ناسخ التواریخ در احوالات امام رضا علیه السلام جلد 8

مشخصات کتاب

زندگانی

حضرت رضا علیه السلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپھر

بتصحیح و حواشی دانشمند محترم آقای

محمد باقر بهبودی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

چاپ اسلاميه – 1350 شمسی

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم مرضیه محمدی سرپیری

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان بعضی مقالات و حکایات

اشاره

هارون الرشید و برخی از معاصرین

در کتاب روضة الانوار سبزواري عليه رحمة الباري مسطور است که موسی بن عتبه گفت : سالی هارون الرشيد إقامت حج کرده بود ، من بطواف مشغول بودم ، جعفر بن يحيی را نگران شدم که نزد من آمد و گفت : ای موسی ! از چه روی بحضور خلیفه نمیآئی ؟ گفتم : خلیفه مرا نخوانده است ، جعفر گفت : من از جانب او دعوت می نمایم و ترا طلب میکنم .

روز دیگر روی بسراپرده هارون نهادم ، هیچکس از در با نان بمنع من سخر نکرد ، چون وارد مجلس خلیفه شدم جعفر بن یحیی گفت : بأن هنگام که بای نیامدی چه خلیفه بخشم اندر است ، سخت بپرهیز که سخنی درشت بر زبان نگذران و درخت بلا را نجنبانی !

چون بخدمت هارون رسیدیم مردی را نگران شدم که با بند و زنجیر پیش رویش ایستاده است و نطعی بگسترانیده اند و شمشیر زن حاضر شده است تا چه هنگ

ص: 2

حکایت رشید با موسی بن عتبه

حكم قتل صادر شود ، هارون الرشید آن مرد بیچاره را در مورد خطاب و عتاب در آورده و همی گوید: خدایم بکشد اگرت نکشم !

در این اثنا من سلام کردم و بنشستم و با خود همی گفتم : مسلمانی کشته خواهد شد و هیچ روشن نیست کشتن او بحق یا بیرون از حق باشد ، نیکو چنانست سخنی بگویم شاید کارگر گردد ، پس گفتم : يا أمير المؤمنين ! در کار این مرد فرمان خدا و فرستاده او را یاد کن .

با خشم و ستیز گفت : أمر خدای و رسول چیست ؟ گفتم : خدای میفرماید : « يا أيها الذين آمنوا إن جاءكم فاسق بنبأ فتبينوا أن تصيبوا قوما بجهالة فتصبحوا على ما فعلتم نادمين » ای گروه گروندگان بآئين يزدان ! اگر تباهکاری داستانی با شما سپارد نيك پژوهش کنید و راست و دروغ را روشن سازید تا از روی نادانی گروهی را دچار آسیب نگردانید و از آن پس دستخوش پشیمانی شوید !

و فرستاده خدای که درود خدای بر او و کسانش باد میفرماید : « لا تصدقوا النمام » سخن سخن چین را براستی پیوسته مگردانید ! .

رشید گفت : از این مرد در گذشتم او را براه خود بگذارید ! و بفرمود تا کتاب حدیث بیاوردند و سی حدیث بر من فروخواند و هزار دینار که هزار مثقال زر ناب باشد در باره من ببخشید و من از پیشگاه او بیرون شدم گاهی که او را از و بال خون ناحق و آن مرد را از کشته شدن و خود را از درویشی و نداشتن برهانیدم.

راقم حروف گوید : معلوم میشود که در هر زمانی أغلب امور بیرون از تحقیق بوده است ، مثلا اگر موسی نرسیده بود رشید آن مرد بیگناه را تباه میساخت و این حال با کمال فطانت و مقام خلافت رشید بعید است مگر اینکه بر عدم مبالاتش حمل نمائیم ، معذلك باید او را تمجيد نمود که با آن مقامات عالیه سلطنت مستقلة عظیم و لفظ بلند خلافت و دعوی علم و امامت در آن حالت خشم و قدرت چون سخنی بحق بشنید از آن جمله چشم بپوشید و آن بیگناه را ببخشید ، بدا بر حال آنکسان و آن فرمانروایان که چون بر کاری اقدام و حکم می نمایند اگر چه خلافش را بدانند

ص: 3

اظہار عدم خبط و خطا در نفوذ آن حکم بنا حق نفوذ آن حکم بنا حق بایستند و بخاتمت محض لجاج و

رسانند ! !

علامه يافعي در کتاب روض الرياحين می نویسد : در زمان هارون الرشید سالی خشکسالی گرفت و چندان خشکیدن فزودن یافت « که لب تر نکردند زرع ونخيل » مردمان دچار قحط و غلائی عظیم شدند و نزديك بهلاکت جماعت رسید ، بغدادیان غسل و تطہیر کردند و روی صفحه بیابان نهادند و در حضرت یزدان مسئلت باران کردند لكن دعوت ایشان اجابت نشد. . .

و در این حال که بآنحال و آن ناله و استغاثت بودند مردی که آثار خیر و ۔ صلاح و عبادت و فلاح از دیدارش پدیدار بود از ظاهر بیابان در هیئتی غبار آلود و گرد بیز نمایان شد و التفاتی با هارون و دیگران نداشت و سه تن دختر دوشیزه با او بودند و چنان ستوده روی و زدوده موی و ستوده خوی بودند که ماه آسمان و ناهید درخشان را در پهنه لمعان راه نگذاشتند !

آن مرد دوشیزگانش را در راه بازداشت ، مردمان بر وی عبور دادند و سلام فرستادند ، پاسخ سلام بداد و گفت : ای جماعت ! این اجتماع وازدحام شما از چیست؟ گفتند : یا شیخ ! از آن جانب بیابان گرفتیم که از یزدان پاك خواستار شویم تا بارانی ببارد و ما را سیراب گرداند ! و خدای این مسئلت را مقرون به إجابت نگردانید .

شیخ گفت : آیا خدای از شما غایب گردیده و از شهر شما دور مانده تا در - طلبش روی به بیابان نهید و مسئلت نمائید ؟ آیا خدای تعالی در هر مکانی ظاهر و حاضر و ناظر و موجود نیست ؟ یا بساط اجابتش برای تمامت مخلوقاتش کشیده و گسترده نیست ؟ آیا نشنیده اید که خدای تعالی میفرماید « و هو معكم أينما كنتم و الله بما تعملون بصير » در هر کجا باشید خداوند با شما است و بهرچه کنید بینا است ؟ !

این سخنش بہارون رسید ، گفت : این کلام کسی باشدکه در میان او ومولايش

ص: 4

جریان خشکسالی زمان هارون و نماز استسقاء

سريره و سری است . پس از آن به احضارش فرمان کرد ، چون حاضر شد و سلام براندند ، هارون با او مصافحه کرد و در پهلوی خویشش بنشاند پس از آن گفت : ای شیخ ! خدای را بخوان تا از باران رحمتش ما را سقایت فرماید ، بیگمان تورا در حضرت إله منزلت و جاهی است !

شیخ تبسم کرد و گفت : ای هارون ! آیا می خواهی خداوند خودم و مولای خودم را بخوانم و مسئلت نمایم ؟ گفت : آری ! گفت : جملگی حضرت خدای تو بت و بازگشت نمائید ! ندا بتوبت بر کشیدند و بجمله در پیشگاه خدای تو به نمودند ، پس از آن شیخ پیش بایستاد و دو رکعت خفیف بگذاشت و چون سلام داد ، دختران خود را از يمين و يسار خود داشت و دست نیاز بدرگاه بی نیاز دراز کرد و اشك دیدگان بر چهره روان ساخت و بدعواتی زبان برگشود که هیچوقت نیکوتر از آن بگوش هیچکس نرسیده بود .

هنوز دعایش بپایان نرسیده بود که ابری غرتان بر پهنه آسمان نمایان شد و باران مانند دهان مشگی بارید ، رشید سخت خشنود گردید ، بزرگان دولت و - خواص حضرتش به تهنیتش بیامدند و بنزول چنین رحمت بشارت دادند .

هارون گفت : آن مرد صالح را نزد من بیاورید ! در طلبش بر آمدند و او را در بیابانی در میان آب و گل بسجده نگریستند ، با دخترانش گفتند : چیست پدر شما را که سر از سجده بر نمیدارد ؟ گفتند : عادتش بر این است که چون در پیشگاه خداوند عزوجل سر بسجده گذارد مگر پس از سه روز بر ندارد !

چون این خبر با رشید گذاشتند سخت بگریست و عرض کرد : بارخدایا ! , «إني أسألك و أتوسل إليك بحرمة الصالحين عندك أن تهبنا لهم و أن تفيض علينا من بركاتهم في الدارين وجميع المسلمين يا أرحم الراحمين » بحضرت تو خواستار و متوسل میشوم بحرمت و منزلتی که بندگان نیکو کارت را در پیشگاه تو است که بواسطه جلالت قدر ایشان بر ما ببخشی و از برکات وجود ایشان ما و تمامت مسلمانان را مستفیض گردانی ! و باین تقریب داستانی از مالك بن دینار و غلامی میمون نام در

ص: 5

کتاب مسطور مذکور است .

و نیز در آن کتاب از عبد الله بن مهران مسطور است که هارون الرشید سالی اقامت حج نمود و از آن پس از مگه بکوفه آمد و روزی چند بگذرانید و کوس کوچ بکوبید ، مردمان به بدرودش فراهم شدند ، بهلول مجنون علیه الرحمه نیز با ایشان بیرون شتافت و در کناسه بنشست و کودکان بر گردش انجمن شدند و او را آزار همی دادند تا هوادج هارون الرشید و کوکبه خلافت نمایان گردید .

أطفال دوری گرفتند ، بهلول ندا برکشید : يا أمير المؤمنين ! يا أمير المؤمنين ! هارون بدست خود پرده هودج را بر کشید و همی گفت : لبيك يا بهلول ! لبيك يا بهلول ! گفت : ای أمير المؤمنين ! ایمن بن نائل از قدامة بن عبد الله عامري ما را حدیث نمود که گفت : رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم را در منی بر شتری بر روی رحلی کهنه بدیدم ، نه کسی را بپاس حشمتش مطرود و نه مضروب می نمودند ، و آنحضرت در سفر خود فروتن و متواضع بود ، تو نیز در زمان مسافرت بتواضع بكوش و این کار نیکتر از تکبر و تجبر تو است !

چون رشید این کلمات را بشنید چنان بگریست که اشك دیدگانش بر زمین چکید ، آنگاه گفت : ای بهلول ! بر موعظت و پند ما بیفزای ! بهلول این شعر را بخواند :

فهب ذا أن ملكت الأرض طرا*** و دان لك العباد فكان ماذا

أليس ترى مقيلك جوف قبر*** و يحثون التراب عليك هذا

* * *

هرکه آید در جهان پر ز شور*** عاقبت می بایدش رفتن به گور

هیچکس را نیست زین منزل گزیر*** از گدا و شاه و از برنا و پیر

رشید دیگر باره بگریست و گفت : أحسنت ای بهلول ! کلامی دیگر بفرما گفت : ای أمير المؤمنين ! هر مردی که خدایش مال وجمال بخشد و وی از مالش بیخ و در جمال خود بعفت رود خداوند تعالی او را در دیوان أبرار نامدار فرماید ! گفت

ص: 6

فصایح بهلول با هارون الرشید

أحسنت ای بهلول ! هم اکنون با جایزه بازشو !

بہلول گفت : این جایزه را بآنکسان که از ایشان گرفته بازگردان ! مرا حاجتی بآن نیست ، هارون گفت : ای بهلول ! اگر بر گردن تو دینی و وامی است بازگردان و دین خودت را ادا نمای . أدا نمائیم ، گفت: اى أمير المؤمنين ! دین را به دین نمیتوان پرداخت ، حق را بأهلش باز گردان و دین خودت را ادا نمای.

رشید گفت : ای بهلول ! يك حاجتی از ما بطلب تا باندازه که تو را کافی باشد در حقت مجری بداریم ! بہلول سر بآسمان برکشید و از آن پس گفت : اى أمير المؤمنين ! من و تو هر دو از جمله عیالهای ایزد متعال و روزي خوران مهیمن بی شبه و همالیم ، پس محال خواهد بود که خدای تورا در نظر رحمت بیاورد و مرا فراموش کند ! هارون پرده هودج فروافکند و روان شد.

و چون نوبت حج" دیگر رسید هارون به اقامت حج بیرون شد و سوگند یاد کرد که جز با پای پیاده حج نگذارد و تا مکه پیاده راه بسپارد ، لاجرم اززمین عراق یمن فرشها از پوست بیفکندند و هارون برروی فرش میگذشت ، و یکی روز که از زحمت راه پیمائی بسی خسته و کلیل شده بود و تکیه بر یکی از میلهای بیابان خواندن گرفت : نهاده ، ناگاه سعدون مجنون در طي طريق بهارون الرشيد باز رسید و این شعر را خواندن گرفت:

هب الدنیا تواتیکا *** أليس الموت يأتيكا

فما تصنع بذا الدنیا ***و ظل الميل يكفيكا

الا یا طالب الدنیا *** دع الدنيا لشانيكا

کما اضحکک الدهر *** كذاك الدهر يبكيكا

لمؤلفه

چنان دان که دنیا بچنگ تو است ***نه در عاقبت پالهنگ تو است ؟

یا آنچه در بحر باشد ترا است*** خود آنجمله آخر نهنگ تو است

و یا زوجه و پور و دختت بسی است*** نه این جمله آخر بجنگ تو است

ص: 7

همان قوس ابرو و مژگان تو*** به پیری بچشمت خدنگی تو است

همان مدتی را که داری عزیز*** أجل نیست گرگ و پلنگ تو است

همان شهد و نوشی که خوانی لذيذ*** چو خوش بنگری خودشر نك تواست

همانا که این مرکب روز و شب*** شتابان بگورتکرنگ ((1)) تو است

بدین تند و تیزی که ره بسپرند*** از مهمیز مرگ و جرنگ تو است

همان کودکت را که پنداریش*** سر آهنگ و سرداروهنگی تو است

چه خوش بنگری آیت مرگ تست*** بدندان و مغزت چوسنگ تو است

همان خانه و کاخ و بستان و باغ ***سوی گور تو خودپننگ ((2)) تواست

مر این سبزی آش و مأكول تو*** که غافل تورا کرده بنگی تو است

همان افتخاری که جوئی ز مال*** بعقل ار ببینیش ننگ تو است

همان کس که دارد ز تو رنگ و آب***نمایان و خواهان رنگی ((3) ) تواست

اگر نیست مرآت دل پر فروز*** از آن تیرگیهای زنگی ((4)) تو است

اگرچه فروزنده نور خرد*** بمغز و بجان تو ، زنگی تو است

ولی سارق حرص و آز و أمل*** مرآن گوهرتراوشنگ ((5)) تو است

بچنگ فریب و فسون و دغل*** خریدار بالای چنگ تو است

بدانگه که مویت بدی همچو چنگ*** نماینده آب و رنگ تو است

وز آن پس که در چنگ بودیت چنگ*** پذیر نده چنگ وغنگ((6)) تو است

چو بینی به برنائی و پیریت*** فزاینده رنج و فنگ ((7)) تو است

پس او را مپندار با خویش دوست *** ترا دشمن دین و منگی ((8)) تو است

ص: 8


1- اسب سرخ
2- پننگی - بر وزن پلنگی - دریچه خانه
3- رنگ و عیب و عار و رنج و محنت
4- زنگی : نور آفتاب و ماه
5- شنگ و شوخ و راهزن و دزد
6- غنگی ، آواز بلند
7- فنگ : فلاکت و پریشانی
8- منگ: دزد راهزن (منه)

چو دینت بدزدید چیزیت نیست*** پس او طالب فقروونگ((1)) تو است

بلی این جهان فسون و فریب *** همی دشمن دین و ینگ ((2)) تو است

جوانا چو بر باد پائی بتاز ***که دشمن دو چشمش به لنگی تو است ((3))

تو خود را فطن خوانی و تیز هوش ***چنان رو که شایان رنگ ((4)) تو است

وگر غفلت آری نه او غافل است *** همیشه مخالف به هنگ ((5)) تو است

همانا که این کرم سنگخوار*** ستون بدن را لبنگ ((6)) تو است

تو را غفلت و کاهلي خواهد او*** جهان خواستار درنگ تو است

همان شوخ چشمی که چشمت بدوست ***بدستش بچشمت دلنگ ((7)) تو است

تو گر شاطری شاطر روزگار*** ابر پشت پا و شلنگ تو است

چه خندی بر این عیش و ناز جهان*** که اندر جبين تو سنگ تو است

بگریاندت روزگاران بسی *** که دشمن باندام و بنگ تو است

هارون الرشید نعره بر کشید و بیهوش گردید چندانکه سه نماز از وی فوت شد چون بخود بازگشت سعدون مجنون که او را در سودا و جنون افکند طلب کرد ، هرچه تفحص کردند نشانی از وی نیافتند .

و هم در روض الصالحين مردیست که وقتی هارون الرشید مردی از أهل خير را بدید و از وی شنید که أمر بمعروف و نهی از منکر می نماید ، این حال را با عظمت سلطنت و مراسم ابهت خود منافي دانسته به احضارش فرمان کرد.

چون آن مرد صالح را حاضر کردند امر کرد او را در خانه جای داده منافذ

ص: 9


1- ونگ ، درویش و مفلس و شکل و وقار
2- بنگ و رسم و آئین و روشن
3- لنگ و أعرج ، توقف قافله
4- رنگ و روح و جان و طرز و روش و حیله و رونق کار
5- هنگ : وقار و اراده و وزن و زیرکی و هشیاری و قوت و قدرت
6- لبنگ : ارضه (موریانه)
7- دلنگ : زوبین و نیزه (منه)

و أبوابش را بر وی مسدود سازند تا از گرسنگی و تشنگی جان بسپارد ! پس امتثال فرمان کردند و پنج روز از این حال بگذشت ، یکی از مجالسين هارون الرشيد گفت : ای مولای من ! آن مردی را که بفرمودی در و روزن بر وی مسدود دارند نگران شدم در فلان بوستان در نهایت تبختر تفرج می نماید!

هارون در عجب شد و گفت : او را نزد من حاضر کنید ! چون رشید او را بدید گفت : کدامکس ترا از آن خانه بیرون آورد ! گفت : همانکس که مرا در بستان در آورد ! گفت : کدامکس ترا داخل بوستان نمود ؟ گفت : همانکس که مرا از آن خانه بیرون کرد ! هارون ازین سخن بخندید و گفت : أمرى گفت : أمرى عجیب است !

آن مرد گفت : كداميك از امر پروردگارت عجیب نیست ؟؟

هارون بگریست و بفرمود او را احسانی نموده و بر اسبی از اسبهای مخصوص خودش سوار کردند و بفرمود تا منادی در پیش روی او ندا همی بر کشید و همی گفت این بنده ایست که مولایش او را عزیز گردانید ! و هارون ازین اهانت و خواری او را همی خواست أما قدرت نیافت ، لاجرم بر إحسان و إكرام او بيفزود و رعايت احترامش را مرعي داشت ، فالله يعزه من يشاء و هو القوي العزيز !

چون تن و جانت شود جولانگه أنوار حق*** میشوی شایسته منزلكه أسرار حق

پس چو موسائی عزیز و صد چو فرعونت ذلیل*** تو عزیز حق بگردی وی بگردد خوار حق

ص: 10

حکایات هارون الرشید با پارۂ فصحای روزگار و بعضی کلمات هارون

اشاره

در جلد دوم عقد الفريد مسطور است که : روزی هارون الرشید با یزید بن مزید گفت : « ما أكثر الخلفاء في ربيعة » در قبیله ربیعه چه بسیار خلفاء نامدار پدیدار شدند ! قال : نعم ولكن منا برهم الجذوع ، آری بسیارند اما منبرهای ایشان درختهای خرما باشد !

ممکن است مقصودش این باشد که کشته و بر دار آویخته میشوند یا اینکه از حیثیت شجاعت و مواظبت مقاتلت مجال جلوس برمنا بر نمیکنند یا بدست دیگران بقتل و صلب میرسند .

و نیز در زهر الأداب مسطور است که : وقتی سهل بن هارون بخدمت رشید در آمد و نگران شد که فرزندش مأمون را خنده میدهد ، گفت : اللهم زده من الخيرات و ابسط له من البركات حتى يكون في كل يوم من أيامه مربية على أمسه مقصرة عن غده .

بار خدایا ! برکات و خیراتش را بسیار و جهانیان را از سماط نعمت و بساط دولتش برخوردار و هر روزش را محسود روز پیش و هر روز آینده اش را فزاینده تر از روز گذشته اش بگردان .

رشید فرمود: ای سهل ! کیست که روایت کند از شعر نیکوتر و بدیعترش را و از حديث فصیح تر و روشنترش را و چون خواهد بگوید از گفتن عاجز نماند ؟ سهل گفت : يا أمير المؤمنين ! گمان ندارم هیچکس در این معنی بر من تقدم گرفته باشد ، هارون فرمود بلكه أعشی همدان است در این شعر که میگوید ، یعنی براین مضمون تو سبقت دارد :

رأيتك أمس خير بني لوي*** و أنت اليوم خير منك أمس

ص: 11

و أنت غدة تزيد الخير ضعفا*** كذاك تزيد سادة عبد شمس

لمؤلفه

ترا دیروز دیدم به ز هر به*** در امروزی ستوده تر دیروز

فردا نيك ثرباشی دو چندان*** که خواهد بنده هور دل افروز

همانا ازين شعر کمال إحاطه و اطلاع هارون بر مضامین عالیه عرب مشهود میشود !

در أول عقد الفريد مسطور است که يعقوب بن صالح بن علي بن عبد الله بن عباس گفت : روزی بخدمت رشید در آمدم و او را خشمناك و در هم کشیده روی و نکوهیده خوی دیدم و بر ورود خود پشیمان شدم چه حالت خشمش را از دیدار و چشمش بفهمیدم ، سلام براندم لكن جواب نگفت ، با خود گفتم : داهیه بزرگ روی کرده است ! پس اشارت بمن کرد تا بنشستم ، آنگاه روی با من کرد و گفت : خیر و خوبی عبد الله بن جعفر بن أبيطالب با خدای باد که در این شعر بحکمت سخن کرده است :

يا أيها الزاجري عن شيمتی سفها *** عمدا عصيت مقام الزاجر الناهي

اقصر فانك من قوم ارومتهم *** في اللؤم وافخر بهم ما شئت أو باهي

يزين الشعر أفواها اذا نطقت *** بالشعر يوما وقد يزري بأفواه

قد يرزق المرء لا من فضل حيلته *** وبصرف الرزق عن ذي الحيلة الداهي

لقد عجبت لقوم لا اصول لهم *** أثروا و ليسوا و إن أثروا بأشباه

ما نالني من غنى يوما ولا عدم *** إلا وقولي عليه : الحمد لله

ای کسیکه از روی سفاهت در مذمت من سخن می کنی ! و من بر خلاف و و رویت و سلیقه تو کار می کنم .

زبان بربند و ازین گفتار و کردار برکنار باش ! چه تو از آن مردم هست بالطبيعه بلئامت و خساست سرشته اند ، هر چند خواهی باین گروه لئيم افتخار مباهات بجوی!

ص: 12

همانا أشعار آبدار را چون زبانی فصاحت آثار تذکره کند مزین شود و همان شعر را چون از زبانی دیگر بشنوند ناستوده شمارند .

بسا باشد که مرد را بدون حیلت و فضیلت روزی رسد و دیگری را که دارای تدبیر و حیلت و فہم و فراست است نصیبی نرسد !

همانا عجب دارم از آن قومی که دارای اصل و نسبي عالي نيستند ، بزرگی یا بند با اینکه در خور جلالت نیستند !

و مرا شیمت و رویت این است که خواه در حال توانگری یا درویشی باشم زبان بحمد و سپاس حضرت إله میگشایم !

يعقوب میگوید : گفتم : يا أمير المؤمنين ! كدامكس باشد که او را آن قدرت و توانائی بخشیده باشند که مانند تو یا نزديك بمقام تو بتواند بلندی گیرد ؟ هارون گفت : « لعله من بني أبيك وأمك »: شاید از دودمان بني هاشم دارای این منزلت باشند !!

در زهر الأداب مسطور است که هارون الرشید با إسماعيل بن صبيح گفت : «إياك و الزلة فانها تفسد الحرمة و منها اوتي البرامكة » سخت بپرهیز که در کار ناموس پادشاهان لغزیدن گیری چه حرمت را فاسد سازد ، و جماعت برامکه ازین روی دستخوش دمار و پایکوب بوار گردیدند ! و ازین سخن بحکایت خواهرش عباسه و - جعفر برمکی نظر دارد .

در زهر الربيع مسطور است که : هارون الرشید میگفت : « النوادر تشحذ الأذهان و تفتق الأذان ، حکایات و کلمات نادرة عجيب أذهان را تیز و تند و گوشها را باز و شنوا می گرداند ؛ يعني گوشها مایل بشنیدن و ذهنها راغب بفهمیدن و - فايدت بردن میشوند .

در زهر الأداب مروي است که هارون الرشید در سال یکصد و هشتاد و ششم بمگه در آمد و یحیی بن خالد برمکي عدیل او بود ، عمري با وی دچار شد و گفت : أي أمير المؤمنين ! توقف کن تا کلمتی با تو بگویم ! هارون بفرمود تا شتر را بازداشتند

ص: 13

گوئی شتر مانند میخی آهنين بر زمین بایستاد ، آنگاه فرمود : بگوی!

گفت : اسماعيل بن قاسم را از امارت ما معزول بفرمای « فانه يقبل الرشوة یطيل النشوة و يضرب العشوة » زیرا که در حکم راندن رشوه میخواهد و پار میگیرد و روز و شبش را بخوردن باده و مستی می گذراند و امور را به ناز و التباس می پروراند ! .

چون این کلام موجز و بلیغ را بشنید گفت : او را معزول نمودیم آنگاه رو با يحيى آورد و گفت : آیا چنین بدیهه در گنجینه إنشاء بذخيره بسپرده ؟؟ يحيا گفت : واجب شد که در حق وی به احسانی فرمان کنی ! رشید گفت : چون آنکس را که عزلش را خواست معزول نمودیم پاداش او را داده ایم .

و نیز در آن کتاب مسطور است که روزی عتابي بخدمت رشید در آمد ، رشے فرمود : ای عتابي ! تکلم کن ، گفت : « الا يُناس قَبلَ الا بَساسِ لايُحمَدُ المُرَّ بِأَوَّلِ صَوابِهِ وَلا يَذُمُّ بِأَوَّلِ خَطَائِهِ لِأنَّهُ بَيْنَ كَلامِ زَوْرِهِ أو عِي حَصرِهِ» [أو انس گرفتن و سپس شوخی و مزاح کردن] ((1)) هیچ مردی را نمیشاید به أول صوا او محمدت و سپاس آورد یا در نخستین خطایش بمذمت و نکوهش در سپرد ، چه توا بود که آن سخن مقرون بصواب ، مشحون بكذب و ساختگی باشد یا آن کلام مشه بخطاء از روی عي و کندی باشد که عرصه سخن و مقام را بر وی تنگی ساخته با یعنی باید در هیچ امری یا خوب یا ناخوب در مره نخستین اعتماد و تکیه نیاور،

و نیز در زهر الأداب مسطور است که عمل بن کثير بهارون الرشید نوشت «يا أمير المؤمنين ! لولا حظ كرم الفعل في مطالع السؤال لألهي المطل قلوب الشاکر و لصرف عيون الناظرين إلى حسن المحبة ، فأي الحالين يبعد قولك عن مجاز فعلا هارون فرمود : این کلام را احتمال جواب نیست ، زیرا که اگر بأن اقرار نمایند احتجاج بر آن مسدود آید.

در ثمرات الأوراق مرقوم است که علیه دختر مهدي خواهر هارون الرشید

ص: 14


1- در نسخه اصل محل این جمله بياض بود .

هارون الرشید و خواهرش علیه بنت مهدی

از تمام زنهای روزگار خود خوشروی تر و خوشگوی تر و ظریف تر و با عقل تر بود ، بكمال جمال و صیانت و جمال کمال و أدب بارع امتیاز داشت ، موسی بن عیسی هاشمي آن نوگل صباح را در حباله نکاح در آورده بود ، هارون الرشید در إكرام و احترام آن بدر منیر بسی مبالغت می ورزید ، و آن ماه مهر شعار را دیوان اشعاری شاهوار است که چون شعر زدوده اش ستوده و چون سی در آبدارش گوهر بار است ، واین خورشید بیهمال پنجاه و پنج سال در این باغستان جهان سرو بوستان ملاحت وماه آسمان وجاهت بود و در سال دویست ودهم هجری از این سرای پرنفمت بسرای آخرت هجرت گزید .

سبب ارتحالش این شد که مأمون بن هارون در زمان خلافتش روزی او را بدید و بر وی سلام براند و از کمال شوق و شعفی که با عمه گرامی داشت او را همی سینه خود کشید و همی سر و رویش را ببوسید و چهره اش چون آفتاب در سحاب ستر پوشیده بود ، ازین روی نفس بر وی تنگی افتاد و خون در رویش بر جست و - پس از روزی چند خونش بخوشید و جانش بیفسرد و تن نازنین در شکم زمین برد . و این گوهر ران در اشعار خود بنام دو تن خادم که یکی رشاء و دیگری طل" نام داشت تشبيب و تغزل مینمود و از عشق درون خویش حدیث می شود و از جمله أشعاری که در حق طل" گفته و نامش را تصحیف کرده این شعر است :

أيا سروة البستان طال تشوقي *** فهل لي إلى ظل لديك سبيل

متى يلتقي من ليس يقضى خروجه *** وليس لمن يهوي إليه وصول

این اشعار گوشزد رشید شد و بدانست که خواهرش که چون تل نسترن است آشفته دلال طل" سیمین بدن است ، سخت بر آشفت و سوگند یاد کرد که البته عليه از تذکره نام او لب فرو بندد بلکه بآن اندیشه بود که موقعی را بدست آورده طل" تابناك را در زیر تل" خاك جای دهد ! عليه نیز عهد نمود که لفظ « طل» بر زبان نگذراند ، تا یکی روز رشید صدای خواهر را بشنید گوش بر وی بداشت دید ، علیه آیه شریفه آخر سوره مبارکه بقره را می خواند تا بقول خدای تعالی رسید : « فان لم يصبها وابل فطل» بجای کلمه « طل» گفت : « فان لم يصبها وابل

ص: 15

فَالَّذِي نَهَى عَنْهُ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ »: پس آن چیزی است که أمير المؤمنين رشید از آنم نهی فرمود - يعني از تلفظ بلفظ طل" !

هارون بر وی در آمد و چهره اش را ببوسید و چون این درجه میل و محبت او را بدانست گفت : طل" را بتو بخشیدم وازین پس از آنچه اراده داری منعت نمیکنم !

و علیه بسیار باعفت بود ، هروقت طهارت داشت بملازمت محراب عبادت می۔ پرداخت و چون خون میدید و از طهارت بی بهره میگشت بتغني و سرود خون از عروق بظاهر بدن میدوانید . و در آن هنگام که هارون الرشید روی بملك ری نهاد خواهر فرخنده پی با خود ببرد و گاهی که به مرج رسید علیه این شعر را بنظم کشيد :

و مغترب بالمرج يبكي لشجوه *** وقدغاب عنه المسعدون على الحب

إذا ما أتاه الركب في نحو أرضه *** تنشق يستسقي برائحة الركب

پس باين أشعار تغني نمود ، چون رشید بشنید بدانست بعراق و أهل عراق شوقمند گردیده است ، پس بفرمود تا آن ماه آفاق را بأرض عراق بازگردانیدند .

و هم از أشعار علیه است :

إني كثرت عليه في زيارته *** فمل و الشيء مملول إذا كثرا

و رابني منه أني لا أزال أرى *** في طرفه قصرا عني إذا نظرا

إنشاء الله تعالی ازین پس در ذیل أحوال مأمون و وفات عليه بأحوال و أشعار او اشارت میشود .

در مستطرف مسطور است که یزید بن مزيد گفت : شب هنگام رسول رشید در طلب من بیامد ، سخت از إحضار بی هنگامش خوفناك شدم ، چون بحضورش رسیدم گفت : تو میگوئی ، منم رکن الدولة و ثائر و زننده گردن سرکشان دولت ؟؟ مادر بر تو بگرید ! تو کدام رکن دولت وخونخواه دولت هستی ؟ گفتم : ای أمير المؤمنين من چنين نگفتم بلکه گفتم : عبد دولت و ثائر دولتم ! اینوقت رشید سر بزیر افکند و همی آثار غضب و نشان خشم از چهره اش برگشود و از آن پس بخندید ، پس از مشاهدت این حال گفتم : بالاتر از این سخن که بعرض رسانیدم این بیت شعر است

ص: 16

داستان علي بن خلیل زنديق شاعر و هارون الرشید

که گفته ام :

خِلاَفَةُ اَللَّهِ فِي هَارُونَ ثَابِتَةٌ *** وَ فِي بَنِيهِ إِلَى أَنْ يُنْفَخَ اَلصُّورُ

سلطنت جهان و خلافت یزدان در هارون و فرزندانش تا پایان زمان پاینده است !! چون این بیت را بشنید با فضل گفت : ای فضل ! دویست هزار درهم پیش از آنکه صبح بردهد به یزید بده !

راقم حروف گوید : از استماع این اخبار نہایت تیقظ و بیداری و اقتدار و مراقبت هارون در ملك داری معلوم میشود و سبب عظمت مملکت و نهایت وسعت و ابهت پادشاهان و فرمانفرمایان بلکه کدخدای يك قريه و مباشر يك دهکده وصاحب يك قطعه ملك يا يك خانه همين است .

و دیگر در زهر الأداب مسطور است که فضل بن ربیع گفت : يك روز هارون الرشید برای مظالم و دادجوئی بنشست و من نگران مردمان عارض و عرایض شدم ، در این اثنا چشم بیفکندم و مردی را در آخر جماعت بدیدم ، شیخی نیکوروی و - نیکو هیئت بود ، هرگز کسی را از وی نیکوتر ندیده بودم .

از آن شيخ بايستاد تا مجلس از ازدحام مردمان پرداخته شد ، آنگاه گفت : یا أمير المؤمنين ! عرضه داشت من است ! بفرمود تا از وی بستاند ؛ گفت : اگر رأي جهان آرای أمير المؤمنين قرار بگیرد که بمن دستوري بدهد تا خود قرائت کنم همانا بخط خود و تعبیر آن از دیگران نیکوترم ! رشید گفت : بخوان ! گفت : پیری ضعیف و مقامی صعب است و از اضطراب ایمن نتوان بود ، اگر أمير المؤمنين را رأي قرار بگیرد که عنایت خود را در کار من مبذول و به نشستن اجازت فرماید بعين عنایت و لطف موهبت او مربوط است ، هارون اجازت داد ، پس بنشست و بخواند :

يا خير من وخدت بأرجله *** نجب الركاب بمهمه حلس

تطوى السباسب في أزمتها *** طي" التجار عمائم البرس

لما رأتك الشمس طالعة ***سجدت لوجهك طلعة الشمس

ص: 17

خير البرية أنت كلهم *** في يومك الغادي و في أمس

و كذاك ما تنفك خبرتهم *** تمسي و تصبح فوق ما تمسي

لله ما هارون من ملك *** عفت السريرة طاهر النفس

تمت عليه لربه نعم *** تزداد جدتها مع اللبس

من عترة طابت أرومتها *** أهل العفاف و منتهى القدس

متملكين على أسرتهم *** و لدى الهياج مصاعب شمس

إني لجأت إليك من فزع *** قد كان شردني و من لبس

لما استخرت الله مجتهدا *** يممت نحوك رحلة النبس

و اخترت حلمك لا أجاوزه *** حتى اغيب في ثرى رمسي

كم قد سربت إليك مجتهدا *** لیلا يموج كحالك النفس

إن راعني من هاجس فزع *** كان التوكل عنده ترسي

ما ذاك إلا أني رجل *** أصبو إلى نفر من الانس

بيض أو إنس" لا قرون لها *** يقتلن بالتطويل و الحبس

و اجاذب الفتيان بينهم *** صفراء مثل مجاجة الورس

للماء في ما قلتها حبب *** نظم كرقم قيامة الفرس

وَ اَللَّهُ يَعْلَمُ فِي بُنْيَتِهِ *** مَا إِنْ أَضَعْتَ قِيَامَةَ اَلْخَمْسِ

چون رشید این أبيات بلاغت آیات را بشنید گفت : بگوی تا کیستی ؟ گفت على بن خليل هستم ! و این علي را به زندقه متهم ساخته بودند ، هارون گفت : در امان هستی ! و بفرمود پنج هزار درهم بدو دادند .

در مروج الذهب مسطور است که روزی رشید با معن بن زائده گفت : تو برای أمری بزرگ آماده خواهم ! من گفت : ای أمير المؤمنين « إِنَّ اللَّهَ قَد أَعَدَّ مِنّي قَلْباً مَعْقُوداً بِنَصِيحَتِكَ وَ يَداً مَبْسُوطَةً بِطاعَتِكَ وَ سَيْفاً مَشْحُوذاً عَلَى عَدُوِّك ،

ص: 18

امدن مرد شعبده باز در محضر هارون و فرمان رشید درباره او به صد تازیانه و صد دینار عطا!

شئت فقل » یزدان تعالی دل مرا بدولتخواهی و خیر جوئی تو ودست مرا بطاعت و - فرمانبرداری تو و شمشیر را بر هلاك دشمنان تو ، معقود و بر هم پیوند شده و مبسوط و برگشاده و مشحون و برنده ساخته است ، هم اکنون بهر چه خواهی فرمان کن ! و بعضی گفتهاند : این جواب از یزید بن مزيد است .

در مجلد ششم أغاني در ذیل أحوال ولید بن يزيد بن عبدالملك مروي است که وقتی پسری از عمر بن یزید بن عبدالملك بخدمت رشید در آمد ، رشید پرسید : از چه مردمی ؟ گفت : از قبیله قریش ! گفت : از کدام طوائف قريش ؟ آن جوان سکوت کرد ، رشید گفت : نسب خویش مکشوف دار که تو در امان هستی اگرچه مرواني باشی !

گفت : من پسر عمار بن یزید هستم ! گفت : خداوند عمت ولید را بیامرزد و - یزید ناقص و کشندگان عمت را تمام لعنت فرماید چه این جماعت خلیفه را که بر خلافتش اجتماع داشتند بکشتند ، هرگونه حاجتی داری بخواه ! وحوائج اورا بتمامت برآورده ساخت .

در کتاب مجاني الأدب مسطور است که وقتی مردی بدر بار رشید بیامد ورخصت حضور یافت و گفت : من کاری میکنم که دیگر مردمان از آن عاجز هستند ! رشید گفت : بیار تا چه داری ؟ پس پنج؛ بیرون آورده سوزنی بسیار از آن فرو ریخت ؛ پس از آن یکی از آن جمله را در زمین بنهاد و خود بپای ایستاده و همی از خود سوزن از پی سوزن بیفکند و هر سوزنی در چشمه سوزن موضوع می ایستاد چند نکه آن مسند را جای نماند !

رشید فرمان کرد تا او را صد تازیانه بردند و بعد از آنش يکصد دینار عطا کرد ، حاضران ازین کردار و جمع بين إحسان و هوان بپرسیدند ، رشید گفت : او را برای جودت ذكاوتش صله دادم و هم او را تأدیب نمودم تا چنين ذكاء و هوش پرمایه را در فضول و کار بیهوده بمصرف نرساند .

ص: 19

حکایت رشید با پارۂ ادبای زمان و فصحا و علمای بلاغت توأمان

اشاره

در مجلد أول عقد الفريد مسطور است که روزی هارون الرشید با عبدالملك ابن صالح هاشمي گفت : این منزل تو است ! گفت : « هو لأمير المؤمنين أولى به » بأمير المؤمنين اختصاص دارد و شایسته اوست ! پرسید : آبش چگونه است ؟ گفت : « أطيب ماء » بهترین و خوشگوار ترین آبی است ! گفت : هوایش چگونه است ؟ گفت : « أفسح هواء » دلگشا و فسیح تر هوائی دارد او ازین پیش باین تقریب کلماتی از عبدالملك با رشید مسطور شد .

و دیگر در همان مجلد مذکور است که روزی هارون الرشید در آن حال که بر عبدالملك خشمگین بود گفت : أتبقون بالرقة ؟» عبدالملك در جواب گفت : و نبرغث ! هارون گفت : یا ابن الفاعلة ! ما حملك على أن سألتك عن مسألة فرددت علي في مسألتين ؟؟ ای پسر زن نا بکار چه چیزت بر آن بازداشت که من از تو ازيك مسأله می پرسم و تو در دو مسأله بر من برمی تا بی ؟؟

مقصود رشید این بود که من با تو گفتم : در رقه [میها نید ؟ و تو در جواب گفتی : می مانیم و گرفتار کك و پشه خواهیم شد ؟!] .

آنگاه فرمان کرد عبدالملك را بزندان جای دادند و او در زمان خلافت هارون در محبس بزیست تا نوبت خلافت به مأمون رسید اینوقت او را از زندان بیرون آورد وقتی از رشید و کاری که با وی بجای آورد مذکور نمودند ، گفت :

وَ اللَّهِ إِنَّ الْمُلْكَ لَشَيْءٌ مَا نَوَيْتَهُ ولا تَمَنَّيْتُهُ ولا نَسَبْتَ لَهُ ولا أَرَدْتُهُ وَلَوْ أَرَدْتُهُ لَكَانَ لِي أَسْرَعُ مِنَ الْمَاءِ إِلَى الْحُدورِ ومِنَ النَّارِ إِلى يُبسِ العَرفَجِ وَإِنِّي لَمَأْخُوذٌ بِمَا لَم أَجِن وَمَسْئُولٌ عُمَّالاأَعْرِفُ ولَكِنْ حِينَ رَآنِي لِلْمَلِكِ قَمِينٌ وَ لِلْخِلاَفَةِ خَطِيرَةٌ ور آي لِي يَدٌ تَنَالُهُ إِذَا مَدَدْتَ وَ تُبَلِّغُهَا إِذَا بَسِطَتْ وَ نَفْساً تَكْمُلُ لِخِصَالِهَا وَ تَسْتَحِقُّهَا بِفِعَالِهَا وَ إِنْ كُنْتَ

ص: 20

رشید و عبدالملک بن صالح هاشمی

لَمْ أَجْنِ تِلْكَ الْخِصَالَ و لَمْ أصْطَنِعْ تِلْكَ الفِعالَ ولَمْ أَتَرَشَّحْ لَهَا فِي السِّرِّ ولا أشَرْتُ إِلَيها فِي الْجَهْرِ وَ رَآهَا تَحِنُّ حَنِينَ اَلْوَالِدَةِ اَلْوَالِهَةِ وَ تميلُ مَيْلَ اَلْمُلُوكِ خَافَ أَنْ تَرْغَبَ إِلَى خَيْرِ مَرْغَبٍ وَ تَنْزِعُ إِلَى أَخْصَبِ مَنْزِعٍ عَاقَبَنِي عِقَابٌ مَنْ سَهِرَ فِي طَلَبِهَا وَ جَهَدَ فِي الْتِمَاسِهَا !!

فَانْ كَانَ إِنْتُمَا حَبَسَنِي لِأَنِّي أَصْلُحُ لَهَا وَ تَصْلُحُ لِي وَ أَليقُ بِهَا وَ تَلِيقُ بِي فَلَيْسَ ذَلِك بِذَنْبٍ جَنَيْتِهِ فأتوبَ مِنهُ ولا تَطاوَلْتُ لَهُ فَأَحُطْ لا تَطَاوَلَتْ لَهُ فأحطة نَفْسِي عَنْهُ وَ إِنْ زَعَمَ أَنَّهُ لاَ صَرْفَ لِعِقَابِهِ وَ لاَ نَجَاةَ مِنْ عَذَابِهِ إِلَّا أَن أخرِجَ لَهُ مِن حِدَّةِ اَلْعِلْمِ وَ الْحِلْمِ وَ الْحَزْمَ فَكَمَا لاَ يَسْتَطِيعُ اَلْمِضْبَاعُ أَنْ يَكُونَ مُصْلِحاً كَذَلِكَ لاَ يَسْتَطِيعُ اَلْعَاقِلُ أَنْ يَكُونَ جَاهِلاً وَ سَوَاءً عَلَيْهِ أُعَاقَبَنِي عَلَى عَامِي وَ حِلْمِي أَمْ عَاقَبَنِي عَلَى نَسَبِي وَ سُنَّتِي وَ سَوَاءٌ عَلَيْهِ عَاقَبَنِي عَلَى جِمَالِي أَوْ عَاقَبَنِي عَلَى مَحَبَّةِ اَلنَّاسِ لِي وَ لَوْ أَرَدْتُهَا لاَ عجلته عَنِ التَّفْكِيرِ وَ شَغَلْتُهُ عَنِ اَلتَّدْبِيرِ وَ لَمَّا كَانَ فِيهَا مِنَ اَلْخِطَابِ إِلاَّ اَلْيَسِير .

سوگند بخداوند ! اين ملك و سلطنت را آرزومند و بآهنگش مستمند و بآن منسوب و نامبردار نیستم ؛ و اگر خواستار خلافت و سلطنت باشم از آبی که از فراز به نشيب ، و از آتشی که بدرخت خشکیده کمون شتابنده و آشنا باشد زودتر بمن سرعت گيرد ، لكن مرا بآنچه ند در اندیشه آنم و نه بآنم گناهی است میگیرند و از آنچه از آن عارف نیستم مسئول میشوم !

اما چون در من نگران است که شایسته سلطنت و درخور خلافت می باشم و نیز مرا بدید که آن لیاقت و بضاعت و دست و توانایی دارم که هر وقت بخواهم بخلافت دست در افکنم و بهرهنگام خواهم این مقام خطير را دریابم توانایی دارم ، و خصال ملكي وفعال سلطنت و ابهت درمن موجود است ، با اینکه می داند من هرگز آهنگ این مقام نکرده ام و بکاری که انجام مقصود را كفيل و إتمام مقصد را دلیل باشد دست نزده ام و در آشکار و نهان بآن عرصه قدمی نگذاشته و تدبیری بکار نبرده ام ، لكن چون بدید و بدانست که آن مقام منيع خواهنده من است و بجانب من راغب و نالان است مانند مادری که در طلب فرزند عزیز در حیرت و سرگشتگی اندر است ، سخت

ص: 21

ترسناك شد که به بهترین محلی و مرغوب ترین مقامی و گواراترین آبی و خر م ترین مرتعي رغبت جوید ، مرا بأن عقاب معاقب میداردکه گوئی من در طلب خلافت شبها خواب از چشم بیرون کرده ام و در تحصیل این مقام زحمتها بر خود بر نهاده ام !!

اگر رشید را گمان چنان است که من صلاحيت اين امر را دارم و شایسته این مقامم و این مقام با من لیاقت دارد ، این نه گناهی است که من نموده باشم تا از آن بتوبت و إنابت گرایم ! و بآن مورد رفیع دست نیفکنده ام و لب نیالوده ام تا خود را فرود آورم ! و اگر چنان میداند که این مقام و این شرافت و لیاقت چیزی است که از عقاب او از میان میرود و جز اینکه من از حد علم و حلم و حزم بيرون شوم نجاتی از عذابش نخواهد بود ((1)) پس همانطور که جانوران درنده را آن سرشت واستطاعت نیست که مصلح واقع شوند شخص عاقل خردمند را نیز آن قدرت و استطاعت نیست که جاهل گردد !

و با این حال و این عدم تغییر خوی و سرشت طبيعي يكسان است که مرا بواسطة علم و حلمی که مراست یا بسبب شرافت نسب وحسب و سن وجلالت مقام شيخوخیتی که دارم عذاب نماید ، و مساوي است بر من که مرا بعلت جمال و صفات جمیله که مراست یا بسبب دوستی و محبتی که مردمان با من دارند معذب بدارد یا ندارد !

و این معنی پوشیده نباشد که اگر من بقصد و آهنگ آن برآیم که فسادی در كار ملك و سلطنت او در اندازم چنانش در پهنه اضطراب و عرصه انقلاب در آورم که مجال تفکر و تدبیر و خطاب و عتاب نگذارم و چنانش پریشان حال و خیال نمایم که دست از پای نشناسد وجلالت و عظمت و بزرگی و ریاست و امارت از بهرش باقی نماند و پای از سر نداند !

و نیز در عقد الفريد مسطور است که ابراهيم بن سندي گفت : با سعد بن سلم در سیر و گردش و صحبت اندر بودیم ، در این اثنا شخصی با او گفت : أمير المؤمنين

ص: 22


1- بلکه : اگر چنان تصور میکند که از عقاب و شکنجه او خلاصی نیست جز اینکه از حد علم و حلم و حزم بیرون شوم و خود را جاهل و کم خرد و بی بصیرت وانمود کنم.

رشید بر رجاء بن أبي الضحاك خشمناك شده است و فرمان کرده است که اموال و ما يملك او را مأخوذ دارند !

سعد چون بشنید سخت متزلزل و پریشیده حال گردید ، با وی گفتند : این اندیشه و پریشانی از چیست ؟ سوگند با خداوند ! در میان تو و سعد سلسله نسبی و وسیله سببی استوار نیست ، گفت : بلی! « النعْمَةِ نَسَبٌ بَيْنَ أَهْلِهَا وَ اَلطَّاعَةُ سَبَبٌ مُؤَكَّدٌ بَيْنَ اَلْأَوْلِيَاءِ » !

کنایت از اینکه ما و او بر يك بساط سلوك داشته ایم و از يك سماط تناول - کرده ایم و از يك مملكت کامیاب بوده ایم و از يك سلطنت بهره ور گشته ایم و در يك رشته اندر ، و بيك در گاه گام سپر بوده ایم ، چه نسبی ازین برتر و چه سببی ازین استوارتر تواند بود ؟! پس اگر داهیه برای هر يك روی کند چنان است که بهمه روی داده است ، و اگر وهنی برای یکتن پدید آید چنان است که همه موهون شوند لاجرم باید همه در غم همدیگر شريك و در سرور یکدیگر باشند.

راقم حروف گوید : معنی : معنى اتفاق و اتحاد همین است و هرگونه بلیتی که در هر زمانی بر هر طبقه و طایفه فرود آید همه از آسیب نفاق است ، ازین است که عقل كل و هادي سبل و خاتم رسل صلى الله عليه وسلم این چند در حفظ رشته اتحاد و سلسله وداد و اتفاق و اخوت و مساوات أمر فرموده و از جانب خدای و کتاب خداى إبلاغ کرده است !

از آغاز جهان تاکنون هر قومی چون نوبت عظمت و بزرگی ایشان نمایان شد براه اتفاق و اتحاد در آمدند ، و اگر چه بر کیش و آئین و پرستش و پژوهش ناخجسته آمدند معذلک پیشی و بیشی گرفتند ! و قوم دیگر اگر رسم و آئین محمود هم داشتند چون بنفاق و مغایرت کار کردند مقہور آن جماعت شدند ، چه در حقیقت آن جماعت اگر چه دین و آئینی بد نام را اختیار کردند و ظاهراً مشرك يا زنديق يا دهري ي-ا مزدكي يا أمثال ابن أديان فاسده را اختیار نمودند اما چون بحال اتحاد و اتفاق و مساوات و عدل که اصل دین اسلام و آئین خداوند علام است در آمدند بالاصاله

ص: 23

مسلمان معنوي و مشرك لفظی هستند و باین واسط، بمددهای آسماني نايل و منصور کردند ! !

و آن جماعت که خود را مسلمان و خواهان دین یزدان شمارند و بنفاق و عدم وفاق و اتحاد سلوك نمايند و عدل و انصاف را بگذارند و بجور و اعتساف پردازند در حقیقت حقیقت اسلامیت را از دست داده و بلفظ اسلامیت وکیش مسلمانی قناعت نموده باشند و بآن أطوار و اخلاقی که مخالف دین اسلام و شریعت حضرت سیدالانام صلى الله علیه و آله که موافق میزان عقول تمام عقلای جهان است رفتار نموده باشند لاجرم چنان است که با ادیان فاسده معتقد و ناصر باشند ازین روی چنان است که با خداوند منان و خاتم پیغمبران مخالف و معاند باشند ، لاجرم از سپاه آسماني و - لشکرهای غیبی شکست بینند و جز حالت هوان و ذلت و اندهان ننگرند !

در کتاب زهر الربيع مسطور است که روزی هارون الرشید بپاره دهات روی نهاد ، در این حال زنی از آزار لشکرش بدو تظلم کرد ، رشید گفت : آیا کتاب خدای را قرائت نکرده باشی که میفرماید : « إن الملوك إذا دخلوا قرية" أفسدوها ، چون پادشاهان بقرية اندر شدند ازدحام احتشام و احتشام ازدحام ایشان در کار آن قریه و أهالي آن سامان تباهی افکند ؟!

این آیه شریفه از سوره مبارکه سبا و حکایت از قول بلقیس و مشاورت او با أعيان مملکت خود در ورود لشكر بليت أثر حضرت سلیمان علیه السلام است که هارون الرشید که زنی بیچاره با ضعف حال از جسارت لشکرش بملك و علاقه اش در حضرتش شکایت کرد از روی تکبر و تنمر استشهاد نمود.

أما آن زن راه را بر او قطع کرده گفت: اى أمير المؤمنين ! آیا این آیه شریفه را نخوانده باشی که خدای تعالی میفرماید « فَتِلْكَ بُيُوتُهُمْ خَاوِيَةٌ بِمَا ظَلَمُوا » اينست سرای ستمکاران که ساکنانش در معرض هلاك در آمدند و از فضای قصور در تنگنای گور جای کردند و آن سراهای زرنگار و عمارات عالیه که در آن کامیاب بودند بواسطه آتش ظلم و ستم ایشان خالی و خراب افتاده است ؟! چون رشید این جواب

ص: 24

حکایت کسائی و تعلیم آمين و مأمون

مطابق بشنید فرمان کرد تا لشکریان از آن ناحیه بدیگر سوی شدند.

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی هارون الرشيد با كسائي در بعضی طرقات ملاقات کرده بپاس احترامش بایستاد و از مجاري حالش بپرسید ، کسائی در جواب گفت : « لَوْلا اِجْتِنَائِي مِنْ ثَمَرَةِ اَلْعِلْمِ وَ اَلْأَدَبِ إِلاَّ مَا وَهَبَ اَللَّهُ لِي مِنْ وُقُوفِ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ لَكَانَ كَافِيا »، اگر بهره من از چیدن ثمره علم وأدب جز این موهبت عظمی نبود که مثل شخص عظيم المقدار كثير الاقتدار أمير المؤمنين با آن مقام رفیع خلافت و محل منبع سلطنت که در این جهان منزلتی از آن برتر نتواند بود ، در پژوهش و تفخيم رتبت من توقف ميفرمايد البته کفایت می نماید ! این است که میگویند سلاطین حکمران امم و مطیع علمای مسلم هستند !

در حلبة الكميت و بعضى كتب أدبيه مسطور است که از جمله اشارات دقیقه این است که حمزه كسائي معلم فرزندان رشید بود و عادتش چنان بود که هر وقت غلطی در عبارت میرفت بر شاگرد خود باز نمی گردانید بلکه نظری از روی عجب بدو می افکند و گاهی با خیزرانی که بدست اندر داشت بر زمین میزد تا آنکه قرائت میکند متنبه گردد و بفکر اندر شود و غلط را صحیح گرداند ، واگر با این حال نیز در قرائت بغلط ميرفت نظر بمصحف می افکند.

چنان افتاد که روزی مأمون در حضور کسایی سوره مبارکه صف" را برگشود و تلاوت همی نمود تا باین آیه مبارکه رسید : « يَا أَيَّتُهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لاَ تَفْعَلُونَ * كَبُرَ مَقْتاً عِنْدَ اَللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لاَ تَفْعَلُونَ» حاصل معنی این است که شرط مؤمن این است که آنچه گوید بجای آورد و اگر جز این باشد موجب خشم خداونداست.

کسائی نظری بمأمون برگشود ، مأمون گمان کرد که مگر در تلاوت کلمات آیت وافي دلالت بغلط رفته است ، پس در قرآن نظر کرد و معلوم نمود که بر صواب قرائت کرده وغلطی بر زبان نیاورده است و همانطور بقرائت بقیه سوره مبارکه بگذرانید و چون از خدمت کسائی فراغت یافت بفر است معلوم نمود که نظر کسائی در آنموقع

ص: 25

بجانب مأمون نه از آن بوده است که غلطی بر زبان رانده است ، بلکه خواسته است بدو بفهماند که در آن وعده که بدو داده اند وفا نکرده اند !

پس بخدمت پدرش رشید برفت و گفت : يا أمير المؤمنين ! اگر با کسائی وعده فرموده باشی که او را عطیتی فرمائی همانا کسائی بحسن طلب در آمده است ، هارون گفت : آری ! کسائی از من خواستار شد که صله بیکی از قاریان عطا کنم ، آیا همین مطلب است که بتو یادآور شده است ؟

مأمون گفت : برای من چیزی مذکور نداشت پس داستان قرائت آیه شریفه مذکوره و نظر نمودن کسائی را باز گفت ، چون هارون این حسن ذکاوت و و قوت فہم و فراست مأمون را بدانست همی خواست پرواز کند و آنچه را که با کسائی میعاد نهاده بود بازرسانید .

و نیز در حلبة الكميت مسطور است که هارون الرشيد جماعتی از دانایان زمان و علمای عصر را بملازمت پسرش مأمون که این وقت پسری خرد سال بود بر گماشت شبی حسن بن زياد لؤلؤي نزد مأمون بیتوته نمود و در آن اثنا که با مأمون حديث - میراند مأمون را پینکی در سپرد.

حسن گفت : أيتها الامير ! بخواب رفتی ؟ مأمون بیدار شد و گفت : سوگند بپروردگار کعبه ، سوء اتفاقی بود ، پس از آن گفت : ای غلام ! دست مأمون را بگیر و او را بیرون کن ! و چون این حکایت برشید پیوست تصویب نمود و باین شعر شاعر متمثل گشت :

وَ هَلْ يُنْبِتُ اَلْخَطِّيُّ إِلاَّ وَشِيجَةً *** وَ يُغْرَسُ إِلاَّ فِي مَنَابِتِهَا اَلنَّخْلُ ؟!

و بعضی گویند : مأمون بفرمود : حسن را بیرون کردند ، و رشید چون بشنید این بیت را بخواند ، کنایت از اینکه : * بچه شیر و شاه شیر و شه است* .

و هم در آن کتاب مسطور است که روزی رشید عطسه برزد ، اصمعی که حاضر بود زبان به تشمیت برگشود ، رشید را دشوار افتاد که با کبریای سلطنت پاسخ اورا بازدهد ، چون اصمعی بیرون شد فضل بن ربیع او را بر این کردار معاتب ساخت و

ص: 26

حكايت أبومحمد، يزيدي و کسانی در محضر هارون الرشید

اصمعی از وی برشید شکایت کرد ، رشید فرمود : « أصبت السنة و أصاب الأدب تو رعایت سنشت نمودی و فضل پاس أدب را بداشت !

و نیز در آن کتاب مسطور است که وقتی هارون الرشيد أبوالحسن کسائی و أبوعمد يزيدي راكه هر دو تن یگانه عصر بودند حاضر ساخت تا در حضور او بمناظرت و مباحثت مشغول گردند ، يزيدي از إعراب این شعر شاعر از کسانی پرسش گرفت :

ماً رَأَيْنَا خربا نَقِرَّ عِنْدَ اَلْبِيضِ صَقْر *** لاَ يَكُونُ اَلْعِيرُ مَهْراً لاَ يَكُونُ اَلْمَهْرُ مِهْرَ

کسایی گفت : واجب چنان است که « مهر » منصوب بر خبريت كان باشد ، چه در این شعر علاوه براین معنى إقواء است ((1)) يزيدي گفت : شعر مقرون بصواب است ! چه کلام در آنجا که شاعر گفته است « لا يكون » تمام است و از آن پس استیناف جسته و گفته است : « المهر مهر » .

بعد از آن أبوعيد يزيدي قلنسوه خود را بر زمین زد و گفت : منم أبوع ! خواست اظهار غلبه و یگانگی خود را بازگوید و منم گفت ، یحیی بن خالد با او از در پرخاش گفت : آیا در حضرت أمير المؤمنين خويشتن را بکنیت میخوانی و - أبومد میگوئی ! و شیخ را تسفیه و خوار نمود ، رشید فرمود : سوگند با خدای ! خطای كسائي و حسن أدبش نزد من از قول صواب تو محبوبتر است که تا این چند قليل الادب باشی ! يزيدي گفت : يا أمير المؤمنين ! همانا شیرین گردیدن کامم از ظفر و نیرومندی حالت تحفظ و پاس أدب را ازمن ببرد ! هارون خشمناك شد وفرمانداد تا او را از مجلس بیرون کردند .

در عقد الفريد مسطور است که روزی هارون الرشید با پسرش معتصم گفت: وصيف خدمتگذار و لله تو چه شد ؟ گفت : بمرد و من از دبستان آسوده شدم ! هارون گفت : حالت مکتب تا باین درجه ترا ملول و محزون و منزجر داشته است ؟ سوگند با خدای هیچوقت بدبستان و تعلیم علم حاضر نخواهی شد ! پس بفرمود او را ببادیه

ص: 27


1- اقواء : اختلاف روی شعر است ، یعنی شاعر بجای اینکه بگويد و لايكون المهر مهراً ، گفته : لايكون المهر مهر

و نشیمنگاه فصحاء عرب بردند ، لاجرم معتصم با اینکه امي و ناخوان بود فصيح اللسان گشت ، و معتصم همان خلیفه است که به این مارده معروف است .

راقم حروف گويد : يك سبب شجاعت و سختی و صلابت و قوت قلب معتصم همین معاشرت با جماعت أعراب بياباني است که بواسطه همان توقف بادیه بسی جان و قوي دل و در خوی درندگان هستند .

در کتاب زهر الأداب مسطور است که وقتی سعید بن سالم مردى شاعر باهلي را بخدمت رشيد وفود داد و آن شاعر قصيدة بس نيكو بعرض رسانید ، رشید در او بشك افتاد و گفت : شعری نیکو و کلامی پسندیده است و خوب بخواندی و ازین نیکوتر آن است که اگر گوینده این قصیده تو خود هستی در حق این دو - و اشاره بمأمون و أمين كه هر دو در حضور رشید نشسته بودند نمود - شعری انشاء کنی !

شاعر گفت : يا أمير المؤمنين ! مرا بر أمرى دشوار که آماده آن نشده ام مکلف داشتی هیبت خلافت و وحشت غربت و روع و بیم یکدفعه و بلامقد ّمه خواستن و - جلالت مقام و صعوبت بدیهه و شراد قوافي بر غير رويه بجمله دست در گردن آورده است ، پس ببايست أمير المؤمنين مرا چندان مهلت دهد که نافر قول تأليف بگيرد و مضامين متفرقه مأنوس گردد !

رشید گفت : اگر شعری هم نگویی باکی و ایرادی بر تو نیست ! چه من همين اعتذار تو را بجای امتحان تو قراردادم ، کنایت از اینکه همین بلاغت که در نثر آوردی بر فصاحت نظم دلیل است ! گفت: يا أمير المؤمنين « نَفِسَتِ اَلْخِنَاقُ وَ سَلَّتْ مَيْدَانَ اَلسُّبَّاقِ » بهمین سخن که راندی کار را بر من آسان فرمودی و از آن پس این بیت را بگفت:

بُنِيَتْ لِعَبْدِ اَللَّهِ بَعْدَ مُحَمَّدٍ *** ذَرَى قُبَّةَ اَلاِسْلاَمِ فَاخْضَرَّ عودها

هُمَا طُنْبَاهَا بَارَكَ اَللَّهُ فِيهِمَا *** وَ أَنْتَ أَمِيرُ اَلْمُؤْمِنِينَ عَمُودُهَا

رشید را سخت نیکو افتاد و گفت : « بارك الله فيك ! سل ولاتكن مسألتك دون إحسانك » خداوند برکت در تو نهد ! آنچه خواهی خواهش کن و نباید خواهش

ص: 28

داستان شاعر باهلی در حضور هارون

تو فرودتر از احسان تو باشد ! گفت : خواهش من هنيده است . یعنی : صد شتر !

- رشید فرمان کرد تا صد شتر بعلاوه خلعتی مخصوص و صله بزرگ بشاعر بدادند و مالی فاني را هدیه مدحی باقی گردانیدند .

أبوجعفر طبری در تاریخ خود باین حکایت رقم کرده وگوید : روزی سعید بن سلم باهلي بحضور رشید در آمد و سلام براند و باجازت بنشست و گفت: يا أمير المؤمنين مردم باهله شاعری بر در ایستاده است که هرگز از وی شاعر تری ندیده ام ! رشید گفت: همانا میخواهی بدستیاری وی با این دو تن يعني عماني و منصور نمري بستيزى ؟ گفت : يا أمير المؤمنين ! ایشان محض خاطر تو بر من می بخشند !

این وقت رخصت بداد تا اعرابی را در آوردند و اورا جبته خز و ردائی یمانی بر تن بود و میانش را استوار بر بسته و بر هر دو دوش خود بیاویخته و عمامه داشت که بر هر دو گونه خود بسته و تحت الحنکی آویزان نموده بود ، با این وضع در حضور رشید بایستاد ، پس کرسیی چند بیاوردند و کساني و مفضل و سعيد بن سلم و فضل ابن ربيع هر يك در جای خود بنشستند.

سعید روی با أعرابي کرد و گفت : در شأن و شرف أمير المؤمنين بازگوی ! آنچه باید زبان بگذرانید و بقیه حکایت چنان است که مذکور شد ، و در آخر میگوید : رشید يد : رشید صدهزار درهم و هفت خلعت بدو بداد .

در جلد أول عقد الفريد مسطور است که ابوسعيد عبدالملك بن قريب اصمعی گفت : هارون الرشید در سال یکصدوهشتادو پنجم بر نشست و بمیدان حلبه برفت یعنی در میدانی که اسبهای دونده را فراهم کرده می تاختند و این قانون تا کنون در اغلب ممالك معمول و بمیدان اسب دوانی مشهور است.

اصمعی میگوید : من نیز در رکاب هارون در زمره خواص درگاه هارونی بتماشای اسبهای دونده راه برگرفتم ، و در این روز اسبهای هارون و دو فرزندش أمين و مأمون و سليمان بن أبي جعفر منصور و عيسى بن جعفر بمسابقه می پرداختند ، در این حال فرسى أدهم و سیاهرنگ که او را ربید می نامیدند و از اصطبل خاصته هارونی

ص: 29

بود تند بدوید و از دیگر اسبها سبقت گرفت.

هارون را چنان ابتہاجی رویدادکه از دیدارش پدیدار بود وگفت: اصمعی را بیاورید ! از هر طرف بنام من آوازها بلند شد ، شتابان روی بخدمت نهاده تا در حضورش ایستاده آمدم فرمود : ای اصمعی ! کاکل ربید را بگیر و از سرش تا سم او را صفت کن ! چه گفته اند که در آن بیست اسم از نامهای مرغ است ، گفتم : آری يا أمير المؤمنين ! شعری از اشعار أبى خرزه که در آن جامع باشد در حضورت انشاد میکنم ، گفت : الله أبوك ! برای ما انشاد کن ، پس قرائت کردم :

و اقب کالسرحان تم له *** ما بين هامته إلى النسر

رحبت نعامته و وفر فرخه *** و تمكن الصردان في النحر

و أناف بالعصفور من سعف *** حام أشم موثق الجذر

و ازدان بالديكين صلصله *** و بنت دجاجته عن الصدر

و الناهضان أمر جلزهما *** فكأنما عثما على كسر

مسحنفر الجنبين ملتئم *** ما بين شيمته إلى الغر

وصفت سماناه و حافره *** و أديمه و منابت الشعر

و سما الغراب لموقعيه معاً *** فا بين بينهما على قدر

و تقدمت عنه القطاة له *** فنأت بموقعها من الحر

و سما على تقويه حدته *** خربان بينهما مدى الشبر

یدع الرضيم إذا جرى فلقاً *** بقوائم كمواسم السمر

ركبن في محض الشوى سبط *** كفت الوثوب مشدد الأثر

جمال الدين أندلسي در جلد أول عقد الفريد به تشکیل لغات و تفسیر مشک اين أشعار یادکرده است ، هر کس خواهد از آنجا دریا بد.

چون اصمعی این چند شعر را که مناسب مقصود بود قرائت کرد ، هارو، پسند افتاد و هزار در همش عطيت کرد ، و در اين أشعار أغلب أسامي طيور مذكور ا.

ص: 30

آزمایش أمين و مأمون با حضور اصمعي ادیب

در زهر الأداب مسطور است که روزی رشید بر مأمون در آمد و نگران شد که بكتابی اندر نگران است ، گفت : این چیست ؟ مأمون گفت : « كِتَابٍ يَشْحَذُ اَلْفِكْرَةَ وَ يُحْسِنُ اَلْعَشَرَة » کتابی است که قوه فکریه را تند و تیز میگرداند و آداب معاشرت و أخلاق مصاحبت را پسندیده می سازد !

هارون چون این نطق بلیغ را بشنید گفت : « اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلَّذِي رَزَقَنِي مَنْ يَرَى بِعَيْنِ قَلْبِهِ أَكْثَرَ مِمَّا يَرَى بِعَيْنِ جِسْمِهِ » سپاس مخصوص بخداوندی است که مرا فرزندی هوشیار فہیم عطا فرمود که با دیدار روحانیش افزون از دیدار جسمانیش می نگرد !

در مروج الذهب مسطور است که ابوالحسن کسائی گفت : روزی بخدمت رشید در آمدم ، چون سلام و تهنیت و دعا بر زبان براندم و بایستادم گفت : بنشين ! چندان در خدمتش بپائیدم تا مجلسش از عامه ناس پرداخته گشت و بیرون از خواص بر جای نماند .

اینوقت با من گفت : ای علي ! آیا دوست نمیداری جل و عبد الله يعني أمين و مأمون را بنگری : گفتم : ای أمير المؤمنين! چه بسیار مشتاق بدیدار ایشانم ومسرور میشوم که نعمتی را که خدای بأمير المؤمنين عنایت فرموده است معاینت نمایم ، رشید به إحضار هر دو تن فرمان کرد.

مدتی بر نیامد که هر دو تن چون دو ستاره افق جلالت که بزینت وقار ونهایت طمأنينه ، و هر دو چشم را از نهایت شرم و رعایت ادب بر هم آورده و هر دو قدم را نزديك بهم سپرده با کمال آرامی و سکون بیامدند تا در پیشگاه مجلس بایستادند و پدر خود را بخلافت و امارت سلام براندند و به نیکو ترین أدعيه و ستوده ترین نیایش بستودند .

رشید بفرمود تا نزديك به سریر خلافت بنشستند ، پس محل أمين از طرف يمين و عبد الله مأمون از جانب يسارش جلوس کردند ، آنگاه با من فرمود تا ایشان را در پرسش مسایل علمیه بیازمایم ، شروع بأن أمر نمودم ، از هیچ مطلبی سؤال ننمودم

ص: 31

جز اینکه جوابی بصواب بگذاشتند و بطوری که موافق علم بود ، از شرح و تبیانش در آمدند ، رشید سخت مسرور گردید چنانکه آثار حبور و سرور از دیدارش بردمید و گفت : ای علي ! طریقت و جوابشان چگونه است ؟ گفتم : يا أمير المؤمنين ! چنان است که شاعر گوید :

أُرِيَ قَمْرِي مَجْدٌ وَ فَرْعِي خِلاَفَةٌ *** يزينُهما عُرْفٌ كَرِيمٌ وَ مَحْتَد

دو ماه آسمان جلالت و دو شاخ درخت خلافت هستند که بنهایت کمال و - سعادت نجابت و کرامت محتد و شرافت مولد. ممتاز هستند .

يَا أَمِيرَ اَلْمُؤْمِنِينَ هُمَا فَرْعٌ زكا أَصْلُهُ وَ طَابَ مَغْرِسُهُ وَ تَمَكَّنْتُ فِي اَلثَّرَى عُرُوقُهُ وَ عَذَّبَتْ مَشَارِبه أبوهما أَغَرَّهُ نَافِذُ اَلْأَمْرِ وَاسِعُ الْعِلْمِ عَظِيمُ اَلْحِلْمِ يَحْكُمَانِ بِحُكمِهِ وَ يَستَضِيئانِ بِنُورِهِ وَ يَنطِقانِ بِلِسانِهِ وَ يَتَقَلَّبَانِ فِي سَعَادَتِهِ فَأَمْتَعَ اَللَّهُ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ بِهِمَا وَآنِسْ جَمِيعَ اَلْأُمَّةِ بِبَقَائِهِ وَ بقائهِما فَمَا رَأَيْتُ أَحَداً مِنْ أَوْلاَدِ اَلْخُلَفَاءِ وَ أَغْصَانُ هَذِهِ الشَّجَرَةِ الْمُبَارَكَةِ أذْرَبُ ألسِنَةٍ وَلا أَحْسَنَ أَلْفَاظاً وَ لا أَشَدَّ اقْتِدَارَةً عَلَى تَأْدِيَةِ مَا حَفِظَا مِنْهُمَا.

اي أمير المؤمنين ! همانا أمين ومأمون دوشاخ سبز و خرم ریشه پاکیزه خلافت و دو نهال بوستان سلطنت هستند ، این دو فرع جميل أصلی جلیل است که عروق از ثري و أوراق از ثریا برگذرانیده و بمشار بی گوارا نایل شدهاند ، پدر بلندگوهر ایشان را در بسیط جهان فرمانی نافذ و در مراتب علم و فضل میدانی وسیع و مقامی رفيع است ، و این دو صنوبر برومند و دو نهال ارجمند را بفروز حکمتش حكمتها و بنور علم و حلمش فروغها و بزبان بلاغت نشان نطقها و بسعادت و بخت نامدارش برخورداریها است ! خداوند تعالی أمير المؤمنين را بوجود ایشان کامیاب و تمامت امت را ببقای أمير المؤمنين و این دو فرزندش برخوردار فرماید ! همانا هيچيك از أولاد خلفا و أغصان این شجره مبارکه را اینگونه ذرب اللسان و عذب البيان و حسن الألفاظ و به تأدیه آنچه از ایشان محفوظ است نه باین شدت اقتدار ندیده ام !

بعد از آن لب بدعای ایشان برگشودم و فراوان دعا کردم و رشید آمین بگفا

ص: 32

سخنان هارون با أحمر نحوي معلم فرزندانش

آنگاه ایشان را بخود مضموم گردانیده و دست خود را بر هر دو حلقه ساخته و دست باز نگشود تا گاهی که اشك هردو چشمش بر سینه اش روان شد و از آن پس هردوتن را فرمان کرد تا از خدمتش بیرون شدند .

آنگاه روی با من آورده گفت : گویا تو نگران ایشان هستی گاهی که قضایای آسمان و مقادیر یزدان بر ایشان بتازد و زمان پایان آید و کلمه ایشان را تشتت و تفرق آید و أمر ایشان مختلف گردد و بعداوت یکدیگر برآیند و این حال چندان اتصال پذیرد که خونها بریزد و بسیارها کشته بر زبر کشته افتد و پرده ناموس و حشمت زنان چاك گردد و چنان کار دشوار شود که بیشتر زندگان آرزوی خفتن با مردگان را نمایند!

گفتم : ای أمير المؤمنين ! آیا این اخبار از منجمی است که در اصل مولد ایشان گفته یا أثری است که در مولد ایشان بأمير المؤمنین پیوسته است ؟ رشید گفت: «لا والله إلا بأثر واجب حملته العلماء عن الأوصياء عن الأنبياء ! »، خبری است بدون تردید که علما از اوصیاء و اوصيا از أنبياء علیهم السلام بسپرده اند .

در جلد اول کتاب مجاني الادب باین خبر تا با نجاکه اشك چشم رشيد جاري شد به اندك تفاوتی در ألفاظ اشارت رفته است ، و بعد از آن يك شعر این دو بیت مسطور است :

سَلِيلَيْ أَمِيرِ اَلْمُؤْمِنِينَ وَحَائِزِي *** مَوَارِيثَ مَا أَبْقَى أَبُوكَ اَلْمُؤَيَّدُ

يَسُدُّ اَنَّ أَنْفَاقَ اَلنِّفَاقِ بِشِيمَةٍ *** يُزَيِّنُهُمَا حَزْمٌ وَ عَضْبٌ مُهَنَّدٌ

در عقد الفريد مسطور است که أحمر نحوي که ازین پیش در أوائل همین مجلد شرحي از حال او و انتخاب او برای تعليم أولاد رشید سبقت نگارش یافت ، گفته است که هارون الرشید برای تأدیب و تعلیم پسرش محل أمين مرا بخواند و گفت: ای أحمر ! همانا أمير المؤمنين « قَد دَفَعَ إِلَيكَ مُهجَةَ نَفسِهِ وَ ثَمَرَةُ قَلبِهِ فَصَيِّر يَدَكَ عَلَيهِ مَبسُوطَةٌ وَ طَاعَتَكَ عَلَيْهِ واجِبَةٌ فَكُنْ لَهُ بِحَيْثُ وَضَعَكَ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ أَقْرِئْهُ الْقُرْآنَ وَ عَرَّفَهُ الْآثَارَ وَ رُوَ الْأَشْعَارَ وَ عَلَّمَهُ السُّنَنَ وَ بَصِّرْهُ مَواقِعَ الكَلامِ وَ بَدْئِهِ وَ امْنَعْهُ

ص: 33

الضَّحِكَ إِلاَّ فِي أَوْقَاتِهِ و خُذْهُ بِتَعْظِيمِ مَشَايِخِ بَنِي هَاشِمٍ إِذَا دَخَلُوا إِلَيْهِ و رَفَعَ مِجَا الْقُوَّادُ إِذَا حَضَرُوا مَجْلِسَهُ ولا تَمُرَّنَّ بِكَ سَاعَةً إِلاَّ وَ أَنْتَ مُغْتَنِمٌ فِيهَا فائِدَةً تُت إيَّاهَا مِن غَيرِ أن يَخرُقَ بِكَ فَتُميتُ ذِهنَهُ ولاَتَمَعَنَّ فِي مُسَامَحَتِهِ فَيَسْتَحِلّي الْفَرَاغَ وَ يَا وَ قَوْمَهُ مَا استَطَعتَ بِالقُربِ وَ المُلاينَةِ فان أَباهُما فَعَلَيكَ بِالشِّدَّةِ وَ الغِلْظَةِ »:

جان گرامی و میوه دل خود را با تو میگذارد تا در تأدیب و تعلیم بکوشی ، دست تو را بر وی مبسوط و طاعت تو را بر وی واجب گردانید ، لا بایستی در تربیت و تعلیم او بهمان مقام و منزلت با وی بگذرانی که أمير المؤمنين ارزانی داشت !

قرآنش بیاموز و از آثار و أخبارش دانا کن و بر روایت أشعار فصاحت شعت مستشعر و توانا گردان و سنن دین را با او باز نمای و مواقع کلام و بدایت باد بدو تعلیم کن و از خندیدن بی موقع ممنوعش بدار و او را بتعظیم بزرگان بنيه و مشایخ آن جماعت چون بمجلسش در آیند توصیه بفرمای و هم او را باز نمای

چون سرهنگان پیشگاه و بزرگان سپاه در خدمتش اندر آیند شرایط حشمت ا۔ را منظور بدارد و در محلی رفیع جای دهد .

و بباید ساعتی بر تو بسر نیاید جز اینکه او را از افادات علميه خود برسانی ، أما بدون اینکه بسیار کسل گردد و ذهنش تاريك شود ، و نباید در بمسامحه پردازی تا راه فراغت و تعطیل را طالب شود بلکه باید مأنوس و ألية و چندانکه بتوانی بنرمی و ملایمت و نزدیکی و ملاطفت بتقویم و تعلیمش د اگر در مقام سرکشی و امتناع بر آمد بایستی از روی شدت و غلظت معاملت راقم حروف گوید : خود أحمر را این علم در تعلیم و تأدیب نبوده در حقیقت دستوری جامع و مختصر و مفید برای جمیع متعلمين و معلمین است

در تاریخ طبري مسطور است که علي بن حمزة بن عبدالله بن عباس ابن عبیدالله بن عباس بن علي بن ابیطالب علیهم السلام فرمود که عباس بن حس فرمود که وقتی هارون الرشید با من گفت : نگران هستم که از ینبوع و

ص: 34

فراوان بر زبان میآوری ! هم اکنون بطور ایجاز برای من توصیف کن ! گفتم : به کلام - يعني نثر - توصیف نمایم یا بشعر ؟ گفت : بکلام و شعر هر دو ! گفتم : جدتها في أصل عذقها ، و عذقها مسرح شأنها : رشید تبسم کرد ، آنگاه این شعر بخواندم :

يا وادِيَ الْقَصْرِ دَعْمَ الْقَصْرِ وَ الْوَادِي *** مِنْ مَنْزِلٍ حَاضِرٍ إِنْ شِئْتَ أَوْ بادِي

تَرِيَ قَرَاقِيرَهُ وَ اَلْعِيسُ وَاقِفَةٌ *** وَ الضَّبُّ وَ النُّونُ وَالمَلاحُ والحادِي

و نیز در آن کتاب از مفضل بن محمل ضبي مسطور است که گفت : شبی فرستادگان رشید پیاپی در طلب من بیامدند ، پس روی بخدمتش نهادم و نگران شدم تکیه کرده و تحمل بن زبیده از جانب چپ و مأمون از طرف یمینش جای دارند ، سلام براندم ، اشارت کرد تا بنشستم ، گفت : ای مفضل ! گفتم : لبيك يا أمير المؤمنين ! گفت : در « فسيكفيكهم الله » چند اسم است ؟ گفتم : سه اسم است ! گفت: چیست ؟ گفتم : کافی است خطاب برسول الله صلی الله علیه و اله و سلم ، و دیگر ها و میم است برای کفار ، و ياء است راجع بخداوند عز و جل ، گفت : براستی گفتی ! این شیخ یعني کسائی بر اینگونه با ما باز نمود .

بعد از آن روی با غل أمين آورد و گفت : ای میل ! آیا فهمیدی ؟ گفت : آری ! فرمود : بهمین بیان که مفضل نمود بر من اعادت کن ! أمين إعادت نمود ، از آن پس بمن التفات نمود و گفت : ای مفضل ! آیا نزد تو مسأله هست که در حضور این شیخ از ما پرسش کنی ؟ گفتم : آری یا أمير المؤمنين ! گفت : چیست ؟ گفتم : این شعر فرزدق است :

أَخَذْنَا بِآفَاقِ اَلسَّمَاءِ عَلَيْكُمْ *** لَنَا قَمَرَاهَا وَ اَلنُّجُومُ اَلطَّوَالِعُ

رشید گفت : هیهات ! يعني سخت در آن اندیشه که نمودی که چیزی تازه بپرسی و ما ندانیم دور افتادی ! چه این شیخ یعني کسائی پیش از تو بما إفادت کرده است ، كلمه « قمراها » يعني شمس و قمر ، چنانکه گفته اند « سنة العمرين » يعني سنت أبي بكر وعمر ، که عنوانش تغلیب است .

گفتم : آیا بر سؤال بیفزایم ؟ گفت : برافزای ! گفتم : از چه روی این کار

ص: 35

را مستحسن دانسته اند ؟ رشید گفت : از اینکه چون دو اسم از يك جنس اجتماع نمایند و یکی از آن دو نام بر أفواه وألسنه گویندگان سبکتر باشد آن اسم خفيف را غلبه دهند و آن اسم دیگر را بأن بنامند، و چون در روزگار، عمر مده تش بیشتر از أيام أبي بكر و فتوحاتش أكثر بود و لفظ عمر نیز در زبان سبکتر از أبو بكر است لاجرم عمر را بر أبو بكر غلبه دادند و أبو بكر را بنام او نامیدند و عمر ين گفتند ، خداوند تعالی می فرماید : « بعد المشرقين ، يعني مشرق و مغرب .

گفتم : برای من زیادتی در مسأله باقي ماند ، گفت : چیست ؟ آیا در این معنی جز آنکه ما گفتیم یا گفته اند گفته شده است و حال اینکه تمام معنی نزد عرب است ؟ آنگاه روی با من آورد و گفت : چیست که باقیست ؟ گفتم : آن معنی که در نهایت متانت و مقصود شاعر و أسباب افتخار اوست !

گفت : آن معنی کدام است ؟ گفتم : اراده کرده است از شمس بحضرت ابراهیم و از قمر بحضرت نجل صلی الله عليهما و بنجوم خلفاء راشدین از پدران صالحين تو !

میگوید : چون این سخن را رشید بشنید بر خود بالید و گفت : ای فضل بن ربیع ! صد هزار درهم برای مفضل حمل کن تا دین خود را ادا نماید ، از جماعت شعرا کدامكس بردر حاضر است ؟ اجازت دهید تا اندر آیند ! عماني و منصور نمري بیامدند ، پس اجازت قرائت داد و گفت : ای شیخ ! با من نزديك شو ! پس بحضرت هارون الرشید نزديك آمد وهمی باین ارجوزه متر تم گردید :

قُلْ لِلامامِ اَلْمُقْتَدِي بِاُمْهِ *** مَا قَاسَمٌ دُونَ مَدَى ابْنِ أُمِّهِ

فَقَدْ رَضِينَاهُ فَقُم فَسَمِّهِ

رشید گفت : بهمان راضي نشدی که بعقد بیعت قاسم يعني مؤتمن دعوت کن و من نشسته باشم تا اینکه مرا از جای بر جهانی و بر پای داری ؟! گفت: يا أمير المؤمن قیام عزم است نه قيام حتم ! گفت : قاسم را حاضر کنید ! چون قاسم را بیاورد آن شیخ در ارجوزه خود غرش همی نمود ، رشید با قاسم فرمود : این شیخ مرا بیعت تو دعوت می کند ، باید عطیتی کامل بدو بخشی ! قاسم گفت: حكم أمير المؤمنین

ص: 36

عنوان مساله « مصرأة » در حضور هارون

را است ! رشید گفت : مرا با این کار چه کار ؟ ای نمري ! بیار آنچه داری ؟ پس نمري بدو نزديك شد و این شعر بخواند :

ما تَنقَضِي حَسْرَةٌ مِنَّا وَلا جَزَعَ *** . . . . . . . . . . .

تا با ینجا رسید :

مَا كَانَ أَحْسَنَ أَيَّامَ اَلشَّبَابِ وَ مَا *** أَبْقَى حَلاَوَةَ ذِكْرَاهُ اَلَّتِي تَدْعُ

مَا كُنْتُ أوفي شَبَابِي كُنْتُ غُرَّتَهُ *** حَتَّى مَضَى فَاِذا اَلدُّنْيَا لَهُ تَبَعٌ

رشید گفت : «لا خير في دنيا لا يخطر فيها بيرد الشباب ، چون ريعان جوانی نباشد ثمرات اینجهانی چه باشد ؟!

دميري در حياة الحيوان در باب حاء مهمله و ترجمه « حية » میگوید : امام أبو الطيب گوید : در جامع منصور در بغداد در حلقه أهل نظر بودیم ، در این اثنا جوانی خراساني بیامد و از مسأله « مصراة » بپرسید ، يعني شتری که شیرش را چند روز ندوشند و بفروشند و در نظر خریدار پر شیر نماید و فروشنده برقیمتش بفزاید .

بالجمله ، آن جوان بپرسید و اقامت دلیل خواست ، شخصی براو بحديث أبي هریره که در صحيحين و جز آن دو کتاب ثابت است حجت آورد ، آن جوان که بمذهب حنفي بود گفت: حديث أبي هريره مقبول نیست ! هنوز این سخن در دهان داشت که از سقف جامع ماری بزرگی بر وی فرود آمد ، مردمان از دیدارش فرار کردند و آن مار از دنبال جوان شتابان شد و متعرض دیگران نشد ، یکی گفت : تو به نمای ! جوان گفت : توبه کردم ! و آن مار پنهان شد و نشانی از وی نمایان نماند !!

و حکایتی باین تقریب از عمر بن حبيب مذکور است که گفت : در مجلس هارون الرشید حاضر شدم ، مسأله « مصراة » در میان آمد و هر کس سخنی بگفت و - صداها بلند شد ، پاره بهمان حديث أبي هريره که از رسول خدای صلی الله علیه و سلم روایت کرده احتجاج نمودند و بعضی آن حدیث را رد کرده گفتند : أبوهریره در روایات خود متهم است ! رشید نیز سخن این شخص را که أبوهریره را متهم شمرد تصدیق کرده

ص: 37

اورا نصرت نمود .

من گفتم : أما حديث صحيح است و أبوهریره نیز در آنچه از رسول خدای صلی الله عليه و آله روایت کند صحيح النقل است ! رشید نظری خشم آلود بر من بیفکند چنانکه قدرت جلوس نیافتم و برخاستم و بمنزل خود برفتم ، هنوز استقرار نگرفته بودم که گفتند : شحنه بر در است ! پس بر من در آمد و گفت : فرمان أمير المؤمنين را اجابت کن مانند اجابت کسی که کشته می شود و حنوط وكفن كن !

گفتم : خداوندا ! آگاهی که من از کسی که در صحبت پیغمبر تو صلی الله علیه و سلم بوده مدافعه نمودم و پیغمبر تو را تجلیل کردم از اینکه بر أصحابش طعنه آورند ؛ از گزند هارو نم سالم بدار ! پس برفتم تا بحضور رشید رسیدم ، رشید بر کرسیی از طلا بر نشسته و جامه را تا ببازویش برافراخته و شمشیری بدست کرده و نطعی در حضورش بیفکنده بودند .

چون مرا بديد گفت : ای پسر حبیب ! هیچکس را آن نیرو و جسارت نبوده است که مانند تو در حضور من سخن مرا رد نماید ! گفتم : يا أمير المؤمنين ! آنچیزی را که بر آن رفتی و معاونت کردی بر رسول خدای صلی الله علیه و سلم و با نچه آورده ناخوش و ناپسند بود ! گفت : ويحك ! چگونه چنین باشد ؟ گفتم : بواسطه اینکه بعد از آنکه اصحاب آنحضرت کذاب باشند پس شریعت باطل و فرائض و أحكام نماز وروزه و حج و نکاح و طلاق و حدود بتمامت مردود و غير مقبول است ، چه راویان این أخبار و أحاديث أصحاب آنحضرت هستند و این أحاديث جز به روان شناخته نشوند . چون بشنید قدری بخود آمد و بیندیشید و گفت : الان مرا زنده ساختی ای پسر حبیب خداوندت زنده بدارد و بفرمود ده هزار درهم بمن بدادند .

ابن أثیر در نهاية اللغه میگوید : صَرَيْتَ اَلْمَاءَ وَ صَرَيْتَهُ از باب تفعیل یعني آب را جمع وحبس کردم ، و ازین است حديث « مَنِ اِشْتَرَى مِصْرَ اة فَهُوَ بِخَيْرِ اَلنَّظَرَيْن » هر کس شتری یا گاوی یا گوسفندی ماده بخرد که شیر را در پستان آنها جمع وحبس کرده باشند تا فراوان نماید و مشتري مغبون شود ، اختیار فسخ آن معامله را دارد .

ص: 38

علاقه و دلبستگی هارون به غناء و موسیقی و شرح انتخاب ترانه های هارونی

اشاره

مصر اة آن ناقه یا بقره یا شاتی است که بصرى اللبن في ضرعها - يعني : يجمع ويحبس .

أزهري گوید : شافعي مصراة را مذکور داشته و تفسير بان کرده است که شیرش را چند روز ندوشند و در پستانش جمع و حبس نمایند و چون مشتري بدوشد شیرش را بسیار بنگرد و فریب بخورد و گران بخرد.

أزهري میگوید که جایز است مصراة نامیده بشود از صرر أخلافها و چون در اینجا سه راء جمع می شود یکی را به یاء قلب کنند ، چنانکه در تظننت که سه نون دارد تظنيت گویند و یکی از نو نہا را قلب به یاء می نمایند و در « تقضض البازي » تقضى و در صدد تصدی گویند وأمثال این بسیار است که یکی از حروف مكرره را به یاء تبدیل می نمایند بواسطه اینکه اجتماع أمثال را مکروه می شمارند ، و - جایز است که مصراة از ماده صري باشد که بمعنی جمع است و این لفظ در أحاديث بسیار وارد شده است ، از آن جمله قول رسول خدای صلی الله علیه و سلم است : «لاَ تُصِرُّوا اِلاّ بَلْ وَ اَلْغَنَمُ اگر از ماده صرْ باشد بِفَتْحِ تَاءٍ وَ ضَمٍ صادٍ است وَ اگر از ماده صِرَّتِي باشد بِضَم تَاء و فتح صاد خواهد بود .

و اینکه ازين أمر نه می فرماید بواسطه خداع و غشی است که در کار می۔ آورند و مشتري را فریب و مغبون می سازند ، و صاحب مجمع باين حديث مسطور اشارت کرده است و نوشته است « لَاتُصُرُّوا الَّا بَلْ وَ الْغَنَمَ فَا تَهْ خِدَّاعٌ» .

بیان پاره مکالمات و دجالسات ومحاورات

هارون الرشید در تغنی با مغنیان عصر

أبوالفرج اصفهانی در جلد أول أغاني که بشرح عناوین و مقاصد کتاب أغاني اشارت میکند میگوید : این کتاب خود را بصد صوتی که أمير المؤمنين رشید اختیار کرده است مصدر میدارد و این همان أصواتی است که رشید فرمان کرد تا ابراهیم موصلی و اسماعیل بن جامع و فليح بن عوراء از انواع غناء وأقسام أصوات برگزیدند

ص: 39

و چون نوبت به واثق خلیفه رسید اسحاق بن ابراهیم را فرمان کرد تا از آن صد صوت مختار هريكرا أفضل بداند اختيار کند و هر کدام راکه بآن صفت ممتاز نیابد بچیزی که برتر از آن باشد و شایسته تر باختيار است گزیده گرداند ، او بفرمان خليفة زمان غث و سمین کرده ده نغمه که شامل تمامت نغم است اختیار کرد و از آن پس أولاد خلفاء و سایر اساتید زمان متابعت کردند .

اسحاق بن ابراهيم موصلی روایت کند که پدرش ابراهیم گفت : هارون الرشید جماعت سرودگران را که در آن عصر بسیار بودند فرمان داد تا از تمامت أنواع سرود سه صوت را از بهرش مختار نمایند ، و بقولی رشید جماعت مغنیان را می کرد تا یکصد صوت اختیار نمایند ، چون اختیار نمودند بفرمود تا از آن جمله ده صوت را گزیده سازند ، ایشان چنان کردند ، آنگاه بفرمود تا از آن أصوات دهگانه سه صوت را اختیار نمایند و ایشان امتثال نمودند و این چند صوت یکی لحن معبد است در این شعر أبي قطيفه :

القصر فالنخل فالجماء بينهما *** أشهى إلى القلب من أبواب جيرون

دیگر لحن ابن سريج است در این شعر عمر بن أبي ربيعه :

تشکی الكميت الجري لما جهدته *** و بین لويسطيع أن يتكلما

و لحن ابن محرز است در این شعر نصیب :

أَهَاجَ هَوَاكَ الْمُنْزَلَ الْمُتَقَادِمَ *** نَعَمْ وَ بِهِ مِمَّنْ شجاكَ مَعَالِمُ

و بعضی گفته اند ازین سه صوت لحن ابن محرز در شعر مجنون است :

إِذا ماطَواكَ الدَّهْرُ يَاامَ مَالِكٌ *** فَشَأنُ المَنايا الْقَاضِيَاتِ وَشَأْنِيَا

و دیگر لحن ابراهيم موصلي است در این شعر عرجي :

الى جَيْدَاءَ قَدْ بَعَثُوا رَسُولاً *** لِيَحْزُنَهَا فَلاَ صَحِبَ الرَّسول

بعضی از علمای فن را عقیدت بر آن است که هیچ نغمه در انواع غناء نباشد جز اینکه در تحت این سه صوت مندرج است .

ابراهيم بن مهدي گوید : هارون الرشید فرمان کرد تا جماعت مغنيان اختیار

ص: 40

کنند از بهر او بهترین صوتی را که در آن تغني شود ، ایشان لحن ابن محرز را در شعر نصيب اختیار کردند : * أَهَاجَ هَوَاكَ اَلْمُنْزَلَ اَلْمُتَقَادِمُ * گفته اند : در این لحن صنعتهای بسیار است .

أبوالفرج در ذیل أحوال مسلم بن محرز مغني میگوید : أول کسی که در زمان هارون الرشید بفارسی تغنی نمود سلمك بود که یکی از ألحان ابن محرز را بپسندید و بفارسی نقل نمود ، و ازین پیش در ذیل کتب متقدمه بتفصيل در غناء و بدایت و بیان آن شرحی مبسوط مذکور شد.

در جلد أول أغاني در ذیل أحوال مسلم بن محرز مغنی مشہور مسطور است که اول کسی که غناء عربی را بغناء فارسی نقل کرد ، ابن محرز بود و سلمك در زمان رشید یکی از ألحان ابن محرز را پسند کرده و آن لحن را بفارسی نقل ودر آن تغنی نمود ، و از آن پیش در ذيل كتاب أحوال حضرت سجاد علیه السلام باین معنی نیز اشارت شد.

در مجلد نهم أغاني در ذیل أحوال عليه بنت مهدي مسطور است که أبوهفان گفت : جارية بديعة الجمال هور همال در نهایت أدب وكمال برای رشید تقدیم کردند رشید را آن ماه ارجمند چنان دلپسند افتاد که آن روز را با وی خلوت کرد و تمام کنیزکان نوازنده را که در سرای خلافت بودند بیرون نمود و بصبوحی بنشست ، همانا تمامت جواري و کنیزکان نوازنده وخدمه وسقایت کنندگان باده أرغوانی وسرودگران أنواع أغاني و ماه طلعتان غوانی که در سرای رشید بودند دو هزار تن بشمار میآمدند که سرای خلافت را چون نگارخانه چین پر نگار و دلگشای تر از نیمه بهار داشتند هر يك بلباسی مخصوص و جواهری شاهوار مانند ماه نوخاسته آراسته و از روی و موی و آهنگ و نوا و سرود و تغنی پیر را جوان ساختند و مرده را روان بخشیدند .

این خبر به ام جعفر زبیده خاتون سید؛ کاخ خلافت رسید که رشید را با آن کنیز نورسیده حال بر چه منوال است ! دنیا در چشم شهلایش تاريك و رشته شکیبائی باريك شد و این شکایت را به علیه خواهر رشید پیام کرد ، علیه در پاسخ گفت : ازین

ص: 41

حال در ملال مباش ، سوگند با خدای ! رشید را بتو باز گردانم و از این اندوهت برهانم ، عزیمت بر آن بر نهاده ام که شعرى انشاء کنم و صوتی در آن بسازم و بر - کنیزکان خود طرح نمایم ، هم اکنون بایستی هیچ جاریه نزد تو نماند جز آنش که بمن فرستی و جامه های نیکو بپوشانی تا آن آواز را با کنیز كان من بیاموزند .

امام جعفر چنانکه بفرمود بجای آورد و چون هنگام نماز عصر در رسید رشید از همه جا بی خبر بود که بناگاه علیه چون حور بهشت و ام جعفر مانند ماه عنبر سرشت از کاخ خود بیرون آمده دو هزار تن جواري مانند ستارگان درخشان با سایر کنیز كان خورشیدی دیدار کاخ خلافت با لباسهای فاخر و أنواع جواهر روان گردیده در این لحن و در این شعر که علیه آموخته بود آواز و نواز بر آوردند :

مُنفَصِلٍ عَنّي وَما *** قَلبي عَنهُ مُنْفَصِلٌ

یا قاطعي اليوم لمن *** نویت بعدي أن تصل

* * *

ای یار چرا ز ما جدائی *** این نیست طریق آشنائی

هرچند زما بریدی امروز *** دانم که حریف باوفائی

از صوت و تغني وساز و نواز آن ماهرویان نازنین زمان و زمین بطرب وجنبش اندر شد ، گفتی زمین بر آسمان و آسمان بر زمین آمد ، رشید را چنان شادی وطرب در سپرد که بی اختیار از کنار نگار مهر دیدار برخاسته باستقبال ام جعفر و عليه بتاخت و جانش از فرح و شادی در تن نمی گنجید و گفت : در تمام عمر خود چنین روزی بهروز نسپرده ام و چنين أسباب طربی موجود نیافته ام ! ای مسرور ! در بیت المال بایستی يك دینار و درهم بجای نماند مگر اینکه نثار آید ، در آن روز شش هزار بار هزار درهم از خزانه بیاوردند و نثار نمودند و مانند آن روز و آن عیش و طرب و سرود و غنا و جود و عطا هیچ گوشی نشنیده بود .

در جلد أول مستطرف مسطور است که روزی ابراهیم مغني رشید در حضور رشید تغني نمود ، رشید را سخت نیکو افتاد و لذتی عظیم حاصل گشت و گفت :

ص: 42

بزم رشید با مغنيات خواهرش عليه بنت المهدی

أحسنت ! أحسن الله إليك ! نيكو خواندی ! خداوند با تو احسان فرمايد ! ابراهيم گفت : يا أمير المؤمنين ! خدای تعالی با من بسبب تو احسان ميفرمايد ، يعني تو را أسباب إحسان با من قرار داده است ! رشید فرمان کرد تا صدهزار درهم بدو بدادند.

در مجلد نہم أغاني مسطور است که روزی ابراهیم موصلي بسرای خود اندر بود رشید بدیدارش مشتاق گردید ، پس بر حماری که با دست و پایی کوتاه و نزديك به زمین بود بر نشست و از خدام خاصه بعضی را در پیش روی خود مأمور داشته از سرای خلافت بیرون شد و همی برفت تا بسرای ابراهیم رسید.

چون ابراهیم احساس وصول موكب خلافت آیت را نمود باستقبالش بتاخت و هر دو پایش را ببوسید ، رشید جلوس فرمود و بپاره مواضع نظر گشود که در آنجا جمعی بوده اند و برفته اند و نیز عودهای بسیار بدید و معلوم شد گروهی بعیش و سرود مشغول بوده اند و از هیمنه موكب خلافت متفرق شده اند.

از ابراهیم پرسید : اين أشياء چه چیز است ؟ ابراهیم همی خواست پوشیده بدارد رشید گفت : وای بر تو ! بصداقت سخن کن ! گفت : بلى يا أمير المؤمنين ! دوجاريه هستند که بر ایشان طرح سرود و تغني ميكنم ، گفت : هر دو را بیاور ! ابراهیم دو تن كنيزك ماهروی مشکین موی با کمال ظرافت و طراوت حاضر ساخت و هر دو تن از علیه دختر مهدي بودند که برای تحصیل فنون تغني نزد ابراهیم فرستاده بود ، رشید با یکی از آن دو تن فرمان کرد تا بسرود و تغني پردازد ، جاریه در این شعر بسرود :

بَنَى اَلْحَبَّ عَلَى اَلْجَوْرِ فَلَوْ *** أَنْصَفَ اَلْمَعْشُوقُ فِيهِ لَسَمِجَ

لَيْسَ يُسْتَحْسَنُ فِي حُكْمِ اَلْهَوَى *** عَاشِقٌ يُحْسِنُ تَأْلِيفَ اَلْحُجَجِ

لاتَعْيِينَ مِن مُحِبِّ ذِلَّةِ *** ذِلَّةِ الْعَاشِقِ مِفْتَاحُ الفَرَجِ

وَ قَلِيلَ الْحَبِّ صِرْفاً خالِصاً *** لَكَ خَيْرٌ مِنْ كَثِيرٍ قَدْ مَزَج

چنان بسرود که رشید را حالت وجد و طربی عظیم فروگرفت و با ابراهيم گفت : این شعر را كداميك از شعراء گفته اند ؟ همانا سخت ملیح است ! و این لحن

ص: 43

از کدام استاد است که بس ظریف است ؟ ابراهیم گفت : علمی ندارم ! از جاریه بپرسید ، گفت : از خاتون من است ! گفت : خاتونت کیست ؟ گفت : عليه خواهر أمير المؤمنين است !

رشید گفت : شعر و صوت هردو از او است ؟ گفت : آری ! هارون ساعتی سر زیر آورده آنگاه سر برآورد و با جاریه دیگر فرمود : تغني كن ؛ جاریه در این شعر تغني کرد :

تَحَبَّبُ فَانَّ الحُبَّ دَاعِيَةُ الْحَبِّ *** وَكُمْ مِن بَعِيدِ الدَّارِ مُسْتَوْجِبُ الْقُرْبِ

تَبَصِرَ فَانْ حَدَّثْتُ أَنَّ أخاهوي *** نَجَا سَالِماً فَارِجَ اَلنَّجَاةِ مِنَ اَلْحَب

إِذَا لَمْ يَكُنْ فِي الْحَبِّ سَخَطٌ وَلاَرِضاً *** فَأَيْنَ حَلاَوَاتُ الرَّسَائِلِ وَ الْحُبُّ

رشید از گوینده این شعر و صانع این صوت سؤال کرد ، ابراهیم گفت : ای أمير المؤمنين ! علمی بان ندارم ، از جاریه پرسید : شاعر شعر و طرح نماینده صوت کیست ؟ گفت : از خاتون من است ! گفت : خاتون تو کیست ؟ گفت : علیه خواهر أمير المؤمنين ! پس رشید از جای برخاست و با ابراهیم فرمود : هردو جاریه را نزد | خود بدار ! آنگاه برفت و بر حمار خود بر نشست و بجانب علیه روی نهاد .

و در این باب بطوری دیگر روایت کرده اند که هارون الرشید شب هنگام چون شب به نیمه رسید بیدار شد و گفت : حمار مرا بیاورید ! دراز گوشی سیاه که در قصر بر می نشست و بزمين نزديك بود سوار شد و در اعۂ حریر و ردائی حریر و عمامه از حریر بر سر و تن داشت و چون بیرون شد یکصد نفر غلام سفید روی سوای جماعت فراشها در پیش رویش روان شدند و هیچ ندانستند بکدام سوی آهنگ کرده و أحدى را قدرت تنفس واستفسار نبود ، از میانه خدام مسرور فرغانی که در حضرتش مکانتی خاص داشت چون از در قصر بیرون رفتند ، گفت : أمير المؤمنین در این ساعت بکدام سوی عزیمت فرموده است ؟ رشید گفت : آهنگ منزل ابراهيم موصلی را دارم !

مسرور میگوید : هارون رهسپار بود و ما در پیش رویش روان بودیم تا بمنزل ابراهیم رسید ، چون ابراهیم از وصول موكب خلافت کوکب مستحضر شد بیرون دوید

ص: 44

بزم شب نشینی رشید در منزل ابراهيم موصلي سرودگر

سم حمارش را ببوسید و گفت : يا أمير المؤمنين ! خداوند مرا فدای تو گرداند ، آیا در چنین ساعت بیرون شدی ؟! فرمود : آری ، کثرت اشتیاق مرا حرکت داد ! پس از آن فرود آمد و در یکجانب ایوان بنشست و ابراهیم را حکم بجلوس داد .

ابراهیم گفت : یاسیدي ! آیا مزاج همایون را بمأكولات رغبتی است ؟ گفت آری تا چه باشد ؟ فورا آشی مخصوص و کبابی از گوشت آهو حاضر کردند ؛ گویا از پیش آماده ساخته بودند ، رشید بسیاری از آن بخورد و از آن پس از شرابی که با خود بیاورده بود بیاوردند و بنوشید .

آنگاه ابراهیم عرض کرد: آیا من تغني نمایم یا کنیز كانت بسرود اندر آیند ؟ رشید گفت : جواري بخوانند ، اینوقت جواري ابراهیم حاضر شدند و در بالای ایوان و دو سمت ایران جای گرفتند ، ابراهیم گفت : آیا بجمله یكدفعه و هم آواز بخوانند یا تن بتن ؟ رشید فرمود : دوتی بدوتن ضرب گیرند و یکتن بیکتن بخوانند.

پس بدینگونه آواز و سرود بر آوردند و چنگ و عود بنواختند تا یکسوی ایوان بخاتمت پیوست و رشید میشنید لکن از تغني ایشان نشاطی نمی یافت تا گاهی که دخترکی ماهروی که آهنگش چنگ بر دل میزد از حاشیه صف در این شعر تغني کرد :

يا مُورِي اَلزَّنْدِ قَدْ أَعْيَتْ قَوَادِمُهُ *** اِقْبِسْ إِذَا شِئْتَ مِنْ قَلْبِي بِمِقْبَاس

مَا أَقْبَحَ اَلنَّاسَ فِي عَيْنَيَّ و أَسْمَجِهِمْ *** إِذَا نَظَرْتَ فَلَمَّا بَصُرَكَ فِي اَلنَّاسِ

رشید از شنیدن این صوت و این غناء طر بنا شد و چندین مره با عادت آن صوت أمر کرد و چندین رطل شراب بپیمود .

بعد از آن از آن جاریه پرسید : این صوت از صنعت کیست ؟ جاریه سکوت نمود ، او را نزديك طلبید ، جاريه تقاعد ورزید ، رشید بفرمود تا از جایش بلند کرده بدو آوردند ، آن جاريه بطور پوشیده خبری برشید بداد ، هارون حمار خود را بخواست و باز شد و روی با ابراهیم آورده گفت : تو را چیست که خواهر خليفه نباشی ؟ از هیبت این سخن جان از تنش بیرون شدن خواست تا گاهی که رشید او را بخواند

ص: 45

و بخویشتن نزديك ساخت ، اینوقت آن دهشت و وحشت او فروکشیدن گرفت .

هارون بنزديك عليه برفت و گفت : همیخواهم امروز نزد تو بشرب پردازم علیه آنچه در خور پذیرائی و مأكول و مشروب هاروني بود تدارك فرمود و هر دو تن بعيش وصحبت بنشستند و چون روز بپایان رسید علیه را از نبیذ بیاشامانید ، پس از آن عود را از دست جاریه بگرفت و نزد علیه گذاشت ، این کار بر عليه عظیم افتاد ،

هارون گفت : بخاك مهدي سوگند میدهم که باید تغني نمائی !

علیه گفت : چه تغني کنم ؟ گفت : این شعر را بسرای :

بُنِيَ اَلْحَبُّ عَلَى اَلْجَوْرِ فَلَوْ . . . . . . . . . .

گفت :

این هنگام علیه بدانست که رشید بر آن حکایت باخبر شده است ، ، پس برای رشید تغني نمود ، چون از تغني آن بيت فراغت یافت هارون گفت : در این شعر سرودن بگیر * تَحْبِيبٌ فَانَّ اَلْحُبَّ ... * چون علیه این سخن بشنيد بتلجلج افتاد و از آن پس بتغنتي در آمد ، بعد از آن رشید برخاست و سرش را ببوسید و ای خاتون من ! چنین صوت و سرودی با تو بود ومن نمیدانستم ؟! و بقیه آنروز را با وی بگذرانید . أبوالفرج اصفهانی در جلد پنجم أغاني باين حکایت اشارت کند و بجای یکصد تن خادم چهارصد تن می نویسد و بجای مسرور فرغاني منذر فرغانی می نگارد أم-ا به رفتن رشيد بمنزل خواهرش عليه و بقیه حکایت اشارت نمی کند .

در حلبة الكميت باين حکایت اشارت کرده است و میگوید : آن خبری را که آن صبيته مغنیه سراً با رشید بگذاشت همان بود که گفت : من كنيزك عليه خواهر خلیفه هستم و مرا نزد ابراهیم فرستاده است تا از فنون سرود بدو بیاموزد.

و دیگر در جلد نہم أغاني در ذيل أحوال عليه بنت مهدي مسطور است که محمد بن جعفر بن يحيى بن خالد گفت : وقتی در حال خردسالی حاضر خدمت أبي جعفر شدم و او از بهر جدم يحيى بن خالد حکایت می نمود که یکی روز که با رشید بخلوت اندر بودیم ، هارون الرشید دست مرا بگرفت و از حجره بحجرة ببرد تا به

ص: 46

خشمناک شدن رشید از سرودگری و اوازخوانی خواهرعلیه

حجره در بسته رسید ، درش را بر گشودند ، اینوقت آنانکه با ما بودند بجمله باز شدند و از آنجا بحجرۂ که مقفل بود برسیدیم .

رشید درش را بدست خودش برگشود و ما بان حجره در آمدیم ، رشید در آن حجره را بدست خودش از اندرون بر بست ، پس از آن به رواقی برفتیم ، رشید درش را برگشود ، در صدر آن رواق مجلسی مقفل بود ، پس بر باب مجلس بنشست و - درش را بدست خودش برد ، چون چند مرد در بکوفت آوای تنفسی و حسی را بشنیدیم ، دیگر باره در بکوفت ، پس آواز عودی بکار دیدیم و سرودی بشنیدیم ، چون دفعه سوم در بکوفت جاریه تغني نمود که سوگند با خدای گمان نمی بردم که خداوند تعالی مانندش را در حسن غناء و جودت ضرب بیافریده است ! وچون چندین گونه آواز بخواند و ساز بنواخت ، رشید گفت : صوت مرا تغني کن ! پس این صوت را بسرود :

وَ مُخَنَّثٌ شَهِدَ الزِّفَافِ وَ قَبِلَهُ *** غِنَى الْجَوَارِي حَاسِراً وَمَنقَبا

لَبِسَ اَلدَّلاَلَ وَ قَامَ يَنْقُرُ دَفَّه *** نُقْراً أَقَرَّ بِهِ اَلْعُيُونُ وَ أَطْرَبَا

إِنَّ اَلنِّسَاءَ رَأَيْنَهُ فعشقنه *** فَشكوْنَ شِدَّةَ مَا بِهِنَّ فَأكذبَا

می گوید : سوگند با خدای ! از استماع این صوت وسرود چنان در طرب شدم که همی خواستم سر بر دیوار زنم و خودرا تباه گردانم ، پس رشید فرمود : تغني كن د طال تكذبي و تصدیقي ... پس این شعر را بسرود :

طال تكذبي و تصدیقي *** لم أجد عهد لمخلوق

إن ناسا في الهوى غدروا *** حسنوا نقض المواثيق

لا تراني بعد هم أبدا *** أشتكي عشقا لمعشوق

چون رشید این صوت و ترانه و چنگ و چغانه را بشنید بی اختیار برخاست و برقصید ، من نیز با او برقص اندر شدم ، بعد از آن با من گفت : مارا بجای خود رسان ! چه می ترسم از أثر این سرود و این باده أرغواني و شور و شعف خسرواني چیزها از ما نمودار آید که از رقصیدن بزرگتر باشد !

ص: 47

پس راه برگرفتیم و چون بدهلیز سرای رسیدیم رشید در حالتی که دست من بدست داشت گفت : آیا این زن را بشناختی ؟ گفتم : يا أمير المؤمنين نشناختم ! گفت من میدانم که زود است که از تو می پرسند : این زن کدام زن است ؟ و تو پوشیده نخواهی داشت و من معذلك با تو می گویم : وی علیه دختر مهدي است ، سوگند با خداوند ! اگر در نزد کسی از نام وی بر زبان بگذرانی و بمن برسد البته ترا میکشم ! میگوید : از جدم شنیدم که با او می گفت : قسم بخدای ! تو مکتوم نخواهی داشت و بان تلفظ خواهی نمود و سوگند با خداوند رشید ترا میکشد ! اکنون بکن آنچه خواهی کرد .

و دیگر در مجلد دهم أغاني از حماد از پدرش مروست که گفت : یکی روز در حضور رشید در آمدم و این شعر را بسرودم :

هما فتاتان لما يعرفا خلقي *** و بالشباب على شيبي بدلان

رشید در طرب آمد و هزار دینار در صله من بداد ، ابن جامع مغنی که از تمامت مردمان عصر حسودتر بود گفت : سرود خردمندان را استماع فرمای و تغني دیوانگان را دست بدار ! و این سخن را از آن گفت که من این صوت را از شخصی مجنون که در مدينه بود و نيك می نواخت بیاموخته بودم، پس از آن در این شعر تغني کرد :

وَ لَقَدْ قَالَتْ لِأَتْرَابٍ لَهَا *** كَالْمُهَايَلْعِبْنَ فِي حُجْرَتِهَا

خذن عَنَى اَلظِّلِّ لاَ يَتْبِعُنِي *** وَ عُدْتُ تَسْعَى إِلَى قُبَّتِهَا

رشید را طرب فرو گرفت و هزار و پانصد دینار بدو عطا کرد، بعد از آن در این شعر تغني کردند و سرود آوردند :

يَمْشُونَ فِيهَا بِكُلِّ سَابِغَةٍ *** أَحْكِمُ فِيهَا الْقَتِيرَ وَ الْحَلْقُ

رشید بپسندید و پانصد دینار بدو بدل نمود ، بعد از آن علویه در این شعر بتغني پرداخت :

وِأْرَى الْغَوَانِيَ لاَ يُوَاصِلَنَّ امْرَءاً *** فَقَد الشَّبابُ وَقَدْ يَصِلنَ اَلأَمْردَا

ص: 48

ماهرویان خوش آواز و هور طلعتان نغمه پرداز را با مردم موی بر روی ، خوی و روئی نیست و جز با جوانان سیم بر و سروقدان سمن افسر معاشرت و مواصلتی نباشد ! !

چون رشید این مضمون را بشنید علویه را بخواند و او را بدشنام در سپرد و گفت: در شعری تغني میکنی که متضمن ذم روی مویدار و مدح جوانان ساده روی است و اينك گروهی غواني در پس پرده حریم من هستند و من موی برروی آورده ام همانا چنان می نمایدکه بامن متعرض شده باشی !

بعد از آن مسرور را بخواند و او را فرمان کرد تا دست علویه را بگرفت و گفت او را بیرون کشیده سی تازیانه اش بزند و دیگرش اجازت به ورود آن مجلس ندهد ، مسرور امتثال فرمان نمود ، در آن روز نه رشید را طرب و سروری پدیدشد و نه ما را از وى إنعام و سودی رسید و علويه تا مدت یکماه مغضوب و مطرود بود تا ما در خدمت رشید شفاعتها کردیم تا اجازت حضور در یافت.

و هم در آن کتاب مسطور است که حماد بن اسحاق از پدرش روایت نمود که گفت : چون رشید اقامت حج نمود با من گفت : در فلان جای مدینه برو ! همانا : در آنجا غلامی دیوانه است که در این شعر آوازی بس نیکو می سراید:

هُمَا فتاتان لِمَا يَعْرِفَا خلقى *** وَ بِالشَّبَابِ عَلَى شيبي يَدُلَّانِ

و آن غلام را مادری است بسوی آن زن برو و چندان نیرنگ و حیلت بکار بر صوت را از غلام بیاموزی. اسحاق امتثال فرمان کرد تا سرای اورا پیدا کرده مادر غلام بیرون آمد ، اسحاق دویست دینار بدو بداد وگفت : همیخواهم چاره بیندیشی تا از پسرت فلان صوت را أخذ نمایم ! گفت : چنین کنم ! آنگاه مرا بسرای خودش در آورده و گفت : باین سرای بلند برآی ! چون در بالاخانه بنشستم چندان بر نگذشت تا پسرش بیامد و نزد ما در آمد.

مادرش گفت: ایسلیمان ، جانم فدایت ! همانا مادرت امروز در حالتی اندوهناك

ص: 49

و پریشان خاطر صبح کرده است ، همیخواهم فلان صوت را تغني نمائی : *هما فتاتان لمايعرفا خلقي * شاید بار اندوه از دلم برخیزد ! سلیمان گفت : کدام وقت برای تو این طرب حاصل شده است ؟ گفت : بطرب نیامده ام اما همی خواهم غم و - اندوهی که بر دلم جای گرفته بلکه چاره کنم !

آن جوان شروع بخواندن آن نوا نمود و من هرگز نیکوتر از آن صوت و سرود نشنیده بودم ، مادرش گفت : أحسنت ، فدایت گردم ! سوگند با خدای مقداری از اندوه مرا زایل ساختی ، همی خواهم دیگر باره اعادت دهی ، گفت : قسم بخدای مرا نشاطی در جان و دل نیست و نتوانم اندوه خودم را بشادی تو خریداری کنم !! مادرش گفت : دو دفعه اعادت بده و من دو درهم بتو میدهم تا ناطفی بخرى ! ناطف نوعی از شیرینی است که آنرا قبیطی نامند .

سلیمان گفت : تو را درهم از کجا باشد و کدام وقت دارای چنین جود و سخا و بذل و عطا شدی ؟ گفت : تو را باین فضولي حاجتی نیست ! و درهمی بیرون آورد و بدو بداد ، سلیمان درهم را بگرفت و آن شعر را دو مرته بخواند و سرود نمود ، من بگوش بسپردم و نزديك بود که بالتمام مأخوذ دارم .

پس از بالاخانه که مرا در آنجا منزل داده بود اشارتی بان زن نمودم که از پسرش خواستار شود اعادت نماید ، پس با سلیمان گفت : تورا بحقتی که بر تو دارم قسم می دهم که دیگر باره اعادت نمائی ! گفت : گمان می برم که همی خواهی این صوت را اخذ کنی و سرودگر شوی ! گفت : آری ، چنان است که میگوئی ! گفت: سوگند بصاحب قبر ، تا يك درهم دیگر ندهی اعادت نکنم ! .

مادرش در همی دیگر در آورده سلیمان بگرفت و با مادرش گفت : سوگند با خدای ! گمان می برم که مذهب زندقه پیش گرفته و قوچ پرست شده ای و قوچ از بهر تو این دراهم را فرستاده یا گنجی بدست آوردهای ! پس دومره دیگر آن صوت را بخواند تا من نيك محفوظ نمودم .

آنگاه سلیمان برخاست و برفت ، من نیز بخدمت رشید در آمدم و در آن از-

ص: 50

اجتماع ابراهیم موصلي و ابن جامع سرودگر در بزم رشید

بهرش تغني کردم و آن داستان را بگذاشتم ، رشید سخت طربناك و خندان گشت و بفرمود هزار دینار بمن بدادند و گفت : این در ازای آن دویست درهم است !

در جلد یازدهم أغاني در ذیل أحوال عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر بن أيطالب مسطور است که ابراهیم موصلی گفت : در آن اثنا که من و ابن جامع و - عمرو الغزال در پیشگاه هارون حضور داشتیم ، بناگاه صاحب ستاره گفت : ای ابن۔ جامع ! در شعر عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر تغني كن !

ابراهیم میگوید : ابن جامع در شعر عبد الله تغني و نوازی نداشت و من بفطانت بدانستم مقصود کدام شعر است ، چه در آن أمر تقدم داشتم و ابن جامع از امتثال أمر عاجز بود و بر خود بلرزید و بمن ملتجی گردید ، چون بدیدم که اورا چه حالی سخت پیش آمده است شروع بتغنی کردم و در این شعر سرود نمودم:

يهيم بِجَمَلٍ وَ مَا إِنْ يُرَى *** لَهُ مِنْ سَبِيلٍ إِلَى جَمَلَهُ

كَأَنْ لَمْ يَكُنْ عاشق قَبْلَهُ *** وَقَدْ عَشِقَ النَّاسِ مِنْ قَبْلِهِ

فَمِنْهُمْ مَنِ الْحُبِّ أَرْدَى بِهِ *** وَ مِنْهُمْ مَنْ أَشْفَى عَلَى قَتَلَهُ

در این حال دستی پرده را بلند کرد و بمن نظری بنمود و گفت : أحسنت ، و الله دیگر باره بخوان ! پس بتغنی در آمدم و اعادت نمودم ، گفت : أحسنت ! و تا سه دفعه این سخن بگفت و اعادت بجست ، آنگاه با صاحب ستاره سخنی براند که ندانستم ، پس صاحب ستاره غلامی را بخواند و سخنی باوی بگذاشت ، غلام شتابان و دوان برفت و يك بدره دینار زر سرخ بیاورد و حال آن بدره فراشی بود ، آن بدره را در زیر ران چپ من بگذاشت و یکی با من گفت : این بدره را تکیه گاه خود بگردان !

ابراهیم میگوید : چون از آن مجلس باز شدیم ابن جامع با من گفت : آیا برای این شعر غنائی وضع کرده بودی ؟ گفتم : هیچ شعری در جاهلیت و اسلام گفته نشده است که در آن غنائی را مدخلیت باشد مگر اینکه من لحنی در آن وضع کرده ام تا بأن بليت که بان دچار شدی نشوم .

ص: 51

جعفر طیار لقب یافت ، بالجمله گفت : اگر چنین بود اقبال بشعر نمی نمود .

ابراهیم میگوید : در این حال صدای خنده از پشت پرده بشنیدیم ، چون این سخنان نمكين ابن جامع و آن خنده را بشنیدم در این شعر عبدالله بتغني در آمدم :

سَلًّا رَبَّتْ الخدر مَا شَأْنِهَا *** وَ مَنْ أَيْنَمَا شَأْنِنَا تَعْجَبُ

فَلَسْتُ بِأَوَّلِ مَنْ فَاتَهُ *** عَلَى إر بِهِ بَعْضَ مَا يَطْلُبْ

وَ كَانَ تَعَرَّضَ مِنْ خَاطِبٍ *** فَزَوَّجَ غَيْرُ الَّذِي يَخْطُبُ

فَأَنْكَحَهَا بَعْدَهُ غَيْرُهُ *** وَ كَانَتْ لَهُ قِبَلَهُ تَحْجُبُ

وَ کنا حَدِيثاً صفيين لَا *** نَخَافُ الوشاة وَ مَا سببوا

فَانٍ شطت الدَّارِ عَنَّا بِنَا *** فَبَانَتْ وَ فِي النَّاسِ مُسْتَعْتَبٍ

وَ أَصْبَحَ صَدْعُ الَّذِي بَيْنَنَا *** کصدع الزُّجاجَةُ مَا يَشْعَبَ

وَ كالدهر لَيْسَتْ لَهُ رَجَعَتْ *** إِلَى الضَّرْعِ مِنْ بَعْدِ ما يَحْلُبُ

صاحب ستاره گفت : دیگر باره بخوان ! من اعادت کردم و مرا گمان همیرفت که أمير المؤمنين از پس پرده نظری با بن جامع افکنده او را شکسته بال و منفعل بدید لاجرم در حق او بهمان مقدار که روز گذشته در حق من أمر کرده بود فرمان کرد و برای من بدرة دنانير بياوردند ، همچنان در زیر ران چپم بگذاشتم .

و چون ابن جامع را چندان دیگی حسد در طغیان داشت که جوششش را فروکش نتوانست لاجرم بعد از آنکه از پیشگاه خلافت بازگشتیم گفت : خدایا ما را از ابن۔ جعفر آسایش بده ! همانا چندان بغض او را در دل دارم که جدش جعفر طیار مبغوض من واقع شده است .

گفتم : ويحك ! هیچ میدانی چه میگوئی ؟ گفت : پس کدام میداند در این حال چه میگوید؟ هر آینه دوست میدارم که اقبال او را بر تو ننگرم و این غناء تو را در شعر این بغيض بن بغيضه نشنوم و این بدره زر را در این کار تصدق کنم ، و - این چند شعر أخير را عبد الله بن معاویه در حق زوجه خودش ام زید و شماتت او

ص: 52

چون مجلس دوم منعقد گشت و ما حاضر شدیم صاحب ستاره گفت : یا ابن - جامع ! در شعر عبدالله بن معاویه تغني كن ! همان حال که روز گذشته وی را روی نمود دست داد .

ابراهیم گوید : چون دیدم چه حالی او را روی داد ، شروع به تغنی نمودم و این شعر را بسرودم :

یا قَوْمٍ کیف سواغ عَيْشٍ لَيْسَ تُؤْمِنْ فاجعاته

لیست تَزَالُ مِطَلَّةُ *** تُغَدِّي عَلَيْكَ منغصاته

الْمَوْتُ هَوْلَ دَاخِلُ *** يَوْمٍ عَلَى كَرِهَ أَنَاتِهِ

لَا بُدَّ مِنْ حَذَّرَ النَّفُورِ *** مِنْ أَنْ تقنصه رهاته

قَدْ أَ مَنَحَ الْوُدُّ الْخَلِيلِ بِغَيْرِ مَا شَيْ ءُ رزاته

وَلَهٍ أُقِيمَ قَنَاةً وَدْيٍ *** مَا اسْتَقَامَتْ لِي قناته

میگوید : در این هنگام صاحب ستاره با من اشارت کرد که لب و دست فرو بند ! و دست خود را بر چشم خود بگذاشت ، اشارت بأن نمود که وی میگرید ، میگوید: خاموش شدم و باز گشتم ، ابن جامع با من گفت : چه چیز بارید أمير المؤمنين بر عبدالله بن معاوية بن عبدالله بن جعفر ؟ گفتم : بواسطه آن بدره که مرا داد خداوند اشکش را بروی بریخت .

میگوید : بعد از آن حاضر شد و چون مجلس ما بما مطمئن شد ابن جامع بکلامی آهسته گفت: بارخدایا ! یاد ابن جعفر را از رشید فراموش کن ! چه میدانست در أشعار ابن جعفر علمی و صنعتی ندارد .

ابراهیم میگوید : گفتم : بارخدایا ! دعای ابن جامع را مستجاب مفرمای ! کنایت از اینکه برای من سودمند است ، اینوقت صاحب ستاره گفت : ای ابن جامع در شعر عبدالله بن معاویه تغني بكن ! ابن جامع گفت : اگر نزد ایشان برای عبدالله ابن معاویه خبری بود هر آینه با پدرش پرواز کرد ! و ازین سخن اشارت بجدش نمود

ص: 53

راجع به ربیحه دختر نعمان بن عبدالله بن محمد بن علي بن عبد الله بن جعفر گفته است ، عبد الله ربیحه را خطبه کرد و او نپذیرفت ، از آن پس بگار بن عبدالملك بن مروان او را خطبه کرد و او بتزویج وی در آمد، و چون ام زید دختر زید بن علي بن الحسين عليهما السلام این داستان را بشنید شوهرش عبدالله را دشنام بداد و عبدالله شعر مذکور*سَلًّا رئة الخدر مَا شَأْنُهَا* را بگفت ، چون ام زید بشنید بعبدالله بن معاویه شوهر خود معذرت جست و گفت : قسم بخدای دشنام نراندم ، لكن نفست عليك ! کنایت از اینکه ازین حرکت تو چندان ملالت و اندوه و گرفتگی دل پدید شد که نفثة المصدوری بجای آمد ، عبد الله گفت : لاجرم قسم بخداوند چندانکه زنده بمانم هرگز با تو بدی نکنم و گرد کاری بر نیایم که تو را مخالف طبع باشد .

راقم حروف از ین پیش در ذیل أحوال حضرت صدیقه صغری زینب کبری سلام الله عليها بأحوال عبدالله بن معاویه اشارت کرده است .

در جلد سیزدهم أغاني در ذیل أحوال تعجل بن عمرو مولای بني تميم ملقب به ارف ، که از مغنیان و نوازندگان مشهور است مسطور است که هروقت شراب ناب بنوشیدی و مست شدی آغاز عربده نهادی تا یکی روز در محضر رشید عربده نمود ، رشیدرا خشم فرو گرفت و فرمان داد تا او را از مجلس بیرون کردند ودیگرش راه وصول نگذاشتند و با وی بجفا پرداخت و یکباره از نظر عنایت بینداخت .

از حماد بن اسحاق بن ابراهيم موصلي مروست که روزی ابن جامع مغني این شعر را در حضور رشید تغني نمود :

جُسُورٍ عَلَى هجري جبان عَلَى وَصْلِي *** كَذُوبٍ غَداً يَسْتَتْبِعَ الْوَعْدِ بالمطل

مُقَدَّمُ رَجُلُ فِي الْوِصَالِ مُؤَخَّرِ *** لْأُخْرَى يَشُوبُ الْجَدِّ فِي ذَاكَ بِالْهَزْلِ

یهیم بِنَا حَتَّى إِذَا قُلْتُ قَدْ دنی *** وَ جَادَ ثَنَّى عَطَفْتُ وَ مَالَ إِلَى الْبُخْلِ

یزید امتناعا كُلَّمَا زِدْتَ صبوة *** وَ أَزْدَادُ حِرْصاً كُلَّمَا ظَنَّ بِالْبَذْلِ

و در این تغني مهارت و محاسنی بكمال بکار برد، من به محل رف اشارت و غمزی

ص: 54

بزم هارون الرشید و سرود ابن جامع نمودم و او بدانست چه مقصود دارم ، هارون الرشید آن صوت و تغني را سخت نیکو شمرد و بر آن صوت نبيذها بخورد و چند دفعه دیگر باعادت آن أمر کرد ، از آن پس من برای ادای نماز برخاستم و به محل رف" اشارتی کردم تا بیامد و همچنین به مخارق و علويه و عقید اشارت نمودم تا بجمله بمنزل من در آمدند و به محل رفت گفتم آن صوت را کاملا اعادت نمود وهمی بر حاضران تکرار کرد تا بجمله بتغني در آمدند و در میان ایشان دایر شد.

آنگاه دیگر باره بمجلس رشید در آمدیم و چون دور بمن رسید بهمان صوت بدایت گرفتم ، ابن جامع در عجب شد و نظری تند بسویم برگشود و هارون الرشید روی با من آورد و گفت : آیا این صوت را میخواندی و روایت میکردی ؟ گفتم : آری یا سیدي !

ابن جامع گفت : سوگند با خدای ، دروغ میگوید و این صوت را در همین ساعت از من بیاموخت ! گفتم : این صوت را از پیشین روزگار روایت میکردم و در میان این مغنان که حضور دارند هیچکس نیست جز اینکه از من بیاموخته است ، پس روی با ایشان آوردم ، پس علويه و پس از وی عقید و بعد از او مخارق بخواندند ابن جامع از کمال خشم و تحیر از جای برجست و در پیش روی رشید بنشست و - بزندگانی رشید و طلاق زوجه خودش سوگند خورد که این صوتی است که این جامع در سه شب قبل ازین صنعت کرده است ، و پیش از وی هیچکس این صوت را نشنیده است !

رشید در عجب رفت و روی با من آورده گفت : تورا بجان من قسم میدهم که این حکایت را از روی راستی بیان کن ! اینوقت تصدیق ابن جامع را بنمودم و داستان را بعرض رسانیدم ، رشید همی بخندید و دست بر دست همی زد و همی گفت : برای هر چیزی آفتی است و آفت ابن جامع رف است !!

و نیز در این مجلد أغاني مسطور است که اسحاق بن ابراهيم موصلي گفت : روزی پدرم ابراهیم با من فرمود : أمر كن چهار پایان را سحرگاهان زین بر نهند تا

ص: 55

در باسريته باستقبال ابن جامع برویم و بزحمت حرارت آفتاب دچار نشویم ، چنانکه فرمود مرکبها را همانوقت حاضر کردند و سحرگاهان بر نشستیم و چون آفتاب طالع شد نزد ابن جامع بیامدیم ، دیدیم سر و موی را خضاب کرده و دیگی را در آفتاب بطيخ گذاشته است .

زبان بترحيب ما برگشود و برخاست و سلام بگذاشت و آب بخواست و سر وروی بشست و طعام حاضر کردند و از آن دیگی کاسه پر ساخت و بما بداد ، بخوردیم و سیر شدیم ، چون آبدستان بیاوردند و دستها بشستیم غلامش را بفرمود تا شراب بیاورد و آن شراب را در مشگی در آفتاب پرورش داده بودند ، من مکروه داشتم بنوشم ، به اشارت پدرم بنوشیدم ، آنگاه ابن جامع باين شعر تغني نمود :

كَأَنْ لَمْ يَكُنْ بَيْنَ الْحَجُونِ إِلَى الصَّفَا *** أَنِيسٍ وَ لَمْ يُسَمِّرُ بِمَكَّةَ سامر

بَلى نَحْنُ كُنَّا أَهْلِهَا فأزالنا *** صُرُوفِ اللَّيَالِي وَ الْجُدُودُ العوائر

ازین پیش در ذیل أحوال جعفر برمکی باین دو بیت اشارت کردیم و بجای «أزالنا» ، «أبادنا »، مسطور شد .

پس از آن عرجي این شعر را سرودن گرفت :

لَوْ أَنَّ سَلْمَى رأتنا لايراع لَنَا *** لِمَا هبطنا جَمِيعاً أَبْطُنِ السُّوقِ

لكشرت وَ کبول الْقَيْنِ تبكرنا *** كَالْأَسَدِ تَكْشِرُ عَنْ أنيابها الروق

و هم در این بیت تغني کرد :

اجرر فِي الْجَوَامِعِ كُلَّ يَوْمٍ *** فِي اللَّهِ مَظْلِمَتِي وَ صَبْرِي

چون این أصوات ثلاثه بپای رفت فرمان کو چیدن بداد ، اینوقت پدرم با من گفت : چون طعام وشراب ابن جامع را بدیدم سیر شدم لكن بر من لازم باد که آنچه در ملك من است آزاد باشد اگر نوشیدن خون با این صوت و تغني خوش و گوارا نباشد ! ای فرزند ! آیا در تمام روزگار خود آوازی از این آوای ابن جامع نیکوتر شنیده ای ؟ گفتم : سوگند با خدای ، هرگز نشنیده ام !

ص: 56

سرود و غنای ابن جامع در حضور هارون از آن پس ابن جامع راه برگرفت تا بدرگاه رشید رسید و جماعت مغنیان و نوازندگان حاضر شدند ، فرستاده رشید در طلب جملگی در آمد ، رشید در پس پرده بود و ایشان تا سحرگاهان بخواندند و بردند و بنواختند و جهان پیر را جوان ساختند رشید هزار دینار با یشان عطا کرد لكن ابن جامع را چیزی بذل نفرمود ، مغشيان چون چنان دیدند گرد ابن جامع در آمدند و آنچه بعطا یافته بودند بدو عرض دادند ابن جامع قبول نکرد و همه بازگشتند و چون شب دوم رسید بفرمان رشید احضار - شدند و ساعتی تغني نمودند از آن پس پرده را برداشتند و ابن جامع در این شعر تغني کرد و حال خود را بعرض هارون الرشید برسانید :

تَقُولُ : أَقِمِ فِينَا فَقِيراً وَ مَا الَّذِي *** تَرَى فِيهِ لَيْلَى أَنْ أَقُومَ فَقِيراً

ذَرِينِي أهتفي اللَّيْلِ أوأكسب الْغَنِيِّ *** فَإِنِّي أَرَى غَيْرِ الْغَنِيِّ حَقِيراً

يَدْفَعَ فِي النَّادِي وَ يَرْفَضَّ قَوْلِهِ *** وَ إِنْ كانَ بِالرَّأْيِ السديد جَدِيراً

وَ يُغْفَرُ ما يَجْنِي سِوَاهُ ، وَ إِنْ يَطُفْ *** بِذَنْبٍ يَكُنْ مِنْهُ الصَّغِيرُ كَبِيراً

رشید را ازین شعر و این صوتی که در آن بکار برده بود عجب افتاد و سرش را بجانب این جامع مایل ساخت مثل آنکه او را بخواند و این جامع تغني نمود :

لَئِنْ حرمتني كُلِّ ماكنت أرتجي *** وأخلفني مِنْهَا الَّذِي كُنْتَ آمِلُ

فَمَا كُلُّ مَا يَخْشَى الفتی ناز لَا بِهِ *** وَ لَا كُلُّ مَا يَرْجُو الْفَتَى هُوَ نَائِلُ

وَ وَ اللَّهِ مَا فَرَّطْتُ فِي وَجْهِ حِيلَةً *** وَ لَكِنْ مَا قَدْ قُدِّرَ اللَّهِ نَازِلُ

وَ قَدْ یسلم الانسان مِنْ حَيْثُ يَتَّقِي *** وَ يُؤْتَى الْفَتَى مَنْ أَمْنَهُ وَ هُوَ غَافِلُ

بعد از آن رشيد أمر با نصراف داد ، پس جملگی باز گشتن گرفتند و چون نزديك پرده رسیدند خادمی ابن جامع را فریادی برکشید و گفت: ای قرشي در جای بیاش ! ابن جامع توقف نمود ، آن خادم بیامد و خلعتی فاخر و هفت هزار دینار بدو بداد و گفت : اگر خواهی در اینجا اقامت کن وگرنه باز گرد .

در مجلد پانزدهم أغانی در ذیل خبر مقتل حجر بن عدي و حکایت عمر بن أبی۔

ص: 57

ربیعه با سعدی مسطور است که سعدی دختر عبد الرحمان عوف روزی در مسجدالحرام نشسته بود و عمر بن أبی ربیعه را در حال طواف بدید یکی را بدو فرستاد که هروقت از طواف فارغ شدی نزد ما بیا ! عمر بخدمت سعدی بیامد ، سعدی گفت : ای پسر أبي ربيعه ! از چه روی در حرم خدای بی بالا و بی مبالات و متحیر هستی ؟ آیا از خدای نمی ترسی ؟ ويحك ! تا چند این حال سفاهت را از دست نمی دهی ؟ عمر گفت : این سخنها چیست ؟ اینگونه سخنان را فرو بگذار ! آیا نشنیده باشی ؟ سعدی گفت : نشنیده ام ، باز گوی تا چه گفتند ؟ عمر بن أبي ربيعه این شعر را بخواند :

قالَتْ سَعِيدَةُ وَ الدُّمُوعُ ذوارف *** مِنْهَا عَلَى الْخَدَّيْنِ وَ الْجِلْبَابَ

لَيْتَ المغيري الَّذِي لَمْ أُجِزْهُ *** فِيمَا أَطَالَ تصعدي وَ طلابي

كَانَتْ تُرَدُّ لَنَا الْمَنِيِّ أَيَّامِنَا *** إِذْ لَا نلام عَلَى هوی وَ تصابي

أَ سَعِيدٍ مَا مَاءِ الْفُرَاتِ وَ طِيبُهُ *** مِنِّي عَلَى ظَمَأُ وَ حُبُّ شَرَابٍ

بألذ مِنْكَ وَ إِنَّ نأيت وَ قَلَّمَا *** يَرْعَى النِّسَاءِ أَمَانَةٍ الغياب

سعدی گفت : ای فاسق ! خداوندت رسوا گرداند ، خدا میداند که از آنچه تو کوئی من يك حرف نزدهام لكن تو انسانی سر گشته و پریشانگوی و پریشان حالی و ندانی تا چه گوئی !

اسحاق بن ابراهیم میگوید : روزی همین شعر را در خدمت رشید تغنی کردم و لفظ سعدی را جماعت مغنیان بنامی دیگر تغییر داده بودند و ندانسته بودند که با رشید نسبت دارد ، رشد چندان خشمناك شد که قدح را از دست بیفکند و گفت : خدای تعالی لعنت کند این فاسق - يعني عمر بن أبي ربيعه - را و تو را نیز با او لعنت نماید !

و مرا حالت مرگ نمودار شد ورشید آن حال را چون در من بدید قدری سکون گرفت پس از آن گفت : ويحك ! آیا در حضور من بأحاديث فاسق ابن أبي ربیعه در حق دخترعم من تغنتی میکنی ؟ آیا در تغنتي خود نگران أقوال خود نیستی و میدانی

ص: 58

بزم رشید با سرودگران حجاز(زبیر بن دحمان)

چه از سر تو بسوى غناء و سرود تو بیرون آمد ؟! بعد ازین بنگر تا چه میگوئی و در سرود خود چه میخوانی

اسحاق میگوید : چندان آن صوت را متروك نمودم تا از خاطرم بیرون شد و از آن پس هیچکس از من آن شعر و صوت را نشنید .

در مجلد هفدهم أغاني در ذیل أخبار زبير بن دحمان که از نوازندگان معروف است مسطور است که از زمین حجاز بخدمت رشید آمد و جماعت سرودگران و نوازندگان در زمان رشید بدو دسته منقسم بودند ، يك دسته در حزب ابراهيم موصلی و پسرش اسحاق مندرج ، و آندیگر در حزب ابن جامع و ابراهیم بن مهدي منسلك بودند و ابراهيم بن مهدي در استحکام بنیان و تکمیل این حزب بسی متعصب بود وهمی خواست بر حزب اسحاق تقدم یا بند ، و چون زبير بن دحمان از مرز حجاز بخدمت رشید آمد مردی در صحبت وی بود که بكمال عقل و وفور نبل و جمال دیانت و زینت سکون و أدب ورتبت وقار و حلیۂ نسب آراسته و پدرش نیز پیش از وی بر شیمت ستوده و آراستگی ، پسر و برادرش عبدالله نیز با وی بود .

اسحاق بن ابراهیم گوید : چون این دو تن بیامدند و بدرگاه رشید پیوستند و با ما بنشستند مرا گمان فضل و فضیلتی از ناصية زبیر مشهود همی گشت و با پدرم گفتم : چنان می پندارم که زبير از برادرش أفضل باشد ! گفت : اینگونه مقامات و مراتب را بگمان و تخیل نمیتوان مشخص کرد ! اسب تازي در میدان مسابقت گوهر خودرا بنماید ! گفتم : « فالجواد عَيْنُهُ فِرَارَهُ» !

پدرم ازین سخن بخندید و گفت : در فراست و ذهن وقادت نگران میشویم ! و چون ایشان بتغني پرداختند فضل و فزونی و تقدم و پیشی زبیر نمایش گرفت و - پدرم اورا برگزید ، من نیز برای خودمان اختیار کردم و بتقريظ وتوصیف و تمجیدش زبان برگشودم و او را در دایره خود در آوردیم و در خدمت رشید از تغني و سرود پیشینیان فراوان بخواند و بنواخت و سخت نیکو نمود .

روزی هارون الرشید از وی خواستار شد که از صنعت خودش تغني نمايد ،

ص: 59

پس تاری چند در هم پیچید و گفت : أمير المؤمنين غناء و سرود تمام اساتید متقدمین و آنانکه در محضرش حاضرند و آنکسان که از حجازیان بدرگاهش وفود داده اند بشنیده است ، در این صورت عرض صنعت مرا در حضرتش چه موقعی است ؟! رشید او را سوگندهای سخت بداد و در قبول آن أمر جدی وافر بفرمود و أول صوتی که از صنعت متقدمین باز نمود در این شعر بود :

ارحلا صَاحِبِي حَانَ الرَّحِيلَ *** وابكياني فَلَيْسَ يَبْكِي الطلول

قَدْ تَوَلَّى النَّهَارِ وَ انْقَضَتِ الشَّمْسُ يَمِيناً وَ حَانَ مِنْهَا افول

میگوید : سوگند با خدای ! صنعتی نیکو و محکم که هیچ طعن و دقی بر آن راه نداشت بشنیدم و رشید در طرب شد و تاسه مره آن صوت را اعادت بخواست و سی هزار درهم در حق زبير و بیست هزار درهم در حق برادرش عبد الله عطا کرد و از آن پس زبیر با ما وچون یکتن از ما بود و برادرش عبدالله با ابراهیم بن مهدي پیوست و با او میگذرانید . و حماد بن اسحاق میگوید : با پدرم گفتم : صنعت عبدالله در چه میزان بود ؟ گفت : با تو بر سبیل اختصار میگویم ، اگر زبیر بندۂ زرخرید بود بیشتر از بیست هزار دینار زر سرخ در بهایش میدادم و اگر عبدالله مملوك بودی طبع من مساعدت نمیکرد که در بهای او افزون از بیست دینار بدهم ! گفتم : جوابی بدادی که مرا كافي است .

و هم در آن کتاب از أبو اسحاق ابراهيم بن مهدي و عمل بن حارث بن شخير مسطور است که هارون الرشید مکتوبی در آوردن زبیر بن دحمان را ببغداد بر نگاشت و قدوم زبیر با خروج رشید از بغداد بمملکت بری بمحاربت هرمز اسپهبد طبرستان تصادف جست ، لاجرم زبیر در مدينة السلام اقامت کرد تا رشید ببغداد باز شد و زبیر ابن دحمان در خیزرانه که موضعی است که به «شماسه » معروف است بحضور رشید در آمد و در أول سرود خود در این شعر خودش که در مدح رشید و خروج او به - طبرستان گفته بود تغني نمود :

ص: 60

أَلَا إِنَّ حِزْبَ اللَّهِ لَيْسَ بمعجز *** و أَنْصَارُهُ فِي مَنَعْتَ المتحرز

أَبَى اللَّهُ أَنْ يُعْصَى لِهَارُونَ أَمْرِهِ *** وَ ذِلَّةُ لَهُ طَوْعاً يَدِ المتعزز

إِذَا الرايةالسوداء رَاحَةً أَوْ اغتدت *** إِلَى هَارِبُ مِنْهَا فَلَيْسَ بِمُعْجِزٍ

أَطَاعَتْ لِهَارُونَ الْعُدَاةِ لَدَى الوغا *** وَ كَبَّرَ لِلْإِسْلَامِ بُنْدَارَ هُرْمُزَ

و صحیح این است که این اشعار از ابوالعتاهيه است.

بالجمله ، رشید این شعر و این صوت را بپسندید و بفرمود یکهزار دینار زر ناب به زبیر عطا کردند ، زبیر ساعتی خاموش شد و دیگر باره در این شعر تغني كرد :

وَ أَ حُورِ كالغصن يَشْفِي السِّقَامَ *** وَ يُحْكَى الْغَزَّالِ إِذا ما رنا

شَرِبْتُ المدام عَلَى وَجْهِهِ *** وَ عاطبته الْكَأْسَ حَتَّى انثنی

وَ قُلْتَ مديحاً ارجی *** بِهِ مِنَ الْأَجْرِ حَظّاً وَ نِيلُ الْغِنَى

وَ أَعِنِّي بِذَاكَ الامام الَّذِي *** بِهِ اللَّهَ أَعْطَى الْعِبَادِ الْمُنَى

و چون از قرائت این شعر و تغني باين غناء فارغ شد رشید فرمان داد تا هزار دینار دیگر بدو بدادند ، زبیر بگرفت و در دل رشید جایگیر شد و مدتی در خدمتش بتغني ميگذرانيد .

از محمد بن حبيب مسطور است که گفت : چون هارون الرشيد برمکیان را بقتل و نهب در سپرد باندوه و پشیمانی عظیم دچار شد و زبير بن دحمان بفطانت دریافت وروزی در این شعر که از زنی از قبیله بني أسد است در خدمت رشيد بتغني پرداخت و همی خواست در این تغنتي محرك حزن و ندامت او شود :

مِنْ للخصوم إِذَا جَدَّ الْخِصامِ *** بِهِمْ يَوْمَ النُّزَّالِ وَ مَنْ للضمر الْقَوَدِ

وَ مَوْقِفُ قَدْ كُفِيتَ النَّاطِقِينَ بِهِ *** فِي مَجْمَعٍ مِنَ نَوَاصِي النَّاسِ مَشْهُودُ

فَرَّجْتَهُ بِلِسَانٍ غَيْرِ ملتبس *** عِنْدَ الْحِفَاظِ وَ قَوْلُ غَيْرُ مَرْدُودٍ

رشید گفت : دیگر باره آغاز کن ! چون آن آواز و نواز را باز آورد گفت

ص: 61

ويحك ! گویا شاعر این شعر يحيى بن خالد و جعفر بن یحیی را توصیف کرده است آنگاه چندان بگریست که اشك چشمش جاري شد و زبیر را صله بزرگ بداد.

حماد بن اسحاق بن ابراهيم موصلي گويد : پدرم اسحاق زبیر را بر پدرش دحمان و برادرش عبدالله بن دحمان بسی تفضیل مینهاد و میگفت : دحمان در کار غناء افزون از چهارصد درهم بها ندارد و عبد الله پسرش از تمامت مخلوق خدا بدو شبیه تر است ! و این شعر را در حق زبير گفته بود :

أَسْعَدُ بِدَمْعِكِ يَا أَبَا الْعَوَّامِ *** صَبّاً صَرِيعٍ هَوًى وَ نِضْوَ سَقَامِ

ذَكَرَ الْأَحِبَّةِ فاستجن وَ هاجه *** للشوق نُوحٍ حَمَامَةً وَ حَمَامٍ

لَمْ يَبْدُ مَا فِي الصَّدْرِ إِلَّا *** أَنَّهُ حَتَّى الْعِرَاقِ وَ أَهْلَهُ بِسَلَامٍ

وَ دَعَاهُ دَاعٍ لِلْهَوَى فَأَجَابَهُ *** شَوْقاً إِلَيْهِ وَ قَادَهُ بِزِمَامٍ

و این شعر را اسحاق در زمانیکه در خدمت رشید در رقه جای داشت گفته بود و اشتیاقی عظیم بعراق داشت.

حمدون بن اسماعیل گوید : اسحاق با من داستان نمود که روزی در رکاب رشید از رقه بر نشستیم و روی به بیرون رفته آوردیم و رشید آهنگ شکار داشت و - من در موكب او با زبير بن دحمان بمصاحبت بودیم ، در این اثنا از بغداد و هوای خوش و صفای دلکش آنجا و كسان و دوستان و حرم خود بخاطر آوردم و بسیار مشتاق آن شهر و دیار و أهل خود و محبان شدم و اندوهی گران بر من چیره و در پہنۂ تفکر و عرصه تحيّر خيره شدم چندانکه اشک حسرت از چشم بباریدم.

زبیر گفت : اى أبومد ! بفرمای تا چه حال تو را پیش آمد ؟ از حالت خود بدو شکایت کردم و گفتم : اسعد بدمعك . . . تا بقيه أشعار ، و بدانستم که این خبر بزودی بگوش رشيد ميرسد ، لاجرم سرودی در آن أبيات طرح نمودم و چون رشید بنوشیدن خمر بنشست بنواختن پرداختم و همان أبيات را بسرودم.

رشید گفت : ای اسحاق ! سوگند با خدای ، شوقمند بغدادگشتی و مرا بشوق

ص: 62

بزم شبانه هارون درساحل دجله بغداد

آوردی و بآنچه خواستی رسیدی ! پس بفرمود سی هزار درهم بمن و بیست هزار درهم به زبیر بدادند و پس از روزی چند بسوی بغداد بکوچید.

راقم حروف گوید : تا چند شبیه است این حکایت بحكايت رودكي شاعر و - أمير بخارا که چون مدتی مسافرت أمير طول كشيد و أميران خسته و از مفارقت وطن ملول شدند بآن استاد یگانه که در فن چنگ نواختن نیز فرزانه بود وعده ها دادند که شعری چند بسراید و در خدمت أمير بسرود آورد و او را مشوق و محرك شود رودكي در اين شعر سرود گرفت:

ای بخارا شاد باش و شاد زی *** شاه سویت میهمان آید همی

و ازین قصیده فریده افزون از هفت بیت دیده نشده است ، چون امیر در آن دل شب و آن شور و شغب این شعر و سرود بشنید چنان در وی مؤثر شد که با پای برهنه بیرون تاخت و راه سفر پیش گرفت و رودکی را منافع كثيره حاصل شد .

زبیر گوید : مردی از قبیله ثقیف حکایت کرد که روزی هارون الرشید بر زوجه محبوبه اش زبیده خاتون ام جعفر خشمناك شد و از آن پس در مقام ترضیه خاطر لطیف آن عنصر ظریف برآمد ، ام جعفر امتناع نمود که از وی خشنود شود لاجرم آن شب بر رشید سخت دشوار آمد و خواب از چشمش بیرون تاخت ، با خدام و - غلمان حرم فرمان کرد تا در کنار دجله فرشی از بهرش بگسترانیدند ، رشید بآنجا بنشست و نگران آب دجله شد که طغیانی کامل نموده و در این حال بشنید که این شعر را بتغنتي ميسرايند :

جَرَى السَّيْلُ فاستبكاني السَّيْلُ إِذْ جَرَى *** وَ فَاضَتْ لَهُ مِنْ مقلتي غُرُوبِ

وَ مَا ذَاكَ إِلَّا حِينَ خُبِّرْتُ أَنَّهُ *** يَمُرُّ بِوَادٍ أَنْتَ فِيهِ قَرِيبُ

يَكُونُ أُجَاجاً مَاؤُهُ فاذا انْتَهَى *** إِلَيْكُمْ تَلْقَى طِيبِكُمْ فَيُطَيِّبُ

وَ لِلْمَلَكِ مِيزَانِ يَدَاكَ تقيمه *** يَزُولُ مَعَ الاحسان حَيْثُ يَزُولُ

و این شعر از عباس بن أحنف و سرود از زبیر بن دحمان بود ، رشید پرسید

ص: 63

که آن ناحیه که این سرود در آنجا ظهور دارد کدام است ؟ گفت : سرای ابن مسیب است ! رشید تنی را به ابن مسیب فرستاد که این معنی را بدرگاه ما فرست ! چون او را حاضر کردند زبير بن دحمان بود. رشید گفت : گوینده این شعر کیست ؟ گفت : عباس بن أحنف است ! رشید بفرمود تا عباس را حاضر کردند و فرمان داد تا آن اشعار را بعرض برساند ، عباس معروض نمود و از آن پس زبیر در خدمتش بتغني و عباس به انشاد پیوست و رشید در طلب اعادت برآمد تا شب بکران وروشنی روز نمایان شد ، اینوقت رشید برخاست ويكسره بسرای ام جعفر در آمد ، ام جعفر سبب دخول رشید را بپرسید ، رشید داستان را بدو باز گفت : ام جعفر یکهزار دینار برای عباس و یکهزار دینار برای زبیر بن دحمان بفرستاد.

علي بن محمد از جدش حمدون حکایت کندکه رشید در رقه جای داشت وشوقمند بغداد شد و بدانشهر در آمد و مدتی اقامت کرد و بعضی از کنیزکان خود را در رقه بجای گذاشته ، از آنجمله کنیز کی چون ستاره رخشان و نوگل بوستان بود که بواسطه خشم و مغاضبه که در میانه روی داده در رقه بمانده بود ، چون بر زم-ان مهاجرت چندی بر گذشت رشید در هوای آن نوگل نورسید بی تاب گردید و این شعر در باره او بگفت:

سَلامُ عَلى النازح المغترب *** تَحِيَّةً صُبَّ بِهِ مكتثب

غَزَالُ مراتعه بالبليخ *** إِلَى ديرذكي بِقَصْرِ الْخَشَبِ

أَيًّا مَنْ أَعَانَ عَلَى نَفْسِهِ *** بتخليفه طَائِعاً مَنْ أَحَبَّ

سأستر وَ السِّتْرُ مِنْ شيمتي *** هَوًى مَنْ أَحَبَّ بِمَنْ لَا أُحِبُّ

و باحضار نوازندگان و سرودگران فرمان کرد ، ابراهیم موصلي و ابن جامع و فليح و زبير بن دحمان و معلى بن طريف و حسين بن محرز و سليم بن سلام و یحیی مکی يحيى مكي و پسر یحیی و اسحاق و أبوزكار أعمى در پیشگاهش حاضر

ص: 64

شدند ، رشید آن أبيات عاشقانه را بایشان بداد تا هر يك از آن اساتید یگانه چنگ و چغانه و آوا و ترانه مخصوصی در آن أبيات بسازند و آن جماعت که در تغني وسرود ناهید را از چرخ کبود بزمین ورود وأرواح شنوندگان را بآسمان مينائي صعود میدادند بیست گونه آواز و سرود در آن أشعار بصنعت در آوردند و در مزاج رشید جز لحن زبير بن دحمان بتنہائی اثر نکرد و اورا بشگفت نیاورد ، سخت بپسندید وگوش و دل و هوش و روان بآن بسپرد وزنگ اندوه از خاطر بسترد و اورا به جایزه عظیم از دیگران امتیاز بخشید.

همانا أبوالفرج در مجلد نوزدهم أغاني در ذيل أحوال أبي حفص شطرنجي باين داستان اشارت کند و گوید : رشید جاریه خود مارده را سخت دوست میداشت و چون از رقته ببغداد آمد مشتاق معشوقه گردیده آن چند شعر راکه مذکور شد بدو بنوشت آن ماهروی گلعذار چون اشعار را بخواند با أبو حفص شطر نجی صاحب عليه فرمان کرد تا این اشعار را در جواب رشید بگفت:

أَتَانِي كِتَابِكَ يَا سَيِّدِي *** وَ فِيهِ الْعَجَائِبِ كُلُّ الْعُجْبُ

أَ تَزْعُمُ أَنَّكَ لِي عاشق *** وَ أَنَّكَ بِي مُسْتَهَامٍ وَ صُبَّ

وَ لوكان هَذَا كَذَا لَمْ تَكُنْ *** لتتركني نهزة للكرب

وَ أَنْتَ بِبَغْدَادَ تَرْعَى بها *** بتات اللذاذة مَعَ فِي الْكُتُبِ

كِتَابِكَ قَدْ زَادَنِي صبوة *** وَ أَ سِعْرُ قَلْبِي بَحْرِ اللَّهَبِ

فهبني نَعَمْ قَدْ كَتَمَتْ الهوی *** فَكَيْفَ بِكِتْمَانِ دَمْعٍ سَرَبُ

وَ لَولَا اتقاؤك يَا سَيِّدِي *** لوافتك بِي الناجيات النُّجُبِ

چون رشید این اشعار را بشنید در همان ساعت یکی از خدام را با مرکب برید فرستاد تا او را از رود فرات ببغداد آورد و نیز تمام نوازندگان را فرمان کرد تا در اشعاری که در جواب وی رسیده بود تغنتی نمایند و آنجماعت بجمله هريك صوتى بساختند و بنواختند و از آنجمله لحن سليم مطبوع خاطر رشید گردید . عجب این است که نامی از زبیر بن دحمان مذکور نمیدارد

ص: 65

در آن هنگام که رشید بآهنگ بلاد روم لشکر کشید و در کنار هر قله فرود آمد و با مردم آنجا بحرب و قتال اشتغال جست و بخرابی آن شهر منجنيقها نصب کردند و با کبریت و نفط سفید سنگها و غلولههای آتشین بباروی شهر ببارید و از زحمت آتش و صدمت أحجار دیوار شهر را ویران و بلائی سخت بر أهالي نمايان و بناچار در طلب أمان يكزبان آمدند ، در این حال ابن جامع در این شهر بتغني پرداخت و خاطر رشید را مسرور ساخت :

هَوَتِ هِرُّ قُلْتُ لَمَّا أَنْ رَأَتِ عَجَباً *** جواثماً ترتمى بالنفط وَ النَّارِ

كَأَنْ نيراننا فِي جَنْبِ قلعتهم *** مُصَبَّغَاتُ عَلَى أرسان قَصَّارٍ

رشید را بسیار پسندیده گشت و سی هزار درهم به ابن جامع عطا فرمود . و نیز در مجلد هفدهم أغاني در ذيل أحوال عبدالله بن عباس بن فضل که از شعراء و مغنيان عصر خویش بود مسطور است که دو صوت بس مطبوع صنعت کرده بود که جواري عصر از وی مأخوذ مینمودند و چندان مشهور شد که بعرض رشید رسید و سخت بپسندید و از اسحاق پرسید : باین دو شناسایی داری ؟ گفت : نمیدانم و - این دو پرده آوازی بس نیکو و تازه و استوار است !

رشید از جاریه پرسید : از کیست ؟ جاریه از بیم عمه ام بعرض نرسانید و نیز از جد م فضل ترسناك بود که مرا در خدمت رشید باین صنعت یاد کند ، رشید او را صیحه برزد و بترسانید ، جاریه از بیم رشید حکایت را معروض داشت ، رشید در ساعت جد او را احضار کرد و گفت : ای فضل ! آیا تواند بود که ترا پسری نوازنده باشد و او را آن اقتدار و استادی در کار آید که هرگونه آواز صنعت نماید که مانند اسحاق و دیگر اساتید نوازندگان مستحسن شمارند و متداول نمایند و كنيز كان نوازنده بنوازند و تو با من نگفته باشی ؟ گویا قدر او را از آن برتر شمردی که در خدمت من باين کار اشتغال جوید !

فضل گفت : اى أمير المؤمنين ! به ولای تو و نعمت تو سوگند یاد میکنه و اگر براستی سوگند نخورم از بیعت تو بیرون باشم و عهد و میثاق و عتق عبيد وطلاق

ص: 66

سرود عبدالله بن عباس بن فضل بن ربيع و شرح سوگند او

ازواج من بر من لازم باد که اگر تا این ساعت جز از تو از هیچکس چنین خبری را شنیده باشم ! این پسر از كداميك فرزندان من است ؟ گفت : عبدالله بن عباس ساعت او را بنزد من بیاور !

عبدالله میگوید : چون جد ّم این خبر بشنید نزد من بیامد و از کمال غیظ نزديك بود برهم شکافد ، پس مرا بخواند و چون در خدمتش حاضر شدم زبان بدشنامم برگشود و گفت : ای سگ منحوس ! آیا کار تو بجائی رسیده است و دارای آن مقدار شده ای که تا بدرجۂ جسور گردی که بدون دستوري من غناء وسرود بیاموزی و بهمین اکتفا نکنی ، و سرودی بتازه بسازی و باین کار نیز قانع نگردي و سرود خود را در سرای من بكنيز كان من إلقاء نمائی ، و هم باین اندازه نایستی و این صوت را از کنيز كان من بجواري حارث بن بشخير رسانی و این امر چنان اشتہار گیرد که به - أمير المؤمنين پيوسته گردد و بر من منكر شمارد و مرا بنکوهش در سپارد و پدرانت را در گور رسواکنی و در تمام عمر چنان پست رتبت گر دی که جز در زمره نوازندگان و خنیاگران نامبردار نشوی ! !

از این سخنان گزنده و مؤاخذات گزاینده اش بگریه در آمدم و سخت بر آن حال و آن روزگار ناهموار و آن کار نابهنجار اندوهناك شدم و ندانستم که آنچه جدم فرمود همه از روی صدق و نهایت نصیحت و شفقت است.

چون این حال را در من نگران گشت بر من رحمت آورد و در برم کشید و گفت : هم اکنون مصیبت من در باره پدرت دو مصیبت گردید : یکی بواسطه مرگ او و بیرون شدنش از دست من است و دیگر بواسطه تو میباشد ، و این موصول به - زندگانی من و درد و رنجی است که از عار و ننگی که بر من و بر أهل و كسان من بعد از من بر جای خواهد ماند !

این بگفت و بگریست و گفت : ای پسرك من ! همانا بر من بسی دشوار است که تو را بر حالی و کاری بنگرم که در تمام ایام زندگیم دوستدار آن نباشم ، أما چه سازم که هیچ چاره و تدبیری برای رفع اين امر ندارم ، چه اختیار این کار از

ص: 67

دستم بیرون شده است !

آنگاه گفت : عودي بمن آور تا از عود بشنوم و معلوم دارم حال تو بر چه منوال است ؟ پس اگر نگران شدم که در چنین فضیحتی که بار میآوری باری صلاحیت خدمت داری خوب ، وگرنه تورا بتنہائی بخدمت رشید برم و حال تورا در خدمتش مكشوف نمایم و خواستار شوم که ترا از این خدمت ناستوده معاف بدارد !

پس عودی بدو بیاوردم و غنائی قدیم بسرودم ، گفت : این نخواهم ! آندو صوت را که تو خود بساختی بسرای ! آندو صوت را بسرود آوردم ، هر دو را پس نيکو شمرد و بگریست و گفت : ای فرزند من ! سوگند بخدای ، باطل شدی و آنچه در کار تو امید داشتم به زبان و خسران مبدل شد ، وای بر اندوهی که مرا بر تو و بر پدرت حاصل شد ! !

چون این مقال و حال بدیدم گفتم : ای آقای من ! کاش ازین پیش که تو این امر را ناستوده شمردی مرده یا لال شده بودم ! اکنون مرا چاره نیست ، ، لكن بجان تو سوگند میخورم و با خدای عهد و میثاق می نهم و بعتق و طلاق و بهرگونه سوگندی که سوگند خورندگان سوگند خورند سوگند خورم و برخویش لازم وواجب گردانم که هرگز جز برای خلیفه یا ولیعهد خليفه تغني نخواهم کرد ! گفت : اکنون نیکو گفتی و نیکو کردی و نیکو آگاه شدی .

آنگاه بر نشست و مرا با خود بخدمت رشید در آورد ، من در حضور رشید بایستادم و بر خویشتن لرزیدن گرفتم ، رشید مرا بخود نزديك طلبيد چندانکه از تمامت حاضران بخدمتش نزدیکتر شدم ، آنگاه بامن بمزاح و روی گشوده و چهره خندان روی آورد تا آن حالت انقلاب و اضطراب که در من بود ساکن شد و جدم را أمر بازگشت فرمود و حاضران را فرمان کرد تا بامن بمحادثت و صحبت پرداختند و شراب بخوردند و نوازندگان بجمله هم نواز و هم آواز بخواندند و بنواختند.

اینوقت اسحاق موصلي با من اشارت نمود که چون نوبت تغني با تو رسید از آن پیش که ترا أمر نمایند بتغني پرداز ، چه این کار برای تو أصلح و أليق است !

ص: 68

چون نوبت مرا افتاد عود برگرفتم و بپای ایستادم و اجازت سرود خواستم ، رشید بخندید و گفت : نشسته تغني كن !

پس بنشستم و آواز اول خود را بتغنی در آوردم ، رشید را طرب فرو گرفت و تا سه مره أمر باعادت داد و سه رطل بر آن أصوات بنوشید ، آنگاه لحن دوم خود بسرودم و حال رشید و مستی او بر آنگونه بگذشت و مسرور را بخواند و گفت : هم در این ساعت ده هزار دینار و سی جامه فاخر از ألبسه من و يك صندوق آکنده از طیب با عبدالله همراه نمای !

پس آنجمله را با من بسرایم بیاوردند و از آن پس هر ولیعهدی میخواست بداند بعداز وفات خلیفۂ عہد خلافت و ولایت امت با اوست یا با دیگری خواهد بود مرا میخواند و به تغني فرمان میداد و من از سوگند خود بدو سخن میکردم ، آن ولیعهد از خلیفه اجازت میخواست که من در خدمتش سرود نمایم ، اگر خلیفۂ عہد اجازت میداد که من برای ولیعهد سرود نمایم ، او را معلوم میشد که ولایت عہد خلافت او را است ، و إلا بر وی مکشوف میشد که دیگری است ، چه عبد الله بن عباس تا بالصراحه بر ولایت عهد و خلافت او بعد از خلیفه آگاه نمیشد بر حسب سوگندی که یادکرده که جز از بهر خلیفه یا ولیعہد خلیفه تغنی نکند تغنتی نمینمود و این حال وقتی معلوم میشد که از خلیفه اجازت میخواست و اگر خلیفه بر ولایت عهد و خلافت آن ولیعهد مصمم بود و نیت دیگر نداشت اجازت میداد وگرنه رخصت نمیداد .

حسين بن یحیی گوید : با عبدالله بن عباس گفتم : در آغاز روزگاری که به سرود و تغني شہرت یافتی حکایتی با هارون الرشيد است ، هم اکنون با من داست-ان کن ! گفت : آری ! در این صنعت او را سرود نمودم :

أَتَانِي يؤامرني فِي الصبو *** ح لَيْلًا فَقُلْتُ لَهُ غادها

چون این نوا را بساختم و به کنگله ((1)) بنواختم بر یکی از کنیزکان مغنية

ص: 69


1- منظور همان چنگ است که گاهی آنرا چنگله گویند و معرب آن کنگله است .

خودمان عرض دادم و اورا راحة مي نامیدند ، راحة پسندیده داشت و از من فراگرفت می و چون در خدمت ابراهيم موصلي آمد و شد می نمود روزی ابراهیم از وی آن صوت را بشنید و یکی از کنیزان ابراهیم از وی بیاموخت و ابراهیم از وی مکرر بشنید و گفت : این صوت از کیست ؟ گفت : صوتی قدیم است ! ابراهیم گفت : دروغ می گوئی ! چه اگر قدیم بود میشناختم ، و با آن کنیز بملایمت و خشونت سخن کرد تا آن کنیز اعتراف نمود که از من فراگرفته است.

ازین حال در عجب شد و روزی در خدمت رشید بسرود ، رشید گفت : ای ابراهيم ! این صوت از کیست ؟ ابراهیم لب از جواب بر بست و همی ترسید که اگر در حضرت رشيد بدروغ سخن کند از دیگری این خبر به رشید برسد و بخشم اندر شود ، و اگر براستی سخن کند از جد ّم فضل بن ربيع وزير بيمناك بود تا مبادا بدو آسیبی رسد !

رشید گفت : از چه روی جواب نگوئی ؟ گفت : يا امير المؤمنين ، برای من ممکن نیست ! رشید از این سخن بدگمان شد و گفت : سوگند با خدای و قسم بتربت مهدي ، اگر براستی سخن نکنی ترا بعقوبت و عذابی دردناك رنجه دارم ! و رشید را چنان بخاطر رسید که این صوت از خواهرش علیه یا یکتن از أهالي حرم اوست و از شدت خشم هوشش پرواز همی گرفت .

چون ابراهیم این حال را بديد بطور پوشیده آن حکایت را بعرض رسانید ، رشيد في الفور فضل بن ربیع را بخواست ... و بقیه حکایت چنانست که مذکور شد جز اینکه عبدالله میگوید : چون آن سرود را بنمودم رشید فرمان کرد تا با دیگر مجالسين او حاضر باشم و نیز نوبتی برای من مقر ر ساخت و بفرمود تا ده هزاردینار بسوى جد ّم حمل کردند و بدو أمر نمود که از آن مال ضیعتی برای من در اهواز خریداری نماید ، و من همچنان ملازمت آستان داشتم تا رشید بار بخراسان کشید و پيك مرگ در میان ما حایل گردید .

ابن المرزبان گوید : از آن پس اولیای عهود بوجود عبد الله بن عباس رأى

ص: 70

وفود دعبل خزاعي شاعر بمحضر رشید

خلفا را در حق خود می شناختند که آیا پس از خلیفه عصر بولایت امور اقت باقی می۔ مانند یا نمی مانند.

در مجلد هیجدهم أغاني مسطور است که چون دعبل بن علي خزاعي در ريعان جوانی این بیت را انشاء و قرائت نمود :

لاتعجبي يا سلم من رجل *** ضحك المشيب برأسه فيكا

و جماعت مغنیان در این شعر تغني کردند و شایع شد و در حضور رشید نیز بسرودند رشید در طرب شد و گفت : گوینده این شعر کیست ؟ گفتند : دعبل بن علي است که از قبیله خزاعه بتازة ببالیده است ! هارون بفرمود ده هزار درهم و خلعتی از جامههای خودش حاضر کردند و آنجمله را بعلاوه مرکبی از مراکب خودش بیکی از خواص خدام پیشگاه بداد و گفت : به خزاعه برو و از دعبل بن علي سراغ کن و چونش دریافتی این مال بدو بگذار و او را بگوی اگر خود می خواهد باین درگاه روی - گذارد و اگر نخواست بحال خویشتنش بگذار و نیز در بارۀ مغني بعطائي أمر کرد .

پس غلام برفت و دعبل را دریافت و عطایش را بگذاشت و أمر خلیفه را إبلاغ کرد ، دعبل بحضور هارون بیامد و سلام براند و رخصت جلوس در یافت و بنشست ، رشید آن شعر را از وی خواست ، دعبل قرائت کرد ، رشید پسند کرد و بملازمت حضور مامور ساخت و رزقی وافر در حقش مقرر داشت و أول کسی که دعبل را بر نظم أشعار تحريض نمود رشید بود .

سوگند با خدای ! بمحض اینکه از مرگ رشيد بدو خبر رسید تلافي احسانهای رشید را از عطاء سني و توانگر گردیدن بعد از فقر شدید و رفعت بعد از خمول به قبیح ترین صورتی ادا نمود و در ذیل این قصیده که در مدح أهل البيت عليهم السلام عرض کرده بود او را هجو نمود :

وَ لَيْسَ حَيُّ مِنَ الْأَحْيَاءِ نَعْلَمُهُ *** مِنْ ذِي يَمَانٍ وَ مَنْ بَكْرٍ وَ مَنْ مُضِرٍّ

إِلاَّ وَهْمُ شُرَكَاءُ فِي دِمَائِهِمْ *** كَمَا تُشَارِكْ أَ يَسَارٍ عَلَى جَزْرِ

قُتِلَ وَ أُسِرَ وَ تحریق وَ منهبة *** فَعَلَ الْغُزَاةِ بِأَرْضِ الرُّومِ وَ الْخَزَرَ

ص: 71

أَرَى أُمَيَّةَ مَعْذُورِينَ إِنْ قَتَلُوا *** وَ لَا أَرَى لِبَنِى عَبَّاسٍ مِنْ عُذْرٍ

أَرْبَعَ بِطُوسَ عَلَى الْقَبْرِ الزَّكِيُّ إِذَا *** مَا كُنْتُ تَرَبَّعَ مِنْ دِيرَ إِلَى وَطَرُ

قبران فِي طُوسَ خَيْرُ النَّاسِ كُلِّهِمْ *** وَ قَبْرَ شَرِّهِمْ هَذَا مِنِ الْعِبَرُ

مَا يَنْفَعُ الرِّجْسَ مِنْ قُرْبِ الزَّكِيُّ وَ لَا *** عَلَى الزَّكِيِّ بِقُرْبِ الرِّجْسَ مِنْ ضَرَرُ

هیهات كُلِّ امرىء رَهَنَ بِما كَسَبَتْ *** لَهُ يَدَاهُ فَخُذْ مَا شِئْتَ أَوْ فَذُرَّ

در این اشعار باز می نماید که بني عباس و أعوان و أمثال ايشان در قتل أئمة أطهار وذريته رسول مختار چنانکه غازیان اسلام با کفار روم و ترك و فرنگ کوشش نمایند بکوشیدند ، و اگر پیش ازین مردم بني اميه با بني هاشم چنین رفتار کردند بواسطه عدوان قدیم و بغض و خصومت وعنادی که از آغاز تولد درمیان ایشان نمایان شد شاید معذور باشند ، چه برحسب ذات و فطرت مباينت داشتند ! لكن بني عباس را بهیچوجه عذر و بهانه در این اعمال ناشایست ایشان نیست.

غریب اینست که در مقبره طوس نور و ظلمت و کفر و اسلام و عدل صرف و ظلم صرف و خير كامل و شر شامل در يك زمين جای کرده اند که عبارت از حضرت امام رضا علیه السلام و هارون الرشيد باشد ، و از این مجاورت سودی به هارون و زیانی بآنحضرت نمیرسد ! چه تقرب ناپاك با پاك فايدتى نرساند ، نجس در هر حال باشد و پاك در هر زمان پاك است ، چه هرکس هر چه بکشت همان را در نوشت

و هر کسی گروگان أفعال و پیشنهاداعمال خود است .

أبوالفرج میگوید : مقصود أبي علي دعبل خزاعي ازین دو قبر یکی قبر مطہر رضوي علیه السلام و آندیگر گور هارونی است و اين يك مكافاتی است که دعبل در ازاى نیکی هارون نمود ، و أما دوم این است که مأمون الرشيد بواسطه هجایی که دعبل نموده بود یکسره در طلب وی بود و دعبل در هر بیغوله و گوشه پنهان می گذرانید تا گاهی که این چند شعر دعبل بعرض مأمون رسید :

عِلْمُ وَ تحکیم وَ شیب مُفَارِقٍ *** تطميس ريعان الشَّبَابِ الرَّائِقِ

وَ أَمَارَةً فِي دَوْلَةِ مَيْمُونَةَ كَانَتْ عَلَى لِذَاتِ أَ شَغَبَ عَائِقُ

ص: 72

أَنَّى يَكُونُ وَ لَيْسَ ذَاكَ بِكَائِنٍ *** يَرِثُ الْخِلَافَةَ فَاسِقُ عَنْ فَاسِقُ

إِنْ كَانَ إِبْرَاهِيمُ مضطلعاً بِهَا *** فلتصلحن مِنْ بَعْدِهِ لمخارق

در اینجا اشارت می کند که خلافت الهي و وصایت رسالت پناهی را که طیبی از طیبی و طاهری از طاهری بوراثت می برد ، اکنون فاسقی از فاسقی و مغني و نوازنده از نوازنده وارث و مسندش را حارس و مزرعش را حارث می گردد و ابراهيم ومخارق بجای فاسق بن فاسق حکومت عباد می نماید !

چون مأمون این ابیات را بشنید بسیار بخندید و گفت : بواسطه این مقارنتی که ابراهیم را در امر خلافت بمخارق داده و او را ولیعهد ابراهیم گردانیده است از تمامت تقصیرات و جرائمی که دعبل در هجو ما دارد بگذشتیم و بپدرم مکتوب نمود که دعبل را امان نامه بفرستد و او را أموالی بسیار بفرستد و اگر خواهد نزد وی بماند یا بہر کجا که خواهد برود .

پدرم به دعبل بنوشت و چون دعبل با پدرم وثوق داشت بدو راه برگرفت و - بخلعت و عطیت برخوردار گشت و پدرم اورا از قصد مأمون بیاگاهانید ، دعبل اجابت نمود و چون بخدمت مأمون در آمد مأمون بر رویش بخندید و از آن پس گفت : این أشعار را برای من بخوان:

مَدَارِسُ آيَاتٍ خَلَتْ مِنْ تِلَاوَةٍ *** وَ مَنْزِلُ وَحْيٍ مُقْفِرُ الْعَرَصَاتِ

دعبل از قرائت آن قصیده که تمامت در مدح أهل بيت أطهار و قدح بني عباس بود جزع نمود ، مأمون گفت : ترا أمان دادم ، هيچ بيمناك مباش ! چه این قصیده را شنیده ام و راوي آنم لكن سخت دوست میدارم که از دهان تو بشنوم ، پس دعبل تمام آن أبيات را از اول تا بآخر بخواند و مأمون همی بشنید و همی ی بگر بگریست چندانکه موی ریش او از اشك چشمش تر شد .

می گوید : سوگند با خدای ! از هیچ کجا خبر نداشتیم مگر اینکه اشعاری را که دعبل در هجو مأمون گفته بود بعد از احسان مأمون بدو و انس با او در همه جا شایع شد ، معذلك أو ل کسی که بامداد بمجلس مأمون در آمدی و خوش بگفتی و خوش

ص: 73

بنشستی و خوش بخوردی و خوش بخفتی و خوش برخاستی دعبل بود و آخرکسی که از حضورش بیرون شدی دعبل بود .

راقم حروف گوید : این حال و این صیانت و حفاظت دعبل بواسطه این بود که حب أهل بيت و بغض أعدای ایشان را از راه حقیقت و نیت خالص و خلوص عقیدت در خانه دل منزل داده بود از آن روی از خلفای مقتدر عهد که دشمن او و مذهب او و مسلك او و مقال او و منوال او بودند با اینکه بعلاوه اختلاف مذهب زبان بدشنام و هتك ناموس ایشان و زندقه و کفر ایشان و أسلاف ایشان بر می گشود و در زمان خودشان بهمه جا منتشر می ساخت و تذکرۂ خود ایشان نیز بود سودمند و در محضر ایشان ارجمند می گشت ! این خود برهانی بزرگ و تبیانی لامع برحقیقت و صدق و مدح ممدوح ، و عدم صحت و استحقاق و قدح مقدوح است !

بعلاوه ، یکی از معجزات باهره و کرامات قاهره أهل بيت أطهار سلام الله عليهم است که شیشه را در بغل سنگ نگه می دارد و آنجا که بخواهند شیر نقش پرده جان می گیرد و جان میر باید ! و آنجاکه نخواهند هزاران گرگی دیوانه بر بر؛ مسكين چیره نگردد ! و آنجاکه مقدار نیست هزاران فرعون و نمرود بر ابراهيم وموسی عليهما السلام دست نیابند! و آنجا که مقدرهست عصای موسی کارها کند که هزاران فرعون را از خویش بی خویش ونمرود را دلریش گرداند ! هُوَ اللَّهُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ فَعَّالُ لِمَا يَشَاءُ وَ قَادِرُ عَلَى مَا يُرِيدُ .

در مجلد هیجدهم أغانی در ذیل أحوال عمرو بن عثمان بن أبي الكنات که در طیب صوت در طبقها بن جامع وأصحاب اوست واز معاریفت نوازندگان می باشد که عمر بن عبدالله بن فروه گفت: از ابن جامع پرسیدم : آیا هرگز تنی از مغنیان بر تو چيره شده است؟ گفت: آری ! شبی در بغداد بودم ، بناگاه فرستاده هارون الرشید بیامد و مرا امر کرد تا بر نشستم ، وچون بدارالخلافه رسیدم ناگاه فضل بن ربیع را بدیدم که زلزل عودنواز و بر صومای نغمه پرداز با وی حاضر بودند .

پس سلام براندم و بنشستم ، قلیلی بر نیامد که خادمی بیامد و با فضل گفت :

ص: 74

آیا در آمد؟ گفت: نیامد ! گفت: در طلب وی بفرست ! فضل یکی را بفرستاد ومغنبان تن بتن همی بیامدند تا ما شش نفر یا هفت تن شدیم ، اینوقت خادم بیامد و با وزیر گفت : آیا آمد ؟ فضل گفت : نیامده است ! گفت : تو خود در طلبش بشتاب !

فضل برخاست و برفت و مدتی دیر بر نیامد که با عمرو بن أبي الكنات اندر آمد ، عمر سلام براند و در کنار من بنشست و پرسید : این جماعت چه کسانند ؟ گفتم : نوازندگانند و اين يك زلزل و اين يك برصوما است ! ابن أبى الكنات گفت : سوگند با خدای ! امروز از بهر تو چنان سرودی نمایم که این سقف را در هم ودیوارش پاسخ آورند و ایشان را چنان دیگرگون سازدکه از ین صوت چیزی نفهمند !

در این اثنا خواجه حرمسرای اندر آمد و کرسیی چند بخواست و کنیزکان بیرون شدند و چون هريك بركرسيها جلوس کردند خادم با سرودگران گفت : سخت و محکم سازید ! ایشان عودهای خود را محکم نمودند ، بعداز آن گفت : ای ابن جامع بسرود پرداز ! من هفت گونه یا هشت نوع آواز تغنی کردم ، خادم گفت: خاموش شو و ابراهيم موصلى تغني نمايد !

ابراهیم نیز بهمانگونه بخواند و خاموش شد و بر این منوال جماعت مغنسيان بخواندند و بنواختند تا فراغت یافتند ، اینوقت با ابن أبي الكنات گفت : تو تغني كن پسر أبوالكنات با زلزل گفت : طبقه خود را محکم ساز ، زلزل چنان کرد آنگاه عود را از دست زلزل بگرفت و چنان در هم آورد که خود میخواست بعد از آن گفت :

بر این ساز می نوازم ، و با آوازی شروع نمود که أو لش« ألا لا . . . . » بود .

سوگند با خدای ! چنان ساز و نواز و سرود و آوازی بکار برد که مرا چنان در خاطر افتادکه مگر دیوارها بپاسخش اندر آمدند و از آن پس به ترجیع نغم پرداخت و گوش و هوش زمانه را دیگرگون ساخت ! در این اثنا خواجه حرمسرای در آمد و با او گفت : ساکت باش و آواز را تمام مساز ! پسر أبوالكنات سکوت کرد ، بعداز آن گفت ابن أبي الكنات را نگاهدارند و سایر نوازندگان را براه خود گذارند .

پس ما با حالی نژند و خاطری کوفته و طبعی ملول برخاستیم ، قسم با خدای

ص: 75

هر یکی از ما از رفیق خود از اشعاری که پسر أبوالكنات تغني نمود و أول آن « ألا لا . . . » بود بپرسید بطمع اینکه بشناسد یا غنائی بروفق آن بسازد ، هيچيك از ما شناخته نداشت و پسر أبوالكنات آن شب را در خدمت هارون الرشيد بيتوته نمود و با جایزه ها و خلاع فاخره و أشياء نفیسه رخصت انصراف یافت.

علی بن الجهم گوید : یکی از موثقين با من حديث نمود که در زمان هارون الرشيد با ابن أبى الكنات مديني در کنار جسر بغداد بایستادم و گفتم : از ابن عايشه مغنی داستان همی کنند که در زمان هشام بن عبد الملك در موسم بایستاد ، یکی از یارانش بدو برگذشت و گفت : چه میکنی ؟ ابن عایشه گفت : من مردی را میشناسم که اگر زبان سخن بگشاید مردمان را بجای خود چنان بازدارد که از ذهاب و ایاب باز مانند ! گفتم : کیست ؟ گفت : منم ! پس در این شعر تغني نمود :

جَرَتْ سَحّاً فَقُلْتُ لَهَا : أجيزي *** نوی مشمولة : فَمَتَى اللِّقَاءُ

بِنَفْسِي مِنْ تَذَكُّرِهِ سَقَامِ *** أُعَالِجَهُ وَ مَطْلَبَهُ عَنَاءُ

می گوید : از اثر این آواز دلنواز و نغمه روان پرداز مردمان چنان مضطرب و مبهوت شدند که قدم از قدم بر نداشتند و در اشتران چنان مؤثر شد که از جنبش ایشان محملها فرود افتادن گرفت و شترها گردنها بر کشیدند ، نزديك بآن رسید که از آن فتنه جهان فتنه بزرگ نمایان شود ، لاجرم پاسبانان اورا بخدمت هشام آوردند : هشام گفت : ای دشمن خدای ! همیخواهی مردمان را در فتنه عظیم در افکنی ، دست

ازین کار بدار ! و ابن عايشه مردی با تپه و تکبر و خویشتن ستای بود ، هشام گفت : ازین کبر و تیه فرود شو ! ابن عايشه گفت : شایسته آنکسی که اینگونه بر قلوب مردمان مقتدر است اینست که تباه ومتكبر باشد ! هشام بخندید و اورا رهاکرد .

ابن أبي الكنات چون این حکایت بشنید خون در بدنش بجوشید و گفت : من همان کنم که او کرد و قدرت من بر قلوب مردمان و ربودن دلهای نازك نازنینان بیشتر است ! و ابن أبي الكنات نیز بواسطه آن هنر و بضاعت که خداوندش کرامت فرموده بود خودستای و متکبر بود.

ص: 76

سرود عمرو بن عثمان بن أبي الكنات بر جسر بغداد

پس شروع بنواختن و سرودن همان صوت ابن عایشه کرد و ما در این حال - بر جسر بغداد بودیم و در آن ایام در دجله سه جسر را بر هم پیوسته بودند ، از استماع آن صوت جانفزا چنان ازدحامی روی داد که طرق وشوارع مسدود شد و چنان اقتحامی در جسرها هویدا گشت که جسور را فتوری روی نمود که بیم آن میرفت که از شدت ازدحام و بسیاری سنگینی در هم پاره گردد ! لاجرم جماعت کشیکچیان ابن أبي الكنات را بگرفتند و بخدمت رشید حاضر ساختند .

رشید گفت : ای دشمن یزدان ! همی خواهی مردمان را بفتنه و آشوبی عظیم درافکنی ؟ گفت : سوگند با خدای ، نه چنين است ! لكن چون مرا رسید که ابن عایشه در زمان هشام چنین کاری کرد و چنین بازاری بگردش آورد دوست همی داشتم که در أيام سلطنت تو نیز نمایشی روی داده باشد .

رشید ازین کلمات او در عجب آمد و بفرمود مبلغی بدو بدادند و فرمان کرد تا در حضور وی تغني نماید ، چون بنواز و آواز در آمد چنان سرود و صوتی بشنید که خورشید و ناهید نشنیده بودند ، لاجرم تا مدت یکماه اورا نزد خود بداشت ولذت روح و هزت روان از سرودش برداشت و او را به أموال جسيمه و عطایای وافره برخوردار ساخت .

وقتی هارون الرشید بر خواهرش علیه خشمناك شد ، عليه چون این حال را بدأ نست أبوحفص شطر نجي شاعر خودش را فرمان کرد تا بیتی چند انشاء نماید و از رشید معذرت بخواهد و خواستار شود که از علیه رضا گردد و او را با وی بمهرآورد ، پس این شعر را بگفت :

لَوْ كانَ يَمْنَعُ حُسْنِ الْعَقْلِ صَاحِبُهُ *** مِنْ أَنْ يَكُونَ لَهُ ذَنْبٍ إِلَى أَحَدٍ

كَانَتْ عُلَيَّةَ أَرْبَى النَّاسُ كُلُّهُمْ *** مِنْ أَنْ تكافی بِسُوءٍ آخرالأبد

مَا أَعْجَبَ الشَّيْ ءَ تَرْجُوهُ فتحرمه *** قدكنت أَحْسُبُ أَنِّي قَدِمْتَ يَدِي

أبوحفص این اشعار را در خدمت عليه بعرض رسانید ، عليه بسی نیکو شمرد و در آن أبيات تغني نمود و آن صوت و تغني را بر جماعتی از جواري رشيد القا کرد

ص: 77

و آنجماعت در أول مجلسی که رشید با ایشان جلوس کرد در آن أشعار تغنی نمودند رشید را طرب و شادمانی افزون از اندازه روی داد و از آن کنیزکان از داستانش بپرسید ایشان آن خبر را بعرض رسانیدند .

رشید در طلب عليه بفرستاد ، چون بیامد سرش را ببوسید ، عليه زبان بمعذرت برگشود ، رشید عذرش را بپذیرفت و از وی خواستار شد که دیگر باره آن صوت را اعادت دهد ، عليه بتجديد تغنتي و سرود عودت گرفت ، رشید بگریست و گفت: ازین تا زنده بمانم بر تو خشمناك نميشوم !

و دیگر در مجلد بیستم أغاني در ذيل أحوال علي بن اميه مسطور است که ابراهيم بن مهدي حکایت کرده است که محمد بن أيوب مكي در خدمت عبيد الله بن جعفر بن منصور میگذرانید و عبیدالله او را دوست می داشت و نسبت به عمر والغزال مغني تخفيف و توهین می نمود و عمر والغزال شایسته این حال بود مگر در صناعت غناء و او مردی ظریف و أديب و نظيف الوجه و اللباس بود و آلات فتوت بجمله با وی موجود بود و غنائی نیکو داشت و از نظایر ابن جامع و ابراهیم و طبقه ایشان بشمار میرفت و عبیدالله در این صناعت چندان فهیم نبود و چنان می پنداشت که عمرو و سرود او بگنجی از گنجهای جهان دست یافته است ، از این روی هر کس زبان بتمجيد وتحسين سرود عمر والغزال برگشودی در خدمت وی بهرهور ومحبوب واقع شدی و درمیان ندیمان او هيچيك را این حال مكشوف نشده و این امر را نفهمیده بود .

و از آن پس عبیدالله بن جعفر خواستار ملاقات برادرش عیسی گردید و عیسی از وی فہیم تر بود ، من به عبیدالله گفتم : در حق عمر والغزال برأي و تصويب برادرت که از تو أفهم است استعانت بجوی ! و چنان بود که ام جعفر از خدمت رشید بسیار خواستار میشدکه برادرش عبیدالله را تقد ّم وتفوق بخشد اما برادرش عیسی در حضور رشید مکشوف می ساخت که عبیدالله مردی عاجز و ضعیف الرأي است و استحقاق این بسبب وجود معنی را ندارد !

و چون عیسی بزیارت عبيد الله حاضر شد عبید الله سرود عمرو الغزال را بدو

ص: 78

عمر والغزال سرودگر و شرح رسوایی او در سرای عبید الله بن جعفر

بشنوانید ، عیسی را چندان مطبوع نیفتاد لکن در ظاهر اظہار سرور و طرب بسیار وشادمانی عظیم نمود تا عبیدالله را بیشتر بر عقیدت بیفزاید و در تمجيد عمرو يكزبان گردد و این تصدیق و تحسین بی موقع او را سببي قوي از برای ضعف عقل او در محضر رشید نماید ! و من بدانستم چه اراده کرده است و می دانستم که عمر والغزال أول كسى است که بدرگاه رشید حاضر میشود .

و چون هنگام عصر روز دیگر در رسید از همه جا بی خبر بودیم بودیم که فرستاده رشید در طلب عمرو بیامد ، عمرو بخدمت رشید روی کرد ، عبیدالله بملامت من زبان برگشود و گفت : گمان نمی برم مگر اینکه در میان من و عمرو مفارقت افکندی و من از جمع آوردن میان او و عیسی بی نیاز بودم !

و از آنطرف چنان اتفاق افتاد که عمرو در این شعر در آن صنعتی که خودنموده بود در حضور رشید سرود نمود :

یا رِيحُ مَا تَصْنَعِينَ بالدمن *** كَمْ لَكَ مِنْ مَحْوِ مَنْظَرٍ حَسَنُ

یا رشید را چندان مستحسن افتاد و طرب آمد که هزار دینار زر سرخش بداد و در زمره مغنیان خودش منسلك ساخت ، مگر اینکه هروقت نوبت او نبود ملازم خدمت عبیدالله می بود ، ومن از این حال و این تقر ُب عمر والغزال در عجب همی بودم و این اتصال تا سه سال انفصال نیافت !

تا چنان اتفاق افتاد که یکی روز از شماسیه با عبیدالله بن جعفر بیرون شدند در طی راه خضر بن جبریل که در لشکرگاه بود عبید الله را بدید و عبید الله او را بعتاب در سپرد تا چرا از خدمتش تقاعد ورزیده است ؟! خضر گفت : سوگند باخدای من این متارکت را از آن روی ننموده ام که بحقوق تو جاهل و از واجبات حرمت و متابعت تو غافل باشم ، لكن ما در دو طریق متباین هستیم که با این تباین اجتماع

نشاید !

گفت : ويحك ! این دو کدام است ؟ گفت : تو در محبتت عمرو بپایه ارتقاء گرفته ای و گمانت چنان میرود که عیش و زندگانی و سرورت جز بوجود او

ص: 79

خوش و خوب نمی گردد ! و من بان گمان هستم که اگر یکساعت با وی معاشرت ۔ نمایم می میرم و جان از تنم بیرون می شود و از کمال بغض و غیظی که نسبت باو دارم نفسم بریده می گردد ! و با این حال هرگز نمی توانیم با همدیگر معاشرت کنیم .

عبیدالله گفت : چون حال بر این منوال است من مقرر میدارم که هروقت تو بدیدار من بیائی ترا از ملاقات او معفو بدارم ، هم اکنون در کمال أمن و اطمینان بسرای من اندر آی ! پس هردوتن وارد مجلس شدند و عبیدالله هنوز جلوس ننموده بود که با در بان خود فرمود : امروز أحدى را بمجلس من راه مگذار ، سهل است از من نیز در مقام استیذان مباش !

پس خضر و عبدالله با امنیت خاطر بنشستند و صحبت در پیوستند ، چون خوان طعام بیاوردند ، هنوز لقمه سوم بدهان نسپرده بودند که حاجب اندر آمد و در حضور عبیدالله بايستاد و عمر والغزال نیز از آنسوی صحن خانه نمایان گشت ، عبیدالله باحاجب گفت : مادرت بعزایت بنشیند ! آیا با تو نگفتم أحدى از خلق الله را بمن رادمگذار ؟ در بان گفت : زنم بسه طلاق مطلقه باد که اگر مرا هرگز گمان میرفت که عمرو را در خدمت تو این مجری میباشد ! و چنان می دانستم که اگر جبرئیل یا میکائیل یا هر کس از آفریدگان خدای باشد جز به اذن و اجازت نبایستی اندر آیند مگر عمرو چه تو مرا بفر مودی اورا خاصه اجازت دهم و بهروقت که بخواهد اندر آید در هر حال مانعی نداشته باشد ، و هنوز حاجب از سخنان خود فارغ نشده بود که عمرو داخل مجلس شد و بر خوان طعام چنگی در افکند .

رنگ خضر بگشت و آثار کراهت از دیدارش پدیدار گشت و لقمه بميل خاطر بدهان نبرد و عبیدالله نیز بر حالش با خبر شد پس خوان طعام را برداشتند و - بساط نبیذ بر کشیدند ، خضر شروع بنوشیدن باده نمود و چندان بیاشامید که من هرگز او را باین کثرت شرب نیافته بودم و من گمان بردم که می خواهد خود را از عمرو۔ الغزال پوشیده بگرداند ، و عمرو بتغني پرداخت و در انواع سرود قصور ننمود و هرگونه تغني می نمود عبیدالله می گفت: ای حبیب من ! این صوت از صنعت کیست؟

ص: 80

و عمرو در جواب می گفت : از خود من است ! و در این روز کنیزکان نوازنده خوش نواز طرب انگیز نیکو آواز نزد ما حاضر بودند اما عمرو مجال نمیداد و آواز ایشان را بنواز خودش منقطع می ساخت ، و در این حال در دیدار خضر حالت عربده نمایش گرفت . .

تا بدانجا رسید که چون عمر و آوازی بخواند و گفت : از مخترعات خود من ی باشد ! بناگاه خضر از جای برجست و سرین خود را برهنه ساخته در میان مجلس پليدي راند و بر بساط خز چندان غایط افکندکه از هیچکس آن مقدار دیده نشده ، آنگاه با عمر والغزال گفت : اگر این صوت از تو است این پليدي از من است ! عبد الله سخت خشمناك شد و گفت : ای خضر ! آیا ترا آن توانایی هست که ازین بیشتر هم کرداری زشت بجای آری ؟ گفت : آرى أيتها الامير !

پس از آن پای خود را بر آن تپه پليدي بر نهاده و بیرون کشیده و بر تمام بساط و فروش مجلس مقبلا مدبراً راه سپرد و جمله را بیالود تا بیرون رفت و همی گفت : اینها بجمله از من است ! وما بناخوشتر و زشتترين أحوالی از مجلس پراکنده شدیم و این خبر چنان انتشار و نقل مجالس و موجب شيريني أفواه ! گردید که به - رشد رسید!

رشید چندان بخندید که مستغرق بحار خنده شد و خضر را بخواند و او را در زمره ندهای خود مندرج گردانید و گفت : وى أطيب مخلوق خداوند است ! و - عوار و شنار عمر والغزال در خدمتش مكشوف شد و ما از وجودش بیاسودیم ، و رشید فرمان داد تا او را دیگر بحضورش راه ندهند و از آن روز مقام عمرو در خدمتش ساقط گردید ، و از آن پیش جواري و غلمان سرودگر از تغنیات وی مأخوذ مينمودند و می سرودند ولی رشید در آن مدت با ابراهیم موصلي و ابن جامع مكابدت می ورزید و در این روز تغني او نیز پست و ساقط شد و بعد از آن روز يك كلمه از وی سخن نمی کردند مگر در این صنعت او « ياريح ما تصنعين بالدمن » و اگر اعجاب رشید باین صنعت نبودی این صوت نیز از دایره أصوات ساقط گردیدی !

ص: 81

و نیز در مجلد مذکور در ذیل أحوال يوسف بن حجاج الصيقل مسطور است که روزی یوسف با ابراهیم موصلی گفت : آیا بخاطرداری زمانی را که ما در گرگان بودیم و در خدمت موسى الهادي در مکانی بلند جای داشتیم و موسی شرب شراب همی نمود و تو این شعر را از بهرش می سرودی :

وَ اسْتَدَارَتْ رِحَالِهِمْ *** بالرديني شَرْعاً

موسی فرمود : این لحنی ملیح است لكن من شعری جز این اراده کرده بودم چه این شعری بارد و چامه سرد است ! آنگاه روی با من آورد و گفت : در این لحن شعری دیگر بیاور ! و من این شعر را بسرودم :

لَا تَلُمْنِي أَنْ أَ جَزَعاً *** سَيِّدِي قَدْ تمنعا

و من در همان لحن در این شعر برای موسی تغنی کردم ، در این حال شتری بارکش بر وی بگذشت ؛ موسی گفت : این شتر را از زر و سیم برای این دو تن حمل کنید پس يك بار بیا کندند و بما بیاوردند و ما در میان خود تقسیم کردیم ؟؟ ابراهیم گفت : آری ، بخاطر دارم ! و قسمت هريك از ما شصت هزار درهم شد .

و در اینجا معلوم شد که مقدار درهم باندازه بوده است که يك بار آکنده اش یکصد و بیست هزار درهم میشده است .

محمد بن عبدالله عبدي باین حکایت اشارت کرده است اما گفته است : این داستان در رقه و در حضور رشید اتفاق افتاده نه در جرجان و حضور هادي .

أبوسعید جندي سابوري روایت کرده است که چون رشید به رقه رسید یوسف ابن صیقل بیرون آمد و در نهری خشك در گذرگاه او بانتظار او جای کرد و هارون الرشید را خد امی کوچک بودند که ایشان را نمل و مورچه می نامید و ایشان در . پیش روی رشید روان میشدند و کمانها در دست داشتند تا هر کس در عرض راه با رشید معارض گردد او را با فندق بزنند و دور گردانند .

یوسف چون این حال را میدانست از جای خود جنبش نکرد تا قبه هارون که بر شتری بر نهاده بودند نمایان شد ، اینوقت یوسف از کمین بیرون آمد و بجانب

ص: 82

رشید برفت ، آن خدم صغار همی بر وی گلوله افکندند ، رشید بآنها بانگ زد تا از وی دست بداشتند و یوسف بانگی بر رشید برکشید و این ابیات را سرود نمود :

أَ غَيْثاً تَحْمِلُ النَّاقَةُ أَمْ تَحْمِلُ هَارُونَا *** أَمِ الشَّمْسُ أَمِ الْبَدْرِ أَمِ الدُّنْيَا أَمْ الدينا

أَلَا كُلَّ الَّذِي أَعْدَدْتُ قَدْ أَصْبَحَ مَقْرُوناً *** عَلَى مَفْرَقِ هَارُونَ فِدَاهُ الأدميونا

پس رشید دست خویش از درون قبته بدوکشید و گفت : مرحباً بك يا يوسف ! بعد از من چگونه بودی ؟ با من نزديك شو ! يوسف نزديك شد و بفرمود اسبی بدو بدادند تا سوار شد و بجانب قبه هارون روان گشت و برای رشید شعر همی خواند و راند و رشید همی بخندید و این یوسف نیکو داستان بود ، پس از آن

فرمان داد تا او را مالی بدادند و هم بفرمود تا در آن أبيات تغني کنند.

و نیز در مجلد بیستم أغاني درذيل أحوال يحيى بن أبيطالب از شعرای دولت عباسیه مذکور است که حماد بن اسحاق گفت : پدرم اسحاق وقتی در این شعر یحیی بن ابيطالب برای رشید تغنتي کرد :

أَلَا هَلْ إِلى شَمِّ الْخُزَامِيِّ وَ نَظَرْتَ *** إِلَى قرقرى قَبْلَ الْمَمَاتِ سَبِيلُ

رشید از شنیدن این شعر در طرب شد و پرسید : گوینده این شعر کیست ؟ سحاق قائل شعر را بگفت و باز نمود که زنده است و بواسطه وامی که بر گردن دارد فرار کرده است و این شعر او را برای رشید بخواند :

أُرِيدُ رُجُوعاً نَحْوَكُمْ فَيَصُدُّ نِي *** إِذَا رِمَّتَهُ دِينِ عَلِيٍّ ثَقِيلُ

رشید بفرمود تا به عامل شهر ري مکتوبی بنوشتند که دین او را ادا کرده تفقه راه او را بدهد و او را بدرگاه رشید روان دارد ، این مکتوب رشید روزی به که يحيى بمرده بود و مقصود طرفين مفقود گشت. لكن صاحب فرج بعداز شدت می نویسد: زنده بود ، واين إنعام رشيد بعلاوة ده هزار درم در ري بدو رسید و بوطن خود یمامه بازگردید . و از این پس أحوال يحيى بن أبيطالب در مقام خود مذکور خواهد شد .

در کتاب حلبة الكميت مسطور است که روزی هارون الرشيد بواسطه کلامی

ص: 83

ناصواب که در حال مستی از ابراهیم موصلی روی نمود بر وی خشمگین گردید ، جعفر بن یحیی برمکي چندان در شفاعت سخن کرد تا رشید باحضار ابراهیم فرمان داد و ابراهیم این شعر را بتغنتي بخواند :

سَيِّدِي إِنْ يَكُنْ تَعَاظَمَ ذَنْبِي *** فَاعْفُ عَنِّي فَأَنْتَ للعفو أَهْلُ

لا تُؤَاخَذُ بِمَا يَقُولُ عَلَى السُّكَّرِ فَتَى مَا لَهُ عَلَى الصَّحْوِ عَقْلُ ((1))

می گوید : اگر از سکران در حال مستی گفتاری ناپسند یا رفتاری ناستوده نمايش بگيرد بگیرد بر وی بر وی نباید گرفت ، چه مستی عقل را میر باید و بآنچه نبایست دست و زبان را می گشاید ! آنگاه این شعر را تغنی کرد :

مِنْ لِعَبْدِ أَذَلَّهُ مَوْلَاهُ مَالِهِ *** شَافِعُ إِلَيْهِ سِوَاهُ

يشتكى مَا بِهِ إِلَيْهِ ويخشا *** ه وَ يَرْجُو مِثْلَ مَا يَخْشَاهُ

رشید را چندان پسند افتاد که چند دفعه به اعادت این صوت فرمان داد و از ابراهیم خرسند شد و او را بمالی عظیم کامکار ساخت.

روزی ابراهیم در حضور رشید حاضر بود ، فرمود : اى ابراهيم « أرى الشيب يضحك بعارضيك» ، نگران نشان پیری وموی سفید هستم که بر هر دو گونه ات خندان است ! ابراهیم این شعر را در جواب رشيد تغني نمود :

تولی شَبَابِي إِلَّا قليلاً *** و حَلَّ الْمَشِيبِ فصبراً جَمِيلًا

کفی حُزْناً بِفِرَاقِ الشَّبَابِ *** وَ قَدْ أَصْبَحَ الشَّيْبِ مِنْهُ بُدَيْلًا

وَ لَمَّا رَأَى الغانيات الْمَشِيبِ *** فَرَدَّ دَنٍّ دُونِي طَرَفاً كحيلاً

سأندب عَهْداً مَضَى للصبى *** وَ أَبْكَى الشَّبَابِ بكاءاً طَوِيلًا

لمؤلفه

جوانی و آثارش از من بتفت *** توانائی و کامرانی برفت

ص: 84


1- ای آقای من ! اگر گناه من بزرگ است تو از من در گذر که شایسته آنی و مؤاخذه مکن بنده خودت را بدانچه در حال مستی گفته که اگر مست هم نباشد عقل درستی ندارد !

داستان الرشید با اسماعیل بن صالح هاشمي برادرش عبدالملک

از آن بهجت و نضرت جان و تن *** نمانده است جز اندکی در بدن

طراوت برفت و خضارت نماند *** کسالت در آمد نقاهت بماند

ز آثار آن روزگار جلیل *** نماند وز پیری بماندم بديل

چو مه طلعتان نکیسا نواز *** بدید ندم اینگونه با سوز و ساز

ز روی تنفر بچشم كحيل *** برفتند و بردند آن قال و قیل

بسی ندبه باید بر آن روزگار *** نمائیم و بینیم انجام کار

رشید سخت بگریست و گفت : سوگند با خدای ، اگر قدرت داشتم که جوانی تو را باز گردانم البته باز می گردانیدم ! خداوند این جان پاك و روان تابناك را رحمت بفرماید .

و نیز در حلبة الكميت مسطور است که روزی هارون الرشید با فضل بن یحیی گفت : اسماعیل بن صالح را حاضر کن ، چه همی خواهم او را بنگرم ! فضل گفت: با سيدي ! همانا برادرش عبدالملك بن صالح در حبس تو است و اسماعیل را امر کرده است که با أحدى معاشرت و مراودت ننماید ! رشید گفت : من خویشتن را بر نجوری می نمایم تا اسماعیل بر سبیل عیادت بنزد من آید !

لاجرم فضل با اسماعیل گفت : آیا بعیادت أمير المؤمنین نیائی ؟ گفت : می آیم پس فضل او را بخدمت هارون در آورد ، و چنان بود که برادرش عبد الملك چون این حکایت را بشنید از کمال قدس و نزاهتی که داشت به اسماعیل پیام فرستاده بود که ایشان این تدبیر همی کنند تا با ایشان باده أرغواني بخوری و نوای خسرواني بکار بری ، اگر چنین کردی برادر من نیستی !

چون اسماعیل را بأن تدبیر بخدمت رشید در آوردند رشید در تکریم مقام و - تفخيم عزت و ترفیع مکانش بکوشید و گفت : بواسطه حضور تو آسایشی بمن روی کرد و مایل بطعام شدم ! پس خوان طعام بیاوردند و رشید و اسماعیل با هم بخوردند ، در این حال طبيب توصیف قدحی چند شراب از بهر رشید بنمود و بنوشیدن أمر کرد رشید گفت : سوگند با خدای ، ننوشم مگر اینکه اسماعیل نیز بنوشد ! اسماعیل

ص: 85

گفت : يا سيدي ، در کار من از خدای بترس ، چه من سوگند سخت یادکرده ام که پیرامون چنین امور نگردم !

رشید گفت : ناچار بایدت نوشید ! چون اسماعیل را مفری نماند سد قدح بنوشید چنانکه رشید نیز آن مقدار نوشیده بود ، بعد از آن ستاره را برکشیدند و جاریههای نوازنده چون ماه و ستاره رخشنده نماینده شدند و در پس پرده جای - کردند و جمعی از نوازندگان در حضور رشید حاضر شدند.

اسماعیل را طرب فروگرفت ، رشید عود را برگرفت و در دامان اسماعیل بر نهاد ، و در این وقت در دست رشید سبحه بود که ده دانه جوهر در آن اندراج داشت و رشید آن سبحه را بسی هزار دینار سرخ خریداری کرده بود ، پس آن سبحه را در گردن عود در افکند و با اسماعیل گفت : تغنتي كن و این سبحه را در کفاره يمين بكار بند ! اسماعیل شروع بنواختن و خواندن این شعر نمود :

فا قَسَمَ مَا أَدْنَيْتُ كَفَى لِرِيبَةِ *** وَ لَا حَمَلَتْنِي نَحْوَ فَاحِشَةً رِجْلِي

وَ لَا قَادَنِي سَمْعِي وَ لَا بَصَرِي لَهَا *** وَ لَا دلنى رَأْسِي عَلَيْهَا وَ لَا عَقْلِي

وَ أَعْلَمُ أَنِّي لَمْ تُصِبْنِي مُصِيبَةً *** مِنَ الدَّهْرِ إِلَّا قَدْ أَصَابَ فَتَى قَبْلِي

در این ابیات باز نمود که هرگز گرد ملاهی نگشته ، و در پهنه مناهی پای - نگذاشته و بفواحش و معاصی چشم نیندوخته است و اگر امروز دچار این کار وکردار گردیده است از راه تحکم و ناچاری بوده است چنانکه برای امثال او نیز اتفاق - افتاده است

رشید سخت در طرب آمد و گفت : ای غلام ! رایت را حاضر کن ! پس لواء امارت مصر را برای اسماعیل بر بست و حکومت آن مملکت عظیم را با او گذاشت اسماعیل میگوید : سالها بحكومت مردم مصر بگذرانیدم و جملگی را بشمول عدل و داد و وفور انصاف خرسند ساختم و چون بازشدم پانصدهزار دینار زر سرخ بذخيره آوردم !

در أعلام الناس باین حکایت اشارت کند و گوید : آن أشعار مذکور از ولید

ص: 86

ابن یزید است که در حق زوجه خود غالیه دختر عمر بن عبد العزيز كه سوق العاليه بدو منسوب است گفته است ، و می گوید : چون این امارت اسماعیل را بعبدالملك بن صالح خبر دادند گفت : این خبیث - يعني اسماعيل - برای ایشان تغني کرده است واو مردی صالح نیست.

راقم حروف گوید : از این پیش در جلد اول این کتاب مستطاب در ذیل أحوال برمكيان بحكايت عبدالملك بن صالح و ورود او بمجلس جعفر برمکي و عقد عالیه دختر رشید با ابراهیم پسر عبدالملك وحكومت او در مملکت اشارت شد .

مصر همانا چون عبدالملك بن صالح هاشمي پسرعم رشید در فنون علم و أدب و فصاحت و بلاغت و أجوبه حاضره و مراتب زهد و تقوی بی نظیر و برای خلافت و حکومت امت از رشید شایسته تر بود !

لاجرم رشيد كين او در دل داشت و همیشه خواهان پستی و شکست وی وسقوط مقامات عالیه او از أنظار بود و همیشه اورا آزرده و در زندان جای می داشت و مکرر اورا بمحضر خود و شنیدن چنگ و رباب و نوازش ماهرویان خورشیداحتساب بخواند و چندانکه توانست ابرام واصرار نمود تا بنوشد و مانند دیگران مست طافح گردیده در انظار خفیف گردد و آن اعتقاد را که عامه مردمان در حق وی داشتند مسلوب نماید ممکن نشد.

ازین روی با این ترتیب برادرش اسماعیل را بتدابير مختلفه در مجلس شراب و ساز و نواز در آورد تا بنوشید و بنواخت و بشنید و باین وسیله سوادی بر نور جلالت و صفوتش در افکند و بعلاوه امارت مصر را با وی گذاشت تا در میان مردمان مشہور شود و همه جا از وضع او وسبب حکومتش مذکور گردد و از وقع و وقر ایشان کاسته گردد .

و نیز در حلبة الكميت مسطور است که از لطف و لطافت ابراهیم و نیروی نیرنگبازی و حسن حیلت و تدبیرش اینست که در بلوغ و وصول بأغراض و مقاصدش حکایت کرده اند که شبی در خدمت رشید حاضر گردید و اسماعیل بن جامع در حضور

ص: 87

رشید بتغني و نوازی آغاز نمود که رشید را در طرب آورد و چون آن نوا بپایان رسید رشید با ابراهیم فرمود : این صوت را بكار آور ! گفت : نمی شناسم !

رشید با این جامع گفت : ای اسماعیل ! آوای دومین را بسرای ! ابن جامع بخواند و همچنين صوت سوم را بسرود و ابراهیم ندانست ، لاجرم هارون الرشید ابن جامع را جایزهها و عطاها بفرمود و ابراهیم با حالی شکسته تا بمنزل خود برفت و در همان ساعت در طلب عمل معروف به رف" فرستاد ، واین عمل از نوازندگان نیکوی روزگار بود و از تمام مردمان در أخذ أصوات و حفظ أغاني چابك تر و رشید را با او میل و رغبتی کامل بود .

چون محل حاضر شد ابراهیم با او گفت : ترا برای أمری اختیار نمودم که جز تو هیچکس صلاحیت آن را ندارد ! همی خواهم در همین ساعت بسوی ابن جامع شوی و چنانش باز نمایی که تو از آن روی بدو روی نهادهای که بواسطه آن برترین درجه خشنودی و مسرت خاطری که خلیفه را از وی پدیدار گشته تهنیت فرستی پس ابن جامع را با نچه تغني کرده است بازداری !

محل در همان ساعت بخدمت ابن جامع برفت و چندان حیلت و خدیعت بکار۔ برد تا این جامع آن أشعار را از بهرش انشاد کرد و هي هذه :

إِذَا دَعَا بِاسْمِهَا دَاعٍ يُحَدِّثُنِي *** كَادَتْ لَهَا شُعْبَةُ مِنَ مهجتي تَقَعْ

لَوْ أَنَّ لِي صَبْرِهَا أَوْ عِنْدَهَا جَزَعِي *** لَكُنْتُ أَعْقِلُ مَا آتِي وَ مَا أَدَعَ

لَا أَحْمِلُ اللَّوْمِ فِيهَا وَ الْغُرَّامِ بِهَا *** مَا كَلَّفَ اللَّهُ نَفْساً فَوْقَ مَا تِسْعَ

صوت دوم این بود :

طرقتك زائرة فِي خيالها *** بَيْضَاءَ تُخْلَطُ بِالْجَمَالِ دلالها

هَلْ يطمسون مِنَ السَّمَاءِ نُجُومِهَا *** بأكفهم أَوْ يَسْتُرُونَ هلالها

شَهِدْتُ مِنَ الْأَنْفَالِ آخِرِ آيَةٍ *** بولائها فأردتم إبطالها

ازین پیش باین شعر اشارت رفت ، و صوت سوم این بود :

شطت سَعَّادِ وَ أَمْسَى الْبَيْنِ قَدْ أفدا *** وَ أَ وَرَثَتِكَ سقامة يَصْدَعَ الكبدا

ص: 88

ابراهيم موصلي و ابن جامع مغنی

فَمَا احتيالك إِنْ جَدَّةً الرَّحِيلَ بِهِمْ *** وَ خلفوك غَدَاةِ الْبَيْنِ مُنْفَرِداً

لَا أَسْتَطِيعُ لَهُمْ صَبْراً وَ لَا جَلْداً *** وَ لَا تَزَالُ أَحَادِيثِي بِهِمْ جَدَداً

ابن جامع همی بخواند و مجد الرف همی دست بر دست بزد و طرب بنمود تا تمام اين أصوات را در ذهن ذخيره ساخت و نيك متقن و مستحکم گردانید و اجازت بخواست و بیرون شد و یکسره بسرای ابراهیم در آمد و آن آوازها را بر وى إلقاء نمود و ابراهیم استوار گردانیده بامدادان بگاه بدرگاه رشید حاضر شد و ابن جامع را در محضر رشید دریافت.

چون رشید ابراهیم را بدید کوفته خاطرش ساخت و گفت : با آن حال که دیروز بتو رویداد شایسته همی نمود که تا مدت یکماه در خانه خود بنشینی و بواسطه آن انفعالی که از ابن جامع یافتی با هیچکس روی نیاوری !

ابراهیم گفت : خداوند مرا فدای تو گرداند ، اگر اجازت فرمائی که لب بسخن بر گشایم عذری موجته بياورم ! رشید گفت : چگونه ممکن است که بخواهی عذر بیاوری ؟ گفت : اى أمير المؤمنين ! امروز برای من و أحدى مقدور نیست بنگرند که تو بچیزی مایل باشی با تو از در معارضه بيرون شوند وگر نه در تمام صفحه زمین آوازی و نوازی نیست مگر اینکه من بآن دانا هستم !

رشید گفت : این سخنان را فرو بگذار ، چه روز گذشته بر جهالت اقرار - نمودی ، اگر میدانی و بآن نوا آشنایی و راست می گوئی هم اکنون بآن نوا و نواز بپرداز ! ابراهيم في الفور شروع بخواندن و نواختن کرد تا تمام آن أصوات ثلاثه را در كمال إكمال و إتمام بسرود بلکه در حسن أدائی که می نمود بر ابن جامع فائق شد و رشید از شدت فرح همی خواست پریدن گیرد و ابن جامع را از نهایت خجالت رشته حیات همی خواست بریدن پذیرد و ابراهیم همی سوگند خورد که این صوت را هرگز از دیگری نشنیده و نیاموخته بلکه خودش اختراع کرده است ! اینوقت رشید با ابراهیم گفت : بجان من براستی بازگوی ! ابراهیم داستان را بعرض رسانید ، پس محمد را بخواند و از وی اظہار خشنودی نمود

ص: 89

و نیز در حلبة الكميت مسطور است که ابراهیم موصلي گفت : روزی هارون الرشيد با من فرمود : بامدادان پگاه حاضر پیشگاه باش تا شراب بامدادي بنوشیم و سرود بار بدي بشنویم ! گفتم : قبل از آنکه صبح روی نماید بحضورت روی نمایم پس آن شب را به بوك و مگر بسحر رسانیدم و سحر گاه روی بدرگاه آوردم ، رشید نشسته بود و کنیز کی چون سرو آزاد و شاخ شمشاد و گل نو رسید با کمال شیرینی و ملاحت در حضورش نشسته و در این شعر أبي نواس بسرود و تغني پرداخت :

تَوَهَّمَهُ طَرَفَيِ فَأَصْبَحَ خَدِّهِ *** وَ فِيهِ مَكَانَ الْوَهْمُ مِنْ نَظَرِي أَثَرِ

وَ مَرَّ يفكري خَاطَرَ فجرحته *** وَ لَمْ أَرَ جِسْماً قَطُّ يَجْرَحُهُ الْفِكَرُ

صَافَحَهُ كُفِيَ فألم كَفَّهُ *** فَمَنْ غَمَزَ كُفِيَ فِي أَنَامِلُهُ عَقَرَ

* آینه ماند که تاب آه ندارد *

ابراهیم می گوید : سوگند با خدای ! جم-ال دلارا و صوت جانفزا و دیدار بہجت نمایش چنان بر گوهر خرد و ماید عقلم چنگ در افکند که نزديك بود مفتضح و رسوا کردم و گفتم : يا أمير المؤمنين ! کیست این جاریه ؟ گفت : وی همانست که شاعر در حقش گفته است :

لَهَا قَلْبِي الْفِدَاءُ وَ قَلَبَهَا لی فَنَحْنُ كَذَاكَ فِي جسدين رُوحُ

* ما یکی روحیم اندر دو بدن *

آنگاه رشید با آن ماه گلندام گفت : تغنی کن ! پس در این شعر بسرود آمد :

تَقُولُ غَدَاةِ الْبَيْنِ إِحْدَى نِسائِهِمْ لِى *** الْكَبِدِ الْحَرَّى فَسَّرَ وَ لَكَ الصَّبْرِ

وَ قَدْ خنقتها عِبْرَةً فدموعها *** على خَدِّهَا بَيْضَ وَفِيُّ نَحَرَهَا صُفْرُ

رشید بر این تغنی نبیذ بیاشامید وجاریه را نیز بخورانید وگفت : ای ابراهیم تغني كن ! پس در این شعر تغني کردم و پرتو چهر و دیدار دلفریب و آوای دلاویز و دو چشم فتنه خیزش چنان بی تابم کرده بود که هر چه در دل داشتم بزبان آوردم :

تَشْرَبْ قَلْبِي حُبِّهَا وَ مشی بِهِ *** تمشى حميا الْكَأْسَ فِي جِسْمٍ شَارِبِ

وَ دَبَّ هَوَاهَا فِي عِظَامِي فشقتها *** كَمَا دَبَّ فِي الملسوع سَمِّ الْعَقَارِبَ

ص: 90

حکایت ابراهيم موصلی با جاریه رشید

رشید از شنیدن این دو شعر از تعریض آگاه شد و بفطانت آهنگ مرا بدانست و تا مدت یکماه مرا نخواند و من نیز بخدمتش روی نکردم وچون یکماه بپای رفت خادمی را بطور جاسوسی و پوشیده بسوى من فرستاد و رقعه با او بود که در آن نوشته بودند :

قَدْ تَخَوَّفَتْ أَنْ أَمُوتَ مِنْ الوجد وَ لَمْ يَدْرِ مِنْ هَوِيتَ بِمَا بِي

يا كِتَابِي أَقَرَّا السَّلَامُ عَلَى مَنْ *** لَا أَسْمَى وَ قُلْ لَهُ يَا كِتَابِي

كَفَّ صُبَّ إِلَيْكُمْ كتبتني *** فَارْحَمُوا عَبْرَتِي وَرَدُوا جَوَابِي

إِنْ كُنَّا إِلَيْكُمْ كتبتني *** كَفَّ صُبَّ فُؤَادِهِ فِي عَذابٍ

رشید این نامه را بخادم بداد که پوشیده بمن آورد و چنان نماید که از آن آرام دل و ماهروی خوش آب و گل است ! چون خادم بمن بداد ، گفتم : این چه رقعه است ! گفت : از فلانه جاریه است که از بهر تو در حضور أمير المؤمنين تغني كرد من بفطانت بدانستم حکایت چیست ؟ پس زبان بدشنام خادم برگشودم و بر او برجستم و چندانش بزدم که دلم را بهبودی دادم و برخاستم و بسوی رشید بر نشستم و آن داستان را بگذاشتم و آن رقعه را بدو بدادم .

رشید چندان بخندید که بر پشت افتاد و گفت : من بعمد این کار کردم تا مروت و مذهب ترا بیازمایم و این شعر را من خود بگفتم ! آنگاه بفرمود تا جایزه بزرگ بمن بدادند.

ابراهیم می گوید : خدای میداند که من این رفتاری را که نمودم و خادم را بزدم و حکایت را برشید بگذاشتم نه از روی عفاف و پاکیزگی نفس من بود بلکه از خوف و بیم رشید بود ! و صاحب قطب السرور باين حکایت اشارت کرده است لکن گوید : جاریه این اشعار را تغنی کرد :

يَقُولُونَ سَائِرِ بِالْهَوَى لَا تبح بِهِ *** فَكَيْفَ وَ دمعي بِالْهَوَى يَتَكَلَّمَ

ءأظلم قَلْبِي لَيْسَ قلبی بِظَالِمٍ *** وَ لَكِنَّ مَنْ أَهْوَى يَجُورُ وَ يَظْلِمُ

شَكَوْتُ إِلَيْهَا حبتها فَتَبَسَّمْتُ *** وَ لَمْ أَدْرِ بَدْراً قَبْلَهَا يَتَبَسَّمُ

ص: 91

و شعر دیگرش را چنین نگاشته است :

إِنَّ كَتَمْتَ الْهَوَى تَزَايُدِ سُقْمِي *** وَ أَخَافُ الْعُيُونِ حِينَ أبوح

لا بوحن بِالَّذِي فِي ضَمِيرِي *** مِنْ هَوَاهَا لعلني أَسْتَرِيحُ

و أشعار ابراهیم را باینگونه رقم کرده است :

إِذَا مَا كَتَمْتُ الْحُبُّ نِمْتَ عُيُونُنَا *** عَلَيْنَا وأبدته الدُّمُوعَ السواكب

وَ إِنْ نَحْنُ أخفينا ضَمَائِرِ حُبُّنَا *** أَشَارَتْ بِتَسْلِيمٍ عَلَيْنَا الْحَوَاجِبِ

در مروج الذهب و بحيره مسطور است که ابراهیم موصلي گفت : روزی هارون الرشيد باحضار مغنیان و نوازندگان زمان فرمان داد ، هيچيك از رؤسای آن جماعت نماند مگر اینکه حاضر شد ، من نیز در جمله ایشان اندراج داشتم و مسكين مدني معروف به أبي صدقه نیز با ما بود ، و این مسکین با قضیب می نواخت ، مردی استاد و نیکو معاشرت بود و حکایات و نوادر نمکین برزبان می راند.

در این اثنا هارون الرشید که سرمست باده ناب بود آوازی اختراع نمود و با این جامع که صاحب ستاره بود أمر نمود که آن شعر و صوت را بتغنتی در آورد ، ابن جامع که جامع أنواع تغني و أصوات بود هر گونه استادي بكار برد در مزاج رشيد أثر نبخشید و حالت وجد و طربی از بهرش حاصل نگشت ، رشید همان امتحان را با سایر نوازندگان که حضور داشتند بکار آورد و ایشان تن بتن هرگونه فنی ظاهر. ساختند کاری نساختند و رشید را بطرب نیاوردند.

اینوقت صاحب ستاره با مسكين مدني گفت : أمير المؤمنين با تو فرمان میکند که اگر این صوت را نیکو میدانی تغنتی کن ! ابراهيم ميگويد : بمحض اين أمر مسكين شروع بتغني نمود و ما بجمله دهان و دست بر بستیم و از جرأت مسکین در عجب شدم که چگونه مانند او کسی در محضر ما که اساتید فن" بودیم و از عهده آن صوت و تغني بر نیامدیم و مراد خلیفه را بجای نیاوردیم بچنين أمرى اقدام می نماید أما چون ستاره اقبالش روشن شده بود چون از تغني بپرداخت شنیدم رشید فرمود : ای مسکین ، اعاده کن !

ص: 92

مسكين در کمال قوت و نشاط اعاده کرد ، رشید گفت : أحسنت و أجملت !

اینوقت پرده را در میان ما و مسكين فرو کشیدند و مرا بجائی خواندند که نظر خليفه بر من باشد و سایر مغنیان بیرون پرده بماندند و دیگر باره أمر باعادت شد ، چندان اعادت دادم که به ده مره رسید و در هر نوبت صدای خلیفه بتحسین و آفرین برخاست چون اینگونه دلپسند خلیفه دیدم گفتم : يا أمير المؤمنين ! همانا برای این صوت داستانی است که بس عجیب است !

رشید را خوش افتاد و گفت : این حکایت را باز گوی ! گفتم : من بنده یکی از آل زبير و خیاط بودم و در فن خياطت حذاقت داشتم ، پیراهن مردان را به دو درهم و کرته زنان را به يك درهم مزد می ستاندم و مقرر چنان بود که روزی دو درهم بخواجهام تقدیم نمایم ، وچون آن دو درهم را تسلیم میکردم با مور خویش می پرداختم تا چنان شد که روزی پیراهانی برای یکتن از جماعت طالبيين بدوختم ، پس دودرهم بمن بداد و طعام نیز بخوردم و چند قدح شرابم سقایت کرد .

پس فرحان و جذلان بیرون شدم و باهنگی آن بر آمدم که بموضعی روی کنم که مجمع نوازندگان باشد تا سرودی بشنوم ، چه از دیر باز مرا بر سماع أصوات مغنیان و اقتباس از ایشان شعف و شغفی بسیار بود ، چون نزديك برکه مهدي رسیدم کنیزکی را در نهایت سیاهی سبو بر دوش بدیدم که این آوای مذکور را می خواند ، چندان دلکش و بلند و در پرده راست و نغمات متناسبه و اصول مستوي تغني مینمود که مرا از هر شغلی بازداشت و آنچه بایستی بجای آورم فراموش ساخت .

پس گفتم : ترا بصاحب این قبر و منبر سوگند می دهم که این صوت را بمن بیاموزی ! چون آن در جه شیفتگی و آشفتگی و سرگشتگی مرا بديد گفت: سوگند بصاحب این قبر و منبر ! تا دو درهم ندهی این صوت را بتو نیاموزم ! من در حال آن دو درهم ضریبه را بدو دادم ، اینوقت کنیز کوزه از دوش فرو بگذاشت و بر - یکسوی بنشست و همی آن صوت را تکرار کرد تا بیاموختم ، گویا در سینه ام بر نگاشته اند !

ص: 93

از آن پس برخاست وجانب راه بسپرد تا از چشمم ناپدید شد ، من نیز بخدمت خداوندگار خود برفتم ، از من مطالبه خراج نمود ، ندانستم چه جواب گویم ، چون حالت گرفتگی زبانم بدید چنانم بزد که از خویش برفتم و بفرمود تا سر و ریشم را بتراشیدند و چهار گرده نان که راتبه من بود از من قطع کردند و شبی بس ناخوش بگذرانیدم و از جمله این مصائب سخت تر فراموشی آن آواز بود ! !

و چون آن شب را بآن صعوبت و محنت بپای آوردم بآن موضع که آن كنيزك را ملاقات کرده بودم شتابان شدم و منتظر بايستادم تا نوبت نماز دیگر كنيزك را دیدم می آید ، چون مرا بدانگونه واله و متحیر بدید گفت : بی گمان آن صوت را فراموش نمودی ! گفتم : چنانست که گوئی ! و داستان مضروب ومحلوق و ممنوع شدن و گرسنگی و تشنگی خود را باز گفتم .

گفت : این سخنان را در کنار گذار ، قسم بصاحب این قبر ! تا دو درم ندهی نیاموزی ! گفتم : الله ! الله ! از خدای بترس و روا مدار که با من همان معاملت رود که دیروز برفت ! گفت : تو سوگند مرا بشنیدی ! دیگر مجال سخن کردن نماند و برفت ، گفتم : لحظه باز آی ! پس مقراض خود را نزد بقالی گروگان دادم و دو درم بگرفتم و بدادم ، بگرفت و سبو از دوش بگذاشت و صدا بنوا برداشت.

چون آغاز آواز نمود بخاطرم باز آمد و گفتم : دو درم را بمن بازده ! نداد و گفت : تا صد بار نشنوی ترا بخاطر نماند ! پس بنشست و بارها اعاده کرد تا ماهر شدم ، آنگاه بامن گفت : گویا نگران تو هستم که در ازای این چهار درهم بچهار هزار دینار برخوردار شوی ! !

این بگفت و برفت و من لرزان و ترسان و اندوهناك نزد خواجه خود برفتم : چون مرا بدید گفت : خراج خود را بیاور ! زبانم را لکنت افتاد ، زبان بدشناهم گشاد و گفت : آنچه دیروز بر تو بگذشت كافي نگشت ؟! گفتم : بشنو ! گفت: چه بشنوم ؟ گفتم : دانسته باش که دیروز و امروز این آواز را بخریدم !

پس صدا بتغني بركشيدم و چنانکه بیاموخته بودم بخواندم ، خواجه را بسیار

ص: 94

داستان کردن مسكين مدنی از سرنوشت و زندگانی خود

خوش افتاد و گفت : ويحك ! چنین دولتی با خود داشتی و آشکار نداشتی ؟ سوگند با خدای ! نمیدانستم دارای چنین صوت دلکش گشتهای ، سوگند با خدای ! اگر دیروز این آواز را خوانده بودی - زنم مطلقه باد . ترا آزاد می کردم ، اکنون بر آنچه رفت و آن رنجه و شکنجه و حلق موی و ریش معذرت خواستن و پشیمانی آوردن تو را سودی نرساند اما آنچه ترا بوظيفه مقرر بود فرمان می کنم تا على الدوام برسانند و آن باج و ضریبه که بر تو مقرر بود اگر چه أعوذ بالله زن وفرزندانم از گرسنگی بمیرند هرگز از تو مطالبه نکنم !

رشید بخندید و گفت سوگند با خدای ! ندانم افسانه تو نیکوتر است یا غناء تو ؟! آنگاه فرمان کرد تا هر يك از آن اساتید را هزار دینار و بمن پنج هزار دینار بدادند و گفت : چهار هزار دینار در ازای آن چهار درهم - که سخن آن كنيزك است - و هزار دینار بجای آن تازیانه ها که بخوردی ! پس باز شدم در حالتی که در آن شب محسود تمام اساتيد زمان بودم ، و آن شعر این است :

قِفْ بالمنازل سَاعَةٍ فَتَأَمَّلْ *** فَلَسَوْفَ أَحْمِلُ لِلْبِلَى فِي مَحْمِلٍ

در زهر الربيع مسطور است که روزی هارون الرشید از ابوالعيناء از کیفیت و - بپرسید ، گفت : این مبحث را شروط بسیار وشرح فراوان است اما شرایط لازمه آن که در حقیقت جزء آن و لا ينفك از آن است سه چیز است : نخست اینکه نوازنده را چهره تا بنده و قامت موزون و گفتاری میمون و کرداری همایون وشیرینی کلام و لطافت طبع باشد ، دیگر اینکه نوازنده و شنونده با همدیگر نزديك و با یکدیگر روباروی باشند ، دیگر اینکه آن شعری را که می سراید و میخواند ألفاظی خوب و خوش و معاني مطبوع و دلکش داشته باشد ، دیگر اینکه اگر سرودگر باشد بناچار بایستی دیدارش را از شنونده پوشیده بدارد تا قبح دیدارش اذت صوت كريه المنظر و گفتارش را از میان نبرد.

در جلد دوم مستطرف مرویست که هارون الرشید را جمعی از اساتيد مغنسيان بودند ، از جمله ایشان ابراهيم موصلی و دیگر ابن جامع سہمی و جز ایشان هستند

ص: 95

و او را زامری بود که برصوما نام داشت ، و در میانه ایشان ابراهیم موصلی را در تصرف در أنواع غناء يدى طولی و ابن جامع را در ملاحت نغمات جانفزا دستی توانا و زبانی گویا و صوتی دلارا بود .

روزی رشید با برصوما گفت: در حق ابن جامع چه گوئی ؟ گفت: يا أمير المؤمنين چه گویم در حق شهد ناب و انگبين مذاب که هر وقت و در هر مکان از آن بچشی خوب و خوش و شیرین است ! گفت : ابراهيم موصلی چگونه است ؟ گفت: بوستانی است که أقسام أزهار و ریاحین را جامع است ! و ابن محرز بر آن صفت بود که برای هر انسانی چنانکه میل و خواهش طبع او بودی تغني فرمودی و چنانکه دل او جستی بسرودی ، گویا آب و گل او از قلوب بني آدم آفریده شده بود ، و یکی روز در حضور هارون الرشيد باين أبيات تغني کرد :

وَ أَذْكُرَ أَيَّامِ الْحُمَّى ثُمَّ أنثني *** عَلَى كبدي مِنْ خَشِيتُ أَنْ تصدعا

فَلَيْتَ عشيات الحمی برواجع *** عَلَيْهِ وَ لَكِنْ خَلِّ عَيْنَيْكَ تدمعا

بَكَتْ عَيْنِي الْيُسْرَى فَلَمَّا نَهَيْتُهَا *** عَنِ الْجَهْلِ بَعْدَ الْحُلُمِ أسيلتا مَعاً

رشید را از شنیدن این تغني چنان طرب در سپرد که خودداری نتوانست کرد و بفرمود تا یکصد هزار درهم بدو بصله بدادند .

و نیز در آن کتاب مسطور است که یکی روز هارون الرشید با فضل بن ربيع گفت : از جماعت ندیمان و مغنیان کداميك حاضر درگاه می باشند ، گفت : جماعتی حضور دارند و از جمله ایشان هاشم بن سليمان مولی بنی امیه است که أمير المؤمنين را خاطر همایون بتغني و شنیدن سرودش مایل است ، هارون اجازت داد تا بتنهائی اندر آید ، پس هاشم در آمد و رشید با او فرمود : ای هاشم ! بگری و بخوان ! هاشم در این شعر جميل سرودن نمود :

إِذَا مَا تراجعنا الَّذِي كَانَ بَيْنَنَا *** جَرَى الدَّمْعَ مِنْ عَيْنِي بثينة بِالْكُحْلِ

فیاويح نَفْسِي حَسَبَ نَفْسِي الَّذِي بِهَا *** وَ یاویح عَقْلِي مَا أَصَبْتَ بِهِ أَهْلِي

خَلِيلِي فِيمَا عشتما هَلْ رَأَيْتُمَا *** قَتِيلًا بَكَى مِنْ حَيْثُ قَاتِلِهِ قَبْلِي

ص: 96

هاشم بن سليمان تغنی او در بزم رشید

رشید را چنان سرور وحبور وطرب و شغب فرو گرفت که زمین از آسمان وسیاه از سفید ندانست و گفت : أحسنت ، الله أبوك ! بعد از آن گردن بندی بس نفیس بر گردنش بیاویخت ، چون هاشم بدید بی اختیار بگریست ، رشیدگفت : یا هاشم ! این گریستن از چیست ؟ گفت : يا أمير المؤمنين ا مر این گردن بند را داستانی عجیب است ، اگر أمير المؤمنين اجازت دهد عرضه می دارم ! گفت : ترا اذن بدادم !

گفت : يا أمير المؤمنين ! یکی روز بخدمت ولید رفتم و اینوقت ولید در کنار دریاچه طبریه بود و دو تن جاریه نوازنده در حضورش حضور داشتند که زمين بأن حسن و جمال دیده نشد !

چون وليد مرا بدید گفت: همانا عربی بیابانی است که از بیابانها بیامده است نکوتر اینکه او را بخوانیم و تمسخر نمائیم ! پس ولید مرا بخواند ، من بخدمتش در آمدم أمامرا نمی شناخت ، در این حال یکی از آن دو جار به گلعذار بصوتی از أصوات من تغني كرد ، لکن در آن آواز بخطا رفت ، گفتم : ای جاریه ! بخطا رفتی ! جاریه بخندید و گفت : اى أمير المؤمنين ! آیا نمیشنوی این أعرابي چه میگوید و در غناء ما عيب ميگيرد ؟ ولید نظری منکرانه بمن آورد ، گفتم : يا أمير المؤمنين ! من این خطا را بر تو روشن میگردانم ، ببایست فلان زه و فلان تار را اصلاح نمود !

پس اصلاح کردم و چیزی تغني نمودم که هیچکس و هیچوقت نشنیده بود مگر امروز ! جاریه بی اختیار از جای برجست و خود را بر من افکند و گفت : سوگند با خدای ، استادم هاشم است !

ولید گفت : آیا هاشم بن سلیمانی ؟ گفتم : آری ، اى أمير المؤمنين ! خود را مکشوف س-اختم و بقیه آن روز را در خدمت ولید بماندم و سی هزار درهم عطا کرد ، جار به گفت : يا أمير المؤمنين ! آیا مرا اجازت میدهی استادم نیکی نمایم ؟ گفت : باختيار تو است ! پس این عقد را از گردن سیمین خود برگشود و بر گردن من بر بست و گفت : از آن تو است !

بعد از آن کشتی را نزديك آوردند تا وليد مراجعت نماید و بموضع خود

ص: 97

شود ، ولید در کشتی بنشست و یکی از آن دو جاریه با او بکشتی اندر شد و این جاریه صاحبه من نیز از دنبال آن جاریه برفت و خواست تا پای خود را بر آورده بسفینه جای گیرد ، از قضای آسمانی پایش بگشت و بدریاچه در افتاد و في الفور غرقه بحر بلا گردید ، هر چند در طلبش تفحص کردند بآن در دریای صباحت دست نیافتند و در آب بی پایان غلطان و در صدف هلاکت شتابان گشت .

جزع و فزع و ناشکیبائی ولید در این قضیه سخت گشت و چندان بگریست که آب در چشمش نماند ، من نیز بر آن گوهر شاداب بر چهره آب آوردم و چندان بگریستم که آب چشمم چون چشمه بدریا رسید ، آنگاه گفت : ای هاشم ! آنچه ترا بخشیده ایم بازگشت نگیریم ، لكن دوست میدارم که این گردن بند که مخصوص گردن آن ماه دلپسند است با ما باشد تا همیشه بیاد او باشم ، با من بفروش ! پس از من بگرفت و سی هزار درهم در عوض بداد ، هم اکنون که امروز این گردن بند را بمن عطا فرمودی آن قضیه را بخاطر آوردم و باین سبب بگریستم .

رشید گفت : در عجب مباش ! چه خداوند تعالی همانطور که مکان بني اميه را با ما گذاشت ما را وارث أموال ايشان نيز بفرمود .

علي بن سليمان نوفلي گويد : روزی دحمان أشقر در حضور هارون الرشيد این شعر را بتغنی و سرود آورد :

إِذَا نَحْنُ أدلجنا وَ أَنْتَ إمامنا *** كفى لمطايانا برؤياك هَادِياً

ذَكَرْتُكَ بالديرين يَوْماً فأشرقت *** بَنَاتِ الْهَوَى حَتَّى بَلَغْنَ التراقيا

إِذَا مَا طواك الدَّهْرِ يَا أُمَّ مَالِكٍ *** فشأن منايا القاضيات وَ شأنيا

رشید را از این تغنی و نشید سرور و شادی فروگرفت که کوه و کاه را بيك میزان گرفت ومكرر خواستار اعادت شد ، بعداز آن با دحمان گفت : از من چیزی را تمنا کن که عطا کنم ! گفت : هنيء و مريء را خواستارم ! و این نام دو ضیعه است که در هر سالی بهای غله آنها چهل هزار دینار زر سرخ بود ، بعضی از حاضران عرض کردند : يا أمير المؤمنين ! جلالت این دو ضيعه باندازه ایست که واجب است

ص: 98

چنین دو قریه بخشیده نگردد !

رشید گفت : باسترداد آنچه بخشیده ام راهی نیست ، لكن تدبیری بسازید تا هردو را از وی خریداری کنید ! پس امنای پیشگاه با دحمان در مقام قيمت سخن کردند تا بصد هزار دینار سرخ رسانیدند ، اینوقت دحمان رضا داد ، رشید گفت : این مبلغ را بدو عطا کنید ! عرض کردند : يا أمير المؤمنين ! در بیرون کردن صد هزار دینار از بیت المال در چنین مهمی طعنی است ، لكن مکانی را در إقطاع وی مقرر میداریم که متدرجا سالی پنج هزار دینار و سه هزار درهم بدو عاید بگرداند تا به مبلغ صد هزار دینار واصل شود .

در جلد سوم عقد الفريد مسطور است که هارون الرشید را جماعتی از سرودگران و نوازندگان بودند از جمله ایشان ابراهيم موصلي و ابن جامع اسماعيل سهمي ومخارق و طبقه دیگر فرودتر از ایشان بودند مثل زلزل و عمرو غزال و علویه ، و رشید را زامر و نیزنی بود که او را بر صوما می نامیدند ، روزی رشید از بر صوما از مقامات و أوصاف این جماعت بپرسید و در صوما بطوری که مذکور شد مذکور داشت ، و چون از عمر والغزال سؤال کرد گفت : وی نیکوروی است ! کنایت از اینکه چندان در تغني مهارت ندارد .

و نیز ابراهيم موصلي را غلامی سیاه بود که زریاب نام داشت ، ابراهيم أنواع غناء را بدو بیاموخته و مطبوع واقع شده بود و بسیار افتادی که اورا در مجلس رشید در آوردی و تغنی نمودی .

ودیگر از سرودگران عبيثر مغني بود ، اسحاق موصلي حکایت کند که شبی عبيثر مغنی در مجلس مسامره رشید حاضر شد و مردی فصیح و با فرهنگ و أديب بود و در قرائت أشعار آوازی نیکو داشت ، در این حال از رقت و لطافت أشعار شعرای مدینه سخن رفت ، یکی از جالسين این اشعار ابن الدمنیه را برای رشید بخواند :

وَ أَذْكُرَ أَيَّامِ الْحُمَّى ثُمَّ أَ نُثْنِي *** عَلَى كبدي مِنْ خَشِيتُ أَنْ تصدعا

وَ لَيْسَ عشيات الحمی برواجع *** عَلَيْهِ وَ لَكِنْ خَلِّ عَيْنَيْكَ تدمعا

ص: 99

بَكَتْ عَيْنِي الْيُسْرَى فلمازجرتها *** عَنِ الْجَهْلِ بَعْدَ الْحُلُمِ أسبلتا مَعاً

هارون الرشيد را رقت و لطافت أشعار در عجب آورد ، عبيثر گفت : يا أمير المؤمنين ! این شعر مدنی رقیق است که از آب عقیق بخورد ، تا رقیق و صافي گشته و از هوا أصفى گرديده ، لكن اگر أمير المؤمنين خواهد شعری ازین رقیق تر وشيرين تر و سخت تر و قويتر بخوانم که از نتایج طبع مردی از مردم بادیه است ! رشید فرمود من میخواهم ! عبيثر گفت: يا أمير المؤمنين ! باين شعر ترنم می نمایم ! گفت: بميل تو است ، پس در این شعر جرير تغنی کرد :

إِنَّ الَّذِينَ غَدَوْا بلبتك غادروا *** وشلاً بِعَيْنِكَ لَا يَزَالُ مُعَيَّناً

غيضن مِنْ عبراتهن وَ قُلْنَ لِي *** ماذا لَقِيتُ مِنَ الْهَوَى وَ لَقِينَا

رَاحُوا الْعَشِيَّةُ رَاحَةً منكورة *** إِنْ حُزْنٍ حُزْناً أوهدين هَدَانَا

فَرَمَوْا بِهِنَّ سِوَاهُمَا عَرَضَ الفلا *** إن مَتْنَ مَتْناً أَوْ حَيَّيْنِ حيينا

رشید گفت : ای عبيثر ! براستی سخن کردی ! و او را خلعتی نفیس و جایزه عظیم بداد.

و دیگر در جلد سوم عقدالفرید از اسحاق مرویست که گفت : ابراهيم بن سعد زهري با من حديث نمود که وقتی هارون الرشید از من پرسید : در مدینه كداميك از علماء هستند که غناء را حرام میدانند ؟ گفتم : هر کس را خزي و رسوائی و عدم موافقت همراه شده باشد !

رشید گفت : مرا رسیده است که مالك بن أنس غناء را حرام می شمارد ! يا أمير المؤمنين ! آيا مالك بن أنس را میرسد که چیزی را حلال یا حرام گرداند ؟ سوگند با خدای ! این تحریم و تحلیل برای پسر عمت محمد صلی الله علیه و اله جز بوحي از جانب خدای نمیرسید ، پس کدام کس این اختیار را برای مالک گذاشته است ؟ همانا گواهی من بر پدرم ابراهیم این است که از مالك در زمان عرس پسر حنظله غسيل الملائكه شنیدکه تغنی میکرد :

سليمي أَزْمَعْتَ بَيَّنَّا *** فَأَيْنَ بوصلها أَ بِنَا

ص: 100

تحریم غناء وسرودگری بفتوای أنس بن مالك

و اگر من بشنیدمی که مالك غناء را حرام گردانیده است و دست من باو میرسید او را أدبی نیکو می کردم ! رشید ازین سخن متبسم گردید .

و هم در آن کتاب مسطور است که بسیار شدی که أبو يوسف قاضي بمجلس رشید در آمد و بتغني مشغول بودند ، أما أبو يوسف بجای اینکه شادمان و خندان شود گریان و نالان میگشت ، گویا از شنیدن این سرود نعیم آخرت را بیاد می آورد !!

أبوالعباس مبرد حکایت کرده است که روزی مردی در خدمت هارون الرشید مشغول تغني بود و شعری را که در مدح ابن ربطه که عبارت از علي بن مهدي خليفه بود بسرود ، أما این کار را از روی جهل و عدم علم نمود :

قُلْ لِعَلِيٍّ أَيًّا فَتَى الْعَرَبِ *** وَ خَيْرُ نَامَ وَ خیر منتسب

أعلاک جداک يَا عَلِيُّ *** إِذَا قَصَّرَ جَدَّ فِي ذروةالنسب

رشید بر آشفت و از مغني تفتيش نمود و در خدمتش معلوم شد که نمی داند چیست و از کیست و در حق کدامکس گفتداند ، پس در مقام تفحص و پژوهش بر آمد و در خدمتش مکشوف شد که اول کسی که باین شعر تغني کرده است عبد الرحيم رقاص است ! پس بفرمود تا او را چهارصد تازیانه بردند .

در مجلد پنجم أغاني مسطور است که حماد بن اسحاق گفت : پدرم اسحاق حکایت می کرد که هارون الرشید از جدم ابراهیم جاریه را به سی و شش هزار دینار بخرید و يك شب در خدمت رشید بزیست و رشید را چندان پسند نگشت و بفضل بن ربیع پیام فرستاد که ما این جاریه را از ابراهیم بخریدیم وچنان نبود که می پنداشتیم و با او نزديك نشدیم ، اکنون این بهائی که در ازای این کنيزك داده ایم بر ما سنگین افتاده ، و میان تو و ابراهیم مخالصتی مخصوص است ، بدو شو و خواستار کرد که شش هزار دینار از آن مبلغ را بکاهد !

حماد میگوید : فضل بدیدار ابراهیم بیامد و اجازت بجست ، جدم بیرون - آمد و با ابراهيم ملاقات نمود و اظهار خلوص نیت کرد ، فضل گفت : این تعارفات خشك و خالی را کنار بگذار ، هم اکنون از پی این کار بیامده ام ! ابراهیم گفت :

ص: 101

رشید همی خواسته است قدر و شأن تو را نزد من بداند ، فضل گفت : همین را اراده کرده است ! ابراهیم گفت : اگر دو برابر این مبلغ که دوازده هزار دینار است محض قدوم تو تخفیف ندهم تمام أموالم بهره مساكين و صدقه دراویش باد ! من دوازده هزار دینار از قیمت آن را تقدیم کردم ، فضل بخدمت رشید بازگشت و حکایت را بعرض رسانید ، رشید بفضل گفت : وای بر تو! تمام بهای کنيزك را که سی و شش هزار دینار می شود با براهيم بده ، چه هرگز أهل سوقه و بازاریان را از وی نبيل النفس تر و سینه گشاد تر ندیده ام !

حماد میگوید : پدرم اسحاق بامن میگفت: در این مسأله در خدمت جدت ابراهیم همی برفتم وهمی گفتم : در کسر نمودن بهای کنیز معنی نیست و دوازده هزار دینار سرخ را اندك نمی توان خواند ! ابراهیم از من تغافل می نمود و می فرمود : تو أحمق هستی و من از همه مردمان بأحوال رشید داناترم ، سوگند با خدای ! اگر تمام بهای کنيز را از رشید میگرفتم جز از روی کراهت خاطرش نمی داد و با من کینه ور می شد و من در پیشگاهش بسیار کوچک قدر و پست رتبت می نمودم ، لكن در این تخفیف که بر زبان راندم و دوازده هزار دینار کسر کردم بر رشید و بر فضل منت نهادم ورشید را بحال نشاط و انبساط در آوردم و مقدار من نیز در حضورش بزرگی شد و من این جاریه را بچهل هزار درم بخریدم و این بیست و چهار هزار دینار سرخ در بهایش دریافتم ! و از آن پس چون آن سی و شش هزار دینار را بالتمام برای ابراهیم بیاوردند مرا بخواند و گفت : ای اسحاق ! بازگوی من بصیرت داشتم یا تو ؟ گفتم : جعلني الله فداك ! تو أبصر هستی .

اسحاق میگوید : وقتی هارون الرشید بر پدرم ابراهیم خشمگین شد و او را در رقه بزندان افکند ، پس از آن روزی مجلسی بشراب بیار است و آلات عیش و سرور فراهم ساخت و با عیسی بن جعفر گفت : آیا برای این مجلس ما عیب و نقصی است ؟ گفت: آری نبودن ابراهيم موصلی موجب منقصت است ! باحضار ابراهیم فرمان داد و ابراهیم را با بند و زنجیر در آوردند ، رشید بفرمود تا قيودش را در حضورش

ص: 102

بر گشودند و فرمان داد تا عودی بدستش بدادند و گفت : ای ابراهیم ! تغني كن ! ابراهیم در این شعر تغني کرد :

تضوع مِسْكاً بَطْنِ نُعْمَانَ إِذْ مَشَتْ *** بِهِ زینب فِي نِسْوَةٍ خفرات

چون زینب خواهر حجاج باگیسوی مشك افشان و بدن چون عاج در صحرای نعمان با زنان گلندام خرام گیرد عرصه آن بیابان را بوی مشك و عبير فرو گیرد .

رشید چون این شعر و تغني بشنید سخت در طرب آمد و باعادت اشارت نمود و گفت : این روز و این مجلس دلفروز را بر من گوارا و خرم آوردی ، زود باشد که ترا بجایزه و صله بزرگی برخوردار گردانم ، وهنيء و مريء را بتو بخشیدم ! ابراهیم گوید : پس از خدمتش بیرون رفتم و چون با مداد نمودم در ازای هنيء و مريء که نام دو ضیعت نامدار بود دویست هزار درهم عطا يافتم .

یاقوت حموي گويد : الهنيء و المريء دو رودخانه است در برابر رقه که از فرات استمداد جویند - چندین باغ و بوستان را سقایت نمایند و تصغير هنيء می باشد .

این شعر با علاوه چند شعر دیگر در کتاب أحوال سعادت اشتمال حضرت امام زین العابدين علیه السلام در ذیل أحوال حجاج بن یوسف ثقفي و مكالمات او با نميري شاعر مسطور شد .

و هم در جلد پنجم أغاني از جحظه برمکي از هبة الله بن ابراهيم بن مهدي از پدرش ابراهیم حکایت کند که چون رشید در آن هنگام که بطوس سفر می کرد بشیراز در آمد بشراب بنشست و أوال کسی که برای او تغني کرد ابراهيم موصلي بود که در این شعر خودش در این صوت بسرود :

رَأَيْتَ الدِّينِ وَ الدُّنْيَا مقيمين بشيراز *** أَقَامَا بَيْنَ حَجَّاجٍ وَ غَازٍ أَمَّا غَازٍ

رشید بفرمود هزار دینار بابراهیم بدادند لکن شعر را نپسندید و گفت : ای ابراهيم ! همانا صنعت تو در این شعر از شعر تو خوشتر است ! ابراهیم شرمگین شد و گفت : يا سيدي ! خاطر مرا غناء و سرود مشغول نمود لاجرم در این وقت که مرا بود هر چه حاضر داشتم بگفتم ! رشید از سخنش بخندید و گفت : راست گفتی !

ص: 103

ابراهيم بن مهدي گوید : شبی از شماسيه باز شدم و بسرای ابراهیم موصلي عبور دادم و اینوقت ابراهیم در بالاخانه جای داشت و این لحن خود را بساخته بود :

أَلَا رَبِّ ندمان عَلَيْهِ دُمُوعُهُ *** تُفِيضُ عَلَى الْخَدَّيْنِ سحاسجومها

و ابراهیم همی این شعر را تجدید و بنغمتی می سرود و مکرر می ساخت تا أجزایش مستوي شود و کنیز کانش بر آن نوا می نواختند ، من در زیر آن عمارت بایستادم تا آن صوت را فراگرفتم و بمنزل خود برفتم و همچنان آن صوت را اعادت بدادم تا بنهايت رسانیدم و چون صبح بردمید به شماسته در آمدم و در خدمت رشید انجمن - کردیم ، ابراهیم شروع بتغني کرد و همان شعر و صوت را از نخست بسرود ، چون | رشید بشنید بطرب اندر شد و قدحی چند بنوشید و آن سرود را تحسین فرمود ، بعد از آن گفت : ای ابراهیم ! این سرود از کیست ؟ گفت : ای أمير المؤمنين ! شب گذشته بساختم !

من گفتم : ای أمير المؤمنين ! ابراهیم دروغ میگوید، بلکه این صوت از قدیم است و من تغني نموده ام ! رشید گفت : ای حبیب من ، برای من تغني كن ! پس بر همان طریق که ابراهیم موصلی سرود تغني کردم ، ابراهيم مبهوت و متحير ورشید خشمناك شد و با او گفت : ای پسر زن بدکاره ، آیا با من دروغ میگوئی و مدعي | چیزی میشوی که از تو نیست ؟ ابراهیم را بدترین حالی روی داد و دردمند و نژند بماند ، و چون نماز عصر را بگذاشتم در خدمت رشید عرض کردم : يا أمير المؤمنين قسم بزندگانی تو ، این آواز از ابراهیم است و دروغ نگفت ! و حکایت چنان است که من در شب گذشته از سرایش عبور دادم و ابراهیم این آواز را بکنیز کی میآموخت و مکرر می ساخت ، من در آنجا چندان بايستادم تا نيك فراگرفتم ، رشید چون بدانست ابراهیم را بخواند و از وی خشنود شد و پنج هزارش در صله بداد .

از طباب بن ابراهيم موصلی مسطور است که ابراهیم بن مهدي ابن جامع را بر تمامت سرودگران تقدم میداد و هیچکس را بر وی فزونی نمی داد و ابراهيم بن مهدي با من گفت : وقتی در مجلس رشید حاضر بودیم و شراب ناب بر مغز ابن جامع

ص: 104

شرح مسابقه ابن جامع سهمی و ابراهیم موصلی در غناء و سرود

چیره شده بود و ابن جامع آوازی را بسرود و در أقسام آن بغلط رفت ، اینوقت ابراهيم موصلی روی با من آورد و گفت: استادت پلیدی کرد ! و دو مره این سخن بگفت و من بدانستم که ابراهیم در این سخن بصداقت گوید ، پس با ابن جامع گفتم ای استاد ! بیدار و هوشیار باش و این صوت را دیگر باره بخوان ، ابن جامع متفطن شد و آن آواز را بدرستی و صحت اعادت کرد ، ابراهيم موصلي ازین کار در خشم آمد و روی با من آورد و این شعر بر زبان راند :

أَعْلَمُهُ الرِّمَايَةِ كُلِّ يَوْمٍ *** فَلَمَّا اشْتَدَّ سَاعِدِهِ رَمَانِي

همه روز آداب تیراندازی را بدو آموزگاري نمایم و چون بازویش سخت شد از نخست تير بمن افكند !

کنایت از اینکه من أقسام تغني را با تو بیاموختم و اکنون همی خواهی دیگری را بر من ترجیح دهی ، و از آن پس با من بقهر و انکار بر آمد و با من سخن نراند چون روزی چند بر این حال بر آمد در خدمت رشید عرض کردم : مرا حاجتی است گفت : چیست ؟ گفتم : فرمان كن ابراهيم موصلي از من راضی و با من بهمان حال موت و یکجہتی که داشت باز آید !

رشید گفت : ابراهیم چه کس باشد که باید رضای او را بجست ؟ گفتم : با أمير المؤمنين ! آنچه من از وی میخواهم جز برضای او حاصل نشود ! رشید روی با ابراهیم آورد و فرمود : ای ابراهیم ! برخیز و سر ابراهیم را ببوس ! چون ابراهيم بمن بیامد و خود را بر من افكند گفت : عود می کنی ، یعني در تقدم ابن جامع باز میگردی ! گفتم : عود نمی کنم ! گفت : اکنون از تو راضی شدم برای صحیحی ! آنگاه بهمان حال یگانگی و اتحاد و ودادی که با من داشت بازگشت گرفت .

و دیگر از اسحاق موصلي حکایت کرده اند که گفت : پدرم با من گفت : در رکاب رشید بجانب حيره بیرون شدم و در همانحال که رشید وارد گردید طعام بخواست و بخورد و بخفت ، غنیمت شمردم و فرصت از کف ننهادم و بیرون شدم و بر نشستم و در صحرای حيره از هر سوی بگردش آمدم .

ص: 105

بوستانی از دور بدیدم ، بدانسوی شدم ، بر در باغ جوانی خوشروی گلعذار مانند يك باغ پر گل بدیدم ، اجازت دخول خواستم ، رخصت بداد ، درون باغ شدم باغی چون روضه رضوان و جنان جاویدان نگران شدم ، خاکی خوب و آبی گوارا و بسیار !

پس چندی بگردیدم و بیرون آمدم و گفتم : این بوستان از کیست ؟ گفت : از آن یکی از اشاعثه ! گفتم : آیا بفروش می آید و گفت: آری بقیمت هم رسانیده اند گفتم : بچه مبلغ رسیده است ؟ گفت : چهارده هزار دینار ، گفتم : نام این موضع چیست ؟ گفت : شماری ، پس این شعر بخواندم :

جِنَانٍ شماري لَيْسَ مِثْلُكَ مَنْظَرٍ *** لِذِي رَمَدُ أَعْيَا عَلَيْهِ طليب

ترابك كَافُورٍ وَ نُورِكَ زُهْرَةَ *** لَهَا أَرَجَّ بَعْدَ الهدو يَطِيبَ

و در این شعر صنعتی بس خوب و خوش مرا حاضر شد ، و چون رشید در مجلس تغني جلوس کرد أول شعری که در خدمتش تغني نمودم همین شعر و همين صوت بود رشید گفت : ويلك ! شماری کجاست ؟

و پس داستان را بعرض رسانیدم بفرمود چهار ده هزار دینار بمن بدادند ، جعفر ابن يحيی مرا فشاری داد و گفت : حكم این عطیت را بنام من بگیر ! و رشید از من بدیگران مشغول شد ، پس دیگر باره همان صوت را اعادت نمودم ، رشید روی با حاضران کرده گفت : وای بر شما ، دنانير وی را بدهید ! من از جای برجستم و عرض کردم : يا سيدي ! توقيع این عطا را بجعفر بن يحيی فرمای ، گفت : چنین کنم ! و بجعفر بنوشت که آن مبلغ را بمن بدهد ، چون آن توقيع بدست جعفر رسید آن چهارده هزار دینار را بعلاوه پنج هزار دینار بمن عطا کرد و چون آن مبلغ نزد من فراهم شد در نظر من از شماری محبوبتر و نیکوتر افتاد .

أبوالعيناء حکایت کند که روزی فضل بن ربیع از پیشگاه رشید بیرون آمد و - رقعه با خود داشت که در آن چهار شعر نگاشته بودند و گفت : أمير المؤمنین میفرماید هر يك از شعراء که حضور دارند بقیت این ابیات را بنظم در آورند ؛ و آن چهار شعر

ص: 106

این است :

أَهْدَى الْحَبِيبِ مَعَ الْجَنُوبِ سَلَامَةَ *** فَارْدُدْ إِلَيْهِ مَعَ الشِّمَالِ سَلاماً

وَ اعْرِفْ بِقَلْبِكَ مَا تَضَمَّنَ قَلْبِهِ *** وتداولا بهواكما الأ ياما

وَ إِذَا بَكَيْتُ لَهُ فَأَيْقِنْ أَنَّهُ *** ستجود أَ دَمْعَهُ عَلَيْكَ رهاما

فاحبس دُمُوعِكَ رَحْمَةُ لدموعه *** إِنْ كُنْتَ تَحْفَظُ أَوْ تحوط ذماما

هیچکس را حاضر نیافت که بقیثه أشعار را بگوید ، پس ابراهیم را فرمان کرد تا از بهرش تغني نمود .

و دیگر از فضل بن ربیع حکایت کرده اند که گفت: چون هارون الرشید بجانب رقه بیرون شد ابراهيم موصلي در رکابش بیرون شد چه رشید را بحضور ابراهیم میل و شغفی بسیار بود و چون در پاره منازل فرود آمد روزی چند ابراهیم را حاضر ندید و از هر کس خبرش را بجست خبری نداد و پس از چند روزی او را بدید و سبب غیبت بپرسید ، گفت : مرا داستانی عجیب است !

چون در فلان مکان فرود شدیم مردی خمار از ظرافت و طراوت و نظافت منزلش برشمرد و من در پیش روی أحمال و أثقال خود بمنزل وی روی نهادم و مخفف برای او در آمدم ، منزلی بس نیکو وطعامی بس مطبوع و مکانی بس وسیع و جوانی بس خوشرو با معاشرتی بس ظریف و مصاحبتی بس لطيف دریافتم .

لاجرم نزد او اقامت کردم ، و چون خواستم بدرگاه أمير المؤمنين پیوسته شوم مرا سوگند داد و شرابی بسیار خوب و خوشبوی بیاورد که هرگز آن خوشی ندیده بودم ، لاجرم سه روز اقامت کردم و در نهایت خوشی بگذرانیدم و دیناری چند که با خود داشتم بدو بگذاشتم و این شعر در حقش بگفتم :

سُقْيَا لمنزل خِمَارٍ قصفت بِهِ *** وَسَطِ الرصافة يَوْماً بَعْدَ يَوْمَيْنِ

مازلت أَرْهَنَ أَثْوَابِي وَ أَشِرْ بِهَا *** صَفْرَاءُ قدعتقت فِي الدَّنِّ حَوْلَيْنِ

حَتَّى إِذا نَفِدَتْ مِنِّي بِأَجْمَعِهَا *** عاودته بِالرِّبَا دَنَا بدنين

فَقَالَ أَزَلْ بشینا حِينَ وَدَّعَنِي *** وَقَدْ لَعَمْرُكَ زِلْنَا عِنْدَ بالشين

ص: 107

أبوالفرج میگوید : این کلمه « أزل بشينا » سریانی است ، تفسيرش در عربي امض بسلام»، گاهی که با ابراهيم وداع کرده است این کلمه را در دعای او گفته

است .

ابراهیم موصلی میگوید : رشید با من گفت : این آواز را بسرود آور ! پس از بهرش تغنی کردم و بر صومای نای زن نی زدن گرفت ، رشید را نیکو افتاد و در حق من صدهزار درهم عطا کرد و ضیعتی در إقطاعم مقرر ساخت و نیز بفرمود تا خمار را بیاوردند ، خمار از آن شراب ناب بخدمت رشید هدیه ساخت ، رشیدش صله بداد و ابراهیم ده هزار در همش ببخشید .

و حماد بن اسحاق گوید: روزی پدرم اسحاق این شعر را در حضور رشید تغني کرد :

سَلِي هَلْ قلاني مِنْ عَشِيرِ صُحْبَتِهِ *** وَ هَلْ ذَمَّ رَحْلِي فِي الرفاق رفیق

رشید طربناك شد و باعادت صوت فرمان داد و بیست هزار درهم بدو عطا کرد و چون دو سال بر این داستان بر گذشت آن صوت بخاطرم خطور نمود و داستانش را بیاد آوردم و در خدمت رشيد بنواختم ، رشید در طرب شد و شراب أرغوانی بنوشید و با من گفت : ای اسحاق ! گویا من در دل تو اندرم که حکایت پدرت را بخاطر گذرانیدی که این صوت را در حضور من تغنی نمود و هزار دینار زر نابش عطا کردم هم اكنون در آن جایزه طمع نمودی !

من بخنده در آمدم و گفتم : ای سید من! سوگند با خدای ! بخطا نرفتی ، رشید گفت : پدرت بهای این صوت را بگرفت ، تو طمع مکن ! از سخن رشید در عجب شدم و گفتم : يا سيدي ! همانا پدرم افزون از دویست هزار دینار از تو عطا یافته است و هیچوقت ندیدم و نشنیدم که نامی از آن جمله بر زمان همایون بگذرانی مگر این هزار دینار را که از شومی بخت من است !

رشید گفت : ويحك ! افزون از دویست هزار دینار ؟ گفتم : آری و الله ! اینوقت بر کردار خود انزجار گرفت و گفت : در حضرت پروردگار ازین کردار استغفار

ص: 108

سرود ابراهیم موصلی و شفاعت او راجع به زلزل مغنی و نجات یافتن زلزل از زندان هارون الرشید

می نمایم ، ويحك ، از آن جمله چه بر جای گذاشت و گفتم : پنج هزار دینار قرض - نهاد که بر گردن من مانده است و از وی قضا نمودم ، رشید گفت : نمیدانم کداميك از ما در تضييع مال شدیدتر بودیم ! و الله المستعان .

حماد بن اسحاق از پدرش اسحاق حکایت کند که چنان اتفاق افتاد که رشید را بواسطه چیزی که از زلزل بدو عرضه داشته بودند بر زلزل خشم آمد و او را مدت ده سال بزندان در انداخت ، تا یکی روز رشید برای قضای حاجتی بپای خاست ، ابراهيم موصلی در این اشعار که در باب حبس زلزل گفته و اختراع صوتی نموده بود در محضر رشید تغنی کرد:

هَلْ دَهْرٍ نا بِكَ رَاجَعَ بَا زلزل *** أَيَّامٍ يبغينا الْعَدُوِّ الْمُبْطِلِ

أَيَّامُ أَنْتَ مِنَ الْمَكَارِهِ آمَنَ *** وَ الْخَيْرِ متسع عَلَيْنَا مُقْبِلٍ

يا بَوسَ مَنْ فَقَدَ الامام وَ قَرَّبَهُ *** مَا ذَا بِهِ مِنْ ذِلَّةٍ لَوْ يَعْقِلُ

مَا زِلْتُ بعدک فی الْمَهْمُومِ مَرَدَّ دا *** ابکی باربعة کانی مثکل

در این اثنا که ابراهیم این اشعار را می سرود رشید بازگشت و در مجلس خود جلوس کرد و با ابراهیم گفت : چه چیز میگفتی ؟ گفت : يا سيدي ، بخیر و خوبی می خواندم ! گفت : بیار تا چه بود ؟ ابراهیم قدری تأمل نمود ، رشید در غضب شد و گفت : باز گوی ، همانا مکروهی بتو نمیرسد ! ابراهیم آن صوت را اعادت داد ، رشید گفت : آیا دوست میداری زلزل را بنگری ؟ ابراهیم گفت: آیا أهل گورستان را نشری است ؟!

و هارون گفت : زلزل را بیاورید ، پس برفتند و او را بیاوردند و از طول زمان زندان موی سر و رویش سفید شده بود ، ابراهیم از دیدارش شادخوار شد ، رشید بفرمود تا بنشست و نیز ابراهیم را بتغني أمر كرد و زلزل را نواختن فرمود ، این دو استاد نامدار روزگار چنان بخواندند و بنواختند که دنیا را بزلزله در آوردند ، و رشید نیز بر آن سرود و نواز قدحی باده ناب در کشید و بفرمود زلزل را رها کردند وجایزۀ عظیم بهر دو تن بداد و از زلزل خشنود شد و اورا بمنزل خودش رخصت انصراف

ص: 109

بداد ، خواهر ابراهيم موصلی در تحت نکاح زلزل بود و او را از زلزل فرزند پدید آمد.

ودیگر حماد بن اسحاق از پدرش حکایت کند که اسحاق گفت : پدرم ابراهیم در رکاب رشید گاهی که غزوۂ نمود بشام رفت ، پس یکی روز رشید ابراهیم را بطلبید ابراهیم میگوید : داخل مجلسی شدم که از آن نيك تر ندیده بودم ، بأنواع سنگهای نرم و لطیف مفروش بود .

پس طعام بخورد و مرا أمر فرمود در بساط او و سماط او بخوردم و تا هنگام عصر بخدماتش اشتغال داشتم ، آنگاه شراب بخواست و بخورد و مرا با خود بخورانید پس از آن جامه فاخر از ألبسه حریر خاص خودش بمن خلعت کرد تا بپوشیدم و از آن پس هزار دینارم عطا فرمود ، بعد از آن فرمود : ای ابراهیم ! نيك بنگر امروز بچند عطیت و کرامت اختصاصت داده ام ؟ با من بتنهائی منادمت نمود و با من بر يك خوان بخوردی و از جامۂ تن من بپوشیدی و ترا در ایوان مسلمة بن عبد الملك بنشاندم و با من شراب خوردی !

گفتم : ای سید من! از تفضلات كثيره تو هیچیك را نادیده نشمرده ام و نعمت تو در حق من بیشتر از آن است که بحساب و شماره اندر آید ، آنگاه پای او را بوسیدم و زمین را در حضورش بوسه بر نهادم .

دعبل بن علي گوید : چون رشید خلافت یافت و پس از فراغت از إحكام امور و مهام جمهور بشراب بنشست و مغنیان حاضر شدند نخست کسی که در حضورش بسرود ابراهيم موصلي بود در این شعر که در مدح رشید گفته است :

إِذَا ظَلَمَ الْبِلَادِ تجلتنا *** فهارون الامام لَهَا ضِيَاءٍ

بهارون اسْتَقَامَ الْأَمْرِ فِينَا *** وَ غَاضَ الجوروانفسح الرَّجَاءِ

رَأَيْتَ النَّاسَ قدسكنوا إِلَيْهِ *** كماسكنت إِلَى الْحَرَمِ الظِّبَاءِ

تَبِعَةُ مِنَ الرَّسُولِ سبیل حَقُّ *** وَ فَشَأْنَكَ فِي الْأُمُورِ بِهِ اقْتِدَاءِ

خادم از پس ستاره گفت : ای ابراهیم ، در شعر و غناء خود نیکو خواندی !

و أمر نمود بیست هزار درهم با براهيم بدهند .

ص: 110

بزم رشید و جعفر برمکی و دایر کردن مسابقه بین سرودگران

و نیز در پنجم أغاني مسطور است که روزی رشید با جعفر بن يحيی گفت : مدتی است که ما از این گروه سرودگران با آن اختلاط أمری که در کار ایشان و - سلق مختلفه ایشان است سماع سرود نموده ایم ، هم اکنون بیا و بشتاب تا من و تو در اختیار این أصوات بمقاسمت رویم .

پس در آن گروه قسمت سازی کردند با این ترتیب که در ازای هر مردی نظیرش را مشخص دارند ، ابن جامع در حيز رشید و ابراهیم در حيز جعفر بن یحیی بودند ، پس جماعت ندماء انجمن شدند و بازمایش نوازندگان چشم و گوش و دل و . هوش بسپردند و هارون الرشید فرمان داد تا این جامع را فرمان داد تا آوازی بسرود و لحنی بنواخت که سخت نیکو بود و رشید سخت در طرب گردید و چون از تغني خود فارغ شد ، رشید با ابراهیم گفت : بیار تا چه داری ؟ و در این صوت نواز ! ابراهیم گفت : يا أمير المؤمنين ، سوگند با خدای ! باین صوت آگاهی ندارم ، و در آن أمر اظهار انکسار نمود .

رشید با جعفر گفت: این یکی ! يعني ابراهیم را با ابن جامع نمی توان بيك میزان سنجید ، بعد از آن دیگر باره با این جامع گفت : ای اسماعیل بن جامع ! تغني كن ! ابن جامع صوتی دیگر پسندیده تر و خوشتر و در هر حالی مطبوع تر بسرود و چون آن صوت را بپایان رسانید رشید با ابراهیم گفت : ای ابراهیم ! این صوت را تغني كن ! گفت : بر این صوت نیز شناسائی ندارم !

رشید گفت : أي اسماعيل ! تغني كن ، ابن جامع در مره سوم آوازی دیگر سرود که از آن دو صوت برتر و فزونتر بود و چون بپایان رسانید رشید گفت : ای ابراهيم ! این صوت را بسرای ، گفت : بر این آواز نیز عارف نیستم ! اینوقت جعفر روی با ابراهیم آورد و گفت : ما را رسوا کردی ، خداوندت رسوا نماید ! وابن جامع در آن روز تا پایان روز بتغني اشتغال داشت و خاطر رشید با او مسرور بود و بجوائز كثيره و خلاع فاخره برخوردار شد و ابراهیم مخذول و مكسور بود تا بیرون شد و چون بمنزل خود رسید در همان ساعت محل معروف به رف با دف را چنانکه اشارت

ص: 111

رفت حاضر ساخت و این عمل از معارف سرودگران و در زمان خودش هیچکس بسرعت او بضبط و حفظ أصواتی که می خواست نبود و چنان شده بود که هارون الرشید چنانکه عادت پادشاهان است که گاهی بدون سبب معینی بر کسی خشمگین گردند بر وی خشمناك شده بود و او را بملازمت خانه اش أمر کرده و از خاطرش بسترده بود .

ابراهیم با او گفت : من ترا بر کسی که او نزد من محبوبتر است برای أمری که جز تو برای آن صلاحیت ندارد اختیار کرده ام ، بنگر چگونه خواهد بود ! | مل گفت : انشاء الله تعالی بدرجه محبت تو میرسانم و ادراك دوستی ترا می نمایم ! اینوقت ابراهیم آن خبر را با وی بگذاشت و گفت : همی خواهم اندر این ساعت جانب ابن جامع گیری و چنانش باز نمایی که بواسطه آن تقدم و ظفری که بر من یافته است بعرض تهنیت بدو شده ای و زبان بنکوهش و کاهش و سرزنش و دشنام من برگشائی و چندان حیلت بکار بندی تا آن أصوات را از وی بشنوی و در خاطر بسپاری و چون چنین کردی متعهد می شوم که همه نوع احسانی با تو بورزم و انشاء الله تعالی خاطر خلیفه را از تو خشنودگردانم .

قتل از خدمت ابراهیم بیرون رفت و بسرای ابن جامع در آمد و اجازت بخواست و بخدمتش اندر شد و سلام بداد و گفت: محض تهنیت بدیدارت بیامدم ، سپاس خداوندی را که این جرمقانیه را بدست تو رسوا ساخت و فضل و فزونی ترا در صناعت تو مکشوف ساخت !

ابن جامع گفت : آیا خبر ها بتو رسیده است ؟ عمل گفت : این داستان از آن مشهورتر شده است که بر چون من کسی پوشیده بماند ! * داستانی است که بر هر سر بازاری هست * گفت : ويحك ! ابراهیم نتوانست معاینه و روشن با من قرین گردد و بتغنی من بسراید !!

تھا، می گوید : گفتم : ای اوستاد روزگار ! مرا شادمان فرمای باینکه این أصوات را از دهان مبارك خودت بشنوم و بروایت فلان از فلان محتاج نباشم ! ابن جامع گفت : نزد من بپای تا چنان کنم ! گفتم : سمع و طاعة !

ص: 112

شرحی از سرقت ترانه بوسیله محمد زف

اینوقت ابن جامع بفرمود تا طعامی بیاوردند و با هم بخوردیم و از آن پس شراب حاضر ساختند و بنوشیدیم ، آنگاه ابن جامع بان حکایت بدايت گرفت تا به خبر آواز نخستین رسید ، تل رف گفت: آن چه آواز بود ؟ ابن جامع برای او بخواند و تل همی دست بر دست برزد و نعره بر کشید و شراب بنوشید و این جامع در آن کار اجتهاد همی ورزید تا به آن صوت را مأخوذ داشت .

آنگاه از سرود دوم بپرسید ، ابن جامع آن صوت را نیز بر خواند چندانکه هل فراگرفت و همان حرکات را که در صوت أول بجای آورد باز نمود و بر همین روش در صوت سوم بکار برد تاهر سه آواز را بحد كمال مأخوذ داشت و با ابن جامع گفت : أيها الأستاذ ! بآنچه دوست میداشتم رسیدم ، اجازت انصراف بازده ! گفت: هروقت خواهی بمیل تو است !

پس محمد از همان مکان بیرون شد و یکسره بسرای ابراهیم در آمد، و چون ابراهیم را از دور نظر بروی افتاد گفت: چه با خود داری ؟ گفت: آنچه را که محبوب تو است ، بفرمای عودی حاضر سازند ! ابراهیم بفرمود تا بیاوردند ، عمل هرسه صوت را در خدمتش تغنی کرد ، ابراهیم گفت: قسم بجان پدرت ، این همان أصوات بعينها می باشد ، هم اکنون بر من اعادت نمای ! و عمل چندان بخواند و بازگردانید تا ابراهیم را استوار و محفوظ گردید و عمل بمنزل خود روی نهاد ، و بقیه حکایت بهمان تقریب است که از این پیش از کتاب حلبة الكميت نقل شد و أشعار أصوات ثلاثه جز آن أشعار مسطوره است .

وقتی رشید با ابراهیم بن مهدي و ابراهيم موصلي و ابن جامع و ابن أبي الكنات فرمود : فردا صبحگاه نزد من حاضر شويد لكن باید هریکی شعری بگوید اگر قادر بگفتن شعر باشد و لحنی در آن تغني کند ، و اگر شاعر نباشد در شعر دیگری صوتی بسازد .

ابراهيم بن مهدي گوید: هنگام سحرگاهان برخاستم و بسی کو ششها نمودم تا مگر چیزی بسازم طبع را یاری و اندیشه را یارا نبود و چون بیمناك شدم که اینك

ص: 113

آفتاب چهر میگشاید ! غلامان خود را بخواندم و گفتم : همی خواهم بجائی بروم و هیچکس نداند تا بدیشان شوم .

پس بر نشستم و بسرای ابراهیم موصلی روی نهادم و چنان بود که ابراهیم با من حکایت میراند که هر وقت خواستی صنعتی بکار آورد سر بخواب نمی برد تا بآنچه حاجتمند بود مرتب می داشت و هر وقت برای حاجت خود در بوستان برمی خاست تکیه بر چوب خود در راحتگاه خود می نمود و همی بر آن کوفتن میگرفت تا از آن صوت فارغ میگشت و در قلبش راسخ می شد ، پس برفتم تا در زیر آسایشگاهش بایستادم و نگران شدم که این صوت را همی می خواند و باز میگرداند :

إِذَا سَكَبَتِ فِي الْكَأْسَ قَبْلَ مِزاجُها *** تَرَى لَوْنُها فِي جِلْدَةِ الْكَأْسَ مَذْهَباً

وَ إِنْ مزجت راعت بِلَوْنٍ تخاله *** إِذَا ضَمَّنْتُهُ الْكَأْسَ فِي الْكَأْسَ کوکبا

أَبُوهَا نَجَاءَ الْمُزْنِ وَ الْكَرَمِ أُمَّهَا *** فَلَمْ أَرَ زَوْجاً مِنْهُ أَشْهَى وأطيبا

مَخَائِلُ صُفْراً أَشْبَهْتَ غَيْرِ جِنْسِهَا *** وَ مَا أَشْبَهْتَ فِي اللَّوْنَ أَمَا وَ لَا أَباً

ابراهيم بن مهدي گوید : چندان توقف کردم و آن صوت را بشنیدم تا در سینه بسپردم و از آن پس صبحگاه بدر بار رشید در آمدیم ، و چون بشرب بنشستیم خادم نزد من بیامد و گفت : أمير المؤمنین می فرماید : ای پسر مادر من ! سرود بكن ! پس شروع بنواختن نمودم و همان آواز راکه بیاموخته بودم تغني نمودم و ابراهيم موصلي از این حال در حال مرگ بود تا فراغت یافتم و هارون الرشید را طرب فروگرفت و شراب بنوشید و سیصد هزار درهم در صله من بداد .

اینوقت ابراهیم موصلی بی اختیار از جای برجست و زندگانی و تطليق زنش سوگند و عهد یاد کرد که این شعر از اوست و در شب گذشته از طبع وقاد خودش برشته نظم در آورده و این آواز را در آن صنعت نموده و در این شعر و سرود هیچکس بر وی سبقت نگرفته است !

ابراهيم بن مهدي می گوید : گفتم : ای سید من! اگر موصلی دروغ نمیگوید پس این شعر و صوت را از کجا حاصل کرده ام ؟؟ ابراهيم موصلی از این سخنان

ص: 114

ابراهيم موصلي در بزم خصوصي هارون الرشید

مضطرب و منقلب وچون مرغ زنده بالکنده همیشد و چون چندی با وی بازی کردم و روانش را پریشان ساختم و حاجت خود را از این ملاعبت بر آوردم در خدمت رشید عرض کردم که حق در همه حال حق است و تصدیق قول موصلی را نمودم ، رشید گفت : ای موصلی ! أما برادرم این مال را بگرفت و راهی به رد آن نیست ، لكن در حق تو نیز یکصد هزار درهم بواسطه آنچه بر این امر گذشت أمر فرمودم و اگر تو از نخست باین صوت بدایت نموده بودی جز این صله نمی یافتی ! آنگاه بفرمود صد هزار درهم بسرای ابراهیم موصلی حمل نمودند .

ابراهيم موصلی گوید : در آن اثنا که شبی در منزل خود جای داشتم خادم رشید در رسید و مرا بسوار شدن و بدار الخلافه راه نوشتن برانگیخت ، من در ساعت بر نشستم و چون کسی که اسب بتازد شتابان شدم و چون بسرای خلافت رسیدم مرا از آن راه معتاد بگردانید و بطرق مختلفه که شناسائی نداشتم ببرد تا بسرائی تازساز برسید .

پس بصحن وسیع در آمدم و رشید را صحنهای وسیع مطلوب بود ، در این حال رشید را بر فراز تختی در میان آن صحن نشسته دیدم و در حضورش جز یکتن خادم که بدو سقایت می نمود هیچکس نبود ، جامه بس لطيف تابستانی ظریف با إزاررشیدي عريض العلم که با عطر و گلاب آلوده بود بر تن داشت .

چون مرا بديد بشاشت و مسرت یافت و گفت : ای موصلی ! مدتی بود که مایل بودم در این صحن بنشینم جز امروز اتفاق نیافت و همی دوست دارم که با من و با تو هیچکس نباشد !

آنگه صیحه بخدام برکشید ، فورا صد تن خادم که در رواقها در پشت و - اطراف ستونها پنهان حتی از ابراهیم نیز پوشیده و همواره نگران فرمان بودند حاضر شدند ، هارون فرمود: جای نمازی برای ابراهیم بیاورید ! و هارون نخست کسی است که فرش جانمازي را احداث کرد ، پس برفتند و فرشی بیاوردند و در برابر کرسی رشید بیفکندند .

ص: 115

میگوید : آنگاه عودی حاضر کردند پس با من فرمود : ترا بزندگانی من سوگندمیدهم که بهر طور که قدرت داری مرا بطرب بیاور ! من بساز و نواز در آمدم و سخت بکوشیدم تا اورا بنشاط و انبساط در آوردم و امیدوار جایزه عظیم بودم ، در این حال مسرور کبیر بیامد و در مقام خود بایستاد و هر وقت در آن مقام قیام گرفتی رشید میدانست که همی خواهد بطور پوشیده سخنی بگوید، اشارت فرمود تا نزديك شد و سخنی پوشیده در گوش رشید بگذاشت و دور شد.

رشید چون آتش سرخ گردید و هر دو چشمش از شدت خشم سرخ گشت و - رگهای گردنش درشت گردید و گفت : تا چند بر أفعال آل ابیطالب صبوری کنم ؟ سوگند با خدای ، ایشان را می کشم و شیعیان ایشان را از تیغ میگذرانم و چنین و چنان می کنم !

من چون این حال خشم و ستیز را بدیدم با خود گفتم : إنا لله ! در این وقت شب کسی هم نیست که آتش خشمش را بر وی بیفشاند ، گمان میکنم شعله خشمش مرا فرو گیرد ! پس باین شعر تغنی کردم :

نَعَمْ عَوْناً عَلَى الْهُمُومِ ثَلَاثَ *** مترعات مِنْ بَعْدَهُنَّ ثَلَاثٍ

بَعْدَهَا أَرْبَعَ تَتِمَّةُ عَشْرُ *** لَا بطاء لكنتهن حثاث

تَمَّ فِيهَا لَكَ السُّرُورَ وَ مَا طِيبُ عَيْشاً إِلَّا الخناث الاناث

لمؤلفه

پی دفع اندوه و غم جهانی *** نباشد بجز باده أرغوانی

از آن پس که نوشی توده جام باده *** سرور آردت مه رخان غوانی

ولی باده أرغوان و غوانی *** کمالش بود در سرود أغاني

چواین جمله با دوستانت بیستان *** باشد تمام آوری کامرانی

رشید گفت : ويلك ، سه پیمانه غم زدایم بپیمای ! پس سه قدح از پی ه بیاشامید و با من گفت : تغنی کن ! پس همان ابیات را بسرودم و چون گفتم : ثلاث مترعات من بعدهن ثلاث ، گفت : ويلك ، سه جام دیگر بیاور ! پس بگرفت و

ص: 116

بیاشامید و با من گفت : بخوان ! و چون تغنی کردم گفت : مرا انگیزش بنوشیدن چهار جام دیگر که متمم ده پیمانه است دادی ! پس بخوردن چهار جام دیگر در آمد سوگند با خدای ! هنوز پیمانه چهارم را تا آخر در نکشیده بود که مست گردید و - از جای برخاست تا باندرون شود و گفت : ای موصلي ، بپای شو و برو ! و با مسرور گفت : ترا بجان خودم و بحق خودم سوگند می دهم که خودت با یکصد هزار درهم بمنزل موصلی بمشایعت برو و دیگر در این امر یا در مقدارش از من فرمان مجوی !

و ازین کلام میرسد که عطياتی که خلفا در حال مستی یا أعلى درجه سرور می نموده اند در آن ساعت مبذول نمیشد تا روز دیگر یا هنگام دیگر مجددا أمر نمایند .

ابراهیم میگوید : قسم بخدای ! بیرون شدم و آن دهشت و خوف زایل شد و آنچه آرزومند بودم رسیدم و چون بسرای اندر آمدم آن صد هزار درم را پیش از ورودم وارد کرده بودند .

و دیگر عبدالله بن عباس بن فضل بن ربیع حکایت کند که شبی هارون الرشید بیرون آمد و با جماعت نوازندگان و خوانندگان گفت : تغني کنيد :

یا خَلِيلِي قَدْ مَلِلْتُ ثوائي *** بِالْمُصَلَّى وَقَدْ سَئِمْتُ البقيعا

بلغاني دِيَارِ هِنْدُ وَ سعدى *** وارجعاني فَقَدْ هَوِيتَ الرجوعا

ابن جامع بتغني در آمد و دل رشید را سرور جای کرد و شراب بنوشید ، ابراهيم موصلي گفت : ای سید من ، از این بنده رهي بشنو ! پس در همین شعر تغني نمود و ابن جامع از شدت حيرت وخشم و عجب از اول شعر تا آخر بیت همی۔ خیریدن گرفت وهارون در طرب آمد و گفت: پرده را برافرازید !

این جامع گفت : يا أمير المؤمنين ، سوگند با خدای از من مأخوذ داشته است ! هارون روی با ابراهیم آورد و گفت: بزندگانی من سوگندت میدهم راست میگوید ؟ گفت : ای سید من ! بزندگانیت سوگند ، بصدق سخن میکند ، رشید گفت : چگونه از وی اخذ کردی ؟ گفت : ابن جامع از تمامت مردمان بخیل تر است ، چون از وی صوتی را بخواهند فروگذار میکند لكن چون مست گردد از دست میگذارد و تغني

ص: 117

می نماید و از من احتراز نمیکند ، لاجرم در آنحال از وی مأخوذ داشتم .

اسحاق بن ابراهیم از پدرش ابراهیم گوید: برصومای نی نواز و زلزل ضربگیر از سواد أهل کوفه و درشتخوی و ناهموار بودند ، من هردو تن را در آن سال که حج مینه ادم با خود بیاوردم و بر سرود عربي آگاهی دادم و وجوه نغم را با یشان بنمودم و چندان مراقبت کردم تا در خور خدمت خلیفه شدند و در صنعت خودشان بر أهل زمانشان تفوق یافتند ، و زلزل را کنیز کی بود که او را تربیت کرده و ضرب گرفتن و طنبور زدن را بدو بیاموخته بود و چون در کار خود استاد و مطبوعه بود از من خواستار شده بود که آن جاریه را از فنون ساز و نواز سرافراز دارم ، ازین روی او را نگاهبانی میکرد و نمیگذاشت که أحدى غناء و ضرب او را بشنود ، و چون زلزل وفات کرد بامن خبر آوردند که آن گوهر گرانمایه را ورثه در معرض در آورده اند بدو شدم تا خریدار گردم ، پس جاریه این شعر را بسرود :

أَقْفَرَ مِنْ أوتاره الْعَوْدِ *** فالعود للأوتار معمود

وَ أَوْحَشُ الْمِزْمَارِ مِنْ صَوْتِهِ *** فَما لَهُ بَعْدَ تَغْرِيدِ

مِنْ للمزامير وَ عیدانها *** وَ عَامِرَ اللَّذَّاتِ مَفْقُودُ

الْخَمْرُ تَبْكِي فِي باريقها *** وَ الْقَيْنَةُ الخمصانة الرود

و این چند شعر از یکی از دوستان مألوف زلزل بود که در مرثیه زلزل بگفت ، سوگند باخدای ؛ اشك از دیدگانم سرازیر ودلم دردناك شد و بخدمت رشید در آمدم و حدیث بگذاشتم .

رشید بفرمود تا او را حاضر کردند ، رشید فرمود : آن صوتی را که ابراهیم از تو باز گفت تغني كن ! کنيزك تغني همی کرد و همی بگریست و هردو چشم رشید را اشك در سپرد و با جاریه فرمود : آیا دوست میداری ترا خریداری کنم ؟ گفت : ای أمير المؤمنين ، مقامی عالی و رتبتی دلجوی را بر من عرضه دادی که هیچوقت دست آرزو بذیل جلالش نمیرسید ، لكن با رسوم وفا و حقوق پروری نمی سازد که بعد از آقایم دیگری مالك من شود و از من بهره ور گردد ! این سخن بر رقت رشید

ص: 118

داستان زلزل نائی و جاریه مخصوص او

بیفزود و گفت : صوتی دیگر را برای من تغني کن ! پس جاریه این شعر را بتغني بر خواند :

الْعَيْنُ تَظْهَرُ كتماني وَ تُبْدِيَهُ *** وَ الْقَلْبُ يَكْتُمُ ماضمنته فِيهِ

فَكَيْفَ ينكتم الْمَكْتُومِ بَيْنَهُمَا *** وَ الْعَيْنُ تُظْهِرُهُ وَ الْقَلْبُ يخفيه

هارون بفرمود تا آن جاریه را از وراث زلزل بخریدند و آزاد کردند و تا آن جار یه زنده بود وظائف هارونی در حقش جاري بود .

اسحاق بن ابراهیم گوید : روزی رشید از پدرم پرسید که در آن حال که خواهد صنعت ألحان نماید پیشنهادش چیست ؟ گفت: يا أمير المؤمنين ، غبار غموم و زنگار هموم را از پیشگاه اندیشه و عرصه تفکرم بیرون میکنم و روح طرب و روان شادی را در پیش هر دو چشمم مجسم و ممثل میگردانم و چون چنین کردم و پهنه اندیشه را از گرد و خاشاك هموم پاك ساختم ، مسالك ألحان و طرق ساز و نواز در پیشگاه خیالم سرعت میجوید و بدلالت ایقاع بدان راه رهنورد می شوم و مصیب و ظافر وصانع و ناصر باز میایم و با نچه اراده کرده ام طریق صواب را می پیمایم .

رشید چون این بیان را بشنید گفت: ای ابراهیم ، در خور تو است که بصواب روی و کامکار گردی «وَ إِنْ حُسْنَ وَصْفَكَ لمشاكل حُسْنِ صنعتك وَ غناءك » و این توصیف نیکوی تو با نیکوئی صنعت و سرود تو همانند است .

ابراهیم بن ماهان موصلي مغنی گوید: روزی هارون الرشید مرا و دیگر نوازندگان را رخصت انصراف بداد و جعفر بن يحيی این حال را بدانست و با من فرمود : نزد من راه برگیر تا چیزی نیکویت عنایت کنم ! چون خدمتش را در یافتم گفت : كداميك ترا پسندیده تر است ؟ آیا آنچه بتو وعده نهادم ببخشم یا ترا بچیزی دلالت نمایم که بواسطه آن هزار بار هزار درهم کسب نمائی ؟ گفتم : بلکه وزیر - أعزه الله - مرا باین وجه ثانی ارشاد فرماید ، چه قائم مقام عطای او نیز میشود !

گفت: أمير المؤمنين أشعار ذي الرمه شاعر را از زمان صبارت محفوظ نموده و سخت شیفته آن است و بر أشعار دیگران ترجیح می دهد و هروقت در اشعار ذي الرمه در خدمتش

ص: 119

تغنی کنند از تغتی دیگر اشعار که در زمان کودکی بخاطر نسپرده طربناك تر شود پس گاهی که از اشعار ذي الرمه در خدمتش سرود نموده و او را بطرب افکندی و بجایزه تو أمر فرمود تو از جای برخیز و زمين در حضورش ببوس و بگو : مرا بجز این جایزه حاجتی است که همی خواهم از پیشگاه أمير المؤمنين در خواست نمایم و این حاجتی است که اگر برآورده شود برای من در حکم هر گونه فایدت و سودی است و بهیچوجه زیانی برای خلیفه روزگار ندارد ! چون چنين گفتی أمير المؤمنين با تو خواهد گفت : چه حاجت داری ؟ بگو : حاجتم این است که اشعار ذي الرمه را در إقطاع و سیورغال من مقرر داری تا از اشعارش آنچه را اختیار نمایم در آن تغني کنم و سایر مغنيان متعهد و ملتزم شوند که أبدا هیچکدام در أبيات ذي الرمه سرودنیاورند وتغنتی در اشعارش مخصوص بمن باشد .

من این تمهید را بپذیرفتم و از خدمتش بیرون شدم و از جایزه اش نیز برخوردار شدم و منتطر وقت بودم تا موقعش را در یافتم و چون برای رشید در آن أشعار تغني کردم و آثار سرور در چهره اش نمودار دیدم در حضورش بایستادم و بهمان دستور سخن : کردم ، گفت : مطلبی عظیم پیش نیاورده ای ! و آنچه خواستم عطا کرد و تغني در أشعار ذي الرمه را بمن اختصاص داد .

مغنیان بر این کردار و گفتار و خواهش من همی بخندیدند و بکنایت گفتند همانا قطيعه بزرگی و ضخیم بدست کردی ؟؟ و هارون ساکت بود ، گفتم : يا أمير - المؤمنين ! آیا اجازت میفرمائی که در کار خود موثق گردم ؟ گفت : آری ، گفتم : ترا بخدای و رسول خدای و بتربت أمير المؤمنين مهدي سوگند میدهم که این امر را برای من موثق و استوار فرمائی باینکه هر يك از مفتیان از اشعار ذي الرمه در حضورت تغني نمايند جایزه نیابند ، وثيقه من همین است !

هارون سوگندی سخت بیاد آورد که اگر هريك از سرودگران در حضرتش از أشعار ذي الرمه بخوانند و بسزود آرند نه جایزه یا بند نه سودمند شوند نه رشید به. تغنی و نشید این سرودگران گوش بدهد !

ص: 120

ابراهيم موصلي و اموختن سرود شیطانی

من تشكر ألطاف رشید را بگذاشتم و دیگر باره زمین در حضورش ببوسیدم و جملگی از پیشگاهش بیرون شدیم و من در أشعار ذي الرمه افزون از صدآواز تغنی کردم و رشید هر وقت بشنید طرب گرفت و سرورش فزونی جست و جایزه عظیم بداد و هیچکس جز من از وی سودمند نشد ، سوگند باخدای ، هزار بار هزار درهم و نیز هزار بار هزار درهم از جایزه وی در یافتم.

و نیز ابراهيم موصلی گوید : وقتی باندیشه آن شدم که در شعری غنائی بسازم و در خدمت رشید بسرایم و چیزی بخاطرم نرسید ، به یکی از حجرات سرای خود اندر آمدم و اندوهناك پرده برخود بیاویختم ، آب بیاشامیدم ، خواب بر دیده ام چيره شد ، در این حال پیری زشت روی در چشمم ممثل گشت و گفت : يا موصلي ! از چه روی اندوهناکت می بینم ؟ گفتم : در این شب هیچ شعری بخاطرم نرسید که در خدمت رشید تغنتی نمایم ، گفت : پس تو کجا بودی از این شعر ذي الرمه :

أَلَا فاسلمی یا دَارِ مي عَلَى الْبِلَى *** وَ لَا زَالَ مَنْهَلًا بجرعائك الْفِطْرِ

وَ إِنْ لَمْ تَكُونِي غَيْرِ شام بقفرة *** تَجُرُّ بِهَا الأذيال صيفية كَدَرَ

أَقَامَتْ بِهَا حَتَّى زُوِىَ الْعَوْدِ فِي الثَرَى *** وَ سَاقَ الثُّرَيَّا فِي ملاآنه الْفَجْرِ

وَ حَتَّى اعتلى البهمى مِنَ الصَّيْفِ نافض *** كَمَا نَفْضَةً خَيْلُ نواصيه مثقر

و در این اشعار بلحنی خاص برای من تغني کرد و همی مکرر نمود تا بخاطرم سپرده شد ، در این اثنا از خواب بیدار شدم و همی آن أبيات را بر زبان میراندم و كنيزك خود را بخواندم و بفرمودم تا عودی حاضر ساختند و من یکسره بأن صوت ترنم نمودم و جاریه بنواخت تا راست و درست گردید .

از آن پس بخدمت هارون برفتم و آن صوت را در خدمتش بسرودم ، فرمان داد تا مغنيان خاموش شدند و با من فرمود : دیگر باره اعادت کن ! پس دیگر ره بسرودم و رشید تمام آن شب را یکسره در اعادت آن صوت فرمان داد و چون صبح بردمید فرمان کرد تا سی هزار درهم بعلاوه آن فرشی که در آن خانه که م-ا بودیم گسترده بودند بمن بدادند و گفت : بر تو باد بشعر ذي الرمه که در آن تغنتی کنی !

ص: 121

لاجرم در اشعار او صنعت فراوان بکار بردم و در خدمتش تغني کردم و صلد و جایزه عظیم یافتم.

أبوغانم مولى جبلة بن يزيدسلمي گويد : وقتی ابراهيم موصلي وزلزل و بر صوما در حضور رشید فراهم شدند ، زلزل میزد و برصوما ني می نواخت و ابراهیم در این شعر تغنی می نمود :

صَحَّا قَلْبِي وَ راغ إِلَيَّ عَقْلِي *** وَ أَقْصِرْ باطلی وَ نِسْبَةُ جهلی

رَأَيْتُ الغانيات وَ كُنْ خزراً *** إِلَى صرمننی وَ قَطَّعْنَ حبلي

هارون الرشید را چنان از آن ساز و نواز و سرود و نشید دل و جانش را طرب و سرور در سپرد که همی بر هر دو پای خود بکوفت و فریاد برکشید : ای آدم ! اگر بنگری کسانی را که در محضر من از فرزندانت امروز حاضر شده اند مسرور و شاد میشوی ، پس از آن بنشست و گفت : استغفر الله !

اسحاق از پدرش اسحاق روایت کند که هارون الرشید را بازوجهاش حماد بن مارده عشق و محبتی بیرون از اندازه بود ، وقتی عاشق را بر معشوقه خشم ، ومعشوقه را بر عاشق غضب افتاد و مدتی در میانه ایشان کار بمباغضت و از مباغضت بمتاركت و مهاجرت کشید و روزی چند تنی بی جان و شبی چند جانی بی تن ، و این حال بر هر دو تن دشوار افتاد ، چون جعفر بن يحيى واقف شد عباس بن أحنف را گفت تا ا در رفع این غائله این شعر را بگفت :

رَاجَعَ أَحَبَّتْكَ الَّذِينَ هجرتهم *** إِنْ المتيم فلَّمَا يَتَجَنَّبُ

إِنَّ التجنب إِنْ تَطَاوَلَ مِنْكُمَا *** دَبَّ السُّلُوُّ لَهُ فَعِزُّ الْمُطَّلِبِ

و ابراهیم موصلی را فرمان کرد تا در حضور رشید تغنی نمود ، چون رشید بشنید چنان در قلبش اثر کرد که از خودداری بازماند و بسوی مارده بتاخت و خاطرش را از هر جهت خرسند ساخت ، مارده سبب این کار را ندانست و بپرسید ، ه-ارون بدو باز نمود ، مارده بفرمود تا ده هزار درهم بعباس و ده هزار درهم با براهیم بدادند و از رشید نیز خواستار شد که ایشان را مشمول عواطف بگرداند ، رشید بفرمود

ص: 122

بزم نرد بازی رشید با ابراهیم موصلی

چهل هزار درهم بهر دو تن بدادند . و ازین پیش داستانی از مارده باين تقريب مذکور شد.

و نیز از اسحاق موصلی حکایت کرده اند که گفت روزی پدرش ابراهیم موصلی با هارون الرشید بازی نرد باخت و شرط بر آن رفت که اگر رشید ببازد جامه تن بدو گذارد و اگر ابراهیم مغلوب شود از جامه تن مسلوب و رشید بپوشد.

پس بباختن نرد برآمدند ، اتفاقاً باخت و برخاست و جامه بینداخت و با رشید گفت : باید بحكم نرد وفا نمود ، من با تو بمقامره در آمدم و باختم و پوشش بینداختم ، اکنون آنچه مرا بر تن بود بتن بیارای ! رشید را پوشش آن پوشش کاهش همی داد و گفت : وای بر تو ! من جامه تو را بپوشم ؟ گفت : آری والله اگر انصاف دهی می پوشی ، و اگر انصاف ندهی البته قدرت داری ؛ و ما را جز تمكين چه چاره ؟!

رشید گفت : ويلك ! آیا میتوانم فدیه بدهم و ازین بار ع-ار برهم ؟ گفت : آری! گفت: فداء چه خواهی ؟ گفت: اى أمير المؤمنين! تو بازگوی چه تو سزاوارتری بگفتن ! رشید گفت : هر هر جامه که مرا بتن اندر است بتو میگذارم ، ابراهیم گفت: این فرمان را جاري بدار ! رشيد بفرمود تا ألبسه دیگر بیاوردند ، آنچه بر تن داشت بیفکند و بر تن بیاراست و با ابراهیم گذاشت .

و دیگر در آن کتاب از ابراهیم مسطور است که گفت : در خدمت رشید در رقه بودیم و خماری در آنجا بود که گاه بگاه در خمرخانه اش میرفتم و شراب میخوردم ، روزی بآهنگ او برفتم تا شرابی خوش وخوشبوی از وی خریداری نمایم پس کوزه شرابی از باطیه حاضر ساخت ، شرابی گلرنگ و صاف بدیدم و بخواندن این شعر سرود نمودم :

اسْقِنِي صهباء صَرْفاً *** لَمْ تُدَنِّسْ بمزاج

اسْقِنِي وَ اللَّيْلِ دَاجٍ *** قَبْلَ أَصْوَاتُ الدَّجَاجِ

يَا أَبَا وَهْبٍ خَلِيلِي *** كُلِّ هَمٍّ لانفراج

ص: 123

حِينَ نوهت بِقَلْبِي *** فِي أعاصير الْفِجَاجَ

خمار از شنیدن این صوت مدهوش گشت ، گفتم : ويحك ، شراب از باطیه جوش زدن و بیرون شدن گرفت ! گفت : ای ابواسحاق ، مرا از صحبت نبیذ دست بدار چیست مرا که صوت ترا حزین و حریق و سوزناك مي بينم ؟ سوگند با خدای بایستی می شخصی از تو مرده باشد !

ابراهیم میگوید : چون خدمت رشید شدم و آن داستان را عرضه داشتم رشید همی بخندید.

و نیز ابراهیم گوید که روزی رشید با من گفت : قرار داده ام فردا با حریم بگذرانم و شب هنگام با مردان بشراب بنشینم و همیخواهم جز تو از مغنشیان در مجلس ما حاضر نباشد ! گفتم : فرم-ان أمير المؤمنين را بچشم و گوش اطاعت کنم ! رشید گفت: سوگند به پدرانم اگر حاضر نشوی و بعذري تعلل جوئی گردنت را میزنم آیا فهمیدی ؟!

گفتم : آری ! و بیرون شدم و چنان مراقب وقت بودم که هر يك از برادران و دوستانم بیامدند از وی پنهان شدم و رقعه هیچکس را نخواندم و چون نماز مغرب بگذاشتم بر نشستم و بدرگاه رشید روی نهادم نزديك بجلوخان رشید بپیشگاه قصری رسیدم و زنبیلی بزرگ را بدیدم که چهار دسته دارد و هر يك را با ریسمانی بسته و بیاویخته اند و جاریه در بام قصر ایستاده و انتظار شخصی را دارد که بر حسب میعاد

بیاید و در زنبیل بنشیند.

نفس من بهیجان آمد و همی با عقلم بمنازعت شد که در این زنبیل بنشینم ، بعد از آن گفتم : این کاری خطا است و شاید باین سبب از خدمت خلیفه بازمانم و - هلاکت شود ، پس همچنان سپاه جهل با لشکر عقل بمنازعت در آمدند تا عقل چیره شدند ، پس در زنبیل بنشستم ، زنبیل را بالا کشیدند تا ببالای قصر رسید ، آنگاه از زنبیل فرود آمدم و دخترهای ماهروی چون آهوان خوش رنگ و بوی موجب بر نگران گردیدم .

ص: 124

ابراهیم موصلي در کاخ جواري هارون الرشید

چون مرا بدیدند بخندیدند و در طرب آمدند و گفتند : سوگند با خدای ، همانکس را که خواستیم بیامد ، چون مرا نزديك ديدند روی در پرده نهادند و - گفتند : ای دشمن خدای ! کدامکس ترا بر ما در آورد ؟ گفتم : ای دشمنهای خدا ! مگر کدامکس را می خواستید اندر آید و از چه روی آن کس از من بدر آمدن بر شما شایسته تر است ؟ و ایشان ومن بر اینگونه همی سخن راندیم و ایشان دهان بخنده میگشودند و من با ایشان می خندیدم.

پس از آن یکی از ماهرخان گفت : أما آنکس را که ما میخواستیم باری از دست برفت و این شخص نیز ظریف است ، بشتابید تا با وی بمعاشرتی نیکو بگذرانیم اینوقت طعامی برای من بیاوردند ومرا بخوردن بخواندند ، اگر چه مایل نبودم لكن مکروه دانستم که بسوء معاشرت منسوب شوم ، لاجرم مقداری که توانستم بخوردم ، آنگاه شراب بیاوردند و بنوشیدیم .

این هنگام سه تن جاریه که از خودشان بود حاضر کردند ، سرودی ملیح بنمودند و یکی از ایشان آوازی از معبد بخواند و یکی از آن سه تن از پس پرده گفت : ابراهیم نیکو سروده است و این از ابراهیم است ، گفتم : دروغ گفتی ، این آواز از معبد است ! كنيزك برآشفت و گفت : ای فاسق ! تو چه دانی سرود چیست؟ پس جاریه دیگر سرودی از سرودهای غریض تغنتي بنمود و گفت : این صوت نیز از ابراهیم است و نیکو ساخته است ، گفتم : ای خبیثه ! دروغ گفتی ، این صوت از غریض است.

گفت : خدایا این مرد را رسواکن ! وای بر تو ، ترا از سرود چه خبر است؟ پس جاریه سومین آوازی را که از مخترعات من بود تغني کرد و گفت : این سرود است و نیکو است ، گفتم : دروغ گفتی ، تو آواز مردمان را بدو نسبت میدهی و آوای او را بدیگران منسوب میداری ، گفت : ويحك از کج-ا دانستی ؟ گفتم : منم ابراهيم !

چون بشنیدند بسیار استبشار گرفتند و طرب یافتند و همگی نزد من آشکار

ص: 125

شدند و گفتند : از نخست خویشتن را از ما مكتوم نمودى اينك همه را مسرور ساختی گفتم : أما اينك باشما وداع مینمایم و شمارا بخدای میسپارم ، گفتند: حکایت خود را با رشید باز نمودم ، بجمله بخندیدند و گفتند : سوگند با خدای اکنون نگاهداشتن تو سخت نیکو است و تا يك هفته بباید نزد ما بمانی ! گفتم : سوگند با خدای ، این کار موجب کشته شدن من کشته شدن من است ! گفتند : إلى لعنة الله !

چاره دیگر نیافتم و يك هفته تمام نزد ایشان بماندم و چون هفت روز بگذشت با من وداع کردند و گفتند : اگر خداوندت سالم بدارد بعد از سه روز دیگر نزد ما خواهی بود ؟ گفتم : آری ! پس مرا در زنبیل بنشاندند و بزیر آوردند .

پس روی براه بنهادم تا بسرای رشید رسیدم و نگران شدم که ندای منادي در بغداد شایع است که هر کس مرا بدرگاه رشید حاضر کند مال و بضاعت و أملاك من حق اوست ! پس رخصت دخول خواستم ، خدم و حشم بتاختند تا مرا بخدمت رشید در آوردند .

چون مرا بدید بدشنامم زبان برگشود و شمشیر و نطع بخواست و گفت : هان ای ابراهیم ! فرمان مرا خوار ساختی و از آنچه ترا أمر نمودم بدیگر امور پرداختی و با دیوانگانی چون خودت مجالست ورزیدی و لذت مرا فاسد نمودی ! گفتم : یا أمير المؤمنين ؛ من در حضور تو حاضرم و بآنچه خواهی امر فرمائی از تو فوت نمیشود لكن مرا داستانی بس عجیب روی داده است که هیچوقت هیچکس مانندش نشنیده است و همین حکایت است که مرا ضرورة" نه اختياراً از حضورت مہجور نموده است ، از من بشنو ، اگر عذری صحیح دانستی بپذیر وگرنه بآنچه بهتر دانی کارکن ! گفت بازگوی لكن هر گونه حکایتی باشد ترا از کشته شدن نميرهاند.

پس داستان را تا به پایان بعرض رسانیدم ، ساعتی متفکر بود آنگاه گفت : داستانی سخت عجیب است ، آیا مرا با خودت بأن موضع حاضر میکنی ؟ گفتم : آری ، و ترا با ایشان اگر خواهی قبل از خودم مجالست میدهم تا آنچه از ایشان خواهی بازیابی و اگر میخواهی در موعدی معین بآنجا حاضر میشویم ، گفت: بلکه

ص: 126

در موعد معیّن ، گفتم : چنان میکنم ، گفت : بنظاره باش ، گفتم : این حال از بهر تو در هر زمانی که بخواهی حاصل میشود.

پس از رأي خود در کار من عدول کرد و مرا بنشاند و شراب بخورد وطر بناك بشد و چون صبح بردمید مرا فرمان داد که بایشان بروم و از نزديك ايشان بخدمت رشید بیایم .

پس در همان موعد روی بدانسوی نهادم و چون آن موضع رسیدم بناگاه زنبیل را معلق دیدم ، پس در آن بنشستم و کنیزکان بالا کشیدند ، و چون مرا بدیدند بشارت یافتند و خدای را بر سلامتی من ستایش کردند ، پس دو شب در آنجا بماندم و چون خواستم بازشوم گفتم : برادری از همه جهت با خویشتن برابر دارم ، سخت دوستدار معاشرت شما شده است و او را در وصول باين أمر وعده نهاده ام ! گفتند : اگر تو اورا می پسندی خوشا و خنکا بحال وی.

پس با ایشان میعاد نهادم که فردا شب بدیدار ایشان شویم ، آنگاه از حضور ایشان بدرگاه رشید بیامدم و عرضه داشتم ، چون هنگام در رسید با من بطور پوشیده راه برگرفت تا بآن مکان رسیدیم .

من بقصر بر شدم و رشید بعد از من بالا آمد و هر دو تن آن شب را در آنجا بصبح رسانیدیم ، و چنان بود که خداوندم موفق داشت که با دختران گفته بودم که چون دوست من بیامد از وی و از من در پرده باشید و بایستی از شما نه سخنی و نه صوتی بشنود اما هرگونه آوازی را که اختیار کرده یا نقل قولی نموده باشید بطور مراسله اظهار کنید و ازین ترتیب مگذرید و در نهایت ستر و پوشش بگذرید ! ومن و رشید شرابی بسیار و مي خوشگوار بیاشامیدیم و رشید مرا فرمان کرده بود که او را مخاطب به يا أمير المؤمنين نسازم و چون شراب بر من مؤثر و چیره گشت سہواً گفتم : يا أمير المؤمنين !

چون بشنودند از آنسوی پرده برجستند و دوری گرفتند چندانکه حرکات و سکنات ایشان را ندانستم ، رشید گفت : ای ابراهیم ، همانا از أمرى عظيم بجستی

ص: 127

سوگند با خدای ، اگر یکی از ایشان بسویت آشکار شده بود گردنت را می زدم !

برخیز !!

پس باز شدیم ومعلوم شدکه این جواري از رشید هستند و رشید بر ایشان غضب کرده و ایشان را در آن قصر حبس کرده بود ، و چون روز دیگر دررسید جماعتی از خدام را بفرستاد تا ایشان را بقصر خود در آوردند و صدهزار درهم بمن عطاکرد واز آن پس همواره بهدايا و ألطاف ایشان بهره ور بودم .

و هم اسحاق گوید : پدرم ابراهیم با من گفت : روزی هارون الرشيد با من فرمود : امروز كسلان و سرگشته ام ، اگر بآوازی از بهرم سرودگیری که موجب بیداری و ظہور نشاطم گردد صلۀ نیکو و جایزه جميلت عطا کنم ! پس این شعر را در خدمتش بسرودم :

وَ لَمْ يَرَ فِي الدُّنْيَا محبان مَثَلُنَا *** عَلَى مَا نلاقي مِنْ ذَوِى الْأَعْيُنِ الْخَزَرَ

صفيان لَا تَرْضَى الوشاة إِذَا وَشَوْا *** عفيفان لَا نَخْشَى مِنَ الْأَمْرِ مَا يُزْرِي

رشید در طربی شدید شد و طعام بخواست و بخورد و شراب بنوشید و پنجاه هزار درهم بمن عطا کرد .

و نیز در پنجم أغاني مسطور است که روزی ابراهیم - یا اسحاق - گفت : درمنزل خود بودم و در آن اندیشه همی شدم که سوار شوم و بدرگاه رشید رهسپار گردم و گاهی قعود در سرای را ترجیح میدادم ، بناگاه غلام من با خادمی از رشید در رسید و بدرگاه خلافت پناه احضار نمود ، پس بر نشستم و بخدمت رشید در آمدم ، گفت : ای ابراهیم ، بنشین تا ترا چیزی عجیب بنمایم !

چون بنشستم گفت : أعرابيه را حاضر کنید با دخترش ! پس أعرابيه را با دخترش که بسن ده سال یا فزونتر بود در آوردند ، رشید گفت : ای ابراهیم ! همان این دخترك شعر ميگويد ! بامادرش گفتم : أمير المؤمنين چه میفرماید ؟ گفت : اينك این صبیه در حضور تو است ، پرسش کن ! گفتم : ای حبیبه ! آیا شعر میگوئی؟ گفت : آری ! گفتم : از آنچه بنظم در آورده ای بر من بخوان ! پس این شعر را

ص: 128

داستان رشید با اعرابية شاعر و دخترش

بخواند :

تَقُولُ لَا تُرَابٍ لَهَا وَ هِيَ تمتري *** دُمُوعاً عَلَى الْخَدَّيْنِ مِنْ شِدَّةِ الوجد

أَ كُلُّ فَتَاةُ لَا مَحَالَةَ نَازِلُ *** بِهَا مِثْلَ مَا بِي أَمْ بُلِيتَ بِهِ وَحْدِي

براني لَهُ حُبُّ تنشب فِي الْحَشَى *** فَلَمْ يَبْقَ مِنْ جِسْمِي سِوَى الْعَظْمَ وَ الْجِلْدِ

وَجَدْتُ الْهَوَى حُلْواً لذيذاً بِذَاتِهِ *** وَ آخِرُهُ مَرَّ لِصَاحِبِهِ مردي

اسحاق میگوید : پدرم حاضر بود ، چون این اشعار بشنید ، گفت : يا أميرالمؤمنين ، سوگند باخدای ، از این مکان بر پای نشوی تا در این ابیات صوتی بسازیم پس من و پدرم در این اشعار صوتی بصنعت آوردیم و با حضور همان دخترك تغني نمودیم ، دخترك گفت : اى أمير المؤمنين ! آنچه را من بگفته بودم در روایتش نیکو بخواند ، آیا اجازت میدهی در مدحش مکافات نمایم ؟ گفت : چنین کن ! پس گفت:

مَا لَا براهيم فِي الْعِلْمِ بِهَذَا الشَّأْنِ ثَانِي *** إِنَّمَا عُمَرَ أَبِي إِسْحَاقَ زَيْنُ لِلزَّمَانِ

مِنْهُ يُجْنَى ثَمَرِ اللَّهْوِ وَ رَيْحَانِ الْجِنَانِ *** جَنَّةِ الدُّنْيَا أَبُو إِسْحَاقَ فِي كُلِّ مَكَانٍ

ابراهیم گوید: رشید خشنود شد و جایزه بدخترك بداد و بفرمود ده هزار درهم بمن بدادند ، من يك نيمه اش را بآن صبته بدادم .

و نیز از اسحاق بن ابراهيم مرویست که گفت : در مدینه این آواز را از مجنونی فراگرفته برای رشید بسرودم :

هُمَا فتاتان لِمَا يَعْرِفَا خَلْقِي *** وَ بِالشَّبَابِ عَلَى شيبي يَدُلَّانِ

إلى آخرها ، هارون را طرب فرو نوشت و کیسه که از پوست آهو ساخته و در حضورش نهاده و در میان آن هزار دینار مسیفه ((1)) نهاده بودند بمن عطا کرد ، بن جامع که حاضر و از تمام مخلوق حسودتر بود گفت : اي أمير المؤمنين ! غنای عقلا را از من بشنو وتغنتی دیوانگان را کنار بگذار ! پس در این شعر بتغنی در آمد :

وَ لَقَدْ قَالَتْ لَا تُرَابٍ لَهَا *** كُلِّهَا يَلْعَبْنَ فِي حجرتها

خذن عنتى الظِّلِّ لَا يَتْبَعُنِي *** وَ مَضَتِ سَعَيَا إِلَى قشتها

ص: 129


1- یعنی اطراف آن سکه ها بدون نقش بود .

رشید در طرب و سرور آمد و شراب بیاشامید و هزارو پانصد دینار با بن جامع عطا کرد ، آنگاه عهد بن حمزه تغني نمود :

يَمْشُونَ فِيهَا بِكُلِّ سَابِغَةٍ *** أَحْكَمَ فِيهَا الْقَتِيرُ وَ الْحَلْقِ

يُعْرَفُ إنصافهم إذاشهدوا *** وَ صَبِّرْهُمْ حِينَ تَشْخَصُ الْحَدَقَ

رشید او را تحسین و تمجید کرد و بر آن سرود پیمانه چند پیمود و پانصد دینارش عطا فرمود ، آنگاه علويه بتغنی در آمد:

يجحدن دِينِي بِالنَّهَارِ وَ أقتضى *** دِينِي إِذَا وقذ النُّعَاسُ الرقدا

وَ أَرَى الغواني لَا يواصلن امرءا *** فَقَدِ الشَّبَابِ وَقَدْ يصلن الأمردا

چون مه طلعتان گلعذار از ادای دین من و پرداختن بوس و کنار اندر نہار بر سبیل انکار در آیند ادای دینم را گاهی که شب هنگام چشمها را خواب در سپارد خواستار گردم ! و می بینم ماهرویان سرودگوی و خورشید دیداران نوازنده را با مردانی که از هنگام جوانی که اوان کامرانی است بیرون شده اند ميل بمواصلت و شوق معاشرتی نیست ، بلکه با جوانان ساده روی مشكين موی الفت و صحبت خواهند !!

چون رشید ابن أبي-ات بشنید علویه را بخواند و او را دشنامی زشت براند و گفت : آيا بمدح أمردان و ذم" سالخوردگان سرود میکنی و حال اینکه پرده من منصوب و غواني حضور دارند و من بسن سالخوردگان رسیده ام ؟ گویا متعرض من شدی ! آنگاه مسرور را بخواند واورا بفرمود تادست علویه را بگرفت وسی تاز یا نه اش بزد و از مجلسش بیرون کرد ، ازین روی ما در آن روز از رشید و رشید از خودش بہرہ یاب و سودمند نشدیم و علویه را تا یکماه ببارگاه اجازت ندادند ، از آن پس لب بشفاعت برگشودیم تا رخصت یافت .

و دیگر در مجلد پنجم أغاني در ذيل أحوال سليم بن سلام كوفي خادم رشيد از اسحاق مسطور است که روزی در حضور رشيد سليم تغني ميکرد و بر صوما موافق آن صوت في ميزد ، سلیم در موضعی از صیحه قصور ورزيد ، بر صوما ني را از دهان

ص: 130

حکایت برصومای نی زن در بزم هارون الرشید

برگرفت و صیحه بسلیم بر زد و گفت : ای ابو عبد الله ، صيهة أشد من هذا ! صيهة أشد من هذا !

رشید چندان بخندید که بر پشت بیفتاد و گفت : هرگز هیچ وقتی را بخاطر ندارم که بیشتر از امروز خندیده باشم ! و این خنده از آن بود که بر صوما لكنتى در زبان داشت و مخرج بعضی حروف تہجی را نداشت از جمله در مخرج حاء حطي توانا نبود و در هرجا بایستی حاء حطی را ادا نماید هاء هوز میگفت ، و چون «صيهة » با هاء هوز در لغت عرب نیامده و در ألسنه عوام در حکم صهیل است موجب استعجاب و خنده شد.

محمد بن حسن بن مصعب گوید : علت تأخير سليم بن سلام از دیگر نوازندگان و سرودگران در مراتب صنعت و تغنى حرص و ولع او به أهزاج و این وزن بود ، چه دو ثلث صنعتش هزج بود و او را در این فن آنچند مهارت بود که هيچيك از غیان را نبود .

میگوید : روزی سلیم در حضور رشید سه آواز از هزج را تغنی کرد ، نخست * مِتَّ عَلَى مَنْ غِبْتُ عَنْهُ ولعاً * دوم : * أَسْرَفْتُ فِي الاعراض وَ الْهُجْرَ * سوم: * أَصْبَحَ قَلْبِي بِهِ ندوب * رشید از شنیدن اين أصوات ثلاثه در طرب مد و سی هزار درهم بدو عطا کرد و گفت : اگر تو حکم الوادي بودی بر این مبلغ د إمزاج تو بر إحسان وإنعام تو نمی افزودم ! مقصود رشید این بود که حکم الوادي فن إهزاج منفرد بود .

در مجلد ششم أغاني مسطور است که عهد بن أحمد بن يحيى مكي روايت نمود روزی جد ّم يحيى م یحیی در حضور رشيد تغنتي نمود :

هَلْ هيجتك مغاني الْحَيِّ والدور*** فاشتقت أَنِ الْغَرِيبِ الدَّارِ مَعْذُورُ

وَ هَلْ يَحِلُّ بِنَا إِذْ عيشتا أَنْقِ *** بَيْضَ اوانس أَمْثَالِ الدمى حُورِ

چون اسحاق بشنید بسرای وی برفت و خواستار اعادت این صوت گردید ، می گفت : حباً وكرامة ، اطاعت فرمان میکنم ای برادرزاده من ! و اگر دیگری

ص: 131

جز تو خواستار شدی پذیرفتار نمیشدم، پس آن صوت را چندان بر وی تکرار نمود تا اسحاق فراگرفت ، و چون اسحاق برفت يك تخت جامه و يك انگشتر یاقوت نفیس برای جدم بفرستاد .

أحمد بن يحيی مگی گوید : هارون الرشید یحیی را طلب کرد و اینوقت رشید در سرای خود بر کرسی نشسته بود و گفت : این شعر را بخوان :

مَتَى تَلْتَقِيَ الألاف وَ الْعِيسِ كُلَّمَا *** تصعدن مِنْ وَادٍ هبطن إِلَى وَادٍ

یحیی همواره برای او بسرود و رشید شراب بنوشید تا شب در رسید و این شعر و صوت را ده دفعه مکرر ساخت و رشید ده قدح باده بیاشامید، آنگاه بفرمود ده هزار درهم بيحيى بدادند و او را اجازت انصراف داد .

أحمد بن يحيی مگی گوید : شبی پدرم یحیی این شعر را در خدمت رشید تغني نمود و او را بطرب آورد:

كَمْ لَيْلَةٍ ظَلْمَاءَ فِيكَ سريتها *** أَتْعَبْتَ فِيهَا صحبتي وَ رکابي

لَا يُبْصِرُ الْكَلْبِ السروق خِبَاءٍ هَا *** وَ مَوَاضِعَ الْأَوْتَادُ وَ الْأَطْنَابُ

رشید گفت : ای یحیی ، بپای شو و هر چه در این خانه است برگیر ! یحیی گمان کرد که مقصود فرش یا جامه است ، أما چون بدید کیسه های زر و سیم بود، پس جمله را در حضور خود فراهم ساخت ، پنجاه هزار درهم بعلاوه قیمت طلا بود ، و از جمله آن أبیات این است :

إِنِّي امرؤا مَا لِي يَقِي عِرْضِي *** وَ يَبِيتُ جَارِي آمَنَّا جَهْلِي

وَ أُرِيَ الذمامة للرفيق إِذَا *** أَلْقَى رحالته إِلَى رَحْلِي

أحمد بن يحيی مگی گوید : روزی ابن جامع شعر أول ازین دو بیت را در حضور رشید تغني نمود و چیزی بر آن نیفزود ، رشید را سخت عجب آمد و چندانش موافق طبع گردید که چندین مرته باعادتش أمر نمود و مغنيان بجمله خاموش شدند و رشید همی گوش بداد و شراب بخورد ، آنگاه بفرمود تا ده هزار در م و ده حلقه انگشتري و ده خلعت با بن جامع بدادند .

ص: 132

پس ابن جامع برفت و ابراهیم موصلي از همان مکان برای یحیی راه گرفت و اجازت بخواست و یحیی را ملاقات کرد و داستان ابن جامع و سرود او را در خدمت رشید بگفت و استغاثه کرد ، یحیی گفت : آیا بر بيت أول چیزی بر افزود ؟ گفت: نیفزود ! يحیی گفت : آیا چنان می بینی اگر بیت دوم را برای تو بیفزایم که اسماعیل يعني ابن جامع شنیده و شناخته ندارد و اگر بیشتر میشناخت اکنون فراموش کرده ومن بر تو طرح نمایم تا بیاموزی و مأخوذداری ، آنچه را که برای من مقرر داری چیست ؟ گفت : يك نيمه از آن چیزی که باین سبب بمن عطا شود ! گفت : سوگند با خدای ، چنين است !

پس شرط و عهدی باین امر بر وی بگرفت و سوگندی مؤكدش بداد و از آن پس بیت دوم را از بهرش بیفزود و چندانش إلقاء نمود تا در خاطرش جای گرفت و - برفت و چون بامداد دیگر نوازندگان حاضر شدند و ابراهیم را إحضار کردند نخست شعری که ابراهیم در حضور رشید تغني کرد و بیت دوم را نیز بسرود همین دو شعر مذکور بود .

ابراهیم سخت نیکو بسرود و رشید را سخت پسندیده گشت و پیمانه های شراب بر آن صوت بیاشامید و همی بتکرارش أمر نمود چندانکه مست گردید و فرمان داد ده هزار درهم و ده دانه انگشتري و ده جامد فاخر بدو بدهند و آن جمله را برای براهيم حمل کردند و ابراهیم یکسره بسرای یحیی برفت و آن مال را با وی تقسیم کرده بمنزل خود برفت .

و نیز ابن جامع چون آن سرود ابراهیم و تغني بدو شعر را بدید .جهان بروی تنگ افتاد و از سرای رشید بمنزل يحيی برفت و چون هنوز نقاهتی از مرض در حيى باقي بود از ابن جامع خود را پوشیده داشت ، ابن جامع بهر تدبیر که توانست خود را بدو رسانید و گفت : ای یحیی ! میدانی چه کردی ؟ این صوت را بجرمقاني معنی ابراهیم إلقاء نمودی ، خداوندت از بستر رنجوری برنخیزاند و بوی عافیت مشاهت نرساند ! آنگاه ساعتی با همدیگر بمشاتمت و دشنام بگذرانیدند بعد از آن

ص: 133

ابن جامع در نهایت رنجیدگی بیرون شد و سخت ذلیل و خوار بود.

و نیز در همان مجلد مسطور است که : از آن پیش که در میان یحیی و اسحاق کار باصلاح رسد روزی اسحاق در خدمت رشید عرض کرد : آيا أمير المؤمنين دوست میدارد که دروغ یحیی را در آن نسبتی که در باب غناء میدهد در حضورت مکشوف دارم ؟ گفت : آری !

گفت : هر شعری که خواستاری با من بفرمای تا در آن صوتی را صنعت نمایم و چون یحیی حاضر شود از من پرسش فرمای : این صوت از کیست ؟ و من نسبتش را بمردی میدهم که او را اصلی نباشد ، و گاهی که تغنی کنم از یحیی پرسش کن : از کیست ؟ بیگمان امتناع نمی ورزد از اینکه مدعی شناسایی آن گردد !

رشید شعری را بدو بداد واسحاق صنعتی در آن بنمود و در خدمت رشید تغنى کرد و گفت : بايستى أمير المؤمنين از من در حضور یحیی پرسش فرماید : این صوت از آن کیست ؟

چون یحیی بیامد اسحاق بتغني در آمد ، رشید گفت : این صوت از کیست ؟ عرض کرد : از غناديس مديني است ! رشید روی با یحیی کرد و گفت : آیا تو با غناديس ملاقات کرده باشی ؟ گفت : آری ، ملاقات نموده ام و دو گونه آواز از وی فراگرفته ام ! از آن پس آوازی بخواند و گفت : این یکی از آن دو صوت است !

چون يحيى بيرون رفت اسحاق سوگندهای غلاظ یاد نمود که خدای تعالی هیچکس را نیافریده است که نام او غناديس باشد و در جماعت نوازندگان و دیگران شنیده نشده است ، و این نامی است که اسحاق در همان وقت وضع نمود تا حالت كذب يحيى مکشوف آید .

و دیگر در مجلد ششم أغاني درذيل أحوال أحوص شاعر با ام جعفر و عاتکه بنت شهده مدنیه از یکی از نوازندگان مسطور است که گفت : شبی در مجلس رشید حضور داشتم و ابن جامع و ابراهیم موصلي و جز ايشان حاضر بودند ، وهم در این شب مد بن داود بن اسماعيل بن علي حضور داشت و نوازندگان میسرودند ، در این حال

ص: 134

محمد بن داود در میان جماعت بسرود :

أَمِ الْوَلِيدِ سَلَبْتَنِي حلمي *** وَ قَتَلْتَنِي فتخوفي إثمي

بِاللَّهِ يَا أُمَّ الْوَلِيدِ أَمَّا *** تخشين فِي عَوَاقِبِ الظُّلْمِ

وَ تَرَكْتَنِي أَبْغِيَ الطَّبِيبِ وَ مَا *** لطبيبينا بِالدَّاءِ مِنْ عِلْمٍ

خافي إِلَهَكَ فِي ابْنِ عَمِّكَ قَدْ *** زودته سُقْماً عَلَى سُقْمٍ

رشید این صوت را پسندید و تمامت حاضران لب بتحسين بر گشودند و بطرب اندر شدند ، رشید با حال گفت : ای حبیب من ! این صوت از کیست ؟ گفت : يا أمير - المؤمنين ، از نوازندگان سؤال فرمای ! گفتند : سوگند با خدای ، نمیدانیم و آوازی غریب است ، رشید گفت : بجان من از کیست ؟ گفت : سوگند بزندگانیت ، ندانم از کیست ؟ جز اینکه این صوت را از شهد جاريه وليد مادر عاتكه بنت شهده فراگرفتم . أبوالفرج اصفهانی میگوید : این شعر از ابن قيس الرقيات و این صوت از ابن محرز است و ابن محرز دو گونه آواز در این شعر صنعت کرده است .

و هم در آن مجلد از هبة الله بن ابراهيم بن مهدي مسطور است که حكم الوادي مولای ولید بن عبدالملك بن مروان که ازین پیش در ذیل أحوال معاصرين وليد بشرح حالش اشارت نمودیم و در خدمت رشید تغني می نمود و در روزگار خلافت رشید رخت بدیگر سرای کشید ، وقتی بزیارت رشید بیامد و رشید سیصد هزار درهم در صله او أمر نمود و با او فرمود : بکدامیکس از عمال بلاد میل داری أدای این مبلغ را بر نگارم ؟ گفت : به ابراهيم بن مهدي رقم فرمای ! چه در آن أوقات ابراهيم حکمران شام بود .

بالجمله ، رشید بدو بنوشت و حكم الوادي جانب راه گرفت ، ابراهيم بن مهدي میگوید: حكم الوادي مكتوب رشید را بمن آورد ، سیصدهزار درم بدو بدادم و نیز دویست و نود و نه هزار درهم از طرف خود بدو عطا کردم و گفتم : یکهزار درهم را از این روی کسر نمودم تا با نچه أمير المؤمنين در صله تو أمر فرموده است مساوي و مماثل نباشد ! پس تا مدت یکماه نزد من بماند و سیصد صوت از وی مأخوذ نمودم

ص: 135

كه هر صوتی از آن سیصد هزار درهمی که بدو بخشیدم نزد من محبوب تر بود . و ازین پیش در مجلد أول كتاب أحوال حضرت باقر علیه السلام در ذیل أحوال حكم الوادي باین حکایت اشارت رفت .

و نیز در آن مجلد در ذیل أحوال ابن جامع مسطور است که روزی رشید با نگ بر مغنيان برزد : كداميك از شما میداند از کیست :

وَ كَعْبَةُ نَجْرَانَ حَتْمُ عَلَيْكَ حَتَّى تناخي بِأَبْوَابِهَا

و این بیت از أعشى بني قيس است ، ابراهيم موصلي مبادرت نمود و گفت : من تغني می نمایم ! و بسرود و سخت نیکو تغني کرد و کرداری عجیب در آن سرود بنمود ، اسماعیل بن جامع خشمگین شد و با زلزل گفت : عود را از دست بگذار ! أَنَا مِنَ جحاش وَجْرَةَ لَا أَحْتَاجُ إِلَى بيطار » ((1)) پس از آن صوتی بس نیکو بپای آورد و چندان خوش بسرود که مسرور خادم تا سه دفعه گفت : أحسنت يا أبا القاسم!

و نیز در آن کتاب مسطور است که روزی جماعت مغنیان در مجلس رشید فراهم بودند ، در این حال آن غلامی که موکل بر ستاره بود گفت : ای ابن جامع این شعر سعدی را تغني کن :

فَلَوْ سَأَلْتُ سَرَاةِ الْحَيِّ سلمی *** عَلَى أَنْ قَدْ تَلَوَّنَ بِي زَمَانِي

لخبرها ذَوُو الْأَحْسَابِ عَنِّي *** وَ أَعْدَائِي فَكُلْ قَدْ بلاني

بذبي الذَّمَّ عَنْ حَسْبِيَ بِمَالِي *** وَ دبوسات أشوس تيحان

وَ إِنِّي لَا أَزَالُ أَخاً حُرُوبِ *** إِذَا لِمَ أَ جَنَّ کنت مِجَنٍّ جَانُّ

ابن جامع از شادی سر بجنبانید ، چه هر وقت خلیفه شعری و صوتی را که ابن جامع نيك درست کرده و به کمال آورده بود مرتجلا از وی می خواست از شدت شادی پر زنان همیشد ، پس در این صوت تغني نمود ، ابراهیم چون آن صوت را

ص: 136


1- جحاش : جمع جحش یعنی کره خر ، وجرة ، نام بیا بان وحشی است در چهل میلی بصره ، منظور اینست که : من بکسی که مرا با نی زدن یا عودنواختن همراهی کند حاجت ندارم خودم بدون دف و نی بلبل کوهستانم .

شرح ضرب المثل « مرعى ولا كالسعدان » و « ماء ولا کصدا »

از وی بشنید چهره اش در هم کشید چنانکه حالت ابن جامع نیز چنین بود .

غلامی که صاحب ستاره بود گفت : سوگند باخدای اي أمير من نيكو خواندی اعادت کن ! ابن جامع دیگر باره بسرود ، صاحب ستاره گفت : « أنت في حلبة لا - يلحقك أحد فيها أبداً ! » کنایت از اینکه در میدان مسابقت گوی پیشتازی از همه پیشتازان بر بودی و هیچکس را مقام همسری با تو نیست ! بعد از آن صاحب ستاره با ابراهیم گفت : باين شعر مذکور تغني كن ! ابراهيم بسرود و چون فراغت یافت گفت : « مرعى ولا كالسعدان » و این کلمه از أمثله عرب است.

میدانی در مجمع الامثال و غيرها ميگويد : بعضی از روات گفته اند : بہترین گیاهها است که شیر دارد و چون شیر راعيه غلیظ گردد از هر نوعی بهتر و خوش تر و روغن دار تر است و شتر را بهترین خوراکها است و در زمینهای هموار بروید ، نابغه گوید :

الْوَاهِبَ المأة الْأَبْكَارِ زَيْنُهَا *** سَعْدَانَ تُوضِحُ فِي أَوْبَارِهَا اللِّبْدِ

و این گیاه را خاری است که مانند سر پستان است ، و هر شتری که سعدان بخورد شیرش نیکو میشود ، چه این گیاه شتر را فربی و شیرش را خوشبوی کند ، واحده آن سعدانه و نونش زائده است چه در کلام عرب فعلالی غیر از خزعال وقهقال نیست مگر از مضاعف.

بعضی گفتهاند : خاکی رنگ و شیرین است ، هر چیزی از آن میخورد و - بزرگ نیست وأنجع مراعی است((1)) و از این باب است مثل معروف « مرعى ولاكالسعدان » أزهري گوید : خارش را حسكة السعدان ، و حسك همان خار مغیلان را گویند که بسیار درشت و سه پر و تیز است ، چون لشکری بدان حوالی روی کند از این خار ر آن معابر بریزند تا عبور لشکر را دشوار گرداند ، و حضرت أمير المؤمنين علیه السلام در ذیل خطب مبارکه بآن اشارت فرموده است .

گویند: « مَرْعَى وَ لَا كالسعدان وَ مَاءٍ وَ لَا كصداء » در چیزی که فضلی موجود

ص: 137


1- أنجع : گواراتر

است و غیر او از آن أفضل است ، یا در چیزی مثل آورند که بر أقران و أشكالش أفضل است ، و سعدان چندانکه تر و تازه است این خوبی وفضل را دارد ، و نخست کسی که این کلمه را بگفت خنساء دختر عمرو بن الشريد و بقولی زنی از قبیله طییء بود ، وأصل حکایت چنان است که چون خنساء از حج باز گشت گرفت نگران مردمان شد که بر گرد هند دختر عتبة بن ربیعه فراهم شده اند ، پس راه بدو بر گشادند و خنساء در این وقت مراثی که در باره أهل بيتش گفته بود برای ایشان میخواند و - چون بهند نزديك رسید گفت : بر چه گریستن کنی ؟ گفت : بر بزرگان مضر ! گفت : پاره را بر خوان ! هند این شعر بخواند :

أَبْكِي عَمُودُ الأبطحين كِلَيْهِمَا *** وَ مَا نعها مِنْ كُلِّ بَاغٍ یریدها

أَبَا عُتْبَةَ الْفَيَّاضِ وَيْحَكَ فَاعْلَمِي *** وَ شَيْبَةَ وَ الحامي الذهار وليدها

أُولَئِكَ أَهْلُ الْعِزِّ مِنْ آلِ غَالِبٍ *** وَ للمجد يَوْمَ حِينَ عَدَّ عديدها

چون خنساء بشنید گفت : مرعي ولا كالسعدان ! و این کلمه مثل شد ، پس از آن خنساء این شعر را بخواند :

أَبْكِي أَبَا عَمْرٍو بِعَيْنِ غزيرة *** قَلِيلُ إِذَا تغفي الْعُيُونِ رقودها

وَ صَخِرٍ أَوْ مَنْ ذَا مِثْلَ صَخْرٍ إِذَا بَدَا *** بِسَاحَتِهِ الْأَبْطَالِ قُبَّةٍ يَقُودُهَا

تا گاهی که از قصیده خود فراغت یافت ، و « مرعی» خبر مبتداء محذوف است و تقدیرش چنين است : « هذا مرعی » یا « هو مرعی » ، گویا ایشان گفته اند : هذا مرعي جيد و ليس في الجودة مثل السعدان ، و چنانکه مذکور شد أبوعبید گوید :

این مثل از زنی از قبیله طییء است که امرؤالقيس بن حجر کندي اورا در حباله نکاح در آورد و چون امرؤالقیس را در کار مباشرت مطبوعیتی برای زنان نبود و زنها اورا دشمن میداشتند با زوج جدید گفت: من با شوی نخستین تو چگونه ام ؟ گفت: مرعي ولاکالسعدان ! يعني اگرچه تو مرضي هستي لكن مانند فلان نیستی !

و مثل دیگر « و ماء ولاكصداء » که اشارتی بان رفته است ، مفضل میگوید: صدآء بر وزن صلصال و صداء بتشديد دال مهمله بر وزن کتان چاه یا چشمه ایست

ص: 138

که نزد ایشان آبی از آن گوارا تر نیست و ضرار السعدي در صفت این آب گفته است :

وَ إِنِّي وَ تهيامي بِزَيْنَبَ كَالَّذِي *** يُطَالَبُ مِنْ أحواض صداء مَشْرَبَةِ

مقصودش این است که زینب را چندان حسن و جمال و غنج و دلال است که بدون مزاحمت نتوان بخدمتش دست یافت چنانکه این آب گوارا را نیز بواسطه کثرت گوارائی و ازدحامی که بر آن میشود آسان نمی توان بدهان آورد !

أبوالعباس مبرد میگوید که از دختر هاني بن قبيصه حکایت کرده اند که چون القيط بن زراره از قبیله بنی دارم که شوهر او بود بقتل رسید مردی از أقارب این زن او را تزويج كرد و آن مرد نگران بود که آن زن را نام لقيط یکسره بر زبان می گذشت ...

یکی روز گفت: از لقيط چه چیزت پسند خاطر گردید ؟ گفت: تمام کارهایش پسندیده و نیکو بود و این یکی داستان از وی بتو باز گویم :

همانا روزی بشکار برفت وسرمست باده ناب بود ، چون بسویم بازشد پیراهانش از خونهای شکارها رنگین و بوی مشك از اندام نازنینش و رايحه شراب از دهان شیرینش و ملاحت از دیدار نمکینش بر می دمید ، پس مرا بخود چسبانید چسبانیدنی و بوئید بوئیدنی ، ایکاش درهما نوقت مرده بودم ، یعني چنانم مطبوع و بر وفق اشتها و مطلوب و جانر با گردید که ای کاش در آن ساعت بمردمی و مرگ او را ندیدمی!

چون آن زن این داستان بگذاشت زوج تازه اش بهمان هندسه کار کرد و با قمیص خون آلود و اندام مشك آمود صید کرده و تازه روی او را در بر کشید و بر خویش بچسبانید و گفت: من با لقيط چگونه ام ؟ زوجه اش گفت: ماء ولا كصداء ! و بروایتی کصدآء بر وزن حمراء ، کنایت از اینکه تو نیز مطبوع و ممشوقى لكن نه چون لقيط هستی !

جوهري گوید : از أبوعلي پرسیدم : صداء فعلاء از مضاعف است ؟ گفت : آری ! و این شعر را که از ضرار بن عتبه سعدي است در استشهاد بخواند : .

ص: 139

كَأَنِّي مَنْ وَجَدَ بِزَيْنَبَ هَائِمُ *** يخالس مِنْ أحواض صداء مَشْرَباً

یری دُونَ بَرْدَ الْمَاءِ هَوْلًا وَ ذادة ***اذا اشْتَدَّ صَاحُوا قَبْلَ انَّ یتجنبا

أَيْ قَبْلَ أَنْ يَرْوَى .

با لجمله ، چون غلام پرده دار گفت : مرعى ولا كالسعدان ! از چه روی در فلان موضع و فلان موضع چنین و چنان خطا نمودی ؟ ابراهیم گفت: ابراهیم از پدرش منفي باد - يعني حرامزاده باد - اگر ابراهيم - اي أمير المؤمنين - در يك حرف و سرود يك كلمه خطا کرده باشد ! و تو خود میدانی من در این دو موضع بغفلت افتادم .

ابراهیم میگوید : چون از مجلس رشید بازگشتیم با ابن جامع گفتم : سوگند با خدای هیچ نمیدانم امروز در روی زمین هیچکس باقی باشد که مانند أمير المؤمنين أمر اين غناء عارف باشد ؟! گفت: سوگند با خدای ، حق همین است ! چه بیست سال قبل این غناء را شنیده و اینگونه ذکاوت بکار برد

أحمد بن يحيى مکی گفت : پدرم یحیی در حضور رشید بود و ابن جامع درحضور رشید با او بود و این شعر بتغنتي سرود :

خَلِيفَةَ لَا يَخِيبُ سَائِلُهُ *** عَلَيْهِ تَاجَ الْوَقَارِ مُعْتَدِلُ

و از آن پس مغني ديگر که پهلوی ابن جامع بود سرود گرفت و ابن جامع دچار مستی و سرگشتگی و نعاس بود ، و چون نوبت به یاران و أصحاب او و پس از ایشان نوبت به ابن جامع رسید ، آن مغنتي که پهلوی ابن جامع نشسته بود ابن جامع را حرکت داد تا بنوبت خود بسراید و او بیدار شد و همی تغني نمود :

أَسْلَمَ وَ حَيِيتُ أَيَّتُهَا الطلل *** وَ إِنْ عِفَّتِكَ الرِّيَاحُ وَ السُّبُلُ

و این شعر دنباله شعر أول است که سروده بود ! أهل مجلس از ذکاء و فہم ابن جامع در عجب شدند ، رشید را نیز این هوش و فراست بشگفتی افکند .

أحمد بن يحيى مكي گويد : چنان بود که هر وقت ابن جامع اندوهناك شدى وسوزناك بسرودی از تمام انواع سرود او نیکوتر بودی ، لاجرم رشید دوست می داشت که سرود او را در چنان حالی بشنود و با فضل بن ربیع گفت : خريطه و مکتوبی

ص: 140

ابن جامع مغنی در حرم زبیده خاتون محضرهارون

بفرست که خبر مرگ مادر ابن جامع در آن باشد ! و ابن جامع با مادرش بسیاری نکوئی نمودی و او را دوستدار بودی .

فضل امتثال أمر نمود و آن خریطه در آن حال که رشید در مجلس لہو و عیش خود اشتغال داشت برسید ؛ پس روی با ابن جامع کرد و فرمود : ای ابن ج-امع ! همانا در این خریطه خبر مرگ مادرت را إنهاء کرده اند ، ابن جامع با آن حزن و اندوه و سوزش دلی که از بهرش حاصل شد باين شعر تغني نمود :

كَمْ بالدروب وَ أَرْضِ السِّنْدِ مِنْ قَدَمٍ *** وَ مَنْ جماجم صرعی مَا بِهَا قبروا

بقندهار وَ مَنْ تُكْتَبُ مَنِيَّتُهُ *** بقندهار برجم دُونَهُ الْخَبَرَ

میگوید : از أثر اين تغنتي وشرار اين صوت جگرسوز خودداری از ما برفت و نگران شدم که غلامان از شدت تأثثر سرهای خود را بر در و دیوار و ستونه همی زدند ، بعد از آن در این شعر تغني نمود :

يَا صَاحِبِ الْقَبْرِ الْغَرِيبِ *** بِالشَّامِ فِي طَرَفِ الكتيب

بِالْحَجَرِ بَيْنَ صَفَائِحِ *** صُمْ ترصف بالحبوب

إلى آخرها . رشید گفت : احسنت ! و بفرمود تا ده هزار دینار زر نابش بدادند.

وقتی در خدمت ام جعفر مكشوف گردیدکه رشید تنها جلوس کرده و هيچيك از ندما و سرودگویان و افسانه سپاران در خدمتش حاضر نیستند ، پس یکی را بدو فرستاد : اي أمير المؤمنين ! سه روز برمی گذرد که از دیدارت بی بهره شده ام و اينك روز چهارم است ! رشید در جواب گفت : ابن جامع نزديك من است ! زبیده خاتون دیگر باره بخدمت رشید پیام کرد : تو خود میدانی مرا هیچگونه شربی و سماعی و عیشی و نوشی گوارا نگردد مگر اینکه با من شريك باشی ! پس چه باک است ترا که بآنچه در آنی من نیز مشارکت داشته باشم !

رشید چون این سخن دلپسند از جانب یار دلستان بشنید در جواب گفت اندرین ساعت نزد تو میآیم ! آنگاه از جای برخاست و دست این جامع را بگرفت

ص: 141

و با حسین خادم فرمود : زود بشتاب و ام جعفر را از آمدن من خبر گوی ! و رشید روی بدانسوی نهاد .

چون خدام و وصائف و خدمتگذاران در نظر رشید آمدند که باستقبال رشید میرسند بدانست که محبوبه اش زبیده خاتون چون سرو و ماه بپای خاسته تا شوهر خود خلیفه روی زمین رشید را پذیرائی نماید ، زودازود تنی را بآن سیمتن گلعذار بفرستاد که ابن جامع با من است ! لاجرم آن ماه کاخ دلربائی بیکی از مقصورهها برفت پس رشید بیامد و ابن جامع را بجائی فرستادکه صوت و تغني اورا می توانست بشنود و با ایشان حاضر نبود .

آنگاه ام جعفر بیامد و بخدمت رشید حاضر شد و خواست خود را بر دست رشید بیندازد ، رشید اورا از یکجانب خود بنشاند و هر دو تن یکدیگر را در آغوش کشیدند ، بعد از آن رشید فرمان کرد تا ابن جامع تغني كند ، ابن جامع شروع بتغني كرد و این شعر را بسرود :

مَا رعدت رعدة وَ لَا بَرَقَتْ *** لَكِنَّهَا أَنْشَأَتْ لَنَا خَلْقِهِ

الْمَاءُ يَجْرِي عَلَى نِظَامُ لَهُ *** لَوْ يَجِدُ الْمَاءَ مُخَرَّقاً خُرْقُهُ

بِتْنَا وَ بَاتَتْ عَلَى نمارقها *** حَتَّى بَدَأَ الصُّبْحِ عَيْنَهَا أَرِقْهُ

أَنَّ قَبْلَ أَنِ الرَّحِيلَ بَعْدَ غد *** و الدَّارِ بَعْدَ الْجَمِيعِ مفترقه

چون ابن جامع ابن أبيات را بسرود زبیده خاتون با شوهرش رشید گفت: ای أمير المؤمنين ، سوگند با خدای ، آنچه مایل بودی وشنیدی سخت نیکو بود ! آنگاه با خادم خودش مسلم گفت : در عوض هر بیتی یکصد هزار درهم به ابن جامع بده ! رشید گفت : ای دختر ابوالفضل ، در این عطائی که نمودی بر ما غلبه کردی و از ما پیشی جستی ! یعنی هرگز این مقدار عطيت باو ننموده بودیم ، و تو با میهمان م-ا و جليس ما معاملتی نیکو بجای آوردی ، و چون بیرون شد در عوض هر درهمی دیناری برای ابن جامع فرستاد ، و از اینجا معلوم میشود چهارصد هزار دینار برای ابن جامع بفرستاده است.

ص: 142

شرح ورودابن جامع مغنی به بغداد و موفقیت او

و نیز در آن کتاب مسطور است که اسماعیل بن جامع سهمي گفت : در اوقاتی که در مکه معظمه بودم روزگار بر من چندان تنگ شد که ناچار با اهل و عیالم بجانب مدینه طیبه انتقال نمودم ، روزی صبحگاه کردم و از مال ومنال جهان افزون از سه در هم در ما يملك نداشتم و هر سه را در آستین داشتم ، ناگاه بر جاریه سرخگونه که بر گردن کوزه داشت و همیخواست از چشمه آب برگیرد نگران شدم که در

پیش روی میشتافت و این شعر را با آوازی جگرسوز قرائت میکرد :

شَكَوْنَا إِلَى أحبابنا طُولِ ليلنا *** فَقَالُوا لَنَا مَا أُقَصِّرُ اللَّيْلِ عِنْدَنَا

وَ ذَاكَ لِأَنَّ النَّوْمِ يَغْشَى عُيُونُهُمْ *** سِراعاً وَ مَا يَغْشَى لَنَا النَّوْمِ أَ عَيْناً

إِذَا مَا دَنَا اللَّيْلِ المضر لِذِي الْهَوَى *** جَزِعْنا وَ هُمْ يَسْتَبْشِرُونَ إِذَا دَنَا

فَلَوْ أَنَّهُمْ كَانُوا يلاقون مِثْلَ مَا *** نلاقي لَكَانُوا فِي الْمَضَاجِعِ مِثْلَنَا

این صوت وسرود دلم را ربود لکن چنانم از خود بیخبر ساخت که هیچ حرفی از آن را محفوظ نداشتم و با جاریه گفتم : ندانم چهره زیبایت نکوتر است یا آهنگ دلر بایت ؟ اگر میخواستی اعادت میکردی ، گفت : حباً وكرامة ! پس از آن پشت نازنینش را بدیواری که نزديك به آبگاه بود تکیه داد و يك پای لطیفش را بلندکرده بر پای شریف دیگر بگذاشت و کوزه را بر ساق ظریف خود بر نهاد ، آنگاه دهان گوهر فشان بسرود برگشود .

سوگند با خدای ! چنان در چهر و مهر و ساز و و سوزش مبهوت شدم که هیچ حرفش را در خاطر نسپردم و گفتم : أحسنت ! اگر خواستی دیگر باره بیاراستی ؟؟ اینوقت بفطانت مقصود مرا در یافت و روی گشاده در هم کشید و گفت : تا چه مقدار أمر شما عجیب است ، یکی از شما نزد جاریه ضریبه و کارگر از بهر مولایش میآید و او را از کار خودش مشغول میدارد ! پس دست فرا بردم و آن سه در هم را در خدمتش تقدیم کردم و گفتم : این مبلغ را امروز بدار تا دیگر باره یکدیگر را ملاقات کنیم ! آن جاریه آن دراهم را مانند کسی که چیزی را مکروه شمارد برگرفت و گفت : اکنون همی خواهی آوازی را از

ص: 143

من فراگیری که همیدانم بزودی بنواختن این آواز هزار دینار و هزار دینار و هزاردینار بدست کنی.

پس دیگر باره بتغني در آمد و چندان مکرر ساخت تا بخاطر بسپردم و بفهم در آوردم و خرسند بمنزل خود راه برگرفتم و همی بخواندم تا ورد زبانم گردانیدم و از آن پس بآهنگ بغداد راه بر گرفتم و به بغداد در آمدم و ندانستم بکجا اندر ۔ شوم ؟ پس بادیگر کسان راه برگرفتم تا بجسر رسیدم و از جسر بگذشتم و بشارع شہر در آمدم ، مسجدی نزديك بسرای فضل بن ربیع که رفیع بود بدیدم و نماز مغرب را در آن مسجد بسپردم و در آنجا بماندم تا نماز واپسین را ادا کردم و سخت گرسنه و خسته بودم .

مردمان از مسجد بیرون شدند و یکتن بماند که نماز همیکرد و جمعی خدام و أعيان در انتظار او بودند ، چون از نماز فراغت یافت ملتفت بمن گشت و گفت : ا مردی غریب می بینم ! گفتم : آری ! گفت : از چه زمان در این شهر بودی ؟ گفتم : در اين أوقات ! و مرا در این شهر نه منزلی و نه آشنایی ئی ، و نه دارای آن صنعتی هستم که بتوانم بواسطه آن صنعت از أهل خير فايدتی دریا بم ، گفت : صناعت تو چیست ؟ گفتم : سرودگرم !

چون بشنید از جای برخاست و یکی از خدام را بر من موکتل ساخت ، از آن شخص پرسیدم : این مرد کیست ؟ گفت : سلام أبرش است ، در این اثنا رسولی در طلب من بیامد و مرا بقصری از قصور خلافت ببرد و همی از مقصوره بمقصورهای بگذرانید و از آن پس در پایان دالان بمقصوره در آورد و طعامی بخواست . خوانی که در خور ملوك بود بياوردند ، چندان بخوردم تا سیر شدم ، و در آن اثنا که بخوردن طعام اشتغال داشتم صدای پایی در دهلیز سرای بشنیدم و گوینده همی گفت : آن مرد بکجا است ؟ گفتند : اينك در اينجا حاضر است ! گفت : او را شستن و خلعت پوشیدن و ببوی خوش پالودن دهید !

درساعت همان معاملت را با من بجای آوردند و مرا بر مرکبی بر نشانده به -

ص: 144

دارالخلافه رهسپار داشتند و دارالخلافه را به نشان پاسبانان و چراغهای افروخته و تكبير بشناختم ، پس از مقاصير متعد ده بگذشتم تا بسرایی وسیع و مزین رسیدم که در وسط آن تختها و سريرها متصل به یکدیگر بود ، آن مرد که بامن همر بود أمر نمود تا صعود نمایم.

پس ببالا شدم و مردی را نگران شدم که نشسته و از طرف راست او سه تن جاریه و هر يك را عودی در دامن و آن مرد را نیز عودی بدامن اندر بود ، ، آن مرد آن با من بسلام و ترحیب در آمد و چون نگران شدم مجلسهای متعدد در برابرش بدیدم گویا در آن مجالس قومی جای داشته اند و بتازه از آنجا برخاسته اند چیزی بر نگذشت که خادمی از پس پرده بیامد و با آن مرد گفت : تغنتی کن ! پس بصوتی از أصوات من در این شعر سرودن گرفت:

لَمْ تَمْشِ مِيلًا وَ لَمْ تَرْكَبُ عَلَى فَتُبْ *** وَ لَمْ تُرَ الشَّمْسُ إِلَّا دُونَهَا الْكِلَلِ

تَمْشِي الْهُوَيْنَا كَأَنَّ الرِّيحُ ترجعها *** مَشَى اليعافير فِي حَيَاتِهَا الوهل

اما در اين تغني بصواب نرفت ، پس از آن خادم باز آمد و با آن جاریه که پهلوی آن مرد بود گفت : تغني كن ! آن جاریه نیز بیکی از صوتهای من بسرود :

يا دَارِ أضحت خلاءاً لَا أَنِيسٍ بِهَا *** إِلَّا الظِّبَاءِ وَ إِلَّا الناشط الْفَرْدِ

أَيْنَ الَّذِينَ إِذا ما زُرْتُهُمْ جذلوا *** وَ طَارَ عَنْ قَلْبِي التشواق وَ الْكَمَدَ

بعد از آن خادم بیامد و با جاریه دیگر که پهلوی آن جاریه بود گفت: تغنتی کن ! آن جاریه بصوت حكم الوادي در اين شعر تغنى نمود :

فَوَاللَّهِ مَا أَدْرِي أَ يَغْلِبُنِي الْهَوَى *** إِذَا جِدٍّ وَ شَكَّ الْعَيْنِ أَمْ أَنَا غاليه

فَانٍ أَسْتَطِعْ أَغْلَبُ وَ إِنْ يَغْلِبُ الْهَوَى *** فَمِثْلُ الَّذِي لاقيت يَغْلِبُ صَاحِبِهِ

از آن پس خادم نزد جاریه سوم بیامد و آن جاریه در این صوت حنين در اين شعر تغني نمود :

مَرَرْنَا علی قيسية عامرية *** لہا بِشْرٍ صَافِي الْأَدِيمِ هجان

فَقَالَتْ وَ أَلْقَتْ جَانِبِ السِّتْرَ دُونَهَا *** مِنْ أَيَّةُ أَرْضٍ أَوْ مِنِ الرِّجْلَانِ ؟

ص: 145

إلى آخر الابيات ، پس خادم بیامد و با آن مردگفت : دیگر باره بسرای ! آن مرد در این شعر عمر بن أبي ربيعه سرودن گرفت :

أَمْسَى بِأَسْمَاءِ هَذَا الْقَلْبِ معموداً *** إذا أَقُولُ : صَحَّا ! يعتاده عِيداً

كَأَنْ أَ حُورِ مِنْ غِزْلَانٍ ذِي حور*** أعارها شِبْهَ الْعَيْنَيْنِ وَ الجيدا

وَ مَشْرِقاً كشعاع الشَّمْسُ بَهْجَتُهُ *** وَ مسيطر عَلَى لباتها سُوداً

و از آن پس خادم بسوی جاریه نخستین عودکرده ابلاغ تغنتی نمود و آن جاریه باین صوت حكم الوادي لب بتغني گشود :

تعيرنا أَنَا قَلِيلُ عَدِيدُ نا *** فَقُلْتُ لَهَا إِنَّ الْكِرَامِ قَلِيلُ

وَ ماضر نا آنا قَلِيلُ وجارنا *** عزیز وَ جَارَ الأكثرين ذَلِيلُ

إلى آخر الأشعار پس از آن بجاريه دومين اشارت رفت و او در این شعر صدا بتغني بركشيد :

وددتك لَمَّا كَانَ وُدَّكَ خالصاً *** وأعرضت لمناصرت نَهْباً مَقْسَماً

وَ لَا يَلْبَثُ الْحَوْضَ الْجَدِيدِ بِنَاؤُهُ *** إِذَا كَثُرَ الوراد أَنْ يتهد مَا

و جاريه سومين باين شعر خنساء آواز بر آورد :

وَ مَا كَرَّةً إِلَّا كَانَ أَوَّلُ طَاعِنُ *** وَ لَا أَ بَصَّرَتْهُ الْخَيْلِ إِلَّا اقْشَعَرَّتْ

تا آخر أبيات ، آنگاه آن مرد در دور سوم تغنتي کرد :

لحى اللَّهِ صعلوكاً مُنَاهُ وَ هَمَّهُ *** مِنَ الدَّهْرِ أَنْ يَلْقَى لبوساً وَ مَطْعَماً

يَنَامُ الضُّحَى حَتَّى إِذَا لَيْلِهِ انْتَهَى *** تُنْبِتُهُ مَسْلُوبُ الْفُؤَادِ مورماً

تا آخر أبيات ، آنگاه جاریه در این شعر سرود نمود :

إِذَا كُنْتَ رِبًا القلوص فَلَا يَكُنْ *** رَفِيقَكَ يَمْشِيَ خَلْفَهَا غَيْرِ رَاكِبُ

أَنِخْهَا فأردفه فَانٍ حملتكما *** فَذَاكَ ، وَ إِنْ كَانَ الْعِقَابِ فَعَاقَبَ

و جاریه دیگر باین شعر عمرو بن معد يكرب تغني ورزيد :

أَلَمَ تَرَ لِمَا ضمتني الْبَلَدِ الْقُفْرِ *** سَمِعْتُ نداءاً يَصْدَعَ الْقَلْبِ ياعمرو

أغثنا فانا عَصَبَةُ مذحجية *** نِزَارٍ عَلَى وَفَّرَ وَ لَيْسَ لَنَا وَفَّرَ

ص: 146

و جاريه سومين باين شعر عمر بن أبي ربيعه سرود فزود :

فَلَمَّا تواقفنا وَ سَلَّمْتَ أَسْفَرَتْ *** وُجُوهِ زهاها الْحَسَنِ أَنَّ تتقنتّعا

تبالہن بالعرفان لِمَا عَرَّفْننِي *** وَ قُلْنَ امْرُؤُ باغٍ أَكَلَ وأوضعا

وَ لَمَّا تواضعن الْأَحَادِيثِ قُلْنَ لِي *** أَخْفَتَ عَلَيْنَا أَنْ نغرة وَ نخدعا

ابن جامع میگوید : متوقع بودم که خادم نزد من بیاید ، آنگاه با آن مرد گفتم : پدرم و مادرم فدایت باد ، عود را برگير و أوتارش و دساتینش را چنین و چنان استوار کن ! آن مرد چنان کرد و خادم نزد من بیامد و گفت : تغنتي كن !

پس تغنتي كردم بصوت أولى که آن مرد نمود اما بر غير طریقی که بسرود ، بناگاه جماعتی از خدم بشتافتند و تکیه بر تختها دادند و گفتند : ويحك ، این صوت از کیست ؟ گفتم : از من است ! پس شتابان از پیش من برفتند و خادمی بیامد و گفت دروغ گفتی ، این غناء از ابن جامع است ! و دیگر باره تغني در ميان سرودگذاران دایر شد و چون نوبت بمن رسید با آن جاریه که پهلوی آن مرد نشسته بود گفتم : عود را بر گیر ! وی مقصود مرا بدانست و عود را مستوي گردانید و مطابق هم-ان صوتی که در دفعه دوم تغني کرده بود بداشت و من بأن صوت تغني نمودم ، همان جماعت خدام نخستين بمن بشتافتند و گفتند : ويحك ! اين سرود از کیست ؟ گفتم : از من است ! و خادم بیرون شد [ و گفت : دروغ میگویی ، این صوت از ابن – جامع است ومن بصوتی که خود صنعت کرده بودم وجز بمن ] شناخته نبود تغنتي كردم

و مرا شراب بنوشانیدند و بر سرود و غناء بیفزودم و آن شعر این است :

عوجى عَلِيِّ فسلمي جير *** فِيمَ الصَّدُودُ وَ أَنْتُمْ سَفَرٍ

مَا نَلْتَقِي إِلَّا ثَلَاثُ منى *** حَتَّى يُفَرَّقُ بَيْنَنَا الدَّ هْرِ

سوگند با خدای ! چون این تغنتى وسرود بنمودم آن سرای بر ایشان بزلزله اندر شد و خادم بیرون آمد و گفت : ويحك ! اين غناء از کیست ؟ گفتم : از من است ! خادم بازگشت و دیگر باره بیامد و گفت دروغ میگوئی ، این سرود از این جامع است ! گفتم : من خود اسماعيل بن جامع هستم ! و هنوز از هیچ حالی شاعر

ص: 147

نبودم که أمير المؤمنين و جعفر بن یحیی از پشت ستاره پدیدار شدند و این همان پرده بود که خادم از آنجا بیرون میآمد.

فضل بن ربيع گفت : اينك أمير المؤمنين است که روی با تو آورده است ! و چون بر تخت بر شد وبنشست با من گفت : ابن جامعی ؟ گفتم : ابن جامع هستم ، خداوند مرا فدای تو بگرداند اى أميرالمومنین! گفت : ويحك ، از چه هنگام در این شهر بودی ؟ گفتم : در همین هنگام که أمير المؤمنين برحال من وقوف یافت داخل این شهر شدم .

گفت : ويحك ، بنشين ! و خودش با جعفر برفتند و در یکی از آن مجالس بنشستند و با من گفت : مستبشر و منبسط باش که دارای همه چیزی ! زبان بدعا و ثنایش برگشودم ، پس از آن گفت : ای ابن جامع برای من تغني كن ! اينوقت صوت جار به حميراء که برای من بنموده بود بخاطرم رسید و بآن مرد أمر كردم تا آن عود را بطوری که قصد کرده بودم اصلاح کرد و همان صوت جاریه گلرخسار را بخواندم .

رشید نظری بجعفر افکنده گفت: آیا هرگز چنین صوتی شنیده باشی ؟ گفت: لاوالله ! هیچوقت در گوش من جای نکرده است ! رشید سر خود را بسوی خادمی که نزديك او ايستاده بود بر آورد و کیسه را که هزار دینار سرخ در آن بود بخواست خادم بیاورد و رشيد بمن افکند ، من آن کیسه را در زیر ران خود بگذاشتم ورشيد را دعا نمودم .

پس با من گفت : ای پسر جامع همان صوت را براى أمير المؤمنين اعادت بده پس اعادت دادم و بر مقاماتش بیفزودم ، جعفر گفت : يا سيدي ، آیا نگران وی نیستی که چگونه در این غناء بیفزود ؟ و این صوت خلاف صوتی است که از نخست بشنیدیم اگرچه اصل و میزان صوت یکی است . رشید سر بجانب همان خادم برکشید و کیسه دیگر که هزار دینار در آن بود بخواست و بمن بداد و آن کیسه را نیز در زیر ران خود بنهادم و با من فرمود : ای

ص: 148

ورود أسماعيل بن هريد مغنى مکی بمحضر هارون و سرود و نوای او

اسماعیل بآنچه ترا در خاطر حاضر است تغنتی کن ! پس از آن آوازهایی که در خور جواري و تغنتي ايشان بود از پی یکدیگر بخواندم و بر اینگونه بسرودم تازمانیکه شب گذشت.

رشید گفت : ای اسماعیل ، همانا در این شب ترا بتعب افکندیم و بسیار سرود نمودی ! هم اکنون براى أمير المؤمنين صوت جاریه را اعادت بده ! و من همان صوت را تغنتي كردم ، پس خادم را بخواند و بفرمود تا کیسه سوم را که هزار دینار در آن بود بمن آورد ، اینوقت بیاد آن سخن جاریه افتادم که با من گفت : بجای این سه درهم سه هزار دینار یا بی ! پس تبسم نمودم ، هارون تبسم مرا بدید و خشمناك شد و گفت : يا ابن الفاعله ! از چه تبسم کردی ؟!

اینوقت بزانو در آمدم و گفتم : يا أمير المؤمنين ، رستگاری در راستی است ! از روی ستیز گفت : بگو ! پس حکایت جاریه را بعرض رسانیدم ، چون در گوش بسپرد گفت : راست دفتی ، گاهی چنین اتفاق می افتد ! آنگاه برخاست و از تخت زیر آمد و ندانستم بكجا ميرود .

این هنگام فراشان نزد من بیامدند ومرا بسرائیکه أمير المؤمنين از بهر مسکن من فرمان کرده بود در آوردند ، آن سرای را فرشهای نیکو و أسباب و آلات وأدواتى که در خور ملوك و ندمای ایشان بود از هرگونه خادمی و آلتی مهیا ساخته و كنيزكان و خدمتگذاران مقرر ساخته بود در آوردند باکمال فقر و مسکنت بآنجا و آن پس شهر در آمدم و چون بامداد کردم از اجله بغداد و دولتمندان آن شهر بودم . و در این داستان روایت دیگر نیز در أغاني مرقوم است که حاجت بگذارش نیست و - انشاء الله تعالی در جای خود مذکور میشود.

و دیگر در مجلد ششم أغاني در ذيل أحوال اسماعيل بن هر بد مکی مولای آل زبیر که در پایان زمان رشید وفات کرده است مسطور است که اسماعیل بن هر بذ از مکه بحضور رشید آمد و اینوقت این جامع و ابراهيم موصلی و پسرش اسحاق فلیح و جز ایشان در حضور هارون حاضر بودند و رشید در حال خماری شدید بود

ص: 149

پس ابن جامع و بعد از وی فلیح و ابراهیم و اسحاق بترتيب تغنی کردند ، از تغني ایشان جنبشی در طبع و نشاطی در خاطر و طربی در دل رشید حاصل نشد ، اینوقت اسماعيل بن هر بد شروع در تغنى نمود ، اساتيد و أعيان مغن ّيان جهان از اقدام او در چنان حال بر رشید در عجب در عجب شدند ،پس بخواند:

يا رَاكِبُ الْعِيسِ الَّتِي *** وَفَدْتُ مِنَ الْبَلَدِ الْحَرَامِ

قُلْ للامام ابْنِ الامام *** أَخِي الامام أَبِي الامام

زُيِّنَ الْبَرِيَّةِ إِذْ بَدَأَ *** فِيهِمْ كمصباح الظَّلَامِ

جَعَلَ الاله الهريذ *** ي فِدَاكَ مِنْ بَيْنِ الْأَنَامِ

رشید از شنیدن این سرود چنان در حال وجد و سرور ور آمد که همیخواست بر قصد و چنانش طرب سبك وزن ساخت که همی بر هر دو دست و هر دو پایش می نواخت پس از آن فرمان داد تا ده هزار درهم بدو بدادند ، اسماعیل عرض کرد : اى أمير المؤمنين همانا برای این صوت حکایتی است ، اگر مولایم اجازت فرماید عرضه بدارم ، گفت: بازگوی !

گفت : من زرخرید تنی از فرزندان زبیر بودم ، روزی دو درهم بمن بداد تا از بهرش گوشت بخرم ، چون بازار راهسپار شدم جاریه را بدیدم که کوزه پر از آب عقیق ((1)) بر سر داشت و بهمین لحن صوتی در اشعاری جز این أبيات أما بهمين وزن و - روی میخواند .

از وی خواستار شدم که آن تغني را بمن بياموزد ، گفت : سوگند با خدای جز اینکه دو درهم بگيرم تعليم ندهم ! پس آندو درهم را بدو دادم و آن جاریه آن صوت را بمن تعلیم کرد ، پس از آن بخدمت مولایم بدون گوشت باز شدم ، مولایم بضر بتی سخت مرا در سپرد و چنان بخود مشغول شدم که آن صوت را فراموش کردم پس از آن از آن بعد از چند روز دیگر دو در هم دیگرم بداد تا گوشت بخرم ، اتفاقاً همان جاريه مرا بدید از وی خواستار شدم که آن صوت را دیگر باره بر من

ص: 150


1- نام دره ایست در کنار مدینه پر از چشمه و نخلستان

دهد ، گفت : سوگند با خدای ، تا دو درهم بمن ندهی این کار نکنم ! ناچار بدادم و چند مره بر من بخواند تا فراگرفتم .

چون همچنان بخدمت مولایم بازشدم و گوشتی با خود نداشتم گفت : بازگوی داستان این دو در هم چیست ؟! پس آن داستان را بحکایت بگذاشتم و آن صوت را فروخواندم ، مولایم جبينم را ببوسید و آزادم ساخت ، پس با همين دوت بپیشگاه تو بکو چیدم و این صوت را در این شعر تغني کردم !

رشید گفت : شعر نخستین را بگذار و از خاطر بسپار و در همین شعر تغنی۔ کن ! و أما در باره مولایت ، در ازای هر درهمی هزار دینارش بفرستم ! پس فرمان کرد تا چهار هزار دینار برای مولاي اسماعيل حمل کردند . و ازین پس به أحوال اسماعيل بن هربذ در محل خود اشارت میرود .

بیان پاره مکالمات و حکایات و مجالسات هارون الرشید با شعر ای عصر خود

اشاره

در مجلد ششم أغاني مسطور است که مروان بن أبي حفصه شاعر گفت : روزی بخدمت رشید در آمدم ، از أحوال ولید بن یزید بپرسید ، خواستم خود را از آن کار برکنار دارم ، گفت : أمير المؤمنين آنچه را که بگوئی منکر نمی شمارد ، پس آنچه دانی بازگوی!

گفتم : ولید بن يزيد از تمامت مردمان صبیح تر و ظریف تر و شاعر تر بود ، هارون گفت : آیا از اشعارش چیزی روایت میکنی ؟ گفتم : آری ، روزی با عمومه خود بخدمتش در آمدم و او را قضيبي در دست بود و در این هنگام مرا گیسوانی انبوه و آویخته بود ، ولید آن چوب را همی در میان زلف من در آورد و گفت : ای غلام ترا شکر بزائیده است ! و شكر ام ولدی از مروان بن الحكم بود که أبو حفص او را بنکاح خود در آورد و مروان از وی متولد گردید .

ص: 151

مروان میگوید : در آن روز از ولید شنیدم این شعر را میخواند :

لَيْتَ هشامة عَاشَ حَتَّى يَرَى *** مكياله الْأَوْفَرَ قَدْ أترعا

كُلُّنَا لَهُ الصَّاعُ الَّذِي كالها *** فَمَا ظَلَمْنَاهُ بِهَا أصوعا

لَمْ تَأْتِ مَا نَأْتِيَهُ عَنْ بِدْعَةٍ *** أَحَلَّهُ الْقُرْآنِ لِي أَجْمَعَا

لمؤلفه

گفت یاری شبی بدیگر یار *** که مرا از تو شکوه ایست بدان

گفت : باشد بجای شکوۂ من! *** پس چه شکوه ؟ كما تدين تدان

چون هارون الرشید این شعر بشنید بفرمود تا نویسندگان حضور بنوشتند .

در مجلد سوم أغاني مسطور است که ابوعكرمه گفت: وقتی رشید را تب فرو ۔ گرفت ، پس أبو العتاهیه این چند شعر را در رقعه بنوشت و نزد فضل بن ربیع آورد :

لَوْ عَلِمَ النَّاسُ كَيْفَ أَنْتَ لَهُمْ *** مَاتُوا إِذا ما أَ لَمَّةُ أَجْمَعَهُمْ

خَلِيفَةَ اللَّهِ أَنْتَ تُرَجَّحُ بَالُنَا *** س إِذا ما وَزْنَةً أَنْتَ وَ هُمْ

قدعلم النَّاسَ أَنْ وَجْهَكَ يَسْتَغْنِي إِذا مَا رَآهُ معدههم فَضْلٍ

بن ربیع در خدمت رشید قرائت کرد، رشید باحضار أبي العتاهيه فرمان داد . أبو العتاهيه یکسره در خدمت رشید افسانه گوئی و داستانسرایی نمود تا رشید از تب بر آسود و باین واسطه مالی بسیار برای أبو العتاهيه بفرستاد .

و هم در آن مجلد مسطور است که أبو عكرمه گفت : چنان بود که هروقت هارون الرشید عبدالله بن معن بن زائده را می دید باین شعر أبي العتاهية متمثل میشد :

أُخْتُ بَنِي شَيْبَانَ مَرَّةً بِنَا *** ممشوطة كُوِّرَتْ عَلَى بَغْلٍ

و بعد از این بیت این شعر است :

تُكَنَّى أَبَا الْفَضْلِ وَ یا مِنْ رآی *** جَارِيَةً تُكَنَّى أَبَا الْفَضْلِ

و بقیه این حکایت در ذیل أحوال أبي العتاهيه مذکور است .

مخارق گوید : چون أبو العتاهيه بحالت تنسك در آمد و جامه پشمین بر تن بیاراست رشید او را فرمان کرد تا شعری در غزل بسراید ، أبو العتاهية امتناع نمود ،

ص: 152

أبو العتاهيه شاعر و تقرب او در مجلس هارون

رشید در خشم شد و او را شصت عصا بزد و سوگند یاد کرد که أبو العتاهيه از محبس بیرون نشود تا گاهی که شعری در غزل بگوید! چون از ضرب مقارع برست أبو العتاهيه گفت : هر مملوکی أبوالعتاهیه دارد آزاد و زنش مطلقه باد اگر تا مدت یکسال جز بقرآن کریم با کلمه «لا إله إلا الله ، ل رسول الله » تکتم نماید !

رشید چون این حال بدید از آن کر داری که با أبو العتاهية معمول داشت محزون گشت و بفرمود او را در سرائی گشاده حبس کردند و رزق و روزی او را بسیار کردند و هر کس خواست نزد او شود مانع نباشند.

مخارق میگوید : حالت ما بين أبي العتاهيه و ابراهیم موصلی لطافتی داشت و - مرا نزد او میفرستاد تا خبر اورا بازدانم و با مخارق گذارم ، وهروقت بدو شدم در پیش رویش ورقی و دواتی حاضر بود ، هر چه میخواست بمن مینگاشت و من با او سخن میکردم و جواب مینوشت و بر این حال یکسال بگذرانید ، و چنان اتفاق افتاد که وقتی ابراهیم مغني موصلي این صوت خود را در این شعر صنعت نمود :

أَ عَرَفَةَ دَارِ الْحَيِّ بِالْحَجَرِ *** فشدوریان فِتْنَةُ الْغَمَرِ

وَ هجرتنا وَ أَلَّفْتَ رَسْمِ بَلَى *** وَ الرَّسْمِ كَانَ أَحَقَّ بالهجر

مخارق میگوید : ابراهیم با من گفت : نزد أبو العتاهيه برو تا این صوت را بر وی تغنی کنی ! پس در همان روز برفتم که سوگندش در آن روز منقضی شده بود ، یعنی مدت یکسال بسر رفته بود ، پس آن صوت را نزد او سرودم ، بمن نوشت : در این روز يمين من منقضی میشود ، دوست میدارم که نزد من تا شب بمانی .

پس تمام آن روز را نزد وی بماندم او چون بانگی أذان مغرب برخاست با من سخن لب گشود و گفت : ای مخارق ! گفتم : لبيك ! گفت : با صاحب خودت یعنی ابراهیم بگو : يا ابن الزانيه ! دانسته باش که سوگند با خدای ! فتنه تا قیامت برای مردمان بر پای داشتی ، نيك نظر کن حالت تو در بامداد قیامت در پیشگاه أحديت چیست ؟ یعنی در این تغنی که می نمائی و مردمان را مفتون میسازی ، در حضرت خدای عصیان میورزی ومعاصی جمعی بی پایان را تا پایان جهان بر گردن می سپاری !

ص: 153

مخارق میگوید : أول کسی که قفل زبانش را برگشود و صوم صمتش را بر شکست من بودم ! گفتم : با من ازین گونه سخنان مپرداز : آیا شعری گفته ای که ازین محبس نجات یا بی ؟ گفت : آری ! این شعر را در حق زوجهام گفته ام :

مِنَ الْقَلْبِ مُتَيَّمٍ مُشْتَاقُ *** شَفَتِهِ شَوْقِهِ وَ طُولِ الْفِراقُ

طَالَ شَوْقِي إِلَى قعيدة بَيْتِي *** لَيْتَ شِعْرِي فَهَلْ لَنا مِنْ تُلَاقِ

هِيَ حَظِّي قَدْ اقْتَصَرْتَ عَلَيْهَا *** مِنْ ذَوَاتِ الْعُقُودِ والأطواق

جَمَعَ اللَّهُ عَاجِلًا بِكَ شملي *** عَنْ قَرِيبٍ وَ فُكَّنِي مِنَ وَثَاقِي

پس این أبيات را بر نگاشتم و نزد ابراهیم بردم ، ابراهيم صوتی در آن صنعت کرده بخدمت رشید در آمد و نخست چیزی که تغني نمود ، این اشعار در آن مجلس بود ، رشید گفت : این شعر و غناء از کیست ؟ ابراهیم گفت : أما غناء از من است، | و أما شعر از أسير تو أبو العتاهيه است !

رشید گفت : آیا لب بشعر برگشود ؟ گفت : آری ، چنین کرد ! پس باحضار أبي العتاهيه فرمان کرد و از آن پس با مسرور خادم گفت : چند چوب به أبو العتاهيه زدیم ؟ گفت : شصت چوب ! پس بفرمود تا شصت هزار درهم و خلعتی بدو بدادند و او را رها کردند .

فضل بن عباس گوید : در آن أوان کد رشید در رقه جای داشت بر أبو العتاهيه که اینوقت در بغداد بود خشمناك شد و أبو العتاهيه امیدواری داشت که فضل بن ربیع در کار او شفاعتی کند و این کار طول کشید و أبو العتاهیه این شعر بفضل نوشت :

أَ جَفَوْتَنِي فِيمَنْ جَفَانِي *** وَ جَعَلْتُ شَأْنِكَ غَيْرِ شاني

وَ لطال مَا أمنتني *** مِمَّا أَرَى كُلَّ الْأَمَانِ

حَتَّى إِذا انْقَلَبَ الزَّمَا *** نِ عَلِيِّ صِرْتُ مَعَ الزَّمَانِ

پس فضل بن ربیع در خدمت رشید در کار أبو العتاهيه سخن کرد و رشید از او راضي شد ، اینوقت فضل یکی را نزد أبو العتاهيه به دارالسلام بغداد بفرستاد و او را أمر نمود که به رقه راه برگیرد و بدو باز نمود که أمير المؤمنين از وی خشنود گشت

ص: 154

پس أبو العتاهيه راه بر گرفت و چون بخدمت فضل رسید ، این شعر را که در حق او گفته بود بخواند:

قَدْ دَعَوْنَاهُ نَائِيَةُ فَوَجَدْنَا *** ه عَلَى تأبه قَرِيباً سَمِيعاً

فضل بن ربيع أبو العتاهيه را بخدمت رشید در آورد و رشید از وی خشنود - گردید و بحالت نخست باز شد .

ابن أعرابی گوید : شعرای عصر بر درگاه رشید فراهم شدند و ایشان را رخصت دادند تا در آمدند و انشاء أبيات نمودند و أبو العتاهیه این شعر بخواند :

يَا مَنْ تَبْغِى زمنا صَالِحاً *** صَلَاحُ هَارُونَ صَلَاحُ الزَّمَنِ

كُلُّ لِسَانٍ هُوَ فِي مِلْكِهِ *** بِالشُّكْرِ فِي إِحْسَانِهِ مُرْتَهَنُ

میگوید : چون رشید این نشید بشنید بی خویش گردید و گفت : سوگند با خدای ، سخت نیکو گفتی ! و در آن روز هیچیك از شعراء از خدمت رشید جز أبو العتاهيه بهر دور نگردیدند .

و هم ابن الأعرابي گويد : رشید را در میدان مسابقت و اسب دوانی اسبی بود که مشمر نام داشت و گوی سبقت برداشت و رشید شیفته آناسب بود با شعراء فرمان داد تا در صفت آن اسب شعری بگویند ، أبو العتاهيه بگفت :

جَاءَ المشمر وَ الْأَفْرَاسِ يَقْدُمُهَا *** هَوْناً عَلَى رُسُلِهِ مِنْهَا وَ مَا انبهرا

وَ خَلَّفَ الرِّيحُ حسرى وَ هِيَ جَاهَدْتُ *** وَ مَرَّ يَخْتَطِفُ الْأَبْصَارُ والنظرا

رشید صله بزرگ بدو بداد و هیچیك از شعراء جرأت و جسارت نکردند که پس از أبو العتاهيه در صفت مشمر چیزی گویند .

از أبو خيثم عنزي مسطور است که چون هارون الرشید چنانکه مذکور شد ، أبوالعتاهيه را حبس کرد و سوگند خورد که او را تا گاهی که شعر نگوید از حبس رها نگرداند ، أبوحبش با من گفت : آیا عجیب تر از این حکایتی شنیده باشی ، همانا شعرای عصر شعرهای بس نیکو و جيد و نادر میگویند و از ایشان شنیده نمی شود ، و این مخنث مفكك این اشعار را با اصرار و شفاعت و خواستاری خواستاران عهد

ص: 155

میگوید و مسموع و مقبول میگردد ، پس از آن این شعر را برای من بخواند :

أَبَا إِسْحَاقَ رَاجِعَةً الجماعه *** وَ عُدْتُ إِلَى القوافي والصناعه

وَ كُنْتُ كجامع فِي الغَيِّ عَاصٍ *** وَ أَنْتِ الْيَوْمَ ذُو سَمِعَ وَ طاعه

فَجَّرَ الْخَزِّ مِمَّا كُنْتَ تکسی *** وَ دَعْ عَنْكَ التَّقَشُّفِ وَ البشاعه

وَ شبب بِالَّتِي تهوی وَ خَبَرُ *** بِأَنَّكَ مَيِّتٍ فِي كُلِّ ساعه

کسدنا مَا نراد وَ إِنَّ أُ جَدِّنَا *** وَ أَنْتَ تَقُولُ : شَعْرِكَ بالشفاعه

حمل بن یزید گوید : در آن أوقات که هارون الرشيد أبو العتاهيد را مضروب و محبوس گردانید یکی از مفتشين و خبرنگاران را بر وی موکل ساخت تا هرچه از أبو العتاهيه بشنود بخدمت رشید بر نگارد ، پس خبرنگار برشید نوشت که از وی این شعر بشنید :

أَمَا وَ اللَّهِ إِنَّ الظُّلْمَ لُؤْمُ *** ومازال الْمُسِي ءِ هُوَ الظَّلُومِ

إِلَى دَيَّانُ يَوْمِ الدِّينِ نمضي *** وَ عِنْدَ اللَّهِ تَجْتَمِعُ الْخُصُومُ

رشید چون بشنید بگریست و بفرمود تا أبوالعتاهيه را حاضر و رها ساختند و دوهزار دینار بدو بدادند ، و چنانکه ازین پیش اشارت رفت یحیی برمکي این شعر را در أوقاتی که در زندان جای داشت تذکره نمود:

محمد بن أبي العتاهيه گوید : چنان بود که پدرم در سفر و حضر جز در طریق مگه از رشید جدائی نمی جست و رشید در هر سالی پنجاه هزار درهم در حق او مقرر فرمود و این سوای جوائز و معاون بود ، و چون رشید به رقه رسید پدرم جامه پشمین بپوشید و اظهار زهد و ترك لذات و مقامات سابقه کرده از حضور باستان رشید و غزلسرائی تقاعد ورزید ، رشید بفرمود تا او را بزندان بردند و پدرم در همانساعت برشید نوشت :

أَنَا الْيَوْمَ لِى وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ أَشْهُرٍ *** يَرُوحُ عَلِيِّ الْهَمَّ مِنْكُمْ وَ يُبَكِّرُ

تَذْكُرُ أَمِينَ اللَّهِ حَقِّي وَ حُرْمَتِي *** وَ ماکنت تُولِينِي لِذَلِكَ يَذْكُرُ

لَيَالِيَ تُدْنِي مِنْكَ بِالْقُرْبِ مَجْلِسِي *** وَ وَجْهَكَ مِنْ مَاءِ الْبَشَاشَةُ يَقْطُرُ

ص: 156

فَمَنْ لِي بِالْعَيْنِ الَّتِي كُنْتَ مَرَّةً *** إِلَى بِهَا فِي سَالِفَ الدَّهْرِ تَنْظُرُ

چون رشید این اشعار بشنید گفت : با أبو العتاهيه بگوئید : باکی بر تو نیست ! پس این شعر برشید بنوشت :

أَ رِقَّةٍ وَ طَارَ عَنْ عَيْنِي النُّعَاسَ *** وَ نَامَ السامرون وَ لَمْ يواسوا

أَمِينَ اللَّهِ أَمْنُكَ خَيْرُ أَمُنُّ *** عَلَيْكَ مِنِ الْتَقَى فِيهِ لِبَاسِ

تساس مِنَ السَّمَاءِ بِكُلِّ بَرٍّ *** وَ أَنْتَ بِهِ تسوس كَمَا تساس

كَأَنْ الْخَلْقِ رُكِّبَ فِيهِ رُوحُ *** لَهُ جَسَدٍ وَ أَنْتَ عَلَيْهِ راس

أَمِينَ اللَّهِ إِنَّ الْحَبْسِ بَأْسَ *** وَقَدْ أَرْسَلْتَ : لَيْسَ عَلَيْكَ باس

وهم این شعر را از زندان برشید نوشت :

وَ كَلَّفْتَنِي مَا حُلْتَ بَيْنِي وَ بَيْنَهُ *** وَ قُلْتُ سأبغي مَا تُرِيدُ وَ مَا تَهْوَى

فَلَوْ كَانَ لِي قَلْبَانِ كُلْفَةُ وَاحِداً *** هَوَاكَ وَ كُلْفَةُ الخلى لِمَا يَهْوَى

هارون بفرمود تا او را رها کردند .

ثابت بن زبیر بن حبیب گوید : پسر خواهر أبوخالد حربی با من حديث نمود که هارون الرشید با من گفت: أبو العتاهيه را حبس کن و کار را بر وی تنگی و دشوار گردان تا شعرهای رقیق در غزل بگوید چنانکه ازین پیش میگفت ! أبو العتاهيه را در مکانی تنگ و تاریك و ناهموار که پنج شبر در پنج شبر وسعت داشت حبس نمودم أبوالعتاهيه چون این حال و این تنگنا راکه چون گوری تنگی می نمود بدید فریادی بر کشید که : مرگ در برابر چشمم پدید شد ، مرا از این مکان بیرون برید و من هر گونه شعری که بخواهید میگویم ! گفتم : بگوی ! گفت : چنان کنید که بتوانم نفسی برآورم ! پس او را بیرون آوردم و دواتی و کاغذی بدو بدادم ، پس شعری چند که اولش این است بگفت :

مِنْ لِعَبْدِ أَذَلَّهُ مَوْلَاهُ *** مَا لَهُ شَافِعُ إِلَيْهِ سِوَاهُ

يَشْتَكِي هَا بِهِ إِلَيْهِ ويخشا **** ه وَ يَرْجُوه مِثْلَ مَا يَخْشَاهُ

میگوید : این أبيات را بمسرور خادم بدادم ، مسرور برشید رسانید و رشید

ص: 157

با براهيم موصلی فرستاد تا در آن تغني نمود و باحضار أبي العتاهيه فرمان داد ؛ چون حاضر شد گفت : این شعر خودت را برای من انشاد کن :

یا عَتْبَ سَيِّدَتِي أَمَّا لَكَ دَيْنُ *** حَتَّى مَتَى قَلْبِي لَدَيْكَ رَهِينُ

وَ أَنَّا الذَّلُولُ لِكُلِّ مَا حَمَلَتْنِي *** وَ أَنَا الشقيه الْبَائِسُ الْمِسْكِينِ

وَ أَنَّا الْغَدَاةِ لِكُلِّ بَاكٍ مَسْعَدِ *** وَ لِكُلِّ صُبَّ صَاحِبُ وَ خَدِينٍ

لَا بَأْسَ إِنْ لِذَاكَ عِنْدِي رَاحَةً *** للصب أَنْ يَلْقَى الْحَزِينِ حَزِينٍ

یا عَتْبَ أَيْنَ أَفِرُّ مِنْكَ أميرتي *** وَ عَلِيِّ حِصْنٍ مِنْ هَوَاكَ حُصَيْنٍ

هارون الرشید بفرمود تا پنجاه هزار درهم بأبي العتاهيه بدادند و أبو العتاهيه را در أوقاتی که در محبس رشید بود أشعار كثيره است ، از آن جمله این شعر است :

یا رُشَيْدِ الْأَمْرِ أَرْشِدْنِي إِلَى *** وَجْهِ نجحي لَا عُدِمَتِ الرشدا

لَا أَراكَ اللَّهُ سَوْءٍ أَبَداً *** مَا رَأَتْ مِثْلُكَ عَيْنٍ أَحَداً

أُعِنَّ الْخَائِفِ وَ ارْحَمْ صَوْتَهُ *** رَافِعاً نَحْوَكَ يَدْعُوكَ بُدّاً

وَا بَلَائِي مِنْ دعاوي أَمَلٍ *** كُلَّمَا قِلَّةٍ : تدانی ، بُعْداً

کم امنتي بغد بَعْدَ غَدٍ *** يَنْفَدُ الْعُمُرِ وَ لَمْ أَلْقِ غَداً

لمؤلفه

تا بچندم وعدۂ فردا دهی *** روزها بگذشت و فردائی ندید

روز گوئی شب دهم ، چون شب رسد *** میدهی ، لكن مرا نآمد پدید

دیده مخصوص خواهد دادنت *** ای خوشا آنکس که دید و آرمید

من نیم منکر به دادنهای تو *** بخشش و جودت جهانی را خرید

هست شکوایم ز ناخوشبختیم *** کو باین بذل و فتوت نارسید

گرچه بر من بسته شد باب مراد *** بخت اگر آید پدید آید کلید

پادشاها! رحم کن بر خائفی *** که بدرگاه تو میآرد امید

دست امیدش به فضل و جود تو است *** بر تو دارد چشم امید و نوید

خلق ناچارند از خورد خوراك *** چون دواب اندر چراگاه و خوید

ص: 158

بهر آرام تن و عیش و طرب *** باشد این آمال و این گفت و شنید

چون تویی امروز مقصود کسان *** خواه خوب و زشت و برنا و پلید

حق نگهدارت بود از هر گزند *** دستی اندر زلف و دستی در نبید

حسين بن أبي السري" گوید : قاسم بن رشید که از تمام مردم عصر بكبر و تیه و خویشتن خواهی بر تر بود ، وقتی در موکبی عظیم میگذشت و أبو العتاهيه با جماعتی در ظهر طريق نشسته بود ، چون أبو العتاهيه او را بدید محض إعظام و إجلال او بپای خاست و همچنان ایستاده بماند تا بگذشت ، قاسم از وی بگذشت و بدو التفاتی نفرمود و أبو العتاهیه این شعر بگفت :

يَتِيهُ ابْنَ آدَمَ مَنْ جَهِلَهُ *** كَانَ رَحًى الْمَوْتِ لاتطحنه

لمؤلفه

فرزند آدمی بتكبر گذر کند *** از روی جهل و بی خبر از آسیاب چرخ

ای آنکه بر گذرگه دوران گذر کنی *** نیکونگر به بلخ و به دارالسلام و کرخ

آن مهرخان سرو قد یاسمن بدن *** آمدچو پنبد زار پس از آن شباب وشرخ ((1))

بودی جوان و تازه رخ و نازنین بدن *** شد نونہال قامتت اکنون بسان مرخ ((2))

آن چهر ماه طلعت و آن جسم گل نشان *** شدگنج رنجها و تقاضای نیش و ترخ ((3))

ناگه نهال قامت آن سرو راستين *** آمد برون زریشه و بگذاشت آب و برخ ((4))

آن مجلس سرود و نواهای عود وني *** شد پر نفير حادثه و ناله ها و صرخ

این گرگ دهر و روبه پر مکرو پر فسون *** بر هم درید خواهد این مرغکان و فرخ

یکروز خواه باشی و صد سال بگذری *** کار جهان بر این شد و بر این نهاده أرخ ((5))

ص: 159


1- شرخ : ريعان جوانی آتش در آن بر گیرد .
2- مرخ : درختی که از خشکی زود
3- نرخ : بریده های کوچک در جلد
4- برخ: بالیدن ، ارزانی نرخها
5- أرخ : تاریخ نهادن (منه)

هر چند سبز و خرم وشاداب و تازه شاخ *** باشی در آخرت بکندچرخهمچوورخ ((1))

پور پشنگ دید و منوچهر أرض ري **َ* محمود بس سپرده ز غزنی زمین چرخ ((2))

این چرخ آبنوسی و این چرخه فلك *** بسیار مردمان که در آرد بزیر چرخ ((3))

ای بی خبر نشسته در ایران عز و ملك *** يادآراز آنکسی که ازو بدن بنای چرخ ((4))

ای بلبل هزار نوا بر فراز گل *** غافل مشو ز چنگل و منقارهای چرخ ((5))

تیرافکنی است سخت کماندار روزگار *** هرگز رها نگردد کس زین سهام و چرخ ((6))

هرگز گمان مبر که برستی ازین کمان *** کین را تسلسل است و در آرد ترا بچرخ ((7))

در آسیاب دهر همی با شدت نورد *** مانند داندهای عنب در میان چرخ ((8))

خواهی ز چرخ گرچه گریبان همیر بود *** اما بچنگ چرخ ببینی فتاده چرخ ((9))

صد مار پیش روی تو آرد بروی گنج *** صدرنج پیشت آردو خوش داردت بچرخ(10)

این ابر پر بلا و پر از رعد و صاعقه *** بر خرمن وجود سراسر زند چو برخ ((11))

از دور چرخ و چرخ فلک در حزن مباش *** بر تن ز تار و پود صبوري بدوز چرخ ((12))

بالجمله ، پاره کسان که در رکاب قاسم بن رشید بودند این شعر بشنیدند قاسم أبو العتاهيه را حاضر کرده بضرب صد مقرعه اش از خود بیخود ساخت و گفت : ای پسر زناکار ! آیا در مثل چنين مقام با من متعرض میشوی و او را در سرایش محبوس نمود ، أبو العتاهيه بپارۂ تدابیر حکایت خود را در ضمن شعری چند به زبیده خاتون بنت جعفر زوجه هارون فرستاد و از تنگی محبس و سختی حال خود بنالید و چون زبیده خاتون را با وی میل و التفاتی بود بر وی رقت آورد و داستان او را

ص: 160


1- ورخ : درخت و گیاهی که آتش در وی فروزد .
2- چرخ به نام قریه ای در غزنین
3- چرخ و هر چیزی که حرکت دوری کند.
4- چرخ : طاق ایوان
5- چرخ و مرغ شکاری است که چرغ گویند.
6- چرخ : كمان
7- چرخ : دور و تسلسل
8- چرخ ، جای شیره فشردن انگور که چرخشت گویند.
9- چرخ : گریبان
10- چرخ : ترنج و گیاه
11- برخ، برق
12- چرخ : پیراهن (منه)

در حضرت رشيد بعرض رسانید و در حق او بشفاعت سخن کرد ؛ رشيد أبوالعتاهيه را حاضر کرد و او را خلعت وصله و جایزه بداد و از قاسم خشنود نگشت تا گاهی که در حق أبي العتاهيه باحسان و اکرام پرداخت و اورا نزد خود بخواند و از وی معذرت بجست.

خالد بن أبي الازهر حکایت کند که : وقتی هارون الرشيد مجرشی ((1)) را بناحیه موصل فرستاد ، مجرشی برفت و از بقایای خراج مالی عظیم بیاورد و بدرگاه رشید حاضر ساخت ، رشید فرمان داد تا تمام آن اموال را بیکی از جواري رشيد حمل - کردند ، مردمان این کار را سخت عظیم شمردند و همی در مجالس و محافل حديث کردند .

میگوید : أبوالعتاهيه را بدیدم که از شنیدن این امر حالتی مانند جنون در وی راه کرده بود ؛ گفتم : ما لك ؟ ويحك ! گفت: سبحان الله ! آیا چنین مالی بسیار و جلیل را بيك زنی حمل کنند و كف من بيك درهم آن تعلق نگیرد ؟ و از آن پس بعد از روزی چند بخدمت رشید بیامد و این شعر بخواند :

اللَّهُ هَوَّنَ عِنْدَكَ الدُّنْيَا وَ بَعْضُهَا إليكا *** فَأَبَيْتُ إِلَّا أَنْ تَصْغُرُ كُلُّ شَيْ ءٍ فِي يديكا

مَا هَانَتِ الدُّنْيَا عَلَى أَحَدُ كَمَا هَانَتْ عليكا

میگوید : دنیا را ومال دنیا را خداوند تعالی در چشم تو خوار و صغير ومبغوض و مغضوب ساخته ، لاجرم تو نیز هر چه بدست داری حقیر وكوچك شماری ، وچنانکه دنیا در خدمت تو صغیر است نزد هیچکس حقیر نباشد !

فضل بن ربيع که حضور داشت گفت : يا أمير المؤمنين ، هيچيك را از خلفای با روزگار مدیحتی بدین درجه مقرون بصدق و راستی نگذاشته اند ! هارون گفت : ای فضل ! بیست هزار درهم بدو بده ! أبوالعتاهيه بامداد دیگر بخدمت فضل آمد و این شعر را در مدحش بخواند :

إِذَا مَا كُنْتُ مُتَّخِذاً خَلِيلًا *** فَمِثْلُ الْفَضْلِ فَاتَّخَذَ الخليلا

ص: 161


1- الحرشي ظ وهو سعيد الحرشي كان يقوم للرشيد بأعمال هامة .

يَرَى الشُّكْرِ الْقَلِيلِ لَهُ عَظِيماً *** وَ يُعْطِيَ مَنْ مواهبه الجزيلا

أَرَانِي حَيْثُمَا يمسّمت طَرَفَيِ *** وَجَدْتَ عَلَى مكارمه دَلِيلاً

فضل گفت : سوگند با خدای ! اگر بملاحظه تساوي با أمير المؤمنين نبود من نیز تو را بهمان مقدار که رشید عطا کرد میکردم ، لكن زود باشد که همان مبلغ را مندر جا بتو بدهم ! آنگاه بفرمود تا آن بیست هزار درهم را که رشيد أمر كرده بود بعلاوه پنجهزار درهم از جانب خودش بدو بدادند.

أحمد بن خلاد گوید : چون موسى هادي خليفه بمرد هارون الرشيد با أبو - العتاهيه گفت : شعری در غزل بكوى ! أبوالعتاهيه گفت : بعد از مرگ موسى أبداً شعر نمیگویم ! و ابراهیم موصلی را بتغنى أمر كرد ، او نیز گفت : بعد از موسی هرگز تغنی نمیکنم ! چه موسی با ایشان احسان فراوان می نمود . هارون بر آشفت و هر دو تن را بزندان افکند ، و چون رشید خواست به رقته برود سردابه برای ایشان حفر کرده و دیواری در میان آن بر کشید و ایشان را در آن زندان در افکند تا از دیدار و مقالات یکدیگر بی نصیب باشند و گفت : بایستی در این مکان چندان بمانید تا تو شعر بگوئی و ابراهیم تغنتی نماید !

هر دو تن مدتی بر آن بند و زندان صبوري کردند تا چنان افتاد که روزی رشید بشرب بنشست و جعفر بن یحیی در خدمتش حضور داشت ؛ در این حال جاریه در يك بيت سرودن گرفت و چنان نیکو بخواند و نیکو بسرود که هارون و جعفر زبان بتحسین و تمجید وی برگشودند و سخت در عجب شدند و رشید گفت: این يك بيت بسيار بشعر دوم حاجتمند است تا غناء را طول و تفصیلی باشد و مدتی در از این سرود شنیده گردد !

جعفر گفت : اتمامش را بدست آوردم ! رشید گفت : از کجا ؟ گفت: این شعر را براى أبوالعتاهيه فرست ، چه او را بر شعر و شاعري قدرت و سرعتی دیگر است هارون گفت : أبوالعتاهیه را حالی افسرده و خاطری نژند و دچار حبس و بند است ! هرگز در آن حال که وی محبوس و ما در نعمت و طرب هستیم جواب ما را ندهد !

ص: 162

جعفر گفت : نه چنین است ! هم اکنون من بدو می نگارم تا صحت آنچه بعرض رسانیدم بر تو معلوم آید ! پس آن قصه را برای أبوالعتاهيه بنوشت و خواستار شد که بر آن شعر شعری دیگر ملحق بگرداند ، أبوالعتاهيه اين شعر را در جواب جعفر بنوشت :

شُغِلَ الْمِسْكِينِ عَنْ تِلْكَ الْمِحَنِ *** فَارَقَ الرُّوحُ وَ أَخْلَى مِنَ بَدَنٍ

وَ لَقَدْ كُلْفَت أَمْراً عَجَباً *** تَسْأَلُ التفريح عَنْ بَيْتِ الْحَزَنَ

چون این شعر را بیاوردند رشید با جعفر گفت : من از نخست با تو باز نمودم كه أبوالعتاهیه آن کار را نخواهد کرد ! جعفر گفت : او را از زندان بیرون بیاور تا چنین کند ! هارون گفت : سوگند یاد کرده ام که تا شعر نگوید از محبس بيرون - نیاید ! و روزی چند بر این حال برگذشت و أبوالعتاهيه لب به انشاد شعر بر نگشود پس از آن یکی روز با ابراهیم گفت ، تا چند با خلفا بمخالفت و لجاج کارمیکنیم ؟ بیا تا من شعری بگویم و تو در آن شعر تغنتی بکن ! پس این شعر را بگفت:

بِأَبِي مَنْ كَانَ فِي قَلْبِي لَهُ *** مَرَّةً حُبُّ قَلِيلُ فَسَرَقَ

یا بَنِي الْعَبَّاسِ فِيكُمْ مَلَكٍ *** شُعَبٍ الاحسان مِنْهُ تفترق

إِنَّما هَارُونَ خَيْرُ كُلُّهُ *** مَاتَ كُلِّ الشَّرِّ مذيوم خَلَقَ

پس ابراهیم در این شعر بصوتی تغنی نمود و رشید بشنید و هر دو را از محبس بخواند و أبوالعتاهيه در خدمتش انشاد وابراهیم تغنی کرد ؛ پس رشید بهر يك از ايشان یکصد هزار درهم و یکصد جامه عطا کرد.

و نیز در مجلد سوم أغاني مسطور است که أحمد بن سليمان بن أبي شيخ گفت: أبوالعتاهيه با من داستان نمود : در آن هنگام که هارون الرشید بر من غضب کرد تا چرا از گفتن شعر لب فرو بستم ؟ و بز ندانم در آوردند و در زندان بر من بر بستند ، بدهشت ووحشتی عظیم كه أمثال مرا در دیدار چنین حال در خور است در افتادم ، در این حال مردی را در یکجانب زندان با بند گران نشسته دیدم ، من ساعتي بتأمل در وی بنظاره اندر همی شدم ، آن مرد باین شعر تمثل جست :

تعودت مَرَّ الصَّبْرُ حَتَّى أَلَّفْتُهُ *** وأسلمني حُسْنِ الْعَزَاءِ إِلَى الصَّبْرِ

ص: 163

وَ صيرني يأسي مِنَ النَّاسِ راجياً *** لحسن صَنِيعُ اللَّهَ مِنْ حَيْثُ لَا أَدْرِي

لمؤلفه

چنان عادت گرفتم من به تلخی شکیبائی *** که شد یارم شکیبائی بزیر چرخ مينائي

بسان صبر تلخ آمد دهان ز آن ناصبوري ها *** بدا بر صبر بر صبر ناصبري خوشا بر این شکیبایی

كمال يأس و حرمانم ز خلقان داد امیدم *** بلطف خالق بیچون ز جایی کآن نه ز آن جایی

يقين گر آوریدستیم اندر نعمت ايزد *** ندیدستیم ما هرگز نشان از رنج دروایی ((1))

اگر باید ترا در هر دو عالم آن صنم دیدن *** ز جان باید که بنمائی بلاها را پذیرائی

کسی کو عز قرب مالك الملك أبد خواهد *** بایستش که داند آبرو در عین رسوائی

بقا را در فنا بيند شفا را در بلا بیند *** شهی را در گدا بیند نه اندر تاج دارائی

سکندر با خضر در ظلمت ظلمات ظلمت دید *** بلی این ظلمت از نفسش بند و آنحال شیدائی

ولكن خضر را چون نور يزداني بد اندر جان *** ز نورش ظلمت ظلمات شد نوری زیبایی

خود آن آب بقا را بد بقا ز آن نور جاویدی *** بقا جست از بقایش با لسان صدق و شیوائی

ص: 164


1- دروائی ، پریشانی و فقر و سرگشتگی ( منه )

اشعار مؤلف در فوائد صبر و شکیبایی

بقا اندر بقای او بود حیران و سرگشته *** خضارت خواست از خضریش این أطباق خضرائی

سکندر چون دچار ظلمت تن بود ظلمت دید *** کسی کو خود بود حنظل چه داند ذوق حلوائی

بد او ظلمانی و چون بازشد از ظلمت ظلمات *** بجز با مشتکی سنگش نشد پیدا شناسائی

ولیکن خضر را بودی چراغ عقل و دین مرشد *** از آن مرشد بدست آورد نور دادفرمائی ((1))

حجاب چہرہ جان و خرد خود باشد این جسمت *** ترا کی با خرد راهی چو میجوئی تن آسانی

اگر نور خرد خواهی بیفکن این حجاب تن *** مجوی این نور کاندر این حجاب ظلمت افزائی

بود خود خلقت این نوروظلمت ضد یکدیگر *** تمنى اجتماع ضد بود خود ضد دانائی

تو رفع این توقع های بی موقع کن از نفست *** پس آنکه خواستار نور یزدان باش و بینائی

بود أحمد همان نور و درخش خالق یکتا *** بود خواهنده این نور موسائی و ترسائی

کسی کو غیر ازین خواهد بود در ظلمت وغفلت *** نه نام او بود مسلم نه ترسایی نه موسائی

به تورات و به انجیل وزبور از وی خبرها بين *** بچشم بی غرض بنگر اگر خود مرد عقبائی

ص: 165


1- دادفرمای : از اسامی خدای تعالی(منه)

به امتهای خود هريك بفرمودند ز آثارش *** که صدها بدر و بیضاها ازو جویند بیضائی

اگر موسی بطور اندر شنید از خلع نعلينش *** بدان نعلین می نازم که بودش عرشها سائی

وگر عیسی پس از خلع بدن بر سوی گردون شد *** محمد صلی الله عليه و اله و سلم با لباس تن ببودش عرش پیمائی

همه أملاك و سكان سماوات از رخش حیران *** اگر چه بی خبر از باطن و ديدند سیمائی

محمد صلی الله عليه و اله و سلم گر نماید باطنش أشيا شود مدهوش *** قیامت باطن او دان چوصغرائی چو کبرائی

همه أسماء حسنی باطن اندر باطن او دان *** اگر نورش نمی بودی چه اشیائی چه آسمانی

بکاخ دانش اول به باغ روح من أمري *** نیامد همچو بالائی نیامد همچو کالائی

بستان خداوندي و فرش و عرش سبحانی *** باین معنی و زیبایی نیامد سرو بالائی

هزاران عرش اندر پای این سرو سهی در گل *** اگرچه صد هزاران سروش اندر گل برعنائی

ز چارم آسمان برتر نرفته هیچ پیغمبر *** بود منزلگه يك امتش را عرش فرسائی

بأمر خالق بكتا به فره ایزد بیچون *** تو خلاق سماواتی و روزی بخش أشيائي

از آن خلق عظیم او پدید عرش عظیم آمد *** از آن لطف عميمش جنست و این جنت آرائی

ص: 166

هزاران آدم و عالم بجز این عالم و آدم *** نموده ایزد یکتا از آن يك نفس یکتائی

تمام جوهر ایجاد كز بحر وجود آمد *** بجمله آمده موجود از آن يك در دریائی

هر آنچت در نظر پیدا شعاعی از فروغ اوست *** چه أشياء سماواتي چه دریایی چه صحرائی

خدا از نور احمد آفرینش را پدید آورد *** بلی آن نور پاك او نمايد خلقت آرائی

تمام ماسوی موجود از نور وجود اوست *** نبودی گر فروز او نه عقبی بد نه دنیایی

عناصر جملگی از پرتو نورش پدید آمد *** چه بادي باشد و ناري چه خاکی باشد و مائي

قوای ظاهر و باطن به نيرويش قوي باشد *** بر این جمله کنی تصدیق اگر خود مرد دانائی

هما نا روح روح توست یکتا نور یزدانی *** بقایت ز آن بود نز خلط صفرائی و سودائی

ز خون غیرت دین و ز نار عصمت توحید *** تغذی ده جان و دل اگر خواهان تقوائی

اگر از دین پیغمبر مدد جوئی و قانونش *** شوی منصور از حق و بہر مولا تو مولائی

بہر عالم بهر برزخ بهتر دنیا بهر عقبی *** بعون ایزد منان بکوبی کوس والائی

اگر چه در زمین باشی و اندر مركز أسفل *** بأفلاك و بأملاك و بأشيا حكم فرمائی

ص: 167

أبا اى نور الانوار خدای خالق كونين *** أيا كونين در پایت چنان موسا و سینائی

توئی فرزند آن آدم که او را بوالبشر گویند *** تو خود جانبخش صدها آدم و بسیار حوائی

همه دولت همه نعمت همه علم و همه حکمت *** تورا گردد نصیب و مالك الاملاك والائی

بگردی مظہر حق وصفي أحمد مرسل *** وکیل ماسوی باشی و قسمت ساز نعمائی

شوی هیچ و هم اندر هیچ هر چیزی بتو قائم *** معما را بشو حلال اگر مرد معمائی

ز تفسیر و ز تأويل نبی بشناس فرقان را *** وگرنه با دو چشم روشنت گمره چو أعمائی

تمام عشقها آخر بکوی آن صنم خیزد *** چه مجنون وچه لیلی و چه وامق پاکه عذرائی

چه عشق وعاشق و معشوق از آن معشوق کل خیزد *** ازو مه طلعتیها آمد و آن چشم شہلائی

خوداو عاشق خوداو معشوق و عشق و هجرت ووصلت *** محب و حب و محبوب او چه سعدائی و سلمائی

كل أحمر كل أبيض گل أصفر گل ضيمر *** ز يك نوگل پدید آید چه صفرایی چه حمرائی

تمام آنچه میروید بہر رنگ و بہر صورت *** ز يك سرو سہی خیزد تعالى الله چه بالائی

همه آشوب و غوغاها ز بینونت شود حاصل *** چو بینونت جدا گردد چه آشوبی چه غوغایی

ص: 168

ابوالعتاهية شاعر و درزندان رشید

مرا در منزل جانان چو باید عاقبت مسکن *** ز ناسازی منزلها چه اندوهی چه پروائی

اگر این پندها نیوشی اندر مرکز غبرا *** بناگه خویشتن بینی بر از این چرخ خضرایی

مع الجمله با آن مرد گفتم : خداوندت رحمت کند ، این دو بیت را دیگر باره اعادت کن ! بامن گفت : وای بر تو اى أبوالعتاهيه ! چند بد أدب و کم خرد هستی ؟

بر من بزندان در آمدی و چنانکه مسلم را بر مسلم شرط است شرایط سلام و تحیت نگذاشتی و بدانگونه که حق مردم آزاده از آزاده است پرسش و پژوهش ننمودی بطوری که مبتلایان را با مبتلایان مقرر است که اظهار دردناکی و اندوه نمایند عرض وجع نکردی ! حتی اینکه ، چون آن دو بیت را که جز در آن از آن از بهر تو فضیلتی نیست بشنیدی صبر ننمودی و اعادتش را بخواستی و از نخست در طلب این عادت معذرتی نخواستی !

گفتم : ای برادر ! من از هول و هراس زندان بدهشت افتادم و خود را ندانستم را بنکوهش مسپار و در قبول عذر تفضل فرمای ! گفت : سوگند با خدای ! من به هشت و بیم و خشیت از تو شایسته ترم ؛ چه ترا برای آن حبس کرده اند که بشعر شاعري که رفعت مقام و نیل مقاصد تو بوجود آن است لب گشائی و چون بگوئی يمن شوى ، و مرا برای آن گرفتار کرده اند که ایشان را بر پسر رسول خدای صلى الله عليه و اله سلم اهنمایی کنم تا اورا بکشند وگرنه مرا بکشند ، و سوگند بخداوند که هرگز ایشان ا بمكان و منزل او دلالت نخواهم کرد ! و در همین ساعت مرا طلب خواهند کرد و میرسم ، بازگوی كداميك از ما شایسته تر بدهشت و خوف هستیم ؟

گفتم : سوگند با خدای ، تو شایسته تری ، خداوند ترا سالم بدارد و شر ایشان ا کفایت فرماید ! و اگر میدانستم حال تو این است از تو پرسش نمیکردم ، گفت : این حال تو بخل نمی ورزیم ! پس از آن هر دو شعر را چندان اعادت کرد تا بر خاطر بسپردم و از آن پرسیدم تاکیست ؟ گفت : خاص داعیه عیسی بن زید و پسرش

ص: 169

أحمد هستم

در این سخنان اندر بودیم که صدای باز گشودن قفلها برخاست ، خاص بر پای شد و از کوزه که باخود داشت آب بر چهره زد و جامه نظیف بپوشید ، پاسبانان و سپاهیان که با خود شمع و چراغ داشتند در آمدند و ما را بجمله بیرون آوردند و خاص را از نخست بخدمت رشید حاضر ساختند ، رشید از محل و مقام أحمد بن عیسی پرسش نمود ، گفت : از وی از من مپرس وهرچه خواهی بکن ! اگر احمد در زیر همین جامه من اندر باشد جامه از وی بر نگیرم ! رشید بفرمود تا گردنش را بزدند ، آنگاه ، آنگاه با من گفت : ای اسماعیل ، گمان دارم که بترسیده باشی ؟! گفتم : اگر کمتر از کشتن هم دیده بودم برای نهایت خوف كافي بود ! رشید گفت : او را بهمان جای که حبس بود بازگردانید ! مرا بازگردانیدند ، در زندان این دو شعر را همی بخواندم و این شعر را بر آن بیفزودم :

إِذَا أَنَا لَمْ أَقْبَلُ مِنَ الدَّهْرِ كُلُّ مَا *** تكرهت مِنْهُ طَالَ عتبي عَلَى الدَّهْرِ

ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب بأحوال أبو العتاهيه اسماعيل بن قاسم شاعر مشہور اشارت نمودیم و باین حکایت گذارش رفت که آن شخص زندانی حاضر صاحب عیسی بن زید و پسرش أحمد و قصه درزمان مهدي عباسي پدرهارون الرشيد روی داده است ، و ابن خلکان در نقل این حکایت از رشید نام نبرده است ، آما نمی توان نگارش أبوالفرج اصفهانی را که در اغاني آورده سبك شمرد ، منافاتی هم ندارد ، چه وفات أبي العتاهيه در سال دویست و یازدهم روی داده وزمان منصور عباسي تا مأمون بن رشيد را ادراك نموده است ، و در ذیل کتاب أحوال حضرت امام زین - العابدين علیه السلام و شرح حال عیسی بن زید شہید علیہما الرحمه و آوردن حاضر وزیر و ندیم عیسی دو فرزند عیسی را نزد هادي عباسي و عفو هادي از حاضر شرحی مسطور شد و آن داستان با آنچه از ابوالفرج و ابن خلكان مرقوم گشت موافق نیست ، چه آنجا اشارت بداستان حبس حاضر و مکالمات او با ابوالعتاهيه و قتل حاضر اشارت نشده است ، مگر اینکه دو تن باشند : یکی حاضر و آندیگر خاص نام که مسئول

ص: 170

و مقتول مهدي يا رشید واقع شده ، و اگر در نسخه بجای حاضر ، خاص نوشته است یا بجای خاص حاضر رقم کرده اند سهوی از کاتب بوده باشد ، و الله أعلم .

در تبصرة العوام در باب بیست و پنجم در ذیل حکايت أهل عدل و جبر مینویسد روزی أبو العتاهيه در خدمت هارون الرشید انگشت بجنبانید و گفت : مادر ثمامه زانیه میباشد ! ثمامه گفت: مرا قذف میکنی ؟ حد بر تو واجب شد ! گفت: اگر گوئی خود جنبانیدم ، مذهب خود ترك نموده باشی ! يعني قائل بجبر هستی و بنده را در هیچ کار مختار نمیدانی و اگر فعلی از بنده صادر شود از جانب خداوند باشد و بنده را تکلیفی و گناهی و جزائی یا ثوابی نیست ، و اگر گوئی : دیگری جنبانید ، تو را قذف نکرده باشم .

ابراهيم موصلی گوید : رشید در اشعار أبي العتاهيه بسیار بعجب و شگفتی میرفت روزی بمجلس ما در آمد و دو رقعه بر يك نسخه بدست اندر داشت ، يك نسخه را بمعلم فرزندانش فرستاد تا با یشان بیاموزد و آندیگر را بمن افکند و گفت : در این أبيات تغني كن ! چون برگشودم مرقوم شده بود :

قُلْ لِمَنْ ضَنَّ بِوُدِّهِ *** وَ کوى الْقَلْبِ بصده

مَا ابْتُلِيَ اللَّهِ فُؤَادِي *** بِكَ إِلَّا شُؤْمُ جَدِّهِ

أَيُّهَا السَّارِقُ عَقْلِي *** لَا تضنتن بَرْدِهِ

مَا أَرَى حُبُّكَ إِلَّا *** بَالِغاً بِي فَوْقَ حَدُّهُ

أبو العتاهیه حکایت کند که هارون الرشید به تغنی کشتیبانان گاهی که بکشتی می نشستند مایل و بعجب ، أما از فساد کلام و لحن ایشان متأذي بود ، پس روی با حاضران آورده گفت : با جماعت شعرائی که در رکاب ما هستند بگوئید برای جماعت ملاحان شعری چند بنظم آورند تا ایشان تغنی کنند، گفتند : هیچکس در امتثال این امر از أبو العتاهيه که اکنون در زندان جای دارد قدرتش بیشتر نیست ! رشید بمن پیام فرستاد : شعری بگوی تا از کشتیبانان بشنوم ! أما بزهائي من أمر نکرده بود ، این کار مرا بخشم و غیظ افکند و با خود گفتم : سوگند با خدای ، شعری بسازم

ص: 171

که بان محزون نه مسرور گردد ! پس این اشعار را انشاد کرده و بپاره کشتیبانان که حفظ میکردند رسا نیدم ، چون رشید در حراقه بنشست از وی بشنید :

خَانَكَ الطُّرَفِ الطموح *** أَيُّهَا الْقَلْبِ الْجَمُوحِ

لدواعي الْخَيْرِ وَ الشَّرِّ *** د نو وَ نزوح

هَلِ الْمَطْلُوبُ بِذَنْبٍ *** تَوْبَةُ مِنْهُ نصوح

كَيْفَ إِصْلَاحِ قُلُوبِ *** إِنَّمَا هُنَّ قُرُوحُ

أَحْسَنَ اللَّهُ بِنَا إ *** ن الْخَطَايَا لَا تَفُوحُ

فاذا المستور مِنَّا *** بَيْنَ ثوبیه نَضُوحُ

کم رَأَيْنَا مِنْ عزیز *** طُوِيَتِ عَنْهُ الكشوح

صَاحَ مِنْهُ برحيل *** صَائِحُ الدَّهْرِ الصدوح

مَوْتُ بَعْضَ النَّاسِ فِي *** الْأَرْضِ عَلَى قَوْمٍ فُتُوحُ

سَيَصِيرُ الْمَرْءِ يَوْماً *** جَسَداً مَا فِيهِ رُوحُ

بَيْنَ عَيْنَيْ كُلُّ حَيٍّ *** عَلِمَ الْمَوْتِ يُلَوِّحُ

كُلُّنَا فِي غَفْلَةٍ والمو *** ت يَغْدُو وَ يَرُوحُ

***

لِبَنِي الدُّنْيَا مِنَ الدُّنْيَا غبوق وَ صبوح

***

رحن فِي الْوَشْيِ وأصبحن عَلَيْهِنَّ الْمُسُوحَ

***

كُلُّ نطاح مِنَ الدَّهْرِ لَهُ يَوْمَ نطوح

***

نُحْ عَلَى نَفْسِكَ يَا مِسْكِينُ إِنْ كُنْتَ تَنُوحُ

***

لتموتن وَ إِنْ عُمُرِهِ ت مَا عُمِّرَ نُوحٍ

چون این اشعار حکمت مدار مواعظشعار را رشید بشنید همی بگریست وهمی ناله برکشید ، چه رشید را چون موعظتی بگوش رسید از تمامت مردمان اشك چشم و ناله اش بیشتر و برتر ، و در هنگام خشم و غضب از جمله مردمان تندتر و غلیظ تر بود ، چون فضل بن ربیع این بسیاری گریستن بدید به کشتیبانان اشارت کرد تا خاموش شدند .

ص: 172

حسن بن جابر کاتب حسين بن رجاء میگوید : چون هارون الرشيد أبو العتاهية را در حبس افکند او را به منجاب سپرد و منجاب با وی بسختی و عنف میگذرانید پس أبو العتاهیه این شعر بگفت :

مِنْجَابٍ مَاتَ بِدَائِهِ *** فاعجل لَهُ بِدَوَائِهِ

إِنَّ الْإِمَامَ أعله *** ظَلَمْتُ بِحَدٍّ شَقَائِهِ

لا تعنفن سِيَاقِهِ *** مَا كُلُّ ذَاكَ بِرَأْيِهِ

مَا شَمِتَ هَذَا فِي مخا *** ئل بارقات سَمَائِهِ

و در آن هنگام که رشید - چنانکه مذکور گردید - برای سه فرزندش أمين و مأمون و مؤتمن عقد ولا يتعهد استوار ساخت ، أيو العتاهیه این شعر بگفت :

رَحَلَتْ عَنِ الرُّبُعِ الْمُحِيلِ قعودي *** إِلَى ذِي زحوف بمئة وَ جُنُودُ

وَ رَاعٍ يُرَاعِيَ اللَّيْلِ فِي حِفْظِ أَمَةً *** يُدَافِعُ عَنْهَا الشَّرِّ غَيْرِ رُقُودُ

بالوية جِبْرِيلَ يَقْدَمُ أَهْلِهَا *** وَ رایات نَصْرٍ حَوْلَهُ وَ بنود

تَجَافَى عَنِ الدُّنْيَا وَ أَيْقَنَ أَنَّهَا *** مُفَارَقَةِ لَيْسَتْ بِدَارِ خُلُودِ

وَ شَدَّ عُرَى الاسلام مِنْهُ بِفِتْيَةٍ *** ثَلَاثَةَ أَمْلَاكٍ وُلَاةِ عُهُودِ

هُمْ خَيْرَ أَوْلَادِ لَهُمْ خَيْرُ وَالِدُ *** لَهُ خَيْرَ آبَاءٍ مَضَتْ وَ جدود

بَنُو الْمُصْطَفَى هَارُونَ حَوْلَ سَرِيرِهِ *** فَخَيْرُ قِيَامٍ حَوْلَهُ وَ قُعُودٍ

تَقَلُّبَ ألحاظ الْمَهَابَةَ بَيْنَهُمْ *** عُيُونِ ظباء فِي قُلُوبِ أَسْوَدَ

خُدُودِهِمْ شَمْسٍ أَنْتَ فِي أَهِلَّةُ *** تبدت لراء فِي نُجُومِ سعود

رشید را این اشعار چندان مطبوع خاطر افتاد که أبو العتاهيه را آنچند صله و انعام نمود که هیچوقت هیچ شاعری را آن مقدار بذل نفرموده بود .

پسر أبو العتاهيه گوید : گاهی که پدرم را بأمر رشید از زندان رها کردند ملازمت خانه خود را اختیار کرده از مراوده و معاشرت مردمان روی برتافت ، وقتی رشید از وی بپرسید ، داستانش را بعرض رسانیدند ، رشید گفت : با أبو العتاهيه بگوئید : هم نشین زنان و گلیم خاندان شدي ؟! أبو العتاهيه چون بشنید این دو بیت

ص: 173

را برشید بنوشت :

بُرْهَةً بِالنَّاسِ وَ أَخْلَاقَهُمْ *** فَصِرْتُ أستأنس بِالْوَحْدَةِ

ما أَكْثَرُ النَّاسِ لَعَمْرِي وَ مَا *** أَقَلَّهُمْ فِي مُنْتَهَى الْعِدَّةُ

چون این دو شعر را انشاد کرد گفت : هیچ نشاید که شعری بخدمت رشید برود و مدحی را شامل نباشد ! پس این دو بیت را بچهار شعر دیگر مقرون ساخته و داد مدح بداد و بخدمت رشید فرستاد :

عاد لي من ذكرها نصب *** فدموع العين تنسكب

وَ كَذَاكَ الْحُبُّ صَاحِبِهِ *** يَعْتَرِيهِ الْهَمَّ وَ الوصب

خَيْرُ مِنْ یرجی وَ مَنْ يَهَبُ *** مَلَكٍ دَانَتْ لَهُ الْعَرَبِ

وَ حَقِيقُ أَنْ يَدَانِ لَهُ *** مَنْ أَبُوهُ لِلنَّبِيِّ أَبُ

محمد بن أبي العتاهيه گوید : رشید با پدرم گفت : مرا موعظت کن ! گفت : می ترسم ! گفت : ایمنی ! گفت:

لَا تَأْمَنِ الْمَوْتِ فِي طَرَفِ وَ لَا نَفْسٍ *** إِذَا تسترت بِالْأَبْوَابِ وَ الْحَرَسُ

وَ اعْلَمْ بِأَنَّ سِهَامِ الْمَوْتِ قَاصِدَةُ *** لِكُلِّ مدرع مِنَّا وَ مترس

تَرْجُو النَّجَاةِ وَ لَمْ تَسْلُكُ طريقتها *** إِنِ السَّفِينَةِ لَا تَجْرِي عَلَى الْيُبْسَ

لمؤلفه

بسازی منزل و مأوی اگر در کاخ سلطانی *** هزاران پاسبان آرند از هر سو نگهبانی

نهی سقف و جدار و فرش را از آهن و فولاد *** نهی تکیه بر آن اورنگی و آن سامان سامانی

تمام لشکر عالم بحفظت انجمن سازد *** همه با نیزههای خطي و شمشير خاقاني

ص: 174

مشاجره عباس بن احنف شاعر با اصمعی در مجلس رشید

زره پوش آوری بسیار کشتیها به دریاها ** که از بحر بلاها رخت برداری بآسانی

نه آن کاخ و نه آن لشکر نه آن کشتی و حارسها *** نه آن تیغ ونه آن نیزه نه آن مردان میداني

تواند چاره يك تير پر ان حوادث کرد *** قضای آسمان حق باشد و فرمان یزداني

هارون الرشید از استماع این اشعار بسیاری لؤلوی شاهوار بر صفحه رخساره روان ساخت .

در مجلد هشتم أغاني از عبدالرحمان برادر زاده اصمعی مسطور است که گفت : وقتی علمتم بخدمت رشید در آمد و عباس بن أحنف نیز حاضر بود ، عباس عرض کرد مرا اجازت فرمای تا با اصمعي از روی لاغ و مزاح سخن کنم ! رشید گفت: اصمعي نه چنانکس باشد که حمل این بار نماید ! عباس گفت : نه چنانش بشوخی سخن - نمایم که بر وی دشوار آید ! رشید گفت : تو بہتر دانی ! لاجرم چون عم من بیامد عباس گفت : ای أبو سعيد ! کدامکس این شعر گفته است :

إِذَا أَحْبَبْتَ أَنْ تَصْنَعْ شَيْئاً يُعْجِبُ الناسا

فصور هَاهُنَا فَوْزاً *** وَ صَوَّرَ ثُمَّ عباسا

فَإِنْ لَمْ يُدْنَوْا حَتَّى *** تَرَى رَأْسَيْهِمَا راسا

فكذبها بِمَا قَاسَتْ *** وَ كَذَّبَهُ بِمَا قاسی

منم گفت: آنكس گفته است که این شعر را میگوید ! و در این شعر متعرض بآن شد که عباس نبطي است.

إِذَا أَحْبَبْتَ أَنْ تُبْ *** صِرْ شَيْئاً يُعْجِبُ الخلقا

فصور هَاهُنَا دُوراً *** وَ صَوَّرَ هَا هُنَا فلقا

فَانٍ لَمْ يُدْنَوْا حَتَّى *** تری خلقيهما خُلُقاً

فكذبها بِمَا لاقت *** وَ كَذَّبَهُ بِمَا يُلْقَى

ص: 175

عباس بن أحنف سخت شرمنده شد و رشید فرمود : از نخست ترا نهی فرمودم و تو خود نپذیرفتی ! و ازین پیش حکایتی باین تقریب مسطور شد.

از اسحاق بن ابراهيم موصلی مردیست که هارون در تقدیم و تفوق أشعار أبي العتاهيه بر دیگر اشعار شاعران چندان سخن میکرد که از اندازه و حد می - گذرانید و من عباس بن أحنف را بر أبو العتاهية مقدم میشمردم ، یکی از مردمان در غیبت من در خدمت رشید از من سخن راند و مرا بعيب و عار برشمرد و بعد از آن گفت : يا أمير المؤمنين ، در نکوهش وی همین بس که با رأی صوابنمای خلیفه روی زمین در حق أبي العتاهيه مخالفت می ورزد و عباس بن أحنف را با اینکه در سن شباب و قلت حذاقت و تجربت است بر أبو العتاهيه مقدم میخواند ، با اینکه میل و۔ رغبت ترا در حق أبي العتاهيه میداند !

اسحاق میگوید : این سخن را بشنیدم و بخدمت رشید در آمدم ، در آغاز کلام گفت : عباس بن أحنف را أشعر میدانی یا أبو العتاهيه را ؟ دانستم مراد رشید چیست ، پس چندی سر بزیر افکندم ، گویا میخواهم از روی تفکر و تعقل سخن۔ کنم ، آنگاه گفتم : أبو العتاهية أشعر است ! رشید گفت : از أشعار هريك برای من قرائت کن ! گفتم : بشعر کداميك بدایت کنم ؟ رشید گفت : بشعر عباس ! پس بهترین أشعار عباس را که روایت میکردم قرائت نمودم :

أَحْرَمَ مِنْكُمْ بِمَا أَقُولُ وَقَدْ *** نَالَ بِهِ العاشقون مِنْ عشقوا

رشید گفت : نیکو گفتی ! از أشعار أبو العتاهيه بخوان ، پس از سست ترین أشعارش این شعر را بخواندم:

كَأَنْ عتابة مِنْ حُسْنِهَا *** دَمِيَتْ قَسَتْ فِتْنَةُ قستها

یا رَبِّ لَوْ أنسيتنيها بِمَا *** فِي جَنَّةِ الْفِرْدَوْسِ لَمْ أُنْسِهَا

إِنِّي إِذاً مُثِّلَ الَّتِي لَمْ تَزَلْ *** دَائِبَةً فِي طَحْنُهَا كدسها

حَتَّى إِذَا لَمْ يَبْقَ مِنْهَا سِوَى *** جَفْنَةٍ بِرِّ قَتَلَتْ نَفْسِهَا

رشید گفت : آیا میخواهی باین شعر بر وی نکوهش کنی ، پس بكجا اندری

ص: 176

در این شعر که گوید :

قَالَ لِي أَحْمَدَ وَ لَمْ يَدْرِ مابي : *** أَ تُحِبُّ الْغَدَاةِ عُتْبَةَ حَقّاً ؟

فَتَنَفَّسَتِ ثُمَّ قِلَّةٍ : نَعَمْ حُبُّ *** ا جَرَى فِي الْعُرُوقِ عِرْقاً فعرقا !

ويحك ! آیا از هیچکس چنین شعری شنیده باشی یا هیچکس را شناخته باشی که باین قول او سبقت گرفته باشد و با این حال در حق وی چنین و چنان گوئی ؟! برو و این دو شعر را محفوظ بدار ! گفتم : بلى يا أمير المؤمنين و اگر ازین پیش شنیده بودم بخاطر می سپردم !

اسحاق میگوید : این شعر را از أبو العتاهيه محفوظ داشته بودم ، لكن آنچه بجای آوردم محض تعصبی بود که نسبت بعباس بن أحنف می ورزیدم .

أبوالفرج اصفهانی گوید : هارون الرشید با عباس بن أحنف الفت داشت ، چون خراسان سفر کرد مدتی در آنجا اقامت کرد و از آن پس بجانب أرمنيه روی نهاد و عباس بن أحنف در رکابش بود و ماشية جانب بغداد میسپرد و در راه خدمت هارون بازخورد و این شعر بخواند :

قالُوا : خُرَاسَانَ أَقْصَى مَا يُرَادُ بِنَا *** ثُمَّ القفول فَقَدْ جِئْنَا خراسانا

مَا أَقْدِرُ اللَّهِ أَنْ يُدْنِي عَلَى شحط *** سَّکان دِجْلَةَ مِنْ سُكَّانِ جيحانا

رشید گفت: یاعباس ! همانا سخت مشتاق بغداد شدی و من ترا بتنهائی اجازت دادم ! و بفرمود سی هزار درهم بدو بدادند .

در مجلد یازدهم أغاني مسطور است که حکم بن موسی سلولی گفت : پدرم با من حکایت کرد که در آن اثنا که در رافقه در پیشگاه رشید انجمن داشتیم و از بزرگان عرب از مردم شام و عراق و جزیره بجمله حضور داشتند ، بناگاه خادمی مانند در: غلطان نمایان شد و گفت : ای گروه صحابه ! همانا أمير المؤمنين بشما سلام - میرساند و می فرماید : كداميك قصيده أسود بن يعفر را که مطلعش این است روایت می نماید ؟

نَامَ الْخَلِيَّةِ وَ مَا أَحَسَّ رُقَادِي *** وَ الْهَمِّ مُحْتَضَرُ لَدَيَّ وسادي

ص: 177

بحضور أمير المؤمنين اندر آید و بعرض برساند و او را ده هزار درهم عطا میشود !

چون این ابلاغ را بنمود ما نظر بیکدیگر کردیم و در میان ما هیچکس نبود که راوي این قصیده باشد، سوگند با خدای ! چنان بهمی نمود که گویا بك بدره زر از فراز اسب من فرود افتاده باشد !

حكم میگوید : باين سبب پدرم بار من أمر کرد تا أشعار أسود بن يعفر را روایت نمایم.

و هم در مجلد دوازدهم در ذیل أخبار عقل بن قاسم مسطور است که وقتی رشید بر عتابي شاعر خشمناك گردید ، عتابي منتظر وقت بود تا با جماعت متظلمين بطور پوشیده و بدون اجازت بمجلس رشید در آمد و در حضورش بايستاد و گفت : ای أمير المؤمنين ! مردمان بسبب تو با من آزار نمودند و بواسطه اینکه من خود را از تو شمارم دچار بلیت شدم و ابتلای ایشان مرا بشکر تو باز گردانید، و چون ترا بیاد آورم بعد از تو قناعت نتوانم نمود ،. و اگر اعانت میکرد مرا صبوري بر تو نیکوترنگاهبانی برای جان من بود ؛ و در این باب این شعر را میگویم :

أَخْصَبُ الْمَقَامِ الْغَمَرِ إِنْ كَانَ عزني *** سِنّاً خُلَّبٍ أَوْ زِلْتُ الْقَدَمَانِ

أَ تَتْرُكُنِي جَدْبِ الْمَعِيشَةِ مُقْتَراً *** وَ كَفَاكَ مِنْ مَاءِ النَّدَى تكفان

وَ تَجْعَلُنِي سَهْمُ الْمَطَامِعِ بَعْدَ مَا *** بَلَلْتَ يَمِينِي بالندی وَ لِسانِي

رشید از سخن وی سخت در عجب رفت و عتابي را بخلاع گرانماید مخلع و - بجوائز سنيه مفتخر ساخت و عتابي از حضور هارون الرشید بطوری بیرون شد که هیچوقت او را باين انبساط و ابتهاج ندیده بودند. و نیز در مجلد دوازدهم أغاني در ذیل أحوال کلثوم بن عمرو شاعر مشهور به عتابي مسطور است که عتابي به آل برمك انقطاع داشت ، در خدمت رشید از وی توصیف کرده و او را بحضرت رشید اتصال دادند ، عتابي را در خدمت رشید قدر و منزلتی رفیع حاصل و بفوائد و عوائد عظيمه واصل شد و از آن پس بواسطه منصور نميري از آن قرب و مکانت مهجور شد.

ص: 178

اسود بن یعفر،حکم بن موسی سلولی،منصور بن زبرقان نمري

موسی بن عبدالله تمیمی گوید : هارون الرشید در أيام وليد بن ظریف بر عتابي خشمناك شد و وظایف و عوائدی که او را مقرر بود مقطوع ساخت ، عتابي قصيده بنظم در آورده در خدمتش معروض داشت :

ماذا شجاك بحوارين من طلل و دمنة كشفت عنها الأعاصير

تا آخر أبيات ، چون رشید این اشعار را بشنید از وی خشنود گرديد وأرزاق مقرره او را باز گردانید و بصله و جایزه اش خشنود فرمود .

و دیگر در ذیل أحوال منصور نميري شاعر مسطور است که چون به رشید پیوست و مقرب گشت و مذهب رشید را در شعر معلوم نمود و مقصود او را بدانست که مدح او منوط به نفي امامت از آل و أولاد علي بن أبيطالب علیهم السلام و طعن برایشان است ، و بهمین جهت مروان بن أبي حفصه شاعر در خدمتش مقدم گردید و او را در اعطای جایزه بر دیگر شعراء فزونی بخشید، لاجرم در این کار بمذهب و رویت مروان اندر آمد لكن مانند مروان بهجاء وسب آن جماعت تصریح نمیکرد و بکنایت و اشارت قناعت مینمود چه در مذهب تشیع بود ، أما مروان با آل ابیطالب عداوتی سخت داشت و در طمع دنیا و بهره دوروزه دنیا از صمیم قلب در سب أهل بیتی که «يُذْهِبَ اللَّهُ عَنْهُمُ الرِّجْسَ وَ طَهَّرَهُمْ تطهيرة » زبان و جنان خود گروگان نیران جاویدان و غضب ایزد منان مینمود و يعرض نفسه للشرر فلايبقي ولا يذر و لايدري أَيْنَ المناص وَ أَيْنَ الْمَفَرُّ .

ثابت بن حارث جشمی گوید : منصور نمري در آستان برامکه اتصال داشت و مسکن وی در شام بود ، وقتی مکتوبی با یشان کرد تا او را در پیشگاه رشید نامبردار نمایند ، ایشان چنان کردند و از مراتب او سخن آوردند ، رشید دوستدار گشت که أشعار او را بشنود و با برامکه فرمان کرد تا او را بدرگاه او در آورند .

نمري بر حسب احضار بخدمت برامکه حاضر شد و قدوم او را در پیشگاه رشید بعرض رسانیدند ؛ رشید فرمان داد تا او را بحضور در آورند ؛ اتفاق زمان دخول او با آن روز که با نوبت حضور مروان بن أبي حفصه تصادف داشت موافق گشت و چنان

ص: 179

بود که پیش از آنکه نمري وارد شود مروان می گفت : نمري شامي و من حجازي هستم ، آیا چنان میدانی که وی از من أشعر باشد ؟! و مردان را چنانکه امثال اورا میسزد از ورود او اندوه و حسد فروگرفت ، رشید با منصور نمري فرمود از أشعار خود بخواند ، این شعر بخواند :

أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ! إِلَيْكِ خضنا *** غُمَارِ الْهَوْلِ مِنْ بَلَدٍ شطير

بخوص کالاهلة خافقات *** تُلِينَ عَلَى السَّرِيِّ وَ عَلَى الْهِجِّيرُ

حَمَلْنَ إِلَيْكَ أحمالأ ثِقالاً *** وَ مِثْلُ الصَّخْرَةِ الدُّرِّ النشير

فَقَدْ وَقَفَ المديح بمنتهاء *** وَ غَايَتُهُ وَ صَارَ إِلَى الْمَصِيرُ

إِلَى مَنْ لَا يُشِيرُ إِلَى رَسُولِ *** إِذَا ذَكَرَ النَّدَى كَفَّ الْمُشِيرِ

مروان چون بشنید گفت : سوگند با خدای ، سخت دوست داشتمی که نمري جایزه مرا بگرفتی و ساکت بنشستی ! و در این قصیده یحیی بن عبدالله بن حسن را مذکور نموده و میگوید :

يُذَلِّلُ مِنْ رِقَابٍ بَنِي عَلَيَّ *** وَ مَنْ لَيْسَ بِالْمَنِّ الصَّغِيرِ

مَنَنْتَ عَلَى ابْنِ عبدالله يَحْيَى *** وَ كَانَ مِنِ الْحُتُوفِ عَلَى شَفِيرِ

مروان میگوید : از جای برنخاستم تا هارون أمير المؤمنين با من به انشاد شعر أمر نمود و چنان بود که در آنحال که نمري عرض أشعار میداد رشید تبستم همی کرد و از شدت خنده بر دل خود می چسبید و بکلام او نظر نمی نمود ، پس این اشعار را در خدمتش قرائت کردم :

موسی وَ هَارُونَ هُمَا اللَّذَانِ *** فِي كُتُبِ الْأَخْبَارِ يُوجَدَانِ

مِنْ وُلْدِ الْمَهْدِيِّ مهديان *** قَدْا عنانين عَلَى عَنَانِ

قَدْ أُطْلِقَ الْمَهْدِيِّ لِي لِسَانِي *** وَ شَدَّ أَزْرِي مَا بِهِ حَبَانِي

مِنِ اللُّجَيْنِ وَ مَنِ الْعِقْيَانِ *** عيدته سَاخِطَةُ الايمان

لَوْ خايلت دِجْلَةَ بالألبان *** إِذَا لِقِيلٍ : اشْتَبَهَ النهران

نمري این جمله بشنید و سوگند با خدای اعتنائی نکرد و بچیزی نشمرد ، رشید

ص: 180

با من اشارت کرد که دیگر باره از اشعار خود بخوانم ، پس قصیده خود را که اولش این است قرائت کردم :

خَلُّوا الطَّرِيقِ لمعشر عَادَاتِهِمْ *** حَطْمِ الْمَنَاكِبِ كُلِّ يَوْمٍ زِحَامِ

ارْضَوْا بِمَا قَسَمَ الَّا لَهُ لَكُمْ بِهِ *** وَ دَعَوْا وِرَاثَةً كُلِّ صید حَامٍ

أَنْ يَكُونَ وَ لَيْسَ ذَاكَ بِكَائِنٍ *** لبني الْبَنَاتِ وِرَاثَةً الْأَعْمَامِ

سوگند بخداوند ! این شعر نیز اعتنائی ننمود و اینوقت دو جایزه بیرون آمد صد هزار درهم در صله من و هفتاد هزار درهم در جایزه نمري عطا کردند و رشید با وی گفت : تو در باره فرزندان علي مريد هستی!

میگوید : همانا نمري تخلص جست بسوی چیزی که بر وی در آن چیزی نیست و آن این شعر اوست:

فَانٍ شَكَرُوا فَقَدْ أَنْعَمْتَ فِيهِمْ *** وَ إِلَّا فالندامة للكفور

وَ إِنْ قَالُوا بَنُو بِنْتِ فَحَقَّ *** وَرَدُوا مَا يُنَاسِبُ لِلذُّكُورِ

میگوید : مروان همیشه بر این معنی دریغ میخورد تا چرا از وی سبقت -نگرفت و تا اینجا که نمري گفته است :

وَ مَا لِبَنِي بَنَاتِ مِنْ تُرَاثِ *** مَعَ الْأَعْمَامِ فِي وَرَقِ الزَّبُورِ

أحمد بن سیار شیبانی شاعر گوید : هارون الرشید را آن احتمال و فرغت بود که او را با نچه در خور مديحه أنبیاء عظام علیهم السلام است مدح کنند ! و هر کس او را اینگونه مدايح آوردی انکار نکردی و مردود نداشتی تازمانی که یکتن از شعراء بر وی در آمد و این شاعر از فرزندان زهير بن أبي سلمی بود که با دیگر شاعران حاضر شده و در مدح رشید درجه افراط را بآنجا کشانید که گفت : * فَكَأَنَّهُ بَعْدَ الرَّسُولِ رَسُولُ! *.

هارون غضبناك شد و در آن روز بسبب خشم رشید هیچکس از وی سودیاب نشد و آن مرد شاعر را محروم گردانید و هیچش عطا ننمود و منصور نمري قصيده بنظم در آورد و در آن قصیده هارون را مدح و آل علي علیهم السلام را هجو و ثلب نمود ، هارون

ص: 181

از این گفتار نابهنجار ضجرت گرفت و نمري را بزشت ترین دشنامی برشمرد و گفت: يا ابن اللغناء ! آیا چنان گمان می بری که در پیشگاه من بهجای قومی که پدر ایشان پدر من و نسب ایشان نسب من و أصل و فرع ایشان أصل و فرع من میباشد تقرب جوئی ؟! نمري گفت : ها گواهی ندادیم مگر با نچه دانستیم ! هارون را غضب فزودن گرفت و مسرور را فرمان داد تا گردن او را در هم شکست و او را بیرون کرد ، نمري چندی بگذرانید تا از آن صدمت بیاسود و خود را بخدمت رشید رسانیده این شعر بخواند :

بَنِي حَسَنٍ وَ رَهْطِ بَنِي حُسَيْنِ *** عَلَيْكُمْ بالسداد مِنَ الْأُمُورِ

فَقَدْ ذقتم قراع بَنِي أَبِيكُمْ *** غَدَاةِ الرَّوْعِ بِالْبَيْضِ الذُّكُورِ

أَ حِينَ شفوكم مِنْ كُلِّ وِتْرٍ *** وَ ضمركم إِلَى كَنَفِ وثير

وَ جادتكم عَلَى ظَمَأُ شَدِيدُ *** سُقِيتُمْ مِنْ نوالهم الْغَدِيرِ

فَما كانَ الْعُقُوقِ لَهُمْ جزاءا *** بِفِعْلِهِمْ وَ أَدَّى للثوير

وَ إِنَّكَ حِينَ تَبْلُغُهُمْ أَ ذَاة *** وَ إِنْ ظَلَمُوا لَمَحْزُونُ الضَّمِيرِ

رشید او را تصدیق کرد و بفرمود سی هزار درهمش بدادند. .

و نیز در مجلد دوازدهم أغاني در ذیل شرح حال منصور نمري مسطور است که عبدالصمد بن معد ل گفت : وقتی مروان بن أبي حفصه و سلم الخاسر و منصور نمري بخدمت رشید در آمدند مروان قصیده خود را که آغازش این است بخواند :

أَنَّى يَكُونُ وَ لَيْسَ ذَاكَ بِكَائِنٍ *** لِبَنِي الْبَنَاتِ وِرَاثَةً الْأَعْمَامِ

او در این شعر خواست برساند که خلافت پیغمبر و وراثت او با أولاد عباس اتصال میجوید که بني عم پیغمبر صلی الله علیه و اله وسلم هستند نه بفرزندان فاطمه دختر پیغمبر - صلوات الله عليهم - و مسلم این شعر را انشاد کرد :

حَضَرَ الرَّحِيلُ وَ شِدَّةِ الأحداج *** . . . . . . . . . . . . . .

و نميري قصیده خودرا که مطلعش این شعر است بخواند :

إِنَّ الْمَكَارِمِ وَ الْمَعْرُوفُ أَوْدِيَةُ *** أَحَلَّكَ اللَّهُ مِنْهَا حَيْثُ تَجْتَمِعُ

ص: 182

مروان بن أبي حفصه، سلم الخاسر،بیدق راویه

رشید بفرمود تا در حق هر یکی از ایشان صدهزار درهم عطا کردند ، یحیی بن خالد عرض کرد : ای أمير المؤمنين ؛ مروان شاعر مخصوض آستان خلافت أركان است و تو در کار عطا با دیگرانش ملحق ساختی ! رشید گفت : ده هزار درهم بر جایزه مروان بیفزایند .

فضل گوید : در حضور رشید در آمدم و در این هنگام منصور نمري نیز حاضردرگاه خلافت پناه شد و این شعر بخواند :

مَا تَنْقَضِي حَسْرَةً مِنِّي وَ لَا جَزِعَ *** إِذَا ذَكَرْتَ شبا بَا لَيْسَ يَرْتَجِعُ

بَانَ الشَّبَابِ وَ فَاتَتْنِي بلذته *** صُرُوفِ دَهْرٍ وَ أَيَّامِ لَهَا خُدِعَ

مَا كُنْتُ أُوفِي شَبَابِي كُنْهَ غَرَّتْهُ *** حَتَّى انْقَضَى فاذا الدُّنْيَا لَهُ تَبِعَ

رشید چون نام جوانی و أوان کامرانی را بشنید بجنبش آمد و گفت : سوگند با خدای ، نیکو گفت !هیچکس را عیش گوارا نگردد تا گاهی که در رداء شباب : - و طیلسان جوانی، خرام گیرد ! و او را جایزه بزرگ بداد ...

و نیز در همان مجلد مسطور است که مروان بن أبي حفصه گفت : با هارون الرشید بمملكت روم روی نهادیم و جنگ در افکندیم ، رشید بنصرت خدای منصور شد و با من و نمري گفت : إنشاد شعر نمائید.! من این شعر بخواندم :

طرقتك زائرة فحي خيالها *** غَرَّاءُ تُخْلَطُ بِالْحَيَاءِ دلالها

و مردانی را که اسیر شده بودند و سر سرانه زنهای خود را به اسارت داده بودند و نصرتی را که خدای تعالی بهره برشید فرمود توصیف نمودم ، رشید فرمود : أشعار .. قصیده اش را بشمار آورید ! چون بشمردند يکصد بیت بود ، فرمان داد صد هزار . درهم بمن دادند ، آنگاه با نمري گفت : این است مرا چگونه دیدی ؟ چه من در أوصافش شناسائی ندارم ! نمري این شعر را بعرض رسانید :

مضز عَلَى فاس اللِّجَامِ كانه *** إِذا ما اشْتَكَتْ أَيْدِي الْجِيَادَ يَطِيرَ

فَطَالَ عَلِيِّ الصفصاف يَوْمَ تباشرت *** ضباع وَ ذؤبان بِهِ ونسور

فَأَقْسَمَ لَا يَنْسَى لَكَ اللَّهُ أَجْرَهَا *** إِذاً قَسَمْتُ بَيْنَ الْعِبَادِ أُجُورُ

ص: 183

نمري گوید : چون باین مقام رسانیدم با خود گفتم : چه ضرر دارد اگر در باب جایزه شعری ملحق كنم ، پس بخواندم؛

إِذَا الْغَيْثَ أَكْدَى وَ اقْشَعَرَّ نُجُومِهِ *** فغيث أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ مَطِيرٍ

وَ مَا حَلَّ هَارُونَ الْخَلِيفَةَ بَلْدَةٍ *** فأخلفتها غَيْثَ وَ كَانَ يضير

هارون گفت : مرا بیاد آوردی و نگران شدم که دیدارش بر این امر فروزنده گشت و بفرمود تا مرا با مروان یکسان داشتند و صد هزار درهم بدادند .

از محمد راویه معروف به بيدق که بواسطه کوتاهی قامتش بکنایت بیدقش لقب دادند مروی است و این بيدق اشعار شعرای محدثین را در خدمت هارون قرائت مینمود و از حیثیت مراتب انسانیت از تمامت آفریدگان يزدان که معاصر وی بودند نیکوتر بود ، بالجمله بيدق میگوید : بخدمت رشید در آمدم و اینوقت فضل بن ربیع و یزید ابن مزيد حاضر بودند و خواني لطيف که اغذیه ظریفه و نان و کباب در آن بود در حضورش بر نهاده بودند ، با من گفت : برای من انشاد کن ! قصیده عینیه نمري را قرائت کردم ، چون باین چند بیتش رسیدم:

أَيْ امریء بَاتَ مِنْ هَارُونَ مِنْ سَخَطِ *** فَلَيْسَ بِالصَّلَوَاتِ الْخَمْسِ يُنْتَفَعُ

إِنَّ الْمَكَارِمِ وَ الْمَعْرُوفُ أَوْدِيَةُ *** أَحَلَّكَ اللَّهُ مِنْهَا حَيْثُ تَتَّسِعْ

إِذَا رَفَعْتَ امرء فَاللَّهُ يَرْفَعُهُ *** وَ مَنْ وُضِعَتْ مِنَ الْأَقْوَامِ مُتَّضِعٍ

نَفْسِي فداؤك وَ الْأَبْطَالِ مُعَلَّمَةُ *** يَوْمَ الْوَغَى وَ الْمَنَايَا صَابُّهَا فَزِعَ

و هر کس بدشمنی هارون شبی بروز آورد از نمازهای پنجگانه سودمند و مثاب نمی گردد ، چه خداوند تعالی ترا در بحار مکارم وأوديه معروف و احسان فرود آورده است از این روی هر کس را مقام و منزلت بلند سازی خداوندش بلندگرداند و هر کس را فرود آوری فرودش آورد ، و در هر کار و هر جنگی و کارزار نصرت تورا است .

رشید چون بشنید خوان را در حضور خود بیفکند و نعره بر کشید و گفت : سوگند با خدای ، این شعر بهتر و گواراتر و لذيذتر از هر طعامی و هر چیزی است و هفت هزار دینار برای نمري بفرستاد ، نمري از آن دنانير مقداری که مرا خشنود

ص: 184

نماید بمن نداد و خودش بجانب راس العين برفت ، از کردار او خشمناك شدم و آن رنجش خاطر را در خاطر بسپردم و این شعر او را در خدمت رشید بخواندم :

سَادَ مِنَ النَّاسِ راتع هامل *** يعللون النُّفُوسِ بِالْباطِلِ

و چون باین شعر او رسیدم :

إِلاَّ مساعير يَغْضَبُونَ لَهَا *** بسلة الْبَيْضِ وَ الْقَنَا الذابل

رشید گفت : چنان می بینم که مردمان را بر من برمی آغالد ، يکتن را بدو فرستید تا سرش را بمن آورد ! چون فضل بن ربیع این سخن بشنید در خدمت رشید بشفاعت سخن کرد اما فایدتی نبخشید و فرستاده رشید در همان روز رسید که نمري وفات کرده و مدفون شده بود . میگوید : انشاد محل بيدق طرب میآورد چنانکه غناء طرب میآورد .

منصور بن جمہور گوید : از عتابي پرسش نمودم که سبب غضب رشید بر وی از چه روی بود ؟ گفت : روزی منصور نمري را استقبال کردم و او را اندوهناك و - افسرده خاطر و پژمرده دل بدیدم ، گفتم : خبرت چیست ؟ گفت : زنم را در حالت زادن بگذاشتم و زادن بر وی سخت دشوار گشت و این زن بمنزله دست و پای من است و قوام و قیام امورمن و منزل من بدست او است ! گفتم : از چهروی نام هارون را بر فرجش نمی نگاری ؟ گفت : از بهر چه کار ؟ گفتم : برای اینکه تا بنویسی در همان مکان بار از شکم بگذارد و بزاید ! گفت : این حال چگونه است ؟! گفتم : بسبب این قول تو :

إِنَّ أَخْلَفَ الْغَيْثَ لَمْ تُخْلَفْ مخائله *** أَوْ ضَاقَ أَمَرَ ذَكَرْنَاهُ فَيَتَّسِعَ

اگر باران آسمان از ریزش بهنگام تخلف جوید ابر جود و بحر نوال او از بخشش کناری نگیرد ، و اگر هرکاری تنگی و دشوار آید چون نامش بر آن نویسند و بخوانند آسان و وسیع گردد !

نمري گفت : ای کشخان ! سوگند با خدای ! اگر زنم خلاص گردد این سخن تو را در خدمت رشید معروض بگردانم ! وچون زوجه نمري بار بگذاشت آنچه در

ص: 185

میان من و او بگذشته بود بعرض رشید برسانید و رشید در خشم شد و در طلب من أمركرد.

چون خبر یافتم در خدمت فضل بن ربیع پنهان شدم ، فضل یکسره در شفاعت من سخن کرد تا اجازت بیرون شدن یافتم و چون بخدمت رشید در آمدم گفت: آنچه به نمري گفتی بمن رسید ! چندان زبان بمعذرت برگشودم و پوزش و نیایش نمودم تا قبول کرد ، پس از آن گفتم : ای أمير المؤمنين ، سوگند با خدای ! هیچ چیز اورا بر دروغ بستن بر من باز نداشت مگر واقف شدن من بر میل و رغبت او بسوی جماعت علویته ! اگر أمير المؤمنين خواسته باشد که شعر او را که در مدح علوینه گفته است انشاد کنم میکنم ! گفت : انشاد کن ! پس این شعر او را بخواندم :

سَادَ مِنَ النَّاسِ راتع هامل *** يعللون النُّفُوسِ بِالْباطِلِ

تا به این شعر او رسیدم : * إِلاَّ مساعير يَغْضَبُونَ لَهَا * که مذکور شد ، رشید سخت در غضب گردید و با فضل بن ربیع گفت : در همین ساعت او را حاضر کن ! فضل در طلب نمري بفرستاد ، چون فرستاده وی در رسید وفات کرده بود ، رشید فرمان داد تا قبرش را بشکافند و جسدش را بسوزانند ، فضل چندان سخن کرد و در خدمت رشید بملاطفت پرداخت تا او را از این کار منصرف داشت .

حکایت کرده اند که هارون الرشید نمري را بواسطه اینکه رافضي بود بحبس در افکند و فضل بن ربیع او را نجات داد و از آن پس شعر او را در مدح آل علي عليهم السلام دانست و با فضل گفت : او را طلب کن ! فضل او را نزد خود پوشیده نداشت ورشید در طلب او بکوشید چندانکه یکی روز با فضل گفت: ويحك ! نمري را از من بازداشتی ؟ گفت : يا سيدي ! نمری نزد من حاضر است ، او را بدست - آوردم گفت: او را نزد من بیاور ! و چنان بود که فضل نمری را فرمان کرده بود که مویش را بگذارد تا در از گردد و خود را در حرارت آفتاب بدارد تا چهره اش تاريك و نکوهیده نشود نمری بدانسان که امر کرده بود بجای آورد در اینوقت چون خواست او را بخدمت رشید در آورد پوستینی باژگونه بر تنش بیار است و بخدمت رشیدش

ص: 186

در آورد ، دیداری نکوهیده و هیئتی ناخوش داشت ؛ چون هارون اورا بديد گفت : شمشیر حاضر کنید ! فضل گفت : ای سید من! این سگ چه لیاقت دارد تا بقتلش فرمان کنی و خون او را در حضورت بریزند ؟! گفت : آیا نه این شعر گوید : * إِلاَّ مساعير يَغْضَبُونَ لَهَا * منصور نمري گفت : ياسيدي ! من این شعر را نگفته ام و بر من دروغ بسته اند ، لكن این شعر را گفته ام :

یا مَنْزِلِ الْحَيِّ ذَا المغاني *** أَنْعِمْ صَبَاحاً عَلَى بلاكا

هَارُونَ يَا خَيْرَ مَنْ پر جی *** لم يُطِعِ اللَّهُ مِنْ عَصًا کا

فِي خَيْرٍ دین وَ خیر دنیا *** من اتَّقَى اللَّهَ وَ اتقاکا

هارون بفرمود تا او را رها . نمایند ، و براه خود گذارند، نمري از آن بلیت برست و فضل بن ربیع را مدح نمود .

چنان اتفاق افتاده بود که هارون الرشيد بقتل مردم ربیعه فرمان کرد، منصور ،ابن سلمه قصيده نمري را * مَا تَنْقَضِي حُرْقَةً مِنِّي وَ لَا جَزِعَ * که چند شعرش مسطور شد بخدمنت رشید بفرستاد و منصور نمري مزدی نکوهیده دیدار و زشت دیده و دميم الخلقه بود ، هر کس او را بدیدی از پیش براندی ! و چون رشید آن أشعار را بشنید به احضار قائلش أمر کرد .

منصور میگوید : چون: بدر بار رشید رسیدم در بانی با من گفت : چون این أشعار برشید پیوست قرائت کرد و بر تمامت أشعار عرب ترجیح داد و او را فرمان داد تا مرا بخدمتش برد ، چون نزديك بحاجب بزرگی رسیدم که فضل بن ربیع بود مرا از پیش براند ، چه نکوهیده خلقت و کوتاه قد و کبود چشم و سرخ دیده و أعمش و سخیف بودم .

پس فرمان داد تامرا بیرون کردند و از آن پس روزی یزید بن مزید شیبانی برمن بر گذشت ، فریاد بر کشیدم :ای ابوخالد ! من مردی از عشیرت تو هستم و مظلوم شده ام و پناه تو آوده ام ، یزید با یستاد و داستان خود را با او بگذاشتم و خواستار شدم که بهر نوع که میشاید مرا در خدمت رشید یاد کند و بحضورش در آورد ، یزید

ص: 187

چنان کرد و چون بخدمت رشید در آمدم این قصیده خود را * أَ تَسْلُوَ وَ قَدْ بَانَ الشَّبَابِ المزايل * بعرض رسانیدم ، گفت : فردا انشاء الله تعالى أمر میکنم تیغ از ربیعه بر گیرند ، یزید چون بشنید بیرون شد و شتابان برفت و هنوز عصر فردا نرسیده بود که شمشير از قبیله ر بیعه بر گرفتند و ربیعه نصيبين و أطرافش را أمان دادند و من آن قصیده را عرضه داشتم و چون باین شعر رسیدم :

يُجَرَّدُ فِينَا السَّيْفَ مِنْ بَيْنِ مَارِقُ *** وَ عَانٍ بخود كُلِّهِمْ متحامل

چون جالسين مجلس این شعر بشنیدند گفتند : أعرابي بدمار رسید و رسوا ۔گشت ! و چون باین شعررسیدم:

وَقَدْ عَلِمَ الْعُدْوَانِ وَ الْجَوْرِ وَ الْخَنَا *** بأنك عياف لَهُنَّ مزايل

تا آخر أبيات ، گفتند : يا أمير المؤمنين ، سوگند با خدای ! نیکو گفته است این أعرابي ! رشید گفت : شمشیر از قتل ربیعه بر گیرند و با ایشان احسان بورزند .

و نیز در مجلد دوازدهم أغاني در ذیل أحوال مطیع بن ایاس شاعر مشہور می۔ نویسد که محمد بن عمر جرجانی گفت : مطيع بن ایاس روزی نزد دوستان و اخوان خود در آمد و ایشان بشراب بنشسته بودند ، غلام درون سرای شد تا اجازت بخواهد جون صاحب خانه نام مطیع را بشنید خودش بدیدارش بشتافت و شنید این شعر می خواند :

أَمْسَيْتَ جَمِّ بَلَابِلَ الصَّدْرِ *** دَهْراً ارجيه إِلَى دَهْرٍ

إِنَّ فهت طل دَمِي وَ إِنْ كَتَمْتَ *** وَ قَدَّتْ عَلِيِّ تُوقَدُ الْجَمْرَ

و چون مطيع احساس نمود که صاحب خانه بپذیرائی او بشتافته تا در بگشاید آن دو بیت را باین بیت بیاراست :

وَ مِمَّا جَنَاهُ عَلَى أَبِي حُسْنِ *** عُمَرَ وَ صَاحِبُهُ أَبُو بَكْرٍ

و این شعر را از آن روی بیفزود که صاحب سرای در مذهب تشیع بود و چون بشنید خود را بر سر مطیع بیفکند و همی بر وی بوسه داد و همی گفت : ای أبومسلم خداوندت جزای خیر ذهاد !

ص: 188

ورود علي بن الخليل زندیق شاعر بمجلس هارون در رافقه

أحمد بن ابراهيم بن اسماعیل کاتب گوید : وقتی یکی از دختران مطیع بن ایاس را در زمره زنادقه بحضور رشید در آوردند ؛ آن دختر کتاب زنادقه را بخواند و بمذهب ایشان اعتراف کرد و گفت : این دینی است که پدرم بمن بیاموخت و از آن توبه و بازگشت نمودم ، رشید تو به اش را مقبول شمرد و اورا بأهل خودش بازگردانید أحمد می گوید : آن دختر را نسلی است در کوهستان قریه که فراشته نام دارد و من ایشان را دیده ام و برای مطیع عقبی جز از ایشان نیست .

در مجلد سیزدهم أغاني از زياد بن خطاب در ذیل احوال علي بن الخليل مروی است که وقتی رشید در رافقه برای مظالم بنشست ، پس علي بن الخليل در - حالیکه تکیه بر عصائی و بر تن لباسی نظیف داشت و مردی نیکو روی و نیکو جامه و بدست او عرض حالی بود اندر آمد ، چون رشید اورا بديد عريضه اش را بگرفت ، علي گفت : یا امیرالمؤمنین ! من در عرض عبارات این معروضه نیکو قرائت میکنم اگر رأي مبارك قرار بگیرد که در قرائتش اجازت فرماید اجازت خواهد فرمود ! رشید گفت : بخوان ! علي قصیده خود را در حضورش بخواند :

يَا خَيْرَ مَنْ وخزت بأرجله *** نُجِبْ الرِّكَابِ بمهمه جَلَسَ

رشید تحسین کرد و گفت : کیستی ؟ گفت : من همان علي بن الخليل هستم که در حقش می گویند : زندیق است ! هارون بخندید و گفت : در امان هستی ! و بفرمود پنج هزار درهمش بدادند و از آن پس بدرگاه رشید اختصاص یافت .

أحمد بن يحيی گوید : چنان بود که هارون الرشید صالح بن عبدالقدوس و - علي بن الخليل را بتهمت زندقه بگرفته بود ، و چنان بود که علي بن خليل بتوسط أبو نواس اجازه عرض خواسته بود و این شعر را در حضرت رشید بخواند :

يَا خَيْرَ مَنْ وخزت بأرجله *** نُجِبْ الرِّكَابِ بمهمه جَلَسَ

تا آخر أبيات ، پس رشید او را رها کرد و صالح بن عبد القدوس را بقتل - رسانید و احتجاج بن ورزید که بسبب این شعر او توبه اش مقبول نیست :

وَ الشَّيْخُ لَا يُتْرَكُ أَخْلَاقِهِ *** حَتَّى يُوَارَى فِي ثرى رمسه

ص: 189

کنایت از اینکه تا پایان زندگانی از عقیدت خود بازگشت ندارد و خودش يقين دارد که مذهب زندقه را از دست نمی دهد و هرگز از عقیدت خود براه دیگر نمی گردد !

در مجلد چهاردهم أغاني مسطور است که روزی رشید با جلسای خود گفت : شعری نیکو در باره زنی پرده نشین عفیفه کریمه بخوانید ! حاضران أشعار فراوان بخواندند و در میانه زبیر بن مصعب ساکت بود ، رشید گفت: ای پسر مصعب ! تو، باز آور تا چه آری ! همانا اگر بخواهی ما را از دیگران کافی باشی ! گفتم : آری یا أمير - المؤمنين ! همانا عمل بن بشير خارجي سخت نیکو از عهده برآمده است . در آنجا که این شعر گوید :

بَيْضاءَ خَالِصَةً الْبَيَاضِ كَأَنَّهَا *** قَمَرُ تَوَسَّطَ جَنَّحَ لَيْلٍ مبرد

موسومة بِالْحَسَنِ ذَاتَ حواسد *** إِنِ الْحَسَّانِ مَظِنَّةُ للحسد

وِتْرِى مدامعها ترقرق مقلة *** حَوْرَاءَ تَرْغَبُ عَنْ سَوَادٍ الأثمد

خود إِذَا كَثُرَ الْكَلَامُ تعوذت *** بحمى الْحَيَاءُ وَ إِنْ تَكَلَّمَ تَقْصِدُ

وَ تبرجت لَكَ فاستبتك بواضح *** صَلَّتْ وَ أَسْوَدَ فِي النصيف معقد

وَ كَانَ طَعْمَ سلافة مشمولة *** بِالرِّيقِ فِي أَثَرِ السِّوَاكِ الأغيد

رشید گفت : سوگند با خدای ! معنی شعر این است نه آنکه شما در این روز برای من انشاد نمودید . پس از آن مؤدب فرزندانش أمين و عبد الله و مأمون را فرمان داد تا آن أشعار را بآنها بیاموخت .

در مجلد پانزدهم أغاني در ذیل أحوال ربيعة بن ثابت أنصاري شاعر معروف به ربيعة الرقی مسطور است که وقتی ربیعه قصیده در مدیحه عباس بن محمد بن علي ابن عبدالله بن عباس انشاد کرد که هیچ شاعری در باره هیچ ممدوحی شعر بأن نیکوئی نگفته بود و أولش این است :

لَوْ قِيلَ لِلْعَبَّاسِ یا ابْنَ مُحَمَّدُ *** قُلْ لَا وَ أَنْتَ مَخْلَدٍ ! مَا قَالَهَا

مَا إِنْ أَعِدْ مِنِ الْمَكَارِمِ خَصْلَةُ *** إِلَّا وَجَدْتُكَ عَمَّتَهَا أَوْ خَالُهَا

ص: 190

ربیعه رقی و عباس بن محمد در محضر رشید

وَ إِذَا الْمُلُوكِ تسايروا فِي بَلْدَةٍ *** كَانُوا كَوَاكِبِهَا وَ كُنْتُ هلالها

إِنَّ الْمَكَارِمِ لَمْ تَزَلْ مَعْقُولَةً *** حَتَّى حَلَلْتُ بِرَاحَتَيْكَ عقالها

عباس بن محمد دست جودوکرم برگشود و دودینار بدو بفرستاد با اینکه دو هزار دينار توانست صله داد ، چون ربیعه چشمش بدو دینار افتاد از شدت خشم دیوانه۔ شدن گرفت و با فرستاده عباس گفت : این دو دینار بستان و از آن تو باشد بدا نشرط که این رقعه راکه بمن فرستاده بهمانجای خود بازگردانی بطوریکه عباس را معلوم نگردد ! رسول بدانگونه رفتار کرد و ربیعه بگرفت و در پشت آن بخط نویسنده

بنوشت :

مِدْحَتَكَ مِدْحَةُ السَّيْفِ المجلى *** لِتَجْرِيَ فِي الْكِرَامِ كَمَا جِرِّيَّةُ

فهبها مِدْحَةُ ذَهَبَتْ ضِيَاعاً *** كَذَبْتَ عَلَيْكَ فِيهَا وَ افْتَرَيْتُ

فَأَنْتَ الْمَرْءِ لَيْسَ لَهُ وَفَاءُ *** كَأَنِّي إِذْ مِدْحَتَكَ قَدْ رثيت

پس برسول بداد و گفت : در همان موضع که از آنجا برگرفتی بگذار ! چون روز دیگر بر آمد عباس آن رقعه را برگرفت و بخواند و بخشم اندر شد و بهنگام برخاست و بر نشست و بخدمت رشید در آمد ، و رشيد عباس را معظم می داشت و در تجلیل و تبجیل او و تقدیم او می کوشید و همیخواست یکی از دختران خود را به - نکاح وی در آورد ، اینوقت آثار کراهت و کدورتی در چهره اش مشاهدت کرد و س پرسید ، گفت : ربيعة الرقى زبان بهجو من دراز کرده است !

رشید بر آشفت و ربیعه را حاضر ساخته او را بدشنامی سخت بر شمرد و گفت: آيا عم من عباس را که از همه کس نزد من بزرگتر است هجو میکنی ؟ هم اکنون گردنت را میزنم ! ربیعه گفت : سوگند با خداى اى أمير المؤمنين ! عباس بن عل را بقصيدة مدح کردم که تاکنون هيچيك از خلفاء را چنین مدیحتی نیاورده اند ! و در مدح و ثنای او مبالغت ورزیده ام و در توصیف او از حد بگذشته ام ، اگر أمير المؤمنين بخواهد أمر فرمايد بعرض برسانند.

چون رشید بشنید آتش خشمش فروکشیدن گرفت و دوست همی داشت که بنگرد

ص: 191

و بعباس فرمود تا حاضر کند ، عباس بتسامح پرداخت ، رشید گفت : از تو بحق أمير المؤمنين خواستارم که باز نمائی ! عباس بدانست که در این شکایت بخطا و غلط رفته است ، ناچار بفرمود تا آن رقعه را بیاوردند.

رشید بگرفت و آن قصیده را بعينها بدید و سخت بپسندید و در معاني و - ألفاظش در عجب شد و گفت : سوگند با خدای ! هیچکس از شعراء در حق هيچيك از خلفاء چنین قصیده نگفته است ، همانا ربیعه راست گفته است و نیکو کرده است ! و با عباس گفت : او را در ازای این قصیده فریده چه عطا کردی ؟

عباس خاموش و رنگش دیگرگون و آب در دهانش خشك شد ، ربیعه گفت ، در صله چنین قصیده دو دینار عطا کرد ! رشید گمان کرد که ربیعه اى أمير المؤمنين ، در بواسطه خشم و غیظی که برعباس دارد چنین می گوید ، گفت : ای رقتي ! ترا بجان من سوگند است که تو را چه صله بداد ؟ گفت : اى أمير المؤمنين ، بزندگانی تو قسم است که جز دو دینارم نداد .

رشید سخت بخشم رفت و در دیدار عباس بن محمد نگران شد و گفت : بد باد تو را ! چه چیزت از ایثار مال بازداشت ؟ و گفت : سوگند با خدای ! در تکریم و استطاعت و بضاعت تو بسی کوشش نمودم أما سرشت طبیعت تو اینگونه پستی را قبول کرد ، قصوری از من نرفته است ، و چندان بدنائت کارکردی که پدران و نیاکان خود را رسوا ساختی و مرا و خودت را مفتضح گردانیدی .

عباس از شدت شرمساری سر بزیر افکند و خاموش بنشست ، رشید فرمود : ای غلام ! سی هزار درهم به ربیعه بده و نیز اورا بخلعتی فاخر تشریف کن و بر استری راهوار بر نشان ! چون آن در اهم را نزد ربیعه حاضر کردند و او را مخلع ساختند. رشید فرمود : ای رقتي ! تو را بزندگانی من قسم است که أبدأ عباس را در اشع-ار خود بتعريض يا تصریح مذکور مدار !

و چون رشید این دنائت و پستی فطرت را در وجود عباس بدید از اندیشه که در باب تزویج دختر خودش با عباس داشت فرود شد و از آن پس دائماً او را بیازردی

ص: 192

و از آن پس چنان شده بود که ربیعه در حضور رشید با عباس بن معد بطور بازی و عبث ميرفتى أما بطریقی که محل ایراد واقع نمی شد ، تا چنان شد که یکی روز عباس ابن مد ظرفی مملو از غالیه بیاورد و در حضور رشید بگذاشت و گفت: يا أمير المؤمنين این غالیه ایست که بدست خود از بهر تو بساخته ام ، عنبرش را از شجر عمان و مسکش را از مفاوز تبتت و بانش را از ثغر تهامه اختیار نموده ام ، تمام فضائل در آن جمع و از حد توصیف بیرون است !

داستان ربيعه رقی با عباس بن محمد

اینوقت ربیعه با عباس متعرض شد و گفت :

مَا رَأَيْتُ أَعْجَبَ مِنْكَ وَ مِن صِفَتِكَ لِهَذِهِ اَلْغَالِيَةِ عِنْدَ مَنْ إِلَيْهِ كُلُّ مَوصوفٍ بِجَلبٍ وَ فِي سُوقِهِ يُنْفِقُ وَ بِهِ إِلَيْهِ يَتَقَرَّبُ وَ مَا قَدْرُ غَالِيَتِكَ هَذِهِ أَعَزَّكَ اَللَّهُ حَتَّى تَبْلُغَ فِي وَصْفِهَا مَا بَلَغْتْ ءَأَجْرَيْتُ إِلَيْهَا نَهَراً أمْ حَمَلْتُ إلَيْهَا وقَرَأَ إنَّ تَعْظِيمَك هَذا عِندَ مَنْ يُجْبَى إِلَيْهِ خَزَائِنُ الأَرضِ وَ أَمْوَالِهَا مِنْ كُلِّ بَلْدَةٍ وَ تَذِلُّ لهيبته جَبابِرَةُ المُلُوكِ المُطِيعَةِ وَ الْمُخَالَفَةِ وَ تُتْحِفُهُ بِطَرَفِ بُلْدَانِها وَ بَدائِعِ مَمَالِكِهَا حَتي كَأَنَّكَ قَدْ فُقْتَ قَدْ فُقْتُ بِهِ ما عِنْدَهُ أَوْ أَبْدَعْتُ لَهُ مالاً يَعْرِفُهُ أَوْ خَصَصْتُهُ بِمَا لَمْ يُحْوِهِ مُلْكُهُ لاَ يَخْلُو فِيهِ عَنْ ضَعْفٍ أَوْ قِصْرٍ هِمَّةٍ!

شگفت تر از تو و این کردار تو و توصیف کردن غالیه خودت را در حضور آن کسی که تمام چیزهای نفیس و بدیع عالم در خدمتش حمل ، و در بازار با رواج و مملکت آبادش بمصرف ميرسد و تقديم نفایس هدایا را أسباب تقرب به آستانش می شمارند ، ندیده ام !

مگر غالیه تو را چه شأن و مقدار است که باید در توصیف آن باین میزان سخن کنی ؟! آیا رودخانه عظيم بخاك او جاری نموده ای ؟ یا بارهای زر و گوهر بدرگاهش حمل کرده باشی که این چند در توصیفش مبالغه می کنی ؟!

همانا اینگونه تمجید و تعظیم تو در حضرت آنکس که خزائن و أموال و دفائن و أثقال زمین از هر شهر و دیاری بدرگاهش حمل میشود ، و سلاطین بزرگ روزگار در حضرتش خاضع و خاشع و مطیع و منقاد میگذرند و بدایع صنایع و صنایع نفیسه

ص: 193

و أشياء شريفه ممالك خود را با کمال طوع و رغبت به پیشگاهش بتحفه می آورند ، چنان می نماید که بر آنچه در دستگاهش موجود است تفوق داری یا چیزی را ابداع میکنی که بر آن واقف نیست یا اورا بچیزی اختصاص میدهی که مملکتش دارای آن نیست ! واین حال وکردار جزاز راه ضعف و سستی یا قصور همت نخواهد بود !!

آنگاه گفت : يا أمير المؤمنين ! تو را بخداوند سوگند می دهم که در عوض هر مقدار جایزه و بخششی و فایده که در این سال در حق من مبذول خواهی فرمود همین غالیه را بمن عطافرمائی که که بجایی بجائی که حق آن است برسانم !

رشید گفت : این غالیه را بدو بدهید ! چون بدو دادند دست در آن غالیهدان برده و مقداری کثیر بیرون آورده و آنوقت تنبان خود را برگشوده بیفکند و مکشوف العوره گردیده بر کون خود مالیدن گرفت و دیگر باره دست بآن ظرف غالیه برده مقداری بیرون آورده بر آلت رجولیت خویش طلا ساخت و هر دو تخم خود را مطلي ساخت و دو مشت دیگر پر کرده زیر بغلهای خود را آلوده ساخت !

آنگاه گفت : أمير المؤمنين بفرمايد غلام من اندر آید ! رشید همی بخندید وفرمود: غلامش را حاضر کنید ! ربیعه آن بر نيه غير مختومه((1)) را بغلام بداد و در نهایت بی اعتنایی گفت : این غالیه را نزد فلان كنيزك من ببر و و او را بگوی : نس کس و کون خود را با ین غالیه بیالای و خوب و خوشبوی بگردان تا همین ساعت بسوی تو آیم و تو را بگایم !

غلام برگرفت و برفت و رشید چندان بخندید که بی خویش گردید و عباس از شدت غیظ و جوش همی خواست بمیرد و برخاست و برفت و رشید با عباس أمر - نمودکه سی هزار درهم برای ربیعه بفرستد.

راقم حروف گوید : ازین پیش در ذیل همین كتاب حكايت ابن أبي مريم با عباس بن عهد و کیفیت غالية عباس و كلمات وأفعال ابن أبي مريم و خنده شدید رشید نزديك بهمين مضمون مسطور شد و در آنجا اشارت رفت که ابوالفرج اصفهانی در

ص: 194


1- کاسه گلین بدون سرپوش.

پانزدهم أغاني این حکایت را نسبت به أبور بيعه رقي داده و در جای خود مذکور می شود ، حمد خدای را که توفیق بداد و باین مقام رسانید ، أما گمان راقم حروف به ابن أبي مريم که راوي آن طبري است بيشتر ميرود ، چه مردی مضحکه و شغلش خنداندن بوده است و این نوع کردار از کسانی که صاحب این منصب و مشغله نیستند در حضور رشید بسیار صعب است و از تکلیف دیگران خارج است ، والله أعلم .

مجلد هفدهم هفدهم أغاني مسطور است که ابن مناذر شاعر گفت : در آن سال که هارون الرشيد بعد از آنکه بر امکه را منقرض و منهدم گردانید اقامت حج" نمود و فضل بن ربيع با او حج نهاد و پذیرایی و میزبانی می نمود ، پس شعری چند در مدح رشید آماده کردم و بخدمتش در آمدم و در روز ترویه بحضورش نائل شدم ، رشید از من پرسش میکرد و در طلب من بر آمده بود .

فضل بن ربیع پیش از آنکه لب بسخن گشایم پیشی گرفت و گفت : اي أمير - المؤمنين ! این مرد شاعر و مداح برامکه است ، و چنان بود که که در آن هنگام که بخدمت رشید در آمدم نشان بشارت در رویش نمودار شد اما چون اندر شدم از کلمات حالت عبوس و انکار در جبینش پدیدار گشت ، آنگاه فضل گفت : ای أمير المؤمنين ! او را بفرمای تا این قصیده خودش که در حق برامکه گفته است و می گوید : * أَتَانَا بَنُو الْأَمْلَاكِ مِنْ آلِ بَرْمَكَ * را قرائت کند ، رشید بامن گفت : بخوان ! من إبا نمودم ، مرا تهدید کرد و ناچار به انشاد نمود ، پس انشاد کردم :

أتانا بنوالأملاك مِنْ آلِ بَرْمَكَ *** فَيَا طِيبُ أَخْبَارِ وَ يَا حَسَنَ مَنْظَرٍ

إِذَا وَرَدُوا بَطْحَاءُ مَكَّةَ أَشْرَقَتْ *** بیحیی وَ بِالْفَضْلِ بْنِ يَحْيَى وَ جَعْفَرٍ

فَتُظْلَمُ بَغْدَادَ وَ يَجْلُو لَنَا الدُّجَى *** بِمَكَّةَ مَا حُجُّوا ثَلَاثَةً أَ قَمَرُ

فَمَا صَلَحَتْ إِلَّا لجود أَكُفِّهِمْ *** وَ أَرْجُلُهُمْ إِلَّا لأعواد مِنْبَرِ

إِذَا رَاضٍ يَحْيَى الْأَمْرِ ذِلَّةُ صعابه *** وَ حَسْبُكَ مِنَ رَاعٍ لَهُ وَ مُدَبَّرُ

تَرَى النَّاسَ إِجْلَالًا لَهُ وَ كَأَنَّهُمْ *** غرانيق مَاءٍ تَحْتَ تَحْتَ بَازُ مصرصر

چون این اشعار آبدار را بعرض رسانیدم دنباله کلام را از دست ندادم و گفتم :

ص: 195

اى أمير المؤمنين ! در آن هنگام که بر امکه را مدح نمودم اولیای تو و در طاعت و فرمانبرداری تو بودند ومورد غضب وسخط تو نبودند و آثار خشم وعقاب و نقمت تو ایشان را فرو نگرفته بود ومن در مدح و ثنای ایشان مبتدع نبودم و هيچيك از امثال من از مدح ایشان خودداری نداشتند و این جماعت مردمی بودند که فضل ایشان مرا در سپرده و عطایای ایشان مرا مستغنی نموده بود ، لاجرم حق نعمت ایشان را در عرض اشعار بگذاشتم .

رشیدگفت : ای غلام ! چهره اش را بلطمه در سپار ، سوگند با خدای چندانم طپانچه بزدند تا فرو افتادم و میان من و اهل مجلس تاريك شد ، آنگاه گفت : او را بر روی بکشید و بیرون برید ، بعداز آن گفت: سوگند با خدای ترا از هر گونه عطا محروم دارم و هر کس در این سال بتو عطیتی نماید او را جای نگذارم .

پس چندانم بر صورت کشان ببردند تا بیرون کردند ومن از همه مردمان بدحال تر برفتم و چندان پریشان روزگار بودم که با ندازه مخارج همان يكروز عيالم را نداشتم وکار روز عید خودرا نتوانستم بپایدارم ، در این حال جوانی را بر فراز خود نگران گفت : ای بزرگ ما ! سوگند با خدای ! بر من دشوار است که ترا

شدم بچنين حال بنگرم ، آنگاه يك كيسه بمن بداد و گفت : بآنچه در این است بمقاصد ، گمان کردم دراهم است چون نگران شدم یکصد دینار - وبقولی سیصد دينار - زر سرخ بود ، گفتم : خداوند مرا فدای تو گرداند ! بفرمای تاکیستی ؟ گفت: من برادرت ابو نواس هستم ، باین دنانير استعانت جوی و مرا معذور بدار ، قبول کردم و او را بدعای خیر و حسن جزاء یاد کردم .

ابن مناذر گوید : وقتی جعفر بن یحیی با من گفت : در حق من و در حق رشيد شعری انشاد کن که الفت ما را توصیف نموده باشی ! این شعر بگفتم :

قَدْ تَقَطَّعَ الرَّحِمِ الْقَرِيبِ وَ تُكَفِّرَ النعمی وَ لَا كتقارب القلبين

یدنی الْهَوَى هَذَا وَ يُدْنِي ذاالهوی *** فا ذَا هُمَا نَفْسٍ تَرَى نَفْسَيْنِ

أبوالفرج اصفهانی میفرماید : این معنی را ابن مناذر از كلام رسول خدای

ص: 196

صلى الله عليه و آله أخذ كرده است ، چه ابن عباس روایت کرده است که رسول الله صلى الله علیه و آله فرمود : « إِنَّ الرَّحِمَ تُقْطَعُ ، وَ إِنِ النِّعَمَ تُكَفِّرُ ، وَ لَمْ تَرَ مِثْلَ تَقَارَبَ الْقُلُوبِ » : رشته خویشاوندي پاره شود ، و نعمتها را کفران رسد ، لكن هیچ پیوندی استوار و نعمتی استوار مانند اتحاد نفوس و پیوستگی قلوب نیست.

علي بن مبارك احمر گویدکه وقتی ابوالعتاهیه با این مناذر در مکه معظمه ملاقات کردند و ابوالعتاهیه با وی بمزاح و مضاحكه رفتار نمود و از آن پس بخدمت رشید در آمد و گفت : يا امير المؤمنين ! اينك ابن مناذر شاعر بصره در یکسال يك قصيده گوید و من در هر سالی قصاید عدیده انشاء نمایم ! رشیدگفت: اورا اندر آر ! ابوالعتاهيه او را بحضور رشید حاضر ساخت و چنان پندار می نمود که از قدر و منزلت ابن - مناذر در خدمت رشید بکاسته ، پس ابن مناذر بمجلس رشید در آمد وشرط سلام ودعا و تحیت بجای آورد.

رشید گفت : این چه حکایت است که ابوالعتاهیه از تو می سپارد ؟ گفت : یا امير المؤمنین چیست ؟ گفت: چنان می داند که تو در مدت يكسال افزون از يك قصيده بنظم نیاوری لکن او چندین قصیده فریده میسازد ! گفت : يا اميرالمومنين ! اگر من چنان بگویم که او میگوید :

أَلَا يَا عُتَيْبَةَ الساعه أَمُوتُ السَّاعَةَ الساعه

البته ازین قبیل شعر بسیار گفتمى ، لكن من آنکس باشم که اینگونه شعر گویم :

إِنَّ عبدالمجيد يَوْمَ تولی *** هُدَّ رُكْناً مَا كَانَ بالمهدود

مَا دری نعشه وَ لَا حَامِلُوهُ *** ماعلى النَّعْشِ مِنْ عَفَافٍ وَ جَوِّدِ

رشید گفت : این قصیده را بیاور و در خدمت من بخوان ! ابن مناذر بعرض رسانید ، رشید گفت : هیچ شایسته نیست که این قصیده جز در حق خليفه ياولیعهدی گفته شده باشد ، هیچ عیبی در آن نیست مگر اینکه تو این قصیده را در حق یکی از بازاریان گفته ای ! و بفرمود تا ده هزار درهم بدو بدادند ؛ و ابوالعتاهیه از دیدار

ص: 197

این حال چنان در اندوه و افسوس اندر شد که همیخواست جان از تن بسپارد.

و نیز در همان مجلد أغاني در ذیل احوال أشجع سلمی شاعر مسطور است که اشجع گفت : بطرف رقه بیرون شدم و این وقت در بصره بودم ؛ چون به رقه رسیدم معلوم شد رشید بجنگ دشمن بیرون تاحته است و در این حال سختی حال وروزگار بر من مستولي شده بود ، ناچار بیرون شدم و راه در سپردم تا گاهی که او را در مواقع انصراف از غزو بدیدم و بپاره از اهل سرایش اتصالی داشتم ، در این هنگام شخصی پیشگاه رشید بانگ بر میکشید : هر کس از جماعت شاعران در اینجا حاضر است روز پنجشنبه باید حاضر در گاه شود.

پس هفت نفر از شعراء بیامدند و من هشتمین ایشان بودم ما را فرمان دادند که صبحگاه روز جمعه حضور یابیم ، پس بر حسب فرمان صبحگاه جمعه حاضر درگاه شدیم و تن بتن به ترتیب سالخوردگی اندر همی شدیم و انشاد شعر نمودیم و من از دیگران خوردسال تر بودم و پژمرده تر و با جامه فرسوده بودم ، چون نوبت بمن رسيد نزديك بود که هنگام نماز ظهر در رسد و رشید به نماز اندر آید.

پس مرا ببارگاه رشید در آوردند و رشید بر تخت بر نشسته و اصحاب و امراء حضور داشتند و در پیش رویش دوسماط بود ، با من گفت: انشاد شعر کن! من بیمکردم که در عرض قصيده بتغزل و تشبیب آغاز نمایم و بانگ نماز برخیزد و آنچه اراده دارم فوت شود ، لاجرم از عرض تشبیب روی بر تافتم و در این قصیده که اولش این است موضع مدح را بخواندم :

تَذْكُرُ عَهْدِ الْبِيضِ وَ هُوَ لَهَا تَرِّبْ *** وَ أَيَّامِ تصبي الغانيات وَ لَمْ تصبو

پس در این اشعار خود که راجع بمديح است شروع نمودم :

إِلَى مَلَكٍ يَسْتَغْرِقُ الْمَالِ جُودِهِ *** مکارمه نُثِرَ وَ مَعْرُوفَهُ سَكْبُ

وَ مازال هَارُونَ الرِّضَا ابْنَ مُحَمَّدٍ *** لَهُ مِنْ مِيَاهُ النَّصْرَ مشر بِهَا الْعَذْبَ

إلى آخرها ، رشيد بخندید و با من گفت : بيمناك شدی که وقت نماز فوت شود و مانع عرض مدیح گردد لاجرم بمديح پرداختی و تشبیب را بگذاشتی ! آنگاه

ص: 198

أشجع سلمی و سایر شاعران در بار رشید

أمر كرد تا تشبیب را نیز بعرض برسانم ، چون انشاد نمودم برای هر یکی از شعراء ده هزار درهم و در حق من بدو برابر آن فرمان داد.

أحمد بن سيار جرجاني که راویه و شاعر و مداح يزيد بن مزید بود گفت: من و أشجع و تميمي و ابن رزین خراساني بدرگاه رشید در قصر او که در رقته بود در آمدیم و چنان بود که در آنوقت بفرمان رشید گردن جماعتی را در همان ساعت زده و خون روان و ما در میان خاك و خون راه می سپردیم تا برشید پیوستیم .

پس أبوعمد تميمي قصيده خود را که در آن داستان یغفور و غزوه هارون را در بلاد روم یادکرده بود بعرض رسانید و چندان نیکو گفته و أشعارش درر بار و شاهوار بود که که در* و لؤلؤ بروی نثار همی کردند و أشجع این شعر خود را بخواند:

قُصِرَ عَلَيْهِ تَحِيَّةً وَ سَلَامُ *** أَلْقَتْ عَلَيْهِ جَمَالُهَا الْأَيَّامِ

قَصَّرْتَ سُقُوفَ الْمُزْنِ دُونَ سقوفه *** فِيهِ لَا عَلَّامُ الْهُدَى أَعْلَامِ

تا آخر ابيات ، و من این قصیده خود را * زَمَنُ بِأَعْلَى الرقمتين قَصِيرُ *إنشاد نمودم تا باین شعر رسيدم: لَا تَبْعُدْ الايام إِذْ وَرَقِ الصَّبَا *** خضل وَ إِذْ غَضَّ الشَّبَابِ نضير

رشید این قصیده را بستود و من تا پایان قصیده را بعرض رسانیدم و فضل بن بيع بمن فرستاد که قصیده خود را برای من بفرست ! چه می خواهم که به جواري بیاموزم .

میگوید: رشید در این روز سوار شد و در قبته بنشست و سعيد بن سالم شیر او بود ، رشید گفت: محمد بيدق کجاست ؟ وهل مردی نیکو آواز بود وشعر را نیکو یخواند و بواسطه حسن صوتی که داشت چنان طرب می آورد که هیچ سرودی نمی ورد ! محمد بيدق حاضر شد ، رشید گفت : قصيده جرجاني را انشاد کن ! گل فرو - خواند ، رشید گفت : امروز بجمله اختصاص بأشعار مردم ربیعه دارد !

سعيد بن سالم گفت : يا أمير المؤمنين ! فرمان کن تا قصيده أشجع بن عمرو را خواند ، وهمچنان الحاح والتماس نمود تا رشیدش اجابت کرد ، وچون این شعر را :

ص: 199

وَ عَلَى عَدُوِّكَ يَا ابْنَ عَمِّ مُحَمَّدٍ *** رصدان ضَوْءِ الصُّبْحِ والأظلام

و شعر بعد از آن را :

فا ذَا تُنْبِتُهُ رعته وَ إِذَا غفا *** سُلْتُ عَلَيْهِ سيوفك الْأَحْلَامِ

بخواند ، رشید در طرب شد و اینوقت تکیه بر نهاده بود و راست بنشست و گفت : گند باخدای ، سخت نیکو گفته است ، پادشاهان را بایستی اینگونه مدح نمود ! سعيد بن سالم باهلي گفت : يا أمير المؤمنين ! سوگند با خدای ، اگر أشجع بن عمرو بعد از گفتن این دو شعر گنگ شده بود هر آینه از تمام مردم أشعر بود .

أحمد بن سعيد بن سالم از پدرش سعید حکایت کندکه گفت : در خدمت رشید احمد حضور داشتم ، در این اثنا أشجع و منصور نمري حاضر شدند و حاضر شدند و أشجع این شعر خود : * وَ عَلَى عَدُوِّكَ يَا ابْنَ عَمِّ مُحَمَّدٍ * با شعر بعدش بخواند ، رشید بسی تحسین نمود و من به أشجع اشارت کردم که دیگر انشاد نکند ، چه می دانستم بقيت أشعارش باین شأن و رتبت نیست .

أشجع اطاعت نکرد و چون بقيه أشعار را قرائت کردن گرفت رشید از آن گرمی و حرارت بنشست و با چوبدستی که بدست داشت همی بر زمین بزد و با منصور نمري فرمان داد تا انشاد شعر نماید و نمري اين شعر خود را بخواند :

مَا تَنْقَضِي حَسْرَةً مِنِّي وَ لَا جَزِعَ *** إِذَا ذَكَرْتَ شَبَاباً لَيْسَ يَرْتَجِعُ

و ازین پیش باین شعر اشارت شد ، سوگند با خدای ! قصيدة بعرض رسانید که بسیار کم اتفاق افتد که عرب بمانندش بگوید ! پس رشید با چوب خود برزمین همی بسود و همی گفت : شعر در ربیعه است در بقیت امروز !

چون از خدمت رشيد بيرون شدیم با أشجع گفتم : ترا غمز نمودم که بعد از آن دو شعر شعر دیگر نخوانی و چنان نکردی ، وای بر تو که بقیه اشعارت را سنگ و رنگی نبود ! از چه روی بعد از گفتن آن نمردی یا گنگ نشدی تا شاعر ترین شعرای جهان باشی ؟!

اسحاق بن ابراهيم موصلی گوید : روزی بخدمت رشید در آمدم و در آنوقت

ص: 200

رشید جعفر بن یحیی را بچیزی مخاطب ساخته بود که آغازش را نمی دانستم و صدای رشید بلند شده بود ، چون مرا از دور بدید با جعفر گفت : آیا به اسحاق رضامیدهی یعنی او را در این مسأله حکم سازیم ؟ جعفر گفت : سوگند با خدای در علم او مطعنی نیست ، بدا نشرط که با نصاف سخن کند !

رشید گفت : از أفضل شعراء محد ثین که بر آن علم داری و یقین میدانی که بر تمامت أشعار که در باب خمر گفته اند تقدم دارد بر من فروخوان ! بر من مكشوف افتاد که رشید در باب أبي نواس و تقديم او در توصیف خمر بر دیگر شعراء محاجه می نماید ، لاجرم از عرض أشعار أبي نواس به غير او عدول نمودم تا مخالف یکی از ایشان نباشم و گفتم : أشجع بسی نیکو میگوید :

وَ لَقَدْ طَعَنَتْ اللَّيْلِ فِي أَعْجَازُهُ *** بِالْكَأْسِ بَيْنَ غطارف کالأ نَجْمٍ

يتمايلون عَلَى النَّعِيمِ كَأَنَّهُمْ *** قضب مِنِ الْهِنْدِيِّ لَمْ يتثلم

وَ سعی بِهَا الظَّبْيِ الغرير *** يَزِيدَهَا طَيِّباً وَ يغشمها إِذَا لَمْ تغشم

وَ اللَّيْلِ منتقب بِفَضْلِ رِدَائِهِ *** قَدْ كَادَ يَحْسِرَ عَنْ أَغَرَّ أَرْثَمَ

فَإِذَا أدارتها الْأَكُفِّ رَأَيْتُهَا *** تُثْنِي الْفَصِيحِ إِلَى لِسَانِ الْأَعْجَمِ

وَ عَلَى بُنَانِ مديرها عقيانه *** مِنْ سكبها وَ عَلَى فُضُولِ المعصم

تَغْلِي إِذا ما الشعريان تلظتا *** صيفا وَ تَسْكُنُ فِي طُلُوعِ المرزم

وَ لَقَدْ فضفناها بِخَاتَمِ رَبِّهَا *** بِكْراً وَ لَيْسَ الْبِكْرِ مِثْلَ الأیم

وَ لَهَا سُكُونٍ فِي الاناء وَ خَلْفَهَا *** وَ شُعَبُ يطوح بالكمي الْمُعَلَّمِ

تُعْطِي عَلَى الظُّلْمِ الْفَتَى بقيادها *** قَسْراً وَ تَظْلِمْهُ إِذَا لَمْ يَظْلِمُ

رشید با من گفت: من از پیش تعصب ترا بر أبو نواس میدانستم و اکنون متعمدة از وی عدول کردی ! و أشجع در این شعار داد فصاحت و ملاحت را داده است لكن هرگز نتواند مانند این شعر أبي نواس بگوید:

يَا شَقِيقُ النَّفْسِ مَنْ حَكَمَ *** نِمْتَ عَنِ لَيْلَى وَ لِمَ أَ نَمْ

گفتم : يا أمير المؤمنين ! من در آن عنوان که فرمودی نیستم لکن آنچه بخاطر

ص: 201

حاضر داشتم عرضه نمودم ، رشید گفت : کفایت میکند برای تو ، جوابی را که باید بشنیدی ! فضل میگوید : بواسطه يك مطلبی که در میانه أبو نواس و اسحاق گذشته بود اسحاق بر وی بتعصب میرفت و همی خواست او را واپس بگرداند .

علي بن جهم گوید : وقتی یکی از فرزندان رشید بمرد و مردمان بتعزیت وی بیامدند و أشجع این شعر را بخواند :

نَقَصَ مِنَ الدِّينِ وَ مَنْ أَهْلِهِ *** نَقَصَ الْمَنَايَا مِنْ بَنِي هَاشِمٍ

قَدَّمْتُهُ فَاصْبِرْ عَلَى فَقْدِهِ *** إِلَى أَبِيهِ وَ أَبِي الْقَاسِمِ

رشید گفت : هیچکس امروز مانند اشجع مرا تعزیت نگفت ! و بفرمود تا صله بدو عطا کردند ، عمر بن علي گوید : هارون الرشید فرمان کرده بود عطایی به اشجع بنمایند ، مدتی بر آمد و بهر دور نشد و این شعر برشید فرستاد :

أَبْلِغْ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ رِسَالَةِ *** لَهَا عُنُقُ بَيْنَ الرُّوَاةِ فَسِيحُ

بِأَنَّ لِسَانِ الشَّعْرِ يُنْطِقُهُ النَّدَى *** وَ يخرسه الابطاء وَ هُوَ فَصِيحٍ

رشید چون بخواند بخندید و با او گفت: زبان شعر تو گنگ نمی شود ! و بفرمود تا در ادای صله او تعجیل نمایند .

اشجع سلمی از نخست بعباس بن عل بن علي بن عبدالله بن عباس انقطاع داشت روزی هارون الرشید با عباس گفت: ای عم گرامی ! همانا شعراء در مدیحه تجمل یعنی امين بسبب من و مادرش ز بیده بسیاری انشاء اشعار کرده اند و در حق مأمون چیزی نگفته اند و من همی خواهم شاعری زيرك و لطيف خيال در باره مأمون انشاء مديحه نماید ! عباس این داستان را با اشجع سلمی در میان نهاد و او را أمر نمود که در مدح مأمون شعر گوید ، وی این شعر بگفت:

بِيعَتِ الْمَأْمُونِ آخِذَةً *** بِعِنَانِ الْحَقِّ فِي أَفْقَهُ

احکمت مرانها عَقْداً *** تَمْنَعُ الْمُخْتَالُ فی نَفْقَهُ

لَنْ يَفُكَّ الْمَرْءِ ربقتها *** أَوْ يَفُكَّ الدِّينِ مِنْ عُنُقِهِ

وَلَهٍ مِنْ وَجْهٍ وَالِدِهِ *** صُورَةِ تَمَّتْ وَ مِنْ خَلْقِهِ

ص: 202

عباس بن عیل این اشعار را بخدمت رشید بیاورد و در حضورش بخواند ، رشید تحسین کرد و پرسید : از کدام شاعر است ؟ عباس گفت : من خود گفته ام ! هارون گفت : مرا بدو مرد شادمان ساختی ، یکی بواسطه اینکه آنچه مرا بدل اندر بود و خاطر خواه من اصابت کردی و دیگر اینکه تو خود گوینده این شعر شدی ، چه هرچه تورا باشد مرا باشد و هر چه تو گوئی من گفته ام ! آنگاه بفرمود تا سی هزار دینار زر سرخ بعباس بن محمل بدادند ، عباس آن زر بگرفت و از آنجمله پنجهزار دینار به أشجع بداد و بیست و پنج هزار دینار از بهر خود بداشت .

چون جعفر بن منصور پدر زبیده خاتون زوجه هارون الرشید بمرد و أشجع سلمي که بدو اختصاص یافته بود شعری چند در مرثیه جعفر بگفت ، زبیده او را بخدمت شوهرش هارون الرشید اتصال داد ، رشید در حق او بجوائز سنیه أمر همی کرد و او را بطبقة عليا از شعراء پیوسته می داشت .

أحمد بن عباس ربیعی گوید : أشجع سلمی را جدش فضل بن ربیع بخدمت رشید معرفی شد و عرض کرد: وی أشعر شعرای این زمان است و من او را بخدمت برامکه انقطاع دادهام ، رشید فرمان داد تا او را حاضر نموده در زمرۂ شعراء بمجلس رشید در آورد ، چون بخدمت رشید رسید این شعر بخواند :

قُصِرَ عَلَيْهِ تَحِيَّةً وَ سَلَامُ *** نَثْرَةُ عَلَيْهِ جَمَالُهَا الْأَيَّامِ

فِيهِ احتلى الدُّنْيَا الْخَلِيفَةُ وَ الْتَقَتِ *** لِلْمَلَكِ فِيهِ سَلَامَةٍ وَ سَلامُ

قَصَّرْتَ سُقُوفَ الْمُزْنِ دُونَ سقوفه *** فِيهِ لأعلام الْهُدَى أَعْلَامِ

نُشْرَةُ عَلَيْهِ الْأَرْضُ كسوتها الَّتِي *** نَسْجِ الرَّبِيعِ وَ زَخْرَفَ الْأَوْهَامِ

إلى آخرها ، رشید این اشعار را پسندیده شمرد و بیست هزار درهم بصله او بداد و أشجع باين شکرانه قصیده در مدح فضل بن ربیع بگفت .

ابراهيم موصلی گوید : بخدمت فضل بن يحيى بن خالد در آمدم و چنان بود که یحیی بن عبد الله بن حسن را هارون الرشید چنانکه مسطور شد بفضل بن یحیی سپرده بود تا در سرای خودش محفوظ بدارد و بعد از آن فرمان کرده بود تا فضل او

ص: 203

را بقتل رساند و فضل او را رها کرده بود و از قتل یحیی خبری در خدمت رشید آشکار نگشت ...

الأجرم هارون از حال یحیی از فضل بپرسید و گفت: آیا او را بکشتی ؟ گفت: نکشتم ! گفت : بكجا اندر است ؟ گفت : او را رها کردم ! رشید گفت : بچه سبب؟ گفت : بعلت اینکه مرا بحق خدا و بحق رسول خدا و قرابت او برسول خدا و بتو سؤال کرد و نیز سوگند یاد نمود که از وی هیچ حادثه روی نکند و من هروقت اورا بطلبم اجابت نماید .

رشید ساعتی سر بزیر افکنده آنگاه با فضل گفت : در همین ساعت توخود در طلب او برو تا او را نزد من حاضر سازی ! فضل از خدمت رشید بیرون شد و من بخدمت فضل در آمدم و او را بسلامت تهنیت گفتم و نیز با او گفتم : هیچکس را بقوت دل و صحت رأي و کردار صحیح تو در آنچه بگذشت ندیده ام ، سوگند با خدای ! تو چنانی که أشجع شاعر گوید :

بدیهته وَ فِكْرَتُهُ سَوَاءُ *** إِذا ما نا بِهِ الْخُطَبِ الْكَبِيرِ

وَ أَحْزَمُ مایکون الدَّهْرِ رَأْياً *** إِذَا غبى المشاور وَ الْمُشِيرِ

وَ صَدْرُ فِيهِ اللَّهُمَّ اتِّسَاعِ *** إِذا ضاقَتْ بِمَا تَهْوَى الصُّدُورِ

فضل چون این شعر بشنید گفت: بنگرید تا أشجع چه مقدار در صله این قصیده یافته است ، شما نیز همان مبلغ را برای أبو محمل يعني ابراهيم حمل کنید ! چون معلوم کردند سی هزار درهم بود و همان مبلغ بمن بیاوردند .

أبوالفرج اصفهانی در ذیل حال أشجع شاعر سلمی می گوید : این همان قصده است که أشجع در مدح رشید و در تهنیت فتح هرقله گفته است ، و در تهنیت فتح هرقله جماعتی از شعراء انشاء أشعار بديعه نموده اند و مغنیان عصر در آن أبیان فتحنامه تغنی کرده اند و من بمناسبت این اشعار بفتح هرقله اشارت می نمایم . و چون از ین پیش در ذیل این کتاب مستطاب در مواقع مكرره اشارت رفته است محتاج بنگارش نیست .

ص: 204

محمد بن ذویب شاعر مشهور به عمانی

محمد بن منصور بن زیاد گوید : أشجع شاعر روز دوم فطر بخدمت رشید در آمد و بخواند :

اسْتَقْبَلَ الْعِيدِ بعمر جدید *** مُدَّةِ لَكَ الْأَيَّامِ حَبَلُ الْخُلُودِ

مَصْعَدٍ فِي دَرَجَاتِ الْعُلَى *** نجمك مَقْرُونُ بِسَعْدِ السُّعُودِ

إلى آخره ، رشید ده هزار درهم در صله اش فرمان داد و بفرمود تا در آن شعر تغني نمایند.

أبوعبدالله نخعي گويد : أشجع بخدمت رشید در آمد و این شعر بخواند :

أَبَتِ طَبَرِسْتَانَ غَيْرُ الَّذِي *** صَدَعَتْ بِهِ بَيْنَ أَعْضَائِهَا

ضَمَمْتَ مَناكِبِها ضَمّة *** رمتك بِمَا بَيْنَ أَحْشَائِهَا

سموت إِلَيْهَا بِمِثْلِ السَّمَاءِ *** تَدَلَّى الصَّوَاعِقِ فِي مَائِهَا

تا آخر آن ، هارون بفرمود تا هزار دینار زر سرخش در صله بدادند .

أبو عمرو با هلی گوید : گاهی که هارون الرشید از سفر حج بازگشت و در روز ورودش باران ببارید ، اشجع بر وی در آمد و بخواند :

إِنَّ مِنْ الامام لَمَّا أَتَانَا *** حَلْبَ الْغَيْثَ مِنْ مُتُونِ الْغَمَامِ

فابتسام النَّبَاتِ فِي أَثَرِ الْغَيْثَ بنواره کسرج الظَّلَامِ

إلى آخر الأبيات .

أبوعبدالله نخعی گوید : وقتی هارون الرشید فرمان داد برای پاره مردم سواد نہری را که خراب شده و آنچه بر آن بود ویران گردیده بود حفر نمایند ، أشجع در مدحش بگفت :

أَجْرَى الامام الرَّشِيدِ نَهَراً *** عَاشَ بعمرانه الْمَوَاتِ

جَادَ عَلَيْهَا بَرِيقَ فِيهِ *** وَ سِرْ مكنونه الْفُرَاتِ

أَ لُقْمَةً دُرَّةٍ اقوحا *** يَرْضِعُ أحلافه النَّبَاتِ

و نیز در مجلد هفدهم أغاني مسطور است که : متل بن ذؤيب شاعر مشهور به متاني که ازین پیش پارۂ اشعار و أراجيز او در تحريص رشید بولا يتعهد قاسم مؤتمن

ص: 205

در طی این کتاب مرقوم شد ؛ بخدمت رشید در آمد و بخواند :

یا ناعش الْجَدَّ إِذَا الْجَدِّ عَثَرَ *** وَ جَابِرُ الْعَظْمَ إِذَا الْعَظْمَ انْكَسَرَ

أَنْتَ ربيعي وَ الرَّبِيعَ يَنْتَظِرُ *** وَ خَيْرُ أَنْوَاعِ الرَّبِيعِ مَا بَكْرٍ

رشید فرمود : إذا يبكر عليك ربیعنا ! کنایت از اینکه بهار کرم و ابر نعم - بر تو نمایش و ریزش می نماید ، و با فضل بن ربیع گفت : ای فضل ! پنج هزار دینا و پنجاه جامه وار بدو بده !

اسحاق بن ابراهیم گوید : چون رشید بغداد در آمد ، عماني او را استقبال نمود و چون او را بدید ندا بر کشید :

هَارُونَ يَا ابْنَ الْأَكْرَمِينَ مُنْصِباً *** لِمَا تَرَحَّلَتْ فَصِرْتُ كثبا

مِنْ أَرْضِ بَغْدَادَ تَؤُمُّ المغربا *** طَابَتْ لَنَا رِيحُ الْجَنُوبِ وَ الصَّبَا

وَ نَزَلَ الْغَيْثَ لَنَا حَتَّى رِبًا *** مَا كَانَ مِنْ نَشَزَ وَ مَا تصو بَا

فمرحبا وَ مَرْحَباً وَ مَرْحَباً

هارون گفت : و بك مرحبا يا عمتاني و أهلا ! آنگاه به صله گرامی کامیابش فرمود .

عتیبی گوید : چون فضل بن یحیی جمعی از أعيان خراسان را بدرگاه رشه بفرستاد تا رشید را برای بیعت تل أمين تحريض و تحضیض نمایند و آنجماعت بر حسب مراتب خودشان تکلم کردند و در این امر که رشید ایشان را دعوت نموده اظ سرور کردند ، از جمله آنان مشتمل بن ذؤيب عماني بود که در میان صفوف بايستاد این اشعار را قرائت کرد:

لَمَّا أَتَانَا خَبَرٍ مشهر *** أَ غَرَّهُ لَا يَخْفَى عَلَى مَنْ يُبْصِرُ

جَاءَ بِهِ الْكُوفِيِّ وَ الْمُبْصَرِ *** وَ الرَّاكِبَ المنجد وَ المغور

يُخْبِرُ النَّاسُ وَ مَا يستخبر *** قُلْتُ لاعجابي وَ وَجْهِي مُسْفِرُ

تا آخر قصیده که می گوید :

فَأَحْكُمُ الْأَمْرِ وَ أَنْتَ تَقْدِرُ *** فَمِثْلُ هَذَا الْأَمْرِ لَا يُؤَخِّرْ

ص: 206

یزید بن مزيد شیبانی و بکر بن نطاح شاعر بنی شیبان

رشید او را بولا يتعهد متل أمين بشارت داد و عماني آن کلماتی که از ین پیش در ذیل أحوال أولاد رشید مسطور گردید بگفت و رشید تبسم کرد و گفت : قَاتَلَهُ اللَّهُ مِنْ أَعْرَابِيٍّ ، مَا أَعْرِفُهُ بِمَوَاضِعِ الرَّغْبَةُ وَ أَسْرَعَهُ إِلَى أَهْلِ الْبَذْلِ وَ العائدة وَ أَبْعَدَهُ مِنْ أَهْلِ الْحَزْمِ وَ الْعَزْمُ وَ الَّذِينَ لا يستمنح مَا لَدَيْهِمْ بِالثَّنَاءِ ! أَمَا وَ اللَّهِ لَأَعْرِفُ فِي عَبْدِ اللَّهِ حَزْمِ الْمَنْصُورِ وَ نَسَكَ الْمَهْدِيِّ وَ عِزَّةٍ نَفْسِ الْهَادِي وَ لَوْ أَشَاءُ أَنْ أَ نِسْبَةٍ إِلَى الرَّابِعَةِ لنسبته إِلَيْهَا . و پاره این کلمات در آن موقع مسطور شد .

اسحاق گوید : عمانی بدستیاری عبد الملك بن صالح هاشمي بخدمت رشید در رقه در آمد و بخواند :*هارون يا ابن الأكرمين حسبا *... چنانکه مسطور شد ، رشید پنج هزار دینار و پنجاه جامه بدو عطا کرد.

و نیز در آن مجلد أغاني در ذیل أحوال بكر بن نطاح شاعر مسطور است که یزید بن مزید حکایت نمود که هارون الرشید در هنگامی نابهنگام که مردمانی که از هر گناه و تهمتی بريء باشند بشك وشبهت میافتد ، در طلب من بفرستاد ، چون در حضورش بايستادم گفت : ای یزید ! کدامکس این شعر گويد :

وَ مَنْ يَفْتَقِرَ مِنَّا يَعِيشُ بحسامه *** وَ مَنْ يَفْتَقِرُ مِنْ سَائِرِ النَّاسِ يَسْأَلُ

از قوم وعشيرت ما هر کس را عسرتی در أمر معیشت پدید آید بنیروی شمشیرش زندگانی کند ، لكن سایر مردمان اگر فقیر گردند باید أمر معاش خود را بگدائی و دریوزگی بگذرانند !

گفتم : يا أمير المؤمنين ! سوگند آنکس که ترا بخلافت تشریف و تکریم داد گوینده این شعر را نمی شناسم! رشید گفت : پس کدامکس این شعر را گفته است ؟

وَ إِنْ يَكُ جَدِّ الْقَوْمِ فهر بْنِ مَالِكٍ *** فجدتي لجيم قَوْمٍ بَكْرِ بْنِ مَالِكَ

گفتم : قسم بآنکس که ترا تشريف و تکریم بخشید گوینده اش را نمی شناسم ! رشید فرمود : قسم با نکسی که مرا مشرف و مکرم گردانید ، تو او را می شناسی ! ای یزید ! آیا گمان می بری « إِذَا أَ وَطْأَتَكَ بِسَاطِي وَ شرفتك بصنيعتي أَنِّي أحتملك عَلَى هَذَا أَوْ تَظُنُّ أَنِّي لَا رَاعِيَ أُمُورِكَ وَ لَا أتقصاها وَ تَحْسَبُ أَنَّهُ يَخْفَى عَلَى شَيْ ءٍ مِنْهَا

ص: 207

وَ اللَّهِ إِنَّ عُيُونِي لعليك فِي خَلَوَاتِكَ وَ مشاهدك ، هَذَا جلف مِنْ أجلاف رَبِيعَةَ عَدَا طوره وَ أُلْحِقَ قریشة بربيعة ، فَأْتِنِي بِهِ »:

گاهی که ترا بعز ادراك بساط خود واحسان واکرام خود مشرف گردانیدم ترا بر چنين امور حمل می کنم ، یا گمان می بری من در امور تو تفحص و تجسس ندارم و چیزی برمن پوشیده است ؟ سوگند با خدای ، جواسيس من در خلوت و آشکارا بر تو نگران هستند و أفعال و أعمال تو را مکشوف میدارند ! این مرد شاعر یکی از أجلاف ربیعه است که از حد خود بیرون تاخته و قریش را به ربیعه ملحق ساخته است ، او را نزد من حاضر ساز !

چون این سخنان بگذاشت از خدمتش بیرون شدم و از گوینده این شعر پرسش گرفتم ، گفتند : وی بکر بن نطاح است ! و او یکتن از اصحاب من بود ؛ پس او را بخواندم و حکایت رشید را با وی بگذاشتم و دو هزار درهم بدو بدادم و نامش را از دفتر بیفکندم و او را فرمان دادم تا رشید زنده است خود را مخفي بدارد ، و بكر بن نطاح مخفی می زیست تا رشيد بمرد و اینوقت ظاهر شد ، پس نامش را در دیوان ملحق کردم و در وظائف او بیفزودم .

در مجلد هیجدهم أغاني در ذیل أحوال علي بن جبله معروف به فكوك شاعر مسطور است که هیثم بن عدي زنی از قبیله حارث بن کعب را بحباله نکاح در آورده بود ، تل بن زياد بن عبیدالله بن عبد المدان حارثي برادر یحیی بن زیاد با جماعتی از أصحاب خود که بجمله حارثي بودند بر نشست و بدرگاهرشید بیامدند و از رشید خواستار شدند که در میان این زن و شوهر جدائی افکند ، رشید فرمود : آیا وی همانکس نیست که شاعر در حقش میگوید :

إِذَا نِسْبَةُ عدية فِي بَنِي ثعل *** فَقَدِمَ الدَّالُّ قَبْلَ الْعَيْنِ فِي النَّسَبِ

يعني : عدي را دعي بخوان که بمعنی خارج از نسب و بهره است !

گفتند : آری یا أمير المؤمنين ، وی همانکس می باشد ! رشید گفت : گوینده این شعر کیست ؟ گفتند :مردی از اهل کوفه از طایفه بنی شیبان است که او را ذهل

ص: 208

اشعاری از ذهل بن ثعلیه، مروان بن أبی حفصه، ابو حفص شطرنجی

شطشاعر ابن ثعلبه گویند ! اینوقت رشید با داود بن يزيد أمر فرمود در میان ایشان مفارقت اندازد ، پس هیثم را بگرفتند و او را در خانه در آوردند و چندانش با چماق بزدند تا اورا طلاق داد و مصداق «الطلاق بيد من أخذ بالساق » از میان برفت و دستورالعملی برای دیگر ظالمان گشت.

و دیگر در ذیل أحوال عبدالله بن أيوب تيمي شاعر از غل راویه مشهور به بيدق که اشعار شعرای محد ثین را قرائت می کرد مذکور است که روزی رشید با من گفت : از أشعار مروان بن أبي حفصه که در مرثیه معن بن زائده گفته است واین شعر را در آن میگوید بمن بر خوان :

كَأَنَّ الشَّمْسُ يَوْمَ أُصِيبَ مَعْنٍ *** مِنْ الأظلام مُلَبَّسَةُ جَلَّاها

هُوَ الْخَيْلِ الَّذِي كَانَتْ مُعَدّاً *** تهد مِنَ الْعَدُوِّ بِهِ الجبالا

أَقَمْنَا بِالْيَمَامَةِ بَعْدَ مَعْنٍ *** مُقَاماً لَا نُرِيدُ بِهِ زیالا

وَ قُلْنَا : أَيْنَ نَذْهَبُ بَعْدَ مَعْنٍ *** وَقَدْ ذَهَبَ النَّوَالِ فَلَا نَوَالًا

تحمل بيدق گوید : آن قصیده را در خدمت هارون بعرض رسا نیدم ، آنگاه بامن گفت : قصیده أبي موسی تیمی را که در مرثیه یزید بن مزید گفته است برای من بخوان سوگند بخدای این قصیده از آن قصیده در خدمت من محبوبتر است ! پس قرائت کردم :

أَحَقُّ أَنَّهُ أَوْدَى یزید *** تَبِينُ أَيُّهَا الناعي المشيد

أَ تَدْرِي مَنْ نُعِيَتْ وَ كَيْفَ فاهت *** بِهِ شفتاك كَانَ بِكَ الصَّعِيدُ

أُحَامِي الْمَجْدِ وَ الَّا سَلَّامٍ اودی *** فَمَا لِلْأَرْضِ وَيْحَكَ لَا تَمِيدَ

تَأَمَّلَ هَلْ تَرَى الَّا سَلَّامٍ مَالَتْ ***دَعَائِمُهُ وَ هَلْ شَابُّ الْوَلِيدِ

َبْعَدُ یزید تختزن الْبَوَاكِي *** دُمُوعاً أَوْ تُصَابُ لَهَا خُدُودٍ

تا آخر أشعار ، میگوید : چون رشید بشنید چندان بگریست که اگر ظرفی در پیش روی داشت از اشك چشمش پر میشد .

در مجلد نوزدهم أغاني در ذیل أحوال أبي حفص شطر نجي مسطور است که گفت : روزی رشید با من فرمود : ای حبیب من ! همانا در این دو شعر که انشاء

ص: 209

نمودهای نهایت احسان بکار بردهای ، گفتم : يا سيدي ! آن دو شعر کدام ؟ و همان استحسان تو نہایت شرف آن دو بیت است ! گفت : این شعر تو می باشد :

لَمْ أَلْقِ ذاشجن يبوح بِحُبِّهِ *** إِلَّا حسبتك ذَلِكَ المحبوبا

حَذَرٍ عَلَيْكَ وَ إِنِّي بِكَ وَاثِقٍ *** أَنْ لَا يُنَالُ سوای مِنْكَ نَصِيباً

أبوحفص گفت : يا أمير المؤمنين ، این دو شعر از من نیست بلکه از عباس بن أحنف است ! رشید گفت: قسم بخدای ، صدق و راستی تو نزد من عجیب تر و نیکوتر از این دو شعر است ! این دو شعر تو در آنجا که گوئی :

إِذَا سِرَّهَا أَمْرٍ وَ فِيهَا مساءتي *** قَضَيْتَ لَهَا فِيمَا تُرِيدُ عَلَى نَفْسِي

وَ مامر يَوْمَ أرتجي فِيهِ رَاحَةُ *** فَأَذْكَرَهُ إِلَّا بَكَيْتَ عَلَى أَمْسِ

در مجلد بیستم أغاني در ذیل احوال نصيب مولی مہدي که شرح حالش در - زمرۂ شعرای مهدي مسطور شد مذکور است که این قصیده را که از قصاید و أشعار جيده پسندیده اوست در مدح رشید سرود :

خَلِيلِي إِنِّي مَا يَزَالُ يتوقني *** قطين الْحُمَّى وَ الظَّاعِنِ المتحمل

فأقسمت لَا أَنْسَى لَيَالِيَ منعج *** وَ لَا مأسل إِذْ مَنْزِلِ الْحَيِّ مأسل

فَيَا أَيُّهَا الزِّنْجِيِّ مَا لَكَ وَ الصَّبَا *** أفيق عَنْ طُلَّابِ الْبَيْضِ إِنْ كُنْتَ تُعْقَلَ

قَصَدْنَا أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ وَ دُونَهُ *** مهامه موماة مِنَ الْأَرْضِ مجهل

تا آخر أشعار .

و هم در آن مجلد در ذیل احوال أبان بن عبدالحميد مسطور است که تمل نوفلي گفت : أبان با برمکیان عتاب نمود تا چرا او را بدرگاه رشید نمی رسانند و أشعار او را بخدمت رشید تقدیم نمی نمایند ؟ گفتند : از این کار چه خواهی ؟ گفت : همی - خواهم همان بهره و نصیبه که مروان بن أبي حفصه از هارون می برد بیرم !

در جواب او گفتند : مروان بن أبي حفصه در اشعار خود مذهبی اختیار کرده و هجو آل ابیطالب و ذم ایشان را پیشنهاد ساخته است و باین وسیله در خدمت رشید تقرب جسته و به احسان او نائل گردیده است ، تو نیز همین مذهب را پیش گیر تا

ص: 210

أبان بن عبدالحمید شاعر و شعر او دائر بوارثت بنی عباس از پیغمبر

به سیم و ذهب برسی ! گفت : این کار را حلال نمیدانم ! گفتند : پس چه میکنی ؟ هر کس در طلب دنیا باشد جز به ارتکاب محر ّمات حاصل نشود ! أبان این شعر بگفت :

نَشَدْتُ بِحَقِّ اللَّهِ مَنْ كَانَ مُسْلِماً *** أَعَمُّ بِمَا قَدْ قُلْتُهُ الْعَجَمِ وَ الْعَرَبِ

أَعَمُّ رَسُولُ اللَّهَ أَقْرَبُ زلفة *** لديه أُمُّ ابْنَ الْعَمِّ فِي رُتْبَةِ النَّسَبِ

وَ أَيُّهُمَا أَوْلَى بِهِ وَ بِعَهْدِهِ *** وَ مَنْ ذَا لَهُ حَقُّ التُّراثَ بِمَا وَجَبَ

فَانٍ كَانَ عَبَّاسٍ أَحَقُّ بتلكم *** وَ كَانَ عَلِيُّ بَعْدَ ذَاكَ عَلَى سَبَبٍ

فأبناء عَبَّاسٍ هُمْ يَرِثُونَهُ *** كَمَا الْعَمِّ لِابْنِ الْعَمِّ فِي الْإِرْثِ قدحجب

ابوالفرج گوید : این قصیده طويله ايست و من بواسطه بعضی چیزها که در آن است متروك نمودم ، فضل چون این قصیده را بشنید گفت : امروز هیچ چیز بعرض اميرالمؤمنين نرسد که از اشعار تو اعجب باشد ! پس بر نشست و بخدمت هارون رفت و از بهرش بخواند ، هارون فرمان داد بیست هزار درهم به آبان بدادند و از آن پس از مداحان و مخصوصان آستان رشید گشت .

راقم حروف گوید : سنائي غرنوي عليه الرحمه میفرماید :

با دختر و داماد و پسرعم و نبيره میراث به بیگانه گانه دهد دهد هیچ مسلمان ؟! نمیدانم ، اگر هارون الرشيد و ساير خلفا از احکام شرع مطاع بی خبر بودند و قواعد دین اسلام را آگاهی نداشتند چگونه خود را امیر المؤمنين و رئيس اسلام میخواندند ؟ اگر باخبر بودند و بر احکام ميراث وقوف داشتند دیگر باین تشبث ها و توسلهای بیهوده چرا متشبث و متوسل می شدند ؟؟ از گفتن فلان شاعر و فلان بیهوده سرای چه نتیجه حاصل میشود ؟ اگر اعمام اینقدر صاحب حق واحترام هستند از چه روی در حق خود و بنی اعمام بلکه برادران

و برادرزادگان که بولایت عہد سابقين مقرر می شدند این رعایت را نمی کردند و فہراً ایشان را معزول و به بیعت آنکس که خود می خواستند مجبور می ساختند ؟ چنانکه در حکایات مهدی وهادی وهارون سمت گذارش گرفت ، و جهت عمده ترقی یحیی بن خالد و برامکه همین بود و خود برمکیان نیز در هوای ریاست دنیا عقبی را بیاد

ص: 211

داده و باعث قتل امام و ذریه امام و جلب رضای خاطر خلفای عصر و سخط خداوند قہار گردیدند .

سخت عجیب است که ندانسته اند ميراث نبوت و ولایت و وصایت و خلافت الهه غیر از دیگر مواریث و عهود است بلکه عهد من الله و میثاقه است ، از مواهب سنته الهته است و این منصب الهی را جز از جانب حق و ابلاغ رسول نمی توان کرد زیرا که بقای عالم و نظام امم و دوام بنی آدم و اصلاح حال هر دو سرای و معرفت خدای بوجود این امر منوط است !

پس دارای آن کسی باید باشد که از روی حقیقت مظہر حضرت احدیت و محل توديع ودیعت و لایق حفظ امانت وشريعت بتواند بود و در اینجا هیچ نسبتی دخیل نتواند بود ، بلی وقتی که آن شرایط در شخصی جمع شد و بعلاوه نسبت با صاحب شرع هم حاصل گشت یکنوع حلیه و زینت علیحده است ، وگرنه بسیار باشد که پیغمبری یا امامی صاحب اولاد و اقارب بوده اند اما بحكم خدا امر ولایت را با دیگری گذاشته اند ، چنانکه والده بعضی ائمه هدى سلام الله عليهم نوبیه و حبشيه بوده اند و برادران ایشان از حیثیت والده برتر می نموده اند لكن بمقام ولایت عہد و خلافت نظری دیگر بوده است نه بوالده . .

وچون از جانب الهي است روش و نسیج همه یکی است و مبنای همه کلام خدا و خبر رسول خدا و احکام ملت بیضاء و طریقت شریعت غراء می باشد ، اما در سایر اصناف این مراعات مرعی نیست ، هر خلیفه بر نهجی و هر ولیعهدی بر طریقه بوده است ! و این دلیل قوی است که نهج هيچيك مستقيم و بر مسلك شرع قويم نيست و اگر بود تخلف پذیر نبود ، و این اختلاف مذاهب برای این است که مذهب هيچيك موافق قانون الہی و شرع شریف نبوده است بلکه هر یکی بر حسب آراء غير سليمه و سلق غير مستقيمه خودشان میرفته اند !

و چون آداب و اخلاق و درجات زهد و تقوى وعلم و فضل و کمال نفس وقوت روح و میزان مدركات وهوش و محاسن اوصاف و محامد شیم پیغمبر و اوصیای او

ص: 212

صلوات الله عليهم را با اوصاف و اطوار خلفای روزگار و ولات عهد و طرز روش آئين و متابعت هواجس نفسانیه و حركات سلطانیه ایشان بنگرند هیچ چیز مکتوم می ماند چنانکه بر خودایشان و معاصرین ایشان پوشیده نبوده و بارها اذعان کرده اند بدلیل « الملك عقيم » استدلال کرده اند ، و بواسطه حرص بمال و منال و مناصب بود از همه چشم پوشیده و خشم خدا و رسول خدا و ساکنان أرض و سما وعقوبات دو سرا را بر خود خریدهاند ؛ اللهم احفظنا من شرور أنفسنا !

و نیز در مجلد بیستم أغاني از أحمد بن أبي فنن مردیست که روزی هارون - شید ده هزار دینار زر سرخ از ضرب السنه حاضر ساخت و متفرق ساخت تا سه هزار بارش باقی بماند و گفت: شاعری را نزد من حاضر کنید تا بدو بخشم ! منصور نمري در پیشگاهش حاضر دیدند و او را بمجلس هارون در آوردند .

منصور به انشاد شعر پرداخت و چون انشادی ناخوش و قرائتی نامطبوع داشت بید گفت : أعانك الله على نفسك ، بجای خود باز شو ! نمري گفت: ای أمير المؤمنين انا دو دفعه بحضور تو در آمدهام و چیزی بمن عطا نفرمودهای و اینك دفعه سوم ت، سوگند با خدای ! اگر چیزی بمن بذل نکنی هیچوقت نتوانم سرم را نزد عت شعراء بلند کنم !

رشید بخندید و گفت : این دینارها را برگیر ! نمري بجمله را بر گرفت ، وقت رشید را نظر بموالي و غلامان افتاد که پاره بیاره نگران شده اند ، رشید گفت: با من با نچه اراده کرده اید آگاهی دارم ، همی خواهید این دنانير از يوسف بن بل یعنی یوسف بن حجاج صیقل شاعر باشد ! چه يوسف بموالي انقطاع داشت ایم ایشان و مداح ایشان بود لاجرم در حقش تعصب میورزیدند ، گفتند : آری يا أمير المؤمنين !

هارون گفت : سه هزار دینار بیاورید ! چون حاضر کردند روی با یوسف دو گفت : بیا و برای ما انشاد اشعار بکن ! یوسف گفت : * تصدت لَهُ يَوْمَ أَفْتِ زینب صافة * رشید گفت : گویا در این قصیده ها را مديحتی آورده باشی !

ص: 213

گفت : آری سوگند با خداى يا أمير المؤمنين ! رشید گفت : تو از آن کسان هستی که به نیت او وثوق میرود و در موالاتش متهم نیست ، از اشعار ملیحه خود بازگوی و مدیح را بگذار ! پس این شعر خود را برای رشید انشاد نمود :

الْعَفْوُ یا غَضْبَانُ *** مَا هَكَذَا الخلان

هَبْنِي ابْتُلِيتُ بِذَنْبٍ *** أَمَّا لَهُ غُفْرَانُ

وَ إِنْ تَعَاظَمَ ذَنْبٍ *** ففوقه الْهِجْرَانُ

كَمْ قَدْ تَقَرُّ بِتُّ جُهْدِي *** لَوْ يَنْفَعُ الْقُرْبَانِ

يَا رَبِّ أَنْتَ عَلَى مَا *** قَدْ حَلَّ بِي الْمُسْتَعَانُ

وَيْلِي أَ لَسْتَ تَرَانِي *** أهذي بِهِ یا فُلَانٍ

رشید گفت : وای بر تو ، این فلان کیست ؟! فضل بن ربيع گفت : مقصود از فلان مولای تو آبان است ای امير المؤمنين ! رشید با وی گفت : از چه روی بر وی انشاد نکردی و نگفتی : یا نبطي ؟! یوسف گفت : زیرا که بر وی غضبناك هستم ! گفت : چه چیزت خشمناكساخت ؟ گفت: آب دجله فزونی فزود و سرای من وسرای او را ویران نمود . وی سرایش را بساخت و بنایی عالی بر نهاد چنانکه راه تبوح هوا را بر من بر بست.

رشید گفت : چون این نکوهیده مادر این ستم بر تو روا داشت باید ده هزار درهم بتو بدهد تا بنائی برآوری که بر بنیانش نمایان باشد و تو نسیم هوا را از وی بپوشانی ! پس از آن گفت : مشغول انشاد أشعار باش ! یوسف بر همان منوال عرض اشعار بداد ، رشید با فضل بن ربیع گفت : یا عباس ! این جمله که انشاد می کند در شمار شعر نباشد بلکه لعب و بازی است ، سه هزار درهم بجای سه هزار دینارش عطا کنید !

چون موالي اين سخن بشنیدند نزد صالح گنجور برفتند و گفتند : سه هزار دینار چنانکه اول بار امر فرمود بيوسف بده ! صالح گفت : بایستی از وی اجازت بخواهم و از آن پس بدهم ! گفتند : تو این سه هزار دینار را بدو بسپار و ما ضامن

ص: 214

آن می شویم ، اگر رشید امضاء نمود خوب وگرنه بجای مرسوم و وظائف ما محسوب بدار ! صالح بضمانت ایشان بداد و از آن پس یوسف همی گفت : ما ببازیچه همین مقدار أموال را مأخوذ داشتیم و شما خودتان را می کشید و چیزی بدست نمیآورید ! در تاریخ الخلفاء مسطور است که حسین بن فہم گفت: رشید میگفت : محبوبترین أشعاریکه در مدح من گفته اند این شعر است :

أَبُو أَمِينٍ وَ مَأْمُونٍ وَ مُؤْتَمَنُ *** أَكْرَمَ بِهِ والدأبرأ وماولدا

اسحاق موصلي گويد: وقتی بر رشید در آمدم و این شعر را بر وی فروخواندم :

وَ آمرة بِالْبُخْلِ قُلْتُ لَهَا اقصري *** فَذَلِكَ شَيْ ءٍ مَا إِلَيْهِ سَبِيلُ

أَرَى النَّاسَ خَلَّانَ الْجَوَادِ وَ لَا أَرَى *** بَخِيلًا لَهُ فِي الْعَالَمِينَ خَلِيلٍ

وَ إِنِّي رَأَيْتُ الْبُخْلِ يُزْرِي بِأَهْلِهِ *** فا ُکرم نَفْسِي أَنْ يُقَالَ : بَخِيلٍ

وَ مَنْ خَيْرِ حَالَاتِ الْفَتَى لَوْ عَلِمْتُهُ *** إِذَا نَالَ شَيْئاً أَنْ يَكُونَ ينيل

عَطَائِي عَطَاءٍ المكثرين تكرماً *** و مَالِي - كَمَا قَدْ تَعْلَمِينَ - قَلِيلُ

وَ كَيْفَ أَخافُ الْفَقْرَ أَوْ أَحْرَمَ الْغِنَى *** وَ رَأْيُ أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ جَمِيلٍ

هارون الرشيد گفت : لا كيف ؟ إنشاء الله بخواست خدای روی فقر نخواهی دید ! ای فضل ، صد هزار درهم به اسحاق بده ! « لِلَّهِ دِرَّهُ أَبْيَاتٍ يَأْتِينَا بِهَا ، مَا أَجْوَدَ أُصُولِها وَ أَحْسَنَ فصولها » باخدای باد خیروخوبی اشعار و ابیاتی که بعرض ما رسانید چه بسیار اصول و فصولی نیکو و مطبوع دارد ! گفتم : يا امير المؤمنين ، کلام تو از شعر من ستوده تر است ! چون این سخن بشنید گفت : ای فضل ! صد هزار هزار درهم دیگرش بده !

و نیز در طیوریات از اسحاق موصلي مرويست كه أبوالعتاهيه با أبو نواس گفت :

آن بیتی را که درمدح رشید انشاء نمودی سخت دوست میداشتم که بآن معنی سبقت گرفته باشم و آن این شعر است:

قَدْ كُنْتُ خِفْتُكَ ثُمَّ أمنتني *** مِنْ أَنْ أَخَافُ خَوْفِكَ اللَّهُ

شیخ بهائي در مخلاة خود می نویسد که در آن هنگام که هارون الرشيد بجانب

ص: 215

رقه راه می نوشت با جعفر بن يحيی گفت : ما را از میان گرد و غبار لشکر بسوی دیگر رهسپر بدار ! پس بدیگر سوی روی نهادند ، در طي راه رشید را گرسنگیی سخت فروگرفت ، بناچار بخيمه اعرابیی برفت و در طلب خوردنی سخن کرد ، اعرابي گرد کی چند نان خشك تقديم نمود ، جعفر بکنایت گفت : همانا اعرابي در آنچه پیش آورده است نهایت بذل را مبذول داشته است ! اعرابی گفت: آهسته باش ! ويحك زیرا که برترین درجه جود بذل موجود است ! مگر نشنیده ای که شاعر در این مورد چه انشاء کرده است :

أَلَمَ تَرَ أَنَّ الْمَرْءِ مِنْ ضِيقِ عَيْشُهُ *** یلام عَلَى مَعْرُوفَهُ وَ هُوَ مُحْسِنُ

وَ مَا ذَاكَ مَنْ بَخِلَ وَ لَا مِنْ ضراعة *** وَ لَكِنْ كَمَا يزمر لَهُ الدَّهْرُ يزفن

مگر نمی نگری که مرد را بواسطه تنگی زندگانیش بر احسان و معروفش که اندك است نکوهش می نمایند با اینکه این قلت احسان نه از حیثیت بخل ونه از در ضراعت است لكن ناچار است که همانطور که روزگار از بهرش می نوازد بسراید !

رشید گفت : اعرابی بصدق سخن کرد و احسان ورزید! و از آن پس فرمان داد تا ده هزار درهم بدو بدادند .

در أعلام الناس مسطور است که : هارون الرشید بحبس و قتل ابي نواس فرمان داد ، ابو نواس گفت : مرا بواسطه میل و شهوت خودت بقتل میرسانی ! رشید گفت: نه چنين است ، بلکه مستحق قتل هستی ؟ گفت : بچه سبب مستحق قتل شده ام ؟! گفت : بواسطه اینکه گوئی :

أَلَا فاسقني خُمْرَةً وَ قُلْ لِي : هِيَ الْخَمْرِ *** وَ لَا تَسْقِنِي سِرّاً إِذَا أَمْكَنَ الْجَهْرِ

مرا باده ارغواني بیاشام و با من باز گوی : اینك شراب ناب است ! و تا ممكن است که آشکارا سقایت کنی پوشیده میاشام .

ابونواس گفت : یا امیر المؤمنين ! آیا مرا از راه گمان بقتل میرسانی با اینکه یزدان تعالی می فرماید : إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمُ ! رشید گفت : شعر دیگر نیز بگفتهای که مستوجب قتل و بیش از آني ! ابو نواس گفت : آن چیست ؟ هارون الرشید گفت :

ص: 216

محاجه مباحثه رشید با أبونواس در معنی اشعارش

این شعر تو می باشد:

ماجاء مَا أَحَدُ يُخْبِرُ أَنَّهُ فِي جَنَّةِ مُنْذُ مَاتَ أَوْ فِي النَّارِ

تا کنون از کسانی که بمردند هیچکس بما باز نیامد که بگوید در بهشت رفت یا در دوزخ بتفت !

گفت : ای امیر المؤمنين ! آیا کسی آمده است ؟ گفت: نیامده است ! ابونواس گفت : آیا می خواهی مرا بسخن صدق و راستی بکشی ؟! کنایت از اینکه تو خود نیز در این سخن تصدیق داری ، رشید گفت : آیا تو نمیگوئی:

يَا أَحْمَدُ الْمُرْتَجَى فِي كُلَّ نَائِبَةٍ *** قُمْ سَيِّدِي نعص جَبَّارُ السَّمَاوَاتِ

أبو نواس گفت: ياسيدي ! آیا گفتار را کردار توان خواند ؟ گفت : نمیدانم گفت : آیا مرا بر آنچه نمیدانی می کشی ؟! هارون گفت : تمام این سخنان را دست بدار ، چه تو در بسیاری از اشعار خود بزنا اعتراف کرده ای ! ابونواس گفت: همانا خداوند تعالی این امر را قبل از آنکه امير المؤمنين بداند دانسته است باینکه می فرمايد : « وَ الشُّعَراءُ يتتبعهم الْغاوُونَ * أَلَمَ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وادٍ يَهِيمُونَ * وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ ما لا يَفْعَلُونَ »: شعراء دستخوش غوایت و سر گشته هر وادي و ولايت هستند و ایشان میگویند چیزی را که بفعل نمی رسانند ! رشید را راه سخن مسدود شد و گفت : از وی دست بدارید !

در أنوار الربيع مسطور است که روزی هارون الرشید با مفضل ضبتي گفت : مرا بر بیتی دلالت کن که اول آن اكثم صيفي باشد در اصالت رأي و جودت موعظه و آخر آن سقراط باشد در شناسایی دواء ! مفضل گفت : يا امير المؤمنين ؛ همانا مرا بہول افکندی ! رشید گفت : این معنی در این بیت آبینواس است :

دَعْ عَنْكَ لومي فَانِ اللَّوْمِ إِغْرَاءُ *** وَ دَاوِنِي بِالَّتِي كَانَتْ هِيَ الدَّاءِ

چون مسلم بن ولید این قصیده را که این شعر از آنجمله است بگفت رشید او را صريع الغواني لقب داد:

هَلِ الْعَيْشُ إِلَّا أَنْ تَرُوحُ مَعَ الصَّبِىِّ *** وَ تَغْدُو صَرِيعِ الْكَأْسَ وَ الْأَعْيُنِ النجل

ص: 217

و نیز در آن کتاب مسطور است که چون رشید بر مسلم بن ولید که او را در خدمت او به تشیع منسوب می داشتند ظفر یافت بر وی رقت گرفت و ازوی در گذشت و از آن پس با او گفت : برترين أشعار خودت را از بهر من انشاد کن ! مسلم بعرض هر قصیده شروع کرد رشید گفت : این شعر مقصود من نيست بلکه آن شعر است که لفظ وحل در آن است و من در سن کودکی روایت می نمودم ! پس مسلم آن قصیده را بخواند تا باین بیت رسید :

إِذَا مَا عِلَّةٍ مِنَّا ذُؤَابَةِ شَارِبِ *** تمشئت بِنَا مَشَى الْمُقَيَّدُ فِي الْوَحَلِ

هارون بخندید و گفت : آیا بهمان راضی نشدی که او را مقید بداری تا گاهی که او را چنان بگردانیدی که در گل و لای و وحل گام زند ؟!

در زهر الربيع مسطور است که مسلم بن ولید این شعر را در مدح ابن مزيد شيباني گفته بود :

تَرَاهُ فِي الْأَمْنِ فِي دِرْعٍ مُضَاعَفَةً *** لَا يَأْمَنُ الدَّهْرِ أَنْ يُدْعَى عَلَى عَجِّلْ

لا يعبق الطِّيبِ خَدَّيْهِ وَ مَفْرَقِهِ *** وَ لَا يَمْسَحُ عَيْنَيْهِ مِنَ الْكُحْلِ

در خبر است که هارون الرشید چون شعر اول را بشنید ابن مزید را طلب کرد

چون حاضر شد البسه گوناگون بر تن داشت که در مصر رنك كرده بودند رشیدگفت: آیا شاعر خودت را در این شعر که میگوید : * تراه في الأمن . . . . . . .

تکذیب نمودی ، یعنی او میگوید : پسر مزید در حالت امن دو زره بر تن می پوشد وشرط حزم و احتیاط را مرعی میدارد ! واکنون اینگونه جامه بر تن داری ، گفت : سوگند با خدای ، او را تکذیب نکرده ام و زره بر تن دارم و هرگز از من جدایی ندارد ! پس جامههای خود را بازگشود و زره بر تن داشت ، رشید فرمانداد تا پنجاه هزار دینار برای او و پنج هزار دینار برای شاعرش حمل کردند . در جلددوم عقدالفرید در زهر الأداب مسطور است که : روزی مردی اعرابی بخدمت رشید در آمد و ارجوزه که در مدح رشيد بنظم در آورده بود می خواند و در این وقت اسمعیل بن صبیح در حضور رشید مشغول نگارش نامه بود و سخت نیکو

ص: 218

رجز عماني شاعر در صفت اسب و خطاگرفتن هارون بر او

خط و سریع القلم بود ، رشید با اعرابی گفت: در توصیف این كاتب شعری بگوی !

اعرابی گفت :

رَقِيقُ حَوَاشِي الْعِلْمِ حِينَ تَبُورَ *** بريك الهوینی وَ الامور تَطِيرُ

لَهُ قَلَّمَا بُؤْسٍ وَ نعمی کلاهما *** سحابته فِي الْحَالَتَيْنِ دُرُورِ

يُنَاجِيكَ عَمَّا فِي ضَمِيرِكَ خَطَّهُ *** وَ يَفْتَحُ بَابَ النجع وَ هُوَ عَسِيرُ

رشید چون این سرعت بدیهه بشنید گفت: ای اعرابی ! همانا برای تو براین كاتب حقى واجب شد چنانکه برای تو بر ما واجب افتاد ، ای غلام ، دیه حر باو بده ! یعنی هزار دینار ، اسمعیل با رشید گفت : و على عبدك دية العبد ، من خود بنده تو هستم ، باید صله او را با ندازه دیه عبد بدهم.

و نیز در زهر الاداب مسطور است که عتابی که در مراتب شعر و حکایت و - بیان و رسائل فاخره وحید زمان بود چون هارون الرشید جماعت برامکه را برانداخت عتابی را بدید و گفت : ای عتابي ! بعد از برامکه چه آوردی ؟ عتابي مرتجلا این شعر بخواند :

تَلُومُ عَلَى تَرْكِ الْغَنِيِّ باهلية *** طُوًى الدَّهْرِ عَنْهَا كُلُّ طَرَفِ وتالد

رَأَتِ حَوْلَهَا النِّسْوَانُ يرفلن فِي الكسا *** منظمة أجيادها بالقلائد

يَسُرُّكَ أَنِّي نِلْتَ مَا نَالَ جَعْفَرٍ *** مِنَ الْمَلِكِ أَوْ مَا نَالَ یحیی بْنِ خَالِدٍ

وَ إِنَّ أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ أغطني *** معظمها بالمرهفات البوارد

فَانٍ رفيعات المعالي مَشُوبَةَ *** بمستودعات فِي بُطُونِ الْأَسَاوِدِ

و عتابي از جماعت برامکه منحرف بود و در حق ایشان گوید :

إِنَّ البرامك لاتنجيك أَ نَجِيَّةُ *** بضجة الدِّينِ مِنْ نَجْواهُمْ نَدَبَ

تَصَرَّمَتْ حِجَجٍ مِنْهُمْ وَ منصلهم *** مضرج بِدَمِ الاسلام مُخْتَضِبُ

ابوالعباس مبرد در کتاب کامل میگوید : عماني راجز این شعر را در نعت اسب برای رشید بخواند :

كَأَنْ أُذُنَيْهِ إِذَا تشوفا *** قادمة أَوْ قَلَّمَ محرفا

ص: 219

حاضران مجلس همه بدانستندکه شاعر بلحن وغلط رفته است ، لكن هيچيك از ایشان برای اصلاح این شعر بغير از هارون الرشيد راه نیافت چه رشید گفت: بگو : تخال أذنيه إذا تشو ًفا ((1)) اما راجز اگر چند بغلط رفته بود لكن تشبیه را نیکو آورده است.

در جلد اول عقدالفرید از عتبی مسطور است که چنان بود که هارون الرشيد أولاد فاطمه صلوات الله عليهم وشیعیان ایشان را چندانکه توانست بکشت ومسلم بن ولید ملقب بصريع الغوانی را در خدمت هارون چنانکه در همین فصول مذکور شد به تشیع نسبت می دادند ، لاجرم هارون در طلب او بر آمد و او فرار کرد و از آن پس رشید در طلب انس بن ابی شیخ کاتب برامکه فرمان داد ، او نیز فرار نمود و از آن پس این هر دو تن را در بغداد در خانه زنی نوازنده در یافتند و بدرگاه هارون در آوردند و گفتند:هر دو مرد حاضرند ! گفت: کدام دو مرد هستند ؟ گفتند: انس بن ابی شیخ و مسلم بن ولید !

هارون گفت : سپاس خداوندی را که مرا بر هر دو دست داد ، ای غلام ! هر دو را اندر آر ، چون حاضر ساختند هارون بمسلم بن ولید نگران شدکه رنگش دیگرگون شده است . بر وی رقت گرفت و گفت: هان ای مسلم ! توئی که این شعر را گفته ای :

أَنَسُ الْهَوَى بِبَنِي عَلَيَّ فِي الحشا *** وَ أَرَاهُ يُطَمِّحَ عَنْ بَنِي الْعَبَّاسِ

صريع الغواني گفت : من آنکس هستم که گفته ام :

أَنَسُ الْهَوَى ببنى العمومة فِي الحشا *** مستوحشاًمن سَائِرِ الايناس

وَ إِذَا تَكَامَلَتْ الْفَضَائِلِ كُنْتُمْ *** أَوْلَى بِذَلِكَ بَا بَنِي الْعَبَّاسِ

رشید ازین سرعت بدیهه و جودت قریحه و گردانیدن مضمون بیت اول را به شعر ثانی در عجب رفت و یکی از اهل مجلس گفت: يا امير المؤمنين ، او را باقی بدار چه از تمامت مردمان اشعر است و او را آزمایش کن ، چه زود باشد که ازوی چیزی مشاهدت فرمائی! رشید با صریع الغوانی گفت: چیزی در باب أنس بگو! گفت:

ص: 220


1- قادمة أو قلماً محرفا

مسلم بن ولید صريع الغواني

یا امیر المؤمنين ، این ترس و بیم و تپش دل مرا بازگیر تاخداوند در آنروز که حاجتمند آنی از تو بازگیرد چه من تاکنون هرگز بر هیچ خلیفه در نیامدهام ! پس از آن شروع بخواندن نمود :

تَلَمَّظَ السَّيْفَ مِنْ شَوْقِ إِلَى أُنْسِ *** فَالْمَوْتُ يَلْحَظُ وَ الْأَقْدَارِ تَنْتَظِرُ

فَلَيْسَ يَبْلُغُ مِنْهُ مَا يؤمله *** حَتَّى يُؤَامِرْ فِيهِ رَأْيَكَ الْقَدْرِ

أَمْضَى مِنَ الْمَوْتِ يَعْفُو عِنْدَ قُدْرَتِهِ *** وَ لَيْسَ لِلْمَوْتِ عَفْوُ حِينَ يَقْتَدِرُ

هارون او را در پشت سر خود بنشاند تا بر قتل أنس نگران نگردد و چون از آن کار فراغت یافت گفت: بهترین اشعار خود را برای من انشاد کن که در آن لفظ وحل دارد ! و بقیه حکایت در همین فصول مسطور شد ورشید جایزه بزرگ بدو بداد .

و نیز در زهر الأداب مسطور است که هارون الرشید می گفت : اگر باروزگار گویند : خود را صفت کن و دنیا را زبانی گویا بودی خویشتن را بیشتر و برتر از اینکه أبو نواس او را توصیف کرده نتواند نمود :

إِذَا امْتَحَنَ الدُّنْيَا لَبِيبُ تَكَشَّفَتْ *** لَهُ عَنْ عَدُوُّ فِي ثِيَابِ صدیق

وَ مَا النَّاسُ إِلَّا هَالِكُ وَ ابْنُ هَا لَكَ *** وَ ذُو نَسَبٍ فِي الْهَالِكِينَ غریق

اگر دنیای غدار را دانشمندی ذکاوت شعار بدست آزمون بیازماید او را معلوم شود که دشمنی خونخوار در لباس دوستی سعادت آثار است ! همانا خلق جهان با هلاك شونده یا فرزند هلاك شده باشند و با این رشته نسب و این حال حسب هیچکس از غرقه این دریای فنا نجات نیا بد !!

راقم حروف این داستان را در کتاب مشکوةالادب مذکور نموده است لکن در آنجا نسبت به مأمون داده اند .

در زهر الأداب مسطور است که : چون رشید به رقه آمد ابو العتاهيد شاعر معروف اظهار زهد و تصوف نمود و از غزلسرائی لب بر بست ، رشید بدو امر کرد تا غزل بگوید ، ابوالعتاهيه پذيرفتار نگشت، رشید در خشم شد و او را بزندان انداخت ؛ ابوالعتاهیه این شعر را که در تغني انشاء کرده بود بسرود :

ص: 221

خَلِيلِي مَا لِي لَا تَزَالُ مُضَرَ تي *** تَكُونُ عَلَى الْأَقْدَارِ حَتْماً مِنِ الْحَتْمُ

كَفَاكَ بِحَقِّ اللَّهِ مَا قدظلمتني *** فَهَذَا مَقَامَ الْمُسْتَجِيرِ مِنَ الظُّلْمِ

أَلا فِي سَبِيلِ اللَّهِ جِسْمِي وَ قُوَّتِي َ*** أَلَا مَسْعَدِ حَتَّى أَ نُوحٍ عَلَى جِسْمِي

رشید بفرمود تا او را حاضر کردند و گفت : دیروز امير المؤمنين مهدي تو را از غزل سرودن نهی می فرمود و تو جز بلجاج و خلاف فرمان نمی رفتی و امروز من تو را به غزل گفتن امر می کنم همچنان مخالفت میجوئی و بر من بجرأت و جسارت می روی ؟!

ابوالعتاهيه گفت : ای امیر المؤمنين ، إن الحسنات يذهبن السيئات ! من در هنگام جوانی و تقاضای کامرانی و حرکت و نیروی نفساني غزلسرایی می کردم و امروز پیری سالخورده و ضعیف هستم و مانند مرا نشاید که به پاره امور اقدام نماید ! رشید دیگر باره اش بزندان باز گردانید ، ابوالعتاهيه باو مکتوب کرد:

أَنَا الْيَوْمَ لِي وَ الْحَمْدُ لِلَّهِ أَشْهُرٍ *** يَرُوحُ عَلِيِّ الْغَمِّ مِنْكَ وَ يُبَكِّرُ

تَذْكُرُ أَمِينَ اللَّهِ حَقِّي وَ حُرْمَتِي *** وَ مَا کنت تُولِينِي لَعَلَّكَ تَذْكُرُ

لَيَالِيَ تُدْنِي مِنْكَ بِالْقُرْبِ مَجْلِسِي *** وَ وَجْهَكَ مِنْ مَاءِ الْبَشَاشَةُ يَقْطُرُ

فَمَنْ لِي بِالْعَيْنِ الَّتِي كُنْتَ مَرَّةً *** إِلَيَّ بِهَا مِنْ سَالِفِ الدَّهْرِ تَنْظُرُ

چون رشید این ابیات را بدید بدو فرستاد و پیام داد که باکی بر تو نیست !ابو العتاهیه این شعر بگفت :

كَأَنْ الْخَلْقِ رُكِّبَ فِيهِ رُوحُ *** لَهُ جَسَدٍ وَ أَنْتَ عَلَيْهِ رَأْسٍ

أَمِينَ اللَّهُ ! إِنَّ الْحَبْسِ بَأْسَ *** وَقَدْ وَقَعْتُ : لَيْسَ عَلَيْكَ بَأْسُ

هارون بفرمود او را از زندان بیرون کردند ، و ازین پیش به پاره این اشعار اشارت رفت .

در کتاب ثمرات الأوراق مسطور است که اصمعی گفت : در مجلس هارون - الرشید حاضر بودم و مسلم بن ولید نیز حضور داشت ، در این حال ابو نواس در آمد ، رشید گفت : ای ابو نواس ! بعد از ما یعنی بعد از مجلس ما چه شعری انشاء کردی ؟

ص: 222

شاهکاری از أبو نواس شاعر در صفت خمر

گفت : يا أمير المؤمنين ، اگر چند در باب خمر باشد ؟ رشید گفت : خداوند ترا بکشد اگر چند در خمر گفته باشی ! ابو نواس این شعر را بخواند :

يَا شَقِيقُ النَّفْسِ مَنْ حَكَمَ *** نِمْتَ عَنِ لَيْلِي وَ لِمَ أَ نَمْ

سر تا به پایان اشعار رسید و این بیت را قرائت نمود :

فَتَّشْتَ فِي مَفَاصِلِهِمُ *** كتمشي الْبُرْءَ فِي السَّقَمِ

رشید گفت : سوگند با خدای سخت نیکو گفتی ای غلام ! ده هزار درهم و ده خلعت بدو بده ! أبو نواس بگرفت و برفت .

اصمعی میگوید : چون از خدمت رشید بیرون شدیم مسلم بن ولید با من گفت: آیا بحسين بن هاني یعنی ابو نواس نگران نیستی که چگونه شعر مرا میدزد وبقرائت آن مال و خلعت می برد ؟! گفتم : کدام معنی را از شعر تو سرقت کرده است ؟ گفت : اینکه گفت : * فتمشت فِي مَفَاصِلِهِمُ * گفتم : تو چه گفته بودی؟ گفت : من گفته ام :

كَأَنَّ قَلْبِي وشاحاها إِذَا خَطَرَتْ *** وَ قَلَبَهَا قَلْبِهَا فِي الصَّمْتِ وَ الْخَرَسَ

تَجْرِي محبتها فِي قَلْبِ رامقها *** جِرِّيٍّ السلافة فِي أَعْضَاءِ منتکس

در مجاني الأدب و ثمرات الأوراق مسطور است که وقتی ابو نواس بخدمت رشید در آمد ، نگران شد هارون نشسته است و از یکطرفش کنیزی سیاهروی که خالصه نام داشت ایستاده و از جواهر آبدار و لئالي شاهوار و البسه نفیسه چندان بر تن بیاراسته که از حد وصف بیرون است و آن شاعر در مدح خلیفه اشعار طريفه وقصاید ظريفه می خواند لکن رشید باستماعش گوش نمی سپرد ، ابو نواس از این حال ملال - گرفت و چون بیرون شد بر در بنوشت :

لَقَدْ ضَاعَ شَعْرِي عَلَى بَابِكُمْ *** كَمَا ضَاعَ دُرٍّ عَلَى خالصه

مدح و مديحه من در دربار شما ضايع و بیهوده گشت و جواهر معاني والفاظ در بارم بی بهاگردید چنانکه جواهر رخشان و درر غلطانی که برخالصه بکار برده اید بیهوده و پوچ است !

ص: 223

پاره از حواشی این بیت را بدید و بعرض رشید رسانید ، رشید را غضب ۔ فروگرفت و گفت : شاعر را حاضر کنید ! چون شاعر را گرفتار کرده بیاوردند ، به تدبیری نیکو هر دو دایره عين « ضاع » را که بر در نوشته بود پاك کرده در حضور رشید حاضر شد ، رشید بر وی بر آشفت و او را تهدید بقتل نمود و گفت: این چیست که بر در نوشته ای ؟ گفت : نوشته ام :

لَقَدْ ضَاءَ شَعْرِي عَلَى بَابِكُمْ *** كماضاء دُرٍّ عَلَى خالصه

یعنی : فروز و فروغ و بها و نور گرفت شعر من در درگاه شما چنانکه جواهر خلص و خالص از مصاحبت خالصه قيمت و رونق یا بد ؟

رشید از این کار در عجب شد واین توریه را بسی نیکو شمرد و احسان جميل در حقش مبذول نمود و شاعر بسلامت و کامکار بیرون رفت و همی گفت : لله درك من شعر قلعت عيناه فأبصر ! خیر و خوبی این شعر با خدای باد که بعد از آنکه هر دو عینش کنده شد بینا گردید ! کنایت از اینکه بعد از کندن دو عین و دریافت زر و سیم درخشان بر روشنی چشمم فزوده گشت ! و پاره از حاضران گفتند : عين این شعر را . بکند و بینا گردید !

در حلبة الكميت مسطور است که وقتی مردی از جماعت بنی امیه بهارون الرشید پیوست و رقعه بدو بداد و در آن نوشته بود :

يَا أَمِينَ اللَّهِ إِنِّي قَائِلُ *** قَوْلِ ذيصدق وَ لُبٍّ وَ حَسَبْ

لَكُمْ الْفَضْلِ عَلَيْنَا وَ لَنَا *** بِكُمْ الْفَضْلُ عَلَى كُلِّ الْعَرَبِ

عَبْدُ شَمْسٍ كَانَ يَتْلُو هَاشِماً *** وَهْماً بَعْدَ لِأُمٍّ وَ لِأَبٍ

فَصَلِّ الْأَرْحَامِ مِنَّا إِنمَّا *** عَبْدِ شَمْسٍ عَمٍّ عبدالمطلب

رشید از این اشعار شگفتی گرفت و بفرمود چهار هزار دینار بشاعر اموی بدادند تا در ازای هر بیتی هزار دینار باشد و گفت : اگر از این بیشتر بما آورده بودی ما نیز صله تو را بیشتر می دادیم .

از ابوالعتاهيه در تاریخ اخبار الدول اسحقي مذکور است که گفت: در آن زمان

ص: 224

أبوالعتاهيه شاعر در حبس هارون که در محبس رشید محبوس بودم بناگاه مردی با شهامت و خوش سیما و خوش هیکل برما در آمد و ساعتی خاموش بنشست ، گفتم : اصلحك الله همانا زندانیان را بشنیدن اخبار بیرونیان آسایشی میرسد و بسی رغبت دارند که باحاديث مطلع شوند و از آن هنگام که بما ورود دادی لب بسخن نگشودی و از کار خود بیانی نفرمودی.

گفت : رسول خدای صلی الله علیه و اله وسلم می فرماید « إِنَّ للداخل دَهْشَةُ فا بسطوه بالانس » هرکس بمجلس و مجمعی اندر آید از نخست بدهشت اندر شود پس بایستی مجلسیان باوی مؤانست جویند وخاطرش را شکفته سازند ؛ وشما این کار را با من مرعی نداشتید و به انبساط و انس نپرداختید.

گفتم : سخن بصدق آوردی ! پس هريك از ما داستانی بگذاشت و حکایت خود را روشن ساخت آنگاه سویقی در آوردم و او را بیاشاما نیدم ، در این اثنا که مشغول نوشیدن بود بناگاه جماعتی از اعوان بر ما در آمدند و با او گفتند : بپای شو که بکشتن تو فرمان شده است ! ما بجمله بلرزه در آمدیم و آن مرد با دلی ثابت و ساکن و جالتی خوب و خوش بگذرانید تا آن سویق را بجمله بیاشامید آنگاه گفت: من در مرگ یحیی بن عبدالله بن حسن حضور داشتم که این شعر می خواند :

إِذَا أَنَا لَمْ أَقْبَلُ مِنَ الدَّهْرِ غَيْرَ مَا *** تكرهت مِنْهُ طَالَ عتبي عَلَى الدَّهْرِ

إِلَى اللَّهِ أَشْكُو الْأَمْرُ فِي الْخَلْقِ كُلِّهِمْ *** وَ لَيْسَ إِلَى الْمَخْلُوقِ شَيْ ءُ مِنَ الْأَمْرِ

فعودت نَفْسِي الصَّبْرُ حَتَّى أَلَّفْتُهُ *** وَ أَ سَلِّمْنِي حُسْنِ الْعَزَاءِ إِلَى الصَّبْرِ

وصیتر لِي بَأْساً مِنَ النَّاسِ رَاجِياً *** لسُّرْعَةِ الْطُفْ اللَّهَ مِنْ حَيْثُ لَا يَدْرِي

وَ أَوْسِعْ صَدْرِي للأذی کره الْأَذَى *** وَ قَدْ كُنْتُ أَحْيَاناً يَضِيقُ بِهَا صَدْرِي

وَقَدْ بيأس الانسان فِي بَعْضِ حَالِهِ *** وَ يَأْتِيهِ لُطْفِ اللَّهَ مِنْ حَيْثُ لَا يَدْرِي

و از آن پس آنمرد بدون اینکه خوفی و رعبی در وی راه کرده باشد برخاست و بیرون شد و از آن پس خبری از وی معلوم نشد و از آن زمان چون سالی چند پایان رفت او را در موقف بدیدم و خود را بدو بشناحتم و از حال و خبر او بعد از آنکه از وی مفارقت یافتم بپرسیدم ، گفت : چون مرا بحضور رشید در آوردند فرمان

ص: 225

کرد تا نطع بگستردند و شمشیر بر کشیدند و هر دو چشمم را بر بستند و بقتل من امر کرد ، در این حال نگران جنبش لبهایم شد ، گفت : ترا مادر مباد! از چه روی لبهای خودرا حرکت میدهی ؟ گفتم : دعائی را که مولایم بمن بیاموخته است میخوانم ! گفت : مرا از آن دعا خبر ده ! گفتم :

اللَّهُمَّ يَا مَنْ لَا يُرَدُّ قَضَاؤُهُ عَنْ كُلِّ سُلْطَانٍ مَنِيعِ ، وَ لَا يَدْفَعُ بَلَاؤُهُ عَنْ كُلِّ ذِي مَجِّدِ رفیع ، یا کاشف الْهَمَّ عَنِ الْمَأْسُورِ الضَّعِيفِ عِنْدَ معضل الْخُطَبِ ، وَ دَافِعُ الْغَمِّ عَنِ الْمُضْطَرِّ اللهيف عِنْدَ تَزَايُدِ الْكُرَبِ ، أَسْأَلُكَ بِأَجَلِ الْوَسَائِلِ لَدَيْكَ وَ أَقْرَبُ الوصائل إِلَيْكَ تَلٍّ خَاتَمِ النَّبِيِّينَ وَ آلِ بَيْتِهِ أَجْمَعِينَ أَهْلِ طه وَ یاسین صلی اللَّهُ عَلَيْهِ وَ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ أَنْ تَجْعَلَ لِي مِنْ أَمْرِي فَرَجاً وَ مِنْ محنتي مَخْرَجاً ، إِنَّكَ سَمِيعُ جَزِيلَ الْعَطَاءَ ، فَعَّالُ لِما تَشَاءُ .

چون رشید این کلمات معالی سمات را بشنید هردو چشمش را اشك فروگرفت و بعد از آن گفت: بند از وی بر گیرید و زاد و راحله بدو بدهید و او را باهلش ملحق سازید ! لاجرم في الفور بسلامت باز شدم . و از این پش در طي همين فصول حکایتی باین تقریب و دو بیت از این اشعار مسطور شد .

در جلد دوم مستطرف مسطور است که مسلم بن ولید گفت : روزی نزد خیاطی در برابر منزلم نشسته بودم ، در این حال شخصی که او را می شناختم بر من بر گذشت احترام او را بر پای خاستم و اورا بمنزل خویش در آوردم تا بوظایف میزبانی رفتار نمایم ، اما از درهم و دینار چیزی نداشتم و يك زوج موزه که مرا بود بتوسط جاریه خویش بیکی از آشنایانم بفرستادم تا هر دو را به نه درهم بفروخت و گوشت و نان و آنچه بفرموده بودم بخرید و بخوردن بنشستیم .

در این اثنا در سرای را بکوبیدند ، از شکاف در نگران شدم آدمی را بدیدم که همی پرسش می کرد : این منزل فلان است ؟ پس در بر گشودم و بیرون شدم ، گفت : تو مسلم بن ولیدی ؟ گفتم : آری ! و مردی درزي را بر نام و نشان خود گواه ساختم ، پس مکتوبی بیرون آورد و گفت: این نامه امیر یزید بن مفید است ، چون بخواندم

ص: 226

نوشته بود : ده هزار درهم برای تو فرستادیم تا در خانه خود بگذاری و سه هزار درهم برای مصارف راه تو فرستادیم تا به نزد ما بیائی .

پس فرستاده یزید را بدرون سرای در آودم و بر خوردنی و آشامیدنی بیفزودم ومقداری فاكهه بخریدم و بخوردن بنشستیم و بعضی چیزها برای میهمان خود بخریدم تا از بهر اهل و عیالش بهديه برد ، آنگاه بدرگاه یزید که اینوقت در رقه بود روی نهادم و در این هنگام در گرما به بود.

چون از حمام بیرون آمد اجازت داد تا بخدمتش در آمدم ، یزید بر کرسی بر نشسته و شانه در دست داشت و موی ریش خود را شانه میسپرد ، سلام براندم و پاسخی نیکو بشنیدم ، گفت: چه چیزت از خدمت ها باز داشته بود ؟ گفتم : عدم بضاعت پس قصيده که در مدحش گفته بودم بدو خواندن گرفتم ، گفت : میدانی از چه تو را بخواندم ؟ گفتم : ندانم ! گفت: شبی چند از ین پیش در خدمت رشید بودم و از هر در داستان می راندم ، با من گفت : ای یزید ! کدام کس این ابیات را در حق تو گفته است:

سَلِ الْخَلِيفَةُ سَيْفاً مِنْ بَنِي مُضَرَ *** يَمْضِي فَيَحْتَرِقُ الْأَجْسَامِ وَ الهاما

كالدهر لَا يَنْثَنِي عَمِّنَا بِهِمْ بُه *** قَدْ أَوْسَعَ النَّاسِ إنعامة وَ إِرْغَاماً

گفتم : یا امیرالمؤمنین سوگند با خدای نمیدانم کدام کس گفته است ! هارون

گفت : سبحان الله ! آیا در حق تو چنين مديحه ارجمند گویند و ندانی گوینده اش کیست ؟ از آن پس در مقام پرسش و پژوهش در آمدم ، گفتند : مسلم بن الوليد گفته است ، از این روی به احضار تو امر کردم ، هم اکنون در خدمت من بدرگاه رشید روی کن !

چون برفتیم و اجازت یافتیم و بحضور رشید در آمدیم زمین بوسیدم و سلام براندم ، رشید پاسخ سلام بداد ، از اشعار خود در مدیحش بعرض رسا نیدم ، رشید فرمان داد تا دویست هزار درهم بمن بدادند و نیز یزید بفرمود تا یکصد و نود هزار درهم بمن عطا کرد و گفت: مرا نمی شاید که با امير المؤمنين در کار بذل و عطا بر يك میزان و نواخت باشم !

ص: 227

شیخ شهاب الدین احمد بعد از بیان این داستان می گوید : پس با دیده تأمل باین تیسیر جسیم بعد از آن عسر عظیم بنگر ! همانا سخت نیکو گفتهاند :

الْأَمْنُ وَ الْخَوْفِ أينامة مداولة *** بَيْنِ الْأَنَامِ وَ بَعْدَ الضِّيقِ تَتَّسِعْ

شاعری در این معاني این شعر را میگوید :

وَ لَا ترهبن الْفَقْرَ مَا عِشْتُ فِي غَدٍ *** لِكُلِّ غَدٍ رِزْقُ مِنَ اللَّهِ وَارِدُ

و نیز دیگری در معنی مذکور و ذم دولتمندي گوید :

وَ قَدْ يَهْلِكُ الْإِنْسَانُ كَثْرَةِ مَالِهِ *** كَمَا يُذْبَحُ الطَّاوُسُ مِنْ أَجْلِ ریشه

* * *

دشمن طاوس آمد پر او *** ای بسا شه را بکشته فر او

گفت من آن آهویم کز ناف من *** ریخت آن صیاد خون صاف من

ای من رو باه صحرا کز کمين *** سر بریدندم برای پوستین

ای من آن پیلی که زخم پیلبان *** ریخت خونم از برای استخوان

و نیز در مستطرف مسطور است که : هارون الرشید از زنی اعرابیه در مکه معظمه شنید که این شعر میخواند :

طنجتنا کلاكل الْأَعْوَامِ *** وَ بِرُّ تنا طَوَارِقِ الْأَيَّامِ

فأتيناكم نمدة أَ كَفّاً *** لِانْتِقَامِ مِنْ زادکم وَ الطَّعَامِ

فَاطْلُبُوا الْأَجْرِ وَ الْمَثُوبَةُ فِينَا *** أَيُّهَا الزَّائِرُونَ بیت حَرَامُ

رشید سخت بگریست و با کسانی که در حضورش حاضر بودند گفت : شما را بخداوند تعالی سوگند می دهم که صدقات خود را باين زن برسانید ! چندان جامه و البسه نفیسه بر آن زن بريختند که از کثرت آن ناپدید شد و جيب و دامانش را از دراهم و دنانير آکنده ساختند. و ازین پیش حکایتی باین تقریب مسطور شد.

در جلد سوم عقد الفريد مسطور است که هارون الرشید با مفضل ضبي گفت: شعری برای من انشاد کن که اول آن اعرابی در شمله خود و در حال غفلت در نوم باشد و آخرش رقيق و نازك باشد که از آب عقيق خورده باشد ، یعنی يك مصراعش

ص: 228

بأن غلظت و آن دیگرش باین لطافت باشد ! مفضل گفت : مرا بهول و بیم افکندی ای امیر المؤمنين ، ای کاش می دانستم بکدام کابین ، عروس این پرده را مهر دوشیزگیش را می شکنی ! رشید گفت : شعر جميل است در آنجا که گوید :

أَلَا أَيُّهَا الثوام وَ يَحْكُمُوا هَبُوا *** ا سائلكم : هَلْ يُقْتَلُ الرَّجُلُ الْحُبُّ

مفضل گفت : ای امیر المؤمنين مرا خبر ده از شعری که اول آن اکثم بن صيفي باشد در اصابت رأي او و آخر آن بقراط حکیم باشد در شناسائی او بدرد و دوای درد ! هارون گفت : این بیت حسن بن هاني یعنی ابو نواس است در آنجا که میگوید :

دَعْ عَنْكَ لومي فَانِ اللَّوْمِ إِغْرَاءُ *** وَ دَاوِنِي بِالَّتِي كَانَتْ هِيَ الدَّاءِ

گفت : راست گفتی ! و ازین پیش در طي همين فصول بشعر اخیر اشارت شد و این سؤال از طرف رشید بود و کلمه « قال : صدقت ، دلالت بر آن کند ، چه از خلفا پرسش نمی کردند و در تصدیق ایشان باینگونه عناوین جسارت نمی توانستند .

و نیز در آن کتاب مسطور است که اشجع بن عمر سلمي این شعر را در مدح ابراهیم بن عثمان بن نهيك رئيس شرطه هارون الرشید گوید ، و ابراهيم عنیدی جبار بود :

فِي سَيْفِ إِبْرَاهِيمَ خَوْفٍ وَاقَعَ *** لِذَوِي النِّفَاقِ وَ فِيهِ أَمِنَ الْمُسْلِمِ

فَيَبِيتُ يكلؤ وَ الْعُيُونِ هواجع *** مَالِ الْمُضَيِّعِ وَ مُهْجَةِ الْمُسْتَسْلِمِ

شَدَّ الخطام بانف كُلَّ مُخَالِفٍ *** حتی اسْتَقَامَ لَهُ الَّذِي لَمْ يخطم

لَا يَصْلُحُ السُّلْطَانِ إِلَّا شِدَّةً *** تخشي السَّرِيِّ بِفَضْلِ ذَنْبِ الْمُجْرِمُ

وَ مَنِ الْوُلَاةِ مفخم لَا يتقی *** وَ السَّيْفُ تَقْطُرُ شُفْرُ تَاهَ مِنَ الدَّمِ

صَنَعْتَ مها بتك النُّفُوسِ حَدِيثِهَا *** بِالْأَمْرِ تَكْرَهُهُ وَ إِنْ لَمْ تَعْلَمْ

در مروج الذهب مسطور است که روزی ابن السماك بخدمت رشید در آمد و - اینوقت در حضور رشید کبوتری دانه به چینه می رسانید ، رشید با ابن سماك گفت : این حمامه را توصیفی مختصر و مفید و موجز و دلپسند بگوی ! ابن سماك فورا گفت : كأنما تنظر من یاقوتتين و تلتقط بدر تين و تطأ على عقيقتين ! و شعری چند در این

ص: 229

معنی دیگران گفته اند :

هَتَفَتْ هاتفة آذنها إلف ببين *** ذَاتَ طُوِّقَ مِثْلَ عَطَفَ النُّونِ أَقْنى الطَّرَفَيْنِ

وَ تَرَاهَا نَاظَرْتُ نَحْوَكَ مِنْ ياقوتتين *** تَرْجِعُ الْأَنْفَاسِ مِنْ ثَقْبَيْنِ كاللؤلؤتين

إلى آخرها .

و نیز مسعودي در مروج الذهب می نویسد : كلثوم عتابي را در مدح رشید اشعاری است ، از آن جمله است :

إِمَامَ لَهُ كُفَّ يُضَمُّ بنانها *** عَصًا الدِّينِ مَمْنُوعُ مِنَ الْبِرِّ عُودُهَا

وَ عَنْ مُحِيطُ بالبرية طَرَفَهَا *** سَوَاءُ عَلَيْهِ قَرِبَهَا وَ بُعَيْدَهَا

وَ أَسْمَعَ يَقْظَانَ بیت مناجيا *** اللَّهِ فِي الحشا مستودعات يكيدها

و نیز در مروج الذهب مسطور است که ابوالعتاهيه شاعر مدتی بر میگذشت که در خدمت رشید وصلت عتبه را مسألت مینمود ورشید اورا بتزویج عتبه وعده مینهاد و رشید در این باب با عتبه سخن مینمود که اگر قبول کند او را جہازی کامل و - أبو العتاهيه را دولتی وافر بدهد ، و چنان شد که رشید را کاری پیش افتاد که اوقات خود را یکباره در اصلاح آن مشغول میداشت ، ازین روی ابوالعتاهيه از دیدار محبوب و وصول بمعشوق محجوب نشست و ناچار سه مروحه بمسرور كبير بداد و مسرور در حال تبستم بخدمت رشید در آمد و آن هرسه مجتمع و بر یکی نوشته بود:

وَ لَقَدْ تنسمت الرِّيَاحُ لِحَاجَتِي *** فاذا لَهَا مِنْ رَاحَتَيْهِ نسیم

رشید گفت : این خبیث نیکو گفته است و بر دومین نوشته بود:

أَعْلَقَتِ نَفْسِي مِنْ رَجَائِكَ مَالِهِ *** عُنُقُ يَحُثَّ إِلَيْكَ بِي وَ رسیم

هارون گفت : جودت بکار برده است ! و در سومین مکتوب بود :

وَ لَرُبَّمَا استيأست ثُمَّ أَقُولُ لَا *** إِنَّ الَّذِي ضُمِّنَ النَّجَاحِ کریم

و در این بیت اخير اشارت نمود که هروقت حالت یأس و اندوه بر من دست - برآورد گفتم : نه چنین است ، زیرا که خلیفه روی زمین چیزی را که متعهد شده است بجای می آرد و ضامنی کریم است !

ص: 230

رشید گفت : خداوند بكشد اورا که چه نیکو گفته است ! آنگاه ابوالعتاهيه را احضار کرده گفت : ای أبوالعتاهيه ، من در کار تو ضمانت کرده ام و بخواست خدا فردا حاجت تو را برآورده گردانم ! و از آنطرف بعتبه پیام فرستاد که مرا با تو حاجتی است ! در این شب در منزل خود منتظر ورود من باش !

عتبه این خبر را سخت بزرگ و سترك شمرد و خودش بخدمت رشید بشتافت و قدوم او را معذرت خواست و حاجتش را خواستار اظهار شد ، رشید سوگند یاد کرد که مقصود خود را جز در منزل عتبه نفرماید و چون شب در آمد با جماعتی از خواص خدام بمنزل عتبه برفت و با عتبه گفت : حاجت خود را مذکور نمی فرمایم مگر اینکه قضایش را ضمانت کنی !

گفت : من کنیز تو هستم و فرمان تو در جان و روان و مال و سامان و همه چیز من نافذ است مگر در امر ابي العتاهية ، چه برای پدرت رضي الله عنه سوگند یاد کرده ام و بهرگونه قسمی که میتوان یاد نمود و هر بری و فاجری یاد میکند و به پیاده رفتن بسوی بیت الله الحرام ، و اگر حجته از من منقضی شود حجته دیگر بر من واجب افتد و بهیچ کفارۂ اقتصار نجویم و اگر چیزی را از دست بگذارم آنچه دارم مگر جای نماز خود را که بر آن نماز میگذارم بصدقه بدهم !

و چون این سخنان بگذاشت در حضور رشید بسیار بگریست چندانکه رشید در کار او رقت گرفت و بروی رحمت آورد و از منزل عتبه بازشد، و چون ابو العتاهيه بامدادان پگاه حاضر درگاه شد ، رشید گفت : سوگند با خدای در کار تو کوتاهی - نکردم ! مسرور و حسين و رشید و جز ایشان بر این سخن بر من گواه می باشند ، آنگاه داستان عتبه را با او باز نمود .

ابوالعتاهیه میگوید : چون رشید این خبر بگذاشت مدتی سر بزیر افکندم و ندانستم بكجا آندرم و در کجا ایستاده یا نشسته ام ، آنگاه گفتم : اکنون مأیوس شدم زیرا که بعد از آنکه عتبه مسألت مانند تو کسی را مردود ساخت مرا مکشوف افتاد که بعد از تو اجابت شفاعت هیچکس را نخواهد کرد ! آنگاه بیرون شد و از آن پس

ص: 231

پشمینه پوش گشت و از جمله ابیاتی است که در این امر گوید :

قُطِعَتْ مِنْكَ حَبَائِلُ الامال *** وَ حَطَطْتُ عَنْ ظَهْرِ الْمَطِيَّ رحالي

وَ وَجَدْتُ برداليأس بَيْنَ جوانحي *** فغنيت عَنْ حِلٍّ وَ عَنْ ترحال

در خبر است که چون این شعر ابي العتاهية بعرض رشید رسید :

أَلَا إِنَّ ظَبْياً للخليفة صادني *** وَ مَالِي مَنْ ظَبْيِ الْخَلِيفَةُ مِنْ عُذْرٍ ((1))

رشید در خشم شد و گفت : ابوالعتاهيه مارا به لاغ و مسخره می سپارد ! و بفرمود تا او را بزندان برند، بر حسب فرمان او را به تنجاب صاحب عقوبت رشید سپردند وی مردی فظ و غليظ القلب و تلخ روی و زشتخوی بود ، پس ابو العتاهیه این شعر بگفت :

تنجاب لَا تَعْجَلْ عَلَيَّ فَلَيْسَ ذَا مِنْ رائه

مَا خَلَتْ هَذَا مِنْ مخا *** ئل بَرَقَ ضَوْءِ سَمَائِهِ

و در ایامی که ابوالعتاهیه در زندان منزل داشت و طول کشید این شعر از جمله اشعار اوست :

إِنَّما أَنْتَ رَحْمَةُ وَ سَلَامُهُ *** زَادَكَ اللَّهُ غِبْطَةً وَ كرامه

قِيلَ لِي قَدْرِ ضیت عنی فَمَنْ لِي *** أَنْ أَرَى لِي عَلَى رِضَاكَ علامه

رشید چون بدید گفت : لله أبوه ، اگر او را دیده بودم بزندانش امر نمیکردم و اینکه نفس من بحبس او رضا داد برای این بود که از حضورم غایب بود ! وفرمان داد تا رهایش کردند . و ازین پیش در فصول سابقه داستان ابوالعتاهيه و اظهار تعشق او بعتبه و امتحان عتبه اشارت شد .

در تاریخ کبیر از ابن ابی حفصه مردیست که مروان بن ابی حفصه شاعر در روز یکشنبه سه روز از شهر رمضان المعظم سال یکصد و هشتاد و یکم هجري بر گذشته بخدمت رشید در آمد و قصیده خود را که این شعر از آنجمله است بخواند :

وَ سُدَّتْ بهارون الثُّغُورِ فاحكمت *** بِهِ مِنْ أُمُورِ الْمُسْلِمِينَ المرائر

ص: 232


1- وما لي على ظبي الخليفة من عدوی( مروج الذهب ج3، 358)

وَ كُلُّ مُلُوكِ الرُّومِ أَعْطَاهُ جِزْيَةَ *** عَلَى الرَّغْمِ قَسْراً عَنْ يَدٍ وَ هُوَ صَاغِرُ

إلى آخرها ، هارون الرشید پنج هزار دینار زر سرخ در صله این قصیده بداد مروان در حضور رشید آن دنانير را بگرفت و نیز رشید او را خلعتی بداد و هم ده جامه وار از دیبای روم بدو ببخشید و بر اسبی شاهوار از مرکبهای خاص خود سوارش کرد .

در بعضی کتب حکایات نوشته اند که شبی هارون الرشید را خواب از چشم برفت از جامه خواب برخاست و از هر مقصوره بدیگر مقصوره بتفت و همچنين قلق و - اضطرابش فزودن میگرفت تا روشنائی روز بر تیرگی شب فیروز شد و باحضار اصمعی فرمان داد ، خواجه سرایان بدر با نان شتابان شدند و فرمان خلیفه زمان را در طلب اصمعی ابلاغ کردند، برفتند و او را حاضر کرده در خدمت رشید بعرض رسانیدند ، فرمان کرد تا او را در آوردند .

پس او را بنشاند و ترحيب نمود و گفت: ای اصمعی ، همی خواهم بهتر داستانی که از حکایات زنان و اشعار ایشان شنیده ای با من حديث کنی ! اصمعی گفت : سمعا وطاعة ! همانا از اشعار جماعت نسوان فراوان شنیده ام و جز سه شعر که سه دختر سیم بر برای من انشاد کرده اند مرا بشگفتی نیفکنده است ! رشید گفت : داستان ایشان را با من باز گوی .

گفت : در خدمت امير المؤمنين معلوم باد ! من سالی در بصره اقامت کردم و - روزی از روزگاران چنانم گرمی و حرارت بر افزود که ناچار بهرسوی رهسپار شدم تا مگر مکانی برای راحت و قیلوله دریا بم و از هیچ سوی در نیافتم و از جانب راست و چپ همی برفتم ، بناگاه به ساباطی روفته و آب پاشیده رسیدم و در آنجا دكه چو بين و پنجره ها بر نهاده و از آن روز نها بوی مشك بدماغ میرسید.

پس درن ساباط شدم و بر آن دکه بنشستم و اراده خفتن نمودم ، در این حال سخنی شیرین و گوارا و دلارا از کنیز کی روح افزا بشنیدم که میگفت : ای خواهران من ! همانا امروز ما بر طريق مؤانست و مصاحبت و معاقرت بنشستیم ، پس بیائید

ص: 233

تا سیصد دینار سرخ طرح نمائیم و هريك از ما بیتی شعر بگوید و شعر هريك مطبوع تر و ملیح ترباشد این سیصد دینار بدو اختصاص یابد ، گفتند : حبة و كرامة ! پس دختر بزرگ این شعر را بگفت:

عَجِبْتُ لَهُ أَنْ زَارَ فِي النَّوْمِ مَضْجَعِي *** وَ لَوْ زَارَنِي مستيقظا كَانَ أَ عَجَباً

از یار دلنوازم در عجب می شوم که مرا در عالم خواب و خوابگاهم زیارت میکند و اگر در حال بیداری مرا زیارت نماید عجیب تر است !

دختر میانه این شعر را برشته نظم در کشید :

وَ مَا زَارَنِي فِي النَّوْمِ إِلَّا خياله *** فَقُلْتُ لَهُ : أَهْلًا وَ سَهْلًا وَ مَرْحَباً

جز خیال جمال بی مثالش در عالم خواب با من زیارت نکند معذلك اورا ترحيب و ترجیب نمودم .

دختر سومین این شعر را بگفت :

بِنَفْسِي وَ أَهْلِي مِنْ أَرَى كُلِّ لَيْلَةٍ *** ضجيعي وَ رياه مِنَ الْمِسْكِ أَ طِيباً

جان من و اهل من فدای آنکس باد که همه شب او را همخوابه خود می بینم و بوی او نیکوتر از مشك أذفر است .

چو شب در بسترم آید هم آغوش *** مرا بویش به از بوی گل آید

با خود گفتم : اگر برای این مثال جمالی هم باشد فقد تم الأمر على كل حال ، کمال اندر کمال اندر کمال است ! پس از دکه فرود شدم و خواستم بازگردم ، در این اثنا در سرای را بر گشودند و جاری بیرون آمد و همیگفت : ای شیخ بنشین ! پس دیگر باره بان دکه بر شدم و بنشستم ، پس ورقة بمن بداد ، چون نظر کردم خطی در نهایت خوبی با الفات مستقیمه و هاآت مجوفه و واوات مدوره بدیدم ، مضمون ورقه این بود :

بدان ای شیخ - أطال الله بقاءك - ما سه تن دختران و خواهران یکدیگریم که بر وجه مؤانست جلوس کردیم و سیصد دینار طرح نمودیم و شرط بر آن نهادیم که هريك از ما شعرش مطبوع تر و نمکین تر باشد این سیصد دینار از آن او باشد ؛

ص: 234

حکایت اصمعی در بزم دختران شاعرة بصری

و اينك تو را در این امر حكم ساختیم ، پس بهر چه میدانی حکومت فرمای ، والسلام !

با آن کنيزك گفتم : دواتی و کاغذی بیاور ! اندك مدتی غیبت گرفته با دواتی سیمین و قلمهای زرین بیامد ، پس این ابیات را در آن ورقه رقم کردم :

أَحْدَثَ عَنْ خود تُحْدِثَنَّ مَرَّةً *** حَدِيثٍ امریء قَاسِي الامور وَ جَرِّ بَا

ثَلَاثَ كبكرات الصَّبَّاحِ صباحة *** تملكن قَلْباً للمشوق معذ بَا

خَلَوْنَ وَقَدْ نَامَتْ عُيُونُ كَثِيرَةٍ *** مِنَ الرَّأْيِ قَدْ أعرضن عَمَّنْ تَجَنُّباً

نَحْنُ بِمَا يُخْفِينَ مِنْ دَاخِلٍ الحشا *** نَعَمْ وَ اتخذن الشَّعْرِ لَهْوٍ وَ ملعبا

فَقَالَتْ عروب ذَاتَ تیه غريرة *** تَبَسَّمَ عَنْ عَذَّبَ الْمَقَالَةَ أشنبا

عَجِبْتُ لَهُ أَنْ زَارَ فِي النَّوْمِ مَضْجَعِي *** وَ لَوْ زَارَنِي مستيقظا كَانَ أَ عَجَباً »

فَلَمَّا انْقَضَى مَا زُخْرِفَتْ بتضاحك *** تَنَفَّسْتَ الْوُسْطَى وَ قَالَتْ تطربا

وَ مَا زَارَنِي فِي النَّوْمِ إِلَّا خياله *** فَقُلْتُ لَهُ : أَهْلًا وَ سَهْلًا وَ مَرْحَباً »

وَ أَحْسَنْتَ الصُّغْرَى وَ قَالَتْ مجيبة *** بِلَفْظِ لَهَا قَدْ كَانَ أَشْهَى وَ أَ عَذْباً

بِنَفْسِي وَ أَهْلِي مِنْ أَرَى كُلِّ لَيْلَةٍ *** ضجيعي وَ رياه مِنَ الْمِسْكِ أَ طِيباً »

فَلَمَّا تدبرت الَّذِي قُلْنَ وَ انبری *** لِي الْحُكْمِ لَمْ أَتْرُكِ لِذِي اللُّبِّ مُعَتِّباً

حِكْمَةُ لصغراهن فِي الشَّعْرِ إِنَّنِي *** رَأَيْتَ الَّذِي قَالَتْ إِلَى الْحَقِّ أَ قُرْباً

در این اشعار اشارت بحکایت کند و فرماید : سه زیبا دختر ماهروی رعنای جوانه ، که بودندی چنان بدر یگانه ، بادیداری روشن تر از صباح صباح وملاحتی نمکین تر از ملاح ملاح با آن تمكن آب و گل بتملك جان و دل در قلوب عشاق واله منزل گرفتند و از شعله چهره آتشین در تن و روان آتش افکندند و هريك از آنچه در جنان داشتند بر زبان آوردند و رشته محبت را بدرر اشعار لعل بار وابيات لؤلؤشعار بنظم کشیدند و چنانکه مذکور شد هريك شعری بگفتند و نذری بر بستند حکومت من موکول ساختند تا هر يك را تفوق دهم پذیرفتار شوند ، و من شعر دوشیزه کوچکتر را ترجیح دادم و در حق او و برتری او حکم دادم .

ص: 235

اصمعی می گوید : از آن پس که این اشعار را بنوشتم ورقه را بجاريه بدادم و چون جاریه بقصر آن ماهرویان کاخ رفعت و دلبری بر شد نگران قصر شدم بناگاه صدای رقص کردن و کف بر کف زدن بلند و قیامتی قائم گردید ، با خود گفتم : دیگر مرا جای ماندن نیست !

پس از فراز دکته جانب نشیب گرفتم تا باز گردم ، ناگاه آنجاریه صدا برکشید و همی گفت : ای اصمعی بجای خود بنشين ! گفتم : کدام کس با تو گفت من اصمعی هستم ؟! گفت : ای شیخ ! اگر نامت بر ما مخفی بود شعرت پوشیده نیست !نشستم و جاریه نخستین بیرون آمد و طبقی از فواکه و طبقی از حلوا بر نهاد ، از هردو بخوردم و تن و جان را تازه و شیرین ساختم و شکر احسانش را بگذاشتم و خواستم باز گردم آنجاریه صدا بر کشید و گفت : ای اصمعی بنشین !

چشم بسویش بر کشیدم و کفی گلگون در آستین کہر بائی که آیات دلربائی را جامع و آثار جان زدائی را مانع بود نمودار دیدم ، از دیدار خورشید شعارش يقين کردم ماه ده چهاری از زیر ابر بهاری پدیدار گردیده است ، کیسه که سیصد دینار در آن بود بمن گذاشت و گفت: این دنانير بمن اختصاص یافت و از جانب من تو هدیه ایست ، چه از حکومت تو این تقدم و توفیق یافتم !

چون هارون الرشید این حدیث ظریف بشنید گفت : بچه سبب در حق دختر کوچکتر حکم راندی و شعرش را ترجیح دادی ؟ اصمعی گفت : خداوند زندگانی امير المؤمنين را در از گرداند ! همانا دختر بزرگتر گفت : عجبت له أن زار في النوم مضجعي ، و این معنی و مقصودی محجوب و معلق بشرط است ، بسیار باشد که در حیز وقوع بیاید و بسیار افتد که جانب ظهور نیابد ، و دختر میانه گفت خیال معشوقش در عالم خواب اورا زیارت کند و بر وی سلام فرستد ، و اما شعر دختر کوچکتر متضمن این معنی است که با وی از روی حقیقت به همخوابگی ومضاجعت در آمده و از بوی او و نفس طيب او بوئی خوشتراز بوی مشک بشنیده ، لاجرم خودش را و اهلش را فدای او گردانیده است ! و تا چیزی از جان آدمی عزیز تر نباشد جان

ص: 236

عبدالملك اصمعي در بارگاه رشید

گرامی را برخی او نمی کنند!

رشید گفت : ای اصمعی ، بیانی نیکو نمودی ! وسیصد دینار در نظیر حکایتی که بنمود موافق مقداری که آندختر بدو داده بود به اصمعی عطا فرمود .

در فرج بعد از شدت از اصمعی مسطور است که روزی بهنگام هارون الرشید بطلب من بفرستاد و فرستادهاش بعنف و تعجیل میگذرانید و امارت کراهت وسطوت غضب از جبینش مشاهدت میرفت ، از دیدار آن دیدار و نمایش آن گفتار و کردار ترس وجزعی بزرگی یافتم و بدرگاه خلافت پناه راه برگرفتم .

چون بر خلیفه در آمدم او را بر بساطی شاهانه متمكن و کرسیی از یکطرفش بر نهاده ودختری پنجساله بر فرازش نشسته دیدم ، خدمت نمودم و سلام بدادم ، جواب نداد و روی بامن نیاورد و بدست خویش بساط را همی بسود ، از زندگانی نومیدشدم پس از چندی سر بر آورد و گفت: ای اصمعی ، نمی بینی این حرامزاده جهود جهود بچه خبیث اندر خبيث زاده مروان بن ابی حفصه در حق معن بن زائده که بنده از بندگان ها میباشد چه مبالغتها ورزیده است و چنين شعری در مدح او گفته است :

أَقَمْنَا بِالْمَدِينَةِ إِذْ نَسَبِنَا *** مُقَاماً لَا نُرِيدُ بِهَا زبالا

وَ قُلْنا أَيْنَ نَرْحَلَ بَعْدَ مَعْنٍ *** وَقَدْ ذَهَبَ النَّوَالِ فَلَا نَوَالًا

کنایت از اینکه جود و سخا و نوا و نوال بجمله به معن بن زائده اختصاص دارد و چون وی برفت بجمله برفت و ازین پس در هیچ مکانی و موضعی مقام زیستن و امید داشتن نیست !

كَأَنْ النَّاسُ كُلُّهُمْ لمعن *** إِلَى أَنْ زَارَ حُفْرَتِهِ عِيَالًا

گویا تمام مردم در تمام مدت زندگانی معن تا گاهی که از روی زمین در شکم زمین جای کرد ریزه خوار خوان طعام و بساط انعام او بودند .

آنگاه رشید گفت: من بر مسند خلافت متمگن و بر سریر مملکت متکی هستم واین خبيث می گوید : جود و سخا نماند و بذل و عطا برفت ، بدین اندازه هم راضی نمی شود تا مرا و جمله خواص و اهل بیت مرا در زمره عيال و روزی بران او خوانده

ص: 237

است ! سوکند باخدای ، باوی چنین و چنان کنم ! و بسیاری تهدید و بیم و وعید بر زبان می راند .

گفتم : وی یکی از بندگان زبون این بلند آستان است ، اگر از روی عظمت و بزرگی از وی در گذری برعایت اینگونه مکارم سزاوار ، واگر بعقوبتش فرمان دهی او خود شایسته و مستحق است !

رشید بفرمود تا مروان بن ابی حفصه را حاضر کردند و تازیانه و چوب بیاوردند و رشید همی گفت : بزنید ! تا گاهی که صد تازیانه بخورد و گفت: یا امیرالمؤمنین ! | بر من ترحم فرمای و از مدح و ثنائی که در حق تو و پدرت گفته ام یاد کن ! رشید گفت : ای غلام ، دست بازدار ! و با مروان گفت : بیار تا چه گفتهای ای سگ ! و او قصیده را که این شعر از آن جمله است بخواند :

هَلْ يطمسون مِنَ السَّمَاءِ نُجُومِهَا *** بأبيكم أَمْ تسترون هلالها

رشید چون این اشعار را بشنید فرمان کرد تا او را رها نمایند و سی هزار درهم نیز بدو بدادند و چون مروان از حضورش بیرون رفت با من گفت : ای اصمعی این دخترك كیست ؟ گفتم : ندانم ! گفت : مواشیه دختر من است ! هر دو را دعا گفتم و چون نيك نگران شدم بدانستم رشید بحالت مستی اندر است چنانکه از بشره او و این سخنش مکشوف میگشت .

آنگاه با من گفت : پیش بیا و بوسه بر سر مواشيه ده ! سخت بترسیدم و با خود گفتم : از يك بلا نجات یافتم اینك بحادثه دیگر مبتلا شدم و ازین دشوارتر اینست که اگر آنچه فرموده است اطاعت نکنم منافي غيرت و کبریای سلطنت گردد و شاید این حالت بر آنش بدارد که مرا بکشد ، و اگر فرمانش را پذیرفتار نگردم متهم بنافرمانی شوم و البته بایست از زندگانی چشم بپوشم ؟؟

در این فکر اندر بودم و چون خداوند عزوجل در أجل من تأخیری نهاده بود در آنحال بخاطرم افتاد تا آستين خویش بر سرش بیفکندم و آستین را بوسیدم ، رشید گفت : ای اصمعی ، قسم بخدای اگر جز این کرده بودی جانت در خطر بود ! آنگاه

ص: 238

فرمان داد تا ده هزار دینار زر سرخ بمن بدادند و رخصت انصراف بداد ، من باکمال خرسندی و سرور بمنزل خود باز آمدم ، با اینکه در هنگامی که بدارالخلافه میآمدم بسلامت و عافیت خود امید نداشتم تا بأن انعام و اکرام وفايدت چه رسد !

يافعی در تاریخ خود باین حکایت اشارت کند و گوید : مروان را سیصد تازیانه بردند و از اشعاری که در مدح بنی عباس گفته است چند شعر رقم شده ، و میگوید هارون گفت : این دخترك مواشيه دختر امير المؤمنين است .

راقم حروف گوید : ازین پیش اسامی دخترهای هارون مذکور شد و چنين اسمی در ذیل اسامی بنظر نرسیده است و در بعضی کتب مثل زينة المجالس نوشته اند که این دختر نبیره رشید پود وغرابتی ندارد ، چه در مقام محبت نبیره را نیز فرزند میخوانند. .

در تاریخ یافعی در ذیل احوال عبد الملك بن قریب اصمعی مسطور است که عمرو بن حارث لخمي گفت : هرگز مانند اصمعی کسی را ندیده ام ، روزی هارون - الرشيد با اهل مجلس گفت : بهترین شعری که در حق عقاب گفته اند برای من بخوانید حاضران را چیزی بخاطر نرسید و خاموش ماندند ، اصمعی که حضور داشت گفت : بهترین شعری که در حق عقاب گفته اند اینست :

وَ بَاتَتْ بورقها فِي وَكْرِهَا شَغَبَ *** وَ نَاهِضُ يَجْلِبُ الْأَقْوَاتِ مَنْ فِيهَا

ثُمَّ اسْتَمَرَّ بِهَا عَزَمَ فحذرها *** كَأَنَّمَا الرِّيحُ هِبَةِ مِنْ خوافيها

ما كانَ إلاکرجع الطُّرَفِ إذرجعت *** مِلْ ءَ تمطلق مِمَّا فِي أسافيها

آنگاه گفت : اينك امرؤالقیس است که این شعر گوید :

كَأَنْ قُلُوبِ الطَّيْرِ رَطْباً وَ یابسا *** لَدَى وَكْرِهَا العاب وَ الْحَشَفِ الْبَالِي

رشید گفت : لله درك ! هیچ چیز نباشد مگر اینکه نزد تو چیزی در آن یافته ام.

و نیز عمرو بن حارث گوید : روزی عباس بن احنف بخدمت رشید در آمد و اصمعی حضور داشت ، رشید گفت: از اشعار مليحه خود که بتازه برشته نظم در آوردهای

ص: 239

بخوان ، عباس این شعر بخواند :

إِذَا مَا شِئْتَ أَنْ تَصْنَعْ شَيْئاً يُعْجِبُ الناسا

فصور هَاهُنَا قِرْداً *** وَ صَوَّرَ ثُمَّ عباسا

وَدَّعَ بَيْنَهُمَا شِبْراً *** فَانٍ زِدْتَ فَلَا بَأْساً

فَانٍ لَمْ يُدْنَوْا حَتَّى *** تری رَأْسَيْهِمَا رَأْساً

فكذبها وَ كَذَّبَهُ *** بِمَا قَاسَتْ وَ مَا قاسا

میگوید : چون عباس بیرون برفت اصمعی گفت : يا أمير المؤمنين ، این شعر از مضامین عرب و عجم سرقت شده است ! رشید گفت : آنچه از عرب است چیست ؟ گفتم : مردی بود که او را عمر میخواندند و عاشق جاریه ماه سیما بود که اورا قمر می نامیدند و عمر در حق قمر گفته است :

إِذَا مَا شِئْتَ أَنْ تَصْنَعْ شَيْئاً يُعْجِبُ البشرا

فصور هَا هُنَا قَمَراً *** وَ صَوَّرَ هَا هُنَا عُمُراً

فَإِنْ لَمْ يُدْنَوْا حَتَّى *** تَرَى بشريهما بَشَراً

فكذبها بِمَا ذَكَرْتَ *** وَ كَذَّبَهُ بِمَا ذِكْراً

رشید گفت : آنچه عجم گفته است چیست ؟ گفتم : مردی بود که او را فلق -بفتح فاء و سكون لام و قاف - نام بود و عاشق دخترکی بود که او را روق می نامیدند و این شعر را بگفت :

إِذَا مَا شِئْتَ أَنْ تَصْنَعْ شَيْئاً يُعْجِبُ الخلقا

فصور هَاهُنَا روقا *** وَ صَوَّرَ هَاهُنَا فلقا

فَإِنْ لَمْ يُدْنَوْا حَتَّى *** تَرَى خلقيهما خُلُقاً

فكذبها بِمَا لاقت *** وَ كَذَّبَهُ بِمَا تلقا

اصمعی گوید : در این حال که بر این مقال بودیم ناگاه حاجب در آمد و عرض کرد : عباس بر در است ! رشید گفت : اجازت بده اندر آید ! چون عباس حاضر شد رشید فرمود : یا عباس ! معانی شعر شاعران را سرقت کنی و بخود نسبت دهی ؟

ص: 240

عباس گفت : هیچکس در این معنی بر من سبقت نگرفته است ! رشید گفت اينك اصمعی حاضر است که این معنی را از اشعار شعرای عرب وعجم حدیث میکند آنگاه گفت : ای غلام ! جایزه را به اصمعی بده.

عمرو میگوید : چون از پیشگاه رشيد بیرون شدیم عباس با اصمعی گفت :مرا تکذیب نمودی و جایزه را که بمن اختصاص داشت بگرفتی ، اصمعی گفت: آیا فلان روز را در خاطر داری ؟ یعنی فلان معاملت را با من روا داشتی ؟! آنگاه این شعر بخواند :

إِذَا وَتَرْتَ امرءا فَاحْذَرْ عَدَاوَتُهُ *** مَا تَزْرَعُ الشَّوْكِ لَا تَحْصُدْ بِهِ عِنَباً

کنایت از اینکه :

هر چه میکاری همان را بدروی *** تخم نیکو کار تا بد ندروی

از اصمعی حکایت کرده اند که گفت : هارون الرشيد شبی از شبها که در قبه خود جای داشت با من گفت : ای اصمعی ! داستانی برای من بگذار ! گفتم : ای امير المؤمنين ، همانا مزرد بن ضرار شاعری نامدار و اشعارش ملیح و ظریف بود ، مادرش در کار زاد و خوردنی خود بر وی بخل میورزید ، تا چنان شد که روزی آن زن از منزلش غیبت جست مزرد برجست وهرمأكولی مادرش ذخیره کرده بود ومدتها پسرش چشم بآن داشت با نهایت فراغت بخورد و این شعر بگفت:

وَ لَمَّا غُدَّةُ أُمِّي تَزُورُ بَنَاتِهَا *** أَ غُرَّةُ عَلَى الْبَيْتِ الَّذِي كَانَ يُمْنَعَ

خَلَطَتْ بصاعي حِنْطَةٍ صَاحَ عَجْوَةٍ *** إِلَى صَاعُ سَمْنٍ فَوْقَهُ يتریع

زملت أَمْثَالِ الْأَثَافِيِّ كأنها *** رؤس بغاء مرقب لَا يَجْمَعُ

قُلْتُ لبطني : أَبْشِرْ الْيَوْمِ إِنَّهُ *** حمی أَمْناً مِمَّا تُفِيدُ وَ تَجْمَعُ

انَّ كُنْتُ مصفوراً فَهَذَا دَوَاؤُهُ *** وَ إِنْ كُنْتَ غرثاناً فَذّاً يَوْمَ تَشْبَعُ

رشید بشنید و بخندید و گفت : چیست دنیا را که مانند تو نیکوئی ندارد ؟!

رشید دوستدار وحدت و تنہائی بود و هر وقت سوار میشد فضل بن ربیع را ویل خود میگردانید و اصمعی نزديك بتخت روانش روان میشد تا از بهرش داستان

ص: 241

کند و اسحاق موصلى نزديك به فضل حرکت می کرد ، و اصمعی هر وقت رشید را داستانی میگذاشت مسرور و خندان میگشت ، ازین روی اسحاق بر وی حسد برد و با فضل گفت : اصمعی هر چه میگوید دروغ است ! رشید بشنید و گفت : اسحاق چه میگوید ؟ فضل بعرض رسانید ، رشید در خشم شد و گفت : سوگند با خدای ، اگر آنچه اصمعی میگوید بدروغ گوید چنین کسی از تمام مردم ظریفتر است و اگر راست باشد از همه مردم أعلم است.

و نیز از اصمعی مسطور است که : رشید با من گفت : هیچ می بینی اسامی کوچه های بغداد تا چند قبیح است مثل : قطيعة الكلاب و نهر الدجاج و اشباه این ؟! آیا عرب را مواضعی قبيحة الاسماء می باشد ؟ گفتم : آری ، راجز میگوید :

ماترى لمح بارق سَيْفِ مَاءٍ وبيه *** فشروری فقروری فخنونا ملحیه ((1))

رشید فرمود : لله درك يا اصمعی ، هیچکس را ندیده ام که مانند تو برای این شأن و این ادبیات خلق شده باشد !

و نیز در تاریخ يافعي مسطور است که روزی هارون الرشید از اهل مجلس خود

از صدر این بیت : * وَ مَنْ يُسْأَلُ الصُّعْلُوكُ أَيْنَ مَذَاهِبِهِ * بپرسید ، هيچيك ندانستند ، اسحاق موصلی گفت : اصمعي عليل است ، هم اکنون نزد او میروم و از صدر این بیت پرسش می نمایم ، هارون گفت : هزار دینار برای مخارجش بدو حمل - کنید ! راوي ميگويد : چون بپرسیدند رقعه اصمعی بیامد و در آن رقعه نوشته بود : خلف الاحمر از أبوالعباس نهشلی برای من انشاد کرد :

وَ سَائِلَةُ : أَيْنَ الرَّحِيلَ ؟ وَ سَائِلٍ : *** وَ مَنْ يُسْأَلُ الصُّعْلُوكُ أَيْنَ مَذَاهِبِهِ

وَ رَاوِيَةٍ تيهاء يَخْشَى بِهَا الردی *** سِرْتَ بِأَبِي النَّسْنَاسِ فِيهَا رَكَائِبِهِ

لِتُدْرِكَ ثَاراً أَوْ لتكسب مَغْنَماً *** جَزِيلًا وَ هَذَا الدَّهْرِ جَمِّ عَجَائِبُهُ

و تمام آن قصیده را مرقوم داشته بود ، و ازین پس در ذیل وفات اصمعی به پاره حالاتش اشارت میرود.

ص: 242


1- اسماء اماكن

اکنون بخواست خداوند قادر متعال بنگارش احوال مغنیانی که معاصر رشید بوده اند و در زمان او وفات کرده اند اشارت می کنیم ، چه سرودگرانی که بعداز وی زنده بوده اند أحوال هر يك در سال وفاتش مذکور میشود .

احوال عطر د مغنی مولى الانصار

که در زمان رشید وفات کرده است

در مجلد سوم أغاني مسطور است که عطر ّد مولای انصار ثم مولى بني عمرو بن عوف و قيل إنه مولى مزينه مدني مكنى بأبيهارون و منزلش در قباء بود ، گمان اسحاق چنان است که وی مردی جميل الوجه و حسن الغناء و خوش آواز و خوش نواز و حسن الرأي و خوش طراز و با فتوت و مروت و فقیه و قاری قرآن بود ، مرتجلا تغنی می نمود و دولت بنی امیه را ادراك فرمود و تا روزگار خلافت رشید در جهان بماند و در مدينه معدل الشهاده بود .

بن اسحاق از پدرش اسحاق روایت کندکه سلمة بن عباد متولى قضاوت بصره بود ، پسرش عباد بن سلمه خواستار دیدار عطرد شد و در این وقت عطرد در بصره اقامت داشت چه قصد خدمت آل سليمان بن علي را نموده و با ایشان مقیم بود ، پس عباد بن سلمه باجماعتی از اصحاب خودش که اصحاب قلانس ((1)) بودند شب هنگام بدر سرای عطرد بیامد ، عطرد بدیدارش بیرون شد ، چون او را با یارانش بديد بترسيد ، عباد گفت : ترسناك مشو و آشفته خیال مباش !

إِنِّي قَصَدْتُ إِلَيْكَ مِنْ أَهْلِيُّ *** فِي حَاجَةٍ يَأْتِي بِهَا مِثْلِى

گفت : آن حاجت چيست أصلحك الله ؟ گفت :

لا طَالِباً شَيْئاً إِلَيْكَ سِوَى *** حَيُّ الْحُمُولِ بِجَانِبِ الْعَزْلِ

یعنی : سرود در این شعر را خواهیم ! گفت : با برکت خدای نازل شوید ! پس در

ص: 243


1- کلاه مخصوص قاضيان

آن شب تا بامداد این صوت و غیر از آن را برای ایشان تغنی نمود :

حَيُّ الْحُمُولِ بِجَانِبِ الْعَزْلِ *** إِذْ لَا يُوَافِقُ شَكْلِهَا شَكْلِي

اللَّهُ أَنْجَحُ مَا طَلَبْتَ بِهِ *** وَ الْبَرَّةُ خَيْرُ حَقِيبَةَ الرَّحْلِ

إِنِّي بِحَبْلِكَ وَاصِلِ حُبْلَى *** وَ بريش نبلك رائش نبلي

وَ شَمَائِلِي ماقدعلمت وَ مَا *** نبحت كلابك طَارِقاً مِثْلِى

معلوم باد ! چنانکه ازین پیش در ذیل شعرای مهدي خليفه مسطور شد وفات عطرد در زمان مهدي خليفه روی داده است و در بعضی تحریرات بزمان رشید یاد - کرده اند ازین روی در اینجا باین مقدار اشارت شد ، أما مسأله این است که صحیح در زمان مهدي وفات کرده و ملاقات او با رشید در زمان خلافت رشید نیست.

بيان أحوال فليح بن أبي العوراء

در مجلد چہارم أغاني مسطور است که فليح مردی از اهالی مگه بود از موالی بنی مخزوم و اسم پدرش را ندانستیم و او یکتن از مغنیان و سرودگران دولت بنی -عباس و در صنعت غناء دارای محلی کبیر و موضعی جلیل بود ، اسحاق بن ابراهیم چون آن جماعت مغنیانی راکه از ایشان استماع داشت نام می برد وی را نام می برد و بدایت بنام او می نمود ، و فلیح یکتن از آن سه نفر مغنی است که اصوات صدگانه را برای رشید اختیار کردند .

اسحاق گوید : هیچ آوازی و غنایی را از فلیح و ابن جامع نیکوتر نشنیدم پس در حق ابی اسحاق ۔ یعنی پدرش ابراهیم - چه گوئی ؟ گفت : این جماعت غناء را نیکو نتوانستند و ابواسحاق در این صنعت مانند ایشان بود و در فنونی از ادب بر ایشان فزونی داشت و ایشان در این امر با وی مداخلت نداشتند.

محمد بن یزید مهلبی گوید : اسحاق با من گفت : نیکوترین غنائی که بشنیدم يزيد سرود عطرد و فلیح بود ، و فلیح یکی از سرودگرانی است که در ایتام خود بحسن

ص: 244

فليح بن أبي العوراء مکی مولی بنی محزوم

مسموع موصوف است و یکتن از کسانی است که از سرود اوائل حکایت کند و نیکو از عهده برآید .

محمد بن وليد زبيري گويد : از كثير بن محول شنیدم میگفت : دو تن مغنی در مدینه بودند که یکی را فليح بن ابی العوراء و آن دیگر را سلیمان می نامیدند فرستاده رشید بسوی ایشان بیرون شد و با فلیح گفت: غناء تو از حلق ابی صدقه نیکوتر است تا از گلوی خودت ، این صوت را بدو بیاموز ! و فليح صوتی را بتازه صنعت - کرده در این بیت می سرود : * خير ما نشر بها بالبكر * فليح در جواب رسول رشید گفت : کافیست ترا ، یعنی آنچه گفتی کفایت کرد .

كثير بن محول میگوید : چون فلیح این جواب بداد صدای خنده رشید را از ستاره بشنیدیم .

زیاد بن ابی الخطاب خادم رشید حدیث می نماید که : از محبوب هفتي شنيدم با پدرم حکایت می کرد و میگفت : فهد بن سليمان بن علي مرا بخواند و گفت: فليح از حجاز بیامده است و نزديك بمسجد ابن عتاب جای ساخته ، بدو شو و اورا بگوی اگر پیش از آنکه بخدمت رشيد رود نزد من بیاید خلعتی فاخر از جامه های خودم با پنج هزار درهم بدو عطا کنم !

نزد فلیح رفتم و این خبر بدادم ، سخت مسرور و شادمان گشت و با من راه - برگرفت و در عرض راه بطرف گرما به روی بگردانید و گرما به بان را بخواند و دو درهم بدو بداد و از وی خواستار شد که از بهر او مأکولی و نبیذی بیاورد ! قيم برفت و کله باندازه کله گوساله و شرابی دوشاني غليظ مسحوری ناخوب حاضر ساخت گفتم : اکنون این خوردن و آشامیدن را بگذار و جز در خدمت محمد بن سليمان مخور و میاشام !

التفاتي بمن و کوشش من ننمود و آن کله پخته را بخورد و از آن شراب ناگوارا بنوشید تا خوشحال گشت و تغني نمود ، قیم نیز با او تغنی کرد و از آن پس لح با قیشم بپارۀ کلمات و عنوانها مخاطب شد که اورا بخشم در آورد تا کار بخصومت

ص: 245

و مخاشنت و مجادلت کشید ، قیم چیزی برگرفت و بر سر فلیح بزد و سر اورا بشکست و خون روان شد .

چون فلیح نگران خون گردید مضطرب و ترسناك شد و برخاست و آن زخم را بشست و پشمی سوخته بیاوردند و با روغن زیت بر بست و عمامه بر سر پیچیده با من روان گشت.

چون بسرای محمد بن سلیمان در آمدیم و فرش و آلات طرب و خوان طعام و - اسباب سرور خود و طيب نفس خود را نگران گردید و میناهای شراب ناب و آلات شرب و عشرت را بدید و پردهها کشیده و جواري مشغول آواز و سرود آمدند روی با من کرد و گفت : ای دیوانه ! تورا بخدای سوگند میدهم كداميك از اين دو مجلس برای عربده شایسته تر است ؟ مجلس قيم يعني گرما به بان یا مجلس امير؟!

پس در جواب او که گویا واجب می دانست که عربده نماید لکن در اینجا این خیال ناپخته را از سر بیرون نمود گفتم : با این شرط که در اینجا نمودی آنچه در آنجا بجای آوردی شایسته تر بود ! و از آن پس محمد بن سلیمان از حال ما حکایت را معروض داشتم ، بسیاری بخندید و گفت: قسم بخدای این حکایت از هر گونه غنائی ظریف تر و خوش تر است و فلیح را خلعتی فاخر و پنج هزار درهم عطا فرمود.

مدركة بن يزيد گويد : فليح بن ابی العوراء بامن حدیث نمود که وقتی یحیی ابن خالد به احضار من و حكم الوادي و ابن جامع بفرستاد ، جملگی باستانش حاضر شدیم و من با حكم الوادي گفتم : اگر ابن جامع با ما قعود نماید مرا بر وی اعانت کن تا حشمتش را درهم شکنیم !

چون بغناء شروع شد حکم آغاز تغني نمود ، باوی گفتم : سوگند با خدای تغنی و معنی آن همین است ! از آن پس من بتغنی در آمدم ، حکم نیز بامن همان معاملت را نمود و تمجید فرمود وچون ابن جامع تغني کرد بهیچوجه بتحسين و تمجيد وی سخن نکردیم .

چون شب در رسيد يحيى بن خالد بجاریه خودش دنانير پیام فرستاد که اصحاب

ص: 246

تو نزد ما حاضرند ، آیا میل دارى بمجلس م-ا اندر آئی ؟ دنانير با جماعتی از خدمتگذاران ماه دیدار بیامدند ؛ یحیی با وی روی آورد و بطوری که پندار مینمود که ما نمیشنویم گفت : درمیان این جماعت هیچکس نزيه النفس تر از فلیح نیست ! پس از آن با غلام خود اشارت کرد که برای هر شخصی دو هزار درهم حاضر کن ! غلام حاضر کرد و دو هزار درهم به ابن جامع بداد ، بگرفت و در آستین خود بریخت با حكم الوادي نيز همين معاملت نمود ، او نیز در آستین خود جای داد ، و دوهزار درهم بمن بداد ، من با دنانير گفتم : همانا مستی در من اثر کرده ، تو این دراهم را نگاه بدار تا زمانی که برای من بفرستی ، دنانير بگرفت و بامداد دیگر مبلغی بر آن بر افزوده برای من بفرستاد و پیغام داد که ودیعه تورا باضافه بفرستادم و دوست میدارم در میان خواهران من يعني جواري مغنسيه پراکنده فرمائی.

حماد گوید : پدرم با من داستان نمود و گفت : وقتی در خدمت فضل بن ربيع بودم ، گفت : میخواهی فلیح بن ابی العوراء را حاضر کنیم ؟ گفتم : بلی ! یکی را در طلبش بفرستاد ، فرستاده بیامد و گفت: رنجور است ! دیگر باره بفرستادکه بناچار باید بیائی ! پس فلیح را در محفه بیاوردند و او در آن حال رنجوری ساعتی با ما حدیث براند و این شعر از تغنيات اوست :

تَقُولُ عرسی اذ نَبَا الْمَضْجَعِ *** مَا بالک اللیلة لَا تهجع

بتحسين او زبان برگشودیم و چندین مره اعادتش را خواستار شدیم ، آنگاه فلیح بازگشت و در همان مرض بدیگر سرای بار بست .

محمد بن أحمد بن يحيى مگی گوید : پدرم از فلیح بن ابی العوراء حکایت کند که در مدینه جوانی بود که دختر عم خود را عاشق بود و معشوقه با وی وعده نهاد که بدیدارش بیاید ، آن جوان با من شکایت کرد که معشوقه وی بمنزل وی میآید و او را در پذیرایی آن میهمان گرامی چیزی بدست نیست ، من يك دينار سرخ برای مصارف او بدادم ، چون ماهروی گلندام بدیدار پسر عمش بیامد گفت : کدامکس برای ما بلہو و سرود می پردازد ؟ گفت : مرا دوستی بر این صفت است ! و مرا بخواند و اول

ص: 247

شعری که تغنتی نمودم این بود :

مِنْ الخفرات لَمْ تَفْضَحْ أَخَاهَا *** وَ لَمْ تَرْفَعْ لوالدها شَنَاراً

پاره دوشیزه های عفت توأمان هستندکه بگردکاری نمیگردندکه موجب رسوائی برادر و تنگ پدر باشند!

چون آن دختر این شعر بشنید برخاست و جامه خود بر تن بیاراست تا بازگردد آن جوان بر وی در آویخت و سخت بکوشید تا مگر اقامت کند ، ننشست و برفت جوان روی با من آورد و بسیاری مرا بملامت سپرد تا چرا این شعر را در این مقام بخواندم و معشوقه را حال بگشت و برفت ، گفتم : سوگند با خدای ، این کار را نه بعمد آوردم یا بدی تو را خواستم بلکه بر سبیل اتفاق روی داد .

فلیح میگوید : هنوز از جای برنخاسته بودیم که فرستاده آن دختر بیامد و کیسه که هزار دینار در آن بود بیاورد و بآن جوان بداد و گفت : دختر عمت میگوید این مبلغ كابين من است که پدرم بمن بداد ، هم اکنون مرا خطبه کن و آن جوان لب به خواستگاری برگشود و آن سرو سیم اندام و گلروی مشك فام را بنكاح خود در آورد .

ابو اسحاق ابراهیم بن مهدي گويد: گاهی که من عامل جند دمشق بودم مکتوبی از جعفر بن يحيى بمن رسید و نوشته بود : فليح بن ابی العوراء بر ما در آمد و به - أهزاج و خفیف خود هرگونه غناء و سرودی که قبل از آن شنیده بودیم بر ما تب-اه و فاسد و بازارش را کاسد گردانید و من بآن تدبير اندرم که او را بتو بفرستم تا از غناء او بہرہ ور شوی چنانکه ما کامیاب شدیم .

مدتی بر نیامد که فلیح با مکتوبی از جانب رشید بر من ورود داد و رشید امر کرده بود که سه هزار دینار بدو بدهم ، چون او را بدیدم مردی را نگران شدم که یادگار پیشینیان و روزگارش افزون از یکصد سال بود ، سه سال نزد من بماند و - كنيز كان من هر گونه صوت و سرودی که اورا بود از وی فراگرفتند و اغانی و اصوات وی در دمشق انتشار یافت و در اندك مدتي بمصر و مغرب زمين رسيد و أشعار واصواتش

ص: 248

در آن صفحات رایج شد .

أبو سعيد مولی فائد مغنی وسرودگر عصررشيد

در مجلد چہارم أغاني مرقوم است : ابوسعید مولی فائد و فائد مولى عمرو بن عثمان بن عفان رضي الله تعالى عنه و اسم ابوسعید ابراهیم و در میان شعراء به ابن - ابی سینه مولاى بني اميه و در زمره مغنیان مشهور به ابی سعید مولی فائد است ، وي مردی شاعر مجيد و مغني نامدار و از آن پس در زمره نساك سعادت آثار و در مدینه طيبه فاضلی مقبول الشهاده و معدل گشت و تا زمان خلافت هارون الرشيد بزيست و ابراهيم بن مهدي و اسحاق موصلي و امثال ایشان با وی ملاقات کردند و او را در رانی بنی امیه که بدست عبدالله و داود پسران علی بن عبدالله بن عباس بقتل رسیدند مراثيه كثيره است .

از اسحاق حکایت کرده اندکه گفت : در خدمت رشید اقامت حج نمودم وچون بمکه معظمه نزديك شدم اجازت خواستم که زودتر از وی بمگه شوم ، رشید اجازت بداد ، ، پس بمکه در آمدم و از ابوسعید مولی فائد پژوهش نمودم ، گفتند : در مسجد الحرام است ! پس بمسجد در آمدم و او را بنماز ایستاده دیدم ، نزديك با او بنشستم چون فارغ شد گفت : ای جوان ! آیا حاجتی داری ؟ گفتم : آری ! این شعر را : * لَقَدْ طُفْتُ سَبْعاً قُلْتُ لَمَّا قَضَيْتَهَا . . . . . . * برای من تغنى فرمای ! و بعضی این حکایت را نسبت بمهدي خليفه با ابوسعید داده اند چنانکه در جای خود اشارت رفت ، أم-ا ابوالفرج میگوید : گمان می کنم نسبت به مهدي غلط باشد ، چه در این حکایت به منته اشارت رفته و منه جاریه برامکه است و در زمان مهدي نبوده است الکه نشو و شناسایی او در زمان رشید بود .

هبة الله بن ابراهيم بن المهدي از پدرش روایت می کند که او با ابوسعید مولی ند ملاقات نمود و این داستان باوی گذشت ، و ممکنست که ابراهيم بن مهدي واسحاق

ص: 249

هر دو تن این صوت را از وی خواستار شده باشند و ابوسعید اجابت کرده باشد چنانکه از مهدي نيز اجابت نموده بود .

عمرو بن شبه گويد : ابراهيم بن مهدي ابوسعید مولی فائد را ملاقات کرد و گفت: با من بجانب بغداد راه برگير! ابوسعید پذیرفتار نشد ، ابراهیم گفت : من نمیخواهم تو را بچیزی که دوستدار نیستی مأخوذ و مجبور دارم و اگر غیر از تو دیگری بودی او را بر آنچه من خود دوست داشتم ناچار میساختم لكن مرا بکسی که نیابت تو را بتواند دلالت کن !

أبوسعید او را به ابن جامع راهنمایی نمود و گفت : بر تو باد که غلامی از بني سهم را از دست ندهی ، چه او از من و نظرای من علم تغني بیاموخت و نیکو دریافت و چنان است که تو دوست میداری ! ابراهيم ابن جامع را با خود به بغداد آورد و سبب ورود ابن جامع ببغداد ابراهيم بن مهدي شد و شعر مذکور اینست :

لَقَدْ طُفْتُ سَبْعاً قُلْتُ لَمَّا قَضَيْتَهَا : *** أَلَا لَيْتَ هَذَا لَا عَلِيُّ وَ لَا لَيًّا

يُسَائِلُنِي صحبي فَمَا أَعْقَلُ الَّذِي *** يَقُولُونَ مِنْ ذِكْرِ لليلى اعترانيا

و این شعر و تغنی از ابوسعید مذکور است . ابراهيم بن مهدي گويد : در مکه معظمه در مسجد الحرام بودم ، در این اثنا شیخی در آمد و يك نعل خود را بروی دیگری نهاده و بنماز در ایستاد ، پرسیدم تا کیست ؟ گفتند: أبوسعيد مولى فائد است ! ((1)) با یکی از غلامان خود گفتم : ازوی پژوهش کن ! غلام بدو شد و بپرسید ، گفت : هيچيك گمان نمیرود گاهی که داخل مسجد میشود جز اینکه این مسجد از آن اوست ! کنایت از اینکه در خانه خدای همه کس میآید و میرود ، پژوهش و پرسشی لازم ندارد !

با غلام گفتم : با وی بگوی : مولایم تو را خواستار است ! غلام بدو بگفت ،

ص: 250


1- با یکی از غلامان خود گفتم : او را ریگ باران کن ! چنان کرد ، و ابوسعید گفت : هيچيك از شما غلامان وارد مسجد نمیشود جز اینکه گمان می برد که مسجد ملك اوست و هرچه می خواهد می کند !!

أبوسعید گفت : مولای تو حفظه الله کیست ؟ گفت : ابراهيم بن مهدي است ، بازگوی تو کیستی ؟ گفت : أبوسعید مولای فائدم ! آنگاه برخاست و بیامد و در حضور من بنشست و گفت : پدرم و مادرم فدای تو باد ، قسم بخدای تو را نشناختم ! گفتم : باسی بر تو نیست ، هم اکنون ازین صوت با من خبر بده :

أَفَاضَ المدامع قَتْلَى كدا *** وَ قَتْلَى بِكَثْرَةِ لَمْ ترهس

أبوسعید گفت : من خود این شعر را گفته ام ، گفتم : قسم بپروردگار این بنای جليل ازین مکان نباید بیرون شوی تا این شعر را تغنی کنی ! أبوسعید گفت: سوگند با خداوند این بنا ، بایستی ازین مکان بر نخیزی تا بشنوی ! پس از آن یکی از دو موزه خود را بر آن دیگر بر نهاد و پاشنه آن يك را بر گرفت و همی بر آن دیگر بر زد و نوازش نمود تا آن شعر را بجمله بسرود . ابن جبر راوی این خبر گوید : من نیز این صوت را از ابراهیم بن مهدي بیاموختم .

یوسف بن ابراهیم گوید : ابراهيم بن مهدي بامن حکایت نهاد که دنیه مدني صاحب عباسه دختر مهدي خلیفه که مؤدب ترین مردمی بود که از حجاز آمده اند با من گفت : وقتی ابوسعید مولی فائد در مجلس مجال بن عمران تمیمی که از جانب ابی جعفر منصور قاضي مدينه بود و أبوسعید را همواره مقدم داشتی حاضر شد ، تل ابن عمران گفت : ای أبوسعید ! توئی که این شعر گوئی :

لَقَدْ طُفْتُ سَبْعَةَ قُلْتُ لما قضيتها *** أَلَا لَيْتَ هَذَا لَا عَلِيُّ وَ لَا لَيًّا

چون طواف هفتگانه را بدادم گفتم : کاش این طواف نه بر ضرر من و نه برای سود من بودی ؟!

گفت : بجان پدرت من گفته ام و این گوهر را من سفته ام ، چون قاضی این اقرار را بشنید گواهی او را رد کرد و در آن مجلس پذیرفتار نشد و أبو سعید خشمناك از آن مجلس بیرون شد و سوگند یاد کرد که هرگز نزد وی شهادت ندهد .

مردم مدینه این کردار قاضي را ناهموار شمردند و گفتند : حقوق و اموال ما را در معرض تلف در آوردی ، چه ما در امور خود این مرد را که بشهادتش وثوق -

ص: 251

داشتیم گواه میگرفتیم و قاضیانی که پیش از تو بودند بواسطه ثقه و تقدیم و تعدیلی که در وی دیدند شهادتش را مقبول می شمردند .

ابن عمران بر رد شهادت وی ندامت گرفت و بدو پیام فرستاد که بمجلس او برای عرض شهادت حاضر شود تا با نچه گواهی دهد حکم فرماید ، أبو سعيد امتناع ورزید و گفت بواسطه آن سوگندی که یاد کرده است نمی تواند بمجلس شهادت و - قضاوت حاضر شود و اگر حاضر گردد گناهکار می شود.

لاجرم ابن عمران چون کسی در خدمت او متمسك بشهادت أبی سعید می شد خودش بمنزل أبی سعید یا در آنجا که در مسجد جای داشت میرفت تا گواهی او را بگوش خود بشنود و از وی با نچه شاهد بود می پرسید و أبو سعید بدو خبر می داد ، و محمد بن عمران مردی پر گوشت و بزرگی شکم بود ؛ کفلی عظیم و هر دو قدمی کوچک و هر دو ساقی باريك داشت و راه رفتن بر وی دشوار میگردید؛ ازین روی فراوان بر زبان میراند که این صوت : لقد طفت سبعة ... مرا بتعب افکند و ضرری طويل وشديد بمن فرود آورد و من مردی سنگین تن هستم و بواسطه مراوده نزد أبوسعید آزار بسیار می بینم تا گواهی او را بشنوم !

راقم حروف گوید : چنان می نماید که این قاضی مردی با دیانت وعفت بوده است که این زحمت بر خود بر می نهاده و بضاعت نگاهداری مرکو بی برای حمل چنان راکب نداشته است .

هيثم بن عدي گوید : مطلب بن عبد الله بن حنطب قاضی مگه بود ، وقتی أبوسعید در چیزی در محضر او شهادت داد ، مطلب گفت : تو نه آنی که این شعر را گوئی : لقد طفت سبعة ... هرگز هیچ شهادتی را از تو نمی پذیرم !

گفت : سوگند با خدای ؛ من همانم که گفته ام :

كَأَنْ وُجُوهِ الحنطيين فِي الدُّجَى *** قَنَادِيلَ تَسْقِيهَا السَّلِيطُ الهياكل

قاضي حنطبي گفت : « إنك ماعلمتك إلا دبابة حول البيت في الظلم مدمنة للطواف في الليل و النهار ، بر من معلوم شد که همیشه تو در اوقات ظلمت در اطراف

ص: 252

بیت الله گام می زنی و روز و شب بطواف بیت اشتغال داری ! و شهادت او را قبول کرد همانا این قاضي با قاضي سابق یکسان نبود ، چه بمحض شنیدن يك بيت مديحه دیگر گون شد .

ابراهیم بن رباح گوید : أبو سعيد مذکور مولی بنی امیه که مولی فائد مولی عمرو بن عثمان بود ، تا ایام رشید بماند و چون رشید حج نہاد او را احضار کرده گفت : قصیده خود را :

تَقُولُ أُمَامَةَ لَمَّا رَأَتْ *** نشوزي عَنِ الْمَضْجَعِ الْأَنْفُسِ

را برای من قرائت کن ! و ازین قصيده يك بيت مسطور شد و در تعزیه بنی۔ امید و زوال ملك ایشان و انتقال با بنی عباس گفته است ، أبو سعید از آن پیش که انشاد آن أشعار را نماید شروع به تغني نمود و رشید خشمناك بود ، از آن تغني طربناك گردید و گفت : آن قصیده را بخوان ! أبو سعيد گفت : يا أمير المؤمنين ! این قوم آقایان من بوده اند و مرا بأقسام نعمت برخوردار ساخته اند ، لاجرم ایشان را مرثیه گفتم و هیچکس را هجو ننمودم ، رشید چون بشنید دست از وی بداشت .

حزنبل گوید : نزد ابن الأعرابی بودیم و أبوهتان با من حاضر شد ، ابن أعرابی این شعر را از روایت آنکس که او را انشاد کرده بود انشاد کرد و گفت :ابن أبی۔ سنة العبلي این شعر گفته است :

أَفَاضَ المدامع قَتْلَى كَذَا *** وَ قَتْلَى بكبوة لَمْ ترمس

أبوهفان مردی را غمز کرده گفت : با ابن أعرابی بگو : معنى « كذا » در این شعر چیست ؟ ابن أعرابی گفت : مقصود کثرت مقتولين است ! چون برخاستیم أبوهفان با من گفت : هیچ نگران این شخص معجب رقیع نیستی که اسم شاعر را تصحیف کرده و ابي سنته را آبی سته م خواند و در يك شعر دو لفظ را تصحیف نمود و گفت : قتلى كذا ، و حال اینکه کدا بادال مهمله است ، و «قتلى بكبوة » گوید و حال آنکه « بكثوة » است ؟! و از این جمله دشوار تر بر من این است که تفسیر می کند تصحیف خودرا بوجهی وقیح ! و این شعری است که بوسعيد تغنی کرده است و گوینده

ص: 253

آن أبوعدي عبدالله بن عمر العبلي است که در باره آنکسان گفته است که عبد الله بن علي از جماعت بني اميه در نهر أبی فطرس ایشان را بقتل رسانید و از آن پس أبو العباس سفاح أمير المؤمنین نیز بعد از او جماعتي از بنی امیه را بکشت ؛ و الله أعلم .

شرح حال ابو اسحاق ابراهيم ابن میمون موصلی ندیم هارون

در مجلد پنجم أغاني مسطور است ابراهیم بن میمون و بقولی ابراهیم بن - ماهان بن بهمن بن نسك ، و سبب نسبتش بمیمون این است که وقتی نامه بیکی از دوستان خود نوشت و در عنوان مرقوم نمود : « من ابراهيم بن ماهان ».

یکی از جوانمردان کوفه با او گفت: آیا شرم نمی داری که این نام را در نسب خود یاد می کنی ؟! گفت : این خود نام پدر من است ، گفت : تغيير بده ! گفت : چگونه تغییر بدهم ؟ آن شخص مکتوب را بگرفت و لفظ ماهان را بسترد و بجایش د میمون » نوشت و از آن روز ابراهیم بن میمون بجای ماند.

اسحاق بن ابراهیم از پدرش روایت کند که اصل ما از فارس و ما را در عجم خانواده شریف است ، و چنان اتفاق افتاد که جد ما میمون از جور عمال پاره بني امیه فرار کرده در کوفه در میان بني عبدالله بن دارم نازل شد و در میان ابراهیم و فرزندان نضلة بن نعيم رضاعی بود و مادر ابراهیم زنی است از دخترهای دهاقینی که در آن زمان که میمون پدر ابراهیم از فارس فرار کرد ایشان نیز فرار نمودند و - همگی در کوفه در محله بني عبدالله بن دارم نازل شدند و این دختر را ماهان در کوفه تزويج نمود و ابراهیم از وی متولد شد و ماهان در طاعونی سخت که پدید شد وفات کرد و ابراهیم در حال کودکی از وی باقی بماند ، و تولد او در سال یکصد و بیست و پنجم هجري در کوفه اتفاق افتاد و چنانکه مسطور گشت در سال یکصد و هشتاد و هشتم هجري در سن شصت و سه سالگی در بغداد وفات کرد و دوتن برادر پدري

ص: 254

که بزرگتر از ابراهیم و از مادری دیگر بودند بجای گذاشت ، ابراهیم بعداز مرگ پدرش در خدمت مادرش و خالویش بگذرانید تا جوانی آراسته و مترعرع گردید و با فرزندان خزیمه در دبیرستان بگذرانید و باين مناسبت ولای او برای بنی تمیم گشت .

وقتی رشید از ابراهيم سؤال کرد که در میان تو و بني تميم چه مناسبت است ؟ داستانش را بعرض رسانید و گفت : يا أمير المؤمنين ! ایشان ما را تربیت کردند و در تربیت ما نیکو کار کردند و من در میان ایشان ببالیدم و در میان ما رضاع و شیرخوارگی بود ، از این روی متولى أمر ما شدند ، رشید گفت : ويحك ! با این حال تو را جز مولای خودم نمی بینم ، گفت : يا أمير المؤمنين ! سوگند با خدای حقیقت حال و قصه من این است .

يحيى بن علي میگوید : سبب اینکه وی را ابراهیم موصلی گویند اینستکه چون بحد بلوغ رسید با جوانان مصاحب و دوستدار غناء وطالب آن گردید ، خالوهای وی در این امر بر وی سختگیری کردند ، ابراهیم از ایشان بطرف موصل فرار کرد وبقدر یکسال در آنجا اقامت جست ، چون بطرف کوفه بازگشت دوستانش همی گفتند: مرحبا بجوان موصلي ! از آن پس ملقب بموصلی گشت ، و جهات دیگر نیز در این نسبت گفته اند .

اسحاق بن ابراهیم گوید : پدرم را بدبستان در آوردند اما هیچ علمی را نمی۔ آموخت و یکسره مضروب و محبوس میگردید و در وی أثر نمیکرد ، لاجرم بموصل فرار نمود و علم سرود و غناء را بیاموخت و از آن پس بجانب شهر ري برفت و در آنجا نیز علم غناء فراگرفت و مهارت یافت و در ري زوجه خود دوشار را تزويج نمود و تفسیر این اسم دو شیر است ، مدتی متمادي در ري بزيست و سرود عجمي و عربي را بیاموخت ، و نیز در شهر ري شاهك مادر پسرش اسحاق و دیگر اولادش را تزويج نمود و این شعر را ابراهیم در حق دوشار گوید :

دو شار يَا سَيِّدَتِي يَا غَايَتِي وَ مُنْيَتِي *** ويأسروري مِنْ جَمِيعِ النَّاسِ رَدِيُّ سُنَّتِي

ص: 255

اسحاق گوید : پدرم گفت : أول چیزی که از برکت سرود یافتم این بود که در شهر ري با مردم آنجا بطريق مساوات رفتار می نمودم و از من زحمت و آزاری نمی دیدند و جز از آن أموالی که از موصل آورده بودم انفاق نمی کردم .

وقتی خادمی که أبوجعفر منصور اورا بپاره عمال برسالتي فرستاده بود بما بر گذشت و آن عامل هفت هزار درهم بأن خادم عطاکرده بود و جامه های بسیارش تقدیم نموده بود ، پس بأن منزلی که در آنجا ساکن بودم بیامد و سه روز نزد من بزيست و يك نیمه آن ألبسه و دو هزار درهم بمن ببخشید و این أول سودی بود که از تغني يافتم و با خود گفتم : سوگند با خدای این دراهم را جز در بهای صنعتی که بیاموزم انفاق نکنم ! و مردی را در شهر آبله برای من توصیف کردند که جوانویه نام داشت و استادی ماهر بود ، بخدمتش راه بر گرفتم و با جوانانش مصاحبت گرفتم و از ایشان فراگرفتم و ایشان از سرود من سرور گرفتند .

ابراهیم میگوید : چون نزد جوانو یه آمدم او را در منزلش نیافتم و با نتظارش بنشستم تا بیامد ، چون مرا بديد محتشم و بزرگ شمرد و مردی مجوس بود ، از صناعت خود و حال و قصد خود باز گفتم ، مرا ترحيب نمود و در سرای خود محلی مخصوص مشخص و خواهرش را بخدمات من معین کرد .

خواهرش آنچه مرا لازم بود آماده ساخت و چون شامگاه در رسید جوانویه با جماعتی از مردم پارس که سرود می نمودند بمنزلش باز شد ، من نیز بخدمت وی شدم و در مجلسی که شراب و فواكه و رياحين آماده کرده بودند بنشستیم و آنجماعت بکار سرود و تغني در آمدند ، از سرود هیچیك فایدتی مشاهدت نکردم و چون نوبت بمن پیوست بزدم و بنواختم .

جملگی بپای خاستند و بمن آمدند و سرم را ببوسیدند و گفتند : مارا مسخر خود ساختی و ما بغناء تو نیازمند تریم تا تو بسرود ما ! بر این حال روزی چند در - آنجا بماندم تا خبر من به محل بن سليمان بن علي رسید و مرا بحضور خود حاضر ساخت و بملازمت خدمتش مأمور داشت ؛ گفتم : أيها الأمير ! من کسی نیستم که بكار غناء

ص: 256

و سرود کسب نمایم بلکه لذت می برم و بهمین جهت بیاموختدام و همی خواهم بكوفه باز گردم !

این سخنان فایدتی نبخشید و بملازمت خدمتش أمر کرد و پرسید : از کجائی؟ خودرا بموصل نسبت دادم ، مرا بخدمت خود بداشت و به وصلي معروف شدم و همواره در خدمتش با حالی جمیل و محترم بگذرانیدم تا گاهی که یکتن از خدام مهدي خليفه نزد وی برسالت بیامد .

چون مرا نزد او بدید با جل گفت : همانا أمير المؤمنين بوجود این مرد وصنعت او نیازش بیشتر از تو است ! قتل اورا بهر تدبیر که توانست از این خیال فارغ ساخت و چون آن رسول بخدمت مهدي بازگشت از آنچه در آن سفر مشاهدت کرده بود بپرسید ، رسول بعرض رسانید تا بنام من و گذارش حال من رسید .

مهدي فرمان کرد تا دیگر باره نزد حالا باز گردد و مرا بخدمت مهدي بیاورد ، چون بخدمت مهدي رسیدم در پیشگاهش مقرب و بختیار و بر أمثال خود مقدم شدم .

ابراهیم میگوید : أول هاشمی که با او مصاحب شدم عیسی بن سلیمان بن علي برادر جعفر و تل و جوانمرد ایشان و أهل ظرافت و لہو و سماحت بود ، جوانویه از أوصاف من بدو باز گفت و مرا بدو برد و من در دلش جای گرفتم و موقعی عظیم یافتم و أول خلیفه که تغني از من بشنید مہدي بود و مرا از عیسی بن سلیمان مأخوذ - داشت و قبل از من از هیچ مغني بجز فليح بن أبی العوراء وسياط استماع تغني نکرده بود ، چه فضل بن ربیع این دو تن را بخدمتش در آورد و مهدي شرب نبیذ نمیکرد و بر آن اندیشه بر آمد که من ملتزم خدمتش باشم و بترك شراب گویم ، من پذیرفته نشمردم و چنان بود که روزی چند از خدمتش غیبت میگرفتم و چون نزد وی می آمدم بحالت مستی اندر بودم ، ازین روی بخشم اندر شد و مرا بزد و بزندان افکند در أوقاتی که در محبس جای داشتم در فن کتابت و قرائت حذاقت یافتم .

پس از آن روزی مرا بخواند و بر شراب خوردن در منازل مردمان و تبذل با ایشان ملامت کرد ، گفتم : يا أمير المؤمنين ! این صناعت برای لذت و عشرت برای

ص: 257

من و اخوان من است و اگر برای من ممکن باشد بترك آن میگویم ، و هر چه در آنم برای خداوند عزوجل است !

مهدي بسيار غضبناك شد و گفت : بر موسی و هارون البته آندرهشو ! سوگند با خدای اگر بمجلس ایشان اندر شوی چنین و چنان میکنم ! گفتم : آری ، اطاعت کنم ! پس از آن اورا خبر دادند که من بخدمت موسی هادي و هارون الرشید میشوم و با ایشان شراب میخورم و ایشان هر دو تن در شرب نبیذ بی اختیار بودند ، مهدي سیصد تازیانه بمن بزد و بندم بر نهاد و بز ندانم در افکند.

أحمد بن اسماعیل میگوید : عمم اسحاق از پدرش ابراهیم حديث کرد که گفت : من در خدمت موسی و هارون در نزهتگاه خودشان بودم ، أبان خادم نیز با ایشان بود ، از ایشان و من بخدمت مهدي سعایت کرد و از آنچه بأن اندر بودیم باز نمود ، مهدي مرا بخواند و پرسید ، منکر شدم ، فرمان کرد تا مرا برهنه نموده سیصد و شصت تازیانه ام بردند .

پس در آن حال که مرا می زدند با مهدي گفتم : جرم من نه از آن اجرامی است که خون مرا بر تو حلال نماید ، سوگند با خدای اگر سر پسرهای تو زیر هردو پایم باشد از روی آن بر ندارم اگرچه هر دو پایم را برند ! و اگر چنین کنم و کشف سر" نمایم من نیز در حالت و رتبت و صفت أبان سعایتگر خواهم بود که بنده بیش نیست !!

چون این سخن بگفتم مهدي چنان با شمشیر در غلاف بر من بزد که سرم را بشکست و ساعتی بیهوش بیفتادم ، پس از آن چشم بر گشودم ، هر دو چشمم برهر دو چشم مهدي افتاد و دیدم نگاه او چون شخص نادم و پشیمان باشد و با عبد الله بن مالك گفت : تازیانه را تو برگیر ! و تا آنوقت عبد الله بن مالك تازیانه را از دست سلام الابرش نمیگرفت ، چون عبدالله مرا بتازیا نه گرفت ضرب او بعداز ضرب سلام عافیت و سلامت بود ، یعني شدت ضرب سلام بأن درجه بود که ضرب عبد الله در حکم عافیت بود .

ص: 258

پس از آن عبدالله مرا بسرای خود برد و دنیا در هر دو چشمم از حرارت آن تازیانهها زرد و سبز می نمود و عبدالله را فرمان کرده بود تا برای من چیزی مانند گور ترتیب دهد و در آنجایم جای دهد ، عبد الله بفرمود تا قوچی را ذبح نموده پوستش را برکندند و آن پوست را بر تن من بپوشیدند تا درد آن ضرب سکون گیرد و مرا بيك نفر خادم خودش که او را أبوعثمان سعید ترکی می نامیدند بسپرد و أبو - عثمان مرا در آن قبر جای داد و جاریه خود را که جشه نام داشت بخدمت من بگماشت .

و از هوای ناخوب عیسی آباد و وفور پشه در آن قبر متأذي شدم و در آنجا خلوتی بود که بان استراحت می جستم ، با جشه گفتم : آجری را که بر آن مقداری ذغال و کندر باشد بیاور تا این پشه ها را دور نماید ! چون بیاورد و دودش برخاست قبر بر من تاریکی فزود چنانکه نزديك بود جانم از آن تنگی تلف شود و از آزار آن به نز - يعني نم زمین – راحت خواستم و بینی بتن چسبانیدم تا گاهی که آن دود و دخان سبك شد .

و چون گمان کردم که از آنچه دچار آنم راحت میگیرم ناگاه دو مار را روی بسوی خود دیدم که از شکاف آن قبر با نفسی شدید و حفیفی سخت در پیرامون من بگردش اندرند ، بر آن اندیشه بر آمدم که یکی را با دست راست و آندیگر را با دست چپ بگیرم ؛ یا بر زبان من یا برای سود من خواهد بود؛ يعني با آنها مرا میکشند یا من هر دوراهلاك می نمایم !

بعد از آن هردو را بحال خود بگذاشتم و هر دو بهمان سوراخ رفتند که از آن بیرون آمده بودند و از آن پس چندانکه خدای میخواست در آن قبر بماندم و از آن پس بیرون آمدم و کسی را به أبی عثمان خادم بفرستادم و از وی خواستار شدم که جثه را بمن بفروشد تا بپاداش خدماتی که نموده است او را مکافات نمایم ؛ أبو۔ عثمان پپذیرفت و من او را با حاجب خودم تزویج کردم و همواره نزد ما ببود .

اسحاق میگوید : چندان نزد ما بماند تا وفات کرد و دختری از وی بماند که

ص: 259

او را جمعه نام بود و من او را در سال دویست و سی و چهارم با یکی از غلامان خود تزويج نمودم .

بالجمله ، ابراهیم میگوید : در زمانی که محبوس بودم گفتم :

أَلَا طَالَ لَيْلِي الرَّاعِي النُّجُومِ *** أُعَالِجُ فِي السَّاقِ كَبْلًا ثَقِيلاً

بِدَارِ الْهَوَانِ وَ شَرَّ الدِّيَارَ *** أَسَامٍ بِهَا الْخَسْفَ صَبْراً جَمِيلاً

كَثِيرِ الْأَخِلَّاءُ عِنْدَ الرَّخَاءِ *** فَلَمَّا حَبَسْتَ أَرَاهُمْ قَلِيلًا

لِطُولِ بَلَائِي مِلَّةِ الصَّدِيقِ *** فَلَا يَأْمَنَنَّ خَلِيلِ خَلِيلاً

میگوید : بعد از آن مهدي مرا از حبس بیرون آورد و بطلاق و عتاق و هر گونه سوگندی غلیظ که برای من راه مفری باقی نماند بمن داد که هرگز بر دو پسرش موسی و هارون اندر نشوم و برای ایشان تغني نکنم ، و مرا رها کرد .

و میگوید: چون مهدي أبو العتاهيه را بسبب عتبه در زندان افکند وأبو العتاهيه در محبس انشاد پارۂ أشعار نمود ابراهیم در این شعر او لحنی بساخت :

أَيًّا وَيْحَ قَلْبِي مِنْ نَجِيِّ البلابل *** وَ یاویح سَاقِي مِنْ قُرُوحُ السَّلَاسِلِ

إلى آخر الأبيات .

میگوید : چون موسي الهادي بر مسند خلافت بنشست بواسطه سوگندهائی که مهدی بمن داده بود پوشیده گشتم ، أعوان هادي در منازل ما بتفحص میشدند و کسان ما را بیم همی دادند تا وقتی مرا بدست آورده نزد هادي بردند ، چون هادي را بدیدم گفتم : يا سيدي ! از مادر فرزندانم و گرامی ترین خلق خدای نزد من جدا شدم ، و این شعر را تغني نمودم :

يَا ابْنَ خَيْرِ الْمُلُوكِ لَا تَتْرُكُنِي *** غَرَضاً لِلْعَدُوِّ يَرْمِي حيالي

فَلَقَدْ فِي هَوَاكَ فَارَقْتَ أَهْلِي *** ثُمَّ عَرَضَتْ مهجتي لِلزَّوَالِ

وَ لَقَدْ عَفَتْ فِي هَوَاكَ حَيَاتِي *** وَ تغربت بَيْنَ أَهْلِي وَ مَالِي

اسحاق بن ابراهیم میگوید : هادي چندان احسان در حق ابراهیم نمود که او را متمول و دارای نعمت و دولت ساخت و برای این معنی همين كافي است که در يك

ص: 260

روز یکصد و پنجاه هزار دینار زر سرخش عطا کرد ، و اگر برای ما زنده می ماند دیوارهای خانه خود را از طلا و نقره بنیان می نمودیم !

حماد بن اسحاق میگوید : پدرم اسحاق با من گفت : نظاره آن أموالی را که بدست آورده و غلات و بهای آنچه از کنیز کانش فروخته بود نمودم بیست و چهار هزار بار هزار درهم بود و این سوای قیمت أرزاق جاریه او بود که در هر ماه میرسید که عبارت از ماهی ده هزار درهم بود و این سوای غلات ضياع و سوای صلات و جوائز بی بود که ثبت و ضبط نکرده بود .

سوگند با خدای ! هیچکس را از وی در مروت کامل تر ندیده بودم ، چه او را در هر موقعی طعامی آماده بود .

حماد میگوید : با اسحاق پدرم گفتم : آیا برای او این کار امکان داشت در در حالی ؟ گفت : در هر روزی سه گوسفند برای او مقرر بود ، یکی را پاره پاره در دیگها می افکندند و آندیگر را پوست کنده آویزان می داشتند و آندیگر را زنده نگاه می داشتند ، چون قومی برای او وارد میشدند آنچه در دیگها بود میخوردند چون از آن می پرداختند آن گوسفند آویخته را پاره کرده و دیگها بر اجاق ها سب کرده و آن گوسفند زنده را کشته بجای آن آویزان می نمودند و گوسفندی دیگر نده می آوردند و در مطبخ باز میداشتند .

مقدار وظیفه إطعام و طیب و آنچه برای او در هر ماهی میگرفتند سی هزار هم سوای اجرا و وجيبه و كسوه او بود ، وقتی از کنیزکان مردمان که نزد ما برای موختن غناء بودیعت آورده بودند هشتاد تن بودند ، هر یکی از ایشان را جیره وطعام کسوه و طيب باندازه أخص جواري خودش مقرر میداشت ، و چون یکتن از ایشان بمولای خودش باز میگردانید او را صله و جامه می بخشید، و چون بمرد جز سه ار دینار ما يملك نداشت و هفتصد دینار مقروض بود که از آن سه هزار دینار ادا - دم و او دوستدار أشراف بود و دوستداران بسیار داشت تا با نجا که هارون الرشید گفت : هیچکس را نمی شناسم که دوستدارانش از ابراهیم بیشتر باشد .

ص: 261

اسحاق گوید : هرگز تغني و سرود از چهار تن بهتر و نیکوتر نشنیده ام : پدرم ابراهیم و حكم الوادي و فليح بن أبي العوراء و سياط !

از اسحاق پرسیدند : اوستادی ایشان بكجا رسیده بود ؟ گفت: ایشان در حکم خطیبی با کاتبی یا شاعری نیکو صنعت هستند که چون از ایشان بدیگری انتقال - گیرد بأن درجه مستحسن نباشد ، و پدرم ابراهیم چون مردی زبان آور دهان دار است اگر خطبه بخواند بجزالت سخن کند و اگر رساله بنویسد نیکو نویسد و اگر شعری بگوید نیکو بگوید و در میان این جماعت هیچکس مانند او نیست .

اسحاق روایت کند که مردمان را آن عادت نبود که جاریه نیکوجمال سپید - روی سیمین تن را غناء بیاموزند تا حسنی بر حسنی فزاید و دلها بر دلها رباید بلکه کنیز كان زرد روی یا سیاهروی را می آموختند ؛ و أول کسی که جواري تا تاري و - گلرخان فرخاري گرانبها را تغني آموخت و آتش عشق ایشان را در جگرها اندوخت پدرم ابراهیم بود ، چه او در کار ماهرویان نازنده مقام نوازندگی ایشان را بالا برد و قدر و قیمت ایشان را بیفزود .

و ابوعيينة بن محمد بن أبی عیینه مهلبی در حق وی گوید : چه او عاشق جاریه بود که امان نام داشت ، مولایش بهایش را گران ساخت و او را بسرای ابراهیم و - پسرش اسحاق تردد میداد و أمان از آن دو استاد زمان أخذ تغني و سرود همی نمود و هر قدر در غناء می افزود مولایش بر بهایش فزودن میگرفت ، پس أبوعبینه این شعر را بگفت :

قُلْتُ لِمَا رَأَيْتُ مَوْلَى أَمَانُ *** قَدْ طَغَى سومه بِهَا طُغْياناً

لا جَزَى اللَّهِ الْمَوْصِلِيِّ أَباً _ *** إِسْحَاقُ عَنَّا خِيَرَةُ وَ لَا إِحْساناً

جَاءَنَا مُرْسَلًا بِوَحْيٍ مِنْ الشيطا *** ن أَغْلَى بِهِ عَلَيْنَا القيانا

مِنْ غَنَاءَ كَأَنَّهُ سَكَرَاتِ الْحُبُّ يصبى الْقُلُوبِ وَ الأذانا

و این شعر را أبوسیا به در مدح ابراهیم گوید :

مَا لابراهيم فِي الْعِلْمِ بِهَذَا الشَّأْنِ ثَانٍ *** إِنَّمَا عُمَرَ أَبِي إِسْحَاقَ زین لِلزَّمَانِ

ص: 262

جَنَّةُ الدُّنْيَا أَبُو إِسْحَاقَ فِي كُلِّ مَكَانٍ *** فاذا غِنًى أَبُو إِسْحَاقَ أَجَابَتْهُ الْمَثَانِي

مِنْهُ يُجْنَى ثَمَرِ اللَّهْوِ وَ ریحان الْجِنَانِ

اسحاق بن ابراهیم گوید: روزی ابن جامع با پدرم گفت : در خواب دیدم گویا من و تو هر دو در يك مرکب و محمل سوار هستیم و تو سنگینی همیگرفتی چندانکه میخواستی بر زمین بچسبی و آن شق دیگر که من در آن جای داشتم بلندي همیگرفت و این خواب بر آن دلالت دارد که من در کار غناء بر تو برتری و بلندي گيرم ! ابراهیم گفت : این خواب مقرون بحق و تأويلش باطل است ، همانا من و تو در میزانی بودیم و من بر تو ترجیح و فزونی گرفتم و گفته تو سبك شد و بلند گشت و من بزمين چسبیدم ، همانا من بعد از تو در زمین باقی میمانم و تو پیش از من بخواهی مرد !

اسحاق میگوید : چنان شد که پدرم گفت : بر این جامع برتری یافت و بیشتر از وی فایده برد و ابن جامع قبل از وی بمرد و پدرم مدتی پس از وی زنده بماند .

و نیز اسحاق گوید : پدرم ابراهیم جاریه سرودگر برای جعفر بن یحیی ببهائی بزرگی بخرید ، جعفر گفت: این کنیز چه صنعتی را نیکو ساخته است که اورا بهائی این سنگینی است ؟! پدرم گفت : اگر این جاریه هیچ صنعتی را نیکو نساخته باشد اگر همین قول مرا :

لِمَنِ الدِّيَارَ بِبُرْقَةَ الروحان *** إِذْ لَا نَبِيعُ زَمَانِنَا بِزَمَانٍ

صُدَّ ع الغواني إذرمین فُؤَادِهِ *** صُدَّ ع الزُّجاجَةُ مَا لِذَاكَ تُدَانُ

إِنْ زُرْتَ أَهْلَكَ لِمَا نول حَاجَةٍ *** وَ إِذَا هجرتك شقني هجراني

این قیمت برابری داشت ! جعفر بخندید و گفت : افراط کرده است !

حماد بن اسحاق گوید : پدرم اسحاق گفت : پدرم ابراهیم جد تو نهصد گونه راز و تغني بساخت از آنجمله دیناریته و از آنجمله درهمیه و از آنجمله فلسیته است و از هیچکس افزون از صنعت او ندیده ام، در سیصد نوع آن بر تمامت مردمان نام دارد و در سیصد گونه اش مردمان با او و او با مردمان شريك هستند و در سیصد نه دیگر بلعب وطرب رفته است .

ص: 263

حماد میگوید : از آن پس پدرم آن سیصد صوت أخير را از غناء پدرش ساقط کرد و بعد از آن هر کس از انواع و شمار أصوات پدرش ابراهیم پرسش میکرد میگفت : ششصد صوت است ! و اسحاق میگفت : از جمله أصواتی را که پدرم ساختد و من پسندیده نمی دارم و ناخوش می شمارم صوت او در این شعر عباس بن أحنف است :

أَبْكِي وَ مِثْلِي بَكَى مِنْ حُبِّ جَارِيَةٍ *** . . . . . . . . . . . . . . . . . .

همانا در این صوت و تغني معنی نمی فهمم مگر استحسان او مر این شعر را چه عباس در این شعر جد محل تحسین است :

أَبْكِي وَ مِثْلِي بَكَى مِنْ حُبِّ جَارِيَةٍ *** لَمْ يَخْلُقِ اللَّهُ لِي فِي قَلْبِهَا لَيِّناً

هَلْ تَذْكُرِينَ وُقُوفِي عِنْدَ بَا بِكُمْ *** نِصْفِ النَّهَارِ وَ أَهْلُ الدَّارِ لَا هَوْناً

ابراهیم چون در ري بیامد مدتی با جوانان دولت یار آن دیار مصاحبت داشت أما ایشان او را نمی شناختند ...

میگوید : این حال بر من دشوار و مطول افتاد تا یکی روز یکی از ایشان مرا بمنزل خود دعوت کرد ، برفتم و بیتوته نمودم ، کنیزکی از وی بیرون آمد ، پرده برایش بر کشیدند و آن جاريه بتغني پرداخت ، صوتی صالحة الأداء و جاریۂ کثیر۔ الروایه دیدم ، اشتیاق مرا بعراق برانگیخت و روزگاران برگذشته آن سامان را بیادم آورد ، گفتم عودی بیاوردند و صوت خود را در این شعر خود بخواندم :

أَنَا بالرئي مُقِيمُ *** فِي قُرًى الرَّيِّ أهيم

و این آواز را از پیشین روزگار در ري بساخته بودم ، بناگاه کنيزك از پشت پرده بیرون تاخت و روی بمن آورد و خود را بر سر من بیفکند و گفت : سوگند با خدای ، استاد من است ! مولايش با او گفت :كداميك از اوستادان تو است ؟ گفت : ابراهيم موصلی است ! اینوقت معلوم شد وی یکی از آن کنیزکان است که تغنی از من بیاموخته و عهد من با او بطول انجامیده بود .

چون مولایش این سخن بشنید در تکریم من بکوشید و احسان نمود و خلعت فرمود و مدتی از آن پس در ري بماندم و خبر من در ري منتشر شد ؛ پس از آن

ص: 264

مکتوبی در رسید که مرا بوالي بلد حمل کنند ، لاجرم بدانسوی روان شدم .

از خجل بن جبر حکایت کرده اند که یحیی می گفت : روزی در حضور مهدي حاضر بودیم و ابراهيم موصلی را مضروب و محبوس ساخته و أمر کرده بود که جبه پشمین بپوشد و ابراهیم با این صورت و هیئت بیرون می آمد و سرود و غناء بر جواري ماه لقا طرح میکرد .

یکی روز ابراهیم این اشعار را در مکتوبی بما نوشت و در این وقت کار صبوحی راست کرده بودیم و دماغی تازه داشتیم و آسمان بارانی تابستانی می بارید و گلی تازه در پیش روی ما بود :

أَلَا مِنْ مُبْلِغِ قَوْماً *** مِنْ إِخْوَانِي وَ جِيرَانِي

هَنِيئاً لَكُمْ الشُّرْبُ *** عَلَى وَرْدٍ وَ تهتان ((1))

وَ إِنِّي مُفْرَدُ وَحْدِي *** بأشجاني وَ أحزاني

فَمَنْ جَفَّ لَهُ جَفْنٍ *** فجغناي يَسِيلَانِ

مهدي آن رقعه را بدید و بخواند و بر وی دلنر می گرفت و در هما نساعت در طلبش فرمان داد و پس از روزی چندش رها ساخت .

اسحاق بن ابراهیم حکایت کند که پاره از أهل نهيك بآموزش سرود حاضر - میشدند و چون گمان کرد که در این کار استادکار آگاه شده در حضور پدرم با من مشورت نمود ، با او گفتم : اگر سخن من میپذیری بتغنتی مگرای ، چه بطوری که پسند من است بر این امر توانا نیستی!

پدرم نعره بر من برزد و گفت : ای کودك ! تو را چه افتاده و از کجا دانا شدی ؟! پس از آن روی با آن مرد آورد و گفت : ای حبیب من ! تو بر ضد آنی که اسحاق گفت و اگر باین صنعت مداومت و ملازمت گیری استاد شوی ! و چون وی برفت و خلوت شد با من گفت : ای أحمق ! تورا چه زیان میرسد اگر خداوند صدهزار تن مانند این مردم را رسوا نماید ؟ این جماعت توانگران و ملوك هستند و

ص: 265


1- نم نم باران

ما را بنوازندگی و سرود نکوهش نمایند ، ایشان را بگذار تا خودشان این شیوه پیش گیرند و پرده حشمت و ستر عظمتشان پاره و مفتضح شوند و بما نیازمند گردند تا ما از ایشان سودیاب گردیم و فضل و فزونی ما نزد مردمان به أمثال ایشان آشکارا آید !

اسحاق میگوید : مرد نہی کی ملازمت خدمت پدرم را مینمود و از وی فرا ۔ میگرفت و با وی احسان می ورزید وهروقت نیکو می سرود میگفت : بارك الله فيك ! و هروقت بد می نواخت میگفت : بارك الله عليك ! و این لفظ را پدرم بسیاری با وی براند تا گاهی که نهیکی معنی آن را در حق خود بدانست ، و یکی روز تغنی نمود و بد خواند و پدرم خاموش و از لا و نعم و تصدیق و تکذیب ساکت بود ، آن مرد با پدرم گفت : فدای تو بگردم ای استاد من ! آیا این از أصواتی است که فيك يا عليك است ؟

پدرم بخندید و تا آنوقت نمیدانست که آن مرد بر کلام او متفطن شده است پس از آن با او گفت : سوگند با خدای ! چندان در کار تو اقبال نمایم که به آن مقامی که مایلی برسی ، چه تو مردی ظریف و أديب هستی، پس در أمر وی توجه و عنایتی تام بنمود تا در فن" غناء دانا ومقدم گشت ؛ و این شعر را پدرم در حق وی گفته است :

أَوْجَبَ اللَّهُ لَكَ الْحَقِّ عَلَى مِثْلِي بظرفك

لَنْ تَرَانِي بَعْدَ هَذَا *** نَاطِقَةُ إِلَّا بوصفك

وِتْرِى الْقُوَّةِ فِيمَا *** تَشْتَهِيهِ بَعْدَ ضَعْفِكَ

از أبوعثمان يحيی مگی مردیست که گفت : روزی ابراهیم موصلی بسوی سردابی که او را بود و در آنجا برکه آبی داشت و از موضعی بان سرداب و از سرداب به بوستانی میگذشت شوقمند شد و گفت : سخت خواهانم که امروز را شراب خورم و شبم را در این سرداب بگذرانم.

پس بمیل خود رفتار نمود و در آن حال که در نیمه شب در خواب بود بناگاه

ص: 266

دو گر به یکی سفید و یکی سیاه از پله های سرداب بزیر آمدند و یکی از دو گربه گفت : تراه نائمة ؟ آیا در خواب است ؟ و آن دیگر گفت : وی خواب است ! پس گربه سیاه شروع بتغنی نموده آوازی نیکو در این شعر بسرود :

عَفَا مُزِجَ إِلَى لَصِقَ *** إِلَى الْهَضَبَاتِ مِنْ هكر

إِلَى قَاعُ النَّقِيرُ إِلَى *** قَرَارِ حَلَالُ ذِي حَدْرُ

میگوید : ابراهيم از شدت فرح و شادی همی خواست بمیرد و گفت : ایکاش مجددا میخواند ! پس چندان اعادت نمود تا ابراهيم فراگرفت ، پس از آن جنبش نمود ، پس هر دو گر به برخاستند و شنید یکی با دیگری گوید : سوگند با خدای ، ابراهیم این صوت را با هیچکس طرح نکند مگر جنون گیرد ! و ابراهیم برجاریه طرح نمود و آن كنيزك دیوانه شد .

اسحاق بن ابراهیم گوید : پدرم با من گفت : در ایام جوانی با أصحاب قطر بل - باري و بنی ((1)) وأمثال اینگونه منازل ملازمت میورزیدم و در میان ایشان خمارها پرده های لطیف بکار میبردم ((2)) و ایشان برای من شرابهای تازه میآوردند و در خمره نگاه میداشتند ، پس یکی روز بسوى باري آمدم ، آنکس که شراب بمن میفروخت امن ملاقات کرد و با من گفت : ای أبو اسحاق ! نزد تو از ین بابت ((3)) که تو خواهی تیزی حاضر است ، و چنان بود که من این لحن را بساخته بودم :

اشْرَبْ الراح وَ كُنَّ فِي *** شُرْبِكَ الراح وَقُوراً

فَاشْرَبْ الراح رَوَاحاً *** وَ ظلاما وَ بكورا

پس بسرایش در آمدم وخم شرابش را بزل کردم ((4)) واین صوت را اعادت دادم عمار سرگشته و پریشان و مبهوت در من بنظاره و همی شراب بریخت چندانکه

ص: 267


1- نام سه تفرجگاه است در کنار بغداد که محل عیش و نوش باده گساران بوده است .
2- بلکه شرابداران لطیف و میخانه های عالی انتخاب میکردم و ایشان ...
3- بلکه شرابی باب تو ، یعنی مناسب تو .
4- سوراخ كوچك .

ظرف پر شد و بر زمین بریخت ، گفتم : ويحك ! شراب تو از ظرف فزونی گرفت و بریخت ! گفت : با من از شراب من سخن مکن ! ترا بخدا سوگند میدهم آیا در این أيام شخصی از کسان تو بمرده است ؟ گفتم : نمرده است ! گفت : پس این اندوه و حزنی که بگلوی تو اندر است و این آواز سوز ناك از چیست ؟!

اسحاق گوید : چون پدرم لحن خود را در این شعر بساخت :

لَيْتَ هندأ أنجزتنا مَا تُعِيدَ *** وَ شَفَةٍ أَنْفُسِنَا ممشانجد

لمؤلفه

کاش هند ماهروی آرد بجا *** آنچه را کو وعده دادستی بما

اگر وفا کردی بعهدش آن صنم *** جان به تن برگشت و آمد مغتنم

گر شبی آید به بستر گاه من *** از غم ماتی رهاند شاه من

گر مرا گیرد بتنگی اندر کنار *** تا ابد جانم بگردد شادخوار

گر در آغوشم شود ماه سما *** رنج و بیماری ما یابد شفا

اسحاق میگوید : از تغني این شعر و این صنعت که پدرم در این شعر نمود با وی بمخاصمت و عتاب در آمدم : آیا در برابر تو کسی نیست انتقاد أنفاس تو را نماید و بر محاسنت عیب بگیرد؟ و تو هیچ اندیشه نکنی و بصوتی اراده فرمائی که ابن سريج در این صورت اختیار لحنی کرده و صوتی بیاراسته و تو در لحنی با وی معارضه کنی که با آن صوت نتواند نزديك شود و حال اینکه این شعر أوسع از این است یعنی استعداد بسی صوتها دارد که محتاج تعارض با ابن سريج نباشد ؛ این اندیشه و این لحن را که از صناعت پیشینیان است از دست بگذار و بصوتی دیگر پرداز !

پدرم بخشم اندر آمد و چنان بود که من دیرگاهی بر میگذشت که در خدمت او از صنعت بمفاخرت سخن میکردم و در هر صنعتی از وی که عیب داشت نکوهش می نمودم ، اگر پذیرفتار میشد خوب و اگر خشمناك می شد با وی بملایمت میرفتم و خاطرش را بدست میآوردم ، با من گفت : خدای میداند که تو را دست بر نمیدارم مگر اینکه به بهترین صوتی که در فلان ميزان صنعت کردهای بخوانی و تفاخرجوئی !

ص: 268

چون حالت او را باین جد و جہد دیدم این صنعت خود را در این لحن اختیار کردم :

قُلْ لِمَنْ صُدَّ عَاتِباً *** وَ نای عَنْكَ جَانِباً

قَدْ بَلَغَتِ الَّذِي أَرُدُّ *** ت وَ إِنْ کنت عَاتِباً [ لا عَبَّأَ ]

و در این وقت بصحراء بیرون شده بودیم تا خمار خمر را در شکنیم ، پدرم گفت : کدامکس را خواهانی که در میان من و تو حکومت فرماید ؟ گفتم : در این بیابان کدام کس را می بینی که حکم باشد ؟ گفت : کسی که پدید آید من لحن خود را بدو میسرایم و از آن پس تو آواز خود را بسرای ، من در این أمر بطمع افتادم و گفتم : آری پذیرفتار هستم .

در این حال شیخی نبطی که باری از خار بر حماری راهسپار داشت نمودار ، و پدرم با وی دیدار نمود و گفت : من و این صاحب من در کاری حکومت تو رضا ۔ داده ایم ، گفت : چیست ؟ گفتیم : هريك از ما گمان می بریم که در غناء و سرود از آن يك نیکوتریم ، هم اکنون تغنی من و او را گوش بدار و حکومت فرمای ! گفت : بنام و توفیق یزدانی بیارید تا چه دارید ؟

پدرم بدایت در سرود نمود و آن لحن را بخواند ، من نیز پس از وی لحن خود را بسرودم ، چون فارغ شدم خار کن روی با من آورد و گفت : « قد حكمت عليك عافاك الله » و بگذشت ؛ یعنی حکم بر تو نمودم نه از برای تو و حق با آن - دیگر است !

چون پدرم این حال بدید صورتم را چنان به سیلی سخت در سپرد که هرگز چنان لطمه درشت نیافته بودم و خاموش شد ، من دیگر حرفی با او نزدم و در این معنی از آن پس مراجعت ننمودم تا روزگار ناپایدار در میانه جدائی افکند ، و آن شعر مذکور از عمر بن أبي ربيعه است و از جمله این اشعار است :

لَيْتَ هِنْدٍ أنجزتنا مَا تَعُدْ *** وَ شَفَةٍ أَنْفُسِنَا مِمَّا نَجِدُ

وَ اسْتَبْدَتْ مَرَّةً وَاحِدَةً *** إِنَّمَا الْعَاجِزُ مَنْ لَا يَسْتَبِدُّ

ص: 269

زعموها سَأَلْتُ جَارَاتِهَا *** ذَاتَ يَوْمٍ وَ تعرت تبترد

أَ كَمَا ينعتني تبصرنني *** عُمَرَ كُنَّ اللَّهِ أَمْ لَا يَقْتَصِدُ

فتضاحكن وَقَدْ قُلْنَ لَهَا *** حُسْنُ فِي كُلِّ عَيْنٍ مِنْ تَوَدُّ

حَسَداً حملنه مِنْ أَجْلِهَا *** وَ قَدِيماً كَانَ فِي النَّاسِ الْحَسَدِ

لمؤلفه

کاش بودی مستبد در وعد خود *** عاجز است آنکس که نبودمستبد

در خبر آمد که آن سیمین سرین *** خواست شوید جسم وجان نازنین

شد برهنه همچو برجی از بلور *** شد بآب اندر چنان تا بنده هور

دید چون آن پیکروجسم چو عاج *** گفت بایدخواهم از دوران خراج

گفت با آنکس که اورا بنگرید *** همچنان وصفم مرا بینی بدید

یا بتابید از طریق اقتصاد *** پس خزف جوئيد وقت انتقاد

جملگی خندان بدو گفتند : هان *** هست محبوبت بچشمت خوش بدان

هرکه را مهر کسی در دل فتد *** حرف او هرگز نه ز آب و گل بود

چون بهردوچشم مجنون بنگری *** غير حسن چهر لیلی ننگری

این سخن باوی بگفتند از حسد *** با حسودان جز حسد نبود رسد

هر عنائی را که یابی در جهان *** منشأش بخل و حسد باشد نهان

و ازین پیش بپاره ازين أشعار اشارت رفته است .

ابراهیم گوید : أول کسی که غناء از وی بیاموختم شخصی دیوانه بود و اورا عادت بر آن رفته بود که هروقت بر وی فریادی برزدند و یا مضر گفتند بحر کت و - هیجان در آمدی و سنگی بپرانیدی ، و بمن گفتند : این مجنون أصواتی چند را سخت نیکو بسراید و این سرودها را از نوازندگان قدیم مردم حجاز أخذ کرده است ، من اورا بسرای خود میآوردم و از طعام وشرابش سیر و شیرگیر می کردم و باوی بخدیعت می پرداختم تا از وی بیاموختم ، استادی ماهر ؛ و نخست صوتی که از وی در یافتم در این شعر بود :

ص: 270

أَرْسِلِي بِالسَّلَامِ یا سَلَّمَ إِنِّي *** مُنْذُ عَلِقَتْكُمْ غَنِيُّ فَقِيرُ

إلى آخر الابيات ، پس مدتی بر این حال بپایان بردم و از وی فراگرفتم و - چنان بود که هرزمان عقلش بدو بازگشت گرفتی از تمام مردمان بر أدای رسوم غناء استادتر و قویم تر بود، و از آن پس از من غیبت گرفت و دیگر بر حال او و خبر او واقف نشدم .

یزید بن مبل مهلبی از پدرش متل حکایت کند که گفت : من و أبوسعید نهدي و هاشم بن سلیمان مغنی روزی در بوستانی که مارا بود فراهم شدیم و ما بشرب شراب مشغول بودیم وهاشم تغنی همی کرد.

چون سرگرم این حال شدیم ناگاه مردی را در بوستان بجانب خود گرایان دیدیم ، بسیار جميل الهيبه و خوش هیئت و خوش جامه بود ؛ چون از دور پدید شد هاشم بن سلیمان برخاست و شتابان و دوان بتاخت تا او را در یافت و دستش را ببوسید و با او معانقه کرد اما هيچيك از ما او را نشناخت .

پس آن مرد بیامد و چون دوستان با دوستان سلام براند و گفت : در کار خود مشغول شوید ! چه من بر این بوستان میگذشتم سرود أبي القاسم را بشنیدم ، از آن ساز و نواز سبك روح و طربناك شدم وبخدمت شما در آمدم ، بدان وثوق که أبو القاسم جز با جوانمردی ظریف که کار غناء را نیکو بداند و او را مسرور بگرداند معاشرت نمی کند ، و مرا در این کار و کرداری که نمودم و نخوانده بر شما در آمدم پیشوائی است و او عبدالله بن جعفر بن أبي طالب عليه السلام است ، چه او یکوقتی آواز تغنی در مجلس قومی بشنید و بدون اذن بر ایشان در آمد و از آن پس گفت : این تغني مغنی شما مرا بر شما در آورد:

قُلْ لِلْكِرَامِ بیا بِنَا لَلَجُّوا *** مَا فِي التَّصَابِي عَلَى الْفُتِيِّ حَرَجٍ

با جوانمردان کریم که بدرگاه ما حاضر شده اند بگو بدون اذن اندر شوند ؛چه در مقامات دوستی و میل و عشق حرجی بر جوانمردان جهان نیست !

و هم اکنون می دانم که شما سخت مایل هستید که مرا خوش بشناسید ، هرکس

ص: 271

مرا میشناسد از بهرش کافیست و آنکه نشناسد همانا منم ابراهيم موصلی ! ما بجمله برخاستیم و سرش را ببوسیدیم و بحضورش سرور گرفتیم و در آن روز در میان ما و او رشته مودت و سلسله دوستی استوار شد و از آن پس در میانه غیبتی بس طویل افتاد و یکی روز هاشم رقعه از او بما فرستاد که این شعر در آن بود :

أَ هَاشِمٍ هَلْ لِي مِنْ سَبِيلٍ إِلَى الَّتِي *** تَفْرُقُ هُمْ النَّفْسِ فِي كُلِّ مُذْهَبِ

معتقة صَرْفاً كَأَنَّ شُعَاعُهَا *** تُضْرِمُ نَارٍ أَوْ تُوقَدُ کوکب

أَلَا رَبِّ يَوْمٍ قَدْ لهوت وَ لَيْلَةٍ *** بِهَا وَ الْفَتَى النَّهْدِيِّ وَ ابْنِ الْمُهَلَّبِ

تُدِيرُ مدام بَيْنَنَا بِتَحِيَّةٍ *** وَ تفدية بِالنَّفْسِ وَ الْأُمِّ وَ الْأَبِ

در این أبيات بتقاضای باده أرغوانی و تذکره روزگار معاشرت با آن یاران جانی اشارت نماید .

إسحاق بن ابراهیم گوید : در زمان کودکی عقعقی داشتم که در آشیان بود و هر چه بشنیدی بان تکلم نمودی ، عقعق از طیور معروفه و از کلاغ أبلق کوچکتر و مطبوع تر و بزبان ترکي صفصاف نام دارد، و این عقعق انگشتري پدرم را بدزدید چه پدرم داخل بیت الخلا شد و آن انگشتري را بجائی گذاشت و عقعق درر بود ، چون بیرون آمد نیافت و آن غلام خود را که در آنجا ایستاده بود بضرب و لطم بیازرد و خبری از وی بادید نگشت .

از آن پس روزی در آن اثنا که در سرای خود بودم نگران عقعق شدم که زمین را بشکافت و آن خاتم را بیرون آورده مدتی با آن بازی بود و دیگر باره در آن زمین جای داده مدفون ساخت ، پس برفتم و بیرون آوردم و بخدمت پدرم ابراهیم آوردم ، سخت مسرور گردید و این شعر را در هجای عقعق بگفت:

إِذَا بَارَكَ اللَّهِ فِي طَائِرٍ *** فَلَا بَارَكَ اللَّهِ فِي عقعق

طَوِيلُ الذنا بِي قَصِيرُ الْجَنَاحِ *** مَتَى مَا يَجِدُ غَفْلَةٍ يَسْرِقُ

يُقَلِّبُ عَيْنَيْنِ فِي رَأْسِهِ *** كَأَنَّهُمَا قَطْرِ تا زيبق

محمد بن عبد الله بن مالك میگوید : علويه الأعسر با من خبر داد که روزی بخدمت

ص: 272

ابراهيم موصلي در أيام بیماری او که بهمان بمرد و در آبزن ((1)) جای داشت و دچار قولنجی بود که از آن بمرد در آمدم و در این حال ابراهيم باين صوت مترنم بود :

تَغَيَّرَ مِنِّي كُلُّهُ حَسَنٍ وَ جَدَّةً *** وَ عَادَ عَلَى ثغري فَأَصْبَحَ أثرما

وَ مَحَلُّ أَطْرَافِي فَزَالَتِ فصوصها *** وَ حَنَّى عِظَامِي عوجها والمقوما

عمل میگوید : این داستان را با اسحاق موصلی در میان آوردم ، گفت : این ولدالزنا دروغ میگوید ؛ سوگند با خدای ! اورا آن قدرت و جرأت نبود که در آن هنگام که پدرم در مجلس عام نشسته و مردمان در حضورش حاضر بودند مگر بزحمت و کوشش بسیار در آید تا چه رسد که بتواند در آبزن ادراك خدمت أبي اسحاق را نماید .

اسحاق بن ابراهيم از پدرش حديث نماید که گفت : در آن حال که روزی در کوچه های مگه گردش می نمودم ناگاه کنیزکی سیاه را دیدم در حالت بیخبری ایستاده است و گریه میکند ؛ از دیدار این حال منزجر شدم و نظر بدو بدو ختم پس بگریست و گفت :

أَ عَمْرِو عَلَّامُ تجنبتني *** أَخَذَتْ فُؤَادِي فعذبتني

فلوکنت یا عُمَرَ وَ خَبَّرْتَنِي *** أَخَذَتْ حذاري فلانلتني

اگر در خواب می دیدم غم روز جدائی را *** بدل هرگز نمی کردم خيال آشنائی را

دل از ما برد وروی ازما نهان کرد *** خدارا باکه این بازی توان کرد

گفتم : ای جاریه ! این مروکیست ؟ گفت : شوهر من است ، گفتم : شرح حال او چیست ؟ گفت : با من خبر داد که عاشق من است و یکسره در طلب من برآمد تا زوجه او شدم ، اندکی با من بزیست و به جده برفت و مرا بجای بگذاشت ، گفتم : صفت و شمایل او را بازگوی ! گفت: نیکوترین کسانی است که تو دیده باشی

ص: 273


1- وان بخار که اطبای قدیم مریض را در آن جای می داده و بوسیله بخار علاج می کرده اند .

از حیثیت ثمره رخسار و شیرینی گفتار و رفتار و قامت با اعتدال !

چون این سخنان دلسوز بشنیدم با غلامان خود سوار شدم و به جده در آمدم و در موضع ورود کشتی و کاروان بایستادم و نگران شدم تا کدامكس بکشتی اندر۔ شود و یکی را امر کردم که صدا به يا عمرو ! با عمرو ! برکشد ، در این اثنا نگران وی شدم که از کشتی بیرون آمد و سفره طعام بر گردن داشت بهمان صفت و نعتی که آن جاریه کرده بود او را بشناختم و گفتم :

أَ عَمْرِو عَلَّامُ تجنبتني *** أَخَذَتْ فُؤَادِي فعذبتني

گفت : ساکت باش! آیا او را بدیدی و از وی بشنیدی ؟ گفتم : آری ، پس مدتی سر بزیر افکنده بگریست ، آنگاه سر بر آورده آن شعر را با آوازی سخت ملیح بخواند وهمی برمن برگردانید تا فراگرفتم و او را از تمامت مردمان نیکوخوان تر بدیدم و با او گفتم : آیا بسوی این جاریه باز نمی شوی ؟ گفت : طلب معاش از این کارم باز داشته است ! گفتم : تو را با او در هر سالی چه مبلغ كفایت معاش نماید ؟ گفت : سیصد درهم ! من با خود گفتم : سوگند با خدای اگر میگفت سیصد دینار لازمست بأن میزان خرسند بودم !

پس او را بخواندم و ده هزار درهمش بدادم و گفتم : این مبلغ برای گذران مدت ده سال است که با وی بپایان بری و از این پس جز از همان جای که این جاریه با تو اقامت دارد طلب معاش مکن و این مبلغ را برای خود بذخيره بدار ! آنگاه عمرو را با خودم بجانب جاریه باز گردانیدم .

ثمامة بن أشرس گوید : وقتی به ابراهیم موصلی و یزید حوراء بگذشتم و هردو تن از می ناب سرگرم و در این دو شعر مشغول تغنی بودند :

أَيًّا جبلی نُعْمَانَ بِاللَّهِ خَلَّيَا *** نَسِيمُ الصَّبَا يُخْلِصْ إِلَى نسيمها

فَانِ الصَّبَا رِيحُ إذاما تنسمت *** عَلَى نَفْسٍ مَهْمُومُ تَجَلَّتِ هُمُومِهَا

ثمامه میگوید : سوگند با خدای ! در مخیله من هرگز خطور ننمود که بعداز آن لذت و عشرتی که ایشان را بود از لذات روزگار چیزی بجای مانده باشد .

ص: 274

ابراهیم گوید : لحنی را بساختم و سخت نیکو شمردم و در طلب شعری بودم که بان صوت موافق باشد و این امر بر من دشوار افتاد ، در عالم خواب دیدم گویا مردی با من ملاقات کرد و گفت : آیا بدست آوردن شعری برای غناء تو موجب ملالت و خستگی خاطرت شده است چه این صوت تو را بشگفتی و عجب درافکنده است ؟ گفتم : آری ! گفت : پس بكجا آندری از شعر ذي الرمه در آنجا که گوید :

أَلَا فاسلمي يَا دَارِ مي عَلَى البلا *** وَ لَا زَالَ مِنْهُ بجرعائك الْقَطْرِ

وَ إِنْ لَمْ تَكُونِي غَيْرِ شام بقفرة *** فَمَرَّ بِهَا الأذيال صيفية كَدَرَ

در این حال از خواب بیدار شدم و شعر در جان و روانم جای گرفته بود ، پس یکی را بخواندم تا بر من بنواخت و من به خوشتر سرودی تغنی کردم و این شعر و صوت را أوفق ما خلق الله يافتم و این غناء را چون در شعر ذي الرمه دریافتم بر أشعار او وشخص او متنبه شدم و ألحانی ماخور يه((1)) دراشعارش بساختم و از جمله أشعار ذي الرمه که در آن طرح صوت کردم اینست :

أمتزلتي مي سَلَّامٍ عَلَيْكُمَا *** هَلْ الأزمن اللَّائِي مررن رواجع

وَ هَلْ يَرْجِعُ التَّسْلِيمَ أَوْ يَكْشِفُ الْعَمَى *** ثَلَاثَ أثاف أَوْ رُسُومَ بَلَاقِعَ

حسين بن یحیی گوید : از اسحاق موصلی شنیدم که میگفت : چون سال یکصد و هشتاد و هشتم هجري در رسید کار قولنج بر پدرم دشوار گردید و یکباره بر وی دچار افتاد ، چه گاه گاه او را دچار میگشت ، ناچار از حضور پیشگاه خلیفه و ادراك نوبت خود باز ماند و در سرای خود منزل گرفت و این شعر بگفت :

مَلَّ وَ اللَّهِ طبیبي *** عَنْ مقاساة الَّذِي بِي

سَوْفَ نُعِيَ عنقریب *** لِعَدُوٍّ وَ حَبِيبُ

لمؤلفه

خود طبیب از درد من آمد ملول *** وز مقاسات مرضهای عجول

زود باشد مرگ من را بشنود *** دوستانم با عدوی بوالفضول

ص: 275


1- یعنی مناسب میخانه و خرابات .

و در این شعر لحني بسرود و این آخر شعر و آخر لحن او بود .

اسحاق میگوید : هارون الرشید بر حمار خود سوار شد و بدیدار پدرم رهسپار گشت و اینوقت پدرم در آبزن نشسته بود ، رشید گفت : ای ابراهیم ! بچه حالی ؟ گفت : يا سيدي ! سوگند با خدای ، چنانم که شاعر گوید :

سَقِيمُ مَلَّ مِنْهُ أقربوه *** وَ أُسَلِّمُهُ الْمُدَاوِي وَ الْحَمِيمِ

لمؤلفه

یکی بیمار زار ناتوانم *** ز تیمارم پرستارم پر آزار

ملول وخسته از رنجم کسانم *** چنین بیمار مرگش به در انظار

رشید گفت : إنالله ! و با خاطری نژند و دلی دردمند بیرون شد و با آن قدرت سلطنت و نیروی خلافت چاره نتوانست و هنوز گامی چند از سرای ابراهیم دور نشده که خبر مرگش را بشنید .

عمر بن شبه گوید : ابراهيم موصلی در سال یکصد و هشتاد و هشتم بمرد وهم در این روز کسائی نحوي و عباس بن أحنف شاعر و هشيمة الخماره وفات نمودند و بعرض رشید رسانیدند ، رشید فرمان داد تا مأمون بنماز ایشان حاضر شود ، و - بقیه حکایت در ذیل سوانح سال مذکور مسطور گشت .

اسحاق بن ابراهیم گوید : برصومای نی نواز با من گفت: آیا حق خدمت من و میل من بسوی شما و شکرگذاری من نسبت بشما مستوجب آن نیست که يك روز از عمرت را با من سپاری تا آنچه خواهم چنان کنم و با من در هیچ کاری مخالفت . نورزی ؟ گفتم : آری مستوجبي ! و يك روز از بهرش مقرر نمودم .

پس آن روز بیامد و گفت: در حق من بخلعتی أمریکن ! جبه وشي ((1)) از برایش حاضر ساختم ، پس بر فراز جامه های خود بپوشید و گفت : مرا بهمان مجلس بیاور که در زمان پدرت باآنجا حاضر می شدیم ! پس با تمام حاضران بأن مکان در آمدیم و آن مجلس را خوشبوی ساخته بودم .

ص: 276


1- یعنی راه راه بارنگارنگ .

چون بر صوما بیاب مجلس رسید خویشتن را بزمين در افکند و همی خود را در خاك بمالید و بنالید و بموئید و بیوئید و نای خودرا بیرون آورده و همی نوحه گری و نای زنی نمود و در اطراف مجلس بگردید و آن مواضعی را که ابواسحاق در آنجا می نشست ببوسید و بگریید و نای بنواخت و دلهارا بگداخت چندانکه آنچه خواست بجای آورد .

و بعد از آن دست بزد و جامه های خود را بر هم درید و من او را آرام همی۔ کردم و با وی بگریستم و تا مدتی دراز از آن سوز و گداز و نای و نواز نایستاد و از آن پس ساکن شد و البسه خود را بخواست و بر تن بیاراست و گفت : اینکه از تو خواستار خلعت شدم برای این بود که نگوئید بر صوما جامه های خود را از آن بدرید تا خلعتی زیباتر از آن بپوشد ! بعد از آن با من گفت : ما را بمنزل خود بیر ! چه از آن درد و رنج که داشتم شفا یافتم ، پس دیگر باره بمنزل خود باز شدم او بر صوما آن روز را با من بگذرانید و با خلعتی دیگر برفت .

قاسم بن یزیدگوید : چون ابراهیم موصلی بمزمار أجل و تار بیماری بدیگر سرای رهسپار شد بخدمت ابراهيم بن مهدي در آمدم ، ابراهيم نبيذ بیاشامید و کنیزکان ماه دیدار بنوای نای و موسیقار مادر روزگار را در خمار آورده بودند ، در این حال از مقامات حذاقت و تقدم و تفوق ابراهيم موصلی سخن رفت و در این بیان مستغرق شدیم و ابراهیم سر بزیر داشت ، چون سخن ما بدرازا کشید و هر یکی از ما سخنی بتأييد كلمات رفیقش بگفت ، ابراهيم بن مهدي در این اشعار ابن سیا به در مرثیه ابراهيم تغنی کرد:

تَوَلَّى الْمَوْصِلِيِّ فَقَدْ تَوَلَّتْ *** بشاشات المزاهر وَ الْقِيَانِ

وَ أَيُّ بَشَاشَةً بَقِيَّةَ فَيَبْقَى *** حَيَاةِ الْمَوْصِلِيِّ عَلَى الزَّمَانِ

ستبكيه المزاهر وَ الْمَلَاهِي *** وتسعدهن عاتقة أَلِدُ نان

وَ تَبْكِيهِ الْغَوِيَّةِ إِذْ تَوَلَّى *** وَ لَا تبکیه تالية الْقِرَانِ

حاضران بجمله از شنیدن این اشعار اندوه آثار بگریستند و من با خود همی

ص: 277

گفتم : ابراهیم کسی است که چون بمرد محراب بروی میگرید یا مصحف ! میگوید ابراهیم مانند کسی بود که بمرگش شماتت کند ! و این اشعار را اسحاق بن ابراهيم در رثای پدرش ابراهیم گفته است :

أَقُولُ لَهُ لِمَا وَقَفْتَ بِقَبْرِهِ *** عَلَيْكَ سَلَامُ اللَّهِ ياصاحب الْقَبْرِ

أَيًّا قَبْرِ إِبْرَاهِيمَ حَيِيتُ حُفْرَةً *** وَ لَا زِلْتَ تُسْقَى الْغَيْثَ مِنْ سُبُلِ الْقَطْرِ

لَقَدْ عَزَّنِي وَجْدِي عَلَيْكَ فَلَمْ يَدَعْ *** لقلبي نَصِيباً مِنْ عَزَاءُ وَ لَا صَبْرٍ

وَقَدْ كُنْتُ أَبْكِي مِنْ فِرَاقَكَ لَيْلَةَ *** فَكَيْفَ وقدصار الْفِرَاقَ إِلَى الْحَشْرِ

از یکی شب هجرتت تا صبح من بگریستم *** پس چه گویم با فراقی کو بحشرش مدت است

و اسحاق را در حق پدرش مراثی کثیره است و نیز معاصرینش در رثای او انشاء أشعار کرده اند .

چون ابراهیم درگذشت اسحاق بعد از يك ماه بخدمت رشید در آمد و چون بنشست ومکان پدرش را از وی خالی دید دیدگانش را اشك فروگرفت لكن خودداری و صبوري نمود و رشید بزیر چشم نگران او شد و اسحاق را نزديك خود بخواند ، اسحاق دست و پای رشید و زمین را در حضور رشید بوسید ، رشید چون رقيق القلب بود آب بچشم بگردانید ، اسحاق بپای ایستاد و این شعر بخواند :

فِي بَقَاءِ الْخَلِيفَةُ الْمَيْمُونِ *** خَلْفَ مِنْ مُصِيبَةٍ المحزون

لَا يَضُرُّ الْمُصَابِ رزء إِذا مَا *** كَانَ ذَا مَفْزَعُ إِلى هارُونَ

تا بجا باشد بعالم شخص هارون الرشید *** کوه اندوه مصائب را نباشد حشمتی

نعمت عالم اگر بیرون شود از دست من *** با بقای نعمت عمرش ندارد قیمتی

رشید گفت : سوگند با خدای چنین است که گوئی و تامن زنده هستم از پدرت جز شخص وی را مفقود نیابی ، یعنی آنچه از پدر متوقع باشی از من یا بی ! آنگاه

ص: 278

بفرمود تا وظیفه و وجیبه ابراهیم را بر آنچه در رزق من مقرر است بیفزایند ، گفتم : تمنا اینست که أمير المؤمنين حقوق ابراهیم را در حق پسرش برقرار گرداند ، چه من در خدمتی که در پیشگاه خلافت دارم چندانم میرسد که کافي باشد ! رشید فرمود: روزي ابراهيم را در حق پسرش رقم کنید و رزق اسحاق را مضاعف بگردانید !

اسحاق بن ابراهیم از پدرش ابراهیم حکایت کند که گفت : یحیی بن خالد را گاهی که از قصر خودش که نزديك باب الشماسه بود و همی خواست بقصر خودش که نزديك باب البردان بود در آید بیرون آمد دیدم با ین شعر متمثل بود :

هَوًى بِتِهَامَةَ وَ هوی بِنَجْدٍ *** فأبلتني التهائم وَ النَّجُودِ

من این شعر را بداهة بر آن شعر بیفزودم :

أُقِيمَ بِذَا وَ أَذْكُرَ عَهْدِ هَذَا *** فَلِيَ مَا بَيْنَ ذین هوی جدید

و در این وزن لحنی بساختم و بخدمت یحیی شدم و آن صوت را از بهرش سرودم ، بفرمود تا هزار دینارم بدادند و هم مرکب سواری خود را که در زیر ران داشت با زین و لگام و براقش بمن بخشید ، گفتم : « جَزَاكَ اللَّهُ مِنْ سید خِيَرَةً فَاكَ تَأْتِي الَّا نَفْسٍ وَ هِيَ شوارد فتقرها وَ الْأَهْوَاءِ وَ هِيَ سقيمة فتصحها »، خداوند تو آقا و مولای ما را خیر و برکت دهد که استقرار و صحت جان و روان به انعام و - اکرام تو است ! چون این کلمات را بشنید بفرمود تا هزار دینار دیگرم بدادند .

ابراهیم گفت : دهر چنان پیش آورد که در آن اثنا که در رکاب یحیی می گذشتیم ناگاه عباس بن أحنف شاعر نمودار شد و یحیی بر وی خشمناك بود چه از وی در خدمت یحیی سعایتی کرده بودند ، عباس حشمت او را پیاده شد و این شعر را بلو بر خواند :

بِاللَّهِ يَا غَضْبَانُ إِلَّا رَضِيتَ *** أَ ذَاكِرُ لِلْعَهْدِ أَمْ قَدْ نَسِيتَ

تو را بخدای سوگند می دهم که این خشم بگذاری و از من خشنود شوی !

ایا عہد قدیم را بیاد داری یا فراموش فرموده ای ؟

يحيى فرمود : ای أبو الفضل ، بلکه متذکر هستم ! چون این سخن بشنیدم

ص: 279

این بیت را بر آن بیفزودم :

لَوْ كُنْتُ أَبْغِيَ غَيْرَ مَا تَشْتَهِي *** دَعَوْتَ أَنْ تبلی كَمَا قَدْ بلیت

و در این شعر لحنی بساختم و در خدمت یحیی بسرودم بفرمود دو هزار دینار بمن بدادند و بخندید ، گفتم : ای سید من همیشه خندان و شادان بادی ! از چه چیز بخندیدی ؟ فرمود : بیاد آوردم آنچه در صوت اول گذشت و در آن صوت مرکوبی با زین و برگش اضافه بر جایزه بود و آن شب بپای نرفت مگر بمانند آن .

پس برخاستم و دستش را بوسیدم فرمان کرد تا دو هزار دینار دیگرم بدادند و گفت : در این کرت کلامی در شکر جایزه براندی ما در حق تو فزودن گرفتیم و الآن تشگر فعلي نمودی یعنی دستم را بوسیدی زیادت واجب تر بود و اگر نه آنستی که در این وقت تنگدست هستم آن جایزه را مضاعف میساختم لكن روزگار در میان ما تجدید عہد می کند و مجددا مورد بذل و جود می شوی !

و نیز در مجلد پنجم اغاني مسطور است که مخارق مغنی گفت : امير المؤمنين رشید ما را اجازت داد که سه روز در منازل خود بحال خود مشغول باشیم و فرمود من در این سه روز در خرم بعشرت و امور خود مشغول هستم لاجرم تمام جلسا وندما و مجالسين و مصاحبين رشید بمنازل خود برفتند و هوا از رشحات سحاب صفا وطراوتی خاص داشت و بارانی اندك می بارید ، من با خود گفتم : سوگند با خدای بخدمت استادم ابراهیم میروم و خبر و حال او را پژوهش کرده بمنزل خود مراجعت مینمایم ! و با آنانکه نزد من بودند امر كردم تا مجلس مرا آراسته سازند تا باز آیم .

پس بخدمت ابراهیم روی نهادم ، در این حال در را باز و دالان را روفته و آب پاشیده و در بان را بردر نشسته دیدم گفتم : خبر استادم چیست ؟ گفت : اندر آی پس درون سرای شدم و ابراهیم در رواقی که بدو اختصاص داشت نشسته و در پیش رویش دیگها در جوشش و ابريقها در فروغ و پرده آویخته و جواری در پس پرده و در حضورش طشتی دیدم و ظروف آشامیدنی موجود بود .

پس اندر شدم و بپارۂ آوازها مترنم گشتم و گفتم: از چیست که از پس پرده

ص: 280

آوازی نمیشنوم ؟! گفت : ويحك ! بنشين ، من برای همین صبح کرده ام و مقصودم همین است که خواستی اما در این حال از ضیعتی که مجاور من است وسوگند با خدای زمانی طویل است که در طلب آن و آرزومند خریدش هستم ، شنیدم در بهای آن صد هزار درم میدهند !

گفتم : چه چیزت از خریداری مطلوب بازداشته ؟ قسم بخدای چندین برابر این مال خداوند بتو عطافرموده است ! گفت: سخن بصداقت کنی لكن مرا خوش و خوب نمی آید که این مبلغ را بیرون بیاورم ! گفتم : کدام کس می باشد که در این ساعت صدهزار درهم بتو بدهد ! قسم بخداوند چنین طمع را از جود هارون الرشيد خليقه روی زمین ندارم تا چه برسد بکسی که از وی فرود تر باشد ، ابراهیم گفت : بنشين و این آواز را فرابگیر ! آنگاه با قضیبی که با خود داشت این صوت را همی بنواخت و بر من القاء نمود :

نَامَ الخليون مَنْ هُمْ وَ مِنْ سَقَمٍ *** وَ بِتْ مِنْ كَثْرَةِ الْأَحْزَانِ لِمَ أَ نَمْ

يَا طَالِبَ الْجُودِ وَ الْمَعْرُوفُ مُجْتَهِداً *** اعْمِدْ لِيَحْيَى حَلِيفِ الْجُودِ وَ الْكَرَمِ

این صوت را مأخوذ واستوار ساختم پس از آن ابراهیم گفت : هم اکنون به - بیشگاه وزیر عالم يحيى بن خالد برو و چون در آنجا حاضر شدی می بینی مردمان فراهم شده اند و درب سرای باز شده و یحیی جلوس نخواهد کرد و تو باید پیش از آنکه دیگری بخدمتش اندر آید اجازت ادراك حضرتش را بخواهی و زود باشدکه تو را ناشناس شمارد و گوید : در چنین وقت از کدام سوی روی آورده ای ؟ داستان ملاقات کردن و آنچه بتو بیاموختم و خبر آن ضیعت و آب و زمین را بگذار و هم او را باز نمای که من این سرود را بساختم و سخت مرا در شگفت آورد و هیچکس را شایسته آموختن آن ندانستم مگر فلان جاریه او را ، و من این صوت را بتو القاء نمودم تا نيك بياموزی و استوار بداری تا به آن جاریه آموزگاری وطرح نمایی ! چون این سخنان را بحضرت یحیی معروض داری زود باشد که آن جاریه را بخواند و بفرماید تا ستاره را بیاویزند و برای خودش کرسی بر نهد و تورا بفرماید

ص: 281

که این آواز را برای جاریه طرح بکن و در حضور من بدو بیاموز ! چنانکه فرماید بجای بیاور و بعد از آن خبر با من باز آور !

مخارق می گوید : بهمان دستور بدرب سرای یحیی بیامدم و همانطور که ابراهیم گفته بود در یافتم ، یحیی از من پرسش نمود آنچه ابراهيم بمن گفته بود بعرض رسانیدم يحيى بهمانگونه که ابراهیم با من خبر داده بود جاریه را حاضر ساخت و من آنصوت را بروی طرح کردم آنگاه یحیی با من فرمود : ای ابوالمهنا ! آیا نزد ما می پائی یا باز میشوی ؟ گفتم : خداوند روزگارت را در از گرداند ! باز میشوم چه بآنچه رخصت یافته ام آگاهی ، یحیی گفت: ای غلام ده هزار درهم برای ابوالمهنا و صدهزار درهم بمنزل ابي اسحق حمل کن تا بهای این صنعت باشد !

من با آن ده هزار در هم که بهره خودم بود بمنزل خود شدم و گفتم : امروز خویشتن را و آنانکه با من هستند مسرور میدارم ! و از آنطرف فرستاده یحیی با آن دراهم كثيره بمنزل ابراهيم برفت .

پس بمنزل خود در آمدم و از آن بدره که دارای درهم بود بکنیزکان خود نثار کردم و بخوردم و بیاشامیدم و طرب نمودم و تمام روزم را بسرور بگذرانیدم و چون شب بگذشت و آفتاب بر تختگاه فلکی بر نشست با خود گفتم : سوگند بخداوند نزد اوستادم می روم و داستانم را می گذارم ، بسرایش روی نهادم و بحال روز گذشته بدیدم درون سرای رفتم و او را بهیئت روز پیش بدیدم و ترنم نمودم و طرب کردم و چنانکه گمان میبردم از وی تلقی نکردم ، گفتم : خبر چیست ؟ آیا دیروز آن مال را به تو نیاوردند؟ گفت: آوردند ! بازگوی خبر تو دیروز چه بود؟

داستان را بتمامت بگذاشتم و از آن ده هزار درهم که بمن رسید عرضه داشتم و گفتم : دیگر در کار خریداری آن ضيعه چه چیزت باقی است ؟ گفت : ويحك ! هیچ نبود مگر اینکه قسم با خدای چون بمنزل خود در آمدم تا بأن مصرف رسانم همان حال پیش آمدم که در آنچه از پیشین روزگار تاکنون فراهم کرده ام پیش همی۔ آمدی ! گفتم : سبحان الله العظيم ! بفرمای تاچه خواهی ساخت و گفت : بپای شو تا

ص: 282

آوازی دیگر که بتازه بساخته ام و از آن صوت دیروز دلنواز تر است بتو بیاموزم پس برخاستم و در حضورش بنشستم ، این صوت را بر من القا فرمود :

وَ يَفْرَحُ بِالْمَوْلُودِ مِنْ آلِ بَرْمَكَ *** بُغَاةَ النَّدَى وَ السَّيْفُ وَ الرُّمْحُ ذوالنصل

تنسط الأمال فِيهِ لِفَضْلِهِ *** وَ لَا سِيَّمَا إِنْ كَانَ مِنْ وُلْدِ الْفَضْلِ

ازین پیش در ذیل احوال برامکه و فضل بن يحيى برمکی بحكايت مجد شاعر دمشقي و شعری باین تقریب اشارت رفت وأبوالفرج این شعر را در أغاني به أبي بصير نسبت می دهد و میگوید : عمرو بن بانه این شعر را از اسحاق شمارد و صحیح است . بالجمله مخارق میگوید : چون ابراهیم این صوت را بر من القا نمود ، صوتی شنیدم که هرگز چنان آوازی بگوش نسپرده بودم و آواز نخستین را كوچك شمردم پس چندان بخواندم تا استوار ساختم ، آنگاه ابراهیم گفت : هم در این ساعت بخدمت فضل بن يحيى راه برگير ! همانا چون بخدمت وی شوی تو را معلوم خواهد شد که هیچکس را بخود راه نمیدهد و همیخواهد يك امروز با کنیز كان خاصه و جواري مغنیه خود خلوت نماید ، تو از وی دستوری بخواه و داستان دیروز را و آن اعطائی که از پدرش يحيى بتو و ما مبذول گشت حکایت کن و او را باز نمای که من این شعر را و این صوت را بساختم و از آن صوتی که برای پدرش دیروز صنعت نمودم برتر و رفیع تر است و من بتو بیاموختم چندانکه محکم نمودی و تو را بفرستادم تا بفلانه جاريه فضل القا کنی.

پس بدرگاه فضل برفتم و کار را بر همان نهج بدیدم که ابراهیم خبر داده بود ، پس رخصت بخواستم و بخدمت فضل در آمدم ، فرمود : خبر چیست ؟ حکایت خود را در روز پیش و آنچه بمن رسیده و ابراهیم را عطارفته بود عرضه داشتم ، فضل گفت : خداوند ابراهیم را رسوا کند که تا چند بر خود بخل میورزد ، بعد از آن خادمی را بخواند و گفت : پرده را نصب کن !

و با من فرمود : القاء صوت بكن ! بتغنی در آمدم و هنوز بپایان نرسانیده بودم که فضل دامن کشان بیامد و نزديك به پرده بر وساده بنشست و گفت : سوگند باخدای استادت نیکو صنعت کرده

ص: 283

و تو نیز ای مخارق نیکو تغنی کردی ! و از آنجا بیرون نشدم تا آن جاریه آنصوت را فراگرفت و استوار گردانید و فضل بسیار مسرور شد و با من فرمود : امروز نزد من بپای ! گفتم : يا سيدي يك امروز از بهر ما باقيست ، یعنی از آن سه روز که رشید رخصت داده است و اگر نه آن بودی که سخت خواهان سرور ودوستدار شادی تو بودمی از منزل بیرون نیامدمی ! فضل گفت : ای غلام ! بیست هزار درهم براى أبوالمهنا و دویست هزار درهم بسرای أبو اسحاق ابراهیم حمل کن !

پس با آن دولت وافر بسرای خود برفتم و بدره را برگشودم و بجواري خود پخش کردم و بنوشیدم و با آنانکه بامن بودند آن روزرا بشادی بگذرانیدیم و با مداد دیگر بخدمت ابراهیم برفتم تا خبرش را بدانم و خبرم را بگذارم ، او را برهما نحال که روز نخست و روز دوم دیدم بدیدم ، پس درون سرای شدم و ترنم نمودم و دست بر دست بسودم ، با من گفت : نزديك شو ! گفتم : دیگر چه باقی میباشد ؟ گفت : بنشین و سجاف این در را بلند کن ! بیست بدره با آن ده بدره را نگران شدم که سیصد هزار درهم بود ، گفتم : اکنون چه انتظار داری ؟ گفت : ويحك ! اين جمله را بشماری نیاورم مگر اینکه بهمین مقدار برایم حاصل شود !!

گفتم : سوگند با خدای گمان نمی کنم که در این دولت هیچکس بآ نچند که تو دریافتی در یافته باشد ، هم اکنون در خریداری آن چیزی که سالها است آرزومند آنی بر خویشتن بخل مورز و حال اینکه خداوندت چندین برابر بهای این ضیعت عطا فرموده است ! ابراهیم گفت : بنشین و این صوت را فراگير ! پس سرودی بر من سوگند باخدای هر دو صوت نخستین را فراموش کردم :

أَفِي كُلَّ يَوْمٍ أَنْتَ صُبَّ وَ لَيْلَةٍ *** إِلَى أُمَّ بَكْرٍ لَا تُفِيقُ فَتَقْصُرُ

أَحَبَّ عَلَى الْهِجْرَانِ أَكْنَافِ بَيْتِهَا *** فيالك مِنْ بَيْتِ يُحِبُّ وَ يَهْجُرُ

إِلَى جَعْفَرِ سَارَةَ بناكل حُرَّةُ *** طَوَاهَا سراها نَحْوَهُ والتهجر

إِلَى وَاسِعُ للمحتدين فِنَاؤُهُ *** تَرُوحُ عَطَايَاهُ عَلَيْهِمْ وَ تبکر

این شعر از مروان بن أبي حفصه است که در مدح جعفر بن یحیی گفته است.

ص: 284

مخارق میگوید : بعد از آن ابراهیم با من گفت : هرگز مانند این صوت شنیده باشی؟ گفتم : هیچوقت نشنیده ام ! پس چندان بر من فروخواند تا محفوظ و محکم ساختم پس از آن فرمود : بخدمت جعفر برو و بهمان نمط که با برادرش و پدرش بگذرانیدی بگذران!

از خدمتش بخدمت وزیر روزگار جعفر بن يحيی رهسپار شدم و بهمان دستور بجای آوردم و حکایت یحیی و فضل را عرضه داشتم و آن صوت را بسرودم ، جعفر سرور گرفت و خادمی را بخواند و او را فرمود تا پرده برزد و آن جاریه را حاضر - ساخت و جعفر بر فراز کرسی بنشست و فرمود : ای مخارق ! بیار تا چه داری .

شروع بسرود نمودم و آن صوت را چندان بر آن جاریه مکررساختم تا فراگرفت جعفر فرمود : سوگند با خدای ای مخارق نیکو خواندی و استادت نیکو صنعت نمود ! آیا میخواهی امروز در خدمت ما بگذراني ؟ عرض کردم : يا سيدي ! امروز آخر أيام ما میباشد و برای آن از سرای خود بیرون آمدم تا این صوت را بر جاریه القا نمایم .

جعفر فرمود : اي غلام ! سی هزار درهم برای مخارق و سیصد هزار درهم به - موصلی حمل کن ، پس با آن مال برای خود برفتم و با آنانکه در سرایم بودند روزی بشرب و سرور و عیش و حبور بپایان بردم و صبحگاه بخدمت ابراهیم در آمدم ابراهیم ایستاده با من ملاقات کرد و گفت : ای ابراهیم ! نیکو بجای آوردی ! گفتم : خبر چیست ؟ گفت : بنشين ! بنشستم ، پس با پردگیان گفت : با نچه در آن بودید مشغول شوید !

پس از آن گوشه در را برگشود و آن أموال بسیار را بدیدم ، گفتم : کار آن ضیعت که سالها آرزومند خریداریش بودی بکجا پیوست ؟ دست خود در زیر بالین برد که بر آن تکیه داشت و گفت : اینك قباله آن ضيعه است ! از صاحبش بپرسیدند معلوم شد در بغداد است ، یحیی بن خالد از وی بخرید و بمن نوشت : من نيك - دانسته ام که نفس تو در خریداری این ضيعه از این اموالی که تو را حاصل شده است

ص: 285

با تو همراهی نکند و اگرچه تمام أموال دنیا را مالكشوى خریداری نکنی ! لاجرم برای تو بخریدم و از مال خود بهایش را بدادم و نبشته مالکیتش را بتو فرستادم . اينك اين قباله ملك و ابن أموالی است که نگرانی !

چون این سخنان را بگذاشت سخت بگریست و گفت : ای مخارق ! چون خواهی بمعاشرت بگذرانی با این چنین کسان بگذران ، و چون خواهی خنیاگری و نوازندگی کنی برای جنین مردم تغنتی نمای! اينك ششصدهزار درهم وضیعتی در بهای یکصدهزار درهم وشصت هزار درهم برای تو و تمام اینها برای من و تو حاصل شده است و حال اینکه من در این مجلس خود جالس بوده ام و پای از آن بیرون نگذاشته ام ، پس در کجا و کدام روزگار مانند این مردم بدست میآیند ؟!

احوال أبي عبدالله سليم

ابن سلام کوفی از مغنیان زمان رشید

سليم بن سلام كوفي مكنى بأبي عبدالله با صورتی که آفتاب را از رفتار وصوتی که مرغ را از پرواز باز می نمود از همان هنگام که رخساری ساده تر از آئینه حلب و دیداری صبیح تر از خورشید بی تعب داشت بخدمت ابراهيم موصلي انقطاع واتصال گرفت ، ابراهیم یکباره خاطر بر وی پیوست و دل بموی او بر بست و بکوی او عاشق و بیوی او واثق گردید و بتعليم و نصیحت او پرداخت و خیال بخال او بر باخت.

سلیم روز تا روز بر براعت و براعت و حذاقت و طلاقت و ذلاقت بر افزود و - روایتش بسیار و صنعتش نامدار و در مراتب تغني اوستادی قادر و صناعی ماهر شد اسحاق بر وی رشك همی برد و زبان بهجای او برگشود و بطعنش سخن کرد و او را مطعون پدرش ابراهیم شمرد . . .

و برای سلیم اتفاقی نا ستوده روی داد و بخدمت رشید روز میگذاشت و با ابن جامع و ابراهیم و پسرش اسحاق و فليح بن أبي العوراء و حكم الوادي متفق ميشد

ص: 286

اما برحسب نسبت و اضافه بچنين اساتيد روزگار چنان نمودی که چیزی ناهموار و - بیرون از استحقاق بر ایشان در آمدی ، با اینکه أجمل ناس بود أبخل از خناس بود و چون بمرد مبلغی وافر و دولتی متکاثر از وی بماند و بهره حکمران زمان گشت ، و این شعر را اسحاق در حق سلیم گفته است:

سُلَيْمُ بْنُ سَلَّامٍ علی بُرْدٍ خَلْقِهِ *** أَحَرِّ غناءاً مِنْ حُسَيْنِ بْنِ مُحْرِزٍ

از اسحاق روایت است که وقتی هارون الرشید با برصومای نیزن گفت : در حق ابن جامع چه گوئی ؟ و چون وی را لکنتی در زبان بود گفت : زق من أسل ! شکی است از انگبین ، مقصودش عسل بود أما مخرج عين نداشت ، گفت : در باره اهيم چه سخن کنی ؟ گفت: بوستانی است که در وی میوه و ریحان و خار است ! فرمود : يزيد حوراء را در چه مرتبت میشماری ؟ گفت :« ما أبيد أسنانه »یعنی

پیوسته خندان است و دندانی سفید مینماید ! مقصودش « ما أبيض أسنانه » گفت : حسين بن محرز را چه مقام است ؟ گفت : « ما أحسن خظامه » رنگ موی و عضا بش سخت نیکو است ! مقصودش «خضا به» بود ، رشید گفت: سليم بن سلام دارای ته رتبت ومقام است؟ گفت: « ما أنظف ثيابه » چه بسیار پاك و پاكيزه است پوششهای ! و در این چند تن بتغني ايشان توصیفی و اعتنایی نکرد. و ازین پیش باین لمات باندك تفاوتی اشارت رفت.

اسحاق گوید : روزی سلیم در خدمت رشید میسرود و بر صوما بر آن سرود ني ، در این اثنا سلیم را در نوایی قصوری رفت و چنانکه بایست صیحه بر نکشید صوما نای از دهان بیرون کشید و سلیم را نعره برزد و همیگفت : يا أبا عبد الله ! بيهة أشد من هذا ! صيهة أشد من هذا ! مقصودش صیحه بود مخرج حاء حطي نداشت شید چندان بخندید که بر پشت افتاد و فرمود : هرگز بخاطر ندارم که افزون از ن روز خندیده باشم ! و باین حکایت نیز گذارش رفت .

محمد بن حسن بن مصعب گفت : اینکه سلیم از همگنان خود در تغني واپس ناد بواسطه آن حرص و ولعی است که به اهزاج داشت و اورا در اهزاج آن مهارت

ص: 287

بود که در همگنانش نبود ، چنانکه ازین پیش در ذیل أحوال مغنیان با رشید به أهزاج ثلاثه سليم و احسان رشید نگارش رفت .

هارون بن مخارق از پدرش روایت کند که سليم بن سلام كوفي بود و پدرش سلام در جمله اصحاب و دعات وثقات ابی مسلم مروزی صاحب الدوله بشمار میرفت و ابومسلم بخط ورقم او بمردم عراق مکاتبت می نمود و سلیم آوازی بلند و نیکو داشت و مردی بخیل بود .

ابو الحواجب تهمل انصاری گوید: روزی سلیم بن سلام با من گفت: نزديك موسی ابن اسحق ازرق برو و او را دعوت کن و هنگام ظهر نزد من بیائید !

می گوید: در همان هنگام ظهر بمنزل سلیم در آمدیم سی تن جاریه سخت نیکو و مقداری شراب ناب برای ما بیاورد اما ما را اطعامی ننمود و خوردنی نیاورد ، موسی بغلام خود اشارتی کرد برفت و برای ما نانی و چند دانه تخم ماکیانی بخرید در پستوی اطاقی در آورد و ما بخوردن بنشستیم ، سلیم بر ما در آمد و چون ما را مشغول خوردن یافت در خشم شد و با ما بخصومت و ستیز در آمد و گفت : آیا شیمت و رفتار سایر مردمان چنين است ؟ می خورید و مرا نمی خورانید ؟! پس در همان مکان بنشست و با ما بخوردن در آمد و مانند يك تن از ما بخورد تا نان و تخم مرغ بپایان رسید .

محمد يزيدي روایت کند که : سليم بن سلام با من دوست و صدیق بود و بسیار بسرای من در آمدی و با من روز بپایان آوردی ، روزی بخانه من بیامد ، غلام من از ورودش بگفت ، گفتم او را در آورد ، چون در آمد گفت: بعرض حاجتی بیامده ام ! گفتم : بر آورده است ! گفت : پس از فردا مهرگان در آید و ما را فرمان کرده اند که در مجلس خلیفه اندر شویم ، و من همی خواهم لحنی در شعری بسازم که خلیفه و کسانیکه در محضرش حضور دارند نداند از کیست ؟ همی از تو میخواهم چند شعر نمكين بفرمائی تا در آن تغنی نمایم ، گفتم : مشروط بأن است که نزد من بمانی و در حضور من این لحن را بسازی ! گفت: چنین کنم ! پس مرکوب او را بازگردانیدند

ص: 288

و سلیم نزدمن اقامت کرد و این شعر را بگفتم :

أَتَيْتُكَ عَائِذاً بِكَ مِنْكَ لِمَا ضَاقَتِ الْحِيَلُ

وَ صَبِّرْنِي هَوَاكَ وَ بِيَ *** لحيني يُضْرَبُ الْمِثْلِ

فَانٍ سَلَمَةَ لَكُمْ نَفْسِي *** فَمَا لاقيته جَلَّلَ

وَ إِنْ قَتَلَ الْهَوَى رَجُلًا *** فاني ذَلِكَ الرَّجُلُ

سلیم در آن أشعار تغنی کرد و آن روز را بشراب بگذرانیدیم و سلیم از أقسام أصوات خود برای من بخواند و از آن زمان که اورا شناخته داشتم هیچ روزی اورا بنشاط و انبساط این روز ندیدم .

روزی ابراهیم بن مهدي از دوستان خود خواستار شد که با وی صبوحی سپارند حمدون بن اسماعیل گوید : من نیز با ایشان بودم و از جمله مدعوين مخارق در حالت مستی و سیری از طعام و شراب در آمد ، ابراهیم بن مهدي از ديدار اين حال کوفته خاطر شد و مخارق را بر آن کردار عتاب فرمود ، گفت : سوگند باخدای اى أمير ! گناهی از من نبود ، آفت من هیچکس جز سليم بن سلام نیست ، چه بر من برگذشت و بمنزلم در آمد و آوازی را که بتازه ساخته بود بخواند و من تاسحرگاه بر آن صوت شراب خوردم چندانکه مرا جای خوردن و آشامیدن نماند و آنصوت را أخذ كردم ، و برای ابراهیم بخواند :

إِذَا كُنْتَ ندماني فباكر مدامة *** معتقة زُفَّتْ إِلَى غَيْرِ خَاطِبُ

إِذَا عَتَقَتْ فِي دنتها الْعَامَ أَقْبَلَتْ *** تَرَدَّى رِدَاءُ الْحَسَنِ فِي عَيْنِ شَارِبِ

ابراهیم در طلب سليم بفرستاد و حاضر ساخت و سرودش را بشنید و بر جواریش طرح کرد و جایزه اش بداد و بقیه آن روز را بر آن تغنى شرب نمودیم تا ما نیز بحالت مخارق و مخارق بحالت ما همچنان شدیم .

بالجمله سليم خادم رشید بود و از حالش ازین افزون ننوشته اند .

ص: 289

بيان احوال اسمعيل بن هربذ

مکی از مغنیان زمان هارون الرشيد

أبوالفرج اصفهاني در مجلد ششم أغاني ميگويد : اسماعيل بن هر بذ مگی یکی از موالی آل زبیر بن العوام و بقولی مولی بنی کنانه است ، پایان دولت بنی امیه را دریافت و برای ولید بن يزيد تغني نمود و تا پایان روزگار رشید روزگار بسپرد ، و پاره حالاتش در مجلس رشید مسطور گردید .

بيان أحوال معبد يقطيني

از مغنیان زمان هارون الرشيد

در جلددوازدهم أغاني مسطور است که معبد يقطيني غلامی خلاسی((1)) از مولدین مدینه بود ، یکی از فرزندان علي بن يقطين اورا بخرید و در مدینه ببالید و ازجماعتی مغنيان مدینه و گروهی دیگر از کمتلين مغنيان عراق که در آن زمان بودند اسحاق و ابن جامع و أشباه ايشان أخذ غناء نمود ؛ و چنانکه بعضی گفته اند طیب - المسموع نبوده و هيچيك از خلفاء جز رشید را خدمت نیاورده و در زمان خلافت رشید رخت بدیگر سرای کشید و بیشتر انقطاع او بجماعت برامکه بود ؛ و ازین پیش به داستان معبد و جوان عاشق و هارون الرشید اشارت و در کتب سابقه بپاره مقامات معبد و تفوقش نگارش رفت .

ص: 290


1- یعنی دورگه : پدر سفید پوست و مادر سیاهپوست و مانند آن.

بیان احوال ذات الخالي مغنيه

که هارون الرشید او را خریداری کرده بود

در جلد پانزدهم أغاني أبوالفرج اصفهانی در ذیل نگارش این صوت و أشعار نوشته است :

مَا بَالُ شَمْسٍ أَبِي الْخَطَّابِ قَدْ حَجَبَتِ *** يَا صَاحِبِي لَعَلَّ السَّاعَةَ اقْتَرَبَتْ

أَوْ لَا فَمَا بَالُ رِيحُ كُنْتُ آنسها *** عَادَةِ عَلِيِّ بَصُرَ بَعْدَ مَا جُنُبَةً

إِلَيْكَ أَشْكُو أَبَا الْخَطَّابِ جَارِيَةً *** غريرة بفؤادي الْيَوْمَ قَدْ لُعْبَةُ

وَ أَنْتَ قَيِّمُهَا فَانْظُرْ لعاشقها *** يا لَيْتَها قُرْبَةُ مِنِّي وَ مَا بَعُدَتْ

این ابوالخطابی را که ابراهیم موصلی در این شعر مخاطب کرده است مردی برده فروش بود که معروف بقرين و مولی عباسه دختر مهدی است و ابراهیم عاشق جاریه وی بود که اورا خنث می نامیدند در مراتب جمال و کمال ودلارائی و دلربائی وجانفزائی همال نداشت و بعلاوه بالای لب بالا خالی عدیم المثال بودش که در سویدای دل و عرصه خيال بمانندش تصور نمی شاید کرد و همواره چشم غزالان مہر تمثال بلکه شیردلان آهنین کو پالش بدنبال و بذات الخال نامدار گشت وابراهيم موصلی ودیگران را در اوصاف این حورا صاف اشعار بسیار است که در هريك غنائی و صوتی صنعت - کرده اند و خیال در خالش اتصال داده اند .

اسحق موصلی گوید: پدرم ابراهيم عاشق جاریه قرین برده فروش مکنی با بی الخطاب بود و در توصیف این نازنین وصیف و گوهر شریف شعرها بگفت : ودر آن اشعار تغنی و اورا باين أشعار و اغاني انگشت نمای اعالی و ادانی ساخت چندانکه خبر این یگانه اختر بدیع بهارون الرشید رسید ، هفتاد هزار درهم در هوای آن جوهر بی بها بداد .

یکی روز که باری بالغت و در دیدارش حسرت داشت و سرمست بود از راه غيرت

ص: 291

گفت : با من براستی بگوی و آنچه پرسم از روی صدق جواب بده و دانسته باش که اگر بیرون از صدق خبر دهی دیگری بصداقت بگوید و تو را بکذب نسبت دهد ! ذات الخال گفت : خبر بصدق بگویم ! رشید گفت: آیا هرگز در میان تو و ابراهیم قضیه روی داده است ؟ یعنی کام دل از آرام دل بر گرفته است ؟ و من ابراهیم را سوگند خواهم داد که حقیقت امر را با من باز گوید .

آنماه چرخ حسن و جمال و یکتا غزال یکه خال مدتی با خود در خیال افتاده آنگاه گفت : آری یکدفعه مرا دریافت و کام خویش برداشت ! رشید او را دشمن شد ویکی روز در مجلس خود گفت : کدام يك از شما باك ندارد که دیوث و کشخان باشد تاذات الخال را بدو بخشم؟ حمويه وصيف چون مقام بلند حسن و جمال و خط و خال آن گوهر لطیف را میدانست یكباره دل از ناموس و غیرت بر گرفت و گفت: من آنم که تو خواهی ! رشید اورا بدو بخشید و حمویه با وی بکامرانی بگذرانید و از اشعار ابراهیم در حق ذات الخال است :

أَ تُحْسَبُ ذَاتَ الْخَالُ راجية رِبًا *** وَقَدْ سَلَبَتْ قَلْباً یهیم بِهَا حُبّاً

وَ مَا عذرها نَفْسِي فداها وَ لَمْ تَدْعُ *** عَلَى أَ عَظْمِي لَحْماً وَ لَمْ تَبْقَ لِي عِظَماً

آنکه در دنبال خال بیهمالش عالمی است *** وانکه دلهارا ربود وحبتش اندرویگذاشت

و می ندانم چیست عذر او بدرگاه إله *** کو زمغزم عقل بر بود و بدل مهرش بکاشت

احمد بن أبي طاهر باین حکایت اشارت کند و گوید: رشید هفتاد هزار درهم در بهای آن سیم اندام بداد و چون بحمویه خادم بخشید روزی چند بر نگذشت که تیر غمزه اش بر دل نشست و آب عشقش از سر گذشت و خیالش در خالش پریشان و خاطرش در جمالش آشفته شد و با حمویه گفت : وای بر تو آیا آن جاریه را بأن طریقت با تو ببخشیدیم که سرودش را بتنهائی بشنوی ؟ یعنی ما را دیگر نصیبی نباشد ؟! گفت : یا امیرالمؤمنين ، بہر طور که دلخواه تو است در کنار او فرمان کن !

ص: 292

رشید گفت : فردا بامدادان بكاه نزد تو خواهم بود !

حمویه مستعد پذیرائی مقدم خلیفه دوران شد و از پارۂ گوهر فروشان پوششی و عقدی مرصع و گوهرین برای آن گوهر ثمين اجاره کرد ، بهای آن جواهر دوازده هزار دینار بود ؛ چون رشید بمنزلش در آمد آن گوهر زاهر را در آن البسه و عقود جواهر در حضرت رشید حاضر ساخت .

چون رشید آن جواهر رخشان را بر آن گوهر درخشان نگران شد ندانست از کجا و از کیست و گفت : ای حمويه وای بر تو ! این جواهر زواهر از کجا است ؟ نه ترا عامل عملی کرده ام که این فواید از آن کار یا بی نه از من بتو عطائی رفته است که مقام این مقدار را داشته باشد !!

حمویه بیان واقع را بعرض رسا نید ، رشید در ساعت بصاحبان جواهر بفرستاد و حاضر ساخت و از ایشان بخرید و بذات الخال ببخشید و سوگند یاد کرد که هر حاجتی ذات الخال در آنروز خواستار شود برآورده دارد ، ذات الخال از حضرت خلافت استدعا کرد که تولیت دیوان حرب و خراج فارس را تا مدت هفت سال با حمویه گذارد رشید پذیرفتار گشت و بر آن عهد مكتوبی بنوشت و شرط بر آن نمود که اگر رشید تا پایان هفت سال نماند ولی عهد وی ایفای آن عهد و مدت را بنماید .

از عبد الله و ابراهیم پسران عباس صولی حکایت کرده اند که رشید را جاریه بود که ذات الخالش گفتند ؛ روزی رشید را دعوت کرد ، رشید نیز وعده نهاد که بوصال ماه آسمان جمال فایز گردد و بدیدارش رهسپار شد ، در عرض راه جاریه ماه - سیمای دیگر دیدارش را خواهشگر آمد ، هارون نتوانست از وی بگذرد و خاطر نازکش را بیازارد ، پس بمنزل او شد و در آنجا بپائید .

چون ذات الخال این حال بدانست از آنجا که خوبرویان گل بدن را غیرتی خاص و حسدی برتر از هر گونه اساس و خشمی بالاتر از توانائی عام و خاص است ، گفت : سوگند با خدای در این کار رشید کرداری پیش آورم که در ارکان سرورش رخنه افکنم و این ذات الخال از تمام مردم عصر خود بصباحت جمال و ملاحت خال فزونی داشت ،

ص: 293

و ایزد متعالش یکی خال بیهمال بر چهره بر نهاده بود که خلق جهان نیکوتر از آن و بموقع تر از آن نیافته بودند .

پس با کمال خشم و شدت اعراض مقراضی بخواست و آن خالی را که جهانی در خیالش آشفته بود از روی مهر فریب بسترد و این خبر پر شرر برشید رسید ، آتش بجانش نشست و سخت بر وی دشوار گشت و در وی کارگر افتاد ، بی اختیار از منزل جار به بیرون دوید و با فضل بن ربیع گفت: بنگر از جماعت شعراء کدام کس بر درگاه حاضر است ؟ گفت : عباس بن احنف را در همین ساعت بدیدم ، فرمود : اورا اندر آور چون حاضر شد رشید آن داستان را با وی بگذاشت و گفت : در این معنی شعری انشاء كن ! عباس این شعر بگفت:

تَخَلَّصْتُ مِمَّنْ لَمْ يَكُنْ ذاحفيظة *** وَ مَلَّتِ إِلَى مَنْ لَا يُغَيِّرُهُ حَالٍ

فَانٍ كَانَ قُطِعَ الْخَالُ لِمَا تَعَطَّفَتِ *** عَلَى غَيْرِهَا نَفْسِي فَقَدْ ظَلَمَ الْخَالُ

لمؤلفه

چون خیال از خال خود آشفته دید *** کندش از روی و به دلها برفکند

رشید از جای برجست و شتابان نزد ذات الخال بتفت و خاطر نازکش را بپاره گفت و شنفت و خورد و هفت ((1)) و سفت به ایر کلفت و تقديم نفایس هنگفت بسود و بر آسود و این دو بیت را سبب این حال بدانست و دو هزار دینار زر سرخ بعباس بن احنف بداد و ابراهيم موصلی را بفرمود تا در این شعر تغنی نمود ، و این ذات الخال یکتن از آن جواری سه گانه است که رشید را دل بعشق ایشان مبتلا بود و در توصیف ایشان شعر می گفت ، و این سه تن یکی را سحر و آندیگر را ضياء و سوم را خنث می نامیدند که همان ذات الخال باشد و رشید این شعر را در حق ایشان گفته است :

إِنَّ سِحْراً وَ ضِياءً وَ خنث *** هُنَّ سِحْرُ وَ ضِياءً وَ خنث

أَخَذَتْ سِحْرُ وَ لَا ذَنْبَ لَهَا *** ثُلُثَيْ قَلْبِي وَ ترباها الثُّلُثِ

محمد بن اسماعیل بن صبیح گوید: وقتی هارون الرشید در طلب جاریه خود سحر بفرستاد تا بخدمت رشید حاضر شود ، سحر از حضور در آن روز بعلتی تعلل ورزید

ص: 294


1- هفت - بضم هاء - نوشیدن .(منه)

بامداد دیگر قصر خلافت را بطلوع آفتاب جمال روشن و خاطر رشید را گلشن ساخت شید این شعر بگفت :

أيامن رَدَّ وَدْيٍ أَمْسِ لَا أُعْطِيَكَهُ اليوما

وَ لَا وَ اللَّهِ لَا أُعْطِيكَ إِلَّا الصَّدِّ واللوما

وَ إِنْ كَانَ بِقَلْبِي مِنْكَ حَبُّ يَمْنَعُ النوما

أيامن سَمَّتَهُ الْوَصْلِ *** فأغلى الْمَهْرِ والسوما

اسحاق گوید : شبی هارون الرشید در طلب ذات الخال بفرستاد و نیمی از شب گذشته بود ، ذات الخال امتثال فرمان را بمجلس رشید در آمد و جاريه بمن بیرون سد که گوئی آهوی وحشی است ! رشید آن بدر فروزان را در دامان نشاند و گفت شی کن ! پس این شعر را بسرودم :

جِئْنَ مِنَ الرُّومِ وَ قاليقلا *** يرفلن فِي المرط وَ لِينِ الملا

مقرطقات بصنوف الْحُلِيِّ *** ياحبذا الْبَيْضِ وَ تِلْكَ الْحَلْىَ

لمؤلفه

ماهرویان آمدند از ارض روم *** از جمال آراسته این خاك و بوم

کرده زیورها به گوش و گوشوار *** حبذا بر جان این نسرین عذار

رشید بسی تحسین کرد و نیکو شمرد و بر این شعر و تغني جام نبيذ نوشید این اثنا فضل بن ربیع اجازت دخول خواست ، رشید دستوري بداد ، چون داخل رشید گفت : در چنين ساعت چه در پیش داری ؟ گفت : يا أمير المؤمنين ، بجمله و خوبی است لکن در این ساعت برای من سببی نمودار شد که پوشیدنش را نمیدارم !

هارون گفت : چه باشد ؟ گفت : در همین وقت سه تن از جواري من که یکی بنه واندیگر مدنيه وسوم عراقيه است نزد من بیامدند ، مدنينه آلت رجولیت بگرفت وچندانش بمالش گرفت تا چنانکه میخواست برخاست ، و بقیه حکایت انست که در همین مجلد از رشید و جعفر بن يحيی و جواري ثلاثه مسطور شد و

ص: 295

شعر رشید : * مَلِكُ الثَّلَاثِ الأنسات عناني *در حق این سه تن نیز سمت گذارش گرفت .

مهدي بن سابق گوید : با هارون الرشید در حج آخرين او ملازمت داشتم ، مردمان در توصیف جواري سه گانه اش برای او انشاد می نمودند :

ثَلَاثَ قَدْ حللن حُمَّى فُؤَادِي *** وَ يُعْطِينَ الرَّغَائِبِ فِي ودادي

نَظَمْتُ قُلُوبِهِنَّ بِخَيْطٍ قَلْبِي *** فَهُنَّ قَرَابَتِي حَتَّى التنادي

فَمَنْ يَكْحُلُ مِنْ قَلْبٍ مُحِلًّا *** فَهُنَّ مِنِ النَّوَاظِرُ وَ السَّوَادِ

وابراهيم موصلي و دیگران را در اوصاف ذات الخال أبيات شرر آیات است .

مخارق حکایت کرده است که روزی در خدمت ابراهيم موصلي بودم ، ابن زیدان صاحب برامکه نیز حضور داشت و ابراهیم با او شطر نج می باخت ، در این اثنا اسحاق در آمد ، پدرش ابراهیم با او گفت : امروز چه افادت کردی و فايدت بردی ؟ گفت : بزرگترین فایده دریافتم ، مردی از من پرسید : فخیم ترین کلمه در دهان چیست ؟ گفتم : لا إله إلا الله !

ابراهیم گفت : بخطا رفتی ! چرا نگفتی : دنیا و دینا ؟! ((1)) ابن زیدان شاه شطرنج را بر گرفت و بر سر ابراهیم برد و گفت : ای زنديق! در حضور من كفر - میگوئی ؟! ابراهیم برآشفت و با غلامان خود امر کرد تا این زیدان را سخت بزدند ابن زیدان در ساعت برخاست و بخدمت جعفر بن يحيی شد و حکایت خود را بعرض رسانید و از آنطرف چون ابراهیم آن حرکت را بنمود بدانست بخطارفته است و جنایت کرده است ، پس بخدمت فضل بن یحیی بر نشست و بفضل پناهنده شد ، فضل از جعفر خواستار شد که جریرت ابراهیم را بدو ببخشد ؛ جعفر از وی بر گذشت ، پس ابراهيم باز شد و این شعر را بخواند :

إِنْ لَمْ يَكُنْ حبذات الْخَالُ عناني *** إِذَا فُحُولَةً مِنْ مِسْكٍ بْنِ زیدان

فَانٍ هذي يَمِينٍ مَا حَلَفْتَ بِهَا *** إِلَّا عَلَى الصِّدْقِ فِي سُرَّتِي وَ إعلانی

ص: 296


1- اشاره باین شعر اوست در بارۂ ذات الخال : لا تلمني ان ذات الخال دنیای ودینی .

بندۂ جاني عباسقلی هشير أفخم وزير تألیفات سپهر کاشانی گوید : چون از نگارش أحوال مغنیان زمان رشید که در عهد او وفات کردهاند فراغت رفت ، اینك بنگارش جماعت شعرائی که در أيتام رشید وفات کرده اند گذارش میجوئیم ، و اگر بخواهیم شعرائی را که در عصر رشید و مداح او بوده اند نام بریم جمعی کثير باشند و خلاف ترتیب این کتاب است ، چه بنای مجلدات ناسخ التواریخ بر ذکر سوانح و وقایع أيام بر حسب ترتيب سنين است ، لاجرم حال هر کسی در سال وفاتش مذکور می شود.

بیان اخبار اسماعیل بن دحمال حمیری

ملقب به سید از شعرای زمان رشید

در مجلد هفتم أغاني مسطور است : اسماعيل بن ختل بن يزيد بن ربيعة بن - مفرغ حميري مکنی به أبی هاشم و ملقب بسيد ، و مادرش زنی است از طایفه أزد از بني حمدان ، و جدش يزيد بن ربیعه از مشاهیر شعراء نامدار و هما نکس باشد که زیاد و فرزندانش را هجا گفت و از آل حرب نفي فرمود و عبیدالله بن زیاد باین بغض و كين او را بزندان در افکند و دچار عذاب و نکال ساخته و معاویه اورا رها گردانید وشرح این داستان در مقام خود مسطور است .

سید مشار اليه شاعري مقدم و مطبوع بود ، گفتهاند : فزونترین مردمان از حیثیت شعر در أيتام جاهلينت و دولت اسلام سه تن باشند : بشتار و أبوالعتاهيه او سید اسماعيل حميري . چه هیچ معلوم نشده است که هیچکس را آن قدرت و استطاعت روی داده باشد که تمامت أشعار ایشان را تحصیل کند !

أبو الفرج میگوید : اینکه یادش از میان برفت و مردمان از اشعارش کناری گرفتند برای آن افراطی بود که در سب أصحاب رسول خدای صلی الله علیه و اله وسلم و أزواج آنحضرت در أشعار خود می نمود و قذف و طعن ایشان را در منظومات خود مندرج می ساخت

ص: 297

و بواسطه این جنس أشعار از سایر اشعارش نیز مردمان اجتناب کردند، و او را در کار شعر طرازی و مذهبی خاص است ، کمتر اتفاق تواند افتاد که بتوان چیزی به آن ملحق ساخت یا نزديك بأن رفت ! و أشعارش غالبا از مدح بني هاشم یا ذم دیگران بیرون نباشد - بعتي آنانکه سید ایشان را ضد بني هاشم دانسته است مذموم ومقدوح و مطعون میداند - و اگرند چنان بود که اخبار این سید بجمله باین مجری جریان میداشت و ازین مقال بیرون نبودی البته واجب بودی که از آنجمله هیچ مذكور - نداریم لكن ما شرط نهاده ایم که اخبار هر شاعری را که نام می بریم مسطورداریم ، لاجرم چاره نداشتیم از اینکه از أشعار وی آنچه را که ازین مضامین و مطاعن سالم بدانیم و از اختیارات بد او خالی شماریم اگر چند از اشعارش آنچه سالم باشد خیلی کم یافت میشود مرقوم بداريم .

راقم حروف عرضه میدارد : کاش أبوالفرج این شرح و بیان را متروك مينمود یا از سیند نام نمی برد و أشعارش را مسطور نمیداشت ؛ و هیچکس بر روی اعتراض نمی توانست نمود زیرا که جهت ترکش بر همه کس معلوم بود که چون سید خلفای ثلاثه و خال المؤمنين و أمثال او را قدح کرده است از قلم ساقط گشته است ! یا این تصریح و توضیح را در شرح حال سید نمی کرد و بدون شرح این عناوین و ذکر عقاید او آنچه از اشعارش ازین قدح و ذم خالی است یاد می کرد ، چه خود این بیان برای شیعیان یکنوع نصرت و تأییدی بزرگی است ، و ازین عنوانی که أبو الفرج می نماید تشیع او و خصومت او با خلفا و أصحاب رسول خدا صلی الله عليه و آله مکشوف می شود .

بالجمله ، أبوالفرج میگوید : أحمد بن سليمان بن أبي شیخ از پدرش سلیمان حدیث کند که پدر و مادر سید هردو إباضي بوده اند و منزل ایشان در بصره در غرفه بني ضبه بوده است و سید میفرموده است: مدتها أمير المؤمنين علیه السلام را در این غرفه سب کردند ! و هر وقت سبب تشیع سید را می پرسیدند میگفت : « غاصت عَلَيْهِ الرَّحْمَةُ غوصا » ، رحمت أزلي خدای مرا در سپرد!

ص: 298

و از سید مروست که چون پدر و مادرش از مذهب سید و تشیع وی آگاه شدند باهنگ قتل وی بر آمدند ، سیند بخدمت عقبة بن سلم بیامد و بدو پناهنده شد به نیز او را پناه بداد و منزلی بدو بخشیده او را در آن منزل فرود آورد ، سیند در نجا بزیست تا پدر و مادرش بمردند و میراث ایشان را ببرد .

أبوداود سليمان بن سفیان معروف به حنزق راويه سيد حميري گفت: سوگند خدای ! سید جز بمذهب کیسانیه از جهان نرفت و این قصائدی که مردمان می۔ وانند مثل این شعر :

تجعفرت بِاسْمِ اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ وَ تجعفرت بِاسْمِ اللَّهِ فِيمَنْ تجعفرا

این شعر دیگر :

أَيًّا رَاكِباً نَحْوَ الْجَزِيرَةِ جَسْرَةَ *** عذافرة تَهْوِي بِهَا كُلَّ سبسب

إِذَا مَا هَدَاكَ اللَّهُ لاقيت جَعْفَرٍا *** فَقُلْ يَا أَمِينَ اللَّهِ وَ ابْنُ الْمُهَذَّبُ

غلام سید است که اورا قاسم خیاط میگفتند این شعر را بگفت و به سید منسوب شت و بیشتر مردمان که از مقام سیند و حال غلام بی خبر بودند از سید شمردند .

أبوجعفر أعرج دختر زاده فضل بن بشار گوید : سید مردی گندمگون تام القامه دندانی چون مروارید غلطان و وفرة وافر و کاکلی چون گل و ألفاظی نیکو و دلربا خطاب جميل وجانفزا بود ، هروقت در مجلسی لب بحدیثی و بیانی بر گشودی هر قومی باندازه فهم و استعداد برخوردار ساختی و هیچکس بی نصیب بیرون نشدی ، و بعضی تهاند : هردو بغلش خوشبوی نبود .

توزي گويد : وقتی اصمعی جزوه ای را که اشعار سید در آن بود گفت : از ست ؟ از وی پوشیده داشتم چه تعصب اصمعی را در مذهب أهل سنت میدانستم ، معي مرا سوگند داد که او را از حقیقت أمر خبر دهم ، لاجرم مکشوف نمودم که پر سید حمیري است ، گفت : یکی از قصائد او را بر من بخوان ! چون قرائت دم خواستار مزید انشاد شد ، قصیدۂ دیگر و نیز قصیده دیگر تا مبلغی از اشعارش

خواستاری وی انشاد نمودم .

ص: 299

اصمعی گفت : خداوندش قبیح گرداند ، تا چند بمسلك فحول شعراء سخن کرده است ! اگر مذهب او و قدح و ذمی که در اشعار اوست نبودی او را بر تمام شعرای عصر خودش ترجیح میدادم .

أبوعبیده میگفت : أشعر محدثین سید حميري و بشار هستند .

البطه پسر فرزدق از پدرش روایت کند که گفت : در اینجا دو کس هستندکه اگر بخواهند در معاني و اوصاف مردم سخن کنند برای ما هیچ باقی نگذارند ! گفتیم : این دو مرد کدامکس هستند ؟ گفت: سیدحميري و عمران بن حطان دوسي چیزی که بکار ما آمده است اینست که خداوند عزوجل هريك از ایشان را بقول در مذهب خودش مشغول داشته است ! یعنی بواسطه این اشتغال بمذهب و سخن سرائی در مذهب چندان به حیثیات دیگر نمی پردازند .

مسعود بن بشر گوید : جماعتی در أمر سید ومذهب او سخن میکردند و میگفتند از مذهب کيساني و عقیدت به امامت محمد بن حنفیه باز شد و به امامت جعفر بن محمد عليهما السلام قائل گشت ، ابن الساحر راو په سیند که حضور داشت گفت : سوگند با خدای ، از آن عقیدت باز نگردید و قصائد جعفریناتی که گفته اند بعد از وی بنظم در آوردند و بدو منسوب داشته اند و من سه روز پیش از آنکه سید وفات نماید در خدمتش حضور داشتم و از مردی شنید که از پیغمبر صلی الله علیه و اله حديث نمود که آنحضرت با علي علیخ السلام فرمود: «إِنَّهُ سَيُولَدُ لَكَ بَعْدِي وَلَدُ وَقَدْ نَحَلْتُهُ اسمی وکنیتي »زودباشد که تورا بعداز من پسری پدید آید و من نام و کنیت خود را بدو بخشیدم ! چون سید بشنید این اشعار را بگفت و این آخر قصیده ایست که گفته است :

أشاقتك الْمَنَازِلِ بَعْدَ هِنْدُ *** وَ تَرَ بینها وَ ذَاتُ الدل دعد

مَنَازِلَ أَ قَفْرَةٍ مِنْهُنَّ مَحَتْ *** معالمهن مِنْ سُبُلِ وَ رَعْدُ

وَ ریح حرجف تستن فِيهَا *** بسافي الترب تلحم مَا تسدي

أَلَمَ يَبْلُغْكَ وَ الْأَنْبَاءِ تُنْمِي *** مَقَالٍ مُحَمَّدٍ فِيمَا يُؤَدِّي

إِلَى ذِي عِلْمِهِ الْهَادِي عَلِيٍّ *** وَ خَوْلَةَ خَادِمُ فِي الْبَيْتِ تُرْدِي

ص: 300

أَلَمَ تَرَ أَنَّ خَوْلَةَ سَوْفَ يَأْتِي *** بَوَارِيِّ الزَّنْدُ صَافِي الخيم نَجِدُ

يَفُوزُ بِكُنْيَتِي وَ أَسْمَى لِأَنِّي *** نحلتهما هُوَ الْمَهْدِيُّ بَعْدِي ((1))

يَغِيبُ عَنْهُمْ حَتَّى يقولوا *** تضمنته بِطِيبَةِ بَطْنِ لَحْدُ

سِنِينَ وَ أَشْهُراً وَ يَرَى برضوی *** بِشُعَبِ بَيْنَ أَ نُمَارٍ وَ أَسَدٍ

مُقِيمُ بَيْنَ أرئام وَ عَيْنٍ *** وَ حفان تَرُوحُ خِلَالِ ربد

إلى آخر الأبيات .

راقم حروف گوید : چنانکه در مقام خود مسطور است مهدی این امت حضرت صاحب الامر والزمان عجل الله تعالی فرجه است و ائمه هدی صلوات الله عليهم بایستی بجمله از بطن صدیقه طاهره صلوات الله عليها و نسل رسول خداى صلى الله عليه وآله باشند و گر نه علي علیه السلام را از دیگر زنها پسرها باشد و پاره بس بزرگ و بجلالت قدر ممتاز هستند مانند حضرت أبي الفضل العباس علیه السلام يا خود محمد بن الحنفيه ، معذلك حالت حضرت عباس در خدمت امام حسن و امام حسين وحالت جناب محمد بن الحنفيه در خدمت حضرات ائمه و امام زین العابدين صلوات الله عليهم معلوم است بچه میزان است و در ذیل احوال ایشان معلوم شد تا بچه مقدار مطیع و منقاد و در راه خدمت ایشان چگونه از جان و مال و اهل و عیال میگذشته اند .

عطافرمودن پیغمبر اسم و کنیت خود را به عمد حنفیه دلیل بر امامت وخلافت او نمی شود چنانکه در حق حضرت صاحب الامر نیز میفرماید : نام او با نام من و کنیت او با کنیت من موافق باشد ، اما آن اوصاف و اخباری که در حق آنحضرت و خاتمیت آنحضرت در امامت و خلافت فرموده است در حق دیگری نفرموده است !

الحنفيه بالاتفاق وفات کرده است و مهدی این امت را توصیفی از محمد بن وفات نرسیده است ، و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب باحوال ابن حنفيه و مختصری از احوال حضرت صاحب الامر صلوات الله عليه اشارت رفته و ازین پس

ص: 301


1- در نسخه أغاني طبع دارالکتب چنین است : « نحلتهما. والمهدی بعدی ، یعنی نام و کنیه خود را بفرزند خوله و به مهدی از فرزندانم بخشیدم.

نیر انشاء الله تعالی با توفیق خداوند متعال مشروحاً و مبسوطاً گذارش میرود

و نيز اسمعيل بن ساحر راويه سيد حميري گويد : روزی در خدمت سید در جناح ((1)) جای داشتم ، چشم خود را در جناح بجولان در آورده پس از آن گفت: ای اسمعیل سوگند با خدای چقدر طول کشید که در این جناح زبان بشتم امير المؤمنين علي علیه السلام دراز کردند ! گفتم : کدامکس مرتکب چنین امری وقیح و فعلی قبیح میشد ؟ گفت : پدر و مادرم !

میگوید : سید مذهب کیسانیه داشت و به امامت عيد بن الحنفيه سخن - میگذاشت و اورا در این معنی اشعار بسیار است و پاره کسانیکه صحیح الروايه نیستند گفته اند : وی از مذهب کیسانی بازگشت و بمذهب امامیه قائل شد و در این باب این شعر بگفت : * تجعفرت اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ . . .* چنانکه مسطور شد و ما در این مسئله روایتی صحیح نداریم و هم این شعر ازین جنس نیست و نه در باب این مذهب است ، چه شعری سبك و ضعيف و تولید در آن آشکار است ! و امّا أشعاریکه در قصاید کیسانیه گفته است از حیثیت جزالت و متانت و رونق و معنی مخالف با این قبیل شعر است.

بالجمله أسانيد شعرا و ادبا در تمجید سید و شرافت اشعارش تصدیق کرده اند و در جلالت قدرش بسی مبالغت ورزیده اند ، بشار میگفت : اگر سید از ما بمدح بنی هاشم مشغول نمی شد مارا مشغول می داشت و اگر در مذهب و رويت ما مشارکت می کرد ما را بتعب می افکند ! طوسی میگفت : هر وقت در طي قرائت اشعار سید شنیدی که گفتند : فرو بگذار ! هرچه زودتر لب بر بند ! چه بعد از آن جز سب وشتم پیشینیان یا بلیتی از بلایای او نخواهد بود ! یعنی یا شتم خلفا و أصحاب رسول خدا صلى الله عليه وسلم یا مطاعن ایشان و اقامت براهین بر بطلان ایشان و غصب حقوق دیگران است.

الله از سيد حميري روایت کرده اند که گفت: رسول خدای صلى الله عليه وسلم را در خواب بدیدم

ص: 302


1- غرفه ای که مشرف بکوچه و بازار باشد

که در حدیقه سبخه و در آن باغ درخت خرمایی بلند و از يك جانبش زمینی مانند کافور بود و در آن هیچ نبود ، با من فرمود : آیا میدانی این درخت خرما از کیست؟ گفتم : ندانم یا رسول الله ! فرمود : از آن امرؤ القيس بن حجر است ، پس تو برکن و در این زمین بنشان ! چنانکه امر فرمود بجای آوردم و از آن پس نزد ابن سيرين که در تعبیر خواب یگانه عصر بود بیامدم و تفصیل خواب را در میان نهادم ، گفت : آیا شعر میگویی ؟ گفتم : نمیگویم ! گفت : زود باشد که شعر بگوئی مانند شعر امرؤ القيس ، و تفاوت تو با او اینست که تو در مدح و ستایش قومي نيكو وأطهار گوئی! سید میگوید : هنوز باز نشده بودم که طبع من بشعر بجوشيد.

زبير بن بكار گوید : عمم میگفت : اگر این قصیده سید را که در آن این شعر را گفته است :

إِنَّ يَوْمَ التَّطْهِيرِ يَوْمَ عظیم *** خَصَّ بِالْفَضْلِ فِيهِ أَهْلُ الْكِسَاءِ

بر فراز منبری قرائت شود بأسی و باکی بر آن نیست و اگر اشعار او بجمله بر این منوال بودی روایت میکردیم و عیبی بر آن نمیگرفتیم.

ابن عایشه گوید : چون کار خلافت با بنی عباس استقرار گرفت و أبوالعباس از منبر فرود شد سید در حضورش بایستاد و این شعر بخواند :

دونكموها يَا بَنِي هَاشِمٍ *** فَجِدَّ دوا مِنْ عَهْدُهَا الدارسا

قَدْ ساسها قَبْلَكُمْ سَاسَةَ *** لَمْ يَتْرُكُوا رَطْباً وَ لَا يَابِساً

وَ لَسْتَ مِنْ أَنْ تملكوها إِلَى *** مَهْبِطُ عِيسَى فِيكُمْ آیسا

أبوالعباس سفاح سخت شادمان شد و گفت : أحسنت يا اسماعیل ، حاجت خود را از من بخواه ! گفت: سليمان بن حبیب را والى أهواز بكن ! سفاح بپذیرفت.

در فوات الوفيات مسطور است که چون سید آن خواهش را نمود سفاح بفرمود تا مکتوب ولا يتعهد سليمان را بنوشتند و بسید افکند ، سید آن فرمان را بر گرفت و بخدمت سلیمان برد و چون چشمش بسليمان افتاد این اشعار را بر وی فروخواند :

ص: 303

أَتَيْنَاكَ يَا قَوْمِ أَهْلِ الْعِرَاقِ *** بِخَيْرٍ كِتَابُ مِنِ الْقَائِمِ

بِوَلِيِّكَ فِيهِ جسام الأمور*** فأنت صَنِيعُ بَنِي هَاشِمٍ

أَتَيْنَا بِعَهْدِكَ مِنْ عِنْدَهُ *** عَلَى مَنْ يَلِيكَ مِنَ الْعَالِمِ

سليمان باسید گفت: شريف وشافع وشاعر ووافد و نسيب ، هرگونه حاجتی داری بخواه ! سید گفت : « جارية فارهة جميلة و من يخدمها و بدرة دراهم و حاملها و فرس رائع و سائسه و تخت من صنوف الثياب و حامله » : جارية بديعة الجمال بارعة الكمال مليحة المقال با غلامی که خدمت او کند و بدره زری با حامل آن و اسبی شاهوار با سائس آن و يك تخت مملو از أنواع ثیاب با حامل آن خواهانم ! سلیمان گفت : هرچه خواستی در حق تو أمر كردم و این جمله در هر سالی از بهر تو

مقر ر است . وصاحب فوات الوفيات بخواب مذکور باندك تفاوتی اشاره کرده است .

علي بن اسماعيل تميمي از پدرش روایت نماید که گفت : در حضور مبارك حضرت أبيعبدالله جعفر بن محمد صادق علیهما السلام مشرف بودم ، در این اثنا از حضورهمایونش برای شرفیابی سید اجازت خواستند ، فرمان داد تا اورا در آوردند و حرم محترم خود را در پشت پرده بنشاند ، سید بحضور مبارکش مشرف شد و سلام داد و بنشست و امام علیه السلام بفرمود تا شعر بخواند ، وی این شعر خود را بخواند :

امْرُرْ عَلَى حَدَّثَ الْحُسَيْنِ *** فَقُلْ لِأَعْظُمِهِ الزَّكِيَّهْ

آأعظماً لَا زِلْتَ مِنْ *** وطفاء ساكية رويه

وَ إِذَا مَرَرْتَ بِقَبْرِهِ *** فَأَطِلِ بِهِ وَقَفَ المطيته

وَ ابْكِ الْمُطَهَّرِ للمطهر *** وَ الْمُطَهَّرَةِ النقيه

كَبُكَاءِ معولة أَنْتَ *** يَوْماً وَاحِدُهَا المنيه

می گوید : اشکهای چشم مبارك حضرت امام جعفر علیخ السلام را بر دو گونه همایونش جاري ديدم وصدای ناله و گریه وفریاد چندان از سرای آنحضرت برخاست که سید را فرمود امساك نمايد و او لب از قرائت بر بست.

میگوید : چون بازشدم حکایت سید را با پدرم در میان آوردم ، بامن گفت :

ص: 304

قرائت اشعار سید خدمت امام صادق علیه السلام و ترحیم انحضرت بر او

ويلي على الكيساني الفاعل بن الفاعل ! وای بر این کیسانی فاعل پسر فاعل باد که می گوید :

فاذا مَرَرْتُ بِقَبْرِهِ *** فَأَطِلِ بِهِ وَقَفَ المطيته

چون بقبر مطهر سید الشہداء علیه السلام رسیدی شتر خودرا بازدار و توقفش را مدتی دراز بگردان ! گفتم : ای پدر ! پس سید چه میکرد؟ گفت: آیا نباید شتر نحر نماید یا خود را بکشد ؟ پس مادرش بعزایش بنشیند ! مقصودش این است که اگر سید شیعت خاص ائمه هدى سلام اللہ علیہم بود نبایستی در تعزیت امام حسين عليه السلام قدر قناعت نماید که : هروقت بآن زمین عرش قرین رسیدی شتر خودرا مدتی بازدار و بسوگواری بگذران ! بلکه باید بگوید : خود را در ماتم و سوك آنحضرت بکش و شتر خود را نحر کن و از آن زمین بیرون مشو !

راقم حروف گوید : حضرت صادق علیه السلام بهتر دانست که پردگیان حرم مبارك را در پس پرده داشت و سید را با نشاد این اشعار فرمود و آنگونه بگریست و اهالی سرای امامت آنطور صدای نحیب و ناله وندبه و زاری برکشیدندکه سید را بفرمود تا از قراءت امساك نمايد ، البته در اشعار سید و حقیقت صدق نیت و ارادت او يك اثر بزرگی بوده است که ایشانرا بآن حالت حزن و اندوه و زاری در آورده است ؛ مگر نمی شاید که غرضش این باشد که چون بآن مرقد شریف مشرف شوی دیگر جای رفتن و حرکت کردن نیست بلکه توقف آن جا را طول و درنگ کن که جای درنگ است و همی بسوگواری بگذران ! و متضمن این معنی تواند بودکه تا پایان عمر مجاور باش و ماتم بگیر تا جان بسپاری ! اما اشخاص متعصب و مخالف و دشمن سید ازین لطايف متعمداً صرف نظر کرده اند و بآن بیانات پرداخته اند .

از اسمعیل بن ساحر راویه سیدکه سیند در پاره قصیده های خودش در حق وی گفته است :

وَ إِسْماعِيلَ يَبْرُزُ مِنْ فُلَانٍ ***وَ يَزْعُمُ أَنَّهُ لِلنَّارِ صَالَ

حکایت کرده اند : دومرد از بنی عبدالله دارم در باب اینکه بعداز رسول خدای صلى الله عليه وسلم

ص: 305

افضل مردمان کیست ؟ با هم احتجاج کردند و آخر الامر رضا بآن دادند که هرکس پدیدار آید او را حکم بسازند و بحکم او راضی شوند ، در همین اثنا سید نمودار شد هر دو تن بخدمتش برخاستند و هيچيك او را نمیشناختند ، آنکس که حضرت امير المؤمنين عليه السلام بن ابيطالب الا را تفضیل میداد روی با سید آورد و گفت : من و این مرد در بهترین مردمان بعد از رسول خدا صلى الله عليه وسلم اختلاف ورزیده ایم و من گفتم : افضل مردمان علی بن ابیطالب عليه السلام است !

سید چون این سخن بشنید دیگر مجال سخن نگذاشت و گفت : این مرد ولد الزنا چه میگوید ؟ یعنی هر کس جز این گوید حرامزاده است ! پس حاضران بخندیدند و آنمرد از نهایت اندوه و غم و غصه خاموش شد و هیچ ندانست تا چه جواب دهد وچه چاره سازد ؟!

از فضيل الرستان روایت کرده اند که این قصیده سید را در خدمت حضرت صادق عليه السلام قرائت کردند :

لَامُ عَمْرٍو بِاللَّوَى مَرْبَعُ *** دَارِسَةُ أَعْلَامُهُ بَلْقَعُ

صدای نجیب و زاری و ناله از سرای مبارکش بشنیدم ، ازمن پرسید: این شعر از کیست ؟ عرض کردم : از سید است ! از حال سید سؤال فرمود ، عرض کردم : وفات کرده است ! فرمود : خداوند او را رحمت کند ! عرض كردم : من اورا نگران شدم که در رستاق نبیذ می نوشید ! فرمود : آیا خمر را قصد کرده ای ؟ عرض کردم : بلی ! فرمود : «وَ مَا خَطَرَ ذَنْبٍ عِنْدَ اللَّهِ أَنْ يَغْفِرُهُ لِمُحِبِّ عَلَيَّ »: خطير و بزرگ نیست در حضرت خدای گناهی را که برای دوستدار علي عليه السلام بيامرزد !

محمد بن موسی گوید: وقتی مردی بخدمت سید بیامد وگفت: بامن خبر داده اند که تو برجعت قائلی ! گفت: هر کس این خبر را بتو داده است براستی گفته است و - دين من همین است ! گفت : آیا مرا یکصد دینار عطا میکنی که در زمان رجعت بستانی ؟ گفت : آری اگر مرا مطمئن گردانی و موثق بداری که تو انسان بازگشت نمایی ازین مبلغ بیشتر هم بتو میدهم ! گفت: پس بچه چیز بازگشت خواهم نمود ؟

ص: 306

گفت : میترسم بصورت سك و خوك باز آیی و مال من ازمیان برود ! آن مرد از جواب خجل و منفعل و زبانش از سخن گنگ شد.

ابراهيم بن هاشم عبدی بصری می گوید : رسول خدای صلى الله عليه وسلم را در عالم رؤيا زیارت کردم ؛ ؛ سید شاعر در حضور مبارکش حاضر بود و این شعر میخواند :

أَجِدُ بِآلِ فَاطِمَةَ الْبُكُورِ *** فدمع الْعَيْنِ مُنْهَمِرٍ غزيز

تا بآخر این قصیده را قراءت کرد و آنحضرت گوش میداد ، و این حکایت را با مردیکه در کنار مرقد مطهر حضرت علي بن موسى الرضا علیهما السلام حاضر بود بجای - گذاشتم ، با من گفت : سوگند با خدای من بمخالفت ایشان بودم ، پس رسول خدای صلى الله علیه و آله را در خواب بدیدم و مردی در حضور مبارکش بود و این شعر میخواند : * أَجِدُ بِآلِ فَاطِمَةَ الْبُكُورِ * تا بآخر آن ، پس از خواب خود بیدار شدم و در قلب من حب و دوستى علي بن ابيطالب رسوخ نمود و از آن پیش آن محبت و ارادت را نداشتم .

چنان بود که هر وقت از سید خواستار قراءت اشعارش میشدند بهیچ چیز بدایت نمی گرفت مگر بقول خودش :

أَجِدُ بِآلِ فَاطِمَةَ الْبُكُورِ *** فدمع الْعَيْنِ مُنْهَمِرٍ غزيز

عتبی گوید : در این عصر هیچکس در حسن مذهب و پاکی و نقاوت ألفاظ مانند سید نیست ! آنگاه با یکی از کسانیکه در محضرش حاضر بودند فرمود: قصيدة لامه سید راکه امروز برای وی انشادکردی بخوان و آن مرد این شعر را بخواند :

هَلْ عندمن أَحْبَبْتَ تنويل *** أَمْ لَا فَانِ اللَّوْمِ تَضْلِيلٍ

و در این اشعار گفته است :

أُقْسِمُ بِاللَّهِ وَ آلَائِهِ *** وَ الْمَرْءُ عَمٍّ أَقَالَ مَسْئُولُ

إِنَّ عَلِيَّ بْنَ أَبِيطَالِبٍ *** عَلَى التُّقَى وَ الْبِرِّ مَجْبُولُ

عتبی گفت: چندانکه خدای خواسته است این اشعار نیکو است ! سوگند با خدای این همان شعری است که بدون حجاب در دل هجوم می آورد ! !

ص: 307

اسحق بن ثابت عطار می گوید : ما بسیار باسید می گفتیم : چیست تو را که در اشعار خود از اشیاء غريبه استعمال نمیکنی تا حاجتمند شوند که از تو بپرسند چنانکه دیگر شعراء را عادت بر این رفته است ؟! گفت : اگر من شعری بگویم که بقلوب نزديك باشد و هر کس آن شعر را بشنود لذت ببرد مرا خوشتر از آن است که چیزی بگویم که در آن تعقید داشته باشد و اوهام شنوندگان در عرصه اش گمراه گردد !

ابراهيم بن عبدالله طلحی که در کوفه راويه شعراء بود گفت : ابومسعود عمرو ابن عيسى الرباح و محمد بن سلمة بن يزيد روایت کرده اندکه چون سید حمیری بکوفه آمد محمد بن سهل راویه کمیت بخدمت وی بیامد سید روی با او آورد و گفت: کدامکس باشد که میگوید :

يَعِيبُ عَلِيِّ أَقْوَامُ سفاهاً *** بِأَنْ أَ رُجِيَ أباحسن عَلِيّاً

وَ إرجائي أباحسن صَوَابٍ *** عَنِ الْعَمْرِ بْنِ بَرّاً أَوْ شقیا

فَانٍ قَدِمْتَ قَوْماً قَالَ قَوْمُ *** أَسَأْتُ وَ كُنْتُ كَذَّاباً رَدِيّاً

إِذَا أَيْقَنْتَ أَنَّ اللَّهَ رَبِّي *** وَ أَرْسَلَ أَ حَمْداً حَقّاً نبیا

وَأَنْ الرُّسُلِ قَدْ بَعَثُوا بِحَقٍّ *** وَ أَنَّ اللَّهَ كَانَ لَهُمْ وَلِيّاً

فَلَيْسَ عَلَيَّ فِي الإرجاء بَأْسَ *** وَ لَا لُبِّسَ وَ لَسْتُ أَخَافُ شيا

محمد بن سہل گفت : این اشعار را محارب بن دثار الذهلي گفته است ! سید گفت : لا كان الله ولياً للعاض بظر امته ! چون این دشنام سخت ناخوش را براند گفت : کیست که این قصيدة أبي الأسود را برای ما قرائت نماید :

أَحَبَّ مُحَمَّداً حُبّاً شَدِيداً *** وعباساً وَ حَمْزَةَ وَ الوصيا

یکی از حاضران آن قصیده را برای سید بخواند ، سید یكسره بسب محارب ابن دثار وترحيم بر أبوالاسود سخن کرد ، این خبر بمنصور نميري شاعر رسيد گفت : چه چیز برأبوهاشم وارد میگردید اگر محارب را بقصیده در تعارض با او هجومینمود؟

و این شعر بگفت :

يَوَدُّ مُحَارِبُ لَوْ قَدْ رَآهَا *** وَ أَبْصِرْهُمْ حَوَالَيْهَا جِثِيًّا

ص: 308

وَ إِنْ لِسَانَهُ مِنَ نَابٍ أَفْعَى *** وَ مَا أَرْجَى أباحسن عَلِيّاً

وَ إِنْ عجوزه مصعت بِكَلْبٍ *** وَ كَانَ دِمَاءَ سَاقِيَهَا جِرِّيّاً

مَتَى تُرْجِي أباحسن عَلِيّاً *** فَقَدْ أرجيت بالكع نَبِيّاً

ابراهيم بن حسن باهلي گويد : بمجلس جعفر بن سليمان ضبعي در آمدم تا از حدیثی چند از وی سؤال نمایم و در خدمتش جماعتی حضور داشتند که ایشان را نمی شناختم و جعفر بن سليمان أشعار سید را بسیار میخواند و هرکس منکر آن میگشت با وی لب بسخن بر نمیگشود ، و از وی شنیدم برای آن جماعت میخواند :

مَا تَعْدِلُ الدُّنْيَا جَمِيعاً كُلُّهَا *** مِنْ حَوْضِ أَحْمَدَ شَرْبَةٍ مِنْ مَاءٍ

در این اثنا جعفر را خبری آوردند و از جای برخاست ، با آنانکه در خدمتش بودند گفتم : کیست قائل این شعر ؟ گفتند : سيد حميري.

حکایت کرده اند که وقتى أهل بصره در طلب باران جانب بیابان گرفتند ، سید نیز با ایشان بیرون شد و جامه های خز و جبته و مطرف و عمامه بر اندام داشت دامان مطرف بر زمین کشید و گفت :

اهْبِطْ إِلَى الْأَرْضِ فَخُذْ جلمداً *** ثُمَّ ارْمِهِمْ یا مُزْنُ بالجلمد

لَا تَسْقِهِمْ مِنَ سُبُلِ قَطْرَةٍ *** فَإِنَّهُمْ حَرْبٍ بَنِي أَحْمَدَ

در دعای باران زبان بنفرین برگشود و فرمود : ای ابر ! بزمين فرودشو و - سنگهای بزرگ برکن و بجای باران رحمت سنگ نقمت بر أهل بصره ببار و ایشان را بقطرات باران برخوردارمدار ، چه با اولاد پیغمبر محاربت و مقاتلت ورزیدند .

ابراهيم بن حسن بن طباطبا گوید : از زید بن موسى بن جعفر شنیدم گفت : رسول خدای صلى الله عليه وسلم را در عالم خواب بدیدم و در پیش روی آنحضرت مردی بود که لباس سفید بر تن داشت ، هر چند نظر بجانب او و بدو آوردم او را نشناختم ! در این اثنا آنحضرت بدو فرمود : ای سید ! قول خود را برای ما بخوان : * لَامُ عَمْرٍو فِي اللِّوَى مَرْبَعُ . . . . * سید تمام آن قصیده را در حضرتش بعرض رسانید و از تمام يك شعرش را ناخوانده نگذاشت ، من تمام آن اشعار را از سیند در حالت خواب

ص: 309

از بر کردم .

أبو اسماعیل گوید : زيد بن موسی بسیار غلط خواندی و ردي الانشاد بودی ، أما هر وقت این قصیده انشادکردی نه در قرائتش درماندگی و نه غلط داشتی !

فضيل الرسان گوید : در حضرت جعفر بن محمد علیهماالسلام در آمدم تا آنحضرت را در شهادت عم بزرگوارش زید شہید تعزیت گویم ، بعد از آن عرض کردم : آیا سید را بحضور مبارك عرضه ندارم؟ فرمود : انشاد کن ! پس قصیده سید را که در آن این شعر را گفته است معروض داشتم :

فَالنَّاسُ يَوْمِ الْبَعْثِ رايا تَهُمُّ *** خَمْسَ فَمِنْهَا هَالِكُ أَرْبَعٍ

قَائِدُهَا الْعِجْلِ وَ فرعونهم *** وَ سامِرِيُّ الْأَمَةِ المفظع

وَ مَارِقُ مِنْ ذَنْبِهِ مَخْرَجَ *** أَسْوَدُ عَبْدِ لُكَعُ أوكع

وَ رَايَةِ قَائِدُهَا وَجْهَهُ *** كَأَنَّهُ الشَّمْسَ إِذَا تَطْلُعُ

از پشت پردهها شنیدم که در جواب فرمود : کیست گوینده این شعر ؟ عرض پس کردم : سید است ! پس از آن عرض كردم : فدایت شوم ، من او را دیدم که خمر میآشاميد ! فرمود : رحمت کند او را خدای « فماخطر ذَنْبٍ عَلَى اللَّهِ أَنْ يَغْفِرُهُ لأل عَلَيَّ ! إِنَّ مُحِبُّ عَلِىُّ لَا تَزُلْ لَهُ قَدِمَ إِلَّا تُثْبِتُ لَهُ أُخْرى » حضرت ایزد متعال کدام گناه است که بواسطه جلالت آل علي علیه السلام نیامرزد ؟ همانا دوستان علي را اگر قدمی بلغزد قدمی دیگر استوار گذارد ! یعنی اگر يك قدم بهوای نفس بسپارد قدم دیگر را از برکت ایشان براه عقل بگذارد و در این قدم ثابت بماند .

از أبوالعيناء از علي بن حسن بن علي بن حسين از پدرش از جعفر بن محمد - صلوات الله عليهم - مأثور است که از سیتد در حضور مبارکش صحبت آمد ، آنحضرت بر وی رحمت فرستاد و فرمود : «إِنَّ زِلْتُ لَهُ قَدِمَ فَقَدْ تَثْبُتَ الْأُخْرَى» ، اگر قدمی در پاره معاصی مثل شرب خمر در وی بلغزید قدم دیگر که در محبت آل علي واقرار به ولایت که عین ایمان و پایه رستگاری و برخورداری هر دو جهان است در وی ثابت بماند .

ص: 310

معلوم باد که چون بر چنين اخبار بنگرند شرافت محبت و سعادت مودت آل علي علیهم السلام و برترین درجه اختیار و اقتدار ایشان در کلیه امور آفرینش و امر و نهی و حکومت ایشان بمیل و اراده خودشان مکشوف آید چه در خبر فضيل الرستان و انشاد این شعر سيد :* لِأُمِّ عَمْرٍو بِاللَّوَى مَرْبَعُ . . . *و در حضور مبارك حضرت صادق علیه السلام وترحیم آنحضرت درحق سید بصیغه ماضی و عرض فضيل بآ نحضرت که سیند شارب نبیذ بود ، و فرمایش آنحضرت که مقصود تو از نبيذ خمر است ؟ و اقرار مخاطب که خمر را قصد کرده است و تصریح آنحضرت باینکه خداوند تعالی دوستدار علي را در این گناه می آمرزد ! تصريح بأن است که شرب خمر که از معاصی کبیره است در حق دوستان علي صلوت الله عليه آمرزیده شده است .

و میفرماید : خدای آمرزید اورا ، کنایت از این که همین قدر که ما از وی خوشنود هستیم خداوند او را آمرزید ، یعنی آمرزش خدای منوط بدوستی ما وميل و اراده ما و غضب خدای نیز بواسطه غضب ما و عدم رضای ما میباشد . چنانکه ازین پیش در کتاب حضرت باقر علیه السلام در آن حديث شريف که با ین تقریب بود که خداوند میفرماید : هر کس اطاعت نماید علي را او را به بهشت می برم اگر چند مرا عصیان بورزد و هر کس عصیان بورزد على را او را بدوزخ می کشم اگر چند مرا اطاعت کند ! وكلمات زمخشري در این معنی و معنی « حب علي ایمان و بغض او کفر است » مشروحا مسطور شد ، و اینکه فرمود : خداوند او را آمرزید ! و بصیغه ماضی یاد فرمود یعنی ما او را آمرزیدیم !!

سوید بن حمدان بن حصین گوید : سيد حميري با ما آمد و شد میکرد و بصحبت و اشعار خود در می سپرد ؛ روزی از حضور ما برخاست ، مردی بجای بماند و با ما گفت : شما را در خدمت سلطان قدر و منزلتی است ، با این مرد مجالست مجوئید چه به شرب خمر مشهور و به شتم و طعن پیشینیان معروف است ! چون سید بشنید به سوید نوشت :

وَصَفْتُ لَكَ الْحَوْضَ يَا ابْنِ الْحُصَيْنِ *** عَلَى صِفَةِ الْحَارِثِ الْأَعْوَرُ

ص: 311

فَانٍ تُسْقَ مِنْهُ غَداً شَرْبَةً *** تفز مِنْ نَصِيبَكَ بالأوفر

فَمَا لِي ذَنْبٍ سِوَى أَنَّنِي *** ذَكَرْتُ الَّذِي فَرَّ عَنْ خیبر

ذَكَرْتَ امرءة فَرَّ عَنْ مرحب *** فِرَارُ الْحِمَارِ مِنْ القسور

فَأَنْكَرَ ذَاكَ جَلِيسُ لَكُمْ *** زَنِيمٍ أَخُو خَلَقَ أَعْوَرَ

لحاني بِحُبِّ إِمَامٍ الهدی *** وَ فاروق امتينا الْأَكْبَرِ

سأحلق لِحْيَتِهِ إِنَّهَا *** شُهُودٍ عَلَى الزُّورِ وَ الْمُنْكَرِ

بعد از اینکه از اوصاف نکوهیده آن مرد یاد نمود میفرماید : زود باشد ریش او را که بدستیاری درازی آن بدروغ گواهی میدهد بتراشم ! راوی می گوید: سوگند با خدای ، تمامت مشایخ و بزرگان ما از این مرد کناری گرفتند و بمحبت و مجالست سیند ملازمت ورزیدند !

از مدايني مسطور است که سید نزد اعمش می آمد و فضايل علي علیه السلام را از وی میشنید و می نوشت و از منزل او بیرون می آمد و در آن معانی و فضایل اشعار آبدار برشته نظم میسپرد تا چنان شد که روزی از سرای یکی از امرای کوفه بیرون آمد و آن امیر سیند را بر اسبی راهوار سوار و بخلعتهای شاهوار افتخار داده بود ، پس بیامد و در کناسه کوفه بايستاد و فریاد بر کشید و گفت: ای اهل کوفه ! از شما هرکس فضیلتی از علي بن ابیطالب علیه السلام برای من حديث بنماید که در آن فضیلت شعری نگفته باشم این اسب را که بر آن بر نشسته ام و این خلعت که بر تن دارم با او گذارم !

حاضران از فضايل علي علیه السلام تذكره می کردند و سید از اشعار خود که در آن فضائل گفته بود میخواند تا مردی از کوفیان بدو آمد و گفت : همانا امير المؤمين علي ابن ابیطالب علیه السلام عزیمت بر ركوب نهاد و لباس خود را بپوشید و خواست موزه بپای مبارك در آورد ، یکی از دو موزه را بپوشید و خواست آن موزه دیگر را بردارد عقابی تیز پر از آسمان پر زنان فرود آمد و آن موزه را بچنگال درر بود و بالا برده بعد از آنش بزمين افکند ، ماری مهیب و گرز گزنده از میان موزه مبارکش فرو ۔ افتاد و شتابان گشت و بسوراخی اندر شد ، علي علیه السلام آن موزه را پای در آورد .

ص: 312

می گوید : سید حمیری در این فضیلت شعری نگفته بود لكن اندکی تفکر نموده این شعر را بخواند :

أَلَا بَا قَوْمٍ لِلْعُجْبِ العجاب *** لخف أَبِي الْحُسَيْنِ وَ للحباب

أتی خُفّاً لِلَّهِ وَ انْسَابَ فِيهِ *** لينهش رِجْلُهُ مِنْهُ بناب

فَخَرَّ مِنَ السَّمَاءِ لَهُ عُقَابُ *** مِنَ الْعِقْبَانُ أَوْ شِبْهُ الْعِقابِ

فَطَارَ بِهِ فَحَلَقَ ثُمَّ أَهْوَى *** بِهِ لِلْأَرْضِ مِنْ دُونِ السَّحَابِ

إِلَى جُحْرٍ لَهُ فانساب فِيهِ *** بَعِيدِ الْقَعْرِ لَمْ يُرْتَجُ بیاب

کریم الوجهأسود ذُو بَصِيصِ *** حَدِيدِ النَّابِ أَزْرَقُ ذُو لعاب

وَ دوفع عَنْ أَبِي حُسْنِ عَلِيِّ *** نَقِيعٍ سمامة بَعْدَ انسياب

و اسبش را بر جهاند و بگذشت و بعد از آن در این قصیده تشبيب بنام سلیمی و رباب نمود و گفت :

صبوت إِلَى سليمى وَ الرَّبَابُ *** وَ مَا لِأَخِي الْمَشِيبِ وَ للتصابي

در این اشعار بهمان داستان مذکور اشارت کرده است ، و نیز این حديث بطريق دیگر از أبو الزعل مرادي از آنحضرت مرویست و مانند همین حکایت از رسول خدای صلی الله عليه و آله مأثور است که موزه مبارکش را برای رفع حاجت در آورد و عقابی زیر آمده موزه را بلند کرده ماری عظیم از موزه بیفتاد و رسول خدای می فرمود : «اللَّهُمَّ إِنِّي أَعُوذُ بِكَ مِنْ شَرِّ مَا يَمْشِي عَلَى بَطْنِهِ وَ مِنْ شَرِّ مَا يَمْشِي عَلَى رِجْلَيْنِ وَ مِنْ شَرِّ مَا يَمْشِي عَلَى أَرْبَعٍ وَ مِنْ شَرِّ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ »، گویا در خبری است که موزه رسول خدای صلی الله علیه واله و سلم را کلاغ درر بود ومار از آن فروافتاد و آنحضرت نفرین کرد .

حاتم بن قبيصه گوید : وقتی سید از محد ثی شنید که حديث همی نمود که : رسول خدای صلی الله علیه واله و سلم در حال سجود بود ، حسن و حسين علیهما السلام بر پشت آنحضرت بر - نشستند ، عمر که حاضر بود گفت : شتر بارکش شما نیکو بار کشی است ! رسول خدای فرمود : « و نعم الراكبان هما» خوب سواری هستند این دو سوار و این حدیثی مأثور و موثق است ، سیند چون بشنید فورا باز شد و این حکایت را در این اشعار یادکرد:

ص: 313

أتی حَسَنٍ وَ الْحُسَيْنِ النَّبِيِّ *** وَقَدْ جَلَسَا حُجْرَةٍ يلعبان

ففداهما ثُمَّ حياهما *** وَ كَانَا لَدَيْهِ بِذَاكَ الْمَكَانِ

فراحا وَ تَحْتَهُمَا عانقاه *** فَنَعَمْ المطيئة وَ الراكبان

وليدان أُمُّهُمَا بَرَّةً *** حصان مَطْهَرَةُ للحصان

وَ شيخهما ابْنَ أَبِي طَالِبٍ *** فَنَعَمْ الوليدان وَ الْوَالِدَانِ

خَلِيلِي لاترجيا وَ اعلما *** بِأَنْ الْهُدَى غَيْرَ مَا تزعمان

وَ إِنْ عَمًى الشَّكُّ بَعْدَ الْيَقِينِ *** وَ ضَعُفَ الْبَصِيرَةَ بَعْدَ الْعِيَانِ

ضَلالٍ فَلَا تلججا فِيهِمَا *** فَبِئْسَتِ لعمركما الْخَصْلَتَانِ

أَ يُرْجَى عَلَيْهِ إِمَامُ الْهُدَى *** وَ عُثْمَانَ مَا أَ عِنْدَ المرجیان

وَ يُرْجَى ابْنِ حَرْبٍ وَ أَشْيَاعِهِ *** وهوج الْخَوَارِجِ بِالنَّهْرَوَانِ

يَكُونُ إِمَامَهُمْ فِي الْمَعَادِ *** خَبِيثُ الْهَوَى مُؤْمِنٍ الشيصبان ((1))

عبدالله بن ابی بکر عنکی روایت کند که ابو الخلال عتکی بخدمت عقبة بن سالم در آمد ، سید حمیری نزد او حضور داشت و عقبه امر کرده بود جایزه بسید بدهند ، و چنان بود که ابوالخلال شیخ عشیره و بزرك ایشان بود ، پس روی با عقبه آورد و گفت: أيها الأمير! آیا این گونه عطایا را بمردی عطا فرمائی که هیچوقت زبان از سب و دشنام ابی بکر و عمر نمی بندد ؟!

عقبه گفت: این مطلب را ندانسته ام و این عطائی که بدو نمودم محض عشرت و مودت و وجوب حق او و جوار او است بعلاوه اینکه وی با قومی موالات و دوستی میورزد که حق ایشان و رعایت ایشان ما را لازم است ! یعنی اهل بیت اطہارعلیهم السلام ، - ابو الخلال گفت : پس او را فرمان کن اگر براستی سخن می کند ابوبکر و عمر را مدح نماید تا براءت او از آنچه از حیثیتت رفض باو نسبت میدهند شناخته گردد ! عقبه گفت: سخنان تورا بشنید اگر بخواهد چنین می کند ، پس سیند این شعر را بگفت:

إِذَا أَنَا لَمْ أَحْفَظْ وُصَاةَ مُحَمَّدٍ *** وَ لَا عَهْدِهِ يَوْمِ الْغَدِيرِ المؤكدا

ص: 314


1- شیصبان : دو قبیله از پری . (منه)

فاني كَمَنْ يَشْرِي الضَّلَالَةِ بالهدی *** تَنَصَّرَ مِنْ بَعْدِ التُّقَى وَ تہودا

وَ مَالِي وَ تیم أَوْ عَدِيٍّ وَ إنما *** أُولُو نِعْمَتِي فِي اللَّهِ مِنْ آلِ أَ حَمْداً

تُتِمُّ صَلَاتِي بِالصَّلَاةِ عَلَيْهِمْ *** وَ لَيْسَتْ صَلَاتِي بَعْدَ أَنْ أتشہدا

بِكَامِلَةٍ إِنْ لَمْ أُصَلِّ عَلَيْهِمْ *** وَ أَدَعَ لَهُمْ رَبِّ كَرِيمَةُ مُمَجِّداً

بَذَلَتْ لَهُمْ وَدْيٍ وَ نُصْحِي وَ نُصْرَتِي *** مَدَى الدَّهْرِ ماسمنیت یاصاح سیدا

وَ إِنْ امرء يلحى عَلَى صِدْقِ وُدُّهُمْ *** أَحَقُّ وَ أَوْلَى فِيهِمْ أَنْ يفندا

فَانٍ شِئْتَ فَاخْتَرْ عَاجِلِ الْغَمِّ ظُلَّةُ *** وَ إِلَّا فَأَمْسَكَ کی تصان وتحمدا

پس از قرائت این اشعار خشمناك از جای برخاست ، ابوالخلال ماری زهر ریز را در هیجان دید و بر خود بلرزید و با عقبه روی آورده گفت : مرا از شر وی پناه بده خداوند تعالی تورا از هر بد و گزندی نگاه بدارد ! أمير عقبه گفت: چنین کردم مشروط با ین که بعد از این متعرض وی نباشی .

حکایت کرده اند که روزی سیدحمیری در عرض راه بزنی تمیمیته إباضيه ملاقات کرده از روی آزاده و موی زدوده و قامت معتدل و تناسب وگلش دل در برش بر طپید و خاطرش در منظرش بر آشوبید ، آن دلبر نیز در دیدار سید دل بداد و بوصالش خاطر بر نهاد و گفت : همی خواهم به تزویج تو در همین حال که در ظهر طریق هستیم کامیاب شوم ! سید به لطافت گفت: این مزاوجت مانند نکاح ام خارجه پیش از حضور ولی و شهود خواهد بود ! ماهروی بخندید و گفت : در این امر نظر می کنیم و با این حال بفرمای تا کیستی ؟ سید این شعر در جواب بخواند :

إِنَّ تسأليني بقومي تسألي رَجُلًا *** فِي ذروةالعز مِنْ أَحْيَاءِ ذِي يُمْنِ

حَوْلِي بِهَا ذُو کلاع فِي مَنَازِلِهَا *** وَ ذُو رعين وَ هَمْدَانَ وَ ذویمن

وَ الْأَزْدُ أَزِدْ عمان الْأَكْرَمِينَ إِذَا *** عُدْتَ مآثرهم فِي سَالِفَ الزَّمَنِ

بَانَتْ کریمتهم عَنِّي فدارهم *** دَارِي وَفِيُّ الرُّحْبِ مِنْ أَوْطَانِهِمْ وَطَنِي

لِي مَنْزِلَانِ بلحج ((1)) مَنْزِلُ وَسَطُ مِنْهَا *** وَلِيُّ مَنْزِلِ لِلْعِزِّ فِي عَدْنٍ

ص: 315


1- لحج : شهری است در عدن . (منه)

ثُمَّ الْوَلَاءُ الَّذِي أَرْجُو النَّجَاةَ بِهِ *** مِنْ كُبِتَ النَّارِ ، للهادي أَبِي الْحَسَنِ

در این اشعار از حسب و نسب و ولاء و وطن و مذهب تشیع خود باز نمود ، آن مشك موی سپید روی گفت : تورا شناخته ایم و هیچ چیز ازین شگفت تر نیست ؛ وصلت يمان و تمیمیه و رافضي و إباضينه ! بازگوی چگونه با هم جمع توانند شد ؟ سید گفت: بمیمنت حسن رأي تو در حق من خویشتن را بخشی ((1)) و هيچيك از سلف و مذهب در میان نیاوریم !

آنزن گفت : « أفليس التزويج إذاعلم انكشف معة المستور و ظهرت خفيات الأمور ، آیا نه چنان است که چون بر تزویج و جفت گردیدن دانا شوند هر گونه مذهبی و مستوری و امور مخفيته مكشوف و آشکار خواهد شد ؟!

سیند گفت: اگر چنین است راهی دیگر در حضرتت معروض میدارم ! مهرچهر گفت : کدام است ؟ گفت : قرار بر متعه بگذاریم که احدی بر این امر دانا نخواهد شد ! گفت : متعه خواهر زناکاري است ! سید گفت : تو را بخدای پناه می دهم که بعداز ایمان بحضرت یزدان کفر بورزی ! چه خدای عز وجل میفرماید : « فَمَا اسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فاتوهن أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً وَ لا جُناحَ عَلَيْكُمْ فِيما تَراضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بعدالفريضة » از زنان هر کس را متعه نمودید اجور ایشان راکه فریضه است ادا کنید . یعنی آنچه در کابین ایشان مقرر داشتید وجوب ادا کنید . و نیست گناهی بر شما در آنچه بان خوشنود شدید بان ((2)) نه از روی وجوب .

گفت : آیا از خدای در طلب خیر نیائی ؟ و من ترا مقلد می گردم اگر صاحب قياس باشی ! سید گفت : چنین کنم ! پس آن ماه رخسار مهر شعار با سند رهسپار گشت و در همان شب با هم بخفتند و از یکدیگر کامیاب شدند و خبر آنزن بکسان او از گروه خوارج رسید ، بدو بفرستادند و تهدید بقتل دادند و گفتند : همانا در نکاح کافری در آمدی ؟! آن زن بالمره این امر را انکار نمود و آن جماعت خبر از

ص: 316


1- تسخو نفسك : دلت آرام بگیرد و اعتراض نکنی .
2- بآن خشنود باشید بعداز مقر ر ساختن مهریه .

متعه نداشتند و آن زن گاهی بعنوان متعه خود را بسید میرسانید و از وصالش تمتع می گرفت تاگاهی که از هم جداشدند .

علي بن المغيره گوید : با سید حمیری در درگاه امير عقبة بن سالم حاضر بودیم پسری از سلیمان بن علي نیز حضور داشت و جملگی منتظر بیرون آمدن امیر بودیم و مرکو بی را زین بر نهاده بودند تا بیاید و سواز شود ، در این اثنا آن پسر سلیمان بن علي در تعرض بسيد گفت : سوگند با خدای اشعر مردمان آنکس باشد که این شعر می گوید :

مُحَمَّدُ خَيْرُ مَنْ يَمْشِي عَلَى قَدَمٍ *** وَ صَاحِبَاهُ وَ عُثْمَانَ بْنِ عفانا

سید از جای برجست و گفت : سوگند با خدای شاعر ترازوی کسی است که این شعر می گوید :

سَائِلُ قُرَيْشاً إِذَا مَا كُنْتُ ذَا عَمِّهِ : *** مَنْ كانَ أَثْبِتْهَا فِي الدِّينِ أَوْتاداً ؟

مَنْ كانَ أَعْلَمَهَا عِلْماً وَ أحلمها *** حَلَمَةِ وَ أَصْدَقَهَا قَوْلًا وَ میعادا ؟

إِنَّ يَصْدُقُوكَ فَلَنْ يعدوا أباحسن *** إِنْ أَنْتَ لَمْ تَلْقَ للابرار حُسَّاداً !

چون این اشعار را بخواند و علي علیخ السلام را بستود روی با آن جوان هاشمی آورد و گفت : ای جوان ! نیکو خلفی هستی تو ، بعلت شرف پیشینیان تو نگران تو هستم که بنیان شرف خود را ویران نمودی و گذشتگان خودت را ثلب کردی و در دشمنی بر اهل خودت شتابان شدی و فضیلت میدهی کسی را که اصل تو از اصل او نیست بر آنکس که فضل تو از فضل اوست و زودباشد که داستانت را با امير المؤمنين عرضه دارم تا تو را بجای خودت فرود آرد ! آن جوان با کمال شرمساری و اندوه از جای برجست و با نتظار عقبة بن سالم بنشست و خبر نویس امير عقبه در همان حال آن داستان بدو بنوشت و جایزه بزرك برای سید بیرون آمد.

حسن بن علي بن حرب بن ابی الاسود دئلی گوید : نزد ابو عمرو بن العلاء نشسته بودیم ، سیند را بخاطر آوردیم ، سید بیامد و بنشست و در باب زرع و نخل ساعتی در سخن بودیم و طول کلام دادیم ، سید از جای برجست ، گفتم : ای ابوهاشم ! از

ص: 317

چه بر خاستی ؟ گفت :

إِنِّي لَأَكْرَهُ أَنْ أُطِيلُ بِمَجْلِسٍ *** لَا ذَكَرَ فِيهِ الْفَضْلُ آلِ مُحَمَّدٍ

لَا ذَكَرَ فِيهِ لِأَحْمَدَ وَ وَصِيُّهُ *** وَ بَنِيهِ ذَلِكَ مَجْلِسُ قَصْفُ رَدِيُّ

إِنَّ الَّذِي ينساهم فِي مَجْلِسٍ *** حَتَّى يُفَارِقَهُ لِغَيْرِ مُسَدَّدٍ

از مجلسی که منعقد شود و از فضایل محمد و آل او و وصي او مذکور نگردد بیزار و کاره می باشم !

ابن ساحر راویه سید گوید که وقتی مردی سید را برای ادای شهادتی در محضر سوار قاضی بخواند ، سیدگفت: مرا ازین کار برکنار بدار ! آن مرد پذیرفتار نشد ، چون سید نزد سوار بیامد و گواهی بداد سوار گفت : آیا من ترا نمیشناسم و تو مرا نمی شناسی؟ و با این حال که مرا میشناسی چگونه نزد من بشهادت تقدم میجوئی ؟! سید گفت: من از اکراه این مرد خائف بودم وهمی خواستم مالی در بهای شهادت در نزد تو باو بدهم تا مرا معاف بدارد و او از من نپذیرفت و اگر این شهادت را بپای داری فلا يقبل الله لك صرفا ولا عدلا إن قبلتها !

این سخن بگفت و برخاست و سوار را قدرت نبود که با وی سخنی کند یا در حقش حکومتی فرماید زیرا که چنانکه ازین پیش در ذیل احوال منصور خليفه و سید مذکور داشتیم منصور بسوار فرموده بود که ترا در امر سید خواه بر نفع او یا زیان او از هر گونه اقدامی و حکومتی معزول ساختم !

بالجمله سید سخت غضبناك شد و از مجلس سوار بیرون رفت و سوار نیز از نہایت خشم مجلس خود را در هم شکست و در آن روز قضاوتی نمود و از آن پس سوار دچار بیماریی سخت گردید و از همان رنجوری بمرد ، سید نیز بواسطه نهی منصور نمی توانست سوار را در حال زندگانیش هجاگوید ، و چون سوار بر مرکب هلاکت و دمار سوار و ازین سرای ناپایدار بجهان جاوید قرار رهسپار گشت نعش او را شامگاهان بیرون آوردند و گوری از بهرش کندن گرفتند اتفاق آن مرقد غير مطهر در موضع کنیفی واقع شد و در میان قبیله ازد و طایفه تمیم دشمنی دیرین بود

ص: 318

و سوار بعد از موت عباد بن حبیب بن مہلب وفات کرد و سید حمیری سوار قاضی را در ضمن همان قصیده که در مرثیه عباد انشاد کرده هجو نمود و بنوحه گران از د که در میان ایشان و تمیم دشمنی بود و نیز برای سوار نزديك بودند بداد تا بان اشعار نوحه گری نمایند و اول آن این است :

یا مِنْ غَداً حَامِلًا جثمان سَوَارٍ *** مِنْ دَارِهِ ظاعنة مِنْهَا إِلَى النَّارِ

لَا قَدَّسَ اللَّهُ رُوحَ كَانَ هیکلها *** فَقَدْ مَضَتْ بِعَظِيمِ الْخِزْيِ وَ الْعَارَ

حَتَّى هَوَتِ قَعْرِ بَرَهُوتَ مُعَذَّبَةُ *** وَ جِسْمِهِ فِي كَنِيفٍ بَيْنَ أقذار

لَقَدْ رَأَيْتَ مَنْ الرحمان معجبة *** فِيهِ وَ أَحْكَامِهِ تَجْرِي بِمِقْدارٍ

فَاذْهَبْ عَلَيْكَ مِنْ الرحمان بهلته *** یا شرحي يَرَاهُ الْخَالِقِ الْبَارِي

خیال بن کناسه گوید : یکی از والیان کوفه ردائی عدني بخدمت سيد بهدیه فرستاد ، سید گفت :

وَقَدْ أَتَانَا رِدَاءُ مِنْ هَدَيْتُكُمْ *** فالاعدمتك طُولَ الدَّهْرِ مِنْ والٍ

هُوَ الْجَمَّالِ جَزَاكَ اللَّهُ صَالِحَةُ *** لَوْ أَنَّهُ كَانَ مَوْصُولًا بُسْرٍ بَالَ

در این شعر تقاضای سر بالی فرمود ، چون والی این شعر را بخواند یکدست خلعت با يك رأس اسب نیکو نژاد بخدمت سید بفرستاد و گفت : يقطع عتاب هاشم و استزادته إيانا !

اسمعيل بن ساحر راویه سید گوید: من و سید و عقبة بن سالم از منزل نصر ابن مسعود بیرون شدیم و بجمله مست بودیم ، چون بزهران رسیدیم دختر فجأة بن عمرو بن قطري بن الفجاءة که زنی سخت نیکوجمال و شیرین مقال " با فصاحت بیان و ملاحت لسان و اندامی سیم فام بود ما را ملاقات کرد و سید با او روی با روی آمد و او را در خطاب گرفت و از اشعارش بدو بطریق تجمیش ((1)) بخواند و این دو تن هريك بأنيك عجب گرفتند((2)) وسیند شعری چند بگفت و به ا بو بجير بفرستاد و از حبس خودش

ص: 319


1- یعنی معاشقه و تغزل .
2- تتمه قصه ناقص است ، و در روایت دیگر أغاني ص 267-268 ط دار الكتب به چنین است : در این هنگام عسس او را بگرفت و به حبس افكند ، سید نامه از زندان به یزید بن مذعور نگاشت و در آن اشعاری در مدح یزید و هجو ابو بجير رئیس عسس انشاد کرده بود ، یزید فورا بمنزل ابو بجير شتافت و اشعار سید را بر او بخواند ، تا آخر داستان .

حکایت کرد ، ابو بجير رئیس کشيك و شبگردان خود را بخواند و او را بدشنام فرو۔ گرفت و گفت : جنایتی بر من فرود آوردی که مرا بیچاره ساختی ، هم اکنون در کمال کوچکی و فروتنی بزندان بشتاب و بگو : كدام يك از شما ابوهاشم هستید ؟ چون جواب بشنیدی او را بیرون بیاور و بر مرکب خودت بر نشان و در رکابش در نهایت صغارت قدم بسپار تا او را نزد من حاضر کنی ! چون بیامد و خواست سید را بیرون بیاورد سیند پذیرفتار نشد و گفت : تا آنانرا که با من بزندان در آورده همه را رها نگردانند بیرون نشوم !

رئیس عسس بخدمت ابوبجير بازگشت و آن خبر را بگفت ، ابو بجیر گفت : سپاس خداوندی را باید که سید نگفت : جملگی را بیرون بیاور و در حق هريك مالی عطاکن! و مرا آن قدرت نبود که بر خلاف اظہارش رفتاری نمایم ، هم اکنون برغم أنف خودت بازشو و آنچه سید گفته است بجای بیاور!

پس باز شد و سید و دیگران را که با او بودند و در آن روز بگرفته بود از زندان رها ساخته سید را بخدمت أبي بجير بیاورد ، أبو بجیر زبان بسخن بر گشود و با سید گفت : بمحل ما بیامدی و نزد ما نیامدی و نزد پاره أصحاب فساق در آمدی و آنچه بر تو روا نیست بنوشیدی تا گذشت آنچه گذشت ، سید بدو معذرت خواست وأبو بجير جایزه سنیه و مرکبی راهوارش بداد و سید مدتی نزد أبو بجير بماند.

نوفلي از پدرش حکایت کند که جماعتی از أهل ثغور و سرحدات بواسطه تسبیبی و جنایتی که با یشان نسبت داده بودند بخدمت أبی بجیر بیامدند ، أبو بجیر ایشان را براه خود گذاشت ، پس از آن نزد او بیامدند و او را بر مذهب تشیع عتاب نمودند و خواستار شدند که از آن مذهب بازشود ؛ أبو بجیر خشمناك شد و مولای خود یزید ابن مذعور را بخواند و گفت : ويلك ! شعری از أبوهاشم یعنی سید بمن بر خوان !

ص: 320

یزید این قصیده او را بخواند :

ياصاحبي لدمنتين عفاهما *** مَرَّ الرِّيَاحُ عَلَيْهِمَا فمحاهما

تا از آن أشعار فراغت یافت ، آنگاه گفت : قصیده نو نیته را بیاور ! و او بخواند :

ياصاحبي تروحا وذراني *** لَيْسَ الخليكم سِعْرُ الْأَحْزَانِ

چون فارغ شد گفت : قصيده رائيته او را بخوان ! چون قرائت نمود و فراغت بافت جماعت سرحدي روي با أبو بجیر آوردند : این چه عتابی است که با ما کنی در آنچه ما خود بر تو عتاب آوردیم ؟ أبو بجير بر آشفت و گفت : ای خرها ! آیا در جواب شما بیشتر از آنچه بشنیدید لازم است ؟ سوگند با خدای اگر نه آن است که درست نمی دانم که در خدمت أمير المؤمنين کردار من چه موقع خواهد یافت البته گردن شما را می زدم ، برخیزید که در حفظ خدای نباشید ! پس بجمله برخاستند ، و چون سید این خبر را بشنید این شعر بگفت :

إِذَا قَالَ الْأَمِيرُ أَبُو بُجَيْرٍ *** أَخُو أَسَدٍ لمنشده یزیدا

طربت إِلَى الْكِرَامِ فَهَاتِ فِيهِمْ *** مديحة مِنْ مديحك أَوْ نشیدا

رَأَيْتَ مَنْ بِحَضْرَتِهِ وُجُوهٍا *** مِنَ الشُّكَّاكِ والمرجين سُوداً

كَأَنْ يَزِيدَ يُنْشِدُ بامتداح *** أَبَا حُسْنِ نَصَارَى أَوْ يَهُودَا

أبوداود دسترق روایت کرده است که سید و عبدي روزی در یکجای فراهم شدند ، سید این شعربخواند:

إِنِّي أَدِينُ بِمَا دَانَ الْوَصِيُّ بِهِ *** يَوْمَ الخريبة مَنْ قَتَلَ المحلينا

وَ الَّذِي دَانَ يَوْمَ النَّهْرَوَانِ بِهِ *** وشارکت کفه کفي بصفينا

من بدین وصی رسول خدا علي مرتضى علیه السلام وأفعال او در جنگ خريبه ((1)) وقتل مشرکین و مرتدین نہروان متدین هستم و ایمان دارم و در وقعه صفين و محاربت با مخالفين دست او با دست من مشارکت نمود ، یعنی چون بأفعال و أعمال آنحضرت معتقد

ص: 321


1- نام محلی است در بصره که جنگ جمل در آنجا واقع شده .

هستم لاجرم اگر در زمان مبارکش بودم در تمام معاركش حاضر می شدم و قتال میدادم چنان است که در وقعه خریبه و نهروان و صفتين و محاربت ناكثين و مارقين و - قاسطین در خدمتش دست داده ام و مجاهد بوده ام !

عبدي گفت : در این کلمه خطاکردی ! چه اگر کف تو با کف مبارکش شريك باشد تو ماننداو میشدی ، لکن بگو « تابعت كفته . . . » تاتو تابع آنحضرت باشی نه شريك ، سيد از آن بعد هر وقت سخن در میان آمدی میگفت : من از تمامت مردمان شاعر ترم مگر عبدي.

اسماعيل بن ساحر راویه سیند گوید : در ساحر راویه سید گوید : در خدمت سید بودم و خدمت سید بودم و سفینه ای را تا بجانب اهواز بکریه گرفته بودیم ، پس جمعی شراة با ما در کشتی جای کردند و عفان در میان آمد و سید دو شعر بگفت وچون به اهواز رسیدیم سخن از عثمان بن سيد بحالت مستی اندر بود ، او را نزد أبو بجير بن سماك أسدي آوردند و این وقت از نماز مغرب بود ، و ابن النجاشی نیز حضور داشت ، و أبو بجير سيند را به اسم بعد بصورت نمیشناخت ، روی با او کرد و گفت : ای پیر نکوهیده ! در می شناخت أما چنین وقت مست بیرون میشوی ؟ سوگند با خدای ترا ادبی نیکو کنم ! سید گفت: قسم با خدای چنین نکنی و البته در حق من اکرام میکنی و مرا خلعت میدهی و بر مرکبی رهوار سوار سازی و جایزه بخشی ! أبو بجير گفت: آیا مرا استهزاء نیز میکنی؟ گفت : لاوالله ! و شروع با نشاد این شعر نمود :

مَنْ كانَ مُعْتَذِراً مِنْ شَتْمِهِ عمرا *** فابن النَّجَاشِيُّ مِنْهُ غَيْرَ مُعْتَذِرُ

وَ ابْنُ النَّجَاشِيِّ بِرَاءُ غَيْرِ محتشم *** فِي دَيْنَهُ مِنْ أَبِي بَكْرٍ وَ مَنْ عُمَرُ

و از آن پس این شعر خود را بدو برخواند :

إِحْدَاهُمَا نِمْتُ عَلَيْهِ حَدِيثِهِ *** وَ بَغَتْ عَلَيْهِ نَفْسُهُ إِحْدَاهُمَا

فَهُمَا اللَّتَانِ سَمِعْتُ رَبَّ مُحَمَّدٍ *** فِي الذَّكَرِ قَصَّ عَلَى الْعِبَادِ نباهما

چون أبو بجير بشنید گفت : أبوهاشمی ؟ گفت : آری ! گفت : بالا بیا ! پس مرکبی او را بداد و جایزه اش عطا کرد و گفت : سوگند با خدای ! در آنچه بر آن

ص: 322

سوگند خوردی سخن ترا مقرون بصدق میگردانم ؛ یعنی بتو خلعت میدهم و اکرام می نمایم ؛ و چون أبو بجير وفات کرد سید در سفینه بنشست و بآن مكان بیامد و در مدح و منقبت و تشیع او شعر بگفت.

از أبوداود مسترق روایت کرده اند که گفت : سید اسماعیل حميري حضرت پیغمبر صلى الله عليه و آله را در عالم خواب بدید ، رسول خداي فرمود تا انشاد شعر نماید ، سید این شعر خود را در حضور مباركش بعرض رسانید :

لَامُ عَمْرٍو بِاللَّوَى مَرْبَعُ *** طامية أَعْلَامُهُ بَلْقَعُ

تا باین شعر خود رسید :

قَالُوا لَهُ : لَوْ شِئْتَ أَعْلَمْتَنَا *** إِلَى مَنِ الْغَايَةُ وَ الْمَفْزَعُ

رسول خدای صلى الله عليه وسلم فرمود : کفایت کرد ترا ! پس از آن دست مبارکش را تکان بداد و فرمود : « قد و الله أعلمتهم » سوگند با خدای ! ایشان را دانا ساختم و إعلام کردم ! !

حکایت کرده اند که ابوداود و اسماعيل بن ساحر گاهی که سید را در واسط حالت احتضار پیش آمد و شری ((1)) بر وی چیره شده بود بر بالینش حاضر شدند ، سید شادمان شد و بنشست ، پس از آن گفت: بارخدایا ! آیا پاداش من در دوستی آل محمد چنین است ؟؟ میگوید : گویا آن مرض آتشی بود که بيك ناگاه ازوی خاموش شد !!

محمد بن عباس يزيدي گفت : کسیکه بر بالین سید در حال احتضار حاضر شده بود با من حدیث نمود که سیند این شعر بگفت :

بَرِئْتُ إِلَى الاله مِنِ ابْنُ أَرْوَى *** وَ مِنْ دِينِ الْخَوَارِجِ أجمعينا

وَ مَنْ فَعَلَ بَرِئَتْ وَ مَنْ فعيل ((2)) *** غَدَاةُ دَعَا أَمِيرُ المؤمنينا

پس از خواندن این شعر و تبری از مخالفان و تمسك به أمير مؤمنان علیه السلام گویا

ص: 323


1- ظاهرا مراد کهیر است از امراض جلدی .
2- فعل یعنی عمر و فعیل یعنی عتیق که نام ابوبکر است.

جان او ریگی بود که فروافتاد .

عمر بن شبه از أبوالهذیل علاف حديث نماید که ابوجعفر منصور خليفه گفت: بمن خبر داده اند که سیند در واسط بمرده است و او را دفن نکرده اند ، سوگند با خدای اگر این خبر نزد من تحقق پذیرد البته شهر واسط را میسوزانم !

عباد بن صہیب گوید : در حضور مبارك حضرت جعفر بن مبل سلام الله عليهما مشرف بودم ، در این حال از مرگ سیند در حضرتش بعرض رسانیدند ، آنحضرت در حقش دعای خیر بگفت و ترحیم فرمود ، مردی عرض کرد: یا ابن رسول الله ! در حقش دعای خیر می فرمائی و حال اینکه شارب خمر بود و برجعت ایمان داشت ؟ فرمود : پدرم حدیث فرمود با من از پدرش از جدم که دوستان آل تحمل نمی میرند مگر توبه کنندگان ! و سید توبه کرده بود ، آنگاه مصلی را برافراخت و کتابی از سید بیرون آورد که در آن مکتوب در خدمت آنحضرت از تو بت خود عرض کرده و از آنحضرت خواستار دعا شده بود .

معاذ بن يزيد حميري حديث کند که سیند تا بزمان خلافت هارون الرشید در جهان بزيست و در ایام رشید رخت دیگر سرای کشید و دو قصیده در مدح هارون بگفت و هارون در بدره زر در صله وی بداد ، سید آن زر را در میان کسان او پراکنده ساخت و چون این خبر به رشید پیوست گفت : « أَحْسُبُ أباهاشم تَوَرَّعَ عَنْ قَبُولِ جوائزنا » گمان میکنم که أبوهاشم از پذیرفتن جایزه های ما به ورع و زهد

اندر است .

بشير بن عمار گوید : در حال وفات سید در رمیله بغداد حاضر شدم ، سید رسولی جماعت جزارين كوفيين فرستاد تا ایشان را از حال سید و وفات او خبر دهد رسول بغلط رفت و با صنف سمو سينين خبر بگذاشت ، آن جماعت چون نامش را بشنیدند دشنام دادند و لعن فرستادند ، رسول بدانست بغلط رفته است و جماعت کوفيين باز آمد و ایشان را از حال سید ووفاتش خبر داد ، هفتادکفن از بهرش بیاوردند .

میگوید : ما بجمله در خدمت سید حاضر شدیم و او را در حسرتی عظیم دیدیم

ص: 324

و رویش را مانند قير سياه بدیدیم و هیچ سخن نمیکرد تا افاقت یافت و هر دو چشمش را برگشود و بگوشه قبله نظر افکند آنگاه گفت: يا أمير المؤمنين ! آیا با دوست خود چنین میکنی ؟! و این کلمه را تا سه دفعه پی در پی بگفت .

میگوید : سوگند باخدای در این حال عرقی در پیشانیش آشکار شدکه سفید بود و همی وسعت گرفت و رویش را بپوشید چندانکه تمام چهره اش از آن پوشش برد گشت و وفات نمود ، پس در کار تجهيز او بپرداختیم و او را در بوستانی در بغداد دفن نموديم ، و این قضیه در زمان خلافت هارون الرشيد بود .

در فوات الوفيات میگوید : ولادت سید در سال یکصد و پنجم ، و وفاتش در سال یکصد و هفتاد و سوم هجري روی داد.

راقم گوید : این جمله که در احوال سيد و أحوال او مسطور گشت بجمله به وايت أبي الفرج اصفهانی در کتاب أغانی است و از پاره اشعار سید که در دم بعضی صحاب است روی بر تافت و از نگارش آن قلم بر گرفت ؛ هر کس خواهد از أغاني خواهد جست.

همانا مردم میخواره که در زمره شیعیان بوده اند در جهان بسیار بوده اند و چون ارتکاب چنین معصيت كبيره بلکه با معاصی عدیده دیگر از جهان بگذشته اند در ستر ستار العيوب محفوظ مانده اند !

و چون سيد حميري عليه الرحمة والرضوان دوستدار و محب و مداح صمیمی مير المؤمنين و أولاد طاهرينش علیهم السلام بوده و در عهد تقیه و سطوت خلفای عباسی از مال قوت ارادت بی محابا لثالی محبت و تولا و تبرا از بحر خاطر ذخارش نمایش کرده و در صفحه روزگار گذارش میگرفته است ، و در ضمن نیز مرتکب شرب مر و چنین گناهی بزرگ میشده است در حالت احتضارش چهره اش سیاه شد تا نتیجه ن عصیان نمایان شود ، و بعد از آن از پرتو أنوار ولایت چون بدر تابان گشت تا نام تولا" بولايت مطلقه و ارادت بآل عهد و على صلوات الله و سلامه عليهما و آلهما همه کس مکشوف ، و دوست و دشمن را معلوم گردد .

ص: 325

بار خدایا ! ما را با حال تولا به علي و أولاد علي أئمه طاهرين و ذراري سيد المرسلين صلوات الله عليهم أجمعين در هر دو جهان روسفید بگردان و جز با تمسك بولایت ایشان زنده مدار و ممیران که توئی مجیب دعوت مضطر ان دعوت مضطر آن ، و دریا بنده شیطان زدگان ، و دستگير تهيدستان ، و بینائی بخش بی بصران.

در مجالس المؤمنين مسطور است که سیادت سيد حميري بمعنى لغوي است نه آنکه فاطمی یا علوي است ! دفاتر أشعار اوکه در ردیف میم است بار يك شتر است مکاري اين دفاتر در بعضى أسفار از روی تعظیم چون نام وی می برده است یا کسی از حمل او می پرسیده است میگفته است : ميميات سيد - یعنی شخص بزرگ عظیم - را بر میدارد !

این معتز در تذکره خود گوید : سید را چهار دختر بوده که هر يك از ايشان چهار صد قصیده از قصائد سیند را از بر داشته اند !

و از کلام أبي عمر وکشتی چنان مستفاد میشودکه سیند جزو اسمی است که مادرش بدو داده و امام أبوعبدالله الصادق علیه السلام با او فرمود : «سَمَّتَكَ أُمِّكَ سيدأ وَ وُفِّقْتَ فِي ذَلِكَ وَ أَنْتَ سيدالشعراء » مادرت ترا سید و بزرگ نام نہاد و تو در کار شعر بزرگی گرفتی و توفیق این نام یافتی و تو سید شاعران هستی ! چون سید این کلام میمنت نظام بشنید در مقام افتخار و مباهات این شعر را بگفت:

وَ لَقَدْ عَجِبَتِ لِقَائِلٍ لِي مَرَّةً *** عَلَامَةُ فَهُمْ مِنَ الْفُقَهَاءِ

سَمَّاكٍ قَوْمِكَ سَيِّداً صَدَقُوا بِهِ *** أَنْتَ الْمُوَفِّقُ سَيِّدُ الشُّعَرَاءُ

ما أَنْتَ حِينَ تُخَصَّ تُخَصَّ آلِ مُحَمَّدٍ *** بالمدح مِنْكَ وَ شاعِرُ بِسَوَاءٍ

مَدَحَ الْمُلُوكِ ذَوِى الْغِنَا لعطائهم *** وَ الْمَدْحِ مِنْكَ لَهُمْ بِغَيْرِ عَطَاءٍ

فا بِشْرٍ فانك فائز فِي حبتهم *** لَوْ قَدْ وَرَدَتْ عَلَيْهِمْ بِجَزَاءِ

مَا تَعْدِلُ الدُّنْيَا جَمِيعاً كُلُّهَا *** مِنْ حَوْضِ أَحْمَدَ شَرْبَةٍ مِنْ مَاءٍ

واين شعر أخير مسطورشد .

ص: 326

در فوات الوفيات مسطور است که سید حمیری شاعری محسن و كثير القول بود جز اینکه رافضي بود و روی از مقصد بر تافته و در مدایح آل البيت علیهم السلام قصائد و أشعار بیشمار دارد ، و در بصره مقیم بود ؛ پدر و مادر سید دشمن علي علیه السلام بودند ، سید از ایشان بشنید که بعداز نماز بامداد بسب ولي الله الأعظم و حکمران یوم التناد زبان بر گشودند ، پس این شعر را در لعن ایشان بگفت :

لَعَنَ اللَّهُ وَالِدِي جَمِيعاً *** ثُمَّ أَ صَلَّاهُمَا عَذابَ الْجَحِيمِ

و خداوند پدر و مادرم را لعن کند و با تش دوزخ سر نگون گرداند !!

میگوید : سید بر آن رأی بود که عمل بن حنفیه بدنیا بازگشت کند و او نمیرد و در کوهستانی در میان شیری و پلنگی روزگار میسپارد که او را نگاهبانی مینمایند و دو چشمه سرشار که آب و عسل روان میدارد نزد او است و بعد از غیبت عود می نماید و دنیا را از عدل پر میکند چنانکه مملو از جور بود.

بعضی گفته اند که سید در خدمت حضرت صادق علیه السلام مشرف شد ، حضرت امام او را بر خطای او یعنی خطای در مذهب و عقیدتش شناسائی داد و باز نمود که بر ضلالت و گمراهی است ، و سيد توبه کرد .

مرزبانی در معجم الشعراء گوید : نسب وی اسماعیل بن خالد بن وداع حميري است ، ازین روی میباشد که سید میگوید :

إِنِّي امْرُؤُ حميري حِينَ تنسبني *** جَدِّي رعين وَ أَخْوَالِي ذَوُو يَزِنَ

ثُمَّ الْوَلَاءُ الَّذِي أَرْجُو النَّجَاةَ بِهِ *** يَوْمَ الْقِيَامَةِ للهادي أَبِي الْحَسَنِ

و این دو بیت از این پیش مرقوم شد .

میگوید : در خدمت منصور و مهدي تقدم داشت ، و ما در ذیل أحوال ایشان به پارۂ حالات سید اشارت کرده ایم ، پاره از صحابه و بعضی از امهات مؤمنين را هجو و فحش و قذف می نمود ، از این روی روات أخبار از نگارش حال او غالبا منحرف شدند .

راقم حروف گوید : بهمین دلیل است که ابن خلکان در وفیات الاعیان این

ص: 327

شعر گوی بی بدیل را یاد نکرده است چه سخت متعصب است ، و این خود دلیل تشيع و سعادت و ارادت او بخدمت أئمته است و اگر او را بر مذهب کیسانیه باقی و ثابت میدانست البته او را و أشعار او را کاملا مسطور و ممدوح میداشت ، چه همانقدر که مخالف طریق شیعه است پسندیده اوست ، چنانکه أحوال محمد بن حنفیه را یادکرده است و بمذهب کیسانیه اشارت نموده است.

بالجمله در فوات الوفيات مذکور است که مازنی گفت : از ابوعبیده شنیدم میگفت : امیته را هیچکس بطوریکه یزید بن مفرغ و سيد حميري هجو نموده اند ننموده است.

علي بن محمد بن سليمان گوید : سید را گمان چنان میرفت که علي علیه السلام محمد بن حنفیه را مهدي ناميد و ابن حنفیه همان است که رسول خدای صلی الله علیه و اله وسلم بوجود و ظہور او اشارت و بشارت فرمود و او در جبل رضوی زنده است.

ابن معتز در تذکره خود از سید اسماعیل حميري روايت نموده است که چون سليمان بن حبیب بن مہلب را که از رؤسای شیعه و از دوستان قدیم سید بود والي اهواز ساختند سید از کوفه به اهواز رفت و سلیمان در اکرام و اعزاز او فروگذار ننمود ، أما چون سلیمان از خوردن خمر اجتناب داشت و دیگران را نیز از شرب خمر منع مینمود و در این کار بسیار تشدد داشت سید نیز در آن ایام که در اهواز روز میسپرد و در خدمت سلیمان میگذرانید با وی موافقت میکرد و از آشامیدن شراب امساك مي جست و بسبب اين امساك سستی گرفت و رنگش بگشت ، تا گاهیکه روزی سلیمان از سید پرسید : سبب چیست که ترا بر آن حال قوت و صحت بدن که آمده بودی نمی نگرم ؟!

سید گفت : صدق مطلب اینست که من شرابخواره بودم و بقوت شراب طعام هضم و بدن قوي ميشد و چون در این مدت بموافقت تو از آشامیدن شراب امساك ورزیده ام باين حال ضعف رسیده ام که می نگری ، اکنون اگر زندگانی مراخواهانی بفرمای تا از آن آب زندگانی حاضر سازند و این دلق مزور مرا در گرداب ساغر

ص: 328

غسل دهند !

سلیمان تبسم کرد و گفت : کمتر چیزی که در حق مداح آل رسول صلى الله عليه وسلم بر ما واجب است اینست که چون حال او در فقدان شراب باین منوال رسد در باره او تجویز شراب و نبیذ کنیم ! و چون سلیمان از کمال عفت و تقوی و بیخبری از شناسایی شراب خیال کرده بودکه می پخت ((1)) معروف که لفظ شامل است شراب است ، مکتوبی بعامل کوهستان اهواز فرمود : « ابعث إلى أبي هاشم مأتي دورق مي پختي » یعنی دویست سبوی مي پخت براى أبوهاشم بفرست !

چون نوشته را سید بخواند گفت : أصلح الله الأ مير ! معنی بلاغت این است که مختصر و موجز و مفید بکار برند ! سلیمان گفت : در این مکتوب چه تقصیری رفته است ؟ گفت : دو کلمه را جامع است که من بیکی از آندو مستغنی هستم ، مي را بگذار و پختج را بردار ! سلیمان بر مقصود واقف شده فرمود : راست گفتی ! و آنچه مقصود او بود بنوشت و بسیتد بداد .

و نیز عبدالله بن معتز در تذکره خود مذکور مینماید : در محضر سوار قاضی شخصی بر شخصی ادعای مالی نمود ، قاضی گواه طلبید ، آن مرد بجز سيد و يك مرد دیگر گواه نداشت ، لاجرم ایشان را حاضر ساخت و گواهی بدادند ، سوار گفت : ما گواهی سید را قبول کردیم اکن بر شهود باید افزود ! و سید را گمان چنان رفت که قاضی شہادت آن مرد را رد نمود ، چون از مجلس بیرون رفتند آن مرد با سید گفت : قاضی جز شهادت ترا رد نکرد اما از بیم زبان تو تصریح نمود ، سید بر قاضی خشمگین شد و او را هجو نمود .

و این روایت از آن روایتی که قاضی سیند را مردود الشهاده گردانيد أصح است ؛ زیراکه ترس أهل زمان از گزند زبان سيد حميري که گزنده تر از دندان مار حميري بود برتر از آن بود که مثل سوار قاضی از چنان یکه سوار عرصه هجا و پهنه وغا و هیجا نترسد و بعدم رضایش راضی ، و آشکارا در مقام انکار گواهی

ص: 329


1- شراب جوشانده ، شربت انگور

او برآید !!

بالجمله نوشته اند : چون سوار بر آن هجو آگاه شد با جانی پر آشوب و دلی سوزان بی تاب گردیده برای عرض شکایت بخدمت منصور برنشست و چنانکه سابقا اشارت رفت سید بر این حال واقف گردیده بر سوار سبقت گرفته روی بخدمت منصور خليفه نهاد ، چون سوار قاضی برسید سید را بر بساط قرب مشغول قرائت این شعر بديد :

يَا أَمِينَ اللَّهِ يَا مَنْصُورُ يَا خَيْرَ الْوُلَاةِ *** إِنْ سَوَّارُ بْنُ عبدالله مِنْ شَرِّ الْقُضَاةِ

نعثلي جَمَلِي لَكُمْ غَيْرَ مَوَاتٍ *** جَدِّهِ سَارِقُ عَنْزٍ فَجَرَتْ مِنْ فجراة

وَ الَّذِي كَانَ يُنَادِي مِنْ وَراءِ الْحُجُراتِ *** یا هَنَاتُ اخْرُجْ إِلَيْنَا إِنَّنا أَهْلِ هَنَاتُ

فَاكْفِنِيهِ لَا كَفَاهُ اللَّهُ شَرَّ الطارمات *** سُنَّةً فِيهَا سَنَةٍ كَانَتْ مَوَارِيثَ الطُّغَاةُ

أَطْعَمَ أَمْوالَ الْيَتامى قَوْمِهِ بِالصَّدَقَاتِ

اگرچه منصور از هجو مذکور مسرور بود لكن چون در چهره سوار آثار کراهت بسیار بدید و بروایتی سوار شکایت به أبی جعفر نمود ، منصور سید را فرمان داد تا نزد سوار برود و معذرت بخواهد ، و بروایتی أبو جعفر صلح ما بين را قرار بان داد که سید شعری چند در مدح سوار بسراید تا تلافی گذشته را بنماید ، اسماعيل حميري چند بیتی که محتمل الضدين بود و هجو و مدح هردو را میرسانید انشادکرده بر دشمنی سوار بیفزود .

و بروایت ابن معتز" قضیه مذکوره در بصره روی داده بود و سوار أبياتی راکه سید در هجو او گفته بود بخدمت منصور فرستاد و در ذیل آن نوشت : يا أمير المؤمنين سید رافضی است و به رجعت وإباحت نکاح متعه قائل است ! منصور در جواب نوشت: ما ترا قاضی گردانیده ایم نه غماز و ساعي ! و سوار را از قضاء بصره معزول نمود و بر رغم او مزرعه از أراضى بصره را در صرف معیشت سید برقرار کرد .

أما أبو الفرج در أغاني گوید : چون سید بفرمان منصور از سوار معذرت جست و او نپذیرفت سید این شعر بگفت :

ص: 330

أَتَيْتَ دُعِىَ بَنِي العنبر*** أروم اعْتِذَاراً فَلَمْ أَعْذَرُ

فَقُلْتُ لِنَفْسِى وَ عاتبتها *** عَلَى اللَّوْمِ فِي فِعْلِهَا : اقصري

أبعتذر الْحُرَّةِ مِمَّا أَتَى *** إِلَى رَجُلٍ مِنْ بَنَى الْعَنْبَرِ

أَبُوكَ ابْنِ سَارِقُ عَنْزِ النَّبِيِّ *** وَ أُمِّكَ بِنْتُ أَبِي جحدر

وَ نَحْنُ عَلَى رغمك الرافضون *** لِأَهْلِ الضَّلَالَةِ وَ الْمُنْكَرِ

جحدر بن سليم آنکس باشد که راهزنی کردی و آشوب بر آوردی و مردمان را بیاشوفتی تا بأمر حجاج بن يوسف بترتیبی که در ذیل حال او مسطورشد گرفتار و با شیر درنده دچار شد و شیر را بکشت و نزد حجاج بزيست .

بوعمر و کشتی که از مجتهدان شیعه امامیه است در کتاب طبقات الرجال خود از سهل بن ذبیان روایت کرده است که وی گفت : روزی در حضرت امام رضا علیه السلام مشرف شدم و هنوز هيچيك از شیعیان آنحضرت حضور نداشتند و آنحضرت را در حال تفکر دیدم که سر مبارك بزیر افکنده نکت زمین میفرمود .

چون نظر مبارکش بر من اوفتاد فرمود : مرحبا ای ابن ذبيان ! در همین ساعت رسول من در طلب تو میآمد ، عرض کردم : يا ابن رسول الله ! خدمت چه بود ؟ فرمود خوابی غریب دیده ام که مرا باضطراب و سوز و گداز آورده است ! آنگاه فرمود : دیدم گویا نردبانی صد پایه برای من نصب کرده اند و من بر بالای آن بر شدم و از آنجا بگنبدی سبز در آمدم که از نهایت لطافت بیرونش از اندرون ظاهر است !

آنگاه دیدم پیغمبر صلى الله عليه وسلم نشسته و از جانب یمین آنحضرت جوانی خوبروی بر سرزانوی مردی پیر نشسته که از کثرت پيري موی ابرويش حاجب باصره اش گردیده ، اتفاقاً او اسماعيل بن تل حميري بود ، پس رسول خدا صلى الله عليه وسلم با من فرمودند :

محمد سلام کن بر پدرت علي بن أبيطالب علیه السلام أمير المؤمنين ! پس سلام کردم ، دیگر باره أمر فرمود : سلام کن بر شاعر ما و صاحب ما و ندیم ما در دنیا و آخرت اسماعيل بن محمد حميري ! پس سلام کردم ، آنگاه آنحضرت بآن مرد پیر که اسماعیل بود روی آورده فرمود : اعاده کن آنچه را که بآن مشغول بودی ! اسماعیل این قصیده را بخواند :

ص: 331

لِأُمِّ عَمْرٍو بِاللَّوَى مَرْبَعُ *** طَامِسَةُ أَعْلَامُهُ بَلْقَعُ

و این قصیده بلیغه ایست که بداستان يوم الغدير و خلافت على علیه السلام و نص صریح رسول خدا و فضائل علي مرتضی و مخالفت أشقيا و غیر از آن حاوي است و صاحب مجالس المؤمنين پار أشعار او را بالمناسبه مذکور داشته است .

شیخ طوسي أعلى الله مقامه در كتاب أمالي خود مذکور میفرماید که سیدحميري را در حال مرض موت یکساعت قبل از وفات بیهوشی روی داد و در آن بیهوشی رنگش سیاه شد و چون بهوش آمد رنگش در نهایت سفیدی و نورانیت در آمد و مضمون آیه شریفه : « وَ أَمَّا الَّذِينَ ابْيَضَّتْ وُجُوهُهُمْ فَفِي رَحْمَتِ اللَّهِ هُمْ فیها خالِدُونَ » ظاهر گشت .

بعضی مدققين گفته اند . این روسیاهی در آن مقام انتقام خداوندي بود از سید در این جهان در مکافات شرب خمر !

و نیز روایت کرده اند که چون روی سيد حميري در هنگام مرگ سیاه گردید و مؤمنانی که حاضر بودند غمگین و ناصبیان شادان شدند و سرزنش نمودند در آنحال حضرت أمير المؤمنين علیه السلام بموجب اینکه میفرماید : ((1))

يا حَارُّ هَمْدَانَ مِنْ يَمُتْ يُرِنِي *** مِنْ مُؤْمِنٍ أَوْ مُنَافِقُ قُبُلاً

بر سید ظاهر شد ؛ چون سید را دیدار نور بخش مبارکش در نظر مبارك آمد از کمال اضطراب عرض کرد : « هَكَذَا يَفْعَلُ اللَّهُ بأوليائكم يَا أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ ؟! » خداوند با دوستان شما چنين میکند ای أمير المؤمنين ؟! بعد از آن روی سید نورانی شد و در آن اثنا چشم برگشود و این ابیات را بر زبان آورد:

أَحَبَّ الَّذِي مَنْ مَاتَ مِنْ أَهْلِ وُدُّهُ *** تَلْقَاهُ بِالْبُشْرَى لَدَى الْمَوْتِ يَضْحَكُ

وَ مَنْ مَاتَ یهوى غَيْرِهِ مِنْ عَدُوِّهِ *** فَلَيْسَ لَهُ إِلَّا إِلَى النَّارِ مَسْلَكٍ

أَبَا حُسْنِ أَ فُدَيْكٍ نَفْسِي وَ أُسْرَتِي *** وَ آلِي وَ مَا أَصْبَحْتَ فِي الْأَرْضِ أَمْلِكُ

أَبَا حَسَنُ إِنِّي بِفَضْلِكَ عَارِفُ *** وَ إِنِّي بِحَبْلٍ مَنْ وَلَّاكَ مُمْسِكٍ

ص: 332


1- خود شعر از همین سید حمیری است و مضمون آن فرمایش امير المؤمنين عليه السلام .

شرح وفات سید حمیری شاعر اخل بیت علیهم السلام

إلى آخر الابيات ، بعد از آن كلمه شهادت بر زبان بگذرانید و بحق پیوست ، و چون بمرد چنانکه اشارت رفت هفتاد کفن از بهرش بیاوردند اما هارون الرشید از مال خودش او را کفن کرده أكفان کوفیان را باز پس فرستاد ، و اینکه نوشته اند : مهدي عباسی بر وی نماز گذاشت ، مقرون بصحت نیست ؛ چه وفات سید را در سال يکصدو هفتادوسه و بقولی هفتادو نه دانسته اند و در آن زمان مهدي در جهان نبود .

صاحب مجالس المؤمنین گوید : سيد حميري در اصل بمذهب کيساني بود و در ترویج امامت محمد بن حنفیه مبالغت میورزید و أشعار میسرود و نبیذ می پیمود ، در آخر کار چون بشرف ملازمت حضرت صادق علیه السلام موفق گردید از عقاید کیسانیه برگشت و بمذهب حق جعفري در آمد.

محمد بن نعمان گوید که سيد حميري در ايتامی که خبر میخورد و بمذهب کيساني ميرفت بیمار شد، بعیادتش برفتم ، رویش را سیاه و چشمهایش را فرورفته و جگر - تشنه و آشفته حالش بدیدم ، بحضرت امام جعفر صادق علیه السلام که در آن أوقات از پیش منصور دوانیقی بكوفه مراجعت فرموده بود تشرف جستم و حال آشفتد سید را بعرض رسا نیدم ، فرمود تا حمارش را زین بر نهادند و سوار شد و بعیادت سید روی نهاد ، من نیز ملازمت حضرت داشتم تا نزد سید رسیدیم و جمعی در پیرامون سید نشسته بودند ...

حضرت صادق علیه السلام بر بالین او جلوس فرمود و گفت: با سید ! پس سید چشم خودرا بر گشاد و بجانب آنحضرت بنظاره آمد و چون زبانش یارای سخن کردن نداشت بسیار میگریست ، آنحضرت بدانست که سید میل سخن کردن دارد ، در زیر زبان دعائی بفرمود ، سد في الحال بسخن در آمد و با نحضرت عرض کرد : خدای مرا فدای تو بگرداند ! آیا با أولیای شما چنين میکنند که در هنگام بیماری روی ایشان سیاه شود ؟! فرمود : « قُلْ بِالْحَقِّ يَكْشِفُ اللَّهُ بِكِ وَ يَرْحَمَكَ وَ يُدْخِلَكِ الْجَنَّةِ الَّتِي وُعِدَ أَوْلِيَاءَهُ » بدین حق و سخن حق اندر آی تا خداوند رویت را نورانی کند و بر تو رحمت آورد و ترا بان بهشتی در آورد که دوستان خود را وعده فرموده است ! سید

ص: 333

از مذهب كيساني بمذهب حق جعفري رجوع نمود و هنوز آنحضرت از پیش او دور که مرض سید تخفیف یافته برخاست و بنشست.

و بروایتی که در کتاب رجال و غيره رسیده است : سید هر دو چشم برگشود و بآنحضرت نظاره نمود و قدرت تکلم نداشت و ما در حالت او آشکارا بدیدیم که همی خواهد سخن کند و او را ممکن نیست ، اینوقت نگران شدیم که ابوعبدالله علیه السلام هر دو لب مبارك را حرکتی بداد ، سید گویا شد و أبوعبد الله علیه السلام فرمود : قل بالحق تا آخر كلمات مسطوره ، سَيِّدُ فِي الْحَالِ أَشْعَارُ مَعْرُوفَهُ * تجعفرت بِاسْمِ اللَّهُ وَ اللَّهُ أَكْبَرُ * را در رجوع بمذهب جعفري بگفت و آنحضرت از جای حرکت نفرمود

تا سید بدرستی بنشست.

صاحب کشف الغمه بعدازاینکه از تضمين سيد شعر أمير المؤمنين علیه السلام را : * یا حَارُّ هَمْدَانَ مِنْ يَمُتْ يَرَ نِي * در ذیل چند شعر از اشعار او می پردازد مختصر اشارتى بأحوال سيد و بدایت مذهب کیسانیه و رجوع بمذهب امامیه اثناعشريه و ذكر بعضی مطالب ميفرمايد : سيد مردي جميل الوجه ، رحيب الجبهه ، عريض ما بين السالفين بود .

در حال موت نکته سیاه مثل نقطه از مداد در چهره اش پدید شد و همی بزرگی و فزونی گرفت تا تمام چهره اورا در سپرد ، حاضران از شیعه غمگین و دشمنان مسرور شدند و زبان بسرزنش برگشودند ، چیزی بر نیامدکه در همان مکان از چهره اش لمعه بيضاء پدید و همی زیاد گردید تا رویش گلگون و درخشان وسید خندان شد و گفت:

كَذَّبَ الزاعمون أَنَّ عَلِيّاً *** لَا يُنْجِي مَحَبَّتِهِ مِنْ هَنَاتُ

قُدُورُ بِي دَخَلْتُ جَنَّةِ عَدْنٍ *** وَ عَفَا لِي الَّا لَهُ عَنْ سَيِّئَاتِي

فا بُشِّرُوا الْيَوْمَ أَوْلِيَاءِ عَلَىَّ *** وَ تَوَلَّوْا عَلَيَّ حَتَّى الْمَمَاتِ

ثُمَّ مِنْ بَعْدِهِ تَوَلَّوْا بَنِيهِ *** وَاحِداً بَعْدَ وَاحِدٍ بِالصِّفَاتِ

و از دنباله این کلمات گفت : أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حَقّاً حَقّاً ، اشْهَدْ أَنْ مُدّاً رَسُولُ اللَّهُ حَقّاً حَقّاً ، أَشْهَدُ أَنَّ عَلِيّاً أَمِيرُ الْمُؤْمِنِينَ حَقّاً حَقّاً ، أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ

ص: 334

إلا الله ! آنگاه هر دو چشم فرو نهاد ، گویا جانش زبانه بود که خاموش شد یا حصاتی بود که ساقط گشت .

کشی در رجال خود در ذیل خبری که در باب سیاه شدن روی سید در هنگام مرگ وارد است مینویسد : چون سید عرض کرد : هكذا يفعل بأوليائكم يا أمير - المؤمنين ؟! صورتش چنان سفید و روشن گردید که گفتی ماه شب چهارده است ، پس از آن أشعار كافيه مذکوره را بخواند .

در کتاب نقد الرجال نیز این حکایت را بهمین منوال اشارت کرده و گوید : کنیت سید أبوعامر و مادح أهل بيت علیهم السلام و مردی ثقه و جلیل القدر و عظیم الشأن و المنزله است - أخبار او را تألیف کرده اند و از مذهب کیسانی به أبی جعفر عليه السلام قائل شد.

أبوعلي در رجال خود از احوال سید وجلالت قدر او مسطور میدارد و میگوید چون قصیده او * لَامُ عَمْرِو بَا للوی مَرْبَعُ * بعرض حضرت صادق علیه السلام رسید فرمود : شَكَرَ اللَّهَ لاسماعيل قَوْلِهِ ! عرض کردند : نبیذ میخورد ! فرمود : يَلْحَقُ مِثْلَهُ التَّوْبَةَ وَ لَا يُكَبِّرُ عَلَى اللَّهِ أَنْ يَغْفِرَ الذُّنُوبَ لمحبينا وَ مادحينا .

راقم حروف گوید : در این کلام مبارك لفظ ذنوب بصيغه جمع فرموده و از اینجا مقام عالی محبان و مداحان أهل بيت علیهم السلام مكشوف می شود !

و سید را از جمله أصحاب صادق علیه السلام می نویسد ومیگوید : كاظم سلام الله عليه را ملاقات نمود و در بدو أمر خارجی بود ، بعد از آن کیسانی و از آن پس امامي شد .

با أبوعبیده گفتند : أشعر مردمان کیست ؟ گفت : آنکس که شبیه کرده است مردی را به باد عاد ! و مراد او این شعر سید است :

إِذَا أَتَى مشعرة يَوْماً أنامهم *** إنامة الرِّيحُ فِي تدميرها عاداً

چون مروان بن أبي حفصه قصيده مذهبه سید را بشنید در هر بیتی همیگفت سبحان الله ما أعجب هذا الكلام !

أبوعلي در رجال میگوید : پدر و مادر سید از جمله متمسكان بشجره ملعونه

ص: 335

بودند ، سید طریقت ایشان را متروك نمود ، باوی گفتند: چگونه شیعه شدی با اینکه تو شامي حميري هستی ؟! گفت: صَبَّتِ عَلِيِّ الرَّحْمَةِ صبأفكنت كَمُؤْمِنِ آلِ فرعون !

او اصمعی میگفت : اگر نه آن بود که سید در اشعار خود سب" خلفا را نموده است میگفتم : سید شعراء است !

در عیون أخبار الرضا مسطور است که حضرت امام رضا علیه السلام حضرت رسول خدای صلی الله عليه و آله را در خواب بدید ، أمير المؤمنين علي مرتضی و سیده نساء عالمين فاطمه زهراء و دو شفيع يوم الدين حسن مجتبی و سید الشهداء صلوات الله و سلامه عليهم در خدمت آنحضرت حضور داشتند و نیز در حضور همایونش مردی بود که این قصیده «لام عمرو...» را قرائت میکرد و رسول خدای بأن فرحناك بود ورسول خدا به امام رضا فرمود : با یشان سلام کن ! و امام رضا بر هريك از ایشان تن به تن سلام فرستاد .

آنگاه با نحضرت فرمود : بر شاعر ما و آنکس که ما را در دار دنیا خشنود نمود که سید اسماعیل است سلام کن ! و هنوز از خواندن قصیده فراغت نیافته بود که با امام رضا فرمود : يا علي ! این قصیده را حفظ کن و شیعیان ما را بحفظ آن أمر نمای و ایشان را اعلام کن که هر کس این قصیده را حفظ نماید و أدای قرائتش را بکند « ضمنت له الجنة على الله تعالی ، برای او ضمانت میکنم بر خدای تعالی بهشت را ! و همچنان این قصیده را مکرر بخواند بر آنحضرت تا حفظ نمود . وازین پیش خوابی از حضرت امام رضا علیه السلام بهمین تقریب مسطور شد ، ممکنست آنحضرت دو مره خواب دیده باشد یا بر حسب أختلاف روات دو گونه خبر داده باشند .

و هم در این کتاب و بعضی کتب دیگر مسطور است که فضيل بن رستان گفت : از آن پس که زید بن علي علیهما السلام در کوفه شهید شد بحضرت أبيعبدالله مشرف شدم ، پس مرا در خانه که در جوف خانه دیگر بود در آوردند ، امام علیه السلام فرمود : ای فضیل عم من زید کشته شد ؟ عرض کردم : بلی فدایت گردم! فرمود : أَمَّا إِنَّهُ كَانَ مُؤْمِنَةً وَ كَانَ عَارِفُ وَ كَانَ عَالِماً وَ كَانَ صدوقة ، أَمَّا إِنَّهُ لَوْ ظَفِرَ لوفي ! إِنَّهُ لَوْ مَلَكَ عَرَفَ

ص: 336

كيف يضعها !

همانا زيد مؤمن بود و عارف بود و عالم بود و صدوق بود ، بود ، اگر بر دشمنان مظفر میگشت هر آینه وفا مینمود ؛ بدرستیکه اگر مالك ميشد میدانست چگونه آن را بگذارد ! یعنی همانطور که در خروج خود داعی آلت خود را میخواند و برای احقاق حق ایشان با غاصبين محاربت می ورزید ، اگر نصرت یافتی خلافت را با ایشان گذاشتی و مملکت اسلام را با ایشان تسلیم نمودی !

عرض كردم : يا سيدي ! آیا شعری در حضور مبارکت انشاد نکنم ؟ فرمود : مهلت بده ! پس بفرمود تا پرده ها بیاویختند و بعضی درها برگشودند ، آنگاه بفرمود بخوان ! پس این قصیده سید * لَامُ عَمْرٍو بِاللَّوَى مَرْبَعُ * را تا پایانش قرائت نمودم و ناله و زاری از پس پرده بشنیدم ، فرمود : کدامکس این شعر را بگفت عرض کردم : سيد اسماعيل بن معد بن حمير ! فرمود : خدایش رحمت نمود ! عرض کردم : من خود دیدم نبیذ می خورد ! فرمود : خدا او را رحمت کند ! عرض كردم : من او را نگران شدم که نبیذ رستاق را می خورد ! فرمود : یعنی خمر میخورد ؟! عرض کردم : بلی ! فرمود : او را خدای رحمت فرمود ! و ما ذلك على الله أن يغفر لمحب علي بن أبيطالب علیه السلام.

راقم حروف گوید : این شأن و شرفی که در قصیده عينيه مذكوره سیند است بجمله برای این است که مشتمل بر حکايت يوم الغدير و تقرير خلافت أمير المؤمنين علي علیه السلام ، و فتنه مخالفين و غاصبين ميباشد ، چه گاهی که این مطلب مشہود افتاد علت إبطال حقوق ساير أئمه هدى علیهم السلام و ضلالت أنام و أهل اسلام إلى يوم القيام ظاهر - میگردد ، از این است که رسول خدای صلی الله علیه و اله وسلم بحفظ آن أمر و ضمانت بهشت برای حافظش فرمود تا بخوانند و موجب مزید آگاهی و تجدید علم و مطلع شود ، وچون زید شہید علیه السلام در نصرت ایشان تقدیم جنان نمود این است که حضرت صادق آنکلمات را در حق او فرماید و آن کلمات معجز سمات را بتکرار لفظ كان و تأكيد به إن مؤكد و محلی و ثابت و مؤید میفرماید ، و چون این قصیده مبارکه در ذيل أحوال

ص: 337

قصیده غدیریه سید حمیری:لام عمرو ...

حضرت امام رضا علیه السلام و بالمناسبه در ذیل أحوال سيد حميري شرافتی دیگر دارد ، لهذا برای مزید تیمن و تبرك و اطاعت أمر رسول خدای صای الله علیه و اله و سلم در ذیل أحوال سید مسطور آمد.

غریب این است که در کتاب رجال أبي علي می نویسد : چون سید وفات کرد مردم کوفه نود کفن برای او ببغداد فرستادند و هارون الرشید او را کفن کرد و أكفان عامه را بازگردانید و مهدي بروی نماز گذاشت و پنج تکبیر بروی براند ، و ولادتش در سال یکصد و هفتاد و سوم بود ، با اینکه خلافت هارون در سال یکصد و هفتادم بود و قبل از هارون برادر بزرگترش هادي خلافت داشت و مهدي قبل از هادي وفات کرد ، اما در باب سال ولادت ، البته این سهو از قلم كاتب است و سال وفات را سهوا ولادت نوشته است .

لِأُمٍّ : عَمْرٍو بِاللَّوَى مَرْبَعُ *** طَامِسَةُ أَعْلَامِهَا بَلْقَعُ

تَرُوحُ عَنْهُ الطَّيْرِ وَحْشِيَّةً *** وَ الْأَسَدِ مِنْ خِيفَتِهِ تَجْزَعْ

بُرْسِمَ دَارِ مَا بِهَا مُونِسِ *** إِلَّا صلال فِي الثَّرَى وَقَعَ

رقش يَخَافُ الْمَوْتِ مِنْ نفثها *** وَ السَّمُّ فِي أنيابها منقع

لَمَّا وقفن الْعِيسِ فِي رُبُعُهَا *** وَ الْعَيْنُ مِنْ عرفانها تَدْمَعُ

ذَكَرْتَ مِنْ قدكنت أَلْهُو بِهِ *** فبيت وَ الْقَلْبُ شَجَّ مُوجَعٍ

كَأَنْ بِالنَّارِ لِمَا شفني *** مِنْ حُبِّ أَرْوَى كبدي تلذع

عَجِبْتُ مِنْ قَوْمٍ أَتَوْا أَ حَمْداً *** بِخُطْبَةٍ لَيْسَ لَهَا مَوْضِعٍ

قَالُوا لَهُ لَوْ شِئْتَ أَعْلَمْتَنَا *** إِلَى مَنِ الْغَايَةُ وَ الْمَفْزَعُ

إِذَا توفیت وَ فَارَقْتَنَا *** وَ فِيهِمْ فِي الْمُلْكَ مَنْ يَطْمَعْ

فَقَالَ لَوْ أعلمتكم مَفْزَعاً *** کنتم عسیتم فِيهِ أَنْ تَصْنَعُوا

صَنِيعُ أَهْلِ الْعِجْلَ إِنْ فَارَقُوا *** هارُونَ ، فَالتَّرْكُ لَهُ أَوْدَعَ

وَ فِي الَّذِي قَالَ بَيَانُ لَنَا *** كَانَ إِذَا يَعْقِلُ أَوْ يُسْمَعَ

ثُمَّ أَتَتْهُ بَعْدَ ذَا عَزَمْتُ *** مِنْ رَبِّهِ لَيْسَ لَهَا مَدْفَعَ

ص: 338

أَبْلَغَ وَ إِلَّا لَمْ تَكُنْ مُبَلِّغٍا *** وَ اللَّهِ مِنْهُمْ عَاصِمِ يُمْنَعَ

فَعِنْدَهَا قَامَ النَّبِيِّ الَّذِي *** كَانَ بِما يَأْمُرُهُ يَصْدَعَ

يَخْطُبُ مَأْمُولًا وَفِيُّ كَفَّهُ *** كَفَّ عَلَى ظَاهِرَةُ يلمع

رَافِعُهَا ، أَكْرَمَ بِكَفِّ الَّذِي *** يُرْفَعْ وَ الْكَفِّ الَّذِي تَرْفَعُ

يَقُولُ وَ الْأَمْلَاكِ مِنْ حَوْلِهِ *** وَ اللَّهِ فِيهِمْ شَاهِدُ يَسْمَعُ

مِنْ کنت مَوْلَاهُ فَهَذَا لَهُ *** مولی فَلَمْ يَرْضَوْا وَ لَمْ يقنعوا

وَ ظِلٍّ قَوْمٍ غاضهم فَعَلَهُ *** كَأَنَّمَا آنافهم تجدع

فَاتَّهِمُوهُ وَ انحتت مِنْهُمْ *** عَلَى خِلَافِ الصَّادِقِ الْأَصْلَعِ

حَتَّى إِذا وَ ارْوِهِ فِي قَبْرِهِ *** وَ انْصَرَفُوا عَنْ دَفْنِهِ ضَيَّعُوا

مَا قَالَ بِالْأَمْسِ وَ أَوْصَى بِهِ *** وَ اشْتَرُوا الضَّرَّةِ بِما يَنْفَعُ

وَ قَطَعُوا أَرْحَامِهِ بَعْدَهُ *** فَسَوْفَ يَجُزْ وَ ن بِمَا قُطِعُوا

وَ أزمعوا غُدَرَةٍ بمولاهم *** تَبّاً لِمَا كانُوا بِهِ أزمعوا

لَا هُمَّ عَلَيْهِ بِرِّ دوا حَوْضِهِ *** غَداً وَ لَا هُوَ فِيهِمْ يَشْفَعُ

حوضة لَهُ مَا بَيْنَ صُنْعاً إِلَى *** أَيْلَةَ أَرْضِ الشَّامِ أَوِ أَوْسَعَ

يُنْصَبَ فِيهِ عِلْمَ الهدی *** وَ الْحَوْضَ مِنْ مَاءٍ لَهُ مترع

يُفِيضَ مِنْ رَحْمَتِهِ کوثر *** أَبْيَضَ كَالْفِضَّةِ أَوْ أنصع

حَصَاهُ يَاقُوتٍ وَ مَرْجَانَةَ *** وَ لُؤْلُؤٍ لَمْ يُنْجِهِ أصبع

بطحاؤه مِسْكُ وَ حافاته *** يَهْتَزُّ مِنْهَا مُونِقِ مَرْبَعُ

أَخْضَرَ مَا دُونَ الْوَرَى نَاضِرِ *** وَ فاقِعُ أَصْفَرَ أَوْ ناصع

فِيهِ أَبارِيقَ وَ قدحانه *** يَذُبُّ مِنْهُ الرَّجُلِ الْأَصْلَعِ

يَذُبُّ عَنْهَا ابْنُ ابیطالب *** دُبّاً کجربی إِبِلُ شَرَعَ

وَ الْعِطْرُ وَ الرَّيْحَانِ أنواعه *** ذَاكَ وَقَدْ هِبَةِ بِهِ زعزع

رِيحُ مِنَ الْجَنَّةِ مَأْمُورَةُ *** ذَاهِبَةً لَيْسَ لَهَا مَرْجِعُ

إِذَا دَنَوْا مِنْهُ لِكَيْ يَشْرَبُوا *** قِيلَ لَهُمْ : تَبّاً لَكُمْ ! فَارْجِعُوا

ص: 339

دُونَكُمْ فَالْتَمِسُوا مَنْهَلًا *** يرويكم أَوْ مَطْعَماً يَشْبَعْ

هَذَا لِمَنْ وَالَى بَنِي أَحْمَدَ *** وَ لَمْ يَكُنْ غَيْرِهِمْ يُتَّبَعُ

فالفوز لِلشَّارِبِ مِنْ حَوْضِهِ *** وَ الذُّلِّ وَ الْوَيْلُ لِمَنْ يُمْنَعَ

وَ النَّاسِ يَوْمَ الْحَشْرِ راياتهم *** خَمْسُ ، فَمِنْهَا هَالِكُ أَرْبَعٍ

فراية الْعِجْلِ وَ فرعونها *** وَ سامِرِيُّ الْأَمَةِ المشتع

وَ رَايَةِ يَقْدُمُهَا أَوْلَمَ *** عَبْدٍ لَئِيمٍ لُكَعُ أكوع

وَ رَايَةِ يَقْدُمُهَا حبتر *** لِلزُّورِ وَ الْبُهْتَانِ قَدْ أَبْدَعَ

وَ رَايَةِ يَقْدُمُهَا نعثل *** لَا برالله لَهُ مضجع

أَرْبَعَةُ فِي سَقَرَ أودعوا *** ليس لَهُمْ مِنْ قَعْرِهَا مَطْلَعِ

وَ رَايَةِ يَقْدُمُهَا حيدر *** و وَجْهُهُ كَالشَّمْسِ إِذْ يَطْلُعْ

غَداً يُلَاقِي الْمُصْطَفَى حيدر *** و رَايَةً الْحَمْدُ لَهُ تَرْفَعُ

مَوْلًى لَهُ الْجَنَّةُ مَأْمُورَةُ *** وَ النَّارِ مِنْ إجلالها تَفْزَعُ

إِمَامُ صَدَقَ وَ لَهُ شِيعَةُ *** يَرْوَوْا مِنَ الْحَوْضِ وَ لَمْ يَمْنَعُوا

بِذَاكَ جَاءَ الْوَحْىِ مِنْ رَبِّنَا *** يَا شِيعَةَ الْحَقَّ فَلَا تَجْزَعُوا

لْحِمْيَرِيُّ مادحكم لَمْ يَزَلْ *** وَ لَوْ يَقْطَعُ إِصْبَعاً إِصْبَعٍ

وَ بَعْدَهُ صَلُّوا عَلَى الْمُصْطَفَى

***

وَ صنوه حَيْدَرَةَ الاصلع

در پاره نسخ در ذیل خوابی که حضرت امام رضا علیه السلام بروایت صاحب مجالس۔ المؤمنين ديده و مسطور نمودیم ، از صاحب مجالس المؤمنين نقل میکند : که چون سيد حميري أشعار خود را در حضور مبارك رسول خدای صلب الله علیه و اله بعرض رسانید و باین أبيات رسید : « قالوا له لو شئت أعلمتنا ، رسول خدا فرمود : توقف کن ای اسماعیل آنگاه دست مبارك خود بجانب آسمان برداشت و عرض کرد : إلهي وسيدي إنك الشاهد عليهم و علي أني قد اعلمتهم أن الغاية و المفزع إليه ، پروردگارا ! سيدا ! تو خود بر ایشان و بر من گواهی که این جماعت را بیاگاهانیدم که غایت و پایان

ص: 340

بیان مؤلف در پیرامون قصیده غدیریه سيد

و مفزع و پناهگاه بسوی اوست ! و با دست مبارك اشارت به علي علیه السلام فرمود و از آن پس با امام رضا در باب حفظ کردن این قصیده و أمر فرمودن شیعیان را بحفظ آن چنانکه سابقاً مذکور شد أمر كرد ، امام رضا علیه السلام میفرماید : جدم صلی الله علیه و اله و سلم یکسره این قصیده را مکرر کرد و بازگردانید تا حفظ نمودم.

راقم حروف گوید : تمجید این قصیده فریده گذشته از مراتب فصاحت و بلاغت عمده اش ، برای این است که مضامین آن بر طبق أخبار رسول مختار صلی الله علیه و اله و سلم است و بهیچوجه از آن تخلف نورزیده است وأثرش بواسطه متابعت با خبر است ، و در اینجا مطلبی دقیق در نظر همی آید که بعرض مطالعه نمایندگان میرساند ، اگر نقصانی در آن باشد بفهم قاصر این بنده بی بضاعت حمل و عنو زلاتش را از خداوند متعال مسألت فرمایند .

همانا ایجاد تمام موجودات از طفیل وجود وكرم و جود مد وآل محمد صلوات - الله علیهم است ،چنانکه شرح و بسط آن در کتب علما و حکما و عرفا و محدثين و ناقلین آثار و فضلاى أدوار و در طی این کتب مؤلفه بنده حقیر عباسقلی سپهر - غفر ذنوبه - مسطور و مدون است .

رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم هر زحمتی و هر صدمتی از قوم و عشیرت و امت میدید بعفو و اغماض میگذرانید بلکه در حق ایشان دعای خیر و هدایت میفرمود ، چه حرکات نابهنجار ایشان که از سرشت طبیعت روی میداد در حکم مرضی ناخوب بود که پاره را حکیم دانشمند بمعالجه چاره کند تا بهبودی حاصل شود ، و بعضى مهلك باشد و از علاج مأیوس شوند ، اگر در زمانی که طبیب بر بالین مریض جای دارد و بتداوي اشتغال میجوید حرکاتی ناپسند و کلماتی غیر ارجمند بلکه شکایتی از مریض نسبت بخود بنگرد و کرداری بیرون از ادب و گفتاری زشت بشنود یا مخالفت أمرى را نگران شود بهیچوجه بر مریض نگيرد و از وی نرنجد ، بلکه با بشاشت روی و نکوئی خوی و کلمات دلپذیر دلش را بجای آورد و خاطرش را آسوده کند و خواهی نخواهی دوای تلخش بخوراند و نیشتر سختش بزند و بر ناله و استغاثه او نبخشد و اگر

ص: 341

مريض تن ندهد چند تن را بمعاونت خود بخواند تا آن مريض نازنین ناز پرور را که نور چشم و چراغ خاندان خود می خواند بداروهای تلخ و نیشترها بلکه به داغ کردن و پاره أوقات بقطع نمودن پاره اعضای تنش مجبور و مقہور سازند ، با اینکه در زمان صحت و سلامتش رضا میداد دشنه بر چشم خودش فرود آورند و خاری بر پای وی ننگرد !!

و این کار و کردار اگرچه در نظر مریض بلکه پرستاران غریب میآید و بر سخت دلی و شقاوت وی حمل می نمایند و از ناله و استغاثه مریض گریان و نالان بر سر و سینه زنان بلکه گاهی بیهوش میشوند و گاهی لب بدشنام و نفرین و لعنت طبیب برمی گشایند ، أما آن طبیب حاذق چون نظر بيايان أمر و جلب صحت بیمار و رستگاری او از هلاك و دمار دارد و میداند اگر این معاملت و معالجت نکند از آن مرض بہلاکت می کشد ، این ناملایمات را بر خود هموار مینمایند و سوزش دل خود و ضعف قلب خود را که از معالجه حاصل میشود بر خود حمل می نماید و آنچه تدبير نموده است در کمال قوت و قدرت بجای میآورد و از آن ألفاظ و آن حالات مریض و پرستاران وکسان او نیز نمير نجد ، و حال اینکه اگر در غیر این موضع یکی از هزار را میدید و می شنید أبدأ ساکت نمیشد و خشمناك مي گشت و تا تلافي نميکرد آسوده نمیشد ! . . .

و چون مریض جانب بہبودی گرفت اینوقت مریض و طبیب و سایرین شادیها کنند و طبیب را دعاها و ثناها گویند و بر آن دواها و علاجها شكرها نمایند ، چه در آن أوقات آن شربت تلخ عين انگبین و آن منع از مشتهيات كاذبه نفسانى عين صلاح و آن أطعمه لذيذه سابقه عين مرض و آن أشر به مطبوع سم ناقع است واین حالیه شهد نافع ؛ و ترحم طبیب در موقع مرض عين ظلم و معالجات شديده او که در نظر مریض ظلم و بلیت می نمود عين عدل و عافیت است و خشم و قهر او در آن موارد عين رحمت و عطوفت ، و لطف و مهر او در آن زمان بیرون از موقع عين دشمنی و اقدام برهلاك اوست ، زیراکه در وقت مرض برای مریض استعدادی حاصل

ص: 342

شود که اگر بر خلاف آن رفتار شود موجب فنای او و دوام أمراض غريبه ناگوار آید و این جمله را نه بر قساوت و نه شقاوت و نه بر بخل و نه بر عدم عطوفت یا بر وفور ضنت طبيب بایستی برشمرد ، بلکه اگر جز این می نمود بایستی او را متصف باین أوصاف خواند و طبیب و دانشمند نخواند !

خداوند تعالی که طبیب نفوس وخالق قدوس و أرحم الراحمين و أكرم الأكرمين و خير الرازقين و الواسعين و خالق كل" و منعم حقیقی و مستغنى بالذات وقادر وفياض مطلق و حکیم و عادل و آمر بالحق است و پیغمبران او که مظاهر او هستند معلوم است نسبت به مخلوق خود یا امت و شیعت خود در چه مقام هستند . . .

جز ترقی و تکمیل و نمو و سموم و نورانیت و روحانیت و معرفت و فضل و فزونی ایشان را نخواهند و جز تصفیه و نجات ایشان را از أمراض مزمنه شقاوت و ضلالت و برخورداری ایشان را بانواع عافیت و هدایت و استفاضه ایشان را از انواع فضل و رحمت و درجات نامتناهيه الهیه نجویند و هر کسی را بر حسب استعدادفطري نگران باشند وعنصر اورا از موانع دورسازند تا به مقام روحانیت و نورانیت برخوردار وکامکار و به مدارج معرفت وعلم رهسپار آيد ، أما تا گاهی که مرتبه استعدادش قابل نشود ادراك اين مراتب را نتواند نمود ، و تا زر وجودش پاك و تابناك و در بوته آزمایش و تاب امتحان سرسری و سره نگردد راهی به عوالم أفلاك نيابد .

أمير المؤمنين علیه السلام را آن مقام رحمت و رأفت است که با قاتل خود ابن ملجم - عليه اللعنه - آن معاملت فرماید و از شیری که مخصوص به غذای اوست بدو چشاند ! عنی اینکه در وصیت به امام حسن علیه السلام گذشت از چنان معصیت کبیره را بر قصاص مقدم شمارد ، و همچنین در زمان حیات خود و تحمل آنگونه مشقات و صدمات و مزدوری و آن حالت امساك و گرسنگی ! طعام و شراب یا انار مخصوص مرید بنه محترمه خود را بدیگران کشاند و رساند و نور هر دو چشم خود حسین را گرسنه گذارد و امام حسين علیه السلام در سفر کربلا آب بأشقيا بخشد و در حق شمر و رهایی او در زمان سابق آن عنایت فرماید وخود تشنه لب جان سپارد ! و امام حسن آنگونه حلم فرمايد

ص: 343

و رأفت نماید و محنت بیابد و شهید بگذرد ! !

بلکه شهادت ائمه هدى - صلوات الله عليهم - همه از بہر نجات و روحانیت و نورانیت مخلوق است ! بهشت و دوزخ و غلمان و حور و تسنیم و کوثر و دوزخ وسقر يك فروغ از انوار ساطعه ایشان است و آنجمله را در انظار لامعه این انوار ساطعه الهیه چه قیمت و مقدار است که بخواهند کسی را از آن محروم دارند بلکه آنها را برای اینها خواهند !

پس اینکه میفرمایند : أمير المؤمنين علیه السلام گروهی را بکوثر میخواند یا جمعی را میراند یا به بهشت در میآورد یا بدوزخ میفرستد ! همه از حیثیت این معنی مذکور استعداد آن جماعت چنان است که اگر از آب کوثر بنوشند مانند مریضی، چه است که شربتی نامناسب برحسب اشتهای کاذب بنوشد و براه هلاك و دمار خود بکوشد أم-ا خوردن زقوم يا حميم جحيم عين معالجه ایشان ، و پاك شدن زر وجود ایشان است ! !

در اینجا نیز سخنی است ؛ یکوقتی هم تواند بود که بموجب استعداد و تقلب فطري در حال گداختن و تصفیه و پاك كردن بجائی جز جرمی ناپسند که قابل هیچ چیزی نباشد برجای نماند ! آن را خدای داند ، و نیز تصفیه و تنقیه جرم را بنوعی که در پایان امر دارای رتبتی شود ، خدای داند !

پس این راندن و این خواندن بجمله از راه حکمت و رحمت است نه ضنتت و عداوت ! چنانکه آب نیل در دهان سبطي عذب و گوارا و در دهان قبطي خون و نامطبوع میآمد! آب همان آب است اما قبول استعداد متفاوت است ، و اگر بخواهیم دنباله این مطلب را بگیریم کتابی وافي خواهد ، از خدای تعالی باید استعداد قبول مقبول طلبید تا موجب روشنایی دل و روان و هدایت هر دو جهان گردد !

اگر اسماعيل بن محمد حميري را نور ازلی در کار نبود چگونه با انهماك در شرب خمر و دوام در مذهب کیسانی مستعد افاضات آسمانی و پذیرفتن دین مبین جعفري ورحمت رحمانی می گشت ؟!

ص: 344

عجب این است که سید حميري يا حسان بن ثابت أنصاري يا بعضی شعرای دیگر که معاصر رسول خدا و أئمه هدى صلوات الله عليهم بوده اند حديث يوم غدير را باین وضوح و تصریح و شرح و تلویح در منظومات و منثورات خود بنظم و بسط در آورده اند و غالباً خود حاضر یا بآن عصر معاصر یا با معاصرین آن عصر معاشر بوده اند و دیده اند و شنیده اند و بیانات خود را در صفحات ليل و نهار بیادگار گذاشته و جماعتی دیگر که فضایل عدیده در کتب خود از علی علیه السلام ذكر مينمايند وكلمات آنحضرت ا « أنا ذات الله » ، « أنا عين الله » ، « أنا خالق السماوات والأرض» ، وأمثال این ، و «كُنْتُ مَعَ الْأَنْبِيَاءِ سِرّاً وَ مَعَ مُدُّ جَهْراً» يا تعليم جبرئيل أمين ، يا كلمات پیغمبر در فضایل آنحضرت ، واينكه أوصاف تمام أنبياء مرسلين در حضرت أمير المؤمنين موجود است ، یا اینکه « اگر بیم آن نبود که مردمان را غلوی در مرتبت آنحضرت میرفت از فضائل آنحضرت یاد میکردم که شما چنین و چنان کنید » یا حدیث مرغ مشوي و جز آن ، يا أوصاف و أخلاق بشريته آنحضرت که هر خبری و فضیلتی در هر کس باشد لیاقت خلافت با اواست که شرح و بسطش کتابهای عظیم خواهد ، آنوقت در وقعه يوم الغدير حالت توقف دارند !

اگر پیغمبر هیچ وصیت نفرمود و تقرير خلیفه را لازم نمی دانست پس دیگران را کجا میرسید که خلیفه مقرر دارند ؟! اگر برحسب لزوم و موجب أمر الہی معیّن فرمود راه تخلف از چیست ؟!!

غرابت در این است ، آن فضائل و مناقب ومآثر و اخلاقی که خودشان در کتب خودشان از أمير المؤمنين علیه السلام نقل میکنند و ثابت میدانند صد هزار یکش را در حق دیگران مذکور نمیدارند و قائل نیستند ، معذلك خلافت پیغمبر و حفظ دین مبین وأحكام شرع متین را با دیگران روا میشمارند ، و ترجیح مرجوح را بر راجح و تفضيل مفضول را بر فاضل در نهایت قبح و مخالفت حکمت و أصل دغا نمی شمارند ! !

عجب تر تقرير خليفه دوم است خلیفه سوم را که بهیچوجه بهانه و علتی جز

ص: 345

پیری و سالخوردگی و فرتوتی که در غیر معصوم موجب خرافت و بلادت است در وی نبود ! و خود او وسايرين شاهد يوم الغدير بودند و بآنحضرت تبريك خلافت وولايت نمودند ، و گواهانی که در آن روز از زن و مرد حضور داشتند و علي بن ابيطالب برای استشهاد حاضر ساخت غالباً از خواص أصحاب پیغمبر و از اولیای خدا و بعضی از جمله معصومين بودند که شهادت ایشان در حق تمام مخلوقات از بدو عالم تا ختم عالم كافي بود ، چنانکه خدای تعالی میفرماید : « لتكونوا شهداء على الناس » ! هیچ ندانیم برای چون و چرای خالق ارض وسماء و پرسش يوم الجزاء جواب چیست ؟ و نفوس مريضه و أغراض غليظه و آراء عليله ایشان را چه دواها و علاجها ميرسد ؟ و آن طبیب حاذق حکیم رحیم قادر عالم در تصفیه و رفع علت ایشان چها خواهد ساخت ؟ و ایشان در جواب تظلم خلافت و ولایت و ضلالت خلیقت چه آماده خواهند نمود ؟ ؟ خداوند تعالی تمام بندگان خود را از أمراض شهويته و أغراض نفسانیته محفوظ بفرمايد و محتاج بپاره معالجات شاقته و أدويه غير مطبوعه که موجب انباشتن نار در بطون است نگرداند !

علي بن عيسى إربلي .در کتاب کشف الغمه می نویسد که آخر شعری که سید ابن ممد یکساعت قبل از وفاتش گفت این است :

أَحَبَّ الَّذِي مَنْ مَاتَ مِنْ أَهْلِ وُدُّهُ *** تَلْقَاهُ بِالْبُشْرَى لَدَى الْمَوْتِ يَضْحَكُ

وَ مَنْ مَاتَ يَهْوَى غَيْرِهِ مَنْ عَدَّوه *** فَلَيْسَ لَهُ إِلَّا إِلَى النَّارِ مَسْلَكٍ

أباحسن تفديك نَفْسِي وَ أُسْرَتِي *** وَ مَالِي وَ مَا أَصْبَحْتَ فِي الْأَرْضِ أَمْلِكُ

أباحسن إِنِّي بِفَضْلِكَ عَارِفُ *** وَ إِنِّي بِحَبْلٍ مِنْ هَوَاكَ لِمُمْسِكٍ

وَ أَنْتَ وَصِيُّ الْمُصْطَفَى وَ ابْنُ عَمِّهِ *** وَ إِنَّا نُعَادِي مبغضيك وَ نَتْرُكُ

مَوَالِيكَ نَاجٍ مُؤْمِنٍ بَيْنَ الہدی *** وَ قاليك مَعْرُوفِ الضَّلَالَةِ مُشْرِكُ

وَ لَا ح لحاني فِي عَلَىَّ وَ حِزْبُهُ *** فَقُلْتُ : لحاك اللَّهِ إِنَّكَ أعفك ((1))

و ازين أبيات چندشعر مسطور شد.

ص: 346


1- أعفك بمعنى احمق است .(منه )

در جلد نہم بحارالانوار در ذیل حکايت يوم الغدير و نگارش پاره أشعار ابن شعر را از سيد حميري می نگارد :

يا بَايَعَ الْأُخْرَى بِدُنْيَاهُ *** لَيْسَ بِهَذَا أَمْرِ اللَّهِ

مِنْ أَيْنَ أَبْغَضْتِ عَلَى الرِّضَا ؟ *** وَ أَحْمَدُ قَدْ كَانَ رِضَاهُ

مِنَ الَّذِي أَحْمَدُ مِنْ بَيْنَهُمْ *** يَوْمِ غَدِيرِ الخم نَاوَاهُ

أَقَامَهُ مِنْ بَيْنَ أَصْحَابِهِ *** وَ هُمْ حَوَالَيْهِ فَسَمَّاهُ

هَذَا عَلِيُّ بْنُ أَبِيطَالِبٍ *** مَوْلَى لِمَنْ قَدْ كُنْتُ مَوْلَاهُ

فوال مَنْ وَالَاهُ یا ذاالعلی *** وَ عَادِ مَنْ قَدْ كَانَ عَادَاهُ

و هم در کشف از اشعار حسنه سید می نگارد :

اقْسِمْ بِاللَّهِ وَ آلَائِهِ *** وَ الْمَرْءِ عَمَّا قَالَ مَسْئُولُ

إِنَّ عَلِيَّ بْنَ أَبِيطَالِبٍ *** عَلَى التُّقَى وَ الْبِرِّ مَجْبُولُ

وَ إِنَّهُ كَانَ الْإِمَامِ الَّذِي *** لَهُ عَلَى الْأَمَةِ تَفْضِيلُ

يَقُولُ بِالْحَقِّ وَ يَعْنِي بِهِ *** وَ لَا تُلْهِيهِ الْأَبَاطِيلَ

كَانَ إِذَا الْحَرْبِ مرتها الْقَنَا *** وَ أَحْجَمَتْ عَنْهَا البهاليل

يَمْشِيَ إِلَى الْقَرْنُ وَ فِي كَفَتْهُ *** أَبْيَضَ مَاضِى الْحَدَّ مصقول

مَشَى العقرني بَيْنَ أشباله *** أبرزه للقنص الْغَيْلُ

ذَاكَ الَّذِي سَلَّمَ فِي لَيْلَةٍ *** عَلَيْهِ مِيكالَ وَ جِبْرِيلُ

مِيكالَ فِي أَلْفُ وَ جِبْرِيلُ فِي *** أَلْفُ وَ يَتْلُوهُمْ سرافيل

لَيْلَةُ بَدْرٍ مُدَداً أُنْزِلُوا *** كَأَنَّهُمْ طَيْراً أَبابِيلَ

فَسَلَّمُوا لِمَا أَتَوْا نَحْوَهُ *** وَ ذَاكَ إِعْظَامِ وَ تَبْجِيلَ

و ازين أشعار دو شعر مرقوم شد ، بالجمله اگرچه اشعار سید کمی از بسیار نده است اما هر بیتی برابر صدهزار است ، و نیز او را غزلیات ملاحت آیات و بيبات حسنه است که در بعضی کتب مذکور است و در کشف الغمه این دو شعر را سيد حميري عليه الرحمه مرقوم داشته است :

ص: 347

إِنَّ امرءا خَصْمَهُ أبوحسن *** لعازب الرَّأْيِ داحض الْحُجَجِ

لَا يَقْبَلُ اللَّهُ مِنْهُ مَعْذِرَةُ *** وَ لَا يُلْقِيهِ حَجَّتْ حَجَّةَ الْفَلْجَ

بیان احوال منصور بن زبرقان نمری

از شعرای معاصر هارون الرشيد

در مجلد دوازدهم أغاني مسطور است : منصور بن الزبرقان بن سلمة - و قيل منصور بن سلمة بن الزبرقان - بن شريك مطعم الكبش الرخم ابن مالك سعد بن عامر بن سعد الضحيان ابن سعد بن الخزرج بن تيم الله بن النمر بن قاسط بن هنب بن أفصى بن دعمي بن جديلة بن أسد بن ربيعة بن نزار .

و اینکه عامر را ضحیان نامیدند برای این است که سیند قوم و عشیرت خود بود و ایشان را حکومت و أمر و نہی میفرمود و در چاشتگاه روز از بهر آنجماعت جلوس میکرد ، ازین روی ضحیان نامیده شد ، و جد منصور را مطعم الكبش الرخم خواندند چه مردمی((1)) راکه بمنزل او وارد می شدند اطعام میکرد و برای ایشان نحر سر بر میکشید و چون پخته و آماده میشد برای میهمانها بر مینهادند می نمود آنگاه سر و أمر ميكرد برای ایشان ذبح می نمودند و در پیش روی ایشان میگذاشتند و آنجماعت آن نازل میشدند و بر هم پاره می ساختند ، ازین روی او را مطعم الكبش الرخم بر خواندند ، و أبو نعيجه شاعر نمري اين شعر در مدح ایشان گفته است :

أَبُوكَ زَعِيمُ بَنِي قاسط *** وَ خَالِكَ ذُو الْكَبْشُ يُقْرِي الرَّخَمُ

و منصور نمري شاعری از شعرای دولت عباسیه از اهل جزیره و شاگرد کلثوم

ص: 348


1- ... بمنزل او واردشدند و برای آنان شتری بکشت ، در این هنگام سر بر کشید پرندگانی بنام رخم(مردار خوار ) بدید که اطراف میهمانان در چرخند ، دستور داد تا کبشی ( بز نر ) بکشتند و برای پرندگان ( رخم ) بیفکندند ، پرندگان فرود آمدند و آنرا پاره پاره ساخته بخوردند ، از این روی او را ...

ابن عمرو عتابي و راويه أشعار او وأخاذ از بحر زختار أشعار اوست و بمذهب وروش او تشبه میجست ، و عتابی در خدمت فضل بن يحيى بن خالد از أوصاف و فراست و جودت او بعرض رسانید و چندان از وی تمجید و تقریظ نمود که فضل او را از جزیره بخواند و بصحبت خود مقرر و مفتخر گردانید و از آن پس او را بخدمت رشید اتصال داد و بعد از آن در میان منصور و عتابي أسباب وحشت و نفرتی روی نمود چندانکه از هم مهاجرت گرفتند و بمناقضت پرداختند و هر يك بر هلاكت آن يك سعایت ورزیدند ، چنانکه در ذيل أخبار ايشان مذکور است.

و چنان که منصور نمري قصيده در مدح فضل بن يحيى گفته بود و اینوقت در جزیره مقیم بود و آن قصیده را عتابی تقدیم کرد و از فضل صله و جایزه برای او بگرفت و خواستار شد که فضل اورا طلب کند و در زمره أصحاب خود منسلك فرمايد فضل اجازت داد تا از جزیره بیامد و در پیشگاه فضل مقرب شد و مذهب رشید را در شعر و اراده او را در مضامین شعر و اتصال مدح او را به نفی امامت از فرزندان علي بن أبيطالب علیهم السلام بدانست ، و این حکایت در ذیل حكايات رشید با شعراء مسطور شد ، و گاهی که فضل بن ربیع پیش سبقت نگارش گرفت منصور را از غضب رشید رهانید این شعر در مدح فضل بگفت:

رَأَيْتُ الْمُلْكَ مَنْ آزَرُ *** ت قَدْ قَامَتِ أحانيه

هُوَ الْأَوْحَدُ فِي الْفَضْلَ *** فَمَا يَعْرِفُ ثانیه

موسى بن عبدالله تمیمی حکایت کند که جماعتی از شعراء در بغداد انجمن شدند ومنصور نمري درمیان ایشان بود و بخوردن نبذ اشتغال داشتند ، منصور امتناع نمود که با ایشان شراب بنوشد ؛ ایشان با او گفتند : اینکه از خوردن نبیذ عفت می ورزی برای اینست که رافضی هستی و با اینکه بغناء وسرود گوش میدهی و هوش می سپاری ، نرك نمودن تو نبیذ را نه از بابت ورع تو است ! منصور این شعر بخواند :

خَلَا بَيْنَ ندماني مَوْضِعٍ مَجْلِسِي *** وَ لَمْ يَبْقَ عِنْدِي للوصال نَصِيبُ

وَ رَدَّتْ عَلَى الساقي تُفِيضُ وربما *** رَدَدْتَ عَلَيْهِ الْكَأْسَ وَ هِيَ سَلِيبُ

ص: 349

وَ أَيُّ امرىء لَا يستهش إذاجرت *** عَلَيْهِ بُنَانِ كفتهن خضيب

محمد بن يزيد مبرد گويد : وقتی کلثوم بن عمرو عتابی این شعر خود را بسوی منصور نمري بنوشت:

تَقَضَّتِ لُبَانَاتٍ وَ لَا ح مشيب *** وَ أَشْفَى عَلَى شَمْسِ النَّهَارِ غُرُوبِ

وَ وَدَّعْتَ إِخْوَانُ الصَّبَا وَ تَصَرَّمَتْ *** غَوَايَةٍ قَلْبِ كَانَ وَ هُوَ طروب

خَلَا بَيْنَ ندماني مَوْضِعٍ مَجْلِسِي *** وَ لَمْ يَبْقَ عِنْدِي للمزاح نَصِيبُ

وَ رَدَّتْ عَلَى الساقي تُفِيضُ وَ ربما *** رددت عَلَيْهِ الکاس وَ هِيَ سلیب

وَ مِمَّا یهیج الشَّوْقِ لِي فَيَرُدُّه *** خَفِيفُ عَلَى أَيْدِي الْقِيَانِ صخوب

عطون بِهِ حَتَّى جَرَى فِي أَدِيمَهُ *** أصابيع فِي لباتهن وَ طِيبُ

نمري اين أشعار را در جواب بگفت :

أَ وَحْشَةُ ندمانيك تَبْكِى فَرُبَّمَا *** تلاقيهما وَ الْحِلْمُ عَنْكَ عُزُوبَ

تَرَى خَلْقاً مِنْ كُلِّ نِيلُ وَ ثَرْوَةٍ *** سَمَاعِ فيان عودهن ضريب

تا آخر أبيات .

أبومسعر عبد الله بن آدم عبدي گويد : منصور نمري بخدمت يزيد بن شيباني آمد و یزید در آن أوقات بسیار تنگدست و تہی کیسه بود ، نمري گفت : فدای تو گردم ، گوش با من بسپار ! و قصیده خود را که در مدح او گفته و این شعر در آن است بخواند :

لَوْ لَمْ يَكُنْ لِبَنِي شَيْبَانَ مِنْ حَسَبٍ *** سِوَى يَزِيدَ لفاقوا النَّاسُ فِي الْحَسَبِ

تَأْوِي الْمَكَارِمِ مِنْ بَكْرٍ إِلَى مِلْكِ *** مَنْ آلِ شَيْبَانَ يحويهن مَنْ كَتَبَ

أَبُ وَ عَمٍّ وَ أَخْوَالٍ مناصبهم *** فِي مَنْبِتِ النبع لَا فِي مَنْبِتِ الْغَرْبِ

و از آن جمله است :

لَا تُقَرِّبَنَّ يزيداً عِنْدَ صولته *** لَكِنْ إِذا ما احتبي للجود فاقترب

یزید گفت : سوگند با خدای ! در خزانه من هیچ چیز بامداد نکرده است لكن ای غلام بنگر نزد تو هرچه هست بیاور ! غلام یکصد دینار زر سرخ بیاورد

ص: 350

و قسم خورد که جز این دنانير چیزی نزد او نیست .

از محمد بن علي بن حمزه علوي مروست که منصور نمري گفت : من و عبیدالله ابن هشام بن عمرو تغلبي بر جسر ایستاده بودیم و آثار پیری در من روی کرده بود و عبیدالله جوانی نورسید با دیداری دلفریب بود ، در این حال دخترکی ماهروی از قصر خود نمودار شد و بايستاد و همی در عبيد الله بدید و عبيد الله نیز در آن ماه ظریف نگران شد ، پس از آن دختر برفت و من این شعر بگفتم :

مَا رَأَيْتُ سوام الشَّيْبِ مُنْتَشِراً *** فِي لمتي وَ عُبَيْدُ اللَّهِ لَمْ يَشُبْ

سلات سَهْمَيْنِ مِنْ عَيْنَيْكَ فانتضلا *** عَلَى سبيبة ذِي الأذيال وَ الطَّرَبِ

كَذَا الغواني نَرَى مِنْهُنَّ قَاصِدَةُ *** إِلَى الْفُرُوعِ معراة عَنِ الْخَشَبِ

لَا أَنْتَ أَصْبَحْتَ تعتديننا إِرْباً *** وَ لَا وَ عَيْشُكَ مَا أَصْبَحْتَ مِنْ إربي

إِحْدَى وَ خَمْسِينَ قدأ نضيت جَدَّتَهَا *** تَحَوَّلْ بَيْنِي وَ بَيْنَ اللَّهْوِ وَ اللُّعَبِ

لاتحسبني وَ إِنْ أَغْضَيْتُ عَنْ بَصَرِي *** غَفْلَةٍ عَنْكَ وَ لَا عَنْ شَأْنِكَ الْعُجْبُ

و در این اشعار باز می نماید که روزگارش به پنجاه و یکسال اتصال یافته و آثار جوانی از دیدارش انفصال جسته و نشان پیری و سفیدی موی در چهره اش پدیدار - گردیده است ، و اگر دیدارش از دیدارش برخوردار نیاید لكن چشم دلش به آب و گلش روشن و مرتع خاطرش به برگ سنبلش گلشن است !

و از ین جا معلوم می شود که حالت مردم آن عهد که متجاوز از هزار و دویست سال قبل ازین است با أحوال مردم این زمان یکسان است ، چه در این عصر نیز کسانی که پنجاه سال روزگار سپارند بر همین منوال و معیارند و چون بدقت بنگریم و حرکات و حالات و أوضاع و أخلاق و شمایل و عمارات و مدارات عهود سالفه را از عهد آدم صفي علیه السلام يا بعقاید حکمای باستان أخلاق مردم قبل از هبوط را که تواریخ أيتام نشان میدهد خواه از حیثیت أعمار یا أطوار و آثار با قوا با طبایع بسنجیم یا از کتب آسمانی در یا بیم با این احوال و أوصاف و آدابی که در این عصر دارند بینونت نخواهد داشت .

ص: 351

مثلا در قرآن میفرماید : « پارۂ گمان می برند که اگر هزار سال عمر نمایند ایشان را از عذاب برکنار می دارد ! » پس معلوم میشود هزار سال يك مدت کثیری و غير متداولی و بعیدی است که تمنای آن بشود ، و در حكم تمنی بسیار دوری بلکه خارج از قاعده ای باشد .

و یا اگر در عمارات سابقين و سقف ها و پله و درها و درگاههای عصر جمشید یا ملوك قديم كلدانی با فراعنه مصر بنگرند و صورت مركوبها و لباسها و چترها که بر سر گرفته اند تا از زحمت آفتاب یا باران بر آسایند یا در چهره خود ایشان و موی سر و روی ایشان ، وکرسی و تختگاه ایشان ، و مواليد و أموات و مدافن و مراضع ایشان ، یا مزارع و مراتع و گرما بدها و سردابها و باغها و راغهای ایشان ، و أطعمه وأشربه و خواب و بیداری وسكون وحركات و مزاوجات و مراودات و مکالمات و آداب و ألفاظ و طبیعیات و تدابیر و محاربات و معاملات یا صدق و کذب و وفاق و نفاق و ظلم و عدل و مهر و قهر و حرص و بخل و جود و کرم و علوم و أدبیات ایشان نگران - گردند بر حسب أصل بنیان با این زمان چندان تفاوت نخواهد داشت و اصول مطالب یکی است .

أما برحسب أديان و لغات و أمزجه بشریته و آراء و أخلاق مختلفه یا بعضی ترکیبات أدويه و أغذيه و ترتیبات أبنيه اگر بنوعی دیگر رفتهاند و بمذاهب و عقاید یا صنایع مختلفه بوده اند ، دخالتی در اصول حالات ندارد ، چه در این عصر نیز در هر مملکتی این اوصاف و أخلاق موجود و در هر شهری بلکه هر دهکده آداب مردمان متفاوت ، و صنایع و علوم و مذاهب مختلف است .

در زمان خلفای بنی امیه که مسجد أموي را بنا نهاده اند مقرراتش با مساجد حالیه تفاوت ندارد ، شاعر آن زمان از سن هشتاد سالگی و لطمات آن می نالد و - این مقدار عمررا بسیار می شمارد و در حق خلیفه روزگار دعامیکند که باآن سن برسد حالا هم جز این نیست ، أما نه این است که از این بیشتر نشاید بلکه غالب بر این است ، چنانکه ازین پیش در این مطالب و غرایب و مراتب قدرت الهی در آنچه خواهد

ص: 352

أبوالاسد نباتة بن عبدالله حماني

و برخلاف معمول بیاورد و بنماید شروح مفصله مذکور نموده ایم؛ یکی از شئونات قدرت خداوند تعالی این است که بعضی آیات و کیفیات و أحوال غير عاديه بنماید که برخلاف معمول بلکه گاهی مباین تصورات و عقول باشد ، وما ذلك على الله بعزيز !!

بالجمله نمري میگوید : پس از آن ازین مضمون عدول کردم و بمدح يزيد ابن مزید پرداختم ، چنانکه بان اشارت شد، و ازین پیش در ذیل أحوال رشید با شعرا مسطور شد که نمري شاعر در زمان رشید وفات کرد و رشید بر وی خشمناك بود و همی خواست جسدش را بیرون آورده بسوزاند .

بیان احوال ابی الامر الى نباتة

ابن عبدالله از شعرای زمان هارون الرشید

در مجلد دوازدهم أغاني مسطور است که نباتة بن عبدالله حمانی از قبیله بني شیبان و شاعری مطبوع متوسط الشعر ؛ از شعرای دولت عباسیه ، از مردم دینور و نیکوخوی و مليح النوادر وشوخ و خبيث الهجاء بود، با علويه مغنى أعسر صدیق و ندیم و معاشر بود و علویه او را در خدمت أكابر یادمیکرد و بجاهای سودخیز راهنمائی میکرد و علویه مذکور در بیشتر أشعار او سرودی خاص بساخته بود .

محمد بن محمد أبزاري میگوید : أبوالاسد شاعر با علویه دوست و صدیق بود و - کویه در بیشتر أشعار او تغنتی میکرد ، پس شبی علویه ما را دعوت کرد و نیز جاریه . آل يحيى بن معان که از علویه سرود میآموخت وعده نهاده بود که در آن شب زیارت علویه بیاید و این جاریه در حسن و جمال وتغنتی ودلال بر تمامت أهل روزگار اونی داشت و علویه در روی و موی و تغنی و خوی او سرگشته و واله بود و ما در نظار آن ماه بگذرانیدیم و همی چشم بقدومش داشتیم تا مأیوس شدیم وعلویه با الاسد گفت : در این باب شعری بگوی ! و او گفت :

ص: 353

مُحِبُّ صُدَّ آلفه *** فَلَيْسَ لليله صُبْحِ

صَحَّا عَنْهُ الَّذِي يَرْجُو *** زِيَارَتِهِ ومايصحو

علویه در این شعر لحنی بساخت و در میان مردمان مشهور و متداول گشت و بر آن شراب بنوشیدیم تا صبح بردمید .

أبوهفان گوید : أبو الأسد که از بني حمان است بموسی بن ضحاك نوشت :

لِمُوسَى أُعِيدُ وَ أَنَا أَخُوهُ *** وَ صَاحِبُهُ وَ مَا لِي غَيْرُ عَبْدٍ

فلوشاءالا لَهُ وَ شَاءَ موسی *** لانس جَانِبَيْ فَرْجَ بِسَعْدٍ

میگوید : فرج نام غلام أبي الأسد و سعد نام غلام موسی بود ، پس موسی سعد را بدو فرستاد و نیز از آن بعد در بقیه غلامان خودش أبو الأسد را شرکت داد تا از همه کامیاب شد .

عباس بن میمون گوید : أبو الأسد أحمد بن أبي دواد را باین شعر هجو کرد :

أَنْتَ امْرُؤُ غث الصَّنِيعَةُ رثها *** لَا تُحْسِنُ النعما إِلَى أمثالي

نعماك لاتعدوك إِلَّا فِي امرء *** فِي مِسْكٍ مِثْلُكَ مِنْ ذَوِي الْأَشْكَالِ

وَ إِذَا نَظَرْتَ إِلَى صَنِيعِكَ لَمْ تَجِدْ *** أَحَداً سموت بِهِ إِلَى الَّا فَضَّالٍ

فاسلم بِغَيْرِ سَلَامَةَ تُرْجَى لَهَا *** إِلَّا لسدك خَلَتِ الْأَنْذَالِ

این بیات را سلامه - و هو عبدالرحمن بن عبدالله بن عايشه - از جانب أبي الاسد به أحمد برسانید ، أحمد بردی برای أبوالاسد بفرستاد و خواستار شد که لب از هجو او فرو بندد و نیز ابن عايشه را بریاست دیوان مظالم ماسبذان مأمور ساخت و گفت : چون تو با أبو الأسد در تو بیخ ما شريك شدی یعنی حامل أشعار او بما شدی ما نیز ترا در احسان با وی شريك نمودیم و بی بهره نگذاشتیم ، هم اکنون اگر شما در دعوی خود صادق باشید از أنذال و فرومایگان باشید ، و اگر کاذب باشید همانا در ازای گفتار و کردار قبيح خودتان پاداش نيك بافته اید !

محمد بن حسن بن هارون گوید : سبب هجاء أبي الأسد ، أحمد بن أبي دواد قاضی۔ القضات را این بود که او را مدح نمود و قاضی او را وعده احسان فرمود و بمماطله

ص: 354

گذرانید و أبو الأسود بدو بنوشت :

لَيْتَكِ إِذْ بتني بِوَاحِدَةٍ *** تقنعني مِنْكَ آخرالا بُدُّ

تَحْلِفَ أَنْ لاتبرني أَبَداً *** فَانٍ فِيها بَرْداً عَلَى كبدي

و در آخر گوید :

فَصِرْتُ مِنْ سوءمار میت بِهِ *** اكنى أَبَا الْكَلْبِ لَا أَبَا الْأَسَدِ

قحذمی گوید: أبوالاسد شاعر حمانی به فيض بن صالح وزیر مهدي منقطع بود در حق او این شعر گويد:

ولائمة لَا مُتَّكٍ يافيض فِي النَّدَى *** فَقُلْتُ لَهَا : لَنْ يَقْدَحُ اللَّوْمِ فِي الْبَحْرِ

أَرَادَتْ لتنهي الْفَيْضِ عَنْ عَادَةِ النَّدَى *** وَ مَنْ ذَا الَّذِي يَثْنِيَ السَّحَابُ عَنِ الْقَطْرِ

مَوَاقِعَ جَوِّدِ الْفَيْضِ فِي كُلِّ بَلْدَةٍ *** مَوَاقِعَ مَاءِ الْمُزْنِ فِي الْبَلَدِ الْقُفْرِ

كَأَنْ وُفُودُ الْفَيْضِ لِمَا تَحْمِلُوا *** إِلَى الْفَيْضِ لَا قُوا عِنْدَهُ لَيْلَةِ الْقَدْرِ

و أبو الأسد قبل از فيض بن صالح وزیر مهدي بخدمت أبي دلف انقطاع داشت مدتی بود تا علي بن جبله معروف به عكوك شاعر مشهور بخدمت وی آمد و بر والاسد تقدم يافت ، لاجرم أبو الأسد بخدمت فيض اتصال گرفت و بعد از آنکه از بل وزارت عزل شده بود و ملازمت منزل داشت بدو پیوست، و این حکایت در زمان رون الرشید روی داد و در این معنی گوید :

أَتَيْتَ الْفَيْضِ مشتكية زَمَانِي *** فأعداني عَلَيْهِ جَوِّدِ فیض

وَ فَاضَتْ كَفَّهُ بِالْبَذْلِ مِنْهُ *** كماكف ابْنِ عیسی ذَاتَ غیض

مقصود از ابن عيسى أبودلف قاسم بن عیسی مذکور است .

علي بن حسن بن الاعرابی گوید : وقتی أبوالاسد از علي بن يحيى المنجم که ی و کاتب بود خواستار شد حاجتی که أبو الأسد را بود بعرض پاره از وزراء عصر اند و او این کار را نکرد و این خبر به حمدون بن اسماعیل رسید و بدون آنکه والاسد اظهاری شود حاجت او را معروض نمود و مقصودش را بجای آورده بدو تماد ، أبوالاسد این اشعار را در هجو آن مرد و مدح حمدون بگفت :

ص: 355

صَنَعَ مِنَ اللَّهَ أَنِّي كُنْتُ أَعْرِفْكُمْ *** قَبْلَ الْيَسَارِ وَ أَنْتُمْ فِي التبابين

فَمَا مَضَتْ سَنَةً حَتَّى رَأَيْتُكُمْ *** تَمْشُونَ فِي الْقَزِّ والقومي وَ اللَّيِّنُ

وَ فِي المشاريق مازالت نِسَاؤُكُمْ *** يَصِحْنَ تَحْتَ الدَّوَالِي بالوراشين

فَصِرْنَ يرفلن فِي وَشْيِ الْعِرَاقِ وَفِيُّ *** طَوَائِفُ الْخَزُّ مِنْ دکن وَ طَارُونِيُّ

أنسين قَطَعَ الحلاوی مِنْ مَعَادِنِهَا *** وَ حَمْلَهُنَّ کشوثا فِي الشقا بَيْنَ

حَتَّى إِذا أَيْسَرَ واقالواوقد كَذَبُوا *** نَحْنُ الشهاريح أَوْلَادُ الدهاقین

فِي اسْتِ أَمْ ساسان أَ يُرِي إِنَّ أَقْرَبَكُمْ *** وأير بَغْلٍ مُشْطُ فِي اسْتِ شیرین

لوسيل أَ وَضَعَهُمْ قَدَرْتَ وأنذلهم *** لْقَالِ مِنْ فَخْرَهُ إِنِّي ابْنِ شوبين

تا آخر أبيات .

أبوهفان این اشعار را از أبوالاسد نقل کرده است که در حق یکی از دوستان خودش بسطام نام که با وی نیکی میورزید گفته است و از اشعار جيده ممتاز اواست و بحتري شاعر مشهور معنای آن را در شعری که در مدح علي بن يحيی منجم گفته است سرقت کرده است و آن شعر این است :

أَعْدُو عَلَى مَالِ بِسْطَامَ فأنهبه *** كَمَا أَشَاءُ فلاتثنی إِلَى يَدِي

حَتَّى كَأَنِّي بِسْطَامَ بِمَا احتكمت *** فِيهِ يَدَايَ وَ بِسْطَامَ أَبُو الْأَسَدِ

أبو دعامه گوید : چون ابراهیم موصلی وفات کرد با أبو الأسد که صديق وی بود گفتند : آیا در مرثیه ابراهیم انشاء شعری نکنی ؟ پس أبو الأسد این شعر در رثاء او بگفت :

تولی الْمَوْصِلِيِّ فَقَدْ تَوَلَّتْ *** بشاشات المزاهر وَ الْقِيَانِ

وَ أَيُّ فلاحة بَقِيَّةَ فَتَبْقَى *** حَيَاةِ الْمَوْصِلِيِّ عَلَى الزَّمَانِ

ستبكيه المزاهر وَ الْمَلَاهِي *** وَ يسعدهن عاتقة الدِّنَانُ

وَ تَبْكِيهِ الْغَوِيَّةِ إِذْ تَوَلَّى *** وَ لَا تبكیه تالية الْقِرَانِ

با وی گفتند : ويحك ! ابراهیم را مفتضح ساختی با اینکه صدیق تو بود أبو الأسد گفت : آنکس که عقل ندارد این را فضيحت شمارد اما نزد عاقل فضيح

ص: 356

نباشد ! و من او را بچه خصلت و صفت یاد کنم و مرثیه گویم ؟ آیا بفقه یا به زهد به قرائت قرآن او را توصیف نمایم و مرثیه گویم ؟ آیا جز باين أوصاف ياما تند ن میتوان او را مرثیه گفت ؟!

أبو الفضل پسر خاله أبي عمرو طوسی گوید : در جبل مقیم بودم ، در آن حال والاسد شاعر شیبانی بر من بگذشت ، او را روزی چند در منزل خود فرود آوردم و - خبرش بپرسیدم ، گفت : با شاهین بن عیسی برادر زاده أبودلف مصادف شدم نه مرا د خود بداشت و نه احسان فرمود و نه مقام و منزلی برای من در خدمتش مقرر۔ ناخت ، و اينك أشعاری در حق او بخاطر من در رسید و بنوشتم ، پس از آن برای من ائت کرد :

إِنِّي مَرَرْتُ بشاهين وَ قَدْ لفحت *** رِيحُ الْعَشِيِّ وَ بُرْدِ الثَّلْجِ يُؤْذِينِي

فَمَا وقی عِرْضَهُ مِنًى بكسوته *** لَا بَلْ وَ لَا حَسَبَ دَانَ وَ لَا دَيْنُ

إِنْ لَمْ يَكُنْ لَبَنِ الدايات غَيْرِهِ *** عَنْ طَبَعَ آبَائِهِ الشَّمِّ العرانين

فَرُبَّمَا غَابَ بَعْلٍ عَنْ حَلِيلَتَهُ *** فناكها بَعْضِ سَوِّ أُسُّ الْبَرَاذِينِ

وَ مَا تَحَرَّكَ أَ يَرَ فامتلا شَبَقُا *** إِلَّا تَحَرَّكَ عِرْقُ فِي اسْتِ شَاهَيْنِ

بعد از آن گفت : هر آینه شاهین را میدرانم دریدنی و بخدمت أبي دلف میروم برای او انشاد میکنم ! و في الفور برفت تا أبودلف را ملاقات نماید و هنوز خدمت دلف نرسیده بود که اشعارش بدو رسید و سخت بر وی دشوار شد و غمگین گشت بوالاسد بخدمتش بیامد ، أبودلف از داستان او با شاهین بپرسید ، أبو الأسد بازگفت دلف گفت : او را با من بخش ! گفت : چنین کردم ! و أبودلف ده هزار درهم باو لا کرد.

أبوالفرج اصفهانی می گوید: این بیت أخير از بشار است که بيك ناگاه بخاطرش آمد و گفت :

وَ مَا تَحَرَّكَ أَ يَرَ فامتلا شبقا *** إِلَّا تَحَرَّكَ عِرْقُ فِي اسْتِ ...

پس از آن گفت : در پست کدامكس ؟ و تسنيم الحواري در همان حال بروی

ص: 357

بر گذشت و بر وی سلام نمود ، بشار گفت: في است تسنيم والله ! تسنیم گفت: ويلك چه چیز است ؟! بشار گفت : نپرس ! تسنیم گفت : آنچه مکروه میدارم شنیدم ، اکنون سبب آن را با من بازگوی ! اینوقت بشار آن شعر را بر او بر خواند ، تسنیم گفت : چه چیزیت بر این کار بازداشت ؟! ويل و وای بر تو باد ! گفت : همانکه بر من سلام فرستادی نامت را مذکور نمودم ! تسنیم گفت : سلام خدای بر تو و بر من مباد اگر بعد از این بر تو سلام کنم ! و بشار این سخن میشنید و می خندید ، واین خبر در أحوال بشار بن برد مسطور شده است .

بیان اخبار ابی الحسن علی بن الخليل

از شعرای زمان هارون الرشید

در مجلد سیزدهم أغاني مسطور است که أبو الحسن علي بن الخليل مردی از أهل کوفه و مولی معن بن زائده شیبانی و معاشر صالح بن عبدالقدوس بود و هیچوقت از خدمتش مفارقت نمی جست و از آن پس بمذهب زندقه مشهور شد و او را با صالح ابن عبدالقدوس بگرفتند و چون أمرش مکشوف گردید او را رها کردند ، چنانکه ازین پیش در ذیل حکایات رشید با شعراء مسطور گشت .

از توزي روایت کرده اند که أبو دلامه بمنزل دهقانی که أبو بشر کنیت داشت فرود آمد و أبو بشر او را شرابی نیکو بخورانید که اورا در عجب آورد ؛ پس این شعر را بگفت :

سَقَانِي أَبُو بِشَرٍّ مِنْ الراح شَرْبَةً لَهَا لَذَّةٍ مَا ذقتها لَشَرَابُ

وَ مَا طبخوها غَيْرِ أَنْ غلامهم | سَعَى فِي نَوَاحِي كرمها بِشِهابٍ

چون این دو شعر را برای علي بن الخليل بخواندند گفت : أحرقه العبد ! أحرقه الله !

علي بن یزید گوید : یزید بن مزید را پسری متولد شد ، پس علي بن خليل

ص: 358

بیامد و گفت : أيها الأمير ! این شعر را در تهنیت فارس وارد و سوار نورسید گفته ام ، گوش کن ! گفت: بیاور ! و او بخواند : .

یزید یا ابْنِ الصَّيْدِ مِنْ وَائِلٍ *** أَهْلِ الرياسات وَ أَهْلِ المعال

يَا خَيْرَ مَنْ أَ نُجِبْهُ والِدَا *** لينك الْفَارِسُ لَيْثِ النُّزَّالِ

جَاءَتْ بِهِ غَرَّاءُ مَيْمُونَةَ *** وَ السُّعْدِ يَبْدُو فِي طُلُوعِ الْهِلَالِ

وَ اللَّهُ يُبْقِيهِ لِمَا سَيِّدَا *** مُدَافَعَةِ عَنَّا صُرُوفِ الليال

حَتَّى نَرَاهُ قَدْ عَلَا منبرا *** وَ فَاضَ فِي سُؤَالِهِ بالنوال

وَ سَدَّ ثَغْرَةٍ فَكَفَى شَرِّهِ *** وَ قارع الْأَبْطَالِ تَحْتَ العوال

كَمَا كَفَانَا ذَاكَ آبَاؤُهُ *** فيحتذي أَفْعَالِهِمْ عَنْ مِثَالِ

یزید بن مزید فرمان کرد تا در ازای هر يك بيت را هزار دینار عطا کردند .

علي بن عبیده شیبانی گوید: روزی علي بن الخليل بخدمت معن بن زائده در آمد و ساعتی به حدیث و انشاد أشعار بگذرانید ، پس از آن مین گفت : مایل بطعامی هستی ؟ گفت : هر وقت أمير را میل و نشاطی باشد ! پس طعامی بیاوردند و بخوردند بعد از آن فرمود : خواستار شراب هستی ؟ گفت : اگر آنچه من میخواهم بمن سقایت فرمائی آری ، و اگر از بهر من شراب خودت را خواهی حاجتی بان ندارم ! معن بخندید و فرمود : میدانم چه می خواهی ، و من ترا از آن شراب بیاشامانم ! پس بفرمود شرابی کهنه بیاوردند ، چون بیاشامید و شکفته حال شد شروع بخواندن این شعر نمود :

یا صَاحَ قَدْ أَنْعَمْتُ إصباحي *** بِبَارِدٍ السلسال وَ الراح

قَدْ دَارَتِ الْكَأْسَ برقراقة *** حَيَاةِ أَبْدَانِ وَ أَرْوَاحَ

تا آخر أبيات .

مختل بن یزید گوید : علي بن الخليل كوفي را دوستی از دهاقین بود که با وی معاشرت داشت و بدو نیکی می ورزید ، مدتی از علي بن خلیل غیبت گرفت و چون بكوفه باز شد دولتی عظیم و رفعتی عالی حاصل کرده بود و حالش قوی گشت و مدعی

ص: 359

شد که از بنی تمیم است ، علي بن الخليل بدیدارش بیامد ، آن مرد او را رخصت نداد که بمجلسش اندر آید و هم علي را بدید و بروی سلام نراند و ابن خلیل این شعر در هجوش بگفت :

يَرُوحُ بِنِسْبَةِ الْمَوْلَى *** وَ يُصْبِحُ يُدْعَى العربا

فَلَا هَذَا وَ لَا هَذَا *** لَا يُدْرِكُهُ إِذَا طَلَباً

إلى آخرها .

اسحاق موصلی حکایت کرده است که علي بن خلیل با یکی از فرزندان منصور نشسته بود و آن جوان عاشق کنیزکی از عتبه مولاة مهدي بود ، در آن اثنا عتبه در موکبی عظیم و حشمتی بزرگی بر وی بگذشت و آن جاریه نیز با او بود ، چون آن جوان را بدید باحترام او بايستاد و بر آن جوان سلام فرستاد و از حالش بپرسید و آن جوان چنانکه بایستی حق جواب را ادا نکرد ، چه دلش با جاریه بود به خود در میان جمع و دلش جای دیگر است چون عتبه بگذشت علي بن الخليل روی با جوان آورد و این شعر را با او بگفت :

رَاقَبَ بِطَرْفِكَ مِنْ تخا *** فَ إِذَا نَظَرْتَ إِلَى الْخَلِيلُ

فاذا أَمْنَتْ لحاظهم *** فَعَلَيْكَ بِالنَّظَرِ الْجَمِيلَ

إِنَّ الْعُيُونِ تَدُلُّ بِالنَّظَرِ الْمَلِيحِ عَلَى الرَّحِيلَ

إِمَّا عَلَى حُبِّ شَدِيدُ أَوْ عَلَى بَعْضِ أَصِيلٍ

در این اشعار بان جوان پند و نصیحت داد که مواقع را از دست مگذار وچون با مردمی که از ایشان بيمناك هستی طرف صحبت واقع شدی با دیگران که دل بهوای ایشان داری چنان در نظاره مباش که بر حال تو آگاه شوند ، بلکه مترصد وقت صحیح و دیدار مليح باید بود ! و ازین پیش پاره أحوال علي بن الخليل با مهدي خليفه سبقت گذارش گرفت .

ص: 360

بیان احوال ابی ثابت ربيعة بن ثابت رقی

از شعرای زمان هارون الرشید

در مجلد پانزدهم أغاني مسطوراست : ربيعة بن ثابت أنصاري مکنی با بی شبابة و بقولی أبو ثابت و بروایتی أبو اسامه ، در رقه منزل داشت و هم در آنجا متولد شده بود و در آن زمین بمالید ، مهدي عباسی او را از رقه بدر بار خلافت بیاورد و قصیده های متعدد در مدح مهدي بگفت و جوائز كثيره دریافت ، و ربيعة الرقي در۔ شمار مکثرین مجیدین است و نابینا بود ، و اینکه خامل الذكر گردید و از طبقه خود ساقط ماند بواسطه دوری او از عراق و ترك نمودن خدمت خلفاء و مخالطه با شعرا بود ، معذلك بر أمثال خود فزونی و تقدم دارد .

از دعبل روایت کرده اند که گفت : با مروان بن أبي حفصه گفتم : ای أبوسمط شاعر ترین شما جماعت محدثین کیست ؟ گفت : شاعر ترین ما آنکس هست که اشعارش از دیگران بیشتر است ! گفتم: او کیست ؟ گفت : ربيعة الرقي میباشد که این شعر را میگوید :

لشتان مَا بَيْنَ اليزيدين فِي النَّدَى *** یزید سُلَيْمٍ وَ الْأَغَرِّ ابْنِ حَاتِمٍ

و این بیت در قصیده ر بیعه است که در مدح یزید بن حاتم مهلبی و هجو یزید و اسید السلمی گفته است و بعد از آن بیت که مروان یاد کرد این ابیات است :

یزید سُلَيْمٍ سَالِمِ الْمَالِ وَ الْفَتَى *** أَخُو الْأَزْدُ لِلْأَمْوَالِ غَيْرِ مسالم

فَهُمْ الْفَتَى الْأَزْدِيِّ إِتْلَافَ مَالِهِ *** وَهْمُ الْفُتِيِّ الْقَيْسِيِّ جَمَعَ الدَّرَاهِمِ

فَلَا يُحْسَبُ التمتام أَنِّي هجوته *** وَ لَكِنَّنِي فَضَلَتْ أَهْلِ الْمَكَارِمِ

فَيَا ابْنِ أُسَيْدِ لَا تسام ابْنِ حَاتِمٍ *** فتقرع إِنْ سامیته سَنَّ نَادِمُ

هُوَ الْبَحْرِ إِنَّ كُلْفَةُ نَفْسِكَ خوضه *** تهالكت فِي مَوْجٍ لَهُ متلاطم

اسید بن خالد أنصاري میگوید : با أبو زيد نحوي گفتم : اصمعی می گوید :

ص: 361

گفته نمیشود و شتان ما بينهما ، بلکه گفته میشود و شتان ما هما ، و این قول أعشى را بشهادت بخواند: شتان ما بومی علی کورها و أبوزیدگفت: اصمعی دروغ میگوید ! چه «شتان ماهما » و «شتان ما بينهما » هردو گفته میشود و این شعر ربيعة الرقي را برای من بخواند و بان حجت ورزيد : لشتان مَا بَيْنَ اليزيد بْنِ فِي النَّدَى* و استشهاد أدیبی مثل أبی زید بر دفع قول نحر یری مانند اصمعی برای تفضيل ربيعه كافي است .

ابن معتز در تذکره خود از ربیعه یاد کرده است و میگوید : ربیعه در فن غزل سرائی از أبو نواس أشعر است ، چه در غزليات أبو نواس برودتی بسیار است و غزلیات سلیم عذب و سهل است !

راقم حروف گوید : ازین بیان چنان میرسد که غزلیات ربیعه و عمر بن أبي ربیعه مخزومی که از ین پیش بشرح حالش اشارت رفت در عرب بمنزله غزلیات شیخ مصلح الدین سعدي در عجم است .

علي بن الحسين بن أبي الأعلى روایت کند که قصيده از ربيعة الرقي را در أطراف بساطی از بساطهای سلطان که در سرای ورودي عامه در سر من رآی گسترده بودند مكتوب بدید و این شعر را از آن بر نگاشت :

وَ تَزْعُمُ أَنِّي قَدْ تبدلت خَلَة *** سِوَاهَا وَ هَذَا الْبَاطِلِ المتقول

لِحاً اللَّهُ مَنْ بَاعَ الصَّدِيقِ بِغَيْرِهِ *** فَقَالَتْ نَعَمْ حاشاك أَنْ تَكُ تَفْعَلْ

ستصرم إِنْسَاناً إذاما صرمتني *** يُحِبَّكَ فَانْظُرْ بَعْدَهُ مِنَ تُبَدَّلُ

و سبب إغراق ربيعة الرقي در هجاء یزید بن اسید این بود که ربیعه را وامی بر گردن افتاد و از یزید خواستار شد تا ادای دین او را بنماید ، أما بطوری که خاطر خواه او بود از یزید ندید و این حکایت به یزید بن حاتم مهلبی پیوست و آن بحر جود و سود قرض ربیعه را بداد و بعلاوه در حقش احسان بورزید ، لاجرم ربیعه یکباره خاطر خود را بمدح او برگماشت وقصائد مختاره در مدایح او بگفت .

تعمل بن أبي الأزهر گوید : وقتی برده فروشی چند تن کنیز بخدمت أحمد بن

ص: 362

یزید بن اسید که ربيعة الرقي وی را هجو کرده بود عرض داد ، أحمد دو تن را اختیار کرده بعد از آن با کنیز فروش گفت : ازین دو تن كداميك را بیشتر دوست د میداری ؟ گفت : أيتها الأمير ! فرق ما بين اين دو چنانست که شاعر گوید :

لشتان مَا بَيْنَ اليزيدين فِي النَّدَى *** یزید سُلَيْمٍ وَ الْأَغَرِّ ابْنِ حَاتِمٍ

چون أحمد هجو پدر خود را بشنید سخت بر آشفت ، بفرمود تا پای کنیز - فروش و کنیزکان را بگرفتند و کشان کشان از سرای بیرون کشیدند .

از عطاء الملط مروي است که چون ربيعة الرقي يزيد بن اسید أسلمی را که در خدشت منصور و مهدي دارای جلالت قدر و رفعت منزلت بود هجو نمود و یزید بن حاتم مهلبی را بر وی فضل و فزونی داد ، با ربیعه گفتم : ای أبو اسامه ! چه چیزت بر آن حمل کرده است که مردی از قوم و عشیرت خود را هجو کنی و مردی از طایفه أزد را بر وی فضیلت دهی ؟! گفت : از سبب این کار با تو خبر میدهم:

همانا نوبتی درویش و پریشانحال شدم و جز منزلی که مرا مسكون بود چیزی برجای نماند ، آن سرای را به پانصد درهم در گرو نهادم و باهنگی خدمت یزید بن اسید به أرمنيه سفر کردم و او را از حال خویشتن بیاگاهانیدم و خدمتش را بمد يحت تقدیم کردم و یکسال در آستانش بپائیدم ، آخر کار پانصد درهم بمن بداد ، براین حال متحمل شدم و بمنزل خود معاودت گرفتم و چیزی برای من باقی نمانده بود و در سرائی برهنه و خالی در آمدم ، با خود گفتم : چه باشد که بخدمت یزید بن حاتم روم ! بعد از آن با خود گفتم : یزید بن اسید که پسرعم من است اینگونه با من تعاملت ورزید پس حال غير او چه خواهد بود ؟! آخرالامر خود را بر آن داشتم بخدمتش برفتم و خود را بدو بشناختم ، چند ماه مرا بحال خود بگذاشت چندانکه بسته و ملول شدم و بارکشی از حمالان برای خویشتن بگرفتم و شعری در رقعه وشتم و در دهلیز سرایش بیفکندم ، و آن بیت اینست :

أَرَانِي وَ لَا کفران لِلَّهِ رَاجِعاً *** بِخُفِّي حُنَيْنٍ مِنْ یزید بْنِ حَاتِمٍ

کنایت از اینکه بعد از مدتی که بر این استان به امید احسان بنشستم بایستی

ص: 363

مأيوس و خائب پای کشان باز شوم و جز رنج و زحمت موزه حاصلی نبرم !! این رقعه بدست مصاحب یزید رسید و بدون علم و أمر من بدو رسانید ، یزید از دنبال من بفرستاد ، چون بخدمتش در آمدم گفت : آنچه انشاد کرده بودی بر من بخوان ! امتناع ورزیدم ، مرا سوگند بداند که قرائت نمایم ، ناچار بخواندم ، یزید گفت : سوگند با خدای ! بر این حال که گفتی باز نمیگردی ! پس از آن فرمود : هردو موزه اش را بیرون آورید ! چون بیرون آوردند گفت : هر دو را از دینار سرخ آکنده سازید ! و هم بفرمود غلامان و کنیزکان چند و البسه نفيسه بمن بدادند ...

باز گوی آیا روانمیداری چنین کس را مدح و چنان کس را دم نمایم ؟! گفتم آری والله ! گفت : واین اشعار من در میان مردمان ساری شد تا بگوش مهدي خليفه رسید و از برکت آن بخدمت خلیفه روی زمین مفتخر شدم .

عبدالله بن عباد گوید : ربيعة بن ثابت رقي أسدي غاوي لقب داشت و دل به هوای جاری می پرداخت که نامش عثمه و کنیز مردی از أهل قرقیسیا بود که او را ابن مر "ار می نامیدند و جماعت بني هاشم در زمان سلطنت و اقتدار خودشان او را ولایت مصر داده بودند و از آنجا دولتی بزرگی بدست آورده بود و خبر ربیعه را با جاریه خودش بشنید و ربیعه را حاضر کرده و گفت : اگر خواهی آن کنیز را بتو بخشم ؟ ربیعه گفت : او را با من نبخش ! چه هر مبذولی مملول میشود و من مکروه میدارم که محبتش از دلم زائل گردد ، لكن مرا بگذار با وی مواصلت داشته باشم ؛ و این حال برای من محبوب تر است !!

عبدالله بن عباد - راوي حکایت - گوید : این شعر را ربیعه در حق آن جاریه گوید :

اعْتَادَ قَلْبَكَ مِنْ حَبِيبِكَ عَبْدُهُ *** شَوْقَ عراك فَأَنْتَ عَنْهُ تذوده

وَ الشَّوْقُ قَدْ غَلَبَ الْفُؤَادِ فَقَادَهُ *** وَ الشَّوْقُ يَغْلِبُ ذَا الْهَوَى فيقوده

فِي دَارِ مَرَّارٍ غَزَالُ کنیسة *** عِطْرُ عَلَيْهِ خزوزه وَ بروده

ريم أَغَرَّ كَأَنَّهُ مِنْ حُسْنِهِ *** صَنَمٍ يَحُجُّ بِيعَتْ معبوده

ص: 364

عَيْنَاهُ عَيْناً جؤذر بصريمة *** وَلَهٍ مِنِ الظَّبْيِ المرتب جيده

مَا ضَرَّ عَثَمَتِ أَنْ تَلُمْ بعاشق *** دَنِفِ الْفُؤَادِ مُتَيَّمٍ فتعوده

وَ تَلِدُهُ مِنْ رِيقِهَا فَلَرُبَّمَا *** نَفَعَ السَّقِيمِ مِنِ السِّقَامَ لدوده

ربيعة رقي در سفری که بعراق آمد معن بن زائده شیبانی را مدح گفت و يحه خود را بوسیله راويه و خواننده أشعار خود بسمع معن رسانید ، نه معن به حد او التفاتی کرد، و نه ربیعه حاضر بملاقات با معن گردید ، معن صله ناچیزی ربیعه فرستاد و ربیعه آنرا باز گردانید و زبان بهجو او دراز کرد ، از جمله هجاء است:

مَعْنٍ بَا مَعْنٍ بَا ابْنِ زَائِدَةَ الْكَلْبِ الَّتِي فِي الذِّرَاعِ لَا فِي البنان

لا تَفاخُرُ إِذَا فَخَرَتْ بَاباً *** ثك وَ أَفْخَرُ بِعَمِّكَ الحوفزان

ومتی کنت يَا ابْنَ ظَبْيَةٍ تَرْجُو *** أَنْ تُثْنِي عَلَى ابْنَةِ الْغَضْبَانِ

وَ بَنَاتِ السليل عِنْدَ بَنِي ظَبْيَةٍ أُفٍّ لَكُمْ بَنِي شَيْبَانَ

قِيلَ مَعْنٍ لَنَا ، فَلَمَّا اختبرنا *** كَانَ مرعی وَ لیس کالسعدان ((1))

أبو بشر گوید : این ظبيه را که نکوهش کرده است کنیزی از بنی نہار بن بيعة بن ذهل بن شیبان بود ، وقتی عبد الله بن زائدة بن مطر بن شريك او را و این ظبيه گوسفندان أهل خودرا می چرانید و در این حال در میان گوسفندان نیدن آنها بود ، عبد الله او را بدزدید و با وی در آمیخت و زائدة بن عبد الله من بن زائده و دجاحه بنت أزد از وی متولد شدند ، و مقصود از بنت سليل این اشعار یاد کرده است زنی از فرزندان حوفزان است .

أبو بشر فزاري گوید : ربيعة الرقي در عشق جاریه از مردم کوفه که اورا عثمة اندند بی تاب بود و از آتش چهر و لب لعل گونش خوناب میخورد و چنان بود بن عثمه در جوار مردی از جعفي فرود آمده بودند ، جعفي - بضم جيم و عين

ص: 365


1- این قسمت از قلم مرحوم مؤلف ساقط شده بود ، از كتاب أغانی ترجمه و شد.

مهمله و فاء - نام پدر قبیله از یمن است، و این شعر را در جمله أبیاتی چند در حق وی گفت :

جُعْفِيٍّ جِيرَانِنَا فَقَدْ عَطِرت *** جُعْفِيٍّ فِي نشرها وَ ریاها

مردی از قبیله جعفی با ربیعه گفت : سوگند با خدای ! من از جعفی هستم و با ایشان خانه بخانه همسایه باشم ، قسم با خدای هرگز از سرای ایشان بوی خوش نشنیده ام ! ربیعه تبسمی کرد و گفت : ای پست فطرت ! همانا تو مردی أخشم و ناخوش دماغ هستی ، سوگند باخدای ! من بوی او را و بوى طيب اورا از تو می شنوم و تو آن بوی را از خودت نمی شنوی !

از أبو بشر منقول است که گفت : روزی نزد ربيعة الرقي حضور داشتم در این أثنا زنی از منزل آن جاريه بدو بیامد و گفت : فلانه با تو میگوید : دختر آقای به تب اندر است ! اگر بر تعويذی علم داری برای دفع تب وی بنویس ، ربیعه گفت : ای أبو بشر ! این عوذه را بر نگار :

ثقواتقوا((1)) بِاسْمِ إِلَهَ الَّذِي *** لَا يَعْرِضُ السيقم طُنٍّ قدشفی

أُعِيدُ مَوْلَاتِي وَ مَوْلَاتِهَا *** وَ ابْنَتَهَا بعودة الْمُصْطَفَى

مِنْ شَرِّ ما يَعْرِضُ مِنَ عِلَّةٍ *** فِي الصُّبْحِ وَ اللَّيْلِ إِذا أسدفا

گفتم : ای أبو ثابت ! نمیتوانم ثقوا ثقوا را خوش بنویسم پس چگونه این جمل را بنویسم ؟ گفت : مداد را از سر قلم بر کش در هر دو موضع تا در حكم نفث ودمیدن گردد و این عوذه را باین زن بده ، چه برای چاره تب سودمند است !

پس چنان کردم و بان زن دادم ، در نگی نرفت که جاریه بیامد و خود ر نمی توانست از خنده نگاه دارد و با ربیعه گفت : ای دیوانه ! چه کار با ما کرده سوگند با خدای ! چیزی نمانده که بواسطه این کار تو رسوا شویم ، ربیعه گفت پس من با تو چه کار سازم ؟ آیا من شاعرم یا صاحب تعاويذ و افسون می باشم ؟!

ص: 366


1- تفوا تفواخ دار الكتب .

علي بن أمية بن ابی امیه

بیان اخبار على بن أمية بن ابی امیه

از شعرای عصر رشید و خواص او

در مجلد بیستم أغانی مرقوم است : علي بن امية بن أبی اهمیه پدرش امیه در دیوان د المال و دو دیوان رسائل وخاتم كاتب مهدي خلیفه بود و به ابراهیم بن مهدي وفضل ربیع انقطاع داشت .

تیل بن علي بن امیه گوید : چون علي بن امیه بیامد و این شعر بگفت :

يَا رِيحُ مَا تَصْنَعِينَ بالدمن *** كَمْ لَكَ مِنْ مَحْوِ مَنْظَرٍ حَسَنُ

مَحَوْتُ آثَارِنَا وَ أَحْدَثْتَ آثا *** را بِرُبُعِ الْحَبِيبِ لَمْ تَكُنْ

إِنْ تَكُ ياربع قَدْ بَلِيَّةً مِنْ الریح فاني بَالَ مِنَ الْحَزَنَ

قَدْ كانَ يار بِعْ فِيكَ لَيَ سْكُنُ *** فَصِرْتُ إِذْ بَانَ بَعْدَهُ سكني

شبهتها أَبْلَتِ الرِّيَاحَ مِنَ آ *** ثَارَ حَبِيبِي : النَّوَى بِلَا بَدَنٍ

يَا رِيحُ لاتظمئی الرموس وَ لَا *** عفی رُسُومَ الدِّيَارَ وَ الدِّمَنِ

حاشاك ياريح أَنْ تَكُونَ عَلَى العاشق عونة بِجَانِبِ الزَّمَنِ

مردمان در قرائت آن پرداختند و عمرو الغزال در آن تغنی نمود و أبوموسی و این شعر بگفت :

يارب خُذْنِي وَ خُذْ عُلَيَّةَ وَ خُذْ ***ياريح مَا تَصْنَعِينَ بالدمن

عُجِّلَ إِلَى النَّارِ بالثلاثة والرا *** بِعْ عَمْرِو الْغَزَّالِ فِي قَرْنٍ

از آن پس بر این گفتار خود پشیمان شد و گفت : این جماعت خانواده هستند ادران من میباشند ، هیچ دوست نمی دارم که در میان من و ایشان آتش بت و شرتی افروخته شود ! پس نزد امیه بیامد و گفت : من در آن حيثياتی که بان من و شما موجود است گناهی کرده ام و اینك از گزند جوانان تو بنتو پناهنده هام ! امیه پسرش علي را بخواند و گفت : ای فرزند ! عم تو أبوموسی نزد تو

ص: 367

آمده است تا از آن شعری که گفته است معذرت بجوید ! گفت : آن شعر چیست ؟ از بهرش بخواند ، گفت : سوگند با خدای ما از وی خسته شده ایم و بضجرت آندریم چنانکه نو و کثيري ضجرت گرفته اند و تو در امان هستی از آنکه از ما جوابی داده شود ! آنگاه أبو موسی نزد تل بن امیه آمد و همان سخن با او گذاشت و برفت ، در اینوقت علي بن امیه رقعه برداشت و در آن بر نگاشت :

کم شاعِرُ عِنْدَ نَفْسِهِ فَطُيِّنَ *** لَيْسَ لَدَيْنا بالشاعر الْفِطَنِ

قَدْ أَخْرَجْتُ نَفْسِهِ بغضتها *** « ياريح مَا تَصْنَعِينَ بالدمن »

و آن رقعه را بغلام خود بداد و گفت : این را بغلام أبي موسى بده و بگو : مولای تو با تو میگوید : چون من بسوی منزلم باز شوم این رقعه را بمن یاد بیار ! بالجمله ؛ چون أبوموسی بمنزل خود در آمدغلامش آن رقعه را بدو بداد ، أبوموسی گفت : این چیست ؟ گفت : این همان رقعه ایست که بمن فرستادی ! أبوموسی گفت: سوگند با خدای ! من رقعة بتو نفرستادم و گمان میکنم این کار را آن فاسق - یعنی علي بن امیه به کرده است !

پس از آن پسر خود را بخواند تا آن رقعه را قرائت کرد و چون ابوموسی از مضمونش واقف شد با غلامش گفت : زین از مرکب برمگیر ! پس بر نشست و دیگر باره به علي بن أمینه بازگشت و گفت: ترا بخدای سوگند میدهم دیگر بر آنچه گفتی میفزای ! گفت : در امان هستی !

از أبوهفان مسطور است که گفت : در مجلسی حضور داشتیم و دخترکیه غنيه حضور داشت و برای ما میسرود و صاحبخانه سخت او را دوست می داشت و دل به هوایش میباخت و آن مغنیه با وی مکیدت می ورزید و از روی شوخی و مزاح به دیگری می پرداخت تا او را دل در خراش و خاطر باضطراب آورد و خشمگین سازد و آن مرد نزديك بود ازین کردار او بمیرد و از شدت پریشانی خیال و اندوه جان از کالبد بسپارد ! ازین روی آن روز بر وی ناگوار افتاد و عیشش در هم شکست و ندانست تا چه سازد ، أما از تدارکات روزگار و تلافي دهر جفاکار بی خبر بودند که

ص: 368

بناگاه مضراب از دست آن مغنیه بیفتاد و خود را بر زمين افکند تا بر گیرد ، منفذ دبر از مخرج قبل استدعای توسعه کرده چنان ضرطهای بدادکه از تمامت نواها بلند - آواز تر شد و آوازه در گوش جميع من حضر در افکند .

سیمین کفل خجل شد و ندانست تا چه گوید ، تدبیرش بانجا کشید که با عاشق محزون دل مرده بی نوای خود روی کرد و گفت : به چه چیز مایلی تا از بهرت تغني نمایم ؟ گفت: تغنی فرمای : باريح ما تصنعين بالدمن ... ماهروی را بر شرمندگی بیفزود و صاحب خانه چندان بخندید که او را بگریه در آوردند ، پس بگریست واز مجلس برخاست و گفت : سوگند با خدای ! شما مردمی پست و رذل هستید ، لعنت خدای بر کسی بادکه با شما معاشرت نماید و خشمناك بيرون رفت و ازین کار در میان ایشان جدائی افتاد و آن مرد از آن عشق و طلب آرام شد .

حسين بن ضحاك گوید: در مجلسی که ما را دعوت کرده بودند حاضر بودم و علي بن امیه با ما بود و دلش به هوی و روی و سرود خنیاگری که حضور داشت و برای ما دعوت شده بود دچار شد و گفت : آیا این شعر مرا تغنتی میکنی :

خبريني مِنَ الرَّسُولِ إِلَيْكَ *** واجعليه مِنْ لاين عَلَيْكَ

وأشيري إِلَى مَنْ هُوَ باللحظ ليخفى عَلَى الَّذِينَ لَدَيْكَ

جاریه گفت : آری ! و در هما نوقت از بهرش بسرود و هم این بیت را بر آن بر افزود و بخواند :

وأقلي الْمِزَاحُ فِي الْمَجْلِسِ اليو *** مَ فَانِ الْمِزَاحِ بَيْنَ يَدَيْكَ

علي بن امیه از مقصود او متفطن شد و بأن بشارت مسرور گشت ، پس از آن مغنیه روی با خادمی که ایستاده بود آورد و گفت : ای مسرور ! مرا سقایت کن ! مسرور بان گلرخسار باده گلرنگ بداد و علي بن امیه بفطانت دریافت که ماهروی خواست بدو باز نماید که مسرور همان رسول است ! پس با وی خطابی نمود و چنانش یافت که می خواست و از آن پس آن خادم در میان ایشان برسانیدن رسائل مشغول و مقصود ایشان را معمول می نمود .

ص: 369

ابان بن عبدالحمید ناظم کلیله و دمنه

و ازین پیش پارۂ حکایات علي بن امیه و رشید در ذیل أحوال شعرا با رشید مسطور گردید .

بیان احوالی ابان بن عبد الحميد

از شعرای روزگار هارون الرشید

در مجلد بیستم أغانی نوشته است : أبان بن عبد الحميد بن لاحق بن عفر مولی بنی رقاش بود .

أبوعبیده گوید : بنو رقاش سه تن هستند که مادر خودشان منسوب می باشند و اسم مادرشان رقاش است ، و این سه تن مالك ، و دیگر زید منات ، ودیگر عامر پسران شيبان بن ذهل بن ثعلبة بن عكابة بن صعب بن علي بن بكر بن وائل میباشند .

أحمد بن مهران مولی برامکه گوید : وقتی مروان بن أبي حفصه بپاره دوستان خود از تغیئر رشید بر او شکایت ، و از اینکه در اعطای باو امساك می ورزد اظهار افسردگی نمود ، در جوابش گفت: ويحك ! آیا بعد از آنهمه عطا یا که از رشید دیدی از وی شکایت می نمائی ؟ مروان گفت : آیا از شکایت من تعجب می نمائی ؟ اینك أبان لاحقی است که در صله يك قصیده که گفته است از جماعت برامکه آن مقدار مأخوذ نموده است که من در تمامت روزگارم از رشید یافته ام ، سوای آنچه در مواقع دیگر از برامکه و أمثال ایشان گرفته است !!

و چنان بود که أبان بن عبد الحمید کتاب کلیله و دمنه را برای برامکه از فارسی عربی نقل کرده و بنظم در آورد تا حفظش بر ایشان آسان آید ! و این دیوان معروف و أولش این است :

هَذَا كِتَابِ أَدَبُ وَ محنه *** وَ هُوَ الَّذِي يُدْعَى كَلَيْلَةِ دمنه .

فِيهِ احتيالات وَ فِيهِ رُشْدُ *** وَ هُوَ كِتَابُ وَضَعْتَهُ الْهِنْدِ

یحیی بن خالد در إزای این کار ده هزار دینار ، و فضل بن یحیی پنجهزار

ص: 370

دينارش بدادند ، أما جعفر بن یحیی بدو چیزی نداد و فرمود : آیا برای تو کافی نیست که من این اشعار را حفظ نمایم و راویه تو باشم ؟!

راقم حروف گوید : رودکی استاد بزرگوار معروف به چنگ زن که از قدما و فصیح ترین شعرای روزگار است این کتاب را بزبان فارسی بنظم در آورده است و در کتب تذکره در ذیل أحوال این شاعر اوستاد یاد کرده اند .

مرحوم حسینقلی خان کرمانشاهانی از خوانین ایل کلهر متخلص به سلطانی که از فحول شعرای عصر و مردی أديب و فاضل ، و با خط خوش ، و طبع دلکش ، و میزان طبعش بشعرای ترکستان شبیه و در پاره تذکره ها و تذکره که این بنده در أحوال شعرای معاصرین نگارش داده شرح حالش مبسوط ، در سنوات ماضیه که در طهران وغالبا با بنده محشور و معاشر بود میفرمود : از نسخه کلیله و دمنه که رودکی بنظم آورده دو نسخه داشتم ، یکی را بنواب امام قلی میرزای عمادالدوله عليه الرحمه که حکمران کرمانشاهان بودند تقدیم کردم و آند یگر در جمله کتب خود که در ولایت کرمانشاهان است موجود است ، قرار شد برای این بنده استنساخ نمایند ، لكن بعداز مراجعت بکرمانشاهان روزگار ایشان كافي نشد و برحمت حق واصل شدند و چون فرزند ذکور نداشتند کتب ایشان را متفرق کردند ، معلوم نشد چه شد و این نسخه گرامی و گوهر نامی بکجا رسید ؟؟

مرحوم میرزا .... قندهاري معروف به جناب که مردی فاضل و متتبع و أديب و بواسطه اینکه زوجه ایشان خواهر زوجه مرحوم مغفور میرزا علي قائم مقام و دختر مرحوم میرزا مهدي ملاك الكتاب بود در این محله چاله میدان منزل داشتند و با بنده و این خانواده معاشرت و مجالستی کامل می نمودند ، وقتی مذکور نمودند که در أيام طفولیت که در دبستان مشغول درس بودم و كلیله دمنه را معلم بمن تدریس میکرد این یك بیت را بخاطر دارم :

هرکه نا مخت از گذشت روزگار *** هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار

شعرشناسان را از همین بیت معلوم میشود رتبت حكمت و استادي و فصاحت

ص: 371

این یگانه اوستادرمانه بچه میزان وهنگامه است .

بالجمله ، أبان بن عبدالحمید قصیده برشته نظم کشید که در آن قصیده از مبدء خلق وأمر دنیا و مسائلی از منطق مذکور نمود و آن قصیده را ذات الحلل نامید و بعضی کسان این قصیده را به أبي العتاهيه نسبت می دهند و صحیح این است که از أبان است .

أبوهفان گوید : چنان افتاد که یحیی بن خالد برمکي امتحان شعرا و ترتیب ایشان را در جوائز به أبان بن عبدالحمید گذاشت و أبو نواس شاعر مشهور بأن ترتیبی که أبان از بهرش مقرر داشته بود راضی نگشت و باین شعر هجوش نمود :

جَالِسَةُ يَوْماً أَبَانَا لَا دَرَّ دُرٍّ أَبَانَا *** حَتَّى إذاما صَلَاةَ الْأُولَى دَنَتْ لأذان

فَقَامَ ثُمَّ بِهَا ذُو فَصَاحَتْ وَ بَيَانُ *** فَكُلَّمَا قَالَ قُلْنَا إِلَى انْقِضَاءِ الْأَذَانِ

فَقَالَ كَيْفَ شَهِدْتُمْ بِذَا بِغَيْرِ بَيَانِ *** لَا أَشْهَدُ الدَّهْرِ حَتَّى تُعَايِنَ الْعَيْنَانِ

فَقُلْتُ سُبْحَانَ رَبِّيَ فَقَالَ سُبْحَانَ مان

چون أبان بشنید در این شعر جواب داد :

إِنْ يَكُنْ هَذَا النواسي بلاذنب هجانا *** فَلَقَدْ نكناه حِينَ وصفعناه زَمَاناً

هَانِي الْجَوْنِ أَبُوهُ زَادَهُ اللَّهُ هوانا *** سَائِلُ الْعَبَّاسِ وَ اسْمَعْ فِيهِ مِنْ أُمِّكَ شانا

وَ هجنوا مِنْ جلنار ايكيدوك عجانا

جلنار یعنی گلنار نام مادر أبو نواس است که او را بعداز پدر أبي نواس عباس در تحت نکاح در آورد.

أبوقلابه عبدالملك بن می گوید : أبان لاحقی با معذال بن غيلان صدیقی شفیق بودند و معذلك بهجو همدیگر زبان برمیگشودند و معذال او را بکفر و شامت هجو می نمود و أبان او را هجو می نمود و به گندافکندن و کوتاهی قد نسبت میداد ، أبوعيينه مهلبی برای اصلاح ذات البين جد و جہد می نمود ، برادرش عبدالله که از او کلان تر بود گفت : ای برادر ! همانا در این دو تن شرتی بسیار جای گرفته و بناچار باید این شر را بیرون کنند ، از این اندیشه دست بدار و ایشان را بحال خود بگذار

ص: 372

تا شر ایشان در میان خودشان باشد و إلا بر تمام مردمان پراکنده خواهند ساخت ! وأبان در هجو معذال گوید:

احاجيكم مَا قَوْسٍ لَحْمِ سِهَامَهَا *** مِنَ الرِّيحِ لَمْ تُوصَلُ بَعْدُ وَ لَا عَقَّبَ

وَ لَيْسَتْ بشریان وَ لَيْسَتْ بشوحط *** وَ لَيْسَتْ بنبع لَا وَ لَيْسَتْ مِنَ الْعَرَبِ

أَلَا تِلْكَ قَوْسٍ الدحدحي معذل *** بِهَا صَارَ عَبْداً وَ تَمَّ لَهَا نَسَبُ

تصك خياشيم الْأُنُوفِ تَعَمَّدْا *** وَ إِنْ كَانَ رامیها يُرِيدُ بِهَا الْعَقْبِ

فَانٍ تَفْتَخِرْ يَوْماً تَمِيمٍ بحاجب *** وَ بَا لقوس مَضْمُونِ لکسری بِهَا الْعَرَبِ

فحي ابْنَ عَمْرٍو فاخرون بقوسه *** وَ أَ سَهْمُهُ حَتَّى يَغْلِبَ مَنْ غَلَبَ

أبو قلابه عبدالملك بن عقیل میگوید : چون معذال این اشعار را بشنید این شعر در جواب گفت :

رَأَيْتُ أَبَانَا يَوْمَ فِطْرٍ مُصَلِّياً *** فَقَسَمَ فِكْرِي وَ استفز بِي الطَّرَبِ

وَ كَيْفَ يُصَلِّي مُظْلِمِ الْقَلْبِ دَيْنُهُ *** عَلَى دينمان إنذاك مِنَ الْعُجْبِ

عون بن تحمل كندي گويد: أبو النظير را کنیزکانی نوازنده و سرودگر بودند که نزد بزرگان مردم بصره میرفتند و برای ایشان میسرودند و می نواختند ، أبان این شعر را در هجو او در این امر گوید:

غَضِبَ الْأَحْمَقِ إِذْ مازحته *** كَيْفَ لَوْ كُنَّا ذَكَرْنَا المزدغه

أَوْ ذُكِرْنَا انْهَ لاعبها *** لُعْبَةُ الْجَدِّ بمزح الدغدغه

سُودُ اللَّهُ بِخَمْسٍ وَجْهَهُ *** دغن أَمْثَالِ طِينِ الردغة

خنفساوان وَ بِنْتُهَا جَعَلَ *** وَ الَّتِي تَقْتُرْ عَنْهَا وزغه

يَكْسِرُ الشَّعْرِ وَ إِنْ عَاتَبْتُهُ *** فِي مَجَالَ ، قَالَ : هَذَا فِي اللغه

و نیز گفته اند که : معذال بن غيلان با عیسی بن جعفر بن منصور مجالست داشت و در این وقت عیسی بن جعفر از طرف رشید امارت بصره داشت ، وقتی بیضه عنبری که چهار رطل وزن داشت به معدل بخشید ، چون أبان بن عبد الحميد بشنید گفت :

ص: 373

أَصْلَحَكَ اللَّهُ وَقَدْ أَصْلَحا *** إِنِّي لَا آلُوكَ أَنْ أَ نُصْحاً

عَلَّامُ تُعْطِي منوي عَنْبَرٍ *** وَ أَحْسَبُ الْخَازِنِ أَنْ أرجحا

مَنْ لَيْسَ مِنْ قرد وَ لَا كلبة *** أبهى وَ لَا أَحْلَى وَ لَا أَ مِلْحاً

مَا بَيْنَ رِجْلَيْهِ إِلَى رَأْسِهِ *** شِبْراً ، فَلَا شَبَّ ولاأفلحا

أبو العباس بن رستم گوید : من و أبان بن عبدالحمید نزد عنان جاريه ناطفي شدیم و اینوقت عنان اندام نازنین در کتان داشت و فصل تابستان بود ، أبان با او گفت *الْعَيْشُ فِي الصَّيْفِ خیش * عنان در کمال سرعت گفت : * إِذْ لَا قِتَالُ وَ جیش *من این شعر جریر را بدو خواندم :

ظَلَّلْتَ أُوَارِي صَاحِبِي صبابتي *** وَ هَلْ علقتني مِنْ هَوَاكَ علوق

عنان در نهایت سرعت گفت :

اذا عَقَلَ الْخَوْفِ اللِّسَانِ تکلمت *** باسراره عین علیه نُطُوقٍ

وقتی یکی از همسایگان أبان بن عبدالحميد غلامی ترکی چون نوگل نورسید بخرید و هزار دینار در بهای آن رعنا نگار بداد ، أبان عاشق وی بود و از مولایش پوشیده می داشت و این شعر در حقش بگفت :

لَيْتَنِي وَ الْجَاهِلُ الْمَغْرُورُ مِنْ غَرَّ بلیت

نِلْتَ مِمَّنْ لَا اسْمِي *** وَ هُوَ جَارِي بیت بیت

قِبْلَةً تُنْعِشُ مَيِّتاً *** إِنَّنِي حَيُّ کميت

تتساقی الرِّيقِ بَعْدَ الشَّرِّ *** بِ مَنْ رَاحَ کمیت

نام این غلام نبیل بوده است .

أبو الفياض سوار بن أبی شراعه گوید : در جوار أبان بن عبدالحمید مردی از قبيله ثقیف بود که او را تحل بن خالد می گفتند و با أبان بن عبد الحمید کین دیرین داشت و عماره دختر عبدالوهاب ثقفی را در حباله نکاح در آورد و این مهرچهر خواهر عبدالمجید ماه دیدار بود که این مناذر عاشق وی بود و عماره مولاة جنانی است که أبو نواس در حق او گوید:

ص: 374

مهاجات أبان لاحقی و أبن منادر

خَرَجَتْ تَشْهَدُ الزِّفَافِ جِنَانٍ *** فاستمالت بحسنها النظاره

قَالَ أَهْلُ الْعَرُوسِ لِمَا رَأَوْها *** مَا دهانا بِهَا سِوَى عُمَّارِهِ

و این عماره را سوای بضاعت جمال دولت مال بسیار بود ، أبان این شعر را در هجو تجمل بن خالد بگفت و عماره را از وی پرهیز داد :

لِمَا رَأَيْتُ الْبَزِّ وَ البشاره *** وَ الْغِشَّ قَدْ ضَاقَتْ بِهِ الحتاره

قِلَّةُ : لِمَا ذَا قِيلَ أُعْجُوبَةِ *** محمد زَوْجُ عُمَّارِهِ

لَا عُمَرُ اللَّهُ بِهَا بَيْتِهِ *** وَ لَا رَأَتْهُ مدرک ثَارِهِ

ماذا رَأَتِ فِيهِ وَ مَا ذَا رَجَّت *** وَ هِيَ مِنِ النِّسْوَانُ مُخْتَارُهُ

إلى بقية الأشعار ، چون این قصیده بعماره رسید فرار بر قرار اختیار کرد و عقيل بن خالد از آن مال بسیار و جمال بهجت آثار محروم ماند .

أبو وائله گوید : أبان لاحقی با ابن مناذر ولع و حرص و عنایتی عظیم داشت و با او میگفت : تو در کار مراثی شاعری ، و چون من بمردم در مرگ من لب از مرثیه بر بند ! و این سخن را مکرر همیکرد چندانکه ابن مناذر را بخشم آورده این شعر را در هجو أبان بگفت :

غنج أَبَانٍ وَ لِينِ مَنْطِقُهُ *** خَبَرِ النَّاسُ أَنَّهُ علقي

دَاءُ بِهِ تَعْرِفُونَ كُلُّكُمْ *** يَا آلَ عبدالحميد فِي الْأُفُقِ

حَتَّى إِذا ما الْمَسَاءِ حَلَّلَهُ *** كَانَ أطباؤه عَلَى الطُّرُقِ

ففرجوا عَنْهُ بَعْضُ کر بته *** بمستطير مطوق الْعُنُقِ

این اشعار را که گزنده تر از زبان مار و مهیب تر از أفعی پیچان بود أبان بشنید و از بیم ابن مناذر جواب نگفت و دوستان ایشان در میان افتادند تا این مناذر از هجوش زبان بر بست .

عیسی بن اسماعیل گوید : شبی أبان بن عبد الحميد در میان قومی بنشست و زبان به ذم وقدح أبی عبیده بر گشود و گفت : أبوعبیده را با اینکه نسبی شریف نیست در أنساب کسان قدح می نماید ! این سخن گوشزد أبوعبیده شد ، پس در مجلس خود

ص: 375

گفت : همانا سلطان از همه چیز بغفلت اندر است گاهی که غفلت ورزیده باشد از گرفتن جزیه از أبان لاحقی ، با اینکه أبان و کسانش یهود هستند و اینك منازل ایشان است که در آنها أسفار تورات است و مصحف و قرآنی در آنجا نیست ! و روشن ترین دلالت بر یہودیت ایشان این است که بیشتر آنهامدعی هستند که تورات را از بر دارند و از قرآن باندازه که نماز بگذارند محفوظ نداشته اند ! یعنی سوره حمد و سوره اخلاص را حفظ نکرده اند ! چون این خبر به أبان رسید این شعر را بگفت :

لا تنمن صدیق حَدِيثاً *** وَ اسْتَعِذْ مِنْ تسرهر النَّمَّامُ

وَ اخْفِضِ الصَّوْتَ إِنْ نَطَقَتْ بِلَيْلٍ *** وَ الْتَفَتَ بِالنَّهَارِ قَبْلَ الْكَلَامِ

کنایت از اینکه تا از اطراف مجلس و جماعت حضار و حفظ أسرار مطمئن - نباشی سخنی که نبایست بیرون برود بر زبان مگذار ، چه خبر چینان فاش نمایند و أسباب مفاسد بزرگ شود !

عیسی بن اسماعيل منبه گوید : در مجلس أبي زيد أنصاري بودیم ، از أبان بن عبدالحميد سخن در میان آمد، بجمله گفتند : کافر است ! أبوزيد بخشم آمد و گفت: وی همسایه من بود ، در هیچ شبی هرگز او را بدون قرائت ندیدم !!

هاشم خزاعی از ذمار روایت کند که أبان را همسایه بود که با وی دشمنی داشت ، وقتی دچار مرضی گردید و مدت مرضش بطول انجامید و أبان مرگش را منتشر می گردانید و از آن پس آن مرد از آن مرض برست و بیرون آمد و بر در سرای بنشست و علت او از سل بود و أبو الأطول کنیت داشت ، پس أبان این شعر را در خطاب با او بگفت :

أَبَا الْأَطْوَلِ طَوَّلْتَ *** وَ مَا يُنْجِيكَ تطویل

بِكَ السله وَ لَا وَ اللَّهِ *** مَا يبرء مسلول

فَلا يَغْرُرْكَ مِنْ ضن *** ك أَقْوَالُ أباطيل

أَرَى فِيكَ عَلاماتٍ *** وَ للأسباب تَأْوِيلِ

ص: 376

هزالا قَدْ بَرَى جِسْمُ *** ك وَ الْمَسْلُولِ مَهْزُولٍ

وَ لَوْ بِالْفِيلِ مِمَّا بِكَ عِشْ *** ر مَا نَجَا الْفِيلِ

إلى تمام الاشعار ، چون آن مرد تازه از مرض رسته این اشعار شامت آثار را بشنید در ساعت بلرزش و اضطراب در آمده درون منزل خود برفت و از نهایت خستگی قلب و اشميز از خاطر بیرون نیامد تا بمرد ! و پارۂ حالات أبان با رشید ازین پیش مسطور شد .

* * *

اکنون که بخواست خداوند بیچون از أحوال شعرای معاصر هارون الرشید فراغت یافتیم به پارۂ احتجاجاتی که در میان رشید و بعضی علمای عصر و حکمای ده روی داده اشارت می نمائیم :

بیان مجلس هارون الرشيد يا علما

اشاره

و محمد بن ادریس شافعی و بعضی مکالمات او

ازین پیش در مجلدات مشكاة الأدب در حرف میم و باب تالین بپاره أحوال مجال ابن ادریس شافعی که بشفاعت شفعاء عظام موفق باد اشارت کرده ایم و در ذیل همین کتاب نیز بپارۂ حکایات او در مجلس هارون الرشید و داستان خطیب جامع دمشق که بسبب اینکه در حق حضرت ولي الله الأعظم أمير المؤمنين علي بن ابیطالب عليهم السلام ناسزا میگفت و او را بدرگاه هارون الرشيد آوردند و مسخ شد و بهلاکت پیوست و هارون حکایت اورا علنا با مجلسیان در میان آورد و مسخ شدۀ اورا با یشان بنمود ، وكلمات شافعی و حاضران گذارش رفت ، و ازین پس نیز انشاء الله تعالی بعضی حالات او در سال وفات او که در أيام خلافت مأمون روی داده است مذکور خواهد شد و اکنون در این مقام بپاره مکالمات و حالات او در مجالس رشید اشارت میرود ، همانا اشعار او و أقوال او که بر تشیع او دلالت دارد در کتب علمای بزرگی عامه مذکور است و

ص: 377

بعد ازین مرقوم میشود ، أشعار شافعی در مرثیه حضرت امام الثقاين أبيعبدالله الحسين صلوات الله وسلامه عليه در کتاب تبر المذاب تألیف سید جلیل أحمد بن محمل بن أحمد صافي حسيني عليه الرحمه و در بحار الانوار و بعضی کتب دیگر مسطور است .

أبو الفرج علي بن أبي يعقوب اسحاق وراق مشهور به ابن الندیم در کتاب فهرست خود می نویسد که بخط و رقم أبو القاسم حجازي در كتاب أخبار الداخله قرائت نمودم که مردی از بني أبي لهب در یکی از نواحی مغرب زمین طلوع نمود ، خلیفه عصر هارون الرشید فرمان کرد تا او را بدرگاد وی بیاورند ، چون حاضرش کردند شافعی نیز با او بود ، رشید با لهبی سخت بر آشفت و سخنان درشت بگفت و بفرمود تا به زندانش مسکن دادند؛ آنگاه با شافعی با عتاب و ستیز گفت: چه چیزت بر آن داشت که با وی خروج کنی ؟ گفت : من مردی درویش و تهیدست بودم و برای طلب معاش و کسب علم بهر شهر میگشتم ، ازین روی با وی همراه شدم ! فضل بن ربیع لب به شفاعت برگشود و خواستار شد که رشید او را بدو بیخشد ، رشید از وی در گذشت و شافعی مدت زمانی در بغداد اقامت گزید . و نیز حکایت احضار کردن رشید شافعی را و دعای شافعی و رستن از چنگ هارون مسطور شد .

عبدالله بن أسعد يافعی در تاریخ مرآة الجنان گوید : چون هارون شافعی را احضار کرد و مکالمات عدیده در میانه برفت ، گفت : بهره تو از فن تفسير و علم کتاب خدای تا چه اندازه است ؟ گفت : ای أمير المؤمنين ! همانا وجوه علم قرآن بسیار است ، آیا از کدام شعبه آن می پرسی ؟ از محکم و متشابه ؟ یا از تقدیم و تأخير ؟ یا از ناسخ و منسوخ ، یا از آنچه حکمش ثابت و تلاوتش مرتفع ، یا از آنچه تلاوتش ثابت و حکمش مرتفع ، یا از اموری که بلسان غیب ضرب المثل آمده ، یا از آیات اعتبار ، یا از قصص وأخبار ، یا از مکیات و مدنیات ، یا از نازلات في الليل أو في النهار ، یا از واردات في السفر أو في الحضر ، یا از جهات إعراب و بناء ، یا از وجوه تلاوت و اختلافات قراء ، یا از غريب لغات و معانی کلمات ، یا از نظم و تنسیق آیات ؟؟ و بر اینگونه شمردن گرفت تا بهفتاد و سه نوع رسید ، رشید گفت: ای مطلبي

ص: 378

همانا در علم قرآن دعوی نمودی آزمایش مرد مانند آتش است نسبت به زر ناب !

آنگاه از علم حدیث بپرسید ، گفت : در فن سنن ، مرويات ايجا بيه را از حظريه ، و واردات بر سبیل عموم را از خصوص ، و آنچه در جواب سائل صادر شده از آنچه بواسطه ازدحام علوم در صدر مبارك بظهور رسیده ، و آنچه از فعل آن بزرگوار که در قضایای خاصه بأن احتجاج نمایند ، و آنچه از خصایص ذات والاسمات پیمبري است ، همه را تمیز داده ام و ضبط کرده ام ! هارون بر وی تحسین و آفرین فراوان نمود .

آنگاه از علم أدب و شعب لغت عرب بپرسید ، شافعی گفت : ای أمير المؤمنين در خمیر مایه فطرت ما این علم مخمر است و سرشت گوهر وجود ما به زلال فصاحت و جمال بلاغت مزاين است !

گفت : در علم قريض و صناعت عروض در چه منوالی ؟ گفت : بدان پایه و مایه ام که چون شعری بشنوم میدانم شاعرش از جمله طبقات ثلاثه از كداميك ميباشد از جاهليين يا مخضرمين يا مولدین است ، و نیز بر میزانش وقوف دارم که از بحرمدید یا طویل یا کامل یا سریع یا مجتث یا منسرح یا متقارب یا خفیف یا رجز یا هزج می باشد .

هارون گفت : در معرفت صيدله و علم عقاقير بر چه مقام هستی ؟ گفت : در این صناعت نیز آنچه را که طبیبان حاذق و اساتید ماهر شرح داده اند آگاهم وأسامی اوستادان آن علم بك بيك برشمرد ، و همچنین هارون از علوم و فنون دیگر از وی پرسید و جواب صحیح بشنید و از روی عجب و خرسندی گفت : كثر الله مثلك في أهلي ! خداوند در میان أهل وکسان من أمثال تو را بسیار بگرداند ! -

و چون برغزارت فضل و دقائق علم وی آگاه شد در تقرب و تکریم او توجه نمود و قاضی ابو یوسف و عمل بن حسن که از تلامذه نامدار أبوحنیفه بود بر وی حسد بردند وهمی خواستند تدبیری کنند و او را در پیشگاه رشید خفیف سازند ، پس بیست مسئله از مشکلات فرعيه و معضلات فقهيه بعقیدت خود بدست آورده در صفحه نوشته

ص: 379

بدست جوانی از شاگردان خود به شافعی فرستادند تا مقام علم شافعی را در جواب آن مسائل معلوم دارند !

چون شافعی بدید فرمود : کدامکس این سؤالات را بتو داده و خواستار جواب شده ؟ گفت : همانکس که جواب و حکمش را خواسته است ! فرمود : از روی تعنت خواسته یا از راه حاجت و آموختن ؟ آن جوان جوابی نداد ، شافعی از روی فطانت فرمود : هذا من تعنت أبی یوسف و تحمل ! یعنی این دو تن میخواهند مرا لغزش دهند پس آن مکتوب را يك مرد از نظر بگذرانید و بان جوان بداد و از آن پس آن حکایت را باهارون الرشید بگذاشت .

خليفه أبو يوسف و غیل بن الحسن را حاضر ساخته کیفیت را بپرسید ، ایشان بر حقیقت أسر إقرار کردند بعد از آن در طلب شافعی بفرستاد ، چون حاضر شد گفت : ای أمير المؤمنين ! ایشان را امر کن تا آن مسائل را يك بيك از من بپرسند تا جواب هريك را بشنوند ! گفتند : ما تمام آن مسائل را حاضر و در خاطر نداریم شافعی گفت : كفایت سؤالات را نیز از ایشان میکنم ! آنگاه مسائل بیستگانه ایشان را بهمانصورت که بشافعی فرستاده بودند و او در نظر أول بخاطر سپرده بود مرتب تقریر کرده با جواب هر يك تحریر در آورد ، چنانکه انشاء الله تعالی در ذیل حال او مذکور شود .

بالجمله ، چون هارون الرشید آن سؤالها و جوابهای مفصل را بشنید بسیار شکفته شد و گفت : الله درك يا ابن إدريس ، ما أفطنك ! ای پسر ادریس ! خدایت خیر و خوبی بخشد که تا چند بفطانت و ذکاوت ممتازی و با أبو يوسف ومحمد بن حسن روی کرده گفت : إنكما لن تو از یاه و لن تعادلاه ، و الله قد ثبت الله له حق القرابة من رسوله ، و حق الشرف ، و حق القرآن ، و حق العلم ، این چند خویشتن را دستخوش رنج و شکنج مگردانید که با وی نتوانید همسنگ و هماهنگی وهمرنگی و هم فرهنگی آمد ! سوگند با خدای که خداوند تعالی ثابت کرده است برای شافعی حق قرابت با رسول خود را و حق شرف و حق قرآن و حق علم را ! آنگاه بفرمود

ص: 380

تا هزار دینار بشافعی بدادند و هم او را تشریفی لایق بنمود .

چون شافعی از محضر رشید بیرون آمد در عرض راه از آن دنانير بمردم بداد و گاهی که بمنزل خود رسید افزون از مشتی نداشت ، آن زر را نیز بغلام خود عطا کرده تهیدست بدرون منزل خود برفت ، و چون هارون الرشید این بخشش را بشنید گفت : «ألا إن بني المطلب ما فارقوا آل رسول الله صلی الله علیه و اله وسلم في شرف و لا سخاء !» بني المطلب در صفت شرف و سخا از آل رسول خدای صلی الله علیه و اله وسلم جدائی نجویند !

یافعی گوید : شافعی را با عجل بن حسن در حضور خلیفه مناظرات عديده روی داد و غلبه با شافعی گردید ، رشید با شافعی گفت : بپای شو و پای میل را بگیر و از مجلس بیرون بکش ! شافعی گفت : يا أمير المؤمنين ! میں عالمی دانا و یگانه است و من هیچ آدمی تنومند را تند ذهن و تیز خاطر بجز تحمل نیافته ام ! هارون الرشید هردو را به تشریفات پر بها مخلع فرمود و بهر يك باره راهوار بخشید اما در حق شافعی پنجاه هزار درهم فزونی داد و شافعی هنوز برای خود نرسیده بود که جمله را بمردم بتصدق بداد .

و در روضات الجنات از کتاب تفصيل فرق الشيعه شيخ أبو المعالی جویني مسطور است که : چون در مناظراتی که شافعی را با تخجل بن حسن شیبانی و أبو يوسف قاضی شاگردان أبو حنيفه كوفي روی میداد دائما غلبه با شافعی بود سبب این کار شد که هر دو تن در خدمت خلیفه از وی سعایت کردند و شافعی را متهم بداعيه خلافت نمودند چندانکه خلیفه را بروی متغير الحال ساختند ، لكن چون خدای تعالی خلاف مطلوب ایشان را خواسته بود آنچه ایشان باز نمودند خلافش در خدمت خليفه مکشوف گشت و همین کردار ایشان موجب تقرب او بخليفه و شدت غضب خلیفه بر آندو تن گردید تا آنجا که أمر عالی صادر گردید که قاضی و عجل را از مجلس رفيع خلیفه بر روی بکشیدند و برای هر دو را گرفته کشان کشان از در سرای بیرون بردند، و این دو عالم نامدار بعد از آنکه در چنین حالت فضيحتی دچار گشتند و راهی دیگر نیافتند ، شروع کردند به نفرین نمودن بر شافعی و همی گفتند : خداوندا ! او را بميران و

ص: 381

هلاك بگردان ! چون شافعی بشنید این شعر را قرائت کرد :

تَمَنَّى رِجَالٍ أَنْ أَمُوتُ وَ إِنْ أَمَت *** فَتِلْكَ سَبِيلِ لَسْتُ فِيهَا بأوحد

فَقُلْ لِلَّذِي يَبْغِي خِلَافِ الَّذِي مَضَى *** تَهَيَّأَ لِأُخْرَى مِثْلُهَا فَكَأَنْ قَدْ

جماعتی مرگ مرا آرزومند هستند و این مردن نه بهره من تنها باشد بلکه هر موجودی براه عدم خواهد پوئید و جمله خلایق بایستی خود را مرده انگارند و به روزی پیش و پس مغرور نشوند !!

و در انشاء این شعر حکایتی دیگر نیز وارداست که در جای خود مسطور میشود .

مسأله کلام الله که بارها در طی این کتب مذکور شده است و حدوث قرآن در عصر امام شافعی شایع شد و آغاز این سخن در عهد مأمون بود أما أصل بروزش چنانکه ازین پیش مرقوم شد در زمان رشید بود و شافعی را در این مسأله دو مره با علماء معتزله مناظرت و مجادلت روی داد چنانکه در جای خود مذکور خواهد شد و در ذیل مجلدات مشكاة و بیان حال أحمد بن حنبل اشارتی برفت .

در تذکرة الاولياء در ذیل أحوال شافعی مرقوم است که قانون بر آن بود که هر سال مالی از روم بدرگاه رشید تقدیم می شد ، سالی چند تن رهبان بفرستادند و پیام فرستادند که خليفه بفرماید تا دانشمندان با ایشان بحث کنند ، اگر آنها بهتر دانستند مال می فرستیم وگرنه از این پس از ما در طلب مال بر نیاید ! چهارصد تن مرد ترسا گردشدند ، خلیفه فرمان داد تا منادیان ندا کردند و جمله علمای بغداد بر لب دجله حاضر شدند ، رشید شافعی را طلب کرده گفت : جواب ایشان را تو بده ! چون همه بر لب دجله گرد شدند شافعی سجاده بر دوش افکنده بر روی آب روان . شد و سجاده بر آب انداخت و گفت : هر که با ما بحث دارد اینجا بیاید ! ترسایاز | از دیدار این حال یکسره مسلمانی گرفتند و این خبر بقیصر روم رسید ، گفت : سپاس خداوند را که آن مرد باین سرزمین نیامد چه اگر بیامدی در همه روم زناردان :باقی نماندی !

و نیز می نویسد : وقتی جماعتی با هارون گفتند : شافعی قرآن حفظ ندارد !

ص: 382

چنان بود که گفتند لیکن او را آن قوت حافظه بود که رشید خواست وی را بیازماید أمر کرد تا جماعت را امامت نماید ، شافعی هر روزی جزوی قرآن مطالعه می کرد و هر شب در تراویح میخواند تا در ماه رمضان تمامت قرآن را از بر نمود . وازین پیش فتوای شافعی در باب مناظره رشید و زبیده مذکور شد.

بیان بعضی مکالمات و احتجاجات هارون الرشید با أبومحمد هشام بن الحكم شیبانی

أبو محل هشام بن الحكم الكندي الكوفي الشيباني از اعاظم أئمه كلام و أفاخم علمای اعلام است ، چنانکه در طی این كتب شريفه خصوصا در ذیل کتب أحوال حضرت صادق و كاظم علیهاالسلام که هشام از اصحاب و راویان ایندو امام والامقام است ، گاهی از حال او نگارش رفت .

و در مجالس المؤمنين از کتاب مختار کشي منقول است که روزی یو نس بن عبدالرحمان که راوي خبر است گفت : با هشام بن حکم در مسجد بودم ، ناگاه رسولی از جانب یحیی بن خالد بیامد و گفت : یحیی سیفرماید : من مذهب رفض را بر رافضه تباه ساختم ، چه ایشان را گمان بر آنست که قيام دنیا جز به امام حي باقی نمی ماند و اکنون ما امام ایشان را بزندان داریم و ایشان نمیدانند آیا امامشان زنده است یا .نده نیست ؟!

چون هشام این سخن بشنید گفت : آنچه در دین ما واجب است این است که اعتقاد داشته باشیم که امام زنده است ، خواه نزد ما حاضر باشد خواه از ما غایب متواری باشد تا گاهی که خبر موتش بما برسد و مادامی که خبر موت او بما نرسیده شد بر اعتقاد بحیات او باقی خواهیم بود ، آنگاه مثالی آورد و گفت : هرگاه مردی هل خود نزدیکی جست و از آن پس بسفر مگه رفت یا در سرای بعضی از أهل له و شهر متواری گشت بر ما واجب است که او را زنده بدانیم و حکم بر حیاتش سیم تا گاهی که خلاف آن ظاهر شود .

ص: 383

اینوقت فرستاده یحیی بازگشت و پاسخ هشام را بدو رسانید ، یحیی گفت : آخر نتوانستیم در الزام هشام کاری کنیم ! و بعد از آن نزد هارون الرشید برفت و او را از جواب هشام مطلع ساخت ، هارون روز دیگر در طلب هشام بفرستاد ، هشام صورت حال را بدانست و پنهان شد ، فرستادگان رشید او را در خانه اش نیافتند و بازگشتند و هشام از آن پس دو ماه کم و بیش زنده بماند و برحمت یزدان شتابان شد و از عذاب و نکال هارون برست .

و از یونس منقول است که دخول هشام بر یحیی بن خالد و مباحثه او با سلیمان ابن جریر بعد از حبس حضرت امام موسی کاظم علیه السلام بود .

روزی یحیی بن خالد برمکی در حضور هارون الرشید از هشام بن حکم پرسید که با من باز گوی از حال دو نفر که در حکمی از احکام دین نزاع و اختلاف نمایند ، آیا هردو ذيحق هستند یا هردو بر غير حق باشند یا یکی بر حق است و دیگری بر باطل ؟ هشام گفت : از خود این سؤال وجواب معلوم است که نشاید هردو محق باشند ! یحیی گفت : مرا خبرده که آن مخاصمتی که علي و عباس در أمر میراث پیغمبر صلی الله علیه و اله وسلم ورزیدند کداميك برحق و كداميك بر باطل بودند ؟

هشام میگوید : چون این سخن با من رسید بیندیشیدم که اگر علي علیه السلام را مبطل خوانم کافر میشوم و از دین خود بیرون میروم و اگر عباس را مبطل شمارم هارون الرشید گردنم را با شمشیر میزند و از آن پیش بهیچوجه این مسأله بخاطرم نرسیده بود تا در آن اندیشه نموده و جوابی حاضر کرده باشم ، در این حال تفگر و تحیر از آن دعائی که حضرت صادق علیه السلام در حق من فرموده بود « یا هشام لاتزال مؤيدة بروح القدس مانصر تنا بلسانك : ای هشام ! چندانکه ما را بزبان خود یاری کنی به روح القدس مؤید باشی » بیادم آمد و دانستم در جواب عاجز، نمی مانم و في الحال جواب آن سؤال بر من ظاهر گشت و گفتم : علي و عباس هیچکدام در آن دعوی مبطل نبودند و با یکدیگر خلافی و اختلافی نداشتند و این مطلب را نظیری است که قرآن مجید در قصه داود علیه السلام بأن ناطق است ، در آنجا که میفرماید : « هل

ص: 384

احتجاج هشام بر یحیی بن خالد برمکی

أتيك نبؤ الخصم إذ تسوروا المحراب » تا آنجا که میفرماید « خصمان بغى بعضنا على بعض ، ای یحیی ! باز گوی آن دو فرشته که بر سبیل مخاصمت و منازعت نزد داود عليه السلام آمدند کداميك برحق وكداميك بر باطل بودند ؟ آیا چگونه توانی گفت هردو بر خطا بودند ؟! هر جوابی که تو در آن مقام گوئی همان جواب را ما در اینجا گوئیم ...

یحیی گفت : من نمیگویم آندو ملك خطا کردند بلکه میگویم هر دو بر طریق صواب بودند ، زیرا که بر حسب حقیقت با همدیگر مخاصمتی و اختلافی در حکم نداشتند و اظهار آن مخالفت برای آگاهانیدن داود بر آن خطا بود و او را از حكم الهی إخبار می نمودند .

هشام گفت: من نیز میگویم : على و عباس في الحقيقه مخالفت و مخاصمت در حکم نمی نمودند و اظهار آن مطلب برای تنبیه کردن أبو بكر بود بر غلطی که در غصب خلافت و منع ارث حضرت رسالت از وی واقع شده بود تا او را از خطای او واقف سازند و آن ظلمی را که از وی در میراث رسول خدای صلی الله علیه واله و سلم این روی داده بود بر وی روشن نمایند !!

یحیی را دیگر راه سخن کردن نماند و ملزم گردید ، رشید نیز آن جواب را بپسندید .

و هم وقتی هارون الرشید خواست که از مناظره و کلمات هشام باجماعت خوارج در گوش سپارد ، پس بفرمود که هشام و عبدالله بن زيد إباضي را که رئیس علمای خوارج بود در يك مجلس حاضر نمایند ، و هارون در موضعی جایگزید که سخن ایشان را بشنود أما ایشان او را ننگرند ، پس از آن با يحيی برمکی گفت : با عبدالله بن زید بگوی از هشام پر سیدن گیرد!

هشام چون آن سخن را از یحیی بشنید گفت: خوارج را بر ما سؤالی نیست ! عبدالله گفت : از چه روی چنین است ؟ گفت: زیرا که قوم تو جماعتی هستند که در امر ولایت مردی و تعدیل و اقرار بامامت و فضیلت او با ما متفق بودند و از آن پس در

ص: 385

عداوت با او و برائت از وی با ما مخالف و از ما جدا شدند و امروز ما بر همان إجماع سابق ثابت هستیم و شهادت شما برای ما دلیل و برهان است و مخالفت حالیه شما قدحی در مذهب ما نمیرساند و دعوی شما بر ما مقبول نیست ، زیرا که اختلاف با اتفاق برابری نتواند کرد، و شهادت خصم برای خصم مقبول است و بر ضرر او مردود است !

یحیی بن خالد گفت : ای هشام ! همانا او را نزديك بحد إلزام رسانیدی ، لكن با وی بطريق مماشات بر آی و بر سبیل جدل سخن را امتداد بده ! چه أمير المؤمنين هارون را سخنان تو پسندیده و خوش میآید!

هشام گفت: ای یحیی ! غرض از مناظره اظهار صواب است و مدارش بر رعایت انصاف است و گاه باشد که سخن بجای غامض دقیق میرسد که بر بعضى أفهام تحقیقش پوشیده می ماند و آنگاه یکی از دو خصم در مقام مكابره وعناد در میآید ، اگر میخواهی که حق ظاهر شود بایستی وی را بر آن داری که از طریق انصاف نگذرد و در میان من و خود عقل را واسطه گرداند تا هرکدام از طریق حق عدول جوئیم مارا براه حق باز آورد و از مقام کج برتا بد .

. چون عبدالله بن زید این سخنان بشنید گفت : همانا أبومل یعنی هشام ما را براه انصاف میخواند و ما نیز تجاوز نمیکنیم ! هشام گفت : این واسطه کیست و بر چه مذهب خواهد بود ؟ از أصحاب من خواهد بود یا از اصحاب تو یا مخالف ما هردو یا مخالف تمام ملت ؟ عبدالله گفت : هر که را تو خواهی من بدو راضی هستم !.

هشام گفت : بهر يك از أقسام این تفصیل راضی شدن مشکل است ، چه اگر آن واسطه از اصحاب من باشد تو از آن ایمن نخواهی بود که بر تو تعصب بورزد و اگر از اصحاب تو باشد من از او ایمن نتوانم بود و اگر مخالف هردو باشد هیچکدام از وی ایمن نباشیم ، پس بهتر این است که یکتن از أصحاب تو مقرر شود و یکنفر از أصحاب من ، تا متفقا در سخنان ما نظر اندازند و از روی عدل و راستی بر ما حکم نمایند ، عبدالله گفت: سخن با نصاف آوردی ، من نیز همین را میخواستم !

ص: 386

اینوقت هشام روی با یحیی بن خالد آورد و گفت : دانسته باش که سخن وی را قطع کردم و باندك سعي جميع مذاهب او را ناچیز ساختم و هیچ راه سخن برایش نگذاشتم و از مناظره با او فراغت یافتم ! چون رشید از پس پرده آن سخن را بشنید پرده را جنبشی بداد و یحیی را بخود متوجه ساخت و با او گفت : این متکلم شيعي با آنمرد قرار آداب مناظره میداد و هنوز شروع در مناظره ناکرده مدعی است که مذهبش را باطل ساختم و از مناظر تش بیاسودم ! اکنون او را بگوی بیان این دعوی خود را بنماید.

يحيى با هشام گفت: أمير المؤمنين میفرماید: دعوی که بر این مرد کردی بیانش را بنمای !

هشام گفت : همانا این قوم همیشه در ولایت امیر المؤمنين علي علیه السلام متفق بودند تا گاهی که أمر حكمين اتفاق افتاد و آنحضرت را بواسطه رضا دادن بحكمين تكفير و تذلیل نمودند و حال اینکه ایشان آنحضرت را بقبول حكمين ناچار ساختند و اکنون این شیخ که عمده أصحاب خود است از روی اختیار بدون حصول اضطرار دو مرد مختلف در مذهب را که یکی تکفیر او میکند و دیگری تعديل او را می نماید حکم میگرداند . .

پس اگر در این حکم ساختن بصواب رفته است پس أمير المؤمنين أولى بصواب است، و اگر مخطي و کافر است پس ما را از نظر کردن در حال خودش آسوده نمود زیراکه بكفر خود گواهی داد ، و نظر در کفر و ایمان او بالفعل أولويت دارد بر نظر بر تكفير أمير المؤمنين علیه السلام !! .

رشید چون این سخنان را بشنيد نيك بپسندید و هشام را جایز نیکو بداد او را معزز و مسرور بمنزلش بفرستاد .

روزی حر از بن عمرو ضبي که از مشاهیر زمان خویش بود نزد یحیی برمکی رفت ، یحیی گفت: آیا میتوانی با شخصی که در این زمان رکن شیعه است مناظرت مائی ؟ حر از گفت: هر کس را خواهی بخواه ! يحيی در طلب هشام بن الحكم فرستاد

ص: 387

مناظره هشام با عبدالله اباضی رئیس خوارج درمحضر هارون الرشید

و گفت : اینك حر از است که از علمای متکلمین و با تو مخالف است و در اصول دین با تو موافق نیست ، همی خواهم در مسأله امامت با او مناظرت کنی !

هشام بپذیرفت و با حر از روی کرد و گفت : ای أبو عمرو ! مرا خبر ده که ولایت و برائت بظاهر واجب است یا بباطن ؟ حراز گفت : بظاهر ! زیرا که باطن را نمی توان دانست مگر بوجہی ، هشام گفت : براستی بیاراستی ، اکنون با من بازگوی کداميك از علي بن أبيطالب علیه السلام و أبو بكر دشمنان رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم را به نیروی شمشير دفع کردند و كداميك دشمنان خدای را در معارك جنگی بیشتر بکشت و نشان جهاد بیشتر از وی نمایان شد ؟ گفت : در این امور علي بن أبيطالب بیشتر بود اما يقين أبی بکر محکمتر است !

هشام گفت : این حال باطن است که متفقا سخن در آن نهادیم و تو اعتراف نمودی که آراستگی ظاهر علي علیه السلام بولایت خدای و رسول از أبو بكر بیشتر است ، حر از گفت : ظاهر حال همین است ! هشام گفت : آیا اعتراف می نمائی كه هرگاه باطن کسی با ظاهر پسندیده اش موافق باشد كمال فضل وی در آن خواهد بود؟ حر از گفت : بلى !

هشام گفت : تو میدانی که رسول خدای با علي بن أبيطالب صلوات الله عليهما فرمود : « أنت منی بمنزلة هارون من موسى إلا أنه لا نبي بعدي ، مقام تو با من مقام هارون است نسبت بموسی در برادری و مساوات و وصایت ، جز اینکه بعد از من پیغمبری نیست ، یعنی فرقی که هست این است که موسی خاتم پیغمبران نبود ، لاجرم وصي او هارون بعدازوی رتبت نبوت یافت و دیگر تساوی او با موسی معلوم نیست که بود یا نبود ، أما تو با من یکسانی مگر اینکه چون من خاتم أنبياء هستم پیغمبري بعد از من نمی شاید ، و اگر بعد از من پیغمبری میشایست مبعوث گردد جز تو هیچکس لیاقت این مقام عظیم را که از تمامت مقامات و مراتبی که خدای خلق کرده أعظم است نداشت ؟؟

حر از گفت : میدانم ! هشام گفت : جایز تواند بود که پیغمبر چنین سخنی

ص: 388

مناظره هشام با متکلم سنی درافضلیت علی علیه السلام

درباره علي بن أبيطالب بفرماید و حال اینکه علي علیه السلام را ایمانی قوی در باطن نباشد ؟ ت : نمیشاید ! هشام گفت : بنابراین عنوان صحت ظاهر و باطن علي بن أبي طالب ليه السلام ظاهر گردید اما صحت ظاهر و باطن صاحب تو هيچيك بصحت نرسیده است !!

همانا حاصل ایراد حراز در این مقام همانست که شارح جدید تجرید که کی از علمای اهل سنت است میگوید : در کثرت مناقب و فزونی فضایل أمير المؤمنين ي علیه السلام و اتصاف آنحضرت بكمالات كامله و اختصاص آنحضرت بكرامات و خصایص حته جای سخن و تأمل نیست ، لكن این جمله دلالت بر آن نکند که آنحضرت در حضرت أحديت ثواب و کرامت و عزت بیشتر باشد ! و متأخرین بر این نهج اب داده اند که بر هیچ عاقلی پوشیده نمی باشد که موجب کرامت و عزت و ثوابی در عوض عبادت است بروجه تعظیم جز این امور نیست که او قبول کرده و اینها حمله در حضرت أمير علیه السلام بیشتر بود و بعضی با نحضرت مخصوص است ، و با این حال به معنی خواهد داشت که دیگری را عزت و کرامت و ثواب بیشتر باشد ؟!

و بر تقدير تسلیم که چنین تواند بود کدام شخص خردمند بعدم امامت و مقتدا ن این نوع کسی که دارای اینگونه مناقب وفضایل است بمجرداینکه شاید دیگری باشد با اینکه متصف باین صفات نباشد قائل میشود؟ البته ظاهر ومعلومست که شخص ال امامت این شخص را بهتر و لایق تر میشمارد تا دیگری را ، چه هیچ معنی و ئی ندارد که شخصی بگوید مثلا أخذ علم از کسی که برتری علمش معلوم نیست نکس که علمش معلوم است نیکوتر است ! و شاهد صادق در این آیه شریفه حاضر ،: « أَ فَمَنْ يَهْدِي إِلَى الْحَقِّ أَحَقُّ أَنْ يُتَّبَعَ أَمَّنْ لا يَهِدِّي إِلَّا أَنْ يهدی ؟ فَمَا كَيْفَ تَحْكُمُونَ ».

آیا کسیکه بهدایت برخوردار و بحق دانا باشد بهتر است که تابع او شوند وی تحقیق حق نمایند یا کسی که دارای هدایت نیست و علم ندارد تا کسی او را و هدایت نماید ؟ پس در این امر چگونه حکم میکنید شما که صاحب عقل

ص: 389

هستید ؟!

یعنی بدیهی و معین است که عقل بر أولويت أول حکم میکند و رد وخلاف آن عين مکابرت و عناد است ، عاقل کسی است که خود را از تقلید و تعصب برهنه و دور سازد و نگوید: علما و مشایخ سابق بر این رفته اند و البته ایشان بغلط نرفته اند و همچنین پدران ما بر این نهج بوده اند ! چه غلط و خطا بر هر گروهی غیراز أئمته هدى و أنبيای خدا جایز است ، چه اکنون نیز مکشوف است که پادشاهان وحكمرانان جهان در کمال ظلم و تعدی هستند معذلك مردمان با یشان میگردند و بملازمت ایشان راغب میشوند و افتخار میجویند و أوامر و نواهی ایشان را از دل و جان مطیع و منقاد میشوند.

و اگر مردی صالح در نصیحت و عافیت ایشان گوید : تابع وی نشوید و تعظیم و دعا و ثنا نگوئید ! آن مرد صالح را بمذمت و نکوهش در سپارند و آن ظالم اگر بقتل آن صالح أمره کند در ندی نجویند ، و این امری بس واضح است ؛ پس بایستی گفت : پیشینیان در این أمر بخطا و غلط نرفته اند و باید با نها اقتدا ومتابعت ورزید و أفعال ایشان را حجت شمرد ؟!

محمد بن جریر طبري در کتاب ایضاح می نویسد : روزی یحیی برمکی از هشام پرسید : مشہور چنانست که علي بن أبيطالب علیه السلام عمر بن الخطاب را أمير المؤمنين میخواند ، آیا در این خواندن و نام نهادن صادق بود یا نبود؟ هشام گفت : صادق بود ! يحیی گفت : پس از چه روی منکر امامت وی میشوی ؟! هشام گفت : خدای تعالی نیز در زمان حضرت ابراهيم علیه السلام بتان را به آلهه وصف فرموده در آنجا که می گوید : « فراغ إلى آلهتهم ، و حال اینکه آنها في الحقيقه الهه نیستند ، و در صدق خدای تعالی شگی و ریبی نیست ، پس بر این قیاس میتواند بود که حضرت أمير علیه السلام عمر را به أمير المؤمنين وصف کرده باشد و در حقیقت أمر چنین نباشد .

راقم حروف گوید : چنانکه صاحب مجالس المؤمنين بيك نهجي اشارت کرده است چه زیان دارد که أمير المؤمنين علیه السلام اجرای این لفظ را بر حسب أصل وضع لغوي

ص: 390

اخرین مناظرة هشام با علمای مذاهب در مسئله امامت

فرموده باشد ، یعنی امرکنندۂ مؤمنان را ، و نیز تواند بود که این خطاب اگر شده باشد بهمان معنی باشد که دیگران کرده اند و عمر في الحقيقه أمير مؤمنان بوده است و نشاید منکر شد ؛ چه در زمان خلافتش بهر يك از مؤمنان بلكه أصحاب خاص رسول خدا صلی الله علیه و اله وسلم أمری مینمود اطاعت میکردند و بهر غزوه میفرستاد متابعت مینمودند ، أما این امارت او عرفي و سلطنتي بود چنانکه هم اکنون سلاطین عثمانی را أمير المؤمنين و خلیفه رب العالمین میخوانند ، و باین لحاظ اگر هر کس بهر مذهبی که باشد اگر چه مسلمان هم نباشد اگر بر مسلمانان سلطنت يابد و او را أمير المؤمنين خوانند چه خواهد بود ! ..

چنانکه در پاره طبقات سلاطين غير از روم و از بنی امیه و بني عباس و خلفای فاطمي مصر نیز این لقب را داشته اند ... أما اگر بر حسب حقیقت و باطن أمر باشد و از جانب خدای و رسول خدای منصوب شمارند جز شخص علي بن ابيطالب علیه السلام در تمام بندگان خدای از ابتدای عالم تا انقراض عالم هیچکس شایسته این لفظ و مقام نیست ، حتى أئمههدی سلام الله عليهم که خلفای پیغمبر وأمير المؤمنين وأوصیای آنحضرت و اولیای خدا و حافظ دین خدا و شریعت مصطفی و طریقت مرتضی و امت ناجیه هستند باین لقب ملقب نشدند و باین خطاب مخاطب نمیگردند ، و پاره أحاديث که در ذم قبول خطاب برای دیگران رسیده است معروف است .

يونس بن عبدالرحمان گوید: هشام در اصول فلاسفه طعن میزد و معهذا بواسطه آن سخنی که در باب ارث حضرت رسالت مرتبت بهارون الرشید گفته بود خاطر هارون بجانبش میلان داشت ، یحیی بن خالد برمکی از وی رنجیده خاطر شد و بر وی رشك میبرد و منتهز فرصت بود تا اورا از پیشگاه هارون بباراند ، تا اینکه روزی بهارون عرض کرد: من تحقيق حال هشام را نمودهام و مرا مکشوف افتاده است که عقیدت او آنست که در صفحه زمين بجز تو امامی مفترض الطاعه موجود است ! هارون گفت : سبحان الله ! یحیی گفت : بلى او چنین میداند و میگوید : اگر آن امام وی را بخروج أمر نماید خروج میکند !

ص: 391

هارون با یحیی گفت أئمه کلام را نزد خود جمع نماید و با همدیگر مناظره نمایند و هارون از پس پرده سخن هريك را بشنود ، یحیی حر" از بن عمرو و سلیمان ابن جریر و عبدالله بن يزيد إباضی و موبد موبدان و رأس الجالوت را نزد خود بخواند و بمناظره انداخت و بعد از آنکه مناظره و مشاجره ایشان طولانی گشت هشام راکه در آنوقت در نقاهت بيماري آندر بود با کمال مبالغه طلب نمود .

يونس میگوید : چون رسول يحيی در طلب هشام بیامد ، هشام با من گفت : خاطر من به اجابت أمر او إقبال ندارد و از آن اندیشه دارم که مبادا ترتیب مقدمة داده باشد که مرا خیری در آن نباشد ! چه خاطر این یحیی بن خالد بواسطه چیزی چند بر من دیگرگون شده است و من بر آن عزیمت بودم که اگر خدای تعالی مرا ازین بيماري بهبودی بخشد بکوفه روم و راه گفت و شنید را بر خود بر بندم وملازمت مسجد و عبادت نمایم و دیدار این خبیث را ننگرم !

یونس میگوید : من با او گفتم : جز خیر چیزی نیست ، برو و حتی الامکان از شر ایشان احتراز جوی ! هشام گفت : ای یو نس ! تو میپنداری که من از امری که یزدان تعالی اظهارش را بر زبان من خواسته باشد احتراز مینمایم ؟ این معنی چگونه بتصور اندر آید ! هم اکنون بحول وقوت خدای متعال برخیز تا بسویش روی کنیم . .

پس هشام بر استری که رسول یحیی برای سوار شدن او بیاورده بود بر نشست ومن بر دراز گوش هشام سوار شدم و با تفاق در آن مجلس در آمدیم و آن مجلس را بحضور أئمه علم و حکمت آراسته یافتیم .

هشام نزديك شد و یحیی و دیگران را سلام براند و نزديك يحیی بنشست ، من نیز در آن میان جلوس کردم ، یحیی او را حکم گردانید که در مناظراتی که در میان ایشان بگذشته و فيصل نیافته بود حکم فرماید ، هشام آخر کلام هردوکس از ایشان را تحقیق کرده با کمال قدرت و استقلال بر بعضی از جهت بعضی حکم فرمود و حسد و کینه یحیی بن خالد را بر خود برافزود .

بعداز آن یحیی با هشام گفت: امروز از جهت کثرت مناظره و مجادله بملالت

ص: 392

فرارهشام از ترس هارون الرشید به کوفه و وفات او

اندریم ، همیخواهم فساد اختیار مردم را در تعیین امام و ولایت باز نمایی و معلوم - فرمایی که امامت حق آل رسول است ! هشام عذر خواست و گفت : شدت ضعف بيماري از در آمدن در این مطلب عاجزم ساخته است تا اگر کسی بر من در این امر دقیق اعتراضی کند از عهده جواب بیرون بیایم ! یحیی را آن عذر پذیرفته نگشت و در آن بسی مبالغت ورزید چندانکه هشام بسخن در آمد و چون سخن را بنهایت رسانید یحیی با سلیمان بن جرير گفت : از أبومحمد یعنی هشام چیزی در این باب بپرس ! سلیمان با هشام گفت : با من خبرده که علي بن أبيطالب علیه السلام مفروض الطاعه بود ؟ هشام گفت : بلی ! سلیمان گفت : اگر بعد از آنحضرت آنکس که امام است با تو أمر نماید که با او خروج بشمشیر نمائی اطاعت او را خواهی کرد ؟

هشام گفت : مرا أمر نخواهدکرد ! گفت : چگونه أمر نمیکند اگر طاعتش بر تو فرض باشد ؟ هشام گفت : ازین سخن در گذر که جوابش ظاهر شد ! سليمان گفت : از سخن تو چنین معلوم میشود که نوبتی اطاعت او را میکنی و وقتی دیگر نمیکنی !

هشام گفت : من نگفتم اطاعت او را نمیکنم بلکه گفتم : او بمن أمر نميكند سلیمان گفت : من برسبيل جدل از تو سؤال مینمایم که : أمر ننمودن او مر تو را واجب نیست اما اگر أمر بخروج فرماید چکار خواهی کرد ؟ هشام گفت : تاچند گرد این فرق زار بگردی ؟ و از آن نمی اندیشی که اگر بگویم : هرگاه مرا أمر نماید خروج خواهم کرد ! دیگر تو را مجال سخن نخواهد ماند و بوجہی بس قبیح اندر خواهی شد ؟! و من بواسطه آنکه میدانم مآل این سخن من بكجا خواهد رسید دلیری نمی نمایم .

چون هارون این سخن را از هشام بشنید روی در هم کشید و مردمان را اجازت مراجعت بداد ، هشام این معنی را غنیمت دانسته در بغداد توقف ننمود و از گرد راه روی بمداین نهاد و در آنجا با او خبر دادند که هارون بیحیی گفت که باید در

ص: 393

گرفتاري هشام و أصحابش کوتاهی نکنی ! و بفرستاد تا حضرت امام موسی کاظم علیه السلام را آوردند و محبوس داشتند .

هشام مدتی در کوفه پوشیده بزیست و یحیی یکسره در صدد گرفتاری وی بود أما بدو دست نیافت تا هشام برحمت یزدانی واصل گردید ، عليه الرحمة والرضوان .

و از ین پیش در ذیل کتب أحوال حضرت کاظم - صلوات الله وسلامه عليه - و مناظرات أصحاب آن حضرت به پاره مناظرات هشام بن حکم اشارت رفته است و این مسطورات نیز بهمان تقریب است.

ص: 394

فهرست

جزء هشتم ناسخ التواریخ - دوران حضرت رضا علیه السلام

بیان بعضی مقالات و حکایات هارون الرشید و برخی از معاصرین...2

حکایت رشید با موسی بن عتبه و شفاعت او نسبت بیکی از محکومین...3

جریان خشکسالی زمان هارون الرشید و نماز استسقاء...5

نصایح بهلول و همچنين سعد مجنون با هارون الرشید...7

* * *

حکایات هارون الرشید با پارۂ فصحای روزگار و بعضی از کلمات هارون...11

هارون الرشید و خواهرش عليه بنت مهدي...15

داستان علي بن خلیل زندیق شاعر و هارون الرشید...17

آمدن مرد شعبده باز در محضر هارون و فرمان رشید در باره او به صد تازیانه

و صد دینار عطا...19

* * *

حکایات رشید با پاره از ادبای زمان و علمای بلاغت توأمان ...20

ص: 395

رشید و عبدالملك بن صالح هاشمي...21

حكايت كسائي نحوي و تعليم أمين و مأمون...25

مباحثة أبوع، يزيدي و كسائي در محضر هارون الرشيد...27

داستان شاعر باهلی در حضور رشید...29

آزمايش أمين و مأمون در حضور اصمعي أديب...31

سخنان هارون با أحمر نحوي معلم فرزندانش...33

عنوان مسألة « شاة مصر اة » در محضر رشید...37

* * *

علاقه و دلبستگی هارون به غناء و موسیقی و شرح انتخاب ترانه های هارونی...39

بزم رشید با مغنيات خواهرش عليه بنت المهدي...43

بزم شب نشینی رشید در منزل ابراهيم موصلي سرودگر...45

خشمناك شدن رشید از سرودگري و آوازخوانی خواهرش عليه...47

اجتماع ابراهيم موصلي و ابن جامع سرودگر در بزم رشید...51

بزم رشید با سرودگران حجاز ( زبير بن دحمان )...59

بزم شبانه هارون در ساحل دجله بغداد...63

سرود عبدالله بن عباس بن فضل بن ربیع و شرح سوگند او...67

وفود دعبل خزاعی شاعر بمحضر رشید...71

سرود عمرو بن عثمان بن أبى الكنات بر جسر بغداد...77

عمر والغزال سرودگر و شرح رسوایی او در سرای عبیدالله بن جعفر...79

داستان رشید با اسماعيل بن صالح هاشمی و برادرش عبدالملك...85

ابراهیم موصلی و ابن جامع مغني...89

حکایت ابراهیم موصلی با جاریه رشید...91

ص: 396

داستان کردن مسکين مدني از سر نوشت و زندگانی خود...95

هاشم بن سليمان اموي و تغني او در بزم رشید...97

تحریم غناء وسرودگري بفتوای أنس بن مالك...101

شرح مسابقه ابن جامع سهمي و ابراهیم موصلی در غناء و سرود...105

سرود ابراهیم موصلي و شفاعت او راجع به زلزل مغني و نجات یافتن زلزل

از زندان هارون الرشید...109

بزم رشید و جعفر برمکی و دایر کردن مسابقه بین سرودگران...111

شرحی از سرقت ترانه بوسیله تل محمد...113

ابراهيم موصلی در بزم خصوصي هارون الرشید...115

داستان زلزل نائي و جاریه مخصوص او...119

ابراهيم موصلي و آموختن سرود شیطاني...121

بزم نرد بازي رشید با ابراهیم موصلي...123

ابراهیم موصلي در كاخ جواري هارون الرشید...125

داستان رشید با أعرابيته شاعر و دخترش...129

حکایت بر صومای نی زن در بزم هارون الرشید...131

شرح ضرب المثل « مرعی ولاكالسعدان » و « ماء ولا كصداء »...137

ابن جامع مغنی در حرم زبیده خاتون و محضر هارون...141

شرح ورود ابن جامع مغني به بغداد و موفقیت او...143

ورود اسماعیل بن هربن مكي بمحضر هارون و سرود و نوای او...149

* * *

پاره مکالمات و حکایات هارون الرشید با شعرای عصر خود...151

أبو العتاهية شاعر و تقرب او در مجلس هارون...153

ص: 397

أشعار مؤلف کتاب در فوائد صبر و شکیبائی...165

أبو العتاهية شاعر در زندان رشید...169

مشاجره عباس بن أحنف شاعر با اصمعی در مجلس رشید...175

أسود بن يعفر ، حکم بن موسی سلولي ، منصور بن زبرقان نمري...179

مروان بن أبي حفصه ، سلم الخاسر ، بيدق راویه...183

ورود علي بن خلیل زندیق شاعر بمجلس هارون در رافقه...189

ربیعه رقي و عباس بن تیل در محضر رشید...191

أبو العتاهية شاعر و ابن مناذر بصري...197

أشجع سلمي و سایر شاعران در بار رشید...199

قتل بن ذؤيب شاعر مشهور به عماني...205

یزید بن مزید شیبانی و بکر بن نطاح شاعر بنی شیبان...207

أشعاری از ذهل بن ثعلبه ، مروان بن أبي حفصه ، أبوحفص شطر نجي...209

أبان بن عبدالحميد شاعر و شعر او دائر بوراثت بني عباس از پیامبر...211

محاجه و مباحثہ رشید با أبو نواس در معنی اشعارش...217

رجز عماني شاعر در صفت اسب و خطاگرفتن هارون بر او...219

مسلم بن ولید صريع الغواني...221

شاهکاری از أبو نواس شاعر در صفت خمر...223

حکایت أبو العتاهية شاعر با عتبه کنیز هارون الرشید...231

حکایت اصمعی در بزم دختران شاعرۂ بصري...235

عبدالملك اصمعی در بارگاه رشید...237

احوال عطرد مغني مولی الانصار...243

فليح بن أبي العوراء مكي مولی بنی مخزوم...245

ص: 398

أبوسعيد مولى فائد مغنتي و سرودگر عصر رشید...249

شرح حال أبو اسحاق ابراهيم بن ميمون موصلي نديم هارون...254

أبوعبدالله سليم بن سلام كوفي...286

اسماعيل بن هر بد ، معبد يقطيني...290

شرح حال ذات الخال مغنيه كنيز هارون الرشيد...291

بيان أخبار اسماعيل بن معد حميري ملقب به سيد...297

قرائت أشعار سيد خدمت امام صادق علیه السلام و ترحیم آنحضرت بر او...305

شرح وفات سيد حميري شاعر أهل بيت علیهم السلام...333

قصيدة غدير يه سيد حميري : لأم عمرو ...338

بیان مؤلف در پیرامون قصيدة غديريه سيد...341

شرح حال منصور بن زبرقان نمري...348

أبو الاسد نباتة بن عبدالله حماني...353

أبو الحسن علي بن خليل زنديق...358

أبو ثابت ربيعة بن ثابت أنصاري رقى...361

علي بن امية بن أبي اميه...367

أبان بن عبدالحميد شاعر ناظم کلیله و دمنه...370

مہاجات أبان لاحقی و ابن مناذر...375

* * *

مجلس هارون الرشید با محمد بن ادریس شافعي و مكالمات آنان...377

برخی مکالمات و احتجاجات هارون الرشيد با أبوعميد هشام بن الحكم شيعي...383

احتجاج هشام بر يحيى بن خالد برمکی...385

مناظرة هشام با عبدالله إباضي رئيس خوارج در محضر هارون الرشيد...387

ص: 399

مناظرة هشام با متکلم سنتی در أفضليت علي علیه السلام...389

آخرین مناظره هشام با علمای مذاهب در مسأله امامت...391

فرار هشام از ترس هارون الرشید به کوفه و وفات او...393

فهرست400-395

ص: 400

ص: 401

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109