ناسخ التواریخ در احوالات امام رضا علیه السلام جلد 6

مشخصات کتاب

زندگانی حضرت رضا علیه السلام

تألیف

مورخ شهیر دانشمند عباسقلیخان سپهر

بتصحیح و حواشی دانشمند محترم محمد باقر بهبودی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

1349 شمسی

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم شهناز محققیان

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

[دنباله داستان هارون الرشید با خلیفه جعلی]

اشاره

چون جوان این سخن بشنید تبسمی کرد و گفت : حکایت من بس عجیب ، و أمری بس غریب است ، اگر بر صفحه دیدار بر نگارند موجب اعتبار است ، آنگاه نفسهای تند بر کشید و این اشعار اندوه شعار را خواندن گرفت:

حدیثی عجیب فاق كل العجائب *** و حق الهوى ضاقت علی مذاهبی

فان شئموا أن تسمعوا لی فأنصتوا *** ویسكت هذا الجمع من كل جانب

و أصغوا إلى قولی ففیه إشارة *** و إن كالامی صادق غیر كاذب

فانی قتیل من غرام و لوعة *** و قاتلتی فاقت جمیع الكواعب

لها مقلة كحلاء مثل مهند *** و ترمی سهاما من قسی الحواجب

و قد حس قلبی أن فیكم إمامنا *** خلیفة هذا الوقت و ابن الأطائب

و ثانیکم و هو المنادى بجعفر *** لدیه وزیر صاحب و ابن صاحب

و ثالثكم مسرور سیاف نقمة *** فان كان هذا القول لیس بكاذب

لقد نلت ما أرجو من الأمر كله *** و جاء سرور القلب من كل جانب

ص: 2

مرا حکایتی بس عجیب و داستانی بس غریب است که رفتار و کردار و خواب و خور را بر من دیگرگون نموده است ! اگر خواهان شنیدن این داستانید گوش با من سپارید و دیگران از هر سوى لب از سخن بر بندند و حدیث مرا که مشحون براستی و مصون از کاستی است بشنوند ، چه من کشته عشق ماهروئی دلپذیر و آفتاب دیداری بی نظیر و نارپستانی بیهمال و سرو بوستانی با غنج و دلال هستم که با هر دو چشمی سیاه ، و هردو ابروانی چون کمان است ، و با تیر مژگانش هر زمانم جگر پر خون گرداند !

و هم اکنون نظر حساس و دیدۂ بینای دلم گواهی میدهد که امام ما و خلیفه این زمان و زاده آزادگان و فرمانفرمای جهان بر محفل شما ناظر و دستور بلندتدبیر جعفر وزیر و سیاف بی نظیر مسرور کبیر در مجلس شما حاضرند ؟؟ اگر آنچه گفتم مقرون بکذب نباشد همانا بآنچه آرزومندم رسیده ام و آنچه أسباب سرور قلب وشادی دل است از هر طرف روی نموده است !

چون این سخنان را بشنیدند جعفر سوگندی بتوریه بخورد که ایشان آنکسان نیستند که وی نام برده است !

جوان بخندید و گفت : ای آقایان من ! دانسته باشید من أمیر المؤمنین نیستم و خویشتن را با ین نام خواندم که از أهل این شهر آنچه می خواهم در یا بم ! نام من محمد علی بن علی جوهری است ، پدرم در شمار أعیان بود ، چون بمرد أموالی بسیار از طلا و نقره و گوهر و مرجان و یاقوت و زبر جد و أنواع جواهر و دهات وعقارات و حمامات و باغها و بوستانها و عمارات و دكاكین و طواحین و غلامان و کنیزان برای من مخلف گشت ، تا چنان اتفاق افتاد که یکی روز که در دکان نشسته و خدم وحشم برگردم انجمن کرده بودند ، ناگاه دیدم جاریه بر استری سوار پدیدار و در خدمتش سه تن جواری مانند أقمار و لؤلؤ شاهوار نمودار گردیدند .

و چون بمن نزدیك شد در دکه من فرود شد و نزد من جلوس فرمود و با من گفت : آیا محمد علی گوهری توئی ؟ گفتم : آری ، من مملوك تو و بنده تو هستم !

ص: 3

گفت : آیا نزد تو گوهری درخشنده که شایسته من باشد حاضر است ؟ گفتم : ای خاتون من ! هرگونه جواهری که دارم در حضرت تو عرضه می دارم ، اگر چیزی پسند خاطر لطافت مظاهر تو گشت از سعادت و نیکبختی این غلام زرخرید است ، و اگر نه از بدبختی این کمتر عبید خواهد بود !

و نزد من یکصد گردن بند از جواهر آبدار بود، بجمله را در حضور آن گوهر شاهوار بگذرانیدم و هیچیك دلپسند آن نازك دل نگشت و گفت : ازین جمله بهتر خواهم ! و سوای این گردن بند ها به گردن بند کوچک داشتم که پدرم یکصد هزار دینار سرخ در بهای آن تحفه بی بها داده بود و مانند آن نزد هیچیك از پادشاهان بزرگ عالم نبود .

گفتم : ای خاتون من ! یك گردن بند دیگر از جواهر و نگین های قیمتی باقیست که هیچیك از أعیان و أركان عالم مانندش را ندیده اند ، گفت : بمن بنمای چون آن گوهر بی عدیل بر آن عقد بی بدیل نظر کرد گفت : مطلوب من همین است و این همان گردن بندی است که در تمام أیام عمر خود آرزو همی بردم که گردن بچنین عقدی مقید نمایم ! بفرمای بهایش چیست؟

گفتم : پدرم علی جوهری یکصد هزار دینار زر ناب در بهای این جوهر نایاب داده است ! گفت : پنجهزار دینار نیز اضافه دهم تا فایدت بری ، گفتم : ای سیده من ! این گردن بند و صاحبش که غلام حلقه در گوش است در حضورت حاضر است و هرگز خلاف و کذبی با من نیست ! گفت : ناچار بایستی ترا فایدتی رسد و بعلاوه منتی زائده بر من داری !

پس از آن برخاست و بسرعت بر استر بر نشست و گفت : ای سید من! بسم الله ، تفضل کن و در صحبت ما قدم بگذار تا بهای آن بستانی ! همانا امروزه تو بواسطه وجود ما سفیدتر و مطبوعتر از شیر است !!

من برخاستم و دكان را قفل برزدم و در کمال أمن و أمان در رکاب آن ماه آفتاب نصاب روان شدم تا بر در سرائی عالی بنیان رسیدیم و نشان نیکبختی نمایان

ص: 4

دیدیم ، در آن سرای با زر ناب و سیم مذاب و لاجورد آراسته ، و بریق و لمعانش دل و دیده ها را ربوده و این دو بیت بر آن نگاشته بود :

ألا یا دار الا یدخلك حزن *** و لا یغدر بصاحبك الزمان

فنعم الدار أنت لكل ضیف *** إذا ما ضاق بالضیف المكان

دیر زی ای سرای نعمت و ناز *** ناز و نعمت تو بلند آواز

خلق دوران میهمانی تو *** صاحبت را همی برند بناز

هیچگاهت ز حزن و آفت غدر *** از جهان بر جهان مباد نیاز

أهل عالم زفر در گه تو *** جمله را باد خود نشیب و فراز

تا ابد گوش هیچکس از تو *** نشنود جز سرود و نغمه و ساز

هرکه بدخواه صاحبت باشد *** باد او را همیشه سوز و گداز

پس آن دختر سیمبر از استر فرود و باندرون سرای روی نمود و مرا در پیشگاه سرای نشستن فرمود تا گاهی که صراف بیاید ، چون ساعتی بر آمد دخترکی در آمد و گفت : ای سید من ! خاتون جهان می فرماید : بدرون سرای اندر آی و در گوشه بنشین تا مال خود را بستانی .

من از سکوی پیشگاه برخاستم و درون سرای شدم و لحظه بنشستم ، بناگاه تختی از زر بدیدم که پرده از حریر - که لطیفتر از پرده دل عشاق بود - بر آن بر کشیده بودند ، و هم در همان هنگام پرده را بلند کردند و آن دختر ماهروی که آن گردن بند را از من خریدار شده بود پدیدار گشت ، نقاب از چهره بر گرفته ، مانند قرص ماه دوهفته ، و آن گردن بند را بر گردنی که هزاران پادشاهزاده ماه - دیدار در بند بندگیش در آورده بیامد .

از دیدار آن رشك هور و ناهید و نمایش آن نوگل نو رسید مرغ خرد از آشیانه سرم پرواز و مغزم را از سوز عشق تافته ، هوشم پریدن و دلم طپیدن و دل در درونم لرزیدن گرفت :

ص: 5

ندانم قرص خورشید است یا رو ؟!

چون آن پری پیکر مرا بدید بغارتگری دل و دین از فراز کرسی بزمین آمد و چون سرو ماه کلاه نزد من خرام نمود و لب شکرین برگشود و دندانهای گوهرین بنمود و شکر بقند بپا لود و گفت : ای فروغ دیده من ! آیا هر کس چون تو خوبروی نمکین دیدار باشد نبایستی بر محبوبه خودش نظر عنایت بنماید و باب رحمت برگشاید ؟!

گفتم : ای خاتون من ! حسن و محاسن عالم و جمال و کمال بنی آدم همه در شمایل دلفریب و دیدار پر آزیب تو است و این یکی از معانی ارجمند و مبانی دلپسند تو است ! خوان نمکدان و خاتون ماهرویان جهان توئی ! محبوبه جهان و معشوقه دوران توئی ! ما را اگر نمکی است از پرورش خوان پر نمک تو است !

گفت : ای جوهری ! دانسته باش که من ترا از دل و جان دوستدار و خواهان هستم ! أما هرگز از قوت بخت و طالع بیدار امیدوار نبودم که چنین ماهی را از آسمان دلربائی بچنین سرائی فرود آورم :

چون بدست آمدی ای لقمه از حوصله بیش ؟!

اینوقت چون سرو نوان بسویم میلان نمود و روی نازنین با دو لبم آشنا کرد ، او را ببوسیدم ، وی نیز مرا ببوسید و بوئید ، و همی چون گل بشکنید ، و بخود بر کشید ، و بر آن سینه بلورین برآورد ، و از اینگونه کردار و رفتار بر وی معلوم شد که وصالش را از دل و جان خواهانم .

پس زبان برگشود و گفت : ای آقای من ! آیا همی خواهی از من بر طریق حرام کام بر گیری ؟ سوگند با خدای ، هرگز چنین نخواهد شد ؟ کدامکس را قدرت مبادرت بچنین معصیت است ؟! همانا دختری دوشیزهام ، هرگز کسی مرا ندیده و ناشناس نیستم ! آیا میدانی من کیستم؟

گفتم : ای خاتون جهان ! سوگند بروزی دهنده روزی بران ، نمی دانم ماه کدام خاندان و سرو کدام دودمانی ؟؟ گفت : من سیده دنیا و خاتون روزگار دختر

ص: 6

یحیی بن خالد برمکی و خواهر جعفر وزیرم !

چون این سخن شنیدم از وی و مصاحبتش بیندیشیدم و گفتم : ای سیده من ! اگر بر وجود نازکت تهجمی نمودم نه گناهی بر من است ! چه تو خود مرا بخویشتن بخواندی و در وصالت بطمع افکندی ، گفت : باکی بر تو نیست و چارۂ جز اینکه بمراد خود برسی و کامیاب شوی نباشد ، لكن بطوری که خدای را خشنودی باشد ! همانا أمر من و تزویج من باختیار خود من می باشد و قاضی ولی من است ، و مقصود این است که من زن تو و تو شوهر من باشی !

پس از آن بفرمود تا قاضی و جمعی شهود را حاضر کردند و با ایشان گفت : مجال علی بن علی گوهری طالب تزویج من شده است و این گردن بند را در کابین من بمن داده است ، من نیز قبول کردم و رضا دادم !

پس ایشان قباله نکاح را بنوشتند و سجل و گواهی بر نگاشتند و من بمجلس خاص سیده دنیا در آمدم ، آلات و ظروف باده أرغوانی و سرود خسروانی حاضر ، و ساقیان صباح و کنیز كان ملاح أقداح راح بگردش در آوردند ، و چون خمر خمار افکند و در مغز و عقل أثر انداخت سیده دنیا بجاریه ماه سیما که از نوای چنگی و عود چرخ کبود را از گردش فرو بستی بفرمود تا عود بر گرفت و بنغمات گوناگون سرود نمود و این اشعار بخواند :

بدا فأرانی الظبی و الغصن و البدرا *** فتبا لقلب لا یبیت به مغرى

ملیح أراد الله إطفاء فتنة *** بعارضه ، فاستؤنفت فتنة أخرى

اغالط عذالی إذا ذكروا له *** حدیثا كأنی لا احب له ذكرا

و اصغی إذا فاهوا بغیر حدیثه *** بسمعی ، و لكنی أذود به فکرا

نبی جمال كل ما فیه معجز *** من الحسن لكن وجهه الایة الكبرى

أقام بلال الخال فی صحن خده **** یراقب من لالاء غرته الفجرا

یرید سلوی العاذلون جهالة *** و ما كنت أرضى بعد إیمانی الكفرا

ماهروئی پر غنج ودلال چون بدر وغزال نمودار شد ، چندانش ملاحت دیدار

ص: 7

و صباحت رخسار است که فتنه های بزرگی در چشم پر خمار و گیسوی تا بدارش خفته و دل جمعی در هوای موی پریشانش آشفته است ، چون نکوهشگران از وی حدیثی آورند به اغلوطه پردازم گوئی دوست نمیدارم نامش را بر زبان بیاورم یا حدیثش را بگوش بشنوم ، أما چون حدیث از دیگران در میان آورند بگوش ظاهر بشنوم لكن بیاد او روان بسپرم!

اگر بکمال جمال و دیدار فرشته همال دعوی إعجاز نماید بعید نشاید شمرد ! و هرگز نتوان از عشق او دل بدیگر دلبند بسپرد .

پس هریك از جواری فرخاری سرودن و نواختن گرفتند و با نغمات جانفزا جسم و جان را لذت و قوت بخشیدند ، اینوقت سیده دنیا عود بر گرفت و راههای خوش بنواخت و رهزن دین و عقل آمد و این ابیات را بسرود :

قسم بلین قوامك المیاس *** إنی لنار الهجر منك اقاسی

فارحم حشا بلظى هواك تسعرا *** یا بدر تم فی دجى الاغلاس

أنعم بوصلك لی فانی لم أزل *** أجلو جمالك فی ضیاء الكاس

ما بین ورد نوعت ألوانه *** و زهت محاسنه خلال الاس

قسم با آن خرام آن گل اندام *** ز من از نار هجرت رفته آرام

ترحم کن باین جان نژندم *** که در عشقت غزالی پای بندم

از وصل خویش كام من بر آور *** مر این هجران و انده را سرآور

اگر کام دل ما را برآری *** مرا از آتش هجران در آری

چون سیده دنیا از قرائت و سرودن بپرداخت عود را از وی بگرفتم و ضربات و نغمات غریبه بکار بردم و از آن پس در این أبیات بتغنی و سرود پرداختم :

سبحان ربی جمیع الحسن أعطاك *** حتى بقیت أنا فی بعض أسراك

یا من لها ناظر تسبی الأنام به *** على الأمان لنا من سهم مرماك

ضدان : ماء و نار فی سنا لهب *** حوتهما بغریب الشكل خداك

ص: 8

أنت السعیر بقلبی و النعیم له *** فما أمرك فی قلبی و أحلاك

ز فر حسن آن چهر مبارك *** که بخشیدت خداوند تبارك

جهان یکسر أسیر بند عشقت *** فقیرت أهل بغداد ودمشقت

از آن مژگان و ابروی کمانت *** غلام در گہت خلق جهانت

ز چهرت آب و آتش هردو پیدا *** نمودی چشم و دل را هردو شیدا

چه سازد با تو عاشق یا حبیبت *** بجمع ضد و أطوار عجیبت

گہی آتش نمائی و گہی آب *** خورد زین هر دو قلب دوست خوناب

زنی آتش بقلب و آب در چشم *** دمی رحمت نمائی و دمی خشم

ترحم پیشه کن ای مه عذارا *** اگر چه باشدت دل سنگ خارا

چون سیده دنیا این صوت دلارا و نغمه جانفزا از من بدید ، سخت شادمان و گونه اش بر گونه ارغوان گشت و کنیزکان را رخصت انصراف داد .

آنگاه با هم بپای شدیم و بمکانی سخت زیبا و مفروش بحریر و دیبا و أنواع أسباب تجمل در آمدیم ، پس هر چه جامه بر تن داشت از اندامش در آوردم و باوی برای سفتن بخفتم و سیده دنیا دوشیزه گرامی یحیی بن خالد برمکی را گوهری ناسفته و حوری با غلمان نخفته یافتم ، پس گوهرش را با آلت سفتن بسفتم و حریرش را با سوزن تدبیر آژده (1)نمودم ! آنگاه این دو بیت را قرائت کردم :

طوقته طوق الحمام بساعدی *** و جعلت كفی للثام مباحا

هذا هو الفوز العظیم و لم نزل *** متعانقین فلا نرید براحا

چنانش تنگی آوردم در آغوش *** که روز هجر یکسر شد فراموش

نمودم ساعدم بر گردنش طوق *** رخ و اندام او بوسیدم از شوق

چو با وی جفت آمد آشنائی *** شدم جفت وی و بر شد جدائی

ص: 9


1- آژدن به معنی خلانیدن است ، و آژده یعنی خلا نیده شده

دوجان چون شد یکی ثالث پدیدار *** نماید دست غیب آخر بدیدار

پس یکماه کامل در خدمت آن بدر تام کار بکام و روزگار بر وفق مرام داشتم و از دكان و منزل و مأوی بی خبر ماندم ، پس از آن یکی روز آن مهر دل افروز گفت : ای فروغ دیدار و سرور قلب ! ای آقای بزرگوار ! همی خواهم بگرما به شوم و تن بشویم ، تو بر همین تخت که هستی بمان و تا من باز آیم بدیگر جای مشو ! و بر این جمله مرا سوگند بداد ، گفتم : فرمان ترا با دل و جان اطاعت کنم !! و دیگر باره تجدید عہد و سوگند فرموده با کنیزکان روی بحمام نهاد.

ای برادران من ! سوگند با خدای جاوید ! هنوز قدمی چند از سرای بیرون نرفته بود که در را گشودند و پیره زالی کهنسال پدیدار شد و گفت : ای سید من ! ای محمد ! همانا سیده زبیده ترا می خواند ، چه مراتب أدب و ظرافت وصیت صوت و سرود مسعودت را بدو عرضه داشته اند ، در جواب عجوز گفتم : سوگند با خدای ! تا سیده دنیا باز نگردد از جای خود قدمی بدیگر جای بر نگیرم .

عجوز گفت : ای سید من ! غضب سیده زبیده را آسان مشمر و او را بر خود خشمناك و دشمن مپسند ، بپای شو و اورا سخنی بگذار و بازگرد ! ناچار برخاستم و بخدمتش روی نهادم و عجوز در پیش رویم بپوئید تا بسیده زبیده ام باز رسانید ، سیده زبیده فرمود : ای نور چشم ! آیا معشوق سیده دنیا توئی ؟! گفتم : مملوك و بنده توام ! گفت : هر کس ترا بحسن و جمال و أدب و کمال توصیف کرده است براستی گفته است ! همانا تو فوق وصف و مقالی ، هم اکنون سرودی بنمای تا بشنوم گفتم : سمعا و طاعة ! پس عودی بیاوردند ، برگرفتم و این شعر بخواندم :

قلب المحب مع الأحباب مقلوب *** و جسمه بید الأسقام منهوب

ما فی الرحال و قد زنت ركائبهم *** إلا محب له فی الركب محبوب

أستودع الله فی أطنا بكم قمرا *** یهواه قلبی و عن عینی محجوب

یرضى و یغضب ما أحلى تدلله *** و كل ما یفعل المحبوب محبوب

ص: 10

قلب عاشق أسیر محبوب است *** جسمش از رنج عشق معیوب است

آنچه عاشق کند بر او جرم است *** و آنچه محبوب کرد محبوب است

جای معشوق باشد اندر دل *** گرچه از هر دو چشم محجوب است

چون ازین تغنی فراغت یافتم زبیده خاتون فرمود : خداوند جسمت را سالم و نفست را طیب بگرداند ! همانا در حسن و أدب و غناء و جمال بحد کمالی ، هم اکنون برخیز و از آن پیش که سیده دنیا باز گردد و ترا نیابد و بر تو خشم گیرد ، بمكان خود باز شو !

پس در حضورش زمین ببوسیدم و بیرون شدم ، و آن عجوز نیز در پیش روی من راه برشمرد تا بهمان در رسیدم که از آنجا بیرون آمدم ، پس درون سرای آمدم و بجانب تخت برفتم و دیدم سیده دنیا از گرما به بیرون آمده و بر روی تخت بخفته است ، پس در پائین هر دو پایش نشستم و مالش دادم ... .

هر دو چشم بر گشود ، و مرا در آنجا بدید ، چنانم با پای بر سینه بزد که از بالای تخت بیفتادم ، و با خشم و ستیز گفت : ای خائن ! سوگند بدروغ خوردی و در عهد و یمین خیانت ورزیدی و حال اینکه مرا وعده نهادی که از اینجا قدم - بر نداری و خلف وعده کردی و نزد سیده زبیده برفتی ! سوگند با خدای ، اگر از رسوائی نمی اندیشیدم قصرش را بر سرش خراب می کردم !!

آنگاه با غلام خود گفت : ای صواب ! بشتاب و گردن این خیانتگر كذاب را بزن که ما را حاجتی بدو نیست ! خادم بتاخت و پاره از دامنش ببرید و هر دو چشم مرا بر بست و خواست گردنم را بزند .

در این حال کنیز کان از بزرگ و کوچک بخدمت سیده دنیا بتضرع و خشوع بیامدند و گفتند : ای خاتون ما ! همانا وى أول کسی نیست که خطائی نموده باشد وی بر خلق و خوی تو عارف نبوده است و چنان گناهی از وی روی ننموده است که موجب قتل باشد ؟؟!

گفت : قسم بخدای ! بناچار باید با وی کاری کنم که در وی اثر کند ! پس

ص: 11

بضرب من فرمان داد و ایشان بر أضلاع من بزدند ، و آنچه دیدید نشان این ضرب است ! و از آن پس امر کرد تا بیرونم کنند ، پس مرا بیرون و از قصر دور نمودند بہر حال که بود افتان و خیزان بمنزل خود در آمدم و جراحی در آوردم و آن ضربت را بنمودم ، جراح را دل بر من بسوخت و در معالجه مساعی جمیله بكار برد .

چون صحت یافتم و بگرمابه برفتم و آن دردها و رنجها بپایان رسید و بادکان برفتم ، هر چه در دکان داشتم فراهم کرده بفروختم و بهایش را جمع نمودم و چهارصد غلام بخریدم که هیچیك از ملوك جهان جمع ننموده است !

و از آن روز هر شبی دویست تن با من بر نشستند ، و این زورق را بساختم ، و پنجهزار دینار سرخ بر آن صرف نمودم و خود را خلیفه نامیدم و خدام خود را هر یك بنام و نشان أتباع خلیفه بنامیدم و بهیئت ایشان در آوردم و حكم دادم تا ندا۔ بر کشیدند : هر کس در دجله تفرج کند گردنش را میزنم و او را در نگ نمی دهم و اینک یکسال تمام است بر این منوال می گذرانم و از سیده دنیا خبری نمی شنوم و بر نشان او واقف نیستم !

چون محمد گوهری داستان خود را باین مقام بپایان آورد نشان اندوه در وی نمایان شد و اشك دیده چون مروارید غلطان روان کرد و این شعر بخواند :

و الله ما كنت طول الدهر ناسیها *** و لا دنوت إلى من لیس یدنیها

كأنها البدر فی تكوین خلقتها *** سبحان خالقها سبحان باریها

قد صیرتنی حزینا ساهرا دنفا *** و القلب قد حار منی فی معانیها

لمؤلفه

نمی آرم بدل هرگز فراموش *** بطول دهر آن ماه قصب پوش

ز نور مهر و ماهش کرد خلقت *** خداوندش وز آب چشمه نوش

اگرچه ساخت زار و مستمندم *** ورا باشم غلامی حلقه در گوش

چو از جان و روان مدهوش اویم *** بدل مهرش نهم تا بسپرم هوش

چون هارون الرشید این أبیات بشنید و این سوز و گداز و شور و شرار وعشق

ص: 12

و محبت بدید در حیرت و تعجب اندر شد و گفت : بزرگ است خداوندی که برای هر چیزی سببی مقرر فرماید ! آنگاه از آن جوان اجازت انصراف خواستند ، وی رخصت بداد ، رشید برای انجام مقصود و نهایت إنعام و اکرامش خاطر بر نهاد .

چون بدار الخلافه در آمدند و جامه خود را تغییر دادند و در مجلس خلافت بنشستند و مسرور سیاف با شمشیر کشیده با یستاد ، رشید با جعفر گفت : آن جوان را که دیشب بر خوانش بودیم حاضر ساز !

جعفر خود نزدیك جوان شد ، و او را سلام داد و گفت : فرمان خلیفه روی زمین را اجابت کن ! جوان با جعفر بجانب قصر روی نهاد و در حضور خلیفه زمین ببوسید و دوام عز و اقبال و بلوغ آمال و استدامت عظمت و عافیت را زبان بدعا بر گشاد و گفت : السلام علیك یا أمیر المؤمنین و حامی حومة الدین ! پس از آن این دو بیت را بخواند :

لا زال بابك كعبة مقصودة *** و ترابها فوق الجباه رسوم

حتى ینادی فی البلاد بأسرها : *** هذا المقام و أنت إبراهیم

لمؤلفه

تا جهانستی سرایت کعبه مقصود باد *** خاك درگاهت جباد خلق را مسجود باد

دیر مانی در جهان چندانکه در خلق جهان *** نام از إقبال و بخت و اختر مسعود باد

این مقام و این خالافت با تو تا یوم القیام *** ثابت و فرخنده و آزاده و محمود باد

خلق دنیا سر بسر گویند : بیت است و مقام *** تو براهیمی و خصم جاحدت نمرود باد

هر که باشد دشمن و بدخواه و بد اندیش تو *** همچو شیطان رجیم از لطف حق مردود باد

ص: 13

هر که میخواهد زوال دولت و جاه تو را *** بهره او از زمانه آتش موعود باد

آن حسامی کش نه سر بهر سر خصمت برون *** از نیام آرد ، هماره تا ابد مغمود باد

و آنکه می خواهد جلال و رفعت و عز تورا *** جاودان اندر پناه خالق معبود باد

هارون در رویش بخندید و سلامش را جواب بداد و إكرام و إعزازش فرموده در حضورش بنشاند و گفت : ای محمد بن علی ! همی خواهم از آنچه در آن شب از عجایب روزگار بتو رسیده مرا حدیث کنی ! جوان عرض کرد : ای أمیر المؤمنین ! عفو و گذشت و مندیل أمان عطا فرمای تا بیم من ساکن و قلبم مطمئن گردد ! گفت: ترا از خوف و أحزان أمان است !

پس آن داستان را از آغاز تا انجام بعرض رسانید ، رشید بدانست وی عاشق و از معشوق مفارق است ، پس بدو گفت : آیا دوست میداری سیده دنیا را بتو باز گردانم ؟ گفت : منوط بفضل و بزرگی أمیر المؤمنین است ! و این دو شعر را بخواند :

الثم أنامله فلسن أناملا *** لكنهن مفاتح الأرزاق

واشكر صنائعه فلسن صنائعا *** لكنهن قلائد الأعناق

هست انگشت او کلید نجاح *** روزی خلق را از او مفتاح

مدح او را بشکر صنعت او *** بر زبان آورم مسا و صباح

راحت روح از أنامل اوست *** شکر الله خالق الأرواح

هارون الرشید چون این شعر بشنید روی بجعفر برمکی آورد و فرمود : ای جعفر ! در همین ساعت خواهرت سیده دنیا دختر وزیر بزرگی یحیی بن خالد برمکی را حاضر کن ! گفت : سمعا و طاعة یا أمیر المؤمنین ! پس برفت و فی الفور اورا در حضور هارون حاضر کرد .

ص: 14

هارون با سیده گفت : آیا این شخص را می شناسی ؟ سینده دنیا گفت : ای أمیر المؤمنین ! از کجا باید زنان مردان بیگانه را بشناسند ؟! هارون بخندید و گفت: ای دنیا ! وی حبیب تو محمد بن علی جوهری است و تفصیل حال و حکایت را از آغاز تا انجام دانسته ایم و ظاهر و باطنش را بفهمیدهایم ، و هیچ کاری مخفی نخواهد ماند هر چند در پرده باشد !

سیده گفت : یا أمیر المؤمنین ! «كان ذلك فی الكتاب مسطورا» این امریست که قلم تقدیر بر آن بگردیده و من در حضرت خداوند عظیم از آنچه از من بگذشته استغفار می نمایم و از فضل تو عفو و گذشت را خواستار می شوم !

هارون الرشید از کلمات او بخندید و بفرمود تا قاضی و شہود را حاضر ساختند و دیگر باره سیده دنیا را با محمد بن علی گوهری بعقد ازدواج در آوردند و هر دو تن را از وصل یکدیگر خرم و خشنود نمودند ، و رشید بفرمود تا محمد گوهری را در - سلك ندمای خودش منسلك ساختند ، پس مدتها خوش و مسرور بگذرانیدند تا مرگ در میانه جدایی افکند !

بنده نگارنده گوید : اینگونه حکایات و افساندها اگر بصداقت توأمان باشد البته برای مزید ملاحت و میلان قلوب کم و زیاد گردانند !

اما بعید می نماید که مردی گوهر فروش با دختر یحیی برمکی وزیر کبیر روزگار باین ترتیب پیوند جوید ، و از آن پس یکسال در دجله بغدادکه نزدیك بدارالخلافه و مورد وصول مراكب و وافدین و تجار و جماعات است با حشمت خلافت حرکت ، و از ذهاب و ایاب کشتیها و زورقها مانع و با آن وضوح قدغن ، و راکب را تهدید بقتل نماید ، و هیچکس ملتفت و متعرض نشود ، و مفتشین بعرض امارت و خلافت نرسانند و أهل سرای وزیر خبر دخترش را بعرض او نرسانند با اینکه زبیده خاتون در أوائل حال معلوم کرده باشد، یا اینکه زبیده او را بخواند و جوانی نیکو شمایل خوش آواز را بحضور خود بخواند و بتغنی أمر فرماید و آن جوان آنگونه أشعار

ص: 15

بهجت انگیز بسراید و زبیده او را بچنان كلمات مخاطب دارد ، و رشید هیچ خبر نداشته باشد ، و چون بجمله را بشنود آنگونه اقدام نماید ؟ اگرچه تفنن خلفای بنی عباس خصوصا هارون و مأمون و چند تن دیگر واحتشام وعظمت ایشان باندازه بوده است که می توان اینگونه حکایات را واین أقوال وأفعال را بعید نشمرد ، چنانکه حالت أهانی قصر و نوازندگان و جواری خاصه ایشان و مقالات و حالات پاره شاعران با ایشان شهادت بر این جمله می دهد. بعلاوه عداوت زبیده خاتون نیز با جماعت برامکه ترتیب پاره مقدمات را تصدیق می نماید ، چنانکه ازین پیش بپارۂ اشارت رفت ، و الله أعلم .

حکایت هارون الرشید و جعفر بن یحیی برمکی با علی عجمی

در پارۂ کتب افسانه و حکایات مسطور است که شبی هارون الرشید را قلقی روی داد و خواب از چشم برفت ، وزیرش جعفر را بخواند و گفت : ای جعفر ! امشب قلقی بر من چیره شده است و سینه ام تنگی گردیده است ، از تو می خواهم چاره بیندیشی و قلب مرا برگشائی ! گفت : ای أمیر المؤمنین ! مرا صدیقی است که اورا علی عجمی خوانند ، از نوادر حکایات و افسانه های شیرین چندان در ذهن دارد که دل را از اندیشه و اندوه میرهاند !! رشید گفت : هم در این ساعت او را حاضر ساز !

جعفر در طلب علی عجمی بیرون شد و یکی را بفرستاد تا حاضر شد و گفت : خدمت أمیر المؤمنین را اجابت نمای ! چون در حضور خلیفه بایستاد هارون اجازت نشستن داد و بدو فرمود : امشب سینه ام تنگ شده است و مرا گفته اند ترا حکایات و نوادری در خاطر موجود است وهمی خواهم حکایتی بازگوئی که بار اندیشه از دل برگشائی و غبار از آینه فکر بزدائی !

ص: 16

گفت : یا أمیر المؤمنین ! ترا حدیثی نمایم که بچشم دیده ام یا بگوش شنیده ام ؟ هارون گفت : از آنچه دیدی داستان کن ! گفت : یکی سال ازین شهر بغداد که در آن زاده ام راه بر گرفتم ، پسری با من بود و انبانی نازك با خود داشت .

پس در نورد راه بشهری در آمدیم ، و در آن میان که بفروش و خرید پرداخته بودم ناگاه مردی کردستانی ستمکار ستم پیشه از اندازه بیرون تاز بر من بتاخت و انبان را از من بگرفت و گفت : این انبان از آن من و هر چه در آن است متاع منست ! من از فزونی شگفتی فریاد بر آوردم : ای گروه مسلمانان ! مرا از چنگ نا بکار ترین ستمکاران رستگاری بخشید !

مردمان یکز بان گفتند : بسوی قاضی شوید و هر چه فرمان کرد پذیرفتار گردید ! ناچار بسوی فرمانگذار رهسپار شدیم ، و چون در پیشگاهش بایستادیم قاضی گفت : بچه دعوی آمده اید و قضیه شما چیست ؟ گفتیم : ما دو تن خصم هستیم که بخدمت تو ترافع نموده ایم و بحکم تو راضی شده ایم !

قاضی گفت : كدامیك مدعی هستید ؟ کردی قدم پیش نهاد و گفت : أید الله مولانالقاضی ! این انبان انبان من و آنچه در آن است از آن من است ، چنان افتاد که مفقود شد، و از آن پس با این مرد بیافتم ! قاضی گفت : کدام زمان گم کردی ؟ گفت : دیروز مفقود کردم و از فقدان آن دیشب خواب در چشم نیاوردم ، قاضی گفت : اگر بر آن شناسائی از بهر من توصیف کن آنچه را که در آن می باشد !! کردی گفت :

«فی جرابی هذا مرودان من لجین و فیه إكحال للعین و مندیل للیدین ، و وضعت فیه شر بتین مذهبتین و شمعدانین وهو مشتمل على بیتین و طبقتین ، وملعقتین و مخدة و نطعین و إبریقین و صینیة و طستین و قدرة و زلعتین و مغرفة و مسلة و مزودین و هرة و كلبتین و قصعة و قعیدتین و جبة و فروتین و بقرة و عجلین و عنزا و شاتین و نعجة و سخلین و صیوانین أخضرین و جملا و ناقتین و جاموسة و ثورین و لبوة و سبعین و دبة و ثعلبین و مرتبة و سریرین و قصرا و قاعتین و رواقا

ص: 17

و مقعدین و مطبخا بیابین ، و جماعة أكراد یشهدون أن الجراب جرابی »

در این انبان من دو میل سرمه دان سیمین و سرمه های عنبرین ودوچراغدان زرین و دستمالهای حریر و تنگهای مذهّب است، و این انبان مشتمل است بر دو خانه علاوه دو طبقه و دو کبچه و مخده زرنگار و دو نطع و دو ابریق و یك سینی سیمین و دو طشت بزرگ و دیگی کلان و خنور(1)و دو توشه دان و آبخور وگر به ودو سگ و قدح و دو پالان و یك جبه و دو پوستین و یك گاو ماده و دو گاو کار کن و گوساله سمین و یك بز و دو گوسفند و میش و دو بزغاله و دو جامه دان سبز ودو شتر ماده و یك گاو میش و یك شیر درنده و دو حیوان درنده تیز چنگ و یك خرس و دو روباه و یك پله و دو تخت و یك قصر و دو بیابان و یك رواق و دو نشستنگاه با طمطراق و یك مطبخ دو در ، و جماعتی از أكراد گواهی میدهند که این انبان أنبان من است !

قاضی روی با من کرد و گفت : ای شخص ! تو در جواب چه گوئی ؟ پس من قدم پیش نهادم و سخنان کردی مرا متحیر و مبہوت ساخته بود و گفتم : أعز الله القاضی ! أما من همی گویم :

«ما فی جرابی هذا إلا دویرة خراب وأخرى بلا باب و مقصورة للكلاب ، و فیه للصبیان کتاب و شباب یلعبون الكعاب و فیه خیام و أطناب و مدینة البصرة و بغداد و قصر شداد بن عاد و کور حداد وشبكة صیاد و عصا و أوتاد و بنات و أولاد و ألف قواد یشهدون أن الجراب جرابی»

نیست در این انبان من جز سراچه خراب و خانه دیگر بدون باب و مقصوره برای کلاب و دبستانی برای صبیان و کودکان و شباب که بازی می کنند با كعاب ، و در آن است خیمه ها و أطناب و شهر بصره و بغداد و قصر شداد بن عاد و کوره های حداد و شبکه و تور صیاد و چوب و میخها و أوتاد و دخترها و پسرها و أولاد ،

ص: 18


1- خنور - بفتح اول بر وزن تنور - آلات و ادوات منزل را گویند از قبیل کوزه و خم و کاسه

و هزار تن سرهنگی و قواد گواهی میدهند که این انبان انبان من است !

چون کردی این سخن بشنید بگریست و بنالید و صیحه بر کشید و گفت : یا مولانا القاضی !

«إن جرابی هذا معروف وكل ما فیه موصوف ! فی جرابی هذا حصون و قلاع و کراکی و سباع و رجال یلعبون بالشطرنج و الرقاع ، و فی جرابی هذا حجرة و مهران و فحل و حصانان و رمحان طویلان ، و هو مشتمل على سبع و إرنبین ، و مدینة وقریتین و قحبة و قوادین شاطرین و مخنث و علقین و أعمى و بصیرین ، و أعرج و مكسحین و قسیس و شماسین و بطریق و راهبین ، و قاض و شاهدین ، وهم یشهدون أن الجراب جرابی »

این انبان من معروف و هر چه در آن است موصوف است ! در این انبان من است حصنها و قلعه ها و کرکیها و سباع و مردمانی که بازی می کنند بشطرنج ورقاع و در این انبان من است یك سوراخ (1) و دو کره و یك نرینه و دو مادینه و دو نیزه دراز ، و این انبان مشتمل است بر شیری در نده و دو خرگوش و یك شهر و دو قریه پر خروش و یك زن قحبه نا بکار و دو جاکش راهسپار و یك مخنث و دو مشك ، و یکتن کور و دو بینا و یك مرد لنگ و دو جارو ، و یکنفر قسیس و دو شماس و کشیش و یك نفر بطریق و سرهنگ نصاری و دو تن راهب گذشته از دنیا و یك قاضی و دو تن شاهد ، و ایشان بجمله گواهی میدهند که این انبان انبان من است !

قاضی با من گفت : ای علی ! تو چه می گوئی ؟ من پر از خشم و غیظ شدم ، و قدم پیش گذاشتم و گفتم : خداوند تعالی مولای ما قاضی را مؤید بفرماید !...

إن فی جرابی هذا زرد و صفاح و خزائن سلاح و ألف كبش نطاح وفیه للغنم مراح و ألف كلب نباح و بساتین و کروم و أزهار و مشموم و تین و تفاح و صور و أشباح وقنانی و أقداح و هرج و صیاح و أقطار فساح و إخوة نجاح

ص: 19


1- کلمه «حجرة»، در متن عربی - بكسر حاء - بمعنی اسب ماده است ، مؤلف «جحره» بضم جیم خوانده و «سوراخ»، ترجمه کرده است

و رفقة صباح و معهم سیوف و رماحً ملاح وقسی و نشاب و أصدقاء و أحباب و خلان و أصحاب ومحابس للعقاب و ندماء للشراب و طنبور و نایات و أعلام و رایات و صبیان وبنات و عرائس مجلیات و جوار مغنیات و خمس حبشیات و ثلاث هندیات و أربع مدنیات و عشرون رومیات و خمسون ترکیات و سبعون عجمیات و ثمانون کردیات و تسعون جرجیات ، و الدجلة و الفرات و شبكة صیاد و قد احة و زناد و إرم ذات العماد وألف علق و قواد و میادین و إصطبلات ومساجد و حمامات و بناء و نجار و خشبة و مسمار و عبید أسود بمزمار و مقدم و رکبدار و مدن و أمصار و مائة ألف دینار ، و الكوفة مع الأنبار و عشرون صندوقا ملانة بالقماش وخمسون حاصلا للمعاش و غزة وعسقلان و من دمیاط إلى أسوان وأیوان كسرى أنوشروان وملك سلیمان ومن وادی نعمان إلى أرض خراسان و بلخ وإصبهان و من الهند إلى بلاد السودان و فیه أطال الله عمر مولانا القاضی غلائل و عراضی وألف موسی ماضی تحلق ذقن القاضی إن لم یخش عقابی ولم یحكم بان الجراب جرابی !

در این میان من زره ها و شمشیرها و خزانه های اسلحه کارزار و هزار قوچ شاخ زن شاخدار است ، و در این انبان است آغل گوسفندان و هزار سگ بد پوزه بد زوزه و بوستانها و نخلستانها و غنچه ها و گلهای خوشبوی و مشمومات و انجیر و سیب و صورتها و أشباح و خم ها و سبوها و أقداح و عروسها و نوازندگان وأفراح و آوازها و صیاح و أقطار پهناور و برادران مهر گستر و رفیقان صبیح المنظر ، و با ایشان است شمشیرهای بران و نیزه های درخشان و تیر و کمان ، و دوستداران وصدیقان و أخلاء و أصحاب و آشیانهای کرکس و عقاب و ندیمان شراب و طنبور و رباب و رود و نی ، و علمها و بیرقها و کودکان و دختران و عروسان تا بنده روی خوش خرام و کنیزکان سرودگوی ملاحت ارتسام و پنج کنیز حبشیه و سه تن نوازنده هندیه و چهار تن خواننده مدنیه و بیست تن رامشگر رومینه و پنجاه تن خوالیگر(1)ترکیه و هفت مغنیه عجمیه و هشتاد تن عود نواز کرده و نود تن نغمه پرداز

ص: 20


1- بروزن بازیگر : طباخ و مطبخی و خوانسالار را گویند .

گرجیه و دجله و فرات و شبکه و تور صیاد و آتش زنه و زناد و إرم ذات العماد و هزار مشك و قواد و میدانها و اصطبلها و مسجدها و گرما به ها و دیوار گر و نجار و خشبه و مسمار و غلام سیاه و مزمار و جلودار و رکابدار و شهرها و أمصار و یکصد هزار دینار و شهر کوفه با شهر انبار و بیست صندوق آکنده از قماش تا بدار و پنجاه زراعت و حاصل برای معاش روزگار و شهر غزه و عسقلان و از حدود دمیاط تا زمین اسوان و ایوان کسرى أنوشیروان و مملکت سلیمان و از وادی نعمان تا زمین خراسان و بلخ و اصفهان و از زمین هندوستان تا بلاد سودان ، و در این انبان است گردن بند ها و ساما كچه ها و جامه ها ، و هزار تیغ موی تراش که ریش قاضی را اگر از عقاب من نترسد و حكم نفرماید که انبان انبان من است می تراشند !!

چون قاضی این سخن بشنید عقلش تیره و ستاره بچشم اندرش خیره و بخشم اندر شد و گفت : شما دو تن را جز دو شخص نحس یا دو تن مرد زندیق بدکیش نمی بینم که با قاضیان روزگار و حکام زمان ببازیچه و سخره کار می کنید و از ملامت نمی ترسید و ندامت نمی گیرید ! زیرا که تمام واصفان روزگار و شنوندگان حکایات وأخبار تاکنون عجیبتر از آنچه شما توصیف نموده اید بوصف نیاورده وما تند سخنان شما بر زبان نیاورده اند !

سوگند با خدای ! از حد چین تا شجره ام غیلان ، و از بلاد فارس تا زمین سودان وازوادی نعمان تازمین خراسان گنجایش آنچه را که شما نام بردید و بر شمردید ندارد و تصدیق دعوی شما را نمی کند ! آیا این انبان شما دریائی است بی قرار با پهنه رستاخیز است که جامع أبرار و فجار است ؟ یا هفت آسمان است یا عرش خداوند سبحان ؟!

پس از آن قاضی فرمان داد تا انبان را بر گشودند ، جز مقداری نان و لیمون و پنیر و زیتون اندرونش نیافتند ؟ پس آن انبان را در جلو کردی بیفکندم و برفتم .

چون هارون الرشید این داستان را از علی عجمی بشنید چنان بخندید که بر پشت افتاد ، و جایزه بزرگش بداد .

ص: 21

نگارنده این کلمات گوید : چنین مکالمات در محضر قاضی سخت غریب است که بشنود و از نخست ایشان را نراند و نرنجاند ! و اگر ایشان مضحکه و معروف باین صفت بوده اند شاید ؟ و اگر علی عجمی یا دیگری این جمله را بهم بر بسته و داستانی بدروغ بگذاشته تا رشید را مسرور نماید آسانتر است ! چه در آن روزگار اینگونه أقوال و أطوار و أفكار بسیار روی می داده است ، چنانکه در ذیل داستان سفاح و آن کنیزك و نکوهش قبائل وهمچنین پارۂ ادبای دیگر با خلفای دیگر مذکور شد .

حکایت هارون الرشید با مسرور خادم و ابن الفاربی

در بعضی کتب حكایات نوشته اند که شبی از شبها هارون الرشید را اضطرابی سخت روی داد چنانکه نیروی خوابیدن و آرمیدن از وی برفت ، با وزیرش جعفر ابن یحیی برمکی فرمود : امشب حالتی ناخوش پیدا کرده ام و چنانم سینه تنگ و اندیشه رنگارنگ آمده است که هیچ ندانم چه سازم ؟!

مسرور خادم نیز در حضورش ایستاده بود ، بی اختیار بخندید ، خلیفه را حال بگشت و گفت : این خنده بیگاه از چه بود ؟؟ یا ما را سبك شمردی یا جنونی در تو راه کرده است و از تو روی می دهد !

مسرور گفت : لا والله ! أی أمیر المؤمنین ، سوگند با قرابت تو بسیدالمرسلین صلوات الله علیهم أجمعین ! این خنده که مرا روی داد باختیار من نبود ، لكن دیروز بیرون شدم و در بیرون قصر راه می سپردم تا بکنار دجله رسیدم ، مردمان را در یکجای انجمن دیدم و بایستادم و مردی را دیدم که مردمان را خندان می کند و او را ابن الفاربی می خواندند ، در این وقت سخن او را بیاد آوردم و خنده بر من چیره شد ، ای أمیر المؤمنین ! اینك از تو خواستار عفو و گذشت هستم !

خلیفه گفت : هم در این ساعت او را نزد من حاضر کن !!

ص: 22

مسرور شتابان برفت تا به ابن فار بی رسید و گفت : فرمان أمیر المؤمنین را اجابت نمای ! گفت : سمعا و طاعة ! مسرور گفت : لكن بأن شرط باید بیائی که چون بخدمت رشید اندر شدی و چیزی در إنعام تو عطا کرد چهاریك آن از آن تو و بقیه مرا باشد ! ابن فار بی گفت : یك نیمه آن از آن تو و نیمی دیگر مخصوص بمن باشد ! مسرور گفت : پذیرفتار نمی شوم ! ابن فاربی گفت : یك ثلث از من و دو ثلث از تو باشد ! مسرور بعد از کوشش بسیار از وی پذیرفتار شد .

پس از آن با مسرور راه گرفت ، و چون بخدمت رشید رسید بروی سلام براند و بتحیت خلافت تهنیت گذاشت و در حضورش بایستاد ، هارون گفت : اگر مرا بخنده در نیاوردی ترا سه مره با این انبان میزنم ! ابن فار بی با خود گفت : مگر از زدن این انبان چه زحمتی و صدمتی با من خواهد رسید ؟ با اینکه ضرب تازیانه های بسیار بمن آزاری نرسانیده ! و با خود همی گفت و گمان می برد که آن انبان را چیزی ثقیل در میان نیست .

پس زبان برگشود ، و حکایات و کلماتی بر زبان براند که هر خشمناکی و اندوهگینی را بخنده در می آورد، و هارون الرشید هیچ نخندید بلکه تبسم هم ننمود ، ابن فار بی ازین حال و عدم شکفتگی رشید در شگفتی شد و سخت منضجر و بیمناك آمد .

هارون گفت : هم اکنون مستحق ضرب گردیدی ! پس ضربتی از انبانه بروی فرود آورد و در آن انبان چهار دانه گلوله آهنین نهاده بودند که هریك را دو من وزن بود ، و آن ضربت بر گردن ابن فار بی چنان فرود آمد که بی اختیار چنان نعرۂ سخت بر کشید که ناله اش در قصر در پیچید ، و در آن حال بی نوائی و غربت در ضربت از شرط و عهدی که در میان او و مسرور روی داده بود بیاد آورد و گفت : العفو ؟؟ ای أمیر المؤمنین ! دو کلمه از من گوش کن !

رشید گفت : هرچه بخاطر آورده بازگوی ! گفت : مسرور با من شرطی بر نهاده است و من و او در قبول آن متفق شده ایم ! و آن این است که قرارداده ایم

ص: 23

که از إنعام و إحسان أمیر المؤمنین هر چه مرا رسد یك ثلث آن از آن من و دو ثلث از آن او باشد ، و اکنون که إنعام خلیفه دوران ضربت انبان است من بهره خود را دریافتم ؟ و آن دو ضربت دیگر قسمت مسرور است که اینك واقف حضور خلافت - دستور است !

چون خلیفه این سخن را بشنید چندان بخندید که بر پشت بیفتاد ، آنگاه مسرور را نزدیك طلبید و چنانش انبان بزد که فغانش از کیوان بر شد و از راه عجز ولا به گفت : ای خلیفه ! مرا این یك أنبان كافی است ! آن دیگر را نیز بدو عطا کن ؟؟

خلیفه دیگر باره بخندید وهریك را هزار دینار سرخ عطاکرده شادان روان کرد.

حکایت هارون الرشید یا علی بن منصور دمشقی و سرگذشت او از بدور

در پارۂ کتب حکایات ملیحه مسطور است که یکی شب هارون الرشید را خیالات گوناگون که پیشنهاد سلاطین روزگار و خلفای نامدار است فروگرفت ، و از خفتن و خویشتن را در جامه خواب نهفتن و مرغ بلند آشیان جان را از تنگنای قفص عنصری رهانیدن و بدن را در آخشیك خاك آرمیدن ممنوع و مهجور گردانید و از هر پہلو بدیگر پہلو بغلطید بلکه تواند آرمید مفید نگشت ، ناچار برخاست و مسرور را بخواست و حکایت بگذاشت و گفت : بنگر تا چه تدبیری کنی که مرا آسایش و آرامشی پدید آید !

مسرور گفت : ای مولای من ! هیچ رغبت داری در این بستان که باین سرای اندر است اندر شوی و بأزهار و گلهای رنگارنگی و آبهای زلال تفرج کنی ؟ و بر این اخترهای درخشان که صفحه آسمان را مزین و درفشان و بر این ماه فروزان که بر آبهای روان منعکس گردیده و رونقی با صفا افکنده است نظاره کنی و روان از

ص: 24

همیان آب (1) تازه سازی ؟؟ رشید گفت : ای مسرور ! نفس من بهیچیك ازین جمله جنبشی ندارد !

مسرور گفت : ای مولای من ! همانا در قصر تو سیصد تن همخوابه آزاده و هریك را مقصورۀ جداگانه آماده است ! فرمان کن تا هریك در کاخ خود تنها اندر شود و خلوت نماید و تو بگردش اندر آی و بطوری که ایشان ندانند و خود را آماده بدارند ، هریك را بنگر ؟؟ رشید گفت : ای مسرور ! همانا این قصر قصر من است و جواری ملك من باشند ، لكن نفس بهیچیك ازین جمله شوقمند نیست !

مسرور گفت : ای مولای من ! فرمان کن علما و حکما و شعراء در حضورت حاضر گردند و از هر گونه مبحثی سخن بیارایند و أشعار بدیعه بخوانند و حکایات عجیبه و أخبار غریبة بعرض رسانند ؟ گفت : بهیچیك ازین جمله نیز روانم جنبش نمی گیرد و گوهر طبعم آرایش نمی جوید !

گفت : ای مولای من ! بفرمای تا غلامان بدیع الجمال و ندیمان ظریف المقال و ظریفان لطیف الخیال حاضر ، و خاطر همایونت را از هرگونه داستان مشغول و خرسند گردانند ! گفت : این جمله نیز اشتیاق ندارم !

چون مسرور این سخن بشنید و راهی دیگر ندید ، گفت : ای مولای من ! اگر چنین است گردن مرا بزن ، شاید این آشوب و انقلاب از دلت برخیزد! رشید ازین سخن بخندید و گفت : ای مسرور ! بنگر تا از ندیمان آستان کدامیك بر در حاضرند ! مسرور برفت و بازگشت و گفت : علی بن منصور خلیع دمشقی بر در است ؟ گفت : او را حاضر ساز ! برفت و او را بیاورد .

علی سلام براند و جواب بشنید ، رشید گفت : یا ابن منصور ! از پاره أخبار خود با من حدیث کن ! گفت : ای أمیر المؤمنین ! آیا با نچه دیده ام داستان کنم یا با نچه شنیده ام ؟؟ رشید گفت : اگر چیزی غریب را دیده باشی با من حدیث کن ! زیرا که خبر چون عیان ، و شنیدن چون دیدن نیست ! گفت : ای أمیر المؤمنین !

ص: 25


1- همیان مانند سیلان ، وزنا و معنی .

گوش و دل خود را با من بسپار ، رشید گفت : اینك هرچه گوئی بگوش خود می شنوم و بچشم خود می بینم و با گوش دل إصغاء می نمایم !

علی بن منصور گفت : ای أمیر المؤمنین ! دانسته باش که مرا در هر سالی مرسومی از محمد بن سلیمان هاشمی سلطان بصره مقرر بود ، پس بر حسب عادت بخدمت او روی نهادم ، و چون بدو رسیدم آماده بسوی صید و شکار بود ، سلام براندم ، او مرا پاسخ بداد و گفت : یا ابن منصور ! با ما بشکار سوار شو ! گفتم : ای مولای من قدرت سواری ندارم ! پس مرا در مهمانخانه جای داد وحاجبان و نایبان را بمیز بانی و مهربانی من سفارش کرد و خود برای شکار رهسپار گشت ، آن جماعت نہایت إكرام با من نمودند و نیکوتر میز بانی معمول داشتند .

من با خود گفتم : سخت عجب دارم که سالهاست از بغداد ببصره می آیم ، و هنوز از اماکن و مساکن و متنزهات بصره خبر نیافته ام ، و جز اینکه از قصر به بستان و از بستان بقصر آمده ام تفرجی دیگر ننموده ام ! و هرگز مانند این نوبت و این فراغت برای هرگونه گردش برای من فراهم نخواهد شد ، در این ساعت که فرصتی دارم برخیزم و تنها راه برگیرم و تفرجی بکنم ودل وجان را راحتی برسانم و آنچه خورده ام نیز هضم می شود !

پس فاخرترین جامه های خود را بپوشیدم و از یك جانب شهر بصره روان شدم و در کوچه های بسیار و پر طول بصره بهر سوی برفتم و راه را گم کردم ، و سخت تشنه شدم ، و در اثنای راه سپاری به دری بزرگی و حلقه های مسین رسیدم که از دیبای سرخ پرده داشت و دو سکو از دو سو بر آورده ، و دو درخت مو بر دار بست بر کشیده بودند ، پس در سایه آن بنشستم و بتفرج و تماشا نظر دوخته ، ناگاه ناله جانکاه با نغماتی اندوه پرور از دلی پر سوز و خواندن این اشعار بشنیدم :

جسمی غدا منزل الأسقام و المحن *** من أجل ظبی بعید الدار و الوطن

فیا نسیمی زرود هیجا شجنی *** بالله ربكما عوجا على سكنی

و عاتباه لعل العتب یعطفه

ص: 26

و حسنا القول إذ یصغی لقولكما *** و استدرجا خبر العشاق بینكما

و أولیانی جمیلا من صنیعكما *** و عرضا بی و قولا فی حدیثكما

ما بال عبدك بالهجران تتلفه

من غیر ذنب جناه أو مخافة *** أو میل قلب لغیرك أو محارفة

أو نقض عهد وثیق أو معاسفة *** فان تبسم قولا فی ملاطفة

و ما ضر لو بوصال منك - تسعفه .

فانه بك مشغوف كما یجب *** و طرفة ساهر یبكی و ینتحب

فان أبان الرضا فالقصد و الارب *** و إن بدا لكما فی وجهه غضب

فغالطاه و قولا : لیس نعرفه

لمؤلفه

جسم زارم مسكن أسقام و آفتها شده است *** از دو چشم و خط و خال آهوی دشت ختن

چشم من با نور چہر و قلب من با مهر او *** روز و شب در کار لكن باشدم دور از وطن

ای نسیم دلربای و ای صبای غم نشان ***راحتی بخشید ما را زین همه رنج و محن

با زبانی پر عتاب و پند و وعدی خوش خطاب *** بر سر مهرش مگر آرید دیگر ره بمن

چون ببینیدش که گوش آرد بگفتاری نصوح *** نرم و نیکو و ستوده عرضه داریدش سخن

گاه گاهی در سخن نامی ز عشق و عاشقی *** در میانه بگذرانیدش ز اندوه و شجن

ص: 27

ور توانیدش بهنگام حدیث ذو شجون *** خوب و خوش پرسید کز بهر چه این دوری و سن (1)

خود گناهی سر زد از وی یا خلافی در وداد *** یا بدیگر کس ورا رغبت بد از خلق زمن

یا که پیمانی و عهدی یا که میثاقی شکست *** یا رهی بر کج نوشت و زو نفاقی شد علن

گر تبستم کرد و آثار محبت شد پدید *** از در پند و ره آداب قولا لینا

خواستار مهر او گردید و میعاد وصال *** تا ابد گردم بر این بذل عنایت مرتهن

عرضه داریدش کزین اندوه جانفرسای یار *** گشته ام بیمار و زار و در فتادم در فتن

گر نشانی از رضا از چهره اش آمد عیان *** زنده گردد مردہ کو پیرهن دارد کفن

اختر إقبال تابان گردد و مهر مراد *** از روان برخیزد این آشوب و این رنج از بدن

ور بدیدیدش بچہر اندر نشان خشم و قهر *** ره بگردانید و اغلوطه دهید از مکر و فن

هیچ نشناسیم خلاق آفرید اینگونه خلق ***یا ز چهر و قامت زیبای او مدح و سون(2)

تا مگر این بی نشانی وین حقارت در جهان *** با منش خندان بگرداند چو گل اندر چمن

ص: 28


1- بفتح اول بر وزن من بمعنی راه و رسم است
2- یعنی ستایش و ثنا

چون این اشعار آبدار شرر بار بشنیدم با خود همی گفتم : اگر گوینده این أشعار خواننده و نوازنده نمکین باشد ، همای اوج ملاحت و گوهر موج صباحت و بلای دین و آئین و فتنه زمان و زمین و جامع بین ملاحت و فصاحت و حسن صوت و وجاهت است !

پس بان در نزدیك شدم و همی پرده را اندك اندك برکشیدم ، ناگاه دخترکی سفید اندام چون بدر تام با ابروان پیوسته و دو چشم پر خمار و دو پستان برجسته چون دو تازه انار ، و لبان نازك چون دو أقحوان ، و دهانی مانند نگین سلیمان ، و دندانها در هم پیوسته و محمود چون مروارید غلطان منضود که عقل نویسنده ومشاعر گوینده را ببازی می سپرد و بازیچه می شمرد ! بر این صفت که شاعر گوید :

یا در ثغر الحبیب من نظمك *** و أودع الراح و الأقاح فمك ؟

و من أعار الصباح مبتسمك *** و من بقفل العقیق قد ختمك ؟

أصبح من قد رآك من طرب *** یلیه عجبا فكیف من لثمك ؟

لمؤلفه

کسی کو بیند آن سی در مكتوم *** نمی داند چگونه گشته منظوم

دهانش آنچنان گردیده شیرین *** که مات است اندر آن پرویز وشیرین

بخنده چون دو لب را برگشاید *** عقیق و نیشکر را می نماید

هر آنکس بیند آن چهر دلاویز *** همیشه کام او گردد شکر بیز

و نیز چنان است که این شاعر گفته است :

یا در ثغر حبیبی كن بالعقیق رحیما *** و لا تعض علیه ألم یجدك یتیما

لمؤلفه

ایا در دندان محبوب جانی *** ترحم بكن بر عقیق یمانی

براین هر دو لب گاز هر گز میاری *** که دیدت یتیم و نہادت بخانی

همانا مضمونی بدیع بکار برده است ! چه عقیق نام مکانی است نزدیك بمدینه طیبه ، و رسول خدای صلی الله علیه و آله را یتیم گویند چه مانندش در پهنه آفرینش نمایش -

ص: 29

نمی گیرد و نگرفته و نخواهد گرفت و آیه شریفه «أَلَمۡ يَجِدۡكَ يَتِيمٗا فَ-َٔاوَىٰ» اشارت با نحضرت است، و هر چیز تنهائی و بی همتائی را یتیم گویند ، و در یتیم مروارید بی همتا است ! این است که شاعر خطاب کند و گوید : آیا این عقیق یعنی این دو لب معشوق که مانند عقیق در رنگ و آب است و ترا که دندانهای چون مروارید غلطان و بیمانند و در تیم هستی در دهان خود منزل و ماوی داده است بر وی زخم و آزار نباید و از این کارها گاز نشاید !

می گوید : آن دختر تمامت علامات بدایع جمال را دارا و فتنه نساء و رجال دنیا بود ، هیچ بیننده از دیدارش سیر نبود ! چنانکه شاعر گوید :

إن أقبلت قتلت وإن هی أدبرت *** جعلت جمیع الناس من عشاقها

شمسیة بدریة لكنها *** لیس الجفا و الصد من أخلاقها

جنات عدن فتحت بقمیصها *** و البدر فی فلك على أطواقها

لمؤلفه

اگر روی آورد جانها رباید *** و گر تابد بخود عاشق نماید

اگر چه روی دارد چون مه و مهر *** هزاران ماه و مهرش هست در چهر

و لكن ماهروئی با جفا نیست *** بخلقش غیر ألطاف و وفا نیست

اگر بند قمیصش بر گشاید *** نسیم جنتش جان بر فزاید

تو گوئی این گل اندام سمن پوش *** دوصد ماهش بود زیر بناگوش

در آن حال که از خلال ستاره (1) بر آن رشگ ماه و ستاره در نظاره بودم ، ناگاه التفاتی بفرمود و مرا بر در ایستاده بدید ، با کنیز خود گفت : بنگر بر در کیست ؟ جاریه برخاست و بسوی من آمد و گفت : ای شیخ ! آیا ترا شرم نیست ؟ آیا شیب را آلوده بعیب توان داشت ؟! گفتم : ای سیده ! از حیثیت شیب و پیری چنانست که گوئی ، أما عیب ! گمان نمی برم که عیبی و نکوهشی را حامل باشم !!

خاتونش گفت : کدام عیب از آن برتر است که بر سرائی که نه سرای تو

ص: 30


1- یعنی پرده ، از کلمه «ستر » عر بی اشتقاق دارد.

است هجوم آوری و بحریمی که نه حریم تو است بنگری ؟! گفتم : ای سیده من ! مرا در این کار عذری است ! گفت : عذرت چیست ؟ ؟ گفتم : مردی غریب و تشنه و از شدت عطش در حالت جان سپردنم و از راه رسیده ام ! گفت : این عذر تو را قبول کردیم !

آنگاه یکی از کنیزکان خود را بخواند و گفت : ای لطف ! این تشنه را با کوزه زرین آب بیاشام ! پس کوزه از طلای أحمر مرصع به در و گوهر و مملو از آب و ممزوج بمشك أذفر و سر بسته بمندیلی از حریر أخضر بیاورد و من همی۔ بنوشیدم و در آن آشامیدن بتأنی میرفتم و طول می دادم و دزدیده نظر بدو داشتم ، و از آن پس کوزه را بجاریه دادم و بایستادم.

گفت: ای شیخ ! اکنون براه خود بازگرد! گفتم : ای سیده من! فکر و اندیشه ام مشغول است گفت : در چه چیز ؟ گفتم : در گردش جهان و نمایش حدثان و گذارش روزان و شبان ! گفت : شایسته تو است ! چه زمان دارای عجائب است ، أما بازگوی از عجائبش چه دیده باشی که اینچند در آن بفكر اندری ؟

گفتم : در کار صاحب این دار در بحر تفکر غرقه ام ! زیرا که در هنگام زندگانیش با من دوست بود ، گفت : نامش چیست ؟ گفتم : محمد بن علی گوهری ! و دارای دولتی وافر و بضاعتی کامل بود ، آیا او را فرزندی باقی است ؟ گفت : آری ! یك دختر دارد که او را بدور نامند ، و تمامت أموال و بضاعتش را بوراثت برد ، گفتم : گویا تو دختر اوئی ! گفت : آری ! و بخندید .

پس از آن گفت : ای شیخ ! همانا کار سخنرانی و خطاب را مطول ساختی ، راه خود برگیر ! گفتم : ناچار بایدم برفت ! لكن محاسن تو را دیگر گون می نگرم مرا از کار و روزگار خود بازگوی ! شاید بدست من تو را فرجی برسد ، و خداوند گشایشی از بهر تو برساند ! گفت : ای شیخ ! اگر تو از أهل سر باشی سر خودرا با تو مکشوف می داریم ، اکنون با من بگوی تو خود کیستی ؟ تا بدانم آیا محل سرّ هستی ؟! بعد از آن راز دل با تو در میان آرم ! همانا شاعر گوید :

ص: 31

لا یكتم السر إلا كل ذی ثقة *** و السرٌ عند خیار الناس مكتوم

قد صنت سری فی بیت له غلق *** قد ضاع مفتاحه و البیت محروم

چو سری از دو لب بیرون سپاری *** بباید با کسی مأمون سپاری

چو با ناکس سپاری سر خود را *** چنان باشد که با هامون سپاری

بسا سرتی که در گنجینه صدر *** نهفتیم و نمایان شد چنان بدر

گفتم : ای خاتون من ! اگر قصد تو این است که بدانی من کیستم همانا من علی بن منصور خلیع دمشقی ندیم أمیر المؤمنین هارون الرشید هستم ! چون آن زهره سیمین ذقن این سخن بشنید از تخت خود بزیر آمد و بر من سلام براند و گفت : مرحبا ای پسر منصور ! الأن ترا از داستان خود باز گویم ، و تو را از سر خود معلوم دارم !

من یکی عاشق از دیدار معشوق جدا مانده ام ! گفتم : ای خاتون من ! ترا ملاحت دیدار بسیار است ، البته جز با ملیحی دیگر عشق نمی ورزی ! آنکس که مانند توئی عاشق اوست کیست ؟ گفت : معشوق من جبیر بن عمیر شیبانی أمیر بنی شیبان است !!

پس زبان توصیف و تمجیدا و برگشود و جوانی را بوصف در آورد که خو بروی تر از وی در بصره نیست ! گفتم : آی سیده من ! آیا در میان شما مواصلت و مراسلتی روی داده است ؟ گفت : آری ! جز اینکه عشق او نسبت بما از روی زبان است نه قلب و جنان ، زیرا که او بوعده وفا نکرد و هیچ عهدی را با من محفوظ نداشت ؟؟ گفتم : ای سیده من ! سبب این مفارقت که در میان شما افتاده چیست ؟

گفت : سببش اینست که روزی نشسته بودم و این کنیزك را که می بینی گیسوان مرا شانه می سپرد ، چون از شانه سودن بر آسود گیسوان مرا بتاب آورده از نهایت حسن و جمال من از تاب برفته و سری بر من بجنبش آورده از کمال شگفتی چهر ه ام را بوسیدن گرفت ! جبیر بن عمیر در همین حال بدون خبر اندر آمد و این حال بدید

ص: 32

و نگران شد که جاریه بوسه بر رویم می گذارد ، در همان حال خشمناك شد و روی برتافت و عزیمت بر آن بر بست که از آن پس یکسره با من جدائی جوید ، و این دو شعر را بخواند و برفت :

إذا كان لی فیمن احب مشارك *** تركت الذی أهوى و عشت وحیدا

فلا خیر للمعشوق إن كان فی الهوى *** لغیر الذی یرضی المحب مریدا

چون به بوسا گه من بوسه نهد دیگر کس *** مردم دیده من دیده بگیرد وا پس

چونکه معشوق دلش زی دگران نیز رود *** هیچکس را نرسد عشق بر او جز ناکس

پس از همان زمان که غضبان برفت تا کنون خبری از وی نیامد و نامه از او نرسید و جوابی از نامه من نداد!

گفتم : اکنون چه خواهی ؟ گفت : نامه با تو بدو بفرستم ، اگر جواب نامه مرا بیاوردی پانصد دینارت عطا کنم و گرنه یکصد دینارت بپای رنج میدهم !گفتم : هر چه بنظرت میرسد چنان کن ! گفت : سمعا و طاعة ! بعد از آن یکی از کنیز كان خود را بفرمود تا قلم و قرطاس حاضر ساخت و این اشعار را بمعشوق بر نگاشت :

حبیبی ما هذا التباعد و القلا *** فأین التفاضی بیننا و التعطف

و ما لك بالهجران عنی معرضا *** فما وجهك الوجه الذی كنت أعرف

نعم نقل الواشون عنی باطلا *** فملت لما قالوا فزادوا و أسرفوا

فان تك قد صدقتهم فی حدیثهم *** فحاشاك من هذا و رأیك أعرف

بعیشك قل لی ما الذی قد سمعته *** فاك تدری ما یقال و تنصف

فان كان قولا صح أنی قلته *** فللقول تأویل و للقول مصرف

وهب أه قول من الله منزل *** فقد بدل التوریة قوم و حرفوا

و بالزور کم قد قیل للناس قبلنا *** فها عند یعقوب تلوم یوسف

وها أنا و الواشی و أنت جمیعنا *** یكون لنا یوم عظیم و موقف

ص: 33

لمؤلفه

ای لعبت زمانه ای ماه ده چهاری *** این خشم وهجر از چیست وین بغض و کین سپاری

رویت چو مهر روشن خویت بسان گلشن *** سامی به یار داری نامی به خوش عیاری

و اکنون ترا دگرگون پندارم و جفا کار *** هرگز گمان نبردم این جور و زشتکاری(1)

بودی تو ماه و من مهر واندر زبان مردم *** تو نوگل بهاری من لعبت حصاری

صد گونه لعن و نفرین بادا بر آن سخن چین *** کافکند در میانه این بعد و بی قراری

باری گمان نبودم از فر دانش تو *** زایشان قبول داری وانگه ز من شماری

با جان نازنینت سوگند هاست ما را *** كانچت ز من بگفتند باشد ز کینه داری

فرضا اگر نمائی تصدیق و دانی از من *** تأویل هست و تعبیر اندر کلام باری

تورات را نمودند قوم یهود تحریف *** من کیستم که تحریف در من روا نداری

بسیار کذب و فریه پیشینیان بگفتند *** بشنو حدیث یوسف وز صدق و رستگاری

یعقوب بود بر وی مشفق تر از روانش *** با وی برادرانش کردند هون و خواری

ص: 34


1- زشت کاری : کنایه از بد زبانی و دشنام دادن است - منه .

از وی همی نمودند در حضرت نبوت *** بسیارها نمیمت(1) غافل زصنع باری

آخر نگشت مخفی آن خصمی حسودان *** یوسف زصدق بنشست بر تخت کامکاری

روزی عظیم باشد ما را و واشیان(2) را *** چون داوری نماید دادار کردگاری

ثابت شوم چنان کوه چهرم سفید و روشن *** دامن زعیبها پاك نالوده از غباری

بی غم ز هر عقوبت بی خوف از جهنم *** از فر خوش شعاری وز عون خوش دثاری (3)

باری بحق نظر کن وز حاسدان حذر کن *** ای خسرو زمانه شیرین چرا گذاری

تو سرو بوستان و من نوگل شکفته *** من ماه آسمان و تو مہر مه سپاری

تو باده خوار یار و من خوشگوار باده *** جانا مجوی غفلت زین می باین گواری

ترسم شوی پشیمان كان باده روان بخش *** آمد نصیب خاك و در غفلت خماری

وز گردش زمانه اندر کنار و در دست *** جز حسرت و ندامت چیز دگر نداری

وز بوستان امید چون آن گل یگانه *** هرگز دگر نبینی هر چند گل بکاری

ص: 35


1- نمیمت : سخن چینی - منه
2- واشیان : سخن چینان - منه .
3- شعار : جامه چسبیده ببدن ، دثار : جامه بالای شعار - منه .

پس آن نامه را در هم پیچیده خاتم برزد و بمن بداد ، بگرفتم و بسرای جبیر بن عمیر شیبانی روی نهادم . بسواری و شکار رفته بود ، با نتظارش بنشستم ، در همان أثنا از صید باز گشت ، چون مرا بدید از اسبش بزیر آمد و با من معانقه کرد و سلام و تحیت بفرستاد ، از آن حسن و جمال و لطف معانقه و مقال چنانم در خیال پیوست که با جمله جهان و جهانیان بمعانقت ومخالطت اندرم و با یکجهان مهر و ماه و قندوشکر در برم !

پس مرا بسرای خودش در آورده بر فراش خود بنشاند و بخوان طعام فرمان داد ، پس خوانی از خولنج(1)خراسانی که پایه های آن از زر ناب ، و بر رویش أنواع خوردنی ها و أقسام گوشتهای کباب کرده و پخته و أمثال آن بود حاضر ساختند ، چون در کنار خوان بنشستم و نظر بهر سوی بدوختم ، این أبیات را بر آن خوان نگاشته دیدم :

عج بالغرانیق فی ریع الصكاریج *** و انزل بحی القلایا و السكا بیج

و اندب بنات القطا مازلت أندبها *** مع المحمر فی وسط الفراریج

یا لهف قلبی على لونین من سمك *** لدى رغیف طری فی المعاریج

لله دره العشا ما كان أحسنه *** و البقل یغمس فی خل الدكاكیج

كذا الأرز بألبان الجموس غدت *** فیه الأكف إلى حد الدما لیج

یا نفس صبرا فان الله ذو كرم *** إن ضقت ذرعا أتاك بالتفاریج

این اشعار بجمله حدیث از اقامت بر خوان طعام و مرغهای بریان و أنواع نان و خورشهای ألوان و پالاوهای مزعفر و ماهیان گوناگون و شربتهای رنگارنگ و أقداح ترید و آلودن انگشتان تا بند دستان در میان آن و لقمه افکندن بدهان و پر کردن شکم و لذت یافتن از آن ، و ترجمه فصیح و بلیغ آن حاجتمند دیوان بلاغت بنیان اشتها کشان بسحق أطعمه(2) علیه الرحمة والنعمد است !

بالجمله ، علی بن منصور می گوید : جبیر بن عمیر با من گفت : از طعام ما تناول كن و خاطر ما را خرم بدار ! گفتم : سوگند با خدای ! از طعام تو نخورم

ص: 36


1- یعنی تخته و الوار ساج .
2- شاعری است معروف

و لقمه بر نگیرم تا گاهی که حاجت مرا بر آورده بداری ! گفت : حاجت تو چیست ؟ پس آن مکتوب را بدو دادم .

چون بخواند و مفهومش را دریافت بر هم بدرید و بر زمین انداخت و گفت : یا ابن منصور ! هرگونه حاجتی داشته باشی برآورده گردانم مگر حاجتی که بصاحب این نامه علاقه داشته باشد ، چه کتاب او را نیست جواب ! پس خشمناك از جای - برخاستم ، جبیر بدامان من بچسبید و گفت : یا ابن منصور ! من تو را بانچه با تو گفته است خبر میدهم ! اگر چه با شما حضور نداشتم .

گفتم : آنچه با من گفت چه بود ؟؟ گفت : مگر نه اینست که صاحبه این کتاب با تو گفت : اگر جواب این نامه را بیاوردی پانصد دینار بتو میدهم و إلا بپایمزدت یکصد دینار عطا کنم ! گفتم : آری ! گفت : امروز نزد من بنشین و بخور و بیاشام و لذت ببر وطرب بکن و پانصد دینار بستان ! پس نزد او بنشستم و بخوردم و بیاشامیدم و بخفتم و بگفتم و لذت یافتم و شادی کردم .

پس از آن گفتم : ای سید من! آیا در سرای تو أسباب سرود و نوازی وسماعی نیست ؟! گفت : مدتی است بدون سماع می آشامیم ! پس از آن یکی از کنیزکان خود را بخواند و گفت : ای شجرة الدر ! پس جاریه از مقصوره خودش جواب او را بداد ، و با عودی از صنایع عهد ثمود در کیسه از ابریشم چهر برگشود و بیامد و بنشست و بیست و یك طریقه از طرق موسیقی بنواخت ، آنگاه بطریقه نخستین بازگشت و نغمات طرب انگیز بکار برد و این شعر بسرود :

من لم یذق حلو الهوى مع مره *** لم یدر وصل حبیبه من هجره

و كذاك من قد عاد عن سنن الهوى *** لم یدر سهل طریقه من وعره

ما زلت معترضا على أهل الهوى *** حتى بلیت بحلوه و بمره

و شربت كأس مراره متجرعا *** و خضعت فیه لعبده و لحره

كم لیلة بات الحبیب منادمی *** و رشفت حلو رضا به من ثغره

ما كان أقصر عمر لیل وصالنا *** قد جاء وقت عشائه مع فجره

ص: 37

نذر الزمان بأن یفرق شملنا *** و الاان قد أوفی الزمان بنذره

حكم الزمان فلا مرد لحكمه *** من ذا یعارض سیدا فی أمره

لمؤلفه

تا شربت هجر کس ننوشد *** در دیگی مهاجرت نجوشد

مقدار وصال یار دلدار *** و ان لذت عیش دیدن یار

هرگز نشناسدش بها چیست *** و اندازه و وصف آن صفا چیست

تا در طلب وصال جانان *** رنجان نشوی به هر بیابان

نشناسی ز صعب هموار *** دانا نشوی ز سهل و دشوار

همواره بعاشقان مهموم *** كافتاده ز درد هجر مغموم

بسیار نکوهش و ملامت *** سازی و نباشدت ندامت

آنگاه که از نوشت دیرین *** خوردی ز شراب تلخ و شیرین

نوشیدی و دیدی آن مرارت *** آمد تو سردی و حرارت

آگاه شوی ز رنج عشاق *** از رنجه و از شکنج عشاق

بسیار شبا که یار جانی *** بودیم چو ماه آسمانی

از نوش لبان آن شکر خند *** بودم بمذاق ، شکر و قند

افسوس که آن شب دل افروز *** ناگاه بخورد سیلی روز

ای کاش که روز چهره ننمود *** و ان ماه تمام در برم بود

این گردش چرخ لاجوردی *** كو را نه فتوت است و مردی

گویا که نموده عهد و میثاق *** سوزد ز فراق جان عشاق

پر کنده کند میان ایشان *** آتش بزند بجان ایشان

آخر برسید بر مرادش *** فریاد ازین کم و زیادش

چون جاریه از خواندن و نواختن و سرودن این ابیات پرداخت جبیر نعرۂ سخت و نفیری عظیم بر کشید و بیهوش بیفتاد ، جاریه گفت : ای شیخ ! خداوندت باین گناه نگیراد ، چه مدتی است بر ما برمی گذرد و شرابی بی سماع و مجلسی

ص: 38

بی صداع می سپردیم تا آقای ما را چنین صرخه و صیحه پدیدار نگردد ، اکنون باین مقصوره شو و براحت بخواب !

برفتم و تا بامداد بخفتم ، در این اثنا غلامی بیامد ، و پانصد دینار در کیسه بیاورد و گفت : این همان مقدار دینار است که سیدم بتو وعده نهاده بود ، بستان و راه برگیر ، لكن بجانب آن جاریه که ترا باینجا فرستاده بود باز نگرد ! گویا نه تو این خبر را بشنیدی نه ما ! گفتم : سمعا و طاعة !

پس آن کیس را برداشتم و راه بر نوشتم و با خود گفتم : همانا آن دختر ماه منظر بدیدار من در انتظار می باشد و از دیروز چشم براه من بر سپرده است ! سوگند با خدای ناچار نزد او شوم و از آنچه بر گذشت باز گویم ، چه اگر بدو باز نشوم مرا و هر کس را که از شهر من طلوع نماید بدشنام برسپارد .

پس بسوی وی برفتم و او را در پشت در سرای با نتظار بدیدم، چون مرا بدید گفت : یا ابن منصور ! تو حاجتی برای من برآورده نداشتی !! گفتم : از کجا بدانستی ؟! گفت : یا ابن منصور ! مرا مکاشفه دیگر نیز باشد و آن اینست که چون آن ورقه را بدو دادی پاره کرد و بیفکند و با تو گفت : یا ابن منصور ! هرگونه حاجتی که تو را باشد بجای می آوریم جز حاجت نگارنده این ورقه را که اورا نزد من جوابی نیست !...

و تو از پیش او خشمناك بر خاستی ، و او بتو در آویخت ، و گفت : ای پسر منصور ! بنشین و روزی بمیهمانی ما بگذران و بخور و بیاشام و لذت ببر و طرب - نمای و پانصد دینار از بهر خود بستان ! تو در خدمتش بنشستی و بخورد و بنوشیدی و بلذت و طرب و مسامره بگذرانیدی و آن جاریه بیامد و فلان صوت و فلان آواز را بسرود و جبیر بیهوش بیفتاد .

ای أمیر المؤمنین ! از کمال عجب و شگفتی با سیده بدور گفتم : آیا با ما بودی ؟! زبان گوهر فشان برگشود و گفت : یا ابن منصور ! مگر این شعر را نشنیده باشی ؟

ص: 39

قلوب العاشقین لها عیون *** ترى ما لا یراه الناظرینا

دلهای عاشقان مهجور را دیده های حقیقت بینی است که بنگرند آنچه را در أنظار پدیدار نیست و دیگران ننگرند !!

لكن ای پسر منصور ! گردش روزگار هرچه را در سپارد دیگر گونش گرداند و نمایش لیل و نہار هیچ چیز را بر یك منوال باقی نگذارد ! آنگاه چشم خویش را با سمان برافکند و عرض کرد : الهی و سیدی و مولای ! چنانکه مرا بعشق جبیر بن عمیر دچار ساختی او را نیز بعشق من گرفتار ، و این محبت را از قلب من بقلب او منقلب فرمای !

بعد از آن یکصد دینار در مزد پای رنج من بداد ، بگرفتم و نزد سلطان بصره شدم ، و اینوقت از شکار بازگشته بود ، پس مرسوم خود را از وی بگرفتم و بسوی بغداد معاودت نمودم .

وچون سال دیگر همان موسم دررسید بشهر بصره سفر بر نهادم تا مرسوم خود را از والی بصره دریا بم ، و چون از مهم بپرداختم و آهنگ بغداد ساختم با ندیشه بدور افتادم و با خود گفتم : سوگند با خدای ! بناچار بجانبش رهسپار می شوم و می نگرم تا حال او با جبیر بن عمیر بر چه صورت برآمد !

پس روی بسرایش نهادم و پیشگاه سرایش را رفته و شسته و آب زده و جمعی خدم و حشم را آماده و ایستاده دیدم ، با خود گفتم : هیچ بعید نیست که آن ماهروی از گداز عشق و آتش شوق گداخته و بدیگر جهان روی نهاده باشد ! و این سرای منزلگاه أمیری محتشم یا دبیری محترم گردیده است .

پس از آنجا بگذشتم و بسرای جبیر روی آوردم ، مصطبهای آن سرای را ویران و هیچیك از غلمان را بر سان سابق بر هیچ مهمی آماده و نگران نیافتم ، با خود گفتم : شاید مرده باشد ! پس چندی بر در سرایش بایستادم ، و از گذشته روزگاران بخاطر بگذرانیدم و اشك بریختم ، و باین أشعار ندبه و ناله نمودم :

یا سادة رحلوا و القلب یتبعهم *** عودوا تعد لی أعیادی بعودكم

ص: 40

وقفت فی داركم أنعی مساکنکم *** و الدمع یدفق والأجفان ملتطم

اُ سائل الدار والأطلال باكیة *** أین الذی كان منه الجود و النعم

اقصد سبیلك فالاحباب قدر حلوا *** من الربوع و تحت الترب قدردموا

لا أوحش الله من رؤیا محاسنهم *** طولا وعرضا ولاخابت لهم شیم

لمؤلفه

ای ساربان آهسته ران کارام جانم میرود *** آن دل که با خود داشتم با کاروانم میرود

منزلگه عیش و سرور خفتنگه مار است و مور **** زآفات این دار غرور دل با روانم میرود

آنجا که یار دلستان مانند سرو بوستان *** بودی دو گل در گلستان زیشان فغانم میرود

جائی که بودی در طرب روشن چه آئینۀ حلب *** چندان بشد تار از تعب كاتش بجانم میرود

رفتند با جود و کرم بردند آثار نعم *** ماندند اندوه و نقم زین غم نشانم میرود

با صد هزار أندوهها بسیار دشت و کوهها *** یاد آر از آن انبوهها بر جان سنانم میرود

گرچه ازین ویرانه ها رفتند با جانانه ها *** در باغها و خانه ها خود خانمانم میرود

پس در این حال که بر این حال و این ندبه و ناله و مقال بودم و بر مردم آن سرای مردم پذیر مویه و گریه داشتم و این ابیات را می سرائیدم ، ای أمیر المؤمنین ناگاه غلامی سیاه از اندرون سرای بر من بتاخت و گفت : ای شیخ ! خاموش شو که مادرت بعزایت بنشیند ! از چه روی باین ابیات بر این بیوت ندبه و نوحه میکنی ؟

گفتم : مرا دوستی در این سرای بود ! گفت : نامش چیست ؟ گفتم : جبیر بن

ص: 41

عمیر شیبانی ! گفت : مگر اورا چه رسیده است ؟! حمد خدای را ، با همان بزرگی و توانگری و سعادت و ملك و دولت باقی است ! لكن خداوندش بعشق ماهرخساری گلندام که او را سیده بدور نام است مبتلا ساخته ، اینك در محبت آن روشنی بخش ماه و هور مغمور ، و از شدت آسیب عشق مانند سنگ خارا بر زمین افتاده است ! اگر گرسنه شود طعام نجوید ، اگر تشنه آید آب نطلبد .

گفتم : رخصت بگیر تا بخدمتش اندر شوم ! گفت : ای آقای من ! آیا می خواهی بر بالین کسی اندر آئی که بفهمد و بداند یا نفهمد و نداند ؟! گفتم : بهرحال که باشد بناچارش باید بنگرم ! پس در طلب اجازت بسرای اندر شد و باز آمد ، و مرا رخصت آورد ، بر وی در آمدم و او را مانند یك پاره سنگی افتاده دیدم که نه باشارت و نه بصریح ملتفت می شود ، با وی تکلم نمودم ، هیچ سخن نکرد ، یکی از أتباعش گفت : ای سید من! اگر چیزی از شعر محفوظ داری از بهرش بخوان و آوازت را بدو بلند کن ! چون چنین کنی متنبه می شود و با تو مخاطبه می نماید !

. پس این دو بیت را بخواندم :

أسلوت حب بدور أم تتجلد *** و سهرت لیلك أم جفونك ترقد

إن كان دمعك سائلا مهمولة *** فاعلم بأنك فی الجنان مخلد

آیا در مهر و عشق بدور توانائی صبوری داری یا نیرومند نباشی ؟ آیا شب بیاد او بیدار بودی یا دیده بخواب بردی ؟!

اگر اشک دیده ات در هوای آن حور بهشت روان است همواره ات در بوستان رضوان منزل و آشیان است !!

چون جبیر این أبیات و نام محبوبه را بشنید هر دو چشم برگشود و گفت : مرحبا و فرخا با بن منصور : همانا آنچه را بهزل و بازیچه می شمردیم سخت و جد گشت ! گفتم : ای سید من! بازگوی با من حاجتی داری ؟ گفت : آری ! همی خواهم نامه بحضرت معشوقه عرضه دارم و بدستیاری تو بدو رسانم ، اگر جواب آوردی هزار دینار بتو دهم ، و اگر جواب نیاوردی یکصد دینارت بپای رنج می دهم ! گفتم :

ص: 42

هر چه بخیالت میرسد چنان کن !

پس با یکی از کنیزکان فرمود دوات و قرطاس حاضر ساختند ، و جبیر این أبیات را بنوشت :

سألتكم بالله یا سادتی مهلا *** علی فان الحب لم یبق لی عقلا

تمكن منی حبكم وهواكم *** فألبسنی سقما و أورثنی ذلا

لقدكنت قبل الیوم مستصغر الهوى *** و أحسبه یا سادتی هینا سهلا

فلما أرانی الحب أمواج بحره *** رجعت لحكم الله أعذر من یبلی

فان شئتم أن ترحمونی بوصلكم *** و إن شئتم قتلی فلا تنسووا الفضلا

لمؤلفه

أیا خاتون مه رویان بحال زار من بنگر *** که سوز عشق دیدارت نه عقلم ماند و نه جانی

ندانم این أثرها را نبینم این شررها را *** همی بینم که آتشها بجانم هست پنهانی

بلای عشق را زین پیش کوچك خواندم و اندك *** بیابانش بسی هموار و طیش را باسانی

و لكن چون در افتادم ببحر عشق و أمواجش *** گرفتم زان نكوهشها که می کردم پشیمانی

هم اکنون گر تمتعها ز وصل خویش می بخشید *** سزا باشد که از بهرم نماند جان و ستخوانی

پس این مکتوب را خاتم بر نهاد و مرا بداد ، بگرفتم و بسرای بدور روی نهادم و بر حسب عادت قدیم پرده سرای را اندك اندك برافراختم و ناگاه ده تن کنیزکان سرو قد ماه رخسار نار پستان چون بدر آسمان و گل بوستان ، و سیده بدور را در میان این اختران فروزان مانند ماه شب چهارده در میان ستارگان یا خورشید تابان که از پشت ابر نمایان گردد ، با صحت بدن و رونق روی و صفای صورت و لطف

ص: 43

اندام بدیدم ، و از قدرت خدای و آنگونه حسن وطراوت جمال در عجب همی بودم!

در این اثنا نظرش بمن افتاد که بر در ایستاده ام ، گفت : أهلا و سهلا ومرحبا بك ای پسر منصور ! اندر آی ! چون داخل سرای شدم و سلام براندم و نامه بدادم و بگرفت و بخواند ، دهان چون گنج لؤلؤ بخنده برگشود و گفت : ای پسر منصور همانا شاعر در اینجا دروغ نگوید :

فلا صبرن على هواك تجددا *** حتى یجیء إلی منك رسول

چندان بر گداز عشق و محبت او صبوری پیشه سازم و با جلادت و خویشتن - داری شکیبائی ورزم تا تو بیچاره شوی و بعجز و لابه رسول و نامه فرستی ودر طلب وصال و هنگامه ، انگیزش وسائل کنی !

ای پسر منصور ! این جوابی برای او می نویسم و بدست تو میدهم تا آنچه تو وعده کرده است عطا نماید ! گفتم : خداو ندت پاداش خیر عطا فرماید ! پس یکی از کنیزکان خود را بفرمود تا دوات و کاغذی حاضر ساخت و سیده بدور این أبیات را به جبیر بن عمیر بنوشت :

ما لی وفیت بعهدكم فغدرتم *** و رأیتمونی منصفا فظلمتم

نادیتمونی بالقطیعة و الجفا *** و غدرتم و الغدر باد منكم

مازلت أحفظ فی البریة عهدكم *** و أصون عرضكم وأحلف عنكم

حتى رأیت بناظری ما ساءنی *** وسمعت أخبار القبائح عنكم

أیهون قدری حین أرفع قدركم *** والله لو أكرمتم لكرمتم

فلا صرفن القلب عنكم سلوة ***و لأنغضن یدی یأسا منكم

چندانکه با شما بعهد و وفا کار کردم با من بغدر و جفا رفتار نمودید ، وچون مرا در جاده انصاف و مروت دیدید باعتساف و ستمکاری پرداختید !

من همواره پیمان شما و عرض و ناموس و آبرومندی شما را محفوظ نمودم ، أما شما بر خلاف آن روزگار بسپردید تا گاهی که چیزی که مرا خوش آیند نبود از نظر بسپردم و خبرهای ناخوب بشنیدم که مرا ناخوش افتاد !

ص: 44

آیا بایستی چون مقدار شما را بلند گردانم قدر مرا پست سازید ؟؟ سوگند با خدای اگر إكرام میورزیدید مکرم میشدید !

لاجرم ، ازین پس دل از شما برکندم و دست از محبت شما برداشتم ، چه از شما نومید هستم !!

چون این اشعار خشم آمیز اندوه انگیز را بخواندم ، گفتم : سوگند با خدای ای سیده من ! ترا از حال محبوبت خبر نیست ، چنان ضعف و نقاهت و رنج مهجوری در وی کارگر است که بمحض اینکه این نامه را بخواند در ساعت می میرد !! پس آن نوشته را پاره کردم و گفتم : خواستارم که دیگر گونه بدو جواب بنویسی ؟ گفت : سمعا و طاعة ! آنگاه قلم بگرفت واین ابیات را بدو بنوشت :

أنا قد سلوت و لذ فی طرفی الكرى *** و سمعت من قول العواذل ما جرى

و أجابنی قلبی إلى سلوانكم *** و رأت جفونی الان أن لا تسهرا

كذب الذی قال : البعاد مرارة *** ما ذقت طعم البعد إلا سکرا

قد صرت أكره من یمر بذکرکم *** متعرضا و أراه شیئا منكرا

ها قد سلوتكم بكل جوارحی *** فلیعلم الواشی و یدری من دری

در این شعار نیز از کدورت خاطر خود و رغبت بجدائی و تن آسائی از مباعدت باز نمود ، گفتم : ای خاتون من ! سوکند با خدای این اشعار را جبیر نخواند مگر اینکه جان از تنش بیرون شود ! گفت: یا ابن منصور ! همانا حالت انزجارو افسردگی خاطر من بانجا رسیده است که گفتم آنچه را گفتم !

پس گفتم : اگر بر افزون نیز گوئی حق بجانب تو است ! أما عفو و گذشت نیز از شیمتهای کرام و بزرگان روزگار است .

چون این سخن از من بشنید هر دو چشم خمار آلودش را اشك فرو گرفت ورقعة بدو بنوشت ، سوگند با خدای ای أمیر المؤمنین ؟ در دیوان تو از آن نیکوتر نوشته نیست ، واین أبیات را بنوشت :

إلى كم ذا الدلال وذا التجنی *** شفیت و حقك الحساد منی

ص: 45

لعلی قد أسأت و لست أدری *** فقل لی ما الذی بلغت عنی

مرادی لو وضعتك یا حبیبی *** مكان النوم من عینی و جفنی

شربت كوس حبك مترعات *** فان ترنی سكرت فلا تلمنی

در این رقعه باز نمود :

عشقت نه سرسری است که جای دگر شود *** مهرت نه عارضی است که از سر بدر شود

عشق تو در درونم و مهر تو در دلم *** با شیر اندرون شد و با جان بدر شود

گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی *** روا بود که ملامت کنی زلیخا را

اگر از شراب ناب عشق تو بی تاب و خراب و مست و کباب هستم ، هیچ ملامت مكن ! زیرا :

باید أول بتو گفتن که چنین خوب چرائی ؟! ***

پس این نامه مهر ختامه را ختام اختتام بگذاشت و مرا داد ، گفتم : ای سیده من ! این رقعه ایست که علیل را بقوت و تاب آورد و غلیل را سیراب گرداند ! پس برگرفتم و روی براه نهادم ، چون بیرون شدم مرا بخواند و گفت : ای پسر منصور ! با جبیر بگو : سیده بدور امشب بر خوان تو میهمان است ! ازین وعده ناگہانی آن ماه آسمانی بسیار شادان شدم و نامه را بجانب جبیر بردم .

چون بر وی در آمدم دیدم چشمش را بر باب دوخته ، و منتظر جواب است ، چون ورقه را بدو دادم برگشود و قرائت فرمود و معنی آن را بفهمید ، و نعره سخت بر کشید و بیهوش بغلطید ، چون بخویش گرائید بمن نگرید و گفت : ای پسر منصور آیا ....

این خط و نشان از آن بنان است ؟ *** وین نقل حدیث از آن بیان است ؟

این نامه که وصل یار در اوست *** از جانب یار مهربان است ؟

ص: 46

آیا سیده این نامه را بدست خود بنوشت ؟ و انگشتهای مبارکش آنرا مس نمود ؟! گفتم : آری ای سید من! مگر مردم دیگر با پای خود نامه می نگارند ؟؟ سوگند با خدای أى أمیر المؤمنین هنوز سخنان من وجبیر بن عمیر بپایان نرسیده بود که صدای خلخال آن حور آدمی تمثال از دالان سرای برخاست و درون خانه شد ، چون جبیر بن عمیر با آنگونه حال ضعف و نقاهت آن یاردلدار و قوت قلب هرگونه بیمار را بدید چنان قوت گرفت که بر هر دو پای برخاست ، گویا هرگز دردی و مرضی نداشته و با وی دست بگردن و معانقه در آمدند ، چون معانقه لام و الف ، و علتی که مدتها از تنش بیرون نمیشد بجمله بشد . .

پس از آن جبیر بنشست أما بدور نمی نشست ، گفتم : ای سیده من ! بچه سبب جلوس نمی فرمائی ؟ گفت : یا ابن منصور ! نمی نشینم مگر بہمان شرط که در میان ما گذشته است ! گفتم : آن شرط چیست ؟ گفت : عاشقان اسرار خودرا با هیچکس در میان نمی گذارند !

پس دهانش را بر گوش جبیر بگذاشت و سخنی بگفت که هیچ ندانستم ، جبیر گفت : سمعا و طاعة ! آنگاه جبیر برخاست و با یکی از غلامان خود کلامی سر بسته بگفت ، وی برفت و پس از ساعتی بیامد و قاضی و دو شاهد بیاورد ، جبیر برخاست و برفت ، و کیسی بزرگ حاضر ساخت که در آن یکصد هزار دینار بود ، و گفت : أیها القاضی ! این صبیه را باین مبلغ برای من عقدكن !

قاضی با سیده بدور گفت : بگو : باین أمر راضی هستم ؟ گفت : این کار رضا دادم ! پس صیغه عقد را جاری ساختند ، آنگاه آن کیسه را بر گشودند ، بدور از آن بدره هر دو دست خود را مملو کرده بقاضی بداد و شهود را نیز شاد کام ساخته کیسه را بجبیر بازداد ، و قاضی و شهود برفتند و من و آن دو تن عاشق یکدیگر و معشوق همدیگر در یك بساط بماندیم و در کمال انبساط و انشراح قلب اندر شدم تا بیشتر از نیمی از شب بر گذشت ، با خود گفتم : همانا دوتن عاشق که زمانی در رنج هجران بوده اند ، و از اندوه فراق در بوته احتراق گداخته اند ، امشب بهم رسیده اند ، شایسته

ص: 47

چنان است که برخیزم و ایشان را بحال خود و کار خودگذارم و در مکانی که از ایشان دور باشد بخسبم ، تا آسوده خلوت نمایند و بی رقیب صحبت سپارند !

پس برخاستم ، سیده بدور دامانم بگرفت و گفت: ترا چه اندیشه پیشنهاد خاطر افتاد که بر خاستی ؟ گفتم : چنان و چنین ، گفت : بر جای بنشین ! هر وقت بخواهیم تو بدیگر جای شوی چنان می کنیم ، پس با ایشان بنشستم و از هردر حدیث پیوستم تا هنگام دمیدن صبح نزدیك شد ، اینوقت سیده بدور گفت : یا ابن منصور ! به این مقصوره اندر شو که برای تو مفروش کرده ایم و خوابگاه تو در آنجا است !

پس برخاستم ، و در خوابگاه خود تا صبحگاه بخفتم، و چون روشنی روز بردمید ، غلامی پدید شد و طشت و ابریقی با خود داشت ، پس وضو بساختم ، و نماز بامدادی بگذاشتم و بر جای بنشستم ، در همان حال که نشسته بودم نگران شدم که جبیر و محبوبه او از گرما به که در سرای داشتند بیرون آمدند ، و هر یك از ایشان گیسوان خود را از آب می افشرد .

پس ایشان را بصباح خیر و تهنیت سلامت و اجتماع پس از مفارقت سخن کردم پس از آن با جبیر گفتم : أول شرط است آخرش رضا ! یعنی آنچه شرط کردی بجای آوردم ، اینک باید رضای من بعمل آید ، گفت: بصداقت گفتی و اکرام و احسان در حق تو واجب گردیده است ! پس خزانه دار خود را بخواند و گفت : سه هزار دینار حاضر کن !

پس کیسی که سه هزار دینار در آن بود بیاورد ، جبیر گفت : باید برما بقبول این مبلغ تفضل نمائی ! گفتم : این دنانیر را پذیرفتار نمی شوم مگر وقتی که سبب این انتقال محبت را از سیده بدور بقلب خودت با اینکه آنگونه سخت بودی بیان فرمائی ! گفت : سمعا و طاعة !

دانسته باش ! ما را عیدی است که عید النواریز نام دارد (1)در این عید مردمان از خانه های خود بیرون آیند و در زورق و کشتیهای کوچک اندر شوند و در دریا

ص: 48


1- گویا نوروز را به نواریز جمع بسته است .

تفرج نمایند ، پس من نیز با یاران خودم بیرون آمدیم و زورقی را بدیدیم که در میان آن ده تن جاریه مانند ماه تا بنده جای داشتند ، و سیده بدور در میان ایشان نشسته و عودی بدست اندر داشت و یازده طریقه بنواخت و دیگر باره بطریقه نخستین نغمه پرداز و سرود آور گردیده این دو شعر را سرودن گرفت:

النار أبرد من نیران أحشائی *** و الصخر ألین من قلبی لمولائی

إنی لأعجب من تألیف خلقته *** قلب من الصخر فی جسم من الماء

لمؤلفه

آنچنان آتش درونم تند *** که در او آتش است برد و سلام

قلب او سخت تر ز صخره سخت *** بوالعجب از لیالی و أیام

که چنین تربیت کند خلقی *** دل سنگی و جسم آب تمام

چون این سرود بشنیدم با بدور گفتم : این بیت و این طریقه را اعادت نمای پذیرفتار نشد ، با کنیزکان نوبیه گفتم : وی را سنگباران کنید ! چندانش نارنج از پس نارنج بریختند که بیم کردیم آن زورق غرق گردد ، و از آن پس سیده بدور براه خود برفت ، و همین حال و کردار أسباب این شد که محبتی که از من در قلب بدور بود از وی در قلب من نسبت با و انتقال گرفت ، سبحان من یحول القلوب و الأحوال !

پس ایشان را بفراهم شدن بعداز پراکندگی و مواصلت بعد از مفارقت تهنیت گفتم و آن کیسه و دنانیر را بگرفتم و بجانب بغداد روی نهادم ، چون هارون الرشید این داستان دلنواز را بشنید دلش از آن گرفتگی و اضطراب آسوده گشت .

ص: 49

حكایت هارون الرشی و جعفر برمکی از على نور الدین و صبیه و کیفیت حال آنها

در پارۂ کتب حكایات بدیعه و قصص عجیبه مسطور است که در پیشین روزگار حکمرانی عالی مقدار در شهر بصره بود که محمد بن سلیمان زینی نام داشت ، فقراء و صعالیك را دوستدار بود و کسانی را که برسول خدای صلی الله علیه و آله ایمان داشتند از خاصه أموال خود بهره ور می نمود ، دوتن کارگذار ووزیر داشت : یکی را معین بن ساوی و آن دیگر را فضل بن خاقان می خواندند .

فضل بن خاقان از تمامت أهل زمان خود نیکو کار تر و خوب روش تر بود ، دل مردمان را بمحبت خود باز آورده ، و عقلای روزگار را بمشورت می خواست ، و چندانکه می توانست خیر جوئی و دفع شر می نمود ، وأهل زمان طول عمر و بقای عز اورا از خدای خواهان بودند ، و معین بن ساوی سیرتی نکوهیده وأفعالی ناستوده داشت ، همیشه برای خلق جهان خواهان شر و گزند و زیان بود ، و در طلب خیر و سود ایشان نبود ، چنانکه بعضی شعرای عهدش در حقش گفته اند :

تجمعت من نطف ذاته *** فركبت من عنصر فاسد

لیس من الله بمستنكر *** أن یجمع العالم فی واحد

لمؤلفه

چون گلت بسرشته شد از آبهای مختلف *** نیستی با خوى نیك و خلق نیکو مؤتلف

خود عجب از قدرت حق نیست بہرحکمتی *** از آبهای مردمان در یکتن آرد معتکف

بی گمان أخلاق گوناگون همی گردد پدید *** ز آن رحم کز آب گوناگون بگردد مغترف

ص: 50

و دیگری بمناسبت حال فضل بن خاقان گوید:

لذ بالكرام بنی الكرام فانما *** تلد الكرام بنو الكرام کراما

ودع اللئام بنی اللئام فانما *** تلد اللئام بنو اللئام لئاما

لمؤلفه

تا توانی چنگ اندر زن بدامان کریم *** کز کریم قوم هرگز می نمی زاید لئیم

وز لئام قوم جایز نیست امید کرم *** کز لئام خلق هرگز می نمی زاید کریم

در سرشت هر وجودی هر چه هست آید پدید *** از بهشتی ها بهشت و از جحیمی ها جحیم

این نه امری بس شگفتست و حدیثی بس عجیب *** بلکه در جنس بشر بسرشته گشته از قدیم

ز آفتاب آید فروغ و از سحاب آید مطر *** از زمین خیزد غبار و از هوا آید نسیم

آخشیجان جهان را بس ودیعتها بود *** کز أزل در هر یکی بنهاد رزاق رحیم

پس بهریك هرچه بنهاده جز آن ازوی مجری *** ز آتش سوزان نباید خواست جنات نعیم

از نهاد خاك گیرد تربیت سنگ و رمال *** وز سرشت آب روید کشت و أشجار عظیم

وز مراج باد و آب اندر پدید آید سحاب *** از اختلاط این دو بارد برف و باران عمیم

کار خاك از آب و کار آب از آتش مجوی *** همچنین کار هوا ز آتش أیا مرد علیم

ص: 51

این همه نا سازگاری ها که خیزد از مزاج *** وین همه بی انتظامی ها که بینی ای همیم (1)

سر بسر باشد ازین ناپختگی های طباعد *** تا چرا خود پختگی از خام خواهند و زنیم(2)

گر که هر کاری ز أهلش خواهی وإصلاح آن *** سختها از سختها جوئی و رخوت از رخیم(3)

زاهل بأس وشدت و طیش وجلادت جنگ وغزو *** ز اهل علم و عقل و ذوق طبع ترقیم رقیم (4)

در مقام پوزش و صلح و صفا شخص خلیق *** در زمان کوشش و خشم و عنا مرد دمیم

بهر تدبیر مهام مملکت مردی سدید *** با خبر از کار ملك و در عمل اندر حکیم

بی طمع اندر محاکم بی غرض در أمر خلق *** داد خواهی را غیور و کین سپاری را حلیم

صفحه روی زمین خرم شود از فر عقل *** می شود رحمان قریب و می شود شیطان رجیم

جمله خلقان بیاسایند از أنوار عدل *** چون بر آساید ز ظالم جان مظلوم و هضیم (5)

ص: 52


1- همیم ، نرم رفتن
2- زنیم : بخیل مشهور ببخل
3- رخیم : بمعنی نرم
4- رقیم : مكتوبی که نام اصحاب کهف بر آن نوشته شده ، و در اینجا مقصود مرقومه ورقیمه است
5- هضیم بمعنی ستمدیده است (منه)

روی دنیا شاد و خرم گردد از خلق حسن *** رشته أمر اُمم را بگسلد شخص ذمیم

دور باید ساخت دست ظلم را از ملك ودین *** تا شود آسوده ملك و دین ز آفات صلیم(1)

چون شود فربی و ستوار و قوی بازوی عدل *** شخص دولت شخص ملت می شود چاق و جسیم

ور نزار و لاغر آید در زمینی شخص عدل *** دست ظلم و جور سازد جسم دولت را هشیم(2)

چون بكف مردم دانا در آید کار ملك *** مردمان گردند شاد و مملکت گردد فخیم

خلق دنیا وار هند از آفت عاهات دهر *** مادر دنیا ز تولید بلا گردد عقیم

جمله أهل زمانه از صغار و از کبار *** با سرور آید جلیس و با طرب آید ندیم

صفحه گیتی منور گردد از نور نظام *** چهره عالم شود یکباره شاداب و وسیم(3)

مردم کیهان سراسر شاکر و شادان شوند *** چون شود کیهان ز فر عدل خندان و بسیم(4)

مملکت را دمبدم وسعت همی گردد فزون *** چون در آید رشته تدبیر در دست فہیم

ص: 53


1- صلیم : داهیه و شمشیر
2- هشیم : نزار و شکسته
3- وسیم : نیکوروی
4- بسیم ، خندان (منه)

کاخ دولت را بهاء و فر و جاه آید پدید *** چون ز گلزار عدالت مغز او گیرد شمیم(1)

از درشتیها و غلظت آدمی گیرد نفور *** آهن و فولاد نرم آید ز گفتار رخیم (2)

دولت و ملت بگردد تازه از گفت نكو *** خرم و فرحان شود از قول خوش ملك قویم

فر علم و دانش و بینش باید در نفوس *** ور نباشد هیچ فخری نیست از عظم رمیم (3)

زین سخنهای دراز و دور و یاد مردگان *** پس دخیل أمر کشتن عاقبت گردد وخیم (4)

عمده بی انتظامی ها که افتد در جهان *** وین که مخلوق خدا افتاده در رنج ألیم

جمله باشد از نجیبانی که محروم از هنر *** آمر و ناهی شده در خلق و در خوی ظلیم(5)

ناستوده تر از ایشان نانجیب گرگی خوی *** کو شبان گردد در أغنام و نجوید جز غنیم

نیست حاصل زامر و نهی این دو صنف اندرجهان *** جز خرافات ذمیم و جز خسارات و غریم(6)

ص: 54


1- شمیم . بوی
2- رخیم : نرم
3- عظم رمیم و استخوان پوسیده
4- وخیم ، نا خوب
5- ظلیم ، شتر مرغ
6- غریم : تاوان بده ( منه )

در نظام ملك باید هم سیاست هم گذشت *** از سلیم یکجهت گردند مردم چون سلیم(1)

بخردان مملکت را شرط باید از نخست *** دور فرمودن زهر أمری بزهکارأثیم(2)

سخت تر از این جماعت هست هتاك غضوب *** نیکتر از هر أمیری هست قہار کظیم(3)

چون پدید آید امیری کو بود ذو جنبتین **** خلق را گردد زرنج ظلم تعویذ و تمیم(4)

چون أمیری با چنین أوصاف گردد میر خلق *** متفق در طاعتش یکسر بگردند و عزیم

جمله خلقان از دل وجان در همه ملك ومنال *** شخص او را تا ابد سازند مختار و سهیم

خود بقای عز و جاه و رفعتش را از خدای *** روز و شب خواهنده گردند و وفاقش را صمیم(5)

ور بود بی باك و چالاك و غشوم و ظلم کیش *** جمله بیزارند ازو گر پر أدام آرد أدیم

آنچه باید گفت گفتم ای برادر گوش دار *** چون بخود دیدی أمیری بسم رحمن رحیم

ص: 55


1- سلیم : مارگزیده
2- اثیم . گناهکار
3- كظیم : فرو برنده خشم
4- تمیم بمعنی تعویذ و تمیمه
5- صمیم : تصمیم بر عزیمتی

گنج باد آور بمردم بخشد ار بد خوی زشت *** زشت خوانند و نکو دانند فلسی از قسیم(1)

در همه رنگ و علامات و هنر باید أثر *** از چه قانع گشت باید بر نشانی چون عصیم(2)

معنی اندر کارها شرط است و مایه معنوی *** خود چه سودت اشکم جوعان و سبلتها دسیم(3)

بهر آرام نفس نیکو بود طعم لطیف *** ورنه ثقل و تخمه ها یابی تو از شرب غمیم (4)

مهتر هر قوم باید بر همه عارف بود *** تا تمیز آرد مقام شیخ و برنا از فطیم(5)

چون شود سالار آخورها جهولی بی خبر *** کی تمیز آرد میان خر الاغی از لطیم (6)

آنکسی باید شود سالار حرب اندر جهان *** کش بود در گوش یکسان بانگ رو به با رزیم(7)

تاکه جود وعقل و عدل اندر کسی ناید پدید *** کی شود سالار خلق و یا که در قومی زعیم(8)

ص: 56


1- قسیم ، خوبروی
2- عصیم : اثر حنا بر دست
3- دسیم : چرب
4- غمیم : شیر گرم و غلیظ
5- فطیم : كودك از شیر گرفته
6- لطیم : اسب سفید پوست
7- رزیم : بانگ شیر
8- زعیم : بزرگ قوم (منه)

خود بزرگ قوم را آزادگی و حسن خلق *** شرط باشد ، ورنه سرور کی بخلق آید شتیم(1)

در طریقت آنچه راه شرع باشد پیش گیر *** ورنه سوط شرع میراند باطن چون نهیم

خوی آدم گیر تا مرغ مسمن آیدت *** ور بخوی دیو و دد باشی نیابی جز وزیم(2)

سعی کن تا فربه آری عقل را از نور علم *** نه بسان گاو و گامیشت بگردد تن وثیم(3)

ای بسا شخص تنومند ودکل چون دیو و غول *** کز درشتی و سطبری در نظر آید ضخیم

مردم بی دانش فربی بدان ماند همی *** یك کتابی لغو را سازند پر سطر و حجیم

احتشام ظاهری باشد چو نقش آندر جدار *** احتشام از دین بجو کز فر حق باشی حشیم(4)

گر شبان وادی ایمن نبود از روی صدق *** کی شدی از حق رسول وکی شدی باحق کلیم

در لباس أهل علم امروز آنکس اندر است *** کز زبونی فرق ناورده است أطلس از گلیم

چون نباشد علم رمل وجفر و اسطرلاب و نجم *** چیست حاصل گر بكاغذ بر نگاری یا قضیم(5)

ص: 57


1- شتیم و نا خوشروی و زشتگوی
2- وزیم : گوشت خشگ سوسمار و ملخ و غیره
3- وثیم : آکنده گوشت
4- حشیم : با حشمت
5- قضیم ، پوست سفیدی که بر آن بنویسند ( منه )

کعبه مقصود را میدان بود عرفان حق *** ور نه عرفانت ، چه حاصل بخشدت رکن وحطیم

فربهی و لاغری اندازه و حدی سزد *** در میان اشتران مطلوبتر باشد طعیم (1)

مردم جاهل سبوئی خالی اند و پر صدا *** بی ثمر مانند ابر پرخروش و پر هزیم (2)

از نمود ابر مقصود است باران مفید *** ور نه سودت چیست از پیوستن غیم طریم(3)

از سحاب و مزن ریزش باید و سبزی دشت *** خود نگهداری و إمساك است از شأن كتیم(4)

لیك بایستی فرو بارد بجای سودمند *** تا که باغ و راغ خرم گردد و حیوان شحیم (5)

ور بیارد یکسره بر کوه و بر بحر محیط *** هر چه اندر جلگه و دشت است می گردد ضریم (6)

گر بر این منوال بسپارد زمانه یك دو سال *** مبتلا در هر بلا گردند شبان و کہیم (7)

ور دو سال دیگر افزاید بر آن إمساك وبخل *** در جهان معدوم می گردد حبوبات و جریم(8)

ص: 58


1- طعیم : شتری که نه چاق و نه لاغر باشد
2- هزیم : آواز رعد
3- طریم : ابر سطبر درشت
4- مزن ، ابر بارنده ، کتیم ، مشك بی درز آب نگاهدار
5- شحیم : فربه
6- ضریم ؛ سوخته
7- کھیم ؛ کلان سال
8- جریم ؛ دانه خرما (منه)

خلق عالم را تباهی افتد از قحط و غلا *** عاقلان بی چاره گردند و پریشان و سئیم(1)

باغ و راغ و کوه و دشت و مزرع وملك و رمه *** خشك و بی برگ و نوا گردند مانند صریم (2)

عزت و شأن و وقار و مکنت و قدر و شرف *** می نماند بهر شیخ و شاب و حرمت در حریم

سرنگون آید بناهای بلند و پست و دون *** خواه بنیانش ز خشت خام و پخته یا رضیم (3)

روزگار خلق یکسر بگذرد اندر هلاك *** خواه در فصل شتا و خواه در عین وجیم (4)

هم در آخر هیچکس باقی نماند در زمین *** خواه هر طال نزار و خواه بطال لحیم (5)

خود خصال آدمیت می شود خوی سباع *** در زمانه خوی و دأب مردمی گردد عدیم

میشود یکسان برای هر که هست اندر جهان *** خود شتاب وخوددرنك وخودتأمل خود نحیم (6)

این سخنهای سپهرت هست دری بی بها *** پس بگوش آویز باید ساخت این در یتیم

ص: 59


1- سئیم : بستوه آمده
2- صر یم ؛ درو شده ، قطع شده
3- رضیم : بنائی که با سنگ نهاده باشند
4- رجیم : شدید الحر
5- هرطال : دراز ، لحیم ؛ پر گوشت
6- نحیم ، نفس زدن از گرانی و تنحنح (منه)

معلوم باد ! اگر در ترجمان پاره أبیات یا بمقتضای بعضی مناسبات شعری چند از زاده طبع این بنده حقیر در ذیل تحریر درج میشود این خود معلوم است که قبل از آن نه بأن مسبوق است چنانکه بر حسب عادت تمام تحریرات و تالیفات این أحقر عباد الله بدون مسوده و جرح و تعدیل است ، آنچه بنظم میرسد حالت نثر دارد ، تأمل و درنك ومقدمه و بیرنك ندارد ، بمحض اینکه مطلبی در عرصه خیال جلوه گر و در مرآت ذهن و قوه دراکه منتقش گردید از بیان بزبان و از زبان بر بنان واز بنان بر خامه و از خامه برنامه می گذرد ، پس اگر مطبوع گردد زهی سعادت ! وگرنه بس خجالت که ازین جمله تحریر بریم !

همانا خوب و زشت و پسند و ناپسند همه با آن کسی است که جمیل را ظاهر گرداند و قبیح را ساتر شود ، اوست ستار عیوب و غفار ذنوب وكاشف أسرار ضمائر و واقف بر أخبار سرائر ، «لیس العلم بكثرة التعلم بل نور یقذفه الله فی قلب من یشاء»، از آفریننده ماه و هور و پدید آورنده نار و نور وجمال بخشنده غلمان و حور خواهنده ایم که مرآت قلوب و مرقات أذهان ما را بنقوشی لامعه و أنواری ساطعه و تأویلاتی بدیعه مناظر و مرایا بخشد که آنچه از جنان به بیان و از أذهان بلسان و از لسان در صفحه تبیان بگذرد مطبوع طباع و مطلوب رقاع و مرغوب أسماع و ممدوح أصقاع و متضمن رضای حق و خیر و خوبی و سپید روئی هردو سرای باشد بمنه و جوده و تفضله و إحسانه .

اکنون بر سر داستان بازگردیم ! می گوید : مردمان بهمان مقدار که دوستدار فضل الدین بن خاقان بودند با معین بن ساوی خصومت داشتند .

از آن پس چنان افتاد که یکی روز محمد بن سلیمان زینی بر کرسی امارت جای داشت و محارم پیشگاهش حضور داشتند ، وزیرش فضل بن خاقان را ندا کرد و گفت : همی خواهم جاریه برای من خریداری کنی که هیچکس در زمان خودش از وی نیکو روی تر و جمیل تر نباشد ، جمالش بکمال و قامتش با اعتدال و خصالش

ص: 60

پسندیده و أفعالش ستوده باشد !

حاضران عرض کردند : چنین جاریه که دارای این صفات باشد کمتر از ده - هزار دینار خریداری نشود ! سلطان گنجور را بخواند و گفت : اندرین ساعت ده هزار دینار سرخ بسرای فضل الدین حمل کن ! چون حمل کردند ، والی با پیشکار گفت : باید همه روز تجار کنیز را بخوانی و سفارش برانی که جاریه باین أوصاف خریداری نمایند أما افزون ازین مبلغ نباشد .

جماعت سمسارها همه روز هرجاریه راکه بمعرض بیع در می آوردند بعرض فضل الدین میرسانیدند و او را پسند خاطر نمی گشت ، تا مدتی براین بر گذشت و روزی یکتن از سماسره بسرای وزیر آمد و دید بر نشسته و روی بقصر الاماره آورده رکابش را بگرفت و این شعر بخواند:

یا من أعاد رمیم الملك منشورا *** أنت الوزیر الذی لا زال منصورا

أحییت ما مات بین الناس من کرم *** لازال سعیك عند الله مشكورا

ای وزیری که ملك پوسیده فرسوده را تازه و منشور ساختی و خود همیشه ناصر و منصور هستی !

آثار جود و کرم و ناز و نعمی را که از میان مردم مفقود بود بسؤدد و جود خود موجود نمودی ، خداوندت این مساعی جمیله را مشکور فرماید !

همانا آن جاریه را که خواستار بودی با همان أوصاف حاضر است ؟؟

وزیر گفت : نزد من بیاور! برفت و بعد از ساعتی با جاریه سرو بالا ماه سیما شکرین لب سیمین غبغب آهو چشم کمان ابرو بلند گیسو سیاه مو، با حسن دیدار و پهلوی نزار و فربہی سرین و چهره نمکین و گفتار خوش و رفتار دلکش و پستانهای برجسته و ابروان پیوسته چون شهد و شکر و خوش مخبر و منظر بیاورد ، چنانکه شاعر در وصفش گوید :

لها بشر مثل الحریر و منطق *** رخیم الحواشی لا هراء و لا نزر

و عینان قال الله : کونا ! فكانتا *** فعولین بالألباب ما تفعل الخمر

ص: 61

فیا حبها زدنی جوی كل لیلة *** و یا سلوة الأیام موعدك الحشر

ذوائبها لیل ولكن جبینها *** إذا أسفرت یوما یلوح بها الفجر

او را چهره ایست بلطافت دیبا ، و زبانی نرم و شیوا ، و دو چشمی است که چنانش بیافریده است خدا که از شدت خمار با عقول دانایان همان کند که می ناب ! چه خوش است که هر شبی شراره عشقش در جان من بیشتر أثر کند و سکون و آرام ازین دل آشفته دوری گیرد ! گیسوانش سیاهتر از شب دیجور و جبینش روشنتر از صبح پر نور است !

چون وزیر را دیدار بر آن دیدار و چشم بر آن دو چشم پر خمار و رخسار مهر آثار افتاد ، سخت در عجب و از قدرت صانع در حیرت شد و با سمسار گفت : بهای این جاریه چیست ؟ گفت : بهایش بر ده هزار دینار ایستاده و صاحبش سوگند یاد کرده است که این ماه رخسار را دیناری کم از ده هزار دینار نفروشد ! چه این مبلغ بهای سینه های جوجه هائی که خورده ، و برابر خلعتهائی که بمعلم او داده اند نمی شود ، چه این ماه سخنگو و سرو سمن بو خطاطی و علم نحو و لغت و تفسیر کلام مجید و اصول فقه و دین و طب و تقویم و نوازندگی و آلات طرب را بخوبی فرا گرفته ، و آنچه خوبان همه دارند و را تنها هست !!

وزیر گفت : آقای وی را حاضر کن ! سمسار برفت و در همان وقت بیاورد ، صاحبش مردى أعجمی بود که عمری دراز داشت ، چندانکه از فرتوتی افزون از استخوانی در پوست نمی نمود ، چنانکه شاعر در این شعر گوید :

أرعشنی الدهر أی رعش *** و الدهر ذو قوة و بطش

قد كنت أمشی و لست أعیى *** و الیوم أعیی ولست أمشی

روزگارم برعشه و لقوه در آورده ، و نیروی مرا از شدت قوت و نیروی خود بکاسته است!

در نوبت جوانی از هرگونه راهسپاری و کاری خسته و مانده نمی گشتم ! ای دریغا که امروز خسته ماندم و نیروی راه سپردن ندارم!

ص: 62

وزیر گفت : بأن رضا میدهی که در بهای این جاریه ده هزار دینار از سلطان محمد بن سلیمان زینی بستانی و او را با او گذاری ؟ عجمی گفت : چیزی که بکار سلطان آید بر من واجبست که بدون ثمن و أخذ بها تقدیم وهدیه نمایم ! اینوقت فضل الدین بفرمود تا دنانیر را حاضر کرده بمیزان سنجیده بعجمی دادند .

و بعد از آن کنیز فروش بوزیر گفت : اگر مولای ما وزیر دستوری دهد گفتنی سخنی او را بگویم ! گفت : بگوی تا چه گوئی ؟ گفت : چنان بصواب می بینم که امروز ازین کنیزک در آستان سلطان داستان نکنی ! چه بتازه از راه رسیده و بادهای گوناگون بر وی وزیده و رنج راهش بکوفته ، بهتر اینست که او را ده روزی در این کوشکی خود روز بشب رسانی تا بیاساید و فروغ دیدارش بیفزاید . پس از آنش بگرمابه تن بشویند و نیکترین جامه اش بپوشند و گواراترین شربتش بنوشند آنگاه این مہر چرخ سپار را بفرما نگذار روزگار نمایش بده تا ترا بهره افزونتر حاصل شود !

دستور بر این دستور درنگی نموده بدرستی و راستی توأمان بدید و آن ماه را بکوشگ خود که با کوشگ آفتاب برابری داشت جای داد و مقصورۀ بویژه اش آماده و در بایست او را از خوردنی و آشامیدنی و جز آن بجای آورد ، آن ماه کاخ خوبروئی یکچند روز و شبی بخوشی و خوبی بگذرانید ، اتفاقا فضل بن خاقان را پسری چون نوگل خندان و بدر تابان با چهره نمکین و خالی مشکین و گیسوانی عنبرین بود که بتازه موئی ظریف بر پشت لب شریفش بردمیده و از آن خط سبز بر ملاحت دیدارش افزوده و بدان شمایل بود که شاعر همی گوید :

ورد الخدود و دونه شوك القنا *** فمن المحدث نفسه أن یجتنی

لا تمدد الأیدی إلیه فطالما *** شنوا الحروب لأن مددنا الأعینا

یا قلبه القاسی و رقة خصره *** هلا نقلت إلى هنا من ها هنا

لو كان رقة خصره فی قلبه *** ما جار قط على المحب وما جنى

یا عاذلی فی حبه کن عاذری *** من لی بجسم قد تملكه الضنى

ما الذنب إلا للفؤاد و ناظری *** لولاهما ما كنت فی هذا العنا

ص: 63

این چهره گلگون را که از خط سبزی که بر گرد حوض کوثرش بردمیده خار نمودار شده است کدامكس را توانائی آن باشد که از گلستان عارضش گلی بچیند ؟

و هیچ دستی باین بوستان دلنواز نتواند در ازشد ، چه اگر چشمی بر او برگشایند جنگها و ستیزها برخیزد !

تا چند قلبی سخت و میانی نزار و لطیف دارد ؟! ندانیم این رقت و لطافت از چه روی از میانش در دلش منزل نساخت ؟!

اگر این رقت میان در قلبش بودی هرگز عاشق زار را ستمدیده و دل افکار نمی خواست !

آنانکه ما را نکوهش کنند ندانند که هر گناهی که هست از جانب دل و دیدار است که دیده می بیند و دل می خواهد ! اگر این دل و دیده نبودی و ندیدی و نخواستی در چنین رنج و عنا و شكنج و بلا اندر نبودم !

پسر وزیر ازین کنیزک دلپذیر خبر نداشت ، و چنان بود که فضل الدین وزیر چون آن دختر مهر منظر را بقصر خود در آورد گفت : ای دخترك من ! دانسته باش که ترا جز برای فرمانگذار این ملك محمد بن سلیمان زینی خریداری نکرده ام ، و مرا فرزندی دلپسند است که با هیچ دوشیزۂ خلوت نکند جز اینکه مهر دوشیزگی وی را بر باید ! پس خویشتن را از وی واپای وسخت بپرهیزکه چهر خود بدو گشائی یا سخنی از وی بشنوی یا کلام خود بدو بشنوانی ! کنیز گفت : سمعا و طاعة ! آنگاه او را بگذاشت و بگذشت .

و بحكم تقدیر روزی کنیزك بگرمابه که در همان سرای بود برفت و کنیزی چند دیدبان و مراقب وی بودند ، چون بگرمابه تن بشست و فاخرترین جامه بر تن بیاراست ، حسن و جمالش فزایش و مهر دیدارش تابش فزود و بخدمت خاتون وزیر برفت و دستش بوسید ، نعیم با او گفت : ای أنیس الجلیس ! حال تو در این گرمابه بر چه منوال گذشت ؟ گفت : ای خاتون من ! در این گرما به جز بحضور مهر دستورت بهیچ چیز نیازمند نبودم !

ص: 64

در اینوقت خاتون با کنیزکان خود گفت : ما را بگرما به اندر برید ! ایشان بجانب حمام رفتند و خاتون سرای چون طاوس بهشتی در میان یکدسته حمام به - حمام اندر شد و دو کنیز خرد سال را بر در مقصوره آن جاریه بجای بگذاشت و گفت : هیچکس را راه مگذارید نزد این جاریه اندر شود ! گفتند : اطاعت فرمان کنیم !

و در همان أثنا که أنیس الجلیس در مقصوره بود ، بناگاه پسر وزیر که نورالدین علی نام داشت چون بدری تام بیامد و از مادرش و آن داستان بپرسید ، آن دو کنیزك گفتند : خاتون بگرما به اندر شده است ، و أنیس الجلیس صدای نورالدین را بشنید با خود گفت : هیچ ندانم شأن و رویت این کودکی را که وزیر با من گفت : با هیچ دختری بخلوت اندر نشود مگر اینکه با وی بسپوزد و بکارتش برگیرد ! چیست ؟ سوگند با خدای ، سخت مایل هستم که او را بنگرم !!

پس برخاست ، و اینوقت از گرما به و تن شوئی چون نوگلی تازه و بی غبار بود ، پس بباب مقصوره بیامد و بنور الدین علی بنظاره آمد ، دید کودکی است چون بدر تا بنده و مهر فروزنده و شاخه شمشاد و سرو آزاد ! از آن دیدار هزاران حسرت و اشتیاقش نمودار شد ، و نیز پسر وزیر را نظری بر آن مهر منظر افتاده هزاران - حسرت بر وی چیره شد ، و هریك در دام عشق آن یك اسیر شدند .

پسر وزیر بجانب آندو جاریه برفت و نعره برایشان بر کشید و هر دو گریزان شدند و از دور بر وی نگران آمدند تا چه گوید ؟ و چه کند ؟ و چه روش و منش نمایش دهد ؟!

بناگاه دیدند بر در مقصوره آمد و برگشود و بان ماه دلفروز در آمد و گفت: تو همانی که ترا پدرم برای من خریداری کرده است ؟؟ و اینوقت در حال سكر ومستی بود ، جاریه از صمیم دل و میل خاطر گفت : آری !! پس بدونزدیك گردیده بدون تحاشی و در نگی هر دو پای آن نازنین را بگرفت و بكمر آورد ، ماهروی نیز هردو دست بگردنش آورده با نهایت شوق و رغبت خویشتن بدو سپرد ، و نور الدین

ص: 65

بکارت از وی بر گرفت .

چون آندوجاریه صغیره آقازاده خود نورالدین را بدیدند که بر أنیس الجلیس در آمد فریاد بر کشیدند ، و اینوقت نورالدین از کار خود پرداخته بود و فرار همی نمود و خوفناك بهرسوی می شتافت .

چون خاتون سرای نفیر آندو جاریه را بشنید از حمام بیرون تاخت و عرق از جبین میریخت ، و گفت : سبب این فریاد که در این سرای روی داده چیست ؟؟ چون نزدیك با ندو جاریه شد. هر دو را بر در مقصوره بنشاند و گفت : وای بر شما خبر چیست ؟! گفتند : آقای ما علی نور الدین بر ما در آمد و ما را بزد ، پس از وی فرار کردیم ، آنگاه بز أنیس الجلیس اندر شد و با وی معانقه کرد ، دیگر ندانیم بعد از معانقه چه روی داد ؟ ناچار صیحه بر کشیدیم .

چون خاتون این خبر بشنید نزد أنیس الجلیس آمد و گفت : خبر چیست ؟! گفت : ای خاتون من ! در جای خود نشسته بودم ، بناگاه پسری نیکو روی بر من در آمد و گفت : تو همانی که پدرم ترا از بهر من خرید؟ گفتم : آری ! ای خاتون سوگند با خدای ، یقین کردم آنچه گوید صحیح است ! در اینوقت نزد من بیامد و با من معانقه و همخوابگی نمود ! خاتون گفت : آیا جز این با تو چه کرد ؟ گفت : آری ! سه بوسه از بوسید نگاهم بر گرفت ، خاتون گفت : اگر چنین است البته تا مهر دوشیزگی ترا نشکسته باشد این پسر از تو دست بردار نخواهد بود !

این بگفت و با دیگر کنیزکان از بیم اینکه نورالدین را پدرش سر ببرد ! همی بگریستند ، در همین حال که ایشان بگریه و زاری بودند و خاتون سرای لطمه بر چهره مه نمای میزد ، وزیر در آمد و ازین حال و این غوغا بپرسید ، زوجه اش گفت : سوگند یاد کن که آنچه ترا گویم بگوش بسپاری ؟؟ گفت : آری ! عهد من همین است ، پس داستان پسرش نورالدین و افتضاض آن رشك حور العین را باز نمود وزیر بسیاری اندوهناك شد و جامه بر تن دریدن و طپانچه بر چهره زدن گرفت و ناله بر کشید و لحیه خود را همی بر کند .

ص: 66

زوجه اش گفت : بیهوده خویشتن را تباه مگردان ! من از اموال خودم ده هزار دینارت میدهم ، وزیر سر بر کشید و گفت : وای بر تو! مرا بمال تو حاجت نیست ، و در بهای آن جاریه نیازمند نیستم ، لكن از آن همی ترسم که جان تو و من بصرصر فنا و عواصف بلا نابود گردد ! زوجه اش گفت : ای آقای من ! سبب این امر چیست ؟

وزیر گفت : مگر نمیدانی که معین بن ساوی دشمن جاه و منزلت و تقرب و تفوق من است ؟ چون این داستان را بشنود باستان ملك شود و گوید : آن وزیری که یقین داشتی دوستدار و حق گذار تو است ده هزار دینار از تو گرفت و کنیزکی ماهروی بخرید که در زیر چرخ ماه چنان آفتابی تا بنده پدیدار نگردیده است ! و چون چهر دلاویز و موی عنبر بیزش را بدید با پسر خود گفت : وی را تو از بهر خود بدار که بدارائی آن از سلطان شایسته تری ! پسرش او را ببرد و مهر بکارت از وی بسترد ، و هم اکنون آن جاریه نزد پسر او حاضر است !

محمد بن سلیمان در جواب معین خواهد گفت : بدروغ سخن می کنی ! در جواب می گوید : اجازت بده تا بسرای او هجوم آورده آن کنیزك را بیاورم ! والی نیز دستوری خواهد داد و معین بن ساوی با أعوان خود با ین سرای خواهند تاخت و این کنیزك را گرفته در حضور محمد بن سلیمان حاضر می سازند و سلطان از جاریه می پرسد و او را قدرت انکار نمی ماند !

و چون این حال پیش آید معین بن ساری خواهد گفت: ای آقای من ! همواره من دو لتخواه و ناصح تو هستم ، لكن در حضور امارت دستور بخت و سعادت ندارم ! لاجرم سلطان مرا در معرض عقوبت و هلاکت در خواهد آورد ، و مردمان بتماشای من در آیند تا چگونه جان از تنم بیرون شود !

چون فضل الدین این فصل را بپایان برد زوجه اش در جواب گفت : این أمر آشکار نشده است و هیچکس بر آن واقف نیست ، تو کار خود با خدای بگذار !

چون وزیر این سخنان عقل پذیر را بشنید دلش بیارمید و خاطرش بر آسائید

ص: 67

و از آن طرف پسرش نور الدین چون أنیس الجلیس را بکارت ببرد ، از بیم پدرش فضل الدین و پایان کار خود فرار کرده ، روزها در کلزار ها می گذرانید و در پایان شب با طپش قلب و رنگی از روی پریده چون غزالی رمیده پوشیده میآمد و با مادرش می خفت و هنوز روشنی روز نمودار نبود که از سرای بیرون میشد و هیچکس او را نمیدید ، و یکماه بر این حال بپای برد و روی پدرش را ندید .

یکی شب مادرش با پدرش گفت : ای سید من! آیا باید این جاریه واین پسر بمیرند ؟ اگر این امر مدتی بطول انجامد این پسر دیوانه و هلاك میشود ! گفت : چه باید کرد ؟ گفت : در این شب بیدار باش و چون بیاید او را بگیر و با وی آشتی کن و این جاریه را بدو بخش ! چه وی جاریه را و جاریه او را از جان و دل دوستدار وخواستارند !

وزیر مدتی در آن شب بیدار بماند ، چون پسرش بیامد او را بگرفت وهمی خواست سر از تنش جدا نماید ، مادرش بدوید و دست او را بگرفت و گفت : مگر با وی چه خواهی کنی ؟! گفت : می خواهم سرش را ببرم! پسرش با پدر گفت : آیا این کار بر تو هموار است ؟؟ ازین سخن چشمهای وزیر را اشك فرو گرفت و گفت : ای فرزند من ! چگونه بر تو هموار آمد که جان و مال من تباه شود ؟ پسر گفت : ای پدر ! گوش بدار تا شاعر در این شعر چه گفته است :

هبنی جنیت فلم یزل أهل النهى *** یهبون للجانی سماحا شاملا

ما ذا عسى یرجو عدوك وهو فی *** درك الحضیض و أنت أعلى منزلا

اگر از من جنایت و گناهی روی نموده است بر من ببخش چه مردمان خردمند دانا همیشه از گناهکاران می گذرند و ایشان را بسماحتى شامل در می سپارند و دشمن تو که در حضیض ذلت جای دارد با چون توئی که در اوج دولت و رفعت منزلت هستی چه می تواند نماید ؟!

این هنگام وزیر از روی سینه اش برخاست و پسرش را بمهر وشفقت برخوردار ساخت ، نور الدین دست پدرش را بوسید ، پدرش گفت : ای فرزند دلبند ! اگر

ص: 68

بدانم با أنیس الجلیس از راه انصاف رفتار کنی او را با تو می بخشم ! گفت : ای پدر چگونه با او بر طریق انصاف نخواهم بود ؟ گفت : ای فرزند ! با تو وصیت می کنم که زوجه دیگر نگیری ، و او را ضرر و آزار نرسانی ، و دیگری را با وی همسر نیاوری ، و تا او هست ببا لین دیگری سر نگذاری و او را نفروشی !

نورالدین بر آن جمله سوگند بخورد و پیمان بسپرد و بر أنیس الجلیس در آمد و مهری با ماهی روز بشب بگذرانید، و یکسال بر این بر گذشت و خداوند تعالی قصه جاریه را از خاطر محمد بن سلیمان بسپرد ، معین بن ساوی اگر چه بدانست لكن از عظمت منزلت فضل الدین بیندیشید و قدرت اینکه سخنی بر زبان بیاورد نداشت ، و چون یکسال بپایان رفت فضل الدین بن خاقان روزی بحمام برفت و چون عرقدار بیرون آمد هوای مختلف او را دیگر گون و رنجور و ملازم و ساده و بستر بیماری وزحمت سهاد(1)و بیداری و تسلسل ضعف و ناصبوری ساخت .

روزی پسرش نور الدین را بخواند ، و چون جان رفته اش در پهلو نشاند ، و گفت : ای نور دیده و نیروی دل آفت رسیده ! همانا هر کسی را روزیی مقسوم و روزی معلوم و أجلى محتوم و سفری محکوم است ، هر نهالی را که روزگار بپروراند و درختی را که جهان نا بکار برکشاند ، سرانجامش از جام بلا و پیمانه فنا بچشاند و سبز برگش را از صرصر حوادث بخشکاند ، جز ایزد پاك هیچکس بر روی خاك بلکه بر فراز أفلاك پاینده نماند ! و این اشعار را قراءت کرد :

من فاته الموت یوما لم یفته غدا *** و الكل منا على حوض الردى وردا

سوى العظیم بمن قد كان محتقرا *** و لم یدع هیبة بین الورى أحدا

لم یبق من ملك كلا و لا ملك *** و لا نبی بعیش دائم أبدأ

هر که آمد در جهان پر ز شور *** عاقبت می بایدش رفتن بگور

در ره عقبی است دنیا چون پلی *** بی بقا جائی و ویران منزلی

(1)

ص: 69


1- وسادة - بكسر اول - یعنی بالش ، و سهاد یعنی بیدار خوابی از درد و مرض .

دل منه بر این پل پر ترس و بیم *** برگ ره ساز و مشو اینجا مقیم

نزد أهل معنی این کاخ سپنج *** هست چون ویرانه خالی ز گنج

هیچکس را نیست زین منزل گزیر **** از گدا و شاه و از میر و وزیر

ای فرزند ارجمند ! وصیت من با تو جز آن نیست که از خدای بترسی ، و دوراندیشی و نگریدن در پایان امور ورعایت أنیس الجلیس را از دست نگذاری !

نورالدین گفت : ای پدر گرامی ! کدام کس چون تو باشد و بیاید که در صفجه جهان بنام نیك و کردار نیکو و خیرات باقیات نامدار شود وخطیبان روزگار بر منابر و مرد و زن در معابر نامت را زینت خطبه و رونق محافل سازند !!

فضل الدین آهی بر کشید و گفت : ای فرزند گرامی ! از خداوند غفور امید قبول دارم ! پس از آن زبان بشهادتین برگشود و نفیری بر کشید و به سعادتمندان بپیوست !

ناله و صراخ از قصر و کاخ برخاست و خبر به محمد بن سلیمان رسید ، و أهل شهر از مرد و زن و سیاه و سفید حتی کودکان دبستان بر وی گریان شدند و نورالدین بتجهیزش آماده شد ، وزرا و امرا و أرباب دولت و مردم شهر در مشهدش حاضر شدند و از جمله حاضران معین بن ساوی بود ، و یکی از حاضران گاهی که جنازه اش را از سرایش بیرون آوردند این شعر بخواند :

قد قلت للرجل المولی غسله *** هلا أطاع وكنت من نصحائه

جنبه ماء ك ثم غسله بما *** أذرت عیون المجد عند بكائه

و أزل مجامیع الحنوط و نحها *** عنه وحنطه بطیب ثنائه

و مرّ الملائكة الكرام بحمله *** شرفا ألست تراهم بازائه

الا توه (1) أعناق الرجال بحمله *** یكفی الذی حملوه من نعمائه

با کسانی که بدن فضل الدین وزیر نیکو ضمیر را غسل می دادند گفتم : جسم نازنینش را با آب مشوی بلکه با سرشك دیدگانی که در ما تمش روان است بشوی !

ص: 70


1- نهى من أوهی یوهى ، أى لاتضعف ولا تمل

و بسته های حنوط را بدیگر سوی افکن و با عطر و عبیر مجد و ثنائی که در مدة - العمرش نموده اند او را حنوط کن ! و ملائکه عظام و کتبۂ کرام را بحمل جنازه اش بدار ! مگر نمی بینی در برابرش ایستاده اند ؟؟ اگر چه مردمان حاضر شده اند که تابوتش را بر گردنهای خود برگیرند ، لكن ایشان را این طاقت نیست ، چه از أحمال نعمات و أثقال کرامات وی چندان بر گردن دارند که تاب حمل چیز دیگر ندارند !

بالجمله ، چون از کار غسل و کفن و حمل و دفن و ترتیبات او بپرداختند و فراغت یافتند ، پسرش نورالدین علی مدتی بس دراز در اندوه پدر فرخنده سیرش انباز و با شاهد غم و مصائب همراز بود ، یکی روز که بآن اندوه و سوز در سرای پدرش جلوس داشت ، بناگاه در سرای بکوفتند ، نور الدین در برگشود و مردی از ندما و أصدقاء پدرش را بدید ، پس دست نورالدین را ببوسید و گفت : ای آقای من

زنده است کسی که در دیارش *** ماند خلفی بیادگارش

پدری را که چون تو پسری باشد هرگز نمیرد و نامش بر صفحات أیام إرتسام دارد ! سید اولین و آخرین حضرت خاتم النبیین صلى الله علیه و آله و علیهم أجمعین که خواجه لولاك و قائل ما عرفناك و علت ایجاد آب و خاك و أملاك و أفلاك است راه مرگی را در سپرد، و هیچکس از چنگ مرگ و منقار فنا جان نبرد و در پایان کار هرکس بود و خواهد بود ...

ازین دامگه دیر بادی مغاك *** برفتند و بردند حسرت بخاك

لمؤلفه

بهر توده خاکی أمیری بود *** کف هر مغاکی وزیری بود

چو پیغمبران زینجهان بگذرند *** نشاید که بر دیگران بنگرند

جهان سر بسر جای رنج و بالاست *** در و هر چه هست از برای فناست

اکنون این اندوه بگذار ، و جام عیش و نوش بردار ، و جان خود را از این حزن و سوگواری آسایش و روان خود را بخوش خوردن و خوش گفتن و خوش خفتن آرامش بخش ! اما میان دود و کار را دارد.

ص: 71

که این چرخ و این گنبد آبنوس *** بسی یاد دارد ز بهرام و طوس

بجز خون شاهان درین طشت نیست *** بجز خاك خو بان درین دشت نیست

علی نور الدین را ازین سخنان تسلیتی حاصل شد و مهیای مجالست ومعاشرت و منادمت گشت و عشرتگاهی با آنچه بایسته بود فراهم ساخت ، کهن دوستان چون بر گرد حلوا مگسان فراز آمدند ، أنیس الجلیس رادیگر باره أنیس و جلیس گردید ده تن از تاجر زادگان در خدمتش انجمن کردند ، نور الدین و رفیقانش یکسره بخوردند و بیاشامیدند و تجدید مجلس و مقام نمودند .

نور الدین دست بعطا برگشود و هر کس را هر چه خواست کرم فرمود ، چون وکیلش این عطیات و عدم مبالات را بدید بدو دوید و گفت : ای آقای من نور الدین ! مگر نشنیده باشی که دانایان روزگار گفته اند هر کس بی محابا ببخشد و حساب وشمار کار خودرا ننگرد البته فقیر و نیازمند گردد ؟! چه بسیار این شعر را نیکو گفته اند :

أصون دراهمی و أذب عنها *** لعلمی أنها سیفی و ترسی

أأبذلها إلى أعدى الأعادی *** و أبدل فی الورى سعدی بنحسی

فیأكلها و یشربها هنیئا *** و لا یسخر إلى أحد بفلس

و أحفظ درهمی عن كل شخص *** لئیم الطبع لا یصفو لأنسی

أحب إلی من قولی لنذل *** أننی درهما لغد بخمس

فیعرض وجهه ویصده عنی *** فتبقى مثل نفس الكلب نفسی

فیا ذل الرجال بغیر مال *** و لو كانت فضائلهم كشمس

ای برادر زرت عزیز بدار *** تا خلایق عزیز دارندت

تو زراز بهر خویشتن خواهی *** لیك مردم عزیز خوانندت

پس درهم و دینار خویش را که مرا بهر کار و کارزاری چون شمشیر بران و اسپرنگاهبان است نگهدار باشم و دشمنانش را از وی بر کنار دارم ، و بادشمن ترین أعداء خود مبذول ، و ستاره اقبال و سعد خود را بکوکب اضمحلال و نحس مبدل

ص: 72

نگردانم ، تا بخورند و بیاشامند و چندانکه مرا متمول دانند در اطراف من منزل سازند و از پی در هم و فلوس هزاران چاخان و چاپلوسی نمایند لکن خودشان فلوسی را از کیکاوس دریغ دارند !

پشیزی با لئیم الطبع خسیسی نسپارم و خود را در سرانجام بی نوا نگذارم ، و این کردار و حفظ درهم و دینار را دوستتر از آن دارم که با مردی پست منزلت و فرومایه التماس کنم که امروزم در همی بقرض بسپار و فردا پنج درهم بگیر ! و با این حال روی از من بگرداند و راه بر من بربندد و من چون سگ گرسنه تملق - کنم و بهر سگ فطرتی تعلق یابم .

ای دریغا که مردم بی درهم و دینار و رجال بی استطاعت و مال اگر چند فضائل ایشان چون آفتاب تابنده بر صفحات أیام نمایان است نزد أهل روز گار ذلیل و خوار و اندوهمند و دل افکارند !!

بعد از قرائت این اشعار گفت : ای آقای بزرگوار ! همانا بخشیدن بی شمار و نفقه بسیار و مواهب عظیمه مال را فانی و نیازمندی را باقی گذارد !

نور الدین چون کلمات موعظت سمات وکیل خود را بشنید ، از غرور جوانی و نیافتن صدمات أیام زندگانی و گرد آوردن مال نظری بوکیل برگشود و گفت : هر چه گفتی نشنیدم ، چه نیکو گوید این شعر را :

إذا ما ملكت المال یوما ولم أجد *** فلا بسطت كفی ولا نهضت رجلی

فهاتوا بخیلا نال مجدا بیخله *** و هاتوا أرونی باذلا مات من بذل

این دو شعر که بحضرت أمیر المؤمنین علی علیه السلام منسوب است أصل این معنی را شامل است :

إذا جادت الدنیا علیك فجد بها *** على الناس طرا إنها تنقلب

فما الجود یفنیها إذا هی أقبلت **** و ما البخل یبقیها إذا هی تذهب

لمؤلفه

چون جهانت بجود شد مقبل *** خلق را هرکه هست ده منزل

ص: 73

زانکه جودت فنا نمی سازد *** دولتی را که ز آسمان نازل

ور جهان بر تو آورد إدبار *** بخل با جمع مال دان مشکل

خود بخیلی است أصل منع منال *** هرکسی شد بخیل شد باطل

بخل باشد دلیل منع هبات *** چون بخیلی بمنع شو قائل

زانچه گفتم میار گفت دگر *** رو تو بگذار قول لا طائل

پس از ادای این کلمات گفت : ای وکیل ! همی از تو خواهانم که چون نزد تو آن مقدار بماند که خوراك بامداد را كافی باشد بار اندوه معاش شامگاه را بر من نگذاری !

وکیل چون این جواب بشنید و نصایح خودرا مفید ندید از خدمت نورالدین براه خود برفت و نورالدین همچنان بمكارم أخلاق و محاسن شیم باز شد و هر کسی از ندیمانش گفتند : فلان چیز ملیح است ! می گفت : بتو بخشیده شد ! یا می گفت : ای سید من ! فلان سرای نیکو و پسندیده است ! می گفت : بخشیده بتو است ! و بر این و تیره برای ندیمان و یاران خود در أول روز مجلسی و در پایان روز مجلسی بیاراست ، تا یکسال تمام بر آن بر گذشت ، و در آن حال که روزی بر آن حال نشسته بود آن جاریه را دید که این دو بیت را می سراید :

أحسنت ظنك بالأیام إذ حسنت *** و لم تخف سوء ما یأتی من القدر

و سالمتك اللیالی فاغتررت بها *** و عند صفو اللیالی یحدث الكدر

فریب جهان قصه ای روشن است *** ببین تا چه زاید ؟ شب آبستن است !

چندانکه با تو به نیکی گراید تو نیز برگذر روز گار نیکو گمان هستی و از گزند دواهی بیمناك نمی شوی و از حوادث حدثان پرهیز نمیجوئی و مغرور میشوی و حال اینکه شبان روشن بلیات تاریك می زاید ، و از قدیم گفته اند:

اللیل حبلى فما تدری بما تلد ؟!

چون از سرود این شعر بپرداخت ، در سرای را بکوبیدند ، نورالدین بپای

ص: 74

خاست و بعضی از مجالسین بدون اینکه نورالدین بداند از پی وی برفت ، چون در را برگشود وکیل خود را بدید و خبر بپرسید ، گفت : ای آقای من ! از آنچه بر تو بیمناك بودم ترا روی نمود ! گفت : این حال چگونه است ؟ گفت : دانسته باش !! امروز در دست من چیزی که با ندازه در همی بلکه از آن کمتر هم بیرزد باقی نیست این دفاتر مصارف تو و دفاتر أصل أموال تو است ! بنگر و بدان .

چون نورالدین این سخن را بشنید ساعتی سر بزیر افکند و گفت : «لا حول ولا قوة إلا بالله » ، چون آن مردی که از یارانش پوشیده از دنبال نور الدین بیامده بود این سخن بشنید ، بدیگر یاران باز آمد ، و گفت : بنگرید تا چه چیز دانسته اید ! همانا على نور الدین مفلس شده است .

و چون نور الدین نیز نزد ایشان بیامد آثار غم و اندوه در دیدارش نمودار دیدند ، در همان ساعت یکی از ندیمانش برخاست و گفت : ای مولای من ! همانا از تو اجازت میخواهم که بمنزل خود باز شوم ، نورالدین گفت : این بازگشتن در این روز از چیست ؟ گفت : زوجه ام در این شب بار حمل می گذارد و نمی توانم از وی دور بمانم بلکه بایستی بدو شوم و مواظب حال او باشم ، نورالدین او را اجازت داد ، او برفت ، و دیگری از مجالسان برخاست و گفت : ای سید من نورالدین ! همی خواهم امروز نزد برادرم بروم زیرا که امروز فرزندش را ختنه کنند .

بالجمله ، هر یکی از ندیمان و یاران و مصاحبان بتدبیری برفتند تا هیچکس با على نور الدین بر جای نماند ، و على را معلوم شد :

این دغل دوستان که می بینی *** مگسانند گرد شیرینی

پس جاریه خود را بخواند و گفت : ای أنیس الجلیس ! نظر نمی کنی تا بر من چه فرود آمده است ؟! پس هرچه وکیل گفته بود با آن یار جانی باز نمود ، أنیس - الجلیس گفت : ای آقای من ! چندین شب است که همی خواستم این حال را با تو باز نمایم ، و از تو شنیدم این دو شعر را می خوانی : إذا جادت الدنیا علیك فجد بها .... -چنانکه مسطور شد - لہذا سکوت کردم و با تو بخطابی بدایت نکردم !

ص: 75

علی نورالدین گفت : ای أنیس الجلیس ! تو خوب می دانی که من أموال خودرا جز برای یارانم صرف نکردم ! هم اکنون گمان می برم که مرا با ین حال نگذارند بلکه با من مساوات نمایند ، أنیس الجلیس گفت : سوگند با خدای ، ازین دوستان خوان طعام هیچ سودمندی نیابی ، نورالدین گفت : در همین ساعت نزد ایشان روی کنم و درهای سرای ایشان را بکو بم و راز دل بگویم ، شاید از آنها چیزی دریابم و آن مبلغ را رأس المال گردانم ، و بسوداگری پردازم ، و این لہو و لعب را دست باز دارم !

پس فی الفور از جای برخاست و همی راه بسپرد تا بان کوی و بازار که دوستانش در آنجا منزل و مسکن داشتند در آمد، و بأول أمر در خانه یکی از آن ده تن تاجرزاده را بکوفت ، جاریه او بیرون آمد و گفت : بگوی کیستی ؟ گفت : با آقای خود بگوی : اینك علی نورالدین است که بر در ایستاده است و می گوید : مملوك تو پذیرنده احسان و أیادی و منتظر فضل و کرم تو است !

آن کنیز بدرون سرای برفت و سید خود را آگاهی سپرد ، آن تاجر زاده نعرۂ سخت بر وی برزد و گفت : باز گرد و او را بگوی : آقایم در این خانه نیست پس نور الدین با قلب افسرده مراجعت کرد ، و همی با خود گفت : اگر این شخص فرزند زناکار بود و خویشتن را از من پوشیده بداشت باری دیگری ولد الزنا نخواهد بود ، و از آنجا بسرای شخص دوم آمد و همانگونه در بکوفت و همانگونه پیام بداد و همانگونه صاحب سرای خود را پوشیده بداشت وجاریه اش همانگونه پاسخ بیاورد و نورالدین در این حال و این مقال این شعر را بخواند :

ذهب الذین إذا وقفت ببابهم *** منوا علیك بما ترید من الندى

رفتند آن کسانی که چون بر در سرای ایشان بحاجت برفتی هر چه بخواستی دریافتی !!

آنگاه با خود گفت : سوگند با خدای ! ببایست این دوستان روز عشرت و دارائی را تن بتن ممتحن نمایم ، شاید . در میان ایشان یکتن جوانمرد باشد که

ص: 76

قائم مقام همه باشد ! پس بر در سرای آن ده تن یك بیك برفت ، هیچیك نه بروی در گشودند نه با وی روی نمودند و هیچیك ترحم نکردند و گرده نانی بدو ندادند پس این شعر بخواند :

المرء فی زمن الاقبال کالشجره *** فالناس من حولها ما دامت الثمره

حتى إذا أسقطت كل الذی حملت *** تفرقوا و أرادوا غیرها شجره

تبا لأبناء هذا العصر كلهم *** فلم أجد واحدا یصفو من العشره

لمؤلفه

مرد اندر زمان إقبالش *** شجری پر ثمر همی ماند

مردمان حول او باز ثمر *** چون ثمر بر شجر همی ماند

چون فروریخت باروأثمارش *** شجری بی ثمر همی ماند

جمله دوری کنند از گردش *** سوی دیگر شجر همی ماند

بادصد گونه ویل براین خلق *** تا شجر را ثمر همی ماند

ای کاش نورالدین علی در این عصر و مردم عصر بنظاره آمدی تا أصحاب عشره را عشره مبشره و سایر عشایر را أعشار مشئومه شمردی !!

بالجمله ، نورالدین با خاطری نژند ، و دلی اندوهناك ، و کوه کوه ستوه ، و بحر بحر ندامت ، بجانب جاریه معاودت کرد ، أنیس الجلیس گفت : ای آقای من از نخست نگفتم : از ایشان سودمند نشوی ؟! گفت : سوگند با خدای ! در میان ایشان یکتن نبودی که اقلا دیدار خود بمن بنماید .

جاریه گفت : ای سید من! از أثاث البیت آنچه مقدور است یك بیك بمعرض بیع در آور و بمصرف برسان ! پس شروع بفروش آن جمله نمود چندانکه هر چه در سرای بود بفروخت و دیگر چیزی برای وی باقی نماند .

در این وقت نظر به أنیس الجلیس افکنده گفت : اکنون چه کنیم ؟ گفت : ای سید من ! رأى من اینست که در همین ساعت برخیزی و مرا بازار برده فروشان برده بفروش رسانی ! و تو خود میدانی که پدرت مرا بده هزار دینار خریدار شد ،

ص: 77

تواند شد خداوند تعالی از بهای من درهای نعمت ووسعت بر تو بر گشاید ، و نیز اگر خدای مقدر فرموده باشد که من و تو با هم فراهم شویم خواهیم شد !

نورالدین با آهی پر سوز و دمی سردگفت : ای أنیس الجلیس ! همه چیز را می توان آسان شمرد جز فراق تراکه یکساعت برای من إمكان ندارد ! أنیس الجلیس گفت : من نیز چنانم که تو چنانی ! لكن چون روز ضرورت و اضطرار پیش آید حکمی دیگر دارد ، چنانکه شاعر گوید:

تلجى الضرورات فی الأمور إلى *** سلوك ما لا یلیق بالأدب

ما عامل نفسه على سبب *** إلا لأمر یلیق بالسبب

لمؤلفه

چون ضرورت ترا بیاید پیش *** بایدت صبر(1)خورد جای نبات

گفته اند عاقلان دانشمند *** کز ضرورت تبیح محظورات

***

چو باشد حالتت در آخ درواخ *** شوی ممنوع از بریان وزناخ(2)

بناچار دست أنیس الجلیس را بگرفت و آن نوگل بهاری و لعبت حصاری را با دل بریان و دیدۂ گریان ببازار برده فروشان در آورده گاهی که اشکش بر خدش روان بود این شعر بخواند :

قفوا زودونی نظرة قبل بینكم *** اعلل قلبا کاد بالبین یتلف

فان كان تزویدی بذلك كلفة *** دعونی فی وجدی ولا تتكلفوا

لمؤلفه

دمی بایست که پیش از جدائیت نظری *** بچهره ات بکنم باز و توشه ای گیرم

تكلفی است اگر در هوای این توشه *** مرا گذار که در وجد عاشقی میرم

ص: 78


1- صبر : دوائی است معروف ، تلخ مزه .
2- آخ بمعنی نالیدن ، در واخ بمعنی بیماری که تازه صحت یافته و هنوز قوت نگرفته است ، ز ناخ - با زاء معجمه مضمومه و نون مشدد و الف و خاء معجمه - روده چرب گوسفند است که دنبه و برنج را کوفته در آن پر کنند و در روغن بریان سازند.

پس از آن با جهانی غم و اندوه او را ببرد و چون جان عزیزش بدست دلال سپرد و گفت : بهای این گوهر بی بها را و اختر پر بها را که بر بهای آن ندا میکنی دانسته باش ! دلال گفت : ای سید من نور الدین علی ! بدان که اصول محفوظ وعقود ملحوظ است ، آنگاه گفت : آیا وی همان أنیس الجلیس نیست که پدرت از من بده هزار دینار خریداری نمود ؟ گفت : همان است !!

این هنگام دلال بجانب کنیز فروشان برفت و چندان درنگی نمود که سایر تجار فراهم شدند ، و بازار برده فروشان از سایر أجناس جواری ترکیه و رومیه و چرکسیه و گرجیه وحبشیه فراهم ، و بازار چون گلزار بی خار ودشت خلخ و تتار(1) و طبله عطار آراسته و مشکبار شد.

اینوقت دلال بپای شد و ندا بر کشید و گفت : ای تجار ! ای أرباب أموال ! نه هر گردی گردو و نه هر درازی مویز و نه هر سرخی گوشتی لذیذ و نه هر سفیدی پاره پیه و نه هر صهبائی(2) باده أرغوانی و نه هر گندمگونی خرمای شیرین است ؟؟

ای سوداگران ! این گوهریست بی همتا و اختریست پر ضیا که هرچند در بهایش بدهند کفایت نکند ! هم اکنون باب ثمن را مفتوح سازید!!

یکی از ایشان گفت : چهار هزار و پانصد دینار بهای آن است ! در همانحال معین بن ساوی وزیر در بازار حاضر شد و علی نورالدین را ایستاده بدید که تجار در اطرافش انجمن داشتند ، با خود گفت : جز این نیست که إفلاس بروی دست دراز کرده و آن جاریه را بازار برده فروشان بیاورده است تا بفروش برساند ، و اگر چنین باشد تا چند دل تافته مرا خنك خواهد کرد !

آنگاه منادی را بخواند ، منادی بیامد و زمین ببوسید ، معین بن ساوی گفت: این جاریه را که بفروش آن ندا می کنی خواستارم ! دلال را قدرت تخلف نبود و آن ماه رخسار پر غنج و دلال را در حضورش حاضر ساخت ، وزیر در شمائل و مخائل

ص: 79


1- خلخ - بر وزن فرخ به نام شهری از ترکستان است منسوب بخوبان ، مشك خوب را از آنجا آورند .
2- آب قرمز رنگ .

و محاسن آن دلبر دلپذیر بدید و سخت در عجب شد و گفت : بهایش تا بچند رسیده است ؟ گفت : چهار هزار و پانصد دینار ! و چون سایر سوداگران او را بدیدند هیچیك قدرت نداشتند که در همی و دیناری بر آن بیفزایند و از بیم ظلم و سطوتش هریکی بجانبی برفتند .

بعد از آن وزیر روی بدلال آورده گفت : سبب ایستادن تو چیست ؟ باجاریه راه برگیر ! چهار هزار دینار بهای اوست و پانصد دینار بتو اختصاص دارد ، دلال بطرف نورالدین برفت ، و پوشیده گفت : ای سید من ! دانسته باش که جاریه بدون بهای آن میرود گفت: سبب چیست ؟ گفت : ما باب قیمت را برای او بر گشودیم و تا بچهار هزار و پانصد دینار رسید ، در این حال معین بن ساوی ظالم بیامد و در سوق در آمد ، جاریه را بدید ، داستانش را بشنید و گفت : چهار هزار دینار در بهای آن و پانصد دینار بدلالی تو میدهم و گمان می برم جاریه را بشناخت که از آن تو می باشد ؟؟

اگر در همین ساعت بهایش را بتو بداد از فضل خداوند است ! أما من میدانم ظلم او بان میزان است که برای تو ورقه حواله می نگارد که از پاره أملاك اومأخوذ بداری ، بعد از آن در پنهان بایشان پیغام میفرستد که هیچ چیز بدو ندهید ! و تو هر چند نزد ایشان روی و مطالبه کنی می گویند : فردا میدهیم ! و بر همین منوال تو را وعده دهند و روزی به روزی دیگر افکنند ، و چون تو شخصی گرامی و عزیز النفس هستی از گفتار و رفتار ایشان ضجرت گیری ، و چون چندی بر آمد و از مطالبه تو خسته شدند می گویند : ورقه حواله را بما بده ! چون گرفتند پاره گردانند و بهای جاریه از دست تو بیرون شود !

چون نورالدین این سخن را بشنید نظری بدلال افکنده گفت : پس چه باید کرد ؟ گفت : ترا پندی میدهم ! اگر باآن عمل کردی سعادتمند گردی : بهتر اینست که در همین ساعت نزد من بیائی گاهی که در میان بازار ایستاده ام و جاریه را از من بگیری و مشتی بر وی برزنی و بگوئی : سوگندی را که خوردم بعمل آوردم و تورا

ص: 80

چنانکه قسم یاد نمودم که بازار کنیز فروشان در آورم و دلال را بفروش تو باز دارم بجای آوردم !

اگر چنین کنی البته وزیر و مردمان را از خریداری او مایوس کنی و همه یقین کنند که تو این کنیزك را محض آن سوگندی که خورده ای ببازار برده فروشان در آورده ای ؟ آنگاه با جاریه بگوی : هم اکنون بخانه باز شو و ازین پس در مخالفت من مباش ! چه من بقیمت تو حاجتمند نیستم که بفروشت رسانم ! من از أثاث البیت خود اگر هر روزی یك قطعه بفروشم هریکی بقدر قیمت تو می باشد .

پس نور الدین برفت و دست کنیز بگرفت و آن کردار و گفتار بگذاشت ، چون معین بن ساوی را نظر بدو افتاد گفت : وای بر تو! آیا دیگر چیزی برای تو باقی است که بفروشی و از تو بخرند ؟! و بر آن اندیشه رفت که نورالدین را آسیبی رساند ، برده فروشان بنور الدین نظر کردند و همه او را دوست می داشتند ، با ایشان گفت : اینك من در میان شما هستم ، و از ظلم و جور وی آگاه باشید !

وزیر گفت : سوگند با خدای ! اگر شما نمی بودید نور الدین را می کشتم ! اینوقت تجار بگوشه چشم بیکدیگر اشارت کردند و گفتند : هیچیك از ما در میان تو و وزیر داخل نمی شویم ! چون نور الدین بشنید دلش نیرو گرفت ، و چون دلیر و شجاع بود وزیر را از بالای زین بر زمین کشید ، و آن مکان گل بسیار داشت ، وزیر در میان آن توده گل بیفتاد و نورالدین او را بضرب مشت در سپرد و مشتی بر دندانهایش رسید و خون بر دوید و ریش او را رنگین گردانید .

ده تن غلام در رکاب وزیر بودند، چون این کردار را دیدند ، دست بقبضه شمشیر های خود در آوردند تا بر نور الدین هجوم نمایند و او را دستخوش تیغ آبدار سازند ، مردمان با ایشان گفتند : این یك وزیر و آن دیگر وزیر زاده است ، بسا باشد با هم صلح کنند و آنوقت شما نزد هر دو تن مبغوض گردید ، و بسا باشد که ندانسته ضربتی بر وی فرود آید و شما بجمله کشته شوید و بعقوبتی سخت دچار خاك و خون گردید ، بهتر اینست در میان این دو تن اندر نشوید !

ص: 81

بالجمله ، چون نورالدین از زدن وزیر فارغ شد دست جاریه خود را بگرفت و بسرای خود برفت ، و معین بن ساوی در همان ساعت با آن حالت دردمند ودردناك از خاك برخاست ، جامه سفیدی که بر تن داشت گلین و خونین و خاکسترین شده بود ، چون خود را بر آن حالت بدید سر و گردن و اندام خود را خونین ساخته جامه ای خونین خود بر هم بسته با همان حالت بپای قصر محمد بن سلیمان در آمد و فریاد برکشید ای فرمانگذار زمان ! اینك ستم یافته ایست !! بیامدند و او را بأن صورت در حضور والی بیاوردند ، چون بتأمل در وی نظر کرد ، دید وزیرش معین بن ساوی است ، در كمال عجب پرسید : کدام کس این معاملت با تو نموده است ؟! وزیر بگریست و این دو شعر را قرائت کرد :

أیظلمنی الزمان وأنت فیه *** و تأكلنی الكلاب و أنت لیث

و یروى من حیاضك كل صاد *** و أعطش فی حماك وأنت غیث

آیا در این روزگار که چون توئی فرما نگذار هستی باید بر من ستم نمایند و سگهایم پاره کنند با اینکه تو چون شیری غرنده باشی ؟! و همه کس از چشمه - کرمت سیراب شود و من تشنه بگذرانم و با مانند تو ابر بارندۀ تفته جگر بمانم ؟!!

پس از آن با محمد گفت : ای آقای نامدار ! آیا باید حالت هر کس که تو را دوستدار و خدمتگذار باشد بر این منوال بگذرد ؟! بعد از آن بگریست و ناله و نفیر بر کشید و دادخواهی نمود .

محمد گفت : کدام کس چنین با تو کرده است ؟!

وزیر گفت : دانسته باش که امروز ببازار کنیز فروشان برفتم تا کنیزی آشپز بخرم ، در بازار کنیز کی نیکو جمال بدیدم که در تمام أیام زندگانی خود مانندش را ندیده بودم ، دلال گفت : از علی بن خاقان است ! و چنان بود که مولای ما ازین پیش ده هزار دینار بپدرش فضل الدین بداده بود که جاریه نمكین از بهرش بخرد ، فضل الدین این جاریه بی مانند را بخرید ، و چون از حسن و جمال و فضل و کمالش در عجب رفت بپسرش ببخشید ، و چون وی بمرد پسرش در طریق إسراف

ص: 82

و إتلاف آنچه داشت از أملاك و بساتین و ظروف و أثاث البیت را بفروخت ، چون دیگر چیزی از طریف و تلید(1) برجای نماند ، بناچار آن سرو سیمین عذار را برای فروختن بازار آورد و بدل بداد ، دلال بفروش آن ندا بر کشید ، مشتریان گرد آمدند و همی بر قیمتش برافزودند تا مقدارش بچهار هزار دینار برقرار ماند ، با خود گفتم : بهتر اینست این اختر بدیع و ماه منیع را برای مولای خود سلطان بخرم چه أصلش را بها از سلطان بود !

پس گفتم : ای فرزند ! این چهار هزار دینار بهایش را بگیر ! چون کلام مرا بشنید نظر بمن آورد و گفت : ای پیر نکوهیده ! این جاریه را به یهود و نصرانی ارزانی میدارم و بتو نمی فروشم ! گفتم : من برای خود نمیخرم ! بلکه برای مولای خودمان سلطان که ولی نعمت ما می باشد میخرم ! چون این سخن را بشنید چون آتش از نی شعله بر کشید و مرا بگرفت و از فراز اسبم بزیر کشید و مرا بضرب مشت و لگد چندان بزد که باین حال که نگرانی اندر آورد ، و چون پیری ناتوان هستم چاره او نتوانستم و هیچ چیز بچنین بلیت مبتلایم نساخت مگر اندیشه خریداری این جاریه را از بهر تو ! این سخنان بگفت و خودرا بر زمین افکنده بغلطید وهمی بگریست و بلرزید .

چون سلطان این حالت بدید و این مقالت بشنید سخت برآشوبید و عرق خشم بر جبینش بگردید ، آنگاه با حاضران در گاه و چهل تن شمشیر زن که در حضورش ایستاده بودند روی آورد و گفت : در همین ساعت بسرای علی بن فضل الدین بن خاقان بتازید ! سرایش را خراب و أموالش را منهوب و خودش را مقبوض و با جاریه اش أنیس الجلیس گرفتار و هر دو تن را با کتف بسته بر روی کشان حاضر سازید !

غلامان فرود آمدند و باهنگ علی نور الدین راه بر گرفتند ، اتفاقا دربانی در خدمت سلطان بود که علم الدین سنجر نام داشت و در آغاز حال در زمره ممالیك فضل الدین بن خاقان اندراج و حقوق نعمت بر گردن داشت دشمنان را نگران شد

ص: 83


1- طریف یعنی تازه ، و تلید یعنی عتیق و کهنه

که آماده قتل آقازاده اش نورالدین علی شده اند !

این حال بر وی دشوار شد ، بر اسب خود بر نشست و سرای نورالدین را پیش گرفت ، در بکوفت ، نورالدین بیرون آمد، و چون علم الدین را بشناخت آهنگ پذیرائی کرد ، گفت : ای آقای من ! وقت سلام و کلام نیست !! و قول شاعر را گوش کن !

و نفسك فز بها إن خفت ضیما *** و خل الدار تنعی من بناها

فائك واجد أرضا بأرض *** و نفسك لم تجد نفسا سواها

چون خویشتن را در حال خطر دیدی برستگاری خود بکوش و از دار و نگار چشم بپوش چه اگر از زمینی دور شوی زمینی دیگر در عوض یابی ، لكن جان عزیز را عوض نباشد !

نورالدین گفت : ای علم الدین ! مگر چه خبر است ؟! گفت : هرچه زودتر برخیز و جان خود و جاریه خودرا نجات بده ! زیراکه معین بن ساوی شری بزرگ برای شما نصب کرده است و هر وقت در چنگ او بیفتید هر دو را می کشد ، و اینك سلطان چهل تن شمشیرزن برای بردن شما و هلاك شما مأمور کرده است ، و زود است که میرسند ! رأى من اینست که قبل از آن که حادثه شما را در یابد فرار کنید آنگاه مشتی دینار بنور الدین علی بداد ، چون بشمرد چہل دانه بود .

سنجر گفت : ای سید من! اگر بیش ازین با من بود بتو میدادم و حالا وقت معاتبه نیست ! نورالدین شتابان نزد أنیس الجلیس بیامد و آن داستان را بگذاشت وی را نیز اندیشه در سپرد و هردو تن فی الفور بیرون آمده تا بظاهر مدینه رسیدند و خداوند هردو تن را در ستر خود بداشت تا بساحل دریا پیوسته شدند و کشتی را نگریستند که در حال حرکت است ، و کشتیبان در میان آن ایستاده و همی گوید : هر کس بچیزی حاجت دارد و میخواهد وداع کند یا توشه برگیرد یا چیزی را فراموش کرده است زودتر بیاید که ما جانب راه می سپاریم ! جملگی گفتند : ما را کاری و حاجتی نیست ! کشتیبان گفت : بندها استوار دارید و جانب راه بر سپارید!

ص: 84

نور الدین علی گفت : ای رئیس ! بکدام سوی می پوئی ؟ گفت : بدار السلام بغداد میرویم ! نورالدین نیز با جاریه خودش بکشتی در آمدند ، و کشتی چون مرغ بلند پرواز آب سپار گشت ، چنانکه در وصفش گفته اند :

انظر إلى مركب یسبیك منظره *** یسابق الریح فی سیر بسراء

كأنه طائر قد مد أجنحة *** أتى من الجو منقضا على الماء

پس کشتی بر آب روان و باد مراد وزان بود ، و ایشان با روان خرم روان بودند ، أما از آن سوی چون آن چهل تن شمشیرزن بفرمان سلطان بسرای نورالدین شتابان شدند ، بی پرسش درها برهم شکستند و بخانه در آمدند و تمام أماكن ومساكن را بگشتند ، نشانی از نور الدین وأنیس الجلیس نیافتند ، آن سرای را ویران ساختند و بخدمت محمد بن سلیمان باز شدند و داستان باز نمودند ، گفت : در هر مکانی که این دو تن باشند باید بگیرید و بیاورید ! و معین بن ساوی با خلعتی فاخر بخانه خود برفت ، و محمد بن سلیمان گفت : آسوده باش که جز من هیچكس خون تو را نخواهد جست ! وزیر بدعایش لب گشود ودلش آرام گرفت.

از آن پس سلطان فرمان داد تا در شهر بصره ندا برکشیدند : ای مردمان ! همه بدانید که سلطان أمر کرده است : هر کس علی نور الدین را بچنگ آورد و به آستان سلطان حاضر نماید خلعتی فاخر و هزار دینار زر سرخ بیابد ! و هر کس او را پنهان کند یا بداند بکدام جای آندر است و بعرض نرساند مستحق هرگونه نكال و عقوبت است ! مردمان از راه امید و بیم در تفحص نور الدین بر آمدند و از وی نشانی و مکانی نیافتند .

و از آن سوی نورالدین و جاریه ماه دیدارش با آسایش خاطر وسلامت و سلام بدار السلام رسیدند ، کشتیبان گفت : این شهر بغداد است که مانند جهانی آباد ، و آثار عیش و سرور و سرما و حرور (1) و امتیاز فصول أربعه و أسباب فرح و نزهت و تفرج و امنیت خاطر و بساط انبساط و رواج ابتهاج بحد كمال و میزان نصاب

ص: 85


1- یعنی تابش گرما .

در این شهر و این زمین سعادت قرین موجود است !

نور الدین علی و أنیس الجلیس از کشتی بیرون آمدند و پنج دینار بکشتیبان بدادند ، وچون اندکی راه بسپردند ، تقدیرات آسمان هر دو تن را در میان بوستانهای دلگشا و باغهای با صفا در آورد ، پس بر در بوستانی شسته ، و روفته ، و آب زده ، و تختگاههای برشده رسیدند که در هر کجا ظرفهای آب آویخته و تمام آن کوچه را از سقفی از نی برافراشته ، در صدر آن کوچه در بوستان را بسته دیدند .

نورالدین با یار نازنین گفت : مکانی بس نیکو و ملیح است ! گفت : ای سید من ! ساعتی بر این مصطبه بنشین تا چندی بیاسائیم ؟ پس بالای مصطبه برفتند و بنشستند و از آن آبهای با صفا و زلال دست و روی بشستند و از نسیم جانفزا لذت گرفتند ، پس از آن آسوده بخفتند ، و این بستان را بستان النزهة مینامیدند ، ودر این بوستان باغی بود که قصر الفرجه نام داشت و مخصوص بخلیفه هارون الرشید بود هر وقت خلیفه سینه اش تنگی و اندیشه اش آشفتگی و دلش افسردگی می گرفت باین بوستان اندر میآمد و در آن قصر دلگشا می نشست ، و آن قصر را هشتاد شبکه و پنجره بود که از أطرافش بان باغ با صفا گشوده میگشت ، و نیز هشتاد قندیل نفیس و بدیع که هریك چون ستاره تا بنده رخشان می شدند آویزان بود و در وسط مجلس شمعدانی بزرگی زرین عجیب که مانند آفتاب در میان ستارگان روشنی می بخشید بر نهاده بودند ...

و چون خلیفه بان بوستان دل افروز وکاخ پرفروز اندر شدی جواری ماه رخشان را فرمان دادی تا شبابیك و پنجره ها را از هر سوی برگشودند ، و اعجوبه روزگار إسحاق ، وکنیزکان گلعذار را بنواختن عود و تار أمر نمودی و ایشان بنوازش و گذارش در میآمدند و دل رشید را آسایش می بخشیدند و برامش در میآوردند ، چندانکه بار هرگونه اندیشه از دلش برخاستی و غم و اندوه از روانش روان گشتی .

و این بوستان دلکش را مردی شیخ ابراهیم نام نگاهبان بودی ، اتفاقا برای انجام پارۂ حاجات خود بیرون آمد ، جماعتی از زن و مرد و کسانی را که در حقشان

ص: 86

بد گمانی میرفت بتفرج و تنزه دید ، خاطرش بر آشوبید و سخت خشمناك شد ، و شکیبائی ورزید تا یکی روز بخدمت رشید رسید و حکایت بعرض رسانید ، رشید گفت : هرکس را بر در بستان بیا بی با وی چنان کن که همان خواهی !!

و چون این روز در آمد و ابراهیم از بوستان در آمد ، دو تن را بر در بوستان در خواب بدید که هر دو تن در یك ازار روی بپوشیده اند ، با خود گفت : البته نمیدانند که خلیفه مرا اجازت داده است که هر کس را در این مکان بنگرم بزنم و بکشم ! هم اکنون این دو تن را مالشی دهم تا ازین پس هیچکس بر در بستان نیاید ؟ پس ترکۀ سبز از درختی ببرید و بسوی ایشان بر دوید و دست بضرب ایشان بر کشید .

دیگر باره با خود بیندیشید که چگونه ایشان را مضروب بدارم و حال اینکه بر حال ایشان واقف نیستم ؟ شاید مردمی غریب باشند و تقدیرات آسمانی ایشان را باین مقام رسانیده ! پس با رامی پرده از چهره آن دو ماه فروزان بر گرفت و با خود گفت : این دو نوگل بوستانی را خار نشاید دانست و خوار نباید گرفت ، و دیگر - باره چهره ایشان را بپوشانید و دل از دست داد و بیامد و در کنار پای نور الدین بنشست و بمالید.

نورالدین چشم برگشود و آن پیر کهنسال را بدید و آزرم گرفت و پای خود را بکشید و برخاست و بنشست و دست ابراهیم را بگرفت و ببوسید ، ابراهیم گفت: ای فرزند من ! شما از کدام شهر و دیار آمده اید ؟ گفت : ای سید من! مردمی غریب هستیم ! این سخن بگفت و هر دو چشمش را اشك فرو گرفت .

ابراهیم گفت : ای فرزند ! دانسته باش که رسول خدای صلی الله علیه و آله به إكرام غریب وصیت نهاده است ! آیا بپای نمی شوی ؟ و در این بوستان تفرج نمیجوئی ؟ و بار اندوه از دل نمیگشائی ! نورالدین گفت : یا سیدی ! این باغ و بوستان از آن کیست ؟ گفت : ای فرزند ! من این باغ را بوراثت یافته ام ! و قصد او ازین سخن این بود که ایشان اطمینان خاطر حاصل کرده بوستان در آیند .

ص: 87

نورالدین سپاس إحسانش را بگذاشت و با جاریه اش از دنبال شیخ روان و به بوستان اندر شدند و در آنجا پلها و دار بستها با کمال ظرافت بدیدند که درختهای مو بر آن جمله إحاطه کرده و درختهای عناب در هر طرف سر بر کشیده و أنواع انگور سرخ و سیاه مانند یاقوت و آبنوس آویزان گردیده ، در زیر طاقی و عریشه در میان بوستان در آمدند و میوه و أشجار گوناگون نمایان ، و مرغهای خوش الحان بر أشجار و أغصان و هزار دستان و قمری غزلخوان و داستان سرا ، و روح بخش و غم زدا ، و أقسام فواکه فراوان و نهرهای با صفا از هر سوی روان و حوضها و آبگیرها چون أنهار بهشتی نمایان ، وگلها و شکوفه ها مانند لؤلؤ و مرجان عقل دانا را میر بود ، گوئی بهشت موعود است یا شهر بابل و کاخ نمرود !

و از آن پس ایشان را بساحتی دلگشا که معلق بود در آورد ، نور الدین وأنیس الجلیس را از دیدار آن مکان و آن لطائف غریبه و طرائف عجیبه ابتهاجی عظیم روی داد، و در یکی از شبا بیك بنشستند ، در این وقت نور الدین بیاد آن حالاتی که مقاسات نموده(1) بیفتاد و گفت : سوگند با خدای ! مکانی بس نیکو است ! ومرا از گذشته روزگاران بخاطر آورد و آتش اندرون را خاموش نمود .

در اینوقت ابراهیم سفره طعام برگشود و هر دو تن را پذیرائی فرمود ، چون از طعام فراغت یافتند ، نورالدین گفت : ای شیخ گرامی ؟ آیا از آشامیدنی حاضر نداری ؟ چه مردمان را عادت بر آن است که بعد از خوردن آشامیدن گیرند ، شیخ برفت و مقداری شربت شیرین سرد بیاورد ، نور الدین گفت : این نه آن شراب است که من می خواهم ؟

شیخ گفت : مگر خواهان باده أرغوانی هستی ؟ گفت : آری ! گفت : پناه بخدا می برم ! همانا سیزده سال است که این کار را متروك داشته ام ، چه رسول خدای صلی الله علیه و آله شارب خمر و عاصر و حامل خمر را لعنت فرموده است ، نورالدین گفت : دو کلمه از من بشنو! گفت : هر چه خواهی بگوی ! گفت : اگر تو شارب

ص: 88


1- یعنی شدائد آن را دریافته و تلخی آنرا چشیده بود .

و عاصر و حامل خمر نباشی آیا از لعنی که نصیب ایشان است بتو چیزی میرسد ؟ گفت : نمیرسد !

گفت : این دو دینار سرخ را با این دو درهم سفید بستان و بر این دراز گوش بنشین و از دور با پست و هر کسی را دیدی که خمر می فروشد او را ندا کن و بگو : این دو در هم را بگیر ، و باین دو دینار خمر بخر و بر این حمار بار کن ، وچون چنین باشد نه تو شارب و نه عاصر و نه حامل خواهی بود و نه تو خریدی ، و نه آن لعنی که بدیگران میرسد بتو خواهد رسید .

شیخ بخندید و گفت : سوگند با خدای ، هیچکس را بظرافت تو و شیرین - کلامی تو ندیده ام ! نورالدین گفت : ما میهمان تو هستیم و موافقت تو با ما واجب است ، پس بایستی در بایست ما را فراهم کنی ! شیخ گفت : ای فرزند ! اینك خمخانه أمیر المؤمنین است ، بانجا برو و هر چه خواهی بر گیر ، همانا آنچه خواهی و بر تر از آنچه خواهی موجود است .

نور الدین بأن مكان برفت و ظرفهای زر و سیم و بلور مرصع بأنواع جواهر بدید ، پس هر چه خواست برگرفت ودر قرابه وقنانی (1) بریخت و با جاریه خود از آن گونه بساط خسروانی وشراب أرغوانی بحیرت اندر شدند و باز آمدند ، وشیخ مقداری گل و ریاحین برای ایشان بیاورد و خود از دور بنشست .

نور الدین و أنیس الجلیس همی بیاشامیدند و بشادی و فرح اندر آمدند چندانکه شراب در وجود ایشان کارگر و مؤثر شد ، از آن باده گلنار چهره آن دو گلعذار افروخته تر از شعله نار و چشمهای ایشان پر خمار و مویهای ایشان پریشان و در دیدار ایشان شیخ و شاب آشفته و حیرانگشت .

شیخ با خود گفت : مرا چیست که در چنین فردوس برین از غلمان و حور العین مهجور ، و از چنین دو ماه تابان دور بنشینم ؟ کدام روزگار مانند این دو سرور سیمین عذار در کنار آیند ؟ پس قدمی چند پیش نهاد و در گوشه ایوان بنشست ،

ص: 89


1- یعنی صراحی زجاج .

نورالدین چون این إقبال را از آن کهنسال بدید گفت : ای شیخ گرامی ! ترا بجان عزیزم سوگند دهم که نزد ما بیائی و بنشینی .

شیخ را که دل نیز خواستار بود ، در کنار ایشان بنشست ، نور الدین قدحی پر کرد و بشیخ گفت : بیاشام تا لذت باده أرغوانی را بدانی ! شیخ گفت : أعوذ بالله سیزده سال است لب بخمر نیالوده و یك پیمانه نپیموده ام ، نور الدین بتغافل بگذرانید و خود بیاشامیده متعمدا خود را بر زمین افکنده چنان نمود که مستی در وی أثر - فزود ...

اینوقت أنیس الجلیس بادیداری چون حور بهشت ورخساری مانند قبله زردهشت روی بشیخ آورده گفت : ای شیخ بزرگوار ، بنگر تا این جوان با من چه معاملت - نمود ؟ گفت : ای خاتون من ، او را چیست ؟ گفت : همیشه رفتارش با من بر این گونه است ، ساعتی می آشامد ، و ساعتی میارامد ، ومرا تنها و بدون مصاحب و ندیم می گذارد تا با من بنوشیدن و نوشانیدن مشغول باشیم ، ندانم چون آشامیدم قدح از دست کدام کس بگیرم ؟ و چون سرود نمودم کدام کس بشنود ؟

ابراهیم را آن چهر دلاویز وکلمات بهجت انگیز سست ساخته و بانیس الجلیس مایل گردانیده ندانست تا چه کند و چه گوید ؟ عنان اختیار از دست داد و گوش بسخن و هوش بسیب ذقنش بسپرد. أنیس الجلیس قدحی سرشار کرده با دو چشم پر خمار نظر بشیخ افکنده و گفت : ترا بجان من که جانهایش فدا هست سوگند میدهم که این قدح را بگیری و بنوشی و بمخالفت نکوشی و خاطر مرا خرم گردانی .

شیخ که ناخورده می مست و بی خبر از هر چه هست بود قدح از چنان ساقی بگرفت و فرو کشید ، أنیس الجلیس قدحی دیگر پر کرده گفت : یا سیدی ، این یك نیز برای تو بدستم اندر است ، گفت : قسم بخدای توانائی آشامیدن ندارم ، همان را که آشامیدم كافی است .

آن عقل ربای دلفریب گفت : بناچارت بیاید نوش و گردش أیام را فراموش کرد ! بگرفت و بیاشامید و بزبان حال گفت :

ص: 90

ساقی ار باده بدین دست بجام اندازد *** عارفان را همه در شرب مدام اندازد

أنیس الجلیس پیمانه سوم را سرشار ، و بدست شیخ تقدیم کرد ، چون خواست بیاشامد نور الدین برخاست و بنشست و گفت : ای شیخ ابراهیم ! این قدح بدست اندرت چیست ؟ آیا من تو را سوگند ندادم نپذیرفتی و گفتی : سیزده سال است نیاشامیده ام ؟ شیخ شرمسار شد و گفت : قسم بخدای مراگناهی نیست لکن اینجاریه بر من سخت گرفت !

نور الدین بخندید ، وهرسه تن بصحبت و منادمت بنشستند ، جاریه بنور الدین گفت : ما و تو میاشامیم و تو را با شیخ کاری و سوگندی لازم نیست تا من خود ترا بر وی چیره سازم ، پس پیاله همی پر کرده بنور الدین بداد و نورالدین جام باده بدو پیمود و شیخ بهر دو نظاره می نمود و گفت : این چگونه منادمت و مصاحبتی است که پیش آورده اید ؟ خود میریزید و خود میآشامید أما مرا که ندیم شما شده ام سقایت - نمیکنید؟؟ از سخنانش بخندیدند چندانکه بر زمین افتادند ، پس از آن بنوشیدند و او را بیاشامیدند و تا ثلثی از شب گذشته بر این حال بودند .

اینوقت أنیس الجلیس گفت : ای شیخ ! باجازت تو بر خیزم و ازین چراغهای مرتب یکی برافروزم ؟ گفت: برخیز أما افزون از یك شمع روشن مکن ، برخاست و از چراغ نخستین تا آخرین را برافروخت چندانکه از آن هشتاد چراغ یکی را خاموش نگذاشت ، و بیامد و بنشست .

بعد از آن نور الدین گفت : ای شیخ ابراهیم ! برای من چه حظی نزد تو است ؟ آیا مرا نمیگذاری یکی از این قندیلها را بر افروزم ، شیخ گفت : برخیز و یك قندیل برافروز و افزون از یك قندیل روشن مکن و مانند او رفتار منمای ! نور الدین برخاست و تمام آن هشتاد قندیل را از اول تا آخر روشن کرد .

از فروز چراغها و مشعلها و شمعها و قندیلها مجلس ایشان روشن تر از تختگاه مهر و ماه گردید و آن مکان را جنبش همی افتاد ، و شیخ ابراهیم که أثر باده در دماغش راه کرده و مست گشته بود با ایشان گفت : أنتما أخزع منی ، شما از من

ص: 91

ص: 92

ص: 93

پس درون باغ شدند تا بآخر بستان رسیدند و در زیر قصر بایستادند ! رشید با جعفر گفت : همی خواهم چنانکه مرا نشناسند نزد ایشان شوم و نفحات و واردات مشایخ را بنگرم و از کرامات ایشان با خبر شوم ، چه این جماعت را در خلوات و جلوات شئونی و حالاتی است ، چه ما تا این زمان نه از ایشان هویی و نه أثرى شنیده و دیده ایم !(1)

درخت گردكان بلندی در آنجا بود ، گفت : ای جعفر ! همی خواهم بر این درخت بر شوم چه شاخه های آن باین شبا بیك نزدیك است ، از فراز آن با یشان نظر اندازم و کرامت اندوزم ! پس بر فراز در خت برفت و از شاخه بشاخه بر شد تا بشاخه پیوست که برابر آن شباك بود ، بر فرازش بنشست و از آنجا بقصر نگران گردید و آن دو پسر و دختر را بدید که نور جبین ایشان بر ماه و مهر فزونی میگرفت و از طرف دیگر ابراهیم را بدید که قدحی در دست دارد و همی گوید : ای خاتون ملاحت آثار ! همانا نوشیدن بدون شنیدن را ملاحتی نیست ، آیا این شعر را نشنیده باشی ؟

أدرها بالكبیر و بالصغیر *** و خذها من ید القمر المنیر

ولا تشرب بلا طرب فانی *** رأیت الخیل تشرب بالصفیر

لمؤلفه

ای ساقی مه سیما رو باده ناب آور *** زان جام می نابت پیری بشباب آور

انسان نبود در شوق کمتر ز دواب آخر *** پیمانه چو پیمائی با چنگ و رباب آور

از آتش گل رویان دلها چو کباب استی *** دلهای کبابی را از دل تو کباب آور

از یك خم خمخانه ما مست نمی گردیم *** چون باده دهی ما را بر حد نصاب آور

ص: 94


1- شیخ ابراهیم از مشایخ صوفیه بوده است

ما مست می حقیم زین می چه أثر ما را *** گر نیست ترا باور صد خم شراب آور

گر تشنه لبیم أما غافل ز وجود خود *** خواهی تو بحار آور خواهی تو سراب آور

در بحر می وحدت جوشان و خروشانیم *** از جوش درون ما دریا به حباب آور

در محفل آن معشوق ما را نبود راهی *** چون بار ترا باشد ما را بجناب آور

آبادی جاویدان در عین خرابی هاست *** از باده عشق حق سرمست و خراب آور

بگذار حساب امروز از می ده و می خواران *** خود صبحگه محشر دفتر ز حساب آور

چون رحمت حق شامل از نامه چه پروائی *** چون بی خبری از ما نامه بشتاب آور

مہجوری مشتاقان از باده عشق حق *** دانی نشود ممكن؟ پس قول صواب آور

ای پیك مبارك پی معروض سیه رویان *** تقدیم حریم دوست گردان و جواب آور

ما را ز خطاب یار گردد دو جهان آباد *** از بارگه آن شاه باز آی و خطاب آور

با اینکه هزاران می زان باده بنوشیدیم *** لب تشنه آن آبیم زان آب تو آب آور

از آب غدیر خم وز جام لب کوثر *** بر آتش ما بر زن کاری بثواب آور

ص: 95

ای ساقی خوش منظر این خشم وجفا تا چند *** یك روز بما جامی بی خشم و عتاب آور

در غیبت و در محضر دشنام و عتیب آری *** آخر تو یکی فرقی محضر زغیاب آور

بر چهر دلاویزت دلها همه مفتون شد *** گر فتنه نمی جوئی رخ زیر نقاب آور

آنگه بشوی نادم کت یار نماند کس *** پس نیك تفکر کن بادی ز ذهاب آور

دلها همه ز اندوهت تاریك و سیاه آمد *** خواهیش اگر سنجید رو پر غراب آور

از چشم ورخ خلقیست هرذره که از خاکیست *** معلوم اگر خواهی مشتی زتراب آور

این فصل اگر خواهی بر تو بشود روشن *** زافسانه مه رویان بس جزو و کتاب آور

از اندوه دل یاران گر زیست ترا باور *** از خون دل ایشان صد طشت و قراب آور (1)

چون خلیفه نگران شیخ ابراهیم گردید و این کردار را بدید ، عرق خشم بر جبینش ظاهر شد و از فراز درخت فرود آمد و گفت : ای جعفر ! هیچوقت از کرامات صالحین روزگار باین اندازه که امشب بدیدار آوردم ندیده بودم ! تو نیز بر این درخت بر آی و بمجلس ایشان در نگر تا از کرامات ایشان بی بهره نمانی!

جعفر از سخن رشید و کار ایشان متحیر شد و بر بالای درخت برفت و نورالدین و جاریه وشیخ ابراهیم را با قدحی که در دست داشت بدید و بر هلاکت خود متیقن گردید و بزیر آمد و در حضور رشید با یستاد ، رشید گفت : سپاس میکنم خداوندی

ص: 96


1- قراب و جمع قربی ، پیمانه که پر آب باشد.

را که ما را از جمله متتبعان و نگاهداران ظاهر شریعت گردانید و شر تلبیسات طریقه منوره را از ما بازداشت !

جعفر از شدت خجالت قدرت تکلم نداشت ! خلیفه با جعفر گفت : نمیدانی ایشان را کدام کس باین مکان و این قصر من در آورده است ؟ لكن در تمام أیام عمر خود مانند این پسر و دختر و این حسن و جمال و قد و اعتدال ندیده ام ! چون جعفر این سخن بشنید بخشنودی خلیفه امیدوار شد و گفت : چنین است که فرمائی ! رشید گفت : هم اکنون دیگر باره با تفاق تو باید بر فراز این شاخ که محاذی ایشان است بر شویم و تماشا نمائیم .

پس هردو تن بر درخت بر شدند و آن دو ماه مجلس فروز را چون خورشید نیمروز بدیدند و از شیخ ابراهیم شنیدند همی گفت : ای خاتون من بواسطه شرب عقار از حشمت ووقار برکنار شدم و جز بنغمات أو تار لذت نبرم ! أنیس الجلیس گفت: ای شیخ ! سوگند با خدای ، اگر از آلات طرب چیزی داشتیم سرور ما کامل بودی ، شیخ از جای برخاست و برفت و با عودی باز گشت .

چون خلیفه تأمل کرد عود إسحاق ندیم را بدید و گفت : سوگند با خدای ! اگر این کنیز خوش نزند و خوش نخواند تمام شمارا بر دار میزنم ، و اگر نیکو سرود از ایشان میگذرم و ترا بتنهائی از دار میآویزم ! جعفر گفت : خداوندا ! چنان کن که نیکو ننوازد ؟؟ رشید گفت : بچه سبب ؟ گفت : برای اینکه همه ما را بر دار بر زنی تا پاره با پارۂ ما نوس شویم ؟

خلیفه بخندید ، و جاریه عود را بر گرفت و او تارش را درست نمود و آنوقت چنان بزد و بنواخت که گوئی آهن را بگداخت و هر بلیدی کند ذهن را هوشیار ساخت و در قلوب مستمعان شور و غوغا برخاست و این ابیات را إنشاد نمود :

أضحت تنائی بدیلا من تدانینا *** و ناب عن طیب دنیانا تجافینا

بنتم و بنا فما ابتلت جوانحنا *** شوق إلیكم ولا جفت مآقینا

غیظ العدى من تساقینا الهوى فدعوا *** بأن نغص ، فقال الدهر : آمینا

ص: 97

ما الخوف أن تقتلونا فی منازلكم *** و إنما خوفنا أن تأثموا فینا

روزگار غدار جمع مارا متفرق خواست و عیش مارا بر ما روا نداشت و مصاحبت را بمفارقت مبدل ساخت و دهر جفاکار بر این جمله آفرین و آمین آورد !

هم اکنون ما را بیمی از آن نیست که در منزلهای خودتان عاشقان را کشته تیر عشق سازید ، از آن ترسیم که در حق ما و این مفارقت و مهاجرت که در کارما روا میدارید گناهکار شوید !!

هارون گفت : ای جعفر ! سوگند بخداوند ! هیچ آوازی دلاویز و سرودی طرب انگیز مانند این نشنیده ام !

جعفر گفت : امید میرود که شعله خشم و غضب خلیفه تسکینی یافته باشد ؟؟ گفت : آری ! خشم من برفت ، پس با جعفر از درخت بزیر آمدند ، رشید با جعفر گفت : همی خواهم بر این قصر برآیم ، و آواز این دختر را در حضورش بشنوم ! جعفر گفت : ای خلیفه روی زمین ! چون بر ایشان بر آئی و خود را بنمائی البته عیش ایشان مکدر شود و شیخ ابراهیم از شدت خوف بمیرد ! خلیفه گفت : ناچار باید چاره بسازی تا بمجلس ایشان رویم و حقیقت این امر را بدون اینکه ایشان بدانند معلوم داریم !

آنگاه خلیفه و جعفر بطرف دجله راه گرفتند و هر دوتن متفکر بودند ، بناگاه مردی صیاد را دیدند که در کنار دجله برای صید ماهی در زیر شبکه قصر ایستاده بود ، و چنان بود که از آن پیش روزی خلیفه بعضی صداها در زیر قصر بشنید و با ابراهیم گفت : این چه نعره و فریاد است ؟ گفت : با نگی ماهیگیران است که بصید ماهی آمده اند ! گفت : فرود شو و ایشان را از این مکان بازدار !

أما در این شب شخص ماهیگیر در آمد و آن باغ را در گشوده دید ، با خود گفت وقتی است که این جماعت بغفلت اندرند ! شاید در چنین هنگام غنیمتی بچنگی آورم ؟ پس شست(1) خود را بدجله درافکنده این ابیات همی بخواند :

ص: 98


1- منظور قلاب ماهیگیری است

یا راكب البحر فی الأهوال و الهلکه *** اقصر عناك فلیس الرزق بالحركه

أما ترى البحر والصیاد منتصب *** فی لیله و نجوم اللیل محتبکه

قد مدة أطنابه و الموج یلطمه *** و عینه لم تزل فی كلكل الشبكه

حتى إذا بات مسرورا بها فرحا *** و الحوت قد حط فی فخ الردی حنكه

و صاحب القصر أمسى فیه لیلته *** منعم البال فی خیر من البركه

و صار مستیقظا من بعد رقدته *** لكن فی ملكه ظبیا و قد ملكه

سبحان ربی یعطی ذا ویمنع ذا *** بعض یصید و بعض یأكل السمكه

لمؤلفه

ای که در بحر هلاکت بهر روزی دو روز *** خویشتن را در مهالك افکنی چندین مكوش

رزق و روزی هست مقسوم و رسد بی کم و کاست *** خواه ساکن باش و صامت خواه در جوش وخروش

می نبینی ماهیان را در میان بحر ژرف *** هست برأشباك صیادان هماره چشم وگوش

لكن امواج قضا بهر غذای صید گیر *** آردش اندر به شست و افکند در دیگ جوش

صاحب این قصر عالی با چنان ملك و سپاه *** خویش را مملوك بیند با همه آن ناز و نوش

هست تقدیر خدائی كان بگیرد وان خورد *** چند و چونت کی سزد با آنکه دادت عقل و هوش

پس بقدر کسب روزی جنبشی باید ولی *** نه ضعیف و نه عنیف و بار أوزارت بدوش

چون چنین کردی شوی اندر رفاه و کامکار *** این چنینم بر بگوش آمد ز إبلاغ سروش

ص: 99

نیك بنگر بر تر از قسمت نخواهد خورد و برد *** شیر و روباه و پلنگ و ببر و گرگ و یوز و موش

پس بزرگی خاص یزدانی است کو محض کرم *** می دهد روزی بخلقش از طیور و از وحوش

این سخنها جمله را بنیوش و در خاطر سپار *** سر بسر بپذیر از ناصح مرم همچون چموش

ور نمی بپذیری و چونان ستورت هست رم *** پس نئی حیوان ناطق چون ستوران شو خموش

چون از قرائت أبیات فراغت یافت خلیفه را بر بالای سر خود بدید ، رشید او را بشناخت و گفت : ای کریم ! چون روی بر تافت و خلیفه را بدید از بیم همی لرزید و گفت : سوگند با خدای ای سید من ! نه چنان است که این کردار از آن است که فرمانت را پست یا پیمانت را سست خوانده باشم ، لكن دریوزگی و بار عیال و سختی حال بر این کارم ناچار ساخت ! خلیفه گفت : اکنون بخت و طالع من شست بشست آور و بآب در افکن !

صیاد پیش رفت و شست بآب پیوست و شادان در نگ نمود تا بدانجا که باید قرار گرفت ، و چون شبکه را بیرون کشید بسیاری ماهی گوناگون بیرون آمد ، خلیفه شاد شد و گفت : ای کریم ! هم ایدون جامه از تن فروریز !

صیاد را جبه کهنه که افزون از صد وصله پشمین و قملها چون دملها داشت و عمامه را که سه سال بود نشسته بود از تن و سر فرو گذاشت ، خلیفه نیز دو جامه از پوششهای خود را که از حریر إسكندرانی و بعلبکی بود بیرون آورده با صیاد فرمود : این را بر گیر و بپوش !

خلیفه نیز جبه صیاد را بپوشید و عمامه او را بر سر نهاد و صورت خود را نیز بپارچه پوشیده ساخت ، بعد از آن با صیاد گفت : تو بکار خود برو ! ماهیگیر پای او را ببوسید و زبان بشکر و سپاس ألطافش برگشود و از آن پس این دو شعر را

ص: 100

قرائت کرد :

أولیتنی ما لا أقوم بشكره *** و كفیتنی كل الأمور بأسرها

فلا شكرنك ماحبیت وإن أمت *** شكرتك منی أعظمی فی قبرها

چندانم نعمت بخشیدی و امور زندگانیم را کفایت وکفالت نمودی که از عهده شکرش نتوانم بر آمد !

همانا چندانکه زنده ام شکرت را می سپارم ، و چون بمیرم استخوانم در گور بسپاست ناطق میشود !

اما خلیفه را که بدن ناز پرور ، حریر چین و دیبای روم را درشت میشمرد ، چون آن جبه و عمامه ماهیگیر که سالها منزلگاه جانوران خونخوار بود بر تن در آمد دست راست و چپش از خارش بدن آسوده نبود با صیاد فرمود : ویلك ! این جبه و ما فی الجبه چیست ؟ گفت : در این روز ترا رنجور و متألم میگرداند لكن چون هفته برگذرد دیگر احساس نکنی و اندیشه نفرمائی !

رشید بخندید و گفت : ویلك ! چگونه این جامه را بر تن گذارم ! صیاد گفت : خواهانم سخنی بعرض رسانم لکن از هیبت خلیفه آزرم دارم ! گفت : آنچه داری بیار ! گفت : اى أمیر المؤمنین ! مرا چنان بخاطر میگذرد که همی خواهی بماهی صیدماهی بیاموزی و بصنعتی راه یابی و کسب و کاسبی بدست بیاوری تا سودمندت نماید ؟ پس اگر بر همین اراده باشی این جبه بسی سودمند باشد

رشید از اینگونه گفت و شنید بخندید ، صیاد براه خود برفت و رشید سبد ماهی را برگرفت و مقداری برگ و علف سبز بر آن بریخت و بسوی جعفر شد و در حضورش بایستاد ، جعفر گمان کرد همان شخص صیاد است بر وی بترسید و گفت : چه چیزت باینجا آورده است ؟ بر جان خود بترس ! چه خلیفه امشب در اینجا است خلیفه چون این سخن بشنید چندان بخندید که بر پشت بیفتاد

جعفر چون اینگونه خندیدن را نظر کرد در گمان افتاد و گفت : شاید تو مولاى ما أمیر المؤمنینی ! گفت : آری ! تو نیز جعفر وزیر منی ! اکنون که من و تو

ص: 101

در این مکان بودیم و تو مرا نشناسی چگونه ابراهیم در حالت مستی خواهد شناخت تو در همین مکان باش تا باز آیم !

پس برفت و در قصر را کوبیدن گرفت ، شیخ بیامد و گفت : کیست بر در؟؟

گفت : کریم ماهیگیرم ! چون شنیدم امشب میهمان بر خوان داری مقداری ماهی نمك سود بیاورده ام ، نورالدین و جاریه اش که دوستدار ماهی بودند سخت شادشدند و گفتند : او را با ماهی اندر آور ! رشید بهیئت ماهی فروش در آمد و سلام براند ، شیخ گفت : مرحبا بدزد راهزن مقامر ! ماهیانی را که با خود داری بما بنمای .

چون بدیدند ، أنیس الجلیس گفت : یا سیدی ! اگر این ماهی سرخ کرده بودی چه بودی ؟ شیخ گفت : براستی گفتی ! برخیز و سرخ نمای و بیاور ، رشید گفت : بر سر و دیده میپذیرم و سرخ کرده میآورم ! و برفت تا بجعفر رسید و گفت: ایشان ماهی بریان کرده میخواهند ؟ جعفر گفت: هم اکنون بریان میکنم ! رشید گفت : قسم بخاك پدران و أجداد أمجادم جز بدست خودم بریان نباید بشود !

پس رشید بكازه (1) شیخ که در میان باغ از نی وعلف بر آورده بود برفت ودر آن منزلگاه آنچه آلات بریان کردن حتی نمك سوده حاضر بود بیاورد ، پس منقلی برافروختند و ماهی در تابه سرخ کرده در کمال ملاحت و ظرافت در ظرفی نهاده ، برگهای سبز بر فرازش افكنده و از فواكه بوستان بر گردش چیده در حضور ایشان بیاورد .

نور الدین و أنیس الجلیس و شیخ با کمال رغبت بخوردند ، و دست بشستند ، نورالدین گفت: ای صیاد ! سوگند بپروردگار عباد ، أمشب با ما بسی احسان ورزیدی پس دست بجیب برده سه دینار سرخ از دنانیر سنجر بدو بداد و گفت : مرا معذور بدار ؟ سوگند با خدای ! اگر پیش از آنکه روزگار بر من بگردد و حال من دیگر - گون شود ترا میشناختم تلخی نیازمندی را از دلت بیرون میکردم ! امروز بر حسب تقاضای حال است .

ص: 102


1- منظور آلاچیق دهاقین است که از حصیر و شاخه درخت فراهم آورند .

رشید بگرفت و ببوسید و در جیب نهاد ، و مراد و مقصود رشید شنیدن تغنی جاریه بود ، پس در جواب گفت : احسان و تفضل فراوان نمودی و از صدقات عمیمه ات خواستاریم که با این جاریه بفرمائى تغنی نماید تا بشنوم و لذت یا بم ؟؟

نورالدین با أنیس الجلیس گفت : ترا بجانم سوگند میدهم که برای خاطر این صیاد سرودی بنمائی ؟ چه آرزو دارد بشنود ! جاریه عود بر گرفت و تارش را إصلاح کرده این دو شعر را فروخواند :

و غادة لعبت بالعود أنملها *** فمادت النفس عند الجس تختلس

قد أسمعت بالغوانی من به صمم *** و قال أحسنت مغنی من به خرس

از ینگونه ساز و نواز این محبوبه آفاق جان رفته است که در قالب مشتاق آید !

از آن پس نوائی بس غریب بنواخت که عقول حاضران را از مغز بپرداخت و نیز این دو شعر را ضمیمه آن تمیمه ساخت :

ولقد شرفنا إن نزلتم أرضنا *** و محا سناكم ظلمة الدیجور

فیحق لی أنی أخلق منزلی *** بالمسك و الماورد و الكافور

این شعر را بر حسب بر حسب باطن بسی مناسب خواند و باز نمودکه تشریف قدوم این میهمان نو رسیده را که شب ظلمانی را از فروغ جبینش محسود روز نورانی ساخته است باید این منزل و مکان را با مشك و كافور و گلاب سیراب ساخت !

رشید را ازین سرود و نشید حالت بگردید و آثار وجد و سرور چنان بر وی چیره شد که شب از روز ندانست و خودداری نیارست و بی اختیار تا سه دفعه گفت طیبك الله !!

چون نور الدین با آن حال مستی این حال مجذوبیت و سستی را در صیاد بدید قریحه جود و سماحت بر وی استیلاگرفت و گفت : ای صیاد ! آیا این جاریه و این صوت و سرود دلنوازش و این دلدار و این تحریك أوتارش بر تو خوش افتاده است ؟ رشید گفت : بخدای سوگند ، چنین است ! نورالدین گفت : این جاریه را با تو بخشیدم ! و این بخشش از کریمی است که هرگزش در آنچه ببخشد بازگشت نیست ،

ص: 103

این بگفت و از جای برخاست و با صیاد گفت : بیرون شو وجاریه را با خود ببر !

چون أنیس الجلیس این حال را نگران گشت سخت بروی سخت افتاد و نظری بنورالدین بر گشاد و گفت : ای آقای من ! آیا بدون اینکه وداع فرمائی میروی ؟! اگر لابد و ناچار جدائی می افتد باری چندان بایست که با تو وداع کنم ! و این دو شعر بخواند :

لئن غبتم عنى فان محلكم *** لفی مهجتی بین الجوانح و الحشا

و أرجو من الرحمان جمعاً لشملنا *** و ذلك فضل الله یؤتیه من یشا

اگر از خدمتت دورم بدل شرمندگی دارم *** چو قمری طوق بر گردن نشان بندگی دارم

خود از غایب شوی روزی زچشمم جایت اندر دل *** میان جان و خون باشد همی تا زندگی دارم

چون أنیس الجلیس این شعر را بسرود نورالدین را اندوه فراق فرو گرفت و این دو بیت بخواند :

ودعتنی یوم الفراق و قالت *** و هی تبكی من لوعة و فراق

ما الذی أنت صانع بعد بعدی ؟ *** قلت: قولی هذا لمن هو باق

کرد با من وداع و آنگه گفت *** با دو چشمی که در بچهره فشاند

در فراقم چگونه ای ؟ گفتم: *** پرس از آن کسی که باقی ماند

گر مدامم مدام و تو ساقی *** بو که باشم مدام من باقی

چون خلیفه این حال و مقال بدید جدایی در میانه آن دو یار جانی بر وی دشوار گردید و بنورالدین روی آورده گفت : ای سید من ! بفرمای آیا جنایتی کرده باشی که از آن بیمناك هستی یا مدیون می باشی ؟؟

چون نورالدین را حال مستی در سپرده بود ، راز دل را برگشود و گفت : ای

ص: 104

صیاد ! همانا مرا با این کنیز حکایتی غریب است که هر کس بشنود عبرت گیرد ، رشید گفت : آیا از سر گذشت خود داستان نکنی و ما را نشنوانی ؟ شاید فرجی از خدای برای تو موجود گردد ! نورالدین گفت : ای صیاد ! آیا میخواهی داستان ما را نظم بشنوی یا نثر ؛ رشید گفت : نثر کلام است و شعر نظام !

این وقت نور الدین سر بزیر افکنده ، بعد از درنگی اندك این اشعار بر زبان آورد :

یا خلیلی ! إنی هجرت رقادی *** و همومی نمت لبعد بلادی

كان لی والد علی شفیق *** غاب عنی مجاور الألحاد

و جرت لی من بعد ذاك أمور *** صرت منها مفتست الأكباد

اشترى لى من الحسان فتاة *** مثل غصن بقدها المیاد

فصرفت الذی ورثت علیها *** و تخیر تها على الأجواد

سمتها البیع إذ تزاید همی *** و جوی البین لم یكن بمرادی

و إذا ما دعا إلیها مناد *** زاد فیها شیخ كثیر الفساد

فلذاك اغتظت غیظا شدیدا *** و لملكی جذمتها بأیادی

فتردی ذاك اللئیم بقبح *** ثم فادت فیه لظى الالجاد

من غرامی لكمته بیمینی *** و شمالی حتى شفیت فؤادی

و من الخوف قد أتیت لداری *** و تیقنت سطوة الأضداد

فهوى مالك البلاد لحبسی *** فأتی الحاجب الرشید السداد

رامز لی أنی أسیر بعیدا *** عن ذراهم مكمدا حسادی

فطلعنا من دارنا جنح لیل *** طالبین المقام فی بغداد

لیس شیء من الذخائر عندی *** دونها منحة إلى الصیاد

غیر أنی أعطیك محبوب قلبی *** فتیقن أنی وهبت فؤادی

لمؤلفه

ای یگانه خلیل دانشور *** خبرم بشنو و بجوى عبر

ص: 105

بر بسر بسپرم همی أیام *** که شبم در سهر رود در به سحر

روزها در کلال و شب رنجور *** بی خبر شب ز خواب و روز ز خور

نه دلم در هوای رامش جان *** نه شبم راحت تن از بستر

مولد و منشام بود بصره *** بودم از بصره نور قلب و بصر

پدری بد مرا وزیر و أمیر *** بر منش شفقت دو صد مادر

مردم بصره اش ز دل خواهان *** زانکه بر اهل بصره بد چو پدر

رامش خلق روز و شب میجست *** چون ارسطو بعهد إسكندر

چون بدیگر سرای رخت کشید *** بر بتقدیر ایزد داور

وارث دولتی عظیم شدم *** یافتم ملك و مال و سیم و زر

از همه برتر این فروزان مهر *** که چنان زهره گشت خنیاگر(1)

پدرم بیع کرد و داد به من *** در سفر بد انیس و یار حضر

پدرم چون برفت یك دو سه سال *** آن بضاعت بشد هبا و هدر

آنچه بودم بدست از زر و سیم *** دادم اندر هوای سیمین بر

چون نماندم بجای مكنت و مال *** دل گرفتم ز جان و از دلبر

شد نیازم چو بر دو فلس و پشیز *** با پشیزی همال شد گوهر

ماه و خورشید دید چون نخاس(2) *** خاك پایش برفت چون عنبر

بر فرازی برفت و کرد ندا *** مشتری را ز کہتر و مہتر

هر که را بخت باشد و إقبال *** آیدش بهره گنج بادآور

متنعم شود ز دور جهان *** شاد گردد ز بهمن و آذر

چون ز دلال این ندا برخاست *** تن به تن آمدند خواهشگر

زان میان پیرکی نکوهیده *** زر نداده بخواست گوهر تر

گفت دلال : گر برد این ماه *** بایدت چشم دوخت اندر در

سال و مه بایدت سپرد بسی *** که نه زرت رسد نه ابن أختر

ص: 106


1- یعنی سرودگر و نوازنده
2- یعنی برده فروش

چون شنیدم بدان قبیح شدم *** سخت بگرفتمش دوال كمر

بر زمینش زدم چو روبه دون *** بود رو به به مخبر و منظر

دور کردم چو تیره ابر از مهر *** باز بگرفتم آن مه أنور

با پریشانی دل و إفلاس *** سوی منزل شدم به بوك و مگر

آن نکوهیده شد سوی سلطان *** اشك بر چهره اش روان چو مطر

بس بنالید و بر زمین غلطید *** کای مهین میر معدلت گستر

تو أمیرى و من چنین مظلوم *** تو غیاثی و من چنین مظطر

من نگویم ترا وزیر استم *** من کہین بنده و کمین چاکر

هیچ شاید بعہد معدلتت *** بر رهی بگذرد ستم بی مر

گر ستم این چنین رود بر خلق *** بصره گردد بجمله زیر و زبر

آنکه بر سر کلاه و تن بحریر *** جای سازد میان خاکستر

میر غرید و گفت از ره خشم *** روشن و صاف تر بیار خبر

آن نکوهیده پیر زشت خصال *** بر حكایت فزود صد دفتر

خود بر افزودو کاست آنچه بخواست *** میر را بر فروخت چون اخگر

داد فرمان که تا چهل سیاف *** خانه ام را شوند غارتگر

من و این ماه را بشدت بطش *** بکشانند سوی حبس و خطر

زان غلامان یکی شتاب گرفت *** وز حدیثم نمود مستحضر

گفت : گر ساعتی بمانی بیش *** نه سرت را تن و نه تن را سر

چون شنیدم من این حدیث مہیب *** سوی دریا شدم چو تشنه جگر

نا خدا بود از قضای خدا *** سوى دار السلام راه سپر

من و این ماه آسمان وفا *** متوكل به خالق أكبر

در سفینه شدیم و آب نوشت *** چون عقابی تیز سازد پر

چون زکشتی برون شدیم وروان *** داد تقدیر منزلم ایدر

اینکم از ذخائر دنیا *** نیست چیزی جز این مه آنور

ص: 107

حال تو چون بدیدم ای صیاد *** که شدی صید ماه رامشگر

از دل و جان بدادمت دل و جان *** دل و جانم رود چو رفت از بر

چون نور الدین علی از قرائت أشعار خویش بپرداخت ، رشید گفت : ای سید من نورالدین ! چه خوب بودی مرا منت می نهادی و داستان خود را بیان می فرمودی نورالدین از آغاز تا انجام حال خود را باز نمود ، چون خلیفه بدانست گفت : در این ساعت بکجا میروی و گفت : بلاد خدا وسعت دارد !

خلیفه گفت : من نامه در کار تو بسلطان محمد بن سلیمان زینی مینویسم ، بدو برسان ، چون بخواند أبدا زیانی با تو نرساند !! نورالدین از کمال غرابت گفت : هرگز چنین اتفاق افتاده است که صیادی با ملوك دارای جهان مکاتبت نماید !

هارون گفت : درست میگوئی ! لكن بر سابقه من اطلاع نداری ، همانا من و او در أیتام صباوت بدبیرستان میرفتیم و در یك مدرس تلمذ داشتیم و از یك فقیه استفاده مینمودیم و من عریف او بودم - یعنی آنچه قرائت میکرد و معلم بدو درس میداد من بدو هموار میساختم و شناخته میداشتم ، چون چندی برما برگذشت بخت او یار شد و بمقام امارت و سلطنت بر آمد ، و من صیاد گردیدم ، و از صید ماهی هفته به ماهی و ماهی به سالی بیاورم ، لكن تا کنون اتفاق نیفتاده که در حاجتی باو بنویسم و بجا نیاورد ، بلکه با من بمقامی اندر است که اگر روزی هزار حاجت از وی بجویم هیچیك را باز نمیگرداند !

چون نورالدین این سخن بشنید گفت : بنویس تا بنگریم ! رشید دواتی وقلمی بر گرفت و بعد از بسمله نوشت :

«این مکتوب از هارون الرشید بن مهدی است به محمد بن سلیمان زینی که مشمول نعمت من و در پاره بلاد من از جانب من نیابت دارد . دانسته باش ! حامل این نامه که نور الدین بن خاقان وزیر است بمحض اینکه نزد شما آمد باید خودرا از امارت معزول و او را بجای خود منصوب داری ! چه من او را در مکان تو وأمارتی که سابقا با تو گذاشته بودم برقرار کردم ، البته مخالفت أمر من مکن ! و السلام »

ص: 108

پس آن مکتوب را بنورالدین بداد ، نورالدین بخواند و بشناخت و ببوسید و در عمامه خود بگذاشت و شکر گذار رهسپار شد

چون برفت ، شیخ ابراهیم را دیگ طمع بجوش آمد و گفت : ای حقیر ترین صیادان ! همانا بمجلس ما در آمدی و دو ماهی که نیم درهم بها ندارد بیاوردی وسه دینار بگرفتی ، اکنون میخواهی این جاریه را نیز مالك شوى ؟؟

چون رشید این سخن بشنید و حرص او را بدید صیحه بر او برزد و مسرور را اشارت کرد تا خود را آشکار کرده بر ابراهیم هجوم آورد ، و چنان بودکه جعفر در همان حال که رشید جامه خود را بصیاد بخشید یکی را بفرستاد و از قصر خلافت جامه دیگر حاضر ساخت ، و در حضور رشید زمین ببوسید ، خلیفه آنچه بر تن داشت از تن بگذاشت و جامه خلیفتی بر تن بیاراست ، شیخ ابراهیم در این هنگام بر کرسی جای داشت و خلیفه و آنحال را نگران بود ، متحیر و مبہوت انگشتهای خود را گزیدن گرفت و شرمسار سر بزیر افکند و همی با خود گفت :

آنچه می بینم به بیداریست یا رب یا بخواب

رشید نظر بدو افکند و گفت : ای شیخ ابراهیم ! این چه حال است که بآن اندری ؟! اینوقت شیخ را مستی از سر برفت و از هیبت خلیفه بهوش گرائیده خودرا بر زمین افکنده این دو شعر را بخواند :

هب لی جنایة ما زلت به القدم *** فان للعبد من ساداته كرم

فعلت ما یقتضیه الجهل معترفاً *** فأین ما یقتضیه العفو و الكرم

گنه کار پشیمان را اگر بخشی روا باشد *** وگرنه خود نشان عفو و جودت در کجا باشد

هارون الرشید از گذشته اش در گذشت و بفرمود تا أنیس الجلیس را بقصر خودش بردند ، چون آن گوهر نفیس را بقصر خلافت در آوردند رشید فرمان داد تامنزلی مخصوص از بهر او او معین کردند و تنی چند را بخدمتگذاری وی مقرر ساخت واورا گفت : دانسته باش آقای ترا بامارت بصره بفرستادم ! بخواست خدا خلعتی بدو می -

ص: 109

فرستم تو نیز در صحبت آن خلعت بجانب وی رهسپار میشوی !

از آنطرف نورالدین در صحرا وکوهسار رهسپار گشت تا ببصره و سرای امارت در آمد و بانگی عظیم در افکند ، محمد بن سلیمان بشنید و او را بخواند ، نورالدین شرائط تکریم بجای آورده نامه خلیفه را بدو بداد ، چون عنوان مکتوب را بخط رشید بدید برخاست و سه دفعه ببوسید و بر سر نهاد و گفت : فرمان خدای وخلیفه را مطیع و منقاد هستم ! آنگاه قضات چهارگانه و امراء بصره را بخواند تا خویشتن را خلع نماید .

در این حال معین بن ساوی وزیر حاضر شد ، أمیر ورقه رشید را بدو بداد ، چون بخواند برهم درید و در دهان بجاوید و دور افکند ، محمد بن سلیمان خشمناك شد و گفت : وای بر تو ! چه چیزت بر این جسارت دعوت کرد ؟! گفت : این پسر هرگز با خلیفه بلکه وزیر او راه نیافته ، بلکه زاده شیطانی مکار است ! از اتفاق روزگار بر ورقه که خط رشید را داشته دست یافته و بسترده و هرچه خواسته بر نگاشته است ! از چه روی خود را از مقام عالی امارت خلع کنی با اینکه خلیفه کسی را از معتمدان بارگاه و حکمی مختوم بتو نفرستاده است ؟! اگر این امر صحت داشت کاری خورد نبود ، ناچار برای فیصل این أمر بایستى حاجبی را یا یکی از پیشکاران در گاه را بفرستد ، نه این پسر بتنہائی بیاید !

محمد پس چگونه باید کرد ؟ گفت : این پسر را با من گذار تا او را با حاجبی بشهر بغداد فرستم ! اگر سخن او مقرون بصحت باشد ، با خطی شریف و طوق امارت میآید ، و اگر صحیح نباشد او را با حاجب بازمیگردانند و من حق خود را از غریم میجویم ! چون أمیر سخن وزیر بشنید و عقلش بمغزش در آمد غلامان بزد نورالدین را بیفکندند و چندانش بزدند تا بیهوش شد ، آنگاه فرمان داد تا بندی بر دو پایش بر نهادند و زندانبان را بخواند و گفت : ای قطیط ! بایستی وی را در محبسی تنگ و تاریك در افکنی و روز و شبش از رنج و شکنج فارغ نداری !

ص: 110

زندانبان او را بزندان برده ، در را بر وی مقفل ساخته ، و سکوئی را که آنسوی در بود برفت و بشست و با سجاده و مخده مفروش و آراسته گردانیده ، نورالدین را بر آن بنشاند و بند از پایش بیرون آورده ، با وی بمہر بانی و عطوفت بگذرانید، و چهل روز بر این حال بگذشت ، و روز چهلم هدیه از جانب خلیفه برای امیر بیاوردند ، وی با امراء بمشورت آمد و گفت : ندانم این هدایا چیست که در این هنگام از مرکز خلافت میرسد ؟! گفتند : تواند بود با میر جدید اختصاص داشته باشد !!

معین بن ساوی گفت : مناسب تر قتل اوست ! أمیر نیز آن رأی را پسندید و گفت او را بیاور و گردن بزن ! وزیر گفت : من همی خواهم در شهر ندا برکشند هر کس میخواهد بتماشای قتل نورالدین بیاید بقصر الاماره اندر شود ! گفت : چنان کن ! معین بن ساوی خرسند بیامد و منادی در شهر بفرستاد ، مردمان از کوچک و بزرگ و مرد و زن حتی کودکان دبستان گریان و بدان مکان شتابان شدند و بعضی بجانب زندان رفتند تا با نورالدین همراه باشند ، وزیر نیز با ده تن غلام بر در زندان بیامد و با زندانبان گفت : این پسر را بیرون بیاور ! گفت : در حالتی بس نکوهیده می باشد ! زیرا که از کثرت ضرب من جانی در وی باقی نیست ، پس بزندان برفت ، و نورالدین را نگران شد که این اشعار را قرائت می نماید :

من لی یساعدنی على بلوائی *** فقد اعتلى دائی و عزة دوائی

والهجر أضنى مهجتی وحشاشتی *** و الدهر رد أحبتی أعدائی

یا قوم هل فیكم رفیق مشفق *** یرثی لحالی أو یجیب ندائی

فالموت هان علی مع سكراته *** و قطعت من طیب الحیاة رجائی

یارب بالهادی البشیر المصطفى *** بحر المكارم سید الشفعاء

أدعوك تنقذنی و تغفر زلتی *** و تزیل عنی شقوتی و عنائی

کدام جوانمرد با فتوت است که در چنین بلیت با من مساعدت فرماید ؟؟ چه درد من نمایش فزوده ودارویم کمیاب شده ، و گداز مهاجرت جان و جسم مرا ناتوان

ص: 111

و روزگار غدار دوستان قدیمی را دشمنان صمیمی ساخته است !

ای قوم ! آیا در میان شما رفیقی مشفق و دوستی مهربان هست که بر حال زارم بزارد ، یا استغاثه مرا جواب گوید ؟؟ همانا مردن با آن سکرات و غمراتش بر من آسان گردیده و رشته امیدم از زندگانی پاره شده است !

پروردگارا ! ترا بمحمد مصطفی صلی الله علیه و آله که هادی امم و دریای کرم و شفیع گناهکاران و امید بیچارگان است سوگند می دهم که مرا از چنگ مصائب و گودال نوائب نجات بخشی و بر گناهان من ببخشائی و این نشان بدبختی و رنج و شکنج را از من بر گیری ؟؟

بالجمله ، زندانبان آن جامه نظیف را که بر آن اندام لطیف بود بیرون آورده دو جامه خشن و چرکن بر آن نازنین بدن در آورده نزد وزیرش حاضر ساخت ، نور الدین دشمن خود را که همیشه در طلب قتلش بود بدید و بگریست ، و با او گفت : آیا از مكائد روزگار ایمنی ؟! آیا این شعر را نشنیده باشی ؟

تحكموا فاستطالوا فی تحكمهم *** و عن قریب كان الحكم لم یكن

لمؤلفه

ای بسا حاكما که اندر حکم *** دست ظلم و ستم نموده دراز

ناگهان حکم رفت و حاکم نیز *** گوئیا خود نبوده از آغاز

پس براین حکم و این چنین حاکم *** از چه باید بری نماز و نیاز

حاکم و حکم را بقا شرط است *** هست باقی خدای بنده نواز

چون تو محتاج و اوست مستغنی *** از همه بگسل و بدو پرداز

حاجت خویش را بدین مخلوق *** نه بتصریح باش و نی غماز

پس از آن گفت : ای وزیر ! دانسته باش که خداوند سبحان هر چه خود خواهد چنان کند !

گفت : ای علی ! آیا باین سخن خودت مرا می ترسانی ؟! در همین روز بر رغم مردم بصره گردنت را می زنم ! و باین ألفاظ و نصایح تو گوش نمی سپارم بلکه این

ص: 112

شعر را بکار می بندم :

دع الأیام تفعل ما تشاء *** و طب نفسا بما فعل القضاء

من عاش بعد عدوه یوما فقد بلغ المنى

دمی آب خوردن پس از بد سگال *** به از عمر هفتاد و هشتاد سال

آنگاه وزیر با غلامان خود فرمان کرد که نور الدین را بر پشت قاطری بر نشانند ، غلامان که همه دوستدار علی نور الدین بودند ، و این وحال مقال بر ایشان دشوار می نمود ، گفتند : ما را بگذار این وزیر خبیث را سنگسار و پاره پاره گردانیم اگرچه همه از جان بگذریم ! نورالدین گفت : هرگز چنین مکنید ! آیا قول شاعر را نشنیده اید ؟

لا بد لی من مدة محتومة *** فاذا انقضت أیامها مت

لو أدخلتنی الأسد فی غاباتها *** لم تغنیها ما دام لی وقت

اگر تیغ عالم بجنبد ز جای *** نبرد رگی تا نخواهد خدای

هرکسی را روزی محتوم و روزیی مقسوم است ! اگر مدتش بهای نرفته باشد ، و شیران در نده اش در بیشه خود کشند موئی از سرش نکشند ، و چونش روز بپایان رسید از سپهر برینش بر زمین کشانند !

پس نور الدین را بر پشت استر در هر کوی و معبر گذر دادند و همی ندا بر کشیدند : این کمترین سزای آنکس باشد که از جانب خلیفه روزگار مکتوبی بدروغ بجانب سلطان آورد !! و بر اینگونه او را در بصره گردش همی دادند تا در زیر شبکه های قصر بداشتند و در آنجا که خون مردم میریختند در آوردند ، سیاف نیز بیامد و گفت : من عبدی مأمورم ! اگر در این ساعت حاجتی داری بفرمای تا بجای آورم؟ چه از مدت عمر تو افزون از اینکه سلطان سر از این دریچه بنماید و سر از تنت بردارند بر جای نمانده است !

ص: 113

علی بن خاقان نورالدین چون این سخن موحش بشنید بیمین و یسار نگران شد و این اشعار را بخواند :

فهل فیكم خل شفیق یعیننی *** سألتكم بالله رد جوابی

مضى الوقت من عمری وحانت منیتی *** فهل راحم لی کی ینال ثوابی

و ینظر فی حالی و یكشف كربتی *** بشربة ماء كی یهون عذابی

آیا در میان شما یکتن مشفق مہر بان هست که مرا پاسخی دهد و ترحمی بر من نماید و در حضرت یزدان مأجور ومثاب گردد ! چه افزون از چند دقیقه از زمان زندگانیم بر جای نمانده است ! آیا کسی هست جرعه آبی بر جگر تافته و کبابم رساند و از رنج و عذابم بكاهد ؟ مردمان بروی گریان شدند ، و سیاف جامی آب بدو آورد ، وزیر آن ظرف آب را از دست نور الدین بگرفت و بیفکند ، وسیاف را صیحه برزد و بقتل نورالدین فرمان کرد.

سیاف عصابه بیاورد و هر دو چشم نورالدین را بر بست ، در این حال ضجه و ناله و خروش مردمان بلند شد و سخن بسیار گردید ، در این حال که بر این حال بودند غباری از جانب بیابان برخاست و همهمه بلند گشت ، چون سلطان در میان قصر نگران شد گفت : بنگرید تا خبر چیست ؟! وزیر گفت : هرچه زودتر گردن این پسر را باید زد ! محمد بن سلیمان گفت : باید درنگ نمود تا بدانیم چه داستان روی کرده است ؟؟ و این گرد و غبار از موکب جعفر برمکی وزیر بود .

همانا چون رشید نورالدین را با میری بصره بفرستاد سی روز بر آن بر گذشت و خلیفه او را فراموش کرد، تا شبی بر مغصوره أنیس الجلیس عبور نمود ، دید می گرید و این شعر میخواند :

خیا لك فی التباعد و التدانی ***و ذكرك لا یفارقه لسانی

یکدم نمیرود که نه در خاطری ولی *** بسیار فرق باشد از اندیشه تا وصول

آخر نه دل بدل رود انصاف خود بده *** چونست من بوصل تو مشتاق وتوملول

ص: 114

همچنان میخواند و بر گریه و ناله می افزود، ناگاه نگران شد که خلیفه در برگشود و بمقصوره در آمد ، أنیس الجلیس از جای برجست و خود را بر قدم خلیفه انداخته سه دفعه ببوسید و این دو بیت را بخواند :

أیا من ذا أصلا و طاب ولادة *** و أثمر غصنا یانعا و زکا جنی

اذكرك الوعد الذی سمحت به *** محاسنك الحسنى وحاشاك أن تنسی

در این شعر خلیفه را بطیب مولد ووالد ووالده وأوصاف جلیله بستود و داستان خود را و وعده خلیفه را تذكره نمود .

خلیفه گفت : کیستی ؟ ؟ گفت : هدیه علی بن خاقان بدرگاه خلافت بنیانم ! و تمنی إنجاز وعد دارم که وعده فرمودی مرا با تشریف امارت بصره بدو فرستی ، و این سی روز است خواب و آرام ندارم !! رشید جعفر برمکی را احضار کرده گفت : سی روز است خبری از علی بن خاقان نمیرسد !گمانم اینست که محمد بن سلیمان او را کشته باشد ، بجان خودم و تربت پدران و أجدادم اگر أمری مکروه برای او روی داده باشد قاتل او را و باعث این امر را - اگر چه در خدمت من گرامی ترین مردمان باشد - بقتل میرسانم ! هم اکنون میخواهم در همین ساعت بجانب بصره راه - بر گیری و أمر بصره را إصلاح کنی!

لاجرم جعفر برمکی با مردم خود ببصره روی نهاد ، و چون بتقدیر ایزدی وارد شد و آن إزدحام را بدید ، گفت : سبب این هرج و مرج چیست ؟ حکایت را بعرض رسانیدند ، جعفر بر عجلت بیفزود و سلطان را در یافت ، و او را و معین بن ساوی را بگرفت و بند بر نهاد ، و نورالدین را از محل سیاست به محل ریاست بیاورد و سه روز در بصره إقامت کرده امور آن سامان را بنظم و نسق بیاورد .

چون روز چهارم چهره گشود . نورالدین با جعفر گفت : مشتاق دیدار أمیر - المؤمنین هستم ! جعفر روز دیگر نماز بگذاشت و با محمد بن سلیمان و معین بن ساوی و نور الدین روی ببغداد نهادند ، و چون بآستان خلافت بنیان در آمدند و داستان را بعرض رسانیدند ، خلیفه بر آشفت و با نور الدین گفت : این شمشیر بگیر و سر از

ص: 115

دشمنت برگیر !

نورالدین با شمشیر بر آن بجانب معین بن ساوی بتاخت ، معین نظری بدوافکنده گفت : هر کسی بر طینت خود می تند ! من بسرشت خود با تو کار کردم تو نیز بر طبیعت خود با من معاملت بجوی ؛ نورالدین شمشیر از دست بیفکند و روی با خلیفه آورده گفت : ای أمیر المؤمنین ! معین بن ساوی با من خدعه ورزید و مرا فریب داد و این شعر را قرائت کرد :

فخدعته بخدیعة لما أتی *** و الحر یخدعه الكلام الطیب

اگر مردم ناپاك زاده بمردم آزاده خدیعتی نمایند و ایشان بخدیعت او رفتار نمایند نه آنست که ندانند و بر حسب باطن فریب خورند، بلکه اقتضای بزرگی و فتوت و سخاوت و حلم ایشان قبول خدعه است!

خلیفه گفت : تو از وی دست بدار ! و مسرور را فرمان داد تا سر از تن معین بن ساوی بر گرفت ، آنگاه خلیفه گفت : ای نورالدین ! مقصود خود بگوی ! گفت : یا سیدی ! مرا حاجتی با مارت بصره نیست ، و جز حضور باین آستان را خواهان نیستم ! رشید گفت : حبا و كرامة!

اینوقت رشید بفرمود تا انیس الجلیس را در حضورش حاضر کردند و هر دو را در مورد إنعام و إحسان کامل در آورده و یکی از قصور بغداد را با یشان بخشید ورواتب و وظائف كامله مقرر و نورالدین را در سلك ندیمهای خود منسلك فرمود : نور الدین و أنیس الجلیس تا پایان عمر با روزگاری خوش و منعم بر گذرانیدند.

راقم حروف گوید: چنانکه سابقا نیز إشارت رفت ، در بعضی این حکایات که پاره إشارات دارد باید تأمل نمود . چنانکه این داستان نیز همین حال را دارد ، أما نه اینست که باید بالاصاله منکر گردید، چه هر کس بر حالات خلفاء و أخبار تاریخیه ایشان نگران گردد مستبعد نشمارد ، أما ممکنست افسانه نگاران برای ملاحت کلام و ازدیاد رغبت عوام داستانی را أصل قرار داده حشو و زائدی بکار برند .

ص: 116

حکایت بیرون آوردن هارون صندوق را از دریا وصبیه مقتوله

در پارۂ کتب افسانه در دنباله بعضی حکایات غریبه دور از حقیقت که بهارون الرشید نسبت داده اند ، این حکایت را که بی غرابت و دور از وقوع نیست با ینصورت مسطور داشته اند که هارون الرشید در شبی از شبها با جعفر گفت : همی خواهم در این شب در شهر تفرج نمایم وأحوال حکام و متولیان امور را بدانم و شکایات متظلمین را بشنوم !

پس با جعفر و مسرور از قصر خلافت فرود آمده در کوچه و بازار بگردش آمدند ، در عرض راه شیخی کبیر را نگران شدند که شبکه ماهیگیری وقفه (1)بر سر و عصائی در دست دارد و با وقار و سکون راه می سپارد و این ابیات را قرائت میکند:

یقولون لی أنت بین الورى *** بعلمك كاللیلة المقمره

فقلت : دعونی من قولكم *** فلا علم إلا مع المقدره

فلو رهنونی و علمی معی *** و كل الدفاتر و المحبره

على قوت یوم لما أدركوا *** قبول الرهان إلى الاخره

فأما الفقیر و حال الفقیر *** و عیش الفقیر فما أكدره

ففی الصیف یعجز عن قوته *** و فی البرد یدفا على المجمره

تلیه الكلاب إذا ما مشى *** ذلیلا مهانا فما أحقره

إذا ما شکی حاله لامریء *** و بین عذرا فلن یعذره

و إذا كان هذا حیاة الفقیر *** فأصلح ما كان فی المقبره

مرا گویند که تو در میان دانایان جهان چون بدر تابان از میان ستارگان نماینده و تا بنده هستی!

گفتم : این سخنان فروگذارید که اگر بحار علم را حاوی باشم و بضاعت دنیائی

ص: 117


1- قفه یعنی زنبیلچه .

نداشته باشم ، یا جمله دفاتر و محابر را با گنجینه علوم مرهون گذارم تا مگر باندازه خوراك یکروز بمن بدهند پذیرفتار نشوند و با درهم و دیناری برابر ندارند و چنین عالمی نامدار را با جاهلی نا بکار یکسان بلکه از سگ ذلیل تر شمارند ! و زندگانی او در تابستان و زمستان و بهار وخریف بر اینگونه بگذرد ! و چون حالت زندگانی فقیر بر اینگونه بگذرد، اگر در گور جای کند بهتر است از ین تنگنای بی عشرت و حبور !

چون رشید بشنید با جعفر گفت : بر این فقیر و گفتارش بنگر که بر حالت احتیاجش حکایت دارد ! پس از آن نزد شیخ بیامد و گفت : حرفه تو چیست ؟ گفت : یا سیدی ! صید ماهی کنم ! ومعیل هستم و از نیمروز تا کنون بصید ماهی در آمدم و خداوندم چیزی قسمت نفرموده بود ، لاجرم ازین زندگانی ملول و بمردن عجول شدم !!

رشید گفت : میخواهی با ما بازگردی و در کنار دجله شبکه بیفکنی و ببخت من بیرون آوری ، و هر چه بیرون آوردی با من گذاری و صد دینار سرخ بگیری ؟ آن مرد خرسند شد و با ایشان بکنار دجله بیامد و شست بیفکند و درنگی کرده بیرون کشید ، صندوقی در شبکه نمودار شد که سنگین وزن و مقفل بود .

رشید صد دینار بماهیگیر بداد و او را بجای خودش مراجعت داد و آنصندوق بقصر خلافت بیاوردند و شمعها بیفروختند و صندوق را بشکستند و قفه که با صوف أحمر ملفوف و دوخته بدیدند ، و نیز چادری در زیر آن بدیدند ، چون گلیم را بشکافتند و جمله پوششها را بر گشودند ، دختری را کشته ، با بدنی چون نقره خام نگران شدند.

خلیفه را از آن حال حالت بگردید و اشك در هر دو دیده اش بگردید و گفت : ای جعفر ! چگونه بر خویشتن هموار توانم داشت که بروزگار من ، روزگار مردم اینگونه تیره و تار و تلختر از دندان مار گردد و ایشان را بکشند و بدجله در افکنند و این گناه را ایزد دادار بر من گذارد تا چرا رعایت رعیت و پاس امت را نیکو-

ص: 118

نیاوردم و از ایشان این چند بی خبر ماندم ؟ بناچار بایستی کشنده وی را بکشم ! سوگند بآن پیوندی که با خلفای بنی العباس دارم ! اگر کشنده را بمعرض قصاص حاضر نکنی ترا و چهل تن از خویشاوندانت را در پای همین قصر خودم بدار بیاویزم این بگفت و شراره خشمش زبانه برکشید .

چون جعفر این خشم در رشید بدید بر خویشتن بلرزید و گفت : تا سه روزم درنگی بخش ، و از آنجا بشهر برفت و اندوهناك با خویشتن همی گفت : نه برغیب دانایم از کجا کشنده را بدست آرم ! واگر دیگری را بتهمت در آورم آن بزهکاری را چگونه بر خویشتن حمل نمایم؟ هیچ ندانم تا چه سازم و بکدام کس پردازم ؟؟ و بر این اندیشه و بارهای پندار سه روز در سرای خویش بزیست ، بروز چهارم فرستاده رشید در طلب قاتل بیامد .

چون جعفر در پیشگاه رشید در آمد ، گفت : قاتل صبیه کجاست ؟! جعفر گفت : یا أمیر المؤمنین ! من خود کیستم تا بر قاتل وی شناسا باشم و حکم برغیب نمایم؟ خلیفه چون شعله نار برآشفت و فرمان داد تا مردم بغداد را ندا برکشیدند که اگر قاتل صبیه پیدا نشود جعفر و خویشاوندانش را بر دار خواهند کشید!

مردم بغداد بناله و فریاد در آمدند و برایشان بگریستند، در این حال واین آشوب پسری نیکو روی و نیکوجامه شتابان بیامد و در حضور وزیر با یستاد و گفت : ای سید وزرا و كهف فقرا ! روزگارت بر دوام و بکام باد ، همانا کشنده آن دختری که بصندوق اندرش دیدید منم ! اکنون مرا در قصاص او بقتل رسانید!

جعفر بر خلاص خود شاد ، و بر قصاص آن جوان افسرده شد ، در آن میان پیری کهنسال نمودار شد که مردمان را بر شکافت و بسرعت بشتافت و جعفر و جوان را سلام بگذاشت و گفت : ای وزیر ! سخن این جوان را تصدیق مفرمایی که نه او کشنده آن دختر است ، بلکه قاتلش منم ! این قصاص از من بجوی؟

جوان گفت: أیها الوزیر ! این مردی است که روزگار فراوانش خرفان داشته ، نداند تا چه گوید ؟ منم قاتل صبیه ! مرا در عوض وی بکش ، پیر گفت:

ص: 119

ای فرزند من ! تو خوردسالی و بماه و سال امیدواریها داری ! من پیر شده ام و از دنیا سیر گردیده ام ، من فدای تو و وزیر میشوم ، این صبیه را جز من کسی نکشته ترا بخدای سوگند می دهم که شتاب کن و این قصاص را در من گذار.

چون جعفر این حال را بدید بشگفتی اندر شد و شیخ وشاب را بدرگاه خلیفه حاضر کرد و گفت : کشنده دختر حاضر است ! هارون گفت : بكجا اندر است ؟؟ جعفر آندوتن را در آورد ، رشید گفت: کدام است؟ جعفر گفت : این جوان میگوید : قاتل منم ! واین شیخ اورا تکذیب می نماید و می گوید: وی نیست و قاتل او من هستم !

رشید بان پیر و جوان نگران شد و گفت : كدامیك از شما قاتل هستید ؟! جوان گفت : جز من هیچکس قاتل او نیست ! شیخ نیز همانگونه سخن کرد ، خلیفه با جعفر گفت : برو هردو را زنده بر دار کن ! وز ایشان میارای با من سخن !!

جعفر گفت : چون قاتل یکتن باشد قتل آن دیگر ظلم است ! جوان گفت : سوگند با نکس که آسمان را بر کشید و پهنه زمین را بگسترانید ! کشنده صبیه منم و نشان قتل او چنین و چنان است ! خلیفه چون آن علامات را با آنچه خود دیده بود مطابق یافت بر وی محقق گشت که جوان او را بکشته است ، سخت در عجب شد و گفت : سبب کشتن تو این دختر را و إقرار نمودن بقتل او چیست ؟ و چگونه باینگونه جد و جهد در قصاص داری ؟

گفت : ای أمیر المؤمنین ! دانسته باش که این صبیه دختر عم من و زوجه من بود و این شیخ پدر اوست و عم منست ، آن دختر را در دوشیزگی تزویج کردم و سه پسر از وی متولد شد، مرا دوست میداشت و خدمت میگذاشت ، و هرگز از وی بر چیزی که بیرون از عفت باشد نگران نشدم ، و چون آغاز این ماه در رسید رنجور گردید ، پزشکان بر بالینش حاضر ساختم ، و چون بهبودی یافت خواستم بگرمابه اش در آورم ، گفت : پیش از آنکه بحمام روم رغبت دارم سیبی را ببویم و گازی برانم !

در همان ساعت در شهر بگردش آمدم ، و تفحص کردم که اگر چه یکدانه سیب بیك دینار بدهند بگیرم ، نیافتم و بدست نیاوردم ، و آن شب در اندیشه بصبح

ص: 120

رسا نیدم ، و روی بباغستانها آوردم و یك بیك را بگردیدم و پرسش کردم ، هیچکس نشانی از سیب نداد ، در این حال دهقانی بزرگ را دیدم و سیب خواستم ، گفت : ای فرزند ! سیب بآسانی بدست نمی آید و در هیچ بوستانی جز باغ أمیر المؤمنین که در بصره واقع است و برای خلیفه ذخیره میکنند موجود نتوان یافت !

پس نزد زوجه خود باز شدم ، و شدت محبت من با او بدرجه بود که مرا بر آن بازداشت که پانزده روز رنج سفر ذهابا و إیابا بر خود بر نهادم وسه دانه سیب که از باغبان بصره بسه دینار خریداری کرده بودم بیاوردم و بدو دادم ، زوجه ام بان سیب شادمان نگردید بلکه در کنارش نهاد، وچنان بود که تب او را در سپرده و شدت کرده بود، و همچنان در حال ضعف و سستی بود تا ده روز بر آن حال بر گذشت ، و از آن پس عافیت یافت .

اینوقت خود را آسوده دیدم و بدكان خود برفتم و بکار خرید و فروش پرداختم اتفاقا روزی چاشتگاه در دکان نشسته بودم ، بناگاه غلامی سیاه بر من بر گذشت و سیبی در دست داشت و با آن ملاعبه مینمود ، گفتم : این سیب را از کجا خریدی تا من نیز از آنجا بخرم؟ بخندید و گفت : از محبوبه خودم بگرفتم ! و من ازوی دور بودم و چون بیامدم او را در حال ضعف بدیدم و سه دانه سیب داشت ، با من گفت : همانا شوهر دیوث من از اینجا تا ببصره راه سپرد و این سه سیب را بسه دینار بخرید ! من این سیب را از وی بگرفتم.

ای أمیر المؤمنین ! چون این سخن را از آن سیاه بشنیدم جهان در چشمم سیاه شد ، برخاستم و دکان را قفل بر نهادم و بخانه در آمدم و از شدت غیظ عقل از سرم بیرون تاخته بود و آن سیب سوم را نیافتم ، گفتم : آن سیب کجاست ؟ گفت : ندانم بكجا رفته !

اینوقت سخن آن غلام سیاه را محقق شمردم و بپای شدم و کاردی برکشیدم و بر سینه اش بر آمدم و سرش را از تن جدا کرده أعضایش را پاره پاره نموده و در گلیم گذاشته و به ازار پیچیده و پاره بساطی بر آن برکشیده در صندوقی نهاده قفل

ص: 121

برزدم و بر استر خود حمل کرده و بدست خودم بدجله درافکندم.

اکنون ای أمیر المؤمنین ! ترا بخدای سوگند میدهم که بقتل من سرعت فرمای وقصاص اورا بنمای ، چه من بیمناکم روز قیامت چون برآید این دختر از من مطالبه حق خود را بنماید ؟ زیرا که از آن پس که من او را بدریای دجله غرقه دادم و هیچکس بر آن حال آگهی نداشت بخانه خود باز شدم و دیدم پسر بزرگم گریان است ، و او را بر کردار من هیچ آگہی نبود.

گفتم : از چه گریانی ؟ گفت : یکی از آن سیبها که نزد مادرم بود بگرفتم و بکوچه برده با کودکان و برادرانم بازی اندر بودم ، در این اثنا غلامی سیاه بلند بالا بیامد و آن سیب را از من بربود و گفت : این سیب را از کجا یافتی؟ گفتم : پدرم برای رنجوری مادرم تا بصره سفر کرد و این سیب را هریك بیك دینار بخرید غلام آن سیب را از من بگرفت و مرا بزد و من بیمناك هستم که مادرم بداند و مرا بجهت آن سیب بزند!

چون سخن فرزندم را بشنیدم ، مرا معلوم گشت که این غلام همان است که دروغ گفت و افترا بر دختر عمم بر بست و با من محقق گردید که او را بظلم و ستم بکشتم ، اینوقت هرچه سخت تر بگریستم ، در این اثنا این شیخ که عم من و پدر آن دختر است بیامد ، من آن داستان بدو بگذاشتم، او نیز در یك جانب من بنشست وهمی باهم بگریستیم ، و بر آنگونه تا نیمه شب بگریستیم ، و پنج روز بعزاداری بنشستیم و تا امروز بر این حال بگذرانیدیم و از اندوه نیاسودیم ! هم ایدون ترا بحرمت أجدادت سوگند می دهم که در قتل من سرعت فرمائی و مرا بقصاص برسانی !

خلیفه چون سخن آن جوان را بشنید گفت : سوگند با خدای ! جز آن غلام خبیث را نمی کشم ! چه این جوان معذور است ! و با جعفر گفت : این غلام را حاضر کن وگرنه ترا بجای او میکشم ! جعفر متغیر الحال از قصر بزیر آمد و گفت : از کجا وی را حاضر کنم و همیشه نتوان سلامت برست ، و مرا چاره در این کار نیست أما خداوندی که مرا در مره نخستین برهانید در این مره نیز بسلامت می دارد !

ص: 122

پس مدت سه روز در سرای خود بزیست و چون روز چهارم در رسید قاضی را حاضر کرد و وصیت بر نهاد ، فرزندانش ازین حال بگریه افتادند ، و در این حال فرستاده خلیفه بیامد و گفت : خلیفه بكمال غضب اندر است و اینك مرا بتو فرستاده و سوگند یاد کرده است که این روز پایان نمیرود و اگر این غلام حاضر نشود ترا میکشد ! و چون جعفر این سخن بشنید اندوهی چون کوه بر وی بر آمد و بوداع کسان خود در آمد ، دختری خورد سال داشت که او را سخت دوست میداشت ، چون او را سینه بر گرفت و بمفارقتش بنالید ، در جیب او چیزی چون گلوله دید ، گفت : این چیست که بجیب اندر داری ؟ گفت : ای پدر ! سیبی است که غلام ما ریحان بمن داد و دو دینار از من بگرفت ، و این چهار روز است با خود دارم .

جعفر از این حدیث شاد گشت و شکر خدای را بگذاشت و ریحان را حاضر کرده گفت : این سیب از کجاست ؟ گفت : یاسیدی ! پنج روز از این پیش در پاره محلات راه می سپردم ، کودکی چند را ببازی دیدم ، با یکی سیبی بود ، از دستش بگرفتم ، بگریست و گفت : این سیب از مادرم هست ، وی ناخوش است ، خواهان سیب شد ، پدرم تا بصره برفت و سه دانه سیب بسه دینار بخرید و بیاورد ، من یکی را بر گرفتم تا بازی کنم آنگاه بگریست ، التفاتی بگریستن وی نکردم ، و خاتون کو چك من بدو دینار از من بخرید!

جعفر بسی بشگفتی اندر شد که خدای فتنه را بخوابانید ؟ و بفرمود غلام را در زندان کردند ، و این دو شعر را بخواند :

و من كانت رزیته بعبد *** فما للنفس تجعله فداها

فانك واجد خدما كثیرا *** و نفسك لم تجد نفسا سواها

کنایت از اینکه اگر غلامی زبون در ازای تقصیری که نموده است بقتل برسد بهتر از آن است که وزیری مانند جعفر که مایه راحت جمعی کثیر است نابود شود !

بعد از آن غلام را بحضور هارون الرشید در آورد و حکایت بگذاشت ، خلیفه

ص: 123

ص: 124

ص: 125

أفضل میشماری ، هیچ شبہتی در نقصان عقل و أخلاق تو نمیرود که تو خود را با من در مقام وزارت همسر میدانی و نمیدانی من تو را در امور وزارتی جز محض شفقت و مہر برادری ومساعدت با من دخالت ندادم ؟ لكن هرچه می خواهی بگوی ! وچون اینگونه سخن از دهان تو بیرون آمد ، سوگند با خدای اگر همسنگ دخترم طلای أحمر و گوهر أزهر بیاوری او را با پسرت تزویج نخواهم کرد !

چون نورالدین این سخن بشنید ، خورشید در چشمش تیره گردید و گفت : من نیز پسرم را با دختر تو تزویج نمی نمایم ! شمس الدین گفت : من نیز هیچ خشنود نمی شوم که دختر پسرت دهم ، و اگر نه چنان بودی که باهنگ سفر اندرم ، با تو معاملتی می نمودم که موجب عبرت باشد ! لكن چون از سفر باز شوم هرچه خدای خواهد میکند !

چون نورالدین این سخن از برادرش بشنید از آتش خشم و گداز غضب آگنده شد ، گوئی از دنیا بیرون شده است، و آن درد دل را پوشیده بداشت ، و در آن شب هریك در گوشه بخفتند ، و چون در حالتیکه از «خیالی صلحشان وجنگشان »با مداد کردند ، سلطان بسفر راهسپر گشت و بجزیره روی نهاد و آهنگ تماشای أهرام را نمود ، وزیر شمس الدین نیز ملازمت رکاب داشت ، و برادرش نورالدین با آن حال خشم و غیظ بخزانه خود برفت و خرجین کوچکی را از زرسرخ آکنده ساخت وهمی سخنان برادرش را یاد کرد و از مفاخرت او افسرده شد و این اشعار را قرائت کرد :

سافر تجد عوضا عمن تفارقه *** و انصب فان لذیذ العیش فی النصب

ما فی المقام الذی لب وذی أدب *** معزة ! فاترك الأوطان و اغترب

إنی رأیت وقوف الماء یفسده *** فان جرى طاب أو لم یجر لم یطب

و البدر لولا افول منه ما نظرت *** إلیه فی كل حین عین مرتقب

و الأسد لولا فراق الغاب ما قنصت *** و السهم لولا فراق القوس لم یصب

والتبر کالترب ملقى فی أماكنه *** و العود فی أرضه نوع من الحطب

فان تغرب هذا عز مطلبه *** و إن أقام فلا یعلو إلى رتب

ص: 126

تا مرد بسفر نرود آزموده و بزرگ نشود! وچون دائما در وطن وكن جوید(1) هرگز باشیان رفیع و مکان منیع دست نیابد ! چنانکه چون آبی در جائی بایستد و جریان نگیرد فاسد گردد ، و اگر ماه ده چهاری را گردون سپاری و افول نباشد بلندی وصول نیابد و عزت نگیرد و چشمها بدو گرایان نشود ، و اگر شیر ژیان از بیشه و کنام غیبت نگیرد شکار بغابه نیاورد ، و اگر تیر از چله نپرد بهدف نرسد ، و اگر تبر از معدن بیرون نیاید و نتابد با ترب مساویست و هرگز زرخالص و عزیز نشود ، و اگر عود از زمینش بر نخیزد با هیزم مساویست ! پس عزت و جلالت و بلندی و ترقی در سفر است .

چون این ابیات را بخواند بفرمود تا استری راهوار بیاوردند و زین مرصع بر نهادند و رکابهای هندی بیاویختند و بساطی از حریر بر رویش بر کشیدند و سجاده نیز بگستردند و خرجین را در زیر سجاده بر بستند ، بعد از آن با غلامان و چاکران خود گفت: همی خواهم بیرون شهر شوم و در نواحی قلبو بیه گردش و تفرج نمایم و تا سه شب بیتوته کنم هیچکس لازم نیست بملازمت من بیاید ! چه سینه ام تنگ وخاطرم افسرده گشته است .

پس سوار شد و زاد و توشه اندك با خود برداشت و از شهر مصر جانب بیا بان گرفت ، و هنوز هنگام ظهر نرسیده بود که بشهر بلبیس در آمد و از استر بزیر آمده چندی بر آسود و طعامی بخورد و استر را نیز خوراکی بداد و آنچه لازم داشت از بلبیس خریداری نموده براستر بر بست و بر نشست و صحرا در نوشت و پس از دو روز هنوز ظهر نشده داخل مدینة القدس شد ، از استر بزیر آمد و بر آسود وخرجین در زیر نهاد و بساط را فرش نمود، و همچنان خشم و غیظ بر وی غلبه داشت.

چون صبح بردمید بر نشست و راه بر نوشت تا بشهر حلب رسید و در کاروانسرائی فرود گردید و سه روز براحت بگذرانید و دیگر باره بعزم راهسپاری در آمد و راه پیمود أما ندانست بکجا می شود ؟ تا شبانگاه بشهر بصره رسید و خود ندانست بکجا اندر است ! پس در کاروانسرائی فرود آمد و سجاده را بگسترانید و استر را بدربان

ص: 127


1- وکن - بر وزن وطن - بمعنی آشیانه گرفتن است

ص: 128

ص: 129

روز که برفت تا کنون خبری از وی مشهود نگشته است !

شمس الدین را خاطر مشوش گشت و از مفارقت برادرش اندوهی چون کوه بر وی دامن افکند و با خویشتن همی سخن کرد که این کردار جز بسبب آن سخنان درشت ناهموار من نبوده است ! بناچار بایست از دنبال او بر آیم ! داستان را بعرض سلطان برسانید و بشهرها ودیارها در پژوهش وی بنوشتند و سوارها بفرستادند ، مدتی برفتند و خبری نیافتند و مأیوس باز شدند ، برادرش بر آن گفتار و رفتار پشیمانی گرفت ...

و چون مدتی بر آمد دختری از سوداگران مصر را تزویج کرده ، اتفاقا همان شب که با وی بیامیخت مطابق آمیزش نورالدین با دوشیزه وزیر بصره بود و بر حسب تقدیر ایزدی با همان معاهداتی که باهم نموده بودند موافق گردید ، و هر دو زوجه در یك شب بکارت زنی بگذاشتند و آب مردی برداشتند و آبستن شدند ، و چون مدت حمل بكران رسید زیبا پسری از دوشیزه وزیر متولد شد که چشم ماه و ستاره در نظاره اش خیره گشت ، و از زوجه شمس الدین وزیر مصر دختری پری طلعت ماه - جبین بر زمین آمد که در روی زمین مانندش نمودار نبود ، چنانکه شاعر گوید :

و مهفهف یغنی الندیم بریقه *** عن كأسه الملأى و عن إبریقه

فعل المدام و لونها و مذاقها *** فی مقلتیه و وجنتیه و ریقه

آب دهنش شراب ناب است *** دل ز آتش چهره اش کباب است

گوئی که دهان و چهره او *** و اندام و شمایلش شراب است

گفتی که ز باده شد مجسم *** زان هوش همیشه در حجاب است

و شاعری دیگر گفته است :

إن جاءه الحسن کی یقاس به *** ینکس الحسن رأسه خجلا

أو قیل: یاحسن ! هل رأیت كذا؟ *** یقول: أما نظیر ذاك فلا

ص: 130

حسن از حسنش خجل گردد همی *** گر بسنجندش یکی روزی بهم

ور بگویندش که دیدی همچو حسن *** آورد پاسخ بپرهیز از تهم

آن پسر نیکو منظر را حسن نام نهادند و در روز هفتم میلادش ولیمه بزرگ بدادند .

و از آن جانب وزیر بصره از پس روزی چند نور الدین را با خود بخدمت سلطان بیاورد ، نورالدین بیانی شیرین و کلامی نمکین و فصاحتی در لسان و ثباتی در جنان داشت ، چون سلطان را بدید در حضورش روی تابناك را بر خاك بسود و با هر دو لب لعلگون زمین را ببوسید و این شعر را قرائت کرد :

هذا الذی عم الأنام بعدله *** وسطا فمهد سائر الأفاق

اشكر صنائعه فلسن صنائعاً *** لكنهن قلائد الأعناق

شہنشاهی است کز عدلش جهان شد یکسر آبادان *** فلك جاهی است کز بذلش زمین گردیده چون مینو

محافل گشته از جودش فقیر و أغنیا با هم *** مؤالف گشته از دادش بیك جا باز با تیهو

سلطان نسبت بوزیر ودامادش نورالدین إظهار ملاطفت نمود و گفت: این جوان کیست ؟؟ وزیر داستان نورالدین را بتمامت معروض داشت ، و گفت : اینك من پیر شده ام و تدبیرم اندك شده است ! از الطاف سلطان مستدعی هستم وی را در جای من مقرر دارد ؟ چه وی برادرزاده وداماد من و لایق وزارت وصاحب رأى وتدبیر است ! سلطان نظر بدو افکند و بشگفتی اندر شد و اختیار وزیر را پسندیده داشت ، و او را بر تبت وزارت و خلعتی فاخر و استری که مخصوص بسواری سلطان بود نایل ، و رواتب و وظایف و مراتب وزارت را در حقش مقرر ساخت .

نورالدین دست سلطان را ببوسید و با وزیر سابق بمنزل خودشان در نهایت فرح باز شدند و گفتند : قدم این مولود مبارك است ! و روز دیگر نورالدین بخدمت سلطان بیامد و زمین ببوسید و این دو شعر را قرائت کرد :

ص: 131

سعادات تجدد کل یوم *** و إقبال وقد رغم الحسود

فما زالت لك الایام بیضا *** و أیام الذی عاداك سود

ای روزگار از کف جودت وظیفه خوار *** وی روزگار دولت تو روز روزگار

روزی که با تو هست مساعد بود منیر *** ورنه سیاه و تار شود چون شبان تار

سلطان بفرمود تا در مقام ومرتبت وزارت بنشست ، نورالدین با عقل دوراندیش و رأی صائب در نظم و نسق امور جمهور مشغول شد ، سلطان از فر فراست و لطف کیاست و حسن سیاست و عون دراست او در عجب رفت و روز تا روز محبتتش بروی بر افزود و تقربش بیشتر گشت ، و نورالدین همه روز چون از مشاغل خود بپرداختی و بسرای خود بازشدی آنچه بگذشته بود بعرض وزیر سابق میرسانید و او شادمان میگردید ، وزیر نیز در تربیت فرزند زاده خود حسن بن نورالدین نظر می گماشت تا روزگاری بر آمد و نورالدین در کار وزارت روز مینهاد ، و کارش بآنجا رسید که ساعتی خواه در روز یا شب از حضور سلطان غفلت نداشت وسلطان بروظایف ومقررات بیفزود و وسعت و استطاعت وی فراوان گشت ، چندانکه مراکب و کشتیها از مال خودش دریا و صحرا نوشتند و حمل مال التجاره و غیرها نمودند و أملاك و بساتین و عمارات و دور و قصور بسیار بدست آورد ، تا گاهی که پسرش حسن چهار ساله و چون گل بچمن حواله گردید ، اینوقت روزگار وزیر کبیر بپایان رسید

نور الدین در حمل و دفن و احترامات جنازه او مساعی جمیله مبذول نمود و از آن پس خاطر بتدبیر ملك و تربیت فرزند گرامیش بدر الدین حسن بر نهاد ، و چون بسن رشد رسید مردی فقیه را برای تعلیم و تربیت او در سرایش حاضر - از ابتدای بالیدنش از قصر الوزاره بیرون نشده بود ، تا یکی روز پدرش نورالدین جامه بس فاخر بر او پوشیده بر استر خاص بر نشاند و او بخدمت سلطان در آورد .

سلطان از نهایت حسن و جمال بدر الدین متحیر و سرگشته گشت ، چنانکه

ص: 132

أهل آن شهر نیز از دیدارش واله شدند ، و شاعر در حق او گفت :

قمر تكامل فی المحاسن و انتہی *** فالشمس تشرق من شقائق خده

ملك الجمال بأسره فكأنما *** حسن البریة كلها من عنده

گرچه مه از مهر گیرد اقتباس *** مہر بین کز نور مه دارد أساس

خود عجب نبود منیر از مستنیر *** چون خدا خواهد نمی شاید قیاس

گر قیاس و وهم را سازی دلیل *** نیست بهر تو بجز جهد وجحاس (1)

بالجمله . سلطان محبت وی در دل گرفت و او را مورد إحسان و إنعام كرد ، و با پدرش گفت : ای وزیر ! باید همه روز اورا با خود حاضر نمائی ، گفت : سمعاً و طاعة ! و بر اینگونه بگذرانید تا پانزده سال از عمر بدرالدین بپایان آمد ، پدرش نورالدین ناتوان افتاد

روزی پسرش بدرالدین را حاضر کرده چون جان رفته اش در بر کشید و گفت: ای فرزند دلبند ، دانسته باش! دنیا سرای نیستی و عقبی سرای هستی است ، همی خواهم ترا وصیتی بگذارم ، گوش برگشای و آنچه گویم بهوش بسپار!

پس زبان بنصیحت برگشود و او را بحسن معاشرت با مردمان و نیکوئی تدبیر وصیت فرمود ، آنگاه بیاد برادر و وطن و شهر و دیار خود بیفتاد و بر فرقت أحباب و هجرت أصحاب اشك دیده بر چهره جاری ساخت و گفت : ای فرزند ارجمند : بشنو تا چه گویم :

همانا مرا برادری است که عم تو است و در مملکت مصر وزیر است ، من از وی جدائی جستم و بدون رضای او از مصر بیرون آمدم ، اکنون ورقی برگیر و آنچه گویم بنویس !

پس قلم و قرطاس بیاورد ، و پدرش سرگذشت خود را از آن هنگام که خود را شناخته بود تا آن زمان ، و همچنین تاریخ تزویج و در آمدن بحجله دختر وزیر

ص: 133


1- یعنی خستگی و آزار

بصره و وصول بوزارت بصره را بر نگاشت و مهر بگذاشت و با پسرش گفت :این این وصیتنامه را محفوظ بدار ! چه تفصیل أصل وحسب و نسب تو بجمله در آن است ، اگر مصیبتی بر تو روی داد بمصر راه برگیر ، و این ورقه را بعمت بسپار ، و او را بازگوی که من در غربت بمردم و سخت مشتاق دیدارت بودم !

حسن بدرالدین آن ورقه را در پیچیده در پارچه مشمع ملفوف و در آستر جامه خود محفوظ گردانیده ، در آن حال صغارت بر پدرش همی بنالید ، و پدرش نورالدین یکسره او را وصیت و نصیحت می نمود تا روان از کالبدش بیرون شد

بدرالدین در سرای خودش بسوك پدر بنشست ، سلطان وامرا وأعیان بر مرگش محزون شدند و جنازه اورا معززاً ومحترماً از خباك (1) در خاك بردند ، و تامدت دو ماه بر این حال بگذرانیدند و بدر الدین در تمام آن مدت سوار نشد و در دیوان سلطان و حضور سلطان حاضر نگشت و پاره از حجاب در مقام او جای کرد .

سلطان وزیری دیگر در جای نورالدین بگذاشت و هم او را فرمان داد تا بر أماكن و مساکن نورالدین مہر بر نهد ، و پسرش حسن بدر الدین را گرفته بحضور سلطان بیاورند تا آنچه خواهد در حق او بجای بیاورد ! چنان بود که در میان سپاه غلامی از ممالیك نورالدین وزیر بود ، این حال بروی دشوار شد و زودتر نزد حسن بدرالدین آمد و او را محزون و مغموم بدید و آن داستان بر وی براند و گفت : هر چه زودتر جان خود را ازین بلیت نجات ده !

نورالدین جامه بر سر کشیده پیاده راهسپار شد تا از شهر بصره بیرون رفت و همی بشنید که مردمان میگویند : سلطان وزیر تازه را بسرای وزیر مرده اش فرستاده تا منازل و اموالش را مختوم و موقوف نماید و پسرش بدرالدین را بخدمت وی حاضر کنند تا او را بقتل برساند ! و مردمان بر حسن و جمال بدرالدین دریغ همی خوردند .

چون این سخنان بشنید از بیراهه راه بر گرفت و هیچ ندانست بکدام سوی

ص: 134


1- خباك - بر وزن مناك- صحن و سرای را گویند

روی آورده است ؟ تقدیرات ایزدی او را بر سر قبر پدرش بیاورد ، پس بمقبره در آمد و در میان قبور راه سپرد تا برفراز قبر پدرش بنشست و دامن از روی بیفکند ، در این حال یکتن مرد یهودی بیامد و گفت : ای سید من ! از چه اینگونه متغیر الحال هستی ؟ گفت : در این ساعت بخواب بودم ، پدرم بخوابم اندر آمد و با من عتاب - نمود که از چه روی بزیارت قبرش نیامده ام ؟! من ترسناك از خواب بیدار شدم و بیمناك هستم که روز بپایان آید و قبرش را زیارت نکنم و کار بر من دشوار آید !

یہودی گفت : ای سید من ! همانا پدرت مراكب تجارت میفرستاد ، و پاره از آن بیامده است ، و مراد من اینست که هر باری که پیش آید از تو بہزار دینار خریداری نمایم ؟ پس کیسه که آکنده از زر بود در آورد و هزار دینار زر سرخ بشمرد و بحسن بداد و گفت : ورقه از بهر من بنویس و خاتم بر زن !

حسن ورقه بر گرفت و در آن نوشت : «نویسنده این ورقه حسن بدر الدین ابن وزیر نورالدین فروخت بفلان یهودی وسق (1) هر مرکبی راکه از مراکب پدرش برسد بهزار دینار ، و آن بها را معجلاً بگرفت ».

پس یهودی آن ورقه را برگرفت وحسن همی بگریست و برگذشته روزگاران و زمان دولت و إقبال نالان بود تا شب در رسید و خواب او را در ربود و کنار قبر پدرش بخفت

و از آن طرف شمس الدین وزیر را در همان شب که دوشیزه تاجر را بسرای آورد و بارور گردید با همان شب که دختر وزیر بصره از نورالدین وزیر حمل آورد و حسن بدرالدین پدید گشت مطابق و تولد هر دو بیك زمان موافق گردید !

و چون دختر شمس الدین که هزاران ماه و خورشیدش در جبین ، و مشتری و ناهیدش در آستین ، و منوچهر و جمشیدش در زیر نگین بود ببالید و سلطان زمان بدانست از پدرش شمس الدین خواستگاری کرد ، شمس الدین گفت : ای مولای ما ؟ عذرم بپذیر و برعتبرتم(2) رحمت آور! چه تو خوب میدانی که برادرم نورالدین ازین

ص: 135


1- وسق - بسكون سین - بار شتر است که 60 من باشد
2- اشك چشم

شهر بیرون شد و هیچ ندانم بکجا اندر است ؟ و بامن در امر وزارت شرکت داشت و سبب بیرون شدن و خشم گرفتنش چنین و چنان بود

پس داستان مکالمات و محادثات خود و برادرش و جنگ و ستیز او را در امری موهوم - که از آن بخواست خالق عدم و وجود موجود گشت - معروض داشت

و گفت : من سو گند یادکرده ام که دختر خود را جز با پسر برادرم تزویج نکنم ! و اینك هجده سال بر آن مدت می گذرد ، و در این اوقات شنیده ام که برادرم دوشیزه وزیر بصره را تزویج کرده و از وی پسری متولد شده است ، لاجرم این دختر بہرہ آن پسر است ! و من هنگامی را که زن بخانه آورده ام و حامله شده و این دختر را بزاده است بتاریخ آورده ام ، همانا برای سلطان همه نوع دختر ممکن است !

سلطان ازین سخن بر آشفته شد و گفت : سخت عجیب است که مانند من کسی از چون توکسی دختر بخواهد و تو مسئولش را مقبول نداری و بحجتی ناستوده متمسك شوی !! قسم بجان خودم ، برغم أنف تو او را را را پست ترین مردم تزویج می نمایم ! و در اصطبل پادشاه سائسی بود که از هر دو طرف قوز برآورده و بهیئتی بس کریه بود ، بفرمود تا او را حاضر ساخته مکتوبی در تزویج دختر وزیر با او بنوشت و گفت : هم امشب باید بر وی در آئی و با وی زناشوئی نمائی !!

مردمان بروزیر خندان شدند وأحدب(1) را بگرما به بردند ، ودوشیزه وزیر با آن چهر دلپذیر بگریه و ناله اندر بود ، و پدرش مردم را از ملاقاتش مانع میشد !

و از آن طرف چون بدرالدین حسن سر از خواب بر گرفت کوه و صحرا و رود و دریا در نوشت و ندانست بکجا میرود ؟ واز راهی غیر معتاد همی بیامد و شامگاهان بشہر مصر رسیده از هر طرف حدیث دختر شمس الدین را در افواه بدید ، اما ندانست بکدام شهر و دیار اندر است ؟ و نگران شد جماعتی بر در گرما به انجمن کرده اهل طرب نیز ایستاده اند ، پرسید : ، پرسید : کیست و حکایت چیست ؟ گفتند : سائسی از سلطان مصر است که پادشاه فرمان کرده است امشب با دختر شمس الدین وزیر زفاف نماید !!

ص: 136


1- یعنی گوژ پشت

و حکایت خواستگاری پادشاه و جواب شمس الدین و خشم سلطان و بخشیدن دختر او را باین أحدب بیان کردند .

بدرالدین بدانست این دختر عم او و بهره او است که خداوند تعالی در این هنگام که هنگامه و هنگام آن دلارام است ، وی را از راهی بعید و شهری غریب بآنجا رسانیده تا بآنچه نصیب او ساخته برسد ، و دیگران بدانند

هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاده است *** کسی که در طلبش سعی می کند باد است

پس جامه خود بگردانید و در میان مردمان جای کرده چون أحدب از گرمابه بیرون شد و با ازدحام بسیار و مردم تماشائی و ساز و نواز بسرای شمس الدین وزیر روی نهاد، بدر الدین نیز برفت تا در سرای وزارت اندر شد ، و چون آن دلاویز داشت که جز با جامه مردان از زنان ممتاز نبود زنان مشاطه که بر پیرامون دوشیزه وزیر جای داشتند او را نیز دختری ماهروی فرض کرده با خود بکار داشتند بدرالدین بر آن چهره دلاویز و لبهای شکر بیز و حسن وافر عاشق گشت و خدایرا شاکر گردید و در همان مکان بزیست تا شب هنگام در آمد و چراغها بیفروختند و دختر وزیر را در حجله جای کردند ، اما دختر وزیر با خود عهد نهاده بود که تن بوصال أحدب در ندهد !

و از آن طرف نوازندگان و دیگران انجمن شدند و بدرالدین دیدار چون آفتاب جہانتاب بنمود و همی مشت زر پراکنده ساخت ، ایشان بر گرفتند و او را داماد انگاشتند و همی گفتند : قدرت خدا یرا است که چنان دختری نمکین را بهره چنین پسری ملیح گردانیده است که هیچیك را بدیل و عدیل نیست !!

و چون عروس را مانند طاوس بیاوردند و نگران بدرالدین گردید از جان و دل خواهان گشت ، أحدب نیز در آن میان نمایان شد و بجانب عروس بطمع بوس شد در عوض بوس لطمه بیافت ، مردمان گمان میکردندکه این کار و کردار و گرما به شدن أحدب نیز برای مضحکه و خندیدن و سرور است ؟؟ دختر وزیر دست بآسمان

ص: 137

بر آورد و همی خدای را بخواند که بدرالدین شوی او باشد !

چون پاسی از شب برفت مردمان را بمساكن خود بازگردانیدند ، بدرالدین حسن با زنان بجای ماندند ، أحدب بقضای حاجت برفت و بلغزید و سر بكنیف برده بنالید ، او را بیرون کشیدند و گفتند : اگر چیزی از درجات كراهت باقی - داشتی آن نیز افزوده شد !

مشاطگان را مقام توقف نماند و أحدب باصلاح سر و ریش خود مشغول شد و بدرالدین و آن بدر تا بان بی مانع ودافع بماندند ، دختر وزیر که او را ست الحسن(1) نام کرده بودند یقین نمود که وی شوهر اوست و أحدب را برای مزید شادی و سرور آورده اند ؟؟ سخت شادمان گشت ، و دل و جان بجانان سپرد ، و خویشتن را بدو تسلیم کرد .

بدرالدین حسن جامه از تن در آورد و آن هزار دینار و عمامه خود را در کناری گذاشته چون هور با ماه بخفت و آن گوهر ناسفته را بسفت و تا سحرگاهان ده مره با او در آمیخت و دوشیزه وزیر در همان شب بارور گشت

و چون شب بکران پیوست بدرالدین حسن بدانست اگر بامداد روی گشاید جانش در معرض خطر است؟ با ست الحسن گفت : ای جان گرامی ! بدان ماندن من در این ایام در این شهر خطرناك است ، روزی چند اگر غیبت نمایم هیچ اندیشه مکن و از غیبت من سخن مران و این توشه و دنانیر را با پدرت بنمای !

ست الحسن از مفارقت بدرالدین حسن سخت اندوهناك شد و اشك بر چهره بگردانید و اظهار بی تابی نمود ، بدرالدین بدلداری دلدار برآمد و او را و ببوسید و بشكیبائى أمر نمود و در تاریکی شب بیرون شد و سحرگاهان از دروازه جانب بیابان بگرفت و ندانست بکدام سوی روی می نهد ؟ و همی کوه وصحرا و دریا بسپرد تا بشہری آباد رسید و بپرسید ، گفتند : شہر دمشق است

ص: 138


1- ست لغتی است عامیانه مخفف سیده ، و ست الحسن یعنى سیدة الحسن ، و گاهی گویند : یا ستی ! یعنی یا سیدتی !

در شوارع شہر بہر سوی راه نوشت ، مردمان از آن چهره روشن و دیدار جهان آرا شگفتی گرفتند و هر کسی اورا بمیهمانی بخواند ، بدرالدین بدکان آشپزی رسید ، طباخ مردی تائب و خدای شناس بود ، مردمان ازوی خوفناک بودند ، چون بدر الدین بدكه او برفت و طباخ آن روی دلاویز و موی مشك بیز بدید ، دلش بمهرش بجنبید و گفت : ای جوان از کجا میرسی ؟ داستان خود با من بگذار ، همانا از جان من نزد من عزیز تر هستی !! بدرالدین داستان خود را از بدایت تا نهایت گذاشت .

طباخ گفت : یا سیدی بدرالدین ! داستان تو غریب و عجیب است ، أما اى فرزند ! حکایت خود را مکتوم بدار تا خداوند گشایشی رساند ، و نزد من بمان ! مرا فرزندی نیست ، ترا بجای فرزند می دارم ؟؟ بدرالدین گفت : ای عم گرامی ! مطلب بطوری است که تو اراده فرمودی !

اینوقت طباخ ببازار برفت وألبسه نفیسه برای بدرالدین بخرید و براندامش بیاراست و او را نزد قاضی حاضر ساخت و گواهی داد که وی پسر اوست ، و از آن پس در شهر دمشق شہرت یافت که بدرالدین پسر طباخ است ، و همه روز در دکان می نشست و دراهم میگرفت ، و بر این حال استقرار یافت

و از آن طرف چون صبح بردمید و ست الحسن چشم برگشود ، خوابگاه را از آن ماه خالی دید و حالی اندوهناك داشت ، در این حال پدرش شمس الدین با روانی پژمرده و خاطری اندوهگین در آمد و با خود همی گفت : اگر دخترم باأحدب در آمیخته باشد البته او را میکشم و از بار عار میرهم !!

پس او را بخواند و نگران شد که از کمال فرح و سرور که از نوش دوش یافته بود بهر سوی متمایل همی گردید ، پس زمین در پیش روی پدرش ببوسید و چهره اش چون خورشید می درخشید ، پدرش گفت : ای خبیثه ! آیا از صحبت أحدب اینگونه در طرب هستی ؟؟

ست الحسن ازین سخن بخندید و گفت : قسم بخدای ! همین کردار تو بامن

ص: 139

کافی است ! همانا مردمان بر من خندان بودند و مرا باین سائس أحدب نکوهش - میکردند ، من دوش باشوهر خود بخوشی بگذرانیدم وشبی باین آسایش نگذرانیده ام چون پدرش این سخن بشنید از خشم و غضب آکنده شد و گفت : این چه سخن است که میگویی ؟ وای بر تو ! دیشب با آن سائس که قوز بر قوز دارد بروز آوردی ؟

دخترش گفت : ترا بخدای سوگند میدهم نام این نکوهیده را برای من یاد - مکن و مزاح مفرمای ! این سائس جز آن نبودی که مرکوبی چند بکرایه آورده ده دینار بگرفت و برفت ، و من بحجله در آمدم و شوهرم را نشسته دیدم ، چندان زر و سیم بمغنیات بداد که ایشان و حاضران را مستغنی نمود ، و من با شوهر خود روز گردانیدم !

چون شمس الدین این کلمات را بشنید جهان در چشمش تاریك گردید و گفت : ای فاجره ! این چه سخن است ؟ عقلت بكجا اندر است ؟!

ست الحسن گفت : ای پدرم ! جگرم را از سخنان خود سوراخ کردی ، این تغافل و تجاهل تا بچند ؟ زوج من همانست که پرده از رویم برگرفت و اینك ازوى بارور شده ام ! پدرش برخاست و سخت در عجب بود و گفت : ای دختر ! حکایت خود را با من مكشوف دار !گفت : سخن همانست که بعرض رسانیدم ! اگر ترا باور نیست در عمامه و جامه و چیزی ملفوف بنگر که من ندانم چیست ؟! شمس الدین درون مخدع شد و عمامه را برگرفت وهمی بگردانید و گفت : این عمامه وزراءکبار است ، أما موصلی است ! و آن جامه را که در آن هزار دینار بود بر گرفت ، ورقه در آن دید بخواند و مبایعه یهودی را بدانست و نام حسن بدر الدین بن نور الدین را بدید و فریادی سخت برکشید و بیهوش گردید .

و چون بخود گرائید سخت تعجب کرد و گفت : «لا إله إلا الله القادر على كلشیء » و گفت : ای دخترك ! هیچ میدانی کدام کس در کنار تو بوده است ؟! گفت: ندانم !گفت : وی پسر برادر من و عم زاده تو است و این هزار دینار كابین تو است ! پس بزرگ است خداوند ! کاش میدانستم این قصه چگونه اتفاق افتاده است ؟!

ص: 140

آنگاه آن بازو بند را بر گشود و آن ورقه را بر گشود و نظر بخط برادرش افکند و حالتش دیگر گون گشت و این دو بیت را قرائت نمود :

أرى آثارهم فأذوب شوقا *** و أسكب فی مواطنهم دموعی

و أسأل من بفرقتهم رمانی *** یمن علی یوما بالرجوع

چون تاریخ ازدواج دختر وزیر بصره و تاریخ عمر او را تا زمان وفات نورالدین و تاریخ ولادت حسن نورالدین را نگران شد بجمله با تاریخ ازدواج خودش و تولد دخترش و سن دخترش موافق یافت ، و هر دو ورقه را نزد سلطان برد و آن داستان را از آغاز تا انجام بعرض رسانید ، سلطان در عجب رفت و بفرمود تا آن واقعه را در همان ساعت بر نگاشتند .

و از آن طرف شمس الدین وزیر بانتظار برادر زاده اش روز بشب بگذرانید و هیچش از وی خبر نرسید ، گفت : سوگند با خدای ! کاری کنم که تا بحال دیگری نکرده باشد ! پس قلم بر گرفت ، و أمتعه خانه را جزو بجزو نام برده ، جمله را در صندوقخانه وأماكن استوار جای داده عمامه و سجاده وفرجیه(1) و آن کیسه هزار دینار برادر زاده اش را نزد خود بداشت .

و از آن طرف دختر وزیر چون زمان حملش بپایان رسید ، پسری چون پاره قمر بزاد ، او را با پرستار و دا یه بگذاشتند و نامش را «عجیب » نهادند ، و آن پسر هر هفته چون ماهی و هر ماهی چون سالی بالیدن گرفت ، و چون هفت سال از عمرش سپری گشت ، جدش شمس الدین وزیر او را بمردی دانشمند پارسا بسپرد و بتعلیم و تربیتش وصیت نهاد .

عجیب چهار سال در دبیرستان بپایان برد ، و آن رشد و رشادت یافت که با دیگر دبیرستانیان جنگ و ستیز همی نمود و ایشان را بدشنام میسپرد و بمفاخرت و مباهات می گفت : كدامیك از شما توانید با من همسنگی و هماهنگی آمد ، من پسر وزیر مصرم !!

ص: 141


1- یعنی قبای چاك دار

کودکان از این گفتار و کردار بستوه ، و نزد معلم آمدند و شکایت کردند ، گفت : من شما را چیزی بیاموزم که با او بگوئید تا دیگر توبه کند و از مکتب کناری جوید ، چون بامداد شود در پیرامون او جای کنید و یکی از شما بادیگران گوید : سوگند بخدا ! هیچکس با ما باین بازی نباید ملاعبه نماید مگر آنکس که نام مادر و پدرش را بداند ، و هر کس نداند البته حرامزاده است و نبایستی با ما بازی نماید !

چون روز دیگر عجیب حاضر شد ، کودکان انجمن کرده همان سخن عنوان کردند و هریکی نام پدر و مادر خود باز نمودند ، چون نوبت بعجیب افتاد گفت : نام من عجیب و مادرم ست الحسن و پدرم شمس الدین وزیر مصر است ! جملگی گفتند : قسم با خدای ! وزیر پدر تو نیست ؟ عجیب گفت : از روی حق و حقیقت پدر من است ! اینوقت کودکان بر وی بخندیدند و در اطرافش دست بر دست همی زدند و او را استہزا نمودند .

عجیب را سینه تنگی شد و گریه در گلویش گره گشت ، معلم گفت : مگر ترا چنان عقیدت میرفت که پدر تو جدت وزیر است که پدر مادر تو است ؟! همانا پدرت را نه تو و نه ما میشناسیم ! زیرا که سلطان مادرت را با جلوداری که قوز از پس و پیش داشت تزویج نمود ، و چون ترا پدری معروف نیست این کودکانت فرزند زنا خواندند ، نمی بینی هر بچه کاسبی نام مادر و پدرش را میداند ؟ وزیر مصر جد تو است و پدرت را ما و تو نمی شناسیم کیست ؟ اکنون بعقل و هوش خود باز آی !!

چون عجیب این فصل را بشنید در ساعت برخاست و در نزد مادرش ست الحسن بیامد و چنان میگریست که نیروی سخن کردن نداشت : مادرش را دل چون تنوری مشتعل گشت و گفت : ای فرزند ! حکایت خود بازگوی ! عجیب باز گفت و پرسید : پدر من کیست ؟ گفت : پدرت وزیر مصر است ! گفت : نه چنین است ! بدروغ سخن مكن ! وزیر پدر تو است ! پدر من کیست ؟ اگر براستی نگوئی با این خنجر خود را میکشم !

ص: 142

مادرش بیاد پسرعمش بدر الدین بصری و محاسن او و آنچه بر وی بگذشته افتاده بگریست و این شعر بخواند :

أ هاجوا الحب فی قلبی و ساروا *** و قد شطت بهم تلك الدیار

و بان العقل منی حیث بانوا *** و فارقنی هجوع و اصطبار

و قد ساروا ففارقنی سروری *** و قد عدم القرار فلا قرار

و أجروا بالفراق دموع عینی *** فأدمعها تجاربها البحار

إذا ما اشتقت یوما أن أراهم *** و زاد لهم حنین و انتظار

یمثل شخصهم فی وسط قلبی *** غرام و اشتیاق و ادکار

أیا من ذکر هم أضحى دثاری *** و ما لی غیر حبهم شعار

أحبتنا إلى كم ذا التمادی *** و كم هذا التباعد و النفار

لمؤلفه

نهال دوستی کشتند و بستند *** برفتند و در شادی بیستند

جداگشتند و عقل از من جدا شد *** دل ما را ز هجر خود بخستند

سفر کردند و شادیها سفر کرد *** مرا در گوشه حسرت نشستند

ببارد اشك از چشمم چنان سیل *** چه خوش برسیل گه بندی بیستند

اگر از شوق خواهم دیدنش را *** بقلب اندر چو آوردم برستند

ندانم چون کنم با آتش شوق *** مگر در کوی هجران پای بستند

چون ست الحسن این اشعار بخواند فریاد برکشید و اشك بر چهر بیارید ، پسرش نیز با وی بنالید و بزارید ، در این اثنا شمس الدین وزیر بیامد و بر گریستن ایشان رقت آورد و سبب بپرسید و جواب بشنید و بگریست و بیاد برادر و برادر زاده دور افتاده بنالید و بخدمت سلطان برفت و حکایت بگذاشت و سفر مشرق زمین را اجازت خواست تا ببصره شود و برادرزاده خود را پژوهش نماید ، و در خدمت سلطان بگریست .

سلطان بر وی رحمت آورد و أحكام لازمه بولایات بنوشت تا همه جا رعایت

ص: 143

اعزاز و احتشام وی را بجای بیاورند و در هر مطلب که او را پیش آید مساعدت و مطاوعت نمایند .

شمس الدین با سلطان وداع کرده بسرای خود بیامد و تهیه سفر بدید و با دختر و دختر زاده اش سه روز راه نوشتند تا بشہر دمشق رسیدند ، شہری عامر و دیاری معمور و خرم و أنهاری جاری و أشجاری در هم چون بوستان إرم و توصیف شاعر بدیدند :

من بعد یوم فی دمشق و لیلة *** حلف الزمان بمثلها لا یغلط

بتنا و جنح اللیل فی غفلاته *** و من الصباح علیه فرع أشمط

و الطل فی تلك الغصون كأنه *** در یصافحه النسیم فیسقط

و الطیر یقرؤ والغدیر صحیفة *** و الریح تكتب و الغمام ینقط

یکی شهری است روح افزون پر از بستان گوناگون *** همه گونه برنگی خون همه رخسار چون آذر

ندیده دیده دوران چنین شهر و چنین بستان *** چنین چهر و چنین پیکر ز عهد نوح و بن آزر

همه کوه و میاهش را همه دشت و گیاهش را *** تو گوئی خلق گردیده ز مشك أذفر و عنبر

چون شمس الدین بدمشق رسید در میدان الحصباء فرود آمد و خیمه و خرگاه برافراخت و با غلامان خود گفت : دو روز در این شهر استراحت کنید ! غلامان در آن شهر برای خریداری ما یحتاج بگردش در آمدند ، پاره باین دکان و بعضی بان کاروانسرا و برخی بگرمابه و گروهی بتماشای مسجد جامع اموی اندر شایند ، عجیب نیز با خادمی بتفرج شدند ، خادمش از دنبالش راه مینوشت و تازیانه بدست اندرش بود که اگر بر شتری قوی هیکل بزدی بیفکندی !

چون مردم دمشق نظر عجیب گشودند و آن جمال و کمال و اعتدال و بهاء و صفاء ولطف مقال وحسن خصال بدیدند از دنبالش راهسپار شدند و بهر کجا میرفت

ص: 144

برفتند ، و در کوی و برزن بعبور و مرور او توقف نمودند ، تا چنان افتاد که آن خادم را تقدیر ایزد منان بدكان بدر الدین حسن پدر عجیب که بجای طباخ نشسته بود گذر داد و در آنجا بایستاد.

بدرالدین حسن را از دیدار عجیب و آن حسن جهان افروز عجب افتاد و مهرش در دلش جای کرد و دلش بدو در آویخت ، و اینوقت خورشی از آب انار بساخته بود ، چندان شدت محبت در وی أثر کرد که بدون درنگ صدا بلند کرد : ای آقای من ای کسی که مالك دل و جگر و خرد من گردیدی ! هیچ تواند شد نزد من بیائی وقلب شکسته مرا جبران کنی و مرا بر خوان میهمان آئی ؟ چون این سخنان بگذاشت هردو چشمش را اشك فرو گرفت و بیاد گذشته روزگاران و آن حال که اینک در آن است بیفتاد .

چون عجیب سخن پدرش را بشنید دلش بدو بگرائید و با خادم گفت : دل من باین طباخ برفت ، گوئی پسری عزیز از وی جدا شده است ؟؟ ما را بدو بر تا دل شکسته او را جبرانی شود و از طعامش بخوریم ! شاید خداوند تعالی بتلافی این جبران پراکندگی ما را نیز بجمعیت در آورد ، خادم گفت : ای سید من! چگونه می شاید پسر وزیر در دکان طباخی بطعام بنشیند ؟ لكن من مردمان را باین عصا از أطراف تو دور مینمایم تا مبادا بر تو نگران شوند ، و اگر جز این باشد هر گز ممکن نخواهد شد که باین دکه اندر شوی !

چون حسن بدر الدین سخن خادم را بشنید در عجب رفت و اشك ریزان روی بخادم آورده و گفت : دل من وی را دوست میدارد ! خادم گفت : ما را از ین سخنان باز گذار و بدکان اندر مشو ! این هنگام پدر عجیب با خادم گفت : ای بزرگ ! از چه روی بجبران خاطر من نمی پردازی و نزد من نمیائی ؟ ای کسی که اندامی چون توده مشك سیاه و دلی چون خرمن ماه داری و آن خادم را بپاره كلمات لطیفه بدیعه مدح نمود .

خادم بخندید و گفت : مختصر و مفید بگوی ! بدر الدین حسن که در فنون هنر

ص: 145

ممتحن بود فی الفور این دو شعر را إنشاد نمود :

لولا تأدبه وحسن تقاته *** ما كان فی أمر الملوك محكما

وعلى الحریم فیاله من خادم *** من حسنه خدمته أملاك السما

اگر او را اینگونه أدب و فرهنگی و اطمینان مولا بأمانت او نبودی در آستان ملوك بأمارت و بر حریم ملوك بحکومت نبودی ! شگفت خادمی نیکو کار و بزرگوار است که از محاسنی که خدایش در وجود نهاده فرشتگان آسمانش خدمتگذار هستند !

خادم ازین بدیهه در عجب شد و با عجیب بدکه آشپزی در آمد ، بدرالدین حب الرمانی پیازبا(1) پخته و ساخته بود و با شکر و بادام آمیخته ، از آن بخوردند ، بدر الدین گفت : با ما مؤانست گرفتید ! بگوارائی و سیری بخورید! عجیب نیز با پدرش گفت : تو نیز با ما بخور شاید خداوند ما را با نکس که اراده داریم برساند ؟

بدرالدین گفت : ای فرزند من ! آیا در این خورد سالی دچار مفارقت أحباب شده باشی ؟؟ گفت : ای عم گرامی ! آری ، دلم در مفارقت أحباب چون آتش سوزان فروزان است ، و آن دوستی که از من مفارقت کرده است پدر من است ، و اینك با جدم در بلاد و أمصار در طلب او رهسپاریم ، ای چه حسرتها که بر جمع شمل (2) خود دارم !! و سخت بگریست ، پدرش نیز بر گریه او گریان شد ، و از فرقت أحباب و دوری از پدر و مادر بزارید ، خادم نیز بناله و حنین در آمد .

و چون از طعام برخاستند و از دکان فرود شدند ، بدر الدین از رفتن ایشان چنان شد که جان از کالبدش بیرون شدن گرفت ، و با ایشان راه برگرفت ، و آن توانائی نداشت که ساعتی از ایشان مهاجرت گیرد ! پس دکان را بر بست و بمتابعت ایشان برفت لكن نمی دانست پدر است و از دنبال پسر است ؟؟ هر دو با هم بودند و هر دو یکدیگر را می جستند !!

ص: 146


1- با بمعنی آش است ، و پیاز با یعنی آش پیاز ، و حب الرمان دانه انار است که در آش کنند .
2- کنایه از اجتماع أحباب و أقوام است .

پس شتابان برفت تا بایشان پیوست و هنوز از بازار بزرگی بیرون نرفته بودند ، خادم روی برگاشت و گفت : ای طباخ ! ترا چیست ؟ گفت : چون شما برفتید گفتی از تنم جان بیرون شد و در خارج باب حاجتی داشتم خواستم با شما مرافقت نمایم تا گاهی که حاجت خود بر آورم و مراجعت نمایم ، خادم خشمناك شد و گفت : همانا این طعامی مشئوم و ما را موجب زحمت افتاد و اینك این طباخ از پی ها بهر کجا میرویم راه می سپارد !

عجیب خشمگین و چهره اش آتشین گشت ، و با خادم گفت : او را بحال خود بگذار ! در گذرگاه مسلمانان راه می سپارد ، و چون بخیمگاه رویم او نیز از دنبال ما بیاید مطرودش میداریم ! پس راه بر نوشتند و بدرالدین حسن تا میدان حصباء با ایشان برفت و نزدیك بخیام رسیدند و او را از پی خود بدیدند ، عجیب در غضب شد و بترسید که خادم این خبر با جدش گذارد ، و مکشوف آید که وی بدکته طباخ در آمده ، و اینك طباخ بدنبال او بر آمده ، پس چشم بچشم پدرش که چون جسمی بیروح مینمود بر گشود و گمان برد که بخیانت بر وی نظر میدوزد ! بر خشم بیفزود و سنگی بر گرفت و بر جبین پدرش بیفکند و بشکست وحسن بیهوش بیفتاد و خون بر چهره اش روان شد ، و عجیب با خادم درون خیام شدند .

و چون بدر الدین بخوش آمد خون از جبین بشست و پاره از عمامه اش جدا کرده پیشانی خود را بر بست و خود را بملامت بسپرد و گفت : من با این کودک ستم کردم که دکان بر بستم و بدنبالش پیوستم تا در حق من بدگمان شد و مرا خیانتکار دانست ! پس بدكان باز شد و طعامش را بفروخت و سخت بدیدار مادرش که در بصره جای داشت اشتیاق یافت و این دو شعر را قرائت کرد :

لا تسأل الدهر إنصافا لمظلمة *** فلست فیه تری -یا صاح - إنصافا

خذ ما تیسر و ازو الهم ناحیة *** لا بد من کدر فیه و إن صافی

مجو درستی عهد از جهان سست نهاد *** که این عجوزه عروس هزار داماد است

ص: 147

هر آنچه میرسدت بازگیر و شاکر باش *** که خود بنای جهان است و اصل بنیاد است

بالجمله ، بدرالدین حسن بکار خود مشغول بود و از آن طرف عمش شمس الدین سه روز در دمشق بزیست و از دمشق بجانب حمص راه نوشت ، و از آنجا راه بر گرفت و از شهر بشهر و دیار بدیار پژوهش کنان عبور همی داد تا بماردین و موصل و دیار بکر پیوست ، و پس از قلیل اقامتی بشهر بصره بیامد و سلطان بصره را ملاقات نمود ، حکمران بصره باحترام او بپرداخت و سبب آمدنش را بپرسید ، داستان خود بگفت و باز نمود که وزیر علی نورالدین برادر او است .

سلطان بر وی رحمت فرستاد و گفت : ای صاحب ! وی وزیر من بود ، بسیارش دوست میداشتم ، پانزده سال است بدرود جهان نموده و پسری از وی پدید آمد مفقود شد و نشانی از وی موجود نیست ، لكن مادرش که دختر وزیر بزرگ من است نزد ما می باشد ، چون شمس الدین بشنید شاد گردید و گفت : همی خواهم او را در یا بم ! سلطان رخصت داد تا بسرای برادرش برود و زوجه خود را ملاقات نماید .

پس شمس الدین بان سرای در آمد و بهر منزل و مکان برفت و بر أعتابش بوسه نهاد و از حال غربت و کربت برادرش بیاد آورد که با حال اشتیاق جان بسپرد ، پس بگریست و این شعر بخواند :

أمره على الدیار دیار لیلی *** اقبل ذا الجدار و ذالجدارا

و ما حب الدیار شغفن قلبی ***و لكن حب من سكن الدیارا

گذشتم بر دیار یار جانی *** ببوسیدم یكایك درب و دیوار

در و دیوار از من دل نبرده است *** ولكن دل ربوده ساکن دار

شمس الدین از فضائی دلگشا و حیاطی روح افزا و عمارتی بس عالی که از سنگهای عظیم و گوناگون در نظر آمد همی بر گذشت و به سوی نگران شد و نام برادرش نورالدین را با زرناب بر در و دیوار منقوش دید ، آن نام را ببوسید و بگریست و این ابیات بخواند:

ص: 148

أستخبر الشمس عنكم كلما طلعت *** و أسأل البرق عنكم كلما لما

أبیت و الشوق یطوینی و ینشرنی *** فی راحتیه ولا أشكو له وجعا

أحبابنا إن یكن طال المدى فلكم *** قد قطع القلب منی بعدكم قطعا

فلو مننتم على طرفی برؤیتكم *** لكان أحسن شیء بیننا وقعا

لاتحسبوا أنی بالغیر مشتغل *** إن الفؤاد لحب الغیر ما وسعا

لمؤلفه

خورشید صبحگاهان چون سر زکوهساران *** یا برق آسمانی آرد نوید باران

با صد هزار لابه پرسم ز برق و خورشید *** با صد هزار امید از بر گذشته یاران

دردا که ما بتنها هر منزلی سپاریم *** یاران ما سراسر گشته فلك سپاران

ما جمله جسم خاکی جا کرده روی این خاك *** زین پس بخاك بایست خفتن بروزگاران

از آن پس بهر طرف گردش نمود تا بسرای زوجه برادرش نورالدین علی مادر بدرالدین حسن بصری رسید ، وآن زن در مدت غیبت پسرش روزگاری دراز بگریه و ناله روز سپرد ، و چون مدت بطول انجامید و از زندگانی پسر خود نومید گردید در وسط سرای قبری از سنگ بر آورده و روز و شب بر وی بگریست و جز در کنار آن گور نمی خفت ، چون شمس الدین بمسكن وی در آمد و إحساس حس اورا بنمود بر پشت در بایستاد و شنید این دو شعر را بر روی قبر میخواند :

بالله یا قبر هل زالت محاسنه *** وهل تغیر ذاك المنظر النضر

یا قبر لا أنت بستان و لا فلك *** فكیف یجمع فیك الغصن والقمر

در این اثنا که زوجه نور الدین مشغول خواندن این شعر بود ، شمس الدین وزیر در آمد و او را سلام فرستاد ، و باز نمود که وی برادر شوهر او است ، و آن

ص: 149

حکایت را بدو باز نمود که پسرش بدر الدين حسن يك شب نزد دخترش بروز آورده و بامدادان ناپدید شد و دخترش از وی بارور شد و پسری از وی بزاد و اينك با من است و فرزند زاده تو است !

چون دختر وزیر کبیر بدانست پسرش زنده است و شمس الدين برادر شوهر او است از جای برجست و بر هردو قدم شمس الدین بیفتاد و بوسه نهاد و این دو شعر را قرائت کرد:

لله در مبشري بقدومهم *** فلقد أتى بأطايب المسموع

لو كان يقنع بالخليع وهبته *** قلبا تقطتع ساعة التوديع

دل پیشکشت سازم اگر پیش من آئی *** جان روی نمایت دهم از روی گشائی

شمس الدين بفرستاد و عجیب را بیاوردند ، جده اش برخاست و او را در بر- کشید و بگریست ، وزیر گفت : اکنون نه وقت گریستن و بر خویشتن موییدن است بلکه بایست در بایست سفر دیدن و با ما بمقصد راه گرفتن و بدیار مصر آمدن تا خدای تعالی این پراکندگی را بجمعیت مبدل سازد و دیدارت را بدیدار پسرت برادر زاده ام روشن فرماید !

گفت : سمعا و طاعة ! پس در همان ساعت برخاست و تمامت أمتعه و ذخائر و جواري خود را فراهم کرده آماده سفر شد و شمس الدين وزير بجانب سلطان بصره برفت و با سلطان وداع نمود ، سلطان بصره برای سلطان مصر تحف و هدایای نفیسه با او بفرستاد ، و شمس الدين بار سفر بر بست و با زوجه نورالدین و عجیب و خدام و أعوان خود روی براه نهادند تا بشہر دمشق رسیدند و خیام متعدده برافراختند و با کسانی که با او بودند گفت : تا روز جمعه در دمشق اقامت کنیم تا برای سلطان أشياء بدیعه خریداری کنیم !

اینوقت عجیب با خادم خود گفت : سخت مشتاق هستم که در بازار دمشق گردش نمایم و از حال آن طباخ که طعامش را بخوردیم و سرش را بشکستیم پرسش

ص: 150

نمایم ! همانا از همه کس با ما نیکوتر برفت و ما با او بدکردیم ، پس روی بکوی و بازار دمشق آوردند ، و مهر پدری او را بحرکت در آورد تا بدکان طباخ رسیدند و دیدند در دکان ایستاده است ، و اینوقت هنوز عصر نشده بود ، و حب رمان را مطبوخ و آماده داشت

چون بدو نزديك شدند و عجیب را چشم بر او افتاد دلش بدو رفت و نشان زخم سنگ را در پیشانی او بدید و گفت : سلام بر تو باد ! دانسته باش خاطر من نزد تو است ؟؟ چون حسن بدرالدین را نظر بعجیب افتاد ، دل و روانش بدو گرائید و سر بر زمین افکند و خواست تا مگر زبان در دهان بگردش آورد قدرت نیافت.

پس از آن با خضوع و تذلل سر بسوی پسرش عجیب برکشید و این ابیات را قرائت کرد :

تمنيت من أهوى فلما رأيته *** ذهلت فلم أملك لساناً ولا طرفا

و أطرقت إجلالا له ومهابة *** و حاولت إخفاء الذي بي فلم يخفا

و كنت معدا للعتاب صحائفاً *** فلما اجتمعنا ما وجدت ولاحرفا

چه بسیار آرزومند معشوق دلپسند خود بودم و چون او را بدیدم چنان از خود بیخود شدم که نیروی گفتن و نگریستن از من برفت ، واز جلالت و هیبت او آنچه را پوشیده میخواستم آشکار و هرچه را آشکار می طلبیدم پوشیده نمودم ، و پیش از اینکه او را بنگرم کتابهای عتاب در نظر داشتم ، ای دریغ که چونش دریافتم يك - حرف با خود نداشتم !!

آنگاه با عجیب و خادم گفت : بجبران دل و جبين شکسته من از طعام من بخورید ؟ ای پسر ! سوگند با خدای جز بواسطه میل دل بتو نظر نکردم ، و جز بسبب اینکه عقل از سرم بتاخته از دنبال تو نتاختم !

عجیب گفت : سوگند با خدای ! تو دوست ما هستی ، و ما چون نزد تو لقمه تناول کنیم باید دنباله اش را از دست نگذاریم ! و اگر همی خواهی پرده حشمت ما را چاک زنی ما از طعام تو نخوریم مگر بآن شرط که چون طعام بخوردیم و برفتیم

ص: 151

از پی ما راه نسپاری ! وگرنه ازین پس بجانب تو نمیآئیم ، چه ما يك هفته در این شہر اقامت داریم تا جد من پاره تحف بدیعه که در خور سلطان است خریداری نماید .

بدرالدین عهد و پیمان استوار بداشت ، عجیب و خادم درون دکان شدند و از آن طعام لذيذ بخوردند و با بدرالدین حسن هم کاسه شدند ، بدر الدين يك آنی از نظاره بعجيب غفلت نمیکرد و دل و جوارحش بدوستی او مشغول بود ، عجیب با او گفت : نه ترا گفتم عاشقی ثقیل هستی ؟ ترا کافیست ! این چند چشم بر من مدوز !! چون بدرالدین حسن كلمات او را بشنید این اشعار را قرائت کرد :

لك في القلوب سريرة لا تظهر *** مطوية و حديثها لا ينشر

یا فاضح القمر المنير بحسنه *** و بوجهه افتضح الصباح المسفر

لي في سناك امارة لا تنقضي *** و معاهد أبداً تزيد و تكثر

فأذوب من حرقي ووجهك جنتي *** و أموت من ظمأي و ريقك كوثر

لمؤلفه

در دل عشاق سری از تو مکتوم است و بس

جز خدا و عاشقت دانا نباشد هیچکس

مفتضح از چهره نورانیت بدر منير

آفتاب از نور دیدار تو گشته مقتبس

عہد و پیمانی که با مهرت مرا شد در ازل

قاطع آن عهد و میثاقم همان مرگ است و بس

ای عجب ! از آتش رویت بجانم آذر است

ای که روی وفم بهشت وكوثرت فریاد رس !(1)

بدرالدین حسن بعد از قرائت أشعار گاهی لقمه بعجيب و گاهی بخادم بدادی ، و چون از طعام فراغت یافتند آب بر دست ایشان بریخت و دست و دهان بشستند و از آن پس آبی با گلاب آمیخته بیاورد تا بنوشيدند ، و هر دو تن برخلاف عادت چندان

ص: 152


1- دهان جون چشمه آب کوثر

بخوردند و بنوشیدند که دیگر تاب خوردن و نوشیدن نداشتند

آنگاه برخاستند و شتابان برفتند تا بخیام خود رسیدند وعجيب نزد جده اش برفت ، جده او را در بر کشیده ببوسید و بیاد پسرش بدرالدین حسن بنالید و این شعر بخواند :

لو لم أرج بأن الشمل يجتمع *** ما كان لي في حياتي بعدكم طمع

أقسمت ما في فؤادي غير حبكم *** و الله ربي على الأسرار مطلع

اگر بامید اجتماع أحباب و جماعت نبودم هرگز زنده نمی ماندم ! خدای واحد داند که جز مهر شما بدل اندر ندارم !!

آنگاه با عجیب گفت : ای فرزند گرامی ! بکجا اندر بودی ؟ گفت : بشهر دمشق بگردش بودم ! جده اش برخاست و از همان حب الرمان که قليل الحلاوه بود بیاورد و با خادم گفت : با آقای خود بنشين ! خادم با خودگفت : توانائي يك لقمه خوردن ندارم ! و بنشست، وعجيب لقمه بر گرفت و دست در حب الرمان در آورد و بخورد و کم شیرینی بدید و چون سیر بود ملول شد و گفت : این چگونه طعامی ناگوار است ؟! جده اش گفت : ای فرزند ! آیا بر طعام من که بدست خود پخته ام ؟! و هیچکس اینگونه طبخ را بخوبی من و پدرت بدرالدین حسن از عهده بر نیاید !

عجیب گفت : ای سیده من ! سوگند با خدای ! این مطبوخ تو چندان مطبوع نیست ، و من در همین ساعت در این شهر طباخی را بدیدم که از حب الرمان بیاورد که بویش دل را میگشود و طعمش سیر را گرسنه میساخت و این طعام تو نسبت بآن بچیزی شمرده نمی شود !

چون جده اش این سخن بشنید سخت درخشم افتاد و نظر بخادم افکند و گفت : آیا فرزندم را فاسد ساختی و بدكاكين طباخين در انداختی ؟! خادم بترسید و منكر شد و گفت : بدكان نرفتیم بلکه از کنارش بگذشتیم ! عجیب گفت : قسم بخداوند ! درون دکان شدیم و ازین طعام بخوردیم و از طعام تو بهتر بود !!

جده اش برخاست و نزد شمس الدین حکایت بگذاشت ، خادم را در حضور وزیر

ص: 153

حاضر کردند ، گفت : از چه روی فرزندم را بدکان طباخ در آوردی ؟! گفت : بدكان نرفتیم ! عجیب گفت : بلکه برفتیم و سیر بخوردیم ! و طباخ آبی با برف و شكر بما بنوشانید ، خشم وزیر فزونی گرفت ، و دیگر باره بپرسید و خادم منکر شد ، وزیر گفت : اگر بصداقت گوئی بنشین و در حضور ما طعام بخور !

خادم بنشست و خواست طعامی خورده باشد چندان پر خورده بود که نتوانست لقمه أول را از حلق فرو برد و بیرون افکند و گفت : از دیشب سیر هستم ! وزیر بدانست که وی در دکان طباخ بخورده است ، کنیزکان را فرمان داد تا اورا بیفکندند و سخت بزدند ، و گفت : سخن بصدق گوی ! خادم داستان دکه طباخ را بگفت و باز نمود که طعامی بآن لذت نخورده و این طعام ناخوب و ناگوار است !

مادر حسن بدرالدین ازین سخن چنان خشمناك شدکه با خادم گفت : بناچار باید بروی و از طعام طباخ بیاوری و بآقای خود شمس الدین عرضه دهی تا تصدیق فرماید کدام بهتر و خوشتر است ؟! خادم گفت : اطاعت کنم ! خاتون نیم دینار با ظرفی بدو بداد ، خادم شتابان برفت و حکایت خود و ضربتی که یافته بود باز گفت و نیم دینار را بداد و از آن طعام بخواست

بدرالدین بخندید و گفت : قسم بخدای ! این طعام را جز من و مادرم که اکنون در بلاد بعیده است هیچکس نتواند طبخ نماید ! و چون بدرالدین آن ظرف را بدید بشناخت و بگرفت ، و با مشك و گلاب مختوم ساخت ، و خادم شتابان برفت تا بایشان پیوست ، والدة حسن بدرالدین بگرفت و بچشید ، و از حسن طبخ و جودتش طباخ را بشناخت که فرزند اوست ! فریادی بر کشید و بیهوش بیفتاد .

شمس الدین ازین حال مبهوت شد و همی گلاب بر چهره آن گلروی بر زد تا بہوش گرائید و گفت : پسرم در دنیا باقیست ! چه اینگونه طبخ را جز فرزندم بدر- الدین حسن نتواند ومن اين طبخ را بدو بیاموختم ، هیچ شك وشبهتی در آن نیست ! چون وزیر بشنید شادان گردید و گفت : داد از اشتیاق بدیدار برادرزاده ام ! آیا روزگار ما را بچنین نعمتی برخوردار و خداوند تعالی این دولت را بما ارزانی

ص: 154

میفرماید ؟؟ و در ساعت از جای برخاست و با مردمی که در خدمتش حضور داشتند بر آشفت و بانگ بر زد و گفت : هم در این ساعت بیست تن از شما بتازید و دکان این طباخ را ویران کرده او را دست بسته بدون اینکه آزاری بدو برسد باینجا حاضر کنید ! و خودش نیز برگشت و بدار السعاده نزد نایب دمشق برفت و ارقامی که از سلطان با خود داشت بدو بداد ، بگرفت و ببوسید و بر سر نهاد و گفت : غريم تو کیست ؟ گفت : مردی آشپز است ! نایب جمعی را بدکان بفرستاد

چون بآنجا رسیدند دکان را ویران و أسباب و آلاتش را شکسته دیدند ، نایب دمشق اجازت داده بود که طباخ را با خود ببرد ، چون وزیر بسرای خود بازگشت مردم او آنچه فرمان کرده بود بجای آورده بودند و بدرالدین با خویشتن همی گفت آیا در آن مطبوخ چه دیدند که این حادثه بر وی فرود آوردند ؟؟

شمس الدین بفرمود تا طباخ را حاضر کردند و هر دو دستش را با عمامه اش بر بسته بودند ، چون طباخ را نظر بوزیر افتاد سخت بگریست و گفت : ای مولای من ! چه گناهی از من روی داده است که با من این معاملت روا می دارید ؟ گفت : تو همانکس هستی که حب الرمان را طبخ نمودی ؟ گفت : آری ! مگر چه چیز در آن دیدی که موجب گردن زدن است ؟!

وزیر گفت : کمتر جزای تو زدن گردن تو است ! گفت : ای سید من ! آیا گناه مرا بر من بر من مکشوف نمی داری ؟؟ وزیر گفت : آری ، در همین ساعت ! آنگاه با غلمان فرمان داد تا ساربان حاضر کردند و بدرالدین حسن را در صندوقی جای- دادند و سرش را قفل بر نهادند وراه بر گرفتند تا شامگاه فرود آمدند و طعامی بخوردند و بدرالدین را بیرون آورده طعام بدادند ، و دیگر باره بصندوقش جای داده ، راه برگرفته بمنزل دیگر فرود آمده او را بیرون آوردند .

وزیر با او گفت : تو همانکس هستی که حب الرمان را طبخ نمودی ؟ گفت : آری ! وزیر گفت او را مقید داشتند و بصندوقش در آوردند و برفتند تا بمصر رسیدند و به زبدانیه فرود آمدند ، شمس الدین فرمانداد تا بدرالدین را از صندوق در آوردند

ص: 155

و نجاری را حاضر کردند ، با نجار گفت : چوبی برای این جوان آماده دار ! بدرالدین گفت : برای چه می خواهی ؟ گفت : تا از آنت بیاویزم و در این شهرت بگردانم ! گفت : این کار برای چیست ؟ گفت : از آنکه این مطبوخ تو نیکو نبود و فلفلش اندك بود !

بدرالدین گفت : تمام این معاملات را بامن برای قلت فلفل بجای میآوری ؟ آیا همان حبس من و قلت خوردنى من كافي نيست ؟ وزیر گفت : براى همين أمر پاداش تو بجز کشته شدن نیست ! بدرالدین در عجب شد و برجان خود غمناك گرديد و در بحر فکر فرورفت ، وزیر گفت : بچه فکر اندری ؟ گفت: در عقلهای نااستواری چون عقل تو ! چه اگر ترا خرد در مغز بودی برای قلت فلفل این معاملتها با من روا نمی داشتی !

وزیر گفت : بر ما واجبست که ترا أدب کنیم تا دیگر باره چنین رفتار نکنی گفت : کمتر ازین کردارها برای این کار من کافی است ! گفت: این جمله را با آویختن از دار سزاواری !

وزیر این سخنان میگذاشت و نجار مشغول تراشیدن چوبه دار بود و بدرالدین بدو نگران بود ، و بر اینگونه بگذرانیدند تا شب در رسید ، و بدر الدین را در صندوق جای کردند و بدو گفت : چون بامداد شود بدارت بیاویزند ، پس چندان درنگ نمود تا بدانست بدرالدین بخواب اندر است ، پس با آن صندوق بشهر در آمدند و بخانه خود ورود نمودند ، اینوقت با دختر خود ست الحسن گفت : شکر خداوندی را که پراکندگی ترا با پسر عمت فراهم ساخت ! برخیز وخانه خود را مانند همان شب عروسي مفروش و پرداخته بدار !

ست الحسن با کنیزکان بفرمود تا برخاستند و شمعها برافروختند ، وزیر آن ورقه را که امتعه سرای عروس و منزلگاه او را مسطور نموده بود بیرون آورده همی بخواند و بفرمود هر چیزی را در همان مکان که در آن شب جای داشت بگذاشتند تا چون کسی بنگرد با همان شب فرق نگذارد !!

ص: 156

بعد از آن وزير أمر كرد تا عمامه بدر الدین را در همان مکان که در آن شب بدست خودش بگذاشته بود ، بگذاشتند ، و نیز سروال و کیسه را در جای خود نهادند ، و دخترش را گفت تا با همان جامه و زینت که در آن شب داشت در مخدع جای کند و گفت : چون پسر عمت بمنزل تو اندر آید با او بگو : برای دفع قضاء حاجت این چند در مستراح درنگ نمودی و او را بگذار تا صبحگاه با تو بماند و با او سرگذشت بران !

آنگاه وزیر تاریخ آن شب را بنوشت و بدرالدین را از صندوق بیرون آورده بنرمی بند از پایش برداشت ، و جامه از تنش بیرون آورده جز پیراهنی دامن دراز بر وی نگذاشت و در تمام اين أحوال بدرالدین بخواب اندر بود ، چون از خواب بیدار گشت خود را در دالانی روشن بدید ، در عجب رفت و با خود گفت : آیا به - خوابی پریشیده اندرم یا در بیداری می نگرم ؟!

پس برخاست وقدمی چند برداشت و به در دوم برسید و خودرا در همان سرای بدید که در شب عروسي ديده ، و همان مخدع و تخت و عمامه و أسباب خویشتن را نگران شد و مبهوت و سرگردان گشت و همی قدمی پیش وقدمی واپس مینهاد و همی گفت : آیا در خواب یادر بیداری هستم ؟ و همی پیشانی خود را مسح مینمود و در کمال استعجاب میگفت : سوگند با خدای ! این همان مکانی است که در شب عروسی دیدم ! پس در صندوق چه میکردم ؟؟

در این حال که با خود خطاب مینمود و آن سخنان میگذاشت ست الحسن پرده برکشید و گفت : ای سید من ، اندر آی ! چه در نگ تو در مستراح بطول - انجامید ، چون سخن او را بشنید و رویش را بدید بخندید و گفت : همانا در أضغاث أحلام و خوابهای پریشان اندرم !

بعد از آن داخل حجله شد و از آنچه بر وی گذشت عجب همی کرد و کار بر وی دشوار گردید ، و عمامه و سروال و کیسه خود را که هزار دینار در آن بود بدید و گفت : خدای بهتر میداند که من دچار أضغاث أحلامم ! و از کمال تعجب

ص: 157

سرگردان ماند ، در این حال ست الحسن گفت : مرا چیست که ترا اینگونه سرگشته مینگرم ؟ حالت تو در آغاز این شب چنین نبود !

بدرالدین بخندید و گفت : چند سال است من از تو دور شده ام ! گفت : نام خدایت سالم بدارد ! تو ساعتی پیش ازین برفتی تا در کنیف قضای حاجت نمائی و بازگردی دی ، چه چیز در عقل تو راه کرده است ؟!

چون بدر الدین این سخن بشنید ، بخندید و گفت : راست گوئی ! أما من چون از پیش تو بیرون رفتم در بیت الراحه خواب بر من چیره شد و چنان پنداشتم که در دمشق بطباخی اندرم و ده سال در آنجا بماندم ، و گویا پسری خورد سال از فرزندان بزرگان بمن آمد و خادمی در خدمت داشت و کار او و من بفلان و فلان انجامید ، و حکایات خود را باز گفت

آنگاه دست بر پیشانی خود بمالید و نشان آن ضرب را باقي ديد و گفت ای خاتون من ! گویا از روی حقیقت و راستی باشد ؟ چه آن پسر سنگی بر پیشانی من بزد و بشکست ، گویا این حال در بیداری بوده است ! و ممکنست گاهی که من با تو معانقه نمودم در بیداری روی نموده و از آن پس خوابیده ایم و در خواب دیده ام گویا بدون لباده و عمامه و سروال سفر دمشق کرده ام و طباخی کرده ام و حب الرمان طبخ کرده ام ، و این جمله را در عالم رؤیا دیده ام !

ست الحسن گفت : ترا بخدای سوگند می دهم ! هر چه در خواب بدیدی بازگوی بدرالدین تمامت سر گذشت ده ساله را که بجای آورده بود بگفت و گفت : سوگند با خدای ! اگر بیدار نشده بودم بر چوبه دارم بر کشیده بودند ، گفت : بچه سبب؟ گفت : برای اینکه فلفل حب الرمان اندك بود ! و چنان دیدم که دکان مرا خراب کردند و أسباب دکان را بشکستند و مرا در صندوق جای دادند و نجار بیاوردند و چوبه دار بساختند ، سپاس خداوندی را که این جمله را در عالم خواب بنمود نه در بیداری !

ست الحسن بخندید و او را بر سینه خود بچسپانید ، بدرالدین نیز اورا چون

ص: 158

جان در بر کشید ، و گفت : نمی توانم گفت : این داستان باین شرح و بسط بجمله در عالم خواب بوده است ؟! آنگاه با حالت تحیر و تفکر بخفت تا آفتاب سر بر کشید اينوقت عم او شمس الدين وزير بمنزل وی در آمد و او را سلام براند ، بدر الدين بر وی نظر افکند و گفت : ترا بخدای سوگند میدهم ! نه تو خود همانکس هستی که بفرمودی هر دو کتف مرا بر بستند و دکانم را ویران کردند تا چرا حب الرمان قليل الفلفل است ؟!

اینوقت وزیر گفت : ای فرزند من ! دانسته باش که حق آشکار ، و پوشیده پدیدار شد ، تو پسر برادر من هستی ! و این کارها که نمودم برای آن بود که بدانم تو همانکس هستی که در آن شب بر دخترم در آمدی ؟ و این حال برمن محقق نگشت مگر آن هنگام که دیدم خانه و أسباب خانه و عمامه و سروال و دنانير خود را بشناختی و آن دو ورقه که بخط خودت و آن ورقه که بخط پدرت برادر من است بازدانستی ، زیرا که ترا ازین پیش ندیده و نشناخته بودم ! و مادرت را از بصره با خود بیاوردم .

چون این سخنان را بگذاشت ، خود را بر روی وی افکند و بگریست ، و چون حسن بدرالدین آن سخن بشنید بسی شگفتی گرفت و با عم خودش معانقه کرد و از شدت فرح بگریست ، آنگاه وزیر گفت : ای فرزند من ! سبب این جمله کارها همان حکایت بود که در میان من و برادرم اتفاق افتاد پس داستان خود را با پدر او نورالدین و علت سفر کردن نورالدین برادرش را ببصره بتمامت حکایت کرد ، آنگاه بفرمود تا عجیب را حاضر ساختند ، چون پدرش بدر الدین حسن او را بدید گفت : وی همان است که سنگ بر پیشانی من بزد ! وزیر گفت: وی پسر تو میباشد ! بدر الدین خود را بر وی افکند و این ابیات را بخواند

و لقد بكيت على تفرق شملنا *** زمناً و فاض الدمع من أجفاني

و نذرت إن جمع المهيمن شملنا *** ما عدت أذكر فرقة بلساني

هجم السرور علي حتى أنه *** من فرط ما قد سرني أبكاني

ص: 159

بسا روزگاران بر مفارقت یاران اشك از ديده روان داشتم ! و در حضرت یزدان نذر نمودم که اگر پراکندگی ما را بفراهم شدن مبدل فرماید هرگز نام فراق بر زبان نسپارم ! و ازین اجتماعی که روی داد چندان شاد شدم که از فرط شادی گریان گردیدم ! !

چون بدرالدین از قرائت أشعار بپرداخت مادرش بدو روی کرده خود را بر- رویش بیفکند و این دو شعر را بخواند :

الدهر أقسم لا يزال مكد ّري *** حنثت يمينك يا زمان فكفر

السعد وافي والحبيب مساعدي *** فانهض إلى داعى السرور وشمر

روزگار غدار سوگندی استوار بخورده بود که مرا همواره مکدر بدارد ! اما سوگند او بشکست و بباید کفاره بدهد ، همانا سعادت و نیکبختی بر ما روی آورد و حبیب با من مساعدت نمود ، ببایست وقت را غنیمت شمرد و به شادی و عشرت کمر بر بست !

آنگاه مادرش تمام حکایات خود را که پس از رفتن بدرالدین روی داده و آن مرارتها که از مهاجرتها چشیده بود باز گفت ، پس همگی شکر خدای را بر جمع شمل و حضور أحباب بگذاشتند

وچون ازین جمله بپرداختند شمس الدین وزیر بخدمت سلطان شد و آن داستان و تمامت آن کیفیات و چگونگی احوال را از بدایت تا نهایت معروض داشت سلطان در عجب برفت و بفرمود تا آن حکایت در سجلات تاریخ نهادند تا در مرور أوقات بیادگار بماند ، و از آن پس شمس الدین وزیر با برادر زاده اش بدر الدين و پسرش عجیب ودخترش مادر عجیب و زوجه برادرش مادر بدرالدین و دختر زاده اش عجیب پسر بدرالدین در نهایت عیش و سرور روزگاری دراز بسپردند تا بدیگر جهان راه بر گرفتند

آنگاه جعفر گفت : ای خلیفه روی زمین ! حکایت وزیر شمس الدین و برادرش نورالدین بر این منوال بود ! رشید گفت: سوگند باخدای داستانی بس شگفت است !

ص: 160

آنگاه یکی از کنیز كان خاصه خود را بآن جوان که زوجه خود را از راه اشتباه بکشته بود ببخشید و برای امور زندگانی او آنچه ببایست راتبه و وظیفه مقرر فرمود و او را در جمله ندیمان خود مندرج گردانید .

بنده نگارنده گوید : البته مردم دور بین هوشیار اینگونه حکایات را بتمامت بر نهج وقوع ندانند ، أما وضع اینگونه افسانه ها برای انتباه غافلین است ، و چون بحقیقت بنگرند صدق و کذبش یکسان است ، زیرا:

كل ما في الكون وهم أو خیال

آخرالامر آنچه بر هرکس بگذرد و هر کس بهر چه دست یابد چون بقا ندارد افزون از خیالی نخواهد بود و آنکس که بروز بحقیقت بنگرد ؟ یا در عالم خواب بر وی بگذرد یکسان و همعنان است .

حکایت شخصی که انگشتهای پا و دست او را در زمان زبیده خاتون زوجه رشید بریده بودند

در کتب حکایات مسطور است : شخصی حکایت نمود و گفت : شب گذشته با جماعتی که بختم كلام الله مجید مشغول بودند حضور داشتم ، فقهای عصر را نیز دعوت نموده بودند ، چون قاریان قرآن از قرائت فراغت یافتند و سفره بگسترانیدند و از جمله أطعمه که پیش نهادند ظرفی زر باچه(1) بود ، از میانه ما يكتن بر سر سفره نیامد و از خوردن طعام امتناع نمود ، او را بر خوان طعام بخواندیم ، سوگند خورد که نمی خورد بر وی سخت گرفتیم ، گفت : اصرار نکنید ! آنچه از خوردن آن روی۔ داد از بهر من کافیست ! و از آن پس این شعر را بخواند :

إذا صديق أنكرت جانبه *** لم يعيني في فراقه الحيل

چون از طعام فراغت یافتیم با او گفتیم : ترا بخدای سوگند می دهیم که سبب

ص: 161


1- یعنی آش زرشگ

نخوردن زرباچه چیست ؟ گفت : برای اینکه تا چهل دفعه دست خود را از اشنان و چهل دفعه با سعد(1) و چهل مره با صابون که بجمله یکصد و بیست مره می شود نشویم زر باچه نمی خورم ! چون میزبان این سخن بشنید فرمان داد تا آبدستان و آنچه وی گفته بود حاضر نمودند ، آن مرد چنانکه گفته بود هردو دست بشست و نزديك آمد و با کراهت خاطر دست دراز کرد و مانند مردم خوفناك دست در ظرف زر باچه در آورد وهمی بخورد ، ما از حال او در نهایت عجب بودیم ودست او می لرزید!

و چون نگران شدیم انگشت بزرگش بریده بود و با چهار انگشت طعام می۔ خورد ، گفتیم : ترا باخدای سوگند ! از چه روی شست تو چنين است ؟ آیا بر حسب خلقت است یا حادثه بتورسیده است ؟! گفت : ای برادران من ! نه این است که این انگشت من تنها قطع شده باشد بلکه شست دست دیگر و هر دو شست هر دو پایم بریده شده است !

آنگاه هر دو دست و هر دو پای خود را بنمود ، نگران شدیم چهار انگشت نرینه دو دست و دو پای او مقطوع است ! و بر شگفتی ما بیفزود ، و گفتیم : دیگر صبوری نداریم که حکایت ترا و سبب بریده شدن انگشتانت را نشنویم و علت شستن یکصد و بیست مره دستهای ترا ندانیم !

گفت : بدانید که پدرم یکی از سوداگران بزرگ و بزرگتر سوداگران شهر بغداد ، و معاصر هارون الرشید خلیفه بود و بشرب خمر و سماع عود حرصی بكمال داشت ، چون بمرد چیزی بجای نگذاشت ، پس او را تجہیز کرده مدفون نمودم ، و مجلس ختم قرآن بیاراستم و چندین روز و شب در سوك او بنشستم ، واز آن پس دکانش را بر گشودم ، بضاعتي قليل و قرضی بسیار داشت ، وامخواهان را بزبانی خوش صبوري دادم و بخرید و فروش پرداختم واز جمعه تا جمعه دیگر أرباب ديون را بقدر استطاعت عنایت نمودم ، و مدتی بر این حالت بگذرانیدم تا جمله قروض او را أدا - کردم و بر رأس المال خود بر افزودم .

ص: 162


1- اشنان یعنی چوبك ، و سعد گیاهی است خوشبو و معروف آن سعد کوفی است

در آن أثنا که یکی روز در دکان نشسته بودم ناگاه دخترکی را نگران شدم که هرگز بآن حسن و جمال ندیده بودم ، حلي و حلل فاخره بر تن داشت و بر استری سوار بود ، غلامی در پیش روی و غلامی از دنبال او راه می سپردند ، پس استر را در أول بازار بازداشتند و خودش با يکتن خادم ببازار در آمد ، آن خادم گفت : ای سیده من ! بیرون آی و أحدى را خبر مده تا ما را بآتش قهر و غضب نسوزانی ! آنگاه حاجب او را در حجاب آورد .

چون نظر بد کاكين تجار افکند هیچیك را فاخرتر از دکه من نیافت ، چون بطرف دكان من آمد در آنجا بنشست ، و آن خادم که با او بود و آن دختر بر من سلام داد ، هرگز بنیکوئی و شیرینی سخن و حدیث او نشنیده بودم ! آنگاه روی بر گشود و او را چنان نظر نمودم که هزار حسرت بر حسرتم برافزود و دلم بمحبت او علاقه جست و همی در چهره اش نظر افکندم و این شعر بخواندم :

قل للمليحة في الخمار الفاختي(1) *** الموت حقا من عذابك راحتي

جودي علي بزورة أحيى بها *** ها قد مددت إلى نوالك راحتي

دست من گیر که بیچارگی از حد بگذشت

سر من دار که در پای تو ریزم جان را

چون این شعر بشنید این چند شعر را در جواب من فروخواند :

عدمت فؤادي في الهوى إن سلاكم *** فان فؤادي لا يحب سواكم

و إن نظرت عيني إلى غير حسنكم *** فلا سرها بعد البعاد لقاكم

حلفت يمينا لست أسلو هواكم *** و قلبي حزين مغرم بهواكم

سقاني الهوى كأسا من الحب صافيا *** فيا ليته لما سقاني سقاكم

خذوا رمقي حيث استقرت بكم نوى *** و أين حللتم فادفنوني حذاكم

وإن تذكروا اسمي عند قبري يجيبكم *** أنين عذابي عند رفع نداكم

فلو قيل لي : ماذا على الله تشتهي ؟ *** لقلت : رضا الرحمان ثم رضاكم

ص: 163


1- أي خمار لونه کلون الفاختة أو كضوء القمر

دلم جز مهر مه رویان طریقی بر نمی گیرد

ز هر در میدهم پندش وليكن در نمی گیرد

خدارا ای نصیحت گو حدیث از مطرب و مي گو

که نقشی در خیال ما ازین خوشتر نمی گیرد

چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را

که کس آهوی وحشی را ازین خوشتر نمی گیرد

خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت

دری دیگر نمی داند رهی دیگر نمی گیرد

چون ماهروی زمانه از قرائت این چامه و چکامه فراغت یافت ، گفت : ای جوان ! آیا أمتعه بديعه وأقمشه نفیسه و تفاصيل(1) مليحه بدكان اندرت باشد ؟ گفتم : ای خاتون گرامی ! همانا مملوك زرخرید و عبد عبید تو درویش و بینوا می باشد ؟ چندی درنگ فرمای تا بازرگانان دکانها برگشایند آنچه دلخواه تو باشد حاضر کنم آنگاه با ماه روی با روی شدم و هر دو بداستان سرائی وسخن سپاری در آمدیم ، در بحر محبتش غریق و در کانون عشقش حریق بودم و ندانستم کیستم؟ و چیستم ؟!

چون بازرگانها دکه ها برگشودند بر پای شدم و آنچه او را مطلوب بود به - پنج هزار درهم خریداری کرده و بخادم بدادم ، خادم بگرفت و با خاتون ببیرون بازار رهسپار شدند ، اینوقت استررا حاضر کرده آن فلقه قمر بر نشست و برفت وهیچ نگفت این چه دكان و این اجناس از کدام بازرگان ؟ و بهایش چیست ؟ و أدایش با کیست ؟ من نیز شرم نمودم که سخنی بر زبان بگذرانم و بهای آنجمله را بر گردن گرفتم و بغرامت پنج هزار درهم ناچار شدم !

پس بخانه خود برفتم ، چنانم خاطر بدیدارش گرفتار و دل بمهرش دچار بود که چون بتعشی بنشستم و لقمه بدهان بردم از یادکردن حسن و جمال و نعمت دولت و وصال آن أختر بیهمال از خوردن و نوشیدن بازماندم و بآهنگ خفتن در آمدم ،

ص: 164


1- کنایه از قواره های مخصوص لباس است

أما خواب کو ؟ و آرام کو ؟! که گفته اند :

قرار وخواب ز عاشق طمع مدار ای دوست

قرار چیست ؟ صبوری کدام ؟ وخواب کجا ؟!

بر این حال و منوال تا يك هفته بگذرانیدم ، سوداگران در طلب بهای أموال خود برآمدند ، يك هفته مهلت خواستم ، چون آن هفته بسرآمد آن ماه دو هفته از در ببر آمد بر استری چون فروزنده قمری سوار و يك خادم و دو غلام با آن غزال مشك فام نمایان شدند، بیامد و چون جان بر من سلام فرستاد و با زبانی که هزاران تنگ شكر و مشك و عنبر در بیان و دهان داشت گفت : در پرداختن بهای قماش دیر کردیم ! هم اکنون صرافی بیاور و زر بگیر !

پس صيرفي بیامد و آنچه بهای اقمشه بود از خادم تحویل گرفت ، و من با آن خورشید بهاران تا برگشودن دكاكين و آمدن بازرگانان داستان سپاران بودیم ، اینوقت گفت : برای من فلان چیز و فلان قماش را بگیر ! پس هرچه میخواست از تجار بگرفتم و بدو بدادم ، جمله را بر گرفت و چون روان از کالبد بیرون برفت و در بهای آنها سخنی نراند .

چون از نظر غایب شد پشیمان شدم ، چه آن متاعی را که بگرفتم و با خود ببرد یکهزار دینار قیمت داشت ، با خود گفتم : این چه محبت بود ؟ پنج هزار درهم بداد که بهای أجناس سابقه بود و اینك هزار دینار ببرد ! و بر إفلاس خود و تلف۔ شدن أموال بازرگانان بترسیدم و گفتم : تجار جز من کسی را نشناسند ؟ همانا این زن حیلتگری است ! بحسن دلربا و جمال دلاویز و چشمهای عشق انگیزش مرا بفریفت و مرا کودك دید ، بر من بخندید و آلت مضحکه خود گردانید ، و بچنین غرامتی مبتلا ساخت ، نه از مکانش بپرسیدم و نه مكانتش را بدانستم ؟!

پس مدتی در این وسوسه ووسواس بگذرانیدم یکجا دوری از دیدار جانفزایش یکجا معاملت خدعه نمایش ، آسایش ببرد و جان را در آتش مفارقت و بیم غرامت کاهش داد ، و یکماه بر آمد و از ماه خبری نیامد ، بازرگانان در مطالبه بهای أموال

ص: 165

تشدد نمودند ، ضیاع و عقار خود را برای فروختن آماده کردم و خود مشرف بر - هلاك شدم ، و غرقه بحر تفکر و تحير بنشستم و در پهنه اندیشه راه نوشتم ، از هیچ راه امیدواری نداشتم ! از همه راه بی خبر ، ناگاه ماه بر در بازار نمودار شد و بر من در آمد ، چون او را بدیدم از هر خیال جز دیدار جمالش بیرون شدم ، گوئی نه بدکه اندر و نه متاعی از بازاریان خریدار شده ام و نه در معاملتی مبادرت کرده ام !!

پس زبان شیرین برگشود و شکر از دهان و در از دندان بنمود ، چنانم از دیدار و گفتار مست کرد که از هر چه بود و هست بی خبر ماندم ، آنگاه گفت : ترازو بیاور و بهای أمتعه را برگیر! پس بهای آنچه را گرفته بود بعلاوه بداد و با من بصحبت و داستان بنشست ، از کثرت شادی و سرور همی خواستم جان از تن بپردازم !!

آنگاه با من گفت : آیا ترا زوجه هست ؟ گفتم : ندارم ! و هیچ زنی را نشناسم ، این بگفتم و بگریستم ، با من گفت : ترا چیست که گریه میکنی ؟ گفتم : از آنچه بخاطرم رسیده است ! بعد از آن مشتی از آن دنانير بگرفتم و بخادم دادم و از وی خواستار شدم که در عنوان وصال تدبیری بسازد .

خادم بخندید و گفت : این دختر عاشق تو است ، و بیشتر از آنکه تو او را دوست میداری او را دوست میدارد ! وی را بقماش حاجتی نیست ، بلکه بخریداری تو خریدار این متاع می شود ! هم اکنون بهر طور که خواهی او را خواستگاری - نمای ، چه او از سخن تو انحراف نمی جوید !

چون این سخن بشنیدم از سوز عشق و گداز اشتیاق و شدت مهر او ندانستم چه گویم ؟ و چون آن ماهرو نگران شد که دیناری چند بآن خادم دادم ، بازگشت و بر جای بنشست ، گفتم : بر مملوك خود تصدق فرمای و مسئلت او را بجودو کرم خود پذیرفتار شو! آنگاه از خواهش دل باز گفتم و پرده از راز برداشتم و بخواستگاری او سخن راندم ، ازین گفتار در عجب رفت و اجابت کرد و گفت : این خادم بتو آید و رسالت مرا با تو رساند ، هر چه این خادم با تو گوید بکار بند !

پس برخاست و برفت و من بهای أجناس تجار را بدادم و جمله را سود رسید

ص: 166

جز مرا ! زیرا که چون آن ماه برفت از انقطاع خبرش بيفسردم و پشیمانی گرفتم و خواب از چشمم بیرون شد ، چندروزی بر نیامد که خادم بیامد ، در إكرام وإعزازش بکوشیدم و از حال ماهرو بپرسیدم ، گفت : رنجور است !

با خادم گفتم : أمر او را با من مكشوف بدار ! گفت : این دختر را زبیده خاتون زوجه هارون الرشید تربیت کرده است و از جمله کنیز كان او است ، خواستار گردش کوچه و بازار شد ، خاتونش مأذون نمود ، پس بیرون برفت و بیامد تا قهرمانه سرای گشت ، و از آن پس داستان تورا در خدمت سیده اش بعرض رسانید و خواستار شد که او را با تو تزویج نماید ، زبیدہ خاتون فرمود : تا این جوان را ننگرم این تزویج را تجویز نمی کنم ! اگر با تو همانند باشد ترا با او پیوند نمایم ، هم اکنون قصد ما آن است که ترا بسرای خلافت اندر بريم أما بطوری که هیچکس ترا نگرد و نداند ، و اگر چنین شود أسباب تزویج تو فراهم می شود ، و اگر ترا بنگرند گردنت را می زنند باز گوی تا چه گوئی !

گفتم : با تو میآیم ، گرم از چشم سوزن میبری ، اگر جان بر سر این کار بگذارم بهتر که با آتش هجران جانان بگدازم !

خادم گفت : چون این شب در آید ، بآن مسجدی که زبیده خاتون در کنار دجله بنیان کرده است اندر شو و در آنجا نماز بگذار و بخواب ! گفتم : حبا و کرامة !

چون هنگام عشاء در آمد بآن مسجد برفتم و نماز بگذاشتم و در گوشه بخفتم چون هنگام سحرگاهان نمایان شد آن دو خادم را با زورقی بدیدم که صندوقی خالی با خود آورده بودند و آن صندوق را بمسجد در آوردند و رفتند و یکتن از ایشان بر جای بماند، و چون نگران شدم وی همان خادم بود که در میان من و آن ماه- رخسار سخن می گذاشت ، و پس از ساعتی همان جاریه محبوبه بجانب ما بر شد ، و چون بمن روی آورد برجستم و با او معانقه کردم ، مرا ببوسید و بگریست و ساعتی با من حديث بگذاشت ، بعد از آن مرا در آن صندوق جای داده و درش را قفل -

ص: 167

برزد ، من دیگر از هیچ راهی خبر نیافتم مگر وقتیکه خود را در سرای خلیفه بدیدم ؟؟

اینوقت أشياء نفیسه که مساوی پنجاه هزار درهم بود ، برای من بیاوردند ، بعد از آن بیست جاریه دیگر که همه دوشیزگان و با پستانهای برجسته بودند نمودار وزبیدہ خاتون در میان آنها چون خورشید تابنده و بدر فروزنده نماینده گشت ، چندانش حلي و حلل و زیور و جواهر بر اندام دلارام بود که از سنگینی آن نیروی راه - نوشتن نداشت .

چون بطرف من روی آورد کنیزان پراکنده شدند ، من بدو شدم و زمین در حضورش ببوسیدم پس اشارت کرد تا بنشستم آنگاه از حال من و نسب وحسب من پرسیدن گرفت و از هر چه بپرسید پاسخ دادم ، شادان گشت و گفت : سوگند با خدای ! این جاریه که دست پرورده عنایت و تربیت ما میباشد زیانکار نیست ! آنگاه فرمود : دانسته باش که این کنيزك در خدمت ما بمنزلت فرزند صلبي ما میباشد و از جانب خدای تعالی ودیعت و أمانتی است نزد تو ! پس دیگر باره در پیش روی خاتون زمین ببوسیدم و بتزويج او با خود رضا دادم .

از آن پس با من فرمان داد که مدت ده روز نزد ایشان بپایم ، پس در آنجا بماندم و ندانستم این جاریه کیست ؟ همینقدر میدیدم کنیزکی دیگر از جانب دیگر خدام طعامی در روز و شب بمن میآورد .

و چون آن مدت بپایان رفت زبیده خاتون از شوهرش هارون اجازت خواست که جاریه خود را شوهر دهد ، هارون الرشید اجازت داد و نیز ده هزار دینار عطا فرمود .

زبیده خاتون بفرمود تا قاضي و شهود را حاضر ساختند و عقد نامه ما را بنوشتند و صیغه عقد ازدواج را جاري نمودند ، بعد از آن حلويات و أطعمه فاخره ترتیب دادند و بدیگر خانه ها بفرستادند و ده روز دیگر بر این حال بگذرانیدند .

و چون بیست روز برگذشت جاریه را بگرمابه در آوردند و کار زفاف را ترتیب

ص: 168

دادند و از آن پس خدمه ووصائف(1)سفره طعام بگسترانیدند ، از جمله أطعمه ظرفی از زر با چه که با شکر و گلاب و مشك ممزوج داشته ، و مرغها و ألوان خورشها که عقل را متحیر میداشت در آن بکار برده بودند .

سوگند با خدای ! چون خوان طعام را بگذاشتند نفس من مرا مهلت نگذاشت و بطرف زر با چه دست بردم و بقدر کفایت بخوردم ، و هر دو دست خود را با دستمال پاك ساختم اما فراموش کردم بشویم و در جای بنشستم تا گاهی که تاریکی شب چهر گشود و شمعها برافروختند وزنهای نوازنده چون ماه تا بنده بنوازش و خواندن و دف زدن در آمدند و عروس را بآرایش در آوردند و با زر و زینتی که ماه و آفتاب را حسرت میرفت در قصر گردش دادند ، آنگاه او را بسوی من آوردند و آنچه جامه بر تن داشت بیرون کردند .

و چون با وی در خوابگاه در آمدم و با وی بمعانقه در آمدم گاهی که هرگز امید وصالش را نداشتم ! بوی زر با چه را از دست من بشنید و فریادی برکشید ، کنیزکان از هر طرف بجانب وی شتابان شدند و قصر را بلرزه در آوردند و من ندانستم خبر چیست ؟

کنیزکان گفتند : ای خواهر ما ! ترا چه شد ؟ گفت : این دیوانه را از من دور گردانید ! چه من او را عاقل پنداشتم ، گفتم : ای خاتون ! چه از من ظاهر شد که بر دیوانگی من حکم نماید ؟! گفت : ای دیوانه ! از چه روی زر با چه بخوردی و دست نشستی ؟! سوگند با خدای ! ترا با این بی دانشی و سوء ادب بشوهری خود نپذیرم !!

آنگاه تازیانه از کناری برگرفت و چندانم برد که از کثرت ضرب از خویش بشدم ، بعد از آن با کنیزکان گفت : وی را نزد والي شهر برده و او را بگوئید آن دست وی را که با آن زر با چه خورده است قطع نماید ! چون این سخن بشنیدم ، گفتم : لا حول و لا قوة إلا بالله ! آیا بعد از این صدمتی که بر من آوردی برای

ص: 169


1- جمع وصيفة ، یعنی جاریه و کنیزی که بالغ نشده باشد

خوردن زر با چه و نشستن دست همی خواهی دستم را ببری ؟!

اینوقت کنیز كان نزد او فراهم شدند و گفتند : ای خواهر عزیز او را در این مره بجای این کار مؤاخذه مکن! گفت : سوگند با خدای ! بناچار بایستی از أطرافش چیزی را ببرم ! آنگاه برفت و تا ده روز از من دوری گرفت و تا پس از ده روز او را ندیدم .

چون بعد از آن مدت بیامد روی با من کرد و گفت : ای سیاه روی ! چون زر با چه بخوردی و دست خود را غسل ندادی من با تو آمیزش نجویم ! آنگاه جواري را بخواند تا بیامدند و هردو کتف مرا بر بستند و خود تیغی برنده بر گرفت و با آن استره دو انگشت إبهام هر دو دست و دوشست هر دو پای مرا ببرید ، چنانکه می بینید از آن پس مغشي عليه بيفتادم ، بعد از آن داروها بجای آن بکار بردند تا خون بایستاد و با خود گفتم : ازین پس زر با چه نخورم مگر اینکه بعد از آنکه بخوردم بطوریکه برای شما مذكور داشتم دست خود را غسل دهم !

ازین روی چون زرباچه را نزد من حاضر کردید بموجب عهد و نذری که با خود کرده بودم گفتم : بایستی چهل دفعه با اشنان و چهل مره با سعد و چهل دفعه با صابون دست خود را بشویم ، این بود سبب قطع انگشتهای دست و پای من !

چون این داستان را در حضور جماعت بگذاشت ، گفتم : بعد از آن بلیت برتو چه رسید ؟؟

گفت : چون این سوگند را با آن سنگین دل نازك پسند در میان آوردم و عهد و میثاق را استوار گردانیدم دلش بیارامید و بر من بر سر مہر گرائید و باوی بخفتم و برخاستم و مدتی بر این حال بگذرانیدم ، و بعد از آن مدت گفت : أهل سرای خلافت از آنچه در میان من و تو بر گذشته آگاه نیستند و جز تو بیگانه بآنجا نیامده است و هرگز نتواند آمد ، ودخول من نیز بعنایت سیده ام زبیده خاتون بود ! بعد از آن پنجاه هزار دینار سرخ بمن بداد و گفت: این دنانير را برگیر و بیرون شو و سرائی پهناور و نیکو مخبر برای ما بخر !

ص: 170

پس برفتم و سرائی ستوده و نیکو و با عمارات ملیحه پسندیده بخریدم و هرچه او را بود از أقسام نعم و أموال و أقمشه بديعه و ذخائر و تحف نفیسه بدان سرای جدید حمل کردم و بدانجا نقل نمودیم ، داستان من وسبب قطع إبهام من اينست ! از حکایت او در عجب شدیم و بخوردیم و از آن مجلس بیرون شدیم .

حکایت حمال و دختران و هارون الرشيد و جعفر برمکی

در بعضی كتب داستان باستان نوشته اند که : در شهر بغداد مردی عزب بودکه روزی خود را از حمالی می خورد ، در آن هنگام که یکی روز در بازار بر قفصه (1) تکیه داشت ، ناگاه زنی که خودرا در ازاری موصلي زرتار وحريري لطيف پوشیده بود بیامد و پرده از چهره بر کشید که خورشید از رشك ديدارش در حجاب شرمساری رخ نهفت و با شیرینی بیان و فصاحت زبان گفت : قفس خویش را بیاور و بدنبال من راه برگير !

حمال اگر چه از بخت خودگمان وصول بچنين دولت نداشت اطاعت ومتابعت کرده تا بر در سرایی رسیدند ، آن ماهرو در بزد ، مردی نصرانی از عمارتی فوقانی بدو آمد ، آن زن دیناری بدو بداد و مقداری زیتون از وی بگرفت و در قفس بر- نهاد و با حمال گفت : برگير و با من راه بسپار !

حمال با خود گفت : سوگند با خدای روزی میمون و با برکت مقرون است ! پس با قفس از پی آن ماه جانب راه سپرد تا بدکانی که میوه فروشی بود برسید و از آنجا سیب شامي و به عثماني و شفتالوى عماني و ياسمين حلبي وأقسام فواكه وخيار و لیمو و ترنج و خرما و أقسام رياحين و گلها را بخرید و جمله را در آن قفس جای داده با حمال گفت : بر دوش برگير و با من بیا !

ص: 171


1- قفص با صاد بمعنی همان قفس با سین است ، ولی ظاهراً كلمه تصحیف شده و در أصل قفه - بضم قاف و تشدید فاء - بمعنى سبد بوده است که بدان اجناس حمل کنند

پس برفتند تا بدکان قصابی رسیدند ، باقصاب گفت : ده من(1)گوشت حاضر کن ! قصاب ده رطل گوشت بریده در برگهای موز چیده در میان قفس بگذاشت و حمال بر دوش آورده برفتند تا بدکان حلوائي رسيدند ، آن ماهرو طبقی بخرید و از هرگونه شیرینی خریداری کرده در آن جای داده در قفص بگذاشت .

حمال گفت : اگر مرا از أحمال خود آگاهی داده بودی ، استری با خود بیاوردمی تا بر آن بارکردمی ! آن دختر بخندید و بدکان عطاری رسید و ده گونه آب مثل آب گل و آب شکوفه و عرق بید و جز آن خریده باقدری شکر وعطریات و عود و عنبر و مشك أذفر وشمع اسكندراني بجمله را در قفص جای داده با حمال گفت : قفص بردار و با .من راه برگير !

حمال آن جمله را بر دوش آورده برفتند تا بسرایی دلکش رسیدند ، جلوخانی وسيع و عمارتی بلند پایه و سخت مایه و دری دو تخته از آبنوس که ورقهای طلا بر آن بر کشیده بودند نمودار شد

آن دخترك آن در را آهسته بکوفت ، ناگاه در گشوده و دختری ماه طلعت نمودار شد ، باموئی چون شمشاد(2) و قامتی مانند سرو آزاد ، و پستانهائی چون دو نارنج ، ، و شعاع جبینی چون آفتاب مبين ، و دو چشمی چون آهوی تتار ، و ابروئی چون کمان تیر بار ، و چهره چون شقایق نعمان ، و دهانی چون خاتم سليمان و دیداری مانند بدر تابان ، و اندامی چون حریرچین ، و سرینی چون تل نسرین ! حمال چون آن حسن و جمال و زیبایی و اعتدال و غنج و دلال (3) را بدید عقل از سرش پرواز گرفت و چنان سست گشت که نزديك بود قفص بر زمین افتد و گفت : در تمام أيام عمر خود روزی باین خوبی و مبارکی ندیده ام !

پس این دختر دومین گفت : مرحبا ، اندر شوید ! پس بسرای بیامدند و راه

ص: 172


1- مقصود من عربی است که در لغت غير تميم منا گویند ، و آن دو رطل عراقی است که مطابق يك رطل مکی خواهد بود
2- شاخه های لطیف و آویزان : شمشار
3- غنج و دلال بمعنی کرشمه است

سپردند ، تا بفضائی پهناور و با صفا رسیدند که در و دیوارش را با زر ناب و أقسام ألوان زینت کرده بودند وشادروانها(1) ومصطبه ها وسكوها وخزینه ها که بر آن پرده آویخته و در وسط آن زمین تختی از مرمر مرصع به در و گوهر بر نهاده و بالشی از أطلس أحمر در آنجا گذاشته بودند بدید ، و دختری رشگ حورالعین که آفتاب از دیدارش در حجاب شدی ، و ماه از چهره آبگونش در میاه فرو رفتی و زهره اش خدمتگذار آستان بودی دریافت ، چنانکه شاعر گوید :

من قاس قدك بالغصن الرطيب فقد *** أضحى القياس به زوراً و بهتاناً

الغصن أحسن ما نلقاه مكتسیاً *** و أنت أحسن ما نلقاك عرياناً

نسبت رویت اگر با ماه و پروین کرده اند

صورتی نادیده تشبیهی بتخمین کرده اند

تیر مژگان دراز و غمزه جادو نکرد

آنچه آن زلف دراز وخال مشگین کرده اند

شاهدان از آتش رخسار رنگین دم به دم

زاهدان را رخنه ها اندر دل ودین کرده اند

لمؤلفه

اگر قیاس قدت را بشاخ تازه نمایند

بلی ! قیاسی مقرون به کذب و بهتان است

چرا که خرمی شاخ باشد از برگش

وليك جسمت بهتر بود که عریان است

پس دخترك سومين از بالای تخت برخاست و اندکی زمین را در زیر قدم نازنين بنوشت تا بوسط آن فضا برسید و با آن دو دختر گفت : از چه روی ایستاده اید ؟! این بار را از سر این حمال بیچاره مسکین بر زمین بیاورید ! پس دخترك دلاله

ص: 173


1- منظور سنگ نمای دیوار است که چون زه واره قسمت پائین دیوار را بخاطر رفع رطوبت از سنگ بنا کنند

و دخترك بوابه بیامدند ، و نیز آن خورشید مه طلعت با آن دو تن مساعدت کرده آن قفس را فرود آوردند و آنچه در آن بود در آورده دو دینار سرخ بحمال عطا -نمودند و گفتند : براه خود برو !

حمال نظر بدخترها و آن حسن و جمال و سرشتهای نیکو و قامتهای دلجو افکند که هرگز مانندشان را ندیده ، لكن هیچ مردی با ایشان جليس و أنيس نبود و آن جمله مأكولات و مشروبات و مشمومات و فواکه و جز آن حاضر بود ، سخت در عجب رفت و از بیرون شدن توقف گرفت

صبیه با او گفت : از چه روی بیرون نمیشوی ؟ آیا مزدت اندك بود ، پس روی با خواهرش کرده گفت : دیناری دیگرش بده ! حمال گفت : ای خاتون من سوگند با خدای ! اجرت من نیم دینار است و مزدم را اندك نشمردم لكن قلب من و سر من بشما مشغول است که حال شما چگونه است ؟ و شما تنها و بدون اینکه مردی نزد شما و کسی أنيس شما باشد چه سان روزگار میشمارید ؟؟ با اینکه شما خود میدانید که مناره جز بر چهار پایه ایستاده نشود ! و شما را چهارمی نیست ، و حظ زنان جز بمردان کامل نشود ! چنانکه شاعر گفته است :

انظر إلى أربع عندي قد اجتمعت *** چنگ و عود و قانون و مزمار

اينك شما سه تن باشید و محتاج هستید بچهارمی که مردی عاقل لبيب حاذق سر پوش محرم باشد !

دختران ماهر با گفتند : ما سه دوشیزه ایم و بیم همی داریم که سر خود باکسی گذاریم که محفوظ ندارد و حال اینکه این شعر را در ذیل اخبار خوانده ایم :

صن عن سواك السر لا تودعه *** من أودع السر فقد ضيعه

لمؤلفه

سر تو چون از دو لب بیرون شود *** رهسپار کوچه و هامون شود

گرچه قصد تو بود پوشیدنش *** خود عیان چون مهر روز افزون شود

هر چه مکتومش بخواهی از کسان *** از زمین تا صفحه گردون شود

ص: 174

چون حمال سخن آن سه ماه تمثال را بشنیدگفت : سوگند بجان نازنین شما ! من مردی خردمند آمین هستم ، کتابها در نوردیدم و تاریخها قرائت نمودم ، خوب را آشکار ، و زشت را پوشیده دارم و باین شعر شاعر عمل نمایم :

لا يكتم السر إلا كل ذي ثقة *** و السر عند خيار الناس مكتوم

السر عندي في بيت له غلق *** ضاعت مفاتيحه و الباب مختوم

لمولفه

کسی کتمان أسرارت نماید *** که قفل از گنج خاطر ناگشاید

منم پوشنده أسرار مكتوم *** کلیدش هر کجا و ، باب مختوم

تو پنداری چو بامن یار گشتی *** ز رازم كاشف أسرار گشتی

بتو باشد اشاراتی ز أوهام *** من و أسرار در عرش و تو بر بام

تو خود چون سر خود از کس نپوشی *** چرا خواهی که سر من نیوشی

تو چون باشی ز حفظ راز عاجز *** همان عجزت میان ماست حاجز

کسی کو راز دل راند در او باش *** چرا سر مرا خواهد بخود فاش

بود کتمان سر از فر دانش *** ضیاعش هست از نقصان بینش

اگر خواهی که سرت را نهفتن *** بباید جز بخود با کس نگفتن

چو سرت از دولب بیرون خرامد *** ز غبرا تا لب گردون خرامد

کسی از حفظ سر دل شاد دارد *** که بنیاد دل از فولاد دارد

هزارش گر سنان بارد بكشفش *** یکی را کارگر ناید بشغفش

وگر از نازلات آید شکافش *** نیاید رخنه ای اندر شغافش

شغاف(1) دل یکی ستریست ستوار *** درون پرده باشد گنج أسرار

نشان حق که باشد سر مکتوم *** بدل منزل کند تا يوم معلوم

گر آن مکتوم را سازی نمودار *** چو منصورت کشاند بر سر دار

اگر خواهی درونت را پر از نور *** مكن مكشوف آن نورت چو منصور

ص: 175


1- شغاف پرده و غلاف دل است ، منه

حجاب نور الانوار است ديباج *** چرا دیباج را گشتی تو حلاج

چو حلاجی دیبایت بود بهر *** بیابد پنبه ات حلاجی دهر

چنانت دهر حلاجي نماید *** که با یاد تو دیباجی نیاید

حجاب پنبه بس ضخم و درشت است *** ولكن هرچه دروی روی مشت است

لطیف و نرم باشد دیبه چین *** لطایف را نگہبانی است بی چین

هر آن قطعه که بی چین و شکنج است *** بدان شایسته اندر حفظ گنج است

زمینی کو بود نمناك و ناپاك *** نخواهد گشت گنج گوهر پاك

هر آن دل کو بود ناپاك و ناصاف *** نگردد مخزن آن نور شفاف

دلی کو مخزن سر إلهي است *** کشیده نور او از مه به ماهی است

چون دخترها این شعر و این نظام بشنیدند و آن سخنان عقل پسند را بگوش آوردند ، گفتند : تو خود میدانی ما برای این مقام و مکان مبلغی غرامت برده ایم ! آیا ترا چیزی هست که با ما مساعدت کنی ؟ چه اگر چیزی در میان نگذاری نمی گذاریم با ما نشست و برخاست نمائی ، چه ترا بخاطر رسیده است که نزد ما بنشینی و با ما منادمت و مؤانست گیری و از نمکدان خوان حسن و جمال و غنج و دلال ما بهره ور شوی و به روی و موی و شمائل و مخائل ما دل و چشم روشن سازی !

آن دختر که دارای سرای بود گفت: چون محبی بی مال باشد با حبه مساوي است ! دختر کی دیگر که در بان بود گفت : چون چیزیت نیست ، چیزیت نیست از میانه ! دخترك دلا له گفت : ای خواهرمن ! از وی دست بدار ، سوگند باخدای امروز قصوری از وی ظہور نیافته ، و اگر دیگری بود اینگونه جانش را با ما نسپردی ، و هر وقت چیزی بر وی فرود آيد من برای غرامت او حاضرم و از خود تسلیم مینمایم !

حمال ازین سخن شادمان شد و گفت : سوگند بخداوند ! جز از برکت و میمنت تو درهای دولت و نعمت بر من گشوده نشد !

اینوقت دخترها با او گفتند : بنشین که ترا بر سر و چشم ما جای است !

ص: 176

دلاله برخاست و کمرش را استوار کرده ، قنينه(1) ومیناهای شراب ناب بیاورد ، ودر مجلس بترتيب بر نهاد ومجلس را روی بجانب دجله مرتب ساخت و هر چه محل حاجت بود فراهم کرد ، آنگاه باده ارغواني سرخ تر از چشم خروس ، و صاف تر از صفحه فلك آبنوس پیش نهاد و خودش و خواهرش چون دسته گل بکشیدن مل(2) بنشستند و حمال را در پیش روی خود بنشاندند ، حمال این مجلس أحباب و شراب ناب را میدید و خود را در عالم خواب می پنداشت

پس جامی لبریز از باده فتنه انگیز تن به تن بنوشیدند ، بعد از آن بدست دلارام گلندام حمال را مدام(3) بنوشانیدند ، حمال چون چنان باده خوشگوار را بنوشید این شعر بخواند :

أشرب الراح فائزاً بالعوافي *** إن هذا الشراب للداء شافي

لا يشرب الراح إلا من به طرب *** يكون بالسكر في أفراحه وافي

لمولفه

شرابی را که از دست دلارام *** بنوشی ، تا ابد مانی دل آرام

چو با لهو و لعب انباز گردد *** روانت را طرب همراز گردد

چو نوشی باده بی چنگ و چغانه *** کجا شادی بماند جاودانه

و چون این شعر را بخواند دست هر سه را ببوسید و با ایشان شراب بنوشید و گاهی که اثر باده در مغزش جای گرفت روی با آن دختر پری پیکر که صاحب دل و منزل بود بیاورد و گفت : ای خاتون گرامی و ماه رخسار گلعذار ! من بنده تو و زرخرید و از جمله خدام و عبید تو هستم ، و این شعر را نیز قرائت کرد

على الباب عبد من عبيدك واقف *** بجودك والا حسان و الشكر عارف

گفت : بنوش بگوارائی و عافیت و صحت ! پس جام را بگرفت و دستش را ببوسید و بترنم این شعر بخواند :

ناولتها شبه خديها مشعشعة *** حمراء يحكي سناها ضوء مقباس

ص: 177


1- یعنی صراحی
2- ل و مدام هر دو بمعنى شراب است
3- مل و مدام هر دو بمعنى شراب است

فقبلتها وقالت وهي ضاحكة *** فكيف تسقى خدود الناس للناس

قلت : اشربي فهي من دمعي وحمرتها *** دمی و مازجها في الكأس أنفاسي

لمولفه

مدامی چون دو خد آن گلندام *** بسرخي و سنا چون ضوء مقباس

لبان لعل بر آن لعلگون جام *** بسود و گفت خندان : أيها الناس !

کجا دیدید کز رخسار چون گل *** کسان را مل همی ریزند در کاس

بگفتم : ز اشك وخونم گشته ممزوج *** ز أنفاسم گوارا بين با نفاس

آن دخترك قدح مي برگرفت و بنوشید و نزد خواهرش برفت و یکسره باحمال در رقص و سرود و حمال با ایشان در معانقه و تقبیل میگذرانید ، گاهی یکی از دختران با وی سخن میکرد و گاهی آن يك بشوخی و دلبري او را میکشید و گاهی دیگری بمزاح با مشک و عنبرش مینواخت وحمال گوئی در بهشت برین با حور العين مجالست داشت

و بر اینگونه نه همی بر گذشت تا شراب در مغز ایشان کارگر و بر عقول ایشان کارفرما شد ، آن دخترك نخستین که چون رضوان دربان فردوس برین بود برخاست و جامه از تن بیفکند و اندامی چون ستون بلور و چشمه نور عریان ساخت و خویشتن را در آن دریاچه آب بینداخت و همی آب بازی نمود و آب در دهان آورده بسوی حمال افشان کرد ، آنگاه اندام خود و آنچه را که در میان هر دو ران نمایان بود مانند حقه عاج و زیبق رجراج بشست و چون آفتاب از آب بیرون جست و مانند ماه در دامان حمال بنشست و مستانه گفت : ای حبیب جانانه ! بگوی این چیست ؟ و اشارت بدرج بلورین خود که چون صدفی سیمین بود بنمود ، حمال گفت : : رحم تو است !

جاریه غنج و دلالی کرده گفت : آیا شرم نکردی چنین گفتی ؟! و همی بر - پشت گردن وی چنگ بزد و گردنش را در هم پیچید و لطمه بزد ، حمال نام آن موضع مخصوص را بعربي و فارسي و ترکي هرچه میدانست بگفت و آن شوخ چشم شوخ

ص: 178

بر وی لطمه بزد و بزد و گردنش را بچنگل در سپرد ، حمال هر لطمه را نعمتی ، و هر چنگلی را شفائی می شمرد و گفت : تو خود بفرمای نامش چیست ؟ آن مه رخسار نامی خاص برای موضع مخصوص باز گفت ، حمال گفت : خدای را سپاس میگذارم که تو خود بگفتی و جان ما بسلامت ماند

اینوقت دیگر باره مجلس را تازه و پیاله بگردش آوردند ، و چندی باده أرغوانی بنوشیدند ، آنگاه جاریه دومین چون سرو سیمین برخاست و جامه از اندام نازنین بیفکند و سینه و پستان و ناف و شکاف و قبل و دبر چون خرمن گل و سرین چون نسرین بنمایش آورده و خویشتن را چون ستون بلور در آن حوض بیفکند و چون ماهی در آب بغلطید و آنچه را می پوشید بنمود ، و شحماً لحماً ليناً از آب بیرون تاخت و خود را بهمان حال بر دامن حمال بینداخت و بر شکاف زیر ناف که قاف تا قافش أسير حلقه كاف و هند و چینش دستگير دايره سين بودند اشارت کرده ، گفت : بگوی نامش چیست ؟ وکامش از کیست ؟

گفت : فرج تو است ! بشوخي و دلبري گفت : آیا قبیح ندانستی که چنین سخن بگذاشتی ؟! و او را همی سیلی بزد و پشت گردنش را بچنگل - چنانکه خار از گل - بیازرد ، و هرچه حمال بر زبان آورد جز لطمه و چنگل آن رشگ خوبان چگل(1) ندید ، خسته شد و با هزاران سرور وخنده گفت : آخر توخود بگوی نام اين مبارك اندام چیست ؟ ماهرو نامی که خود می پسندید بگفت .

این هنگام جاریه سومین چون خرمن نور تن از پوشش برهنه ، و سر و روی و موی و سینه و دو پستان چون دو سیمین گوی و شکم و ناف و هر دو ران و ما بين دو ران و آن دو تل نسرین و آکنده سرین و دو ساق چون دو ستون بلور را در آن آب در انداخت و اقسام آب تازی و بازیگری و شوخي و دلربائي را ظاهر و حمال را آشفته خاطر ساخت و بیرون تاخت و خود را در دامان حمال در انداخت و اشارت

ص: 179


1- بكسر اول وثانی نام شهری بوده است در ترکستان که مردم آنجا بغایت خوشروی و زیبا بوده اند

بآن اندام مشك فام کرده گفت : چه نام دارد ؟

حمال را که دیگر حافظه و خیال بر جای نمانده آنچه میدانست بگفت و جز لطمه و طپانچه و چنگل و فشار گردن که هر يك را از قند و شکر و پالوده بمشك و گلاب آلوده شیرین تر و نرم تر می شمرد عوض نیافت و گفت : ای خاتون تو خود نام این دخمه همایون و چشمه میمون را بفرمای ! آن لعبت چین و محبوبه خلق زمين بدلخواه خود نامي بر آن حقه دلپسند بگذاشت

وچون ساعتی بر این حال بگذشت حمال چون جمال(1) گسسته عقال یا چنار کهنسال برخاست و جامه از تن بیفکند و عریان چون غول بیابان با اندامی زفت و درشت روی و پشت و نره و خایه پر مایه که مطلوب دولتسرا و همسایه بود ، بدریاچه در افتاد ، و بآب بازی و شناوری در آمد ، و أيرى چون تیر را ، ماهی آب و سقنقور پر پیچ و تاب گردانید و مانند آن سه گل پیرهن ، خویشتن را غسل بداد و از آب بیرون تاخت و خود را برهنه و عریان در دامن خاتون کل در افکنده و هر دو دست را در دامن جاريه بوابه و هر دو پای را در دامن جاریه دلاله بگذاشت.

آنگاه اشارتی به ایر پر نفیر خود کرده و گفت : ای خاتون من ! بفرمای وی را چه نام است ؟ و مطلوب کدام است ؟ و کدام خاتونش غلام است ؟ ماهرویان از سخنان روان افزایش چنان بخندیدند که بر پشت افتادند و گفتند : ز ُب تواست ! حمال گفت: نه چنین است ! و آن چنبور(2) وقت را غنیمت یافته بر آن آفات ماه وهور نشکنج همی گرفت و گفت : نامش این نیست ! و هريك را همی ببوئید و ببوسید و بناخن بگزید ، گفتند : أير تو است !

گفت : نه چنان است ! و هر يك را در آغوش کشید و ببوسید و بشوخي ومزاح پرداخت ، و آن گلرخان چون پسته خندان دهان بخنده برگشودند و او را بلطمه و نشکنج بیازردند و گفتند : تو خود بگوی نامش چیست ؟ حمال نامی مخصوص بر

ص: 180


1- جمال - بكسر اول - جمع جمل یعنی شتر نر
2- یعنی پالهنگ ، منظور همان حمال است

آن أير برخاسته بگذاشت که هیچیك را بی نصیب نگذاشت و پاسخی بر گونه جواب ایشان بیاراست ، دیگر باره چندان بخندیدند که بر پشت بیفتادند و آنچه آن تير را میشایست بنمودند .

و دیگر باره بمنادمت و صحبت باز شدند و بگفتند و بشنیدند و بخوردند و بنوشیدند تا تاریکی شب چهره بر گشود ، با حمال گفتند : روی بگردان و پهنای شانه های خود را بما بنمای ! کنایت از اینکه روی براه خود کن و پشت بما بیاور و بهر کجا خواهی برو ! حمال گفت : سوگند با خدای ! اگر جان از تنم بیرون شود بر من آسانتر است که از حضور شما بیرون شوم ، تفضل کنید و مرا مهلت دهید تا این شب را بروز متصل کنم ! آنگاه :

هريك از صومعیان جانب راهی گیرند

دلاله گفت : شما را بجان من او را بگذارید يك امشب نزد ما بیتوته نماید تا بر گفتار و کردار او بخندیم ! چه مردی شوخ و ظریف است ، گفتند : بدان شرط در اینجا بصبح رساند که او را سر بحکومت در آوری و هرچه بینی نپرسی و سببش را سؤال نکنی ! آنگاه گفتند : برخیز و آنچه بر در مکتوب است قرائت کن ! حمال برخاست و نظر کرده دید با آب طلا بر در مکتوب است : در چیزی که تورا حاصلی نرساند سخن مکن « تسمع ما لا يرضيك » تا بشنوی آنچه راکه ترا مكروه افتد ، حمال گفت : بجمله گواه باشید که من در آنچه مقصودی و سودی در آن نباشد تکلم نمی نمایم !

اینوقت دلاله برخاست و خوردنی آماده کرد ، پس جملگی بنشستند و بخوردند و شمعها و عود ها برافروختند و باکل و شرب مشغول شدند ، ناگاه صدای دق الباب بلند شد ، بهیچوجه در ترتیب خود تغییری ندادند ، یکی برخاست و برفت و باز شد و گفت : صفای مجلس ما در این شب بحد كمال پیوست ! چه سه نفر عجمی که بجمله ریش تراشیده و نیز هرسه تن أعور از جانب چپ هستند بر در هستند و این أمري بس عجیب است که سه کس را چشم چپ نا بینا باشد ؟ و ایشان مردمی غریب

ص: 181

هستند و از زمین روم میرسند و هر یکی را شکلی و صورتی است که أسباب خنده است ! اگر باین سرای اندر شوند بر ایشان خندان می شویم ، و بر اینگونه با آندو صاحبه خود صحبت نمود تا گفتند : بگذار تا بیایند لکن با ایشان شرط کن که در آنچه ایشان را حاصلی ندارد بیهوده سرائی ننمایند تا ناخوش نشنوند !

دلاله شادمان برفت و با هر سه تن که بآن صفت اندر بودند با ریشهای تراشیده و سبلتهای دراز برهم پیچیده در آمدند و هر سه تن صعلوك و درویش بودند ، پس سلام راندند و دور بايستادند ، دخترها باحترام ایشان بپای شدند و ایشان را بنشانیدند ، و آن سه تن ، حمال را مست بدیدند و گمان کردند از ایشان و صعلوکی مانند ایشان است و گفتند : وی با ما مؤانست میجوید ؟!

چون حمال این سخنان را بشنید بر پای ایستاد و چشمش را بگردانید و گفت بدون فضولی بنشینید ! آیا آنچه را بر در نگاشته اند نخواندید ؟! دخترها از رفتار و گفتار او بخندیدند و با هم گفتند : ما بر أقوال حمال و این سه خندیدن گیریم ! پس از آن طعام را با صعاليك در میان گذاشتند و بخوردند و بمنادمت بنشستند وجاريه در بان با یشان سقایت همی کرد.

و چون جام را در میان آنها بگردش آورد ، حمال با صعاليك گفت : ای برادران ما ! آیا شما را حکایتی و نادرۂ باشد که مارا بآن مشغول و مسرور دارید ! ازین سخن سرها گرم و خواستار آلات لہو شدند ، در بان دفی موصلي و عودي عراقي و چنگی عجمی بیاورد ، آن سه مرد برخاستند و بپای ایستادند و یکی دف و آندیگر عود و دیگری چنگ را بر گرفته بساز آورده بنوازش در آمدند و دخترهای پریروی حور زاد آوازی دلکش برکشیدند .

در این اثنا که مشغول خواندن و نواختن و عشرت بودند ، صدای کوبیدن در برخاست ، در بان برفت تا بداند کو بنده در کیست ؟! ...

همانا اتفاقا هارون الرشید در پژوهش أحوال شهر و استماع أخبار جديده بیرون شده وجعفر وزیر و مسرور کبیر در خدمتش بودند ، و عادتش این بود که چون

ص: 182

شب بگردش در آمدی جامه بازارگانان برتن بیاراستی ومتنکرا(1) راه سپردی ، واین شب بآن مکان در آمد و راه او بآن سرای افتاد و آن صوت و آهنگ و ساز و نواز بشنید ، با جعفر گفت : همی خواهم باین سرای اندرشوم و صاحبان این آواز دلنواز را بنگرم !

جعفر گفت : این جماعت را مستی روی داده و مغزها آشفته گردیده ! می ترسم آسیبی بما رسانند ؟ رشید گفت : بناچار باید اندر شویم و بهر حیلت که توانیم راه بیابیم ! جعفر گفت : سمعا و طاعة !

پس جعفر پیش شد و در بکوفت ، پس در بان بیامد و در بر گشود ، جعفر گفت : ای سیده من ! سوداگرانی طبرستاني هستيم و ده روز در بغداد توقف کنیم و مال التجاره با خود داریم و در کاروانسرا منزل کرده ایم و تاجری از خودمان مارا میهمان کرده ، چون از خوردن طعام فراغت یافتیم و ساعتی با او بنشستیم ، اجازت باز شدن داد ، شب هنگام بیرون شدیم وچون غریب و ناشناس هستیم از آن کاروانسرائی که منزل داریم یاوه ماندیم ، از مکارم اخلاق و محامد شیم شما امیدواریم که ما را در این شب اجازت دهید در این سرای با شما بروز آوریم ، خداوند شما را ثواب ۔ می بخشد !

در بان نظاره با یشان بنمود و جملگی را بهیئت تجار بدید که با طمأنینه و وقار توأمان بودند ، پس نزد آن دو دختر بیامد و بمشورت سخن کرد، گفتند : ایشان را اندر آور ! در بان باز شد و در برایشان باز کرد، گفتند : آیا باجازت تو اندر آئيم ؟ گفت : داخل شوید !

پس خلیفه و جعفر و مسرور بیامدند ، و چون درون منزل شدند و دختران بر ایشان نگران گردیدند بپای بایستادند و گفتند : مرحبا و أهلا و سهلا بمیهمانهای ما ! و شرط و عهدی ما را بر شما میباشد که بآنچه شما را سودمند و مفید نباشد سخن مرانید تا ناپسند نشوید ! گفتند: چنین کنیم ! آنگاه بشراب نوشیدن ومنادمت

ص: 183


1- ناشناس

بنشستند.

خلیفه نظر بآن سه أعور افکند و دید هر سه را چشم چپ نابینا است ، در عجب شد ، آنگاه نگران دخترها گردید ، از حسن وجمال و فهم و كمال و ظرافت و خصال آنها بر عجب بیفزود و ایشان بمنادمت و محادثت پیوسته شدند و برای خلیفه شراب بیاوردند ، گفت : من حاج هستم ! و از ایشان کناری گرفت .

پس جاريه بوابه برخاست و سفره زر تاری در حضورش بگسترانید و باطیه(1) چینی بیاورد و عرق بید و پاره قند و شکر و برف در آن افکنده شربتی گوارا ترتیب داده ، خلیفه شكر إحسانش را بگذاشت ، و با خود گفت : بناچار چون بامداد شود او را پاداشی نیکو بدهم !

آنگاه بمنادمت پرداختند، و چون مست گردیدند آن جاریه که برتری داشت برخاست و میهمانها را بفراخور حال پرستاری کرد و با صعاليك گفت : آیا شما برادران یکدیگر هستید؟ گفتند : لا والله ! برادر نیستیم و مردمی فقير باشیم ، با یکی از ایشان گفت : آیا از مادرت أعور بدنیا آمدی ؟ گفت: چنین نیست بلکه در تلف شدن این چشم من حدیثی شگفت باشد . از آن دو تن نیز بپرسید ، ایشان نیز بر همانگونه جواب گفتند و هر يك حكایتی که برای او روی داده بود داستان - کردند و گفتند : همی خواستیم بشهر بغداد آمده کیفیت أحوال را بعرض خلیفه برسانیم و شب هنگام باين مكان و این منزل و مجلس رسیدیم و هیچیك از حال آن يك خبر نداشتیم ، جز اینکه دست تقدیر هرسه را با ینجا رسا نید !

و چون شب بپایان رسید جملگی از آن سرای بیرون آمدند و راه بر نوشتند تا بپارۂ محلات رسیدند ، خلیفه با صعاليك گفت : ای جماعت ! بكجا میروید؟ گفتند : ندانیم بكجا شویم ! خلیفه با جعفر گفت : ایشان را بیاور و با خود بدار تا روشنائی روز نمودار شود ، و چون روز بلند گردد هر سه را نزد ما حاضر ساز !

آنگاه خلیفه بقصر خلافت برفت و آن شب از کثرت اندیشه خواب در چشم

ص: 184


1- بادیه

نیاورد و صبحگاه بر تخت خلافت بنشست و با جعفر گفت : هرسه دختر و صعاليك را بیاور ! جعفر جملگی را حاضر کرد و آن سه دختر را در پشت پرده جای داد و بآنها روی کرد و گفت : دانسته باشید ! در پیشگاه خلیفه روی زمین هارون الرشید اندر۔ آمده اید ! جز براستی سخن مسپارید !

چون صبایا این سخن بشنیدند دختر مهین گفت: ای أمير المؤمنين ! مرا داستانی عجیب است که موجب عبرت است ، پس داستان خود را معروض نمود ، آن دوصبيه دیگر نیز حکایت خود را باز نمودند .

خلیفه صبيه دلاله را بتزویج خود در آورد و یکی دیگر را با پسرش أمين ازدواج بخشید و سوم را با یکی از آن سه صعلوك معہود که پادشاهزاده بود در حباله نکاح در آورده ، روزگاری بفرخی بسپردند ، و هارون الرشید در قصر بغداد منزلي برای ایشان معين و مالی بسیار و مرسومی کافي بهريك عطا فرمود .

حکایت غانم بن ايوب و دخترش فتنه و زبیده خاتون زوجه هارون

در بعضی کتب حکایات نوشته اند که : مردى أيوب نام ، تاجری با بضاعت و استطاعت و دارای مال بسیار و ضياع وعقار ودار بود ، پسری چون فلقه قمر(1) با فصاحت لسان و ملاحت بیان داشت که اورا غانم نام کرده ، و نیز غانم را خواهری بود که از فرط حسن و کمال جمال فتنه نام داشت ...

مدتی بر آمد و عمر أيوب بپایان رسید و بدیگر جهان رخت کشید و برای این دو فرزند دلپسند مالی فراوان بگذاشت ، و از جمله صد بار از قز(2) ودیبا و نافه های مشك بر بسته و باسم بغداد بر آن جمله رقم کرده بودند ، مقصود أيوب این بود که آن أمتعه نفیسه را بشهر بغداد حمل نماید ، وچون بدیگر جهان رهسپر شد پسرش

ص: 185


1- پارۂ ماه
2- ابریشم خام

غانم آن أحمال را بجانب بغداد حمل کرد ، واینوقت هارون الرشید بر کرسی سلطنت و تخت خلافت جای داشت ، پس با مادرش و أقاربش و رفقا و دوستانش وداع کرده متوکلا على الله تعالی بسفر بغداد رهسپر گشت و بسلامت و عافیت ببغداد پیوست .

پس یکی از تجار که با وی همسفر بودند سرای نیکوئی از بهر غانم اجاره کرد و فرشهای نیکو بیفکند ووساده ها نهاد و پرده ها بیاویخت وأحمال و بغال(1) و جمال را در آنجا فرود آورده غانم از پی استراحت بنشست و تجار بغداد وأكابر آن شهر که او را می شناختند بدیدارش بیامدند .

آنگاه بقچه را که ده فقره قماش نیکو در آن مرتب کرده بود و قیمت هر- متاعی را بر آن مکتوب نموده بودند بر گرفت و ببازار تجار در آورد ، بازرگانان بدو آمدند و اورا سلام راندند و تحیت گفتند و تکریم نمودند و بر دکه شیخ سوقش فرود آوردند و آن متاع را بفروش رسانیده در بهای هر دیناری يك دینار سودمند - گشت .

غانم خرسند گشت و أمتعه خودرا نوعا فنوعا بفروخت ، و بر اینگونه یکسال بپایان برد ، و چون در اول سال دوم بهمان بازار اندر آمد و درش را مقفول یافت سبب را بجست ، گفتند: یکی از بازرگانان گذر بدیگر جهان گرفت ، لاجرم تجار در تشییع جنازه اش برفتند ، هیچ خواهانی مأجور و مثاب باشی و با تجار در مشایعت متابعت کنی ؟ غانم غنیمت را مغتنم شمرد و با تجار راه سپرد تا از نماز ودفن فراغت یافتند .

أهل آن میت خیمه بر آن مقبره برافراخته و شمعها و قنديلها برافروخته ، قاریان قرآن بقرائت مشغول شدند ، غانم نیز بمتابعت تجار بقرائت بنشست ، و تا هنگام عشاء از حلويات که حاضر کرده بودند بخوردند و دیگر باره بقرائت باز شدند غانم را شرم آمد که از ایشان مفارقت نماید و همی اندیشه وی در أمتعه او فزودن - می گرفت تا مبادا دزدان را راهی بدست آید و بربایند ؟! و همی با خود گفت :

ص: 186


1- جمع بغل یعنی استر

مردی غریب و موصوف بكثرت بضاعت هستم ، بی گمان اگر در این شب از منزل خود دور بمانم آنچه دارم بسرقت می برند !

پس ببهانه قضای حاجتی برخاست و بیرون شد تا بدروازه شهر رسید ، چون نیمه شب بود دروازه را بسته بودند و هیچکس را آمد و شدی نبود و جز عوای ذئاب و نباح کلاب(1) هیچ صوتی شنیده نمی شد ، گفت : لاحول ولاقوة إلا بالله ! تاکنون بر مال خود بيمناك بودم اینك بر جان خود می ترسم !! پس بازگشت تا مگر مکانی را در یابد و بیتوته نماید .

چون چندی بهرسوی راه سپرد مکانی را که دیوارها در چهار طرف داشت بدید و درش را بر گشوده نگریست ، بآنجا اندر شد ، خواست تا بخسبد ، خواب در چشمش نیامد و در آن قبرستان در بیم و وحشت و لرزه اندر شد ، پس برخاست و در گورستان را بر گشود ، و از يك جانب دروازه شهر فروغی را نگران گردید ، بدانسوی روی نهاد و آن روشنائی را بجانب همان قبرستان شتابان دید .

غانم بر جان خود بترسید ، بشتافت و در گورستان برفت و در بر بست و بر فراز درخت خرمائی برآمد و نگران آن روشنائی بود که همی نزدیك میگشت تا بآن گورستان رسید، پس در آن نور تأمل کرد ، سه غلام را نگران گشت که دو تن از آنها در صندوق بر دوش و آن دیگر تبر و فانوس در دست دارند ، چون بآن قبرستان نزديك رسیدند ، یکی از دو غلام که حامل صندوق بودند ، گفت : چیست ترا ای صواب ! آن دیگر گفت : چیست ترا ای کافور ! گفت : همانا در أول عشاء در اینجا بودیم و چون بیرون شدیم در را گشاده گذاشتیم ! گفت : درست میگوئی ؟ گفت : أما اکنون بسته است !

غلام سومین که نامش بختیار بودگفت : تا چند کم عقل هستید مگر نمیدانید أهل تفرج از بغداد بیرون می شوند و بگردش میگذرانند و در هنگام تاریکی شب

ص: 187


1- ذئاب جمع ذئب یعنی گرگ و كلاب جمع كلب ، و آوای گرگ را عواء و آواز سگ را نباح گویند

باز میآیند و بیمناك می شوند تا بچنگال أمثال ما سیاهان نیفتند و کشته و کباب کرده و خورده نیایند ، لاجرم باین قبرستان میآیند و در را می بندند ؟! گفتند : براستی گفتی ! و در میان ما هیچیك عقلش از تو کمتر نیست !!

گفت : شما تصدیق مرا نمیکنید تا گاهی که با ین گورستان اندرشویم و یکی را بنگریم و گمان میبرم که اگر کسی در آنجا باشد چون این روشنائی را بنگرد از بیم فرار نماید و بر فراز این خرما بن جای کند ! چون غانم این سخنان را بشنید گفت : خدای روی این سیاهان را قبيح و نکوهیده فرماید که تا چند خبيث ومکار و لئيم و غدار هستند ! لاحول ولا قوة إلا بالله العلي العظيم ! جز خداوند هیچکس مرا ازین مهلکه نجات نمی تواند داد !!

آنگاه آن دو غلام که حامل صندوق بودند با تبر دار گفتند : باین دیوار بر شو و در را برگشای ! چه ما از حمل این بار گران خسته و مانده شدیم ، و تو را از کبابی که بدست آوریم پاداش بزرگی دهیم !

صواب گفت : بسبب قلت عقلی که مرا بآن یاد کردی بيمناك هستم ! بایستی صندوق را که ذخيره ما میباشد آن سوی در بیفکنیم ؟ گفتند : اگر چنین کنیم می۔ شکند ! گفت : از آن ترسم که داخل گورستان از آن جماعت حراميه باشند که مردم کش هستند و اموال را می دزدند ! چه این جماعت چون شب در میرسد باینگونه أماكن اندر می شوند و أموالی را که بدست آورده اند تقسیم مینمایند !!

پس آن دو تن که حامل صندوق بودند گفتند : ای کم خرد ! آیا هیچکس را آن قدرت و جرأت هست که در چنین مکان اندر شود ؟! پس با صندوق از دیوار بر آمدند و در را بر گشودند و آن غلام سومين فانوس را برای ایشان بدست داشت ، آنگاه در را بر بستند و هر سه تن بنشستند .

یکی از ایشان گفت : ای برادران من ! همانا ازین بار بردوش کشیدن و راه سپردن و از دیوار ببالا رفتن و بزیر آمدن و در بر گشودن و بر بستن سخت رنجه - شده ایم و این شب به نیمه رسیده است و ما را آن طاقت نیست که خاك بر کنیم

ص: 188

وصندوق را مدفون داریم ! بهتر آنست بقدر سه ساعت استراحت نمائیم آنگاه برخیزیم و حاجت خود بر آوریم ، أما نیكو چنان است هريك از ما سرگذشت و سبب بریده شدن آلت مردي خود را بازگوئیم تا شب را بیهوده بپای نبریم ؟؟

غلام نخستین که حامل فانوس و تبر بود گفت : بدانید چون در سن کودکي بودم و پنج سال از روزگارم بر گذشته بود مرا از دیار خود بدزدیدند و بمردی چاوش(1) بفروختند و او را دختری سه ساله بود ، باوی تربیت شدم و با او بازی میکردم و برای او میرقصیدم و می خواندم تا دوازده ساله شدم و آن دختر ده ساله گشت ، و مرا از مجالست او منع نمی کردند ...

تا یکی روز بر وی در آمدم و آندختر در محل خلوتی نشسته و بتازه از حمام خانگی بیرون آمده تن و اندام شسته گوئی پاره قمر بر صفحه فلك أخضر و خورشید چاشتگاهی زمین و زمان را منور ساخته است ، پس با من ببازی در آمد ، من نیز با او ببازی در آمدم ، از ملاعبه آن لعبت زمانه باد در إحليل و نفیر در ایرم در افتاد تا مانند کلیدی بزرگی برای گشودن محزني عالي برخاست .

آن دختر مرا بر زمین افکنده بر پشت من سوار شد ، من نیز او را بیفکنده بر سینه اش بر آمدم و او خودرا بمن می سود چندانکه أيرم نمودار شد ، چون مطلوب خودرا دریافت بدست خود برگرفت وهمی بر کرانه چشمه نوشش بمالید ، شہوت من بجنبید و او را در آغوش آوردم ، او نیز هر دو دست بگردنم در آورده همی خود را بر من و أير من مالش داد و هیچ ندانستم مگر اینکه ناگاه أير من جامه حریر او را که بر تن داشت بر هم شکافت و بحقه سیمین وی بتاخت و بکارتش را برداشت .

چون این حال را بدیدم بترسیدم و نزد پاره از یارانم فرار کردم ، در آن اثنا مادرش بر وی در آمد و آنچه را خود آرزو داشت بی هنگام در وی بدید و از دنیا بی خبر ماند ، پس از آن بتدارك أمر آن دختر پرداخته آن حال را از پدرش پوشیده ساخت ، و تا مدت دو ماه بر این حال بگذرانیدند و مرا میخواندند و ملاطفت -

ص: 189


1- قافله سالار

میورزیدند تا مرا از آن مکان که بودم بیرون آوردند و ازین باب با پدرش سخنی نراندند ، چه مرا بسیار دوست میداشتند .

و چون چندی بر آمد مادرش جوانی نیکو شمایل را برای دامادی بدست آورد که دلاك پدر دختر بود و مهرش را از جانب خود بداد و پدرش بر این حال واقف نبود ، و ایشان در تحصیل جهاز وی کوشش داشتند ، تا یکی روز مرا غفلت دادند و بگرفتند و خصي ساختند، و چون او را بسرای شوهرش می فرستادند مرا خواجه سرای او گردانیدند تا به کجا میرفت حتی گرمابه در جلو او راه می سپردم ، وچون شب زفاف در رسید کبوتری را بر قمیص او سر بریدند تا خون بکارت شمارند .

مدتی با وی ببودم و از بوسه و آغوش او چندانکه توانستم توشه بر گرفتم تا گاهی که خودش و شوهرش و مادرش و پدرش بمردند و من بی خداوند ماندم و باین مكان آمدم و با شما رفیق گردیدم ، سبب قطع آلت مردي من این است !

غلام دوم گفت : ای برادران من ! دانسته باشید که من در بدایت أمرم که به سن هشت ساله بودم عادت بر آن داشتم که هر سال یکنوبت دروغی بزرگ می گفتم(1) و غلام فروشان را بر هم می افکندم تا ایشان از من مضطرب شدند و مرا بدست دلالي بدادند و گفتند : این غلام را بفروش برسان و بگوی اورا عیبی است ! گفت : وی را عیب چیست ؟ گفتند : بهر سال يك دروغ می گوید !!

پس مردی تاجر نزد دلال آمد و گفت : در بهای این غلام با این عیب که در وی میباشد چه مقدار میدهند ؟ گفت : ششصد درهم ! گفت : بیست درهم نیز بتو میدهم ! پس بهای مرا بداد و بمنزل خود ببرد ، تاجر جامه در خورمن برمن بپوشید و بقیه آن سال را با او بگذرانیدم تا گاهی که هلال سال نو نمایش گرفت ، سالی بس مبارك و پر گیاه و حاصل و ارزانی بود و جماعت تجار قرار داده بودند که هر روزی در سرای یکتن بمیهمانی انجمن نمایند .

ص: 190


1- گویا غلام از اسیران فرنگ بوده است که هر سال در روز اول ماه آور بل دروغهای شاخدار می بافند

تا نوبت بآقای من رسید ، مجلس ضیافت را در بوستانی بیرون شهر مقرر - ساخت و با تاجران بدانجا خرامان شدند و هر چه لازم بود فراهم کردند پس بخوشی و شادمانی باکل و شرب پرداختند و بمنادمت و مصاحبت بگذرانیدند تا هنگام ظهر در رسید ، در این هنگام آقای مرا حاجتی روی داد و چیزی از سرای خود بخواست و با من گفت : ای غلام ! استر را بر نشين ، و از خاتون خودت فلان چیز را گرفته باز آی !

در ساعت سوار و بسرایش رهسپار شدم ، و چون نزديك بسرای او رسیدم ، فریاد و ناله بر کشیدم و چون سیلاب اشك از هر دو چشمم سرازیر نمودم ، أهل آن خانه بزرگ و کوچک فراهم شدند و خاتون من صدای من بشنید ودخترانش از غریو من بهراسیدند و در بر من برگشودند و خبر بپرسیدند ، گفتم : آقایم در کنار دیواری کهنه نشسته بود و با یارانش بصحبت میگذرانیدند ، ناگاه دیوار بر ایشان فرود آمد چون این حال پر ملال را بدیدم براستر بر نشستم و شتابان بیامدم تا شما را بیاگاهانم !

چون زوجه و فرزندان تاجر این خبر موحش را بشنیدند ، فریاد برکشیدند وجامه بر دریدند و روی بسیلی بیازردند و همسایگان بسوی ایشان بتاختند و همهمه بزرگ برخاست و زوجه سيدم از کثرت اندوه و افسوس برخاست و متاع خانه را زیر و زبر کرده آنچه بر رفها بود بزیر آورده طبقات آن را بشکست و پنجره ها را بیفکند و درها و دیوارها را بگل و نیل بیالود و گفت : ای کافور ! وای بر تو! بیا و بامن همراهی کن و این دولابها را ویران بگردان و این ظرفها و أواني را در هم شکن !

من در آن کار مساعدت نمودم و هر چه در هر کجا بود بشکستم و هر کجا را توانستم خراب کردم و همی ناله و آه وا سيداه ! بلند ساختم ، و چون از آن جمله بپرداختم خاتون من برهنه و بی روی پوش بیرون آمد و دخترها با او بیرون آمدند و گفتند : ای کافور ! در پیش روی ما قدم بگذار و مکان آقای خودت را که در زیر دیوار بمانده بما بنمای تا جسدش را از زیر بارهای خاك و آوار در آورده در تابوتی نهاده بسرای خود حمل کرده ، آنگاه بطوری که آبرومند و محترم باشد جنازه اش را

ص: 191

بیرون بريم !

پس در پیش روی ایشان روان شدم و نعره وا سيداه ! بر کشیدم ، و ایشان با رویهای خراشیده گشوده و چشمهای خونین ناله وامصیبتاه ! وانكبتاه ! بلند میکردند ازین فریاد و آشوب مردمان همی فراهم شدند و برنا و پیر وزن و مرد بر آن مصیبت بگریستند و همی لطمه بر روی زدند و من ایشان را بآن حال در شهر میگردانیدم و هر کس بپرسیدی خبر می دادم ، مردمان گفتند : لا حول و لا قوة إلا بالله العلي العظيم ! بایستی نزد والی شویم و او را آگاهی سپاریم .

چون این خبر بوالي پیوست بپای شد و جمعی فعله با کلنگ و بیل فراهم کرده از دنبال ما بیامدند و جمعی کثير با ایشان راه سپار شدند و من در پیش روی آنان میگریستم و ناله میکشیدم و خاك بر سر میریختم و لطمه بر چهره میزدم ، چون بآن باغ اندر شدم و آقایم مرا بدید که بآن حال و ناله و فریاد هستم آشفته گشت و گفت : خبر چیست ؟ گفتم : وای بر من که خاتون من در گذشت ! آیا ازین پس کدامكس با من مهربانی و عطوفت خواهد نمود ؟ ای کاش فدای او شدمی و این روز ندیدمی !

چون آقایم این خبر بشنید مبهوت و پریشان گشت و رنگش زرد شد و گفت: آیا خاتون تو بسلامت نیست ؛ باز گوی چه حال و چه خبر است ؟ گفتم : چون مرا بآن سرای بفرستادی تا آنچه خواستی بیاورم بخانه اندر شدم و نگران گردیدم که دیوار حیاط بیفتاده و آن بنا را برخاتون من وأولادش بخوابانیده !

گفت : آیا خاتون تو جان بسلامت نبرد ؟ گفتم : هیچیك از ایشان بسلامت نرستند ، نخست کسی که از ایشان بمرد خانم بزرگتر من بود !

گفت : آیا دختر کوچکم زنده بماند ؟ گفتم : نماند ! گفت : حالت استری که مخصوص بسواری من بود چیست ؟ گفتم : سالم نماند ! چه دیوار خانه و دیوار اصطبل بر تمام آنچه در سرای بود حتی بر گوسفند و مرغ فرود آمد و بجمله يك تخته گوشت شدند و در زیر خاك و خاشاك بماندند و یکتن جان بدر نبرد !

گفت : آقای بزرگت نیز جان از میانه نبرد ؟ گفتم : هیچکس زنده نماند !

ص: 192

و در این ساعت نه سرای و نه آنچه در سرای و نه آنکس که در سرای بود بجای است ! و أما گوسفندان و مرغها را گربه و سگ بخوردند .

چون سیدم این سخنان را بشنید جهان روشن در چشمش سیاه گردید و نیروی خویشتن داری و رعایت عقل نیافت و نتوانست بر دو قدم خود بایستد بلکه گلیمی بیاورد و بر خود پیچیده و جامه بر تن بدرید و ریش بر کند و چهره بسیلی نیلی ، و عمامه بر یکسوی بینداخت وهمی ناله میکشید و میزارید و اشك میبارید تا خون از سر و روی و اندامش روان شد و همی فریاد بر میکشید : آه ! آه! وا أولاداه ! آه! وا زوجتاه ! آه! وامصیبتاه ! تاکنون برای هیچکس چنین مصیبتی روی نداده است !!

تاجران و رفقای او که اورا بر خوان میهمان بودند با او گریان شدند و جامه بر تن بدریدند ، آنوقت سیدم ازین بوستان بیرون آمد و همی لطمه بر چهره میزد و چون مردم مست راه مینوشت . .

در این اثنا که ایشان راه می سپردند ناگاه غباری بزرگ را نگران شدند و صیحه و ناله سخت بشنیدند و نيك نگران شدند والي و آن جماعت را بدیدند که با گروهی بسیار میآیند و کسان تاجر را نگران شدند که با ناله و فریاد میرسند و داد و فریاد بلند کرده اند ، أول كسی را که آقايم بديد زوجه اش بود و أولادش را با او روان دید ، از دیدار آن حال مبهوت ، و در عالم گریه خنده نمود و گفت : بازگوئید حال شما چیست و شما را چه حالی در سرای پدیدار گشت .

چون ایشان او را بدیدند بر سلامت او شاکر شدند و خود را بر وی افکندند و فرزندان تاجر بدو آویختند و از شادی نعره بر کشیدند و گفتند : ای پدر ما ! خدای را بر سلامتی تو شکر مینمائیم ! و زوجه اش با او گفت : شکر خداوندی را که ترا با حالت سلامتی بما بنمود !

و زوجه اش چون شوهر خود را بسلامت بدید عقلش همی خواست از سر بپرد و گفت : حال تو و یارانت بر چه گونه است ؟؟ گفت : حال شما در سرای بر چه منوال

ص: 193

بود ؟ گفت : همه بخير و عافیت بودیم و هیچ شری و زیانی ما را نرسید جز اینکه غلامت کافور با سر گشوده و موی آشفته و جامه دریده بیامد و ناله و فریاد و اسیداه بر کشید ! تاجر گفت: سوگند با خدای ، در همین ساعت نزد من آمد و فریاد واسیدتاه وا أولاد سيدتاه بلند نمود و گفت : خاتون و فرزندانش بجمله بمردند !

آنگاه تاجر از يك جانب خود نظر کرد و مرا بدید که عمامه از سر بیفکنده ام و همی ناله بر میکشم و هر چه سخت تر گریه مینمایم و خاك بر سر میریزم ، نعره بر من بر کشید و گفت : وای بر تو ای غلام نکوهیده نحس ! ای پسر زانیه ! ای ملعون الجنس ! این چه احدوثه(1) بود که برافکندی ؟! سوگند با خدای ، پوست از گوشتت جدا میکنم و گوشتت را از استخوانت پاره میگردانم !

گفتم : قسم با خدای ! ترا آن قدرت نیست که با من هیچ کاری بکنی ؟؟ زیرا که تو مرا بشرط عيب من بخریدی و جمعی شاهدند که مرا با این عیب خریدار شدی و تو عالم بآن بودی ، و من در هر سال يك دروغ میگویم و این نصف دروغ بودکه ظاهر ساختم و چون سال بآخر رسد آن نصف دیگر را بگویم تا دروغی کامل باشد !

تاجر صیحه بر من بزد و گفت : ای ملعون ترین غلامان ! این دروغی که چنین داهيه بزرگ را بلند کرد هنوز نصف دروغ است ؟! از من دور شو ! ترا آزاد کردم ! گفتم : قسم بخدای ، اگر تو مرا آزاد کنی من ترا آزاد نمیکنم تا گاهی که این سال بكمال رسد و من آن نیمه دیگر دروغ خود را بپردازم ! و چون سال بانجام رسد مرا ببازار برده بشرط عیبی که در من است مرا بفروش چه مرا صنعتی نیست که بتوانم روزی خود را بدست آورم ! و این مسئله که با تو در میان نهادم فقهای عظام در کتب فقهیه و مسئله عتق یاد کرده اند .

در این حال که باین مقال بودیم ، نگران مردمان و بازاریان از مرد و زن شدیم که بسوگواری میرسیدند ، والي و جماعتی نیز نمودار شدند ، و آن قضیه را آقایم بدو معروض داشت و باز نمود که این نصف دروغ او است و بقیه باقي است !

ص: 194


1- یعنی شایعه و دروغ پرداخته

چون حاضران این داستان بشنیدند در عجب شدند و این داستان را بسیار بزرگ ۔ شمردند و مرا بلعنت و دشنام فروسپردند ، أما من ایستاده و خندان بودم و همی گفتم : آقایم چگونه میکشد و حال اینکه مرا بر این عیب خریدار شده است ؟؟

و چون آقایم بخانه خود برفت ، معلوم شد خانه را من خراب کرده ام و بسیاری چیزها که مبلغی خطیر در بهایش رفته بود بشکسته ام ، زوجه اش نیز داستان ویرانی خانه و شکست أسباب را باز نمود ، خشم و غیظ شوهرش افزوده شد و گفت : سوگند بخدای ، در تمام أيام زندگانی خود مانند این غلام ولد الزنائی ندیده ام ! معذلك میگوید : این يك نيمه دروغ من است ! پس اگر دروغ خود را بتمامت میگفت چه روی می داد : البته شهرها را بباد فنا میداد و مردمی کثیر را بکشتن میرساند !!

پس با آن خشم و ستیز نزد والي برفت و داستان بگذاشت ، والي فرمان داد چندانم بتازیانه بردند که از خویش بشدم ، و مدتی بیهوش بودم ، و در همان حال بیهوشی دلاکی بیاوردند و آلت مردي مرا ببریدند و داغم بر نهادند ، چون پس از مدتی بخود آمدم خود را خصي دیدم ، آقايم با من گفت : همانطور که دل مرا آتش زدی و بر آنچه گرامی ترین همه چیز بود جگرم را بتافتی من نیز دلت را بآنچه از همه چیز نزد تو گرامی تر بود بسوختم !

بعد از آن مرا در بهائی گران بفروخت چه خصي و مرغوب بودم ، و من در سرای هر خواجه که میرفتم فتنه راست میکردم ، لاجرم هر کس مرا میخرید بدیگری می فروخت ، و بر اینگونه از خانه بخانه میرفتم و از أميری بامیری منتقل می شدم و بفروش میرسیدم تا بقصر أمير المؤمنين رسیدم ، أما این هنگام نفس أماره من شکسته و قوایم سست گشته و آن حال و خیال کذب از مغزم بیرون تاخته بود .

چون آن دو غلام داستان وی را بشنیدند بخندیدند و گفتند : تو پلید پسر پلیدی و دروغی شنیع گفته ای !

آنگاه با غلام سومین گفتند : تو داستان خود را بسپار ! گفت : این حکایت که بگذشت طرفه داستانی است ؟! و اگر من حکایت خود را بگویم معلوم گردد که

ص: 195

سزاوار بیش از ین کیفر بودم ، خصي شدن سهل کاری بوده است ، چه من خاتون خود و پسرش را از ضرب ایر بنفير آوردم ! و این داستانی طویل است و اينك روشنی روز نزديك است ، تواند بود برما مطلع شوند و جان ما تلف و این چنین متحف مهدف دیگران آید و اکنون بهتر این است کار خود را بسامان بیاوریم و آسوده بمحل خود جای کنیم ، آنوقت حکایت خود و سبب قطع آلت مردي خود را می گویم !

پس از آن از دیوار بزیر آمده در بر گشودند و چراغی بیفروخته و در میان گورستان گودالی باندازه نصف قامت بکندند و صندوق را در میان آن در آورده دیگر باره خاك بريختند و با زمین یکسان نمودند و از در بیرون شده برفتند و از چشم غانم ناپدید گردیدند .

چون غانم آن مکان را خالي ديد و بدانست جز خودش متنفسی در آنجا نیست ، دل بصندوق بر بست و همی گفت : آیا در این صندوق چه باشد ؟ پس چندی درنگ ورزید تا روشنی فجر بردمید ، از بالای درخت بزیر آمد و بدست خود خاك را بیکسوی افکند تا صندوق نمایان شد ، پس آنرا بیرون کشیده با سنگی قفلش را بشکست و پرده بر کشید ، دختری چون ماه و هور با جامه و ألبسه مرصع بجواهر و گردن بند جواهر که بهای آن خراج مملکتی بود بیهوش بدید و بدانست که این سیاهان بر وی دست یافته اند و او را بیهوش گردانیده اند ؟؟

پس بهر تدبیر که توانست آن صنم زیبا و گلعذار رعنا را از صندوق بیرون آورده بر پشت بخوابانید ، نسیم سحرگاهی در مغز آن لعبت خرگاهي أثر کرده عطسه برزد و سرفه بنمود و قرصی از بنگ از دهانش بیرون جست که اگر پیل ژیانش ببوئیدی از این شب تا شب دیگر بیهوش گردیدى !

پس هر دو چشم برگشود و ازین پهلو بدیگر پهلو بگردید و با بیانی فصیح و زبانی ملیح گفت : وای بر تو ای ریح ! نه عطشانی را سیراب سازی نه سیراب را مؤانس گردی ! شکوفه های بستان کجاست ؟ از هیچکس جواب نشنید ، التفاتی دیگر نمود و گفت : صبيحه ! شجرة الدر ! نور الهدی ! نجمة الصبح ! همگان در

ص: 196

مکانی منزه هستید، سخن کنید ! هیچکس جواب نگفت ، پس چشم بهرسوی بگردانید و خود را در آن مكان بدید و گفت : وای بر من ! کدام کس مرا در گورستان بیاورده و از قصور و ستور و خدور در میان چهار دیوار گور جای داده است ؟!

غانم بن أيوب که ایستاده بود و این کلمات فصاحت سمات را از آن زیبا صنم می شنید گفت : ای خاتون من ! نه خدور و نه قصور و نه ستور و نه قبور است !! و این بنده تو غانم بن أيوب است که حضرت علام الغيوبش باین مکان در آورده است تا ترا از آسیب این کروب نجات بخشد و بمقصود خود وصول گیری ؟

چون این امر بر وی محقق گشت گفت : أشهد أن لا إله إلا الله و أشهد أن محمدا رسول الله ! آنگاه در حالتی که هر دو دست خود را بر سینه خود بر نهاده بود روی بغانم آورده گفت : ای جوان مبارك قدم فرخنده شيم ! کدام کس مرا باین مکان در آورده است ؟ اینك من بحال خود بازگشته ام ، گفت : ای خاتون عزیز ! سه تن غلام سیاه خایه کشیده بیامدند و این صندوق را بیاوردند ، پس آن داستان را تا بپایان بگفت و باز نمود که اگر غانم نبود چنین غنیمتی پر بها و زیبا صنمی هه سیما در آن صندوق مرده بود ؟

از آن پس غانم از چگونگی حال آن ماهرو بپرسید ، با زبانی شیرین تر از انگبین گفت: ای جوان ماه جبين ! سپاس خداوندی را که مرا نزد مانند توئی افکند هم اکنون برخیز و مرا در این صندوق بگذار و براه اندر شو وچون مردی مکاري دریابی این صندوق را بدو ده و حق حمل او را بدو بسپار و راه بردار و مرا بسرای خودت برسان ! چون چنین کردی خیر و نیکوئی بسیارت در میسپارد و حکایت مرا خواهی شنید .

غانم با چنان غنیمتی بزرگ جانب بیابان گرفت ، روشنائی روز جهان را در سپرده بود و مردمان بهر سوی روان بودند ، پس استری از مردی بکرایه گرفت و او را بقبرستان آورده آن صندوق را حمل نموده با قلبی آکنده از مهر آن صبيه از شادان روان شد ، چه آن جاریه چندان بدیع و نفیس بود که برابر ده هزار دینار

ص: 197

سرخ بود و آنچند زیور و زینت و گوهر گرانبها و جواهر زواهر با خود داشت که با خراج ملکی مساوي بود ، و هیچ گمان نمیکرد که روزی بر آید و بچنين دولتی عظیم برخوردار شود و چنین نعمتی بزرگ بمقر سرایش فرود آید !

پس غانم سالما غانما بسرای خود رسید وصندوق را فرود آورد و پوشیده برگشود وصبيه را بیرون آورد ، آن سرو سيمين عذار چشم بر گشاد و خود را در منزلی ملیح و مفروش بفروش گوناگون و قماشها و بارهای أجناس نیکو نگران گشت و بدانست غانم یکی از بزرگان بازرگانان و دارای بضاعت فراوان است ، آنگاه حجاب از چهره آفتاب احتساب برکشید و نظر بغانم انداخت ، جوانی نیکوروی نمکین دیدار بدید و محبتش را بدل برگزید و گفت : چیزی بیاور تا بخوریم ! غانم گفت : بر سروچشم ! پس ببازار برفت و خروسی کباب کرده و طبقی از شیر و شیرینی و نقل و نبید و شمع و شنبلید(1) ورياحين وهر چه لازم بود بخرید و بخانه در آورد.

چون جاریه او را بدید چون غنچه بخندید و غانم را در بر کشید و ببوسید و ملاطفت ورزید ، محبت وی در دل و جان غانم بر افزود و چون جان عزیزش دردل گرفت ، پس هردو تن بخوردن و آشامیدن مشغول شدند تا شب در رسید و هر دو به مهر و چهر یکدیگر از همه چیز بی خبر ماندند ، چه هر دو بيك سن و سال و يك میزان حسن و جمال بودند .

چون شب در آمد غانم بن أيوب برخاست و شمعها و قنديلها فروزان ساخت و آن مکان را چون روز روشن گردانید و شراب ناب بیاورد و با هم بآشامیدن مدام و بوسیدن دلارام بگذرانیدند و بملاعبت ومزاح و خنده وأشعار عاشقانه فرح انگیز مشغول شدند و تا سپیده صبح بر این حال بگذرانیدند و هريك در کناری سر بخواب نهادند .

ص: 198


1- یعنی گل راهرو ، و بعربی « حلبه » گویند و بعضی آنرا شكوفه و گل سور نجان دانند ، علت اینکه آنرا گل راه رو خوانند اینست که بیشتر در سر راهها روید ، گل آن زرد رنگ شبیه به بهار نارنج است و بوی تیزی دارد و بوئیدن آن رفع درد سر کند

و چون سر از خواب بر گرفتند غانم برخاست و ببازار برفت و هر چه لازم بود از گوشت و شراب و سبزی و کباب و غیره بخرید و بجانب سرای آورده و با ماهرو بخورد و بیاشامید تا بکفایت رسید و بعد از آن بآشامیدن باده أرغواني ولعب وشوخي پرداختند تا چهره هردو سرخ و گلگون و چشمها سیاه و دیگر گون گشت و غانم را ببوسیدن و خفتن با جاريه رغبت افتاد و گفت : ای خاتون عزیز! مرا رخصت میدهی بوسه از دهانت برگیرم مگر آتش دلم را سردنمایم ؟؟ گفت : ای غانم ! چندان درنگ فرمای تا مست و از خویشتن بیخبر شوم و آنچه از من خواهی بر بائی لكن نه چنانکه مرا شعوری باشد و بدانم که بوسه بستانیدی از دهانم !!

از آن پس برخاست و آنچه جامه بر تن داشت بگذاشت و در پیراهنی بلند كوفي بنشست ، اینوقت غانم را شہوت بجنبید و گفت : ای خاتون ! آیا آنچه از تو خواستم بمن ببخشائی ؟ گفت : سوگند با خدای ! این اندیشه برای تو صورت پذیر نیست چه کلامی صعب بر کناره جامه من مکتوب می باشد ! چون غانم بن أيوب بشنید ازین عشوه معشوقه بر طلب و طمع او بیفزود و خاطرش درهم شکست و این أشعار را بسرود :

سألت من أمرضني *** في قبلة تشفي السقم

فقال : لا لا أبدا ! *** قلت له : نعم نعم !

فقال: خذها بالرضا *** من الحلال و ابتسم

فقلت : غصبا قال: لا *** إلا على رأس علم

فلا تسل عما جرى *** واستغفر الله ونم

فظن ما شئت بنا *** فالحب يحلو بالتهم

ولا أبالي بعد ذا *** أن باح يوما أوكتم

از آنکس که دیدارش مرا کامکار و إنكارش بیمار ساخت خواستار بوسه شدم تا شفای أسقام را حاصل بشود ؟؟ گفت : هرگز نشود ! گفتم : آری بشود ! گفت : از روی رضا بستان ! و تبسم نمود . گفتم : بغصب بستانم و حلال از حرام نشناسم !

ص: 199

گفت : این نشاید مگر اینکه على رؤس الشهود معقود آید !

لكن چنان نشد که او می خواست ؟ و عشق و اشتیاق عنان اختیار از دست بر بود و آنچه مرا مطلوب بود دریافتم !!

ازین پس بپوشیده و آشکار باکی ندارم ! چه محبت و مهر چون سر بر کشد ، مهر بشکند و اختیار با هیچکس نگذارد ؟؟

این شعرها بخواند و محبت و عشقش بر افزود و خونش را نيران عشق و آتش شوق در سپرد أما آن نازنین صنم خودداری میکرد و میگفت : ترا راهی بآنچه می۔ خواهی نیست ، و با بی برای فتح الباب موجود نباشد ؟؟! پس همچنان در حال عشق و عشقبازی بگذرانیدند و غانم بن أيوب در بحر سرگشتگی و شور و شغب و میل و طلب شناور و آن خورشید تابنده بر قساوت دل نازك و امتناع از وصال سخت تر همی شد تا شب در رسید و پرده ظلمت برکشید .

غانم برخاست قندیلها برافروخت و شمعها روشن کرد و بر بهجت مقام ولذت مدام و طلب دلارام براندوخت ، غانم بر هر دو پای آن تل نسترن و عقیق یمن بیفتاد و بوسه بر نهاد و در سپیدی و لطافت مانند کرۀ تازه اش بدید و روی بر هر دو گونه اش بمالید و از سوز عشق و شرر محبت بنالید و گفت : ای سیده من ! بر أسير عشق خودت و آنکس که کشته هر دو چشم مستت بود رحمت آور ؟ اگر این روی و مویت ندیدمی و بویت نشنیدمی باری قلبی سالم ودلی آرام داشتمی و تخم صبوري در مزرع بردباري بكاشتمی!!

این بگفت و بگریست ، جاریه گفت : ای آقای من و نور هردو ديده من ! قسم بخدای ، من بتو عاشق و بتو و محبت تو واثق هستم ، أما میدانم تو نتوانی بوصل من واصل شوی ! گفت : مانع چیست ؟! گفت : در همین شب ازین راز با تو باز گویم تا عذرم بپذیری !

این بگفت و خود را چون زهره و مشتري بر غانم بیفکند وهمی اورا ببوسید و با وی بملاطفت و ملاعبت پرداخت و بوصالش وعده نهاد ، و بر اینگونه بملاعبه

ص: 200

و خنده و مزاح بگذرانیدند تا مهر هر يك در دل آن يك جايگير شد ، و براین حال میگذرانیدند ، و هر شب در يك فراش جای داشتند و تا مدت یکماه بپایان بردند ، و هر وقت غانم خواستار وصال میشد برخوردار نمیگشت و هيچيك را طاقت صبر نماند تا یکی شب که هر دو تن مست بیفتاده بودند ، غانم چشم برگشود و نگار ماه رخسار را در کنار دید ، دست حسرت بر اندام لطیف آن ناز پرور گل پیرهن در آورد و بر شکمش که چون پشت قاقم بود بسود و از شکم بنافش رسید

در اینوقت صنم حور نژاد چشم بر گشاد و بنشست و جامه های خود جستجو کرده بند إزار را استوار بدید و بخفت ، غانم دیگر باره فرصت غنیمت شمرد ودست بر سینه و شکم و شلوارش باز برد و بندش ببرد و بکشید تا بگشاید و بکان گوهر در آید و نا سفته دری را سفته نماند

ماهرو هراسان بیدار شد و بنشست ، غانم نیز از يك جانبش جای گرفت ، ماهر و زبان شیرین برگشود و با بیانی نمکین و دهانی خندان گفت: ای جان گرامی ! چه اراده داری ؟! گفت : همی خواهم با تو بخوابم و کام برگيرم !

این هنگام گفت : الأن أمر خود را با تو واضح نمایم تا مقدار مرا بازدانی و سر من بر تو آشکار شود و عذر من نمودار آید ! پس دامان پیراهان خود را بر شکافت و بندی را بنمود و گفت : ای سید من ! آنچه بر دامن آن است بخوان !

غانم بدست گرفت و نظر نمود با رقم زرین نوشته از بهر تو و تو مخصوص من هستی ، ای پسرعم پیغمبر ! چون بخواند از دست بیفکند و با ماهروی سیمبر گفت : خبر خود را با من مكشوف بدار !

گفت : دانسته باش که من از کنيز كان خاصه هارون الرشید هستم و قوة القلوب نام دارم و دست پرورده رشیدم ! چون در کاخ خلافت ببالیدم و خلیفه مقام حسن و جمال و رونق و صفای دیدارم را بدید دل بمن يازيد و افزون از اندازه دوستدارم شد و مرا برای خود بگرفت و در مقصورة منزل داد و ده تن كنيز بخدمت من مأمور ساخت و این جواهر ألوان و بدایع تحف که نگران هستی بمن عطا فرمود .

ص: 201

در این اثنا او را سفری پیش آمد و برفت ، سیده زبیده از آن بغضی که با من داشت با یکی از جواري(1)که بخدمتگذاری من روز میسپرد ، فرمود : چون خاتونت بخفت این قرص بنگ را در بینی او یا شراب او در افکن ! من در عوض چندانت خواسته بخشم که تا زنده هستی ترا بس باشد !

جاريه اطاعت أمر آن خاتون بزرگ را بر عهده نهاد ، چه از نخست جاریه وی بود و نیز از بذل چنان مال امیدواری ها یافت ، پس حب بنگ را از خاتون بگرفت ، و مرا بطوری که دانست و توانست بخورانید ، بخوردم و بیهوش بر زمین افتادم و خویشتن را بدیگر جهان دیدم !

و چون این کار بکردند مرا در صندوقی بیفکندند و این غلامان را پوشیده حاضر ساختند و ایشان و در بانان را إنعام فراوان دادند و در همان شب که در این گورستان بر فراز درخت خرما بودی مرا بآنجا آوردند و چنان کردند که بدیدی ! و چون خداوند قادر نجاتم را بدست تو نهاده بود بیامدی ومرا باين مکان در آوردی و نہایت احسان منظور داشتی و ندانم خلیفه را در مدت غیبت من چه روی داده است اکنون قدر و مقام مرا بدان و با هیچکس آشکار مکن !

چون غانم بن أيوب این حکایت بشنید و معلوم گشت که وی کنیز خاصه خلیفه قوة القلوب است ، از هیبت و سطوت مقام بلند خلافت ازوی دوری گرفته و در گوشه بنشست و خویشتن را معاتب و معاقب همی داشت و در کار خود متفکر بود ، و در عشق آنکس که اورا راهی بدو نبود متحیر گردید و از شدت غرامت(2) وعشق و محبت و آتش درون و سرگشتگی بگریست و زبان بملامت زمان و دشمنی او با مردمان برگشود و این دو شعر را قرائت کرد :

قلب المحب على الأحباب متعوب *** و عقله مع بديع الحسن منهوب

و قائل قال لي : ما الحب ؟ قلت له : *** الحب عذب و لكن فيه تعذيب !

ص: 202


1- جمع جاریه یعنی دوشیزه
2- منظور شدت غرام - بفتح عين- وكمال اشتیاق است

لمؤلفه

دل عاشق بعشق معشوقش *** در تعب هست و عقل او منهوب

جانش از سوز عشق اندر رنج *** أمن و راحت ز جسم او مسلوب

تن او مهبط دواهی دهر *** مغز او مربط غموم و كروب

موردش مصرع سهام سموم *** محتدش مضجع حباب مهوب(1)

در این حال قوةالقلوب را حال بگشت و بدو برجست و اورا بآغوش در آورد رویش ببوسید و مویش ببوئید ، عشقش آشکار گردید ، و هر دو دستش را بر گردنش حمایل ساخت و بوسه از وی برگرفت ، أما غانم از بیم خلیفه امتناع مینمود .

آنگاه ساعتی با هم بصحبت بگذرانیدند و در بحر محبت مستغرق بودند ، تا گاهی که روشنی روز دامن برافکند ، غانم برخاست و لباس برتن بیاراست و بر حسب عادت جانب بازار سپرد و در بایست بیاورد(2) و قوة القلوب را گریان نگران شد و چون غانم را بدید از گریستن بایستاد و به تبسم تكلم نمود : ای سرور دل و فروغ ديده من ! مرا بوحشت افکندی ، قسم با خدای ، این ساعت که از من دور۔ ماندی چون سالی بر من برگذشت ، چه نیروی فراق ترا ندارم ، اينك شدت ولع و مهر و خواهش خود را نسبت بتو باز نمودم ، اکنون بکامرانی برخیز و گذشته را بگذار و از گلستان وصال من بهره بر گیر !

که در کمینگه عمر است مکر عالم پیر

و چنین نعمت را از دست مگذار که همه وقت ممکن نگردد ! غانم گفت : بخدای پناه میبرم ! این کاری است که شدنی نیست ! سگ ناتوان چگونه تواند در مکان شیر ژیان بنشیند ؟ آنچه برای مولایم اختصاص دارد البته بر من حرام است که بآن نزدیکی کنم !

این بگفت و خویشتن را از دست او بکشید و در گوشه بنشست ، از این

ص: 203


1- حباب - بضم اول - مار و دیو را گویند مهوب : یعنی با هیبت
2- در بایست : یعنی ما يحتاج اليه

امتناع غانم محبت و ميل قوة القلوب افزوده شد و بیامد و در کنارش بنشست و با او بملاعبت و منادمت در آمد ، هر دو تن سكران شدند و قوة القلوب همی خواست از وی کامیاب شود ، پس آوازی دلربا برکشید و این اشعار را بتغني بخواند :

قلب المتيم كاد أن يتفتتا *** فالى متى هذا الصدود إلى متى؟

يا معرضاً عني بغير جناية *** فعوائد الغزلان أن تتلفتا

صد و هجر زائد و صبابة *** ما كل هذا الأمر يحمله الفتى

لمؤلفه

دل عاشق بهم خواهد شكافد *** ندانم تا بچند است این جدائی

أيا جانا که یار مهربان را *** در افکندی بحال بینوائی

چگونه تاب حمل شير دارد *** ترحم کن بر آهوی ختائي

غانم از شنیدن این أشعار بگریست و بنالید ، قوة القلوب نیز بر آن گریستن بزارید ، و تا شبانگاه باده بنوشیدند و گل بهوای گلرخسار همی ببوئیدند ، پس آن غانم برخاست و دو جامه خواب هريك در مکانی علیحده بگسترد ، قوة القلوب گفت : این فراش دیگر برای کیست ؟ غانم گفت : اين يك براي من و آن يك از آن تو است ، و ازین شب من و تو در يك فراش نخواهیم خفت !

قوة القلوب در آشوب شد و گفت: ای جان عزیز ؛ این سخنان بگذار وفرصت از کف مگذار ، هر چیزی بحكم قضا و قدر جاري ميشود ، همیشه روزگار بريك منوال نگردد ، و دولتی که بدست آید همیشه نپاید ، هنگامی برسد که جز پشیمانی و ناکامی بر جای نماند !!

غانم بشنيد وامتناع ورزيد وقوةالقلوب را از آن قوت قلب وحالت خودداری بر بیقراری بیفزود و گفت : قسم با خدای ، جز با تو در يك فراش نخوابم ! غانم گفت : معاذ الله ! و بر وی چیره شد و بتنهائی بخفت و از ماه جدا ماند تا صباح بر دمید و آفتاب سر برکشید و شراره عشق و ولع قوة القلوب فزونتر گردید ، و مدت سه ماه بر اینگونه بگذشت ، و همه شب مهر از ماه و حور از غلمان برکنار بود ،

ص: 204

و هر چه وی نزدیکی میخواست دوری میدید و هرچه کام می جست ناکامی می دید و غانم در جواب میگفت : آنچه مخصوص آقا باشد بر بنده حرام است !

چون مدت مهاجرت بطول انجامید ، و حالت وجد و شور عشق و وصال در قوة القلوب غالب شد از کمال اندوه این اشعار را بخواند :

بديع الحسن ! كم هذا التجنى ؟! *** و من أغراك بالاعراض عني ؟!

حویت من الرشاقة كل معنى *** و حزت من الملاحة كل فن

و أجريت الغرام لكل قلب *** و وكتلت السهاد بكل جفن

و أعرف قبلك الأغصان تجنى *** فيا غصن الأراك ! أراك تجني

لمولفه

ای روی نکوی تو محسود مه وخورشید *** دیباچه حسن تو دیبای تن ناهید

در چهر بدیع تو مفتون همه خوبان *** در بارگه حسنت خود بارطلب جمشید

نه دل ز تو آسوده نه چشم ز تو در خواب *** هم جان ز توام در تاب هم دل ز توام تفتید

این سوز درون من ، ای آیت زیبائی ! *** در کس نتوانم دید وزكس نتوان بشنید

از شاخه پرمیوه هرکس ثمری خواهد *** ای شاخ پر از میوه! میوه زچه خواهی چید

ای تازه نهال گل ! ای شاخه پرسنبل ! *** ای آب دهانت مل ای نور رخت چون شید

زان نوش لب وزان گل زان میوه وزان سنبل *** ای جان عزیز من ! خواهی تو بمن بخشید ؟

بر این حال و این شور و شوق مدتی بگذرانیدند و بیم و هراس ، غانم را از ادراك آن مطلوب محروم مینمود .

و از آن طرف زبیده خاتون زوجه هارون چون با قوة القلوب آن معاملت بورزید پریشان خیال گشت تا چون خلیفه باز آید و از وی پرسش کند پاسخ چه آرد ؟ پس یکی پیر زال را که دلال محتالش کودکی خورد سال مینمود بخواند و داستان براند و چاره بخواست ، گفت : ای خاتون من ! بازشدن خليفه نزديك است و هنگام چاره تنگ شده است ، اکنون نجاری را احضار فرمای تا از چوب پیکر مرده ای بسازد آنگاهش کفن بپوشانند و گوری در همین قصر حفر نمایند و آن قالب را دفن

ص: 205

کرده شمعها بر گردش برافروزند و قندیلها بیاویزند و هرکس در قصر هست جامه سیاه بر تن بپوشند . . .

و چون خلیفه باز آید جواري در دهلیزها بحالت حزن جای کنند ، و چون خلیفه بسرای اندرآید و از خبر بپرسد از مرگ قوة القلوب بازگویند و تعزیت دهند و گویند : چون زبیده خاتون او را بسیار گرامی داشتی مدفنش را در همان قصر بگذاشتی ! البته چون خلیفه بشنود سخت بروی گران گردد و باندوه و ناله در آید و بمقبره اش اندر شود و قاریان را بقرائت قرآن بنگرد .

و اگر با خود گوید : تواند بود که دختر عمم زبیده بواسطه غیرتی که در نهاد دارد در هلاکت قوة القلوب سعایت کرده است ؟ یا سرگشتگی بر خلیفه چنان غلبه کند که فرمان دهد او را از قبر بیرون آورند ازین حال بيمناك مباش ! چه اگر این پیکر چوبین را از قبر بر آورند تا خلیفه بآن نظر افکند و خواهدکفنها ازوی بیرون آورد او را ازین کار منع کن و همچنان دیگران منع نمایند وگویند : دیدن عورتش حرام است ! در اینوقت این سخن را تصدیق کند و اورا مکشوف آیدکه وی بمرده است ؟ و بگورش بازگرداند و ترا بر حفظ مراتب و شئونات او شکر گذارد و تو بخواست خدا ازین ورطه نجات یابی !

چون زبیده این سخن بشنید و مقرون بصواب شمرد آن عجوز را خلعت بداد و مبلغی مال عطا کرد تا بطوری که دستور العمل داده است بکار آورد ، پس آن زن کهنسال در همان ساعت نجاری حاضر کرده گفت تا صورتی چنانکه خواست از چوب بتراشید و نزد زبیده بیاوردند و بر وی کفن پوشیدند و در قبرش بنهادند و چراغها و قندیلها برافروختند و خودش و تمام کنیزکان جامه سیاه بپوشیدند و در قصر خلافت از مرگ قوة القلوب شهرت دادند

و چون مدتی برگذشت ، هارون الرشید از سفر باز شد ، و یکسره دل بهوای قوة القلوب داشت ، أما بر خلاف مقصود خود جمعی غلام و كنيز وأهل قصر را سیاهپوش بدید ، دلش برطپید و خاطرش بر آشوبید ، و چون بقصر در آمد سیده زنان قصر

ص: 206

زبیده را نیز سیاهپوش بدید و سبب پرسید ، او را از مرگ قوت دلش قوة القلوب خبر دادند ، از شدت ألم بیخود بیفتاد ، و چون بخود آمد از قبرش پرسید ، زبیده خاتون گفت : اى أمير المؤمنين ! دانسته باش که او چندان نزد من گرامی بود که در قصر خودم مدفونش ساختم !

خلیفه باهمان ألبسه سفر برای زیارت قبر بقصر بیامد ، فرشها گسترده وشمعها و قندیلها افروخته دید و زبیده را بر آن کردار شکر گذار شد ، و از آن پس در أمر قوة القلوب متحير و متفکر بود ، گاهی مقرون براستی ، و گاهی بدروغ می شمرد ، و چون وسواس بر وی چیره شد فرمان داد تا آن گور را بشکافند و آن مجسمه نور را بیرون آورند ، پس مرده کفن پوشیده را بیرون آوردند ، هارون خواست کفن از وی برگشاید و چهرش بنگرد ، از خدای بترسید ، و آن عجوز گفت : او را بقبرش بازگردانید !

پس از آن خلیفه باحضار فقها و قاریان فرمان داد ، و ایشان بقرائت قرآن مشغول شدند و خود از يك طرف قبر بگریه بنشست تا بیهوش گشت و تا یکماه از زیارت آن قبر غفلت نداشت...

تا چنان شد که یکی روز خلیفه بعد از بازگشتن امراء و وزراء بحريم خود در آمد و ساعتی باستراحت سر بر بالین نهاد ، یکتن جاریه بالای سرش و یکی در پائین هر دو پایش بنشستند و بمالش او مشغول شدند ، و چون خواب بر وی چیره و چندی بخفت و بیدار شد ، از یکی از آنها شنیدکه با آن دیگر می گوید : ويلك ای خیزران ! گفت : از چه روی ؟ ای قضیب ! گفت : آقای ما نمی داند که اورا چه رسیده است ؟ تا برفراز گوری که جز چوبی تراشیده که نجاری بر گونه آدمیزاد ساخته در آن نیست این چند اندوه نخورد و شب بروز نیاورد !

گفت : ای خیزران ! قوة القلوب را چه حال پیش آمد ؟ گفت : سیده زبیده بدستیاری جاریه او قرصی از بنگ بدو پوشیده خورانید ، و چون بیهوش گردید او را در صندوقی جای داده با کافور و صواب فرمان کرد تا آن صندوق را حمل کرده

ص: 207

در گورستان پنهان دارند .

خیزران گفت : وای بر تو ای قضیب ! آیا قوة القلوب نمرده باشد ؟ گفت : همی دانم زنده است ! چه سیده زبیده روزی میفرمود : قوةالقلوب نزد جوانی تاجر است که او را غانم دمشقی گویند ، و تا کنون چهار ماه بر میگذرد که نزد او است و آقای ما بر وی میگرید و بر بالای گوری که مرده در آن نیست باندوه شب بروز میآورد !

این دو کنیز بدینگونه حدیث مینهادند و خلیفه سخنان ایشان را میشنید ، و خشم بروی مستولی شده برخاست و امرای درگاه را بخواند ، جعفر برمکي حاضر شد و زمین در حضورش ببوسید ، هارون از روی غضب بجعفر گفت : هم در این ساعت با جماعتی برو و سرای غانم دمشقی را معلوم کرده هجوم بیاور و قوةالقلوب را بیاور ! بناچار باید غانم را عذابی سخت بنمود ؟

جعفر برمکي باوالي بغداد وجماعت عسس وکوی و برزن با نان برفتند و بپرسیدند و سرای غانم را معلوم ساخته بيك ناگاه بآنجا پیوستند ، چنان بود که غانم از خانه بیرون آمده مقداری گوشت خریده و بازگردیده همی خواست با قوة القلوب از آن بخورد ، ناگاه نگران شد که بلا از چهار سوی سرای احاطه کرده ، وزیر و والي و ظلمه و مماليك با تیغهای برهنه برگردش فراهم شده اند

جاریه بدانست خبر او باستان خلیفه پیوسته و بهلاك خود یقین کرد و رنگش زرد شد و چهره اش دیگرگون گردید و بغانم بدید و گفت : ای حبیب من ! جان خود را از این ورطه دمار بر کنار بدار ! غانم گفت : چه کنم ؟ و چه سازم ؟ و مال و رزق و بضاعتی که دارم بجمله در این خانه است ! گفت: هیچ در نگ مکن ! چه جان و مالت با هم میرود !

گفت : ای حبیبه و نور دو چشم من ! چه چاره سازم تا بیرون شوم ؟ با اینکه گرداگرد سرای را فرو گرفته اند ! قوة القلوب گفت : بيمناك مباش ! آنگاه جامه های او را از تن او بیفکند و جامه های کهنه فرسوده بر تن غانم بر آورد و همان دیگ

ص: 208

را که با گوشت و آبگوشت از بازار آورده بودند بر سرش بنهاد و قدری نان ودیگر چیزها در آن بگذاشت ، و گفت : باين تدبير بيرون شو و خاطرت بر آشفته مدار ! چه من خود میدانم از خلیفه چه چیزم بدست اندر است ؟ غانم بهمان دستور ازمیان آن جماعت بیرون شد

در این حال جعفر از مرکب خود بزیر آمده درون سرای شد و قوة القلوب را چون خورشیدی منور و صنمی مزین نگران شد ، و غانم بن أيوب جواهر آبدار و لئالي شاهوار و آنچه را وزن سبك و بها سنگین بود در صندوقی جای داده بود چون جاریه جعفر را بدید در حضورش زمین ببوسید و گفت : ای سید من ! قلم تقدير بهرچه باید بگشت !

جعفر گفت : ای خاتون من ! خليفه جز بگرفتاری غانم بن أيوب با من فرمانی نکرده است ، گفت : غانم بارهای تجارت بر بست و بدمشق برفت و مرا خبری دیگر ازوی نیست ، همیخواهم این صندوق را برای من محفوظ و بقصر أمير المؤمنين حمل فرمائی ! جعفر گفت : سمعاً وطاعة ! پس آن صندوق را با قوةالقلوب بسرای خلافت حمل کرده قوة القلوب با كمال إعزاز و تكريم جانب راه گرفت ، و أعوان خلیفه آنچه در سرای غانم بود بغنیمت بردند

جعفر حکایت را بتمامت بعرض خلیفه رسانید ، خلیفه فرمان کرد تا قوةالقلوب را در سرائی تاریك بازداشتند و پیر زالی را برای خدمتش معیّن ساخت ، چه گمان همی برد که غانم با وی در آمیخته است ! بعد از آن نامه به محمد بن سليمان زيني نایب دمشق نوشت که بوصول اين مكتوب غانم بن أيوب را مقبوض بدار و بمن بفرست محمد بفرمود تا در کوی و بازار ندا برکشیدند تا هر کس بخواهد سرای غانم را غارت نماید مجاز است!

مردمان بآن سرای روی آوردند ، مادر غانم و خواهرش را نگران شدند که از بهر خود دو گور حفر کرده اند و بگریه مشغول هستند ، ایشان را بگرفتند و هرچه بسرای اندر بود تاراج نمودند ، و ایشان ندانستند این کار و کردار از بهر چیست ؟

ص: 209

چون محمد بن سليمان آن دو زن را بدید از غانم بن أيوب بپرسید ، گفتند : یکسال است از وی بی خبر هستیم ! محمد بفرمود تا هر دورا بسرای خودشان بازگردانیدند...

از آن طرف غانم بن أيوب با دلی شکسته و خاطری آشفته و سینه تنگ و مغزی پر آشوب آن روز را تا پایان در بیابان بگشت ، از گرسنگی و روندگی خسته شد ، تا بشهری رسید و داخل مسجد گردید و در گوشه جای گرفت و تا بامداد بسختی و آشفتگی بگذرانید

اینوقت مردم شهر برای نماز صبح بمسجد آمدند و جوانی را از شدت جوع افتاده دیدند ، أما نشان نعمت و اصالت در وی مشہود یافتند ، جامه کهنه بر تنش در آوردند و از حالتش بپرسیدند ، چشم برگشود و ایشان را بدید و بگریست وجوابی نداد ، بدانستند از شدت جوع نیروی سخن کردن ندارد ، مقداری نان و عسل بیاوردند ، بخورد و بنشست ، و آن جماعت تا روشنی روز با وی بنشستند و از آن پس بکار خود برفتند

غانم تا یکماه بر این حال بگذرانید و ضعف و مرض بر وی غلبه نمود ، آن جماعت از روی عطوفت در کار او مشورت کردند و بر آن متفق شدند که او را در بیمارستان بغداد در آورند

در آن اثنا که باین حال بودند دو زن را دیدند که بسؤال اندر آمدند و این دو زن مادر و خواهر غانم بودند ، چون این دو زن را غانم بدید نانی که بالای سرش بود بایشان بداد ، و هر دو تن تا بامداد در بالین او بخفتند ، و غانم هيچيك را نشناخت ، وچون روز دوم سر بر کشید أهل آن قریه بیامدند و شتر بانی حاضر کردند و گفتند : این بیمار را بر شتر سوار کرده جانب بغداد سپار و در بیمارستان بغداد فرودآر ! شاید خداوندش شفا بخشد و ترا بنیکی جزا دهد !

پس غانم را بیاوردند و بر آن شتر بنشاندند ، مادر و خواهرش نیز از جمله تماشائیان بودند و بحال او آگاه نبودند ، دیگر باره نظر بدو آوردند و گفتند : تا چند بغانم شبیه است ؟ ای کاش همان بودی ! و غانم تا گاهی که او را بر فراز شتر

ص: 210

سوار کرده بودند بهوش نیامده بود ، اینوقت بگریه و نوحه در آمد، و أهل قريه نگران بودند ، و مادر و خواهرش بر گریه اش میگریستند و او را نمی شناختند ، و از آن پس هردو تن روی ببغداد آوردند .

و از آن سوی چون غانم را در بیمارستان بغداد در آوردند تا بامداد بخواب اندر بود و مردمان بنظاره اش بیامدند ، بزرگ بازار آن جماعت را ممنوع داشت ، و گفت : بایستی بواسطه این جوان جنان جاویدان را خریدار شوم ! چه اگر او را داخل بیمارستان نمایند کشته خواهد شد !

پس با فرزندان خودش او را بسرای خود حمل کرده هردو دست و هر دو پای و بدنش را بشست و فرشی تازه برای او بگسترانید و مخده و بالین بر نهاد و با زوجه خود گفت : هرچه نیکوترش پرستاری نمای ! زوجه اش در تطهیر او بکوشید و جامه از البسه جواري خود بر وی بپوشید ، و قدحی شرابش بنوشید ، و گلابش بر چهره بپاشید ، غانم از آن حال ضعف و بیہوشی افاقت یافت و معشوقه خود قوت القلوب را بخاطر در آورد ، اندوه بر اندوهش چون گران کوه گردید ، و همی بنالید و نوحه - بر کشید .

و از آن سوى قوة القلوب چون هشتاد روز در آن خانه تاريك و تنها بگذرانید اتفاق چنان افتاد که خلیفه را روزی بآن مکان گذر گردید ، صدای قوت القلوب را با نشاد أشعار بشنید ، و بعد از قرائت أشعار همی گفت : ای حبیب من ! ای غانم بن أيوب ! تا چند نيك و نیکو بودی و تا چندت عفت نفس بود ، همانا احسان کردی با کسی که با تو بد کرد ، و حفظ حرمت کسی را نمودی که پرده حرمت ترا بدرید ! حریمش را مستور داشتی اما او ترا و أهل ترا أسير و ذلیل ساخت ، بناچار روزی بیاید که تو و أمير المؤمنين در پیشگاه خداوند حاكم عادل حاضر شوید و در آن روز که قاضي خداوند و شهود ملائکه هستند داد خود بستاني !!

چون هارون الرشید این سخنان بشنید و آن شکایت بدید بدانست که بر وی ستم رفته است ، و گفت : ای قوة القلوب ! نگران هستم که از من تظلم داری و مرا

ص: 211

بظلم نسبت دهی ! و چنان دانی که بآنکس که با من نیکی کرده است بدی کرده ام ؟ گفت : ای أمير المؤمنين ! سوگند بنعمت تو و حق نعمت تو بر من ! أبدا غانم بن - أيوب با من بفاحشة مبادرت نجست !

خلیفه گفت : لا حول و لا قوة إلا بالله ! أي قوة القلوب ! هر چه میخواهی بخواه که مرادت را بجای میآورم ! گفت: تمنا دارم که غانم بن أيوب را بمن آوری خلیفه گفت : بخواست خدا حاضرش گردانم ! گفت : يا أمير المؤمنين ! اگر حاضر - فرمائی آیا مرا بدو می بخشی ؟ گفت: اگر او را حاضر ساختم ترا همیشگی بدو می - بخشم ! گفت : ای أمير المؤمنين ! اجازت فرمای تا بجستجوی او در آیم شاید خداوندش يمن برساند ؟ گفت : هر چه خواهی چنان کن !

قوة القلوب شادان شد و هزار دینار سرخ بر گرفت و آن جان جانان ، جان جان جانان را مانند روان بهر سوی روان گردید ، خدمت مشایخ قوم و أوتاد يوم را دریافت و بسلامت او تصدق بداد ، و دیگر روز آن ماه دلفروز چون مهر گیتی فروز ببازار تجار رهسپار ، و طلب آن مال التجاره نفیس را بگردش اندر آمد ، عريف بازار را درهم و دیناری چند بداد و گفت : بفقرا و مساكين بذل نمای ! وجمعه دیگر با هزار دینار زر بسوق الصاغه و سوق الجوهر در آمد و عريف بازار را إحضار وهزار دینارش بسپرد و گفت : این زر را بمردمان غریب بده !

عریف که شیخ سوق بود بدو نظر افکنده و گفت : هیچ میخواهی بسرای من اندر آئی و جوانی غریب راکه بسی ظریف وكامل العيار و نامش غانم بن أيوب است بنگری ؟ وشیخ سوق غانم را نمی شناخت ، گمان میکرد مردی غریب یا عاشقی دور از معشوق است ، چون قوة القلوب آن سخن بشنید دل در برش بر تپید ، و جگر در درونش بر کفید و أحشايش بجنبید و گفت : کسی را با من بفرست تا مرا بسرایت برساند ! کودکی را با ماهروی هور فریب بفرستاد تا او را بآن سرای برسانید .

چون درون سرای آمد و زوجه عريف را سلام فرستاد ، زوجه عريف که او را می شناخت برجست و زمین ببوسید ، قوة القلوب گفت : آن بیمار ناتوان که نزد

ص: 212

شما است بکجا است ؟ بگریست و گفت : ای خاتون من ! در اینجا است ! همین قدر می توان دانست که بزرگ زاده و زاده آزاده است !

قوة القلوب ببالین وی در آمد و نيك نظر کرد و بدانست وی خود اوست مگر اینکه از مرض وکربت و غربت بدیگر حالت اندر است و از نزاری چون تار سه تار و موئی تار گردیده است ، چون محقق نمی دانست بنشست و بگریست و همی گفت : غرباء روزگار مساكين محنت شعار هستند ، اگر چند در دیار خود فرمانگذاری کامکار باشند، پس شراب و أدویه برای او ترتیب داد و ساعتی بر بالینش بنشست و برخاست و بکوشگ خود برفت ، و همه روز ببازار میآمد و در تفتیش حال غانم میکوشید تا یکی روز عريف در خدمت وی حاضر شد و مادر غانم و خواهرش فتنه را بیاورد و گفت : ای سیده نیکوکاران ! امروز دو تن زن باین شهر در آمده اند که از وجوه مردمان هستند و نشان نعمت بر ایشان نمایان است ، لكن هر دو را جامه پشمین بر تن است و هريك را تو بره بر گردن آویخته ، با چشمی گریان و دلی اندوهناك می باشند ، اينك هر دو را بیاورده ام تادر خدمت توراحت یابند و از گزند سؤال بر آسایند چه پدیدار است که اهل سؤال نیستند ، و انشاء الله تعالى بسبب ایشان جای در بهشت میکنی!

قوة القلوب گفت : سوگند با خدای ! مرا با یشان مشتاق ساختی ! بكجا اندرند ؟ عريف هر دو را حاضر ساخت ، چون ایشان را بدید و بر جمال و محاسن ایشان نظر افکند ، سخت بگریست و گفت : قسم بخدای ! ایشان از بزرگزادگان و أهل نعمت هستند و از دیدار ایشان توانگری و بی نیازی نمودار است !

عریف گفت : ای خاتون من ! همانا فقراء و مساکین را برای اجر جمیل و کسب ثواب دوستدار هستیم ، و تواند شد که بر ایشان ظلمی رفته و مال و بضاعت ایشان را بغار تیده اند و خانه آنها را بکوبیده اند ؟؟ چون آن دو زن این سخن بشنیدند ، بسختی بگریستند و بیاد غانم بنالیدند ، قوة القلوب نیز بر آن موئیدن بموئید ، ، آنگاه مادر غانم گفت : از خدای می خواهیم که مارا بمراد خودمان که پسرم غانم

ص: 213

ابن أيوب است برساند !

چون قوة القلوب بشنید بدانست این زن مادر معشوق او و آن يك خواهر او است ! چندان بگریست که بیهوش بیفتاد ، چون بخود پیوست روی با نها آورده گفت: دیگر بر شما باکی و محنتی نیست ! امروز روز اول نیکبختی و پایان بد بختی شما است ! محزون نباشید .

آنگاه با عریف گفت هردوتن را بسرایش در آورد ، و با زوجه اش أمر کرد ایشان را بحمام بردند و ألبسه نیکو بر تن هردو بر آوردند ، و مبلغی زر به عریف بداد ، ودیگر روز بر نشست و بسرای عر یف در آمد ، زوجه عریف دست او را ببوسید وشكر أيادي او را بگذاشت ، قوة القلوب با خواهر و مادر غانم ساعتی بنشست و از هر طرف صحبت بپیوست ، بعد از آن از مریض بپرسید ، گفتند : بحال خود باقیست ! گفت: برخیزید تا سایه بر وی بیفکنیم (1) واورا عیادت نمائیم ! پس نزد غانم شدند و بر بالین او بنشستند .

چون غانم بشنید که ایشان نام قوة القلوب را تذکره می نمایند جان در تنش بازگشت و سر از روی مخده برآورد و صدا بر کشید و با ناله گفت : ای قوت القلوب ! قوة القلوب چون این نام را بشنید بدقت در وی نگران شد و او را بشناخت و فریادی بر کشید و گفت : نعم ! ای محبوب دلم !! غانم گفت : بمن نزديك شو ! گفت : شاید غانم بن أيوب باشی ؟؟ گفت : آری ، من خود غانم بن أيوبم !! قوة القلوب نعرۂ بر کشید و از خویش برفت .

چون خواهر و مادرش این سخن بشنیدند نعره بشادی و فرح بر کشیدند و بیهوش بیفتادند ، و چون پس از زمانی بهوش گرائید ند قوة القلوب گفت : سپاس خداوندی را که پراکندگی ما را بوجود تو و مادرت وخواهرت بجمعیت مبدل ساخت ! آنگاه بدو نزديك شد و حکایت خود را با خلیفه باز گفت و رضای خلیفه را از وی باز نمود و هم او را بشارت داد که خلیفه وی را بدو خواهد بخشید .

ص: 214


1- سایه افکندن کنایه از توجه نمودن و متوجه احوال گردیدن باشد

غانم از ین خبر بسی شادمان گشت ، بعد از آن قوة القلوب با ایشان گفت : از جای خود جنبش مگیرید تا بشما باز آیم ! پس برخاست و بقصر خود برفت وصندوق غانم را که در آن روز از سرایش بیرون آورده بودند و بقصر خود برده بود بیاورد و دیناری چند بر گرفت و به عريف بداد و گفت : برای هريك از ایشان ألبسه فاخره خریداری کن و بیست دستار بخر و آنچه بآن حاجت دارند بگیر !

آنگاه جمله را بحمام در آورد و به شستشوی ایشان أمر کرد ، و چون از حمام بیرون آمدند ، مشروبات مقویه با یشان بخورانید ، و آن ألبسه نفیسه بر تن ایشان در آورد و سه روز نزد ایشان بپایان برد و گوشت مرغ و شربتهای گوارا و مطبوخهای جان پرور بجمله بخورانید .

چون روز سوم در رسید چون جان بکالبد ایشان باز گشت ، دیگر باره بگرمابه برفتند وچون بیرون شدند جامه دیگر گون بپوشیدند ، بعد از آن ایشان را در سرای عريف بگذاشت و بجانب خلیفه راه گرفت و زمین ببوسید و حکایت را بعرض رسانید چون هارون بشنید با خدام گفت : غانم را حاضر کنید و قوة القلوب از نخست به غانم گفت : خليفه ترا احضار می نماید ، بایستی با فصاحت لسان ودل استوار و شیرینی سخن تکلم کنی ! پس جامه بسیار فاخر بر تنش بپوشید و بسیاری دینار سرخش بداد و گفت : بحواشي خلیفه دینار فراوان بذل کن!

چون غانم برفت جعفررا بر استرش سوار دید ، غانم بحشمت او بر پای بايستاد و در حضورش زمين ببوسید ، و اینوقت اختر اقبال غانم از حضيض و بال بیرون و با أختر سعد مقرون گردیده بود ، جعفر او را با خود ببرد ، و برفتند تا بهارون الرشید رسیدند ، غانم به وزراء و امراء و حجاب و نواب و أرباب دولت و أصحاب صولت نگران شد، و چون فصيح اللسان بود با دل و خاطر ثابت و عبارتی رقیق و اشارتی أنيق امتیاز داشت ، آنگاه نظر بخليفه افکند و این اشعار را بخواند :

افديك من ملك عظیم الشان *** متتابع الحسنات و الاحسان

متوقد العزمات فياض الندى *** حدث عن الطوفان و النيران

ص: 215

لا تلهجون بغيره من قیصر *** في ذا المقام و صاحب الديوان

تضع الملوك على ثرى أعتابه *** عند السلام جواهر التيجان

حتى إذا شخصت له أبصارهم *** خروا لهيبته على الأذقان

ضاقت لعسكرك الفيافي و الفلا *** فاضرب خیامك في ذری کیوان

و اقري الكواكب بالمواكب محسنا *** الشريف ذاك العالم الروحاني

چون این اشعار را که حاوی عظمت و جلالت و هیبت و بسالت و حشمت و نبالت خلیفه و استیلای وی بر سلاطین روی زمین و بسطت کشور و کثرت لشگر و کمال اقتدار و عدل و بذل او بود بعرض رسا نید ، خلیفه از محاسن رونق و فصاحت لسان و عذوبت منطق و حلاوت بیان او در عجب و طرب رفت و گفت : بمن نزديك شو و داستان خود را و حقیقت خبر خویش را مکشوف بدار ! غانم بنشست و حکایت خود را از آغاز تا انجام معروض نمود .

چون صدق و أمانت او در پیشگاه هاروني مکشوف شد ، او را خلعت بداد ، و بخود نزديك ساخت و گفت : ذمه مرا بريء بدار ؟؟ غانم نیز او را بريء الذمه گردانید و گفت : ای أمير المؤمنين ! همانا بنده و هر چه که در تمليك اوست مملوك مولای او است ! خلیفه ازین سخن خشنود شد .

بعد از آن فرمان کرد تا از بهر او قصری منفرد گردانیدند و وظایف و استمراري و رواتب كثيره برای معاش و گذران او مشخص نمودند و مادرش و خواهرش را بآن قصر دلفروز وکاخ منيع در آوردند ، و بعرض خلیفه رسانیده بودند که غانم را خواهری است که فتنه نام دارد و در حسن و جمال و غنج و دلال و دلبری و دلربائی و شوخ ۔ چشمی و شوخي فتنۂ روزگار ، و ستاره و ماه مفتون قامت سرو آسا و دیدۂ دلفریب و زلف عنبر بیزش هستند !

رشید اورا از غانم خواستار شد ، غانم گفت : وی کنیز تو و من غلام زرخرید تو ام ! خلیفه از وی خشنود گشت و یکصد هزار دینارش در ازای آن گوهر نا بسود عطافرمود ، و قاضي و شهود حاضر کردند و عقدنامه فتنه و قوة القلوب را بر نگاشتند

ص: 216

و در يك وقت و زمان خلیفه بر فتنه و غانم برقوة القلوب در آمدند و چشم و دل و جان خود را از دیدار آن دو حور پری رخسار شادخوار نمودند .

و چون آن شب را بکامکاری بروز آوردند هارون الرشید بتخت خلافت بر آمد و بفرمود تا آن حديث غریب را در دفاتر خلود ثبت نمایند ، تا از آن پس اولوالابصار بنگرند و تقلبات دهر وگردشهای گوناگون این صحف انگلیون(1) وفلك باژگون را بدانند و امور خود را یکباره بحضرت خداوند بیچون تفویض نمایند ، و از آن پس فتنه در سرای خلافت و قوة القلوب در منزل غانم بگذرانیدند تارخت دیگر جهان بر کشیدند .

حکایت علی بن بهار و شمس النهار و أبو الحسن علی بن طاهر و هارون الرشید

در کتب حکایات و مواعظ مسطور است که در روزگار خلافت هارون الرشید بازرگانی بود که پسری نیکو جمال و پسندیده خصال داشت ، و او را أبو الحسن علي ابن طاهر می نامیدند ...

و أبو الحسن را بضاعتی وافر و صورتی زیبا و أخلاقي روح افزا ، و خداوندش چنان آفریده بود که هر کس او را بدیدی مهرش بدل برگزیدی ، و کارش به آنجا رسید که بدون اجازت بسرای خلافت در آمدی ، وسراري(2) وجواري خليفه بجمله وی را دوستدار بودند و با وی از نوادر أخبار و أشعار حدیث میراندند ، و اورا در سوق التجار مراوداتی بود که در آنجا بخرید و فروخت أجناس می پرداخت ، ودر دکان جوانی از شاهزادگان ملوك عجم که او را علي بن بکار می نامیدند می نشست ،

ص: 217


1- یعنی رنگارنگ ، در اصل نام دفتری بوده است که ماني نقاش صفحات آن را با نقشهای گوناگون مطرز ساخته .
2- سراری جمع سريه - بضم سین و تشدید راء مكسوره - کنیز خاصه را گویند ، و جواری جمع جاریه یعنی مطلق دوشیزه .

و این شاهزاده با شمائل پسندیده و مخائل ستوده وروی دلاویز و موی مشك بیز وخوی محبت انگیز و ملاحت دیدار و صباحت رخسار وحلاوت گفتار و ظرافت رفتار و جود وکرم ذاتي ممتاز بود .

چنان اتفاق افتاد که یکی روز که هر دو تن در دکان نشسته بودند و از هر در سخن می کردند و می خندیدند ، ناگاه ده تن دختر مانند فلقه قمرکه دل از بر وجان از تن بغارت می بردند نمودار ، و در میان ایشان دخترکی سیمبر چون بدر تابان بر استری با زین مرصع و رکاب طلا سوار ، و بر اندام شريفش إزاری بلند اندر ، وبکمرش زناری(1) از حریر مطرز بذهب استوار نمودار شد ، عقل در جمالش حیران و خاطر در اعتدالش پریشان ، چنانکه شاعر گوید :

لها بشر مثل الحرير و منطق *** رخيم الحواشي لا هراء ولانزر

و عينان قال الله : كونا ! فكانتا *** فعولان بالألباب ما تفعل الخمر

فيا حبها زدني جوي كل ليلة *** و یا سلوة الأحباب موعدك الحشر

او را چهره و منطق و اندامی چون حریر لطیف و دلپذیر و دیداری دلربای است که خدایش چنان آفریده که خواب و عقل عاقل بر باید و در مزاج همان کند که زجاج خمر نماید ، ای آتش عشق و شرر محبت او ! چندانکه توانی فزونی گیر و میعاد را به يوم المعاد گذار .

چون بدكان أبي الحسن رسیدند آن دختر از استر فرود آمد و بردکانش بنشست و او را سلام فرستاد ، أبو الحسن نیز سلام براند ، و چون علي بن بكار را نظر بر آن نگار افتاد عقل از مغزش پرواز نمود و خواست تا بپای شود ، صبیه گفت : بجای خود بنشین ! بكجا میشوی ؟ چون ما اینجا حاضر می شویم این کار از انصاف بیرونست ! گفت : ای خاتون گرامی ! سوگند با خدای ، از آنچه می بینم فرار می کنم ! همانا شاعر این شعر را تا چند نیکو و مناسب گفته است :

ص: 218


1- زنار : ریسمانی رنگارنگ که روی جامه بكمر بندند و حواشی جامه را از سردست و گریبان بدان آرایند ، در زمان سابق معمول نصرانیان وهندوان و مجوسان بوده است

هي الشمس مسكنها في السماء *** فعز الفؤاد عزاءا جميلا

فلن تستطيع إليها الصعود *** ولن تستطيع إليك النزولا

لمؤلفه

تو چون شمس فروزانی و گردونت بود مسکن *** که در گردون گردنده بتابد مهر تابنده

اگر چه دل ترا جوید ولیکن سعي ها باید *** که فرموده است پیغمبر : بود جوینده یابنده

توئی شمس سماوات و سپہر چارمین جایت *** چگونه از زمین سویت شتابد شاه یا بنده

چگونه از حضیض چه برآید کس باوج مه *** چگونه پیکر خاکی شود مهر درخشنده

همی قوس نزول آمد برای عنصر خاكي *** همی قوس صعودستی بویژه بدر رخشنده

چون ماه خرگهی(1) این شعر بشنید بخندید و با أبو الحسن گفت: این جوان را چه نام ؟ و از کجا است ؟ گفت : جوانی غریب و نامش علي بن بكار پسر پادشاه عجم است ، و إكرام غریب واجب است ! گفت : هروقت جاریه من بتو آید او را نزد من بیاور ! أبو الحسن گفت : اطاعت فرمان می کنم !

آنگاه آن دختر برخاست و براه خود برفت ، و أبو الحسن علي بن طاهر نگران شد که علي بن بکار چنان دچار عشق آن نگار گردید که هیچ ندانست چه گوید؟ و چه کند ؟؟

و چون ساعتی بر گذشت جاریه نزد أبو الحسن بیامد و گفت : خاتون من ترا و رفيقت را طلب فرموده است ! أبو الحسن از جای برجست و با علي بن بکار بسرای هارون الرشید رهسپار شد ، آن جاریه ایشان را در مقصوره در آورد و جلوس داد ،

ص: 219


1- یعنی ماه آسمانی که از آرایش جمال هاله ای بر دور صورت دارد

و خوانهای طعام در پیش روی ایشان بگذاشت ، هردو تن بخوردند و دست بشستند از آن پس شراب ناب حاضر کرده هر دو بنوشیدند .

آنگاه گفت تا هردو برخاستند و با او روان شدند تا بمقصوره دیگر در آمدند که بر چهار پایه بر نهاده بودند و با نواع فرشهای نفیس مفروش و بأقسام زينتهای بدیع مزین ، گویا از قصور بهشت برین بود ، ایشان را از دیدن آن أوضاع و تحف غريبه شگفت افتاد ، در این اثنا که ایشان مشغول تماشای آن غرائب و عجائب وطرائف بودند ده تن کنیز ماهروی پدید شدند که در شمایل ماه و مهر متمایل همی بودند ، و از فروغ روی و در خش رخسار أبصار را خیره و خرد را تیره و أفكار را متحیر می۔ ساختند ، پس صف بر کشیدند ، گوئی حوریان بهشت برین بزمين آمده اند ؟

پس از ایشان ده کنیز ماه سیمای دیگر نمایشگر شدند که عود و چنگ و آلات لهو و طرب بدست اندر داشتند و بر أبو الحسن و علي بن بكار سلام کردند و شروع به زدن عود و انشاد أشعار نمودند ، هر یکی از ایشان فتنه عباد و آشوب بلاد بودند بعد از آنها ده تن دیگر کنیز ماهروی مشك بوی که در دلبری حور و پري را دل میربودند ، با جامه های دیبا و پوششهای استبرق و حریر چنانکه عقول را سرگشته - ساخته بیامدند، و بر در بایستادند ، و از پی ایشان ده كنيزك ماهروی دیگر که از پیشینیان نیکوتر ، و لباسهای فاخر بر اندام باهر داشتند. فرارسیدند ، و همچنان بر یکطرف در بر صف شدند.

اینوقت بیست تن کنيزك ماه دیدار سرو رفتار. گل رخسار بديع الشمائل نفیس الحمائل چون کواکب رخشان نمایان گردیدند و در میان ایشان جاریه چون سرو ماه کلاه و ماه سرو قد ، چون بدری تا بنده در میان اختران خرامان بود که او را . شمس النهار می خواندند ، از موی مشگین که بساق سیمین می شود زینت سر و اندام و تاج وحمايل آن دلارام. بود ، از جامه أزرق و إزار حریرش که مطرز بذهب أحمر بود چرخ کبود و گردون أثير و فلك أخضر را آتش در روان و شرر بر شرر بود ،. و کمری مرصع بر کمر داشت که از انواع جواهر ألوانش منطقة البروج را از کواکب

ص: 220

رخشان مشغول می نمود و با تبختر و خرامی خاص با هزاران ناز دلنواز بیامد تا بر تخت مرصع بجواهر ملمع بنشست وهزارها فتنه برخاست .

چون علي بن بکارش بدید صدا باین نشید(1) برکشید و خورشید و ناهید را از خود بی خبر گردانید :

إن هذي هي ابتداء سقامي *** و تمادي وجدي و طول غرامي

عندها قد رأيت نفسي ذابت *** من ولوعي بها و بري عظامي

لمولفه

دریغا که از تیر مژگان یار *** بهر گونه اسقام گشتم دچار شدم

چودیدم بر خسارش آن آب و رنگ *** شدم آب و گشتم ز نارش فکار

از آن تار گیسوی مشکین او *** دلم پرزخون گشت وجسمم چوتار

ألا ای سمن بوی فرخ سرشت *** که از نار مهرت بود دل چو نار

وزان نار پستان و گوی چو لعل *** دل عاشقانت چو کفدیده نار(2)

ز چين جبین و دل پر زكين *** بکاه و بیا ساعتی غمگسار

کنارم شود همچو باغ ارم *** اگر ساعتی آیدم در کنار

از آن موی پر پیچ و پر تاب او *** که شد بی قرار ، آمدم بی قرار

عجب تر که آن بیقرار از شبی *** قرار آورد در من ، آرم قرار

نظاره کند گر بسویم بمهر *** شود دور اندوه پیرار و پار

چون از قرائت شعر بپرداخت با ابوالحسن گفت : اگر خیروخوبی من خواستی ببایستی از آن پیش که باین مقام اندر شویم باینگونه امور و احوالم با خبر گردانی تا نفس خود را عادت بصبوری و سکون و آرام دهم ! پس از آن بگریست و بنالید و بموئيد .

أبوالحسن گفت : ای برادر من ! در حق تو جز خیر نخواهم لكن بيمناك بودم

ص: 221


1- یعنی شعر ، آواز ، ترانه
2- یعنی انار ترکیده

که چون با خبر شوی چندانت وجد و اندوه در سپاردکه از دیدار دلدارت بازدارد و در میان تو و وصالش حایل گردد ! هم اکنون شاد خوار و خرم و روشن چشم باش که چنین نگاری حور سرشت با تو روی دارد و لقایت را آرزو می برد .

علي بن بکار گفت : این دخترك را نام چیست ؟ گفت : این پریزاد آفتاب - دیدار را شمس النهار نام است و از جواري خاصه محبوبه هارون الرشيد ، و این مکان فخامت أركان قصر خلافت است !

بعد از آن شمس النهار چون خرمن نسترن و غزال ختن و معدن و عقیق یمن بنشست و با نظر حقیقت بین بر محاسن علي بن بکار و قدرت ایزد دادار نگران ، و علي بن بكار بشمايل آن ماهروی گلرخسار و لطائف قدرت پروردگار بنظاره بود و هريك بعشق آن يك دچار بودند ، و شمس النهار با آن جواري فرخاري فرمان کرده بود تا هر یکی در مکان خود بر تختی جلوس کرده بخواندن و سرودن پردازند ، پس یکی عود برگرفت و این شعر بخواند :

أعد الرسالة ثانيه *** و خذ الجواب علانيه

و إليك يا ملك الملا *** ح وقفت أشكو حالیه

مولای یا قلبي العزيز *** و يا حياتي الغاليه

أنعم على بقبلة *** هبة و إلا عاريه

و أردها لك - لاعدمت - *** بعينها و كما هيه

و إذا أردت زيادة *** خذها و نفسي راضيه

یا ملبسي ثوب الضنى *** یهنيك ثوب العافيه

لمؤلفه

اگر روزی مرا بخشی تو بوسی *** زنم بوسه به چرخ آبنوسی

از آن رخسار گلگون دل آشوب *** شده رخساره من ندروسی

مرا بوسی از کنج لب ببخشای *** ز هر يك بوسه ات بخشم سه بوسی

علی بن بکار از شنیدن این اشعار که سخت مناسب حال و موافق پندارش بود

ص: 222

در طرب آمد و با جاریه عود نواز گفت : از امثال این شعر تغني كن ! پس أو تاررا حرکت داده این شعر بسرود :

من كثرة البعد يا حبيبي *** علمت طول البكاء جفوني

یا حظ عینی و یا مناها *** و منتهی غايتي و ديني

إرث لمن طرفه غريق *** في عبرة الواله الحزين

لمولفه

ای یار ستمكاره *** ای مه بتو نظاره

از اشگ من افتاده *** رخنه به دو صد خاره

از سل سرشگ من *** دارم بکنار خود

صد بحر ز خون دل *** وان دل به دو صد پاره

کی جان و دل از تیرش *** یکباره بخواهد رست

هر چند که از خاره *** اوراست دو صد باره

چون شمس النهار این اشعار شور انگیز را بشنید ، با کنیز کی دیگر گفت : و تغني كن ! پس آغاز سرود نمود و این ابیات بخواند :

سکرت من لحظه لا من مدامته *** و مال بالنوم عن عيني تمايله

فما السلاف سلتني بل سوالفه *** و ما الشمول شلتني بل شمائله

لوى بغرمي أصداغ لوين له *** و غاب عقلي بما تحوى غلائله

چون شمس النهار این اشعار آبدار بشنید از جای بر آمد و درخشیدن گرفت ، و ازين أشعار بشگفتی و شکفتگی اندر شد و با جاریه ماه دیداری دیگر گفت : تو عود بنواز و دل از غم بپرداز ! پس جاریه در این شعر تغني کرد :

وجه لمصباح السماء مباهي *** يبدو لشاب عليه رشح مياه

رقم العذار غلالتيه بأحرف *** معنى الهوى في طيها متناهی

نادی عليه الحسن حين لقيته : *** هذا المنمنم في طراز الله

ص: 223

یکی مهری است تابنده *** که صد مهرش بود بنده

جهان از چهره اش روشن *** ز نورش ماه تابنده

بهر موئی که بر زلفش *** كرام الكاتبين بنوشت

که اندر ثبت عشق او *** بود آزاد یابنده

کسان را رونق از حسن *** و بها باشد ز زیبایی

عجب تر رونق حسن است *** از آن چهر درخشنده

چون ازین تغنی فراغت رفت ، علی بن بکار با یکتن از جواری که بدو نزديك بود گفت : ای جاریه ! انشاد شعری بفرمای و از خاطر محزون و دل اندوهناك غبار غم و زنگ سقم بزدای ؟؟ پس جاریه عود برگرفت و این شعر را بسرود :

زمن الوصال يضيق عن *** هذا التمادي و الدلال

كم من صدود متلف *** ما هكذا أهل الجمال

فاستغنموا وقت السعود *** بطيب ساعات الوصال

چون ازين أشعار فراغت جست ، علي بن بكار هیجانی گرفت و اشگ دیده از چهره اش فروریخت ، چون شمس النهار او را بدید که بدانگونه از شور عشق وسوز دل و نہایت وجد می گرید و در حالت هلاك افتاده است ، از فراز تخت برخاست و به در قبه بیامد ، علي بن بكار چون خرام دلدار نار پستان را نگران شد برخاست و شتاب گرفت و هر دو تن یکدیگر را چون روان شیرین در آغوش آورده در همان مکان بیهوش بیفتادند

كنيز كان بتاختند و هر دو را در قبه در آورده و گلاب بر چهر آن دو گلروی بیفشاندند ، چون افاقت یافتند أبوالحسن را نیافتند ، چه در یکجانب سرير مخفی شده بود ، دختر ماه پرور گفت: أبوالحسن بكجا اندر است ؟ اینوقت أبوالحسن بیرون آمد دختر بر وی سلام راند و گفت : از خدای همی خواهم که مرا بر مکافات احسان تو موفق گرداند !

آنگاه روی با علی بن بکار آورده گفت : ای سید من ! بآن میزان و مقیاس

ص: 224

که تو بعشق من دچاری ، من چندین برابر آن بعشق تو گرفتارم ، و ما را بر این محنت جز شکیبایی چاره نیست ! گفت : ای خاتون من ! قسم بخداوند ، این آتش عشق و لهیب مہر و بلای هوا و محبتی که از تو در دل من متمکن است جز بسپردن جان و تقدیم روان چاره نشود ، و این پراکندگی را جز بعلاقه روح ، اجتماعی و فتوحی نرسد ! این بگفت و بگریست ، و اشگ دیدگانش چون قطره باران و لؤلؤ عمان

چون شمس النهار آن حال را بدید بگریست ، أبوالحسن که شاهد حال بود ، گفت : سوگند بیزدان پاك ! در کارشما وحال شما و شأن شما در عجب اندرم ومتحيّر و مبهوتم چه سخت غریب و عجیب است ! ندانم با اینکه در کنار هستید اینگونه گریستن دارید ، پس چگونه خواهد بود حال شما گاهی که جدائی جوئید ؟؟ این نه هنگام گریستن و زاریدن است ، بلکه وقت سرور و تخم شادی کاریدن است !!

شمس النهار بکنیز کی اشارتی فرمود ، برفت و با چند تن خدمتکار که خوان طعام حمل کرده در أواني سفيد و أنواع طعام در آمدند ، شمس النهار همی بخورد و با دست نازنين لقمه بدهان علي بن بكار می نهاد تا از طعام کفایت جستند و خوان بر گرفتند و دستها بشستند و عود و بخور بکار بردند و قمقمه گلاب استعمال کردند و خویشتن را خوش و خوشبوی ساختند و طبقهای طلای منقوش كه أنواع شراب وفواكه و نقل چندانکه جان می طلبید و چشم را لذت ميرسانيد حاضر کردند ، بعد از آن طشتی از عقیق پر از شرابی چون عقیق عتيق فرو نهادند ، شمس النهار از آن گروه خدمت کاران و کنیزکان ده تن خدمتکار و ده تن نوازنده اختیار کرده ، دیگران را اجازت انصراف بداد ، و با یکی از جواري بفرمود تا عود بنواخت و این شعر را بخواند :

بنفسي من رد التحية ضاحكا *** فجدد بعد اليأس في الوصل مطمعي

فقد أبرزت أيدي الغرام سرائري *** و أظهرت للعذال ما بين أضلعي

و حالت دموع العين بيني و بينه *** كأن دموع العين تعشقه معي

ص: 225

چون این ابیات را بتغني بپرداخت ، شمس النهار بپای ایستاد و جامی از شراب ناب پر ساخته بنوشید و جامی دیگر به علی بن بکار بداد و باجاریه که خورشیدش چون جاریه می نمود بفرمود تا این دو بیت بسرود :

تشابه دمعي إذ جرى و مدامتي *** فمن مثل مافي الكأس عيني تسكب

فو الله لا أدري أبالخمر أسبلت *** جفوني أم من أدمعي كنت أشرب

اشگ دیدارم ز خون دل بود همرنگ مل *** کی ز دیده کس بدیده آب را چون سرخ گل

من ندانم باده کز دست معشوقم کشم *** هست مل یا سرخ گل یاخون دل در جام مل

چون ازین سرود بياسود ، علي بن بکار آن جام را بپیمود و با خون دل بیالود و بشمس النهار بازداد ، شمس النهار بگرفت و پر کرده أبوالحسن را بداد ، او بنوشید آنگاه شمس النهار بدست لطیف خود عود بر گرفت وروان نمرود را بآتش حسرت بسوخت و گفت : بر این قدح که بنوشیدم و بنوشانیدم جز خودم تغني نکند و سرود نجوید پس أوتار را استوار کرده ، با زلف پر چنگ ، چنگ بر چنگ در آورده ، آسمان چنگ پشت را در این آهنگ بر چنگ و شکنج بیفزود :

غرائب الدمع في خديه يضطرب *** وجداً و نار الهوى في صدره تقد

يبكي مع القرب خوفاً من تباعدهم *** فالدمع إن قربوا جار و إن بعدوا

لمولفه

دو چشمش اشگ ریزد بر دو خدش *** چنان در دري پر لعل و یاقوت

درون سینه اش کانون آتش *** که آرد سوی گردونش ز ناسوت

و چون این اشعار را تغنی کرد این ابیات را سرودن نمود :

تشرف الشمس من يديك و من *** فيك الثريا و البدر من أطواقك

إن أقداحك التي تركتني *** غير صاح تدار من أحداقك

أو ليس العجيب كونك بدراً *** كاملاً و المحاق في عشاقك

ص: 226

أ إله تميت أنت و تحيي *** بتلاقيك من تشا و فراقك

خلق الله من خليقتك الحسن *** وطيب النسيم من أخلاقك

لست من هذه البرية بل أنت *** مليك أرسلت من خلا ًقك

ای بر تو قبای حسن چالاك *** صد پيرهن از جدائیت چاك

گوئی بتواضع است پیشت *** افتادن آفتاب بر خاک

تو مگر خالق زمین هستی *** یا خداوند برشده أفلاك

که گهی زنده سازی و میری *** عاشقان را بدیده نمناك

من چون تو بدلبری ندیدم *** گلبرگ بدين طري ندیدم

مانند تو آدمی در آفاق *** ممکن نبود ! پري نديدم

این جادو و سحر و چشم بندی *** در صنعت سامري ندیدم

بوی خوش و دیدار نکو حضرت خلاق *** خلقت بنموده است از آن گوهر أخلاق

چون علي بن بكار وأبوالحسن وحاضران اين أبيات عشق آیات و آنگونه تغني و سرود و آن آواز دلنواز و حرکات و سکنات و غنج و دلال بشنیدند و بدیدند چنان دیگرگون شدند که همی خواستند از شدت وجد و طرب پرواز بآسمان کنند وجان بجانان سپارند و همی از کثرت حیرت و بهت ببازی و خنده در آمدند ، ندانستند بگریستن و خندیدن اندر اند یا در عالم خواب یا به بیداری می گذرانند ؟؟

در این حال که آن جماعت بچنان حالت اندر بودند ، بناگاه جاریه سروقدی که از بیم چون برگ بید از نسیم می لرزید بیامد و گفت : ای خاتون من ! همانا أمير المؤمنين در رسید واينك بر در است ! و عفیف و مسرور و دیگران در خدمتش حاضرند

چون مجلسیان کلام کنیز را بشنیدند همی خواستند از شدت خوف روان از بدن روان دارند ، أما شمس النہار چون غنچه بخندید و گفت : بیم بر خود راه ندهید

ص: 227

و با جاریه گفت : چندانکه ما ازین مکان جای بگردانیم جواب بایشان برسان ! پس از آن بفرمود تا در قبه را ببستند و پرده بردرها برکشیدند ، و ایشان در همان مکان بودند ، و در حیاط را نیز بر بستند ، بعد از آن شمس النهار مانند نوگل خندان ببوستان اندر شد و بر تخت خویش بنشست و یکتن كنيزك بخدمات خود بازداشت و دیگر جواري را بأماكن خودشان فرستاد و بفرمود تا آن در را گشاده داشتند تا خلیفه اندر آید .

در این حال مسرور و پاره خدام پدید آمدند و آن ماهروی را سلام فرستادند گفت : بچه کار آمده اید ؟ گفتند : أمير المؤمنينت سلام میفرستد و سخت بملاقات تو مشتاق است و میفرماید : امروز بخوشی و کامرانی بر من بگذشته و همیخواهم این سرور و ابتهاج و خرمی را در همین ساعت بوجود تو بکمال رسانم ! آیا تو به خدمت وی میآئی ؟ یا او پای در بساط تو گذارد ؟!

شمس النہار چون پیام عنایت ارتسام هاروني را بشنید حشمت ابلاغ را برخاست و زمین ببوسید و گفت : فرمان أمير المؤمنين را بر جان وروان اطاعت کنم ! بعد از آن کنیزکان و خدام خود را بخواند و با ایشان چنان بنمود که بخدمت أمير و انجام أمر او می پردازد و با ایشان گفت : بخدمت خلیفه روی کنید و عرض نمائید : بعداز قلیل مدتی که مکانی مخصوص را برای جلوس او مفروش نمایم بانتظار قدوم همایون وی هستم !

خدام بشتافتند تا بعرض رسانند ، و شمس النهار وقت را غنیمت شمرده نزديك معشوق ممشوقش(1) علي بن بكار بشتافت و اورادر آغوش کشیده ببوسید و ببوئيد ووداع نمود ، علي بن بكار سخت بگریست و گفت : ای خاتون عزیز ! ندانم این چه وداعی است ؟ ای چه خوش که مرا بوصالت کامکار میداشتی تا بیشتر أسباب مزید عشق من و هلاکتم گردیدی ، هم اکنون از خداوند مسئلت می نمایم که صبری جمیل عنایت - فرماید تا بتوانم بر بلای عشق و هوای تو روزگار بسپارم !

ص: 228


1- ممشوق : بلند بالا

شمس النهار گفت : سوگند با خدای ! غیر از من کسی در ورطه تلف نیفتد ! چه تو بیازار میشوی و با بازاریان سخن از سود و زیان می سپاری و جمعی بر تو فراهم میشوند و أسباب تسلي خاطرت میگردند و تو از أغلب خیالات و هجوم هموم و سموم غموم محفوظ می گردی و آنچه در دل داری مکنون می گردانی ، أما من زود باشد که دچار هلاك خواهم شد ! خصوصاً چون با خليفه وعده مصاحبت داده ام ، شاید بواسطه آن شوق و عشق و تعلقی که بمحبت و ملاقات تو و افسوسی که بر مفارقت تو دارم ، چنانم حالت بگردد که نتوانم تغني نمایم یا دل بخلیفه سپارم و خاطر بخيال او گمارم ، ندانم با چه کلامی و مقامی با خلیفه منادمت نمایم ؟ و چگونه به مکانی نظر گشایم که ترا در آنجا نیابم ؟ و در محضری بگذرانم که ترا در آنجا حاضر ننگرم ؟ و با کدام ذوق و شوقی بشرب مدام پردازم که دلارام را با خود نیابم ؟!

أبوالحسن چون این سخنان را بشنید زبان بنصیحت آن معشوقه عاشق پرست و آن محبوبه دوست نواز برگشود ، و گفت : این چند در بحر تحیر و سرگشتگی پاغوش مخور (1) و از کنار و آغوش معشوق قصب پوش بیهوش مگرد وعهد خلیفه را فراموش مکن وکار را بشکیبائی بسپار و برسوائی مسپار ! و در این شب از منادمت خلیفه غفلت مجوی و بتهاون و تغافل سخن مگوی و رضای خاطرش بجوی و و آرام بپیشگاهش بپوی !

در این حال که در چنین مقال بودند ، کنیزکی بیامد و گفت : ای خاتون ! اينك غلامان خلیفه نمایان شدند ، شمس النهار چون ستاره رخشنده شتابنده گشت و با جاریه گفت : أبوالحسن و رفیقش را برفراز این بالاخانه که مشرف بر این بوستان است برده در آنجا تاريك بگذار و تدبیری بکن که ایشان را ازین مكان بیرون بری ! جاریه هر دو تن را بآن روشن ببرد و تاريك بگذاشت و در بر رویشان بر بست و از آن روشن(2) بر آن گلشن سرافراز بداشت و براه خویش راه برداشت .

ص: 229


1- یعنی غوطه خوردن و سر بآب فرو بردن .
2- روشن یعنی دریچه ای که وسیله روشنایی است

هر دو تن از آن روشن نگران بستان شدند ، بناگاه خلیفه پدیدار گردیده در پیش رویش صد تن خادم با شمشیر کشیده و در اطرافش بیست تن كنيزك سيمين ذقن که فروغ ماه را در فروز چهر بیاوه میشمردند ، چون اختران بر گرد خورشید تابان و ماه فروزان خرامان بودند ، جامه های بس نفیس بر اندام لطیف و تاجهای مكلل بجواهر و یاقوت بر سر ، و هر يك را شمعی افروخته بدست اندر بود ، ، خلیفه در میان ایشان بحالت تمایل راه میرفت و ایشان از هر طرف بر وی احاطه داشتند ، و مسرور و عفیف در پیش رویش روان بودند

شمس النهار و کنیزکان و حاضران بپذیرائی مقدمش بشتافتند و بر در بوستان ببوسیدند و در پیش رویش چون بدر فروزان روان شدند تا بیامد و بر سریر بنشست و جمله کنیزکان بوستاني بر گردش صف کشیدند و چراغها بیفروختند و همی بنواختند و بسرودند ، تا بفرمود هر یکی بر سریری بنشستند و شمس النهار در روی سریری محاذي سرير رشید جای گزید و از هر در حدیث براند ، و خلیفه در آن حال خمار و مستی بدو میدید و کلماتش میشنید ، و أبوالحسن و علی بن بکار نگران بودند و میشنیدند اما خلیفه ایشان را نمی دید و با شمس النهار بملاعبه و مطایبه اندر شد و بفرمود تا در قبه را برگشودند و طبقاتش را بشمعها و قندیلها برافروختند و آن مكان ظلماني چون روز نوراني گشت

اينوقت خدام و جواري آلات مشروب حاضر ساختند ، أبوالحسن گفت : چنین آلات و أدوات مشروب و أواني مرصع و تحف بدیعه و اين أصناف جواهر را هرگز نه دیده ام و نه شنیده ام ! از کثرت غرابت گمان همی برم که بخواب اندرم و در عالم خواب می نگرم ، خردم خیره و خفقانم بر دل چیره گردیده است !

أما علي بن بكار چون از شمس النهار دور شد ، از شدت عشق بر روی زمین مطروح گشت ، و از آن پس که بخویشتن باز شدن گرفت باین کار ها و حالات که مانندش را در روزگار ندیده بود نگران شد و با ابوالحسن گفت : ای برادر ! از آن همی ترسم که خلیفه را ما نظر افتد یا از حال ما آگاهی رسد ! و بیشتر ترس من

ص: 230

بر تو است چه من بيقين می دانم که از زحمت عشق بخواهم مرد ؟ و همی از خدای رستگاری خواهم ! أبو الحسن و علي بن بکار از فراز روشن بخليفه وأحوال و أطوار وی نگران بودند تا أسباب عیش و سرور او بدرجه کمال پیوست و با یکی از جواري فرمود : ای عاشق پیشه ! بنغمات دلگشا بر سرور و طرب ما بیفزای ! پس این اشعار را بنواخت و بخواند :

و ما وجد أعرابية بان أهلها *** فحنت إلى بان الحجاز و رنده

إذا آنست ركبا تكفل شوقها *** بنار قراها و الدموع بورده

با عظم من وجدي بحبي وإنما *** يرى أنني أذنبت ذنبا بوده

بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران *** کز سنگ ناله خیزد روز وداع ياران

از خون دل ببارم سیلاب خون بچهره *** مانند ابر نیسان در موسم بهاران

فصل بهار و بستان بر شاخسار ، دستان *** دستان همی نماید(1) بر یاد گلعذاران

چون شمس النهار این اشعار را بشنید ، از فراز تختی که بر آن بر نشسته بود بی خویش بزیر افتاد و یکباره از خود برفت ، کنیزکان بشتافتند و او را از جای بر-گرفتند ، چون علي بن بكار را نیز بروی نظر افتاد بیهوش بیفتاد ، أبو الحسن از کمال عجب گفت : همانا حكم قضا و قدر شیوۂ عشقبازی و پیشة عاشقی را در میان شما بالسویه قسمت کرده است !!

در اثنای این حال آن کنیزک نخستین که ایشان را بروشن در آورده بود بیامد و گفت : ای أبو الحسن ! هر چه زودتر با رفيق خود فرود آی ! همانا دنیا برما تنگ شده است و مرا بیم همی آید که أمر شما آشکار گردد ؟ هم در این ساعت برخیزید

ص: 231


1- دستان اول مقصود هزار دستان یعنی بلبل است ، و دستان دوم بمعنی نغمه سرائی است

و إلا بجمله هلاك می شویم ! أبو الحسن گفت : من این پسر را که قدرت حرکت ندارد چگونه بر خیزانم ؟! کنیز گلاب بر چهره علي بن بكار برزد تا بخویش آمد ، أبو الحسن بمعاونت آن جاریه او را حرکت دادند و از روشن بزیر آمدند و قدمی چند راه پیمودند ، آنگاه جاریه دری کوچك را که از آهن بود برگشود و با آن دو تن بیرون آمدند و بمصطبه اندرشدند .

اینوقت کنيزك هردو دست بر هم بر زد، در ساعت زورقی پدید شد و شخصی با آن بود که شتابان میآمد ، جاريه أبو الحسن و علي بن بكار را در زورق در آورده با او گفت : ایشان را بجانب بیابان رهسپار بدار ! چون ایشان در زورق در آمدند و از آن بوستان جدا شدند علي بن بكار بآن قبله و بوستان و دوستان نظر افکنده این دو شعر را در وداع ایشان انشاد کرد :

مددت إلى التوديع كفا ضعيفة *** وأخرى على الرمضاء تحت فؤادي

فلا كان هذا آخر العهد بيننا *** ولا كان هذا الزاد آخر زادي

اگرچه جسم من دور از روان شد *** ولی جان ماند و تن با کاروان شد

زمانه گرچه دورم کرد از آن جان *** چه غم جان را که هستش جان جانان

همی خواهم من از يزدان داور *** که این عهدم نباشد عهد آخر

زفر بخت و استقبال إقبال *** ببینم ماه را در ماه و در سال

آنگاه جاریه با زورق بان گفت : هر چه توانی بر شتاب بر افزای ! کشتی بان چون مرغ بلند آشیان شتابان شد ، وجاریه نیز با ایشان بود تا آنجانب را در سپردند و با بیابان ثانی پیوستند ، اینوقت جاریه جانب انصراف گرفت و ایشان را وداع گفته باز شد و گفت : من همی خواستم از شما جدائی نجویم ، لكن آن قدرت ندارم که با شما بمکانی دیگر بیایم ! .

این بگفت و مراجعت نمود و علي بن بکار از سوز عشق و گداز اشتیاق برزمين افتاده و نیروی حرکت نداشت ، أبو الحسن گفت : این مکانی من نیست و من همی۔

ص: 232

ترسم از مردمان دزد و فرزندان نابکار زیانی جانی و جاودانی برما فرود آید ! ناچار علي بن بکار برخاست و نرم نرم قدمی چند برداشت ، و أبو الحسن را در آن حدود دوستانی چند بود روی بسرای یکی بر نهاد و در بکوفت.

صاحب سرای شتابان بیامد و در بر گشود ، چون ایشان را بدید ترحيب و ترجیب فرموده بمنزل خویش اندر آورده بنشستند و بحديث لب گشودند و پرسید : بكجا اندر بوده اید ؟ أبو الحسن گفت : با شخصی معاملتی چند درهم . نمودم و شنیدم آهنگ سفر دارد ، بناچار در این وقت بیرون شدم و بآهنگ او راه بر گرفتم و با این شخص که رفيق من و با من مأنوسی شفیق و نامش علي بن بکار است مرافقت نمودیم تا مگر او را دریابیم ، و او از ما پوشیده شد و ما او را ندیدیم و با دست تهي باز آمدیم ، و برما دشوار افتاد که در این وقت شب بازشویم ، وجز منزل تو جائی را محل آسایش ندانستیم .

آن شخص بملاطفت پرداخت و در إكرام و إعزاز ایشان توجه نمود و ایشان بقیه شب را در منزل او بگذرانیدند و بامدادان پکاه روی براه آوردند و یکسره بیابان در نوشتند تا بشهر خود در آمدند و از سرای أبو الحسن گذر کردند ، أبو الحسن علي بن بكار را سوگند بداد و او را بسرای خود در آورد و اندکی در جامه خواب جای کردند و برخاستند .

أبو الحسن باغلامان خود فرمان داد تا آن خانه را بفرشی فاخر مفروش کردند و با خود همی گفت : ناچار بایستی با این پسر مؤانست جویم و او را بآن درد عشقی که در وی موجود شده است تسلي دهم ، چه من به کار او و حال او از دیگران آگاه ترم !

و از آن طرف چون علي بن بكار افاقت گرفت آبدستان بخواست و وضو بساخت و نمازهای فوت شده را بگذاشت و خویشتن را بپاره سخنان تسلي همي داد ، چون أبوالحسن این حال را در وی بدید بدو نزديك شد و گفت : ای سید من ! شایسته تر چنان است که این شب را با من بگذرانی تا چندی سینه ات انشراح گیرد، و اندوه

ص: 233

شوق از دلت برخیزد و با ما بملاهي وملاعب بگذرانی ! علي بن بكار گفت : ای برادر گرامی ! هر چه خواهی چنان کن ! چه مرا يقين است که بناچار از این اندوه شوق و گداز عشق نجات نیابم !

أبو الحسن برخاست و غلامان خود را بخواند و یارانش را حاضر کرد و أهل طرب وغواني و أرباب مغاني(1)را دعوت نمود ، جملگی فراهم شدند ، و مجلس أكل و شرب و لهو و لعب و عیش و طرب بساز آوردند و تا شامگاه بآن حال بگذرانیدند آنگاه شمعها بیفروختند و پیمانه منادمت بگردش در آوردند وأبواب سرور برگشودند زنی مغنیه عود بر گرفت و این شعر را بتغني بسرود :

رميت من الزمان بسهم الحظ *** فأضناني و فارقت الحبائب

و عاندني الزمان و قل صبري *** و إني قبل هذا كنت حاسب

چون علي بن بكار این شعر مناسب را بشنید چنان در جان او مؤثر گشت که بیفتاد و بیهوش گشت و تا روشنی صبح از خویش بی خبر بود ، أبو الحسن از زندگانیش نومید گردید ، چون افاقت یافت خواستار شد که بمنزل خود رود ، أبو الحسن علي بن طاهر از آن بیم که پایان کارش ناهموار گردد مانع نشد و غلامان خود را بفرمود تا استر او را بیاوردند و او را سوار کردند ، أبو الحسن نیز با او برفت تا بمنزلش برسانید و چون علي بن بکار در سرای خود آرام جست ، أبوالحسن خدای را برخلاص شدن از آن ورطه خطر ناك ستایش نمود و بتسليت علي بن بکار زبان برگشود ، لكن وی از شدت سوز عشق و شراره قلب اندوهناك خودداری نتوانست نمود !

از آن پس أبو الحسن با او وداع نمود ، علي بن بكار گفت : ای برادر مودت شعار ! خواستارم که اخبار را از من مقطوع نداری ؟ گفت : سمعا و طاعة ! آنگاه أبو الحسن برخاست و بدكان خود برفت و درش برگشود و همی مراقبت داشت تامگر از صبيه ماه دیدار شمس النهار خبری بدو آید ، و بآن اندیشه آن شب را در سرای خود بپایان رسانید و صبحگاه بسرای علي بن بکار برفت و او را بر فراش خودش

ص: 234


1- غوانی جمع غانیه یعنی آواز خوان ، ومغانی جمع مغنی منظور سرود و ترانه است

افتاده دید ، یارانش در اطرافش انجمن بودند و پزشکان بمعالجه اشتغال داشتند ، هريك داروئی می نمودند و نبضش می جستند ، لكن بجمله « بی خبر بودند از حال درون » !!

چون ابوالحسن اندر شد و او را بدید ، تبسم کرده سلامش فرستاد و حالش بپرسید و در کنارش بنشست تا حاضران از کنارش کناری گرفتند ، گفت : این حال چیست ؟ علي بن بكار گفت : خبر رنجوری من بیارانم پیوست و مرا آن نیرو نمانده است که بپای شوم و راه بسپارم و این خبر را تکذیب نمایم ، لاجرم بر این حال که مینگری افتاده ام و أصحابم بعيادت من انجمن همی سازند ، ای برادر عزیز ! بفرمای آیا آن جاریه را دیده باشی یا خبری از وی بتو رسیده باشد ؟ گفت : از آن روز که آن جاریه از کنار دجله از ما جدائی جست خبری با من نرسانیده است ، ای برادر از رسوائی بیندیش و ازین گریستن بر حذر باش ! گفت : ای برادر ، خویشتن را نگاهداشتن نتوانم ! این بگفت و ناله بر کشید و این اشعار را فروخواند :

نالت على يدها ما لم تنله يدي *** نقشا على معصم أوهت به جلدي

خافت على يدها من نیل مقلتها *** فألبست يدها درعا من الزرد

جس الطبيب يدي جهلا فقلت له : *** إن التألم في قلبي فخل يدي

قالت: لطيف خيال زارني ومضى *** بالله ! صفه ولا تنقص ولا تزد

فقال: خلفته لو مات من ظمأ *** و قلت : قف عن ورود الماء لم ترد

فاستمطرت لؤلؤا من نرجس وسقت *** وردا و عضت على العناب بالبرد

چون ازین أشعار فراغت یافت گفت: همانا بمصیبتی دچار شدم که از آن آسوده بودم ، وامروز بزرگترین آسایش جان و آرامش روانم در مردان و جای بسپردن است ! أبو الحسن گفت : بشکیبائی باش شاید خدایت شفائی رساند !

آنگاه أبو الحسن بدكان خود برفت و اندکی بیش ننشسته بود که همان کنیز بیامد و سلام برساند ، أبوالحسن دل او را در طپیدن ، و کمال اندوه در چهره اش نمودار دید ، گفت : أهلا و سهلا ! حال شمس النهار بر چه منوال است ؟ گفت :

ص: 235

بزودی با تو خبر میدهم ! حال علي بن بكار چونست ؟ گفت :

ازو بپرس که انگشتهاش در خون است !!

مجاري حال او را از آغاز تا آن ساعت که از وی مفارقت کرده بود بگفت

جاریه بسی افسوس خورد و آه بر کشید و تعجب نمود و گفت : حال خاتون من عجیب تر است ! چه گاهی که شما روی براه آوردید من بر شما بیمناك بودم و نجات شما را گمان نمی بردم و لرزان بازشدم و خاتون خود را در آن قبه افتاده دیدم ، با هیچکس سخن نمیراند و پاسخ نمی داد و هارون الرشید بر بالین وی نشسته هیچکس را نمی یافت که خبر او را بدو بازگوید و خود نیز بر کیفیت حالش آگاهی نداشت و شمس النهار مغشي عليها بیفتاده بود تا شب بنیمه رسید .

اینوقت افاقت یافت ، خلیفه با او گفت : چه چیزت فرو گرفته و چه مرض بر تو چنگ در زده است ؟! شمس النهار پای او را ببوسید و گفت : ای أمير المؤمنين خداوند جانم را قربان تو گرداند ! خلطی بر قالیم غالب و درون و بیرونم را ملتهب گردانید ، بی خویش بیفتادم و ندانستم بچه حال اندرم ، همی دانم از خویش بی خبرم !

هارون گفت : طعام روزت چه بود ؟ گفت : چیزی تناول نمودم که هیچگاه نخورده بودم !- کنایت از شراب ناب عشق و آتش با التهاب محبت و مهر - بعد از آن چنان نمود که نیرو گرفته است و آشامیدنی بخواست و از خلیفه خواستار شد که به آسایش و آرامش خود عودت بگیرد ، چون من بخدمت شمس النهار در آمدم از حالت شما بپرسید ، داستان خود را با شما و أشعار علي بن بكار را شرح دادم ، خاموش شد، و از آن طرف هارون الرشید در مجلس طرب بنشست و کنیزکی را بتغني أمر فرمود ، کنیزک این دو بیت را بسرود :

ولم يصف لي شيء من العيش بعدكم *** فيا ليت شعري كيف حالكم بعدي ؟!

يحق لدمعي أن يكون من الدم *** إذا كنتم تبكون دمعا على بعدي

چون از شما جدائی یافتم زندگانی مرا رونق و صفا و بهجت و بهاء برفت ! کاش دانستمی حال شما بر چه گونه است ؟! هم اکنون شایسته چنان است که در عوض

ص: 236

اشگ چشم شما که در مفارقت من ریزان است خون بگریم و چهره را از خون دیده گلگون سازم !

چون این شعر را بشنید دیگر باره بی خویش بیفتاد ، من دستش را بگرفتم و گلاب بر چهرش بیفشاندم تا افاقت یافت ، گفتم : ای خاتون ! سر خود را فاش ، و خود را رسوا مساز و بر جان محبوب خود ببخش و کار بصبوری افکن ! گفت : آیا بیشتر از مردن چیزی هست که من در طلب آنم و راحت جان خود را در آن دانم ؟! در این اثنا که مشغول این سخنان بودیم کنیز کی این شعر را سرودن نمود و بزبان حال شمس النهار تغنی کرد :

وقالوا : لعل الصبر يعقب راحة *** فقلت : وأين الصبر بعد فراقه ؟

وقد اكد الميثاق بيني و بينه *** بقطع حبال الصبر عند عناقه

گفتند : صبوری کن ، بندیش ز رسوائی !

گفتم که چو یارم رفت دل رفت و شکیبائی

هنگام وداع دوست میثاق چنين افتاد

نالیم ز هجر هم زاریم بتنهائی

جز درد غم هجران جز آتش سوز عشق

هر چیز رسد دل را ناید به پذیرائی

چون شمس النهار این شعر جگر گداز بشنید از خود برفت و بر زمین افتاد ، خلیفه او را بدید و بدو دوید و از شدت اندوه فرمان داد تا مجلس را از آلات شراب و أدوات ملاهي بپرداختند و هر جارية بمقصوره خود باز شد ، و بقیه شب را تا بامدادان پکاه هارون الرشید با آن مهر شب افروز بروز رسانید و طبیبان را از چپ و راست بخواست و بمعالجه وی أمر کرد ، و هیچ ندانست رنجور عشق است که جز وصال معشوقش درمانی نباشد و مدتش را پایانی نیست ! و چندان در کنارش بماندم که گمان کردم حالش قرين إصلاح است ، باین سبب از شما دور ماندم ، و اینك جمعی را نزد او بگذاشتم و بفرمان او باینجا آمدم تا از حال علي بن بكار مستحضر -

ص: 237

گردیده بدو بازگردم.

چون ابوالحسن حکایت او را بشنید بشگفتی اندر شد و گفت: سوگند با خدای از تمامت حالات علي بن بکار با تو خبر میدهم ، بخدمت خاتون خود بازشو و سلامش بفرست و بر شکیبائی باز دار و بگو : راز خود را پوشیده بدار ! و او را خبر ده که من بر درد درونش آگاهم ، کارش بسی دشوار و نیازمند چاره نیکو است !!

جاریه ثنای او بگذاشت و بخاتون خود بازگشت ، و أبو الحسن تا پایان روز در دکان خود بماند ، آنگاه برخاست و دكان را بر بست و بیامد و در سرای علي بن بکار را بکو بید ، غلامی بیامد و در بر گشود ، چون علي او را بدید تبسم نمود و بقدومش بشارت گرفت و گفت : ای أبو الحسن ! از اینکه دیر آمدی مرا بوحشت انداختى ! و نيك میدانی که جان من تا پایان زندگانیم بتو بسته است ، أبو الحسن گفت : این سخن بگذار ! اگر مرا امکان داشتی که جانم را برخی تو گردانم می - گردانیدم ، هم امروز جاریه شمس النهار بیامد و گفت : تأخیر آمدنش برای امتداد جلوس خلیفه روزگار در کنار شمس النهار بود، پس هر چه از جاریه شنیده بود باز نمود علي بن بكار بسی متأسف گردیده بگریست و روی با أبو الحسن آورده گفت : تو را بخداوند سوگند همیدهم که بر این بلیت که دچار شده ام مساعدت فرمای و راه چاره بنمای و بفضل و کرم خود يك امشب با من بپای ، مگر از حضورت انسی و سروری گیرم ! أبو الحسن پذیرفتار شد ، و علي بن بکار اشگ از دیده بریخت و بخواند :

خفرت بسیف اللحظ ذمة مغفري *** و فرت برمح القد درع تصبري

و جلت لنا من تحت مسكة خالها *** کناقور فجر شق ليل المعنبر

إلى آخر الأبيات

چون علي بن بکار این اشعار را بخواند فریادی عظیم بر کشید و مغشي عليه بر زمین افتاد ، أبو الحسن را گمان رفت که مگر جان از تن بسپرد ! و تا چاشتگاه در - پهلویش بنشست ، آنگاه بدكان خود بازگشت .

در آن اثنا كنيزك بیامد و بايستاد و سلام خاتون خود را تبلیغ کرد و از حال

ص: 238

علي بن بكار بپرسید ، گفت : از حال او وسختی عشق او مپرس ! نه روزش خواب ونه شبش آرام است ، از کثرت بیداری نزار و بحالتی اندر است که هیچ دوستی مسرور نتواند شد !

جاریه گفت : خاتون من ترا و او را سلام میرساند و خود بحالتی عظیم تر از حال وی اندر است ! و مکتوبی بمن داده است و گفته است : تا جواب نیاوری بمن بازمشو ! هیچ توانی با من بدیدار علي بن بكار رهسپار شوی و جواب از وی بستانی ؟ گفت : سمعا و طاعة ! پس دکانش را قفل برزد و با جاریه از راهی دیگر رهسپر شد أبو الحسن تا بسرای پسر بکار در آمد و جاریه را بر در بگذاشت .

چون علي بن بکار او را بدید شادمان گردید ، أبوالحسن گفت : سبب آمدن من اینست که فلاني جاریه خودرا با رقعه که متضمن سلام و مودت است بفرستاده و اینك بر در منتظر است ! علي بن بکار گفت : او را اندر آورید ! و أبوالحسن باشارت باز نمود که وی جاریه شمس النهار است .

چون جاریه را بدید روح در پیکرش بردمید و شاد گردید و باشارت از حالت او بپرسید و گفت : حالت آقا چگونه است ؟ خداوندش شفا بخشد ! گفت : بخير و عافیت است ! آنگاه آن نامه را بیرون آورده به علي بن بکار بداد ، بگرفت و ببوسید و بخواند و با بوالحسن بداد ، این ابیات را در آن نگارش داده بودند :

ينبئك هذا الرسول عن خبري *** فاستغن في ذكره عن النظر

خلفت صبا بحكم دنفا *** و طرفه لايزال بالسهر

اكابد الصبر في البلاء فما *** يدفع خلق مواقع القدر

فقر عينا فلست تبعد عن *** قلبي ولا يوم غبت عن بصري !

و انظر إلى جسمك النحيل و ما *** قد حله ، و استدل بالأثر!

در این اشعار ضمير راجع بجاریه را مذكر آورد تا بیگانگان راه نیابند و از شدت غم و اندوه و عدم طاقت صبوري و صدمت آتش عشق و مهجوري و جای ۔ داشتن محبوب جانی در میان دل و جان آن یار جانی ، و مشارکت در حالات عشق

ص: 239

و عاشقی باز نمود و در پایان أشعار نوشته بود :

« فقد كتبت لك كتابة بغير بنان، و نطقت لك بغير لسان ، و جملة شرح حالي أن لي عينا لايفارقها السهر ، و قلبا لا تبرح عنه الفكر ، فكأنني قط ماعرفت صحة ولا فرحة ، ولا رأيت منظرا بهيا، و لا قطعت عيشا هنيا، و كأنني خلقت من الصبابة ، و من ألم الوجد و الكتابة ، فعلي السقام مترادف ، و الغرام متضاعف ، و الشوق متكاثر، و صرت كما قال الشاعر :

القلب منقبض و الفكر منبسط *** و العين ساهرة و الجسم متعوب

والصبر منفصل و الهجر متصل *** و العقل مختبل و القلب مسلوب

لمؤلفه

قلب من بگرفته و فکرم بهر سو رهسپار

چشم من بیدار وجسمم روزوشب در انکسار

صبر از من منفصل گردید و هجران متصل

عقل آمد در تباهی و روان آمد فکار

و اعلم أن الشكوى لا تطفيء نار البلوى ، لكنها تعلل من أعلة الاشتياق و أتلفة الفراق و و إني أتسلی بذكر لفظ الوصال ، وما أحسن قول من قال :

إذا لم يكن في الحب سخط ولارض *** فأين حلاوات الرسائل و الكتب

نيك بدان که زبان بشکایت برگشودن و راز دل بیرون نهادن نه آنست که چاره غم عشاق نماید و در وصل برایشان برگشاید ، لكن شعله اشتیاق را از مشتاق و شرر اندوه هجران را از گرفتاران فراق مقداری فرو کشاند ، و از یاد وصال بيك اندازه تسلی حاصل آید ! چنانکه شاعر گوید :

دلبر بی خشم و کین گلبن بی رنگ و پوست

شیرینی عالم محبت در ظهور خشم و خشنودی و باز کردن أبواب گله و شکایت و إدراك حلاوت رسائل و مکاتبات مودت آیت است !

أبو الحسن می گوید : چون این مکتوب را قرائت کردم بهیجان آمدم و در دل

ص: 240

و جانم مؤثر شد و بجاریه افکندم ، چون جاریه بر گرفت علي بن بكار بدو گفت سلام مرا بسيده خود برسان و از حالت وجد و عشق من اورا بیاگاهان و ازین حالت محب من که بگوشت و استخوان من ممزوج گشته و سخت محتاج شده ام بآنکس که مرا ازین بحر هلاك بیرون کشد ، و ازین پهنه غم و اندوه که پایانی ندارد نجات بخشد !

جاریه از این کلمات و آنگونه گریستن علي بن بکار بگریست و وداع کرده راه خویش پیش گرفت ، أبوالحسن نیز باجاريه بيرون شد و بدکان خود برفت و بنشست حالت انقباض و تنگی سینه و تحیّری عظیم در آن أمر بر وی چیره شد و بر آنحال آن روز و شب را ببامداد دیگر اتصال داد ، و چون صبح بر دمید بسرای علي بن بکار راه برگرفت و نزد او بر نشست و از حالش بپرسید ، علي بن بكار از سوز عشق و شراره آن بنالید و این شعر شاعر را بخواند :

شكي ألم الغرام الناس قبلی *** و روع بالنوى حي و ميت

و أما مثل ما ضمنت ضلوعي *** فاني ما سمعت ولا رأيت

لمؤلفه

بسیار شکایت ها مردم ز جدایی ها

کردند بدورانها از مرده و از زنده

أما نه چنان آتش کاندر رگ و أعصابم

در هیچ تنی دیدم گردیده نماینده

هر روز همی گفتم باشد که رسد راحت

افسوس که چون شب شدگردید فزاینده

ای آب وصال دوست ! آیا بشود روزی

آئی و کنی خاموش این آتش سوزنده

تاچند حجاب یار این پرده ظلماني ؟!

بشکاف حجابت را ای اختر تابنده

ص: 241

و هم باین شعر تمثل جست :

و لقيت من حبك ما لم يلقه *** في حب ليلى قيسها المجنون

لكنني لم أتبع وحش الفلا *** کفعال قيس و الجنون فنون

عشق را هفصد سر است و هر سری *** از ثری بررفته تا تحت الثرى

من در افتادم ببحری از غمت *** کش نباشد هیچ پایان و سری

همچو مجنون نیستم کز عشق یار *** شد أنيس وحشي و دیو و پری

در جنون گر همچو مجنون بودمی *** عشق را باید شمردن سرسری

کی جنونت هست کی دانی تو عشق *** بسته و در بحر عشق شناوری

دعوي عشق حقيقي و جنون ؟؟ *** أستعيذ الله مما يفترون !

پیش پای عشق صد بحر (1)عمیق *** سهل تر باشد ز مینائی(2) رقیق

أبوالحسن گوید: گفتم: هرگز مانند توئی ندیده ام و نشنیده ام که با اینکه معشوق تو با تو موافق و مطلوبت را طالب است ، اینگونه بحالت ضعف ووجد وشور وسوزاندری ! پس چگونه بودی اگر با محبوبی مخالف مخادع دچار و بعشقش گرفتار میشدی و أمر عشق و عاشقی تو آشکار و محل تذكره مردم کوی و بازار می گشت ؟ علي بن بكار باين كلمات توجهى ومرا تشکری نمود

همانا مرا دوستی موافق بود که در اسرارم و أسرار علي بن بكار محرم و واقف و موافقت من و او را عالم بود و جز او هیچکس بر این راز استحضار نداشت ، گاه بگاه بمن شدی و از حال آن شوقمند حمیده خصال پرسیدن داشتی ، و پس از مدتی قلیل از حال جاریه بپرسید ، داستانش را باز نمودم ، و گفتم : برای خود تدبیری بیندیشیده ام که همیخواهم با تو در میان گذارم :

دانسته باش ! من در این شهر بکثرت معاملات با مردمان شناخته شده ام ، بر آن بیم همی دارم که حال علي بن بكار و معشوقه اش شمس النهار آشکار و موجب هلاك

ص: 242


1- چاه ، خ ل
2- دیبائی ، خ ل

و دمارم گردد و خون و مال وعیالم تلف گردند ، مقتضی حالم چنان است که أموال خود را گردکرده بشهر بصره رهسپار شوم و اقامت نمایم و پایان حال ایشان را نگران باشم بطوری که هیچکس برمن آگاهی نیابد ! چه محبت و عشق درمیان ایشان استوار و مراسلات ما بين آندو برقرار گردیده ، و کنیز کی حامل أخبار و مكاتبات و أسرار ایشان است ، از آن بيمناك هستم که جاریه را ضجرتی افتد و أسرار ایشان را ظاهر سازد و أسباب هلاك من فراهم شود و مرا نزد مردمان عذری نماند

گفت : همانا بخبری خطیر که عاقل را باید از آن برحذر باشد زبان گشودی ! این رأی که آوردی مقرون بصواب باشد

أبوالحسن برفت و ترتیب امور خود را بداد و پس از سه روز بسفر بصره برفت رفیقش بدیدارش در آمد و از وی محروم ماند ، از حالش بپرسید ، گفتند : سه روز است برای ترتیب مطالبات وديون خود روی ببصره نهاده است و بزودی بازمی گردد ! آن مرد در کارش متحیر شد و ندانست تا چه سازد ؟ و بسراي علي بن بکار روی نهاد و با یکی از غلامانش گفت : اجازت بخواه تا او را سلامی فرستم !

چون اجازت یافت او را بر وساده افتاده دید ، سلامی بداد وجواب و ترحيب بشنید و گفت : ای سید من ! در میان من و أبوالحسن صداقتی است ، اسرار خود با او گذارم و ساعتی از وی جدایی ندارم ، چنان است که مرا مهمی پیش آمد و با جماعتی از یارانم برفتم و پس از سه روز مراجعت کردم ، دکانش را مقفل دیدم ، از همسایگانش بپرسیدم ، گفتند : بجانب بصره برفته است ! از تو با او دوستتری نشناختم ترا بخدای سوگند می دهم خبر او را با من بگذار !

علي بن بكار ازین خبر رنگش بگشت و پریشان شد و گفت تا این روز این خبر نشنیده ام ، اگر چنین باشدکه گوئی کار من دشوار شده است ! بعد از آن اشگ از دیده اش روان و این دو شعر را بخواند :

قد كنت أبكي على ما فات من فرح *** و أهل ودي جميعاً غير أشتات

و اليوم فرق ما بيني و بينهم *** دهري ، فأبكي على أهل المودات

ص: 243

آنگاه سر بزیر افکنده چندی بیندیشیده سر بر آورده با خادمش گفت: بسرای أبوالحسن شو و بپرس بسفر رفته یا مقیم است ؟ اگر گفتند : سفر کرده است ! بپرس بکدام سوی رفته است ؟

غلام برفت و باز آمد و گفت : بجانب بصره رفته است ! لکن کنیزکی را بردر سرای او بدیدم ، مرا بشناخت و گفت: غلام علي بن بكارى ؟ گفتم : آری ! گفت : از جانب کسی که از تمام خلق خدای نزد او گرامی تر است رسالتی دارم ! و با من بیامد و اينك بر در این سرای حاضر است ! علي بن بکار گفت او را در آورد ، جاریه با ظرافت بود ، نزد علي بن بکار آمد و او را سلام فرستاد و بدو نزديك شد و پوشیده با او سخن بگذاشت ، و علي بن بکار در اثنای محادثه سوگند همی یادکردکه چنین سخنی نرانده است !

پس از آن با وی وداع کرده برفت ، و این مرد که رفيق أبوالحسن جوهري بود چون جاریه برفت نوبتی برای سخن بدست آورده با علی بن بکار گفت : بدون شك و ريب از سرای خلافت مطالبه از تو دارند ؟ یا در میان تو و ایشان معاملتی است ! گفت : از کجا معلوم کردی ؟ گفت : از آنجا که اين كنيزك را میشناسم چه وی جاریه شمس النهار است و مدتی پیش نزد من آمد و رقعه آورد که در آن نوشته بودند و گردن بندی از جواهر آبدار خواسته بودند ، من آن أمر را اطاعت کرده گردن بندی نفیس و پر بها بفرستادم !

چون علي بن بکار این سخنان را بشنید مضطرب شد چنانکه هلاکت میرفت دیگر باره بخویش آمد و گفت : ای برادر گرامی ! بخداوندت سوگند ! بگوی از کجا وی را میشناسی ؟ گفت : در سؤال این چند إلحاح ميار ! گفت : از دامنت دست بر ندارم مگر اینکه از روی صحت خبر بگذاری ! گفت : ترا بطوری خبر میسپارم که هیچت از من توهمي و انقباضی نیاید و هیچ سری را از تو نپوشانم و حقیقت أمر را با تو آشکار سازم أما بآن شرط که مرا بحقیقت حال خود و سبب مرض خود آگاه سازی !

ص: 244

گفت : ای برادر ! بخداوند سوگند ، هیچ چیزم از کشف راز ، و بر کتمان أسرار با دیگران باز نمیدارد مگر بیمناکی از کشف أستار و أسرار !.

گفت : آمدن من نزد تو جز بسبب شدت محبت با تو و غيرت من بر تو وشفقت و بیمناکی من بردل دردناك مشتاق تو نیست ! شاید من در نیابت رفيق صديقم أبوالحسن علي بن طاهر با تو مأنوس شوم و در مدت غیبت او باصلاح حالت بكوشم ، نيكحال و روشن چشم باش !

علی بن بكار شکر احسانش را بگذاشت و این دو بیت را بخواند :

ولو قلت إني صابر بعد بعده *** لكن بني دمعي و فرط نحيبي

و كيف اداري مدمعاً جريانه *** على صحن خدي من فراق حبيبي

لمولفه

اگر گویم صبورم در فراقش *** مرا تکذیب سازد اشگ دیده

وگر گویم ندارم عشق معشوق *** چه سازم با چنین رنگ پریده

وگر خواهم بپوشم راز دل را *** خدنگش پرده دل را دریده

وگر گویم ندارم بار عشقش *** مرا رسوا کند قد خمیده

چگونه عشق آهوی ختن را *** شوم منکر ؟ که اندر دل چریده

چسان گویم ندانم کیست آن یار *** که با جانم شب و روز آرمیده

کجا بتوان سخن بر ضد هم گفت *** نه چشمی دیده نه گوشی شنیده

ترا چون هست هر دو چشم بینا *** چسان گوئی ندارم نور دیده

دریغا ! دل بآهوئی ببستم *** که ناگاهان ز دام من جهیده

ألا ای آهوی دشت ختائي *** که اندر گوشه محنت خزیده

ندانم تا کدامین دشت و مرتع *** بدشت و مرتع دل برگزیده

که از این انتخاب و برگزیدن *** همی غلطم چنان افعی گزیده

بجستم سالها كام و دریغا ! *** سرانجامم بناکامی رسیده

بسی در دل نهفتم سر معشوق *** کنون از خاك تا گردون کشیده

ص: 245

دلی دارم ز سوز عشق پر نار *** وزان دل گشته چون نار کفیده

گهی آتش گهی خوناب بارد *** چنان کانون و چون چشمه زهیده

کجاکس در درون دارد چنين دل *** نه هرگز کس شنید و نی بدیده

همی لرزان شوم زاندوه عشقش *** چنان بیدی که از بادی چمیده

همی خواهم تهی گردم ز پندار *** ولی هردم فزون گردد نهیده(1)

خداوندا ! بپاکانی کز ایشان *** چکد باران ز چرخ بی چکیده(2)

یکی کام از دلارامی وگرنه *** خود آرامی بقلب نارمیده(3)

بعد از آن علي بن بكار ساعتی خاموش گردید و با جوهري گفت : هیچ میدانی جاریه با من چه گفت ؟ گفت : لا و الله ! گفت : گمانش چنان میرفت که من خود أبوالحسن را اشارت بسفر بصره نمودم و این تدبیر را برای آن کردم که أبواب مراسلت و أسباب مواصلت را از میان برگيرم ، سوگند خوردم که نه گفتم و نه خواستم ! جاریه تصدیق مرا نکرد و بخاتون خود برفت و خاتونش برهمان سوء ظن خود باقی خواهد بود ، گفت : ای برادر ! من این کیفیت را از حال این جاریه بفهمیدم ، أما اگر خدای بخواهد ترا بر آنچه مقصود و مراد تو است یاری کنم !

علي بن بکار گفت : با این غزال که چون وحشیان بهر سوی تنفر دارد ، چه خواهی کرد ؟ گفت : ناچار بایستی در کار تو مساعدت و تدبیر کنم و برای رسیدن تو باو بدون کشف سر یا ظهور مضرتی چاره بسازم !

این بگفت و رخصت انصراف بجست ، علي بن بكار گفت : بر تو بادكه أسرار را پوشیده بداری ! آنکا، نظری بدو برگشود و بگریست و وداع بنمودند وجوهري برفت و هیچ ندانست حاجت علي بن بكار را چگونه بر آورد ؟ و همینطور پیاده راه می سپرد و در کارخود بتحير اندر بود ، بناگاه ورقه را برزمین افکنده دید ، برگرفت وقرائت کرد ، در عنوانش نوشته بودند : « این مکتوبی است از دوست كوچك بدوست

ص: 246


1- نهيده بمعنی اندیشه است
2- چکیده بمعنی عمود است (منه)
3- نارمیده مخفف نا آرمیده است

بزرگ » پس آن ورقه را برگشود ، نوشته بودند و از وصول رسول خبر داده ، و این دو بیت را رقم کرده بودند :

جاء الرسول بوصل منك يطمعني *** وكان أكثر ظني أنه وهما

فما فرحت ولكن زادني حزناً *** علمي بأن رسولي لم يكن فهما

رسول بیامد ومرا بوصل تو بطمع افکند ، وگمان من بر آن است که توهمی نموده و بغلط رفته است ! ازین خبر واهی شاد نشدم بلکه بر اندوه من بیفزود ! چه بر عدم فهم واستدراك رسول خود دانا هستم .

« فاعلم يا سيدي ! أنني لم أدر ما سبب قطع المراسلة بيني و بينك ؟؟ فان یکن صدر منك الجفاء فأنا أقابله بالوفاء ، وإن يكن ذهب منك الوداد فأنا أحفظ الود على العباد ، فأنا معك كما قال الشاعر :

ته أحتمل، واستطل أصبر ، و عز أهن *** و ول أقبل ، و قل أسمع ، و مر أطع

دست کبر و ناز را چندانکه گردانی در از

با شکیبائی کنم حمل و بفرمانت مطيع

خوار اگر داری مرا و روی برتابی ز من

همچو حربا با تو روی آرم أيا مهر بدیع !

چون جوهري اين مكتوب را بخواند ناگاه جاریه راکه آن مکتوب را از دست بیفکنده بود بدیدکه از راست و چپ می نگریست ، چون آن نامه را در دست جوهري بدید گفت : ای سید من ! این ورقه از دست من بیفتاده است ! جوهري جواب نداد و روان گشت ، كنيزك نيز از دنبالش برفت ، تا گاهی که بسرای خودش اندر شد و جاریه از عقب او بود ، و گفت : این ورقه را بمن بازده چه از دست من بر زمین افتاده است !

جوهري روی با جاریه آورد و گفت : ترسناك و اندوهگين مباش ! أما حكايت خود را از روی راستی بازگوی که من پوشنده أسرارم ! و سوگندت می دهم که از

ص: 247

کار خاتون خودت هیچ چیز را از من مكتوم مدار ، شاید خداوند تعالی مرا بر قضای أغراض أو إعانت فرماید ، و کارهای دشوار را بدست من آسان گرداند

چون كنيزك اين سخن را بشنید گفت : ای آقای من ! هر سری که تو اش نگاهبان باشی مکشوف نگردد ، و هر کاری را که تو در قضای آن کوشش نمائی بنومیدی نرسد ، دانسته باش که دل من بسوی تو مایل گردیده و ترا بر حقیقت أمر واقف میدارم تا ورقه را بمن دهی ! پس آن خبر را بجمله با او بگذاشت و گفت : خدای بر آنچه گفتم شاهد است !

جوهري گفت : براستی گفتی ! چه بر اصل خبر علمی دارم ! پس از آن حكايت علي بن بكار و چگونگی استحضار خود را بر ما في الضمير او با آن جاریه در میان نهاد ، چون جاریه بشنید سخت خر م گردید و اتفاق بر آن نهادند که جاریه ورقه را بگیرد و به علي بن بکار برساند و هرچه او را معلوم شد بازگشته با جوهري بازگوید ، پس ورقه را بگرفت و بر آنگونه خاتمی که داشت مختوم ساخت و نزد علي بن بكار برفت و او را در حال انتظار بدید ، پس ورقه را بدو بداد ، بخواند و جوابش را بنوشت ، و خاتم بر نهاد ، جاريه نزد جوهري شد ، خاتم برگرفت ، نوشته بود :

إن الرسول الذي كانت رسائلنا *** مكتومة عنده ضاعت وقد غضبا

فاستخلصوا لي رسولا منكم ثقة *** يستحسن الصدق لا يستحسن الكذبا

آن رسولی که حامل رسائل ما نامه را ضایع بیفکند و دیگری ببرد ! ازین پس رسولی انتخاب کنید که محل وثوق باشد و صدق را نیکو و کذب را ناپسند شمارد !!

« و بعد! فاني لم يصدر مني جفاء ، و لا تركت وفاءاً ، و لا نقضت عهداً ، ولا قطعت ود ًا ، ولا فارقت أسفاً ، ولا لقيت بعد الفراق إلا تلفاً ، ولا علمت أصلا لما ذكرتم ، ولاأحب غير ما أحببتم ، وحق عالم السر والنجوى ! ما قصدي غير الاجتماع بمن الهوى ، و شأني كتمان الغرام ، وإن أمرضني السقام ، وهذا شرح حالي والسلام »:

ص: 248

نه از من جفائی روی داده ، و نه بترك وفا گفته ام ، و نه عهدی را بشکسته ام و نه رشته مودتی را بگسسته ام ، و نه زمانی از اندوه و أسف بركنار بوده ام ، و بعداز مفارقت از یار جانی چیزی جز رنجوری و تلف دیده ام ، و نه در آنچه مذکور داشته ايد أصلى و حقیقتی یافته ام ، و نه جز آنچه راکه شما دوستدار آن هستید دوست داشته ام ، قسم بخداوندی که بر هر پوشیده و مناجات و نجوائی آگاه است ! هیچ منظوری و مقصودی غیر از اجتماع و اتصال بآنکس که مرا محبوب و معشوق است ندارم ، و شأن و حال من پوشیدن درد عشق و عاشقی است ، اگر چند أسقام و آلام روزگار وكتمان سوز عشق و آتش هجران يار بأقسام أمراض دچارم گردانیده است این است بیان حال من ، و السلام .

چون جوهري اين ورقه را قرائت کرد سخت بگریست ، جاریه با او گفت : ازين مكان جنبش مگیر تا بتو باز آیم ! چه علي بن بكار در جواب شمس النهار بأمرى از امورم متهم ساخته و او معذور است ، و من همیخواهم ترا باشمس النهار بهر حیلتی که توانم ملاقات دهم ، و من او را در حالتی بجای گذاشتم که از درد عشق و رنج محبت بر زمین افتاده بانتظار جواب نامه می گذراند !

پس جاریه برفت ، و جوهري با تشویش خاطر شب را رسانیده نماز۔ بگذاشت و منتظر بنشست ، ناگاه جاریه بیامد و گفت : چون نزديك خاتون خود شدم و آن ورقه را قرائت کرد ، بفکر اندر شد ، گفتم : ای خاتون میندیش و از غيبت أبي الحسن در کارخود بيمناك مباش چه من کسی را یافته ام که قائم مقام او باشد بلکه از وی نیکوتر است و از حدیث تو باخبر ، و كاتيم أسرار وحافظ ميثاق و پیمان است ! و آنچه در میان من و تو بگذشته بود عرضه داشتم ، اينك انتظار دارد که نزد وی آئی تا سخن تو و عهد و پیمانت را بشنود !

جوهري با خود بیندیشید که چگونه قدرت دارد که بدار خلافت و سرای سلطنت شود و بدیدار شمس النهار برخوردار آید ؟ لاجرم با جاریه گفت : ای خواهر من از فرزندان عوام هستم و چون أبوالحسن رفيع المقدار و كثير الاشتهار نیستم و به

ص: 249

دارالخلافه آمد و شد و داد و ستد ندارم وهروقت أبوالحسن ازین حکایت بازمی نمود بر خویشتن لرزیدن می گرفتم ، اگر خاتون تو خواستار شنيدن أخبار من است بایستی در مکانی غیر از قصر خلافت باشد و از مسکن خلیفه دور باشد ، و دل من قادر بر استماع كلمات او باشد ! هر چند جاریه بدلداری سخن کرد بر بیم جوهري بيفزود و بناگاه اندام و دستها و پاهایش را سستی و رعده فروگرفت .

جاریه گفت : اگر آمدن تو بخدمت وی بر تو دشوار است من او را نزد تو میآورم ! از جای خود بدیگر جای مشو تا او را بتو بیاورم ، پس برفت و بازگشت و گفت : حذر کن که نزد تو کنیزکی یا غلامی باشد ! گفت : جز کنیز کی سیاه کهنسال که خدمت مرا می نماید هیچکس در این سرای نیست ! جاریه برخاست و در بر روی آن كنيزك فرتوت بر بست و غلامانش را از سرای بیرون کرد و خود بیرون شده چون باز آمد جاریه از دنبالش بیامد و آن سرای از بوی خوش آکنده شد چون جوهري وی را بدید ، از جای برجست و مخده از بهرش بنهاد و در حضورش بنشست

مدتی برگذشت و شمس النهار خاموش بود تادلش بیاسود ، این هنگام رخسار از پرده نمودار ساخت ، جوهری را پندار چنان شد که مگر آفتاب گردون تاب در منزلش فرود آمده و فروزان ساخته است ! آنگاه با جاریه خود گفت : آیا این همان مرد است که با من داستان نمودی ؟ گفت : آری ! پس روی بجوهري آورد و گفت : چگونه باشد حال تو ؟ گفت : بخير وخوبی است ! و چندی دعا و ثنای آن خاتون روزگار را بگذاشت ، گفت : همانا تو ما را بمسير بمنزل خودت و اطلاع یافتن از أسرار ما بازداشتی !

پس از آن از اهل و عیال جوهري بپرسید ، از تمامت أحوال ايشان معروض نمود و گفت : مرا بیرون از این سرای که در آنم سرای دیگری است که مخصوص باجتماع أصحاب و دوستان است ، و در این سرای بغیر از همان کنیز کهنسالی که بجاریه تو خبر داده ام نیست ، بعد از آن شمس النهار از چگونگی اطلاع جوهري

ص: 250

از أصل قصه بپرسید ، جوهري از آغاز تا انجامش را باز نمود ، شمس النهار بر جدائی أبو الحسن دریغ همی خورد و گفت : ای فلان ! دانسته باش :

« إن أرواح الناس متلائمة في الشهوات و الناس بالناس ، و لايتم عمل إلا بقول ، ولا يتم غرض إلا بمعين ، ولا تحصل راحة إلا بعد تعب ، ولا يظهر نجاح إلا من ذي مروءة ، و قد اطلعتك الان على أمرنا ، و صار بيدك هتكنا و سرنا ، ولا زيادة لما أنت عليه من المروءة ، فأنت قد علمت أن جاريتي هذه كاتمة لسري و بسبب ذلك لها رتبة عظيمة عندي و قد اختصصتها بمهمات اموري فلایكن عندك أعز منها و اطلعها على أمرك و طب نفسا ! أنت آمن مما تخافه من جهتنا ، و ما يسد عليك موضع إلا و تفتحه لك . وهي تأتيك من عندي بأخبار علي بن بکار و تكون أنت الواسطة في التبليغ بيني و بينه »

أرواح مردمان در مراتب شهوات با همدیگر متلائم و متقارب ، و بشر با بشر محتاج و متناسب هستند و بایستی بکار یکدیگر برآیند وشرط انسانیت بگذارند و هیچ کرداری جز بگفتار إتمام نگیرد ! و تا از نخست میانجیگری در کار نباشد و بگفتار نرم و چرب یا سخت ودرشت نپردازد مقام کردار پیش نیاید ، وهیچ غرضی و مقصودی جز بمعینی بانجام نرسد، و هیچ آسایشی مگر بعد از فرسایش نمایش نجوید ، و هیچ فلاح و نجاحی جز بدستیاری جوانمردان روزگار و مردمان بافتوت و مروت ظاهر نشود ، اینک در این ساعت ترا بر کار خود و أسرار خود اطلاع دادم و پوشیدن و آشکار نمودنش بدست تو اندر است ، هر چه هست مروت و فتوت تو ضامن آن است ! و تو خود دانستی که این جاریه من پوشنده پوشیده من است ، ازین روی در خدمت من رتبتی عظیم و منزلتی جسیم دارد و او را بکارهای مهم خود اختصاص داده ام ، باید هیچکس نزد تو از وی گرامی تر نباشد ، و او را بر کار خود آگاهی بده ، و آسوده و فارغ البال و خرم خیال باش که از جانب ما از آنچه بیمناکی ایمن هستی ، و در هر کجا دشواری پیش آید و باب مرادی بسته گردد همین جاریه بر تو آسان و گشوده گرداند و از طرف من أخبار علي بن بكار را بتو می گذارد و تو

ص: 251

در میان من و پور بکار میانجی هستی!

چون سخنان شمس النهار بپایان رفت از جای برخاستن گرفت و نیروی برخاستن نداشت و خرامان راه سپرد ، جوهري پیشاپیش آن گوهر بحر ملاحت و اختر چرخ صباحت و مهر گردون وجاهت روان شد تا بدر سرای رسید .

اینوقت بازگشت و در آن حسن خداداد که عقل را متحیر و روان را متفکر و آن كلمات حلاوت آیات که دانایان را در بحر تفکر حیران ، و آن ظرافت وأدب و لطافت که عشاق را در پهنه اشتياق بی تاب می گردانید از خویش بی خبر ومدهوش بود ، و بر این حال مدتی بگذرانید تا روانش بیاسود وطعام بخواست و اندکی بخورد و جامه اش را دیگرگون کرده از سرای خود بسرای علي بن بكار برفت ، غلامان وی در پیش روی جوهري برفتند تا به علي بن بکار در آمدند و او را بر فراش خود افتاده بدیدند .

چون جوهري را بدید با صدائی ضعیف گفت : از ملاقات من درنگ جستی و اندوهی بر اندوهم بر افزودی و خیالم را بر آشوفتی ! آنگاه بفرمود تا غلامانش برفتند و درها را بر بستند و با جوهري گفت : سوگند با خدای ! از آن روز که از من مفارقت کردی چشم بر هم نگذاشته ام ! چه آن کنیزک دیروز نزد من آمد و ورقه که مختوم بود از جانب خاتونش بمن بداد ، پس حکایت خود و کنیزک را بجمله بگفت و بنمود که در کار خودش بحيرت اندر است و بر شکیبائی توانائی ندارد وأبو الحسن که با من أنيس بود این جاریه را می شناخت .

چون جوهري بشنید بخندید ، ابن بکار گفت : چگونه بر سخنان من خندانی با اینکه بوجود تو مستبشر هستم و برای نوائب روزگار و کار های دشوار خود بتو امیدوارم ، و چون ازین کلمات بپرداخت ، بسیار بگریست و این ابیات را بخواند :

و ضاحك من بكائي حين أبصرني *** لوكان قاسي الذي قاسيت أبكاه

لم يرث للمبتلى مما يكابده *** إلا شج مثله قد طال بلواه

وجدي حنيني أنيسي فكرتي ولهي *** إلى حبيب زوايا القلب مأواه

ص: 252

حل الفؤاد مقيما لا يفارقه *** وقتا ولكنه قد عز لقياه

ما لي سواه خليل أرتضی بدلا *** و ما اصطفيت حبيبا قط إلا هو

لمؤلفه

از سوز عشق گریانم و بر گریه توئی خندان

اگر آن سوزش ترا بودی بدی در گریه جاویدان

خدنگ غمزۂ جانان بدوزد دیده و دل را

اگر چه دل بود زآهن اگر چه دیده از سندان

مرا جانان بدل منزل گزید و جان ربود از دل

چه سازد این دل بی جان چه گوید از غم جانان

مرا دل در ازل یاری بجز این یار نگزیده

بلی جانم بجانانم شده ز آغاز چون يك جان

اگر چه مرد و زن ما را بچشم اندر دو تن بیند

ولی در این دو تن يك جان فزون نگذاشته یزدان

اگر چه جای جانانم بدل هست و جدا ز آن نیست

عجب تر آنکه جانم را ز دیدارش بود حرمان

چه خوش گر آتش عشقم بجان و دل ترا بودی

که تا جان و دل خود را نیابی هیچگه شادان

بمن از جان من جانان بود نزديك تر ، أما

جدا جانم ز جانانم شده از آفت دوران

هم آخر جان بجانان متصل خواهد شدن گرچه

یکی باشد بزیر خاك و دیگر برتر از کیوان

مجرد گوهر آمد جان و تن او را یکی مرکب

نه مرکوب است چون راكب بود مرکو بش اندر ران

ص: 253

هزاران بایدش تبدیل تا مرکب شود راكب

پس از تغييرها مرکب بگردد راکب میدان

ترقي ها که بشنیدی به کون اندر بود دائم

چه در حیوان چه در انسان چه در دریا چه اندر کان

ز تبدیلات گوهرها ترقي ها شود حاصل

زجامد رستني وز رستني حیوان و پس إنسان

خود انسان از دگر حیوان ز إنسانیت آرد فرق

وگرنه پیکر إنسان نادان کمتر از حیوان

خدا فرموده این إنسان زحیوان هست گمره تر

اگر باور نمی داری نگر بر آیت قرآن

زعنصرها يكايك کی ترقي ها شود محسوس

ز ترکیبش بنی آدم شوند اركان چار ارکان

همیشه خاك خاك و آب آب و آتش است آتش

هماره باد باشد باد اندر عالم إمكان

ازين أعيان موجودات عینیت گهی یابی

که اندر مزج این جمله در آید گوهر إنسان

وگرنه صد هزاران سالها از هریکی ز آنها

نیابی خود ترقي ها ز فردا فرد این أعيان

نفوس نه فلك يا عقل ده گانه بتنهائی

زمانی با شرف گردد که آید درخور میزان

شوی چون لایق چون و چرا و پرسش ایزد

اگر چه در جحیم آئی بگردی در خور رضوان

ز أنوار کمالات و ز ألطاف خرد روزی

شوی مخدوم حور العين و مقصود همه غلمان

ص: 254

عناصر چون مرکب شد کشد عقلش سوی گردون

ز نور معرفت گردد مطاع گنبد گردان

ز توحید خدا إنسان فزونتر از ملك آید

اگر چیره شود عقلش بنفسش از ره فرقان

هم از أفلاك وأملاك و نفوس اندر فزون آید

ز ممکن برتری جوید چوگردد مظهر سبحان

سحاب و آفتاب و باد و أفلاك و مه وأنجم

ترا خدمتگذار آيد بأمر ایزد منان

اگر کار عبادت را بگردانی چنان خالص

که یزدانت شود نزديك و دور از تو شود شیطان

بجائی میرسی آخر که خود أول تو و آخر

فزون تر چون شوی خود اول و آخر تو پنهان

شدی چون مظهر حق ازره تقوی و عقل و دین

نه آغازت بود پیدا ونه انجام ونه پایان

بود مظهر نشان مظهر و گردد مثل از حق

زحق یابد مقامی را که چون گوید که کن فكان

مثوبات و عقوبات واطاعت را و عصیان را

بجمله در خور عقل است نز أفراد آخشیجان(1)

فلك را يا ملك را مهر را یا عرش و کرسی را

کجا در معرض قهر و ثوابش آورد رحمان

نشان واجب آمد ممکن و ممكن اگر نبود

کجاواجب شناسا شد ؟ زهي واجب خهي إمكان(2)

ص: 255


1- یعنی : نه از افراد عناصر
2- زهی و خهی هردو کلمۂ تحسین است یعنی آفرین

اگر عقل تو خود بودی بمانند یکی عنصر

چرا جسمت شدی فاني وعقلت بر بقا برهان

نشان عالم أكبر در این جسم صغير اندر

نهاده خالق داور بعد وضع و بصد عنوان

خدا گوید أمانت را بجز إنسان نشد حامل

سماوات و زمين عاجز ولی گشتی تو پایندان(1)

چو پذرفتي أمانت را در این جسم ضعیف خود

ترا گردیده أجسام كبيرت بنده فرمان

شدی حمال این گوهر زفر جوهر بینش

أمين این امانت چون شدی مقدار خود میدان

بفرقان و نبي بگرای و راه شرع را پیمای

وگرنه تا ابد سرگشته ای در ورطۂ حرمان

هر آنچت کز نبي واز نبي آید تشرع جوی(2)

وگرنه میشوی هالك أبوذر باش یا سلمان

دیانت جوی و طاعت جوی و احسان جوی و نیکی کن

که تا نیكو لقا آئی بنزد حضرت ديان

ز إحسان و زمعروف و زعدل اندر بود فوزت

خداوندت نموده أمر اندر عدل و در إحسان

بر این کشف مسائل کت سپهر ثانیت آرد

فراتر زین مخوان برهان فزونتر زین مجو تبيان

براین سنگینی و معنی ندارد کس سخن إلا

سنائي ، ناصر خسرو ، و یا مسعود بن سلمان

وگر باورت می ناید بر آنچت من سخن کردم

سراسر چامه و نامه زدیگر شاعران برخوان

ص: 256


1- پایندان بمعنی ضامن است ، منه
2- نبی - بضم نون - یعنی قرآن

چون جوهري این سخن را از وی بشنید و این شعر و نظام را بفهمید از گریه اش بگریست و خبر جاریه را باز نمود ، پسر بکار گوش بر آن أخبار داشت و در هر کلمه رنگش از زردی بسرخی مایل شدی و گاهی نیروگرفتی و زمانی سست شده و در آخر کار بگریست و گفت : ای برادر من ! بهر حال در ورطه عشق و عاشقی بخواهم مردن

چه محال است که حاصل کنم این درمان را !

بزودی ازین سرای رخت بر کشم ، و از تو خواستارم که در امور من بلطائف تدبير مساعدت فرمائی تا گاهی که فرمان حضرت إلهي بآنچه خواهد و تقدیر فرموده بپایان آید و من در هیچ قولی با تو مخالفت نکنم !

جوهري گفت : این آتش سوزان که بجان داری جز آب وصال جانان ودیدار ایشان چاره نکند ! أما در این مکان خطير ، و این کار در آن خانه که پهلوی این خانه من است که جاریه در آنجا آید و برای خود اختیار کرده است مناسب هست که با خاتونش در آنجا آیند و شما بدیدار یکدیگر برسید و از آن زحمت و مرارتی که از مهاجرت یافته اید شکایت کنید !

علي بن بکار گفت : هر چه خواهی چنان کن ! چه هر چه کنی عين صواب است ! جوهری گوید: در آن شب نزد او بماندم و باوی بمسامرت(1) پرداختم تا روشنی روز بردمید آنگاه نماز صباح بگذاشتم و بیرون شدم ، قلیلی بر نیامد که جاریه بیامد ، آنچه مرا با علي بن بکار بگذشته بود با وی حکایت کردم ، جاریه گفت : دانسته باش که خلیفه از منزل ما بیرون شده است و اکنون در منزل ما هیچکس نیست و آن منزل برای ما بهتر و برای پوشیدن ما نیکتر است ! گفتم : سخن تو صحیح است ! لكن آنجا مانند منزل من نیست و این منزل مناسب تر و پوشنده تر است ، گفت : چنان است که فرمائی ! نزد خاتون میروم تا چه فرماید .

برفت و باز آمد و گفت : خاتون من بآنچه گفتی رضاداد ، پس کیسه از جیب در آورد و گفت : خاتونم بتو سلام رسانید و گفت : این دینارها را برگیر و آنچه ما

ص: 257


1- شب نشینی و گفتگو از اینجا و آنجا

را بکار است بکار بند ! سوگندخوردم که دیناری بر نمی گیرم ، جاریه بگرفت و بخاتونش بازگشت و حدیث بگذاشت ، و من بخانه دوم شدم ، و آنچه لازم بود حاضر کردم و ظرفهای نقره و چیني و مأكول و مشروب فراهم ساختم .

چون جاریه در آمد و آن جمله را بدید در عجب رفت و گفت : علي بن بكار را حاضر کن! گفتم : جز تو هیچکس او را حاضر نکند ! پس جاریه برفت و آن عاشق زار بیمار را با کمال سرور و قوت در آورد ، من او را ترحيب و سلام فرستادم و بجائی مناسب بنشاندم و از بوئیدنی ها پیش نهادم و بحديث پرداختم .

آنگاه جاریه برفت و تا بعد از نماز مغرب درنگ نموده در تاریکی شب با شمس النهار مانند شمس بهار و دو خدمتکار آفتاب دیدار بیامدند ، چون على بن بكار آن ماه فروزان را بدید و شمس النهار آن ستاره رخشنده را نگران گردید هر دو تن بیهوش بر زمین افتاده ، مدتی از خود بی خود شدند ، و چون با خود شدند روی با یکدیگر آوردند و بحديث بنشستند و با سخنانی لطیف تر از آب زلال و شیرین تر از قند و شکر ، و بدیع تر از یاقوت و لئالي سخن راندند ، و از آن پس چندی طیب استعمال کردند و بشكر تدابیر و صنایع من زبان برگشودند ، گفتم : هیچ مایل به طعام هستید ؟ گفتند : آری ! پس چندی مأكولات بیاوردم و بقدر کفایت بخوردند و دست بشستند .

بعد از آن ایشان را بمجلسی دیگر بردم و شراب بیاوردم ، بیاشامیدند و مست شدند ، اینوقت شمس النهار گفت : ای سید من ! إحسان خود را کامل ساز و عودی یا آنچه توانی از آلات ملاهي بیاور تا حظ ما در این ساعت کمال گیرد ! گفتم : بر سر و چشم خود فرمانبردارم ! از آن پس بپای شدم و عودی بیاوردم ، أو تار را بدست لطیف خود اصلاح بنمود ، پس از آن در دامن خود بگرفت و نيك بنواخت و این دو شعر بسرود :

أرقت كأني أعشق الأرقا *** وذبت تراءي السقم لي خلقا

وفاض دمعي على خدي فأحرقه *** يا ليت شعري هل بعد الفراق لقا

ص: 258

از آن پس بخواندن و تغني در آمد و چنان آوازی دلنواز و صوتی بهجت انگیز بر کشید که جامد و صامت و ناطق را بحرکت ، و أفكار را بتحير افكند وهمی خواست مجلس از شدت طرب پرواز گرفت ، و چون جام مي بگردش آمد در این أبيات تغني گرفت :

وعد الحبيب بوصله و وفي لي *** في ليلة ساعدنها بليال

يا ليلة سمح الزمان لنا بها *** في غفلة الواشين و العذال

بات الحبيب يضمني بيمينه *** فضممته من فرحتى بشمالي

عانقته و رشفت خمرة ريقه *** وحظيت بالمغسول و الغسال

پس از آن جوهري هردو را در آن سرای بگذاشت و خود بسراثی که او را مسکن بود برفت و تا صبحگاه بزیست و همی در فکر بود که بجانب ایشان برود ، در این اثنا همسایه او با حالتی خوفناك بيامد و گفت : آنچه در آن سرای تو در شب گذشته روی داده است بر من آسان نیست !

جوهري گوید : گفتم : ای برادر ! چه اتفاق افتاده است ؟ گفت : آن دزدانی که روز گذشته بسرای همسایگان ما بیامدند و یکی را بکشتند و مالش را ببردند چون دیروز نگران تو شدند که پاره أسباب بخانه دوم خود نقل می کنی شب هنگام بآنجا تاختند و میهمانها را بکشتند و آنچه بود ببردند !

چون این سخن بشنیدم با همسایه خود بآن خانه برفتم ، هیچ چیز در آنجا نیافتم ، در کار خود سرگردان شدم و گفتم : بر أمتعة و أسباب خود بيمناك نیستم ، اگر چه بعضی را از بعضی یاران بعاریت گرفته بودم و بجمله بیهوده ماند ، چه بر - عذر من واقف هستند ، أما علي بن بكار و کنیز خاصه هارون الرشید را سخت بترس اندرم که این امر آشکار شود و جان و مالم تلف گردد !

و آنگاه با آن مرد گفتم : تو برادر من و همسایه من و ساتر عورت و حافظ عفت من هستی ، در این کار بر چه اندیشه باشی و تدبیر کار مرا در چه چیز می دانی؟ گفت : رأى من اینست که بانتظار بگذرانی ، چه آنکسان که بسرای تو اندر آمدند

ص: 259

ومتاعت را بگرفتند نیکوترین جماعتی را از سرای خلیفه و گروهی را از سرای صاحب شرطه وأعوان دولت بکشتند ، اينك در تمامت طرق وشوارع از دنبال ایشان راهسپار هستند ، شاید ایشان را در یابند و مقصود ترا بدون زحمت و کوشش حاصل نمایند .

جوهري بآن سرائی که مسکن وی بود برفت و گفت : آنچه مرا رسید همان بودی که أبو الحسن بیندیشیدی و بترسیدی و ازین شهر بشهر بصره سفر کردی ! بالجمله ، نهب دار و تاراج أموال وی انتشار گرفت ، از هر طرف بدو روی نهادند بعضی او را نکوهش مینمودند ، و برخی از اندوه دلش بر دوش می نهادند ، جوهري شکایت حال خود را بایشان می گذاشت و طعام نمی خورد و نمیآشامید .

در آن أثنا که باین حال ندامت نشسته بود یکی از غلامانش در آمد و گفت: شخصی بر در است ترا می خواند و او را نمی شناسم ، پس جوهري بدون در نگ برفت و او را سلام بگفت ، مردی را دید که هرگز او را نمی شناخت ، آن مرد گفت : مرا با تو حکایتی است ! پس بدرون خانه در آمدند و گفت : داستان چیست ؟ گفت : بسرای دوم خود راه بر گیر ! گفت : مگر آن خانه مرا میدانی؟ گفت: تمامت خبرهای تو نزد من است ، و نیز بر چیزی واقف هستم که خداوند بآن سبب اندوه از دلت بر می گیرد !

جوهري گوید : با خود گفتم : بآنجا که می خواهد میرویم ! پس بآن سرای برفتیم ، چون بی در بان بود نشستن در آن مکان را مناسب ندید و از هر مکانی بدیگر مکان میرفتیم تا روز بشب رسید و هیچ از امور او نپرسیدم و همی راه بنوشتیم تا بفضائی پیوستیم و مرا همی گفت: با من بيا ! وگاهی در سپردن راه بطور هروله ميرفت من همانگونه میرفتم ، تا بکنار دجله رسیدیم و بزورق در آمدیم و کشتیبان کشتی - براند تا بصحرای ثانی رسیدیم و در آنجا فرود شدیم .

از آن پس دست مرا بگرفت و به دری در آورد که در تمام أيام زندگانی ندیده بودم و ندانستم در کدام ناحیت است ؟ اینوقت آن مرد بر دری بايستاد و آن در را بر گشود و مرا با خود ببرد و در را بر بست و با قفلی آهنين مقفل ساخت و از

ص: 260

دالان سرای ببرد تا گاهی که بر ده مرد که گویا بجمله یکتن و برادران هم هستند در آمدیم ، بایشان سلام داد ، جوابش را بدادند و مرا فرمان کردند تا بنشستم و از كثرت تعب سست و ضعیف شده بودم ، چندی گلاب آوردند و بر چهره ام برزدند ، و شرابی بیاشامانیدند و طعامی بخورانیدند

با خودگفتم : اگر در طعام چیزی ضررناك بود خود با من نمی خوردند ! چون دستها بشستیم هر یکی بمكان خود باز شدیم ، گفتند : آیا ما را میشناسی ؟ گفتم : نشناسم و در تمام مدت عمر خود این موضع را ندیده و نشناخته بلکه آنکس را که مرا باینجا آورده است نشناسم !

گفتند : ما را بر خبر خود مطلع کن و در هیچ امری دروغ مگوی ! گفتم : مرا حالی غریب است ! آیا از کار من اطلاعی دارید ؟ گفتند : آری ما همان کسان هستیم که در شب گذشته آنچه در سرای داشتی با صدیق و آن جاریه را که تغني می نمود بگرفتیم !

گفتم : خدای تعالی پرده حراست خود را برشما بیاویزد ! بفرمائید دوست من با آن مغنیه بکجا اندرند ؟ با دست خود بگوشه اشارت کردند و گفتند : در اینجا هستند ، لکن ای برادر ! هيچيك از ما بر سر ایشان آگاهی ندارد و از آن زمان که ایشان را بیاورده ایم با ایشان پیوسته نشده و از حال ایشان پرسش نکرده ایم چه نشان هیبت و وقار در چهره ایشان مشاهدت کردیم و باین سبب دست از قتل ایشان باز کشیدیم ! هم اکنون ما را از حقیقت أمر ايشان خبر ده ، وتو برجان خودت و بر جان ایشان ایمن باش .

جوهري مي گويد : چون این سخن بشنیدم نزديك بود از خوف و فزع هلاك شوم و گفتم : اگر مروت ضایع گردد جز در خدمت شما موجود نشود و اگر مرا سری باشد که از افشای آن بيمناك باشم جز سینه های شما پوشیده اش نمیدارد ! و در این معنی بسی مبالغت کردم و بدانستم کشف حکایت از کتمانش سودمندتر است پس تمامت حکایات خود را تا بپایان بیان کردم .

ص: 261

چون بشنیدند گفتند : این جوان علي بن بکار و این خاتون گرامی شمس - النهار است ؟ گفتم : آری ! پس نزد ایشان برفتند و معذرت بخواستند و با من گفتند: آنچه از سرایت برده ایم پاره از میان رفته است و بقیه آن باقیست ! بیشتر أمتعه مرا بمن بدادند و ملتزم شدند که بسرای من حمل کنند و بقیه را نیز رد نمایند ، أما آن جماعت بر دو صنف شدند ، صنفی سود مرا می خواستند و صنفی بر زبان من اندیشه داشتند .

بعد از آن از سرای بیرون آمدیم و علي بن بکار و شمس النهار از شدت بیم مشرف بمرگ شده بودند ، پس نزد ایشان شدم و سلام براندم و گفتم : آن جاریه و دو خدمتکار بكجا اندرند ؟ گفتند : نمی دانیم ! و ما بر اینگونه راه می سپردیم تا بمکانی که زورق در آنجا بود رسیدیم و دیدیم همان زورقی است که روز گذشته در آن بنشستیم ، پس کشتیبان آب در نوشت تا در بر ثاني فرود آورد ، هنوز مستقر۔ نشده بودیم که سوارانی چند بیامدند و از هر طرف بر ما احاطه کردند .

آن ده تن مرد چون چنین دیدند ، از جای برجستند و مانند عقاب برفتند ، زورق دیگر باره بازگشت ، ایشان در آن بنشستند و دریا در نوشتند و من و علي بن بکار و شمس النهار در کنار دریا غریب و تنها بماندیم ، نه قدرت حرکت نه نیروی سکون داشتیم ، سواران با ما گفتند : از کدام کسانید ؟ ندانستیم در جواب چه گوئيم ؟

جوهري میگوید : با ایشان گفتم : آن جماعتی را که با ما دیدید ایشان را نمی شناسیم و ما ایشان را در اینجا دیدیم ، وما مردمی سرودگریم ، ایشان خواستند ما را بگیرند تا از بهر ایشان تغنی کنیم ، بتدابير مختلفه و نرم گوئی و ملاطفت از چنگ ایشان نجات یافتیم و ایشان در همین ساعت از ما جدا شدند و حال ایشان چنان بود که دیدید ، سواران به علي بن بکار و شمس النهار نگران شدند و با من گفتند : براستی سخن نیاراستی ! هم اکنون با ما خبرده از کدام مردم و از کدام شهر و موضع و در کدام کوی و برزن هستید ؟ ندانستم تا چه پاسخ گویم.

شمس النهار از جای برجست و بطرف رئیس سواران برفت و پوشیده با وی

ص: 262

حدیثی براند ، آن مرد از بالای مرکبش فرود آمد وشمس النهار را سوار کرد وزمامش را بدست گرفت و پیاده راه سپار شد ، و نیز با علي بن بكار و با من بر اینگونه رفتار کردند تا بموضعی از کنار دریا رسیدند ، رئیس سواران بانگی بر زد ، جماعتی از بیابان بیامدند پس ما را در زورقی و أصحاب خود را در زورقی دیگر جای داده کشتی براندند تا گاهی که بدارالخلافه رسیدیم و ما از شدت خوف پذیرای مرگ بودیم ! !

پس شمس النهار بدارالخلافه برفت وما مراجعت گرفتیم و یکسره راهسپار شدیم تا بآن محل که از آنجا بموضع خود پیوسته بودیم برسیدیم و در بیابان فرود شدیم و راه برگرفتیم و جماعتی از سواران با ما بودند و با ما مؤانست داشتند تا بسرای خود در آمدیم و با جماعت سواران وداع نمودیم ، ایشان براه خود روان و ما بمكان خود داخل شدیم ، أما قدرت اینکه از مکان خود حرکت کنیم نداشتیم و روز را از شب نمیشناختیم و بر این حالت بگذرانیدیم تا صبح بردمید

چون روز بپايان رسيد علي بن بكار مغشي عليه بيفتاد و زنان و مردان بر وی گریان شدند و علی بن بکار همچنان بر زمین بیفتاده بود و از جای جنبش نمیکرد ، جمعی از أهالي او بیامدند و با من گفتند : از آنچه برای فرزند ما روی داده با ما حدیث کن ! و نیز از آن حالی که وی در آن است بازگوی !

گفتم : ای قوم ! آنچه گویم بشنوید ، و با من بمكروهی مبادرت نکنید و شکیبایی بجوئید ، چه وی افاقت گیرد و از حکایت خویشتن خبر دهد ! پس از آن ایشان سخت گرفتم و از فضیحت و رسوائی که در میان من و آنان روی نماید بترسانیدم ، در این اثنا ناگاه علي بن بكار در فراش خود حرکت آمد ، کسانش شادمان شدند و مردمان از اطرافش برفتند اما از رفتن من مانع گردیدند ، پس آب گل بر چهره گل گلزار ملاحت بیفشاندند

چون بخویش آمد و هوای تازه بمغزش جای گرفت از حالش پرسش گرفتند ، علي بن بکار با ایشان از حال خود خبر میداد و زبانش در سخن کندی میگرفت ،

ص: 263

آنگاه با حاضران اشارت کرد تا من بسرای خود شوم ، لاجرم بیرون شدم و بخلاص خود گمان نمی بردم ، و بسرای خویش بیامدم و دو تن با من بودند ، کسان من چون مرا بر آنحالت بدیدند لطمه بر صورت خود بزدند ، ایشان را اشارت کردم تاساکت باشند ، جملگی خاموش شدند و آن دو مرد که با من بودند براه خود برفتند و بقیه شب را در فراش خود منقلب همی بودم و تا چاشتگاه افاقت نیافتم .

در آن حال کسان خود را بر گرد خود انجمن دیدم ، همی گفتند : چه چیزت باین حال در آورده و بشر کدام کس مبتلا شدی ؟ گفتم مقداری شراب بیاوردند و بنوشیدم و گفتم : هرچه بود گذشت ! ایشان براه خود برفتند و از یارانم معذرت بجستم و گفتم : آنچه از سرایم برده اند آیا چیزی از آن را بازگردانیدند ؟ گفتند: پاره را باز آوردند ، مردی بیامد و بر در سرای بینداخت و برفت ، ما اورا ندیدیم !

ازین خبر چندی بیاسودم و دوروز در مکان خود اقامت کردم و از کمال ضعف قدرت نداشتم که از جای خود حرکت نمایم ، آنگاه قدری نیرومند شدم و بحمام رفتم و دلم بكار علي بن بكار و شمس النهار مشغول بود و در آن مدت نه از ایشان خبری شنیدم و نه آن استطاعت داشتم که بسرای علي بن بکار رهسپار شوم و نه از بیم جان توانستم بيك حال استقرار گیرم !

پس از آن از آنچه از من صادر شده بود بخدای تو به نمودم و بر سلامت خود سپاس یزدان را بگذاشتم و پس از مدتی نفس من با من حدیث همی کرد که بآن ناحیت رفته و در ساعتی بازگردم ، وچون آهنگ رفتن نمودم زنی را ایستاده دیدم درست نگران شدم جاریه شمس النهار بود، چون بشناختم هروله کنان بسويش بشتافتم و ازین شتافتن بتعب افتادم و از وی در فزع شدم و هرچند بر وی میدیدم بیشتر از وی می ترسیدم و جاریه با من میگفت : بایست تا ترا بچیزی حدیث کنم !

پس روی بدو کردم و همی برفتیم تا بمسجدی که هیچکس در آن نبود رسیدیم با من گفت : باین مسجد در آی تا سخنی با تو بگویم و از هیچ چیز مترس ! و با من سوگند یاد کرد ، پس درون مسجد شدم ، جاریه نیز از پی من در آمد ، آنگاه

ص: 264

دو رکعت نماز بگذاشتم ، پس بدو شدم و حديث خود را و آنچه بر علي بن بکار بگذشته بود با وی در میان نهادم و گفتم : خبر تو چیست ؟

گفت : دانسته باش که چون دیدم آن مردان در سرایت را بشکستند وداخل شدند ، از ایشان بترسیدم و از آن بیندیشیدم که از جانب خلیفه باشند و مرا وخاتونم را بگیرند و در همان وقت بهلاکت رسیم ! پس از بامی ببامی با آن دو خدمتکار فرار کردیم و خود را از مکانی بلند بزیر افکندیم و بجماعتی در آمدیم تا گاهی که بر زشت تر حالتي بقصر خلافت در افتادیم و کار خود را پوشیده داشتیم و بحالتی سوزناك اندر بودیم تا تاریکی شب دامن بگسترد و باب بحر را بر گشودند ، همان کشتيبان را که ما را آن شب بیرون آورده بود بخواندم و گفتم : از خاتون خود خبری ندارم مرا در زورق بنشان تا در بحر از وی تفتیش نمایم شاید بر خبرش واقف شوم !

پس مرا در زورق حمل کرده تا نیمه شب در آب ببرد ، اینوقت زورقی را دیدم که بطرف باب میآید و مردی را در آن افتاده و مردی دیگر و زنی را در میان ایشان بدیدم که آب سپردند تا ببیابان رسیدند ، چون آن زن فرود آمد و نگران شدم شمس النهار بود، پس بجانب او برفتم و از شدت فرح متحیر شدم ، چون در حضورش بايستادم فرمان داد هزار دینار بآن مردی که او را بیاورده بود بدادم ، آنگاه من با آن دو خدمتکار او را حمل کرده تا بخوابگاهش در آوردیم و بحالتی بس مکدر اندر بود .

چون آن شب را ببامداد رسانید آن روز و روز دیگر جواري را از إدراك خدمتش بازداشتم و روز سوم که او را بدیدم چنان بود که بتازه از گور سر بیرون ۔ کرده است ، پس گلاب بر چهرش بیفشاندم و ألبسه او را تغییر دادم و هر دو دست و هر دو پایش را بشستم و باوی بملاطفت بگذرانیدم تا مقداری طعام و شراب بخورد أما بهیچ مایل نبود .

چون استشمام هوای جید بکرد و حالت عافیت بدو روی نمود ، گفتم : ای خاتون من ! با نفس خود رفق و ملایمت فرمای ! چه آنچند مشقت بر وی چنگ

ص: 265

در افکنده است که ترا کافي است و اينك بر هلاکت مشرف هستی ، گفت : سوگند با خدای ای کنیز نيكوسير ! مرگ نزد من از آن بلیت که در آن اندرم آسانتر است ، چه من بناچار کشته میشوم ، زیراکه جماعت دزدها چون ما را از سرای جوهري بيرون آوردند پرسیدند پرسیدند : کیستی گفتم : کنیز کی نوازنده هستم ! تصدیق کردند ، آنگاه از علي بن بکار پرسیدند : کیستی و کار تو چیست ؟ گفت : مردی از عوام الناس باشم ! ما را گرفتند و با خود ببردند تا بموضع ایشان رسیدیم و ما از شدت خوف با ایشان شتابان بودیم .

چون ما را در اماکن خود استقرار دادند بر من و ملبوس و عقود و جواهری که داشتم نظر دوختند و سخن مرا منکر شدند و گفتند : هرگز نتواند بود که یکی از کنیزکان سرودگر را چنین جواهر بدیعه و نفایس بدیعه که درخور سلاطین بزرگ روی زمین است بدست آید ! آنگاه با من گفتند : براستی با ما سخن کن و جز از روی حق باز مگوی و قضیه خویش را پرده بردار ! جوابی باز ندادم و گفتم : در این ساعت بطمع این جواهر و حلی که با من است کشته میشوم ! و بلا و نعم تكلم نکردم ، اینوقت روی با علی بن بکار آورده گفتند : تو خود بگوی از کدام مردم هستی ؟ چه این دیدار که ترا است عوام را نباشد ! او نیز ساکت شد ، و هر دو تن راز خود را مکتوم داشتیم و میگریستیم

خداوند مقلب القلوب دل دزدان را بر ما مهربان ساخت و با ما گفتند: صاحب خانه که شما در آن منزل دارید کیست ؟ گفتیم : فلان شخص جوهري است ! یکی از ایشان گفت : من او را خوب میشناسم و میدانم در خانه دومین خود جای دارد ، و در همین ساعت او را حاضر مینمایم ! آنگاه متفق الرأى شدند که مرا در موضعی بتنهائی و علی بن بکار را در موضع دیگر بتنهائي بازدارند و با ما گفتند : براحت و أمنيت باشید که از جانب ما آسیبی بشما نمیرسد ! پس آن مرد برفت و با جوهري بیامد و أمر ما را مکشوف ساخت و بجملگی در گردش انجمن شدیم .

از آن پس یکی از دزدان برفت و زورقی حاضر کرده ما را در آن جای داده

ص: 266

در کشتی براندیم تا بجانب بر ثاني فرود شدیم ، ما را در آنجا بگذاشتند و برفتند در این حال گروهی از سواران کشیکچیان پدیدار شدند و گفتند : شما کیستید ؟ من با رئیس ایشان گفتم : شمس النهار خاصه خلیفه میباشم ! چنان شدکه مست گشته بدیدار دوستی از زنان وزیران برفتم ، جماعتی دزدان بر من بتاختند و مرا بگرفتند و باین مکان رسانیدند و چون شما را بدیدند روی بفرار نهادند ، و من قدرت دارم که ترا بر نیکو خدمتی تو پاداش نیکو کنم !

چون این سخن را بشنید مرا بشناخت و از مرکوب خود بزیر آمده بر آنم بر نشاند ، و نيز علي بن بكار و جوهري را سوار نمود ، أما جگرم برای آن دو تن خصوصا جوهري مي سوخت ، پس مرا بسرای خلافت رسانيده علي بن بكار و جوهري نیز بمنزل خود شدند ، از آن پس با من گفت : نزد جوهري شو وسلام برسان واز حال علي بن بكار بپرس !

جاریه گوید : او را بر این کار ملامت کردم و گفتم : ای خاتون ! بر جان خود بترس ! شمس النهار نعره بر من برکشید و خشمناك گرديد ، ناچار برخاستم و بجوهري شدم ، او را نیافتم و ترسناك بودم که نزد علي بن بكار بروم ، لابد در آنجا بماندم تا جوهري بیامد ، پس از حالش بپرسیدم و گفتم : از تو خواستارم که مقداری مال از من بپذیری ، چه میدانم پاره أمتعه و أشياء از أصحاب خودت بعاریت گرفته و در آن هنگامه از میان رفته است ، و ناچار هستی که بصاحبانش بازگردانی !

جوهري گفت : سمعاً وطاعة ! و با جاریه برفتند تا نزديك بمنزل جوهري رسیدند ، جاریه گفت : در این مکان بمان تا بازشوم ! پس برفت و با مبلغی مال باز-گشت و بجوهري بداد و گفت : ای آقای من ! با تو در کدام محل اندر شویم ؟ جوهري گفت : در همین ساعت بسرای خود میروم و بپاس خاطرت بر هر صعب و سہلی پای میگذارم و تدبیر می نمایم تا ترا به علي بن بكار برسانم چه در این ساعت دیدار او دشوار است !

جوهري گويد : جاريه با من وداع کرده برفت ، من با آن مال بمنزل خود .

ص: 267

در آمدم و بشمار آوردم ، پنج هزار دینار بود ، مقداری بأهل و عیال خود و مقداری در عوض آنچه از مردمان تلف شده بود بدادم ، بعد از آن با غلامان خود بآنسرائی که امتعه من در آنجا ضایع شده بود برفتم و نجار و بنا بیاوردم تا آن مکان را بصورت أول بساختند ، و جاریه خود را در آنجا بگذاشتم ، و خاطرم آسوده شد و بسرای علي بن بكار برفتم .

یکی از غلامانش گفت : غلامان آقایم روز و شب در طلب تو هستند و وعده داده است که هر غلامی ترا باو رساند آزاد باشد و اینك سيدم افاقتی یافته و همی یاد تو کند! پس با آن غلام نزد علي بن بكار شدم ، نیروی سخن کردن نداشت ، بالای سرش بنشستم ، هر دو چشم برگشود و مرا بديد و بگریست و گفت : أهلا و مرحبا !

پس او را بر سینه گرفتم و بنشاندم و در بر آوردم ، گفت : ای برادر ! دانسته باش از آن هنگام که در اینجا بیفتادم جز در این ساعت ننشستم و خدای را بر دیدار تو شکر میگذارم ، من اورا اندك اندك بر پای داشتم و قدمی چند راه نوشت وألبسه او را تغییر دادم ، شربتی آب بنوشید و چون علامت عافیت در چهرش مشاهدت کردم حکایت جاریه را با او در میان آوردم و هیچکس نمیشنید ، آنگاه گفتم : خویشتن را استوار دار که من میدانم ترا چیست ؟ تبسم کرد ، گفتم : هرچه یابی موجب مسرت و درمان دردت خواهد بود .

پس از آن علي بن بكار طعام بخواست و اشارت کردتا غلامانش متفرق شدند آنگاه با من گفت : هیچ می بینی ما را چه رسید ؟ و از من معذرت بخواست و از حالم بپرسید ، تمام أحوال خود را بدو باز گفتم ، سخت در عجب شد و با خدام خود گفت : فلان و فلان را بیاورید ! پس فرشهای نفیس و تعاليق طلا و نقره بیشتر از آنکه از من ضایع شد بمن بداد و من جمله را بمنزل خود فرستادم .

چون صبح بردمید با من گفت : دانسته باش که برای هر چیزی نہایتی است و پایان عشق و عاشقی مرگ یا وصال است ، أما من بمردن نزدیکترم تا بوصال! ای کاش

ص: 268

ازین پیش که باین بلا مبتلا شوم مرده بودم ! و اگر لطف إلهي شامل نبود مفتضح شده بودیم ! اکنون ندانم کدام چيز أسباب خلاص من میشود؟ و اگر از خدای بیم نداشتمی خویشتن را هلاك ساختمی و ازین ورطه برستمی ، چه مانند مرغی هستم ک حبس در قفس و هالك از غصص باشد ، لكن هر نفسی را مدتي معلوم و أجلى محتوم است ! این بگفت و اشگ از دیده ببارید

جوهري گويد : گفتم : ای سید من ! دانسته باش که من عزیمت بر آن بر۔ نهاده بودم که بسرای خود روم شاید جاریه بیاید و خبری با من بیارد ! علي بن بكار گفت : باکی نیست ! لكن شتاب کن که زودتر باز آئی و خبر باز آوری .

برفتم و هنوز در سرای ننشسته بودم جاریه بادیده اندوهناك بيامد و ناله بر می- کشید ، سبب بپرسیدم ، گفت : از آنچه می ترسیدیم بر ما فرود شد ! چه دیروز که از حضور تو بازشدم خاتون بر یکی از آن دو خدمتکار که با ما بودند خشم کرده و أمر نموده بود او را بزنند ، از خاتونش بترسید و فرار کرد ، یکی از در بانان او را بدید و خواست او را بخدمت خاتونش بازگرداند ، بعضی کلمات براند که بی مفهوم نبود ، آن مرد بنازك سخنی با وی درآمد و او را استنطاق کرده ، تمام أحوال را بگفت . . .

این خبر بخلیفه رسید ، فرمان کرد تاشمس النهار را با هر چه دارد بدارالخلافه نقل کردند ، و بیست تن خادم بر وی برگماشت ، و از آن هنگام تا کنون خدمت خاتون را در نیافته ام و ندانم سبب چیست ؟ و گمان می برم که باین سبب باشد ! لاجرم بر جان خود بترسيدم و بحيرت اندر شدم ، و ندانم در کار خود و کار او چه چاره سازم ؟ و اينك هيچكس نزد او نیست که برای کتمان سر از من نگاهبان تر باشد ، هم اکنون شتاب فرمای واین خبر را با علي بن بکار بگذار تا بتهیه کارخود باشد ، واکنون که این پرده از مستور برداشته شد تدبیری در نجات خودمان بكن !

جوهري ميگويد : ازین خبر اندوهی بزرگ بر من چیره شد و جهان در چشمم تاريك گرديد ، و جاریه آهنگ باز شدن کرد ، با او گفتم : رأی چیست ؟ گفت :

ص: 269

رأی این است که زودتر علي بن بکار را دریابی و این خبر بسپاری و من بروم و پوشیده كسب أخبار نمایم !

پس از آن برفت ، من نیز بر اثرش روان شدم و به علي بن بکار در آمدم ، او را دیدم که با خویشتن از وصال حدیث همی کند و بمحال معلل می دارد(1) چون نگران شد که بآن عجلت مراجعت گرفتم گفت : همی نگرانم که بسی زود باز شدی گفتم : از آنچه در خیال داری بگذر که حادثه پیش آمده است که بهلاکت تو منجر میشود ! حالتش بگشت و از جای برکنده شد و گفت : ای برادر ! خبر چیست ؟ داستان را باز نمودم و گفتم : اگر تا پایان این روز در سرای خود بپائی البته هلاك -میشوی !!

علي بن بكار را حال دیگرگون شد و نزديك بود جانش از جسمش جدائی گیرد و دیگر باره بخود باز آمد و گفت : ای برادر ! اکنون چه بایست نمود ، گفتم : چاره اینست که از اموال سبك وزن سنگین بهایت چندانکه توانی و از غلامانت به هريك وثوق داری برداری و باما پیش از انقضای این روز بدیگر دیار رهسپارشوی ! گفت : سمعاً وطاعة!

این بگفت و از جای برجست و در کار خود بتحير و تفکر اندر بود ، گاهی قدمی برمیگذاشت و گاهی بازمی داشت و آنچه توانست برگرفت و از کسانش معذرت بخواست و ایشان را بمقصودش وصیت کرده و سه شتر بار بر نهاد و خودش بر مرکوبش بر نشست ، من نیز چنان کردم و پوشیده بیرون شدیم و آن روز و شب یکسره راه- بسپردیم .

چون آخرهای شب رسید بارها را فرود آورده شتران را عقال کرده سر بخواب نهادیم و خسته و مانده افتاده بودیم و از همه راه بیخبر ، ناگاه : جمعی دزدان بتاختند و هرچه با ما بود غارت کرده و غلامان را بکشتند و ما را در حالی زشت منوال بگذاشته بگذشتند ، و ما بآن حال پیاده راه سپار شد ما بآن حال پیاده راه سپار شدیم تا بشهری رسیدیم و برهنه

ص: 270


1- یعنی نفس خود را بمحالات وعده می دهد و خشنود نگه می دارد

بمسجدی روی آوردیم و بقیه روز را در پهلوی مسجد بماندیم و آن شب را در مسجد بیتوته کردیم و هیچ نخوردیم و نیاشامیدیم و صبحگاه نماز بگذاشتیم و بنشستیم .

مردی در آمد و نماز بگذاشت و گفت : آیا مردمی غریب هستید ؟ گفتیم : آری ! جمعی دزد بر ما بتاختند و اموال ما را بغارت بردند و ما را برهنه کردند ، در این شهر در آمدیم و هیچکس را نشناختیم تا بدو روی کنیم .

گفت : هیچ می خواهید با من بسرای من اندر شوید ؟ ما بمشورت سخن کردیم دیگر باره گفت : ای مردم فقير ! أمر مرا اطاعت کنید و بخانه من با من روی - گذارید ! گفتیم : سمعا و طاعة !

آن مرد از جامه هائی که بر تن داشت پاره چند برما بپوشانید و ملاطفت کرد و بسرایش برفتیم ، بفرمود بقچه را بیاوردند و ألبسه بیرون آورده ما را بپوشانید ، و عمامه بر سر بر نهادیم و بنشستیم ، آنگاه کنیز کی باخوان طعام در آمد ، بسیاری بخوردیم و از آن زحمت جوع برستیم ، مائده را بر گرفت ، و تا شامگاه نزد وی بماندیم .

علي بن بكار آهی سرد بر کشید و گفت : ای برادر ! دانسته باش ! من بخواهم مرد و همی خواهم با تو وصیت گذارم : همانا چون مرا مرده یافتی نزد مادرم برو و او را از مرگم خبر ده تا باینجا بیاید و مرا غسل و کفن و دفن کند و نیز با وی وصیت کن که بر فراق من شکیبائی ورزد !

این بگفت و بیهوش گشت ، و چون بخود پیوست آواز جاریه را از دور بشنید که تغني می نماید و أشعار می سراید ، گوش و دل بدو بسپرد ، از تغني او گاهی حالت سکر و گاهی افاقت و گاهی گریستن و گاهی نالیدن و اندوهناکی از آنچه بر وی رسیده و این روزگاری که او را دریافته است می نمود ، تا گاهی که این اشعار را از آن جاريه بتغني بشنيد :

عجل البين بيننا بالفراق *** بعد إلف و جيرة و اتفاق

فرقت بيننا صروف الليالي *** ليت شعري متى يكون التلاقي

ص: 271

ما أمر الفراق بعد اجتماع *** ليته ما أضر بالعشاق

غصة الموت ساعة ثم تقضى *** و فراق الحبيب في القلب باق

لو وجدنا إلى الفراق سبيلا *** الأذقنا الفراق طعم الفراق

لمؤلفه

دریغا که از گردش روزگار *** جدا گشتم از یار و شهر و دیار

پس از مدتي ألفت و اتفاق *** در افتادم اندر بلاى فراق

صروف ليالي و آیات روز *** نحوس مه وأنجم شب فروز

بناکامی من بسن شباب *** رقم کرد و « هذا لشيء عجاب »

امیدی بوصلش اگر بودمی *** بدینگونه این چند نفسردمی

ساعتی بیش نیست انده موت *** وانده فرقتش ندارد فوت

کاشکی با فراق راهم بود *** سخن از یار همچو ماهم بود

تا چشیدی فراق طعم فراق *** تلخ بودیش تا بحشر مذاق

چون ابن بكار این تغني و سرود بشنید نعرۂ سخت عظیم بر کشید و جان از تنش بیرون جهید ، چون این حال بدیدم ، صاحب خانه را بحراستش وصیت کردم و گفتم : دانسته باش ! بشهر بغداد میروم و مادر و کسانش را خبر می دهم بیایند و بتجهیزش پردازند .

چون در بغداد بسرای خود شدم جامه خود را دیگر گون ساخته ، بسرای علي ابن بكار در آمدم ، چون غلامانش مرا بديدند بیامدند و از وی بپرسیدند ، گفتم : اجازت بجوئید تا مادرش را ملاقات نمایم ! چون مادرش را دیدم گفتم : خدای چون به کاری حکم فرماید هیچ مفری از آن نیست ؟ و هیچکس جز باذن خدای نمیرد ، و هر کس را مدتی مکتوب و زمانی معلوم است !

ازین کلمات چنان استنباط نمود که پسرش وداع جان و جهان نموده است ، بسیار بگریست و گفت : با خدایت سوگند میدهم ! آیا پسرم بمرده است ؟ از کثرت جزع قدرت جوابش را نداشتم ، چون مرا بر این حال بدید ناله بگریه بر کشید

ص: 272

و بیهوش گردید ، چون بخود بگرائید گفت : کار پسرم بکجا پیوست ؟ گفتم : خداوند أجر تو را در مصیبت او عظیم بگرداند ! آنگاه أحوال او را از آغاز تا انجام شرح دادم ، گفت : آیا وصیتی بنمود ؟ از وصیت او باز گفتم ، دیگر باره از خویش بگشت و چون بخود پیوست عزیمت بر اجرای وصیت نهاد و من بسرای خود روی نهادم واز آن حسن جوانی و لطف دیدار علي بن بكار بفکر اندر شدم .

در این اثنا که در این فکر بودم ناگاه زنی دستم را بگرفت ، عجب کردم ، چون نظر کردم همان جاریه بود که از طرف شمس النهار بجانب من پیغام میآورد لكن حالت انکسار در حالش نمودار بود ، چون یکدیگر را بشناختیم بجمله بگریستیم و همی متفقا برفتیم تا بآن سرای رسیدیم ، گفتم : هیچ می دانی خبر علي بن بكار چیست ؟ گفت : لاوالله ! داستانش را بتمامت بگذاشتم ، آنگاه گفتم : حالت خاتون تو چیست ؟؟

گفت : أمير المؤمنين هارون الرشید از شدت محبتی که با وی داشت ، سخن هیچکس را در حقش پذیر فتار نشد و أفعال او را بجمله بر صحت حمل کرد و گفت: ای شمس النهار ! تو نزد من گرامی هستی و من بر رغم دشمنان تو بر عزت وقربت تو می افزایم !

پس از آن بفرمود مقصوره که از طلا نقش کرده و حجره بس مزین برای او معین کردند و بسیار از روی مهر و عطوفت با وی میگذرانید، تا یکی روز بر حسب عادت بشراب بنشست و کنیز كان خاصه در حضورش حاضر و در مراتب خود بنشستند و شمس النهار را از یکطرف خود بنشاند ، لكن صبر شمس النهار بپایان - رسیده و صدمت عشقش فزودن گرفته بود ، در این حال هارون الرشید با تنی از کنیز كان بتغني فرمان کرد ، عود بر گرفت و بنواخت و این شعر بخواند :

و داع دعاني للهوى فأجبته *** و دمعي بحط الوجد خطا على خدي

كأن دموع العين تخبر حالنا *** فتبدي الذي اخفي وتخفى الذي أبدي

و نیز چند شعر دیگر که ازین پیش مسطور شد بخواند ، چون شمس النهار

ص: 273

این شعر وتغني را بشنید نیروی نشستن نیافت و مغشي عليها بیفتاد ، رشید پیمانه از دست بیفکند و او را بخود گرفت و نعره بر کشید و کنیزکان فریاد بر آوردند و رشید او را بگردانید ، مرده بود .

هارون از مرگش محزون شد و بفرمود تا تمامت آلات و أدوات ملاهي وملاعب را که حاضر کرده بود بشکستند و شمس النهار را در حجره خود حمل کرده بقيت شب را با وی بگذرانید ، چون روشنی روز نمودار شد بفرمود او را بشستند و بخاکش در سپردند و بسیاری بر وی اندوهناك بود، و از آن پس از هیچکس از حال و کار او پرسش نکرد .

چون جاریه داستان خاتونش را با جوهري شرح داد ، گفت: ترا بخدای سوگند می دهم که مرا بوقت بیرون آمدن جنازه علي بن بکار خبر دهی و مرا در دفن او حاضر نمائی! جوهري گفت: تو مرا در هر جائی که خواهی دریا بی أماهیچکس نتواند در آن محلی که توئی تو دست یابد !

جاریه گفت : چون خاتون من شمس النهار بدرود زندگانی گفت : هارون - الرشید در همان روز کنیزهای او را آزاد فرمود و من از آن جمله ام ! و همگان در فراز قبرش که در فلان مكان است اقامت داریم .

جوهري گوید : چون این سخن بشنیدم برخاستم و باجاریه بمقبره او برفتم ، و شمس النهار را زیارت کرده بحال خود برفتم ، و چون جنازه علي بن بکار را بیاوردند مردم بغداد بتشییع در آمدند من نیز با ایشان بیرون شدم و آن جاریه را در میان زنان بدیدم که از همه اندوهناك تر بود و در بغداد هیچ جنازه را از آن عظیمتر نیافتم و همچنان با آن جمعیت بودم تا بقبرش رسیدیم و مدفونش نمودیم و از آن پس از زیارت او و شمس النهار تقاعد نداشتم .

ص: 274

حکايت کردن جميل بن معمر عذری شاعر داستان خود را برای رشید

در کتاب أعلام الناس و بعضی کتب دیگر رقم کرده اند که مسرور خادم گفت : شبی هارون الرشید را خواب از دیدار برفت و سخت کوفته خاطر وكسل گشت و گفت : ای مسرور ! كداميك از شعرا بدر بار خلافت مدار حاضرند ؟ بدهلیز سرای بیرون شدم و جميل بن معمر عذري را بدیدم و گفتم : فرمان أمير المؤمنين را اجابت کن ! گفت : سمعا و طاعة !

پس متفقا در حضور هارون الرشید حاضر شدیم ، جميل بن معمر هارون را بخلافت سلام بگذاشت ، هارون جواب سلام بداد و بفرمود تا بنشست و فرمود : ای جمیل ! آیا از حکایتهای عجیب با خود داری ؟ گفت : يا أمير المؤمنين ! آری ، اکنون بفرمای از آن حکایات که معاینت کرده ام و به هر دو چشم دیده ام بعرض رسانم ؟ یا آنچه بشنیده ام و بخاطر بسپرده ام ؟ گفت : از آنچه دیدی و معاینت نمودی !

جمیل گفت : گوش و هوش بامن سپار و بحديث من إقبال فرمای ! اینوقت رشید بمخده که از دیبای أحمر و بزر سرخ تار و پود داشت و از پر شترمرغ آکنده بود دست برده بر زبر هر دو ران خود بکشید و هر دو مرفق بر آن برافکند و خویشتن را مهیای شنیدن داستان ساخت و گفت : ای جمیل ! داستان خود را باز گوی !

جمیل گفت : ای أمير المؤمنين ! همانا دل در هوای دختری سیمبر آشفته و خاطر بروی و مویش پریشان داشتم و بخدمتش آمد و شد می نمودم ، چه در صفحه روزگار جز او آرزوی و خواهشی نداشتم ...

و چنان افتاد که پس از زمانی کسان او بواسطه قلت مرعی و چراگاه و آب و گیاه از آن مكان بكوچیدند و آن نوگل بهاري را در عماري با خود حرکت دادند مدتی از دیدار همایونش مهجور ماندم ، اینوقت لشکر شوق بر من بتاخت و عنان

ص: 275

اختیارم را بتاراج ببرد ، دلم بدو رفت و خاطرم بدو پیوست چندانکه نیروی درنگ نماند و بخدمتش آهنگ نمودم ، تا یکی شب این خیال چنان دنبال کرد که بيك ناگاه از جای برخاستم و رحل خود را بر ناقه خود بر بستم و عمامه بر سر نهادم و جامه سفر بپوشیدم و شمشیر حمایل کردم و نیزه از دوش بیاویختم و در طلب مطلوبه راهسپار شدم .

شبی تاريك و هولناك بود ، أما من باین جمله نگران نمی شدم و فرود و فراز و پست و بلند و درشت و هموار و دشت و کوه را می سپردم ، و نعره شیرها و آوای سگها بلند بود و از هر جانب بانگ وحوش و آهنگ سباع بگوش میرسید چندانکه خردم تیره و دلم خیره شد ، أما زبانم یکسره بیاد خدای بگردش بود .

در آن اثنا که با این حال راه می نوشتم بناگاه خواب بر من چیره گشت و در غلبه نوم لطمه بر سرم فرود آمد ، فزعناك و ترسان چشم بر گشودم ، درختها و نهرهما و مرغها بر شاخها روان وخوش الحان و جنبان بدیدم(1) و درختهای آن مرز را غالبا بر هم مشتبك یافتم ، از شتر خویش بزیر آمدم و مهارش را در دست بگرفتم ، و تدبیرها بنمودم تا از آن درختستان ببيابانی در آمدم و سوار شدم و ندانستم بكجا میروم و مرکب قضا و قدر بکدام سویم رهگذر می نماید ؟

و در آن بیابان پهناور بہر طرف نظر گشودم ، در بالای بیابان فروغ آتشی را نمودار یافتم ، ناقه را بجنبش آورده و بدانسوی روی نهادم تا بآنجا رسیدم و نزديك شدم و خیمه بر پای و نیزه بر زمین فرو رفته و دابه ایستاده و اسبی واقف و شتری در چرا بدیدم ، با خود گفتم : بی گمان برای این خیمه شأنی عظیم است ! چه در این بیابان وسیع سوای این خیمه هیچ چیز نمی بینم ، پس بطرف خیمه روی کردم و گفتم : سلام باد بر شما ای أهل خیمه و رحمت و برکات خدا !

اینوقت پسری از میان خیمه بیرون آمد که بسن نوزده و مانند ماه شب چهارده میدرخشید و نشان شجاعت از جبینش می نمود ، گفت : السلام عليك ورحمة الله

ص: 276


1- یعنی نهرها روان و درختها جنبان و مرغها بر شاخها خوش الحان بدیدم

و بركاته ، يا أخا العرب ! گمان میکنم که راه را گم کرده باشی ! گفتم : خداوندت إرشاد فرماید ، مرا راهنمائی فرمای ! گفت : يا أخا العرب! این زمین ما را درندگان بسیار است، و این شبی تاریك و موحش و سخت سرد و ظلماني است ! و هیچ ایمن نیستم که اگر در این وقت شب راهسپار شوی درندگانت بدرند ، امشب بخوشی فرود شو و نزد من میهمان باش و چون روشنائی روز بردمد راه را بتو می نمایم .

پس از شتر خود بزیر آمدم و با مهارش عقال کردم و جامه فزونی از تن بیرون کردم و ساعتی بنشستم اینوقت آن جوان برفت و گوسفندی سر برید و آتشی بر افروخت و از خیمه أبزار و آلات ببرد و پاره از آن گوشت جدا کرده بر آن آتش کباب کرد و بمن بداد و خودش ساعتی آرام بود و زمانی میگریست ، پس فریادی سخت بر کشید و بسیاری بگریست و این شعر بخواند :

لم يبق إلا نفس هافت *** و مقلة إنسانها باهت

لم يبق في أعضائه مفصل *** إلا وفيه سقم ثابت

و دمعه جار و أحشاؤه *** توقد إلا أنه ساکت

تبكي له أعداؤه رحمة *** ياويح من يرحمه الشامت

از سوز عشق و ألم محبت جز نفسی که بالا و فرود آید و دیده که مردمش از حال مردميت فرو افتاده و أعضاء و أحشائی که همه بمرض عشق دچار و بشعله آتش محبت در گداز است ، و چنان بدحال و سخت روزگار گردیده که دشمنانش بر وی رحمت آورند و بگریند، هیچ باقي نمانده است !

جمیل گفت : يا أمير المؤمنين ! از شنیدن أبيات بدانستم این پسر عاشق وسرگشته و بی تاب است ، و سوز و درد عشق را جز کسی که ببلای هوی مبتلا باشد نمی داند ، پس با خویش همی گفتم : آیا از حال او پرسشی بنمایم ؟ و دیگر بازه بخویش آمدم و با خود گفتم : چگونه در این سؤال بر وی ثقلی بیفکنم با اینکه يك امشب اورا میهمانم ! خویشتن را نگاهداشتم ، و از آن کباب بقدر کفایت بخوردم .

چون هر دو تن فراغت یافتیم آن جوان برخاست و بخيمه اندر شد و طشتی

ص: 277

نظيف و إبريقی نیکو و مندیلی حریر که اطرافش زرنگار بود با قمقمه پر از آب مشك بیاورد ، از ظرافت و رقت حاشیه او بشگفتی اندر شدم و با خود گفتم : تا کنون هیچ ندانسته بودم که در بیابان اینگونه ظرافت در کار باشد . از آن پس دست خود بشستیم و ساعتی بحديث بنشستیم .

بعد از آن برخاست و بچادر در شد و در میان من وخودش پرده از حریر سرخ بیاویخت و گفت : ای بزرگ عرب ! اندر آی و بخوابگاه خود برآسای ! همانا در این شب بتعب اندر شدی و در این مدت سفر مشقت یافتی ، چون داخل پرده شدم فراشی از دیبای سبز بدیدم و جامه از تن بیرون آورده و بخوابگاه در شدم چنانکه در تمام عمر خود چنان شبی براحت و آرامشی بآن ظرافت و میزبانی بآن لطافت ندیده بودم ، أما با این حال یکسره در کار آن جوان بتفکر اندر بودم تا شب از نیمه بگذشت و چشم جهانیان را خواب در سپرد .

از همه جا بی خبر بودم که ناگاه صدائی آهسته که از آن لطیف تر و خوش - اسلوب تر نشنیده بودم بشنیدم ، آن پرده را بلند کردم ، دختری بدیدم که هرگز نیکوتر و خوشروی تر از وی ندیدم که در یکسوی آن جوان نشسته و هر دو تن می - گریستند و از درد عشق و محبت و سوزش جگر و شدت اشتیاق بدیدار یکدیگر شکایت می نمودند .

با خود گفتم : بارخدایا ! سخت عجب میرود ازین شخص دوم و این خیمه که جز این جوان هیچکس در اینجا نیست ، همانا شك نميرود که این آفتاب عالم سپار از دختران جن است و باین جوان فرشته روی ملك خصال عشق پیدا کرده است ، ازین روی در این بیابان که احدی را مسکن نیست با هم میگذرانند !

از آن پس إمعان نظر کرده بتأمل در وی نگران شدم ، معلوم شد آدمیزاد پریروی عرب نژاد مشك موی است و چون گوشه چشمی مینمود و رخساره میگشود آفتاب درخشان شرمگین و ماه گوهرافشان روی بزمین می نمود ، از نور جبینش خیمه را روشنائی میسپرد ، چون مرا محقق گشت که آن حور درخشان محبوبه این هور

ص: 278

در افشان است ، غيرت محبت را بیاد آوردم و پرده را فروافکندم و سر بجامه خواب در کشیدم .

چون خورشید صبحگاهی صفحه زمین را منور ساخت ، جامه بر تن آوردم و فریضه بگذاشتم و گفتم : ای برادر گرامی! هیچ تواند بود که مرا ارائه راه بفرمائی؟ از مراتب پذیرائی و نوازشهای مخصوص تو نهایت تشکر را دارم ! آن جوان نظری بمن برگشود و گفت : ای بزرگ عرب ! این سخنان فروگذار مدت میهمانی از سه روز کمتر نیست و تا این مدت بپای نرود دست از تو باز نمیدارم .

پس تا سه روز بخوشی با او بگذرانیدم و صبحگاه چهارم روز با هم بنشستیم و از هرگونه داستانی راز برگشودیم ، در اثنای حکایت از نام و نشانش بپرسیدم ، گفت : نسب با بني عذره رسانم و نامم فلان بن فلان است و عم من فلان است !

چون این جمله را با من باز گفت معلوم شد وی پسر عم من است و از برترین دودمانهای بني عذره میباشد ، گفتم : ای پسر عم من ! باز گوی چه چیزت بر این بازداشته است که در این بیابان انفراد جستی و تنها جای گرفتی و نعمت و دولت خودت و پدرانت را بجای بگذاشتی و غلامان و کنیزان و کسان خودرا نادیده انگاشتی و این مکان را اختیار کردی ؟؟

چون این سخن را بشنید هر دو چشمش را اشگ فرو گرفت و گریان گفت : ای پسر عم گرامی ! من دوستدار دختر عم و عاشق او بودم ، چندانکه در عشقش سرگشته و در بیدای هوایش دیوانه و در فراقش بی طاقت و تاب شدم و روز تا روز آتش عشقش در ضمیرم بیشتر سر بر کشید و طاقت صبوري برفت ، بناچار از عمم خواستار شدم پذیرفتار نگشت و او را با دیگری تزویج نمود که مردی از بنی عذره بود ، آن مرد بر وی در آمد و او را بهمان محلی که خودش در سال نخست در آنجا بود حمل کرد ، چون از من دور شد و من از نظاره بدو محجوب ماندم بلای هوی و گداز عشق و آتش تابناك درونم بر آنم بازداشت که از کسان و یاران و أقارب خویش و نعمتها و دولتها و ذخائر خود دل بردارم و در این بیابان پهناور بتنهائی بگذرانم !

ص: 279

گفتم : بيوت ایشان کجاست ؟ گفت : باين مكان نزديك و بر فراز این کوه واقع است ، و این دختر همه شب چون تاریکی جهان را فرو گیرد و چشمها را خواب در سپارد پوشیده و پنهان بطوری که هیچکس نداند از میان طایفه و قبیله با ینجا بیاید با هم بنشینیم و بصحبت و حديث بگذرانیم و هردو تن بمحادثت مقضي المرام گردیم و تسلی یا بیم و ساعتی از شب را بدیدار و گفتار هم برخوردار شویم « لِيَقْضِيَ اللَّهُ أَمْرًا كَانَ مَفْعُولًا » تا اینکه خدای تعالی بر رغم حاسدان این کار را برای من بسازد « أَوْ يَحْكُمَ اللَّهُ لِي ۖ وَهُوَ خَيْرُ الْحَاكِمِينَ ».

و يا أمير المؤمنين ! از داستان آن پسر جانم پر شرر شد و از شدت حیرت بغيرت اندر شدم و گفتم : ای پسر عم عزيز ! هیچ می خواهی ترا بر راهی و تدبیری دلالت نمایم که بخواست خدا عين صلاح و طریق رشد و نجاح تو در آن باشد و از آنچه می ترسی برهی؟

گفت : یا ابن عم ، بفرمای ! گفتم : چون شب در رسید و آن دخترك بیامد ، او را بر ناقه من بر نشان ! چه بسیار تندرو و سبك رفتار است ، و تو خود بر اسب راهوار خود بر نشين ! من نیز بر یکی از این اشتران سوار گردم و شما را در تمام این شب ببرم ، و چون صبحگاه بردمد چندین بیابان دور و دراز شما را برده باشم و تو بمراد خود رسیده و بمحبوبه خود برخوردار و کامکار شده باشی ، زمين خدای وسیع است ! و من نیز - سوگند با خدای - چندانکه زنده باشم بجان و مال و بازو و تیغ و سنانم با شما مساعد هستم .

گفت : یا ابن عم ! بایستی با آن دخترك مشورت کنم ، چه بسیار خردمند و دانا و در امورات بینائی کامل دارد !

چون شب در رسید و جهان را تاریکی در سپرد و هنگام آمدنش نزديك شد و آن پسر در وقت معلوم بانتظارش بنشست و دیر شد و نیامد، نگران جوان شدم که از در خیمه بیرون شد و دهان باز کرد و از نسیمی که از کوی معشوقه می وزید بدهان می۔ کشید و بجگر سوز ناك ميرسانید و از آن تنسم آسایشی میگرفت و بتبسم این دو

ص: 280

بیت را می خواند :

ريح الصبا يهدي إلي نسيما *** من بلدة فيها الحبيب مقيم

ياريحا فيك من الحبيب علامة *** أفتعلمين متى يكون قدوم ؟!

پس از آن داخل خیمه شد و ساعتی بگریه بنشست ، پس از آن گفت : ای پسر عم ! همانا برای دختر عمم خبری روی داده و حادثه پدید گردیده یا عائقی او را از ملاقات من باز داشته است ! هم اکنون تو در همین مکان بمان تا بروم و خبری برایت بیاورم ! پس شمشیر و سپر خود را بر گرفت و برفت و ساعتی در آن تاریکی شب از چشمم ناپدید گشت ، و از آن پس بیامد و چیزی را بدستش حمل کرده بود آنگاه نعره برمن بر کشید ، شتابان برفتم ، گفت: ای پسر عم ! میدانی خبر چه بود ؟ گفتم : لا والله !

گفت : همانا در این شب برای دختر عمم دردمند شدم ! چه بآهنگ ما بیامده بود و در عرض راه شیری بدو دچار کرده و او را پاره پاره ساخته و از اندامش جز همین مقدار برجای نگذاشته ، پس آنچه در دست داشت بر زمين افكند ، مشاش - یعنی قدری از استخوانهای نازك شانه - وموی گیسوی و بقیت استخوانهای او بود ، پس سخت بگریست و سپر از دست بیفکند و کسائی و ثوبی بدستش بر گرفت و با من گفت : از جای خود مگرد تا اگر خدای خواهد بازگردم !

پس راه در سپرد و پس از ساعتی بیامد و بدستش سر شیری شرزه بود ، آن سر را بر زمین افکند و آبی بطلبيد ، آب بیاوردم ، هر دو دستش را بشست و دهان شیر را غسل داد و همی بر دهان شیر که بر آن اندام نازنین رسیده بود بوسه نهاد و بگریست و اندوهش فزونی همی گرفت و این ابیات را قرائت کرد :

ألا أيها الليث المعز بنفسه *** هلكت وقد هيجت لي بعدها حزنا

و صير تني فردا وقد كنت إلفها *** وصیرت بطن الأرض قبرا لها وهنا

أقول لدهر ساءني بفراقها *** معاذ إليها أن تریني لها خدنا

پس از خواندن این اشعار گفت : ای پسرعم ! خواستار میشوم از تو بخداوند

ص: 281

و حق قرابت و رحمی که در میان من و تو هست که وصیت مرا در خاطر بسپاری چه زود است که در همین ساعت مرا در پیش روی خودت مرده بنگری ! و چون چنين شد مرا غسل ده و کفن کن و با آنچه از استخوانهای دختر عمم بجای مانده هردو را در این جامه بگذار و جملگی ماها را در يك گور مدفون ساز و این دو شعر را بر روی قبر ما بر نگار :

کنا على ظهرها و العيش في رغد *** والشمل مجتمع و الدار و الوطن

ففرق الدهر و التصريف الفتنا *** و صار يجمعنا في بطنها الكفن

روزگاری بر پشت زمين بعيش بودیم ، و بيك دار و وطن مسکن و اجتماع داشتیم ، چون انقلاب روزگار و تصاريف لیل و نهار در میان ما مفارقت افکند ، همچنان در شکم زمين در يك كفن موطن داد !!

پس از قرائت این شعر بشدت بگریست و درون چادر شد و ساعتی از دیدارم برکنار ماند ، آنگاه بیرون آمد و همی ناله جانسوز و فریاد جگر سوز برآورد و از آن پس نعرۂ بلند و نفیری سخت بر کشید و از دنیای فریبنده مفارقت گزید ، از دیدار این حال حالم دیگر گون و از اینگونه جان سپردن جان از تنم بیرون شدن همی خواست ، چندان بر آن دو نوجوان تا بناك دردناك شدم که همی خواستم با ایشان پیوند جویم !

چون چندی بر گذشت و آسایشی مختصر حاصل شد قدم پیش نهادم و او را بر جای خود بخوابانیده و چنانکه فرموده بود شستشوی داده هر دو نازنین گل بدن را در يك كفن پیراهن ساختم و هردو گوهر تابناك را با همدیگر در شکم خاك بي باك جای دادم ، و سه روز در کنار آن گور بگذرانیدم ، از آن پس بکوچیدم و مدت دو سال بزیارت ایشان نائل میشدم . ای أمير المؤمنين ! داستان ایشان چنین است که معروض داشتم .

رشید او را بسی تحسین و آفرین گفته بخلعت بدیع و جایزه سنيه نوازش فرمود .

ص: 282

حمایت کردن حسين خليع داستان ضمرة ابن مغیره را که بدو گفته بود ، در خدمت هارون الرشید

در بدایع الظهور و بعضی کتب حکایات نوشته اند که شبی هارون الرشید را خواب از چشم برفت و پندارهای گوناگون در مغز بنشست و دچار اضطرابی عظیم گشت اصمعي و حسين خليع را احضار ، و فرمود : مرا از هر در حدیث برانید ، و تو ای حسين بحكایت بدایت گیر !

گفت : يا أمير المؤمنين ! یکی سال بآهنگ بصره بیرون شدم و بخدمت محمد بن سلیمان ربعي روی نهادم تا قصیده که در مدحش إنشاء کرده بودم بعرض رسانم ، محمد پذیرفتار شد و مرا بفرمود تا در آستانش إقامت نمایم .

در آن أوقات روزی بطرف مر بد بیرون رفتم و راه خود را بمهالبه گردانیدم(1) گرمائی سخت بر من چنگ در انداخت ، به دری بزرگ نزدیك شدم تا بشر بتی آب از آن تعب و تاب بر آسایم ، در این حال جاریه را دیدم که در حالت تمایل با دو چشمی پر خمار و ابروانی پیوسته و دو خد ماه نشان ، پیراهنی گلناري بر بدن ، و ردائی صنعائي پوشش ، وليك شدت سفیدی هر دو دستش بر حمرت قميصش غلبه داشت ، دو پستان لطيف چون دو انار ، و شكم فربي و سفید و پر چینش چون شکم قاقم ، گوئی بوستانی است که سنبل بر سنبل و گل بر گل و ياسمين بر ياسمين و مشك بر مشك آکنده ، یا آسمانی است منور بستاره رخشنده ! و ازین جمله افزون گردن بندی از زر سرخ مرصع بجواهر که در میان دو پستانش چون گوی زر در صفحه سیم تر نمایان ، و چشم ماه و مهر بهردو چشم فتانش گرایان ، تیر مژگانش در زیر ابروی کمان آفت جان زلیخا و لیلی ، با بینی چون شاخ بلور کشیده ، و دندانهائی چون

ص: 283


1- مربد - بفتح میم - محلی که در آن خرما خشك کنند، و مها لبه فرزندان و تبار مهلب بن ابی صفره اند که در بصره ساکن بوده اند

مروارید غلطان بهم پیوسته ، و اندامی نازنین تر از خرمن ياسمين ، و چنانش بوی مشك و عود بر میدهید که آن سرای را معطر و از نور چهره اش منور ساخته بود ، و آن بت فرخاري و لعبت تا تاري را با این حال و این جمال دلفریب آرام و شکیب نبود و سرگشته و پریشان خاطر همین برفت و باز آمد ، آوای خلخالی دیده ناهید و خورشید را بدنبال افکندی ، و گوشه نظرش خون بجگر می افکند ، و لمعان رخسارش حور و غلمان را بیچاره میساخت ، گفتی چنانست که شاعر در این شعر گفته است :

كل جزء من محاسنها *** مرسل من حسنها مثلا

أجزای تنش بجمله از سر تا پا *** ضرب المثل تمام أهل دنیا

با من از این دیدار همایون و چهره مبارك از خویش بی خویش و بدو نزديك شدم تا بر آن دلارام سلام فرستم ، دار و دلدار و دهلیزها و شوارع از بوی مشك آکنده بود پس بدو سلام کردم ، با لسانی با خشوع و قلبی اندوهناك وخاطری پژمان وجگری سوزناك جواب بداد .

گفتم : ای خاتون ! شیخی غریب هستم ، عطش بر من چنگ در افکنده آیا تواند بود أمر فرمائی مرا شربت آبی دهند . تا خداوندت أجر و مزد بخشد ؟؟ گفت : از من بیکسوی باش که من از آب و زاد بدیگر کار اشتغال دارم ! گفتم : ای خاتون گرامی ! بچه علت ؟ گفت : از آنکه من بر سنگین دلی سخت کیش عاشقم که در حقم بعدل و انصاف نمیرود ، و با کسی دل بسپرده ام که هرگزش با من اندیشه پیوند نیست ، و با این حال جمعی را بر من رقیب ساخته تا از حال من آگاه باشد .!

از کمال تعجب گفتم : ای سیده من ! آیا در بسیط زمین و بساط جهان کسی هست که تو او را بخواهی و او ترا نخواهد ؟ گفت : آری ! و این بواسطه آن فضل و فزونی است که در کمال و جمال و دلال او است !

گفتم : سبب توقف در این دالان چیست ؟ گفت : از اینکه عبور آن رشگ ماه و هور از اینجا است ! و این هنگامی است که بیاید و بگذرد !

ص: 284

گفتم : ای خاتون جهان ! آیا اتفاق افتاده است که وقتی از اوقات با هم بيك جای فراهم و با هم بحديث توأم شده باشید که مایه این وجد و عشق و سوز و گداز باشد ، اینوقت نفسی سرد برآورد و اشگ دیدگانش بر چهره روان شد ، گوئی لؤلؤ رخشان بر گل سرخ ريان بنشسته است ، پس از آن این دو بیت را قرائت کرد :

و کنا كغصني بانة فوق *** نشم جنى اللذات في عيشة رغد

فأفرد هذا الغصن من ذاك قاطع *** فيا من رأى فردا يحن إلى فرد

[من و او همچون دو شاخ سرو بن بر فراز بستانی از لذائذ زندگی برخوردار بودیم] گردش فلك و انقلاب جهان مارا از همدیگر جدا ساخت .

گفتم : ای سیده من ! بفرمای میزان عشق تو باین جوان بچه مقدار است ؟ گفت : اگر خورشید تابان را بر دیوار أهلش بنگرم گمان می کنم که روی او و فروز دیدار اوست ! بسا اتفاق افتاده است که بيك ناگاه او را دیده ام مبهوت شده ام وخون و روح از تنم فرارنده شده است ، و از آن روز تا يك هفته و دو هفته بی عقل و خرد مانده ام !

گفتم : مرا معذور دار ! چه من نیز چون تو گرفتار بالای هوی و لگد کوب قوارع عشق و صوارم محبت هستم ، روی با تو و دل بدیگر جای دارم ، جسمم نزار و قوائمم ضعیف گشته ، پریدگی رنگ و رقت و لطافت بشره تو نیز بدرد دل و اندوه خاطرت گواهی میدهد ، و چگونه است که آن جوان با اینکه تو در زمین بصره إقامت داری دچار عشق نگردیده و طاقت صبوري آورده است ؟!

گفت : سوگند با خدای ! از آن پیش که بدرد عشق و بلای هوای این نازنین پسر آتشی بجگر افکنم در نهایت غنج و دلال و رونق و جمال و درخشندگی روی و زدودگی موی و فزایش کمال بودم ، تمامت فرما نگذاران بصره بمن مفتون و در هوای من مجنون بودند ، تا گاهی که من دچار تیر عشق و سهام بالا خیز این غلام شدم ...

گفتم : ای نازنین صنم ! چه چیز در میان شما رنگ جدائی و بیرنگ (1) مفارقت

ص: 285


1- طرح نقشه ساختمان ، طرح نقاشی قبل از آنکه رنگ آمیزی شود

را طرح افکند ؟ گفت : نوائب جهان و حوادث حدثان ! همانا داستان من و او را شانی عجیب و پیشنهادی غریب است !

چنان اتفاق افتاد که روزی از روزگار نوروز بنشسته بودم و گروهی از دخترهای بصره را دعوت نموده بودم ، در میان آن جواري جاريه نيك روی و ظریف بود که او را جزو أسيران از عمان آورده و هشتاد هزار درهم در بهای آن بی بهای پر بها داده بودند ، و این جاریه با من بسی دوست بود و در مودت من حرص و ولع داشت ،

چون داخل منزل من شد خود را بر من بیفکند وهمی مرا بشوخی و نشکنج در سپرد و چون خلوت کردیم و بخوردن شراب گلناري پرداختيم تا طعام ما آماده - گردد و سرور ما بحد کمال برسد ، آن جاریه با من ملاعبت و بازی همی کرد ، گاهی من بر بالای او و گاهی او بر بالای من در افتادیم تا گاهی که حالت مستی او را بر آن داشت که دست بر بند زیر جامه من بزد و بدون اینکه سابقه در میان ما باشد بند شلوارم را برگشود ، و در ضمن ملاعبه شلوار از تنم فرو افتاد

در میان این اثنا که باین حال بودیم ، بناگاه آن جوان بر ما در آمد و چون این حال را نگران شد خشمناك گشته روی بر تافت و چون کره اسب عربی که صدا و زنگ لگام خود را بشنود برمید و برفت ، ای شیخ ! اینک سه سال برمی گذرد :

کز گلستان صفا بوی وفائی ندمید !!

هر چند بدو معذرت و ملاطفت و استعطاف میجویم أثر نمی کند و بمن نظر - نمی افکند ، نه مرا بمکتوبی یاد ، ونه دلم را بپیامی شاد ، و نه بپذیرفتن سخنی از من مرا از قید این اندوه جانکاه آزاد میگرداند !

گفتم : ای خاتون ! آیا این جوان از مردم عجم است یا از بزرگان عرب ؟ گفت : ويحك ! این نازنین رعنا از ملوك بصره است ، گفتم : این گوهر شاداب شیخ است یاشاب ؟ و این سرو نوان(1) پیراست یاجوان ؟! آن ماه دلفروز نظری خشم آلود بمن برگشود و گفت : مردی أحمق هستی ! این نازنین پسر مانند شمس و قمر است

ص: 286


1- یعنی خرامان

وأجرد وأمرد(1) است ، در تمام أعضای او هیچ عیبی نیست جز اینکه از من منحرف گردیده است .

گفتم : نامش چیست ؟ گفت : ترا با نامش چکار است ؟ گفتم : میخواهم به - ملاقاتش روم و کوشش نمایم تا أسباب وصال و اتصال شما را فراهم سازم ! گفت : بدان شرط که رقعه مرا بدو رسانی ! گفتم : کاری ناگوار نیست ! گفت : ضمرة بن مغیره اش نام و أبو السخاء اش کنیه و قصرش در مربد است ، پس از آن خدمتگذاران سرای را صیحه بر زد و دوات و قرطاس خواست و آستين برزد و دو ساعد مانند دو طوق سیم سفید نمودار ساخت و بعد از نگارش نام خدای دو سرای نوشت :

« ترك الدعاء في صدر رقعتي ينبیء عن تقصيري ، و أعلم أن دعائي لو كان مستجابا ما فارقتني لأني كثيرا ما دعوت أن لا تفارقني و قد فارقتني ، و لولا أن الجهد تجاوز بي حد التقصير لكان ما تكلفته خادمتك من كتابة هذه الرقعة مغنيا لها مع يأسها منك ، لعلمها أنك تترك الجواب ، و أقصى مرادها سيدي نظرة إليك وقت اجتيازك في الشارع إلى الدهليز تحيي بها نفسا ميتة ، و أجل من ذلك عندها أن تخط بخط يدك - بسطها الله بكل فضيلة - رقعة و تجعلها عوضا عن تلك الخلوات التي كانت بيننا في الليالي الخاليات التي أنت ذاكر لها ، سيدي ! ألست لك محبة مدنفة فإن أجبت إلى المسئلة كنت لك شاكرة و لله حامدة ، و السلام » :

اینکه در صدر رقعه ام بدایت بدعا نکردم ، از تقصیر من باز می نماید ، چه دیدم اگر دعای من در پیشگاه خدای باجابت رسیدی تو از من جدائی نمیجستی ! چه بسیار دعاها کردم که از من مفارقت نکنی و کردی ، و اگر نه این بودی که مشقت و رنج مفارقت بر من دشوار گردیده باين رقعه نیز زحمت نمیدادم چه از تو مأيوس هستم و می دانم جوابی نمی نگاری ، و اینك برترین مرادها و تمنیات این خادمه این است که هنگام عبور و مروری که از شارع می نمائی ازین دهلیز بگذری تا بگذارت مرده زنده گردد ، و تمنای بزرگتر این است که بخط همایون خودت بمن

ص: 287


1- یعنی بی موی

بر نگاری و آن خط شریف را در عوض آن خد لطيف ودیدار ظریف مقرر فرمائی تا بجای آن گذشته شبها که تو نیز بخاطر داری مونس جان و أنيس روان گردانم ! ای آقای من ! آیا از جان و دل دوستدار تو نیستم : اگر إجابت مسئله مرا فرمائی شکر گذار و خدای را حمد سپار گردم ! و السلام .

پس آن نامه را بگرفتم و بامداد بسرای محمد بن سلیمان برفتم ، مجلسی آراسته بفرما نگذاران وملوك آراسته دیدم و در جمله ایشان پسری را دیدم که از در خش دیدار مجلس را مزین گردانیده ودر حسن و جمال و بهجت و اعتدال بر تمام حاضران تفوق دارد و أمير او را بر همه مقدم داشته است ، پرسیدم : این ماه تابان کیست ؟ گفتند : ضمرة بن مغیره است ! چون او را بدیدم با خود گفتم : حقيقة هر چه بر آن زن بینوا ازین ماه سما وارد شده است بجا میباشد !

پس از آن بپای شدم و بمربد در آمدم و بر در سرای ضمره بايستادم ، پس از ساعتي با موکب عز و جلال نمودار شد ، بسوی او برجستم و در دعا و تحیت مبا لغت کردم و رقعه را بدو دادم ، چون بخواند و مضمونش را بدانست گفت : ای شیخ ! ما زوجه دیگر بجای او آورده ایم ، هیچ خواهی بدیل را نظاره کنی ؟ گفتم : آری پس صیحه برزد ودختری را بخواند ، بناگاه دختری زیباروی نمودار شد که خورشید وماه را از فر دیدار شرمسار ساخت ، با دو پستان برجسته بدون ترس و لرزی شتابان بیامد ، ضمره آن رقعه را بدو بداد و گفت : جواب او را بازده !

چون قرائت کرد و مضامینش را بدانست رنگش زرد شد و گفت : ای شیخ ! از خدای طلب آمرزش کن برای این نامه که بیاوردی !!

ای أمير المؤمنين ! چون این سخن بشنیدم بیرون آمدم و پای کشان ميرفتم تا بسرای آن ماه سیما رسیدم واجازت طلبیدم و بخدمتش رسیدم ، گفت: خبر چیست ؟ گفتم : جز باس و یاس با خود ندارم ! گفت : هیچ باکی از او بر تو نیست ! اگر چنين است پس خداوند تعالی و قدرت او در کجا است ؟ آنگاه فرمان کرد تا پانصد دینار بمن بدادند .

ص: 288

از آنجا بیرون رفتم و پس از چندی باز شدم و غلامان و سواران بر آن در سرای بدیدم ، درون سرای شدم ، دیدم أصحاب و أعوان ضمرة بن مغیره هستند و از این ماهروی سیم اندام خواهش می کنند که بجانب ضمره رجوع فرماید ، و آن خاتون زمین و زمان میگوید : سوگند با خدای ، نیایم و نظر بدو نگشایم ! چون این حال را نگران شدم خدای را شکرها نمودم و سجده نهادم که تلافي آن شماتت ضمره را بفرمود ، و از آن پس نزد ماهروی برفتم ، رقعه بمن بنمود ، چون نظر کردم بعداز تسمية رقم کرده بود :

« لولا إبقائي عليك أدام الله حياتك لوصفت شطرا مما حصل منك و بسطت عذري في ظلامتك إيای إذ كنت الجانية على نفسك و نفسي المظهرة لسوء العهد و قلة الوفاء و المؤثرة علينا غيرنا ، فخالفت هواي ، و الله المستعان على ما كان من اختيارك و السلام » .

در این نامه زبان بمعذرت برگشود ، و از ظلم و ستم آن ماهروی بر خودش و شوهرش باز گفت و تمنای تجدید عهد مودت بکرده و از اینکه آن ماهروی در اندیشه آن شده بود که بجای او دیگری را اختیار کند زبان بشکایت دراز کرده بود .

بالجمله ، میگوید : چون آن رقعه را قرائت کردم ، ماهروی آن جمله تحف و هدایائی را که ضمره برای او تقدیم کرده بود و بقدر سی هزار دینار می نمود بمن بنمود ، و چون روزی چند بگذشت بیامدم و آن آفتاب آسمان دلبري را در کنار آن ماه فلك مهتري بديدم !

رشید چون این داستان غریب را بشنید گفت: اگر ضمره در تزویج وی بر من پیشی نگرفته بود مرا با او شانی از شئون بود- یعنی او را ترویج میکردم !

ص: 289

بیان پاره خرابات هارون الرشید با پاره جواری و حکایت رشید با أبو نواس و جاریه

در تاریخ نگارستان و أغلب کتب تواریخ وأدبيات . مسطور است که شبی هارون الرشید بر گرد قصر خلافت طواف میداد ، ناگاه نظرش بر کنیز کی ماه رخسار افتاد که مست بیفتاده و قصر را از نور دیدار رشگ اردیبهشت و بهار ساخته است ....

چنان بود که از آن پیش رشید را در وصالش خاطری پریش و نمکها بر جگر پر ریش افتاده ، هر چند تمنای وصال کردی آن آفتاب روی بی همال و آهوی خوش خط و خال پذيرفتار نمیشد ، در این حال که محبوبه را در آن حال دید ، از مدد بخت و نیروی طالع دانسته فرصت را غنیمت شمرده راه خود را بر بالای آن سرو بالا بیفکند و دست به بند إزار برد تا کام دل براند ، در اثنای تلاش معجر از سر جاریه ماه منظر بیفتاد ، چون نسبت بخلیفه روزگار جز ملایمت و ملاطفت چاره نداشت ، عذری آورده وعده دیدار بفردا افكند .

هارون الرشید چون روشنی روز بردمید محرمی بدو فرستاده وفای بوعد را خواستار شد ، آن سنگین دل آتشین رخسار جفا کار در جواب گفت : با خلیفه بگوی « کلام الليل يمحوه النهار » آن وعده های شب را روشنائی روز ناشمرده می انگارد !

چون هارون بشنید با یکی از خادمان گفت : بنگر از شعرا کدام يك بردر حاضرند؟ برفت و بیامد و گفت: رقاشي وأبومصعب وأبو نواس در این کریاس(1) گردون أساس حضور دارند ! جملگی را إحضار کرده فرمان داد که این مصراع را تضمین نمایند حاضران هريك آن مصراع را در بیتی چند بتضمين آوردند لکن چنانکه بایست مطبوع نیفتاد ، چون نوبت با أبو نواس افتاد بدینگونه بعرض رسا نید :

وليل أقبلت في القصر سكرى *** ولكن زين السكر الوقار

ص: 290


1- در بار پادشاهان و أعيان و همچنین خلوت خانه سلاطین و امرا

و هز الريح أردافا ثقالا *** و غصنا فيه رمان صغار

فقد سقط الردا عن منكبيها *** من التجميش وانحل الازار

فقلت لها : عديني منك وعدة ! *** فقالت : في غد منك المزار

ولما جئت مقتضيا أجابت : *** کلام الليل يمحوه النهار

أبو نواس در این اشعار چنان مطلب را بر شکافت که گوئی در آن شب از آغاز أمر تا پایان کار با هارون الرشید در کنار آن ماهروی جفاکار حاضر ، و بر کردار و گفتار ایشان ناظر بوده است .

رشید بآن دو شاعر صله و جایزه در خور بداد ، أما از أشعار أبي نواس چنان آشفته و خشمناك گردید که بقتل أبي نواس فرمان داد ، أبو نواس را از پیش آمد آن حال حیرت در سپرد و گفت : أيها الخليفه ! مرا چه گناه است ؟ گفت : همانا در شب گذشته در قصر بوده ، و آن صورت و سیرت را برأي العين مشاهدت کرده ! أبو نواس سوگندهای عظیم یاد نمود که من دوش در خانه خود بوده ام ! وشاهدی چند بر طبق دعوي خود اقامت کرد تا رشید را باور افتاد و أبو نواس از خطر هلاك برست .

أما صاحب حلبة الكميت می نویسد : هارون الرشید با یکی از کنیز كان خاصه خود مدتی مهاجرت گزید و از آن پس شبی او را در قصر ملاقات کرد که بحالت مستی اندر است و با کمال کبر و ناز و غنج و دلال در اطراف وجوانب قصر میخرامد و از نهایت تکبر دامن بر زمین می کشاند .

هارون را از دیدار آن حال حالت بگشت و عنان اختیار از کف بگذاشت و خواستار مباشرت شد ، گفت : ای أمير المؤمنين ! مدتی بترك من گفتی و گوهر رخشانم را نسفتی و من هیچ خبر نداشتم که امشب بدیدار من آئی و متاع نفیسم را خریدار گردی ! يك امشب مهلت بده تا خویشتن را آماده سازم و بامداد چون ماه در وثاقت اندر آیم و از رنج محاق بر آسايم !(1)

هارون برفت و چنانکه مسطور شد با نتظار بنشست و در جواب « کلام الليل

ص: 291


1- شبهای آخر ماه را که قرص ماه تاريك است محاق گویند

يمحوه النهار » بشنید و رقاشي این شعر بگفت :

أتسلوها و قلبك مستطار *** و قد منع القرار فلا قرار

وقد تركنك صبا مستهانا *** فتاة لا تزور ولا تزار

إذا ما زرتها وعدت و قالت : *** کلام الليل يمحوه النهار

مصعب گفت : من نیز در این معنی سه بيت إنشاء کنم و قرائت نمود :

اما و الله لو تجدين وجدي *** لما وسعتك في بغداد دار

أما يكفيك أن العين عبری *** و من ذكراك في الأحشاء نار

فولت و انثنت تیها و قالت : *** كلام الليل يمحوه النهار

أبو نواس گفت : من در چهار بیت شعر باین معنی اشارت کنم ! و آن أبيات را بخواند و رشید را بسی مطلوب گردید و در حق آن دو شاعر هريك پنج هزار درهم و در باره أبي نواس ده هزار درهم و جامۂ فاخر فرمان داد .

و میگوید : بعضی این حکایت را بمحمد أمين و بعضی بعبد الله مأمون نسبت داده اند ، و الله أعلم .

حکایت کردن جعفر بن يحيی از جواری خود در خدمت هارون الرشید

در زهر الربيع و بیشتر کتب ادبیات مرقوم است که جعفر بن يحيی برمکي را سه تن جواري ماه طلعت بود که خورشید درخشان از منبع در افشان ایشان کسب نور مینمود و هارون الرشید را از حال آن نازنینان نارپستان که نار بستان را بحسرت میاوردند خبر بود ...

یک روز در اثنای صحبت از حال ایشان از جعفر بپرسید ، گفت : یا أمیر ۔ المؤمنين ! شب گذشته در خوابگاه افتاده دو تن جاریه نزد من حضور داشتند و مرا مالش همی دادند ، پس خویشتن را در حال خواب نمودم تا کردار ایشان را بنگرم یکی مکیه و آن دیگر مدنیه بود ، جاریه مدنیه را کثرت شوق بآنچه مناسب

ص: 292

ذوق بود مایل گردانید ، دست دراز کرده ، این چیز را يعني آلت وزارت دلالت را بگرفت و همی مالش داد و ببازی و ملاعبت در نوشت تا راست بایستاد ، در وقت مکیه که طعامی لذیذ و نعمتی بی خون دل در کنار دید ، از جای برجست و بر فرازش بنشست .

چون مدنیه شکار آماده و طعمه ماکول خود را در چنگال این شکاري جفا - اندیش بدید در میانه خصومت ومنازعت بهم رسیده گفت : من بخوردن آن سزاوار ترم چه بمن از نافع از ابن عمر حدیث رسیده است که رسول خدای صلی الله عیه و آله فرمود « مَنْ أَحْيَا أَرْضاً مَيْتَةً فَهِيَ لَهُ » هر کس زمینی از کار افتاده را بکار آورد مخصوص او است خصوصا اگر نہالی را نیز پرورش داده و خدنگ و راست نموده باشد !

مکینه گفت : من نیز از معمر از عکرمه روایت دارم که رسول خدای صلی الله علیه و اله فرمود « لَيْسَ الصَّيْدَ لِمَنِ أَ ثَارِهِ وَ إِنَّمَا الصَّيْدَ لِمَنِ قَبَضَهُ » شکار برای آنکس نیست که صید را بر جهانیده باشد بلکه اختصاص بآنکس دارد که بدست گرفته و مقبوض - داشته است ! من سند هر دو حديث را همانطور یافتم که آن دو جاریه گفته بودند .

رشید از شنیدن این حدیث چندان بخندید که بر پشت افتاد و گفت : کدامكس هست که بتواند از ایشان خودداری کند و بوصال ایشان نائل نشود ؟! جعفر گفت : این دو جاریه و آقای ایشان در عصبه حکم و فرمان تو هستند ! پس بمنزل خود برفت و آن هردو گلبرگ بهاري و طاوس خرم بهشت را بخدمت رشید تقدیم کرد .

ص: 293

حکايت هارون الرشید با چند جواری مختلفه که با هريك مقامی را بگذرانیده است

در عقد الفريد مسطور است که اصمعی گفت : روزی بمحضر هارون الرشید در آمدم ، در حضورش کنیزکی ماهرخسار سخت زیبا ایستاده با گیسوان عنبر نشان و جعد مشگبوی وذوائب عبير آمیز(1) که اندام او را فرو سپرده بود و بر پیشانی ماه - نشانش با خط زر نوشته بودند « هذا ما عمل من طراز الله » ، رشید با من گفت : ای اصمعي ! این جاریه را توصیف کن ! پس این شعر را بگفتم و بخواندم :

كنانية الأطراف سعدية الحشا *** هلالية العينين طائية الفم

لها حكم لقمان و صورة يوسف *** و نغمة داود و عفة مريم

جمال و دلال و حسن و صفای اندام و ملاحت دیدار و تنگی دهان و فربہی و سیمین بری و صورت و سیرت و تغني و حسن آواز و بعلاوه عفت او را به نیکوان جهان و بزرگان روزگار تشبیه می نماید .

هارون گفت : ای اصمعي ! قسم بخدای ، نیکو صفت کردی ، آیا نامش را میدانی ؟ گفت : نمی دانم ! گفت : نامش دنیا است ! پس ساعتی سر بزیر افکنده و این شعر بگفتم :

إن دنيا هي التي تملك القلب قاهرة *** ظلموها شطر اسمها فهي دنيا وآخرة

چون رشید این شعر بشنید فرمان کرد تا ده هزار درهم در صله اصمعي بدادند .

إسحاق بن إبراهيم موصلي گوید : یکی روز در خدمت رشید حاضر شدم ، جاریه مه طلعت بحضرتش تقدیم کرده بودند که در مراتب ظرافت و لطافت وملاحت و شعر و أدب و حسن و جمال یگانه عصر و بعلاوه شوخ و دلبر ، و در حضور رشید طبقی از گل سرخ بر نهاده بودند ، رشید با من فرمود : آیا نگران این گل و نضرت(2)

ص: 294


1- ذوائب : جمع ذؤابه يعني زلف ، و جعد : زلف تا بدار شکن شکن
2- نضرت و نضارت بمعنی خرمی است

لون و رنگش نیستی ؟ گفتم : سوگند با خدای ! کمال حسن و جمال نضارت و بوی و رنگ آن بوجود همایون تو میباشد ، ای أمير المؤمنين !

رشید گفت : بیتی در باره این گل خوش رنگ خوشبوی بگوی که همان آب و رنگ و لطافت و بوی داشته باشد ! ساعتی سر بزیر افکندم و گفتم :

كأنه خه موموق يقبله *** فم الحبيب وقد أبدى به خجلا

این گل خوش رنك لطيف گوئیا گونه گلرخی گلگون است که لب عاشق بر- آن بوسه بر نهد و عرق خجلت بر آن عذار مهر آثار نمودار آید، چنانکه شبنم بر - ورق گل نمایان گردد !

در این حال آن جاریه شوخ که « معلمش همه شوخي و دلبري آموخت » با من روی با روی شد و این شعر فروخواند :

كأنه لون خدي حين يدفعني *** كف الرشيد لأمر يوجب الغسلا

گویا این طبق گل با این رنك و بوی و طراوت و تری و لطافت و تازگی و نظافت و نازکی این گلها چون خرمن سنبل و چهره چون گل و عرق مانند مل است که چون دست مواصلت رشید با من رسد و با ندیشه مباشرت با من و آن کاری که غسل را واجب میگرداند برآید بدان حالت میشود !

چون رشید این بیت نعوظ آثار و این کلام ملاحت و کنایت آیات بشنید در أعضای أسفلش حرکتی روی داد که اعضای أعلا را بی اختیار کرده گفت : هر چه زودتر برخیز که این جار یه شوخ نا بکار أير مرا بر خیزانیده است ! گفتم : يا أمير المؤمنين ! هرگز از جای برنخیزم تا صله گرانمایه عطا فرمائی ! گفت : صله از بهر چیست ؟ گفتم : از آنکه أسباب جنبش ایر أمير من شدم !

هارون بخندید و بفرمود مرا جایزه بزرگ بدادند ، بمحض اینکه برخاستم پرده ها آویختند و قصر خالي از أغيار ، و از پردگی پرده برداشته و آنچه در زیر پرده بود بیرون ، و بار هارون بار ، وسیمتن گلعذار گرانبار گشت .

در ثمرات الأوراق روایت این حکایت را نسبت بفضل داده ، و گوید : فضل

ص: 295

گفت : در خدمت رشید در آمدم و در حضورش طبقی از گل سرخ و نزدیکش جاریه اش ماریه بود که شعر نیکو گفتی و ادب وافر را با حسن دیدار و جمال دلفریب بهره ور بودی - تا آخر حکایت .

و نیز در عقد الفريد مسطور است که إسحاق بن إبراهيم موصلي گفت : هنگامی هارون الرشید در میان دو تن جاریه ماه دیدار از کنیزکان خود نشسته بود، با ایشان گفت : كداميك از شما امشب با من میخوابید ؟ یکی از ایشان گفت : من میخوابم ! آن دیگر گفت : نه چنين است ! من در خوابگاه تو شب بروز میرسانم .

هارون با جاريه أولي گفت: حجت تو در آنچه ادعا نمودی چیست ؟ گفت: قول خدای تعالی «وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ، أُولئِک الْمُقَرَّبُونَ » هر کس پیشتر است وا پیشتر است ! باجاریه دوم گفت : حجت تو چیست ؟ گفت : قول خدای عزوجل « وَلَلْآخِرَةُ خَيْرٌ لَكَ مِنَ الْأُولَىٰ» پسین بهتر است برای تو از پیشین ! هارون گفت: بایستی هريك از شما شعری در فن غزل بگوید ، هر کدام رقیق تر بگوئید باید در- کنار من بصبح رسانید ، جاریه نخستین این بیت بگفت :

أنا التي أمشي كما يمشي الوجي *** يكاد أن يصرعني تفججي(1)

من جنة الفردوس كان مخرجي

یکی سرو روانستم که اندر باغ ناوانم(2)

چنان در غنج و ناز آیم که غلمان است نالانم

چنان پاکیزه اندام و چنان فرخنده دیدارم

که گوئی حوري جنت برون آورده غلمانم

ص: 296


1- وجی ، بتشدید یاء ناقه ای که کف پایش آزرده باشد و نتواند درست گام بردارد و تفجج عبارت از اینست که رانها زیاد گوشت آلود و فربه باشد و ناچار هنگام راه رفتن پا را گشاد گشاد بزمین نهند که مبادا رانها بهم ساییده شود و آزار بیند ، معنی شعر اینست : من از نازك اندامی چنانم که هنگام راه رفتن از نهادن قدم برزمین آزار می بینم و گاه نزدیك میشود که بخاطر گشاد راه رفتن بزمين افتم ، من آنم که از بهشت برین نازل شده ام .
2- ناوان یعنی خرامان

جاریه دومین گفت :

أنا التي لم ير مثل البشر *** کلامی اللؤلؤ حين ينتشر

أسحر من شئت و لست اسحر *** إن سمع الناس کلامی کفروا

نزاده مادر دنیا بمانندم پري زادی

ندیده حوري جنت بسانم حور آزادی

سخن از سی درم بیرون چو آید در برافشانم

جهان را از یکی گفتار بس گوهر که بنشانم

هر آنکس را که خواهم در کمند سحر در بندم

ولكن سحر کس کاری نمی سازد به پیوندم

چنان اندر کلام من أثر باشد ز یزدانم

که از يك گفتنم خلقی شود کافر به یزدانم

هارون گفت : همانا هردو تن نیکو گفتید و نیکو در سفتید و هیچیك را بر آن يك فزونی و برتری نیست ، ببایستی با هر دو خفتن و هردو را سفتن !!

و دیگر أبو الطيب كاتب گوید : شبی هارون الرشید در میان دو تن جاریه مدنيه و کوفیه بیارمید ، جاریه کوفیه هردو دست رشید را می افشرد و مدنیه هر دو پایش را بمالش در میسپرد ، از آن پس جاریه مدنیه از پای او دست برانش همی بسود تا گاهی که پنج بنان نازنین به حمدانش بسود ، ایر هارونی را دست همایونی بحرکت آورده آن کالا چون آن دلبر سرو بالا از آن خمیدگی و سرافکندگی برست وچون قامتش راست گشت .

کوفیه که در زیر چشم در حالت فشار دست نگران آلت پای بود ، بناگاه از دستکاری آن استاد مدنیه کوفه خراب را آباد ، و آلت کار را سخت بنیاد دید از معاونت بخت شمرده هر دو دهان آن را باز کرده گفت : ما با تو در این کالای نفیس شريك و سهیم هستیم و چنان می بینم که همی خواهی در رأس المال انفرادگیری و این لقمه از حوصله بیش را بتنها پیش گیری ، ما را نیز بهره باز رسان !

ص: 297

مدنیه که صاحب مال آن مال رفيع و بیت المال بدیع بود ، گفت : مالك از هشام بن عروه از پدرش عروه با من حديث نمود که گفت : هر کس زمینی بیکار را بكار آورد باو و أعقابش اختصاص جوید !

کوفیه چون حديث مسند را بشنید سند اقبال دانسته مدنيه را استقبال کرده و او را بيك سوى افکنده نونهال هارون را از چنگال آن غزال همایون در آورده با هر دو پنجه نگارین و هر دو کف سیمین مأخوذ داشته گفت : حديث کرده است مارا أعمش از خیثمه از ابن مسعود که گفت : صید از آنکس است که شکارش کرده نه آنکه بغصب ربوده است !

ازین پیش در باب دو کنیز مدنیه و مکیه جعفر بن يحيی حکایتی نزديك باین حکایت مسطور و تقديم هر دو کنیز را بخدمت هارون مذکور شد ، تواند شد ایشان را با هارون نیز همین معاملت و مصاحبت گذشته باشد و بر حسب عادت پیش خواسته اند ملاحتی بکار برده باشند .

و هم در آن کتاب از إسحاق بن إبراهيم موصلی روایت کرده اند که وقتی هارون الرشید با یکی از جواري خود که برهارون مطاعیت داشت بملاعبت و مقامرت (1) پرداخت و بباخت و با آن قمر منظر گفت: هر چه می خواهی بخواه! آن جاریه چون بتازه از زیر ایر أمير بیرون شده و لذتش را در یافته بود هر چه تصور و تفکر نمود بهتر از آن چیزی در نظر نیاورد و گفت : خواهشمندم که دیگر باره از ضربات ایر در نفیر آیم

هارون الرشید دیگر باره اش آنچه در میان ران داشت بمیان ران کشید و بعد از فراغت دیگر باره بملاعبت و مقامرت پرداخته همچنان همانطور که از پیش بباخته بود بعد از این مقامرت نیز بباخت و جاریه دارای حق مطالبه شد و با هارون گفت: برخیز و تجدید عهد کرده میعاد خود را بپای دار ! رشید گفت : اکنون قدرت و طاقت اعادت ندارم ! گفت : اگر در این هنگام توانائی کام بخشی نداری پس بخط و قلم

ص: 298


1- بازی قمار ، شطر نج ، نرد و امثال آن

خودم عهد نامه بر نگارم که این حق از من بر تو است ، هر وقت خواهم از تو مطالبه نمایم ؟!

هارون گفت : این حکم ترا است ! پس جاریه دوات و قرطاس بخواست ، و نوشت : « این نوشته فلانه است بر مولای خود أمير المؤمنين اینکه مرا قرضی بر گردن او است ، هر وقت بخواهم در روز یاشب می ستانم » !

چون جاریه ماه دیدار آن نوشته را می نگاشت خدمتکاری ماه طلعت بر فراز سرش ایستاده و نگران آن عهد و سند بود و با او گفت : این مطلب را نیز بر مکتوب بیفزای ، چه تو ایمن از حدثان نیستی ! « پس هر کس این ایر پر نفیر را چنانکه شایسته بپای داشتن او است بر پای دارد بآنچه در این مکتوب رقم یافته است ولایت دارد ».

کنایت از اینکه در هر سندی مذکور می دارند که مدیون در فلان زمان أدای دین را بدائن یا قائم مقام شرعي او نماید ، برای اینکه اگر قرض دهنده را آسیبی برسد یا وفات نماید یا حادثه و انقلابی پیش آید که نتواند ادراك حق خود را نماید بآنکس که قائم مقام او است برسانند ، و اکنون حق مطالبه تو اگر بتو نرسد يعني حادثه و مانعی پیش آید که تو نتوانی بادراك حق وقرض خود برسي و إدراك این طلب تو منحصر باین است که ایر أمير را راست گرداني ، پس دیگری را نیز قائم مقام خود بساز که دارای این هنر و بپای داشتن این ذکر باشد تا اگر تو نائل نشوی او نائل گردد و این طلب و این متاع از دست نرود ، و مقصودش خودش بود .

چون هارون این مزاح را از آن أول نمره ملاح بدید چندان بخندید که بر فراش خود ستان بیفتاد(1) واز ظرافت و ملاحت آن جاریه بسی خرسند گشت و او را شایسته پیوند دید و بفرمود برای او مقصوره مخصوص معین کردند و رزق و روزی وافر مقرر داشتند و هارون بسیار بدو مايل ، و از دل و جان شائق و دوستدار شد ، بعضی گفته اند : مراجل مادر مأمون همين جاریه است .

ص: 299


1- یعنی بپشت بیفتاد

راقم حروف گوید : از داستان ملاعبه و مقامره زبیده خاتون وهارون ومكلف ساختن هارون را بمباشرت نکوهیده ترین و زشت ترین و ناخوشبوی ترین کنیزان آشپزخانه و مباشرت هارون با نهایت انزجار و کراهت ، و إصرار هارون که در عوض این کار هرچه زبیده بخواهد می دهد تا ازین بلیت برهد ، و نپذیرفتن و لجاج او چنان مینماید که این جاریه با این ظرافت نبوده است ، علاوه بر این وصیفه که در مجلس هارون و خلوتگاه مخصوص او با خاتون و مقامره و ملاعبه و مباشرت با او حاضر باشد چگونه چنان کنیز زشت روی بد بوی مطبخي تواند بود ؟!

و نیز در آن کتاب مسطور است که روزی رشید نزد زبیده خاتون بزیست و کنیز كان زبیده در پیرامونش حاضر بودند ، هارون نظر بجاریه که بر فراز سر زبیده ایستاده بود بنمود و زبیده بدو اشارت نمود که هارون را ببوسد ، آن جاریه هردو لب نازنین را چنانکه وی را می بوسد همی برگشود و بر هم پیمود و بسود ، هارون دواتی و قرطاسی بخواست و این بیت را در شرح حال خود بر نگاشت :

قبلته من بعيد *** فاعتل من شفتيه

از دور بدو بوسه نهادم لكن وی بواسطه مانعی که داشت هر دو لب بر هم سود .

آنگاه کاغذ را بآن جاريه بداد و جاریه در آنجا این بیت بنوشت :

فما برحت مكاني *** حتى وثبت عليه

از جای خود بدیگر جای نشوم تا بروی وثوب و جستن گیرم و کام دل بخواهم !

چون هارون این شعر را بخواند او را جانانه فرزانه یافت و از زبیده خواستار شد که آن جاریه را بدو بخشد ، چون جاریه را زبیده برشید بخشید و رشید از آن مجلس رخت بیرون کشید ، يك هفته با آن ماه دو هفته چنان مستغرق گردید که ندانستند بكجا هستند، لاجرم زبیده را خاطر برآشفت و این شعر را بهارون بنوشت و بفرستاد :

و عاشق صب بمعشوقه *** كأنما قلباهما قلب

روحاهماروح و نفساهما *** نفس كذافليكن الحب

ص: 300

گویا این عاشق که بمعشوق خود پیوست « هردو يك روحند اندر دو بدن » و حقیقت محبت باید جز این نباشد !

و نیز در آن کتاب مسطور است که نوبتی چنان اتفاق افتاد که مارده محبوبه هارون الرشید را بر رشید عتابی رفت و از آن پس مارده در ظاهر اظهار تمرد وکراهت مینمود لكن دلش از مهرش آکنده و آتش محبتش در جانش سوزنده بود ، رشید این شعر در حق او بگفت :

تبدي صدودا و تخفي تحته صلة *** فالنفس راضية و الطرف غضبان

یا من وضعت له خدي فذلله *** وليس فوقي سوى الرحمان سلطان

در این شعر همان معنی را باز نمود که در ظاهر إظهار دوری و انفصال نماید و در باطن خواهان نزدیکی واتصال است ، نفسش خشنود و راضي است اما در چشمش آثار خشم و غضب هویدا است ! عجب اینست که با اینکه جز خداوند رحمان هیچکس را بر من تسلط و سلطان نیست نزد وی خوار و هموارم.

و نیز در آن کتاب از اصمعی روایت است که گفت : بر درگاه هارون الرشید و خلوتگاه خاص او ماهرویان سرو قامت و سرو قدان ماه طلعت دیدم که چون بدر تابان میدرخشیدند و بر عصا به یکی از آن جواري و ماهرویان تا تاري این بیت را نگار داده بودند :

نحن خود نواعم *** من أراض مقدسه(1)

أحسن الله رزقنا *** ليس فينا منحسه

فاتق الله يا فتى *** الا تدعني موسوسه

ما زنهای نوجوان و پریرویان مه نشانیم که پرورده نعمتهای وافر ، و میلاد ما أراضي مقدسه است ، خداوند تعالی رزق ما را نیکو ساخته ، و حسن دیدار و يمن رفتار و نهایت سعادت بما ارزانی فرموده ، ای نوجوان نو رسیده ! از خدای بترس و در باره ما باندیشه فاسد مباش و ما را بوسوسه و وسواس دچار مگردان ! کنایت

ص: 301


1- خود به جمع خود - بفتح -بمعنی جاریه و دوشیزه نرم تن و نازك بدن

از اینکه :

سیب سیمین برای چیدن نیست ! هر کسی را نه ازین باغ ثمر خواهد بود

حکایت عباس بن احنف و عرض شعر او برشید و سرور رشید در عتاب جاریه اش مارده

در مجلد سوم عقد الفريد مسطور است که عباس بن أحنف حديث نمود که أبو العباس محمد بن يزيد مبرد گفت : محمد بن عامر حنفي ما را حديث کرد ، و این محمد بن عامر از بزرگان قبیله بکر بن وائل بود و من او را در حالتی که مردی پیر و كبير و تهیدست و درویش بود بدیدم و با این حال تهیدستی هروقت بچیزی بهره ور شدی بخشیدی و در پیشین روزگار امارت شرطه بصره با او بود ، مرا داستانی براند که اصل و حاصل آن اینست :

چنین حکایت نمود که نوجوانانی چند در نظام واحد و دارای نعمت و بضاعت بودند و بجمله از أهل خود جدائی جسته بیاران خود و صحبت أصحاب خود قناعت داشتند ، یکتن از ایشان گفت : ما خانه در یکی از طرق بغداد که بشارعی معمور سرافراز بود و گذر مردمان فراوان می شد کرایه کرده روزگار میسپردیم ، گاهی مفلس و گاهی منعم بودیم و گاهی یکتن متحمل خرج جملگی میشدیم و گاهی تنی از ما قادر بر مخارج خود نبود و یاران او رعایت حال معاش او را در تمام أوقات مینمودند و هروقت برای ما وسعت و گشایشی روی میداد أطعمه لذيذه و أغذيه مطلوبه تناول میکردیم و مردها و زنهای نوازنده مطرب را دعوت مینمودیم و بعیش و سرور و لہو و لعب میگذرانیدیم و در عمارات أسفل سرای منزل میگزیدیم ، و هر وقت تهیدست و پست حال و بی چیز میشدیم در بالاخانه که در آن سرای و مشرف بر کوی و برزن و معبر مرد وزن و گذرگاه عامه بود انتقال میدادیم و بدیدار مردم روزگار برخوردار میشدیم ، أما هیچوقت خواه در زمان توانگری یا أوقات تنگدستی مغز ما از بوی باده أرغواني محروم و كام ما از شراب ناب بی بهره نبود :

ص: 302

در عین تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای هستی قارون کند گدا را

بر این حال و منوال اشتغال داشتیم ، تا یکی روز جوانی بر در آمده اجازت طلبید تا بدیدار ما آید ، گفتیم : بالا بر آی ! چون حاضر شد او را مردی ظریف و شیرین و خوشروی و خوش مشرب نگریستیم و از دیدارش آثار بزرگی و بزرگ زادگی و دولت یاری نمودار بود ، پس روی با ما آورد و گفت : از مجلس و مجمع شما و حسن منادمت و یمن الفت و صحت مرافقت شما که گوئی همه در يك قالب هستید خبر یافتم ، لاجرم دوست همی دارم که من نیز یکی از شما باشم ؟ مرا بر خود بار و ناهموار مشمارید و ثقل و سنگین و نا مناسب مخوانید!

میگوید : ورود این مرد در آن حال بود که در منزل ما جز شراب بسیار هیچ مأكول و مشروبی وجود نداشت ، أما آن مرد در همان حال که بدو اجازت ورود بدادیم با غلام خود می کرده بود که هرچه نزد تو است بیاور ! چه من می خواهم یکتن از ایشان باشم ، پس غلام برفت و اندکی بگذشت ، و با سبدی که آکنده از بزغاله و مرغ و جوجه های پخته و نانهای لطیف و أشنان و ظرفهای پر شیر و ترشی آلات بود بیاورد .

پس بجمله از آن بخوردیم آنگاه بشرب خمر پرداختیم و آن مرد را حالت انبساطی دست داد، و چون مشغول صحبت شدیم او را شیرین ترین مخلوق و خوش - حدیث و خوش سماع و دارای تمام محاسن آداب معاشرت یافتیم ، اگر خبری ناملایم میشنید خودداری مینمود و بسا اتفاق افتاد که در مقام آزمایش او بر آمدیم و او را بچیزی که می دانستیم مكروه می دارد می خواندیم و او چنان ظاهر میساخت که گوئی هیچ چیز را جز آن محبوب نمیداند و در اشراق روی جمیلش نمودار می شد ، و اورا آن حسن غناء و خوشی صوت و أخبار و آداب خوش بود که ما بجمله از وی مستفید و بهره ور و آموزگار میشدیم ...

و این میامن أحوال و أخلاق او ما را از پرسیدن نام و نسبش مشغول همی -

ص: 303

داشت و جز کنیت او را نمی دانستیم ، چه از کنیتش بپرسیدیم گفت : أبو الفضل است تا بر این روزی چند بر گذشت و با ما مؤانست و مؤالفت گرفت ، یکی روز گفت : آیا با شما خبر ندهم که بچه چیز شما را بشناختم ؟ گفتیم : سخت دوست میداریم بدانیم !

گفت : همانا من دوستدار جاریه هستم که در همسایگی شما می باشد و خاتون وی دارای شئونات و أحباب است ، من همه روز برای دیدار آن جاریه در کوچه و طریق می نشستم و خواستار عبور و مرور وی می شدم و او را میدیدم ، چندانکه نشستن بر گذرگاه مرا فرسوده ساخت ، واین بالاخانه شما را بدیدم و از چگونگی آن بپرسیدم خبرائتلاف و تماول(1) وتحابب ومساعدت شما را نسبت بیکدیگر بشنیدم و این مجاورت جاریه با شما أسباب مؤالفت من با شما گردید .

تفصيل حال جاریه را از وی بپرسیدیم و او بیان کرد ، گفتیم : ما او را بخدیعت و تدبیر در میسپاریم تا تو بر وی ظفرمند و کامکار گردی ! گفت : ای برادران من ! سوگند با خدای ، با این حال مهر و شدت میل و عشق و شغفی که مرا با وی حاصل است هرگز بآن اندیشه نرفتم که بطور حرمت باوی مباشرت نمایم بلکه با خود شرط نهاده ام که بمطاولت و مهارت کار کنم تا گاهی که خداوند تعالی بر من منت گذارد و ثروت و بضاعتی عنایت فرماید و او را خریداری نمایم !

و از آن پس دو ماه با ما در نهایت خوشی وحسن اخلاق و یمن أطوار بگذرانید و ما را از صحبت و معاشرت و مجالست او کمال مسرت و استفادت و بقرب او اغتباط و اغتنام حاصل بود تا گاهی که روزگارش از ما در ربود ، از مفارقتش بسی صعوبت و مشقت و تألم یافتیم و هیچ نمی دانستیم در کجا منزل و مسکن دارد تا در آنجایش دریابیم ، لاجرم عیش و زندگانی ما از آن پس که مدتی بحضورش خوش و خرم بود مکدر ، وروز ما برما تاريك شد و در هیچ حال از یادش بیرون نبودیم و همواره از أيام صحبتش یاد و از هجرانش غمگین و بدان صفت بودیم که شاعر گوید :

ص: 304


1- هم خرج بودن ، جمع المال

اذكر فيهم كل خير رأيته *** وشر فما أنفك منهم على ذکر

در هر حال و هر وضعی که پیش آید از یاد ایشان برکناری نداریم !

پس بقدر بیست روز از ما غیبت گرفت و در آن اثنا که ما روزی از رصافه عبور میکردیم ناگاه او را نگران شدیم که در موکبی نبیل و هیئتی جمیل نمایان شد چون ما را بدید از مرکب فرود آمد و غلامان خود را از خود دور گردانید و گفت : ای برادران من ! سوگند با خدای ، بعد از مفارقت از حضور شما هیچگونه عیش و عشرتی بر من گوارا نیفتاد ، و در این موقع سرگذشت خود را با شما نمیگذارم تا با شما بمنزل خود اندر نشوم ، لاجرم در خدمتش روی بمنزلش نهادیم ، این هنگام گفت : از نخست بایستی شما را آگاهی دهم و خود را بشما بشناسانم :

همانا من عباس بن أحنف هستم ، و حکایت من پس از مهاجرت از صحبت شما این بود که چون از حضور شما بمنزل خود روی نهادم ، جماعت مسوده بر من فراهم شده مرا بسرای أمير المؤمنين بردند و بخدمت یحیی بن خالد در آمدم ، بامن گفت : ويحك ، ای عباس ! دانسته باش که ترا بواسطه قرب مأخذ و حسن سلیقه ات اختیار نموده از میان شعراء إحضار کردم ، و برای آن امری که ترا انتخاب نمودم مطابق طبیعت و شأن تو است ، و تو خود خطرات خلفاء را نیك میدانی و اینك ترا خبر می دهم که مارده جاریه خلیفه امروز بر وجود خلیفه غلبه یافته و دل خلیفه در هوای او است ، اتفاقا در میان ایشان عتابی روی داده است و مارده بر حسب غنج و دلالی که معشوقان را است از اینکه در حضرت خلافت بمعذرت شود امتناع دارد خلیفه نیز بواسطه عز وعظمت خلافت و شرف و ابهت سلطنت استنکاف مینماید و کار این عاشق و معشوق باین مقام پیوسته است ، و من در اصلاح این امر فرومانده ام و البته بر خلیفه که حالت عشق و محبت دارد سزاوارتر است که در معذرت مبادرت جوید ، چه ناز از طرف معشوق و نیاز از جانب عاشق است و عشق شاه و گدا و پیر و برنا نمی شناسد ! هم اکنون شعری بگوی که متضمن مضمونی باشد که کار دیدار برهارون آسان گردد و راه کوی معشوق را هموار در سپارد !

ص: 305

كلام يحيى بپایان رفت ، و از آن پس مرا بخدمت أمير المؤمنين بخواند ، بدانسوی شدم ، پس قلم و قرطاس بمن دادند تا إنشاء شعر نمایم ، این عجله و شتاب که در من روی داد کار را دشوار نمود و آن معانی که برای ترغیب و انگیزش بخاطر بسپردم از خاطر بستردم و إنشاء هرگونه مضمونی برمن متعذر گشت و ترتیب هر نوع قافیتی از من متنفر گردید .

بعد از آن خاطر را افتتاحی و ترسیلی حاصل گردید و چهار شعر در ضميرم جایگیر شد که پسندیده یافتم با معانی صحیحه و سهولت ألفاظ و ملایم طبیعت ، واز آنسوی فرستادگان وزیر پیاپی میآمدند و مرا بزحمت می افکندند ، با یکی از ایشان گفتم : با وزیر بگوی : چهار بیت گفته ام ! اگر بهمین مقدار قناعت داری تقدیم - نمایم ، رسول برفت و شتابان بازگشت و گفت : حاضر کن ! بكمتر از آن نیز قناعت است ! و در حال رفتن و آمدن دو بیت دیگر بوزن و روي دیگر بگفتم و آن چهار بیت نخستین را در صدر رقعه و آن دو شعر دیگر را در عقب آن چهار شعر بنوشتم و تقدیم کردم :

العاشقان کالاهما متغضب *** و کلاهما متوجد متعتب

صدت مغاضبة و صد مغاضبا *** و کلاهما مما يعالج متعب

راجع أحبتك الذين هجرتهم *** إن المتيم قلما يتجنب

إن التجنب إن تطاول منكما *** دب السلوك له و عز المطلب

هردو یار جانی که جانی در دو قالب و هريك از دل و جان یکدیگر را خواهان و جاذب هستند بواسطه آن حالاتی که گاهی در میان عاشق و معشوق روی می دهد وعلامت مزید میل و محبت قلبي است إظهار خشم و مباعدت مینمایند با اینکه هردو در نهایت اشتیاق و زحمت فراق می باشند ، و هیچ نشاید آنکس که دلش در بند کمند دلبندی پیوند و همواره بدیدارش آرزو مند و اسیر عشق و دچار محبت است بحالت اجتناب و دوری گردد چه اگر این مفارقت بطول انجامد کار دشوار و أمر عیش و سرور ناهموار آید !

ص: 306

و این دو شعر را در زیر آن نوشتم :

لابد للعاشق من وقفة *** تكون بين الهجر و الصرم

حتى إذا الهجر تمادی به *** راجع من يهوى على رغم

عاشقان را در میان مهاجرت و قطع مصاحبت توقفی بباید ، أما چون مدت طولاني و أيام هجران ظلمانی گردید بایستی که عاشق جانب معشوق گیرد و کناری نجوید !!

بالجمله میگوید : این مکتوب را بخدمت یحیی بن خالد فرستادم و یحیی بن خالد برشید بداد ، رشید گفت: سوگند با خدای ! هیچ شعری را ندیده ام که مضمونش باین حال که در آن اندر هستیم شبیه تر باشد ، قسم با خدای ! گویا مرا در این شعر قصد کرده اند ، یحیی گفت : قسم بخدای ، مقصود در این شعر تو هستی ، عباس این شعر را در همین حکایت إنشاء کرده است !

و چون رشيد أشعار را بخواند و باین مصراع « راجع من يهوى على رغم » رسید چنان بخندید که مارده صدای خنده اش را بشنید ، پس از آن گفت : آری و الله ! بدو روی مینمایم علی رغم ، ای غلام ! موزه مرا حاضر کن ! و خود از جای برخاست و چندانش سرور فرو گرفته بود که فراموش کرد مرا عطائی نماید .

پس از آن یحیی مرا بخواند و گفت : همانا شعر تو بسی کارگر ، و در موقع افتاد ! پس از آن غلامی بیامد و آهسته با يحیی سخنی بگذاشت ، يحيى از جای برخاست ، من نیز بپاس قیام او برخاستم ، با من فرمود : ای عباس ! شامگاه نمودی در حالتی که نبیل ترین مردمان هستی ، آیا دانستی با من چه سخن بپوشیده بگذاشت ؟ گفتم : ندانستم !

گفت : چون مارده بدانست که أمير المؤمنين بملاقاتش میرود پذیرائی قدومش را خرامان شد ، بعد از آن گفت : ای أمير المؤمنين ! این حال چگونه روی داد ؟ رشید آن شعر را بدو داد و گفت : این شعر مرا بسوی تو آورد ! گفت : کدامكس گفته است ؟ گفت : عباس بن أحنف !

ص: 307

مارده گفت : صله او را چه عطا رفت ؟ هارون گفت : هنوز در حقش عطائی نکرده ام ! مارده گفت : اگر چنین است سوگند با خدای نمی نشینم تا صله او عطا - گردد ! هارون باحترام ایستادن مارده بایستاد و من نیز ایستاده بودم و ایشان در امر صله تو مکالمه و مناظره می نمودند و این جمله که می بینی همه از آن تو است !

گفتم : مرا از این جمله جز صله حقی نیست ! گفت : این صله از شعر تو نیکوتر است و أمير المؤمنين در حق من مالی بسیار و نیز مارده مبلغی بیشمار در عطای من أمر کرده و یحیی بن خالد نیز سوای آنچه بدو در حق من أمر شده بود عطائی بزرگی مبذول فرمود و چنانکه نگران هستید از ظهر گاه حمل کردند ، بعد از آن وزیر فرمود : این أموال همه ترا است ، أما بایستی از این سرای بیرون نشوی تا از این مال ضياعی برایت خریداری شود ! پس ضياعی به بیست هزار درهم برای من خریداری شد و بقیه مال را با من گذاشت .

همانا این داستان بود که مرا از حضور شما مهجور ساخت ، اکنون بشتابید و بیائید تا آن ضياع و این اموال را در میان شما قسمت نمایم ! گفتیم : خداوند این مال و خواسته را بر تو گوارا نماید ، ماها بجملگی از پدران خود دارای نعمت هستیم ! پس بجمله آنچه داشتیم با هم قسمت کردیم .

آنگاه گفت : ببایست با من همراهی و تأسی نمائید ! گفتیم : در این أمر اطاعت می نمائیم ! گفت : با من بیائید تا برویم و آن جاریه را خریداری کنم ! پس بسوی خاتون او برفتیم و آن جاريه جميله شیرین خوش حرکات و خوش بیان و ظریف اللسان ودر رسانیدن رسائل سخت نیکو و با کمال لیاقت بود و با آن صورت و سیرت یکصد و پنجاه دینار سرخ قیمت داشت .

چون مولای جاریه آن حالت شوق و میل را بديد گفت : پانصد دینار بهای او است ! ما إظهار عجب و شگفتی کردیم ، یکصد دینار فرود آورد و همچنين يکصد دینار دیگر از قیمت بكاست تا بسیصد دینار پیوست ، اینوقت عباس گفت : ای جوانمردان ! سوگند با خدای ! مرا شرم و حیا مانع می شود که بالای سخن شما

ص: 308

چیزی بگویم لكن حاجتی در نفس من است که اتمام سرور من بآن است ! گفتیم : بفرمای ! گفت : چون مساعدت نمودید میگویم :

این جاریه همان است که من مدتها است او را معاینت میکنم و همی خواستم جان خود را نثار وی سازم و سخت مکروه میشمارم که با آن مقام که او را با من است مرا بچشمی نگران شود که در خریداری او و بهای او مماسکت و کوشش وچند و چون می نمایم ، مرا بگذارید در بهای او پانصد دینار را که مولایش خواستار شد بدهم !!

گفتیم : اینك مولايش دویست دینار ازین مبلغ را بکاستن آورده است گفت: اگر خواست چنان خواهد کرد ، و من مولای او را مردی آزاده و جوانمرد دیدم ! پس سیصد دینار در بهای او بگرفت و آن دویست دینار دیگر را در مصارف جهاز او بکار بست ، و از آن پس عباس بن أحنف یکسره با ما إحسان می ورزید و از دقايق حقشناسی و رعایت حقوق غفلت نمی ورزید ، تا مرگی در میانه جدائی افکند .

حکایت هارون الرشید و جاریه و حضور ابو یوسف قاضی و فتوای او

در أخبار الدول و بعضی کتب دیگر مسطور است که هارون الرشید شب هنگامی أبويوسف قاضي را إحضار کرده و گفت : جاریه بخریده ام و همی خواهم الان با وی در آمیزم و قبل از آنکه استبراء حاصل شود ازوی کامیاب شوم ، آیا ترا در این امر تدبیری و حیلتی بخاطر اندر است ؟

أبو يوسف گفت : آری ! این جاریه را با یکی از فرزندان خود ببخش و از آن پس وی را ترویج کن !(1)هارون بفرمود تاصدهزار درهم در ازای این فتوی با

ص: 309


1- از ابن عمر حدیث شده است که هرگاه کنیزی که در ملك صاحبش وطی میشده بکسی بخشیده شود یا فروخته شود یا آزاد گردد باید مالك و صاحب جدیدش بمنظور خالیه بودن رحم او تا گذشتن يك حيض صبر کند و از این مسئله دختران دوشیزه که موردوطی واقع نشده اند مستثنی میشوند ، ( رك ص 290 مشكاة المصابيح ) . نوری در شرح صحیح مسلم گوید : علت استبراء تکمیل شدن سبب ملك است ، باین معنی که هر کس جاریه ای را به ارث یا هبه یا غير آن از اسباب تملك مالك شود بر او لازمست که آن کنیز را استبراء کند . شیخ طوسی در مبسوط گوید : هر گاه کنیزی را بوسیله ابتياع مالك شوند ، در صورتی که فروشنده آن کنیز را وطی کرده باشد برای مشتری جایز نیست که با او وطی کند مگر بعد از استبراء واین حكم اجماعی است ، و همچنین هر گاه مشتری بخواهد آن کنیز را بازدواج کسی در آورد یا بخواهد او را آزاد کند و بعد بعقد خود در آورد قبل از استبراء جایز نیست . این دستور حضرت رسالت صلی الله علیه و آله برای اینست که اگر فرزندی حاصل شود معلوم باشد فرزند مالك قبلی است. یا فرزند مالك جديد ، و نسب اشخاص خلط نشود . در این صورت این حیله ای که ابویوسف شاگرد ابی حنیفه برای رشید پیشنهاد میکند فورمالیته اجرای حکم اسلامی است ، نه در واقعیت و تحقق منظور حضرت رسالت پناهی زیرا هارون که کنیز را بپسرش می بخشد بر پسرش هم حرام است که با کنیز وطی کند مگر بعد از استبراء ، و چون مجددا کنیز را بهارون بر گرداند ، بهر نحوی از انحاء ( بیع یا هبه یا تزویج ) حرمت باقيست ، چون هارون میداند که کنیز از وطی قبلی استبراء نشده است ، و صرف اینکه در ملك قبل ( ملك پسرش ) وطی نشده کافی نیست چه در ملك قبل از آن وطی شده و استبراء نشده است . گویا ابویوسف بخاطر اینکه در این فتوی دین خود را بدنیا فروخته است ، عجله داشته که هر چه زودتر وجه المصالحه را دریافت کند ، مبادا هارون پشیمان شود و خسر الدنيا و الاخره گردد .

أبو يوسف حمل نمایند ، أبو يوسف گفت : اگر رأى أمير المؤمنين قرار گیرد أمر بفرماید که این دراهم را قبل از سفیده صبح بمن رسانند پسندیده تر است ! رشید گفت : بتعجيل بدو برسانید !

یکی از حاضران عرض کرد : خازن در سرای خویش می باشد و درها بسته است ! أبو يوسف گفت : همچنان در این هنگام سایر درها بسته بود و چون مرا احضار

ص: 310

کردند بجمله مفتوح گردید ! پس بقدر ساعتی درنگ نکردند که تمام آن دراهم را در حضور قاضی حاضر کردند و آن مبلغ را بگرفت و بسرای خود برفت .

و در تاریخ نگارستان مسطور است که در زمان رشيد منصب قاضي القضاتى با أبو يوسف تعلق داشت و قاضی در يك شب از ممر قضا دارای پنجاه هزار مثقال طلا گردید ، و این حکایت چنانست که هارون بر یکتن از جواري ماهروی برادرش إبراهيم بن مهدي مفتون و عاشق گردیده ، وچون إبراهيم نیز از دل و جان خواهان آن سیم اندام بود دل از دلبر بر نمیگرفت چندانکه رشید سی هزار دینار سرخ در بهای آن سیم سفيد بدو بداد و إبراهيم سوگندهای غلاظ و شداد یاد همیکرد که نه او را بفروشد و نه ببخشد ! و مسئول رشید را پذیرفتار نشد . . .

تا یکی روز بخویشتن آمد و با خویشتن از رنجش رشید وزیان پایانش تذکره همی کرد و سخت هراسان و بيمناك شده با أبو يوسف ملاقات کرد تا در اصلاح این أمر تدبیری نماید ، قاضی گفت : يك نيمه وی را ببخش و يك نيمه اش را بفروش تا در سوگندت گناهکار نباشی !

إبراهيم بآن دستور رفتار کرده چشم از فروغ هر دو چشم بپوشید و به رشید تقدیم نموده از خشم و سطوتش أمان يافت ، رشید برحسب میعاد سی هزار دینار به - ابراهیم بداد و إبراهيم شاد گردید و بشکرانه آسایش از آن بلیت و نجات از چنان خطر خطير تمام آن مبلغ را تقدیم خدمت قاضي کرد .

و چون کنیز را بسرای رشید در آوردند ، رشید در مباشرت او طاقت صبوري نداشت ، أما بملاحظه استبراء خاطرش آشفته و اندامش افسرده گشت و أبويوسف را فوراً إحضار نمود و باب مشورت در سرعت قضای حاجت برگشود ، قاضی مشکل گشا گفت : ببایست او را بغلامی عقد نمود و از آن پیش که غلام عجول آهنگ دخول نماید (1)طلاقش بدهدکه این نیز در حکم استبرائی است !

ص: 311


1- مطابق حدیث حضرت رسالت پناهی وطی کنیز بر غلام هم حرام است چه اینکه باید صبر کند تا رحم کنیز از وطی ابراهیم بن مهدی پاك شود ، و صرف اینکه در ملك → قبلی ( ملك هارون با هبه ابراهيم بن مهدی باو ) وطی نشده کافی نیست زیرا معلومست که هارون کنیز را از وطی ابراهيم استبراء نکرده است

رشید غلامی را بخواند و جاریه را با وی عقد کردند ، غلام را از دیدار آن ماه جبین و آن لقمه آماده عرق طمع و رگ طلب در جنبش آمده از طلاقش روی بر تافت ، او را بده هزار دینار تطمیع کردند ، مفید نگشت و صحبت یار گلعذار را بدينار نفروخت

قاضي چون این حال بدید گفت : این جاریه را بکنیزی ببخش تا رشته عقد پاره و بلای حرمان آواره گردد ! هارون چنان کرد و آن ده هزار دینار نیز با خلاع فاخره بقاضي عطا شد ، خاطر هارون بسی بر شکفت و چون بدیدار کنیز برخوردار شد ، هزار دینار به رونمای آن نگار بداد ، کنیز نیز ده هزار دینار از آن مبلغ را بشکرانه بقاضي أبو يوسف بفرستاد .

صاحب تاریخ نگارستان میگوید: ابن جوزي در شرح مقامات این حکایت را بوجهی دیگر بیان کرده است و بجاى إبراهيم بن مهدي عيسى بن جعفر ، ودرعوض غلام برای استبراء آزادی کنیز و نکاح مذکور داشته است

و در تاریخ الخلفاء مسطور است که هارون باأبو يوسف گفت : کنیزی خریده ام وهمی خواهم الان با او در سپوزم پیش از حال استبراء ! آیا حیلتی در این کار داری ؟ قاضی گفت : این جاریه را با یکی از فرزندان خود ببخش و از آن پس با وی طریق مزاوجت بجوی !

و در مخلاة بهائي مسطور است که أبو يوسف يكسال بر درگاه رشید بزیست و نتوانست بخدمتش راه یابد تا گاهی که واقعه روی داد و این حکایت چنان بود که رشید یکی از جواري زبيده را دوست می داشت و زبیده سو گند یاد کرده بود که آن جاریه را نه برشید ببخشد و نه باو بفروشد ، و حل این مسئله بر فقهای عہد مشکل افتاد ، أبو يوسف از ربیع خواستار شدکه از مراتب علم و فقه او بعرض رشيد برساند ربیع او را بخدمت رشید رسانید .

ص: 312

أبو يوسف گفت : اى أمير المؤمنين ! آیا این فتوی را در حضرت تو بتنہائی گذارم ؟ یا در یا در حضور جماعت فقها عرضه دارم تا حالت شك دور و يقين نزديك آيد ؟ گفت : در حضور فقها ! چون فقیهان نزديك آمدند گفت : مخرج چنانست که زبیده خاتون يك نيمه این کنیز را بتو ببخشد و نصف دیگرش را بتو بفروشد ! فقهای مجلس بجمله او را تصدیق کردند ، هارون گفت : همی خواهم هم امروز از مقاربتش دلفروز گردم ! گفت : اورا آزاد و از آن پس تزویج کن ! رشید ازین سخن بسیاری سرور گرفت و منزلت أبو يوسف در خدمتش عظیم گردید

و نزديك باين حکایت در بعضی کتب نگاشته اند که یکی شب جعفر برمکی در خدمت هارون الرشيد بروز رسانيد ، هارون گفت شنیده ام فلان جاریه را خریداری نموده ای و من مدتی است در طلب او هستم ، چه جمالی بیرون از حد توصیف دارد و دل و جانم گروگان خیال و تشنه آب زلال وصال اوست ! او را بمن بفروش

جعفر گفت : اى أمير المؤمنين ! وی را نمی فروشم ! رشید گفت : او را بمن ببخش ! گفت : نمی بخشم ! هارون بر آشفت و گفت : زبیده سه طلاقه باد اگر او را بمن نفروشی یا نبخشی ! جعفر نیز گفت : زوجه ام سه طلاقه باد اگر او را بفروشم یا بتو ببخشم !

و چون خمار مستی از سر هر دو تن بیرون شد بدانستندکه در امرى بس عظیم در افتاده اند و از تدبیر آن و نیرنگ و حيلتش عاجز ماندند ، رشید فرمود : چاره این کار و إصلاح اين واقعه جز بسرانگشت تدبیر قاضي أبو يوسف نشود ! و اینوقت نیمه شب بود و باحضار قاضی فرمان کرد(1)

ص: 313


1- علت اینکه در این مشکلات فوراً بسراغ أبويوسف ميرفته اند این بوده که او و استادش ابوحنیفه حیله های شرعی را گرچه محظور باشد برای رسیدن بمباحات تجويز- میکرده اند ، نظیر آنچه یهود در مسئله صید ماهی روز شنبه تور می انداختند و روز یکشنبه آنرا خارج میکردند . زنی پیش ابوحنیفه شکایت کرد که جوانی را دوست دارد و شوهرش هم او را طلاق نمیدهد تا با او ازدواج کند ، ابوحنیفه باو تعلیم داد و گفت : مرتد شو و کفر بگو تا ازدواج شما لغو شود ، بعد با دوستت ازدواج کن و نیز مردی گفت مهر زنم زیاد است و می خواهم او را طلاق دهم چه کنم گفت : مادرش را با شهوت ببوس ، ازدواج شما خود بخود فسخ میشود ابوحنیفه بروایت ابویوسف کتابی دارد بنام الحیل و نضر بن شميل در باره کتاب میگوید : در این کتاب 330 مسئله است که هر کس آنها را تجویز کند کافر است

چون فرستاده خلیفه در طلبش بیامد هولناك بپای خواست و با خود گفت : بی گمان حادثه عظیمی در اسلام روی کرده است که در این هنگام شب مرا إحضار- کرده اند ! پس شتابان بیرون شتابان بیرون آمد و بر استر خود بر نشست و با غلام خودگفت : توبره بغله را با خود بدار شاید علیق خود را کاملا نخورده باشد ، و چون بسرای خلیفه در آمدیم توبره بر سرش برزن تا آنچه باقی است بخورد و تا من از حضور خلیفه بیرون آیم گرسنه نماند

چون قاضي بخدمت خلیفه آمد هارون قدومش را گرامی بداشت و در محلی رفیع نشستن فرمود و او را در کنار خود بر سریرش جای داد و این معاملت را با هيچيك از علما مرعي نمی داشت ، آنگاه با او گفت : ترا در این ساعت شب جز برای أمرى مهم نخوانده ایم ! پس آن حکایت را بتمامت مذکور نمود و گفت : از تدبیر حیلتی که این کار را هموار نماید عاجزیم !

قاضی گفت : اى أمير المؤمنين ! همانا اين أمر سهل ترین امور است ! پس از آن با جعفر گفت : ای جعفر ! يك نيمه این کنیز را بأمير المؤمنين بفروش و نیمی دیگرش را بدو ببخش تا در این کردار هر دو تن از کار قسمی که یادکرده اید بر آسائید هارون بسی خرسند شد و چنانکه قاضی گفت معمول داشتند ، بعد از آن رشیدگفت: در همین ساعت جاریه را حاضر کنید ! چه من چندان بدیدارش مشتاق هستم که آن طاقت و تاب ندارم که تا انجام مدت استبراء خون بدل راه دهم ، و از مباشرت او بحالت برائت بگذرانم ! بازگوی تدبیر این امر وحيلتى که مفید بادراك مقصود باشد چیست ؟

ص: 314

أبو يوسف گفت : یکی از غلامان زرخرید أمير المؤمنين راکه از مردي بر وی نامی برده نباشند حاضر کنید ! آنگاه با هارون گفت : مرا اجازت بده تا این جاریه را با وی تزویج کنم و بعد از تزویج او را قبل از آنکه با وی دخول نماید مطلقه سازد تا در همین ساعت وطی او قبل از أيام استبراء بر تو حلال گردد ! رشید ازین گونه حکومت در عجب شد

و چون مملوك را حاضر کردند و خلیفه با قاضي گفت : ترا برای عقد کردن اجازت دادم ! قاضی صیغه عقد نکاح را جاري نمود و مملوك قبول کرد ، و از آن پس قاضي با مملوك گفت این جاریه را طلاق بدهد و صد دینار سرخ بگیرد ، آن غلام نپذیرفت و أبو يوسف بر مبلغ می افزود و او نمی پذیرفت تا بهزار دینار رسید ، همچنان قبول نکرد و با قاضی گفت: بازگوی طلاق باختيار من يا تو يا أمير المؤمنين است ؟ گفت: بدست تو است ! گفت: اگر بدست من می باشد قسم باخدای ! هیچوقت او را طلاق نمیدهم .

هارون را خشم و غضب فروگرفت و با ابویوسف گفت : چاره چیست ؟ گفت اى أمير المؤمنين جزع و فزع مکن ! چه این امرى سهل است ، این مملوك را با همين جاريه بملكيت گذار ! هارون گفت : این غلام را بمملوکیت این جاریه بدادم ابو یوسف با جاریه گفت : بگو : قبول کردم ! و او قبول کرد ، قاضی گفت : چون این مملوك بملك كنيز اندر شد نکاح منفسخ گردید ، لاجرم بتفريق ما بين ايشان حکم نمودم

چون هارون این حکومت را بدید بپای شد و بر پای قاضی بیفتاد و گفت : مانند تو عالمی باید در عصر من قاضی باشد ! و بفرمود تا طبقهای زر بیاوردند و در حضور قاضی بریختند و با قاضی گفت : آیا با خود چیزی آورده باشی که این زرها را در میان آن جای دهی ؟ اينوقت قاضي أبو يوسف بياد آن توبره بیفتاد و بفرمود تا بیاوردند و در آن بریختند و بسوی خانه خود راه بر گرفت

وچون روشنایی روز بردمید با یاران خودگفت: هیچ طریقی بسوی دین ودنیا

ص: 315

آسانتر و نزدیکتر از راه علم نیست ! همانا من این مال عظیم را در ازای دومسئله یا سه مسئله بدست کردم .

صاحب حلبة الكميت گويد : أيتها المتأدب ! نظر کن باین واقعه ، چه دلالت دارد بر محاسنی چند : از آن جمله إدلال جعفر وزير و إحاطه و غلبه او بر قلب رشید و دیگر حلم و کرم خلیفه روی زمین ، و دیگر فزونی علم و فقه قاضي أبو يوسف ، لكن مسئله استبراء بقانون مذهب بیرون نشده است و أبو يوسف بقانون مذهب خود که حنفی است تخریج نموده است .

حكايات هارون الرشید با پاره جواری و أبو نواس و جز ایشان

در کتاب حلبة الكميت مسطور است که اصمعی حکایت کند که هارون الرشيد جاریه خودراکه جنان نام داشت سخت دوست می داشت ودل وجان و جنان(1) بدو می گذاشت یکی شب که با آن سیمین غبغب می گذرانید و بدیدارش شبی روز وخاطری دلفروز میسپرد يك بيت شعر در حقش بگفت و هرچه خواست تا مگر ببیتی دیگر تمام گرداند نتوانست و هر قدر کوشش کرد قدرت نیافت ، گفت : هم اکنون عباس ابن أحنف را نزد من حاضر کنید !

غلامان بجمله بتاختند و بسرای عباس هجوم آورده او را بحضور رشید حاضر ساختند ، عباس را دل و درون از بیم و هراس آماس افتاده بود ، چون رشید او را بر این حالت دهشت و وحشت بدیدگفت : ترسان مباش و جزع مکن ! گفت: چگونه جزع ننمایم و حال اینکه مرا در چنین وقت و در چنین حال بچنین مقام در آورده اند و أهل و عيالم را بسبب این ناگهان طلبی بترس و بیم در افکنده اند، و من ازسرای بیرون نیامدم مگر اینکه آوای نوحه و زاری و اضطراب در سرایم بلندگشت و ایشان بجمله يقين كرده اند که کشته خواهم شد

ص: 316


1- یعنی قلب

رشید گفت : من ترا برای این خواستم كه يك بيت شعری که گفته ام و إتمامش عاجز مانده ام تمام کنی ! گفت : يا أمير المؤمنين ! آن شعر چیست ؟ گفت :

جنان قد رأيناه *** فلم نر مثلها بشراً

عباس گفت :

یزيدك وجهها حسناً *** إذا ما زدته نظراً

هارون گفت : نیکو گفتی ! دیگر بازگوی ، عباس گفت :

إذاما الليل جار عليک *** في الظلماء معتكراً

و راح و ما به قمر *** فأبرزها ترى القمرا

رشید گفت : أحسنت ! ما ترا در این ساعت بخواندیم و عیالت را در حق تو بيمناك نموديم ، پس کمتر از آن نیست و نخواهد بود که دین ترا بتو عطا کنیم ! و بفرمود دوازده هزار درهم بدو بدادند .

و هم در آن کتاب مرویست که حماد بن إسحاق گفت : ماریه جاریه رشید که مادر معتصم پسر رشید است در دل وجان رشید منزل بگزید و در خدمتش منزلتی عالی و محبوبیتی کامل و درجه بلند بدست کرد ، تا چنان اتفاق افتادکه خشونتی در میان آمد و آن خورشید چاشتگاهی را بر حضرت پادشاهی غضب رفت و بهیچوجه تن بصلح و صفا و مہر و وفا نمیداد و خویشتن را از قبول این امر بزرگتر شمرد ، از آن سوی هارون را نیز کبریای سلطنت و خیلای(1) خلافت از ادراك مواصلت و مواحدت بازمی داشت

مار به روزی چند بر این حال بگذرانید ، غم و اندوهش بسیار ، و سينه اش تنگ و عیش و سرورش ناهموار شد و مکتوبی بجاریه خودش عنان ناطق نگاشت و از حال خود شکایت نمود و از وی مشورت کرد تا چه پیش گیرد ؟ عنان این شعر را در جواب ماریه بر نگاشت و إرسال داشت :

الحب أرزاق ولكنما *** للحب أسباب تقویه

ص: 317


1- نخوت و خیالبافی

فساعدي مولاك في كل ما *** يطلبه منك و يرضيه

كوني له عونا على ما اشتهى *** و ساعدیه و استميليه

لاتستز يديه الهوى كاهلاً *** بل کلما یهوی استزیدیه

وإنما يدعي الهوى بالهوى *** وليس يدعى التيه بالتيه

کنایت از اینکه عشق و عاشقی و محبت که یکی از ارزاق آسمانی است تقویت و بقای آن بحركاتي و إخلاصی است که موافق طبع باشد ، تو نیز بایستی بر طبیعت مولایت هارون بروی و هرچه میل اوست بجای آوری و باوی در مقاصد و مطلوباتش معاونت و مساعدت جوئی و بتراضي اوکوشی و از مخالفت ومباغضت وی چشم بپوشی !

چون ماریه این ابیات را قرائت کرد و نيك بنظر تأمل و تدبر نگران شد ، بدانست عنان بنصیحت و غمخواری او سخن کرده است ، پس چون سرو برخاست و چون ماه خویشتن را بکمال زینت بیار است و روی بسوی رشید نهاد و خود را بر هر دو پایش بیفکند و همی ببوسید

هارون در عجب رفت و گفت : این حال بر چگونه باشد و کدامکس ترا بر این کردار دلالت نمود ؟ ماریه آن خبر بگذاشت و آن أشعار قرائت کرد ، رشید فرمان کرد تا جایزه بزرگ برای عنان مطلق العنان ساختند ، ماریه نیز جایزه بزرگ بعنان روان داشت و از آن پس آن حالت مودت و محبتی که در میان رشید و ماریه برقرار بود استوارتر و نیکوتر از نخست شد .

و نیز در حلبة الكميت و بعضی کتب دیگر مسطور است که هارون الرشید را شبی قلقی و اضطرابی عظیم روی داد و بخاطرش چنان پیوست که بپای شود و اندر قصر در حجرات جواري تاتاري وحجله گلرخان فرخاري يك بيك برود و در برگشاید « و يتفرج فِيهِنَّ » و در فروج قصور تفرج گيرد ، تا با کدام فتح الباب کند و آرام دل و آسایش روان بدست آرد !

پس بيك مقصوره از مقاصیر روی نهاد و در حجره بر گشاد ، از یکسوی مجلسی آراسته و مینای شراب ناب و أنواع عطر و رياحين و أسباب عيش و عشرت آماده و از

ص: 318

يك جانب نظر بجاريه نيکو شمایل خجسته مخائل فرشته روی حوري ديدار سرو بالای دلربا :

ماهروئی قد او ماننده سرو سهی *** سرو قدی روی او ماننده ماه سما

افتاده که بسیار بديعة الشكل و ظريفة الهيكل بود ، از آن دیدار دل آشوب و در عجب شد ، و چون نزديك برفت آن فتنه جهان را در خواب و مویش را چون مشك ناب بر اندامش پوشش دید

هارون را دل برفت و خاطرش بسويش بتفت و موی از رویش بر یکسوی کرد گویا ماه شب چهارده طلوع نمود ، پس رشید جامی از باده ناب بیاد چهره گلگونش بر کشید و نفسش بدو مايل شد و او را ببوسید و سروقد ماه عذار را بیدار کرد .

چون آن ماه احتساب گل روی از حجاب موی سر بر آورد ، بفر است بدانست خلیفه روزگار است که در طلب شکار است ! پس آن غزال رعنا این مصراع را بر زبان نازنین بگذرانید :

يا أمين الله ! ما هذا الخبر ؟

در این دل شب خبر چیست ؟! هارون در کمال سرعت در جواب گفت :

هو ضيف طارق في أرضكم *** هل تضيفون إلى وقت السحر ؟؟

چون هوای نفس بر من چیره شد *** فرج پاکی بایدم بهر ذکر

آن گلندام مشکفام دلربای دلارام در نهایت سرعت گفت :

بسرور سيدي أخدمكم *** إن رضي بي و بسمعي وبصر

میهمان را از دل و جان میزبانی میکنم *** جان و تن را در قدومش میکنم قربان او

پس از آن یار گلعذار شراب از بهر یار دلدار حاضر ساخت و هر دو بنوشیدند آنگاه عود بر گرفت و تارش را چون تارش بیاراست و با هزاران عشوه و ناز بساز و نواز در آمد و بیست و يك طريقه از طرق موسيقي بنواخت و دیگر باره بطريقه نخستین بازشد و نغمه آغاز کرد و این شعر را نوازش گرفت

لسان الهوى في مهجتي لك ناطق *** يخبر عني أنني لك عاشق

ص: 319

ولي شاهد عن فرط سقمي معرب *** و قلب جريح من فراقك خافق

و لم أكتم الحب الذي قد أذا بني *** و وجدي مزيد والد موع سوابق

وماكنت أدري قبل حبك ما الهوى *** ولكن قضاء الله في الخلق سابق

لمؤلفه

گر زبان من حديث عشق من نارد میان

خود زبان عشق من از خون من دارد نشان

گرچه از بیم رقیبان سر خود کتمان کنم

ليك اين قلب فكار و چشم من سازد عيان

با همه سوز و گداز عشق و وجد بی حساب

چون توان پوشید آن رازی که میسوزد جنان

پیش از آن کاندر هوایت جان و دل دادم زدست

بی خبر بودم ، چه سازم با قضای آسمان

من چگونه دل بپردازم ز عشق آن نگار

که بعشقش دل ز دل بگرفته حوري جنان

چون از سرود أشعارش بپرداخت گفت : اى أمير المؤمنين ! بر من ستم کرده اند رشید گفت : از چه روی ؟ و ترا ستم از کیست ؟! گفت : پسر تو مدتی است مرا بده هزار درهم خریداری کرده است و می خواست تقدیم حضرت تو نماید ، چون دختر عمت يعني زبیده این حکایت بشنید آن مبلغ را بدو فرستاد و فرمان کرد تا مرا در این مقصوره از تو پوشیده بگرداند .

هارون چون بشنید گفت : هر حاجت که داری از من بخواه ! گفت : تمنای من اینست که فردا شب نزد من باشی ! هارون گفت : إنشاء الله تعالى ! پس آن گلعذار را بگذاشت و بگذشت ، و چون روشنی بامداد بردمید رشيد بمجلس خود در آمد و در طلب أبي نواس بفرستاد ، او را نیافتند ، در بان را بتفتيش مأمور کرد ، چون تفحص کردند معلوم شد أبو نواس را در میخانه در ازای هزار درهم که در باره

ص: 320

أمردى ماهروی بکار برده است نگاهداشته اند

حاجب کیفیت این حال را از أبونواس بپرسید ، أبونواس آهی سرد از درون آذرگون برآورد و گفت : ای جوان آزاده ! هزار درم در بهای سرخ باده و أمردى سفید و ساده بکار برده ام ! حاجب گفت : آن سیم ساده را بمن بنمای ! اگر شایسته این مقدار سیم منقش باشد باری معذوری ! أبو نواس گفت : پاسی بیاسای تا بنگری آنچه باید دید !

ایشان در این سخن بودند که بناگاه أمردی چون رخشنده ماه با روی سپید و زلف سیاه و سرین گرد و بالاي بلند بیامد ، جامه سفید بلطافت و سفیدی روی و اندامش بر تن ، و جامه سرخ و ظریف چون هر دو لبش درزیر جامه سفید و جامه سیاه و لطیف چون موی نظیفش ملتصق باندام نازنین در بر بود ، چون أبونواس را نظر بر آن اندام و أساس افتاد ناله و زفير و شهيق برآورده این اشعار را بخواند :

تبدى في قميص من بياض *** بأحداق و أجفان مراض

فقلت له : عبرت و لم تسلم *** و إني منك بالتسليم راض

تبارك من كسى خديك ورداً *** و يخلق ما يشاء بلااعتراض

فقال : دع الجلال فان ربي *** بديع الصنع من غير انتقاض

فثوبي مثل وجهي مثل خطي *** بياض في بياض في بياض

لمولفه

بمن گذشت چون مهر در افشان *** بلب ماننده لعل بدخشان

ز كبر حسن و ناز دلربائی *** نه بر من دید و گفت اندر کجائی

اگرچه هر دو چشمش بود بیمار *** از آن بیمار شد خمار هشیار

شگفتی هاست از آن نرگس مست *** که تیر مژه اش هرکس کند پست

بدو گفتم که ای جان مسلم *** چرا داری حدیث : لانسلم

ز تو خشنودیم از يك سلامی است *** چرا إمساكت از چون من غلامی است

ستایشها ست ز آن صانع كل *** که بر تن بر کشیدت پرده از گل

ص: 321

بگفتا : این سخن بگذار و بگذر *** بديع الصنع باشد حق داور

اگر جامه بتن سرخ و سفید است *** برنگ پیکر ولب آفریده است

بریر کرته(1) اندامم پدید است *** سفید اندر سفید اندر سفید است

و چون أبو نواس این ابیات را گوشزد آن أمرد ساخت جامه سفید را از روی جامه سرخ بیرون کرد و خرمنی لاله گون بنمود ، أبو نواس از دیدار این حال در کلال و ملال و ناله و زفير و تعجبات كثيره در آمده این چند شعر را فروخواند :

تبدي في قميص من شفیق *** عدو لي يلقب بالحبيب

فقلت من التعجب أنت بدر *** وقد أقبلت في زي عجيب

أحمرة وجنتيك كستك هذا *** أم أنت صبغته بدم القلوب

فقال : الشمس أهدت لي قميصا *** قريب العهد من شفق المغيب

فثوبي و المدام و لون خدي *** لهيب في لهيب في لهيب

لمؤلفه

یکی پیراهنش بر تن چو خون عاشقان گلگون

مرا در دل ز چهرش خون ولی با من بود خونین

بعنوان محبت خون من خواهد هدر سازد

ندیدم دوستی چونان نخواندم دشمنی چونين

از دیدارش عجب کردم بگفتم : ماه ده چاری !

عجب تر جامه ات از چهر گلگونت شده رنگین

و یا کردی قميصت را ز خون چشم ودل حمرا ؟!

عجب تر کرته گلگون و اندامت بود سیمین

بگفتا : آفتابم هدیه بنموده چنين جامه

از سرخی شفق چون از فلك آمد سوی زیرین

ص: 322


1- كرته بمعنی پیراهن است و گاهی قبای يك لا را هم گفته اند

شراب و جامه و این چهر آذرگون من هر سه

لہیب اندر لہیب اندر لہیب ای عاشق مسكين

چون أبو نواس از أشعارش فراغت یافت ، آن ماه آسمان دلربائی که بر اندام سیمگون موئی جز در مژگان و ابرو وزلف خم اندرخم نداشت ، جامه أحمر را نیز از پیکر عاجگون فروافکند و جز جامه أسود بر بدن أبيض نماند

چون أبو نواس معشوق سیم اندام را باین حال نگریست و راه تقبیل و تلثيم وملامست و ملاصقت بلکه اتصال عضوی را بعضوی نزديك يافت بیشتر بجانبش التفات گرفت و اندامش را بدیده خریداری بدید و این شعر بخواند :

تبدى في قميص من سواد *** تجلى في الظلام على العباد

فقلت له : عبرت ولم تسلم *** و أشمت الحواسد والأعادي

فثوبك مثل شعرك مثل خطك *** سواد في سواد في سواد

در کرته سیاه نمودار شد چو ماه *** بنمود نور خویش چو هور از پس غمام

گفتم : بمن گذشتی و ناوردیم سلام *** ای حسرت خواص و أيا محنت عوام

این موی و جامه تو و این خط دلکشم *** باریکتر نظام بتاریکتر ظلام

خواهند تا بخد و بجسم منورت *** بوسیدن آورند و بجویند ارتسام

چون حاجب این حال بدید بدانست نوبت رفع این حجاب و برهنگی آن آفتاب قمر احتساب و لمعان نور جبين و نمایش سرین بلورین است و این عشق وغرامت که أبو نواس بآن دچار است از روی استحقاق و لیاقت است ؟؟ بآستان خلافت نشان باز شد و سرگذشت بگذاشت .

خلیفه بفرمود هزار درهم بیاوردند و حاجب را بفرمود تا برگیرد و باز گردد و أبو نواس را از آن گروگانی نجات بخشد ، حاجب برفت و مبلغ را بداد و أبونواس را خلاص کرده بکریاس گردون أساس خلایق مناص(1) حاضر ساخت ، چون خلیفه او

ص: 323


1- مناص : پناه و گریزگاه

را بدید گفت : شعری برای من بخوان که « يا أمين الله ما هذا الخبر » را متضمن باشد ! گفت : سمعاً وطاعة يا أمير المؤمنين ! و بالبديهه این اشعار را بخواند :

طال ليلي حين وافاني السحر *** فتفكرت وأكثرت الفكر

قمت أمشي في مجالي ساعة *** ثم أخرى في مقاصير الحجر

فاذا وجه جميل حسن *** زانه الرحمان من بين البشر

يا لها من بدر تم زاهر *** كقضيب البان يغشاه الخفر

فلمست الرجل منها موقظاً *** فزنت نحوی و مدت لى البصر

فاستفاقت وهي في غشيتها *** تنثني كالغصن في وقت المطر

و أشارت و هی لی قائلة *** یا أمين الله ما هذا الخبر

قلت ضيف طارق في أرضكم *** هل تضيفون إلى وقت السحر

فأجابت : بسرور سيدي *** أخدم الضيف بسمعي و البصر

در این اشعار بحكايت هارون و سرگذشت او با آن محبوبه گلندام إشارت كرد چنانکه گفتی خود حاضر و ناظر بوده است ، هارون نظری از راه عجب و حیرت بدو کرده گفت : قسم بخدای ! تو خود با ما بوده ! گفت : اى أمير المؤمنين ! سوگند بزندگانی تو حاضر نبوده ام و مرا چگونه راه بآنجا تواند بود ؟ همانا صناعت شعر و شاعری مرا بانشاد این مضامین دلالت کرد !

هارون الرشید از کردار او در عجب رفت و او را جایزه نیکو بداد و بقولی با أبو نواس گفت : خداوندت بکشد که گویی با ما بودی ! بعد از آن هارون أبو نواس را با خود نزديك جاريه آورد ، چون ابونواس آن ماهروی زهره جبین را در جامه که بود و جامه پوشی کبود در نگریست ، از آن دیدار بهجت آرا و رخسار دلجوی شگفتی ها گرفت و این شعر بخواند

قل للمليحة في القناع الأزرق *** إني لأرجو منك أن تترفقي

إن المحب إذا جفاه حبيبه *** هاجت به زفرات كل تشوق

فبحق حسنك مع بياض زانه *** إلا رثيت لقلب صب محرق

ص: 324

حنّي عليه و ساعديه على الهوى *** لا تقبلي فيه كلام الأحمق

چون أبو نواس از عرض أشعار بپرداخت آن ماهروی با زلفی پر پیچ و تاب شرابی تقدیم خلیفه کرده و عود و چنگ زرین را با پنجه و چنگ سیمین آشنا ساخته مزید شور و طرب خلیفه را بسرود این ابیات بیفزود :

أتنصف غيري في هواك وأظلم *** و تبعد ني و الغير فيك منعم

ولو كان للعشاق قاض شکوتكم *** إليه عساه بالحقيقة يحكم

فإن تمنعوني أن أمر ببابکم *** فاني عليكم من بعيد أسلم

بعد از آن هارون الرشید بفرمود تا آن خورشید قمر نقاب أبو نواس را چندان باده ناب بگسارید تا از خویش بی خویش و از حال خود دیگر سان گردید و همچنان فرمان کرد تا قدحی دیگر بدستش بدادند ، أبو نواس جرعه بیاشامید و قدح در دستش بماند ، خلیفه با آفتاب چهر گفت : قدح را بگیر و پوشیده بگردان !

آن سرو خرامان جام را بگرفت و در میان دوران با کان گوهر و معدن حیات مجاور ساخت و خلیفه تیغ از غلاف بر کشید و با شمشیر آبدار بر فراز سر أبو نواس بایستاد و با نیش شمشیر او را بخود آورده أبو نواس بناگاه خلیفه را با تیغ آتشبار بر بالای سرش نگران شد ، از شدت بيم مستی از سرش بیرون تاخت .

خلیفه گفت : شعرى إنشاء كن ، و در آن شعر با من خبر ده که آن قدح که بدست اندر داشتی بكجا اندر است ؟ و إلا گردنت را بزنم ! أبو نواس این شعر را فروخواند :

قصتي أعظم قصه *** صارت الظبية لصه

سرقت كأس مدامي *** و امتصاصي منه مصه

سترته في مكان *** بفؤادي منه غصه

لا اسميه وقارا *** للأمير فيه حصه

داستانم داستاني أكبر است *** دزد من آهووشی سیمین بر است

ص: 325

جام می از من ربود آن نازنین *** کز تمام نازنینان برتر است

خود ز یكجرعه مزیدن ز آنشراب(1) *** آسمان اندر بچشمم أغبر است

در مکانی کرده پنهان کش دلم *** زانمکان در ناله وشور وشر است

نی توانم نام بردن ز آن مکان *** از نهیب آنکه تیغش بر سر

ور نه می گفتم که آن لعل روان *** در میان چشمه نور اندر است

مر خليفه كامكار عصر را *** زان مي و زانچشمه اش آبشخور است

هارون الرشید گفت : خداوندت بکشد از کجا این پوشیده را بدانستی و از یاقوت روان در آن مكان خبر یافتی ؟! لكن آنچه بگفتی از تو پذیرفتار شدیم آنگاه بفرمود هزار دینار سرخ و جامه فاخر بدو دادند و شادان باز شد .

در تاريخ يافعي باين حكايت اشارت کند و گوید : رشید با أبو نواس گفت : اگر سخن براستی کنی شعری در صفت چیزی که من در همین ساعت بدیدم بگوی ! و چنان بود که در برابر رشید جاریه بود که در میان دو درخت سدر بنوازش بود و بيك دست دو خاتم داشت و در مکانی بود که جز رشید هیچکس او را نمیدید ، أبو نواس گفت :

نظرت عيني لحيني *** و اشتكى وجدي لبيني

عنده في السدرتين *** سحبا مثل اللجين

تضرب السدر بكف *** و بأخرى خاتمين

رشید گفت : ای تبهکار ! همانا این جاریه را دیده ! و بقتلش أمر كرد ، أبو نواس سوگند یاد کرد که هیچ چیز ندیده است ! بعضی در شفاعتش سخن کردند پذیرفته نشد ، تا آن جاریه که نزديك رشيد بود گفت : أبونواس و غيراز او أحدى وی را ندیده است ، جودت خاطرش این کلام را بر زبانش آورده است ! ای سید من ! ترا بخدای سوگند می دهم او را بگذار براه خود برود !

رشید با آن جاریه سیم تن گلندام گفت : أبونواس را رها نکنم تا تو برهنه

ص: 326


1- مزیدن بر وزن و معنی مکیدن است

بسوى من خرام گیری ! سرو ماه کلاه جامه بیفکند و عریان بجانب رشید بیامد اینوقت رشيد أبونواس را رها ساخت ، چون آبونواس بر در سرای رسید ، گفت : آری ، سوگند با خدای ، ای سید من !

ليس الشفيع الذي يأتيك مؤتزراً *** مثل الشفيع الذي يأتيك عرياناً

شفاعت آنکس که زیر جامه بر تن دارد مانند شفاعت کسی که برهنه بسوی تو ميآيد أثر نکند !

هارون گفت : ای شیطان ! أبونواس از آن مکان بگریخت ، و ازین پیش در مجلدات مشكاة الادب باين شعر فرزدق ومخاصمه او بازوجه خودش نوار اشارت شد .

در حلبة الكميت بعد از حکایت هارون و أبونواس و أشعار رائيه مذكوره می نویسد : از رشید حدیث کرده اندکه روزی این نیم بیت شعر را گفته بود : « الملك لله وحده » و خواست بقیه آنرا بگویند ، جماعت شعرا راکه در دربار خلافت حاضر بودند بخواست ، رشید گفت بقیه آن مصرع را بگویند ، از جمله شعرا جماز گفت:

و للخليفة بعده رشید گفت : بیفزای ! جماز گفت :

و للمحب إذا ما *** حبيبه بات عنده

رشد گفت : أحسنت ! از آنچه در نفس و اندیشه من بود بیرون تاختی ؟! و بفرمود ده هزار درم در صله او بدادند

حکایات هارون الرشيد خليفة روی زمین در خریداری پاره جواری و مطایبات طرفین

در کتاب ثمرات الاوراق مرقوم است که روزی کنیز کی خوبچهر در حضور رشید عرض دادند تا خریداری نماید ، چون بهایش را بپرسید فروشنده مبلغی خطیر در قیمت آن لعبت بی نظیر بر زبان راند ، هارون گفت : من شعری بر وی عرضه دهم اگر جواب آنرا بگفت من آن مبلغ را که تو برشمردی عطا می کنم ، و بر آن نیز می افزایم ! پس روی باكنيزك آورده این شعر را قرائت کرد :

ص: 327

ما ذا تقولين فيمن شفه أرق *** من أجل حبك حتى صار حيرانا

چه گوئی در حق آنکس که ز اندوه غم هجران

ز بیداری در افتاده به بستر واله و حيران

آن كنيزك بالبديهه این شعر بخواند :

إذا رأينا محبا قد أضر به *** أمر الصبابة أوليناه إحسانا

چون کسی بینیم کاندر عشق ما گشته نزار

ز آب إحسان وصالش می نمایم کامکار

رشید چون این شعر بديهة بشنید متعجب گردید و او را بهمان مبلغ که مقرر گشت بخرید .

در کتاب مستطرف مرویست که یکی روز هارون الرشید برای تقلیل خون رگ بگشود ، یکی از کنیزکان خاصه اش که این خبر بشنید ، قدحی از شراب بدستیاری یکی از خدمتکاران خود که طلعتي جميل و روئی نیکو و چهره دلارا وجمالی محفل آرا داشت بفرستاد ، و آن قدح را با مندیلی که این ابیات بر آن مكتوب بود تقدیم نمود :

فصدت عرقا تبتغي صحة *** ألبسك الله به العافيه

فاشرب بهذا الكأس ياسيدي *** و اهنأ به من کف ذی الجاريه

و اجعل لمن أنفذه خلوة *** تحظى بها في الليلة الاتيه

رگی بر گشودی بآهنگ صحت *** خدا پوشدت جامه کامرانی

کنون می بنوش از کف ماه گلگون *** که از نوش او جاودان شاد مانی

بشرطی که آئی بشبگاه دیگر *** به خفتنگهم از در میهمانی

رشید با نظری حدید(1) در آن وصیفه که حسنش از وصف بیرون بود بدید و عرقی دیگرش از پی آن بر جهید ، خون سفید بجنبید و سخت او را بپسندید و نقد را بر

ص: 328


1- نگاه عمیق و تیز ، نظر خریداری و تعجب

نسیه برگزید و هم در آن ساعت قدح بنوشید و با کمال رغبت :

خوابنیدش ز لطف بر زانو *** پس بکارت گرفت از آن بانو

چون آن کنیز که پیمانه مراد و کام عطشانش از مهمیز آبدار هارون نمونه رود جیحون و گنج قارون و گنجینه مقفلش باز و با لولوی تر همراز گردید بجانب خاتون تشنه جگرکه در انتظار همان آب خوناب می خورد و سرخاب می سود بیامد از رنگ رخسارش بر هنجارش خبر یافت و او را معلوم شد که آن حقه ناز پرور را از آن تیز نشتر چه بر سر آمده است ، پس دیگر باره این چند شعر را بدو بنوشت و فرستاد :

بعثت الرسول فأبطا قليلاً *** على الرغم منی فصبراً جميلاً

وكنت الخليل وكان الرسول *** فصرت الرسول وصار الخليلا

كذا من يوجه في حاجة *** إلى من یحب رسولاً جميلاً

این کنیز چون بر سالت بخدمت تو بیامد اندك درنگی نموده و بر رغم چنانکه آمد نیامد ، حقه در بسته از نوك سنان آبدار خسته و گوهری ناسفته سفته شد و آنچه خواستم او دریافت ، اکنون بر این حال پر ملال جز شکیبایی چه چاره است ؟ ازین پیش من دوست جانی و محل کامرانی و آن جاریه رسول و بي أصل واصول بود و حالا من رسول و او دوست با فضل و فضول گردید ، البته شایسته هرکس که ماه دیدار هور جمالی را در عرض حاجت خود بفرستد همین است ، ناچار تا از نخست حاجت خود را از وی نیابند بحاجت مبادرت نکنند

چون هارون الرشيد اين أبيات بدید بدانست که فصد أبيض را نیز بدانست ، و این اشارات و بیانات را از آن خاتون پسندیده داشت و اورا پیام فرستادکه در همان شب هارون را با خاتون در يك خوابگاه خفتن و گوهر مرادش را با نوك آرزو سفتن است ! !

و نیز در مستطرف مذکور است که : وقتی یکی از جواري خاصه رشید که

ص: 329

سخت بدو مایل بود از جهان بگذشت ، هارون الرشيد بسیار جزع و فزع و ناله و زاری نمود و با یکی از دوستانش گفت : بچه بلیتی مبتلا شدم ؟! همانا هیچکس را دوست نمی دارم جز آنکه در دخمه گور منزل می کند ! وی گفت : اى أمير المؤمنين مرا دوست بدار !

هارون گفت : ويحك ! دوستی را نمی شاید بساخت و تحصیل کرد ، أمريست قلبی که بعضی سببها او را بقلب ميرساند ! گفت : بفرمای : من ترا دوست میدارم ! گفت : آری من ترا دوستدار هستم ! راوي گويد : آن مرد در همان ساعت تب کرده بمرد و از حضور رشید جامه بیرون کشید و در شکم زمين منزل جاوید گزید

در كتاب أخبار الدول مسطور است که وقتی هارون الرشيد سوگند یادکرد که با جاریه که محبوبه وی بود روزگاری معاشرت و مباشرت ننماید ، و روزی چند بر- گذشت و جاریه در مقام استرضای خاطر رشید بر نیامد ، پس رشید این شعر بگفت

صد عنى إذ رآني مفتتن *** و أطال الصبر لما أن قطن

كان مملوكي فأضحى مالكي *** إن هذا من أعاجيب الزمن

روی نیکو بر منش فرمانروا دارد همی

باشد آسان کام راندن چون بود فرمانروا

بودم او را پادشاه و او یکی مملوك من

ای عجب من گشته ام مملوك واو شد پادشا

پس از آن بفرمود تا أبوالعتاهيه شاعر را حاضر کردند و با او گفت : جواب این دو شعر را بگوی ! و او فوراً گفت :

عزة الحب أرته ذلتي *** في هواه وله وجه حسن

فلہذا صرت مملوكاً له *** ولهذا شاع مابي وعلن

چون رشته عشق و محبت استوار گشت عاشق در دیدار معشوق خوار ، و هر- چند پادشاهی نامدار باشد بنده خاکسار ، وأسرارش سرگذشت کوچه و بازار میگردد و تمام این محن از وجه حسن است !

ص: 330

در مستطرف مرویست که : وقتی کنیزکی را در پیشگاه رشید عرضه دادند ، رشید بنظر تأمل در آن نیکو منظر نگران شد و با صاحبش گفت : جاریه خود را ببر ، اگر کلف و کنجده(1) در روی وخنس و سپس رفتگی در سر بینی نداشت او را می خریدم !

چون جاریه سخنان رشید را بشنید زبان برگشود و مبادرة گفت : آنچه می۔ گویم از من بشنو ! رشید گفت : بازگوی ! پس این شعر را بخواند :

ما سلم الظبي على حسنه *** کلا ولا البدر الذي يوصف

الظبي فيه خنس بین *** و البدر فيه كلف يعرف

غزال را که هر چشمی بدنبال است و ماه را که جهان بنورش روشن است ، از آفت خنس و تاری كلف آسوده نیستند !!

هارون الرشید چون این بلاغت بدید و این شعر بشنید کنيزك را بخرید.

در تاریخ یافعي در ذیل أحوال أبي نواس مسطور است که اصمعی گفت : در حضور هارون حاضر بودم ، کنیز کی ماهروی بیاوردند تا خریداری نماید ، هارون - الرشید را دل بدو برفت و گفت : بهایش چیست ؟ صاحبش گفت : صد هزار درهم ! هارون گفت : ای غلام ! این مبلغ را بدو بده .

چون آن مرد روی بر تافت ، رشید گفت : جاریه را باز گردانید ! و گفت : آیا دوشیزه هستی یا ثیبه ؟ گفت : مرد دیده ام ! هارون گفت : این جاریه را بمولاي خودش بازگردانید ! و این شعر بخواند :

قالوا: عشقت صغيرة ؟! فأجبتهم : *** أشهى المطي إلى ما لم يركب

کنایت از اینکه در میان جاریه باکره و غير باکره و در سفته یا ناسفته بسی فرق است و من خواهان دوشیزه هستم !

جاریه گفت : يا أمير المؤمنين ! آیا اجازت میدهی تا جواب گویم ؟ گفت :

ص: 331


1- کنجده - بضم اول و ثالث و فتح دال - بمعنی همان كلف است که خالهای سیاه کم رنگ باشد ، و خنس هم بمعنی پس رفتگی بینی همچون اهالی ژاپن و چین

آری ! گفت :

إن المطية لا تلذ رکوبها *** حتى يذلك بالزمام و ترکبا

والدهر ليس بنافع أربابها *** حتى يفصل بالنظام و تثقبا

کنایت از اینکه :

محبوب کار افتاده به *** دلبرده دلداده به

رشید را پسندیده افتاده گفت : ای غلام ! بهایش را بمولايش بده و هم بفرمود صد هزار درهم بأن كنيزك برای حوائج شخصيه اش بدادند .

در کتاب زهر الربيع مسطور است که هارون الرشید جاریه بخرید ، چون در حضورش مانند ماه و سرو بايستاد گفت : ای جاریه ! باز گوی از قرآن چیزی قرائت کرده باشی ؟ گفت : آری ! گفت : هیچ میدانی در کدام سوره است « فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَوَىٰ عَلَىٰ سُوقِهِ » : پس درشتی و غلظت گرفت و بر ساق خود راست بايستاد ؟ آن کنیز گفت : آری ، در آخر سوره فتح است ! و گفت : « بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ * إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحًا مُبِينًا » برای تو می گشائیم و فتح می نمائیم فتحی آشکار ! هارون الرشید از قرائت آن کلمه مقصودش خبر دادن از راست ایستادن اندامش بود ، و كنيزك بر حسب مناسبت از آغاز سوره شریفه که بر گشودن و فتح کردن و ظاهر نمودن دلالت دارد قرائت کرد و مقرون گردانید این قرائت خود را به گشودن بند شلوار و نمودن حقه در بسته لعل بار خود ، رشید از این جواب در عجب شد و بخندید و او را خاصه خود نمود .

و نیز در زهر الربيع مسطور است که أبو يوسف شاگرد أبوحنیفه در آغاز حال مردی فقیر و بینوا بود و در میان مردمان شناخته نبود ، پہلوی سرایش سرای مردی یهودی بود و آن یهودي خواست ساباطی(1) بر پای دارد، ابویوسف اورا مانع شد چه سرایش را زیان میرسانید .

و اتفاق چنان افتاد که روزی هارون الرشید بآن اندیشه بر آمد که با جارية

ص: 332


1- اطاقی که زیر آن ممر عام باشد

زوجه اش در آویزد و در آمیزد ، چون بآهنگ آن کار بنشست پشیمان شد و از کنار ماه دیدار برخاست ، و چون زبیده این خبر را بدانست بر هارون خشمناك شد و گفت «قم عني يا جهنمي » از کنار من برخیز ای دوزخي ! هارون خشمگین شد و گفت : اگر من جهنمي باشم پس تو نیز مطلقه هستی !

چون چندی بر آمد بر آن سخن هر دو تن پشیمانی گرفتند و هارون الرشید باحضار علمای بغداد فرمان داد تا بجمله حاضر شدند و از جمله ایشان أبو يوسف بود و در پایان مجلس جلوس نمود ، هارون آن مسئله را طرح کرده از هیچیك جوابی كافي نشنيد .

اینوقت أبو يوسف يعقوب نزديك شد و گفت : جواب نزد من است ! هارون او را در صدر مجلس بنشاند و أبويوسف با هارون گفت : آیا نه چنان بود که تو خواستی با جاريه مقاربت کنی پس از آن نفس خود را از آن کار بازداشتی و از آن لذت چشم برگاشتی ؟ رشید گفت : آری ! يعقوب گفت : پس با این حال أهل دوزخ نیستی ، بعلت اینکه خدای تعالی می فرماید « وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى » یعنی آنکس که از موقف حساب يزداني بترسد و نفس سرکش خود را از آنچه می خواهد باز دارد بهشت منزل و مأوای اوست ، لاجرم زوجه تو مطلقه و نیازمند تجدید نکاح نیست !

هارون این جواب را نیك بپسندید و صله بسیار بدو بخشید و فرمان داد تا او را بر تخت روان نشانده با احتشام تمام بمنزلش معاودت دهند ، پس او را در تخت بر نشاند و أعوان و خدام خلیفه در پیرامونش راه بر گرفتند ...

چون بساباط یهودي رسیدند أبو يوسف با يهودي گفت : این راه تنگ شده است ، ساباط خودرا خراب کن ! و يهودي ساباط خودرا فرمان کرد تا خراب کردند و غریب این بود که در آن هنگام که یهودي ساباط را میساخت و أبو يوسف مانع میگشت يهودي بر سبيل استهزاء گفت : اکنون این ساباط را میسازم ، هر وقت تو مانند بزرگان عهد بر تخت روان بر نشستی و از اینجا بگذشتی و راه عبور بر تو

ص: 333

و خدمه تو تنگی گرفت آنوقت من این ساباط را خراب می نمایم !

صاحب زهر الربيع می فرماید : معلوم نبود قبر أبو يوسف يعقوب قاضی در کدام مكان است ؟ و در سال یکهزار و هفتادم هجري زمینی را که بروضه متبرکه حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام متصل بود حفر میکردند ، پس قبری آشکار شد که بر آن سنگی بر نهاده و نام ابویوسف را بر آن کنده بودند ، پس عمارتی بر آن قبر مجاور روضه متبرکه بنیان کردند .

وازین پیش در ذیل حوادث سال یکصد و هشتاد و یکم بشرح حال أبی یوسف يعقوب بن ابراهیم قاضي أنصاري ووفات او اشارت نمودیم : وفاتش در بغداد رویداد أما بمدفنش اشارت نشده است ، و مسعودي وفاتش را در یکصد و هشتاد و دو مینویسد .

و دیگر در زهر الربيع مسطور است که رشید را جاریه حبشيه جميله ظريفه بود که قرائت قرآن کریم می نمود ، روزی با وی خلوت کرده گفت : ای تا بنده روی پشت بمن آور ! و همی خواست با دبرش آشنائی جوید .

جاریه گفت : خداوند تعالی میفرماید « فَأْتُوهُنَّ مِنْ حَيْثُ أَمَرَكُمُ اللَّهُ » : زنان را از آن راه و مکان که خدای فرمان کرده است مقاربت جوئید ! هارون در - جواب گفت « نِسَاؤُكُمْ حَرْثٌ لَكُمْ فَأْتُوا حَرْثَكُمْ أَنَّى شِئْتُمْ » : زنهای شما در حكم کشتزار وزرع اند برای شما پس بیائید و قرار بدهید زرع خودرا هر جا که خواهید(1) کنیز گفت : این آیه شریفه منسوخ گردید بقول خدای تعالی « وَ أْتُوا الْبُيُوتَ مِنْ أَبْوابِها » بخانه ها از درهای آن اندر شوید ! هارون از فصاحتش در عجب شده بهدايتش راه راست یافت .

و هم در آن کتاب مسطور است که روزی هارون الرشید با یکی از جواري سرو بالای ماه سیما که هور از نور جبینش لمعه بود آهنگ مقاربت کرد ، و چون خواست با وی در سپوزد آلت خلافت آیت را حرکت نبود و برای آن خفته چشم بر

ص: 334


1- بلکه : « کشتزار خود را از هر راه که خواهید در آئيد » البته کشتزار جز قبل نباشد چه دبر شوره زار است

راه برنخاست ، با کنیزک گفت : بر سر و دست بخواب ! کنيزك از دل و جان و سر و چشم بر سر و دست بخوابید ، همچنان قدرتی در حمدان و سرکشی در گرز میدان با دید نگشت .

هارون گفت: شاید این خفته ذکر خواهان لعبتي لعبگر و این بیمار خواستار تیمار است ، او را ببازی و مالش در سپار شاید ازین خستگی و آلايش خواب بیرون آید و ترا در درون شود ! كنيزك با هزاران شوق و میل دست بمالش و دهان بنالش بر کشید تا مگر آن حمدان نا بساز با انبان پر نیازش همراز و دمساز آید ، لكن از سعی و کوشش او جنبشی در عروقش حاصل نشد بلکه بر سستی و عدم غیرت وحرکت بر افزود، آن بیچاره لب تشنه دل تفته این شعر بخواند :

إذا كان أير ك ذا ميتا *** فالاخير فيه ولا منفعه

لمؤلفه

چونکه أير ضخم تو مرده بود *** در دخول منزل افسرده بود

نیست خیری در چنين أير عظیم *** تو مخوانش أير ، بل عظمی رميم

هر چه را سودی نباشد در نهاد *** كاش اندر صفحه گیتی مباد

چون آن شب ظلمانی بپایان و خورشید تابان علم بر کوهساران زد ، رشید گفت : ای خادم ! از جماعت شعرا بر در کیست ؟ أبو نواس را حاضر ساختند ، رشید گفت : باید شعری بگوئی که « فلا خير فيه ولا منفعه » در آن ، و متضمن آنچه مرا بخاطر اندر است باشد ! أبو نواس شروع بخواندن این شعر نمود : (1)

لحي الله أيري ما أضيعه *** يحق لي و الله أن أقطعه

فيا من يلمني على سبه *** أفق و استمع ما جرى لي معه

حظيت بفيداء في خلوة *** فريدة حسن به مبدعه

ص: 335


1- اگر داستانهای مذکوره در فوق صحیح باشد ، باید گفت ابو نواس از خلق و خوی هارون که همیشه أوقات فراغتش بلهو و لعب با زنان و آمیختن و در سپوختن با آنان مشغول بود ، می توانسته است حدس بزند که مصراع شعر موجود کلید کدام گنج مفقود می تواند بود .

بطرف كحيل و ردف ثقيل *** و خضر نخيل فما ألمعه

فخاطبتها النيك ! قالت : نعم *** مطيعة أمرك لا ممنعه

فنامت على ظهرها ، لم يقم *** فقلت : فنامي على أربعه

و مسته في كفها فانثنى *** و خيب ظني ذا المصقعه

فقلت لها : إلعبي لي به *** لعل يكون به مرجعه

فمدت أنامل مثل اللجين *** و کفا رطيبا فما أبدعه

فصارت تلاعبه فانطوى *** فكادت من الغيظ أن تقطعه

فقالت : إذا كان ذا ميتا *** فلا خير فيه ولا منفعه

لمؤلفه

ملامت سزاوار ایر من است *** بسی نا بکام آنکه زیر من است

هر آن أير کز خوردنش یأس هست *** چوگرزیست کاندر کف پست مست

بسان یکی چو بك مرده ریگ(1) *** نزیبد مگر هیزم زیر دیگ

مر او را یکی داستانی شگفت *** بود ، بشنو از من ازین شوم زفت ۔

بيك شوخ چشمی بدن همچو عاج *** کز اویست روشن مرا تخت و تاج

یکی شب به إقبال بیدار بخت *** بفرخنده کاخش فکندیم رخت

چودیدم هر آن چهره نازنين *** دو پهلوی نازك دو فربه سرین

همان نرگس مست شهلای او *** همان روی و موی دلارای او

که بر نور خورشید با لدهمی *** ز هجرانش جمشید نالد همی

ازو خواستم سفتن گوهرش *** بخواهشگری آمدم در برش

بخوئی نکو اختر تابناك *** بیفکند شلوار وخفت او بخاك

بیفتاد و آن حقه سیمگون *** نمود او بمن بهر سیمین ستون

دریغا ! فسوسا که خود أير من *** بخفت و نجوشید مر شير من

امیدی که بودم ز اسپوختن *** وز آن جامه وصل بر دوختن

ص: 336


1- یعنی فرومایه و هیچکاره و بیکاره ، بمعنی مال و میراث هم می باشد

شدم خسته و مانده و پر ملال *** دو لب تشنه در عين آب زلال

از آن حسرت وخجلت ومال پست *** بگفتم فروخسب بر روی و دست

بغلطید و آن چهره نازنین *** بامرم همی سود اندر زمين

دو نسرین سرینی که چون تخت عاج *** ز خورشید و ناهید بودش خراج

نمود او بمن تا مگر ایر من *** از سودنش برخیزد از زیر من

ازین نیز جنبش نشد ایر را *** نه بالا نصيبي و نه زیر را

از خجلت بگفتم به بدر منیر : *** که با پنجه با ایر بازی بگیر

که از مالش پنجهات بی درنگ *** بگیرد نفير و بگردد خدنگ

همان ماهرخ پنجه چون بلور *** بیفکند و مالید آن زشت عور

با نگشتهائی که چون سیم ناب *** بمالید و دادش بسی پیچ و تاب

دریغا که از مالش ماهروی *** نه بر خواست نی آبی آمد بجوی

نبودش اگر با ذکر سبقتی *** و یا پیش از آن با ويش الفتى

ز خشمي که مه را ازو رویداد *** ببریدش و داد خود را بداد

بگفتا که خود ایر تو مرده است *** ز خواهشگرها بیفسرده است

میان دو ران جای ده مرده را *** بکن خوار این ایر پژمرده را

مرا گر یکی مرده دیدی بدهر *** شدی زنده وز جنس من برد بهر

چون هارون این اشعار را بشنید با أبو نواس گفت : قاتلك الله ! گویا باما حاضر و بر أمر ما ناظر بوده ای ، گفت : لا و الله ! حاضر و ناظر نبودم لكن چیزی بقلب من خطور کرد و بگفتم ، رشید بفرمود چهل هزار دینار در صله او بدادند .

و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی هارون الرشید از یکی از جواري خاصه خود سؤال کرد : چه چیز را زنان از مردان دوست می دارند ؟ گفت « السواد الحانك(1) و النكاح المتدارك » موی سیاه و نوشانیدن آب باه و سپردن نکاح در صباح وشامگاه !

ص: 337


1- حانك ابدالی از حالك است ، و حالك يعني سياه خیلی مشکی

هارون گفت : اگر این أمر ممكن نشود چه باید کرد ؟ گفت : صداق راحاضر و صیغه طلاق را ناظر باشد ! رشید گفت : اگر این نیز نشود ! گفت : انفاق را بسیار و أخلاق را نیکو تر و وسیع تر از سینه طاوس آفاق گرداند ! گفت : اگر این نیز نشود ؟ گفت : پس بیایست ستور را سست کند و غیور نباشد ! يعني پرده حراست را به ستر دیانت مبدل سازد ، گفت : اگر این نیز نباشد ؟ کنیزک گفت : مانند کلاب خواب نماید و از من در کسب جواب نباشد .

در مخلاة شيخ بهائي مسطور است که عنان جاريه ناطفی(1) دارای علم و أدب وعقل و شعر و فضل و ملاحت و فصاحت بود و با أبو نواس محاورت و منادمت داشت ، روزی جاریه خود را بدعوت أبي نواس بفرستاد و در کف جاریه نوشت :

زرنا لتأكل معنا *** ولا تخلف عنا

أبو نواس چون آن جاریه را بدید نعمتی غیر مترقبه یافت و او را بسرای خود آورده با وی در سپوخت و از مباشر تش کامیاب گردیده بعد از فراغت بر پشت دستش مسطور داشت :

نکنا رسول عنان *** والرأي فيما فعلنا

و كان خبزا وملحا *** قبل الشواء أكلنا

میگوید : فرستاده عنان را با حمدان خود در سپوختم و رأی صحیح و کردار بصواب همان بود که بجای آوردیم و بآنچه حاضر بود بساختیم و نعمت موجود را از دست نگذاشتیم !

چون عنان این شعر بديد ، عنان اختیار از دست بگذاشت و خشمگین بدو بر نگاشت :

للنيك معنی ولكن *** ما للتهتك معنی

برای گائیدن میتوان معنی قرار داد چه خلقت زن برای گادن است ، لكن در این هتاکی و پرده دری که در پرده دری وی اظهار و فسق خود آشکار نمودی چه

ص: 338


1- ناطف نام محلی است در کنار کوفه شرقی ساحل فرات

معنی است ؟!

چون أبو نواس این شعر عنان را بخواند خندان بسویش روان شد ، عنان مبادرة این مصراع بخواند : أ باقتراع نراه أبو نواس گفت : بذاك کنا اقترعنا : عنان گفت : فما ترى في صراع أبو نواس گفت : إن شئت هذا اصطرعنا عنان گفت : فالرهن ماذا عليه أبو نواس گفت : : الوصل نجعل رهنا .

پس از آن أبو نواس گفت : قومي كذا بحياتي عنان او را جامی بنوشانید و گفت : طولت دعنا و نكنا و در این اشعار گذشت از گذشته را بآمیختن با خاتون مرهون نمود .

میگوید : هارون الرشید خواستار خریداری عنان شد و هفتصد هزار درهم در بهای آن زر ناب و سیم مذاب بداد و مولایش دل از وی بر نداشت و بحرمانش تن نسپرد ، و بر این حال بود تا بمرد ، اینوقت رشید بدویست وهشتاد هزار درهمش بخرید ، و چون آن نگار سیم اندام را بنظر دقت در أعضایش نگران شدند و بدقت در حقايقش نظر کردند و کوششها نمودند تا مگر عیبی در آن گوهر شاهوار بنگرند نتوانستند ، آخر الأمر گفتند : در ناخن انگشت کوچک پای او سفیدی می باشد ! و متعمدا این عیب را یاد کردند تا آن گوهر ریان را از بالای چشم زخم چشم - زنندگان نگاهبان شوند .

در تاریخ ابن خلکان مسطور است که بشر بن ولید کندي گفت : قاضي أبويوسف يعقوب با من گفت : در آن اثنا که در شب گذشته در بستر خویش بغنودم ناگاه در سرای را هر چه سخت تر بکوبیدند ؟ إزار خود بر گرفتم و بدر سرای برفتم ، بناگاه هر ثمة بن أعين را نگران شدم و بر وی سلام راندم ، گفت : أمر أمير المؤمنين را اجابت کن !

گفتم : ای أبو حاتم ! مرا در خدمت تو حرمتی است ، و این وقت چنان است که می بینی و هنگامی نا بهنگام است و هیچ ایمن نیستم که أمير المؤمنين مرا برای

ص: 339

أمری دعوت کرده باشد ، یعنی آهنگ قتل و آزار مرا نموده است ، اگر برای تو امکان دارد إحضار مرا ببامداد بیفکن شاید تا صبحگاه رأیش دیگرگون شود و از اندیشه که اکنون دارد بگردد !

گفت : مرا راهی بپذیرائی این کار نیست ! گفتم : سبب این احضار چه بود ؟ گفت : مسرور خادم بمن بیامد و گفت ترا بخدمت أمير المؤمنین حاضر سازم ! گفتم : اجازت میدهی غسلی نمایم و حنوط کنم تا اگر امری از امور روی دهد و بکشتن روم باري کار غسل وحنوط را استوار نموده باشم ، و اگر خداوند تعالی عافیت و سلامت را روزی من نموده باشد این کار زیانی برمن ندارد ! هرثمه اجازت داد .

پس درون سرای شدم و جامه های تازه بر تن بیاراستم و بآنچه ممکن بود خویشتن را ببوی خوش خوشبوی ساختم ، آنگاه باتفاق هرثمه جانب سرای هارون الرشید را در سپردیم و مسرور خادم را ایستاده بدیدیم ، هرثمه گفت : قاضي را بیاوردم من بمسرور گفتم : ای أبوهاشم ! حالت خدمت من وحرمت من و رعایت مانند کسی چون من لازم است و این وقتی تنگ است ، هیچ میدانی أمير المؤمنين برای چه مرا بخوانده است ؟ گفت : ندانم !

گفتم : نزد او کیست ؟ گفت : عیسی بن جعفر است ! گفتم : دیگر کیست ؟ گفت : سومی ندارند ! بعد از آن گفت : روانه شو ، و چون در صحن سرای رسیدی أمير در رواق جای دارد و در آنجا بنشسته است ، پای خود را حرکتی بر زمین بده چون چنین کردی سؤال می کند : کیستی ؟ بگو : أبو يوسف هستم !

بدستور العمل مسرور برفتم و معمول داشتم ، هارون گفت : کیست ؟ گفتم : يعقوب ! گفت : اندر آی ! چون در آمدم دیدم هارون نشسته است و از طرف راست او عیسی بن جعفر جلوس نموده است ، سلام براندم ، و جواب سلام بداد ، و گفت : گمان می بریم که ترا در این دعوت این هنگام شب بوحشت در انداختیم ! گفتم : آری سوگند با خدای ! بلکه کسان من نیز ترسناك و متوحش شدند .

گفت : بنشين ! پس نشستم چندانکه روع و بيم من فرو نشست ، از آن پس

ص: 340

روی با من کرد و گفت : اي أبويوسف ! هیچ میدانی برای چه إحضارت نموديم ؟ گفتم : ندانم ! گفت : ترا از آن بخواندم که بر این شخص گواهت گردانم ، همانا نزد او جاریه ایست ، ازوی خواستار شدم که بمن ببخشد ، پذیرفتار نشد ، گفتم بمن بفروشد ، امتناع نمود ، و من سوگند با خدای میخورم که اگر هيچيك ازین دو را قبول نکند البته او را میکشم !

أبو يوسف میگوید : روی با عیسی آوردم و گفتم : مگر این جاریه را خدا بکجا رسانیده است که از أمير المؤمنين ممنوع میداری و خویشتن را در معرض هلاك و دمار میسپاری ؟ عیسی گفت : پیش از آنکه مطلب مرا بازدانی در اینگونه سخن راندن برمن شتاب ورزیدی ! گفتم : بازگوی جواب این امر چیست ؟ گفت : ازین پیش من سوگند یادکرده ام که اگر جاریه را بفروشم یا ببخشم زوجه ام مطلقه و بندگان من آزاد و آنچه در ملکیت دارم صدقه باد ! (1)

اینوقت رشید روی با من کرد و گفت: آیا عیسی را در این امر مخرجی وراهی ممکن است ؟ گفتم : آری ! رشیدگفت : بگوی تاچه باشد ؟ گفتم : يك نيمه جاريه را بتو ببخشد و نیم دیگرش را بفروشد ! و چون چنین کند نه او را فروخته و نه بخشوده است گفت : این کار جایز است ؟ گفتم : آری ! عیسی گفت : من ترا گواه ميگيرم كه يك نيمه او را بدو بخشیدم و نیم دیگرش را بیکصد هزار دینار فروختم ! رشیدگفت : هبه را قبول کردم و نیم دیگرش را بیکصدهزار دینار خریدم آنگاه جاریه را از عیسی طلب کرد ، عیسی اورا حاضر ساخت ، آن مال نیز حاضر شد عیسی گفت : اى أمير المؤمنين ! این جاریه را بستان ، خداوند از بهرت مبارك بگرداند !

آنگاه رشیدگفت : ای یعقوب ! يك مسئله دیگر باقي است ! گفتم : بفرمای

ص: 341


1- بنا بمذهب اهل سنت که تعلیق در قسم و نذر و طلاق و امثال آنرا صحیح میدانند اگر عیسی بن جعفر حنث قسم ميکرد زنهای او قهراً مطلقه و بندگان او آزاد و اموال او جزء صدقات در می آمد

گفت : این کنیز در حال مملوکیت بوده و ناچار مدت استبرائی دارد و سوگند با خدای اگر امشب با این جاریه نخسبم گمان صریح دارم که زود است جان از تنم بیرون شود !

گفتم : اى أمير المؤمنين ! او را آزادکن و تزویج فرمای چه آزاد را استبرائی نیست ! هارون گفت : من وی را آزاد کردم ، اکنون کدامکس او را با من تزويج می نماید ؟ گفتم : من این کار میکنم ! پس مسرور و حسین را بخواند و من خطبه بخواندم و خدای را حمد و ثنا بگذاشتم آنگاه آن جاریه را در مبلغ بیست هزار دينار با رشید تزویج نمودم و مال را بیاوردند و بجاریه دادند ، و با من گفت : ای يعقوب ، بجای خویش بازگرد ! و سر بجانب مسرور بلند کرد و گفت : ای مسرور ! گفت : لبيك ! فرمود : دويست هزار درهم و بیست تخت جامه با یعقوب حمل کن ! پس آن جمله را بسرای من حمل کردند

بشر بن الولید میگوید : از آن پس که ابویوسف این حکایت بامن بگذاشت گفت : در این کاری که من کردم بأسی و باکی می بینی ؟ گفتم : نمی بینم ! گفت : پس حق خویش بگیر از این مال ! گفتم : مرا چه حق است ؟ گفت : ده یك آن ! پس زبان بشکر و دعایش برگشودم و خواستم بپای شوم در این هنگام پیر زنی نمودار شد و گفت : اى أبويوسف! دخترت سلامت ميرساند و بتو عرضه میدارد که قسم بخدای در این شب از أمير المؤمنين جز همان مقدار مهری که تو خود میدانی چیزی بمن نرسیده است ، اينك نصف آن مبلغ را بخدمت تو تقدیم کردم و بقیه را بما يحتاج خود نگاهداشتم

أبو يوسف گفت : این مال را برگردان ، سوگند با خدای نمی پذیرم ، من او را از بند بندگی در آوردم و با شخصی چون أمير المؤمنين تزويج كردم واينك او باين مقدار در حق من رضا می دهد ! بشر میگوید : من و أقارب من چندان بکوشيديم و خواستار پذیرفتن شدیم تاگاهی که ابو یوسف آن مبلغ را بپذیرفت و نیز از آن دنانير یکهزار دینار بمن بخشید

ص: 342

پاره حکایات متفرقه که بعضی کسان از بعضی مردان و زنان برای رشید گفته اند

در أعلام الناس و بعضی کتب دیگر مسطور است که أبو اسحاق إبراهيم موصلي گفت : از هارون الرشيد خواستار شدم که یکی روز مرا رخصت دهد تا با جواري و برادران جانی بعشق سپاری و کامگذاری بشب رسانم ، رشید روز شنبه را بمن اجازت داد - و ازین حکایت مستفاد می شود که خلفا را نیز ایامی برای تعطیل و روزی چند از قبیل شنبه که اول هفته است و دیگر روزها برای رسیدگی بمهام أنام بوده است .

میگوید : بمنزل خود بیامدم و کار طعام و شراب و ما يحتاج خویش را مرتب ساختم و دربانان را فرمان دادم درها را بر بندند و هیچکس را اجازت دخول ندهند پس آسوده بعیش و عشرت و نوش و مسرت بنشستیم ، و در همین اثنا که در مجلس انس بشادی نشسته و حریم من در پیرامونم جای گرفته بودند بناگاه شیخی با هیبت و جمال و عظمت که دو جبه کوتاه بر تن وقمیصی نرم و لطیف بر بدن و قلنسوة برسر و چوبدستی که با ورق نقره مزين بود در دست و از بوی طیب و عطر سرای ومنازل و رواق را آکنده داشت پدیدار گشت

از آمدن او سخت خشمناك شدم و همیخواستم در بانان را مطرود و مضروب دارم ، آن شخص بطریق پسندیده ومطبوعی سلام براند ، جوابش را بدادم و بفرمودم تا بنشست ، آنگاه لب بحكايات و أشعار برگشود واز أخبار عرب چندان بمن باز گفت که آن آتش خشم و غضب که در من مشتعل بود مضمحل گشت و گمان کردم که غلامان من چون بر أدب و ظرافت این شیخ مستحضر بودند وی را بر من در آوردند تا موجب تکمیل مسرت و عیش و طرب من گردد

پس با او گفتم : هیچ بطعام میل داری ؟ گفت : ندارم ! گفتم : بشراب راغبی ؟ گفت : باختيار تو میباشد ! پس رطلی شراب بنوشیدم و رطلى بدو پیمودم ، آنگاه

ص: 343

گفت : ای ابواسحاق ! آیا تواند بود که برای ما تغني نمائی تا از صنعت غناء توکه عام و خاص بهره یاب هستند چیزی بشنویم ! ازین گونه سخن کردن وی در خشم شدم أما بر خود سهل شمردم و عود برگرفتم و بنواختم و سرود نمودم ، گفت : أحسنت ! ای ابراهیم .

ازین گونه تکلم بیشتر غیظ نمودم که بهمان راضی نشد که بدون إجازت من بخانه من اندرشد و بر من حکم راند و اکنون مرا بنام من مخاطب میدارد و چنانکه باید بکنیه و طرزی جمیل خطاب نمیکند ؟؟

پس از آن گفت : آیا بر سرود وغناء نمی افزایی تا ترا پاداش و مکافات نمائیم ؟ چون این سخن بشنیدم سرودی بسی کامل و تمام و غنائی خوش و نیکو بگذاشتم ، آن شیخ در طرب شد و گفت : أحسنت يا سيدي ! بعد از آن گفت : مرا اجازت می دهی تا تغني و سرود نمایم ؟ گفتم : بميل تو است ! و ازین سخن وی عقلش را سبك شمردم بعد از آنکه چنین صوتی از من شنید اینگونه با من سخن ميراند

پس عود را بگرفت و آنرا چنان بساخت و استوار داشت که سوگند با خدای گمان کردم عود بزبان عربي سخن ميکند ، پس شروع بنواختن و خواندن این أبيات نمود :

و لي كبد مقروحة من يبيعني *** بہا کبداً ليست بذات قروح.

أياها على الناس أن يشتروا بها *** و من يشتري ذا علة بصحيح.

أئن من الشوق الذي في جوانحي *** أنین غصيص بالشراب طريح

مرا کبدی مجروح و جگری سوراخ است ، کدامکس این جگر مجروح را با کبدی سالم و بیرون از قروح خریداری می نماید ؟ مردمان بجمله از خریداری آن روی برمی تابند ، و البته باید امتناع نمایند ، چه هیچکس راغب نمی شود که علیل را بخرد و صحیح در عوض بدهد، و أعضاى أعضاى من و و دل و درونم از اندوه عشق و غم هجران آسایش ندارد

ابراهیم میگوید : سوگند بخداوند ! از اثر سرود و حالت غناء او يقين نمودم

ص: 344

که درها و دیوارها و هر چه در خانه است وی را جواب میدهد و با او تغني مينمايد چنان متحیر و مبهوت و سرگشته شدم که قدرت سخن راندن و حرکت کردن نداشتم چه بدانگونه در دل من مؤثر و بر قلب من مخلوط و محیط شده بود که مرا از کار بیفکنده بود ، و از آن پس این اشعار را بسرود :

ألا يا حمامات اللوى عدن عودة *** فاني إلى أصواتكن حزين

فعدن ولما عدن كدن يميتني *** و كدت بأسرار لہن ابين

دعون بترداد الهدير كأنّما *** شر بن الحميا أو بهن جنون

فلم تر عيني مثلهن حمائماً *** بكين ولم تدمع لهن عيون

ای کبوتران کوی یار و عرصه دلدار و پهنه پیچیده ریگزار ! بار دیگر باز۔ گردید ، چه من از نشنیدن بانگ و هدیر شما حزین و اندوهناك شده ام ، چون باز۔ گشتند و بانگ برکشیدند نزديك بود مرا بکشند و نیز نزديك افتاد که اسرار آنها را فاش گردانم ، و چنان آواز از پی آواز بر آوردند که گوئی مست باده ارغواني يا دیوانه دیدار یار جانی هستند ، هرگز چشم من بمانند ایشان نگران نشده است که همواره بگریستند و هیچ چشمی برایشان گریان نگردید !

چون از این ابیات بپرداخت اندکی خاموش شد و این ابیات را بخواند :

ألا يا صبا نجد متى هجت من نجد *** فقد زادنی مرآك وجداً على وجد

لئن هتفت ورقاء في رونق الضحى *** على فنن من غصن بان و من رند

بكيت كما يبكي الوليد صبابة *** وأبديت من شكواي ما لم أكن أبدي

وقد زعموا أن المحب إذا دنا *** يمل و أن البعد يشفي من الوجد

بكل تداوينا فلم يشف ما بنا *** على أن قرب الدار خير من البعد

على أن قرب الدار ليس بنافع *** إذا كان من تهواه ليس بذي و ُد

ای نسیم بیابان نجد ! کدام هنگام وزیدن گرفتی و از بوی کوی یار برخود بار نهادی که مرا سرور بر سرور و وجد بر وجد بیفزودی ؟ اگر مرغی بر شاخساری از خبر دلداری خبر دهد و بانگ برآورد مانند کودکان از اندوه عشق گریه کنم

ص: 345

و از زخم دل و درون و آتش اندرون چیزها بنمایم که نمی نمودم !! همانا گمانی برده اند که چون دوستدار نزديك آيد ملال گيرد ، و دوری برای شفای قلب نیکتر است ، و ما بهر طریقی معالجت کردیم مرض ما را شفائی نرسید ! با اینکه دوری دار ناخوب ، و نزدیکی بهتر است ، و حال اینکه چون آنکس را که دوستدار هستی صاحب مودت و محبت نباشد نزدیکی سرای سودمند نباشد !

پس از آن گفت : ای ابراهیم ! این غناء ماخوری است(1) مأخوذ دار ، و این طریق را در غناء خود پیشنهاد کن و جواري خود را بیاموز ! گفتم : دیگر باره بر من إعادت فرمای ! گفت : حاجت باعادت نداری چه ماخوذ نمودی و فراغت یافتی کنایت از اینکه من همه جا با تو هستم و اگر فراموش کرده باشی ترا بخاطر میآورم و بازاری را که بمعاصی مرتب دارند رایج میگردانم !

ابراهیم میگوید : چون آن سخن بگذاشت بناگاه از دیدارم ناپدید و از حضورم مفقود شد ، از کردارش خوفناك شدم و برخاستم و شمشیر از نیام بیرون کشیدم و بجانب درهای حریم برفتم ، جمله را بسته دیدم ، با کنیزکان گفتم : چه چیز می - شنیدید ؟ گفتند : آوازی و سرودی شنیدیم که از هر چیزی خوشتر و نیکوتر بود .

پس با حالت تحير بطرف در سرای برفتم ، در را بسته دیدم ، از در بانان از آن شیخ پرسش کردم ، گفتند : کدام شیخ ؟! سوگند بخدای متعال هیچکس امروز نزد تو نیامده است ! پس با کمال تحیر باز شدم و در آن کار بتفكر ، ناگاه دیدم از تمامت أطراف و جوانب سرای مرا بانگ زد و گفت : ای ابواسحاق ! برتو باسی و باکی مباد ، چه آن شيخ أبومره است ، و من امروز ندیم تو بودم ، هیچ فزع وخوف مدار !

چون این حال بدیدم در ساعت سوار و بخدمت رشید رهسپار گردیدم و آن خبر بعرض رسانیدم ، هارون گفت : آن أصواتی را که از وی فراگرفتی و از مرشد

ص: 346


1- یعنی : سرود خرابات است ! ماخور - بر وزن لاهور - خرابات را گویند که محل شراب و قمار و عیاشی است

کل دریافتی بر من بازخوان ! عود را بر گرفتم و بنوازش در آوردم ، تمام آن أصوات و أشعار در خاطر من رسوخ داشت

رشید بر آن آواز و تغني و سرود شيطاني سرور و کامرانی گرفت ، و همی باده ارغوانی نوشید با اینکه در آن روز قصد نوشیدن باده نداشت ، و گفت : آن شيخ - يعني مرشد غواني و استاد أغاني راهزن آدم و مفسد في العالم شيخ المطرودين ملعون حضرت سبحان موسوس في صدور الناس و مكمل تلبيس إبليس - میدانست که تو أصوات را مأخوذ نمودی و از آن منوال فراغت یافتی ، کاش او خود یکروز باما أنيس شدی و ما را از وجود خود برخوردار داشتی چنانکه ترا کامکار ساخت ، آنگاه بفرمود مرا صله بدادند بگرفتم و بازگشتم

أبو الفرج اصفهانی میگوید : این حکایت را بدینگونه أبو الازهر با ما گذاشت و نمی دانم در این حکایت چه گویم ؟

و نیز در آن کتاب و کتاب دیگری از اسحاق بن ابراهيم موصلي مروي است که گفت : در آن هنگام که من در یکی شب در منزل خود جای داشتم ، فصل زمستان و شبی بس سرد و ابرها صفحه هوا را فروگرفته و باران چون دهان مشگ ریزان و زن و مرد از زحمت آن در هر بیغوله پنهان ، و از شدت باران و بسیاری گل هیچکس در طرق و شوارع عبور و مرور نمیداد

ازین حال و تنهائی سینه ام تنگی همی گرفت و هیچکس در چنان حال نمی۔ توانست بدیدارم رهسپار شود ، من نیز از فراوانی گل و لای نمی توانستم قدمی به- دیگر جای برگیرم ، ناچار با غلام خود گفتم : چیزی نزد من حاضر کن تا مگر بآن مشغول شوم ! برفت وطعام وشرابی بیاورد ، اما چون مرا یاری و ندیمی و مصاحب و أنيسی نبود از آن جمله خوردنی و آشامیدنی کامیاب نشدم و همچنین نظر بطاقات میکردم و مراقب طرقات بودم و تاریکی شب یکباره دامن بگسترانید

در این اثنا بیاد جاریه یکی از فرزندان مهدي افتادم که سخت او را دوست میداشتم و بکار سرود و غناء و تحريك ملاهي و هوى دانا و بینا بود ، پس با خود

ص: 347

همی گفتم : چه شدی که در این دل شب آن ماهروی سیمین غبغب را جای در دل ما بودی تا مراتب شادی و سرور بر ما تمام شدی و این شب که بواسطه فکر و اضطرابی که در من است و سخت دراز گشته بخوشی با روشنی بامداد همراز گشتی ؟؟

در همین اثنا که با انقلاب حواس در چنین هوا و هوس بودم بناگاه کوبنده در را بکوفت و همی بخواند و بگفت :

أ يدخل محبوب على الباب واقف؟

آیا محبوبی که بر در ایستاده است اجازت دخول دارد ؟ با خود گفتم : شاید درخت آرزو بارور و با ثمر گردیده است ، پس شتابان بجانب در روان شدم ودلدار را که در پوشش أخضر و دیبائی از پی نگاهبانی از مطر بر سر و هزاران جان ودلش در بر بود بر در دیدم در حالتی که تا هر دو زانوی آن فرشته روی خوش آب و گل در گل و آب فرورفته و ألبسه اش بجمله تر شده و در حالتی عجیب بایستاده است و در قالبی غریب نگران است

باكمال تحير وتعجب گفتم : چه چیزت در چنین حال وأوحال(1) باين مكان آورد ؟ گفت : فرستاده تو بیامد و از مراتب صبابت و عشق و شوق تو بمن باز گفت و جز اجابت مسئول و اطاعت أمر و شتافتن بخدمت چاره ندیدم ! از سخن او در عجب شدم و مکروه دانستم که با چنان دلبری جا نفریب بگویم من در طلب تو هیچکس را نفرستادم و زحمت ترا در چنین وقت روا نمیشمردم ، و گفتم گفتم : خدای را شکرها میفرستم که بحضور تو کامیاب و باین اجتماع بهره ور شدم و بعد از تلخی آن صبر و مشقت آن هجران بدولت وصال متنعم گشتم ، بی گمان اگر یکساعت در نگ -میفرمودی البته من خود بایستی بخدمتت شتابان و حضورت را خواهان شوم ، چه سخت بملاقات بہجت آیاتت مشتاق و بسی بدیدارت مستمند و عاشق هستم !

آنگاه با غلام خود گفتم : آب حاضر ساز ! غلام ظرفی از آن گرم حاضر-ساخت تا جامه های اورا بشستن دهد ، من بفرمودم تا آب بر هر دو پای لطیفش بریخت

ص: 348


1- أوحال جمع وحل یعنی گل و لای

و من با دست خود بشستم و از آن پس جامه که فاخرترین ملابس بود حاضر کردم و بر اندام نازنینش بیاراستم و هر چه در بدن داشت بیرون آوردم .

آنگاه بنشستیم و در طلب طعام بر آمدم ، از خوردن طعام امتناع ورزید ، گفتم : آشامیدن شراب را رغبت هست ؟ گفت : آری ! پس قدحی چند شراب آشامیده شد آنگاه گفت : کدامکس تغني مينمايد ؟ گفتم : ای خاتون ! من تغني ميكنم ! گفت : دوست نمی دارم ! گفتم : پاره کنيز كان من ! گفت : این را نیز نمی خواهم ! گفتم : تو خود تغنی فرمای ! گفت : این را نیز نمی خواهم ! گفتم : پس کدامکس از بهرت سرودن گیرد ؟ گفت : بيرون سرای شو و کسی را بجوی که از بهر من تغنی کند !

من محض طاعت او برفتم ، لكن مأيوس بودم و یقین داشتم که در چنین وقتی هیچکس را نخواهم یافت ، در هر حال در گذرگاه همی گام می نهادم تا بشارع رسیدم در این وقت مردی کور را نگران شدم که با عصای خود زمین می کوبد و می گوید: خداوند پاداش نيك نكند کسانی را که نزد ایشان بودم ، اگر برای آنها تغني کردم گوش ندادند و اگر خاموش ماندم مرا خفیف ساختند

چون این سخن شنیدم گفتم : آیا مغنی هستی ؟ گفت : آری ! گفتم : هیچ میخواهی بقیت این شب خود را با ما بگذرانی و در مصاحبت ما مؤانست کنی ؟ گفت : اگر خواهانی دست مرا بگیر ! پس دستش را بگرفتم و بجانب سرای روان - شدم و با آن خاتون ماهروی گفتم : همانا سرودگری نابینا بیاوردم که از سرودش لذ ّت و او ما را نبیند !

گفت : او را نزد من حاضر کن ! پس آن مرد را در آوردم و طعامی نیز پیش نہادم ، پس خوب و خوش و لطیف و ظریف بخورد و هر دو دستش را بشست آنگاه ، شراب نزدش بیاوردند ، سه قدح بنوشید بعد از آن گفت : تو کیستی ؟ گفتم اسحاق بن ابراهيم موصلي ! گفت : همانا نام و نشان ترا شنیده ام و اکنون بمنادمت تو شادان هستم ! گفتم : ای آقای من ! من نیز از شادی تو شادمان شدم

ص: 349

بعد از آن گفت : ای اسحاق ، تغني فرمای ! پس عود را برسبیل لاغ و مزاح بر گرفتم و گفتم : السمع و الطاعه ! چون تغنی کردم و آن صوت را بپایان رسانیدم گفت : ای اسحاق ! نزديك شده که مغنی باشی ! پس خویشتن را كوچك شمردم و عود را از دست بیفکندم ، آنگاه گفت : آیا نزد تو کسی باشد که تغنی را نیکو بداند ؟ گفتم : جاريه نزد من هست ! گفت : أمر كن تغني کند ! گفتم : آیا تغني بنماید ، تو بغناء او وثوق داری ؟ گفت : آری !

پس آن جاريه تغنی کرد ، آن کور گفت : کاری نساختی ! جاریه در نهایت خشم عود را از دست فروافکند و گفت : آنچه ما را بود بکار بردیم ، اگر تراچیزی در دست هست بر ما تصدق کن ! گفت : عودی برای من بیاورید که دست هیچکس بآن نرسیده باشد !

با خادم أمر كردم تا عودی تازه بیاورد ، پس عود را مرتب ساخته و بطریقی بنواخت که من بآن طریق آگاه نبودم ، و از آن پس باین دو شعر تغنی کرد :

سرى يقطع الظلماء و الليل عاكف *** حبيب بأوقات الزيارة عارف

و ما راعنا إلا السلام و قولها : *** أيدخل محبوب على الباب واقف

میگوید : چون این شعر را بخواند جار به خشم آلود بمن نگران شده گفت: همانا سری در میان من و تو بود ، سینه تو یکساعت گنجایش نگاهداری آن را نداشت که ببایستی با این مرد بگذاری ! سوگندها بخوردم و معذرتها خواستم که أبدأ با او سخنی نکرده ام ورازی باز ننموده ام ، و از آن پس دستهای او را همی ببوسیدم و هر دو پستانش را بسودم و بمالیدم و هر دو گونه اش را بفشار در آوردم تا بخندید ، آنگاه با آنکور روی آوردم و گفتم : ای آقای من ، تغني فرمای ! پس عود بر گرفت و این دوشعر بخواند

ألا ربما زرت الملاح و ربما *** لمست بكفي البنان المخضبا

و زغزعت رمان الصدور و لم أزل *** أعضعض تفاح الخدود المكنبا

چون این دو شعر را که از گفتار و کردار ما حکایت داشت تغنی کرد ، بآن

ص: 350

ماهروی گفتم : ای خاتون من ! کدامکس وی را بآن حال و مقال که بدان اندر بودیم داستان نمود ؟ گفت : براستی سخن آراستی !!

پس از آن از وی دوری گرفتیم ، آن کور گفت : مرا بحقن و حسد درافکندید گفتم : ای غلام ! شمع بر گیر و در پیش روی جانب راه سپار ! غلام برفت و درنگ ۔ ورزید ، در طلبش برفتیم و او را ندیدیم و درها را بسته دیدیم و کلید ها را در مقام خود محفوظ یافتیم و ندانستیم بآسمان بر یا بزمين اندر شد ، و بر من معلوم گردیدکه وی إبليس بوده است و این جاریه را برای من بیاورده است ، آنگاه باز شدم و این شعر أبي نواس را متذکر گردیدم که در حق إبليس گوید :

عجبت من إبليس في كبره *** وخبث ما أضمر في نيته

تاه على آدم في سجدة *** و صار قوادا لذريته

و نیز در آن کتاب از أبو اسحاق ابراهيم موصلي مسطور است که گفت : من بجماعت برامکه انقطاع داشتم ، در آن اثنا که روزی جای در منزل خود داشتم ناگاه در سرای را بکوفتند ، پس غلام من بیرون شد و با من گفت : جوانی نیکو - شمایل بر در است و رخصت دخول می طلبد .

پس او را اجازت دادم ، جوانی دیدم که نشان بیماری در وی آشکار بود ، گفت : مدتی است که شوقمند ملاقات تو هستم و با تو حاجتی دارم ، گفتم : چیست ؟ آن جوان سیصد دینار بیرون آورد و در حضور من بگذاشت و گفت : از تو خواستارم که از من بپذیری و در این دو شعر که گفته ام آوازی بسازی ! گفتم : آن دو شعر را برای من بخوان ! پس این دو بیت را قرائت کرد :

بالله يا طرفي الجاني على كبدي *** لتطفئن بدمعي لوعة الحزن

الدهر من جملة العذال في سكن *** فلا أراه و لو أدرجت في كفني

ابراهیم میگوید : آوازی که مانند نوحه گری بود بساختم و از آن پس از بهرش تغني کردم ، او را حالت بیهوشی در سپرد چنانکه گمان کردم بمرده است ، پس از آن بخویش آمد و گفت : اعادت فرمای ! من او را بخدای سوگند دادم که

ص: 351

ازین کار دست بدار چه می ترسم بمیری گفت : چه خوش مرگی بودی که بمردمی ! و همواره خضوع نمود و تضرع کرد تا بروی رحمت آوردم و آن صوت را اماده کردم اینوقت نعره شدیدتر از أول بر کشید چنانکه شکی در مرگش نداشتم و یکسره گلاب بر وی بیفشاندم تا افاقت یافت و بنشست و من خدای را بر سلامت او سپاس آوردم و آن سيصد دینار را در پیش رویش بگذاشتم و گفتم : مال خود را برگیر و از منزل من راه برگیر !

گفت : مرا حاجتی باین دنانیر نیست بلکه سیصد دینار دیگر نیز بتو میدهم اگر این صوت را دیگر باره اعاده کنی ! دلم بجانب دنانير برفت و گفتم : دیگر - باره میخوانم أما بسه شرط : نخست اینکه نزد من بمانی و از طعام من بخوری تا نفس را قوتی پدید آید ، دیگر از شراب چندان بیاشامی که دلت را نگاه بدارد ، سوم اینکه داستان خود را برای من بازگوئی .

آن جوان طعام بخورد و شراب بنوشید و از آن پس گفت : من مردی از مردم مدینه هستم ، روزی از پی تفرج و گردش از شهر بیرون آمدم و با دوستان خود راه عقیق را در نوشتم ، در این حال جمعی از جواري ماه سیما چون شاخه گل و نسرین که بتازه از رشحات أمطار برخوردار شده اند نمودار و در میان ایشان جاریه ماه - دیدار سیمین عذار سرو قد طاوس خرام گل اندام که با دو چشم شهلایش روان از تن و نیرو از بدن میر بود پدیدار آمد، و با همان حال بگذرانیدند تا روز بپایان و آن مهر جهانسوز بدیگر سوی طلوع گرفت .

از تیر عشق و نوك مژگان خونریزش زخمهای گران که در طول زمان بهبودی نگیرد در دلم رخنه افکند ، از هر کس از نام و نشانش بپرسیدم ، خبری نیافتم ، بناچار در پژوهش آن گلعذار در کوچه و بازار برفتم همچنان خبری بدست نیامد ، از صدمت عشق و رنج محبت ناخوش گشتم و داستان خود را با یکی از أقارب خود در میان نهادم .

گفت : هیچ باك مدار که أيام بهاران و نوبت گلکشت باران و گلعذاران

ص: 352

است ، زود است که باران بهاري بر صحاري و براري ريزنده وکوه و دشت رارونق بیفزاید وورق گلها برگشاید و خوبرویان جهان با چهره چون گل بدیدار گل و آشامیدن مل جانب صحرا گيرند و بوستان عارض را با گلستان بهاري معارض گردانند البته این غنچه خندان نیز با جماعت یاران بتماشای بوستان و ملاقات دوستان روان گردد ، من نیز با تو بیرون میشویم و آن عارض گلگون و ، و سیب ذقن را می بینی و می بوئی و شاید بمراد خود بازرسی

ازین کلمات خاطرم بر آسود و در آن اندیشه عمیق بگذرانیدم تا سیل باران عقیق را فرو گرفت و مردمان جانب بیابان سپردند ، من نیز با دوستان و نزدیکان خود بیرون شدیم و در همان مکان که در آن روز جلوس کرده بودیم بنشستیم و هنوز درنگی نکرده بودیم که آن زنان خو بچهر بیرون تاخته بودند نمودار ، و نور رخسار را بر روی مهر بیفکندند .

پس با یکی از کنیزکان خویشاوندان خود گفتم : با این جاریه آفتاب دیدار بگو : این مرد با تو می گوید : چه نیکو گفته است آن شاعری که این شعر را بنظم در آورده است :

رمتني بسهم أقصد القلب و انثنت *** وقد عاودت جرحاً به و ندوباً

نشاند اندر دل من دوست زهر آلوده پیکانی

که جز باجان برون نتوان نمود آن نوك پيكان را

آن جاریه برفت و این شعر را بدو برخواند ، آن گلروی گفت : با او بگوی چه نیکو گفته است گوینده این شعر :

بنا مثل ما تشكو فصبراً لعلنا *** نرى فرجاً يشفي القلوب قريباً

مرا در جان ز سوز عشق ناری شعله ور اندر

که جز آب شکیبایی ندارد چاره دیگر

بلی درمان درد عشق نبود جز شکیبائی

برای درد بی درمان نباشد زین دوا بهتر

ص: 353

از بیم فضیحت و هیبت رسوائی خاموشی را اختیار کرده برخاستم وجانب منزل گرفتم ، آن آشوب دل و آسیب روان بواسطه قيام من برخاست و قیامتی از آن سرو قامت قیام گرفت ، أقارب من نیز بدنبالش چون خیال من روان شدند تا منزلش را بشناختند و در میان من و او آمد و شد روی داد تا بيك جای فراهم شدیم چندانکه این مطلب سر بسته آشکار و راز سر بمهر تذکره مردم کوچه و بازار گشت و پدرش نیز واقف شد ، و من یکسره در ملاقات آن ماهروی ناهید سمات کوشش میکردم و این شکایت و حدیث عشق و عاشقی را با پدرم در میان نهادم .

پدرم أهل و کسان ما را حاضر کرده نزد پدر ماهروی برفتند و بخطبه دختر سخن کردند ، گفت : اگر این خواستاری را از آن پیش کرده بودید که این دختر را رسوا نموده باشد البته می پذیرفتم لكن چون این حکایت مانند آفتاب جهانتاب شهرت گرفته است اقدام باين أمر نمی نمایم تا بدست و کردار خود سخن مردمان را راست و محقق گردانیده باشم !

ابراهیم میگوید : دیگر باره آن آواز را بروی اعاده نمودم ، آن جوان منزل خود را با من باز نمود و برفت و این مدت بده روز پیوست و روزی جعفر بن يحيى بعیش و عشرت بنشست و من بر حسب عادت حاضر حضرت شدم و آن شعر راکه آن جوان قرائت کرده بود بخواندم ، جعفر در طرب شد و چند قدح باده ارغواني بنوشید و گفت : ويلك ! این آواز از کیست ؟ حکایت آن جوان را بعرض رسا نیدم ، با من فرمود : سوار شو و او را دیدار نمای و خاطرش را بدریافت مقصودش آسوده دار !

پس برفتم و آن جوان را در حضور یگانه وزیر جواد جهان در آوردم ، جعفر گفت : داستان خودرا دیگر باره بازگوی ! آن جوان از آغاز تا انجام بعرض رسانید ، فرمود : تو در پناه من و ذمه و عهد من هستی تا آن دختر را با تو تزویج نمایم ! آن جوان خرسند و خوشحال گشت و با ما بزيست .

و چون آن روز و آن شب بپایان و پرتو خورشید درخشان از آسمان بزمين رسید ، يكتا وزیر روزگار جعفر بن یحیی سوار و بدار الخلافه رهسپار شد و در

ص: 354

پیشگاه رشید داستان جوان را بعرض رسانید ، رشید را ظرافت و لطافت آن جوان پسندیده شد و فرمان کرد تا ما بجمله در حضورش حاضر شدیم .

هارون بفرمود تا آن صوت را در خدمتش عرضه دادم ، سخت نیکو شمرد و بر آن صوت پیمانه های شراب بنوشید، آنگاه بفرمود تا فرمانی بعامل حجاز نوشتندکه آن مرد را که پدر ماهروی بود با أهل و کسانش در کمال تبجيل و تجلیل و وسعت انفاق بآستان گردون رواق روانه دارد ! مدتی بسیار بر نگذشت که آن جماعت بتمامت حاضر شدند .

رشید فرمان کرد تا پدر دختر را در حضورش حاضر نمودند و او را امر فرمود تا دخترش را بآن جوان تزويج کرد و صدهزار دینار بآن مرد عطا فرمود و آن مرد با کمال خرمی و وفور بضاعت و استطاعت با أهل خود بولايت خود مراجعت کرد ، و آن سرو قد ماه دیدار در کنار جوان و آن جوان در شمار ندماء جعفر در خدمت جعفر بماند تا گاهی که روزگار برمکیان تیره گشت و آن جوان با زوجه خود در نهایت کامرانی و کامکاری بمدينه طيبه بازگشت تا نوبت بازگشت بدیگر سرای باز رسید و پيك مرگ در میانه جدائی افکند و چون دیگران حسرتها بگور بردند .

حکایت کردن ابونواس برای هارون الرشید از پسران خوبچهر

در پارۂ کتب حکایات نوشته اند که : یکی روز أبو نواس از بهر خود مجلسی مرتب و خلوت ساخت و أنواع أطعمه لذيذه و هر چه لب و زبان و کام و دهان مایل بود آماده گردانید و از آن پس بیرون شد و در طلب شخصی محبوب که لایق چنين مجلسی مرغوب باشد بهر سوی قدم بر گرفت وهمی در تمني آن بود که در آن روز چنين مطلوبی مناسب و مجالسی موافق او را نصیب افتد ، و همی بدعا و ثنا اشتغال داشت ...

ص: 355

در همان حال که بر این حال و در این مقال بود سه پسر سیمین بر بیجاده لب(1) که از سیم پاك غبغب داشتند ، نمودار شدند ، گویا از غلمان جنان و ولدان روضه رضوان بودند جز اینکه ألوان ايشان و أوصاف هر يك مختلف بود ، أما در نیکی و نکوئی و حسن و محاسن یکسان و مؤتلف ، و بر طبق آمال آرزومندان بودند ، چنانکه شاعر گفته است :

مررت بأمردين فقلت : إني *** احبكما ! فقال الأمردان

أذو مال ؟ فقلت : و ذوسخاء ! *** فقال الا مردان : الأمر دان !

گذشتم بر دو زیبا رو پسر چون ماه تا بنده

بگفتم : از ازل گشتم شما را برده و بنده !

مرا پاسخ چنین دادند : زر اندر کفت باشد ؟

بگفتم : آریم زر هست اندر کف بخشنده !

چو نام زر و بخشش را شنیدند آندو زیبا رو

برای بخشش کامم سرین ها شد نماینده

اگر چه ساعتی بودم شتابان از پی جانان

شدند ایشان بدنبالم بروز و شب شتابنده

همانا أبو نواس باين مذهب ميرفت وکوه پیمودن را ترجیح میداد و باسادگان ملاح و أمردان صباح در مساء و صباح بلهو و لعب میگذرانید ، و از صبحگاه تا رواح بآشاميدن أقداح راح بعیش و عشرت میسپرد و از چهر گلگون ایشان گل مراد میچید و از سرین سیمین ایشان استشمام روائح روان پرور می نمود ، و در این امر مشہور مردم آفاق بود چنانکه شاعر در این معنی گفته است :

و شيخ كبير له صبوة *** يحب الملاح و یہوی الطرب

غدا موصلياً بأرض النقا *** فما أن تذكر إلا حلب

در این دو شعر نیز هر چه مذکور است در أبونواس موجود بود ، بالجمله

ص: 356


1- یاقوت لب

أبو نواس نزد آن پسران ماهروی برفت و تقديم تحیت و سلام بنمود ، آن مهرویان بهشتی دیدار نیز او را پاسخی گرم و نرم که در خور سنگدلان نرم اندام است بدادند و از آن پس خواستند بعضی جهات روان گردند ، أبو نواس باکمال عجز وخواهشگری ایشان را از آن إنصراف منصرف خواست و این شعر را بخواند :

فلا تسعوا إلى غيري *** فعندي معدن الخير

و عندي قهوة تجلي *** سباها راهب الدير

و عندي اللحم من ضان *** و أصناف من الطير

کلوا ذا واشربوا خمرا *** عتيقا مذهب الضير

و نیكوا بعضكم بعضا *** و دسوا بينكم أيري

ای خورشید رویان ماه کلاه ! از خدمت من بدیگر سوی روی نکنید ، چه معدن خير و كان نیکی نزد من است ، و شراب گلناری و انواع کباب طيور با من بخورید و از باده ناب بنوشید و چون سرمست و کام پرست شدید همدیگر را بگائید و از گادن یکدیگر لذت روزگار را دریابید و محض رحمت و عنايت أير پر نفير و حمدان چون تير قپان مرا در میان خود جای و موطن دهید !

غلمان بهشتی خوی از شنیدن این أبيات و كلمات شهوت آيات أبي نواس خرسند و بخدعه او بقضای حاجت و تحصیل رضای خاطرش رضا دادند و مسئولش را باجابت مقرون ساختند و باتفاق بمنزل وی در آمدند و آنچه را که در اشعارش توصیف کرده بود آماده یافتند ، پس خوش بنشستند و خوش بخوردند و خوش بیاشامیدند و خوش بگفتند و خوش بیارامیدند و لذتها بردند و طر بها نمودند .

آنگاه در خدمت أبي نواس بمحاکمه در آمدند و تصدیق از وی خواستند تا كداميك از آن سه نوگل بهاري و سه لعبت فرخاري در مراتب بهجت و جمال و قد و اعتدال نیکوترند ؟ أبو نواس از آن پس که سائل را مکرر ببوسید و ببوئید و با إمعان نظر نگران گردید این دو بیت را بخواند :

بروحي أفدي خاله فوق خده *** و من أين هذا الخال أفديه بالمال

ص: 357

تبارك من أخلى من الشعر خده *** و أسكن كل الحسن في ذلك الخال

در این شعر از خال مشکین و روی پاکیزه از موی که چشم جهانیش بدنبال و خیال گروهی أسير آن دانه خال است یادنمود ، آنگاه بماهروی ثاني اشارت کرده هردو لبش را ببوسید و این دو شعر بخواند :

و معشوق له في الخد خال *** کمسك فوق کافور نقي

تعجب ناظري لما رآه *** فقال الخال : صل على النبي

در این شعر نیز در توصیف خال و خط و موی و خد معشوق بدانگونه توصیف نهاد که در باره دلبر نخستين بگذاشت ، آنگاه سر و بالای خورشید چهر سومین را ده دفعه ببوسید و این بیت انشاء کرد :

أذاب التبر في كأس اللجين *** فتى بالراح مخضوب اليدين

وطاف مع السقاة بكأس راح *** و طافت مقلتاه بآخرین

مليح من بني الأ تراك ظبي *** یجانب خصره جبلي حنين

لئن سكنت إلى الزوراء نفسي *** فان القلب بين محركين

هو يقتاده لديار بكر *** وآخر نحو أرض الجامعين

در این اشعار نیز از چهره نمكين و سرین سنگین و اندام سیمین آن ترك بچه زیبا و غزال رعنا که با نزاری میان حامل کفلی چون کوه گران است حکایت کرد ، و چنان بود که هر يك از آن غلمان جنان دو قدح می نوشیدند و چون نوبت با ابونواس رسید جام بر گرفت و بخواند :

لاتشرب الراح إلا من يدي رشا(1) *** تحكيه من رقة المعنى و يحكيها

إن المدامة لا يلتذ شاربها *** حتى يكون نقي الخد ساقيها

می ننوش لا ز دست مه رخی بيجاده لب

تا ز يك پیمانه اش در روز و شب گیری طرب

ص: 358


1- رشا بمعنی آهو بچه است

هرگزت از باده نابت نباشد لذتی

جز ز دست ساده روئی بی صداعی بی تعب

پس جام شراب خود را بنوشید ، و دیگر باره پیمانه بگردش در آمد و آن ماهوشان سیم اندام بنوشیدند و چون دیگر باره نوبت با أبونواس غلام باره رسید از همه جهت مسرت بر وی دست داد و این شعر بخواند :

اجعل نديمك أقداحاً تواصلها *** من المدام و أتبعها بأقداح

من كف ألمى بديع الحسن ريقته(1) *** بعد الهجوع كمسك أوكتفاح

ندیمی کت غم از دل می زداید *** شراب مه رخی چون آفتاب است

بسرخی چون عقیق هر دو لعلش *** ببوی اندر چوسيب ومشك ناب است

چنین می از کف ساقی مه روی *** ثواب اندر ثواب اندر ثواب است

و لكن بادة بد بو ز بد رو *** عقاب اندر عقاب اندر عقاب است

چون مستی شراب و عشق آن ماهرویان خورشید احتساب بر أبي نواس چيره شد چنانکه پای از دست و دست از سر ندانست بجانب غلمان میلان گرفت و کار از بوس و عناق بالتفاف ساق برساق و پیمودن طریق فسق و شقاق کشید و از ننگ و عار و فجور و گناه باك نياورد و چنین زیبا پسری سیم سرین را بر زمین آورده این شعر بخواند :

ما استكمل اللذات إلا فتى *** يشرب والملاح ندماه

هذا يغنيه وهذا إذا *** أنعشه بالكأس حياه

و كلما احتاج إلى قبلة *** من واحد أرشفه فاه

سقيا لهم قد طاب يومي بهم *** واعجبا ما كان أحلاه

نشر بها صرفاً و ممزوجة *** و شرطنا من نام نكناه

ص: 359


1- غلام ألمي : أي بارد الريق ، و اللمي- بالتثليث - سمرة في باطن الشفة أو شربة سواد فيها و ذلك مما يستحسن

تکمیل لذت برای جوانمردی است که در مجلس شراب با سرو قد اني چون آفتاب ندیم باشد ، یکی مانند ناهیدش طرب گشاید ، دیگری مانند خورشیدش بلهو و لعب رساند و جام شرابش خوشبوی تر از مشك ناب نوشاند ، و هر وقت از عالم مستی بحالت هستی پیوست و خواستار بوسه شد چهره سیمین و دهان نمکین برگشاید چه خوش روزی که با این آفتاب رویان بگذرانیدیم ! گاهی شراب خالص و گاهی ممزوج بنوشیدیم بعلاوه شرط بر آن نهادیم که هريك سر بخواب برند باوی در سپوزیم و بکامرانی پردازیم و داد عیش و عشرت باز دهیم !!

در این حال که أبو نواس با آن زیبا پسران مهر چهر بر آن حال و مقال بودند ناگاه کوبنده در را بکوبید ، ایشان اجازت دخول دادند ، چون اندر آمد هارون - الرشید خلیفه روزگار را نمودار دیدند ، بجمله حشمت قدومش را بر پای شدند و زمین در پیش رویش ببوسیدند ، و أبو نواس از هیبت خلیفه أثر مستی و خمار از سر و مغزش برفت .

هارون گفت : يا أبا نواس ! گفت : لبيك ، يا أمير المؤمنين ، أيدك الله ! گفت : این چه حال است ؟ گفت : ای أمير المؤمنين ! هیچ شکی نیست که این حال مستغني از سؤال است ! خلیفه گفت : ای أبو نواس ! از خداوند تعالی استخاره کرده ام وترا قاضي معرصين(1) نمودم ، أبو نواس گفت: يا أمير المؤمنين! آیا این ولایت را برای من دوست میداری ؟ رشید گفت: آری! عرض کرد: آیا ترا ادعائی است که میخواهی نزد من محاکمه جوئی ؟

هارون از سخن او بر آشفت و روی برگاشت و آن جماعت را بجای بگذاشت و شعله غضب در اندرونش مشتعل بود و در آن شب در نهایت خشم و بغض از آن گفتار أبو نواس بگذرانید أما أبو نواس بواسطه حضور آن سه لعبت و وفور نعمت در کمال سرور بپای برد و چون روشنی روز بر دمید و آفتاب دامن بر عالم بر کشيد أبو نواس مجلس را بشکست و آن سه ماه شب افروز با نور روز هم فروز و هم سوز شدند

ص: 360


1- منظور از این کلمه درست روشن نیست ، گویا مراد کودکان بازیگر یا منيوك باشد

و بجای خود راه بر گرفتند و أبو نواس ادراك كریاس بلند أساس را لباس بر تن کرد و از منزل خویش جانب دار خلافت و قصر سلطنت گرفت و عادت رشید چنان بود که چون از دیوان مطالب و مظالم فراغت یافتی در موضع مخصوصی که مشخص بود جلوس می کرد و شعراء و ندماء خاص إحضار میشدند و أرباب طرب و أدوات لہو و لعب حاضر میگردیدند و هر کسی در مرتبه خود جای میگرفت و از حد خود تجاوز نمی توانست کرد .

و چنان اتفاق افتاد که هارون الرشید در این روز از دیوان بآن مكان اندر آمد و ندماء و مجالسين خود را إحضار کرده در مراتب خودشان بنشاند و چون أبو نواس بر حسب عادت بیامد وخواست در جای خود بنشیند هارون مسرور سیاف را بخواند و او را فرمان داد که جامه از تن أبو نواس بیرون کشد و جل خر الاغی بر پشتش استوار گرداند و همچنین ریسمانی بر سرش در آورد چنانکه حمار را مهار نمایند و چرمی چون زیر رو نکی حمار برد برش بردواند و مانند حمارش در اطراف قصرهای جواري گردش دهد و همچنين در منازل و سایر محلات بگرداند تا مرد و زن در کوی و برزن زبان بتمسخر و استہزاء او برگشایند و خفیف و خوار کوچه و بازار گردد و چون ازین کارها بپرداخت سرش را از تن جدا نماید و بخدمت هارون حاضر - نماید !!

مسرور بر حسب فرمان معمول داشت و او را بر مقاصير که شمارش سیصد و شصت قصر بشماره أيام سال بود بگردانید ، و چون أبو نواس مردی مضحك بود هر کس او را میدید بریزش زر و سیم مسرور می ساخت ، و چون او را دیگر باره بسرای خلافت در آوردند جیب ودامانش آکنده از مال بود ، در این حال که بر این حال بود ناگاه جعفر برمکی نمودار شد و چون از طرف رشید از پی مهمی رفته بود در این چند ساعت غایب بود .

چون أبو نواس را با آن هیئت و أساس بدید گفت : يا أبا نواس ! گفت: لبيك یا مولانا ! جعفر گفت : مرتکب چه گناهی شدی که دچار چنين عقوبت گردیدی ؟

ص: 361

أبو نواس گفت : هیچ گناهی نکرده ام جز اینکه خلیفه را بمجالس أشعار خود هدیه بردم ، لاجرم خلیفه نیز مرا بنیکوترین لباسهای خود هدیه داد ، چون هارون این سخن بشنید بی اختیار بخندید و دل خشمگین وی بیارمید و از تقصير وجريرت أبي- نواس در گذشت و نیز بفرمود يك بدره مال بدو بدادند .

راقم حروف گوید : در معاصرین این عصر مردی بازیگر و خنده آور وسخن طراز و لطیفه پرداز بود ، وقتی پادشاه بفرمود تا گلیم خر الاغی بر تنش بپوشیدند و بهر جانبش برای خنده و مضحکه گردش دادند ، یکنفر بطریق کنایت و مضحکه گفت : بازگوی این چیست که بر تن آوردی ؟ گفت : تن پوش مبارك است !

أبوحامد غزالي طوسي أشعري شافعي که راقم حروف شرح حالش را در طي مجلدات مشكوة الأدب رقم کرده است در ذیل کتابی خاص که در تفسیر سوره مبارکه يوسف علیه السلام است مینویسد : حکایت کرده اند که هارون الرشید را قانون بود که در هر سال روز نحر و گوسفند کشان تمامت غلامان و جواري خود را فراهم کرده خلاع فاخره و ألبسه ظریفه و دراهم و دنانير وافره در حضور خود برز برهم از دیبا وأقمشه نفیسه میریخت و جواري و غلامان وخدام خود را حاضر میساخت و بآنان می فرمود هر يك از شما بهر چه خواهان است دست خود بر آن بگذارد ، پس آن جماعت دست بر آنچه مطلوبش بود نهاد مگر يك جاریه که دست خود را بر سر هارون گذاشت هارون فرمود : چه میسازی ؟ گفت : مگر تو ما را فرمان ندادی که هر يك از ما دستش را بر آنچه خواهد بگذارد ؟ و من جز تو هیچ چیز را نخواهم !

هارون را این کردار و گفتار چندان پسندیده آمد که فرمود : ای جاریه ! من و آنچه مرا می باشد از آن تو است ! آنگاه فرمان داد تا تمام آن جواري در فرمان او باشند و او را از ذلت بندگی آزاد ساخت .

در أعلام الناس و حلبة الكميت مسطور است که ابراهیم موصلي گفت : روزی مخمور بودم و از سرای بیرون شدم تا استنشاق هوائی تازه نمایم ، بوی طعامی خوش و نیکو شنیدم ، با غلام خود گفتم پژوهش نماید تا این بوی طعام خوشبوی از کدام

ص: 362

منزل برمیدمد ، گفت : در این سرای است ! پس بر در سرای ایستادم و جاریه را دیدم ، با من گفت : چه می خواهی ؟ گفتم : مرا از طعام خود بخورانید ! آن جاریه نزد خاتون خود برفت و خبر گفت و بازگشت و گفت : اندر آی ! درون سرای شدم مرا بر سریری بنشاندند و از آن پس خوان خوردنی و از آن دیگها طعامها بر نهادند غذائی بخوردم که هرگز مانندش نخورده بودم و هردو دست بشستم .

آنگاه خاتون آن جاريه بمن پیام فرستاد که اگر آقای ما حاضر بودی با تو در طعام و شراب مصاحبت می جست ، چون جاریه بازرفت ناگاه مردی را بر حماری رهوار بآهنگ دار نمودار دیدیم و او با من نظر همی داشت تا از سرای بیرون شدم چون بدر رسید از جاریه از من پرسیدن گرفت ، تفصیل را باز گفت .

آن مرد گفت : این گفتار و کردار جز از مردی با فتوت و جوانمردی با مروت ظهور نکند ! و از من خواستار شد که دیگر باره با او بهمان منزل که بودم باز گردم ، پس درون سرای رفتم ، منزلی مجتمع و اطاقها با اطاقها نزديك بود ، در این حال شراب وريحان بیاوردند و آن جاريه ألوان فواکه و چیزهای خوب و خوشبوی از جانب خاتونش میآورد و من تا پایان روز در آنجا بگذرانیدم و از آن پس بمنزل خود راه گرفتم .

با من گفتند أمير المؤمنين هارون الرشید مکرر در طلب من فرستاده است ، ناچار بخدمتش رهسپار شدم ، چون مرا دید پرسید : بكجا اندر بودی ؟ گفتم : يا أمير المؤمنين ! همانا مرا داستان عجیب است ! از کیفیت بپرسید ، آن داستان را از آغاز تا انجام بعرض رسا نیدم ، گفت : آیا در تمام این مدت که باوی مصاحبت داشتی از نام و نشان تو نپرسید ؟ گفتم : هیچ پرسش نکرد بلکه اشتغال بجز این بود !

رشید گفت : سخت مایل هستم که از آن دیگ و از آن شراب در همان مکان بهره یاب شوم ! از وی موعدی برای ما بجوی بطوری که نداند ما کیستیم ؟

ابراهیم میگوید: روز دیگر بامدادان نزد آن مرد برفتم ، همان طعام وشراب و گل و ریاحین و ترتیبات روز گذشته را مرعي داشت و بحضور من مسرور گشت ،

ص: 363

چون شراب در مغزم جای گرفت گفتم : ای مولای من! مرا دوستی است که بمصاحبت او مؤانست دارم ، حکایت مروت و فتوت و جود و سخاي ترا با او در میان آوردم بسی آرزومند است که بخدمت تو آید و ترا زیارت نماید و از این طعام و غذای مطبوع این دیگ بخورد ، گفت : سمعا و طاعة ! چه هنگام دوستدار این صحبت هستی ؟ گفتم : خود او در أول شامگاه میاید چه بپارۂ جهات نمیتواند روز بیرون آید ، گفت : خوب و مطلوب !

پس از منزل بیرون آمدم و این حکایت را با رشید بگذاشتم و چون شب در آمد بر دو حمار سوار شدیم و برای او بیامدیم ، ما را با بشاشت روی و نهایت مهر و کمال تکریم فرود آورد و دیگ را حاضر ساخت ، رشید بخورد و بسی نیکو شمرد و گفت : هرگز در تمام أيام زندگانی چنین طعامی لذیذ و خوش نخورده ایم

بعد از آن شراب و ريحان حاضر کرد و همچنين بهر ساعتی از طرف زوجه او چیزهای لطیف و مرغوب میرسید ، چون رشید وضع و هیئت او را بدید از حال او و معاش او بپرسید ، گفت : پدرم را از خداوند تعالی نعمت و دولت بود ، چون بمرد مالی بسیار از وی بماند و من تلف کردم و چون مقداری با من بماند از اتلاف اعراض کردم و کار معاش را بتدبير و اقتصاد افکندم ، هم اکنون بخير و ألطاف إلهي برخوردارم .

چون شراب در وجود ما أثر کرد دو کنیزک سرودگر بیاورد و سرودی نیکو بنمودند ، هارون با من گفت : با این مرد بنجوی سخن کن و او را از مقام وشأن من آگاهی بده ! من با آن مرد گفتم : ای فلان ! آیا این شخص راکه نزد تو است می شناسی ؟ گفت : ندانم ! گفتم : أمير المؤمنين است ! آن مرد بخندید و گفت : عجب دارم از اینکه بر چیزی واقع شوم که در آن خیر است ! ای دو مرد طناز ! این سخنان دور و دراز را بگذارید !

هارون چندان بخندید که بر پشت افتاد ، و آن مرد نزد زوجه خود برفت و گفت : آیا ازین میهمانهای ما شگفتی نگیری چه ایشان بر ما عربده ورزند و با

ص: 364

ما طنز نمایند بواسطه آن اکرامی که با ایشان نمودیم ! چه یکی از ایشان خود را أمير المؤمنين میداند ؟؟

آنگاه بازگشت و قدحی بدست رشید داد و گفت : بیاشام ای أمير المؤمنين ! و او را استهزاء می نمود ، هارون بخندید و من با آن مرد گفتم : وی و پسرش از روی حق و راستی أمير المؤمنين هستند ! گفت : این سخنان بگذار و این عربده را با ما مجوی چه هنوز افزون از دو قدح نیاشامیده دعوای امارت مؤمنین کنی ، البته پس از ساعتی دیگر خود را پیغمبر بخوانی!

خنده رشید از سخنان وی بیشتر گردید، و چون هنگام در رسید و خواستیم باز شویم هارون گفت : با این مرد پوشیده سخن کن و او را بصحت خبر آگاهی بخش من بدو باز گفتم و او نیز همان سخنان خود را اعادت نمود ، گفتم : این کلمات را بگذار و نزد رجا عبد الملك برو و از منزل ابراهيم موصلی بپرس !

آنگاه از منزل بیرون آمدیم و چون روشنی بامداد سر بر کشید همسایگانش گفتند : ای فالان ! این کار و کردار شب گذشته چه بود؟ واين اخوان کیستند ؟! گفت : ندانم ! و همی بدانم که حال من با ایشان چنین و چنان گذشت ، وسرگذشت را بگذاشت و گفت که دیگر باره باوی گفتند که وی أمير المؤمنين است ! و عجیب تر اینکه گفتند: از رجاء عبدالملك واز منزل ابراهيم موصلي بپرس !

یکتن از ایشان گفت : آن مرد را با ما صفت کن ! صفت و هیئتش را بگفتم گفت : هم در این ساعت راه در سپر که وی أمير المؤمنین می باشد !

ابراهیم میگوید : آن شخص بر نشست و بر در سرای من حاضر شد و گفت : اينك صاحب دیگ است اجازت می طلبد ! پس او را بمنزل خود در آورده و متفقا بخدمت رشید شدیم ، رشید گفت : دیگر باره آنچه میگوئی باز گوی ! گفت : يا أمير المؤمنين ، معفو بدار ! هارون گفت : لا والله ! ناچار باید آنچه را گفتی بازگوئی آن مرد بموجب أمر اعادت مقالت کرد و رشید بشنید و بخندید و از حالش بپرسید و سیصد دینار سرخش ببخشید و گفت : صفت و دستور العمل این دیگ را برای

ص: 365

ما بنویس !!

گفت : چیزی است که دست بدست بمن پیوسته و نایل شده ام بآنچه نایل شده ام و اکنون بچیزی که ترا عالم نمایم عالم نیستم ! أما هروقت أمير المؤمنين ارادہ فرماید طبخ کرده حاضر می نمایم ، رشید فرمود: سخن بصدق می سپارد ! هروقت این مطبوخ را خواستیم او را بیاگاهانید تا برای ما بسازد، و از آن پس آن مرد را صاحب۔ القدر میخواندند و در رفعت قدر صاحب قدر و مقام رفیع شد .

حکايت زهير بن دعبوس از پاره جواری که در قصر رشید جای داشت

در کتاب زهر الربيع مسطور است که زهير بن دعبوس گفت : یکی روز بپاره قصور هارون الرشید که در رقه بود عبور کرده بیکی از قصرها در آمدم و از گوینده شنیدم می گفت : « أولجه في الغار فان فيه النار » : داخل کن ایر را در این غار بر نفير ! اگر ظاهرش سرد است باطنش از شعله شبق و حدت شهوت چون کانون (1)تابناك است ؟؟

چون این سخنان بشنیدم نزديك رفتم و ناگاه جاریه چون مهر و ماه با اندامی تابنده و موئی سیاه بدیدم ، چون مرا بديد گفت : اگر در طلب نکاح و سپوختن هستی حاضر شوکه سپوز را با چهر دلفروز وغار آتش اندوز آماده ام ! آتش طلب مشتعل بر آن رشگ خوبان چگل(2) در آمدم ، پیراهانی بس لطيف که با مشك و عنبر لایش ، اندام شریفش را آرایش داده و شکمی چون سیم سفید و فربه و نافی چون حقه جاجين عنبرین ، در میان خرمن نسرین بدیدم که مانندش ندیده ام و در فرود آن پایان میان هر دو ران سیم گونش قطعه فرجی برجسته مانند گرده خمیری شیرناك ليظ مستدير که از کمال مایه و غلظت از شکم و هر دو رانش بیرون تاخته نگران

ص: 366


1- کانون بمعنی کوره آتش یا اجاق و امثال آنست
2- نام محلی است که اهالی آن بخوشگلی معروف بوده اند

شدم ، تاب وطاقت برفت و بی اختیار دست بآن حقه نرم گوهر بار برده چنان جنس نرم و بدیع را با انگشتان خود بشكنجیدن و گزیدن در آوردم و مویهای نرم و نازکش را که چون كرك سمور و سنجاب می نمود بر تافتم و ببوسیدنش رنجه ساختم ، گفت: بکاری دیگر اندر آی که این کار از تو فوت نخواهد شد .

چون باين اجازت بشارت یافتم او را بیفکندم و با وي بمخالطت در آمدم ، هیچکس را برای گادن و سپوختن از وی مطبوع تر و دلخواه تر ندیدم ، و در همان مجلس چهار دفعه اش در سپوختم و کام دل بر گرفتم ، اینوقت برای شستن خود به آب برخاست ، کفل و سرینی چون خرمن ياسمين از وی مشاهدت کردم که هرگز بآن بزرگی و چاقی و سفیدی و نرمی از هیچکس ندیدم ، چنان بزرگ و لطیف و آکنده و فربه بود که همی بلرزید و بجنبید .

چون بآب در آمد عجیزه و پایان سرینش را پدیدار ساختم و سرینش را ببوسیدم و بگزیدم و ازین کردار بہنجار میل و شوقی بسیار حاصل شد و خواهان سپوختن شدم ، این هنگام زبان نازنین از مخزن انگبين برگشود و گفت : هرگز زنی را در دبر و سرینش سپوخته باشی ؟ گفتم : افزون از صد مره !

گفت : أصناف و أنواعش و با باتش را برای من صفت کن ! گفتم : بهر طور که نفس مایل بود بگائیدم و از انواعش نپرسیدم ! گفت : تو مردی گول و نادان باشی برای این اسپوختن با بهای بسیار است ! گفتم : کدام است ؟ گفت : چهارده باب است ! و در زهر الربيع اين أبواب چهارده گانه و مضافات مشروح ، وجوینده یا بنده است .

و نیز در زهر الربيع مسطور است که وقتی جاریه از سرای رشید چون آفتاب و ماه بیرون آمد و باد بیزنی بدست اندر داشت بر آن نوشته بودند : يك فرج به دو ذکر محتاج تر است تا يك ذکر بدو فرج ! کنایت از اینکه شبق مرد کمتر است از شبق و شہوت زن ! چنانکه نوشته اند : شہوت و میل زن بمجامعت نه مساوي میل مرد است !!

ص: 367

پاره حکايات رشيد يا پاره ظرفا و باز نمودن قصص خود را برای رشید

در زهر الربيع مسطور است که روزی هارون الرشید و جعفر برمکي و نصر حزاز در مکانی از بهر تنزه و تفرج فراهم شدند ، در این حال پسری بی موی و زیبا روی در نهایت ملاحت و لطافت و صباحت با قامتی رعنا و چهره جهان آرا و رخساری دلفریب و دیداری جانفزا بر ایشان بر گذشت ، و نصر حز از این شعر بخواند :

شمائله تدل على اللطافه *** وريقته تنوب عن السلافه

حسن اندامش دلالت بر لطافت میکند

آب کامش خوشتر است از صد رحيق خلري(1)

جعفر در جواب نصر گفت :

و في وجناته ورد و لكن *** عقارب صدغه منعت قطافه

در بوستان عارض گلها بکار دارد

وز نیش کژدم زلف نتوان یکی از آن چید

هارون الرشید در جواب جعفر گفت :

و لو يعطى الخلافة ذوجمال *** لحق له بأن يعطى الخلافه

اگر باید خلافت را بمهروئی سمن بو داد

ز خوبان زمانه می سزد او را خلافت را !

در كتاب أعلام الناس و حلبة الكميت مسطور است که شبی أبو نواس در خدمت رشید برای مؤانست حاضر شد ، و أبو طوق که نیکوان جهان و ماهرویان زمان طوق

ص: 368


1- نام غله است شبیه کرسنه و شاید از آن شراب میگرفته اند که رحيق خلری گفته اند وگرنه منسوب به خلار است که نام محلی است در فارس

شاعر بندگی او را بر گردن داشتند ، و مرد و زن در کوی و برزن بیادش خفتن گرفتند و بامید طلوع دیدار آفتاب آثارش سر از خواب بر گرفتند ، و ببوی موی مشك بیز و زلف عنبر آمیزش شب بروز آورند حاضر بود وأبو نواس دل وجان بعشقش گروگان و تن و روان بدیدارش ناتوان داشت .

چون مجلس بپایان رفت و هر کسی مکانی از بهر خواب انتخاب کرد ، أمير - المؤمنين زمان از بوق و سوق و شوق أبي نواس بر آن خرمن نسرین و آس بترسید و أبوطوق را گفت : تو بر فراز تخت سر بخواب بگذار و با أبو نواس گفت : من و تو در أسفل سریر میخوابیم ! أبو نواس بناچار گفت : سمعا و طاعة ! أما بهیچوجه رضا نمی داد که از کنار أبو طوق مهجور و از چنان محبوبی محروم بماند !!

و چون در جامه خواب شدند خلیفه روزگار أبو نواس را فریب داد و چنان نمود که بخواب اندر است ، چون أبو نواس خلیفه را در خواب دانست بخت را بیدار یافت و بر فراز تخت رهسپار شد.

خلیفه چشم بر گشود و نگران شد که أبو نواس بر فراز سریر دست را چون طوق بر گردن أبي طوق در آورده و او را چون جان بخود کشیده و باوی بمعانقت پرداخته است ، فرمود : ای أبو نواس ! این چه حال است ؟ این شعر را بخواند :

قد هزني الشوق من أجل أبي طوق *** و تدحرجت ولم أدر من تحت إلى فوق

کنایت از اینکه این ماه گردون صباحت و ملاحت چنان بر من چیره شد که مرا از فرش زمين بآسمان برین بگردانید و با خورشید جهان آرا قرین گردانید !!

رشید گفت : خداوندت بکشد « يتدحرجون من فوق إلى أسفل أم من أسفل إلى فوق » آیا از بالا بجانب نشیب غلطان و گردان می گردند یا از پائين ببالا ؟!

و نیز در حلبة الكميت مسطور است که أبو نواس شبی در خدمت رشید بخفت و محبوبه هارون با دیداری ماهگون و قامتی موزون در کنارش حضور داشت ، چون رشید آهنگ خفتن کرد ، أبو نواس رخصت انصراف بخواست ، رشید اجازت نداد و خودش با زوجه محبوبه اش بر فراز تخت بخفتند و با أبو نواس فرمود : تو در زیر

ص: 369

پایه تخت بیاسای !گفت : نمی توانم ! گفت : بناچار بایستی در همین مکان بخوابی ! أبو نواس مخالفت فرمان نتوانست و سخت در تنگنائی عظیم دچار شد و گفت : با این حالت چگونه خواب و آرام بچشم من اندر شود ؟ و شاید أمير المؤمنين را آهنگ سپوختن محبوبه اش پیش آید و بداند من بخواب نیستم ، و ازین سبب برای من خیر و خوبی حاصل نگردد ...

و حدیث همان بود که أبو نواس را پیشنهاد خاطر گشت ، چه هارون بهمان ملاحظه بكامرانی نپرداخت أما محبوبه خواهش سپوز را بلبلی نوآموز گشت ، أمير- المؤمنين جهان از دریافت آن بدیع متاع امتناع ورزید و گفت : این شب قابلیت واستعداد این امر را ندارد ! آن ماهرخسار گل اندام گفت : لابد باید با من مجامعت جوئی و بامداد این شب بحمام شوی و غسل نمائی واگر جز این باشد مقام و منزلت و محبوبیت من در میان سایر جواري ومحاظي(1) بكاهد !

رشید گفت : اکنون که بناچار بایدت در سپوخت تو بر فراز من بر آی و میل را در محلش جای ده ، چه سرم از شراب ناب گرم و قدرت حرکت اندك شده است ! آن ماه خرگاهی بر فراز ستون بر آمد و باندك حركتی ناپدید ساخت ، و چون شادکام برکنار شد و از فراز خلیفه فرود آمد خليفه خواست بداند أبو نواس بیدار است یا بخواب ؟ پس بی ترتیب مقدمه گفت : يا أبا نواس ! او نیز بلادرنگ گفت : لبيك ، يا أمير المؤمنين ! فرمود: چه هنگام است ؟ آیا نوبت أذان نزديك است یا دور است ؟ أبو نواس گفت : ای أمير المؤمنين ! از آن بپرس که بر میل مأذنه جای داشت !

هارون ازین سخن بخندید و گفت : من نیز سوگند با خدای ! نيك دانسته بودم که ما را حاجتی بآن نیست !!

راقم حروف گوید : اگر هارون نیازمند نبود محبوبه اش بسی حاجتمند بود ، همانا آن کسان که بر اینگونه حکايات خلفای روزگار از بنی امیه و بني مروان و بنی عباس نگران میشوند ، اهل سنت را بر عدم قبول عصمت تصدیق مینمایند !!

ص: 370


1- کنیزان مخصوص که نزد سلطان مقام و منزلتی دارند، سوگلی

و نیز در حلبة الكميت مسطور است که شبی أبو نواس در خدمت رشید بمنادمت بگذرانید ، رشید جارية بديعه بدو بخشید و فرمان داد آن کنیزک را بمنزل أبي - نواس حمل نمایند و با کنیزک گفت : چون أبو نواس خواهد با تو در آمیزد و از تو خواستار کامکاری شود تو بر قفای او بر آی و هر چند چنان خواهد تو چنین کن !

از آنسوی چون أبو نواس بمنزل خود در آمد و خواست با وی نزدیکی نماید آن کنیزك بر گردن وی بر آمد ، أبو نواس دست از وی باز داشت و دیگر باره بآن اندیشه بر آمد و کنیزک با وی بهمان معاملت مبادرت کرد ، و بر اینگونه هر وقت أبو نواس بآن قصد اندر شد ، جاریه همان رفتار را ظاهر ساخت و چون صبح بردمید گردن أبو نواس بدرد و المی سخت مبتلا بود و از آن پس بخدمت خلیفه بیامد و از شدت درد گردن نیرو نداشت که بطرف راست و چپ روی نماید .

هارون گفت : دیشب بر چه حال بودی ؟ گفت : شبی بس خوب و خوش بود أما دریغ از آنکه مولای ما أمير المؤمنين اورا بعادتی نکوهیده عادت داده است ! چون هارون الرشید این جواب بشنید و أبو نواس را بآنحال بدید بخندید و او را عطائی بزرگ عنایت فرمود .

و دیگر در أعلام الناس مسطور است که روزی هارون الرشید با أبو نواس گفت: « بعني ذقنك » زنخ خودرا بمن بفروش ؟ أبو نواس گفت : بچه مقدار ؟ گفت : هزار دینار ! گفت : فروختم بتو ! رشید با خازن خود فرمان داد : هزار دینار بوی بده گنجور هزار دینار را با بي نواس بداد ، أبو نواس بگرفت و ذقنش را مربوط گردانید و گفت : يا أمير المؤمنين ! آنچه را خریداری فرمودی مأخوذ بدار ! رشید گفت : اکنون نمی گیرم لكن نزد تو بودیعت میگذارم !

اینوقت أبو نواس برفت و بکار خود و لهو و لعب خود پرداخت ، لكن بر ذقن خود از رشید ترسناك بود ، و در همان حال که تفکر همی کرد تا تدبیری سازد و چیزی دست آویز نماید و از شر رشید بر آسايد ، ناگاه فرستاده رشید در طلبش در رسید أبو نواس را قدرت اینکه سخنی بر زبان بگرداند نماند ، في الفور برخاست و راه -

ص: 371

بسپرد تا بدارالخلافه رسيد ورشید را در جمعی کثیر از خواص مملکت ورجال دولت بديد ، و أبو نواس را آن شأن و مقام بود که همیشه در مجلس رشید نزديك بمسند خلافت می نشست .

چون بیامد و بعادت بنشست و حاضران زبان بحديث برگشودند و به لاغ و مزاح سخن همی راندند أبو نواس را وقت مغتنم افتاد وضرطه بلند آواز درافکند که مجلسیان را از صوت و زنگ آن آهنگ از جای برکند و بجمله یکباره خندان شدند وأمير مؤمنان روزگار نیز از آن ضرطه دهان بخنده بر گشود و گفت : در دهنت باد ای فلان گشاد بد صدا !

أبو نواس في الفور گفت : « الله أعلم هي ذقن من » خدای بهتر داند که این ذقن از کیست ؟! يعني چون تو از من خریدار شدی و نزد من بودیعت گذاشتی تو خود صاحب ذقن هستی ، لاجرم این ضرطه بز نخ تو اختصاص دارد ! هارون گفت : ای ملعون ! ذقن را بتو بخشیدم ! پس أبو نواس باین حیلت برست و آن هزار دینار را بخود مخصوص نمود .

و دیگر در أعلام الناس مروي است که نصر بن مقبل عامل رقه بود ، وقتی مردی از ظرفاء را که نگران شدند گوسفندی را میسپوخت بدو آوردند ، نصر گفت: چه چیزت بر این کار بداشت ؟ آن مرد ظریف گفت : أيها الأمير ! این گوسفند ملك يمين بود ، و خداوند تعالی فرموده است « و ما مَلَکتْ أَیمانُهُمْ » حلال است بر شما آنچه که مالك آن باشید .

آن عامل که چون گاو عامل (1) بود فرق در میان انسان و گوسفند ندانست و او را رها کرده گفت گوسفند را حد زنا بزنند و اگر بمرد از دارش بیاویزند ، گفتند: أيها الأمير ! گوسفند از بهائم است وحد بر وی وارد نیست ، گفت : هرچند بہیمه باشد باید حد را جاري ساخت ، چه حدود را نمی توان معطل ساخت ، و اگر من معطل بدارم پس چه ناخوب والی و حکمرانی که من باشم ! و این داستان برشید

ص: 372


1- یعنی گاو زراعت

رسید و رشید او را هیچوقت ندیده بود ، باحضارش فرمان کرد !

چون در حضورش حاضر گشت گفت: کیستی تو ؟ گفت : مولای کلب هستم(1) هارون از سخنش بخندید و گفت : بصیرت تو در کار حكم و حکومت چگونه است ؟ گفت : ای أمير المؤمنين ! چهار پا و دو پا نزدمن یکسان هستند و اگر حکمی و حدی بر بهیمه و ستوری واجب گردد و آن بهیمه مادر یا خواهر من باشد هر دو را حد میزنم ودر إجرای أمر إلهي از نكوهش نکوهشگری نمی ترسم ! رشید چون درجه فهم و إدراك را در وی بدید فرمان داد هرگز او را در عملی عامل و در کاری حاکم نگردانند، و آن أحمق بیکار بماند تا جان فروسپرد .

در ثمرات الأوراق مرویست که عیسی بن صالح از جانب هارون الرشید عامل قنسرین وعواصم بود و در مراتب حمق و گولی وضعف فهم و هوش مقامی عالی داشت یکتن از أعيان و دانشمندان آن زمان حکایت کرده است که شب هنگام فرستاده عیسی بیامد و در آن دل شب مرا إحضار نمود ، از این إحضار نا بهنگام سخت باندیشه و توهم اندر شدم که مگر چه حادثه در مملکت روی داده و چه نامه از أمير المؤمنين در مهمی خطير رسیده باشد که در چنین وقت شب بحضور مانند من کسی حاجتمند شده اند ؟

ناچار سوار شدم و بجانبش رهسپار آمدم ، چون بدار الحكومه وارد شدم از در بانان پرسش کردم : آیا از دار الخلافه مکتوبی رسیده یا أمري خطير حادث شده است ؟ گفتند : نیامده و روی نداده ! پس بخدام رسیدم و از ایشان همانگونه پرسیدم و همانگونه پاسخ بشنیدم و در نهایت تحیر برفتم تا بمکانی که منزلگاه عیسی بن صالح بود .

چون صدای پای مرا بشنید فریاد برکشید : اندر آی ، هیچکس نزد من نیست ! چون بر وی در آمدم او را در فراش خود بدیدم ، با من گفت : دانسته باش که من از آغاز این شب تا این ساعت چشم بخواب آشنا نکرده ام و یکسره در فکر

ص: 373


1- یعنی از آزاد کرده های قبيلة كلب میباشم

و اندیشه أمری بوده ام !

گفتم : أصلح الله الأمير ! آن اندیشه که ترا این چنین از خواب و آسایش برکنار و بر این حال ناگوار داشته است چیست ؟ گفت : بآن اشتها و میل اندر آمدم که خداوند تعالی مرا حوري در بهشت بگرداند و شوهرم را یوسف صدیق قرار - بدهد ، ازین روی رشته فکر و حباله خیالم بدرازا افتاد .

چون این سخن و این حال از حکمران ولایت بدیدم گفتم : اگر خواهان این أمر شدی پس از چه روی مایل نشدی که محمد صلی الله علیه و آله که سید أنبياء علیهم السلام است شوی تو باشد ؟ گفت : چنين مپندار که من در این امر نیز تفکر نکرده باشم و میدان خیالم پهناور و وسیع نباشد ، بلکه از نخست تفکر کردم لكن مکروه شمردم که عایشه - رضي الله تعالی عنها - را بخشم آورم !!

در کتاب مستطرف مرویست که قاضي يحيى بن أكثم صیفی که در زمان رشید قاضي القضاة بود مردی را بقضاوت مردم جبله مقرر ساخته بود، وقتی بدو گفتند : هارون الرشید بجانب بصره راهسپار گردیده است ! با مردم جبله گفت : چون موكب خلافت کوکب بر شما بگذشت و خلیفه را ملاقات کردید از محاسن أخلاق و مکارم شیم و دیانت و امانت و یمن قضاوتم در خدمتش بعرض رسانید ، گفتند : چنین کنیم و از آنچه خواهی برافزون گوئیم ! أما چون رشید بیامد آن جماعت بوعده وفا نکردند و از خوب و بد قاضي سخنی بر زبان نیاوردند و از ستایش وی تقاعد ورزیدند.

چون قاضي این حالت خذلان و تنهائی را نگران شد ریش خود را که از انبوهی چون جارو بی سیاه می نمود بشانه در سپرد و هامه را بعمامه که مانند بال نعامه(1) مینمود بیاراست و با عبا و ردا ووقاری کامل و دثار و شعاری محتشم و شامل از منزل بیرون شده رشید را در حراقه نگران ، و أبو يوسف يعقوب قاضي را ملازم خدمت خلافت بدید ،

پس با كمال طمأنینه و کبریا و سکون زبان برگشود و گفت : ای أمير المؤمنين

ص: 374


1- هامه یعنی سر ، و نعامه یعنی شتر مرغ ، منظور سفیدی و سنگینی عمامه است

همانا نیکو و یگانه و فرزانه قاضیی میباشد قاضي جبله ، در میان ما بعدل و انصاف کار کند و رفع جور و اعتساف فرماید و مردم جبله را از بسط عدالت و نشر نصفت و بث فضایل و علوم کافیه دینیه و دنیویه و طاعت و عبادت صابر و شاکر وشادخاطر و متنعم و مستطیع و عارف ساخته وألسنه ما را بدعا و ثنای ذات کثير البركات خلیفه روزگار بليغ و فصیح نموده است !! و از اینگونه بیانات وافیه از جانب مردم جبله در حق قاضي باز نمود .

چون أبو يوسف ، قاضي را بدید بشناخت و بخندید ، هارون الرشید علت خندیدن را بپرسید ، گفت : يا أمير المؤمنين ! ثنا کننده و مدح نماینده بر این قاضي جبله خود قاضي است ! رشید چون بشنید چندان بخندید که همی پای بر زمین کوبید و از آن پس فرمان کرد تا قاضي را از قضاوت جبله معزول ساختند ، قاضي بیچاره معزول و منکوب در خانه نشست و در بر روی دوست و دشمن بر بست .

و نیز در کتاب مستطرف از عبد الرحمان بن محمد برادر زاده اصمعي مسطور است که گفت: عمم اصمعي روزی در ذیل حکایات و داستانهائی که در خدمت رشید بعرض میرسانید گفت : يا أمير المؤمنين ! بمن رسیده که مردی از عرب در یکروز پنج زن را مطلقه گردانیده است ! رشید گفت : این حال چگونه تواندشد چه برای یک مرد افزون از چهار تن زن معقوده نتواند بود ؟!

أصمعي گفت : يا أمير المؤمنين ! این مرد چهار زن در تزویج داشت ، روزی برایشان در آمد و جملگی را در جنگ و نزاع بدید ، و چون مردی شریر و نکوهیده خوی بود برآشفت و گفت : این جنگ و ستیز تا بکی ؟ و تا چند ؟!

آنگاه با یکی از ایشان روی آورد و گفت : یقین دارم این فتنه و آشوب از جانب تو است ! براه خویش برو ، من تو را طلاق دادم ، صاحبه و و سنی آن زن گفت : در طلاق شتاب گرفتی ! و اگر تأدیب وی را بنهجی دیگر مقرر میداشتی باری أصلح بود ، آن مرد بیشتر آشفته و خشمگین گشت و با زوجه دومین گفت : ترا نیز مطلقه نمودم .

ص: 375

زوجه سوم چون این حال بدید دیگرگون شد و گفت : خداوندت نکوهیده- بگرداند ! سوگند با خدای این هردو زن با تو إحسان می ورزیدند و نیکوئی می - نمودند ، آن مرد را خشم و ستیز بر افزود و گفت : ترا نیز که با ایشان همدست ویار و مددکاری طلاق دادم .

زوجه چهارمین که هلالیه بود گفت: چندان کار بر تو دشوار و سینه ات تنگ شد که زنان خود را جز بطلاق تأدیب نمی کنی ! آن مرد پلنگ خوی چون گرگ درنده بر آشفت و گفت : ترا نیز مطلقه نمودم !

زنی از همسایگانش که این بانگ و آشوب را می شنید از فراز دیوار بر آن خانه نگران شد و گفت : سوگند با خدای ! مردم عرب بضعف دماغ و قلت خرد تو وقوم تو جز بواسطه این اخلاق و أوصافی که در شما یافته اند گواهی نداده اند ! جز طلاق دادن تمام زنهای خود را در یکساعت اختیار هیچ کار نکردی و پای در آن افشردی ! آن مرد شریر تند خوی روی با آن زن بیگانه کرد و گفت: ترا نیز که در آنچه برای تو سودی و زیانی ندارد مداخله کردی مطلقه گردانیدم اگر شوهرت اجازت بدهد ! چون شوهر آن زن بشنید در جواب آن مرد گفت: این امر را تجویز نمودم ! چون رشید این داستان بشنید در عجب شد .

در کتاب ثمرات الأوراق از قاضي يحيى بن أكثم صيفي مسطور است که گفت: یکی روز بخدمت هارون الرشید در آمدم و دیدم سر بزمین افکنده بفکر اندر است پس با من گفت : قائل این شعر را میشناسی؟

الخير أبقى و إن طال الزمان به *** و الشر أخبث ما أوعيت من زاد

کار خیر و عمل نیکو در مرور دهور می پاید و کار بد و شر خبیث ترین زاد و توشه ایست که نگاهداری شود!

گفتم : ای أمير المؤمنين ! همانا برای این شعر شأن و داستانی است که با عبید بن الأبرص روی داده است ! هارون گفت : عبید را نزد من حاضر کن ! چون حضور یافت گفت : ای عبید ! مرا از قضیه این بیت خبر ده ؟ گفت : يا أمير المؤمنين

ص: 376

در سالی إقامت حج کردم ، و در آن هنگام که روزی بس گرم و تافته در میان بیابان رسیدم ، ضجه و فریادی بس بزرگ در میان قافله شنیدم که از آغاز تا پایان کاروان را فرو گرفته بود .

از چگونگی آن حال بپرسیدم ، مردی با من گفت : نزديك شو تا بنگری مردمان را چه رسیده است ! پس راه برگرفتم تا بأول قافله رسیدم ناگاه ماری عظیم و سیاه بدیدم که دهان چون گاوی کلان برگشاده و مانند گاو صدا بر کشیده و مانند شتر می خروشد ...

از حال و کار این جانور بهول و ترس اندر شدم و ندانستم در امر او چسازم آخر الأمر از طریق عدول کردیم و از دیگر سوی روی براه آوردیم و آن جانور دیگر باره با ما معارضه کرد ، اینوقت بدانستم سیبی در کار اوست ؟ و هیچیك از مردمان را آن جرأت و جسارت نبود که بدو نزديك شود !

من با خود گفتم : خویشتن را فدای این مردم می نمایم و بخدای تقرب می - جویم و مردم این قافله را از گزند این أفعی پیچان میرهانم ! پس مشکی از آب بر گرفتم و از دوش بیاویختم و با شمشیر کشیده بجانبش روان شدم ، چون مرا بجانب خود روان دید آرام گرفت و من در آن انتظار بودم که یکدفعه بر من جستن کند و مرا فرو برد اما چون مشگ آب را بديد دهانش را برگشود .

من دهان مشگ را بدهانش برگرفتم و آب در کامش بریختم چنانکه در ظرفی بزرگ و عمیق بریزند ، چون مشگ را بجمله بریختم راه بر گرفت و در میان ریگزار روان گشت ، من از آنگونه تعرضی که با ما کرد و از آن پس بدون اینکه کسی را آزاری رساند برفت در عجب شدم .

پس باعافیت و سلامت براه حج روی نهادیم ، وچون از مکه بازگشتیم و بهمان منزل در آمدیم شبی بس تاريك و سیاہ فام بود ، پس مقداری آب برگرفتم و از قافله بگوشه برفتم و حاجت خود بگذاشتم و وضو بساختم و نماز بگذاشتم و بأذکارو أوراد بنشستم ، خواب بر من چیره شد و در همان مکان که بودم بخوابیدم و چون سر از خواب

ص: 377

برگرفتم قافله برفته بودند و آثار و نشانی از کاروان ندیدم ، کوچ داده و مرا تنها و غریب بر جای نهاده بودند ، منفرد بماندم ، هیچکس را ندیدم و ندانستم چه کنم و چه راه بسپارم ، متحير و سرگردان و مضطرب و پریشان بماندم ، در اثنای این حال از هاتفی شنیدم که این شعر بخواند و او را نديدم :

يا أيها الشخص المضل مركبه *** ما عنده من ذي رشاد يصحبه

دونك هذا البكر منا ترکبه *** و بكرك الميمون حقا تجنبه

حتى إذا ما الليل غاب غيهبه *** عند الصباح في الفلا تسيبه

ای شخصی که مرکب خود را پاره کرده و هیچکس نیست که او را مصاحبت ۔ کند و بمكان خود برساند ! این شتر ما را که بسی میمون و مبارك و راهوار است بجای شتر میمون خود بر نشین و راه بر سپار تا بیاران خود پیوسته گردی .

این هنگام نظر کردم و شتری قوی هیکل نزد خود ایستاده وشتر خود را بجانب خود آماده دیدم ، پس آن شتر را فروخوابانیدم و سوار شدم و شتر خود را چنانکه اشارت کرده بود بجنيبت رهسپار کردم.

و چون بمقدار ده میل راه در نوشتم قافله نمودار و روشنائی صبح پدیدار شد و آن شتر بایستاد و بدانستم هنگام فرودگشتن من در رسیده است ، پس از آن شتر بشتر خود بر آمدم و این شعر را در این وقت قرائت نمودم :

يا أيها البكر قد أنجیت من کرب *** و من هموم تضل المدلج الهادي

ألا تخبرنا بالله خالقنا *** من الذي جاء بالمعروف في الوادي

و ارجع حميدا فقد أبلغتنا مننا *** بوركت من ذي سنام رايح غادی

ای شتر همواری که مرا از اندوه کر بت نجات بخشیدی و از هموم شب ظلماني يصبح کامرانی رسانیدی ! بآن خدای که آفریننده ما میباشد باز نمای کدام کس وسیله اینگونه معروف و إحسان در چنین بیابان گردید و ستوده و محمود بازشو که ما را به- آرزوی خود رسانیدی

پس آن شتر بجانب من التفات نمود و این شعر را خواندن گرفت : در

ص: 378

أنا الشجاع الذي ألفيتنا رمضا *** و الله يكشف ضر الحائر الصادي

فجدت بالماء لما ضن حامله *** تكرما منك لم تمن با نکار

هذا جزاؤك مني لا أمن به *** فاذهب حميدا رعاك الخالق الهادي

فالخير أبقى وإن طال الزمان به *** والشر أخبث ما أوعيت من زاد

من همان مار کلان هستم که لب تشنه و جگر تفته ام در بیابان بدیدی و مرا سیراب ساختی و از گزند عطش برهانیدی و گاهی آب بخشیدی که دیگران ضنت می ورزیدند و چنین کرم فرمودی ، کردار نيك در عرصه روزگار بپاید هر چند روزگاری بیشمار بر وی بگذرد ! و فعل زشت بدترین ذخایر و بدترین زاد و توشه است ، اینك پاداش تو است که از من بدون منت بتو میرسد در کمال محمدت و سلامت بازشو خداوندت رعایت فرماید و بنعمت هدایت کفایت کند !

رشید از داستان عبيد بن أبرص بسی شگفتی گرفت و بفرمود تا آن حکایت و أشعار را بر نگاشتند و گفت : « لا يضيع المعروف أين وضع » کردار نيك در هر جا و در حق هر کسی بجای آبد بیهوده و ضایع نمی ماند و در صفحات روز گار ثبت و ضبط میشود تا بصاحبش عوض برسد !

تو نیکی میکن و در دجله انداز *** که ایزد در بیابانت دهد باز

این معنی پر واضح است که حسابگران آسماني و مستوفيان سبحاني که « لَا يُغَادِرُ صَغِيرَةً وَلَا كَبِيرَةً إِلَّا أَحْصَاهَا » هر چه در دایره وجود و اداره موجود جانب ظهور و نمود گیرد خواه کمتر از کاه خواه گران تر از کوه خواه پوشیده خواه آشکار خواه در زمین ، خواه در أفلاك دوار ، در صحائف لیل و نہار بلکه در صحائفی که لیل و نہار را از آن خبر نیست مرقوم و مضبوط نمایند بطوری که صديك از ذره از میان نرود تا مصداق « فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ وَ مَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ » در میان آید .

پس أعمال حسنه وأفعال سیئه هريك را خواه جزئي وكلي ثبت و ضبطی و پاداش و کیفری است و اگر در وصول آن بر حسب حکم خداوندي دیر و زودی شود نباید

ص: 379

مأیوس یا مغرور گردید ، بلکه این ذخائری است که برای نفوس مخزون است و در موقع و مقامش نتیجه اش ظاهر شود و اگر جز این باشد با عدل خداوند تعالی نمیسازد پس ببایست منتظر وقت بود و بصبر و شکیبائی بگذرانید .

در مستطرف مروي است که روزی رشید با مردی أعرابي گفت : بچه سبب و علت هشام بن عروه در میان شما دارای این منزلت رفيع و شأن منیع گردید ؟ در جواب گفت : « بحلمه عن سفيهنا و عفوه عن مسيئنا وحمله عن ضعيفنا ، لا منان إذا وهب ولاحقود إذا غضب ، رحب الجنان ، سمح البنان ، ماضي اللسان » از مردمان نادان و فرومایه ما هر چه دیدی و شنیدی بنیروی بردباری بر تافتی و از بدکاران ما بقوت فتوت بگذشتی و از ناملایمات ضعفاء چشم بر پوشیدی و أثقال جهل جهال را حمل نمودی ، چون بخششی نمودی منت نگذاشتی و چون در أمری و از کردار نامطبوعی بخشم اندر شدی کیندور نشدی و در انتشار تلافي آن کردار و گفتار نابهنجار برنیامدی ، با قلبی گشاده و خوئی آزاده و دستی بخشنده و زبانی فصیح و درگذرنده و حكمی نافذ بگذرانیدی !

چون هارون الرشید این کلمات بلاغت سمات را بشنید اشارت بسگ شکارش که در حضورش بود نمود و گفت : سوگند بخداوند ، اگر این صفات در این سگ باشد بزرگی میشود و سزاوار بزرگی میگردد !

و نیز در کتاب دوم مستطرف مسطور است که وقتی هارون الرشید در مکه معظمه شنید که زنی أعرابیه این شعر را می خواند :

طحنتنا کلاكل الاعوام *** و برتنا طوارق الايام

فأتيناكم نمد أكفا *** لالتقام من زادكم في الطعام

فاطلبوا الأجر والمثوبة فينا *** أيتها الزائرون بیت حرام

سختی ها و محنتهای روزگار ما بیچارگان را در آسیاب دواهي نرم ساخت ، و طوارق أيام و قوارع أنام ما را از هم فرو ریخت ، از شدت پریشانی و تنگدستی دست بخوان طعام و بساط نعمت شما دراز کردیم شاید بهره دریابیم ، هم اکنون ای

ص: 380

کسانی که در خانه خدای بزیارت آمده اید ! با ما بعطيت و عطوفت پردازید تا أجر و مثوبت یابید .

رشید بگریست و با همراهان خود گفت : شما را بخدای می خوانم که صدقات خود را بدو دهید ! آن جماعت چندانش جامه بیفکندند که در زیر البسه پوشیده شد و دامانش از دینار و درهم آکنده ساختند و آن زن که دچار آنچند فتن و محن روزگار بود آسوده و شادخوار شد.

در بحيره فزوني مسطور است که هارون الرشید شبی در خواب دید که دندانهای وی همگی فروریخته ! بامدادان معبری را بخواند و آن گزارش(1) براند و تعبیرش را بخواست ، گفت : أيام زندگانی خلیفۂ روزگار بیشمار باد ! این خواب را تعبیر چنان است که تمامت خویشاوندان خلیفه پیش از وی جای بدیگر جهان کنند بنوعی که بعد از خلیفه یکتن از ایشان بر جای نماند !

هارون گفت : آری ! أما از چه روی در روی من چنين سخنی دردناك و تعبیری ناخوش براندی ؟ چون أقارب من بجمله جای بپردازند پس من با کدامکس مصاحبت جویم ؟! و از آن معبر بسی کوفته خاطر شد و بفرمود او را بیکصد تازیانه در سپارند و معبر دیگر را حاضر ساخت و خواب خود را با وی در میان نهاد .

معبر زمين أدب ببوسید و گفت : ازین خواب چنان بر میآید که عمر خليفة روزگار از عمر خویشاوندانش بیشتر باشد ! رشید این تعبیر را بپسندید و او را زر و در هم بسیار ببخشید و گفت : این دو معبر هردو بيك معنی تعبیر آوردند ، أما تا می توان اینگونه تعبير نمود چرا باید آنگونه درشت گفت ؟!

در أعلام الناس مسطور است که خطیب در پاره مصنفات خود نوشته است که هارون الرشید روزی هنگام ظهر داخل مقصوره جاریه خودش که خیزران نام داشت غفلة بشد و او را در حال شستن بدن بدید ...

چون آن ماه دیدار مشکموی رشید را بدید اندام سیمگون را چنان در زیر

ص: 381


1- گزارش بمعنی خواب و تعبیر خواب است و گزارشگر یعنی معبر

موی شبه گون پوشیده بداشت که از اندام عنبر فامش هیچ چیز نمودار نگشت ، هارون را از ین حال شگفتی افتاد و سخت نیکو شمرد و از آن پس بمجلس خویش باز شد و پرسید : از جماعت شعرا کداميك حاضرند ؟ گفتند : أبو نواس و بشار گفت: هردو را حاضر نمایند .

چون بخدمتش حاضر شدند ، فرمود : هر يك از شما بایستی اشعاری بنظم در آورید تا بآنچه بخاطر وخیال من اندر است موافق باشد ! بشار این شعر بخواند:

تحببتكم و القلب صار إليكم *** بنفسي ذاك المنزل المتحبب

إذاذکروا الهجران لا عن ملالة *** و ذكراهم ينمي إلى محبب

و قالوا تحببنا ولا قرب بيننا *** فكيف و أنتم حاجتي تتجنبوا

على أنهم أحلى من الشهد عندنا *** و أعذب من ماء الحياة و أطيب

هارون الرشید گفت : نیکو گفتی ! لكن بآنچه در نفس من میباشد دست نیافتی ای أبو نواس ! تو باز گوی ! أبو نواس گفت :

نفت عنها القميص لصب ماء *** فورد خدها فرط الحياء

و قابلت الهواء وقد تعرت *** بمعدل أرق من الهباء

و مدت راحة كالماء منها *** إلى ماء معد في إناء

فلما أن قضت وطرا و همت *** على عجل لتأخذ للرداء

رأت شخص الرقيب على التداني *** فأسبلت الظلام على الضياء

و غاب الصبح منها تحت لیل *** فظل الماء يجري تحت ماء

فسبحان الا له وقد براها *** كأحسن ما تكون من النساء

أبو نواس در این اشعار بر حسب جودت قریحه و فهم و ذوق سلیم آنچه رشید را از خیزران و حرکات او و پوشیدن موی را با ندام گلفام مشاهدت رفته بود باز نمود رشید خشمگین گردید و شمشیر و نطع بخواست ، أبو نواس گفت : يا أمير المؤمنين ! سبب چیست و مرا چه گناه است ؟ رشید گفت : مگر با ما بودی ! گفت : سوگند با خدای نبودم ! لكن چیزی بود که در خاطرم خطور نمود .

ص: 382

رشید چون این سخن بشنید فرمان داد تا چهار هزار درهم بدو دادند أبو نواس بگرفت و بمنزل خود باز گشت .

معلوم باد ! ازین پیش در ذیل أحوال زوجات هارون الرشید حکایتی قریب باین داستان از زبیده خاتون مذکور شد و در أسامي زنهای رشید که از أغلب کتب معتبره بنظر رسیده است خیزران نام مذکور نیست و خیزران نام مادر هارون الرشید زوجه مهدي بن منصور خليفه است که ازین پیش اشارت رفت .

بیان پاره روايات هارون الرشید با بعضی از اعیان روزگار

مسعودی در مروج الذهب مینویسد : حماد بن اسحاق موصلی گوید : ابراهيم ابن مهدي گوید : در خدمت هارون الرشيد إقامت حج نمودم ، در آن أثنا که در طريق طي راه می نمودم و بر مرکب خود سوار بودم خواب در چشمم جای گرفت و مرکوب من باختیار خود از جاده منحرف بگشت و بدیگر سوی برفت ، هنگامی بیدار شدم که خود را بیرون از جاده رهسپار دیدم و تشنگی سخت بر من چیره - گشت ...

در این هنگام خیمه را از دور نگران شدم و بدانسوی روان گردیدم و بقبه رسیدم وچاه آبی در زراعتگاهش بدیدم و این زمين ما بين مکه ومدینه بود و آدمیزادی در آنجا نبود ، پس بقبه بر آمدم و شخصی سیاه را در خواب یافتم ، در این هنگام بر من إحساس کرده هر دو چشم که مانند دو تغار خون می نمود بر گشود پس راست بنشست و صورتی بزرگ داشت .

گفتم : ای سیاه ! از این آب بمن بیاشام ! او نیز چنانکه گوئی از کلام من حکایت می کرد گفت : ای سیاه ! از این آب مرا بیاشام ! و گفت : اگر تشنه ای فرودآی و آب بنوش!

ص: 383

چون در زیر پایم مرکبی زبون و حرون بود ترسیدم اگر پیاده شوم نفرت نماید و گریز گیرد ، پس تازیانه بر سر مرکب بزدم ، و هیچوقت از تغني سودمند نشده بودم مگر آن روز چه در آن حال آواز خود بر کشیدم و باین شعر تغني ورزیدم :

کفنوني إن مت في درع أروى *** و استقوا لي من بئر عروة ماء

فلها مربع بجنب أجاج *** و مصيف بالقصر قصر قباء

چون أسود این شعر و غناء را بشنید گفت : كداميك را دوستتر میداری آیا ترا بآبی ساده سقایت نمایم یا با سویقی ممزوج دارم ؟ گفتم : آب وسویق خواهم ! پس قدحی چوبین بزرگ بیرون آورده و سویق در قدح بريخت و مرا سقایت کرد و همی از شدت أثر آن آواز و سرود دست بر سر و سینه خود میزد و همی گفت : « وا حر صدراه وا نارات اللهب في فؤادي » عجب آتشی سوزناك بر دل من افروخته شد ! ای مولای من ، بر این آواز و سرود بیفزای ، و من از سویق بیاشامیدم .

آنگاه با من گفت : ای مولای من ! همانا در میان تو و طریق مستقیم چند میل راه مسافت است و هیچ شك ندارم که تو در طی این راه دچار تشنگی میشوی لكن من این مشك خود را مملو از آب گردانیده در پیش روی تو حمل مینمایم ! گفتم : چنین کن !

پس مشك خود را پر از آب کرده و در پیش روی من راه سپار گردیده بسرود و آواز من راه می پیمود و هر وقت من خاموش میشدم تا آسایشی گیرم روی با من میآورد و می گفت : ای آقای من ! تشنه شدی ؟ ومن اورا بأقسام سرود مشغول نمودم تا گاهی که مرا بر جاده رسانیده گفت : خداوندت رعایت و نگاهداری فرماید و این نعمتها را که بر تو بیاراسته مسلوب نگرداند ! و بر اینگونه بزبان عجمي دعاها بنمود و من بقافله پیوستم وهارون الرشید مرا مفقود یافته و شترسواران و اسب سواران در طلب من در آن شب هنگام بگرد بیابان شتابان بودند .

چون مرا بدید سخت مسرور گردید ، پس آن داستان را بعرض رسا نیدم ، رشید در طلب آن سیاه فرمان کرد ، اندکی بر نیامد که بحضورش حاضر شد ، رشید

ص: 384

گفت : ويلك ! این آتش سینه و دل تو از چیست و از کیست ؟ سیاه گفت : ای آقای من ، معشوقه ام میمونه است ؟ گفت : میمونه از کجاست ؟ گفت : حبشیه است ! گفت : از کدام مردم حبشه است ؟ گفت : ای مولای من ، دختر بلال است !

رشید بفرمود از وی استفهام و استفسار کردند مکشوف افتاد که این غلام سیاه بنده از بني جعفر طیار ، و آن کنیز سیاہ فامی که دلارام او است از قومی از فرزندان حسن بن علي علیهماالسلام میباشد ، رشید فرمود آن کنیز را برای وی خریداری نمایند ، موالی او از فروش کنیز امتناع نمودند و بهارون الرشید ببخشیدند ، هارون آن غلام سیاه را نیز بخرید و آزاد نمود و با آن کنيزك تزویج فرمود و از اموال خودش دو باغ در مدینه و سیصد دینار بغلام ببخشید .

و دیگر در مروج الذهب از اسحاق بن ابراهيم موصلي مروي است که گفت : در آن اثنا که شبی در حضور رشید مشغول تغنی بودم از سرود من در طرب شد و گفت : از جای خود حرکت مکن ! و من در تغنی و سرود بودم تا بخوابید پس زبان از سرود و دست از عود برداشتم و در مکان خود بنشستم .

بناگاه جوانی خوش قد و بالا که جامه های خز و دیبا پوشیده و با هیئتی جمیل بود بیامد و سلام براند و بنشست ، من بسی در عجب شدم که وی بدون اجازت در چنین وقت شب در چنین مکان و موضعی حاضر شده است ، پس با خود گفتم : شاید یکی از فرزندان رشید است که نه او را دیده ام و نه نامش را شنیده ام !

پس دست بعود بزد و بر گرفت و بر دامن بر نهاد و اصلاح نمود و من دیدم که از همه کس نیکتر تار و پیوندش را استوار و بعد از آن اصلاح نمود و ندانستم اینگونه إصلاح چگونه است ؟ پس از آن آهنگی بنواخت که هرگز در مدت عمر خود بآن خوبی و خوشی نشنیده بودم و از آن پس در این شعر بسرود و بخواند :

ألا عللاني قبل أن نتفرقا *** و هات اسقني صرفا شرابا مروقا

فقد كادضوء الصبح أن يفضح الدجا *** و كاد قميص الليل أن يتمزقا

ص: 385

پیش از آن کز تیغ خورشید جهان آرای روز

کرته شب پاره و أحباب گیرند افتراق

کام ما شیرین کن از جام شرابی تلخ و صاف

از آنکه نیکو هست خمر خوشگوار اندر رواق

پس از آن عود را از دامان خود بر زمین نهاد و گفت : ای گزنده و مکنده فلان مادرت(1) هر وقت تغنی میکنی چنین بكن ! این بگفت و بیرون رفت ، من برخاستم و بر أثرش روان شدم و با دربان گفتم : این جوان کدام کس بود که در این ساعت بیرون رفت ؟ گفت : نه کسی در اینجا داخل و نه خارج شده است !

در کمال حیرت و تعجب مراجعت نمودم و در مجلس خود جای کرده و هارون الرشید نیز بیدار شد و گفت : بچه حال اندری ؟ آن حکایت بعرض رسانیدم ، رشید نیز شگفتی گرفت و گفت : بی گمان با شیطانی مصادف گردیده باشی ! از آن پس فرمود : این آواز را بر من اعادت کن ! دیگر باره بخواندم ، رشید را طربی شدید فرو گرفت و سخت شادخوار و شادمان گردید ، آنگاه جایزه بمن عطا کرد و باز شدم .

و نیز مسعودي گوید : ابراهيم بن مهدي حکایت کرده است که وقتی من ورشید بر پشت حراقه - يعني نوعی از کشتی ها که نفط اندازان آلت نفط اندازی در آن دارند - نشسته بودیم و کشتيبا نان مشغول راندن بودند و سفره شطر نج در پیش روی داشتیم ...

و چون از شطرنج بپرداختیم رشید گفت : ای ابراهیم ! نیکوترین نامها کدام است ؟ گفتم : نام مبارك رسول خدای صلی الله علیه و اله ! گفت : نام دوم بعد از آن نام مبارك کدامست ؟ گفتم : اسم هارون أمير المؤمنين ! گفت : زشت ترین و زبون ترین نامها کدام است ؟ گفتم : ابراهيم ! رشید بانگ بر من برزد و گفت : وای بر تو! ابراهيم خلیل خداوند رحمان جل و عز است ! گفتم : بواسطه شآمت از نمرود بدید آنچه بدید !!

ص: 386


1- ترجمه دشنامی است عربی « یا ماص بظر امه »

رشید گفت : ابراهيم نام پسر رسول الله صلی الله علیه و اله است ! گفتم : لاجرم چون باین نام موسوم شد در جهان باقی نماند ! هارون گفت : ابراهیم امام ! گفتم : بواسطه همین نام نامبارك مروان جعدي او را در انبان آهك هالاك نمود ! اى أمير المؤمنين ! بر این کسان نیز فزودن میگیرم و میگویم : ابراهيم بن ولید از خلافت خلع شد ، و ابراهيم بن عبدالله بن حسن مقتول گردید ، و هیچکس را باین نام نامیده ندیده ام جز آنکه او را مقتول یا مضروب یا مطرود یافته ام ! و هنوز کلام من بپایان نرسیده بود که شنیدم کشتیبانی در یکی از کشتی ها با بانگی بلند آواز درفکنده و میگوید ای ابراهیم ! ای گزنده و مزنده فلان و فلان مادرت کشتی را نيك بران !

اینوقت من بسوی رشید نگران شدم ، یعنی : گواه شاهد صادق را در آستین يبين ! رشید چندان بخندید که همی پای بر زمین کوبید .

راقم حروف گوید : این اثر در خود ابراهيم بن مهدي نمایشگر ، و دچار مشقات عدیده شد، چنانکه إنشاء الله تعالی در ذيل أحوال مأمون مسطور آید .

بالجمله ، ابراهيم بن مهدي می گوید: من در آن روز در خدمت هارون حضور داشتم که رسول عبدالله بیامد و با او طبقهائی بود که از چوب خیزران پرداخته و ساخته بودند و بر روی هر طبقى منديلها و دستمالها بود فرو نهاد ، و مكتوبي بعرض رشید رسانید ، رشید آن نامه را همی بخواند و همی گفت : بره الله و وصله ! بعد از آن گفت : این عبد الله بن صالح است !

بعد از آن پوششها از طبقها بر گرفت ، دیدم پارۂ فواکه است که بعضی را بالای بعضي نهاده اند ، در یکی فندق و در آن دیگر بندق و بعضی گلوله ها بود و همچنين دیگر فواکه ، گفتم : يا أمير المؤمنين ! این اشیاء که من بدیدم در خور این دعاء بود مگر اینکه در مکتوب چیزی باشد که بر من پوشیده مانده است ؟

رشید آن مکتوب را بمن افکند ، نوشته بود : ای أمير المؤمنين ! بباغ خود در شدم که بسرای من اندر است و بنعمت و دولت تو عمارت کرده ام و اينك فواکه دیده ببار آورده است ، لاجرم از هریکی مقداری برگرفتم و در أطباق قضبانی نهاده

ص: 387

تقدیم حضور أمير المؤمنين نمودم تا از برکت دعای او بمن همان برسد که از إنعام و إحسان بیشمارش رسیده است ! گفتم : سوگند با خدای ، این نیز استحقاق دعای أمير المؤمنين را ندارد !

هارون گفت : ای کودن نادان ! آیا نمی نگری که عبدالله از کمال فهم وإدراك در این نامه خودش قضبان را از خیزران کنایت آورده و بجای خیزران قضبان نوشته است تا رعایت عظمت و حرمت مادر ما خیزران - رحمها الله تعالی - را از دست ننهاده باشد !

در مخلاة بهائي مسطور است که هارون الرشید در طی سفری که بجانب رقه می گذاشت با جعفر بن يحيی برمکی گفت : راه ما را از غبار لشکر بگردان ! پس از طرفی دیگر رهسپر شدند و رشید را گرسنگی شدیدی در رسید ، لاجرم بخيمه أعرابیی راه بگردانیدند و از وی خواستار خوردنی شدند .

أعرابی چند پاره نان خشك بیاورد ، جعفر گفت : همانا أعرابی در آنچه حاضر کرده بتبذل رفته و هر چه داشته است در باخته است ! أعرابی گفت : آرام باش ويحك ! بدرستی که نهایت جود بذل موجود است ، آیا نشنیده باشی قول شاعر را که در این معنی گفته است :

ألم تر أن المرء من ضيق عيشه *** يلام على معروفه وهو محسن

و ماذاك من بخل ولا من ضراعة *** ولكن كما يزمر له الدهر يزفن(1)

آیا نگران نمیشوید که جوانمردان روزگار که جواد و محسن هستند چون روزگار بر ایشان تنگ گردد و نتوانند چنانکه باید بجود و إحسان پردازند مورد ملامت میشوند ، و حال اینکه اینگونه رفتار و کردار نه از حیثیت بخل و إمساك ایشان است ، بلکه بآن مقدار که روزگار با ایشان مساعدت میکند بجود و إحسان می پردازند و بطوری که می نوازد میرقصند !

رشید فرمود : این مرد أعرابی بصدق و راستی سخن کرد و آنچه داشت بر

ص: 388


1- زفن یعنی پایکوبی

طبق إخلاص بر نهاد ! پس ده هزار درهم بدو بداد .

در کتاب زهر الأداب مسطور است که : عبد الله بن عبد العزیز که از أفاضل مردم روزگار خود بود حکایت کرده است که موسی بن عیسی با من گفت : در خدمت أمير المؤمنين رشید عرض کرده اند که تو او را دشنام میدهی و نفرین میکنی ، بازگوی بچه علت مستحق این شتم و نفرین است !

گفتم : أما دشنام دادن ، همانا رشید از نفس من بر من مكرم تر است ! وأما نفرین نمودن بر رشید پس قسم بخدای دعا نکردم و در پیشگاه إلهی عرض ننمودم « إنه عبؤ ثقيل على أكتافنا لا يطيقه أبداننا ، و قذي في عيوننا لا تنطبق عليه أجفاننا ، و شجئ في حلوقنا لاتسيغه أفواهنا ، فاكفنا مؤنته و فرق بيننا و بينه » : بار خدایا ! أحمال خلافت و أثقال سلطنت رشید بر دوش ما چنان سنگین افتاده که تنهای ما را توان برداشتن آن نیست ، و خار و خسکی در چشمهای ما گردیده است که نمیگذارد جفون عيون ما برهم بخوابد و خواب راحت نمائيم ، وتحميلات وتعديات او بار غم و خار اندوهی در گلوهای ما شده است که از اندازه کام و دهان ما بيرون است و دهانهای ما نمی تواند گوارایش بشمارد ، پس تو ثقل و تحميل و گزند او را از ما بگردان و در میان ما و او جدائی افکن !

وازین کلمات باز نمود که حکومت رشيد وأطوار او باما بر این نهج ومستوجب چنین نفرین است معذلك نفرین نکردم بلکه گفتم :

اللهم إن كان يسمى الرشید ليرشد فأرشده ، و إن كان غير ذلك فراجع به ، اللهم إن له في الاسلام بالعباس حقا على كل مسلم ، وله بنبيك قرابة و رحما فقر به من كل خير و باعده من كل شر ، و أسعدنا به و أصلحه لنفسه ولنا: بار خداوندا ! اگر هارون موسوم برشید شده است که إرشاد یا بد اورا إرشاد فرمای ، و اگر برخلاف این است و درصدد إرشاد نیست او را باین اندیشه باز آور ! بارخدایا رشید را در دولت اسلام بواسطه جدش عباس بر هر مسلمانی حقی است و او را به پیغمبر تو قرابت و خویشاوندی میباشد ، پس او را بواسطه این قرابت بهر خیروخوبی

ص: 389

نزديك ، و از هر شری دور بدار ، و ما را بواسطه این نزدیکی و دوری سعادتمند فرمای و او را برای خودش و ما مقرون بصلاح گردان !

موسی بن عیسی چون این بیان بشنید گفت : ای عبد العزيز خدای ترا بیامرزد بدانگونه بما خبر داده بودند .

راقم حروف گوید : در کلمات ثاني نیز لطائف کلام بر دقیقه یابان لطيفه -شناس آنچه باید مکشوف است !

در کتاب زينة المجالس از کتاب خلق الانسان مسطور داشته است که هارون - الرشید در رقه اقامت داشت و عیسی بن جعفر أمير الامراء بود و عبد طیان بمنصب قضاوت روز می سپرد و بصفت علم وفضیلت امتیاز داشت ، مردی بمحكمه قاضي عرض نمود که پانصد هزار درم نزد عیسی دارم و حق مرا أدا نمیکند ، بفرمای بمحكمه حاضر گردد تا جواب ادعای مرا بازدهد !

قاضي رقعة بعيسی نوشت : زندگاني أمير دراز باد ! مردی در محكمة شرع إظهار مینماید که پانصد هزار درم نزد أمير دارم ، اگر أمير تفضل فرماید و بمجلس شرع قضا حاضر گردد ، و اگر خود حاضر نمیشود وکیلی بفرستد تا جواب خصم داده شود !

پس این رقعه را بهمان مرد عارض داد و آن شخص رقعه را بدر سرای عیسی آورده بحاجب بداد و حاجب بعیسی رسانید ، چون عیسی قرائت کرد بخشم اندرشد و با حاجب گفت : با آنکس که این رقعه را بیاورده است بگوی که امیر باین نامه التفاتی ننمود !

مدعی دیگر باره بسرای قاضی بیامد و تفصیل را بعرض قاضي برسانید ، قاضي در نوبت دیگر نامه بمضمون سابق نوشته بدست پیاده خود داده نزد عیسی فرستاد ، عیسی نامه را بدور افکنده قاضي را بدشنام در سپرد ، قاضی نوبتی دیگر نوشت که اگر بمجلس قضا حاضر شدی خوب ، وگرنه بعرض أمير المؤمنین میرسانم ! أما عیسی از حالت تجبر و تنمر و تسلط کناره نمی گرفت .

ص: 390

قاضي چون این حالت را مشاهدت کرد خریطه را خاتم بر نهاده از مجلس قضا برخاست ، منهیان این داستان را بعرض رشید رسانیدند ، هارون قاضی را طلب کرده از کیفیت بپرسید ، قاضی صورت حال را از آغاز تا انجام معروض گردانید ، هارون الرشید ابراهیم بن عثمان را طلب کرد و او صاحب شرطه بود و بدو فرمود : بمنزل عیسی برو و در خانه اش را مهر بر نه و هیچکس را بآنجا راه مگذار که برود یا بیرون آید تا گاهیکه عیسی مال آن مرد را تسلیم نماید یا بخانه قاضي حاضر شود !

صاحب شرطه بر حسب فرمان عمل کرد و عیسی بن جعفر را چنان در آئینه تصور میرسید که مگر خلیفه بقتل او أمر کرده است ؟ پرسید : کدامکس نامور باين أمر شده است ؟ گفتند : إبراهيم بن عثمان ! گفت : وی را بخوانید تا از وی چیزی بپرسم ! چون حاضر شد گفت : سبب تغير مزاج خلیفه چیست ؟ گفت: دین آن مرد که نزد قاضي رفته بود ! عیسی بفرمود تا در همان ساعت پانصد هزار درم حاضر ساختند و در حضور وی بآن مرد تسلیم کرد و او راضی و خشنود و شاکر باز گشت .

و نیز در آن کتاب مسطور است که در زمان خلافت هارون الرشید در ناحیه اهواز گروهی دزدان راهزن متعرض مرد و زن و آینده و رونده می شدند ، چون این حکایت بعرض پیشگاه خلافت رسید فرمان کرد تا مسرور خادم بدانسوی روی۔ آورده سزای ایشان در کنار ، و نشان ایشان را از صفحه جهان برافکند .

مسرور بموجب فرمان با گروهی از شجاعان لشگر بدانسوی برفت و تمامت آن مردم نابهنجار را بدست آورده خون بريخت و سرهای آنها را از تنها جداساخته بجانب دار خلافت معاودت نمود ، چون وارد دار السلام بغداد شدند فرمود تا سرهای دزدان را بشمار آوردند ، يك سر کم آمد و مسرور را اندیشه فرو گرفت ، چه صاحب برید نوشته بود و شمارش را معین کرده بود و بیم آن میرفت که هارون الرشید از آن سر بپرسد و عتاب و خطاب فرماید .

در اثنای این اندیشه پیری در نظر مسرور رسید که بر شتری بر نشسته و طیلسانی بر روی افکنده و مصحفی در دست گرفته بقرائت قرآن مشغول بود ، چون بمسرور

ص: 391

نزديك شد سلام براند ، مسرور پرسید : کیستی و از کجا میرسی ؟ در جواب گفت : مردی فقير و قاري قرآن هستم و از مکه معظمه میرسم !

مسرور گفت : در بشره تو غیر از آثار شرارت هیچ چیز دیگر را مشاهدت نمیکنم ! و بفرمود تا او را گرفته گردن زدند و سر او را آورده در عوض سر گمشده در سلك سرهای بریده منتظم ساختند، و چون لباسش را بکاویدند کمان و کمند و استره های تیز و خنجرهای خونریز و آلات و أدوات دزدان و عیاران پدیدار شد و مسرور بدانست که در این امر سری از اسرار إلهي بوده و قضا و قدر بر آن بگذشته است ، و فرمان کرد تا دیگر باره سرها را بشمار آوردند ، یکی اضافه بود ، ومسرور ببغداد آمد و صورت حال را بعرض هارون رسانید .

رشید سخت مسرور گردید و بمسرور گفت : من در هلاك این مرد از فنای آن چهل تن قطاع الطريق خوشحال تر شدم چه ایشان بآشکارا دزدی و راهزنی مینمودند أما این مردی طرار و غدار و جبار ، و فسادش از ایشان بیشتر بود !

همانا از اینگونه اخبار مصداق « المُلکَ یَبقَی مَعَ الکُفرِ وَ لا یَبقَی مَعَ الظُّلمِ » مکشوف میشود !

در تواریخ مسطور است که یکی روز در مجلس عبد الله بن طاهر ذي اليمينين که أمير خراسان و ماوراءالنهر بود از محامد شيم ومآثر پسندیده پادشاهان بر گذشته زمان داستان همی رفت ، یکی گفت : از جمله عادات و روش ستوده سلاطين عجم این بود که بهر سالي يك نوبت بارعام دادندی و پیر و برنا و ناتوان و توانا و زشت و زیبا را رخصت إدراك حضور پادشاه میدادند و يك هفته پیش از آن منادي ندا در میداد که فلان روز بار عام خواهد بود !

لاجرم هر کس را حاجتی بود یا ستمی رسیده بود در آن مجلس حاضر شدی ، و چون مجلس آراسته می شد در بانان آواز بر کشیدندی که پادشاه میفرماید : ما در این مجلس و در این دادخواهی بدایت بخود جوئیم ، اگر کسی را بر ذمت ما حقى است دعوی کند و از ما شرم ندارد ! و اگر کسی دعوی کردی پادشاه بنفس خود از

ص: 392

تخت فرود آمدی و پهلوی خصم خود جای گرفتی و جواب دعوی او را بر وفق حق و راستی بگذاشتی و ازین کردار پادشاه معدلت خواه بر دیگران معلوم افتادی که میل و مداهنه در کار نخواهد بود .

از برکت این حال و این منوال در دوده سلاطين عجم با حالت کفر چهار هزار سال سلطنت بپائید ، آری در هر عهدی و زمان هر پادشاهی و أميری چون کار بعدل و انصاف بگذرد سلطنت قوام یابد و عالم نظام پذیرد و برایا و رعایا در مهد راحت بیاسایند .

ادعای بعضی کسان بر حضرت أمير المؤمنين علي علیه السلام در محضر خلیفه ثاني وحضور آنحضرت برای جواب مدعي و خشم آنحضرت با مقام ولایت مطلقه و عصمت بعمر ابن خطاب تا چرا در موقع مخاصمه و محاکمه آن امام و الاجاه را بکنیت و خصم را بنام بخواند و در حال رسیدگی تفاوت در میان مدعي و مدعی علیه گذاشت ؟ وإذعان عمر و ثنای آنحضرت در تواریخ مسطور است ، و همچنین حالات عدل طلبی پاره سلاطين إسلاميه وغير إسلاميه و حکایات ایشان مرقوم است .

از پارۂ ثقات معاصرین شنیده ام که در زمان سلطنت شاهنشاه شهید ناصر الدین شاه أعلى الله مقامه که در میان سلاطين قاجاریه طاب ثراهم در طول مدت و قدرت و بسطت و استطاعت و بذاعت و حشمت سلطنت حكم آفتاب نسبت بستارگان و ماه دارد ، مرحوم عباسقلی خان معتمد الدوله جوانشیر که از اعاظم وزراء و خوانین عصر و أفاخم و نجبای جوانشير ، و بصفت عدل و داد موصوف ، و بوزارت عدالت عظمی منصوب ، و بكمال دیانت و حقشناسی و رعایت حقوق معروف بود ، یکی از تجار ترك موسوم بآقا علي أصغر برادر آقا علي أكبر تبریزي که همواره سیاهپوش و با بنده نگارنده همسایه و دوست و غالبا بصحبت ایشان نائل بودم ، در محضر مرحوم معتمد الدوله عارض شد که در زمانیکه شاهنشاه ایران از مملکت آذر بایجان آهنگ دار۔ الخلافة طهران و جلوس بر تخت و گاه کیان فرمود ، وجهی برای پاره مخارج سفر لازم شد و من محض شرائط دولتخواهی مبلغ سی هزار تومان بعنوان قرض بکار گذاران

ص: 393

دولت عليه بدادم و با من میعاد نهادند که بعد از وصول بدارالخلافه باهره این سی هزار تومان را بعلاوه سود آن بمن عايد دارند، و چون فيصل این امر بدست مرحوم میرزا تقي خان أمير أتابك أعظم بود و آن مرحوم بدیگر جهان سفر کرد آنچه طلب داشتم بمن عائد نشده است و بر ذمت پادشاه جهان پناه است که بمن عطا فرماید .

معتمد الدوله بر طبق قانون عدالت بفرمود تا از یکی از محاکم عدلیه شرحی بحضور شاه جهان پناه نوشته ادعای مدعي را مسطور و حضور پادشاه یا وکیل شرعي او را بدیوانخانه عدلیه خواستار شدند ، و این مرقومه را بدست فراشي بدربار شهریار بفرستادند .

خلوتیان و پیشخدمتان را آن جرأت و جسارت نبود که چنین مکتوبی را از نظر خسرو دادگر بگذرانند ، همینقدر دورادور بطور نجوی سخنی میکردند و پوشیده تبسمی مینمودند ، پادشاه سبب پرسید ، ایشان همی خواستند تا مگر مکتوم دارند ، نهیب سلطنت قاهره ایشان را بکشف راز يكجهت کرد و عرض کردند : فراشي از وزارت عدلیه بیامده وحکمی در إحضار شخص قبله عالم یا وکیل شرعي وی بیاورده است و مطالبه جواب مینماید !

چون آن مکتوب را بخواند فرمود: بگوئید: پادشاه حاضر نمیشود ! برفتند و بیامدند و همچنان در حال پچ پچ و تبسم بودند ، از روی تعجب استفسار کرد ، عرض کردند : فراش عدلیه مطالبه جواب و رسید حکم را مینماید ! فرمود: چیزی بنویسید باو بدهید ! نوشتند پادشاه حاضر نمیشود !

چون معتمدالدوله این جواب را بدید عريضة بحضور شاهنشاه تاجدار معروض و از وزارت دیوانخانه عدلیه اعظم استعفا کرد ، چون این عريضه از نظر معدلت أثر شاهنشاهی بگذشت باحضار معتمد الدوله أمر و سبب استعفا را استفسار فرمود .

معتمد الدوله عرض کرد : قوت و قدرت من بتوجه و میل قلبی پادشاه است اگر پادشاه عالم پناه در ادعای مدعي توجه نفرماید دیگر مردمان را هیچ اعتماد و اعتنائی بمن و دیوان عدالت باقی نماند و إحقاق هیچگونه حقی محقق و مرعی

ص: 394

نگردد ، با این حالت استعفای ازین شغل را برای خود أصلح دیدم ، من افزون از یکی از چاکران آستان سلطنت بنیان نیستم !

ما همه شیران ولی شیر علم *** حمله مان از باد باشد دمبدم

پادشاه فرمود : چاره این کار چیست ؟ عرض کرد: بر حسب ترتیب عدالتی که خود نفس نفیس پادشاه مقرر فرموده اند و حکم دین و آئین بر آن است جواب مدعي را باید یا مدعی علیه حاضر مجلس محاکمه شود یا وکیلی از جانب خود بوکالت شرعیه انتخاب کرده بآن محضر بفرستد تا جواب عارض بروفق شرع مطاع و عدل داده شود ! چندی تأمل کرده فرمود : تو خود از جانب ما وکیل باش ! معتمد الدوله عرض کرد چون من وزير عدلیه و حاکم هستم نمی توانم وکالت نمایم مگر اینکه از وزارت معزول و أمر وکالت را مرتکب شوم، فرمود : معزول باش !

معتمد الدوله زمین ببوسید و بعنوان وکالت بديوانخانه حاضر شد ، و بعد از گفتگوی بسیار قرار بر آن داد که مدعي تا مدت شصت سال بهر سالی ششصد تومان مأخوذ نماید که بجمله سی و شش هزار تومان میشود : سی هزار تومان برای طلب بالأصاله او و شش هزار تومان برای این مدت شصت سال که از نو قرار داده است ، چون آن عمل را قطع و فصل داد دیگر باره در پیشگاه شاهنشاه عادل حاضر شد ، فرمود: حق با کدام طرف شد ؟ عرض کرد : با مدعي پادشاه جهان پناه است ! پادشاه در عجب شد و فرمود: سر از حق نمی پیچیم و هر طور حكم شرع مطاع و عدل متبع است اطاعت میکنیم !

اینوقت معتمد الدوله سر بخاك آستان سود و شکر و ثنای شاهنشاه عدل دوست را بگذاشت و عرض کرد: در ترتیب وکالت طوری ترتیب دادم که سالها مدعی دعاگوی دولت و سلطنت باشد و تفصیل را بعرض رسانید ، پادشاه اورا بنواخت و تمجید و تحسين و تصویب و امضاء فرمود و دیگر باره اش بوزارت عدالت استقلال داد .

خداوند منان این شاهنشاه شهید حقشناس دین پرور را در روضه رضوان منزل دهاد !

ص: 395

فهرست

جزء ششم ناسخ التواریخ - دوران حضرت رضا علیه السلام

دنباله داستان هارون الرشید با خلیفه جعلي...1

پرده برداشتن خلیفه جعلی از زندگانی و راز عشق خود...9

حکایت هارون و جعفر بن يحيی برمکی با علي عجمی...16

شرح محاکمه دو نفر رند نزد قاضي شهر و جریان دادخواهی بر سر يك انبان و ادعاهای گزاف آنان...18

حکایت هارون الرشید با مسرور خادم و ابن فاربی بذله گو...22

حکایت هارون الرشید با علي بن منصور دمشقی و سرگذشت او از زن جوانی بدور نام...24

برخی از اشعار مؤلف در شرح داستان...35

حکایت جعفر برمکی و هارون الرشید از علي نورالدین و صبيه و کیفیت حال آنها...50

أشعار مؤلف در مذمت بدکاران و ستایش نیکو کاران و شرائط زعامت...51-60

ص: 396

داستانی از دو وزیر نیکو کار و بدکار و پایان کار آنان...63

وارد شدن نورالدین به شهر بغداد و برخورد او با بزم هارون الرشید و جعفر برمکی...85

عرض حال نورالدین به هارون الرشید و دادخواهی از او...105

اعطای هارون الرشید حکومت بصره را به نورالدین و نپذیرفتن نورالدین و تقاضای ماندن در خدمت رشید...109

حکایت هارون الرشید و جعفر برمکی و بیرون آوردن هارون صندوقی را از دریا و مشاهده صبيه مقتوله...117

اعتراف پدر و شوهر دختر بقتل آن دختر...120

حکایت کردن جعفر برمکی داستان نورالدین وزیر و برادرش شمس الدین را برای رشید...161-124

حکایت شخصی که انگشتهای پا و دست او را در زمان زبیده خاتون زوجه رشید بریده بودند...171-161

حکایت حمال و دختران پریوش و سه صعلوك و حضور هارون الرشید و جعفر برمکی...185 - 171

حکایت غانم بن أيوب تاجر و خواهرش فتنه و جریان جاریه زبیده خاتون و پایان کار غانم...217 - 185

حکایت علي بن بكار و شمس النهار و أبو الحسن علي بن طاهر و رفيق او با هارون الرشید...274-217

أشعار مؤلف در بیان عشق حقیقی و عشق مجازي...256-253

حکایت کردن جميل بن معمر شاعر عذري داستان پسر عم خود را برای و هارون الرشید...282-275

حکایت کردن حسين خليع داستان ضمرة بن مغيره بصري را برای رشید...289-283

پارۂ حکایات رشید با جواري خود و حکایات رشید با أبو نواس...290-292

ص: 397

حکایت کردن جعفر برمکی از جواري خود در خدمت رشید...292

حکایاتی از هارون با جواري خود که با هر يك مقاهي را گذرانیده است...294

بزم رشید با جواري شوخ گفتار...299

حکایت یحیی بن خالد و عباس بن أحنف و عرض شعر او و سرور رشید در عتاب جاریه اش مارده...309-302

حکایت هارون با جاریه اش و حضور أبو يوسف قاضی...309

حيله أبو يوسف يعقوب قاضی در حکم شرعی بخاطر هارون الرشید و دریافت وجه المصالحه...310

روایات دیگری از حیله سازی ابویوسف قاضی و استادش أبوحنيفه...313

حکایت هارون با پارۂ جواري خود و أبو نواس شاعر...326-316

داستانی از هارون الرشید در خریداری جواري و مطایبات او با آن جواري شوخ گفتار...327

روایتی دیگر از حیله أبويوسف در أحكام شرعيه...332

داستان چاره سازی ابویوسف يعقوب قاضی بخاطر هارون الرشید و فتوای او بروایت ابن خلکان...339

پارۂ حکایات متفرقه که بعضی از کسان برای رشید گفته اند...343

داستان ابراهيم موصلی سرودگر عصر هارون و شاگردی در خدمت شیطان در غناء خراباتی...345

شرحی از قوادی شیطان و سرودگری او برای ابراهیم موصلی...349

داستان ابراهيم بن اسحاق موصلی با جوان حجازي عاشق و گره گشائی رشید از کار آن جوان...353

حکایت أبو نواس شاعر با پسران خوبچهر و در آمدن هارون الرشید به بزم او و خشم گرفتن رشید...355

مطایبه یکی از جواري هارون الرشید با او در روز نحر وشادمان شدن هارون...362

ص: 398

داستان میهمان شدن هارون و ابراهيم موصلي در خانه یکی از رعایا و رفعت قدر میزبان در دربار رشید....363

حکایت زهير بن دعبوس از پاره جواري که در قصر هارون الرشید جای داشت و ظريفه پردازی آن جاریه...366

پارۂ حکایات رشید با ظرفا و داستانهائی از ظرافت آنان : حکایت هارون با جعفر برمکی و نصر حزاز...368

داستانهائی از أبو نواس و هارون الرشید...372-369

برخی از قضات و والیان زمان هارون الرشید...373

داستان عبيد أبرص با جنیان و نقل قصه برای هارون...377

حکایت خواب رشید و تعبير معبران...381

بیان پارۂ حکایات هارون با امرا و أعيان در بار عباسی...383

سرود و تغني شیطان در قصر هارون و تعلیم دادن ابراهيم موصلی...385

مفاوضات هارون با ابراهيم موصلی...387

مهمان شدن جعفر برمکی و هارون در خیمه یك أعرابي بدوي...388

دعا و نفرین عبدالله بن العزیز در باره هارون...389

حکایت مسرور خادم و دزد غدار عیار...391

شرحی از معدلت خواهی پادشاهان عجم...392

حکایت مؤلف از معتمد الدوله جوانشير و داد خواهی از ناصر الدین شاه...393

فهرست مطالب جزء ششم...399-396

ص: 399

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109