ناسخ التواریخ در احوالات امام رضا علیه السلام جلد 7

مشخصات کتاب

جزء هفتم از ناسخ التّواریخزندگانی حضرت رضا علیه السّلام

تأليف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

بتصحيح و حواشی دانشمند محترم

محمد باقر بهبودی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم - 1349 شمسی

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم مهدیه نیلی خواجو

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرحیم

حکايت هارون الرشید و جعفر برمکی و ابوالحسن خليع دمشقی و داستان او

در اعلام الناس مسطور است که شبی هارون الرشید را خواب از چشم و آسایش از تن برخاست ، دستور نامدار جعفر برمکی را بخواست و گفت : چاره بیندیش و این تفنگی و آشفتگی را که در دل و روان من ریشه و ریش آورده بر گیر !گفت: ای خلیفه روی زمین ! چگونه قلب همایونت را ملالت وضجرت در می سپارد با اینکه یزدان بیهمال بسی چیزها برای دفع اندوه و رفع غموم و هموم بیافریده و تو بر آن جمله توانائی !

فرمود : ای جعفر ! کدام است ؟ گفت : بفرمای تا بالای این قصر که سر بكاخ ماه و ناهید برکشیده بر شویم و براین ستارگان رخشان و ارتفاع آن و این ماه در افشان و حسن طلعت آن که خبر از طلعت زیبای نیکوان جهان مینماید و حدیث از آنانکه محبوب دل تو اند ، چنانکه در وصفش گفتهاند نظر بنمائیم و تفرج کنیم :

كَأَنَّمَا حُسْنِ السَّمَاءِ وَ زرقها * * * قَدْ رقمت فِيهَا أَفَانِينَ الصُّورِ

فَكَأَنَّمَا الْبَدْرِ حِينَ لَاحَ لَنَا * * * فِي بَعْضِ لَيْلٍ مِنْ غِلَافٍ قَدْ ظَهَرَ

ص: 2

رشید بعداز آنکه بشنید گفت: ای جعفر ! نفس بهیچ چیز از این جمله التفاتی ندارد ! جعفر گفت : ای امير المومنين ! پنجره ها و اشباک قصری را که بر بوستان مشرف ومطلع است برگشای و براين اشجار نیکو و اطيار خوش الحان و آوای جریان آبهای گوارا و بوئیدن شکوفه های خوشبوی و نعره کوزهای دولاب (1) که مانند ناله عاشقی است که از معشوق دور افتاده و شاعر در صفتش گوید بشنو :

وَ ناعورة حنت وَ غنشت وَقَدْ غُدَّةُ * * * تُعَبَّرُ عَنْ حَالِ المشوق وَ تَعَرُّبَ

ترقص عَطَفَ الْبَانِ تَيْهاً كَأَنَّهَا * * * تُغْنِي لَهُ طُولُ الزَّمَانِ وَ يَشْرَبُ

و اگر بر این جمله رغبت و راحت نجوئی در فراش خواب استراحت گير تا روشنائی روز دامن بگستراند ! گفت : ای جعفر ! بهیچیک ازین جمله روانم را التفاتی نباشد ! گفت : ای امير المومنين ! آن اشباک را که بر دجله مشرف است برگشای تا بر این کشتی ها و ملاحان ملاح و کشتیبانان صباح که یکی دست بر دست زند و دیگری میخواند وإنشاد شعر مینماید و دیگری رباعی می سراید و دیگری چنین و چنان کردار و گفتار میآراید تفرج بجوئیم !

رشید گفت : باین معنی نیز دل نشکیبد و بار اندوه برنخیزد ! جعفر گفت : يا امير المومنين ! برخیز تا به اصطبل خاص اندرشویم و با سبهای تازي که پاره سیاهتر از شب سیاه و برخی روشن تر از روز روشن و بعضی سیاه و سفید و سرخ و سفید واخضر و کبود و اصفر و سرخ و سمند و كرنک (2) و رنگهائی که عقل را می رباید نظاره نمائیم .

رشید فرمود : نفس را باین نظاره نیز گذاره نباشد ! جعفر گفت : ای امير -

المومنين ! اینک در قصر تو سیصد نفر کنیز سرو قد سيمين عذار خوش آواز چنگ نواز دف زن قانون ساز کمانچه کش دلنواز سرودگر پایکوب دست افشان

ص: 3


1- چرخهای آب کشی که در کنار نهرها از آن استفاده میشده و بوسیله شتر با اسب بگردش در می آمده است .
2- کر نگ - بروزن تفنگی - اسب آل یعنی سرخ نیم رنگی را گویند .

سنطورزن حضور دارند ، جملگی را با عقار مروق (1) و گلهای مطبق حاضر فرمای ! شاید از حضور این محسودان ماه وهور و باربد و نکیسا (2) غبار غم از آئینه دلت بزدایند و آن کدورت را بنور چهره های خوش آب و رنگ بر بایند. انسان کا بنیاد

هارون گفت : باین جمله نیز دلم را رغبتی و عنایتی نیست ! اینوقت جعفر گفت : يا امير المومنين ! دیگر چیزی باقی و بخاطر اندر نیست مگر اینکه گردن مملوک خود جعفر را بزنی ! چه من از برافکندن اندوه مولای خودمان عاجز هستم !

هارون گفت : ای جعفر ! آیا قول پسر عمم رسول خدای صلی الله عليه وآله را نشنیده باشی ؟ گفت : شنیدن از دهان مولای ما شیرین تر است ! گفت: میفرماید :

« فَرِحَ أُمَّتِي فِي ثَلَاثٍ : أَنْ يَرَى بِعَيْنِهِ شَيْئاً مَا رَآهُ ، أَوْ يَسْمَعُ شَيْئاً ما سَمِعَهُ ، أَوْ يَطَأَ مَكَانَ مَا وطأه » شادمانی امت من در سه چیز است : یکی اینکه شخصی را بنگرد که از آن پیش ندیده باشد ، یا چیزی را بشنود که نشنیده باشد ، یا مکانی را در زیر پای در سپارد که نسپرده باشد ، يعنس : لكل جديد لذه ! را ندارد

جعفر گفت : يا امير المومنين ! آیا رخصت میفرمائی بمجلس نوبت (3) بروم و هر کس از مسافرین را بنگرم در حضور امير المومنین حاضر کنم ؟ شاید سرگذشتی باز گذارد که تا کنون نشنیده باشی ، رشید گفت : برخیز و چنان کن ! جعفر برفت و استطلاعی نموده و با کمال سرعت باابوالحسن خليع دمشقی که مسامر و افسانه گذار بود بازگشت .

ابو الحسن سلام و تحیتی نیکو اداکرده گفت : يا امير المومنين و حامی حوزه

ص: 4


1- کنایه از شراب . ناب است.
2- بار بد بضم باء دوم و بفتح هم آمده است نام بربط نواز خسرو پرویز است که سرود خسروانی از اوست ، و نکیسا بكسر اول و دوم نام چنگی خسرو پرویز است و این هردو در فن موسیقی عدیل نداشته اند .
3- خيمه بزرگی را گویند که بنام بار گاه خوانده میشود و برای بار یافتن خدمت امرا و سلاطين بنوبت در آن می نشسته اند .

دین مبین و ابن عم سيد مرسلین و خاتم نبيين صلی الله عليه و آله و عليهم اجمعين ! خداوندت روزگار دراز بخشد و بهشت را ماوای تو و دوزخ را منزلگاه دشمنان تو گرداند ، هیچوقت فروغت را خمودی و پناهندگانت را ملال وکلالی مباد! و چون این کلمات بگذاشت این شعر بخواند :

دَامَ لَكَ الْعِزَّةِ وَ الْبَقَاءُ * * * مَا اخْتَلَفَ الصُّبْحِ وَ الْمَسَاءِ

وَ دُمْتَ مادامت اللَّيَالِي * * * بِمَدَّةِ مَا لَهَا انْقِضَاءِ

النَّاسِ نَاسُ بِكُلِّ أَرْضٍ * * * وَ أَنْتَ مِنْ فَوْقِهِمْ سَمَاءٍ

رشید سلامش را پاسخ براند و گفت : ای ابو الحسن ! بنشین و سرگذشتی نیکو و داستانی نمکین و عجیب که هرگز نشنیده باشم بازگوی ، شیخ گفت : ای امير -

المومنين ! داستانی بعرض برسانم که بگوش خود شنیدم یا بچشم خود دیدم ؟ فرمود : ای شيخ ابو الحسن ! آنچه را که دیده بدیده بهتر از آن است که گوش بشنیده است

* هر آنچه هست عیان به از آنچه هست خبر *

داد و گفت : ای امير المومنين يه چیز از خودت را با من گذار ! گفت : آن سه چیست ؟ گفت : ذهن و گوش و دل خود را ! رشید گفت : آنچه میدانی بازگوی !

گفت : مرا عادت بر آن بود که بهر سال یکدفعه بسوی بصره میرفتم وخدمت اميرمحمد بن سلیمان زینی را ادراک نموده و در خدمتش از هر گونه اسمار (1) و اخبار و اشعار عرضه میداشتم و على الرسم یکهزار دینار عطای خود را گرفته بسوی بغداد باز میشدم .

چنان اتفاق افتاد که سالی بر حسب عادت دیگر سالیان سفر بصره کرده ودر خدمت مقتل بن سلیمان در آمدم و سه روز بمصاحبتش بگذرانیدم ، أمير بآهنگ شکار سوار و بکوهدشت رهسپار شد و مرا در منزل خود باز گذاشت وخدام را بخدمتگذاری و تکریم جانب من وصیت نہاد ، و هم با طباخ امر فرمود که جز آنچه من مايلم حاضر نسازد .

ص: 5


1- افسانه های شب .

نفس من خواهان ماهی شد و با آشپز بگفتم ، آشپز چندین نوع از جنس ماهی برای من بساخت ، بخوردم و چون گوارا و خوش طبخ بود چندان ماکول داشتم که بر من سنگین و ثقیل گردید و با خود گفتم : چاره این حال را جز راهسپاری نمیکند و من بارها سفر بصره کرده ام و هنوز بهیچ مکانی شناسا نیستم ، و بهتر این است که امروز را بگردش و تماشا و تفرج بیرون شوم .

پس از منزل خود نازل گردیده در شوارع بصره عبور دادم و تشنگی سخت که در مزاج ماهی شور موجود است بر من چیره و چشمم خیره گشت ، با خود گفتم : اگر از سقاء شربتی بنوشم خوش آیند نیست چه اصحاب امراض از این آبها مینوشند و هم بر من گران بود که خود را بکنار دجله برسانم و با خود گفتم : هیچ از آن بهتر نخواهد بود که بخانه مردی محتشم بروم و آب طلبم .

پس بدر سرائی عالی برفتم و درون آن بر پنج سرای محتوي بود : دو سرای مقابل با دو سرای دیگر و يک دار در صدر آن چهارسرای بود که ریشه بسمک وشاخه برسماک ميرسانید (1) و برای آن دری مقنطر مزخرف بمصطبه های طولانی و مفروش

حصیرهای عبدانیه و در ساج مصفح بصفائح طلای رخشان و میخهای نقره و پرده از

دیبای زرد استر کرده این شعر را بر آن مکتوب و مرقوم ساخته بودند :

أَلَا يَا دَارِ لایدخلك حُزْنٍ * * * ولایغدر بِصَاحِبِكَ الزَّمَانِ

فَنَعَمْ الدَّارِ أَنْتَ لِكُلِّ ضَيْفٍ * * * إِذَا مَا ضَاقَ بالضيف الْمَكَانِ

***

خنک بادی ای جایگاه امید *** بهر وقتت از شادمانی نوید

توئی بهرهر گونه ضيفی *** مضيف چو هر بسته در را نباشد کلید

چون این اساس و این بنا و بنیان را بدیدم با خود گفتم : باری از این سرای بایدم آب نوشید ! لاجرم بدر سرای بیامدم و آوازی ضعیف از دلی نحیف بشنیدم

ص: 6


1- سمک يعنی ماهی ، منظور گاو و ماهی است که باعتقاد پیشینیان بسيط زمین بر گرده او مستقر شده ، و سماک نام ستاره ایست در آسمان .

و گوینده این شعر میخواند :

بِاللَّهِ رَبِّكُما عِوَجاً عَلَى سكني * * * وعاتباه لَعَلَّ الْعَتْبُ يَعْطِفُهُ

تا آخر آن . (1)

با خود گفتم : چه خوش بودی اگر گوینده شعر شخصی میبود که صورتش به نیکوئی صوتش نمودی ! و چندی بحالت احتشام بودم ، بعد از آن دل خود را قوي ساختم و پرده برافراختم و بدالان اندر شدم و رفتم تا بپایان دالان رسیدم و دیده بر کشیدم ...

ناگاه سرائی بدیدم که آثار سعادت و نیکبختی در آن موجود و نشان شقاوت از آن مفقود بود و در صدر آن یيوان و برکه وشادروانی (2) و در میان ايوان تختی از ساج که قوائم آن از عاج و مصفح بذهب وهاج (3) و بالای تخت فراشی از دیبای اطلس و مسندی زرتار و بر روی آن دختر کی خوابیده که اندامی با ندام و پستانهای چون گوی عاج داشت با چهره زیبا ودیده شهلا ومیانی نزار و سرینی سنگین نگران شدم که اگر روی گشودی مردم دیده و گوهر خود را مفتون ، و اگر روی بر تافتی جان پژوهنده را از نمایش پیکر تا بنده مقتول نمودی ، چنانکه در وصفش گفته اند :

كَمَا اشْتَهَتْ خَلَقْتُ حَتَّى إِذَا اعْتَدَلَتْ * * * فِي قَالَبِ الْحَسَنِ لَا طَوْلُ وَ لَا قَصَّرَ

جَرَى بِهَا الشَّحْمُ حَتَّى دَارِ أعكنها * * * طَيِّ الْقَبَاطِيَّ فَلَا سَمْنٍ وَ لَا غَوْرُ

كَأَنَّهَا أُفْرِغَتْ مِنْ مَاءٍ لُؤْلُؤَةً * * * فِي كُلَّ جَارِحَةٍ مِنْ حُسْنِهَا قَمَرُ

با قامتی دلفریب که مطلوب هر دیده ایست در پیکری ستوده و قالبی پسندیده که روان را بی شکیب گرداند خداوندش بیافرید و در فر بهی و لطف اندام و لطافت جسم و لمعان دیدار و فروغ دیدار گویا از مروارید آبدار پدیدار و در هر عضوی از وی ماهی فروزنده و بدری درخشنده نمودار است !

ص: 7


1- بجلد ششم صفحه 26 و 27 مراجعه شود
2- بر که منظور استخر آب است ، و شادروان سایبانی است که بالای آن است .
3- یعنی صفحات طلای آبدار بر روی در کو بیده بودند .

و با این حسن و جمال و حلو شمائل ولطف مخائل دست فرسود امراض واسقام و اعراض و آلام روزگار و بر فرازش پزشکی نشسته و نبضش در دست داشت و همی گفت: ای ست بدور ! (1) رگهای بدن در ضربان و سایر اجزای بدن چنانکه با يست ساکن و آرام و برودت و حرارت بدن بر مقدار طبیعت است و ترا هیچ رنجی و مرضی جز بیداری شبها وریزش اشك چشم نیست ! شاید خاتون زمانه را عشق کسی در دل افتاده و در هوای او درد مند و نژند گردیده است ؟ چون این سخن بشنید این شعر بخواند :

إِذَا هَمَمْتَ بِكِتْمَانِ الْهَوَى نَطَقَتْ * * * مدامعي بِالَّذِي أُخْفِيَ مِنَ الْأَلَمِ

فَانٍ أَبِحْ أفتضح مِنْ غَيْرِ مَنْفَعَةٍ * * * وَ إِنْ كَتَمْتَ فدمعي غَيْرِ منكتم

لَكِنْ إِلَى اللَّهِ أَشْكُو مَا أكابده * * * مِنْ طُولِ وَجَدَ وَ دَمْعٍ غَيْرِ منصرمر

***

چگونه عشق را پوشیده دارم *** که اشک دیدگانم بشکفد راز

کشد کارم به رسوائی بی سود *** اگر چه عشق و رسوائیست انباز

شکایت می برم زی خالق خویش *** که او را نیست انجامی و آغاز

چون طبيب این اشعار بشنید برخاست و ست بدور بیست دینار در رنج پای وی در صر؛ تقدیم کرد، بعد از آن ست بدور روی با من آورد و گفت : ای شیخ از مردم کدام شهر و یار کدام دیاری ؟ گفتم : از مردم بغدادم ، شدت تشنگی باین مكانم بیاورد ! گفت : شاید گشایش کار من بدست تو باشد . این مکتوبی بتو می - سپارم در بصره از خانه امير عمرو پرسش کن و این نامه بدو برسان و اگر جواب بمن باز آوری پانصد دینار بتو میدهم ، پس دوات و کاغذ بخواست و این مضامین بر نگاشت :

أَمَّا بَعْدُ ! يَعْجِزُ لِسَانِي وَ بِكُلِّ جِنَانِي عَنْ * * * الأشواق ، وَ لَكِنَّ أَسْأَلُ

الْكَرِيمِ الْخَلَاقُأَنْ يَمُنَّ عَلَيْنَا بالتلاق بِالسُّعْدِ الرَّائِقِ * * * الوافق ، وَ أَنَّا الْقَائِلَةُ

ص: 8


1- ست مخفف سیده است.

حيث أقول :

سُرُورِي مِنَ الدُّنْيَا لقاكم وَ قُرْبِكُمْ * * * وَ حُبِّكُمْ فَرْضُ وَ مَا مِنْكُمْ بُدَّ

وَلِيُّ شَاهِدُ : دمعي إِذا ما ذَكَرْتُكُمْ * * * جَرَى فَوْقَ خَدِّي لَا يُطَاقُ لَهُ رُدَّ

إِذِ الرِّيحُ مِنْ نَحْوِ الْحَبِيبِ تنسمت * * * انَّ وَجَدْتُ لمسراها عَلَى كبدي بَرَدَ

فَوَاللَّهِ مَا أَحْبَبْتَ مَا عِشْتُ غَيْرَكُمْ * * * وَ لَا كُنْتُ إِلَّا مَا حَيِيتُ لَكُمْ عَبْدِ

سَلَامُ عَلَيْكُمْ مَا أَمَرَ فراقكم فلاكان * * * مِنْكُمْ مَا جَرَى آخِرُ عَهْدِ

* بقلم راست نیاید صفت مشتاقي *

از خداوند کریم خواستارم که منت بر ما گذارد و در هنگامی سعد وروزگاری مبارک بدولت ملاقات و نعمت وصال کامروا گرداند ، و من در چنان حال وخرمی دل همی گویم : شادمانی من در این سپنجی سرای کهن برخورداری از دیدار همایون و وصال ابد مقرون تو است : دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد ؟ ابری که در بیابان بر کشته ببارد

دل مرا بدوستی و عشق شما سرشته و رشته سرشت مرا بنهال مودت و محبت

شما پیوسته اند :

عشق تو در درونم و مهر تو در دلم *** باشیر اندرون شد و با جان بدر شود

خرم صباح آنکه تو بروی گذر کنی *** فيروز روز آنکه تو در وی نظر کنی

آزاد بنده ای که بود در رکاب تو *** خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی

دیگر نبات را نخرد مشتري بهیچ *** یکبار اگر تبسم همچون شکر کنی

مقدور من سریست که در پایت افکنم *** گر زانكه التفات باین مختصر کنی

دانی که رویم از همه عالم بروی تست *** زنهار اگر تو روی بروی دگر کنی

همانا این مکتوب از کسی است که روزش بناله و نحيب وشبش در گریه و تعذيب میگذرد ، نه از نکوهش نکوهشگرش پندی ونه بموعظت پندآورش پیوندی است : جور رقیب و سرزنش أهل روزگار دارید با ما همان حکایت گاو دهل زن است -

دست فراق بر وی چنگی درافکنده ، و اگر بخواهد از گداز عشق و حمله

ص: 9

اشتیاق شرح دهد « مثنوي هفتاد من کاغذ شود ».

شرح فراق دوستان هست فزونتر از بیان *** دفتر عشق کی توان راند بصفحه بی گمان

اما از حضرت خلاق بر کشنده هفت طباق مسئلت می کنم که برما به تلاق منت

گذارد ، و این شعر إنشاد کرد :

أَحَبَّتْ قَلْبِي ! وَ إِنْ جرتم * * * عَلِيُّ فَكُلِ الْمَنِيِّ أَنْتُمْ

رَحَلْتُمْ وَ فِي الْقَلْبِ خَلَّفْتُمُ * * * الْهَيْبَةُ فَهَلَّا ترققتم

وَ أودعتم يَوْمَ ودعتم * * * بأحشاي نارة وَ أضرمتم

وَ ما كُنْتُمْ تَعْرِفُونَ الْجَفَا * * * عَلَى شُؤْمُ بُخْتِيٍّ تَعَلَّمْتُمْ

سرو بالای کمان ابرو اگر تیر زند عاشق آن است که بردیده نهد پیکان را

فَأَلْفُ أَلْفٍ : لا أَوْحَشَ اللَّهُ مِنْكُمْ وَ السَّلَامُ منسي علیکم !

درود و سلام من بر شما باد بشمار شوق من بسوی شما ، چندانکه غریب در هوای اوطان وكبوتران بر شاخه بان بنالند و بخوانند ، خداوند رحمت کند آنکس راکه این نامه مرا بخواند و در پاسخ دادن من بمهر و عطوفت گراید ! و این شعر را إنشاد نمود : احبابنا !

مَا رَقَى دمعي لفرقتكم * * * يَوْمَ الْفِرَاقُ وَ لَا كِفَّةٍ غوادیه

بنتم فَلَمْ يَبْقَ لِي مِنْ بَعْدِكُمْ جُلِدَ * * * وَ لَا فُؤادُ وَ لَا صَبْرَ أرجيه

فَكَمْ مِنِّي فُؤَادِي بِالْهَوَى كَذِباً * * * وَ لَسْتُ أَوَّلُ مَنْ بَانَتْ غواشيه

میگوید : بعد از آن مکتوب را در هم پیچید و با مشک و عنبر بیندود وخاتم بر نهاد و بمن بداد ، بگرفتم و بسرای امير عمرو بیامدم ، بصید و شکار رفته بود ، بر در سرایش بنشستم ، ساعتی برنیامد که ماهي أنور بر اسبی اشقر نمایشگر و کوی و برزن منور و ماه و آفتاب در دیده ام مصور و جان و روانم معطر گشت و غلمان و مماليک در اطراف آن مهر فروزنده که هزار ماه تا بنده اش مملوك و بنده بودند ،

ص: 10

نماینده شدند ، بادیداری همایون و چهره ریان (1) ودندانی خندان و عذاری مانند بوستانی لاله زار و گردنی چون ستونی از مرمر بدا نصفت که ابن معشر گوید در نظرم نمودار شد :

قَمَرُ تَكَامُلِ فِي نِهَايَةِ حُسْنِهِ * * * مَثَلُ الْقَضِيبُ عَلَى رشاقة قَدِّهِ

فالبدر يَطْلُعُ مِنْ ضیاء جَبِينُهُ * * * وَ الشَّمْسِ تَغْرُبُ فِي شَقَائِقِ خَدَّهُ

مَلِكُ الْجَمَّالِ بِأَسْرِهِ فَكَأَنَّمَا * * * حَسَنُ الْبَرِيئَةِ كُلُّهَا مِنْ عِنْدِهِ

ماهی چو تو آسمان ندارد سروی چو تو بوستان ندارد hبو الحسن میگوید : هیچ بدو مهلت ندادم جز اینکه رکابش را ببوسیدم ،

چون مرا بديد از اسب بزیر آمد و با من معانقه کرد و دستم بگرفت و درون سرای برده این شعر را قرائت کرد:

مَا أَظُنُّ الزَّمَانِ يَأْتِي بِهَذَا * * * غَيْرَ أَنِّي رَأَيْتُهُ فِي مَنَامِي

* هرگز اندیشه نکردم که تو بارم باشی 1 و این بهرهها و برخورداری را جز در عالم خواب گمان نمی بردم ! و چون در کنار حوض بنشستیم ساعتی با من بحديث بگذرانید ، آنگاه خوان طعام که باقسام اغذيه و انواع کباب آراسته بود بر نهادند و با من گفت : ای شیخ بسم الله ! گفتم : ای مولای من ! سوگند با خدای هیچ طعامی نخورم و شرابی از شراب تو نیاشامم مگر وقتیکه حاجت مرا برآورده بگردانی ! گفت : ای ابو الحسن این مطلبی است که اول مقصود تو بود ! کجاست نامه که از ست بدور است ؟ و گفتم : ای سید من ! ست بدور چیست ؟ گفت : همان است که از نزد وی آمدی و شربتی آب از او خواستی و طبیب بر بالین او در یافتی و تو را با وی چنین و چنان بگذشت ! گفتم : ای مولای من ! آیا تو خود در آنجا حاضر بودی ؟ گفت : اگر نزد او حضور داشتمی پس این نامه نگاری را از چه نمود ؟

ص: 11


1- ریان یعنی سیراب ، کنایه از رونق و صفا و لمعان چهره است .

گفتم : آیا هیچکس از طرف او بتو آمد و تو را باين أحوال خبر داد و گفت : هیچیک از غلامانش را آن قدرت و جسارت نیست که با من روی بر روی آید ! گفتم : از جانب تو کسی بجانب او رفته است ؟ گفت : وی زبون تر و کوچکتر از آن است که از جانب من بدو پیام و رسول رود ! دارد

گفتم : ای سید من! جز خداوند تبارک و تعالی عالم بن مغیبات نیست و جز بر رسول الله ان وحی نازل نشده است ؟ گفت : ای شخص خردمند ! مگر این شعر را نشنیده باشی ؟

قلوب العاشقين لَهَا عُيُونٍ * * * تَرَى مَا لَا يَرَاهُ الناظرونا

وَ أَجْنِحَةٍ تَطِيرُ بغیر ریش مِنْهَا * * * إِلَى مَلَكُوتِ رَبِّ العالمینا

لمولفه

قلب را صد دیدۂ بینا بود *** صافتر از صفحه مینا بود

آنچه او بیند نبیند چشمها *** زین بود در صلح دارد خشمها

را هم بگاه خشمها صلح آورد *** هم بدون بال و پرها بر پرد

گرچه از زخم فراقش ریشه است *** وز سهام دلربایش نیشاست

به هیچ آنی نیست از بهرش قرار *** بر پرد تا پیشگاه کردگار

گر چه بسرنجوروزارو بینواست *** عالم ملک و شهودش زیر پاست .

گفتم : ای مولای من سخن براستی آراستی ! پس از آن مکتوب را بدادم ، مهرش بر گرفت و مهرش از دل برسترد و نامه را بآب دهان بیا لود و در زیر پای بپیمود و در برکه اش درافکند ، این حال بر من گران گشت ، إحساس کرد ، گفت: این خشم از چیست ؟ امشب نزد من بیای و بخور و بیاشام و آن پانصد دیناری که تورا وعده نهاده من بتو میدهم و البته من نزد تو از ست بدور محبوبترم ! و این شعر بخواند :

رَأَيْتَ شَاةُ وَ ذِئْبٍ وَ هِيَ ماسكة * * * ادا کیا اور بِأُذُنِهِ وَ هُوَ مُنْقَادٍ لَهَا ساري

فَقُلْتُ : أُعْجُوبَةِ ! ثُمَّ الْتَفَتَ أَرى * * * مَا بَيْنَ نابیه مُلْقًى نِصْفُ دینار

ص: 12

فَقُلْتُ لِلشَّاةِ : مَا ذَا الَّا لُفَّ بَيْنَكُمَا * * * وَ الذِّئْبُ يَسْطُو بأنياب وَ أَظْفَارٍ

تَبَسَّمْتَ ثُمَّ قَالَتْ وَ هِيَ ضَاحِكَةً : * * * بِالتِّبْرِ یکسر ذَاكَ الضيغم الضَّارِي

کنایت از این است که هر کاری دشوار از میمنت درهم و دینار هموار گردد !

ابو الحسن گفت: ای امیر المومنين ! چون این سخن را بشنیدم پیش رفتم و بقدر کفایت و نهایت بخوردم و از آن پس بمجلس شراب انتقال دادیم و شراب ناب بیاوردند، امير عمرو پیمانه بپیمود ومرا بنوشانید و من او را از هردر افسانه بگذاشتم و منادمت کردم تا غروب آفتاب قریب گشت .

اینوقت گفت : يا شيخ ابو الحسن ! برای أمير چه لذتی است که از بامداد تا شامگاه شراب بنوشد و سرود نشنود ؟ گفتم : شراب بدون طرب وسماع سرود و غناء را هیچ مقامی نیست ! گفت : برخیز بسم الله !

پس باوی بمجلس ومکانی بس عالي ومزین و آراسته ومنقط بطلا و لاكورد (1) وانواع گلهاور باحين واقداح و بواطی (2) شراب ارغوانی وسازهای خسرواني در آمدیم أمير عمرو بنشست و مرا بر يك جانب خود جای داد و شمعها و قنديلها برافروختند مجلسی بدیع و اشیائی ملیح و عجیب بدیدم و گفتم : ای مولای من ! سخن از پیش بر گذشت که شراب بدون سماع صفائی و بهائی ندارد .

اینوقت دست بر دست زد ، سه نفر کنیزک خوبچهر که گفتی هر يک بدری تا بنده بر سپهر هستند بیامدند : یکی را عود و آن دیگر را دف و سوم را مزماری بود ، آن ماهروی که دف با خود داشت بدف زدن در آمد و آنکه عود داشت إصلاح عود نمود و مزمار یه مزمار نواخت ، ازین ساز و سرود و آن دیدار های ماه نمود چنانم در پندار میرسید که گویا آن مجلسی که بان اندریم با ما میرقصید ، آنگاه دفینه در این شعر سرود نمود :

ص: 13


1- لاک نام رنگی است مشهور ، وشاید منظور همان لاجورد باشد .
2- جمع باطیه یعنی کاسه های بزرگی مخصوص شراب .

أحبابنا ! إِنَّنِي مِنْ يَوْمِ فرقتكم * * * عَلَى فِرَاشٍ الضني مَا زِلْتُ مُضْطَجِعاً

داویت قَلْبِي بِحُسْنِ الصَّبْرُ بَعْدَكُمْ * * * عَسى يُفِيقُ مِنِ الْأَسْقَامِ مَا نَفْعاً

سوگند با خدای ای امير المومنين ! از صوت او در نهایت طرب اندر شدم ، و چون دفته از سرود خود فراغت یافت عودته بچندین نوا در عود بنواخت و از آن پس براه نخستین در آمد و این شعر را قرائت نمود :

أَ مُونِسِ طرفی لَا خَلَا مِنْكَ ناظري * * * وَ جَامَعَ شملي لَا خَلَا مِنْكَ مَجْلِسِي

وَ یا سَاكِنَةُ قَلْبِي وَ مَا فِيهِ غَيْرُهُ * * * يَحِلُّ فَمَا اسْتَوْحَشْتُ فِيهِ لمونسي

وَ بِاللَّهِ يَا عَيْنِ الْوَرَى مِنْ ملاحة * * * تَصَدَّقَ عَلَى صُبَّ مِنَ الصَّبْرِ مُفْلِسُ

أنلني الرِّضَا حتی غیظ بِهِ العدا * * * وَ یا موحشي مِنْ بَعْدِ مَا كَانَ مو نَسِيَ

رِضَاكَ الَّذِي إِنْ نِلْتَهُ ذِلَّةُ رُفِعَتْ * * * وَ أَلْبِسْنِي فِي النَّاسِ أَشْرَفَ ملبس

ای امير المومنين ! قسم بخداوند ! از شدت طرب نمی توانستیم پاسبانی خرد نمائیم ! اینوقت عودته روی با دف نواز آورد و با او گفت : ای فلانه ! آیا میتوانی بدینگونه نیکو بنوازی ؟ دفینه گفت : من شعرها از بر دارم که یقین دارم تو بان وزن و قافیه و عروض محفوظ نداری ! عوديه گفت : آنچه با خود داری بیار ! پس دفینه با انگشتهای لطیف بر دف بزد و چون بلبل صدا بر کشید و این شعر را بخواند:

کررو رَدَّ ذِكْرُهُمْ فِي مسمعي * * * فَهُمْ الشِّفَا لتألمي وَ توجعي

أُقَصِّرُ بعذلك يَا عذول فَانٍ لِي * * * قَلْباً لعذلك لَا يُفِيقُ وَ لَا يَعِي

عودیه گفت : من بهمین وزن و قافیت و عروض از بر دارم ! دفینه گفت : هر چه داری بیار ! پس کنیز عود نواز دودو و چهار و چهار و هشت وهشت و شانزده و شانزده بنواخت و دیگر باره بطريقه اولی بازگردیدن گرفت و بخواندن این شعر پرداخت :

إِنْ لِمَ أَ سَلْ وَادِي الأسيل بأدمعي * * * اعْلَمْ بِأَنِّي فِي الصبابة مُدَّعِي

ياسعد إِنْ جِئْتَ الغرير وَ عَايَنْتَ * * * عَيْنَاكَ بَانَ المنحنی فَلْتَرْجِعْ

وَ خُذْ الحذار مِنِ الْغَزَّالِ المختفي * * * وَ احْذَرْ بصيدك لِحَظِّ عَيْنِ الْبُرْقُعَ

ص: 14

ای امير المومنين ! ازین ساز و سوز و نوای دل افروز بدانگونه طربناک و بی اختیار شدیم که تن بتن برخاستیم و برقص اندر شدیم ، و چون جاریه از تغني و آوای دلربای خود بپرداخت آقايش امير عمرو گفت : از بهر من موافق آنچه مرا بتنها در دل است سرود کن ! پس عود خود بساخت و بنواخت :

مَا كُنْتُ أَوَّلَ وامق صُبَّ صَبّاً * * * نَحْوَ التَّصَابِي وَ هُوَ فِي عَشْرِ الصَّبَا

فَعَلَامَ يعذلني العذول عَلَى البكا * * * لَولَا الْغُرَّامِ لَهَا غُدْوَةً مُعَذَّباً

حُكْمِ الْهَوَاءِ بِحُكْمِهِ فِي مهجتي * * * وَ لَقَدْ غَداً قَلْبِي بِهِ متقلبا

یا نلرجال خبا الْهَوَى بحشاشتي * * * نارة فَمَا تخبو عَلَى ذَاكَ الخبا

وَ لَقَدْ سبی قَلْبِي غَزَالُ لَوْ رَأَتْ * * * بِلْقِيسَ طلعته لِمَا سَكَنَتْ سَبَا

وَ لَقَدْ هَرَبَتْ مِنِ الْغُرَّامِ فَقَالَ لِي : * * * مَهْلًا رُوَيْداً ! أَيْنَ مِنِّي تهر بَا

دیده از دیدار خوبان بر گرفتن مشکل است *** هر که ما را این نصیحت میکند بی حاصل است

یار زیبا گر هزارش وحشت از ما بر دل است *** بامدادان روی او دیدن صباح مقبل است

پیش ازین گر دعوي پرهیز کاری کردمی *** باز میگویم که هر دعوي که کردم باطل است

من قدم بیرون نمی یارم نهاد از کوی دوست *** دوستان معذور داریدم که پایم در گل است

اگر بصد منزل فراق افتد میان ما و دوست *** همچنانش در میان جان شیرین منزل است

چون امير عمرو این اشعار بشنید از یاد دوست از گوهر دل پوست بگذاشت و در حسن بدور غرور از سر برداشت و نعره سخت بر کشید و از هوش بیگانه گشته بر زمین افتاد ، کنيزك با من گفت : ای مولای من! آقایم سر بخواب بر نهاد ، اگر تو خود میخواهی بخوابي برخيز و در خوابگاه خود راحت جوی و اگر مایل بشراب

ص: 15

هستی اینک شراب حاضر وما بأمر تو ناظریم و تا بامداد بغنا و سرود می پردازیم ! پس بپای شدم و سر بخواب بردم .

در بامداد از امير عمرو بپرسیدم ، یکی از جواري گفت : در طلب شکار سوار گشته ! پس جامه خود برگرفتم تا بر تن در آورم کیسه در زیرش دیدم که هزار دینار بود ، بر گرفتم و بخدمت ست بدور شتافتم و آن ماه آسمان دلربائی را در پس در بانتظار دیدم که این بیت را قرائت همی فرمود :

یارسولي إِلَى الْحَبِيبِ اعْتَذَرَ لِي * * * فَلَعَلَّ الْحَبِيبِ يَقْبَلُ عُذْرِي

ثُمَّ قُلْ للحبيب يَعْنِي بِلُطْفٍ : * * * أَيُّ ذَنْبٍ جَرَى فَأَوْجَبَ هجري ؟

ایکه از جانب من بمعشوق من رسالت کنی بهر زبان که دانی و هر بیان که توانی معذرت بخواه شاید محبوب من عذر من بپذیرد و از گناه ناکرده من بعذاب دوری و عقاب مهجوری نپردازد !

چون مرا بديد گفت : ای شیخ ! آیا امیدواری یا مأيوس ؟ گفتم : لا والله ! هیچ مقصودی حاصل نکردم و أمير عمرو رضایت نداد که مکتو بت را بخواند یا جوابی بازدهي ، ست البدور چون بشنید کیسه که صد دینار داشت بمن افکند و گفت : ای ابوالحسن ! براه خود برو ، همانا گردش روز و شب هیچ چیز را بر يک حال و منوال نمیگذارد و نمایش ماه و سال هر چیزی را بدیگر گون گرداند و خدای تعالی مغير قلوب و مقلب نفوس است .

این بگفت و در بررویم بر بست و بگذشت ، من دیگر باره بسرای أمير عجل بن

سلیمان زيني باز شدم و اینوقت از شکار بازگشته بود ، پس روزی چند در خدمتش بماندم و بصحبتش بگذراندم و مرسوم خود بگرفتم و بجانب بغداد بشتافتم و همی روز و شب بسپردم تا سال دیگر در رسید و نوبت سفر بصره پیش آمد .

چون بر حسب عادت ببصره مسافرت کردم و بسرای امير عمرو روی آوردم تا از آن روی نمكین و خوی شیرین و دیدار مهرانگیز بهره ور شوم آن سرای روشن و با رونق را که از کاخ خورنق باژ میستا نید دیگر گون و غلامان و بندگان را با

ص: 16

جامه سیاه و خاطر اندوهناک نگران شدم ، از دیدار این حال بگریستم و این شعر را بخواندم :

وَ یا دَارٍ أَيْنَ تَرْحَلْ السُّكَّانُ ؟ * * * وَ سِرْتُ بِهِمْ مِنْ بَعْدِها الْأَظْعَانُ

بِالْأَمْسِ كَانَ بِكَ الضِّيَاءِ مَعَ الهنا * * * وَ الْيَوْمِ فِي عرصاتك الْغِرْبَانِ

جائی که بودی در سنا روشن تر از شمس ضحا *** گردیده در سقم و ضنا چون یاری از یاران جدا

دیروز در نور و ضيا بودی چو ماه اندر سما *** و امروز گردیدی تو جا از بهر زاغان هوا

پاره از غلامان این ناله و نوحه و نحيب مرا بشنيد و بمن بشتافت و گفت : این کیست که بر دار و دیار ما گریان و زار گردیده و بر منازل ندبه میکند ؟ ما را هما نچه با ما است کفایت میکند ! گفتم : ای بنده خوب سرشت ! صاحب این خانه از تمام مردمان با من صدیق تر بود ، بازگوی زمانه با وی چه کرده است ؟ گفت : ای مولای من ! امير عمرو در بند زندگی پای بند است لکن از گزند جهان زشت - پیوند چنان نژند است که خواهند مرگ تن او بار است و بان دست نمی یابد !

گفتم : ترا بخدای سوگند میدهم مرا بخدمت او رسان ! گفت : بدو گویم کدامكس و کیست ؟ گفتم : شيخ أبو الحسن خليع دمشقي مسامر ! غلام برفت و پس از ساعتی بیامد و گفت : بسم الله اندر آی .

پس برفتم و أمير عمرو را خفته وطبیبی بر فراز سرش در تجسس نبضش نشسته دیدم که همی گفت :

« الضَّارِبُ ضَارِبٍ وَ السَّاكِنِ سَاكِنُ » رگهائی که باید بزند میزند و آنچه باید ساکن باشد سکون دارد ، نه گرمی و نه سردی افزون از اندازه طبیعت است و نه شکایتی جز از بیداری شب و ریزش اشک دیدگان است ! و این آقا را هیچ مرضی نیست جز اینکه او را سحر کرده اند !

چون امير عمرو کلام طبیب را بشنید ، از سوز دل بگریست و این شعر را

بخواند :

ص: 17

قَالَ الطَّبِيبُ لِقَوْمِي حِينَ جس يَدِي * * * هَذَا فتاكم - وَ رُبَّ الْبَيْتِ - مسحور

فَقُلْتُ : وَيْحَكِ قَدْ قَارَبَتْ فِي صِفَتِي * * * عَيْنِ الصَّوَابِ ! فَهَلَّا قِلَّةٍ : مهجور

***

دردم از یار است و درمان نیز هم *** دل فدای او شد و جان نیز هم

آنکه میگویند آن بهتر ز حسن *** یار ما این دارد و آن نیز هم

هر دو عالم يك فروغ روی اوست *** گفتمت پیدا و پنهان نیز هم

داستان در پرده میگوئی ولی *** گفته خواهد شد بدستان نیز هم

یاد باد آنکو بقصد جان ما *** عهد را بشکست و پیمان نیز هم

خون ما آن نرگس مستانه ریخت *** و آن سر زلف پریشان نیز هم

خود طبیبم گفت : مجنون گشته ! *** برخطا رفته است و جانان نیز هم

پس از آن كاغذی که دیناری چند در آن بود بطبيب بداد ، وی برفت وأمير عمرو با من روی کرد و گفت : ای شیخ أبو الحسن ! آیا بر این حال که دچار آن شده ام نگران نیستی ؟ گفتم : هیچ بدی و ناخوبی در تو نبود ! سبب این حالت چیست ؟ گفت : هیچ علتی برای آن نمیدانم جز اینکه دوری ست" بدور مرا کشته است و محبتش دلم را بیمار کرده است !

گفتم : ای مولای من ! در سال گذشته ات أمير و امروزت أسير ، و در آن زمانت معشوق دل آزار و این زمانت عاشق در آزار مینگرم ، سیب چیست ؟ گفت : ای شیخ ! شبی از شبها در شط بر کشتی بر آمدم و آن مرکب از انواع ازهار وفواكه و رياحين و اطعمه و اشر به و باده ناب و مشک و گلاب مركب و بسیاری شمعها افروخته مانند آسمانی از کواکب در خشان اندوخته و روزی رخشنده مینمود و در بحار عیش و سرور و شادی و غرور و طرب و لعب و خنده بهر طرف گذرنده و تا ثلث أول شب ببازی و مزاح بودیم و شادکام و شاداب آب می پیمودیم .

در این اثنا از بالای شط مرکبی مزين پديد شد که بنوازش و سرود و غنا و دف و عود نمایش داشت و چون خورشید درخشان در افشان بود و در میان آن

ص: 18

هنگامه و فروزی عظیم چهر برگشود با کشتیبان گفتم : ما را بدانسوی بگذران تا تفرج کنیم و معلوم داریم مرکب ها را نیکوتر تعبیه کرده و بیاراستهاند یا آن را ؟ چون نزديك شديم و چشم بدوانیدم ناگاه صاحبه خود ست بدور را در میان جواري و غلمان خودش نگران شدم که بازی می کند و دهان بخنده بر میگشاید و مانند اسمش بدور بر ماه چهارده فزونی دارد ، گوئی حوری از روضه رضوان یا هوری از حوزه آسمان بر زمین آمده است !

چون چشمم بر دیدارش افتادگوئی بناگاه آتشی سوزنده در پرده دلم اندرشد و تیری از شست بهرام فلك و كمان ناهید آسمان بر جگرم بنشست ، آنگاه با خود گفتم : از این چهره نمکین و زنخدان سيمين بواسطه گناهی و خطائی جدائی نجستم و بیاد عهد قدیمی که در میان ما و او بود در آمدم و یکباره قدرت صبوری وشکیبائی از من برفت و بی اختیار دست دراز کردم و سیبی برداشتم و بجانب آن سیب بوی در افکندم .

است بدور نظری بمن افکند و با کشتیبان گفت : ما را بصحرا باز گردان همانا در این شب بیرون آمدیم تا مگر تفرجی کنیم و خاطری بشکنیم ، أما خداوند این جوان را بما بفرستاد تا عیش و سرور ما را منقص گرداند و سرور از ما دور سازد !

چون شنیدم مرا ناسزا میگوید آتشی در دلم برافروخت و با خود گفتم : تا کنون مطلوب بودی و اینا طالب شدی ! و در آن شب حالت بهجت و سروری در من نماند و حالت وجد از من برفت و با ملاح گفتم : بطرف شط بازشو !

آنگاه از کشتی فرود آمدم و بمنزل خویش جای گرفتم و خواب در چشمم نیامد و چون با مداد کردم حالت قرار و آرام در من نماند و تا سه روز یکسره نظر بردر داشتم تا مگر کسی از جانب او بمن آید اما هیچکس نیامد ، چند تن بدو بفرستادم تا در خدمتش نامی از من برند ، چون برفتند بر ایشان نفرین کرد و دشنام بداد ، بعد از آن تا کنون هزار نامه بحضر تش بفرستادم هیچیک را پاسخ نداد .

من از راه بیچارگی هر بزرگی و کوچکی از مردم بصره را خواستار شدم

ص: 19

و بشفاعت نزد او فرستادم ، بهر زبان و هر طریق سخن کردند فائدتی نبخشید و پذیرفتار نشد و جز بر جفا و جور که شیوه خوبان جهان است نیفزود و جز آیت یأس و نشان نومیدی ننمود ، اينک مدتی است که با نتظار قدوم تو هستم تا مگر بدستیاری تو مکتوبی بجانب او فرستاده باشم ، و با تو قسم یاد میکنم که اگر ست بدور پاسخ نامه مرا بداد هزار دینارت عطا کنم و اگر جواب نیاوردی یکصد دینارت میدهم ! گفتم : بر نگار !

پس دوات و کاغذ بخواست و در آغاز نامه نگاشت :

« بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرحیم » این نامه از اسیر بند عشق و گرفتار بلای هوی است که از زحمت عشق ورنج محبت و آتش هجران تو شکایت ، و ترا بخدای مسئلت مینماید که پاسخ نامه اش را باز دهی . اما بعد ! همانا زبانم عاجز و جنانم کلیل و دلم از آنچه بان آندرم عليل است ، از بیداری شبهای دراز و درازی اندیشه ها و امیدهای دیر باز و شدت بکا و زاری من سنگ سخت گریان و حجر و مدر برحال دردمندم زار وفکار است ، و آنچه گفتم یکی از هزار و هزاری از هزاران هزار است ، خداوند بر مهر و عنایت تو بیفزاید و مرا از تو و تو را از من تنها نگرداند و السلام عليک .

آنگاه مکتوب را مهر بر نهاد و مرا بداد ، با آن مکتوب رحمت انگیز بسرای است بدور رؤی کردم و در سرای را که همیشه برای گذر کردن أمير عمرو و امید دیدار او و وصول أخبار او برگشاده بود پرده آويخته و در بان وخادم ایستاده وحالاتی بیرون از دیگر اوقات نمودار دیدم ، با خود گفتم : لا إله إلا الله ! این در بروز گذشته از اصحاب و بو اب خالي و امروز بدر بان و خادم آراسته است !

قدرت خدای متعال که مقلب قلوب وأبصار و مدبر ليل ونهار است هر ساعتی آن نماید که در اندیشه هیچ مخلوقی نیاید ، در آنی بنده را سلطانی و محبوبی را محبی و هوری را ستاره و نجمی را شمسی و دیوی را ماهی و سفیدی را سیاهی و گلخنی را گلشنی و دوستی را دشمنی و دریائی را صحرائی و کوهی را کاهی

ص: 20

و خاکساری را پادشاهی و برهنه را دارای گنج و کلاهی و مخذولی را صاحب ملک و سپاهی و مریضی را بهبود و بهبودی را مریضی نابود فرمايد ،

هو القادر على ما يشاء و الفعال لما يريد !

پس با خادمی گفتم : ای فرزند من ! از خاتون خود ست بدور اجازت بخواه و بگو : شيخ أبوالحسن خليع دمشقی همی خواهد بحضور تو تشرف جويد ! خادم برفت و شتابان باز گشت و گفت: الله اندر آی ! پس بدالان سرای در آمدم وشنیدم ست بدور این شعر را میخواند :

وَ لأصبرن عَلَى الزَّمَانِ وَ جَوْرِهِ * * * حَتَّى يَعُودُ كَمَا أُرِيدُ وَ اشتهی

بر حوادث زمان و تلخیهای جهان و حرمان دوستان چندان شکیبایی نمایم تا بآنطور که خواهانم بازگشت نماید ! چون در خدمتش حاضر شدم در کنار آبگیر نشسته و خادمی بر فراز سرش ایستاده باد بیزنی در دست داشت و آن نوگل خندان را باد همی زد ، پس بدو نزديک شدم و دست اورا ببوسیدم و بنشستم ، پوششی از حریر بس لطیف برنگ لاجورد بر اندام شریف چون درد داشت چنانکه تمامت

جسد سیم گونش اززیر آن غلاله (1) مانند ستون مرمر و خرمن نسرین و لاله نمودار ، و بر آن غلاله این مکتوب را مستور

داشته بودند :

أَقْبَلَتْ فِي غِلَالَةً زرقاء * * * لازورديئة كَلَوْنِ السَّمَاءِ

فَتَأَمَّلْتُ فِي الغلالة أَلْقى * * * قَمَرُ الصَّيْفِ فِي لَيَالِي الشِّتَاءِ

لَيْتَنِي كُنْتُ للمليحة عَقْداً * * * أَوْ بُرْقُعاً للوجد مِثْلَ الرِّدَاءَ

أَوْ قَمِيصاً مِنَ الْحَرِيرِ خَفِيفاً * * * لَاصِقاً لِلْفُؤَادِ وَ الْأَحْشَاءِ

ضَرَّ بتني بخنجر العشق حَتَّى * * * صِرْتُ مُلْقًى مخضباً بِالدِّمَاءِ

تَرَكْتَنِي عَلَى الطَّرِيقِ وَ نَادَتْ * * * مَنْ يُصَلِّي عَلَى قَتِيلُ هوائى

بعد از آنکه من آن ابيات مكتوبه را قرائت کردم ست بدور با كنيزک خود

ص: 21


1- غلاله بكسر اول - بمعنی لباس خواب است

گفت : جامه بیاور ! پس آنچه بر تن داشت با لباسهای دیگر تبدیل داد و بنشست و خوان طعام بخواست و گفت : ای ابو الحسن بسم الله تناول کن ! گفتم : سوگند با خدای ! نه از طعام تو میخورم و نه در خدمتت باده مینوشم تا هنگامیکه حاجت مرا برآورده داری .

گفت : این مقصود تو از نخست بر آورده بود لكن سوگند با خدای از اینکه شب هنگام نزد امير عمرو شدی پیش از اینکه نزديک ما بیائی از چشم ما فروافتادی ! گفتم : من بدو نشدم !

است بدور گفت : با اینکه مردی شیخ و سالخورده هستی دروغ میگوئی ! نه

تو نزد او شدی و طبیب بر بالینش حاضر بود و چنین و چنان همیگفت و تو را با امير عمرو چنین و چنان سخن رفت و اینک مكتوب او در نورد دستاری است که بر سر داری و با تو گفت : اگر جواب بیاوری هزار دینارت میبخشم و اگر نیاوری یکصد دینارت عطا مینمایم؟ گفتم : ای خاتون من ! بفرمای کدامکس این خبر با تو گذاشت ؟ گفت : مگر شاعر نگفته است ؟

قُلُوبِ العاشقين لَهَا عُيُونٍ * * * تَرَى مَا لَا يَرَاهُ الناظرونا

ای شيخ ابو الحسن !من از وی عاشق ترم و از بلای عشق و ابتلای هوی بیشتر از آنچه او بدید دیده ام ، گفتم : ای خاتون من ! بصداقت فرمودی و امر بر همین منوال است ، پس آن مکتوب را بدو دادم ، مهر برداشت و بخواند و از آن پس بر هم پاره ساخت و با آب دهانش که خوشتر از شهد و شکر بود بیالود و زیر پای لطیفش که از برگ گل و جام مل لطیف تر و خوشرنگ تر بود بپیمود و در آن آبگیر در افکند.

چون این کار و کردار را بدیدم با خود گفتم : این کار در ازای کردار أمير عمرو است و روزگار هر کاری را تلافی دهد و بناچار هرد ینی را باید روزی ادا نمود اما بواسطه آن هزار دینار که بایستی در اخذ جواب از امير عمرو دریا بم خشمگین شدم ، ست" بدور بفراست دریافت و گفت : ای شیخ ابو الحسن ! این خشم و غیظ از

ص: 22

چیست ؟ اگر امير عمرو هزار دینار بتو وعده نهاده است امشب نزد من بپای و بخور و بیاشام و لذت ببر و شادمان شو و بامداد هزار دینار بستان ، و در حفظ و امان یزدان برو!.

گفتم : ای خاتون من ! هیچ نمانده است که امير عمرو کالبد از جان تهی سازد و از ستوه اندوه و شکوه کوه هجران بدیگر جهان شود ، گفت : ما را از ین گونه سخنان فراغت بخش ! پس خوان طعام بیاوردند و بقدر کفایت بخوردیم و پس از طعام گفت : از لعب شطر نج آگاهی ؟ گفتم : بازی نمیکنم مگر اینکه اگر غلبه یافتم آنچه رضای من در آن و حكم من بر آن است بجای آید ، تو را نیز اگر غلبه آید همین معاملت باید باشد ، گفت : آری !

پس بساط شطرنج بیاوردند و با وی ببازی در آمدیم و دست أول مغلوب شدم با کنیزکانش بفرمود تا بر من در آویختند و در آن برکهام در افکندند ، ساعتی چون غنچه گل بر من بخندید ، پس از آن بیرونم کشیدند و اینوقت هر چه بر تن داشتم تر و نمناک شده بود ، چون باين حالم بدید فرمان داد تا بسته از البسه بیاوردند و جامه بس فاخر بر تن کردم ، گفت : آیا دیگر باره بر حکم و رضا بازی شطر نج میبازی ؟ گفتم : آری !

پس بازی در آمدیم ، در این کرت من بروی چیره شدم چه از آن پس بحکایتی لطیف و سرگذشتی مضحك و مليح اشتغالش دادم و او را در آن حال اشتغال بیازانیدم و غلبه یافتم ، حکومت بامن افتاد و گفتم : هزار دینار و جواب کتاب را میخواهم ! است بدور هزار دینار بداد و دوات و قرطاس بخواست و ساعتی سر بزیر افکنده در إنشاء اشعار تفکر کرده سر برداشت و این ابیات را بر نگاشت :

أَلَا يَا عَمْرُو کم هَذَا الْعَنَاءَ * * * وَ كَمْ هَذَا التَّجَلُّدِ وَ الأذاء

كَتَبْتُ إِلَى تشكوما تلاقي * * * مِنِ الْأَسْقَامِ إِذْ نَزَلَ الْقَضَاءُ

فسقم لَا يَزَالُ بِطُولِ دَهْرٍ * * * وَ دَاءٍ مَا لَهُ أَبْدَأُ دَوَاءُ

وَ لَوْ ساعدتنا ياعمرو يَوْماً * * * الساعدناك إِذْ نَزَلَ الْبَلَاءُ

ص: 23

فَعَشِّ صَبّاً ومتكمداً حَزِيناً * * * فَوَاحِدَةُ بِوَاحِدَةٍ جَزاءُ

ای عمرو ! تا بچند این رنج و درد سر و خون جگر و آزار ؟ همانا نامه بمن کردی و از اسقام و آلام که قدر و قضا بر تو فرود آورده است شکایت کنی ، همانا این رنجوری و بیماری را پایانی و این درد را هرگز درمانی نیست ای عمرو ! اگر در آن روزگار که در اندوه فراقت در بوته احتراق میگداختم من مساعد بودی و برحمت گذری و نظری مینمودی ما نیز در این هنگام که همان بلا بر تو فرود گشته است غمخواری و تیمار داری و مساعدت و یاری میکردیم ، چون نه چنین کردی هم اکنون با اندوه عشق روزگار بگذار و با در دو بلای عشق بدیگر سرای راه بسپار وجزا و مکافات خود را بنگر ! چون از نگارش این مکتوب بپرداخت بمن داد ،

پس قرائت کردم و گفتم : ای خاتون من ترا بخدای سوگند میدهم چنين مكن و أمير عمرو را بنظر رحمت بنگر و نامه جز این نامه بدو بنویس ! ست" بدور بر آشفت و گفت : اى شيخ ابوالحسن تو رسولی یا بوالفضول ؟ گفتم : رسول و فضولی و طفيلی و واعظ و نصیحتگر هستم و قسم خورده ام که جز در میان تو واو بیتوته نکنم و سرود وصال و آواز اتصال شما را بشنوم ! ازین سخنان من خندان شد و گفت : ترا در نفس خودم حکومت دادم ! گفتم : ای ست بدور ! چه شد آن مهر و محبت و دوستی و عشقی که با امير داشتی ؟ هم اکنون اگر آن ماه ده چهاری را بنگری از شدت بیماری و نزاری و ورود آلام و وفود أسقام و ازدحام هموم و غموم و نوازل ايام نمیشناسی ! چون این سخن بشنید گفت : مرا خبر ده که قوي تر و سخت تر مرضی که بآن دچار است کدام است ؟ گفتم : ای خاتون گرامی ! مرا آن زبان و بیان و توان نیست که پاره از آن امراض را که در آن ناتوان است باز گویم ، اینوقت اشک خونين هر دو چشم نازنینش را فرو گرفت و گفت : سخت بر من سخت افتاد از آنچه ازوی بامن باز گفتی ،

جان من برخی جان او باد (1) سپاس خداوندی راکه اجتماع مارا

ص: 24


1- یعنی : فدای او شوم !

بدست تو مقدر فرمود !

آنگاه کاغذی دیگر برداشت و قلم بر گرفت و در آغاز نامه بنام خداوند بی انجام

و آغاز آغاز کرد « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرحیم » و این شعر بر نگاشت :

وَصَلَ الْكِتابَ فَلا عُدِمَتِ أناملا * * * عَنَيْتُ بِهِ حتي تصوغ طَيِّباً

ففضضته وَ قَرَأْتُهُ فَوَجَدْتُهُ * * * الْخَفِيُّ أَوْجَاعِ الْقُلُوبِ طَبِيباً

فَكَأَنَّ مُوسَى قَدْ أُعِيدُ لَا مَهْ * * * أَوْ ثَوْبٍ يُوسُفَ قَدْ أَتَى يعقوبا

***

قاصد رسید و نامه رسید و خبر رسید *** در حیرتم که جان بکدامین کنم نثار

____________________________________

این خط شریف از آن بنان است *** وین نقل حدیث از آن دهان است

این بوى عبير آشنائی *** از ساحت یار مهربان است

مهر از سر نامه برگرفتم *** گوئی که سر گلابدان است

قاصد مگر آهوی ختن بود *** کش نافه مشک در میان است

همانا این کنیز زرخرید زمین خاکساری و عبودیت میبوسد و از آن شوق شدید و غرامی که بر آنش مزید نیست شکایت میکند و امیدش بخداوند حمید مجید است که پراکندگی او را بوجود تو پیش از آنکه تو اراده کنی بجمعیت مبدل فرماید ، و من این شعر را قرائت مینمایم :

أشتاقكم حَتَّى إِذَا نَهَضَ الْهَوَى * * * لمقامكم قَعَدَتْ بِي الْأَيَّامِ

وَ اللَّهِ إِنِّي لَوْ وَصَفْتُ صبابتي * * * فَنِيَ الْمِدَادِ وَ قُلْتُ الْأَقْلَامُ

از آن پس آن نامه را با مشک و عنبر بیالود و در هم نوردید و بمن داد ، پس بگرفتم و شادان و شتابان برفتم تا بسرای امير عمرو رسیدم و بدالان سرای در آمدم شنیدم این شعر را میخواند :

تَرَى حَرُمَتْ كَتَبَ المحبه بَيْنَنَا * * * أَ سِحْرُ أَمِ الْقِرْطَاسِ أَصْبَحَ غَالِيَةً ؟

در میان من و دوست مکاتیب دوستی وطریقت مودت ناپدید گشته ، آیا سحر

و ساحری موجب این کار شده است یا بناگاه بر بهای قرطاس بیفزوده اند ؟

ص: 25

من رخصت بخواستم و بخدمتش در آمدم ، چون مرا بديد گفت : آیا گندمی یا جو ؟ گفتم : گندمی هستم که بغربال وصال اتصال جسته و پاک و بی آک (1) و آسوده از غبار پدیدار آمدم ! پس نامه معشوقه را بدو بدادم ، خاتم بر گرفت و بخواند و چون بر مضامین سرور آئینش خبر یافت از شادی رویش درخشیدن گرفت و بگریست و بخواند : . .

هَجَمَ السُّرُورِ عَلَيَّ حَتَّى أَنَّهُ * * * مِنْ عَظَّمَ مَا قَدْ سَرَّنِي أَبْكَانِي

يَا عَيْنٍ قَدْ صَارَ البكا لَكَ عَادَةً * * * تبكين فِي فَرَحٍ وَ فِي أحزان

***

ای نفس خرم باد صبا *** از بر یار آمده ای مرحبا

قافله شب چه شنیدی ز صبح ؟ *** مرغ سلیمان چه خبر از سبا ؟

چند بگریی تو أيا چشم من *** خواه بشادی و بوقت عنا

روز سرور است بنه درد و غم *** روز وصال است مرو بر قفا

چون امير عمرو از گریه و زاری بیاسود گفت : ای شیخ هیچم گمان نمیرفت که آهن نرم گردد یا سنگی را آب توان کرد ! شاید تو این نامه را از خود بر نگاشتی و بجانب من برداشتی ؟ گفتم : ای مولای من ! سوگند با خدای ، نه بساختم و نه بنگاشتم بلکه خط شریف آن انگشتهای لطیف است .

در این اثنا که امير عمرو و من در این سخنان بودیم بناگاه ست" بدور مانند هزار هور و ماه برما عبور داد و چون سرو خرامان وحور روضه رضوان پدیدار آمد و این شعر را میخواند :

نزوركم لا تؤاخذكم بجفوتكم *** إن الكريم إذا لم يستزر زارا

دوست گر باما بسازد دولتی باشد عظيم *** ور نسازد می بیاید ساختن با خوی دوست

گر قبولم میکند مملوک خود می پرورد *** ور براند زور نتوان کرد با بازوی دوست

ص: 26


1- آک يعنی عیب و عار و آفت .

دیگران را عید اگر فردا است ما را این دم است *** روزه داران ماه نو بینند ومارا روی دوست

چون امير عمرو آن یار نازنين وجان شیرین و چهره نمکین را بر بساط خود بدید برخاست و بدوید و دل و جان بر وی افکند و با همدیگر ساعتی معانقت معاشقت ورزیدند ، من بپای شدم تا آن مکان را از بهر ایشان خلوت سازم ، ست بدور گفت : ای شیخ ! بکجا میشوی ؟ گفتم : می خواهم شما را تنها گذارم که یکسال بهجران یکدیگر دچار هستید ! گفت ازین ساعت تا بامدادان بکاه از من

جدائی مجوی !

اينوقت أمير عمرو بپای شد و مارا بمجلسی ملیح در آورد وأطعمه لذيذه و ألبسه فاخره پیش آوردند و بفرمود تا هر گونه جامه و أسبابی که از آلات حزن و آیات اندوه و رنج بر تن داشت از تن برافکند و آبدستان بیاوردند ، او و ما دست بشستیم و بمجلس شراب انتقال دادیم و شبی بس شادان و نیکو بروز آوردیم و حالت رقت در دیدار امير عمرو بدیدم و عرق حمیت بر چهره اش نمایان یافتم . و چون روشنی روز در رسید ست بدور گفت : ای شیخ ابوالحسن ! راه برگیر و قاضي و شهود حاضر کن ، بشتافتم و بزودی حاضر ساختم ، آن ماهروی سیم اندام با قاضی گفت : عقد نامه مرا براى امير عمرو بر نگار ! و من شيخ ابوالحسن را در عقد نكاح ولایت دادم . قاضی خطبه نكاح بخواند و صیغه عقد جاری كرد و امير عمرو هزار دینار به پایمزد قاضي بداد و گواهان را دویست دینار عطا فرمود و وليمه وطعام عرس ترتيب داد و اقسام حلويات بيار است و مردمان را بر خواند و بر خوان اطعمه بنشاند و هرکس بیامد پذیرایی نمود ، و ست بدور در همان شب بمنزل امير عمرو در آمد و قرآن ماه

و خورشید و سعدین روی داد .

و چون آن دو رشک هور و ماه بر منصه و مقام خود بایستادند گفتم : « مَا تَصْلُحُ إِلَّا لَهُ ، وَ لَا يَصْلُحُ إِلَّا لَهَا ، وَ لَوْ رَآهَا غَيْرِهِ لزلزلت الْأَرْضُ زِلْزالَها » این ماه

ص: 27

در خور این شید (1) واین شید شایسته این ماه است و اگر جز امير را براین بدر منیر نظر افتادی زمین را آرام برفتی !

پس از آن نزديک شدم و با أمير عمرو گفتم : ای مولای من ، در مثل است که گنجشک ضعیف در سیخ کباب و صیاد در خوردن او خرم و شاداب است ! شما میگوئید : چه خوش عیش و طربی است ! ومن میگویم : عجب حزن و نصبی است ! ست بدور گفت : معنی این کلام تو چیست ؟ گفتم : ای خاتون من ! امير عمرو با من وعده بر نهاده و وفای بوعده دین مردم کریم است ، گفت : شیخ بصداقت سخن کند ، آنچه بدو وعده دادی عطا فرمای !

امير عمرو با یکی از غلامان خود گفت : هزار و پانصد دینار بشيخ ابو الحسن تسلیم کن ، سوگند با خدای ! مستحق بیش ازین است ، غلام برفت و بسرعت بیامد و کیسه دینار را بمن بداد ، ست بدور نیز همان مقدار بمن عطا کرد، آنگاه ایشان را بدرود گفته بخدمت أمير متل بن سلیمان زینی در آمدم و بر عادت خود توقف کردم و مرسومی را که در هر سال مقرر بود بگرفتم و بجانب بغداد باز شدم ، هیچ سالی را بآن بر کت نیافتم که چهار هزار دینار بمن عاید شده بود ، و این است جمله حکایت .

چون هارون الرشید بشنید در عجب رفت و گفت : ای شیخ أبو الحسن ! همانا در تکلیف خود قصور نورزیدی و کار خود را بپایان آوردی ، هم اکنون هزار دینار از جعفر بستان زیرا که توئی که اندوه از دلم برداشتی ! جعفر نیز هزار دینار بیفزود و شیخ دوهزار دینار بگرفت و برفت .

معلوم باد ! دو داستان دیگر که باین حکایت شباهت داشت مذکور شد، ندانم

بجمله یکی است یا هريک غير از دیگری است .

ص: 28


1- خورشید و چشمه آفتاب و هر منبع نور پر شعاعی را شید گویند .

بیان پاره حوارات متفرقه هارون الرشید و بعضی حکایات که در زمان او روی داده

در اعلام الناس مسطور است که ابو نواس گفت : از کثرت ملازمت حضور هارون الرشید و مراقبت بمصاحبتش چندان خسته و کسالان شدم که هیچ ساعتی فراغتی برای راحت من موجود نبود ، تا چنان اتفاق افتاد که روزی رشید در کوشک خود که بنائی رفیع و بخوابگاهش اختصاص داشت بر شد تا چندی بیاساید و باز گردد . با این حال را فوزی عظیم و مغتنم شمردم و بسرای خود اندر شدم و در بر آشنا و بیگانه بر بستم و شرابی حاضر کردم و خلوتی از پی راحت جان خود مرتب ساختم هنگام شام دق الباب کردند ، برفتم ،

آهو چشمی بی آهو (1) و بهشت روئی نیکوخو از زادگان اتراک بدیدم که در گذر روزگار و شمار لیل و نهار بان زیبائی و دلربائی و حسن منظر ولطف مخبر ندیدم ، برمن سلام فرستاد و با بیانی شیرین وزبانی نمكين گفت : مهمان می پذیری ؟ گفتم : ای آقای من ! مرا مقام این خطاب نیست :

رواق منظر چشم من آشیانه تو است *** کرم نما و فرود آ که خانه خانه تو است

فی الفور درون سرای آمد و مرا از وفود چنين نعمت و ورود چنین دولت که بی خون دل در کاسه چشم و پرده دل منزل کرد خرد از سر بیگانه گشت ، آنگاه از زیر جامه خود آلات شراب و نقل و کباب بیرون آورده چندی بیاشامید و چنان بخواند که جز از وی از هیچکس چنان صوتی دلپذیر و سرودی بی نظیر نشنیده بودم !

از آن صوت و صورت و سرود و سریرت و خوی خوش بطمع افتادم و بکام - خواستن در آمدم ، بدون اینکه روئی ترش و بالائی راست و ابروئی خم و سخنی

درشت بجوید تن بداد و تل نسترن تسلیم کرد .

ص: 29


1- یکی از معانی آهو عیب و نقص است در هر چه باشد، خاقانی گفته : بینی آن جا نور که زاید مشک *** نامش آهو و او همه هنر است

مر ّتی چند با وی در سپوختم و و لذت عمر بيندوختم و جامه مراد بدوختم و عود و عبير بسوختم ، تا پاسی از شب برگذشت و عقل و جان من از شراب و کباب و حسن و جمال او و تسلیم کردن خویشتن را بمن وكام راندن من بدون تقاضای تقدیم عوض مبهوت و متحیر و گیج و سرگشته ماندم آنگاه با من گفت : يا سيدی ! میخواهم بازگردم ، گفتم : ای آقای من ! بمحض اینکه تو از اینجا بیرون شوی جانم از تنم بیرون میشود ، اينک هر چه مرا در حضور تو است و من خود نیز بعد از این بنده تو هستم و از تو جدائی نجویم ! گفت : آیا آنچه میگوئی صحیح است و از دل بزبان میآوری ؟ گفتم : آری ! گفت : من محتاج بمال تو نیستم و اگر تو در آنچه مدعی هستی بصداقت هستی و در دوستی با من یکجهت میباشی برخیز و این موی ریش و شارب که بر صورت داری بتراش و مانند من أمرد باش ! حکومت مستی و عشق قدرت مخالفت نگذاشت و لوای امارت تامه بیفراشت و فرمان او را بدان شرط إجابت نمودم که آن شب را

با من بپایان رساند .

عجب دارم از كبر إبليس زشت بيک سجده آدم اندر دمی پس برفت و تیغی بیاورد و ریش مرا تر كرده في الحال از چهره بریخت و من نیز مانند او بیموی شدم ، بعد از آن همی در چهر من بدید و بخندید و گفت : ای ابو نواس ! آن شعری که از حدیث آدم و ابلیس در آن یاد کرده ای چگونه است ؟

پس این شعر را بدو قرائت کردم :

عَجِبْتُ مِنْ إِبْلِيسَ فِي كِبَرِهِ * * * وَ خُبْثُ مَا أَضْمِرْ فِي نِيَّتِهِ

تَاهَ عَلَى آدَمَ فِي سَجْدَةً * * * وَ صَارَ قواداً لذر ّيته

✩✩✩

عجب دارم از کبر ابلیس زشت *** که بگزید دوزخ همی بر بهشت

بیک سجده آدم اندر دمی *** بشد عاصی و جاکش آدمی

اینوقت سخت بخندید و سیلیی سخت بر پشت گردن من بزد ، از کردار او خشمناک شدم و از آن پس با او گفتم : وای بر تو ! آیا با من اینگونه معاملت می

ص: 30

ورزی ؟ و دیگر باره خواستم باوی برآیم ، هیچکس را ندیدم که جوابم دهد ، معلوم

شد إبليس ملعون بود .

و از اشعار ابی نواس است که در باره ابليس گويد :

وَ لَيْلَةٍ طَالَ سهادي بِهَا * * * فزارني إِبْلِيسُ عِنْدَ الرُّقَادِ

وَ قَالَ لِي : هَلْ لَكَ فِي قحبة * * * لِبَيْتِ تَطْرُدُ عَنْكَ الرُّقَادِ

قِلَّةٍ : نَعَمْ ، قَالَ : وَفِي قَهْوَةِ * * * عُنُقِهَا العاصر مِنْ عَهْدٍ

قِلَّةُ : نَعَمْ ، قَالَ : وفيمطرب * * * إِذَا شدى يُطْرِبُ مِنْهُ الجماد

قِلَّةٍ : نَعَمْ ، قَالَ : وَفِي شادن * * * قَدْ كَحَلْتِ أجفانه بِالسَّوَادِ

قِلَّةٍ : نَعَمْ ، قَالَ : وَفِي طِفْلَةُ * * * فِي وَجْنَتَيْهَا للمحب انقياد

قِلَّةٍ : نَعَمْ ، قَالَ : فَنَمْ آمِناً * * * ياكعبةالفسق وَ رَكَنَ الْفَسَادِ !

چون از دیدار قحبه خردمند دلپسند و قهوه خرد ربای هر آرزومند و نوازنده خوش آواز و آهو چشمی دلنواز و پسر بچه دلجوی و کودکی خوشروی برشمرد و بجمله را پذیرفتار شد شیطانش پسندیده داشت و او را کعبه فساق و رکن فساد لقب داد و گفت : اکنون آسوده و آرام بخواب که در رستاق فساق و اطباق عشاق اول شخص آفاقی !

و نیز در اعلام الورى مسطور است كه إبراهيم بن اسحاق گفت : من بجماعت بر امکه لاع داشتم ، در آن اثنا که روزی در منزل خود جای داشتم ناگاه در سرای را بکوفتند ، غلامم برفت و باز شد و گفت : جوانی نیکو روی بر در سرای است و دستوری در آمدن خواهد . اجازت دادم ، جوانی که نشان بیماری در روی داشت روی بنمود و با من گفت : مدتی است که بآهنگ ملاقات تو هستم و حاجتی با تو دارم ، گفتم : چه حاجت است ؟ سیصد دینار زر سرخ بیرون آورده در حضور من بگذاشت و گفت : از تو خواستارم که این مختصر از من بپذیری و در این دو شعر که من گفته ام آهنگی بسازی ، گفتم : إنشاد فرمای ! پس این شعر بخواند :

ص: 31

بِاللَّهِ يَا طَرَفَيِ الْجَانِي عَلَى كبدي * * * لتطفئن بدمعي لَوْعَةَ الْحُزْنَ

لَا لَا ابوحن حَتَّى تنزلي سكني * * * فَلَا أَرَاهُ وَ لَوْ أُدْرِجَتِ فِي كَفَنِي

آوازی در این دو بیت شبیه بنوحه گری بساختم و از بهرش بنواختم ، او را چنان بیهوشی در سپرد که مرا بمرگش گمان رفت و از آن پس بخویش آمد و گفت: اعادت فرمای ! بخداوندش سوگند دادم که ازین کار خاطر بپرداز که میترسم جان

از تن بسپاری !

گفت: چه بودی اگر چنین بودی ؟ و یکسره بخضوع وتضرع و پوزش و خواهش پرداخت تا بر وی ترحم کردم و دیگر باره بخواندم ، آن جوان نعره سخت تر از اول از جگر بر کشید و بیفتاد چنانکه در مرگش تردید نداشتم چهرش بیفشاندم تا افاقت یافت و بنشست ، خدای را بر سلامتش سپاس نهادم و آن را در حضورش بگذاشتم و گفتم : مال خود بستان و بجای خود بازشو ! گفت:

دنانير مرا حاجتی باین مال نیست ، سیصد دینار دیگر نیز بتو میدهم تا اعادت فرمائی ! نفس من راغب آن مال شد و گفتم : بسه شرط دیگر باره سرود مینمایم : نخست اینکه نزد من بپائی و از طعام من بخوری تا جانت را نیروئی حاصل شود ، دوم اینکه باده ارغواني بنوشی تا نگاهبان دلت گردد ، سوم اینکه داستان خود را با من در میان گذاری

هر سه شرط را بپذیرفت و بخورد و بیاشامید و گفت : از مردم مدینه ام ، روزی بتنزه بیرون شدم ، در عقیق بارانی شدید مرا و دوستانم را فرو گرفت ، در این اثنا دختری ماهروی در میان دیگر دختران گفتی شاخه و نونهالی آب دیده است و با دو چشمی خمار آلود نظر میگشود و تیر مژگانش را جز صفحه دل منزل نبود ، ایشان در آن مکان بگذرانیدند تا روز بپایان رسید و بمنازل خود باز شدند

تیری از آن غمزه جادو بجست آمد و بر صفحه دل بر نشست

زخمهای سخت که علاجش بطول زمان حوالت بود بردل راه کرد ، من بازشدم و در پژوهش اخبار آن نو بیت فرخار برآمدم ، هیچکس را نیافتم که مرا بكويش

ص: 32

راه نمایی کند ، از پی او در بازارها و کویها بگشتم و خبری بدست نیاوردم ، از بلای هوی رنجور ، و در بستر اندوه مزدور آمدم و از محنت خود با زنی از قرابت خود حکایت کردم . گفت : ترا باکی و بیمی نیست چه روزگار بهار و نوبت گلگشت كبار وصغار و دلبرده و دلدار است ، خود را آرام کن تا در زمین عقیق باران ببارد و مردمان بنظاره باران ودیدار یاران بطرف بوستان و صحبت دوستان رهسپاران آیند و زود است که باران ببارد و من وتو بصحرا شويم و بمطلوب خود دست یابیم ! من سكون يافتم و نفس خود را اطمینان همی دادم تا عقیق را باران در سپرد و مردمان بنظاره بیرون شدند ، من نیز با یاران و خویشاوندانم بیرون شدیم و در مكان نخستين بعينه بنشستیم ، در نگی نکرده بودیم که همان زنان چون فرسی رهان نمایان گردیدند ، با خویشان خود گفتم : با این جاریه بگوئید : این مرد با تو میگوید بد :

چه خوب گفته است گوینده این شعر :

رَمَتْنِي بِسَهْمٍ أقصدالقلب وانثنت * * * وَقَدْ عاودت جُرْحاً بِهِ وَ ندوباً

چنان تيرش بقلبم کارگر شد *** که هر زخمی بشد زخم دگر شد (1)

آن زن بسوی آن ماه سیمتن برفت و این پیام بدو بگذاشت در جواب گفت :

با او بگو : چه نیکو گفته است آنکه این جواب را میگوید :

بِنَا مِثْلَ مَا تَشْكُو فصبراً لَعَلَّنَا * * * نری أَرَى فَرَجاً يَشْفِىَ الْقُلُوبِ قَرِيباً

صبوری ميکند درمان ما را *** مرا باشد همان محنت ولكن

چون این جواب بشنیدم ، از بیم رسوائی بشکیبایی برفتم و خاموش نشستم و بمكان خود بازگشتم و هیمنه و شور يوم النشور در جانم قیام نمود ، خویشاوندان از دنبال آن ماه بی همال برفتند تا منزلش را بدانسته بازشدند پس مرا با خود بسرای او ببرد تا با او اتصال یافتم و این حکایت شایع و آشکار گشت ، پدرش چون بدانست ، آن ماه را از من پوشیده داشت ، هر چند در دیدار

ص: 33


1- یعنی : هر زخمی خوب گشت و برطرف شد زخم دیگر جای آنرا گرفت

آن سرو ماه دیدار کوشش کردم توانائی نیافتم و از کمال نا توانی شکایت در خدمت پدر نمودم ، پدر کسان مارا فراهم ساخته و نزد پدرش بخواستگاری و خطبه برفت در جواب گفت : اگر ازین پیش این خیال پیشنهاد پسر شما شده بود و این دختر را رسوا نساخته بود اقدام مینمودم و بمرام شما مساعدت میکردم لكن چون او را شهره مرد و زن و کوی و برزن گردانیده هرگز این کار نکنم و سخن مردمان را راست و محقق نگردانم ! ابراهیم میگوید : چون این داستان بشنیدم دیگر باره آن صوت را بر وی فروخواندم و آن جوان منزل خود را بمن شناخته داشت و برفت و در میان ما ده روز برگذشت و یکی روز جعفر بن يحيى بطرب بنشست ، من نیز بر حسب حاضر حضرت شدم و شعر آن جوان را تغنی کردم .

جعفر نيک طربناک شد و قدحی چند از شراب ناب بیاشامید و گفت: این شعر از کیست ؟ حکایت آن جوان را از آغاز تا انجام بعرض رسانیدم ، فرمود : هم اکنون بسوی او راه بسپار و او را بادراک مطلوب مطمئن بگردان ! من برفتم و با آن جوان بخدمت جعفر بیامدم ، جعفر دیگر باره آن داستان را بپرسید و آن جوان تا بپایان معروض داشت

جعفر فرمود : بر ذمه من است که این دختر را با تو تزویج نمایم ، حالتش خوش و روانش شادان و دلش آسوده شد و با ما بماند ، و چون صبح بردمید جعفر بخدمت رشید برفت و آن حکایت را بعرض رسانید ، رشید را از ظرافت و لطافت آن جوان خوش آمد و گفت همگی را حاضر نمایند چون در حضورش فراهم شدند بفرمود تا آن صوت و شعر و تغنی را اعادت دهند ، پس بنواختند و بخواندند و رشید جامی چند بنوشید و از آن پس فرمان داد تا حکمی بعامل حجاز بنوشتند که آن زن و کسان او و پدرش را در کمال تبجیل و تجلیل و انفاق کامل و نعمت شامل بدرگاه خلافت پناه روانه دارند . مدتی بر نیامد که بجمله حاضر پیشگاه خلایق امیدگاه شدند ، رشید فرمان

ص: 34

داد تا پدر دختر را بحضورش در آوردند و با او امر فرمود که دخترش را با آن جوان نماید و هزار دینار بدو بداد ، و آن دختر را بآن جوان عقد و نقل کردند و هر دو تن شادان و خر م روزگار شدند و آن جوان در شمار ندماء جعفر میزیست تا گاهی که روزگار بگشت و ستاره اقبال برامکه از برج سعادت بگشت و آن جوان را نیز دل از بغداد بگشت و با اهل خود بمدينه طيبه و یاران خود بازگشت . در زينه المجالس مسطور است که یکی روز یکتن از خواص هارون الرشيد با غلامی بلغت رومی سخن کرد و گفت : ای منصور ! تو بلغت رومی آگاهی ؟ گفت : آری ! گفت : از کجا بیاموختی ؟ گفت : مادرم از مردم روم است ! چون رشید بدانست غلام را در خلوتی طلب کرده گفت : ای منصور ! تو از معتمدان ماهستی ، با تو رازی در میان میآورم میباید هیچکس بر آن مطلع نگردد ! عرض کرد : امر پادشاه روى زمين مطاع و بهرچه فرمان دهد حاکم است ! رشید گفت : فردا خود را بیمار ساز و پس از چند روز با مردمان بنمای که ماده متوجه

گوش من شده است ازین روی نیروی شنوایی راکاهشی بزرگ رسانیده است ! منصور برحسب فرمان مرعی بداشت و در السنه و افواه جاری شد که منصور کر گشته است ، و چون مدتی بر آمد روزی هارون در خلوتی با او فرمود : آنکار را چگونه صورت میدهی ؟ گفت : کدام کار را ؟

هارون بخندید و گفت : بر کری عادت نکرده باشی ؟ منصور متنبه شده بعد

از چندگاه دیگر روزی هارون در خلوت سخنی آهسته از وی بپرسید ، منصور جواب نداد و تا سه نوبت با آواز بلند بخواندش ، اینوقت پاسخ بداد هارون گفت : اکنون بکری خوی کرده ای و من ترا بسوی قیصر روم برسالت میفرستم و بهمین دستور خود را کر ساز و هرچه از وی بشنوی بر لوح خاطر بسپار و هر چه برسم إنعام بتو دهد نباید بپذیری و زر مسكوک بخواهی که نام و چهره قیصر را در آن نقش کرده باشند ، و تمامت اركان دولت قیصر را بتحف و هدایایی که صحبت تو میدارم مستظهر و کامروا گردانی ! منصور بدان دستور روی بدارالسلطنه

ص: 35

اسلامبول نهاد .

چون قیصر از وصول رشید بشنید جمعی از خواص در گاه را بپذیرایی وی بفرستاد و او را با احترام و احتشامی کامل بمجلس خود در آورد ، و چون با او آغاز سخن کرد منصور بعادت معهود خود راکر ساخته گفت : در اثنای راه مرضی بر دماغ من عارض شده و بعد از زوال آن عارضه حس سمع را باطل ساخت قيصر فرمود تا آنچه شاه میفرماید ترجمانی بنویسد و بمنصور دهند تا مطالعه کرده پاسخ دهد ، و نیز با خواص و مقر ّبان خودگفت : سخن آهسته برانید و با ملاحظه و صرفه تکلم کنید ، شاید این مرد شنوا باشد و خود را مریض بنماید !

و چون منصور خواست مراجعت نمايد اقمشه اقمشه نفسه و امتعه بدیعه بدو بردند هيچيک را پذیرفتار نشد و گفت : زر مسكوك را راغب هستم ! قیصر بر غرض او واقف شده گفت : از نقود هیچ چیز باو ندهند و از اینجا است که پادشاهان زر مضروب را بعنوان تحفه نزديک پادشاهان نفرستند و اگر طلا بفرستند مصنوع است مثل تاج و پاره و امثال آن

و چون منصور خواست باز گردد او را بخدمت قیصر حاضر کردند ، در این وقت قیصر بر منظری جای داشت كه بيک ستون بر پای بود و عرش و فرش آن منظر را بزمرد و جواهر مرصع ساخته بودند و آن منظر را دو در : یکی بجانب مشرق و دیگری بطرف مغرب بود که هنگام طلوع و غروب ، آفتاب در آن منظر می تافت وتلا لو آن زمرد عکس بر اطراف میانداخت چنانکه هر چه در آن منظر بود و بنظر

مد سبز مینمود و دیده را خیره میساخت .

و چون منصور در آن منظر در آمد دیده اش خیره و حیرت بر وی چیره شد ، قیصر در بشره او اثر حيرت مشاهدت نموده پرسید : خلیفه چنین خانه دارد و این چند مرد در خانه او موجود میباشد ؟ گفت: در گنجینه امير چندان زمرد موجود است

که اگر خواهد آستانهای منازل خود را از زمرد بسازد میسازد ! توهم بر قیصر

چیره شد و گفت : راست گفتن نیکو صفتی است !

ص: 36

و چون منصور ببغداد بازشد صورت احوال قیصر را عرضه داد و مکاتیب اورا تقدیم حضور رشید کرد هارون او را بسی تحسین کرده بدست خود صد هزار مثقال طلا در انعام او بخزانه نگاشت ، در این اثنا داستان منظر بخاطر منصور رسید و معروض گردانید ، رشید در خشم شد و گفت : ای منصور ! شرم نداشتی که چنین دروغی بر زبان براندی و آن برات را پاره کرده براتی دیگر در یکصد هزار مثقال نقره توقيع داد

و نیز در زينه المجالس مسطور است که روزی اصمعی در مجلس هارون الرشيد جلوس کرده بود در این اثنا شیلان کشیدند (1)

و در جمله اطعمه و اشر به پالوده عسل بیاوردند ، اصمعي بتقریبی بر زبان راند که ای امير المومنين ! بسیار کس باشد که پالوده عسل نخورده باشد بلکه نامش را نشنیده است ! خلیفه گفت: این معنی ممکن نیست ! اصمعی گفت : بنده بر این مدعا شاهدی اقامت نمایم .

اتفاقاً در همان روز هارون بشکار بر نشست و اصمعي ملتزم رکاب بود ، د ، ناگاه از بادیه مردى أعرابي نمودار شد که شتابان میگذشت ، هارون با اصمعي فرمود : برو و اعرابی را حاضر کن ! اصمعی نزد عرب برفت و گفت : امير المومنين را اجابت کن ! عرب گفت : وی مومنان را امير است ؟ گفت : آری ! اعرابی گفت : باری من با او ایمان ندارم !

اصمعی زبان بدشنامش برگشود و گفت : ای فرزند زانیه خاموش باش ! اعرابی خشم شد و گریبان اصمعی را گرفته بهر سوی میکشید و دشنام می راند و اورا عاجز ساخته بود وهارون از آن حال ميخنديد و أعرابی بهمان حال اصمعی را کشان کشان خدمت هارون آورد .

حاضران گفتند : خلیفه را سلام بران ! گفت : من با او ایمان ندارم ! آنگاه گفت : اى امير المومنين بزعم این مردم نه باعتقاد من ! داد مرا ازین شخص که بمن

ص: 37


1- شیلان - بر وزن گیلان - سماط و سفره سلاطین و امرا را گویند ، و گاهی بر ظروف غذا و أدوات و آلات سفره اطلاق گردد

دشنام داده است بستان !

خلیفه گفت : دو درم بوی بده ! اعرابی گفت : سبحان الله ! او بمن دشنام داده دو در هم نیز او را دهم ؟ بفرمای این حکومت بر چه کیفیت است ؟ خلیفه گفت : حکم ما بر این نسق است ! اعرابی گریبان اصمعی را گذاشته گفت : ای پسر زا زاني و زانیه ! راه برگير و بحكم أمير خود چهار درم بمن ده ! رشید بشنید و چندان خواست از اسب سرنگون افتد ، و اعرابی را در رکاب خود به -

بخندید که بغداد برد .

چون اعرابی بارگاه خلافت را بآن عظمت و حشمت مشاهدت کرد پیش دوید و گفت : السلام عليک يا الله ! خلیفه گفت : خاک دهانت ! این چه سخن است که بر زبان گذراندی ؟ گفت : السلام عليک يا نبی الله ! هارون گفت : ای مخذول چنین سخن مکن ! حاضران گفتند : بگو : يا امير المومنين ! عرب سلام کرده بنشست خلیفه بفرمود شیلان کشیدند و پالوده حاضر کردند ، اصمعی گفت : امیدوارم که او نداندکه پالوده چیست ؟ هارون گفت : اگر چنین باشد يک بدره زر بتو میدهم اعرابی دست دراز کرده بر وجهی از پالوده میخورد که معلوم میشد هیچگاه پالوده

نخورده است .

خلیفه از وی پرسش نمود : این چیست که میخوری ؟ گفت : سوگند باخدای ندانم چیست ؟

اما در قرآن مجید خوانده ام که « وَ فاكِهَةُ وَ نَخْلُ وَ رُمَّانُ » همانا نخل نزد ما هست ، گمان دارم این انار باشد ! اصمعی گفت : يا امير المومنين ! اکنون بدره زر را عطا فرمای که اعرابی رمان نیز نمیداند چیست ؟ خلیفه بفرمود

تا بدره زر باصمعی بدادند و هزار درم باعرابی بخشید

و هم در آن کتاب مسطور است که روزی رشید از پی شکار دشت و کوهسار مینوشت ، در طی بیابان پیری را بکاشتن درخت گردکان مشغول دید ، رشید از حرص وی در عجب شد و گفت : ای پیر ! چند سال از عمرت بپایان رفته است ؟ گفت : چهارده سال ! فضل بن ربیع بر وی بانگ زد و گفت : در پیشگاه امير المومنين از

ص: 38

چه روی ناسنجیده سخن میکنی ؟

گفت : نیندیشیده نگويم لكن عاقلان میدانند که عمری که در زمان بنی - امیه گذشته در شمار عمر نتوان شمرد ، و همچنین در زمان سفاح و منصور از کثرت خونریزی و ترس و بیمی که در مردمان بود در حساب عمر نيايد ، اما آنچه میتوان در شمر عمر برشمرد چهارده سال است : دوازده سال در زمان خلافت مهدی ، و دو سال در دولت امير المومنين !

رشید را این سخن پسندیده گشت و هزار دینار بدو بداد ، چه رسم رشید چنان بود که هر شخصی که او را بسخنی خوش و خرم سازد هزار دینارش عطاکند آنگاه از پیر بپرسید : این درخت چه وقت بارور گردد ؟ گفت: بیست سال دیگر ! فرمود : پس تو را چه بکار آید ؟ گفت : کشتند و خوردیم ، می کاریم و میخورند ، هارون گفت : احسنت ! و هزار دینار دیگرش ببخشید .

گفت : شگفت حالی است که هر درختی که از این نوع بکارند بعد از بیست سال از بارش برخورند ، و من امروز بکاشتم و از مدد آفتاب دولت و عنایت

امير المومنين در همین روز از آن برخوردم ! هارون فرمود تا هزار دینار دیگر بدادند و سر اسب برتافت و بگذشت و با فضل گفت : اگر با این شیخ مکالمه بسیار کردمی زر بیشمار بستدی !

و هم در آن کتاب و بحيره مذکور است که یکی روز هارون الرشيد بقرائت

قرآن مجید مشغول بود ، باین آیه شریفه رسید که « أَ لَيْسَ لِي مُلْكُ مِصْرَ وَ وَ هذِهِ الْأَنْهارُ تَجْرِي مِنْ تَحْتِي » فرعون مطرود از کمال عمتو وغرور افتخار و اظهار قدرت و ثروت و بسطت مینماید که اگر من بدعوی الوهیت سخن کنم چندان شگفت چه من دارای ملکی عظیم و انهار و اشجار و عمارات و زراعت و نعمتهای عمیم و ملک و سپاه و گنج و کلاه قدیم هستم ! هارون بر آشفت و خواست در پاسخ او و امثال او گوید : مرا که آن سلطنت

بزرگ و ممالک پهناور و دولت توانگر و نعمت بیشمر میباشد که مملکت

مصر در شمار

ص: 39

یکی از ممالک من هست ، در پیشگاه ایزد قهار کمتر از خاری هستم ! حاجب را خواست و گفت : در بغداد بپژوهش پرداز و خسیس ترین و لئیم ترین مردمان را

پیشگاه من بیاور ! حاجب برفت و هر چند که توانست تفحص نمود ، ناگاه مردی را نگران شد که در خرابه بر خاک نشسته و سگی چند بر گردش حلقه برزده ایستاده اند ، با خود گفت : ازین شخص فرودتر بجهان اندر نیست ! نخبه مردمان زبون روزگار است که هم رک سگ شده است

نامت چیست ؟

پس او را در حضور هارون حاضر ساخت ، رشید پرسید : گفت : طولون ! گفت : چه پیشه داری ؟ گفت : سگ بانی ! گفت : تو را بامارت ولايت مصر میفرستم ! بازگوی نظم و نسقش را میتوانی ؟ عرض کرد : در انجام این امر راضی نخواهم بود که تقصیری از من ظاهر شود ! رشید فرمان کرد تا تشریفی گرانمایه بر تنش بیار استند و مهمات او را چنانکه میبایست ساخته بجانب مصرش گسیل ساختند

بزرگان بارگاه ازین کردار در عجب بپرسیدند ، رشید گفت:

شدند وسببش را چون فرعون بملک مصر مينازید و اظهار فخر و مصر مینازید و اظهار فخر و مباهات می نمود ، من آن ملک را بخسیس ترین رعایای خود دادم تا جهانیان را مکشوف افتد که در حضرت کردگار قہار ملک و دیار را بهائی نیست ! چون طولون بمصر رسيد بتلقين و تعليم اوليای دولت قاهره واوصياى دولت باهره مرتکب مهام خطيره و امور جلیله گردید و مدتی مدید حکومتش بطول انجامید و خدایش پسری عطا فرمودكه احمدش نام بود و در مراتب جود و علو همت و وسعت صدر امتیاز داشت

نوشته اند : احمد بن طولون بهر روزی جامه بر تن میآر است که پانصد مثقال طلا بها داشت و هنگام نماز شام تن از آن جامه می پرداخت و جامه دیگر میپوشید و جامه نخستین را میبخشید ، و چون بخشیدن جامه از حد اعتدال تجاوز کرد

ص: 40

داستان طولون و فرمانروایی در مصر وکلاء او همان جامدها راكه احمد بخشیده بود بقیمت مناسب میخریدند و دیگر باره برای او میاوردند ، چون أحمد این امر را بدانست آن جامه ها را در وقت بخشیدن بخاتم خود مختوم می نمود تا نتوانند دیگر باره آن جامه ها را برای او بیاورند .

معلوم باد ! در بعضی کتب نام این غلام را خصیب نگاشته اند و صاحب غرائب البلاد گوید : نام وی را تولون یافته ایم ، وی بمصر رفت و در آن مملکت ایالتی با عدل و نظم و نسق نمود و شعرای عصر را در مدح این أمير مصر قصائد غراء وأبيات بليغه است .

و پسرش احمد بن طولون بمزيد شرف و جود امتیاز داشت ، وقتی شعرای عراق آهنگ دیدارش نمودند ، چون وارد مصر شدند گفتند : نیکتر چنان است که هريک از ما شعری که گفته است بر یکدیگر خواندن گیریم ، چون نوبت با او نواس رسید و گفتند : آنچه انشاء کرده قرائت کن ! بديه ابن ايات را بخواند :

اللَّيْلُ لَيْلُ وَ النَّهَارَ نَهَارٍ * * * وَ الْبَغْلِ بَغْلٍ وَ الْحِمَارِ حِمَارُ

وَالِدَيْكَ دِيكُ وَ الدَّجَاجُ دَجَاجِ * * * وَ الْبَطِّ بَطِّ وَ الهزار هزار

جملگی خندان شدند و گفتند : دام خنده در مجلس پدیدار خواهد شد و امير شکفته و مسرور خواهد گشت ! لكن نه بر وفق اندیشه ایشان بود ، زیرا که چون نزد أمير برفتند و اشعار خود را بعرض رسانیدند و ابو نواس را نوبت رسید بپای شد و قصیده سخت متين و ممتاز بخواند و صله بزرگی در یافت .

ازین پیش در ذیل مجلدات مشكاه الادب بشرح حال احمد بن طولون ابوالعباس صاحب دیار مصريه و شامیه و ثغور اشارت کردیم و باز نمودیم که معتز بالله خليفه عباسی او را در مملکت مصر ولایت داد ، و أحمد چون در کار مصر استقلال کامل یافت بر دمشق و شام وأنطاکیه و ثغور تسلط یافت ، و مردی عادل و شجاع ومتواضع و نیکو سیرت و صادق الفراسه و سفاک و بی باک و چالاک و فتاک و هتاک ، و پدرش طولون مملوك ، و از جمله هدایای نوح بن أسد ساماني عامل بخارا بدرگاه مامون بود ، وفات طولون در سال دویست و چهلم و ولادت احمد در سال دویست و بیستم

ص: 41

و دخول او در مصر در سال دویست و پنجاه و چهارم ووفاتش در مصر در سال دویست و هفتادم هجری ، و طولون اسمی تركی است .

و ازین جمله معلوم شد که طولون نام در زمان سلطنت رشید والی مصر نشده است ، و پسرش احمد بن طولون متجاوز از شصت سال بعد از مرگی رشید والی مصر شده است ، و همچنین خصیب نام در عهد هارون بحكومت مصر نرفته است ، چه حکامی که در زمان خلافت هارون الرشید در مملکت مصر والي شده اند این اسم هستند و صاحب تاريخ مصر باین نوع رقم کرده است که مینگاریم :

نخست امير يحیی بن داود و دیگر امیر سالم بن سوده و دیگر امير ابراهيم بن صالح عباسی در سال یکصد و شصت و پنجم ، و رشید دختر خود غاليه را با او تزویج فرمود، و میگوید : چون در مصر ولایت یافت کارش راست نایستاد لاجرم رشید او را معزول ساخت ، و پس از وی أمیر موسی بن مصعب مولای خثعم تولیت مصر یافت و در سال یکصد و شصت و هفتم هجری بر مسند امارت جای گرفت و پس از وی امير اسامه بن عمرو معافری در سال یکصد و شصت و نهم والی مصر

گردید .

و این ولات که در این سنوات ولایت مصر یافته اند در زمان خلافت هارون نتواند بود ، چه هارون در سال یکصدوهفتادم هجری بر بالش خلافت نمایش گرفته است مگر اینکه در ولا يتعهد رشید از جانب او بامارت مصر رفته و نیابت او را کرده باشند و العلم عند الله .

و بعد از وی امير فضل بن صالح بن عباس ، و پس از وی امير علی بن - سلیمان عباسی ، و بعد از او موسی بن عیسی عباسی ، و بعد از او امير سلمه ابن يحيى احمسی در سال یکصد و هفتاد و دوم ولایت یافت .

و بعد از او امير عمل بن زهير أزدی ، و پس از وی امير داود مهلبی - در سال یکصد و هفتاد و سوم باتفاق امير عمل بن زهیر یکسال والی بودند و بعد از او امير ابراهيم بن صالح عباسی که دفعه دوم امارت یافت و در مصر ببود تا روز جمعه

ص: 42

چهاردهم شعبان المعظم سال یکصد و هفتاد و پنجم وفات کرد .

و پس از وی امير عبد الله بن مسیب ضبي ، و بعد از او امير اسحاق بن سلیمان عباسي ، در سال یکصد و هفتاد و هفتم بامارت مصر بنشست ، و بعد از او امير هرثمة بن اعين ، در سال یکصد و هفتاد و هشتم امارت مصر کرد ، و پس از وی امير عبدالملک بن صالح عباسی ، در همان سال مذکور کمتر از یکماه با مارت ۔ بنشست و در مصر مدفون شد .

آنگاه امير عبیدالله بن مهدي خلیفه عباسی در سال یکصد و هفتاد و نهم امير مصر شد ، و پس از وی امير موسی بن عیسی عباسی ، سه مرد حکومت مصر کرده و آخر ايام ولايتش سال یکصد ر هشتادم بود .

و پس از وی امیر عبیدالله بن مهدی خليفه ، دفعه دوم اميری مصر یافت ، و پس از وی امير اسماعيل بن صالح عباسی حکمران مملکت مصر گردید ، و پس از وی امير اسماعيل بن عیسی در سال یکصد و هشتاد و دوم امير مصر شد ، و بعد از او ليث بن فضل اسدی در سال یکصد و هشتاد و چهارم جای در مسند فراعنه کرد ، و بعد از او امير احمد بن اسماعیل عباسی در سال یکصد و هشتاد و نهم فرمانفرمای مملکت مصر شد . و پس از وی امير عبد الله بن احمد عباسی که او را ابن زینب می خواندند در سال یکصد و نودم هجری فرمانگذار خاک طرب انگیز مصر شد ، پس از وی امير حسین بن جميل در اواخر همان سال با مارت آن مملکت بی بدیل آمد ، پس از وی امير مالک بن دلهم كلبی در سال یکصد و نود و دوم دارای آن خاک و آب گردید ، و پس از وی امير جانم حسن بن بجباج در سال یکصد و نود و سوم صاحب ملک و خراج آن مملکت گردید ، و پس از وی امير جانم بن هرثمه بن اعين والي ولایت مصر گشت .

و همانا این جمله کسانی هستند که در مدت خلافت رشید والي قضا وخراج مملکت مصر شده اند و در زمره ایشان نامی از تولون يا أحمد بن تولون یا خصیب نیست ،

ص: 43

احوال خمارويه بن احمد بن طولون را نیز در ذیل مجلدات مشكاه الادب مسطور نموده ایم و إنشاء الله تعالی در مواقع خود مشروح خواهد شد .

اما خصیب که او را والي نوشتهاند در پاره کتب شعراء از مدایح ایشان بنام او یاد کرده اند ، چنانکه در انوار الربيع مسطور است که حکایت کرده اند که چون ابو نواس بحمص بگذشت و بقصد مصر سفر مینمود تا خصیب را مدح نماید ، ديک الجن از وصول او خبر یافت و پنهان شد تا در حضور ابی نواس حاضر نشود چه میزان طبع او نسبت با بي نواس سنجیدن نداشت لكن ابو نواس بدیدار او برفت و در سرایش را بكوفت و اجازت دخول طلبيد.

جاریه گفت : ديک الجن در سرای نیست ! ابو نواس مقصود او را بدانست و گفت : با وی بگوی : بیرون بیا ! چه اهل عراق را باین شعر خود که گفته ای مفتون ساخته ای :

موردة مَنْ كَفَّ ظَبْيٍ كَأَنَّمَا * * * تَنَاوَلَهَا مِنْ خَدَّهُ فادار هَا

چون ديک الجن این کلام بشنید بیرون آمد و ابو نواس را تکریم کرد و -

ضیافت نمود .

و هم در انوار الربيع مذکور است که وقتی ابو نواس سوار بر اسب خود بود و از شام ببغداد بازمیگردید با بيات خود که از آن جمله است :

« تَقُولُ الَّتِي فِي بَيْتِهَا خُفُّهُ مَحْمِلِي » ترنم مینمود ، میگوید : ناگاه از پشت سر خود با نگی نفير و ناله بشنیدم ، چون نظر کردم پیری با جامه کهنه دیدم که اسبى لاغر را میکشد ، با من گفت : ای ابو نواس ! این ابیات را اعادت کن .

پس بر وی قرائت کردم گفت : در حق کدامكس انشاء کرده ؟ گفتم : خصیب امير مصر را مدح نموده ام ، گفت : در صله و اكرام تو چه ساخت ؟ گفتم : دهان مرا مملو از جواهر فرمود و آن جمله را بیکصد هزار درهم بفروختم ، گفت : او را میشناسی ؟ گفتم : آری ! گفت : سوگند با خدای من خصیب هستم !

چون او را بشناختم از مرکب فرود آمدم و دست و پایش را بوسیدم ، گفت:

ص: 44

شرح حال خصیب بن عبدالحميد والی مصر جنین مکن ! بعد از آن از سبب تغير امرش بپرسیدم ، گفت : در جمله اقوال تو است « الدارات تَدُورُ » گردشهای روزگار بوقلمون گوناگون است ! پس هر چه با من بود از مرکب و نفقه و جامه بنهادم و مستدعی قبول شدم ، پذیرفتار نشد و گفت : سوگند با خدای ! از آن دست که بان احسان کرده ام چیزی نمی گیرم .

پس از آن بر دا به خود بر نشست و مرا بگذاشت و بگذشت .

و نیز می نویسد : این شعر را أبو نواس در مدح خصیب بن عبد الحمید که در

مصر صاحب خراج بود گفته است :

اجارة بيتينا ! أَبُوكَ غَيُورُ * * * وَ میسور مایرجي لَدَيْكَ عَسِيرٍ

تَقُولُ الَّتِي مِنْ بَيْتِهَا خَفَّ مَحْمِلِي * * * عَزِيزُ عَلَيْنَا أَنْ نَراكَ تَسِيرُ

« یا خَفِيَ اللُّطْفِ ! أَعْنِي فِي وَقْتِي هَذَا وَ الْطُفْ بِي لُطْفِكَ الخفيه »

روایت کرده اند که چون ابو نواس در مصر بخدمت خصيب رسید در مجلس او با جماعتی از شعراء که اورا مديح کرده بعرض میرسانیدند مصادف شد ، چون فراغت یافتند خصیب گفت : يا ابا علی ! آیا از اشعار خود برای ما إنشاد نمیکنی ؟ گفت : ايها الامير ! قصيدة بعرض میرسانم که بمنزله عصای موسی است ، هر چه دیگران گفتهاند فرو می برد ! پس همین قصیده مذکوره را بخواند و خصیب دهانش را مملو " از جواهر ساخت .

و ازین پیش در ربع اول مشكاه الادب در ذیل شرح احوال ابی علی حسن بن هارون حکمی شاعر نامدار روزگار معروف بابی نواس مذکور شد که خدمت خصيب صاحب دیوان خراج مصر را ادراک می نمود ، و مسطور افتاد که در سال یکصد و نود و ششم یا نود و هشتم وفات نمود ، و ازین پس نیز در مقام خود بپاره حالاتش اشارت میرود ، و هم در این کتاب باسامی کسانی که در زمان رشید امارت و ولایت یافتند گذارش رفت : باين اسامی معهوده اشارتی نرفته بود .

ص: 45

بيان يار حرا وات مشفره هارون الرشیل که با بعضی کسان روی داده است

در زينه المجالس مسطور است که علی بن موسی قمی از طرف هارون الرشید در پاره ولایات عامل بود ، و در میان او و غسان معیر که از ارباب نعمت و ثروت و مقربان و خواص پیشگاه خلافت بود سلسله عداوت و خصومت استحکام داشت .

اتفاق جمعی از حساد و أضداد در خدمت رشید معروض داشتند که علي بن موسی بمذهب تشیع و خلافت آل علی علیهم السلام قال قائل است ، لاجرم هارون باحضار وی فرمان کرده مقرر فرمود که حسابش را بکشند ، چهل هزار مثقال طلا از مال دیوان اعلى بر گردن او بايستاد ، هارون علی بن صالح را بتحصیل آن مبلغ بسه روزه مهلت امر نمود و گفت : اگر بعد از سه روز نپرداخت سر از تنش بر گیر !

علي بن موسی ازین حال سرگشته و سراسيمه گردیده بر هالاك خود يقين کرد و در اصلاح این امر از نویسندگان طلب رأي نمود ، گفتند : بهتر این است که از غسان معیر یاری خواهی ؟ گفت : میان من و او غبار نقار برخاسته است ! گفتند: شرط بزرگی بزرگان نیست که با افتادگان بر طریق شماتت و خصومت روند ، البته نزد او برو! همانا گمان ما بر آن میرود که این مهم تو را چنانکه دلخواه تو است ساخته گرداند ، و علی بن موسی بسرای غسان برفت .

چون غسان را نظر بر وی افتاد قدوم اورا بسی محترم و معظم شمرد و از سبب آن آمدن بپرسید ، علي بن موسی داستان خود را معروض گردانید ، غسان گفت : مرا امید همی رود که ازین دغدغه بر آسائی ! و علی بن موسی با حالت یاس و خاطر پژمرده بخانه خود بازگشت گرفت و ملازمان غسان را بر در سرای خود نگران شد که با دو استر که زر بر بار داشتند و ایستاده اند و منتظر وی هستند ، چون علی را بدیدند سلام کردند و گفتند : غسان تو سلام میرساند و میگوید : آن وجه را که

ص: 46

حکایت علی بن موسی عامل هارون از تو طلب میکنند فرستادیم ، إنشاء الله تعالی ازین پس نیز خدمات دیگر بتقديم می رسد .

علی بن موسی مسرور شد و آن زر را به علی بن صالح بداد و علی بن صالح روز دیگر در هنگامی که غستان در مجلس خلیفه حضور داشت بخدمت رشید در آمد و گفت : يا امير المومنين ! چهل هزار مثقال طلا که فرمان رفته بود از علی بن موی گرفتم ، فرمان چیست ؟

در این حال غسان بر پای شد و گفت : سایه بقا و ظل عمر و دوام امير بر - مفارق خلایق پاینده و مهر عنایتش بر خاص و عام تا بنده باد ! علي بن موسی از جمله بندگان قدیم و مخلصان سلیم است ، هر چه در حق او بعرض رسانیده اند بر خلاف واقع است ، و چون پیوسته منظور نظر عنایت گستر بوده است امید میرود که خدمات گذشته او در این حضرت روشن و منظور آید و حضرت خلافت در کار او نظری فرماید و مهم او را تخفیفی دهد تا بکلی مستاصل نگردد !

هارون گفت : بیست هزار دینار بدو بخشیدم ! غسان گفت : چون آفتاب عنایت و مرحمت خلیفه روی زمین بر وی بتافته و او را از حضیض ذلت باوج عزت رسا نیده ، امید آنکه او را تشریفی بخشند تا مبادا مردمان را چنان گمان رود که هنوز مزاج مبارک را از وی حالت انحرافی است ! هارون فرمان داد تا تشریفی فاخر به علي بن موسی دهند .

غسان زر و خلعت را بگرفت و بسرای علي برفت ، علی بن موسی بسی معذرت از وی خواست وزبان بثنایش بر گشاد و گفت آن مبلغ را بکار گذاران غسان تسلیم نمایند ، غسان تبسم کرد و گفت : من برای مرد این کار نکرده ام ! و سوگند خورد که مبلغ چهل هزار دینار که بتو داده ام باز پس نمیخواهم .

در کتاب مستطرف مسطور است که مردی در زمان رشید ادعای پیغمبری کرد پس او را گرفته در حضور رشید حاضر ساختند ، رشید گفت : این چیست که از تو بمن خبر می دهند ؟ گفت : من پیغمبری کریم هستم !

ص: 47

رشید گفت : بر صدق مدعای خود چه چیز داری ؟ گفت : از هر چه خواهی بپرس ! گفت : همی خواهیم که این پسران أمرد را که موی در روی ندارند در همین ساعت ملتحي و با موی گردانی !

آن شخص ساعتی سر بزیر انداخته آنگاه سر بر آورد و گفت : چگونه شایسته و موافق انصاف است که پسران خوشروی بیهوی پاك چهر را ریش دار و زشتروی نمایم و این دیدارهای خوب مطلوب را دیگر گون گردانم ؟ لكن این کسان را که ریش بر صورت دارند در يك چشم بر هم زدن بی موی نمایم ! رشید از سخن او بخندید و از وی در گذشت و صله بدو عطا نمود .

در مجاني الأدب مسطور است که وقتی مردی دهري نزد هارون الرشید بیامد و گفت : ای أمير المؤمنين ! همانا دا نا یان عصر تو مانند أبو حنيفه و غیره اتفاق بر آن نموده اند که برای عالم صانعی است ، هر يك از این جماعت فضیلت دارند بفرمای تا در اینجا حاضر شوند تا در حضور تو با وی مباحثه نمایم و ثابت کنم که عالم را صانعی نیست !

هارون در طلب أبي حنيفه فرستاد که در آن زمان أفضل دانا یان بود و پیام داد : ای پیشوای مسلمانان ! دانسته باش که مردی دهري نزد ما آمده است و نفی صانع میکند و ترا بمناظرت می طلبد ! أبوحنیفه گفت : بعداز ظهر می آیم ! خلیفه دیگر باره در طلب او بفرستاد ، أبو حنيفه بخدمت رشید بیامد ، رشید او را استقبال کرده در صدر مجلس جای داد و أكابر و أعيان حاضر شدند . و دهري با أبوحنیفه گفت : از چه روی در آمدن در نگی ورزیدی ؟ گفت : برای من أمری عجیب روی داد و بان واسطه دیر آمدم . ا و حکایت چنان است که : خانه من در پشت دجله واقع شده است ، از منزل بیرون آمدم و در کنار دجله در آمدم تا از آب بگذرم ، در کنار دجله کشتیی کهنه در هم شکسته دیدم که تخته های آن از هم جدا گشته ، چون بر آنها نگران شدم تختدها و ألواح مضطرب و متحرك شد و بر هم فراهم گشت و پاره پاره بچسبید و آن

ص: 48

بدون دستبرد نجار یا کار کنی صحیح و سالم شد و بر آن بر نشستم و از آب بگذشتم و در اینجا حاضر گشتم .

دهري چون این حکایت بشنید از روی عجب گفت : ای بزرگان جهان ! گوش کنید پیشوای شما چه می گوید و فاضل ترین زمان شما چه حکایت میکند ؟! آیا کلامی ازین دروغ تر شنیده اید ؟ چگونه کشتی شکسته بدون نجار و کارگر بدست تواند آمد ؟ همانا این دروغی محض است که از أفضل علمای شما ظاهر شد !

اینوقت ابوحنیفه گفت : اأيها الكافر المطلق ! گاهی که سفینه بدون صانع و نجار حاصل نتواند شد چگونه این عالم بدون صانع حاصل گردد ؟ و تو چگونه به عدم صانع سخن میکنی ؟! در این حال رشید بفرمود تا دهري را بقتل رسانیدند .

در کتاب فرج بعداز شدت مسطور است که از ابراهیم پسر مهدی خلیفه برادر هارون الرشید مروي است که گفت : برادرم هارون چون بر مسند خلافت جای گرفت بهیچوجه برعايت من توجه نداشت و باکرام وإعزاز من عنایت نمی ورزید و بواسطه این عدم توجه وملاطفت و التفات خلیفه روزگار ، در مراتب حرمت و جلالت ورفعت مقامم اثر فاحش ظاهر شد و اسباب و اوضاع زندگانیم جانب ویران شدن و ضایع - گردیدن گرفت و در هنگامی بس اندک وامی گران بر گردنم بر نشست ، و وجه به و ماهانه و سالیانه که مرا مقرر بود انقطاع ، و اقطاعی که بمن انقطاع می گرفت منقطع افتاد .

و پریشانی و استیصال حال بدان منوال اتصال یافت که شبی از ظهور این فتور و بروز اینگونه شب وروز و تفکر در این امور سخت دلتنگی و مضطرب و ملتهب گردیدم و هم در اندیشه چشمم را خواب در سپرد ، پدر خود مهدي را در عالم رویا بدیدم که بر مسند جلوس کرده و من در حضورش بپای ایستاده ام و از پریشانی روزگار و اختلال احوال و کاهش جاه و مال حکایت می کردم و از رشید شکایت می نمودم .

در آن میان گفتم : ای امير ! در حق وی نفرین کن تا خدای تعالی انصاف مرا از او بازجوید و مکافاتش را بدو برساند ! مهدي گفت : اللهم اصلح هارون !

ص: 49

و این دعا را سه دفعه تکرار نمود ، من گفتم : ای خلیفه ! همانا از ستم او با تو شکایت میکنم و میخواهم او را بدعای بد در سپاری ، و تو اورا دعای نیکو فرمائی ؟ گفت : ترا چه زیان دارد اگر خداوندش باصلاح آورد و کردارش را در حق تو صالح گرداند ، هم اکنون نزد او می شوم و او را می فرمایم تا با تو برطریق مجاملت واحسان برود و در اكرام و اعزاز تو قصور نورزد و قروض تو را بگذارد و حکومت دمشق را بتو تفویض کند .

و من در آن حال چنان می پنداریدم که با انگشت گواهی زی دمشق اشارت همی کنم و می گفتم : دمشق را ؟ از روی استحقار و انکار ، مهدي گفت : سبحه يعنی انگشت شهادت می جنبانی و دمشق را اندک میشماری ؟ ای فرزند ! این دنیا است ، هر چند بهره ات از دنیا کمتر باشد برای تو در آخرت بهتر است !

چون این سخن بگفت از خواب بیدار شدم و ندانستم سبحه چه باشد ؟ از مردی که معلم و مودب من بود حاضر کردم و پرسیدم : سبحه چیست ؟ گفت : عبدالله ابن عباس انگشت سبابه را سبحه میخواند ، بفرمای سبب این سؤال چیست ؟ آن خواب را بر وی باز گفتم و از آن پس سر بخواب نسپردم و همچنان بر سر فراش نشسته بودم و با او بسخن اندر بودم ، بناگاه فرستاده هارون الرشید به إحضار من در رسید .

من از آن خواب هیچ حساب نگرفتم و ترس و بیم بر من چیره شد و با خود همی گفتم : در این تیرگی ستاره و نیروی إدبار روزگار مبادا از رشید زحمتی دچار من گردد ، و بتسامح و تكاسل و دفع الوقت می گذرانیدم تا مگر روشنائی روز دامن دراز گرداند و هنگامی بحضورش حاضر شوم که مردمان فراهم شده باشند ، و چون رشید در میان گروه مردمان بر من گراید شرم آورد و از اندیشه آزار من برکنار گردد ، أما فرستادگان او که پیاپی میرسیدند مرا ناچار کردند تا بر نشستم و بسرای رشید در آمدم و با ترس و بیمی بی اندازه نزد رشید برفتم .

رشید بر روی افتاده همی میگریست ، چون بر من نگریست گفت : ترا بخدای

ص: 50

بقتل یکی از سادات سوگند میدهم ، امشب خوابی دیده باشی ؟ گفتم : آرى ، امير المومنين مهدي را در همین لحظه بخواب اندر بدیدم !

از این سخن بر گریه و زاری بیفزود از آن پس گفت : از من با او شکایت - بردی و در خواست نمودی که مرا بنفرین بگیرد ؟ گفتم : آرى ، اما او ترا دعای نیکو گفت وروبای خود را بتمامت معروض نمودم ، هارون گفت: هم در این لحظه بخواب من در آمد و هر چه تو گفته بودی و او در پاسخ تو فرموده بود با من تقریر کرد و بوعده که ترا داده بود وفا نمود ، سوگند با خدای ! امر او را امتثال می نمایم و - صله رحم بجای می آورم .

از آن پس پرسید چه اندازهات وام برگردن است ؟ گفتم : هفتاد هزار دینار فرمان کرد تا نزد من بگذاشتند و گفت : بسرای خود باز مشو تا من نماز بگذارم و بیرون آیم و درفش فرمانفرمائی دمشق را بر سرت بر افرازم و در نیکبختی ودولت بر رویت برگشایم !

فرمانش را اطاعت کرده بجای ماندم تا از نماز فراغت یافت مرا طلب کرده ، عهد دمشق و لواء امارت با من ارزانی فرمود و در إكرام و إعزاز من باقصى الغايه و الامكان بكوشید و اركان مملکت واعيان دولت را بفرمود تا در رکاب من راهسپار شدند ، روزگارم نيک و مقامم رفیع شد .

و نیز در کتاب فرج بعد از شدت مسطور است که روزی هارون الرشید با یکی از خدمتگذاران فرمود : چون شب در آید بفلان حجره برو و در بر گشای و آنکس را که در آنجا با بی بگیر و بفلان بیابان ببر و در فلان موضع که در آنجا چاهی عمیق است بهمان چاهش درافکن و از خاکش بينبای و ازین راز با هیچکس در مگشای ! و باید فلان در بان با تو و نگران کار تو باشد .

خادم برفت و شب هنگام در حجره را بر گشاد و پسری امرد در کمال حسن و جمال و لیاقت و ظرافت که از شعشعه نور جبینش آفتاب در حجاب شدی بدید و او را بگرفت و بعنف و شد تی شدید بیرونش کشید .

ص: 51

آن جوان گفت : از خدای بترس که من فرزند رسول خدايم ، الله ! الله ! که .

بامداد رستاخیز جدم را بنگری و خون مرا بر گردن خود بینی ! خادم را بسخنان او التفات و اعتنائی نبود و کشان کشانش بهمان مکان که فرمان رفته بود در آورد .

جوان چون بر آن چاه هلاک نگران شد بر مرگ خود يقين کرده گفت : ای شخص ! در هلاک من تعجيل مکن که هرگز از تو فوت نمیشود و هر وقت بخواهی می توانی ، مرا چندان مهلت بده که دو رکعت نماز بگذارم ، بعد از آن تو دانی و با نچه فرمان داده اند عمل کن !

پس برخاست و دو رکعت نماز بگذاشت و موکلان می شنیدند که در نماز خود همی گفت :

« یا خفي اللطف ! أعني في وقتي هذا و الطف بي لطفك الخفيه »

گفتند : هنوز از دعای خود نپرداخته بود که بادی سخت برخاست و غباری تیره و تار پدیدار آمد چنانکه یکدیگر را نتوانستیم دید واز سختی آن حال بر روی در افتادیم و چنان بخود مشغول افتادیم که پروای آن جوان نمیکردیم .

از آن پس غبار بنشست و باد آرام گشت ، در طلب جوان بر آمدیم و آن بندها را که بر وی بود در آنجا افتاده دیدیم با یکدیگر گفتیم : مبادا امير المومنين را گمان افتد که ما او را رها ساخته ایم و اگر با او بدروغ سخن کنیم شاید ازین پس خبر آن جوان بدو رسد ، و اگر راست گوئیم باشد که باور نیارد و ما را بتيغ بسپارد ! بعد از این سخنان گفتیم : در هر صورت دروغ را فروغی نباشد و ما را از چنگی بلا و ناخن فنا نرهاند ، راستی بهتر است .

چون نزديک هارون الرشید برفتیم ، صورت حال را براستی عرضه داشتیم ، رشید گفت : خفی اللطف او را از هلاک برهانید ، سوگند با خدای ! من این لفظ را مقدمه دعای خود سازم ، بسلامت باز گردید و این سخن با هیچکس مگوئید !

در عقد الفريد مسطور است که وقتی پادشاه هند سيوفی قلعيه و کلا بی سیوريه و ثیابی هنديه بدرگاه هارون بفرستاد ، چون فرستادگان ملک هندوستان بامتنوق (1)

ص: 52


1- یعنی پیشکشی و هدیه .

حکایت هارون الرشید با سفيران هند او برسیدند هارون بفرمود تا غلامان ترک بر دو صف بایستادند و چنان غرق لباس آهنين شدند که جز حلقه چشم ایشان هیچ چیز نمایان نبود ، آنگاه بفرمود تا فرستادگان هند را حاضر پیشگاه سازند .

چون ایشان را در آوردند رشید گفت : چه بیاورده اید ؟ گفتند : این اشرف جامه شهرها می باشد ، هارون بفرمود تا جامه بران بیامدند و آن جمله را برای جلهای اسبها بریدند ، فرستادگان ازین کردار چین بر جبين آوردند و سرها بزیر کشیدند و بمذمت در آمدند .

بعد از آن رشید گفت : غیر ازین با شما چه چیز است ؟ گفتند : شمشیرهای قلعه است که نظیری ندارد ، هارون بفرمود تا شمشير عمرو بن معدیکرب را که صمصامه نام داشت بیاوردند و تمام آن شمشيرها را يک بيک منقطع گردانید چنانکه تربچه را قطع نمایند بدون اینکه دم شمشیر دولا گردد .

آنگاه آن شمشیر را بان جماعت بنمود که هیچ نشان کندی در آن نبود فرستادگان همچنان سرها بر زمین آوردند ، بعد از آن فرمود : غیر ازین با خود چه دارید ؟ گفتند : این سگهائی است سیوریه هیچ درنده با اینها دچار نشود جز اینکه بچنگ این سگان در هم شکند ! هارون گفت : نزد من در نده ایست ، اگر آن سبع را از پای و پی در آوردند چنان است که شما میگوئید !

آنگاه بفرمود تا شیری را بیاوردند ، چون فرستادگان ملک هندوستان آن شیر شرزه را بدیدند بلرزه در آمدند و گفتند : نزد ما چنین در نده هائل نیست ! هارون گفت : در نده شهرهای ما این حیوان است ! گفتند : ما این سگها را با آن شیر در افکنیم ! و آن جمله سه سگی بودند ، چون بان شیر در آويختند شیر را بر هم - دریدند .

هارون از شجاعت و دلیری و تیز چنگی سگان بشگفتی آمد و با آنان گفت : در ازای این سگها هر چه میخواهید متمني شوید تا از طرائف شهر خود بدهیم ، گفتند : ما آرزومند هیچ چیز نیستیم مگر همان شمشیری که شمشیر های ما را از هم

ص: 53

ببرید ! هارون گفت : این چیزی است که در دین ما جایز نیست و نمی شاید که اسلحه بسوی شما بهديه فرستیم ! و اگر باين علت نبود بر شما بخل نمی ورزیدیم ، لكن جزاین هر چه میخواهید بخواهید ، گفتند : هیچ چیز نمیخواهیم مگر همان تیغ را ! هارون فرمود : راهی باین کار نیست ! بعد از آن فرمان داد تا تحف كثيره و جوائز سنیه برسولان ملک هندوستان عطا کردند .

در کتاب مستطرف مسطور است که وقتی رشید بر حمید طوسی خشمناک شد و بفرمود تا نطع و تیغ حاضر کردند ، حمید بگریست ، رشید گفت : این گریستن از چیست ؟ گفت : سوگند با خدای ای أمير المؤمنين ! از مرگ نمیترسم چه بناچار روزی در میرسد ، لكن از آن گریم و بر آن اندوه دارم و افسوس میخورم که از دنیا بیرون شوم و در آن حال باشم که امير المومنين بر من خشمناک باشد ! هارون بخندید و از وی در گذشت و گفت : مردم کریم را چون فریب دهند پذیرنده فریب میشوند .

و هم در آن کتاب مسطور است که یزید بن مزيد گفت : شب هنگامی هارون الرشید در طلب من بفرستاد ، از این بی هنگام طلب کردنش بیمناك شدم ، چون مرا بدید خشمناك گفت : توئی که گوئی منم رکن دولت ، و خونخواه دولت و زننده گردنهای با غیان و یاغیان دولت ؟! مادرت بعزایت بنشیند ، کدام رکن و کدام ثائری تو ؟ |

گفتم : يا امير المومنين ! من نه چنين گفته ام بلکه گفته ام : من بنده دولت ، و خو نجویم از برای دولت ! هارون چندی سر بزیر افکنده و همی آثار خشم و نشان غضب از دیدارش برکنار شد ، پس از آن بخندید ، گفتم : نیکوتر ازین این شعر است که گفته ام :

خِلَافَةُ اللَّهِ فِي هَارُونَ ثَابِتَةً * * * وَفِي بَنِيهِ إِلَى أَنْ يُنْفَخَ الصُّورِ

منصب خلافت در هارون و اولادش تا قیامت ثابت است ! هارون گفت : ای فضل ! پیش از آنکه صبح بردمد دویست هزار درهم به -

یزید بن مزيد تسلیم کن !

ص: 54

در بحيره فزوني مسطور است که دله (1) محتاله چهار سال در شکم مادر بود چون بجهان آمد و بسرحد تمیز رسید سخت ستوده روی و زدوده موی و خوشگل و مطبوع جان و دل گردید و مگار؛ نامدار و حیلتگری چابک عیار شد که هیچ آفریده از چنگش جان بدر نمی بردی !

چشمش میفریفت و از زلفش دل نمیشگیفت (2) گویند : یکی روز بردر سرائی میگذشت ، زیبا دختری چون ماه دل افروز بدید که گفتی معدن گوهر و نور و نمک را بهم در آمیخته اند و شهد و شکری در هم سرشته اند و چنانش خوشگل بیافریده که جز در جان و دلش منزل نگذاشته اند .

آن ماه ستمگر نزد این مهر ناز پرور بنشسته بنیادگریه و زاری و ناله و بیقراری نمود ، آن ماه در خشان از سبب گریه آن مهر در افشان بپرسید و گفت : تو کیستی که چنین بگریستن اندری ؟ گفت : من مادر خوانده توام و ترا از اوان کودکی پرستاری کردم تا چنين سروی نوان و بدری تابان شدی ، و ازین گونه سخنان چندان در میان نهاد که در دل نازک آن لطیف اندام جای گرفت و دیگر باره بگریه و زاری در آمد . و دختر گفت : جان مادر ! دیگر گریه از چیست ؟ گفت : ای جان عزیز ! نوجوانی چون ستاره رخشان بر تو عاشق است و همی ترسم تو را نفرین در سپارد و به دور از تو باد ! - گزندی رساند .

همچنان ازین نمونه سخنان مزخرف همی بر زبان براند تا دختررا دل بخود آورده او را با تفاق خود قدم سپار بازار رسانید ، پسر بچه صرافي بازار اندر بود دله نزد او برفت و گفت : نازنین دختری ماه پیکر هور منظر فرشته خوی جعد موئی است که دیر بازی است بعشق تو در سوز و گداز است ، و اینک بدیدار تو رهسپار شده است !

ص: 55


1- بفتح اول و ثانی بدون تشدید ، یعنی زن دلاله محتا له فسونگر ، و با تشدید لام بمعنی مکر و حیله و نفاق است .
2- شكيفتن - بكسر اول و تحتانی مجهول - در اینجا بمعنی صبر و قرار و آرام است .

صراف پسر نعمتی آماده و دولتی در وساده یافت و بصحبتش مايل شد، دله هردو تن را از بازار بیاورد تا بدر سرائی رسید ، دیناری سرخ بصاحب سرای بداد و التماس نمود که مرا دختری است که پس از مدتی داماد او را بدیده ، میخواهم ساعتی ببالاخانه تو باشند ، این اشرفي را ببازار برده ماحضرى از بهر ایشان بساز !

آن مرد جانب بازار گرفت ، دله محتاله آن دختر را در بالاخانه کرده کیسه صراف را از وی بگرفت که بر تو گران است بمن بسپار و تو در حظ خود باش ! و اسباب و اشياء دختر را با جامه صراف پسر بزیر آورده در را بسته ، آنچه در سرای صاحب خانه نیز بود بار کرده بیرون رفت .

لحظه بر نیامد که صاحب خانه بیامد ، خانه را از خانگی تهی یافته آن پسر و دختر را بضرب و شتم و مشت فرو گرفت و گفت : بازگوئيد أسباب من کو ؟ آن دو نوجوان بعد از صدمت بسیار زبان بشرح حال خود برگشودند ، اینوقت دست از ایشان بازداشت و جملگی در جستجوی دکه برآمدند .

پس از روزی چند که در پژوهش براهی اندر بودند حریفان او را در یافتند ، و چون زرین دختر را نیز برده بود شوهر دختر و جوان صراف و صاحب خانه وصاحب شتری که بتازه اشترش را برده بود فراهم گشته دله را گرفته بدر سرای هارون

بردند .

دله لحظه نشسته بحیلت و نیرنگی خود را بحرمسرای هارون انداخته، زنان هارون را فریب داده گفت : چهار تن غلام و کنیزی دارم و برای فروش بیاورده ام ، یکی را بفرستید و بنگرید و بپسندید و زر بدهید ! پس هر چهار مدعی را فروخته زر بگرفت و از دیگر در بدر رفت .

گماشتگان هارون چون بتصرف غلامان و کنیز بیامدند گفتند : ما مدعیان هستیم ! این محتاله است و شما او را نمیشناسید ، چه دله از جمله شناختگان آنزمان بود ، و دیگر باره مدتی در مقام تجسس بر آمدند و اثری نبردند و سودی نیافتند . بنات بالجمله ، حيلتهای دله محتاله بسیار و ضرب المثل ارباب سخن و شعر است ،

ص: 56

و حکایت بردن جعبه جواهر تاجر و عوض کردن و پس از مدتی گرفتار شدن و دندان کندنش مشهور است .

در کتاب روضه الانوار محقق سبزواری - اعلى الله درجاته - از کتاب عيون - الانباء مسطور است که غصیص ام ولد هارون الرشید را قولنجی سخت عارض شد ، عیسی بن حكم دمشقي طبیب را بر بالینش حاضر کردند و لایح و طبري را که دو تن منجم و ستاره شمار معروف بودند نیز بیاوردند .

بیمار از عیسی طریق معالجه پرسید ، عیسی طبیب گفت : مرض قولنج بطوری قوت گرفته است که اگر بحقنه نپردازند بیم خطر میرود ! بیمار با منجمان گفت : ساعتی را اختیار کنید که بمعالجه مشغول شوم . ان لايح گفت : این مرض نه از آنگونه کوفتها است که تا ساعتی که منجمان برگزینند تاخير نمایند ! راى من این است که از آن پیش که بامری دیگر پردازند شروع در علاج نمایند ، راى عيسی طبیب نیز چنین است ، با عیسی گفت : لایح چنین میگوید ، ترا عقیدت بر چیست ؟ گفت : چنان است که لایح میگوید .

آنگاه از طبري پرسید که تو چه گوئی ؟ گفت : امروز قمر با زحل مقارن و فردا با مشتري است ، راى من این است که باید در علاج بتاخير گذرانید تا قمر مقارن مشتری گردد ، لایح گفت : از آن بیندیشم که وقتیکه قمر با مشتري قران گیرد قولنج چنان شدت کرده باشد که حاجتی بعلاج نماند !

غصیص سخن او را بفال بد گرفت و او را از سرای بیرون کرد و بقول طبري اقدام نمود ، اما پیش از آنکه قمر بمشتری مقارنت گیرد آن ماه برج مشتری بنحوست كوكب زحل و موکب اجل دچار و از اوج ضيا بموج فنا مشتری گردید ، و چون قمر مقارن مشتري شد لایح با کسان او گفت : حالا وقت علاج و هنگام مداوائی است که طبري تعیین کرده است ، اما کو بیمار تا معالجه کنیم و از اندوهش بیاسائیم ؟!

ص: 57

حکایت هارون الرشید با جوان عمانی

حکایات مسطور است که شبی هارون الرشید را اضطرابی عظیم از آرامش و خواب بازداشت ، مسرور را بخواند و در طلب جعفر فرمان کرد ، چون حاضر شد گفت : ای جعفر ! همانا در این شب حالت بیداری بر من دست یافته و خواب را از چشمم دور ساخته است ! هیچ ندانم این حال نامطبوع را چه چیز از من برکنار می دارد ؟

گفت : ای امير المومنين ! حکمای باستان گفته اند : نظاره بزنان خوبچهر ، و بگرما به اندرشدن و گوش بسرود سپردن اندیشه و فكر را از مغز بیرون میکند ، گفت : ای جعفر ! این جمله را بکار برده ام و کاری از پیش نبرده ام و سوگند با پدران طاهرین خود میخورم که اگر أسبابی برای زوال این حال فراهم نکنی گردنت را می زنم !

جعفر گفت : ای امير المومنين ! هر چه اشارت کنم بجای میآوری ؟ گفت : چه

چیز است که مرا بان اشارت میکنی ؟

گفت : راى من این است که در خدمت تو بزورق اندرشویم و در دریای دجله بمکانیکه قرن الصراط نام دارد بدستیاری دجله برویم شاید بشنویم آنچه نشنیده ایم و بنگریم آنچه ندیده ایم ، و ازین پیش گفته اند : بیکی از سه چیز تفرج هموم و غموم میتوان کرد : یکی اینکه آدمی بنگرد چیزی را که هرگز ندیده ، و بشنود چیزی که هیچ هنگام نشنیده ، و در نوردد جائی را که هیچوقت بزیر پای نسپرده است .

راقم حروف گوید : این کلمات منسوب بپیغمبر ان است .

بالجمله گفت : تواند بود که این کردار أسباب زوال این قلق و اضطراب تو

گردد و دلت را آرام گرداند !

ص: 58

در این وقت رشید از جای برخاست و جعفر و برادرش فضل بن يحيى و ابو اسحاق ندیم و ابو نواس و ابو يوسف و مسرور خادم در صحبتش راه بر گرفتند و بخزانه البسه در آمدند و جملگی بلباس تجار در آمدند و بدجله راه بر گرفتند و بزورقی منزین بر نشستند و بمحل مقصود راه بر نوشتند ، در این حال آواز جاریه بشنیدند که دلنواز میخواند و دلکش بر عود مینواخت و این شعر را می سرود :

أَقُولُ لَهُ وَقَدْ حَضَرَ الْعَقَارِ * * * وَ قَدْ غِنًى عَلَى الايك الهزار

إِلَى كَمْ ذَا التَّأَنِّي عَنْ سُرُورٍ ؟ * * * أفيق ! مَا الْعُمُرِ إِلَّا مستعار

فَخُذْهَا مِنْ يَدِي ظَبْيٍ غرير * * * بجفنيه فُتُورٍ وَ انکسار

زرعت بِخَدِّهِ وَرَدَتْ طَرِيَّةً * * * فَأَثْمَرَ فِي السوالف جلنار

وَ تُحْسَبُ مَوْضِعٍ التخميش فِيهِ * * * وَ ما ذا خَامِدُ وَ الخده نَارٍ

يَقُولُ لِي العذول : تَسُلُّ عَنْهُ * * * فَمَا عُذْرِي وَقَدْ تَمَّ الْعِذَارُ

لمولفه

تکیه بر ایام نیست ای پسر نوشخند *** باده گلگون بیار همچو رخت دلپسند

رو تو غنیمت شمار باد خوش نوبهار *** وینگل وصوت هزار برسر شاخ بلند

عمر بود مستعار در ورق روز گار *** کاش بگیسوی خویش بندیش اندر کمند

اليک ز بند و کمند چون بجهد عاقبت *** به که شوی بهره یاب از طرب این روز چند

از گلرخی خو بچہر نکو تر از ماه و مهر *** گل بر بائی بمهر از آن رخ ارجمند

له أايضا کوش که از گلعذار گل بربائی بشب تا شوی از روز و شب ز گلرخان کامکار مباش غافل ز عیش که ناگهان گلرخان ز باد سرد خزان زرد بگردند و خوار همان رخ ارغوان ز حادثات زمان بصورت زعفران زرد و نژند است و زار عذار مه طلعتش که بود روشن چو مهر ز نازلات جهان تار شود از عذار

چون هارون الرشید این شعر بشنید گفت : ای جعفر ! این چه آواز دلنواز است ؟ گفت : هیچوقت نه آوازی باین دلنوازی و نه سرودی باین غم پردازی بگوش

ص: 59

سپردهام ، لكن ای سید من! آوازی که از پشت دیوار بشنوند نصف سماع است ، پس چگونه خواهد بود که از پس پرده لطيف چنين صوت وسرودی شریف را بشنوند ؟ رشید گفت : ای جعفر ! ما را راهسپر باش تا نزد صاحب این سرای میهمانی شویم شاید این مغنیه را بنگریم !

پس از مراكب صعود گرفتند و اجازت دخول طلبیدند ، جوانی مليح المنظر صبيح المخبر شیرین کلام فصيح اللسان بسوی ایشان بیامد و گفت : أهلا و سهلا ای آقایان من که مرا بنعمت قدوم خود متنعم ساختید اندر آئید ! ایشان در آمدند و آن جوان در پیش روی آنان راه می سپرد.

خانه را از چهار طرف با عمارات عاليه نگریستند که سقوف را باطلا و دیوارها را با لاجورد منقش ساخته ، و ایوانی رفیع با پرده های بدیع برکشیده ، و یکصد جاریه سرو اندام که گفتی هريک را صد قمر در پیکر است ایستاده ، آن جوان بانگی بر ایشان برزد تا جملگی از تختهای خود بزیر آمدند .

بعد از آن صاحب منزل بجعفر نظر کرده گفت : ای آقای من ! همانا در - میان شما بزرگتر را از بزرگی شناسا نیستم ، هم اکنون بنام خدای تعالی بایست تفضل کنید و هر کدام برتر است در صدر مجلس بنشیند و سایر برادرانش بر حسب مرتبه خود در جای خود جلوس نماید ! پس هریکی در مکانی جای گزید و مسرور در حضور ایشان بخدمتگذاری بایستاد .

آنگاه صاحب منزل گفت: ای میهمانهای گرامی ! آیا اجازت میدهید چیزی از ماكولات حاضر کنم ؟ گفتند : آری ! کنیزکان را بفرمود تا طعام بیاورند ، چهار تن کنیز با میانهای بسته با خوان طعام بیامدند وغرائب الوان اطعمه از لحوم مرغان هوا و ماهیان دریا و کبابها از مرغ و جوجه و کبوتر و أمثال آن حاضر ساختند و بر حواشي سفره اشعار مناسب مرقوم بود .

ان حاضران بقدر کفایت بخوردند و از آن پس دستها بشستند، آنگاه آن جوان گفت : ای آقایان من! اگر شما را حاجتی است با من خبر دهید تا بقضای آن

ص: 60

تشرف یابم !

گفتند : آری ! ما باین منزل نیامدیم مگر بواسطه آوازی که از پشت دیوار سرایت بشنیدیم و سخت مایل شدیم که بشنویم و صاحبش را بشناسیم ، اگر رأی شریفت تصویب مینماید که ما را باین نعمت برخوردار سازی از مکارم اخلاق تو بعید نیست ، ودیگر خواهشی نداریم و از آنجا که بیامدیم بازگردیم .

گفت : مرحبا بكم ! پس روی با کنیز کی سیاهروی آورد و گفت : فلانه خاتون خود را حاضر کن ! کنیز برفت و باز آمد و کرسیی با خود بیاورده بر زمین نصب کرده دیگر باره برفت و با جاریه مانند ماه شب چهارده بیامد و آن ماهروی بر کرسي بر - نشست و آن کنیز سیاه خرقه از اطلس بدو داد ، آن ماه دیدار عود مرصع بانواع جواهر و یاقوت از آن خرقه بیرون آورد و او تارش را استوار ساخت و آن جاریه و عودش چنان بود که شاعر گفته است :

حَضَنَتْهُ كالأم الشَّفِيقَةِ بِابْنِهَا * * * فِي حَجْرِهَا وَ جَلَّتْ عَلَيْهِ مالاویه

ماحركت يَدَهَا الْيَمِينِ لجته * * * إِلَّا وَ أَصْلَحْتُ الْيَسَارِ ملاویه

آنگاه عود را بر سینه مسعود خود بر گرفت و مانند کودکی که از مادرش فریاد

جوید بفریاد آمد پس عود را بنواخت و این ابیات بخواند :

جَاءَ الزَّمَانِ بِمَنْ أَحَبَّ فأعتبا * * * یا صَاحِبِي فَأَدِرَ كؤ سُكِّ وَ اشْرِ (1)

بَا مِنْ خُمْرَةٍ مامازجت قَلْبِ امریء * * * إِلَّا وَ أَصْبَحَ بالمسرة مطربا

قَامَ النَّسِيمُ بجعلها فِي كسها * * * أَ رَأَيْتَ بَدْرٍ التم يَحْمِلُ کو کبا

كَمْ لَيْلَةَ سَامَرْتُ فِيهَا بدرها * * * مِنْ فَوْقِ دِجْلَةَ قَدْ أَضَاءَ الغيهبا

وَ الْبَدْرِ يُجَنِّحُ لِلْغُرُوبِ كَأَنَّمَا * * * قَدْ مُدَّ فَوْقَ الْمَاءِ سَيْفاً مَذْهَباً

چون آن ماهروی از اشعار و تغني خود بپرداخت سخت بگریست و آنانکه در سرای بودند بجمله چنان بگریه و ناله اندر شدند و چندان فریاد بر آوردند که همی خواستند روان از تن بسپارند ، و در میان ایشان هیچکس نماند جز اینکه از

ص: 61


1- كوس جمع كاس ، در اینجا بمعنی جام شراب است

خویش بی خویش گشت و جامه بر تن بدرید و از آن حسن صوت و سرود لطمه بر چهره همی زد و نعره از جگر بر کشید .

رشید گفت : این غناء جاریه و اینگونه سرودن و نواختن و این ساز و نواز و روز و راز دلالت بر آن کند که بر معشوقی عاشق و از محبوب خود دچار فراق است ! آقايش گفت : این جاریه این ناله را در حق پدر و مادر خود دارد ! رشید گفت : اینگونه گریستن از آنکس نیست که بر فقدان پدر و مادرش بنالد ، بلکه این ناله که از پرده دل و ریشه جگر برآید جز از مفارقت یار نباشد !

بالجمله ، رشید از غنای آن جاریه بسی طربناك شد و با ابو اسحاق گفت : سوگند بخداوند ، هیچکس را مانند این جاریه ندیده ام ! ابو اسحاق گفت : ای سید من ! از کار و کردار این کنیزک در نهایت عجب هستم و از شدت طرب نمی توانم خودداری نمایم ! و هارون الرشید با همه این تفاصيل نظر بصاحب سرای داشت و در محاسن شمایل و ظرافت طبع و لطافت پیکر و نفاست جوهرش تاقل همی نمود و در چهره اش حالت صفرتی مشاهدت نمود و روی بدو آورده گفت : ای جوان ! گفت : لبيک يا سيدی !

گفت : هیچ میشناسی ها کیستیم ؟ گفت : ندانم ! جعفر گفت : آیا دوست می داری که ما هریکی نام خود را بر زبان آوریم ؟ گفت : آری ! جعفر گفت : وی امير المومنين و پسر عم سيد المرسلین صلی الله عليه و آله اجمعين است ! آنگاه دیگران را نیز يک بيک نامبردار کرد .

بعد از آن هارون الرشید با آن جوان گفت : سبب زردی چهره ات را با من باز گوی ! آیا در ایام زندگانی از بهرت حاصل شده است یا از زمان ولادت بر این حالت بودی ؟ گفت : يا امير المومنين ! همانا داستان من بسیار عجیب و کار من سخت غریب است ، اگر مژگان دلبران را قلم و صفحات دیدار و دیده گلرخان را قرطاس نمایند و بر آن بر نگارند موجب عبرت جهانیان گردد ! گفت : مرا آگاهی سپار شاید شفای درد تو بدست من اندر باشد !

ص: 62

گفت : ای امير المومنين ! دل و گوش خود با من گذار و خاطر با من سپار !

گفت : سرگذشت خویش بگذار چه بشنیدنش مشتاق شده ام !

او گفت: يا امير الومنين ! دانسته باش که من مردی سوداگر از تجار و کارگذاران بحر هستم ، اصل من از شهر عمان است ، پدرم سوداگری پرمایه و دولت یار بود ، سی کشتی داشت که در بحر کار میکردند و بهر سال سی هزار دینار کرایه و اجرت کشتی ها بود و بکرم و کرامت طبع و جود امتیاز داشت و مرا خط بیاموخت و آنچه برای شخص و کمالات وی لازم است با من بیاموخت . و چون هنگام جان سپاریش فرارسید مرا بخواند و بر حسب عادت آنچه بایست وصیت و اندرز براند آنگاه پیشگاه رحمت خالق مهر و ماه بپیوست ، خداوند عمر و بقای امير المومنين را بیشتر از مدار ماه و مهر و کیهان و سپهر گرداند ، و پدرم را جمعی شريک بودند که تجارت میکردند و بدر یا سفر می ساختند .

یکی روز اتفاق چنان افتاد که من با گروهی سوداگران برای خود نشسته بودم ، بناگاه تنی از غلامانم بیامد و گفت : ای آقای من ! مردی بر در است همی خواهد خدمتت را در یابد ! گفتم : آندر آر! آن مرد نمودار شد و چیزی پوشیده بر سر داشت و در پیش روی من بگذاشت و پوشش برداشت ، میوهها وفواکهی بیرون از هنگام آن و ملح و طرائفی را که در بلاد ما نبود حامل بود .

شکر آن مرد را بر آن نعمت بگذاشتم و یکصد دینارش عطا کردم و آن مرد مسرور و شاکر برفت و آن فواکه را در میان یاران قسمت نمودم و با تجار گفتم : این فواکه از کجا است ؟ گفتند : از بغداد است ! و شروع بشرح اوصاف بغداد و محاسن أخلاق مردم بغداد و خوشی هوا و حسن ترکیب و بنای بغداد نمودند .

چندان مشتاق آن شهر و آرزومند مسافرت بان سامان شدم که بپای برخاستم و ما يملک خود را از عقار و ضياع و مراكب و غلامان و کنیزان در معرض فروش رسا نیدم و هزار بار هزار دینار زر سرخ سوای جواهر و معادن فراهم ساختم و مرکبی بکرایه گرفتم و هر چه داشتم در آن کشتی بریختم و جانب راه سپردم تا پس از چند

ص: 63

روزی ببغداد رسیدم و از مسکن تجار بپرسیدم و اینکه کدام موضع برای ساکنين خوشتر است ؟ گفت : آن شهری که کوی دلبر است و در کوچه ورهگذر محله کرخ بغداد بنای عیش وسرور سخت بنیاد است !

پس بان محله در آمدم و سرائی در درب الزعفران اجاره کردم و تمام أموال خود را بان خانه در آوردم و مدتی بریستم و با رامش بنشستم و با آسایش برخاستم و در آن شهر مینو بهر سو بگردش بگذرانیدم ، تا یکی روز بتفرج بیرون شدم و مقداری مال با خود داشتم و بمسجد جامعی که جامع منصورش می نامیدند در آمدم و باجماعت نماز بگذاشتم .

و چون از نماز فراغت یافتیم ، با مردمان بمکانی که قرن الصراط نام دارد برفتم ، در آنجا مکانی بلند و جمیل و ارجمند دارای بالاخانه مشرف و سرافراز بر کنار دجله بدیدم که دارای شبكات بود ، با دیگران بدانمكان برفتیم ، مردی سالخورده با لباسهای نظيف و جمیل نشسته که بوی خوش از وی بر میدهید و موی ریش خود را بشانه در سپرده و از هر دو سوی سینه اش مانند دوشاخه نقره بیاویخته و چهار کنيزك و پنج غلام در اطرافش حاضر بودند .

از یکتن پرسیدم : نام این شیخ و صفت او چیست ؟ گفت : طاهر بن العلا ، و صاحب جواري تا تاري و کنیزکان نار پستان سرودگر نیکو منظر است ، هر کس بر وی اندر آید در خدمتش میخورد و میاشامد و دیدارهای نمکین می نگرد ، با خود گفتم : سوگند با خدای زمان ! در بازی برمن میگذرد که برای دیدار چنین روزگاری بگردش آندرم .

پس بدو نزديک شدم و سلام براندم و گفتم : يا سيدی ! مرا با تو حاجتی است گفت : چیست ؟ گفتم : همی خواهم يک امشب میهمان تو باشم ! گفت: حب وكرامه ! بعد از آن گفت : ای فرزند ! نزد من جواري بسیار است ، پاره از ایشان هستند که چون یکشب کسی را در کنار آیند ده دینار سرخ در بهای سیم سفید گیرند و بعضی را بها بیشتر است ، اکنون هر کدام را خواهی اختیار فرمای !

ص: 64

گفتم : همان را اختیار کردم که هر شبش ده دینار است ، آنگاه سیصد دینار برشمردم و قیمت یکماه را بشيخ تسلیم نمودم ، آن شیخ مرا بغلامی بسپرد و آن غلام مرا بگرما به قصر در آورد و بخوبی خدمت کرد و شستشوی بداد ، پس از حمام بیرون آمدم و مرا بمقصوره در آورد و در بکوفت ، جاری بیامد ، با جاریه گفت : میهمان خودرا با خود ببر! آن جاریه با دیداری خوش و لبی خندان و کلماتی دلپسند مرا بسرایی عجیب که با طلا مزین ساخته بودند در آورد .

چون بچشم عقل در آن جاریه نگران شدم ، گفتی ماه ده چهاري بر سپهر زرنگاری طالع شده است ، و دو جاریه نیز در خدمتش بودند که چون دو ستاره رخشان در افشان بودند ، پس مرا بنشاند و چون گل و سنبل در کنارم بنشست و بان کنیز كان اشارت کرد تا خوانی بر نهادند که انواع لحوم و کباب در آن حاضر بود ، پس بقدر کفایت بخوردیم و در تمام أيتام زندگانی طعامی بان لذت نخورده بودم چون از طعام فراغت یافتیم آن مانده را بر گرفتند و سفره شراب ناب و مشمومات و حلويات و فواكه بر نهادند ، و تا مدت یکماه با آن یگه ماه بگذرانیدم .

چون آن ماه بپایان رفت بگرما به اندر شدم و بخدمت شیخ برفتم و گفتم : ای مولای من ! کنیز کی خواهم که هر شبش بیست دینار بهای دیدار است ! گفت : زر بسپر! برفتم و بیاوردم و ششصد دینار بهای یکماه تحویل کردم ، غلامی را بخواند و گفت : آقای خود را باز گیر ! مرا بگرما به در آورد .

چون بیرون آمدم مرا بدر مقصوره در آورد و در را بکوبید ، جاریه نمودار شد ، گفت: آقای خود را دریاب با دیداری شادخوار با من ملاقات کرد ، چہار جاریه با او بودند ، آنگاه بانگ بطعام برکشید مائده با اقسام اطعمه حاضر ساختند با هم بخوردیم، و چون فراغت یافتیم عود بر گرفت و باين اشعار سرود نمود :

أَيًّا نَفَحَاتِ الْمِسْكِ مِنْ أَرْضِ بَابِلَ * * * بِحَقِّ غرامي أَنْ تُؤَدِّيَ رسائلي

عَهِدْتُ بِهَا تِيكَ الْأَرَاضِي منازلا * * * الأحبابنا أُكْرِمَ بِهَا مِنَ مَنَازِلَ

وَ فِيهَا الَّتِي فِي حُبَّهَا كُلِّ عاشق * * * تُغْنِي وَ لَمْ يَرْتَدَّ مِنْهَا بطائل

ص: 65

ای نسیم مشکبوی زمین با بل ! رسالت من بمعشوق من برسان و محبوب مرا از

عشق و دوستی و آتش هجران من آگاهی سپار .

پس یکماه در کنار آن مهر دیدار پایان آوردم و از حسن منظر و لطف معاشرت چون يك روز می نمود ، از آن پس بخدمت شیخ بیامدم و اینوقت شب در رسیده بود ، فریادی عظیم و صداهای بلند برخاست ، گفتم : چه خبر است ؟ شیخ گفت : این شب مردمان بتفرج اندر آیند و از تمام شبها نامدارتر است ، اگر خواهی می۔ شاید بالای بام بر شوی و مردمان را تماشا کنی . و گفتم : آری ! و بر فراز بام برآمدم و پرده نیکو بدیدم و از آن سوی پرده مکانی وسیع با فرشی حریر و در آنجا دخترکی بديعة الجمال حور خصال هور فعال بی مثال بدر همال با کمال اعتدال بدیدم که خرد را از مغز ، و شکیبائی را از دل ، و توان را از روان ، و مردم را از دیدار ، و زبان را از گفتار ، و دست را از کردار ، و پای را از رفتار میر بود ، و در کنارش زیبا پسری سیمین عذار و فرخ شجری مبارك عیار با روی ستوده و موی زدوده و خوی آزاده و چهره دلربا و دیده غم زدا نشسته هر دو تن دست بگردن یکدیگر در آورده هريك به ريك بوسه بر مینهادند و ظرافتها و لطافتها بکار می بردند که دیده نظارگان را خيره وجنون را بر عقول چیره و روزگار مشتاقان را تیره میکردند .

ای امير المومنين ! ای خلیفه روی زمین ! چون آن دو هور آسمان دلبری را نگران شدم از خویشتن داری بازماندم و هیچ ندانستم بكجا اندرم ؟ چه حسنش چنانم فرو گرفته بود که از خود رسته و بعالم دیگر پیوسته بودم . و چون از فراز بام بزیر آمدم از آن جاریه که نزد وی بودم از آن دختر بپرسیدم و أوصافش باز نمودم ، چون ماه نظر کرد و چون شکر بخندید و گفت : تو را باوی چه کار ؟ گفتم : قسم بخدای ! عقل از سرم بگرفته و روان از تنم بیرون برده است ،. پس تبسمی بنمود و گفت : ای ابو الحسن ! آیا تو را در این ماهروی سرو اندام زهره جبين مشکفام غرضی و اندیشه ایست ؟

ص: 66

گفتم : آری ! چه دل و عقل مرا ربوده است ، گفت : این دلبر یگانه و هور پر ضیا دختر طاهر بن علا و خاتون ما میباشد و جملگی ما کنیزکان او هستیم ، ای ابو الحسن ! آیا میدانی يک شب و روز او را چه مقدار زر و دینار است ؟ گفتم : ندانم ! گفت : هر کس خواهد يك شب و روزش این سیمین غبغب دلفروز در کنار باشد پانصد دينارش تقدیم بیاید کرد ، این خاتون زیبا روی زیبا موی زیبا خوی خورشید رواق حسرت ملوک آفاق است !

و گفتم : قسم بخدای ! تمام اموال و ما يملک خود را در بهای این گوهر بی بها میگذارم ! و آن شب را با هزاران عشق و شعف ببامداد رسا نیدم و صبحگاه بحمام برفتم و فاخر ترین لباسهای خود را بپوشیدم که چنان ألبسه جز در خور ملوك نبود ، آنگاه نزد پدرش برفتم و گفتم : ای آقای من ! آن جاریه را خواهم که شبش پانصد دینار قیمت دارد ! گفت : زر بسنج !

پس برای هر ماهی پانزده هزار دینار تسلیم کردم ، زر بگرفت و با غلامی گفت : وی را نزد فلانه خاتون خود ببر ! غلام مرا بسرایی عالي اندر برد که در روی زمین ظریفتر از آن دیده نشده بود، پس بدرون سرای شدم و آن دخترک را نشسته دریافتم .

از حسن وجمال و قامت و اعتدالش که بر بدر تام طعنه میزد مدهوش ماندم ، گوئی مهر مبینش در جبين و گوی عنبرینش در زنخدان سيمين ، و همان است که شاعر در این شعر گوید :

قالت وَقَدْ لَعِبَ الْغُرَّامِ بعطفها * * * فِي جَنَّحَ لَيْلٍ سابل الأحلاك

ياليل هَلْ لِي فِي دجاك مسامر * * * أوهل لِهَذَا الكس مِنْ نياك

ضُرِبَتْ عَلَيْهِ بكفها وتنهدت * * * کتنهد الْأَسَفُ الْحَزِينِ الْبَاكِيَ

وَ الثَّغْرِ بالمسواك يَظْهَرُ حُسْنِهِ * * * والأير للأكساس کالمسواك

یا مُسْلِمِينَ ! أَلَا تَقُومُ ايوركم ؟ * * * مَا فِيكُمْ أَحَدُ يُغِيثُ الشَّاكِي

فانقض مِنْ تَحْتِ الغلائل قَائِماً * * * أَ يُرِي وَ قَالَ لَهَا : أَتَاكَ أَتَاكَ

ص: 67

وَ حَلَّلْتُ عَقَدَ إِزَارِهَا فتفزعت * * * مَنْ أَنْتَ ؟ قِلَّةُ : فَتَى أَجَابَ نَدَاكَ

وَ غَدَوْتُ أرهزها بِمِثْلِ ذِرَاعُهَا * * * رهز اللَّطِيفُ ، يَضُرُّ بالأوراك

حَتَّى إِذا ما قُمْتُ بَعْدَ ثَلَاثَةٍ * * * قَالَتْ : هُنَاكَ النيك وَ قِلَّةٍ : هُنَاكَ

لمولفه

شباهنگام آن ماه دل افروز بمالید و همی نالید تا روز

که یا تیره شبا ! تاکی بنالم ؟ بسان سرو در بستان بیالم ؟

تنم چون سیم ودیدارم چنانماه کشم اندر هوای اير صد آه

کسی دارم بسان حقه عاج بجویدزیبقی در خویش رجراج

الا ای مسلمین کارپرداز چرا أير شما را نیست أنباز ؟

چو بشنیدم ندای ماه أنور بشد أيرم چنان شاخ صنوبر

چو بگشودم همی بند إزارش مگر آرم دمی اندر کنارش

بگفتا : کیستی ای مردچالاك بگفتم آنکه خواهی خسب بر خاك

سپوزیدم چنان أيری بفرجش که از فرجش فرو بگرفت در جش

سه روزوشب بدینگونه سپردم وز آن روز و شبان لذت ببردم

و چه نیکو است شعر این شاعر :

وَ لَوْ أَنَّهَا لِلْمُشْرِكِينَ تَعَرَّضْتُ * * * لباؤا بِهَا مِنْ دُونِ أَصْنَامِهِمْ رِبًا

وَ لَوْ تَفَلَّتَ فِي الْبَحْرِ وَ الْبَحْرِ مَالِحُ * * * الأصبح مَاءُ الْبَحْرِ مِنْ رِيقِهِ عذبا

ولو أَنَّهَا فِي الغربلاهت لِرَاهِبٍ * * * الخلى سَبِيلِ الشَّرْقِ وَ اتَّبَعَ الغربا

لمولفه

مشرکی بیند اگر آن روی پر ناز و نعم *** برگزیند در عبادت این صنم بر آن صنم

گر ز آپ کام شیرینش بصد دریای شور *** اندر آرد میشود شیرین و بردارد سقم

گرکشیش وراهب و ترسا بیند زخمه اش *** زخمها اندر جگرها جای بدهدز آنرنم (1)

اور مریض ناتوان در گوش آرد نغمه اش *** هم در آن ساعت برون بجهد زاسقام و نقم

ص: 68


1- رنم - بفتحتين - یعنی صوت و آواز و بقرينة زخمه منظور صدای تار است .

ور بتا بد نور چهر او به دیر راهبی شرق را از غرب ناردفرق و گرما از شبم (1)

و سخت نیکو و مناسب حال گفته است شاعری که این شعر را إنشاء کرده است :

نَظَرَتْ إِلَيْهَا نَظَرْتَ فَتَحَيَّرْتُ * * * دَقَائِقِ فِكْرِي فِي بَدِيعُ صِفَاتِهَا

فَأَوْحى إِلَيْهَا الْوَهْمُ : إِنِّي أُحِبُّهَا * * * فَأَثَّرَ ذَاكَ الْوَهْمُ فِي وجناتها

***

نظر کردم بان چهر همایون *** بر او خواندمهمی افسون میمون

تبارك ها بر آن چهر مبارک *** تعالى الله یگانه فرد بیچون

که اورا آنچنان آورد و پرورد *** که از اندازه وهم است بیرون

اگر در دل وصالش را بجویند *** از دل بر چهره او بر جهد خون

خیالم با دو خدش وحی بنمود *** اثر بنهاد بر آن خد گلگون

بلى خدش بد ألطف از خیالم *** لطیفی با لطیفی گشت مقرون

پس او را سلام فرستادم با روئی خرم از باغ اردیبهشت و خوئی شریف تر از طاوس بهشت و دیداری چون آفتابی روشن و طبعی چون بوستانی گلشن ، زبان چون قند برگشود و دهان از شکر خند بنمود و گفت : اهلا و سهلا و مرحبا ! و دست مرا بگرفت و مرا از یکطرف خود بر نشاند ، از فرط اشتياق و مخافت فراق بگریستم و اشک دیدگان بر چهره روان داشتم و این دو بیت بخواندم :

أَحَبَّ لَيَالِيَ الْهَجْرِ لَا فَرَحاً بِهَا * * * عَسى الدَّهْرِ يَأْتِي بَعْدَهَا بوصال

وَ أَكْرَهُ أَيَّامِ الْوِصَالِ لِأَنَّنِي * * * أَرَى كُلِّ شَيْ ءٍ مُعَقَّبَةً بِزَوَالِ .

* * *

شبان هجر را دارم بسی دوست *** مگر گردد نصیبم وصلت دوست

وصال یار از آن مکروه دارم *** که هجرانش مرا از تن کند پوست

از گوناگون خیالاتی که دارم *** شب وصلش ندانم ماه یا اوست ؟

آنگاه با لطف کلام و حسن نظام آن سرو سیم اندام با من بمؤانست و معاشرت

ص: 69


1- شبم - بفتحتين - بمعنی سرما است .

پرداخت و نرد مودت و محبت باخت ، و من در بحر غرام غریق و در چهر دلارام اسير ورقيق ، واز خوف فراق چون پاره گوشتی وشيق (1) و در عين قرب بعيد ، ودر کمال اوج دچار چاهی عمیق بودم و بیاد آتش هجران و سوزش دل و جان در افتادم و این دو شعر بخواندم :

فِكْرَةُ سَاعَةٍ وَصَلَهَا فِي هَجَرَهَا * * * فَجَرَتْ مدامع مقلتي کالعندم

فطفقت أَمْسَحَ مقلتي فِي جِيدِها * * * مِنْ عَادَةِ الْكَافُورِ إِمْسَاكِ الدَّمُ

آنگاه آن ماه چهر باحضار اطعمه امر نمود ، چهار تن دوشیزه نارپستان چون ماه آسمان و سرو بستان بیامدند و از انواع اطعمه و اغذيه لذيذه و فواکه وحلوی و مشموم و باده صاف و آنچه شایسته محفل پادشاهان است حاضر کردند ، هردو تن بخوردیم و بشراب بنشستیم ، و آن مجلس را چنان بگل و رياحين و انواع زینت بیاراسته بودند که جز پادشاهان را نمی شایست.

بعد از آن ای امير المومنين ! کنیزی بیامد و خريطه برای خاتون گلندام بیاورد که از ابریشم بود ، ماهروی بر گرفت و از میانش عودی که از روزگار قوم عاد و ثمود خبر میداد بیرون آورد و او تارش را استوار ساخت و از آن پس فریادی برآورد چنانکه کودکی خردسال بمادرش بناله و نال در آید ، و این دو شعر بخواند :

لَا تَشْرَبْ الراح إِلَّا مِنْ يَدِي رَشّاً * * * تحكيه فِي رِقَّةِ الْمَعْنِيُّ وَ يحكيها

إِنَّ المدامة لَا يلتذ شار بِهَا * * * حَتَّى يَكُونَ نَقِي الْخَدِّ سَاقِيَهَا

***

مخور باده جز از دست وشاقی *** که سیمین ساق و تن گردیده ساقي

چو نوشی باده از کف چنين ماه *** بماند لذتت در دهر باقي

ای امير المومنين ! يک مدتی در پیشگاه آن ماه بماندم و همه روزگارم در

سپردن دینار بکامکاری بر گذشت تا تمامت اموالم از دست برفت .

یکی روز که با آن حور دلفروز نشسته بودیم از مفارقتش بیاد آوردم و سیل

ص: 70


1- رقيق بمعنی برده است ، و وشیق یعنی تف داده و بریان شده .

اشک چون رود خون بر چهره روان کردم و روز از شب ندانستم ، گفت: این گریستن از چیست ؟ گفتم : ای خاتون من ! از آن هنگام که ادراک حضور تو را نمودم ، پدرت هر روزی پانصد دینار سرخ از من بگرفته است و این چیزی نزد من باقی نمانده است ، همانا شاعر در این شعر که گفته است براستی می گوید :

الْفَقْرُ فِي أوطاننا غُرْبَةُ * * * وَ الْمَالِ فِي الْغُرْبَةِ أَوْطَانِ

وَ الْأَرْضِ شَيْ ءُ كُلِّهَا وَاحِدٍ * * * وَ يُخْلِفُ الْجِيرَانِ جِيرَانُ

***

با حالت فقر غربت آید وطنم *** در حال توانگریست غربت و كنم (1)

این پهنه أرض سر بسر هست یکی *** یکتن چو گذشت دیگر آید که منم

گفت : دانسته باش که پدرم را عادت بر آن است که اگر تاجری برای خوش گذرانی در خدمتش بماند و از آن پس بحالت افتقار و تهیدستی اندر آید سدروزش

میهمانی در سپارد و بروز چہارمش از سرای بیرون دواند و هر گزش از آن پس بازگشتی نباشد لكن سر خود را مکتوم و امر خود را پوشیده بدار و من تدبیری در کار تو بکنم که چندانکه خدای خواهد با هم بگذرانیم ، چه از تو مهر و محبتی بزرگ در دلم جای گرفته است بدانکه تمامت اموال پدرم بدست من اندر است و بسبب كثرت اموالی که او را است مقدارش را نشناسد و من در هر روزی پانصد دینار در کیسه بتو دهم و تو پدرم را بده و بگو : ازین پس من روز بروز تسلیم زر کنم و هر چه با پدرم دهی ، او بمن میدهد و من دیگر باره بتو و تو باو میدهی ، و این حال چندانکه خدای بیهمال خواسته است استمرار گیرد و باین تسلسل بسلسله موی دوست توسل جوئی و بتقديم این مقدار دینار سرو قد ماه دیدار سیاه موی روز پیکر را همه شب در کنار آری .

شکر و سپاس او را بگذاشتم و دستش را بوسیدم ، ای امير المومنين ! براین منوال یکسال تمام با آن بدر تام بگذرانیدم و با حالی خوش و حالتی دلکش روز

ص: 71


1- و کن یعنی آشیانه و منزل .

بشب میرسا نیدم و از کنار آن سیم تن بیجاده لب بهره یاب می شدم ، تا یکی روز چنان اتفاق افتاد که آن ماهروی یکی از کنیزان خود را بضربی دردناک بيازرد ، کنیز گفت : سوگند با خدای چنانکه مرا بدرد آوردی دلت را بدرد آورم ! این

بگفت و نزد پدرش برفت و داستان ما را از آغاز تا انجام باز نمود .

طاهر بن علا در ساعت برخاست و در آن هنگام که من و دخترش با هم نشسته بودیم نزد ما حاضر شد و گفت : ای فلان ! گفتم : لبيك ! گفت : عادت ما چنان است که چون تاجری در سرای ما درویش و بینوا گردد او را تا مدت سه روز در سرای خود میهمان کنیم ، اینک یكسال است تو در سرای ما اندری و میخوری و میاشامی و هر چه و هر کار که دلت خواهد میکنی !

پس از آن روی با غلامان خود آورده گفت : جامه از تنش بیرون کشید !

غلامان آنچه بر تن داشتم بیرون کردند و جامه کهنه که پنج درهم بها داشت در من بپوشانیدند و ده درهم نیز بمن دادند ، آنگاه با من گفت : بیرون شو ! همانا نه تو را مضروب نمودم و نه دشنام دادم ، راه خود پیش گیر و برو ! و اگر ازین پس در این شهر اقامت کنی خونت هدر میشود !

ای امير المومنين ! برغم انف خود بیرون آمدم و ندانستم بکجا میروم و هموم و غموم جهان بجمله در دلم فرود شد و وسوسه و وسواس مرا فرو گرفت و با خود همی گفتم : یکی در نگر که از این دریا با هزار بار هزار دینار بیرون آمدی که از آن جمله های سی کشتی بود ، و اینک تمام این اموال و دراهم و دینار در سرای این شیخ نحس نجس بباد رفت و در پایان کار با تن برهنه

و دل شکسته از خانه اش بیرون شدم ، فَلَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ !

و از آن پس سه روز در بغداد بماندم و بوی طعام و شراب نشنیدم و روز چهارم سفینه را بسوی بصره روان دیدم ، در آن کشتی در آمدم و چون ببازار بصره در آمدم بشدت جوع و گرسنگی دچار بودم ، در این اثنا مردی بقال با من دچار شد و معانقه و مصافحه نمود چه از آن پیش با من و پدرم مصاحبت داشت ، از حالم

ص: 72

بپرسید ، تمامت سر گذشت خود را با او باز گذاشتم .

گفت : سوگند با خدای این کردار مردم خردمند نباشد ! و اکنون با این حالی که بر تو بر گذشته است باز گوی چه در دل داری که بجای بیاوری ؟ گفتم : هیچ نمیدانم چه کنم ! گفت : هیچ میخواهی نزد من جلوس کنی و دخل و خرج مرا بنویسی و بخوری و بیاشامی و بعلاوه روزی یک درهم بستانی ؟

پذیر فتار شدم و یکسال نزد او بماندم و خرید و فروش نمودم تاگاهی که دارای یکصد دینار شدم و غرفه را که بر کنار دریا بود اجاره کردم شاید مرکبی با بضاعتی بیاید و بأن مبلغ بضاعتی خریدار شوم و با آن متاع ببغداد روی کنم ، روزی مرکبی چند بیامد و سوداگران بجانبش روان شدند و با پاره غلامان گفتند : بساط را حاضر کنید ! و ایشان حاضر کردند و یکی خرجینی بیاورد و از آن باردان انبانی بیرون کشید و بر آن بساط بپراکند ، چندان جواهر و مروارید و مرجان و یاقوت و عقیق فروریخت که دیده را میر بود . و در این اثنا يک مرد از آنانکه بر کرسی ها بر نشسته بودند با تجار روی آورد و گفت : ای گروه سوداگران ! چون امروز خسته و در تعب هستم بفروش نمی پردازم تجار بر مبلغ بر افزودند تا بچهارصد دینار رسید .

صاحب انبان که از پیشین زمان با من آشنائی و سبقت مودت داشت گفت :

از چه روی خاموشی و مانند دیگر سوداگران توشه بر نمی گیری ؟ گفتم : ای آقای من ! سوگند با خدای ، از مال دنیا جز یکصد دینار با من باقي نیست ، و از وی شرمگین شدم و دیدگانم را اشك فروگرفت .

چشمی بمن برگشود و این حال من بر وی دشوار نمود ، بعد از آن با تجار گفت : بجمله بر من گواه باشید که من تمام اقسام جواهر و سنگهای معدنی را که در این انبان است این مرد بیکصد دینار بفروختم با اینکه میدانم مساوي چندین هزار دینار است و من این جمله را به دیه باو دادم .

پس آن باردان و انبان و بساط و هر چه جواهر بر آن بود بمن بداد ، من

ص: 73

وحاضران شکر و ثنای او را بگذاشتیم ، پس آن جمله را بر گرفتم و بازار گوهر فروشان برفتم و بفروش و خرید بنشستم ، و از جمله این معدنیها قرص تعویذی بود که استادان ماهر بساخته بودند و نیم رطلش وزن و سخت سرخرنگ و سطری چند مانند نشان پای مورچه بر دو جا نبش بود و من ندانستم چه منفعت در آن است ؟ و بقدر یکسال تمام مشغول خریدن و فروختن بودم .

بعد از آن همان قرص تعویذ را بر گرفتم و گفتم : مدتی است این قرص نزد من است و ندانستم چیست و خاصیت و سودش چه باشد ؟ لاجرم بدلا لي بدادم ، بگرفت و بهر سوی بگردانید و بازگشت و گفت : هیچیك از تجار افزون از ده درم خریدار

نیست ! گفتم : باین قیمت نمیفروشم ! پیش روی من بیفکند و برفت .

روز دیگر بمعرض فروش در آوردم بهایش از پانزده درم فزونتر نگشت ، خشمناک از دلال بگرفتم و بجائی در افکندم ، از آن پس در آن اثنا که روزی نشسته بودم مردی بمن آمد و سلام براند و گفت : اگر اذن میدهی آنچه پیش روی داری زیر و روی کنم ، گفتم : آری چنان کن ! و من اى امير المومنين از کساد قرص تعویذ بخشم اندر بودم.

پس آن مرد آن أشياء را زیروز بر کرده و جز قرص تعویذ چیزی بر نداشت و چون برداشت دست خود ببوسید و گفت : الحمد لله ! و از آن پس گفت : ياسيدي آیا این قرص را میفروشی ؟ خشمم فزونتر شد و گفتم : آری! گفت: بهایش چیست ؟ گفتم : تو در بهایش چه میدهی ؟ گفت : بیست دینار ! چنان گمان کردم که مرا استهزاء مینماید ، گفتم : براه خود باز شو !

گفت : به پنجاه دینار بده ! از کمال خشم با او سخن نمیکردم ، گفت : هزار دینار ! و با این جمله سخنها يا امير المومنين ! من ساکت بودم و پاسخ نمیدادم و او از سکوت من میخندید و همی گفت : از چه روی جواب مرا نمیدهی ؟ گفتم : براه خویش برو! و همی خواستم با وی بخصومت اندر شوم و او همی هزار برهزار می افزود و من هیچ نمیگفتم تا گاهیکه گفت : آیا به بیست هزار دینار میفروشی ؟

ص: 74

و من گمان کردم مرا باستهزاء میسپارد .

انوقت مردمان از هر سوی برما فراهم شدند و همی گفتند : باو بفروش واگر خرد ما بجمله او را میزنیم و ازین شہر بیرون میکنیم ! من با آن مرد گفتم : آیا تو خریداری یا استهزاء مینمائی ؟ گفت: تو باز گوی آیا فروشنده یا استهزاء نماینده ؟ گفتم : فروشنده ام ! گفت : این قرص را سی هزار دینار بفروش و این وجه را بگیر و این بیع را امضاء کن !

با حاضران گفتم : بر من گواه باشید و بر وی شاهد باشيد لكن بدان شرط که از فایده و منفعت این قرص با من خبر دهی ؟ گفت : امضای بیع را بكن ، من نیز تو را از فائده و سود آن خبر میدهم ! گفتم : فروختم بتو! گفت : الله على ما نقول وكيل ! پس از آن زر بیرون آورده و بمن بداد و قرص تعویذ را بگرفت و در جیب خود بگذاشت ، پس از آن گفت : آیا رضادادی ؟ گفتم : آری ! گفت: شاهد باشید که امضای بیع را بنمود و سی هزار دینار بهایش را بگرفت ! آنگاه روی بامن آورد و گفت : ای مسكين ! سوگند با خدای اگر فروختن را بتاخیر می افکندی ما نیز بر بهای آن تا یکصد هزار دینار بلکه تا هزار هزار دینار میافزودیم .

ای امير المومنين ! چون این سخن را بشنیدم خون از چهره ام بیرون جست و این زردی و صفرت که مینگری از آن روز بر صورتم بر نشست ، بعد از آن گفتم : از سبب این حال خبر ده و منفعت این قرص را بازگوی !

گفت : دانسته باش که پادشاه هند را دختری بود که هیچکس بان حسن وجمال نبود و او را صداعی عارض شد ، پادشاه هندوستان ارباب اقلام و اهل علوم و کهنه عصر را طلب کرد ، هرگونه تدبیری بکردند و هر نیرنگی بکار بردند چاره آن درد ۔ سر را نکردند .

من حاضر بودم ، گفتم : ايها الملک ! من مردی را میشناسم که او را سعدالله بابلی گویند ، امروز در روی زمین هیچکس نباشد که در این امور از وی داناتر باشد ، اگر رای پادشاه علاقه میگیرد که مرا بدو بفرستی چنان کن ! گفت : بدو راه

ص: 75

برگیر ! گفتم : قطعه از عقیق حاضر فرمای ! بفرمود تا قطعه بزرگی از عقیق و صد هزار دینار و هدیه کامل بیاوردند .

پس آن جمله را بگرفتم و روی زمین بابل نهادم و از آن شیخ پرسش کردم مرا نزد او بردند ، پس آن یکصد هزار دینار و هدیه را بدو تقدیم کردم ، آن جمله را بگرفت و نیز قطعه عقیق را ماخوذ داشت و حکاکی را حاضر کرد و او را با ین تعویذ تعلیم نمود و از آن پس آن شیخ هفت ماه در نگ ورزید و مترصد وقت مخصوص ستاره بود تا وقتی را برای کتابت آن تعویذ برگزید و این طلسمی را که می نگری بر آن بر نگاشت .

پس از آن طلسم را بخدمت ملک هندوستان بردم ، چون بر دخترش بیاویخت

در همان ساعت صداع از وی برخاست و صحت یافت و از آن پس آن دختر پري منظر را در چهار زنجیر می بستند و بهر شب کنیزکی با او میخفت و چون بامداد میشد آن کنیز را سر بریده میدیدند و چون آن تعویذ را با دختر همراه کردند از آن حالت بیاسود و پادشاه بسی شادمان شد و مرا خلعتی فاخر بداد و مالی بسیار در صدقه نهاد و از آن پس آن طلسم را در گردن بند آن دختر برکشید .

واز اتفاقات روزگار غدار یکی روز آن دختر با کنیزکانش در کشتی بنشستند و در دریا بتنزه بگردیدند ، کنیز کی دست دراز کرده تا با آن دختر ملاعبه نماید آن گردن بند بر گسیخت و بدر یا در افتاد و آن عارض بدختر پادشاه عودت گرفت و ملک هند را غم و اندوهی چون یم و کوه در سپرد و مرا مالی بسیار بداد و گفت : بسوی همان شیخ بازگرد تا تعویذی دیگر بجای آن تعویذ بسازد ! چون بیا بل شدم آن شیخ بمرده بود ، بخدمت پادشاه باز آمدم و خبر مرگ شیخ را بعرض رسا نیدم ، مرا با ده تن دیگر برانگیخت تا در شهرها گردش کنیم شاید دوائی برای این درد بدست آوریم و خداوند این طلسم را نزد تو بمن رسانید .

پس از من بگرفت و برفت و این حالت سبب صفرت چهره من است، و از آن پس با آنچه اموال داشتم بسوی بغداد سفر کردم و در همان سرای که بودم منزل گزیدم

ص: 76

و چون آن شب بپای رفت جامه برتن بیاراستم و بسرای طاهر بن علا در آمدم شاید محبوبه خود را بنگرم ، چه محبت دختر او هر ساعت در دلم فزونی میگرفت .

چون بسرای طاهر بن علا رسیدم شباک را خراب دیدم ، از غلامی بپرسیدم و گفتم : خدای تعالی با شیخ چه ساخت ؟ گفت : ای برادر من! چنان شد که در سالی از سالها مردی تاجر بمنزل این شیخ در آمد که ابو الحسن عماني نام داشت ، مدتی با دخترش زندگانی نمود و چون اموال او از میان برفت شیخ او را افسرده دل و شکسته خاطر از سرایش بیرون کرد و آن دختر بسیار او را دوستدار بود .

چون آن جوان از آن ماه آسمان جدائی گرفت دختر در بستر رنجوری در افتاد و روز تا روز رنجش فزونی گرفت و اینك نزديك بمرگی است ، و پدرش چون سبب مرضش را بدانست در هر شهر و دیاری از دنبال ابو الحسن بفرستاد و ضمانت نهاد که هر کس او را بیاورد یکصد هزار دینارش بدهد ، و تا کنون هیچکس او را ندیده و نیافته است و خبری و اثری از وی بدست نیاورده اند و این دختر با مرگ دست در گریبان گردیده است .

گفتم : حالت پدرش چگونه است ؟ گفت : از عظمت این بلیت که بدو رسیده

است تمامت جواري را بفروخته است ! با غلام گفتم : آیا تو را بر ابو الحسن عمانی دلالت کنم ؟ گفت: ای برادر گرامی ! بخداوندت سوگند میدهم که مرا بر وی دلالت کن! گفتم : هم اکنون نزد پدرش بشتاب و او را بشارت بده و بگو : اينک ابو الحسن عمانی بر در است !؟

آن مرد شادان و هروله کنان مانند استری که از گردانیدن آسیاب رها شده برفت و باندک زمانی با شیخ بیامد ، چون مرا بدید دیگر باره برای خود بازگشت و صد هزار دینار بمژدگانی آن مرد بداد ، آن مرد شادمان برفت و مرا دعاها بنمود پس از آن شیخ باز گشت و با من معانقه کرد و سخت بگریست و گفت : ای سید من ! در این مدت بكجا اندر بودی ؟ همانا دختر من از درد دوری تو دچار مرگی شده است !

ص: 77

پس با من بمنزلش در آمد، و چون درون سرای شدم آن شیخ سجده شکر

بگذاشت و گفت: سپاس خداوندی را که مارا با تو فراهم ساخت ! آنگاه نزد دخترش برفت و گفت : خداوندت ازین مرض بهبودی بخشید ! گفت : ای پدر ! تا دیدار بر دیدار ابو الحسن نگشایم بهبودی نیا بم ! گفت : چون لقمة طعام بخوری و تن به حمام بشوئی تو و او را بیکجای در آورم !

چون بشنید گفت : آیا آنچه میگوئی صحیح است ؟ گفت : سوگند بخدای عظیم ! آنچه میگویم صحیح است ؟ گفت : قسم بخدای ! اگر چهره أبو الحسن را بنگرم نیازمند هیچگونه خوردنی نباشم ، شیخ با غلام خود گفت : آقای خود اندر آر ! من بان مکان در آمدم .

چون دختر را بر من نظر افتاد بیهوش گردید و از آن پس که بهوش گرائید

این شعر را بخواند :

وَقَدْ يَجْمَعُ اللَّهُ الشتيتين بَعْدَ مَا * * * يظنان كُلِّ الظَّنِّ أَنْ لَا تلاقيا

***

از پس نومیدی از روز وصال *** در وصال آورد فرد لايزال

ای بسا وصلت که در هجرت بود *** وی بسا هجرت که در وصلت رود

آنگاه آن دختر راست بنشست و گفت : ای سید من ! سوگند با خدای هرگز گمان نمیبردم که جز در عالم خواب دیدارت را دیدار نمایم ! الان میخورم و می۔ آشامم ، پس خوان طعام حاضر ساختند و بخوردیم و بیاشامیدیم و مدت زمانی با ایشان بز یستم و دیگر باره رونق حسن وجمال آن ماهروی بیهمال بچه هاش باز گشت .

اینوقت پدرش قاضي و شهود حاضر ساخت و او را با من عقد کرده عقد نامه

بنوشتند و ونیمه بزرگ بدادند و آن زن تاکنون در زوجیت من باقي است !

چون ابو الحسن سخن بدین مقام رسانید ، از خدمت رشید برخاست و برفت و با پسری پري منظر و مليح مخبر بازگشت و گفت : در حضور أمير المؤمنين زمین را ببوس ! آن پسر نیکو شمائل زمین ببوسید و خلیفه از حسن و جمال پسر ابو الحسن که

ص: 78

از آن زن داشت در عجب اندر شد و خداوند قدیر را بر خلقت چنان آفتا بروی بی نظیر و آدمیزاد فرشته تخمير تسبیح براند . و بعد از آن هارون الرشید باجماعتی که در حضورش حاضر بودند باز شد و گفت: ای جعفر ! امری بس عجیب است ، هرگز غریب تر از این امر ندیده و نشنیده ام ! و چون روز دیگر در دارالخلافه بر مسند خلافت بنشست گفت : ای مسرور ! خراج بصره و خراج بغداد و خراج خراسان را در این ایران فراهم کن ! مسرور جمله آن اموال را که از حد شمار افزون بود حاضر کرد ، رشید با جعفر گفت : ابو الحسن را

حاضر ساز !

چون ابو الحسن در حضور رشید رسید زمین بوسيد اما بيمناک بود که مبادا از وی خطائی روی داده باشد ، رشید گفت : یاعمانی ! گفت: لبيک يا امير المومنين خداوند نعمتش را برای تو مخلدفرماید ! گفت : این پرده را برکش ! چون آن پرده را از ایوان بر کشید از کثرت اموال عقلش خیره گردید ، خلیفه فرمود: ای ابو الحسن آیا این مال بیشتر است یا آن أموالی که از قیمت قرص تعویذ از دست تو برفت ؟ گفت : يا امير المومنين ! چندین برابر آن است ، رشید فرمود : گواه باشید که من این مال را باین جوان نیکو خصال ببخشیدم !

ابوالحسن زمین ببوسید و شرمگین گردید و از شدت شادی بگریست و چون اشك دیده اش بر چهره اش برآمد خون بجای خود بازگشت و چہرداش گلگون و مانند ماه شب چهارده گردید ، رشید گفت : لا إله إلا الله ! بزرگی است خداوندی که حالی را بدیگر حال بگرداند و ذات پاکش همیشه باقی است و تغییری در آن نیست د آنچه تغیر نپذیرد خدا ست ».

آنگاه آئینه بیاوردند ، جوان رنگی خود را در آن بدید و شکر خدای را سر بسجاده نهاد ، رشید بفرمود تا آن أموال را بمنزل او حمل کردند و هم ابوالحسن را در زمره ندماء مجلس خود مباهی ساخت وابوالحسن بملازمت خدمت رشید مفاخرت داشت تا رشید رخت دیگر جهان کشید .

ص: 79

راقم حروف گوید : در قرائت جوان عمانی پاره اشعار ناپسندیده اشعار را و اعطای هارون الرشيد آن مقدار اموال را بی تامل نشاید بود ، چه با آن حسن آداب جوان عماني چگونه چنان أبيات رکیکه را انشاد میکرد ؟ و اگر میکرد بنیاد عمر بر باد میداد ! و خراج سه مملکت را چگونه رشید بدو می بخشید ؟ با اینکه عطیات رشید در حق اعيان روزگار و شعرای نامدار مقدارش معلوم است .

روايت ابراهيم بن خصيب با جميله دختر ابو ليث عامل بصره و رشید

در پاره کتب حکایات مسطور است که خصیب صاحب مصر را فرزندی بود که یوسف مصر صباحت و اختر برج ملاحت و خورشید آسمان وجاهت بود و از بیم چشم زخم جز بنماز جمعه از سرای بیرون نمیشد .

اتفاقا روزی از نماز جمعه بازمیگشت ، در پیش روی مردی کبیر کتابهای کثیر بدید ، از اسب بزیر آمد و کتابها را زیر و روی همیکرد و در هر يك بتامل نظر میدوخت ، در کتابی صورت زنی را نگران شد که گفتی همی خواهد تكلم نماید و در صفحه روی زمین چنان ماه منظری هور پیکر پدیدار نیست .

عقلش مسلوب وهوشش از سر بیرون همی جهید و گفت : ای شیخ ! این صورت را بمن بفروش ! شیخ در حضور آن خورشید راستین زمین بوسید و گفت : ای مولای من ! بدون اخذ بها تقدیم حضور می نمایم !

آن سرو ماه عذار یکصد دینار بشیخ بداد و آن کتاب را که دارای آن صورت مهر آیت بود بگرفت و از آن پس روزگار خود را بدیدار آن نگار میگذرانید و همی نگریست و بگریست و از خوردن و نوشیدن و خفتن برکنار شد ، تا یکی روز با خویشتن گفت : چه خوب شدی که من از شیخ کتابفروش از چهره ساز این چهره بپرسم شاید نقاش را بشناسد و بهن بشناساند اگر :

ص: 80

این پري روی آدمی پیکر *** رنج نقاش و آفت بتگر

در زیر صفحه قمر نور افزای خورشید خاور است ، باري خاور و باختر در هوایش بسپارم تا کنارش در یا بم و زلال وصالش بنوشم ، و اگر صورتی است که صورتگرش بصورتی که در لوح ضمير بتصور در آورده و مصور نموده باری ازین صورت پرستی برهم و بفروز چهره عقل روی ازین روی بر تابم و خویشتن را بچیزی که حقیقتی ندارد رنجور و رنجه نسازم .

چون روز آدینه دیگر جلوه گر شد آن ماه سپہر ملاحت بشیخ کتا بفروش عبور داد ، شیخ حشمتش را بر پای خاست ، گفت : ای عم ! با من بگوی این صورت را کدامکس ساخته و پرداخته است ؟ گفت : ای آقای من ! مردی از مردم بغداد که او را أبو القاسم صندلانی گویند و در محله کرخ دكه دارد کشیده است اما نمیدانم صورت کدام نازنین دختر ماه منظر است ؟

چون پادشاهزاده مصر این سخن بشنید برخاست و هیچکس را از حال وخیال خود مطلع نساخت و نماز جمعه را بگذاشت و بخانه بازگشت و انبانی برداشت و از جواهر زواهر بیا نباشت ، بهای آن زر و گوهر سی هزار دینار زر سرخ بود و تا بامدادان بكاه صبوری کرده از شهر بیرون شد و احدى را واقف نگردانید و بقافله ملحق شد .

مردی بیا با ني را بدید و گفت : ای عم گرامی ! از اینجا تا بغداد چه مقدار مسافت است ؟ گفت : ای فرزند عزیز ! تو کجا بغداد کجا ؟ از اینجا تا با نجا دو ماه راه است ! گفت : ای عم ! اگرم ببغداد رسانی یکصد دینار و این اسب مرا که هزار دینار بها دارد عطا یا بی ، بیا بانی گفت : الله على ما نقول وكيل ، أما باید امشب جز نزديک من منزل نکنی .

پس آن شب را با هم تا صبحگاه بگذرانیدند و جانب راه گرفتند ، بيا با ني از بیابانی در کمال سرعت بطمع آن اسب راهسپار نمود که بسیار نزديک بود ، چون در کنار باروی بغداد رسیدند گفت : خداوند را بر سلامت سپاس میگذاریم ، ای آقای من اینک بغداد است !

ص: 81

آن پسر مینو مخبر سخت شادمان گشت و از اسب بزیر آمده باضافه یکصد دینار بدو بداد وانبان را برگرفت وهمی برفت و از حاره کرخ (1) بپرسيد ومكان تجاررا استفسار همی نمود ، دست قدر و قضا او را بدر بی عالی رسانید که ده سنگ عظیم داشت : پنج سنگ از یکطرف در و پنج سنگ از طرف دیگر مقابل همدیگر و در صدر درب دری با دو مصراع و حلقه از نقره ، و در آنجا دو سکوی بزرگ ازسنگ رخام مفروش بنیکوترین فرشها و بر یکی از آن دو مردی با هیبت و نیکو و نیکو جامه نشسته و در حضورش پنج غلام چون بدر تام و نقره خام ایستاده بودند ، از آن نشانی که شیخ کتابفروش داده بود بدانست وی همان مرد صورتگر است ،

صورت نزديک شد و سلام براند ، جوابی با ترحيب بداد و بنشاند و از حالش بپرسید .

خدیو زاده مصر گفت : مردی غریب هستم و از احسانت خواهانم که در این درب سرائی برای من مقرر فرمائی تا سکون نمایم ، آن مرد بانگی برزد و گفت : ای غزاله ! جاریه بیرون دوید و گفت : لبيک ياسيدي ! گفت : تنی چند از خدام را با خود بفلان حجره برده تنظیف و مفروش و بهرچه حاجت است از ظروف وغيره مرتقب نمائید تا این جوان نیکو روی منزل نماید ! جاریه برفت و انجام خدمت بنمود و آن شیخ آن قمر منظر را با خود ببرد و آن سرای و منزل را بدو بنمود ، شاهزاده گفت: اجاره این سرای چیست ؟ گفت: ای صبیح الوجه ! بهر مدت که در اینجا بمانی از تو در طلب اجرت نیستم ! خدیو زاده عرض تشکر بداد . آنگاه شیخ جاریه دیگر را بخواند ، کنیزی چون آفتاب چاشتگاهی پدیدار شد ، شیخ گفت : شطرنج را بياور ! في الفور حاضر کرده نطع بگسترانید و مهره های شطرنج را هريک بجای خود بگذاشت ، شیخ باخدیوزاده گفت : آیا با من شطرنج میبازی ؟ گفت ، آری ! پس ببازی شطرنج در آمدند و پسر فرمانگذار مصر چندین دفعه بر شیخ غلبه کرد ، شیخ گفت : ای پسر ! نیکو کردی و خوش ببردی ، در هر

ص: 82


1- حاره یعنی میدان و فضای وسیعی که در کنار محله واقع باشد

صفتی ممتاز امتیاز داری ، هیچکس در بغداد در لعب شطر نج بر من چیره نتواند شد اما تو بر من غلبه کردی ! و از آن پس آن سرای را بفرش و مایحتاج آن بیاراستند و مفاتیح را با آن مفتاح ابواب جلالت تسلیم کردند .

شیخ گفت : ای آقای من ! آیا بمنزل من اندر نمیشوی و با من باكل و شرب نمی پردازی و مرا شرف نمی بخشی ! آن پسر مسئولش را قرین اجابت نمود و با او راه برگرفت و سرائی نیکو و زرنگار بدید و تصاویر نیکو شمائل را نگران شد و انواع فرش و امتعه بدیعه که از توصیفش زبان عاجز است موجود یافت .

شیخ بعرض تحیت در آمد ، مائده از مصنوعات يمن بیاوردند و بر زمين بر - نهادند و الوان مختلفة اطعمه لذيذه طیبه که بآن لذت و لطافت پدید نمیگشت بر آن بگذاشتند ، آن پسر طعام بخورد و هر دو دست بشست و نگران فرش و سرای بود ، پس از آن نظر با نبانی که با خود داشت بیفکند ، برجای ندید ،

گفت : لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ !

همانا طعامی بقیمت يک در هم یا دو درهم بخوردم و جرابی را که سی هزار دینار در آن بود بیردند ، بخداوند استعانت میجویم !

پس خاموش شد و نیروی سخن کردن نداشت ، در این حال شیخ شطرنج را بیاورد و گفت : با من بازی میکنی ؟ گفت : آری ! پس با شیخ ببازی در آمدند در این مرد شیخ را چیرگی افتاد ، آن پسر گفت : نیکو بیردی ! و شطر نج را ترک نمود و برخاست ، شیخ گفت : چیست ترا ای پسر ؟ گفت : انبان را می خواهم ! شیخ برخاست و انبان را بیاورد و گفت : ای آقای من ! انبان همين است ، آیا بملاعبه بازمیائی ؟ گفت : آری .

در این کرت شیخ مغلوب شد و با پادشاهزاده گفت : گاهی که فکر تو بکار انبان اشتغال داشت بر تو غلبه کردم و چون انبان را بتو آوردم بر من غلبه کردی ، بعد از آن گفت : ای فرزند من ! بفرمای از کدام شهری ؟ گفت : از مصر ! گفت : سبب آمدنت بيغداد از چیست؟

آن صورت را بیرون آورد و گفت: ای عم ! دانسته باش من پسر خصیب صاحب

ص: 83

مملکت مصر هستم و این صورت را نزد مردی کتابفروش بدیدم عقل از سرم بیرون شد ، پرسیدم : کدامکس این صورت را بساخته است و گفتند : صانع آن مردی بغدادی است که در حارڈ کرخ جای دارد وأبو القاسم صندلاني بدر بی که معروف بدرب الزعفران است منزل اوست ، لاجرم قدری مال با خود برگرفتم و تنها بیامدم و هیچکس از آمدن من خبر ندارد ، از تو خواستارم مرا مستغرق بحر إحسان سازی و بر نقاش دلالت فرمائی تا از وی بپرسم : سبب کشیدن این صورت چیست و صورت کیست ؟ و آنچه از من بخواهد بدو عطا میکنم !

شیخ گفت : ای فرزند گرامی ! سوگند با خدای منم أبو القاسم صندلاني واین أمري بس عجیب است ، تقديرات آسمانی چگونه ترا بنزد من رانده است ؟ چون خدیوزاده آن سخن را بشنید بسویش برخاست و با او معانقه کرد و سر و هردودستش را ببوسید و گفت : ترا بخدا سوگند می دهم که با من بازگوی این صورت کیست ؟ گفت : سمع و طاعة !

پس از آن برخاست و خزانه را بر گشود و کتابی چند که این صورت را در آن کشیده بود بیرون آورد و گفت : ای فرزند من ! دانسته باش که دارای این چہر دخترعم من و در بصره اندر است و پدرش حکمران بصره است و اورا أبو الليث گویند و نام این دختر پري پیکر جمیله است و امروز در تمام صفحه خاك چنین گوهری پاك و اختری تا بناك و دلربائی جانفریب نیست ، لكن او را میل و رغبت و التفاتی بجنس مرد نیست و توانائی ندارد که در مجلس او نام مردی را بر زبان بیاورند ومن باندیشه تزویج وی نزد عمم برفتم و أموال بسیار تقدیم کردم اجابت ننمود ، وچون دخترش این حديث بشنید خشمگین گردید و کلماتی بمن پیغام داد که از آن جمله این است که اگر تو را عقلی بمغز اندر است در بصره نمان و گرنه هلاك میشوی و خونت بر گردنت خواهد بود ! و چون آن دختر جباره از جا بره بود ناچار از بصره بیرون آمدم و با خاطری شکسته این صورت را در کتب عدیده بساختم و در بلاد وأمصار متفرق ساختم شاید در دست پسری نیکوصورت بیفتد که مانند تو دلفریب

ص: 84

باشد و برای وصال آن سنگین دل تدبیر سازد شاید آن دلبر طناز نیز با آن ماه دلنواز عاشق آید تا حالت عشق بروی مکشوف و دل سختش بعطوفت و نرمی معطوف آید و صدمت عشق و عاشقی و عشاق را بداند :

دعوت من بر وی آن شد کایزدش عاشق کناد *** بر یکی سنگین دل نامهربان چون خویشتن

تا بداند درد عشق و داغ هجر و غم کشی *** چون بهجر اندر بپیچد پس بداند حال من

و شرط و عهد من با آن پسر این است که چون بوصال او دست یافت آن دو

هفته ماه آسمان حسن و جمال را بمن بنماید اگر چند بيک نظر کردن از دور باشد شاهزاده گفت : چنین کنم ! ابوالقاسم گفت : چون أمر بر این منوال است نزد من اقامت بجوی تاهنگامی که بمسافرت عزیمت نهی ! گفت : مرا توانائی توقف نیست چه در دل من آتشی از مهر و عشق او جای گرفته است که افزون از اندازه شکیبائی و توانایی است ! ابو القاسم گفت: ای فرزند من ! همانا در بغداد هیچکس بحسن صورت ويمن سیرت تو نیست و گمانم چنان است که آن سیم اندام سنگدل چون ترا بنگرد جانش بمهر و عشق تو بگرود ! آیا ترا إمكان آن میرود که چون با وی فراهم شديد بيک نظاره اش مرا بر خوردار داری ؟ گفت : چنین میکنم ! گفت: اگر چنین است سه روز در نگ فرمای تا مرکبی از بهرت آراسته و ما يحتاجت را موجود ساخته تا باعنایت

ايزدی بجانب بصره شوی ابراهيم بن خصيب بپذیرفت و پس از سه روز ابوالقاسم گفت : اينک مركب

و لوازم سفر موجود و اين کشتی ملک خود من وكشتيبانها از اتباع من کشتیبانها از اتباع من هستند و آنچه محل حاجت است بقدر کفایت تا بازگشتن تو در مرکب موجود است وکشتیبانان را

سفارش بلیغ کرده ام که در ذهاب و ایاب شرائط خدمتگذاری را مرعی دارند

ابراهیم از جای برجست و در مرکب بنشست و با ابوالقاسم بدرود نموده در یا

ص: 85

در نوشت تا ببصره رسید و یکصد دینار بکشتیبانان بداد ، گفتند : ما مزد خود را از آقای خود گرفته ایم ، گفت : برسم إنعام بستا نید و من این سخن با وی نگویم ! بگرفتند و بدعای خیرش یاد کردند و ابراهيم بشهر بصره در آمد و از مسکن سوداگران بپرسید ، گفتند : در کاروانسرائی که معروف به خان حمدان است فرودگاه سوداگران است .

خدیوزاده مصر بكاروانسرا برفت ، از مردمان هر کس آن يوسف مصر حسن وملاحت را میدید یکباره نظر بدو میدوخت و جان و دل بان جانفزای دلربای می۔ پرداخت ، پس ابراهیم با مردی کشتیبان داخل کاروانسرا شد و از در بان بپرسید ، پیری سالخورده و با هیبت و عظمت را نشان دادند ، بر وی سلام کرد و گفت : ای عما حجره ظریف و پاکیزه موجود است ؟ گفت : آری !

پس ابراهیم و ملاح را با خود برد و حجره را که مذهب و مزين بود منزل ایشان مقرر ساخت و با ابراهیم گفت : ای پسر ! در این حجره منزل گزین که گزایش چون تو گزینی دارد (1) خدیوزاده دودینار بشیرینی این منزل بدو بداد وزبانش را بدعا وثنا بر گشاد و ملاح را بطرف کشتی بفرستاد و خود بحجره اندر شد و خانبان بخدمتش قیام گرفت و گفت : ای پسر ! از میمنت وجود تو شادمان شدیم .

ابراهيم يک دینار سرخش بداد و گفت : نان و گوشت و شیرینی بیاور ! برفت و بخرید و بیاورد و ابراهیم بقیه آن وجه را که اضافه بر ده درهم خریداری بود بدو بخشید و او را مسرور گردانید و از آن مأكولات اندکی بخورد و با خانبان گفت : بقیه را باهل منزل خودت ببر !

خانبان بر گرفت و بنزد کسان خود برفت و گفت : گمان ندارم هیچکس برد روی زمین بخشنده تر و شیرین تر از این پسر باشد که امروز نزد ما مسکن ساخته است ، اگر چند گاهی با ما باید توانگر میشویم ! از آن پس بخدمت ابراهیم باز۔ شد و او را بگریستن نگریستن نمود .

ص: 86


1- گزایش یعنی در خور و لایق شان بودن ، گزین یعنی نخبه و برگزیده .

بنشست و هر دو پایش را بمالش و درود و دعایش را بفزایش گرفت و ببوسید و گفت : ای آقای من ! این گریستن از چیست ؟ خداوندت نگریاند ! گفت : ای عم! همی خواهم يک امشب با تو باده بنوشم ! گفت : سمع و طاعه ! پس پنج دینار سرخ بدو داد و گفت : برای ما فاكهه و شراب بخر ! و نیز پنج دینار دیگرش بداد و گفت : باین دنانير نقل و مشمومات و پنج مرغ مسمن فربه خریداری کن و هم عودی حاضر ساز ! و خانبان برفت و آنچه بفرمود بخرید و با زن خود گفت : این طعام را بساز و این شراب را صافی گردان وخوب ترتیب بده که این پسر مارا باحسان خود فرو گرفته است ! زوجه اش آن جمله را بوجهی حسن برای تقدیم آن وجه حسن ساخته و پرداخته گردانید و بحضور پسر سلطان مصر بیاورد .

ابراهیم با خانبان بخوردند و بیاشامیدند ، اینوقت پسر بگریست و این دو بیت

را إنشاد کرد :

ياصاحبي لَوْ بَذَلَتْ الرُّوحُ مُجْتَهِداً * * * وَ جُمْلَةِ الْمَالِ وَ الدُّنْيَا وَ مَا فِيهَا

وَ جَنَّةِ الْخُلْدِ وَ الْفِرْدَوْسِ أَجْمَعَهَا * * * بِسَاعَةِ الْوَصْلِ كَانَ الْقَلْبِ شاريها

گر منال و مال دنیا و بهشت و حور عين *** جمله را تقدیم سازم تا شوم با او قرين

این همه نبود بهای يك دو ساعت صحبتش *** ز آنکه رویش صد بهشت وهوروماهش در جبين

آنگاه فریادی سخت بر کشید و بیهوش درغلطید ، خانبان بر جست و بهوشیاریش بر نشست و چون افاقت یافت گفت : ای آقای من ! چه تورا بگریستن میآورد و کیست آنکس که او را در این شعر اراده کرده ؟ چه اگر آفتاب جهانتاب باشد تراب اقدام تو خواهد بود !

اینوقت آن پسر برخاست و بقچه از بهترین ملابس زنانه بیرون آورد و گفت: این جمله را تحریم خود بازده ! خانبان برداشت و بحریمش بگذاشت ، زوجه اش با

ص: 87

شوهرش بیامد و نزديك خديوزاده آمدند و در نگریستن بگریستن یافتند ، آنزن گفت : جگرهای ما را سوراخ کردی ، بازگوی دل بکدام معشوقه ملیحه بر بسته ؟ و حال اینکه اگر حورالعین باشد کنیز کی از تو بیش نیست ! ابراهیم گفت : ای عم! دانسته باش که من خصیب هستم که صاحب کشور

من پسر پهناور و مملکت با ثروت مصر است ، و خاطرم بجميله دختر ابواللیث تعلق گرفته ! زوجه خانبان چون این سخن بشنید گفت : الله الله ای برادر من ! این سخنان را بگذار و خودت و ما را بہلاکت مسپار ، چه از جمیله در صفحه زمين ستمکارتری نیست و هیچکس را آن قدرت نباشد که نام مردی را در خدمتش مذکور نماید و او را رغبتی با مردان نیست ، ای فرزند ! دل از وی بدیگر دلبند بسیار ! چون ابراهیم این سخن بشنید هر چه سخت تر بگریست ، خانبان گفت : مرا جز جانی در دست نیست ، من جان عزیز بر کف نهم و در هوای تو بمهالک و مخاطر در افکنم و امرى از برای تو ترتیب دهم که مراد تو بدستیاری آن تدبير و ترتیب

بتو برسد !

بعد از آن با زنش از خدمتش بیرون شدند ، وچون صبح بردمید پادشاهزاده بگر ما به برفت و جامه که خاص پادشاهان بود بر تن بیاراست ، در این وقت خانبان با زوجهاش بیامدند و گفتند : ای آقای ما ! مردی است احدب و خياط جميله خاتون است ، بدو شو و حال خود بازگوی شاید تو را براهی دلالت کند که خیر تو در آن باشد و تو را بآنچه خواهی برساند

ابراهيم بن خصيب برخاست و قصد دکان خیاط را کرده نزد او شد و ده تن

غلام که گفتی بدر تام هستند برگردش فراهم بودند ، ابراهیم ایشان را سلام فرستاد و از جمله بجواب سلام و ترحيب و ترجیب نصیب یافت و همگی از دیدار مهر آرایش شادمان شدند و او را در کنار خود بنشاندند و در آن حسن سرشار و دیدار حورشعار و محاسن اوصافش سرگشته و پریشان گردیدند ، وچون احدب در آن چهره زیبا وقامت معتدل و حسن اندام و لطف أعضاء نگران شد مدهوش گشت

ص: 88

و حکایت ابراهیم بن خضیب ابراهیم گفت : همی خواهم جیب مرا بدوزی ! خیاط پیش آمد و با خیطی از حریر بدوخت ، و ابراهیم متعمدا پاره کرده بود ، چون خیاط آن کار را با نجام رسا نید ابراهیم پنج دینار زر سرخش ببخشید و بحجره خود باز گردید ، خياط گفت : مگر من چه کاری برای این پسر کرده ام که مرا پنج دینار عطا کرده است ؟ و در آنشب بخيال حسن و جمال و کرم و خصال او بگذرانید .

و چون روز برآمد ابراهیم دیگر باره بدکه خیاط در آمد و سلام براند ، خياط جواب بداد و او را تکریم وترحيب لايق بگذاشت ، و چون ابراهيم بنشست با خیاط احدب گفت : ای عم ! دیگر باره جیب من بدوز که باز پاره شده است ، گفت: ای فرزند گرامی بر سرو چشم اطاعت کنم ! و بدوخت ، ابراهیم در این کرت ده دینارش عطا کرد .

خیاط از آن حسن مهذب وعطای موقر مقعر (1) و از آن نعت و منعوت مبهوت گردید و چون مردی مجرب و زیرک بود ، گفت : ای پسر ! سوگند با خدای ، این کردار تو را البته سببی و علتی در کار است ، این کارها نه فقط برای دوختن پارگی جیبی است بلکه گمانم برای وصال حبیبی است ! از حقیقت کار خود بفرمای ، اگر بعشق یکتن ازین غلامان مبتلا هستی سوگند با خدای هیچکس وهیچیک از ایشان را حسن و جمالی که در تو موجود است نیست ، و تمامت این غلامان خاك پای تو هستند و بنده و برده تو میباشند ، و اگر مطلبی دیگر است با من باز گوی !

ابراهیم گفت : ای عم گرامی ! اینجا محل سخن کردن نباشد و داستان من عجیب است ، خیاط با ابراهیم در مکانی خلوت در آمدند و ابراهیم داستان خود را تمامت بگذاشت ، خیاط مبهوت شد و گفت : ای پسر ! از خدای بر جان خود بترس چه این دختری جباره و در جنس رجال بی رغبت است ، زبان خود نگاهدار چه خویشتن را دستخوش هلاکت میکنی .

ص: 89


1- مقعر خلاف محدب است و محدب یعنی گوژ ، و أحدب ، گوژ پشت ، یعنی : خیاط از شوق عطا قامتش راست شد .

چون ابراهیم بشنید سخت بگریست و دامان خیاط را بگرفت و گفت : ای عم عزیز ! مرا در پناه خود در آور چه دچار هلاك میشوم ، ملک خود و ملک پدرم و جدم را از دست بدادم و غریب و تنها در سهل وصعب بلاد وامصار بگشتم وطاقت و تاب شکیبائی از عشق او را ندارم !

چون خیاط حال او و واردات خیال او را بدانست ديك رحمتش بجوش آمد و گفت: ای فرزند دلبند ! مرا جز جانی نیست آن را هم در بهای هوای تو میگذارم چه تو قلب مرا مجروح نمودی ، و چون با مداد شود تدبیری در کار تو می نمایم که دلت شاد گردد .

ابراهیم او را دعا کرده بكاروانسرا باز شد و داستان را با خانبان بگذاشت ، خانبان گفت : سلوکی جمیل مسلوك داشته است ، چون روشنائی روز چهر نمود ابراهیم بهترین جامه های خود را بپوشید و کیسه با دنانير بر گرفت و نزد احدب برفت و سلام براند و وفای بوعده را خواستار شد .

خیاط گفت : در همین ساعت برخیز و سه مرغ مسمن و سه اوقیه شکر نبات و دو کوزه لطيف مملو از شراب و قدحی بر گیر و در طبقی بگذار وچون نماز بامداد بگذاشتی بزورقی جای کن و با ملاح بگوی : همی خواهم تا بپائین بصره روم ! اگر گوید : قدرت ندارم که بیش از يك فرسنگ راه بسپارم ! بگو : باختیار تو است ! و چون آن مقدار برفتید او را بمال ترغیب کن تا بان مکانت برساند ، و نخست بستانی که در آنجا نگران گردی بستان خاتون جهان جمیله است و چون بستان را بدیدی بدر بستان برو ! دو مصطبه بزرگی مفروش بدیبا و مردی احدب مانند من بر آن نشسته بینی ، شکایت حال خود بدو عرضه دار شاید برحال تو رحم آورد واسبا بی فراهم کند که اگر چه از راهی دور باشد نظری بان ماه منظر بیفکنی ، و مرا جز این تدبیری نیست ، اما اگر بر تو رحمت نیاورد تو و من بهلاکت میرسیم ، آنچه من میدانستم

در امر تو بگفتم ، وَ الْأَمْرِ إِلَى اللَّهِ تعالی

ابراهیم گفت : اسْتَعَنْتُ بِاللَّهِ تَعَالَى ، مَا شَاءَ اللَّهُ كَانَ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ

ص: 90

آنگاه از آنجا بیرون آمد و آنچه گفته بود در طبقى نازك بر نهاد و صبحگاهان بکنار دجله بیامد ، کشتیبانی را خفته یافت او را بیدار کرده ده دینارش بداد و گفت: مرا بپائين بصره برسان ! گفت : ای آقای من ! بان شرط که از فرسنگی بیشتر راه نسپارم چه اگر باندازه شبری پیشتر رویم من و تو هلاك ميشويم ! گفت: چنان کن که دانی ! پس کشتی را روان کرد وچون نزديک ببستان رسید گفت : ای فرزند گرامی ! ازین

مقام قدرت تجاوز ندارم .

ابراهیم ده دینار سرخش بداد و گفت : این دنانير را بگیر و در احوال خود مدد کن ! کشتیبان را شرم فروگرفت و گفت : امر خود را بخدای تسلیم نمودم ! و کشتی را براند و چون بیوستان رسید ابراهیم فرود آمد و کشتیبان با هزاران ترس و بیم فرار نمود و ابراهیم ببستان در آمد و بر آن صفت که احدب کرده بود بدید و در بستان را گشوده یافت و در دالان بستان تختی ازعاج بر نهاده و مردی گوژپشت و لطيف المنظر با جامههای زرتار بر آن بر نشسته و چماقی از نقره که مطلی بزر بود در دست دارد .

ابراهيم بدو بتاخت وخودرا بر روی دستش افکنده دستش را ببوسید ، ، احدب گفت : تو کیستی و از کجا آمدی و چگونه باینجا رسیدی ؟ و احدب را از فروز حسن و جمال ابراهيم حال بگردیده بود ، ابراهیم گفت : ای عم گرامی من کودکی جاهل و غریب هستم . .

این بگفت و بسیار بگریست ، احدب را بر وی رقت افتاد و او را بر فراز تخت بنشاند و اشک ديدگانش را پاک نمود و گفت : بر تو باکی نیست ، اگر مدیون هستی خداوند دین ترا میرساند و ادا میکند و اگر ترسناکی خداوندت ایمن می - گرداند ! گفت : ای عم! نه خوفناک و نه مدیون هستم و بحمدالله تعالى و عونه مال بسیار دارم .

گفت : ای فرزند عزیزم ! ترا چه حاجت است که از جان خود چشم بپوشیدی

و خویشتن را در چنين مكان خطرناك در افکندی و بر این جمال جلیل نبخشیدی ؟

ص: 91

ابراهیم شرح حال خودرا باز نمود ، احدب ساعتی سر بزیر افکنده و گفت: آیا خیاط گوژپشت تو را بمن راهنمایی کرد ؟ گفت : آری ! گفت : وی برادر من ومردی با میمنت و مبارک است ! ای فرزند ؛ اگر محبت و رحمت تو در دلم فرود نگشته البته تو و برادرم و خانبان و زوجهاش کشته میشدید

بود.

بعد از آن گفت : دانسته باش این بستان را در روی زمین مانندی نیست و بستان اللولوه نام دارد ، و در تمام مدت عمر من جز پادشاه و جميله صاحب این بوستان و من در اینجا نیامده ایم ، بیست سال است در این باغ اندرم و هیچکس را ندیده ام که پای باین مکان نهد ، و بهر چہل روز یکدفعه جميله خاتون با کنیزکان خود با کشتی باین مکان اندر شوند و جمیله را جامه اطلس بر تن باشد که اطرافش را ده تن کنيز كان ماهر خسار با قلابهای زرین افراخته دارند تا اندرون شود و من از چهر و اندام وی چیزی را ندیده ام ، و اينک جانی بر کف دارم و در کار تو می گذارم .

ابراهیم دستش را ببوسيد ، أحدب گفت : نزد من اقامت کن تا تدبیری در کارت بیندیشم ! آنگاه دستش را بگرفت و بآن باغ اندر آورد ، ابراهیم بهشت موعود را در دنیا بدید و فردوس برین و کوثر و تسنیم را در زمین نگران شد ، آبهای زلال طرف روان ، مرغان شیرین آواز خوش پر و بال بر اشجار گوناگون در پرواز

از هر و اشجار رنگارنگ وگلبنان مختلف سر برهم و برگها در هم آورده صفت جنات نعيم را نمایان کرده بودند ، و از آن پس ابراهیم را بقبه در آورد و گفت: این همان قبه است که ستده جمیله در اینجا می نشیند ابراهیم در قبه معشوقه که با گنبد آبگون آسمان همسری داشت بتامل نگران شد و از تمامت متنزهات عجیب تر ديد وصورتها از زر ناب ولاجورد منقوش دید و در آنجا چهار در بود که بدستیاری نردبان و زینه های پنجگانه ببالا ميرفتند در میانش آبگیری بود که با زینه طلا و مرصع بدانسوی فرود شدند و در وسط آن سلسبیلی از طلا و در آن صورتهای بزرگ و کوچک و از دهانهای آنها آب بیرون

ص: 92

میآمد ، و چون آن صورتها بواسطه بیرون آمدن آب میخورد آوازهای مختلف بگوش میرسیدکه شنوندگان را گمان میرفت که در روضه رضوان اندرند ودر أطراف فيه آبگیرها از نقره و آن آبگیرها با دیبا پوشش کرده و بر بسار ساقیه شبکه ها از نقره و مطل (1) بر برجی سبز که در آن سایر وحوش و آهوان و خرگوش بودند و بر یمینش شبکه هایی سرافراز بر میدانی که در آن از سایر پرندگان خوش آواز عقل - پرداز بودند بساخته بودند چون ابراهیم این باغ و عمارات و اصوات و اوضاع را بدید شادی و طرب بر وی دست داد و بر در بوستان بنشست و باغبان نیز از يک جانبش جای گرفت و گفت: بوستان مرا چگونه می بینی ؟ ابراهیم گفت : بهشت دنیا است ! باغبان خندان شد و از آن پس برخاست و ساعتی غایب گشت ، آنگاه با طبقی که مرغ کباب ومطبوخات طیبه در آن بود بیامد و با انواع شیرینی در حضور ابراهیم بر نهاد و گفت: بخور تا سیر گردی !

ابراهیم باندازه کفایت بخورد و باغبان از آنگونه خوردنش خرسند شد و گفت: شان و خوردن پادشاهان و پادشاهزادگان چنین است ! آنگاه گفت : ای ابراهیم ! در این سبد با خود چه داری ؟ ابراهیم باز نمود ، باغبان گفت : باخود بدار که چون سيده جميله بیاید ترا سودمند گردد ، زیراکه چون بیاید مرا قدرت آن نیست که از خوردنی بتو حمل نمایم .

از آن پس باغبان بپای خاست و دست ابراهیم را بگرفت و او را در مکانی مقابل قبه جميله بياورد و سقفی چوبین در میان انبوه أشجار مرتب کرد و گفت : بر این عریش بر آی و در آنجا بپای تا چون سیده جمیله بیاید تو او را بنگری و او ترا ننگرد ، و ازین تدبیر برتر و فزونتر نتوانم بکار بست ، و على الله الاعتماد ! چون بسرود و تغني پردازد تو بسرود او باده بنوش و جام مراد برگير ، و چون بجای خود بازگشت تو نیز بسلامت در کنف حراست حضرت احدیت بهمان جا که بیامدی باز ۔

ص: 93


1- یعنی مشرف و سایه انداز

شو ! ابراهيم سپاس إحسان باغبان را رطب اللسان گردید و همیخواست بر دستش بوسه زند باغبان رضا ندادکه آن لب لطيف بتلثيم آن در دست و پنجه کثیف لئیم گردد ! آنگاه ابراهیم سبد و طبق خود را برگرفته بهمان عريشه بر نهاد ، آنگاه باغبان گفت : ای ابراهیم ؛ در این بستان گردش بگیر و ازین میوه های گوناگون بخور چه فردا میعاد صاحبه تو جمیله است ، ابراهيم بتنزه و تفکه در آمد و آن شب را بیاد دیدار جان جانان بپایان برد ، و چون نماز بامداد بگذاشت باغبان بارنگی زرد و دلی پرنده بیامد و گفت : ای فرزند من ! بپای شو و بعريشه برآی ، همانا کنیزکان برای فرش و زینت این مکان بیامدند و جمیله خاتون از دنبال ایشان می رسد ، سخت بپرهیز که آب دهانی بیفکنی یا دهن دره وخفیدنی (1) وعطسه بر آوری که من و تو هر دو هلاک ميشويم ابراهيم بعريشه بر آمد و باغبان برفت وهمی گفت: ای فرزند گرامی خداوندت بسلامت بدارد ! در این اثنا که ابراهیم بر عریشه جای داشت پنج تن جاریه چون نجوم ساریه بآراستن عرش بلقيس زمان نمودار شدند و بقیه در آمدند و جامه از اندام که مانند نقره خام می نمود در آوردند و قبه را بشستند و گلاب برافشاندند و عود و عنبر بسوختند و فرش دیبا بگستردند اینوقت پنجاه كنيزک ماهروی دیگر نمودار ، و با آلات طرب اندر آمدند ، و جمیله خاتون در میان ایشان در خیمه از دیبای احمر چون خورشید در ميان أنجم جای داشت و آن کنیزکان با چنگال زرین دامان خیمه را بر کشیده تا جمیله درون قبه آمد ، وابراهیم از اندام آن بدر تمام يا البسه او چیزی را ندید و با خود گفت: گند بخداوند ؛ هر گونه زحمت و تعبی بدیدم بیهوده شد و دیدارم بدیدار معشوق

سو برخوردار نگشت ، لكن بناچار بایستی چندان شکیبایی نمایم تا کیفیت حال را دریابم .

این هنگام کنیزکان خوان أطعمه و أشر به در آوردند و بخوردند و بیاشامیدند

ص: 94


1- خفیدن یعنی سرفه کردن

و دستها بشستند و تختی از بهر جمیله بر نهادند ، جمیله بر آن بر نشست و کنیزکان بنواختن آلات ملاهی وانواع سرود وعود و آوازهای داود در آمدند ، هرگز نه چنان

صورتها و نه چنان صوتها دیده و شنیده شده بود .

در این وقت عجوزه که کارفرمای آن جواري بود همی دست زنان و رقص کنان نمایان شد ، جواری او را همی بکشیدند ، بناگاه پرده برافراخته و جميله خاتون با چهره تابان خندان بیرون آمد ، ابراهیم را نظر بر وی افتاد و آن ماه زهره جبين را حلي و حلل بر تن ، و تاجی مرصع بدر" و جواهر بر سر ، و در گردن سیمگونش گردن بندی از مروارید غلطان نمایان ، و در میان نازکش کمر بندی از زبرجدهای بهم پیوسته و حبالش از یاقوت و لولو برجسته بود

کنیزکان برخاستند وزمين در حضور آن نازنین ببوسیدند وجمیله همی بخندید و خوبرویان زمان وماه و خورشید آسمان را بنده آن خنده ساخت

ابراهیم میگوید بد : چون جمیله را بدیدم از خویش بی خبر ماندم و عقلم خيره و اندیشه ام تیره شد و او را دارای جمال و روی و موی و دیدار و رفتاری دیدم که البته مانندش در صفحه جهان نباشد ، مدتی بیهوش بیفتادم و چون بخویشتن گرائیدن گرفتم این دو بیت را بمناسبت حال قرائت نمودم :

أَرَاكَ فَلَا أَرُدُّ الطُّرَفِ کی لَا * * * يَكُونُ حِجَابُ رُؤْيَتِكَ الْجُفُونِ

وَ لَوْ أَنِّي نَظَرْتُ بِكُلِّ لِحَظِّ * * * لَمَّا اسْتَوْفَتْ مَحَاسِنِكِ الْعُيُونِ

مردم چشمم چو دیدارت به دیدارم سپرد *** مژهای بر هم نزد کز دیدنت گردد حجاب

ای دریغا کز فروغ دیده ات شد خیره چشم *** ز آنکه گردد دیده خیره چون فتد بر آفتاب

جای خون اندر عروق و بوالعجب کز دیده *** ام خون ز رشک موی او در قلب گردد مشک ناب

این هنگام آن زن کهنسال با کنیزکان حور تمثال گفت : بايست ده تن از

ص: 95

شما چون سرو سیمین و حور بهشت برین مانند فتنه برخیزند و چنان رقص و و تغني نمایند که زهره و ثریا را در سپهر برین مفتون و مترقص گردانند چون جواری تاتاری و نگارهای فرخاری بپایکوبی و دست افشانی در آمدند و چنان رقص کردند که اسفل را اعلى و اعلى را اسفل نمودند حاضران و ناظران را چنان حالت وجد و طرب و عیش و شغبی روی داد که بالا را از زیر و فراز را از را از پای و پای را از سر و روی را از موی و موی را از روی فرق -

نشیب و سر نگذاشتند و ابراهیم در عالم خلسه و مدهوشی گاهی در عالم تفکر و تحير وتحسر با خود همی گفت : چه بسیار خواهم و چه خوش بودی که خاتون روزگار و نوگل خنده تازه بهار جمیله رقصی جمیل بنمودی و چهره بدیع و چشمی کحیل

فرخنده پر برگشودی و این بدن علیل و روح کلیل را بر آسودی . چون رقص و آواز و تمایل و شمایل آن ماه طلعتان دلنواز بپایان رسید برگرد آن خورشید درخشنده در آمدند و او را دست افشان و پایکوبنده ساختند و گفتند: ای خاتون جهان وسيده حوریان جنان جاویدان ! باکمال ضراعت و التماس و آرزو مندی خواستاریم که در این مجلس برقص اندر شوی و بر سرور و بهجت و حبور و لذت و شعف و هزت ما و مجلس انس بیفزائی و دماغ روزگار را از بوی زلف مشکبیز و جنبش گیسوی عبیر آمیز تر و معطر ، و صفحه آسمان و زمین را از نور چهره نازنین و درخش جبين مرآت آئین منو رفرمائی ، چه ما در ايام عمر وروزگار جوانی هیچ روزی را باین خوشی و خر می ندیده ایم و تن و روان را باین آرامش و سرور نیافته ایم ، ندانیم گردش سپهر را چگونه وفا و مهری پیشنهاد افتاده است که بنای عیش و عشرت ما باین مایه سخت بنیاد گردیده است ؟ همانا در زیر کاسه نیم کاسه ایست و مخزن عیش و شادی را دیگر گونه ذخیره و سرمایه ایست ! ابراهیم چون این سخنان که همه با زبان جنانش مطابق بود بشنید گفت :

هيچ شک و شبهتی نمیرود که درهای آسمان گشوده گشته و خداوند وهاب دعایم را مستجاب فرموده است !

ص: 96

از آن پس کنيز كان ماه جبین خود را بر زمین افکنده ، چهرہ لطیف بر قدم شریفش نهادند و از آه و بوس نشان خدود و انفاس صفحه پای سیمگونش منقش

بر شد ، گوئی آئینه چین و مرآت حلب است که تاب تعب آه و نفس و تلثیم و تقبیل ندارد یا سجنجل اسكندری است (1) که از دمی منفعل است ، همواره پایش را ببوسیدند و گفتند : سوگند با خدای ! هیچ زمانی سینه مبارکت را مانند امروز مشروح ، و خاطر همایونت را بآسایش و آرامش مقرون نیافته ایم :

من چه گویم که تو را نازکی پای لطیف *** تا بحدی است که آهسته نفس نتوان زد

چندان در حضرتش بضراعت مسئلت و او را بر قبول مامول ترغیب کردند تا حلل و حلی از تن برافکند و بر جسم لطیفش جز پیراهنی ظریف زرتار که بانواع جواهر طراز واز انواع البسه امتیاز داشت بر جای نماند ، اثوابش از جدایی آن اندام آفتاب احتساب خوناب میخوردند و پیراهانش از آن التصاق و اتصال محسود ثياب آفاق شد ، دو نارپستان مانند دو گوی عاج در خم گیسوی تابدار خون در دل نار بوستان اندر آورد ، چهره از پرده بنمود که مگر ماه شب چهارده روی برگشود ابراهیم را حرکاتی در نظر آمد که در تمام عمر بخبر نشنیده بود ، اسلوبی غريب، و بدعتی عجیب در رقصش بدید که رقص حباب را در آب زلال فراموش نمود از آنگونه رقص و جنبش کفل و اندام سیمگون و سرین همایونش حوریان جنت بهزت و غلمان در لذت آمدند ، از آن حرکات موزون و نغز خرد از مغز و هوش از تن برفت دستها برافراشت و پای برافراخت و بگذاشت که تخم حسرتها در دلها بكاشت ،

دلبر یهائی بنمود که دلها از ها و عقلها از سرها جدایی گرفت و اطواری

نمود که شاعر در این شعر گوید :

راقص مِثْلَ غُصْنِ الْبَانِ قَامَتِهِ * * * تَكادُ تَذْهَبُ رُوحِي مِنْ تنقله

لایستقر لَهُ فِي رقصه قَدَمٍ * * * كَأَنَّمَا نَارٍ قَلْبِي تَحْتَ أَ رِجْلِهِ

ص: 97


1- سجنجل همان آئینه و مرآت است و آئینه اسکندری معروف است

عجب اینکه با قامتی که چون سرو سهی بود مانند بید موله عقلها و روانها را حیران میداشت و در آن صفت که قدم را در هیچ جای استقرار نمی داد در صفحه دلها ثابت میساخت ، با اینکه چین از چین و گره از گیسو میگشود عطرها از جنبش سرین

بهر آنی لرزشی خاص داشت میچکانید و جانها بلبها ميرسانيد :

نگارم دوش در مجلس بعزم رقص چون برخاست *** گره بگشود از گیسو و بر دلهای یاران زد

کدام آهن دلش آموخت این آئین عیّاری *** کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد

خیال شهسواران پخت و شد ناگه دل مسكين *** خداوندا نگهدارش که بر قلب سواران زد

ابراهیم میگوید : در آن حال که مرا حالی نمانده بود و نظری بدو داشتم بسوى من التفاتی آورده مرا بدید و رنگ از رخسارش بر جهید و خون خشم در چهره اش بر دمید و حالش دیگرگون گردید و با جواری فرخاری گفت : شما بتغنی و سرود بمانید تا من بشما باز آ از آن دشنه را که باندازه نیم ذراع بود برگرفت و بسوی من روی کرد پس از آن

گفت :لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ العظيم

و چون بمن نزديک شد از خود بیگانه شدم و جان را در کف جانان روان دیدم و چون با من روی در روی بی اختیار دشنه از دستش بیفتاد و گفت : بزرگ است خداوندی که مقلب القلوب آنی قلوب را بهر حالی که بخواهد میگرداند ، دوست را دشمن ، دشمن را دوست ، مهر را کين ، كين را مهر ، قهر را لطف ، لطف را قهر ، سخت را نرم ،

نرم را سخت ، قسی را رقیق ، رقیق را قسي" ، جبان را شجاع ، شجاع را جبان

گرداند !

بعد از آن گفت : ای پسر ! آسوده خاطر باش و ترا أمان دادم بيمناک مشو من همی بگریستم و او با دست نازنینش اشک از چهره ام می سترد ، آنگاه گفت :

ص: 98

ای پسر ! با من بازگوی کیستی و تو را چه چیز باین مکان آورد ؟ اینوقت زمین در پیش رویش ببوسیدم و دامانش بگرفتم ، گفت : هیچ باکی بر تو نیست ، سوگند همی

با خدای ! چشم من بغیر از تو بیاد هیچکس آکنده نشود ، بازگوی تاکیستی ؟ گفتم نام من ابراهیم است ! و از آن پس داستان خود را از آغاز تا انجام باز نمودم .

از کیفیت حالم در عجب شد و گفت : ای آقای من ! ترا بخدای سوگند دهم آیا توئی ابراهیم بن خصيب ؟ ؛ گفتم : آری ! پس خود را خود را بر من بینداخت و گفت: ای سید من ! تو همانکس هستی که مرا از تمام مردم جهان رغبت برافکند ، چه من چون بشنیدم که در مملکت مصر کودکی هست که در صفحه روی زمین هیچکس جمیل تر از وی نیست و نامش ابراهيم بن خصیب است ، بواسطه همان اوصافی که از تو بشنیدم عاشق تو شدم و دل من بمحبت تو پیوسته شد و در جمال باهر و حسن كامل

تو چنان شدم که شاعر گوید :

أُذُنِي لَقَدْ سَبَقَتْ فِي عشقه بَصَرِي * * * وَ الْأُذُنُ تعشق قَبْلَ الْعَيْنِ أَحْيَاناً

گوش من بر چشم من در عشق وی سبقت گرفت *** گوشها را هست سبقت ها به چشم اندر هوی

سپاس خداوندی راکه چشم مرا بدیدارت روشن ومزرع خاطرم را بگلزارت گلشن ساخت ، سوگند با خدای ! اگر دیگری غیر از تو در اینجا بودی باغبان و خانبان و خیاط و هرکس را بایشان پناه برده و تدبیر خواسته بودی بر شاخه دار می آویختم !

آنگاه با من گفت : چگونه چاره بسازم و نیرنگی بکار آورم که بدون اینکه این کنیزکان اطلاع یا بند مأكولى بتو برسانم ! گفتم : خاطر آسوده بدار که ماکول و مشروب با خود آورده ام ، پس از آن سفره طعام در حضورش برگشودم ، مرغی لقمه بدهان من و من بدهان او میگذاشتم ، و چون این حالت را

برگرفت و همی بدیدم و عطوفت را مشاهدت نمودم یقین کردم در خواب می بینم .

از آن پس شراب بیاوردم و هر دو بنوشیدیم ، و ما مشغول خوردن و نوشیدن

ص: 99

و جواري در کار تغني و سرود و آواز و رقصیدن بودند و بر این حال از صبح تا بظهر بگذرانیدیم ، آنگاه جميله خاتون برخاست و گفت: در همین مکان بباش تا مرکبی آماده کنم و در فلان محل بانتظار بنشین تا بتو آیم ، چه مرا بر دوری تو

تاب و طاقت نمانده است ! گفتم : ای خاتون عزيز من ! همانا بامن از ملك خودکشتی موجود وکشتیبانان در اجاره من هستند و انتظار مرا میکشند ، گفت : مراد ومقصود همین است ، آنگاه نزد جواري برفت و گفت : با ما بیائید تا بقصر خود شویم و بیاسائیم ، گفتند : مگر نه ما را عادت بر آن رفته است که چون بیوستان اندر آئیم سه روز بشادی و تفرج گرائیم ؟ چگونه این عیش و سرور از دست بگذاریم و بگذریم ؟ گفت: یکی سنگینی

اندام خود مینگرم ، گوئی رنجور هستم ، و از آن بیم دارم که بر ثقل و مرض بیفزاید !گفتند : همه گوش بفرمان داریم ! پس جامه بپوشیدند و بکنار دریا بیامدند

در و بکشتی بنشستند.

در این اثنا باغبان نزد ابراهیم آمد و بکار او آگاهی نداشت و گفت : ای ! همانا ترا آن بخت نیست که بدیدار این ماه دیدار برخوردار شوی ، چه عادتش بر این است که سه روز در این مکان بپاید و همی بیم دارم که مگر تو را دیده باشد که برخلاف مرسوم ترک عادت بگفت و حرکت نمود

ابراهیم گفت : آسوده باش که نه او مرا و نه من او را دیده باشیم و نه از قبه بیرون شده ام ! گفت : ای فرزند من ! براستی گفتی ، چه اگر تو را دیده بود بجمله هلاك شده بوديم ، لكن نزد من اقامت گزین تا چون هفته دیگر این ماه دو۔ هفته در هفت با جواري هفت کرده که در هفت اقلیم زمين رشك هور و ماه و انجم هفت طاق مقرنس هستند بیایند و تو اورا بنگری و از نظاره بآن ماهپاره سیر گردی .

ابراهیم گفت : ای آقای من ! همانا با من و از رجالی که ( مال و بضاعمی )

از دنبال من هستند بيمناك هستم تامبادا مغبونم سازند ، باغبان گفت: ای یگانه فرزند دلبندم ! مفارقت تو بر من بسی دشوار است ، آنگاه با یکدیگر معانقه و وداع -

ص: 100

کردند و ابراهیم بهمان کاروانسرا که در آنجا نازل شده بود روی نهاد و اموال خود را از خانبان بگرفت ، خانبان گفت : إنشاء الله الرحمان خبری مقرون بخیر است ؟ ابراهیم گفت : آنچه بکوشیدم راهی به ادراك مقصود نیافتم ، بناچار بوطن و کسان خود بازمیشوم ، خانبان بگریست و با او وداع کرده وامتعه او را حمل نموده به - مرکب رسانید

ابراهیم بهمان مکان که جمیله خاتون فرموده بود برفت و با نتظار یار بنشست ، چون جهان را تاریکی در سپرد بناگاه آن ماه خرگاهي در لباس و جامه مردی دلیر شیر افکن شیرگیر با ریشی مستدير و کمر بندی استوار و بيك دستش كم-انی چون ابروانش و بدیگر دستش تیر و شمشیری چون تیر مژگان قتالش نمودار شد و گفت : آیا توئی ابراهیم پسر خصيب صاحب ملک مصر ؟

ابراهیم از آن نهیب بیهوش و کشتیبانان از بیم بی خویش افتادند ، چون جميله ابراهیم را بر آن حال بدید آن لحیه و شمشیر و تیر و کمان و بند وکمر بند بیفکند و روی و موی و اندام مانند حور و مشک و

بنمود و بزبان حال همی گفت : میا پیش این نرگس می پرست كه ترک است و مست است و خنجر بدست ابراهیم درست نظر کرد و دلدار تیغ گذار ماه افکن خورشید دیدار را در خصلت کارزار بدید و گفت : سوگند با خدای دلم را پاره ساختی ، و اگر نه نظاره تو و دیدار سلسله مویت چاره گر گردیدی رشته قلبم بر گسیختی و ریشه زندگانیم از بوستان حیات بر آمدی ! اگر دیدار جانبخشت حیات نو نبخشیدی بجز در عالم دیگر ترا هرگز نمیدیدم آنگاه ابراهیم با کشتیبانان فرمود : تا توانید بر سرعت بیفزایید ! پس لنگر برگشودند و چون برق جهنده و باد وزنده دریا نوردیدند و چند روزی برگذشت تا ببغداد رسیدند و مرکبی را در یکطرف شط بدیدند و چون کشتیبانان آنان را که در این کشتی بودند بدیدند با کشتیبانان بانگ برزدند و همی گفتند : ای فلان ! ایفلان ! شمارا بسلامت وعافیت تہنیت میفرستیم ، ومركب خود را نزديک آوردند .

ص: 101

ابراهیم میگوید: ناگاه ابوالقاسم صندلانی را نگران شدیم ، چون مارا نگران شد گفت : همانا مطلوب من حاضر شد ، در کنف حفظ الهی بازشوید و من همی – خواهم بمقصدی روی نمایم ! و در پیش رویش شمعی افروخته بود و با من خدای را بر سلامتی و عافیت سپاس است ! آیا حاجت خود را برآوردی ؟ گفتم : آری ! شمع را نزديک آن مشعل فروزان آورد .

گفت :

چون جميله او را بدید حالتش بگردید و رنگش زرد شد ، و چون صندلانی وی را بدید گفت : در أمان يزدان برویدکه من برای مهمی که سلطان دارد بسوی

بصره میشوم لكن هدیه برای کسی است که حاضر شده است ! پس مقداری حلویات بیاورد و در کشتی ما در افکند و در جمله آن بنگ بود

ابراهیم با جمیله گفت : ای فروغ هر دو چشمم ! ازین شیرینی بخور ! جميله بگریست و گفت : هیچ میدانی این مرد کیست ؟ گفت : ندانم ! گفت : وی پسرعم من است و ازین پیش مرا از پدرم بخواسته بود و من بدو رضا ندادم و اينک روى - ببصره نهاده است ، شاید پدرم از حال ما دانا گردد ، گفتم : ای خاتون گرامی ! خاطر

عزیز آسوده بدار ، چه او نمی تواند پیش از آنکه ما بمصر شويم ببصره در آید ، ابراهیم خبر از آنچه در پرده غیب برای آنها پوشیده است نداشت ، از آن پس اندکی از شیرینی بخورد و هنوز در شکمش جای نکرده بودکه بیهوش بیفتاد و سحرگاهان

عطسه برزد و دانه بنگ از بینی او بیرون جست .

میگوید : چشم بر گشودم و خود را برهنه در خرابه بدیدم و همی چهره زدم و باخودگفتم : این حیلت و نیرنگ صندلاني است که مرا بنگ بخورانید و ندانستم بكجا ميروم و جز إزاري بر تن نداشتم ، بپای شدم و قدمی چند بر نهادم بناگاه والی را با گروهی با گرز و شمشیر بسوی خود شتابان دیدم سخت بترسیدم و گرما به خراب نگران شدم ، در آنجا پنهان گردیدم ، پایم

در چیزی بلغزید ، دست بر آن بر نهادم ، بخون آلوده گردید و خون را با آزار خود پاک ساختم و هیچ ندانستم چه چیز است ، دیگر باره دست بآن دراز کردم ، دستم

ص: 102

رسید و سرش بدستم در آمد ، از دست بیفکندم و گفتم : لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ ! و بزاویه از زوایای گرما به در آمدم و والی را بردر گرما به حاضر یافتم که که همی با اعوان خود می گفت: باین مکان اندر شوید و بجستجو در آئید ! ده نفر با مشاعل افروخته درون گرما به شدند ، از شدت در پشت دیواری پنهان شدم و آن کشته نگران گردیدم ، دختر کی مانند ماه شب چهارده در خون خود غلطیده بود ، سرش در گوشه و تنش در دیگر گوشه و جامههای پر بهایش بر تن دلم را تپیدن و اندامم را لرزیدن گرفت . والی نيز بحمام در آمد و گفت : در اطراف و جهات گرما به تفحص کنید ! ایشان بآن مکان که من جای داشتم در آمدند ، مردی مرا بدید و با دشنه بزرگ بمن نظاره کرد و گفت : بزرگ است خداوندی که چنین روئی نیکو بیافریده است ! ای پسر ! از کجا هستی ؟ آنگاه دست مرا بگرفت و گفت : از چه روی این دختر را بکشتی ؟ گفتم : قسم بخداوند نه او را کشته ام و نه قاتلش را میشناسم و نه باین مکان جز از شما در آمده ام ! و داستان خود را با او بگفتم و گفتم : تورا بخدای

سوگند میدهم بر من ستم روا مدار که بخویشتن مشغول هستم ! پس مرا بگرفت و نزد والی در آورد ، چون والی نشان خون بر دست من بدید گفت : این پسر را حاجت بشاهد و گواه نیست ، همان رنگ خون که بر دست دارد حجت است که دست در خون داشته سر از تنش بیندازید ! چون این سخن بشنیدم سخت بگریستم و اشک چشمم روان شد و این دو شعر را بخواندم

مشيناها خُطًا كَتَبْتَ عَلَيْنَا * * * وَ مَنْ كُتِبَتْ عَلَيْهِ خُطًا مشاها

وَ مَنْ كَانَتْ مَنِيَّتُهُ بِأَرْضِ * * * فَلَيْسَ يَمُوتُ فِي أَرْضِ سِوَاهَا

همان راهی که از روز ازل شد سرنوشت من *** اگر در باختر باشی و مرگت خاوران باشد

سپارم ز آنکه غیر از وی نمی تا نم نوردیدن *** قمی از باختر باید سوی خاور سپردیدن

ص: 103

آنگاه نعره بر کشیدم و بیهوش در افتادم ، دل جلاد بر من رقیق گردید و گفت:

سوگند با خدای ! کسی که قاتل باشد باين صورت نباشد ، والی گفت : گردنش را

بزنید ! پس مرا بر نطع بنشاندند و هر دو چشمم را بر بستند و سیاف شمشیر خود را بر گرفت و از والی رخصت طلبید و همی خواست گردنم را بزند ، من فرياد واغربتاه بر کشیدم .

بناگاه سوارانی شتابان نمایان شدند و یکی گفت : دست از او بدارید ! ای سياف ! تیغ ازوی برگیر ، همانا برای این کار سببی عجیب بود ، و این حکایت چنان است که خصيب والي مصر حاجب خود را بدرگاه هارون الرشيد فرستاده و تحف بديعه تقدیم کرده ، نامه نیز نگار داده بود که پسرم مدت یکسال است ناپدید شده است و شنیدم ببغداد اندر است ، مقصود از إنعام و إكرام خليفه روزگار این است که در تفحص او و کسان او و طلبيدن او امر فرمايد و رسولی چند با حاجب من مامور۔ گرداند !

چون خلیفه آن نامه را بخواند والي بغداد را بتفحص حقیقت حال او فرمان داد و از آن پس والی و خلیفه یکسره از وی پرسش همی کردند تا خبرش را در بصره شنیدند ، خلیفه مکتوبی بر نگاشت و بحاجب خدیو مصر بداد و گفت : با جماعتی از اتباع وزير ببصره شود . حاجب از آن حرصی که بر پسر آقایش داشت در همان ساعت بر نشست و پسری را بر نطع خونریزی دریافت ، چون والی حاجب را بدید او را بشناخت و پیاده اش دریافت ، حاجب گفت: این پسر کیست وشأن و حالش چیست ؟ والی خبرش بگفت حاجب با اینکه نمی دانست وی پسر سلطان میباشد گفت : صورت این پسر صورت قاتل نیست ! و بفرمود تا بند از وی برداشتند و گفت : او را نزديک من بياوريد و در این وقت آن بهاء جمال و ضیاء حسنی که در چهره ابراهیم بود از شدت آن

هو لها و بیم ها برفته بود .

پس حاجب گفت : ای پسر از قضیه خود بامن بازگوی و از حال این مقتوله

ص: 104

با خودت خبر ده ده ! چون ابراهیم را نظر بحاجب افتاد او را بشناخت و گفت : وای بر تو ! مگر مرا نمیشناسی ؟ منم ابراهیم پسر آقای تو ! شاید تو در طلب من بیامدی حاجب خوب در وی نگران شد و بخوبی او را بشناخت و خود را بر هر دو پایش بیفکند .

چون والی آن اطوار حاجب را بدید رنگش زرد شد ، حاجب با او گفت : وای بر تو ای جبار نابکار ! آیا همیخواستی آقازاده ام را بکشی و پسر پادشاه مصر را بقتل رساني ؟ والي دامان حاجب را ببوسید و گفت : ای آقای من ! چگونه او را بدیده شناسایی در آوردی و حال اینکه ما او را براین صفت دیدیم و دختر را در کنارش کشته یافتیم ؟ حاجب گفت : وای بر تو ! بهیچوجه در خور ولایت و امارت نیستی ! این پسری است پانزده ساله و هرگز گنجشکی را نکشته است ، چگونه آدمی را تواند کشت ؟ از چه روی او را مهلت ندادی و از حالش نپرسیدی ؟ بعد از آن حاجب و والی گفتند : از حال قاتل پژوهش کامل کنید ! پس دیگر باره بگرما به در شدند و تفحص کرده قاتلش را در یافتند و بنزد والی در آوردند ، والی او را بدار الخلافه فرستاد و تفصیل را بعرض رسانید .

رشيد بقتل قاتل و احضار پسر خصیب فرمان داد ، چون در حضورش حاضر شد رشید در رویش بخندید و گفت : از قضیه و سرگذشت خود بامن بازگوی ! ابراهیم حکایت خود را از آغاز تا انجام بعرض رشید در آورد ، این حال بر هارون الرشيد بزرگ افتاد ومسرور خادم را بخواند و گفت: در همین ساعت برو و بر سراى ابوالقاسم صندلی هجوم بیاور و او را با آن دختر نزد من حاضر کن ! مسرور در همان زمان با جماعتی برفتند و بسرای ابوالقاسم در آمدند ، صبيه را نگران شدند که با کمند گیسویش در بند است و بحالت تباهی و تلف اندر است مسرور بند از وی برگشود و او را با صندلانی بحضور رشید در آورد . رشید را از جمال جميله خاتون تحیّر افتاد ، آنگاه روی با ابوالقاسم صندلانی

ص: 105

نمود و گفت : وی را بگیرید و هر دو دستش را که باين صبيته بر آورده قطع کنید و خودش را بر دار زنيد و اموال واملاكش را به ابراهیم گذارید ! پس آن جمله را

بفرمان هارون بانجام رسانیدند

در این اثنا که باین حال بودند ناگاه ابوالليث والی بصره پدر جميله خاتون

وارد شد و از ابراهيم بن خصيب صاحب مصر فریاد رسی کرد که دخترش را ببرده است ، رشید گفت : سبب نجات دخترت از عذاب و کشته شدن ابراهیم شده است ! و بفرمود تا ابراهیم را حاضر کردند و با ابواللیث گفت : آیا رضا نمی دهی که این پسر سلطان شوهر دخترت باشد ؟ گفت: فرمان خداى و امير المومنين را اطاعت میکنم . مصر

خایفه بفرمود تا قاضي وشهود حاضر کردند و آن دختر را با ابراهیم پسر خصیب تزویج نمودند و تمام اموال صندلانی را به ابراهیم تسلیم کردند و او را بطرف مصر روانه ساختند ، وابراهیم سالهای بسیار با آن لاله عذار در کمال سروروشادی و حبور و عشرت وکامرانی بگذرانید و تلافی آنهمه محبت ورنج و شکنج را دریافت

حکایت عبدالله بن فاضل عامل بصره با برادرانش در خدمت هارون الرشيد

در کتب حکایات حکایت کرده اندکه هارون الرشید روزی در تفقد ديوان خراج بلاد و امصار ممالک محروسه بر آمد و معلوم افتاد که باج و خراج تمام ولایات به خزانه و بیت المال وارد شده است اما باز بصره در آن سال تسلیم بیت المال نگردیده ، پس بفرمود تا دیوانی برای این سبب نصب کردند و جعفر برمکی را حاضر ساخته فرمود : خراج جميع اقطار داخل بيت المال شده است مگر خراج بصره که دیناری بدارالخلافه تحویل نشده است

است .

جعفر عرض کرد : اى امير المومنين ! تواند بود که نایب بصره را مهمی پیش

ص: 106

آمده باشد که او را از تقدیم خراج بازداشته است ؛ رشید گفت : مدت حاضر شدن خراج بیست روز است ، از چیست که در این مدت متمادي نه تقديم خراج نموده نه کسی را بمعذرت فرستاده است ؛ گفت : اگر بفرمائی رسولی بدو بفرستیم ، رشید گفت : ابو اسحاق نديم موصلی را بدو برسالت فرست ! جعفر بسرای خود شد و ابواسحاق را حاضر ساخته و بخط" خود رقمی بعامل بصره بنوشت و گفت : با این رقم بجانب عبد الله بن فاضل نایب شهر بصره راه برگير و بنگر چه چیزیش از تقدیم خراج مشغول ساخته است ؟ آنگاه خراج بصره را بالتمام از وی ماخوذ داشته سریعاً نزد من بازگرد ، زیراکه خلیفه در دواوین خراج پژوهش فرموده از تمام ولایات مگر بصره موجود بوده است ، واگر نگریستی خراج حاضر نیست و متعذر بعذری گردید او را با خود بیاور تا خلیفه عذر او را از زبان

خودش بشنود .

أبو اسحاق با جماعتی از لشکر وزیر روی ببصره نهاد ، و چون عبدالله بن فاضل وصول ابی اسحاق ندیم را بدانست با مردمش باستقبال و ملاقات او برفت و او را با حشمتی لایق بقصر خود در آورد و سایر سپاهیان در خارج بصره در خیام متعدده جای گرفتند و مایحتاج ایشان را بتمامت از طرف حکومت آماده کردند .

و چون ابواسحاق بديوان در آمد و بر کرسی بر نشست عبدالله بن فاضل را از

یکجانب خود جای داد و بزرگان بصره در بصره در اطراف ایشان بر حسب مراتب خودشان

بنشستند و پس از درود و تحیت عبدالله بن فاضل گفت : ای سید من ! آیا در این

قدومی که فرمودی سببی است ؟ گفت : برای طلب خراج بیامده ام ، چه خلیفه از وصول خراج بصره بپرسید و مدتی از وقتش بگذشته بود

ابن فاضل گفت : ای سید من ! کاش رنج سفر و زحمت طي راه برخود نمی نهادی ، چه خراج بصره تماماً حاضر است ، و بر آن عزیمت بودم که فردا بدرگاه خلافت دستگاه بفرستم ، لكن چون تو بیامدی بعد از آنکه سه روز مرا میهمان باشی روز چهارم بتمامت تسلیم تو کنم ، و هم اکنون بر ما واجب است که پاره

ص: 107

چیزها که از دولت خليفه و إحسان او و مساعدت تو بمن رسیده است در خدمت تو بهدیه آورم ، ابواسحاق گفت : باکی بر این کار نیست ! از ساعتی از دیوان برخاسته و ابو اسحاق را در سرای خود بقصری در آورد

پس که عدیل و نظیر نداشت و سفره طعامی برای او و اصحابش بگستردند و بیاشامیدند و لذت بردند و طرب نمودند آنگاه بساط طعام را برداشتند و دستها بشستند و قهوه و شربتها حاضر کردند و بمنادمت بنشستند

و چون پاسی از شب برگذشت تختی از عاج برزدند و با دیباج فرش کردند

ابو اسحاق بر آن تخت و نایب بصره بر تختی دیگر در کنار آن تخت بخفتند اتفاقاً بیداری بر ندیم موصلي چيره شد و همی در بحور شعر و نظام تفکر مینمود چه در اشعار و لطايف أخبار قویدست بود ، و بر اینگونه بیدار بود و چون شب بنیمه رسید بناگاه عبدالله بن فاضل از جامه خواب برخاست و کمر بر کمر استوار ساخته در دولابی را باز کرده تازیانه بر گرفت و شمعی افروخته برداشت و از در قصر بیرون شد و ابو اسحاق را در خواب میدانست چون برفت ابواسحاق در عجب شد و با خود همی در عجب شد و با خود همی گفت : آیا عبدالله بن فاضل در این دل شب با این تازیانه بکدام سوی روی کرده است ؟ شاید آهنگ آزار کسی را کرده است ، بناچار باید از دنبالش بروم و مآل حالش را بدانم . پس برخاست و از عقب وی اندک اندک بطوری که نمودار نبود برفت و دید عبدالله خزانه را باز کرده مائده را با چهار قدح طعام و نان و کوزه از آب برداشت و جانب راه گرفت ، ابو اسحاق پوشیده از دنبالش برفت تا بساحتی رسید ، ، ابواسحاق

در پشت در آن ساحت از اندرون ساحت بماند و از خلال آن در نگران شد . ساحتی وسیع و با فرشی فاخر مفروش یافت ، در میان آن قاعه تختی از عاج با صفحات زرین نهاده و دوسگ را با دو زنجیر طلا بر پایه آن بسته بودند ، عبدالله مائده را در کناری بگذاشت و هر دو دست از آستین برافراشت و بند از سگ نخستین برداشت ، آن سگ همی لا به میکرد و روی بر زمین میکشید چنانکه گوئی زمین

ص: 108

را میبوسد ، و بانگی ضعیف و خفیف بر میآورد .

عبدالله هر دو کتفش را بر بست و بر زمینش افکنده چندانش بتازیانه بزد که نالهاش قطع شد و از خود برفت ، آنگاه آن سگ را بیاورد و در همان مکانش بجای خود بر بست و آن سگ دوم را بیاورد وهمان معاملت بپای برد و هر دو را طعام كامل بخورانید و بجای خود بازگردیدن گرفت . ابو اسحاق زودتر برفت و در جای خود بخفت و عبدالله نیز باز آمد و در جای خود بخفت و از حال أبو اسحاق با خبر نگشت و آن شب را بدانگونه ابواسحاق در فکر و حيرت بگذرانید و صبحگاه نماز بگذاشت و از آن پس طعام و شراب وقهوه بخوردند و بدیوان در آمدند و ابو اسحاق در آن امر بعجب اندر بود و از عبد الله پوشیده میداشت ، و شب دیگر نیز عبد الله در نیمه شب برخاست و برفت و هم-ان معاملت با آن دو سگ بپای آورد و در شب سوم نیز بدانگونه بگذرانید ، و روز چہارم عبدالله بن فاضل خراج بصره را فاضل خراج بصره را در خدمت ابی اسحاق حاضر کرد ابو اسحاق آن مال را بگرفت و بجانب بغداد سفر نمود و از آن کار وکردار ابن فاضل هیچ ظاهر نساخت و منزل بمنزل در نوشت تا ببغداد رسید و باج بصره را بکارگذاران خلافت تحویل کرد .

هارون الرشيد ازسبب تاخير خراج بپرسید ، ابواسحاق گفت: اى امير المومنين عامل بصره خراج را آماده کرده و اراده فرستادن داشت و اگر يك روز دیرتر وارد شده بودم آن اموال را در طی" راه ميديدم ، اما از عبدالله بن فاضل مشاهدت امرى عجیب کردم که در عمر خود نکردم ! رشید گفت : آن حکایت چیست ؟ داستان عبدالله و أفعال او را نسبت آن دو سگ در سه شب پیاپی باز گفت خلیفه گفت : از سبب این کار پرسش نکردی ؟ گفت : بزندگانی خلیفه سوگند است که نپرسیدم ، هارون گفت : اى ابواسحاق ! تورا امر ميفرمایم که ببصره بازشوی و عبدالله بن فاضل و آن دو سنگ را بیاوری ، ابو اسحاق عرض کرد : يا امير المومنين مرا ازین کار معاف بدار ؛ چه عبدالله بن فاضل بامن اکرامی افزون از اندازه کرده

ص: 109

است و من بر حسب چگونه مراجعت نمایم و او را باین پیشگاه اندر آورم ؟ و اگر بازگردم چنانم شرم فروگیرد که نتوانم دیدار بر دیدارش افکنم ، سزاوار چنان است که دیگری را بغیر از من مامور ، و بخط خود مرقوم فرمائی تا او را با آن دو سگ حاضر حضرت

نماید

رشید گفت : اگر بیرون از تو دیگری را باين امر مامور دارم بسا باشد که عبدالله منکر این امر گردد وگويد : نزد من سکی نیست ! اما چون تو را بفرستم و با او گوئی من خود بچشم خود کار تو را دیدم ! مجال انکار نیابد ، بناچار باید تو خود ساز سفر کنی و او را با هر دو سگ بیاوری و اگر جز این کنی بناچار

بقتل ميرسى !

ابو اسحاق چون این سختی امر را بدیدگفت : سَمْعاً وَ طَاعَةٍ ! حَسْبُنَا اللَّهُ وَ نِعْمَ الْوَكِيلُ

همانا بصداقت بفرمود آنکس که فرمود : « آفَةُ الانسان مِنَ اللِّسَانِ »

*زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد *

من خود برجان خود جنایت ورزیدم که آن خبر در خدمت تو بعرض رسانیدم اماببايست بخط شريف خود رقم کنی ، من آن رقم را میبرم و او را باین پیشگاه

جهان پناه حاضر میسازم

هارون الرشيد بخط خود بر نگاشت و ابو اسحاق روی ببصره نهاد ، چون بر عامل بصره در آمد عبد الله گفت : خداوند ما را از شر" مراجعت تو محفوظ بگرداند از چه باشد که باین سرعت مراجعت نمودی ؟ شاید خراج را نقصانی است و خلیفه پذیرفتار نشده است

بواسحاق گفت : ای امير عبدالله ! مراجعت من بسب نقصان خراج نیست ؛ چه کامل و تمام است و خلیفه بپذیرفت ، اما از تو خواستار عدم مواخذه هستم ، چه

در حق تو خطا کردم و آنچه از من روی گشود بموجب تقدير ايزدي بود ، عبد گفت : ای ابواسحاق ! آنچه از تو وقوع یافته است با من خبر گوی ، چه تو دوست

ص: 110

من باشی و من از تو مؤاخذه نمی کنم .

ندیم موصلي گفت : در آن ایام که تو را میهمان بودم سه شب پی در پی بمتابعت تو بیامدم و نظر کردم سگها را عذاب میکردی و باز میگردیدی ، شرم داشتم از تو بپرسم ، و این خبر را با خلیفه در میان آوردم و هیچ قصدی نداشتم ، خلیفه مرا ملزم داشت که دیگر باره بتو باز آیم ، و اینک خط دست او است و اگر میدانستم این امر باینجا خواهد کشید خلیفه را خبر نمی دادم، لكن قلم تقدیر بر این رفته بود و این در مقام معذرت هستم .

عبدالله گفت : چون این خبر در خدمت رشید بگذاشتی من بناچار تصدیق تو را مینمایم تا تورا كاذب نپندارد ؛ چه دوست من هستی ، واگر غیر از تو دیگری این خبر بدو می گذاشت منکر میشدم و او را تکذیب می نمودم ، هم اکنون با آن دو سگی در صحبت تو میایم اگرچه در این کار جانم تباه و مدتم بپایان آید !

ابو اسحاق گفت : خداوند تو را از بلیات و آفات هردو سرای مستور بدارد چنانکه آبروی مرا در خدمت خلیفه محفوظ داشتی! آنگاه عبدالله بن فاضل هدایای نفیسه که در خور تقدیم حضرت خلافت بود مهیا ساخته و هردو سگی را مأخوذ داشته بجانب بغداد روی نهادند . و چون در آستان هارون الرشید حاضر شدند عبد الله زمین بوسید و رخصت جلوس یافت و آن دو سگی را نیز از نظر رشید بگذرانید ، هارون از کیفیت حال آن دو سگی و مضر و بیت آنان بپرسید ، عبدالله سرگذشتی مبسوط که در کتب افسانه مضبوط است بعرض رسا نید ؛ خواهنده یا بنده است .

ص: 111

حکايت على نورالهدی و مریم زناریه که با هارون الرشید

در پاره کتب حکایات نوشته اند که در دیار مصريه تاجری بود که تاج الدين نام داشت ، از اكابر تجار و امناء احرار و اغلب اوقات خود را حامل اسفار و ناقل امتعه بدیعه روزگار و دارای وسعت و بضاعت و ثروت و استطاعت و جواری و غلمان و عمارات و املاک و ضياع و عقار و تجارتش غالبا در نفایس حریر و بعلاوه صاحب حسن و جمال و خوشروی و خوشخوی و مطلوب طباع و مطبوع اصقاع بود ، بارهای تجارتش در اطراف و اكناف جهان سائر ، و اوصافش چنان بود که شاعر گوید :

وَ تَاجِرِ فِي وَصَلَهُ زَارَنَا * * * وَ الْقَلْبِ مِنَ ألحاظه حائر

فقال لِي : مَالُكَ فِي حَيْرَةِ ؟ * * * قِلَّةُ : عَلَى عَيْنُكِ يَا تاجر

***

یکی تاجر پسر دیدم در این سوق *** که از هر سوی بستندی بدو نوق

متاع حسن و کالای جمالش *** منور ساخت مهر و ماه و عیوق

چنان واله شدم در روی و مویش *** که گردیدم ز خود بیگانه و موق

اگر چه روی او خوشتر ز مینو *** بخوی اندر بدی همواره زعفوق

از آن روی و از آن خوی مخالف *** شدم از وصل او مرعوب و مزعوق

مرا چون آنچنان سرگشته در یافت *** بگفتا : از چه گردیدی چنین دوق

بگفتم : ای خداوند نفایس *** بدان جنس نفیست گشتهام تو

توئی بیاع جنس و من خریدار *** ق ولی من از کسادی بر زدم بوق

بگفتا: چیست درمانت؟ بگفتم : *** از آن جنست بر آری حاجت حوق

بگفتا : جنس بسیار است برگیر *** بيک جنست بگفتم باشدم توق

بگفتا چیست آن یكجنس مخصوص *** بگفتم : آنکه عاشق را ز معشوق

ص: 112

بگفتا : جنس مطبوعم از ین پیش *** خود اندر سال ده گردید مسروق

بگفتم : این سخن بگذار جانا *** بجا نت ! گردم از این غصه مدقوق

چو بشنید این سخن با من بخلوت *** شد و اندر عرق گردید مغروق

یکی مشت زرش دادم بقیمت *** بیفتاد و نمود آن است مفتوق

سرینی گرد ودروی أحسن الشكل *** شکافی اندرو مانند حقوق

ز سرخی و سپیدی و نعومت *** درونش ز آب و شیر افتاد ممذوق

بلی از نیمه شب تا صبح کاذب *** سپوزیدم بأن معشوق ممشوق

از بسیاری اسپوزیدن او *** بمغز اندر شدم مجنون وما لوق

اگر حال مرا با وی بخواهی *** دو گوش هوش بگشا سوی منطوق

وی را پسری بود مانند بدر تابان و شمس فروزان و او را علی نور الدین می خواندند ، در قد و قامت و لطافت و ظرافت و حلاوت و طراوت عدیل و نظیر نداشت یکی روز این كودك نوراندوز در دکان پدرش بر حسب عادت نشسته و به بيع وشراء و اخذ و عطاء مشغول و فرزندان سوداگران در پیرامونش حاضر و او با جبین روشن و چهره چون گلشن و خد احمر و عذار اخضر مانند قمر جلوس کرده بود و پر تو روش بر فروغ خورشید طعنه میزد ، چنانکه شاعر گوید :

لَهُ خَالٍ عَلَى صَفَحَاتِ خَدَّ * * * كنقطة عَنْبَرُ فِي صَحْنِ مَرْمَرٍ

وَ ألحاظ كأسیاف تُنَادِي * * * عَلَى عاصي الْهَوَى : اللَّهُ أَكْبَرُ

***

یکی خالش بود بر صفحه روی *** بسان نقطه عنبر به مرمر

یکی تیغش برای قتل عشاق *** کشیده دائما ، الله أكبر !

تاجر زادگان بدو آمدند و گفتند : ای آقای ما نور الدين ؛ همی خواهیم با تو در این روز بتفرج شویم و در فالان باغستان روزی بپایان رسانیم ؟ گفت : بیاید با پدرم مشورت کنم چه مرا نه آن قدرت است که بدون اجازت پدر بجائی رهسپر - گردم ، در همين اثنا پدرش تاج الدین بیامد ، نور الدين گفت : ای پدر گرامی ؛

ص: 113

همانا اولاد تجار از من خواستار شده اند که در صحبت ایشان بفلان بوستان شویم آیا اجازت میدهی ؟ گفت : آری ای فرزند ؛ پس مقداری سیم و زر بدو بداد و گفت با تاجر زادگان راه برگیر .

پس جملگی بر دراز گوشها و استرها بر نشستند و ببوستانی بهجت نشان مشید -

الْأَرْكَانِ رَفِيعُ الْأَعْيَانِ مَنِيعِ الْبُنْيَانِ که فیه ما تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ در آمدند و آن بوستان را با بی مقنطر که گوئی ایوانی است و با بی سماوي که گوئی جنانی است و در بانی موسوم برضوان بود ، و در بالای آن داربستی از انواع و اقسام و الوان گوناگون انگور و نیز از سایر فواکه با رنگهای دیگر گون بود ، ایشان در آن بوستان در آمدند و گردش کردند و بعريشه بوستان شدند و رضوان در بان بستان را نشسته یافتند ، گفتی در بان بهشت جاویدان است ، و بر در عریش این دو بیت مکتوب بود :

سَقَى اللَّهِ بُسْتَاناً تَدَلَّتِ قطوفه * * * فَمَالَتْ بِهَا الْأَغْصَانِ مِنْ شِدَّةِ الشُّرْبِ

إِذَا رقصت أَغْصَانُهُ بِيَدِ الصَّبَا * * * تنقطها الْأَنْوَاءِ باللؤلؤ الرطب

از هر سوی نهرها در جریان ، و مرغها در طيران ، و هزار دستان در آواز و گلزارها شكفته و دلنواز ، از هر گونه مرغی بدیعش موجود ، و از هر نوع میوه مرغوبش آماده و بر شاخها مهیا بود ، هرگونه میوه مطبوع در آن بوستان بدست میآمد و آنچه اسباب هزت جان و لذت نفس بود حاضر کرده بودند .

چون تاجر زادگان بان بستان و آنگونه مأكولات و مشروبات و مشمومات و فواکه نگران شدند و چندانکه با دست تفرج نمودند ، در ایوانی بتنزه جلوس - کردند و نورالدین را در صدر مجلس جای دادند ، فرش او ازادیمی زرکش و متکایش از پر شترمرغ آکنده بود ، آنگاه باد بیزنی از پر شترمرغ بدستش دادند و از آن پس سوداگر زادگان عمامه و لباس از تن بیرون آوردند و بحکایت و افسانه و منادمت بنشستند و از هر طرف سخن در پیوستند و يک بيک در حسن نورالدین و نور جمال و قامت با اعتدالش تامل میکردند .

ص: 114

چون ساعتی با رامش بگذرانیدند غلامی سیاه که سفر؛ از طعام بر سر داشت با ظروف چینی و بلور نمودار شد ، چه یکی از تاجر زادگان از آن پیش که ببستان روی گذارند با اهل بیت خود سفارش کرده بود که طعامی مطبوع که بلحوم انواع طیور و غيرها مشحون باشد برای او بان باغ بفرستند .

چون سفره طعام را بگستردند یاران بر خوان طعام بنشستند و سیر بخوردند و دستها بشستند و با منديلهای حریر مسح کردند و برای نور الدين دستمال مطرز بذهب احمر بیاوردند تا هر دو دست لطیف را بان منديل ظریف مسح کرد و دیگر باره بحکایت مشغول شدند .

در این اثنا بوستانبان با سبدی مملو از گل سرخ در آمد و گفت : ای آقایان من ! در باب مشموم چه گوئيد ؟ تاجر زاده گفت : باکی نیست خصوصا گل سرخ که بسی مطبوع و ممدوح است ! باغبان گفت : چنين است که گوئی ، لكن عادت ما اینست که جز بر سبیل منادمت و مطابت تقدیم گل نکنیم ، هر کس دسته گلی بدست آرد باید شعری بمناسبت مقام بخواند ! و فرزندان تجار که حضور داشتند ده تن بودند و هر يك بر حسب تناسب مقام بیتی قرائت کرده گلی خوشبوی بدست آورد .

و چون آن ده تن دستههای گل بدست گرفتند و جمله با گل نشستند ، باغبان بساط شراب ناب که خبر از خوناب دل کباب میداد بگسترد و میناهای باده أرغواني و پیمانه های خسروانی در میان سینی زرین پیش آورد و شعری بمناسبت بخواند و پیمانه پر کرده بنوشید و پیمانه ها در میان حاضران بگردانید .

احباب يک بيک بنوشیدند تا دور بنور الدين بن تاج الدين رسید ، باغبان جامی از مل پر کرده بدست آن غيرت كل و حسرت مل بداد ، نورالدین گفت : تو نيك میدانی که این چیزی است که نشناخته ام و هرگز نیاشامیده ام ، چه گناهی بزرگی دارد و خداوند قدیر در کتاب خود حرام ساخته است !

بستاني گفت : ای آقای من نور الدين ! اگر این متروک داشتن باده ناب محض گناه است همانا خداوند تعالي و سبحانه کریم است و حلیم است و غفور است و رحیم

ص: 115

غافر ذنب عظيم و واهب بذل عمیم است و رحمتش تمام مخلوق را فرو میگیرد و از گناهکار در میگذرد ، رحمت خدای پاره شعرا را شامل باد که گفته است :

كُنْ كَيْفَ شِئْتَ فَانِ اللَّهُ ذُو کرم * * * وَ ما عَلَيْكَ إِذَا أَذْنَبَتْ مِنْ بَأْسَ

إِلَّا اثْنَتَيْنِ فلاتقر بِهِمَا أَبَداً : * * * الشِّرْكُ بِاللَّهِ وَ الْإِضْرَارُ بِالنَّاسِ

چون گناه ورزیدی از رحمت حضرت مهیمن قدوس مایوس مباش و هرگز با خدای شرک میاور و بندگان خدای را زیان و آزار مرسان ! واین معنی بدیهی است که هر کس در حضرت یزدان بر طریق توحید رود و خدای را بأوصافی بشناسد که محال و ممتنع گردد که او را انباز گیرد بندگانش را نیازارد بلکه بسبب حقشناسی از تمامت رذائل صفات و مساوی اخلاق بر کنار گردد .

اینوقت یکتن از فرزندان تجار با نورالدین گفت : تو را بجان خودم قسم میدهم این قدح را بنوش ! جوانی دیگر قدم پیش نهاد و گفت : اگر نیاشامی زن خود را مطلقه سازم ! دیگری نیز در حضورش بايستاد و بتكليف در آمد ، نورالدین را شرم فرو گرفت و جام از باغبان بگرفت و جرعه بنوشید و از دهان بر زمین ریخت و گفت : تلخ است !

بوستا نبان گفت : ای آقای من ؛ ای نورالدين ؛ اگر شراب تلخ و تلخ وش نبودی این منافع را نداشتی ! مگر نمی دانی هر چیز شیرینی را چون برسبیل تداوي بخورند خورنده اش تلخ می پندارد ؟ همانا باده أرغواني را منافع كثيره است ، از آن جمله این است که غذا را هضم میکند و اندوه را میگشاید و نفخ را میزداید و خون را پاک و رنگ را با صفا و بدن را رونق میسپارد و مردمان جبان را قویدل سازد و مرد را بر جماع نیرومند سازد ، و اگر بخواهیم از منافع آن برشماریم شر حش دراز گردد .

هست این آبی که رخ را گونه آذر دهد *** تلخی این عیش را شیرینی شکر دهد

ص: 116

تلخ دیدستی که شیرینی فزاید عیش را ؟ *** از آب دیدستی که رخ را گونه آذر دهد ؟

اینوقت باغبان برخاست و دریچه از ایوان را بر گشود و مقداری شکر بیاورد و در قدح بگذاشت و گفت : ای آقای من ؛ اگر بواسطه تلخی باده خوی آزاده بگردانی و چهره ساده در هم کشی اکنون بنوش که با آمیزش با شکر شیرین شد ، در این حال نورالدين قدح بر لب شکرین آورده بنوشید .

بعد از آن یکی از فرزندان تجار ساغری پر کرده گفت : ای آقای من نور الدين من بنده سیم خرید و کوچکتر غلامی از توام ! دیگری نیز گفت: من یکی از خدام توام ! و آن دیگر گفت : برای خاطر من ! و هریکی برخاستند و سخنی بر آن نمط بیاراستند و سوگندها دادند تا از دست هریکی ساغری بنوشید .

و چون در مده العمر ننوشیده بود شراب در مغزش کارگر شد و او را سنگین و زبانش را ثقیل ساخت چنانکه نمیتوانست در ست تکلم نماید و گفت : ای جماعت ! شما بجمله ملاح و کلام شما مليح و مکان شما مليح است جز اینکه این مجلس از سرودی خوش و غنائی دلنواز بی نیاز نیست ، چه شراب بی سماع عدمش به ز وجود چنانکه شاعر در این معنی گفته است :

أَدِّ رها بِالْكَبِيرِ وَ بِالصَّغِيرِ * * * وَ خُذْهَا مِنْ ید الْقَمَرِ المنیر

وَ لَا تَشْرَبْ بلاطرب فاني * * * رَأَيْتُ الْخَيْلِ تَشْرَبْ بالصفير

جام مي بي نظير ده بكبير و صغير *** ساقي بی عديل بسان بدر منیر

ليك بدون طرب باده نگردد لذيذ *** خیل ننوشند آب تا که نباشدصفير

اسبی که صفيرش نزنی می نخورد آب *** نه مردم از اسب و نه مي کمتر از آب است

بوستا نبان جوان چون این کلام بدر تابان را بشنید از جای بر جست و بر استری بر نشست و پس از ساعتی با دختر کی مصریه مانند دنبه طریه یا فضه نقيه پا زری دست افشان یا غزالی در بیابان با چهری که خورشید را شرمسار و ماه را در

ص: 117

پرته نور دیدار در حصار آوردی و رنگ و بوئی که گل را در گلزار خوار ساختی و ملاحتی که ملح را در معدن ملح از ملاحت بی خبر گذاشتی و دو پستان که از گوی عاج باج گرفتی و سرینی که از خرمن نسرین خراج استخراج نمودی و دو رانی که از ستون بلور و نعومت سمور حدیث نهادی و حقه در میان هر دو ران که گفتی از سیم ناب شفتالو و هلو ساخته اند ، یا سیب زنخدان دلبران ماه اوصاف را شکاف داده اند ، یا صر؛ در بقچه در هم نوردیده اند ، نمودار شد .

أبهى مِنِ الْبَدْرِ كحلاء الْعُيُونِ بَدَتْ * * * كَظَبْيَةٍ قَنَصَتْ أَشْبَالُ آساد

أَرْخَتْ عَلَيْهَا اللَّيَالِي مِنْ ذَوَائِبِهَا * * * بَيْتاً مِنَ الشِّعْرِ لَمْ يُشَدِّدْ بأوتاد

مَنْ وَرْدٍ وَ جُنَّتُهُ النِّيرَانِ مَا اتقدت * * * إِلاَّ بأفئدة ذَابَتْ وَ أَكْبَادُ

فَلَوْ رَآهَا حَسَّانَ الْعَصْرِ قُمْنَ لَهَا * * * عَلَى الرؤس وَ قُلْنَ : الْفَضْلُ لِلْبَادِي

از دیدارش عيون روشن و از رفتارش نفوس قوت یافت ، هزاران خورشیدش در جبين تا بیان نمودار و هزاران ناهیدش در چاه زنخدان پدیدار ، بدله كبودش بر تن و چادری زردش بر سر بود که عقول را متحیر و نفوس را متفگر میداشت گوئی شاعر این شعر در صفت او گوید :

جائت مبرقعة فَقُلْتُ لَهَا : أَسْفِرِي * * * عَنْ وَجْهِكَ الْقَمَرُ الْمُنِيرُ الْأَزْهَرِ

قَالَتْ : أَخَافُ الْعَارَ ! قُلْتُ لَهَا : اقصري * * * بحوادث الْأَيَّامِ لَا تتحيري

نگار شہد نوش من بدوشم پرده پوش آمد *** بگفتم پرده را برگیر و این حرفش بگوش آمد

بگفت از عار و ننگم خوفها بر مهر و ماه استی *** بگفتم : این سخن چیبود؟ کلامم را نيوش آمد

فرو افکند برقع زآن رخ زیبای نور افزا *** سخنهایم بگوش او سخنهای سروش آمد

چو با یاران جاني جان جانان روی خود بنمود *** بلای عقل و کیش آمد فنای ذهن و هوش آمد

ص: 118

چو بنمود آن کمان ابروان و تیر مژگانش *** ز غلمان خاست غوغا وز حور العين خروش آمد

چو کالای جمالش را بدكان بها آورد *** هزاران یوسفش در مصر حسن اندر فروش آمد

از آب و جوهر حسنش چواندر بحر ومعدن زد *** معادن در گداز آمد دو صد دریا بجوش آمد

چو آن بیجاده گون لب را بگفت نازنین بگشود *** و هزاران قس" و سحبانش بمجلس در خموش آمد

همانا روح إنساني که جایش در شغاف دل *** چو آن جان جهان آمد بدوش اندر بدوش آمد

آنگاه بوستانبان با آن ماه تابان گفت : دانسته باش ای خاتون ملاحت آیت که قصد از حضور تو در این مکان جز منادمت این جوان مليح الشمائل مطبوع المخائل نور الدین نیست ، چه این آفتاب فروزان جز امروز در این محل قدم ننهاده است ، دخترک گفت : چه خوش بودی که از نخست مرا خبر میدادی تا آنچه با خود داشتم بیاوردمی ! گفت : ای خاتون گرامی ؛ من میروم و میاورم ، گفت : آنچه میدانی چنان کن !

باغبان گفت : نشانی با من بسپار ! دستمالی بدو بداد ، شتابان برفت و شتابان با کیسی سبز از حرير أطلس زرتار ظریف بیامد ، دخترك از وی بگرفت و برگشود و بیفشاند و سی و دو پاره چوب فروریخت و آن جمله را با یکدیگر مرکب و بطوریکه میخواست پیوسته داشت و هر دو معصم را چون دو قطعه بلور بازگشود و عودی بر - طريقه هندیان محکم ساخت و ناله چون نالیدن مادر مهر سپار بر کودک شیر خوار برآورد .

در این حال از عود قماري ناله جانسوز و حالت بیقراری که یاد از آن زمین که از آن دمید و از آن آب که بدان روئید و کشاورزانی که او را تربیت کردند

ص: 119

و درودگرانی که از یاران نهالستانش بریدند و دهقانانی که خریدند و تجاری که گرفتند و مراکبی که حملش نمودند مینمود برخاست و ناله و فریاد و نوحه و نفير بر کشید ، گویا از وی میپرسید و بزبان حال جواب میداد :

بشنو از نی چون حکایت میکند *** وز جدائیها شکایت میکند

کز نیستان تا مرا ببریده اند *** از نفیرم مرد و زن نالیده اند

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق *** تا بگویم شرح درد اشتیاق

فی حديث راه پر خون میکند *** قصه های عشق مجنون میکند

فی حریف هر که از یاری برید *** و پرده هایش پرده های ما درید

***

لَقَدْ كُنْتُ عَوْدَةً للبلابل مَنْزِلًا * * * أَمْيَلُ بِهَا وَجَدْتَ وَ فرعي أَخْضَرَ

يَنُوحُونَ مِنْ فَوْقِي فَعَلِمْتُ نوحهم * * * وَ مَنْ أَجْلِ ذَاكَ النَّوْحِ سُرَّتِي مجهر

رَمَانِي بلاجرم عَلَى الْأَرْضِ قَاطِعِي * * * وَ صَبِّرْنِي عَوْدَةً نحيلا كَمَا تَرَوْا

وَ لَكِنْ ضَرْبِي بالْأَنَامِلِ مَخْبَرَ * * * بِأَنِّي قَتِيلُ فِي الْأَنَامِ مُصَبِّرُ

درختی سبز بودم شادخواران هزارانم هزاران خواند بر شاخ همان بیخ وهمان شاخ وهمان برگی بهر شاخم هزاران داستانها فراز شاخسارم نوحه کردند بگوش من همی بانگی جدائی بناگه بیگناهم فأس بر تن شدم عودی نحیل و خشك چون نای همان ضربی که یا بم هست حجت بهاران رفت و اصلم رفت و فرعم

بهر يک شاخدام بانگ هزاران بدم شادان ز آب جوی و باران سراسر سبز و خرم در بهاران هزاران خواند اندر پیش یاران شنیدم نوحه اندر شاخساران از آن نوحه گر و نوحه گذاران رسید و آمدم نالان و زاران بدهر اندر همی حسرت شماران بقتل من ز پیشین روزگاران همان بستان و آن بستان سپاران

ص: 120

دریغ از باغ و یار ودشت خرم *** ا دریغ از دوستان و دوستداران

دریغا زان بهار و باغ در هم *** دریغ از باده و باده گساران

دریغ از سبزه زار و کاخ دلدار *** او دریغ از آبگیر و جویباران

دریغ از صحن بستان فرح بخش *** دریغ از گشت باغ و کشتزاران

***

هر کسی کو دور ماند از اصل خویش *** بازجوید روزگار وصل خویش

آتش است این بانگ نای و نیست باد *** هر که این آتش ندارد نیست باد

همچو ني زهری و تریاقی که دید *** همچو نی دمساز و مشتاقی که دید

گر نبودی ناله ني را أثر *** نی جهان را پر نکردی از شکر

عود و نای و سنج و دف و آن دهل *** خود یکی صوت است از آن ناقور كل

بانگی بوم و بانگ زاغ و عندلیب *** يك شماری هوشت ار باشد نصیب

این نواها را نوازنده یکی است *** وین همه دریا ز دریایش رگی است

این گل و این غنچه واین برگ و بار *** جمله از يک ریشه اند و چار تار

زین سبب گفتند دانایان کار *** خوار مشمر گل بینی یا که خار

بت ز بتگر بین و بتگر را شناس *** خالقش بنگر مرو اندر قیاس

گلعذار وخار و باغ و کوه و کشت *** جمله را بر لوح ايجادش نوشت

چون دخترک ماه دیدار ازین اشعار بپرداخت ساعتی خاموش گردید و دیگر۔

باره عود بدامان آورد و چون مادر مهربان بر فرزند عزیز بخمسید و هرگونه راه بنواخت و براه نخست بازگشت و ابيات بديعه بر وفق مرام بخواند و خرد از مغزها براند ، نورالدین از روی عشق و محبت همی بان ماه فسونگر نظر کرد و از شدت میل باو خودداری نتوانست نمود .

دخترک نیز همان حال داشت ، چه نورالدین را در میان تجار چون ماهی نور بار در میان ستارگان همی دید ، با اندامی خوشتر از جنات نعیم و عذوبتی گواراتر از کوثر و تسنیم و جمالی لطیفتر از صبا و نسیم ، و لب و دندانی چون یاقوت و در"

ص: 121

شاهوار ، و کمان ابروان و تیر مژگانی چون تير وكمان رستم کارزار ...

نورالدین نیز چون آن ماه طلعت زهره جبین راکه هزاران ستاره اش در خرمن

حسن خوشه چین بود بآن طرز و آئین بدید در مدح و منقبتش سخنها بگفت و چنان بیانی شیرین و نمکین بگذاشت که دخترک را هوی برهوی و عشق بر عشق بیفزود و در حسن و جمال و بهاء و کمال او حیرت بر حیرت آورد و حسرت بر حسرتش فزایش گرفت چندانکه خود را نگاه نتوانست داشت ، دیگر باره عود برگرفت و شعری چند که بر وفور جمال معشوق و کثرت عشق و آتش درون او دلالت میکرد بنواخت و همی گفت :

سرم را تاج و تاجم را سریری *** همم پای افکنی هم پای گیری

فریب دل بس است ای دلفریبم *** مکن شوخي که از حدشد شکیبم

بساز ایدوست کارم را که وقت است *** زیر بنشان خمارم را که وقت است

بروی دوستان مجلس برافروز *** که تا روشن شود هم چشم و هم روز

نورالدین از عذوبت الفاظ و فصاحت لسان و بلاغت بیان و لطافت نظام آن صبیه در عجب رفت و از شدت شوق و میل و وجد و سرگشتگی طاقت نیاورد که ساعتی شکیبایی نماید بلکه عنان اختیار از دست بگذاشت و بدو پرداخت و او را چون جان در بر کشید ، دخترک نيز که شوقمندتر بود آن جان جانان را بآغوش آورد و پیشانیش ببوسید ، نور الدین نیز لبهایش را ببوسه گرفت و کار آن دو عاشق واله لطیف گشت

حاضران در حیرت شدند و بپای برخاستند ، اینوقت نورالدین را شرم افتاد و دست از وی بازداشت و از آن پس آن دختر ماه منظر عود برگرفت و طریقتی چند بنواخت و بطریقه نخست اعادت کرد و این شعر بخواند :

قَمَرُ يُسَلُّ مِنِ الْجُفُونِ إِذَا انْثَنَى * * * عضباً وَ يهزئ بالغزال إِذَا رني

مَلَكٍ مَحَاسِنِهِ البديعة جُنْدِهِ * * * وَ لَدَى الطَّعَّانَ قُوَّامِهِ يَحْكِي الفنا

ص: 122

لَوْ أَنَّ رِقَّةٍ خصره فِي قَلْبِهِ * * * مَا جَارٍ قَطُّ عَلَى الْمُحِبُّ

وَ لَا جِنِّيٍّ يَا قَلْبِهِ الْقَاسِي وَرَقَةٍ خصره ! * * * هالا نَقَلْتِ إِلَى هُنَا مِنْ هيهنا

يَا عاذلي فِي حُبِّهِ ! كُنَّ عاذري * * * فَلَكَ الْبَقَاءِ بحسنه وَلِيُّ الفنا

چون نورالدین حسن کلام و لطافت نظام آن بدیع اندام را بدید از شدت طرب بدو مایل و گرایان گشت و از شدت عجب عقلش را از دست داد و مستانه این ابيات را بخواند :

لَقَدْ خَلَّتِهَا شَمْسِ الضُّحى " فتجلت * * * وَ لَكِنَّ لهيب الْحُرِّ مِنْهَا بمهجتی

وَ ماذا عَلَيْهَا لَوْ أَشَارَتْ فَسَلَّمْتُ * * * عَلَيْنَا بِأَطْرَافِ البنان وَ أَوْمَتْ

رَمَتْنِي بِسَهْمِ الْحَظِّ عَمَدَتِ وَ مَا رِثَّةُ * * * ا لحالي وذتي وانکساري وَ غُرْبَتِي

فَأَصْبَحَتْ مَسْلُوبُ الْفُؤَادِ مُتَيَّمٍ * * * أَ نُوحٍ وَ أَبْكِي طُولِ يَوْمِي وَ لَيْلَتِي

چون صبیه این لطافت شعر و حسن بیان را از نور الدین بشنید ، از فصاحت و ملاحتش در عجب شد و عود خویش بر گرفت و بهترین نغمات و حركات بنواخت و این شعر را قرائت همیکرد :

وَ حَيَاةً وَجْهَكَ یا حَيَاةِ الأ نَفَسٍ * * * الاحلت عَنْكَ يَئِسَتْ أَمْ لِمَ أَ يَأْسَ

فَلَئِنْ جَفْوَةُ فَانٍ طيفك وَاصِلِ * * * أَوْ غِبْتَ عَنْ عَيْنِي فذكرك مونسي

یا مُوحِشَةٍ طَرْفِي وَ تَعْلَمُ أَنَّنِي * * * أَبْدَأُ بِغَيْرِ هَوَاكَ لَمْ أستأنس

خداك مَنْ وَرْدٍ وَ رِيقِكِ قَهْوَةِ * * * هَلَّا سَمْحَةُ بِهَا بِهَذَا الْمَجْلِسِ

لمولفه

بجان تو که جانها را حیات است *** بان شهدت که بهتر از نبات است

که گر مهجور داری از وصالت *** مرا مہمان بود در جان خیالت

بود چہرت چو گل و آب دهانت *** بسان مل ، چو اندیشه بیانت

بمن گر زین گل وزین مل عطائی *** بفرمائی نمیباشد خطائی

چون نور الدين ابن ابيات عشق انگیز و کنایات بهجت آمیز را بشنید ، در نهایت طرب و عجب اندر شد ، شعرى چند بالمناسبه و المجاوبه بخواند و صبیه را

ص: 123

از حسن مقال و لطافت فصاحتش دل در درون بطيران ومرغ خرد در مغز بپرواز آمد و یکباره جان و دل بان مطلوب دل و جان سپرد و اندیشه جز او از صفحه خاطر بسترد و او را چون جان ودل در دل و جان بر کشید و بر سینه خود بچسبانید و روی و مویش ببوسید ، نورالدین نیز شرط ادای دین را بنمود و برعایت تنزيل بر تقبيل بیفزود .

دخترک پریروی عود بر گرفت و سرود بنمود و اشعار شور انگیز عشق آمیز قرائت کرد، نورالدین از کلمات و ابيات ملاحت سمات آن صبیه در عجب رفت و او را بر آن ظرافت و لطافت افتتان ثناها گفت ، چون صبيته تمجید و ثنای نورالدین را با آن حلاوت بیان و تلاوت مطبوع بشنید ، عنان از کف بگذاشت و برخاست و خود را بر هردو قدمش بینداخت ، نور الدين او را برداشت و هر دو لب و هردو چشم و پیشانیش را ببوسید و بپای شد .

صبيه گفت : ای جان عزیز ! آهنگی کدام سوی داری ؟ گفت : بخانه پدرم میروم ! فرزندان تجار او را سوگند دادند که نزد ایشان شب را بصبح رساند ، پذیرفتار نشد و بر استرخود بر نشست تا بخانه خود اندر آمد ، مادرش بر جست و گفت: ای فرزند دلبند ! سبب غياب تو تا این زمان از چه بود ؟ سوگند با خدای ! مرا و پدرت را بتشویش افکندی و خاطر ما را بغياب خود مشغول ساختی ، آنگاه بدو نزديک شد تا دهانش را ببوسه سپارد بوی باده از آن دو لب چون بیجاده بشنید ، گفت : ای فرزند ! چگونه بعداز نماز و عبادت خداوند بی نیاز بشرب باده پرداختی و در حضرت خالق خلق و آمر أمر گناه ورزیدی ؟!

در اثنای این سخن پدرش بیامد و نورالدین در فراش خود بخوابید ، پدرش گفت : نورالدین را چه حالی پیش آمده است ؟ مادرش گفت: از هوای باغ دماغش برتافته و صداعی او را عارض شده است ! در این وقت پدرش نزد او بیامد و از درد سرش بپرسید ، نور الدين سلامش فرستاد ، بوی شراب بشنید ، و این تاجر که تاج الدين اسم داشت ، شارب خمر را دشمن میداشت ، گفت : وای بر تو ای فرزند من

ص: 124

آیا سفاهتت بجایی پایان گرفته است که شرب خمر مینمائی ؟!

چون نورالدین این سخن درشت را بشنید در آن حال مستی مشتی زمخت

چهره پدرش برزد چنانکه چشم راست او را بر شکافت و خون بر چهره اش روان شد و بر زمین بیفتاد و ساعتی بیهوش گردید ، چندی گلاب بر چهره اش بیفشاندند تا بخویشتن گرائید و خواست او را مضروب بدارد و سوگند بطلاق مادرش خورد که چون صبح بردمد دست راست نورالدین را قطع نماید چون مادر نورالدین این سخن را بشنید ، بر فرزندش بترسید و یکسره در مداوات و مرهم چشم شوهر بکوشید و همی خاطرش را بدست آورد تا خواب بروی چیره شد و ماه آسمان بر آمد

بر و بر زمین روشنی افکند ، اینوقت نزد فرزندش بیامد و اینوقت مستی از سرش بیرون شده بود ، گفت : ای نورالدین ! این کار ناستوده نکوهیده که با پدرت بگذاشتی چه بود ؟ گفت : مگر از من چه فعلی روی داده باشد ؟ گفت : با دست راست خود لطمه بر چشم راستش فرود آوردی ، و سوگند یاد کرده است که چون روشنی روز نمودار گردد دست راستت را ببرد ! نورالدین گاهی که پشیمانی سود نداشت پشیمانی گرفت ، مادرش گفت : ای فرزند ! ندامت منفعت نميرساند ، چاره جز این نیست که در همین ساعت برخیزی و فرار کنی و جان خود را نجات بخشی و در بیرون شدن پنهان باشی تا به یکی از یاران خود برسی و بنگری تا خدای چه سازد ؟ چه خداوند قادر است حالی را بدیگر حال بگرداند . آنگاه صندوقی را برگشود و کیسه که صد دینار سرخ داشت بنورالدین داد و گفت : این دنانير را در مصارف خود برسان و چون محتاج شدى بمن اطلاع بده تا دیگر بارهات بفرستم ، وأخبار خود را پوشيده بمن برسان شايد خداوندت گشایشی فرستد و بمنزل خود بازگردی

پس با پسرش وداع کرده هر چه فزونتر بر آن جدائی گریستن گرفت نورالدین آن کیسه زر را بگرفت و چون آهنگ بیرون شدن کرد کیسه دیگر بزرگتر بدید

ص: 125

که مادرش فراموش کرده بود و در کنار صندوق بمانده ، و هزار دینار سرخ در آن جای داشت بر گرفت و هر دو را بر میان بر بست و راه بر سپرد تا به بولاق رسید ودر کنار دریا کشتیی را بجانب اسکندریه روان دید ، زاد و توشه آماده کرده در کشتی بنشست و دریا در نوشت تا بقنطرة رسید که قنطره جامي نام داشت .

نورالدین از زورق بزیر آمده از باب الصدر بشهر اسکندریه در آمد و هیچکس او را ندید ، شهری آراسته با باروئی استوار و عماراتی پایدار و متنزهاتی نامدار و مردمی عالی تبار بدید و برای توطن برگزید و این وقت زمستان و خواری باغ و بوستان بپایان ، و نوبت بهار و گلگشت لاله زار و دیدار سروقدان مه عذار نمودار

شده بود .

درختها سبز و خرم ، بوستان ها سبز و در هم ، باد بهاری وزان ، و برگ رزان آسوده از باد خزان ، آبها در جریان ، مرغها در طيران ، بوی گل و آوای بلبل بلند ، و نوای صلصل و صفای مل دل و جان را پرورش همی داد ، چنانکه شاعر در صفت این شهر گوید :

إسكندرية ثَغْرُ رِضًا بِهِ يستطاب * * * مَا أَحْسَنَ الْوَصْلِ فِيهَا إِنْ لَمْ يُصِبْهَا غُرَابٍ

نورالدین در آن شهر صفوت آئین همی بگردید تا بازار نجارها رسید و از بازار درودگران بیازار زرسنجان و صرافان آمد و از آنجا بیازار نقلیه و بازار میوه فروشان و بازار عطاران پیوست و از آن شهر در عجب همی بود ، و در آن اثنا که در بازار عطاران روان بود ناگاه مردی کهنسال را بدید که از دکان خود بزیر آمد و نور الدین را سلام فرستاد و اورا بمنزل خود ببرد .

نورالدین کوچه خوش طرح و جاروب شده و آب پاشیده ، نسیم از هر طرف وزان و در سایه أشجار و عطر أزهار سه خانه عالی بنیان نگران شد و در بالای آن کوچه سرائی سخت بنیان بدید که ریشه بر سمك و شاخه برسماك داشت ، پیشگاهش را از گرد و غبار روفته و آب بیفشانده و نسیم گلبنان مانند بوستان بهشت جاودان نمایان شد ، اول این کوچه ها مکنوس و مرشوش و پایانش بسنگهای صاف و سخت

ص: 126

مفروش بود .

پس آن شیخ کهن روزگار نورالدین را بآن سرای نامدار در آورده خوردنی بر نهاد و با هم بخوردند و پس از فراغت از نورالدین پرسید : چه هنگام از شهر مصر باین شهر قدوم نهادی ؟ گفت : ای پدر ! در همین شب ! گفت : نامت چیست ؟ گفت: نورالدين ! گفت : بطلاق زوجهام عهد کرده ام که سه طالقه باشد اگر تا تو در این شہر اندری بجای دیگر شوی ! همانا مکانی مخصوص از بهر تو خالی کرده ام تادر آنجا سکون اختیار کنی .

نورالدین گفت : ای آقای من ؛ مرا بیشتر بخود شناسائی بخش ! گفت : ای فرزند گرامی ! دانسته باش که من یکی سال بمصر اندر شدم و کار بتجارت میگذرانیدم و در آن شهر بخرید و فروش مشغول بودم ، اتفاقا بهزار دینار نیازمند گردیدم ، پدرت بدون اینکه مرا بشناسد بمن بداد و هیچ نوشته نخواست و چندان در نگی ۔ نمود که من باین شهر خودم مراجعت کردم و آن مبلغ را بعلاوه هديه توسط یکی از غلامانم بخدمتش فرستادم و در آن زمان تو را در سن خردسالی بدیده بودم ، و بخواست خدا تورا بپاره از نیکیهای پدرت که با من بیای برده است پاداش میکنم !

چون نور الدین این سخن بشنید شادمان و خندان شد و آن انبانی که با خود داشت و یکهزار دینار در آن جای داده بود بیرون آورد و بشیخ بداد و گفت : این وجه را بودیعت بدار تا پاره بضاعت و مال التجاره بخرم و تجارت کنم و از آن پس مدتی در شهر اسکندریه بماند و در شوارع آن شهر میگشت و میخورد و میاشامید و متلذذ و شادان و طر بتناک میگذرانید تا آن يکصد دیناری را که با خود داشت بپرداخت و نزد شیخ عطار بیامد تا از آن هزار دینار چیزی برای مصارف خود بستاند و او را در دکان نیافت و با نتطار بماند و در أموال تجار تفرج میکرد

و در يمين و يسار نگران بود.

در این حال مردی عجمی را بر استری سوار و در عقب او جاریه ماه دیدار بجانب بازار پدیدار بديد ، گویا غزالی رمیده یا حوری آرمیده با چشمی خمار آلوده

ص: 127

و چهرہ چون خورشیدی بر آسمان گشوده و ابروانی کمان و مژگانی دلستان و پستانی چون نور بستان وموئی چون مشک تتار ودیداری چون بوستان لاله زار با قدی رشیق و أنفی دقیق و اندامی دلپذیر که هوش از برنا و پیر میر بود نگران گردید :

كَأَنَّهَا مِثْلَ مَا تَهْوَاهُ قَدْ خُلِقَتْ * * * فِي رونق الْحَسَنِ لَا طَوْلُ وَ لَا قَصَّرَ

الْوَرْدِ مِنْ خَدِّهَا يَحْمَرَّ مِنْ خجل * * * وَ الْغُصْنُ مِنْ قدها يَزْهُوَ بِهِ الثَّمَرِ

الْبَدْرِ طلعتها وَ الْمَسَكَ نكهتها * * * وَ الْغُصْنُ قامتها مَا مِثْلُهَا بِشْرٍ

كَأَنَّهَا أُفْرِغَتْ مِنْ مَاءٍ لُؤْلُؤَةً * * * فِي كُلْ " جَارِحَةٍ مِنْ حُسْنِهَا قَمَرُ

لمولفه

چنانش حق نموده خلق کآمد دلپسند خلق *** بزیبائی ، برعنائی ، بزلف و خال و قد و خد

گل حمرا ز خد او و سرو باغ از قدش *** خجل گردند چون بینند با آن خد" و با آن قد

بهنگام دی و بهمن گلستان چون بهار آرد *** از آن رخسار گل آئین از آن لبهای چون بستد (1)

هما نا مهر و ماه و انجمش اندر نسب باشد *** ولی در رشته نسبت بخورشیدش بود قعدد (2)

آن روی نه روی است گل سرخ ببار است *** و آن زلف نه زلف است شب غالیه دار است

و آن جعد نه جعد است همه حلقه و بند است *** و آن چشم نه چشم است همه خواب و خمار است

ص: 128


1- یعنی مرجان ، بیجاده
2- یعنی نسبت نزديك ، کسیکه با رئیس قبیله و فامیل واسطه نسب او کمتر باشد مثلا دیگران با ده پشت برئیس قبیله میرسند و اين يک با 6 پشت

از آن پس مرد عجمي از استر بزیر آمده دخترك ماهروی پري پیکر را فرود آورده دلال را بخواند و گفت : این ماهروی پر غنج و دلال را بگیر و در بازار برده فروشان بفروشش ندا بر کش !

دلال آن حور نژاد هور تمثال را در وسط بازار بیاورد و ساعتی غیبت گرفته با کرسیی از آبنوس که با عاج سفید ملمع ساخته بودند بیامد و بر زمین بگذاشت و آن لعبت روزگار را بر آن استقرار داده پرده از چهره اش فروهشت ، صورتی مانند سپر ديلمي يا ستاره درخشان مانند ماه شب چهارده با جمالی با هر نمودار گشت .

گر آن مه رخ نمودی در شب تار *** جهان روشن شدی ز آن نور دیدار

وگر عابد چنان بت را بدیدی *** از عابد خانه رفتی سوی خمار

وگر ترسا بدیدی بر میانش *** بیفکند از میان خویش زنار

وگر بر دیده اش خورشید دیدی *** دو چشمش خیره گردیدی ز دیدار

وگر أعمى بنورش چشم بگشود *** چو روز روشنش گشتی شب تار

وگر در مصر خوبان رو نهادی *** هزاران یوسفش گشتی خریدار

وگر غلمان بدید او را بگردید *** بدیدارش دوصد حوري پدیدار

ز چهره پرده گر گیرد بگردد *** دوصد هور از جبين او نمودار

اینوقت دلال با تجار گفت : در بهای این گوهر ریان و لعل بدخشان وماه در افشان چه میدهید ؟ یکی گفت : یکصد دینار ، دیگری دویست ، و آندیگر سیصد دینار ، و همی بر مقدار بیفزودند تا به نهصد و پنجاه دینار رسانیدند و خاموش ماندند .

اینوقت دلال روی با اعجمی مولای جاریه آورد و گفت : بهای جاریه ات با این میزان بايستاد، آیا رضا میدهی تا این مبلغ را بستا نیم ؟ علي أعجمي گفت : آیا این جاریه رضا میدهد ؟ چه من مراعات خاطرش را بر خود حتم کرده ام ، چه در این سفر که اندر بودم ضعیف و رنجور شدم و این جاریه در تیمار و پرستاری من خودداری ننمود ، و من سوگند یاد کردم که این جاریه را جز با نکس که خودش

ص: 129

بخواهد و میل داشته باشد نفروشم و اختیار فروشش را بدست خودش نهادم ، هم - اکنون با وی مشورت کن ، اگر گفت : رضا میدهم ! او را بآنکس که خودش اراده نماید بفروش ، و اگر گوید : نمی خواهم ! دست از فروش او بازدار !

دلال نزد جاریه برفت و گفت : ای خاتون خاتونهای نمكين ! دانسته باش که آقای تو فروش تورا باختيار تو موکول داشته و بهای تو بنهصد و پنجاه دینار استقرار گرفته است ، آیا اجازت میدهی تا تو را بفروش رسانم ؟ گفت : پیش از انعقاد بيع خریدار را بمن باز نمای !

دلال او را نزد مردی از تجار که سالخورده و فرسوده بود بیاورد ، جاریه ساعتی بدو نگران شد و گفت : ای دلال ! آیا مجنونی یا دیو زده یا نقصانی در عقلت روی داده است ؟ گفت : ای خاتون خوبرویان ! از چه روی با من چنین سخن میکنی ؟ گفت : آیا خداوند روا میدارد که مانند من کسی را بچنین فرتوتی سالخورده و سالداری جهان شمرده بفروش رسانی که شاعر در شأن زوجه اش گفته است :

تَقُولُ لِي وَ هِيَ غَضَبِي مَنْ تدللها * * * وَقَدْ دَعَتْنِي إِلَى شَيْ ءُ فَمَا كَانَا

إِنْ تنكني نيك الْمَرْءِ زَوْجَتُهُ * * * فَلَا تَلُمْنِي إِذَا أَصْبَحْتَ قرنانا

كَأَنْ أَ يَرَ ك شَمْعٍ مِنْ رخاوته * * * فَكُلَّمَا عركته رَاحَتِي لانا

و نیز در باره اير او گفته است :

لِي أَ يَرَ يَنَامُ لؤما وَ شو بَا * * * کلما رَمَتْ مِنْ حَبِيبٍ وصالا هَا .

فِي الْبَيْتِ فَرْداً * * * طَلَبُ الطَّعْنُ وَحْدَهُ والنزالا

؟؟؟ ایرش گفته است :

؟ ؟ ؟ کثیر الْجَفَا * * * يُعَامِلُ باللَّوْمِ مَنْ يُكْرِمُهُ

؟ ؟ ؟ وَ قُمْتَ نَامَ * * * فَلَا رَحِمَ اللَّهُ مَنْ يرحمهر

؟؟؟ این گفت است :

؟؟؟ *** بهنگامی که در از چشم می سفت

؟؟؟ *** عجب نبود اگر بینی مرا غر

ص: 130

ترا ايری است در نرهی چنان موم *** ز مالیدن بگردد نرم و میشوم

بهرگه از حبیبی وصل خواهی *** فرو خوابد چو از وی اصل خواهی

به تنهائی سواری هست چالاک *** بخاك افتد چو آید بر در چاک

بود ایری لئيمی پر جفائی *** لئيمی بی رگی و پر خطائی

چو تو خسبی بخيزد *** ور بخیزی فروخوابد ، نگر این فتنه خیزی

چون شیخ سوداگران این هجو قبیح و نکوهش زشت را از صبيه بشنید هر چه سخت تر بخشم اندر شد و با دلال گفت : ای نکوهیده ترین دلالان ! در این بازار جز کنیز کی شوم که بر من زبان بگشاید و در میان تجارم بهجا در سپارد نیاوردی ! اینوقت دلال او را بگرفت و از آنجا ببرد و گفت : ای خاتون اكم ادب مباش ؛ این شیخ که او را هجو نمودی رئیس و محتسب بازار و صاحب مشورت تجار است ا صبیه ازین سخن بخندید و شعری بمناسبت قرائت کرد و با دلال گفت : ای سید من ! سوگند بخداوند ؛ من باین شیخ فرتوت فروخته نمیشوم، بدیگری بفروش زیرا که تواند بود که از من شرمسار شده باشد و مرا خوار نماید ، و مرا نشاید که خویش را در معرض ذلت و خواری در آورم ، و تو خود دانسته باش که امر من بخود من تفويض شده است و مرا بمیل و اختیار خودم باید فروخت ،

دلال گفت : سَمعاً وَ طاعَة !

آنگاه او را بجانب یکی از بزرگان تجار برد و گفت : ای خاتون گرامی آیا ترا بسید خودم شریف الدین بنهصد و پنجاه دینار بفروشم ؟ جار به نظر افکند دید پیر است اما موی ریش را رنگین ساخته است ، با دلال گفت: آیا دیوانه یا از خرد بیگانه که مرا باین شیخ فاني بفروش رسانی ؟ مگر مرا أسباب خنده و لاغ دانی که از پیری جانی به پیری فاني کشانی وحال اینکه هر دو تن مانند دیواری مایل بافتادن یا عفریتی در حال هبوط باشند ، پس در اوصاف ایشان شعری چند که مناسب حال ایشان بود بخواند .

چون آن شیخی که محاسن خود را رنگین ساخته بود این کلمات و ابيات را

ص: 131

بشنید خشمی شدید بنمود و گفت : ای نحس ترین دلالها ! امروز در بازار ما جز کنیزی دیوانه نیاوردی که بزرگان بازار را خوار گرداند و باشعار آبدار و سخنان نابهنجار نکوهش نماید ! این بگفت و از دکان خود فرود آمد و طپانچه بر صورت دلال بزد ، دلال در نهایت خشم و غضب جاريه را بگرفت و گفت : سوگند با خدای در تمام ايام عمر خود جاریه ای کم شرم تر از تو ندیده ام ! در این روز روزی من و روزی خودت را بریدی و تمام تجار بواسطه تو با من دشمن شدند .

در این حال مردی از تجار آن سرو سیمین عذار را در طی راه بدید و ده دینار بر بهایش بیفزود و نام این تاجر شهاب الدین بود ، دلال از کنيزک اجازت بیع بخواست ، گفت : تا او را بنگرم و حاجتی از وی بپرسم ، اگر آنچه میخواهم در سرایش باشد باو فروخته میشوم و إلا فلا .

دلال او را در آن مكان بگذاشت و بسوی آن مرد برفت و گفت : ای آقای من شهاب الدین ! دانسته باش که این جاریه را سخنی بر این منوال است و تو خود میدانی این جاریه با سایر تاجران همگنان تو چگونه سخن رانده است ، سوگند با خدای از آن همی ترسم که او را نزد تو بیاورم و با تو همان معاملت نماید که با همسایگانت نمود ، و من در خدمت تو فضیحت یا بم ! اگر اجازت میدهی که بتو بیاورم اطاعت مینمایم ، گفت : نزد من بیاور!

دلال جاریه را نزد او حاضر ساخت و جاريه بدو نظر افکنده گفت : ای سید من شهاب الدين ! آیا در خانه تو بالش آکنده از موی سنجاب هست ؟ گفت : آری ای سیده خوبرویان عانم ! ده بالش باین صفت هست ؟ پس گفت : ترا بخدای سوگند میدهم با این مدورات چه خواهی بجای بیاوری ؟ گفت : چندان صبوری میکنم تا بخواب شوى آنگاه آن بالش را بر دهان تو میگذارم تا نفست قطع شود !

و از آن پس روی با دلال آورده گفت: ای زبونترین دلالها ! گویا تو دیوانه هستی که در این ساعت مرا بر دو تن شیخ که هريك را دو عیب است عرضه میدهی و از آن پس مرا بخدمت آقايم شهاب الدین میبری که دارای سه عیب است : نخست

ص: 132

اینکه کوتاه بالا است ، دوم اینکه سالخورده است ، سیم اینکه ریش وی دراز است و شاعر در حق او گوید :

مَا رَأَيْنَا وَ لَا سَمِعْنَا بِشَخْصٍ * * * مِثْلُ هَذَا بَيْنِ الْخَلَائِقِ أَجْمَعَ

فَلَهُ لِحْيَةُ بِطُولِ ذِرَاعٍ وَأَنْ * * * طُولُ شِبْرٍ وَ قَامَتْ طُولِ إِصْبَعٍ

قامتت کوته است و ریش دراز هردو بادند بر تو ارزانی آن یکی همچو دور پائیزي و آن دگر چون شب زمستانی

چون خواجه شهاب الدین این اشعار و کلمات را بشنید از دکته فرودشد و کمر دلال را بگرفت و گفت : ای شوم ترین دلالان ! از چه روی کنیز کی نزد ما بیاوردی که ما را سرزنش و نکوهش نماید و در حق هريک هجوی نماید ؟

دلال پریشان حال شد و دست آن ماهروی صاحب جمال را بگرفت و گفت : سوگند با خدای ؛ در تمام أيام زندگانی خودم که دارای این عمل بوده ام هیچ جاریه را مانند تو بی ادب ندیدهام و اینگونه بستاره نحسش مبتلا نشده ام ، زیرا که روزي مرا قطع نمودی و از تو سودی نیافتم و جز پشت گردنی چیزی ندیدم ، گاهی بر پشت گردنم زدند ، گاهی کمرم را بگرفتند و ازین سوی بدانسوی کشیدند .

آنگاه کنيزک را نزديک تاجری دیگر که صاحب کنیز و غلام بود ببرد و با جاریه گفت : آیا رضا میدهی ترا باین تاجر عالي مقدار آقایم علاء الدین بفروشم ؟ جاریه نظری بدو کرده او را أحدب دید ، گفت : وی مردی احدب و دارای قوز

است و شاعر در حقش گوید :

قَصَّرْتَ مَنَاكِبَهُ وَ طَالَ فقاره * * * فَحَكَاهُ شیطان يُصَادِفْ كَوْكَباً

وَ كَأَنَّهُ قَدْ ذَاقَ أَوَّلَ مَرَّةٍ * * * وَ أَحَسَّ ثَانِيَةً فَصَارَ محدبا

***

صد لعن به قد او و قوزش *** وین چهره نحس و پك و پوزش

روزی سخنی اگر سپارد *** فرقی نه سخن و یا که گوزش

ص: 133

مرد دلال چون او را در اینگونه مقال بدید بترسید و بدوید و او را بگرفت و نزد تاجری دیگر آورد و گفت : آیا تن بوی میدهی ؟ ماهروی غزال چشم چشمی بدو افکند و او را اعمش یافت و با دلال گفت : آیا مرا بوی میفروشی با اینکه شاعر در حقش گوید :

رمدية أَمْرَاضِهِ هَدَّةَ قَوَّاهُ لحينه * * * یاقوم قُومُوا فَانْظُرُوا هَذَا القذي فِي عينه

اگر چه چشم او خشك است لکن آبریز استی *** اگرنه آبگیر استی ولی چون آبریز استی

دهان و هر دو چشمش را روان هر گونه آب استی *** وز آن هرگونه آب او کنارش پر قفیز استی

دلال دست آن آفتا بروی پر غنج و دلال را بگرفت و نزديک تاجری دیگر آورده گفت : آیا باین تاجرت بفروشم ؟ آن زهره جبين نظری نمكين بان سوداگر نموده او را دارای هیکلی با شکوه و ریشی انبوه دید و با دلال گفت : وای بر تو! همانا این مرد قوچی تناور است لکن دامانش بحلقش رسیده است ، ای شوم ترین و زبون ترین دلالهای روزگار ! بازگوی چگونه مرا بچنین مردی در از ریش می فروشی ؟ مگر تاکنون نشنیده باشی که هر کس را موی نقن دراز است عقلش کم است و هرقدر ریش بلند باشد بهمان مقدار عقل را نقصان باشد و این امر در خدمت عقلای روزگار و اشعار شعرای دانشمند مشهور است :

مَا رَجُلٍ طَالَتْ لَهُ لِحْيَةُ * * * فَزَادَتْ اللِّحْيَةِ فِي هَيْبَتِهِ

إِلَّا وَ مَا يَنْقُصُ مِنْ عَقْلِهِ * * * يَكُونُ طولآ زَادَ فِي لِحْيَتِهِ

***

كله گرد و گردن چون قاز *** قدم پهن و قامت ده باز

هم برافزون ازین نحوستها *** عقل کوتاه بين و ریش دراز

با همه این نشان که بشمردم *** ساز خواهد زدنیی ناساز

این طلب نیز زین أثر باشد *** کم خرد راست أصل فقرو نیاز

ص: 134

خود نکوهش بدو نمیشاید *** که اسیر است او بحمق و گاز

بی خبر باشد از درون و برون *** گرچه با عرشیان بود همراز

دور باید شدن ازین مردم *** که نباشند با خرد انباز

گر دوصد سال همنشین تواند *** هم در آخر نیفتدت دمساز

با خردمند روزگار سپار *** تا رهی زین جهان شعبده باز

أحمق ارناط قست و ارصامت *** خواه شادان بود و یا حزاز

زنده و مرده اش نیارد سود *** که نیابی زمردگان آواز

گرده نانی ازو نخواهی خورد *** گر چه باشد بعمر خود خباز

هم نیا بی بر نجش اندر دیگی *** گر چه بینی همیشه اش رز از

در بیابان پیاده رامانی *** گرچه اندر سفر بود جماز

اینهمه از درازی ریش است *** بدرازی ریش خویش مناز

یکجو ار گوهر خرد یا بی *** بهمه دولت زمانه مباز

ور متاعیت باشد از دانش *** بر فراز و نشیب أرض بتاز

چون زعقلوزدانشت بهریست *** فر انجام یابی و آغاز

ورنه عصفور کی حقیر شوی *** گرچه باشی خطير چون شہباز

ای بسا مردمان دولت یار *** که بماه و بمهر بردی ناز

بر بزرگان دهر وأهل خرد *** از ره حمق میشدی غماز

خوددر آخرزفقددولت عقل *** هر زبونی بر او شدی هماز

بس نماز از طمع بدو بردند *** هم در آخر بجمله برد نماز

ای برادر بجز متاع خرد *** تو مخواه از خدای بنده نواز

دلال بناچار آن ماه ده چهار را باز گردانید ، گفت : بكدام سوی میشوی ؟ گفت : بسوی آقایت علی اعجمی ! همانا آنچه بسبب تو امروز بما رسید كافی است ، اسباب منع رزق من و مولایت بواسطه قلت ادبت موجود شد !!

در این هنگام آن ماهروی گلندام از يمين ويسار بازار و بازاریان نظر افکند

ص: 135

بناگاه نظرش با نچه مقدر شده بود بیفتاد و نور الهدى علی نورالدين مصری را جوانی ملیح پاکیزه چهره سهی قامت در سن چهارده نور بخش تر از ماه چهارده بدیع الجمال منيع الخصال مطلوب الظرف و الدلال با جبینی گشاده و نور افزا و چهره گلگون و دلربا و گردنی چون سکه نقره خام و دو چشمی چون بادام و دندانهائی چون گوهر غلطان نگران شد و دلش بمهرش گرایان گشت .

چهره اش چون آفتاب و پیکرش سیم مذاب *** بوی او عطر و گلاب و موی او چون مشك ناب

آفتاب و سیم و عطر و مشك را کی فر" اوست ؟ *** موی او بر مشك نازد روی او بر آفتاب

وصف دیدار بدیع و مدح موی دلکشش *** هست بیرون از مقال و هست افزون از کتاب

ماه گردون خواهد از نورش بگردد مستنير *** حور رضوان خواهد از بویش بگردد بهره یاب

آنگاه با دلال گفت : آیا این نازنین پسر که جامه بدیعش بر تن است چیزی بر قیمت من نمی افزاید ؟ گفت : ای سیده ملاح و ای نور بخش مسا و صباح ! این جوان که دیدی غریبی است مصري و پدرش از بزرگان سوداگران مصر است و بر - جميع تجار و بزرگان آن دیار برتری دارد ، اندک مدتی است باین شهر در آمده است و نزد یکی از دوستان پدرش منزل دارد و در امر تو و خریداری تو به کم یا زیاد سخنی بر دولت نیاورده است .

جاریه انگشتری که از یاقوت نگین و بر انگشت داشت بدلال بداد و گفت: مرا بسوی این جوان نمکین دیدار شیرین گفتار ببر ! اگر مرا بخرید این خاتم گرانبها در ازای این رنج و عنای تو باشد ، دلال خوشحال شد و او را بجانب نور الدين برد ، چون جاریه او را بدید ماهی در نهایت ملاحت بر آسمان صباحت و سپهر ظرافت و رشاقت نگران و یکباره از دل و جان بجا نبش گرایان شد و گفت:

ص: 136

ای آقای من ! آیا من ملاحت را با صباحت انباز ندارم ؟ گفت: ای خاتون خوبرویان آیا در این جهان از تو بهتر و خو بروی تر هست ؟ و گفت : پس از چه روی نگران تجار شدی که هر يک بر بهای من بیفزودند و تو خاموش ماندی و بلا و نعم سخن نراندی و مرکبی در میدان مراد نتاختی ومهره در تخته مقصود نباختی و اگر چه يک دینار بر قیمت من نیفزودی چنان مینماید که مرا در خدمت تو چنانکه باید قدر و منزلتی در نظر نیامد . ا نورالدین گفت : ای فروزنده ماه سپهر برین ! اگر در شهر و دیار خود بودمی آنچه در دست خود داشتم و ما يملک خود میخواندم در بهای تو میدادم .

مریم گفت : ای آقای من ! نمیگویم برافزون از استطاعت در قیمت من تقديم کن لكن اگر چیزی بر قیمت برافزائی جبران خاطر شکسته مرا میفرمائی اگر چند خریدار من نشوی ، تا جماعت تجار بگویند : اگر این جاريه مليحه نمیبودی این تاجر مصري بر بهایش فزایش نمیداد ، چه مردم مصر در امر جواری بصیرتی دیگر دارند .

نورالدین را ازین کلمات عرق شرمساری چون محل بر گل در چهره گلگون نمودار و رویش سرخی فزود و با دلال گفت : بهای این جاریه بچه میزان رسیده است ؟ گفت : بجز عمل دلالی و قانون سلطاني بنهصد و پنجاه دینار رسیده است ! نور الدين گفت : من بهمه جهت بهزار دینار خریدارم ! مريم دلال را بگذاشت و قدم پیش نهاد و گفت : من خویشتن را باین جوان مليح بہزار دینار فروختم .

نورالدین خاموش شد و دیگری گفت : فروختیم ! یکی گفت : مبارك است ! دیگری گفت : ملعون پسر ملعون است که بگوید و نخرد ! دیگری گفت : این هور شایسته این ماه و این ماه با بسته این هور است !

نورالدین هنوز خبر نداشت که دلال قاضي و گواهان بیاورد و عقد بيع وشراء

را در ورقه بنوشتند ، نور الدین بگرفت ، دلال گفت: جاریه خودرا بستان ، خداوندش بر تو مبارک کناد ! همانا این گوهر رخشنده زیبنده تو است و چون تو ماه فروزنده

ص: 137

در خور او باشد ! نورالدین از تجار شرمسار شد و از جای برخاست و آن هزار دیناری را که نزد عطار بودیعت نهاده بود بیاورد و بداد و مریم را بسرای خود در آورد .

چون جاریه بان خانه در آمد بساطی کهنه و مندرس و پوستی فرسوده بجای فرش و مسند بدید ، گفت : ای آقای من ! آیا مرا آن مقام و منزلت نبود که بخانه شخصي خودت منزل بخشی ؟ از چه روی مرا نزد پدرت در نیاوردی ؟ نورالدین گفت: ای ملیح ترین خاتو نهای روزگار ! سوگند با خدای این نه آن خانه است که منزلگاه من است ، بلکه خانه این شیخ عطار است که اهل این شهر است و برای مسکن من خالی کرده است ، و من از نخست با تو گفتم : مردی غریب و از مردم مصر هستم !

جاریه گفت : ای آقای من ! کمتر خانه برای ما کافی است تا گاهیکه بسوی پدرت بازشوی ، هم اکنون بپای شو وچندی مي و نقل و میوه و کباب بیاور! گفت: ای خاتون خو بریان زمان ! سوگند با خدای ؛ سوای این هزار دینار که در بهای تو دادم مالک یك دینار و در هم نیستم و در همی چند داشتم و دیروز بمصرف رسا نیدم .

مریم گفت : آیا تو را در این شهر دوستی نیست که پنجاه در هم از وی بقرض بگیری و بمن آوری تا بگویم در چه مصرف برسان ؟ گفت : جز این شیخ عطار دوستی ندارم ! پس نزد شیخ برفت و سلام بداد ، شیخ گفت : ای فرزند گرامی ! امروز با این هزار دینار چه خریدار شدی ؟ گفت : کنیزکی را بخریدم ! گفت : ای فرزند عزیز ! مگر تو دیوانه شدی که یکنفر کنیز را بهزار دینار بخریدی : کاش میدانستم جنس این جاریه چیست و از کجاست ؟ گفت : ای عم گرامی ! این كنيزک فرنگی زاده است !

گفت : ای فرزند عزیز ! بهترین فرنگي زادگان را در این شهر یکصد دینار بیشتر بها نیست ، سوگند با خدای ! در کار تو حیلتی بكار آورده اند ، و اگر دل و اندیشه تو آشفته روی و موی پریشانش گردیده است امشب با وی بخسب و کام از وی برگیر و بامدادانش بیازار آورده بفروش ، و اگر در فروش او دویست دینار هم

ص: 138

زیان بری باکی نیست ، چنان پندار کن که بدریا غرقه گشته یا در عرض راهش مردم دزد بدزدیده اند .

نورالدین گفت : سخن تو صحیح است ، لكن اي عم گرامی تو خود نیکتر میدانی که مرا جز این هزار دینار که در بهای این جاريه بدادم مالی نبود و ابنک با ندازه يک درهم برای مخارج ندارم ، از فضل و إاحسان تو خواهانم که پنجاه درهم بمن قرض دهی تا در مصارف امشب برسانم و بامدادان بگاه این جاریه را بفروشم و از بهای آن آنچه گرفته ام بتو باز پس دهم - : شیخ گفت : بر چشم و سر اطاعت کنم ! پس پنجاه درهم بدو بداد و گفت : ای فرزند ارجمند ! همانا تو جوانی خردسال هستی و این جاريه سخت نیکو روی و مشكين موی و رنگین دیدار و نمکین گفتار است ، تواند بود دلت را برباید و فروش او بر تو آسان نباشد ، و تو را برای نفقه و مخارج جز این دراهم چیزی نیست ناچار چون بپردازی دیگر باره بمن آئی و من در دفعه اول و دوم و سوم تا ده دفعه

تو قرض خواهم داد اما اگر بعد از دفعه دهم بمن آئی جواب سلامت را که واجب شرعي است نخواهم داد و آن محبتی را که با پدرت دارم بیهوده خواهی نمود !

نورالدين برفت و بجاريه برد ، مریم گفت : ای آقای من ! در همین ساعت بازار بشتاب و با بیست درهم پنج گونه حرير بخر و با سی درهم آنچه خواسته بودم خریدار شو ! نورالدين برفت و آن جمله را بخرید و بیاورد .

مریم برخاست و ساعد سیمین برگشود و طعامی در نهایت خوبی طبخ کرده بیاورد و با یکدیگر بخوردند و شراب بیاشامیدند و مردم همواره نور الدين را سقایت کرد تا مست گشته بخوابید و مریم انبانی از أديم طائفي بيرون آورده بر گشود و دو میخ بیرون نموده زناری بسیار نیکو بساخت و پس از آنکه مصقل و منظف گردانید در مندیلی پیچیده زیر مخده بگذاشت ، آنگاه برخاست و جامه از تن عاج گون بیفکند و در کنار نور الدين بخوابید و او را بمالش سپرد تا بیدار گردیده نگار سمن بر در آغوش دید ته دختری چون نقره صاف نرم تر از حریر چون ماه شب چهارده یا

ص: 139

ستون سیم و تخته عاج و اندام و دو رانی ملایم تر از پر نعام و بعلاوه بر این جمله :

میان هر دو ران نازنینش *** یکی کثعب چنان كأس مکعب

به اسپیدي بسان سینه باز *** بگرمی و بنرمی صدر إرنب

ترکیب و به ثلمه چون هلالين *** بتدویر و نعومت ماه نخشب

نورالدین چون آن نگار نازنین را با آن زیب و آئین بديد تاب تأمل نیافت و چون جانش در بر کشید و هر دو لبش چون تشنه بر لب کوثر بمزيد و باری در آمیخت دری ناسفته و راهی نسپرده دید ، بکارتش بر بود و بوصالش نائل شد ، محبتی بدون انفكاك و انفصال داشت و همواره با او با بوس و کنار بگذرانید تا شب بکران رسید نور الدين سر از خواب بر گرفت و آن ماهروی آب حاضر کرده بود ، هردو تن غسل بنمودند و نماز بگذاشتند و از مأكول و مشروب بخوردند و بیاشامیدند .

آنگاه مریم آن زنار را که شب هنگام بافته بود بنورالدین داد ، گفت : از کجا است ؟ گفت : از همان ابریشمهای رنگارنگی است که خریده بودی ، این متاع را ببازار عجمان برده بدلال بده تا مشتري خواند و بفروش رساند اما از بیست دینار کمتر مفروش !

د نورالدین گفت : ای حوروش ماه دیدار ! چگونه چیزی را که بیست درهم بیافته بیست دینار خریدار شوند با اینکه افزون از یکشب در آن کار نکرده باشی ؟ مریم گفت : تو بهایش را نمیدانی ، چون دلال بگیرد ومشتري بیاید بهایش هویدا آید! پس نورالدین زنار از وی گرفته بازار شد ، دلال بگرفت و برفت و پس از ساعتی بیست دینار بهایش را بیاورد .

نورالدین با آن بیست دینار ابریشمهای گوناگون خریداری نموده بخانه خود بیاورد و با جاریه گفت : همه اینها را زنار بباف و مرا نیز بیاموز که در تمامت عمر صنعتی ازین نیکتر ندیده ام ، سوگند با خدای ! هزار مرتبه از تجارت بهتر است ، جاریه بخندید و گفت : نزد شیخ عطار برو ، سی درم از وی برام بستان و بگو فردا این سی درم را با آن پنجاه درم رد مینمایم .

ص: 140

ن سی درم قرض کرده بیاورد و گوشت و نان و میوه و مشروبات بخرید و نزد مریم حاضر کرد ، مریم طعامی نیکو بساخت و نزد نور الدین بیاورد و هردو تن بخوردند و بیاشامیدند و چون باده أرغوانی در دماغ ایشان راه کرد مریم را حسن لطافت و رقت معاني نور الدين بعجب افکند و شعرها بمناسبت بخواند ، نورالدین نیز شعری چند که مناسب حال و اوصاف آن ماهروی حور پیکر بود قرائت کرد و یکسره بیا شامیدند و بملاعبت و معاشرت بگذرانید تا نورالدین را نیروی شراب و مشاهدت آن موی پر پیچ و تاب بخواب آورد و مریم برخاست و به زنار بافی پرداخت و چون فراغت یافت بپیچید و در زیر مخده بگذاشت و جامه از تن برداشت و برهنه در کنار آن آفتاب روی بخفت و چون شب گذشته بعیش و نوش و لذت و مقاربت بگذرانیدند .

و چون روز دیگر نمایشگر شد زنار را بان گلعذار بداد و گفت : بیازار شو و بیست دینار بفروش ! نورالدین ببرد و بفروخت و هشتاد در هم شیخ عطار را بازداد و سپاس إحسانش را بگذاشت ، شیخ گفت : ای فرزند ! آیاکنيزك را بفروختی؟ گفت : چگونه جان خود را توانم از تن بیرون آورد و بفروخت ؟ آنگاه داستان خود را از بدایت تا نهایت حکایت کرد ، شیخ بسی شادمان شد و گفت : ای فرزند مرا شاد ساختى و إنشاء الله الرحمان همواره روزگار تو بخير و عافیت مقرون باد چه من نظر بمودتی که با پدرت دارم خیر و خوشی تو را از یزدان خواهانم .

نورالدین بازار شد و از مأكول و مشروب چندانکه بایست بخرید و نزد مریم بیاورد و آن دو بار نوجوان بر اینگونه میگذرانیدند تا یکسال برآمد و مریم همه شب زناری بیافتی و نور الدين ببیست دینار بفروش رسانیدی و چندانکه بایست در بهای در بایست بکار بردی و آنچه بر زیادت بماندی مریم نگاهداشتی و چون آن سال بپایان رفت با نورالدین گفت : بامدادان بسته ابریشم که بر شش رنگی باشد خریداری کن که مرا بخاطر افتاده است که جبه از بهرت بافم که فرزندان سوداگران بلكه اولاد پادشاهان را نصیب نگشته باشد .

ص: 141

نورالدین بازار شد و زنار بفروخت و ابریشم رنگارنگ بخرید و بیاورد ، در مدت يک هفته جبه در کمال ظرافت و نفاست بیافت و نورالدین بر دوش آورده در بازار میگردید ، بزرگان و سوداگران و گذریان برگردش انجمن میشدند و بر آن جمال خورشید مثال و آن جبه ظریف میدیدند و از آن حسن صنعت در

عجب میشدند .

یکی شب نورالدین بیدار شد و نگار سمن پوش را بگریه دید و اشعاری که بر صدمت فراق و محنت مهاجرت دلالت میکرد از وی بشنید ، پرسید : ای خاتون گرامی ! این گریستن از چیست ؟ مریم گفت : همی گریم بر آن روز جدائی ! چه دلم إحساس درد فراق را مینماید ، گفت : ای خاتون خاتونهای نمکین : کدامكس در میان من و تو جدائی میاندازد و حال اینکه تو مرا از تمام اهل جهان دوستتر میداری و من بر تو عاشق هستم ؟ ! گفت : هرچه گوئی من صد چندان عاشق تر هستم لكن بنای روزگار غدار بر این است که هرگز دو یار جانی بشادمانی جاودانی نرسند و خوشى ايام و لیالی را با هیچکس روا ندارد : فریب جهان قصه ای روشن است ببین تاچه زاید؟ شب آبستن است این همان جهان مکار است که در میان جمشید و کورنگ زاده و کاوس وسودا به و زال و رودابه و اسکندر و نوشابه و خسرو و شیرین و لیلی و مجنون و وامق و عذراء وكثير و عزه وجميل و بثينه و عمر و ثریا و دعد و رباب و هزاران عاشقان و دلدارها جدائی انداخت و در عین مهر و حفاوت دل از مهرشان بپرداخت ، هیچ دو یاری بنعمت وصال اتصال نیافتند جز آنکه بمحنت فراق بحالت احتراق افتادند :

همانا که این گنبد آبنوس بسی *** دیده دامادها و عروس

نوشته بسی فتر دفتر زردهشت *** بسی کرده خاموش نار مجوس

بسی دیده تیغ و سنان نبرد *** شنیده است بسیار آوای کوس

تهمتن بسی نبرد کشت و اسفندیار *** بهم بر شکسته بسی کوس طوس

ص: 142

جرنگ دراي و نفير دهل *** بگوش اندرش همچو بانگ خروس

بعد از آن گفت : ای جان گرامی ! اگر بسیار خواهانی که گزند فراق وغم اشتیاق نیابی همی بایست از مردی فرنگی که چشمش از طرف راست کار است و پایش از جانب چپ شل و پیری است با روی غبار آلود گندمگون و ریش انبوه بر حذر باشی چه او سبب جدائی ما خواهد بود و نگران شدم که باین شهر اندر آمده است و گمانم چنان است که جز در طلب من نیامده است ! نورالدین گفت : اگر چشمم بر او افتد بقتلش میرسانم و عبرت دیگرانش می

نمایم ! مريم گفت : نه او را بکش و نه با وی هم سخن شو و نه بدنبالش برآی و نه با وی کنکاش در آی و نه با او بداد و ستد پرداز و نه با وی نشستن و برخاستن بگير و نه با او بيک سخن بداستان شو ، و از خدای خواستار میشوم که از گزند

شد و بر و فریبش ما را نگاه بدارد .

چون خاتون روز چهر برگشود نورالدین زنار را بر گرفت و ببازار رهسپار تختگاه بنشست و با فرزندان سوداگران بافسانه و داستان در آمد ، بناگاه

خواب بر وی چیره بر وی چیره گشت و بر تختگاه دکان بیارمید ، در آن حال که بخواب اندر بود آن مرد فرنگي در همان ساعت با هفت تن فرنگي بر وی بگذشت و نورالدین را بخواب دریافت که چهره خود را بآن منديل بپوشیده و يک طرفش بدستش اندر ۔ بود ، فرنگی در کنار نورالدین بنشست وطرف منديل را بگرفت و همی زیر و روی نمود ، نورالدين إحساس كرده از خواب بیدار شد و فرنگی را بهمان اوصاف بديد چنان فریادی برکشید که فرنگی بترسید و گفت : از چه بر ما فریاد بر زنی ؟ آیا از تو چیزی بگرفته ایم ؟! نورالدین گفت : ای ملعون ! سوگند با فرد بیچون ؛ اگر چیزی از من برده باشی ترا نزد والی میکشانم ! فرنگی گفت : ای مسلمان ! سوگند بدین و آئینی که داری بازگوی این مندیل را از کجا بدست کردی ؟ " نورالدین گفت : شغل مادرم این است ، بدست خودش بافته است ! با نورالدین گفت : آیا بمن میفروشی و بهایش

ص: 143

را میستا نی ؟ گفت : قسم با خدای ! نه تو و نه بغير تو میفروشم ، چه والده ام باسم من بافته و دیگری جز او نیافته است .

فرنگی گفت : بمن بفروش و من در همین ساعت پانصد دینار سرخ بتو میدهم ، و با نکس که این را از بهر تو ساخته است بگو ازین بهتر ببافد ، نور الدین گفت : أبدا نمیفروشم چه در این شهر نظیری ندارد ! فرنگی گفت : ای آقای من ! آیا بششصد دینار زر ويژه نمیفروشی ؟ و همچنان صد بر صد بر افزود تا بنهصد دینار رسانید ، نور الدين گفت : خداوند بیرون از فروش آن برای من گشایش میرساند ، بدو هزار دینار و بیشتر از آن هم نمیفروشم !

فرنگی همچنان نورالدین را بفزایش بها ترغیب میکرد تا بهزار دینار رسانید اینوقت یکی از تجار گفت : ما این منديل را بتو میفروشیم ، قیمتش را بازده ! نورالدین گفت : قسم بخداوند نمیفروشم !

یکی از تجار گفت : ای فرزند من ! بهای این منديل يکصد دینار است و اینك این مرد فرنگی هزار دینار میدهد و نهصد دینار سود تو میشود، کدام سودی است که ازین برافزون باشد ؟ رأي من چنین است که بدهی و هزار دینار بستانی و با آنکس که این منديل را برای تو بافته است بگوئى تا ازین نیکوتر بافد ، و تو ازین فرنگی ملعون دشمن دین هزار دینار بستان !

این هنگام نور الدين از تجار شرمسار شد و منديل را بداد و هزار دینار را بگرفت و همی خواست بجانب مریم باز شود و او را بشارت دهد ، فرنگی با حاضران گفت : ای جماعت تجار ! از شما خواستارم که نورالدين را نزد خود باز دارید ، چه در این شب مرا میهمان هستید ، باده عددیده رومي و بره چاق و فربی و نقل و میوه و مطعومات و مشمومات مطبوعه حاضر دارم و آرزومندم که شما بجمله بدون استثنای أحدى بسرافرازی من قدم گذارید و يك امشب مرا بر خوان میهمان آئید و شبی را بمؤانست ومصاحبت بپایان رسانید !

سوداگران گفتند : ای آقای ما ای نورالدین ! سخت خواهانیم که در چنین

ص: 144

شب با ما باشی تا با تو بصحبت و حدیث بگذرانیم و از فضل و إحسان تو قبول این مسئول بعيد نتواند بود ، همانا این مرد فرنگی مردی بخشنده و میهمان پذیرنده است ، این بگفتند و جملگی بطلاق و عتاق سوگند یاد کردند که جز آن نکنند و نورالدین را باکمال کراهت از رفتن بسرای خودش ممنوع داشتند و همگی برخاستند و دكاكين را قفل برزدند و با نورالدین بسرای آن فرنگي نيرنگي در خانه منقش و مربع و ایوانی مزین اندر آمدند

فرنگی ایشان را بنشاند و سفره که بصور بديعه غريبة العمل که دارای چهره كاسر و مكسور و عاشق و معشوق و سائل و مسئول و عامل و معمول و فاعل ومفعول بود در حضور ایشان بگسترانید و ظروف چيني و بلور که بنفائس حلويات و فواكه و مشمومات آکنده بود بر نهاد و شراب کهنه رومي پيش آورد و بره سمين سر برید و آتش برافروخت و کبابی مطبوع با شرابی گلنار بجماعت تجار بداد و ایشان را اشارت همیکرد که نور الدین را از پیمانه های شراب سیراب دارند ، آن جماعت چندانش بیاشامانیدند که مست و خراب و بی خبر گردید .

چون فرنگی او را بآن اندازه مست طافح بافت ، گفت : ای آقای من ! ای نورالدین ! همانا در این شب، لطف وکرم کردی و با ما أنيس و جلیس شدی ، مرحبا و فر"خا و خوشا و خنکا بر تو و این مکرمت تو ! اینگونه سخنان بگذاشت و همی با نور الدين بمؤانست بگذرانید و در کنارش بنشست و ساعتی با وی بسخن پرداخت و در میان سخن راندن بزبانی نرم و لطیف و بیانی گرم و ظریف گفت : ای آقای من نورالدین ! هیچ تواند شد که آن كنيزک خودت را که یکسال ازین پیش در پیش روی این تجار بہزار دینار خریدی بمن بفروشی و در همین ساعت پنجهزار دینار بهایش را از من دریابی و چهار هزار دینار بیشتر از آنکه خریدی سود بری ؟ نورالدین پذیرفتار نشد و فرنگی یکسره بر قیمت بیفزود و بادهاش بخورانید تا مبلغ را بده هزار دینار رسانید ، نورالدین در آن حال مستی و بی خبری و جود و کرم غیر طبیعی که از مستی خیزد در حضور تجار گفت : او را بتو فروختم بیاور

ص: 145

ده هزار دینار را !

فرنگی بیرون از اندازه شاد شد و تجار را بر آن معامله گواه ساخت و بر - آن حال بگذرانیدند و بخوردند و بنوشیدند و بکندند و بپوشیدند و بگفتند و بجوشیدند و بیارمیدند و بخروشیدند تا آفتاب تابنده بر چرخ گردنده نماینده د ، فرنگي بر غلامان خود بانگ برزد تا مال بیاورند و ده هزار دینار زر سرخ بشمار آورده با نورالدین گفت : ای آقای گرامی ! این دنانير را بگیر و جاریه خود را که در حضور این جماعت تجار مسلمان بمن باین قیمت بفروختی بسپار . نورالدین را حال بگردید و گفت : ای ملعون ! من چیزی بتو نفروخته ام و تو بر من دروغ میبندی و نزد من کنیزکانی نیستند ! فرنگی گفت : در حضور این جمع و این تجار که حاضرند و همه شاهدند ، كنيزک خود را بده هزار دینار

بمن بفروختی !

تجار گفتند : آری ای نورالدین ! تو جاریه خودت را در حضور ما به او بفروختى وما بجمله گواه باشیم که جاریه ات را بده هزار دینار بدو بفروختی ، برخیز بها بستان و جاریه را تسلیم کن و خداوند بتو بهتر از آن میدهد

ای نورالدین ! آیا مکروه میشماری که جاریه را بهزاردینار بخری و یکسال

و نیم با وی بکامرانی بگذرانی و از حسن و جمال و وصل و وصالش برخوردار شوی و بہر روز و شب از منادمت و مباشرتش لذت بری و از پس این همه مدت ولذت از فروش آن نه هزار دينار بعلاوه بر آن هزار دینار که خریدار شدی سودمند و کامکار گردی ؟ مگر نه این بود که روزی يک زنار میبافت و ببیست دینار می فروختی ؟ و بعد از همه این تفاصيل منكر بيع آن و این مقدار سود میگردی ؟! کدام سود برتر ازین و کدام مکسب بیشتر ازین تواند بود ؟ اگر تو او را دوست - میداشتی و بر وی عاشق بودی البته در چنین مدت متمادی از وی سیر شدی ، شدی ، این مبلغ را بگیر و ازین جاریه نیکوتر و جمیل تر بخر ! یا ما یکی از دوشیزگان خود را با تو تزویج مینمائیم به نیمی از این مبلغ و آن دختر از این جاریه نیکوتر و -

ص: 146

خوشروی تر باشد ، و بقیه این مال راس المال تو گردد تا بان تجارت نمائی .

بالجمله تجار یکسره با نور الدين بملاطفت و مخادعت سخن کردند تا ده هزار دینار بهای جاریه را بگرفت و آن مرد فرنگي في الفور قضات و شهود حاضر کرد و حجتی باسم خریداری جاریه که نامش مریم زناریه بود از نور الدین بنوشتند و مسجل ساختند ، فرنگی بگرفت و بکام خود بازرسید .

و از آن سوی مریم آن روز را با نتظار مولایش نورالدین بگذرانید و تاهنگام غروب آفتاب نگران طلوع آن نیر عالمتاب بنشست و از مغرب تا نیمه شب که ماه گردون آرا نورافزاگشت چشم بنمایش آن ماه ده چهاري و لعبت تا تاري و قند مصری برگشود و از یار خبری نیافت ، بجزع و ناله و گریه اندر شد .

شیخ عطار بشنید و زاری گلعذار را بدید ، زوجه خود را بدو فرستاد ، گفت : ای خاتون من ! تو را چیست که این چنین گریستن گیری ؟ گفت : ای مادر گرامی ! تا این هنگام که بینی با نتظار آقايم نور الدين بنشستم و همی بیمناک هستم تا مبادا کسی بسبب من و خریداری من حیلتی با وی کرده باشد و فریبش کارگر گشته مرا فروخته باشد .

گفت : ای از خوبرویان روزگار بیادگار ! اگر این ایوان را آکنده از زر سرخ نمایند تو را نخواهد فروخت ، چه من میدانم تا چندت دوست و مهرت را در رگ و پوست دارد ، أما میشاید جماعتی از مصر از جانب پدر و مادرش نزد وی آمده باشند و آن يوسف مصر ملاحت در همان مکان که فرود آمده اند تهیه و در بایستی برای ایشان آماده نموده باشد و شرم داشته است که ایشان را باین منزل در آورد ، چه گنجایش ایشان را نداشته ، یا ایشان را آن مقام و منزلت نیست که لیاقت این منزل را داشته باشند ، یا دوست میدارد که أمر تو را از ایشان پوشیده بدارد ازین روی نزد ایشان بیتوته مینماید و بخواست خدا فردا صبح بخير و سلامت میاید ، ای خاتون من ! اکنون مهموم و مغموم مباش و يقين بدان که سبب غیبت امشب او همين است ، و من در این شب با تو می خسبم و تو را دلداری میدهم تا مولایت باز آید ،

ص: 147

پس با مریم بمصاحبت و مجالست بگذرانید تا شب بپایان رسید . چون روشنی روز دامن بگسترانید ، ناگاه مریم مولایش نورالدین را نگران شد که از کوچه پدیدار شد و آن فرنگی غدار با جماعتی از دنبالش نمودار شدند مریم چون بدید استخوانهایش بلرزه در آمد و رنگش زرد شد و مانند کشتی که در دریایی از بادی سخت وزنده بهر طرف شتابنده گردد بر هم بجنبید ، زوجه عطار گفت : ای خاتون گرامی ! این حالت رنگ، وروی و لرزش اندام سیم فام از چیست؟ گفت : ای خاتون من ! سوگند با خدای ؛ دلم إحساس فراق را مینماید و میدانم ملاقات ما بعید گردید و شعری چند بمناسبت فراق قرائت کرد : من از کجا و فراق از کجا و یار کجا چو من مباد کسی مبتلای درد فراق آنگاه چنان بگریست که گوئی دو چشم شهلایش را نظر بدریا است و بر – گزند مفارقت و جدائی یار نازنين يقين نمود و با زوجه عطار گفت : ای خاتون وفادار ! نه با تو گفتم : آقایم نورالدین را در أمر بيع من فريب داده اند ؟ ندارم که در این شب گذشته مرا باین مرد فرنگی بفروخته است و من بارها او را ازین فرنگی فریبنده مگار ملعون غدار حذر داده ام ، لكن چون قدر پنجه گشاید حذر را فایدتی نباشد ، و صدق قول من بر تو آشکار گردید .

همين أثنا که در همین مریم و زن عطار سخن سپار بودند ناگاه آقایش نورالدین بیامد ، جاریه دروی نظر کرده نشان حزن واندوه و پریدگی رنگ رخسار و لرزش أعضايش را بدید گفت : ای آقای من ! گویا مرا فروخته باشی ؟ چنانش گریه فرو گرفت که رگهایش جنبش گرفت و دمی سرد برآورد و این ابیات حسرت آیات را بمناسبت قرائت کرد :

الْمَقَادِيرُ فَمَا يُغْنِي الْحَذَرُ * * * إِنْ كُنْتَ أَخْطَأَتْ فَمَا أَ خُطًا القدر

إذا أَرَادَ اللَّهُ أَمْراً بامرىء * * * وَ كَانَ ذَا عَقْلُ وَ سَمِعَ وَ بَصُرَ

أَصَمُّ أُذُنَيْهِ وَ أَعْمَى عَيْنَهُ * * * وَ سُلَّ مِنْهُ عَقْلَهُ سُلْتُ الشَّعْرَ

حَتَّى إِذَا أَنْفَذَ فِيهِ حُكْمُهُ * * * رَدَّدَ الیه عَقْلِهِ لیعتبر

ص: 148

فَلَا تَقُلْ فِيمَا جَرَى كَيْفَ جَرَى * * * فکل شی بِقَضَاءٍ وَ قدر

مولف

قضا چون ز گردون فروهشت پر *** همه عاقلان کور گردند و کر

چو شهباز تقدیر پر برگشاد *** بزیر پر آرد همه بحر و بر

حذر سود بخشد نامد قضا *** قضا چون بیاید چه سود از حذر

چنان عقل از مغز بیرون کشد *** که از شهد بیرون کشاند شعر (1)

کشد دود از چهره آتشین *** چو آتش که بیرون جهد از شجر

کشد همان پیکر شاد آب چوگل *** گل خشک سازد بسان مد ّر (2)

چنانش ببارد بسر حادثات *** که در نوبهاران مطر بر حجر

همان چشم شهلای پر ناز را *** بيک دم كند كاژ و کور و عور (3)

ز چهرش کشد فرنور خرد *** بدانسان که نور عفاف از عهر (4)

بناگه چنان زیر و روی آورد *** که مبهوت و سرگشته گردد فکر

بخيزد ازو گوهر هر مردمی *** چنانیکه خیزد غیر از عفر (5)

زیان و ضرر هست مبغوض تو *** نهاد جهان بر زبان است و ضر

زر و سیم خواهی پی عیش و نوش *** وگرنه چه حاصل از سیم است و زر

از بهر راحت خوشست *** در آن جلب نفع است و دفع ضرر

مر این جمله باشند فرع حيات *** وگرنه چه سود از جهان پر گهر

تمام جہان و جهانبانیش *** نیرزد بيک ساعت با خطر (6)

مجو صفوت و راستی کاین سپهر *** بخود دیده بسیار شمس و قمر

میفکن در این سیلگه بار خویش که *** دریا شمارد بسان شمر (7)

بترس از خداوند و آن دوزخش *** که دنیا بسوزاند از يك شرر

ص: 149


1- شعر : بفتحتين بمعنی موی
2- مدر : یعنی کلوخ
3- عور : یکچشم
4- عهر : زناکار
5- بخیزد : یعنی برخیزد ، گوهر : أصل ، غبر ، غبار ، عفر : خاك نرم
6- خطر ، کار بزرگ و هلاک
7- شهر : آبگیر خورد در بیابان ( منه )

اگر بر جهد برقکی زآن شرار *** بتفتد همه دشت و کوه و کمر

ازین بوستان سپنجی سرای *** بجز بار انده نبینی ثمر

سپر جوی روزی که نسپرده روز *** از تیر قدر نیست سود از سپر

تو را مدتی روزي و روز هست *** که ثبت است در سرنوشت قدر

بسر چون سپرده شود مدتت *** نخواهی سپردن یکی دم بسر

چو خانی بود این سرای سپنج *** که دانا بخواندش سرای دو در

از آن در که آئی همه آفت است *** از دیگر درت مرگ آید ببر

بود راه تقوى ره عافیت *** از تقوی بكن زاد وخوش در گذر

همه نامداری به کم نامی است *** چه کوشی که گردی همی مشتهر

بسی نامداران بدین تیره خاک *** فتادند و زیشان نباشد خبر

سعادت کسی راست کاندر جهان *** نکونام گردید و فرخ سیر

وز آن پس که بگذشت ازین داررنج *** بسی گنج دانش نهاد از أثر

بدهر اندرون هیچ ذخرى جميل *** نباشد نکوتر زفر هنر

جوی گر هنر داری ای نیک مرد *** بود برتر از درجهای درر

ز رنج اندرون گنج دانش بجوی *** مده رنج خود در زمانه هدر

بهر جا أجل میر باید تو را *** بچین اندرون یا بأرض خزر

طمع چیستت زین سرای دورنگ *** که بهر فنا خلق گشته بشر

پی يک شیزی که ناچیز هست *** بحلق پدر اندر افتد پسر

برای یک لقمه نان خشک *** بجان پسر اندر افتد پدر

غم آخرت میخور و دار خلد *** غم این جهان جهنده مخور

خریدار باقي پاینده باش *** هر آنچت که فاني است هرگز مخر

از تقوى بکن توشه و ساز راه *** بیندیش و آماده شو در سفر

بزاد خود اندر أمانت گزین *** وگرنه شوی مستقر در سقر

تور اموی چون سیم ودلهمچومشک *** بدست آندرت موی هر سیمبر

ص: 150

بر آنچت بگفتم مصدق شوی *** اگر باشی از اهل هوش و بصر

به إحضار هر ناکسی در شتاب *** ولی خود بدیگر جهان محتضر

ندانی همی بشه از نره پیل *** نه بشناختی قرع را از گزر (1)

جهان ای پسر دار رنج و عناست *** بجز راه عقبی راه عقبی نباشد مفر

اگر چه نهد خوانت از گرم وچرب *** ولكن ندارد بخوان جز دفر (2)

اگر نی بخوانش دفر مینهاد *** دفر از چه بر تنت شد مستقر

تو چون کرم خوردی تنت کرم خورد *** بگورت همی کرم شد منتشر منتشر

بسی کرم وکژدم تو را خواستار *** ندانی که باشی همی منتظر

جوانان بسی دیدهای زیر خاک *** ولكن حريصی بحال كبر

نہال جوان افتد از تیغه ای *** ولی از کبر بر سرش تبر

نترسی از آنچت رسد بر يقين *** شوی شاد و خرمز بوک و مگر

نئی بند آرامش روح خود *** بدن گرم داری بمشتی و بر (3)

الا ای کهنسال خمیده پشت *** که از هر طرف بر تو باشد نظر

فرو مرده آلات عیشت ولی *** دهانت پراز ذکر فرج و ذکر

جوانیت در غره ! پیریت این ! *** یکی نيک بنگر بچشم عبر

بصورت چو انسان و اندر شکم *** چه فرقت ز خرماده یا نره خر

چوخوی بهيمی در اخلاق تو است *** بسان خر و خرس و بغل و بقر

توخود را چوعیسی بخوانی وليک *** بود جانت آکنده از ضر و شر

بغفلت بخسبی چنان دیو و دد *** ندانی که با دیو گیری حشر

از نفخ داری تو چهر از غرور *** ولیکن ندانی حمیر از حمر (4)

در این نفخهای و خبر نیستت *** نه از نفخ صور و نه حشر صور

الا ای بهشتی رخ حور چهر *** ملک حسن آمدی نامور

ص: 151


1- قرع : کدو ، گزر : هویج است
2- دفر : طعام ناگوار و گند ، و نام دنیا و سختی و بلا
3- و بر : بمعنى كرک است
4- حمر بروزن درر تمر هندی است

بصورت چنان آدمي و بخلق آهو چو گاوو بکوه و کمر (1)

چرا چون در و دیو در کوه و دشت *** شکمباره باشی ز هر جانور (2)

چه خسبی و نوشی ازین منجلاب *** ز تسنیم جنت بجوی آبخور

ز هر ابلهی ابلہی راه یزدان مجوی *** نبیو ولی را بدان راهبر

خریدار بوی بهشتی وليک *** نبی و ولی را بدان راهبر

بپروردگاری حق منکری *** نداری توشم بخور از بخر (3)

روان شاد داری بجانان رسی *** نئی آگه از عالم و روز ذر

بجز پوست بر استخوانت نماند *** زنا را ندانی سزا از بطر (4)

ندانی زن نوجوان سمين *** در آری کنارت هیدگر (5)

در این سال بسیار و این طول عمر *** بعصیان سپردی شبان تا سحر

دریغا در این روزگار روزگار دراز *** بیهوده بودی همی در سهر (6)

تو را دست حاجت باید در از *** بدرگاه داننده دادگر

ولی از ضلال و وفود وبال *** کنی رفع آز از أشر در بظر (7)

ألا أي فرومانده در تیه تیه *** وز آن تپه افتاده اندر حفر (8)

توئی زاده آدم ای خوبچهر *** چرا بايدت كين و بخل و وغر (9)

خوری نعمت حق و کفران کنی کنی *** ندانسته ای آفت « من كفر »

دعوي دین و شرع رسول *** نترسی که روزی شوی مختبر

سخت باشد که امتحان *** خوشا گر شود ممتحن مفتخر

ص: 152


1- گاوو بروزن کاهو : گاو کوهی
2- شکمباره : یعنی شکم دوست وشکم پرست
3- بخر : گند بوی
4- بطر : شادی و غرور
5- هیدگر : یعنی زن پر گوشت
6- سهر : بیداری
7- آز : بمعنى حرص و طمع است ، اشر : شادی از غرور و کفران نعمت ، بظر در موضع مخصوص زن که از عدم ختان باقیست را ظاء معجمه
8- تيه بكسر تاء مثناة فوقانی و سكون مثناة تحتاني بمعنى كبر ، و نام بیا با نی که بنی اسرائیل در آنجا سر گردان ماندند و موسی علیه السلام در آنجا وفات کرد ، حفر : چاه
9- وغر - با غین معجمه - بغض وحسد ( منه )

زنازاده با دین حق دشمن است *** زنا کار بر أمر حق کینه ور

زناکار را رجم آمد سزا *** و للعاهر آمد حجر در خبر

ز صدق دعا رحمت آید فرود *** ز عار زنا حبس گردد مطر

خوراک تو یکمشت گندم بود *** ز حرصت شد انبارها محتكر (1)

حبوبات در احتکارت تباه *** ولكن نگردی تو سیر از حکر (2)

ز هنگام آدم چنین احتكار *** ند بده که دیده بدور قجر

شنیدیم غله به انبار رفت *** ندیدیم قند و نبات و شکر

نه انگشت و هیزم نه تیر و نه نی *** نه ساروج و ني خشت خام وحصر (3)

نه روده نه اشکمبه ودم وسم *** نه يشكل نه کلیه نه پیه و وضر (4)

نه آب قراح و نه آب مباح *** نه آب جبن و نه آب جزر

نه وشك و نه نشك و نه كشک و نه يشک *** نه اشک دوچشم و نه خون جگر (5)

الا ای شکمباره سخت کوش *** که درخانه هستی بسان هصر (6)

بخوی پلنگی و ناب نہنگ *** بہر نابت اندر دوصد نیشتر

ولی چون تو را حاجت آید بپیش *** چو روباهی اندر قضاى وطر (7)

بصولت چو شیری چو در خانه ای *** یکی موشکی چون برفتی ز در

ألا ای حریص جهانگرد کار *** که در حرص گشته بعالم بعالم سمر

چه سودت ازین خوردو خواب دراز *** ز نوشیدن آب و گشتن مجر (8)

نه فخر است زین خوردو آرام و خواب *** چنان ترخری کو برآرد جگر (9)

ص: 153


1- محتكر : بصيغه اسم مفعول یعنی جنس حبس شده
2- حكر بمعنى حبس غله است
3- انگشت با کاف فارسی مكسور - زغال است ، حضر : جمع حصير
4- وضر : چر کی روغن و شیر
5- وشک - بروزن خشک صمغ نباتی است بروزن مشک - درخت صنوبر وكاج ، يشک - با ياء حطی - چهار دندان مانند ترب ، نشک پیش روی
6- هصر؛ شیر در نده
7- وطر : بمعنى حاجت
8- مجر: پری شکم از آب
9- جکر با کاف تازی - گرد و خاک

سبک دو چنان تالی آی و مباش *** چو دیزه خری ناخجسته زور (1)

ز بیهوده خرسند و شادان شوی *** ز گفت نصیحت شوی در هکر (2)

بود مسكنت بر گذرگاه سیل *** ازین مسکن بر گذر در گذر

زمانه بسی دیده قوم ثمود *** فراوان بکشته تميم و مضر

اگر راز خود برگشاید سپهر *** از آن نامداران با زیب و فر

وز آن پهلوانان دشت نبرد *** که بودند همواره در کر و فر

بهنگام استیز و اسب افکنی *** نه دریا بدیدند و دشت و وزر (3)

پی راحت مرغ جان و روان *** یکی دیگر از محنت ندر بجز (4)

بوقت هنرمندی و چیرگی *** نه پروای برد و نه اندوه حر

پی نام نیکو و آثار نیک *** همه تیر و نیزه شمردی صرر (5)

نیالوده خود را بار فرار *** بخود ره نداده ره نداده غرور و غرر

وز آن نوعروسان حوري سرشت *** که بودند چون مہر اندر وهر (6)

خواندند غلمان مینو غلام *** رده گرفتند حور از حور (7)

وز آن راد پیغمبران خدای *** که بودند در نور حق مستتر

ز موسی عمران و شیث و شعیب *** ز هارون و پورش شبیر و شبر

وزآن اوليا و از آن اصفيا *** که بودند از نصر حق منتصر

وزآن اوصيا وز ابدال حق *** که بودند در صفوت اندر صغر

وز آن زاهدان و از آن عابدان *** که بودند در زمره « من ستر »

وز آن صابران غیور حمول *** که گشتند در جرگه گه « من صبر »

ص: 154


1- تالی: ازده اسب نامی تندرو عرب ( دیزه : خرسياه بدقامت)
2- هكر : تعجب شدید
3- وزر : کوه بلند
4- وكر : آشیان
5- صرر ، ، سنبل
6- وهر : تابش افکندن آفتاب برزمین
7- سپیدی با سیاهی آمیخته چشم (منه)

وز آن انقلابات چرخ بلند *** که هر گه دگرگون نماید نمر (1)

بر این کشتزار و بر این شاخسار *** بنالد غراب و بخواند نغر (2)

یکی در تنعم در آرام و خواب *** یکی را ز زحمت فتاده شغر (3)

یکی پشت و پهلو ابر پر قو *** یکی دیگر از محنت اندر بجر (4)

یکی را دوصد گنج گوهر بدست *** یکی از پی نانکی در وعر (5)

یکی از جهان کامیاب و نعیم *** یکی در زمان دائماً رنجبر

یکی را دوصد خوان ألوان ببیش *** یکی دیگر اندر غمان غمر (6)

یکی در همه عمر خود بینوا *** یکی دیگر اندر فجور فجر (7)

بر این رفته رسم جہان کہن *** پر از نائبات است و غدر و غیر (8)

ز آسیب و از نازلات زمان *** بجز درگه حق نباشد عصر (9)

ببطن جبال ارکشی جایگاه *** آخر بگور اندر آری مقر

وگر گنج قارون بجنگ آوری *** نماند بدستت بغیر از حسر (10)

وگر در تفکه بری سال و ماه *** بگور اندرت هست بار سدر (11)

مشو ایمن از کید پیر جہان *** بر نقض عهدش بریده سرر (12)

تو عہد و وفا از چه جوئی از و *** ندارد بدفتر بغیر از دعر (13)

اگر چه در آغاز یا بی حیات *** ولی رنج و مرگ است اندر د بشر (14)

ص: 155


1- نمر : خالهای رنگارنگ
2- نغر : بلبل
3- شغر : آبله کردن و سخت شدن پوست از زحمت کار کردن
4- بجر : نفخ ناف
5- وعر : دشوار
6- غمر : کاسه كوچک
7- فجر : عطاء
8- غير : حوادث دهر
9- عصر : پناهگاه
10- حسر : تلهف
11- سدر جمع سدر ، درخت معروف
12- سرر : جمع سره یعنی ناف
13- دعر - با دال - با دال - بمعنى فتنه و فساد
14- دبر : بضم دال پایان هر چیز ، و بفتح دال گروه مکس عسل ( منه )

بشيرين و شهدش تو غره مشو *** که بر عکس زهرت دهد از دبر

اگر سرو قدی و بالا بلند *** در آخر بگرداندت چون فنر

ز مرگت که باشد يقين غافلی *** ولی شادمان بر مگر یا اگر

تو خود را فلاطون شماري وليک *** نه فرق آوری خود بغیر از بعر

بکار جهان سخت باشی و صلب *** بکار خداوندي اندر فتر (1)

بغفلت سپاری شب و روز را *** ولی درد و مرگ است اندر فقر (2)

جهان بر سر سیل و باران و باد *** تو بیچاره بارافکنی بر فغر (3)

دار دنیا بود پلید و دنی *** ندانم تورا بر چه باشد فخر (4)

در این دار عبرت چرا غافلی *** چرا اعتبارت نه ای معتبر

گمانت که گنجی بچنگ آوری *** ولكن به رنجی نئی گنج بر

بزرد و بسرخ جهان غر های *** نباشد تو را بهره غیر از قذر

خودت را شماری ز آزادگان *** بتندی و غلظت بسان تتر (5)

کنی دعوي دين و عز و صلاح *** باموال مردم بتر از فیر (6)

هزارانت رنج و بلا در پی است *** ولی از بطر باشی اندر أشر (7)

به بیش و کم دهر باشد حساب *** بود چشمت اندر وفور و وفر (8)

بکار ضلالت بوی تند و تیز *** بحرف هدايت شوی کور وکر

تو خود درخور اعتراض و ملام *** بخلق جهان از چهای قندحر (9)

سگ کارگر پاسدار رمه *** اگرچه پلید است به از هرر (10)

ص: 156


1- فتر : سستی
2- فقر : جوانب
3- فغر : دهان رودخانه
4- فخر بمعنى فخر و مباهات
5- تتر : از ترکان مغول
6- فير : موشهای نر
7- اشر : شادی از غرور و ناسپاسی
8- وفر : بسیاری
9- قندحر - با قاف - متعرض مردمان (منه)
10- هرر : گربه های ماده

هزارانت چاه عمیقت بپیش *** نیندیشی و بیمت اندر نقر (1)

نترسی که از پرسش رستخیز *** بدرگاه حق اندر آئی فتر (2)

ز اندوه عصیان و بار گناه *** سرافکنده بینندت و قنصعر (3)

در آنجا که باشند گردنفر از *** بگردی تو خمیده و حنتفر (4)

أبو بكر و عثمان و عمر یکیست *** سخنشان ز يک راه و عرض و ممر

بشرع نبي نسبت جملگی است *** ولكن تو بشناس علي از عمر

شئونات هريک بجای خود است *** بخواهی بدانی بجوی از سور

ندانیم این بخل و بغض و حسد *** چه باشد در این مردم فتنه گر

بیاد و هوا بخل ورزند وكين *** بیاران که بارد بخاک و ظرر (5)

هم از پرتو ماه و فرتاب مهر *** بدفتر نگارند خوش در نگر

چو مخلوق بینی بر این حال زشت *** گمان سعادت از ایشان مبر

تو سود و غنا خواهی از مردمی *** که هستند اندر جہان مفتقر

سرشت جهان خاص ناکامی است *** ز ناکام خواهی شدن كامبر

اگر جای گیری درون محیط *** محاط محیطی ولی تشنه تر

بود اژدهای دوسر این جهان *** نیندیشی از اژدهای دوسر

بود مادر دهر چون گرزه ای *** که در دل هزارانش مار سه سر (6)

ز يك سر خورد دین و ایمان تو *** وز آن سر بجانت هزاران جدر (7)

ز سوم سرت آنچنانت به نیش *** سپارد که اندازدت در سقر

ص: 157


1- نقر : چاهها و گودالهای كوچک
2- قتر : غبار آلود
3- قنصعر : کوتاه گردن
4- حنتفر : کوتاه
5- ظرر : سنگ
6- گرزه : مار بزرگ کشنده
7- جدر : آبله ( منه )

تو در خواب و تیرافکن روزگار *** بكينت دوصد تير اندر وتر (1)

ألا ای ستم باره بر نفس خویش *** منايات در ابره و آستر

بسر گر ببارد گر ببارد تورا حادثات *** قميص صبوری بتن برمدر

ولی ابر عصیان چو بارد بتو *** همه جامه خویش بر خود بدر

ز گوهر بها نیست در گوهرت *** ز تقوی یکی گوهر آور به بر

بدیگ تجارب بسی تافتی *** برون چون شدی آمدی خام تر

تو روزي و روزت شماری بید *** بیندیش از آنکه که از بد بتر

چرا در طمع باشی از خوان دهر *** که بر خوان ندارد بغیر از مضر (2)

ازین زال گیتی چه خواهی وفا *** تو رازش بدانستی از پیشتر

ز آغاز و انجام طرزش یکیست *** مطول بیارد و یا مختصر

چرا باشی از صالحان برکنار *** چنان اشتری کو در افتد به گر

پی معرفت آفریدت خدای *** ابر معرفت برگزینی نکر (3)

نہیبت ز دوزخ بباطن بود *** گمانت که مینو بتو منتظر

تو را خود خصال بہائم بود *** ز تأدیب سائس نئی منزجر

ز سن جوانی و هنگام شیب *** ببحر معاصی شدی منغمر

نه امر رسول ونه حكم قرآن *** تو را ساخت در معصیت مزدجر

بدیدی بسیحال پیشینیان *** عجبتر فزونتر فزونتر شدی در سجر (4)

ببردی بسی روز از روزگار *** زعمر فزون بر فزودت هذر (5)

چو پایان عمرت براین باشدا *** چه سودت که گردی همی معتصر (6)

ص: 158


1- وتر : زه كمان
2- مضر : شیر و شراب ترشیده
3- نكر : ناشناسایی
4- سجر : سپیدی چشم بدون آمیزش سرخی
5- هذر ، بسیار بد و کلام بیهوده
6- معتصر : پیری و عمر

تو را معتصر آنگهی خوش بود *** که در معتصر آمدی معتصر (1)

تو مرکوب خواهی بمقصد رسی *** چو باشد سمند و چو باشد کہر

نه کار فرس را تواند حمار *** نه أفعال دل را تواند سحر (2)

نه آواز بلبل سزد از غراب *** نه آوای نای آید از نیشکر

نه جای آورد خانه در لانه ای *** نه استلخی اندر میان غمر (3)

نه مانند دانا شود شخص گول *** نه چون آزموده بگردد "غمر (4)

نه چون بلبل اندر نوا زاغ و بوم *** وز آن صوت فرق است با مزدفر (5)

نه همسر بود رود و بحر محیط *** نه يك ره بود بلخ با کاشغر

یکی دهکده کی بود چون پکن *** کجا چون دکن میشود نشتبر (6)

کجا ملک شيراز گردد هند *** کجا چون مدینه بگردد هجر (7)

ند خود شهر کاشان بگردد نطنز *** نه شهر صفاهان شود کنگور

کدو بن نگردد بسان چنار *** نه چون نخل و ناژو بگردد زهر (8)

نه سنتور گردد بسان پلنگ *** نه روباه آید بسان ز ُفر

نه سرو سهی گردد آن شاخه ای *** که او را بود حاجت اندر ز فر (9)

نه هر عالمی میشود مستفاض *** نه هر دشت پیما شود نامه

نه هر سا لديده شود پخته کار *** اگرچه بر او برگذشته حیر (10)

نه هر حوت گردد بدریا نہنگ *** نه هر گونه در نده ای شیر نر

ص: 159


1- معتصر : سخی و کریم
2- سحر :" بمعنی ریه و شش است
3- غمر : قدح كوچک
4- غمر - بفتح غين - مرد بی تجر به
5- مزدفر : موضعی از سینه اسب است که آواز از آنجا بر آید
6- نشتبر : نام دهی است
7- هجر : نام دهی است
8- زهر : گیاه
9- زفر : شیر درنده زفر - بفتح زاء - چیزی که درخت را بآن راست دارند
10- حير : مدت روزگار ( منه )

نه حیوان بود هر چه را جنبش است *** نه انسان بود هرکه شد مزدفر (1)

سنگ لعل بدخشان بود *** اگر چند باشد بهر بوم و بر

نه هر کش سر مست ، عارف بود *** بود فرق زين مستی و زآن سکر (2)

چو انسان دهد سیرت آدمی *** بگردد ز أبرار و مرد خير (3)

وگر نیستت مردمی در نهاد *** بدیو و به غول و به دد مژده بر

اگر در نهادت بود خوی زشت *** تورا غول خوانند اندر کور (4)

بہر روز و مه ذکر یزدان سزد *** چه اندر محرم چه اندر صفر

وگر از معاصی بتن جامه ات *** سزد گر که باشی بتن جامه در

اگر ناصر دین یزدان شوی *** ملک در فلک بر تو گردد نصر (5)

وگرنه بمعنی نئی کامکار *** اگرچه بود عمرت اندر نضر (6)

بمغزت اگر گوهر عقل بود *** بخود بر بدیدی بچشم عبر

چه خوش گر بحق بازگشتی سعید *** وگرنه چه حاصل ز يوم نفر (7)

ز عصیان و از غیبت مردمان *** ز گند دهانت خجل شد خجر (8)

نه چون ذکر حق نرم سازد دلت *** اگر چه بود سختتر از ز ُبر (9)

ز قہر خدا چون بریزد بلا *** بسوزاند اندر همی خشک و تر

اگر چه دلت دلت همچو آتش بود *** خنک سازدش یاد حق چون خصر (10)

اگر رحمت حق و عصیان خود *** بیاد آوری میشوی در خفر (11)

ص: 160


1- مزدفر : تنفس
2- سكر : هستی
3- خير : برگزیده
4- کور : شهرها
5- نصر : ناصر
6- نضر : خوشی زندگانی
7- نفر : پراکندگی حاج
8- خجر - باخاء و جيم - بوی بد اسفل
9- زبر : پاره های آهن
10- خصر : آب بسیار سرد (منه)
11- خفر : شدت حيا

هزارانت پند و نصیحت رسید *** ندانم چرا غافلی و پکر

تو این حرفهای بحق یاد دار *** اگرچه ز صبر سقوطر أمر (1)

ابا نفس اماره در جنگ باش *** شکسته مشو هیچ از آن فر و کر

بگوش خرد پند دانا نیوش *** از اندرز دانا مرم چون مهر (2)

بود بالش جان به اندرز و پند *** بدانسان که تن از طعام و صبر (3)

نصیحت کند تازه روح و دماغ *** چو از مشک اذفر بوقت دفر (4)

نسيم نصایح چو گیرد وزش *** براندازد از پیش چشمت خمر (5)

یکی پند دانا بنزد خرد *** بود برتر از بارهای صرر (6)

گرانتر بود گوهر موعظت *** بنزديک دانا ز کوه و صخر (7)

ز عذب مواعظ شوی کامیاب *** بدانسانکه سیراب گاه صدر (8)

هر آنچیز کاری همان بدروی *** چه رمان و تین و چه قرع و جزر

خدایا بیامرز من بنده ات *** که بر کوه عصیان خود قد اقر

خبر داد معصوم از رحمتت *** که حق این چنین بنده را قدغفر

نگفته کسی شعر بر این نمط *** چه در ارض خاور و یا باختر

فراوان بود سرو در باغ و راغ *** ولكن نپرورد چون کاشمر

ايا حجت خاص پروردگار *** امام زمان مهدي منتظر

پناه و مفر از تو خواهیم و بس *** بجز آستان تو اين المفر

چو برخیزد آوای اين المناص *** چو دوزخ بمحشر شود شعله ور

بخشای بر کمترین بنده ات *** بهر آنزمان کش نباشد مفر

ص: 161


1- امر : تلختر
2- مهر : کره های اسب
3- صبر : طعام مجتمع
4- نفر : شدت تندی بوی
5- خمر : آنچه در پیش روی از کوه و غیره حایل گردد
6- صرر : جمع صره
7- صخر : سنگهای بزرگ
8- صدر و باز گشتن از آبگاه (منه )

چو باشی تو او را پناه و شفیع *** شود شاد و بیرون شود از ضجر (1)

کسی کو بکشتی نوح اندر است *** نیندیشد از سیل و بحر و ظرر

أيا حجت حق مرا دست گیر *** بدانگه که از کار افتد ظفر (2)

امیدم تو هست و ستاریت *** تو چون پرده داری نئی پرده در

از آن پس نورالدین در خدمت جاریه ماه عذار زبان بپوزش و اعتذار برگشود و گفت : ای خاتون من ؛ ای مریم ! سوگند با خداوند قلم قضا وقدر با نچه خداوند داور میخواست بگردید و مردمان برای فروختن تو حيلتها و نیرنگها با من بكادر - بردند تا تو را بفروختم و در کار تو گناهی بزرگ ورزیدم ، لكن امیداست خداوندی که حكم بفراق فرموده است بتلاق و وصال منت گذارد .

مریم با دلی پر غم گفت : ای جان گرامی ! از نخست از این کارت تحذير نمودم و در پهنه اندیشه من میگذشت ، پس از آن چون جان شیرینش در بر کشید و پیشانیش ببوسید و این شعر را قرائت نمود :

وَ حَقُّ هَوَاكُمْ مَا سَلْوَةُ ودادكم * * * وَ لَوْ تَلِفَتْ رُوحِي هَوِيَ وَ تشوق

أَ نُوحٍ وَ أَبْكِي كُلِّ يَوْمٍ وَ لَيْلَةٍ * * * كَمَا نَاحَ قمري عَلَى شَجَرٍ النقا

تنغص عَيْشِي بَعْدَكُمْ يَا أَحِبَّتِي * * * مَتَى غِبْتُمْ عَنِّي فَمَا نِي مُلْتَقَى

در این اثنا که از سوز مفارقت و رنج هجران و تلخی عیش و ناله حرمان سخن میرفت ، ناگاه آن مرد فرنگی نمودار شد و پیش دوید تا دست و پای مریم

خاتون را ببوسد ، مریم لطمه بر صورتش فرود آورد و گفت : ای ملعون ؛ دور شو ! همانا یکسره از دنبال من راه سپردی و نیرنگ و خدیعت در کار آقایم بکار بردی تا کار خود بپای آوردی ، لكن ای ملعون - سوگند با خدای - جز خیر و عافیت نخواهد بود .

ص: 162


1- ضجر : ملالت و اندوه
2- ظفر : پرده نازکی که از کنج چشم و از جانب بینی بر سفیدی چشم بر آید بطرف سیاهی آن ( منه )

فرنگی از اقوال و افعال مریم بخندید و متعجب گردید و از خدمتش معذرت بجست و گفت : ای خاتون من ! ای مریم ! مرا چه گناه است ؟ آقایت نورالدین که در اینجا حاضر و برما ناظر است تورا بميل ورضای نفس وطيب خاطر خود بفروخت سوگند بحق مسیح ! اگر نورالدین دوستدار تو بود در کار تو بتفريط نميرفت و اگر کام دلش را از تو حاصل نکرده بود تو را نمیفروخت ، و شعری چند بمناسبت کلمات خود بخواند.

همانا مریم دختر پادشاه فرنگی بود و سبب بیرون آمدن او از شهر پدرش این

است که مریم زنارینه در کمال نعمت و ناز و عزت و دلال در خدمت پدر و مادرش تربیت میدید و در فنون فصاحت و کتابت و حساب و فروسیت و شجاعت و زرکشی وخياطت وحیا کت وزارسازی و عقادت (1) ومطلا ومفضض و هرگونه صنایع بدیعه که مردان و زنان توانستند مهارت و آگاهی یافت تا فريده دهر و اوان و وحیده عصر و زمان گردید .

بعلاوه مهیمن متعالش چندان حسن و جمال و لطف و کمال بخشید که بر تمامت بنات روزگار وماهرویان سیمین عذار و سروقدان گلر خسار و پسندیده خرامان نازنین رفتار فزونی گرفت ، ملوك جزایر در هوای آن نفیس ترین ذخایر سر بخواب بردند و سر از خواب بر گرفتند و از پدرش خواستار آن گوهر شاهوار آمدند و هيچيک بمقصود نایل نشدند ، چه پدرش را با او انسی و تعلقی بس عظیم بود و یکساعت طاقت مفارقتش را نداشت و اگر چند پسر متعدد داشت لكن دخترش انحصار با وی داشت و محبتش را از دیگران بیشتر در دل میکاشت . .

اتفاقا یکی سال بیستر ناتوانی جای کرده مشرف بهلاکت شد و نذر کرد اگر برهای بزیارت فلان دیر که در فلان جزیره است تشرف جوید و آن دیر را مردم انصاری سخت بزرگ میشمردند و برای آن نذرها مینمودند و بان تبرک میجستند .

ص: 163


1- منظور عقد مایعات است مانند عقد زیبقی که از مقدمات کیمیا و ساختن اکسیر است و گاهی بر فن نختابی و تکمه سازی و بند با فی اطلاق میشود .

چون مریم از مرض برست باهنگی أدای نذر کمربست ، پدرش سلطان فرنگی او را با تنی چند از دوشیزگان بزرگان دولت در کشتیی کوچک روانه کرد ، چون بدير نزديك شدند مرکبی از مراکب مسلمين و مجاهدين في سبيل الدین بیرون آمد و تمام فرزندان اكابر و بطريقان و اموال و تحف را با مریم بچنگ آوردند و در شهر قیروان بمعرض فروش در آوردند .

مریم زناریه ماه عذار بدست مردی أعجمي که در شمار تجار بود در آمد ، و این أعجمي مردی عنين بود و نمیتوانست از کنار زنان برخوردار شود ، لاجرم آن گوهر ران را ناسفته بگذاشت و از پی خدمت و پرستاری خود داشت و پس از مدتی دچار بیماریی سخت که مشرف بر هلاک بود گردید و چند ماه بهمان مرض مبتلا بود و مریم در شرایط خدمت و رعایت جانب و آداب تیمارداری دقیقه خودداری نفرمود تا حضرت معبودش بهبودی داد .

اعجمی از اخلاق و عطوفت و خدمت او همی در نظر آورد و همی خواست مکافات کردار جمیلش را بجای آورد و گفت : ای مریم ! هر آرزوئی از من داری بطلب ! مریم گفت : ای آقای من ! تمنای من از تو این است که مرا جز بانکس که خود خواهم نفروشی ، گفت : چنین کنم ، سوگند با خدای تو را جز بکسیکه تو خود خواهی و دوست بداری نفروشم و فروش تو را بدست خودت مقرر ساختم ! مریم بسی شادمان شد .

و چنان بود که أعجمي دین اسلام را بر وی عرض داده مریم مسلمانی گرفته بود و هم تعلیم عبادت کرده و مردم فراگرفته و معالم دينيه و أحكام شرعيه وواجبات خود را و قرآن کریم را و پاره از علوم فقهيه و احاديث نبويه را در طي آن مدت بیاموخته بود .

ازین روی چون مریم را بشهر اسکندریه در آورد و در عرصه فروش جلوه گر ساخت مریم چنانکه مذکور شد علي نورالدین را اختیار کرد و در تحت تصرف وی در آمد و سبب بیرون آمدن وی از بلاد و آشیان خودش همین بود ، و چون پدرش

ص: 164

سلطان فرنگی خبر اسيری دخترش مریم و دیگر دو شیزگان اعيان و بطارقه روم را بدانست قیامت بر وی آشکار و دوزخ نمودار شد ، گروهی از ابطال رجال وشجعان آهنين چنگال و بطارقه شیر خوی و فرسان کینه جوی را بدستیاری کشتیها از دنبال ایشان بر نشاند ، برفتند و پژوهشها کردند و در جزایر مسلمانان کاوشها نمودند و با ویل و وای بازگشتند .

پادشاه در اندوهی بزرگ اندر شد و این مرد را که چشم راستش کور و پای چپش لنگ و از جمله وزرای بزرگ و مردی جبار و قہار و محیل و فریبنده و مدبر بود فرمان کرد تا در جميع بلاد مسلمانان بتفتیش حال مریم برود و هر کجا بدست - بیاورد او را خریداری نماید اگر چند بمیزان يك کشتی آکنده از زر سرخ باشد .

آن فرنگی راه برگرفت و در جزایر بحار و سایر بلاد و أمصار سفر کرده در هیچ مکان نشانی از وی نیافت تا بشهر اسکندریه رسید و خبر او را نزد نور الدين مصري در یافت و بدستیاری زنار بان خورشید نور بار راه یافت و بر نهج مسطور نورالدین را بفریفت و مریم را بخرید .

و چون آن سیمتن سیاه گیسو بمنزل آن أعور در آمد بر فراق دلدار و دیدار آن یک چشم غدار بگریست و ناله و نحيب برکشید ، أعور گفت : ای خاتون من نه وقت نالیدن و زاریدن است ، با من بشهر و دیار ومکان و مملکت و منزل شوکت و عزت پدرت و خودت راه بر گیر و در میان خدم و حشم و کنیزان و غلمان خود بگذران و این ذلت و مهان و غربت و اندهان را دست بدار !

همانا یکسال و نیم است که در پی تو سفرها کرده ام و خطرها دیده ام و تعبها یافته ام و طلبها نموده ام ، این رنج سفر و کوفت راه که بدیدم کافیست ، پدرت با من فرمان کرده است که تو را از بند أسيري خریداری کنم و اگر چه يک كشتی زرآکند باشد در خریداری تو تقدیم نمایم و این سفینه حسن و جمال و گنجینه غنج و دلال را از دست ننهم .

ازینگونه سخنان براند و همی هر دو پای نازك و لطیف آن نازنین شریف را

ص: 165

ببوسید و در خدمتش به لابه و فروتنی و تجدید تقبيل هردو دست و هر دو پایش برفت اما هر چه بر ادب و دست و پای بوسی میافزود خشم مريم فزودن میگرفت و گفت : ای ملعون ! خداوندت بمقصود و مراد نرساناد !!

هم در ساعت غلامان بیامدند و استری با زین و آذین زرین بیاوردند و آن فتنه روزگار را سوار کردند و سایبانی از حریر با ستونهای زرین و سیمین بر فراز سرش برافراشتند و أشعه آفتاب را از آن آفتاب شعاع افکن باز داشتند و در پیرامونش پیاده راه بسپردند و از راه گذر دریا بکشتی کوچک در آوردند و براندند تا بکشتی بزرگی جای دادند .

وزیر اعور با کشتیبان دستورالعمل دریانوردی بداد و آنچه در خور پادشاهزاده بود فراهم کرده در آب روان شدند ، کشتی بدر یا میرفت و مریم را دل و دیده به - اسکندریه میگذشت تا اسکندریه و منزل دلدار از دیدارش ناپدید شد ، مریم از مفارقت بار و مکان آن سرو قامت ماهرخسار همی بگریست و بزبان حال گفت :

از روی یار خرگهي منزل همی بینم تهی *** وز قد آن سروسهی خالی می بینم چمن

با اینهمه گر حیات باشد *** هم روز شود شبان تاريک

و بر اینگونه هر وقت بیاد دوست جانی و محبوب دل می افتاد می گریست و ناله بر میکشید ، بطارقه روی بدو همیکردند و تلطف ورزیدند و تعنف بدیدند ، از شدت وجد و غرام بهیچ سخن و پیام قناعت نکرد و همی بمناسبت حال ذکر اشعار و مقال نمود و ساعتی نیاسود و راه پیمود ، اشک از دیده بپالود و با خون دل بیالود ویکباره تاب شکیبائی را جدائی گرفت و بدینسان بنشست و بگفت و بگذشت و بخفت .

از آن طرف نورالدين علي مصري که نبات مصريش حلاوت از شکر و نمک معدنش ملاحت از مخبر میطلبید ، چون معشوقه اش در کشتی نشست کشتی صبوري و سفینه حلمش در هم شکست و با ندوه برخاست و بحسرت بنشست ، یکباره غبار تحمل و توتیای شکیب از دل و دیده برفت ، از گزند مفارقت نخورد و نخفت واز

ص: 166

شکنج مهاجرت لؤلوى غلطان بر چهره تابان بسفت و از آتش درون با مردم بیرون و اندرون نگفت و از بیم رقیب از دشمن و حبیب بنهفت .

و بر این حال طي "راه مینمود تا بأن قاعه که با مریم در آنجا اقامت داشتند برسید و در نظرش سیاه افتاد و زنار یار و آن مشغله و بازار و جامه او را بدید ، برگرفت و بر چشم و سینه بگذاشت و شعرها بمناسبت بخواند و في الفور از جای بر جست و در سرای را بر بست و قفل برزد و بجانب دریا برفت و با نمراكب و کشتیها که یار را رهسپار داشته بدید و بگریست و ناله بر کشید و ابياتی که بر محنت هجران و صدمت حرمان و شدت عشق دلالت داشت بخواند و نوحه و ناله و صیحه بر آورد و همی گفت : ای مریم ! ای مریم ! آیا تو را بخواب دیدم یا آن خواب در شمار اضغاث احلام بود ؟ و دیگر باره بگریست و از روی حسرت شعرها بخواند و حديث غم و اندوه براند .

در این اثنا که میگریست و ندای یا مریم یا مریمش بلند بود ، شیخی از کشتی پدیدار و نورالدین را در حال بكاء و قرائت أشعار عشق آثار نمودار دید ، گفت: ای فرزند ! گویا بر مفارقت آن جاریه گریستن کنی که شب گذشته با فرنگی مسافرت کرد ؟؟

نورالدین ازین سخن از خویشتن برفت و چون بخود آمد چندان بگریست که شیخ را بر آن گریستن و آن حسن و جمال و قد و اعتدال و فصاحت لسان و ملاحت بیان و لطف افتنان رحمت و اندوه افتاده رقتی عظیم در یافت ، و این شیخ رئیس آن مرکبی بود که بشهر آن ماهروی گلندام مسافرت نمود و در آن کشتی يکصد نفر از تجار مسلمانان جای داشتند ، با نورالدین گفت : صبر کن اگر خدای سبحان بخواهد جز خیر و نیکوئی نخواهد بود ، تو را بأن جاریه میرسانم !

نورالدین گفت : هنگام مسافرت چه هنگام است ؟ گفت: سه روز دیگر بخير و سلامت سفر میکنی ! نورالدین چندان شادان شد که مزیدی نداشت و شكر فضل و احسانش را بگذاشت و بیاد آن ماهروی حور خصال و روزگار وصال این أبيات

ص: 167

بخواند :

فَهَلْ يَجْمَعُ الرحمان لِي وَ لَكُمْ شِمَالًا * * * وَ هَلْ أَبْلِغْ الْمَقْصُودِ بَا سَادَتِي أَمْ لَا

وَ يسمح صَرَفَ الدَّهْرِ مِنْكُمْ بزورة * * * وَ أُطْبِقَ أَ جَفَانِي عَلَى ذاتكم بخالا

بعد از آن ببازار برفت و زاد و توشه بقدر حاجت بخرید و با أدوات سفر نزد آن رئیس بیامد ، چون رئیس او را بديد گفت : ای فرزند ! این چیست که با خود حمل کرده ای ؟ گفت : توشه راه و در بایست این سفر است !

رئيس از آن سخن بخندید و گفت : ای فرزند ! چنان گمان کرده باشی که مگر یکی دو روز بتفرج میروی و از اینجا تا مقصد تو اگر دریا را تموج و تبوج و طغیانی نباشد و بر باد مراد بگردد دو ماه راه است ، آنگاه مقداری در هم از نورالدین بگرفت و جانب بازار برفت و آنچه بان مسافرت حاجت میرفت بخرید و بیاورد و آب شیرین در کشتی جای داد و سه روز درنگ نمودند تا سوداگران کارهای خود بسامان آوردند .

اینوقت بفرمان رئیس کشتیها در آب روان شد و پنجاه روز دریا سپردند ، این هنگام گروهی دزدان راهزن دچار ایشان شدند و آن کشتی را بنهب و غارت در سپردند و مردمش را أسير ساخته بشهر روم در آورده از پیشگاه پادشاه بگذرانیدند نورالدین نیز از جمله دستگیران بود ، سلطان فرنگی بفرمود تا جملگی را در زندار جای کردند .

اتفاقا در همان هنگام که سوداگران از نظر سلطان بزندان رفتند آن کشتی که ملکه مریم با وزیر اعور را حامل بود باز رسید ، وزیر بخدمت پادشاه شتاف و مژده وصول ملکه روزگار را بداد ، سلطان شادان شد و بزینت شهر فرمان دا و خودش با تمامت أعيان و لشکریان باستقبال مریم بیرون شتافتند و بجانب، دریا برفتند تا در آنجا با او برابر شوند .

در این حال مرکب مریم پدیدار شد ، پادشاه با دوشیزه خود معانقه کرده را ببوسید و بیوئید و اسبی آزاده بیاوردند ، مریم بر آن بر نشست و چون بقصر رد

ص: 168

مادرش بدیدارش بشتافت و سلام و تحیت فرستاد و از حالش بپرسید و نیز سؤال کرد که دو شیزگیش بمهر خود باقیست و گوهرش ناسفته و از پیکان تیر افکنان سالم است و چنانکه در بسته برفت بسته در باز آمده یا او را بسفتند و بکارتش را ربودند ؟

مریم گفت : ای مادر ! از آن پس که انسان را در شهرهای مسلمانان می فروشند و از دست تاجری بدست تاجری و از نزد مشتریی نزد دیگر مشتري ميرود چگونه دوشیزه بدوشیزگی خود بر جای میماند ؟ همان تاجر نخستین که مرا بخرید بضرب و تندی مرا تهدید کرده با نهایت کراهت بکارتم بر گرفت .

مادرش چون بشنید حکایت با پدرش بگذاشت ، پادشاه را سخت صعب ودشوار گردید و آن حکایت را با أرباب دولت و بطارقه باز نمود ، گفتند : ای پادشاهجهان مریم از ملاقات مسلمانان و مباشرت ایشان پلیدگردیده است و هیچ چیزش پاك نگرداند مگر اینکه گردن یکصد نفر از مسلمانان را بزنند ، پادشاه بفرمود تا آن اسیرانی را که در زندان افکنده بودند بجمله در پیشگاهش در آوردند ، نور الدین نیز در شمار ایشان بود .

پادشاه فرمان کرد تا گردن آن جماعت را بزنند و أول کسی را که سر از تن بیفکندند رئیس مرکب بود ، و از آن پس سوداگران را تن بتن سر از تن بینداختند تا جز نورالدین هیچکس باقي نماند ، پس با دامانش هردو چشمش را بر بستند و او را در نطع خونریزی در آوردند تا گردنش را بزنند ، در این حال زنی کهنسال بیامد و با پادشاه گفت : اى ملک ! تو برای خدمتگذاری هر کنیسه پنج تن از أسيران مسلمانان را نذر فرمودی تا خداوند دخترت مریم را باز گرداند ، ابنك مريم خاتون باز آمد ، بان نذری که فرمودی وفاكن ! ای پادشاه گفت : ای مادر من ! سوگند بمسیح از اسیران اسلام بغیر از این اسير که می خواهند بقتلش رسانند باقي نمانده است ، اینك او را با خود ببر و چون دیگر باره از اسيران اسلامیان آوردند چهار نفر دیگر بتو میفرستم، و اگر ساعتی پیش آمده بودی هر چند نفر میخواستی بتو باز میگذاشتم .

ص: 169

فرتوت دعای بقای عز و اعتلای پادشاه را بگذاشت و بشتافت و نورالدین را از چنگ آن جماعت برهانید و بیاورد ، جوانی لطیف ظريف رقيق البشره خوش سیما ماه لقا چون خورشید آسمان و غلمان جنان در نظر آورد ، پس او را با خود بکنیسه در آورد و گفت : ای فرزند من! این لباسها که بر تن داری بیفکن چه اینگونه جامه جز برای خدمت سلطان نشاید ! آنگاه جبه از پشم سیاه و إزاری از پشم و طیلسانی عریض از بهرش حاضر کرده بروی بپوشانید و هم از مئزر (1) عمامه بر سرش بر بست و میانش را با کمربندی استوار داشت و بخدمت کنیسه اش أمر كرد ، نور الدين تا هفت روز روزگار بخدمت میسپرد .

در این اثنا روزی پیر زال بدو شتافت و گفت : ای مسلمان ! جامه های حریر و دیبای خود را برگیر و این ده درهم را بستان و در همین ساعت از اینجا بیرون شو و يك امروز را بتفرج بگذران و در اینجا در نگی مفرمای مبادا جانت را آسیبی رسد ! نور الدين گفت : ای مادر ! چه خبر است ؟! .

گفت : ای فرزند من ! دانسته باش که خاتون زمان سیده مریم زنار یه دختر پادشاه همی خواهد اندرین وقت بزیارت این کنیسه اندر آید و تبرك جوید و بشکرانه سلامت و خلاصی از دست مسلمانان تقديم قرباني و تسلیم نذورات نماید و چهارصد تن دختر که هر یکی ماه آسمان جمال و سرو بوستان کمال هستند در خدمت وی ملازمت دارند از جمله ایشان دختر وزیر ودختران بزرگان دولت و أعوان ملت باشند اگر تو را بنگرند بیگمان از تیغت در سپرند !

نورالدین جامه خود بپوشید و جانب بازار گرفت و در کوی و برزن وشوارع

آن شهر بگردش در آمد تا بر جهان و درها و دروازه های شهر آگاه گردد ، پس مدتی بگردید و چون باز آمد مریم زاريه و آن دختران حور نژاد را که در پیرامون مریم چون بر گرد ماه أنجم مینمودند بدید ، یکباره طاقت خودداری از وی برفت و ناله از پرده دل و نکته قلب بر کشید و با نگی یا مریم یا مریمش بلند گشت .

ص: 170


1- قطعه پارچه و لنگی که بر میان بندند .

چون دختران سروقد ابروکمان آوای نور الدين و ندای پی در پی او را بشنیدند تیغها چون شهاب بر کشیدند و ما نند سحاب بر آفتاب بتاختند و بخروشیدند و آهنگ قتلش را نمودند ، مریم نظری بمنظور افکنده بدیده تامل بديد و محبوب دل را بخوبی بشناخت و با دختران حورسرشت گفت : وی را بحال خود بازگذارید که من خوب در وی بدیدم و بلا شك دیوانه اش يافتم ، چه آثار جنون از دیدارش پدیدار است !!

چون نور الدین این کلام را از سیده مریم بشنید در ساعت سر خود را برهنه و هر دو چشمش را مانند دیو زده کاژ و هر دو دست و هر دو پایش را کج و در هم پیچیده كف از دهان روان ساخته بیفتاد ، مریم گفت : آیا نگفتم وی دیوانه است و او را نزد من حاضر و خودتان دورادور بر وی ناظر باشید تا بدانم زبان را بر چه سخن گردان میکند ، چه من بر زبان عرب دانا هستم، بشنوم و حالش را بنگرم، آیا رنج او را درمانی هست یا نیست؟

دختران او را در حضور مریم بیاوردند و دوری گرفتند ، مریم گفت : ای جان عزیز ! آیا در هوای من اینچند محنت کشیدی و زحمت پسندیدی و خویشتن را به - مخاطر و مهالک درافکندی و خود را مجنون ساختی ؟ نورالدین زبان برگشود و با یار شیرین و دلدار نازنین گفت : ای خاتون من ! آیا این شعر را نشنیدی

قَالُوا : جننت بِمَنْ تَهْوَى ! فَقُلْتُ لَهُمْ : * * * مَا لَذَّةِ الْعَيْشِ إِلَّا للمجانين

هَاتُوا جنوني وَ هَاتُوا مِنْ جننت بِهِ * * * فَانٍ وَفِيُّ بجنوني لَا تَلُومُونِي

***

عشق تو عاقلان را مجنون همی پسندد وآلام عاشقان را مخزون همی پسندد آنکس که من بعشقش مجنون کوه و دشتم خود در عقل ما را مکنون همی پسندد

مریم گفت : سوگند با خدای ! تو خود بر خود جنایت آوردی ؛ چه من از چنین حال و این مفارقت از آن پیش که چهر گشاید تحذیر نمودم و تو سخن مرا نپذیرفتی و مرا بهوای نفس خود بفروختی و من آن خبر که با تو مکشوف داشتم از

ص: 171

باب مکاشفه و فراست یا رویت در خواب نبود بلکه از روی مشاهدت و عیان بود چه وزیر اعور را در آن شهر بدیدم و بدانستم جز در طلب من با نجا نیامده است ! |

نورالدین گفت : ای خاتون گرامی و جان نامی ! از لغزش خردمند بخداوند پناهنده ایم ، این بگفت و شعری چند در معذرت گناه خود و خواستاری گذشت از گذشته که سرشت مردم با جود و کرم است قرائت کرد ، مدتی نورالدین و مریم از گذشت روزگار وصدمت ايام مفارقت حکایت کردند و اشکها چون جویهای درر بار بر رویهای ماه آثار روان کردند و از شدت عشق و زحمت وحدت شکایت ورزیدند چندانکه هیچیک را توانائی سخن کردن واشك از دیده راندن و حدیث رنج هجران نماند و اینوقت روز بپایان و هنگام تاریکی شب نمایان شده و خاتون ماهرویان جهان مریم را حله سبز زرتار مرصع بگوهر و جواهر آبدار بر تن بود که بر حسن وجمال و ظرافت و کمال معاني او بر افزوده بود چنانکه شاعر گفته است :

تبدت كبدر التم فِي الْحُلَلِ الْخُضْرِ * * * مفككة الْأَزْرَارِ مَحْلُولَةُ الشَّعْرِ

***

حریف مجلسها خود همیشه دل می برد *** على الخصوص که پیرایه ای براو بستند

چون ظلام ليل قوام گرفت مریم روی با دختران آورده فرمود : آیا درها را بسته اید ! گفتند : بسته ایم ! اینوقت مریم زناریه با آن دختران بمکانی شدند که مکان سیده مریم عذراء ام النور نام داشت ، چه مردم نصاری را گمان چنان میرفت که روحانیت و سر حضرت مریم بنت عمران سلام الله علیها در این مکان است .

پس آن دختران بان مكان تبرک جسته و در تمام کنیسه طواف دادند و چون از زیارت فراغت یافتند مریم با ایشان گفت : همی خواهم در این شب در این کنیسه بتنهائی به تبرک پردازم ، چه بواسطه طول غیبتی که در بلاد مسلمانان مرا افتاد بزيارتش بسی شوق دارم ! گفتند : چنانکه فرمائی اطاعت کنیم ! پس در آن کنیسه متفرق شدند و بخوابیدند .

مریم ایشان را غفلت داده نورالدین را در يک جائی بر روی ریگها نشسته

ص: 172

یافت که هر دو دیده با نتظارش باز دارد ، چون مریم را بدید بر جست و هر دو پایش را بوسید ، مریم نشست و او را از يکجانب خود بنشاند و جامه های خود را از تن بیفکند و نورالدین را چون جان شیرین بر سینه نازنین بر کشید و سبکبارش در کنار آورده یکسره در بوس و عناق و نغمات خاق باق و خوردن حمدان و فرو بردن گرز و چماق وجای دادن زه در تبهره و زهدان (1) وقرائت ابيات مناسبه مشغول ومرزوق و مسرور بودند .

در همان اثنا که در چنين لذت بزرگی و شادمانی عمیم بودند بانگ ناقوس غلامی ماهروی از فراز بام کنیسه برای إخبار عبادت بلندشد ، مریم از جای برخاست و البسه فاخره خود را بر تن بیاراست ، این حالت بر نورالدین دشوار شد و آب زلال وصال را مکدریافت ، اشک از هر دو دیده بیارید و اشعاری که بر آتش درونش إشعار داشت بر زبان بگذرانید .

مریم زاريه او را در بر کشید و پیشانیش ببوسید و هر دو لب را از هردو خداش کامیاب ساخت و گفت : چند روز برمیگذرد که باین شهر اندری ؟ گفت : هفت روز است ! گفت : آیا در این شهر بگردش در آمدی و طرق و شوارع و راه و رخنه و درها و دروازه هائی که بطرف دریا و صحرا باز میگردد از نظر بسپرده ای ؟ گفت: آری ! گفت : آیا راه صندوق نذری را که در کنینه است دانستهای ؟ گفت : آری !

گفت : اکنون که بر تمام این اماکن و معابر و شوارع و أبواب آگاهی یافته چون شب دیگر اندر آید و يك پاسش بپای رود در همان ساعت با نجا که صندوق نذر است راه برگیر و آنچه میخواهی و مایل هستی از صندوق برگیر و در آن کنیسه را که در آنجا خوخه و راه و روزنه ايست بسوی دریا و از آنجا بدر یا میرسد برگشای و چون بان مکان رسیدی کشتی کوچکی را نگران میشوی که در آن کشتی ده تن (*) تبهره : گوشت نرم و نازک ، حمدان ، آلت رجولیت ، زه : بهمان معنی است ،

ص: 173


1- زهدان : رحم زنان ، خاق باق : کنایه از عورت زنان. ( منه )

مردمان در یا کار هستند و در آنجا چون رئیس ایشان تورا بدید دست بجانب تو دراز میگرداند ، تو دست خود بدو بسپار که بدستیاری او بکشتی اندر میشوی و در آن کشتی بنشین تا گاهیکه من بسوی تو آیم ، اما سخت بپرهیز از اینکه در آن شب خواب بر تو چیره گردد و تو را پشیمانی در سپارد گاهیکه سودی نیارد ؟

چون مریم این سخنان بپایان برد با نور الدين وداع کرده بیرون شد و کنیزکان خود را از خواب برانگیخت و با دیگر دو شیزگان بدر کنیسه بیامدند و در بکوفتند پیرزن در بر گشود و چون مریم از در بیرون شد خدام و بطارقه بجمله حاضر بودند پس استر را نزديک آوردند ، مریم خاتون بر آن بر نشست ، پوششی از حریر بر وی بر کشیدند و بطارقه زمام قاطر را بگرفتند و دوشیزگان در پیش روی و خدم و حشم با شمشیرهای کشیده در اطرافش رهسپار شدند و او را با این حشمت وعظمت بقصر پدرش در آوردند .

و از آنطرف نور الدين همواره در پشت همان پرده که با مریم مستور بودند پنهان بزیست تا روز فروزگرفت و در کنیسه را بر گشودند وجمی غفير در آنجا انجمن شدند ، خود را در میان مردمان در افکند و نزد آن پیرزن که نگاهبان کنیسه بود بیامد ، عجوز گفت : در این شب در کجا بیاسودی ؟ گفت : چنانکه بفرمودی در محلی داخل این شهر بگذرانیدم ، گفت : ای فرزند ! کاری بصواب بیاوردی و اگر در این شب در کنیسه بیتوته مینمودی بدست مریم بسختتر عقوبتی کشته میشدی ا نور الدين گفت : سپاس خداوندی را که مرا از شر این شب نجات داد !

و نور الدين بر آنگونه آن روز را بشب رسانید و شب هنگام در صندوق نذر را بر گشود و چندانکه توانست جواهر سبک وزن سنگین قیمت بر گرفت و چون يک ثلث از شب بر گذشت بدر همان خوخه که بدر یا میر سید برفت و کشتی را حاضر دید رئیس کشتی مردی بلند ریش ظریف در میان کشتی ایستاده و آن ده مرد در حضورش بر پای بودند .

نورالدين چنانکه فرمان یافته بود دست دراز کرده رئیس دستش را بگرفت

ص: 174

و در میان کشتی جای داد و فریادی بر کشید و گفت : کشتی را رهسپار سازید و پیش از طلوع نهار آب گذار گردید !

یکی از آن ده گفت : چگونه اکنون کشتی را برانیم با اینکه پادشاه بما

خبر کرده است که بامدادان باین کشتی اندر میشود تا بر کسانی که در سفینه جای دارند بنگرد ؟ چه بر دخترش مریم از دزدان مسلمانان بیمناك است ! رئیس بانگی سخت بر ایشان بر زد و گفت : ای ملعونها ! وای بر شما ! آیا کار شما با نجا پیوسته است که مخالف فرمان من شوید و سخن مرا بر من بر تا بید ؟ این بگفت و تیغ آبدار بر کشید و گردن او را بزد. و دیگری چون این حال بدید گفت : مگر از صاحب ما چه خطائی روی نمود که شایسته چنين نکال گردید ؟! رئیس شمشیر بر کشید و گوینده را سر از تن بیفکند و بر این منوال هریکی را بزد و بکشت تا از آن ده هیچکس برجای نماند .

بعد از آن روی با نورالدین آورده و چنانش صیحه برزد که بیم بر وی چیره شد و گفت : فرود شو و میخ کشتی را بر کن ! از جای برجست و بصحرا در آمد و میخ را بر کند و بچالاکی باز شد و رئیس او را بهرگونه دستور العمل بداد و لنگر کشتی را بر کشید و بدر یا روان گردید و باد مراد بروزید و نورالدین در بحر تفکر و تحیر پاغوش همی خورد تا روز بلند گشت .

در این وقت نورالدین نگران شد که رئیس دست برآورد و آن ریش بلند را که بر صورت داشت بر کشید و نور دیدارش دریا را روشن ساخت ، نور الدين بدقت نگران شد و معشوقه خود مریم را چون صفحه قمر و ستون مرمر بدید و متعجب گردید و از شجاعت و قوت قلب آن دلر با عقلش در طيران آمد و سینه اش بر گشاد و شادمان شد و گفت : مرحبا ای مقصود و مطلوب من و اینوقت شدت شوق و طرب و إيقان بدر یافت آرزو او را بجنبش آورده این شعر را تغني کرد :

قُلْ لِقَوْمٍ هُمْ لعشقي جَهِلُوا * * * فِي حَبِيبٍ مَا إِلَيْهِ وَصَلُوا

عَنْ غرامي بَيْنَ قَوْمِي فَاسْأَلُوا * * * قَدْ حالانظمي وَ رَقَّ الْغَزْلِ

ص: 175

فِي هَوَى قَوْمٍ بِقَلْبِي نَزَلُوا * * * ذَكَرَهُمْ عِنْدِي يُزِيلُ السقما

عَنْ فُؤَادِي وَ يُزِيحُ الألما * * * زَادَ شَوْقِي وَ هياهي عِنْدَ مَا

أَصْبَحَ الْقَلْبِ كَثِيبِ مَغْرَماً * * * وَ بِهِ فِي النَّاسِ سَارَ الْمِثْلِ

و بر اینگونه شعری چند بسرود و مریم از اشعار و گفتارش در عجب رفت و بر آن كلمات شكر نهاد و گفت : کسی را که حال بر این منوال است شایسته چنان است که رفتار و کردارش مانند مردان مرد باشد نه بر شیمت انذال و اردال !

همانا مریم خاتون برافزون از مراتب حسن و کمال و شمایل دلفریب و غنج دلاشوب قلبي قوي و نیروئی پهلوی و به امور کشتی راندن و بحر پیمودن و شناسائی اهويه و اوقات طوفان بحار و اختلاف آن و طرق دریا دانشی بسزا داشت .

نورالدين گفت : ای خاتون بزرگوار ! سوگند با یزدان دادار ؛ اگر ازین پیش بر چنین وقایع هولناک و شداید خطر آمیز مطلع میشدم از شدت خوف و فزع و سوز آتش اشتیاق و درد عذاب فراق روان از تن میگذاشتم ! مریم خاتون از سخنان آن آرام جان خندان شد و در ساعت برخاست و مقداری ماكول و مشروب بیرون آورد و لذت و طرب بردند و بخوردند و بیاشامیدند .

آنگاه مریم چندان یاقوت سرخ و مروارید غلطان و الماس رخشنده و زمرد سبز و انواع سنگهای معدني و ذخایر گرانبها و اشياء زرین و سیمین که بوزن سبک و در بها سنگین بود و از قصر وخزینه پدرش بر گرفته بود حاضر کرده از نظر نورالدين بگذرانید ، نور الدین سخت شادان گردید و بر این حال در کمال آرامش دریا نوشتند تا بشهر اسکندریه رسیدند و نشانهای قدیم و جدیدش را بدیدند و عمود - السواری را نگران شدند و برفتند تا بمینا رسیدند .

اینوقت نورالدین از کشتی بر آمد و کشتی را بسنگی از سنگهای قصارين بر بست و چندی زر و سیم بر گرفت و با مریم گفت : ساعتی بنشین تا تو را بطوریکه دلخواه من است وارد اسکندریه نمایم ! مریم گفت : لكن این کار باید زودتر انجام گیرد ، چه در تراخي و در نگی ورزیدن در امور پشیمانی روی نماید !

ص: 176

نورالدين بسرای عطار صاحب پدرش برفت تا پارۂ أشياء از قبيل نقاب وموزه و پاره ملبوسات که زنان اسکندریه استعمال میکردند برای مریم بگیرد ، اما از تصاريف روزگار غدار بی خبر بود و نمیدانست شب از چه بارور گردد و در روز چه از شکم فروگذارد ؟

از آنطرف چون پادشاه روم شب بصبح آورد و در تفحص دخترش مریم بر آمد او را نیافت ، از کنیزان و خدام مریم بپرسید ، گفتند : مریم شب گذشته بیرون شد و بکنیسه برفت و دیگر خبری از وی نداریم ! در این حال فریادی عظیم برخاست گفت : خبر چیست ؟ گفتند : ده مرد را در ساحل بحر وسفينه پادشاه کشته یافته اند و آن در خوخه را که در کنیسه روی بدریا دارد بر گشوده و آن اسیری را که در کنیسه مشغول خدمت بود مفقود یافتیم !

پادشاه گفت : اگر کشتی من که بدریا اندر است پیدا نباشد بیگمان دخترم مریم در آن بوده است ! در این حال از فقدان همان کشتی بعرض رسانیدند ، یکی از روسا را بخواند و گفت : اگر در همین ساعت با جماعتی از لشکریان بکشتی من پیوسته نشوی و با هر که در آن است نیاوری بسختترين عقوبتی بقتلت رسانم ومثلهات نمایم ! آنگاه فریادی سخت بر وی برکشید .

آن رئیس لرزان و ترسان برفت و آن عجوز را از کنیسه طلب کرده گفت :

در این أوقات از آن جوان أسير که در کنیسه بخدمت میگذرانید در اوصاف بلادش چه میشنیدی ؟ گفت: میگفت : از مردم اسکندریه هستم ! چون بشنید بدریا روی آورده در ساعت در کشتی آب سپار شد و شب و روز برفت تا در همان ساعت که نور الدين بشهر رفته بود بان کشتی رسیدند و از جمله ایشان همان وزیر اعور بود که مریم را از نورالدین خریداری نمود ، پس بجملگی که یکصد تن بودند در سفینه کوچکی در آمده بر آن کشتی حمله ور گردیده جز مریم هیچکس را نیافتند و بدون جنگ و جدال آن گوهر بیهمال را بدست آورده بسرعت راه نوشتند و در آن أثنا که پادشاه فرنگی بر اورنگ سلطنت جای داشت مریم را از پیشگاهش بگذرانیدند .

ص: 177

پادشاه بر آشفت و گفت : وای بر تو ای خیانتکار ! چگونه دین پدران و نیاکان وملت استوار مسیح را بگذاشتی و آئین اسلام را برداشتی ؟! مریم گفت : مرا گناهی نیست ، چه من شب هنگام برای زیارت سیده مریم علیهما السلام و تبرك باستانش برفتم ، در آن اثنا که بغفلت اندر بودم بناگاه دزدان مسلمانان بر من هجوم کرده و دست و دهانم بر بستند و بکشتی در افکنده بديار خود رهسپار شدند ، من چندان با ایشان خدعه و در آئين تكلم ورزیدم تا بند از من برداشتند و هرگز باور نمیکردم که بخت بار گردد و فرستادگان تو مرا در یا بند و نجات بخشند ، سوگند بدین مسیح بسی شادمان شدم که از سیری مسلمانان خلاص يافتم ! و گفت : ای نا بکار زشت کردار ! قسم بانجیل تو را میکشم و مثله میگردانم ! آیا همان کردار أول تو كافي نبود ؟ آنگاه بقتل و صلب مریم فرمان داد ، در این ساعت وزیر اعور که از قدیم الايام بعشق مریم دچار بود بحضور پادشاه در آمد و گفت : او را مکش و با من تزویج فرمای و من در حراستش قصری بلند پایه و گرانمایه از سنگی سخت بنیان کنم و سر با بر برکشانم تا هیچکس نتواند با نجا راه یابد و چون آن بنیان را بپایان بردم سی تن از مسلمانان را در پای آن در حضرت مسیح قربان نمایم و ملکه را در آنجا در آرم و بحضورش در آیم .

پادشاه مسئولش را مقبول نمود و آن ماه سیم اندام را بازدواجش ارتسام داد وزیر در بنای آن قصر شروع نمود .

از آنسوی چون نورالدین از شیخ عطار آنچه را که میخواست برای مریم خریدار شد و بیامد از کشتی و کشتی نشین خبری نیافت ، سخت بگریست و شعرها بخواند و در کنار دریا از سرشک دیدار دریائی در کنار آورد و در بحر فكرت و جویبار حسرت شررهای اندوه و ثمرهای ندامت ببار ، و بر کشتی فراق و سفینه اشتیاق سوار آمد ، بهر طرف بگردید و گروهی را نگران شد که بر گرد هم بر آمده اند و همی گویند : ای مسلمانان ! نيك نگران شوید که حرمت ما چندان در اسکندریه از میان برخاسته که مردم فرنگی بی تحاشي اندر آیند و هر کس را بنگرند بربایند

ص: 178

و باسانی بشهرهای خود بازگردانند و هیچکس از مسلمانان و جنگجویان از دنبال ایشان نتازد ؟!

نور الدين گفت تا خبر چیست ؟ گفتند : ای فرزند ! در این ساعت اهل فرنگی فرارسیدند و سفینه را که در اینجا بسته بود ببردند ، نور الدين ازین سخن بی خویشتن بیفتاد و چون بخویش آمد از وی بپرسیدند ، داستانش را از آغاز تا پایان باز نمود و هر کسی بملامت و دشنامش زبان برگشود تا چرا آن گوهر را بدون إزار و معجر بیرون نیاوردی !! پاره گفتند : زبان از نکوهشش بر بندید ، همان دردی که بدان اندر است کافیست ! دیگر باره مغشی عليه بيفتاد .

در این اثنا شیخ عطار بیامد و گروهی را مجتمع بدید و نورالدین را در - میان ایشان بیہوش نگریست ، بر فراز سرش بنشست و چون بحال آمد سبب آنحال را بپرسید ، نورالدین حکایت مریم را بگفت ، عطار را روز روشن چون دیجور گشت و او را ملامت کرد و گفت : ازین پس سخن کردن سودی نیارد ! ای فرزند برخیز و با من بشهر اندر آی شاید خداو ندت جاریه از وی نیکوتر بتو عنایت فرماید تا بوجود او تسلی و صبوری گیری و شکر خدای را که تو را در وی زیانکار نساخت بلکه سودمند گردانید ، و دانسته باش که اتصال و انفصال بدست قدرت مهیمن متعال است .

نورالدین گفت : ای عم گرامی ! سوگند بخداوند که مرا آن طاقت نیست که هیچوقت از وی شکیبائی و آرام جویم و از طلبش بنشینم ، اگر چه از عشقش پیمانه مرگ بنوشم ! گفت : ای فرزند ! بازگوی در دل چه داری و بچه اندیشه اندری و همی خواهی تا چه کنی ؟

گفت : همی خواهم بشهر های روم باز شوم و بشهر فرنگی اندر آیم و خویشتن را بمخاطر درافکنم تا دچار رنج و و بال یا قرب و وصال گردم ! گفت : ای فرزند ! در امثال سائره اندر است که « همیشه سبو از چاه بسلامت باز نگردد ! » گرفتم در آن دفعه از چنگی ایشان بعافیت رستی ، اما از عاقبت بیندیش ! تواند شد که در این

ص: 179

مره کشته شوی خصوصا چون تو را خوب بشناخته اند !

نورالدین گفت : ای عم بزرگوار ! مرا بگذار بسفر رهسپر شوم و هر چه زودتر در هوایش جان بسپارم ، از آن به که بدرد و رنجش با تعب شب و روز سیاه تباه گردم و بترک او صبر و تحسر روان از تنگذارم ، اتفاقا در مینا (1) مرکبی برای سفر دریا آماده و مجهز بود و همی خواستند در آن دریا بسپارند ، نور الدين بیامد و فی الفور بر مرکب بر آمد .

روزی چند آب در نوشتند ، در این اثنا بیکی از کشتی های فرنگی در بحر عجاج بازخوردند ، و آن جماعت هیچ مرکبی را نمیدیدند جز اینکه از بیم اینکه دختر پادشاه را سارقین مسلمين اسير گرداند میر بودند و اسير میساختند و هر چه در آن از مال و مردم بود بخدمت پادشاه فرنگی میبردند و پادشاه در ازای نذری که در حق دخترش مریم کرده بود هر مسلمانی را که بدو میآوردند سر میبرید .

از اتفاق همين کشتی را که نورالدين در آن جای داشت بگرفتند و هر کس در آن بود اسیر کرده بخدمت پدر مریم حاضر ساختند ، بجمله یکصد تن بودند ، بقتل جملگی امر کرد ، بجمله را سر بریدند و جز نورالدین کسی برجای نماند و جلا د بواسطه صغر سن و جمالش در قتلش در نگ همی ورزید .

چون پادشاه او را بدید بشناخت و گفت : مگر تو نه همان نورالدین هستی که ازین پیش نزد ما بودی ؟ گفت: نه من نزد شما بودم نه نامم نورالدین است بلکه ابراهیم نام دارم ! گفت : دروغ میگوئی و تو همان نورالدین باشی که به عجوزت بخشیدم تا در کنیسه بخدمت بگذرانی ! گفت : ای مولای من ! نامم ابراهیم است ، گفت : اگر آن عجوز که نگاهبان کنیسه است بیاید و نظر بتو افکند ، میداند نور الدين هستی یا نیستی .

در این حال که در این مقال بودند وزیر اعور داماد پادشاه حاضر شد و زمین بندگی ببوسید و گفت : ای پادشاه جهان پناه ! دانسته باش که آن قصر ساخته و پرداخته

ص: 180


1- نام یکی از بنادر مصر بوده است .

شد و تورا مکشوف است که من نذر کرده ام هر وقت این مشکو (1) بپایان رسد سی تن از مسلمانان را بردرش سر ببرم ! همی خواهم سی نفر مسلمان بمن دهی تا بنذر خود وفا نمایم .

پادشاه گفت : جز این اسير باقی نيست ، او را ببر و سر ببر تا هر وقت از مسلمانان اسير آوردند با تو گذارم ! وزير دست نورالدین را بگرفت و بیرون آورد تا در پیشگاه قصر مذبوحش نماید ، آن جماعت که قصر را روغن می زدند گفتند : از روغن مالی بقدر دو روز باقیست ، در نگی فرمای تا این دو روز نیز بگذرد ، شاید اسير بیاورند و بقیه سی تن را با تو گذارند و بیکدفعه سی تن را بکشی و از نذر

خود بدر شوی !

وزیر بحبس نورالدین فرمان داد ، نورالدین تشنه و گرسنه در بند زندان

در افتاد و مرگ را بچشم اندر نگران بود ...

همانا پادشاه را دو اسب نامدار در اصطبل خاصه بود که یکی را سابق و آن دیگر را لاحق می نامیدند ، یکی أشهب و آن دیگر سیاه و محسود پادشاهان آفاق بودند و همی گفتند : هرکس یکی از این دو اسب را بیاورد هر چند زر و گوهر

خواهشگر شود عطایش کنیم ! أما هیچکس را ممکن نمیشد که بسرقت برد ، بحكم قضا و قدر در چشم یکی مرضی افتاد ، هر بيطاری را إحضار کردند از علاج عاجز ماند ، وزیر أعور در آستان شهریار در آمد و ملک را از آن حيث غمگین دید ، خواست تا اندوه او را بردارد ، گفت : ای پادشاه ! این اسب را با من بخش تا به - مداوایش مداومت کنم ! پادشاه بدو داد .

چون آن اسب را بهمان اصطبل که نورالدین در آنجا محبوس بود روان ساختند آن اسب دیگر که شقيق آن بود بصدا و صیحه و صهیلی عظیم در آمد چندانکه مردمان را بنفير آورد ، وزیر دانست که این صیحه بواسطه جدائی برادرش میباشد باز شد و بعرض پادشاه رسانید ، بفرمود تا آن يك را نیز باصطبل وزیر نقل کردند

ص: 181


1- حرمسرای شاهان و نیز کوشک و بالاخانه را مشکوی گویند

و گفت : با وزیر بگوئید : پادشاه این دو اسب را محض خاطر دخترش مریم بتو انعام نمود .

از آنسوی در آن حال که نور الدین با بند گران در اصطبل بخواب بود ناگاه چشم برگشود و آن دو اسب را بدید و آن غشاوه را بر چشم یکی نگران شد ، و چنان بود که او را در کار خیل و ممارست دوای آنها بصیرتی بود ، با خود گفت : سوگند با خدای وقت آسايش من است ، برمی خیزم و با وزیر از روی دروغ میگویم من این اسب را معالجه میکنم ، آنگاه دوائی برای چشم آن اسب ترتیب میدهم که چشمش را کور کند ووزیر زودتر مرا بکشد و از اینگونه زندگی ناخوش بر آسايم !

پس منتظر بنشست تا وزیر بدیدار آن دو اسب باصطبل در آمد ، نورالدین گفت : ای مولای من ! اگر چشم این اسب را مداوا کنم در حق من چه عطافرمائی ؟ گفت : بجان خودم تو را از کشتن آزاد میکنم و رها میگردانم تا هر چه خواهی از من بخواهی!

گفت : بفرمای بند از من بر گشایند ! چون گشودند شیشه خالص بر گرفت و با آهكی گرم و آب پیاز در هم بسائید و این جمله را که برای کوری هر چشمی بینا کافیست در هر دو چشم آن اسب بریخت و بر بست و با خود گفت : بیگمان هردو چشمش در کاسه می خشکد و مرا میکشند و ازین زندگی میرها نند ! و در آن شب با دلی آسوده از وسواس و خاطری آسوده از اندوه بجامه خواب اندر و بحضرت داور نیایشگر شد و همی گفت : بارخدایا ! علم تو مستغنی از سؤال است ! پس بی خبر از گذارش قضا و قدر و نمایش سحر بخفت .

چون خورشید خاوران علم بر کوهساران برافراخت وزیر اعور چشم بر گشود و با خور بتاخت و رباط از چشم اسب بینداخت ، هر دو چشم اسب را چون آئينه حلب پاک و صاف و روشن و درخشان دید ، از کمال وجد و سرور گفت : ای مسلم ! در صفحه زمین هیچکس را بعلم و معرفت تو ندیده ام ! پس بیامد و بدست خودش بند از نور الدين برگشود و جامه فاخر بر تنش بیاراست و او را ناظر اصطبل خویش نمود

ص: 182

و راتبه و وظائف در حقش مقرر ساخت و در مرتبه فوقاني اصطبلش منزل داد .

اتفاقا در منزل و قصر جدیدی که برای ملکه فرنگی مریم خاتون بنا نهاده بود چندین شبکه سرافراز بر سرای وزیر و آن طبقه که نورالدين مسكن داشت بود نورالدین روزی چند باكل و شرب و تلذذ و طرب و امر و نهی اشتغال داشت و اگر کسی از خدمت خود غفلت می نمود او را بضربی شدید مبتلا میساخت و بندش بر - مینهاد ، وزیر ازین گونه مراقبت و سطوت و کفایت او بسی شادان گشت ، اما نمی دانست کار او بكجا منتهی خواهد شد و چگونه نورش را از چشم و جانش را از تن خواهد ربود ، و نور الدين همه روز محض خشنودی وزیر بدست خود آن دو اسب را تیمار کردی و پرستاری نمودی ، ووزير اعور را دختری دوشیزه سیمین بر نیکومنظر مانند آهوئی بی آهو و لولوى نا بسفت بود .

چنان روی داد که یکی روز آن بديع جمال تا بنا بر آن أشباك مشرف بر سرای وزیر و منزل نورالدین بیامد و نگران شد که نور الدين تغنی همی کند و با صوتی روان پرور اشعاری می سراید و خود را بر مشقات روزگار تسلی میدهد :

یا عَادِلًا أَصْبَحَ فِي ذَاتِهِ * * * مُنْعِماً يَزْهُوَ بلذاته

لَوْ عضك الدَّهْرِ بآفاته * * * لِقِلَّةِ مَنْ ذَوْقِ مراراته :

آهِ مِنْ العشق وَ حَالَاتِهِ * * * أَحْرَقَ قَلْبِي بحراراته

لمولفه

آنکه آسوده خوابد ومنعم *** متنعم بنعمت و لذات

بیخبر از شدائد هجران *** کی شناسد شرار آن آفات

چون نورالدين اشعار و ابيات خود را تا پایان بخواند ، دختر وزیر با خود گفت : همانا این جوانی صبیح و مليح و بلیغ و فصیح است اما بیگمان بشرار عشق مبتلا و از آفت مفارقت مشرف بهلاکت است ، ای چه خوش که معشوق این جوان نیز مانند خودش بصباحت رخسار وملاحت گفتار برخوردار بودی تا این اشک ریختن و شراره دل انگیختن را لیاقت داشتی ، چه اگر جز این باشد عمر این جوان بیهوده

ص: 183

و باطل میگذرد !

و از آنطرف مریم خاتون را روز پیش بقصر در آورده و دختر وزیر حالت تنگی صدر و افسردگی خاطرش را در یافته بر آن اندیشه بود که داستان آن جوان بدو گذارد و غبار اندوه از دل نازکش بزداید و آنچه از وی شنیده در حضرتش بعرض رساند ، هنوز بر این اندیشه باقي بود که فرستاده مریم خاتون زوجه پدرش در - طلبش برای موانستش و شنیدن حکایاتش بیامد .

دختر وزیر بدو شد و او را با خاطر پژمرده و اشک دیدار آتشینش را بر رخسار نازنین روان دید و همی سخت میگریست و این اشعار را با دلی سوزناک می خواند :

مَضَى عُمُرِي وَ عُمَرَ الوجد بَاقٍ * * * وَ صَدْرِي ضَاقَ مَنْ فَرَّطَ اشتياقي

وَ قَلْبِي ذَابَ مِنْ أَلَمِ الْفِراقُ * * * يُؤَمِّلُ عُودٍ أَيَّامِ التَّلَاقِي

لينتظم الْوِصَالِ عَلَى اتساق

لمولفه

روز من بگذشت و روز عشق باقي مانده است *** در خمارم ليک مي در دست ساقي مانده است

اندرین هجران و دوری کی بداند رنج من *** این شکایتها بان وقت تلاقی مانده است

دوشیزه وزیر گفت : ای ملکه روزگار ! این تنگی سینه و پراکندگی فکر از چیست ؟ چون مریم سخن دختر وزیر را بشنید آن لذات عظيمه را که از وی فوت شده بود بیاد آورد و بخواند :

ساصبر توطينا عَلَى هَجَرَ صاحبی * * * وارسل درالدمع نَثْراً

عَلَى نَثْرَ عَسَى فَرْجَ يَأْتِي بِهِ اللَّهَ ، إِنَّهُ * * * طویكل يُسْرٍ تَحْتَ جانحة الْعُسْرِ

***

گفت : ای دفع غم و رفع حرج *** معني « الصَّبْرُ مِفْتَاحُ الْفَرْجِ »

ص: 184

صبر تلخ است و ولیکن عاقبت *** میوهای شیرین دهد پر منفعت

دختر وزیر گفت : ای ملکه جهان ! اینچند غم اندوز و در سوز مباش ، در همین ساعت با من برخیز و باین شباک قصر اندر آی ! چه در اصطبل ما جوانی نمکین نیکو قد شیرین شمائل مطبوع مخائل مليح الفعال فصیح المقال خوش آواز خوش ترانه اندر است که چونش بنگری و صوتش بشنوی هرگونه اندیشه از خاطر بسپری و راه هیچگونه اندوه نسپری ، گویا عاشقی است که از معشوق دور و بچنگ و نیش ليالی مهاجرت مزدور است !

مریم گفت : بكدام نشان بدانستی عاشق مفارق و معشوقش ناموافق است ! گفت : ای ملکه زمین و زمان و یگانه خاتون صفحه جهان ! از آن اشعار که در آناء ليل و اطراف نهار با سوز دل و اندوه روان بتغنی والحانی جگرسوز میسراید مشہود میاید ، مریم با خود گفت : اگر آنچه این دختر میگوید مقرون بيقين باشد همانا صفات تعشق آیات عاشق مسكين علی نورالدین است ، ای چه خوش که این جوان همان باشد !

مریم را عشق و غرام و وجد و هیام برافزون شد ، چست و چالاک با دختر وزیر بجانب شباک رفت ، نظری خریدار از دو نرگس پر خمار بیفکند و محبوب دل و آرام جانش را بدید و بدیده بینش بشناخت ، اما بدو معلوم شد که نورالدین را از شدت الم عشق و محبت و رنج و فراق ووله و اشتیاق حالت رنجوری و نزاری در یافته و اشعار بر حسب حال و زحمت کر بت و صدمت محبت و مفارقت می خواند !

مریم این امر را از دختر وزیر پوشیده ساخت و گفت : سوگند بمسيح ! هیچم گمان نمیرود که با تو خبری باشد که خاطرم را از غبار اندوه بسترد ، این بگفت و بمحل خود باز شد و دختر وزیر نیز بدنبال کار خود برفت .

مریم چندی در نگ نموده دیگر باره بان مکان بازگشت و در دیدار محبوبش نورالدين بتامل بدید و در آن لطف و رقت معانی و ظرافت مبانی که بر خورشید آسمانی طعنه میزد نگران شد که اشک از رخسارش روان واشعاری بمناسبت روزگارش

ص: 185

بر زبان بود ، مریم را نیز اشك خونین بر رخسار نازنین جریان گرفت و این دو شعر را در پاسخ نورالدین قرائت فرمود :

تَمَنَّيْتُ مِنْ أَهْوَى فَلَمَّا لَقِيتُهُ * * * ذهلت فَلَمْ أَمْلِكْ لِسَاناً وَ لَا طَرَفاً

وَ كُنْتُ مُعَدَّةُ للعتاب دفاترا * * * فَلَمَّا اجْتَمَعْنَا ماوجدت ولاحرف

چون نورالدین بشنید مریم را بشناخت و سخت بگریست و گفت : سوگند با خدای این نغمه سیده روزگار مریم زنارینه است ؟ آیا این گمان من بصحت مقرون و این خواننده شعر همان مردم است یا غير او است ؟ و احزان و حسرات بر وی غالب و عبراتش افزوده شد و شعری چند قرائت نمود .

اینوقت مریم صفحه بر گرفت و بنوشت « سلام و رحمت خدای و برکات او بر تو باد ! تورا خبر میدهم که مریم جاریه بر تو سلام می فرستد و حالت شوقش بدیدارت بسیار است و این مراسله او است بسوی تو ، چون این ورقه بتو رسد فورة برخیز و با نچه خواهی اهتمامي بليغ بنمای و از مخالفت آنچه گویم و از خفتن بپرهیز !

چون يک ثلث از شبکه ساعتی بس سعید است بگذرد هیچ مشغله پیش مگیر جز آنکه آن دو اسب را بیرون آورده از شهر بگذران و هر کس از تو پرسد : بكجا میشوی ؟ در جواب بگوی : می خواهم این دو اسب را شبگرد دهم ! و چون چنين جواب دادی هیچکس مانع تو نباشد چه أهل این شهر بقفل دروازه ها وثوق دارند » .

آنگاه آن نوشته را در دستمالی حریر پیچیده و از پنجره بنور الدين افكند نورالدین بگرفت و بخواند و بفهمید و بدانست که خط مریم است ، ببوسید و بر چشم نهاد و بیاد أيتام وصال بگریست و شعری چند در تشگر وامید مواصلت قرائت نمود و شب هنگام در همان ساعت هردو اسب را زین بر نهاد و از در اصطبل بیرون برده در را قفل نمود و بدروازه شهر با نتظار سیده مریم بنشست .

از آنطرف ملکه مریم در همان ساعت بهمان مجلس و حجله که از بهرش ترتیب داده بودند برفت و وزیر أعور را بر مخده که از پر شترمرغ آکنده بود نشسته و آماده آن دید که دستی بجانب مریم دراز گرداند یا با وی سخنی بگوید .

ص: 186

چون مریم اورا بدید با خداوند علام الغيوب از شغاف دل مناجات کرد و گفت :

بار خدایا ! او را از من بارزوی خود مرسان و بعد از اینکه بطهارت اسلام اندر شده ام از معاشرت او پلید مگردان ! آنگاه با روئی گشاده و خوئی آزاده و موئی دلکش و دیداری بی غش که آفتاب را اسیر آنگونه مهر ، و ماه را در زنجیر آنگونه موی در آوردی ، بدو رویکرد و اظهار دوستی و مودت نمود و چون حوری گلعذار در کنارش بنشست و با کمال ملاطفت گفت : ای آقای من ! این روی برتافتن و براه دلال شتافتن چیست ؟ آیا این دلال برما بود ؟

اما صاحب مثل سائر می گوید : « إِذَا بَارُّ السَّلَامُ سَلَمَةَ الْقُعُودَ عَلَى الْقِيَامِ »

اگر تو بدیدار من نیامدی و با من سخن ننمودی من بجانب تو آمدم و با تو سخن می نمایم !

وزیر گفت : ای ملکه روی زمین ! فضل جميل و بزرگی و سودد بتو اختصاص دارد ، آیا من مگر جز یکی از خدام و تنی از غلمان تو هستم و مستعد بودم که در حضرت تو لب بسخن بر گشایم ؟ لكن از حشمت و جلالت تو روی بر زمین داشتم !

مریم گفت : این کلام را بگذار و ماكول و مشروبات بیار ! وزیر صيحه برزد و طعام و شراب بخواست ، کنیز کانش بشتافتند و سماطی بر بساط بیار استند که هر گونه ماكول و مشروبی که بتصور می گنجید و در مملکت موجود بود حاضر - ساخته بودند .

سیده مریم دست دراز کرد و بخورد و با دست نازنینش لقمه بر گرفت و بدهان وزیر بگذاشت و بوسه اش بر نهاد و از آن پس سفره دیگر بگستردند وشراب أرغواني و شربت کامرانی بچیدند ، مریم جامی پر ساخته همی بنوشید و وزیررا پیاپی بنوشانید و بخدمتگذاریش برخاست و چنانش خدمت و عنایت فرمود که دل وزیر بپرواز در آمد و آیات سرور و طرب بر وی چنگی افکند .

و چون دماغش را نبيذ بر تافت و مست گردید مریم بچالاکی و نیرنگ دانه بنگی در قدح افكنده بوزیر داد، وزیر از سرور و غرور و سپاس آنگونه ترتیب و أساس ، بگرفت و بنوشید و چون ساعتی بر گذشت بیہوش و بی خبر بیفتاد ، مریم

ص: 187

برخاست و دو خرجین بزرگی را از جواهر زواهر و ماكولات و مشروبات آکنده - ساخته جامه حرب بر تن بیاراسته البسه باهره نیز برای معشوقش نور الدين برداشت و هر دو خرجین را بر دوش نهاده با کمال قوت وشجاعت بجانب نورالدین برفت .

از آنطرف نورالدین در بیرون دروازه شهر شب هنگام منتظر بنشست و زمام هردو اسب در دست داشت و او را خواب درر بود ، ملوك جزاير جمعی را بوعده بذل اموال مامور کرده بودند تا اگر بتوانند هردو اسب یا یکی را بربایند ، و در آن أوقات غلامی سیاه که در سرقت اسب دستی قوي داشت باين امر مامور بود و مدتی در آن شهر مخفي میزیست و قدرت سرقت اسب را نمی یافت و چون آن دو اسب از اصطبل پادشاه باصطبل وزیر انتقال گرفت مسرور شد و در آن شب باهنگ اسبها روی باصطبل وزیر آورد ، از دور بان اسبها نگران شد و بیامد و نورالدین را در خواب و افسار اسبها را بدستش اندر دید ، سرهای اسبها را از لجام بیرون آورده خواست بر یکی سوار شود و دیگر را براند ...

در این اثنا مریم برسید و گمان کرد این غلام همان نورالدین است ، پس یکی از دو خرجين را بدو داد و آن غلام بر روی زین بنهاد ، خرجين دیگر را نیز بدو داد و او بر اسب دیگر نهاد و ساکت بود ، آنگاه از دروازه شهر بیرون شدند مریم گفت : ای آقای من نورالدين ! از چه خاموشی ؟ آن غلام با حالت غضب گفت : ای جاریه چه گوئی ؟ مریم از سخن او بدانست غیر از نورالدین است ، سر بر افراخت و بدو نظر انداخت و بشناخت و تیغ بر کشید و سر از تنش دور ساخت و بر اسبی بر نشست و زمام آن يک را بگرفت و بازگشت و پژوهش نموده نورالدین را در همان مكان موعود در خواب دید که دهنه اسب در دست داشت .

سیده او را از خواب برانگیخت ، نور الدين گفت : ای خاتون روزگار ! سپاس ایزد دادار را که بسلامت بیامدی ! گفت : برخیز و بر این اسب بر نشين ولب بسخن مگشای !

پس هر دو تن برفتند و ساعتی راه سپردند ، مریم با نورالدین گفت : نه من با

ص: 188

تو گفتم : سر بخواب مسپار که هر کس بخوابد نجات نیابد ! گفت: ای خاتون من ! میعاد تو چنان قلبم را خنک نمود که چشمم را خواب ربود ، مگر چه خبر بود ؟ مریم آن داستان را بگذاشت و نورالدین خدای را بر سلامت شکر نمود و برفتند تا بان غلامی که مریم او را کشته بود رسیدند و مانند غولی بر خاکش بدیدند ، مریم با نورالدین گفت : فرودآی و جامه و سلاحش را برگیر ! گفت : مرا این تاب و این حال نیست ! و از شجاعت مریم و کشتن چنان عفریت ناخوشبوی تر از حلتیت (1) در عجب شد و آن شب را تا صبحگاه راه پیمودند و بمرغزاری دلارا و آبهائیگذارا و مرغانی خوش آواز رسیدند .

از میوه هایش بخوردند و از آبهایش بنوشیدند و هردو اسب را بچرا رها کردند و بحکایت بنشستند و از شکایت أيام فراق و آلام اشتياق حديث کردند ، بناگاه غباری عظیم و آواز خیل و قعقعه سلاح و لمعان رماح برخاست . و داستان چنان بود که چون با مداد زفاف وزیر چهر برگشود پادشاه فرنگی به عادتی که داشتند با بسیاری اقمشه و جواهر و زروسیم بدیدار مریم برفت تا آنجمله را بخدام و جواري نثار کند ، چون بقصر در آمدند وزیر را بر زمین افتاده دیدند در اطراف قصر بگشتند ، مردم را نیافتند ، با آب و گلاب و پاره أدويه وزیر را بهوش آوردند ، حب بنگ از شکمش بعطسه بیرون افتاد و عطسه دیگر بسعوط دیگر بر آورد و بخویش آمد .

پادشاه از حال او و دخترش بپرسید ، گفت : ای پادشاه بزرگ ! از دختر پادشاهم خبر نیست جز اینکه قدحی خمر بمن بیاشامانید و تا این حال از هیچم خبر نیست ، جهان در دیده پادشاه تار و چنان تیغی بر کله وزیر براند که برقش از دندانهایش بر جست و در طلب اسبها بفرمود ، گفتند : امروز درها را مفتوح و آندو اسب را مفقود دیدیم ! گفت : جز دخترم مریم و آن شخص اسير نبرده اند و آن اسير را جز این وزیر أعور که سزایش را بدید از دست من بیرون نکرد!

ص: 189


1- يعنی انقوزه که همان انجدان است .

آنگاه سه پسر خود را که سخت شجاع بودند بخواست و خودش با ایشان و گروهی لشکریان بدنبال ایشان در صفحه بیابان شتابان شد و در آن وادي هردو را دریافت .

مریم چون مردان دلیر و شجاعان شیرگیر جامه جنگ بپوشید و با يک بيک برادران جنگاورشد تا هرسه بدستش بقتل رسیدند ، پادشاه را خاطر بكوفت وصلاح در جنگ و فزایش ننگی ندید و بجای خود باز گردید و قلبش کانون آتش گشت و با ارباب دو لتش شکایت کرد ، گفتند : صواب چنان مینماید که مکتوبی بخليفه روی زمین هارون الرشید بفرستی و داستان خود را معروض داری .

پس نامه بهارون کردند و بعد از سلام و تحیت نوشتند : « ما را دختریست نامش مریم زنارینه است ، یکی از اسرای مسلمانان که نور الدين علي مصری نام دارد او را فریب داده و ببلاد خود برده است ، از الطاف امير المومنين خواستاریم که به عمال و حكام ممالک محروسه رقم فرماید تا او را بدست آورده بدست فرستاده امين بما آورند ، وما در مساعدت این کار قرار می گذاریم مسجدها در شهر روميه الكبرى برای مسلمانان بنا کنند و مقداری خراج تقديم در بار خلافت مدار نمایند .

پس آن نامه را با وزیر خودکه بجای وزیر أعور بود بدرگاه هارون بفرستاد و گفت : اگر مریم را بیاوردی تو را إقطاع دو امير وخلعتی مطرز بدو طراز خواهد بود ، وزیر راه برگرفت و زمین در سپرد تا بغداد رسید و پس از توقف سه روز به قصر خلافت روی نهاد ، چون اجازت یافت و بحضور هارون در آمد زمين ببوسید و نامه پادشاه را با هدایا بعرض رسانید ، هارون فرمان داد تا بحكام بالاد و عمال امصار احكام اكيده صادر کردند و صفت و شمایل مریم و نورالدین را شرح دادند و باخذ و فرستادن ایشان را بدار الخلافه امر کردند .

از آنطرف چون ملک فرنگی از جنگ باز شد مریم و نورالدین در هما نساعت جانب شام گرفتند تا بمدينه دمشق رسیدند ، حاكم دمشق که یکروز قبل از ورود ایشان از حکم خلیفه و نشان ایشان آگاه شده و جواسيس بر نهاده بود، چون مریم

ص: 190

و نورالدین را بدیدند از نام و نشان ایشان بپرسیدند و براستی جواب بشنیدند و هر دو تن را بحضور امير دمشق در آوردند .

امير دمشق ایشان را به دارالخلافه بغداد بفرستاد ، چون بحضور رشید در آمدند زمين ببوسیدند و گفتند : اینک مريم زناريه دختر ملك فرنگ و نورالدین پسر تاج الدين مصری اسير است که این دختر را بر پدرش بر آشفت و او را بدزدید و بشام آورد ، امير المومنين دختری سروقد ماه دیدار پسندیدہ گفتار ستوده کردار بدید که در آن زمان ما نندش ندیدی ، با زبانی شیرین و دلی قوی و خاطری آزاده و با سرعت جواب و عذوبت الفاظ امتیاز داشت .

هارون گفت : توئی مریم دخترملک فرنگی ؟ گفت : آری ای امير المومنين ! آنگاه روی با نورالدین آورد ، او را نیز زیبا پسری چون قمر ملیح دیدار فصيح - گفتار دریافت ، گفت : توئی نورالدين اسير پسر تاج الدين تاجر مصري؟ گفت : آری یا امير المومنين و عمده القاصدين ! گفت : چگونه این دخترک را از مملکت پدرش بگرفتی و اورا قرار دادی ؟ نور الدين داستان خود را از آغاز تا انجام بعرض رسا نید .

خلیفه از نهایت عجب در طرب شد و گفت : چه بسیار است آن بلیاتی که مردان را در می سپارد ! آنگاه روی با مریم کرد و گفت : پدرت پادشاه فرنگی در مر تو بما شرحی رقم کرده است ، باز گوی تا چه گوئی ؟ گفت : تو خلیفه خدای وقائم بسنت رسول خدای و فرائض خدای هستی ، خداوند نعمتش را بر تو مخلد و تو را از هر گزندی محفوظ بدارد ! تو در زمین خدا خلیفه خدائی ، من در دین خدای اندر شده ام و مسلمانی گرفته ام و دین قویم صحیح دانسته ام و بخدای ایمان و با نچه رسول خدای

آورده ایمان آورده ام ، أشهد أن لا إله إلا الله و أن محمدا رسول الله أرسله بالهدى و دين الحق ليظهره على الدين كله ولو كره المشركون .

آیا تو را آن مجال هست که مسئول پادشاه ملحدان را مقبول شماری و مرا بديار كافران که خداوند مشرک و بتعظیم صلیب و عبادت اصنام و بخداو ندی عیسی

ص: 191

که بنده ایست مخلوق اعتقاد دارند بفرستی ؟ اگر چنین کنی روز قیامت دامانت را بگیرم و شکایتت را با پسر عمت رسول خدای صلی الله علیه و آله پناه بگذارم« يَوْمَ لا يَنْفَعُ مالُ وَ لا بَنُونَ إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سلیم » .

هارون گفت : معاذ الله ! هرگز چنین نکنم ! چگونه تواند شد زنی را که اسلام آورده و بتوحید در آمده و برسول خدای ایمان آورده است با نچه خدای ورسولش از آن نهی فرموده اند باز گردانم ؟

مریم گفت : أَشْهَدُ أَنْ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ أَشْهَدُ أَنَّ عَمِلْتَ رَسُولَ اللَّهِ ! هارون گفت : یا مریم ؛ بَارَكَ اللَّهُ فِيكَ وَ زَادَكَ هِدَايَةَ إِلَى الاسلام ! اکنون که مسلمان شدی و بوحدت خدای تصدیق آوردی حقى واجب بر ما حاصل کردی و آن این است که اگر تمام روی زمین را از زر و گوهر بیا کنند و بمن دهند تورا بان نفروشم ! خوب و خوش باش و چشم را روشن بدار و خاطرت را جز خوش و نیکو مدار ، آیا رضا میدهی که این جوان علي مصری شوی تو باشد و تو زوجه او باشی ؟ گفت: چگونه رضا نمیدهم با اینکه مرا بمال خود بخرید و افزون از حد با من احسان ورزید و جان خود را در راه من بگذاشت !

هارون بفرمود قاضي بیاوردند و صداقی مقرر داشتند و او را در حضور شهود و اكابر دولتش با نورالدين تزویج کردند ، آنگاه رشید روی با وزیر پادشاه فرنگی آورد که در آن ساعت حاضر بود و گفت : شنیدی آنچه شنیدی ، چگونه میتوانم مریم را که ایمان و اسلام آورده است بنزديک پدر کافرش بفرستم ؟ بسا باشد که او را آزارها رساند خصوصا که پسرهایش را کشته است ! و من با این گناه بزرگ در قیامت چه گویم با اینکه خدای فرموده است

« وَ لَنْ يَجْعَلَ اللَّهُ لِلْكافِرِينَ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ سَبِيلاً ؟ »

تو بجانب پادشاه خود بازشو و این حکایت را باز گوی تا ازین پس در مراجعت

مریم طمع نبندد !

همانا آن وزیر مردی احمق بود ، در جواب خلیفه زمان گفت : قسم بدین

ص: 192

مسیح برای من امکان ندارد بدون مریم باز شوم و اگرچه اسلام آورده است ناچار باید او را بپدرش رسانم ، چه اگر بدون او باز شوم کشته میشوم ! خلیفه بر آشفت و گفت : این ملعون را بگیرید و بکشید ! مريم گفت : ای امير المومنين ! تیغ خود را بخون این ملعون پلید مساز او خودش تیغ بر کشید و سرش را از تن بیفکند .

هارون از صلابت ساعد و نیروی دلش شگفتی گرفت و از آن پس نور الدین را خلعتی فاخر عطاکرده در قصر خود مکانی منفرد و مخصوص برای ایشان مقررو بلوازم و آنچه در بایست معیشت ایشان از ملابس و مفارش و أواني نفیسه و مقررات دائمه مرتب ساخته نورالدین و مریم مدت زمانی در دارالسلام بغداد با عیشی مہنا وعشرت و سروری مصفا بگذرانیدند .

چون مدتی بر گذشت نورالدین را اشتياق دیدار پدر و مادر نمودار شد و مراجعت بوطن را از پیشگاه خلافت پناه خواستار آمد ، خلیفه مریم را احضار۔ کرده تحف بديعه و أشياء گرانبها بدو بداد و هر دو تن را بمراعات و پاس مراتب همدیگر وصیت فرمود و فرمان داد تا به امراء و علماء و اعيان مصر ارقام مطاعه صادر کردند که در رعایت تکريم نور الدين وزوجهاش و پدر و مادر نورالدین بتوجهات كامله بپردازند و نهایت اكرام بجای آورند .

پس ایشان از حضرت خلافت مرخص گردیده روی بدیار مصر نهادند ، وچون این اخبار گوشزد تاج الدين و زوجه او شد از معاودت نور الدین شادخوار شدند ، اكابر و امراء مصر بر حسب توصيه خليفه بدیدار نور الدین بیرون شدند و او را در - یافتند ، روزی مشهود و مليح بود که محب و محبوب بدیدار یکدیگر برخوردار آمدند گفتی يوسف بدیدار یعقوب آمد و زلیخا در کنار مطلوب نشست ، همه روز از امراء مصر ولیمه و تقدمه بسرای نورالدين میرسید و ضيافتها از ایشان میشد و از ملاقات ایشان بسی خرسند میشدند و نسبت با شان نهایت اكرام بجای میآوردند .

تاج الدين و زوجه اش از ادراک نور الدين و سیده مریم خاتون چندان سرور۔ یافتند که مز یدی بر آن نشایست و هر روزی چون روز نوروز و عید دلفروز میگذشت

ص: 193

بر اینگونه با روزگاری سعید و عیشی رغيد وحالی حمید سالها بپای بردند و یکسره خوش بخوردند و خوش بگفتند و خوش بنشستند و خوش برخاستند و خوش بخفتند و بلنت و طرب و عیش و نشاط سماط بر بساط و روز بشب آوردند تا مدت زندگانی و دوره کامرانی پایان گرفت و نوبت مهاجرت نمایان شد ، زمان عیش و طرب بطيش و تعب مبدل و صحبت

قصور بمحنت قبور مبدل شد « وَ هُوَ الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ . »

حکایت خليفه صیاد در زمان هارون الرشید و جعفر برمکی

در پاره کتب حکایات مسطور است که در پیشین زمان در شهر بغداد مردی صیاد و فقير و صعلوک و مستاصل و مفلوک بود که او را خليفه نام بود ، در تمام ايام زندگانیش اختیار زوجه ننمود .

یکی روز چنانش اتفاق افتاد که دام بر گرفت و بجانب دریا برفت و دامن بر زد و دام بدریا افکند و تا ده دفعه هر چه در افکند و برآورد صیدی نیافت ، سینه اش تنگ و در کار خود

متحیر شد و گفت : أَسْتَغْفِرُ اللَّهِ الْعَظِيمِ الَّذِي لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْحَيُّ الْقَيُّومُ وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ ، لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ ، مَا شَاءَ اللَّهُ كَانَ وَ مَا لَمْ يَشَأْ لَمْ يَكُنْ ، الرِّزْقَ عَلَى اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ ، وَ إِذَا أَعْطَى اللَّهُ عَبْداً لَا يَمْنَعُهُ أَحَدُ وَ إِذَا مَنَعَ عَبْداً لَا يُعْطِيَهُ أَحَدُ ،

بعد از آن از کثرت اندوهی که بر وی راه کرده بود این شعر بخواند :

إِذَا مَا رَمَاكِ الدَّهْرِ مِنْهُ بنكبة * * * وَ فهییء لَهَا صَبَرَ وَ أَوْسِعْ لَهَا صَدْراً

فَانٍ إِلَهَ الْعَالَمِينَ بِجُودِهِ * * * سيعقب بَعْدَ الْعُسْرِ مِنْ فَضْلِهِ يُسْراً

لمولفه

چون شدی آماج تیر روزگار نابکار *** بذر صبر و حلم در دشت شکیبائی بکار

ص: 194

گر چنینت ریشه افتاد و چنینت پیشه گشت *** بار بهروزي و دولت یابی از پروردگار

آنچه اندر تجربت دریافتم این است و بس *** ای برادر به ازین نآموختم زآموزگار

آنچه گفتم گر بکار آری در این دشت فنا *** از ثمار نعمت باقي بگردی کامکار

من نه تنها گویمت بل گویدت پیغمبرت *** نیست گر باور برو بنگر کتاب کردگار

چون بکاری تخم طاعت را بأرض بندگی *** یا بی اندر هردو گیتی میوه عز و فخار

ور بکار آری هرآنچت حق بفرمود و نبي *** در دو عالم میشوی دارای امن و اعتبار

آنچه من بسرودمت با من سرودند از قدیم *** و آن قدیمیها شنیدستند از مردان کار

مردمان کار بشنیدند از عهد کهن *** و آن کهنها یافتند از خلق پیشین روزگار

همچنین بشنید ودیدی این از آن و آن از این *** تا رسیدندی به پیغام آوران دادکار

و آن رسولان آنچه خلقان را نمودند از بلاغ *** هست فرمان مطاع خالق لیل و نہار

گر جمال این جهان خواهی و عز" آن سرای *** ای برادر گوش خود بگشای و زی من گوش دار

چند بتوانی سر از هنجار دانایان میچ *** پند و نصح ناصح مشفق بخاطر درسپار

ص: 195

ور نه گر تو بر هوای نفس بی پروا روی *** جز و بال و وزر نشمارند در روز شمار

چون بگفتار رسولان بگروی در این جهان *** در جهان دیگرت باشد نجات از سوز نسار

شاد و خرم دل سپاری روز تا پایان عمر *** در بهشت از صحبت حوري بگردی شاد خوار

چون بفرمان حق و شرع نبي باشي مطيع *** زین چهان و آن جهان بر خویشتن اند. مدار

همچو أغصان کدو از باد پائیزی مپیچ *** باش اندر صرصر عاصف چو پاینده چنار

هست اندر بوستان أشجار گوناگون بسی *** همچنين أئمار رنگارنگ و نخل نامدار

آبی و انگور و زردآلو و شفتالو، هلو *** بادرنگی و لیمو و گیلاس و تفاح و انار

همچنين آن میوه ها کز صیف خیزد در زمین . *** هندوانه ، خربزه ، شلغم ، چغندر یا خیار

طيبات رزق خواند ایزد بفرقان مجید *** هریکی بهر تو سودش بیشتر شد اختیار

پس هر آنچت نهی فرموده زیانی در وی است *** من چه گویم خود مجرب گشتی از رنج خمار

آبغوره سرکه غوره کشمش انگور و مویز *** جمله را بر تو حلال آورد زانواع ثمار

اینهمه أثمار گوناگون پدید از يك درخت *** شد حلال و يكرقم زآن شد حرام آی هوشیار

ص: 196

در کتاب حق بشد منهي و در شرع نبي *** از آنکه مستی آرد و هوش و خرد سازد فکار

چون خرد گردد فکار و مغز بیمار و ضعیف *** آدمی گردد سفیه و زآن سپس مجنون و خوار

باز ماند از صلاح کار دنیا و آخرت *** و ماند اندر این جهان زار و بدان عالم نزار

حضرت داود پیغمبر بدش صوت حسن *** برز بورش جان فدا دادی طیور شاخسار

دیو و دد در نغمه اش با وحش و طير آمد جلیس *** بر بکاه زمزمه خاموش شد بر گل هزار

ای بسا مردم که از صوتش ز خود بیرون شدند *** و خلق را زآوای او لغزنده پای اصطبار

چون نوای لحن داودي بدشت آمد بلند *** شیر از بیشه برون جست و پلنگ از کوهسار

صوت بلبل هست در خلق جهان ضرب المثل *** آرزو مند نوای بلبل اند اندر بہار

این طنین اندر ذباب و این عوا اندر ذئاب *** این سرود اندر رباب و این نوا در تار تار

جمله از يك بانگی خیزد گر که بنیوشی بهوش *** در این نوا و سازها باشد ز ساز يك نگار

چون نوازند و شنیدند از ره دانشوری *** هست برهان بر وجود صانع و دایر مدار

چون بیادت آید از صوت حسن اسرار حق *** چیست نیکوتر ز سر حق و دین استوار

ص: 197

حضرت سجاد و كاظم چون بخواندند از نبي *** عابرین را هوش از سر رفت و سقا را قرار

چون ابوموسی بي خواندی بآواز نکو *** گفت پیغمبر : چنین خوانند أصحاب کبار

پس اگر ز آهنگ چنگ و نای و آوای رباب *** یا سرود دختران سیم ساق گلعذار

نهی فرمود و غناء اش خواند و عصیان بزرگی *** بهر آنستی که آخر افکند در ننگ و عار

ورنه خواه آواز از طنبور یا زنبور هست *** هردو مخلوقند از يك خالق و يك صنع و کار

نه بصوت دخترانش كين و با چنگش غضب *** نه باوای ربا بش خشم و بغضش با سه تار

صوت طنبور و ذباب و نای زنبور وكلاب *** بانگی شیر و ببر و گرگ و جغد و شاهين وهزار

استماع هيچيك منهي نگردیده بشرع *** در جز همان صوت و نوائی کش بود لهوش شعار

لہو و لعب و غفلت اندر آدمی آرد غرور *** از آن غرورش ظلمت نفسش بگردد آشکار

ظلمت نفسش فرودش آورد اندر ضلال *** زنگی گمراهی زدوده کی شود إلا بنار

خواست یزدان دور دارد جسم وجانت از جحيم *** پس پیمبرها فرستادت فزون از صد هزار

از آنچه نفست خوی شیطاني بگيرد کرد نهي . *** بر سرشت و نفس رحماني بدادت اختبار

ص: 198

گفت اگر نفست شود مغلوب عقل آئی ملک *** ورنه گیری چون بهائم راه جهل و انكسار

اكل و شرب این بهائم هست بر تکمیل نفس *** آنچه نقص جسم و جان آرد بگیرد انزجار

هیچگه غافل نمی ماند ز خورد و خواب خود *** خورد و نوشش صاف و پاک و جای خواب آرد و ثار (1)

اسب و یا بو می نخسبد تا نه پهن آید پہین *** تگه و آهو نخوابد گر نه پاک آرد وجار (2)

در علف چر راحتش هست و شکور اندر تهال *** با تهک اندر تهک خشنود هست و مستجار (3)

گر ز جوع و از عطش بیجان شود دوری کند *** از آن علف چر ها و آبی کاندر آن افتاده هار (4)

او مكلف شد بحمل بار ورنج طي راه *** تن بحمل بار تکلیفش سپرد و خورد خار

آخور خودرا ومرگی و رب ومعلف را شناخت *** هیچگه در هیچیك زین چار نامد هار و وار (5)

نه بتن پوشش ز دیبا جست و جا کاخ بلور *** نه بریشم هست بر پیکر نه پشمینه ازار

ص: 199


1- وثار - با واو - بستر نرم
2- وجار : جای آهو و گفتار و گله کفتار
3- تھال : غار و بیناره کوه ، تهک و خاک ، عریان و خالی
4- هار و سرگین ، متحير
5- وار ، سرگشته ( منه )

در فصول اربعه بسپرد آسان روز و شب *** چار پا را چار فصل آمد نکو بر چار وار (1)

نه ز چرکینی تن گرما به جوید یا مغاک *** یا پی دفع ضرر جوید کنیفی یا مغار

بلکه انسان را ز لحم و پیه و پشم و شير او *** هست مأكولات و مشروبات و ملبوس و دثار

هم ز عظمش چیزها در صنعت آرد خوب و نغز *** سودمندیها از آن بیند بهر شهر و دیار

در حیات و در مما تش بهره بخشد شایگان *** از آنکه روزی چند روزي يافته از کشتزار

ای دریغا ز آدمی با گوهر عقل و علوم *** و چون أسير نفس شد فرقش نه از مار است و مار (2)

ایزدت عقل و کیاست داد تا بر نفس خود *** چیره گردی و نمانی عاجز اندر روز مار (3)

مار از مارو بکن فرق و هدایت از ضلال *** تا نپیچی بر تن و جانت چنان پیچنده مار (4)

از حلال و از حرام و واجبات و مستحب *** دور و نزدیکی شناسی تا بگردی رستگار

این لحوم گرگ و میش و كلب وخنزیر و پلنگ *** وین احوم جغد و عصفور و دجاج و بوم و سار

جمله را خالق یکی میباشد و رازق یکی *** ناروا ها و روا ها راست حکمتها بکار

ص: 200


1- چار وار : چهار عنصر
2- مار ، مخفف مادر ، وبمعنی حساب و محاسب .
3- مار ، مخفف مادر ، وبمعنی حساب و محاسب .
4- مارو : ما در

گر بظاهر بنگری کشتن سزای موزی است *** گفت : موذی را مخور اما بخور گاو شیار

ز آنکه اندر لحم موذی ها اذيتها رسد *** ليک لحم و شیر بی آزار ها باشد گوار (1)

لحم مرغ خانگی و كبک و تیهو و حمل *** جان و جسمت را کند فربی و گردد سازگار

چونکه اندر زنده اش با تو نبودستی گزند *** همچنان در لحم او ناید نهارت ز آن نهار (2)

چون بی آزاری و نرمی سود بخشی ز آدمیست *** ز آن خداوندت ازو بخشید بشکست نہار

تا ازین الفت که جسمش را بجسم تو رسد *** در ترقی آید از این انقلاب و ادثار

خود همان حیوان که باشد تند بار و با گزند *** می شود بهر ترقيها خوراک زند بار (3)

گر یکی روزت حرام افتاده بود آن لحم وشحم *** هم در آخر آیدت بر سفره و گردد سیار (4)

تند باران زند بار آمد مد بدهر *** تند باران عاقبت شد زند باران را شکار

بر همین گونه ترقيهاست در خاک و نبات *** بہر تكميل آمده خلق جهان افتقار

همچنین نفس نفیس آدمی کاندر شرف *** از نفوس نه فلك برتر شده اندر ايار (5)

ص: 201


1- گوار : گوارا
2- نهار اول بمعنی کاهش و دوم مخفف ناهار
3- تند بار : درنده ، زندبار ، اهلی
4- سیار کشکینه
5- ايار : حساب (منه)

مفتقر باشد بنفس قدسی و روح ملک *** روح او مجذوب او گردد بحال احتضار

اینکه بشنیدی بود محمول بر تكميل نفس *** نه ز راه آكل و مأكول و نسخ و تنگسار (1)

جان تو اندر تنت باشد بزندان غرور *** در گذر از این غرور و دور شو از اغترار

دور دار این جامه چرکن ازین د ُر دري *** تا بکی بر تن لباس ذلت آری و غیار (2)

زین علایق بگذر و روح نفیست را ز عرش *** از مقام اعتلا دعوت مكن بر انحدار

چند میباشى أسير نفس و دوری از خدا *** تا بکی هستی گرفتار زن و پور و سنار (3)

در امور دنيوي تا چند چالاکی و چست *** در مهام اخروي تاچند سستی و کیار (4)

مشغله دنيا بجمله بارش از وزر و و بال *** چشم از دنیای دون ربند و بگذر زین فیار (5)

گر یکی روزت بکام اندر شوی شیرین و شاد *** روز دیگر بایدت سپرد تن اندر گزار (6)

احتکار گندم و جو هست مذموم و قبیح *** چند بر أوزار دنيائي بخواهی احتکار

ص: 202


1- تنگسار فسخ و ضعف راى
2- غيار : وصله ای که یهود بر سینه چشبانند
3- سنار : زن پسر
4- كيار : کاهل و سهل انگار
5- فیار : شغل منسب
6- گزار : نشتر دلاک و حجام

دور کن از خود علائق را و برشو از ملک *** تا ز عرش و عرشیان و قدسیان یا بی جوار

ور نه گر مانی هزاران سال پابست جهان *** عاقبت چون چاروائی کش بپای اندر چدار (1)

تا أسير نفس باشی پست تر هستی ز خر *** اسب تازي ني شود راضی که باشد چون حمار

داد یزدان عقل و علمت از برای معرفت *** در بحار علم و عرفان بایدت کردن شنار (2)

ای عجب گشتی أسير نفس و غرقاب ضلال *** در گذر از این شنار و کن حذر از این شنار

بحرهای علم و عرفان کرد یزدانت نصيب *** درفکندی از کمال جہل کشتی در سنار (3)

سال پارین یا که پیرارین سپردستی بجهل *** وز دغل داری همی افسوس از پیرار و پار

انتشار نام باشد در جهان بیخ فساد *** تو همی از ابلهی باشی بدام باشی بدام اشتہار

این زمین در خود بسی بنهفته دانای بزرگ *** این جهان بر سر بسی بسپرده

مادر گیتی بدامن پرورید و زآن سپس *** سرور و سردار کرد و بردشان از سر به دار

چیست این بنیان خشت و گل براین بحر شگرف *** بر فراز صخرة صمای دین برکش جدار

ص: 203


1- چدار : پای بند چهار پایان
2- شنار ، شناوری : عیب ( منه )
3- سنار ، آب اندك ، برکه ته نمای ، کنار

طاير روحت اسير اين قفص از بهر چیست ؟ *** زین قفص او را رهایی بخش و جامه مستعار

تا اسير كالبد داری تو شہباز روان *** کی توانی گشت بر پر سرافیلی سوار

چون رهانیدی روان را از قیودات زمان *** همچنان زیبق ز نار ننگ و عار آرد فرار

ورنه تا چندانکه باشی بند سیم و بند زر *** زیبقت زنار ننگ برپر سرافیلی سوار

دل بود منزلگه حق و طوافش واجب است *** چون نه طوف دل توانی چیستت رمی

گر طواف خانه حق را کنی از دل نکوست *** ورنه حاصل چیست از پیمودن قفر و قفار

کن تا کالبد را از رذائل بستری *** کالبد چون پاک نبود چیست باکی مزار

جامه زهد و عبادت بایدت پاك از دنس *** کالبد چون پاک نبود چیست پاکی مزار

ورنه کی گردی رها از تیر دیو و مکر او *** گرچه از آهن بگرد خویش سازی صد حصار

جامه خز و سمور و کاخ و مشکوی بلور *** رهایی بخشدت از آفت یوم

کن تا در لباس تقوي وحصن ورع *** تن بپوشانی و از آلات زهد آری فزار (1)

ص: 204


1- فزار : افزار ( منه )

چون چنین باشی ز نور زهد و تقوی و ورع *** هر کجا باشی پیش چشم خود یا بی منار

هم از گوهرهای رخشان کمال و علم و فضل *** ديو مكر و غول كيد و غدر را باشد فشار

از نهیب زهد و تیغ صدق و پتک فضل و علم *** هر زمان از قدسیان بر فرق خود بینی نثار

مركب امارة نفست که بگسسته لگام *** گر بکار آرند یکسر از صغار و از کبار

چون شوی پاکیزه از آلایش أوساخ جان *** حوريان خلد باشندت همه در انتظار

هست دستور نجات و عافیت اندر دو کون *** گر بکار آرند یکسر از صغار و از کبار

چون چنین باشی" و اینگونه بیای آری عمل *** باشی اندر هر دو گیتی با قرار و با وقار

خویشتن را بنده فرمان و راه او مکن *** کو زن است و زن تورا ندهدأمان وعهد و جار

هر کسی کو اندر امر و رأي زن گردد مطیع *** با یدش برخواند از ابن زبیر و از نوار

آن فرزدق گفت اندر فتوي آن پور زبیر *** نی شفيع يا ازارت چون شفیع بی آزار

گر اسير نفس و شیطان گردی اندر کید و غدر *** کی توانی جان رهاندن از قرون این عرار (1)

ص: 205


1- عرار و كحل : نام دو گاوی که بهم شاخ زدند تا هر دو بمردند ، و نام گیاهی ( منه )

هر عراری را نشاید خواند گاو شاخدار *** ليک بايد نيک بشناسی عرار از آن عرار

آنچه گفتم اندر یاد و آور در عمل *** وین گهرهای معاني دار از من یادگار

ای دریغا مبتلا گشتیم با جمعی عجیب *** الحذار از این کبار و الفرار از این صغار

گاه باشندی بفر و گاه باشندی بکر *** کس نداند علت اندر فر و حکمت در کرار

از ره نادانی و گولی و بدکیشی و جهل *** کارها دشوار سازند و بخوانند اضطرار

حق بفرمودت چو مضطر آمدی من را بخوان *** پس چرا در اضطرار از کردگار آری نفار

روز اندر دعوي شب زنده داری و نماز *** شب نیازت با رخ دلدار و زلف مشکسار

خود دهان را غسلها بدهی ز آب نار و سیب *** شب لبانت بر لب معشوق و پیمانه عقار (1)

عقل دادند و مخیر گشتی اندر شر و خير *** ای برادر پاس دار آخر تو ايام خيار

بیخبر تا چند مانی از خداوند ودود *** يک دو روزی باش آخر در مقام ادکار

در مقام پاس دین مردانه باید کار کرد *** تا ز دیو سرکش نفست چو گاو آری خوار (2)

ص: 206


1- شراب
2- خوار : بانگ گاو (منه)

ور نه مردانه و کارت نه چون مردان مرد *** نام مردي کن ز خود دور و چوزن شو در خمار (1)

مرد را باید بدست و گردن اندر بند تیغ *** این وشاح اورا پسنداست و به زن یاره و سوار (2)

مرد باید آشکارا بود چون شمس سما *** زنان را هست واجب دائما در در استتار

هر کسی را بہر کاری ساختند و صنعتی *** جنگجویان را قلاع و عالمان را احتجار (3)

مرکسیکو از مقام و حرفه اش آمد برون *** از پس روزی دو افتد در هلاک و در دمار

گر که مسکن آورد در حصن و کاخ آهنین *** روزگارش عاقبت از بن برانگیزد غبار

نعره شیران بپیچد در زمین چون صاعقه *** کی تواند چون زئير شير گردیدن زمار (4)

کودنی و احمقی حملی نبندد با شرف *** از دکا شد حامل نود نبي پور نزار

طبع را عالي بدار و خوان نعمت گستران *** ر نه گردی خوار چون قانع بگردی بر خثار (5)

خود شکار شیر نر گاو تر است و نره پیل *** روبهان را پاچه مردار و مقداری سمار (6)

ص: 207


1- خمار : چادر
2- سوار : دست اور نجن
3- احتجار : حجره منزل ساختن
4- زئیر : بانگ و غریدن شیر ، زمار :
5- خثار : باقی مانده مائده
6- سمار : شير تنک دوغ ( منه )

گر که مرد راه حقی و پذیرای حقی *** باره نفس حرون سرکش آور در مهار

تو را اندوه دین میباشد و خوف خدا *** کو نشانهای سجود و گریه های زار زار

تا که اندر مزرع امید میبارد سحاب *** سحاب کشتزارت خشك ناگردد شود در اختضار (1)

تا که آب رحمتت در کشت عون و موهبت *** خود روان است و عيون مکرمت را انفجار

آتش خشمش بجوشاند سمک در قعر بحر *** برق تیغ او برانگیزد بخار اندر بحار

شاخ دین سبز است از شاهنشه مردان علي *** دشمن دین را ز تیغ افکند در دار البوار

سستی دین فقر و ذلت آرد اندر دو سرای *** از نهیب فقر و ذلت سست میگردد فقار (2)

سخت اندر دين و أحكام شريعت بد على *** « إِلاَّ عَلى لَا سَيْفَ إِلَّا ذوالفقار »

حب او بخشد تو را از جنت رضوان مآب *** مهر او باشد تو را از آتش دوزخ ذمار

اوست آگه بر هر آنچیزی که در تحت الثرى *** اوست واقف بر هر اسراری که هست اندر ضمار (3)

پور قحطان را ازین فرزند باشد نام و کام *** از شناس او بعالم نام آور شد قدار (4)

ص: 208


1- اختصار ، علف سبز درویدن
2- فقار : ظهر استخوانهای پشت
3- ضمار : آنچه در دل پنهان است
4- قدار : نام یکی از اجداد نامدار پیغمبر ص (منه)

ماه را از نور او باشد بگردون استتار *** غنچه را از بوی او باشد به بستان انغفار (1)

بوستان را از فروز اوست این فر و بها *** از نگاه تند او گردد شجر را انقشار (2)

گر به أثل اندر نظر آرد بمہر آید چو نخل *** ور به نخل اندر بخشم آرد نظر گردد مرار (3)

سرخ و تازه گردد از رویش بیستان سرخ سیب *** هم ز آب او روان اندر بني عامر نسار (4)

از کمال جود و إنعام و جمال و بخششش *** كان و معدن را نوال و ابر و دریا را بسار (5)

با نوای او بخواند بلبل اندر بوستان *** با هوای او ببالد سرو اندر جویبار

خود نعیمش پروراند نطفه را اندر رحم *** خود نسیمش بشكفاند غنچه را در نوبهار

نور سبحانیش تابد مهر را اندر سپهر *** فر يزدانيش بالد درو مرجان در بحار

عون صمدانیش افرازد شموس از آسمان *** دست رحمانیش آرد عرش را در اقترار (6)

از ثبات او بود ثابت جبال اندر زمين *** از نوال اوست کز کوه اندرون خیزد نضار (7)

ص: 209


1- انغفار : شکفتن غنچه
2- انتشار : پوست بازشدن از درخت
3- مرار : درخت تلخ
4- نسار : نام جوی بنی عامر
5- يسار : دولتمندی و بضاعت
6- اقترار : آرام گرفتن
7- نضار : زر ، خالص از هرچیز (منه)

ز آب لطفش آبها عذب و زلال آید بجوی *** هم ز تاب آتشش در که نضار آید نضار

گر بخواهد نو بہار آرد بهنگام خريف *** ور بخواهد در زمستان دشت سازد لاله سار

گر بخشم اندر ببیند پر بکوه آید چو آب *** ور بدریا بنگرد از عشنف گردد سنگسار

چینی اندر چین ز چین او بر آساید ز چین *** زنگی اندر زنگی از زنگش شناسد زنگبار

با منش گردد ز لطفش خواجه اندر حسن خلق *** پرورش یابد ز عونش كودک اندر گاهوار

از بریق او برون بجهد آتش ز سنگ *** ز آب لطفش شير برجوشد ز پستان صوار (1)

آتش خشمش اگر بر کوه فولاد اوفتد *** کوه را از تب بریزاند چو اشتر از هرار (2)

خلق عالم گر غریو آرند اندر حرب او *** نسبتش چون غرش ابر و هژبر است و یقار (3)

کی بود کوه کلان را نسبتی با پر کاه *** کی چو پیل نر بگردد مور با آن اضطمار (4)

چون نداری تاب و . کوه را کاوش مکن *** چون نداری چنگ و بازو شیر را دندان مخار

جنگ با ضحاک را هرگز بدل اندر مجوی *** تا نباشد همچو آفریدون بدستت گاو سار

ص: 210


1- صوار : گاو ماده
2- هرار : بیمار یی که پوست شتر را بریزاند
3- يقار : صدای بر ماده
4- اضطمار : لاغری ( منه )

تا بچندت هست در دشت ضلالت انهماک *** تا یکی بر خیره باشی بر طریق اهتوار (1)

در نگر جمشید جم چون از خدا شد بیخبر *** با چنان نر اژدها ها شد قتيل مار سار (2)

ای دریغا کت نباشد خدمتی در امر و نهي *** اليک همچون خادمان باشی بفکر ماهوار (3)

هستی اندر خلقت انسان وليكن چون دواب *** روز و شب هستی بذكر اشكم و خورد مبار (4)

گوهر انسانیت را خوار کردی از ضلال *** نیستت اندیشه ای در دل بجز از خوار بار (5)

از غباوت آینه قلبت شده تاري ز زنگی *** پاک ساز از مصقل زهد و ورع این داشخار (6)

کام جانت تلخ گردیده ز شیرینی لہو *** همچو قندت كام باشد از نگار قندهار

موی داری همچو شیر و روی چون مشک سیاه *** در پی روی سفید و موی چون مشك تتار

تن چوگاووخرکنی چاق وسمين از خواب و خور *** گوهر جان و روان سازی ز غفلتها نزار

تا بچندت سر بود اندر با خور چون دواب *** پرورشهای تو را باشد ز یزدان خوانسار (7)

ص: 211


1- اتوار : هلاک شدن
2- مارسار : ضحاک
3- ماهوار : ماهيانه مصالح کرده باشند
4- مبار : روده گوسفند و بز که در آن
5- خوار بار : لذت و مزه
6- داشخار : چرک اهن
7- خوانسار و خوانسالار

سرکشی ها را نه شأن و رتبت و عزت بود *** ور چنين بودی عزیز افتاد خرس خوانسار

آدمیت را بود برهان ز أخلاق نکو *** دا خلق نیکو گر ندارد هست مار شاخدار

قیمت انسان در آن هنگام جوید اعتلا *** کو بهر کاری بود با عقل و دانش دستیار

تا یکی کندی ز بار و زر چون افسرده خر *** بفکن این بار گران از پشت و برگیر اهتمار (1)

پاک كن أنهار جان را زین همه خار و خسک *** نهر را از سنگ و لاى اندر نماند انهمار (2)

چون بر آسائی زمكر نفس ناپروای خود *** میشوی بر تخت إنساني چو شاهی تاجدار

آدمي وش باش اگر داری نژاد آدمی *** ور جز این باشی نمودی پست این اصل و نجار (3)

قلب وجانت چون شود زنگین و ننگین از شغب *** تار و پود بود و سودت زود گردد تار و مار (4)

توشه دیگر سرا را بند با بند تقى *** سست و کج آید مرآن پالان که سست آید هجار (5)

توشه خودرا چو حمل آری سوی دیگر سرای *** اشتران باید بزیر آن قطار اندر قطار

ص: 212


1- اهتمار : تیز رفتن اسب
2- انهمار : رفتن آب
3- نجار - با نون و جیم - أصل و حسب
4- شغب ؛ تباهی و فتنه ، تار و مار زبروز بر :
5- هجار و رسن پا لاند (منه)

اشتر نفست بیاید چست و چالاک و دلير *** ورنه میماند بزیر بار چون دارد نبار (1)

نعمت خود را ز مرضات إلهي ده طراز *** گر که هستی حور را در باغ رضوان خواستار

هر کسی کز پوشش تقوی بتن پوشد لباس *** باشد آندر هردو گیتی کامیاب و بختیار

ور بامر کردگار آرد بسیج راه حق *** با قرار و با سکون گردد إلى دار القرار

گر در این گیتی بگردد برطریق زهد و قدس *** حوریان باغ رضوان مونسش گردند و یار

آخرت دار قرار و مسكن باقي بهشت *** از چه روى آمال خود بدهی بدنیا انحصار

انس انسانی به انسان باید و حور و ملک *** چیست آرامش بدین دنیا و دشت دیوسار

دیر و زودت داس دار روزگارت میکند *** چهره و جسم شریف و نازنینت تار تار (2)

چند باشی ز اشتغال کار دنیا مشتعل *** چند باشی زاشتعال حرص خود در انصهار (3)

باشدت در سر هوای غارت أموال خلق *** ر وز دگر ره میکند إبليس دينت را غوار (4)

عمر را بیهوده بسپردن بود أمری ذمیم *** این دو روز عمر گرامی را غنیمت میشمار

ص: 213


1- نبار - با نون و باء موحده -
2- تار تار و پاره پاره و ریزه ریزه
3- انصهار : گداختن
4- غوار ؛ غارت (منه)

شب همى اندر خمار و خمر بسپاری بروز *** روز را تا شب بپای آری تو در قمر و قمار

این زکات و این فداها جمله بر سود تو است *** این تصدقها و قرباني است بهر آسار (1)

ور نه یزدان را چه حاجت با زکات و فدیه است *** فدیه و فدیه دهنده هردو هست از تنکبار (2)

هر چه از حق گشت ظاهر حکمتی باشد در آن *** در یکی بگذاشت سود و در یکی دیگر مضار

آن ضررها و منافع نسبتش با حال تو است *** ز آنکه ترکیب تو از أضداد برده ادخار (3)

چون شود صفرا تو را غالب بضدش راغبی *** اور شود سودا بر افزون كاسر سودا بكار

حکم خون و بلغمت باشد بسان آن دو خلط *** چون یکی را چیرگی افتاد یا بد انكسار

آتش سوزان بجای خود بود چیزی نکو *** شهد و شگر در محل ناروا چون سم فار

سم أفعيها بموقع بهتر از نوش عسل *** بیش از جدوار نیکوتر چو با ضدش دچار (4)

همچنین مر دوزخي را باشد از آتش علاج *** خود علاج تشنه کامان باشد آب خوشگوار

تا نگیرد دوزخي پاکیزگی از غل و غش *** و حشر او با نوریان افزایش رنج شرار

ص: 214


1- اتسار ، بهره دادن از گوشت
2- تنکبار به نام خدا
3- ادخار : ذخیره کردن
4- بیش و همچنین جدوار : گیاهیست سمی (منه)

آنچنان باشد که صفراوي خورد قند و نبات *** از نبات و قند نفزاید مگر پیچ و فشار

گرنه آدم از جنان شد سوی دنیا زآن فریب *** کی خلافت دید و عزت یافت از من و يسار

گر نه آن عنصر که باشد از سرشت آدمي *** در جنان بودی چرا بودش ملک خدمتگذار

این شرف زآن یافت کاندر صلب او نور رسول *** در ودیعت بود و اندر أرض آمد در کنار

علت غائی خلقت کو بود عرفان حق *** و چون ز صلب آدم آمد بر زمين شد آشکار

پس اگر بینی بدقت باعث این عز و فخر *** کشت شیطان و دو عالم يافت زین عزت فخار

نور پیغمبر که سر "السر" في السر" حق است *** شد هویدا و دو عالم شد منور زآن سرار

گر حسین بن علي عز شهادت را نیافت *** کی قوي شد دین و امت از شفاعت بخت یار

پس شد أسباب شفاعت شمر و استحکام دین *** ورنه در بحر شفاعت کی گرفتند انغمار

ليک آن شمر و یزید و بن زیاد و ابن سعد *** خبث ها بگرفته اندر سر جانشان استار

شرط جود و عدل حق تکمیل هر ناقص بود *** چون بگردی پاک و کامل نیستت عیب و عوار

نور را و نار را هر يک اثرها در وجود *** گر سرشت خویش بنماید نه شين است و شنار

ص: 215

چون بتن تب چیره آید بایدت خوردن دوا *** و بس مضر و مفسد و ناساز باشد سیب و نار

نان که قوت جان و شربتها که مطلوب تن است *** خوری بیمار گردی و به بستر بی قرار

آنچه دیروزت لذيذ و کام بخش و دلپسند *** گشت امروزت مضر و ناخوش و ناخوشگوار

و آنچه بودی آرزومند کنار و بوسه اش *** و دوریش مطلوب هست و باید ازوي إزورار (1)

آنکه دل در بند زلفش داشتی در بست و بند *** این زمان چون موی او بینی بگیری إز برار (2)

خشک و سبز و تازه و کهنه بوقت خود نکوست *** نی همیشه خشک مطلوب ونه دائم اختصار (3)

گر هماره خشك و کهنه بد زمین یا تازه سبز *** در این جهان و این کسان هرگز نماندی پایدار

گاه مطلو بست سبز و گاه مرغوب است خشک *** گاه می باید تراش و گاه باید اهتصار (4)

حال و خلق أهل گیتی مختلف باشد بطبع *** دستگاه می باید وفاق و گاه می باید نقار

نظم و ترکیب جهان در عین بی ترتیبي است *** گاه گردی مستشير و گاه گردی مستشار

ورنه گر بر يک نمط باشی و ترتیب و روش *** قدر تو معلوم ناید در مشیري یا مشار

ص: 216


1- ازور ار ا برگشتن از چیزی
2- از برار : برخاستن موی بر اندام
3- اختضار : علف سبز درودن
4- اهتصار : سر شاخه شکستن (منه)

تا أسير بند آزی رنگ تو چون کہر با است *** چون بر آسائی بسان سرخ گل در احمرار

هر چه کاری عاقبت باید همان را بدروی *** باش هشیار ای برار و تخم بد را بر مکار

خلق را خلق نکو از هر متاعی بهتر است *** خوار میگردی اگر با خلق باشی خوار کار (1)

خلق وصوت نيك ممدوح است در هر عهد و عصر *** در گلستان روی خوش نيك است وصوت لاله سار (2)

گر کسی را نیست خلق نيك زشت است و زبون *** گرچه اندر چهره و دیدار باشد ماهپار

روی و موی و بوی نیکو نعمتی باشد بدیع *** همچو مشك و عطر و عنبر داد باید انتشار

در تمام خویها خلق و زبان خوش خوش است *** وز تمام فعلها مذمومتر شد اشتجار (3)

کوه را از سختی و رفتی بگیرد انصداع *** از آسمان با آن صلابتها بجوید انفطار

پند ناصح را بها برتر بود از گنج زر *** چون شنیدی جمله بپذیر و مرم چونان مهار (4)

هر زبانی را نباشد سود بهر موعظت *** هر زمینی را نیا بی گنج اندر احتفار (5)

ص: 217


1- خوار کار : ستمکار
2- لاله سار : مرغیست خوش آواز
3- اشتجار ، منازعه و درشتی
4- مهار : کره اسب
5- احتفار : کندن زمین (منه)

رایض دانا کشد اسب حرون را زیر زین *** دیو و دد از پند دانشمند گیرد اقترار (1)

گر همی خواهی که جولانها کنی در باغ خلد *** جای ده این پیکر خاكي و حرصش در مغار

دخمه گور است جای دفن حرص و بخل و از *** جلد چرکین بدن را اندر افکن در تغار

هر چه اندر شرع مفروض است در وی حکمتی است *** در زواج آمد صداق و جاهلیت را شغار (2)

گر زنا کاری زیانکاری جاویدان نبود *** زانیان را حق نمیفرمود کردن سنگسار

شیعه آل پیمبر تابع آل علي است *** گر نبی را امتی با آل او جوی اقتفار (3)

زهد و تقوی را علامتها است اندر بندگی *** نیست درویشی نهان اندر میان انسدار (4)

ای بسا دارای تاج و سبلت و بوق و نفر *** کز نشان فقر و درویشی است او را انسجار (5)

وی با مردان دانشمند درویش اتصاف *** ان کو بمعنی هست درویش و بحال انفسار (6)

هست درویشي خدا خواني و خالص از خلل *** نه همان ریش و سبیل و چرکني و خار خار (7)

ص: 218


1- اقترار : آرام گرفتن با جنس زوجه عوض میدادند
2- شغار : نکاح جاهليت که جنس خواهر را
3- اقتفار : در پی کسی رفتن
4- انسدار ، فرورها گردانیدن موی
5- انسجار : فروهشتن موی
6- انفسار : برهنگی از موی
7- خار خار : خارش

گر بأوصاف خداوندي بیا بی اتصاف *** از تفضلهای یزدان فيضها بینی کنار (1)

نیست اندر مبدأ كل غير فياضي و فضل *** منبع فیض است و هر آبی روان زآن آبشار

ماهیان را پرورش در بحر هست از آب بحر *** خود سمندر را در آتش هست بخش نار خوار (2)

ماه ما را شد منير و باشد از خور مستنير *** و خور ز خورها مستنير و ماه را شد مستنار

این منير مستنير و مستنار ممکنات *** گر بنسبت بنگری یکسان بود در انفغار (3)

سعي کن تا نوشی از شهد و لبن های بهشت *** چیستت این آب نحل و این لبنها فطار (4)

این درشتی های نای وصوتهای جهوري *** ناپسند حق مگر آنجا که فرمودت جهار

در ره دین شرم آوردن ز بی آزرمي است *** بر تو میباید ز منهیات جستن از دجار

زین بود کاندر شریعت حکم بر کیفر برفت *** گر کسی در دین نماید ابتداع و ابتکار

شرع پیغمبر شرایع را تمام حاوي است *** نامه های آسمان را در گزارش شد گزار (5)

ص: 219


1- کثار : كثير
2- نار خوار و مرغ آتشخوار
3- انفغار : شکفتن غنچه و غیره
4- فطار : شیری که با انگشت بدوشند
5- گزارش : تعبير خواب و تفسیر وشرح (منه)

هیچ چیزی را فرو نگذاشت شرع مصطفى *** خواه در خیر و صلاح و خواه در ضر و ضرار

رطب و یا بس را کتاب حق بجمله جامع است *** در سور اندر تو بنگر در طوال و در قصار

از طهارت تا ديات اندر فقیهان جهان *** شرح کردند و شنا کردند در بحر غمار

حكم هر چیزی بود از شرع أنور مستفاد *** از زمین و از بحار و از ضياع و از عقار

أرش خدش و حکم قتل و أمر تزویج و نکاح *** حكم إبراء و طلاق و امر ايلاء و ظهار

حكم زجروار تداع وضرب و شتم وزخم وجرح *** حكم تكدير قلوب و انزجار و انتهار

حكم ضرب چار پا و قتل كلب و مور و مار *** زشت گوئی زبان از فحش گفتن تا دفار (1)

جمله را عنوان مخصوصی است در شرع نبي *** و تا مکلف را نباید مشکلی در کار و بار

آنچه بشنیدی ز نصح و حكم و أسرار كتاب *** جمله را چون در و گوهر کن بگوشت گوشوار

آنچه تحلیل از بدن رفتت بود در دست غیب *** تا بهنگام شمار آرندش اندر پای کار

تو مپندارش که او رفت و تو رفتی از میان *** کن قیاسی کار خود با چار پا در انميار (2)

ص: 220


1- دفار: دشنام مخصوص کنیز ، بدبو ! گندو !
2- انميار : ریختن پشم (هنه)

چونکه از يک مشت پشمش صوفها پوشی بتن *** آنچه از جسم تو ریزد نیز آرندش بکار

آنچه از اندامت بریزد مرغ گردون بر چند *** همچنان زاغی که بر چنگال و نوك آورده قار (1)

پس باید بار این ذرات را داری سبک *** تا که بتوانی سبک بگذشت ازین برجسته قار

ور جز این باشی" و أوزارت بأجزايت گران *** چون بميزان حساب آئی شود رویت چو قار

مسکن جاوید را منزلگه جاوید دان *** آنچنان کاندر جهان خواهی بمنزل امتيار (2)

زاد تقوی را چو سازی توشه دیگر سرای *** چون بدان منزل رسیدی راحتی از استیار (3)

کار ترتيب مكان و منزلت نیکو بساز *** هر کسی را واجب افتد در تعیش اتجار (4)

جامه تقوی ز زهد و قدس بر دوز و بپوش *** هم ز مقراض قناعت ده قوارش ز اقتيار (5)

گر نه پیراهن کنی از آنچه گفتم بر بدن *** بس خجالتها که روز محشرت از اقورار

بار خود را گر ز و زر خویش سنگین آوری *** چون صراط اندر سپاری زود افتی در طحار (6)

ص: 221


1- قار : بترکی برف و بمعنی سفید و قير معروف سیاه
2- امتیار: خوار بار آوردن
3- استیار : خواربار داشتن
4- اتجار ( او تجار ) : آشامیدن دوا
5- اقتيار ، گرد بریدن و قواره کردن چیزی را ، اقورار : لخت وعور ماندن
6- طحار : نفس زدن از سنگینی و دم سخت کشیدن ( منه )

موی گردیدت چوقار و دل چوقير وتن چو تار *** ليک در غفلت همی باش چو طفل شیرخوار

دور کن از خود نشان حرص و آز از سیم و زر *** تا بگردانی فلز" تن چو زر" خوش عیار

زین بزن بر باره و از هفت خان تن بتاز *** همچنان کز هفت خان بگذشت ورست اسفندیار

گوهرجان را اگر صیقل دهی از زنگ حرص *** بر سپہر عقل بفروزی همی خورشید وار

طبع را عالی بدار و حرص را فاني بكن *** باش مرغ عرش ني در دخمه همچون سوسمار

این همه روزان که دیدی و آنچه بینی همچو اوست *** سال و ماهی کاندر آنی هست چون پیرار و پار

جہد کن تا شاد و خرم جایگیری در بهشت *** ای برادر دل مبند اندر باشی چو طفل شیر خوار

هست از حرص و قصور عقل و تدبير و کمال *** بهر این دنیای پر مکر و دغل این گیر و دار

حق تو را فرمود تا سازی جهاد اكبرت *** این جهاد نفس باشد دل بنه بر کارزار

دل ز جان برگير و جولانگاه یزدانش بکن *** عقل را بر نفس نا پروای خود برده إذار (1)

جان خود پر کن ز نور وحدت و روح ماک *** تا که عالم را فروز و نور بخشی ماهوار

ص: 222


1- آذار : بر آغا لیدن( منه )

چون تن و جانت شود منزلكه اسرار حق *** از نواهی و زواجر میشوی پرهیز کار

چون چنین گشتی شوی شایسته درگاه حق *** سوی عرش آئی چو منصور عاقبت از روی دار

ور شوى صافي تر و پاکیزه از اوساخ تن *** همچو عیسی با لباس تن شوى زی كردگار

ور ز عیسی نور جان و تن شود اصفى ز عقل *** چون محمد صلی الله علیه و آله و هر شبی با حق بگردد شير بار

خلق چون از شر تو در امن و راحت بغنوند *** خود تو نیز از هر گزند از حق بیایی زینهار

هرچه تقدیم آوری جز گوهر قدس و ورع *** نیست بہر آن بہائی رو از آن گوهر بیار

گفت پیغمبر که فخرت هست بر فضل و أدب *** پس فضیلت آر و لب بر بند از یاد تبار

از فنون خلق دنیا سودمندیها مجوی *** زین فنون و زین فسونهای دغل اندر گذار

چشم امید از تمام خلق برگیر ای سپهر *** دست حاجت سوی درگاه خداوندي برآر

گر صلاح هر دو عالم خواهی و فوز أبد *** در ده و دومه بخواه از حضرت هشت و چهار

این اشعار که در این مواقع برحسب مناسبت إنشاء و بزايش طبع بتطويل و اطناب ميرسد نه آن است که در مقام انطباع وانتشار نسخ نیز ببایست اعادت نگارش

داد بلکه منوط بتجويز نظر مطالعه کنندگان و صاحبان طبع نقاد و خاطر وقاد است هر چه را صلاح دانند مذکور وهرچه را ندانند متروك خواهند داشت ، بلکه در این

ص: 223

مقامات افزون از چند بیتی معدود موقع نگارش ندارد و اگر اضافه بر آن چیزی را پسندیده شمارند بایستی در دیوان اشعار بی آب و تاب این بنده مندرج گردد ، چه این بنده در این حال که در موقع تحریر کتاب شعری می نگارم یا بیتی میسرایم بهیچوجه از روی تفکر کامل و نظر دقیق نیست ، بلکه بهمانطور که قلم در نگارش نثر میگذرد در نمایش نظم نیز گذارش میجوید و البته در چنین موارد غث" و سمين بسیار یابند ، تمجید با فروشنده و قبول با خریدار است بالجمله ، خليفه صياد ساعتی در امر خود متفکر و سر بر زمین داشت و شاطر اندیشه و پيک پندارش بہرطرف میشتافت و از آن پس این چند شعر را قرائت کرد :

اصبر على حلو الزمان و مره *** و اعلم بأن الله بالغ أمره

فلرب ليل في الهموم كدمل *** عالجته حتى ظفرت بفجره

و لقد تمر الحادثات على الفتى *** و تزول حتى لاتعود لفكره

لمولفه

صبر کن بر تلخ و شیرین جهان *** باش راضي در عیان و در نهان

گر تمام جن و انس آیند جمع *** أمر ایزد را نشاید کرد منع

ای بسا شبها که بر سر تیره گشت *** از صبوري صبحگاهان چیره گشت

حادثات روزگار بد خصال *** بگذرد چون کوه و برگیرد زوال

تا بدانی تند و کند و تلخ وشور *** کر وگنگ و اعرج وبينا وكور

جمله باشد از مقادير سما *** و آن مقادير سما از کبریا

چون بدانستی که اینها از حقست *** و آنچه حق خواهدروان ومطلقست

هر چه از هر جارسد از نيك وزشت *** لطف حق دانی چه دوزخ چه بهشت

چون همه از لطف دانی ای کیا *** پس شجر را فرق مگذار از گیا (1)

جنتتش از لطف ودورخ از لطیف *** هر یکی در جای خود باشد منیف

ص: 224


1- کیا : بزرگ ، گیا : گیاه ( منه )

گرچه مطلوبست نور آفتاب *** درزمان غیث به اندر حجاب (1)

گر سحاب دى حجاب نور اوست *** خوش بود خوشتر شب دیجور اوست (2)

گرچه مطلو بست مہر اندر خریف *** یا بسرمای زمستان کثیف (3)

تا ز تاب مهر از تاب قرير *** چاره جویند از مهر منیر (4)

ليك آن بذر نهفته زير خاک *** آب میخواهد نه شمس تا بناک

در بهاران و زمستان و خریف *** تشنه آب است این بذر طریف

جمله چون بگذشت وصیف آمد پدید *** تابش خورشید میخواهد خوید (5)

خلق یزدان در بحار و در جبال *** در صفاح و در خلال و در تلال

از سموم حر" و تاب آفتاب *** جمله بی تا بند و خواهان سحاب

ليك يزدان حکیم بی نیاز *** حكيم آنکه داناهست بر هر سر و راز

آنچه باشد مصلحت آن میکند *** بنده اش در جهل بر خود می تند

می نداند كاين تمنای تموز *** گر مجاب آید شود تاريك روز

حق که میداند صلاح کار او *** کی ز رونق افکند بازار او

پس تمام کار خود را ای پسر *** با خدا گردان سربسر

چون سر و کارت بحق بگذاشتی *** از سعادت گنجها انباشتی

ای که نالی از بلا و ابتلا *** چاره جوی از کاشف کرب و بلا

هر که نقش خویش میبیند در آب *** برزگر باران و گازر افتاب

تابش خورشید و باران غمام *** هست اندر حکم خلا ًق أنام

آنچه هست اندر صلاح بنده اش *** خواه اندر گریه یا در خنده اش

او بخواهد کرد بی گفت و شنید *** کو بود دانا بر آنچه می کنید

ص: 225


1- غيث : باران
2- دی : ماه پائیز ، دیجور : بسيار تاريک
3- خريف : فصل پائیز ک
4- قرير : سرما
5- خوید - بر وزن چرید - علف سبز و خش ( منه )

لكن او داند که دانا نیستی *** بر نجات خود توانا نیستی

آنچه بایستت از آن تو غافلی *** نازک اندامی و بس سنگین

دلی مرغ نفست از پی دانه بود *** طاير جان در پی لانه بود

شاهباز جان سوى عرش برین *** دیو نفست جاذب قعر زمين

عقل میجوید مقام أصفيا *** ديو نفس اندر هواى اشقيا

چونکه از جهل و غرور و ابلهی *** از طریق علم و بینش گمره

ی ز آن ودیعتها که داری از خدا *** بیخبر هستی و از حق هم جدا

لاجرم آن میکند کآنت سزاست *** زر" پر غش" ترا چون کیمیاست

کیمیای حق چو بر جانت رسد *** جان جان زی جان جانانت رسد

آنگاه با خویشتن همی گفت : در این مره دام بدریا و رشته توکل را بحضرت كبريا افکنم شاید خداوند و امید نومیدم نفرماید ! پس شبکه بآب انداخت و حیوانهای عجیب بیرون کشید و بیفکند تا دیگر باره در افکند وأقسام ماهى بيرون آورده همی بفروخت تا دارای یکصد دینار سرخ شد

شبی از کمال بلاهت با خویشتن ه گفت : تا کنون مردمانت مردی فقیر پنداشتندى و اينك يكصد دينار طلای احمر داری ، ناچار خبر تو در خدمت هارون الرشيد مكشوف میشود ، شاید حاجتمندمال میشود و ترا میطلبد ومبلغی دینار خواستار میگردد ، در جواب میگویم : مردی فقیر هستم و اگر چیزی بعرض رسانیده اند کذب محض است ، خلیفه خشمگین میشود و بوالی فرمان میدهد وی را برهنه و بشکنجه در سپار تا اقرار کند و صد دینار را بیاورد .

اکنون صواب این است که تو خود را عقوبت نمائی تا بعقوبت عادت کنی و در موقع گرفتاری و شدت عذاب شکیبائی کنی !! پس برخاست و با خود گفت : جامه از تنش برکش ! آنگاه تازیانه بر گرفت و چون جلادی شدید

العمل بر تن بر و اندام خود بدست خود همی نواخت و از درد ضرب همی ناله و فریاد و استغاثت ديده بر روی روان کرد و همی سوگند های سخت بخورد

ص: 226

و گفت : ای مولای من ! هر کس این عرض نموده است دروغ و باطل و بہتان عظیم است ، مردی فقیر و ماهیگیر و از اموال دنیا بی نصیب هستم ! مردمان فریاد او را و صدای نواخت تازیانه را بشنیدند ، در آن نیمه شب گفتند : آیا این مرد مسکین گرفتار کدام ظالم شده است ؟ گویا مردمی دزد و راهزن بر وی انجمن کرده اند و آزارش مینمایند ! پس بجانب او شتافتند و در سرا را مقفول دیدند ، ، گفتند : تواند بود دزدان از دیوار بدارش فرود شده اند ! پس بدستیاری نردبان بر بام سرایش بر آمدند و نگران شدند که برهنه است و خودش را عذاب میدهد و ناله بر میکشد ، گفتند : ای خلیفه ! بازگوی این حال جیست ؟ گفت : ای بزرگواران ! بدانید که مرا دیناری چند بدست آمد و بترسيدم که این خبر گوشزد امير المومنين هارون الرشيد شود و از من طلب کند و چون منکر شوم بعقوبتم امر نماید ، هم اکنون من خود خویشتن را عذاب نمایم ! تاجران و حاضران بر وی خندان شدند و گفتند : دست از جان خود بازدار که خداوند در تو و دنانيرت بركت ندهد ، همانا در این نیمه شب ما را بهراسیدی و بوحشت در آوردی !!

اینوقت خلیفه از عذاب خلیفه آسوده خاطر گشته تا بامداد بخفت و چون برخاست تا بدنبال کار خویش بر آید در کار آن یکصد دینار بتفكر در آمد و با خود گفت : اگر در سرای بگذارم دزد میبرد و اگر در کمربند بر بندم تواند بود یکتن بنگرد و در کمین من و در کمین من بگذرد تا در مکانی تنها مرا بکشد و دنانير را دنانير را ببرد ، اما من

کاری نمکین کنم که البته سودمند باشد ! پس برخاست و جیبی در طوق جبهاش بدوخت و آن دنانير را در کیسه کرده در آن جیب بگذاشت و شبکه و قفه و عصای خود را برگرفت و بکنار دجله آمد دام در آب افکند و بیرون کشید و چیزی صید نکرد و از مکانی بمکانی رفت و دام را خالي بديد ، چندانکه فرسنگی چند از شهر دور گشت و هر کجا شبکه افکند چیزی بدست نیاورد و با خود گفت : قسم با خدای ؛ در این مره نیز شبکه میاندازم

ص: 227

اگر نہی بیرون آمد دیگر نمیفکنم !

پس دام را با کمال قوت بیفکند ، ازین شدت او کیسه دنانير بآب در افتاد لاجرم شبکه را بکناری بیفکند و جامه از تن در آورده در بیابان انداخت و در آب فرو رفت و بیرون آمد چندانکه چندین مر"ه همی سر بزیر آب برده سر بر آورد و کیسه زر را بدست نیاورد ، با کمال ضعف و ناتوانی و خستگی از آب بیرون آمد و بصحرا برفت تا جامه بر تن کشد عصا ، جز وقفه و شبکه چیزی نیافت ، ناچار

در بیابان عریان روان و چون شتر سر گشته بهر طرف شتابان گشت از آنطرف هارون الرشید را مصاحبی جواهر فروش بود که او را ابن القرناص مینامیدند و هر کس هر متاعی نفیس داشتی بدو عرضه دادی ، یکی روز که در دکان خود نشسته بود دلال باشی جاريه نيکو جمال با کمال حمیده خصال که دارای تمامت محاسن و فنون و علوم بود بدو بیاورد ، ابن قرناص پنجهزار اشرفی در بهای او و - یکهزار دینار در ازاى لباس جاريه بكار برده بحضور خلیفه در آورد . هارون آن شب را با وی بگذرانید و او را در فنون علوم و

اصناف و انواع بدايع بی نظير ديد ، نام او قوه القلوب بود ، بسیار پسندیده دید ، بگاه ابن القرناص را احضار کرده ده هزار دینار در بهای آن قوت دل و فروز چشم

صنایع بامدادان بداد و چندان شیفته شمائل دلفریب و مخائل دلاویزش گردید که دختر عمش زبیده خاتون را که نوگل گلستان دلربایی بود با دیگر جواری تا تاری و گلرخان فرخاری

را فراموش نمود

یکماه از کنار آن ماه کناری و جز برای نماز جمعه جدائی نجست ، بزرگان دولت ازین حال در خدمت جعفر برمکی شکایت بردند ، چون روز جمعه و بیرون - آمدن خلیفه در رسید جعفر حکایت شکایت امرا را باضافه داستانهای شگفت بگفت و از عشق و عاشقی رازها در میان نهاد رشید گفت : ای جعفر ! سوگند بخداوند تعالی این حال باختيار و اقتدار من نیست ، دلم در دام عشق گرفتار شده است ، ندانم تا چه سازم ؟! گفت : این جاریه

ص: 228

در جمله خدمتکاران و جواري تو وزرخریدان تو اندر است ، هیچ چیز برای انصراف خیال پادشاهان جهان و فرزندان ایشان از صید و شکار و لہو و لعب بہتر نیست ! رشید گفت : همین است که گوئی ، هم اکنون ما را بشکار رهسپار دار ! چون نماز جمعه منقضی شد از مسجد جامع بشکار سوار شدند تا ببیابان رسیدند رشید و جعفر هر یکی بر استری سوار و مشغول صحبت بودند و سپاهیان در پیش ایشان روان بودند ، از گرمی هوا رشید را تشنگی چیره شد و با جعفر گفت : تشنگی سخت مرا در سپرده است ! گفت : اى امير المومنين ! نيک نگران شو که از دور بر این تپه شخصی در حرکت است ، یا پاسبان بستان یا نگاهبان طعام وشرابی است و در هر حال آب خواهد داشت ، اينک ميشتابم و آب میآورم ! رشیدگفت : استر من سبكتاز تر است ، تو در اینجا برای حضور لشکر بجای

باش ، من ، من میشتابم و آب مینوشم و بازمیشوم ، چون بسیاری بتاخت جز خلیفه صياد که عریان شبکه بر دوش و دو چشمش چون آتش سرخ با هیکلی هولناك و قامتی بلند و غبار آلود مانند غول بیابان بود کسی را ندید ، هراسناک سلامی براند ، صياد با نهایت خشم و آتش درون پاسخ بداد . رشید گفت : ای مرد ! آیا آبی نزد تو موجود است ؟ خلیفه گفت : ای مرد آیا کور یا دیوانه هستی ؟ دجله از پس این پشته است ! رشید بشتافت و با استرش

مشروب گشته بسوی خلیفه صياد بتاخت و گفت : ای مرد ! از چه در این مکان با تن عریان و خاطر نژند بايستاده ؟ كار وصنعت تو چیست ؟ گفت : این پرسش تو از سؤال آب عجیب تر است ! آیا آلت کارم را بر دوشم نمی بینی؟! گفت : گویا ماهیگیر هستی ! گفت : آری ! رشید گفت : پس جبته و گلیم و تنگ و جامه های تو

کجاست ؟!

چون خلیفه صیاد از خلیفه بغداد این اسامی را بشنید با آنچه از وی برده بودند مساوی ديد ويقين کردکه رشيد سارق اسباب اواست ، فوراً ازفراز تپه بزیر آمد و چون برق خاطف جستیدن نمود و لگام استر رشید را بگرفت و گفت : ای مرد !

ص: 229

اسباب مرا بده و این لعب و مزاح را از دست بگذار !

هارون گفت : سوگند با خدای ! جامههای تورا ندیده ام و نمیشناسم ! ورشيد را گونه چاق و رخساره بزرگ و دهانی كوچک بود ، خلیفه با او گفت : شاید تو مغنی يا نی نواز باشی ؟ لكن هم جامههای مرا بهتر از آن بياور وإلا چنانت با این چماق بنوازم که بر خویش شاشیدن و جامهات را به پلیدی سپاریدن گیری ! هارون چون آن چوب ضخیم بدید با خود گفت : سوگند با خدای ! من آن طاقت ندارم که از این صعلوک مختصر ضربتی از این عصا را بر تن هموار نمایم ! واز بیم جان قبای خویش را که از اطلس بود از تن بیرون آورده با خلیفه گفت : ای مرد ! این قبا را در ازاى ثياب خود بازگير ! خلیفه بر تن بیاراست و درازی آنرا با دشنه خود ببرید و روی با رشید آورده گفت . ای ني نواز ! تو را بحق خدای بر تو سوگند میدهم ! هر ماهی چند اجرت مزمار داری ؟ گفت : ده دینار سرخ ! گفت : قسم بخدای ! من روزی ده دینار کسب مینمایم ! بازگوی میخواهی با من باشی تا تو را صید ماهی بیاموزم و در مکسب شريك گردانم ؟ هر روز پنج دینار دریا بی وغلام من باشی ، واگر اوستادت بمنازعت در آید با این عصا جزا یابد ! رشید گفت : باين أمر رضا دادم ! گفت : زودتر از خر فرودآی و بجائيش بر بند تا در حمل سمک كمک نمايد و بشتاب تا در همین ساعت صنعت صید ماهی را با تو آموزگار شوم ! رشید از استر بزیر شد و دامان بر میان استوار ساخت خلیفه با خلیفه گفت: ای زامر (1) این دام را بر دست و بازوی خود استوار بدار و بدریا در افکن ! رشید را دل قوي شد و چنانکه بیاموخت دام بآب انداخت بخت خلافت چنانش سنگین ساخت که بیرون کشیدن نیارست ، خليفه بیامد ومتفقاً هر چه زور آور شدند کاری نساختند ، با هارون گفت : ای نای زن نحس ! اگر در مره نخستین عبای تورا در ازای جامه خود ربودم این دفعه حمارت را بجای شبکه

ص: 230


1- زامر یعنی نی نواز ، و مزمار یعنی نی .

خود میبرم و چندانت میزنم که جان بسپاری !

رشیدگفت : من وتو بیرون میکشیم ! چون بمشقت زیاد بیرون آوردند مملو از ماهی دیدند ، خلیفه با رشید گفت : سوگند با خدای مردی قبیح باشی لکن در

شکار ماهی سعادتمند هستی ! آنگاه رشید را فرمان داد که بر حمار خود سوار و - رشد

ببازار رهسپار و پاره اشیا و دو جوال خریدار گشته بازشو که این ماهی که ما را نصیب افتاده بیست دینار سرخ بها دارد ، بایستی با تفاق بشهر بریم ، ترازو داری و بہا گرفتن با تو باشد ! گفت : سمعاً و طاعة ! و بر استر خود بر نشست و شادمان شتابان و بر آن ماجرا خندان بود تا بجعفر رسید ، گفت: يا امير المومنين ! گویا چون در پی آب برفتی بوستانی سبز و خرم دریافتی و بتنه-ا بتفرج پرداختی ؟ رشید بخندید ، آل برمك جمله بر فرح و سرور خلیفه شادمان شدند و زمین ببوسیدند و دوام شادی و سرورش را دعا کردند و سبب تاخیر را سؤال نمودند رشید گفت : مرا داستانی شگفت و طرب آور و عجیب روی داده است ! آنگاه حکایت خلیفه صیاد و مکالمات او را حرف بحرف و بریدن دامن قبای پر بہا را بجمله بگفت ، جعفر گفت : سوگند باخدای ؛ این قبا چندان نفیس بود که مکر رخواستم درخواست نمایم ، هم اکنون نزد صیاد میشتابم و از وی خریدار میشوم ! رشید گفت : قسم بخدای ؛ چنانش پاره کرد و از ترکیب بیفکند که دیگر مفید نیست !

ای جعفر ! اکنون استاد من بانتظار من باقي است تا بدو شوم و هر چه ماهی صید کرده ایم بشهر برده بفروش رسانیم و بهایش را قسمت نمائیم ! جعفر گفت : من نیز مشتري حاضر میکنم !

رشید گفت : هرکس از آن ماهیانی که نزد خلیفه معلم من است بمن بياورد هر دانه را یکدینار سرخ میدهم ! منادی در مردم سپاهی ندا بر کشید که راه بر سپارید و ماهی براى امير المومنين بخريد ! غلامان بکنار دجله شتابان شدند و در آن اثنا که خلیفه صیاد منتظر بود

ص: 231

که رشید با آنچه خریداری کرده باز آید مماليک را چون بازهای شکاری نگران شد که تازان بطرف ماهیان بازان و از آن پس بسوی او نمایان و گرایان گردیدند و از وی ماهی بگرفتند و در دستمالهای تازه و پاک و زرتار بپیچیدند و یکدیگر را برای بردن ماهی و هجوم و ازدحامی که مینمودند میزدند ، خلیفه گفت : بیشک این ماهیان از سمکهای بهشت است !

بعد از آن، دو ماهی بدست راست و دوماهی بدست چپ گرفته و باب در آمد و تا سینه در آب شد و همیگفت : خداوندا ! تو را بحق این ماهی سوگند میدهم که شريك من نای زن را در این ساعت برسان ! در این هنگام یکی از خواجه سرایان که باز پس مانده بود چون باد و زنده نماینده و آن ماهیان را خواهنده شد ، خلیفه گفت: بلافضول بازشو !

غلام نزديك شد و گفت : ماهیها را بده و بهایش بستان ! گفت : مگر عقل نداری ؟ نمیفروشم ! غلام ازین سخن در عبوس شد و دبوس بر کشید تا بر وی زند ، خلیفه گفت : ای شقي ! مزن ؛ إنعام از دبوس بهتر است ! و آن چهار ماهی را بدو افكند . ان خواجه بگرفت و دست در جیب برده دینارو در همی نیافت ، گفت: ای صیاد ! بخت تو شوم است ! قسم با خدای هیچ درهم با خود ندارم ، لكن فردا بدار الخلافه بیا و بگو : مرا بخواجه صندل دلالت کنید ! خدام راهنمایی خواهند کرد، چون نزد من شدی بهره کافي دریا بی ! و این صندل بر تمامت غلامان رشيد تقدم داشت .

خلیفه گفت : همانا روزی مبارک است و برکتش از أول روز ظاهر شد ! آنگاه دام خود را بر کتف افکنده روی ببازار آورد ، بغدادیان خلعت خلیفه را بر تن او دیده تماشا میکردند تا بردكان خياط مخصوص رشید رسید ، خياط جامه رشید را که هزار دینار بها داشت بر تن او بدید ، گفت : ای خلیفه ! این جامه از کجا بتو رسید ؟ گفت : تو را با فضولي چه کار ؟ من از آنکس که علم صيد بدو آموختم و غلام من گردید و جامه مرا دزدید و این جامه را در ازای آن بمن بخشید و از

ص: 232

بریدن دستش در گذشتم دریافتم !

استاد درزی (1) را معلوم افتاد که وی چگونه در زی هارون الرشید در آمده و فهمید که رشید اورا در شکارگاه دریافته و باوی مزاح نموده است و این جامه بدو بخشیده است ، بعد از آن صیاد جانب راه خود گرفت .

و از آنطرف زبیده بواسطه تعشق و تعلقی که رشید را با قوة القلوب حاصل شده در اندوه برفت و از خواب و خور باز ماند و همواره انتظار غيبت خلیفه را داشت تا در کار قوه القلوب نیرنگی بکار برد، و چون خلیفه بشکار برفت کنیزکان خود را فرمان کرد تا سرای را مفروش و با نواع زینت واطعمه واشر به و حلويات و آلات عیش و طرب بیارایند و نیز در طبقی چینی شیرینیی مخصوص نهاده با قرصی بنگ آمیخته دارند .

چون این کارها بپای رفت با یکی از کنیزکان فرمود نزد قوة القلوب برود و بدو گوید : سیده زبیده دو آشامیده و تورا احضار فرموده تا از تغني و صناعت تو کامیاب شود ! چون فرمان ز بیده بقوه القلوب رسید آلات و ادوات طرب انگیز برگرفت و بجانب زبیده خاتون شتاب گرفت و ندانست از مكائد روزگار چه بر سر دارد ؟

پس بیامد و در حضور زبیده خاتون زمین ببوسید و بر پای بايستاد و گفت :

السَّلَامُ عَلَى السِّتْرَ الرَّفِيعَ ، وَ الْجَنَابِ الْمَنِيعِ ، وَ السلالة العباسية وَ الْبِضْعَةَ النَّبَوِيَّةِ ، بَلَغَكَ الاقبال وَ السَّلَامُ فِي الْأَيَّامِ وَ الْأَعْوَامِ !! آنگاه در صف کنیزکان بایستاد .

اینوقت زبیده خاتون سر برافراخت و بحسن رائق و جمال فائق وی نظری انداخت ، ماهروئی هور وش و هور وشی حور فش بدید که جوهر حسن از گوهر جمالش کمال یابد و نور جبینش خاتون چین را در کمین نشاند و طرف أحورش با نوی ختا را عورا گرداند ، اعضایش متناسب و اخلاقش متقارب ، گویا شمس در غره اش طالع و در طرهاش غارب است !

سیده زبیده گفت :أَهْلًا وَ سَهْلًا وَ مَرْحَباً بِكَ يَا قُوَّةُ الْقُلُوبِ ! جلوس فرمای

ص: 233


1- درزی : خياط

تا مرا از معاشرت خویش تفرجی بخشی

گفت : سَمعاً وَ طاعَة ! و با کمال جمال و حسن مقال بنشست و دست دراز کرده دف برگرفت و بسیار بنواخت و بخواند ، چندانکه طیر از پرواز بنشست و در حاضران فتنه برخاست ، گفتی آن مكان بتزلزل و عقول بتحيّر اندر است ، آنگاه دف از کف بگذاشت و سازی دیگر بساز آورد ، همچنین انواع سازها و نوازها و تغنيها بکار برد و در هر طریقی بر طریق دیگر فزونی جست تا حاضران را از خویشتن دور و دلها را بچنگ تحسر مزدور و عقل را از مغز مهجور ساخت

اینوقت زبیده خاتون از حال ترقص تفحص کرد ، قوه القلوب برقص برخاست و فنون ملیحه ظاهر ساخت و چنان برقصید که زبیده را حسش از رقصش برفت ، از گیسوی مشگین گره برگشود و دلها را در بندگره دچار فرمود ، گفتی زمین وزمان در آن رقصیدن و سرین سیمین را لرزانیدن با وی همعنان ، و زهره چنگي و بلبل خوش الحان با وی یکدست و یکزبان آمدند نمانده بود که زبیده خاتون را جنون در سپارد و صامت و ناطق را مفتون گرداند ، آری ! جمال دلفریب و آواز خوش و نفس گرم برای هیچکس آزرم نگذارد ، عاقل را از خرد بیگانه ، و دیوانه را از خود بیخبر نماید ! زبیده گفت : پسر عمم رشید را در عشق این لعبت نکوهش

هیچ و ملامت نشاید !

آنگاه قوهالقلوب زمین در حضور زبیده ببوسید و در کناری بنشست ، اینوقت خوان طعام بگستردند و طبق حلوا در آوردند و آن قدحی را که قرص بنگ در آن بودند بر نهادند ، قوه القلوب از حلوا بخورد ، هنوز حب بنگ در اندرونش

انداخته

استقراری نگرفته بود که سرش بگشت و از خویش بگشت و خفته بر زمین بیفتاد زبیده خاتون با کنیزکان فرمود : وی را بفلان قصر حمل کنید تا از شما بخواهم !

چون او را ببردند با یکی از خدام گفت : صندوقی برای ما ساخته حاضر کن ! و هم بفرمود صورت قبری بساختند و شایع نمودندکه جاریه را آب و لقمه در

گلو بشکست و فی الفور بديگر جهان پیوست و با تمام جواري باز نمودکه اگر برزبان

ص: 234

حکایت خلیفه صیاد با هارون الرشید کسی بگذرد که قوت القلوب در صفحه حیات جلوه گر است ، زبان سرخش سرسبزش را بر باد میدهد !

و در این اثنا هارون الرشید از شکار باز شد و اول پرسش او از قوت القلوب بود یکی از خدام زمين ببوسید و گفت : يا سيدي ! سرت زنده باد ، قوه القلوب را طعام در گلو بشکست و روانش در آشیان رضوان بنشست !

خلیفه بر آشفت و گفت : ای عبد سوء ؛ خداوندت بشارت نگذارد ! پس برخاست و بقصر در آمد ، از أهالي قصر خبر مرگش را بشنید و گفت : قبرش بكجا اندر است ؟ پس خلیفه را بر فراز گورش در آوردند ، رشید صیحه بر کشید و قبرش در بغل آورد و زار بگریست و کلمات حسرت آمیز بر زبان آورده گفت : ایگور ! مگر مرکز نوری که چنین حوری در میان داری یا آسمانی که چنين ماه ، یا بوستان دلارائی که چنین نو گل زیبا را در خود نشانی ؟؟

آنگاه مدتی بنشست و بكمال اندوه بگذرانید ، زبیده بدانست که آن حيلت که بكار آورد کارگر افتاد ، پس با خادم گفت : آن صندوق را بیاور ! پس از آن قوة القلوب را در حال بیهوشی بصندوق جای داده قفل برزدند و با خادم گفت : کوشش کن که بفروش رسانی و با هر کس مشتري گردد شرط کن که بهمانطور که مقفول است مقبول بگرداند و بهایش را بتصدق دهد ! خادم بر حسب فرمان ملکه روزگار صندوق را ببازار حمل کرد .

و از آنسوی خلیفه صیاد چون با مداد کرد باهنگ دار الخلافه بیرون شد و چون درون شد غلامان وخدام و مماليک را انجمن یافته پاره ایستاده و پاره نشسته بودند ، در ایشان نگران شد و آن خادمی را که ماهی را از وی گرفته نشسته دید و مما ليک در خدمتش آماده بودند ، بر یکی از غلامان صیحه برزد ، آن خادم بدو نظر کرده صیاد را بدید و بشناخت . و صياد چون از عرفان وی خبر یافت گفت : ای شقير! آیا روش اصحاب امانات بر اینگونه است ؟ صندل خادم ازین سخن بخندید و گفت : ای صیاد ! سوگند با

ص: 235

خدای ! براستی سخن آراستی ! و دست در جیب برد تا او را عطيتی نماید ، در این حال فریادهای عظیم برخاست ، صندل سر بر کشید تا بداند خبر چیست ؟ ناگاه وزیر روزگار جعفر برمکی را نگران شد که از خدمت خلیفه بیرون میاید ، از جای برجست و در پیش روی وزیر راهسپار و پیاده حدیث گذار شدند .

مدتی بر این حال بر آمد ، خلیفه صیاد چندی توقف کرد و خادم التفاتی بدو نمیآورد ، چون این حال بطول انجامید و خلیفه صیاد از ایشان دور ایستاده بود گفت : ای آقای من شقير ! بگذار تا براه خود شوم ! صندل بگوش بسپرد وحشمت حضور وزیر مانع از پاسخ بود و در صحبت وزير اشتغال داشت .

صیاد از طول مدت ملالت گرفت و گفت : ای مماطال (1) خداوند هر ثقیلی و هر کسی را که متاع مردمان را میگیرد و خود را از ایشان مشغول میگرداند قبيح فرماید ! ای آقای من ! دخیل تو هستم ، بر من رحم کن و راحت بخش !

جعفر او را بدید که همی بدست خودش بصندل اشارت مینماید ، گفت : این سائل مسكين از تو چه میخواهد ؟ گفت : او را نمیشناسی ؟ فرمود : لاوالله ! گفت : وی همان ماهیگیر است که ماهیانش را در کنار دجله تاراج کردیم ! من نیز چند ماهی از وی بگرفتم ، امروز در طلب بهای آن بیامده است ، جعفر تبسمی کرده فرمود : وی را نمیشناسی؟ این مرد معلم و شريک امير المومنين است و برای رفع اندوه امير المومنین هیچکس ازین بهتر نیست ، او را نگذار بدیگر جای شود تا او را بخدمت رشید در آورده از اندوه قوه القلوبش آسایشی رسد و بصیادش بخششی رود ! جعفر بحضرت خلیفه باز شد .

صندل جمعی از غلامان را بحراست صياد أمر کرد ، صياد بحيرت اندر شد و گفت : ای شقير ! تا چند جمیل است إحسان تو ! همانا طالب بودم اینک مطلوب شدم و در طلب مال بیامدم و برای اخذ بقيه اموالم محبوس گشتم !

چون جعفر بخدمت خلیفه باز گشت ، رشید را در بحار اندیشه و اندوه متفگر

ص: 236


1- کسی که قرض خود را ندهد و امروز و فردا میکند .

دیدکه پاره اشعار در حسرت مهاجرت قرائت همیکرد ، جعفر سلام بداد ، رشید سر برکشید و پاسخ براند ، جعفر گفت : آیا اجازت میدهی خادمت سخنی بعرض برساند گفت: تو بزرگ وزرائی بهرچه خواهی تکلم نمای ! گفت : ای مولای ما ! چون از حضور تو روی بسرای خود آوردم استاد و معلم و شريک تو خلیفه صیاد را بر این در ایستاده و بر تو خشمگین و از تو بشکایت اندر دیدم که همیگفت : سبحان الله ! همانا وی را صید بیاموختم و برفت تا دو جوال برای من بیاورد و دیگر بمن باز نگشت ، هرگز شان شراکت و معلمین چنین نیست ! هم اکنون اگر امير المومنين را در شرکت غرضی هست باکی نیست ، وگرنه او را بیاگاهان تا دیگری را شريک نمايد .

چون رشید بشنید متبسم و اندوه خاطرش زایل گردید و با جعفر گفت : بجان منت سوگند ! آیا آنچه میگویی که صیاد بر در است مقرون براستی است ؟ گفت : بزندگاني أمير المومنين سوگند یاد میکنم که هم اکنون بر در متوقف است ! گفت : ای جعفر ! قسم بخداوند ! در قضای حقش کوشش میکنم ، اگر خداوند از بهر او بدست من بدبختی خواسته باشد بآن میرسد و اگر نیکبختی خواسته است دریابد ! آنگاه ورقه را برگرفت و چندین پاره ساخت و گفت : ای جعفر ! در هر پاره تا بیست پاره برای او از یکدینار تا هزار دینار بنویس و از مراتب ولایت و امارت از پست ترین اعمال تا مقام خلافت را بر نگار و همچنین بیست قسم از انواع نکال از کمترین تعذیر تا کشته شدن را در این قطعات رقم کن ! چون جعفر بنوشت رشیدگفت: سوگند بحق اجداد پاکان و اتصال من بسوى حمزه و عقیل ! اگر ورقه که خلافت را در آن نوشته اند بدست صیاد بیفتد خود را از خلافت خلع کرده با خلیفه صياد واگذار میکنم و اگر ورقه قتل او بدستش اندر۔ آید او را میکشم ! هم اکنون برو و او را اندر آور ! چون این سخن بشنید گفت : لا حول و لا قوة إلا بالله العلي العظيم ! تواند شد که در ورقه که این مرد مسکین را بدست آید چیزی باشد که اسباب هلا

ص: 237

بشود و من باعث این امر بشوم ، اما چه میتوان کرد؟ خلیفه سوگند خورده است و هیچ چاره نیست مگر اینکه او را بحضور خلیفه باید حاضر کنم و هر چه خدای خواسته باشد جز آن نمیشود !

پس بیرون رفت و دست خلیفه صیاد را گرفته روان شد ، عقل از سر خلیفه بیرون دوید و با خود گفت : چه چیزم فریب داد تا بسوی این عبد نحس شقير در آمدم تا مرا بچنگی این مردمان در افکند ، جعفر او را می برد و غلامان از دنبالش روان بودند ، صیاد گفت : همان حبس كافی نبود که این غلامان نیز از دنبال من روان هستند تا نتوانم فرار کرد ؟ و چون در دهلیز سرای رسید با خود گفت : وای بر تو این در حضور خلیفه روی زمین اندر آئی !

چون پرده برافراختند و خلیفه صیاد را بر خلیفه زمان نظر افتاد زبان بدعا و ثنا بر گشود و گفت : مرا بپاسبانی ماهیان بگذاشتی و علم صید بیاموختی و برفتی و جمعی غلامان بتاختند و آنچه ماهی بود ببردند ، من تنها نگران بودم تمام این کار از زیر سر تو بر آمد ، اگر بسرعت باز آمده بودی این ماهی ها را بیکصد دینار می۔ فروختیم ، أما من در طلب حق خود بیامدم ، مرا حبس کردند ، باز گوی تو را کدامکس در اینجا محبوس نمود ؟

خلیفه بخندید و گوشه پرده را برافراخت و سر بیرون کرده گفت : پیش بیا و یکی از این اوراق را از بهر خود بر گیر ! گفت : دیروز صیاد بودی و امروز منجم شدی ! لكن هر کس صنعتش بسیار شد فقرش بسیار میگردد ! جعفر گفت : ورقه را زود برگیر و سخن مکن !

خلیفه صیاد پیش رفت و ورقه بر گرفت و گفت : گمان نمیرود که این مرد دیگر باره بمن باز آید و با من بصید ماهی پردازد ! پس ورقه را بدست رشید بداد و گفت : ای نی نواز ! هر چه در آن بینی بیم نكن ، رشید گرفت و بجعفر بداد و گفت : بخوان !

جعفر نگران شد و گفت : لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ ! رشید

ص: 238

گفت : خبر خیر است ! چه چیزاست ؟ گفت : ای امير المومنين ! در ورقه مرقوم است که صیاد را صد عصا بزنند ، پس صیاد را صد عصا بزدند ، بعد از آن برخاست و همیگفت : خدای این لعب و مزاح را لعن کند ! آیا حبس و ضرب از جمله بازی است ؟!

جعفر گفت : يا أمير المؤمنين ! این مسكين بدريا آمده است چگونه تشنه باز گردد و از صدقات أمير المؤمنين امیدواریم که ورقه دیگر از بهرش بر گیرند شاید خیری را شامل باشد و أسباب رفع فقر او گردد ! خلیفه فرمود : ای جعفر ! سوگند با خدای ؛ اگر ورقه بر گیرد و برای او قتل در آید او را میکشم و تو سبب قتل او شده باشی ! جعفر گفت : اگر بمیرد آسوده میشود !

خلیفه صیاد گفت : خداوندت بخیر و خوبی بشارت نسپارد ! آیا من یکنفر شهر بغداد را برای شما تنگی ساخته ام که در طلب قتل من هستید ؟ جعفر گفت : از بهر خود ورقه برگیر و از حضرت پروردگار خواستار خير باش ! صیاد دست بر کشید و ورقه برگرفت و بجعفر بداد ، جعفر بخواند و ساکت شد ، خلیفه فرمود : ای پسر يحيى ! از چه خاموش ماندی ؟ گفت : يا امير المومنين ! در این ورقه نوشته است که صیاد را عطائی نباید کرد . ا خلیفه گفت : او را رزقی نزد ما نیست ، بدو گوی از پیش ما برود ! جعفر خلیفه را بنیاکانش سوگند داد که اجازت دهد ورقه سوم را برگیرد شاید فایدتی بدو رسد ، خلیفه گفت تا ورقه دیگر برگیرد و جز آنش حقی نیست ، صیاد ورقه دیگر برگرفت ، نوشته بود صیاد را یكدینار بدهند ، با صياد گفت : در طلب سعادت و بهر دوري تو بودم ، خداوند جز این یكدینار را از بهرت نخواست ! گفت : هر صد عصائی که بیك دینار باشد خیری بسیار است ؟ خداوند بدنت را صحت ندهد !

خلیفه از کلام صیاد بخندید و جعفر دستش را بگرفت و بیرون آورد ، چون بر در رسید صندل خادم اورا بدید ، گفت : ای صیاد ! بشتاب و از آنچه امير المومنینت عطا فرمود بما انعام کن! خلیفه صیادگفت: ایشقير راست گفتی! آیا میخواهی در آنچه

ص: 239

مضروب شدم ترا بهره رسانم ؟ ای سیاه ! صد عصا بخوردم و یکدینار بگرفتم ، تواز

آن بحل هستی ؟

پس دینار را بخادم افکند و بیرون شد و اشک ديدگانش بر چهره روان بود چون خادم اورا بدید بدانست بصداقت سخن میکند ، بدو بازشد وغلامان را بانگ برزد تا او را بازگردانند ، چون بازگشت صندل کیسه سرخ از جیب بیرون آورد و بیفشاند ، یکصد دینار سرخ در آن بود ، جمله را بصیاد داد و گفت : این در عوض ماهی تو است ! خلیفه سخت شادمان شد و ضربی که یافته بود فراموش کرد ، و جون خداوند

خواهد آنچه را حکم فرموده نفوذگيرد ! خلیفه صیاد را در بازار کنیز فروشان عبور افتاد ، جمعی کثیر را در حلقه فراهم یافت ، مردم را بشکافت ، مردی پیر را با صندوقی بدید و غلامی را بر آن صندوق نشسته یافت و آن شیخ ندا بر میکشید که : این صندوق سر بر بسته از سرای سیده زبیده خاتون است ، خداوند خریدارش را برکت دهاد ! یکی از تجار گفت : سوگند با خدای ؛ در این خریداری مخاطره ایست ! با این حال بیست دینار در بهایش میدهم دیگری برافزود تا بیکصد درهم پیوست خلیفه صیاد گفت : یکصد و يک دينار خریدارم ! با خواجه سرای گفتند : بدو بفروش ! وگمان کردند خلیفه صیاد ازروی لعب و مزاح حدیث میکند ، خواجه گفت : سوگند با خدای ؛ جز باو نفروشم ! ای صیاد ! بگير خدایت برکت دهد ! خلیفه کیسه دنانير را بدو بداد و صیغه عقد جاري شد ، خادم در همان مکان دنانير را بصدقه بداد و بقصر بازشد و سیده زبیده را دلشاد و خرسند ساخت و خلیفه صیاد صندوق را بسرای خود در آورد و هرچه خواست برگشاید ممکن نشد .

با خود گفت : این کار را بیامداد افکنم ! و بر فراز صندوق بخفت و ساعتی برگذشت چیزی در میان صندوق بجنبش اندر شد ، خلیفه ترسناك گرديد و خواب

از چشم و خرد از مغزش بیرون گردید و با خود گفت : البته جن در این است

ص: 240

سپاس خدای را که درش را نگشودم تا در این دل شب بیرون آیند و مرا هلاک نمايند دیگر باره سر بخواب کشید و همچنین حرکت صندوق بشنید .

بیمناک برخاست تا چراغی بیفروزد ، موجود نبود و وجهی برای خریداری نداشت ، از خانه بیرون شد و همی فریاد برکشید : ای مردم ! أهل کوچه از فریادش بیدار شدند و گفتند : ای خلیفه ! ترا چیست ؟ گفت : چراغی بمن برسانید که جن بر من بتاخته اند ! بر وی بخندیدند و چراغش دادند ، برای خود بیامد و قفل را بضرب سنگ بشکست و درش را بر گشود ، کنیز کی چون حوریه نگران شد همانا آن قرص بنگی در همان ساعت از دهانش بیرون و قوهه القلوب بهوش گرائیده بود خليفه بدو برجست و گفت : ای خاتون گرامی ؛ از کجا باشی ؟ چشم برگشود و گفت: ياسمين و نرگس را بیاور!

خلیفه گفت : در اینجا این کسان نیستند ! پس بخویش گرائید و با خلیفه گفت : تو کیستی و من بكجا آندرم ؟ گفت : بخانه من هستی ؟ گفت : من در قصر خليفة هارون الرشید بودم ! گفت : ای دیوانه ! رشید چیست ؟ تو جز کنيزک من نیستی و امروز یکصد و يک دینار بدادم و خریدارت شدم و بخانه خودم در آوردم و تو در این صندوق بخواب بودی !

چون قوه القلوب این سخن بشنید گفت : نامت چیست ؟ گفت: خلیفه صیاد چگونه شده است که ستاره منحوسم مسعود شده است ؟ جار یه بخندید و گفت : مرا ازینگونه کلمات دست بازدار ، آیا نزد تو چیزی خوراکی هست ؟ گفت: قسم بخدای آشامیدنی هم نیست و دو روز است هیچ نخورده ام و اینك نیازمند يک لقمه میباشم گفت : آیا درهمی با خود نداری ؟ گفت : خداوند این صندوق را که مرا محتاج و فقير ساخت نگاهداری فرماید چه هر چه داشتم در بهای این صندوق بدادم ومفلس و بینوا گردیدم !

قوه القلوب بر وی بخندید و گفت : برخیز و از همسایگان خوردنی بطلب که من گرسنه هستم ! خلیفه بر خاست و ناهنگام از خانه بیرون شد وهمی فریاد برکشید

ص: 241

ای اهل کوچه ! همه از خواب بر جستند و گفتند : ای خلیفه ! ترا چه میشود ؟ گفت: ای همسایگان ! گرسنه و بینوا هستم !

پس هریکی بیامدند ، یکی گرده نان ، یکی پاره نان ، دیگر پاره پنیر ،

و بعضی خیار بیاوردند و دامانش را پرساختند ، خلیفه درون خانه شد و جمله را پیش روی قوه القلوب فروریخت و گفت : بخور ! ماهروی بر وی بخندید و گفت: چگونه بخورم با اینکه کوزه آبی که بیاشامم حاضر نیست ؟ شاید لقمه در گلویم بشکست و مرا هلاک ساخت !

خلیفه گفت : این کوزه را برای تو پر از آب میگردانم ! پس کوزه را بر گرفت و در میان کوچه بیامد و فریاد برکشید : ای مردم کوچه ! گفتند: ای خلیفه ! دیگر چه بر سرت وارد شده است که در این شب آرام نداری ؟ گفت : شما مرا طعام دادید بخوردم اینک تشنه شده ام مرا از آب سیراب کنید ! پس یکی کوزه و دیگری ابریقی و دیگری بقله آب کوزه اش را پر کردند ، خلیفه بخانه در آمد و گفت : ای خاتون من ! دیگر حاجتی نداری ! گفت : صحیح است در این ساعت حاجتی ندارم !

آنگاه گفت : داستان خود را با من بگذار ! گفت : وای بر تو! اگر مرا نمیشناسی باز گویم ، همانا من قوة القلوب جاریه خلیفه روزگار هارون الرشید هستم خاتون بزرگ زبیده خاتون بر من رشك برد و مرا بنگی خورانیده در این صندوقم جای داد ، سپاس خدای را که این أمر بسہولت گذشت و بطوری دیگر نبود لكن این امر برای من جز برای سعادت و نیکبختی تو روی ننمود ، چه بایستی باین واسطه چندان مال بتو برسد که مستغنی گردی !

خليفه صياد گفت : این نه همان هارون الرشید است که من در قصرش محبوس بودم ؟ گفت : آری ! گفت : بخدای سوگند ؛ از وی بخیل تری ندیده ام ! این همان نی زن کم عقل کم خير است ؟ چه دیروزم صد عصا بزد و يک دينارم بداد با اینکه من او را علم شکار ماهی بیاموختم و با وی شريک شدم و با من غدر و حیلت ورزید قوة القلوب گفت : این سخنان بیهوده را کنار بگذار و چشم برگشای و بر تو باد

ص: 242

که بعد ازین باوی ادب ورزی تا بمرادت برسی !

و چون خلیفه این سخن بشنید گویا در عالم خواب بود و بیدار گردید و خدای تعالی چون بختش را قوت داده بود چشم بصیر تش برگشود ، در جواب قوة القلوب گفت : آنچه فرمودی بر چشم و سر اطاعت کنم ، اکنون براحت بخواب !

قوه القلوب برخاست و در مکانی دور از وی بخفت تا بامداد چهر گشود و قلم و دوات بخواست ، هر دو را حاضر کرد ، نامه بهمان تاجر ابن قرناص صاحب خلیفه بنوشت و مجاري حال خود را و منزلگاه خود را در سرای خلیفه صیاد مرقوم نمود و آن ورقه را بخليفه داد و گفت: بازار جواهریان بشتاب و دكه ابن القرناص جوهری را بپرس و این ورقه را بدو بده و هیچ سخن مکن !

خليفه بدكان وی برفت و سلام براند ، تاجر گمان کرد مگر نوشته اوست و خواهشی دارد ، گفت : چه مقصود داری ؟ آن ورقه را بدو بداد ، بگرفت و نخواند و با غلامی گفت : نصف درهم بدو بده ! خلیفه گفت مرا حاجتى بوجه نیست لكن ورقه را بخوان !

چون بخواند و بفهمید ببوسید و بر سر نهاد و بر پای با استاد و گفت : ای برادر ! خاندان کجا باشد ؟ خلیفه گفت : تو را با خانه من چه کار است ؟! آیا میخواهی بدانجا شوی و جاريه مرا بسرقت بری ؟ گفت : نه این است ! بلکه همی۔ خواهم برای تو و او چیزی بخرم بخورید ، گفت : خانه ام در فلان کوچه است ! گفت : احسنت ! خداوند لباس عافيت بر اندامت بپوشاند .

آنگاه ابن قرناص دو تن غلامان خود را بانگ بر زد و گفت : با این مرد بد كان محسن صراف بروید و بگوئید هزار دینار سرخ باین مرد بدهد ، و مجددا سریعا نزدمن باز آئید !

پس با خلیفه برفتند و هزار اشرفي بدو دادند ، خلیفه بگرفت و جملگی بازگشتند أبوقرناص بر استری بر نشسته که بسی مزین بود و غلامانش در اطراف وی روان بودند و نیز استری دیگر بهمان زینت پهلوی استرش بود ، با خلیفه گفت : بسم الله

ص: 243

بر این استر برنشين ! گفت : سوگند با خدای سوار نشوم چه بیم دارم برزمینم افکند ابن قرناص گفت : سوگند با خدای بایستی سوار شوی ! خلیفه بطوری بر نشست که استر توسنی کرده بر زمینش افکند ، حاضران بخندیدند ، خلیفه گفت : مگر با تو نگفتم که بر این حمار كبير سوار نمیشوم ؟!

پس از آن ابن قرناص خلیفه را در بازار بگذاشت و بخدمت رشید برفت و او را از حال قوه القلوب آگاهی داد و بازگشت و جاریه را بخانه خودش انتقال داد ، از آن طرف خلیفه صیاد روی بسرای خود نهاد تا بدیدار قوت القلوب داش قوت و چشمش فروغ و خاطرش سرور گیرد ، أهل کوچه را بدید که انجمن کرده اند و همی گویند : امروز خلیفه بهمه جهت مرهوب و بیم زده و دیر یافته است ، آیا فکر نمی۔ کند که چنین جاریه از کجا بدو میرسد ؟ یکی گفت : وی قوادی است مجنون ! شاید این جاریه را در راهی مست دریافته و برای خود در آورده و این پنهان شدن او برای این است که خود را عاصي و گناهکار میداند . او در این اثنا که باین سخن بودند خلیفه نزد ایشان بیامد ، گفتند : ای مسكين حال تو چگونه است ؟ هیچ نمیدانی چه بر سرت آمده است ؟ گفت : لاوالله ! دیگری گفت : در همین ساعت گروهی زرخریدان و خواجه سرایان بیامدند و جاریه تو را بگرفتند و تو را طلب کردند نیافتند ، خلیفه گفت : چگونه جاريه مرا بگرفتند ؟ یکی دیگر گفت: اگر خلیفه را دیده بودندی بکشتندى !

خليفه التفاتی بسخنان ایشان ننمود و بدكان ابن قرناص برفت و او را سواره

دریافت ، گفت : سوگند با خدای ! هیچ از تو شایسته نبود که مرا مشغول سازی و غلامان خود را بفرستی و جاريه مرا بگیری ! گفت : ای دیوانه شتاب کن و سخن مكن ! پس خلیفه را در اتفاق خودش بسرائی ملیح در آورد و جاریه را بر فراز سریری از طلا بديد بنشسته و بیست تن کنیزکان ماهروی ما ننده مهر تا بنده در اطرافش ایستاده بودند .

ابن قرناص در حضورش زمين ببوسید ، قوة القلوب گفت : با آقای تازه من که

ص: 244

مرا بتمام اموالش بخرید چه ساختی ؟ گفت : هزار دینارش بدادم ! و حکایت خلیفه را از آغاز تا انجام با آن بدر تمام بگذاشت ، بخندید و گفت : بروی مگیر چه مردی عامي است ! آنگاه فرمود : اینک هزار دینار دیگر است که از من ببخشش او حوالت ست و انشاء الله تعالی چندان از خلیفه إنعام در یابد که او را مستغني گرداند !

در این اثنا که در آن داستان بودند خادمی از جانب رشید در رسید و قوق لقلوب را طلب کرد ، چه رشید دانسته بود که بسرای ابن قرناص اندر است و تاب صبوري و مهاجرت نداشت ، قوة القلوب که قلبش را در هوای رشید قوت نمانده بود نوت رسید و برخاست و خلیفه صیاد را با خود همراه ساخت ، و چون بحضور رشید

سید زمین بوسید و زبان بدعا برگشود ، رشید حفظ مقام لطافت وصباحت یار نازنین را بپای خاست و او را سلام فرستاده ترحيب و ترجیب بگفت و از کیفیت حال او با آنکس که او را خریداری کرده بود بپرسید ، گفت : مردی است که او را خليفه صیاد نامند و اینك بر در بارگاه ایستاده است و گمانش چنان است که او را با امير المومنين بواسطه شراکت و صیدی که در میان دارند محاسبه ایست !

رشید گفت : آیا بر در متوقف است ؟ گفت : آری ! بفرمود تا او را حاضر ساختند ، صیاد زمین بوسید و دوام عزت و نعمت و دولتش را دعا کرد ، رشید ازوی در عجب شد و

بر وی خندیدن گرفت و گفت : ای صیاد ! « هَلْ كُنْتُ أَمْسِ شریکي حَقِيقَةٍ »آیا دیروز از روی حقیقت با من شريک بودی ؟ کنایت از اینکه همانطور که در شراكت من ماهی از آب برافکندی ماهی در آب در افکندی و از قوه القلوب بوت قلب و کام دل بر گرفتی ؟

صیاد معنی کلام خلیفه را در یافت و دلش قوت گرفت و گفت : سوگند به - نکس که خلافت ابن عمت رسول خدای را بتو ارزانی نمود ! اورا در هیچ حالت شناختم و جز دیدار و برخورداری از سر گذشت چیزی بر سرم نگذشت ، آنگاه تمام آن داستان را من البدايه الى النهايه معروض داشت .

هارون همی بشنید و همی بخندید ، بعد از آن حکایت خادم و آن يکصد

ص: 245

دینار را مکشوف ساخت ، همچنان خلیفه خندان و دلش گشاده شد و با صیاد گفت : ما در آنچه میخواهی حاضریم ، چه تو حق را بحقدار رسا نیدی و بفرمود پنجاه هزار دینار سرخ و خلعتی خاص از ملبوسات خلفاء بزرگ با استری در کمال زینت بدو دادند و نیز چند غلام بخدمت او عطا کردند .

صیاد در حالتی بیرون آمد که در منزلت یکی از ملوک آن زمان بود ، رشید از قدوم جاریهاش قوه القلوب چشمش روشن و قلبش گلشن شد و بدانست که این کارها بجمله از أفعال دختر عم ناز پرورش زبیده خاتون است ، سخت بر وی خشمناک شد و مدتی از وی مهاجرت جست ، نه به منزلش در آمدى نه بجانبش روی آورد .

سیده را از خشم رشید اندوهی بزرگ در سپرد و رنگی عصفرش أصفر وخاطر خرمش افسرده و گلستان عارضش که همواره از عارض جود و جودت رشید احمرار داشت از شراره غضبش پژمرده تر از صفار گردید (1)، نیروی صبوری از وی برفت و اندیشه اش بسویش بتفت و پیامی مقرون بمعذرت و اقرار بگناه خود بفرستاد و این شعر را پیغام داد :

أَمْيَلُ إِلَى مَا كَانَ فِيكُمْ مِنَ الرِّضَا * * * لأطفیء مِنِّي حَسْرَةً وَ تَأْسَفَا

أَيًّا سَادَتِي ! رَقُّوا لفرط صبابتي * * * فَهَذَا الَّذِي لاقيته مِنْكُمْ كَفَى

چون هارون بخواند بدانست که دختر عمش بگناهش اعتراف کرده است و در مقام معذرت بر آمده است ،

با خود گفت : « إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ » پس جواب او را که مشحون بر شحات عفو و رضا و گذشت عما مضى بود بداد ، زبیده خاتون بسی شادمان شد و هارون الرشید بفرمود تا در هر ماهی پنجاه دینار در جایزه صیاد بدیوان آوردند و او را در خدمت رشيد مقام عالی واحتشامی متعالی حاصل گشت .

ص: 246


1- عصفر ؛ سرخ ، أصفر ، زرد ، عارض : ابر ، صفار : گیاهی خشاک و زرداب

خلیفه صیاد زمین ببوسید و از حضور خلیفه روی زمین بیرون شد و با کمال تبختر و عظمت راه می سپرد و چون بدر پیشگاه رسید ، خواجه صندل که صد دینار بدو داده بود او را بدید و شناخت و گفت : ای صیاد ! این فوائد و عوائد ومراتب از کجا باشد ؟ داستانش را از ابتدا تا انتها باز نمود ، صندل بسی خوشوقت شد که سبب توانگری وی شده بود و گفت : آیا از این مال کر امند چیزی بمن انعام - نمی کنی ؟!

خليفه صیاد کیسه که هزار دینار زر سرخ داشت از جیب خود بدو داد ، صندل گفت : مال خود را بستان ! خداوندت برکت دهد ! و از مروت و سماحت صیاد در شگفتی افتاد .

آنگاه خلیفه از آنجا بگذشت و بر استر بنشست و خادمان در پیرامونش روان و دوان بودند و بهمان حال عظمت و ابهت طي راه نمود تا بکاروانسرا رسید ، مردمان بر روی هجوم همیکردند و از آن عزت و احتشام نا بهنگام در عجب بودند و چون از استر فرود شد و سبب آن سعادت و نیکبختی را بپرسیدند ، داستان خودرا در میان نهاد .

بعد از آن سرائی نیکو بنیان مليح الاركان بخرید و أموالی فراوانش حاصل شد چندانکه کامله المعانی شامله المعالی گشت و در آن سرای جای گرفت و دوشیزه از بنات اعيان بغداد را خطبه کرد و بر وی در آمد و از وی کامیاب شد و با وی انس و الفتی کامل دریافت و خدای را بر جلایل نعمات و سعادات خویش شكرها و سپاسها بگذاشت و اسباب آسایش و موجبات آرامش من حيث الجهات از بهرش موجود شد و همواره در آستان هارون الرشید حاضر شده و مورد قبول و منظور نظر رضا و عطا گردیدی و با نعام و احسانش بر خوردار آمدی و عمر خود را در کمال سرور و انبساط و حبور و نشاط و طیب عیش و لذت و وفور نعمت و عیش و عشرت بگذرانیدی تا گاهیکه طایر عمر را نوبت پرواز باشیان جاوید رسید ، نه توجه رشیدش مفید گشت نه دام صیادش توانست در خودکشید ، فسبحان الذي لا يموت ابدا .

ص: 247

حکایت سند باد عمال با سند باد بحری در زمان هارون الرشید

در مجانی الادب و کتب حکایات مسطور است که در زمان خلافت هارون الرشید مردی حمال در بغداد بود که سند بادش مینامیدند ، فقير الحال بود و حمل مردمان بر سر کشیده از اجرتش گذران مینمود ، تا چنان اتفاق افتاد که روزی باری گران بر سر آورده چون بسیار گرم بود در تعب و زحمتی عظیم دچار و عرق از اندامش روان شد ، در این حال بر در سرای تاجری توانگر رسید که آب و جاروب پاك و شسته داشته و بہوائی معتدل آراسته بود .

سگوئی عظیم بر یکسوی داشت ، سند باد بار خود بر آن مصطبه بر نهاد تا ساعتی بیارامد و هوای تازه ببوید و جگر تافته را راحت رساند ، از شکاف در نسیمی رائق و بوئی نیکو و شمیمی خوش میدمید ، سند باد را بسی نیکو افتاد و براحت بنشست و آواز نغمات اوتار و عود و نوازشهای طرب انگیز و آواز مرغان خوش الحان و أصوات گوناگون بشنید .

سخت در عجب و طرب شد و نزديك برفت و درون خانه بوستانی بزرگ و غلامها و خدام و حشمتها و چیزها که جز در خدمت پادشاهان جهان نشاید بدید و نیز بوی طعامهای خوشگوار بدماغش برخورد ، سر باسمان بر کشید و عرض کرد : پروردگارا ! سخت عظیم و بزرگی و خالق و رازق هستی و روزی میدهی هر کس را که میخواهی بیرون از حساب و شمار .

بار خدایا ! از تمامت ذنوب طلب آمرزش و از تمام عیوب بحضرت تو بازگشت مینمایم ، هیچ اعتراضی بر حکم و قدرت تو نیست ، چه تو هر چه کنی مسئول نباشی و بر همه چیز قادری ، بارالها ! بزرگی ! هر کس را خواهی توانگر میفرمائی و هر که را خواهی فقیر میگردانی ، و هر کس را خواهی عزیز ، و هر کس را خواهی ذلیل

می داد

ص: 248

حکایت سند باد حال با سند باد بحري میکنی ، جز تو خدائی نیست ، شان تو چه بسیار عظیم ، و سلطان تو بس قوي ، و تدبیر تو بس نیکو است و بهريك از بندگان خود خواهی بذل نعمت میفرمائی ،

همانا صاحب این مکان در نهایت آسایش و نعمت و آرامش و لذت ، و از روايح لطیفه و مآكل لذيذه و مشارب فاخره و سایر صفات و حالات حسنه برخوردار است ، و تو در کار بندگان خود بهر چه خواهی حکم میفرمائی و بهر چه مقدر کرده بجای میآوری ، پارۂ دچار تعب و طيش ، و گروهی برخوردار از طرب و عیش ، بعضی بختیار دولتمند و برخی مانند من در نهایت تعب و مستمند ، جماعتی در عیش مدام ، گروهی در اندوه کامل میگذرانند !

آنگاه این چند بیت را بمناسبت قرائت کرد :

فَكَمْ مَنْ شَقِيَ بِلَا رَاحَةٍ * * * يُنْعِمُ فِي غَيْرِ فَيْ ءُ وَ ظِلُّ

وَ أَصْبَحْتَ فِي تَعَبٍ زَائِدٍ * * * وَ أَمْرِي عَجِيبُ وَقَدْ زَادَ حَمْلِي

وَ غَيْرِي سَعِيدٍ بِلَا شِقْوَةٍ * * * وَ مَا حَمَلَ الدَّهْرِ يَوْماً كحملي

يُنْعِمُ فِي عَيْشِهِ دَائِماً * * * بِبَسْطِ وَ عَزَّ وَ شُرْبٍ وَ أَكَلَ

وَ كُلُّ الْخَلَائِقِ مِنْ نُطْفَةُ * * * أَنَا مِثْلِ هَذَا وَ هَذَا كَمِثْلِي

وَ لَكِنْ شَتَّانَ مَا بَيْنَنَا * * * وَ شَتَّانَ مَا بَيْنَ خَمْرُ وَ خَلٍّ

وَ لَسْتُ أَقُولُ عَلَيْكَ افْتِراءً * * * فَأَنْتَ حکیم حکمت بِعَدْلٍ

در این اشعار بوصف الحال خود و بدبختی و عدم راحت خودش و تنعم بسایه دیگران و رنج و تعب خود و آرامش دیگران اشارت کند که من در تمام عمر دچار طیش و تعب ، و دیگری در جمله روزگار بعیش و طرب میگذرانیم و حال اینکه هردو بلکه جميع مخلوق از نطفه آفریده و همه مانند یکدیگریم اما از حیثیت بخت و اقبال يکسان نباشیم ، و آنچه گویم نه آن است که از راه چون و چرا باشد ، چه یزدان تعالی حکیم عادل است و در آنچه حکم فرماید خیر و صلاح مخلوق در آن است !!

چون این اشعار را بپایان برد خواست حملش را احتمال نماید ، ناگاه پسری

ص: 249

خردسال نیکو جمال نمکین شیرین شمایل پاکیزه جامه خوش محضر معتدل القامه بیرون شد و دست حمال را بگرفت و گفت : اندر آی و با آقايم تكلم نمای !

آن مرد خواست درون نشود نتوانست ، بار خود را نزد در بان نهاده با آن غلام باندرون سرای در آمد ، سرائی نیکو بنیان و مأنوس و موقر و مزين بمجلسی عظیم و بزرگان شهر و موالی و اصناف و انواع رياحين و انواع مشمومات و نقل و فواكه و اطعمه و مشروبات لذيذه و آلات سماع و طرب و افراد جواری نیکوروی و در صدر مجلس مردی عظیم القدر و نیکو روی ، مليح المنظر و با هیبت و وقار حاضر بود .

سند باد مبهوت و متحیر شد و با خود گفت : سوگند با خدای ! این مکان از بقاع بوستان رضوان و رقاع جنان جاویدان است ! پس با کمال أدب سلام ودعا بگفت و زمین ببوسید و بپای بايستاد و سر بزمین داشت ، صاحب مجلس او را نزديک بخود بنشاند و ترحیب نمود و طعامی حاضر کردند ، حمال سیر بخورده شکر خدای را بگذاشت ، صاحب منزل نامش را بپرسید و از صنایعش استفسار نمود ، سندباد از نام خود و کسب خود باز گفت .

چون بشنید بخندید و گفت : ای حمال ! بدانکه نام من و تو یکسان است چه من سندباد بحری هستم ! همی خواهم آن ابیات را که قرائت میکردی دیگر باره بمن بر خوانی ! حمال شرمسار شد و گفت : تو را بخدای سوگند میدهم که بر من مگیر ! چه شدت تعب و مشقت و تنگدستی انسان را بقلت ادب و سفاهت آموزگار میشود ، گفت : هیچ شرم مدار که تو برادر من هستی ! کا حال دیگر باره بخواند ، سخت در عجب و طرب رفت و فرمود : ای حمال دانسته باش که مرا داستانی عجیب است و زود است که تو باز گویم و از آن رنجها و مشقتها و زحمتها که از جهان یافته ام و آخرالامر باین سعادت و دولت رسیده ام مشہود نمایم و از اسفار سبعه خود حکایت آورم ؛ چه در هر سفری سرگذشتهای عجیب دارم که عقول را متحیر سازد !

ص: 250

ای سادات گرام بدانید که پدرم از اكابر سوداگران و بزرگان جهان و دارای اموال بی پایان و نوالی نمایان بود ، چون ازین سراچه پر آفات کوس کوچ بنواخت و رخت آرامش برای آسایش کشید من کودکی خردسال و دارای ضیاع و اموال بودم ، چون روزگاری بر شمردم دست بصرف اموال دراز کردم و اسباب عیش وعشرت بساز آوردم ...

و با نوجوانان نوخاسته و نورستگان آراسته روزها بشب و شبها بروز آوردم ، البسه ممتاز بتن بیاراستم و خوش بخوردم و خوش بنشستم و خوش بخفتم و خوش برخاستم ، بهر روزی با طرفی از دوستان بطرفی از بوستان برفتم و غبار حسرت را از کیمیای سعادت برفتم و با دلبران ماه دیدار بشنیدم و بگفتم و گوهرهای مراد بسغتم و جز از حديث عشرت و لذت نشنیدم و نگفتم ؛ بدان گمان که تیر افکن جهان نا بكار را هرگزم تیری در کمان و دامان کید و کینش هیچوقت بر میان نیاید ، این مال بیاید و و بالش نیاید ، دوستانم همیشه دوست و همواره با من در یک پوست باشند .

مدتی با این خیال اتصال و از مدارج تفکر و معارج تعقل انفصال داشتم تا یکی روز سر از پرده غفلت و غشاوه ظلمت بیرون آوردم ، مال را در میلان و امطار نکبت را در سیلان دیدم ، اما وقتی بدانستم که چاره نتوانستم ، بتفگر در آمدم و به داستان سیدنا سلیمان بن داود علیهما السلام که از پیشین زمان شنیدم اندیشه کردم که

میفرماید « ثَلَاثَةُ خَيْرُ مِنْ ثَلَاثَةٍ : يَوْمَ الْمَمَاتِ خَيْرُ مِنْ يَوْمِ الْوِلَادَةِ ، وَ كَلْبُ " حَيُّ خَيْرٍ " مِنْ سَبْعٍ میت ، وَ الْقَبْرَ " خَيْرُ مِنَ الْقَصْرُ » سه چیز از سه چیز بهتر است : روزی که از این جهان میروند بهتر است از روزی که باین جهان میآیند ، و سگ زنده بهتر است از در نده مرده ، و گور نیکوتر است از قصور !

پس برخاستم و أثاث البيت و ملبوس آنچه داشتم بفروختم و سه هزار درهم

بهایش را فراهم آورده اندیشه سفر بر سر و این چند شعر بخاطر اندر بر گذشت :

بقدر الْكَيِّ تَكْتَسِبَ المعالي * * * وَ مَنْ طَلَبَ الْعُلَى سَهَرِ اللَّيَالِي

يَغُوصُ الْبَحْرِ مَنْ طَلَبَ الئالي * * * وَ يحظى بالسيادة وَ النَّوَالِ

ص: 251

وَ مَنْ طَلَبَ الْعُلَى مِنْ غَيْرِ كَدٍّ * * * أَضَاعَ الْعُمُرِ فِي طَلَبِ الْمُحَالِ

لمولفه

گنجها از رنجها حاصل شود *** سالک ار محنت کشد واصل شود

اجرت هرکس بقدر زحمتست *** نیل بی زحمت دلیل نقمتست

تا شب و روزت نباشد کد ورنج *** کی برآسائی زآلام شکنج

هر که بی کد" يمين خواهد نوال *** صرف کرده عمر خود اندرمحال

لؤلؤار خواهی بدر یا غوطه خور *** تاکنی دامان و جیبت پر زدر

هر که بشناسد بهای عمر خویش *** و در جهان هرگز نمیگردد پریش

اینوقت بپای خواستم و در با پست سفر بخریدم وما یل سفر دریا شدم ، بکشتی بر آمدم و با گروهی سوداگران روز و شبی چند در یا بسپردیم و از جزیره بجزيره

و دریائی بدریائی و صحرائی بصحرائی گذر کردیم و در طي راه بخرید و فروش پرداختیم تا بجزيره پیوستیم که گفتی بوستانی از بساتين بهشت برین بود رسیدیم .

کشتیبان در آنجا فرود آمد و جمله را فرود آورد و کانونها بساختند و آتشها

برافروختند ، پاره مشغول طبخ ، و بعضی مشغول تن شوئی ، و برخی مشغول گردش شدند ، من خود نیز با متفرجين در اطراف جزیره بتفرج پرداختم ، و از آن پس بخوردن و آشامیدن در آمدند .

در این اثنا کشتیبان فریاد برکشید : بشتابید و بکشتی اندر شوید و هر چه

دارید بجای بگذارید مگر جان بسلامت برید ! چه این قطعه زمین که برای جلوس خود اختیار کرده اید و باغ و بوستان و مکان عیش و عشرت می پندارید ماهیی سخت عظیم است که در میان دریا توقف و حرکت دارد ، از کثرت عظمتی که دارد ریگها بر آن فراهم شده و مانند جزیره گردیده و گیاه و درخت بر آن بردمیده ، و چون این آتشها برافروختید از احساس گرمی آتش بجنبش آمد ، ساعتی بر نیاید که شما را بجمله از پشت خود بدریا درافکند و غرق گرداند !

گروهی زودتر جز از جان از هر چه داشتند چشم بپوشیدند و خود را بکشتی

ص: 252

در انداختند و بعضی باز پس ماندند ، من نیز از بازماندگان بودم ، بناگاه ماهی بر خود جنبیدن گرفت و هر چه بر پشت داشت بدر یا فروریخت ، جملگی در آب دریا غوطه ور شدیم ، خدای تعالی مرا بدستیاری ناوی چوبین بزرگی نجات بخشید و کشتيبان با آنکسان در یاسپار شدند تا از چشمم ناپدید گشتند .

اینوقت بر هلاک خويش يقين آوردم ، تاریکی شب نیز بر آن وحشت بیفزود يک روز و شب بر این حال بگذرانیدم ، باد مراد بوزید و مرا بجزیرۂ عالیه که أشجار بسیار و بر آب دریا سر از برداشت برسانید ، بشاخه دست بیفکندم و بجزيره در آمدم ، در هر دو پای خود برآمدگی و در بطون آنها أثر خوردن ماهی و نشان گزندش را دریافتم اما از کثرت تعب و اندوه و زحمتی که مرا روی داده بود از این حال آگاه نبودم و چون بجزيره رسیدم مانند مرده بیفتادم و از خویش بی خبر ماندم

و تا روز دیگر بر این حال بماندم .

از اثر آفتاب بخود آمدم و هر دو پایم را ورم کرده بدیدم و سخت اندوهناک شدم ، گاهی میغیژیدم و گاهی زانو بزانو حرکت میکردم و از میوه و آب جزیره میخوردم و چند روز و شب بر این حال بگذرانیدم تا نیروئی در تن و حرکت حاصل شد ، عصائی بدست آورده در آن جزیره تفرج، و در صنایع خداوند تعالی تفکر۔ همیکردم ، تا یکی روز شبحی از دور بدیدم ، گمان کردم جانوری صحرائی یا دریائی است ، نزديک رفتم ، اسبی بزرگ جثه بدیدم که در یکطرف جزیره در کنار دریا بسته بودند .

چون نزدیکتر شدم چنان صهالی عظیم و بانگی درشت بر کشید که بیمناکم ساخت ، خواستم باز شوم ، ناگاه مردی از زیر زمین بیرون تاخت و نعره بر من برزد و بدنبال من بتاخت و گفت : کیستی ؟ از کجائی ؟ از چه با ینجا آمدی و چگونه باینجا رسیدی ؟ گفتم : يا سيدي ! دانسته باش مردی غریب و از غرقه دریا نجات یافته باین جزیره در آمدم .

دستم را بگرفت و گفت : با من بیا ! و مرا در سردابی در زیر زمین ببرد

ص: 253

و بقاعه کبیره در آورد و بنشاند و مقداری طعام بیاورد، بخوردم و سیر شدم و بیاسودم آنگاه از حال و گذشت روزگارم بپرسید و از داستانم سخت در عجب شد ، گفتم : ای سید من! بر من مگیر ، چه حکایت خود را بجمله با تو باز نمودم ، تو را بخدای سوگند میدهم بفرمای کیستی ؟ و سبب سکون در این زمین در زیر زمین چیست ؟ و این اسب را از چه روی در کنار دریا بر بستی ؟

گفت : دانسته باش ! ما جماعتی هستیم که در این جزیره متفرق میباشیم ، جميع خيول ملک مهرجان در دست سیاست ما مقرر است و در رأس هرماه مادیانهای نژاده را باین مکان میآوریم و در اطراف این جزیره میبندیم و خودمان در این فضای بزرگ زیر زمین مخفی میشویم تا هیچکس ما را ننگرد ، از اسبهای دريائي بهوای این مادیانها از دریا بیرون میشوند و بصحرا اندر میایند و چون هیچکس را نمی۔ بینند بر این مادیانها بر میجهند و پس از اختلاط و آب راندن از بالای آنها فرود میایند وهميخواهند آن مادیان را با خودشان بدر یا برند چون مادیانها را بسته ایم نمیتوانند بروند ، اسبهای دریائی صہیل بر میکشند و با سر و پای بانها میز نند پس صوت آنها را میشنویم ومیدانیم از بالای مادیان بزیر آمده اند ، بیرون میتازیم و فریاد بر میکشیم از ما خوفناک میشوند و بدر یا میروند و آن مادیانها آبستن میشوند و کره اسب با کره ماديا نها پدید میآورند که بهای يك خزانه أموال دارد و در روی زمین ما نندی ندارد و این همان زمان است ، و بخواست خدا تو را بخدمت ملك مهرجان می برم و در بالاد خود گردش میدهم .

و دانسته باش که اگر تو در چنین وقت نمیآمدی و با ما فراهم نمیشدی هیچکس دیگر را در این مکان نمیدیدی و از غم و اندوه و بینوائي می مردی و هیچکس بحال تو واقف نمیگشت ، لكن من سبب نجات و حیات و مراجعت تو بسوى بلادت شدم ! و چون این سخنان بگذاشت شکر او را بگذاشتم و بأن فضل و احسانش دعای خير بگفتم ، در این اثنا که در این کلام بودیم اسب دریائی بیرون آمد و بانگی عظیم بر آورد و بر مادیان برجسته کامیاب فرود آمد و خواست مادیان را با خود بدریا -

ص: 254

کشاند نتوانست و همی سم بكوفت وصيحه بر کشید .

د خیلبان با شمشیر کشیده و سپر از در آن سردابه بیرون آمد و رفقای خود را بانگ برزد که بشتابید ومادیان را دریابید ! و همی شمشیر بر سپر برزد و آنجماعت نیز با نیزه ها بیرون تاختند و نعره و نفیر بر آوردند ، اسب دریایی از خرهای صحرائي برمید و شتابان بدر یا اندر شد و مانند گاومیشی عظیم در شکم دریا جای گرفت .

این هنگام این مرد بجای بنشست و أصحابش بیرون آمدند و بدست هريک اسبی بود که میکشیدند ، چون مرا بديدند از حالم بپرسیدند ، چون بشنیدند با من نزديك شدند و سفره طعام پهن کردند و من با ایشان بخوردم و بیاشامیدم و از آن پس برخاستند و بر نشستند ، مرا نیز بر اسبی سوار کردند و یکسره راه سپردند تا بشهر ملک مهرجان سلطان هندوستان در آمدند و بحضورش برفتند و داستان مرا معروض نمودند .

و به احضارم امر کرد ، در پیشگاهش بايستادم و سلام براندم و پاسخ بشنیدم و ترحیب یافتم ، از حالم بپرسید ، از آغاز تا انجام معروض نمودم ، فرمود : ای فرزند ! اگر عمرت باقی نبودی روی سلامت نمیدیدی و بوی نجات نمیشنیدی ، خدای را بر این سلامت سپاسیا است !

آنگاه با من احسان و اکرام ورزید و با من بمكالمات و مصاحبت ما نوس شد و امور بندر دریا را با من گذاشت و مقرر فرمودند تا هر کشتی از دریا بصحرا میرسد قام کشتی و احمال و اثقالش را بنویسم ، و من در حضرتش مقامی عالي يافتم و به - وامرش مشغول شدم ، پادشاه با من احسان مینمود و از اطراف و جوانب سودمند میساخت ، خلعتی از ملا بس خود بمن بداد و در شفاعت و اصلاح امور مردمان بر دیگران مقدم میداشت .

مدتی طویل باین حال بگذراندم وهروقت بکنار دریا شدم از تجار و مسافرین از شهر بغداد می پرسیدم شاید یکتن آشنا باشد و خبر گوید تا با تفاق او بجانب بغداد دوم و بشهر و دیار خود معاودت گیرم ، هیچکس آگاهی نداد ، سخت متحير و از

ص: 255

طول مدت غربت بملالت اندر شدم و مدتی بر این منوال بگذرانیدم تا یکی روز بحضور ملک مهرجان در آمدم ، جماعتی از هنود را در پیشگاهش حاضر دیدم ، بر ایشان سلام راندم ، جواب بدادند و ترحيب و ترجیب نمودند و از حالم بپرسیدند ، من نیز در مقام پژوهش حال ایشان بر آمدم ، معلوم شد این جماعت اجناس مختلفه هستند : پاره شاکرینه واشرف اجناس ایشان هستند ، هرگز با کسی ظلم نکنند و کسی را مقهور نسازند و پاره براهمه نامیده شوند و این صنف هرگز نبیذ نیاشامند بلکه اصحاب حظ و صفا و لهو و طرب و اشتر و اسب و چهار پایان باشند ، و گفتند : مردم هنود بر هفتاد و دو فرقه هستند !

ازین حال بسی شگفتی گرفتم، و در مملکت مهرجان در جمله جزائر جزیره دیدم که نامش کابل بود ، در آنجا آوای دف و طبول در تمام شب بگوش میرسید ، اهالی آنجا را اصحاب جد و رای رزین میشمردند ، و در آن در یا ماهیی دیدم که دویست ذراع درازی آن بود ، و نیز ماهیی دیگر دیدم که صورتش مانند بوم بود ، و در این سفر چندان غرائب و عجایب بدیدم که اگر خواهم یاد کنم شرحش مطول شود ...

یکسره در این جزیره گردش همیکردم و أشياء غريبه بدیدم تا یکی روز در کنار دریا بیامدم و چوبدستی بعادت بدست داشتم ، ناگاه کشتیی بزرگ پدیدار شد گروهی تجار را حامل بود ، چون به بندر گاه رسیدند لنگر بیفکندند و مأمورین بنوشتن أسامي ایشان و أحمال مشغول شدند .

با صاحب مرکب گفتم : آیا چیزی دیگر باقی است و گفت : آری ! بضاعتهائی در بطن مرکب با من است ، لكن صاحبش با جمعی از ما در پاره از جزایر غرق شد و ما بکشتی در آمده روان شدیم و ودایع او با ما میباشد ، همی خواهیم آن بضاعت را بفروشیم و بهایش را بستا نیم شاید در شهر بغداد بورثه او برسانیم .

با بزرگی کشتییا نها گفتم : نام وی چیست ؟ گفت : سند باد بحري است ! باما

بود و بدریا غرق شد !!

ص: 256

حکایت سفر اول سند باد بحري و چون این سخن را بشنیدم بنظر دقت در وی نگران شدم و او را بشناختم و فریادی سخت بر وی بر زدم و گفتم : ای رئیس ! دانسته باش که من خود صاحب این بضاعتها هستم و من همان سند باد بحري باشم که با جماعتی از تجار بجزيره فرود آمدیم و چون آن ماهی که بر آن جای کرده بودیم و باغ و زمین می انگاشتیم بحرکت آمد و هر کس توانست بکشتی اندر شد و بقیه در بحر غرق شدند و خدای تعالی مرا

دستیاری قصعة بزرگ نجات داد و باین جزیره رسانید و آنانکه خیل و رمه ملک مهرجان را سانس بودند مرا باین شهر و حضور پادشاه در آوردند و نویسندگی این بندر را بمن محول ساخت و این بضاعت که نام بردی بجمله از آن من است !

رئیس گفت : لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ ! برای هیچکس عهد و امانتی باقی نمانده است ! گفتم : با اینکه حکایت مرا بشنیدی این چه سخن است ؟ گفت : از آنکه از من بشنیدی که گفتم : با من بضاعتی است که صاحبش غرق شده است ، تو بلا حق میخواهی ماخوذ داری و این مال بر تو حرام است ! چه ما او را نگران شدیم که با جمعی غرق شدند و یکتن نجات نیافت . و اینوقت حکایت خود را از زمان بیرون آمدن از بغداد تا رسیدن بان جزیره که غرق شدیم و پاره احوالی که در میان من و او بگذشته بود باز گفتم ، این هنگام رئیس و تاجران بر صدق قول من تصدیق کردند و مرا بشناختند و بسلامت تهنیت - گفتند و آن بضاعت را بمن باز دادند ، نام خود را بر آن نوشته دیدم و بر گشودم و پاره أشياء نفیسه پر بها بیرون آورده تقدیم حضور پادشاه کرده و آن حکایت را باز نمودم سخت در عجب و بر صدق أخبارم واقف و محبت و اکرامش نسبت بمن افزوده شد و اشياء كثيره بمن بخشید .

پس از آن احمال خود را بفروش رسانیده از أمتعه آن ولایت خریداری کرده چون نوبت حرکت تجار رسید بارهای خود را بر بسته در میان کشتی نهادم و بخدمت پادشاه در آمدم و سپاس فضل و احسانش را بگذاشتم و رخصت مسافرت بخواستم ، پادشاه در آن حال نیز بسیاری چیزها بمن عطا کرده پس از وداع بکشتی در آمدیم

ص: 257

و با نسیم اقبال کشتی رهسپار شد تا بشهر بصره رسیدیم و اندک مدتی توقف نموده از آنجا با امتعه نفیسه بديعه با بها بشهر بغداد در آمدیم و برای خود اندر شدم و شکر سلامتی را بجای آورده اهل و عیال و خویشاوندانم فراهم و بدیدارم خرم - شدند ...

غلامان و کنیزان بخریدم ، خانها و ضیاع و عقار و اماکن و مساکن بیشتر از نخست بدست آوردم و با دوستان و أقارب بعیش و نوش بگذرانیدم و آن صدمات و مشقات سفر را نادیده دیدم ، این مجاري حال سفر نخستين من بود و انشاء الله تعالی بامداد دیگر داستان سفر دیگر از اسفار هفتگانه خود را با شما می سپارم .

آنگاه سندباد حمال را ضیافت کرده یکصد مثقال زر سرخ برسم عطیت بدو بداد ، سند باد دعا و ثنای او را بگذاشت و بمنزل خود بازگشت و بخفت و بامدادان بگاه بخدمت سند باد بحري بیامد و به اکرام او برخوردار گشته چون دیگر یاران بیامدند و از خوردنی و نوشیدنی فارغ شدند ، سند باد بحري لب بسخن برگشود و گفت : ای برادران عزیز ! چون چندی بر آن حال نشاط و انبساط بگذرانیدم و سماط لذت بر بساط عزت بگسترانیدم یکی روزم بخاطر خطور نمود که دیگر باره دیگر سفرها و تفرج شهرها و جزایر واكتساب معیشت روی کنم .

پس بضاعتی پسندیده بهم آورده بار بر بستم و با جمعی از بازرگانان در همان روز بکشتی نشستم ، باد مراد بوزيد و بهر مکانی که توقف ميرفت از أمتعه خود بفروش میرسا نیدم و میخریدم تا بحكم قضا و قدر بجزیره بزرگی رسیدیم که بمیوههای بسیار و أشجار بیشمار و گلهای رنگارنگ و مرغهای خوش آهنگی و آبهای روان آراسته لكن از آدمیزاد پیراسته بود .

پس بكنار چشمه آب جای گرفتم و خوردنی بخوردم و از نسیمش که خبر از بهشت نعیم میداد روانم تازه و چشمم بخواب اندر شد ، چون بیدار شدم از آدمیان هیچکس را نیافتم و از کشتی و أهل کشتی نشانی ندیدم ، از شدت اندوه و دهشت نزديک بود زهره ام برهم شکافد ، از مال دنیا و خوردن چیزی نداشتم ، تنها بما ندم

ص: 258

و از زندگانی خود مایوس شدم ، با خود گفتم : اگر در سفر اول کسی را یافتم که مرا با بادانی رساند ، دریغ که در این سفر آنکس نیز نباشد !

بگریستم و بر خویشتن بموئیدم و خود را بملامت در سپردم و پشیمان شدم تا چرا چنان نعمت راحت و دولت عیش و عشرت و سلوت جمعیت و فراغت را از دست بگذاشتم و دیگر باره بار محنت و رنج غربت را بر دوش کشیدم و بدون حاجت پای در پهنه هلاکت و دل در ورطه مهاجرت نهادم ، هر گونه زحمتها و مشقتها که در آن سفر أول دیده و از کثرت شادماني نادیده شمردم از شدت این اندوه و محنت چون لختی کوه بر لخت جگر و پهنه خاطر بیاوردم و چون دیوانگان برخاستم و به چپ و راست برفتم و بیکجای نشستن را نتوانستم ، ناچار برفراز درختی بلند بر آمدم و از هر طرف نظر کردم ، جز آب و آسمان و اشجار ندیدم .

چون از روی تأمل نگران شدم در آن جزیره چیز سفید بزرگی بنظر در آوردم بدانسوی روی آوردم ، قبه مدور و بزرگ دیدم لكن در نداشت و چنان نرم و لغزنده بود که نتوانستم بر آن بر شوم ، گرداگردش را پیمودن گرفتم ، پنجاه گام بود ، چون هنگام غروب آفتاب رسید هوا تاریکی گرفت ، گمان کردم مگر ابری در جلو آفتاب پدیدار گشت ، چون خوب نظر کردم پرنده بزرگی عظیم الجثه عريض الاجنحه دیدم که در هوا پرش داشت و چون سحابی حایل فروغ آفتاب شد ، بدانستم رخ میباشد که بزرگترین مرغان جهان است و بچگان خود را با گوشت پیل طعمه میرساند و این قبته سفید بیضه آن است !

در آفرینش آفریدگار در عجب مانده زبان بشكر و ثنای خداوند أرض وسما برگشودم و حکایتی را که بعضی مردم سیاحتگر در قدیم الایام نموده بودند بخاطر - گذرانیدم که در پارۂ جزایر مرغی بزرگ جثه است که آن را رخ مینامند و بچه خود را از گوشت فیل میخوراند ، لاجرم مرا محقق افتاد که آن قبه را که دیدم تخمی از تخمهای رخ است .

از آن تخم و از آن پرنده در عجب بودم و در کار آفرینش سبحاني تحیر

ص: 259

داشتم و بر آن پرنده نگران بودم ، بناگاه بر فراز آن قبه فرود آمد و قبه را بزیر پر فرو گرفت و بخفت ، در این هنگام برخاستم و دستار از سر بر گشودم و چون طنابی در هم بتابیدم ، يک سرش را بر کمر خود بر بستم و سر دیگر را بر پای آن پرنده استوار ساختم و با خود گفتم : شاید بدستیاری این مرغ بشهری برسم ، و بهر کجا جای کنم ازین مکان بهتر خواهد بود !

پس آن شب را بهمان اندیشه بیدار بماندم تا مبادا آن مرغ پرواز کند و مرا غافل گذارد ، چون طلیعه فجر روی گشود آن مرغ از روی تخم برخاست و بانگی درشت بر کشیده پرواز گرفت و چندان بالا رفت که مرا گمان همیرفت که پرهایش باسمان می ساید !

پس از آن فرودگشتن گرفت تا بمکانی بلند رسید ، چون خود را بر روی زمین دیدم ، بسرعت پیش رفتم و دستار را از پایش برگشودم و سخت خوفناك بودم و در گوشه بخزیدم ، مرا ندید و چیزی را بچنگال ربوده بر پرید ، چون نگران شدم ماری سخت عظیم و درشت اندام بود که بر گرفت و بدریا برد ، ازین حال نیز در عجب شدم .

دميري در حيوه الحيوان می نویسد : رخ - باراء مهمله و خاء معجمه - پرنده است در جزایر دریای چین که پهنای يك بالش ده هزار باع است ، باع بمعنی قولاج است که عبارت از گشادگی میان دو دست باشد و با این حساب وسعت هريک بالش مضر و با قریب به بیست هزار ذرع میشود و هر دو بالش تخمینا چهل هزار ذرع است . و وقتی یکتن از تجار که سفر چین کرده بود بزمين مغرب بیامد و بیخ پری از بال رخ را با خود داشت ، چنان بزرگی بود که يك مشگی آب میگرفت و آن مرد میگفت : کرتی در بحر چین مسافرت نمود ، باد بوزید و کشتی ایشان را به -

جزیره بزرگی افکند ، مردم کشتی برای برداشتن آب شیرین و هیزم بجزیره شدند ، قبه بزرگی بدیدند که بلندتر از صد ذراع بود ودر خشی عظیم داشت ، سخت در عجب آمدند ، چون نزديک شدند بیضه رخ بود .

ص: 260

آن جماعت با چوب و کمان و سنگ آن تخم را بشکستند و جوجه در میانش چون پاره کوهی بدیدند و بيک پر از بالش بچسبیدند و بکشیدند ، بالش بشکست و این پر با ایشان بماند و بیخش از جناحش بیرون آمد و هنوز خلقتش بکمال نرسیده بود ، پس او را بکشتند و هر چند که توانستند از گوشتش بر گرفتند و پاره يك مقدار از آن گوشت طبخ کرده با چوبی از هیزم آن گوشت را در حال طبخ گردش همی۔ دادند و چون پخته شد بخوردند ، و در میان آن جماعت مردمی پیر و سالخورده بودند چون آن شب را بصبح رسانیدند ریش و موی خود را سیاه دیدند ، و هر کدام که از آن بخوردند از آن پس موی ایشان سفید نگشت ، و گفتند : آن چوبی که آن دیگ را بان بر هم میزدند از درخت نشاب بود .

میگوید : چون آفتاب طالع شد ناگاه رخ را نگران شدند که مانند پارها بری عظیم نمودار شد و سنگی را بچنگال بر گرفته که مانند خانه بزرگ و از آن کشتی بزرگتر بود ، چون محاذي سفينه شد آن سنگی را بسرعت فروافکند تا کشتی را درهم شکسته غرق بگرداند ، لكن کشتی بسرعت بگذشت و آن سنگی بدریا افتاد وخداوند تعالی أهل کشتی را نجات داد . و در عجائب المخلوقات مذکور است که شخصی اصفهاني از کثرت قرض و پریشانی فرار کرد تا بدر یا رسید و در کشتی نشست ، باد مخالف بوزید و کشتی را بدوانید تا بگرداب فارس انداخت ، بازرگانان که بکشتی اندر بودند با کشتیبان گفتند : در خلاصي ما تدبیری داری ؟ گفت : اگر يکتن از شما خود را فدای این طایفه کند من جهد نمایم انشاء الله سودمند گردد ! مرد اصفهاني چون از مرارت روزگار خود از زندگانی سیر شده بود گفت : من خود را فدای این جماعت میکنم ، بازگوی تاچه باید کرد ؟ مشروط بر اینکه دیون مرا أدا کنید و با فرزندان من بنیکی گرائید !

میگوید : تاجران اصفهانی که در مرکب جای داشتند پذیرفتار شدند و سوگند غلیظ یاد کردند ، آنگاه چندانم زاد و آذوغه بدادند که مدتی كافي باشد ، از آن پس بر حسب دستور مشغول نواختن دهل شدم ، کشتی بحرکت در آمد و من در آن بنظاره

ص: 261

بودم تا از چشمم ناپدید شد .

چون از مرکب فارغ شدم در آن جزیره از هر طرف روان گشتم ، درختی بس عظیم دیدم که هیچوقت بان عظمت ندیده بودم ، زیر آن درخت سطحی عظیم بود ، چون روز بپایان رسید آوازی بس مهیب بشنیدم ، چون نگاه کردم مرغی عظیم بدیدم که از آن بزرگتر ندیده بودم ، بیامد و بر آن سطح که آشیانه اش بود بر نشست از وی بهراسیدم و بگریزیدم تا شکارش نگردم .

چون صبح بردمید بالی چند بیفشاند و برفت ، شب هنگام بهمان مکان باز آمد پیش رویش بایستادم ، متعرض من نشد ، همچنان صبحگاه دیگر برفت ، شب سوم چون باز آمد پیش او بايستادم و صبحگاه که به بال افشاندن در آمد پایش را بقوت تمام بگرفتم ، پریدن گرفت ، چندانکه چون نظر بزمين افکندم جز لجه دریا هیچ ندیدم ، چنان دستم از تاب برفته بود که نوبتی چند میخواستم که دست از پایش باز گشوده خویشتن را بدريا درافکنم ! کار بصبوري افکندم تا فرود گرفتن گرفت و دهات و عمارات در نظر آوردم تا بقبته گاهی رسید ، خود را با نجا افکندم .

آن مرغ برفت و مردمان بر من نگران بودند و مرا بخدمت پادشاه بردند ، مردی را که بر زبان عالم بود بیاوردند ، داستانم را باز نمودم ، پادشاه مال بسیار بمن بداد و بمن تبرک نمود ، و چون روزی چند بر آمد روزی بکنار دریا بتفرج در آمدم یاران خود را بدیدم که رسیده بودند ، از دیدارم در عجب شدند ، داستان خودرا مكشوف نمودم و گفتم : یا قوم ! من جان خود را در راه خشنودی خدای برخی شما گردانیدم ، یزدان تعالی مرا نجات بخشید و بطریقی عجیب در اینجا رسا نید ومالی بسیار روزی من گردانید و پیش از شما بمقصد بیاورد !

بالجمله ، با عظمت قدرت خلاق جهان این مسائل را اعجا بی نباشد ، چنانکه نوشته اند : حیوانی یا مرغی باشد که از آن عظیمتر دیده نشده است و برای خود خانه بمقدار يک فرسنگی بسازد ، اگر حیوانی را چشم بر وی یا اورا چشم بر حیوانی بیفتد في الحال آن حیوان بمیرد ؛ بعضی نامش را حناجه دانند و گویند : اقوالی در

ص: 262

عظمت وی مذکور است که از کثرت غرابت نمیتوان مذکور داشت ، و ازین پیش در ذیل مجلدات لحوال حضرت صادق علیه السلام در ترجمه حدیث مفضل به پاره غرائب مخلوقات بحريه و بر یه اشارت رفت . اکنون بدنباله حکایت بازشویم :

سند باد بحري گوید : چون آن مرغ آن مار را از زمین در ر بود و بدریا برد در عجب رفتم و خویشتن را در جائی بلند یافتم که در زبر آن رودخانه عالي وسيع عمیق و بر دو سویش کوهی بزرگی بلند بود که از فرط بلندیش هیچکس را آن قدرت نبود که بر فرازش بنگرد یا بر بالایش برآید ! خویشتن را بر کردار خود نکوهش کردم و گفتم : ای کاش در آن جزیره در نگی می نمودم ، چه ازین بیابان خشک وخالي بهتر بود و میوه های بسیار

و آبهای گوارا داشت ! لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ !

از هر مصیبتی میرهم بمصیبتی بزرگتر مبتلا میشوم !!

پس از آن برخاستم و خویشتن را قوت دادم و در آن وادي بگردش در آمدم و سنگ الماس که بان معادن و جواهر و بعضی چیزهای دیگر را سوراخ مینمایند بدیدم ، سنگی است بس سخت و صلب ، آهن و سنگ در آن کارگر نمیشود ، و هیچکس را آن قدرت نیست که چیزی از آن را برد یا بشکند مگر بدستیاری حجر رصاص ، و در تمام این وادي مارها و افعی ها باندازه درخت خرما هستند ، چندان عظیم الجثه باشند که اگر فیل را در یا بند بدم در کشند، و این مارها شبها آشکار شوند و روز از بیم مرغ رخ که آنها را میر بود و پاره پاره میگردانید و سببش را خدای بهتر داند پوشیده گردند .

پس در این وادي اقامت کردم و بر کردار خود پشیمانی گرفتم و همی گفتم سوگند با خدای بر هلاکت خویشتن عجلت گرفتم ! و چون روز روی بر تافت ، در آن وادي بگردش آمدم و همی در اندیشه بودم که مگر مکانی برای بیتوته بدست آرم و از آن مارها بيمناک بودم و از خوردن و آشامیدن و آسایش فراموشی گرفتم و بخویشتن مشغول شدم .

در این حال مغاره بنظر در آوردم ، از دری تنگی اندر شدم ، سنگی بزرگی

ص: 263

در جلو در دیدم ، در مغاره را بأن سنگی مسدود ساختم و خود بدرون غار جای - گزیدم و با خود گفتم : در این مغاره ایمن شدم و تا روشنی روز در اینجا بمانم تا ببینم صبحگاه چه پیش آرد ، پس در اطراف مغاره نظر افکندم ، ماری بزرگی را در بالای مغاره بخواب دیدم که تخم در زیر داشت ، بدنم بلرزید ، کارم را با قضا و قدر خدا محول ساختم و تمام آن شب را بیدار بگذرانیدم .

چون روشنی روز رخ گشود ، سنگ را بر یگسوی افکنده بیرون آمدم

و اینوقت از شدت بی خوابی و گرسنگی و بیمناکی مانند مردی مست بودم ، پس در آن وادي راه سپردم ، در این اثنا ذبیحه بزرگی را دیدم که در پیش روی من بیفتاد و هیچکس را نیافتم .

سخت در عجب شدم و حکایتی را که از پیشین روزگار از پاره تجار و مسافرین شنیده بودم بیاد آوردم که در جبال سنگ الماس أهوال عظيمه و أحوال عجیبه است وهیچکس را آنقدرت نیست که با نجا راه سپارد ، لكن جماعت بازرگانانی که جلب الماس را مینمایند برای ادراك آن تدبیری مینمایند و گوسفندی را ذبح کرده پوستش را میکنند و گوشتش را شرحه شرحه کرده از بالای آن کوه بزمين آن وادي بزیر میاندازند و چون آن گوشت تر و تازه است از آن سنگهای الماس بر آن میچسبد و تجار تا نیمه روز صبوري مینمایند .

اینوقت پاره مرغان شکاري مثل کر کس و أمثال آن بهوای آن گوشت از هوا بزمین می برند و آن گوشت را بچنگال ربوده بر فراز کوه آورده تا بخورند اینوقت تاجران تازان و بر مرغان خروشان و آنها هراسان و باسمان پرزنان گردیده تاجرها بر سر آن گوشت میایند و سنگهای الماس را که بر آن چسبیده از گوشت بر میگیرند و آن گوشت را برای طیور و وحوش بر جای میگذارند و الماسها را بشهر و دیار خود حمل میکنند و جز باین حیلت هیچکس نتواند يک قطعه الماس دریا بد ؟

و چون من باين ذبیحه نظر افکندم و آن حکایت را بیاد آوردم برخاستم و نزديک ذبیحه رفتم و از سنگ الماس بسیاری برگرفتم و پاک و صافی کرده در جیب

ص: 264

جامدها و عمامه و آنچه با خود داشتم بنهفتم ، در این حال که الماس از زمين فراهم و در أثو به خود جای میکردم ذبیحه بزرگی بدیدم ، آن قطعه گوشت بزرگی را با عمامه خود بر بسته و بر خود استوار ساختم و بر پشت بخوابیدم و آن قطعه گوشت بر سینه ام بر بسته بود و من بر آن چسبیده بودم ، ازین روی از زمین برجسته و نمایان بود ، در این حال کر کسی بس بزرگ از آسمان فرود گردیده و چنگها چون چنگالها بر آن افکنده و بنیروی تمام از زمین برکنده بر عنان آسمان پر ان گردید ، من نیز بر آن آویزان بودم !

همچنان پرواز کنان بود تا بر بالای کوه رسید و فرود آورده خواست از آن گوشت بر کند ، در این حال نعرۂ عظیم و بلند از پشت سر آن کر کس برخاست و چیزی مانند تخته چوب بر کوه کشیده میشد ، کرکس از جای برجست و هراسان پر زنان گشت ، اینوقت من عمامه را بر گشوده خویشتن را از ذبيحه بازگشودم و هر چه بر تن داشتم از خون ذبیحه رنگین ، و بهیئتی عجیب در یکطرفش بايستادم .

در آن اثنا همان شخص تاجر که در کمین نشسته و صیحه بر کرکس برزد و او را از فراز ذبیحه پرواز داد در رسید ، و چون مرا بان رنگ و حال بدید چنان بهر اسید که نیروی سخن کردن از وی برفت و آن ذبیحه را همی از هر طرف بگردانید هیچ دانه الماسی در آن نیافت ، فریادی عظیم بر کشید و گفت : وای بر این خسارت و خیبت

و نومیدی که مرا افتاد ! لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ ! نَعُوذُ بِاللَّهِ مِنَ الشَّيْطَانِ الرَّجِيمِ !

و همی اظهار ندامت می نمود و از کمال اندوه دست بر روی دست میزد و بانگ واحسرتاه ! بر میکشید و همیگفت : این چه حالی است که پیش آمده است !

اینوقت من بدو نزديک شدم ، گفت : کیستی و سبب آمدن تو باین مکان از چیست ؟! گفتم : هیچ ترس و بیم در خود راه مده ! چه من آدمیزاد و از مردمان نیکو هستم و تاجر بودم و مرا حکایتی غریب است ! خوفناک مباش که أسباب سرور خاطرت با من موجود است ، سنگهای الماس بسیار با خود دارم و چندانت بدهم که

ص: 265

در تمام عمرت كافی باشد و هر پاره الماسی که با من است از هر چه ترا برسد نیکوتر است ! چون این سخنان بشنید زبان بشكر و ثنای من برگشود و مرا بخواند و از هر طرف صحبت براند .

سایر بازرگانان چون سخنان مرا با رفيق خود بشنیدند فراهم شدند و هر يک ذبیحه خود را در افکنده بودند ، چون مرا بديدند سلام کردند و بتحيت سلامت زبان گشوده و مرا با خود رفیق ساختند ، تمامت حکایات ومشقات خود را فروخواندم و سنگهای بسیار از الماس بصاحب همان ذبیحه که بآن در آویخته بودم بدادم ، سخت مسرور شد ، تجار گفتند : خداوندت عمر بتازه بخشید ! چه هیچکس باین مکان نیامده است که جان بعافیت برد ، خدای را بر سلامت خود سپاس بگذار !

پس در آن شب در مکانی نیکو و نزهتگاهی پسندیده بصحبت و مسرت بپای بردیم ، صبحگاهان در آن کوه روان شدیم و در آن رودخانه مارهای عظیم دیدیم تا ببستانی در جزیره دلپسند رسیدیم ، درختهای کافور سر باسمان كبود کشیده بود در سایه هر درختی صد تن بیارمید، و چون کسی خواست چیزی از آن درخت بدست آرد از بالای آن با آلتی بلند سوراخ کرده آب کافور از آن روان میگشت و مانند صمغ بسته میشد و این آب عسل این درخت است و از آن پس آن درخت بخشکیدی و هیزم گردیدی .

و در این جزیره صنفی از وحوش است که آنرا کرگدن نامند ، در آن جزیره چریدن کند چنانکه گاو و گاومیش در بلاد میچرند ، و این حیوان از شتر قوي تر و بر وسط سرش يک شاخ بزرگی غلیظ است که درازی آن باندازه پنج ذرع تواندشد و در آن شاخ صورت انسان است، و این کرگدن را آن توانائی و درشتی است که شاخ خود را بر شکم فیل برزند و او را بر فراز شاخ بر کشد ، و چون گردن ندارد و سرش بر پیکرش چسبیده است حمل چنان بار سنگین بر وی آسان باشد ، وچون چنین کرد فیل بر فراز شاخش بمیرد و چون گردن ندارد و نتواند سر فرود آورد وفیل را بر زمین افکند همانطور که فیل را بر گردن دارد چریدن نماید چندانکه از

ص: 266

حرارت آفتاب روغن لاشه پیل بر سرش فرو رسد و بهردو چشمش اندر آید و کورش بگرداند ، اینوقت مرغ رخ بیاید و فیل را بر باید و برای فرزندانش برده گوشتش را با نها بخوراند و گاهی کرگدن را با همان فیل که بر شاخ دارد بچنگال بر کشد و خوراک اولادش نماید .

و در این جزیره بعضی حیوانات مانند گاو و گاومیش باشند و از همان الماس که حمل کرده بودم بسیار بود ، و بر این حال با ایشان میگذرانیدم و ایشان در هم و دینار فراوان بمن دادند و در بلاد وأمصار سيرها وسفرها کردیم و بخریدیم و بفروختیم تا بشهر بصره رسیدیم ، در آنجا نیز روزی چند بگذرانیده روی ببغداد آورده بخانه خود در آمدم ، از صنف الماس و دیگر بضاعتها و صناعتها و امتعه بديعه بسی با خود داشتم .

اهل و اقارب و دوستان و خویشاوندانم بدیدارم کامروا شدند ، جملگی را از آن اموال بهره یاب کردم و بخوشی و خرمی و آرامش و آسایش روز بشب و شب بروز آوردم و هر کس بدیدارم آمدی حکایت خود را باوی در میان آوردم ، همگی در عجب شدند و خدای را بر سلامت و معاودت من شکر نمودند .

چون سند باد بحري از این حکایت فراغت یافت يکصد دینار سرخ به سند باد حمال بداد و بقیه داستان را با او وعده نهاد ، سند باد با آن مال برفت و شادان در منزل خود بگذرانید و صبحگاه بخانه سندباد بحري بیامد .

سندباد بحری اورا ترحيب کرده بمجالستش بنشست تا دیگر یاران بیامدند و بر خوان بنشستند و بخوردند و بیاشامیدند و لذت بردند و طرب کردند ، اینوقت سند باد بحري روی با یاران کرد و گفت : ای برادران عزیز ! گوش بر گشائید و هوش با من بگذارید تا حکایت سفر سوم را که از حکایتهای سابق عجیبتر است بشنوید :

همانا چون بعد از مراجعت از سفر دوم روزگاری با آرامش و آسایش و عیش و نوش بر سر سپردم و بخوشی و گوارائی و تن آسائی بیاشامیدم و بخوردم و با یاران جاني بكامرانی روزگار بردم و دولتی بسیار بدست آوردم ، در آن حال که در نهایت

ص: 267

بسط و انشراح و گشایش دل وخاطر بودم بناگاه نفس اماره ام را آهنگ سفر و تفرج و تنزه و تجارت و کسب و ادراک فواید جميله پیشنهاد گردید .

پس عزیمت بر حرکت بر نهادم و بضاعتهائی که سفر بحر را میشایست خریداری کرده بار بر بسته از شهر بغداد بشهر بصره و از بصره بساحل دریا بیامدم و کشتیی بزرگ بدیدم که جماعتی تجار و مردمی نیکو شمایل و خوشخوى واهل صلاح ودین در آن مرکب انجمن کرده بودند ، من نیز با ایشان بنشستم و بامید عون و برکات حضرت واهب العطيات در یاسپار شدیم و با خیر و خوشی و سلامت از دریائی بدریائی و از جزیره بجزيره و از شهری بشهری سفر کردیم و در هر مکانی به بیع و شراء

کامروا شدیم .

تا یکی روز که در میان دریائی متلاطم و خروشنده دچار شدیم ، موجها بر

موجها اوجها بر اوجها درافکندی ، و جوشها بر جوشها خروشها بر خروشها بر آوردی ، ناگاه کشتیبان بر چهره خود لطمه زنان گردیده لنگر بیفکند و ریش از رخسار برکند و جامه بر تن بدريد و فریادها بر کشید و اشك بر روی بردوانید ، گفتیم : خبر چیست و چه داهیه بزرگی روی داده است ؟ گفت : کشتی ما را قوت باد در وسط دریا در آورده و تقدیرات آسمانی به جبل القرود مصادف ساخته است ! هرگز هیچکس و هیچ کشتی در این مکان نرسیده است که روی سلامت دیده باشد این دل من گواهی میدهد که تمام ما بهلاکت دچار میشویم !

هنوز ناخدا را سخن در دهان بود که بوزینگان چون مور و ملخ پدیدار و در کشتی و اطراف آن احاطه کردند ، چون عددی بیشمار بودند ترسناك شدیم که اگر در صدد قتل و زجر آنها برآئیم خصومت گیرند و جمله را بهلاکت رسانند ، چه همیشه روزگار کثرت را بر شجاعت غلبه بوده است ! سخت خوفناک بودیم که ارزاق و امتعه ما را بتاراج برند چه این حیوان از دیگر وحشیان نکوهیده تر است ، مویها چون یالهای شیران بر تن داشتند و چهره های نکوهیده و چشمهای زرد و رویهای سیاه و كوچک اندام و از هر گونه اشارت و کلام وكنایتی بی خبر واز مردمان مستوحش

ص: 268

بودند ، درازی هر يک چهار وژه بود .

اینوقت بر طنا بهای کشتی بر آمدند و تمام طنا بها را با دندان خود پاره کردند کشتی را باد بحرکت آورده برکوه بداشت و آن کشتی در بیابان ایشان بماند ، بوزینگان آنچه در کشتی بود بر گرفته بجزیره رفتند و ما را در جزیره بگذاشتند و آن کشتی را بردند و ندانستیم بکجا رسانیدند .

ما ناچار در جزیره بماندیم و از أثمار و میوه ها و آبهایش بخوردیم تا یکی روزی خانه عامر و عالي در وسط جزیره بدیدیم ، بدانسوی روی نهادیم ، قصری پایدار و بلند أركان و استوار نمودار شد ، دری از چوب آبنوس و برگشوده داشت ، درون قصر شدیم ، پیشگاهی وسیع چون میدانی بزرگی بدیدیم و در گرداگردش درهای بسیار بود و در صدر آن مکان مصطبه بلند و بزرگ و در آنجا ظرفهای طبیخ که بر كانونها آویخته و اطرافش استخوان بسیار دیدیم و هیچکس را ندیدیم . و بسی شگفتی گرفتیم و در حضیر و پیشگاه آن قصر بنشستیم و پس از قلیل مدتی بخفتیم و از چاشتگاه تا غروب کردن آفتاب در خواب بودیم ، در این حال نگران شدیم که زمین در زیر پای جنبیدن گرفت و صدائی عظیم از هوا بگوش رسید و شخصی عظیم الخلقه که بصورت انسان مینمود با رنگی سیاه و قامتی بلند مانند درخت خرمائی بزرگ با دو چشم چون در خش آتش و دندانها چون دندانهای خوک و دهانی چون دهان چاه ، و لنجه چون لفجه شتر بر سینه آویزان ، و دو گوش پهن بزرگی بر دوشهای او گسترده ، و ناخنها چون چنگی درندگان ، از بالای قصر نمایان شد .

از هیبت و دهشتش از خویشتن غایب و بسیار خائف و چون مردگان از حس و حرکت بماندیم ، چون بر زمین رسید اندکی بر فراز مصطبه بنشست آنگاه برخاست و بجانب ما بیامد و نظری بیاران آورده از میانه دست مرا بگرفت و از روی زمین بلند کرده و در اعضای من تجسس کرده و مرا ازین سوی بدانسوی بگردانید ، در دست او چون لقمه كوچک مینمودم و چنان در من پژوهش میکرد و فربہی و لاغری

ص: 269

مرا میرسید که قصابی گوسپندی را برای سر بریدن چاق و لاغر نماید !

چون مرا بسیار ضعیف و لاغر و بی گوشت دید از دست بگذاشت و دیگری از رفقای مرا بر گرفت و او را زیر و روی کرده رها ساخت ، همچنان بر سایر رفقا تن بتن پژوهش نموده تا به ناخدا رسید ، وی مردی چاق و درشت و شانه پهن و با - قوت و شدت بود .

او را خوش افتاد و چنانکه قصاب گوسفند را بر گیرد او را بر زمین افکنده و پایش را بر گردنش نهاده خورد کرده در هم شکست و سیخی آهنين بلند بیاورد و بر حلقش فرو برد چنانکه از دبرش سر بیرون کرد ، آنگاه آتشی بزرگی برافروخت و آن سیخ را که ناخدا را بر آن برکشیده بود بر روی آتش بگردانید تا کباب گردانید و بر زمین آورده پیش روی بگذاشت و مانند جوجه پاک کرده با چنگال خاراشکافش گوشتهای او را برکند و بخورد تا بجمله را ماكول ساخت .

آنگاه استخوانهایش را در هم شکسته بخورد و هر چه را نخواست در کنار قصر بریخت و مدتی قلیل بنشست و بر همان مصطبه بخفت و چون گاو و گوسفند شخير برکشید (1) چون صبحگاه شد برخاست و براه خود برفت .

چون بسیار دور شد با یکدیگر بسخن در آمدیم و بر جان خود گریان شدیم و گفتیم : ای کاش بدریا غرق میشدیم و خوراک بوزینگان می گردیدیم و بر آتش تافته بریان نمیگشتیم ، سوگند با خدای ! اینگونه مردن مرگی نکوهیده و سخت دشوار است

و لَكُنَّ : مَا شَاءَ اللَّهُ كَانَ وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ ! همانا با کمال غم و اندوه بمردیم و هیچکس بر حال ما آگاه نشد و ما را از ین مکان راه نجاتی بدست نیاید !

آنگاه برخاستیم و در میان جزیره بگردش در آمدیم ، آیا مکانی بدست آید که پنهان شویم یا فرار کنیم ؟ و بر ها بسی آسان شده بود که مرگی را بر خود خریدار شویم لکن گوشت ما را بر روی آتش کباب نگرداند !

ص: 270


1- شخير و همچنین نخير بمعنی نفیر و آوای خرناس است .

در این اندیشه میگذرانیدیم تا شب در رسید و از شدت خوفی که بر ما چیره

بود دیگر باره بقصر در آمدیم و اندکی بنشستیم ، بناگاه زمین در زیر پای بجنبش در آمد و همان شخص أسود پدید گردیده نزد ما بیامد و يک بيک را چاق و لاغر کرد تا یکی را بپسندید و با وی همان معاملت نمود که با کشتیبان کرده بود و چون فراغت یافت در آن مصطبه سر بخواب در آورده چون بهیمه که تازه دبح کرده باشند شخير بر آورد و بامدادان براه خود روان شد و ما را بحال خود بگذاشت .

پس گرد هم بنشستیم و گفتیم : سوگند با خدای ! اگر خود را بدریا افکنده غرق شویم بهتر از آن است که در آتش بسوزیم ؛ چه اینگونه کشته شدن بسیار شنیع و ناخوب است ! یکی از رفقا گفت : گوش برگشائید و سخن مرا بشنوید ! باید ما بر وی حیلت بریم و او را بکشیم و از شرتش بر آسائیم و مسلمانان را از ظلم و عدوانش برهانیم !

گفتم : ای برادران من ! سخن من بشنوید ! اگر بنا چار باید او را کشت بایستی مقداری ازین هیزم و این چوبها را بجای دیگر بریم و چرخی مانند مرکب از برای خود بیارائیم تا در آن اندر شویم ، تا اگر بر کشتن او دست نیافتیم بدستیاری این فلک بدریا در آئيم ، واگر غرق شویم بهتر از آن است که سر ما را ببرند و گوشت ما را بر آتش کباب کرده بخورند ! و اگر غرق شدیم شہید بمرده ایم و اگر بسلامت جستیم شکر سلامت گوئیم !

آن جماعت یکسره گفتند : رأي استوار همین است ! پس جملگی متفق الرأي شدیم و در کار خود شروع نمودیم و چو بها را بخارج قصر نقل دادیم و چرخی بساختیم و بر یکطرف دریا بر بستیم و بسیار آذوغه و توشه در آن بر نهادیم و دیگر باره بقصر باز شدیم ، چون شب در رسید زمين در زیر ما بجنبید و آن هیکل مہیب سیاه چون سگی در نده نماینده شد و بر عادت دیگر شبها همه ما را امتحان کرده تن بتن را چاق و لاغر ساخته یکی را از میانه اختیار کرده چون پیشینیان بکشت و کباب کرده بخورد و بخفت و چون صدای رعد نخير بر کشید .

ص: 271

اینوقت از جای برجستیم و برفتیم و دو سیخ آهنین از همان سیخهای آهنين که خودش نصب کرده بود بیاوردیم و در آتش بتافتیم تا سرخ و مانند پاره آتش گردید ، آنگاه هر دو را بیاوردیم و سخت نگاهداشته در آن حال که آن سیاه سر بر خواب گران داشت هر دو را بر دو کاسه چشمش فرو برده با کمال قوت بر آن تكيهور شدیم تا در دو چشمش بنشست و چنان نعره بر کشید که دل ما خواست برهم شکافد ! پس از جای برجست و از هر طرف در طلب ما بر آمد و به سوی بگشت و ما براست و چپ از وی فرار میکردیم ، و چون کور شده بود ما را نمیدید ، سخت از وی بترسیدیم و در آن ساعت يقين بر هلاکت آوردیم .

اینوقت بجانب در قصر برفت و همی پژوهش میکرد ، و بیرون شد و صیحه بر کشید و ما در نهایت ترس بودیم و زمین از شدت با نگش لرزیدن میگرفت چون بیرون شد راه خود پیش گرفت و از هر طرف بر پیرامون میگردید تا مگر ما را بچنگ آورده تلافي نماید ! بعد از آن برفت و پس از اندکی با ماده خود باز شد و ماده اش از خودش بزرگتر و موحش تر بود .

چون این حال را بدیدیم سخت بترسیدیم و شتابان فرار کرده و بر آن کشتی که خود ساخته بودیم بنشستیم و بدریایش روان کردیم ، اسود و ماده اش سنگهای عظیم بجانب ما پر ان همی ساختند چنانکه بیشتر ما را از آن سنگباران هالاكساختند و افزون از سه تن نجات نیافتیم و آن کشتی ما را بجزیرۂ رسانید و تا پایان روز در

آنجا راهسپار شدیم .

چون شب در رسید اندکی بخفتیم و بیدار شدیم ، اژدهائی بزرگی اندام بزرگی شکم بر ما احاطه کرده و یکی از ما را با شیانه اش فرو برد پس از آنش تا باخر بلع نمود ، آواز خورد شدن استخوانهایش را از اندرونش میشنیدیم ، آنگاه براه خود برفت .

از دیدار این حال بسیار اندوهناک و متعجب و خوفناک شدیم و گفتیم : سوگند با خدای امری بس عجیب است که هرگونه مرگی در میرسد از مرگ سابق

ص: 272

شنیع تر و شدیدتر است ! همانا شادمان بودیم که از چنگی أسود برستيم ، اما این فرح را کمالی نبود ، لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ !از اسود و غرق نجات یافتیم ندانیم نجات ما ازین جانور چگونه خواهد بود ؟!

پس از آن برخاستیم و در جزیره بگردش در آمدیم و از میوه و آب بخوردیم و تا شامگاه بأن حال بگذرانیدیم ، درختی بس بلند بدیدیم بر آن بر آمدیم و بر - فرازش بخفتیم ، چون شب در رسید همان اژدها بیامد و بجانب راست و چپ نگران شد ، آنگاه باهنگی در خت بالا بر آمد تا برفیق من در رسید و در نخست دم تا کتفش را فرو برده خود را بر آن درخت بپیچید چنانکه آواز شکستن استخوانهایش را میشنیدیم ، آنگاه بقیه او را فرو برد و من بچشم خود بر این حال نگران بودم .

از آن پس ثعبان از بالا بزیر آمده براه خود برفت و من تا صبحگاه بر فراز آن درخت منزل داشتم ، آنگاه فرود آمده از شدت ترس و فزع و شدت مشقت مانند مرده بودم ، خواستم خویشتن را بدریا غرقه دارم و از زحمت جهان بر آسایم عزت روح و شیرینی روان بازداشت .

پس تدبیری بساختم و چو بی پهن از جانب پہنا بر هر دو پا ، و تخته دیگر مانند آن بر پهلوی چپ ، و تخته دیگر بر طرف راست خود مربوط گردانیده و تخته دیگر بر روی شكم ، و تخته عريض و طویل بالای سرم از طرف عرض ارتباط دادم مانند همانکه در زیر پایهای خودم مربوط نموده بودم و خودم در میان آن تختهها مانند کسی که در اطاقی چوبین جای کرده باشد اندر شدم و این اخشاب بر من احاطه داشتند .

چون شب در رسيد آن اژدها بر حسب عادتی که داشت بیامد و نظر بمن افکنده ببلعیدن آهنگی گرفت لكن قدرت نیافت و آن حصار چوبین را فرو بردن نیارست ، همواره بر گرد من بگردید و من بر مرگی خود نگران بودم و اژدها گاهی از من دور و گاهی نزدیک میشد و هر وقت بطمع بلعیدنم در آمدی آن چوبها حاجز شدی بر این منوال از شامگاه تا صبحگاه بگذرانید .

ص: 273

اینوقت در شدت خشم و قہر برفت ، پس آن چوبها را از یکدیگر باز کرده مانند مردگان بیرون آمدم و در آن جزیره بگامزدن بودم تا بپا یا نش رسیدم ، در این وقت نظرم بیکطرف دریا افتاده مرکبی را از دور در میان لجه نگران شدم ، شاخه بلند از درختی جدا کرده و همی برافراختم و باهالی آن کشتی اشارت دادم و بر ایشان صیحه بر کشیدم .

چون سیاهي مرا از دور نگران شدند گفتند : بایستی نزديک شويم و نيک نظر کنیم شاید انسانی باشد ، پس کشتی را بسوی من براندند و فریاد مرا بشنیدند ، بمن بتاختند و مرا بیافتند و با خویشتن بکشتی انداختند و از حالم پر سیدن گرفتند داستان خویش را و آن صدمات و مشقات روزگار را که مقاسات کرده بودم بجمله عرضه دادم ، هر چه بیشتر بشگفت اندر شدند و از البسه خود بر من بپوشانیدند و از طعام سیر ساختند و آب خوشگوار بنوشانیدند .

قلبم زنده ، واطمینان خاطرم فزاینده ، و نور در چشمم تا بنده ، و آثار فرح و سرور در جانم نماینده شد ، خداو ندم بعد از مردن زنده گردانید ! سپاس یزدان را بر زوال نقم و اقبال نعم بگذاشتم ، چنانم اسباب آسایش خیال و آرامش دل حاصل شد که چنانم بانديشه رفت که آنجمله محنت و عذاب مگر در عالم خواب روی داده است !

پس کشتی در آب روان شد ، باد مراد و نسیم نوید بوزید تا بجزیرۂ که جزیره سلاهطه نام داشت برسیدیم ، ناخدا کشتی را بازداشت ، جمله بازرگانان و بارکشان از کشتی بیرون شدند و بضاعت خود را برای فروختن و خرید کردن بأن جزیره در آوردند .

در این حال ناخدا روی با من آورده گفت : سخن مرا بگوش در سپار! همانا تو مردی غریب و فقير هستی و با من داستان نمودی كه مقاسات شداید و أهوال كثيره کردی و مقصود من این است که تو را سودمند نمایم تا بتوانی بشهر و دیار خود برسی و همواره مرا بدعا یاد کنی ! گفتم : آری ! دعای تو بر من فرض خواهد

ص: 274

شد ! گفت : دانسته باش که مردی با ما بود که مسافرت نموده و از آن پس او را ناپدید دیدیم ، هم اکنون ندانیم مرده است یا زنده است ؟ خبری نیز از وی نشنیدیم مرادم این است که حملی را با تو سپارم ، در این جزیره بفروشی و بهایش را محفوظ بداری و من در ازای این خدمت تو مبلغی بتو عطا کنم ، و آنچه ازین بضاعت در اینجا فروخته نگشت ، با خود ببغداد بازمیگردانیم و از کسان این مفقود می پرسیم و چون بدست آوردیم بهای آنچه را که فروخته ایم با یشان میرسانیم و هر چه بفروش نرسیده باشد عينة بانها میرسانیم !

آنگاه بفرمود آن بضايع را بمن تسلیم کردند ، كاتب مرکب از آن مرد پرسید این بضاعت چیست و نام صاحبش چیست ؟ گفت : نام سند باد بحري را که با ما بود و غرق شد و از وی خبری با ما نرسید بنگار !

چون این سخن را بشنیدم با خود گفتم : سوگند با خدای ! منم سندباد بحري و من هما نکس باشم که با جمعی غرق شدیم ! پس خویشتن داری و صبوری کردم تا سوداگران از کشتی بیرون آمدند و بگرد هم بصحبت بنشستند و در کار بيع و شراء سخن پیوستند ، اینوقت نزد صاحب مرکب شدم و گفتم : ای آقای من ! آیا صاحب این بار را که بمن بسپردی میشناسی ؟ گفت : هیچ از وی خبر ندارم !

پس فریادی عظیم بر کشیدم و گفتم : ای رئیس ! بسلامت باشی ! دانسته باش که سند باد بحري منم که غرق نشدم و با تجاری که نجات یافته بودند بجزيره در آمدم و بخوردم و بیاشامیدم و بخوابیدم و بیدار شدم و هیچکس را نیافتم ! این مال و این بضاعت از آن من است و تاجرانی که سنگ الماس میبردند مرا بديدند که در جبل الماس بودم و گواهی دارند که سندباد بحري منم ! در آن حال که من در جزیره در خواب بودم شما مرا فراموش کردید و بگذاشتید و بگذشتید ! پاره مرا تصدیق و برخی تکذیب مینمودند .

در این اثنا یکی از تجار برجست و نزد من آمد و گفت : من خود با شما حکایت ذبیحه و مردی را که بأن آويخته و بدستیاری کر کس از رودخانه بفراز کوه

ص: 275

پیوست ، مکرر داستان میکردم و شما مرا تکذیب میکردید ، اینك این همان مرد است و بمن چندین قطعه سنگ الماس بداد و من با او تا شهر بصره مصاحبت - داشتم از آن پس با ما وداع کرده برفت و ما ببلاد خود مراجعت گرفتیم و با ما میگفت که نام من سند باد بحری است ! همانا این بضاعتها بدو اختصاص دارد !

چون رئیس مرکب این سخنان بشنید نزد من بیامد و مدتی در من نگران بود ، آنگاه گفت : نشان بضاعت تو چیست ؟ علامات جمله را باز نمودم و آنچه در میان من و او در کشتی بگذشته بود باز گفتم ، لاجرم بر وی ثابت شد که سند باد بحري هستم ! پس با من معانقه کرد و سلام و تحیت فرستاد و آن بضاعت را بمن تسلیم نمود .

پس بخرید و فروش در آمدم تا بسند رسیدیم و هم در آنجا به بیع و شراء پرداختم و در این دریا مخلوقات عجيبه بدیدم که از شمار و حساب بیرون بود از جمله ماهیی بدیدم بر صفت گاو و ماهیی بر شکل خر و پرنده را دیدم که از صدف دربائي بیرون آمد و بر روی آب تخم و جوجه میگذاشت و هرگز از دریا بروی زمین نمی آمد ، و از آن پس راهسپار شدیم تا بشهر بصره و از آنجا ببغداد رسیدیم و بدیدار اهل و عیال و اصدقاء و اقارب برخوردار گشتم و ارامل و ايتام و دریوزگان را به - ریزش زر و سیم شادخوار نمودم و بدینگونه بعیش و نوش و لذت و طرب بگذرانیدم و آن صدمات گذشته را فراموش کردم . و این است پایان داستان سوم من !

آنگاه بفرمود یکصد دینار زر سرخ به سند باد حمال بدادند و چون از تعشي فارغ شدند براه خود برفتند ، و چون صبح بردمید سند باد حمال بر حسب عادت به سرای سندباد بحري بیامد ، دیگر یاران نیز حاضر شدند و پس از فراغت از خوردن و آشامیدن بصحبت بنشستند .

سندباد بحری زبان گوهر بار را از بحار اخبار گرانبار کرده گفت: ای یاران گرامی ! چون چندی بیا سودم و روح و جسمم را لذت در سپرده هزت فروگرفت و طمع سفر و درک فوائد بر سر افتاد ، أشياء نفیسه که مناسب سفر دریا بود بخریدم

ص: 276

بارها بر بستم و بشهر بصره در آمدم و از آنجا بار در مرکب نهادم و با جماعتی از نجار بدر یا راهسپار شدم و روز و شبی چند بآسایش بگذرانیدیم تا یکی روز بادی بوزش و موجی بجنبش آمد ، کشتیبان لنگر فروافکند و کشتی را بازداشت ، اما صرصر عاصف مجال نداد و کشتی را در هم شکست ، هر چه بود بدریا غرق شد ، من و تنی چند از بازرگانان بر تخته پاره جای کرده نجات یافتیم .

روز دیگر بادی سخت بوزید و ما را از روی آب بجزیره در افکند ، از اثمار و انهار آنجا بخوردیم و دیگر روز در آن جزیره بگردش آمدیم ، عمارتی از دور بدیدیم ، بدانسوی روی نهادیم تا بدر آن عمارت رسیدیم ، در این حال جماعتی با تن عریان بیرون آمدند و بدون تکلم ما را بگرفتند و نزد پادشاه خود بردند ، بعد از اجازت جلوس طعامی برای ما حاضر کردند که هرگز ندیده بودیم . و نفس من پذیرای خوردن نگشت و مقداری بس اندک بخوردم ، و چون یارانم بخوردند حالت ایشان بگشت و عقل ایشان دیگرگون شد چنانکه چون دیگر مجانين بخوردند و بیاشامیدند بعد از آن روغن نارگیل بیاوردند و با یشان بیاشاما نیدند و بر تن ایشان بمالیدند . و سخت در کار ایشان متحیر شدم و تاسف همی خوردم و چون بدقت نگران گردیدم آن جماعت عریان مردمی مجوس بودند و قانون ایشان بر آن بود که هر کس وارد بلاد ایشان شدی او را نزد پادشاه خودشان میآوردند و ازین طعام میخورانیدند و از آن روغن میآشامیدند و عقلش را باطل و اشتهایش را کامل می ساختند تا بسیار بخورد و فربه شود ، آنگاه او را چون گوسفند بکشتندی و گوشتش را بریان کرده پادشاه را میخورانیدند لکن خودشان نا پخته می خوردند .

ازین حال بر جان خود و یارانم بسی اندوهناك شدم أما أصحابم چون در عقول ایشان خللی رسیده بود هیچ ندانستند چه بر ایشان وارد خواهد شد ! و ایشان را شخصی تسلیم کرده بود و او همه روز ایشان را در آن جزیره مانند بهائم میچرانید تا چاق و سمین گردند ، أما من چون بمشاعر و عقل خود باقي و از پایان أمر آگاه

ص: 277

بودم از شدت خوف و بیم ذهاب جان چنان ضعیف و سقیم گشته بودم که پوستم بر استخوانم خشک گشته بود و گوشت در پوست نداشتم !

چون مرا با ین حال بدیدند و فایدتی از ذبح من ندیدند بحال خود بگذاشتند و نامم را از دفتر آن اسامی بینداختند و هیچکس نام مرا بر زبان نمیگذرانید و در دل هیچکس نمیگذشت تا یکی روز از آن مکان بیرون شدم و در آن جزیره از هر سوی بگردیدم ، شبانی را از دور نگران شدم که در وسط دریا بر مکانی بلند بنشسته چون بتحقيق نگران شدم همان مردی بود که یاران مرا بدو تسلیم کرده بودند تا ایشان را بچراند ، جمعی دیگر نیز از امثال ایشان بدست وی اندر بود .

چون شبان مرا بديد بدانست مالک عقل خود هستم و آنچه بارانم را رسیده است بمن نرسیده ، پس از دور با من اشارت کرد و گفت : براه خویش باز گرد و از

طرف راست راه برگیر و براه سلطاني راهسپار شو !

بان دستور برفتم تا تاریکی شب دامن بگسترانید ، اینوقت باهنگ راحت و خوابیدن بنشستم أما از شدت گرسنگی و تعب خواب نکردم و نیمه شب برخاستم و در آن جزیره تا طلوع آفتاب راهسپار شدم و از گیاه جزیره بخوردم و تا هفت شب و روز بر این حال بگذرانیدم و شبحی از دور بدیدم .

چون نزديک شدم جمعی را بجمع آوری حب فلفل بديدم ، چون مرا بديدند شتابان بیامدند و از هر سوی بر من احاطه کردند و از حالم بپرسیدند ، گفتم : مردی غریب و مسكين هستم ! و داستان خود را بگذاشتم ، سخت در عجب شدند که چگونه از چنگی سیاهان آدم خوار بر ستم !

آنگاه مرا با خود بنشاندند تا از کار خود فراغت یافتند و مقداری طعام بیاوردند تا سیر بخوردم و از پس خوردن طعام برخاستم و در آن شهر بتفرج در آمدم ، شهری عامر و با جمعیت و مال و ماكولات و اسواق و فروشنده و خریدار بسیار بود .

سخت شادمان و با مردمش مانوس شدم و تزد ایشان و پادشاه ایشان مقامی جميل يافتم و نگران شدم که پادشاه و جمیع أكابر و أعيان و أهالي مملکتش بر

ص: 278

اسبهای نجیب برهنه بی زین بر نشینند ! در عجب رفتم و با پادشاه گفتم : از چه بر زین نمی نشینی تا اسباب راحت فراهم گردد ؟ گفت : ندانیم زین چیست و در تمام عمر خود بر زين ننشسته ایم ! گفتم : اگر دستوری دهی می سازم ! اجازت داد .

پس لوازم آن را بگفتم تا فراهم ساختند و نیز نجاری حاضر کردند و مقداری پشم نیز با پوست بیاوردم و پوشش زین ساخته و با هنگر دستورالعمل رکاب و لگام دادم ، چون بجمله حاضر شد یکی از اسیدهای خاصه پادشاه را بیاوردم و زین بر نهادم و رکاب در دهان کردم و بخدمت پادشاه حاضر کردم ، خرسند شد و بر زین بر نشست و صله عظيم بداد .

وزراء و امرای پیشگاه نیز خواستار شدند و برای هر يك زينی مرتب نمودم و أموالی بسیار فراهم کردم و محبوب القلوب أكابر و أصاغر شدم ، یکی روز با كمال عز و سرور در خدمت پادشاه حضور داشتم ، پادشاه فرمود : دانسته باش که تو را در خدمت من مقامی عالي حاصل گشته و اکنون یکتن از خود ما هستی ! توانائی مفارقت تو و مهاجرت از این شهر را نداریم ، همی خواهم دوشیز؛ نیکو جمال نیکو خصال با کمال با مال با تو تزویج نمایم ! گفتم : فرمان ملك مطاع باشد !

پس در ساعت قاضی وشهود بیاوردند و بهمان صفت دختری بتزويج من در آوردند

و در قصر پادشاه منزلی خاص بمن اختصاص دادند و خدم و حشم و رواتب و وظایف و لوازم مشخص کردند ، روزگارم روشن و خاطرم گلشن و سینه ام گشاده گشت و آن مشقات و تعبات و بلیات فراموش گردید .

آن زن را بسی دوستدار و او نیز مرا بسی خواستار شد ، شب و روز و ماه وسال بعشرت بگذرانیدیم و اندیشه اندوه بردل نگذرانیدیم ، اتفاقا زوجه همسایهام که با من مصاحب بود بمرد و من بتعزیت و تسلیتش برفتم و گفتم : با فضل و کرم آفریدگار امیدوار باش و در فقدان زوجهات اینچند محزون مباش و شکیبائی پیشه ساز ! انشاء الله تعالی عمرت طويل و اجرت جمیل است و خداوندت زوجه از آن بهتر بتو مرحمت میفرماید !

ص: 279

ازین سخن بشدت بگریست و گفت : ای برادر ! چگونه زوجه از آن بهتر یا بم یا خداو ندم عوضی بهتر عنایت میفرماید با اینکه افزون از يک روز از زمان زندگانیم باقی نیست ؟ گفتم : ای برادر ! این چه سخن است ؟ تو در کمال صحت و خوشی و عافیت هستی ! گفت : ای برادر ! سوگند بجان تو ! فردا مرا نیا بی ! گفتم : این سخن از چیست ؟ گفت : امروز زوجه ام را با من دفن مینمایند ! چه قانون بلاد ما این است که چون زن بمیرد زوجه او را نیز زنده با او دفن کنند و اگر مرد بمیرد زن او را زنده با وی در گور نهند تا هيچيک بعد از رفیق خود کامی از زندگانی نیابد ؟

گفتم : سوگند با خدای ! عادتی ناخجسته و نا پسندیده است ، و هیچکس را تاب تأمل و تحمل این حال نیست ! در این اثنا که در این حدیث بودیم ناگاه بیشتر أهل شهر تعزیت آن مرد بیامدند و بر حسب عادت بتجهیز آن زن پرداخته تابوتی بیاوردند و آن زن را در تابوت حمل کرده زوجه او نیز با ایشان روان بود و آن جماعت هردو تن را از شهر بیرون آورده و در دامنه کوهی از یکسوی دریا فرود آوردند و بمکانی بیامدند و سنگی عظیم را بگردانیدند ، گودالی عظیم از سنگ مانند چاهی بزرگ نمودار شد ، این مرده را در آن چاه بیفکندند ، بعد از آن شوهرش را بیاوردند و ریسمانی بر وی استوار کرده با کوزه آبی و هفت گرده نان بچاهش فرو فرستادند چون در بن چاه پیوست ریسمان از خود برگشود ، آن جماعت ریسمان را بالا کشیده دهان چاه را با همان سنگی بر بستند و براه خود پیوستند .

با خود گفتم : سوگند با خدای ! اینگونه مردیدن سخت تر از مرگ نخست است ! آنگاه نزد پادشاه ایشان آمدم و گفتم : يا سيدي ! چگونه زنده را با مرده دفن میکنید ؟ گفت : عادت بلاد بر این است ! گفتم : با مرد غریب نیز همین معاملت میرود ؟ گفت : آری !

از استماع این سخن زهره ام شکافتن و خردم از مغزم پريدن گرفت که اگر زوجهام قبل از من بمیرد زنده ام را با وی در گور نهند ! بعد از آن گفتم : تواند

ص: 280

بود که پیش از زوجهام بميرم ! هیچکس نداند کدام هنگام بخواهد مرد ؟

مدتی بسیار بر نیامد که زوجهام رنجور شد و روزی چند دچار درد و رنج مانده بمرد، مردمان و پادشاه ایشان بتعزیت و تسلیت من فراهم شدند و مرده را بشستند و فاخرترين البسهاش را بپوشانیدند و گردن بند و دیگر اشیاء نفسه و جواهر بديعه بر وی در آوردند و او را در تابوت جای داده بهمان چاه در افکندند و بگرد من در آمدند و با من وداع کردند ، هر چه فریاد کردم : مردی غریب و ناشکیب و از عادات و آداب شما بی نصیب هستم ! با باد از گوش بسپردند و آن محبتها وصحبتها از خاطر بستردند و مرا بر بسته با هفت گرده نان و کوزه آب گوارا بان چاه فرو - فرستادند .

مغاره بزرگ در زیر آن کوه بدیدم ، گفتند : خویشتن را ازین ریسمانها برگشای ! باين أمر رضا ندادم ، پس ریسمانها را بر من افکندند و دهان چاه را بأن سنگ بزرگ مسدود و پوشیده داشته براه خود برفتند ، در آن مغاره مردگان بسیار و بوی ناخوش نا پسند جهان را بر من تيره ساخت .

زبان بملامت خود بر گشودم و گفتم : سوگند با خدای ! مستوجب این و بیش ازینم ! روز را از شب و شب را از روز نمیشناختم و از خوف فوت نان و آب اندکی بیش نمی خوردم و تا جوع وعطش بر من شدت نمی جست دست بطعام و شراب نمیبردم و همی گفتم : کاش در دریا غرق میشدم یا در کوهسار می مردم و دچار چنين مرگی شوم نمیشدم !

آنگاه برخاستم و در آن مغاره بگردیدم ، متسعه الجوانب و خاليه البطون یافتم لكن در زمین آن مردگان بسیار و استخوانهای پوسیده از پیشین روزگار بسیار بود ، در يک جا نب مغاره دور از مردگان تازه جائی اختیار کرده در آنجا می خفتم و از زاد و توشه ام جز اندکی نمانده بود .

سخت بر فقدان خوردنی و آشامیدنی و جان از تن سپردن بیمناک بودم تا یکی روز که با ندیشه نشسته بودم ناگاه آن سنگی که بر دهان چاه بود از جای خود

ص: 281

بگشت و روشنائی برجست ، با خود گفتم : آیا خبر چیست ؟ بناگاه دیدم آنجماعت بر سر چاه بیامدند و مردی مرده را با زوجه اش که زنده بود بچاه فرو فرستادند ، آن زن میگریست و بر جان خود فریاد بر میکشید و مقداری کثير آب و طعام نیز با او بچاه فرستادند .

من آن زن را میدیدم اما او مرا نمیدید ، و آنجماعت در چاه را با آن سنگی کلان بپوشیدند و برفتند ، برخاستم و استخوان پای مرده را بر گرفته بر کله آنزن زدم بیهوش بیفتاد و با ضربت دوم و سوم او را بکشتم و نان و آب و هر چه با او بود برگرفتم ، حلي و حلل و جواهر و قلائد بسیار نیز بر تن داشت ، پس در مکانی که از بهر خود اختیار کرده بودم باز شدم و از آن آب و طعام اندک اندک بخوردم .

بر اینگونه مدتی بریستم و هر مرده را که با مرد یا زن زنده بچاه میفرستادند زنده را میکشتم و طعام و شرابش را ماخوذ میداشتم ، تا یکی روز که خفته بودم بناگاه بیدار شدم و چیزی را در یکسوی مغاره بحر کت دیدم ، با استخوان مرده بجا نبش برفتم ، چون مرا بديد فرار کرد ، حیوانی وحشي بود .

از دنبالش تا صدر مغاره برفتم ، از مکانی کوچک فروز نوری نمودار شد ، گاهی پوشیده و گاهی آشکار میگردید ، بجانبش برفتم و هرچه نزدیکتر میشدم آن نور بیشتر و وسیعتر میشد ، مرا محقق افتاد که در این مغاره رخنه بيرون است ، بطرف نور برفتم ، معلوم شد وحوش بیابان سوراخی از پشت کوه با من مغاره بر گشوده اند و از آنجا باین مکان میں بند و گوشت مردگان را میخورند تا سیر گردیده دیگر باره از همین سوراخ باز میگردند . .

اینوقت جان و دلم قوت گرفت و خیال و حواسم بر آسود و يقين کردم که پس از مرگ زنده خواهم شد ! پس تدبيرها بنمودم تا از آن نقب بیرون شدم و خویش را در کنار دریای شور بر فراز کوهی عظیم که بر آن مشرف بود و این کوه قاطع بين البحرين و جزیره و شهر است و هیچکس را قدرت صعود بر آن کوه نبود بدیدم سپاس یزدان را بگذاشتم و شادمان گردیده و دیگر باره از آن ثقب بان مغاره باز۔

ص: 282

گشتم و زاد و توشه و آب و طعامی که در آنجا گرد آورده بودم با البسه و جواهر و حلي و زيور مردگان را در ثياب أموات جای داده بپشت کوه نقل دادم و در کنار دریا منزل ساختم و همه روز بمغاره در آمدم و آنچه با مردگان تازه بمغاره افکنده بودند بر گرفتم و زنده را بکشتم و بیرون آمدم و منتظر الطاف ایزدی بودم تا مگر کشتیی برسد و بکشتی در آیم ... و تا روزی مرکبی را در وسط دریا گذارا دیدم ، جامه سفید را بر سر چوبی کرده بكنار دریا در آمدم و با آن جامه بدانسوی اشارت همی نمودم تا بدان نگران شدند و کشتی را بدانسوی بیاوردند و مرا بر فراز کوه بدیدند و آوازم را بشنیدند و زورقی نزدم بفرستادند و از من پرسش کردند : کیستی و چگونه باین کوه پیوستی هرگز در تمام ايتام زندگانی خود کسی را ندیده ایم که بالای این کوه برسد ؟!

گفتم : مردی تاجر و غریب هستم ، آن کشتی که در آن بودم غرق شد و مرا خدای نجات داد و آنچه در بايست من است با من است ا

پس مرا با آنچه داشتم بزورق در آوردند تا بمركب رسیدند ، رئیس کشتی گفت : ای مرد ! چگونه باین کوه عظیم که در جوار شهری عظیم است راه یافتی ؟ با اینکه من در تمام عمر خود که در دریا سفر و بر این کوه گذر کردم جز طيور و وحوش هیچ جا نداری را بر فراز این کوه نديدم ؟! جواب او را چون أهل زورق بگفتم أما از داستان مغاره حديث نکردم تا مبادا از کسان آن زندگانی را که در مغاره کشته بودم در مرکب باشند !

پس مقداری کثير از أموالی که با خود داشتم در حضور ناخدا تقدیم کردم و گفتم: يا سيدي ! تو سبب نجات من از این کوه پر شکوه و جبل هایل شدی ! خواستارم که این محقر هدیه مرا بپذیری ! گفت : ما هرگز از کسی چیزی نمی ستانیم وهروقت فریقی را در کنار دریا یا در جزیره بنگریم او را با خود حمل کنیم و طعام وشرابش دهیم و اگر برهنه باشد جامه اش بپوشانیم و چون به بندر رسا نیم از مال خود بدو هدیه دهیم و با او باحسان جميل بپردازیم تا خدای را خشنود سازیم !

ص: 283

او را سپاس گذاشتم و بدرازي روز و روشنی روزگار دعا کردم و از جزيره بجزيره و از دریائی بدریائی سفر کردیم تا بشهر بصره رسیدیم و پس از روزی چند از بصره بدار السلام بغداد راه گرفته بسلامتی برای خود و دیدار اهل و عیال و اقارب و احباء برخوردار گشتم ، سپاس یزدان را بگذاشتم وجماعتی ارامل و ايتام ومساكين ودراویش را از بذل صدقات کامیاب نمودم و روزوشب بعیش و طرب بنشستم و بحالات معاشرت و مصاحبت و مراقبت سا بق پیوستم .

آنگاه با سند باد حمال گفت : ای برادر ! داستان پنجم من از این حکایت غریب تر است ! بعد از آن بفرمود یکصد دینار زر سرخ بحمال بدادند ، حمال شادکام بسرای خود برفت و چون نماز بامداد بگذاشت بمنزل سندباد بحري در آمد و ترحيب و ترجیب یافته بنشست و چون سایر یاران فراهم شدند خوان طعام بگستردند و بخوردند و بیاشامیدند و بحکایت بنشستند .

سند باد بحري گفت : ای برادران عزیز ! چون از سفر چهارم بازگشتم و در بحار لہو و لعب و غمار عیش و طرب مستغرق گشتم و شداید گذشته و نوائب سابقه را از خاطر بستردم و فوائد حاضره و عوائد نساضره را ناظر شدم ، مسافرت بلدان و امصار و جبال و بحار و ادراک منافع و مرابح را حاضر گردیده و بر سر ایر جزایر و ضمایر جواهر دل بر نهادم ، چیزهای نفیس و متاعهای بدیع که مناسب چنين سفر بود خریداری و با کمال امیدواری بار سفر استوار کرده از بغداد بشهر بصره و از آنجا بکنار دریا برفتم .

مرکبی بزرگ و عالي و نیکو بدیدم ، بخریدم و ناخدا و کارگذاران کشتی أجير کردم و غلامان و بردگان خود را دید بان ساختم وأحمال خودرا بکشتی در آوردم گروهی بازرگانان بیامدند و بارهای خود را بکشتی در آوردند و اجرت بدادند ، با کمال بهجت و سرور در یاسپار شدیم و در هر جزیره خرید و فروش نمودیم و بر این حال جزایر و أمصار و معابر و جبال در نوشتیم تا بجزيره بزرگ و خالی از ساکنان رسیدیم ویران و خشک و بی گیاه ، و در آنجا قبه بزرگی حجم و سفید دیدیم ، بر

ص: 284

فرازش بر آمدیم و بگردیدیم ، معلوم شد تخم رخی عظیم است ! و چون جماعت تجار بر آن بر شدند و بتفرج در آمدند و ندانستند بیضه رخ است سنگها بر آن بر زدند

و بر هم بشکستند .

آبی کثیر از آن جاري شد و جوجه رخ از شکمش نمودار گشت ، بدستیاری همدیگر آن جوجه را از میان بیضه بیرون کشیدند و بکشتند و گوشتی فراوان بر گرفتند و من در مرکب جای داشتم و از کردار ایشان مطلع نبودم و بیرون آمدم تا بر آن بیضه بگردش آیم ، تجار را بشکستن بیضه دیدم ، صیحه برایشان برکشیدم : چنین نکنید که رخ بر ما طلوع مینماید و کشتی ما را می شکند و ما را هلاک می۔ گرداند ! بسخن من التفاتی نکردند .

: در این اثنا ناگاه خورشید پنهان و جهان تاريک و بر فراز سر ما پاره ابری پدید شد که هوا را سیاه کرد ، چون نگران شدیم بالهای رخ بود که مانند ابری پہناور در میان ما و خورشید خاور حایل شده بود، و این از آن شد که چون نگران شکستگی تخم خود شد با ماده اش بیامدند و بر فراز کشتی سخت تر از رعد صیحه بر ما بر زدند ، من صیحه بر ناخدا و کشتيبا نان بر کشیدم که هر چه زودتر کشتی را برانید تا بسلامت رویم !

کشتیبان کشتی در آب افکند ، تجار نیز بیامدند ، کشتی روان شد ، چون رخ این حال بدید ساعتی غایب شد و ما بامید سلامت بر سرعت بیفزودیم تا از زمینی که رخ منزل دارد دور شویم ، بناگاه هر دو رخ را نگران شدیم که بیامدند وهريك سنگی بس عظیم بچنگال اندر نمایشگر شدند و رخ نر سنگی خودرا بر ما فرود - افکند ، لكن نزديک بکشتی فرود آمد و آب دریا را بتلاطم در آورد و از نهیب آن تلاطم کشتی ما هم بلند شد و فرود آمد.

آنگاه رخ ماده سنگی از چنگال رها کرده دنباله کشتی را در هم شکست و هر کس و هر چه در کشتی بود غرق شد ، خداوند تعالی مرا بدستیاری تخته پاره از کشتی نجات بخشید و چون جز بره بمحلی که مرکب غرق شد نزدیک بود به جزیره

ص: 285

در افکند .

با کمال ماندگی و پژمردگی و جوع و عطش بگردش در آمدم ، گوئی بهشت رضوان بود ، درختها سبز ، بوستانها خرم، آبها در جریان و مرغها در طيران بودند از فواكه بخوردم و آب بیاشامیدم و سپاس بخشنده روح و گشاینده ابواب فتوح را بگذاشتم و بتسبیح حضرت سبوح پرداختم و بر این حال بگذرانیدم تا شب در آمد

نه آوای دیو ونه غوغای در زمانه زبان بسته از نيک و بد

صبحگاه برخاستم و در میان درختستانها بگردیدم ، آبگاهی پدید و پیری مليح و صبیح را نگران شدم که از برگ أشجار بر تن إزار داشت، با خود گفتم : مگر این شیخ نیز از بلیت غرق نجات یافته و باين مكان آمده است ! نزديك شدم سلام دادم ، جواب شنیدم ، سخنی دیگر نشنیدم ، گفتم : سبب نشستن چیست ؟ سر حرکت داد و اظهار اسف نمود و بدستش اشاره کرد که مرا بر گردن خود حمل کرده بایگاه دوم رسان !

بامید ثواب بر کتف خود بر کشیدم و با نجا که اشارت نمود رسا نیدم و گفتم : اکنون فرود آی ! هر دو پایش را چون پوست گاومیش از سیاهی و خشونت بر گردنم پیچانید ، سخت بترسیدم و خواستم فرودش آورم هر دو پایش را چون رسن چرمین و دوال موئین بر گردنم چنان بر تابید که همی خواستم خپه شوم !

دنیا در چشمم تاريك و رشته حیاتم باريک و پيک مرگم نزديک شد و بیهوش بر زمین بیفتادم ، با هردو ساقش بر پشت و دوشم چون تازیانه آتشين بزد ، از شدت درد از جای برخاستم ، با من اشارت نمود که او را در میان درختستان حمل نمایم او را بدرختستانی پر میود در آوردم و هر وقت مخالفت امرش را می نمودم چنانم با پای میزد که از صد تازیانه بیشتر زحمت میداد ، و من ماند اسير در دست و پایش گرفتار بودم و او را بهر سوی میگردانیدم و بر تن و اندامم گمیز میراند و پليدی می افکند و روز و شب از گردنم فرود نمیآمد و هروقت آهنگ خفتن داشت هردو پایش را بر گردنم می پیچید و اندکی میخفت ، پس از آن می ایستاد و مرا میزد ،

ص: 286

ر شتابان میشدم و قدرت تخلف نداشتم و بهر ساعت از خداوند آرزومند مرگ می شدم ...

تا یکی روز در گردش جزیره کدوئی بزرگ خشک دیدم ، بر گرفتم و سرش را بر گشودم و اندرونش را خالی کردم و از انگور پر کردم و سرش را بر بستم وروزی چند در گداز آفتاب بگذاشتم تا نبيذی خالص شد و هر روز مقداری برای تقویت بدن بخوردم و بواسطه مستی که روی میداد در میان أشجار میرقصیدم و آواز بر می آوردم از من خواست و جمله را بیاشامید و بطرب در آمد و بر فراز دوشم جنبیدن گرفت و غرق بحار مستی گردیده تمامت اعضایش سست و نرم گشت و بیهوش بماند .

پس هر دو پایش را از گردنم باز گشوده بنشستم و بر زمینش افکندم و سنگی عظیم بر سرش افکنده هالاكش ساختم و با آرامش خیال بهمان مکانی که در ساحل دریا بود بیامدم و آسوده بخوردم و بیاشامیدم و منتظر بودم که خدای تعالی کشتیی برساند ، تا روزی کشتیی نمودار شد و بان جزیره رسید .

اهل کشتی با نجا بیامدند ، چون مرا بديدند بگرد من انجمن شدند ، از حالم

بپرسیدند ، داستان خود را بنمودم ، در عجب شدند و گفتند : آن پیری که بر دوش تو بر آمد شيخ البحر نام دارد و جز تو هیچکس از چنگش رهائی نجسته است ! شکر خدای را که تو را سلامت بخشید ! آنگاه طعامی بیاوردند ، بخوردم و جامه بر تنم بر آوردند و در صحبت خودشان بکشتی در آوردند . , دریا در نوشتیم تا بشهری بلند بنیان رسیدیم ، تمامت بناهایش بر دریا نگران بود و مدينه القرود نام داشت ، چون شب در رسیدی ساکنان آن شهر از آن درها که بدریا گشاده بود بیامدند و بزورقها در آمدند و بر بلندیها بر آمدند و از بيم بوزینگان بیاسودند ، من در آن جزیره بگردش در آمدم و کشتی برفت و ندانستم و پشیمان گشتم و بیاد دوستان و آن زحمات که از بوزینگان دیده بودم در افتادم و گریان و اندوهناک شدم .

مردی از اهالی آن شهر بمن آمد و گفت : این گریستن از چیست ؟ گویا

ص: 287

غریب این دیار هستی ! گفتم : آری ! غریب و مسكين هستم ! و بكشتی اندر بودم و باین شهر در آمدم و بگردیدم و بازگشتم ، کشتی برفته و تنها بمانده ام ! گفت : با من راه برگیر تا بزورق اندر شویم ! چه اگر شب در این شهر بمانی بوزینگانت هلاک سازند ، گفتم : سمعا وطاعه ! و با ایشان بزورق در آمدم ، بقدر نیم فرسنگی زورق را از کنار دریا براندند .

آن شب را با ایشان بصبح رسانیدم ، چون روشنی روز بردمید زورق را باز - گردانیدند و بشهر در آمدند و بکار خود پرداختند ، و عادت ایشان در هر شب همین بود ، اگر کسی از ایشان تخلف جستی بچنگ قرود نابود شدی ، و چون صبح بر - دمیدی بوزینگان از شهر بیرون شدند و از میوه های باغها بخوردند و بر قلل جبال بر شدند و بخفتند و شب هنگام بشهر در آمدند ، و این شهر در اقصى بلاد سودان واقع بود .

و عجیب ترین حکایتی که مرا از مردم این شهر روی داد این بود که مردی از آنکسان که با ایشان در زورق بودم گفت : ای آقای من ! همانا در این دیار غریب باشی ، آیا صنعتی را توانائی که بآن اشتغال جوئی ؟ گفتم : لا والله ! همانا مردی غریب هستم و تاجر و دارای اموال و کشتی مملو از بضاعت ومال بسیار بودم ، کشتی غرق شد و نجات یافتم و هر چه داشتم غرقه گشت !

آن مرد برخاست و تو بره که از پنبه بود بمن داد و گفت : با این مردمی که بعضی سنگها را جمع می نمایند تو نیز بر گیر و باین توبره اندر بر يز ! و با نجماعت در کار من سفارش کرد ، پس با ایشان راه بر گرفتم تا برودخانه بزرگ رسیدم که دارای أشجار بسیار بلند بود که هیچکس را قدرت بر شدن بر آن نبود ؛ و در این وادي بوزینگان بسیار بودند ، چون ما را بدیدند بر شاخسار أشجار فرار کردند ، آن جماعت از سنگها به بوزینگان می پرانیدند و بوزینگان از اثمار اشجار می کندند و باین مردم میانداختند ، و این جمله جوز هندی بود .

چون این عمل از آن جماعت بدیدم درختی بس عالي را اختیار نموده بدان

ص: 288

شدم ، بوزینگان فراوان بر فرازش جای داشتند ، بوزینگان را به پرش سنگ در - سپردم ، بوزینگان نیز بتلافي جوزهندي برکندند و بمن افکندند و من جمع همینمودم پس هر چه توانستیم در تو بره ها بریختیم و بشهر در آمدیم .

من نزد آن مرد آشنای خود شدم و هر چه داشتم پیش گذاشتم ، گفت : این جمله را برگیر و بفروش و سودمند شو ! و کلیدی بمن بداد و گفت : در این سرای اندر شو و فلان بیت را در بر گشای و هر چه از جوز بجای ماند در آنجا بریز و همه روز بر این منوال بگذار و خوب و بد را از جوز جداکن و بهایش را در این مکان محفوظ بدار ؛ شاید چندان بدست آری که برای مسافرت و رسیدن بوطن كافي باشد ! زبان بدعایش برگشودم و مدتی بر این حال بگذرانیدم تا جوز هندي فراوان بدست آوردم و بفروختم و بهایش را در ازای خرید آنچه مناسب دیدم بدادم ...

تا یکی روز که در کنار دریا ایستاده بودم مرکبی را بجانب این شهر روان دیدم ، جماعتی تجار پدید آمدند و با ایشان بضاعتها بود و بفروختند و جوز هندي و جز آن بخریدند ، اینوقت نزد آن مرد برفتم و از وصول کشتی و اندیشه مسافرت خود بگفتم ، گفت : هر چه خواهی چنان کن !

با او وداع کردم و شکر احسانش را بگذاشتم و أموال خود را در کشتی بردم ناخدا کشتی براند ، در هر جزیره رسیدیم جوز هندي بفروختیم و خداوند تعالی برکت در تجارت من بداد چنانکه افزون از آنچه ضایع کرده بودم دریافتم تا به - جزیره رسیدیم که در آنجا قرنفل و فلفل بود ، بعضی گفتند : خوشه های فلفل را برگی بزرگی است که بر آن پوشش میشود و چون باران ببارد از باران نگاهبان - میگردد و چون باران با پستاد آن برگی از روی خوشه باز میگردد و بر یکسوی خوشه فرود میآید !

پس مقداری فلفل و قرنفل بگرفتم و جوز هندي در عوض بدادم و بجزيره عسرات که دارای عود قيماری است ، و بجزیره دیگر که مسیرش پنج روز راه است و چوب چینی در آنجا است و بر تراز چوب قماري است بگذشتیم ، مردم این جزیره

ص: 289

از مردم جزیره که عود قماری دارد از حیثیت حالت و دین نکوهیده تر اند ، چه دوستدار فتنه و فساد و شرب خمر هستند و بنماز و اذان آگاهی ندارند .

و از آنجا بپاره آبها عبور دادیم که مروارید خیز است ، مقداری جوزهندی بغواصان بدادم و گفتم : بنیروی بخت و بهره من باین برکه اندر شوید ! پس باب در شدند و گوهر های گرانبها بیرون آوردند و گفتند : ای آقای ها ! سخت نیکبختی پس هر چه بیرون آوردند بکشتی در آوردم و با عون الهي راه بسپردیم تا ببصره در آمدیم اندکی در آنجا بماندم و جانب بغداد گرفتم و برای خود و دیدار اهل و عیال و دوست و آشنا برخوردار گشتم و ارامل و ايتام را با حسان و إنعام برخوردار ساختم و خداوند رحمان چهار برابر آنچه از من تلف شده بود عطا فرمود و کثرت عیش و طرب آن زحمت و وصب را که مرا رسید از خاطرم بسترد ، أما آن حوادثی که در سفر ششم دیدم از این جمله غریب تر است !

اینوقت سفره طعام بگستردند و طعام شبانگاهي صرف نمودند ، سندباد حمال یکصد مثقال زر خالص عطا یافته برای خود برفت و صبحگاهان با دیگر یاران بحضور سند باد بحري حاضر شدند ، و چون از خوردن طعام فراغت یافتند سندباد گفت : ای برادران من ! بدانید ...

چون چندی بر آمد و از کثرت محنت عشرت گذشته را از خاطر بگذرانیدم یکی روز جماعتی از بازرگانان که هنوز گرد سفر در روی و غبار راه با موی داشتند بر من در آمدند ، أيام گذشته و سفرهای در نوشته ومراجعت از اسفار وتجديد الذات دیدار را بیاد آوردم .

عازم سفر و جازم تجارت شدم ، بضائع نفیسه و نفائس بديعه بخریدم و بار ها بر بستم و از شهر بغداد بصره در آمدم ، کشتیی بزرگ حامل تجار و مال التجاره بدیدم ، بار خود را بکشتی در آوردم و از شهر بصره بعافیت مسافرت کردم ، از هر مكان بمكانی و از هر شهر بشهری بر آمدم و بضاعتها بفروختم و صناعتها بخریدم و بشهرها گردشها نمودم و دریاها پیمودم و با رامش بنشستم و با رامش بغنودم تا

ص: 290

یکی روز ناخدا فریاد بر کشید و دستار از سر بیفکند و طپانچه بر روی برزد وموى از روی برکند و از کمال اندوه و قهر خود را در شکم مرکب بیفکند تاجران و کشتی سپاران بر وی انجمن شدند و گفتند : خبر چیست ؟ گفت : نيک بدانیدکه ما از آن دریاکه راه می نوشتیم بدریایی در آمدیم که طرقش را نشناسیم و اگر خدا نجات ما را نخواهد راه سلامت ندانیم و بجمله هلاک شویم ! هم اکنون

زبان بدعا برگشائید تا مگر رستگار گردید ! این گفت و بر فراز صار ی (1) بر شد و بندها برگشود ، بادشدید بوزید و بر کشتی چیره گردید و واپس بگردانید ، نزديك كوهی بلند رسید و بر کوه بخورد و در هم شکست ، تجار و أمتعه ایشان بدریا ریختند ، برخی غرق و بعضی رستگار شدند ، من نیز با رستگاران بآن کوه در آمدم ،کشتیهای شکسته

، در آنجا جزیره بزرگ د بسیار با ارزاق فراوان در کنار دریا نگریستم که از دریا بیرون آورده صاحبانش غرق شده بودند و چندان اموال و أمتعه بدیدیم که دریا بکنار افکنده بود که خرد سرگشته میگشت !

پس در آن جزیره بگردش در آمدم ، در میانش آبی گذارا و گوارا از زیر أول كوه بنظر آوردم ، کشتیبانان که بر فراز کوه بودند بآن جزیره در آمده بهر طرف پراکنده گشتند و از دیدار آن اموال و أمتعه بیشمار مانند دیوانگان

بودند !

در میان آن چشمه بسیاری جواهر گوناگون و یواقیت و لئالی بزرگ مانند ریگ در ته آب هویدا بود و زمین آن چشمه از کثرت گوهر و جواهر میدرخشید و هم در آن جزیره چوب چيني و عود قماري بسيار بود و هم چشمه جوشنده از عنبر خام که مانند شمع آب شده از شدت حرارت آفتاب بر یکطرف چشمه سایل و بساحل دریا ممتد" میگشت

کرمها و جانوران دریائی میآمدند و آنرا بلعیده بدریا میشدند در شکمهای

ایشان کرمی گردیده و از دهانشان بدر یا میافکندند بر روی آب بحر منجمد میشد

ص: 291


1- مراد چوب دکل است که بادبان کشتی بدان بسته و آویز میشود

و رنگ و حالش دیگرگون میگشت و امواج در پایش بیکسوی دریا می انداخت ، سیاحون و تجار که بر آن عارف بودند میگرفتند و میفروختند ، و اما عنبر خام خالص از ابتلاع ؛ همانا یکسوی این چشمه سیلان و در زمینش انجماد ميگيرد

بر و چون آفتاب بر آن می تابد روان میگردد و بوی آن وادي از آن برمی خیزد و مانند مشک میشود و چون آفتاب از آن برشود جامد میشود

و در این مکان که این عنبر خام است هیچکس را قدرت دخول و سلوکش ، چه آن کوه بر این جزیره احاطه دارد و کسی را توانایی بر آمدن بر آن کوه نباشد ، و ما یکسره بر آن جزیره گردش و ارزاق خداوندي را نگران میشدیم و در امر خود و آنچه میدیدیم متحير وخائف بودیم و مقداری قلیل زاد و توشه در یکجانب جزیره فراهم کرده از اینکه فانی شود در هر روز یا دو روز يک لقمه میخوردیم ، و هرکس از ما بمردی او را غسل داده در آن جامهها که بحر بجزيره بود کفن میکردیم تا گاهی که جمعی کثیر از ما بمردند و معدودی بماندند و بدرد شکم مبتلاشدیم ، در اندک مدتی تمام یارانم بمردند و ایشان را دفن می نمودیم تا بغیر از من کسى باقي نماند

اندک توشه داشتم ، بر غربت و کربت خود گریستم و گفتم : ای کاش پیش از یاران بدیگر جهان بار کشیدم

تا مرا بشستند و بخاک نهفتند ! فَلَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ !

بر اینگونه روزی چند در سپردم و گودالی گود برای خود برکندم تا چون سخت ضعیف و بس ناتوان و از زندگی نومید شدم و بدانم مرگم در میرسد در این گودال بخوابم و بمیرم و باد وزان ریگ بیابان بر من بردواند وجسدم را بپوشاند ! و خویشتن را از بیرون شدن از شهر و دیار و طي براری وکوهسار و متنبته نگردیدن از صدمات سوابق اسفار بنکوهش گرفتم ، و از آن پس با ندیشه در افتادم که البته این نهر را اولی و آخری و جوششگاهی است ، بهتر آن است چرخکی تعبیه نمایم و بدستیاری آن باین نهر گردش گیرم ، اگر خداوندم راه نجات داد زهی مراد !

ص: 292

وگرنه در توی آب مردن نیکوتر از اینکه در اين خاك جان سپردن !!

پس چوب چينی و عود قماری فراهم ساخته و با آن ریسمانهای کشتی هائیکه شکسته و آبش بیرون انداخته برهم استوار کردم و از تخته های همان مراكب منكسره در میان آن چوبها نصب نموده و آن کشتی کوچک را باندازه عرض آن نهر یاکمتر بیاراستم و بسیاری از انواع جواهر زواهر و مروارید های درشت که در آن جزیره چون ریگ موجود بود با عنبر خام خالص خوشبوی دلجوی بیاوردم با آنچه از آن جزیره فراهم کرده بودم و هر مقدار زاد و توشه که داشتم بآن کشتی جای داده بآب در انداختم و راهسپار شدم و ندانستم ميرسد و آن مکانی که نهر از دا یان کارم .

زیر کوه آنجا میرسید روی آوردم و در زیر کوه بظلمتی بس شدید در افتادم و کشتی بپاره جاهای تنگ و سقفها برخورد و بازگشتن نتوانستم و بملامت خویشتن پرداختم که چگونه جان خود در باختم و چنگ و دندان فنا بر روان گرامی تیز ساختم و دشنه بر دیده بقا بياختم و از کمال دهشت خود را بر روی کشتی از روی بیفکندم

و همچنان راه سپردم و روز از شب نشناختم و یکسره در آن نهر میتاختم

گاهی نهر را گشادگی و گاهی تنگی بود و از شدت ظلمت در تعب بودم خواب بر چشمم چیره شد و کشتی بحال خود روان بود تا يک هنگامی بیدار شدم وخویشتن را در روشنی و مکانی پهناور دیدم و آن کشتی را در جزیره مربوط وجماعتى از هندوها و مردم حبشه بر اطرافم انجمن یافتم .

چون مرا ایستاده نگریستند بمن شتافتند و بلسان خود با من سخن آوردند

ندانستم چه گویند یا چه جواب گویم ؟ از میان ایشان مردی بیامد و با زبان عربي سلام بداد و گفت : ای برادر ! کیستی و از کجا بیامدی و سبب آمدنت باين مكان چیست ؟ ما أهل کشت و زراعت هستیم و بیامده ایم تا کشت خویش را آبیاری کنیم ! گفتم : ای آقای من ! تو ! تو را بخدای سوگند میدهم اندکی خوردنی بیاور که سخت

گرسنه ام ، آنگاه آنچه خواهی پرسیدن گير !

شتابان طعامی بیاورد ، بخوردم و بیاسودم و جانی تازه ساختم و خدای را بر

ص: 293

نعمت سلامتی و بیرون شدن از آن رودخانه تنگ و تاريک سپاس بگذاشتم و داستان خود را از آغاز تا پایان عرضه دادم ، گفتند : بناچار باید ترا بخدمت پادشاه خود برده حکایت خود را عرضه داری ! پس مرا با آنچه داشتم و آن کشتی کوچکی را که خود تعبیه کرده بودم بخدمت پادشاه در آوردند چون پادشاه داستان مرا بشنید بر من سلام و تحیت فرستاد و از مجاري روزگارم پرسیدن گرفت ، حالات خود را من اولها الى آخرها که در ايام عمر بر سر سپرده بودم معروض نمودم ، پادشاه در عجب شد و مرا بسلامت تہنیت گفت ، آنگاه برخاستم و از أقسام جواهر زواهر و عنبر خام که در کشتی داشتم بحضرت پادشاه تقدیم کردم پذیرفتار شد و إكرام فراوان فرمود و در آستان خودش منزلی بمن اختصاص داد .

با یا بزرگان و أخبار دولتش مصاحبت کردم ، مرا بانواع اعزاز و احسان نوازش کردند ، همواره در سرای پادشاه بودم ، آنانکه بآن جزیره وارد میشدند از امور بلادم از من می پرسیدند و جواب میشنیدند و می پرسیدم و پاسخ میشنیدم ، تاچنان افتاد که یکی روز پادشاه از احوال بلاد من و كيفيت حکومت خلیفه در بلاد بغداد

بپرسد

از مراسم عدل و دادش در حکومت بلاد و حوائج عباد باز نمودم ، بسیار در عجب رفت و گفت : سوگند با خداوند ! خلیفه را امورى عقليه و احوالی مرضيه است و تو مرا دوستدار او ساختی ! مرادم این است که هدیه آماده کرده در صحابت تو بدو فرستم ! گفتم : ای مولای ما ! سمعاً وطاعة ! من بدو ميرسانم و از خلوص

نیت و صفوت مودت و صدق عقیدت پادشاه زمان در حضرتش معروض میدارم . پس بدانحال و عز و جلال در خدمت ملک ميگذرانیدم تا یکی روز شنیدم جماعتی از این شهر مرکبی معیّن کرده میخواهند بحوالي بصره سفر کنند ، في الحال بخدمت پادشاه رفتم و دستش را ببوسیدم و عرض کردم : بسیار مشتاق دیدار أهل و دیار هستم ، اجازت فرمای با این جماعت روی بمقصود نهم ! پادشاه گفت : هرچه خواهی چنان کن ولی مارا با تو انسی بکمال هست ! گفتم : ای پادشاه جهان پناه !

ص: 294

این بنده رهي مستغرق بحار نعمت و عنايت وإحسان سلطان زمان است ، لكن بسی مشتاق ملاقات اهل و عيال و وطن و ياران خود شده ام . پادشاه آن جماعت تجار را که آهنگ سفر داشتند احضار کرده در کار من

سفارش فرموده اشياء نفيسه بسیارم عطا کرده اجرت مرکب را از من بازداشته و هدیه بزرگ برای تقدیم حضور خلیفه زمان هارون الرشید با من سپرد . پس با پادشاه و أعيان پیشگاه و رفقا و آشنایان وداع کرده با تجار در کشتی

در آمده و متوكيلا على الله سبحانه و تعالی از دریا بدریا و جزیره بجزیره برفتیم بشهر بصره رسیدیم و پس از چند روز اقامت جانب بغداد سپردیم و باستان خلیفه زمان هارون الرشید در آمدم و هدایای سلطان هنود و حبشه را بگذرانیدم و أحوال خود را بالتمام بعرض رسانیدم و از آنجا با امتعه و أموال و بضائع خود بسرای خود در آمدم و أهل و أصحاب و أقارب و أحباب را ملاقات و خدای را شکرها نمودم و - هر يك را از آن هدایا بهره بدادم و فقرا و مساکین را ببذل صدقات خرسند ساختم .

و چون روزی چند برگذشت هارون الرشيد مرا بخواند و سبب آن هدیه و - تقديم

نماینده اش را بپرسید ، گفتم : سوگند با خدای ، آن شهری را که این هدایا از آنجا است از اسم و طریقش بی خبرم ، لكن چون آن کشتی که بآن اندر بودم غرق شد ، از آنجا بجزیره در افتادم و کشتیی برای خود تعبیه کرده و بنهری که در وسط آن جزیره بود اندر شدم و از آنجا باین شهر در آمدم ! و حکایت خود و سبب

ارسال هدیه را شرح دادم .

خلیفه بسیار در عجب رفت ومورخين عصر را فرمانداد تا حکایت مرا بنویسند و در خزانه کتب خلیفه مضبوط نمایند ، و از آن پس از کثرت عیش و طرب طيش و تعب أسفار را فراموش کردم و بعیش و نوش پرداختم . حکایت سفر ششم این است که باز نمودم و بخواست خداوند نجاح و فلاح چون صباح دیگر چهر گشاید داستان سفر هفتم را بر شما باز سپارم که ازین جمله أعجب و أغرب است

آنگاه بفرمود تا سفره طعام بگستردند تا سفره طعام بگستردند و به تعشي پرداختند و چون فراغت

ص: 295

یافتند فرمانداد یکصد مثقال زر خالص بسندباد حمال بدادند ، سند باد بگرفت و - دلشاد بسرای خود برفت ، حاضران نیز باز جای شدند و چون روشنی روز فروز بخشید سندباد حمال أداى فريضه بداد و چون برق و باد بمنزل سندباد بحري بار. گشاد ، و چون دیگران نیز فراهم شدند و از طعام بر آسودند ، سندباد لب بداستان

گشاد و نیشکر حدیث مقرر بر قند مکرر بر نهاد و گفت :

بر چون از سفر ششم با آن بضاعت موفور و خواسته مشکور بازشدم و مدت زمانی بسرور و غرور ولذایذ و حبور بگذرانیدم ، نفس أماره سفر باره گشت وعشرت تجار و سماع اخبار وديدار آثار و تفرج امصار وسپردن صحاري و بحار را خواستار گردید ، یکباره عزیمت بمهاجرت و همت بر مسافرت بر نهادم و بار امتعه نفيسه مناسبه بر بستم و از بغداد بشهر بصره راه بر نوشتم و با جماعت تجار بکشتی حاضر بمؤانست پیوستم .

پس روز و شب آب در سپردیم تا بشهری که در چین بود رسیدیم و در نهایت عیش و سرور مشغول صحبت ، و از مکاید جهان و انقلابات دریای بیکران بی خبر بودیم ، بناگاه صرصری عاصف از پیش روی مرکب بوزید و بارانی شدید بر بباريد ، البسه و بارهای ما را تر کرد ، احمال خود را با نمدها و لبود بپوشانیدیم تا زیانى بامتعه نرساند ، و در حضرت یزدان بتضرع و دعا در آمدیم و کشف بليت ما بر

شد و به را خواستار شدیم . در این حال کشتیبان بندها استوار و کمر بر زد و بر فراز کشتی راست و چپ بدید و اهل کشتی را نگران شد ، لطمه بر چهره بیفکند و موی ازروی بر کند و دل باندوه بیاکند ، گفتیم : خبر چیست ؟ گفت : در حضرت خداى بدعا و زاری و ضراعت اندر شوید و بر جان خویشتن گریستن و با یکدیگر بدرود نمودن بگیرید ! چه باد وزان کشتی ما را بپایان دریاهای جهان بیانداخته است ! آنگاه فرود آمد و صندوق خود برگشود و مشتی خاک از كيسه در آورده و یا آب تر کرده چندی بگذاشت و بیوئید و بموئيد و کتابی كوچک را قرائت نمود

ص: 296

و گفت : معلوم شد که هر کس در این زمین برسد جان نبرد و اين زمين اقليم الملوک نام دارد وقبر سيد ما سليمان بن داود الا در اینجا باشد ، مارهای بس عظیم الخلقه با منظری هولناک دارد و هر مرکبی باین اقلیم برسد ماهیی بس بزرگ بیاید و ببلعد ! ازین سخن در عجب شدیم ، و هنوز سخنان ناخدا بپایان نرفته بود که ناگاه دیدیم کشتی بجنبش آمد ، گاهی ما را از روی آب بالا میبرد و از آن پس فرود میآورد و صدایی چون رعد قاصف و نهیبی سخت عظیم بشنیدیم ! بسیار بترسیدیم و حالت مردگان یافتیم و بهلاک يقين آوردیم و ماهیی عظیم را چون کوهی بلند بدیدیم ، از دیدارش بر جان خود بگریستیم و آماده مرگ شدیم و یکسره بآن ماهی و خلقت عجیبش نگران بودیم : ، در این اثنا ماهیی دیگر نمایشگر گشت که هرگز عظیم و کبیرتر از آن مخلوقی ندیده بودیم ! در این حال با یکدیگر بوداع پرداختیم و بر هلاک خود بگریستیم ، ماهیی دیگر عظیم تر از آن

دو ماهی پدید شد .

عقل و دانش ما از شدت خوف از کار برفت و آن سه ماهی گرد کشتی بگشتند و ماهی سومین آهنگ بلعیدن کشتی را نمود ، در این اثنا بادی سخت

بوزید و کشتی را حرکت داد و در شعبی عظیم بیفکند ، کشتی در هم شکست و - تخته های کشتی را پراکنده کرده تمام بارها و بازارگانها و کشتیبانها را غرق ساخت

من هر هر گونه جامه که بر تن داشتم بیرون از يك جامه بیفکندم و بتخته پاره در آویختم

و بر آن سوار شدم موجها و بادها بر آمد و با من بر روی آب بازی کرد ، من بر آن تخته چسبیده بودم و موج دریا گاهی مرا بلند میکرد و گاهی فرود میآورد ، در حالتی سخت و خوف و جوع و عطش مبتلا بودم و خویشتن را بنکوهش می سپردم تا چرا قیمت

آسایش و راحت ندانستم و از آن جمله شدايد أسفار و مشقات محنت آثار مجرب و ممتحن و تائب نگشتم ؟ اکنون بهر بلیتی دچار گردمی سزا است ! اما در حضرت خدای تو بتی نصوح آوردم که دیگر خیال سفر نکنم و تا زنده هستم نام سفر بر زبان

ص: 297

نگذرانم !

پس

یکسره بخداوند تعالى تضرع بردم و بگریستم یستم و بر این حال دو روز برگذشت و جزیره پدید گشت ، از اثمار و انهارش بخوردم و بیاشامیدم و روانم بیاسود و قوایم قوت گرفت ، در یکطرف دیگرش نہری عظیم از آب خوشگوار با

جریانی بس شدید پدید شد .

بیاد آن کشتی که در سفر سابق برای عبور نہر بساختم بیفتادم و چوبهای صندل بلند که مانندش دیده نمیشد و از شاخه و گیاه نرم جزیره بیاوردم و چون فتیله بتافتم و کشتی را بآن محکم نمودم و بر نشستم و در رودخانه روان شدم و سه روز رهسپر بودم و بخواب اندر شدم و چیزی نخوردم و هر وقت تشنه شدم از آن نهر بیاشامیدم و از شدت چون جوجه پرکنده بودم تا بکوهی بلند بودم تا بکوهی بلند رسیدم و آن نهر

زیرش برمیگذشت .

خواستم توقف نمایم و بیکسوی کوه برشوم ، قوت جریان آب مجال نگذاشت و کشتی را بآن نہر اندر کشید ،

بر هلاک خود یقین کردم و گفتم : فَلَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ !کشتی اندکی آب سپرد و بمکانی وسیع رسید ، رودخانه بزرگ نمودار شد و این نهر در آن میریخت و چون صدای رعد میخروشید ، بر آن کشتی بچسبیدم و بیم داشتم که از فرازش فرود افتم و امواج با من بملاعبت بود و همی با آب رود منحدر شدم تا بر یکجانب شہری عظیم خوش منظر رسیدم ، جمعى كثير حاضر بودند چون مرا در آن حالت انحدار بدیدند طنابها بیفکندند و دامها بینداختند و کشتی را به پایاب کشانیدند

من مانند مردگان از شدت گرسنگی و بیخوابی و ترس در آنجا بیفتادم:

مردى كبير السن مرا دریافت و ترحیب گفت و ألبسه نفیسه بر تنم بیاراست و مرا بگرما به در برد و شربتهای نیرو بخشم بخورانید و چون از حمام بیرون شدیم مرا بخانه خود برد ، کسانش از دیدارم خرسند شدند و در مکانی ظریف بنشاندند و طعامی

ص: 298

دلخواه بیاوردند ، سير بخوردم و خدای را بر آن نعمت و نجات از بلیت ستايش - آوردم ، چون فراغت یافتیم و دست بشستیم آن شیخ برخاست و مکانی مخصوص بمن مرتب ساخت و غلامان و کنیزان خود را بخدمتگذاریم برگماشت تا سه روز در میهمانخانه اش بضیافت و راحت بگذرانیدم و نیرویی تازه یافتم روز چهارم آن شیخ نزد من حاضر شد و گفت : ای فرزند من ! با ما موانست جستی خداوند را بر سلامتی تو سپاس میگذاریم ! هیچ خواهانی با من بساحل دریا بیائی و به بازار اندر شوی و بضاعتت را بفروشی شاید چیزها خریداری کنی که در آن

تجارت ورزی ؟

گفتم : اندکی خاموش شدم و با خود مرا از کجا بضاعتی است ؟ و سبب این کلام چیست ؟ شیخ گفت : بفکر اندر مباش و با ما بیازار راه بر سپار ! اگر کسی را دیدیم که بهای بضاعت تو را باندازه بداد میستانیم و اگر بها را برضای تو بضاعتت را نزد خود نگاه میدارم تا زمان بیع و و شراء پیش آید ! با خود چندی بیندیشیدم ای عم" گرامی ؛ اطاعت میکنم ! پس در صحبتش ببازار رفتم و نگران شدم که آن کشتی را که من تعبیه کرده بودم باز کرده و بجمله از چوب صندل بود و من نمیدانستم این چه چوب است ؟ پس مردی را بفرمود تا ندا برکشید ، تجار فراهم شدند و همی هر يك بیفزود تا بهزار دینار پیوست و زبان از زیاده بر بستند شیخ روی با من کرد و گفت : ای فرزند ! بشنو ! بهای این چوبها در این ايتام بیش ازین نیست ، اگر خواهی صبوری كن تا ايتام فزونی قیمتش برسد ! گفتم : هر چه خواهی چنان کن ! گفت : ای فرزند ! این هیزم را بیکهزار و یکصد دینار با من میگذاری ؟ گفتم : آری ! و آن دنانير را بگرفتم و غلامانش آن چوبها را به۔ انبارش نقل کردند .

بر تسعیرش

گفتم : آنگاه با شیخ بسرایش بیامدم ، آن دنانير را بشمرد و در چندین کیسه جای داد و قفلی آهنین بر زد و کلیدش را بمن بسپرد و چون چند روز و شب برگذشت شیخ

ص: 299

گفت: ای فرزند ! مطلبی با تو عرض میدهم و میل دارم که اطاعت امركنی ! گفتم بفرمای تا چیست ؟ گفت : دانسته باش ! من مردی سال برده و کهنسالم ، فرزند نرینه ندارم ، دختری خردسال نیکو جمال شيرين مقال ستوده خصال پسندیده فعال بسیار مال دارم ، همی خواهم او را با تو تزویج نمایم و تو با دخترم در این بلاد ما بپائی و از آن پس آنچه دارم در ملکیت تو سپارم و تو قائم مقام من باشی ! خاموش شدم و سخنی نراندم ، گفت : ای فرزند ! مرا اطاعت کن چه من خير ترا خواهم ، اگر خواهی بتجارت سفر کنی و بشهر خود شوی هیچکس مانع تو نباشد و این جمله أموال در تحت اختیار تو خواهد بود ! گفتم : ای سعادتمند ! سوگند با خدای ! تو مانند پدر من باشی و من در زمانه مشقتتها و خطرها دیده ام و هیچ رای و معرفتی برای من باقي نمانده است ، در هرچه اراده فرمائی فرمان تو را است ! شیخ بفرمود غلامانش قاضي و شهود حاضر کردند و دخترش را با من تزويج - کرد و ولیمه بزرگ بداد و نيک شادان گشت و دخترش را با من پیوست ، او را در نہایت حسن و جمال و غنج و دلال بدیدم وجواهر گرانبها و حلی و حلل و عقود جواهر زواهر که بهایش چندین هزار دینار زر سرخ بود بلکه بهایش را هیچ گوهر شناس ندانست همراه داشت

از دیدارش بسی در عجب شدم و محبتی بزرگ در میان من و او پدید شد و - زمانی دراز با وی همراز و هم آواز و در نهایت حسن موانست بودیم ، پدرش برحمت خدای پیوست ، اورا تجهیز و دفن نمودیم ، تمامت اموال و غلمانش در قبضه اختیار و ملکیت من در آمدند و بازرگانان مرا بجای او بر خویشتن ریاست بخشیدند و به - دستوری من كار كردند .

و چون با مردم آن شهر چندی مخالطت ورزیدم دیدم در هر ماهی حالت ایشان دیگرگون میشود ، و بالها برای آنها پدید می آید که بعنان آسمان پرواز مینمایند ، و چون پر زنان گردند جز أطفال و زنان هیچکس بر جای نمیماند ، با خود گفتم : چون آغاز ماه نو برسد از یکی از ایشان خواستار میشوم تا مرا نیز با خود حمل -

ص: 300

نماید تا بدانم بكجا می پرند ؟

چون نوبت تغير الوان و انقلاب صور ایشان در رسید نزد یکتن برفتم و گفتم : تو را با خدای سوگند میدهم که مرا با خود حمل کنی تا تفرج کرده با شما باز آیم گفت : این کار ممکن نیست ! من چندان با وی پوزش و خواهش نمودم تا پذیرفتار شد ، پس بدو تعلق گرفتم ، مرا بهوا پرواز داد و هیچکس از کسان من بر این حال عالم نشد و آن مرد همچنان پرواز مینمود و من بر دوش او جای داشتم تا بسیاری بر هوا بر شدم و زبان بحمد الهي بر گشودم .

در این حال شهابی بر جست که نزديک بود جمله را بسوزاند ، پس باز شدند و بر فراز کوهی عالی بر آمدند و از بودن من در نهایت غیظ اندر شدند و برفتند و مرا بگذاشتند ، چون چنین دیدم خویشتن را بملامت

بسپردم و گفتم : لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ ! از هر مصیبتی نجات میجویم بمصیبتی شدید تر از آن دچار میگردم !

همچنان در آن کوه بودم و ندانستم بکدام سوی شوم ؟ ناگاه دو پسر را چون دو فلقه قمر در گردش و در دست هریکی چوبی از زر نگران شدم ، بدیشان شدم و سلام فرستادم ، جواب سلام براندند ، گفتم : شما را بخدای سوگند میدهم کیستید و حال شما چیست ؟ گفتند : از بندگان یزدانیم ! آنگاه یکی از آن دو قضیب را با من نهادند و خود برفتند .

آن قضيب بر گرفتم و در أمر آن دو غلام متفکر بودم ، ناگاه ماری عظیم را بدیدم که از زیر کوه پدید شد و مردی را برای بلعیدن ربوده و آن مرد فریاد بر - میکشید : هر کس مرا خلاص کند خداوندش از هر بلیتی نجات بخشد ! نزديک شدم و با آن قضیب بر کله مار بزدم ، آن مرد را از دهان بیفکند .

چون آن مرد نجات یافت بجانب من بیامد و گفت : چون نجات من بدست تو شد هیچوقت از تو مفارقت نکنم و در این کوه با تو رفیق باشم ! گفتم : مرحبا و فرخا و در آن کوه بگردش در آمدیم ، ناگاه گروهی را بدیدیم که با ما روی کرده اند ،

ص: 301

چون نگران شدم همان مرد را که مرا بر دوش حمل کرده پرواز میداد بدیدم ، نزديک شدم و معذرت بخواستم و تلطف نمودم و گفتم : یاران با یاران خود چنين نکنند ! گفت : تو همانی که ما را بواسطه تسبیح خود بهلاك آوردی ؟! گفتم : بر من مگیر ! چه مرا علمی باین امر نبود ، و ازین پس سخنی بر زبان نگذرانم !

و پس دیگر باره بحمل من رضا داد و مرا بر دوش بر آورده پرواز کرد تا بمنزل خودم بازرسانید ، زوجه ام مرا بديد و سلام بفرستاد و بسلامت تهنیت گفت و مرا بیاگاهانید که ازین پس با این قوم معاشرت مکن ! چه ایشان إخوان شياطين هستند و نام خدای بر زبان نگذرانند !

گفتم : حالت پدر تو با این جماعت بر چه گونه بود ؟ گفت : پدرم از جنس ایشان نبود و بکردار ایشان نميرفت ! رأي من بر این است که چون پدرم بمرده است هر چه با خود داریم بفروش رسانی و بهایش بستانی و بسوى بلاد و أهل خود سفر کنی ، من نیز با تو بیایم ، چه بعد از پدرم و مادرم حاجتی به اقامت در این شهر ندارم !

چنانکه زوجه ام گفت هر چه داشتم متدرجا بفروختیم و منتظر بنشستیم تا جماعتی از مردم شهر آهنگ سفر کردند و مرکب نیافتند ، چو بها بياوردند و مرکبها ساختند ، من نیز مرکبی کرایه کردم و اجرت بدادم و با زوجه خود و آنچه داشتم بمرکب در آمدم وأملاك و عقارات را بجای نهادیم و بدریا در آمدیم و جزایر و دریاها بسپردیم تا سلامت و عافیت بشهر بصره در آمدیم و در آنجا مرکبی بدست آورده روی بدار السلام بغداد نهادیم و برای خود اندر شدم و دیدار کسان و بستگان کامیاب شدم ، چون حساب مدت سفر هفتم را نمود ند بیست و هفت سال بر آمده بود و ایشان یکباره رشته امید را از زندگانی و باز شدن من پاره کرده بودند . و چون مجاری حالم را بشنیدند در عجب شدند و بسلامت تهنیت گفتند ، آنگاه در حضرت خالق مهر و ماه تو به نمودم که دیگر نام از سفر نبرم و یاد از سفر نکنم و سپاس خدای و فضل عمیمش را بگذاشتم که بعد از مقاسات این شداید و این

ص: 302

منیات و بلیات دیگر بارهام بوطن و اهل وطن و کسان و خویشاوندانم شادخواره گردانید . اکنون ای سند باد بري بر حال من و گذشت روزگارم بنگر!

سندباد حمال گفت : ای آقای من ! ترا بخدای سوگند میدهم که از آنچه از این رهی در خدمت تو بگذشت بر من مگير ! پس بجمله باهم بمعاشرت ومنادمت و مصاحبت و عیش و انشراح بگذرانیدند تا گاهی که پراکنده سازنده جمعيتها ایشان را از همدیگر متفرق ساخت .

معلوم باد ! اگرچه پار اخبار و حکایات بیرون از غرابت و نزديک بصدق نیست ، اما در این دار حوادث و پیشگاه قدرت آفریدگار اگر تصدیق نکنند تکذیب را هم واجب نباید دانست ، چنانکه در « عَجَائِبَ المخلوقات » و « حَيَاةُ الْحَيَوَانِ » و پاره کتب تواریخ که از غرائب امصار و عجائب جزایر و بحار و جبال و مغارات و اوديه و آبار حدیث مینمایند بحکایت شهر سگساران و بوزینه باران و آن مردی که به - جزیره برفت و مردمی در از پای بدید و یکی بر دوشش بر آمد و او را در هر دو پای فرو پیچید و بهر سویش بر دوانید و صورتش را بناخن بخراشید ، و دیگر حکایات عجیبه و انواع مخلوقات غريبه مهیبه اشارت کرده اند ، کارخانه خلقت خلاق متعال را بدایت و نهایتی و انواع مخلوقاتش را شمار و حسابی نیست !

اگر چنان بودی که مخلوقات الهی و آفریدگان غير متناهی بجمله در حیز عقول نا تمام و افهام نارسای ما بودی با معالم قدرت و كمال عظمت خلاقیت قادر متعال و صانع بی شبه و مثال منافات داشتی !

همانطور که عقول از ادراک ذات صانع كل وصفات الوهيتش قاصر است ، افهام و ابصار نیز از شناس انواع مصنوعات و اجناس مخلوقاتش عاجز است ! همانطور که ذات كامل الصفاتش در حيز هیچ تصوری و تعقلی اندر نیاید ، شایسته کمال عظمت و جمال قدرتش بايسته آن است که مبدعات و مفطوراتش از معیار عقول و .

مقیاس پندار بیرون باشد ، بلکه آنچه را که ما بحسب گنجایش فهم خود از دائره

ص: 303

امكان خارج شماریم برتر و بدیع تر و عجیب ترش را آفریده باشد !

در کارخانه إبداع مبدعات و إيجاد موجودات پر کاه و پر ه کوه و تراوش چنار و نمایش خوه (1) و غدیر حقير و دریای کبیر و مار يک سر و افعی هزار سر و ماه و هور و مار و مور چه تفاوت دارد ؟ بلکه خلقت کاه و مور که دارای روح نباتی و بالیدن و شعور وقوای ترقي هستند از کوه و هور که باین رتبت نائل نیستند و بحالت جماديت باقي هستند غریب تر است !

منتهای امر این است که در خلقت انواع در هر نوعی بر حسب غلبه و عادت به يک هیئت و هیکلی نظر و گذر داشته اند و عظیم تر یا حقیر تر و خلافش را در حالت استعجاب شده اند ، مثلا نوع بدیع آدمی بر این شکل و اندازه و در سایر انواع بان اشكال متداوله ، اقسام خیل و اصناف طيور و انواع حیوانات بريه و بحرینه و أرضيه و جويه را بصور حالیه منظوره معينه که غلبه بر آن شکل داشته اند شناخته اند .

أما این حال برهان انحصار و محدودیت بأشكال محسوسه متداوله نخواهد بود : مثلا ماهیان بحار را غالبا بصور معينه مخصوصه شناخته اند و حال آنکه مخالف آن نیز بسی دیده شده است که با حكم غالب مباین است ! در وحوش و طيور و حيوانات مختلفة هوائی که اقسام و اصنافش از حيز حساب بیرون ، و در نوع آدمی صور گوناگون دیده شده و میشود که موجب تحير عقول میگردد !

سیاحان و سیاحان قدیم و جدید و أرباب رصد و نجوم و کاو ندگان معادن و زمین بسیاری مشاهدات کرده اند که چون با کمال احتیاط مذکور دارند در جواب گویند : جهاندیده بسیار گوید دروغ !! و چون پس از چندی صدق روایات و حکایات ایشان مشهود گردد تصدیق می نمایند و آنچه را که بر سبیل افسانه و تمرين أفهام شنوندگان میشمردند اینک در کتب دریا سپاران و صحرا گذاران اروپائی ثابت می - نگرند و در صفحات روزنامه ها و کتب حاليه على التوالی بان درجه محفوظ و مضبوط

ص: 304


1- خوه : گیاهی است که در گندم رو ید و فاسد سازد .

است که در حکم شیاع است .

در این مقام برای اثبات مطالب معروضه چنان بصواب میشمارد که پاره از عجایب مخلوقات و بدایع مصنوعات مسطور آید تا مطالعه کنندگان را بینش بر بینش و عجب در عجب بیفزاید !

بیان پاره فرایب مخلوقات و مصنوعات بطريق اجمال

در کتاب جغرافیای تحل صفی خانی که در این عصر از کتب علمای جغرافیای فرنگی ماخوذ است می نویسد : در مملکت استراليا يكنوع درخت بسیار عظیم الجثه سريع النموای است که به د اکالیپتوس ، معروف ، و برای رفع مضرت اماکن و تجوید هوای آن بسی مفید و مجرب است ، طول این درخت یکصد و پنجاه متر و دوره آن سی متر است ، و در اغلب ممالک دیگر چون درختی که طولش هم سی متر باشد دیده نشده است البته چون طول درخت را بان مقدار بشنوند باور نمیکنند !

در اغلب رودخانه های پار؛ ممالک درختها سر بر کشیده اند که صد ذرع در ازی دارند تا خود را به تابش آفتاب برسانند و بسیار قطور میشوند ، و پاره أشجار چنان سخت میشوند که هیچ اره و آلت قطاعه در آنها کارگر نیست ! أما بر حسب قطر در بعضی بلاد سردسیر مملکت ایران و دیگر ممالک یافت میشود ، و پاره حیوانات و اشجار عجیبه که در کتب جغرافیه یاد کرده اند مسطور میشود . و در حياه الحيوان و مستطرف و بعضی کتب دیگر مسطور است که شیر را که أسامی مختلفه دارد و از جمله کنای او ابوالا بطال و ابوشبل و ابو العباس است انواع گوناگون است : از آنجمله شیری است که صورتش چون صورت انسان و جسدش مانند گاو و دارای شاخهای سیاه با ندازه يکوجب و بعضی سرخ است مانند عناب و جز آن .

ص: 305

چون از مادرش متولد میشود يک پاره گوشت است ، سه روز مادرش حراستش را مینماید ، پس از آن پدرش میاید و در آن گوشت پاره میدهد ، أعضایش منفرج و صورتش متشگل میگردد ، بعد از آن مادرش شیرش میدهد و تا هفت روز چشمهایش بسته و از آن پس گشاده میگردد و تا مدت شش ماه بترتیب نزد مادر و پدر میگذراند از آن پس بكسب روزي خود مشغول میشود .

خلقت پشه و أعضای او مانند فیل است ، جز اینکه اعضایش بیشتر از فیل است ، فیل را چهار پای و پشه را شش پای بعلاوه چهار بال نیز دارد ، خرطومش مجوف و کارگر است و از جانب خدای ملهم میشود که نیش بر عروق زند تا بهتر خون کشد و از خرطومش که بمنزله حلقوم است بدرونش کشاند ! و بسیار اتفاق افتاده است که فیل را تباه کرده و شتر و دیگر چار پایان را هلاک ساخته و میداند که خون گاومیش زیر جلد اوست و با آن ضخامتی که آن پوست را میباشد با خرطومش نیش زند و خون بکشد ، با اینکه اغلب آلات تیز کارگر - نشود ! و خداوندش نیروی حافظه و فكر و حاسه لمس و بصر وشم و منفذ غذاء و جوف و مخ و عروق و عظام عطا فرموده است .

ابو سیاره را نرخری سیاه بود که بصحت و قوت ضرب المثل است ، در مدت چهل سال از منی به مزدلفه حمل أحمال مردمان را مینمود .

ابن خلکان در وفیات الاعیان می نویسد : گورخری را شکار کردند و کشتند و در دیگ نهادند ، هر چه آتش برافروختند پخته نشد ، چون تفحص کردند داغ بهرام گور بودش و تا آن زمان متجاوز از هشتصد سال عمر کرده و گوشتش چنان سخت بود که نمی پخت ! ا وغرابت خلقت کرم ابریشم از أغلب عجایب بیشتر و در اغلب بلاد خصوصا گیلان بسیار است ، و همچنین حالات زنبور عسل ، و چون در حیوانات و غرائب حالات و صفات آن تفگر نمایند از مراتب قدرت إلهی با خبر گردند !

مسعودي از پاره علماء حديث کرده است که خداوند سبحان پیش از آنکه

ص: 306

آدم علیه السلام را خلق فرماید بیست و هشت امت بخلقتهای گوناگون در پهنه زمين بیافرید پاره صاحب بالها و تكلم بكلمه عجيب ، و پاره را بدن چون بدن شیر ، سرها چون سر مرغ و دارای مویها و دم ها و کلام ایشان چون کودکان ، و بعضی دارای دوصورت یکی صورت از پیش روی و صورت دیگر از دنبالش و دارای پایهای بسیار ، و پاره شبیه بی نیمه آدمی با يک دست و يک پای و کلام و صدای ایشان چون صیحه مرغابی ، و بعضی را روی چون صورت آدمی و پشت مانند کاسه پشت و در سرش شاخی و آرایش چون سگان ، و بعضی دارای موی سفید و دمی چون دم گاو ، و پاره دارای دندانهای بیرون جسته مانند خنجر با گوشهای بلند ! واین امم عدیده چندان تناسل و تناكح نمودند که یکصد و بیست امت شدند ، و خدای تعالی هیچ مخلوقی را افضل واحسن واجمل از انسان نیافریده است چنانکه در خلقت او و ستایش

خویشتن فرماید : « تَبَارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخَالِقِينَ » .

عمر بن الخطاب گوید : یزدان تعالی هزار و بیست امت - یعنی انواع مخلوق ۔ بیافرید : ششصد نوع در دریا و چهارصد و بیست نوع در صحرا ، و در نوع انسان از هر نوعی نمونه هست ، ازین روی خداوند تعالی جمیع خلق را مسخر انسان ساخته و تمام لذات را برای او فراهم ساخته و جميع آلات را بدست او بعمل آورده و او را دارای نطق و ضحك و بكاء و فكرت و فطنت و اختراعات اشياء و استنباط جميع علوم و استخراج معادن گردانیده و امر و نہی و وعد و وعید و نعیم و عذاب و خطاب وقرب را بدو اختصاص داده و اسرافیل را که از تمامت ملائکه بحضرت خدای نزدیکتر است ب

صورت انسان آفریده است ، وآيَاتِ اللَّهِ تَعَالَى فِي الْبِشْرِ أَكْثَرَ مِنْ انَّ تحصر !

در کتاب مستطرف مسطور است که شیخ عبد الله صاحب کتاب تحفة الالباب گفت : بشهر با شقرد اندر شدم ، گورستان عاد را بدیدم ، دندان یکی را نگران شدم که طولش چهار وجب و عرضش دو وجب بود ، و در باشقرد يک نيمه دندان پیش روی آن قوم نزد من بود که از اسفل یکتن از ایشان بیرون آمده بود ، اندازه اش دو شبر و وزنش هزار و دویست مثقال و گرداگرد فک این شخص عادي هفده ذراع

ص: 307

و درازی استخوان بازوی يکتن از ایشان هشت ذراع و پهنای هر ضلعی از دنده های ایشان سه وجب مانند صفحه سنگی سخت می نمود !

راقم حروف گوید : اینگونه اخبار مويد و مصدق پاره اخبار پیشینیان است که در عظمت ابدان و طول قامت و نیرومندی پاره کسان می نویسند ، چنان است که مورخین نوشته اند که عبد الله بن عباس بن عبدالمطلب را قامتی بس بلند بود که در زمانش أقرانش را نبود ، و عباس را بلندی قامت چنان بود که عبد الله در حضرتش قصير می نمود ، و نیز در رسائی و بلندی صدای عباس نوشته اند که چون در جبال مگه معظمه صدا برکشیدی تا يك فرسنگی رسیدی ، و جناب عبد المطلب را آن عظمت جثه و طول قامت بود که چون در خانه کعبه طواف میداد مانند گنبدی سفید می نمود !

بالجمله ، شیخ عبد الله میگوید : در شهر بلغار در سال پانصد و سی ام هجري از نسل عاد مردي طويل القامه را بدیدم که درازي بالايش از بیست و هفت ذراع فزونتر بود ؛ او را دنقي و بقولی دبقي می نامیدند ، اسب را در زیر بغل میگرفت چنانکه انسان كودك صغير خود را در زیر بغل آورد ! و او را آن قوت و قدرت بود که بدست خود ساق اسب را میشکست و پوست و اعضایش را چنان بر هم پاره می۔ ساخت که دسته بقولات را بر هم بدرند.

فرمانگذار بلغار برای این اعجوبه روزگار زرهی فراهم آورده بود که بر يک گوساله بار میکردند ، و نیز کلاه خودی عادی برای سرش بساختند که چون پاره از کوه می نمود ، و او را درختی از بلوط بجای عصا در دست بود که اگر بر فیل نواختی هلاکش ساختی !

همانا این داستان مصدق أخبار باستان است و حکایتی را که در باره طالوت که بدست حضرت داود الثلا در پهنه نبرد بقتل رسید و روایتی را که در عظمت هیکل و درازي بالا و وزن أسلحه و خود و جوشن او نگاشته اند و در انظار بینندگان غریب می نماید تصدیق میکند ، و در السنه وافواه مردمان تيغ فولادي و زره داودی و خود

ص: 308

عادی ضرب المثل است و اگر غرابتی نداشت چگونه در این مدت بسیار مذکور می بود ؟!

شیخ عبدالله میگوید : این مرد عادي بسيار متواضع و نیکو کار بود ، هروقت مرا دیدی بر من سلام فرستادی و ترحيب و تکریم نمودی ، و بلندي قامتش بمثابة بود كه سرم بزانویش نمیرسید ، در هیچیک از حمامهای بلغار داخل نتوانست شد مگر يک حمام که بسیار عالی بود ، و خواهری بیلندي خودش داشت ، آن زن را مکرر در بلغار بدیدم ، يعقوب بن نعمان قاضي بلغار با من گفت : این زن عادیه شوهر خود را بكشت، نام شوهرش آدم بود و از تمام اهل بلغار بحسب نیرو برتری داشت ، گفته اند : این زن شوهرش را بخویشتن چسبانید ، از آن نیرومندی که داشت استخوانهای او در هم شکست و در همان ساعت بمرد !

از یکی از فقهای موصل مرقوم است که گفت : در کردستان علیه در کوهی از کوهستان موصل مردی را دیدم که درازی قامتش نه ذراع و بسن کودکان بود و زمان بلوغ را ادراک نكرده بود ، مردی نیرومند را بدست خود میگرفت و او را از پس پشتش می افکند ! حاکم موصل خواست او را در زمره خدام خود در آورد ، گفتند : در عقلش نقصانی است ! از اندیشه او باز نشست .

از امام شافعی حکایت کرده اند که گفت : بشهری از شهرهای یمن در آمدم ، انسانی را بدیدم که وسطش تا أسفلش يك بدن و از کمرش تا بالایش دو بدن از هم جدا با دو سر و دو صورت و چهار دست ، وهردو میخوردند و میاشامیدند و بر یکدیگر سنگینی میگرفتند و بر هم طپانچه میزدند و صلح میکردند ! از آنجا برفتم و پس از اندک زمانی باز شدم ، گفتند : خداوندت در وفات یکی از دو شق صبوری دهد ! گفتم : این حال چگونه شد ؟ گفت : در طرف أسفلش ریسمانی استوار بر بستند و - بگذاشتند تا فتیله شد ، پس از آن قطع کردند و آن جسد دیگر را نگران شدم که در بازار بذهاب و إياب بود .

از مملكت ارمن دو تن مرد را که یکتن بودند بدرگاه ناصر الدوله بفرستادند

ص: 309

اطباء را حاضر و سؤال فرمود : ممکن است یکی را از دیگری جدا کرد ؟ طبیبان از ایشان پرسیدند : با هم گرسنه و تشنه میشوید ؟ گفتند : آری ! گفتند : انفصال ایشان از یکدیگر امکان ندارد ! پدر آنها را حاضر کردند و از حال ایشان بپرسیدند گفت در پاره اوقات با همدیگر مخاصمه می نمایند و در اینوقت در میان ایشان صلح

می افکند . و وقتی اسبی که دو شاخ داشت بدرگاه أبو منصور سامانی هدیه فرستادند !

قاضی عیاض که از عرفای روزگار است گوید : مولودی از بهرش بعرصه

وجود آمد ، بر یکی از دو پهلویش « لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ ، مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ » مکتوب بود ! صاحب مستطرف گوید : این امر بعید نیست ! چه در سنتور های دبر کی اینگونه رقم بسیار است .

و در قاهره پسری متولد شد که او را چهار دست و چهار پای بود !

یکی از ولات مصر را مملوکی طفطو نام بود ، او را در یکی از اعمال صعيد ولایت داد ، در آنجا زنی را نکاح کرد ، پسری از وی متولد شد و از آن پس آن پسر زن گردید و آن زن را شوهر دادند و دو فرزند از وی پدید آمد !

إنسان الماء حیوانی است که شبیه بادمی است !

در پار؛ اوقات در دریای شام پیری با ریش سفید نمودار میگردد ، مردمان

دیدارش را بفال میمون گیرند و بر فراوانی و ارزانی نعمت بشارت دهند .

و دیگر بنات الماء است که امتی در بحر روم هستند ، مانند زنان باشند ، موی و گیسو و پستان و فروج دارند ، سخت نیکو روی هستند ، سخنان ایشان را کسی نفهمد ، میخندند و بازی مینمایند و مردانی از جنس خود دارند ، یکی از صیادین یکی از آنها را صید کرد و با وی مجامعت نموده لذتی عظیم دریافت که در دیگران نیافت و دیگر باره بدریا بازگردانید .

از شیخ ابوالعباس حجازي مروست که گفت : مردی از تجار حديث نمود : وقتی ماهیی بیاوردند که گوشش را سوراخ کرده ریسمانی در آن کشیده بیرون آورده

ص: 310

بودند ، گوشش را باز گشودند ، دختری نیکو جمال سفید روی سیاه موی سرخ گونه قشنگترین زنان روزگار بیرون آمد ، از نافش تا ساق پایش چیزی مانند جامه بود که پیش و پسش را مستور میداشت و مانند إزاری بود ! مردمان او را گرفته بصحرا بیاوردند ، چندان لطمه بر چهر برزد و موی بر کند و دستش را بدندان بگزید و چون زنان صیحه بر کشید تا در دست ایشان بمرد ،

آنگاه او را بدر یا افکندند ،فَتَبارَكَ اللَّهُ أَحْسَنُ الْخالِقِينَ ! و وقتی دو تن از بنات الماء را آدمیان بگرفتند و دو تن با ایشان ازدواج جستند یکی از دست صاحبش رهائی یافته خود را بدر یا افکند و آندیگر نزد آن مرد بماند و آن مرد حراست او را مینمود و پسری چون قمر از وی پدید شد ، چون هوا خوش شد و بدریا بر نشستند ، او را غافل نموده خود را بدریا انداخت و آن مرد بسیار متاسف و اندوهناک شد ، چون روزی چند برگذشت از دریا نمودار شد و بکشتی نزديک آمده صدفی برای صاحب خود بیفکند که در آن دری و جوهری بود بفروخت و در زمره تجار در آمد .

و هم بر این تقریب حکایتی دیگر از مردی اندلسی با بنات الماء مسطوراست شیخ شهاب الدین صاحب کتاب مستطرف در پایان این

فصل مینویسد : فَتَبارَكَ اللَّهُ ! مَا أَكْثَرَ عَجَائِبَ خَلْقِهِ ، وَ مَا لَمْ نُشَاهِدُهُ وَ نَسْمَعُ بِهِ أَكْثَرُ ، فَسُبْحانَ الْقَادِرُ عَلَى كلشيء لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ وَ لَا مَعْبُودَ سِوَاهُ .

پس عاقل میشناسد جایز و محتمل ، و میداند هر مقدوری بر حسب اضافه و نسبت به قدرت خداوند تعالی قليل است و چون چیزی را که جایز است بشنود باید مستحسن شمارد و تکذیب قائلش را نماید ، لكن جاهل چون چیزی را که ندیده است بشنود بتكذيب قائلش و تزييف ناقلش قطع نماید ، و این تکذیب نمودن بسبب قلت عقل او است چنانکه در صفت جاهل و

عدم عقل او میفرماید أَمْ تَحْسَبُ أَنَّ أَكْثَرَهُمْ يَسْمَعُونَ أَوْ يَعْقِلُونَ و حال اینکه خداوند قادر متعال در صفحات اأرضين و سماوات چندان از عجائب مصنوعات بودیعت نهاده است که جای انکار عجائب نیست

ص: 311

پس نباید منکر عجائب شد ، چه جمله اشياء از آیات قدرت وعلامات وحدانیت ودلالات خلاقیت اوست !

پس هر کس مشاهده کند سنگ مغناطیس و جذب آهن را و سنگ الماس را که آهن از شکستن آن حجر عاجز أما رصاصش بان نرمی میشکند ، و یاقوت را سوراخ میکند ، و فولاد بان سختی نمیتواند رصاص را سوراخ نماید ، میداند آنکسی که این سر" را در وی ودیعت نهاده بر همه چیز قادر است ! پس نباید بر آنچه وجه حکمتش را ندانی منکر گردی ،

چه خدای تعالی میفرماید « بَلْ كَذَّبُوا بِما لَمْ - يُحِيطُوا بِعِلْمِهِ وَ لَا يَأْتِهِمْ تَأْوِيلُهُ » .

میگوید : در بلاد سودان امتی هستند که سر ندارند !

عامر شعبی در کتاب سیر الملوک باين امر اشارت نموده است و هم نوشته است در بلاد مغرب امتی از آدمیزاد هستند که بجمله زنان باشند و در زمین ایشان فرزند نرینه پدید نیاید و زنان آن ولایت با بی که در زمین خودشان است اندر شوند و از آن آب بارور گردند و هر زنی چون بار بگذارد دختر باشد و هرگز پسر از شکم نگذارد ! و آن امتی که سر ندارند چشمهای ایشان بر هردو دوش و دهانهای ایشان بر سینه های ایشان است و آنان جمعی کثير مانند بهائم هستند و تناسل نمایند و هیچکس را از ایشان زیانی نرسد .

در بحيره فزوني مسطور است : میر آماس جانوری است در بحر مغرب و دیگر بحار نیز دیده میشود ، از سر تا به ناف با دمی شباهت دارد و مطابق اصول موسیقی چنان خوش میخواند که هر حیوانی نغماتش را بشنود بیهوش میشود و اگر حیوانی نرسد این صوت دلنواز در خودش اثر کند و بیهوش گردد !

در بحر اخضر یکنوع ماهی باشد که اورا ابوحسين نامند ، چون بکشتی رسد با کشتی همراه گردد تا بسلامت بمنزل رساند و اگر کشتی بغرق افتد مردم را گرفته بسلامت بساحل نجات برد . صاحب کتاب گوید: من این سخن را از آنکس که ابوحسين او را بکنار رسانیده شنیدم.

ص: 312

و نیز در بحر مغرب ماهیی باشد که شیخ اليهود نام دارد ، رویش چون آدمی با ریش سفید دراز ، روز شنبه از آب در آید و تا شب یکشنبه در خشکی بگذراند و بر هرگونه آزاری صبوري نمايد. ا و دیگر در دریای روم ماهیی باشد پر نده بر صورت بوم ، و أكثر اوقات در بحر پرواز نماید .

و دیگر در مجمع البحرین خرگوش آبی میباشد که شب هنگام از آب بیرون میاید و میچرد .

در حدود گجرات در یکی از مواضع گردابی است و در این گرداب آدم آبي بسیار است و قامت ایشان افزون از يك شبر نباشد ، شکار آنها نیز ماهی است ، اكثر ايتام بر فراز سنگهای آن موضع نشسته بر سر تقسیم ماهی جدال می نمایند .

حکایت اسبی که از دریا بیرون آمده یزدگرد اثيم پدر بهرام گور را بضرب لگد بکشت و دیگر باره بدریا برجست و دیگر کسی را از آن اسب خبری نشد مشہور است !

صاجه حیوانی است براي و سخت بزرگ جثه که از حوصله و ادراک آدمی برتر است ، منزلگاه او مقدار يک فرسنگ در يک فرسنگی است ، اندازه اعضایش را ازین قیاس کنند ! و کسی قبول این معنی را نماید که از روی حقیقت قائل بقدرت حضرت احدت باشد ، بر هر حیوانی نظرش بیفتد در ساعت بمیرد و همچنین هر جا نوری که چشمش را بنگرد بمیرد اما اگر پیش از آن نظرش بر سایر اندام صناجه بیفتد و بعد از آن بر چشمش بنگرد این اثر ندارد .

هر کجا صناجه باشد هیچ حیوانی نتواند زندگانی نماید ، و این جانور از آنسوی دشت قبچاق باشد ، و نزديک بملک چين يكنوع افعی در آن حدود است که هر کس او را بنگرد بمیرد، گروهی از آنها بروند و در پیرامون صنتاجه بایستند و خود را بدو بنمایند ، این کوه متحرک با این عظمت از دیدن آنها بمیرد و زهر چشم أفعی در وی أثر نماید و تا چند گاه طعمه افعیها از صناجه باشد ، نوشته اند

ص: 313

وزن آن أفعی که خود را بصنتاجه نماید پنجاه هزار رطل است ! وَ الْعُهْدَةُ عَلَى الرَّاوِي .

و دیگر زرافه است که دارای خلقتی عجیب است و در کتب یاد کرده اند و - راقم حروف نیز این حیوان را در اول سلطنت شاهنشاه شهید ناصر الدین شاه صاحبقران در طهران دیده ام .

با در پاره مواضع اراضی سند گوسفندهائی می باشد که شش دنبه دارد : یکی بر موضع معہود و یکی بر سینه و دو بر دو کتف و دو بر دو ران ، و هم در آنجا مرغی است که چندانش عظمت باشد که چون بميرد نصف منقارش را بمنزله کشتی بکار - برند و مردمان در آن نیمه سفر دریا نمایند ، و هم در آنجا مورچگان باندازه سگ باشند !! .

در بحيره از صاحب باز نامه می نگارد که بهترین بازها باز سرخ و سیاه است که آنرا قبره نامند ، هرگاه قبره با ماده خود جفت میشود یکی قبره میشود و یکی باز میگردد ، آنکه بصورت باز است اصلا از قبره جدا نمیشود ، وقتی صیادی قبره به تور کشید و خود از پس درختی پنهان گردید ، آن قبره بصورت باز چنان خود را بر درخت بر زد که تا نیمه تن در درخت نشست . از ا و

میگوید : در تحفه الغرائب مذکور است که مالک تاشکند وقتی اسبی بخدمت نوح بن منصور سامان فرستاد که چون مرغان دو پر داشت و این دو پر در زیر دست آن مرکب بود که در هنگام دویدن اغلب اوقات دستش بزمين نمیرسید و بنیروی پر بر دویدی و بر دیگر اسبان پیشی جستی !

از کتاب شجره إلهيه مذکور میدارد که بچه کرگدن دو سال در شکم مادر میماند ، در خلال آن حال سر از فرج مادر بیرون آورده چرا میکند و چون قوت گرفت بهنگام فرصت مادر را در خواب کرده فرار میکند تا بلعبت مادر بهلاکت نرسد نوشته اند : حیوانی نیرومندتر و رمنده تر از کرگدن نیست ، پانصد سال عمر کند ودر پنجاه سالگی بالغ شود و بقولی چون حامله شود سه سال بچه در شکم نگاهدارد .

صاحب حبيب السير از زبان امیر کبیر أمير علي شير نقل میکنند که میرزاكوچک

ص: 314

خان خواهر زاده سلطان حسین میرزا چون از سفر حجاز بازگشت بیضه شتر مرغی با متنوقات لايقه (1) باستان سلطان بیاورد ، آن أسباب را در گنجینه نهادند ، بعد از گذشت مدت دو سال خواستند از آن بیضه کاسه طنبوری بسازند ، چون دو نیم کردند بچه شتر مرغ زنده از آن بیرون آمد ، د و نیز در بحيره مسطور است که ابو اسحاق طالقانی گوید : روزی در مرو نشسته بودم ، ناگاه دیوار شکسته بیفتاد و چند کله آدمی از میانش بیرون افتاد ، یکی از آنها شکسته و دندانهایش ریخته بود ، دندانی را بمیزان در آوردیم دو من بر آمد .

و میگوید : در طمغاج بهر شب زنان را بکارت عود کند !

و مینویسد : دلق جانوری است که اژدها از آوازش چنان میترسد که میمیرد ؟

د و میگوید : سمندر حیوانی است مانند موش که غالب أوقات در میان آتش زندگی کند و ضرر نیابد : سمندر نئی گرد آتش مگرد و پادشاهان از پوستش جامه دوزند ، چون چرکن گردد بر آتش اندازند تا پاک شود و مانند مار همه ساله پوست اندازد.

د، استان نوشته اند : در هندوستان موشی است که خجندر نامند ، در هر خانه که باشد

اگر آزاری بدو رسانند ، بنیاد آن خانه را با برساند ! لاجرم هر چه کند او را متعری نشوند ، غذای مار غالب موش است اما از خوردن این موش عاجز است ! چون بغلط این موش را بگیرد اگر بخورد میش میشود اگر بگذارد کور میگردد ! و این قضیه در مردم هند مثل است !

و مینویسد : عقرب شش پای دارد و از پشتش بچه بزاید نوعی که بچه اول

مادر را بکشد و خود بزاید ! .

در مملکت مصر يک نوع بوزینه است که با آدمی شباهت بسیار دارد و نسناسش

نامند و دم ندارد .

فزونی مینویسد : من خود چنین جانوری در أقصى بلاد شرقي هند بدیدم ،

ص: 315


1- اشياء بديعه و تحفه

مانند طفل ده ساله بطوری که با آدمی هیچ فرق نداشت و او را بنام میخواندند و - بجانب آنکس که او را میخواند مایل میشد .

صاحب کتاب هفت اقلیم میگوید : در یکی از بلاد ترکستان نوعی از حبوب است که پوستش را زرع مینمایند و بار آن مانند خربزه باشد ، و چون بزرگ شود بفرمان یزدان نباتات بر گردش بروید، و چون آن میوه در جه كمال گیرد بترکد و سر بر ظاهر گردد و از آن نباتات بچرد تا بتمام برآید و بزرگ شود آنگاه او را چیده مانند بره بکشند و بخورند .

و در جبال سراندیب نسناسها باشند که از نهایت نیرومندی پیل را میگیرند و میخورند ؛ بسیار بلند بالا و تیز تک هستند چنانکه هر چیز را بنگرند به تک میگیرند و ایشان را دو چشم از قفا و دو چشم سوی دوی و چون گوسفند بر تن موی

دارند !

از زيد بن أسلم حکایت میکند که نزديك بملك عاديان بموضعی رسیدم دیدم

گفتاری با چهار بچه خود در سوراخ چشم مردی خانه کرده است !

و نیز او میگوید : چهارصد سال میگذشت و از این عادیان جنازه برداشته

نمی شد ، یعنی کسی از آنها نمی مرد!

و مینویسد : مرته زمینی است از حدود شام ، این زمين مردم یهود را نپذیرد اگر یهودیی را در گور نهند بیرون افکند ! و زنان آن زمین چون بچه بزایند دیگر باره با بکارت باز آیند !

و مینویسد : نزديک بهمدان شهری است و در پاره کوههای آن شهر سنگی بزرگی است ، چون کسی را با غایبی یا مریضی یا گمشده باشد اندکی از آن سوده در چشم کشیده بخوابد اشیاء گمشده را در هر جا باشد در خواب بنگرد !

و دیگر آدمی وحشی است که او را نسناس نامند در کمال حسن و جمال است

و از مردمان بگریزد !

و نیز از زبان معلم بزرگی أرسطو مینگارد که فرمود : نوبتی شیری دیدم که

ص: 316

رویش چون آدمی و بدنش بسیار سرخ و باريك و دمش مانند دم کژدم بود !

و از کتاب عجائب الدنيا نقل میکند که در حدود هندوستان در يك موضعی چاهی است که هر ساله آب از آن سر بر زند و چون اندکی روانگردد دو شاخ شود یکی از آندو صمغی گردد که زهر هلاهل باشد و آندیگر که بدیگر جوی رود خاصیت ترياق بخشد و تمامت زهرها را نافع باشد !

ا و میگوید : در حوالی سیراف ملخی است که چون آدمی خفته را بگزد اگر آن شخص زودتر خود را باب رساند ملخ بمیرد و اگر ملخ پیشتر باب برسد آدمی بمیرد ! چنانکه ابوعلي ابن سینا فرماید : ماهی سقنقور اگر آدمی را بگزد و آن آدمی دهان را بآب بشوید ماهی سقنقور بمیرد !

و نیز مینویسند : راسوبا را سوی دیگر از دهان جفت شوند ، و نیز از دهان بزایند !

در رود نیل تفاصيل یاد کرده اند و در ارتفاع آبش که یکی از آیات قدرت إلهی است بیانات کرده اند ، نوشته اند : در نيل يک نوع ماهی باشد که چون در دست گیرند دست بلرزه اندر آید و تا باشد چنان باشد .

نوشته اند : هر کس از آب أرس بگذرد و آلت زیرینش باب نرسیده باشد ، پای بر پشت هر حامله بگذارد درد زادن نیابد !

در حدود اندلس رودی است که آدمی را از یک فرسنگی بخود جذب کرده غرق و هلاک مینماید ، یکی از ملوک اندلس علامتی بر سر کوهی نصب کرده است و بر آن نوشته است که البته ازین موضع پیشتر نروند !

در جبال طبرستان در دره رودی روان است ، هر کس فریاد کند : بازایست !

می ایستد ، و اگر گوید : برو ! میرود .

در ساحل دو نهر قاش و مرقاش که از حدود چین است گاو قطاس است و - بسیار بزرگی است ، وقتی مردی را بر شاخ بر گرفته تا چند وقت بر سر شاخش بود و کسی بر وی قادر نبود ! و این جانور با کمال مہابت و ضرر است ، چون بکسی

ص: 317

برسد هر چه کند موجب هلاکتش گردد ، اگر شاخ زند یا لگدزند بکشد و اگر این فرصت نیابد چنان با دهان پرتاب نماید که بیست گز بر هوا افکند ! و لاشه يک گاو قطاس را بر دوازده اسب بار کنند ، مردی قوی يک شاخش را نتوانست حمل - نماید ، يک گاوش را شکار کردند و بر هفتاد تن قسمت کردند و هر کدام تا چهار پنج روز بخوردند و بپایان نرسانیدند !

در پاره بلاد افریقیه دو نہر است : یکی آب شیرین و یکی آب شور ، و این هر دو بهم مخلوط شوند و چون مقداری روان گردند از هم جدا شوند ، معذلک هر کدام طعم خود را داشته باشند ! نه

قابس شهر بزرگی است در بلاد بر بر نزديک مغرب ، چهل دروازه دارد ، در جانب غربي آن نهری است که سه هزار طاحونه بر یکطرف دارد و از دو طرف نهر چندین قریه معمور است ، در این شهر مسجد های بسیار بنا کرده اند ، در مسجد جامع این شهر هفتصد ستون نصب کرده اند .

سنگ سفید لطیفی که از یکی رودخانه های آذربایجان ، وهمچنین در موضعی از جبال دماوند که آب میچکد و سنگ مرمر میشود معروف است ، و نهر الذهب نیز که در اراضی شام است و در زمین فرو رود و سنگ شود مشهور است .

نهر جيحان که سرچشمه اش از کوهستان چین ، و به شامت و آفت رسانیدن بکشتیها نامدار ، و دارای مردم آبی بسیار است در کتب مختلفه مذکور است ، چون تجار غفلت نمایند این مردم آبی از اموال ایشان میر بایند و در آب فرو میروند .

فزونی در کتاب بحيره می نویسد : عين بادخان را که در حدود دامغان است و اگر نجاستی در این چشمه افکنند باد و طوفان عظیم برخیزد تجربه کرده ام ، و در نواحی غزنین و نیز در بسطام چنين چشمه ایست در ده أبر که آن نیز بر این حالت است ، اگر نجاستی در آن افکنند باد و باران چنان طغیان کند که مردمان را بیم هلاکت باشد و اگر استخوان خوک در آن چشمه افکنند بسی سخت تر گردد ! و هروقت اردوئی بسطام رسد دو نفر بر سر چشمه ابر موکل نمایند تا کسی نجاست نیفکند

ص: 318

زیرا که اگر چنین شود صرصر عاصف تمام خیمدهای سپاهیان را برکند ! چه هنگامی بعرض شاه عباس رسانیدند که این مردم متعمدا چنين میکنند ! حكم بر قتل آنها صادر شد و از آن زمان فرمان شد که چون مردم لشكري بر حسب نوبت بانجا آیند دو نفر بر سر آن چشمه موکل نمایند .

و نیز در بامیان غور چشمه ایست که بر این حالت است ، اگر استخوان ماهی در آن افکنند طوفان و شورش برخیزد.

وعين الجراد برای دفع ملخ که ما بين فارس و اصفهان است معروف است .

عين نهاوند چشمهایست در شکاف کوهی ، هر کس در آن شکاف رفته آب طلبد في الفور آب ترشح نماید و چون رفع حاجتش بشود پای بر زمین کوبیده گوید : بس است ! در ساعت آب بایستد و اگر چنین نکند و با نجا نرود و آب را منع ننماید پس از سه روز هلاک شود !

عين الذهب از کوه بیستون منفجر شود ، چون هزار درم نقره در وی افکنند و روز دیگر بیرون آورند شش هزار درم شود و سبب معلوم نیست !

راقم حروف گوید: این مسئله را نمی توان مقرون بصدق شمرد ، چه اگر چنين بودی روی زمین را سیم سفید فروگرفتی و تجارتهای عالم و صنایع روزگار به - همين امر انحصار یافتی ، و الله تعالى اعلم ! و در حدود قزوین چشمه ایست که در تابستان آبش یخ بندد اما در زمستان یخ نکند ! و در مصر چشمه ایست که ناطون نامند ، چون آبش بزمين رسد آتش گردد و - اشياء را بسوزد !

در یمن چشمه ایست که آبش پیش از آنکه بزمين رسد بسته و در هوا منعقد شود !

در حوالی یکی از بالاد چین آبگیری است که هر سال یکنوبت مردم آنجا بکنار آن غدیر آیند و اسبی در آب اندازند ، چندانکه اسب در آب بماند باران

ص: 319

ببارد و چون حاجت بیاران نماند اسب را بیرون آورند و هر سال که این کار را نکنند باران نباید ! و در آن شهر طاحونه هست که سنگ زیرینش متحرك است و سنگی اعلى ساكن و سبوس از آرد بخوبی جدا میشود : : مرد هست آنکه در کشاکش دھر سنگ زیرین آسیا باشد

البته در آن شهر باید سنگ زبرین بود نه زیرین !

بر آنسوی باب الأبواب در میان دو درخت چشمه ایست که عين الثواب نام دارد ، بهر شب جمعه جمعی از مردم پاکیزه سرشت در آنجا فراهم شوند و ندانند چه کساند ؟! پاره شبها روشنیی پرتو افکند که از فروز نور و فروغ هور فزونی جوید !

نوشته اند : در موضع سلاهط چشمه ایست که از کوه بزیر میاید ، هر رشاشه

که از آن چشمه میچکد جواهر آبدار میشود و مثل این از آن چشمه أكثر خرگوش بحري وخرچنگ می افتد و سنگ میشود ، وچشمه مرمر نزديك بان است که سنگ بسته میشود ، غریب این است که آنچه شب بسته میشود سیاه و آنچه روز بسته می۔ شود سفید است !

در حدود طالقیه چشمه ایست که قریب دو فرسنگی وسعت دارد ، مردم آبي بسیار شبها از آن چشمه بیرون آیند و بر گرد چشمه بازی کنند و سرود گویند أما از مردمان بگریزند ، و اگر یکی از آنها بمیرد مرده اش را برکنار چشمه بگذارند وچندان ماتمداری نمایند که مردم بر ایشان ترحم گیرند و آن مرده را دفن نمایند ، وقتی دختری از آن مردم آبي بر پسری عاشق و بی طاقت گشت ، شبی دامنی پر از زر

پسر آورد ، بامدادان حکمران بدانست و زر بستد ، پسر از این اندوه از آن مملکت رخت بر بست ، دختر بی طاقتی مینمود ، جوانان خوشروی تر بدو عرض میکردند رضا نداد و از درد عشق بمرد !

حکایت چشمه نیشابور مشهور به سبز چشمه ، و مادیان و کره اسب شیخ - أبوالقاسم کره خواني ، و چشمه ارمنيه و سفیدی آب آن و رنگین شدن هر پارچه در آن آب بهر رنگی که خواهند و ثبات آن رنگ ، وچشمه عنبر در جزیره سراندیب

ص: 320

و چشمه دیگر در ته و سوراخی نزديک بان و بیرون شدن آب از سوراخ و چون ابر بر هوا بر شدن و مانند دود باز آمدن وداخل سوراخ شدن و سنگی شدن هر آبی که از آن روان شود ، و سير ماندن نوشندگان آن آب ، و چشمه اندیان که چون ظرفی از آن بر گیرند خون گردد و چون به رود بریزند آب شود ، و چشمه بدخشان که اگر مثلا پانصد من سنگ در آن ریزند بیرون اندازد و آدمی را در آن قرار - گرفتن نشاید ، و نیز غرائب و عجائب دیگر عیون و انهار و آبار و آبگیرها و بحار در کتب تواریخ و اخبار و غيرهما مذکور است ، اگر گرد آورند مجلدات عديده گردد !! و در بحيره فزوني و مستطرف و دیگر کتب مسطور است : روزی سلطان محمود غوری در طي شكار بولایت یکی از رایان هندوستان در آمد، رای قدوم پادشاه را با تحف بدیعه پذیرا گردید ، در این اثنا شخصی بنظر رای در آمد ، در خدمت سلطان محمود معروض داشتند که این مرد را هشت پسر موجود است : از نخست دارای فرج زنان بود و چهار پسر بزاد ، روزی ظہارش را دردی سخت فروگرفته از فرجش دو خایه و آلت رجولیت بیرون جست وزنی در نکاح آورده این چهار پسر دیگر از پشت او است !

و در اقصای شرقي هندوستان بر سر قبر سلطان محمود نامی که از قدمای سلاطين آن مملکت بوده است قدحی از سنگ تراشیده اند و بزرگی آن بمثا به ایست که اگر صد قدح آب در آن ریزند پر نشود ! هر کس بدان حدود برسد از نخست این آزمایش را بنماید .

در زمین با کو اكثر اوقات شعله برخیزد و آن زمین را مانند دیگدان نماید ، هر چه خواهند بان آتش میپزند ! پهلوی این زمین مرغزاری است که أقسام رياحين میرویاند ! طرفه تر اینکه چون آن زمین را کاویدن بگیرند از زیر گل و سنبل آتش ظاهر شود !

چاهی که بئر الصواعق نامند و در زمین مغرب باشد آبش مسهل است ، چون

ص: 321

آبش را اندک مسافتی برند خون گردد و اگر دورتر برند سنگی شود ، و اگر کهنه حیض در آن اندازند صاعقه پدید و بادهای شدید بوزیدن آید که عمارات را ویران

سازد !

او در دیار هند چاهی است که بئر الصمغ نامند ، چون آبش را در ظرفی کنند و از اول حمل تا میزان بگذارند تریاقی منعقد گردد واگر تا پایان حوت بگذارند زهر قاتل گردد و حکمتش را حکیم کل داند ! -

در فرغانه سنگی است که چون چراغ درخشیدن گیرد و خاکسترش را چون

صابون بکار برند !

در ملک مصر گورستانی است که سالی یکنوبت تمامت استخوانهای مردگان

را از گور بیرون افکند ! جوانان ایران

در پار اراضی مصر چندان گرمی هوا را شدت است که حاجت بان نمیرود

که تخم مرغ را در زیر مرغ بگذارند ، در زیر خاک نهند و جوجه بر آرد !

فزوني در بحيره میگوید : در جامع مندو که یکی از شهرهای معتبر هند |

است بچشم خود ستونی چند بدیدم که آب از آن ستونها متواترة و متقاطر میچکد و سنگی میگردد !

در سال هزار و هشتم هجري کدیوری زمین را شیار می نمود ، سر آهنش بجائی بند شد ، چون بر آوردند دهنه اسبی بود که در قدیم الایام پهلوانان بر سر اسب خود میکرده اند ، در میزان هفده من بسنگی سیستان که از دیگر سنگها فزونتر است بر آمد !!

قریب بجزایر در مکانی مشتمل بر أشجار بسیار گروهی هستند که چون یکی از ایشان بیمار شود یکسره بر سر کوهی بر آیند و بمشورت پردازند ، بارانی بر آن بیمار بیارد ، در ساعت یا شفا یا مرگ یا بد ، و چون بميرد چنان باران ببارد که مرده

را آب ببرد و حقیقت حال بر هیچکس ظاهر نباشد. او د اما وقتی در حضرموت دندان انسانی یافتند که هشت من وزن داشت !

ص: 322

نوعی از شتر دیده اند بصورت دراز گوش و شاخها بدرازی یکوجب داشت . و نیز نوشته اند که خرس از راه دهن میزاید و تا دست و پای خود را نمکد

فربه نشود ! و در غرائب الاسرار مسطور است که بوزینه شطرنج را چنان بیاموخته بود که بیشتر اوقات از صاحبش میبرد! سخت غریب است ، اگرچه در این ازمنه در پاره ممالک فرنگی در تربیت سگ و بوزینه چنان اقدام کرده اند که حالات و امورات عجیبه ظاهر مینمایند .

در فرتینه از شهرهای زنگ صنفی از مردم هستند که يك نيمه روی ایشان

چون برف سفید و نیمه دیگر چون زنگی سیاه است ! و در کتب معتبره مذکور است که موش از گل ناتول هم موجود میشود ، و نیز در زمینی نمناك گنجشک از خاشاک وجود یا بد ، چنانکه ماهی از آب ، و خراطین از خاک ، و سمندر از آتش ، وكژدم از دو آجر پخته آب ندیده که برهم سایند و اندکی نم دهند و بر روی هم گذارند پس از روزی چند موجود شود .

اثر پای مبارک حضرت آدم صفی علیه السلام در کوه سراندیب ظاهر است ، از انگشت بزرگ تا پاشنه پای همایونش را قریب بهشتاد گز نوشته اند ، و این مخالف روایت مورخین است که اندازه قامت شریفش را سی گز می نویسند . او در سال سیصد و نود و چهارم در کوه غور معدنی از طلا ظاهر شد و بر شکل درخت بیرون آمد ، هر چند میکندند و بزیر میرفتند دورداش فزونی میگرفت و زر خالص برمیآمد و تا بحدی رسید که دوره اش بصد گز پیوست ، خزاین پادشاه معمور و لشکریان سیر شدند ،

و این معدن تا زمان سلطان مسعود بن محمود غزنوی موجود بود ، آن زمان زلزله برخاست و درخت بزمين فرو شد و آثارش پنهان گشت . و در کوه ورزین از جمله کوههای پنجگانه ملک غور در حدود سال پانصد و هفتادم بر بالای آن کوه يک نيمه از تنه آبنوس یافتند که بر حسب وزن افزون از دو هزار من بود و از قدمای آن ملك هیچکس سبب پیدا شدن آن چوب را ندانست .

ص: 323

در کوهستان حدود اندلس عمارتی است بلند و در آن عمارت ستودان (1) و قبه بر قبری از گورستان آتش پرستان و بر آن ستودان شخصی خوابیده دیدند که سرش از گنبدی بزرگتر و دندانهایش چون ستون عاج و ساقش از سی گز افزون بود .

در ایلاق که از جبال افريقيه است نوشته اند : اگر یکمن گندم زراعت کنند پانصد من بردارند .

در اقصى جزایر هند کوهی است و در سنگ آن سوراخی شده است ، هر کس پاکزاد و ناسند باشد از آن سوراخ بگذرد و هر کس سند و زاده حرام باشد کوه او را بگیرد و چندانش بدارد که بمیرد .

محاذي کرمان کوهی است که چون از سنگش بسایند و در ظرف آب افکنند البته بر صورت انسان قرار بگیرد و باین سبب آن کوه را جبل الصوره نامند .

در عجائب جبل دماوند و غاری که در کوهسار نواحی بصره است و در "دکوه بیخ مند و دیگر پیر پنجال کشمیر و دو کوه بجرج و چاک ترکستان و خانه عالی و با شکوه در کوهستان حوالی بیت المقدس و بیت النور واقع در کوهستان فارس ، و جبال مورجان فارس و جبل السم چین و مرغان طيقر که قلعه ایست بر فراز کوهی در هندوستان و جز آن بیانات کرده اند .

در غار جبل المقطم مصر چشمه ایست که آبش را بر هر گلی ریزند موش گردد . و مطهر ساختن باران کوه استرآباد را از نجاست و آن کوه را کوه سلیمان

نامند رقم نموده اند .

نوشته اند : مردم تبت مردمی عجیب هستند که وضع ایشان با اوضاع هيچيک از طوایف مردم نسبت ندارد ، گوشت و برنج و غیره را خام بخورند و اسب را بجای گوشت بیکدیگر میدهند !

بر کوهستان ایشان بغير از گوسفند هیچ حیوانی را عبور میسر نیست ، امور

ص: 324


1- ستودان - بضم اول - عمارت و قبه ایست که بر گور آتش پرستان سازند ، و دخمه را نیز گویند .

و اشغال ایشان بر پوست گوسفندان است ، دوازده من بوزن شرعي بار بر پشت گوسفندان نهند و خرجينها ساخته اند و پاردم و سینه بندی در وی بند کرده اند که بر گوسفند بار میکنند ، جز هنگام احتياج بار از پشت گوسفند فرود نیاورند ، زمستان و تابستان این بار بر پشت گوسفند برجای است ، چون زمستان شود بجانب هند شوند و متاع خود را فروخته متاعی که شایسته اهل خطا بود بخرند و زمستان دیگر البته در خطا باشند ، باری را که در هند بر پشت گوسفند خود نهند در خطا بگشایند و آنچه در خطا بر گوسفند بر نهند در هند بگشایند ، و ازین مردم شخصی باشد که ده هزار گوسفند داشته باشد و یکصد و بیست هزار من بار بر آنها بر نهد و این چند بار را در هر سالی یکنوبت از پشت گوسفند بر میگیرند !

و غرایب کوهی که در حدود ساغر شرح داده اند سخت غریب است . نوشته اند: نوبتی در حضر موت زلزله افتاد ، مزرعه را از موضعی بموضعی دیگر

افکند که قریب بدو فرسنگی مسافت داشت ، ابدا خللی بحال آن راه نیافت !

در زمان متوکل عباسی از آسمان سنگها بیارید که هريک را ده رطل وزن بود ، از آنجمله یکی بر خیمه مردی اعرابی فرود آمده آتشی از آن جسته جمله آن مکان را بسوخت ، و آن سنگهارا چندان غرابت بود که بپاره بلاد بنمونه بردند !

راقم حروف گوید: در همین أزمنه که در آن اندریم در پاره بلاد امریکا و پنکی دنیا و غيرهما سنگی از آسمان بیفتاده که با ندازه پاره ابری عظیم بوده و از ثقل و هیبتش در آن اراضی زلزله رسانیده است !

و دیگر نوشته اند : نوبتی ابری کلفت در میان اصفهان و خوزستان برخاست و آوازی چون آواز مگس انگبین از آن بگوش میآمد و چنان بارانی فرو بارید که بیم همیرفت جهان در آب پاغوش گیرد و از آن ابر غوكها و ماهیان فراوان بزیر - افتاد ، ماهیان را مردمان نمک سود و بریان کردند ، بسیار لذیذ و خوش طعم ويک ذراع درازی آن بود و مردم بسیاری را بذخيره نگاهداشتند

راقم حروف گوید : در این ازمنه نیز از ابر جانوران باریده است که بچشم

ص: 325

ج7 خود دیده ایم ! و در شيراز تگرگ باریده است که هر دانه اش هزار مثقال بز آمده است ! ششصد و چهل مثقال يكمن بسنگی تبریز این زمان است ...

مینویسد : در زمان معتصم عباسي تگرگی در بغداد ببارید که کوچکترش با ندازه تخم شتر مرغ بود ، در يك روز سیصد و هفتاد تن را از آن صدمه بکشت و بیشتر عمارات بغداد را ویرانه ساخت و در آن روز آواز هولناکی بگوش میرسید و گوینده را نمیدیدند و آنكس مناجات میکرد و میگفت : ارحم عبادك و اعف عن عبادك ! اما نشان قدم آن شخص پدید بود ، درازی قدمش يک گز و پهنایش بک وژه و میان دو قدمش پنج گز بوده است !

در ملک تبت در آنجا که ناصر خسرو بیاسوده بیشتر شبها از هوا سنگ بلور با ندازه یکمن و نیم ببارد و در نهایت صافی و شفافی باشد و گاهی در روز نیز ببارد !

در حوالي جوزجان وقتی آهن پاره بوزن يكصد و پنجاه من از هوا بیفتاد و آوازی بزرگ برخاست ، سلطان محمود قدری از آنرا از والي جوزجان بخواست آهنگران بتدابير مختلفه قطعه از آنرا جدا ساختند ، سلطان خواست تا تیغی از آن بسازد میسر نشد !..

. اور و در آن سال که سلطان محمود بعراق لشکر کشید و فتح نمود در حوالي شهر ری تگرگی بارید که هريک بوزن دو من بود و از آنجمله یکی را صد رطل وزن بود ، در آنجا که فرود آمد یک جریب زمین را فرو برد !

بعد از مرگ اسکندر رومی کو کبی چون آتش شعله ناک در آسمان روز و شب نمایان بود و یکسال بر این حال بر گذشت ، نزديک قطب شمال بود و در این مدت از نماز دیگر تا پار از شب گذشته چیزی مانند خاکستر از آسمان فرومیریخت !

چون همایون میرزا بسر با بر تیموري قلعه اگره را در هندوستان فتح کرد ابراهيم أفغان والي قلعه قطعه الماسی که بان نفاست از معدني بیرون نیامده بود بخدمتش تقدیم کرد ، جواهرشناسان بهایش را باندازه دو روز و نیم مخارج تمام خلق جهان برآورد کردند ، وزنش را سی و هشت ماشه نوشته اند ؛ ماشه بمعنی ماهیچه

ص: 326

است که دوازده يک تولچه و هر تولچه دو مثقال و نیم است که شصت نخود میشود ، پس هر ماشه عبارتست از پنج نخود و با این حساب وزن آن الماس یکصد و نود نخود است که عبارت از هشت مثقال الا دو نخود است .

و گمان راقم حروف اینست که این همان سنگ الماس گرانبها است که اکنون در خزانه سلاطین ایران است و بهمین وزن و بدریای نور مشهور و در تمام ممالک جهان نامدار است ، این سنگ گرانقیمت را با الماسی دیگر که کوه نور نام دارد و همچنین دانه دیگر معروف به تاج ماه با دیگر جواهر آبدار نادر پادشاه افشار چون فتح هندوستان نمود بایران آورد .

سنگ الماس موسوم بکوه نور را ملکه انگلستان برد و در زینت خود مقرر گردانید ، اگر چه آن سنگی از این سنگ بزرگتر است اما چون صفا و بهای این يك را ندارد و این قیمت نیابد ، گوهرشناسان جهان بهای این سنگ با آب و رنگی را با کروزها دینار زر سرخ مساوي دانند ، و الله تعالى أعلم !

چون بچه فرستوک را یرقان گیرد کهربای خالص از معدن بیاورد و بچه اش از آن آسیب برهد ! کسانیکه کهربای خالص خواهند بهنگامیکه بچه پرستو هنوز پر بری نیاورده است زردش نمایند ، پرستوک بگمان يرقان برود و کهربان خالص بیاورد ! . .

. . . . . یکی از رایان هند که صاحب معدن الماس بود هر کس الماسی از معدن بر گرفتی رای را در عالم خواب معلوم شدی و ماخوذ داشتی لاجرم نتوانستند از وی پوشیده" دارند !

راقم خروف گوید: در همین عصر در پاره ممالک خارجه سنگهای الماس یافته اند که از صد مثقال متجاوز بوده و قیمت عالی دارد ، اما شان و رتبت الماس دریای نور سلطنتی ایران را ندارد ! ب با مادر و دریان و

ردان ایران نوشته اند : در ساحل بحر مغرب سنگی از جواهر است که مرقشیشا نامند ،.

هر کس بر آن نظر کند چندان بخندد که بمیرد ! و این خاصیت در بعضی مارها نیز

ص: 327

باشد ، حکمای روزگار سنگهای آن وادی را در کر باس پیچیده و حصاری بر آن بر آوردند و بیرونش را بگچ و آهک بيندودند ، اگر بندرت مسافری با نجا رسد و - دستیاری آن نردبان بان حصار بر شود و بدرون حصار نظر کند در ساعت جان سپارد !

در ساحل بحر اندلس سنگی است که تدمير نام دارد و زهر قاتلی است که

بویش بوینده را بکشد !

حجر الزيت از جمله أحجاری است که چون آب بر آن ریزند آتش بر جهاند و چون روغن زیت بر آن ریزند آن آتش را رفع نماید ! و مار و عقرب از آن سنگ بگریزد .

حجر الخل بطوری با سرکه مباينت دارد که چون در سرکه اندازند البته بیرون افتد !

در جبال مغرب سنگی است که بصورت موش است ، در هر جا گذارند موشان گرد آیند و اگر در آب روان گذارند از جریان بایستد !

حجر الكلب را چون بر سنگ زنند و بعد از آن در شراب اندازند مستان چون سگان فریاد کنند و عربده نمایند ، و اگر در برج کبوتران نهند بجمله بمیرند !

چون سلطان الب ارسلان سلجوقي فارس را بگشود از قلعه فارس قدحی بیرون آورد از فیروزه که دو من مشک و عنبر را گنجایش داشت ، بخط مجوس نام جمشید را بر آن ثبت کرده بودند ، رسم پادشاهان عجم چنان بوده است که در ساعت تحویل قدحها را پر از جواهر شاهوار کردندی و در پیش روی بگذاشتندی و بقدح فیروزه بیشتر مایل بودند .

در بیت المقدس سنگی سفیدی است که چون آدمی دست

بر آن مالد « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ ، بَا کلمه « لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ » نقش شود !

در سال نهصد و چهل و يک هجری در پیکو از معدن جواهر دو سنگ یاقوت بیرون آمد که هرگز مانندش بیرون نیامده بود : یکی شانزده توله یعنی چهل مثقال و دیگری دوازده توله که سی مثقال باشد چه توله در زبان هندي دو مثقال و نیم باشد

ص: 328

پادشاه پیکو گوهرشناسان را برای تقویم بیاورد ، از تعيين بهایش عاجز شدند ، چند کس از ایشان گفتند : پادشاه جهان بداند ! اگر امروز جميع معادنی که در ملک پیکو است مثل معدن طلا و نقره و یاقوت و مس و سرب و قلع و آهن وعود و لبان سفید (1) و قیر سفید و لاک وغيره این جمله را اگر قیمت کنند برابر بهای این دو سنگی نخواهد شد ! شاه فرمان کرد هر دو را مانند شمعدان چیزی ساخته بر آنجا نشاندند و سر پوشی بر آن قرار داده و در گنجینه جواهر نهادند ، و چون شب در آمدی سلطان پیکو را جز آن دو یاقوت شمع و چراغ نباشد !

افعى را چون چشم بر زمرد سبز افتد کور شود !

در سال یکهزار و چهارده هجري رای دیسه قطعه الماسی بدرگاه جهانگیر - پادشاه بفرستاد که بیست و هفت توله وزن داشت که شصت و هفت مثقال و نیم میشود ، بسیار نفیس و خوش نشان بود اما اندامی چنانکه شاید نداشت ، استادان فرنگی آورده بهمان مقدار الماس ریزه بر چرخ نصب کردند تا با ندام آوردند و بهایش دو۔ برابر اول شد. و در اسکندرینه سنگی یافتند که بر آن نوشته بود : « أَنَا شَدَّادِ بْنِ العاد ! » در دریا گنجی نهاده ام که بیرون نیاورد آنرا مگر امت أحمد » !

راقم حروف گوید : اگر مقرون بصحت باشد ادراکش بزمان ظهور حجت - عجل الله تعالی فرجه - راجع است ! واز أقسام مختلفة احجار مثل سنگ باران وحجر مغناطیس و سنگهائی که جاذب زر و قلع و موش اند ، و سنگی کر و سنگ عقاب و غيرها در کتب مذکور است . و بعضی اژدهای عظیم باشد که خداوند بدر یا افکند که بالایش از دو هزار ذرع بیشتر و مانند ماهی دارای دو پر باشد ، چون در دریا زیانش بسیار گردد بادش بدریای ياجوج افکند تا خورش شود ، يأجوج از گوشت چنین حیوانی زهير ناک غذا سازد ! احوال این طایفه را از اینجا میتوان قياس نمود .

ص: 329


1- لبان - بر وزن شبان - کندر را گویند.

در باب پاره مارها و اثرات سمومه آنها و درازی عمر آنها و تکرار زندگی آنها بعد از مردن آنها شروح مفصله مسطور داشته اند ، حتی پارۂ مارها است که بمحض نظر کردن بر شکار آویخته قطعه قطعه اعضایش جدا گردیده می افتد و مسار میخورد تا تمامت آن شکار را بتیغ نگاه فرود و در هوا بر بود و هر کس حاضر بود از بیم فرار نمود ! د

گاهیکه داود افغان سلطان هندوستان بود ، در یکی از بلاد اقصای هند ماری همه روز از آب در یا بیرون آمده مواشي مردم را میخورد ، کار بر مردم آن حدود دشوار و چند قصبه از گزند مار ویران گشت .

پادشاه عصر بفرمود هزارمن داروی تفنگی یعنی باروت بر سر راه مار بريختند چون آن مار بر حسب عادت بر آنجا برگذشت باروت را آتش زدند مار بسوخت وهلاك شد اما هنوز نیمی از آن در آب بود ، پس از آنچه در آب مانده بود از پوستش هزار و دویست سپر ساخته شد که هیچ خربه در آن کارگر نگشتی !

فزونی میگوید : من خود یکی از آن سپرها را بدیدم پوستی در نهایت پری و نرمی بود ، اگر تير بأن رسیدی پیکان بر آن پیچیدی حتی تیر تفنگی !

در حدور کاشغر ماری است که اگر چوب بر آن زنند در مرد اثر کند و این امر بسیار عجیب است !

تا قسمی دیگر از مار هست که در عین گرما چون آوازش بگوش مردم برسند هلاک

شوند ! و این در بادیه است .

در سال یکهزار و هفدهم هجري در اقصای شرقي هند در یکی از قصبات آن ملک موسوم به عثمان پور هر شبه از ماری بر درختی فریاد برمیآمد و تا چهار نوبت این عبارت را میگفت : « حقی حقتی » و تا صبح کارش این بود !

فزونی میگوید : تا شش ماه که من در آن قصبه بودم یکشب آن مار ترك این ذکر را ننمود ، خدای گواهست که این کلمه را بفصاحتى أدا میکرد که هیچ تفاوت با گفتن آدمی فصیح نداشت ! .

ص: 330

از کتاب عجائب الدنيا مسطور است که در نواحي مصر ماریست که بصورت آدمی میباشد و غالبا از دیدار آدمیان پنهانست ، اگر چشم آدمی بر وی بیفتد در دم دم فرو بندد !

مورخین عرب و عجم را در باب سرو کشمر و عظمت آن که هزار سوار در سایه اش بیارمیدی ، و چون بامر متوکل عباسی قطع کردند سیصدهزار مرغ در أغصان آندرخت آشیان داشتند و بيک ناگاه بر پریدند و هوای مجاور را مانند ابری بزرگی تاريک ساختند ، و قطر آندرخت را باندازه چهل تازیانه ، و نشاننده آنرا زردشت ، و کشمر را از اعمال نیشابور در نواحی ترشیز دانسته اند بیانات مفصله است .

البخه - با لام و باء موحده و خاء معجمه و هاء هوز - درختی است که پیشین روزگار در فارس و سم بود ، چون بمصر بردند سمیت آنرا هوای مصر باطل کرد چون او را بشکافند خون از دماغ آید ، چون دو تختهاش را بهم بر نهند پیوسته گردد .

نوشتهاند : دوام درخت زیتون که سوره مبارکه « وَ التِّينِ وَ الزَّيْتُونِ » شاهد جلالت آنست از تمام درختهای جهان بیشتر است ، تا مدت سه هزار سال بار میدهد در فلسطين يكنوع درخت زیتون است که صد و بیست ارش رفعت دارد ، برگش چندان پهن است و بزرگی دارد که یکورقش يک مرد را پیراهن شود !

درخت کافور نیز فراوان روزگار برد ، هر برگش برابر سپری باشد ! ؟ از درخت بلسان سالی دویست رطل آب ذخیره کنند !

از کتاب موازنه حمزه بن حسين اصفهان که برترین کتب تاریخ مآثر عجم است منقولست که : در زمین سودان بامن حکایت کردند که دو درخت در زمین بلند پہناوری دیدند که هريک را آن عظمت و رفعت و بزرگی شاخ و برگی بود که در زیر آن سی هزار سوار توانند ایستاد ، و پادشاه آن کشور با ده هزار خانه وار بر فراز آندرخت منزل کرده بود و نردبانی هزار پایه بر آن نصب نموده بودند . .

غرابت درخت بسطام بر فراز قبر شیخ المشايخ اأبوعبدالله داستانی و حکایات آن و کیفیت درخت کشمير از اعمال قهستان که جاماسب حکیم نشانده بود و عجائب آن

ص: 331

و آن دو درخت عربستان که چون دو شاخش را بر هم سایند آتش بر جهاند و باشياء دراندازد ! و حدیث درخت وقواق هندوستان ، و حکایت درخت مقل ازرق ، و بلا برداري درخت دهشت ، و غرابت درختی که بر کوه بدهیون نام در جزیره سراندیب است و هر صبحگاه برگی از آن افتادن و بر یکروی آن برگ کلمه طیبه

« لا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ وَ مُحَمَّدُ رَسُولُ اللَّهِ » و بر روی دیگر آیتی از آیات غير مكرره نقش بودن ، و کیفیت درخت مسجد اقصى ، و درختی که در سرای مبارک حضرت یعقوب عليه السلام بر آمده بود و هر پسر که از آنحضرت پدیدار شدی شاخی از آندرخت بر آمدی ، و درختی که در جزیره چین گرشاسب بدید که هر برگی از آن ساقط شدی مرغی زیباگر دیدی و بزمین آمدی ، ودرختی را که گرشاسب در حدود قيروان مشاهدت نمود که چون گوسفند پشمی نرم تر از خز و سمور و سرختر از خون بر - آن دسته بود و فرشها از آن پشم میبافتند ، و درختی که در ملک طنجه مغرب است با بن سرخ و شاخهای سبز که نه از آتش بسوزد و نه از آهن اثر یابد و هر کس آن درخت را بدندان ریش کند هرگز درد دندان نیابد ، و درختی که در بیشه سبلان و بارش مانند آدمیان است و مردم آن حدود بجز خون و گوشت هیچ چیزی نخورند و چهار صد سال و پانصد سال عمر کنند ، و روئیدن زر از ریگزار نو به که سودان نامند و لباس مردم آنجا از پوست پلنگ و پوشش خانه های ایشان از استخوان ماهی و خوردن گوشت مردمان خود را که در محاربه یکدیگر بکشند ! و برگ درختی را که در آن مکان است چون فیل بخورد مست شود ! و خوردن گوشت فيل ، و درختی که در مهره از مواضع یمن که در شهور حرام پیوسته از آن آب چکد و حوضها پر گردد !

و درختی که در حدود هند است بسیار بلند و چون مرغان از میوه اش بخورند بیهوش گردیده بزیر افتند و مار بقصد آنها آید اما در سایه درخت نتواند تعرضی رساند ، و در ختی که در جزیره دریای کاشغر در نهایت بزرگی است و در هنگام تحویل آفتاب ببرج حمل هر کس هر چه از آندرخت بپرسد جواب بشنود ، و درخت

ص: 332

انگوری که در سورته از بلاد اندلس است و خوشه آن بوزن پنجاه رطل است و دانه گندم آنجا مساوی صد دانه گندم متعارف است !

و هم درختی دیگر از قسم زیتون در آن زمین است که در هر سال یکروز گل کند و روز دیگر بسته و روز سوم سیاه و قابل چیدن گردد ، و سروی که در کرات است و افزون بر چهار هزار سال روزگار برده ! و این سرو بر فراز کوهیست که دخمه پیران ویسه بر سر آن کوه است ، و قطره آب چشمه که در زیر قدم اوست درد چشم را شفا بخشد !

و غرابت درختی که در یکی از دهات صنعا و بارش چون خصیتین و آلت مردی است ، و درخت خبر گوی حوالي غور ، ودرختی در حظیره حضر موت سراندیب و غرایب آن و نقش کلمه توحید و شهادت بر دو روی برگ آن و نقش کلمه مبارکه « علي ولي الله » و شفای امراض از برکت اوراق آن !

و غرابت درخت واقع در بیشه کوه سرحد کیهان ، و فروز افکندن درخت نور مصر ، و غرابت شجر روشنائی دار المرز ...

و غرابت درخت وادي شام با برگ و ساق بس سیاه ، و روشنائی بخشی شبها و سوختن دست از سودن بر آن.

و درختی بس مبارک و بزرگی در حدود قدس خلیل که قریب بنهصد شاخ دارد و هر شاخ آن مساوی درختی عظیم و بر آن شجره صد هزار بار هزار یعني دویست کرور مرغ آشیانه دارد و زراعت مردم از فضولات مرغان است .

و غرابت درخت سامره و میوه هر شاخش خاصیتی مخصوص داشتن بر ضد یکدیگر چنانکه یکی مسهل و دیگری قابض است .

و غرابت درخت تبت که بوئیدن گلش موجب صداع و خوردنش رفع صداع و چاره زخم خارش را گل آن مینماید !

و کژدم بار آوردن درختی که در دهستان غور است ، و غرابت گیاهیکه در أقصای هند است که بوقت چیدن از دست میگریزد و اگر قصد برگش را نمایند بر زمین

ص: 333

پهن شود و نامش مردم کریو بود !

و غرابت درخت سرو فندقيه اسلامبول که هر کس از غربا بر آن نظر کند گوئی مولوی معنوي كتابی بدست دارد ! و درختی که در حدود اندلس و میوه اش ترکیب آدمی است و خواص عجيبه آن .

و عجائبی که بر درخت سرویکه بر خاک سياوش روئیده و با انسان شباهت تام و بر هر برگش آدمی را صورتی مینماید ! و جز این جمله اشجار دیگر در کتب تواریخ و سیر مسطور است .

و نیز در تاریخ اعثم کوفي و کتب دیگر ، و حکایت فتح جلولا و رفتن بصله نامی بتاخت حوالی حلوان و تكبير او در میان دو کوه بكلمه « الله أكبر » و جواب - رسیدن « كبرت تكبيرة یا بصله » إلى آخره که از لسان زریب بن مليام وصی حضرت عیسی بلا شنیدند و بیان او از أخبار آینده و علامات قیامت و غیبت زریب ، و حکایت عبد الله و جنگ او با گبر خر سوار ، وحکایت امير زاده میرانشاه پسر امير تیمور در باب گوشواره و خود امیر تیمور صاحبقران و فقدان و وجدان انگشتری غيبی و شخصی .

و صورت مجسمه زنی در بکور نزديک بکشمير که مردی را که مرض کهنه داشته باشد با نجا برند ، چون بیمار دست به پستان مجسمه مالد سه قطره شیر از پستانش بیرون آید آن شیر را با آب مخلوط کرده بیمار بخورد البته با فورا از آن مرض برهد یا جان بسپارد ! و در این زمین سالی سه ماه بطوری برف و باران آید که قرص خورشید را ننگرند ! " در اراضی حضرموت يمن آبی است که هر کس که از آن آب بخورد مخنث شود و نام آن چشمه ماء المخنوث است .

و ظهور آتش در مدینه شریفه مانند شهری بزرگ با باروئی بزرگ و کنگرها و برجها بر آن محیط و از دور دیده میشد و مردان عظیم الجثه نمایان بودند که گویا آتش را میراندند ، و صداها از آتش بلند میشد که هیچکس را قدرت شنیدنش نبود

ص: 334

و این حکایت معضل و سخت در بحيره و بعضی کتب مسطور است. داد و فرود آمدن ژاله در کجرات باندازه یکصد و پنجاه گز ، و ظاهر شدن

قبری در یمن و عورتی و لوحی که داستان قحطي و مردن او ازجوع بر آن نقش بود .

و و دیگر حکایت پسری را که با مردی از مغول در گور نهادند و بیرون شدن آن مسلمان دستیاری مددهای غیبي از گور و نشان آتشی که از گور بر روی او بود و دیگر میتی که در غار رمله بر تختی از زر خوابیده و لوحی مرصع در پهلوی وی نهاده و بر آن نوشته بودند : منم سباء بن تور که بخدمت عيص بن اسحاق رسیدم و عجایب بسیار در عالم بدیدم از آن جمله در چله تموز برف و باران مکرر بیامد ! ها و دیگر برخاستن

ندا از مناره مرزبان قزوین : الرحيل ! الرحيل ! يا أهل

مرزبان ! و مردن چهل نفر عالم فاضل در آن شب در قبیله مرزبانان !

و دیگر داستان چنگیز خان و تنکری خان و خون سفید از کشته تنکری خان و مردن چنگیز از خبر دادن تنکری خان ، و گذر کردن سیاوش از آتش در قضيه سودا به زوجه پدرش کیکاوس و بسلامت ماندن ، و آبستنی آلان قوا جده چنگیز خان از نور بعقیده مغول ! اند و دیگر مردن دو نفری را که ملک هند برای یکی از اكاسره بتحفه فرستاده بود بهمت و عزیمت خودشان چنانکه شرحش در بحيره از آثار البلاد مذکور است .

و بنای قصر غمدان بر هفت سقف و ما بين هر سقفی چهل گز و در میانه آن سه میل و بر بالای آن خانه از رخام و سقفش از يک تخته سنگی رخام و بر هر رکنی تمثالی از شیر که چون باد در آن وزد آوازی از صورتهای شیر برآید و چون چراغی در یکی از آن عمارات فروزند تمام آن عمارات روشن شود ! و خراب کردن عثمان بن عفان آن بنیان را که تا صنعاء یمن چهار فرسنگی است و پدیدشدن چوبی از چوبها که بر آن نوشته بودند ! ای بنای غمدان ! ویران کننده تو کشته میشود !

و دیگر متولد شدن طفلی در یزد و سخن کردن و قرآن قرائت نمودن وأشعار عربي و فارسی خواندن در نهایت فصاحت و بلاغت و خبر دادن از امور غیبیه ، ودر

ص: 335

دوسالگی با کله کلان مردن !

و متولد شدن طفلی با دندان که چهار سال در شکم مادرش بود بدعای مالکابن دینار !

دیگر در سال نهصد و هشتاد هجري در ملک بنگاله زنی ماری و پسری بزاد

روز تا روز هردو بزرگی همیشدند ، این مار روزی در تنوری خفته بود ندانسته آتش در تنور افکند مار در تنور بسوخت و آن پسر در بیرون بمرد ! و نیز بر این منوال ماری در تنوری سوخته و جسدش طلا و آن طلا در کمال اعتبار و اعتلا گردید !

و دیگر در سال یکهزار و هجدهم هجري اسلام خان والی بنگاله شخصی را که چند سال قبل از آن زن بوده و شوهر داشته و از آن پس متدرجا شکاف زنی بهم پیوسته و آلات رجولیت بهم رسانیده و زن خواسته و فرزندان بهم رسانیده بود !

جملگی را بتوسط یکی از معتمدین خود بدرگاه جهانگیر شاه فرستاد . والی فزوني در بحيره گوید : من نیز مانند این را در زمانی که در بنگاله بودم

مشاهدت کردم !

و همچنين دختری دیگر که در سال هفتصد و هفتاد و ششم در سن یازده سالگی آلت رجولیت یافته در سلک چاکران خدیو مصر در آمد و موسوم به محل شد ! وحکایت دختری نصیبه نام در طرابلس در وضع بسیار غريب !

. و دیگر در سال هشتصد و چهارم هجري در زمان سلطان محمود خلجي پادشاه ما لوه زنی در سرکجه در خانه شوهرش دارای چهار فرزند ، و از آن پس آلت رجولیت در آورده زوجه در کنار آورده چهار فرزند دیگر از وی پدیدار شد .

و دیگر حکایت دله محتاله در زمان رشیدکه چهار سال در شکم مادر بزیست ! فزونی در بحيره گوید : در عهد خودش زنی فرزندی بصورت مار بزاد !

و غریب تر از همه زنی در مصر در هنگام زادن خريطة بینکند قریب چهل فرزند در آن بود ، بجمله پسر شدند و بسن بلوغ رسیدند و صاحب زن و فرزند گردیدند ! و طفلی که در هنگام ولادت باندازه انگشت خنصر بود و بعد از آن ببالید

ص: 336

و ترقي نمود ! و بعضی زنها با ریشهای دراز و هیئت مردان !

و هر دختری که در قریه ناصرینه متولد شود با کره نباشد بشومی تہمتی که

اهل قریه نسبت بحضرت مریم علیهما السلام آوردند ! و در آن موضع درختی است که میوه اش بصورت زن با دو پستان و دو دست و دو پا و فرج گشاده باشد !

و شتری که در ولایت دهستان بچه بیاورد با دو روي : يک رويش بصورت شتر و روی دیگر بصورت زن و يک چشم در میانه سر و چهار دست و پا و اعضای بیرون و اندرونش بجمله دو بدو ، از یکطرف شیر و از طرف دیگر علف میخواست !

و فرزندی که در روم بر يك گردن دو سر و هشت دست و پا ، و ازین دو تن یکی جنگی و آندیگر بربط نواز ، و چون یکی طعام خورد آند یگر سیر و اگر یکی باده خوردی آندیگر مست ، و اگر یکی در مجامعت شهوت راندی آندیگر را شہوت فرو خوابیدی !

و دیگر قومی در حدود چین هستند بشکل آدمی ، موی آنها مانند موی بوزینه و از درختی به درختی پریدن گیرند ، و دیگر زنی که اصلا دست نداشت و هر چه مردمان با دست کنند با پای میکرد !

و دیگر حکایت غرخان پسر قراخان که چون متولد شد تا سه روز از پستان مادر شیر نگرفت و در هر سه شب مادرش در خواب همی دید که آن كودک با او میگوید : تا مسلمان نشوى شيرت را نمیخورم ! و او مسلمان شد و چون یکساله شد و پدرش انجمنی آراست تا او را نمی گذارند آن طفل یکساله در کمال فصاحت گفت نام مرا اغر بگذارید ! راقم حروف میگوید : در تاریخ مغول این داستان را مفصلا نوشته ام.

در مکران رودخانه عظیم است که از يك پارچه سنگی پلی بر آن بر نهاده اند !

در صو به بهار از بلاد هندوستان جماعتی هستند که خود را از اولاد اويس قرن عليه الرحمه دانند ، مردان ایشان را دندان در دهان نباشد و اگر فرزند ذکوری با دندان متولد گردد زنده اش نگذارند و البته حرامزاده اش شمارند !

ص: 337

در مملکت هند موضعی است مشهور بسرکار خاندیس و از خصایصش اینستکه که مردمش را حالت احتلام روی نمیدهد ، اگر اتفاق روی دهد بمیرد و کم زنده بماند ! اطبای آنجا از فهم این مطلب عاجزند . و در پاره أراضي هند اگر در هنگام درود غله تگرگ آید و فاسد سازد جمعی از براهمه هستند که سحرها خوانده چاره نمایند ، چنانکه در آن هنگام که ابر ظاهر شود آن شخص کر باسی بر سر پیچیده بدور سر گردانیده بهر طرف که خواهد ابر میرود و اگر سحر أثر نکند قطعه از ران خود را قطع نماید و اگر باین هم چاره نشود فرزند خود را میکشد و البته دفع میشود ! در هر دهی یکی ازین مردم هستند که در موقع لزوم بکار آیند .

از یافعی روایت کنند که چون بیمن رسید تمثال انسانی را بدید که از پاها بصورت زنی و از کمر تا فوق سر دو زن و یک بدن بود و چهار دست و پای و دو سر داشت ، هردو طعام میخوردند و سخن میکردند و در صلح و جنگی بودند !

در جبل النصبان کوهیست که مارهایش بزرگتر از فیل و کرگدن ، وميمونش باندازه گاومیش و طوطیانش دارای چندین رنگی و فصیح و بلیغ باشند !

در جزيره النساء همه دختر باشند و مردکم است و زنان از باد آبستن گردند !

قصر مشید را که در قرآن کریم مذکور است صد بن عاد بنا کرده است ، در زمان او هیچکس بعظمت جثه و قوت او نبوده است ! چناری را بيك تكان از بن برآوردی و بقدر چهل نفر طعام خوردی و هفتصد زن در تحت نکاح داشتی که از هر يك دختر و پسری متولد شدی ! چون فتنه او عظيم شد خداو ندش از میان برداشت .

و از حکایات بس غریب روزگار داستان سلامان و ابسال و پدید آمدن آدمی بدون انعقاد نطفه در رحم زنان ! چنانکه شیخ الرئیس در شفا ، و جامي در سلامان وا بسال ، و خواجه نصیر الدین طوسی در شرح اشارات یاد کرده اند .

در بحيره مسطور است که در سنه هزار و بیست و پنج هجري زنی از یک شکم کشف - یعنی لاک پشت - و شتر بچه آورد ، بحكم جہانگیر شاه در جہانگیر نامه

ص: 338

ثبت کردند .

در سال ششصدم هجرت زین العابدین خان سلطان کشمیر بیمار شد ، امرا از زندگیش مایوس شدند ، در آنزمان مردی جوکی بس ماهر و یگانه بود ، در بالين سلطان حاضر شد و گفت : چون از حیات وی نومید شده اید او را با من گذارید ! امرا او را با جوكی گذاشته بیرون شدن گرفتند ، جوكي با شاگردش در كنار بیمار بماندند ؛ جوكی وصیت خود با شاگرد خود بگذاشت و بصنعتی که این طایفه را است از قالب خود بر آمده بقالب سلطان اندر شد و سلطان را رمقی بیش نمانده بود و با شاگرد خود گفت : این قالب را بیرون بر و با امرا بگو : پیر من خودش را فدای سلطان شما کرد ! پس قالب جوكی را با مراء بنمود و آن پیام را بگذاشت ،

جمله شادمان در آمدند و سلطان را بر تخت خود نشسته دیدند !

این مسئله بس غریب است و در باب جن و ملاقات پاره کسان با این جنس در هر زمانی از ازمنه حکایات كثيره وارد است که اگر فراهم نمایند کتابی بزرگی گردد !

جماعت صوفیه گویند : جن" روح چندند قوي متجسد در اجرام لطیفه که آتش و هوا در آن اجساد غلبه دارد چنانکه آب و خاک در انسان غالب است ، و جماعت جن بواسطه لطافت اجساد و قوت ارواح بر تشگل باشكال مختلفه قادرند !

راقم حروف گوید : بهمین علت است که از أنظار مسطور است و پاره ازین أجناس که غلبه روح در أجساد آنها کمتر است مثل غول و جز آن در انظار نمودار - شوند اما حرکاتی نمایند که از قوه بشر خارج است و ازین حیثیت باشد که چون انسان ریاضت کشد و عادت نماید قوه روحانيه زیاد گردد و بان واسطه جسمش را لطافتی و قلبش را صفائی رسد و بپاره مکاشفات برخوردار گردد حالت شیاطین نیز تفاوت دارد .

و در غرائب احوال سگی و حقشناسی او بسی داستانهای عجیب در هر عہدی از عهود مذکور و مشهود است ، و همچنین در هوش فيل و بوزینه و موش و نیروی

ص: 339

مور و خصايص و اأوصاف پاره حیوانات دیگر شروح مفصله مسطور ودر عصر خود نیز محسوس نموده ایم ، و همچنین در عجایب حالات واوصاف و اطوار طیور حکایات غريبه نوشته اند و دیده اند و دیده ایم .

نوشته اند : چون قمري نر بمیرد قمري ماده با قمري دیگر جفت نشود و برای جفت خود نوحه گری نماید !

در حدود بر بر مرغیست که هر چه از او پرسند بر طبق سؤال جواب گوید و از گرانی و ارزانی أجناس هر چه خبر دهد مطابق افتد !

اگر زنبور را در روغن اندازند بیهوش شود و غالبا بمیرد و چون سرکه بر دماغش زنند بهوش آید !

وقتی در بلغار کله یافتند که با ندازه قبه بود يك دندانش را کندند عرضش دو شبر و طولش چهار شبر بود ! و در آن حدود موضعیست که دیور نام دارد ، چون یکی از ایشان در تابستان ببلغار آید چندان سرد شود که تمامت ظروف بلغاريان بترکد و زراعت ایشان تباه - گردد !

در بلغار يک صنف مرغ است که یک نیمه منقارش تا مدت شش ماه بجانب يمين و شش ماه بجانب یسار مانند لام الف است و در وقت أكل بر هم منطبق گردد !

در یکی از شهرهای اویسه که بر ساحل بحر چین و از اقصى بلاد هند است مدار زر بر خر مهره باشد و داد و ستد به خرمهره است ! مردمش درویش و اندازه ارزانی چندانست که صد مرغ خانگی بدو مثقال نقره خریده شود !

کوچکترین درختهای نا كباري از جزایر هند را بیست گز رسن بگردش نرسد !

در جزیره رامی درخت کافور بمرتبه بزرگی شود که هزار سوار در سایه اش جای گیرد ! و آدمی آنجا قصير القامه باندازه چهار شبر و غالبا بر درختها باشند ، و کرگدن و رخ و طوطی ناطق در این جزیره است .

جزیره مختلف سه جزیره است : در یکی پیوسته برف ببارد ، در دیگری باران

ص: 340

ودر آندیگر یکسره باد بر جهد و هرگز این سه حالت ازین سه جزیره انقطاع نگیرد !

در کتب هیئت مسطور است که در جزیره شین که داخل ملك عبد المؤمن است

هردو قطب را میتوان دید !

در جزایر بحر چین یکنوع حیوان است که يکتن و دو سر دارد و چهارش دست و پا باشد و آوازش چون آواز مرغان است ، اگر خواهد مثل چهار پایان بچهار دست و پا حرکت کند میشاید و چنان نماید که حیوانی بچهار دست و پا میرود و حیوانی بر پشتش خفته است ! و چون باین دست و پای خسته گردد برگشته بدست و پای دیگر رود ، و بر دو پای نیز چون آدمی میتواند راه بسپارد و چنان نماید که دو آدم پشت بر پشت نهاده اند و راه میسپارند .

در جزیره قیصور در اقصای هند در چاهی ماهیان باشند، چون این ماهیانرا

از چاه بیرون آورند سنگی شوند چنانکه هیچ حیوانیت در آنها نماند !

در بحر فرنگی جزیره ایست که جزیره کله نامند ، در آنجا درختهای عظیم است که مرغ بیار آرند ، در فصل بهار گوئی انبا نچه ها بار دارند که پر از مرغ است و چون هنگام در رسد انبانچهها شکافته شوند و بیشتر گوشت و خورش آن مردم از آن مرغها باشد !

در پاره جزایر بحر چين جمعی بر صورت آدمی نیم تن هستند ؛ چنانکه گوئی با شمشير دو نیم کرده اند .

در جزیره اعناب از بحر حمير فيلانی قوی جثه هستند که از ده گز بلند تر هستند !

در جزيره القصر از جزایر دریای هند مردمی هستند که تن و صورت ایشان مانند سگ ودندانها چون دندان فیل از دهان بیرون جسته وقصری از بلور ساخته اند که نور از آن ساطع است و بدین جهت جزيره القصرش نامیده اند .

و نیز جزيره القصر را عجایب بسیار است ، در آنجا سنگی سفید باندازه قصری بزرگی است ، هر کس بر آن قصر بخسبد دیگرش زنده نیا بند ! و اگر نزديک بان قصر

ص: 341

بخوابد چند روز بیهوش بماند !

در جزیره اسب از جزایر بحر چين نوعی حیوان است بسی بلند بالا ، سرش مانند سر اسب و تن چون آدمیان و دو پر دارد که بان حرکت مینماید و این صورت را اسب سار نامند . و در بحر چین جزیره ایست نوعی جا نور دارد که خرس سار نامند ، گویند : از خرس و آدمی متولد شود و بچهره و سخن راندن چون آدمی و در موی ناکی مانند خرس و بسیار بی حس و بی تمیز باشد . را در جزایر بحر هند جانوری است که سرش بشکل سگی و تنش چون آدمی است چنانکه گوئی مگر دو روی دارد : یکی بر گونه آدمی ، یکی بر سان سگان !

و دیگر نوشته اند : در جزیره بحر خزر چندان مار باشد که البته زمین پیدا نباشد و این ماران بر روی هم افتاده و بر هم پیچیده اند ، مرغان بر سر آنها آشیانه بندند و بچه نهند و پرواز دهند و زیان از ماران نیا بند !

در جزایر بحر چین جمعی کریه منظرند که تا خوردن آدمی برای ایشان میستر

شود بدیگر ماكولات نپردازند ! و در جزیره جامه مردمی هستند که روی و دهان ایشان در سینه ایشانست !

در جزیره مملوب در عين خط استوا درختی است که بارش بصورت انسان شود و چون آن صورت بكمال رسد چیزی بترکیب کدو با دو سر پستان که شیر از آن روان باشد ظاهر گردد و آن صورت از آن پستان شیر بر مکد و بزرگ شود تا در بلندی باندازه يک گز رسد و پس از یکسال خشک گردد !

و نیز در آن جزیره کرمی است که درازی آن بيک گز رسد ، هر چندش پاره پاره نمایند باز بهم متصل گشته زندگانی نو گیرد ! اگر از آن کرم آبی گیرند هر کس را استخوان شکسته باشد قطره بر آن بندند و چیزی نخورانند البته شکسته درست گردد !

در جزيره الراع از جزایر دریای چین یکنوع رو باهی عظیم است که گاومیش

ص: 342

وفيل را فرو میبرند !

در جزیره سا با قومی از نتایج قوم عاد هستند که طول قد ایشان دو گز و موی اعضای ایشان بسیار دراز و پیوسته و خوراك آنها گوشت آدمی باشد !

در جزیره منار مغرب زمین مناره ایست از سنگ خالص بارتفاع صد ذرع ، و چون درجاتش معلوم نیست صعود بر آن امکان ندارد !

در بیشه جزیره عنبر سنگی است که سنگ را بخود جذب میکند چنانکه آهنربا آهن را ، لكن در آنحال سنگ دو نیم گشتی !

و نیز در آن جزیره یکنوع گل است که چون مرد بر آن بنگرد بسیار بخندد ! در جزیره خار بسیاری خارها بصورت پیل و مورچه باشد !

در جزیره مور كان پشه ها باشد که هر يك برابر بازی است و مورچگانش بمثابة

گوسفند و هیچ حربه با آنها کارگر نگردد !

در جزيره الرنج از حدود چین گر به پردار پیوسته در هوا پریده شکار میکند و موش سگی وار و نوعی از آدمی پر دار هريک برنگ دیگری دارد و زبانشان را مردم جزیره نمی فهمند ، و یکنوع ماهی در بحر آنجا است که چون او را گرفته خشک نمایند و در ماهی تا به اش برای پختن بیفکنند و گرم شود بقدرت قادر مطلق زنده - گردد و خواهد بیرون جهد سرش را بپوشند تا نتواند بیرون جهد تا پخته گردد !

در جزيره القصر یکنوع مردم هستند که سر چون سر سگ دارند ! .

در جزیره الحانه مردمی هستند که سر ندارند و دهان در سینه دارند ، وگرگی شاخدار باشد که هیچ جا نور حریفش نباشد ، و ماهی با لدار بسیار دارد که شب هنگام برای چریدن از دریا بیرون آید و از بینیش آتش بیفروزد و چراگاه را بسوزد !

در جزیره گلیم گوشان هر چه دارند در گلیم خود پیچیده دارند ! و نیز مانند ایشان در آن حدود گروهی هستند که بال و پر دارند و بر هوا میپرند و کبودچشم هستند و چون چهار پایان پشم بر أعضا دارند و سرهای ایشان مانند سر اسب و از حلقوم رسته باشد و مثل فيل خرطوم دارند ! و در حدود این جزیره جمعی هستند که

ص: 343

بصورت زنان باشند و نرینه در میان ایشان نیست ، از هوا آبستن گردند و سخت خوش آواز باشند ! و تفصیل جزیره سگساران در کتب مسطور است .

و همچنین حکایت دو درختی که در جزیره بود : بار یکی سر مردان و بار آندیگر سرزنان ، وغرابتی که نوشته اند محتاج بنگارش نیست ، و حکایات جزایری که حكيم اسدی در گرشاسب نامه یا فردوسی عليهما الرحمه در شاهنامه با نظامي در خمسه یاد کرده اند مشہور و معروف میباشد .

و در عجائب و غرائبی که از پاره أمصار و بلدان جهان خصوصا مصر و هرمان و اهرام و جز آن در متون کتب مسطور است ، یا غرائب أنواع مخلوقات ، اگر بخواهیم یاد کنیم کتا بها مجلد گردد ، و ازین پیش چون از اینگونه اخبار میشنیدند يا سیاحان و سباحان از وقایع اسفار خود حکایتی عجیب بر زبان میگذرانیدند جمله را بر کذب حمل میکردند و افسانه و دروغ میشمردند و جز خنده و استهزاء در میان نمیآوردند ، و این انکار و استهزاء را علامت کثرت ادراك و هوش و لطافت ذکاوت ، و قبولش را علامت حمق و بلادت و بلاهت میشمردند و گمان می بردند که هر چه نه محسوس و باندازه مدركات عقول و قبول ایشان باشد موجود نیست !

ازین روی چندان در این ضلالت و جهالت خود طغیان مینمودند که اخبار پیغمبران عظام و کتب آسمانی را منکر میشدند ! و این ندانستند که محسوسات ایشان بقدر خود ایشان بلکه معقولات ایشان نیز بمعيار نفوس ایشان است و مخلوقات خداوند قادر متعال از آن بر تر و عظیمتر و بدیعتر است که در مخازن أفهام دارسا و عقول ناقصه هیچ صنفی از ممکن اندر آید ، و اگر اندر آید با شئونات قادر قهار وصفت خلاقیت

پروردگار لیل و نہار که « كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ » منافي است ! و اگر بنظر دقت و فهم و دیده عقل و فکر بنگرند معلوم گردد که در نسخ

خه بدیعتر و عجیبتر و شریفتر از نسخه آدمی نیست ، کاش تامل -

تشريحيه بنگرند : از چه می بیند و میشنود و میبوید و میساید ؟ ماهرته و باطنیته و این روح جمادی و طبيعی و نباتی و حیوانی و نفسانی

ص: 344

و أرواح دیگر که در اوست از کجا و از کدام ترکیب و ترتیب و عالم و کیفیت است ؟ و معنی « مَنْ عَرَفَ نَفْسِهِ عَرَفَ رَبَّهُ » را بازداند تا قبول آنچه را که منکر است بر وی آسان گردد !

و بلی ! اینگونه مردم که منكر اغلب غرائب موجودات و عجائب ممکنات هستند در این أزمنه که بواسطه علوم و اسباب حالیه مردم اوروپ و سهولت طي - براري و بحار وصحاري و جبال و اغلب نقاط کره ارض بسی معلومات و محسوسات را دریافته اند که از ین پیش منکر بودند چاره جز قبول ندارند !

چنانکه در کتب جغرافي مینویسند : در استرالیا حیواناتی از قبیل کانگور است که بچگان خود را تا مدتی در پرده مانندی که در زیر شکم اوست می پروراند و حال اینکه این امر مخالف عادیات است ! و در آن صفحات شتر مرغ تاجدار وجود دارد ، و پارۂ جانوران چهارپا است که چون مرغان منقار دارند و تخم میگذارند و در پنکی دنیا حیوانی که دارای دو رحم یا کیسه دار با مرغ رخ و گاو یال دار بسیار دارد !

و همچنین روباه بالدار و عقرب پر دار و مورچه پر دار و نیز مورچه با ندازه گوسفند و عقرب باندازه اسب و ماهیان بصورت آدمیان و أقسام صور مختلفه و آدمیان آبی که در صحرا بعضی از آنها با آدمیزاد جفت نموده فرزند گرفتداند ، با اسبهای دریائی که با ماديا نهای صحرائی زوج ساخته و کره بس ممتاز بی انباز بدست - آورده اند !

و همچنین در همین عصر در پارۂ جزایر وجنگلها و أراضي هند و مغرب زمين و أقصى بلاد چین آدمیهای آدمیخوار بر گونه وحشیان که مانند بوزینگان بر درختها برآیند و پوست درخت بخورند و برگ درخت بر تن بپوشند و گوشت آدمی نا پخته بخورند و با چنگالهای در نده چون در ندگان بدرند ، و پاره گوشتهای پهن بس بزرگ آویزان که چون بالشی مینماید ، و پاره يك نيمه بدن باشند و با يک پای حرکت نمایند ، و پاره افزون از دو دست و دو پای دارند ، و بعضی دو سر باشند ، مؤئد

ص: 345

أخبار سا بقد گلیم گو شان و سطیح و شق و دیگر حیوانات هست .

در زمان سلطان صاحبقران ناصر الدین شاه قاجار شهید اعلى الله مقامه طفلی را از حدود آذر بایجان بیاوردند که دهساله یا یازده ساله بود و چندان فربه و تنومند بود که نشستن بر وی دشوار می نمود و هر وقت گرسنه و تشنه شدی چون اطفال خرد سال بگریستی !

راقم حروف گوید : اورا بچشم خود بديدم از جوانان رشید سی ساله عظیمتر و سنگین تر بود خصوصا ساقهای پای او از ران جوان ضخیم تر و باین واسطه راهسپردن بر وی دشوار مینمود !

پہلوان يزدي که از یزد بدار الخلافه آمده و در زمره پهلوانان پایتخت و قاپوچیان در بار سلطانی مندرج بود هیئتی بس عظیم داشت ؛ در زورخانه معروف به نوروز خان که روزها بورزش میآمد یکی روز او را بدیدم ، چون گوسفند بر دوش و تن پشم و موی داشت !

از مردم معتدل القامه قریب نیم ذرع بلند تر ، و اگر او را بسنجیدند البته شصت من بوزن تبریز میر سید انگشت بنصرش را انگشتری بود که سه انگشت دیگر مردم در حلقه اش اندر شدی ! کفش و کلاهش را بایستی مخصوصا آماده کنند ! در همان أوقات جهانبخش نام ملايري از نوکرهای پدرم میگفت : در ملایر جوان خوش اندام و نیکو ترکیب هست که نیم ذرع از این پهلوان بلندتر است ! و اگر سنجیدنی صحيح باشد بایستی از مردم معتدل القامه این عصر يك ذرع بلندتر و قریب سه درع

طول قامت داشته باشد !

ازین طرف ، اشخاص قصير القامه که در این عصر هستند دیده ایم که در سن شصت سالگی و دارائی زن و فرزند و كله كلان و لحية طويل و چهره بزرگ و چشمهای درشت و قدم های عظیم و آواز درشت کمتر از يك ذرع طول قامت داشته اند .

یکی از ایشان را علی کوتوله میخواندند ، هر وقت زوجه اش را با او جنگ و فزاع می افتاد او را بلند کرده بر طاقچه می نهاد و با اینکه از فراز طاقچه تا سطح

ص: 346

عجائب مخلوقات و غرائب مصنوعات اطاق افزون از سد شبر نیست فرود آمدن نتوانست ، بعضی خواجگان و خصی ها هستند که با اینکه سال بسیار سپرده اند باندازه طفلی پنجساله اند و در وزن نیز به ما نمقدار هستند !

در روز نامه های فرنگستان نوشته اند: بعضی مردم تا بسه ذرع طول قامت موجودند و همچنين دختری با کره در تماشاخانه ایست که او را در میزان سنجیده اند دویست من بوزن تبریز که هريک من ششصد و چهل مثقال و هر مثقال مساوي بیست و چهار دانه نخود است میباشد و مردمان بتماشای او میآیند و صاحب تماشاخانه از وجهی که برای تماشا میگیرد مبلغها دخل مینماید ، و این دختر عمیق الرحم بحالت بکارت باقیست و چون نيک بسنجند این هیکل پنجاه برابر فالان خصي پنجاه ساله است که البته از چهار من تبریز فزونتر نخواهد بود یا طول قامتش ربع طول قامت طويل القامه دیگر است !

و تواند بود که اگر تفحص كامل شود ازین طویل تر و سنگین تر باشند ، چنانکه اگر خراطین را با پارۂ ماهیان با مارها یا حیوانات آبي بسنجند تفاوت از زمین تا آسمان است ! یا پشه را با رخ بمیزان آورند نسبت کوه بكاد است ! همچنين اگر أعمار پاره کسان این عصر را که تا بدویست تقریر کرده اند بنگرند که چگونه در پاره بلاد أمثال گیلان و مازندران که بواسطه مجاورت در یا کمتر کسی است که از شصت سال فزونتز عمر نماید و اگر بشنوند کسی صد سال یا دویست سال عمر کرده است افسانه و دروغ میشمارند ؟ معلوم میگردد که این انکار یا استعجابی که از طول کمر سابقین مینمایند ازین منوال است !

مگر نه آن است که در انواع طيور مگس را خلق الساعه و دوامش را افزون از چند ساعت ندانند ؟ یا چلچله را از شش ماه بیشتر عمر نباشد اما کلاغ را سالهای بسیار دوام باشد ! با حیوانات و بہائم را تفاوتهای زیاد در مقدار عمر باشد و همچنین حشرات بر این حکم باشند ، فیل و مار و ماهی و نهنگی و ثعبان و گورخر را چه دوام ها و قوام ها است و انواع دیگر را اندکی طول بقاء است !

ص: 347

بعد از آنکه این احوال مختلفه را در جمادات و نباتات و اشجار و حیوان و - انسان نگرانیم و می بینیم جواهر و فلزات را چقدر تفاوتها در دوام و ثبات است و زر سرخ را جسد خالد میخوانند ، و چنار صحن امامزاده صالح البلا را که در قریه تجریش شمیران واقع است آن عظمت و قطر و اندازه است که علمای جغرافي گمان پنج هزارسال مدت بقایش را میدانند و خدای داند تاچه سالهای دیگر نیز بگذراند و همچنین چنارهای دیگر در بلاد ایران و غیر ایران و پاره اشجار کهنسال را نسبت بپاره اشجار دیگر مانند درخت هلو و بادام و امثال آن که مدتی بس قليل بیشتر دوام نیاورند مشاهدت نمودیم معلوم میشود که حالت افلاک وفلکیات و ساکنان سماوات با آن فضاها وعظمت و استعداد و مصون بودن از حوادث و صوادر و نوازل کره خاك بر چه مقیاس و معیار است ؟!

آب خورد ماهی خورد خیزد ، آن حیوانات آبی یا بیابانی که در بحر محیط یا جزایر و اماكن وسیعه پرورش یابد چگونه تواند در فلان لجه یا فضای تنگی نمایش پذیرد ؟ لاجرم آن مخلوقات که تواند در فضاهای بی انتهای سماواتی زندگانی و بالیدن گیرد چگونه تواند در زمین پدید شود ؟ چه أغلب آنها از کره ارض هزاران هزار مرتبه عظیم تر هستند ، وافلاک و سماوات نسبت بعالم عرش و ما فوق عرش بلکه بالاتر از مافوق عرش چه حالت خواهد داشت ؟!

با این حال و این شواهد و براهين قطعيه عجب آنست که هر چه را ندیده ایم یا از اندازه فهم خود خارج دانیم بدون تأمل منکر میشویم !

در سال یکهزار و سیصد و بیست و نهم هجري شخصی قلیچ نام از مردم لگزي داغستانی در ذی الحجه سنه 1328 بشهر طهران بیامد که هم اکنون عکس او نزد راقم حروف حاضر است ، افعال عجیبه و زورمندی ها از وی نمودار شد که موجب حیرت اولی الابصار گردید ! و بسی اشياء ثقيله راکه تنومندان از حملش عاجز ماندند با سرانگشت برافکندی و أشخاص نیرومند زور آور را بيک تكان مانند عصفوری از جای برآوردی و با انگشت

ص: 348

پای زور آوری ها نمودار کردی که گردان دلیر با دست و بازو نتوانستند !

بسی شیها و روزها جمعي کثير بتماشایش برفتند و از نیروی بازویش مشاهدتها کردند که افسانه رستم دستان و سهراب پل و سام نریمان را بچیزی نشمردند ، با اینکه چندان قوی هیکل و درشت اندام نبود ، و اگر این مردم نمیدیدند و از دیگران می شنیدند هرگز باور نمیکردند . '

داستان او را در روزنامه های دولت و وقایع زمان مسطور نموده اند و اکنون یکی از اوراق فوق العاده را که در دارالخلافه طهران بطبع و عرصه انتشار در آورده اند عينا نقل می نمائیم و هو هذا :

« شب دوشنبه 23 شهر ذی القعده الحرام ایت گیل 1328 یکساعت از شب گذشته أوال پهلوان دنیا که مفتخر است با ول نشان آستان مقدسه رضوی إلا و دارای پنجاه و سه نشان از دول معظمه ذیل و غیره است : آلمان ، انگلیس ، اطریش ، فرانسه، روسیه عثماني ، اسپانیا، ايطاليا ، رومانی ، بخارا - محل نمایش منزل با نوى عظمی رو بروی خانه ظل السلطان یکساعت از شب گذشته - بعموم آقایان و اهالی دارالخلافه محترم معروض میدارد که این بنده علي قلیچ لگزی داغستانی وارد طہران شده و هنرهای خود را که فوق طاقت بشر است ذیلا برای اطلاع اهالی بعرض میرساند : اول - از چند قسم آهن در بازوو گردن خود دستبند و گردن بند ساخته برای یادگار تقدیم حضار مینماید دوم - از آهن يک گره پهنا و نیم گره قطر بكمر مثل کمر بند رستم میسازد . سوم - ميل آهنی که يک گره قطر داشته باشد با دندان خود خم میکند! چهارم - يک پارچه از آهنهای خط راه ماشین را بوسیله چهل نفر که بیست نفر از یکطرف و بیست نفر از يك طرف دیگر در گردن او کج کرده بدون اینکه خمی بگردنش وارد بیاید ! پنجم - گاریی که پنج خروار بار داشته باشد با دندان خود گرفته و چند قدم راه می برد ! ششم - یکدسته موزیکانچی که عبارت از ده نفر باشند بسینه خود بر میدارد و آنها در روی سینه او موزيک میزنند ! هفتم - با دست خود زنجیرها را پاره میکند و نعل اسب را میشکند و یکمن و نیم سنگی را خرد میکند ، و با يک انگشت دست راست سنگ هفتاد من را

ص: 349

بلند میکند !

هشتم - سنگ یکصد و سی من وزن را بسینه بر میدارد و چهار نفر آهنگر هریکی با سه من و نیم چکش آن سنگی را در سیند او خرد میکنند !

نهم - هنر خطرناکی نزديك بمرگ دارد که کشتی گرفتن بدون اسلحه با گاو تر است !

دهم - توپ را در شانه خود نگه میدارد تا چند تير خالي میشود !

یازدهم - چند عدد میخ که یکوجب قد دارد بيك تخته يک گره با مشت بدون آلت میکوبد !

دوازدهم - کنده هیزم را بسر نگه میدارد که با تبر بشکنند !

سیزدهم - دو راس اسب را با دو بازو نگهمیدارد که نتوانند حرکت کنند !

از جمله هنرهائی که در برلن و لندن و پطرزبورغ کرده است کشتی گرفتن با

شیر است » ! و بنده نگارنده یكدفعه عبور این شخص را دیدم ، هیکلش مثل أشخاص تنومند متداول ، عكسش موجود و چهره اش را در روزنامه ها کشیده اند ، در دارالخلافه طهران مجلسها طرح کردند و اصناف مردم تماشا رفتند و هر کس مقداری قلیل برای تماشا میداد ، پاره اشياء کار او را بطوریکه شرح داده شد در مسجد جامع سلطانی دیدم اما خود بنده تماشا حاضر نشدم یعنی تسامح نمودم و جماعات كثيره رفتند و تماشاها کردند ، اما ندانستم ده نفر موزیکانچی را بر سینه بر گرفتن و موزيک زدن بچه معنی است ؟! زیرا که میدان سینه را این وسعت و گنجایش نیست ، مگر اینکه تن بتن عبور نمایند .

در هر صورت این شخص واين اطوار وأفعال و اوصاف از تمام غرایب غریب تر میباشد ، و این نشان ها که از آستان مبارک رضوی لتبلا و ساير دول عظيمه متمدنه بدو عنایت شده است بدون علت نیست ، بواسطه مناصب و مشاغل و درجات و خدمات و شئونات و فتوحات عاليه يا اصالت خانوادگی و شرف دودمان نبوده است ، برای

ص: 350

عجائب مخلوقات و غرائب مصنوعات بروز و ظهور اینگونه افعال و اعمال عجيبه غير عاديه بلکه فوق طاقت و استعداد اقران و امثال است که تمام مردم اغلب دول روی زمین را نیز نتوان فریب داد ! وانگهی این آلات و اسباب و امتحانات از خود آن مردم است ، و الله تعالى قادر" على ما يشاء !

و این جمله مصدق اخبار پیغمبران و جماعت نامه نگاران و علت انکار آن را منکرین میدانند ، و ذلک هو الضلال البعيد !

بیان پاره واران هارون الرشيالى و با پاره عباد در بعضی مواقع

در جلد دوم عقد الفريد مسطور است که هارون الرشید سالی حج نهاد و بعرض او رسید که در مگه شخصی عابد و در کوهستان تهامه معتزل و ساکن است ، هارون بخدمت او شد و از حالش بپرسید و از آن پس گفت : مرا وصیتی بگذار و با نچه خواهی أمر كن سوگند با خدای بانچه فرمائی عصیان نورزم و مخالفت فرمان نکنم ! عا بد جواب او را باز نداد و هارون با خاطر پژمرده بازشد .

اینوقت أصحاب عابد با عابد گفتند : چه چیز را از آن باز داشت که چون هارون الرشید خلیفۂ روزگار از تو خواستار شد که هر چه خواهی بدو فرمان کنی و - سوگند خورد که مخالفت فرمان نکند ؛ او را بتقوای خدا و احسان با رعیتش أمر کنی ؟! عابد در روی ریگزار برای ایشان خطی

بر کشید و گفت : إِنِّي أَعْظَمْتَ اللَّهُ أَنْ يَكُونَ يَأْمُرُهُ فيعصيه وَ آمُرُهُ أَنَا فيطيعني ! خدای را عظیم و بزرگ شمردم که رشید را امری بفرماید و در حضرتش عصیان بورزد و من او را امری نمایم و او مرا اطاعت نماید !

راقم حروف گوید : اگر عارف بود اینگونه جواب نمیراند ، چه خداوند از آن بر تر است که هیچ مخلوقی با حضرتش راه یابد و درجات مخلوق را مختلف و پست

ص: 351

و بلند برای عنوان همین گونه مسائل و مواعظ قرار داده است تا بصیقل نصایح و پند مرآت قلوب را از زنگار غفلت و ضلالت پاك نمایند !

و نیز در آن کتاب مسطور است که روزی ابن السماك بخدمت هارون در آمد و در حضورش بايستاد ، هارون گفت : ای پسر سماک ! مرا پندی مختصر بگوی ! گفت : ای امير المومنين ! قرآن خداوند برای هر گونه پند كافي است ،

خدای تعالی میفرماید : « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ وَيْلُ لِلْمُطَفِّفِينَ الَّذِينَ إِذَا اكْتالُوا عَلَى النَّاسِ يَسْتَوْفُونَ إِلَى قَوْلِهِ لِرَبِّ الْعالَمِينَ . »

ای امير المومنين ! این آیات یزداني بيم و وعید است برای کسیکه در پیمانه

پیمودن بیرون از حق و عدالت کار کند، پس گمان تو چگونه است در حق آنکس که جمله را ماخوذ دارد و حق مردمان را بتمامت بر باید !

در عقد الفريد مسطور است که روزی هارون الرشید با ابن السماک گفت : مرا موعظتی بگوی ! گفت : قرآن یزدان برای پند و موعظت کافیست

در آنجا که میفرماید : « أَلَمَ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعادٍ * إِرَمَ ذاتِ الْعِمادِ الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُها فِي الْبِلادِ . » تا آنجا که میفرماید « إِنَّ رَبَّكَ لَبِالْمِرْصادِ » .

کنایت از اینکه در هر عصری فرعونی برحسب خوی و طبیعت و سرکشی و - طغیان و تنمر و تجبر هست که تو خود یکی از ایشانی ، پس بیندیش که همان کار که خداوند دادار با سایر فراعنه بنمود با تو نیز بعمل می آورد که رهگذارت بحساب است نگهدار حسیب .

در معجم البلدان در باب كاف در لفظ کلز که قریه ایست از نواحی غزار میانه حلب و انطاکیه یاقوت حموي نویسنده کتاب میگوید : در این أيام ما حکایتی عجیب روی داده است و من در ذیل شرح ياجوج و ماجوج بچنین داستانی اشارت نمودم اما در صحت آن تردید داشتم تا در اواخر ربيع الاخر سال ششصد و نوزدهم هجري که در حلب بودم شایع شد و نیز مکتوبی بر صحت این شیاع از والی این ناحیه رسید که در آن ناحيه اژدهائی عظیم بطول و غلظت وسطبری مناره بزرگی و سیاهرنگی

ص: 352

دیدند که خود را بر زمین می کشید و آتش از دهان و دبرش بیرون میشد و بر هیچ چیز نمیگذشت جز آنکه میسوزانیدش چندانکه چندین مزارع و درختهای زیتون و غيره بسوزانید و در گذرگاهش چندین خانه و خرگاهات و آلاچیقهای تركمانی را بسوزانید و آنچه در آن از چار پای و مرد و زن و اطفال و اسباب بود بسوخت ، و با این حدت و عظمت و سوزانیدن تا ده فرسنگ راه طي نمود و مردمان از دورادور بدو نگران بودند و بحضرت خدای پناهنده می شدند .

و در این اثنا بفرمان آفریننده ماه و آفتاب سحابی از طرف دریا نمایان و سرازیر شد تا بر آن حیوان موذي مشتمل گردید و او را در خود گرفت و بجانب آسمان گرایان گشت و مردمان در وی نگران بودند که آتش از قبل و دبرش بیرون همی شد و از شدت مجذوبیت دم خود را بجنبش همی آورد و آن ابر بیالایش همی برد تا گاهی که از نظر هایش پوشیده ساخت ، و آن جماعت حضار گفتند : ما بر آن حیوان کالان نگران بودیم که ابر او را بلند میساخت و سگی را بدم خود پیچیده بلند می کرد و با نگی سگی بلند بود و او را بالا میکشید و در همر" خود نزديك چهارصد درخت لوز و زیتون را بسوزانید .

راقم حروف گوید : در صورت صدق داستان بایستی این شراره از حرارت زهری که در این حیوان است نمودار آید وگرنه آتش این چند درخت و خانه را بلادرنگ نمی سوزاند ! (1)

در جلد أول عقد الفريد مسطور است که روزی هارون الرشید با ابن السماك گفت : مرا موعظتی کن ! و در این اثنا جامی آب بیاوردند تا بنوشد ، گفت : ای امير المومنين ! اگر این آب را از تو باز دارند آیا تماهت مملکت خودرا فدا میدهی تا بیاشامی ؟ گفت : آری ! گفت : اگر بنوشی و ترا مانع از بول افکندن شوند آیا سلطنت خود را فدای راندن بول خود میگردانی ؟ هارون گفت : آری ! گفت : پس

ص: 353


1- این داستان که از معجم البلدان یا قوت حموی نقل شده است ، با فصل سابق موضوع غرائب خلقت و عجایب طبیعت تناسب بیشتری دارد .

چه خیر و خوبی در چنان ملی است که مساوي يك شربت آب نوشیدن یا یکنوبت گمیز راندن باشد ؟!

هارون گفت : ای ابن السماک چه چیزهای نیکو و خصال ستوده است که از تو بمن میرسد ! گفت : ای امير المومنين ! مرا عيبها است که اگر جهانیان بر یکی از آنجمله مطلع گردند در دل هیچکس دوستی و مهری نسبت

بمن ثابت نمی ماند ! « وَ إِنِّي لَخَائِفُ فِي الْكَلَامِ الْفِتْنَةِ وَ فِي السِّرِّ الْغِرَّةِ وَ إِنِّي لَخَائِفُ عَلَى نَفْسِي مِنَ قِلَّةٍ خَوْفِي عَلَيْهَا » و من سخت بیمناکم که از سخن راندن فتنه برخیزد ودر پوشیده آوردن غرور آید و نیز بر جان خودم از قلت خوفی که بر آن دارم بيمناک هستم ؛ يعنی از اینکه بر مجاری حال خود و هواهای نفس اقاره مراقبت و بر وخامت پایانش اندیشه ندارم در خوف و هراس هستم !

و از ین پیش در ذیل صحبت و مکالمات رشید باجماعت نساك باين تقریب مکالمه

او با ابن السماک مسطور گشت . و در کتاب ثمرات الاوراق مسطور است که شافعي در ايتام جوانی که در طي - اسفار روزگار می نوشت در سن بیست و یکسالگی بگردش مملکت عراق روی نهاد و اینوقت هارون الرشید بر مسند خلافت جای داشت .

میگوید : چون ببغداد رسیدم غلامی دروازه بان با من گفت : نام تو چیست ؟ گفتم : تیل ، گفت : پسر کیستی ؟ گفتم : إدریس شافعي ، گفت : مطلبي هستی ؟ گفتم : آری ! پس لوحی از آستین در آورد و آنجمله را بر نگاشت و مرا براه خود باز گذاشت .

پس در مسجدی در آمدم و همی در اندیشه آن کردار غلام بودم ، چون نیمی از شب برگذشت جمعی بیامدند و مردمان مسجد را يک بيک نظاره کردند تا بمن رسیدند و گفتند : مردمان را باکی نیست ، این شخص مقصود و حاجت ماست ! آنگاه با من گفتند : بحضرت امير المومنين راه بسپار !

بدون امتناع و استنكار برخاستم و چون بخدمت هارون در آمدم سلام بدادم ،

ص: 354

از آنگونه سلام بليغ و کلام فصيح مسرور شد و پاسخی پسندیدہ براند و گفت : چنان گمان داری که از بنی هاشم باشی ؟ (1) گفتم : ای امير المومنين ! كل زعم في كتاب الله باطل : آنچه را که نه با يقين توسل باشد مقرون بصحت نتوان شمرد ! گفت : نسب خود را باز نمای !

پس آباء واجداد خود را با دم صفي الثلا برشمردم ، رشید با من گفت : اینگونه فصاحت و بلاغت جز در مردی از أولاد عبد المطلب نتواند باشد ! هیچ از بهر تو ممكن است که در قضاوت مسلمانانت ولایت دهم و در آن امارت و سلطنت که دارم ترا شريک نمایم و حکومت ترا و حکومت خودم را در کار مسلمانان بدانگونه که رسول خدای بانه بیاورده و امت بر آن اجتماع نموده اند نافذ گردانم !

گفتم : ای امير المومنين ! اگر از من بخواهی تمام نعمت و سلطنت خود را با من گذاری بدان شرط که یکروز از بامداد باب قضاوت و حکومت را بر گشایم و در همان روز بر بندم هرگز این کار نکنم !

رشید چون بشنید سخت بگریست و گفت : « تَقَبَّلْ مِنْ عَرَضِ الدُّنْيَا شَيْ ءُ ؟ » صاحب ثمرات الاوراق تقی الدين ابو بكر بن علي معروف به ابن الحجه حموي حنفي میگوید : این لفظه بهمین گونه وارد شده است ، در هر صورت مقصود رشید این بود که از اموال فانیه دنیوی که در حكم اعراض است چیزی می پذیری ؟ گفتم : باید بتعجيل برسد !

هارون بفرمود هزار دینار زر بمن دهند و از جای بر نخاسته بودم که حاضر۔ کردند ، بگرفتم و بیرون شدم ، پاره غلامان وخدام از من خواستار شدند که از آن دنانير چیزی با یشان گذارم ، مروت و فتوت رضا نداد که از آنچه خدایم نعمت داده

ص: 355


1- گفت : زعم تو (یعنی تصور تو ) بر آنست که از بنی هاشمی ؛ و او در پاسخ گفت : هرجا خداوند مجید در قرآن کلمه زعم و تصور آورده در معنی باطل اطلاق کرده ، آیا منظور شما هم همین است که نسب من باطل است ؟! گویند ، شافعی اگر نسب ادعائیش صحیح باشد لازم است که چهار سال در شکم مادر مانده باشد .

ص: 356

ص: 357

ص: 358

ص: 359

ص: 360

ص: 361

ص: 362

ص: 363

ص: 364

ص: 365

ص: 366

ص: 367

ص: 368

ص: 369

از یزید بن مزید داشت پرداخته و از وی خشنود گشت ، يزيد بخدمت هارون در آمد و گفت :

« الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي سَهِّلْ لِي سُبُلِ الْكَرَامَةِ بِلِقَائِكَ وَ رُدَّ عَلَيَّ النِّعْمَةِ بِوَجْهِ الرِّضَا مِنْكَ وَ جَزَاكَ اللَّهُ فِي حَالِ سَخَطِكَ حَقُّ المنيبين المراقبين وَ فِي حَالِ رِضَاكَ حَقُّ الْمُنْعِمِينَ المتطولين فَقَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ وَلَهِ الْحَمْدُ تَلْبَثْ متحر ًجا عندالغضب وَ تتطول بِالنِّعَمِ وتستبق الْمَعْرُوفِ عِنْدَ الصنايع تَفَضُّلًا بِالْعَفْوِ »

حمد و سپاس بخداوندی اختصاص دارد که از برکت لقاى امير المومنين سهل و آسان گردانید برای من راههای کرامت و طرق سلامت را و بسبب رضامندی و - خشنودی خاطر تو از من نعمت را اعادت داد ، و خداوندت پاداش بخشید در آنحال که بخشم اندر بودی و در صدد مجازات بر نیامدی پاداشی که در خور منيبين ومراقبين است! و در آنحال که بحال رضا در آمدی حق منعمين متطولين و بخشایندگان نعمت و انفاق کنندگان را بتو کرامت فرمود ، همانا یزدان تعالی ترا در حال غضب بنعمت حلم و بردباری برخوردار و جهانیان را در زمان جود و تفضلت از دولت إنعام و إحسان و جودت كامكار و بعفو از جرایم و گذشت از معاصی شادخوار فرمود :در زهر الاداب مذکور است که ابودلف قاسم بن عيسى گفت : بخدمت هارون الرشید در آمدم و اینوقت در سرای خود بر طارمی از که طنفسه بر آن گسترده بودند جای داشت و پیری نیکوروی در حضرتش حاضر بود رشید با من گفت : ای قاسم ! خبر زمین و حال ارض تو چیست ؟

گفتم : یا امير المومنين ! « خَرَابُ يباب أَخَّرَ بتها الْأَكْرَادِ وَ الْأَعْرَابُ » از آسیب مردم کرد

چوب عرب ویران شده است !

مردی گفت : این آفتی است که از جبل رسیده و تباهش گردانیده است ! گفتم : من إصلاحش میکنم ! رشید گفت : این حال چگونه می باشد ؟

« گفتم : أَفْسَدَتْهُ وَ أَنْتِ عَلِيٍّ وَ أَصْلَحَهُ وَ أَنْتَ مَعِي »

گاهی که تو با من بخشم اندر بودی بفساد افتاد

و چون با من بعطوفت و عنایت گرائی اصلاحش مینمایم .

رشيد فرمود : « إِنَّ هِمَّتُهُ لترمي بِهِ مِنْ وَرَاءِ سُنَّتِهِ رَمْياً بَعِيداً » این همت

ص: 370

و عزیمت و نباهتی که او را است بالاتر از آنکه سن و عمرش مقتضي است او را بمقامات دور و عالی میرساند و ابودلف در این حال خردسال بود .

راقم حروف از ین پیش شرح احوال ابی دلف و مدحی را که در حق او گفته اند

در مشكوه الادب رقم کرده است .

و نیز در آن کتاب مسطور است که مردی با هارون الرشید گفت : ای امیر - المومنين ! همی خواهم ترا بموعظتی وعظ نمایم که مقداری غلظت و خشونت را دارا باشد ، رشید گفت : هیچ روا نیست ! چه خداوند تعالی امر فرمود کسی را که از تو نیکو تر بود باینکه بسخن نرم سخن فرماید کسی که از من بدتر بود ، همانا خداوند با پیغمبرش موسی البلا گاهی که

او را بسوی فرعون رسالت داد امر کرد « فَقُولا لَهُ قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى » .

پس در هر کاری و با هر کسی بخشونت نباید رفتار کرد و بنرمی و ملاطفت و از راه برهان و حکمت و امید و بیم و ادله ثابته و عدم غرض و محض خیر خواهی و شفقت و عطوفت و رافت گفتار و رفتار باید آورد، و چون چنین کنند از عناد و فساد و لجاج طرف برابر بکاهند و میل او را بجانب حق و راه حق و سداد و رشاد نزديك و از طريق ضلالت و جهالت دور و طبعش را بقبول حق و طريق راست راغب سازند ، و إلا بر مراتب ستیز و لجاج و کفر و شقاق و خصومت و عنادش بیفزایند و کار بدانجا رسد که از نهایت خشم و انزجاری که اورا از خشونت و درشتی و تلخی آنطرف حاصل میشود دانسته و متعمدا راه راست را بگذارد و بچپ رود و نجات را چشم بپوشد و دمار را خریدار گردد و نار را بر عار برگزیند !

اگر جز این بودی خداوند قاهر غالب که خالق و رازق كل مخلوقات و عالم

بر ظواهر و سایر است و بر هر چه مشيتش تعلق گیرد فی الفور چنان شود ، و فرستادگانش که صاحب نیروی پیغمبري وروح نبوت هستند ، بر تمام مردم عصر خود تفوق وتقدم و در تمام صفات و علوم و قوت و قدرت و ماموریت از جانب حق بر تری دارند وإبلاغات ایشان همه بر مصالح مخلوق است و بهیچوجه حاجتی بمخلوق ندارند و ماموریت

ص: 371

ایشان برای اصلاح امور معاشیه و معادیه و تربیت و تکمیل و ترقي نفوس و ارتقاء ایشان بعوالم عالیه ملکوتیه حضرت مهیمن قدوس است ، ایشان را امر نمی فرمود که با مردم و سلاطین و امراء و فراعنه و مشرکان جهان بملايمت و اقامت دلایل لامعه سخن فرمایند !

حايت وايله ومحتاله و احمد ونف در زمان خلافت هارون الرشید

در بعضی حکایات مسطور است که در زمان خلافت هارون الرشید مردی بود که او را احمد الدنف می نامیدند و نیز مردی دیگر حسن شومان نام داشت و هر دو تن در فنون مکر و حیل و غدر و دغل از نوادر اعصار و صوادر ادهار بشمار آمدند و آثار عجیبه نمودار کردند .

ازین روی هارون الرشید خلعتی فاخر باحمد دنف بداد و او را در میمنه سپاه مقدم ساخت و نیز حسن را خلعتی حسن بداد و مقدم میسرہ گردانید وهريک را ماهی هزار دینار بعنوان ماهیانه و علوفه و آذوقه و جامگی مقرر داشت و در تحت ریاست هريک چهل نفر مشخص فرمود و هر دو را در شهر بغداد باین اسم و رسم معروف گردانید .

در این اوقات در شهر بغداد پیر زالی بود که او را دلیله محتاله میخواندند ،

دختری داشت که نامش زينب نصابه بود ، چون آواز منادي را در حق احمد و - حسن و شئونات ایشان بشنیدند زینب با مادرش گفت : نيك نگران شو ، اينک احمد دنف است که مطرودا از مصر بیامد و پاره نیرنگها و بازیها در بغداد ظاهر کرد و باین وسیله بدرگاه خلافت راه یافت و اينک هر دوتن مقدم میمنه وميسره ودارای وظایف و - مرسومات كثيره شده اند و ما در این شهر و در این سرای در کنج عزلت وذلت غنوده دارای مقام و حرمتی نیستیم و هیچکس از ما و حال ما نپرسد و منزلتی نگذارد !

ص: 372

و چنان بود که شوهر دلیله در سوابق ايام در بغداد مقدم و صاحب رتبتی ارجمند بود و از دستگاه خلافت در هر ماهی هزار دینار وجیبه و وظیفه داشت و چون

دیگر جهان سفر کرد دو دختر بگذاشت : یکی دارای شوی و پسری موسوم باحمد القيط و دختری دیگر بیشوی بود که نامش زینب نصابه بود و این زینب زنی دلیله و مكاره وحيلتگر بود و کبوتران را تربیت میکرد تا از جانب پادشاهان حامل رسائل و ناقل وسائل شوند ، چندان کار با فسون و نیرنگ می افکند که مار را از سوراخ در آوردی و ابلیس را تلبیس آموختی ! و خلفا و سلاطين روزگار را چون زمان حاجت پیش میآمد يک مرغ نامه بر را از فرزند عزیز خود گرامی تر می داشتند .

بالجمله ، زینب با مادرش گفت : برخیز و حیلتی چند بکار بند و کبوترها تربیت کن ، شاید باین سبب نام ما مشہور و در پیشگاه خلیفه معروف و صاحب شهريه و جامگی شویم ! گفت : سوگند با خدای در این شهر بغداد کبوترهائی را ببازی و نامه بری در آورم که از آنچه أحمد دنف و حسن تربیت کرده اند بهتر و قوي تر باشند !

پس برخاست و پرده بر چهره بیاویخت و جامه پشمين در زی دریوزگان بر تن برآورد و به صوفيانه بپوشید و منطقه پهن بر میان استوار ساخت و ابریقی را مملو از آب کرده سه دینار سرخ در آن افکنده دهانش را استوار گردانیده و سبحة بس بزرگ از گردن بیاویخت و بیرقی که دارای گلهای زرد و سرخ بود بر گرفت و - نام خدا گویان و تسبیح گذاران روان شد و همی از کوبی بکویی و سوقی به سوقی راه می سپرد تا بكوچه جاروب شده و آب زده اندر ، و در آنجا درگاهی عالی که آستانه اش را از سنگ مرمر فرش کرده و خادمی مغربی بدر بانی ایستاده و آنسرای متعلق بامير حسن نامی بود رسید .

آن امير را زنی چون حور و پری و با خرام كبك دري و گیسوان عنبری بود و در آن شب که با آن ماه طلعت زهره جبين اتصال یافت سوگند یاد کرد که جز او زنی در سرای نیاورد و بجز در خانه خود در هیچ خانه نخسبد ! |

ص: 373

اتفاقا یکی روز که بدیوان دولت اندر آمد امراء را با پسران خود نگران شد ، چون بخانه خود بازگشت خویشتن را در آئینه بدید ؛ سفیدی موی محاسن را بیشتر از سیاهی دیده جهان در چشمش سیاه و روزگار عیش و عشرت بر وی تباه گشت خشمناك نزد زوجهاش بیامد و گفت : در شب زفاف مرا سوگند دادی که جز تو زنی در کنار نیاورم ، امروز هر اميری را با پسر خود بدیدم و مرگ را بخاطر اندر آوردم و تو سترون هستی !

زن گفت : تو خود سترونی و تخمی که در زهدان بیفشانی چندان رقيق است که بالیدن نمیگیرد و فرزند با دید نمیآورد ! امير حسن گفت : چون از سفر باز شوم زنی دیگر در حباله نکاح در آورم ! آن ماهروی مهر پیکر گفت : نصیب و بهره من از خداوند تعالی است !

آنگاه امير حسن از آنجا بیرون شد و هر دو تن بر آن ملامت ندامت گرفتند در آنحال که امير از منزلگاه خود برفت و زوجه اش چون عروس هر هفت و طاوس بهشت بجای بود ...

دلیله محتاله بر آن درگاه رسیده نظرش بر آن رشک خورشید و ماه افتاد که در جامه های الوان و جواهر و زرینه آلات بر مهر چاشتگاهی طعنه میزد ، با خود گفت : هیچ نصیبه بهتر از آن نیست که بهر حیلت که توانم این لباسها و جامدهای زرتار و جواهر گرانبار از وی بستانم !

پس در آن مکان ایستاده نام یزدان بر زبان بگذرانید و سبحه بگردانید ، زن أمير حسن را چشم فتان بر عجوزی فتانه پشمینه پوش افتاد ، گفتی بگنبد نور و منبع هوا همی ما نست ، اینوقت بگریست و با کنیز خود گفت : فرود شو و دست در بان را ببوس و خواستار شو تا بگذارد این زن سالخورده بمن شود تا از وی برکت جوئیم !

جاریه بزیر آمد و دست در بان بوسید و گفت : خاتون من میفرماید : این پیر زال را بگذار نزد ما آید و بوجودش تبرك نمائیم ، در بان نزديک عجوز برفت

ص: 374

و دستش ببوسیدن گرفت ، مگاره گفت : از من دور شو که وضویم را می ترسم بشکنی همانا تو مجذوب و ملحوظ از اولیای خدائی ، ای ابو علی ! خداوند ترا ازین زحمت خدمت آسایش دهد و آزاد فرما ید ! و چنان بود که شهریه در بان سه ماه واپس - مانده و سخت پریشان شده بود و گمان نمیکرد که اجرتش از امير حسن وصول یا بد .

پس با عجوز گفت : ای مادر ! از ابریق خود مرا بیاشام تا بتو تبرک جوئیم ! عجوز ابریق را از کتف خود بر گرفت و بالا برده دست خود را جنبشی داده لیفه از دهن کوزه بیفتاد و آن سه دینار بر زمین آمد ، در بان بدید و بر گرفت و با خود گفت این دنانير از جانب خدای و این پیر زن از أصحاب تصرف است چه حال من بروی مکشوف و پریشانی مرا بدانست ، لاجرم این سه دینار را از هوا حاصل کرد !

آنگاه آن دینارها را نزد عجوز بیاورد و گفت : این دینارها از آبریز تو بزیر افتاد ؛ عجوز گفت : از من دور دار که من بدنیا و دینار و درهم دنیا مشغول نمی شوم ! تو برگیر و وسعتی در کار خود بده تا در ازای آنچه از حق تو بر ذمه أمير باقیست در حساب آید ، در بان با خود گفت : این نیز از مکاشفات و مددهای غیبیه میباشد . او در این حال آن کنیز بیامد و دست پیر زال را بوسید و نزد خاتون خود در آورد ، عجوز را چون نظر بر آن حور نژاد افتاد چون یکی گنجش در دیده آمد که با نواع طلسم بیاراستهاند !

ماهروی دست عجوز ببوسید و زبان شیرین بترحيب و ترجیبش برگشود و - دستش را بوسید ، عجوز گفت : ای دخترک من ! جز برای مشورت تو نیامده ام ! پس پاره ماكولات از بهرش بیاورد ، گفت : ای دختر ! جز از مأكولات نمی خورم و تمام ايام سال را جز پنج روز بروزه هستم ! بازگوی از چه روی بحزن و اندوه اندری ؟؟

گفت : ای مادر گرامی ! در آن شب که در بالین شوهر در آمدم او را سوگند دادم که جز من زوجه دیگر اختیار نکند ، در این ايتام فرزندان دیگر امراء را بدید

ص: 375

و مشتاق فرزند شد ، از آن بیم دارم که چون از سفر باز آید مرا طلاق گوید و - اموال و ضیاع او بهره اولاد زن دیگر شود !

گفت : ای دختر ! مگر از شيخ ابو الحبلات بی خبری ؟ هرکس گروگان وام یا خواهان فرزند باشد چون او را زیارت کند مرادش حاصل و اگر عقیم باشد حامل گردد ! هم اکنون با من بدو راه بر گیر تا نذری مخصوص نمایم ، البته چون شوهرت باز آید و با تو درسپوزد آبستن شوی و ازین اندیشه رستن گیری ، اما باید هر فرزندی بیاوری خواه نر یا ماده با شيخ ابو الحبلات گذاری !

دختر برخاست و خودرا بفاخرترین پوششها بیاراست و کنیز خود را بحراست خانه أمر کرد ، در بان گفت : ای خاتون ! بیگمان این پیر زال از اولیاء و در عالم کون و فساد دست تصرفش دراز است ، بر پریشانی و باطن أمر من خبرداشت ، پس جانب راه گرفتند و آن دختر دورادور ميرفت تا در بازار بدکان بازرگان زاده سید حسن نام که عارض چون ماه و اندامی چون نسترن داشت رسیدند .

پسر را آواز خلخال و خرام آن حور اندام بگوش رسید ، حیران در چهرهاش نگران گشت ، عجوز بدو سلام داد و گفت : ترا نام سید حسن و پسر سید محسن باشد گفت : آری ! از کجا بدانستی ؟ گفت : از اخبار خبردار شدم ! بدان که این ماهروی دختر من است ، پدرش مالی بسیار از بهرش بگذاشت و بگذشت و این دخترک تا امروز قدم از سرای بیرون نگذاشته است ، اکنون همی خواهم به اشارت بزرگان دین با تو اش پیوند بخشم ، اگر سرمایهات کم است مدد نمایم . .

گفت : ای مادر ! مادرم خواست مرا زوجه در نکاح آورد ، گفتم : تا رویش ننگرم پذيرفتار نشوم ! گفت : برخیز و با من راه برگیر تا این حور را برهنه با تو بنمایم ؛ پس هزار دینار احتياط با خود بر گرفته با عجوز روی براه آورد ، عجوز گفت پیاده راه بسپار و از وی دور باش !

پس از پی یکدیگر برفتند تا بدكان معلمی (1) حاج تمل نام که چون شمشیر هندی

ص: 376


1- نگارنده جامه ، منظور رنگرز است .

کارگر بود رسیدند ، صدای خلخال آن آهوی پر خط و خال را بشنید چشم بدوخت و ماه دلفروز را در روز بدید ، عجوز نزديك شد و سلام براند و گفت : حاج محل صباغ توئی ؟ گفت : آری ! مقصودت چیست ؟

گفت : اهل خبر اشارت بتو کردند ، اکنون باین دختر نمکین و این پسر ماهروی من بنگر ، چه أموال كثيره در تربیت این دو فرزند بکار بردم و سرائی عظیم دارم ، اینك شكستی در عماراتش روی داده ، دیوار گر گفت : روزی چند ازین سرای دیگر سرای منزل کنید تا نواقص آن مرتفع گردد ، چون بپژوهش در آمدم بسوی تو ام دلالت کردند ، مرادم این است که این دختر و پسرم با تو بیایند تا از تعمیر سرای فراغت یافته مراجعت نمایند .

اصباغ با خود گفت : نعمتی از غیب رسید ! 13 دولت آنست که بی خون دل آید بکنار آنگاه گفت : آنچه گفتهاند صحیح است ، مرا عمارات عاليه است لكن همیشه جماعتی بمیهمانی و مهمات دیگر در این سرای هستند ، عجوز گفت : ای فرزند ! توقف پسر و دخترم در این سرای افزون از یکماه یا دو ماه نیست ! اینوقت مقالید سرای خود را بعجوز بداد .

عجوز راه برگرفت ، آن دختر از دنبال او ، و تاجر پسر از پی دختر سیمبر برفتند تا بکوچه رسیدند ، در خانه نمودار شد ، عجوز در بر گشود و درون خانه شد دختر نیز بسرای اندر آمد ، عجوز گفت : ای دخترک ! این خانه شيخ ابوالحبالات است ، هم اکنون بغرفه اندر شو و چادر از سر بیکسوی افکن تا من بتو باز آیم ! دختر در غرفه بنشست .

در این حال سید حسن چون گل اندر چمن بصحن سرای در آمد ، عجوز بدو دوید و گفت : در این مکان بنشین تا دخترم بتو بنمایم ! پس نزد دختر شد ، دختر گفت : مرادم دیدار أبي الحبلات است ! گفت : ای دختر ! بر تو بیمناک هستم ، چه در اینجا پسرم مجذوب گردیده سرد از گرم و روز از شب نمیداند و یکسره عریان و نقیب شيخ ابی الحبلات است و چون دختری مانند تو بدیدار شیخ بیاید آنچه بر تن

ص: 377

دارد میر باید و گوشواره اش میگشاید و از آن شور مجذوبیت که در سر دارد جمله را پاره پاره میگرداند ، نکو تر این است که جامه حریر و زرینه آلات نفیس را از اندام بیرون آری و با من گذاری تا شیخ را زیارت کرده بازشوی !

پس آن پساده اندام ساده لوح خویشتن را چون گنبد نور و کاخ بلور عریان کرده لباس خود را بان پیر ابليس أساس بگذاشت ، عجوز آن مهر دلفروز را در يک قمیص و پوشش مختصر و چادر سر در محل پله ها بگذاشت و خودش نزد تاجر پسر شد ، سید حسن پرسید : دخترت كجاست ؟؟

عجوز لطمه بر سینه خود بزد و گفت : از رفیق بد و همسایه بد باید پناه بخدای برد ، همانا همسایگانم چون ترا با من بدیدند ، پرسش گرفتند ، گفتم : همی خواهم دخترم بدو تزویج کنم ! بر تو رشک آوردند و با دخترم گفتند : مگر مادرت از نفقه تو بیچاره مانده است که همی خواهد ترا با جوانی که بمرض جذام دچار است بشوی دهد ؟! و من سوگند یاد کرده ام که ترا برهنه بدخترم بنمایم .

پس هردو ساعدش را مانند دو شمش سیم بیرون کرد ، عجوز گفت : لباس از تن بر آرکه خورشید را بی پرده باید دید ، تاجر پسر پوششهای حریر و خز و سمور از تن چون بلور بیرون آورد و چون فلقه قمر نمایشگر شد و آن بدره هزار دیناری را هم که در هوای پیوند بار با خود داشت در میانه البسه جای داد و با عجوز گفت هم اکنون خورشید تابان را بیاور تا ماه عریان را نگران شود !

عجوز البسه او را بر روی البسه دختر نهاده از سرای بیرون برده در بر ایشان بر بست و خود بسوی مرد صباغ که در انتظار وی بود برفت ، چون عجوز را بدید گفت : اگر خدای خواسته باشد این خانه مطبوع شما خواهد بود ؟ گفت : بسیار خانه میمون است و میروم تا حمال برای نقل احمال و حمل اثقال بیاورم ، لكن فرزندانم گرسنه اند ، تو این یک دینار بگیر و چاشت مہیا فرمای و با ایشان بخور تا من باز ایم .

صباغ دکان با شاگرد گذاشته بتهید برفت و عجوز آنچه بعطار سپرده بود

ص: 378

بگرفت و بدكان صباغ باز آمد و با شاگرد گفت : از پی استاد برو ، من در اینجا بپاس بنشینم !

آنگاه هر چه بد كان اندر بود فراهم ساخته ناگاه مردی هیزم فروش با دراز گوش خود برسید، گفت: آیا صباغ را میشناسی ؟ گفت : آرى ، اساس کارش بحد إفلاس کشیده و از کثرت طلب خواهان جای بزندان کرده من بخلاص او تدبير همی کنم و . همی خواهم بی چیزی اورا ثابت نمایم و امتعه د کانش را بخداوندانش برسانم ! هم اکنون این دینار بستان و این اشیاء را بار کن ، من خود می برم و تو سنگی بر گیر و آنچه خمره و طغار و ظروف دیگر است بشکن تا چون امنای قاضي بتحقيق در آیند جز مقداری کاسه و کوزه شکسته ننگرند و از تعاقب صباغ بگذرند ! گفت : صباغ را بر من احسان فراوان است !

عجوز آنجمله را برحمار بار و برای خود رهسپار و هیزم کش مشغول شکستن خمره و طغار شد ، عجوز بخانه خود در آمد و نیرنگ خود را با دخترش داستان کرد و گفت : از هیزم کش می ترسم که مرا می شناسد !!

از آنسوی رنگرز رنگی یافته (1) با ظرف چاشت از دکان خود بگذشت و نگران شد که هیزم کش بخمره و طغار شکستن مشغول است و از پارچه های مردم چیزی در دکان نمانده است ، بیهشانه بانگ برزد و حال بشنید و هیزم کش گفت: این دستوری است که مادرت بمن فرمود !

صباغ فریاد برآورد و طپانچه بر سر و روی برزد و گفت : ای تلف کننده أموال مردمان ! هیزم کش نیز ناله و گریه بر آورد و گفت : ای تلف کننده در از گوش ! پس هردو تن بر هم در آویختند و هر يك ادعای مال خود را از آن يک می نمود ، مردمان فراهم شدند و داستان بشنیدند و بسرای صباغ روی آوردند .

از آنطرف تاجر پسر و آن دختر در انتظار عجوز بودند ، دختر برخاست تا زیارت شيخ أبي الحبلات رود ، تاجر زاده با او گفت : مادرت بکجا رفته است که مرا

ص: 379


1- یعنی فریب خورده .

در اینجا آورد تا ترا با من تزویج نماید ؟ گفت : مادرم مرده است ، تو مگر پسر عجوز و نقيب شيخ ابی الحبلات نیستی ؟ گفت : وی مادرم نبود و نیرنگبازی است که جامه های مرا با هزار دینار بر بود ! دختر گفت: مرا نیز چون تو بدام مکر و اورنگی نیرنگی در سپرد و البسهام را برده است ! این دو تن نیز بهم آویختند و ادعای اموال خود را از یکدیگر بنمودند .

را در این اثنا صباغ بسرای خود در آمد و ایشان را با نحال بدید و گفت : مادر شما بكجا اندر است ؟ هردو تن داستان خود را بیان کردند ، صباغ گفت : اکنون از سرای بیرون شوید ! بازرگان زاده گفت : بر تو عیبی بزرگی است که ما با جامه بسرای تو اندر آئیم و برهنه بیرون شویم ! صباغ مصبوغ ناچار جامه حاضر کرده بهر دو تن بپوشانید و زن أمير حسن را بسرای خودش بفرستاد و در سرای بر بست و با سید حسن تاجرزاده و هیزم فروش بخدمت والی شکایت بردند ، والی گفت : در شهر عجوز بیشمار است ، او را پدیدار کنید تا اموال شما را بستانم .

از آنطرف ، عجوز باهنگی حیلتی دیگر بجامه کنیزان اندر شد و از سرای راه بر گرفت تا بمحله آب و جاروب زده رسید و آواز دف و سرود بشنید و کنیزکی بدید که پسري با جامه زرتار و جواهر گرانبار بر دوش کشیده و طوقی مرصع از گردش در آویخته ، وی پسر زاده شاه بندر بازرگان بود و او را دختری نیز بود که این مجلس عیش از بهر او بر پای کرده و جمعی نوازنده نزد مادر او بودند .

عجوز با کنیز گفت : این عیش و سرود از چیست ؟ گفت : خاتون من بعيش دخترش اشتغال دارد ، عجوز حیلتی اندیشه کرده دیناری چند که ناسره بود بكنيزك داده گفت : بخاتون خود شو و بگو : ام الخيرت سلام میرساند و میگوید : فردا با دختران خود در این بزم عيش حاضر می شوم !

کنیز گفت : ای مادر ! اگر بدرون سرای شوم این کودک بمادر خود در آویزد با کنیز گفت: این کودک بمن بسپار ! کنیز کودک بدو گذاشته بدرون سرای برفت ، عجوز كودك را بكوچه دیگر برده هر چه از حلی و زيور داشت بر گرفت و ببازار گوهر -

ص: 380

فروشان رفته يهودی زرگری را که قفسی پر از زرینه در پیش داشت بیافت چون يهودی كودک را بدید بشناخت و بر خود بترسید و گفت : ای عجوز ! چه میخواهی ؟ گفت : تو استاد عذره يهودي باشی ؟ گفت : آری ! گفت : خواهر اين كودک كه مدتی نامزد بود و امروز عیش او برپاست اکنون بپاره اشياء جواهر - آمود چون دستبند و عقد گردن بند و انگشتری نفیس نیازمند است ، تو این جمله را بمن بده و اين كودک با خود بدار تا من بمادرش بنمایم و باز آ !

آن جمله را که بمیزان یکهزار دینار بود بعجوز بداد ، عجوز برگرفت و بسرای خود نزد دخترش زینب نصا به برفت ، دخترش گفت : ای مادر ! ازین پس دیگر نتوانی در این شهر راهی در نوشت !! از آنسوی چون کنیز پیام ام الخیر را بمادر كودک بگذاشت و دینارهای ناسره را بنمود گفت : زود بشتاب و كودك را درياب ! کنیز بیرون دوید و اثری از عجوز و كودک نديد ، فریاد برکشید و آن مجلس عيش به غم و ألم مبدل گردید .

شاه بندر بجستجوی پسر برفت تا او را در دکان یهودی دریافت وشادان بگرفت روان شد و برهنگی او را ملتفت نشد ، يهودی مطالبه هزار دینار بهای زرینه و .

و جواهر کرد و داستان را بگفت ، شاه بندر گفت : دخترم را حاجت بجواهر نیست ،جامه های پسرم را بده ! يهودی فرياد بر کشید و گفت : ای مسلمانان ! مرا در یابید ؟!

در این حال که بکشاکش اندر بودند مرد رنگرز و هیزم کش و بازرگانزاده در رسیدند و چون حکایت را بدانستند گفتند : این حیلتگر دام نیرنگ بر ما نیز بر کشیده و داستان خود را بگذاشتند ، شاه بندر گفت : اکنون که فرزند خود را بسلامت یافتم هرچه با او بود فدای او باد ! یہودی از آن سه تن پرسید : بكجا ميرويد ؟ گفتند : میخواهیم این عجوز را پیدا کنیم ! گفت : مرا نیز با خود همراه سازید ! و از ایشان پرسید : : آیا در میان

شما کسی باشد که وی را بشناسد ؟ هیزم کش گفت : من او را میشناسم ! يهودي گفت بهتر آنست که هر يک از ما از یکسوی در تفحص او روی کنیم و اجتماع خود را در

ص: 381

دكان حاج مسعود مزين مغربي بيفكنيم !

در آنحال که راه برگرفتند هیزم کش را نظر بر عجوز افتاده بدو در آویخت و در از گوش خود را بخواست ، عجوز گفت : هرچه را خدای می پوشد پوشیده دار ! آیا تو جز حمار خود را میخواهی ! گفت : همان خواهم ! گفت: من ترا مردى فقير دیدم و در از گوشت را نزد مزين مغربي بوديعت بسپردم ، تو از من دورتر بایست تا نزد او شوم و با کلامی لطیف خواستار استرداد گردم . این بگفت و نزد مغربي برفت و دستش را ببوسید و بگریست ، مغربي سبب پرسید ، گفت : ای فرزند گرامی ! بر این پسرم که ایستاده است بنگر که مغزش آشفته و خردش کاسته شده است وهوای در از گوش بر سر دارد ، اگر بایستد میگوید : حماري ! و اگر بنشیند و راه بسپارد همین سخن گوید ، حکیمی حاذق گفت : بایستی دو دندان وی را برکنند و پیشانیش را دو مره داغ بگزارند ، هم اکنون خواستارم این دینار بستانی و او را گوئی : دراز گوشت نزد من است

مغربی در ساعت با یکی از شاگردان خود گفت : دو میخ آهنین حاضر کن ! و بانگ بر کشیدکه حمار حاضر است ! و عجوز براه خود برفت ، چون هیزم کش نزد

آمدگفت : حمار نزد من : حمار نزد من است ، بیاوبستان ! چون بدکان در آمد اورا بگرفت و بمکانی تنگ و تاريک در آورده لگدی بر وی بر زد و او را بیفکند ، پس او را بکشیدند و هر دو دستش بر بستند ، مغربی برخاست و دو دندان او را بر کشید و هر دو صدغش را دو داغ بگذاشت و او را رها کرد . بیچاره مسکین برخاست و گفت : ای مغربی ! از چه روی با من چنین کردی ؟ گفت: مادرت بامن چنين و چنان گفت و دستورالعمل بداد ، صاحب خر بر وی در آویخت مغربی دكان را بگذاشت و بمخاصمه پرداخت ، چون بدکان باز شد چیزی در آنجا نیافت ، چه عجوز چون مغربی و هیزم کش را در آن کشمکش بدید وقت را غنیمت دانسته آنچه در دکانش بود بر بود و نزد دختر خود برفت و حکایت بگذاشت و از آنطرف چون مزيشن باز آمد و دکانش را خالی دید به هیزم کش در آویخت

ص: 382

و گفت : مادرت را بنمای ! گفت : وی مادرم نیست ، ، حیلتگری غداره است که

جمعی را دچار فسون خود ساخته است !

در این حال که در این سخن بودند صباغ و يهودي و پسر تاجر نمایان شدند

و آن حال و هیزم کش داغدار را بدیدند و داستان خود را بگفتند ، مزين مغربی نیز دکان خود را بر بست و با ایشان پیوست و در سرای والی شدند و داوری خواستند

والی گفت : كداميک از شما او را میشناسید ؟ صاحب خر گفت : من می شناسم ، اما

از اعوان خود ده تن با ما همراه کن ! پس با مامورين والی بکوی و برزن روی نهاده ناگاه عجوز را بدیدند و بگرفتند و بسرای والي در آوردند و در زیر شبکه های قصر بداشتند تا والي بيرون شود و اتباع والی بواسطه شبگردی بخفتند ، عجوز نیز خود را خفته نمود ، هیزم کش و رفقایش

نیز بخفتند .

اینوقت دلیله محتاله خود را رهانیده بحريم والي در آمد و دست خاتون سرای را ببوسید و گفت : والی در کجاست ؟ گفت : بخواب اندر است ، مقصود چیست ؟ گفت : شوهرم برده فروش است و پنج تن بنده با من گذاشته تا بفروش رسانم و او خود سفر کرده ، در این اثنا والی بامن برخورد و این مماليک را بهزار دینار بخرید و دویست دینار نیز برای من مقر ر ساخت و گفت : این جمله را بسرای من بر ! اينک

بیاورده ام .

اتفاقاً والی هزار دینار نزد زوجه اش گذاشته بود تا غلام و کنیز بخرد ، چون این سخن را از عجوز بشنید بر وی محقق شد که شوهرش گفته است ، و از مماليک پرسید ، عجوز گفت : در تحت شباک همين قصر خوابیده اند ، خاتون از بالای قصر نگران شد و ایشان راکه در جامه مماليک بودند بدید و گفت: هريک از ايشان از هزار دینار بهترند ، پس هزار دینار را بعجوز بداد و از آن پس عجوز از راه دیگر برفت و در سرای خود حکایت را با دخترش براند ، دخترش گفت : ای مادر ! آنچه کردی كافي است ، دیگر بیرون مشو ، همیشه کوزه از آب سالم بیرون نیاید !

ص: 383

و از آنطرف چون والی از خواب بیدار شد زوجه اش خرم بدو دوید و داستان مملوکهای جدید بازگفت ، والی گفت : کدام مملوک وكدام غلام وكنيز ؟! زوجهاش گفت : این انکار از چیست ؟! انشاء الله تعالی این غلامان ترقی کنند و چون تو

دارای مناصب گردند والی گفت : قسم بجان خودم مملوکی نخریده ام ! بازگوی کدام کس این کلام را براند ؟ زوجه اش حکایت عجوز دلا له را بگفت ، والی گفت : آیا مال را بدو دادی ؟ گفت : آری و آن مماليک را بچشم خودم بدیدم ، هر يک هزار دينار ارزش دارند ، والي از قصر فرود شد و يهودی و هیزم کش و رنگرز و پسر تاجر و مغربی را

بدید و گفت : آن پنج تن غلامان را که ما از عجوز بہزار دینار بخريديم بكجا

تھا اندرند ؟ گفتند : ما غلامی ندیدیم و جز ما پنج تن که عجوز را بگرفتیم کسی در اینجا نیست و چون ما بخفتیم عجوز بحرمسرای اندر شده است ، والي گفت: سوگند با خدای ! نیرنگی بس بزرگ ساخته است !! آن پنج تن گفتند : اموال خود را از تو خواهیم ! والی گفت : عجوز شما را بہزار دینار بمن فروخته است ! گفتند : ما آزادیم ! هم اکنون بایستی با ما بسرای خلیفه روی کنی ، والی گفت : راه سرای مرا جز شما بعجوز نشان نداده است ! ایشان در اینگونه مکالمات بودند و امير حسن بسرای خود در آمده زوجه اش را برهنه دید و داستانش بشنید ، گفت : مرا جز با والی مخاصمه نیست ! و نزد والی شد و گفت : تو عجوزان را بیاموزی تا بخانه های مردمان روند و اموال ایشان را ببرند ؟ من اموال خود را از تو میخواهم !

آنگاه از آن پنج تن استفسار کرده حکایات ایشان را بشنید ، گفت :

ستم رفته است ! و با والی گفت : این مظلومان را بچه سبب نگاهداشتی ؟ گفت :

عجوز را جز ایشان بسرای من دلالت نکرده ! آن جماعت با امير حسن گفتند : تو

از جانب ما وکیل هستی ! والی گفت : همه مال را من ضامنم ، اما بازگوئيد كداميک

رده ی جه زا عجوز را میشناسید ؟ گفتند : اورا میشناسیم ؛ لكن بايد والي ده تن از خدام خود

ص: 384

را با ما گذارد !

هیزم فروش با خدام گفت : شما : شما بر اثر من بیائید ! پس برفتند و در یکی از کوچه ها عجوز را بدیدند و بگرفتند و بحضور والی در آوردند ، والی در طلب مال مردم در آمد ، عجوز انکار کرد ، والی فرمان داد تا بزندانش در آورند ، زندانبان گفت : من او را بزندان نبرم که با من نیز نیرنگی بکار آرد ! والی در ساعت سوار شد و عجوز را با آنجماعت بکنار دجله آورده بفرمود تا او را با گیسوان از دار بیاویختند و ده تن پاسبان بر او برگماشت و بسرای خود بازشد ، چون شب در رسید خواب بر پاسبانان چیره شد اتفاقاً مردی بیابانی از یکتن شنیده بود که با رفیق خود همی گفت : بکجا اندر بودی ؟ گفت: در بغداد بودم و زلوبیا (1) و عسل خوردم ، بدوی را رغبت بعسل کشید و تا آن زمان بشهر بغداد نرفته بود ، پس بر اسب خود بر نشست و روی به - بغداد آورد تا بکنار دجله و پای دار رسید

دله محتاله از مقالات و حالاتش بدانست عربی است بیابانی ! بانگ برکشید : ای شیخ العرب ! در پناه تو هستم ، گفت : خدایت پناه بخشد ، بازگوی کیستی ؟ و از چه بر دار شدی ؟! گفت : مرا دشمنی است که زلوبیا می پزد ، از دکانش می - گذشتم ، آب دهانم بدیگ زلوبیایش در افتاد ، آن مرد شکایت بحاكم برد ، حاكم بفرمود تا مرا بر دار زنند و گفت : حکم نمودم که ده رطل زلوبیا و عسل از بهرش بخرید و او را در همان حال که بر دار است بخورانید ، اگر خورد رهایش کنید وگرنه بهمان حال بماند ! و من نتوانم حلوا بخورم . اعرابی گفت : من جز برای زلوبیا و عسل نیامده ام و در عوض تو میخورم ! عجوز گفت : این حلوا را جز کسی که در مکان من بر دار باشد نخورد ! پس بيابانی را در چنبر نیرنگ در افکند و او را از دار فرود آورده و از آن پس که جامه خود راکه بر تن داشت بعجوز گذاشت خود را بجای عجوز بر دار استوار ساخت ، عجوز

ص: 385


1- زلوبیا و زولبيا حلوائی است مشهور که عربان زلابیه گویند

جامه های اورا بر تن و عمامه اش را بر سر بست و براسبش بر نشست و بدخترش پیوست

از آنسوی چون پاسبانان بیدار شدند آفتاب سر بر کشیده بود ، سر بر کشیده بود ، یکی از ایشان گفت : ای دلیله ! بدوي جواب داد : سوگند با خدای ! بلیله نخورم ، آیا زلوبیا و عسل حاضر است ؟؟ چون نظر کردند مردی بدوي ديدند ، گفتند : دلیله کجا است ؟ گفت : من او را برهانیدم چه او به زلوبیا و عسل رغبت نداشت ! پاسبانان بدانستند که آن نیرنگ باز او را بدام افکنده است ، سخت بيمناک شدند و در اندیشه فرار بودند ، ناگاه والی با جماعتی پدید گردید و گفت : دلیله را بیاورید ! بدوي گفت : هرگز بلیله نخورم ! والی چشم بر دار افکنده بدوی را در جای عجوز بدید ، گفت : این مرد کیست ؟ امان خواستند و داستان بگذاشتند بدوي را فرود آورده از حیلتگری عجوز در عجب شد . بدوي اسب و جامه خود را از والی طلب کرد و آن جماعت نیرنگ خورده نیز بوالي در آویخته گفتند : ما عجوز را بدست تو سپردیم ، در میان ما و تو خلیفه حکم خواهد کرد ! امير حسن نیز در دیوان در انتظار والی بود ، بناگاه آن پنج نفر در آمدند و از پیشگاه خلیفه داوري خواستند خلیفه چون حکایت ایشان و والی را بشنید گفت : من ضامن اموال شماها هستم ! و والی را فرمان داد که البته عجوز را گرفتار نماید ، والی گفت : این کار را از احمد دنف بخواهید که جمعی در اداره او هستند و مبلغی گزاف میگیرند !! احمد متعهد شد و آن جماعت در آستان خلافت بماندند . أحمد دنف از حضور خليفه بیرون آمد وحکایت با تبعه خود بگذاشت و گفت در این شهر عجوز بسیار است ، چگونه وی را بدست آوریم ؟ از میانه متابعانش یکتن که او را علی كتف الجمل ميخواندند گفت : از چه با حسن شومان مشورت نکنی ؟ حسن گفت : ای علی ! از چه مرا حقیر میشماری ؟ سوگند با خدای در این امر با شما موافقت نخواهم کرد !

ص: 386

این بگفت و خشمناک برخاست ؛ احمد دنف روی با زیردستان کرده گفت : هر يک از شما با ده تن بکویی رفته دلیله را جستجو نمایید ! علي كتف الجمل با ده تن برفت و همچنین هر سری با ده سر برفتند و پیش از آنکه متفرق شوند با هم : در فلان محله در یکجا فراهم شویم ! و در شهر بغداد پراکنده شد که احمد

دنف بر ذمت نهاده که دلیله محتاله را بدست آورد . چون زینب نصا به بازدانست با مادرش دلیله گفت : اگر در فنون نیر نگبازی استادی باید حیلتی در کار احمد دنف بکار بندی ! دلیله گفت : جز از حسن شومان بيمناک نيستم ، زینب گفت : چشم بر در بدار تا گاهی که البسه این چهل و یکتن

جاسوس عیّار را نزد تو بیاورم . آنگاه برخاست و جامه بس فاخر بر تن بیاراست و نقاب بر رخ آفتاب نصاب بیاویخت و نزد عطاری که دارای سرای بود برفت و آن سرای را دو در بود ، پس يك دينار بدو بداد و گفت : يک امروز خانه خود را بامن گذار ! عظار کلید سرای

را بدو بداد

زينب بسرای خود بازگشته فرشها بر در از گوش هیزم فروش بر نهاده سرای عطار را چون طبله عطار خوشبوی و مفروش کرده بساط شراب و ماكولات بگسترد و خودش با روی گشاده و موی آزاده و قامت دلفریب بر در سرای ایستاده بر زبان حال بگذرانید

هر که خواهی گو بیا و هر که خواهی گو برو *** كبر وناز وحاجب و در بان درین درگاه نیست

در این اثنا على كتف الجمل با اعوان خود برسید ، زینب سيمين غبغب پیش

دوید و دستش ببوسید ، علی را از نظاره آن رشک ماه و مهر ، مہر بجنبیده گفت ای جان عزیز ! چه میخواهی ؟ زینب گفت : تو بفرمای بکجا میروی ؟ گفت: در پی آن عجوز فسون اندوز که روز عالمی را سیاه و مال گروهی را تباه کرده و جمعی را در ورطه زیان و خسران در افکنده میروم ، تو بفرمای کیستی و بر این در از چیستی ؟

ص: 387

گفت : پدرم در مصر به باده فروشی می گذرانید ، چون بدیگر سرای بارکشید مال بسیاری بميراث من باز گذاشت ، از بیم طمع و طلب حکام بار سفر بر بستم و باین شہر پیوستم و از مردم این شهر پرسیدم : کیست که تواند مرا در بال حمایت و پر حمیت در سپارد ؟ گفتند : احمد دنف که ماه بی کلف است ! علی گفت : زیردستانش نیز توانند حمایت کرد ! زینب گفت : بپاس خاطر من بسرایم اندر شوید و پاره نان و جرعه آب صرف کنید ، آن جماعت آن دعوت را از جان و دل پذیرفته درون سرای آمده خوردنی و آشامیدنی بخوردند و بیاشامیدند و از آن پس باده ناب از چنگ آن فروزنده آفتاب بنوشیدند ، در این حال آن ماهروی پر نیرنگ حب بنگ در شراب افکنده جملگی از خویشتن بی خبر بیفتادند . زینب جامه های ایشان برکند ،

اتفاقاً احمد دنف نیز که مدتی در پی عجوز در جستجو بوده و او را نیافته بسراغ متابعان خود بمنزل زینب بیامده و مدهوش شده بود جامه اش را از تن بیرون کشیده جمله را بر اسب عرب بدوي و در از گوش هیزم کش بار کرده برفت چون علی كتف الجمل بهوش گرائید خویشتن را برهنه دید و از آن نگار خانگی نشان نديد ، احمد دنف نیز بخویش آمد و آنحال را مشاهدت نمود و گفت ای جوانان ! این چه حالت است ؟ همانا ما بدست آوردن عجوز را رنج می بریم ! اينک اين مگاره ما را در دام نیرنگ در آورده برهنه و بی سامان ساخت ، ای کاش حسن شومان ما را در میان بود ، اکنون بناچار بایستی در این مکان در نگ جوئیم تا تاریکی شب جهان را در سپارد و پوشیده بمنزلگاه خود شویم .

از آنطرف حسن هنگام شامگاه بمنزل بیامد و از در بان پرسش یاران همی نمود ، بناگاه جملگی برهنه و عریان نمایان شدند و داستان بگذاشتند ، گفت : چه خوب کرد آنکه با شما چنین کرد ! گفتند : ای حسن ! مگر او را میشناسی ؟ گفت او را با عجوز میشناسم ، گفتند : جواب خلیفه را چه گوئیم ؟ گفت : جواب خلیفه

ص: 388

را باظهار عجز بگذارید و بگوئید : عجوز را نمی شناسیم ، حسن را بر این کار مامور

بفرمای !

پس آن شب را بخفتند ، بامدادان در پیشگاه خلیفه زمين ببوسیدند ، رشید گفت : عجوز در کجاست ؟ احمد شمشیر از میان برگشود و گفت : عجوز را نمی شناسم ، حسن را با نجام این کار فرمان کن ! همین قدر معلوم میشود که این عجوز بقصد طمع نیست بلکه خواهد زیرکی و هنرمندی خود را و دخترش را در آستان خلیفه روزگار آشکار کند تا شغل شوهرش را با او عطا فرماید .

آنگاه - حسن بر ذمت نهاد که عجوز را حاضر نماید و در خون او شفاعت کرد رشید فرمود : اگر اموال مردم را بازدهد از خونش امان بحسن بداد ، حسن بسرای عجوز روی نهاد و بانگ بر وی بر زد ، دختر دلیله جواب داد ، گفت : مادرت بکجا اندر است ؟ اورا بگوی آنچه از مردم برده است باز آورد

حسن و با من بدرگاه خلیفه شتاب گیرد که از بهرش دستارچه امان بياورده ام و اگر این کار را از روی راستی و خوشی نسپارد جز خویشتن را بنکوهش نسپارد ! چون این سخن بگذاشت دلیله حریف خودرا میشناخت در ساعت بیرون آمد

، و سبحه بر گردن افکنده اموال کسان را بر اسب بدوي و خر حمار بار نمود گفت : البسه احمد دنف و یارانش باقی است ؟ بنام بزرگ خدای سوگند یاد

حسن کرد که بامن نیست و من ایشان را عریان نساخته ام ! گفت : چنین است ، أما دخترت زینب این حیلت بکار برده است .

آنگاه با عجوز و آن دو بار اموال باستان خلافت رهسپار شدند ، چون رشید

أموال کسان را بدید بحبس مخلد و زندان مؤبد عجوز فرمان داد ، دلیله گفت : ای حسن ! من در پناه تو اندرم ، حسن آستان ببوسید و عرض کرد : خلیفه روزگارش امان داده است !

خلیفه از وی در گذشت و از نامش بپرسید ، گفت : نامم دلیله است ! خلیفه فرمود : تو محتاله هستی ! ازین روی او را دلیله محتاله نامیدند ، بعد از آن فرمود :

ص: 389

این کارها از بهر چه کردی ؟ گفت: این کارها در طلب مال نکردم لکن چون نیرنگهای احمد دنف و حسن را بشنیدم خواستم هنر خویشتن را ظاهر سازم . در این حال هیزم کش بدادخواهی لب گشود و با دلیله گفت : بردن دراز گوش کفایت نمی کرد که دلا کی را بر من گماشتی تا دندانهای مرا بیرون کشد و بر پیشانیم داغ بر نهد ؟!

هارون بفرمود یکصد دینار سرخ به هیزم کش و یکصد دینار بمرد صباغ که خسارت شکستن خمره و طغار کشیده بدادند ، هر دو تن شادمان و دعاگویان برفتند و آن بدوي ألبسه خود را گرفته بر اسب خود بر نشست و گفت : زنم بر من حرام باد اگر ازین پس نام بغداد و زلوبیا و عسل بر یاد و زبان بگذرانم

آنگاه خلیفه با دلیله فرمود : حاجت خود را عرضه ده ! گفت : ايتها الخليفه

پدرم تربیت کبوتران کردی و شوهرم سرهنگی بغداد نمودی ، تمنتا آنکه شغل پدرم با من و جای شوهرم با دخترم گذاری ! هارون بپذیرفت دلیله عرض کرد : تمنای دیگرم این است که در بانی کاروانسرای خود را با گذاری ! و چنان بودکه خلیفه را خانی سه در بود که بازرگانان در آنجا منزل میکردند و چهل تن از غلامان و چهل سگ گیرنده پاسبانش بودند ، رشید آن سگها را از سلیمانیه بیاورده طوقها بر گردن بر نهاده بود ، و نیز در کاروانسرا غلامی دیگر بود که برای دیگر غلامان طبخ می نمود و سگان را گوشت میخورانید . خلیفه گفت : ای دلیله ! ضمانت کاروانسرا بر خود بنویس تا اگر چیزی کم و کاست گردد از عهده بر آئی ! گفت : چنین کنم ، اما بایستی دخترم در آن قصری که بر سردر کاروانسرا می باشد منزل نماید چه قصر را بامهای وسیع است و تربیت کاروانسرا جز در مکان وسيع نشاید ، خلیفه بدانگونه اجابت کرد و فرمود تا آنچه در بایست او بود بآن قصر حمل کرد و چهل کبوتر را که حامل رسائل میشدند بدو

سپردند !

زینب آن جمله لباس که از آن چهل تن و احمد دنف ربوده بود در آن قصر

ص: 390

بیاویخت و خلیفه دلیله محتاله را بر آن چهل تن غلام ریاست داد و نشستنگاهش را در عقب در کاروانسرا مقرر ساخت

دلیله همه روز بدرگاه خلیفه حاضر میشد تا اگر خلیفه را حاجتی بحمل نامه بدیگر بلاد افتد کبوتر تربیت یافته حاضر باشد و تا پایان روز در آستان خلافت بنیان می گذرانید و آن چهل تن غلام بكشيک كاروانسرا مشغول بودند و چون شب در ميرسيد قلاده از گردن سگها بر میگرفتند تا بپاس خان روان شوند

و داستان علي زيبقی چنان است که وی در مصر در جمله شاطران و عیّاران بود و در آن زمان مردی که صلاح مصري نام داشت در آن شهر مقدم دیوان بود و چهل نفر در زیر حکم او بودند ، تبعه او با علی زيبقي مصری نيرنگها می ساختند و دامها می گسترانیدند و چنان می انگار یدندکه علی را بدام انداختند لكن علي چون

زيبق فرار از دام میگریخت و از این رویش علی زیبقی نامیدند ، مع الحكايه .

یکی روز علی با یاران ومتابعان خود نشسته بود ، بناگاه خاطرش خسته وملول

شد ، یکی از یارانش گفت : بتفرج بيرون شو تا این افسردگی برود ! علي برفت و بہر کجا بتفت بر غم و اندوهش افزوده گشت تا بمیخانه رسید ، با خود گفت : به میخانه شوم و باده در کشم شاید بار اندوه از دلم برخیزد ! پس در خلوتی جای کرده چندان باده بنوشید که سرمست گشته از میخانه بکوچه ها گردش گرفت تا بدروازه احمر رسید ، در آنجا سفائی را بدید که مردمان گفت : شراب نیست مگر از زبیب ، و وصال نباشد مگر از

را آب بنوشید و همی حبیب ، و در بالای مجلس ننشیند مگر لبیب ! علی از وی باده بخواست ، سفا شربه مملو از شرابش بداد ، علی نگاهی کرده بریخت ، شر به دیگر بگرفت و بدید و بریخت و بخواست و بگرفت و بدید و بریخت و بخواست و بداد و بگرفت و بدید و بریخت و در کرت چهارم بگرفت و بدید و بنوشید و دینار زرش بخشید ، سقا در نظر نیاورد و از روی تحقیر گفت : آفرین

ص: 391

بر تو ای غلام !!

علي در خشم شد و جامه اش در پیچیده خنجر بقصدش بر کشید و گفت : ای پیر سخن بعقل بگوی ! همانا این مشگ اگر بهایش بالارود افزون از سه نباشد

درهم و این دو کوزه که بر زمین افکندم بهايش بقدر يك رطل آب است ، گفت: آری ! گفت : يک دينار زر سرخت دادم از چه کوچک گرفتی ؟ آیا از من شجاع تر و - سخی تری دیده ای ؟ گفت : از تو دلیر تر و بخشنده تر دیده ام ! گفت : کیست ؟ گفت : مرا داستانی عجیب است ! پدرم بزرگ سقایان مصر بود ، چون بجهان دیگر انتقال یافت پنج نفر شتر و استر و دکانی و خانه بگذاشت وضع دنیا این است که فقیر نبايد غني گردد و د گشت از جهان بگذشت * با خود گفتم : جانب حجاز گيرم وقطاری

چون عمي شتر بگيرم !

بر این اندیشه ببودم تا پانصد دينار مقروض شدم و آنچه داشتم در سفر حج از میان برفت ، با خود گفتم : اگر بمصر باز آیم از شکنج وامخواهان نیاسایم ! پس با بارکشان شامي بحلب و از آنجا ببغداد رفتم و از بزرگ سقایان بغداد بپرسیدم ، بدویم رهنمایی کردند ، بدو شدم و سوره فاتحه بخواندم ؛ از حالم بپرسید ، داستانم را عرضه دادم ، دکانی از بهرم بگرفت و مشگ و اسباب سقائی بداد . پس در شهر بگردش آمدم و تا ظهر بگشتم و آبی نخواستند ، با خود گفتم کاش ببغداد راه نگشاده بودم ! در طی این اندیشه ناگاه گروهی را شتابان روان دیدم

ایشان برفتم ، موکبی عظیم ديدم ، موکبی عظیم دیدم ، بپرسیدم ، گفتند : از أحمد دنف است ! گفتم : بچه منصب منصوب است ؟ گفتند: سرهنگ دیوان خلافت بنیان است ، در هر ماهی هزار دینار بشهريه او و یکصد دینار در حق هريک از متابعانش مقرر است و حسن را نیز ماهی هزار دینار عطا میشود و اينک از ديوان برگشته به منازل خود

می روند

در این اثنا احمد برسید و مرا بدید ، گفت : بیا و شربتی آب بده ! کوزه را

ص: 392

پر کرده بدو دادم ، بگرفت و نظری بآب افکنده بریخت ، در دفعه دوم و سوم نیز چنین کرد ، در کرت چهارم بنوشید و مانند تو رفتار کرد و گفت : ای سقاء ! از کدام شهری ؟ گفتم : از اهل ! گفت : خداوند مصر ومردمش را زنده بگذارد

مصرم سبب آمدن چیست ؟ داستان خود را بعرض رسانیدم ، گفت : مرحباً بک ! آنگاه پنج دينار بمن بداد و با اتباع خود گفت : قصد وجه الله کنید و باین غریب احسانی بورزید ! هر يک يک دينارم بدادند ، و با من ، و با من گفت : ای شیخ ! چندانکه در بغداد

باشی هر وقت ما را بیاشامی همین عطیت بینی !

پس بخدمت ایشان آمد و شد همی کردم و خیر و احسان یافتم و پس از روزی

چند آنچه یافتم بشمار آوردم ، یکهزار دینار برآمد ؛ با خود گفتم : نوبت سفر کردن بشهرهای دیگر است ! پس بخدمت بخدمت احمد شدم و دستش را بوسه بر نهادم ، گفت

: چه چیز می خواهی ؟ گفتم : باندیشه سفرم ! و این دو شعر را بخواندم :

إقامات الْغَرِيبِ بِكُلِّ أَرْضٍ * * * كبنيان الْقُصُورِ عَلَى الرِّمَاحَ

هُبُوبِ الرِّيحِ يَهْدِمُ مَا بَنَاهُ * * * لَقَدْ عَزَمَ الْغَرِيبِ عَلَى الرَّوَاحِ

لمولفه

غریبی شہری چو جوید اقامت *** ز طول اقامت بگیرد ندامت

غریب از غریبان غرابت ندارد *** غريبان بغربت قريب غرامت

چو در شهر غربت غریبی بپاید *** نمند بغربت بغیر از ملامت

هر آنچش که باشد بناها بغربت *** ندارد قوامی و نه استدامت

چو ده نيزه عالی بنا رماحی *** بسازی همی با کمال ضخامت

بر ولیکن ز يک صرصر اندر بیفتد *** بخاک و نباشد در او استقامت

بلی چون بغربت شدی زود باز آ *** به منزلگه خویشتن با سلامت

هر آنکس که از اهل ومنزل گریزد *** نیابد ره عافیت ره عافیت : تا قیامت

وطن ز آن عزیز آمد اندر زبانها *** که باشد تو را محتدی باشهامت

به پیرامنت باب و مام و برادر *** از فخر عظامت بگیری فخامت

ص: 393

چو از جد بگوئی بگردندشاهد *** ز آثار اجداد داری علامت

چو در خوان خود مرغ و ماهی گذاری *** بزرگان آن شهر گردد غلامت

ولكن بغربت نہی گر دو صدخوان *** خورند و نیایند اندر سلامت

بلی در وطن هر کسی خودأميريست *** کند روى گيرد إمامت

بہرسو وگر پادشاهی بغربت سپارد *** زیکتن نیابد نشان کرامت

وگر روستم جای خواهد بغربت *** بر او عاقبت چیره گردد در امت (1)

وگر سر بگردون برآرد بنائی *** خراب آیدار چه ز سنگش دعامت (2)

وگر گنج قارون بغربت ببخشد *** نیابد بزرگی قوم و دعامت (3)

وگر تا ببخشد بر او گرد آیند *** ولكن نیابند بر وی ادامت

ولی در وطن بس جليل وعزیز *** است اگر چه نیابند از او جز جہامت (4)

هر آنچت که باید زغر بت بگفتن *** بگفتم بگوش اندر آور تمامت

بگوش آر و بپذیر و با آن عمل جو *** که تا در بغربت نیابی سامت (5)

کسی کز وطن سوی غربت گراید *** غالباً از نهاد لثامت

وگرنه چرا بایدش دور گشتن *** ز أهل و ز فرزند و عز و شهامت

آنگاه گفتم : اينک كاروان روى بمصر آورده ، همی خواهم بديدار اهل وعيال

خود برخوردار شوم ! پس استری راهوار با یکصد دینارم عطا کرد و گفت : غرض ما این است که با تو امانتی فرستیم ، آیا مردم مصر را میشناسی ؟ گفتم : آری ، گفت : این مکتوب بستان و به علی زيبقی مصری برسان و او را بگو : بزرگت سلامت میرساند ! و علي زیبقی در این اوقات در خدمت خلیفه است ، پس نامه از وی بستدم و راه بسپردم تا بمصر رسيدم ، وامخواهان حاضر شدند ، هر کس را بر من وامی و حقی بود بدادم و از آن پس بسقائی پرداختم ، لكن آن نامه را نرسانیدم چه منزلگاه علی زيبقی را

ص: 394


1- درامت : زن کوتاه بالا
2- دعامت : ستون خانه ، مهتر - تکیه گاه فوم
3- دعامت : ستون خانه ، مهتر - تکیه گاه فوم
4- جهامت : ترشروی شدن
5- سآمت: خستگی وملالت (منه)

نمی دانم .

گفت : ای شیخ ! خرم و آسوده باش و چشمت روشن بدار که علی زيبقى منم و کوچکترین متابعان احمد دنف باشم ! پس نامه را بداد ، علی برگشود و بقرائت

برداخت ، این دو بیت مسطور بود :

كَتَبْتُ إِلَيْكَ يَا زَيْنَ الْمَلَّاحِ * * * عَلَى وَرَقِ يَسِيرُ مَعَ الرِّيَاحُ

وَ لَوْ أَنِّي أَ طَيْرٍ لطرت شَوْقاً * * * وَ كَيْفَ يَطِيرُ ' مَقْصُوصَ الْجَنَاحِ

سلام ازجانب احمد دنف مقدم بسوی بزرگترین فرزندانش علی زيبقی مصری باد ! دانسته باش که با صلاح الدين مصری پيوند کرده حيلتها بکار بردم تا گمنامش کردم و زیر دستانش را بفرمان خود در آوردم از جمله علي كتف الجمل است ، اکنون در دیوان خلیفه سمت مقدمی دارم ، اکنون اگر بر سر عهد و پیمان خود هستی بسوى من بشتاب ، شاید تو نیز بوسیلت عیّار پیشگی و زیرکی به آستان خلیفه تقرب یا بی !!

چون علی زيبقي اين نامه را قرائت کرد ببوسید و بر سر بر نهاد و ده دینار زر بسقا داده بخانه خود بازشد و تابعان خود را از آن حکایت با خبر ساخت و گفت : شما را با یکدیگر بسپردم ! پس جامه سفر بر تن بیاراست و اسلحه با خود برداشت نقیب سرای گفت : آیا بسفر خواهی شدن ؟ گفت : آری ! گفت : مرا در انبارها چیزی بر جای نمانده است ! گفت : چون بشام رسم مؤنتی میفرستم پس برفت و با قافله پیوست و با شاه بندر بازرگانان یار و یاور و تا حلب همسفر گشت ، شب هنگام در مکانی فرود آمدند و بخوردند و بنوشیدند و بخفتند ، علي زيبقي چون چهره نور بخش و درخشی چون زیبق رجراج داشت خویشتن را بخواب زد و مردی شامی بدو نزديک بخفت ، علی از آن مکان برخاسته در مکان شاه

بندر شامی بخفت .

مرد شامي در خوابگاه خود غلطان شد تا مگر علی زیبقی را در بغل کشد . علی را نیافت ، با خود گفت : تواند بود بکسی دیگر وعده داده است ، چون شب

ص: 395

دیگر اندر آید او را در بر آورم ! اما علی تا نزديک صبح در همان مکان بخفت آنگاه برخاسته نزد شامی خفت چون شامي بيدار شد نگار را در کنار دید و با خود گفت : اگر گویم بکجا اندر بودى بترک من گويد ! اما علی زيبقی پيوسته با او بخدیعت میگذرانید تا به - سرزمینی در آمد که در آنجا بیشه و در آن بیشه شیری درنده بود و هر وقت قافله بدانجا میرسیدی ناچار قرعه انداخته بنام هر کس در آمدی او را پیش شیر انداخته دیگران بسلامت می گذشتند

در این حال که قرعه کشیدند بنام شاه بندر شامی در آمد و اورا اندوهی سخت در سپرد و آن مرد شامی گفت : خدای تعالی این سفر را بر تو میمون نگرداند که من از شومی تو باین ورطه در افتادم ! لكن با تو وصیت میکنم که بارهای مرا پس از مرگ من بفرزندانم برسانی . علی زيبقی این حال را بپرسید ، حکایت را باز گفتند ، علی گفت : از چه روی این چند از گربه صحرائي هراسان هستید ؟ من تعهد میکنم که اورا بکشم شاه بندر گفت : اگر چنین شجاعتی بنمائی هزار دینار زر سرخت ببخشم ! سایر بازرگانان نیز با او هر يک وعده بذل مالی بنمودند . علی فی الحال خويشتن را باسلحه کارزار بیار است و گرزی از فولاد بدست آورده يك تنه چون شیر دژآهنگ در برابر شیر تیز چنگ بایستاد و بانگی سخت بر وی بر کشید ، شیر خشمگین بروی تاختن آورد ، علی مصری با شمشير هندی بر دو نیمه اش ساخت ، شاه بندر ودیگران که بنظاره اش اندر بودند او را در آغوش آورده بر جبینش بوسه بر آورده شاه بندر هزار دینار ودیگر بازرگانان هر یکی بیست دینارش بدادند .

علی آن مال را به شاه بندر بسپرد و آن شب را آسوده بخفتند و بامدادان بگاه راه بغداد روی نهادند تا بمکانی که زمين شيران و وادي سگان نام داشت در آمدند آنجا مردی بدوی بود که راه بر راهروان می برید و او را قبیله انبوه بود ، براین

قافله نیز سر راه بر گرفت . .

ص: 396

مردم قافله از بیمش پراکنده شدند و فریاد بر آوردند ، علی زيبقی روی به - راهزنان آورده چون شیر نخجیر گير با حر به آتشبار یکی را از پای در آورده بر اسبش بر نشست ، بدوي را بمبارزت بخواند ، چون با وی برابر شد زيبقي جرسهائی راکه باخودداشت بجنبیدن وجر نگیدن در آورد ، اسب بدوي برميد و پشت بر برگردانید علی حربه بینداخت ، بر قفای بدوی بیامد ، مردم بدوی بر علي حمله آوردند و از هجوم علی فراريدن گرفتند

علی سر آن بدوی را بر نیزه برزد و نزد بازرگانان بیاورد ، هر يک بذلهاکردند و مدحها گفتند و بسلامت راه بسپردند تا ببغداد پیوستند ، علي مال خود را از شاه بندر گرفته بآن مرد شامی بداد و گفت : چون بمصر شدی این مال را با نقیب خانه بگذار ! پس آن شب بخفتند و بامداد ببغداد آمدند ، علی بملاقات احمد دنف وخلعت او نایل شد بقيه حكايات او ودچار حیلت زینب نصا به گردیدن چندان خواهان

نگارش نیست .

ص: 397

فهرست

جزء هفتم ناسخ التواريخ دوران حضرت رضا علیه السلام

حکایت هارون الرشيد و جعفر برمكی و ابوالحسن خليع دمشقی ... 1

پاره حکایات متفرقه که در زمان خلافت هارون روی داده است ... 29

شب نشینی ابو نواس شاعر با ابليس لعين ... 30

حكايت هارون الرشيد و غلام رومی نژاد و رسالت او بجانب قيصر ... 35

داستانی از هارون و عبدالملک اصمعی با عرب باديه ... 37

داستان هارون الرشيد و پيرمرد باغبان ... 39

داستان طولون و فرمانروایی او در مصر بفرمان هارون ... 41

سلسله والیان و استانداران مصر در عهد خلافت هارون ... 43

شرح حال خصيب بن عبد الحميد والي مصر و حکایت او با ابو نواس شاعر ... 45

حكايت علي بن موسى عامل هارون الرشيد و اتهام او بمذهب تشيع ... 46

داستان هارون الرشید با برادرش ابراهیم و خواب دیدن پدرش مهدی ... 49

هارون الرشيد و فرمان قتل جوانی از سادات ... 51

حکایت هارون الرشید با سفراء هند و هنر نمایی آنان و تقديم هدایای عجیبه ه پیشگاه خلافت ... 53

داستان دله محتاله با هارون الرشید و حیله های او ... 55

حکایت جوان تاجر زاده ابوالحسن عمانی و هارون الرشيد ... 58

حکایت ابراهيم بن خصیب با جمیله دختر ابوليث عامل بصره ... 80

حکایت عبدالله بن فاضل عامل بصره و برادرانش در خدمت هارون ... 106

داستان علی نوالہدی ومريم زنار یه دختر سلطان روم با هارون الرشيد ... 194-112

( اشعار مولف در موضوع تقديرات آسمانی و بی ثباتی دنیای دنی ) ... 162-149

ص: 398

حکایت صیادی خلیفه نام با هارون الرشيد و جعفر برمکی ... 247-194

( اشعار مولف در نصايح اخلاقيه و معنويه ) ... 223-195

حکایت سندباد بحري تاجر و سرگذشت سفرهای هفتگانه او در عهد هارون الرشيد ... 302-248

عجائب خلقت رخ مہیب ترین پرنده جهان ... 259

بیان مولف پیرامون عجائب مخلوقات و غرائب طبیعت ... 303

بیان پاره غرائب مخلوقات و عجائب مصنوعات بطريق اجمال ... 305

بیان پاره حكايات هارون الرشید با برخی از عباد و زهاد ... 351

ملاقات هارون با ابن سماک زاهد و نصایح او ... 352

یکی از غرائب خلقت بنقل از یاقوت حموی در معجم البلدان ... 352

برخورد محمد بن إدريس شافعی با هارون الرشيد و سخنان آندو ... 355

سخن مولف پیرامون رفتار و کردار و سیره و روش هارون الرشید در مملکت داری و حفظ ظاهر شرع ... 357

داستان بهلول و نشستن او بر مسند هارون الرشيد ... 362

حکایت تولد دختری بعد از چهار سال حمل با دندان و نطق گویا و پیش بینی ... 363

سخنان هارون الرشید با مردی درویش و سخن حکمت آمیز او ... 365

داستان هارون الرشيد با سعید بن سلم و شرح حال او ... 368

حکایت پسر هفت ساله با هارون الرشيد و اعجاب از هوش و درایت او ... 369

مکالمه رشید با فضل بن ربیع و اوزاعی و يزيد بن مزيد ... 387

سخنان ابودلف قاسم بن عیسی با هارون الرشيد ... 370

حکایت دليله محتاله و احمد دنف در زمان هارون الرشيد ... 390-372

حكايت علی زيبقی مصری و بيوستن او بمتابعان احمد دنف ... 397-391

فہرست مطالب جزء هفتم ... 398-399

ص: 399

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109