با دیگری حوالت نکنم تا آنحضرت را نزد مأمون

ص: 214

حاضر نمایم .

من برحسب أمر مأمون از مدینه تا بمرو یکسره از صحبت آن حضرت غفلت نمی ورزیدم ، سوگند با خداوند هیچکس را ندیده ام که از آنحضرت در حضرت يزدان عز وجل متقى تر و بيمناك تر يا بیاد خدای تعالی در تمامت اوقات خود فزون تر یا خوفش از خدای تعالی از آن حضرت بیشتر باشد و آداب آن حضرت در عبادت حضرت احدیت چنین بود که چون روشنی صبح بر دمیدی نماز بامداد بگذاشتی و چون سلام براندی در مصلای خود به تسبیح و تحمید و تكبير وتهليل خدا بنشستی و بر پیغمبر و آل او درود بفرستادی تا آفتاب چهره بر گشودی این وقت در حضرت خدای سر بسجده نهادی و در آن حال بسجده باقی بودی تاروز بلند شدی .

این وقت با مردمان روی آوردی و ایشان را حدیث نهادي وموعظت و اندرز بگذاشتی تا زمان زوال شمس نزديك شدي اينوقت تجديد وضوء بفرمودی و بنمازگاه باز گشتی و چون نوبت زوال آفتاب در رسیدی بایستادی وشش رکعت نوافل زوال را بجای آوردی و در رکعت نخستين سوره حمد وقل يا أيها الكافرون و در رکعت دوم سوره حمد و قل هو الله أحد قراءت کردی ، و در چهار رکعت دیگر در هر رکعتی سوره حمد واخلاص بخواندی و در هر دو رکعتی سلام براندی و در رکعت دوم از آن دورکعت قبل از رکوع و بعداز قراءت حمد وسوره قنوت بخواندی

آنگاه زبان مبارك بأذان بر گشودی و دورکعت دیگر نماز بگذاشتی پس از آن بادای فریضه ظهر بپرداختی و چون از سلام فراغت یافتی چندانکه خدای میخواست زبان به تسبیح وتحميد وتكبير وتهليل إلهى بگردانیدی پس بسجدہ شکر سر بسجده آوردی و در آن سجده یکصد دفعه « شكراً الله » بزبان راندي وچون سر مبارك از سجده برداشتی بپای شدی وشش رکعت بنافله نماز بسپردی و در هر رکعتی سوره حمد و اخلاص قراءت فرمودی و بهر دو رکعتی سلام بدادی و در دومین هر رکعتی بعداز قراءت سورتين وقبل از رفتن بر کوع قنوت بخواندی .

پس از آن اذان گفتی و بعداز اذان دورکعت نماز بپای بردی و در رکعت دوم

ص: 215

قنوت خواندی و چون سلام براندی نماز عصر بگذاشتی وچون سلام دادی در نمازگاه خود بنشستی وچندانکه خدای خواسته بود به تسبیح و تحمید و تكبير و تهلیل پروردگار جمیل بگذرانیدی آنگاه سر بسجده آوردی و یکصد دفعه در حال سجده « حمد لله » گفتی و چون آفتاب غایب شد وضوء بساختی و نماز مغرب را سه رکعت با اذان واقامه بپایان آوردی و در رکعت دوم قبل از ركوع وبعداز قراءت حمد و سوره قنوت براندی .

و چون سلام بدادی در مصلای خود جلوس فرمودی و خدای را چندانکه خدای خواستی تسبیح و تحمید وتكبير وتهليل آوردی و از آن پس سر بسجده شکر بر نهادی و پس از ادای شکر سرمبارك بلند کردی و هیچ سخن نفرمودی تا بپای شدی و چهار رکعت نماز بدو تسلیم بگذاشتی و در هر دو رکعتی در رکعت دوم قبل از ركوع و بعد از قراءت قنوت خواندی و در رکعت نخستین آن چهار رکعت سوره حمد وقل يا أيها الكافرون و در رکعت دوم سوره حمد وقل هو الله أحد ودر دورکعت باقی سورۂ حمد وقل هو الله أحد قراءت میفرمود .

و پس از فراغت از تسليم مشغول تعقیب بود چندانکه خدای میخواست تا شب در میرسید پس از آن افطار می فرمود و از آن پس چندان درنگ میفرمود که نزديك ثلث از شب میگذشت آنگاه می ایستاد و نماز عشاء آخری را چهار رکعت ادا میفرمود و در رکعت دوم قبل از رکوع و بعد از قراءت سورتين قنوت میخواند و چون سلام میداد در مصلای خود بذکر خدای عزوجل و تسبیح و تحمید و تکبیر و تهلیل خدای آنچند که خدای میخواست می نشست و بعد از تعقیب سجده شکر مینهاد و از آن پس بخوابگاه خود میرفت .

وچون ثلث اخیر شب در میرسید از فراش خود بحالت تسبیح و تحمید و تکبیر و تهليل واستغفار بر میخاست و مسواك بکار میبرد و از آن پس وضوء میساخت و بعداز آن نماز شب می ایستاد و هشت ركعت نماز بپای میبرد و بھر دو رکعتی در دورکعت نخستین از آن هشت ركعت در هر رکعتی یکدفعه سوره حمد و سی و یك دفعه سورۂ

ص: 216

قل هو الله أحد میخواند .

بعد از آن نماز جعفر بن ابیطالب علیه السلام را مینهاد که آن چهار رکعت است در هر دو رکعتی تسلیم و در هر دو رکعتی در رکعت دوم قبل از رکوع و بعد از قراءت و بعد از تسبیح قنوت میخواند و این نماز را از نماز شب بحساب می آورد .

و از آن پس بر میخاست و دو رکعت باقی مانده را بجای میگذاشت در رکعت أول سوره حمد و سوره ملك ودر رکعت دوم سورۂ حمد و هل أتى على الانسان را می خواند .

و از آن پس بپای میخاست و دو رکعت شفع ووتر را بجای میگذاشت و در هر رکعتی از آندو سوره حمد را یکدفعه و سوره قل هو الله أحد را سه مرة میخواند و در رکعت دوم قبل از رکوع و بعداز قراءت قنوت میراند و چون سلام می داد می ایستاد و يك ركعت نماز وتر را میسپرد و متوجه آن میگشت.

و در آن یکرکعت نماز حمد را یکدفعه و سوره قل هو الله أحد را سه دفعه و قل أعوذ برب الفلق و قل أعوذ برب الناس را یکدفعه قراءت میفرمود و در آن رکعت قبل از رکوع و بعد از قراءت قنوت میخواند ودر قنوت خود عرض میکرد :

« اللهم صل على محمد وآل محمد، اللهم اهدنا فيمن هديت وعافنا فيمن عافيت وتولنا فيمن تولیت و بارك لنا فيما أعطيت وقنا شر ما قضيت فانك تقضي ولا يقضى عليك انه لا يذل من واليت ولا يعز من عاديت تباركت ربنا وتعاليت ».

آنگاه هفتاد دفعه میفرمود : « اَسْتَغْفِرُ اللّهَ وَاَسْاَلُهُ التَّوْبَهَ » وچون از سلام نماز میپرداخت به تعقیب نماز چندانکه خدای خواستی بنشستی و چون نزديك بطلوع فجر میرسید بپای میشد ودورکعت نماز نافله صبح را بجای می آورد و در رکعت اولى سورۂ حمد وقل يا أيها الكافرون ودر رکعت ثانیه سورۂ حمد و قل هو الله أحد را میخواند ، و چون نوبت طلوع فجر میرسید اذان و اقامه میفرمود و نماز بامداد را بدو رکعت میگذاشت و چون سلام میداد بتعقیب می نشست تا آفتاب طلوع مینمود و از آن پس سجدۂ شکر میگذاشت تا روز بلند میگشت .

ص: 217

و آنحضرت در تمامت صلوات مفروضه در رکعت اولی سوره حمد و انا انزلناه و در ثانيه حمد وقل هو الله أحد قراءت، مینمود مگر در نماز صبح وظهر وعصر روز جمعه که در آن نماز بحمد وسوره جمعه ومنافقين تلاوت داشت و در نماز عشاء آخر شب جمعه در رکعت نخستین سوره حمد و سوره جمعه و در رکعت ثانیه سوره حمد وسورة سبح اسم ربك الأعلى را قراءت مینمود .

و در نماز بامداد روز دوشنبه و پنجشنبه در رکعت اولی سوره حمد و سوره هل أتى على الانسان و در رکعت دوم سوره حمد و سوره هل أتيك حديث الغاشية تلاوت میفرمود ، ونماز مغرب وعشاء و نماز شب و نماز شفع و نماز وتر و نماز صبح را بجهر میخواند ، و نماز ظهر وعصر را به اخفات و آهسته قراءت میفرمود ، و در دو رکعت واپسین سه مرتبه میفرمود : « سُبحانَ اللّهِ ، وَالحَمدُ للّهِِ ، ولا إلهَ إلَا اللّهُ »

وقنوت آن حضرت در تمام نمازهایش این بود : « رَبِّ اغْفِرْ وَ ارْحَمْ وَ تَجَاوَزْ عَمَّا تَعْلَمُ إِنَّکَ أَنْتَ الْأَعَزُّ الْأَجَلُّ الْأَکْرَمُ » و آنحضرت را قانون چنان بود که چون روزه دار بشهری در آمدی وده روز نیت اقامت فرمودی روزه خویش نشکستی و افطار نفرمودی و چون شب . در رسیدی پیش از اینکه افطار فرماید بدایت بنماز کردی و در سفر نمازهای واجب خودرا بدو رکعت دورکعت یعنی خفیف می گذاشت و بقصر میسپرد مگر نماز مغرب را که بسه رکعت تمام میگذاشت .

و نماز نوافل و نماز شب و نماز شفع ووتر ودورکعت نماز نافله صبح را خواه در سفر یا در حضر فروگذاشت نمی فرمود ، لكن نماز نافله روز را در هنگام سفر بجای نمی آورد و بعد از هر نمازی که در سفر بقصر می آورد میفرمود : « سُبحانَ اللّهِ ، وَالحَمدُ للّهِِ ، ولا إلهَ إلَا اللّهُ ، وَاللّهُ أکبَرُ » در سی نوبت و بروایتی سی وسه نوبت ومیفرمود : هذا لتمام الصلاة ، اين ذكر متمم نماز قصر است .

و هرگز ندیدم که آن حضرت نماز ضحی را در سفر یا حضر بخواند همانا نماز ضحی و تراویح از مخترعات ومبدعات جناب عمر بن خطاب است و آن حضرت در سفر هرگز روزه نمیداشت و چون خواستی دعائی قراءت کند از نخست بصلوات

ص: 218

بمحمد و آل محمد صلی الله علیه و آله بدایت می نمود و در نماز و غیر از آن نیز صلوات بسیار میفرستاد و چون شبانگاه جای در فراش می گرفت بسیار از آیات قرآنی را قراءت میفرمود و چون بتلاوت آیتی میگذشت که از بهشت یا دوزخ در آن مذکور بود می گریست و بهشت را از خدای میخواست و از دوزخ بخدای پناه میبرد ، و در تمامت نمازهای روزانه و شبانه خود بسم الله الرحمن الرحيم را بجهر و بلند میخواند .

و چون کلمه قل هو الله أحد را میخواند آهسته میفرمود : هو الله أحد ، وچون از قراءت این سوره فارغ می شد میفرمود : «كذلك الله ربنا » تا سه نوبت .

و چون قل يا أيها الكافرون را قراءت می نمود آهسته میفرمود يا أيها الكافرون و چون از خواندن آن سوره میپرداخت سه نوبت میفرمود : «ربى الله و دیني الاسلام »

و چون سورۂ والتين والزيتون قراءت می نمود در هنگام فراغت از تلاوت میفرمود : « بلی وأنا على ذلك من المشاهدين » وهروقت سوره لا اقسم بپوم القيمة را تلاوت می کرد و فارغ میشد عرض می کرد: « سبحانك اللهم بلی »

و در سوره جمعه میفرمود : « قُلْ ما عِنْدَ اَللّهِ خَیْرٌ مِنَ اَللَّهْوِ وَ مِنَ اَلتِّجارَهِ لِلَّذِینَ اِتَّقَوْا وَ اَللّهُ خَیْرُ اَلرّازِقِینَ » یعنی چون این آیه شریفه را تلاوت می کرد « للذين اتقوا » را بآن منضم می نمود ، و چون از سوره حمد فارغ میشد میفرمود : «الحمدلله رب العالمين» و هر وقت سوره مبارکه سبح اسم ربك الأعلى را قراءت مینمود آهسته میفرمود : « سبحان ربي الأعلى» وهروقت يا أيها الذين آمنوا را قراءت می کرد آهسته عرض میکرد: «لبيك اللهم لبيك».

راقم حروف گوید : از این تکرار تلبيه معنی لطیفى استدراك میشود چه در لبيك أول عموم مؤمنين شريك هستند و در لبيك دوم مقصود این است که : ای خدای مائیم آن مؤمنان که بهمه احكام و اوامر و قضا و قدر تو ایمان آورده ایم وجان وجنان را به پیمان تو بگروگان سپرده ایم و بمراتب جلال و جبروت و قدرت وخلا قیت ورزاقیت ووحدت وعظمت ورحمت تو از روی بصيرت واپقان ایمان داریم

ص: 219

و امانات تورا در کمال صدق وصیانت حامل گردیده ایم ، والله أعلم .

بیان حرکت نمودن امام رضا علیه السلام از طریق بصره و اهواز و فارس به نیشابور

رجاء بن أبي الضحاك می گوید که : حضرت إمام رضا صلوات الله وسلامه عليه در طی راه از مدینه طيبه بجانب خراسان بهیچ شهری فرود نیامدی مگر اینکه مردم آن شهر بحضرتش بشتافتند و از آن گنجینه علوم ربانی و برگزیده خالق سبحانی از مسائل دینیه ومعالم يقينيه استفتا و استفسار مینمودند و از آن حضرت جواب شافی می شنیدند و از برای ایشان مسندا عن آبائه عن علي عليهم السلام عن رسول الله صلی الله علیه و آله فراوان حدیث میراند .

بالجمله رجاء بن أبي الضحاك می گوید : چون آن حضرت را نزد مأمون حاضر کردم مأمون از حالات و مجاری اوقات شريفه آن حضرت در عرض آن راه بپرسید از تمامت اوصاف و اخلاق و آداب آن حضرت که در تمام مدت مسافرت در هر روز و شب مشاهدت کرده بودم بدو باز گفتم و گزارش احوال شرافت منوالش را در اوقات کوچ کردن واقامت بعرض رسانیدم.

مأمون گفت : « يابن الضحاك هذا خير الأرض وأعلمهم وأعبدهم ، فلا تخبر أحدا بما شاهدت منه لئلا يظهر فضله إلا على لسانی و بالله أستعين على ما انوی و بروایتی انوى من الرفع به والاساءة به »(1)

ای پسر ضحاك همانا على بن موسى الرضا علیه السلام بهترین خلق روی زمین و داناترین و عا بد ترین ایشان است ، و تو هیچکس را از فضایل و مناقبی که از وی دیدار نمودی حدیث مکن تا فضل و فضیلت او جز از زبان من آشکار نشود ، و بخداوند استعانت و طلب یاری میجویم بآنچه مرا نیرو بخشد یا بر آنچه قصد کرده ام در بلند

ص: 220


1- صحیح : « و الإشادة به » است یعنی مقام او را در بین خلایق معروف و نام اورا بلند آوازه سازم

کردن او یا اساءت و بدی کردن با او بقولى والاشارة به(1) یعنی اشارت نمودن باو باینکه باید او مشير ومشار باشد یا هر چه هست او است . از این کلمات و تعبیرات اگر مأمون از روی صداقت کرده است - مشهود میآید که خواسته است ناقل فضایل و ناشر مآثر آن حضرت خودش باشد و آنحضرت را بولایت عهد یا خلافت رفعت مقام بخشد ، یا این است که نمیخواسته است مردم خراسان بر مقامات عالیه آن حضرت آگاه شوند تا خودش باقتضای وقت و میل خاطر خود بهرطور بخواهد رفتار نماید ، و اگر برخی از فضایل آن حضرت را مذکور دارد و بسیاری را مکتوم نماید و آنوقت در مقام شقاق و نفاق بر آید و بآزار آن حضرت اقدام فرماید مردمان ملتفت نشوند و از جانب او ندانند و چندان فضایل و مناقب آن حضرت نور افزان گردد که مأمون را در انظار وقع و وقری نماند و اورا بهیچوجه شایسته خلافت ندانند بلکه وجود مبارك آن حضرت بر دیگران حرام و ناشایست شمارند ! !

در عیون اخبار از عبدالسلام بن صالح هروی مروی است که فرمود إمام رضا علیه السلام ازروی طوع ورغبت داخل این امر یعنی ولایت عهد نشد و بتحقیق که آن حضرت را از روی کراهت طبع مبارکش بكوفه حمل کردند و از آن پس اورا ار کوفه بر طريق بصره وفارس بسوى مرو بردند ، والعلم عندالله

بیان بعضی اخبار حضرت امام رضا علیه السلام که در راه اهواز روی داد

در مدينة المعاجيز از راوندی حدیث میکند که : چون حضرت امام علیه السلام را رجاء بن أبي الضحاك برطريق اهواز رهسپار داشت و بر طریق کوفه مرور نداد تا مردم آن شهر بحضر تش مفتون شوند ، و این خبر با خبر سابق که ازعيون أخبار مسطور شد که

ص: 221


1- صحيح : « والاشادة به » است چنانکه گذشت

آن حضرت را از کوفه حرکت دادند منافی است

راوی این خبر أبوهاشم ميگويد : من در این وقت در طرف شرقی ایذج که شهری است در میان خوزستان و اصفهان واجل مدن این کوره و در آنجا پلی است که از عجایب دنیا است جای داشتم چون خبر ورود آن حضرت را بدانستم بحضرت آن إمام والا مقام روی نهادم باهواز و خویشتن را در خدمتش بحسب و نسب بشمردم وأول ملاقات من با آنحضرت اینوقت بود و در این هنگام آنحضرت مریض بود و هنگام سختی گرمای تابستان بود بامن فرمود : برای ما طبیبی طلب کن .

پس طبیبی در حضور مباركش حاضر كردم إمام رضا علیه السلام بقله را برای طبیب صفت کرد طبیب عرض کرد : در روی زمین هیچکس را بغیر از تو نمیدانم که اسم آنرا بشناسد از کجا بشناختی و این بقله در این اوان و در این زمان موجود نیست ؟! فرمود : « فابغ قصب السكر » نیشکر بخواه ، طبيب عرض کرد : اين يك از أولى سخت تر ودشوارتر است چه این زمان نیشکر نیست .

إمام رضا علیه السلام فرمود : « هما في أرضكم هذه و زمانكم هذا وخذ هذا معك وإمضيا إلى شادروان الماء فاعبراه فيرتفع لكم جوخان أى بيدر فاقصداه فستجدان هناك رجلاً اسود في جوخانه فقولا له : أين منبت قصب السكر و أين منابت الحشيشة الفلانية ؟

هر دو در همین زمین شما و همین زمان شما است با اين يك برويد بطرف شادروان آب و از نهر عبور کنید ، در حال جوخانی را مرتفع یابید یعنی بیدری وبیدر بمعنى خر من حبوب وطعام وخر من گاه است ، در آنجا مردی سیاه را مینگرید که در جوخان وخرمن خود جای دارد با او بگوئید : نيشكر ومحل روئیدن فلان گیاه کجا است ، پس أبوهاشم روی براه آورد آنحضرت فرمود : دونك القوم پس من بپای شدم و در جوخان آنمرد سیاه را بدیدیم و از وی بپرسیدیم به پشت خود اشارت کرد و نیشکر را بدیدیم و از وی بقدر حاجت بگرفتیم و بجوخان باز شدیم وصاحب آنرا ندیدیم و بحضرت امام رضا علیه السلام مراجعت کردیم آنحضرت حمد خدای

ص: 222

تعالی را بگذاشت

اینوقت آن شخص طبیب گفت : این شخص کیست ؟ گفتم : پسر سیدالانبياء صلى الله عليه و آله وعليهم است ، گفت : از اقالید نبوت چیزی نزد او هست ؟ گفتم : آری مشاهدت این امور از وی کرده ام لکن پیغمبر نیست و از اقالید نبوت با او هست ، گفت : پس وصی پیغمبر است ؟ گفتم : آری وصی هست ، و از آن پس این خبر برجاء بن أبي الضحاك پيوست با أصحاب خود گفت : اگر امام رضا در اینجا بماند مردمان همه بحضرتش روی میآورند ، پس آن حضرت را از آن مکان حرکت داد و بکوچید .

در بحارالا نوار در ذیل خبر عم أبى الحسن صائغ که بصدر آن اشارت رفت مروی است که چون رجاء بن أبي الضحاك در خدمت آن حضرت روی باهواز نهاد حضرت امام رضا علیه السلام فرمود : نیشکر از بهر من طلب کنید ، یکی از مردم اهواز که تعقلی نداشت چون این سخن بشنید گفت : وی مردی اعرابی است و نمی داند نیشکر در تابستان پیدا نمی شود ، پس عرض کردند : ای آقای ما نیشکر در این وقت نمیباشد بلکه در فصل زمستان موجود میشود ، فرمود : « بلی اطلبوه فانكم ستجدونه » چنین نیست که گوئید طلب کنید و بزودی بدست می آورید .

إسحاق بن محمد چون فرمانش را بشنید گفت : سوگند با خدای آقای من تا چیزی موجود نباشد نمیطلبد بتمام نواحی و اطراف بفرستید ، چون بجستجو در آمدند پاره از کشاورزان ورعاياى إسحاق بيامدند و گفتند : نزد ما مقداری هست که برای کاشتن ذخیره کرده ایم ، راوی گوید: این یکی از براهين ومعجزات آنحضرت بود و چون در خدمت آن حضرت بقريه رسیدیم می شنیدیم شنیدیم که در حال سجود خود می فرمود :

« لك الحمد إن اطعتك ولا حجة لي إن عصيتك ولاصنع لى ولالغيرى في احسانك و لا عذر لى إن أسأت ما أصابنى من حسنة فمنك ياكريم اغفر لمن في مشارق الأرض ومغاربها من المؤمنين والمؤمنات » .

ص: 223

اگر بامر و فرمان تو اطاعت کنم بایستی بواجبی حمد و سپاس تو را گذارم و اگر بعصیان توکار کنم هیچ حجتی ندارم یعنی اگر تورا در تمام اوامر و نواهی اطاعت کنم چون خیر دنیا و آخرت من در آن است سپاس این نعمت وعنايت ورحمت و سلامت هر دو جهان بر من واجب میشود ، اما اگر بعصیان تو که بواسطه عدم علم و توانائی موجب خسران هر دو جهان است رفتار نمایم هیچ حجت و برهانی ندارم زیرا که تمام آن موجب زیان دارین است پس چگونه اقامت حجتی بر عصیان خویش توانم نمود، ومن وجز من نتوانیم صنعتی در احسان تو نمائیم یعنی پاداش کنیم یا تدبیری در آن نمائیم ، و اگر بد کنم هیچ عذری بدست ندارم چه از تو جز مهر وعنايت ورحمت وفيض مطلق نمودار نیست هر حسنة بمن برسد از تو و کرم تواست ای کریم ، تمام مؤمنين ومؤمنات را که در مشارق ومغارب زمین هستند بیامرز .

راوی میگوید : چند ماه در عقب سر آن حضرت نماز بگذاشتم در نمازهای فریضه خود بر قراءت سوره حمد وإنا أنزلناه در رکعت اولى وسورة حمد وقل هو الله أحد در رکعت دوم نیفزود یعنی بسوره دیگر سوای این دو سوره قدر و توحید قراءت ننمود .

و نیز در مدينة المعاجز مسطور است که : مأمون إمام رضا علیه السلام را برطريق أهواز بآهنگ خراسان حمل داد چون آن حضرت بسوس رسید جماعت شیعه آنحضرت را در آنجا زیارت کردند ، و چنان بود که علی بن اسباط هم با حمل هدايا وتحف لطيفه بملاقات آن حضرت آمده بود و بقیه این حدیث در جای خود مسطور میشود .

حموی در مراصد الاطلاع می گوید : سوس بضم سين مهمله و واو ساكنه وسین ثانیه شهری است در خوزستان وجسد دانیال علیه السلام در آنجاپدید شد و در نهر آنجا در زیر آب مدفون گشت و قبر مطهرش را تعمیر نمودند وموضعش ظاهر وزیارتگاه است ، ودر ماوراءالنهر وچند موضع دیگر نام چند مکان است

ص: 224

بیان پاره حالات حضرت امام رضا علیه السلام که در زمان ورود به نیشابور روی داده است

از أحمد بن عبدالصمد بن مزاحم از خالوی خودش أبو الصلت هروی در بحار الأنوار واز أبوواسع محمد بن أحمد بن محمد بن إسحاق نيشابوری در عيون أخبار مروی است که گفت : از جده ام خديجه بنت حمدان بن پسنده شنیدم که گفت : چون إمام رضا علیه السلام در شهر نیشابور شرف ورود ارزانی داشت در محله غربی در ناحیه که معروف به لاشاباذ است در سرای جدم پسنده نزول فرمود ، و از این روی پسنده نام یافت که حضرت امام رضا علیه السلام اورا ازمیان دیگر مردمان پسندیده داشت پسنده کلمه ایست که در عربی مرضی گویند .

و چون در سرای ما شرف ورود بداد در يك جانب از اطراف سرای بادامی بکاشت و آن بادام از برکت آن حضرت بروئید و در مدت یکسال درختی بارور گردید چون مردمان این معجزه را بدانستند بادام این درخت استشفا می نمودند و هر کسی را دردی و علتی پدید شدی به تناول آن بادام تبرك جستی و طلب عافیت نمودی و از بركت إمام رضا علیه السلام بنعمت صحت وعافیت برخوردار شدی .

هر کسی را درد چشمی عارض شدی از آن بادام بر دو چشم خود بگذاشتی و بعافیت وسلامت کامیاب گردیدی ، واگر زنی آبستن دچار بعسرت زائیدن شدی از این بادام تناول نمودی وزحمت زائیدن بروی آسان شدی و در همان ساعت بار نهادی وچون یکی از حیوانها را قولنجی فرو گرفتی از شاخه های این درخت میگرفتند و بر شکمش بمالیدند و آن حیوان عافیت یافتی و قولنجش بر طرف گشتی و از برکت آن حضرت بیاسودی .

روزگاری بر این درخت بر گذشت و خشك شد جدم حمدان بیامد وشاخه های این درخت را ببرید از این جهت کور گردید و حمدان را پسری بود که اورا

ص: 225

أبو عمر و گفتندی و این درخت را از روی زمین ببرید تمام اموال او که هفتاد هزار درهم تا هشتاد هزار درهم بود در دروازه فارس از دستش بیرون رفت و هیچ چیز از بهرش باقی نماند

ابن أبوعمرو را دو پسر بود که در خدمت أبي الحسن محمد بن إبراهيم بن سیمجور نویسنده بودند ، یکی را ابوالقاسم و آندیگری را ابوصادق خواندند خواستند این خانه را تعمیر نمایند و بیست هزار در هم در تعمیر آن صرف نمودند و بقیه ریشه درخت بادام را که در خاك جای داشت از جای بر آوردند و هیچ نفهمیدند که از این کردار نابهنجار چه حادثه برایشان فرود خواهد آمد ، و از آن پس یکی از آن دو برادر متولی و نگاهبان املاك وضياع امير خودشان شد و برفت مدتی بر نگذشت که با پای سیاه شده در محملی به نیشابور بازگشت و گوشت پای راست او از آن مرض قطعه قطعه گردیده فروریخت و بعد از یکماه در نهایت سختی و رنجوری ازاین جهان بگذشت

وأما آن برادر دیگر که اکبر بود در نیشابور در دفتر خانه مشغول نگارش نامه بود و بعضی از نویسنده برفراز سرش ایستاده و از آن خط واسلوب و سرع نگارندگی و براعت انشاء که دروی نگران بودند یکی از ایشان گفت : خدا زخم چشم بد چشم را از این نویسندگان بگرداند ، در همان ساعت دستش لرزید گرفته و قلم از دستش بیفتاد و دانه از دستش بیرون زد ناچار بمنزل خود بازگشت گرفت

أبوالعباس كاتب باجماعتي بعيادت او بیامدند و گفتند : این رض که رسیده است از طغیان حرارت وخون است و لازم است که رگ بگشایی و از غلیان خون بکاهی وهم بامداد دیگر روز بعيادت مراجعت و تجویز فصد را معاودت داد وی باصرار و تصویب ایشان رگ بر گشاد فی الفور دستش سیاه گردیده گوشتش بریخت وبمرد ومرگ این دو برادر کمتر ازمدت یکسال طول کشید

وأبو الصلت هروي ميگويد : گاهی که حضرت امام رضا علیه السلام داخل نیشاب

ص: 226

میگردید در رکاب مبارکش بودم و بر استری شهباء یعنی سیاه و سفید سوار بود و علمای نیشا بور باستقبال آن برگزیده ایزد متعال بیرون آمده بودند ، و بقول قرمانی در اخبار الدول بروايت از تاریخ نیشابور : چون حضرت علي بن موسى الرضا علیه السلام در آن سفری که بعز شهادت اختصاص جست وداخل نیشابور شد بر استری شهباء سوار و قبه مستوره بر آنحضرت شامل بود سوق نیشابور را بر شکافت یعنی در آنجا مرور داد و امامان حافظان أبوزرعه رازي ومحمد بن أسلم طوسی در حضرتش تشرف جستند و با ایشان از طلبه حدیث و رواة حديث جمعی بیرون از شمار راه سپار بودند

پس آندو عالم خبیر عرض کردند : « أيها السيد ابن السادة الكرام بحق آبائك الأطهرين وأسلافك الأكرمين إلا أريتنا وجهك المبارك الميمون و رويت لنا حديثاً عن آبائك عن جدك » ای سید و آقای بزرگوار فرزند برگزیده سادات كرام وأئمه أنام سوگند میدهیم ترا بحق پدران أطهار و بر گذشتگان ابرار خودت که دیدار مبارك وروى همایون خودرا بما بنمائي ومارا حدیثی از پدران خودت از جدت صلی الله علیه و آله روایت فرمائی

راقم حروف عرض میکند : اى إمام همام ای گرامی فرزند سيد الأناء همین استدعا و نیازمندی را از حضرت تو داریم که در دنیا و آخرت بزيارت جمال إمامت منوالت ما ضعيفان محتاج را برخوردار فرمایی که توئی کریم بن كريم وإمام بن إمام وولى بن ولى وعلى بن علي صلوات الله عليك وعليهم أجمعين

در این وقت استر را بازداشت و پوشش محمل را بر کشیدند و قلوب و ارواح و عيون را از لمعات طلعت همایون روشن و جهان وجهانیان و آسمان و آسمانیان و خورشید و ستارگان وعرش وعرشیان را از نور جمال ایزد مثال کامیاب گردانید و آن حضرت ولایت آیت ونور ایزدی مجسم را دو گیسوی مبارک بود که بردوش مبارکش سرازیر بود و مردمان از شوق ملاقات و ذوق دیدار ایزدی آثارش عنان اختيار وتمالك از دست بدادند بعضی صدا بگریه ونفير بر میکشیدند و بعضی سرها

ص: 227

برسم استرش بسودند و ببوسیدند ، فريادها بلند و نفيرها بفلك اثير وغلغه در نفوس وولوله در قلوب برخاست

پیشوایان و علماچون این حال انقلاب را بدیدند همه نعره وفریاد بر کشیدند : ای گروه مردمان خاموش گرديد وبنقل حديث ونقل بيان ولطف لسان گوش و هوش بسپاريد ، أبوزرعه ومحمد بن اسلم مشغول استملاء و نگارش حدیث بودند ، پس حضرت إمام رضا علیه السلام قفل از معدن جواهر سبحانی و اسرار صمدانی بر گرفت وزبان گوهر سنج بر گشود و فرمود :

« حدثني أبي موسى الكاظم ، عن أبيه جعفر الصادق ، عن أبيه محمد الباقر ، عن أبيه علي زين العابدين ، عن أبيه الحسين شهيد كربلا ، عن علي بن أبي طالب علیه السلام قال : حدثني أخي وحبيبي وقرة عيني رسول اللہ صلى الله عليه وسلم قال : حدثنی جبرئیل علیه السلام قال : سمعت رب العزة يقول :

پدرم از پدران بزرگوارش ازعلي بن أبي طالب علیه السلام چنانکه نامبردار فرمود با من حديث نمود که رسول خدای از جبرئیل خبر داد که از پروردگار جمیل شنیدم فرمود :

« لا إله إلا الله حصني فمن قالها دخل حصني ومن دخل حصني أمن من عذابي »

كلمة طيبه لاإله إلا الله که مدل بر توحید و نفى شرك است حصن وقلعه رصين من است ، و هر کس بكلمه توحيد وشهادت قائل گردد داخل حصن رزین من گردد و هر کس بحصن متين من اندر آید از عذاب من ایمن گردد ، چون این حدیث مبارك را بفرمود پرده را برقبه فرو کشیدند وإمام علیه السلام راه سپارشد ، راوی میگوید : چون شماره آنانکه دارای دوات ومحبرة برای نوشتن حدیث بودند بشمردند از بیست هزار تن بیشتر بودند

قشيري ميگويد : این خبر مبارك با اين سند همایونی بیکی از امراء سامانیه پیوست بازر بر نگاشت و وصیت نمود تا با خودش بعد از وفاتش در قبر مدفون ، و پس از مردنش اورا در خواب بدیدند گفتند : خدای با تو چه کرد ؟ گفت :

ص: 228

بواسطه تلفظی که بلاإله إلا الله وتصديقی که مخصوصاً بر سالت محمد صلی الله علیه و آله نمودم و این حدیث را محض تعظیم واحترام با زرسرخ بنوشتم مرا بیامرزید.

در بحار وكشف الغمه مسطور است که : مولى السعيد امام الدنيا عمادالدین محمد بن أبي سعد بن عبدالكريم وزان در شهر محرم سال پانصد و نود و ششم حدیث نموده است که صاحب تاریخ نیشابور در کتاب خود نوشته است که : حضرت علي بن موسى الرضا در آن سفری که بفضیلت شهادت نایل میشد چون به نیشابور در آمد در مهدی بر استر شهباء که بر آن استر مرکبی از نقره خالص برزده بودند جای داشت و بطوری که مذکور شد أبوزرعه ومحمد بن أسلم طوسي رحمهما الله تعالی در بازار نیشابور بحضرتش شتافتند وعرض کردند : « أيها السيد بن السادة أيها الامام وابن الأئمة أيها السلالة الطاهرة الرضية أيها الخلاصة الزاكية النبوية » .

و در ذیل حکایت میگوید : دو گیسوی آن حضرت مانند دو گیسوی رسول خدای صلى علی علیه و اله بود ، و تمامت مردمان بر حسب طبقات خودشان ایستاده پاره نعره و گریه داشتند بعضی جامه بر تن میدریدند و خود در خاك ميماليدند و بعضى خاك دست و پای استرش را می بوسیدند و پاره گردنها بسایبان مهد میکشیدند تا گاهی که روز به نیمه کشید و اشکها مانند نهرها روان گشت وصداها خاموش نشد .

پیشوایان و قضاة همی فریاد بر کشیدند : ای گروه مردمان گوش بدهید وگوش بسپارید ورسول پروردگار را در کار عترتش آزار مرسانيد وخاموش باشید و امام رضاصلى الله علیه حدیث مذکور را بترتيب مذكور بعلاوه لفظ شهيد أرض الكوفة مسطور داشته

وإمام رضا علیه السلام بعداز بیان حدیث شریف فرمود : « صدق الله سبحانه وصدق جبرئيل وصدق رسوله وصدق الأئمة علیهم السلام » صاحب کشف الغمه میگوید : برای نگارش این حدیث شریف بیست و چهار هزار محبره سوای دوات بیشمار بشمار آمد وأبوزرعه ومحمد بن اسلم طوسی مستملی این حدیث مبارك

در مجالس طوسی(1) وورود حضرت امام رضا علیه السلام بشرح مسطور می نویسد :

ص: 229


1- بلکه عيون أخبار ، ج 2ص134.

إمام سلام الله عليه گفت : خدای تعالی فرمود : « اني أنا الله لا إله إلا أنا وحدي عبادي فاعبدوني و ليعلم من لقيني منكم بشهادة أن لاإله إلا الله مخلصاً قد دخل حصني ومن دخل حصني أمن عذابی »

عرض کردند : یابن رسول الله وما اخلاص الشهادة الله ؟ فرمود : طاعت خدا و طاعت رسول خدا و ولاية أهل بيته علیهم السلام ، در حقیقت اركان توحید همین است بلکه توحید جز این نیست ، و اگر خداوند تعالی این بنده حقیر را عمر وتوفيق عنايت فرماید در کتاب احوال حضرت إمام علي النقي صلوات الله عليه وشرح زیارت جامعه كبيره در ذیل ترجمه كلام معجز نظام آن حضرت « مُسْتَبْصِرٌ بِشَأنِكُم وَ بِضَلالَة مَنْ خالَفَكُم» بشرح این حدیث شریف اشارت میرود بمنه وحسن تأييده

ودر بحار وعيون أخبار مسطور است که یکی از روات گفت : چون حضرت أبى الحسن الرضا علیه السلام به نیشابور رسید در محله که آن را غزوینی و بقولی فرودینی و قزوینی خوانند فرود شد و در آنجا حمامی بود که امروز بحمام إمام رضا علیه السلام است و در آن مکان چشمه بود که اندکی آب داشت پس کسی را بر آن چشمه گماشت تا آب از آن بر کشید و آن آب جوشیدن وفزودن گرفت و در بیرون راه آن چشمه حوضی بر آورده بودند و بدستیاری پله ها بآن حوض فرود می آمد و آب از آن چشمه بآن حوض میریخت .

حضرت امام رضا علیه السلام داخل آن حوض شد و در آبش غسل فرمود بعد از آن بیرون آمد و در کنار آن حوض نماز بگذاشت و از آن پس مردمان قرار نوبت نهادند ودائماً بنوبت بآن حوض در می آمدند و خویشتن را شست وشوی میدادند و از آب آن برای تیمن و تبرك می آشامیدند و در کنار آن نماز می گذاشتند و خداوند عز وجل را در قضاي حوائج میخواندند و حاجات ایشان را خدای بر آورده میداشت و این همان چشمه است که معروف به عین كهلان است و تا امروز مردمان بآهنگ آنجا میروند و با آب آن چشمه استشفا میجویند

ودیگر در بحار الانوار مسطور است که : چون إمام رضا علیه السلام در نیشابور در

ص: 230

محله فوزا فرود گردید فرمان داد تا حمامی بنیان کنند وقناتي حفر نمایند وحوضى بسازند و بالای آن حوض مصلائی ترتیب دهند ، از آن پس إمام رضا علیه السلام از آن حوض غسل نمود و در آن مسجد نماز بگذاشت یعنی مسجدی که بر روی طاق آب انبار بر آورده بودند ، و این کار سنت شد و از آن پس مردمان همی گفتند : گرمابه رضا و آب رضا علیه السلام وحوض كاهلان

و معنی این کلام این بود که وقتی مردی همیانی را بر پشت يك طاقی بگذاشت و از آن حوض غسل نمود و آهنگ مکه معظمه کرده همیان را فراموش کرد و چون از اقامت حج بیاسود و بازگشت بطرف آن حوض بیامد تا غسل نماید راه آنجا را مسدود و بسته یافت سببش را بپرسید گفتند : در اینجا اژدهایی عظیم منزل گرفته و بر طاقه بخفته است ، آن مرد آنجا را بر گشود و بحوض اندر آمد وهمیان خودرا بیرون آورده همی گفت : از معجز إمام رضا سلام الله عليه است ، در این حال یکی بادیگری نظر کرده گفت : اى كاهلان أن لا يأخذوها، سخت مردمی کاهل هستید که همیان را بر نگرفتید ، از این روی آن حوض را حوض كاهلان نامیدند ، و این محله را فوزا خواندند چه از نخست مفتوح شد و آن را تصحیف کرده فور خواندند .

در فصول المهمه مسطور است که چون حضرت امام رضا علیه السلام در سفر معهود داخل نیشابور شد در قبه که پوشش آن از سقلاط بود جای داشت و اهل در ایت و روایت و حافظان أحاديث نبوية و سايران بر سنت محمدیه صلی الله علیه و آله أبوزرعه رازی ومحمد بن اسلم طوسی با جمعی بیشمار از طلبه علم و أهل أحاديث بحضرتش رهسپار شدند و چون خواستار حدیث آمدند استر را نگاهداشت و غلامان خودرا بفرمود تا مظله را از قبه برداشتند ، إلى آخر الخبر

در نور الابصار باین خبر اشارت کند و گوید : أحمد میگوید : اگر این اسناد یعنی اسامی رواتی را علیهم السلام که إمام رضا سلام الله علیه در نقل حدیث تا بخداوند عز وجل رسانید بر دیوانه بخوانند از دیوانگی خود بر آساید چنانکه پاره نوشته اند که بر مجنونی بخواندند و افاقت یافت

ص: 231

و در ریاض الشهاده می نویسد : در نیشابور حمامی بود که چشمه در آن جاری شدی و آب آن چشمه بخشكيد إمام رضا علیه السلام داخل حمام شد و بفرمود تا آن چشمه را تنقیه و لاروب نمودند و آبش فراوان شد و حوضی در بیرون حمام بساخت که از آن چشمه آب داخل آن حوض میشد و میگذشت ، تا آخر خبر ، و از این خبر وخبر سابق نماز در اهواز وخبر ابن جوزی میرسد که مدتی در نیشابور مانده از آن پس باستدعای مأمون بمرو سفر فرموده است

و نیز می نویسد : چون آنحضرت به نیشابور آمد در کجاوه یا عماری جای داشت که پرده از گلابتون بر روی آن کشیده بودند ، ودروسط بازار حافظان أخبار أبوزرعه ومحمد بن أسلم طوسی رسیدند و آن عرایض نمودند که حدیثی از لفظ گوهر بار خود از آباء کرام وجد بزرگوارت بتورسيده مارا بفرمای تا باعث تذکر وارشاد ما و در دفاتر مخلد بنام همایونت مؤبد گردد .

صاحب مجالس المؤمنين در آنجا که نیشابور را شرح میدهد میفرماید : تامشهد مقدس ده فرسنگ مسافت دارد وحضرت امام رضا علیه السلام را مکرر بر آنجا عبور افتاده واز پرتو اشعه حضور مبارکش نور تشیع بر مستعد ان آن دیار تافته است

و در ذیل احوال آنحضرت این خبر تکرار عبور از نیشابور را ندیده ام ندانم صاحب مجالس المؤمنين را مدرك اين خبر چیست و البته دیده ودانسته می نویسد عدم وجدان این بنده برعدم صحت سند نمیشود ، والله العالم اعلم

در عيون أخبار وبحار الأنور و بعضى كتب آثار مسطور است که : عبدالله بن عبدالرحمن معروف بصفوانی گفت : قافله از خراسان بطرف كرمان راه مینوشت در طی راه گروهی از راه زنان برایشان بتاختند و مردی از ایشان را که بکثرت دولت و بضاعت وتمول متهم بود بگرفتند و آن مرد مدتی در دست ایشان گرفتار بود و اورا بانواع عذاب و شکنج معذب مینمودند تا مالی بسیار بدهد و جان خودرا خریدار آید و اورا در زیر برف باز میداشتند و دهانش را از برف انباشته میداشتند و بر می بستند چندانکه از شدت آن زحمت زنی از آن جماعت را بروی رحمت افتاد

ص: 232

و اورا رها ساخت .

و آنمرد پر آزار فرار نمود ودهان و زبانش از آسیب برف از کار بیفتاده و تباه بود چنانکه نیروی سخن کردن از وی برفت و بخراسان بازگشت و خبر علي بن موسی الرضا علیه السلام را بشنید و بدانست که در نیشابور جای دارد و چونانکه خفته در خواب بیند چنان نگران شد گویا که گوینده با او میگفت : فرزند رسول خدای صلى الله عليه وسلم بخراسان ورود داده است چاره علت خویش را از خدمتش مسئلت کن تا ترا داروئی تعلیم فرماید که بآن سودمند شوی

این مرد میگوید : چنانم بنظر آمد که گویا بحضرتش قاصد و از بلیات وارده شاکی شدم و درد خودرا بعرض رسانیدم بامن فرمود : « خذ من الكمون والسعتر والملح ودقه وخذ منه في فمك مرتين أو ثلاثاً فانك تعافى » بگیر از کمون وسعتر و نمك و بکوب و از کوبیده آن دو دفعه یا سه دفعه در دهان بدار که البته بعافیت برخوردار میشوی

كمون بروزن تنور معرب از حامون یونانی است که بفارسی زیره نامند بری و بستانی میباشد واقسام وانواع کرمانی و فارسی و شامی و نبطی است و ازمطلق آن زیره کرمانی را اراده نمایند گرم و خشك و بسيار ملطف ومدر بول وشير وعرق وحابس طبع وحيض وترياق سموم وهوام ومحلل رياح و نفخ وغيرها است ، در تحفه حکیم مؤمن و دیگر کتب ادویه و نباتات بانواع و خواص آن اشارت رفته است وچون با نمك مضغ نمايند لعاب دهان را قطع میکند ، و سعتر با سين وصاد آویشم اصفهانی است که در فارسی مرزه نامند

بالجمله آن مرد از خواب بیدار شد و در آنچه در خواب دیده تفکری ننمود و در تهیه و تدارکی بر نیامد تا بدروازه نیشابور رسید با او گفتند : علي بن موسى الرضا سلام الله علیهما از نیشابور بکوچید و اينك در رباط سعد است ، این وقت آن مرد را در دل افتاد که بحضرتش روی کند ومجاری حال خودرا بعرض برساند تا مگر آنحضرت دوائی از بهر او صفت کند که بآن سودمند گردد ، پس روی

ص: 233

بكاروانسرای سعد نمود و بحضور مبارکش در آمد عرض کرد : یابن رسول الله حال من وروزگار من چنين و چنان گرديد و اينك دهان وزبان من چندان فاسد شده است که جز با نهایت مشقت وزحمت قدرت تکلم ندارم مرا بدوائی آموزگاری فرمای که از آن سودمند شوم .

فرمود : « ألَم اُعَلِّمکَ اِذهَب فَاستَعمِل ما وَصَفتُهُ لَکَ فی مَنامِکَ » آيا بتونیاموختم بروهمان را که در خواب خودت برای تو وصف کردم استعمال کن ، آن مرد عرض کرد: یابن رسول الله چه بودی اگر دیگر باره برمن اعادت نمودی ، فرمود : « خذ من الكمون و السعتر والملح فدقه و خذ منه في فمك مرتين أو ثلاثاً فانك ستعافی » آن مرد می گوید : آنچه را که آنحضرت برای من توصیف کرد بجای آوردم وعافیت یافتم.

أبوحامد أحمد بن علي بن حسين ثعالبی گوید : از أبوأحمد عبدالله بن عبدالرحمن معروف بصفوانی شنیدم همی گفت : این مرد را بدیدم و این حکایت را از وی بشنیدم ، در کتاب مدينة المعاجيز نيز بهمين نحو مرقوم است

بیان احادیثی که از حضرت امام رضا علیه السلام در مربعه نیشابور وارد است

چنان مینماید که مراد از مربعه چهارسوی و چهار سوق شهر باشد و با این صورت جزو خود شهر است وأخبارش جداگانه نبایستی باشد چنانکه اغلب نویسندگان ومصنفين نيز جدا ننوشته اند لکن چون ابن بابويه عليه الرحمه در عيون أخبار جداگانه مذکور داشته و باب سی و ششم را مخصوص بآن دانسته است بایشان اقتدا کرده مرقوم میشود .

ابن بابویه میفرماید : باب سی وششم در آنچه حضرت امام رضا علیه السلام در مربعه

ص: 234

نیشابور حدیث فرموده گاهی که اراده رفتن نزد مأمون را داشته است وروی بخراسان آورده است ، و بعضی ترجمه مربعه را بيك منزلی نیشابور کرده اند ، و حمدالله مستوفی در نزهة القلوب در بیان ارباع خراسان می نویسد : ربع نیشابور در او شهری و هوایش اغلب معتدل است ، جوهری میگوید : مربع موضعی است که مردمان أيام بهار خاصه بآنجا جمع میشوند ، و ممکن است که مراد از مرتبه مکانی متسع است که در بهارگاهان برای تنزه و بازی بآنجا میروند ، و بعضی از فضلای نیشابور گفته اند : مربعه اسم آن موضعی است که الان شهر نیشابور است چه شهر نیشابور در زمان حضرت امام رضا علیه السلام در مکانی نزديك باين مكان بوده و آثارش باقی است و این مکان حالیه در آن زمان از اعمال وقرای آنجا بوده است ، و از این روی مربعه نامیده اند که در آنزمان رباع أربعه تقسیم می کرده اند وربع فلان و ربع فلان میخوانده اند ، و میگویند : هنوز این اصطلاح در میان ما و دفاتر سلطان دایر است

الجمله در عيون أخبار مسطور است که أبو الصلت عبدالسلام بن صالح هروی روایت نمود که : در خدمت علي بن موسى الرضا علیه السلام بود حين رحل من نيشابور گاهی که از نیشابور کوچ میفرمود ، وصاحب كشف الغمه می نویسد : و قد دخل نیشابور در آنحال که داخل نیشابور میشد و در بعضی نسخ رجل باجیم است که بمعنی پیاده شدن است و میگوید : آنحضرت بر استری شهباء سوار بود در این حال محمد بن رافع وأحمد بن حارث ويحيى بن يحيى وإسحاق بن راهويه وجماعتی از اهل علم بلجام استر آنحضرت در مربعه بیاویختند و عرض کردند : بحق آباء طاهرينت مارا ازحدیثی که از پدر بزرگوارت شنیدی حدیث فرمای .

پس سر مبارکش را از عماری بیرون آورده ومطرف خزی دورویه بر سر داشت و فرمود : حدیث کرد مرا پدرم عبد صالح موسى بن جعفر ، فرمود : حدیث کرد مرا پدرم صادق جعفر بن محمد ، فرمود : حدیث کرد مرا پدرم أبو جعفر محمد بن علي باقر علم أنبياء ، فرمود : حديث نمود مرا پدرم علي بن الحسين سيد العابدين ، فرمود

ص: 235

حدیث راند مرا پدرم سید جوانان أهل بهشت حسین ، فرمود : حدیث کرد مرا پدرم علي بن أبي طالب علیهم السلام فرمود : شنیدم از پیغمبر صلى الله عليه وسلم میفرمود : شنیدم جبرئیل علیه السلام میگفت که خداوند جل جلاله فرمود : «إنِّی أنَا اللهُ لا إلهَ إلاَّ أنَا فَاعْبُدونی. مَنْ جاءَ مِنْکُمْ بِشَهادَهًِْ أنْ لا إلهَ إلاَّ اللهِ بِالْاِخلاصِ دَخَلَ فِی حِصْنِی وَ مَنْ دَخَلَ فِی حِصنِی أمِنَ مِنْ عَذابِی » .

منم خدایی که بجز من خدایی نیست پس مرا عبادت کنید ، هر کس از شما بشهادت أن لا إله إلا الله بيايد و اين شهادت را از روی اخلاص وصدق نیت وصفوت عقیدت بدهد ، در قلعه من اندر میشود ، و هر کس بقلعه من جای گرفت از زحمت عذاب من ایمن گردد .

و نیز در عیون اخبار مذکور است که حدیث نمود مارا أبوالحسين محمد بن علي ابن شاه فقیه مرورودی در منزل خودش در مرو، و گفت : حديث نمود مارا أبوالقاسم عبدالله بن أحمد بن عامر طائی در بصره ، وگفت : پدرم با من حدیث کرد و گفت : حضرت علي بن موسى الرضا از آباء عظامش علیهم السلام روایت کردند که رسولخدای صلی الله علیه و آله فرمود : خداوند جل جلاله ميفرمايد : « لا اِلهَ اِلاَّ اللّهُ حِصْني فَمَنْ دَخَلَه اَمِنَ مِنْ عَذابي » .

و هم در آن کتاب از إمام حسن عسكري از تن بتن آباء گرامش ازعلي بن موسى الرضا و آحاد ائمه هدی علیهم السلام مذکور است که علی بن أبي طالب سيدالأوصياء فرمود : حدیث کرد مرا محمد بن عبدالله سیدالانبیاء صلى الله عليه وسلم وفرمود : جبرئيل سيد ملائکه با من حدیث آورد که : خداوند سید السادات جل وعز فرمود : « إني أنا الله لا إله إلا أنا فمن أفر لي بالتوحيد دخل حصني و من دخل حصنى أمن مين عذابي» .

بدرستی که منم خداوند غیر از من خدایی نیست ، هر کس بتوحید و یگانه داشتن من اقرار کند یعنی لاإله إلا الله بگوید در قلعه من اندر آید و هر کس بقلعة من اندر شود از عذاب من ایمن گردد .

ص: 236

در کشف الغمه مسطور است که ابو الصلت گفت : در ركاب إمام رضا علیه السلام بودم و آن حضرت به نیشابور داخل شد در حالتیکه بر استر شهباء سوار بود علماء آنشهر أحمد بن حرب و ياسين بن النضر و يحيى بن يحيى وجماعتی از اهل علم در طلب آن حضرت بامداد کردند و در مربعه بلگام استرش بیاویختند و عرض کردند : بحق آباء طاهرین خودت ما را بحدیثی که از پدر بزرگوارت شنیده باشی حدیث فرمای ، فرمود : حدیث کرد مرا پدرم عبد صالح موسى بن جعفر وبترتيب مذکور اسامی آباء بزرگوارش را یاد و سند حدیث را بایشان مسلسل داشت تا اینکه سید العرب علی ابن ابیطالب علیه السلام فرمود : از رسول خدای صلی الله علیه و اله شنیدم فرمود : « الايمان معرفة بالقلب وإقرار باللسان وعمل بالأركان » أحمد بن حنبل گوید : اگر این اسامی مبارکه و این اسناد را بر دیوانه قرائت کنی از مرض جنون آسوده گردد عبدالرحمن بن أبي حاتم اين خبر را روایت کرده و گفته است : این اسناد را بر مصروعی قراءت نمود واورا افاقت رسید

در تذکرۂ ابن جوزی مسطور است که واقدی گفته است : چون سال دویستم هجری در رسید مأمون باحضار آن حضرت بفرستاد وإمام رضا علیه السلام را از مدینه بجانب خراسان بخواست تا ولایت عهد را بعداز خودش بآن حضرت گذارد و آن کس که آن حضرت را از مدینه حرکت داد فرناس خادم وابن أبى الضحاك بود ، چون آنحضرت نیشابور وصول یافت علمای آنجا مثل يحيى بن يحيى وإسحاق بن راهويه ومحمد بن رافع وأحمد بن حرب وغيرهم بديدار آنحضرت برای طلب حدیث وروايت وتبرك یافتن بوجود مبارکش بیرون شدند

پس آن حضرت مدتی در نیشابور اقامت فرمود و این وقت مأمون در مرو جای داشت و از آن پسر مأمون آن حضرت را مستدعی تشریف فرمائی گشت وولایت عهدش را بعداز خودش باوی تفویض کرد -تا آخر خبر ، وازاین چند خبر میتوان استنباط نمود که حدیث آن حضرت در داخل نیشابور وخارج آن چیست

در عيون أخبار ميفرمايد : باب سی و هفتم در خبری نادر از امام رضا علیه السلام است

ص: 237

حسن بن محمد بن جمهور روایت مینماید که علي بن بلال حدیث کرد بامن ازعلي بن الرضا از موسی بن جعفر از جعفر بن محمد از محمد بن علي ازعلي بن الحسين از حسين بن علي ازعلي بن أبي طالب از پیغمبر از جبرئیل از میکائیل از اسرافیل از لوح از قلم که گفت : خداوند عز وجل ميفرمايد : « ولاية علي بن أبي طالب حصني فمن دخل حصني أمن من عذابي » ولايت علي بن أبي طالب حصن من است پس هر کس داخل حصن من وقلعة من شود ایمن است از عذاب من .

راقم حروف گوید : خداوند تعالى ولايت أمير المؤمنين علیه السلام را با کلمه توحید و شهادت توأمان گردانیده است : یکی از جهاتش این است که هر کس بولايت علي اقرار کند بولايت ساير أئمه طاهرین نیز اعتراف نموده است یعنی شیعه خاص و معتقد مخصوص باشد بتمامی ائمه اثنى عشر قائل و هر کس بایشان معتقد باشد برسول خدا صلى الله عليه وسلم اعتقاد صحیح دارد و هر کس باین جمله عقیدت راسخه داشته باشد بخداوند تعالی ایمان دارد ، و هر کس از روی حقیقت بخدا ایمان داشته باشد البته به یگانگی خدا و توحید اقرار وايمان پیدا میکند

زیرا که ادراك آن مراتب اسباب این میشود که از روی بصیرت ومعرفت تامه خدا شناس شوند و چون چنین باشند بالطبيعه موحد میشوند چنانکه فرموده اند : « بِنَا عُرِفَ اَللَّهُ وَ بِنَا عُبِدَ اَللَّهُ » یعنی بوجود مبارك ما که مظاهر خداوند تعالی هستیم خدای را بوحدت میشناسند و بحق عبادت مینمایند

در توحید صدوق عليه الرحمه مسطور است که حمدان بن سلیمان نیشابوری گفت : گاهی که حضرت أبي الحسن علي بن موسى الرضا علیه السلام در نیشابور جای داشت از این قول خدای عز وجل : « فَمَنْ يُرِدِ اللَّهُ أَنْ يَهْدِيَهُ يَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ » از آن حضرت بپرسیدم فرمود :

« من يرد الله أن يهديه بايمانه في الدنيا إلى الجنة ودار كرامته في الاخرة يشرح صدره للتسليم الله والثقة به والسكون إلى ما وعده من ثوابه حتى يطمئن إليه ومن يرد أن يضله عن الجنة ودار الكرامة في الأخرة لكفره به وعصيانه له في الدنيا

ص: 238

يجعل صدره ضيقاً حرجاً حتى يشك في كفره و يضطرب من اعتقاده قلبه حتی یصیر كأنما يصعد في السماء كذلك يجعل الله الرجس على الذين لايؤمنون » .

هر کس را که خدای خواسته باشد که او را هدایت کند بدولت ایمان خود در دنیا بسوی بهشت خود و دار کرامت خود در آخرت سینه اش را منشرح و گشاده میگرداند برای قبول تسليم بحضرت خدا ووثوق بخدا و آرام شدن بآنچه خدای تعالى اورا بثواب خود وعده نهاده تا بآن اطمینان گیرد ، و هر کس را خواهد از بهشت خود ودار الكرامه در آخرت گمراه سازد در حضرت خدای در اثر کفر و معصیت در دار دنیا و سینه اش از قبول تسلیم حق ودين حق تنگی بگیرد تا بسبب کفر خود بحالت تشكيك اندر شود و دلش در کار عقیدتش مضطرب و پریشان ومتزلزل آید چنانکه گوئی همی خواهد بدون بال و پر بآسمان بر شود ، خداوند تعالی رجس و پلیدی را بر اینگونه کسانیکه ایمان نمی آورند مقرر گرداند .

در کتاب تذکرةالأئمة مسطور است که محمد بن إسماعيل بخاری پیشوا و امام سنيان صاحب كتاب صحیح بخاری معاصر آنحضرت بود و سیصد هزار محدث برای او جمع شدند و علمای شهر سبز که از ولایت سمرقند و تولد بخاری در آنجا بود بروی حسد بردند و در هنگامی که بر فراز منبر در باب حدوث وقدم قرآن حدیث میرفت سؤال کردند : تو قدیم میدانی یا حادث ؟ گفت : خدای تعالی قرآن خودرا بمحدث وصف کرده است

چون سنيان خراسان وجماعت حنابله وقومی از شافعیان و اشاعره قرآنرا قدیم میدانند بروی بتاختند و اورا از منبر بزیر کشیدند تا بقتلش برسانند مریدان او بهرگونه تدبیریکه توانستند او را بدر بردند ، بخاری از آن شهر فرار کرده بشهر بخارا رفت در آنجا دوازده هزار تن بخدمتش فراهم شدند ، اتفاقاً همین قضیه برای او روی داد پس فرار کرده بشهر نیشابور برفت وسيصد هزار محدث بگرد اوجمع آمدند در آن هنگام که حضرت امام رضا علیه السلام بآن شهر نزول اجلال فرمودند همجنان در امر حدوث و قدم قرآن با بخاری احتجاج نمودند حالت سمرقند روی داد ناچار

ص: 239

از آنجا ببغداد گریخت و در بغداد صاحب منزلت و اعتبار گردید .

راقم حروف گوید : در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بشرح حال بخاری اشارت کرده ایم که ولادت او در سال یکصدو نود و چهارم و وفاتش در دویست و پنجاه و ششم روی داده است و در بلاد خراسان وعراق و بغداد سفر و نگارش أحاديث کرده است أما در زمانی که حضرت امام رضا علیه السلام تشریف فرمای نیشابور شده است هفت ساله بوده است چگونه با این حکایت توافق تواند کرد مگر اینکه شخصی دیگر بوده باشد چنانکه از این ببعد در باب قرآن وعقاید جمعی در حدوث وقدم مذكور شود شهر سبز هم در جایی مذکور نشده ، مرحوم شاهزاده طهماسب ميرزاى مؤید الدوله طاب ثراه در اغلب کتب خود بخط خودکلمه طیبه « ولاية علي بن أبي طالب حصنی » را با اسانید آن رقم کرده و بحمد الله تعالی در اغلب ابواب خانههای شیعه برای تیمن نوشته است

بیان بیرون شدن حضرت امام رضا علیه السلام از نیشابور بسوی طوس وازطوس بسوی مرو

در عیون اخبار و برخی کتب آثار مروی است که إسحاق بن راهويه گفت : چون حضرت أبي الحسن رضا علیه السلام به نیشابور آمد وخواست از نیشابور بسوی مأمون راه سپار گردد ، أصحاب حدیث بحضرتش فراهم شدند وعرض کردند : یابن رسول الله از این شهر کوچ میفرمائى ومارا حدیث نمیفرمائی بحدیثی تا ازحضرت تو مستفید گردیم وضبط نمائيم ، و آن حضرت در آنوقت در عماری نشسته بود سر مبارك را بیرون آورد وفرمود :

شنیدم پدرم موسى بن جعفر میفرمود : شنیدم پدرم جعفر بن محمد میفرمود : شنیدم پدرم محمد بن علي ميفرمود : شنیدم پدرم علي بن الحسين ميفرمود : شنیدم پدرم حسين بن علي ميفرمود : شنیدم پدرم أمير المؤمنين علي بن أبي طالب میفرمود :

ص: 240

شنیدم رسول خدا صلی الله علیه و اله میفرمود : شنیدم جبرئیل میگفت : شنیدم خدای جل جلاله فرمود : «لا إله إلا الله حصنی فمن دخل حصنی أمن من عذابی» چون راحله بگذشت آن حضرت ما را ندا کرد و فرمود : « بشروطها و أنا من شروطها » یعنی ایمن بودن از عذاب خدای در حصن ایزدی وقتی است که شروط كلمه لا إله إلا الله را بجای آورند و من از شروط لا إله إلا الله هستم .

ابن بابویه میفرماید : اراده فرموده است بشروط لا إله إلا الله اقرار نمودن ای امام رضا علیه السلام و اینکه از جانب خداوند عز وجل إمام است بر عباد و طاعتش بر ایشان فرض است .

صاحب ریاض الشهاده گوید : شروط لا إله إلا الله در وصف هر يك از ائمه خصوصا إمام ثامن ضامن علیهم السلام مذکور شده است و از روی این کلام معجز نظام آنحضرت که فرمود : « وأنا من شروطها» ظاهر این است که مراد از آن شروط در اینجا اركان توحید است باین معنی که آن کلمه توحیدی که حصن و امان از عذاب سبب حصول نجات واستحقاق ثواب است منحل بسه رکن میشود .

یعنی حقیقت توحید جز باین ارکان ثلاثه متحقق نمیشود: یکی نفی إلهيت هر چیز مگر واجب الوجود ، دوم نفی نبوت از غیر از پیغمبر آخرالزمان از روز شت آنحضرت تا روز قیامت ، سوم نفي إمامت و ولایت و ریاست عامه از غير أوصياء اثنی عشر از خلفای جور و غاصبين هريك از ایشان و غیر آنها از آنانکه مردمان مامت ایشان شدند و انحصار داشتن إمامت را و وصایت را در همان دوازده تن چون در آن عصر و زمان مصداق إمامت و حجت خدائی در وجود مبارك إمام رضا علیه السلام وجود و ظاهر بود و خلافت حقه بوجود همایونش مقرون بود لهذا در باره خود فرمود : « أنا من شروطها ».

و نکته لطیفی در تخصیص دادن آن حضرت بخود و تعبیر بلفظ « أنا من شروطها» هن این قاصر رسید که نفى إمامت يك نفر از این دوازده تن مستلزم عدم تحقق شرط توحید است که امامت کلیه باشد و اثبات إمامت آن هفت نفر که پیش از

ص: 241

آنحضرت بودند مستلزم تحقق شرط نیست ، زیرا که جماعت واقفيه و بسیاری از شیعه معتقد جمعی از ائمه اطهار هستند و معذلك ركن توحید و سبب نجاة برای ایشان متحقق نیست چه منکر بقیه ائمه میباشند .

أما اثبات إمامت امام رضا علیه السلام و اقرار بولايت و وصایت و خلافت آنحضرت مستلزم اقرار بامامت تمامت دوازده نفر ائمه اطهار صلوات الله وسلامه عليهم أجمعين است که شرط و رکن توحید است چه در مذاهب شیعه و جز ایشان کسی نیست که با مامت امام رضا علیه السلام قائل باشد و إمامت تنی از ائمه سابق با لاحق را منکر باشد .

پس هرگاه شرط صحت توحید یار کن آن اقرار بامامت تمامت ائمه اثنی عشر جزء أخير علت تامه واقرار بعلي بن موسی سلام الله عليهم مستلزم آن باشد لكن اقرار بباقی آن هفت نفر ائمه پیش از آنحضرت مستلزم اقرار بامامت سایرین نباشد پس درست می آید که اقرار بامامت امام رضا علیه السلام شرط و رکن توحید است یعنی علت تامه آن است که از وجود آن وجود و از عدمش عدم لازم آید و اعتراف سایر آن هفت نفر دیگر شرط ورکن باین معنی نیست بلکه علت ناقصه خواهد بود .

راقم حروف گوید : پس رکن اعظم و شرط عمده و علت تامه توحید و اقرار بنبوت و امامت و ولایت و خلافت اقرار بامامت این إمام والا مقام وعلي سوم است که رکن سوم توحید و قبله هفتم و امام هشتم وجامع جميع جهات ولایت وسمات وصایت است .

چنانکه از این پیش در جلد سابق در ذیل حدیثی که از علي بن عاصم در خطاب رسول خدا بسيدالشهداء حسين بن علي علیهم السلام: « مرحبا بك يا أبا عبد الله يازين السموات والأرضین» و بیان ترکیب نطف مبار که ائمه هدی واصلاب و توصیف رسول خدای صلی الله علیه و اله هر یکی از ایشان را و توصيف إمام رضا عليه السلام مسطور گردید بعضی دقايق مشهود میشود و در حقیقت مثل آن است که آن حضرت فرموده باشد إنا با نون مشدده یعنی اننا یا نحن بصیغه مع الجمع من شروطها اگر چه همه يك نور یزدانی هستند .

ص: 242

بیان خروج حضرت امام رضا علیه السلام از نیشابور بآهنگ طوس و شهر مرو

چنان بنظر می آید که أحادیثی که از حضرت امام رضا صلوات الله عليه در زمان ورود به نیشابور وأيام توقف در نیشابور شنیده اند غالبا بر نویسندگان مشتبه مانده است از این روی در نقل آن و ترتیب نگارش باختلاف میروند .

بالجمله در بحار وعيون أخبار واغلب کتب آثار مرقوم است که أحمد بن علي أنصاری گفت : عبدالسلام بن صالح هروی ما را حديث نمود که چون إمام رضا علي بن موسی علیه السلام از نیشابور بسوی مأمون روی نهاد و نزديك بقرية حمراء رسید عرض کردند: یابن رسول الله آفتاب را نوبت زوال آمد و از دایره نصف النهار بگذشت و نوبت نماز ظهر فراز آمد آیا نماز نمی گذاری ؟ آن حضرت فرود آمد و فرمود : آب بیاورید ، عرض کردند یا بن رسول الله آب باما نیست ، آن حضرت بدست مبارك زمین را بکارید و آب از زمین بجوشید چندانکه آنحضرت وملتزمين رکاب مبارك وضوء بساختند و اثر آن آب تا کنون باقی است .

راقم حروف گوید: صاحب ریاض الشهاده می نویسد : چون آن حضرت از نیشابور بیرون آمد و بده سرخ رسید یعنی حوالی آن زوال آفتاب شده بود ، و در معجم البلدان می نویسد حمراء در چند موضع است و از قریه حمراء نیشابور نمی نگارد و در این زمان هم این قریه را ده سرخ میخوانند و از آن زمان تا کنون بغیر از این نامی برای این قریه پیدا نشده است و آنچه در آنجا مشهور است ممكن است که مردم عرب بر حسب عادتی که دارند ده سرخ را قریه حمراء خوانده و نوشته اند از این روی که این لفظ فارسی است صاحب معجم البلدان مذکور نداشته است ، و بعضی از متتبعين نوشته اند چنانکه در معجم البلدان هم اشاره شده است سرخک فارسی احمر است و این قریه ایست بر باب نیشابور ، وأبو حامد أحمد بن

ص: 243

عبدالرحمن نیشابوری سرخکی فقیه حنفی باینجا منسوب است ، و ابن بابویه از قریه قدم گاه بقريه حمراء تعبیر مینماید .

و قدمگاه عبارت از یکپارچه سنگ سیاه سخت تقریبا نیم ذرع در نیم ذرع که بر روی آن اثر دو قدم بزرگ منطبع شده و این سنگ ، در سمت قبلی بقعه واقع شده که مخصوصا برای این سنگ ساخته اند و این سنگ را بر دیوار آن نصب کرده اند و از احادیثی که در ثواب زیارت حضرت رضا علیه السلام وارد شده است در کتیبه های این بقعه بخط ثلث رقم کرده اند و در اطراف بقعه باغ و ایوان و دیواری برگرداین عمارات است که در تاریخ سال یکهزار و نود و یکم هجری بامر شاه سلیمان صفوی ساخته اند و چشمه که در این موضع است در شرقی بقعه قدمگاه واقع شده و بر روی آن چهارصفه مسقفی بنا کرده اند و این همان چشمه مذکور است که برای وضوء آنحضرت پدید شد و مردمان بآنجا استشفا میجویند .

و مشهور این است که این اثر قدم که بر آن سنگ است از حضرت رضا عليه آلاف التحية والثناء میباشد و بعضی حضرت أمير المؤمنين علي بن أبي طالب صلوات الله عليهما نسبت داده اند و این خبر غیر موثق است چه آن حضرت باین صفحات تشریف فرما نشده است .

بالجمله آنحضرت راه بر سپرد و چون بقريه سناباد رسید بر کوهی که از آن کوه دیگهای سنگی میتراشند تکیه کرده عرض نمود « للَّهُمَّ انْفَعْ بِهِ وَ بَارِكْ فِیمَا ینْحَتُ مِنْهُ » پروردگار جهانیان مردم را از این کوه سودمند فرمای و در آنچه از آن میتراشند بر کت بده ، آنگاه بفرمود تا دیگها از آن کوه از سنگ تراشیدند و فرمود : « لاَ یُطْبَخْ مَا آکُلُهُ إِلاَّ فِیهَا » آنچه من میخورم باید جز در این دیگهای سنگی پخته نشود .

و آنحضرت آهسته غذا تناول میفرمود و کم خوراك بود ، و پس از آن روز مردمان بآن کوه راه یافتند وطرفهای سنگی از آن کوه تراشیدند و از برکت دعای مبارکش برکت و منفعت در آنکوه پدید آمد.

ص: 244

راقم حروف گوید : هم اکنون در ممالک ایران و خارجه دیگها و انواع ظروف و کوزه قليانها و سرهای قلیان و نمکدانهای يك وصل و دواتها و قوریها و قندانهای سنگی رائج شده که از این کوهستان تراشیده و مخزن آن در مشهد مقدس است حتی سبحه های سنگی بهمه جا می آورند و یکی از حکمتهای این امر مبارك این است که آنچه در این دیگها پخته آید نافع و بی ضرر است چنانکه مردمانی که آب چینی یا عشبه میخورند مخصوصا در دیزی سنگی میجوشاند، أما مطبوخی که در ظروف مسین میشود مضعف قلب و از حالت طبیعی آدمی دور است ، و آنچه در دیگهای سنگی پخته میشود پخته تر و خوش طعم تر ولذيذتر است .

مع الحكاية إمام رضا علیه السلام از آن پس برای حمید بن قحطبه طائی در آمد و بآن گنبدی که هارون الرشید در درونش مدفون بود اندر شد و با دست مبارکش خطی بريك سوی گور هارون بکشید آنگاه فرمود : « هذه تربتي و فيها ادفن و سيجعل الله هذا المكان مختلف شیعتی و أهل محبتي والله ما يزورنی منهم زائر ولا يسلم على منهم مسكم إلا وجب له غفران الله ورحمته بشفاعتنا أهل البيت ».

این موضع تربت وخاك من و در این خاك بخاك میروم و خداوند تعالی بزودی این مکان را محل آمد و شد وزیارتگاه شیعیان و دوستداران من خواهد گردانید قسم بخدای هیچیك از شیعیان من زیارت نکند مرا وهیچ سلام دهنده از ایشان بر من سلام نفرستد جز آنکه آمرزش خدای ورحمت خدای بشفاعت ما اهل بیت از بهرش واجب میشود ، پس از آن روی مبارك را بجانب قبله آورد ورکعتی نماز بگذاشت ودعاهای چند بخواند و چون فراغت یافت سر بسجده برد و سجده طولانی بگذاشت و در آنحال سجده پانصد تسبیح از آنحضرت بشمردم آنگاه انصراف جست .

أبو نصر أحمد بن حسین بن أحمد بن عبيد الله ضبی گوید : از أبو الحسين بن أحمد شنیدم میگفت: از جدم شنیدم میگفت : از پدرم شنیدم میگفت : چون علي بن موسی الرضا سلام الله عليهما در ایام مأمون به نیشابور تشریف فرما شد در خدمات وحوائج آنحضرت کمر بخدمت و اطاعت بر بستم و چندانکه در آن مكان توقف داشت در امور

ص: 245

آنحضرت وخدماتش متصرف ومتحمل بودم و چون راه مرو پیش گرفت تا زمین سرخس بمشایعتش مفاخرت داشتم و همي خواستم تا شهر مرو در مشایعت آن حضرت راه سپارم .

و چون يك منزل در نوشت سر مبارك از عماری در آورد و با من فرمود : « يا أباعبدالله انصرف راشدا فقد قمت بالواجب وليس للتشييع غاية » أی أبو عبدالله باز گرد در حالتیکه ادراك راه رشد و صواب را نمودی و بآنچه بر تو واجب بود ایستادگی کردی و در خدمات و مشایعت قصور نورزیدی همانا مشایعت را اندازه و پایانی نیست ، میگوید : عرض کردم: بحق مصطفی و مرتضی و زهراء صلوات الله عليهم مرا حدیثی فرمای که موجب تشفی قلب من گردد تا باز گردم .

فرمود : « تسئلنى الحديث وقد اخرجت من جوار رسول الله صلی الله علیه و آله وما أدري إلى ما يصير أمري » از من پرسش حدیث میکنی و حال اینکه مرا از جوار جدم رسول خدای صلی الله علیه و آله بیرون آورده اند برای چیزیکه نمی دانم مآل أمر من بچه میرسد .

عرض کردم : بحق مصطفی و مرتضی و زهراء صلوات الله وسلامه عليهم برای من حدیثی بفرمای که جان مرا شفا بخشی و با چنين نعمت مراجعت نمایم ، اینوقت دهان گوهر بیز بر گشود و فرمود : « حدثني أبي عن جدي عن أبيه أنه سمع أباه يذكر أنه سمع أباه يقول : سمعت أبي علي بن أبي طالب علیه السلام يقول : أنه سمع النبي صلی الله علیه و آله يقول : قال الله جل جلاله لا إله إلا الله اسمي من قاله مخلصا من قلبه دخل حصني ومن دخل حصني امن من عذابي »

حديث کرد مرا پدرم از جدش از پدرش که آن حضرت شنیده بود از پدرش و پدر بزرگوارش میفرمود : شنیده است از پدرش و پدرش فرمود : شنیدم از پدرم علي بن أبي طالب علیه السلام که میفرمود : از پیغمبر صلی الله علیه و اله شنیدم که میفرمود : خداوند جل جلاله فرمود : لا إله إلا الله اسم من است هر کس اسم مرا از روی خلوص قلب خود بگوید داخل حصن من میشود و هر کس بقلعه من اندر شود از عذاب من ایمن گردد ، ابن بابویه میفرماید : معنى اخلاص این است که گفتن این کلمه طیبه

ص: 246

گوینده را از محرمات إلهي مانع شود یعنی اگر مانع شد معلوم میشود از روی خلوص باطن وصدق نیت گفته است .

مجلسی علیه الرحمه در ذکر این خبر میفرماید : راوی گفت : چون آنحضرت روی بمرو نهاد در مشایعت تا سرخس برفتم و چون از سرخس بیرون آمد خواستم در مشایعتش تا مرو بروم چون يك منزل راه پیمودم سر مبارك از عماری بیرون آورده و فرمود : يا أبا عبد الله - تا آخر خبر، و از نگارش مجلسي اعلى الله مقامه معلوم میشود به سرخس وارد شده بود .

دیگر در عیون أخبار مروی است که یاسر خادم گفت : چون إمام رضا علیه السلام در قصر حمید بن قحطبه فرود شد جامه های خودرا بیرون آورده بحميد بداد حمید برگرفت و بكنيزك خود بداد تا بشوید طولی نکشید که آن کنیز بیامد ورقعه در دست داشت و بحمید بداد و گفت : این رقعه را در جیب أبي الحسن علي بن موسی الرضا علیه السلام یافتم، حمید میگوید : بحضرت امام رضا علیه السلام شدم و عرض کردم : قربانت بگردم این کنیز این رقعه را در جیب قميص مبار کت دیده است چیست این رقعه ؟.

فرمود : ای حمید این حرزی است که من از خود جدا نمیکنم ، عرض کردم فدایت شوم چه شدی که مرا باين حرز تشریف دادی ، فرمود: «هَذِهِ عُوذَةٌ مَنْ أَمْسَكَهَا فِي جَيْبِهِ كَانَ البلاء مَدْفُوعاً عَنْهُ، وَ كَانَتْ لَهُ حِرْزاً مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ وَ مِنَ السُّلْطَانِ » این حرزی است که هر کسی آنرا در جیب خود و گریبان خود نگاهدارد بلا از وی دفع شود و از شیطان و گزند سلطان بر آساید ، آنگاه آنعوذه را بر حمید املاء فرمود و آن این است .

بسم الله الرحمن الرحیم بسم الله إني أعوذ بالرحمن منك إن كنت تقيا أو غير تقى أخذت بالله السميع البصير على سمعك و بصرك لا سلطان لك على ولا على سمعی ولا على بصری ولا على شعري ولا على بشرى ولا على لحمي ولا على دمی ولا على مخى ولاعلى عصبي ولاعلى عظامي ولا على أهلى ولاعلى مالي ولا على ما رزقنی ربی ، سترت بيني و بينك بستر النبوة الذي استتر به أنبياء الله من سلطان الفراعنة

ص: 247

جبرئيل عن يميني و ميكائيل عن يساري و إسرافيل من ورائی و محمد صلی الله علیه و اله امامي و الله مطلع على يمنعك عني و يمنع الشيطان عني اللهم لا يغلب جهله أنا تك أن يستفزني ويستخفني اللهم إليك التجأت اللهم إليك التجأت اللهم إليك التجأت» .

بیان پاره معجزات که از حضرت امام رضا علیه السلام در عرض راه خراسان نمودار آمد

در مدينة المعاجيز از سليمان بن جعفر الجعفری مسطور است که گفت : در حمراء در خدمت حضرت أبي الحسن الرضا علیه السلام در مشر به که بر زمین مشرف وخوان طعام در پیش روی ما نهاده بودند حضور داشتم بناگاه آنحضرت سر مبارکش را بلند کرد و مردی را شتابان نگران شد پس دست از تناول بداشت درنگ نرفت که آن مرد بیامد و بحضرتش صعود نمود و عرض کرد : بشارت باد فدایت شوم زبیری بمرد ، آنحضرت سر بزمين افکند و رنگ مبارکش دیگر گون و چهره همایونش زرد شد بعد از آن فرمود:

« إني احسبه قد ارتكب في ليلته هذه ذنبا ليس بأكثر من ذنوبه ، قال الله مما خطاياهم اغرقوا فادخلوا نارا» من چنان میدانم که وی اندر این شب که بگذرانیده مرتکب گناهی شده است که بیشتر از گناهان او نیست ، خداوند تعالی میفرماید : بواسطه خطاهای ایشان غرق شدند و از آن پس بآتش در افتادند .

پس از آن دست مبارك دراز کرده مشغول تناول غذا شد، و هنوز درنگی نرفته بود که غلامی از آن حضرت بیامد و عرض کرد: فدایت گردم زبیری بمرد فرمود : سبب مرگش چه بود؟ عرض کرد: شب گذشته خبر بیاشامید و مستغرق غرق آن گردیده بمرد .

راقم حروف گوید: آن آیه شریفه که حکایت از آب و غرق و آتش بود اشارت باین قضیه داشت .

ص: 248

و در ریاض الشهاده در ذیل خبر أحمد بزنطی مسطور است که غلامی از موسی ابن جعفر نقل کرد و از او یکی از ابناء که یکصد و بیست سال از عمرش بر گذشته بود نیز گفت که : با جمعی از اصحاب و قافله در خدمت آنحضرت بخراسان میرفتیم در طی راه در بیابانی بی آب و گیاه دچار شدیم و همگی بعطشی بس شدید و تشنگی سخت مبتلا گردیدیم چندانکه نزديك بود از افسردگی عطش روان از تنها بسپاریم إمام رضا علیه السلام فرمود : بفلان موضع بروید که آب خواهید یافت ، چون چندی برفتیم آبی سخت خوش و گوارا بدیدیم و خود و مردم قافله وجمله چهار پایان از آن سیراب شدیم آنگاه کوچیدن گرفتیم .

و چون گامی چند از سر آن آب بدیگر سوی شدیم آنحضرت فرمود: اکنون باز گردید و نگران شوید که آن آب کجاست ، پس بازگشت گرفتیم و چندانکه بتفحص و پژوهش بر آمدیم نشانی از آب ندیدیم و پشکل چهار پایان خود را بدیدیم همه را معلوم افتاد که نمایش آن آب از معجزات بحر کرم حضرت واهب العطيات إمام رضا سلام الله عليه است .

از این پیش بروایت أبي الصلت هروی اشارت شد که آن حضرت از نیشابور بیرون شد و در قصر حمید بن قحطبه فرود آمد و بعضی اخبار از مدفن خود بداد و معلوم میداریم که آن قصر در سناباد طوس بود.

بیان ولایت حضرت امام رضا سلام الله تعالی علیه در هنگام ورود بشهر سرخس

سرخس بفتح سين مهمله و سکون راء مهمله وفتح خاء معجمه ودر آخر سین ثانیه و بعضی بتحريك خوانند و اکنون بفتح سين و راء و سکون خاء میخوانند و باعراب اول بیشتر گفته میشود شهری است قدیمی و بزرگ و واسع از نواحی خراسان و در میان نیشابور و مرو ووسط طریق واقع است ، از سرخس تا نیشابور و از سرخس

ص: 249

تامرو شاهجان بالتساوی شش منزل راه است ، در زمان کیکاس مردی این شهر را مسکن ساخته عمارتی بر نهاد و بنام اوموسوم شد و از آن پس ذو القرنین که بعضی اورا اسکندر دانند تکمیل عمارات آن پرداخت .

و مردم فارس گویند : کیکاوس زمینی را در اقطاع سرخس بن نوذر مقرر داشت سرخس در آن اراضی شهری بساخت و سرخس نام گذاشت ، و این شهر در اقلیم چهارم واقع است زمینی کم آب است در زمان تا بستان آب از چاه کشند و بگوارائی بیاشامند .

و در این شهر نهری جاری نیست مگر يك نهر که در پاره اوقات سال جاری است و دوامی ندارد و این آب بهترین آبهای هرات است اما خاکی صحیح و قوی دارد و حبوبات وفواکه را عظیم برویاند چنانکه هندوانه اش را دو دانه حمل يك استر کنند ، و مراعی آن بسیار وقراء ودها تش کم است مردمان آنجا در کار مقنعه سازی و عصایب منقوشه مذهبه و امثال آن باسط اليد هستند ، از مردمان فقيه وعالم و فاضل جمعی کثير باین شهر منسوبند .

بالجمله أبو الصلت هروی گوید : بآن خانه که حضرت إمام رضا علیه السلام در شهر سرخس در آنجا محبوس بود و نیز آنحضرت را مقید ساخته بودند در آمدم و از زندان بان خواستار شدم که اجازت دهد تا بحضور مبارکش مشرف شوم گفت : برای شماها راهی بآنحضرت نیست ، گفتم : سبب چیست ؟ گفت : از این روی که آنحضرت در هر روز و شبی هزار رکعت نماز میسپارد و ساعتی از صدر روز و قبل از زوال و ساعتی در هنگام زردی آفتاب فراغتی جوید ، و در این اوقات در مصلای خود نشسته با پروردگار خود مشغول مناجات می شود .

با زندان بان گفتم : در همین ساعات فراغت از نماز برای من از حضرتش اجازت بجوی تا بحضرتش مشرف شوم ، زندان بان اجازت حاصل کرده بحضور همایونش شرفیاب شدم و آنحضرت در جای خود نشسته متفکر بود عرض کردم : یابن رسول الله این چیست که مردمان از شما حديث و حکایت میکنند، فرمود : چه چیز است ؟

ص: 250

گفتم : میگویند که شما بر آن دعوی هستید که مردم بندگان و آفریدگان شما هستند ؟! فرمود : « اللّهُمَّ فاطِرَ السَّماواتِ وَالأَْرْضِ عالِمَ الْغَيْبِ وَالشَّهادَةِ » بار خداوندا ای آفریننده آسمانها و زمین و دانای پوشیده و آشکار تو خود گواه و شاهدی که من هرگز این سخن نگفته ام و از هيچيك از پدران خود نشنیده ام و تو دانائی بآن ستمهائی که از این امت بما رسیده است و این تهمت و سخن نیز از آن جمله است .

از آن پس روی با من آورد و فرمود : ای عبدالسلام « إذا كان الناس كلهم عبیدناعلی ما حكوه عنا فممن نبيعهم»(1) اگر تمامت مردمان از مرد وزن و سیاه و سفید بندگان ماهستند چنانکه از زبان ما حکایت میکنند پس ما از کدام کس سخن از خریداری آنها مینمائیم و از جانب کدام کس ایشان را دعوت میکنیم و بیعت میگیریم ؟! عرض کردم : یابن رسول الله از روی صدق میفرمائی ، بعد از آن فرمود : « يا عبدالسلام أمنكر أنت لما أوجب الله عز وجل لنا من الولاية كما ينكره غيرك » ای عبدالسلام آیا تو منکر هستی آنچه را که خداوند عز وجل در امر ولایت و امامت بر مخلوق فرض فرموده است چنانکه غیر تو منکر است ؟! عرض کردم : بخدایی پناه میبرم از اینکه منکر باشم بلکه بولایت و امامت شما اقرار و اعتراف دارم .

راقم حروف گوید : این خبر بی غرابت نیست و در کتب اخبار کمتر بنظر رسیده است و در هیچ کتابی دیده نشده است که آن حضرت را در هیچ منزلی در حبس و قید داشته باشند وانگهی همه می نویسند مأمون چون در طلب آنحضرت ودیگران بفرستاد آنحضرت امتناع نمود چندانکه مأمون کرارا بنوشت و در خواست کرد و با وزیر خود فضل بن سهل در هنگامه خروج علویان و دعوى خلافت برای خودشان و آثار فتنه و آشوب و اضطراب مأمون مشورت نمود تا در اصلاح این امر چه سازد عاقبت رأي ایشان بر آن قرار گرفت که امام رضا علیه السلام را بعنوان ولایت عهد بخواهند و این مقام را بآن حضرت تسلیم نمایند تا جماعت علویان ساکت و ساکن و از دعوی خلافت خاموش گردند و آن کین دیرین که در دل ایشان و اغلب جهانیان از عباسیان است برخاسته گردد و فتنه و آشوب سر بخواب کشد .

ص: 251


1- بلکه : اگر آنها همه برده باشند چه کسی خریدار آنها خواهد بود چون خریدار باید آزاد باشد

و چون پاره کسان مثل ريان و دیگران که در احضار آنحضرت و تقدیم ولایت و خلافت با مأمون مناظرت و احتجاج می ورزیدند سخن در میان میآوردند مأمون آن جوابهای مذکور را که برخی مسطور و بعضی از این ببعد مرقوم می شود بداد و نیز چنانکه عنقریب نگارش میرود هنگام ورود امام رضا علیه السلام و جمعی دیگر از بني هاشم و جز ایشان بمرو مأمون بفرمود تا برای آنحضرت سرائی مخصوص و مزین ومحترم معين کردند و در توقیر واحترام قدوم مبارکش مساعدت نمودند .

از این احوال بامحبوسی و مقید بودن در سرخس استبعاد دارد مگر اینکه آن اخبار صورتی دیگر پیدا نماید و گاهی که فسادعلویان و مردمان ودعوى خلافت ایشان و پاره اظهارات علنی امام رضا علیه السلام بمأمون رسیده است رجاء بن أبي الضحاك خالوی خودرا با جمعی از معتمدان خود مأمور بآوردن ایشان بطور عنف کرد باشد و بعد از آنکه وارد مرو شده اند آنوقت مراتب جلالت قدر و عدم توجه إما رضا علیه السلام را بامور دنيويه معلوم کرده باشد و نیت او صورت دیگر یافته و مكان و ترتیبات پذیرائی قدوم مبارك اورا از سایر همراهان ممتاز نموده باشد .

و بعد از آنکه علو مقام و علوم و فضائل ومناقب ومطاعيت آن حضرت را نسبت بسایر بنی هاشم وعلویان محسوس نموده است برای اجرای مقاصد باطنيه وهواجس نفسانیه خود و تفويض ولایت عهد و تبين دنیا طلبی آن حضرت و دیگران إما رضا علیه السلام را اختیار کرده باشد ، و در اخبار مسافرت آن حضرت و بروز معجزات وامر ببعضي بناها و حالت عبادات مشروحه مکشوف می شود که آن حضرت در کمال عظمت و احترام ومطلق العنان حرکت میفرموده اند .

در بحار الأنوار مسطور است که موسی بن سیتار گفت : در خدمت إمام رضا علیه السلام میرفتم و آن حضرت بر دیوارهای طوس مشرف شده بود در این حال بانگ ناعيه ومات یافته برخاست از دنبال آن برفتم در این اثنا بجنازه برخوردیم چون نگران آن جنازه شدم سید و آقای خود آن حضرت را نگران گردیدم در حالی که پای مبارکش را از بالای اسبش خم آورده بود پس از آن روی بآن جنازه آورد و بلند

ص: 252

کرد و از آن پس چنان بآن جنازه می چسبید و آنرا ملاذ می گردانید که بره بامادرش رفتار مینماید .

آنگاه روی بامن آورد و فرمود : ای موسی بن سیار « من شيع جنازة ولی من أوليائنا خرج من ذنوبه كيوم ولدته أمه لا ذنب له ، حتى إذا وضع الرجل على شفير قبره » هر کس مشایعت کند جنازه یکتن از اولیاء و دوستان ما را از جمله گناهان خود بیرون آید مانند روزی که از مادر متولد شده بود و برای او گناهی نیست ، چون آن میت را بر کناره قبرش بگذاشتند نگران شدم که آقای من بیامد و مردمان از کنار جنازه بیرون شدند تا گاهی که میت در حضرتش نمودار شد و آن حضرت دست مبارکش را بر سینه او بر نهاد و فرمود : ای فلان بن فلان بشارت باد ترا بجنت بعد از این ساعت خوفی بر تو نیست .

عرض کردم فدایت گردم آیا این مرد را میشناسی سوگند با خدای این بقعه ايست که قبل از امروز نسپرده و بقدم مبارك بر آن نگذشته ؟ با من فرمود : ای موسی بن سیار « إنا معاشر الأئمه تعرض علينا أعمال شیعتنا صباحا و مساء فما كان التقصير في أعمالهم سألنا الله تعالى الصفح عنه و ما كان من العلو سألنا الله الشكر لصاحبه » همانا أعمال شیعیان ما گروه أئمه را هر صبحگاه و شامگاه حضرت ما معروض میدارند ، پس هر کسی در عمل خود تقصیر کرده باشد از حضرت یزدان تعالی مسئلت مینمائیم که از وی در گذرد ، و هر کدام در کار و عمل خود بحد كمال و علو رسیده باشند از خداوند خواستار میشویم که عمل اورا مشکور گرداند .

ودیگر در کافي و بحار الأنوار از بز نطی مروی است که مردی از آنسوی بلخ بحضرت إمام رضا علیه السلام در آمد و عرض کرد: از حضرت تو مسئله میپرسم اگر بآنچه نزد من است جواب مرا باز دادی بامامت تو اقرار میکنم ، حضرت أبي الحسن عليه السلام فرمود : از هر چه خواهی بپرس.

عرض کرد: « أَخْبِرْنِی عَنْ رَبِّکَ مَتی کَانَ وَ کَیْفَ کَانَ وَ عَلی أَیِّ شَیْءٍ کَانَ اعْتِمَادُهُ » خبر گوی بامن از پروردگار خودت چه هنگام بود و چگونه بود و بر چه چیزی اعتماد

ص: 253

و تکیه گاهش بود ، أبو الحسن علیه السلام فرمود : « إن الله تبارك وتعالى أين الأين بلا أين وكيف الكيف بلا كيف و كان اعتماده على قدرته ».

خداوند تعالی هر مکان و أينيت را بدون سبقت بآن و وجود آن اینیت داد یعنی هر مکانی را بدون اینکه وجود داشته باشد و مسبوق بوجود باشد موجود ساخت و هر کیفیتی و چگونگی و احوالی را بدون اینکه سابقه برای آن باشد کیفیت بخشید یعنی گاهی که حديث از زمان و مکان و چگونه وچون بود خالق بی چون و چند بقدرت خلاقیت خود متان و متکون و متکیف گردانید و اعتماد او بر قدرت خودش میباشد .

چون آن مرد این جواب بشنید بجانب آنحضرت برخاست و سر مبارکش را ببوسید و گفت : « أشهد أن لا إله إلا الله و أن محمدا رسول الله وأن عليا وصی رسول الله صلی الله علیه و آله والقيم بعده بما أقام به رسول الله صلی الله علیه و آله وانكم الأئمة الصادقون وأنك الخلف من بعدهم» .

گواهی میدهم که جز خداوند تعالی خدائی نیست و محمد صلی الله علیه و آله رسول او است وعلي علیه السلام وصی رسول خدا و بعد از رسول خدا بآنچه رسول خدای بآن اقامت نموده قيم است و شماها پیشوایان صادق هستید و تو جانشین بعد از ایشانی .

و در توحید صدوق علیه الرحمه این خبر باین نهج رسیده است که : أحمد بن محمد بن أبي نصر گفت : جمعی از وراء نهر بحضرت أبي الحسن رضا علیه السلام مشرف شدند و عرض کردند : بحضرت تو آمدیم تا از سه مسئله از تو بپرسیم اگر در این جمله جواب فرمودی میدانیم تو عالم هستی ، فرمود : بپرسید ، عرض کردند : خبر ده ما را از خدای « أَیْنَ کانَ، وَ کَیْفَ کانَ وَعَلَی أیِّ شَیءٍ کانَ اعتِمادُهُ» فرمود : «إِنَّ اللَّهَ عز و جل کَیْفَ الکَیفَ فَهُوَ بِلا کَیْفٍ، وَأَیَّنَ الأَینَ فَهُوَ بِلا أَیْنٍ، وَ کانَ اعتِمادُهُ عَلَی قُدْرَتِهِ ».

برای خداوندی که زمان و مکان و کم و کیف بیافرید برای او کیفیت و کمیت وزمان و مکان نمی توان تصور نمود و هیچ مخلوقی از خالق ومحاطی از محیط آگاهی نتواند داشت و چون جسم نیست و مرکب نمیتواند بود تکیه او بر قدرت او است

ص: 254

صدوق میفرماید : بر قدرت او یعنی بر ذات اوست ( ما بتو قائم چو تو قائم بذات ) زیرا که قدرت از صفات ذات الله عز وجل است ومیشود معنى حديث سابق را بهمين معنی لاحق نمود یعنی بدون اینکه خدای را اینیت با کیفیتی باشد ، بالجمله چون این جواب را بفرمود آن جماعت عرض کردند: گواهی میدهیم که تو عالم ودانائی .

حموی در کتاب مراصد الاطلاع میگوید : بلخ شهری است مشهور از اجله بلدان ومشاهير امصار خراسان در میان آن و ترمد دوازده فرسنگ طول مسافت است و گفته : رود جیحون همان نهر بلخ است ، و میگوید : ماوراء النهر آنسوی رود جیحون خراسان است پس آنچه در جانب شرقی آن واقع است بلاد هیاطله مینامیدند و در دولت اسلام ماوراء النهر خواندند و آنچه در طرف غربی جیحون واقع است خراسان و ولایت خوارزم است و آن اقلیمی است برأسه ودر ماوراء النهر هیچ موضعی نیست که بیرون از عمارت باشد خواه شهر یا قریه یازراعت گاه یا چراگاه است ، وسيحون نهری است مشهور در ماوراء النهر نزديك به خجند در حدود بلاد ترمد در زمستان یخ می بندد و قافله بر آن میگذرد .

و در مناقب ابن شهر آشوب نیز سؤالی از مردم ماوراء النهر از آنحضرت مطرح شده است که در جای خود مذکور میشود .

بيان وصول دوم مبارك حضرت امام رضا صلوات الله عليه بمر و شاهجان

چون حضرت إمام رضا علیه آلاف التحية والثناء در زمین سناباد طوس از نماز ودعای حضرت مهیمن قدوس فراغت یافت و از آن سجده طولانی و تسبیحات سبحانی سر برداشت روی براه بگذاشت و با همراهان و مصاحبان وخدم وحشم طی طریق فرمود مردم مرو آنحضرت را استقبال کرده رعایت جانب عظمت و احترامش را منظور ساخته و بروایت شیخ مفید در کتاب ارشاد ، إمام رضا علیه السلام ودیگران را از راه بصره

ص: 255

میبردند تا گاهی که به نزد مأمون رسانیدند ومتولی احضار و تهیه ایشان شخصی بود که او را جلودی میخواندند .

پس ایشان را بمأمون در آورد و در خانه فرود نمود و حضرت إمام رضا علي بن موسى عليه السلام را در خانه خاص و منزلى عليحده نزول اجلال داد و مأمون در تکریم و تعظيم امر آنحضرت قصور نورزید .

و در مجالس المؤمنين در ذیل احوال دعبل بن علي خزاعی شاعر مشهور مذکور است که دولتشاه سمرقندی در تذکره خود می نویسد : دعبل ببغداد آمد و در خدمت حضرت إمام الأنس و الجن علي بن موسى الرضا عليه التحية والثناء بخراسان آمد وشیخ محمد بن اسلم طوسی حضرت امام رضا علیه السلام را در کجاوه انیس بود و إسحاق بن راهويه حنظلی مهار شتر میکشید ، و در طی راه دعبل خزاعی آنحضرت را بنوادر و امثال و بدایع اشعار متسلی میگردانید .

بيان مشورت نمودن ما دون درامر تفويض ولایت عهد خلافت امام رضا عليه السلام با فضل بن سهل

چون حضرت امام رضا سلام الله عليه با کمال حشمت و عظمت بمرو در آمد و در منزل خاص مخصوصی که از برای مسکن آنحضرت مهیا داشته بودند تشریف قدوم بداد ومأمون شرایط وداد و تقديم ارادت بجای آورد، اینوقت موافق روایتی که از اصحاب سيرة وروات اخبار و مؤرخين أيام خلفاء در قلم آورده اند مینویسند : مأمون بآن اراده شد که امر خلافت را برای إمام رضا علیه السلام منعقد دارد و همی با خویشتن باین اندیشه اندر بود .

چون خیالش قوت گرفت وزیر خود فضل بن سهل را حاضر کرده از آنچه بر آن عزم نموده بود پرده بر گرفت و او را فرمان داد تا با برادرش حسن بن سهل مشاورت جوید، پس هر دو برادر بعد از ملاقات و مقالات در محضر مأمون حاضر شدند

ص: 256

از میانه حسن تقریر این امر را رأی نمیداد و در نظر مأمون امری بزرگ و حملی گران می شمرد و او را باز مینمود که اگر این کار را بانجام برساند امر خلافت از خاندان وی بیرون می شودو بامام رضا علیه السلام بازگشت مینماید .

مأمون گفت : با خداوند متعال عهد کرده ام : اگر بر مخلوع یعنی برادرش أمين - نصرت یافتم منصب خلافت را بفاضل ترین بني أبيطالب تفویض نمایم وعلي بن موسى الرضا افضل ایشان است، چون فضل بن سهل و برادرش اینگونه عزم اورا جزم دیدند جای سخن کردن ندیدند و از معارضه با مأمون لب فرو بستند و مأمون ایشان را فرمان داد که بخدمت آن حضرت شوند و تفویض امر خلافت را در حضرتش عرضه دهند .

و از پارۂ أخبار چنان میرسد که مأمون چون باحضار إمام رضا علیه السلام وجماعتی از بني هاشم وعلویان که توقف ایشان را در مدینه طيبه اسباب ظهور فتنه و اخلال نظم کار خلافت و مملکت میدانست و طرد و منع یا قتل و حرب با ایشان را روا نمیخواند امر نمود در همان سال به اطراف بلاد و اکناف مملكت رسول فرستاد تا اولاد عباس را از صغير وكبير و برنا و پیر بمرو حاضر ساختند و سی و سه هزار تن و بروایتی سی هزار تن از فرزندان عباس بن عبدالمطلب در ظل رأيت مأمون انجمن شدند وإمام رضا سلام الله علیه در کنف صحت و سلامت و عزت و حرمت بمرو رسید .

و چون روزی چند بر گذشت و حالات جلالت و عظمت و قدس وزهد وعلم وورع وتفوق وتقدم آنحضرت وعدم اعتنای بامور دنیویه و ریاست وامارت دنیویه آنحضرت و مسلمیت آن حضرت در تمام افراد خلق برمامون مشخص گشت یکباره خواه از روی صدق نیت خواه تزویر و مکیدت عزیمت بر آن بر نهاد که البته امر خلافت را بآنحضرت تقدیم نماید تا بمقاصد خودش که خدای میداند واصل شود .

لاجرم با اولیای دولت خود گفت : در فرزندان عباس بن عبد المطلب و اولاد علي بن ابيطالب نيك نظر کردم و میزان مفاخر ومآثر و مناقب و علوم و فضایل ایشانرا با نظر بصیرت و معیار امتحان بیازمودم هیچکس را برای تفویض خلافت و تصدی

ص: 257

باین امر خطیر بشایستگی ولیاقت علي بن موسی نیافتم .

چون این سخنان مأمون در قلوب کسان جای گیر آمد آنحضرت را بولايت عهد اختيار کرده دختر خود ام الفضل را به پسر آن حضرت محمد بداد و چنانکه مذکور شود تغییر لباس بداد ، و بتمام ولايات ممالک محروسه بنوشتند تا دست به مبایعت ومتابعت آنحضرت مشرف دارند و روز محشر در سایه علم خير البشر جای داشته باشد .

هر که در سایه آنسرو سهی قد باشد *** جاش زیر علم سبز محمد باشد

تمامت قطان أقطار و سکان امصار قبول خلافت رضا را با قدم ارتضا پیش آمدند مگر جمعی از بني عباس و پاره از غلات شیعه بنی عباس که بر بغداد استيلا داشتند پذیرفتار نشدند و بر مأمون لعنت فرستادند و گفتند : وی از صلب رشید نیست اگر فرزند وی بودی خلافت را از خاندان پدر بیرون نساختی، و از این پیش مسطور شد که فضل بن سهل در مجلس مشاورتی که مأمون در امر خروج علويين و ادعای بیعت خلافت مینمودند بولایت عهد إمام رضا علیه السلام رأي دادند .

بیان فرستادن مأمون فضل بن سهل و حسن ابن سهل را بخدمت امام رضا عليه السلام در تقدیم خلافت

و چون مأمون در جواب حسن بن سهل گفت : من با خدای عهد کرده ام که چون برامین فیروز گردم امر خلافت را با یکی از اولاد أبي طالب گذارم و اینک در میان جماعت عباسیان و فرزندان أبوطالب هیچکس بسزاواری إمام رضا علیه السلام نیست و از تفویض این امر چاره و بدی نیست و ایشانرا جز امساك وسکوت از مناظره راهی نماند با ایشان فرمود : هم اکنون بخدمت آنحضرت شوید و این خبر را معروض و او را بقبول این امر ملزم بگردانید .

ایشان بحضور مبارکش مشرف شدند و آنحضرت را بأمر و اندیشه مأمون

ص: 258

مستحضر داشتند و ملزم همی خواستند و موافق پاره روایات چندان تکرار آن امررا نمودند تا آن حضرت پذیرفتار شد ، اما مشروط باینکه : امر و نهی نفرماید و هیچکس را معزول نگرداند ، و ولایت ندهد ، و در هیچ حکومتی در میان دو نفر تکلم نکند ، و هیچ چیزی را از آنصورت و وضعی که براصل خودش قائم است تغییر ندهد .

مأمون این جمله را بپذیرفت ؛ أما در عیون أخبار بعضی کتب دیگر مسطور است که : چون حضرت امام رضا علیه السلام بمرو رسید و مأمون در حضرتش عرضه داشت که امرسلطنت ومهم خلافت را بآنحضرت تفویض نماید و آنحضرت پذیرفتار نشد در میان مأمون و آنحضرت مخاطبات بسیار روی داد و تا مدت دو ماه در این حال مذاکرات بودند و امام رضا علیه السلام در تمام این مدت از قبول این امر و آنچه در حضرتش عرضه میدادند ابا و امتناع می ورزید چندانکه مأمون مأیوس شد و در امر تفویض منصب خلافت و خلع نمودن خودش ساکت گردید و امر ولایت عهد را پیشنهاد نمود .

وبروایت صاحب کشف الغمه و بعضی دیگر : چون آن حضرت وارد مرو شد مأمون سرائی مخصوص معین نمود و در حق آنحضرت بسی اکرام ورزید وامرش را بسی عظیم گردانید بعد از آن بحضرتش پیغام فرستاد که من همی خواهم خویش را از خلافت خلع کنم و ترا مقلد بآن گردانم ، إمام رضا علیه السلام آن امر را منکرشمرد و فرمود : « أُعِيذُكَ بِاللَّهِ يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ مِنْ هَذَا الْكَلَامِ وَ أَنْ يَسْمَعَ بِهِ أَحَدٌ »

پناه میدهم ترا بخدای ای أمير المؤمنين از این کلام و از اینکه هیچکس این سخن را بشنود و این خبر را بداند ، مأمون دیگر باره تجدید پیغام نمود که اگر از آنچه بر تو عرضه دادیم ابا داری و امر خلافت را نمی پذیری بناچار بایستی ولایت عهد خلافت را بعد از من بپذیری ، إمام رضا علیه السلام از قبول این امر نیز ابا و امتناعی شدید فرمود .

راقم حروف گوید : ولادت مأمون تقریبا بیست و دو سال بعد از تولد حضرت إمام رضا علیه السلام بوده است در اینصورت چگونه مرگ خودرا پیش از آن حضرت فرض

ص: 259

کرده است که میگوید : بناچار بایستی ولایت عهد را بعد از من قبول فرمائی ، از این معلوم میشود که قصدش این بوده است که آن حضرت را باین امور و مناصب دنیویه منسوب و آلوده دارد و بر مردمان معلوم کند که جماعت علویان بدون استثنا هر اقدامی وخروجی واظهار غم خواری که در امر دین وملت مینمایند محض ادراك ریاست دنیویه میباشد .

لكن نمی دانست که إمام علیه السلام برانديشه و مقصود او واقف است و آنچه او به نیرنگ ومکیدت اقدام مینماید خلافش را ظاهر میسازد چنانکه شروطی که در قبول ولایت عهد اظهار فرمود مقاصد مأمون ومفاسدی که در نظر داشت همه را دفع وطرد کرد و بر کينه وعداوت مأمون بر افزود .

بیان احضار کردن مأمون حضرت امام رضا علیه السلام را و مذاکره در ولایت عهد

چون مأمون از ارسال رسل و ایفاد کتب و پیغامهای متواتر بمقصود خود واصل نگشت و إمام علیه السلام را بقبول خلافت یا ولایت عهد خلافت راضی نساخت آنحضرت را در مجلس خود طلب کرده و آن مجلس را از بیگانگان بپرداخت و بغیراز وزیرش ذوالرياستين فضل بن سهل و خودش و إمام رضا علیه السلام در آن مجلس کسی نماند ، و از این پیش مسطور شد که فضل بن سهل با مأمون در امر ولایت عهد برای دفع غايله فساد هم عهد و هم رأی بود و کار مأمون در اقدام باين امر و نهایت جد وجهد واصرار که می نمود بجائی رسید که گفتند : از شدت افراطی که در مذهب تشیع دارد بر این امر توجه نموده است حتی اینکه گفتند : قصد مأمون این بود که خودرا از مقام خلافت بر کند و امر خلافت را با امام رضا علیه السلام تفویض نماید ؛ و از این پیش در ذیل أحوال حضرت موسی کاظم علیه السلام مذکور نمودیم که مأمون گفت : من تشیع را از کدام کس آموختم .

ص: 260

بالجمله چون مأمون با آن حضرت بخلوت بنشست عرض کرد: اراده من این است که امور مسلمانان را با تو سپارم و این قلاده را بر تو گذارم و آنچه بر گردن خوددارم بر گیرم وترا بر گردن نهم ، إمام رضا علیه السلام فرمود : « اَللَّهَ اَللَّهَ يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ إِنَّهُ لاَ طَاقَةَ لِي بِذَلِكَ وَ لاَ قُوَّةَ لِي عَلَيْهِ » خدای را بنگر از خدای بپرهیز و بخدای پناهنده ام ای أمير المؤمنين همانا مرا طاقت این کار و نیروی بر آن نیست .

مأمون عرض کرد: اگر از قبول خلافت امتناع می ورزی باری من ترا ولایت عهدی بعد از خودم میدهم وترا والی این امر میگردانم، فرمود : ای أمير المؤمنين مرا از این کار معاف بدار .

اینوقت مأمون سخنی که متضمن تهدیدی بود برای امتناع آن حضرت براند و در جمله کلمات خود عرض کرد که : عمر بن خطاب کار شورای خودرا در شش نفر مقرر ساخت یکی از ایشان جد تو أمير المؤمنين علي بن أبي طالب عليه السلام بود و عمر شرط نمود که هريك از ایشان مخالفت نمایند گردنش را بزنند، هم اکنون بناچار باید آنچه را که من از تو میخواهم قبول کنی چه من گریزی و گزیری از این امر نمی یابم برای تو .

إمام رضا چون این کلام تهدید آمیز را بشنید فرمود : « فانی اجيبك إلى ما تريد من ولاية العهد على انني لا آمر ولا أنهی ولاأفتي ولا اقضي ولا اولي ولا اعزل ولا أغير شيئا مما هو قائم» چون برای حفظ نفس و خون خود ناچارم که امر ترا بپذیرم ، باری اجابت فرمان تو را در کار ولایت عهد مینمایم مشروط بر آنکه : نه امر نمایم نه نهی فرمایم ، نه فتوى بدهم نه قضاوت بکنم ، نه کسی را منصوب گردانم نه کسی را معزول کنم ، نه هیچ کاری را از حالت خود دیگر گون کنم مأمون تمام این شرایط را بپذیرفت .

راقم حروف گوید : اگر في الحقيقة مأمون میخواست خودرا بریء الذمه نماید و از مقام غصب خلافت نظر بر گیرد و بأهلش تسلیم نماید چگونه با این شرایط که إمام عليه السلام فرمود پذیرفتار شد، زیرا که شرایط آن حضرت این است که بالمره

ص: 261

خودرا دخیل هیچ امری خواه کلی یا جزئی نمی فرماید و قبول هیچگونه مسؤلیتی را بر گردن نمی پذیرد و بهمان اسم بلا رسم ولایت عهد ، آنهم از روی اجبار و اکراه که ظاهرا و باطنا موضوع و معنویتی ندارد و مثمر ثمری نتواند بود آنهم برای امتثال امر سلطان مقتدر جبار روزگار اقتصار میجوید و هیچ افاقه ومددی برای مأمون نخواهد داشت و از حمل اوزار ثقيله او و مسؤلیت امور مسلمانان نخواهد کاست بلکه در قبول باین شرایط بر جلالت مقام آنحضرت وعدم اعتماد آنحضرت بر اقوال مأمون ومکشوف افتادن باطن مأمون بر مردم بخواهد افزود

و بعد از آنکه آن شرایط را در میان آورد و مأمون را معلوم گردید که آنحضرت در هیچ امری دخالت نمی فرماید و با مأمون شرکتی ندارد و بهمان اسم بلا مسمی مکرها اطاعت امر او را میفرماید ، بر حسب باطن خیلی مسرور و مشعوف گردید چه بواسطه این عنوانی که در خدمت آنحضرت از تقدیم امر خلافت با ولایت عهد نمود گروهی را مسرور و مرید خود گردانید وجماعت علویان را که مدعی خلافت بودند ناچار بسكوت ساخت و مفسدین را خاموش نمود و سلطنت و مملکت خودرا بلامنازع وخودرا در آنچه بخواهد حکم نماید مستقل و مستبد گردانید .

و نیز شأن وشرفي عظيم از بهر خود مهیا ساخت که مانند آنحضرت إمامی والا مقام با آن مراتب ولایت و امامت پذیرفتار ولایت عهد او شده است و باین سبب نفوذ حكم او یکی بر هزار افزود .

دیگر اینکه بگمان خود هر چه باشد آنحضرت را در انظار مردمان پذیرنده این امر شناسانید ، چه آن تهدید و تحکمی که در قبول آن امر نسبت بآنحضرت می نمود در خلوت و از دیگران مخفی بود ، و نیز از نهاد خود و فزونی سن مبارك آنحضرت بر خودش میدانست که آن حضرت بعد از او زنده نمی ماند که بامر خلافت نایل شود تا از نسل او خارج گردد .

و نیز در انظار سایر أهل ملل و دول وقر و وقعی عظیم و در داخله مملکت و اعیان اسلام منزلت و رفعتی عظیم و هیبتی بزرگ داشت فرزند پیغمبر آخر زمان

ص: 262

و پیشوای حقیقی قطعی مسلمانان وليعهد او باشد و البته مأمون را مقامی بزرگ است که چنین بزرگواری قبول ولایت عهدش را میفرماید با اینکه در سن او نیز از وی مهین تر است .

و این نیز بدیهی است که اگر امام رضا علیه السلام بر نفاق و شقاق و کذب و نیرنگ مأمون واقف نبودی چگونه امر خلافت و کار مسلمانان را که منصب خدائی وواجب و لازم و مشروع است پذیرفتار نمی شد و چون بناچار قبول فرمود از چه روی آن شرایط را که متضمن عزلت وعدم دخالت مطلق است در میان می آورد.

بلکه اگر غیر از این بودی انکار آن امر فعلی حرام بودی و مسؤليت تمام اسلام را مندرج گردیدی بلکه در حضرت خدا و رسول خدا و دین خدا مسؤل ماندی از این روی بالمره خودرا بریء الذمه و بیرون از تکلیف خواند .

و اگر میخواست در پاره امور جزئيه دخالت فرماید ، گذشته از اینکه مأمون را مكروه و موجب ازدیاد کینه و سرعت در تهیه شهادت آنحضرت میشد مصدق افعال و اعمال مأمون می گردید و چنان میدانستند که آن حضرت دخالت مأمون و اعمال او را تصویب میفرماید و در هر چه مأمون کند شريك ومشیر است و چون خطائی از مأمون نمودار میشد بآنحضرت هم منسوب میداشتند از این گذشته تا گاهی که مأمون شريك در امر خلافت باشد امر خلافت در عين مغصو بیت است و دخالت در مغصوب چندانکه در آنحال باقی باشد جایز نیست .

و چون حضرت مشروط باین شرایط ساخت از هر گونه نسبتی و مسؤلیتی و تهمتی محفوظ ماند ، و بعد از آنکه مأمون قبول آن شرایط را نمود کذب وخدعه و نیرنگ او بر جهانیان ظاهر شد و نیز معلوم گردید که تمام اقدامات مأمون بجمله از روی نهایت شقاق و نیرنگ و نفاق و عداوت باطنی با آنحضرت و خاندان رسالت صلی الله علیه و آله ومیل مفرط بریاست وامارت است ، شریف أبو محمد حسن بن محمد از جدش از موسی بن سلمه حکایت کند که گفت : با محمد بن جعفر بن محمد در خراسان بودم یکی روز ذوالرياستين فضل بن سهل از مجلس مأمون بیرون آمد و همی گفت : واعجبا شگفت چیزی دیده ام

ص: 263

شما از من پرسید چه دیده ام ، گفتند : أصلحك الله چه دیده ؟ گفت : نگران شدم که أمير المؤمنين مأمون بعلی بن موسی الرضا علیه السلام میگفت : صلاح چنین دیده ام که امور مسلمانان را با تو گذارم و آنچه مرا بر گردن است فسخ نمایم و بر گردن تو گذارم ، وعلي بن موسی را دیدم که میفرمود : ای أمير المؤمنین مرا نه طاقتی باین امر و نه قوتی بر این کار است .

همانا من هیچوقت خلافتی از این ضایعتر ندیده ام که أمير المؤمنين تخلص و تفصی از آن میجوید و بحضرت علي بن موسی عرضه میدارد و علي بن موسی این امر را رفض وترك نموده از قبولش ابا وامتناع میفرماید .

معلوم باد امتناع حضرت امام رضا علیه السلام از امر خلافت و ولایت عهد بدلیل سابق است وگرنه امر خلافت حقه برترین مقامات وسعادت مند ترین مراتب دنیا و آخرت است اگر نه این است أمير المؤمنين علیه السلام چگونه خليفه پیغمبر گردید و چگونه بعداز خودش خلافت را با فرزندش حسن علیه السلام تفویض فرمود و امام حسن با برادرش حسین علیهماالسلام تسلیم کرد و چگونه ایشان را خلفای خدا و خلفای رسول میخوانند.

حفظ دین خدا و شریعت مصطفی و نظام العالم ومعاش ومعاد بني آدم وقوانين و نوامیس إسلاميه بجمله در ارتباط این امر است و اگر بر حسب ظاهر هم تغلبی در کار باید باطنا ثابت و از هزاران آسمان وعرش و کرسی و تمام موجودات سنگین تر و ثابت تر و امانت بزرگ إلهي وحضرت رسالت پناهی همان است و یکدقیقه نتواند جز این باشد «لَولاَ الإمامُ لَساخَتِ الأرضُ بِأهلها».

چنانکه در بحار وعيون أخبار ودیگر کتب أخبار مسطور است که أبو الصلت هروی گفت که مأمون بحضرت امام رضا عرض کرد: یابن رسول الله همانا فضل وعلم وزهد وورع وعبادت ترا دانسته ام و تو را از خودم برای امر خلافت شایسته تر و بایسته تر میدانم .

إمام رضا علیه السلام فرمود : « بالعبودية لله عز وجل أفتخر و بالزهد في الدنيا أرجو النجاة من شر الدنيا ، وبالورع عن المحارم أرجو الفوز بالمغانم، و بالتواضع

ص: 264

في الدنيا ارجو الرفعة عند الله عز وجل ».

بدستیاری بندگی و عبودیت خداوند عز وجل افتخار میجویم ، و بزهد وعدم رغبت در دنیا امیدوار نجات از شر دنیا هستم، و به توسط ورع و پرهیز کاری از محرمات امیدوار بر خورداری بمغانم میباشم ، و به نیروی تواضع و فروتنی در دنیا امیدوار رفعت و بلندی در پیشگاه خدای عز وجل هستم .

راقم حروف گوید : شاید آنحضرت میخواهد بمأمون بفهماند که آنحضرت مایل بشغل و منصب دنیوی نیست تا از اندیشه خصومت و معادات با آن حضرت و آزار او فارغ شود ، مأمون عرض کرد: من چنان صلاح دیده ام و آن اندیشه آورده ام که خویشتن را از خلافت معزول دارم و کار خلافت را بر تو مقرر دارم و با تو بیعت کنم .

حضرت امام رضا علیه السلام در جواب فرمود : « إن كانت هذه الخلافة لك وجعل الله لك فلا يجوز أن تخلع لباس البسك الله وتجعله لغيرك ، وإن كانت الخلافة ليست لك فلا يجوز لك أن تجعل لي ما ليس لك » اگر این خلافت از آن تو است و خداوند برای تو مقرر ساخته هیچ روا نیست که منصب خدائی را و لباس یزدانی را که خدای بتو پوشانیده خلع کنی و برای غیر از خودت مقرر داری ، و اگر این خلافت از بهر تو نیست همچنان برای تو جایز نیست که برای من چیزی را که از آن تو نیست برقرار نمائی .

مأمون را راه سخن و جواب مطابق صواب مسدود شد و گفت : یابن رسول الله ترا ناچار باید قبول این امر را نمود ، فرمود : «لَسْتُ أَفْعَلُ ذَلِكَ طَائِعاً أَبَداً » این کار را هرگز از روی طوع و رغبت نمیکنم ، ومأمون روزی چند با آن حضرت در این امر سخن کرد و فراوان کوشش نمود ، چندانکه از آن حضرت از قبول آن امر مأیوس گردید .

پس از آن عرض کرد: اگر قبول خلافت نمیفرمائی و بیعت مرا اجابت نمیکنی پس ولیعهد من باش تا بعد از من خلافت مخصوص تو باشد ، إمام رضا علیه السلام

ص: 265

فرمود : « لقد حدثني أبي عن آبائه عن أمير المؤمنين علیه السلام عن رسول الله صلی الله علیه و اله أني أخرج من الدنيا قبلك مقتولا بالسم مظلوما تبكي على ملائكة السماء وملائكة الأرض و ادفن في أرض غربة إلى جنب هارون الرشید »

همانا حديث فرمود مرا پدرم از پدران بزرگوارش از أمير المؤمنين علي علیه السلام از رسول خدا صلی الله علیه و اله که من پیش از تو از دنیا میروم در صورتیکه کشته شده بزهر جفا خواهم بود ، گریه میکنند بر من فرشتگان آسمان و فرشتگان زمین ومدفون میشوم در زمین غربت در کنار هارون الرشید .

مأمون از این خبر بگریست و عرض کرد: یابن رسول الله کدام کس میکشد ترا یا قدرت خواهد داشت براینکه در حضرت تو بدی کند و حال اینکه من زنده باشم ؟! إمام رضا علیه السلام فرمود : « أَمَا إِنِّی لَوْ أَشَاءُ أَنْ أَقُولَ مَنِ الَّذِی یَقْتُلُنِی لَقُلْتُ » دانسته باشید اگر من بخواهم بگویم کشنده من کیست هر آینه میگویم ، مأمون عرض کرد: یابن رسول الله همی خواهی باین سخن خویشتن را از حمل اعباء خلافت و ولایت آسوده وسبك فرمائی و این امر را از خود دفع دهی تا مردمان بگویند تو بدنیا بی رغبت وزاهدی .

إمام رضا علیه السلام فرمود : « و اللهِ مَا کَذِبتْ مُنذُ خَلَقَنِی رَبِّی عَزّ وَجَلّ، وَ ما زَهِدتُ فی الدّنیا للدّنیا، و إنّی لأعلمُ ما تُرید » سوگند با خداوند از زمانیکه پروردگارم مرا بیافریده است دروغ نگفته ام و تارك الدنيا للدنیا نبوده ام و میدانم اراده تو چیست مأمون گفت : چه اراده دارم ؟ فرمود : الأمان على الصدق ؟ اگر براستی گویم آیا در امان هستم ؟ مأمون عرض کرد : لك الأمان امان داری .

فرمود : « تريد بذلك أن يقول الناس إن علي بن موسى لم يزهد في الدنيا بل زهدت الدنيا فيه ألا ترون كيف قبل ولاية العهد طمعا في الخلافة » قصد تو در این عرض ولایت عهد بر من این است که چون بپذیرم و مردمان را معلوم گردد همی گویند علي بن موسی بدنیا بی رغبت نبود بلکه تا کنون دنیا با او آمدی نداشت آیا نمی بینید که چگونه چون ولایت عهد را بدو تفویض نمودند پذیرفتار شد بطمع اینکه

ص: 266

بخلافت برسد .

مأمون از این کلام که از باطن او خبر میداد در خشم شد و گفت : تو همیشه با سخنانی ناهموار که مرا ناپسند می افتد دیدار میفرمائی و از سطوتهای من خودرا ایمن میدانی ، بخداوند قسم میخورم اگر قبول ولایت عهد نمودی خوب والا تو را بر قبول آن مجبور میدارم و اگر باز پذیرفتار نشدی گردنت را میزنم .

اینوقت إمام رضا علیه السلام فرمود : «قد نهانی الله عز وجل أن ألقى بیدى إلى التهلكة فان كان الأمر على هذا فافعل ما بدالك وأنا أقبل ذلك على أني لا أولي أحدا ولا انقض رسما ولا سنة وأكون في الأمر من بعيد مشيرا» بتحقیق که خداوند عز وجل مرا نهی فرموده است که خویشتن را بدست خود بمهلکه افکنم « وَ لا تُلْقُوا بِأَيْدِيكُمْ إِلَى التَّهْلُكَةِ »

اگر امر براین منوال میباشد یعنی اگر پذیرفتار نشوم مرا بقتل میرسانی هر چه در نظرت میرسد چنان کن ، ومن قبول امرولایت عهد را بدان شرط مینمایم که : هیچکس را امارت و حکومت و بکاری تولیت ندهم ، و هیچکس را معزول نسازم ، و هیچ رسم و سنتی را نشکنم ، ودورا دور اگر پرسشی از من کنند و صلاح دیدی خواهند اشارت بنمایم ، مأمون این جمله را بپذیرفت و آن حضرت را با حالت کراهتی که از قبول این امر داشت ولیعهد خود ساخت .

و این خبر مؤيد بيانات سابقه و مراتب کید و تزویر مأمون است و همان عدم قبول إمام رضا آنچه را که در حق او است با تکلیف مدعی و قبول مأمون از آنحضرت با آن شرایط که علامت عدم دخالت صرف است برای شدت نفاق و شقاق مأمون وعناد او با آن حضرت کافی است .

و نیز از این اخبار مکشوف می افتد که إمام علیه السلام بآنچه مقتضای زمان وصلاح وقت است اظهار محکومیت میفرماید و در آنجا که نباشد. این عنوان در میان نمی آید چنانکه در این مقام که نظر بپاره جهات و حکمتهای الهی و استعداد خلق و تقاضای عصر بایستی کار خلافت ظاهریه بدست امثال مأمون باشد با اصرار او

ص: 267

کناره میفرمود تا پاره مصالح که لازم است و اموری که مقدر شده بدست دیگر کسان جاری بشود بآنجا برسد و در آنجا که خود نمیخواست دخالت فرماید و دخالت خودرا مناسب وقت نمیدانست بآن شرایط تکلم فرمود و با اینکه مخالف مقصود و خیالات مأمون نبود قدرت تنفس نداشت یعنی از جانب خود إمام علیه السلام که ولی عصر و مختار کل است ، دل و زبانش اجازت تفهم وتنطق نداشت .

أبو الفرج اصفهانی در مقاتل الطالبيين مینویسد : چون فضل بن سهل و برادرش حسن بفرمان مأمون بحضرت امام رضا علیه السلام شدند تا تبلیغ امر مأمون را نمایند و آن حضرت را بقبول خلافت ملزم بگردانند هر دو تن بر نشستند و عرض کردند و آنحضرت نپذیرفت وچندان ابا وامتناع نمود که یکی از آنها گفت : اگر این کار را کردی خوب و إلا با تو چنین و چنان میکنم ، و آن حضرت را تهدید کرد.

بعد از آن یکی از ایشان عرض کرد: سوگند با خدای مأمون فرمان کرده است که اگر مخالف اراده او رفتار فرمائی گردنت را بزنم، و از آن پس آنحضرت را مأمون بخواند و آن مطلب را در میان آورد إمام رضا علیه السلام امتناع ورزید ، مأمون کلامی شبیه بتهدد براند و داستان عمروشوری را در میان آورد ، اینوقت حضرت علي بن موسى الرضا علیه السلام ملتمس اورا اجابت کرد.

بیان جمع نمودن مأمون جماعت بنی هاشم را در باب ولایت عهد امام رضا علیه السلام

در بحار الأنوار وعيون أخبار از قاسم بن ایوب علوي مروی است که : چون مأمون بآن اراده شد که حضرت امام رضا علیه السلام را بخلافت تولیت دهد ، جماعت بنی هاشم را فراهم ساخته و با ایشان گفت : بر آن عزیمت شده ام که ولایت عهد خلافت را بعد از خودم با علي بن موسى الرضا علیه السلام گذارم ، چون بني هاشم این سخن بشنیدند دیگدان حسد ایشان بجوش و سینه های ایشان در خروش آمد و گفتند :

ص: 268

آیا مردی جاهل را که بصیرتی در تدبیر امر خطیر خلافت و مهام مملکت نیست میخواهی بچنين مقامی عالی برآوری ؟ هم اکنون کسی را بفرست تا او را نزد ما بیاورد تا حالت جهل او وعدم لیاقت او ثابت گردد .

مأمون یکتن را بخدمت آن حضرت بفرستاد ، وچون تشریف قدوم ارزانی داشت ، بني هاشم عرض کردند: ای أبو الحسن بر این منبر رو و خدای را بصفات وعلاماتی توصیف کن تا او را بآن علامت عبادت کنیم ، إمام رضا صلوات الله عليه بر فراز منبر شد و چندی ساکت سر بزیر افکند ، پس از آن جنبشی برخود داده راست بنشست و خدای را سپاس و ستایش بنمود و پیغمبر و اهل بیت پیغمبر را درود فرمود آنگاه فرمود:

« أول عبادة الله تعالى معرفته وأصل معرفة الله توحيده و نظام توحيد الله تعالی نفى الصفات عنه لشهادة العقول أن كل صفة وموصوف مخلوق وشهادة كل موصوف و مخلوق أن له خالقا ليس بصفة ولا موصوف وشهادة كل صفة وموصوف بالاقتران و شهادة الاقتران بالحدث وشهادة الحدث بالامتناع من الأزل الممتنع من الحدث .

فليس الله عرف من عرف بالتشبيه ذاته ولا إياه وحد من اكتنهه ولا حقيقته أصاب من مثله ولا به صدق من نهاه ولاصمد صمده من أشار إليه ولا إياه عنی من شبهه ولا له تذلل من بعضه ولا إياه أراد من توهمه .

كل معروف بنفسه مصنوع و كل قائم في سواه معلول بصنع الله يستدل عليه و بالعقول تعتقد معرفته و بالفطرة تثبت حجته خلقة الله الخلق حجاب بينه و بينهم و مباينته إياهم مفارقته انيتهم و ابتداؤه إياهم دليل على أن لا ابتداء له لعجز كل مبتدء عن ابتداء غيره وإدوائه إياهم دليل على أن لاأدواة فيه لشهادة الادوات بفاقة الماديين .

فأسمائه تعبير و أفعاله تفهیم و ذاته حقيقة و كنهه تفريق بينه و بين خلقه وغيوره تحديد لماسواه فقد جعل الله من استوصفه وقد تعداه من اشتمله و قد اخطأه من اکتنهه ومن قال كيف فقد شبهه ومن قال لم فقد علله ومن قال متى فقد وقته

ص: 269

و من قال فيم فقد ضمنه ومن قال إلى م فقد نهاه ومن قال حتى م فقد غياه و من غياه فقد غاياه ومن غاياه فقد جزاه ومن جزاه فقد وصفه و من وصفه فقد ألحد فيه .

لا يتغير الله با نغيار المخلوق كما لا يتحدد بتحديد المحدود أحد لا بتأويل عدد ظاهر لا بتأويل المباشرة متجل لا باستهلال رؤية باطن لابمزايلة مباین لا بمسافة قريب لا بمداناة لطيف لا بتجسم موجود لابعد عدم فاعل لا باضطرار مقدر لابجول فكرة مدبر لابحركة مريد لابمهامة شاء لا بهمة مدرك لا بمحسة سميع لا بآلة بصير لابأداة .

لاتصحبه الأوقات ولا تضمنه الأماكن ولا تأخذه السنات ولا تحده الصفات ولا تفيده الأدوات سبق الأوقات کونه والعدم وجوده والابتداء أزله .

بتشعيره المشاعر عرف أن لا مشعرله و بتجهيره الجواهر عرف أن لاجوهر له و بمضادته بين الأشياء عرف أن لا ضد له و بمقارنته بين الأمور عرف أن لا قرین له ضاد النشور بالظلمة والجلاية بالبهم والجسوء بالبلل والصرد بالحرور مؤلف بين متعادیاتها مفرق بين متدانياتها دالة بتفريقها على مفرقها وبتأليفها على مؤلفها ذلك قوله تعالی « وَ مِن کُلِّ شَیْ ءٍ خَلَقْنَا زَوْجَیْنِ لَعَلَّکُمْ تَذَکَّرُونَ ».

ففرق بها بين قبل و بعد ليعلم أن لا قبل له ولا بعد شاهدة بغرایزها أن لاغريزة لمغرزها دالة بتفاوتها أن لاتفاوت لمفاوتها مخبرة بتوقيتها أن لا وقت لموقتها حجب بعضها عن بعض ليعلم أن لاحجاب بينه وبينها من غيرها له معنى الربوبية إذ لا مربوب وحقيقة الإلهية إذ لا مألوه ومعنى العالم ولا معلوم و معنى الخالق ولا مخلوق و تأويل السمع ولامسموع.

ليس مذ خلق استحق معنى الخالق ولا با حداثه البرایا استفاد معنى البارئية كيف ولاتغيبه مذولا تدنيه قد ولا يحجبه لعل و لا يوقته متى ولا يشتمله حين ولا تقارنه مع ، انما تحد الأدوات أنفسها وتشير الالات إلى نظایرها و في الأشياء يوجد أفعالها منعتها منذ القدمية وحمتها قد الأزلية و جنبتها لولا التكملة افترقت

ص: 270

فدلت على مفرقها وتبانیت فاعربت عن مباينها .

بها تجلی صانعها للعقول و بها احتجب عن الرؤية و إليها تحاكم الأوهام وفيها أثبت غيره و منها أنيط الدليل و بها عرفها الاقرار ، بالعقول يعتقد التصديق بالله و بالا قرار يكمل الايمان به لا ديانة إلا بعد معرفة ولا معرفة إلا باخلاص ولا اخلاص مع التشبيه ولانفي مع اثبات الصفات للتشبيه فكلما في الخلق لا يوجد في خالقه و كل ما يمكن فيه يمتنع في صانعه .

لا تجري عليه الحركة و السكون و كيف تجري عليه ما هو اجراه أو يعود فيه ماهو ابتداه إذ لتفاوتت ذاته ولتجزا كنهه و لامتنع من الأزل معناه ولما كان للباري معنا غير المبروء ولوحد له وراء إذا حد له امام ولو التمس له التمام إذا لزمه النقصان كيف يستحق الأزل من لا يمتنع من الحدث وكيف ينشىء الأشياء من لا يمتنع من الأشياء إذا لقامت فيه آية المصنوع ولتحول دليلا بعد ما كان مدلولا عليه .

ليس في محال القول حجة ولا في المسئلة عنه جواب و لا في معناه لله تعظیم ولا في ابانته عن الخلق ضيم إلا بامتناع الأزلى أن يثنى ولما لا بدء له أن يبدی لاإله إلا الله العلي العظيم كذب العادلون بالله و ضلوا ضلالا بعيدا وخسروا خسرانا مبينا وصلی الله على محمد و آله الطاهرين »

از نخست به تشکیل پاره لغات و تأویل پارۂ اشارات این حدیث مبارك نظر کنیم بعد از آن بترجمه آن بپردازیم .

قوله : « فقعد ملیا » یعنی طویلا « انتفاض » حالتی است شبیه بار تعاد واقشعرار ولرزیدن(1) کلام آنحضرت علیه السلام « أول عبادة الله » یعنی أشرفها وأقدمها زمانا و رتبة لاشتراط قبول ساير الطاعات بها ، واینکه فرمود : أصل معرفت خدای توحید اوست برای این است که اگر برای خدا اثبات شريك نمایند یا برای ذات خداوندی قائل بتر کتب یا زیادت صفات شوند باید قائل بآن شوند که ذات باری تعالی

ص: 271


1- شرح كلمه « فانتفض انتفاضة » است این عبارات دراصل خبر هست ولی در اینجا نیامده و به جنبش ترجمه شده .

ممکن است لاجرم ، آنکس که شريك برای خدای بجوید خدای را چنان که باید ثابت ننموده است .

ونظام توحید و تمامیت آن نفی صفات زائده موجود است از حضرت باری تعالی زیرا که اول توحید نفی شريك پس از آن نفی تر کیب بعد از آن نفی صفات زائده است و معنی کمال و نظام توحيد همين است ، وإمام عليه السلام بعد از این مقدمات برنفی زیادت صفات استدلال میفرماید .

مجلسی اعلی الله مقامه میگوید : تقریر این مسئله بچندین وجه ممکن است :

نخست اینکه اشارت بدو دلیل باشد : أول اینکه هر صفتی و موصوفی بناچار بایستی مخلوق باشند، زیرا که صفت محتاج بموصوف است ، زیرا که قيام صفت بموصوف است و این امرى ظاهر است مثلا تا شخص زید نباشد تصورصفاتی برای او امکان ندارد و محلی برای صفات نخواهد بود، و موصوف هم بصفت حاجت دارد تا کمال یابد یعنی در کمالیت خود بصفت نیازمند است نه از حیثیت دیگر وصفت غیر از موصوف است ، وهريك از اینها و هر چیزی که محتاج بغیر باشد ممکن است و هیچ چیز از آن واجب و در رتبت وواجبیت ووجوب نیست و در همین حکم است هر چه مرکب از این دو باشد ، پس احتياج این دو بعلت ثالثه که نه موصوف و نه صفت باشد ثابت باشد و اگر جز این باشد همان محذور پیش میآید وعود میکند .

دوم این است: صانع بناچار بایستی بدرجه كمال و کاملیت و ازلیت و ابدیت، باشد چه تمامیت عقول بدلايل وبراهين لامعة جازمه عقليه بر این امر گواهی و شهادت دارد ، و با این صورت اگر نفی صفات زائده برذات از آن ذات واجب الوجوب مجتمع جميع صفات کمالیه نشود ، لابد باید آن صفات زائده مقارن با صانع و از وی غیر منفك باشند و هیچ نميشاید تمام آنها قدیمی باشند چه بطلان تعدد قدماء ثابت است ، واگر نفی صفات زائده نشود بایستی ذات وصفات هر دو حادث باشند و هیچیک از آن دوواجب نباشند .

پس مراد بقول إمام رضا علیه السلام« شهادة كل صفة و موصوف » این است که

ص: 272

« شهادة كل موصوف فرض كونه صانعا وصفته أوالصفات اللازمة للذوات ».

راقم حروف گوید : بر پاره اشخاص که دقيق النظر هستند مشتبه نماند که خدای موصوف نیست چه هر صفت و موصوفی مخلوق است ، زیرا که مقصود این است که خالق نه آن مو صوفی است که با صفت اقتران داشته باشد و چنان نباید گفت که بعد از آنکه صفت و موصوف بجمله مخلوق هستند پس هیچ موصوفی خالق نتواند بود و حال اینکه خدای را بخالقیت صفت مینمایند ، زیرا که آنچه تورا بوهم آید مخلوق تو است نه خالق تو ، لاجرم خالق را نمی توان بهیچ صفتی موصوف شمرد چه اگر بشمری بایستی تصوری بکنی و آنچه ترا بتصور آید ممکن و مرکب است نه واجب وغير مر کب .

بالجمله میگوید : وجه ثا نی این است که اشارت بدو دلیل باشد بر وجه دیگر

أول اینکه اگر برای خداوند تعالی صفتی زائده باشد باید ممکن بوده باشد چه تعدد واجب ممتنع است و جایز نخواهد بود که مر آن را واجب موجد باشد یا از حیثیت اینکه امتناع دارد که چیزی قابل وفاعل باشد برای یك چیز یا برای اینکه تأثیر واجب در آن متوقف بر اتصاف آن است باین صفات چه اگر متوقف نباشد تأثیر در این صفاتی که منشأ صدور جمیع ممکنات است بر آن متوقف نخواهد شد تأثیر در چیزی بر آن پس ثابت نخواهد شد برای باری تعالی چیزی از آن صفات و در اینوقت معلول دیگری غیر از خدای تعالی خواهد بود و در این حال هر کس تمامت صفات كماليه او از دیگری غیر از خودش باشد واجب الوجود وصانع هر موجود بالضرورة نخواهد بود .

دوم اینکه توصيف اقتران خاص موجب احتیاج هردو جانب است چنانکه مذکور شد و احتیاجی که موجب باشد مر حدوث را منافی با ازلیت است .

وجه سوم این است که راجع بسوی یکدلیل باشد و تقریر این مطلب این است که اگر صفات زائده باشد هر آینه ذات وصفات مخلوق خواهند بود وهذا خلف و مبین و آشکار فرموده است ملازمت را باین کلام معجز ارتسامش « و شهادة كل

ص: 273

صفة و موصوف بالاقتران » بهمان طریق که احتياج مستلزم الامكان حاصل می شد ومذ کور شد.

و قول آنحضرت : « فَلَيْسَ اللَّهَ مَنْ عَرَفَ بِالتَّشْبِيهِ ذَاتَهُ » یعنی خدای تعالی نه آن است که ذات اورا از حیثیت تشبیه بممکنات واجب توان شناخت چه او نیز در این صورت و این تشبيه مثل سایر ممکنات ممکن خواهد بود و در اینجا میتوان الله را مرفوع ومنصوب هردوخواند اما مرفوعا اظهر است .

وقوله علیه السلام: « من اكتنهه » یعنی اگر کسی بخواهد که ذات باری تعالی را بیان کند یا در طلب وصول بسوی کنه آن باشد چه اگر شناس کنه ذاتش را بتواند پس بایستی ذات واجب در ترکب وصفات امكانيه باممکنات شريك باشد و این منافی توحید است یا برای اینکه حصول کنه ذات در ذهن مستلزم تعدد افراد واجب خواهد بود كما قيل .

قوله علیه السلام: « من مثله » یعنی جعل له شخصا و مثالا أو مثله في ذهنه وجعل الصورة الذهنية مثالا له أوالمراد جعله مثلا وشبهه بغيره ، فیروز آبادی در قاموس میگوید : مثله تمثيلا يعني صوره له حتى كأنه ينظر إليه ومثل فلانة فلانا و به یعنی شبهه به ، و بر این طریق که مذکور داشته است ممکن است که مثل بتخفیف نیز قرائت شود .

قوله علیه السلام: « من نهاه » با تشدید هاء یعنی قرار بدهد برای خدای تعالی حدی و نهایتی از نهایات جسمانیه و هر کس خدای را اینطور قرار بدهد بوجودش تصدیق نکرده است بلکه بممکنی غیر از خدای تصدیق نموده است و محتمل است معنی این باشد که هر کس ذات باری تعالی را نهایت از برای فکر خودش بگرداند و چنان پندارد که بکنه او واصل شده است خدای را توحيد ننموده است .

قوله علیه السلام: « ولاصمد صمده » یعنی هر کس اشارت کند بسوی خدای از حیثیت اشارت حسية قاصد حضرت او نشده است یا اعم از اشارت حسیه باشد یعنی باشارة وهميه و عقليه هم اگر اشارت کند بحضرت او قاصد و راهبر نشده است یا اینکه

ص: 274

هر کس اشارت بدو کند بچیزی از حواس.

قول إمام علیه السلام: « من بعضه » یعنی حکم نماید باینکه خدای را اجزائی و ابعاضی است چنین است که این کس در عبادت خودش تذللی برای خدای ندارد بلکه این عبادت را برای کسی مینماید که او را شناخته میدارد و آنکس را که شناخته دارند غیر از خدای متعال عما يصفون است .

وقول آن حضرت : « من توهمه » یعنی هر کس پندار نماید برای خدای در نفس خویش صورتی یا هیئتی یا شکلی یا معنائی، خدا را اراده نکرده است ، چه آنچه عقول عارفين بدان برسد غیر از کنه خداوند تعالی است .

و قول آن حضرت علیه السلام: « كل معروف بنفسه مصنوع» یعنی هر وجودی ووجود هر چیزی را که ضرورة بالحواس بشناسند بدون اینکه بر حسب آثار بر وجود آن استدلال نمایند چنین چیز مصنوع است نه صانع یا معنی این است که هر چه معلوم باشد بکنه حقیقت خواه بدستیاری حواس یا أوهام یا عقول چنین چیزی مصنوع است یا از همان حیثیت که مذکور شد که کنه هر چیزی معلوميت آن از جهت اجزاء آن است و هرذی جزئی مر کب ممکن است یا بهمان جهت که مسطور گردید که صورت عقلیه فردی است برای این حقیقت ، پس تعدد لازم می شود و تعدد مستلزم ترکب است و محتمل است که معنی این باشد که اشياء بصور آنها در ذهن معلوم می شوند و آنچه معروف بنفس خود باشد همانا نفس این صورت است و آن حال در محل حادث است که ممکن محتاج است پس چگونه کنه حقیقت باری تعالی شانه خواهد بود پس قول آن حضرت « و كل قائم في سواه معلول » خواهد بود «کالدليل عليها و على الأولين يكون نفيا لحلوله تعالى في الأشياء وقيامه بها » وقول آن حضرت « بِصُنعِ اللّهِ یُستَدَلُّ عَلَیهِ » مؤيد معنى أول است .

قوله علیه السلام: « بِالْفِطْرَهِ تَثْبُتُ حُجَّتُهُ » یعنی باینکه خدای این مخلوق را بیافریده و ایشان را چنان خلقتی خلق کرده است که قابل هستند برای تصدیق و اذعان و معرفت و استدلال بر وجود صانع یا بواسطه تعریف ایشان در میثاق و آفرینش

ص: 275

ومفطوریت ایشان بر این تعریف ، وبیان این مطلب را صاحب بحار الأنوار در باب دین حنیف ذکر کرده است و احتمال دارد که در اینجا مراد این باشد که خدای را بر خلق خود « بما فطر وابتدع من خلقه » حجت تمام است ، وقول آن حضرت : خلقة الله الخلق یعنی بودن خدای خلق کننده و اینکه خدای که خالق است بصفت مخلوق نیست و با مخلوق در صفات مباينت دارد سبب آن است که از مخلوق خود محجوب است از این روی مخلوقات را آن استطاعت و قدرت و بضاعت و استعداد و قابلیت نیست که بتوانند بدستیاری حواس یاعقول خودشان ادراك واجب الوجودرا نمایند ، وحاصل و خلاصه مطلب آن است که مراتب کمال ایزد متعال و نقصان مخلوق حجاب ما بين خدای و ایشان است ، قوله عليه السلام : « ومباينته إياهم » یعنی مباينت خدای تعالی با مخلوق نه بر حسب مكان است یعنی باین مناسبت حمل نباید کرد تا اینکه خدای را در مکانی و جز او را در مکانی دیگر فرض نمایند بلکه از حیثیت این است که با اینیت مخلوقات و ممکنات جدائی دارد پس برای خدای أین و مکانی فرض نتوان کرد و سایر مخلوقات در مطموره مکان بزندان اندر اند .

یامعنی چنین است که مباينت باری تعالی با آفریدگان خودش در صفات سبب گردیده است که برای او مكانی نباشد ، وقول آنحضرت علیه السلام: وادواؤه إياهم یعنی گردانید ایشان را صاحب ادوات که در اعمالی که می نمایند محتاج بآن ادوات باشند از قبیل اعضاء و جوارح و قوی و سایر آلات و این دلیل است که از آن ادوات چیزی در او نیست بعلت اینکه خود ادوات شهادت میدهد در آنچه مشاهدت در مادیین میشود بواسطة فاقت واحتياج مادیين بسوى ادوات ، أما ذات باری تعالی که واجب الوجود است و مرکب وجسم و از مادیات نیست منزه از حاجتمندی است ، یا معنی این است که آن ادواتی که اجزاء مادیين است خود گواهی میدهد بفاقت و نیازمندی آنها بایجاد کننده ، بعلت بودن هر ذی جزئی محتاج ممکن پس چگونه این حال در ایزد متعال حاصل تواند شد.

قوله علیه السلام: « فاسماؤه تعبير » يعني اسماء خداوند عین ذات و صفات خدای

ص: 276

نیست بلکه این اسماء معبراتی است که شهادت از آنها میدهند و افعال او تفهیمی است از برای عرفان باو و استدلال کردن بآنها بر وجود خداوند و بر علم و قدرت وحكمت و رحمت خدا .

و قول آن حضرت : « و ذاته حقيقة » یعنی حقیقت مكونه عالیه ایست که عقول خلق را دسترسی بآن نیست باینکه تنوین حقیقة برای تعظیم و تبھیم باشد یا بمعنى خليقة و سزاواری بکمالات دون غیر از خودش باشد یا ثابتة واجبة که تغییر و زوالی در أذيال جلالش راه پذیر نیست ، چه لفظ حقیقت بتمام این معانی وارد شده است و در بعضی نسخ نوشته اند يد حقاقة يعنى مثبتة موجدة لساير الحقايق .

وقول آن حضرت علیه السلام: « و کنهه تفريق بينه وبين خلقه » شاید غرض بیان این است که : انه لا يشترك في ذاتی مع الممكنات با بلغ وجه یعنی کنه ذات باری تعالی فارق میان او و ممکنات است بجهت عدم اشتراك او با آنها در هیچ چیز و احتمال دارد که معنی این باشد که پایان توحید موحدین و آخر درجه معرفت ایشان نفی صفاتی است که در خور ممکنات است از حضرت واجب الوجود ، و حاصل این است که معرفت کنه او از دایره امکان خارج است بلکه معرفت باری تعالی بوجوهی انحصار دارد که بنفي نقایص از او راجع است ومؤيد قول أول است .

قول آن حضرت عليه السلام : « و غيوره تحديد لما سواه » در اینجا کلمه غیور یا مصدر است یا جمع غیر است یعنی کونه مغایرا له تحديد لماسواه فكل ماسواه مغایرا له في الكنه همان مغایر بودن تحدیدی است برای ما سوای او پس هر چه ماسوی الله است مغایر اوست در کنه و احتمال دارد که مراد بمغایرت مباينت باشد از حیثیت اینکه اصلا از توابع او نباشد نه از برای او جزء باشد نه صفت و معنی این باشد : كل هو غیر ذاته فهو ماسواه ، پس نه جزء آن و نه صفت از بهر او خواهد .

وقول امام رضا علیه السلام: « من استوصفه » یعنی هر کس در طلب کنه ذات باری تعالی برآید یا سؤال کند از اوصاف و کیفیات جسمانیه از برای خدای همانا از عظمت و تنزه خداوند از اوصاف و کیفیات جسمانیه جاهل است .

ص: 277

وقول آن حضرت : « وقد تعد اه من اشتمله » یعنی تجاوزه ولم يعرفه و توهمه شاملا لنفسه محيطا به چنانکه در کلام عرب که میگویند: اشتمل الثوب إذا تلفف به چون او را در لف خود بگیرد ، پس این کلام مبارك رد است بر کسانیکه قائل بحلول و اتحاد هستند یا کسیکه توهم کند که احاطه خدای تعالی بر همه چیز احاطه جسمانه است و احتمال که این عبارت کنایت از نهایت معرفت بخدای ووصول بسوی کنه او باشد که هیچیك مقدور هیچکس نیست .

و در بعضی نسخ توحيد « اشمله » نوشته شده است یعنی جعله شيئا شاملا له بان تو همه محاطا بمكان ، ومثل این کلام است قول آن حضرت : منا کتنهه یعنی توهم انه اصاب کنهه .

و قول آن حضرت علیه السلام: « ومن قال كيف » یعنی سؤال کند نسبت بخداوند از کیفیات جسمانیه همانا تشبیه کرده است خالق را بمخلوق او ، و هر کس بگوید : از چه روی موجود گردید و از چه روی عالم یا قادر است « فقد علله بعلة » و حال اینکه برای ذات صفات خداوند علتی نیست ، و در بعضی نسخ توحيد « علله » مرقوم است و این اظهر است .

« ومن قال متى فقد وقت أول وجوده » وحال اینکه برای خدا أولی و آغازی نباشد « ومن قال فيم » یعنی في أي شيء فقد جعله في ضمن شيء وجعل شيئا متضمنا له ، واین تضمن و تضمین از خواص جسمانیات است و خدای را جسم نیست « و من قال إلى م» یعنى إلى أي شيء ينتهی شخصه فقد نهاه یعنی چنین کس برای خدای تعالی حدود و نهایات جسمانیه قرارداده است و حال اینکه خدای تعالی از این اوصاف منزه است، و هر کس بگوید « حتى م يكون وجوده فقد غياه » یعنی برای بقای خدای باقی لایزال غایتی و نهایتی قرار داده است .

و هر کس برای خدای غایتی قائل گردد فقد غایاه یعنی باشتراك خالق با مخلوق در فانی شدن حکم کرده است پس صحیح است که گفته شود « غايته قبل غاية فلان أو بعده » ومن قال به فقد حكم باشتراکه معهم في الماهية في الجملة فقد حكم بانه

ص: 278

ذو اجزاء و من قال به فقد وصفه بالامكان و العجز وسایر نقايص الممكنات وهر کس در باره خداوند متعال باین جمله که مذکور شد حاكم و قائل باشد همانا در ذات خداوند تعالی ملحد و از دین ایزدی بیرون شده است .

و محتمل است که معنی این باشد که هر کس برای بقای خداوندی غایتی و نهایتی قرار بدهد برای ذات خدای نیز غایاتی و حدود جسمانیه قرار داده است بناء على عدم ثبوت مجرد سوى الله تعالی و تفرع التجزی وما بعده على ذلك ظاهر وممكن است که لفظ غایت در ثانی بمعنی علت غائية باشد كما هو المعروف أو الفاعلية « وقد تطلق عليها أيضا بناء على أن المعلول ينتهي إليها فهي غاية له فعلى الأول المعنى انه من حكم بانتهائه فقد علق وجوده على غاية ومصلحة كالممكنات التي عند انتهاء المصلحة ينتهي بقاؤهم ».

و بنا بر ثانی مراد این است که اگر وجودش واجب باشد غبار فنائی در وی راه نیابد تا مستند بسوی علتی گردد و بنا بر هر دو وجه وجود واجب زائد بر ذاتش خواهد بود و در این حال متصف بصفات زائده خواهد گردید و این قول بتعدد واجب والحاد در حضرت رب العباد است .

قول آن حضرت علیه السلام: « لا يتغير الله با نغيار المخلوقين » يعنی نیست آن تغییراتی که در مخلوقات او است موجب وسبب از برای تغییر در ذات وصفات حقيقيه خداوندی بلکه تغییر در اضافات اعتباریه است كما أن خلقه للمحدودین حدودا لايوجب كونه متحددا بحدود مثلهم ، ومحتمل است که مراد این باشد که خداوند تعالی متغیر نمیشود مانند تغییری که در مخلوقین حاصل میشود و متحدد نمی شود مانند تحدد محدودین .

قوله علیه السلام : « أحد لابتاويل عدد » يعني بآن حیثیت که برای انسانی از جنس او باشد یا باین معنی که واحدی باشد که مشتمل بر اعداد میشود .

وقول آن حضرت علیه السلام: « ظاهر لا بتاويل المباشرة » یعنی ظهور حضرت کبریا نه بآن حیثیت است که مباشر گردد او را حاسه از حواس یا اینکه ظهور او نه بآن

ص: 279

بآن معنی میباشد که فوق جسمی که مباشر او بشود باشد چنانکه گفته میشود : ظاهر شد بر بالای بام ، بلکه خداوند تعالی ظاهر است بآثار خود غالب است بر هر چیزی بقدرتش ، قول آنحضرت : متجل لا باستهلال رؤية ، أصل تجلی بمعنی انکشاف وظهور است ، گفته میشود : استهل الهلال برصیغه مجهول ومعلوم یعنی ظهر وتبين ومعنی این است که خداوند ظاهر است نه بظهوری که از جهت رؤیت باشد .

قول آن حضرت علیه السلام: « لابمزايلة » یعنی لا بمفارقة مكان باینکه از مکانی بمکانی دیگر انتقال جوید تا اینکه از ایشان پوشیده ماند یا اینکه داخل در بواطن ایشان بشود تا عارف بر آن گردد بلکه از حیثیت خفای کنه اوست از عقول خلایق وعلم اوست بر بواطن اسرار ایشان .

وقول آن حضرت علیه السلام: «لا بمسافة » أي ليس مباينته لبعده بحسب المسافة مباينت او نه بآن معنی است که از حیثیت بعد و دوری او بر حسب مسافت از مخلوق باشد بلکه از حیثیت کمال او ونقص مخلوق مباينت دارد با ایشان در ذات و صفات . وقول آن حضرت علیه السلام: لابمداناة یعنی نیست قرب اوقرب مکانی بسبب دنو و نزدیکی باشیاء بلکه بر حسب علم و علیت و رحمت .

وقول إمام علیه السلام: «لابتجسم » یعنی لطیف است نه از حیثیت تجسم که اورا جسمی باشد که برای او قوای رقیق با حجمی صغیر یا ترکیبی غریب یا صنعی عجیب باشد، یا اینکه رنگی برای او نیست بلکه برای این است که خلق میکند أشياء لطيفه را وعلم دارد بآنها یا ملاك تجرد او است .

و کلام آن حضرت علیه السلام: « فاعل لا باضطرار» یعنی او است فاعل مختار ليس بموجب ، و در خطبه أمير المؤمنين علیه السلام در نهج البلاغه است : فاعل لا باضطراب آلة ، يعني بتحريك آلات و ادوات ، و کلام امام رضا علیه السلام: لا يجول فكرة يعنی خداوند تعالی در تقدیر اشیاء محتاج بجولان فکر و حرکت کردن نیست .

وقول آنحضرت « لابحركة » یعنی محتاج حرکت ذهنیه یا بدنيه مثل مخلوق و دیگر آفریدگان نیست ، و قول آن حضرت : لابهمامة یعنی عزمی و اهتمامی

ص: 280

وترددى ، قوله علیه السلام: شاء یعنی صاحب مشیت است نه از روی همت و قصد وعزم ثابت ، قول آن حضرت : مدرك لابمجسة جس" بمعنی مس" نمودن با دست است وموضعش مجسه باشد .

وقول آن حضرت : « لا تصحبه الأوقات » یعنی دائماً لحدوثها وقدمه یا اینکه لیس بزماني أصلا ، قول آن حضرت علیه السلام: لا تضمنه بحذف یکی از دو تاء که اصلش تتضمنه است وسنه مبدء خواب ، و قول آن حضرت لا تحد ُه الصفات یعنی احاطه نمی کند بر خداوند تعالی صفات زائد یا اینکه محدود نمی گرداند او را توصیفات خلق .

وقول آن حضرت : « ولاتفيده الأدوات » یعنی خدای تعالی از ادوات منتفع ومستفید نمی شود ، و در بعضی نسخ توحید مسطور است و لا تقيده بقاف بجای تفیده مذکور است یعنی نیست افعال خداوند متعال مقصور برادوات تاحاجتمند بادوات باشد و قول آن حضرت كونه برفع نون یعنی وجود خدای لایزال سبقت دارد بر ازمنه و اوقات بر حسب زمان وهمی و تقدیری یا اینکه علت است برای آنها یا غلبه دارد بر آنها پس مقید بآنها نیست

و کلام آن حضرت : « والعدم وجوده » بنصب عدم ورفع وجود یعنی وجود باری تعالی بواسطه اینکه واجب است سبقت گرفته وغلبه کرده عدم را پس هرگز غبار عدم برذیل وجودش راه ندارد ، و بعضی گفته اند : مراد عدم ممکنات است لان عدم العالم قبل وجوده كان مستنداً إلى عدم الدواعى إلى ايجاده المستند إلى وجوده پس باین ترتیب وجود باری بر عدم ممکنات نیز سبقت دارد ، و بعضی گفتند : از این عبارت اعدام ممکنات را اراده فرموده است که مقارن با ابتداء وجودات آنها است و با این حال پس برای وجود باری تعالی و هیچ چیز از صفات او ابتدائی نیست یا اینکه از لیست خدای تعالی سبقت گرفته است بر حسب علیت ، هر ابتداء ومبتدائی را .

و قول إمام علیه السلام: « بتشعيره المشاعر » شناخته میدارد که خدای را مشعری نشاید بود یعنی بعلت اینکه خالق مشاعر ادراکیه و افاضت آن بر مخلوقات است شناخته

ص: 281

میآید که برای او مشعری نتوان فرض کرد یا بسبب مذکور که خدای تعالی بخلق خودش متصف نمیگردد یا برای اینکه ما بعداز افاضت مشاعر میدانیم که در ادراك بسوی آنها محتاج هستیم لاجرم به تنزه خدای تعالی از مشاعر حکم مینمائیم ، چه محال است که خداوند غنى بالذات بچیزی حاجتمند باشد یا بسبب اینکه عقل سلیم حکم مینماید بر اینکه در میان خالق ومخلوق در صفات مباينت هست .

ابن میثم در شرح نهج البلاغه میگوید : بعلت این است که اگر برای خدای قائل بمشاعر شویم هر آینه وجود مشاعر برای خداوند قادر یا از غیر اوست و این محال است که دیگری ایجاد موجودی نماید اما أولاً برای اینکه خداوند تشعير مشاعر کرده .

و أما ثانياً برای این است که او در کمال خودش محتاج بغیر خود میباشد و با این حال احتياج ، ناقص بالذات خواهد بود و این محال است و اگر وجود مشاعر از اوست این نیز محال است ، زیرا که اگر این مشاعر از جمله کمالات الوهيت ایزدی است و برای خودش ایجاد کرده است از این جهت که فاقد کمالی یعنی فاقد این حکم بود و بعد از آن موجود فرموده پس ناقص بذات خواهد بود و این محال است و اگر وجود مشاعر کمالی نیست اثبات این مشاعر که رتبت کمالیت ندارد برای خدای نقص دارد ، چه زیادت بر کمال نقصان است از این روی ایجاد آن برای آن مستلزم نقصان حضرت سبحان میشود و این محال است

و بعضی از فضلاء عظام بچند وجه بر این اعتراض نموده است : یکی بالنقص است ، زیرا که اگر آنچه مذکور داشته تمام باشد لازم میشود که برای خداوند تعالی صفت کماليه مثل علم وقدرت و امثال این دو ثابت نگردد ، دوم آن بالحل باختيار شق دیگر است و آن این است که این مشعر عين خداوند سبحان باشد مثل علم وقدرت ، سوم باین است که این کلام بر تقدیر تمام بودنش استدلالی است برأسه که ظاهر نمیشود در آن مدخليت قول آن حضرت علیه السلام « بتشعيره المشاعر » در نفی کردن مشعر را از حضرت باری تعالی و جز این نیست که استعمال کرده است

ص: 282

آن را در اثبات مقدمه که ثابت باو نیست و در غیر او ثابت میشود .

بعد از این بیانات میگوید : پس شایسته تر این است که گفته شود که مقرر مضبوط است که طبیعت واحده را ممکن نیست که بعضی افراد آن علت گردد بای بعضی افراد دیگر لذاته ، زیرا که اگر فرض گردد که آتشی مثلا ً علت برای آتشی باشد پس علیت این ومعلوليت آن يك يا برای نفس بودن این هر دو است نار رجحانی برای یکی از آن دو در علیت و برای آندیگری در معلولیت نخواهد بود آنکه لازم میآید که هر آتشی علت باشد برای آتش دیگر بلكه علة لذاتها ومعلولة ذاتها باشد و این محال است .

و اگر این علیت برای انضمام چیزی دیگر باشد پس آنچه را که علت فرض بکنیم علت نخواهد بود بود بلکه در این هنگام علت این شیء خواهد فقط بجهت رجحان در یکی از آن للشرطية والجزئية بواسطه اتحاد این دو از جهت معنی مشترك و همچنین اگر فرض شود معلولیت بعلت ضمیمتی است .

پس با این بیانات روشن باشد که جاعل چيزي محال است که با مجعول خود شارك باشد و باین ترتیب و بیانات شناخته گشت که هر کمالی و هر امر وجودی که در موجودات امكانية تحقق پذیر آید پس نوع آن و جنس آن از ذات باری تعالی سلوب است لکن برای خداوند سبحان چیزیکه اعلی اشرف از آن است موجود است .

أما أول برای اینکه خداوند متعال از نقص برتر است یعنی نقصان را در یال رفیعه جلال او و کمال او راه نباشد و هر مجعولی ناقص است و اگر ناقص نبود اجتمند جاعل نمیگشت و كذا ما يساويه في المرتبة كآحاد نوعه و افراد جنسه

وأما دوم برای اینکه عطا کننده و بخشنده هر کمالی خودش فاقد آن نیست که معطی منبع ومعدن آن کمال است و آنچه در مجعول رشحه اووظل اوست

ابن أبی الحدید میگوید : واین مطلب برای این است که از جسم فعل اجسام حیح نیست و این همان دلیل است که جماعت متكلمين بآن تکیه نموده اند در اینکه خدای تعالی جسم نیست یعنی اگر جسم باشد ساز نخواهد بود پس جسم نیست

ص: 283

که همه جسم سازیها از اوست ، قول إمام رضا علیه السلام « و بتجهيره الجواهر » یعنی بواسطه تحقیق ومحقق گردانیدن حقایق جواهر و ایجاد ماهیات آن شناخته شده است که آنها ممکن است و هر ممکنی محتاج بمبدئی است پس کسیکه مبدء مبادی است حقیقتی از این حقایق نخواهد بود

قول آنحضرت علیه السلام: « وبمضاد ته بين الأشياء عرف أن لا ضد له » مراد بضد همان معنى مصطلح است یعنی موجودان متعاقبان على موضوع يا محل واحد است یا معنی عرفی است که مساوی مرشيء است در لزوم حاجت بسوی محل منافی باوجوب وجود یا برای این است که ما می بینیم هريك از دوضد را که مانع وجود آندیگر است ودافع آن و نافی آندیگر میباشد ، پس میدانیم که خدای تعالی منزه از این است یا برای این است که تضاد انما يكون للتحدد بحدود معينة لاتجامع غيرها مثل مراتب الوان وكيفيات وخداوند تعالی از حدود نیز منزه است کيف يضاد الخالق مخلوقه و الفايض مفيضه ، و أما بنا بر ثانی برای این است که آنچه بر حسب قوة مساوی با واجب باشد واجب است که آنهم واجب باشد و با این حال تعدد واجب لازم می شود و بطلان این مطلب ثابت ومبرهن است .

کلام آنحضرت علیه السلام: « وبمقارنته بين الأمور عرف أن لا قرين له » یعنی بعلت اینکه پاره را مقارن پاره دیگر قرار داده است مثل اعراض و محال اعراض و متمكنات و امکنه آن و ملزومات ولوازم آن معلوم و شناخته شده است که خدای تمالی را قرینی مانند آنها نیست ، چه هر نوعی از آنها بر انواع نقص و عجز و افتقار دلالت دارد .

و بعضی در بیان آن گفته اند : از گردانیدن امور را متحددة بتحد ّدات متناسبه که موجب مقارنت است معلوم گردید که خدای را قرین نمیباشد وكيف يناسب المتحدد بتحدد خاص دون المتحدد بتحدد آخر من لاتحدد له فان نسبة اللا متحدد مطلقاً إلى المتحددات كلها سواء.

کلام آن حضرت : « ضاد النشور بالظلمة » دلالت بر آن میکند که ظلمت

ص: 284

امری است وجودی چنانکه مشهور است اگر تضاد محمول بر معنى مصطلح باشد وجلاية بمعنى وضوح وظهور است و بهم بمعنى خفا و پوشیدگی است

و کلام آنحضرت : « والجسوء بالبلل » در قاموس میگوید : جسأ جسواً یعنی صلب و سخت شد و جست الأرض بالضم فهي مجسوة من الجساء وهو الجلد الخشن والماء الجامد پوست درشت و یخ ، صرد بفتح وسكنون راء بمعنی برد سرد است معرب سرد است حرور بفتح حاء مهمله باد گرم است.

و کلام آن حضرت : « مؤلف بين متعادياتها » چنانکه تألیف داده است میان عناصر مختلفة الكيفيات وميان روح و بدن وميان قلوب متشتتة الاهواء وغير ذلك

و قول آن حضرت سلام الله عليه : « مفرق بين متدانياتها » چنانکه جدائی افکنده میان اجزاء عناصر وکلیات آن برای ترکیب وچنانکه تفریق انداخته است میان روح و بدن و بدن و میان اجزاء مركبات نزد انحلال آنها وابدان بعداز مرگ و میان قلوب متناسبه بحهت حکمتهای بیشمار ، پس این تألیف و تفریق مذکور واقع بر خلاف مقتضای طبایع دلالت میکند بر قاسری که يقسرها عليهما وكونهما على غاية الحكمة ونهاية الاحكام دلالت میکند بر علم وقدرت وكمال قاسر وفاعل .

وكلام إمام علیه السلام: ذلك قوله جل وعز « ومن كل شيء خلقنا زوجين » احتمال دارد که استشهاد باشد برای بودن مضادة ومقارنة دليل برعدم اتصاف خداوند تعالى بآن دو چنانکه پاره مفسرین این آیه شریفه را تفسیر باین کرده اند که خداوند تعالى خلق فرموده است هر جنسی از اجناس موجودات را بر دو نوع متقابلين و هما زوجان ، زیرا که هريك از آن دو مزدوج بآن دیگر است مانند نر وماده و سیاه وسفید و آسمان وزمين و نور وظلمت وشب وروز وگرم وسرد و تر و خشك و خورشید وماه وثوابت وسيارات وزمين وهوا هموار وكوه ودريا وصحرا و تابستان وزمستان وجن وانس وعلم و جهل وشجاعت وجبن و جود و بخل و ايمان وكفر وسعادت وشقاوت و شیرینی و تلخی و تندرستی و بیماری و توانگری و نیازمندی و خنده و گریه و شادی و اندوه وزندگی ومرگ وجز اینها که ازحد احصاء بيرون است

ص: 285

و خداوند قادر این مخلوق را براین اوصاف و اینگونه بیافرید تا متذکر شوند و با عقل دور اندیش و فهم دقیق بدانند که ایشان را ایجاد کننده و پدید آورنده ایست که او بر این احوال و اوصاف نیست ، و احتمال دارد که استشهاد باشد برای بودن تألیف و تفریق هر دو دلالت کننده بر وجود صانع كل بجهت دلالت خلقت زوجين بر وجود تألیف دهنده و تفریق کننده مر آن دو را ، زیرا که خلق فرموده است زوجین را از يك نوع ، پس حاجت پیدا میشود بسوی مفرقی که این دو را متفرق گرداند یا بگرداند آندو را مزاوجين مؤتلفين الفة لخصوصهما ، پس نیازمند میگردد بسوی مؤلفی که آندورا مؤتلفين نمایند

و بعضی گفته اند : هر موجودی بدون خداوند تعالی در آن دو زوج است مثل ماهيت ووجوب و وجود و امكان وماده وصورت وجنس وفصل ، و نیز هر چه سوای خداوند سبحان است موصوف میشود بمتضايفين مثل عليت ومعلوليت و قرب وبعد ومقارنت ومباينت وتأليف وتفرق ومعادات وموافقت وجز اینها ازامور اضافيه .

و بعضی از مفسرین گفته اند : مراد بشيء جنس است و أقل ما يكون تحت الجنس دو نوع است پس از هر جنسی دو نوع خواهد بود مثال جوهر که جنس است ودو نوع مادى ومجرد از آن است ، و از مادی جماد و نامی و از نامی نبات و مدرك واز مدرك صامت و ناطق میباشد ، و تمام این جمله دلالت بر آن کند که خدای واحد است و کثرتی در او نیست پس قول خدای « لعلكم تذكرون » یعنى تعرفون من اتصاف كل مخلوق بصفة التركيب والزوجية والتضايف اینکه خالق و آفریننده آنها واحد احدی است که متصف بصفات مخلوقات نیست

وقول إمام علیه السلام: « لِیُعلَمَ أَن لا قَبلَ لَهُ ولا بَعدَ » دلالت بر آن کند که خداوند تعالی زمانی یعنی منسوب بزمان نمی شاید بود و احتمال دارد که معنی این باشد که عر فهم معنى القبلية والبعدية تا حکم نمایند که نیست چیزی قبل از او و نه بعداز او و همچنین بر سایر فقرات سابقه مذکوره تالیه آگاه گردند .

غرايز بمعنى طبایع است ومغرزها یعنی موجد غرایز آن ومفيض آنها بر آنها

ص: 286

و ممکن است که این را و امثال این را حمل کنند على الجعل البسيط اگر واقع باشد مفاوت بر صیغه اسم فاعل کسی است که در میان آنها تفاوت قرارداده است و توفیت آن تخصیص حدوث هريك از آنها بوقتی و بقای آنها بسوی وقتی است .

قول آن حضرت صلوات الله وسلامه عليه : « حَجَبَ بَعْضَهَا عَنْ بَعْضٍ » یعنی به حجابهای جسمانیه و اعم از آن تا معلوم گردد که این نقص وعجز است و ذات باری تعالی از هر دو منزه است بلکه آنها را حجابی از پروردگار خودشان جز نفوس خودشان چیزی نیست بعلت اینکه جملگی ناقص وممكن میباشند از این روی از واجب كامل محجوب می گردند

* تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز *

* چون زخود بیرون شوی جز حق نبینی هیچ چیز *

کلام آنحضرت : « له معنى الربوبية » يعني قدرت برتربیت که عین کمال است در حضرت ایزد متعال اختصاص و انحصار دارد

وقول آنحضرت علیه السلام: « إذ لا مألوه » يعنى من له إله أي كان مستحقاً للعبودية إذ لا عابد ، واينكه ميفرمايد : « وتأويل السمع » زيرا که در وجود واجب تعالى حقیقت سمع نیست بلکه مؤول بعلم اوست بمسموعات ، و كلام آن حضرت : « لَیسَ مُذ خَلَقَ استَحَقَّ مَعنَی الخالِقِ » زیرا که خالقیتی که کمال اوست همان قدرت بر خلق نمودن آنچه راست که میداند آن چیز اصلح است و نفس خلق از آثار این صفت کمالیه میباشد و کمال او بر این امر توقف نمیجوید ، و برائیة از باب تفعيل بمعنى خلاقیت است

وكلام إمام رضا علیه السلام: «كيف ولاتغيبه مذ » یعنی چگونه نمیباشد مستحق از برای این اسماء در أول وحال این است که لفظ مذی که برای اول زمان است سبب نمی گردد بر اینکه چیزی از حضرت کبریا پوشیده وغايب بماند ، زیرا که ممکن وقتی که بوده باشد قبل از این مبدء یا بعداز او يغيب هذا عنه لكن نسبت بخداوند عالم بصير تمامت اشیاء با ازمنه آنها در علم او حاضراند

ص: 287

یا اینکه معنی این است که برای وجود باری تعالی زمانی نیست تا از غیر از آن غایب بماند ، پس گفته شود : مذ كان موجوداً كان كذا ، وچون زمانی یعنی منسوب بزمان نیست نزديك نميشود و تدانی نمیجوید باو كلمه قد که برای تقریب ماضی است بسوی حال ، یا اینکه نیست در علم او شدت و ضعفی تا نزدیکی بجوید بدو كلمه قدی که برای تحقیق بسوى علم بحصول شيء است ، ومحجوب وحجاب نمیدارد كلمه لعل که برای ترجی و واپس افکندن چیزی و امری است در مستقبل یعنی مخفی نمی گردد براو امور مستقبله ، یا نیست برای اوشکی در امری تا اینکه ممکن باشد اینکه بگوید لعل ، و نیست برای او وقت وزمان اولی تا برای او گفته شود یعنی نسبت باو گفته شود : متى وجد يامتى علم يامتي قدر وكذلك غير ذلك

و این چنین است مطلق وقت چنانکه مکرر اشارت رفته است ، و اشتمال نمیجوید اورا حين وزمانی و بنا بر احتمال ثانی تأکید خواهد بود پس أول را تأیید مينمايد ، ومقارن نمیگردد اورا مع یا اینکه گفته شود كان شيء معه اولا ازلا یا مطلق معیشت بنا بر نفی زمان یا اعم ازمعية زمانية نيز ، پس هر کس چنین باشد فليس تخلف الخلق عنه عجزاً له و نقصاً في كماله بل هو عين كماله حيث راعى المصلحة فی ذلک

و ممکن است که تطبیق بشود بعضی فقرات بطوریکه بعضی گفته اند اینکه خدای تعالی بجهت خروجش از زمان تمام زمانیات در حضرتش در أول حاضر بودند هر کدام در وقت خودش ، و باین معنی توجیه کرده اند نفی تخلف را با حدوث لکن در این قول اشکالاتی است که در اینجا موضع یاد کردن ومذکور داشتنش نیست

وكلام إمام رضا علیه السلام: « إنّما تحُدُّ الأدواتُ أنفُسها » مراد این است که ادوات و آلات همان جوارح بدنيه وقوای جسمانیه است یعنی این اعضا و قوی محدود می نماید و اشارت میکند بسوی جسمانی مثل خودش ، پس مراد بقول آن حضرت علیه السلام: أنفسها أنواعها واجناسها خواهد بود ، و بعضی گفته اند : یعنی ذوى الأدوات والآلات، علامه مجلسی طیب الله أنفاسه میفرماید: بعید نیست که مراد بادوات این حروف

ص: 288

و کلماتی است که « نفاها عنه تعالى سابقاً فيكون كالتعليل لماسبق » و در اشیاء ممکنه یافت میشود فعال این آلات و ادوات و آثار آن نه در حضرت باری تعالی .

قوله علیه السلام: « منعتها منذ القدمية وحمتها قدالأزلية وجنبتها لولا التكملة » وپارة القدمة والأزلية والتكملة را بنصب خوانده اند و اینوقت مفعولات ثانیه خواهند بود ومفعولات اول همان ضمایری است که متصل بأفعال هستند و در این حال کلمه مذ وقد ولولا در موضع رفع خواهند بود بنابر اینکه فاعل باشند

و در این حال معنی چنین خواهد بود که اطلاق لفظ منذ ولولا بر آن آلاتی باشد منع مینماید آن را از اینکه ازلیت قديم كامله باشند فلاتكون الآلات محددة له سبحانه مشيرة إليه جل شأنه ، زیرا که این آلات بواسطه اینکه حادث و ناقص میباشند بعيد المناسبة ميباشند از كامل مطلق قديم في ذاته

أما أولى برای اینکه برای ابتداء زمان است و هیچ شکی نیست که منذ وجدت الألة تنافي قدمها ، وأما ثانیه برای اینکه برای تقریب ماضی است از حال یعنی نزديك نمايد ماضی را بزمان حال ، پس قول تو که میگوئى وجدت هذه الآلة حکم مینمائی به نزدیکی آن بزمان حال وعدم ازلیت آن ، وقول آنحضرت علیه السلام: وحمتها قد الازلية يعنى منعتها

وأما « لولا » فلان قولك إلى المستحسنة منها والمتوقد من الأذهان ما أحسنها لولا أن فيها كذا پس دلالت می نماید بر اینکه نقصی در آن است پس دور میدارد اورا از کمال مطلق ، وروایت شده است نیز برفع قدمة وازلية وتكملة بنابر فاعليت ضمایر متصلة بافعال مفعولات اول وقد ومنذ ولولا مفعولات ثانيه : ومعنى این خواهد که بود قدم و قدمت باری سبحان و ازلیت و کمال مطلق ایزد منان منع مینماید آلات و ادوات را از اطلاق لفظ قد و منذ و لولا بر حضرت خداوند دیان زیرا که یزدان علیم قدیم کامل است ، و قد ومنذ جز بر محدث ولولا جز بر ناقص اطلاق نمی شوند .

مجلسی ميفرمايد : واحتمال دارد که مراد قدمت تقديرية باشد أي لوكانت

ص: 289

قديمة لمنعت عن اطلاق مذعليها وهمچنین در اطلاق دو نظير مذ .

و قول آن حضرت : « بها تجلی » یعنی بواسطه مشاعر ما و خلق فرمودن خدای تعالی آن را و تصویر دادن از برای آن تجلی نموده است برای عقول ما بوجود و علم وقدت .

و قول آن حضرت سلام الله عليه : « و بها امتنع » یعنی بدستیاری مشاعر خودمان استنباط نمودیم که محال است که خداوند تعالی باین چشمها مرئی گردد لانا بالمشاعر والحواس كملت عقولنا وبعقولنا استخرجنا الدلالة على انه لا تصح رؤيته أو بايجاد المشاعر مدركة بحاسة البصر ظهر امتناعه عن نظر العيون لان المشاعر انما تدرك بالبصر لانها ذات وضع و لون و غيره من شرايط الرؤية فيها علمنا انه یمتنع أن يكون محلاً لنظر العيون ، یا اینکه چون مانگران شدیم و برما معلوم افتاد که مشاعر چیزی را که بالنسبة بآن دارای وضع و وضعیتی باشد میتواند ادراك نمايد ، دانستیم که خدای را ادراك نميتوان کرد ، زیرا که وضع در محال است

معلوم باد که در این نسخی که شامل این حدیث شریف است آن دو فقره أول مشترك هستند مگر اینکه احتمال بدهیم ارجاع ضمير بارز در منعتها وحمتها ر بسوی اشیاء خصوصاً اگر ادوات و آلات را بر حروف حمل کنیم .

وأما سوم : پس معنی این است : اگر نه آن بود که کلمه یعنی لغات واصوات یا آراء و عزائم یا مخلوقات که اینها کلمات پروردگار هستند-چه بر وجود دلالت دارند و بر سایر کمالات خداوندی نیز مدل میباشند-افتراق و اختلاف دارد ، پس دلالت میکند بر مفرقی که تفریق کند آنرا « وتباينت و اظهرت مبانيها أي من جعلها متباينة أو عن صانع هومباين لها في الصفات ، لما تجلى وظهر صانعها للعقول » چنانکه خدای تعالی میفرماید : « و من آياته اختلاف السنت و الوانكم » .

و قول آن حضرت : « و بها » یعنى بالعقول « احتجب عن الرؤية » زيرا

ص: 290

حاکم بر امتناع دیدن پروردگار همان عقل است ، و اوهام را چون اختلافی رسد بسوی عقل تحاكم ميجويند ، وقول آنحضرت علیه السلام: « وفيها أثبت غيره » یعنی هر چه در میزان عقل و میدان خرد ثابت آید آن چیز غیر از خداوند تعالی ( آنچه اندر عقل آيد غير او است) بلکه زاده فهم آدمی است ، واحتمال دارد که لفظ غيره مصدر بمعنی مغایرت باشد أي بها يثبت مغايرته للممكنات .

و نیز ممکن است که ضمير راجع به اوهام باشد یعنی قول وقائل شدن شريك بهر خدای فعل وهم است نه عقل ، لكن فيه تفكيك و من العقول يستنبط الدليل على الأشياء وبالعقول عرف الله العقول أو ذويها الاقرار به تعالی از راه عقل وبگوهر عقل استنباط میشود دلیل و راه بردن براشیاء ، و به نیروی عقول خداوند تعالی عقول را شناسانیده یا دارایان عقول را که بخداوند تعالی اقرار نمایند یعنی این اقرار بوجود صانع بدرستیاری عقول است

و نیز ممکن است که ضمیر را باوهام راجع نمایند یعنی اوهام معین است مر عقل و آلات را در استنباط دلیل و بدستیاری اوهام شناسانده است خداوند تعالی عقول را در اقرار باینکه خدای تعالی از جنس آنها و جنس مدرکات آنها نیست و بآنچه مذکور نمودیم ظاهر گردید که ارجاع ضمیرین که در ذیل خطبه در نهج البلاغه واقع است بعقول باشد چنانکه جایز است ارجاع ضمایری که در آنجا ست بسوی آلات و ادوات باشد و این هر دو بعيد و آخری ابعد است .

وقول آنحضرت علیه السلام: « لاديانة إلا بعد معرفة » مصدر دان یدین است و معنی دیانت دین دار گشتن است أي لا تدين بدین یعنی از ماده دان بمعنی اطاع و عبد میباشد یعنی نیست عبادتی یعنی محسوب نمیشود هیچ عبادتی مگر بعداز معرفت خدا واخلاص ، گردانیدن معرفت است خالص از آنچه مناسب ذات اقدس الهی نیست از قبیل جسميت وعرضيت وصفات زائده وعوارض حادثه ، وحمل نمودن بر ستایش کردن خدای را برطریق اخلاص در عبادت ، استقامت نمیجوید مگر بتكلف . و اخلاص تحقق نمی پذیرد با اینکه خدای را بمخلوق خودش در ذات وصفات تشبیه نمایند

ص: 291

و در بعضی نسخ ولا نفى مع اثبات الصفات للتشبيه مرقوم است ، وقول آنحضرت علیه السلام « للتشبيه » متعلق بنفی است یعنی نفی نکرده است تشبیه را کسیکه صفات زائده برای خدای ثابت کرده باشد

و کلام آنحضرت علیه السلام: « فكلما في الخلق » إلى آخره همانا آنحضرت بعداز آن بیانات استدلال فرموده است بعدم جریان حرکت و سکون بر حضرت بیچون بچند وجه :

اول اینکه خدای تعالی این حرکت و سکون را بر خلق خودش جاری و در ایشان احداث فرموده پس چگونه چیزی که در مخلوق جارى وحادث است در ذات كبرياى إلهي جاري تواند بود و این بیان یا مبنایش بر همان عنوان است که مکرر مذکور افتاد که خداوند تعالى متصف بخلق خود نمیشود و آن استكمال نجوید

و بعضی از فضلا استدلال نموده بر این به اینکه مؤثر بر حسب وجود واجب است که براثر مقدم باشد ، پس این اثر یا معتبر است در صفات کمال و در این حال لاز میشود که خدای تعالی باعتبار ما هو ایجاد کننده آن و مؤثر در او ، ناقص بذات خود و مستكمل بدستیاری این اثر باشد و نقص بر خدای تعالی محال میباشد و اگر در صفات کمالیته او معتبر نباشد و برای او کمال مطلق بدون این اثر باشد پس اثباتش برای او نقص است در حق او ، زیرا که زیادتی بر کمال مطلق نقصان است و نقصان بر حضرت یزدان مجاز است

یا برای این است که اگر این حرکت وسكون بر ایزد بیچون جریان گيرد یکی از این دو از وی منفك نخواهد شد یعنی در حال حرکت یاسکون خواهد بود و این وقت دلالت بر حدوث حضرت باری تعالی خواهد نمود چنانکه جماعت متکلم بر حدوث اجسام بهمین جریان استدلال کرده اند و معنى أول لفظاً ومعنى اظهر است .

دوم این است که اگر چنین باشد و برای خدای حرکت وسكون جريان نماید لازم گردد که ذات خداوندی در حالت تفاوت و تغیر باشد باینکه یکدفعه

ص: 292

متحرك ودفعه دیگر ساکن باشد والواجب لا يكون محلاً للحوادث والتغيرات لرجوع التغيرات فيها إلى الذات ، سوم ازوجوه مذکوره این است که اگر بجریان حرکت وسكون قائل شوند لازم میگردد که ذات و کنه خدای را تجزیه باشد ، یا از حیثیت اینکه حرکت از لوازم جسم است یا از جهت اینکه حرکت بانواعها انما تكون في شيء يكون فيه ما بالقوة وما بالفعل ، یا اینکه لازم میگردد شرکت واجب با ممكنات فيلزم تركبه مما به الاشتراك وما به الامتياز

و أما قول آنحضرت : « ولامتنع » تا آنجا که میفرماید : « غير المبروء » در حكم تعليل لماسبق است ، وقول آنحضرت سلام الله تعالى عليه : « ولو جد له وراء» یعنی اگر گفته شود : خدای را خلفی وورائی است البته برای او امامی نیز هست و در این وقت منقسم بدوچیز خواهد بود اگر چند از راه وهم باشد پس در اینصورت تجزی لازم میشود چنانکه گذشت ، بعداز آن بیان میفرماید که جایز نمیتواند بود که خداوند تعالى مستكمل بغیر باشد یا حدوث کمالی در وی باشد والا درذات خود ناقص خواهد بود و نقص از حضرت باری تعالی منفی است باجماع جميع عقلای روزگار ، و نیز مستلزم احتیاج ذات غنی پروردگار است برای کمال بسوى غير واحتياج منافي وجوب است چنانکه مذکور شد

بعداز این جمله إمام علیه السلام اشارت بآن میفرماید که : ازلی و همیشه بودن و همیشگی جز برای کسیکه واجب الوجود بالذات وممتنع از حدوث باشد صحت و تحقق نمی گیرد و الا باید ممکن و محتاج بسوی صانعی باشد و با این حال ازلی نمیتواند باشد ، زیرا که هر مصنوعی حادث است بعلت اینکه بوجود صانعی حادث شده است و احتمال دارد که مراد بامتناع حدوث این باشد که ممتنع است که حوادث حدثی در وی ایجاد نماید واومحل آن واقع شود و بیان آن این است که منافی با ازلیت ووجوب است

کلام آنحضرت علیه السلام: «كيف ينشىء الأشياء » يعنى جميعها « من لا يمتنع من كونه منشأ» إذ هو نفسه ومن انشاه لا يكونان من منشآته فكيف يكون منشأ للجميع

ص: 293

و بدرستیکه منشی ومبدع هر چیزی جز واجب نمیتواند باشد ، زیرا که خداوند تعالى خالق جميع ممکنات است و ممکن نمی شود که ممکن خالق ممکن گردد ومحتمل است أن يكون المراد عدم الامتناع من انشاء شيء فيه إذ لا يجوز أن يكون منشىء تلك الصفة نفسه ولا غيره .

پس از این استدلال میفرماید بر جميع ما تقدم باينکه اگر در خداوند باریتعالی این تغیرات وحوادث و امکان حدوث ممکن باشد البته علامت مصنوع در وی قیام خواهد داشت و در این صورت بروجود صانعی دیگر غیر از او مثل سایر ممکنات دلالت خواهد نمود بواسطه اشتراك اوباممكنات در صفات امكان وما يوجب الاحتياج إلى العلة لامدلولا عليه بانه صانع .

وقول آنحضرت علیه السلام: « لَیْسَ فِی مُحَالِ الْقَوْلِ حُجَّهٌ » يعنى ليس في هذا القول المحال أي اثبات الحوادث والصفات الزائدة له حجة ولافي السؤال عن هذا القول لظهور خطائه جواب وليس في اثبات معنى هذا القول له تعالى تعظيم بل هو نقص له كما عرفت و ليس في ابانته تعالى عن الخلق في الاتصاف بتلك الصفات حيث نفيت عنه تعالى واثبتت فيهم ضيم أي ظلم على الله تعالى أو على المخلوقين الا بأن الأزلي يمتنع من الاثنينية واثبات الصفات الزائدة يوجب الاثنينية في الأزلي

در اثبات حواث وصفات زائده که در حضرت ایزدی محال است حجتی و برهانی نیست و نه در سؤال از این قول که خطای آن آشکار است جوابی توان داد و نیز در اثبات معنی این قول برای خداوند متعال تعظیمی و کمالی نیست بلکه بطوری که دانستی نقص و نقصان است و نیست در ابانه و مباینت خداوند تعالی از مخلوق خود در اتصاف باين صفات اگر از خدای نفی و درباره مخلوق ثابت شود ضيم وظلمی بر خدای تعالی یا بر مخلوقات نخواهد بود مگر باینکه یعنی سخن ما این است که ازلی امتناع دارد از دوئیت و دو تا بودن واثبات صفات زائده موجب اثنينیت در ازلی است « و بان ما لا بدء له » بصيغه مصدر یا بدييء له برصيغه فعيل بمعنى مفعل امتناع دارد که او را بدایتی یا مبدأ ومقام بدایتی باشد و از آنچه بخدای تعالی نسبت

ص: 294

میدهند که مذکور گردید مستلزم این است که خداوند تعالی دارای مبدأ و علت باشد

پس معنی این است که در اثبات مباينت حضرت احدیت از آنچه مذکور شد توهمی در ظلم وضیم نمیرود مگر باين وجه و این نیز ظلم نیست چنانکه در این قول شاعر که گفته است :

ولا عيب فيهم غير أن سيوفهم *** بهن فلول من قراع الكتايب

در این لشکر عیب و نقصی نیست جز اینکه در شمشیرهای ایشان از کثرت جنگ نمودن و بر مفارق دشمنان وخود وزره جنگ آوران زدن قدری کندی رسیده است و در حقیقت این عیب نیز حسنی دیگر ومتضمن مدحی کاملتر است ، ومراد از « عادلون بالله » کسانی هستند که دیگری را با خداوند تعالى معادل ومتشابه قرار میدهند .

معلوم باد در نهج البلاغه خطبه مانند این خطبه با پاره زيادات از أمير المؤمنين علیه السلام مسطور است و ما از این پیش در کتاب تلبيس الا بلیس که مخصوصاً در بارة إبليس رقم کرده ایم مشروحاً رقم داشته ایم ، و اکنون بترجمه این خطبه شريفه بديعه لطیفه میپردازیم می فرماید :

***

نخستین بندگی و عبادت خداوند تعالی معرفت و شناسایی اوست یعنی تا معبودی را شناسا نباشند عبادت ایشان لغو خواهد بود ، وأصل معرفت خداوندی توحيد او است ، ونظام توحید یزدانی نفی کردن صفات است از او ، چه عقول عالیه گواهی میدهند که هر صفت و موصوفی مخلوق است ، و گواهی میدهد هر مخلوقی موصوفی که اورا خالقی است و آن خالق نه صفت است و نه موصوف ، وگواهی میدهد هر صفت وموصوفی باینکه این صفت بآن موصوف و آن موصوف بابن صفت قتران دارند ، وشهادت میدهد اقتران بحدث یعنی حادث است نه قدیم .

و گواهی میدهد حدث بامتناع از ازل که ممتنع است از حدث یعنی حدث گواهی

ص: 295

میدهد باینکه امتناع دارد از ازلیتی که ممتنع است از حدث یعنی جمع میان آندو ممکن نمیشود و ازلی با قدیم مقارن و باحدث منافی است پس خدای را نشناخته است کسیکه ذات او را به تشبيه ومانند با جز او داشتن شناخته باشد

و خدای را به یگانگی نشناخته است ، و توحید ننموده است کسیکه برای خدای کنه قرار بدهد ، وبحقیقت او راه نیافته است کسیکه مثلی و مانندی برای او قائل و اورا متماثل دیگری گردانیده باشد ، و تصديق بوحدانيت و أبديت او نکرده است کسیکه نهایتی و پایانی برای خداوند لايزال بشمرد ، و قصد حضرت او را ننموده است کسی که اشارت بسوی او کند و اورا مقصود نداشته است که اورا تشبیه نماید ، و تذلل و خضوع در بندگی و عبادت او نکرده است کسیکه او را تبعیض نماید و از بهرش اجزاء قرار بدهد

واورا اراده نکرده است کسیکه خواهد بوهم باطل خود اورا ادراك نمايد هر چیزی که بنفس خود شناخته ومعروف گردد مصنوع وساخته صانع است و هر قائم بنفسى معلول بصنع خدا یعنی نسبت بخداوند معلول است وعلت اوست ، بصنع وصنعت خداوندی بر وجود خدای استدلال میشود ، و به نور عقول معتقد میشوند بمعرفت ، و بواسطه فطرت وخلقت خدای ثابت گردیده است حجت و باين فطرت وابتداع حجت خودرا بر آفریدگان خود تمام کرده است و باینکه خدای خالق خلق است همین خلق نمایندگی او حجاب شده است میان او ومخلوق او ، چه مخلوق را آن بضاعت و استعداد نیست که بدستیاری عقول و أفهام و أوهام خود ادراك حضرت واجب را بنمایند ومراتب كمال خداوندی و نقصان آفریدگان حجاب ما بين حضرت سبحان و ایشان است

ومباينت خداوند تعالی که واجب است با ایشان که ممکن هستند ومفارقت اینیت ایشان وابتدا فرمودن خدای ایشان را دلیل و نماینده ایشان است بر اینکه برای او ابتدائی نیست ، زیرا که هر مبتدائی از ابتداء غیر خود عاجز است اما خدايرا عجز نیست ، چه قبل از وی کسی نبوده است که ابتداء از او شده باشد

ص: 296

و اینکه خداوند تعالی ایشان را دارای ادوات و آلات وجوارح گردانید دلیل است بر اینکه ادواتی در خدای نیست ، چه ادوات گواهی میدهند که صاحبان ماده را فقر و فاقه و حاجت است و خداوند را ماده نیست و اسماء خداوند محض تعبير و افعالش محض تفهیم است

یعنی اسماء خدا عين ذات وصفات خدا نیست بلکه معبراتی است که گواهی از صفات است و افعالش تفهیمی است تا اورا بشناسند و بر وجود وعلم وقدرت وحكمتش بآن وسیله استدلال نمایند وذات پاکش حقیقتی است مکونه عالیه که مدرکات عقول ساميه و پيك اندیشه های رسا را بحضرتش امید وصول داشتن با قاصد زوال بپهنه محال تاختن و دارای کمالاتی است که هر متصف بکمالی را جز در عرصه نقص و نقصان وتيه عجز وتحير شتافتن رشته عقل را از دست باختن است

هر گزش بعرصه جلال آسیب تغیر و زوال نميرسد و در ذات کبریای خودش اشتراکی با مخلوقات خودش ندارد و باین سبب کنه او درمیان او و خلق او فارق و جدائی افکننده است

و نهایت توحید موحدین و برتر درجه معرفت ایشان این است که صفاتی را که در خور ممکنات است از حضرت واجب الوجودش منع ونفى نمایند و معرفت کنه اورا از حيز امكان بیرون شمارند و همان نفی نقائص را که شایسته ممکن است از حضرتش واجب ومعرفتش را بهمين وجه کامل بدانند و همان مغایرت او تحدید است برای ماسوای او .

آنچه جز او است مغایر است با او در کنه وجزء او وصفت او نیست ، پس هر کس خواستار وصف کنه او باشد یا پرسش کننده از اوصاف وكيفيات جسمانیه برای حضرت باری باشد همانا در مراتب بی بدایت و نهایت عظمت وكبريا و تنزه آن ذات بی زوال وفنا دچار بلای جهل و نادانی و ابتلای به بهت وسرگردانی است

و هر کس آن ذات مقدس متعال را چنان گمان نماید که شامل نفس خود و محیط براو یا احاطه جسمانیه بر همه چیزی دارد یا میتواند بنهایت معرفت او

ص: 297

دست و بسوی کنه او واصل گردد از مقام معرفت او تجاوز کرده و او را نشناخته باشد واگر گمان نماید که بکنه او علم یافته است بخطا رفته است ، و هر کسی نسبت بذات احدیت از چگونگی و کیفیات جسمانیه پرسش نماید همانا خداوند را بخلق خودش همانند خوانده است

و هر کس از راه عدم فكر عميق وفهم دقيق وفروز دل وفروغ روان گوید : ازچه و برای چه موجود باشد و برای چه عالم یا قادر گردید ؟ همانا اورا تعليل بعلتى نموده با اینکه خدای وصفات خدای را علتی نبوده است ، وهر کس در حضرت كبريا سخن از وقت ومتی آورد برای وجود او آغازی و وقتی معین کرده است و خدايرا أول و آغازی نیست .

و هر کسی نسبت بحضرت بیچون که از مكان وزمان و هر گونه تصوری و ادراکی و پنداری و تعقلی و تفهمی، خیالی و اتصافی و شناسی بیرون است گوید : در چه چیز است همانا اورا در ضمن چیزی قرار داده و چیزی را متضمن از بهر او شمرده است و این حال از خواص جسمانيات و شؤنات مركبات است و حکم ظرف و مظروف پیدا میکند ، وهر کس گويد : الىم یعنی بسوی کدام چیز منتهی میشود و پایانش بکجا است برای خداوند صدر و نهایتی و پایانی و بدایتی قرار داده است که از شؤنات جسمانیه است وحال اینکه خداوند تعالی از این کیفیات و نسبتها منزه است

وهر کس نسبت بخداوند بیمانند گوید : حتى م تا چه وقت وزمان خواهد بود همانا برای بقای حضرت مصون از زوال وفنا غایتی و نهایتی مقرر ساخته است وهر کس برای خدای غایتی و پایانی تقریر دهد همانا خدای لایزال را با مخلوقين او در صفت فنا شريك نموده است و اورا با ایشان در ماهیت مشترك شمرده و اورا دارای اجزاء خوانده است و هر کسی خدای را دارای این صفت و ذو اجزاء بداند همانا خداوند را بامكان وعجز موصوف گردانیده و بسایر نقايص ممكنات شرکت داده است و هر کسی بچنین چیزی حکم نماید البته در ذات خدای تعالی ملحد واز دین ایزدی بیرون شده است و بتعدد واجب قائل گردیده .

ص: 298

خدای تعالی را تغیری چون تغير مخلوقین نیست و تغییراتی که در مخلوقات پدید می آید موجب تغیر در ذات وصفات حقیقیه او نمیباشد بلکه این تغیر در اضافات اعتباریه است چنانکه برای محدودین حدودی را خلق فرموده است که موجب آن نمی شود که ذات حضرت أحديت متحدد بحدودی مانند حدود ایشان باشد

و خداوند تعالی یکی میباشد نه بمعنى عدد تا اورا دو می باشد از جنس او واحدی باشد مشتمل بر أعداد ، خداوند ظاهر و آشکار است اما نه باینکه تأويل مباشرت نمایند وظهور اورا یکی از حواس مباشرت نماید واستقراء در مکانی داشته باشد یا بالای جسمی باشد که مباشر آن شود چنانکه شخصی را گویند بر سطحی میباشد ، ظهور او بر حسب آثار او وغلبه او بر هر چیزی بدستیاری قدرت اوست .

و ایزد تعالی جلوه کننده است نه بآن صورت که اورا بنگرند یا بتوانند رویت نمایند ، و باطن است اما نه اینکه برطریق مزایلت و مفارقت از مخلوق پنهان شدن در چیزی و انتقال از مکانی بمكاني ودخول در بواطن باشد تا آنها را شناسد بلکه از حیثیت این است که پنهان است کنه او از عقول مخلوقين وعلم او واطن واسرار و پوشیدهای ایشان .

و خدای تعالی مباین است از مخلوق نه اینکه مباینت از حیثیت دوری او از جهت سافت باشد بلکه بعلت غایت کمال او و نقصان مخلوق است که در ذات و صفات معاشر مخلوقات مباينت دارد و باهمه چیز قریب و نزديك است « و نحن أقرب إليهم حبل الوريد » نه بر حسب قرب مکانی و نزدیکی ودنو باشیاء بلکه برحسب علم وعليت ر بيت ورحمت با همه قریب است

دور و نزديك اين چنين چونی *** راست آمد که فرد بیچونی

از اشعار پدرم لسان الملك سپهر مرحوم است ، و بنده حقیر گفته است :

يار ما از ما بما نزدیکتر با ما ز ما

نعم ما اين قرب يارو بئسما زين بعد ما

خدای تعالی لطیف است نه از آنکه او را جسمی است که بقوامی رقیق

ص: 299

یا حجمی صغير يا ترکیبی غریب یا صفتی عجیب یا رنگهای گوناگون بالونی خاص اختصاص داشته باشد بلکه از آنش لطیف گویند که اشیاء لطیفه را خلق نماید و بعلم وبجود لطیف است ، فاعل مختار است ایزد کردگار نه فاعل باضطرار .

تقدير امورفرماید نه بجولان واستعانت فكر ، تدبير امور كند لكن نه بحركت ذهنيه و بدنیه ، اراده فرماید، اشیاء را نه از راه عزم واهتمام وتردد ، مشيتش بهر چیز تعلق گیرد نه از روی همت و قصد وعزم حادث ، یعنی بتازه تازه برای او عزمی و قصدی پدید نگردد جنانکه مخلوق را پدید آید .

درك نماينده اشیاء است و ادراك همه چیز را بفرماید اما نه ازراه لمس وملامسه وسودن و سائیدن تمام صوتها وصداها ومناجاتها واستغاثه ها و ناله ها وزاريها واستدعاها و دعاهای ظاهری و باطنی ولسانی وجنانی را می شنود اما نه بدستیاری آلت شنوائی و تمام اشیاء را از دور و نزديك و پوشیده و آشکار و بحر و بر وسماوات وارضين و آنچه آفریده شده و موجود است می بیند بلکه آنچه موجود خواهد شد و در علم اوست بر آن بینا است لکن نه بآلت بینائی .

اوقات را هیچوقت در پیشگاه کبریایش راه مصاحبت نیست ، چه اوقات حادث است و باری تعالی قدیم است و اصلا ً زمانی نیست هیچ مکانی متضمن او نیست ، چه مستلزم جسم و ترکیب است و خدای نه مرکب و نه جسم و نه ظرف ونه مظروف و نه در چیزی بگنجد و نه چیزیرا متضمن گردد و هرگز پینکی وسنه که مبدء خواب است در وجود واجبش دست اندازی نتواند کرد ، چه این صفت نیز از ترکیب اخلاط وعناصر وابخره وصفات مخلوقین است و خدای از این نسبتها منزه است .

و هیچوقت صفات زائده بر ذاتش احاطه نکند و توصیفات آفریدگانش بحدی و توصیفی متصف نگرداند و آن ذات واجب غنی بی نیاز را استفاده وسودی از ادوات نیست ، چه خود خالق ادوات و غنى بالذات و مستغنی از آلات و ادوات و استعانت واستنصار است و افعالش مقيد ومقصور بآنها نیست تا حاجت بآنها داشته باشد ، وجود واجبش بر تمام ازمنه واوقات بحسب زمان وهمى وتقديرى سبقت دارد و علت وجود

ص: 300

آنها وغالب بر آنها است پس چگونه در أفعال خود مقید آنها خواهد بود .

ووجودش که لزوما واجب است برعدم سبقت و غلبه دارد و عدم را هرگز در او آشنائی نباشد ، وسبقت وجود واجب أزلی بی آغاز و بدايتش بر هر ابتدائی پیشی دارد و برهر أولى وبدایت و آغازی که بتصور بلکه توهم اندر شود سابق و مقدم است وهرابتداء ومبتدائی نسبت بازلیت او مؤخر است .

جمله آغاز اسیر بی آغازی و بلا بدایتی است وهمه انجامها فقیر بی انجامی و بلانهایتی او است ، آغازهر آغاز از او و انجام هر انجام بدو است هو الأول بلا أول و هو الاخر بلا آخر ، ابتداها در حضرت أزل الازالش حکم نهایت دارد و نهايتها در پیشکاه أبد الا بادش بسمت بدایت نهایت طلبد .

بتشعیر وشعور بخشیدن مشاعر و خلق فرمودن مشاعر ادراکيه و افاضت آن بر خلایق شناخته میشود که او را مشعری نیست و نسبت شعور را در حضرت احديتش عبوری نباشد ، چه خود خالق مشاعر است و در مقام کمال خود محتاج بغیر نیست تا از دیگری برای او وجود مشاعر بشود؛ و در بيان لغات باین مسئله اشارت مبسوطی شد.

و بايجاد فرمودن جواهر و ماهيات و ماده های جمله أشياء آفرینش که علامت امكانيات آنها و حاجتمندی از حیثیت ممکن بودن است معلوم شد که اورا جوهری نیست ، چه ممكن محتاج بمبدء است و آنکس که مبدىء المادی است حقیقتش از این حقایق نیست .

و بواسطه ضدیتی که در میان اشیاء مقرر فرمود معین گردید که اورا ضدی نیست ، چه ضدیت از حیثیت احتیاج حاصل شود و وجود او واجب ومنزه از احتیاج میباشد و هر ضدیتی مانع وجود یکدیگرند ودافع ونافی همدیگر باشند و این تضاد از برای تحدد بحدود معينه ایست و خدای تعالی از حدود نیز منزه است .

و اگر او را ضدی بودی بایستی در قوه با او تساوی داشته باشد و مساوی با واجب باید واجب باشد و در اینصورت تعدد واجب لازم و بطلانش ثابت است

ص: 301

وبمقارنت دادن بين الأمور وقرار دادن بعضی را مقارن بعضی دیگر مبرهن گردید که او را قرینی از قبیل آنها با تمام موجودات نیست، زیرا که در تمام ممکنات انواع نقص و عجز و بیچارگی و افتقار و نیازمندی است و حضرت واجب الوجود را نهایت کمال وقدر و بی نیازی وغنا وچاره سازی است .

نور را ضد ظلمت ، و آشکار را ضد پنهان، وسختی و خشگی وخشن را ضد نرمی و تری ، وسردی را ضد گرمی قرار داده و با اینکه هريك ضد هریك میباشند قدرت کامله در میان آنها تألیف و ترکیب دهد و عناصر مختلفة الكيفيات و روح و بدن را با هم آشنائی و سنخیت مرکب گرداند و ملایم و مناسب اشیاء را از هم تفریق دهد که این نیز از علائم قدرت کامله است .

و این تفریق نمودن دلالت بر تفریق کننده که خداوند قادر است می نماید چنانکه در میان اجزاء عناصر و کلیات آن و روح بدن و اجزاء مرکبات در حالت انحلال وروح و بدن بعد از موت آن وغيرها از امور ظاهره و باطنه و مشهود وغير مشهود جدائی افکند .

پس این تألیف و تفریق که بر خلاف طبایع است دلالت بر وجود قاصر وحاكم وخالقی قادر مینماید ، این است قول خدای جل وعز : « وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنَا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ » از هر چیزی زوج و دو تا بیافریدیم شاید شما متذکر شوید .

زیرا که حق متعال جمع فرمود میان طبایع مختلفه بوجوه عدیده در میان حیوانات از ناطق و غير ناطق بلکه از نباتات و جمادات وجدائی افکنده و در ایجاد موجودات تقدم و تأخر فرموده تا نمودار آید که خدای را قبل و بعدی و اول و آخری نیست و ایجاد طبیعت در اشیاء شاهد است براینکه طبیعت قرار دهنده را طبیعتی نشاید بود .

و قرار دادن تفاوت در میان اشیاء دليل است بر اینکه آنکس که تفاوت قرار میدهد در خودش تفاوت تصور نمیشود ووقت قرار دهنده را وقتی نیست یعنی ایجاد این جمله و از كتم عدم بعرصه وجود آوردن چون از اوست چگونه در خود اوست

ص: 302

تا تعدد قدماء لازم آید ، وپاره اشیاء را نسبت ببعضی دیگر حجاب و پرده گردانیده تامکشوف آید که میان او و مخلوقش حجابی نیست.

یعنی چیز دیگری حایل و حجاب جسمانی یا غیر آن نخواهد شد ، چه این حال علامت نقص وعجز است و قادر مطلق از این امر منزه است بلکه مخلوق را از پروردگار ایشان جز نفوس ایشان که در رتبه امكان و نقص است حجاب نمی شود و خداوند راست معنی ربوبیت یعنی قدرت بر تربیت که عين كمال است گاهی که جز او دیگری نبود که معنی پروردگاری در او باشد .

و حقیقت إلهيت و خدائی در آن ذات کبریا بود زمانیکه جز او خداوندی و پرستش شده نبود و او را معنی عالم بود هنگامی که معلومی نبود و معنی خالق بود گاهی که مخلوقی نبود و تأويل سمع و شنوائی باو میشد گاهی که مسموعی نبود نه چنان است که بعد از آفریدگان را آفریدن مستحق معنی خالقیت شده باشد چه خالقیتی که خود کمال او است همان قدرت داشتن بر خلق آنچه را که اصلح بداند میباشد و نفس خلق فرمودن از آثار این صفت کمالیه است و کمال اومتوقف بر این نیست .

یعنی نه این است که اگر مصلحت نداند وخلقت خلق نفرماید از صفت خلاقیت که یکی از درجات كماليه خداوند است خارج باشد بلکه چون قادر بر این امر بوده و هست و خواهد بود، پس پیش از اینکه مخلوق را بیافریند خالق بوده است فهو خالق اذ لا مخلوق ، وعالم اذ لا معلوم ، و رازق اذ لا مرزوق ، و إله اذ لامتأله ومعبود اذ لا متعبد .

وبسبب ایجاد کردن خلایق را معنی خلاقیت و ایجاد موجودات از او مستفاد نگشت چگونه مستحق این اسماء در ازل وأول هر أول نخواهد بود با اینکه لفظی که دلالت نماید بر أول مدت که عبارت از لفظ مذ است که برای اول زمان وضع شده سبب نمیگردد برای اینکه چیزی از حضرتش غایب شود ، زیرا که ممکن اگر قبل از آن مبدء یا بعد از آن مبدء باشد این از وی غایب تواند بود اما در علم ازلی

ص: 303

خداوندی جمیع اشیاء با ازمنه آنها حاضر است .

و خدای را زمانی برای وجودش نیست تا از غیر خودش غایب بماند تا بگویند در فلان وفلان زمان موجود بود و چون زمانی نیست و زمانی برای او متصور نیست نمی شاید لفظی را مانند قد که برای نزدیک ساختن زمان گذشته بزمان حال است باو نزديك نمود وعلم باری تعالی را شدتی وضعفی نیست تا تقرب جوید بحضرت او كلمه قدی که از برای تحقیق بسوی علم بحصول شيء است و حجاب نگردد اورا ومنسوب واستعمال نشود در حضرت عالميت على الاطلاقش كلمة لعل ولفظی که از برای ترجی و امید داشتن امری است در مستقبل ، چه امور آینده بر او پوشیده و او را در هیچ امری شکی نیست تا لعل و امید است و شاید و شاید بگوید و معنی حجاب ومنع وعدم امکان را مشعر باشد .

و او را وقت أول وهنگامی نخستين نتواند تصور نمود تا بتوان گفت چه زمان پدید شد و چه هنگام دانست یادر کدام وقت قدرت یافت و هم نسبت مطلق وقت را نتوان در حضرتش تقریرداد ، وحين و زمانی مشتمل او نتواند شد و مقید بهیچ وقت وزمانی نمی گردد ، ولفظ مع ومعیت با او مقارنت نتواند جست تا گفته شود : چیزی با او بود ازلا یا مطلق معیشت بنا بر نفی زمان و اعم از معیت زمانية .

بدرستی که ادوات محدد نفوس خودش میباشد و آلات بنظایر خودش اشارت کند چون حواس پنجگانه و غیر آن که مشير ومشعر بامثال خود هستند و نظایر خودرا ادراك توانند کرد و افعال و کردار موجودات در خودشان موجود و مشهود آید نه در واجب الوجود .

و چون ممکن است که در جوارح وحواس لفظی که مدل بر أول باشد یافت شود ، پس معنی قدیم از آنها نفی خواهد شد و چون امکان دارد که در آنها یافت شود لفظی که نزديك نمايد معنی زمان گذشته را بزمان حاضر پس نفی می نماید از آنها زمان ازلیت و ابدیت را ، پس این آلات نتواند محدد خدای سبحان واشارت کننده بایزد منان جل شأنه باشند ، چه بجمله حادث و ناقص و از کامل

ص: 304

مطلق قديم في ذاته دور میباشند چنانکه در ذیل بیان لغات مبسوطا مذکور شد .

و چون موجودات متفرق و پراکنده و با همدیگر متباین هستند دلالت بر مفرق و مبانی خود مینمایند و اگر چنین نبود صانع آن در نظر عقول متجلی نمی گشت و خداوند تعالی بدستیاری عقول محتجب از دیدار گشت ، چه عقل سلیم حکم مینماید که دیدار پروردگار ممتنع است و به پیشگاه عقل اوهام را در حال اختلاف متحاکم است .

و آنچه در عقل ثابت و مرتسم میگردد غیر از خداوند تعالی است و مغایرت ایزد متعال را با تمام ممکنات عقل دور اندیش ادراك مینماید و انباط دلیل و عرفان اقرار بوجود آن حاصل شود و بدستیاری عقول بخداوند تعالی اعتقاد تصديق موجود می شود و بتوسط اقرار و اعتراف بوحدانیت حضرت احدیت ایمان کامل میشود .

تا گوهر معرفت را حاصل نکنند از عبادت خویش حاصل نبرند، و تا بجوهر اخلاص نایل نگردند بجوهر معرفت و اصل نیایند، چه وقتی بمعرفت خدائی برخوردار گردند که معرفت را از آنچیز که مناسب ذات مقدس متعال خداوند لا يزال است از قبیل جسميت و عرضیت وصفات زائده و عوارض و حادثه و عبارات غير صحيحه خالص بگردانند .

و اگر خدای را بخلق خود در ذات و صفات تشبیه نمایند بگوهر اخلاص کامیاب نشده اند ، و نفی تشبیه را ننموده باشند مادامی که صفاتی را برای خدای اثبات کنند که از برای تشبیه است یعنی خود آن تشبیه را ظاهر مینماید ، پس هرچه در مخلوق است در خالق خلق موجود نمی شاید بود و هر چه در مخلوق امکان دارد در صانع خلق ممکن نیست .

جریان حرکت وسکون بر حضرت بیچون از حيز امكان بیرون است و چگونه خدای را حرکت و سکون میشاید با اینکه او خود آفریننده سكون وحرکت است و چگونه چیزی را که بدايتش از اوست و ایجادش از او در او عودت گیرد اگر چنین باشد بایستی در ذات او تفاوت رسد و کنه او جزء جزء گردد و معنای او از ازلیت

ص: 305

امتناع میجوید و برای حضرت باری معنی غیر از مخلوق تصور نمی شود .

و اگر برای خدای تعالی پیش وعقبی تحدید شود یعنی بگویند : اورا خلف وعقبی است بایستی برای او پیشی و امامی نیز تحدید شود و اگر چنین باشد منقسم بدو چیز خواهد بود اگر چه از راه توهم باشد و این وقت تجزی خواهد خواست و اگر برای خدا ملتمس تمام گردند نقصان از بهرش لازم آید یعنی جایز نخواهد بود که خداوند تعالی مستكمل غیر باشد و دیگری او را تمام و کمال گرداند که در وی نباشد و اگر چنین باشد در ذات خود ناقص خواهد بود و نقصان از حضرت یزدان منفی است و تمام عقلا نقصان را از ایزد سبحان نفی کرده اند .

و از این هم که بگذریم خداوند تعالی در صفت کمال محتاج بغیر خواهد بود واحتياج با وجوب وجود منافی است و چگونه مستحق ازلیت میشود مگر کسیکه واجب بالذات و ممتنع از حدوث باشد و اگر جز این باشد ممکن و محتاج بسوی صانع خواهد بود و چنین کسی ازلی نخواهد بود ، زیرا که هر مصنوع حادث است و در خداوند تعالی حوادث را راهی نیست و محل حوادث نمی باشد و این صفت با ازلیت ووجوب منافی .

و چگونه انشاء و ایجاد تمامت اشياء را می نماید کسی که امتناع ندارد از اینکه او را آفریده باشند و اگر ایجاد شده باشد علامت و آیت مصنوعيت در وجودش ظاهر میشود و خودش بروجود صانعی دیگر که غیر از او است دلالت نماید مثل سایر ممکنات بدليل اشتراك او با ایشان در صفات امکان و در این قول محال حجتی نیست .

یعنی در این اثبات حوادث و صفات زائده درباره خداوند که واجب الوجود و حوادث وصفات را خود او ایجاد فرموده حجتی ودلیلی نیست و نه در پرسش از این قول که خطای آن ظاهر است جوابی است و نه در اثبات معنی این قول برای حضرت باری تعظیمی است و نه در جدا نمودن ومباينت دادن خدای را از مخلوق او ظلم وضیمی است بر خدای متعال یا بر مخلوق او .

بلکه باین است که ازلی امتناع دارد از اثنينیت و دو بودن و اثبات صفات

ص: 306

زائده که موجب اثنینیت در ازلی است و باینکه چیزی را که ابتدائی ندارد از بهرش بدایتی فرض کنند و برای او مبدئی قرار بدهند یعنی عیبی جز این دو فقره وظلمی جز این دو مسئله ندارد و اینهم که نه عیب است و نه ظلم است ، چه نفی علت و مبدء برای خدای میکند یعنی وجود واجب را میگویند : مبدئي و علتی دارد و حال اینکه ایجاد مبدء وعلت از اوست و بجز خداوند علي عظيم خداوندی نیست .

و دروغ گفتند که شبیه و معادل از برای خدای قائل شدند و گمراه شدند گمراهی دور ، خسران و زیان یافتند بخسارت و زیانکاری روشن و آشکار ، ودرود و صلوات وتحيات وافره بر محمد پیغمبر خداي وآل وأهل بيت طيبين طاهرين او باد .

راقم حروف گوید : اگر مردمان دانشمند عالم متبحر خبیر بی غرض و تزویر که در طرق انصاف راه پیما باشند در لطایف این حدیث شریف که هر سطری شطری و هر کنایتی کتابی در حقایق معرفت و توحید را حاوی است بنظر عمیق و دیده دقیق بنگرند میزان علم و بینش و فهم و دانش و کمال عقل و جوهر فضل این إمام والامقام را یکی از هزاران هزار در یابند .

بندۂ نگارنده را بسی خطب شريقه واحادیث بديعه وكلمات رقيقه که شامل مسائل توحید و عرفان و حقیقت و ایقان بوده است در طی مطالعات کتب اخبار واحاديث أنبياء عظام وأولياء فخام و عرفا و علما و فضلا و ادبا و همچنین در ادله و براهین حکمای باستان و دانشمندان معارف ارکان در اثبات صانع ومقامات توحید از نظر بگذشته و بسیاری را در تلو این کتب عديده تأليفيه خود بتوفيق خدا و تأييد أئمه هدی سلام الله عليهم سمت تنميق و تحقیق داده است و از قدمای حكما ضبط و ثبت کرده است .

اگر چه نسبت این حضرت و کلمات و علوم و فضايل او را که از پهنه آفرینش پهناورتر است جز با ائمه هدی و پیشوایان دین خدا بدیگران نتوان داد ، و حكما وعلما و فضلای بزرگی نامدار روزگار را بهمان قدر که توانند فهم يك اندازه از کلمات و لطایف نکات و حقایق بیانات أئمته انام سلام الله عليهم را بنمایند فخر

ص: 307

ومقامی عالی است معذلك در کمتر خطبه از خطب مبارکه که بجوامع توحید شامل است باین جامعیت و براهين واشارات لامعه کنات ساطعه وابلاغات حكمت سمات در نظر آمده است گوئی با خطب مبارکه أمير المؤمنين علیه السلام از یک منبع و منشأ تراویده است .

و از این جمله برافزون بدون سابقه و مرتجلا از زبان معجز بیانش جاری شده است تا بدانند آنانکه از روی غرض یا جهل يا تملق مأمون يا جهاتی دیگر از بني هاشم و غیر از ایشان که در غیاب إمام انام و نور ایزد علام سخنانی که در باره خودشان میشایست ، با چه بحری غزير و کوهی عظیم و آفتابی بی خسوف و مخزنی بی زوال دچار آمده اند که هر گوهرش دریائی گوهر افشان وهر حبابش بحری بی کران و هر دامنه اش کوهی معارف بنیان وهر پر توش آفتابی کواکب نشان است وذلك فضل الله الملك المنان .

بیان قبول فرمودن حضرت امام رضا علیه السلام ولایت عهد خلافت را از روی کراهت باصرار مأمون

از این پیش سبقت نگارش یافت که مأمون بهر نیتی که داشت همی خواست خلافت را با حضرت امام رضا عليه السلام گذارد و امام رضا عليه السلام چون بر باطن امرو تقلب مأمون آگاه بود پذیرفتار نمی شد و در میان ایشان مکالمات بسیار در میان آمد و دو ماه این مقدمه بطول انجامید تا آخر الأمر كار مأمون نسبت بآ نحضرت بتهدید رسید و بالمشافهه نوید قتل داد ، إمام علیه السلام چون حرام میدانست که بدست خود بتهلکه افتد بشرایطی که سبقت اشارت گرفت قبول فرمود .

و چون جماعت بني هاشم بواسطه حسد و طمع خودشان با مأمون بمحاجه در آمدند که همی خواهی مردی بی بصیرت و جاهل را بولایت عهد بر کشی بفرمای تا حاضر شود و ما او را بر فراز منبر جای داده شرایط استدراك و امتحان بجای بیاوریم

ص: 308

مأمون چون در باطن طالب يك آزمایش خصومت شعاری بود ، در طلب آن حضرت فرستاد و چون بنور جمال إمام بی همال محفل ومجلس منور گردید و بدون مقدمه از حضرت خواستار خطبه معارف آیت شدند و خطبه مذکوره بآن شرط و بسط بزبان معجز تبیانش بگذشت وجز حال تحير وتحسسر وسکوت و سکون برای حاضران برجای نماند .

و نیز در طی مدتی که آنحضرت متوقف در مرو بود مأمون بسی مجالس و محافل ترتیب داده و از انواع واطباق علمای هر فن بیاراست و با آنحضرت مناظرات عدیده روی داد و در همه جا غلبه تامه با آنحضرت وضعف و بیچارگی و درماندگی با طرف برابر افتاد ، ومأمون از این حیثیات نیز نتوانست إمام رضا علیه السلام را از وقر ووقع وعظمت و نورانیت و مقام قدس كامل وزهد شامل فرود آورد و نگران شد که روز تا روز لمعات انوار ایزدی و سطعات اسرار سرمدی که در وجود مسعودش موجود است ساطع تر ومشهورتر و مردمان بمراتب فضائل و مناقب ومآثر و مفاخرش آگاه تر و بر مقامات بلند آیات ترجيح او بر مأمون و تمامت عباسیان بصیر تر و اجتناب آن حضرت از قبول خلافت یا ولایت عهد خلافت و ریاست دنیویه و تجملات و اموال واحتشامات دنیویه ، رسوخ عقاید مردمان را ثا بت تر می نماید و هیچ دارویی برای درمان خود و درمانی برای شدت رسوخ خلق بهتر از آن ندید که البته بهر نحو که خواهی باش خواه آنحضرت مایل باشد یا کاره باشد او را بقبول خلافت و گرنه ولایت عهد ناچار نماید .

پس در این عزیمت استوار گشت و از مقام ترغيب واستدعا بمقام تهدید و استیلا بر آمد تا آن حضرت بعد از آنکه مکنون خاطر مأمون را چنانکه مذکور شد بدو آشکار فرمود با كمال کراهت باجرای مقصود مأمون اجازت داد .

ص: 309

بیان جلوس مأمون در مجلس خاص و باز نمودن قصه خود را در امر ولایت عهد

چون إمام رضا علیه السلام در حضور مأمون و اصرار مأمون ولایت عهد را بشرایطی که سبقت گزارش گرفت پذیرفتار گشت ومأمون بهمان میزان که مردمان را برساند که آن حضرت در امر ریاست و امارت دنیوی رغبت دارد و آن قبول عامه و ارادت وخلوص عقیدت باطنیه ایشان را از اعتقاد بامامت و ولایت و خلافت حقه آنحضرت و همچنین عقاید راسخیه ایشان را که مأمون را غاصب مسند خلافت و بیرون از استحقاق ولياقت و ظالم در حق آن حضرت میدانستند بگرداند قناعت داشت ، در قبول آن حضرت اگر چند از روی کراهت و تهدید بقتل بود خرسند وخودرا بر مقصود خود نایل شمرد .

غافل از اینکه آن تقریر شروط نتیجه خیال او را بر عکس میگرداند و بر مراتب حسن عقیدت و فدویت بآن حضرت وعداوت وسلب عقیدت از خودش بیشتر خواهد افزود، و نور خدای را باین تدابير واهيه و عناوین ناقصه کاستن نتوان ومشعل هور را با کورانه چراغی کم نور انباز نشاید گردانید .

بالجمله بپاره روایات ، روز پنجشنبه پنجم شهر رمضان سال دویست و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله مجلس خاصی که بخواص امراء ووزراء و حجاب و کتاب و أهل حال وعقد و عمال ومباشرين امور جمهور اختصاص داشت مرتب نمود و باحضار آن جماعت فرمان کرد ، چون بجمله حاضر شدند با وزیر خود ذو الرياستين فضل ابن سهل گفت : جماعت حاضرین را از رأى أمير المؤمنين در حق رضا علي بن موسى عليهماالسلام مستحضر ساز و ایشان را باز نمای که أمير المؤمنين ولایت عهد خودش را با او تفویض کرده و ایشان را امر میفرماید که بایستی جامه سیاه را بجامه سبز مبدل ساخته پنجشنبه ثانی بخدمت مأمون حاضر شوند .

ص: 310

و بروایت صاحب اعلام الوری چون فضل بن سهل و برادرش حسن بر حسب امر مأمون در حضرت امام رضا تشرف جستند و چندان الحاح و اصرار کردند تا بقبول ولایت عهد ناچار شد ، و این خبر را بمأمون آوردند و اجابت آن حضرت را بشارت دادند .

مأمون مسرور شد و روز پنجشنبه برای حضور معدودی از خواص بنشست و مکنون خاطرش را بنمود وفضل بن سهل از مجلس مأمون بیرون شد و مردمان را از اندیشه مأمون در حق علي بن موسی علیهماالسلام اطلاع داد و گفت : ولایت عهد خودرا باوی تفویض کرده و او را رضا نامیده و ایشانرا فرمان کرده است که جامه سیاه را که مدتی است شعار عباسیان است بجامه سبز مبدل کرده پنجشنبه دیگر در پیشگاه مأمون حاضر شوند و رزق و روزی یکساله بگیرند .

معلوم باد که از این پیش که القاب آن حضرت مذکور شد که شخصی از إمام علیه السلام پرسید که مردمان چنان می پندارند که علي بن موسی علیهماالسلام را مأمون رضا نامید؟ فرمود : دروغ میگویند بلکه خداوند او را رضا نامید ، إلى آخر الخبر .

در بحار الأنوار و کتب أخبار مسطور است که : مأمون در زمان سلطنت خود برای علي بن موسى الرضا سلام الله عليهما بيعت بعهد مسلمانان بدون رضای آن حضرت بگرفت و این کار بعد از آن بود که مکرر در این باب بآن حضرت مذاکره والحاح و ابرام نمود و آخر الأمر تهديد بقتل داد ، و آن حضرت در تمام این احوال اظهار امتناع فرمود تا بجائی رسید که مأمون کسی را مأمور کرد که برود و اگر قبول نفرمود حضرتش را بقتل برساند.

اینوقت آن حضرت عرض کرد: « اللهم انك قد نهيتني عن الالقاء بيدي إلى التهلكة ، وقد اشرفت من قبل عبد الله المأمون على القتل متى لم اقبل ولاية عهده ، وقد اكرهت واضطررت كما اضطر يوسف ودانيال علیهماالسلام إذ قبل كل واحد منهما الولاية من طاغية زمانه ، اللهم لا عهد إلا عهدك ولا ولاية إلا من قبلك فوفقني لاقامة دينك و إحياء سنة نبيك فانك أنت المولى ونعم النصير و نعم المولى أنت

ص: 311

و نعم النصير »

بار خدایا تو خود نهی فرمودی مرا از اینکه خودرا بدست خود بهلاکت در افکنم ، واینك از جانب عبدالله مأمون مشرف بر قتل شده ام اگر ولایت عهد او را نپذیرم ، ودچار اکراه واضطرار گردیده ام چنانکه يوسف ودانيال علیهماالسلام گاهی که هر يك از ایشان قبول وزارت و ولایت از طرف طاغی زمان و باغی دوران خود نمودند مضطر بقبول گردیدند ، بار خدایا نیست عهدی جز عهد تو و نیست ولایتی جز از جانب تو پس توفیق ده مرا براقامت دین خودت و زنده داشتن سنت نبي خودت که توئی بهترین وخوب ترین آقایان و یاران .

بعد از این کلمات قبول عهد ولایت مأمون را فرمود در آن حال که میگریست ومحزون ، بدان شرط که : هیچکس را والی نکند ومعزول نفرماید و در میان دو تن حکومت نفرماید وهیچ سنت و رسمی قدیم ومعمول را تغییر ندهد و اگر از حضرتش مشورتی نمایند دورادور اشارت فرماید ، مأمون این شرایط را بجمله پذیرفتارشد.

بیان حضور حضرت امام رضا علیه السلام وجلوس بر مسند ولایت عهد و خطبه آنحضرت

چون فضل بن سهل مردمان و لشکریان را از رأی مأمون در کار ولایت عهد حضرت رضا عليه السلام مستحضر ساخت و گفت : در پنجشنبه دیگر باید جامه سیاه را از تن بیرون کرده جامه سبز بپوشید و بدرگاه مأمون بیائید و رزق یکساله خودرا معجلا دریافت کنید و با إمام علیه السلام بیعت نمائید ، جملگی برفتند و روز پنجشنبه دیگر طبقات ناس از سرهنگان سپاه و بزرگان پیشگاه وقضاة کشور از هر صنف و هر نوع سوار و بدر بار خلافت مدار رهسپار آمدند و تمامت ایشان جامه سیاه را از تنها بیرون ساختند و جامه سبز که در آن چند روز آماده کرده بودند برتن داشتند .

ص: 312

س با این عز و شکوه و عظمت و انبوه پهنه پیشگاه و عرصه ابنیه سلطنتی را فرو گرفتند ، پس مأمون در جای خود جلوس نمود و برای جلوس إمامت مأنوس سلطان سلاطین هر دو جهان مقتدای انس وجان و برگزیده خداوند رحمان راضی بقدر و قضا حضرت امام رضا علیه آلاف التحية و الثنا دو و ساده بزرگ بر نهادند چنانکه بمجلس و فرش خاص مأمون پیوسته گشت و مجلس بنور ایزدی فروغ افزای عرصه امکان گردید و حضرتش را بر آن دو وساده عظیم بنشاندند و اینوقت عمامه بر فرق مبارك و شمشیری حمایل داشت .

وبروایت صاحب عیون اخبار چون آنحضرت ولایت عهد را با شرایط مذکور مقبول و مکتوب فرمود ومأمون بپذیرفت و با حضار قضاة وشاکریه(1) و بني العباس برای این امر فرمان داد بروی بشورش آمدند مأمون أموالی بسیار از خزائن بیرون آورده و قواد سپاه را عطائی وافر بنمود و بتماهت به بیعت با آنحضرت رضا دادند مگر سه تن از سرهنگان لشکر که از قبول بیعت امتناع ورزیدند : یکی عیسی جلودی و دیگر علي بن أبي عمران و دیگر ابن مونسی و بقولی یونسی و ایشان گفتند : ما داخل در بیعت رضا نمی شویم ، مأمون در خشم شد و هر سه تن را بزندان افکند .

ودر خبر رجاء بن أبي ضحاك وياسر خادم که در آن مسطور شد مذکور است که : چون علي بن موسى الرضا علیه السلام از مدينه نزد مأمون بمرو آمد ولایت عهد خودرا با آنحضرت تفویض نمود و فرمان داد تا لشکریان را روزی یکساله بدهند و بآفاق واکناف ممالك بنوشت و آنحضرت را رضا نامید ودراهم را بنام مبارکش مسكوك نمود و مردمان را بپوشیدن جامه سبز وترك جامه سیاه مأمور ساخت .

و هم در بحار از ریان شبیب خالوی معتصم برادر ماردة مروی است که : چون مأمون بآن اندیشه بر آمد که برای خودش در امارت مؤمنين و برای إمام رضا علیه السلام بولایت عهد و برای فضل بن سهل بوزارت أخذ بيعت نماید فرمان داد تا سه تخت بر نهادند و چون هر سه تن بر آن نشستند مردمان را برای بیغت کردن با خودش و دیگران بخواند .

ص: 313


1- شاکر معرب چاکر منظور مستخدمین دربار اند

بیان بيعت گردن مأمون و دیگران باحضرت رضا علیه السلام

چنانکه گزارش رفت مردمان بفرمان مأمون اندر آمدند و مشغول بیعت کردن شدند و دستهای خودرا بر دستهای آن سه میزدند باین ترتیب که دست خودرا از بالای انگشت کلان یعنی ابهام تا انگشت، كلیك یعنی خنصر میزدند و بیرون میشدند تا در پایان تمام مردمان جوانی از انصار برای بیعت بیامد و با دست راست خود از خنصر ببالای ابهام بزد، اینوقت حضرت أبي الحسن رضا علیه السلام تبسم نمود و فرمود : « کُلُّ مَنْ بَایَعَنَا بَایَعَ بِفَسْخِ الْبَیْعَهًِْ غَیْرَ هَذَا الْفَتَی فَإِنَّهُ بَایَعَنَا بِعَقْدِهَ ».

تمام این مردمی که با ما بیعت کردند مبایعت بفسخ بیعت بود مگر این جوان که با ما بعقد بیعت مبایعت نمود ، مأمون در عجب شد و عرض کرد : فسخ بیعت با عقد آن چگونه است ؟ فرمود : « عَقْدُ الْبَیْعَهِ هُوَ مِنْ أَعْلَی الْخِنْصِرِ إِلَی أَعْلَی الْإِبْهَامِ، وَ فَسْخُهَا مِنْ أَعْلَی الْإِبْهَامِ إِلَی أَعْلَی الخِنصِرِ » عقد بیعت و بستن بیعت از اعلای انگشت کليك است با علای انگشت مهين، وفسخ آن از اعلای آن انگشت تا باعلای انگشت خنصر است .

ريان بن شبیب میگوید : چون این سخن را بشنیدند موج زدن گرفتند ودر این کار بهیجان آمدند و مأمون فرمان داد تا مردمان بیعت، خودرا بطوری که إمام علیه السلام صفت کرده اعادت دهند و از آن روز جهانیان همی گفتند : چگونه استحقاق إمامت را دارد کسیکه مسئله عقد بیعت را نمی داند ، و هر کسی عالم باين علم است شایسته تر بامامت و خلافت است از آنکسی که عالم بآن نیست .

ریان میگوید : بهمین علت و این کین و بغضی که در دل مأمون جای کرد اورا بزهر دادن بآنحضرت بازداشت، و بروایت سابق که در بحار مذکور شد در ذیل آن مسطور است که چون آنحضرت بر آن دو و ساده در جامه سبز با عمامه

ص: 314

و شمشیر حمایل کرده جلوس فرمود ، مأمون با پسرش عباس بن مأمون فرمان داد که پیش از سایر مردم با آنحضرت بیعت نماید .

إمام رضا علیه السلام دست مبارکش را بلند کرد: باین وضع که پشت دست محاذي روی مبارکش بود و کف آن مقابل روی مردمان ، مأمون عرض کرد: دست خودرا برای بیعت در از كن إمام رضا علیه السلام فرمود : « إِنَّ رَسُولَ اَللَّهِ صَلَّی اَللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ هَکَذَا کَانَ یُبَایِعُ » همانا رسول خدای صلی الله علیه و آله باین طریق مبایعت میفرمود، پس مردمان بتمامت با آن حضرت علیه السلام بیعت نمودند و دست مبارك إمام رضا علیه السلام بر فراز دستهای ایشان بود .

در عیون أخبار از حسن بن فهم مروی است که پدرم با من حديث کرد که : چون مأمون با امام رضا بیعت نمود بر فراز منبر شد و گفت : « أيها الناس جائتكم بيعة علي بن موسی بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب علیهم السلام » ای مردمان بیعت کردن با امام رضا شمارا بیامد « وَ اَللَّهِ لَوْ قَرَأْتُ هَذِهِ اَلْأَسْمَاءَ عَلَی اَلصُّمِّ اَلْبُکْمِ لَبَرَوا بِإِذْنِ اَللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ» سوگند با خدای اگر این اسامی شریفه که بر شمردم بر مردم کر و گنگ قراءت شود بجمله باذن خداوند عز وجل بصحت و عافیت برخوردار شود .

چون کار بیعت مردمان بخاتمت پیوست طبق های سیم و زر و بدره های دینار و در هم بیاوردند و در آن مجلس بچیدند و خطبا و شعراء خطب بليغه و اشعار بديعة خودرا بذکر فضایل و شرح فضايل فخر اواخر و اوایل مزین و آنچه از مأمون در حق حضرت روی داده بود شرح دادند ، آنگاه أبوعباد عباس بن مأمون را که پیش از همه بیعت کرده بود بخواند عباس از جای برجست و نزديك پدرش برفت ودست او را ببوسید مأمون بفرمود تا بنشست .

پس از وی محمد بن جعفر بن محمد علیهماالسلام را ندا کردند فضل بن سهل با او گفت : برخیز و برخاست وراه نوشت تا بمأمون نزديك شد و بايستاد لكن دست مأمون را نبوسید با او گفتند : برو و جایزه خودرا بستان مأمون آواز بر کشید و گفت :

ص: 315

ای أبو جعفر بمكان جلوس خود رو کن ، وی مراجعت نمود، و از آن پس أبوعباد تن بتن علویان و عباسیان را میخواند و آن دو صنف جوایزه خودرا می گرفتند تا گاهی که از آن أموال و بدره های موجود چیزی باقی نماند .

پس از آن مأمون بحضرت امام رضا علیه السلام عرض کرد: اخطب الناس و تکلم فيهم، مردمان را خطبة بران و تکلمی بفرمای ، إمام علیه السلام حمد و ثنای الهی را بگذاشت و فرمود : « لنا عليكم حق برسول الله صلی الله علیه و آله ولكم علينا حق به فاذا أنتم أديتم إلينا ذلك وجب علينا الحق لكم »

فرمود: ای مردمان بدرستبکه برای ما بر شما حق رسول خدای صلی الله علیه و آله است و شما را برما حقی است بواسطه او ، هر گاه شما ادای آن حق را بما نمودید واجب میشود حق شما برما، و از آنحضرت سوای این کلمات در این مجلس چیزی مذکور نشده است ، و مأمون فرمان کرد تا دراهم را بنام مبارك إمام رضا علیه السلام سکه زنند ومداحان و شعرا را جوایز سنيه بداد .

ابن جوزی در تذکره گوید : مأمون ولایت عهد خودرا با آنحضرت گذاشت و او را رضا از آل محمد صلی الله علیه و آله نامید و نام مبارکش را بردراهم ودنانير سکه زد و بتمام ممالك خود بر نگاشت که با آنحضرت بیعت کنند و جامه سیاه را دور افکنند و لباس سبز بپوشند ، و دختر خود ام حبیب را با آنحضرت تزویج نمود و دختر دیگرش ام الفضل را با فرزند ارجمند آن حضرت محمد بن علي الرضا مزاوجعت داد .

و بقول دیگر با آن حضرت نامزد کرد ، واین قول صحیح تر است چه در آن زمان سن مبارك إمام محمد تقي علیه السلام از ده سال کمتر بود و مستعد تزويج نبود ومأمون نیز دختر حسن بن سهل را تزویج کرد و این جمله در يك وقت اتفاق افتاد .

محمد بن طلحه شافعی در کتاب مطالب السؤول می گوید : اینك علي بن موسی الرضا ثالث علي بن أبي طالب وعلي بن الحسين علیهم السلام، و هر کسی امعان نظر و فکر نماید بحقیقت بروی مکشوف می آید که این إمام والا مقام ثالث آن دو حجت ایزد علام است ، ایمانش بلندی گرفت وشانش رفیع گشت ومکانش مرتفع آمد

ص: 316

و امکانش اتساع یافت و اعوانش بسیار و برهانش آشکار گردید چندانکه مأمون خلیفه آن نور پاك و گوهر تابناك را در جان و دل خود منزل داد و در مملکت وسلطنت خویش مشارکت بخشید و خلافت خودرابر حضرتش تفویض نمود ودخترش را در حضور حاضران و رؤس اشهاد بعقد نکاحش در آورد.

مناقبش علية وصفاتش سنية ومكانش حاتمية وشنشنه وسرشتش و خوی و طبعیتش اخزمية واخلاقش عربية و نفسش شریفه هاشمية وارومه وأصلش کریمه نبوية است و هر وقت از مزایای آنحضرت مذکور آید اعظم از آن است و هر زمان از مناقبش تفصیل دهند رتبه اش بر تر از آن است .

بیان بعضی کلمات حضرت امام رضا علیه السلام در جواب تهنيت بولایت عهد

در شرح شافيه أبي فراس و بعضی کتب دیگر مسطور است ، و نیز در بحار می نویسد که از صولی از ابن أبي عبدون مروی است که چون مأمون با حضرت رضا علیه السلام بولایت عهد بیعت کرد آنحضرت را پهلوی خود مینشانید، پس عباس خطیب برخاست و خطبه نیکو و بلیغ قراءت کرد و ختم خطبه را باین بیت مقرر داشت :

لابد للناس من شمس و قمر *** فأنت شمس وهذا ذلك القمر

و بیهتی از صولی از أحمد بن محمد بن إسحاق از پدرش حکایت کند که : چون با حضرت امام رضا علیه السلام بعهد خلافت بیعت کردند مردمان در حضرتش انجمن کردند و تهنیت گفتند و بقصد حضورهمایونش فراهم گشتند ، آنحضرت اشارتی بآن مردم فرمود تا بجمله خاموش شدند و بعد از آنکه عرایض و سخنان ایشانرا بشنید فرمود :

بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ الحَمْدُ للهِ الْفَعَّالِ لِمَا یَشَاءُ، لا مُعَقِّبَ لِحُکْمِهِ وَلَا رَاد

ص: 317

لِقَضَائِهِ، یَعْلَمُ خائِنَهَ الْأَعْیُنِ وَ ما تُخْفِی الصُّدُورُ، وَ صَلَّی اللهُ علی محمد في الأولين و الاخرين وعلى آله الطيبين ، أقول : وأنا علي بن موسی بن جعفر إن أمير المؤمنين عضده الله بالسداد ووفقه للرشاد عرف من حقنا ما جهله غيره فوصل أرحاما قطعت و آمن انفسا فزعت بل احياها و قد تلفت واغناها إذا افتقرت مبتغيا رضي رب العالمين ، لا یرید جزاء من غيره وسيجزى الله الشاکرین و لا يضيع أجر المحسنين .

وإنه جعل إلى عهده والامرة الكبرى إن بقيت بعده فمن حل عقدة أمر الله تعالی بسد ها و فصم عروة احب الله ايثاقها فقد أباح حريمه و أحل حرمه إذ كان بذلك زاريا على الامام منهتكا حرمة الاسلام بذلك جرى السالف فصبر منه على الفلتات و لم يتعرض بعدها على الغرمات خوفا من شتات الدين و اضطراب حبل المسلمين و لقرب أمر الجاهلية ورصد المنافقين فرصة تنتهز و بائقة تبتدر وما أدري ما يفعل بي ولا بكم إن الحكم إلا لله يقص الحق وهو خير الفاصلين .

بعداز حمد و سپاس خداوند قادر عالم فعال لما يشاء که هر چه حکم کند دافعی و مانعی در اجرای آن نیست و بر هر آشکارا و پوشیده و ظاهری و باطنی دانا وبینا است ، و درود بر محمد مصطفی و آل اطهار او صلی الله علیه و آله، فرمود : من که علي بن موسی بن جعفر علیهم السلام هستم می گویم : بدرستیكه أمير المؤمنین عضده الله بالسداد ووفقه للرشاد بر مقداری از حقوق ما که دیگران مجهول داشتند عارف شد .

لاجرم رشته ارحامی که قطع کرده بودند اتصال داده و در مقام صله رحم در آمد ونفوسی را که فزعناك وخائف ساخته بودند ایمن بلکه احیاء نمود با اینکه در حال تلف بودند ، و توانگر ساخت ایشان را گاهی که دچار افتقار بودند ، و از این کار خوشنودی پروردگار عالميان را خواهنده شد و جز از خدا جزا نخواست ، و زود باشد که پروردگار پاداش شاکران را بگذارد و مزد نیکوکاران را بیهوده نگذارد .

و همانا ولایت عهد عظمی و امارت کبری را با من تفویض نمود اگر من بعد از وی در جهان زنده بمانم، پس هر کس بر گشاید آن گرهی را که خداوند به بستن آن امر فرموده و بشکند و از هم برگسلد آن عروه را که خداوند استحکامش را دوست

ص: 318

میدارد، چنین کسی حرام اور حلال و حلال او را حرام نموده است ، زیرا که بر گشاینده این عقد و برگسلنده این عروه و دست آویز ، ونكوهنده وعیب کننده بر إمام و پیشوا و چاك دهنده پرده حشمت اسلام است . باین روش و وتیره کار پیشینیان بگذشت . یعنی با أمير المؤمنين علي علیه السلام رفتار کردند و آنحضرت بر این لغزشهای ناگهانی و نقضهای بیعت صبر کرد و متعرض آنانکه مرتکب این اعمال نکوهیده منوال واین غرامتها را که وارد کردند نشد ، زیرا که پراکندگی این امر دین واضطراب و گسیختن حبل المتین مسلمين بواسطه قرب زمان جاهلیت ودر کمین بودن منافقین که همی خواستند تا مگر فرصتی یابند و بر امری عظیم دست یابند و فسادی در ارکان قوی بنیان اسلام و اسلامیان در اندازند و بمقاصد باطنیه خود نایل شوند میترسید و من نمیدانم با من و شما چگونه رفتار بشود هیچ حکمی نیست مگر برای خدا ، كار بحق میراند و از همه کس بهتر حق را از باطل جدا میفرماید .

مجلسی اعلى الله مقامه در بیان این خبر شریف میفرماید : مقصود از سالف جناب أبي بکر است یعنی او اقدام بنقض عهد و اسباب این امر را فراهم نمود و ممکن است که مراد از سالف أمير المؤمنين علي بن أبي طالب علیه السلام باشد یعنی نقض بیعت آن حضرت وانکار حقش بر وی جریان گرفت و بشکیبائی و حلم بگذرانید و ممكن است « صبر » برصیغه مجهول قراءت شود .

جزری میگوید : از همین است حدیث جناب عمر بن خطاب که : إن بيعة أبی بکر کانت فلتة وقي الله شرها ، یعنی بیعت کردن با جناب أبی بکر أمرى ناگهانی و بدون فكر و رویت و تعمق و تدقیق روی داد و سبب این مبادرت باین بیعت این بود که مبادا امر وفات پیغمبر صلی الله علیه و آله و وصیت او منتشر شود و مردمان را سخن بسیار گردد ومقاصد پاره کسان معطل بماند و ضمیر در « بعدها » بفلتات و غرمات حقوق واجبه أمير المؤمنين علیه السلام یا بر آنچه بعد از آن فلتة برآن عزم کردند راجع است.

راقم حروف گوید : جناب عمر بن الخطاب در این کلام حکمت ارتسام بدرستی و راستی سخن فرموده است، زیرا که بعد از آنکه بعقیدت أهل سنت

ص: 319

وجماعت بواسطه کهنسالی جناب أبي بكر وعمر و بضاعت و سنگینی ، استخوان ایشان و بدستیاری اجماع اگر چه جماعت شیعه صحيح التقریر نمیدانند ، بایستی خلافت ظاهری با یکی از این دو تن باشد .

بلکه فورا این کار سر بگیرد و مردمان خاموش شوند و اجرای وصیت پیغمبر را که رؤسای آنوقت جایز التعويق و بعضی در حال مرض و بیرون از صحت میشمردند ورضا بنوشتن آنحضرت ندادند و فسادی در آن بنظر میآوردند دنبال نکنند تا بعد از آن بهر چه تقاضای روزگار و صلاح دید کهن سالان زمان باشد رفتار نمایند .

البته جناب عمر بر جناب أبی بکر ترجیح داشت ، زیرا که جناب أبي بكر بواسطه فراوانی سالخوردگی و عدم علم بامور سياسية ومدنية وضعف قوی ورغبت بترك دنيا و اضطراب اندیشه ، چندان بامور مملکت داری و کارگذاری توجه نمی توانست نمود و در سیاسیات ملكية نظر نمی گماشت و سهل البيع و لين العريکه بود .

و از این بود که در بدایت جلوس بر منبر گفت : چون علي در میان شما است من بهتر از بهر شما نیستم و بدون تعمق بمحض اظهار فاطمه دختر پیغمبر فدك را که در حكم شهر ومنال آن بمیزان منال يك شهر بود و فاطمه سلام الله عليها باتیان شهود ثابت فرمود که پیغمبر بدو بخشیده است بفاطمه تفویض نمود .

أما جناب عمر چون نگران شد که آن کلام أبوبكر بروی منبر پیغمبر و تصدیق در حق علي و ترجیح دادن علي را بر خودش در آنحال وفات پیغمبر و انقلاب مسلمانان و آشوب ولایات و نفاق مردمان و انتهاز فرصت بني هاشم و بعضی دیگر تفویض فدك بفاطمه و قوت و بضاعت يافتن فاطمه و شوهرش علي علیهماالسلام و چنان دست آویز قوی وعروة الوثقای ولوی که ایشان راست اسباب اختلاف بزرگ وادعای ایشان حقوق خویشتن را و اتفاق گروهی عظیم در احقاق حق ایشان میشود و این امر على العجالة شاید موجب اضطراب اغلب مسلمان و ظهور فتنه و فساد گردد .

هردو را سدی سدید شد تا جناب أبی بکر بر آشفت و سخنان درشت بگفت

ص: 320

و در خلوت نصیحت وراهنمائی کرد و از آن پس جناب أبي بکر صدیق جز با شارت و تصویب آن رفیق شفيق كلمه بزبان نمی گذرانید و هیچ امری را فیصل پذیر نمیخواست و او را خیر خواه و راهنما وعالم بامور سیاسات ومدنیت میدانست .

و همانطور بود که دانست چنانکه جناب عمر در خشمی که بجانب أبي بكر در ماده رد فدك نمود و نوشته اورا از حضرت فاطمه دختر رسول الله بگرفت و برهم درید و اعتنائی بآن ننمود اگر چه ابطال حق شرعی و هبه نبوي را نمود أما چون بسلیقه ملك داری و اقتصاد در امور راجع بجهانداری جایز نمیدانست که يك مقداری کامل داخل بيت المال و بمخارجی که در شریعت ملك داری لازم است مصرف نشود چنان اقدام کرد.

و از این بود که خلافت أبی بکر را تصدیق نمی کرد یعنی مخالف امور سیاسیه و نظاميه میشمرد ، و آن فتوحات وشوكت وقوت و نظامی که در زمان خلافت عمری برای اسلام حاصل شد دلیل بر همین است که آنچه در ماده جناب صدیق میفرمود مقرون بصحت و شرایط فنون ملك داری است ، و برای همین حال انصاف اتصال است که در همه جا و همه کار و حوادث خطيره که برای اسلام حاصل میشد بمشورت ودلالت علي علیه السلام کار میکرد و در هر موقعی که در امری عظیم حکمی وصلاحدیدی مینمود و علي علیه السلام مقرون بصواب نمیشمرد و آنچه مشحون بصلاح بود میفرمود ، این مرد کهنسال عظیم الشأن مشار إليه بالبنان خلیفه روزگار فورا اذعان و بخطای خود اعتراف می نمود و « لَولاَ عَلِیٌّ لَهَلَکَ عُمَر» را بی محابا ورد زبان داشت و « لا أبقاني الله في معضلة ليس لها أبو الحسن » را متذکر میگشت ، و بر فضایل و مناقب ومفاخر علي بن أبي طالب تصديق واغلب أخبار پیغمبر را در این باب راوي و ناقل و شاهد بود .

البته ریاست دنیویه هم يك نوع اثر و امتزاجی در امزجه پیدا میکند که سخت نفسی قدسی میخواهد که از آن چشم بپوشد ودل برگیرد ، یا چون فضائل ومناقب

ص: 321

و علوم عالیه و تقدیسی فوق العاده در نفسی پدید آید که بعضی کسان که از همان شجره هستند و خود را اسن و الیق میدانند و برای خودشان نایل شدن بآن مقام را ممکن نمی شمارند مگر نفس ولایت باشد که در چنین موقعی از حوادث حسد ومفاسد حسد محفوظ بماند .

جناب عمرهم از جنس بشر و دارای طبع عالی و بلند خواه و از كملين رجال و مشایخ قوم وعشيرت ودر زمره اصحاب حضرت رسالت آیت وطرف نسبت اجدادیه وقدمای قوم ورؤسای عصر و دخترش در سرای پیغمبر وذریه پیغمبر در سرای او بود و در کار اسلام مساعدت و خدمت کرده است چه ضرر دارد که در این مقامات امارتيه باستیلای شهوات نفسانیه وسر کشیهای نفس اماره وطغيان طمع وطلب حالت بشريه و پیشنهادهای انسانی و تصدیق پاره امثال واقران و بعضی صوابدیدها که در انظار طبقات خلق می آید بخواهد دارای ریاست تامه بشود وطبع علو پسند را بادراك مقامی عالی ساکن گرداند .

مگر در نوع بشر در حق عمر نوبر است ؟! مگر قبل از آن جناب همیشه سلاطين و حكام روزگار با أنبياء و أولياء بواسطه همین علتها جنگ و جوشها و خونریزیها نداشته اند ؟! و گاهی طبعا خودرا در اقدامات خود ذيحق نمی شمرده اند یا بعداز جناب عمر جناب عثمان یا معاوية بن أبي سفيان نمی کوشیدند .

اگرچه معاویه را آن رتبت نیست که با ایشان بيك سلك اندر شود مگر اولاد أبي سفيان ومروان و عباسیان که خود این مأمون که بنگارش حال او اندریم برای ریاست و اموال دنیائی بهمه کاری اقدام نکردند .

مگر حال آل أبي سفيان و مروانیان و عباسیان و معادات ایشان با اولیای یزدان بر این جمله گواهی نمیدهد ، مگر از صدر عالم و آغاز خلقت تا پایان جهان جز این بوده و میباشد و خواهد بود .

بلی چیزی که میتوان بر جناب عمر ایراد کرد این بود که از این کلمه که در حق جناب أبي بكر فرمود که خلافت او فلتة و بی رویه بود توهینی بزرگ

ص: 322

شخص أبی بکر وعدم استحقاق او ولطمه عظیم براجماع در خلافت أبي بكر وارد میشود حال اینکه اگر این وسیله را هم از دست بدهند سندی برای تحقق خلافت أبي بكر ترجيح خليفتی او بر دیگران بر جای نمی ماند و کار اجماع یکباره از حيز اعتبار ارج میشود .

و بعد از اینکه کار أبو بكر و اجماع باطل و بیهوده باشد چگونه در تعیین ابی بکر جناب عمر را برای خلافت با بودن علي علیه السلام و آن فضایل و استحقاقات جوده و نصوص مصر حة نبوية تمکین توانند نمود و مقرون بصحت توانند شمرد .

از این گذشته عمر چون برای تعیین خلیفه به تقریر مجلس شورا و تصویب ان رجوع نمود چنان نموده شد که اراده خود را در تعیین خلیفه بعد از خود به تنها ، وقرين بصواب نمی دانست و بشمول آراء أهل شوری محول نمود ، و اگر برای چنین باشد و کردار أبو بكر را در تشخیص خليفه بمثل خودش جایز نمی دانست چگونه خودرا خليفه خواند و اگر اجماع شرط نبود أبو بكر چگونه در تعیین جناب مقرر نداشت ؟! .

و اگر شرط بود چگونه جناب عمر بتعيين أبي بكر به تنهائی در امر خودش در خلافت قانع شد و چگونه در امر خلافت علي علیه السلام متمسك باجماع شدند و أبو بكر را فتى دادند معذلك عمر فرمود : خلافت أبو بكر فلتة اتفاق افتاد .

و چون نوبت بآن افتاد که خودش خلیفه معین نماید نه کار را با جماع حوالت داد نه بتعيين شخص خودش که خلیفه زنده و حاضر بود موکول ساخت بلکه طرحی بیفکند و موکول بشورای شش تن و آن ترتیب مخصوص وقوت هر طرف راکه الرحمن بن عوف با آنطرف باشد برای تقریر خلیفه تر جیح و مخالفش را بشمشیر حوالت داد .

در هر صورت در کار این دو شخص بزرگ دانشمند که تن بتن بر مسند خلافت آمدند و در تقریر چنان امری خطیر عظیم که خیروشرش تا پایان جهان دامن گیر

ص: 323

جهانیان است حالت تحير وتحسری فراوان حاصل است ، ونسئل الله تعالى الخير و العافية في الأمور .

بیان گشن باطن و تزویر مأمون نسبت بولایت عهد امام رضا علیه السلام

در بحار الأنوار وعيون أخبار از محمد بن يحيى الصولی خبر میرسد که گفت که مرا بصحت پیوسته و مقرون بدرستی افتاده است آنچه أحمد بن عبيد الله از جهات متفرقه صحيحه با من حديث رانده است که مأمون دوستدار اتمام کار ولایت عهد آن حضرت نبود .

از آنجمله این است که عون بن محمد از فضل بن سهل نوبختی یا یکی از برادران او با من حديث نمود که : چون مأمون خواست إمام رضا علیه السلام را ولیعهد خودگرداند با خود گفتم : سوگند بخداوند که آنچه در نفس باطن مأمون است در این امر آزمایش ومنکشف میگردانم تا معلوم شود آیا اتمام واكمال این امر را دوست میدارد و باستقامت ولایت عهد آن حضرت مایل و راغب است یا با آن حضرت ساختگی و زمانه سازی و تزویر و نیرنگ می ورزد.

پس مکتوبی بخدمت مأمون در قلم آوردم و بدست خادم مأمون دادم ، وهروقت مأمون خواستی از اسرار خودش با من بنویسد بدست آن خادم که محرم او بود میفرستاد و مضمون آن نامه چنین بود .

«قد عزم ذو الرياستين على عقد العهد والطالع السرطان وفيه المشتري والسرطان وإن كان شرف المشتري فهو برج منقلب لايتم أمر ينعقد فيه ، ومعهذا فان المريخ في الميزان في بيت العاقبة وهذا يدل على نكبة المعقود له ، و عرفت أمير المؤمنين لئلا يعتب على إذا وقف على هذا من غيري ».

همانا فضل بن سهل ذو الریاستین عزیمت بر آن نموده است که بر حسب مأموریت

ص: 324

خود بیعت در ولایت عهد حضرت رضا علیه السلام منعقد گرداند ، و اينك برج سرطان طالع است یعنی طلوع شمس در برج سرطان است و مشتری در آن برج است، و اگرچه شرف و بلندی ستاره مشتری در برج سرطان است لكن سرطان برجي منقلب است و هر امری که در این برج انعقاد بگیرد تمام و کامل نمی گردد .

و علاوه بر این حال کو کب مریخ در برج میزان است و نحس اکبر است و میزان بیت عاقبت، یعنی هر امریکه در این زمان شروع گردد عاقبت خوب ندارد و این جمله دلالت بر آن دارد که برای آنکسی که امری را منعقد خواهند دچار نکبت آید ، و من این مطلب را برای آگاهی أمير المؤمنين عرض واظهار کردم تا اگر از دیگری بشنود و او را معلوم گردد مرا در معرض عتاب ومؤاخذه نیاورد .

چون مأمون بر مضمون این مطلب مطلع شد در جواب من نوشت : « إذا قرأت جوابي إليك فاردده إلى مع الخادم و نفسك ان يقف أحد على ما عرفتنيه أو أن يرجع ذو الرياستين من عزمه فاته أن فعل ذلك الحقت الذنب بك وعلمت انك سببه »

چون این نامه مرا در جواب خود بخواندی بدستیاری همين خادم برای من باز گردان و نزد خود نگاه مدار و بر جان خود سخت بترس که آنچه مرا بیاگاهانیدی احدى مطلع شود یا ذوالریاستین از عزیمت خود بازگشت نماید یعنی این مطلب را و نحوست ساعت را بدو مکشوف داری تا از انعقاد امر ولایت عهد منصرف شود چه اگر ذوالریاستین از این عزم که تصمیم داده بازگشت گیرد من این گناه را از تو شمارم و یقین کنم که تو او را مستحضر داشته و سبب فسخ عزیمت شده .

چون این جواب را بدیدم از ترس اینکه مبادا ذوالر استین را تغییری در اندیشه و عزم افتد و آن امر را بتأخير افكند ومأمون از من داند و جانم از میان برود جهان فراخ بر من تنگ شد و آرزو همی بردم ای کاش این مطلب را بمأمون نمی نوشتم و دچار چنین مصیبتی نمیشدم .

و از آن پس خبر بامن دادند که ذوالریاستین بر نحوست طالع واقتران كواكب مطلع شده است ، چه در علم نجوم دانا و ماهر بود ، پس بر جان خود بيمناك شدم

ص: 325

و بر نشستم و نزد او رفتم و گفتم : آیا ترا معلوم شده است که در پهنه آسمان ستاره اسعد از مشتری باشد ؟ گفت : نیست ، گفتم : آیا میدانی که در میان کواکب هیچ ستاره در هیچ حالی سعدتر از آنحال که شرف خود میباشد باشد ؟ گفت : نیست ، گفتم : پس در نگ جایز مشمار و بر عزم خود در عقد ولایت عهد جازم باش چه تو این عقد را در آن حال مینمائی که سعد فلك يعنی مشتری در اسعد حالات خود میباشد .

البته این امر را بجای گذار و تأمل و تعویق روا مدار ، ومن از بيم مأمون و ترس جان خود تا زمانیکه عقد بیعت بپایان رسید خودرا از مردم دنیا نمی دانستم و آن هنگام دانستم که کشته نمیشوم و در شمار زندگان و مردم دنیا میباشم .

راقم حروف گوید : حب ریاست و زندگانی چند روزه این سرای فانی است که مأمون را باعلم باین حال از انجام خیال خود منصرف نداشت ، وعون بن محمد را بر کشف این راز ومتابعت میل مأمون و ترس بر خود مصمم بر کتمان داشت و از کجا که مأمون با آن علم و فراست و اطلاع بر اغلب امور ورجوع در انجام کار های عمده بمنجمين تفحص ساعتی نحس را برای عدم انجام این امر و عدم تمامیت و دوام و قوام و نظام آن نکرده باشد و این ساعت را مقارن مقصود خود اختیار ننموده باشد .

بلکه در مواضعه باطنيه با ذو الرياستین که عالم بعلوم نجوم بوده است تقریر امر انعقاد ولایت عهد را باین ساعت که ذوالریاستین معین کرده بود محول نداشته باشد یا خود ذوالریاستین با آن فضل و علم بأمر مأمون نپرداخته باشد ، و اگر انصرافی برای او روی داده باشد. شاید یکی از منجمین همین مطلب نحوست ساعت را مذکور و او را بغیر وقت نا چار ساخته و بعد از آن بتحريك و ترغیب محمد بن عون هر چند خلافش را میدانسته در اجرای خیال مأمون تجدید اقدام ننموده باشد .

و اینکه مأمون بمحمد بن عون بیم جانی داده است که ذوالریاستین آگاه نگردد برای این بوده است که چون بدو بگویند کار برذوالریاستین دشوار و منجر بآن خواهد شد که از آن ساعت منصرف شود و ساعتی سعد را که منجمان تصدیق

ص: 326

نمایند اختیار نماید و این کار مخالف مقصود باطنی مأمون شود ، و ممکن است که چون ذوالریاستین را بعضی شیعه میخواندند مأمون نخواست بداند و تغییری در رأى او حاصل شود و ساعت سعد بجوید .

در هر صورت از آن کلام حضرت امام رضا علیه السلام که در شواهدالنبوه وحبيب السير و کتب دیگر مسطور است که چون آنحضرت قبول ولایت عهد مأمون را نمود و در آن باب فصلی در قلم معجز توأم آورد در آخر آن صحیفه مرقوم فرمود : « الجفر والجامع يدلان على ضد ذلك وما ادري مايفعل بي ولا بكم إن الحكم إلا لله يقص الحق وهو خير الفاصلين لكنتي امتثلت أمر أمير المؤمنين و آثرت رضاه والله يعصمني و إياه .

جفر و جامع برضد این امر یعنی قوام و دوام امر ولایت حکایت میکنند و نمیدانم با من و شما چه خواهند کرد ، خداوند پیرو کار حق ومعين امر حق و بهترین فصل کنندگان میان حق و باطل است ، لكن من با این حال که بر تمام احوال آگاهم فرمان مأمون را امتثال و رضای او را برگزیده نمودم ، و خداوند مرا و اورا نگاهبان و نگاهداری فرماید .

و از این کلمات در خطبه آنحضرت مسطور شد ممکن است همان باشد یا در موقعی دیگر فرموده باشد ، اما از ترتیب عبارت خطبه مسطوره « وَ مَا أَدْرِي مَا يُفْعَلُ بِي وَ بِكُمْ » چنان میرسد که در آن بكلمه « الجفر و الجامع » مصدر بوده است ، والله تعالى أعلم .

قاضی شمس آملی در کتاب نفایس الفنون مرقوم مینماید که چون مأمون بر استحقاق امامت و شرف و کرامت أهلبيت واقف شد خواست خلافت را بحضرت علي بن موسی الرضا علیهماالسلام تسلیم کند نامه با مبالغه بسیار بخدمت آنحضرت بنوشت و بعد از عرض اخلاص و محبت و ایمان بر انقیاد متابعت استدعای قبول خلافت نمود، چون آن نامه از نظر مبارك إمام علیه السلام بگذشت بر پشت آن رقم فرمود : « وقفت على ما اخبرتني من حالك لكن الجفر و الجامعة على خلاف ذلك » .

ص: 327

و نیز در بحار وعيون أخبار و پاره کتب آثار مسطور است که از قاسم بن إسماعيل مروی است که گفت : از إبراهيم بن عباس شنیدم میگفت : چون مأمون عقد بیعت خلافت را برای إمام رضا علیه السلام بر بست آن حضرت فرمود : « يا أمير المؤمنين إن النصح واجب لك ، والغش لا ينبغي لمؤمن ، إن العامة تكره ما فعلت بي ، والخاصة تكره مافعلت بالفضل بن سهل ، والرأي لك أن تبعدنا عنك حتى يصلح لك أمرك » .

ای أمير المؤمنین همانا نصیحت و دولتخواهی برای تو واجب است ، و هیچ مؤمنی را نمی شاید که در امری بغش و خیانت رود ، بدرستی که مردم عامه از این ولایت عهدی که با من تفویض کردی بکراهت اندر شده اند ، وخواص مردم از آن کاری که در باره فضل بن سهل بجای آوردی یعنی او را وزارت و امارت تامه بخشیدی رنجیده خاطر ومكروه الطبع میباشند ، رأی صحیح در کار تواین است که ما را از خود دور سازی تا کار تو اصلاح پذیرد .

إبراهيم بن عباس میگوید : سوگند با خدای این کلام صفوت توأمان آنحضرت سبب این شد که در پایان کار امر ولایت عهد بحضرتش باز گشت گرفت از إبراهيم بن عباس صولی در کشف الغمه مسطور است که بیعت ولایت عهد مأمون با حضرت امام رضا علیه السلام پنج روز از شهر رمضان سال دویست و یکم بود و مأمون دختر خود ام حبیب را در اول سال دویست و دوم هجری با آنحضرت تزويج نمود .

و در عیون أخبار مسطور است که ورود آنحضرت در خراسان بر مأمون برطریق بصره وفارس در سال دویستم هجری بود ، و این خبر با تاریخ نسخه عهد نامه که در شهر صفر سال دویست و دوم است مدتی فاصله دارد .

و در نور الأبصار و بعضی کتب دیگر در پنجم شهر رمضان سال دویست و یکم نوشته اند ، و اگر چنین باشد بصحت مقرون است ، وإبراهيم بن عباس صولی میگوید : تزويج ام حبیب دختر خودرا با آن حضرت در زمان مذکور در آن هنگام بود که مأمون آهنگ سفر عراق داشت ، واین نیز بصواب اقرب است ، زیرا که اگر تزویج دختر مأمون با آنحضرت وتزویج دختر دیگر مأمون با جناب إمام محمد تقي علیهماالسلام و تزویج

ص: 328

دختر حسن بن سهل با خود مأمون در يك زمان روی داده باشد ، البته در زمان مراجعت مأمون از مرو بجانب عراق و اواخر مدت عمر مبارك إمام رضا علیه السلام روی داده است .

زیرا چنانکه از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة ياد کردیم و از این ببعد درخواست خدا در جای خود شرح داده میشود ، تزویج بوران دختر حسن بن سهل با مامون در فم الصلح روی داده است و نام این دختر خدیجه است و پدرش در امر ازدواج ووليمه آن و تدارکات فوق العاده که نموده است چندان بذل اموال وعرض تکلفات ورزیده است که نقل اخبار مؤرخین آثار ومحدثین اسمار است .

و ابن خلکان می نویسد : آمدن مأمون نزد حسن در هشتم رمضان و بیرون شدن از فم الصلح هفت روز از شهر رمضان سال دویست و دهم شهر شوال بود و عقد او در سال دویست و دوم اتفاق افتاد وزفافش در سال مذکور بود ، فم الصلح بلده ايست مشرف بردجله نزديك بواسط و با این حال چگونه ورود بخراسان در سال دویستم هجری تواند بود، زیرا که آنحضرت مدتی در طی راه و مدتی متوقف در نیشابور بود و مدتی در مرو در میان مأمون در باب ولایت عهد با آنحضرت مكالمات ومراسلات و مکاتبات ومحاورات روی داده است تا پذیرفتار شده است ، و مدتی بعداز قبول ولایت عهد در مرو ومجالس با علمای ادیان مختلفه می گذرانیده است .

پس صحیح تر همان است که ولایت عهد آن حضرت چنانکه ابن اثير وطبری و تاریخ الخلفاء و اغلب مؤرخین نگاشته اند : روز سه شنبه دو شب از شهر رمضان سال دویست ویکم هجری بجای مانده روی داده است ، و در تاریخ نسخه ولایت عهد نیز در کتب اخبار باختلاف رفته اند چنانکه در بعضی در رمضان المبارك دویست و یکم رقم شده است .

ص: 329

بيان صورت ژاء وهل ژاك ولا يت عهد حضرت امام رضا علیه السلام و توقيع بخط مبارك

علي بن عیسی اربلی در کشف الغمه می نویسد که فقير إلى الله تعالی عبدالله علي بن عيسى اثابه الله میگوید که در سال ششصد و هفتادم هجری از مشهد شريف رضوی صلوات الله وسلامه عليه یکی از قوام آن زمین عرش احترام بیامد و آن عهدی را که مأمون بخط دست خودش رقم کرده و بین سطور و پشت آن عهد نامه بخط مبارك آن إمام والا مقام مزین ومباهی بود با خود داشت .

پس مواقع اقلام معجز ارتسام إمام أنام علیه السلام را ببوسیدم و مردم چشم خود را در ریاض کلام مبارکش تفرج دادم و از منن خداوند ذوالمنن وانعام حضرت سبحانی کرارا برفحاوی آن توقف و مطالعه نمودم و حرف بحرف نقل کردم ، و هو بخط المأمون .

بسم الله الرحمن الرحيم ، هذا كتاب كتبه عبدالله بن هارون الرشید أمير المؤمنين لعلي بن موسی بن جعفر ولی عهده :

أما بعد ، فان الله عز وجل أصطفى الاسلام دينا و اصطفى له من عباده رسلا دالين عليه و هادين إليه يبشر أولهم بآخرهم و يصدق تاليهم ماضيهم حتى انتهت نبوة الله إلى محمد صلی الله عليه على فترة من الرسل ودروس من العلم وانقطاع من الوحی واقتراب من الساعة .

فختم الله به النبيين وجعله شاهدا لهم ومهيمنا عليهم ، و أنزل عليه كتابه العزيز الذي لا يأتيه الباطل من بين يديه ولا من خلفه تنزيل من حكيم حميد بما احل وحرم ووعد وأوعد وحذر وأنذر وأمر به ونهى عنه لتكون له الحجة البالغة على خلقه ليهلك من هلك عن بينة ويحیی من حي عن بينة وإن الله لسميع عليم .

فبلغ - صلی الله علیه و آله - عن الله رسالته ودعا إلى سبيله بما أمره به من الحكمة

ص: 330

و الموعظة الحسنة و المجادلة بالتي هي أحسن ، ثم بالجهاد و الغلظة حتى قبضه الله إليه واختار له ماعنده صلی الله عليه .

فلما انقضت النبوة و ختم الله بمحمد صلی الله عليه الوحى و الرسالة جعل قوام الدین و نظام أمر المسلمين بالخلافة واتمامها وعزها و القيام بحق الله تعالى فيها بالطاعة التي بها يقام فرایض الله وحدوده و شرایع الاسلام وسننه ويجاهد بها عدوه .

فعلی خلفاءالله طاعته فيما استحفظهم واسترعاهم من دينه وعباده وعلى المسلمين طاعة خلفائهم و معاونتهم على اقامة حق الله و عدله و امن السبيل و حقن الدماء و صلاح ذات البين وجمع الألفة وفي خلاف ذلك اضطراب حبل المسلمين و اختلالهم و اختلاف ملتهم و قهر دينهم و استعلاء عدوهم و تفرق الكلمة و خسران الدنيا والاخرة.

فحق على من استخلفه الله في أرضه وائتمنه على خلقه أن يجهد لله نفسه ويؤثر مافيه رضا الله وطاعته ويعتد لما الله مواقفه عليه ومسائله عنه ويحكم بالحق ويعمل بالعدل فيما حمله الله وقلده .

فان الله عز وجل يقول لنبيه داود علیه السلام يا داود انا جعلناك خليفة في الأرض فاحكم بين الناس بالحق ولا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل الله إن الذين يضلون عن سبيل الله لهم عذاب شدید بمانسوا يوم الحساب ، وقال الله عز وجل « فَوَرَبِّكَ لَنَسْأَلَنَّهُمْ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ »

وبلغنا أن عمر بن الخطاب قال : لو ضاعت نخلة بشاطىء الفرات لتخوفت أن يسألني الله عنها .

وأيم الله إن المسؤل عن خاصة نفسه إلموقوف على عمله فيما بينه و بين الله ليعرض على أمر كبير وعلى خطر عظيم فكيف بالمسؤل عن رعاية الامة وبالله الثقة وإليه المفزع والرغبة في التوفيق والعصمة والتسديد والهداية إلى مافيه ثبوت الحجة والفوز من الله بالرضوان والرحمة .

وأنظر الأمة لنفسه وأنصحهم لله في دينه وعباده من خلايقه في أرضه من عمل

ص: 331

بطاعة الله وكتابه وسنة نبيه صلی الله علیه و آله في مدة أيامه و بعدها واجهد رأيه و نظره فيمن يوليه عهده ويختاره لامامة المسلمين ورعايتهم بعده وينصبه علما لهم ومفزعا في جمع الفتهم ولم شعثهم وحقن دمائهم و الأمن باذن الله من فرقتهم و فساد ذات بينهم واختلافهم ورفع نزغ الشيطان وكيده عنهم .

فان الله عز وجل جعل العهد بعد الخلافة من تمام أمر الاسلام و كماله وعزه وصلاح أهله وألهم خلفاءه من تو کیده لن يختارونه له من بعدهم ما عظمت به النعمة وشملت فيه العافية و نقض الله بذلك مكر أهل الشقاق و العداوة و السعي في الفرقة والتربص للفتنة.

ولم يزل أمير المؤمنين منذ أفضت إليه الخلافة فاختبر بشاعة مذاقها و ثقل محملها وشدة مؤنتها وما يجب على من تقلدها من ارتباط طاعة الله ومراقبته فيما حمله منها فأنصب بدنه و اسهر عينه و اطال فكره فيما فيه عز الدين و قمع المشركين وصلاح الامة و نشر العدل واقامة الكتاب والسنة.

ومنعه ذلك من الخفض والدعة ومهنا العيش علما بما الله سائله عنه ومحبة أن يلقى الله مناصحا له في دينه و عباده ومختارا لولاية عهده و رعاية الأمة من بعده أفضل من يقدر عليه في ورعه ودينه وعلمه وأرجاهم للقيام في أمر الله وحقه مناجيا لله تعالی بالاستخارة في ذلك ومسألته إلهامه مافيه رضاه وطاعته في آناء ليله ونهاره معملا في طلبه و التماسه في أهل بيته من ولد عبدالله بن العباس وعلي بن أبي طالب فكره ونظره مقتصرا ممن علم حاله ومذهبه منهم على علمه و بالغا في المسئلة عمن خفى عليه أمره جهده وطاقته .

حتى استقصى أمورهم معرفة و ابتلى أخبارهم مشاهدة و استبری أحوالهم معاينة وكشف ماعندهم مسائلة فكانت خيرته بعد استخارته لله و اجهاده نفسه في قضاء حقه في عباده و بلاده في البيتين جميعا علي بن موسی بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين ابن علي بن أبي طالب ، لما رأى من فضله البارع وعلمه النافع وورعه الظاهر وزهده الخالص و تخلیه من الدنيا وتسلمه من الناس .

ص: 332

وقد استبان له مالم تزل الأخبار عليه متواطئة و الألسن عليه متفقة و الكلمة فيه جامعة ولما لم يزل يعرفه من الفضل يافعا و ناشئا وحدثا ومكتهلا فعقد له بالعهد والخلافة من بعده واثقا بخيرة الله في ذلك إذ علم الله انه فعله ایثارا له وللدين ونظرا للاسلام والمسلمين وطلبا للسلامة وثبات الحجة والنجاة في اليوم الذي يقوم الناس فيه لرب العالمين .

ودعا أمير المؤمنين ولده وأهل بيته وخاصته وقواده وخدمه فبايعوا مسرعين مسرورين عالمين بايثار أمير المؤمنين طاعة الله على الهوى في ولده وغيرهم ممن هو اشبك رحما وأقرب قرابة وسماه الرضا إذ كان رضا عند أمير المؤمنين .

فبايعوا معشر أهل بيت أمير المؤمنين ومن بالمدينة المحروسة من قواده و جنده وعامة المسلمين لأمير المؤمنين وللرضا من بعده علي بن موسى على اسم الله و برکته و حسن قضائه لدينه وعباده بيعة مبسوطة إليها أيديكم منشرحة لها صدور كم عالمين بما أراد أمير المؤمنين لها و آثر طاعة الله و النظر لنفسه ولكم فيها شاكرين الله على ما الهم أمير المؤمنين من قضاء حقه في رعايتكم و حرصه على رشد کم و صلاحكم راجين عايدة ذلك في جمع الفتكم وحقن دمائكم ولم شعثكم وسد ثغور کم وقوة دینکم ووقم عدو کم و استقامة امور کم .

وسارعوا إلى طاعة الله و طاعة أمير المؤمنين فانه الأمن إن سارعتم إليه وحمد تم الله عليه وعرفتم الحظ فيه إنشاء الله .

و کتب بيده في يوم الاثنين لسبع خلون من شهر رمضان سنة احدی و مائتين .

مجلسی اعلى الله مقامه در بحار می نویسد : این اخبار کشف الغمه را از نسخه قدیمی اخذ کردم که تصحیح شده و اجازات علماء کرام بر آن بود و بر آن نسخه در موضع عهدنامه بسیار چیزها نوشته شده است که مذکور میداریم .

و آن این است ودر نسخه بطبع رسیده کشف الغمه نیز مذکور و موجوداست وكتب بقلمه الشريف تحت قوله والخلاقة من بعده ، إمام رضا علیه السلام با قلم شریف

ص: 333

خود در زیر قول مأمون در ذیل عهد نامه که خلافت بعد از مأمون با امام رضا میباشد نوشته بود: « جعلت فداك » کنایت از اینکه نمیخواهم بعداز تو بمانم بلکه تو بعد از من می مانی.

و نوشته بود در زیر آنجا که اسم مبارکش را یاد کرده بود: « وصلتك رحم وجزيت خيرا » و در آنجا که آن حضرت را رضا نامیده بود مرقوم فرموده بود : « رضی الله عنه وأرضاك وأحسن في الدارين جزاك »

و در آنجا که مأمون از مدح و ثنای آنحضرت نگاشته بود بقلم شریف رقم کرده بود : « اثنی الله عليك فأجمل و اجزل لديك الثواب » ودر آنجا که نوشته شده بود : وللرضا من بعده ، در زیر آن بقلم شریف خود رقم فرموده بود : « بل آل عمل » .

مجلسی میفرماید : در هامش آن ورقه بعد از این جمله رقم شده بود : فقير إلى الله تعالی فضل بن یحیی عفی الله عنه میگوید : مقابله کردم آن مکتوبی را که إمام علي بن موسی الرضا صلوات الله عليه و على آله الطاهرين نوشته بود با آن مکتوبی که إمام مذکور علیه السلام رقم کرده بود حرفا فحرفا ، و آنچه از نسخه أصل فوت شده در این نسخه ملحق ساختم، و با من گفتند : این نسخه از خط مبارك آنحضرت سلام الله عليه است، و این حکایت در روز سه شنبه اول محرم سال ششصد و نودو نهم هلاليه در شهر واسط اتفاق افتاد ، والحمدلله على ذلك وله المنة .

* * *

اکنون بترجمه عهد نامه شروع نمائیم که بخط و رقم مأمون مرقوم است : بسم الله الرحمن الرحیم این است کتابی که عبدالله بن هارون الرشيد أمير المؤمنين برای علي بن موسی بن جعفر ولیعهد خود می نویسد : أما بعد ، بدرستی که خداوند عز وجل دین اسلام را از جمله ادیان برگزید، و برای نفس کبریای خودش از میان بندگانش پیغمبران و فرستادگانی انتخاب و اختیار فرمود که جهانیان را بر آنحضرت کبریا دلالت و بآستان ایزد سبحان هدایت نمایند .

پیغمبر نخستین بظهور پیغمبر واپسین بشارت میداد و پیغمبر گذشته را تصدیق

ص: 334

مینمود ، تا گاهی که زینت نبوت بحضرت ختمی مآب محمد صلی الله علیه و آله بعد از آنکه فترتی در پیغمبران و فرسودگی واندر اسی درعلوم وانقطاعی از وحی و اقترابی در ساعت روی داد پایان گرفت و خدای تعالی آن حضرت را خاتم انبیاء و گواه ایشان و مهیمن وشاهد و امانی از بهر ایشان گردانید و کتاب عزیز و قرآن مجید خود را که از هیچ جهتی باطل را در آن راه نیست و خداوند حکیم حمید تازل ساخته بر آن حضرت فرو فرستاد .

آن کتاب مبارك را شامل احکام حرام و حلال ووعد ووعيد و تحذير و اندرز وامر و نهی فرمود تا حجت بالغه برخلق او باشد وهلاك شود هر کسی هلاك میشود از روی بینه وزنده گردد هر کسی زنده میشود از روی بینه .

یعنی جمله تکاليف و نواهی و اوامر ومضار ومنافع و رشد و فلاح وضلالت وغوایت و درایت و احکام جزئی و کلی شریعت و آنچه صلاح دنیا و آخرت و موجب خسران هر دو جهان و ثواب وعقاب و بهشت و دوزخ ومحتاج إليه امور معاشیه و معادیه خلق جهان است تا آخر الزمان و نوبت قيامت در این کتاب همایون و قانون سعادت مقرون مندرج و آشکارا ومحکم و متشابه و ناسخ و منسوخ را بتفسير راسخان في العلم باز نمود تا هر کسی کناری و تباهی گیرد حجت بر او تمام باشد و باختیار خود در معرض هلاك رفته باشد ، و آنکس که چراغ هدایت در دست آرد و بفروز آن راه رشادت و زندگی جاوید برخوردار گردد همچنان باختيار میل خود رفته باشد ، خداوند تعالی شنونده و دانا است .

پس محمد مصطفی صلی الله علیه و آله ابلاغ رسالت خود را از جانب خدا بخلق خدا بنمود و جهانیان را براه خدا بدانگونه که امر یافته از روی حکمت و موعظت حسنه ومجادلت بر طریق احسن اگر پیش نرفت بقوت جهاد و غلظت دعوت فرمود تا زمانیکه یزدان تعالی روح پاکش را قبض و برحمت و رضوانی که در حضرت خداوندی است رسانید .

و چون کار نبوت و پیغامبريت بمحمد صلی الله علیه و آله پایان گرفت و وحی و رسالت

ص: 335

بحضرتش اختتام پذیرفت نظام دین و قوام امر مسلمین را بخلافت و جای نشینی آنحضرت مقرر فرمود و اتمام آن وعز آن وقيام بحق الله را در آن بدستیاری طاعت و تسلیمی که فرایض خداوندی و حدود خداوندی و شرایع اسلام و سنن اسلام بآن قیام نماید گردانید ، و بهمين طاعت با دشمنان خدا و دین خدا و شریعت اسلام مجاهدت مینمایند .

پس بر کسانیکه خلیفه خدای هستند طاعت خدای در آنچه ایشان را بحفظ آن و رعایت آن امر کرده و از ایشان خواسته است فرض است که در امر دین خدا و بندگان خدا مرعی دارند، و بر جماعت مسلمانان واجب است که در کار طاعت خلفای خودشان و همراهی و یاری نمودن با ایشان بر اقامت حقوق إلهيه وعدل خدائی و ایمنی طرق وسبل وحفظ خون مسلمانان و اصلاح ذات البين و تأليف ایشان قصور نورزند.

و اگر برخلاف این کار رفتار شود موجب اضطراب حبل مسلمانان و اختلال حال ایشان و اختلاف ملت ایشان و مقهوریت دین ایشان و استيلاء و برتری یافتن دشمنان ایشان و تفرق کلمه و خسران هر دو جهان می گردد ، پس بر آن کسی که خداوند اورا خليفه خود در زمین خود گرداند و او را بر مخلوق امین شمارد این است که در کار خدای عز وجل خویشتن را بزحمت و کوشش و مشقت در اندازد و آنچه رضای خدا و طاعت خدا در آن است بر همه چیز برگزیند و آنچه را که مواقف خدای بر آن و پرسش خدای از آن است آماده بدارد و حكم بحق براند و کار بعدل سپارد در آنچه خدایش محمول ومقلد داشته است ، چه خداوند تعالی با پیغمبر خود علیه السلام میفرماید : ای داود ترا خليفه زمین گردانیدیم پس در میان مردمان حكم بحق وعدل فرمای ومتابعت هوای ناپروا را مکن که ترا از راه خدا گمراه سازد بدرستیكه آنانکه از طریق حق گمراه شدند دچار عذابی شدید میگردند تا چرا پرسش روز شمار را فراموش کردند .

و خداوند عز وجل میفرماید: قسم بپروردگار تو که البته از جمله ایشان از اعمال

ص: 336

خودشان میپرسیم ومسؤل میگردانیم .

و بما رسید که عمر بن الخطاب گفت : اگر بره و بزغاله در کنار آب فرات ضایع شود هر آینه میترسم که خدای از من از آن پرسش گیرد سوگند با خداوند آنکس که مسؤل از خاصه نفس خویش و در کردار خود فيما بينه وبين الله موقوف باشد هرآینه بر امرى كبير وخطری عظیم عرضه داده میشود .

پس چگونه است حال کسی که از عامه امت و رعایت آن جماعت مسؤل گردد ووثوق ومفزع و پناه وملجأ بحضرت خداوند ورغبت در طلب توفيق وعصمت وتسدید ورشاد وسداد و راه یابی بآنچه ثبوت حجت در آن است و کامیابی برضوان ورحمت و نظر در کار امت و نصیحت ایشان و دلسوزی در کار ایشان در دین یزدان و بندگان خدای منان از مخلوقات حضرت سبحان در زمين او از خداوند است .

وآنکسی این برخورداری و توفیق تواند یافت که بطاعت خدای وعمل کردن بكتاب خدا و سنت پیغمبر خدا علیه السلام در مدت حیات آنحضرت و بعد از آن ، روز گذارد و کوششها و نظرهای دقیق و فکرهای عمیق و اندیشه های رقیق بکار برد تا کسی را برای ولایت عهد خویش برگزیند و برای امامت مسلمانان و رعایت و نگاهبانی و غمخواری ایشان بعداز او اختیار نماید و او را رایت سعادت و آیت رشادت و علم هدایت ایشان گرداند تا در تمامت حالات تألیف و تفریق ایشان و حفظ خون و مال و ناموس و عیال و امنیت ایشان از پراکنده شدن وفساد ذات بين ایشان واختلاف ایشان ورفع مکر و کید و وسوسه شیطان از ایشان باذن و اراده حضرت سبحان پناهگاه ایشان و نگاهبان ایشان باشد .

همانا خداوند تعالی ولایت عهد را بعد از مقام خلافت اسباب تمام امر اسلام و کمال اسلام وعز اسلام فرموده و صلاح اهل اسلام را در تقریر ولایت عهد ساخته و خلفای خودرا بتو کید و تسدید این امر در حق آنکس که اورا بعد از خودشان برای امر خليفتی اختیار نمایند ملهم فرموده است ، چه در تقریر نعمت امنیت و حفظ دین و آئین وصلاح امورات معاشيته ومعاديه وشمول عافيت ووصول سلامت

ص: 337

و ازدیاد شو کت ، قوت اسلام و برخورداری مسلمانان فزایش گیرد، و خداوند تعالی باین وسیله بنیان مكر اهل شقاق و عداوت و ساعیان در تفرقه مسلمانان و منتظران فتنه انگیزی را شکسته و ویران گرداند .

وأمير المؤمنین مأمون از آن هنگام که رشته خلافت بدست او دادند همواره در این اندیشه بزرگ با بشاعت و تلخی و بد مزگی مذاق وچشش و سنگینی عمل و کشش وشدت مؤنت و کوشش و آن مشقاتی که در تقلد وپوشش آن است از ارتباط طاعت خدا و مراقبت بان در بآن بار سنگین خلافت و اوزار ریاست امت که بر خویشتن بر کشیده بحالت اختبار و اختیار بود و همیشه نصب العین خود ساخته و خویشتن را مهیا نمود و فکر دور اندیش را در عرصات اختیار جولان همیداد تا آنچه عز دین و آئین و قمع مشر کین و صلاح امت و نشر عدل و اقامت کتاب وسنت است بدست آرد و بواسطه اندیشه های گوناگون در این امر خطیر از خوردن و بآسایش رفتن و بآرامش خوابیدن و برخاستن و بعیش مهناگذرانیدن بر کنار ماند .

چه از آنچه خدای تعالی از وی پرسش خواهد کرد دانا بود وسخت دوست همی داشت که چون خدای را در قیامت ملاقات نماید در آنحال باشد که در امر دین خدا و بندگان خدا در مراتب مناصحت و غمخواری و بیداری رفته باشد و برای ولایت عهد خودش کسی را برگزیده باشد که در مراتب رعایت، امت وورع و زهد وعلم ازوی برتر و افضلی در روی زمین نباشد و فزون تر او دست قدرت کوتاه گردد ودر امر خدا وحق خدا برتر باشد.

و در این مدت که در اندیشه اختیار چنین شخص و انتظام چنین امر بود یکسره در حضرت خدای قاضی الحاجات بمناجات و استخاره می گذرانید تا آنکس را که رضای خدا در تقریر و نصب او است ملهم بدارد ، تا بطاعت خدا کار کند ، و همواره مأمون را در تمامت اوقات روزوشب کار بر این منوال می گذشت و وجود چنین کسیرا از فرزندان عبدالله بن عباس و علي بن أبي طالب ملتمس بود و فکر و اندیشه خودرا و نظر و عقل خودرا یکباره بر انجام این امر و اختیار مختاری خدای پسند میگماشت .

ص: 338

و اگر چند احوال و مقامات ایشان را میدانست معذلك مبالغت میورزید تا از اخلاق و اوصاف ومخايل ومقامات باطنيه وطبيعت آن جماعت هرچه بروی پوشیده است روشن شود ، و در تحصیل این امر بقدر طاقت و استطاعت خود بکوشید و در مقام استقصاء و پژوهش امور ایشان و معرفت و آزمایش بالمشاهده والمعاینه و المسائله والاستخبار والاستفسار والاستطلاع والاستعلام بر آمد ، وحتي الامكان شرایط این مسائل را از دست نگذاشت .

تا اینکه بعد از اینکه در حضرت خدای استخارت و طلب ارائه خير بنمود وزحمتها ومشقتها در این تعقل و تفكر نمودن در قضای حق خدائی درباره بندگان او و بلاد و نصب آنکسی که جامع تمامت این صفات محموده باشد بر خود وارد گردانید و در تمام افراد و احوال رجال فضایل اتصال این دو خاندان بزرگ یعنی طالبيين وعباسیان بعد از هزاران تفحص و تجسس و امتحان ، علي بن موسی بن جعفر بن محمد ابن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب را اختیار و انتخاب نمود .

چه آن فضل بارع تام و علم ناصح خالص و ورع ظاهر و زهد پاك بی ریا و گوشه گیری از دنیا و تسلم از مردم دنیا که آن حضرت راست در هيچيك از مردم روزگار نیست ، و برای مأمون روشن ومبين ومبرهن گشت آن اخبار محموده که در باره آن حضرت متواتر و متواطی و اتفاق السن و جامعیت کلمه که در محامد ذات والا صفاتش همواره گوشواره اسماع و میمنت افزای اکناف واصقاع و اطباق و آفاق است ، و از زمانیکه در کودکی ببالید و نسق ونمو گرفت و بسن جوانی و از حداثت شباب بزمان کهولت کامیاب گشت منبع فضایل و منشأ فواضل وبحر كمال وكان محامد خصال بوده و هست .

لاجرم ذات کامل الصفات مبارکش را بولایت عهد خودش برگزید و بعقد این بیعت مبادرت ورزید ، در آنحال که بخیر خیره خدای تعالی در این امر وثوق بكمال دارد ، چه خداوند تعالی میداند که مأمون اختیار این امر را برای آن نمود که رضای خدا را در تقریر رضا و اجتبای دین را در این ارتضا و ملاحظه اسلام

ص: 339

و مسلمین را در این انتخاب وطلب سلامت و ثبات حجت و نجات در آنروزی را که آفریدگان در پیشگاه یزدان ایستادن می گیرند در این انتصاب بدانست یعنی بھوای نفس نبود بلکه برضای خدای و تقویت دین و اصلاح امر مسلمین و نجات از پرسش ومؤاخذه رب العالمین است .

و أمير المؤمنین در انجام این امر سعادت فرجام فرزندان خود و اهل بیت و کسان خود و خواص پیشگاه و سرهنگان سپاه و کارکنان درگاه خودرا بخواند و ایشان با کمال سرعت و مسرت بیعت کردند و دانستند که أمير المؤمنين طاعت خدای را بر هوای نفس ومیل خاطرش نسبت باین امر بفرزندانش و آنانکه در رشته خویشاوندی و قرابت از علي بن موسى علیه السلام باو نزديك تر بودند برگزید و آنحضرت را رضا نامید چه مرضی ورضای أمير المؤمنين است .

و پس ای گروه أهل بيت أمير المؤمنين و آنانکه در این شهر محروس هستید از سران سپاه و عموم مردم سپاهی و عموم مسلمانان ! بیعت کنید با أمير المؤمنین و با رضا علي بن موسی بعد از وی بنام خدا و بر کت خدا و حسن قضای خداوندی در امر دین خدا و بندگان خدا بیعتی که دستهای شما برای آن بیعت مبسوط وصدور شما در انجام این امر منشرح باشد .

و همگی بآنچه أمير المؤمنین اراده کرده و بسبب این تقریر ولایت و طاعت امر خدای را برگزیدگی خواسته و در حق شما و خودش راه خیر و بدایت را طلبید خدای را شکر گذاران شوید که أمير المؤمنين را ملهم گردانید که قضای حق خداوندی را در رعایت شما بنمود و بر رشد و صلاح حال شما حریص گردانید در حالتیکه امیدوار باشید که فايدت این کار برای جمع الفت شما و حفظ خون شما و پراکندگی شما و سد ثغور شما و قوت دین شما و بر کندن بنیان عدوان شما و استقامت امور شما عایدگردد .

و سرعت بجوئید بطاعت خدا وطاعت أمير المؤمنين ، چه طاعت او موجب أمن وأمان شماست اگر بدو سرعت بگیرید و خدای را بر این نعمت، حمد و سپاس بسپارید

ص: 340

إنشاء الله تعالی بر حظ. آن عارف میشوید، و این مکتوب را عبدالله مأمون بخط دست خودش در روز دوشنبه هفتم شهر رمضان المبارك سال دویست و یکم هجری نبوي صلی الله علیه و آله بنگارش آورد.

صورث آن چای ریط مبارك على بن موسی الرضا سلام الله علیه بر پشت عهد نامه رقم شده است

بر پشت عهد نامه که مأمون بن هارون بخط دست خودش در تفویض ولایت عهد خلافت با مام رضا عليه السلام تفویض و شرحش مسطور شد حضرت رضا صلوات الله عليه بدستخط مبارك إمامت آیت خود باین کلمات رقم فرمود:

بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله الفعال لما يشاء لا معقب لحكمه ولا راد لقضائه يعلم خائنة الأعين وما تخفي الصدور و صلوته على نبيه محمد خاتم النبيين و آله الطيبين الطاهرين، أقول: وأنا علي بن موسی الرضا بن جعفر إن أمير المؤمنين عضده الله بالسداد ووفقه للرشاد عرف من حقنا ما جهله غيره فوصل أرحاما قطعت و آمن نفوسا فزعت بل احياها و قد تلفت واغناها إذا افتقرت مبتغيا رضي رب العالمين ، لا يريد جزاء من غيره وسيجزى الله الشاكرين ولا يضيع أجر المحسنين .

وإنه جعل إلى عهده والامرة الكبرى إن بقيت بعده فمن حل عقدة أمر الله تعالی بسد ها و فصم عروة احب الله ايثاقها فقد أباح حريمه و أحل محرمه إذ كان بذلك زاريا على الامام منهتكا حرمة الا سلام بذلك جرى السالف فصبر منه على الفلتات و لم يتعرض بعدها على الغرمات خوفا من شتات الدين و اضطراب أمر المسلمين و لقرب أمر الجاهلية ورصد المنافقين فرصة تنتهز و بائقة تبتدر .

وقد جعلت لله على نفسي إن استرعاني أمر المسلمين و قلدني خلافته العمل فيهم عامة وفي بني العباس خاصة بطاعته وطاعة رسول الله صلی الله علیه و آله وأن لا أسفك دما حراما ولا ابيح فرجا ولا مالا إلا ما سفكه حدود الله وأباحته فرايضه و أن أتخير الكفاة

ص: 341

جهدي وطاقتي وجعلت بذلك على نفسی عهدا مؤكدا يسألني الله عنه فائه عز وجل يقول : « وَأَوْفُوا بِالْعَهْدِ إِنَّ الْعَهْدَ كَانَ مَسْئُولًا »

وان أحدثت أوغيرت أو بدلت کنت للغير مستحقا وللنكال متعرضا ، وأعوذ بالله من سخطه و إليه أرغب في التوفيق لطاعته والحوول بيني و بين معصيته في عافية لي وللمسلمين ، والجامعة والجفر يدلان على ضد ذلك، وما أدري مايفعل بي ولابكم إن الحكم إلا لله يقص الحق وهو خير الفاصلين .

لكني امتثلت أمر أمير المؤمنين و آثرت رضاه ، والله يعصمني وإياه وأشهدت الله على نفسي بذلك و كفى بالله شهيدا، وكتبت بخطي بحضرة أمير المؤمنين أطال الله بقاءه والفضل بن سهل و سهل بن الفضل و یحیی بن اکثم وعبدالله بن طاهر وثمامة بن اشرس وبشر بن المعتمر وحماد بن نعمان في شهر رمضان سنة إحدى ومائتين .

از این پیش موافق روایت بحار وعيون أخبار مذکور نمودیم که محمد بن إسحاق از پدرش روایت نمود که چون با امام رضا علیه السلام بولایت عهد بیعت کردند مردمان بحضرتش فراهم شدند و آنحضرت بآن جماعت اشارتی بنمود و ایشان تا خاموش و استماع كلمات معجز سماتش را گوش و هوش گردیدند ، صدر این خبر که در این موقع بخط مبارك إمام علیه السلام مرقوم گردید تا وهو خير الفاصلين با مختصر تفاوتی مسطور شد ، شاید آن حضرت در موقع اجتماع آن جماعت از همان مسطورات مبارکه آنچه با اقتضای وقت و مجلس بوده تجدید مطلع فرموده باشد و ترجمه آن فصل از كلمات شریفه با پاره اشارات سبقت گزارش گرفت .

و بعد از آن میفرماید: خداوند را بر خود شاهد و ناظر گردانیده ام که اگر کار مسلمانان و رعایت و نگاهبانی ایشان با من گذارد و مرا بخلافت خود مقلد فرماید در کار عموم مردمان وجماعت بني عباس بن عبدالمطلب خصوصا بطاعت خدا وطاعت رسول خدا صلی الله علیه و آله عمل شود خونی را بحرام نریزم وفرجی را مباح نگردانم ومالی را اباحه ندانم مگر در آنجا که حدود إلهي بسفك آن وفرایض إلهي با باحه آن حكم فرموده باشد ، و اینکه با ندازه سعی و کوشش خود مردم کافی را اختیار نمایم .

ص: 342

و در این جمله برخویشتن عهدی مؤکد قرار دادم که خداوند از آنم پرسش فرماید یعنی این عهد چنان پیمانی است که خودرا مسؤل حضرت یزدان میگردانم چه خداوند عزوجل میفرماید : بعهد وفا کنید چه هر که عهد و پیمان راگروگان گردد در حضرت سبحان مسؤل است، و اگر احداثی نمایم یا تغییری و تبدیلی دهم شایسته و مستحق تغيير ومتعرض تنكيل باشم .

و پناه میبرم بخدای از سخط او و بحضرت او رغبت ومیل میجویم در موفق شدن بطاعت اور ممنوع و محفوظ بودن از معصیت او در عافيت من و مسلمانان و جامعه وجفر برضد این دلالت کند، و نمیدانم با من و شما چه خواهند کرد ، نیست حکمی مگر برای خداوند که بحق حکم میفرماید و بهترین فصل دهندگان میان حق و باطل است .

و لكن من امتثال نمودم أمر أمير المؤمنين را و بر گزیدم رضای او را وخداوند نگاه بدارد مرا و او را ، و خداوند را شاهد بر خویشتن بر این امر گرفتم و کفایت میکند شهادت خدای ، و نوشتم بخط خودم در حضور أمير المؤمنين اطال الله بقاءه وفضل بن سهل وسهل بن فضل ويحيى بن أكثم وعبدالله بن طاهر وشمامة بن اشرس و بشر بن معتمر وحماد بن نعمان در شهر رمضان سال دویست ویکم، واشخاصی که شهادت خود را بر طرف راست عهدنامه نگاشتند باین اسامی بودند :

شهد يحيى بن أكثم على مضمون هذا المكتوب ظهره و بطنه وهو يسأل الله أن يعرف أمير المؤمنين وكافة المسلمين بركة هذا العهد و الميثاق ، وكتب بخطه في التاريخ المبين فيه ، گواهی میدهد یحیی بن أكثم صیفی قاضی القضات بر مضمون این مکتوب ظهرا و بطنا ، و از خداوند تعالی خواستار میشود که بر کت این ولایت عهد را بأمير المؤمنين وعموم مسلمين نمایان گرداند و یحیی بخط خودش این گواهی را در همان تاریخ که در عهدنامه مبین شده است مرقوم نمود .

عبدالله بن طاهر بن الحسين اثبت شهادته فيه بتاريخه ، شهد حماد بن النعمان بمضمونه ظهره و بطنه و کتب بيده في تاريخه ، بشر بن معتمر نیز بهمین مضمون

ص: 343

نوشت ، وشهود بر جانب ایسر از این قرار بودند :

رسم أمير المؤمنين أطال الله بقاءه قراءة هذه الصحيفة التي هي صحيفة الميثاق يرجو أن يجوزبها الصراط ظهرها وبطنها بحرم سیدنا رسول الله صلی الله علیه و آله بين الروضة والمنبر على رؤوس الأشهاد بمرای ومسمع من وجوه بني هاشم وساير الأولياء والأحفاد بعد استيفاء شروط البيعة عليه بما أوجب أمير المؤمنين الحجة به على جميع المسلمين ولتبطل الشبهة التي كانت اعترضت آراء الجاهلين ما كان الله ليذر المؤمنين على ما أنتم عليه ، كتب الفضل بن سهل بأمر أمير المؤمنين بالتاريخ فيه .

فرمان کرد أمير المؤمنين أطال الله بقائه که این صحیفه را که صحیفه میثاق وعهد نامه ولایت عهد است و امید است که بسبب این کار از پل صراط بگذرد در حرم سید ما رسول خدا صلی الله علیه و آله در میان روضه منوره ومنبر شریف ظهرا وبطنا على رؤس الاشهاد در حضور وجوه بني هاشم و سایر أولياء واحفاد بعد از استیفای شروط این بیعت بدانطور که أمير المؤمنين اتمام حجت نموده است بآن، بر جمیع مسلمانان قراءت کنند ، و آن شبهتی را که متعرض آراء جهال گردیده و در این مدت بر آن عقیدت بیهوده می گذرانیدند باطل سازند ، همانا خداوند مؤمنان را بآن عقاید و آرائی که شما بر آن هستید فروگذار نمی فرماید ، وفضل بن سهل بأمر امير المؤمنین در همان تاریخ که در عهدنامه ثبت است بنوشت .

معلوم باد ، در تذکرۂ ابن جوزی می گوید : نسخه عهدی که مأمون مکتوب نمود برای امام رضا علیه السلام بدست وانشاء خودش و آن عهد نامه طويل است که عامه مؤرخین در تواریخ خودشان مذکور نموده اند و دن مختصر نمودم آن را.

بسم الله الرحمن الرحيم ، هذا كتاب كتبه عبدالله بن هارون أمير المؤمنين لأبي الحسن علي بن موسى ، الرضا من آل محمد ولي عهده من بعده، وعهد نامه را بطور اختصار مینگارد لكن در پاره تألیفات عبارات و ترکیبات اشارات با آنچه مرقوم شد اختلاف دارد .

و چنانکه ابن صباغ نیز در فصول المهمه می گوید : چون عهد نامه مأمون

ص: 344

مطول بود مختصر کردم وأول و آخرش را بنوشتم أما اختلافش با نسخه که صاحب کشف الغمه ثبت کرده است کمتر است و می گوید : این است صورت آنچه بر پشت عهد نامه مکتوب شده است بخط مبارك علي بن موسی الرضا علیهماالسلام بدون اختصار و رقم مبارك آن سرور را با اندك تفاوتی در باره الفاظ نگاشته است، و در آخر می نویسد :

« و کتبت بخطى بحضرت أمير المؤمنين اطال الله بقاه و الحاضرين من أولياء نعمه و خواص دولته وهم الفضل بن سهل وسهل بن الفضل والقاضي يحيى بن أكثم وعبدالله بن طاهر وثمامة بن الأشرس وبشر بن المعتمر وحماد بن النعمان وذلك في شهر رمضان سنة إحدى وماتين ».

و بعد از آنکه بشهادت شهود أشارت میکند میگوید : بر جانب ایسر بخط فضل بن سهل رقم شده است : « رسم أمير المؤمنين بقرائة هذه الصحيفة التي هي صحيفة العهد و الميثاق ظهرا وبطنا بحرم سیدنا رسول الله صلی الله علیه و آله بين الروضة و المنبر على روس الاشهاد بمرءى ومسمع من وجوه بني هاشم و ساير الأولياء و الاجناد بعد أخذ البيعة عليهم واستيفاء شروطها بما أوجبه أمير المؤمنين من العهد لعلي بن موسی الرضا لتقوم الحجة على جميع المسلمين وتبطل الشبهة التي كانت اعترضت لأراء الجاهلين وما كان الله ليذر المؤمنين على ما أنتم عليه ، وكتب الفضل بن سهل بحضرة أمير المؤمنين في التاريخ المعين فيه .

و اینکه إبراهيم بن عباس صولی چنانکه مذکور شد میگوید : بیعت با إمام رضا علیه السلام پنج روز از شهر رمضان سال دویست و یکم بگذشته اتفاق افتاد صحيح می نماید ، زیرا که نگارش بیعت نامه نیز در هفتم رمضان المبارك همان سال و دو روز بعد از تقریر مجلس ولایت عهد بوده است .

شبلنجی در نور الأبصار همان مختصر را از فصول المهمه نقل می نماید أما صاحب ينابيع المودة میگوید : بعد از آنکه مأمون عرض خلافت را بآن حضرت نمود و آنحضرت پذیرفتار نشد و در میان ایشان مخاطبات كثيره روی داد و مامون

ص: 345

همواره بر تکرار آن امر والحاح در قبول ولایت عهدی اصرار نمود ، آن حضرت در هر نوبتی که بحضرتش عرضه میداشتند میفرمود : « بِالْعُبُودِیَّةِ لِلَّهِ أَفْتَخِرُ » تا آخر آن مسطور گردید ، تا گاهی که آن حضرت را با آن شرایط مذکوره که فرمود بقبول ولایت عهد ناچار ساخت، که دو شب از شهر رمضان سال دویست و یکم گذشته با آنحضرت به ترتیبی که مذکور شد بولایت عهد خلافت بیعت کردند، زیرا که مأمون در سی و سه هزار تن اولاد عباس از بزرگ و کوچک و باولاد علي علیه السلام از روی دقت نظر نگران شد هيچيك را از علي رضا علیه السلام برای خلافت شایسته تر ندید .

و چون صورتی را که ابن جوزی از خط مبارك إمام علیه السلام بر پشت عهدنامه مسطور داشته با آنچه مسطور شد تفاوت متن دارد از نگارش آن ناچاریم :

« بسم الله الرحمن الرحيم ، والحمدلله رب العالمين وصلواته علی سیدنا محمد و آله الطاهرين ، أقول و أنا علي بن موسی بن جعفر : ان أمير المؤمنین عضده الله بالسداد و وفقه للرشاد عرف من حقنا ما جهله غيره فوصل أرحاما قطعت و آمن نفوسا فزعت ، بل احياها بعد ما تلفت مبتغيا رضي رب العالمين لا يريد جزاء من غيره وسيجزى الله الشاكرين ولا يضيع أجر المحسنین.

و انه جعل إلى عهده والأمر بعده أطال الله بقاه وما امكننی مخالفته ، و لله على أن لا اسفك دما حراما و ابیح فرجا ومالا وأن أتخير الكفاة جهدي وطاقتي ولا اغير على نفسي حالة من أحوال الآخرة ، فيما كنت عليه من قبل ولا أنال من الدنيا إلا ما تدعو الضرورة إليه ، وقد جعلت الله على كفيلا .

فان أحدثت أو غيرت أو بدلت کنت للتغيير مستحقا و للنسكال متعرضا و أعوذ بالله من سخط الله و إليه أرغب في التوفيق بطاعته و المباعدة بيني و بين معصيته . والسلام »

ابن جوزی میگوید : بعد از آن این عهد نامه را در جميع آفاق و در کعبه معظمه وبين قبرمنور رسول خدای صلی الله عله و الله ومنبر مبارکش قراءت کردند و خواص

ص: 346

مأمون واعيان علماء در آن گواهی نوشتند ، از جمله آنها شهادت فضل بن سهل بود که بخط خود نگاشت : « شهدت على أمير المؤمنین عبدالله المأمون وعلى أبي الحسن علي بن موسی بن جعفر بما أوجبا به الحجة عليهما للمسلمين وابطلا به شبهة الجاهلين وكتب فضل بن سهل في التاريخ المذكور » وعبدالله بن طاهر بهمین گونه ، ویحیی ابن أكثم قاضی بر این منوال شهادت نگاشتند ، و حماد بن أبي حنيفة ، و أبوبكر صولی ، ووزير مغربي ، وبشر بن المعتمر با جمعی کثیر گواهی نوشتند ، و در اینجا در اسامی شهود و ترتيب شهادت با آنچه مسطور شد تفاوت دارد .

راقم حروف گوید: اگرچه عباراتی که از حضرت امام رضا علیه السلام در پشت ورقه عهد نامه مسطور شده است ظاهرا چنان مینماید که با آن شرایطی که در قبول ولایت عهد فرمود که در هیچ امری مداخله نفرماید مگر در وقتی که از آنحضرت در مقام استشاره برآیند ارائه طریق خیر و صلاح فرماید ، موافق نمی افتد لكن چون بتحقيق بنگرند مخالف نیست ، چه اغلب را برسبیل حکایت ذکر میفرماید .

و نیز در جمله فرموده است : مخالفت مأمون برای من ممکن نبود اشارت باینکه از روی رغبت نپذیرفتم ، ودر آن ذیل میفرماید : با خدای قراردادم که اگر کار گذاری و رعایت مسلمانان را با من گذارد چنین و چنان کنم یا نکنم ومسؤل خدای باشم ، و بعد از آن به پناهندگی از سخط خدای سخن میکند.

و در آخر میفرماید : جفر و جامع بر ضد این دلالت مینماید یعنی از عدم ثبات ولایت عهد وغدر ومكرمأمون حدیث میکند ، چنانکه در ذیل اخبار سابق که فرموده بود بمأمون باز نمود که من قبل از تو از جهان میروم و شهید می شوم ، پس مأمون را در این عهود و شرایط آن مکتوب مخاطب یا مشار إليه نگردانید بلکه با خدای تعالی سخن در میان آورد .

و شاید اشارتی باخبار آینده و زمان رجعت وسلطنت أئمه هدی سلام الله عليهم نیز فرموده باشد که چون آن نوبت برسد و خدای تعالی امر و نهی خلق را بر من گذارد شرط وعهد وعمل من چنین و چنان خواهد بود ، در هر صورت أخبار أئمه

ص: 347

هدی سلام الله عليهم چون قرآن یزدانی دارای محکمات ومتشابهات وظواهر وبواطن و مرموزات وتصريحات و کنایات و تلويحات واشارات است ، تعبیر و تفسیر آنرا نیز جز از منابع علوم و اسرار إلهية توقع نمی شاید داشت .

بیان صورت فرمان مأمون برای حضرت رضا علیه السلام و تفصیل سکه بنام مبارك

در تذكرة الأئمة مسطور است که شیخ بهائی عليه الرحمة در کتاب کشکول نقل فرموده که مأمون برای حضرت رضا علیه السلام باین صورت فرمان بنوشت و آخر بعهد خود وفا نکرد .

أمر الامام المأمون بالله عبد الله بن الرشيد بالله أمير المؤمنين بن هارون بحضرة الامام الزکی علي بن موسى الرضا الملقب بهادي لدين الله و الراضى بقضائه أمير المؤمنين و سيد المسلمين و ولاه بالامامة والخلافة في حين حياتي وبعد موتي فاقض ياعلي الرضا ما أنت قاض في أهلي ومالي ومملكتي وخزائني وضياعي وعقاري و امائي وعبيدي.

معاشر بني عباس اسمعوا و أطيعوه و اجتنبوا من ترك العهد و نقض الميثاق فمن بدله من أولاد العباس فلعنة الله علي وعليهم ، والسلام عليك أيها الامام العادل ورحمة الله و بركاته.

می گوید مأمون بن هارون که أمير المؤمنين است در حضور امام زکی علي بن موسى الرضا ملقب بهادي لدين الله والرضا بقضائه أمير المؤمنين و سيد المسلمين أمر نمود و آن حضرت را بامامت و خلافت در زمان زندگی من و بعد از مرگ من منصوب ساخت ، هم اکنون ای علي رضا بهر طور که خود بصواب وصلاح میدانی در أهل ومال ومملكت و خزائن وضياع وعقار و کنیزان و غلامان من حکم فرمای.

ای گروه أولاد عباس بشنوید و اطاعت اوامر و نواهی او را بنمائید و از ترك

ص: 348

عهد و نقض میثاق کناری گیرید ، پس هر کس این عهد و پیمان را از عموم اولاد عباس دیگرگون سازد پس لعنت خدای بر من و ایشان باد ، وسلام ورحمت خداوند تعالى و بركات خدای بر تو باد ای إمام عادل .

اگر چه در این مکتوب تاریخی با وجوب آن مذکور نیست ، معذلك چنان مینماید که اگر مقرون بصحت باشد همان مكتوب خواهد بود که مأمون در بدایت امر در تفویض امر خلافت نگارش داد و در حضرت امام رضا علیه السلام بجهاتی که در حضور مبارکش مشهود بود مقبول نگشت و آخرالأمر با كثرت الحاح و ابرام مأمون ووزرای او منجر بقبول ولایت عهد از روی کراهت گردید ، والله تعالى أعلم .

و نیز در تذكرة الأئمه می نویسد که میگویند : نقش سکه ولیعهدی این است : « الله ربنا ومحمد نبينا والمأمون إمامنا وعلي الرضا هادينا » ومیگوید : مرد درست سخن صالحی در مشهد مقدس نقل کرد که در ایام میرزا محسن متولی شخصی از مردم بادغیس در قلعه کهنه در زمین مرو چند عدد اشرفی یافته بود بعیار همین اشرفی متعارف ، یکی از آن بنام هشام بن عبد الملك و چند عدد بنام مأمون ، وضرب نقش آن این بود : « الملك لله والدين ، المأمون بالله أمير المؤمنین خليفته الرضا أمير المؤمنين».

ابن شهر آشوب عليه الرحمه در کتاب مناقب می نویسد : بنام مبارك إمام رضا درهم ها سکه نمودند و آن همین دراهمی است که معروف برضویه است .

راقم حروف گوید: حمد خدای را که در این اعصار شریفه غالب اوقات چهره درهم و دینار در صفحات ایران و مشهد مقدس و بلدان خراسان با نواع مختلفه بنام مبارکش مضروب و مزین میباشد ، و چندین قسم آن از نظر این بنده حقیر جلوه گرودیده آمال را منور ساخته و نزد خود این بنده حاضر متجاوز از چهل سال قبل از شخصی با خبر که نامش را فراموش نمودم شنیدم گفت : سکه بنام مبارك إمام رضا علیه السلام در خراسان دیده شد که تاریخ آن دویست و چهارم بود ، اما این خبر غرابت دارد ، چه موافق أخبار صحيحه شهادت آن حضرت در سال دویست و سوم

ص: 349

روی داده است چنانکه إنشاء الله تعالی مذکور آید .

معلوم باد در سال ورود آنحضرت بخراسان و تقریر ولایت عهد چنانکه مسطور شد اختلاف رفته است ، أما أصح روایات آن است که در اواخر سال دویستم از مدینه طيبه حرکت فرموده و بعد از توقف در بعضی جاها وطی طرق كثيره بمرو تشریف آورده و مدتی هم در آنجا بمذاکره امر خلافت و ولایت عهد گذشته آنگاه در شهر رمضان سال دویست ویکم چنانکه در عهد نامه مضبوط است تقریر ولایت عهد نموده اند، و چون صاحب کشف الغمه زمانش چندین سال بعد از وفات سبط ابن جوزی است البته منقولات او اتقن است .

بیان سبب قبول امام رضا علیه السلام ولایت عهد را و کراهت از آن امر

در طی این مسطورات مکرر مسطور شد که امام رضا علیه السلام از قبول امر خلافت و ولایت عهد امتناع شدید داشت ، و دو ماه از طرف مأمون چندان به پیغام و عرض مکاتبت واصرار والحاح شفاهی حضوری بر گذشت و آنحضرت قبول نفرمود تا از روی تهديد بقتل پذیرفتار گشت .

در عیون أخبار و کتب آثار از محمد بن نصیر از حسن بن موسی مروی است که گفت : اصحاب ما از حضرت إمام رضا سلام الله علیه حکایت کرده اند که روزی مردی بآنحضرت عرض کرد: « أَصْلَحَکَ اَللَّهُ کَیْفَ صِرْتَ إِلَی مَا صِرْتَ إِلَیْهِ مِنَ اَلْمَأْمُونِ وَ کَأَنَّهُ أَنْکَرَ ذَلِکَ عَلَیْه » چگونه ولایت عهد مأمون را پذیرفتار شدی ؟ و گویا آن مرد این کار را انکار داشت .

حضرت أبي الحسن علیه السلام فرمود : «یَا هَذَا أَیُّهُمَا أَفْضَلُ: اَلنَّبِیُّ أَوِ اَلْوَصِی ؟ » ایمرد پیغمبر فاضل تر است یا وصی پیغمبر ؟ عرض کرد: البته پیغمبر أفضل است ، فرمود : « فَأَیُّهُمَا أَفْضَلُ مُسْلِمٌ أَوْ مُشْرِک ؟» باز گوی مسلمان أفضل است یا مشرك ؟

ص: 350

عرض کرد: البته مسلم أفضل از مشرك است .

فرمود : « فَإِنَّ اَلْعَزِیزَ عَزِیزَ مِصْرَ کَانَ مُشْرِکاً وَ کَانَ یُوسُفُ نَبِیّاً، وَ إِنَّ اَلْمَأْمُونَ مُسْلِمٌ وَ أَنَا وَصِیٌّ وَ یُوسُفُ سَأَلَ اَلْعَزِیزَ أَنْ یُوَلِّیَهُ حَتین قَالَ: « اِجعلْنِی عَلی خَزائِنِ اَلْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ » ، وَ ان أَجْبَرَت عَلَی ذَلِکَ وَ قَالَ فِی قَوْلِهِ اِجْعَلْنِی عَلی خَزائِنِ اَلْأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ قَالَ حَافِظٌ لِمَا فِی یَدَیَّ عَالِمٌ بِکُلِّ لِسَانٍ .

بدرستی که عزیز مصر مردی مشرك بود و یوسف علیه السلام مقام نبوت داشت ومأمون مسلمان ومن وصی پیغمبرم، ویوسف از عزیر خواستار ولایت شد در آنجا که موافق آیه شریفه با عزیز گفت : خزاین زمین را در امارت و ولایت من بگذار که من حافظ ودانا هستم، ولی مرا بر قبول ولایت عهد مأمون مجبور ساختند ، وإمام رضا علیه السلام در تفسير عليم فرمود : نگاهبان هستم آنچه را که بدست من باشد و دانا هستم بهر زبانی .

معلوم باد ، چنان تصور نشود اینکه إمام علیه السلام فرمود : پیغمبر ازوصی افضل است ویوسف پیغمبر بود و من وصی هستم لازم است که هروصی از هر پیغمبری فرود تر باشد بلکه در اینجا رعایت نسبت میشود ، و البته رسول خدا صلی الله علیه و آله از تمام أوصياء و أنبياء افضل است نه اینکه اوصیای آن حضرت بایستی از انبیای سلف فرودتر باشند ، چنانکه رسول خدای میفرماید « عُلَمَاءُ أُمَّتِی کَأَنْبِیَاءِ بَنِی إِسْرَائِیلَ - و بروایتی - أفضل من أنبياء بني إسرائيل ».

و در همين خبر شریف نیز همین معنی میرسد ، زیرا که میفرماید : حضرت يوسف با رتبت نبوت از عزیز مصر که مشرك بود خواستار ولایت گردید ، و من که رتبت وصایت دارم با اصرار مامون که مسلم است ، از خلافت روی زمین امتناع ورزیدم و بقبول ولایت عهد خلافت نیز که بسی از سلطنت مصر برتر واشرف است بطور اجبار و اکراه ناچار شدم .

پس معلوم میشود که رتبت حضرت رضا از حضرت يوسف علیهماالسلام برتر است و این معنی بدیهی است که اوصیای رسول خدا صلی الله علیه و آله که خاتم رسل است بر سایر

ص: 351

أنبياء افضل هستند ، زیرا که حامل امانت بزرگ إلهي و ناقل كتاب خدا و شرع وسنت رسالت پناهی هستند

و نیز در عیون اخبار مروی است که ریان بن أبي الصلت گفت : بخدمت علي بن موسى الرضا علیهماالسلام تشرف یافتم پس عرض كردم : يا بن رسول الله مردمان همی گویند که چگونه قبول ولایت عهد نمودی با اظهار زهدی که در دنیا میفرمایی .

فرمود : « قد علم الله كراهتى في ذلك فلما خيرت بين قبول ذلك و بين القتل اخترت القبول على القتل ، ويجهم اما علموا أن يوسف كان نبياً رسولا فلما الجائة الضرورة إلى تولى خزائن العزيز قال له : « اجْعَلْنِی عَلَی خَزَائِنِ الأرْضِ إنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ» ودفعتنى الضرورة إلى قبول ذلك على اكراه واجبار بعد الاشراف على الهلاك على انى ما دخلت في هذا الأمر إلا دخول خارج منه ، فالى الله المشتكى وهو المستعان »

بتحقیق و راستی که خداوند تعالی کراهت مرا در قبول امر خلافت وولایت عهد میداند ، وچون مرا مخیر ساختند درمیان قبول این امر ومیان کشته شدن ، قبول این امر را بر قتل اختيار نمودم ، ويحهم آیا ندانسته اند که یوسف علیه السلام پیغمبر مرسل بود و چون ضرورت اورا بتولیت خزاین عزیز ملجأ و ناچار گردانید با عزیز فرمود : خزاین این زمین را در تولیت من گذار بدرستیکه من نگاهبان دانا هستم ، ولی مرا ضرورت بقبول اين امر ولایت عهد بیفکند با اینکه در حال اکراه واجبار و اشراف بر هلاکت بودم .

بعلاوه من داخل در این امر نشدم مگر در حکم دخولی که خارج از آن باشد یعنی با آن شرایطی که نمودم و از هر گونه دخالتی استعفا کردم چنان است که داخل نشده وخارج باشم ، پس بحضرت خداونداست عرض هر گونه شکایت و او است مستعان و بدو باید در طلب استعانت و یاوری و همراهی شد .

و نیز در عیون اخبار از محمد بن عرفه مروی است که بحضرت امام رضا علیه السلام عرض كردم : « یَابنَ رَسولِ اللّهِ،ما حَمَلَکَ عَلَی الدُّخولِ فی وِلایَهِ العَهدِ ؟ » چه چیزت بر آن بازداشت که در کار ولایت عهد مأمون اندر شوی ؟ فرمود : « مَا حَمَلَ جَدِّی أَمِیرَ اَلْمُؤْمِنِینَ عَلَیْهِ اَلسَّلاَمُ اَلدُّخُولِ فِی اَلشُّورَی .

ص: 352

همان چیزی که حمل کرد جدم أمير المؤمنين علیه السلام را در شوری داخل شود یعنی همانطور که جدم علي علیه السلام که منصوص الخلافة و الولاية بود از جانب خدا و رسول خدا و فضائل ومناقب و تمام اوصاف حمیده و مخائل سعیده و علوم فاخره و حکم و قضاوت و بصیرت و خدمات با سلام وقربت با پیغمبر و مصاهرت با پیغمبر و تصدیق مؤالف و مخالف بر افضلیت و اقدمیت و اولویت شاهد و گواه بر خلافت بلافصل آنحضرت بود .

و میدانست که ورود او در مجلس شوری بهانه ایست برای معاندین که اگر خودرا بدون هیچ سخن خلیفه منصوص پیغمبرمیدانست از چه در مجلس شوری وارد و در تعیین خلیفه شريك آراء و تصویب أهل شوری گردید تا هر کسی را اختیار نمایند او نیز مختار نماید .

و نیز میدانست با آن ترتیبی که در امر شوری داده اند برای آن است که خلافت را از آن حضرت بگردانند و با جناب عثمان بن عفان ذی النورین گذارند ! و با اینکه خلافت أبی بکر صدیق را که بر جناب عثمان بسی ترجیح و اولویت داشت و پدر مانند عايشة أم المؤمنين وسابقه خدمت با سلام بود فلتة و بلا رویه و بیرون از شورعقل شمردند محض عناد باعلي علیه السلام رضا دادند که جناب عثمان که مرجوحیت ومفضولیت او نسبت بعلي علیه السلام تفاوت از زمین تا آسمان است معذلك داخل شوری گردید و در خطبه مبار که شکوائیه خود « مالی وللشوری » فرمود .

أما آنحضرت را مجبور بدخول مجلس شوری نمودند چندانکه اگر داخل نشود بقتل برسد ! چنانکه در بیعت با جناب أبی بکر صدیق نیز آن حضرت را مجبورا ومظلوما بمسجد در آوردند و بعد از آنکه حضرت فاطمه علیهماالسلام بعضی عرایض در خدمت آن حضرت نمود در جواب آنحضرت باز نمود که برای حفظ اسلام و تفرقه مسلمانان ناچار بسكوت است .

و از این حال نیز در خطبه شریفه بلیغه خود « لَقَدْ تَقَمَّصَهَا اِبْنُ أَبِی قُحَافَهَ » و در مواقع ومجالس عدیده دیگر شکایتها فرمود و بعلل چند از سکوت و تسلیم در بعضی

ص: 353

مسائل ناچار بود، من نیز که علي بن موسى الرضا عليهماالسلام هستم بجهات عديده قبول ولایت عهد مأمون را با شرایط معینه که با رعایت آن شرایط قبول ولایت عهد وعدم قبول ولایت عهد یکسان است ناچار شدم .

و از این پیش مسطور نمودیم که أبوصلت عبدالسلام بن صالح هروی گفت : سوگند با خدای إمام رضا علیه السلام از روی طوع ورغبت داخل کار ولایت عهد نشد و آن حضرت را از روی کراهت بجانب كوفه حمل کردند و از آن پس او را بر طریق بصره و فارس بجانب مرو بردند .

در بحار الأنوار از یاسر خادم مروی است که چون إمام رضا عليه السلام ولایت عهد یافت من خود از آن حضرت شنیدم که هر دو دست مبارکش را بآسمان بر کشیده و عرض کرد: « اللّهُمَّ إنَّكَ تَعلَمُ أنّي مُكرَهٌ مُضطَرٌّ ، فَلا تُؤاخِذني كَما لَم تُؤاخِذ عَبدَكَ ونَبِيَّكَ يوسُفَ حِينَ دُفِعَ إلى وِلايَةِ مِصر » بار خدایا تو میدانی که من در قبول ولایت عهد مأمون بکراهت واضطر ارشدم پس از قبول این امر بر من مگیر چنانکه مؤاخذه نفر مودی از بنده ات و پیغمبرت یوسف عليه السلام گاهی که او را بولایت عهد مصر بر کشیدند .

و هم در آن کتاب وعيون أخبار مسطور است که یاسر خادم گفت : چنان بود که چون إمام رضا علیه السلام روز جمعه از مسجد جامع مرو باز گردید و عرق وغبار آنحضرت را در سپرده بود هردو دست شریفش را برافراخت و عرض کرد: « اللَّهُمَّ إِنْ کَانَ فَرَجِی مِمَّا أَنَا فِیهِ بِالْمَوْتِ فَعَجِّلْ لِیَ السَّاعَهَ » بار خدایا اگر فرج و گشایش من از این کار که بدان اندرم بدستیاری مرگ است در همین ساعت برای من معجل بگردان ، میگوید : آن حضرت علیه السلام همواره غم زده و اندوهناك بود تا روح مبارکش بحضرت یزدان پیوست .

و نیز در بحار الأنوار از مداینی از رجال ورواة اومروی است که چون حضرت إمام رضا علیه السلام با خلعتهای فاخر بولایت عهد جلوس فرمود و در حضور مبارکش جماعت شعراء وخطباء بعرض اشعار وخطب مدح و تهنیت مشغول شدند و لواها ورايتها بر فراز

ص: 354

سرش بجنبش و گردش در آمدند از یکی از حضار آن مجلس که بحضرت امام رضا علیه السلام اختصاص داشت حکایت کرده اند که گفت : من در این روز در حضور ساطع النورش تشرف داشتم .

إمام رضا علیه السلام نظر بمن آورده و حالت خرمی و خرسندی مرا از آنچه جاری شده از ولایت عهد و جلوس در آن مجلس محتشم بدید و مرا اشارت فرمود که بحضرتش نزديك شوم ، پس نزديك شدم این وقت بطوری که احدی جز من نمی شنید بامن فرمود : « لاَ تَشْغَلْ قَلْبَکَ بِهَذَا اَلْأَمْرِ وَ لاَ تَسْتَبْشِرْ له فَإِنَّهُ شَیْءٌ لاَ یَتِمُّ » دل خودرا این امر مشغول مدار واستبشار مجوی ، چه این چیزی است که با تمام نميرسد

و بروایتی که در تذکرة الائمه وارد است چون مأمون آنحضرت را ولایت عهد بداد شیعیان بشاشت وخرمی مینمودند فرمود : این امری را که شما پندار میکنید با من رسیده است آخر ندارد وبمن نخواهد رسید من در جفر دیده ام .

و دیگر در كتاب كافي وبحار از معمر بن خلاد مروى است که حضرت أبي الحسن رضا علیه السلام با من فرمود : « قال لى المأمون يا أبالحسن لو كتبت إلى بعض من ه يطيعك في هذه النواحي التي قد فسدت علينا » مأمون با من گفت : اى أبوالحسن چه باشد. اگر بپاره کسانیکه اطاعت تو را مینمایند در این نواحی و اطرافی که برما تباهی وفساد افکنده مکتوبی بفرستی یعنی در تسکین این جماعت مرقوم بداری .

فرمود: با مأمون گفتم : اي أمير المؤمنين « إن وفيت لي وفيت لك انما دخلت في هذا الأمر الذي دخلت فيه على أن لا آمر ولا انهى ولا اولى ولا اعزل وما زادني في هذا الامر الذي دخلت فيه في النعمة عندي شيئاً ولقد كنت بالمدينة و كتابي ينفذ في المشرق والمغرب ولقد كنت أركب حماري وأمر في سكك المدينة وما بها أعز منى وماكان بها أحد يسألني حاجة يمكنني قضاؤها له إلا قضيتها له ، فقال لي: أفي بذلك .

اگر بآن شرط وعهدي که با من نمودی یعنی شرایط مرا در كار قبول ولايتعهد پذیرفتار شدی وفا کردی من نیز با تو وفا میکنم . همانا دخول من در این امر بر آن

ص: 355

شرط بود که امر و نهی نکنم و کسی را منصوب ومعزول نگردانم ، در قبول این امر چیزی بر نعمت من افروده نگردید .

من در آن هنگام که در مدینه بودم آنچه مینگاشتم در مشرق و مغرب نافذ بود، وبرحمار خود سوار میشدم و در کوچه های مدینه میگذشتم و از من عزیزتری نبود در آنجا و هیچکس در مدینه عرض حاجتی با من نمیکرد که برآورده دارم و بر آوردن حاجتش برای من ممکن بود جز آنکه آن حاجت را از بهرش بر می آوردم، مأمون با من گفت : باین عهد وشرط وفا میکنم.

سید مرتضی علیه الرحمه در تنزيه الأنبياء میفرماید : اگر کسی بگوید چگونه حضرت إمام رضا علیه السلام قبول ولایت عهد فرمود از جانب مأمون با اینکه این بدیهی است که امامت را از آن استحقاقی نیست یا اینکه ایهامی که متعلق بامردین میباشد در آن نیست ؟

جواب میدهیم که در سبب دخول أمير المؤمنين علیه السلام در شوری کلامی مذکور نمودیم که اصل در این باب میباشد و جمله آن این است که آنکس که صاحب حق است مر او راست که از هر جهتی و بهر سببی که ممکن شود متوصل بسوی آن شود خصوصا اگر متعلق گردد باین حق تکلیفی بروی که در اینوقت آن توصل جستن بروی واجب میشود و تحمل و تمحل و تصرف در کار إمامت از جمله چیزهائی است که امام رضا عليه السلام بواسطه نص آباء عظامش علیهم السلام بر امامت او مستحق آن بود .

پس چون این حق آن حضرت را از وی دفع کردند و آن حضرت را از آن امر باز داشتند و برای او راهی دیگر مقرر داشتند که متصرف در آن امر شود بر آنحضرت واجب شد که باین وجه اجابت نماید تا از آن طریق بحق خودش برسد و در این امر ایهامی نیست ، زیرا که ادله داله بر استحقاق آنحضرت برای إمامت بنفسه مانع از دخول شبهه در آن است .

و اگر در این امر پاره ایهام هم باشد ملجأ نمودن آن حضرت را برای دفع ضرورت مستحسن میگرداند آنرا، چنانکه آن حضرت و پدرانش را علیهم السلام حمل نمود

ص: 356

بر اظهار متابعت ظالمان عصر و قول بامامت آنها ، و شاید تقیه و خوف موجب آن شده است که قبول ولایت عهد را بفرمود ، و اینکه میدانست اگر از قبول آن امتناع فرماید اثری در وجود آنکس یعنی مأمون که آن حضرت را ملزم بآن امر نمود و او را حمل بر آن کار کرد نمی بخشد و با این حالت عدم تأثير در نهاد مأمون اگر آنحضرت بر امتناع می افزود کار بمباينت ومجاهرت میکشید و حال آنزمان مقتضی این امر نبود ، و این کاری آشکار وعلتی روشن است .

علامه مجلسى أعلى الله مقامه میفرماید در بیان آنجا که فرمود : ما حمل جدي إلى آخره : برای اینکه مردمان از خلافت مامأيوس نشوند و بدانند که مخالفین نیز در امر خلافت در حق ما اقرار دارند و برای ما نصیبی قرار میدهند و احتمال دارد که این تشبیه در اصل مشتمل بر مصالح مخفيه باشد، یعنی همانطور که جدم أمير المؤمنين علیه السلام در بدایت امر داخل شورا شد و مصالح مخفیه در آن امر بود ، در قبول من نیز مصالح مخفیه ایست .

راقم حروف گوید : چنانکه از این پیش هم شرذمه مذکور شد هر کس در دقایق کلمات آنحضرت تأمل کند معلوم میشود که آنحضرت با اعلی درجۂ کراهتی که از قبول امر ولایت داشت جز اینکه در قبول مجور شد راهی دیگر تصور نمیتوان کرد ، أما نه این است که وجود مبارك إمام علیه السلام باطل و بی اثر بماند چنانکه در كلمات سابقه فرمود : مرا در قبول این کار تهديد بقتل دادند و مشرف بر هلاك شدم بطوری که یوسف ودانیال علیهمااللام مضطر بقبول و لایت طاغيه زمان گردیدند من نیز مضطر گردیدم .

در این عبارت مینماید که مأمون نیز در حکم طاغيه عهد است ، و البته ولایت از طاغيه روزگار باحال اختیار حرام است مگر اینکه از روی اضطرار باشد ، و بخداوند عرض میکند : بارخدایا نیست عهدی مگر عهد تو و ولایتی مگر از جانب تو پس مرا موفق فرمای برای اقامت دین خودت و احیاء سنت پیغمبر خودت .

به بینیم در هر زمانی إمامی خواه ظاهر یا مستور وجودش واجب است یا نیست

ص: 357

و بعد از آنکه بدلایل مشخصه و براهين قاطعه واجب شد به بینیم آیا بایستی وجود إمام در امر دین حق وعباد وبلاد واحكام وكتاب و سنت پیغمبر خدا دخیل و ناظر و حاکم باشد یا نباشد ؟

و چون بدلایل قطعیه لازم گردید و « لَولاَ الإمامُ لَساخَتِ الأرضُ بأهْلِها » يا « ما عرف الله و ما عبدالله » نظر بمؤثرات وجودية ناظريه عرفانية إمام دارد بهمین جهت است که گاه گاه امکان نمی تواند بدون ناموس إلهي باقي بماند ومبلغ ناموس خداوندى أنبياء وحافظ و ناشر آن بر حسب تقاضای اوقات جماعت أوصيا وأولياى أنبياء علیهم السلام میباشند ، پس آنی نمیتواند زمین از پیغمبری صاحب ناموس و بعداز او وصی او که حافظ ناموس است خالی بماند و اگر بماند زمین و زمان منقلب و به تباهی وفساد وزوال واضمحلال اندر آید

اکنون بنگريم اين إمام كه عالم باسرار وحكم إلهيه ومخبر ازغيب وبصير بما كان وما يكون است و خداوند تعالی در حق ایشان می فرماید : « وَ مَآ تَشَآءونَ إِلّآ أَن یَشَآءَ اللهُ » و ثابت میشود که هر چه ایشان بخواهند چون همان است که خدای بخواهد فورى الاجابة والامكان والصدور است

آیا شخصی با این جلالت مقام وعلم باسرار پروردگار وماكان وما يكون و آن احاطه و مدیریت در دوایر عوالم امکان که هیچ آنی حکمت وعقل تصویب غفلت وفترت برای او نمی کند آیا چیزی را که صلاح حال تمام مخلوقات و ممكنات وموافق مشیت و اراده خداوندی است تقاضا میکند یا برخلاف آنرا میخواهد

و چون بترتیبی که مذکور شد وعقل ونقل و آيات سبحانی و اخبار نبویه بر آن حکم می نماید هرگز خلاف آن در پهنه انديشه إمام سير نمی کند تا چه رسد باینکه بکند ، و چون آنچه صلاح و از راه حکمت ومشيت إلهی است از حضرت دادار خواستار میشود ، آیا ببینیم دعاى إمامي که همه کسی متوسل بادعيه او و مطمئن باجابت دعوات اوست در پیشگاه خالق مهروماه قرین اجابت میشود یا نمی شود ، و چون آنچه خواهند همان است که خدای خواسته است والبته مستجاب است بلکه در مقام

ص: 358

عبودیت در حضرت أحديت و تقرب به پیشگاه إلهي بجائی رسیده اند که اجابت دعا و کلمه « کن فیکون » را مالك شده اند و حیثیتی را دریافته اند که میفرمایند : « نحن هو وهو نحن ولنا مع الله حالات » که ایشان و خدای داند که آن حالات چیست .

آیا امام رضا که بمحض يك اشاره نقش صورت شیر پرده شیری درنده میشود و مخالف را میدرد و می خورد و دیگر باره با آنچه فروخورد بامر آنحضرت بصورت اول باز میشود ، در این موقع که میفرماید : عهدی جز عهد خدا وولایتی جز از جانب خدا نیست و آنوقت عرض کرد: پس مرا برای اقامت دین خودت و احیاء سنت پیغمبر خودت موفق بدار ، آیا این دعا مستجاب شد یا نشد .

اگر نشد که بایستی اقامت دین و احیاء سنت هردو معطل بماند و چیزی که مدار عالم و انتظام امر معاش و معاد و نوامیس إلهيه بآن است چگونه آنی بتعطيل میتواند بگذرد ، و اگر شد آیا در باره شخص دیگر شد و إمام علیه السلام خواست منصب إلهی را از دیگری خلع نماید و خود منصوب شود آیا آن شخص استحقاق این مقام را داشت یا نداشت .

اگر داشت که البته إمام او است ، پس تنصيصات و تخصیصات إلهيه و نبوية وإمامية در حق آنحضرت علیهم السلام و دعوی خود آن حضرت و ظهور آنهمه معجزات و خوارق آیات فضایل و کمالات و مفاخر وعلامات باهرات که همه از دلالات امامت و ولایت است چه حکم دارد و دو إمام هم که در عصري نمی شاید و اگر هم باشد هردو ناطق نمی باشند بلکه یکی تابع آندیگر است .

و چون معلوم شد در عصر مبارك إمام رضا علیه السلام رتبت إمامت بوجود مبارکش اختصاص دارد و از حضرت خداوند توفيق ادراك تكاليف و شؤنات ولايتيه خودرا بخواست و البته بآن نایل است، آیا بعد از آنکه بآن مقام و امارت إماميه واصل گردید در ادای تکالیف و اجرای احکام و حدود إلهيه قصور می جوید یا از جانب خداوند تعالی رادعى ومانعی در اجرای تکالیف او میشود .

اگر بشود که خداوند تعالی بایستی تكليف عباد را ناقص و إمام را معطل

ص: 359

گذاشته باشد و این حال از منبع فیض و عدل وحکمت ورحمت إلهي خارج است .

و اگر چنین نیست پس بناچار باید وجود مبارك إمام علیه السلام که ناظم مناظم کلیات و جزئیات نوامیس و عوالم إلهيه است در تکالیف خود در آناء ليل و اطراف نهار بدون طرفة العينی تعطیل و تغافل و تسامح عامل وشاغل باشد و در تدویر و تدبیر این کارخانه های امکانی دائم العمل باشد .

فرضا اگر در زمانی بر حسب تغلب پاره کسان که آن نیز بحكمت إلهي و اقتضای وقت و نظريات إمام است بر حسب ظاهر چنان نماید که امام را حالت انزوا واعتزالی است نه چنان است که کوتاه نظران پندارند در همان حال نیز در تمام عوالم امکان نظارت و امارت دارند و هر دردی را درمان کنند .

حضرت سیدالشهداء روح من سواه فداه در همان حال ظهر روز عاشوراء که اتفاقا الان که این بنده حقیر مشغول نگارش این فصول هستم اذان ظهر عاشوراء مطابق روز یکشنبه دهم شهر محرم الحرام سال یکهزار و سیصد و سی و سوم هجري و ساعت غم انگیز روز گار است ، با آنحال اظهار عطش وغربت و بی کسی گاهی کشکول درویشی را آکنده از زر گاهی با نوك نیزه آب از زمین میجوشانید گاهی سلطان را از چنگ و دندان شیر ژیان میرهانید گاهی سر مبارکش بر سر نیزه تلاوت قرآن می نمود و تا رشته علاقه کیانیه اش از این جهان بریده نگردیده در عرش وفرش و تمام ماسوی حاضر و ناظر و فرمان فرما ودر احیاء و اموات نگران بود و در میدان مقاتلت بر هفتاد پشت نظر داشت . لمؤلفه :

کار پاکان را ز ناپاكان مجوی *** آب دریاها نمی گنجد بجوی

چون ندانی حکمت کار ولی *** از مجال فهم خود برتر مگوی

چون نداری تاب حمل يك غدیر *** بحر قلزم را کشانی با سبوی

چون نداری فهم اسرار دقیق *** بهر کاوش از پی دانا بپوی

حضور أمير المؤمنين علیه السلام در يك زمان در عرش و فرش و پست و بلند و جهات سته حاضر بود و از بالین زنده و مرده غفلت نداشت بواسطه همان ادای تکلیف ولایتی

ص: 360

اواست ، سایر ائمه نیز همین حالت و مأموریت را دارند

پس امام رضا علیه السلام که آن توفیق را از خداوند میخواهد نه آن است که از آن بعد بخواهد و قبل از آن بآن توفيق نایل نبوده است ، چه اگر از آن هنگام که از حضرت كاظم علیه السلام رتبت إمامت بآن حضرت تعلق گرفت فاقد این توفیق بودی در شئونات إماميه و تکالیف ولایتيه نقصان وارد میشد واین نقصان باعث مفاسد مذکور و بحث بر فعل حکیم مطلق می گردید ، پس همه وقت در مقامات توفیقات بدرجه كمال نایل بوده است .

حالا باید بنظر عقل و فکر سلیم نگران شد آیا خداوند تعالی رضا میدهد وحكمتش اقتضا می نماید که مهام انام بدست اختیار مردمی جاهل وفاجر افتد که در همه امور عالم قصور دارند و مانند مأمون و اشباه او والی کارخانه اسلام و دین حق گردند ؟ مسلم و بدیهی است که چنین چیزی امکان ندارد .

واگر پیغمران وأوليای یزدان برای پاره مصالح وحکم که جز خدای وایشان بردقايق آن عالم نیست ، وقتی ظالمی و غاصبی بامارت و ریاستی برگمارند مثل اینکه پادشاهی عادل مردی جابر و ظالم را بحكومت سفاکی بی باک یا پدری عطوف و مادری مهرپرور فرزند عزیز خود را که از نهج تربیت وشرف مردمیت خارج گردیده بدست مربی دژخیم وغضبان وضارب گذارد نه آن است که نظریات خودرا از وی باز گرفته باشد تا بهر طور که خارج از اندازه یا تکلیف باشد رفتار نماید بلکه بمحض اینکه از مقدار معین بخواهد تجاوز نماید و بیرون از مقرر واقتضای احوال ایشان بخواهد آزار رساند في الفور بنهی وزجز بلکه بأخذ و بند و نکال او بر آیند .

پس إمام علیه السلام نیز در مواقعی که اقتضای تکلیف مخلوق عصر است رفتار میفرماید چنانکه گاهی چنان لیاقت و سعادت پیدا مینمایند که دارای شأن ورتبتی میشوند که نفس نفیس إمام یاشخص شخیص پیغمبر بحكومت ظاهریه ایشان نیز جلوس می فرماید و امر و نهی می کند ، وجناب سلمان ومحمد بن أبی بکر یامالك أشتر و امثال ایشان را

ص: 361

بحکومت می نشاند و عالمی چون ابن عباس را بقضاوت و امارت می گزیند و خود نیز بفرمانفرمائی جلوس می فرماید ، و گاهی تفاضای حکومت زیاد وابن زیاد و حجاج و امثال ایشان میشود ، ومانند یزید و امثال او بفرمانفرمائی می نشیند و آنطورحکومتها وامار تها پیش می آید.

معذلك در مقامات لازمه نظر إمام علیه السلام منصرف نمی شود و نظام عالم را آنی غفلت نمی فرماید و اقتدار و اختیار تامه موجودات را از دست نمی گذارد.

مگر نه آن است که در صحرای کربلا بمحض اینکه کلمه « هَلْ مِنْ ناصِرٍ یَنْصُرُنی » بزبان مبارك سيد الشهداء صلوات الله عليه بگذشت اجزای ممکنات از فراز عرش تا فرود فرش از افلاکیان و سماواتیان و کروبیان بلکه ارواح مؤمنان و کافران و تمام مخلوق و تمام انبیاء وأوصياء وأصفیا که دارای جنبه دنیویه و اخرویه بودند و باد و خاك و آب و آتش و اجزای موالید ثلاثه و ارواح خود مخالفان ومحاربان و جماعت جن وهر ذی روحی در حضور مبارکش بموجب همان يك اشاره حاضر و ناظر و اطاعت امر و فرمان را مستعد گردیدند تا شؤنات ولايتيه و اقتدارات إماميه مشخص و محفوظ بماند .

ولی آنحضرت بمصلحت وقت و رعایت حفظ دین وسنت سید المرسلین رفتار فرمود و شهادت و اسارت را صلاح کار دید ، و گرنه بدون اجازت او نه دستی کارگر و نه تیغی برنده ونه خنجری نماینده و نه روحی در قالبی پاینده می گشت بلکه خنجر مخالفان بر حنجر خودشان برمیگشت و عطش اولیا کبد اشقیا را آتش میزد و گزنده و چرنده و درند و پرنده و ورزنده و سوزاننده و سابنده و فرو گیرنده و برنده و برنده وخلنده و رونده و آینده و فروزنده و شنونده و بیننده و جان و روان و زمین و آسمان وجهات سته وضروریات سته وستاره و ماه و سپید و سیاه وعقول و ارواح و اشباح ومسا وصباح وهر چه بتصور آید برای بنا وزوال مخالفان و اعضای خودشان بر تباهی خودشان آماده میشدند * ما کجائیم در این بحر تفکر تو کجائی *

جدم فتحعلی خان ملك الشعراء متخلص بصبا در ذیل اشعار توحیدیه میفرماید :

ص: 362

وجود اوست چون دریا *** و موجودات امواجش

ولی گر نیك بینی نیست *** موجودی بجز دریا

میرزا سید جعفر صفائی از سادات اصفهان در کتاب شهنشاهنامه خودگوید :

بهر پرده همواره صورت نگار *** نگارنده پنهان صور آشکار

اگر خواهی او در گشاید بتو *** برون آ ز خود تا در آید بتو

پناه جهان خواجه کاینات *** بحق متحد در جمع صفات

و نیز فرماید :

از مرکز خاك تا بافلاك *** از آتش و باد و آب تا خاك

هرچیز که هست بودش از تست *** آب و گل و تار و پودش از تو است

جنبش ز تو یافتند و آرام *** این توده خاك و خیل اجرام

مرحوم میرزا احمد کاشانی متخلص بصبوری برادر زاده مرحوم ملك الشعراء صبا در ذیل اشعار مديحه حضرت پناهی صلی الله علیه و آله گوید:

گاه جوش نوح را بر کوه جودی رهنما است

گاه لطفش خضر را بر آب حیوان رهبر است

میرزا عبدالله خان ترشیزی متخلص بشهاب در ذیل مديحه حضرت علي بن موسى الرضا علیهماالسلام گوید :

آنکه بایمای او صورت نا چیز برد *** برسر روباه مکر حمله شير عرين

عفو وی آنجا رسید کز کرم عام او *** دارد مأمون بحشر چشم مقام أمين

شوق طواف درش گر نشدی پایمرد *** در رحم امهات نطفه نگشتی جنین

در این شعر ایهامی خوش دارد، چه اگر چه در ظاهر می نماید که مأمون از کرم وعفو عام آنحضرت در عرصه محشر چشمداشت مقام امن دارد لکن امین برادر مأمون است و چنانکه مسطور شد بخت یار او شد و بشهید کردن إمامی کار نشد .

و در فصول سابقه این کتاب مسطور آمد که هیچکس ذات پاك احدیت را نتواند تعریف بصفت نمود و مدعی شناسائی موصوف وصفت گردید ، پس راهی جز

ص: 363

بمظاهر حضرت ذی الجلال وفرد کامل آن محمد و آل بدست نیست ، پس هر چه هست در ایشان و هر چه باید شناخت در ایشان و هر چه باید خواست از ایشان است ، و در میان ایشان و خالق ایشان هیچ فاصله وواسطه نیست . و هر چه تراوش نماید و بشنوی و به بینی و بدانی و بشناسی بعد از ایشان و بطفیل ایشان است .

نباشد جز اینت دگر رسم وراه *** ز تحت الثرا تا ابر اوج ماه

همه رنگها دان ز يك رنگیش *** چه سبزوچه سرخ و سپید و سیاه

خداوند تعالی در نهاد تو که جنس بشری و نمونه عالم اكبری و از طفیل وجود نبي وولي موجود شدی گوهری نهاده است که اگر بغفلت نروی همه چیزت شجروحجر ومدر وصحرا و دریا و کوه و کاه وهور وماهت در حیطه اطاعت آید .

اگر قدری با فکر صاف وعقل سلیم بنگری و بفهمی که همه چیز در تو موجود است ، تمام نادیدنها از غیر دیدن ، و ناشناسیها از خودستائیها ، و ناخواستنها از خویشتن خواستن، و ماها گفتنها از من ندانستن ، و ناشنیدنها از شنیدنها است عارف صمدانی حاجی محمد زمان خان بن کلبعلی خان جلایر کلاتی متخلص بساقی چه خوب میفرماید :

ای اصل و فرع عالی و سافل سراغ کن

خود را که از کدام متاعی چه جوهری

کوری اگر بقید دو بینی مقیدی

نوری اگر بوحدت هستی منو ری

ای مالك الرقاب اگر يك جهت شوی

مالك رقاب شش جهت و هفت پیکری

نوباوه حديقه وحدت بجر تو کیست

اي نو رسیده که در این باغ نوبری

نسبت ترا بأحسن تقویم داده اند

کز هرچه خوشتر است همانا تو خوشتری

ص: 364

ای آنکه در دوایر افلاك مرکزی

ای آنکه در مراکز آفاق محوری

از غیردوست قطع نظر کن که سال وماه

با یار در کناری و با دوست در بری

ای نادر الوجود چنان زی که در اثر

غير از وجود خویش نیابی مؤثری

دریای وحدتی چو ازین ورطه وا رهی

بحر ولایتی چو ازین قطره بگذری

مقدار وزن خویش بدان اكثر و اقل

میزان کل توئی نه اقلی نه اکثری

یکتائی ار بزینت وحدت مزینی

والائی ار بطيب ولایت معطری

هم مظهر جمالی و هم مصدر جلال

آیینه صفات خداوند اکبری

خداوند تعالی میفرماید : « عَبْدِي أَطِعْنِي حَتى أَجْعَلْكَ مِثْلِي فَإِذَا قُلْتَ لِشَيْ ءٍ کُنْ فَيَكُونُ » بعد از آنکه تورا که ذره از هزاران هزارها ذرات ساطعه اشعه انوار ولایت کل هستی این مقام و رتبت بخشیده اند که توانی در همه چیز والی ومتصرف شوی ، بنگر مقام والي الولاة مطلق و قاضی القضات كل وهادي كل سبل وسيد رسل و اوصیای او که از نور اویند چگونه خواهد بود .

که هستند در عالم خیر و شر *** همه نقش بند قضا و قدر

و اگر خوب بنگری ترا مكشوف آید :

که گردی هماره بگرد سراب *** توئی قلزم آب و جویای آب

در این آب و گل مدتی زیستی *** چه حاصل ندانسته کیستی

اگر خواهی آزادی خویشتن *** برون آی از پرده ها و من

ص: 365

عددهای او جز یکی بیش نیست *** دوئی جز خیال بداندیش نیست

جهان همچو آیینه وندران *** تجلی کنان است حق جاودان

ساقی خراسانی در مدیحه أمير المؤمنين علیه السلام خوب فرموده است :

اگر آية الله در پرده ماندی *** جنود إلهي فراوان نبودی

ولاي علي گر نبودی مسلم *** سلامت در ارکان ایمان نبودی

اگر صاحب العهد عهدش نبستی *** ازل تا ابد عهد و پیمان نبودی

نبودی اگر آفتاب ولایت *** نمودی ز ذرات امکان نبودی

قدر را اثر آشکارا نمی شد *** اگر قدرت او نمایان نبودی

نبودی در این باب انواع فیضی *** اگر شغل او فيض و احسان نبودی

اگر التفاتی از ایشان نمی شد *** سراغ از بنی نوع انسان نبودی

نمی شد اگر حکم او تفاقی *** توافق در امثال و اقران نبودی

و نیز در قصیده دیگر فرماید :

ولی مطلق والا على عالى أعلا

که جای جلوه گاه آمد برون از حد و امکانش

ندیده هیچ چشمی جلوه آغاز و انجامش

نبوده هیچ قرنی در قرون دهر اقرلنش

نباشد أول و آخر معین آن إمامی را

که ناحق بوده با حق بوده در پیدا و پنهانش

زخود فانی بحق باقی سزاوار است و شایسته

که وجه الله باقی است اما نام انسانش

و در مديحه حضرت إمام رضا صلوات الله عليه عرضه داشته است :

بمهر و ماه و نجوم آنچه آن ضیا فکن است

فروغ قبه سلطان دین ابوالحسن است

ص: 366

در آن صحیفه که ذكر الرضا نگاشته اند

رضای دوست بترك رضای خویشتن است

إمام جان جهان است و روح عالمیان

که آسمان و زمینش مثال پیرهن است

بغیر بیت نبی و ولی تمام جهان

اساس نقش بر آب است و سبزه دمنست

ولای آل علي زمرة موالی را

لطيفه ایست که اندر نهاد مرد وزن است

امانتی است که قبل الفتوح در جسد است

ودیعتی است که با نفخ روح در بدن است

و بر حسب باطن هیچکس نتواند بی گوهر ولایت بماند : چه اگر دارای این گوهر نباشد رشته روحش در هم گسلد و شالوده وجودش از هم فرو ریزد ، زیرا که بقای جواهر تمام موجودات بگوهر امانت است که جوهر ولایت است « وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ» پدرم مرحوم میرزا محمد تقی لسان الملك سپهر در ذیل رساله موسوم بأسرار الأنوار في مناقب الأئمة الأطهار از جمله دیوان قصایدش در منقبت امام حسین علیه السلام فرماید :

نيك و بد رشته زو به پیوسته است *** سر هر رشته هم بدو بسته است

دوست را جمله در ترازو او است *** شمر را نیز زور بازو او است

تن او در غزا چو خسته شدی *** آفرینش همه شکسته شدی

آفرینش همه تن او بود *** زین زهر شیء رگی ز خون بگشود

گر چه در خون زدشمن آغشته است *** هم نگهدار دشمن او گشته است

ودر مديحه رسول خدای صلی الله علیه و آله گوید :

کس زبیچون نگوید از چه و چون *** آفرینش توئی نه کم نه فزون

کرده تو است این ولود و ولد *** ورنه حق لم يلد ولم يولد

ص: 367

گر تو این زلف و چهره برتابی *** نیست نه زنگی و نه سقلابی

و از این بیانات دقیقه که نثرا ونظما وخبرا وحدیثا مذکور شد آنانکه با فهم دقيق وذوق سليم وعقل مستقیم ممتازند از دیگر اظهارات بی نیازند .

بیان عرایض شعراء وخطباء در تهنیت ولایتعهد امام رضا علیه السلام

چنانکه مذکور شد مأمون برای ترتیب مجلس ولایت عهد إمام رضا علیه السلام محفلی معظم ومفخم آراسته کرد و دینار و درهم واموال وخلاع كثيره برای تبريك و میمنت بمصرف رسانید ، وچون عهدنامه بطوری که مسطور شد قراءت گردید ومأمون نیز خودش بالای منبر برفت و آن کلمات را بگفت ، و با آنحضرت عام و خاص بیعت کردند وسه تن منکرین را بزندان در افکندند .

خطبا و شعرا در آن مجلس عالی ومحفل سامی برای عرض تهنیت و تبريك در آمدند و نثرا ونظما عرایض تهنیت آیت بعرض رسانیدند ، و اینوقت إمام رضا علیه السلام با جامه سبز و عمامه و شمشیر حمایل کرده جلوس فرموده رايات امارت و ریاست براطراف آن حضرت بجنبش و نمایش بود.

و چنانکه در بحار الأنوار در ذیل روایت مداینی که صدرش مذکور شد رقم شده است در جمله آنانکه از جماعت شعراء بحضرتش در آمدند دعبل بن علي خزاعی بود که عرض کرد: قصيدة انشاد کرده ام و بر خویشتن قرار داده ام که قبل از تو برای هیچکس نخوانم.

إمام رضا علیه السلام فرمان کرد دعبل بنشست تا مجلس چندی از سنگینی و ازدحام حاضران تخفیف یافت، آنگاه با دعبل فرمود : «هاتها» آنچه داری بیاور ، پس دعبل خزاعی قصیده خودرا که اولش این شعر است بعرض مبارکش برسانید :

ص: 368

مدارس آیات خلت من تلاوة *** و منزل وحي مقفر العرصات

و این قصیده را بالتمام قراءت کرد و چون فارغ شد امام رضا علیه السلام از جای برخاست بحجرۂ خود اندر شد و بعد از آن خادمی را با خرقه خزی که ششصد دینار در آن بود بدعبل بفرستاد و با خادم فرمود با دعبل بگو : « استعن بهذا في سفرك واعذرنا » باین دنانير در طی سفر خودت استعانت بجوی ومارا معذور بدار .

دعبل در جواب گفت : نه چنین است سوگند با خدای اراده گرفتن صله وجایزه نداشتم و باین اندیشه بیرون نیامدم لكن تو در حضرت امام رضا علیه السلام عرض کن : مرا بجامه از اثواب خودت پوشش فرمای و آن خرقه و دنانير را رد کرد، چون بآنحضرت معروض گشت دیگرباره بازگردانید و فرمود : با دعبل بگوی : این را بر گیر و نیز جبه از جامه های مبارکش برای دعبل عنایت فرمود .

دعبل راه بر گرفت تا بشهر قم وارد شد چون أهل قم آن جبه مبارك را بدیدند هزار دینار در بهای جبه دادند تا بفروشد دعبل پذیرفتار نشد و گفت : سوگند با خدای اینکار را نکنم بلکه یکپاره آن را بهزار دینار ندهم ، و از آن پس از قم بیرون رفت أهل قم از دنبالش برفتند و راه را بروی قطع کردند و جبه را بگرفتند .

دعبل دیگر باره بقم مراجعت نمود و در امر جبه با أهالى قم بسی مکالمت کرد گفتند : برای تو راهی باین کار نیست لكن اگر خواهی اینك این هزار دینار موجود است ، دعبل التماس کرد که پاره از آن خرقه شریفه را بدو گذارند مردم قم پذیرفتار شدند و هزار دینار و پاره از خرقه بدو دادند ، و از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة بشرح حال دعبل واشعار او اشارت کرده ایم و از این بعد إنشاء الله تعالی در مقام خود مفصلا مذکور میشود .

وبروایت بحار الأنوار إبراهيم بن عباس این شعر را بعرض رسا نید .

ازالت عزاء القلب بعد التجلد *** مصارع أولاد النبي محمد

و در ذیل مجلدات مشكاة الأدب با حوال إبراهيم بن عباس صولی شاعر مشهور

ص: 369

اشارت کرده ایم .

در کتاب بحار الا نوار در ذیل باب مدایح آنحضرت علیه السلام مذکور است که بیهقی از صولی از أحمد بن إسماعيل بن الخصيب حکایت کند که : چون إمام رضا عليه السلام ولایت عهد یافت إبراهيم بن عباس ودعبل بن علي بحضرتش بیرون شدند و این دو تن هیچوقت از یکدیگر جدائی نمیگرفتند و رزین بن علي برادر دعبل نیز با ایشان بودند در عرض راه راهزنان برایشان راه بریدند و ایشان ملتجی و ناچار بآن حال شدند که برای رفتن بپاره منازل دراز گوشی چند را که خار در بار داشتند سوار شوند و إبراهيم این شعر بگفت :

أعيدت بعد حمل الشوك احمالا من الخزف

نشاوی لا من الخمرة بل من شدة الضعف

آنگاه با رزین بن علي گفت : شعر بعدش را بگوی ، گفت :

فلو كنتم على ذاك تصيرون إلى القصف

تساوت بالكم فيه ولا تبقوا على الخسف

آنگاه بادعبل گفت : بعد از این دو بیت را ای أبوعلي بفرمای ، دعبل گفت :

إذا فات الذي فات فكونوا من ذوي الظرف

و خفوا نقصف اليوم فاني بايع خفی

خف القوم یعنی شتابان بكوچیدند، هارون بن عبدالله مهلبی گوید : چون إبراهيم بن عباس ودعبل بن علي بآستان مبارك إمام رضا عليه السلام رسیدند و این وقت با آنحضرت به بیعت خلافت دست داده بودند و شعرهای خودرا که مذکور شد بعرض رسانیدند ، بیست هزار درهم از آن دراهمی که نام مبارك إمام رضا صلوات الله عليه بر آن نقش بود و مأمون فرمان کرده در همان زمان بنام همایون آنحضرت سکه زده بودند بآن دو شاعر ماهر عطا فرمود .

أما دعبل با آن ده هزار درهم که بهره او بود بشهر قم برفت و هر درهمی را بده درهم بفروخت و برای او صد هزار در هم حاصل شد .

ص: 370

و أما إبراهيم آندراهم بعد از آنکه بعضی را برای پاره کسان بهدیه فرستاد و برخی را در میان اهل وعیال خود پخش کرد با خود بداشت تا گاهی که برحمت یزدان وروضه رضوان شتافت و مخارج تجهیز و تکفین او از آن دراهم بود .

ودیگر در بحار وعيون أخبار از علي بن محمد بن سلیمان نوفلی مروی است که چون مأمون علي بن موسى الرضا صلوات الله عليهما را ولیعهد خودش گردانید وشعراء از بلاد و امصار بدرگاه مأمون بیامدند و امام رضا علیه السلام را مدح و ثناها نمودند و رأي و اندیشه مأمون را در تقرير ولایت عهد آن حضرت تصویب و تصدیق نمودند ومأمون در حق ایشان عطاهای بزرگ نمود و اموال بسیار بهريك بخشید ، اشعار ایشان بتصویب رأی مأمون مزین بود مگر أبو نواس که قصد مأمون نکرد و بمدح آن حضرت انشاد شعری ننمود .

و چون بخدمت مأمون آمد گفت : ای أبو نواس البته مراتب علو منزلت وسمو مكان ومرتبت علي بن موسی الرضا علیهماالسلام را نزد من دانسته و اکرامی که نسبت بدو کردم و ولایت عهد خودرا با آن حضرت تفویض نمودم میدانی پس از چه روی مدح و ثنای او را بتأخیر افکندی با اینکه تو شاعر زمان وقريع و بزرگ دورانی ؟ چون أبو نواس این کلمات را بشنید این شعر بگفت :

قيل لي أنت أوحد الناس طرا *** في فنون من كلام النبيه

لك من جوهر الكلام بديع *** يثمر الدر في يدي مجتنيه

فعلى ما تركت مدح ابن موسی *** و الخصال التي تجمعن فيه ؟

قلت : لا أهتدي لمدح إمام *** كان جبريل خادما لأبيه

ملاحسین کاشفی در کتاب روضة الشهداء می نویسد : هر چه از مناقب إمام هشتم حضرت أبي الحسن علي بن موسی الرضا صلوات الله عليهما بر زبانها مذکور شود و از فضایل او در کتابها مذكور آید با معانی ذات او قطره بود از بحار زخار، وابن يمين قطعه در مدح وی ادا کرده است :

ص: 371

به بنده ابن يمين گفت دوستی که توئی

که شعر تو است که بر آسمان رسیده سرش

چرا مدیح سرای رضا هم نشوی

که در جهان نبود کس بتالی گهرش

بگفتمش که نیارم ستود إمامی را

که جبرئیل امین بود خادم پدرش

معلوم باد ، این چند شعر ابن یمین ترجمه اشعار أبي نواس واشعار أبي نواس که در مدح امام رضا علیه السلام عرض کرده است در اغلب کتب مذکور است ، أما وفات أبي نواس که ابن خلکان در تاریخ وفيات الأعيان در سال یکصد و نود و پنجم إلى نود و هشتم مذکور میدارد و در این سنوات حضرت امام رضا صلوات الله عليه نه در مرو بود و نه ولایت عهد داشت ، و اگر مأمون این سخن با أبو نواس گفته بود بلفظ قيل لي و فعل مجهول مذکور نمیداشت ، چه با رتبت عظیم خلافت بیرون از طریقت است زیرا که کلام مأمون برسبیل حكم وامر است نمی شاید بلفظ با من گفته شد تلفظ کرد چنانکه در پاره کتب دیگر در این قصه بمأمون اشارت نمیکنند .

وعلي بن عیسی در کشف الغمه میفرماید که بعد از آنکه أبو نواس را بواسطه امساك درمدیحه آن حضرت عتاب کردند اشعار مذکوره را بگفت و اگر چنین باشد راجع بقبل از ولایت عهد آنحضرت خواهد بود و منافاتی پیدا نخواهد بود .

أما مطلب دیگر این است که بطوری که در کشف الغمه و اغلب کتب اخبار مسطور است از محمد بن یحیی فارسی منقول است که گفت : روزی أبو نواس نظرش بدیدار إمامت آثار علي بن موسی الرضا سلام الله عليهما افتاد که بر استری سوار بود و از نزد مأمون بیرون آمده بود، پس بآنحضرت نزديك شد و عرض کرد: یابن رسول الله درباره تواشعاری بمديحه عرض کرده ام و دوست میدارم که از من بشنوی ، فرمود : « هات » بیاور تاچیست ، أبو نواس عرض کرد:

مطهرون نقيات ثيابهم *** تجري الصلاة عليهم اينما ذكروا

ص: 372

من لم يكن علويا حين تنسبه *** فماله في قديم الدهر مفتخر

فأنتم الملاء الأعلى و عندكم *** علم الكتاب وما جاءت به السور

و در عیون أخبار الرضا علیه السلام این شعر را قبل از بیت اخیر مسطور داشته است :

فالله لا بدا خلقا و اتقنه *** صفا کم واصطفاكم أيها البشر

أئمه هدى وأوليای حضرت مصطفی صلی الله علیه و آله همه پاك و گوهرهای تابناك و پاك نماینده هر عیب و آك هستند واذیال عصمت و اثواب جلالت ایشان هرگز بلوث معاصی وفواحش آلوده نگشته است ، و در هر کجا و هر انجمن نام مبارك ایشان بر السنه مرد وزن بگذرد صلوات ودرود وتحيات محمود برایشان جریان گیرد ، هر کسی علوی نباشد و چون رشته نسبش را مذکور دارند بعلي علیه السلام پیوسته نگردد ، و از پیشین زمان برای او منقبت ومفخرتی نیست .

خداوند تعالی در آغاز خلقت و بدایت مشيت بخلق آفریدگان شما را که حقیقت بشر و بشریت هستید مصفی و مصطفی ساخت پس شمائید ملاء أعلى و دارایان مقامات عالیه که هیچ آفریده را بدان راه نیست ، وعلم کتاب خدا و آنچه در سور قرآنی و آیات سبحانی است نزد شما است .

چون این ابیات را بعرض رسانید إمام رضا سلام الله عليه با او فرمود : « قَد جِئتَنا بِأَبیاتٍ ما سَبَقَکَ إلَیها أحَدٌ » در مدح ما اشعاری بعرض رسانیدی که هیچکس در چنین شعر بر توسبقت نگرفته است ، آنگاه فرمود : « یَا غُلاَمُ هَلْ مَعَکَ مِنْ نَفَقَاتِنَا شَیْءٌ؟» ای غلام آیا از نفقات ومخارج ما چیزی بر توهست ؟ عرض کرد: سیصد دینار فرمود : « أَعْطِهَا إِیَّاهُ » این سیصد اشرفی را به أبو نواس بده ، پس از آن فرمود : « لَعَلَّهُ اِسْتَقَلَّهَا یَا غُلاَمُ سُقْ إِلَیْهِ اَلْبَغْلَهَ » شاید أبو نواس این مبلغ را اندك شمارد ای غلام همين استر را نیز بدو بران.

بالجمله نوشته اند : چون أبو نواس بر حسب اشاره مأمون آن مدیحه مذکوره را در حق إمام رضا عليه السلام عرض کرد « قیلَ لی اَنْتَ اَوْحَدُ النّاس طُرّاً » تا آخر آن مأمون او را تحسین فراوان کرد و بهمان مقدار که تمام شاعران ومادحان را صله

ص: 373

بخشیده بود در حق أبي نواس مبذول داشت و او را بر جملگی فزونی و فضیلت داد و با مدیحه دوم که از أبو نواس بروایت صاحب کشف الغمه و دیگران مذکور شد نیز اگر أبو نواس در آن سال مرده باشد موافق نمی شود که در آن هنگام که امام رضا عليه السلام از مجلس مأمون بیرون آمده بعرض رسانیده باشد مگر اینکه مرگ او بعد از آن سال مذکور بچند سال دیگر روی داده باشد .

و اگر گوئیم در ازمنه سابقه بوده است یعنی در زمان هارون الرشید آن نیز بیرون از تأمل نیست ، زیرا که در اوقاتی که حضرت امام موسی علیه السلام در بغداد بود حسب الأمر مبارکش إمام رضا علیه السلام در مدينه ومتولی امور پدر بزرگوار ومأمور بآن بود که شبها در مکانی معین که در ذیل حال آنحضرت مذکور نمودیم بخوابد .

مگر اینکه گوئیم : در آن زمان که هارون بمدینه آمد و پسران او ملتزم رکابش بودند إمام رضا علیه السلام را با مأمون ملاقاتی رفته وأبو نواس نیز با رشید سفر کرده و در آن حدود خدمت آنحضرت را ادراك نموده و این اشعار را بعرض رسانیده است وعلى العجالة صورتی دیگر بنظر نمیرسد وخدای بحقایق امور اعلم است .

و نیز در عیون أخبار وبحار الأنوار از محمد بن صقر غسانی ازصولی مذکور است که گفت : از أبو العباس محمد بن یزید مبرد شنیدم می گفت : روزی أبو نواس از سرای خود بیرون شد و سواری را نگران گردید که باوی محاذی شد پرسید : این سوار کیست و روی او را ندید ؟ گفتند : وی علي بن موسى الرضا علیهماالسلام است ، أبو نواس این شعر بگفت :

إذا ابصرتك العين من بعد غاية *** و عارض فيه الشك أثبتك القلب

ولو أن قوما أمّموك لقادهم *** نسيمك حتى يستدل به الركب

شمس الدین محمد آملی قاضی در کتاب نفایس الفنون می نویسد : روزی أبو نواس در خدمت رضا علیه آلاف التحية والثنا رفت و این ابیات را بعرض رسانید و بعد از دو بیت مسطور این دو شعر را نیز می نگارد :

جعلتك لى حسبا أباهی به الوری *** وماخاب من أضحي وأنت له حسب

ص: 374

ولولا حذرت الله من خوف سخطه *** لقلت على الحالات انتاك لى رب

إمام رضا علیه السلام رقعه بیرون آورده این ابیات که بعينها بآن نوشته شده بود بدست أبو نواس بداد أبو نواس از مشاهدت آن حالت در حیرت افتاد و عرض کرد: یابن رسول الله سوگند با خدای این اشعار را غیر از من دیگری نگفته است و پیش از این ساعت هیچکس از من نشنیده است .

إمام رضا علیه السلام فرمود : « صدقت ولكن عندي في الجفر والجامعة انك تمدحنی بها » براستی سخن میکنى لكن نزد من در جفر و جامعه است که تو مرا باین أبيات مدح میکنی .

راقم حروف گوید : نمی دانیم امثال شافعي وأبو نواس از علی مرتضی و علي رضا صلوات الله عليهما چه دیده اند که با اینکه در مسلك تشیع نبودند و مقرب آستان وریزه خوار خوان خلفای زمان و در عالم خوف وظهور قهر وسطوت ایشان بوده اند اینگونه بیانات و مدایح که از اندازه مخلوق بیرون است بعرض میرسانیده اند معذلك بر ثبات عقايد وعالم تحیر ایشان می افزوده اند، و سخن از جفر و جامعه میآورده اند با اینکه صدور ضمیر مبارکشان حاوی صد هزاران جفر و جامعه و معلم هزاران جبرئیل و ناقل هزار گونه وحی است که جبرئیل را تاب حمل آن نیست، ذلك فضل الله ليس على الله بعزيز .

مگر نه این است که در همین کتاب در فن چهارم از علوم تصوف علم حروف مسطور است که رموز این علم در صحیفه آهو ثبت ودر کوه حرا مدفون بود جبرئیل پیغمبر را از آن خبر داد ، پیغمبر آن صحیفه را برداشت و سر آنرا از جبرئيل علیه السلام بپرسید ، عرض کرد: از آنچه در آن است اطلاع ندارم واسرار آن جز بوصول تام و حصول مقام اکرام منکشف نگردد .

ورسول خدا چون در ليله اسرا بمقام أوأدنی رسید بحكم « فاوحى إلى عبده ما اوحی» آنجمله بر آنحضرت مکشوف گشت ، ورسول صلی الله علیه و آله علي علیه السلام را بر آن اسرار واقف گردانید وصحیفه را بدو داد و فرمود : « ما فَتَحَ اللَّهُ على بابا من العلم إلا وأمرني

ص: 375

أن افتحه عليك » و بعد از آنحضرت باولاد طيبين وطاهرین آن سرور رسید .

و از این شعر نیز چنان مستفاد میشود که أبونواس در مواقع دیگر بمدح آن حضرت مفتخر شده است ، چه نوشته است : گاهی که أبونواس از سرای خودش بیرون شد ، و خانه دائمی او غالبا در بغداد بوده است ممکن است در پاره مسافرتها که که سرائی بعاریت گرفته بادراك حضور مبارکش نایل شده است و عرض مدح و ثنا نموده است .

و در اینجا حکایتی دیگر مذکور میداریم تا پاره مسائل مکشوف آید در بحار الأنوار از حفار از أبو القاسم إسماعيل دعبلی از پدرش علي بن علي برادر دعبل مروی است که گفت : سید و آقای ماحضرت أبي الحسن علي بن موسی صلوات الله عليهما در سال یکصدو نود و هشتم در طوس مارا حديث فرمود وما در آن سال از طریق بصره بحضرتش راه بر گرفته بودیم .

در آن زمان عبدالرحمن بن مهدي که عليل و بیمار بود با ما مصادف شد بواسطه او روزی چند اقامت کردیم وعبدالرحمن بمرد و ما در جنازه او حاضر شديم وإسماعيل ابن جعفر بر وی نماز گذاشت و من و برادرم دعبل بحضور مبارك سيدم مشرف شدیم و تا پایان سال دویستم هجری در خدمتش اقامت داشتیم و این هنگام بطرف قم بیرون شدیم .

واین حال پس از آن بود که سیدم أبو الحسن الرضا علیه السلام قمیصی از خز سبز ببرادرم دعبل با خاتمی فضه و نگین عقیق خلعت بداد و دراهم رضویه بدو عنایت فرمود و فرمود : ای دعبل « صر إلى قم فانك تفد بها ، وقال له : احفظ بهذا القميص فقد صليت فيه ألف ليلة ألف ركعة وختمت فيه القرآن ألف ختمة ».

بجانب قم بشو بدرستی که از این دراهم سودمند میشوی ، وفرمود: این قمیص را محفوظ بدار همانا من در این قمیص هزار شب هزار رکعت نماز بگذاشته ام و در این قمیص هزار ختم قرآن نموده ام .

در این خبر با عموم اخبار مسطوره مشهوره اختلاف است ، چه مینویسد : إمام

ص: 376

رضا علیه السلام در سال یکصد و نودو هشتم در طوس ما را حديث فرمود در هیچ خبری بنظر نیامده است که آن حضرت در این سال در طوس بوده است و قبل از احضار مأمون نیز سفر خراسان و بلاد و اراضی آن سامان نفرموده است که بگوئیم در آن سفر تشریف فرمای طوس شده و ایشان بحضرتش مشرف شده اند مگر اینکه در قلم كاتب سهوی شده باشد، والعلم عند الله تعالی .

وهم در بحار الأنوار مسطور است که : إسماعيل بن علي دعبلی روایت نمود که محمد بن إبراهيم كثيرگفت : بمجلس أبي نواس حسن بن هاني بعيادت او در همان مرض که وفات کرد رفتیم عیسی بن موسی الهاشمی با أبو نواس گفت : ای أبوعلي همانا تو در آخرین روز زندگانی خودت در دارد نیا و نخستین روز از ایام آخرت هستی ودر میان تو و خداوند چیزها است یعنی معصیتها کرده ای هم اکنون بخداوند عزوجل بتوبت گرای.

أبو نواس چون این سخن بشنید گفت : مرا درست و راست بنشانید، چون راست بنشست گفت : تو مرا از خدای تعالی میترسانی وحال اینکه حديث نمود مرا ثابت بنانی از انس بن مالك که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود : « لِکُلِّ نَبِیٍّ شَفَاعَهٌ وَ أَنَا خَبَأْتُ شَفَاعَتِی لِأَهْلِ اَلْکَبَائِر من أمتي يوم القيامة أَ فَتَرَی لاَ أَکُونُ مِنْهُم » ؟.

برای هر پیغمبری شفاعتی است و من شفاعت خودرا ذخیره و پوشیده نموده ام برای کسانی که از امت من دارای معاصی کبیره هستند تا در روز قیامت ایشان را در حضرت احدیت شفاعت نمایم ، أبو نواس بعد از ذکر این حدیث با عیسی بن موسی گفت : آیا چنان میدانی که من از آنکسان نیستم که با معاصی کبيره بشفاعت پیغمبر صلی الله علیه و آله نایل شوند .

راقم حروف گوید : از این پیش در ذیل مجلدات مشكاة الأدب بر احوال أبي نواس حکمی شاعر مشهور اشارت کردیم ، بهترین حالات أهل معاصی همان اعتماد بفضل و رحمت إلهي وامید بشفاعت رسالت پناهی است ، یأس از رحمت خداوندی سخت ترین احوال است چنانکه خدای میفرماید : « وَ لا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ و لا تَقْنَطُوا

ص: 377

مِن رَحمَهِ اللَّهِ »

و در حقیقت یأس از رحمت از کفران نعمت و شرك با حضرت أحديت است چنان مینماید که خدای را با مخلوقش انباز و دایرۂ رحمت او را مقدار و میزانی قرار داده اند که خدای جلیل بامشتی بندگان ذلیل خود نظیر وعدیل است که در مقام تلافی بر آید ، تعالی الله عن ذلك علوا كبيرا، اگر معاقب ومعذب هم بدارد آن نیز طریقی از رحمت است .

در ذیل أحوال أبي نواس پاره اشعار سبقت نگارش گرفت تکرار این چند بیت بالمناسبه مناسب است :

تكثر ما استطعت من الخطايا *** فانك بالغ ربا غفورا

ستبصر ان وردت عليه عفوا *** و تلقى سيدا ملكا كبيرا

تعض ندامة كفيك مما *** تركت مخافة النار السر ورا

و نیز از اشعار او است :

اشرب و سحق الوالدين *** و لا تبقى اثامه

و إذا أتى شهر الصيام *** افطر ولا تنوي صيامه

و إذا حججت فحج على *** ظهر الغلام أو العلامة

فالنار مشغول بمن عزل *** الوصي عن الامامة

لمؤلفه :

هرآنگونه عصیان که خواهی بورز *** که ایزد ببخشایدت زان گناہ

ز دوزخ مترس و صراط و حساب *** که مشغول هستند بی اشتباه

بدانکس که حق إمامت ببرد *** ز صهر نبي و بشد رو سیاه

جحيم و سموم و عذاب ابد *** شده خاص او از یگانه إله

لكن نه آن است که باین اندیشه جسور شوند و در حضرت خداوند غیور بجسارت و جرأت روند و امر و نهی او را سبك وخفيف شمارند ومظلمه ناس را آسان خوانند، بلکه باید خیلی سخت دانند و حتی الامکان کناری جویند و البته خودرا

ص: 378

مؤاخذه و مسئول ومغضوب انگارند وسخط خدای را پرهیز نمایند .

اگر خدای نباشد ز بنده خوشنود *** شفاعت همه پیغمبران ندارد سود

« مَنْ ذَا اَلَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاّ بِإِذْنِهِ »

پس بهترین امور این است که حد وسط را از دست ندهند و در میان خوف و رجا باشند و ارتقاء بمعارج عالیه ورضوان يزدان را جز در طاعت فرمان ندانند و اگر در معاصی متوسل بغفران شوند اما از مقامات کریمه دور دانند .

در فصول المهمه و بعضی کتب دیگر نیز بمديح أبي نواس و عرض آن گاهی که إمام علیه السلام از منزل مأمون بیرون آمده اشارت کرده اند و نوشته : سیصد دینار باوعنایت فرمود و چون بمنزل شریف تشریف ورود داد با غلام خود فرمود : شاید أبو نواس این مقدار را اندك بداند استر را ای غلام بدو بران .

بیان خواستن مامون از حضرت امام رضا علیه السلام که در طلب باران شود و ظهور قدرت الهی

در عیون أخبار و بحار الأنوار وعموم کتب آثار مسطور است که یوسف بن محمد بن زياد وعلي بن محمد بن سيار از پدران خودشان از أبو محمد إمام حسن بن علي عسكري از پدر بزرگوارش علي بن محمد از پدرش محمد بن علي از پدر والا گهرش علي بن موسی الرضا صلوات الله وسلامه عليهم روایت کند که : چون مأمون ولایت عهد خودرا با امام رضا علیه السلام تفویض کرد.

« احتبس المطر فجعل بعض حاشية المأمون و المتعصبين على الرضا علیه السلام يقولون انظروا لماجائنا علي بن موسی الرضا و صار ولی عهدنا حبس الله عنا المطر ، واتصل ذلك بالمأمون فاشتد عليه و قال للرضا : قد احتبس المطر فلو دعوت الله أن يمطر الناس ، قال الرضا علیه السلام: نعم أنا أفعل ذلك .

ص: 379

قال : فمتى تفعل ذلك وكان ذلك يوم الجمعة ، قال : يوم الاثنين فان رسول الله أتاني البارحة في منامي و معه أمير المؤمنين علیهماالسلام قال : يا بني انتظر يوم الاثنين وابرز إلى الصحراء واستسق فان الله تعالى يسقيهم وأخبرهم بما يريك الله تعالى مما لا يعلمون حاله ليزداد علمهم بفضلك و مكانك من ربك عز وجل».

چون مدتی از ولیعهدی آنحضرت بر گذشت سحاب از ریزش باران خودداری نمود ، حواشی مأمون و کسانیکه با امام رضا علیه السلام خصومت وعداوت و حسد و کین باطنی داشتند و منتظر بودند که زمانی بدست آرند و بوالفضولی نمایند با همدیگر همی گفتند : خوب بنگرید که از آن هنگام که علي بن موسى الرضا باین سرزمین آمد وولي عهد ما گردید از نكد او باران نبارید وخدای تعالی رحمت خودرا ازما بر گرفت.

اندك اندك این سخنان گوشزد مأمون شد و بر وی سخت گران ودشوار آمد و از کمال دلتنگی و افسردگی و عدم طاقت بحضرت امام رضا عرض کرد : باران از آسمان باز ایستاده چه بودی که در حضرت یزدان دعا کنی تا مردمان را باران ببارد فرمود : آری چنین میکنم .

عرض کرد : چه وقت میکنی و این روز که مأمون این سخن را براند روز آدینه بود و آنحضرت فرمود : روز دوشنبه ، همانا رسول خدا صلی الله علیه و آله دیشب مر بخواب آمد و أمير المؤمنين علیهماالسلام با آنحضرت بود فرمود: ای پسرك من تا روز دوشنبه صبوری کن ودر آنروز بصحراء بیرون شوو از خداوند سبحان طلب باران کن که خداوند ایشان را بدعای تو باران میدهد و خبرده مردمان را بآنچه خدای تعالی بتومینماید و ایشان از حال آن آگاهی ندارند تا علم ایشان بفضل تو ومكانت ومنزلت تو در حضرت پروردگارت عز وجل معلوم آید.

چون روز دوشنبه در رسید بامدادان بگاه آن برگزیده خالق مهروماه جانب بیابان گرفت و مردمان گروهان گروه و انبوهان انبوه روان شدند و نگران گردیدند إمام علیه السلام بر فراز منبر بر آمد و خدای را سپاس و ستایش بگذاشت و از آن پس

ص: 380

عرض کرد :

« اللهم يا رب أنت عظمت حقنا أهل البيت فتوسلوا بنا كما أمرت وأملوا فضلك ورحمتك وتوقعوا احسانك و نعمتك فاسقهم سقيا عاما نافعا غیررائب ولاضائر ولیکن ابتداء مطهرهم بعد انصرافهم من مشهدهم هذا إلى منازلهم ومقارهم .

بار خدایا پروردگارا تو خود حق ما أهل بیت پیغمبر را عظیم گردانیدی و مردمان بفرمان تو بما توسل جویند و آرزومند فضل و احسان تو ومتوقع احسان و نعمت تو گردند ، پس سیراب کن ایشان را سیراب کردنی عام نافع یعنی در همه امکنه نازل آید بدون درنگ و بکمال استعجال و بدون زیان باشد ، و باید ابتدای این باران بعد از بازگشت ایشان از این مکانی که حاضر شده اند بمنازل و قرارگاه و آرامگاه ایشان باشد .

میفرماید : « فوالذي بعث محمدا بالحق نبيا لقد نسجت الرياح في الهواءالغيوب و ارعدت وأبرقت وتحرك الناس كلهم يريدون الهرب عن المطر ، فقال الرضا عليه السلام على رسلكم : أيها الناس فليس هذا الغيم لكم انما هولا هل بلد كذا فمضت السحابة وعبرت ، ثم جاءت سحابة أخرى تشتمل على رعد و برق فتحركوا فقال على رسلكم فما هذه لكم هي لأهل بلد كذا .

فما زال حتى جاءت عشر سحابات و عبرت يقول لهم علي بن موسی الرضا علیه السلام على رسلكم : ليست هذه لكم انها لأهل بلد كذا، ثم أقبلت سحابة حادية عشر فقال : أيها الناس هذه سحابة بعثها الله عز وجل لكم فاشكروا الله تعالى على تفضله عليكم فقوموا إلى منازلكم و مقاركم ، فانها مسامتة لكم ولرؤسكم ممسكة عنكم إلى أن تدخلوا منازلكم ، ثم يأتيكم من الخير مایكرم الله و نزل على المنبر وانصرف فما زالت السحابة ممسكة عنهم إلى أن قربوا من منازلهم ».

سوگند باآنکس که محمد صلی الله علیه و آله را براستی و درستی به نبوت برانگیخت که ناگاهان بادی گوناگون در هوای بی رطوبت و ترشح وزیدن گرفت و رعد و برق خروشیدن و برجستن کرد چنانکه مردمان را چنان بحر کت و درهم و برهم آورد

ص: 381

که همی خواستند از باران فراران گردند ، إمام رضا علیه السلام فرمود : ای مردمان آرام و آسوده و بجای خویش ساکن باشید ، چه این ابر که برخاسته برای شما نبارد بلکه برای باریدن در فلان شهر است .

پس آن ابر درگذشت و از آن بیابان عبور کرد ، و از دنبال آن ابری دیگر نمایان و غران گردید و رعد و برق برخاست هم چنان مردمان بآهنگ حرکت در آمدند و آن حضرت فرمود : بجای خود آرام و آسوده بمانید که این سحاب شما را کامیاب نکند و بدیگری ببارد .

و بر همین گونه ابری از پس ابری بیامد تا گاهی که ده ابر پیاپی بیامد و بگذشت و إمام رضا علیه السلام در تمامت آن ابرهای ده گانه با مردمان همی فرمود : از جای خود حرکت مکنید و آرام باشید این ابر از برای شما نیست و بفلان و فلان شهر مخصوص است تا ابر یازدهم نمایان شد .

پس فرمود : ای مردمان این ابری است که خداوند عز وجل برای شما فرستاده است ، پس خدای را براین تفضل سپاس بگذارید و بمنازل ومساکن خود راه بر گیرید که این ابر در سمت الراس شما واقع شود و بر فراز سرهای شما بایستد و باران خودرا از شما نگاهدارد تا بمنازل خود برسید و از آن پس آن چند که شایسته کرم و فضل خداوند است خیر و خوبی بشما فرود آید ، آنگاه إمام رضا علیه السلام از منبر بزیر آمد و مردمان بمنازل خود مراجعت کردند و آن سحاب آبدار باران نبارید تا خلایق بخانه های خود نزديك شدند .

«ثم جاءت بوابل المطر فملات الأودية و الحياض والغدران والفلوات فجعل الناس يقولون : لولد رسول الله کرامات الله عز وجل حتى برز إليهم الرضا عليه السلام و حضرت الجماعة الكثيرة منهم ، فقال : أيها اَیُّهَا النَّاسُ اتَّقُوا اللهَ فِی نِعَمِ اللهِ عَلَیْکُمْ فَلاتُنْفِرُوهَا عَنْکُمْ بِمَعَاصِیهِ بَلِ اِسْتَدِيمُوهَا بِطَاعَتِهِ وَ شُكْرِهِ عَلَى نِعَمِهِ وَ أَيَادِيهِ».

پس از آن بارانی شدید با قطراتی پر آب چنان باریدن گرفت که در اندك فرصتی رودخانه ها و حوضها و آبگیرها و بیابانهای ایشان را پر ساخت و مردمان

ص: 382

همی گفتند : گوارا باد فرزند رسول خدای را کرامتهای خداوند عز وجل ، و در روایتی آنچند باران ببارید که مردمان را بیم ویرانی خانمان فرو گرفت و بخدمت آن حضرت بیامدند و عرض کردند : دیگر بس است خرابی میرساند و آنحضرت دعا فرمود تا باران بایستاد .

بعد از آن حضرت امام رضا بدیدار مردم بیرون شد وجماعتی بسیار در حضرتش فراهم شدند و آنحضرت فرمود : أيها الناس در نعمتهای خدای از خدای برخود بترسید یعنی کاری از شما نمودار نشود که بنقمت مبدل گردد و این نعمتها را بواسطه معاصی و نافرمانی حضرت سبحانی از خودتان متنفر مسازید بلکه بدستیاری طاعت خداوند و شکرگذاری نعمتها وعطاهای خدائی از بهر خود مستدام وهمیشه گردانید .

« واعلموا أنكم لا تشكرون الله عز وجل بشيء بعد الايمان بالله و بعد الاعتراف بحقوق أولياء الله من آل محمد رسول الله صلی الله علیه و آله احب إليه من معاونتكم لاخوانكم المؤمنين على دنياهم التي هي معبر لهم إلى جنات ربهم فان من فعل ذلك كان من خاصة الله تبارك وتعالى ، وقد قال رسول الله صلی الله علیه و آله في ذلك : ينبغي للعاقل أن يزهد في فضل الله تعالى عليه ان تأمله وعمل عليه .

قيل : يا رسول الله هلك فلان فانه يعمل من الذنوب کیت و کیت ، فقال رسول الله صلی الله علیه و آله: بل قد نجى ولايختم الله عمله إلا بالحسنى وسيمحو الله عنه السيئات و يبد لها له من حسنات ، انه كان مرة يمر في الطريق فعرض له مؤمن قد انكشفت عورته وهو لا يشعر ، فسترها عليه ولم يخبره بها مخافة أن تخجل .

ثم إن ذلك المؤمن عرفه في مهواه فقال له : اجزل الله لك الثواب واكرم لك المآب ولايناقشك يوم الحساب ، فاستجاب الله له فيه فهذا العبد لايختم الله له إلا بخير بدعاء ذلك المؤمن ، واتصل قول رسول الله صلی الله علیه و آله بهذا الرجل فتاب وأناب و أقبل على طاعة الله عز وجل.

فلم يأت عليه سبعة أيام حتى أغير على سرح المدينة فوجه رسول الله في أثرهم جماعة وذلك الرجل أحدهم فاستشهد فيهم».

ص: 383

و بدانید که بعداز إيمان بخدا و بعد از اعتراف بحقوق أولیای خدا از آل محمد مصطفی صلی الله علیه و آله خدای را شکر وسپاسی بجای نمی آورید که در حضرت خدا محبوب تر باشد از یاری شما برادران ایمانی خودرا در کار دنیای ایشان که گذر گاه ایشان است به بهشت پروردگارشان ، همانا هر کس چنین کند یعنی برادران دینی خودرا در امور دنیویه ایشان که سرای برگذر است اعانت و دستگیری و رعایت و حمایت نماید البته از خاصان در گاه یزدان خواهد بود .

و رسول خدا صلی الله علیه و آله را در این مسئله کلامی معجز نظام است که اگر خردمندی هوشیار در آن تأمل و بر آن عمل نماید البته در شمول فضل إلهي برخودش راغب و مایل گردد ، همانا وقتی در حضرت رسول خدای عرض کردند : یا رسول الله فالان شخص بھلاکت و بوار دچار خواهد شد یعنی بهلاکت ابدی وعذاب سرمدی خواهد رسید ، چه مرتکب معاصی کثیره شده است ، فرمود : بلکه نجات یافت وخدای تعالی عمل اورا جز بخیروخوبی بخاتمت نرساند و بزودي گناهان او را محو نماید و بحسنات مبدل فرماید .

همانا این مرد وقتی در گذری میگذشت مردی مؤمن با او بازخورد که عورت او آشکار بود و آن مؤمن بر این حال واقف نبود ، این مرد عورتش را بپوشانید و از بیم اینکه مؤمن شرمسار نگردد او را باین امر وقوف نداد و از آن پس آن مرد مؤمن چون بمستقر خود بیامد کردار او را بدانست و با او گفت : خداوند ثواب تو را جزيل و مآب ومنزل ترا کریم گرداند و در هنگام حساب بر تو مناقشت و سخت گیری نفرماید ، خدای تعالی دعای او را در حق وی مستجاب گردانید و خداوند کار این بنده وعاقبت امراورا جز بخیر بپایان نمیرساند.

این سخن پیغمبر بآن مرد رسید و دست در دامن توبت وانابت زد و خدای عز وجل را روی بطاعت آورد ، هفته براین حال بر نیامد که ستور مدینه را در چراگاه ، دزدان بغارت بردند، رسول خدای صلی الله علیه و آله جماعتی را براثردزدها بفرستاد و این مرد یکی از مأمورین بود و در میان ایشان بعز شهادت رسید و مقبول الشهاده گردید .

ص: 384

راقم حروف گوید: چون در امثال این اخبار بگذرند مقامات عاليه علوم فاخره معنویه رسول خدا و ائمه هدی صلوات الله عليهم کارفرمایان کارخانه علو الم امكان وعموم موجودات و ممکنات را یکی از هزارها وهزارها از کرورها و کرورها از ملیارها بازدانند.

زیرا که رسول خدای را اگر علم دائمی بلا انقطاع وانفصال بلكه أبدى الاتصال بتمام جزئیات وكليات تمامت ممکنات ومعالم محسوسات ومعقولات وظواهر وبواطن مخلوقات أرضين وسماوات نباشد بر وی واجب نمی گشت که کردار فلان شخص را در فلان رهگذر با فلان شخص مکشوف العوره بداند و دعای او را بشنود و نیز از استجابت دعای او که راجع بتوبت و انابت آن شخص وختم کار و عاقبت او بخير که شهادت او باشد با خبر باشد .

بلکه ما را عقیدت بر آن است که بدون اجازت و صلاحیت وقت آن شخص راوی بعض احوال آن مرد ومعاصي وتنطق بلکه ذهن او بقبول آن مسئله یا هر مطلبی دیگر قدرت نمی یافت ، و در این مسئله استسقا که مذکور شد اگر تأمل دقیق نمایند محتوی بر چند معجزه بزرگ یکی بيك مقداری امساك سحاب از باران تا در این حال مواقع عدیده برای امتحانات و بروز معجزات که إمام عليه السلام موقع آنرا میداند تا نیت و عقیدت و باطن پاره حواشی ومتعصبين ومصاحبين مأمون معلوم آید و باطن خود مأمون نیز چنانکه در دنباله همين خبر اظهار میشود مکشوف آید.

دیگر اینکه مأمون برای اسکات مردمان از ولیعهدی آنحضرت و تعریض به مأمون از آنحضرت در خواست طلب باران نماید ، دیگر اینکه مأمون بمحض اینکه استدعای استسقا نمود فورا در حضرت امام علیه السلام پذیرفتار شد، و اگر کسی ابر و باد و افلاك وعناصر را در حکم خود یادعای خود را در حضرت قادر بیچون واجب الاستجابه نشمارد چگونه وعده صریح میدهد .

و دیگر اینکه بدون اینکه در حضرتش عرض و استدعائی شده باشد از خواب خود حدیث میفرماید و روز استسقا را معین میگرداند و از اینکه حتما در آن روز

ص: 385

باران می آید خبر میدهد .

دیگر اینکه چون بر فراز منبر میرود از عظمت حقوق خدائی خودشان و مأمور فرمودن خدای مخلوق را بتوسل با یشان عرض میکند و بعد از آن در استدعای خود بآن شقوق استدعا میکند که هر عاقلی را محسوس میشود که هر چه خواهند همان میشود، بعد از آن در هرابری که پدید میآید و مردمان در خیال فرار بمنازل میشوند میفرماید : این ابر مخصوص بفلان شهر است و نام آن شهر را میبرد و میفرماید : این ابر را با شما کاری نیست و در ظهور ده ابر همین فرمایش را میفرماید .

و البته بعد از آن روز مردمان کنج کاو استعلام نموده اند و برایشان مکشوف شده است که فلان ابر در همان شهر که آنحضرت نام برده است بیاریده است ، دیگر اینکه چون ابر یازدهم بیامد فرمود : این ابر از برای شما است و بر فراز سرشما می ایستد و تا شما بمنازل خود نرسید نمی بارد و باران او برای شما خیر و خوبی شما خواهد شد ، زیرا که ممکن است وقتی بارانی ببارد که زیان برساند هرچند در باطن زیان ندارد ، دیگر اینکه بعد از آنکه باران بشدت بیارید و مردمان را بیم و هراس خرابی بنیان و اساس فروگرفت بدعاى آن حضرت باز ایستاد .

پس معلوم شد که اختیار و نظام کارخانه امکان را خداوند دادار من حيث المجموع باین مشاعل شبستان وجود نهاده است.

و اگر گاهی برای اقتضای وقت و ملاحظه طرف برابر اظهاری دیگر فرمایند مثل اینکه رسول خدای را در خواب دیدیم یا عنوان تقیه پیش آورند یا چنان نمایند که خوف و هراس دارند بجمله نظر بحكمتهائی دارد که خود میدانند، زیرا که کدام دقیقه بلکه آنی هست که ایشان از رسول خدای يا أئمه سابقین یا از حضرت رب العالمين مهجور باشند ، رسول خدا و ائمه هدی را مرگ وغیابی نیست ، اگر از انظار ما مردمان پوشیده باشند از قصور انظار و نقصان نفوس وصفات نامأنوس میباشد ، هر وقت خویشتن بینی را در کنار گذاشتیم در کنار یار وفاداریم * تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز *.

ص: 386

تمام اشیاء در حكم وطاعت ایشان است اثر هر مؤثری از تأثیرات دائمیه ایشان است ، نفوس را از اثر ایشان گردش و نمایش و شموس را از لمعات ایشان جنبش و تابش و ارواح را از روح ایشان بهره و گزارش است ، در این صورت از چه میترسند و کدام چیز است که در دنیا و آخرت موجب ترس ایشان باشد ، ترس و بیم وخلد و جحیم و آمریت و مأموریت همه از ایشان است ، ایشان از خدا و خدا از ایشان و ایشان بندگان خالص خدا ، و تمام مخلوق آفريده بطفیل وجود ایشان هستند .

پس اگر لفظ تقیه استعمال شود آن نیز برای ملاحظه وقت و بیم بر مردمان ودین ایشان است ، مگر نه آن است که در مواقع لازمه که خود صلاح میدانسته اند با اینکه در انظار دیگران خطرناك بوده است چگونه اقدامات و کلمات وتبيانات و تنبيهات از ایشان ظاهر شده است و چگونه فراعنه زمان وطواغی وقت را در عين عظمت و استيلاء خوارتر از خار و خفیف تر از خاك روبه کوچه و بازار و در آبار ذات و بهت و حیرت و ندامت نگونسار فرموده اند ، پس هر چه کنند و هرچه گویند همه از روی مصالح وحكم وعلل کثیره ایست که خدای داند و ایشان ، صلوات وسلام خدای برایشان .

بیان کلمات پاره ازحواشی وحاجب مأمون وجسارت یکی وهلاکت او از شیر پرده

در دنباله حديث مذکور حضرت إمام محمد بن علي بن موسی علیهم السلام میفرماید : خداوند تعالی بدعای امام رضا علیه السلام در بلاد و امصار برکتی عظیم داد :

« وقد كان للمأمون من يريد أن يكون هو ولي عهده من دون الرضا علیه السلام وحساد كانوا بحضرة المأمون للرضا علیه السلام فقال بعض أولئك : يا أمير المؤمنين اعيذك بالله أن

ص: 387

تكون تاریخ الخلفاء في اخراجك هذا الشرف العميم والفخر العظيم من بيت ولدالعباس إلى بيت ولد علي .

ولقد أعنت على نفسك وأهلك جئت بهذا الساحر ولد السحرة وقد كان خاملا فاظهرته و متضعا فرفعته و منسيا فذكرت به ومستخفا فنوهت به قد ملاء الدنیا مخرقة و تشوقا بهذا المطر الوارد عند دعائه ما أخوفني أن يخرج هذا الرجل هذا الأمر عن ولد العباس إلى ولد علي، بل ما أخوفني أن يتوصل بسحره إلى ازالة نعمتك والتوثب على مملكتك هل جنا أحد على نفسه وملكه مثل جنايتك.

و مأمون را شخصی بود که همی خواست ولایت عهد مأمون او باشد نه إما رضا علیه السلام، آنمرد وجمعی دیگر از حاسدان آن حضرت نزد مأمون حضور داشتند یکی از ایشان با مأمون گفت : ای أمير المؤمنين پناه میدهم ترا بخدای در اینکه تو تاریخ خلفا باشی ، یعنی این کردار تو که فظاعتی عظیم وخسارتی عمیم دارد از تو بیاد گار بماند و مؤرخین روزگار از تو بنویسند .

یا اینکه پایان خلفا باشی و پس از تو در دوران بنی عباس کسی خلیفه نشود و تاریخ خلفای بنی عباس بتوختم گردد ، زیرا که مقام منیع خلافت را که شرفي عظیم وفخری فخیم دارد از خاندان اولاد عباس بخاندان اولاد علي علیه السلام بیرون کردی و بر زبان وخسران خودت اعانت نمودی .

چه این ساحر بن ساحررا که گم نام بود نامدار ساختی و پست بود و او را بلند نمودی و از خاطرها فراموش شده بود دیگر باره اش خاطر نشان کردی و خوار وسبك بود و تو اور عزیز و سنگین گردانیدی ، دنیارا بواسطه این بارانی که در هنگام دعایش رسید از خرافات خود انباشته ساخت و بازارش رواج گرفت یعنی محل وثوق واعتماد مردمان گردید .

بسیار بترس اندرم که این مرد این امر خلافت را از دودمان عباسیان بیرون برد ودر اولاد علي مقرر دارد بلکه تا چه اندازه ترسناك شده ام که سحر این مرد بآنجا برسد که نعمت تو را از تو بگرداند ودر بنیان مملکت تو رخنه اندازد آید

ص: 388

هیچکس این گونه جنایتی را که تو در خاندان خود افکندی می افکند و چنین گناهی را در حق خود واهل خود مرتکب میشود ؟! .

مأمون چنانکه از این پیش نیز مذکور شد در جواب گفت : این مرد مردمان را پوشیده و پنهان بامامت و خلافت خود میخواند ما بآن اندیشه بر آمدیم که ولایتعهد بدو دهیم تا مردم را بجانب ما خواندن بگیرد و اعتراف بسلطنت و خلافت ما نماید و اینوقت مردمی که با و مفتون شده اند و نسبت باو عقیدتی استوار پدیدار نموده اند عقیدت ایشان در حق او سست گردد و ایشان را معلوم افتد که آنچه وی ادعا کرده بود از کم و زیاد مقرون بصحت و درستی نیست و امر خلافت بما اختصاص دارد نه باو .

و ما از آن خوفناك بودیم که اورا بر این حال بازگذاریم چنان رخنه در ما بیفکند که سدش را نتوانیم و کاری با ما پیش آورد که نیروی دفعش را نداشته باشیم و این نگرانیم که در این کار نیز بخطا رفتیم و در این تنویه و تدبیر که در امر او نمودیم مشرف بر هلاك شده ایم ، و اکنون جایز نیست که در این امر سهل انگاری و سستی نمائیم و هم اکنون چاره کار ما این است که از مقامات او اندك اندك فرود آوریم تا نزد رعیت او را در صورت کسی مصور نمائیم که مستحق امر خلافت نمیباشد ، و از آن پس برای قطع مواد بليات او تدبیر بکار بندیم .

آن مرد گفت : ای أمير المؤمنين « فولني مجادلته فاني افحمه وأصحابه واضع من قدره ، فلولا هيبتك في صدري لأنزلته منزلته وبينت للناس قصوره عمار شحته له قال المأمون : ما شيء أحب إلى من هذا ، قال : فأجمع جماعة وجوه مملكتك من القواد والقضاة وخيار الفقهاء لا بين نقصه بحضرتهم فيكون اخزاء له عن محله الذي أحللته فيه على علم منهم بصواب فعلك .

قال : فجمع الخلق الفاضلين من رعیته في مجلس واسع فقعد فيه لهم و أقعد الرضا علیه السلام بين يديه على مرتبته التي جعلها الله تعالی له ، فأبتدأ هذا الحاجب المتضمن للوضع من الرضا عليه السلام و قال له : إن الناس قد اكثروا عنك الحكايات و اسرفوا

ص: 389

وصفك بما ارى انك أن وقفت عليه برأت إليهم منه .

فأول ذلك أنك دعوت الله عز وجل في المطر المعتاد مجيئه فجاء فجعلوه آية لك و معجزة أوجبوا لك بها أن لا نظير لك في الدنيا ، و هذا أمير المؤمنین أدام الله تعالی ملکه و بقاءه لا يوازن بأحد إلا رجح به وقد أحلك المحل الذي قد عرفت فليس من حقه عليك أن تسوغ الكاذبين لك وعليه ما یتکذبونه .

فقال الرضا علیه السلام: ما أدفع عباد الله من التحدث بنعم الله على وان كنت لا ابغي أمرا لاأشرا ولا بطرا وأما ذكرك صاحبك الذي أحكني ما أحكني فما أحلني إلا المحل الذي أحله ملك مصریوسف وكانت حاله ما علمت »

مرا بمجادله ومحاورت او متولی و مامور فرمای تا او را واصحابش را مجاب و خاموش گردانم وراه تكلم نگذارم وقدر و میزانش را پست و خوار گردانم ، اگر هیبت تو در نفس من جای گیر نبود هر آینه او را بر جای خودش می نشاندم و قصور او را در امر خلافت و ولایت عهد که تو او را بآن مقام رسانیدی آشکار می نمودم مأمون گفت : هیچ چیز را از این دوست تر ندارم.

آنمرد گفت : پس فرمان ده تا شناختگان مملکت تو از جماعت سران سپاه وقضاة پیشگاه و برگزیدگان فقها فراهم شوند تا نقصان او را در حضور ایشان نمایان سازم تا پست کردن او را از آن محلی که در آنجایش جای دادی از روی علم و تصدیق ایشان باشد و این کار تو را تصویب نمایند .

میگوید : مأمون جماعت فضلای عصر را از میان مردم خود و رعیت مملکت در مجلس وسیع فراهم کرد و خود در آن مجلس بنشست وحضرت رضا علیه السلام را در پیش روی خودش در آن مکان که برای او معین کرده بود بنشاند ، و بقولی مأمون یکی را بخدمت آنحضرت بفرستاد و قدوم مبارکش را ملتمس گشت ، چون آنحضرت تشریف قدوم داد مأمون از جای خود بر جسته آنحضرت را استقبال نموده وإمام علیه السلام در جای خود قرار گرفت.

پس آنمرد حاجب که حمید بن مهران نام داشت و نزد مأمون ضمانت

ص: 390

پست کردن مقام آن حضرت را کرده بود زبان بسخن بر گشود و بباطل و لا طايل عرض کرد : همانا مردم از توحکایتها ومطالب بسیار نقل میکنند و در مدح و توصيف تو بتعدي واسراف میروند و چیزها گویند که من گمان میکنم اگر بشنوی از آن گونه توصیفهای بیرون از اندازه بیزاری میجوئی .

و یکی از آن اوصاف این است که در باران آسمانی که همه ساله بر حسب عادت از آسمان می بارید تو دعا کردی و از اتفاق دعای تو با آمدن باران مقارن شد این امر را معجزه عظیمی وعلامت و آیتی برای تو قرارداده اند ، و برای تو در ظهور معجزه ثابت میکنند که ترا در دنیا نظیر ومانندی نیست و حال اينكه اينك أمير المؤمنين ادام الله ظله و بقائه میباشد که هیچکس را با وی مقابل نگردانند مگر اینکه بر وی ترجیح داشته باشد .

او ترا منصب و مقام ولیعهدی و آن مقامی که خود میشناسی عطا کرده شایسته نیست که آنچه در حق تو دروغ بسته اند در مقام انفاذ آن بر آئی و چیزی بشمار آری و وزر و وبال آن برأمير المؤمنين فرود آید یعنی چون مأمون بترويج تو بر آمده است هر عملی که نسبت بتو جاری گردد و بال آن برمأمون خواهد بود .

إمام رضا علیه السلام فرمود : من بندگان خدای را دفع ومنع نمی نمایم از اینکه آن نعمتهایی را که خدای بمن عطا فرموده است حدیث و حکایت نمایند ، و نیز در طلب امری که سر کشی و طغیانی در آن باشد هرگز نیستم ، و در شدت شوق و نشاطی بر اوصاف خود نمیباشم ، واینکه مذکور داشتی صاحب خودرا یعنی مأمون را که مرا بر این مقام بر آورده است ، همانا مرا بمحلی جای نداده است مگر همان محلی که پادشاه مصر بيوسف صدیق عطا کرد و این حاك چنان است که تو خود میدانی .

یعنی چنانکه عمل يوسف و پادشاه مصر از جانب خدا بود عمل من و مأمون از جانب خدا است ومأمون کاری برای من نکرده است و هم بکنایه میرسد که

ص: 391

من در حکم یوسف روزگار ومأمون در حکم پادشاه مصر است ، همانطور که یوسف علیه السلام از روی اضطرار پذیرفتار وزارت و ریاست مصر شد من نيز مكرهاً ومضطرا قبول ولایت عهد مأمون را نمودم

حاجب چون این جواب بشنید خشمناك شد و گفت : ای پسر موسی همانا از اندازه مقام خود تجاوز کردی و از مقدار خود پای بیرون نهادی و بمحض اینکه باران مقدریکه ساعتی پیش و پس نمیتواند شد نازل شد از بهر خود آیتی و معجزه وکرامتی قراردادی و بر دیگران تفاخر جوئی و برتری طلبی و دست صولت و تطاول بر آوری و چنان مینمائی که گویا مانند إبراهيم علیه السلام معجزه برای ما آشکار ساخته که چهار مرغ را سر بدست گرفته و اعضای آنها را که بر کوهها پراکنده ساخته بود بخواند و آن اعضای مخلوط و کوبیده در هم شده شتابان بیامدند وعضو هر مرغی از همدیگر جدا گردیده بر سرهای خود قرار گرفته و بالهای خود را حرکت داده باذن وامر خدای تعالی پرواز کردند .

هم اکنون اگر در دعوی واهی خود صادقی این دو شیر را زنده کن و برمن مسلط گردان تا از بهر تو معجزه شمرده آید ، اما بارانی که معتاد است و در وقت خود میبارد پس تو را نمیرسد که بگوئی بدعای تو آمد نه بدعای دیگری ، و چنان بود که حاجب در این عرض خود اشارت نمود بدو شیریکه بر مسند مأمون نقش کرده بودند ومأمون بآن مسند استقرار میگرفت و هر دو صورت در آن مسند مقابل هم بودند .

« فغضب على بن موسى علیهماالسلام وصاح بالصورتين : دونكما الفاجر فافترساه ولا تبقيا له عيناً و لا أثراً ، فوثبت الصورتان وقد عادتا أسدين فتناولا الحاجب ورضاه وهشماه وأكلاه ولحسا دمه ، والقوم ينظرون متحيرين بما يبصرون ، فلما فرغا منه أقبلا على الرضا علیه السلام وقالا : ياولى الله في أرضه ماذا تأمرنا أن نفعل بهذا انفعل به فعلنا بهذا يشيران إلى المأمون .

فغشى على المأمون مما سمع منهما ، فقال الرضا علیه السلام لهما : قفا ، فوقفا ثم قال الرضا : صبوا عليه ماء ورد فطيبوه ففعل ذلك به ، وعاد الأسدان

ص: 392

يقولان : أتأذن لنا أن نلحقه بصاحبه الذي اصبناه ؟ قال : لا فان لله عز وجل فيه تدبیرا هوممضيه ، فقالا : ماذا اتأمرنا ؟ فقال : عودا إلى مقر كما و إلى ما کنتما فعادا إلى المسند وصارا صورتين كما كانتا »

علي بن موسی الرضا علیهماالسلام از این سخنان جسارت آمیز بخشم اندر شد و بآن دو صورت صیحه بر کشید که : این فاجررا که در نزد شما است بدريد و عین و اثر و نشانی از وی بر جای نگذارید ، بمجرد امر واجب الاطاعة إمام واجب الطاعه بیکمرتبه آندو صورت شیراز مسند برجستند و دو شیر غرنده غریونده بحاجب بتاختند و بدون مهلت او را مانند بلغور ریزه ریزه کرده در شکسته و تا آخر بخوردند و مجال نفس کشیدن نگذاشتند و خونش را بیاشامیدند بطوریکه هیچ اثر و نشانی از وی برجای نماند ، و مردم نظرهمی کردند و حیران و سرگردان و مبهوت بودند از آنچه در نظر می آوردند .

چون آندو شیر از خوردن حاجب فارغ شدند بحضرت رضا علیه السلام روی آوردند وعرض کردند : ای ولی خدا در زمین خدابچه ام میفرمائی مارا تا باین مرد مرتکب شویم آیا با او همین کار کنیم که باین یك یعنی با حاجب کردیم و اشارت بمأمون کردند ، مأمون از هیبت این حال و این روزگار از خویش برفت و بی خویش بیفتاد .

إمام رضا عليه السلام با آندو شیر فرمود : بایستید ، پس هردو بایستادند آنگاه فرمود : گلاب بروی مأمون بریزید و او را خوشبوی سازید تا بهوش گراید ، پس او را گلاب افشانی کردند تا بخویش گرائید .

دیگر باره شیرها اعاده سخن کردند و عرض نمودند : آیا اجازت میدهی این مرد را بصاحب خودش ملحق سازیم و چنانکه او را بدمار وفنا رسانیدیم وی را نیز بهلاك و بوار دچار سازیم ؟ إمام رضا علیه السلام فرمود: مأذون نیستید ، چه خداوند عز وجل را در وی تدبیر و تقدیری است که باید بجای بیاورد .

این کلام مبارك میتواند اشارت باین باشد که حکمت خدای بقای اورا برای پاره مهام انام و حفظ مملکت اسلام تقاضا دارد یا شهادت من بدست او وزهراو

ص: 393

مقدر است پس چگونه او را بکشم ، چنانکه جدش أمير المؤمنين عليه السلام در حق ابن ملجم عليه اللعنه فرمود : « كيف اقتل قاتلي »

بالجمله آندو شیر عرض کردند : مارا چه امر میفرمائی ؟ فرمود : برگشتن بحالت اصلی خود و منزل اصلی خودتان ، پس آن دو شیر بجانب مسند برگشتند و دو صورت گردیده بر روی مسند نقش شدند « فقال المأمون : الحمدلله الذي كفاني شر حميد بن مهران یعنی الرجل المفترس » مأمون بآ نحضرت عرض کرد : سپاس خداوندی را اختصاص دارد که مرا ازشر حميد بن مهران یعنی آن مرد حاجب که شیرانش برهم دریدند و بخوردند نجات بخشید

« ثم قال للرًضا علیه السلام: يابن رسول الله هذا الأمر لجد كم رسول الله ثم لكم فلوشئت لنزلت لك عنه ، فقال الرضا صلى الله عليه وسلم : لوشئت لما ناظرتك ولم أسألك فان الله عز وجل قد اعطانا من طاعته طاعة ساير خلقه مثل مارأيت من طاعة هاتين الصورتين إلا جهال بني آدم فانهم و إن خسروا حظوظهم فلله عز وجل فيهم تدبير، و قد أمرني بترك الاعتراض عليك و اظهار ما أظهرته من العمل من تحت يدك كما أمر يوسف بالعمل من تحت يد فرعون مصر .

قال : فمازال المأمون ضئيلا ً في نفسه من طرد الناس عن مجلس الرضا علیه السلام والاستخفاف به وماكان من دعائه إلى أن قضى في علي بن موسى الرضا علیهماالسلام بما قضى » .

پس از آن مأمون در حضرت امام رضا علیه السلام عرض کرد : یابن رسول الله این امر سلطنت وخلافت ازجد شما رسول خدا و بعداز آنحضرت مخصوص بشما أئمه هدى است ، هم اکنون اگر میفرمایی من از این کرسی خلافت فرود میشوم و تسلیم مینمایم إمام رضا علیه السلام فرمود : اگر خواستار این امر بودم دوماه با تو مناظره واز قبول آن امتناع نمی کردم و از تو خواستار استعفا نمی بودم .

همانا خداوند عز وجل بواسطه آن طاعتی که ما در حضرتش داریم طاعت وفرمان برداری سایر خلقش را بما عطا فرموده است و همه مطیع ماهستند مثل همان طاعت این دو صورت که نگران شدی مگر جهال بني آدم ، و ایشان اگرچه بواسطه

ص: 394

جهل و نادانی خود در طاعت قصور ورزیدند و از آن بهره های خود زیان کار شدند ، أما خداوند را در این کار تدبیری ومصلحتی است

و خداوند مرا فرموده است که با تو اعتراض نجویم و بآنچه اظهار کنی در زیر دست تو بجای آورم یعنی قبول ولایت عهد تورا بکنم چنانکه یوسف را امر فرمود که در زیر دست فرعون مصر کار کند

میفرماید : از آن روز و آن مجلسی که بر مأمون بگذشت و آن خفتی که اورا روی داد که نتوانست توجه مردم از آنحضرت بگرداند ، همواره شکسته بال وشکسته حال و شکسته روزگار وشكسته وقار وافسرده و پژمرده وخفیف میزیست تا گاهی که اسباب شهادت آن حضرت را فراهم ساخت .

و در روایتی آن حضرت در جواب مأمون فرمود : اگر میخواستم دوماه با تو مناظره نمیکردم و در عدم قبول اصرار نمی نمودم ، زیرا که خداوند عالمیان آن چند خلق خودرا مطيع من ساخته بطوریکه در این دو صورت مشاهده نمودی که حد وحصر ندارد مگر جهال بني آدم که اگر چه آنها چهره بخت خودرا سیاه کرده وخسران هر دو جهان را برای خویشتن خریدار آمدند لكن يزدان تعالی را در وجود ایشان تدابیر چند میباشد ، و خداوند تعالی مرا امر فرمود که با تو معارضه نکنم و اینهم که اظهار شد باعث آن توخود شدی ، چه نخست خواستار شدی که خواستار باران شوم وچون رفتم این شخص را رساندی تا در مجلس تو نسبت بمن بیرون از ادب سخن كند وهتك و حرمت خدا و رسول خدای را بنمايد ، و إلا مأمور و مأذون نیستم از طرف من خاطر خودرا جمع و آسوده بدار

و همچنین ولایت عهد تورا باختيار قبول نکردم توخود مرا بقبول آن مجبور ساختی چنانکه یوسف بخدمت فرعون مصر مأمور بود ، مأمون از آن هنگام كين آنحضرت را در دل گرفته در صدد هلاکت آنحضرت بود تا گاهی که کرد آنچه کرد.

راقم حروف گوید : در این معجزه چند معجزه مندرج است : یکی شیر شدن آن صورت ، دیگر دریدن وریزه ریزه ساختن و بلعیدن و نشانی از حمید بن مهران

ص: 395

برجای نگذاشتن بطوریکه إمام عليه السلام امر فرموده بود ، دیگر بسخن آمدن ودستوری خواستن هلاکت مأمون را، دیگر بجای ماندن تا بهوش آمدن مأمون، دیگر تجديد عرض نمودن و اجازت طلبیدن تباه ساختن مأمون را، دیگر جواب یافتن ومجاز نگردیدن از آنحضرت

دیگر خبردادن آنحضرت از مصلحت خدائی در بقای مأمون واشارت فرمودن باینکه مأمون آنحضرت را شهید میکند، دیگر تجدید سخن آندو شیر تا بچه امرفرماید دیگر امر فرمودن بآنها که بصورت وحال نخستین باز شوند ، دیگر اطاعت کردن و بصورت أول باز شدن آنها ، دیگر خبردادن بمأمون از اینکه تمام مخلوق مطيع اوامر و نواهی ائمه هدی سلام الله عليهم هستند .

دیگر اینکه آنحضرت مأمور است که با مأمون معارضه نفرماید ، دیگر اینکه اخبار میدهد از اینکه تمام مخلوق مطیع آنحضرت هستند مگر جهال بني آدم که این جماعت نیز از بابت عدم اطاعت دچار خسارت دنیا و آخرت و بدبختی هر دو جهان میباشند ، دیگر اینکه باز مینماید که رسول خدا و ائمه هدی سلام الله عليهم را خداوند تعالي يك نوع سعادت و رشادتی در عبادت و یکنوع جلالت قدر و منزلتی در فنون عبودیت عطا فرموده که جز با یشان بهیچ طبقه از مخلوق خود از انبياء عظام واصناف ملائکه و انواع خلق عطا نفرموده است .

خدای تعالی شان اطاعت را بدانمقام رسانیده است که میفرماید : « عَبْدی أطِعْنی حتی أجْعَلَکَ مَثَلی » ومعنی این اطاعت این که یکباره از خود بیخود شوند وجز حق ننگرند و جز حق را نشناسند و بالمره از خودبینی دیده بر گیرند و بقای خودرا در فنای حضرت حق شمارند و از خود خواهی برهند و از خود هیچ نخواهند و از حق نیز طلب نکنند و یکباره بحق تفویض و تسلیم نمایند ورضا برضا وتن ببلا وقضای او سپارند و هر چه از حضرت حق یابند از جان وجنان خوشنود گردند بلکه در حضرت دوست حقیقی از جان و جنان نیز بی خبر باشند و هستی خود را بر طبق اخلاص تقدیم کنند .

ص: 396

در حدیث شریف مذکور کلمه رائث با راء مهمله وثاء مثلثه است ، جزری در نهاية اللغة ميگويد : در حديث استسقاء عجلا غير رائث یعنی غیر بطيء متأخر کند ودیر نباشد ، وكلمه غير ضائر یعنی ضار وزيان کار نباشد ، رسل بكسر راء مهمله و سكون سين مهمله بمعنی تأنی و درنگ است ، وابل با باء موحده باران تنداست ، کلمه مهواه باميم وهاء هوز یعنی سیره از ماده هوی یهوی گاهی که شتاب کند در سیر .

و مهواة بمعنى مطمئن از زمین است ، و مخرقه با خاء معجمه وقاف بمعنى شعبده و نیرنگ وسحر است چنانکه در استعمالات عرب متداول است اگر چه در لغت باین معنی نیافته اند و شاید از خرق بمعنى سفاهت و کذب باشد یا از مخراقی است که بآن میزنند و در پاره نسخ با فاء از خرافات است ، وتشوق بمعنى تزيق وتطلع است و در بعضی نسخ تسوق با سین مهمله است وشاید مأخوذ ازسوق باشد أي اعمال أهل السوق من الادانی و در کتاب قاموس میگوید : ساوقه فاخره في السوق وگفته میشود : فلان يرشح للوزارة يعنى ترتيب واهل وشایستگی این کار را در کار است والحس القصعة یعنی خورد بقیه آنچه را که در قصعه وظرف وقدح بود بازبان .

وضئيل بروزن امير بمعني كوچك باريك حقير نحیف است ، و در بعضی نسخ بجای رائث رائب با باء موحده نوشته اند ازرأت بمعنی جمع و شد است گفته میشود رأب الصدع إذا شعبه و رأب الشيء إذا جمعه وشده برفق ، أما چون جزری رائث با ثاء مثلثه در حدیث استسقاء تصریح میکند البته همان اصح است

و در بعضی نسخ بجای ضار ضامر بامیم ضبط شده است ، وقال فيه : يضمر ما في نفسه أي يضعفه و يقلله از ماده ضمور که بمعنی هزال ولاغرى وضعف و سستی است ، و گفته میشود : فحم الصبي يفحم بفتحتين فحوماً و فحاماً بضم يعني كودك چنان بگریست که صدایش قطع شد ، و از این باب است افحمت الخصم افحاماً یعنی دشمن را با قامت حجت خاموش نمودم .

ص: 397

فهرست

جزء یازدهم از ناسخ التواريخ حضرت رضا علیه السلام

پاره از علویین که در زمان مأمون بشهادت رسیده اند...2

شرح شورش أبوالسرايا بهمراهي محمد بن إبراهيم بن طباطبا حسني...5

فتح كوفه وورود أبوالسرايا بدان شهر...9

سرکوب شدن سپاه بغداد از أبوالسرايا...12

فوت محمد بن إبراهيم بن طباطبا وجانشینی محمد بن محمد بن زید...17

مأمور شدن هر ثمة بن أعين بسر كو بي أبوالسرايا...19

خروج محمد بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن أبي طالب علیهم السلام در مدینه...21

دنبالة أخبار أبي السرايا ومحاربات او باهرثمة بن أعين...25

حيلة هر ثمة بالشكر كوفه و تنها ماندن أبوالسرايا در برابر لشکر بغداد...29

خارج شدن أبوالسرايا بهمراهی محمد بن زید از کوفه...33

کشته شدن أبوالسرايا در جنگ بامردم شوش نزديك اهواز...34

کسانیکه با ابوالسرايا خروج کرده و کشته شدند...36

شرح حال محمد بن عبدالله بن الحسن بن علي بن الحسين وشهادت او...43

شورش جماعت حربية در بغداد ومنازعه با حسن بن سهل...45

شورش وفتنه در میان وبني سامه وبني ثعلبة در شهر موصل...47

لشکر کشیدن حکم بن هشام أمير اندلس بسوى بلاد فرنگ...48

خروج مردم بربر در ناحیه مورور از اراضی اندلس وقتل سر کرده آنان...49

اسامی ولات وأميران مملکت مصر از ابتدای دولت عباسیه تا سال دویستم هجري...50

تفصیل هرمان وسایر اهرام مصر و حکایت مأمون خليفة عباسي...86

ص: 398

شرح اهرام مصر وسائر عجائب آن سرزمین و پایان رودخانه نیل...97

رخنه کردن در یکی از اهرام مصر در زمان عبدالله مأمون...120

دنباله اسامی ولات وأميران مملکت مصر...140

حوادث سال دویستم هجری نبوي...147

شرح حال أبو البختري وهب بن وهب قاضی عسکر بغداد...148

شرح حال أبو محفوظ معروف کرخی زاهد صوفي...152

سخنان گزیده و کلمات قصار معروف کرخی...155

سخن تذکره نویسان درباره معروف کرسی...160

قيام جماعت متطوعه در بغداد بمنظور امر بمعروف و نهی از منکر...170

پاره از علامات إمام وعدد أئمه اطهار و اسامی مبار که ایشان...175

شناخت امامت و ولایت و شئون آن...177

شرح سؤالات یهودی از علي علیه السلام در مسائل 1+3+3...188

نصوص إمامت از رسولخدا و شرح دعای مخصوص هر إمام...191

سخن مؤلف پیرامون خلقت أنوار وابدان أئمه اطهار...197

ابتدای جلد چهارم ناسخ التواریخ حضرت رضا علیه السلام به ترتیب مؤلف...200

احضار نمودن مأمون خلیفه عباسی حضرت رضا علیه السلام را بخراسان...201

سخنانی در سبب احضار آن سرور از مدینه...203

علت انتخاب آنحضرت به ولایت عهدی خلافت...209

وداع حضرت رضا علیه السلام از حرم مکه در آخرین سفرحج...211

حرکت فرمودن حضرت امام رضا از مدینه بسوی خراسان...213

شرحی از سیره وروش آنحضرت در عبادات شبانه روز...216

برخی از اخبار آنحضرت در راه اهواز و قسمتی از معجزات...221

قسمتی از اخبار و معجزات آن سرور در هنگام ورود بنیشابور...225

حديث آن سرور در موقع خروج از نیشابور به در خواست علمای آنشهر...220

ص: 399

شرح حديث « لا إله إلا الله حصني » وشرائط آن .

معجزات آنحضرت در اثنای سفر طوس و ورود به نوقان

اخبار آن سرور هنگام ورود بشهر سرخس

حديث أبو الصلت هروی وموسى بن سيار وسخنان مؤلف پیرا

ورود آنحضرت به مرو شاهجان وملاقات با مأمون عباسی .

احضار مأمون حضرت رضا را برای مذاکره در پیرامون قبول . قسمتی از مذاكرات فيمابين وشرائطی که آن سرور معین فرم اجتماع بني هاشم ازعلويان وعباسيان وخطبه آنحضرت در تو۔

شرح خطبۀ شریفه به نقل از بحار الانوار مجلسی رضوان الله علیه

ترجمه خطبه توحیدیه به ضمیمه توضیحات مؤلف .

قبول فرمودن آن سرور ولایت عهدی خلافت را به اکراه و

شرح بیعت کردن مأمون و دیگران با حضرت رضا بولايتعهد

پاسخ آن سرور در برابر تهنیت گویان ومبارکباد مردم .

سخنان مؤلف پیرامون مسئله غصب خلافت ودنباله آن .

صورت نسخة ولا يتعهدي وتوقيع بخط مبارك حضرت رضا بروا.

صورت آنچه حضرت رضا علیه السلام بخط مبارك بر پشت عهدنامه مر صورت امریه مأمون خلیفه عباسی دائر بولايتعهدی وسکه جد

علت کراهت آن سرور از قبول ولایت عهدی وروايات مختلفه

اعتراض بر قبول ولايتعهدی از جانب خلیفه غاصب و جواب علامه

سخنان مؤلف در پاسخ از این اعتراض .

عرایض شعرا وخطباء در تهنیت ولایتعهدی آن سرور.

اشعار دعبل خزاعي وشرح صله ومسافرت به قم .

اشعار أبونواس شاعر وسخن مؤلف در پیرامون چکامه او .

خارج شدن حضرت رضا علیه السلام برای استسقا وطلب باران بدرخوا

سخنان برخی از حاشیه نشینان وحاجبان در بار وهلاکت به اعجا

ص: 400

ص: 401

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109