ناسخ التواریخ در احوالات امام رضا علیه السلام جلد 4

مشخصات کتاب

تالیف مورخ شهیردانشمند محترم عباسقلیخان سپهر

بتصحیح و حواشی دانشمند محترم محمد باقر بهبودی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم شهناز محققیان

ص: 1

بیان پاره اخبار نادره که از حضرت امام رضا علیه السلام در فنون متفرقه رسیده است

اشاره

در عیون أخبار از محمد بن عیسی از عباس مولی إمام رضا علیه السلام مرویست که گفت از حضرت رضا شنیدم می فرمود هر کس چون أذان صبح را بشنود بگوید : « اللَّهُمَّ إنی أَسْئَلَكَ بَا قِبَالَ نَهَارِكَ وَ إِدْبَارِ لیلك وَ حُضُورِ صَلَوَاتِكَ وَ أَصْوَاتِ دُعَائِكَ أَنْ تَتُوبَ علی إِنَّكَ أَنْتَ التَّوَّابُ الرحیم » و مانند همین کلمات را بگوید چون أذان مغرب را بشنود « ثُمَّ مَاتَ مِنْ یومه أَوْ مِنْ لیلته مَاتَ تَائِباً وَ دَخَلَ الْجَنَّةَ »، واز آن پس بمیرد در آن روز با آن شب در حال تو به مقبوله مرده است و درون بهشت می شود .

و هم در آن کتاب از دعبل بن علی خزاعی مرویست که گفت حضرت أبی الحسن علی بن موسی الرضا از پدر بزرگوارش از پدران عالی تبارش از علی صلوات الله علیهم روایت فرمود که رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: « أَرْبَعَةُ أَنَا لَهُمْ شفیع یوم القیامة الْمُكْرِمُ لذریتی مِنْ بعدی وَ القاضی لَهُمْ حَوَائِجَهُمْ وَ الساعی لَهُمْ فی أُمُورِهِمْ عِنْدَ اضطرارهم إلیه وَ الْمُحِبُّ لَهُمْ بِقَلْبِهِ وَ لِسَانِهِ »، چهار طایفه هستند که من در روز قیامت ایشان را شفاعت کنم آنکس که با ذریة من بعد از من اكرام بورزد و کسی که حاجات ایشان را بر آورده گرداند و کسی که چون ایشان را حالت اضطراری پیش آید در اصلاح امور ایشان کوشش نماید و دیگر کسی که ایشان را دوست بدارد و دوستی ایشان در دل و زبان آشکا را گرداند .

ص: 2

دیگر در آن کتاب از فتح بن یزید جرجانی مأثور است که بحضرت امام رضا صلوات الله علیه نوشت و سؤال نمود از کسی که در شهر رمضان با زنی خواه حلال یا حرام ده دفعه مقاربت و مواقعت نماید در یك روز ، فرمود « علیه عَشْرَةَ كَفَّارَاتٍ لِكُلِّ مَرَّةٍ كَفَّارَةُ ، فَإِنْ أَكْلٍ وَ شُرْبٍ فَكَفَّارَةُ یوم وَاحِدٍ »، باید ده کفاره بدهد برای هر مرتبه جماعی یك كفاره ، لكن اگر در روز رمضان چیزی بخورد یا بیاشامد باید کفاره یك روز ادا کند .

دیگر از عباس بن هلال مرویست که از حضرت امام رضا علیه السلام شنیدم فرمود هر كس یك روز ازماه شعبان را روزه بدارد محض طلب ثواب خدای تعالی داخل بهشت میشود و هر کس در هر روزی از ماه شعبان هفتاد دفعه استغفار کند خداوند تعالی او را در روز قیامت در زمره رسول خدا صلى الله علیه واله و سلم محشور گرداند و کرامت الهی بر وی واجب گردد ، وهر کس در ماه شعبان صدقه بدهد اگر چند یك نیمه خرما باشد خداوند تعالی جسدش را بر آتش دوزخ حرام گرداند و هر کس سه روز از ماه شعبان را روزه بدارد و آن روزه را بروزه ماه رمضان اتصال دهد كَتَبَ اللَّهُ جَلَّ وَ عَزَّ لَهُ صَوْمَ شهرین متتابعین خداوند تعالی ثواب روزه دوماه پیاپی را برای او ثبت فرماید .

و هم در عیون اخبار از زکریا بن آدم مرویست که گفت از حضرت امام رضا سلام الله علیه شنیدم میفرمود « الصَّلَوَاةُ لَهَا أَرْبَعَةُ آلَافِ بَابٍ » برای نماز چهار هزار در می باشد

راقم حروف گوید ممکنست مراد این باشد که برای کسی که نماز میگذارد چهار هزار در رحمت گشوده می شود و چنان گمان می برم که در خبری دیده باشم که مقصود این است که برای نماز چهار هزار مسئله است و ممکنست که حدود شأن و شرف و دقایق و حقایق نماز را چهار هزار مرتبه و راه است یا اینکه برای نماز گذار چهار هزار در می باشد که بر حسب آداب نماز سپاری و حضور قلب و توجه بحضرت حق ورعایت تکالیف آن بمراتب عالیه ودرجات سامیة سماویه ومقامات

ص: 3

متعالیه لاهوتیه نایل می شود یا اینکه چندان برای نماز و نماز گذار درجاتست که بر چهار هزار در جه انقسام می تواند گرفت و العلم عند الله تعالى والراسخین فی العلم .

دیگر از ابو هاشم جعفری مرویست که از حضرت امام رضا علیه السلام از نماز کردن بر کسی که او را بر دار کشیده باشند پرسش کردم فرمود آیا ندانستی که جدم صلوات الله علیه نماز گذاشت برعم خودش یعنی حضرت امام جعفر برعمش جناب زید بن علی الشهید علیهم السلام گاهی که مصلوب بود نماز گذاشت ؟ عرض کردم میدانم این را لكن بطور واضح نفهمیده ام ، فرمود « نبینه لك » برای تو روشن میکنم « إِنْ كَانَ وَجْهُ الْمَصْلُوبِ إِلَى الْقِبْلَةِ فَقُمْ عَلَى مَنْكِبِهِ الأیمن وَ إِنْ كَانَ قَفَاهُ إِلَى الْقِبْلَةِ فَقُمْ عَلَى مَنْكِبِهِ الأیسر فَانٍ مَا بین الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ قِبْلَةً وَ إِنْ كَانَ مَنْكِبُهُ الأیسر إِلَى الْقِبْلَةِ فَقُمْ عَلَى مَنْكِبِهِ الأیمن وَ إِنْ كَانَ مَنْكِبُهُ الأیمن إِلَى الْقِبْلَةِ فَقُمْ عَلَى مَنْكِبِهِ الأیسر وَ كیف كَانَ مُنْحَرِفاً فَلَا تزایلن مَنَاكِبَهُ وَ لیكن وَ جهك إِلَى مَا بین الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ وَ لَا تَسْتَقْبِلْهُ وَ لَا تَسْتَدْبِرْهُ أَبْدَأُ ألبتة ».

اگر روی آن کسی که او را بردار کشیده باشند بجانب قبله باشد در برابر شانه راست او بایست و اگر پشت بر قبله باشد بسوی شانه چپ او باقامت نماز بایست چه ما بین مشرق و مغرب قبله است یعنی قبله ما بین این دو طرف است نه اینکه طرف شرقی او بر غربی یا غربی بر شرقی بیشتر باشد چنانکه به همین جهت علمای جغرافی چهار جهت اصلی قرار داده و بعد از آن برای پاره ملاحظات و شناختن پاره اماکن چهار جهت فرعی نیز مذکور نموده اند و شمال غربی و شمال شرقی و جنوب غربی و جنوب شرقی یاد نموده اند و اگر شانه چپ او محاذی قبله است برابر شانه راست او بایست و اگر شانه راست او برابر قبله است مقابل شانه چپ او بایست و هر نوعی که او منحرف باشد تو بباید از محاذات شانهای وی منحرف و بدیگرسوی نباشی و روی تو در میان مشرق و مغرب باشد و نه روی بدو ونه پشت بدو نمائی هرگز البته. ابو هاشم می گوید بعد از آن حضرت امام رضا علیه السلام با من فرمود قد فهمت إنشاء الله بخواست خدا بفهمیدی .

ص: 4

ابن بابویه بعد از نگارش این حدیث شریف می فرماید : این حدیثی است غریب و این را در اصول و مصنفات نیافتم و جز باین یك طریق اسناد نشناختم.

راقم حروف گوید : ممکنست چنانکه در ذیل ترجمه حدیث اشارت کردیم بجهات اصلیه و فرعیه نیز اشارت شده باشد و اینکه امام علیه السلام و با ابوهاشم میفرماید قد فهمت إنشاء الله ، علامت آنست که آسان نمی توان فهمید ، والله تعالى أعلم .

دیگر در آن کتاب از حارث بن دلهاث غلام امام رضا سلام الله علیه مرویست که گفت از حضرت ابی الحسن علیه السلام شنیدم فرمود« لا یكون الْمُؤْمِنُ مُؤْمِناً حتی یکون فیه ثَلَاثُ خِصَالٍ ، سُنَّةُ مِنْ رَبِّهِ وَ سُنَّةُ مِنْ نبیه وَ سُنَّةُ مِنْ ولیه »، شخص مؤمن کامل را مؤمن نتوان خواند مگر وقتی که سه خصال در وی باشد ، طریقت و روشی از خدای و طریقت و روشی از رسول خدای وطریقت و روشی از ولی خدای پس سنت از پروردگارش پنهان داشتن سر اوست ، خداوند عز وجل می فرماید « عَالِمُ الْغَیْبِ فَلَا یُظْهِرُ عَلیَ غَیْبِهِ أَحَدًا إِلَّا مَنِ ارْتَضیَ مِن رَّسُولٍ » خداوند دانای بغیب و پوشیده است و هیچکس را بر پوشیده خود مطلع نگرداند مگر رسولی که برگزیده او باشد یعنی هر پیغمبر و رسولی هم محرم آن سر و غیب نیست بلکه اختصاص برسول برگزیده مختار او دارد ، پس غیب سر است و خداوند علام الغیب همیشه آن را پنهان می دارد مگر از رسول برگزیده خودش که او را شایسته و محرم آن میشمارد پس مؤمن کامل بایستی در کتمان و حفظ سر خود بسنت خدا رفتار نماید و از نامحرمان بپوشاند « وَ أَمَّا السُّنَّةُ مِنْ نبیه فَمُدَارَاةُ النَّاسِ فَانِ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ أَمَرَ نبیه صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ بِمُدَارَاةِ النَّاسِ فَقَالَ خُذِ الْعَفْوَ وَ أْمُرْ بِالْعُرْفِ وَ أَعْرِضْ عَنِ الجاهلین »

و آن روش و سنت و خصال پیغمبری که باید در شخص مؤمن باشد این است که با مردمان عموما بمدارات و مماشات و نرمی و ملایمت رفتار کند چه خداوند عز و جل پیغمبر خودش صلی الله علیه و آله را فرمان کرده است با مردمان مدارا فرماید و فرموده است با مردمان بعفو و گذشت بگذران و بنیکی و احسان امر کن و از جهال و نادانان روی بر تاب و متعرض ایشان مباش همانا تمام حکمتهای معاشیه

ص: 5

و معادیه در این سه روش موجود است « وَ أَمَّا السُّنَّةُ مِنْ ولیه فَالصَّبْرُ فی الْبَأْسَاءِ وَ الضَّرَّاءِ فَانِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ یقول وَ الصابرین فی الْبَأْسَاءِ وَ الضَّرَّاءِ »، و آن روش و طریقتی را که بایستی از ولی الله تعالی در شخص مؤمن باشد شکیبایی در سختی وشدت ومحنت است چه حضرت پروردگار میفرماید شکیبائی وصبوری کنندگان در سختی و شدت ، پس مؤمن بباید برای تقویت دین و حمایت پیغمبر واوصیاء او و رضای رب العالمین بر هر گونه نازله و حادثه و سختی و محنتی که در هنگام جہاد یا ملاقات افعال عباد وحوادث ومصائب روزگار بروی فرود آید تحمل کرده و از جان و دل بر جان و دل خود خریدار و از چشم و گوش بر چشم و گوش خود هموار و از جنان و لسان بر لسان و جنان خود سبکبار نماید

دیگر در عیون اخبار از سلیمان بن جعفر الجعفری از حضرت امام رضا از آباء عظامش از ولی مطلق على صلوات الله علیهم مرویست که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود « تَعَلَّمُوا مِنَ الْغُرَابِ خِصَالًا ثَلَاثاً اسْتِتَارَهُ بِالسِّفَادِ وَ بُكُورَهُ فی طَلَبِ الرِّزْقِ وَ حَذَرَهُ »، سه چیز و خصلت را از کلاغ بیاموزید یکی مجامعت و مقار بتش را در پنهانی دیگر بامدادان به گاه در طلب روزی شتافتن او را و دیگر همواره حذرناکی و خوف و احتیاط نمودن اورا .

و نیز در آن کتاب و کتاب خصال از احمد بن حمزه اشعری مرویست گفت از یاسر خادم شنیدم که می گفت از حضرت ابی الحسن رضا علیه السلام شنیدم می فرمود « إِنَّ أَوْحَشُ مَا یكون هَذَا الْخَلْقَ فی ثَلَاثِ مَوَاطِنَ یوم وَلَدُ وَ یخرج مِنْ بَطْنِ أُمِّهِ فیرى الدنیا وَ یوم یموت فیعاین الأخرة وَ أَهْلَهَا وَ یَومَ یبعث فَیَرى أَحْكَاماً لَمْ یرها فی دَارِ الدُّنیا وَ قَدْ سَلَّمَ اللَّهِ عَزَّ وَجَلٍ عَلَى یحیى فی هَذِهِ الْمَوَاطِنِ الثَّلَاثَةِ وَ آمِنْ رَوْعَتَهُ فَقَالَ « وَ سَلامُ علیه یوم وَلَدُ وَ یوم یموت وَ یوم یبعث حیاً » وَ قَدْ سَلَّمَ عیسى بْنِ مریم عَلَى نَفْسِهِ فی هَذِهِ الْمَوَاطِنِ الثَّلَاثَةِ فَقَالَ « وَ السَّلامُ علی یوم وَلَدَتْ وَ یوم أَمُوتُ وَ یوم أَبْعَثُ حیا ً »، این مخلوق در سه مقام و موطن از تمامت اوقات وحشت ناك تر هستند یکی روزی که آدمی زائیده می شود و از تنگنا زهدان مادرش

ص: 6

بگشاده جای زندان دنیا اندر میآید و جهان وسیع و کیهان پهناور را با آن احوال و اوضاع که هیچ خبر نداشت و تا اندر شکم مادرش بود استعداد و قابلیت دیدار چنان معاینات نبودش می بیند ، و روزی که میمیرد و ازین سپنجی سرای پر آفت ورنج و زندان پر محنت و شكنج بیرون می شود ، وسرای پر فضای بی ابتدا و انتهای آخرت واهل آخرت را که تا زمانی که در دار دنیا بود مستعد و مستطیع دیدار چنان احوال واشخاص و آن کیفیات و روحانیات نبود بعد از آنکه از شکم قبر بیرون شد مینگرد و چون کسی شکم گور را با تنگنای زهدان نسبت دهد می تواند فضای آخرت راهم بسرای دنیا بر سبیل تمثیل قیاس کند .

اما بر حسب حقیقت و درایت هرگز نمی شاید چنانکه نطفه را که در رحم جای می گیرد نسبت به اندامی که در گور می سپارند بدین قیاس دیگر می توان نمود بالعمله امام رضا علیه السلام می فرماید خداوند تعالی یحیی پیغمبر را بورود درود حضرت ودود و سلام و سلامت از دهشت و وحشت این سه موطن ایمن گردانید و فرمود سلام و سلامت و ایمنی و امنیت باد بریحیی روزی که متولد و روزی که متوفی و روزی که برانگیخته و زنده گشت وعیسی بن مریم علیه السلام بر حسب شمول تفضلات و الطاف الهی که در حق خود یقین داشت بر خود سلام راند در این سه موطن و گفت سلام بر من باد روزی که متولد شدم و روزی که بمیرم و روزی که انگیخته و زنده کردم .

و دیگر در همان دو کتاب از حسین بن علی دیلمی غلام امام رضا سلام الله علیه مرویست که گفت از حضرت امام رضا صلوات الله علیه مرویست که می فرمود « مَنْ حَجَّ بِثَلَاثَةٍ مِنَ المؤمنین فَقَدِ اشْتَرَى نَفْسَهُ مِنَ اللَّهِ عَزَّ وَجَلٍ بِالثَّمَنِ وَ لَمْ یسئله مِنْ أین اكْتَسَبَ مَالَهُ مِنْ حَلَالٍ أَوْ حَرَامٍ » یعنی هر کس سه کس از مؤمنان را از مال خود بحج خانه خدای نایل گرداند خویشتن را از خداوند تعالی بمالی خریده است و خدای ازوی پرسش نفرماید که این مال را از ممر حلال یا حرام تحصیل کرده است ، ابن بابویه گوید مراد اینست که اگر در مال او شبهتی باشد خداوندش مسئول نمی گرداند و بواسطه این ثوابی که نموده و سه تن را بزیارت کعبه معظمه

ص: 7

تشرف داده است از وی هیچ نپرسند که این مال تو چگونه است بلکه خصماء او را در آن سرای عوض دهد و از وی راضی گرداند.

ودیگر در آن دو کتاب، از حارث بن دلهاث از پدرش دلهاث مرویست که حضرت امام رضا علیه السلام فرمود « إِنَّ اللَّهَ عَزَّ وَجَلٍ أَمَرَ بِثَلَاثَةٍ مَقْرُونٍ بِهَا ثَلَاثَةُ أُخْرَى أَمَرَ بالصلوة وَ الزكوة فَمَنْ صَلَّى وَ لَمْ یزك لَمْ یقبل مِنْهُ صلوته وَ أَمَرَ بِالشُّكْرِ لَهُ وَ للوالدین فَمَنْ لَمْ یشکر والدیه لَمْ یشكر اللَّهَ وَ أَمَرَ بِاتِّقَاءِ اللَّهِ وَصَلْتَ الرَّحِمِ فَمَنْ لَمْ یصل رَحِمَهُ لَمْ یتق اللَّهِ عَزَّ وَجِلَ » یزدان عز وجل بسه چیز فرمان کرده است که سه چیز دیگر مقرون بآن باشد یعنی لازم و ملزوم هم مقرر فرموده است یکی بنماز کردن وزکوة پرداختن امر فرموده است پس هر کس نماز بگذارد و زکوة نسپارد نمازش پذیرفته نمی شود و امر فرموده است که ذات کبریای اورا وزحمت و رنج و مهر و عطوفت پدر و مادر را شکر گذارند پس هر کس خداوند تعالی را بر آنهمه نعم و آلاء که از حد حصر واحصاء بیرون است سپاس گذارد و پدر و مادرش را سپاس نگذارد خدای رانیز سپاس نگذاشته است و نیز فرمان کرده است بتقوی و پرهیزکاری از خداوند باری و صله رحم نمودن ، پس هر کس صله رحم نگذارد از خداوند تعالی پرهیزکاری نکرده است .

راقم حروف گوید : چون کسی در این حدیث مبارك بنگرد مراتب عنایت وحكمت الهی را دریابد که هر چه در حق خود امر کرده درباره بنده اش نیز واجب ساخته و این برای نظام عالم ودوام بنی آدم وقوام امم است نخست اینست که فرمان داده است در حضرتش نماز و نیاز برند و در فصول سابقه مذ کور شد که سوای جهات طبیه که در رکوع وسجود و استنشاق واصلاح پارۂ عروق مغز و پاکیزگی سر وروی و چشم و اعضای مرئیه و مضمضه وغیرها حاصل میشود متضمن اخلاق وصفای قلب و خضوع و خشوع و قنوت و ترحم و نورانیتی است که تمام فواید آن بخود ایشان باز گشت می نماید معذلك این عبادت و عبودیت که بر حسب ظاهر برای ذات مقدس خود تكلیف فرموده و حال اینکه در نظر هوشیار ظاهرا و باطنا فواید ومنافع

ص: 8

آن بخودمان عاید می شود بدادن زكوة مقرون گردانیده است که آن نیز رعایتی دیگر و تفضلی وترحمی دیگر در حق خود ما می باشد فهو أرحم الراحمین و الحمد و الشكر له أبد الابدین .

و اگر در ادای نماز حضرت بنده نواز بی نیاز را نیازی بودی نمی فرمود اگر زکوة را ندهد نمازش مقبول نمی شود چه نفرموده است زکوة را ببایستی بساكنین سماوات حمل کنید و این مال را بخازنین حضرت ذی الجلال ومیكائیل تحویل دهید . و میفرماید بندگان را بشكر ذات مقدسش امر فرمود و این سپاس را بسپاس پدر و مادر اساس داده است ولازم وملزوم همدیگر گردانیده است که اگر شکر والدین را نگذارند شکر پروردگار عالمین وخلاق خافقین را نگذاشته اند و اگر خدای را حاجتی باین شکر بودی نمی فرمود اگر آن یك را ادا نکنند خدای را نیز شاکر نیستند و این معلوم است که از آن پس که معرفت و شناختن خدای نیز که علت غائی خلقت است برای منافع و اصلاح حال بندگان است و آن ذات واجب الوجود را نیازی بمعرفت و توحید نیازمندان و بینوایان ظاهری و باطنی نیست شکر او نیز فوائدش بخود ما عاید میشود .

زیرا که معنی شکر گذاری را بهمان گفتن الحمد لله یا خداوندا شکر می گذاریم ترا بر نعمتهای تو ، بتنهائی مقرر نفرموده است . بلكه یك شكر باطنی است که عبارت از سپاسگذاری بر این است که خداوند تعالی بدون هیچ حاجتی این مخلوق را از هیچ و از نیستی موجود ساخت ورتبت هستی بخشید و بهر گونه آلاء ظاهریه وباطنیه ومقامات عالیة روحانیه و مراتبی که بهیچ وهم و پنداری متصور نمی تواند گردید متنعم وكامكار فرمود وشکر ظاهری است که مکمل ومتمم شكر باطن است که عبارت از آنست که بهر نعمتی که متنعم گردند امثال واقران خودرا نیز با نصیب ومستفیض فرمایند حتی حواس باطنیه نیز باید گذشته از یاد حق و سپاس حق و توجه بحق و گوش سپردن بحق وتصور مراتب عظمت وكبریا و وحدانیت و اوصاف كمالیه حق ، مخلوق را نیز فراموش نکنند و بیاد ایشان و اندیشه اصلاح

ص: 9

حال ایشان و تصور اخلاق و تهذیب خوی ایشان ودعای بقا و اصلاح احوال ایشان ومستمند بودن بتقوى وتزكیه نفوس وتصفیه قلوب واجتناب از آنچه اسباب تنزلات رتبه ایشان و اکتساب آنچه موجبات ترقیات نفس ناطقه وسعادات دنیویه واخرویه ایشان وادراك انوارمعارف و توحید و حق شناسی ایشان است باشند.

و در حواس ظاهریه نیز از رعایت حال و نظر داشتن در امور ایشان و استماع مقالات ایشان و مساعدت با ایشان قلما و قدما ولسانا و بیانا و تحصیل آسایش! یشان من حیث الوجود على حسب القدرة والطاقه مراقب و مواظب باشند و بعد از آن در سایر نعمتهای الهی که بایشان عطا شده است از مال و بضاعت و قدرت و قوت ومأكولات ومشروبات وملبوسات ومر کو بات و مشمومات ومنکوحات وهر چه از کریم متعال یافته اند بهر کس حاجتمند باشد رعایت نمایند و بد ایشان را به خود و خوب ایشان را خوب خود وضرر ایشان را ضرر خود و سود ایشان را سود خود وجهل ایشان را جهل خود وعلم ایشان را علم خود بلکه در هر چه اسباب شقاوت با سعادت است خودرا شریك دانند و چاره آن را حتی الامکان بنمایند تا مسئول پیشگاه احدیت نگردند و برسیرت و اسوت پیمبران و اوصیای ایشان بروند اینوقت خدای را شاکر خواهند بود و شکر بندگانش را نیز گذاشته اند که بر همه مقدم والدین است که حقوق ایشان بعد از حقوق انبیاء و اوصیاء از سایر طبقات بیشتر است و چون این مطلب، مشروح گشت معلوم شد که شکر خدای نیز برای فواید و منافع خود شکر گذاران است خواه در دنیا یا آخرت و شکر منعم حقیقی را چنانکه می شاید هیچ مخلوقی بطور كمال نمی تواند ادا نماید این است که عرفای روزگار می گویند :

ما نتوانیم حق حمد تو گفتن *** با همه کروبیان عالم بالا

زیرا که در هر نفسی دو نعمت موجود و بر هر نعمتی شکری واجب و با این حال تسلسل

از دست و زبان که بر آید *** کز عهده شکرش بدر آید

إعملوا آل داود شكرا و قلیل من عبادی الشکور

بنده همان به که ز تقصیر خویش *** روی بدرگاه خدا آورد

ص: 10

ورنه سزاوار خداندیش *** کس نتواند که بجای آورد

متنعم شدن بهر نعمتی خواه ظاهریا باطن یا برحسب موجود شدن ومرزوق گردیدن و بنعمتهای بی پایان هر دو جهانی فایز گردیدن شکرها دارد و موفق شدن بآن شکر نیز سپاس دارد و سپاس بر سپاس نیز سپاس دیگر خواهد وعلى هذا القیاس این اساس را شماری و معیاری و مقیاسی نیست هر چه برتر شود شماره ادای آن فزونتر آید .

و اگر میفرماید آل داود کار بشکر سپارند بر حسب استعدادات خودشان است و اگر می فرماید قلیلی از بندگان من شاکرند نظر به معیار عقول و افہام و حقشناسی خودشان است و گرنه سخن همان است که گفته و در همان است که سفته شد هیچ آفریده برادای حق حمد او قادر نیست زیرا که بر حقایق اشیاء و نعمات خالق اشیاء و شناسائی ذات کبریا تاکسی بحقیقت عارف نباشد چگونه تواند بحقیقت شاکر باشد وَ هُوَ مُنَزَّهُ مِنْ أَنْ تُدْرِكُهُ الْقُلُوبُ و الاوهام وَ تَعْرِفُهُ النُّفُوسِ و الافهام بِكُنْهِ ذَاتِهِ وحقایق صِفَاتِهِ و معالى كیفیاته.

پس ما مخلوقی که نه خودرا و نه هیچ چیز را و نه کیفیت خود و دیگر اشیاء را بشناسیم چگونه از عهده شکر خالق و هزاران هزارها حقوق و نعماء و آلاء او بر می آئیم

و همچنین خداوند تعالی تقوی و پرهیزگاری از حضرت باری را بصله رحم مقرر ومقرون نمود و در اینجا معنی دقیقی منظور است زیرا که غالب طبقات خلق نسبت با قارب خودشان مهرشان کمتر است و بسیاری هستند که دوستان بیگانه را بر خویشاوندان نزدیك ترجیح می دهند و ببیگانگان راغبتر ومهربانتر و نوازنده تر و بخشنده تر ومأنوس تر و محرم تر و ایشان را در نیك و بد خود اندر آورنده تر و اصلاح امور خود را از ایشان خواهنده تر واحسان و اکرام خود را بآنان روا دارنده تر هستند

و این بسبب آنست که چون اقارب و اقوام غالباً در یك خانواده نشو و نمو

ص: 11

گیرند وپاره حسود و برخی بخیل و جماعتی عالم و فاضل وصناع وبرخی بی هنر و جاهل و بعضی خوبروی و خوشخوی و گروهی زشت روی وزشت خوی و بعضی محبوب القلوب و برخی مبغوض القلوب وجمعی طرف میل و رغبت ابوین و بعضی بر خلاف آن و بعضى بحلیۀ تقوى وقدس محلی و گروهی بفسق وفجور مبتلا و بعضى زیرك و كار آمد وزرنگ و مردم دار ومردم فریب و پاره بر خلاف آن وجماعتی با بضاعت و تمول وجمعی بر خلاف آن و پاره دارای مساند شرعیه و عرفیه و امارت وریاست و تقرب وتفوق و برخی بر خلاف آن و گروهی مزور ومحیل وكارگذار ومنافق وشقى و چالاك وشجاع و بی مبالات و پاره بر ضد آن وجماعتی باجود وجودت وسود وسؤدت ومطبوعیت وجمعی بر خلاف آن بار می آیند و ازین روی که همواره باهم وهمقدم هستند و بعضی بواسطۀ فزونی سن وسال یا شأن پدر ومادر یا طایفگی اگر چه شخصاً بر حسب علم ومقامات عالیه دیگر مزیت ندارند می خواهند بر دیگری بر تر باشند یا دیگری بواسطه مزید جلالت وتقدم سیادت جد و پدر می خواهد بر دیگری فزونی جوید و چون آن یك در سال مهین تر یا بحسب علم یا غزارت طبیعت یا درشتی خوی قبول این حال را ندارد و گوید ماوتو باصطلاح عوام ازسروته یك کرباس هستیم و از یك زمین سر بر آورده ایم

یا اینکه پدر ومادر غالباً فرزند اصغر را خواه با جهت و مزیت او یا بدون جهت بر دیگر فرزندانش عزیز تر می گرداند ومهرش بدو بیشتر است و فرزندان دیگرش که برادر و خواهر وی و بزرگتر از وی هستند این حال را برنتابند و این کین را در دل جای دهند تا چون موقع یابند تلافی نمایند و همچنین مطالب دیگر که موجب بغض وحسد اقارب واقوام است نسبت بیکدیگر لکن چون با بیگانگان از آغاز امر معاشرت و مؤانست و مکابرت نداشته اند و با یکدیگر حسد و بغض و همسری و همچشمی نورزیده اند و اسباب شقاق و نفاق و خصومت و کین در میان نبوده است اگر بشنوند بیگانه بمقام عالی یا بضاعتی کامل نایل شده است هیچ بر ایشان ناهموار و دشوار ننماید و بروی حسد نورزند وبكین او كمین نسازند و با او

ص: 12

بمعاشرت ومجالست وصداقت وموافقت بلکه معاضدت ومعاونت ومماشات بگذرانند و خود این کردار ایشان نیز با بیگانگان مزید رنجش و انزجار خویشاوندان می شود و همی گویند آنچه با بیگانه روا دارند با ما ندارند ، بیگانه نواز و آشنا گداز هستند

و چون این حال بر این منوال بگذرد و از رعایت رحم انصراف گیرند لابد در هر طبقه از طبقات ناس بر همین حال خواهد رفت و هر گروهی بهمان اسباب مذکور ازمراعات ارحام محروم خواهند ماند ، بیگانگان فلان طبقه خویشاوندان طبقه دیگرند ، آن طایفه که بیگانه پرورشد وازرعایت اقوام وارحام خود بیکسوی رفت و طبقه دیگر نیز نسبت بآن طبقه بر اینگونه معاملت ورزید و این امر را تسلسل افتاد مدتی بر نیاید که بواسطه گسیختن رشته ارحام و خویشاوندان خصومت و دشمنی در تمام مردمان روی دهد و اسباب انقراض اهل عالم پدید گردد ورشته دوام وقوام و نظام بنی آدم و استحکام امم پاره شود و کارها یکباره بیچاره آید وقوت دین و آئین از میان برود و آداب معرفت وتوحید وصلاح وخیر و فلاح محو و مطموس شود و چنان مردمان را حالت توحش وسبعیت و تنمر پدید آید که دو تن با دوتن انیس وجلیس وموافق نمانند و از دین وعلم وفضل و عدل و پیغمبران و امامت و امارت یاد نکنند و دین ودنیا و آخرت و عقبای ایشان فاسد و بازار عبادت و اطاعت و ترقی نفوس كاسد وافرادخلق بر یکدیگر معاند وحاسد شوند تا بدانجا که نه محسود بماند نه حسود

لاجرم خداوند تعالى صله رحم را بتقوى و اتقاء الله که بر ترین صفات وإعمال و اخلاق بشر ومایه هزاران منافع ودرجات وتقر بات وافاضات ومكارم است ومی فرماید «إِنَّ أَكرَمَكُم عِندَ اللَّهِ أَتقاكُم» مقرون فرموده و گفت گرامی ترین شما در حضرت خدا پرهیز کار ترین شما می باشد و آنوقت که بتقوى امر فرمود و تقوی را این در جه شان ورتبت و شرف وجلالت و نافع ومهم بخشید و گردانید آنوقت فرمود هر کس صله رحم را مرعی ندارد تقوی ندارد ورسول او صلی الله علیه و آله در مراعات این امر آنچند

ص: 13

خبر داد و تأکید فرمود و اگر جز این بود و این خود برای رعایت احوال ما مخلوق و بقاء ودوام وترقى نفوس ما نبودی چه بودی از اینکه این مخلوق از خدای پرهیز نکنند یا بکنند چه سود وزیانی بآستان حضرت کبریا دارد، اگر بترسند باهم نیکی ورزند و بعدل ومساوات وخیر خواهی وحفظ الغیب ومؤاخات ووفاق واتحاد ومودت رفتار خواهند کرد یا بصوم وصلاة وحج وزکات و امثال آن از اصول وفروع وواجب وسنت کار خواهند کرد که آن نیز فواید دنیوی و اخرویه اش بخودشان واصل است و اگر نترسند برضد خواهند رفت که مضار هر دو سرایش بخودشان عاید است وجودی که غنى بالذات است و تمام ما سوای او را بدرگاه او چشم نیاز و دست حاجت باز است چه نیازش بخوف یا امید یا موافقت یا مخالفت یا عبادت یا اطاعت مخلوق فقیر و مفتقر بالذات است ، علة العلل را با معلول علیل كلیل ذلیل فانی زائل ضعیف نحیف چه حاجت ومناسبت است ؟ پس معلوم می گردد که تمام فرائض ومستحبات برای فواید ومنافع ومصالح دنیویه واخرویه این مخلوق است و هر یك فایده اش بیشتر و کاملتر است تأکید در ادای آن واجب وسنت وامر بارتكاب و نهی از اجتناب و بیم و امید در اطاعت و مخالفت آن بیشتر و تمام آن برای رعایت این مخلوق وعنایت خالقعطوف مهربان بی نیاز بنده نواز می باشد

دیگر در عیون اخبار از احمد بن محمد بن ابی نصر بزنطی مرویست که حضرت ابی الحسن علییه السلام فرمود « مِنْ عَلَامَاتِ الفقیه الْحِلْمُ وَ الْعِلْمُ وَ الصَّمْتُ ، إِنَّ الصَّمْتَ بَابُ مِنْ أَبْوَابِ الْحِكْمَةِ ، إِنَّ الصَّمْتَ یكسب الْمَحَبَّةُ ، وَ إِنَّهُ دلیل عَلَى كُلِّ خیر » از جمله علامات شخص فقیه یکی حلم و بردباری ، یکی علم و دانشمندی و دیگر خاموشی از فضول سخنرانی است ، همانا خاموشی بابی است از ابواب حکمت یعنی شخص حکیم تا نسنجد و نفهمد و مقتضی وقت نداند سخن نمی کند و بهای سخن را نمی شکند و کار جنان را بلسان نمی افکند ، وسكوت كسب محبت مینماید چه ممکن است در سخن کردن بدون حاجت سخنی بر زبان بیاید که خاطر حاضر را برنجاند اما در سکوت رنجش نیاید و بدون سبب نیز کسی با دیگری بی محبت

ص: 14

نشود، بلکه ساکت وصامت را بیشتر دوست میدارند مگر اینکه سکوت بیرون از موقع باشد و آن نیز موجب ضرر وفساد است و سکوت راه نماینده بر هر گونه خیر است ، و از جمله حکمتهای این کلام حکمت نظام این است که چون ساکت باشند فکر و اندیشه جمع شود و برای اصلاح مفاسد بتفکر و تعقل روند و بخدای و یاد خدای و حقایق دینیه ودقایق مسائل اندر شوند ، و البته بهر گونه خیر و فایدتى کامکار گردند .

دیگر در عیون اخبار از حمدان دیوانی مرویست که حضرت امام رضا علیه السلام فرمود « صدیق كل امرء عقله و عدوه جهله » دوست باصدق و حقیقت هر کسی عقل اوست و دشمن همه چیز او جہل اوست .

و از نکات این کلام مبارك یکی این است که عقل آدمی مردم را دوست او می نماید و جهل او مردمان را بروی دشمن می سازد پس در واقع و نفس الامر دوست شخص عقل اوست و دشمنش جہل اوست و ازین برافزون عقل آدمی اورا بسعادت دنیویه و اخرویه وتعمیر هر دو سرای و ترقی نفس دلالت کند و جهل او بشقاوت دنیا و آخرت و تخریب هر دو جهان وتنزل نفس می کشاند .

دیگر در عیون اخبار از ابوالقاسم عبدالله بن محمد طائی مرویست که در بصره گفت پدرم با ما حدیث کرد و گفت حضرت علی بن موسی الرضا از پدرش از پدرانش از علی بن ابیطالب علیه السلام با ما حدیث کرد که آنحضرت را مردی دعوت کرد که خانه او را بپرتو قدوم مبارکش مشرف گرداند ، امیر المؤمنین علیه السلام فرمود بدان شرط که برای من ضامن سه امر بشوی ، عرض کرد یا امیر المؤمنین آن سه خصلت چیست؟ فرمود « لَا تَدْخُلْ شیئاً مِنْ خَارِجٍ وَ لَا تَدَّخِرُ عَنَّا شیئاً فی البیت وَ لَا تُجْحِفُ بالعَیال » سوای آنچه در خانه داری چیزی دیگر برای ما از بیرون نیاوری و آنچه در خانه داری از ما بذخیره نگردانی یعنی از مأكول و مشروب هر چه داری بر طبق اخلاص حاضر کنی وعیال خودرا در پذیرایی ما به اجحاف ومشقت نیفکنی ، عرض کرد این جمله باختیار تو است ، پس حضرت امیر المؤمنین

ص: 15

صلوات الله علیه دعوت اورا اجابت فرمود .

و هم در آن کتاب از داود بن سلیمان باسناد مسطور از امیر المؤمنین علیه السلام مرویست که رسول خدای صلى الله علیه و آله و سلم فرمود « أَرْبَعَةُ أَنَا شفیعهم یوم القیمة وَ لَوْ أتونی بِذُنُوبِ أَهْلِ الارض : معین أَهْلِ بیتی وَ القاضی لَهُمْ حَوَائِجَهُمْ عِنْدَ مَا اضْطُرُّوا إلیه وَ الْمُحِبُّ لَهُمْ بِقَلْبِهِ وَ لِسَانِهِ وَ الدَّافِعُ عَنْهُمْ بیده »، چهار طایفه را من در روز قیامت شفاعت کنم اگر چند تمام گناهان مردم روی زمین را حامل باشند یکی آنکس که با اهل بیت من یاری کند دیگر آنکس که حاجات ایشان را بر آورده گرداند گاهی که بحالت اضطرار روی بدو آورند ، دیگر آنکس که از دل و زبان دوستدار ایشان باشد دیگر کسی که چون بلیت و حادثه ای برای ایشان چهره گشاید بدست خود از ایشان بر تابد و ازین پیش حدیثی باین تقریب مسطور شد

و هم در آن کتاب از حسن بن علی بن فضال مرویست که حضرت امام رضا سلام الله علیه فرمود « احْتَبَسَ الْقَمَرِ عَنْ بنی إسرائیل فَأَوْحَى اللَّهُ جَلَّ جَلَالُهُ إِلَى مُوسَى أَنْ أَخْرِجْ عِظَامَ یوسف علیه السلام مِنْ مِصْرٍ »، و چون این حدیث ازین پیش مسطور شده است بنگارش بقیه آن نپرداخت

و نیز در آن کتاب از علی بن حسن بن فضال از پدرش مرویست که از حضرت امام رضا علیه السلام از معنی « بِسمِ الله» پرسش کردم فرمود « مَعْنَى قَوْلِ الْقَائِلِ بِسْمِ اللَّهِ أی أُسَمِّ عَلَى نفسی بِسِمَةِ مِنْ سِمَاتِ اللَّهِ عَزَّ وَجِلَ »، معنى قول گوینده الله اینست که علامت و نشان بگذار(1) بردل من ومرآت قلب من سمتی ازسمات خدای را که عبارت از عبودیت و بندگی است ، عرض کردم سمت بچه معنی است ؟ فرمود علامت و نشان است

و دیگر در آن کتاب ازسلیمان بن جعفر از حضرت امام رضا علیه السلام مرویست که فرمود پدرم از پدرش از جدم از پدران بزرگوارش از علی بن ابیطالب علیهم السلام با

ص: 16


1- اسم على نفسی ، اسم فعل متکلم است یعنی علامت و نشان میگذارم ، مؤلف محترم آن را فعل امر دانسته و اینگونه ترجمه فرموده است

من حدیث راند که فرمود در بال هر هدهدی که خداوند عز و جل آنرا بیافریده است مکتوب است بزبان سریانی « آل ُمُحَمَّد خَیرُ البَرِیَّة »، آل محمد صلی الله علیه و آله از تمامت آفریدگان آفریدگار نیکوتر هستند

و نیز در آن کتاب از ابوعلی احمد بن علی بن مہدی رقی مرویست که گفت حدیث نمود ما را پدرم و گفت حدیث فرمود ما را علی بن موسى الرضا علیه السلام وفرمود حدیث کرد بامن پدرم موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن علی از پدرش علی بن الحسین از پدرش حسین بن علی از پدرش علی بن ابیطالب صلوات الله علیهم که رسول خدای صلی الله علیه و آله با من فرمود « یا علی طُوبَى لِمَنْ أُحِبُّكَ وَ صَدَقَ بِكَ وَ ویل لِمَنْ أُبْغِضُكَ وَ كَذَبَ بِكَ ، محبوك مَعْرُوفُونَ فی السَّمَاءِ السَّابِعَةِ وَ الْأَرْضِ السَّابِعَةِ السُّفْلَى وَ مَا بین ذلِكَ هُمْ أَهْلُ الدین وَ الْوَرَعِ وَ السَّمْتِ الْحَسَنِ وَ التَّوَاضُعِ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ خاشِعَةً أَبْصارُهُمْ وَجِلَتْ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ وَ قَدْ عَرَفُوا حَقُّ ولایتك وَ أَلْسِنَتُهُمْ نَاطِقَةُ بِفَضْلِكَ وَ أعینهم ساكبة تحننا علیك وَ عَلَى الائمة وُلْدِكَ یدینون اللَّهُ بِمَا أَمَرَهُمْ بِهِ فی كِتَابِهِ وَ جَاءَ هُمْ بالبرهان مِنْ سَنَةٍ نبیه عالمون بِمَا یأمرهم بِهِ أُولئِكَ أُولُوا الامر مِنْهُمْ متواصلون غیر متقاطعین متحابون غیر متباغضین إِنَّ الْمَلَائِكَةَ لنصلی علیهم وَ تُؤَمِّنُ عَلَى دُعَائِهِمْ وَ تَسْتَغْفِرُ لِلْمُذْنِبِ مِنْهُمْ وَ تَشَهَّدَ حَضَرَتْهُ وَ تَسْتَوْحِشُ لِفَقْدِهِ إِلَى یوم القیمَة

ای علی خوشا وخنکا در آنکس را که ترا دوست بدارد و ترا تصدیق نماید و ویل و وای بر آنکس که ترا دشمن دارد و تکذیب نماید ترا ، دوستان تو در آسمان هفتم وطبقه هفتم زمین و میان آسمان و زمین معروف ومشہور و شناخته شده می باشند ایشان اهل دین وورع و پارسائى ونیك طریقتى وتواضع و فروتنی در پیشگاه خداوند عز و جل هستند چشمهای ایشان بواسطة خشوعی که دارند همواره فرو افتاده متوجه بوجه حق باشند و دلهای ایشان بسبب یاد عظمت قہاریت و كبریاى مالك ارض وسما ترسناك است و این چنین مردم حق ولایت ترا شناخته و زبانهای ایشان بذكر فضل تو گویا است و دیده های ایشان از شدت محبت وكثرت عطوفت و مهری

ص: 17

که با تو و فرزندان توائمه هدی دارند همیشه اشك ریز است بهر چه خدای تعالی بایشان امر فرموده در کتاب خود و آنچه سنت پیغمبر ببرهان و راهنمایی رسیده است متدین و مطیع هستند و بهرچه ایشان را بآن امر کرده اند عمل می کنند و فرمان صاحبان امر را اطاعت می نمایند یکسره با هم با تصال روندو انقطاع وانفصال نجویند و باهم بدوستی و محبت باشند و دشمنی ومباغضت نیاورند فرشتگان یزدانی برایشان صلوات، ودعا فرستند و از بهر ایشان خواستار رحمت گردند و چون ایشان در حضرت یزدان دعا نمایند فرشتگان آمین گویان گردند و اگر از ایشان کسی گناهی کرده باشد از حضرت احدیت آمرزش او را مسئلت کنند و در حضرت ایشان حاضر شوند و چون تنی از ایشان مفقود ومتوفی گردد تا قیامت بر فقدانش وحشت گیرند

راقم حروف گوید : از اینجا معلوم شد که هر کس لاف محبت امیر المؤمنین و ائمه طاهرین سلام الله علیهم اجمعین ا می زند باید دارای چگونه اخلاق و اوصاف و علامات باشد .

و دیگر در عیون اخبار از عبدالسلام بن صالح هروی مرویست که حضرت علی بن موسى الرضا از پدر بزرگوارش موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدر والاتبارش محمد بن علی از پدر امامت شعارش علی بن الحسین از پدر ولایت آثارش حسین ابن علی از پدر وصایت دثارش علی بن ابیطالب صلوات الله علیهم روایت فرماید که رسول خدای صلى الله علیه و آله وسلم فرمود « مَا خَلَقَ اللَّهُ خَلْقاً أَفْضَلُ منی وَ لَا أَكْرَمَ علیه مِنًى » خداوند تعالی هیچ آفریده را نیافریده است که ازمن افضل واكرم باشد

علی علیه السلام می فرماید عرض کردم یا رسول الله پس تو افضل و فزونتر هستی یا جبرئیل ؟ فرمود « اى على ! إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تَعَالَى فَضَّلَ أنبیاءه المرسلین عَلَى مَلَائِكَتِهِ المقربین وَ فضلنی عَلَى جَمیعِ النَّبیینَ وَ المُرسَلینَ وَ الْفَضْلِ بعدی لَكَ یا علی وَ لِلْأَئِمَّةِ مِنْ بَعْدِكَ وَ إِنَّ الْمَلَائِكَةَ لخدامنا وَ خُدَّامِ مُحِبینَا » بدرستیکه خداوند تعالی پیغمبران مرسل خود را بر فرشتگان مقرر، خود فضیلت بخشیده است ومرا

ص: 18

بر تمامت پیغمبران ومرسلین فضیلت داده است و بعدازمن فضیلت وفزونی مخصوص تو و ائمه بعداز تو می باشد و گروه فرشتگان خدمتگذاران ما و خدام دوستان ما هستند .

« یا علی : الذین یحملون الْعَرْشَ وَ مَنْ حَوْلَهُ یسبحون بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَ یستغفرون للذین آمَنُوا بولایتنا یا عَلَى لَولَا نَحْنُ مَا خَلَقَ اللَّهُ آدَمَ وَ لَا حوا وَ لَا الْجَنَّةِ وَ لَا النَّارِ وَ لَا السَّمَاءِ وَ لَا الارض فكیف لَا نَكُونَ أَفْضَلُ مِنَ الْمَلَائِكَةِ وَ قَدْ سبقناهم إِلَى مَعْرِفَةِ رَبَّنا وَ تسبیحه وَ تهلیله وَ تقدیسه»، اى على حملۀ عرش و آنانکه در پیرامون عرش الهی اند تسبیح می نمایند بحمد وسپاس پروردگار خودشان و استغفار می کنند برای آن کسانی که بولایت ما ایقان وتصدیق دارند ای علی اگر ما نبودیم خداوند تعالی آدم وحوا را و بهشت و دوزخ را و آسمان و زمین را نمی آفرید پس چگونه ما از ملائکه افضل نیستیم و حال اینکه بمعرفت پروردگار خودمان وتسبیح او و تقدیس او وتهلیل او بر آنها سبقت داریم « لِأَنَّ أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَرْوَاحُنَا فأنطقها بتوحیده وَ تمجیده ثُمَّ خُلِقَ الْمَلَائِكَةُ فَلَمَّا شَهِدُوا أَرْوَاحُنَا نُوراً وَاحِداً اسْتَعْظَمْتُ أَمَرَنَا فسبحنا لَتَعْلَمُ الملائکة أَنَا خَلَقَ مَخْلُوقُونَ وَ أَنَّهُ مُنَزَّهُ عَنِ صفاتنا فَسَبَّحْتَ الْمَلَائِكَةُ بتسبیحنا وَ نزهته عَنْ صفاتنا فَلَمَّا شَاهَدُوا عَظْمُ شَأْنِنَا هللنا لَتَعْلَمُ الْمَلائِكَةُ أَنْ لَا إِلَهَ الَّا اللَّهِ وَ أَنَا عبید وَ لَسْنَا بآلهة یجب أَنْ نَعْبُدَ مَعَهُ أَوْ دُونَهُ فَقَالُوا لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ.

زیرا که نخست چیزی که آفریننده بی آغاز و انباز بیافرید ارواح شریفة ما بود پس از آن ارواح ما را بتوحید خودش و تمجید خودش گویا گردانید و از آن پس فرشتگان را بیافرید و چون فرشتگان نگران ارواح مكرمۀ ما شدند كه یك نور منوره هستند امر مارا بسی بزرگ شمردند یعنی چنان دانستند که جز ما هیچ چیزی نیست و چون ما این حال استعظام و تحیر را در فرشتگان مشاهدت نمودیم بكلمه سبحان الله سخن کردیم و خدای را به بزرگی و کبریائی یاد نمودیم تا فرشتگان

ص: 19

بدانند که ما خود مخلوق و آفریده شده آفریدگاری می باشیم و خداوند خالق بی انباز از صفات ما یعنی صفات مخلوقیت منزه و مقدس می باشد لاجرم ملائکه خدا را بتسبیح یاد کردند و از صفاتی که مارا بود منزه شمردند یعنی از صفاتی که درخور ممکن است نه واجب و شایسته مخلوق است نه خالق ، وچون ملائکه مشاهدت عظمت شأن ما را نمودند ما بتهلیل وكلمه لا إله إلا الله زبان بر گشودیم تا فرشتگان بدانند خدایی جز خداوند یکتا وذات بی شریك كبریا نیست و ما بندگان خدای هستیم و خدایان نیستیم تا چنان بدانند که واجب است ما را با خدای تعالی یا غیر از خدای پرستش نمایند پس بجمله گفتند لاإله إلا الله وبتوحید خدای ایزد یکتا و نفى شریك وانباز یزدان بی نیاز سخن آوردند .

وچون جماعت فرشتگان بزرگی مقام و محل ما را نظاره کردند ما بتكبیر خداوند اکبر بكلمه «الله أكبر» زبان بر گشودیم « لَتَعْلَمُ الْمَلَائِكَةَ أَنَّ اللَّهَ أَكْبَرُ مِنْ أَنْ ینال عظیم الْمُحِلِّ إِلَّا بِهِ فَلَمَّا شَاهَدُوا ما جَعَلَهُ اللَّهُ لَنَا مِنَ الْعِزَّةِ وَ الْقُوَّةِ فَقُلْنَا لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ العلی العظیم »، تا فرشتگان یزدانی بدانند خداوند سبحانی بزرگتر از آن است که هیچ آفریده بعظمت محل و بزرگی جای جز به مشیت و اراده او نایل تواند شد و چون فرشتگان دیدند آن درجه عزت وقوتی را که ایزد متعال برای ما مقرر فرموده است گفتیم نیست قدرت وقوت و توانائی مگر بمشیت خداوند علی عظیم .

و چون ملائکه نگران آن نعمتهای خدایی در حق ما شدند و آن وجوب اطاعت ما را بدیدند گفتیم « الحمد لله »، سپاس مخصوص خداوند تعالی است تا بدانند که خداوند تعالى ذكره بواسطه نعمتهایی که بماكرامت فرموده سزاوار آن است که اورا سپاس بی قیاس گذاریم لاجرم فرشتگان گفتند «الحمد الله» ستایش وسپاس خاص خداوند است « فَبِنَا اهْتَدَوْا إِلَى مَعْرِفَةِ توحید اللَّهِ عَزَّ وَجَلٍ وَ تَسبیحِه وَ تَهلیله وَ تَحمیده وَ تَمجیده » پس تمامت فرشتگان یزدانی از برکت وجود ومیمنت نمود ما بشناسایی توحید و تسبیح و تہلیل و تحمید و تمجیدخداوند عز و جل

ص: 20

راه یافتند .

« ثُمَّ إِنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تعالی خَلَقَ آدَمَ فَأَوْدَعَنَا صُلْبَهُ وَ أَمَرَ الْمَلَائِكَةَ بِالسُّجُودِ لَهُ تعظیما لَنَا وَ إِكْرَاماً وَ كَانَ سُجُودُهُمْ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عبودیة وَ لَا دَمٍ إِكْرَاماً وَ طَاعَةً لِكَوْنِنَا فی صُلْبَهُ فكیف لَا نَكُونَ أَفْضَلُ مِنَ الْمَلَائِكَةِ وَ قَدْ سَجَدُوا لَا دَمَ أَجْمَعُونَ »، پس از آن یزدان تعالی آدم را بیافرید و ما را در صلب او ودیعه فرمود و برای رعایت تعظیم و اکرام ما فرشتگان را فرمان کرد تا بآدم سجده برند و سجود ملائکه در حضرت خدای عز وجل از راه عبودیت و برای آدم از روی اکرام و طاعت بود بعلت اینکه ما در صلب او جای داشتیم پس با این حال و این مقامات و شئونات عالیه چگونه ما از فرشتگان افضل نیستیم و با اینکه تمامت اصناف و انواع ملائکه از مقرب وغیر مقرب بر آدم سجده کردند .

وَ إِنَّهُ لَمَّا عُرِجَ بی إِلَى السَّمَاءِ أَذَّنَ جبرئیل مَثْنَى مَثْنَى وَ أَقَامَ مثنی مثنی ثُمَّ قَالَ لی تَقَدَّمَ یا مُحَمَّدٍ فَقُلْتُ لَهُ یا جبرئیل أَتَقَدَّمَ علیك ؟ قالَ نَعَمْ لِأَنَّ اللَّهَ تَبَارَكَ وَ تعالی فَضْلِ أنبیاءه عَلَى مَلَائِكَتِهِ أجمعین وَ فَضْلِكَ یا مُحَمَّدِ خَاصَّةً » و چون مرا باسمان عروج دادند جبرئیل دو بار دو بار اذان و دو بار دو بار اقامت نماز بگفت و از آن پس با من گفت ای محمد پیش بایست یعنی فرشتگان را بامامت نماز بگذار گفتم ای جبرئیل بر تومقدم باشم گفت آری زیرا که خداوند تعالی پیغمبران خود را بر تمامت ملائکه خود فضیلت و فزونی داده وترا مخصوصا فضیلت بخشیده است « فَتَقَدَّمْتُ فصلیت بِهِمْ وَ لَا فَخْرَ » پس من پیش بایستادم و فرشتگان را بامامت نماز بگذاشتم و فخری نیست .

« فَلَمَّا انتهیت إِلَى حُجُبِ النُّورِ قَالَ لی جبرئیل تَقَدَّمَ یا مُحَمَّدٍ وَ تَخَلَّفَ عنی فَقُلْتُ لَهُ یا جبرئیل فی مِثْلِ هَذَا الْمَوْضِعِ تفارقنی فَقَالَ یا مُحَمَّدُ إِنَّ انْتِهَاءُ حدی الذی وضعنی اللَّهِ عَزَّ وَجَلٍ فیه إِلَى هَذَا الْمَكَانِ فَانٍ تجاوزته احْتَرَقَتْ أجنحتی بتعدی حُدُودِ ربی جَلَّ جَلَالُهُ »، و چون برفتم تا بحجابهای نور رسیدم جبرئیل گفت ای محمد پیشی جوی و خودش از من تخلف گرفت و با من همراهی ننمود گفتم ای جبرئیل

ص: 21

در چنین موضع از من جدائی میجوئی؟ گفت یا محمد بدرستی که پایان و انتهای حد ومنزلگاه من که خداوند عز وجل برای من مقرر فرموده و مرا در آنجا گذاشته همین مکان است :

اگر زین مکان ذره ای بر پرم *** فروغ تجلی بسوزد پرم

« فزج بی فی النُّورِ زجة حَتَّى أنتهیت إِلَى مَا شَاءَ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ مِنْ عُلُوِّ مَكَانَهُ فنودیت فَقُلْتُ لبیك وَ سعدیك تَبَارَكْتَ وَ تعالیت فنودیت یا مُحَمَّدِ أَنْتَ عبدی وَ أَنَا رَبُّكَ فاعبدنی وَ علی فتوکتل فانك نوری فی عبادی وَ رسولی إِلَى خلقی وَ حجتی عَلَى بریتی ، لَكَ وَ لِمَنْ تَبِعَكَ خَلَقْتُ جنتی وَ لِمَنْ خَالَفَكَ خَلَقْتُ ناری وَ لأوصیائك أَوْجَبْتَ كرامتی وَ لشیعتهم أَوْجَبْتَ ثوابی »، پس مرا در لمعات نور در انداختند انداختنى تا رسیدم بآنجا که خداوند عز و جل می خواست و برفعت مکان برشدم چندانکه خواسته بود پس مرا ندائی کردند یا محمد عرض کردم لبیك وسعدیك تبارکت و تعالیت پس ندائی بر آمد یا محمد توئی بنده من و منم پروردگار تو پس مرا عبادت کن و بر من تو كل بجوی ، همانا تو نور ودرخش من هستی در میان بندگان من و فرستاده من هستی بسوی آفریدگان من و حجت من هستی بر مخلوق من، مخصوص تو و متابعان تو بهشت خودرا بیافریدم و خاص از بهر مخالفان تو آتش دوزخ را خلق کردم و برای اوصیای تو کرامت خود را واجب ساختم و مخصوص شیعیان و پیروان ایشان ثواب و مزد خود را وجوب دادم .

پس عرض کردم پروردگارا اوصیای من کدام کس هستند؟ پس ندائی رسید ای محمد اوصیای تو آنان هستند که اسامی ایشان برساق عرش مکتوب است پس من در آن حال که در پیشگاه پروردگار متعال بودم بساق عرش نظر کردم پس دوازده نور را بدیدم که در هر نوری سطری بخط سبز نوشته اند و بر آن اسم وصیی از اوصیاء من نوشته بود اول ایشان علی بن ابیطالب و آخر ایشان مهدی امت من بود پس عرض کردم ای پروردگار من ایشان اوصیاء من هستند بعد از من پس مرا ندا کردند ای محمد « هؤُلاءِ أوصیائی وَ أحبائی وَ أصفیائی وَ حججی بَعْدِكَ عَلَى بریتنی وَ هُمْ

ص: 22

أوصیاؤك وَ خُلَفَاؤُكَ وَ خیر خلقی بَعْدَكَ »، این جماعت اوصیاء من و دوستان من و برگزیدگان من و حجتهای من هستند بعد از تو بر آفریدگان من و ایشان اوصیاء تو و خلفای تو و بهترین آفریدگان من هستند بعد از تو .

« وَ عزتی وَ جلالی لَأُظْهِرَنَّ بِهِمْ دینی وَ لاعلین بِهِمْ كلمتی وَ طَهُرْنَ الْأَرْضِ بآخرهم مِنْ أعدائی وَ لأمكنه مَشَارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغَارِبَهَا وَ لَا سخرن لَهُ الریاح وَ لأذللن لَهُ السَّحَابَ الصِّعَابَ وَ لارقینه فی الْأَسْبَابِ وَ لانصرنه بجندی ولامدنه بملائكتی حَتَّى یعلن دعوتی وَ یجمع الْخَلْقِ عَلَى توحیدی ثُمَّ لأدیمن ملکه وَ لأداولَنَّ بَینَ أولیائی إِلَى یَومِ القِیمَة»، و سوگند بعزت و جلال خودم که بواسطه وجود ایشان دین خود را ظاهر و کلمه خودرا یعنی شرایع اسلام را بلند میگردانم و بواسطه امام ووصی آخرین ایشان یعنی حضرت صاحب الامر علیه السلام پاك میگردانم زمین را از لوث وجود دشمنان خود وهر آینه او را در مشارق و مغارب زمین مالك میسازم و بادها را مسخرمی گردانم برای او و ابرهای سخت و سحاب صعاب را برای او رام و فرمانبردار می نمایم و او را در اسباب موجودات و سماوات بلند می فرمایم و او را بلشکر خود نصرت میدهم و بفرشتگان خود مدد می کنم تا اینکه دعوت مرا آشکار کند و تمامت آفریدگان را بتوحید من یك عقیدت و یك سخن گرداند پس از آن ملك اورا دائم می گردانم و گردش روزگار را بدست اولیای خود می گذارم تا گاهی که قیامت قیام کند .

راقم حروف گوید در این خبر معجز اثر پارۂ دقایق و لطایف هست که بباید اشارت نمود ، اولا باید دانست که اینکه امیر المؤمنین علیه السلام از رسول خدای صلی الله علیه و آله سؤال می کند تو افضل هستی یا جبرئیل ؟ نه از آنست که بر آنحضرت که خود معلم جبرئیل و سبب ایجاد او و وصی پیغمبر و نایب او و ولی خداوند اکبر است این مطلب مجهول باشد البته هر معلمی از هر متعلمى افضل و اشرف است خاصه معلمی که وجود متعلم از برکت اوست بلکه این سؤال را از آن می کند که دیگران از لسان مبارك رسول خدا که همه مسلم میدارند جوابی

ص: 23

بیرون تراود تا فضیلت ائمه هدی ومقامات ایشان و شمار ایشان را بازدانند و معاندان در مقام انکار بر نیایند واگر بیایند چنانکه پاره بیامدند حجت برایشان تمام باشد این است که پیغمبر برای انجام این مقصد بترتیب سخن میراند و میفرماید خداوند پیغمبران مرسل را برملائکه مقرب فضیلت داده است و ازین کلام مبارك می رسد که جز انبیائی که رتبت رسالت دارند بر ملائکه صاحب تقرب افضل نیستند.

پس انبیاء غیر مرسل برملائكه غیر مقرب افضل خواهند بود و خلاصه وخاصۀ انبیاء عظام علیهم السلام مرسلین ایشان و خلاصه وخاصه ملائکه مقر بین ایشان و خلاصه و سرور و سید تمام انبیاء که بشرف رسالت مزیت دارند حضرت خاتم الانبیاء سید المرسلین صلوات الله علیهم می باشد و هم امیر المؤمنین و ائمه طاهرین صلوات الله علیهم صاحب این رتبت و افضلیت که رسول خدای دارد هستند چه خود رسول خدای درهمین خبر تنصیص و تصریح فرموده است که آن مقام فضل که مراست بعد از من ترا و ائمه هدی را می باشد و مقصود از بعد از من نه وفات آنحضرت است بلکه ترتیب را اراده فرموده است چه تمام ائمه طاهرین قبل از خلقت آدم بلکه سایر مخلوقات دارای این مر تبت و ترتیب بوده اند .

و اینکه در خبر است که شیعیان ائمه علیهم السلام یا علمای امت مانند انبیاء بنی اسرائیل هستند نه آن است که مرسلین را اراده کرده باشند چه شیعه یا عالم شیعی را هرگز مقام و منزلت حضرت موسی یا عیسی علیهما السلام حاصل نمی شود پس شرف و فضل علمای امت یا بنی نوع آدمی مطلقا غیر از جماعت انبیاء و اوصیاء و اولیاء برملائكه غیرمقرب عموما خواهد بود و اینکه می فرماید فرشتگان خدام ما یا مانند خدام ما و خادمان دوستان ما هستند باید قائل بتفصیل شد اولا نه این است که هر فرشته ای که خادم پیغمبر و ائمه باشد خادم دیگر مردمان است بلکه فرشتگان را چنانکه در مقامات ایشان در قرآن اشارت شده « وَ ما مِنَّا إِلَّا و لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ » « لا یَسْبِقُونَهُ بِالْقَوْلِ و هم عِبٰادٌ مُكْرَمُونَ »، یا ملائكة علیین یا مسومین یا مقربین درجات مختلفه است.

ص: 24

البته درجه جبرئیلی وروح الامینی را خدمت گذاری حضرت سید المرسلین و ائمه طاهرین موجب فضل وفخرومباهات است ثانیا سایر ملائکه که دارای عوالم ملکوتی هستند و روحانیین می باشند با هر انسانی می باشند بعضی حافظ اند بعضی كاتب می باشند و همچنین در عوالم و تکالیف دیگر هستند پس می توان گفت هر انسانی را چند تن ملك خدمت می گذارند و عموما نوع بشر بر نوع ملك بدلایل جداگانه افضل است و مقام عالی این است که می فرماید جمله عرش عظیم خداوند کریم برای کسانی که بولایت ما ایمان آورده اند استغفار می نمایند یعنی شأن ولایت ما و ایمان آورندگان بان بانمقدار رفعت و شرف دارد که تكلیف حاملین عرش الهی و برترین عبادات آنها بعد از تسبیح پروردگار خودشان استغفار برای ایشان است ، و بعد از آن می فرماید اگر ما نبودیم خداوند هیچ چیز را نمی آفرید و ما بر تمامت ملائکه بمعرفت پروردگار خود و تسبیح او و تقدیس او و تهلیل او برایشان سبقت داریم زیرا که اول چیزی که خداوند تعالی آنرا بیافرید ارواح ما بود و از آن پس ارواح ما را بتوحید و تمجید خودش گویا فرمود همانا در اینجا نکته ای بس لطیف و دقیق است لكن -

میان او که خدا آفریده است از هیچ *** دقیقه ای است که هیچ آفریده نگشاده است

همانا عظمت و توحید و شئونات الهیت و خالقیت و صانعینت جز آن نیست که باید از مصنوع و مخلوق پی بصانع و خالق برد ، بعد از آنکه هیچ مخلوقی و ممکنی و بلند و پستی و فراز و نشیبی و آسمان و زمینی و بهشت و دوزخی و عرش و کرسی و ملکی و مخلوقی جز این ارواح مقدسه نبود و خدای جلت عظمته نیز منزه از ادراك هر مخلوقی است و شناسائی او بشناسائی مخلوق اوست پس چگونه این ارواح مقدسه اورا شناختند و در عالم امر صرف بلكه قبل از عالم امر نیز راه بتوحید او و بعد از آن نطق بتوحید و تمجید او یافتند و این جز این نیست که این ارواح شریفه چون دارای یك نوع عظمت و نورانیت و رفعت شأن و مقام و بزرگی محل آمدند که مقدارش را جز پروردگار ایشان هیچکس نمی داند بواسطۀ نور

ص: 25

توحید و اتصال به انوار یزدانی و درخش عرفان ذاتی بدانستند که ایشان بنفس نفیس خودشان موجد خودشان نیستند .

ذات نایافته از هستی بخش *** کی تواند که شود هستی بخش

پس از خودشان و وجود خودشان که دیدند و دانستند که قدیم تر از خودشان باید باشد تا ایشان را موجود گرداند ، لاجرم از پرتو انوار فضل و رحمت حضرت واجب الوجود و ذات ازل الازال بنور معرفت برخوردار و بشناس پروردگار کامکار گشتند و معلوم کردند مقدر ومصور وموجدی عالم و قادر و بی آغاز و انجام وحی و قیوم و مرید دارند که دارای چندان عظمت وعلو شأن و علم و حکمت است که ایشان را این چند جلالت مقام و عظمت منزلت و رفعت شان داده است که خودشان در خودشان متحیر و مشغول و بكلمۀ « مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ »، قائل هستند، پس هر چند بر عظمت وغرابت خلقت و درجات عالیه خود نظاره کردند بیشتر بر عظمت و قدرت و یکتائی و بی انبازی خدای خود ایمان و تصدیق و ایقان و تسلیم آوردند .

پس اگر جز ایشان مصنوعی و مخلوقی دیگر بودی ایشان أول ما خلق الله نبودند و اگر بودی و از ایشان برتر بودى افضل مخلوق نبودند و اگر بودی و بیرون از مخلوق بودی خدای را بی شریك و انباز نمی خواندند یا اگر آن نیز مخلوق بودی پس او صادر اول می بود ، و در این وقت یا سبقت ایشان بر حسب مخلوقیت باطل میشد یا دور و تسلسل لازم می گشت و پایانش ببطلان می کشید و اگر خود ایشان خداوند خودشان را به چگونگی و کیفیتش که از شئونات واجب الوجود است می دیدند و می شناختند آنوقت ببایست ممكن بواجب راه برد و این محال و ممتنع است .

و اگر ایشان نیز واجب می شدند ببایستی بتعدد الهه قائل شد و مفاسد و امتناع آن عقلا و نقلا محتاج بشرح نیست و اگر واجب الوجود با ایشان در رتبت امكانیت انده می شد واجب الوجود نبود و هیچ ممکنی موجد و خالق ممکنی دیگر نتواندشد

ص: 26

و خود این انوار طاهره نمی فرمودند « یا مَنْ دَلَّ عَلَى ذَاتِهِ بِذَاتِهِ وَ تَنَزَّهَ عَنِ مُجَانِسَةُ مَخْلُوقَاتِهِ »، و علاوه بر این هیچ ممکنی من حیث الحقیقه معبود ممکنی دیگر و هیچ مجانسی مسجود ومنقاد همجنس خود نمی شود ، پس معنی « اِیّاکَ نَعبُدُ وَ اِیّاکَ نَستَعین » چیست ؟ تاخالق و واجب نباشد معبود و مسجود حقیقی نخواهد بود و تا مخلوق وممكن نباشد عابد وساجد حقیقی نمی گردد .

و می فرماید پس از آن یزدان تعالی خلق ملائکه فرمود و چون ملائکه ارواح ما را نورواحد یافتند «اسْتَعْظَمْتُ أَمْرِنَا » کار ما را سخت عظیم و بزرگ شمردند و چون ما این حالت استعظام و استعجاب و تحیر را در نفوس ملکی مشاهدت کردیم و حالت استعظام ایشان را بأن مقام یافتیم که جز ما موجودی وفاعلى و خالقی را نمی شناسند زبان به تسبیح بر گشودیم و بكلمۀ سبحان الله گویا شدیم تا بدانند ما را و ایشان را خداوندی بس بزرگ و خالقی بس عظیم است که با اینکه نام و نشان ندارد همه نامها و نشانهارا او بیافریده و از صفات مامنزه است و ما آفریده او هستیم پس ملائکه به تسبیح ما تسبیح راندند و خداوند را ببزرگی یاد کردند.

حالا ببینیم بعد از خلقت این انوار طاهره چه مدتها بر گذشته تا ملائکه خلق شده اند ؟ جز خدای هیچکس نداند و ملائکه با آن عظمت هیکل و غرایب خلقت وتراكیب مختلفه و بزرگی جثت وامتزاج از عناصر متضاده ودیدن همدیگر را که هریك را نسبت بدیگری غرابتی در خلقت است و دیدار آن فضاهای بی بدایت و نهایت لاهوتیه ملكوتیه جبروتیه وغیرها در این ارواح مقدسه رسالتیه وولایتیه چه چیز مشاهدت کردند که هر چه جز آن دیدند بچیزی نشمردند و بسیار حقیر و مختصر شمردند که آن روح مقدس را خالق خواندند عجب آن است که خود روح را آن عظمت است که در قیامت تمامت ملائکه بر یك صف باشند و آن ملك را که روح نامند بریك صف جای دهند معذلك این روح و تمامت ملائکه در مشاهدت این ارواح نورانیه این حالت یابند ، و البته اگر این ارواح را مقام فعالیت نبودی و نور صرف بودندی ملائکه را از مشاهدت ایشان گمان خالقیت نمی رفت

ص: 27

پس ببایستی در همان حال و همان عالم روحانی نورانی افعال یزدانی از ایشان ظاهر گردد و البته جز این نیست و راهی بجز این نیست .

و اینکه می فرماید ارواح مارا چون نور واحد دیدند استعظام نمودند این نیز مصداق « الواحد لا یصدر منه إلا الواحد »، را حامل است و نیز ندانیم ملائکه مشاهدت چه عظمت شأن و بزرگی محل وقوت و عزت و نعمتی در این ارواح کردند که بتهلیل و تكبیر و حوقله و تحمید تعلیم یافتند و از ایشان بروز چگونه صفات و افعال و قوه فعالیت نظاره کردند که از وجود هر موجودی برتر و جز در ذات خلاقیت شایسته و ممکن نشمردند که ایشان را خالق انگاشتند و چه کار و کردار و امر و نهی وظهورات و بروزات و اعمالی از ایشان در همان حالت مشاهدت نمودند که ایشان را واجب الاطاعه یافتند ، زیرا که وجوب اطاعت یا اطاعت فرع این مطالب است .

و آنوقت می فرماید پس بواسطه ما تمامت ملائکه بشناسائی توحید خداوند عز وجل و تسبیح و تهلیل و تحمید و تمجید او راه یافتند یعنی اگر ارواح منوره ما نبودی ملائکه را رتبت این معرفت نبودی و مسلم است تا این ارواح مقدسه مظاهر جلال و جمال و قدرت و قوت وخالقیت و سایر صفات الوهیت نمی بودند و در خودشان و افعال ایشان این عظمتها و قدرتهائی که در خور مقام الهی است نمی بود ملائکه را آن مقام استعظام حاصل نمی شد تا برایشان لازم گردد که ایشان را از آن عالم تنزل دهند و بمخلوقیت خود معترف ومقر گردانند .

و بعد از آن میفرماید خداوند تعالی آدم را بیافرید و مدت این خلقت وخلقت ارواح مقدسه چه مقدار است خدای داند! همین قدر می توان گفت بر همه مخلوق مقدم هستند و شرط خلاقیت خلقت است و ما را در صلب آدم بودیعت نهاد یعنی ما در حكم سایر بنی آدم نیستیم که از نطفه یکدیگر پدید شوند بلکه ما غیر از اصناف سایر مخلوقات و سبب ایجاد ممکنات می باشیم و ما بدو قائم و قیام و قوام تمام ما سوى الله بوجود ما می باشد .

ص: 28

و چون بایستی برای تمیز مخلوق از خالق ومصنوع ازصانع بلباس بشریت و تبلیغ رسالت و ولایت و تنزل از آن مقام باین مقام ورجوع از آن احوال باین حالت اندر آئیم لاجرم خداوند عز و جل گوهر نفیس وجود ما را از گنجینه لاهوتیه در صلب آدم بودیعت و امانت نهاد وصلب پاك آدم صفی را که بدست قدرت خود بیافرید مخزن این گوهر و برج این نیر اکبر ومشعل این درخش انور وشیدان شید(1) مطهر فرمود و خمیر مایه طینت مبارکش را بهمین علت و رتبت این شرف بدست قدرت خداوندیش در چهل صباح با آب صفوت مخمرو وجود همایونش را برای تودیع آن و حدودی که می فرماید «كُنْتُ نبیا وَ آدَمُ بین الْمَاءِ وَ الطّین »، مشرف و مفتخر گردانید و جسد شریفش را چهل سال در میان طایف و مکه بحال صلصال بداشت و از آن پس در روز جمعه دهم محرم که عاشورا نام دارد در شرف کواکب بطالع جدی بمنطوقه « فَإِذا سَوَّيْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي »، بدرجه کمال رسانید و آئینه جمال گردید و از زمین نجف که اول بقعه ای است که مسجد عبادت گشت مسجود ملایك شد و در همان روز ساکن حضرت و سایر جنت آمد و از برکت آن ودیعه بكلمه طیبه « إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلَى صُورَتِهِ » و به لقب همایون صفی اللهی ملقب ومشرف شد و بواسطه شرف آن ودیعه الهی و نعمت نامتناهی از نخست مقام در جنت جست و در حقیقت اول منزل آن ودیعه بعد از صلب پاك آدم و اول درجه توجه بعالم نفوس دیگر بهشت برین و ملاقات غلمان و حور العین و ادراك صفات رب العالمین بود .

و چون نوبت توجه بعالم دنیا و تکمیل نفوس بشریه وعقول جماعت ناسوتیه گردید آدم را بهواجس نفس اماره و وسایس شیطان وسوسه باره چنان بقوة وهم رسید که مگر می تواند بمقام نبوت مطلقه و ولایت خاصه تقربی حاصل کند لاجرم بتازیانه دور باش الهی از جنة المأوی بعالم دنیا هبوط و از آن مقصود و مأمول و مقصد و منظور قنوط وسقوط و از در بار کردگار مصدوقه « قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْها جمیعا »، را مصداق گردید .

ص: 29


1- یعنی نور الاء نوار

و چون بعثت ظاهری صادر اول در سال چهل که درجه کمال است، روی میداد حضرت آدم را دست قدرت در چهل صباح طینتش را بسرشت و چهل سالش صلصال بداشت و از آن پس اورا بنفحه ای از روح محمدی صلی الله علیه و آله صقال داد و از نخست در میان طایف ومکه معظمه که محل طواف آفریدگان و سجود ایزد سبحان و مسکن خاتم پیغمبران و از آن پس در نجف اشرف که محتد(1) انوارولایت است و اول مسجد عبادت مسجود ملایك و عاكفان سبع ارایك گردید و می فرماید این سجده ملائکه برای اکرام و تعظیم ما بود ، سجده ایشان نسبت بحضرت احدیت از حیثیت عبودیت و برای آدم از راه اکرام و طاعت است بعلت آنکه ما در صلب او بودیم.

پس معلوم می شود که ایشان که در صلب او بودند نه جزء او بودند بلکه آدم گنجینه این انوار مبارکه است و این نور مبارك را آن شأن و مقام است که خازن اورا ببایست ملائکه سجده برند و البته در مقامات نورانیه اولیه بطریق اولی مسجود ماسوی بوده اند ، حالا باید تصور نمود که سجده ملائکه در مقام عبودیت خالق بیچون چه صورت دارد ؟ خدای را كجا شناخته اند و مقام و شأن الوهیت را بچه کیفیت دانسته اند که قابل سجده او باشند و بذات و صفات او که تعالى عما یصفون چه علم یافته اند ، و البته نخواهند یافت ، و چه شناسائی حاصل کرده اند و البته نخواهند کرد که سجده برند اورا ؟ کدام محل و مکان است که مسجود خودگردانند و مقصد خود انگارند حضرت ولی الله الاعظم امیر المؤمنین علی بن ابیطالب صلوات الله علیه در جمله خطب بدیعه لطیفه غریبه خود می فرماید:

« أَوَّلُ الدین مَعْرِفَتِهِ وَ کمال مَعْرِفَتِهِ التصدیق بِهِ وَ كَمَالُ التصدیق بِهِ توحیده وَ كَمَالُ توحیده الاخلاص لَهُ وَ كَمَالُ الاخلاص لَهُ نفی الصِّفَاتِ عَنْهُ : بِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غیر الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهُ غیر الصِّفَةِ ، فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحَانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنَّاهُ وَ مَنْ ثَنَّاهُ فَقَدْ جَزَاهُ وَ مَنْ جَزَاهُ فَقَدْ جَهِلَهُ وَ مَنْ أَشَارَ إلیه فَقَدْ حَدَّهُ وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ وَ مَنْ قَالَ فیم فَقَدْ ضَمَّنَهُ وَ مَنْ قَالَ عَلَامَ فَقَدْ أَخْلَى مِنْهُ »

ص: 30


1- محند بر وزن مجلس یعنی اقامتگاه و منبع وریشه و اصل .

یعنی ابتداء دین شناخت او سبحانه باین طریق که از علم بوجود عالم ، عالم شوند بوجود صانعی ومو جدی :

برگ درختان سبز در نظر هوشیار *** هر ورقش دفتری است معرفت کردگار

و تمام و کمال شناختن خدای تعالی را اذعان نمودن و گرویدن بوجود اوست و تمامی اذعان نمودن و گرویدن به او یکتا دانستن و منزه و مبرا داشتن ذات بی نیاز اوست از شریك و انباز و تمامی یکتا شناختن وی اخلاص است در عمل از بهر او که عبارت از زهد حقیقی است یعنی تنحیۀ هرچه غیر اوست از طریقه اینار و تمامی اخلاص از بهر او سلب صفات است از او و صفاتش را عین ذات دانستن بعلت آنکه حال هر صفت شاهد است بانکه غیر از موصوف است یعنی غیر از ذات است و حال هر موصوف شاهد است بانکه آن موصوف غیر از صفت است .

پس با این حال و این مقال معرفت اتصال هر کس وصف نماید باری تعالی را و اثبات صفت برای او کند بتحقیق که قرین از بهرش پیدا کرده است چه اگر صفت غیر از ذات باشد لازم آید که زاید بر ذات باشد و قرین داشتن آن صفت را بذات لازم می شود و هر کس قرین برای حضرت رب العالمین پیدا کرد حضرت احدیت را دوئیت قائل است چه اعتبار نموده است در مفهوم وجوب وجود دو امر را یا بیشتر از دو امر را ، پس لازم آید که در او بتكثر قایل گردد و هر کس اثبات دوئی برای ایزد یکتا نماید پس مجزای ساخته است او را زیراکه هر ذی کثرتی مرکب و هر مرکبی دارای اجزاء است و هر کس که مجزای ساخت اورا پس در حق او جاهل است چه هر ذی جزئی ممکن است بواسطه افتقار واحتیاج او بجزء خود ، لاجرم هر کس حکم نماید باینکه خدای تعالی ممکن است نه واجب لذاته پس بذات واجب الوجودش جاهل است ، و جهل منافی اخلاص است ، ومنافی ، ملزوم جهل باشد که عبارت از اثبات صفت است پس در این هنگام نفی صفت متحقق گردد .

و هر کس که وجوب وجود را نداند بتحقیق که اشاره کرده است بسوی او

ص: 31

چه اشاره از لوازم ممکنات است که محتاج است بمکان و جهتی که مستلزم اشارت کردن بان است و هر کس اشارت کند باو بتحقیق که حد و نهایت از بهرش قرار داده است چه اشارت بر دو گونه است یا حسینه است یا عقلیه اگر حسیه باشد مستلزم وضع و کون مشار الیه خواهد بود در محلی و حیزی و در این وقت بناچار برای او حدی و نهایتی خواهد بود و اگر عقلیه باشد پس اشارت نماینده بحقیقت چیزی در هنگامی که چنان گمان برد که او را یافته و تصورش کرده است پس برای او واجب نموده است حدی را که ذهن خود را وقف نموده است نزد آن و بان اعتبار ممتاز گردانیده است او را از غیر از او .

و هر کس تعیین نماید حدی را برای او بتحقیق که او را در معرض شمار در آورده است چه هر کس هر چیزی را محدود نموده باشد پس او را از امور معدوده مرکب ساخته است بعلت اینکه واحد در وضع مجرد واحد نیست و الا اشاره حسیه باو تعلق نجوید زیرا که لابد است در اشارۂ حسیه از اموری دیگر که مشخص و مخصص او باشد پس او فی نفسه معدود الكثره باشد و اگر باشارۀ عقلیه محدود گردد بناچار بایستی مرکب باشد چه از این بیانات مذکور معلوم گردید که هر محدودی مر کب است در معنی پس او نیز ذی کثرت معدود باشد پس در این حال اشاره مطلقه نسبت بحضرت باری تعالی ممتنع و مستلزم جهل خواهد بود.

و هر کس گفت که خداوند در کجاست ؟ لابدحضرت واجب الوجود بیمکان ومحل را در ضمن محل قرار داده است مانند جسم و جسمانی ، چه استفهام بلفظ فیم از مطلق محل می باشد و مکان و خداوند تعالی از محل و مكان مبرا میباشد زیرا که اگر در محل و مكان باشد حاجتمند بان خواهد بود و این مستلزم نقص است و نقص بر ذات واجب روا نیست و نیز احتیاج لازم امکان است و باری تعالی واجب الوجود می باشد .

و هر کس بگوید که خداوند بر چیست لابد بایستی بعضی امکنه را از وی

ص: 32

و انوار جلال و جمال و جبروت او خالی نهاده باشد چه معنی علی فوقیت است و بلندی نسبت بپاره موجودات ، ومعنى لفظ علام استفهام از چیزی است که مقامش در فوق می باشد پس پرسیدن اینکه خدای بر چیست مستلزم این خواهد بود که کائن باشد در طرف وجهت فوق و این بودن در فوق مستلزم است که سایر جهات را از وی خالی شمارند و حال اینکه آیات کریمه قرآنی « وَهُوَ مَعَكُمْ أَيْنَ مَا كُنْتُمْ » و « وَ هُوَ الَّذِي فِي السَّماءِ إِلهٌ وَ فِي الْأَرْضِ إِلهٌ » برخلاف این است و اگر چنین امری را قائل شوند تکذیب آیات شریفه را کرده اند ، در خبر است که شخصی یهود از امیر المؤمنین علیه السلام پرسید : أین الله کجاست خدا و فرمود : أین الأین وَ لَا أین لَهُ وَ كیف الكیف وَ لَا كیف لَهُ »ایزد قادر خالق أینیت و أین و كیفیت و كیف است با اینکه برای آن ذات متعال نه أینیت و نه کیفیتی را می توان فرض کرد و دلیلش همان اجوبه مسطوره است ، بالجمله حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه بعد از کلمات مذكوره می فرماید :

« كَائِنُ لَا عَنْ حَدَثٍ ، مَوْجُودُ لَا عَنْ عَدَمٍ ، مَعَ كُلِّ شیء لَا بِمُقَارَنَةٍ ، وغیر كُلِّ شیء لَا بمزایلة ، فَاعِلُ لَا بِمَعْنَى الْحَرَكَاتِ وَ الالة ، بصیر إِذْ لَا مَنْظُورَ إلیه مِنْ خَلْقِهِ ، مُتَوَحِّدُ إِذْ لَا سَكَنَ یستأنس بِهِ وَ لَا یستوحش لِفَقْدِهِ »

هستی و بودی است اما نه بعنوان حدوث و تازه پدید آمدن ، چه وجوب وجودش منافی حدوث است ، همانا لفظ حدوث مشترك میان دو معنی است : اول حدوث ذاتی و آن عبارت از بودن چیزی است بحیثیتی که بالذات مستحق وجود وعدم نباشد بلکه استحقاق او بامری خارج از ذات او باشد و این معنی ملازم امكان است ، دوم حدوث زمانی است و آن عبارت از بودن وجود است و سبوق بعدم بسبق ذاتی و این اخص از امکان است و قدم مقابل هر دو معنی است .

و چون این هر دو معنی بر صفحه خاطر منتقش گشت میگوئیم: رسول خدای صلی الله علیه و آله ایزد سبحان را از حدوثی که بمعنی اول است منزه داشته است زیرا که حضرت باری واجب الوجود لذاته است و تنبیه فرموده است در اینجا علی علیه السلام بلفظ کائن که زمان

ص: 33

خارج از مفهوم آن است بدلیل اینکه عقل بر تجرد خداوند سبحان از زمان حکم می نماید و كان در اینجا تامه است نه ناقصه ، و اینکه می فرماید موجود است نه از عدمی اشارت بتقدیس خداوند است از اینکه حدوث بمعنی دوم بحضر تش لحوق گیرد و این هر دو صفت مستلزم اثبات از لیت و قدم را برای ذات قدیم خداوند سبحان بہر دومعنی می نماید .

و چون زمان ومكان در مفهوم مقارنه معتبر بود از این روی ذات اورا باین کلام مبارك ازین معیت مبرا داشته و می فرماید : با همه چیز است نه بر وجه مقارنت و پیوستگی بلکه معیت ومصاحبت بعلم اوست که بر جمله کلیات و جزئیات احاطه دارد ، و از آنجا که مزایلت که بمعنی مفارقت است اضافه ایست که جز بقیاس مقارنت معقول نمی گردد و وجود حضرت، واجب الوجود و غیریت حضرت سبحان نسبت باشیاء منزه است از لحوق این هر دو اضافه بعلت اینکه در مفهوم هر دو وجود زمان و مکان اندر است لاجرم از غیریت ایزد منان نسبت باشیاء نفی مزایلت را فرموده است چنانکه از معیت او نسبت با شیاء نفی مقارنت را فرموده و می فرماید : مغایر هر چیزی است نه بعنوان جدائی در محل و نه با متیازی که داخل در ذات أو باشد بلکه امتیاز او از تمامت ماهیتات بحسب ذات است نه بفصول وتشخصات .

و می فرماید، حضرت فعال ما یشاء فاعل است و فعل ازوی صدور یافته است لكن چون دیگران فاعل بمعنی حرکات و بواسطه آلات نباشد زیرا که حرکت از لوازم جسم است و برای اینکه آن کار عبارت از خروج جسم است از قوه بفعل برسبیل تدریج اما خداوند تعالی از نسبت جسمیت منزه است و نیز آلت عبارت از آن است که تأثیر فاعل در منفعل بمعاونت آن آلت باشد و این نسبت نیز از ذات احدیت مسلوب است چه اگر افعال او موقوف بر آلت باشد لازم می آید که بدون آلت و معاونت آلت مستقل نباشد و در این وقت لازم گردد که با لذات ناقص باشد واستكمالش منوط بوجود غیر باشد و این محال است چه ایزد سبحان كامل بالذات است و نقصان از صفات ممکن است نه واجب .

ص: 34

و می فرماید : بیناست در حالی که هیچ چیز نبود که منظور الیه او باشد و هیچ مبصری از مبصرات برای او نبود « كَانَ اللَّهُ وَ لَا شیء مَعَهُ»، واین مطلب اشارت بأن است که خداوند سبحان بصیر بالذات است نه بصیر بر حسب بصر که ممکن را در خور است ، چه اگر بینائی حضرت سبحانی بدستیاری حس بصر بودی بایستی مبصرات او نیز در ازل با شندی و برهان قاطع دلالت بر حدوث عالم و بر بصر خداوند داور در ازل دارد ، پس مراد باین که گوئیم خداوند بصیر است این است که عالم بمبصرات است پس اوست نگاهیان و دیدبان و حافظ هر چیزی بعلت اینکه منظور الیه و محفوظ بالذات در خلق او نیست، زیرا که مخلوق و ممكن نمی تواند ذات خودرا از نزول نوازل و حادثه عدم و وقوع واقعه اسباب فنا محفوظ بدارد بلکه بنگاهبانی و حفظ حافظ بی حافظ از بلیات عدم محفوظ می ماند ، پس نگاهبان بی نگاهبان منحصر است بذات خداوند منان لاجرم بصیر على الاطلاق حضرت خالق رزاق است .

و می فرماید : منفرد و یگانه است در حالی که هیچ سکنی نبوده است که با وی انس گیرد و نه کسی که از عدم و فقدان آن وحشت پیدا کند و در اینجا مقصود از سکن آن چیزی است که باو ساکن گردند و آرام گیرند و بسبب او از وحشت ایمن گردند و این کلام مبارک دلالت مینماید بر وحدانیت ذات خداوند سبحان از حیثیت تنها ماندن از انیس وما نند ، چه استیحاش و استیناس که عبارت از میل طبیعت و نفرت جبلت است از توابع مزاج می باشند و خداوند تعالی از مزاج منزه است چه مزاج مرکب از عناصر است و خداوند از ترکیب منزه است ، دیگر اینکه چون حدوث عالم ثابت است عدم سكن - یعنی ما یسكن به - در ازل نیز ثابت است پس چگونه مقارن و انیس خداوند تواند شد؟ و نیز اگر مؤانست همیشگی را قصد نماید تعدد قدماء لازم آید و چون تعدد را قائل شوند باید بواجب الوجود متعدد قائل گشت و آن هم براهین عقلی و نقلیه و آیه شریفه « لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْءٌ » و جز آن باطل و ممتنع است .

ص: 35

پس مبرهن گردید که خداوند تعالی با اینکه انیس من لا انیس له می باشد متفرد بوحدانیت مطلقه است نه بقیاس بچیزی دون شیئی .

مبرا ذات پاکش از انیسی *** معرا و منزه از جلیسی

کامل را اطمینان از ناقص نشاید و تمام آفریدگان ناقص بلكه عین نقص و ایزد سبحان تمام وفوق تمام است و ناقص را بایستی که از کامل راحت و اطمینان جوید« أَلَا بِذِكْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ » و « وَ هُوَ مَعَكُمْ أَیْنَ مَا كُنتُمْ »، راحت حق بذات حق اطمینان حق بذات حق وانس حق بذات حق و بكمالات حق است که عین ذات حق هستند و عدم اطمینان و راحت بواسطه اطمینان بغیر وطلب راحت از غیر است و اوست عین كمال و تام الكمال در ذات و صفات و عالم باشیاء و ایجاد آن است قبل از ایجاد آنها .

معلوم باد علمای ابرار و حکمای دانشمند وفقها وفضلا و ادبا و جماعت متکلمین و عرفای موحدین و مشایخ عظام از هر طبقه و هر صنف در شرح این خطبه مبارکه و كلمات معجزسمات که قبل از آنست هریك بقدر عقول وافهام خود بیانات کرده اند و ابن میثم علیه الرحمه و آخوند ملا فتح الله کاشانی وسید مؤید، و حكیم مسدد آقا سید محمد باقر لاهیجی و ابن ابی الحدید و غیر از ایشان بیانات رشیقه بدیعه آورده اند و درین بحر پر گوهر غواصیها نموده و أخاذیها کرده و آخرالامر عقول ایشان در ادراك این معقول مبهوت مانده و در تفسیر كلمات ولی اللهی متحیر شده اند و چگونه نشوند چه کلام معجز نظامش تحت کلام خالق و فوق کلام مخلوق است یعنی فوق فهم و ادراك مخلوق است .

خلاصه اینکه معرفت و شناختن هر چیزی بدو وجه می تواند بود یا از روی تصور یا از تصدیق : اما تصور هر چیزی یا بكنه آن است و یا بوجه واما تصدیق نمودن بچیزی یا تصدیق کردن بوجود فی نفسه آن شیء است یا تصدیق بثبوت و وجود سایر محمولات غیر وجود فی نفسه آن شیء ومعرفت و تصدیق بوجود خدای تعالی و تقد س ممکن و واجب است عقلا و شرعا به دو قسم از تصدیق ، واما معرفت

ص: 36

و تصور خداوند تعالی بر حسب کنه و حد ممکن نمی شود زیرا که حد بجنس و فصل است و منحصر بماهیات كلیه می باشد و خدای تعالی عین و صرف وجود و معری از ماهیت است و وجود جنس و فصل نمی تواند داشته باشد زیرا که جنس وفصل از اجزای ذهنیه هستند و وجود خارجی که نفس کون است در خارج چنانکه در ذهن در آید لازم می آید که کون در خارج نفس کون در ذهن بشود زیرا که وجود بر حسب نفس خود کائن است نه بكون دیگر و آن محال باشد .

پس با این میان که نموده شد معرفت و تصور کنه خدای تعالی ممکن نشود واما تصور بوجه چون صفات زائده ندارد بأدله که در جای خود مذکور است پس تصور نمودن خدای را بوجه صفاتی نیز ممکن نباشد لاجرم معرفت تصوری خداوند تعالی بوجه و عناوین لایقه و بشناس آثار شاهقه که نیز وجهی از وجوه ذات احدیت جل جلاله هستند مثلا بتصور صانع بی صانع و موجود بی علت و واجب الوجود و امثال آن و معرفت باین وجه داخل در دین نمی باشد مگر بوجه مقدمه و توقف زیرا که دین بجز اعتقادات یقینیه و احکام و قضایای حقه نمی باشد و آنجمله جز تصدیقات نمی باشد لکن بر تصور توقف دارند باین وجه چه تصدیق موقوف بر تصور می باشد اگر چند بوجه باشد.

پس مراد از معرفت در قول امیر المؤمنین علیه السلام « أَوَّلُ الدین مَعْرِفَتِهِ » اگر این نوع از معرفت و شناسائی باشد معنی اولیت در این مقام موقوف علیه بودن خواهد بود و می تواند بود که مراد از معرفت در این کلام مبارك تصدیق بوجود و مراد از اول در اینصورت نیز موقوف علیه بودن است اما نسبت بسایر اعتقادات دینیه زیرا که هیچیك از آنها جز بعد از تصدیق بوجود واجب الوجود صورت پذیر نمی گردد

اما ببینیم تصدیق بوجود حضرت معبود آیا داخل در دین است یا نیست ؟ در اینجا توقف نموده اند زیرا که نخست تکالیف دینیه اظهار کلمه توحید و اقرار به یگانگی است نه تصدیق بوجود صانع ، پس اگر تصدیق داخل در دین بودی

ص: 37

چون مقدم است بایستی اول تکلیف دین آن باشد اما می توان گفت که چون تصدیق بوجود خدا از فطریات و بدیهیات مرکوزه در جبلات می باشد اگر چه این عنوان در نظر بینندگان قاصر بی خفا نیست در اینصورت باید « التصدیق به » را در « كمال معرفته التصدیق به » بمعنی دیگر که بدان اشارت رفته حمل نمود یعنی تمام معرفت خدا جل وعلى تصدیق باوست .

و این کلام معجز نظام را دو احتمال است یکی این است که تصدیق باو کمال و متمم معرفت خدا جل جلاله است و معرفت بدون تصدیق البته ناقص است و احتمال دوم این است که معرفت خدای متعال بر وجه تمام و کمال مستلزم تصدیق بوجود حضرت بی همال است و در اینصورت معرفت بمعنی تصور خواهد بود و در احتمال اول معرفت به معنی تصدیق بوجود می باشد ومعنى «التصدیق به »نظر بخصوصیت مفهوم از اضافه تصدیق بانکه موجود است بوجود مختص باو که عین ذات است باشد باین معنی که ذات صرف وجود و بحت موجود است نه اینکه ذاتی و ماهیتی دارد غیر حقیقت وجود و موجوداست بعروض وجود مثل سایر موجودات ممکنه که بتقریب اراده این معنی فرموده باشد « التصدیق به »، و نگفته باشد « التصدیق بوجوده » زیرا که در اینصورت تصدیق بوجود تصدیق بذات است .

و در تبیین این مقال گفته می شود که بنا بر احتمال اول کمال معرفت و متمم تصدیق بوجود اوست تصدیق نمودن باینکه ایزد تعالی موجود است بوجودی که عین ذات وماهیت اوست چه اگر خدای را ماهیتی غیر از صرف وجود باشد و بوجود زائد موجود باشد ناچار ثبوت وجود برای آن ماهیت مربوط بعلت و سببی خواهد بود چه عرضیات مطلقا معلل باشند بدون ذاتیات و علت وجود ماهیت چگونه تواند ماهیت باشد؟ زیرا که بدیهی است که علت وجود البته باید موجود باشد و بدیهی است که ماهیت قبل از وجود البته موجود نیست لاجرم علت خارج خواهد داشت و چون چنین باشد ممکن خواهد بود نه واجب پس در اینصورت تصدیق بوجود او در حقیقت تصدیق بوجود واجب نخواهد بود لاجرم معرفت او که تصدیق بوجود

ص: 38

واجب باشد تمام نخواهد بود مگر بتصدیق بوجودی که عین ماهیت باشد.

و کمال تصدیق باینکه خدای تعالی عین وجود است این است که خدای را واحد و یگانه بدانند چه اگر دو واجب باشند نا چار امتیاز این دو واجب از یکدیگر بنفس ذات نمی تواند باشد که عین صرف وجود است والا لازم آید که واحد اثنین و یك دو بشود و این مسئله بدیهی است که باطل است بلکه بجز و ذات غیر وجود خواهد بود و در اینصورت عین صرف وجود نمی باشد .

و نمی توان گفت که حقیقت هردو واجب عین وجود است و اما وجود را دو هویت بسیطه مختلفه ممتازه بتمام هویت می باشد و هر یك غیر از هویت واجبی هستند و مفهوم وجود عرضی آن دوهویت است و از همدیگر بنفس هویت مختصه ممتازه بدون اینکه لازم گردد که واحد اثنین شود ممتاز هستند زیرا که می گوئیم اطلاق و حمل وجود بر آن دو هویت آیا بمحض اسم یا بسبب یك معنی و مفهوم و ماهیتی است و نشاید اول را با لضروره گفتن چه هر کس را اندك قوۀ ممیزۀ باشد به محض استماع لفظ وجود یك معنی و مفهوم را می فهمد و حکم خواهد کرد که آن مفهوم نه آنست که محض لفظ و او وجیم ودال می باشد بلكه یك معنی از معانی و یك صفتی ازصفات واقعه عقلیه است و در این شکی نیست که بكمفهوم بعینه بعنوان و ماهیت در برابر دو حقیقت ودوهویت مختلفه من جمیع الجهات واللوازم والخواص نمی تواند بود و گر نه لازم می شود که بالبدیهه واحد اثنان و یك دو گردد.

و امتیاز آن دو واجب بتشخص زائد بر ذات نیز نمی تواند بود و گرنه لازم می شود که خارج ذات داخل در ذات باشد چه احتیاج نوع بتقریب تمام شدن اصل حقیقت نیست زیرا که تا ذاتیات حقیقت بتمامها متحقق نگردد حقیقت تحقق معروضیه وجود را تشخص نخواهد بود ، بلکه در تحقق وموجود شدن محتاج بتشخص خواهد بود ، پس اگر حقیقة چیزی نفس وجود و تحقق باشد و در موجودیت حاجتمند بتحقق زائد نباشد آنچه را که فصل افادت کند با و نفس تحقق او که عین و جود و تحقق می باشد افاده خواهد کرد نه و جود وجود و تحقق تحقق را

ص: 39

و آنچه مفید عین حقیقت باشد بذاتیات ماهیت انحصار دارد پس لازم آید که تشخص خارج از ذات را ذاتی و داخل در ذات انگارند و این خلف و باطل است .

و نیز لازم گردد که شخص واجب مرکب از حقیقت وجود و تشخص باشد ، پس وجود تمام حقیقت نخواهد بود بلکه جزو حقیقت خواهد گردید و این نیز خلف و باطل دیگر است ، لاجرم بدون توحید تصدیق به اینکه وجود عین می باشد ناقص است نه تمام.

مکشوف باد سید لاهیجی أعلى الله مقامه در شرح نهج البلاغه در پایان این بیانات معارف آیات می فرماید : بفضل خدا و هدایت نبی و وصی صلى الله علیهما وعلى آلهما باین تقریر اصل و بیخ شبهه ابن کمونه که بر اکثر دلایل توحید ایراد داشت از بیخ و بن بر آمد ، نحمد الله و نشكره .

و امیر المؤمنین علیه السلام می فرماید تتمیم و تکمیل توحید خداوند مجید خالص و بسیط دانستن ذات كامل الصفات اوست زیرا که اگر مرکب باشد البته اجزاء واجب نیز واجب خواهند بود و اگر ممکن باشد بجمله ممکن خواهند بود و این خلاف فرض و باطل است و تمام بودن این دلیل در اجزاء غیر محموله خارجیه بسیار واضح است و اما در اجزاء محموله ذهنیه از قبیل جنس و فصل که در خارج موجودند با كل بیك وجود پس باستظهار مقدمه بدیهیه « بشهادة كل صفة أنها غیر الموصوف وكل موصوف أنه غیر الصفة »، است که مذکور شد ، و اگر اجزاء را نیز واجب شمارند تشریك خواهد بود نه توحید ، لاجرم توحید بدون اخلاص ناقص است نه تمام .

و تمام اخلاص و بسیط دانستن حضرت واجب الوجود این است که نفی صفات حقیقیه نفس الأمریه زائده بر ذات را نمایند از خالق ارضین وسماوات اعم از اینکه صفات غیر محموله باشد مثل صفت علم که از کیفیات، نفسانیه زائده بر موصوف است که نفس باشد و حمل نمی شود باو بر طریق حمل هو هو و نمی توان گفت که نفس جوهر عین علم عرض است و یا اینکه صفت حقیقیه نفس الامریه محموله باشد مثل

ص: 40

جنس وفصل مثل حمل حیوان و ناطق بر انسان اما صفات اعتباریه محضه مثل صفت عالم نسبت بفرد علم قائم بذات موجود در خارج پس دلیل بر نفی آن جاری نمیشود زیرا که در خارج و نفس الامر جز موصوف فقط نیست .

اما تمام نبودن اخلاص بدون نفی صفات از آن روی می باشد که اگر صفات زائده داشته باشد لازم است که مركب باشد نه خالص و بسیط ، بهمان دلیل که فرمود و مذکور شد که بعلت شهادت حال هر صفتی که آن صفت غیر از موصوفست و مراد از صفت در این مقام مطلق ما یوصف به است زیرا که وجود فی نفسه جز وجود آن صفت برای موجود نیست و محتاج بوجود او و گرنه صفت صفت او نباشد پس البته باید وجود جداگانه و تغایر نفس الامرى وامتیاز واقعی ازموصوف داشته باشد تا محتاج و محتاج الیه متحقق گردد .

و می فرماید، : وبعلت شهادت حال هر موصوفی که آن موصوف غیر از صفت است زیرا که موصوف، من حیث إنه موصوف تا وجود فی نفسه جدا ازوجودصفت در نفس الامر نداشته باشد چگونه صفت از برای او وجود خواهد داشت و این حکم بدیهی لازم هر موصوف و هر صفت حقیقیه نفس الامریه است اعم از اینکه صفت وموصوف در خارج صاحب دو وجود باشند وممتاز باشند از یکدیگر وصفت حمل نشود بر موصوف بهوهو بلكه به دو هو حمل شود مثل سواد وجسم یا اینکه در خارج صفت با موصوف متحد باشندو بیك وجود موجود باشند و در وجود خارجی هم از هم ممتاز نباشند بهیچ وجه مثل ناطق و ماشی که در خارج با موصوف که مثلا زید است متحد در وجود باشند و در وجود خارجی میان زید و ناطق و ماشی فرقی و امتیازی نمی باشد اگر در واقع و نفس الامر ازهم جدا وممتاز باشند بشهادت حال هردو ، چه موصوف بآن وجود سزاوارتر است از صفت خود .

و حاصل این کلام محكم ومنقن تمهید مقدمه بدیهیه یست که برهان نفی صفات زائده بر آن موقوف است و غرض از تعمیم این حکم دخول صفات متحده با موصوف است که علی الظاهر خفایی نداشت بتقریب اتحاد در وجود محل جاری نشدن احكام

ص: 41

مغایرت است در آن و بیشتر مدخلیت این مقدمه در برهان نفى ثبات بتقریب اثبات غیریت در این فرد و اجرای احکام است در آن چنانکه در کلام معجزار تسامش که مذکور شد اقامت برهان ظاهر است که می فرماید بعد از تقریر این مقدمه بدیهیه مذکوره : هر کس که خداوند تعالی را که از تمامت نقایص منزه است بصفات حقیقیه زائده بر ذات موصوف دانست و در نفس الامر واقع اورا معروض صفت حقیقیه واقعه ایجابیه دانست مثل اینکه علم او را مثلا ً صفت خارجیه زائده عارضه بر ذات او دانست و او بسبب عروض خارجی این صفت زائده منتصف است بصفت عالمیت نه اینکه چون ذات او چنانکه عین وفرد وجود است نیزعین وفرد قائم بذات حقیقت علم است پس موصوف است بصفت عالمیت .

پس کسی که بر این معنی و تقدیر برود برای خدای بی شریك واحد قرین و همسر قرارداده است یعنی موجود دیگر را در واجب الوجود بودن با حضرت واجب الوجود مقارن قرار داده است زیرا که آن صفت زائده چون صفت کمال است ممکن بالذات نباشد و گرنه ممكن الزوال ازوی باشد و كمال واجب الوجود ممتنع الزوال است بالبدیهه پس واجب بالذات باشد ولاجرم كفو ومثل خدا خواهد بود تعالى الله عما یشركون ، و نفی آن در بقیه کلمات حکمت سمات أمیر المؤمنین صلوات الله علیه سبقت نگارش یافت .

و مرحوم آخوند ملا فتح الله کاشانی در شرح خود می فرماید که از کلام حقیقت ارتسام امیرالمؤمنین علیه السلام معلوم می شود که معرفت خداوند یکتا بر چند مرتبه است : نخست ، عارف شدن بوجود صانعی و این ادنی مرتبه ایمان است دوم ، تصدیق بوجود واجب الوجود و این مکمل مرتبه نخستین است ، سیم ،ترقی نمودن ازین مرتبه بمرتبه توحید است و تنزیه باری تعالی از شریك باین طریق كه عارف گردند باینکه وحدت لازم وجود واجب است چه اگر وجوب وجود مشترك باشد در میان دو کس لازم می شود که متمیز شوند هر یك از آن دو بامر وجودی که آن ما به الاشتراك است، پس لازم می شود ترکیبی که مستلزم امکان می باشد و در

ص: 42

این هنگام توحید لازم تصدیق بوجود او خواهد بود و تصور لازم تصور ملزوم

چهارم ، این است که ازین حال بمرتبه رفیعه اخلاص عروج نمایند و آن باین وجه است که شخص عارف آنچه کند و گوید برای خدای تعالی خاص وخالص گرداند بسوی او ، و او را بهیچ غرضی از اغراض دنیویه مخلوط نگرداند بر سبیل حب جاه و توانگری یا طلب نیکنامی چه این جمله همه از باب شرك ومنافی کمال توحید است

و بدان كه شرك بردو نوع است ، شرك جلی وشرك خفی ،شرك جلی پرستش بتها و جز آن است وغیر از این شرك خفی است ، ودر حدیثست « دبیب الشِّرْكِ فی أمتی أَخْفَى مِنْ دبیب النَّمْلَةِ السَّوْدَاءِ عَلَى الصَّخْرَةِ الصَّمَّاءِ فی اللیلة الظَّلْمَاءِ »، نرم رفتن شرك در دل امت من حقی تر است از نرم رفتن مورچه سیاه برسنگ نرم در شب تار ، و طالب کمال را شرك تباه ترین مانعیست از سرور و بهجت در حضرت عزت

و در حدیث قدسی وارداست که « مَنْ عَمِلَ لی عَمَلًا أَشْرَكَ فیه غیری تَرَكْتَهُ لِشَریكه »، هر کس برای من عملی بکند که شریك سازد جز مرا در آن فرو می گذارم آن عمل را برای شریکی و انبازی که وی گرفته است ، و در کلمات قرآنی نیز منع شریك فرموده است که در عبادت با حضرتش دیگری را انباز گردانند چنانکه می فرماید « فَمَنْ كَانَ یرجو لِقاءَ رَبِّهِ فلیعمل عَمَلًا صالِحاً وَ لا یشرك بِعِبادَةِ رَبِّهِ أَحَداً » هر کس در امید دریافت رحمت پروردگار بی انباز است ببایست کردار و عمل شایسته بجای آورد و هیچکس را در عبادت و پرستش معبود مطلق انباز نگرداند یعنی عمل خودرا ازروی ریا بیهوده نسازد :

ما را خواهی خطی بعالم در کش *** كاندر یك دل دو دوستی ناید خوش

ما را خواهی جمله حدیث ما كن *** خو با ماکن ز دیگران خو واکن

و اولی آنست که عارف با وجود احتراز از اغراض دنیویه کناری و احتراز نماید در عبادت از اغراض اخرویه مثل طمع کردن در ثواب و نجات خواستن از عذاب و بالكلیه ومن جمیع الوجوه بحضرت رب الارباب و ایزد وهاب توجه نماید

ص: 43

ازین روی است که حضرت سید اوصیاء ومقتدای اولیاء امیر المؤمنین صلوات الله علیه در ضمن ادعیه خود عرض می کند « مَا عَبَدْتُكَ خَوْفاً مِنْ نَارِكَ وَ لَا شَوْقاً إِلَى جَنَّتِكَ بَلْ وَجَدْتُكَ أَهْلًا لِلْعِبَادَةِ فعبدتك »، ترا از بیم آتش دوزخ یا اشتیاق ببهشت جاویدان عبادت نمی کنم بلکه یافتم ترا سزاوار و شایسته پرستش کردن ، لاجرم عبادت تو را می نمایم.

و مرتبه پنجم که برتر از مراتب چهار گانه می باشد و نهایت معرفت در آن است اینست که از حضرت احدیت نفی صفات نمایند چنانکه فرمود « وَ كَمَالُ الاخلاص لَهُ نفی الصِّفَاتِ عَنْهُ » و بدان اشارت شد که هر گاه صفت مغایر ذات باشد لازم می شود که زاید برذات باشد و در آن صورت إقران آن بذات لازم گردد و منافات آن نسبت با ذات واجب الوجود مذکور شد .

معلوم باد مراد بصفاتی که نفی آن ازدات واجب الوجود واجب است صفات ثبوتیه است که عبارتست از علم و قدرت و حیات و سمع و بصر و اراده و تکلم و جماعت اشاعره بر آن رفته اند که ذات باری تعالی عالم است باشیاء بعلم مغایر ذات، که قائم بذات اوست و سایر صفات را بر این قیاس نمایند و علماء امامیه وحكماء و گروه صوفیه جملگی اتفاق بر آن دارند که حضرت واجب تعالى بذات خود مبدء و فاعل آثاری است که بر این صفات مترتب می شود و اصلا ً صفات زائد برعین ذات متصور نیست

و دلیل ایشان آن است که آن صفات زائده تقدیر وجود واجب الوجود موجود نخواهند بود بوجوب وجود برحسب براهین توحیدیه ، لاجرم ممكن می باشند و چون ممکن الوجود باشند پس ناچار بایستی ایشان را فاعلی و مؤثری باشد و در این حال آن فاعل یا بعلم وقدرت تأثیر خواهد نمود در علم و قدرت مثلاً یا بی علم و قدرت بر تقدیر اول تسلسل لازم می شود و بر تقدیر ثانی ایجاب لازم گردد و دیگر اینکه اگر راه عدم علم و قدرت در تأثیر گشوده شود پس می توان گفت که تأثیر او در جمیع ممکنات می تواند بود که بی علم وقدرت باشد تعالى الله عن ذلك

ص: 44

علو ًا كبیراً

دیگر اینکه اگر صفات زائد بر ذات باشند پس بالذات، لازم آید که خداوند قادر قدیر كامل كبیر ناقص باشد و یا استكمالش بغیر باشد و این موجب نقص است و آن ذات كامل الصفات از نقص مبرا می باشد ، یکی از عرفاء گوید :

گر صفاتش نه عین ذات بود *** ذات محتاج آن صفات بود

ای که داری بصارت و توفیق *** بر تو فرضست کردن این تصدیق

که صفات کمال عالم غیب *** عین ذات وی اند بی شك و ریب

نبود پس بذات خود كامل *** باشد ایندم بغیر مستكمل

پس همچنانکه صفات مذکوره از او منتفی می باشد بودن یزدان تعالی بحیثیتی که مشار الیه باشد نیز از او منتفی است چنانکه حضرت امیر علیه السلام فرمود « وَ مَنْ أَشَارَ إلیه فَقَدْ حَدُّهُ »، و مذكور گشت ، ابن ابی الحدید در شرح این خطبه مبارکه مسطوره می گوید : اینکه امیر المؤمنین می فرماید « أَوَّلُ الدین مَعْرِفَتِهِ »، برای این است که تقلید باطل است و اول واجبات دینیه معرفت اوست

و ممکنست که بگویند آیا شما همان کسان نیستید که در علم کلام گوئید اول واجبات نظر در معرفة الله تعالی است و گاهی می گوئید اول واحیات قصد نظر بمعرفة الله است ، آیا ممکنست جمع میان این بیان و بین كلام آنحضرت علیه السلام جواب اینست که نظر و قصد همانا واجب بالعرض هستند نه بالذات چه آنها اسباب وصول بمعرفت هستند والمعرفة هی المقصودة بالوجوب وامیر المؤمنین علیه السلام فرموده است: اول چیزی که مقصود بذات است ازدین معرفت خداوند باری تعالی است پس در میان این کلام و آراء متكلمین تناقض نخواهد بود

راقم حروف گوید: تا معرفت و شناسایی حضرت باری باندازه ادراك عقول ودرجات افہام ذوی العقول حصول نیابد و بپاره شئونات خالق ارضین وسماوات راه نیابند چگونه بتوحید خداوند احد تصدیق می نمایند، ، این است که معرفت را توحید مقدم یاد کرده ، و این است که رسول خدا صلى الله علیه وآله و سلم می فرماید « أوَّلُ العِلم

ص: 45

مَعْرِفَةُ الْجَبَّارِ وَ آخِرُ الْعِلْمِ تَفویضُ الْأَمْرِ إلیه » و در حقیقت علم صحیح دین است پس مقدم بر همه چیز شناسایی خداوند است و پایان درجه علم ودین تفویض اموردنیا و آخرت است بحضرت احدیت .

و این تفویض صرف و تسلیم کامل عین توحید است چه گاهی که خدای را بكمال صفات شناختند موحد می شوند و چون موحد شدند یکباره بحضرتش تفویض و تسلیم می نمایند ، اورا همه چیز و همه چیز قادر وخودرا هیچ چیز و در همه چیز عاجز وقاصر خواهنددانست ، و چون باین مقام برسند دارای مقام معرفت وتوحید و تسلیم و تفویض می گردند و در عقیدت ورأى خود ثابت وراسخ می شوند و بتدلیسات و تمویهات واقاویل واباطیل دیگر ووساوس شیطانی و نمایشهای گوناگون و رنگ آمیزیهای بی دوام امثال واقران فریب نمی خورند و از حق وراه حق و امر حق و نهی حق منحرف نمی گردند

بر سبیل تمثیل گوئیم صیت و آوازه شخص را در قول و فعل و کار صواب می شنوند اگر بمحض شنیدن وعدم علم و امتحان انجام امور خودرا از او خواهان گردند بسا باشد که بر خلاف آنچه شنیده اند بنگرند و البته ازوی انحراف گیرند و بعلاوه زبان بطعن ودق بر گشایند و با وی دشمن شوند و بقلع و قمع او بر آیند اما چون صفات حسنه از کسی بشنوند و در مقام تفحص و امتحان بر آیند و او را بصفت دیانت و علم و امانت و ورع وفطانت و قدرت و قوت و توانگری و بضاعت و محاسن اخلاق و کمال مہر و عطوفت و حفظ وصیانت بشناسند البته او را یگانه ووحید عهد خوانند و امور خود را بدو راجع گردانند و او را در تمام کار خود مختار گردانند و از اقاویل مفسدین و حاسدین و تكذیب مكذ بین روی بر تا بند و فریب آنان را نخورند و از وسوسه دیگران در عقیدت خود نلغزند لاجرم تا پایان عمر از مراقبت و مراعات فرمودن او و نظر در امورات ایشان آسوده و فارغ البال و شاکر حضرت خداوند بی همال باشند و هرگز پشیمانی و اندوه نیابند و روز تا روز بر سخافت آراء واقوال مخالفان ومتانت و رزانت افعال واقوال وی واقفتر

ص: 46

و عارفتر و بر امتیاز او ازمعاصرین عالمتر و مصد ق تر گردند

پس حالت اهل معرفت و توحید وتفویض بحضرت خداوند مجید نیز بر این منوال است بعد از آنکه تمام صفات کمالیته را در ذات باری تعالی و تمام حالات عجز و بیچارگی وفنا وزوال را در ماسوی الله دیدند و او را بآن شئونات و دیگران را باین مقامات شناختند موحد میشوند و یکباره بحضرتش تفویض و تسلیم می نمایند.

و ابن ابی الحدید می نویسد اینکه آنحضرت فرمود کمال معرفت خداوندی تصدیق بحضرت اوست ، برای این است که معرفت بر دو گونه است ، ناقص و غیر ناقص ، ومعرفت ناقصه این است که شناسایی و معرفت داشته باشند باینکه عالم را صانعی است بغیر از خود عالم و این معرفت باعتبار آن باشد که بگویند برای هر ممکنی بناچار مؤثری لازم است و هر کس باین مقدار علم داشته باشد فقط خواهد دانست خدای تعالی را اما بعلمى ناقص

و اما معرفت غیر ناقص این است که بدانند این مؤثر از سلسله ممكنات بیرون است و آنچه از تمام سلسله ممکنات خارج باشد لابد ممکن الوجود نخواهد بود وهرچه ممکن نباشد واجب است پس خداوند تعالی که خارج از سلسله تمام ممکنات است بناچار واجب الوجود خواهد بود ، پس هر کس را علم و معرفت باین مقام رسید که بداند و بگوید که برای عالم مؤثری است که البته واجب الوجود است همانا عرفان او نسبت بحضرت دیان از عرفان کسی که بگوید برای عالم فقط مؤثری است ، برتر و جلیلتر خواهد بود .

و این امر زاید که نگارش یافت همان است که بکلمه «التصدیق به »، بکنایت آمده زیرا که اخص امتیازات باری تعالی ازمخلوقاتش همان است که بوجوب وجودش قائل ومعتقد وعارف شوند ، و نیز این تصدیق بخدای را دومرتبت می باشد ، ناقص وغیر ناقص ، تصدیق ناقص این است که اقتصار واكتفاء نمایند بر همان علم باین که خدای تعالی واجب الوجود است فقط ، و آن تصدیقی که ازین تصدیق اکمل اتم است عبارت از علم و عرفان بتوحید خداوند سبحان است باعتبار اینکه

ص: 47

وجوب وجود را ممکن نیست که برای او ثانی و شریکی باشد زیرا که فرض واجب الوجود بعموم وجوب وجود هر دو راجع می گردد و امتیاز هر یك ازین دو بامر غیر وجوب مشترك و این کمال و تصدیق بتركیب و اخراج آن از بودن این هر دو در شأن ومقام واجب الوجود خواهد بود

لاجرم چون عارف وعالم از روی این ترتیب و این مقد مات و بیانات بدانست که خداوند تعالی یکتا می باشد ، یعنی هیچ واجب الوجودی بغیر از او نیست البته تصدیق او از تصدیق کسی که عالم باین مطلب نیست اکمل است اما تصدیق او اقتصار بر آن نموده است که صانع عالم واجب الوجود است فقط

و اینکه فرمود کمال توحید حضرت باری اخلاص است برای او همانا معنی اخلاص در این مقام عبارت از نفی جسمیت و عرضیت و لوازم آن است از ذات حضرت سبحانی چه جسم مر كب است و هر مرکبی ممکن است و واجب الوجود ممکن نیست پس هر عرض را حالت افتقار واحتیاج است و واجب الوجود را افتقار نمی باشد ، لاجرم واجب الوجود عرض نیست و نیز هر جرمی محدث است و واجب الوجود محدث نیست لاجرم واجب الوجود جرم نمی باشد

و نیز هر چه حاصل در جهتی است یا جرم است یا عرض و واجب الوجود نه جرم است و نه عرض پس واجب الوجود حاصل در جهت نمی باشد ، پس هر کس بوحدانیت واجب الوجود عارف باشد اما بر این امور ومقدمات و نتایج شناسا نباشد توحیدش ناقص است و هر کس بر این امور بعد از علم بوحدانیت حضرت باری عارف باشد چنین کس در عارفیت و عرفان حضرت احدیت مخلص است ومعرفت او اکمل و اتم است

و اینکه آنحضرت علیه السلام می فرماید : و کمال اخلاص برای ایزد تعالی نفی صفات است ازوی ، تصریح بآن توحیدی است که معتزله بر آن رفته اند و آن عبارت از نفی معانی قدیمه ای است که جماعت اشعریه و جز ایشان برای حضرت یزدان ثابت کرده اند

ص: 48

و اینکه حضرت امیر المؤمنین صلوات الله علیه فرمود : « بِشَهَادَةِ كُلِّ صِفَةٍ أَنَّهَا غیر الْمَوْصُوفِ وَ شَهَادَةِ كُلِّ مَوْصُوفٍ أَنَّهَا غیر الصِّفَةِ »، دلیل جماعت معتزله است بعینه ، چه ایشان می گویند اگر خداوند عالم بمعنی قدیم باشد هر آینه این معنی یا خود اوست یا غیر او یا اینکه نه اوست و نه غیر او، و اول باطل است زیرا که ما تعقل ذات کبریایی را می نمائیم قبل از آنکه تصور علمی برای او کنیم والمنصور مغایر لما لیس بمتصور و مطلب سیم نیز باطل است چه اثبات دو چیز که یکی از آن دو نه آن دیگرونه غیر از آن باشد بدیهت عقل معلوم الفساد است

پس قسم دوم باقی ماند و آن محال است اما اولا بحكم اجماع ملت و امّا ثانیاً بعلت اینکه سابقاً مذکور شد که برای دو چیز وجوب وجود ممکن نیست ، و این اخلاص برای خدای تعالی نیز ناقص وغیر تام است اخلاص ناقص همان علم بوجوب وجود او واقرار وعرفان باینکه خدای واحد است وجسم وعرض نیست و آنچه بر اجسام و اعراض صحت می پذیرد بر ذات خدای نمی پذیرد و اخلاص تام وكامل عبارت از علم بآن است که معانی قدیم بوجود واجبش قیام نمیجوید ، بعلاوه علم بعلوم سابقه و در این هنگام و حصول این علوم و عقاید شریفه نسبت بذات مقدس خداوندی معرفت بدرجه کمال و تمام می رسد . الی آخر بیانات ابن ابی الحدید که در شرح بقیه كلمات مذكورة امیر المؤمنین علیه السلام در تأکید این بیانات مذکوره که ازین پیش یاد کردیم مینماید و در باب نفی صفات از حضرت واجب بالذات واستدلالاتی که مذکور می دارد حاجت بتجدید اشارت نیست

وازین مقام بآنچه اندر آن بودیم و مؤكد باین كلمات حضرت امیر المؤمنین علیه السلام که قبل از آن کلمات مسطوره است گردانیم که می فرماید «الذی لایدركه بُعْدُ الْهِمَمِ وَ لَا یناله غَوْصُ الْفِطَنِ الذی لیس لِصِفَتِهِ حَدُّ مَحْدُودُ وَ لَا نَعْتُ مَوْجُودُ وَ لَا وَقْتُ مَعْدُودُ وَ لَا أَجَلُ مَمْدُودُ »، الی آخر. زیرا که هر متصوری بایستی یا محسوس باشد یا متخیل یا اینکه موجود از فطرت نفس باشد و استقراء شاهد بر این امر است مثال محسوس سواد وحموضت است و مثال متخیل انسانی است که پرواز کند

ص: 49

یا دریایی از خون است ومثال موجود از فطرت نفس تصور کردن آلام ولذایذ است و چون ذات باری تعالی خارج ازین است جمیعاً پس متصور نمی گردد .

و همچنین برای صفت یعنی کنه باری تعالی و حقیقت او حدی نیست که بتوان بدستیاری آن حد اورا بشناخت قیاساً على الأشیاء المحدودة چه باری تعالی مرکب نمی باشد و هر محدودی مرکب است و هم برای خدای نعتی موجود نیست یعنی مدرك به رسم نمی شود چنانکه دیگر چیز هارا برسوم و نشان آنها ادراك توان نمود یعنی بلازمی از لوازم وصفتی از صفات شناخته آیند

و نیز می فرماید برای خدای وقتی معدود و اجلی ممدود نیست یعنی در هیچ زمانی و در هیچ وقتی از ازمنه و اوقات خواه در دنیا و آخرت مطلقاً و ابدأ راهی بشناسایی وعرفان حقیقت و کنه حضرت احدیت نیست چه این جمله نیز در صورت تشخص است و تشخص را جهت لازم است و بودن در جهات برای اجسام و ممکنات امکان دارد نه برای واجب الوجود که نه مرکب است و نه جسم و نه مرئی است و نه محل.

و بعدازین بیانات مذکوره می گوئیم ملائکه را سجده بحضرت احدیت بر چه صفت است ؟ اگر بر همان گونه سجده ای است که بحضرت آدم مأمور شدند وسجده بشیء محسوس مركب متشخص ذی جهت و ذی مكان وممكن الوجود بود بنگریم چه صفت دارد و اگر سجده ایشان بآدم بر همان صفت سجده ای است که بخالق می بردند ببینیم برچه صفت می باشد خداوندی را که نه جسم ونه مكان ونه محل است و نه می توان او را بهیچ صفت وعنوانی و حصول در هیچ جهت و مکانی بیچ موصوف گردانید مسجود شدنش را چه نام گذاریم وساجدین اورا بچه عنوان ساجد خوانیم ؟! صادر اول می فرماید « مَا عَرَفْنَاكَ حَقَّ مَعْرِفَتِكَ » و در جای دیگر می فرمایند « عجَزَ الواصِفونَ عَن صِفَتِك » و در مقام دیگر می فرمایند « از ادراك ابصار واوهام وعقول بیرون است » و بدانیم و باندازه فهم نارسای خود معلوم گردانیم که این روحی را که خدای در آدم علیه السلام دمید چه بود و این دمیدن که از حرکت

ص: 50

ناشی می شود و حرکت از جسم خیزد و خدا از ین اوصاف مبرا می باشد بچه معنی است ؟!

سید لاهیجانی علیه الرحمه در ذیل خطبه مبار که امیر المؤمنین علیه السلام که بخلقت حضرت آدم علیه السلام اشارت می کند و می فرماید « ثُمَّ نَفَخَ فِيهِ مِنْ رُوحِهِ » پس دمید در آن صورت از روح خود یعنی ایجاد فرمود در آن یك فرد از نفس مجرد انسانی را در بیان روح می نویسد که از حضرت صادق علیه السلام از آیه شریفه « وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي » سؤال کردند که این نفخ چگونه بوده است ؟ فرمود : روح متحرك است مانند ریح یعنی باد و بهمین جهت که اشتقاق آن از اسم ریح است روح نامیده شده و بیرون آورده نشد مگر بر نهج لفظ ریح زیرا که ارواح باریح مجانس هستند واضافه نشد بر ذات او مگر اینکه این ارواح را بر سایر ارواح برگزید مثل اینکه فرمود بیتی از بیوت را «بیتی» یعنی خانه مکه را بذات کبریای خود نسبت داد ، و فرمود پیغمبری از پیغمبران را «خلیلی» یعنی ابراهیم علیه السلام را خلیل خود خواند وهمچنین امثال اینها و هر مخلوقی و آفریده ای محدث و مربوب ومدبر است یعنی نوظهور و تربیت یافته شده و تدبیر کرده شده است ، این است تمام حدیث .

بعد از ذکر این حدیث شریف سید جلیل لاهیجان می گوید : ارواح بردو طایفه می باشند طایفه اولی ارواحی هستند که متعلق بملأ اعلی می باشند و از آنجا اصلا تجاوز نکنند، اطوار وجود در وسع جبلت ایشان نمی باشد و بجز قیام یا رکوع یا سجود در طبع فطرت ایشان نیست چنانکه خدای تعالی می فرماید « وَ ما مِنهم إِلَّا لَهُ مَقامٌ مَعْلُومٌ » لاجرم اگر یکی از آنها تقدم گیرد بنور شهود محترق گردد « فروغ تجلی بسوزد پرش » و اگر مؤخر گردد در هاویه عصیان حضرت معبود فروافتد واین طایفه را اصناف غیر متناهیه باشد . « وَ ما يَعْلَمُ جُنُودَ رَبِّكَ إِلَّا هُوَ »

و طایفه دوم ارواحی باشند که تطور باطوار وجود متنازلا وتحول ازانوار شهود مترقیا ازطوری بطوری دیگر برتر از نخستین در جبلت آنها است تا اینکه در سیر این احوال با نوار علیین متصل و در سلك قد وسیین در درجۀ علیا منخرط

ص: 51

گردد و چون روح دارای این رتبت ومنزلت گردید شایسته باصطفاء وارتضاء ولایق بمبدئیت أولی می گردد تا تحصیل علم بجمیع انوار مستکنه در یك یك از اطوار و احاطه بقاطبه اسرار منطویه در آثار را نماید ، و این روح شریف جز نفس کلیه ناطقه الهیه نیست بعلت بودن آن مظهر انوار جمالیه وجلالیه و بودن آن بتقریب جبلت از سیر عوالم نزولیه و ترقی بسوی مدارج صعودیه لاجرم معلم اسماء ومحیط بارض وسماء ومستحق اضافه یعنی نسبت بذات حق جل وعلا خواهد بود.

و پس از تمهید این بیان می گوئیم که چون نفخ در لغت دمیدن و نوعی از حرکت است و حرکت در جسمانیات است باین جهت از کیفیت نفخ روح خدا در آدم از حضرت امام جعفر صادق صلوات الله علیه پرسیدند در جواب فرمود روح دمیده شده در آدم علیه السلام متحرك است مانند باد و مراد از حرکت تنزل و صعود و تغیر و حدوث می باشد ، یعنی ذاتی است متصف بصفت تغیر و حدوث و خفت و حرارت مثل باد که متحرک وحادث و خفیف وحار است .

وغرض ازین بیان این است که توهم کردن باینکه روح از سنخ واجب الوجود می باشد دفع نمایند چه تو هم از اضافه این روح دمیده شده در آدم بذات مقدس الهی ناشی شده است و وجه مشابهت روح با ریح از حیثیت تغیر وحدوث معلوم است و از حیثیت خفت بتقریب مجرد بودن روح است اما در حرارت بتقریب ناشی شدن حرارت غریزی است در بدن از روح و علت اضافه و نسبت بذات مقدس کبریائی بتقریب تشریف و توقیر و تکریم است ، چه این روح اشرف و اقوای از ارواح بنی آدم وغیر بنی آدم بتقریب بودن این روح است از عالم مشیت و اختصاص آن بخاتم رسالت لکن حقیقت و ذات روح چون از عالم امر است چنانکه خدای تعالی می فرماید « قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي » تصور کنه آن و تصورحقیقت آن متعسر بلکه متعذر است و معرفت بأن جز بمعرفات بوجه و بعلامات و آثار حاصل نمی گردد چنانکه گفته می شود که از عالم امر است چنانکه در آیه شریفه بیان شد یا آنکه گفته شود که روح مانند باد متحرك و متغیر و محدث و مخلوق و مربوب

ص: 52

و مدبر است بدانگونه که در حدیث شریف مبین گردیده است .

و واز ظاهر آیه « من روحی » چنان مستفاد می گردد که روحی که در پیکر آدم دمیده شد غیر از روح مضاف ومنسوب بحضرت رب الارباب است بتقریب كلمه من که بدون شبهه تبعیض نیست ، زیرا که روح مجرد را تجزیه نباشد بلکه نشوی وابتدائی است پس ببایست آن روحی که در آدم دمیده شده ازروح مضاف ناشی شده باشد و این روح روح اعظم وروح مضاف ومنسوب بذات حضرت اشرف مخلوقات وفخر کاینات و علت خلقت ارضین و سماوات رسول خدا محمد مصطفی صلی الله علیه و آله است که خود می فرماید « أَوَلُّ مَا خَلَقَ اَللَّهُ رُوحِي » که واسطه فیض تمامت مخلوقات است، و از اینجا معلوم می شود که شأن ومقام مضاف الیه یعنی سید کونین و سرور خافقین بچه پایه است .

ومفسرین در توجیه نفخ روح بنا را بر استعاره نهاده و گفته اند چنانکه نفخ حسی دمیدن در آتش است تا چیزی را مشتعل نماید ایجاد این روح نیز باعث این می شود که بدن بحرارت غریزی اشتعال یابد و گرنه نسبت نفخ حقیقی بخدای تعالی محال است و می توان سخنی ازین برتر نیز بگفت که اقرب بحقیقت بلکه حقیقی باشد چه روح آدم علیه السلام رشح وظل وضوئی است از نور و فروزروح اعظم محمدی صلی الله علیه و آله و نفخ روح ضوء در بدن آدم از نور شمس روح اعظم مثل نفخ روح ضوء است در بقاع روی زمین از نور شمس که از نور شمس چیزی منفصل نشده روشن کرده است جمیع امکنه روی زمین را بمجرد دمیدن از افق.

راقم حروف گوید : در این بیانات ببایست از روی فهم دقیق و نظر تحقیق تعقل و تفکر نمایند تا برایشان مکشوف افتد و از راه حق منحرف نگردند و نیك بیندیشند ، معلوم می شود که غیر از این هم نتواند باشد چه اگر آن روح که در کالبد آدم علیه السلام دمیده شد غیر از نور و فروغ روح اعظم و نور اعلای محمدی صلی الله علیه و اله باشد بایستی مقدم بر صادر اول که واسطه فیض فیاض مطلق است نسبت بتمام موجودات باشد و این مخالف شأن و مقام و منزلت صادر اول است وانگهی صادر اول خود

ص: 53

می فرماید که امر بسجود ملائکه بر آدم بواسطه عظمت و جلالت آن ودیعه بوده که در صلب او نهادند و آن ودیعه انوار طیبه ارواح مقدسه محمد و آل او صلى الله علیه و آله است.

ونیز چنانکه مذکور شد گاهی که ملائکه خلق شدند و آن انوار مبارکه را بأن عظمت و شئونات عالیه دیدند گمان کردند که مگر خداوند ایشان هستند لاجرم به تهلیل و تقدیس و تسبیح و تمجید در آمدند تا ملائکه را از آن گمان بیرون آوردند .

و می فرمایند اگر ما نبودیم ملائکه را معرفت و تهلیل وتسبیح حاصل نمی شد و تا آن هنگام نه آدم خلق شده و نه روحی در پیکرش دمیده شده بود و از آن پس که آدم خلق شد و در عالم ذر عهد و میثاق از او گرفتند و آن اسامی را در ساق عرش بدید و تحقیق کرد خدای تعالی بدو بفرمود : چون برای تو داهیه ای روی نماید اینها را شفیع بگردان ، و آنها خمسة النجباء صلوات الله علیهم أجمعین بودند این بود که چون دچار تلبیس ابلیس گردید و مردود درگاه حضرت ودود شد ایشان را در پیشگاه رحمت الهی شفیع نمود و از برکت ایشان تو به اش مقبول شد .

پس معلوم گردید که روحی که در آدم دمیده شد از روح مضاف و منسوب بذات كثیر البركات حضرت اشرف موجودات صلی الله علیه و آله است و ازین است که امیر المؤمنین علیه السلام در ذیل خطبه دیگر که در خلقت آدم علیه السلام فرموده است می فرماید: از آن پس که خدای تعالی در پیکر آدم روح را ایجاد نمود از فرشتگان امانت خود را که در باب سجده بردن بادم با ایشان پیمان کرده و وصیت نهاده و ایشان اعتراف و اذعان نموده بودند بسجده بادم و بتواضع و فروتنی در خدمت آدم برای تعظیم و تکریم آدم طلب فرمود و آن وصیت اینست که در حدیث شریف وارد است که یزدان تعالی بیافرید اول خلق ازروحانیین از یمین عرش از نور خود عقل را و هم در حدیث است که رسول خدای صلی الله علیه و آله می فرماید « أَوَّلُ مَا خَلَقَ اَللَّهُ نُورِي » و در حدیث دیگر « أَوَّلُ مَا خَلَقَ اَللَّهُ روحی ».

ص: 54

پس معلوم شد که اول مخلوق که عقل اول است نور و روح محمدی صلی الله علیه و آله است و آنحضرت دارای عقل اول است لاجرم عاقل مطلق آن رسول برحق باشد و معنی بودن عقل اول نور وروح شریف او این است که طینت و سرشت آنحضرت که از اعلى علیین است از سنخ عقل اول است و بعد از تحصیل کمالات و ترقیات بمرتبه عقل أوتل رسیده است و بغیر از وجود مبارك آنحضرت هیچ آفریده را این منزلت ومرتبت نبوده است و نخواهد بود و در ذیل همان حدیث است که خدای تعالی در خلف و پشت سر عقل اول خلق فرموده از ظلمت و از آب تلخ جهل را .

سید لاهیجانی اعلى الله درجته می فرماید : بیان این مطلب این است که خدای تعالی هیچ مخلوقی را فرد و قائم بذات نیافریده است بلکه تمامت مخلوقات زوج باشند والممكن زوج ترکیبی چنانکه در حدیث وارد است « إِنَّ اللَّهَ تعالی لَمْ یَخلُقُ شیئا فَرْداً وَ قائِماً بِذَاتِهِ لَیدل عَلیه »، ایزد تعالی هیچ چیز را فرد و قائم بذات آن چیز نیافریده است تا دلالت کند بر اینکه جز ذات واجب الوجود هیچ موجودی فرد و قائم بذات خود نیست و از اینجا بقوت عقل و دانش پدید آرنده خود را خریدار شوند و شاطر عقل و پیك اندیشه دوربین راه برد بآستان آن خداوند یگانه بی کفو و انبازی که متفرد وواحد و قائم بذات خود است که علامت تمام بقاء وعدم زوال است و تمام ماسوا را حالت فنا و زوال و احتیاج و افتقار بخداوند غنی بالذات و خداوند می فرماید « وَ مِنْ كُلِّ شَيْءٍ خَلَقْنٰا زَوْجَيْنِ لَعَلَّكُمْ تَذَكَّرُونَ »

و سر این مطلب را چنین نوشته است که ذات واجب تعالی وجود صرف بحت بسیط می باشد بر حسب برهان و بیان و نقل و عقل و سایر وجودات که از افاضت آن ذات کامل الصفات کسوت وجود پوشیده اند ناقص و محدود ومرکب هستند زیرا که چون فیاض على الاطلاق بمحض جود و کرم و فیض و فضل خود که افاضت کرد وجودی را در آن وجود و جهت دوجهت حاصل خواهد شد : جهتی بسبب انفعال و جهتی دیگر بسبب فعل فاعل ، واما از جهت انفعال که از ذات آن وجود مفاض می گردد ماهیت حاصل می شود و از جهت فعل که از جانب فاعل است وجود حاصل

ص: 55

شد مثل اینکه گوئیم أو جده فانو جد مثل کسر ته فانكسر ، لكن در انكسر ذاتی هست که قبول کسر را می نماید و منفعل می باشد اما در ایجاد وجود اول بغیر از فاعل چیزی نیست که قبول وجود کند .

پس وجود مجعول بجعل بسیط فی حد ذاته نظر باینکه وجود نداشته و از فاعل حاصل شده است حالت انفعال دارد و نظر باینکه از فاعل حاصل گردیده است فعل فاعل است ، پس اثر أوجده وجود است و خاصیت فانوجد ماهیت است و آن مخلوق اول مرکب شد از وجود و ماهیت اما بنحوی که وجود بحیاله موجودی باشد و ماهیت بحیالها موجودی دیگر نیست بلکه اصل مجعول و موجود متحقق در خارج وجود است که فعل فاعل است و ماهیت بالطبع مجعول و بالمجاز موجود است و جهت حد و نقص وظل اوست و موجب نعوت و صفات خاصه باین وجوداست که این وجود خاص بسبب این نقص و حد از سایر وجودات ممتاز است .

پس وجود نور و ظهور وجهت فعلیت باشد یعنی از شئونات وجود است و ماهیت ظلمت و خفا وجهت عدم و قوة و در شدت و ضعف و کمال و نقص وجود وماهیت متعاكس باشند و هر قدر که در مخلوق وجود شدید و کامل است ماهیت او ضعیف و ناقص است و اگر برخلاف این باشد بر خلاف آن خواهد بود، پس وجود وماهیت با همدیگر کمال تقابل و تعاند را خواهند داشت و حال آنکه در یك جا جمع هستند و این حال سخت غریب است

واکمل واقوى واشد از تمامت وجودات وجود عقل اول است که عقل کل است که طرف اول وجودات مخلوقه است و از حیثیت کمال شدت و قوت بمرتبه ای است که گویا ماهیت ندارد اما بی ماهیت هم نتواند بود.

و اگر جز این بود بایستی وجودش را وجوب باشد و أشدو اقوی ازهمه ماهیات ماهیت هیولای اولی است که آخرحاشیه وجودات مخلوقه است و از شدت نقص وقوه بدرجه رسیده است که گویا از وجود بهره ندارد اما نشاید بی وجود صرف باشد چه اگر چنین می بود معدوم بودی، وهر کمالی و خیری راجع بوجود می باشد

ص: 56

که عین کمال و خیرات وهر نقص وشری راجع بماهیت است که نفس قوه و عدم است و منبع تمامیت کمالات و خیرات وجود است و عقل ، ومعدن تمام نقایص وشرور ماهیت و جهل است .

و چون وجود اول که رأس تمام وجودات و انوار است منبع جمیع علوم و خیرات است و ماهیت هیولای اولی چون رئیس جمله عدمات و ظلمات است پس منبت جهل اول و تمام جهلها وشرور باشد و چون از وجود عقل اول که اول وجود مخلوق وعین نور و علم است وجود ظلمت ماهیت وجهل بالتبع و بالعرض حاصل شد پس صحیح می گردد که در خلف و پشت سر عقل اول جهل را از ظلمت و از آب تلخ بیافریده باشند و در آنوقت که یزدان تعالی ارادۂ آفریدن آدم را فرمود جبرئیل امین را امر فرمود که آن نور اول را که عبارت از نور و طینت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله است بعداز تنزلات وتطورات دراصلاب طاهرة آباء علوی در صلب حضرت آدم صفی ابی البشر علیه السلام بودیعه سپارد و برای تعظیم و تکریم آن نور مبارك فرشتگان را امر فرمود تا بآدم سجده برند چنانکه می فرماید « فَإِذا نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي فَقَعُوا لَهُ ساجِدِينَ »

راقم حروف گوید : در این کلمه « فقعوا » نیز لطفی است که دلالت بر مزید تعظیم و خضوع و تکریم دارد ، یعنی برای تعظیم نور احمدی صلی الله علیه و آله یکباره بر خاك خضوع بسجده روید و نفرمود فاسجدوا له و ضمیر له اشارت بأن نور مکرم است نه پیکر آدم ، و پیكر آدم بسبب آن نور معظم مكرم است نه از حیثیت گل سیاه گندیده .

و ازین پیش در کتاب حضرت سجاد در ذیل حدیثی از آنحضرت علیه السلام مذکور نمودیم که هنگامی که آدم علیه السلام نور رخشنده را از صلب خود دید در زمانی که یزدان تعالی أشباح ما را از اعلى عرش به پشت او نقل کرده بود آن نور را بدید و اشباح ظاهر نبودند ، پرسید پروردگارا چیستند این انوار؟ فرمود : این نورها اشباحی هستند که نقل فرموده ام آنها را از اشرف بقاع عرش به پشت تو و ازین

ص: 57

جهت فرشتگان را فرمان کردم تا بتو سجده برند بعلت اینکه تو ظرف این اشباح شده ای .

عرض کرد پروردگارا کا ش ظاهر می فرمودی آنهارا برای من ، فرمود ای آدم بنگر بر فراز عرش ، چون آدم نگران شد نور اشباح ما از پشت آدم برفراز عرش واقع شد و صور انوار اشباح ما آنها که در پشت آدم بودند نقش بست در عرش مانند نقش بستن صورت انسان در آیینه صافی ، آدم عرض کرد پروردگارا این اشباح چه چیز هستند و فرمود ای آدم این اشباح افضل خلایق و مخلوقات من باشند الى آخر الخبر که مشتمل بر اسامی خمسه طیبه صلوات الله علیهم و شئونات عالیه ایشان و اینکه ثواب وعقاب بسبب ایشان و شفاعت از ایشانست و بباید بایشان توسل جست ، و ازین بود که آدم علیه السلام چون بلغزش آن خطیئه دچار گشت ایشان را شفیع خود ساخت و تو به اش مقبول گشت و از اینجا معلوم می شود که آن فرشتگانی که در سجده بادم علیه السلام اطاعت فرمان کردند حبنود عقل اول باشند و شیاطین بتمامت جنود جهل اول باشند و چون مرتبه عقل اول در اعلاعلیین وجود است و رتبه جهل اول در اسفل السافلین ماهیت است لاجرم در میان عقل اول و جهل اول تعاند و تنافر ذاتی متحقق گردید .

و از آنجا که امر فرمود بسجود بردن بادم ، محض اکرام و تعظیم نور عقل اول بود که در صلب آدم ودیعت یافت بعلت بغض وحسد ذاتی ابلیس که مظهر جهل اول ورئیس شیاطین بود استکبار ورزیده بسجود نپرداخت و تمامت ملائکه حتی حمله عرش الهی و ملائکه سماوات وارضین مأمور بسجود بودند و سجود هم کردند مگر آن ملائکه فوق حجب که ملائکه سرادق جمال وساکنان مقام « أو أدنى » باشند که آن جماعت مأمور بسجود نشدند زیرا که آن فرشتگان از انوار عقل و روح نبی وولی حضرت خاتم الانبیاء صلوات الله علیهما هستند و تعظیم و تکریم چیزی مرنفس خودش را معقول نیست.

و ابلیس از جنس ملائکه نیست زیرا که ملائکه از عالم ارواح و مجردات

ص: 58

و شدید الوجود وجنود عقل باشند و شیاطین از عالم طبع ومادیات وشدید المهیه می باشند و چنانکه روح از عالم امر عظیم تر است و خدای می فرماید « قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّي » ابلیس اعظم مقابل او از عالم طبع مؤسس آثار ماهیت است چنانکه روح مؤید آثار وجود است .

و چون ابلیس اگرچه از جنس ملائکه نبود اما بعد از بنى الجان والی آن ملائکه بود که در زمین ساکن بودند ، ازین روی مأمور بسجده آدم شد ، در باب ملك نبودن و فساد او و بردن ملائکه اورا باسمان و عبادت ریائی و حسد بردن بادم و استکبار نمودن و سجده نمودن بادم حدیث نیز وارد است و چنان معلوم می شود که او را در کره نار جای داده بودند و در آنجا مشغول بعبادت بود و باین سبب قیاس نمود و گفت مرا از آتش آفریدی و آدم را از خاك و من از آدم بهترم اما ندانست در این هیکل خاکی چه گوهر نور خدائی است و هزاران افلاکش خاکسار آن خاکند .

و این نیز دلیل بر این است که آن نور وروحی که در پیکر آدم موجود و در صلب او مودع گشت مضاف بنور و روح اعظم محمدی صلی الله علیه و آله است که مخلوق و صادر و نور وعقل وروح اول است و اگر نسبت بخالق می توانست داشت ابلیس وجنود او را مقام و شأن وحد استکبار کجا می ماند و پیکر آدم یا هیچ مخلوقی را یا موجود وممکنی را کجا استعداد و بضاعت و استطاعت آن است که تواند استحقاق تجلی نور حقیقی خاصه ذات واجب الوجود را پیدا کند.

عجب آن است که در تفسیر آیه شریفه « إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ، تا آخر آن می فرمایند مقصود از امانت قبول ولایت است که آسمانها و زمین ها تاب حملش را نیاوردند و تجلی در کوه طور را از اشعه انوار مبار که این وجودات مکرمه شمارند، معذلك می خواهند بگویند این روح که در آدم دمیده شد مضاف و منسوب بخالق است تعالى الله عما یصفون و عما یوهمون .

و اینکه خواجه شمس الدین حافظ شیرازی قدس سره می فرماید :

ص: 59

من ملك بودم و فردوس برین جایم بود *** آدم آورد در این دیر خراب آبادم

اشارت باین است که از مقام عالی تنزل نمود چه آن بهشت که خدای تعالی در آخرت مقرر داشته است نه آدم و نه دیگری را مأوی گردیده است زیرا که هر کس در آن بهشت اندر شود ، بیرون شدن نتواند ، یعنی چون مقام بهشتیان را حاصل و بان نوروروح برخوردار گردد دیگر از آن شأن و مقام و آن جان و روان خارج نتواند گردید.

همانا در این نوع عرصات و بیانات بسا تصورات وتعقلات و توهمات وخیالات حاصل می گردد که نمی شاید از جنان بزبان واز زبان ببیان واز قلم برقم کشانید نه گوینده را اطمینان صحت پویندگی است نه شنونده را راه قبول پاره مقولاتست

خرد مومین قدم وین راه تفته *** خدا می داند و آنکس که رفته

چه دانیم چون کلمه « نفخت من روحی » را چون بدلایل مذکوره و براهین قاطعۀ مسطوره از مقام اضافت و نسبت بذات واجب الوجود که وجود صرف بحت بسیط است بمقام عقل اول و نور اعظم و روح اکرم حضرت خاتم صلی الله علیه و آله مخصوص و جز آن را باطل شماریم و البته جز این نیست و نمی تواند بود ، کلمه من را که مذکورشد بمعنی تبعیض نیست در تقریر واثبات بیان ثانی با آنچه می فرمایند مارا دو جنبه است یلی الربی و یلی الخلقی بر چه معنی تأویل کنیم اگر چه معنی ظاهرش ظاهر است اما با باطن.

و اینکه مذکور شد ملائکه فوق حجب كه فرشتگان سرادق و ساکنان مقام أو أدنی هستند مأمور بسجود نبودند چه از انوار عقل وروح نبی و ولی صلوات الله علیهما بودند و هم پاره احادیث معراجیه که قرآن بر آن ناطق و رتبه قاب قوسین و كلمات بلاغت آیات و « هُوَ نَحْنُ وَ نَحْنُ هُوَ »که دلالت بر اعلی درجه اتصال می نماید بر چه تأویل و تفسیر ببایست رفت لایعلمها إلا الله ومصطفاه و مجتباه وازین جمله مستفاد گردید که سجود ملائکه را چه حال و منوال است ، بكجا سجده برند که جز بایشان باشد ، و این انوارطیبه چه عبادت و بندگی و سجود ورکوع نمایند

ص: 60

که جز بدرگاه واجب الوجود باشد چه دیگر فاصله در میانه نیست معذلك عرض می کنند « ما عرفناك حق معرفتك » وحضرت ولی الله الاعظم می فرماید « أَنَا عَبْدُ مِنْ عبید مُحَمَّدِ صلی اللَّهِ علیه وَ آلِهِ » و در جای دیگر عرض می کند « و جدتك مستحقا للعبادة فعبدتك ».

ندانیم چه چیزی را دریافت و چه مقامات عالیه را عقل اول و این انوار طاهره قبل از ایجاد موجودات با چگونه اطاعات و عبادات حاصل و چگونه ترقیات نمودند تا دریافتند این چه مدت داشت جز خدای نداند ، وچه علت و سبب دارد جز خدای نداند ، ایشان چه وجودات مكرمه معظمه هستند جز خدای نداند دارای چه کیفیت و کمیت وچه خلقتی هستند جز خدای نداند ، اگرملك هستند چرا ملائکه بسجده ایشان مفتخر و مأمور است ، اگر از ارواح علیین می باشند چرا مطاع ساکنان آن مقام می باشند .

هیچ ندانیم چیستند و کیسه تند ؟ همینقدر می دانیم مخلوق خالق بیك معنی وخالق مخلوق بمعنی دیگراند و با این شأن و مقام و قدمت و سبقت بر ما سوی در مقام عبودیت بمعبود مطلق بأن درجه ریاضت می کشند و عرض خشوع و خضوع و بندگی می فرمایند که از حد قدرت هر آفریده بیرون است و آنوقت در مناجات خود عرض می کنند « کفی لی فَخْراً أَنْ تَكُونَ لی رِبًا »

حالت ایشان در خدا شناسی و عبادت و عبودیت ذات واجب الوجود مقامی دیگر دارد و در این حیث که موجود هستند در حكم سایر مخلوق می باشند ، آیات شریفه وَ لا تَقْفُ ما لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ ،وَ لا تَمْشِ فِي الْأَرْضِ مَرَحاً ، و همچنین : ذلِكَ مِمَّا أَوْحى إِلَيْكَ رَبُّكَ مِنَ الْحِكْمَةِ، لَا تَجْعَلْ مَعَ اللَّهِ إِلَٰهًا آخَرَ ، وَلَو كُنتَ فَظًّا غَليظَ القَلبِ لَانفَضّوا مِن حَولِكَ ، وَ ما كُنْتَ لَدَيْهِمْ إِذْ يُلْقُونَ أَقْلامَهُمْ ، وَ لَوْ لا أَنْ ثَبَّتْناكَ لَقَدْ كِدْتَ تَرْكَنُ إِلَيْهِمْ شَيْئاً قَلِيلًا، إِذاً لَأَذَقْناكَ ضِعْفَ الْحَياةِ وَ ضِعْفَ الْمَماتِ ،وَ إِنْ كادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ الْأَرْضِ لِيُخْرِجُوكَ مِنْها، أَقِمِ الصَّلَاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلَىٰ غَسَقِ اللَّيْلِ ، وَمِنَ اللَّيْلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نَافِلَةً لَكَ عَسَى أَنْ يَبْعَثَكَ رَبُّكَ مَقَامًا مَحْمُودًا،

ص: 61

وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ »

و چون وحی از آنحضرت منقطع گشت و بعد از آنکه جبرئیل بآنحضرت تشرف یافت و فرمود نگاهداشتی وحی را بر من، جبرئیل را جواب این بود « وَمَا نَتَنَزَّلُ إِلَّا بِأَمْرِ رَبِّكَ ۖ لَهُ مَا بَيْنَ أَيْدِينَا - الى آخر ، و نیز « يَا أَيُّهَا النَّبِيُّ لِمَ تُحَرِّمُ مَا أَحَلَّ اللَّهُ لَكَ ۖ تَبْتَغِي مَرْضَاتَ أَزْوَاجِكَ، إِنَّكَ مَيِّتٞ وَ إِنَّهُم مَّيِّتُونَ ، قُلْ إِنَّما أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ، إِنَّكَ لا تَهْدي مَنْ تَشَاء وَ لكِنَّ اللهَ يَهْدي مَنْ يَشاءُ ، عَلَّمَهُ شَدِيدُ الْقُوى ذُو مِرَّةٍ » و امثال این آیات شریفه که همه بر کمال قدرت و عظمت خالق وضعف مخلوق حتی انبیاء عظام دلالت می نماید .

و همین تکلم بچنین آیات شریفه که دال بر قهاریت و کمال سلطان ایزد منان و زوال وضعف تمام ماسوی است، یك علامت بزرگی است بر صدق نبوت آن حضرت که از زبان مبارك خودش ظاهر می سازد و اگر او را بمراتب جلال و جمال و عظمت و کبریای ذات واجب الوجود نبودی این گونه حالت عبودیت و اطاعت و عجز و افتقار وخوف وخشیت ظاهر نمی ساخت .

بلی همانطور که آن حضرت را که عقل كل وصادر اول است در مقام شناخت حقیقت ذات واجب حالت تحیر است سایر موجودات را در شناخت مقامات رفیعة عالیه و شئونات سامیه انوار مقدسه محمد و آل او صلی الله علیه و آله عجز و بیچارگی است و با زبان تحیر کامل باین بیت ملا جامی قائل :

تو چه مظهری که جلوه تو *** به صدای صیحه صوفیان

گذرد ز ذروۀ لا مكان *** که خوشا جمال ازل خوشا

و جز خودشان بعد از خالقشان بمقام خودشان عارف نتواند بود :

در تصور ذات او را کنج کو *** تا در آید در تصور مثل او

سر عارف بجز از دیدۂ عارف نشناخت *** شمس تبریز کند فهم که مولانا کیست

اگر ابلیس از جنس ملك بودی وعنصر نور داشتی هرگز از سجده نور الانوار استکبار ننمودی بلکه از نار بود که لطف دیدار نور نداشت «نوریان مر نوریان راطالبند»

ص: 62

و از جنس نار بود که بازگشتش باتش شعله دار است «ناریان مرناریان را جاذبند» اگر با ساکنان ملأ اعلى هم افق و هم ترازو بود با ایشان نیز مساعد و بازو ببازو میرفت ، از ایشان نبود وهمی خواست بتدلیس از آنان باشد اما دور باش اشعه نورش از دار السرور دور و بدار الغرور محصور و از مدارج عالیه اش مهجور و تا روز رستاخیزش مطرود و محسور گردانید:

در ازل پرتو نورش ز تجلی دم زد *** عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد

مدعی خواست که آید بتماشاگه راز *** دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

زسرغیب کس آگاه نیست قصه مخوان *** کدام محرم دل ره در این حرم دارد

چه خوب می فرماید لسان الغیب خواجه علیه الرحمه :

بی خود از شعشعه پرتو ذاتم کردند *** باده از جام تجلی بصفاتم دادند

چون من از عشق رخش بیخودو حیران گشتم *** خبر از واقعه لات و مناتم دادند

بعد ازین روی من و آینه حسن نگار *** که در آنجا خبر از جلوۂ ذاتم دادند

و نیز در غزل دیگر گوید:

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد *** دوستی و مهر بریك عهد و یك میثاق بود

و این اشارت بهمان است که خداوند از ملائکه عهد و میثاق سجود بگرفت و چون آدم را خلق فرمود امر نمود وسجود آوردند .

پس ببایست از خدای خواست و این شفعای بزرگی را بشفاعت گرفت تا مگر از اشعه انوار ساطعه ایشان در خشی بر دهد و این خاکیان را که تخته بند این بدن عنصری و ظلمتکده جهالت هستند فروغی برسد و بجائی که باید برسند و گرنه همواره در تاریکنای این پهنه پر غرور و غفلت اندر و از همه راه بی خبر بخواهیم ماند .

تو کز سرای طبیعت نمی روی بیرون *** کجا بكوی حقیقت گذر توانی کرد

جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی *** غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

و بر خردمندان معلوم است غبار ره چیست و روی سخن با کیست ؟ خواجه

ص: 63

شیرازی علیه الرحمه از زبان همه می فرماید :

حجاب چهره جان می شود غبار تنم *** خوشا دمی که ازین چهره پرده بر فكنم

خورشید ولایت در آسمان معرفت نورافکن و شعاعش تمام عالم را در سپرده و با کمال دوری بهمه نزدیك ، افسوس از دیده های تاریك و اندیشه های باریك ما که می بینند و نمی بینند و با نهایت قرب دور و با وسعت بحر كرم و خوان نعم مهجوریم ، این بنده حقیر در طی پاره اشعار معروض داشته است :

یار ما با ما زما نزدیکتر از ما بما *** نعم ما زین قرب یار و بئسما زین بعدما

اینهمه من ها و ما ها از جدایی ها بود *** گر بیابی قرب او بر خیزد این من ها و ما

خانه دل گر بپردازی زاغیار، ای محب *** چهره محبوب بینی همچو شمس اندر سما

بر دانایان خرده بین ، و هوشمندان دقیقه یاب ، روشن است که هرچند شاهباز خیال را در میدان معارف بیشتر پرواز دهند در عرصه تحیر بیشتر همراز گردند و پیك پندار خاکیان را در جولانگاه افلاکیان بیشتر منع وطرد بخواهد افتاد که خداوند بی چون منزه از قول چه و چون .

پدرم مرحوم میرزا محمد تقی لسان الملك سپهر اعلى الله مقامه در آغاز مجلد اول از کتاب اول ناسخ التواریخ در این مبحث عنوانی خاص و بیانی اخص دارند برای شادی روح آن مرحوم و مز ید بصیرت ناظرین عینا مرقوم می گردد و پاره مسائل را بیك مقداری مفہوم می تواند داشت ، وهو هذا :

ذکر تعین اول در حضرت بیچون ، و صفت سر نخستین از برای وجه اطلاق

بعقیده محققین عرفا و كملین اولیاء و مجاهدین موحد وموحدین مجاهد که اشراك شك و ریب را بنیروی افاضات غیب گسسته و از حجب حجج و براهین باعتصام حبل المتین کشف و یقین بیرون نشسته بر آنند که آن حقیقت بی نام و نشان را حیث كان الله و لم یكن معه شیء ، چون در کسوت کلام و بیان ملبس سازیم گوئیم

ص: 64

ذات حق جل وعلا وجودی است مطلق که مقدس است از همه قیود حتى قید اطلاق ومنزه است از همه شروط حتى شرط وجود و بر این معنی وجود حق نه مفید است نه مطلق و نه جزئی است و نه کلی ونه مختفی و نه منجلی ونه كثیر است و نه واحد و نه مشهود است و نه شاهد ، نه در حضرتش اطلاق عام و خاص باشد و نه با ازلیت و ابدیت اختصاص یابد که او تقدس و تعالی از همه این مراتب منزه و مبراست بلکه ازین تنزیه نیز منزه ومقدس است .

پس این مذكورات همه تعینات و اعتباراتی است که ثانیة وثالثا على التوالی عارض حضرت ذات شود و بحسب هر تعینی از تعینات و هر مرتبه از مراتب مظهر اسمی از اسماء الهیه و کونیه گردد فالاول من التعینات لحضرة الاطلاق هوعلمه بذاته مع النسب و الاعتبارات الالهیة الكونیة الأزلیة الأبدیة جملة من غیر تفصیل و تمییز .

پس اول تعین از تعینات که اول سر وجه اطلاق است علم حق است بذات خود و این است غیب اول و علم اجمالی ووحدت اولی ومقام أو أدنی و حقیقت محمدیه صلى الله علیه و آله چنانکه وقتی بنده بی بضاعت در انشاد قصیده بدین معنی اشارت کرده گوید : (بیت)

لقای حق بخفا می نداشت نام و نشان *** گه ظهور محمد (صلی الله علیه و اله) شد آن خجسته لقا

و از برای این وحدت حقه که آنرا حقیقت محمدیه صلی الله علیه و اله گویند وجهی است بسوی تجرد و وجهی بجهت تلبس پس وجه اول را مرتبه احدیت نامند که مقام استهلاك كثرات و نفی اعتبارات است و جهت ثانی را مرتبه واحدیت خوانند که مقام غیب ثانی و علم تفصیلی و نمایش کثرات است .

پس چون حضرت وجود از عالم علم بعین و از غیب بشهود تنزل شود بر حسب اقتضای اسماء الهیه متعین می شود بتعینات عینیه و كونیه ، پس ازین مقدمات معلوم شد که بعد از تعیین اول که علم اجمالی است و تعین ثانی که علم تفصیلی است تعینات عینیه پیدا می شود که اشرف آن را باعتبار مرتبه عالم عقول

ص: 65

و ارواح و عالم امر خواند و بنا بر این عقل اول تعینی است از تعینات عینیه شهودیة و « أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَّهُ الْعَقْل »، مصداق این معنی است .

و پس از آن عالم مثال که آنرا بلسان شرع عالم برزخ نامند تعیین پذیرد و بعد از عالم مثال عالم حس و شهاده متعین گردد که نسبت بعالم کیانی تعیین ثالث است و نظر بمراتب تنز لات و وجودیه عالم خامس ، و این عوالم خمسه جمیع تعینات شئونی وتنزلات وجودی را شامل است و صورت این مجموعه انسان کامل است و لذلك قال من قال : إِنَّ اللَّهَ خَلَقَ آدَمَ عَلَى صُورَتِهِ.

ذكر صادر اول و آفرینش نخست: بعقیدة حكمای متالهین و فلسفیان خورده بین که بنیان براهین وقوانین بدیشان مرصوص ومشید است

حکمای متألهین که مقنن قوانین و نساج براهین اند بر آن باشند که از حقیقت واحده صادر نمی شود مگر شیء واحد و اول چیزی که صادر می شود از حق جل وعلا عقل اول است و از برای عقل اول که نیزشیء واحد است سه اعتبار مفروض تواند بود و باقامه براهین محقق کرده اند که این اعتبارات فرضیه مبدای تکثرات کونیه هست اما اعتبارات ثلاثه در عقل اول نخست اعتبار وجود عقل است فی نفسه و دوم اعتبار وجوب وجودی اوست بالغیر واعتبار سوم فرض امکان است لذاته وصادر می شود بهریك ازین اعتبارات از عقل اول شیئی .

پس صادر می شود باعتبار وجود او فی نفسه عقلی که آنرا عقل ثانی خوانند و صادر می شود از وی باعتبار وجوب او بالغیر نفسی که آنرا نفس اول گویند و صادر میشود از وی باعتبار امكان او لذاته جسمی که آن فلك اطلس است ، و از برای عقل ثانی نیز این اعتبارات ثلاثه مفروض است که از آن اعتبارات عقل ثالث و نفس ثانی وفلك ثوابت صادر می شود ، على هذا القیاس سر صدور عقول و نفوس و افلاك را تا عقل عاشر و نفس تاسع وفلك قمر توان دانست ، و ازین بیان بظهور پیوست که ده عقل و نه نفس و نه فلك باشد و عقل عاشر را که با نفس نهم وفلك قمر معیت دارد عقل فعال خوانند که عقول جزئی و نفوس جزئیه و اجسام بسیطه

ص: 66

و مركبه را که در تحت فلك قمر است مربی و مدبر است ، پس ازین تحقیق مبین گشت که اول مخلوقات عقل اول است که آنرا صادر اول خوانند.

ذکر اولین مخلوقات و نخستین ممکنات: موافق حدیث و اخبار که از برگزیده اخیار محمد مختار صلى الله علیه و آله وارد است

« قال رسول الله صلی الله علیه و اله: أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَّهُ الْعَقْلُ » و در جای دیگر فرماید: « أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَّهُ دُرَّةٍ بیضاء » و نیز از آن حضرت است که « أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَّهُ نوری »، و بروایت دیگر وارد است که « أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَّهُ روحی » و در حدیث دیگر آمده که « أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَّهُ الْقَلَمُ » و در خیر دیگر رسیده که « أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَّهُ اللَّوْحِ ».

اکابر محققین که در حقایق معانی دیدۂ حق بین دارند نیك دانند که اسامی متعد ده موجب تکثر معنی واحد نخواهد بود ، همانا معانی متكاثره که کاشف آثار متغایره است مسمى باسماء متعدده گردد و از آن حیثیت که بحسب ظهور برگزیده صدف آفرینش است بدره بیضاء تأویل شود و از آنجهت که فروغ وجودش در همه موجودات تافته است نورش دانند و ازین روی که همه اشیاء بر شحات سحاب وجودش دارای وجود است روحش خوانند و بدان سبب که چهره پرداز صمور همه ممکنات باشد بقلم تعبیر رود ، و چون بالفعل کتاب نمایش همه آیات است بلوح تفسیر شود .

و این معانی با عقیده حکمای متالهین نیز تباین نخواهد داشت ، زیرا که صادر اول که مجموعه آثار کو نیه است جز عقل کل نخواهد بود و چنانکه معلم اول گوید « الْعَقْلُ كُلِّ الأشیاء »، بالفعل دارای جمیع مراتب مذكوره عقل است ، و با عرفای حقه که صلح كل اند هیچ مخالفتی و بینونتی نباشد چه آن جماعت نیز عالم عقول و ارواح را یك تعینی از تعینات و تنزلی از تنز لات وحدت حقه وحقیقت محمدیه صلی الله علیه و آله دانند و در عالم کیانی که عالم کثرات عینیه است آن مقام را اول تعین شمارند ، چنانکه مذکور شد.

پس در هر حال « أَوَّلَ مَا خَلَقَ اللَّهُ الْعَقْلُ »، كاشف صدق و مقوله صواب است

ص: 67

و مقصود از آن وجود كثیر الجود جناب ختمی مآب صلی الله علیه و آله می باشد ، و السلام على من اتبع الهدی .

همانا بیانات لطافت سمات پدرم علیه الرحمه با ینجا منتهی می شود و از اینجا اهل تحقیق را که در معانی لطیفه دقیق هستند مکشوف می گردد که معنی « لَوْلَاكَ لِما خَلَقْتُ الافلاك » سوای معنی معروف ظاهر چیست و مراد از کامه طیبه « أَنَا أَصْغَرَ مِنَ ربی بِسَنَةٍ » چه می باشد و همچنین پاره اخبار ائمه اطهار و حیدر کرار و کلمات قدسیه و بیانات مقدسه که در شئونات عالیه این اشباح مکرمه و ارواح معظمه و انوار مشرفه و اجسام مطهره و هیاكل لاهو تیه وارد است بر چه معنی و مقصود می توان حمل نمود .

آیا از آنجا که آن ذات متعال منزه است از نام و نشان وچون و چند وحیثیت وزمان وانیت ومكان وفهم وسؤال ووهم و مقال و عقل دور اندیش و نظر با بصیرت و مجانست و مشابهت با هر چیز یا مباینت و مزایات از هر چیز چون اراده و مشیتش وعلم ازلیت و ابدیتش علاقه بر نمود موجودات و کثرات و ازواج گرفت جز این که از نور خاص وجود واجب الوجودی از خلوتخانه وحدت بعالم هوینت نمودی دهد و بعالم شهود مشهود فر ماید و مظهر جلال و جمال و ارادت ومشیت و كمال و قابلیت فرماید وواسطه ظهور نام و نشان آیات قدرت و خلاقیت سازد و ذات با برکات او را که صادر اول است موجد موجودات و ممکنات وعلت کثرات گرداند .

پس می توان گفت یك معنی « لَوْلَاكَ لِما خَلَقْتُ الافلاك»، این است که اگر حقیقت نور و روح احمدی صلی اله علیه و اله نبودی ممکنات را امکان وجود نمی شایستى لاجرم آن نمود مبارك ووجودفایض الجود که مستغرق نور احد بود برای نمایش موجودات و نمود کثرات جنبه دیگر گرفت و از استغراق توجه بواجب توجهی نیز بطرف ممكن افکند و بمحض این مشیت و ارادت پدیدشد آنچه شد و بمحض این نظر عنایت اثر تمام کثرات موجود و هر موجودی مستفیض ومستفید وعالم کثرات بر عالم وحدت شاهد و دلیل گشت .

ص: 68

و با این ترتیب می توان گفت که معنی « یا مَنْ دَلَّ عَلَى ذَاتِهِ بِذَاتِهِ »، شاید این باشد که ذات والا صفات احمدی صلی الله علیه و آله که از پرتو نور حق و فضل وفیض حق دارای این رتبت ومایه وجود موجودات و علت ظهور کثرات ودلیل معرفت بذات واجب الوجود است دلالت می نماید بذات حق تعالی و اگر او نبودی این دلالت نبودی چنانکه خود می فرمایند « بِنَا عُرِفَ اللَّهُ وَ بِنَا عُبِدَ اللَّهِ وَ نَحْنُ خَالِقِ السَّمَاوَاتِ والارض» و نیز میفرماید «أنا الذات» چه اگر مقصود این باشد که ذات حق بر ذات حق دلالت مینماید برای هیچ موجودی برای شناسائی یعنی تصدیق بوجود واجب الوجود وخالق كل موجود راهی و آیتی و علامتی پدیدار نمی گشت بدلیل اینکه بعد از آن میفرماید « وَ تَنَزَّهَ عَنِ مُجَانِسَةُ مَخْلُوقَاتِهِ »، و منزه ومبرا می باشد از اینکه با مخلوقات خود مجانست داشته باشد و لفظ مخلوقات عموم دارد ، پس اگر بهمان ذات کبریائی بر ذات خدائی و وجود واجب الوجودی قناعت میرفت ، چگونه کسی راه شناسائی وتوحید و تحمید و تقدیس و تنزیه بلکه اذعان و تصدیق بدانستی و جمله انام در بیداء جهل وضلالت وغوایت و سرگشتگی و عدم تكلیف باقی ولابد دستخوش فنا و زوالمی شدند چه راه مجانستی و معرفتی در میان نبود .

اما چون از مقام وحدت مطلق وغیب الغیوب معنوی بمقام خلق و امر وشهود پیوست ومخلوقی صاحب جنبه « یلی الربی و یلی الخلقی» موجود شد از بر کت او راه عرفان پدیدار می گردد ، چه از حیثیت مخلوقیت مجانستی اندك با دیگر مخلوق و از حیثیت نورانیت قربی خاص بحضرت کبریا حاصل و بمقصود واصل می شوند .

در صحیفه مبارکه سجادیه در دعای مخصوص روز دوشنبه می فرماید « الْحَمْدُ اللَّهُ الذی لَمْ یشهد أَحَداً حین فَطَرَ السَّمَاوَاتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَا اتَّخَذَ معینا حین بریء النسمات لَمْ یشارك فی الالهیة وَ لَمْ یظاهر فی الوحدانیة وَ انْحَسَرَتِ الْعُقُولِ عَنْ كُنْهِ مَعْرِفَتِهِ»، و در ذیل دعای تحمید الهی می فرماید « الْحَمْدُ لِلَّهِ الذی تَجَلَّى لِلْقُلُوبِ بالعظمة وَ احْتَجَبَ عَنِ الْأَبْصَارِ بالعزة وَ اقتدر عَلَى الأشیاء بِالْقُدْرَةِ ، فَلَا الْأَبْصَارِ

ص: 69

ص: 70

ص: 71

روز شوق تو چون زیاده شود *** خود بخود بر تو در گشاده شود

آن زمان بر رخ طلب خندی *** کش ببینی و چشم بر بندی

نقش هستیم چون بر آمد راست *** احمد احمد ز بند بندم خاست

زده در پیشگاه آگاهی *** کوس تغرید (1) لی مع اللهی

بود بزم یگانگی را شمع *** شد از آنش مقام جمع الجمع

هر چه گفت از وجود مطلق گفت *** من رآنی فقد رأى الحق گفت

بی نیازیش کرد امكان شوی *** فقر ذاتیش إنما أنا گوی

مهر او چون ز مشرق آدم *** ساخت روشن تمامی عالم

هر یك از انبیا چو سایه او *** می نمودند پایه پایه او

رفته رفته بلند می گردید *** تا بنصف النهار عدل رسید

یافت در اعتدال نفسانی *** غایت استوای روحانی

سایه در خط استوا نبود *** ظلمت سایه زو روا نبود

آنکه جسمش تمام جان باشد *** روح پاکش ببین چسان باشد

بر سر خلق بود ظل الله *** سایه را سایه کی بود همراه

بعد احمد محمد آنکه ولی است *** ثالث خالق و رسول علی است

عقل و برهان و نفس امر کر است *** کاین دو را غیر او سیم نه رو است

چون گروهی یگانه اش دیدند *** بخدائیش می پرستیدند

حبذا مایه بلند كمال *** که شود مشتبه بحق تعال

دید معبود را بدیده جان *** نپرستید تا ندید عیان

بعد از مقصدش نبد خالی *** بود إیاك نعبدش حالی

ساختى باخدا چو بزم حضور *** جامه تن ز خود فکندی دور

پر بسودای تن نکوشیدی *** گاه کندی و گاه پوشیدی

گرد شرک از وجود چون رفتی *** هر دم الله اکبری گفتی

چون هوای شکست عزی کرد *** مصطفی کتف خویش کرسی کرد

ص: 72


1- تغرید ، یعنی آوای طربناك .

آنچه مهر نبوتش خوانی *** نقش پای علی است تا دانی

بر کمالات او بود برهان *** حجت هل أتى على الانسان

متحد با نبی است در همه چیز *** جز نبوت که اوست اصل تمیز

و اگر ما خود از علاقه جسمانی بنیروی ریاضت نفسانی بفضل و رحمت یزدانی متمسك گردیده بعالم روحانی که در وجود ناقص خودمان موجود است بپردازیم بسا راز ها روشن گردد که شاید بعد از مختصر ادراك مراتب عالیه نفس ناطقه و روح بلند آشیان ملكوتی و لاهوتی خود و اندك عرفان بحال و مقام سامی خود راهی بشناسائی پاره مقامات و مراتب عالیه غیر متناهیه والدین حقیقی خود که مرتبه نبوت و ولایت خاصه است دریابیم و از عرفان بنفس معرفتی بمربی خودمان که گوهر نفیس وجود مبارك این دو دایره مرکز وجود هستند حاصل کنیم چنانکه فرموده اند « مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ »، زیرا که اولا ما نمی توانیم در این زندان جسمانی که هستیم از عالم نفسانی آگاه شویم اگر چند هزاران سال تهذیب خوی وریاضت نفس را متحمل گردیم چه آن عالم با این عالم بینونت کامل دارد بلکه ضد یکدیگر هستند .

ثانیا اگر فی المثل عارف بنفس خود شدیم چگونه می توانیم از ذات واجب الوجود عارف گردیم خالق را با مخلوق وواجب را با ممکن و محیط را با محاط و باقی را با فانی چه مناسبت و موافقت و مجانست ومشاكلت و نور را با ظلمت و لطیف را با کثیف چه مجالست و أخوت است بلکه چندان نفوس لطیفه و عقول شریفه خلق شده اند که ما نمی توانیم ادراك آنها را نمائیم تا چه برسد بارواح مکرمه انبیای عظام و كتبه کرام و اولیای فخام.

و آن ارواح نیز کجا توانند ادراك نمایند نفس كلیه وعقل کلی وروح مبارك صادر اول وعقل كل وولی مطلق و نفس مبارک حضرت خاتم الانبیاء صلی الله علیه و آله و مربی تمام موجودات وابوین هذه الأمه را که نسبت بتمام مخلوق فاعلیات و تمام مخلوق را نسبت با یشان رتبت انفعال و دارای منزلت «نَحْنُ صنایع اللَّهِ وَ الْخَلْقِ بَعْدَ صنایعنا»

ص: 73

ص: 74

ص: 75

برای پاداش ابرار واشرار است و این حال در قیامت ظهور می گیرد و آن وقت موجود خواهند شد .

و بهشتی که در قرآن اشارت شده است که آدم را در آنجا ساکن و از آنجا هابط کردند نه آن بهشت موعود وحوروغلمان مقصود است بلکه از بساتین واماكن مرتفعه بهجت آئین این جهانی است که محلی خوش بوده است ، و آدم علیه السلام را از چنان مكان عالی و تفرجگاه دلپسند ومعاشران ارجمند فرود آورده دچار دار بلیات و سراچه آفات و ظلمتکده محنت خیز و سپنجی سرای حادثه ریز نمودند.

چه در این عالم اگر آن بهشت اخروی موجود هم می شد جای شیطان مردود نمی گشت و هیچ کس از نفوس این عالم نه در آنجا درون و از آنجا بیرون توانست گردید ، زیرا جهانیان را لیاقت آن مقام و بهشتیان را استعداد این مکان نیست ، و اینکه بعضی ایراد نموده اند که بعد از آنکه شیطان را از برای عصیان بدرگاه الهی و سر بر تافتن از سجود بآدم خاکی از آسمان براندند و مطرود وملعون ساختند چگونه دیگر باره در جنت باغوای آدم پرداخت خود دلیلی است بر آنکه بوستان جنان جاویدان و بهشت رضوان نبوده است بلکه از بساتین عالیه این جهانی است که آدم را دریافت و وسوسه خویش را ظاهر ساخت .

راقم حروف گوید : در این مقام ان ابلیس دو مسئله بزرگی روی داده است که خود از دلایل ساطعه وجود واجب الوجود و توحید است ، یکی اینکه عرض کرده است تو مرا از آتش و نار که از علامات نور است بیافریدی و آدم را از خاك خلق کردی و من از وی بهترم، و ابلیس همیشه در آسمان چندان بعبادت و سجده یزدان می گذرانید که موجب عبرت فرشتگان الهی و ساکنان آسمانها و عرصات لایتناهی بود و ملائکه باین سبب اورا از جنس خود می دانستند ، در اینجا معلوم شد استنكاف او از سجده بادم بود نه بخالق آدم .

دیگر اینکه با آن مقامات عالیه صادر اول و نور محمدی صلی الله علیه و آله که مذکور شد اگر ابلیس و اتباع او نیز بآدم سجده می بردند و با تمامت ملائکه و ساکنان آسمانی

ص: 76

در این سجده موافقت می کردند و در این کار هیچ مخالفی نمی ماند جواب آنانکه ایشان را خدای می خوانند چه بود ؟ و برای پاسخ نصیری (1) چه نصیری توانا و پاسخی شیوا بکار اندر بود .

بالجمله در باب بهشت و دوزخ که آیا مخلوق هستند یا بعد از قیام قیامت موجود می شوند و اگر مخلوق هستند بكجا اندر ند و بهشت دنیا کدام و آخرت کدام ودخول آدم در کدام بهشت و خروش از کدام بهشت ؟؟ اخبار و آیات مختلفه و احادیث معراجیه و بیانات متكلمین وحكما وعرفا و سایر طبقات ناس و دارایان مذاهب و عقاید متباینه بسیار است شرح و بیان آن جمله کتابی مخصوص خواهد ، والله أعلم بحقایق الامور و الاحوال .

اکنون بیان بقیه خبر حضرت امام رضا علیه السلام بازشویم ، رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود: مقدم بایستادم و فرشتگان را بامامت نماز نهادم و فخری نیست ، و این کلمه دو معنی دارد ، یکی این است که می فرماید : این حدیث که می نمایم برای اظهار مفاخرت و فخر فروشی نیست ، یکی دیگر اینکه این تقدم در نماز برای من که اسباب وعلت وجود جمیع ممکنات وصوم و صلوات و حج وزکوة و برتراز همه دلیل معرفت و توحید و علت خلقت هر دو جهان و جن وانس وملك وفلك هستم تقدم در نمازملائکه وعموم فرشتگان که خدام ما و دوستان ما هستند فخری ندارد بلکه افتخار ابدی وعزت سرمدی برای مأمومین است.

و اینکه می فرماید : چون بحجب نور رسیدم جبرئیل را توقف افتاد، معلوم می شود که از تمام کرات سماویه چون بر گذشتند و میدانهای مکان و زمان را در سپردند بمقامی پیوستند که روح جبرئیلی و روح الامینی و روح القدسی با آن رفعت و لطافت استعداد را ادراك مقامی از آن والاتر نبود چنانکه مردم این جهان را هر چند تزکیه و تنمیه جسم وعقل وروح حاصل شود ادراك برزخی دیگر که از این نشانه است نتوانند نمود .

ص: 77


1- ظاهرا منظور محمد بن نصیر غالی است .

پس هر وجودی را مقامی بقدر لیاقت و استطاعت معدود و محدود است که تجاوز از آن را استعداد ندارد و اگر جبرئیل را استعداد و لیاقت بودی از مبدء فیض محروم نیامدی که هر کسی را مقامی هست معلوم ، پس گمان برد که جبرئیل را بضاعت و استعداد بودی واز ادراك مقامی برتر محروم ماندی بلکه توان گفت که از برکت مصاحبت نفس کامل نفیس مصطفوی بمقاماتی نایل شد که از آن پیش نشده و آن تصفیه را مرزوق نشده بود .

بعد از آن می فرماید : از آن پس مرا در نور افکندند افکندنی تا رسیدم بآن چند که خدای تعالی از علو مكان خود خواسته بود ، ازین عبارت معلوم می شود که سیر آنحضرت در مصاحبت و معاونت و دلالت هیچ موجودی جز دست قدرت و مشیت الهی و جز در عرصه لاهوتی که در خور هیچ مخلوقی دیگر نبوده است نیست چه می فرماید « عَنْ عُلُوِّ مَكَانَهُ »، که مقصود علو مقامات معنویه ایست که بهیچ موجودی اختصاص ندارد و مقام خاص الخاص و نورانیت اختصاص و خلوت لی مع الله حالات است که آن کیفیت را جز خدای و جز رسول او و اولیای او نداند چیست و شأن وموهبتی است که آن حضرت را بر تبت ندای خاص اختصاص بخشیده اند و بجواب لبیك وسعدیك وتباركت وتعالیت امتیاز یافته است .

و نیز دیگر باره بندای « یا مُحَمَّدِ أَنْتَ عبدی وَ أَنَا رَبُّكَ فایای فَاعْبُدْ وَ عَلَى فَتَوَکَّل » مقامی اخص حاصل فرموده است ، بعد از آن می فرماید « فَاِنَّكَ نوری فِی عِبادِی » و در اینجا لفظ من نیست چنانکه در حق آدم فرمود « نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي »، و البته نور مقدم بر روح است چنانکه می فرماید « اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ » و روحی که از روح باشد اشرف از روح مطلق است پس رسول خدای صلی الله علیه و آله نورخاص و مطلق الهی است .

و از اینجا معلوم می شود که مقام صادر اول چیست ، و این است که صاحب رسالت خاصه و حجت مطلقه الهی است و این است که اسامی اوصیای این رسول بر ساق و سرادق عرش مکتوب وزینت افزا است اما اسامی دیگر پیغمبران و اوصیای

ص: 78

ایشان هیچیك مكتوب نبود و آدم علیه السلام را جز بآن اسامی و اشباح منوره نظر وخبر نیفتاد ، این است که خداوند تعالی در حق اوصیای آنحضرت که دوازده نور بودند فرمود: ایشان اوصیاء من و احبای من و اصفیای من و حجج من هستند بعد از تو بر بریت من - الى آخر الخبر .

و در باب خاتم الاوصیاء حضرت قائم علیه السلام آن کلمات را می فرماید و معلوم می شود که اول و آخر عالم ایجاد بوجود ایشان مربوط است.

معلوم باد ، اینکه می فرماید: مرا باسمانها عروج دادند ، نه از حیثیت زمان و مکان مشهود و محسوسی است که مارا معلوم است چه در تحت فلك قمر این اعتبارات است و از آنجا که بگذرد از عالم زمان و مکان چه سخن خواهد بود ، پس این عروج و صعود یا نزول و هبوط اموری است اعتباریه و راجع بمقامات معنویه است .

ودیگر در عیون اخبار بهمان اسناد مسطور مذکور است که امام رضا علیه السلام فرمود « الحَیاءُ مِنَ الایمان »، شرم و آزرم از ایمان است ، یعنی شرط مرد مؤمن این است که بگوهر حیا وشرم برخوردار باشد چه آن مقامات و مراتبی ومعانیی و مشاهدتی که برای مؤمن هست شرم و آزرم جبلی او می باشد ، ازین است که در جای دیگر فرموده اند : کسی را که حیا نباشد ایمان نباشد ، چه احوال و افعالی از شخص بی شرم پدید می شود که با ایمان منافی أست.

ودیگر در همان کتاب از حسین بن خالد مرویست که از حضرت رضا از پدر بزرگوارش موسی بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش محمد بن علی علیهم السلام مرویست که فرمود : یك روز سلیمان بن داود علیهما السلام با یاران خویش فرمود که خداوند تبارك و تعالى ملك و پادشاهی بمن عطا کرده است که پس از من شایسته هیچکس نیست ، باد و آدمی و جن و مرغ و وحوش را مسخر فرمان من ساخت وزبان مرغان را بمن بیاموخت و از هر چیزی بمن بداد ، معذلك با این همه سلطنت و عظمت و قدرت و مملکت « مَا تَمَّ لی سُرُورٍ یوم إِلَى اللیل وَ قَدْ أَحْبَبْتُ أَنْ أَدْخُلَ

ص: 79

قَصری غَداً فأصعد أَعْلَاهُ وَ أَنْظُرُ إِلَى ممالكی فَلَا تَأْذَنُوا لِأَحَدٍ عَلَى بِالدُّخُولِ لِئَلَّا یرد عَلَى مَا ینقض عَلی یومی »، اتفاق نیفتاد که یك روز را باسرور و شادی و خرسندی بشب برسانم و دوست همی دارم که با مدادان بقصر خود اندر شوم و ببالای آن بر شوم و نظر بمملكتهای خود در افکنم شما ببایست هیچکس را اجازت ندهید که بخدمت من اندر آید تا اسباب نقض سرور من در این روز نشود ، بجماعت عرض کردند اطاعت فرمان می نمائیم .

چون بامداد دیگر روی برگشود حضرت سلیمان عصای خود بر گرفت و بر رفیع ترین اماکن کوشك خود برسید و بر عصای خود تکیه نموده بایستاد و بممالك خود و آنچه خدای بدو عطا فرموده نظر همی کرده شاد و سرور می گذرانید .

در آن حال که باین حال می سپردبناگاه نگران شد جوان خوشروی و خوش جامه از پارۂ زوایای قصر سلیمانی بدو بیرون آمد ، چون سلیمان در وی بدید فرمود: کدامكس ترا باین قصر در آورده است با اینکه من همی خواستم روزی در این جای بخلوت بگذرانم ؟ تو باذن کدامکس باین قصر در آمدی ؟؟ آن جوان در جواب گفت « أدخلنی هذا القصر ربه و باذنه دخلت » خداوند این قصر مرا باین قصر در آورده و باذن پروردگار این قصر درون این قصر شدم.

سلیمان فرمود : «رَبِّهِ أَحَقُّ بِهِ منی فَمَنْ أَنْتَ »و البته خداوند این قصر از من باین قصر سزاوارتر است بازگوی تا تو کیستی ؟ گفت : من ملك الموت هستم فرمود : در چه کار بیامدی ؟ عرض کرد: برای قبض روح مبارك تو ، فرمود : « إمض لِمَا أُمِرْتَ بِهِ ، فَهَذَا یوم سروری وَ أبی اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَنْ یكون لی سُرُوراً دُونَ لِقَائِكَ » بآنچه فرمان یافته کار کن همانا این روز سرور من بود و خداوند عز وجل نخواست که سرور من جز به دیدار تو باشد .

پس ملك الموت روح شریف سلیمان را در همان حال که سلیمان بر عصای خود تکیه کرده بود بگرفت و آنحضرت همچنان چندانکه خدای خواسته بود مرده بر عصای خود تکیه داشت و مردمان بدو نگران و او را زنده می پنداشتند .

ص: 80

« فافتتنوا فیه وَ اخْتَلَفُوا » این حالت سلیمان و تکیه بر عصا داشتن و نخوردن و نیاشامیدن و نخفتن و نیاسودن و حرکت نکردن اسباب فتنه مردمان شد و در امر آنحضرت باختلاف رفتند ، پاره از ایشان می گفتند سلیمان در این ایام كثیره بر عصای خود بحالت تکیه بر جای مانده است و نه چیزی می خورد و نه می آشامد و نه رنجه و تعب می بیند و نه می خوابد « وَ انْهَ لِرَبِّنَا الذی یجب علینا أَنْ نَعْبُدَهُ » همانا وی همان پروردگار ما می باشد که عبادتش برما واجب است

« وَ قَالَ قَوْمُ إِنْ سلیمان سَاحِرُ وَ إِنَّهُ یرینا أَنَّهُ وَاقِفُ متكیء عَلَى عَصَاهُ یسحر أعیننا وَ لیس كَذَلِكَ » و گروهی دیگر گفتند که سلیمان ساحر است و بنیروی جادو در نظر ما چنان نمایان می کند که بر چوبدست خود تکیه نهاده است و حال اینکه چنین نیست که می نماید ، وجماعت مؤمنان گفتند بدرستی که سلیمان بنده یزدان و پیغمبر اوست « یدبر اللَّهَ أَمَرَهُ بِمَا یشاء » خداوند تعالی بہرطور که بخواهد وصلاح بداند تدبیر امر اورا میفرماید .

وچون مردمان را در کار سلیمان اختلاف فراوان افتاد یزدان متعال أرضه یعنی چوبخواره را بفرستاد تا در میان عصای سلیمان برفت و چون شکم عصا را بخورد عصا در هر شکست و آنحضرت از بالای قصرش بر روی بیفتاد « فَشَكَرْتُ الْجِنِّ للأرضة صنیعها فلاجل ذَلِكَ لَا تُوجَدُ الْأَرَضَةُ فی مَكَانُ إِلَّا وَ عِنْدَهَا مَاءٍ وَ طین ».

گروه جن بواسطه این کردار چوبخواره که ایشان را بر موت آنحضرت واقف و از زحمت کارگری آسوده ساخت شکرش را بگذاشتند و ازین جهت است که در هر کجا که ارضه است آب و گل موجود است ، یعنی جنیان برایش آماده می دارند و این است قول خداوند عز وجل که می فرماید « فَلَمَّا قَضَيْنا عَلَيْهِ الْمَوْتَ ما دَلَّهُمْ عَلى مَوْتِهِ إِلَّا دَابَّةُ الْأَرْضِ » چون بمرگ سلیمان فرمان کردیم و او در حالتی که بر عصای خود تکیه داشت بمرد و همچنان ایستاده بود و هیچکس بر مرگش وقوف نیافت و جن وانس بکار خود اشتغال داشتند جز چوبخواره ایشان را بر موت او دلالت نکرد « تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ » که عصایش را بخورد و سلیمان بیفتاد

ص: 81

« فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الْجِنُّ أَنْ لَوْ كَانُوا يَعْلَمُونَ الْغَيْبَ مَا لَبِثُوا فِي الْعَذَابِ الْمُهِينِ » پس گاهی که سلیمان مرده برزمین بیفتاد جنیان را معلوم افتاد که اگر بر پوشیده دانشی داشتندی در این چند مدت که پاره یکسال دانسته اند بگمان اینکه وی زنده است در آنچند رنج و مشقت کار گری وسنگ کشی و حمل دیگر اشیاء ثقیله و تکالیف شاقه رنج نمی بردند .

پس از آن حضرت صادق علیه السلام فرمود « وَ اَللَّهِ مَا نَزَلَتْ هَذِهِ اَلْآيَةُ هَكَذَا » سوگند با خدای این آیه بدینگونه نازل نشده بلکه چنین نازل شده است « فَلَمَّا خَرَّ تَبَيَّنَتِ الانسِ أَنَّ الْجَنَّ لَوْ كَانُوا یَعلَمونَ الغَیبَ مَا لَبِثُوا فِی الْعَذَابِ المُهین » چون سلیمان برروی بیفتاد آدمیان را آشکار گردید که اگر جنیان عالم بغیب بودند در چنان عذاب خوار نماینده و تكلیف شاق درنگ نمی جستند

راقم حروف گوید : مقام نبوت حضرت سلیمان علیه السلام از آن ارفع است که بزینت وزیب این سرای سراسر مكیدت وفریب توجه فرماید بلکه خود می دانست سرور كامل وفرح باقی ودائم او در ملاقات حضرت پروردگار است ، این بود که فرمود همی خواهم روزی را در شکر ایزد غفور بسرور بسپرم والبته خود میدانست برای هیچ آفریده اتفاق نیفتاده است که در جهان گذران و این سراچه پرحادثه فتنه خیز بلا انگیز روزی را بسرور و عافیت و تمنای دل بشب برساند ، و از این سخن همی خواست شکر نعمات الهی را در حق خود ظاهر ومردمان را بر سپاس آلاء ایزدی راغب و خود نیز بدیدار محبوب لایزال و نعمت ابدی ودولت سرمدی واصل گردد .

و نیز چون در زمان آنحضرت جماعت جن ودیو وشیاطین ظاهر بودند و از آنها عجایب امور و اخبار نمودار می شد چندانکه مردمان را گمان همی رفت که مگر برغیب دانا هستند خداوند تعالی خواست آنحضرت را مدتی مرده بر عصای خود واقف دارد تا اورا زنده انگارند وجن وانس را معلوم افتد که هیچیك برعلم غیب واقف نیستند و جز خداوند سبحانی بر اسرار نهانی عالم نیست « لا یَعلَمُ الغَیب

ص: 82

الَّا اللَّهُ ».

و در تفاسیر نیز پاره وجوهات مسطور است و از جمله نوشته اند که در این مدت آصف بن برخیا تدبیر کار آنحضرت را می نمود تا گاهی که ارضه عصای آنحضرت، را بخورد و یکی از حکمتها این بود که آن بنای مبارك را كه آن جماعت بساختن آن اشتغال داشتند ناقص نماند و در پاره تفاسیر معتبره روایت کرده اند که خدای تعالی سلیمان علیه السلام را قبل از اجل بوقت احتضارش آگهی داد و آنحضرت حنوط فرمود و متكفن شد

راقم حروف گوید : شاید یکی از جهات این باشد که خدای تعالی برای اظہار قدرت کامله پیکر مبارك بشری آن حضرت را چون در زمان زندگی وحلول روح باقی بداشت و هیچ حادثه و فسادی در وی روی نداد چندانکه بر حاضران و ناظران هیچ معلوم و محسوس نگشت که از آثار ممات و جدائی روح اثری موجود است

بیان وقایع سال یکصد و نود و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال مردم طلیطله بفتنه برخاستند و جنگ و آشوب بلند شد و این جنگ را وقعة الحفره گویند و امیر حکم بن هشام اموی صاحب اندلس بمردم طلیطله بتاخت و افزون از پانزده هزار تن از اعیان آن شهر را بضرب تیغ بران مسافر آن جهان ساخت وسبب این حادثه بزرگ وفساد عمیم این بود که مردم طلیطله اظہار خود خواهی و ثبات رأی می نمودند و هر کس را که بر آن جماعت امارت می دادند بعزل وعز لتش مبادرت می نمودند و با چند تن از امرای خود بر این نسق معاملت ورزیدند و بحصانت حصار وكثرت اموال خویش قویدل بودند و در اطاعت فرمان هیچیك از فرمانگذاران خویش چنانکه شایسته بود نمی رفتند .

و چون حکم بن هشام امیر اندلس در کار ایشان فروماند برای ظفرمندی

ص: 83

بر ایشان کار بتدبیر افکند و بعمروس بن یوسف معروف بمولد که در این وقت در ثغر اعلی ظهور کرده بود استعانت برد وعمروس اظهار اطاعت حکم را بنمود وحكم اورا نزد خود احضار کرد و عمروس بهمان سبب اطمینان حاصل کرد و او از مردم شهر وشقه بود ، چون نزد حکم حاضر شد حکم در مراتب اکرام و اعزاز او مبالغت ورزیده مکنون خاطر خودرا در حق مردم طلیطله با او در میان نهاد و با همدیگر بمشورت سخن کردند وتدبیرها بساختند

آخر الامر حكم بن هشام عمروس را بحکومت طلیطله منصوب ساخت و مکتوبی بمردم طلیطله بر نگاشت ، و در آن جمله مرقوم داشته بود که من فلان شخص را که از خود شما می باشد بر شما ولایت و امارت دادم تا قلوب شما بدو مطمئن شود و ازین پس شما را از کسانی که شما را ناگوار ومكروه می افتد از میان عمال و موالی خودمان معاف داشتیم تا نیت نیك و رأى جمیل ما را درباره خودتان بدانید

عمروس آن فرمان امارت را بر گرفت و راه بر نوشت تا داخل طلیطله گشت و با مردم آن شهر مأنوس شد و مردم آنجا نیز بدو اطمینان یافتند وعمروس در نظم و نسق امور ایشان و آسایش و آرامش ایشان بکوشید و نخست حیلتی که در کار ایشان بساخت با آنها باز نمود که در بغض وكین بنی امیه وخلع طاعت ایشان با اهل طلیطله موافقت دارد اهل آن شهر که خود بر آن عقیدت رسوخ داشتند چون عمروس را با خود همداستان دیدند بدو مایل شدند و بافعال و اعمال او وثوق گرفتند . وچون روزی چند بر گذشت یکی روز با اهل طلیطله گفت : سبب این شر و فسادی که در میان شما واصحاب امیر این شهر پدید می گردد مخالطت و آمیزش تامی است که با هم دارید ، لہذا من چنان بصواب نگریستم که سرایی و بنایی بر پای دارم ومن واصحاب سلطان در آن منزل که ازیك جانب این شهر باشد جای کنیم تا کار بر شما آسان گردد و ازین مخالطت دچار زحمت ومشقت نشوید ، اهل

ص: 84

شہر اجابت و اطاعت کردند، چون عمروس ایشان را فارغ و یکجهت ساخت در وسط شهر بنیانی که می خواست بر نهاد .

و چون مدتی بر این حال بر گذشت حکم بن هشام بعامل خود که امارت ثغر اعلی را داشت پنهانی بنوشت که عریضه بخدمت حکم بر نگارد و از زحمت و زیان سپاهیان کفر بدو استغاثت برد و خواستار لشکر و مدد گردد ، آن عامل بطوری که فرمان رفته شرحی بخدمت صاحب اندلس معروض داشت و خواستار مدد و نصرت گردید .

حکم بن هشام باین دست آویز لشکریان خود را از هر گوشه و کنار احضار کرد و پسر خود عبد الرحمان را امارت لشکریان بداد وسرهنگان سپاه و وزراء پیشگاه و بزرگان در گاه را نیز با وی همراه ساخت ، پس لشکریان روی براه آوردند و در طی راه بشهر طلیطله بگذشتند و عبدالرحمان بهیچوجه آهنگ دخول بشهر طلیطله را ننمود و در همان اثنا که در کنار آن شهر بود از عامل ثغر اعلی که خواستار لشکر و مدد شده بود خبر رسید که لشکریان کفار متفرق و پراکنده شدند و خداوند قهار شر ایشان را کفایت کرد ، لاجرم لشكریان عبدالرحمان نیز بہر طرف پراکنده شدند وعبدالرحمان عزیمت معاودت بقرطبه را نمود .

عمروس در این وقت با اهل طلیطله گفت: نگران هستید که پسر حاکم بطرف من آمده است وشرط ادب ورعایت حزم واحتیاط این است که من لزوماً بدیدارش بیرون شوم وحقش را بگذارم اگر شما نیز مهیای این کار هستید خوب ، وگرنه من بتنهائی بروم ، پس عمروس با بزرگان اهل طلیطله از شهر بیرون شدند و بخدمت عبد الرحمان در آمدند عبدالرحمان نیز با ایشان اکرام واحسان ورزید

و چنان بود که حکم بن هشام چون پسرش عبد الرحمان را روانه می ساخت یکی از خدام محرم خود را با نوشته بس لطیف و نازك بعمروس فرستاد ، در این وقت آن خادم نزد عمروس بیامد و با او بمصافحه در آمد و نرم نرم آن مکتوب را بدو رسانید بدون اینکه با او سخنی در میان آورد ، چون عمروس آن مکتوب را

ص: 85

قرائت کرد نوشته را تدبیر وحیلت تاختن بر مردم طلیطله جست

عمروس در این وقت با اهل طلیطله اشارت نمود که ازعبدالرحمان خواستار شوند که با مردم خودش بشهر اندر آیند تا بر عبدالرحمان و سپاهیانش کثرت اهل طلیطله و مناعت و رصانت شهر ایشان و قوت و حشمت ایشان مکشوف آید و از آن پس با ایشان جز بطریق ملایمت مسابقت نگیرند و رضای خاطر ایشان را از دست ندهند

مردم طلیطله گمان بردند که عمروس بنصیحت و خیر خواهی ایشان سخن میسپارد ، پس مردم طلیطله بر حسب تصویب و اشارت عمروس مرگ ومنیت خود را بزبان و جنان خود مستدعی و پذیرا شدند و عبد الرحمان را بشهر در آوردند پس عبد الرحمان با عمروس بسرای عمروس که تازه بنیان کرده بود فرود آمدند ومردم طلبطله و اعیان آن شهر بسلام عبد الرحمان حاضر شدند و عمروس چنان شایع ومشہور ساخت که عبدالرحمان همی خواهد ایشانرا ولیمه بزرگ وطولی(1) عظیم دهد ، لاجرم برای استعداد و تهیه آن کار شروع نمود و آن مردم را در روزی که مذکور نموده بود دعوت کرد و با ایشان قرار بر نهاد که از دری اندر وازدیگر در بیرون شوند تا زحمت ازدحام نیابند

ایشان نیز بدانگونه کار کردند ، و چون روز مزبور در رسید مردمان فوج از پی فوج بیامدند و چنان بود که چون هر دسته و فوجی اندر میشدند ایشان را می گرفتند و بجانب جماعتی از لشکریان می بردند و در آن قصر چاهی بزرگ بر کنده بودند و در همانجا سر از تن ایشان دور می ساختند و در آنچاه می انداختند.

وچون روز بلند شد پاره از آن مردم بیامدند و هیچکس را ندیدند پرسیدند مردمان بکجا اندر هستند ؟ گفتند : از این در اندر و از دیگر در بدر شدند ، آن شخص گفت: من هیچکس را ندیدم که بیرون شده باشد پس آن حیلت و نیرنگ را بدانست ومردمان را از هلاکت یاران ایشان خبر داد

و این کار این مرد اسباب تنبه و نجات دیگر مردم گردید و اهالی طلیطله

ص: 86


1- یعنی عطا و نعمت

بعد ازین تأدیب و تنبیه که یافتند فروتن و نرم گردن شدند و بقیه ایام امارت حكم بن هشام و پس ازوی در زمان امارت پسرش عبدالرحمان بطوری نیکو اطاعت وانقیاد ورزیدند و از آن پس دیگر باره جبران خسارات و مصائب خود را نمودند و کثرت یافتند و برعدت وعدت بیفزودند و چون عبد الرحمان ابن حکم از این جهان در گذشت و پسرش محمد بامارت بنشست او را مجال ندادند و خلع کردند چنانکه مذکور شود

بیان عصیان و طغیان مردم مارده با حکم بن هشام اموی و تلافی او نسبت بآ نجماعت

در این سال اصبغ بن عبد الله نسبت بحكم بن هشام امیر مملکت اندلس از در عصیان بیرون شد و جماعتی از مردم مارده با آن مارد بکوچه تمرد شدند . ومارده از بلاد اندلس است- وفرمانگذار خود را بیرون کردند و این خبر بحکم پیوست حکم با لشکری گران و عزمی محکم بدانسوی روی نهاد و طاغیان را در بندان داد ، در آن اثنا که در امر محاصره جد وجہدی کامل می ورزید خبر رسید که مردم شہر قرطبه که تختگاه اندلس بود سر بعصیان در آورده و بمخالفت وی مبادرت نموده اند ، اصلاح آن امر وخمود آن نایره را واجب شمرد و بدان صوب عزیمت کرده شتابان روان شد و آن راه دور را در مدت سه روز در نوشت و پژوهش و تفتیش کامل کرده جماعتی را که منشأ و منشیء آن فساد و کردار نابهنجار بودند سرازیر ازدار بیاویخت و جمعی دیگر را از تن سر بر گرفت ؛ دیگران را رعب و بیمی عظیم ازین شدت وسطوت در سپرد و کناری گرفتند ، لكن كین وكراهیت وی در قلوب ایشان سخت تر شد

و از آنطرف مردم مارده گاهی با طاعت گاهی بتمرد و نافرمانی می گذرانیدند تا سال یکصد و نود و دوم روی، گشود ، در این وقت در کار اصبغ بن عبد الله ضعف وفتوری بیفتاد ورنگ و بویش اندك همی شد ، زیرا که حکم بن هشام با آن عزم

ص: 87

راسخ و احتشامی که داشت متواتراً لشكر و حشم بدفع و حرب اصبغ می فرستاد واعیان مردم مارده را درمارده عامل وامیر می گردانید و از ثقات اصحابش را در آن کار کارگذار می داشت ، لاجرم قلوب مردمان بدوگرایان همی شد و از کنار اصبغ بن عبد الله كنارى وازمطاوعتش بیزاری همی گرفتند ، حتی برادرش ازوی جدایی جست

اصبغ چون اینگونه نیرنگ این سرای دو رنگ را بدید در کار خویشتن بیچاره و نفسش سخت سست گشت ، ناچار در طلب امان بخدمت حکم پیام فرستاد حکم نیز چون مردی ملایم و دور اندیش بود او را امان بداد ، پس اصبغ از شهر مارده مفارقت اختیار کرده در قرطبه نزد حکم اقامت گزید .

در بعضی تواریخ مسطور است که در این سال شارلمن پادشاه فرانك در شهر تیون ویل مملکت پهناور خود را بسه پسر خود شارل و پپن و لوئی قسمت کرد .

و در این سال پادشاه ایطالیا جزیره کر کس را از تصرف اعراب خارج کرده خود متصرف شد .

بیان جنگ و قتال مردم فرنك با اهل اندلس و شکست مردمان فرنگستان

وهم در این سال لذریق پادشاه فرنگستان لشکری برای محاربت با مملکت اندلس بیار است و گروهی انبوه فراهم ساخت تا بشهر طرطوشه برود و آن شهر را بحصار در سپارد ، حکم بن هشام اموی آهنگ ملك فرنگ را بدانست و از هر سوی مردم سپاهی و ابطال رجال ورجال پهنه قتال را فراهم کرده با پسرش عبدالرحمان بدانسوی بفرستاد، عبدالرحمان با آن سپاه بیکران جانب بیابان گرفت و جمعی کثیر نیز از مردم متطوعه که بخویشتن آماده جنگیدن می شدند بمتابعت ایشان روان شدند ومردم فرنگ را در اطراف بلاد خویش در یافتند و هنوز فرنگیان دستبردی بشهرهای مسلمانان نزده و به نیلی نایل نگردیده بودند

ص: 88

پس از دوسوی صفوف حرب وحراب و ضرب و ضراب وقتل و قتال آراسته و سواران نیزه گذار و نیزه گذاران مردم شکار پهنه سوار گردیدند و کوس نبرد از گنبدلاجورد بر گذشت ورؤوس جنگجویان پهنه آوردگاه را زینت بخشید چندانکه بتوانستند بکوشیدند ، دهان ها پر کف و جان ها بر لب رسید و تا توان داشتند فروگذار ننمودند و از تن و توان چشم فرو پوشیدند و یکسره بکوشیدند و پیمانه مرگ بنوشیدند وجلباب بلا بپوشیدند و همواره بجوشیدند و بخروشیدند .

در این حال فتح و نصرت خداوند متعال مسلمانان را شامل احوال گشت و باد فیروزی بر درفش اهل دین مبین وزیدن و پای ثبات كفار لغزیدن گرفت یکباره از عرصه کارزار فرار کردند و از ایشان جمعی کثیر قتیل و گروهی اسیر گشتند و اموال واثقال ایشان بدست غازیان اسلام بغارت وغنیمت افتاد وسپاه اسلام با نصرت وفیروزی و غنیمت کامل باز گردیدند

بیان عصیان و طغیان حزم بن وهب و چاره او بدست حکم امیر اندلس

اندرین سال حزم بن وهب در ناحیه باجه سر بمخالفت و طغیان بر کشید باجه با باء موحده والف وجیم وهاء ساكنه در چند موضع است : یکی در افریقیه است که معروف است بباجة القمح ودیگر باجة الزیت است که آن نیز در افریقیه است و یکی نام شهری است در مملکت اندلس.

بالجمله چون حزم بن وهب خروج نمود دیگران نیز باوی موافقت کردند و بآهنگ اشبونه بیرون شدند، و چنان بود که حکم بن هشام ، حزم را در کتب خودش نبطی می خواند ، چون مخالفت ومناقضت حزم بن وهب را حکم بن هشام امیر اندلس بشنید پسرش هشام را با سپاهی کثیر و لشکری با احتشام بدفع حزم بفرستاد ، هشام با آن مردم جنگجوی بدو روی نهاد وحزم و متابعانش را ذلیل وکلیل نمود و درختهای آن اراضی را بیفکند و چندان کار بر آنها تنگ شد که امان خواستند و امان یافتند

ص: 89

بیان عزل کردن هارون الرشید علی بن عیسى بن ماهان را از خراسان و امیری هرثمه

وهم در این سال هارون الرشید علی بن عیسى بن ماهان را که روزگاری در مملکت خراسان با نهایت اقتدار واستیلا حکمران بود و ازین پیش بپاره حالات او و مخالفت با جماعت برمکیان و اموال كثیره كه بدرگاه رشید تقدیم نمود اشارت شد عزل نمود ، و نیز سبب هلاك پسرش عیسى بن علی و چگونگی قتل او سبقت نگارش گرفت ، وچون عیسى بقتل رسید پدرش علی از بلخ بیرون شد وراه بر سپرد تا بمرو پیوست ، چه از آن بیمناک بود که رافع بن لیث خارجی رافع بن لیث خارجی بجانب بلخ بتازد و بر آن شهر مستولی گردد ، پسرش عیسی در باغستان سرایش که در بلخ بود اموالی بسیار مدفون کرده بود که گفته اند که سی هزار بار هزار بوده است و پدرش علی بن عیسی و هیچکس بر آن دفینه آگهی نداشت اما كنیزك عیسى از آن اموال مدفونه باخبر بود .

وچون علی بن عیسى از بلخ بیرون رفت آن کنیز با پاره خدام از آن اموال مخفیه داستان می راند و مردمان نیز اندك اندك خبر شدند و در محافل و مجالس سخن کردند ، پس قراء و بزرگان مردم بلخ اجتماع کردند و بآن بستان در آمدند و آن اموال كثیره را بمردم بلخ مباح ساختند

چون این خبر بهارون الرشید رسید آشفته شد و گفت علی بن عیسی بدون اجازت من از بلخ بیرون می شود و چنین دولتی عظیم را در آنجا می گذارد معذلك چنان می پندارد و می نماید و می انگارد که برای مخارج ومصارف دفع وطرد رافع ابن لیث کارش بدانجا پیوسته است که زر و زیور زنان، خود را بدان مصرف رسانیده است ، لاجرم علی بن عیسی را عزل کرد و هرثمه بن اعین را امارت خراسان بداد هرثمه برفت و اموال علی بن عیسی را استصفاء کرده میزانش بهشتاد هزار بار هزار پیوست

ص: 90

از یکی از موالی حکایت کرده اند که گفت : در خدمت هارون الرشید در جرجان بودیم ورشید آهنگ خراسان داشت ، در این اثنا اموالی را که از علی بن عیسی برای رشید مأخود نمودند و بر هزار و پانصد نفر شتر بار کرده بودند فرارسید (این اموال سوای آنچه بر شترها حمل شده و از خزاین علی بن عیسی بوده است) و ازین قرار که مسطور شد اموال این پدر و پسر دویست و بیست کرور می شود ، و علی بن عیسی با این حال و این کثرت اموال اعالی و اشراف مردم خراسان را ذلیل وزبون همی داشت یکی روز هشام بن فرخسرو وحسین بن مصعب بخدمت او حاضر شدند و بروی سلام بدادند علی بخشونت وغلظت زبان بر گشاد و با حسین بن مصعب گفت : سلام بر تو مباد ای ملحد بن ملحد سوگند باخدای ، من بحالت تو وعداوت تو باسلام وطعن تو در دین آگاهم و در قتل تو جز اذن واجازت خلیفه انتظاری و تأملی ندارم همانا خداوند تعالی خون ترا مباح ساخته است و امید وارم که خداوند تعالی ریختن خون ترا بزودی بدست من مقرر فرماید و جان ترا شتابان بآتش نیران روان دارد .

آیا تو همان کس نیستی که در همین منزل من بعد از آنکه شکمت از شرب خمر پر گشته و خردت ازسر بیرون تاخته ومست طافح ، صالح را ازطالح فرق نمیدادی در حق من ببیهوده گوئی زبان بر گشودی و گمان همی بردی که مکاتیب عزل من از مدینة السلام بتوخواهد پیوست ، هم اکنون بغضب وسخط خداوندی بیرون شو خدایت لعنت کند ، همانا زودازود که تو از اهل این شهر و این خاك نخواهی بود .

حسین بن مصعب گفت : امیر را بخداوند پناه میدهم که سخن سخن چین یاسعایت مردم نابکار را پذیرفتار گردد ، چه من از این جمله که بمن نسبت می دهند بری و بیزارم ، علی بن عیسی گفت: دروغ می گوئی که مادر ترا مباد ، ودر خدمت من بصحت پیوسته است که تو از باده ارغوانی مست و بی خبر شدی و گفتی آنچه را که مستحق غلیظتر ادب هستی و شاید خداوند بتازیانه بأس و نقمت خودش ترا

ص: 91

علاج فرماید ، هم اکنون بدون دستور ومصاحب از حضور من بیرون شو ، در این وقت حاجب بیامد ودست حسین را بگرفت و اورا بیرون برد .

بعد از آن علی بن عیسی روی با هشام بن فرخسرو گفت : همانا خانه تو دار الندوه یعنی دار الشورا و انجمن مردمان شده است ، جماعتی از سفهاء ناس را در آنجا فراهم می سازی و بر ولاة وامراء طعنه میزنی ، خداوند خون مرا بریزد اگر خون ترا نریزم ، هشام گفت : فدای امیر بگردم ، سوگند با خداوند که من مظلوم ومرحوم هستم ، قسم بخدای در تقریظ و تمجید امیر هر سخنی که از آن بهتر و شایسته تر نبوده است جهد کرده ودروصف او برشته بیان در آورده ام و امیر را بدان مدح وثنا اختصاص داده ام ، لكن اگر آنچه در خیر امیر گفته ام ساعیان بدیگر گونه و برضد آن بعرض رسانیده باشند چاره کار من چه خواهد بود ؟

علی بن عیسى گفت : مادر ترا مباد ، دروغ می گوئی ، چه من بر آنچه جوانح تو از فرزندان تو و اهل و اقارب تو بر آن منطوی هستند دانا می باشم بیرون شو ، بزودی خود را از شر تو آسوده می نمایم ، هشام نیز بیرون رفت وچون اواخر شب در رسید دختر خود عالیه را که از دیگر فرزندانش بزرگتر بود بخواند و گفت : ای دخترك من ، همانا بر آن اندیشه هستم که امری و سری را با تو سر از مهر بردارم که اگر تو آشکارا نمایی من کشته میشوم و اگر پوشیده و محفوظ گردانی سالم بخواهم ماند و تو بباید زندگی پدرت را بر مردنش اختیار نمائی ، عالیه گفت : فدایت بگردم این مسئله چیست ؟

هشام گفت : دانسته باش که من برخون خود ازین فاجر علی بن عیسى می ترسم وعزیمت بر آن نهاده ام که چنان نمایان نمایم که بمرض فالج مبتلا شده ام چون هنگام سحر گاهان در رسید کنیز كان خود را فراهم کن و تو با آنها فریاد و نعره بلند کنید و بفراش من بشتابید و مرا جنبش همی بدهید و چون دیدید که كت من سنگین شده است تو و كنیز كانت نعره و صیحه سخت بر کشید و نزد برادران و خواهرانت بفرست و ایشان را ازمرض من خبرده وسخت بپرهیز و احتیاط

ص: 92

کن که احدی از خلق الله را خواه نزدیك باشند یادور آگاه نسازی که من صحیح افتاده و سالم هستم .

دخترش عالیه چون زنی خردمند ودانا بود بهمان دستور که پدرش بدو داده بود اطاعت نمود و هشام مدت زمانی بهمان حالت و بدون حرکت بر فراش بود و هیچ جنبشی در وی نبود مگر اینکه دیگری او را حرکت بدادی . و بعضی گفته اند که هیچیك از مردم خراسان بر عزل علی بن عیسى نه بخبر و نه اثر جز هشام بن فرخسرو عالم نبود ، چه هشام عزل اورا توهم کرده بود و این توهم بصحت مقرون گردید .

و گفته اند که در آن روز که هرثمه بامارت خراسان وارد می شد هشام باستقبال او بیرون رفت ، در عرض راه یکی از سرهنگان علی بن عیسى هشام را بدید و بکنایت گفت : جسم را صحت رسید ، کنایت از اینکه تاکنون ازخوف علی فالج بودی و اکنون که از آن بیم برستی سالم شدی ، هشام گفت : حمد خدای را همیشه جسم صحیح بود ، و بروایتی در آن حال که باستقبال هرثمه می رفت خود علی بن عیسى اورا در عرض طریق بدید و گفت : هان بکجا تو را می برند ؟ گفت : برای ملاقات امیر خودمان ، ابو حاتم گفت : آیا علیل نبودی ؟ گفت بودم « فوهب الله العافیة و عزل الله الطاغیة فی لیلة واحدة » خداوند تعالی در یك شب عافیت وعزل طاغیه را با هم توأم داشت ، کنایت از اینکه همان شب که تو عزلت یافتى من صحت پذیرفتم .

و اما حسین بن مصعب چون از دار الاماره بیرون رفت بجانب مکه معظمه راه بر نوشت و از گزند علی بن عیسی بہارون الرشید پناهنده شد ورشید اورا امان بداد ، و چون اعمال نکوهیده او در خدمت رشید متواتر گردید بآهنگ عزلش بر آمد .

ص: 93

بیان احضار هارون الرشید هرثمه بن اعین را و مامور کردن او را بامارت خراسان و عزل علی بن عیسی

ابن اثیر و دیگران نوشته اند که چون هارون الرشید یكباره بر عزل على ابن عیسی از امارت خراسان عزیمت بر نهاد هرثمة بن اعین را بخواند و در مجلسی با او بخلوت بنشست و با او گفت : همانا من در کار تو با هیچکس مشورت نکنم و هیچکس را بر آن رازی که با تو در میان دارم مطلع نمیسازم ، اینك در امر ثغور وحدود مشرق مضطرب هستم ومردم خراسان منكر علی بن عیسى هستند و او را حکومت نمی پسندند ، چه در آن عهد که با من نهاده بود مخالفت ورزید و از پس پشت افکند و اینك مكتوبى بمن کرده است و از من مدد خواسته و لشکر طلب کرده است و من در جواب او می نویسم و اورا خبر می دهم که ترا با اموال بسیار و اسلحه وقوه ولشکر جرار بآنچند که نفس او آسوده ودلش مطمئن گردد بیاری او می فرستم .

اما مکتوبی دیگر بخط خود بنو میسپارم و تو می باید تا بشهر نیشابور اندر نرسی مهر از آن مکتوبی که با تو می باشد بر نگیری و مضمونش را در مقام استطلاع بر نیایی و چون بنیشابور وارد شدی بآنچه در آن مکتوب است عمل کن وامتثال فرمان را بنمای و بخواست خدای ازمدلول آن تجاوز مجوى ومن رجاء خادم را با نامه که بعلی بن عیسی می نویسم بخط خود با تو همراه می نمایم تا تکلیف خود را با تو بداند و امر علی بر وی آسان گردد ، تو این امر را بر وی آشکار و اورا بر عزیمت خود دانا مگردان وساخته سفر باش و با خاصان خود چنان نمایان کن که من تورا برای معاونت و امداد علی بن عیسی میفرستم

بعد از آن هارون الرشید نامه بعلی بن عیسى بن ماهان باین صورت بنوشت :

«بسم الله الرحمن الرحیم » «یا ابن الزانیة ، رفعت من قدرك و نوهت باسمك و أوطأت سادة العرب عقبك و جعلت أبناء ملوك العجم خولك و أتباعك ، فكان

ص: 94

جزائی أن خالفت عهدی ونبذت وراء ظهرك أمری حتى عثت فی الأرض وظلمت الرعیة وأسخطت الله وخلیفته بسوء سیرتك ورداءة طعمتك وظاهر خیانتك

و قد ولیت هرثمة بن أعین مولای ثغر خراسان ، و أمرته أن یشد وطأته علیك وعلى ولدك وكتابك و عمالك ولا یترك وراء ظهور کم درهماً ولا حقا لمسلم ولا معاهد إلا أخذكم به حتى ترد. إلى اهله

فإن أبیت ذلك و أباه ولدك و عمالك فله أن یبسط علیكم العذاب و یصب علیكم السیاط ویحل یكم ما یحل بمن نكث وغیر وبدل وخالف وظلم وتعدی و غثم انتقاماً لله عز وجل بادئا و لخلیفته ثانیاً و للمسلمین و المعاهدین ثالثاً ، فلا تعرض نفسك للتی لاتقوى لها واخرج مما یلزمك طائعاً أرومكرهاً ».

ای پسرزن نابکار ، چندان بر رفعت قدرو بلندی نام تو بر افزودم که بزرگان عرب را دنباله تو و شاهزادگان عجم را مانند ممالیك و اتباع تو گردانیدم ، اما پاداش من از تو این بود که عهد و پیمان مرا دیگر گون ساختی و فرمان مرا از پس پشت انداختی چندانکه چون گرگ درنده وسگ گیرنده آشوب بیاوردی و رعیت را بظلم وتعدی پایکوب نمودى وخداى وخلیقت وخلیفه اورا ازسوء سیرت و ردائت طعمه وطمع خود و ظهور خیانت و جنایت خود بخشم در آوردی

اینك مولای خود هرثمه بن اعین را در حدود و ثغور مملکت خراسان امارت دادم و اورا فرمان دادم که بر تو وفرزندان تو و نویسندگان و کارگذاران توسخت بگیرد چندانكه یك درهم برای شما باقی نگذارد و از هر مسلمی و معاهدی حقی بر گردن تو و ایشان مانده باشد بگیرد و باهلش برساند .

پس اگر تو یا اولاد تو یا عمال تو در پرداختن حقوق واموال اباء و امتناع واهمالی بورزید هرثمه را بایست که جملگی شما را در پنجه عذاب وشکنجه رنجه دارد و بضرب سیاط شما را در سپارد و بر شما همانگونه نقمت وعذاب فرود آورد که در خور کسانی است که نقض بیعت کردند و مغیر و مبدل ساختند و خلاف کردند وظلم و تعدی و ستم ورزیدند و این کارو کردار از نخست برای انتقام خداوند است عز وجل

ص: 95

که برخلاف رضای او کار کردید و ثانیاً برای انتقامی است که از خلیفه او بشما می رسد و ثالثا بواسطه آن ظلم وتعدی و بی انصافی است که در حق مسلمین ومعاهدین رواداشتید ، هم اکنون جان خود را در معرض آنچه تاب نیاوری مسپار و از آنچه بر تو لازم می گردد خواه بطوع و رغبت یا بعدم میل یا از روی کراهت خود را خارج بگردان .

و همچنین هارون الرشید عهد نامه امارت خراسان را بخط خود برای هرثمه ابن اعین باین صورت بر نگاشت «هذا ما عهد به هارون الرشید أمیر المؤمنین إلى هرثمة بن أعین حین ولاه ثغر خراسان وأعماله وخراجه ، أمره بتقوى الله و طاعته ورعایة أمر الله و مراقبته و أن یجعل كتاب الله إماماً فی جمیع ما هو بسبیله فیحل حلاله ویحرم حرامه و یقف عند متشابهه ویسأل عنه أولی الفقه فی الدین وأولی العلم بكتاب الله أو یرده إلى إمامه لیریه الله عز وجل فیه رأیه و یعزم له على رشده و أمره أن یستوثق عن الفاسق على بن عیسى و ولده و عماله وكتابه و أن یشد علیهم وطأته و یحل بهم سطوته و یستخرج منهم كل مال یصح علیهم من خراج أمیر المؤمنین و فیء المسلمین

فاذا استنظف ما عندهم وقبلهم من ذلك نظر فی حقوق المسلمین و المعاهدین وأخذهم بحق كل ذی حق حتى یردوه إلیهم فان ثبت قبلهم حقوق لأمیر المؤمنین و حقوق للمسلمین فدافعوا بها و جحدوها أن یصب علیهم سوط عذاب الله و ألیم نقمته حتى یبلغ بهم الحال التی إن تخطاها بأدنى أدب تلفت أنفسهم و بطلت أرواحهم .

فاذا خرجوا من حق كل ذی حق أشخصهم كما تشخص العصاة من خشونة الوطاء وخشونة المطعم و المشرب و غلظ الملبس مع الثقات من أصحابه إلى باب أمیر المؤمنین إن شاء الله ، فاعمل یا أبا حاتم بما عهدت إلیك فانی أثرت الله ودینی على هواى و إرادتی ، فكذلك فلیكن عملك وعلیه فلیكن أمرك و دیر فی عمال

ص: 96

الكور الذین تمر بهم فی صعودك مالا یستوحشون معه إلى أمر یریبهم وظن یرعبهم و أبسط من آمال أهل ذلك الثغر ومن أمانهم وعذرهم ، ثم اعمل بما یرضى الله منك و خلیفته ومن ولاك الله أمره إن شاء الله

هذا عهدی و كتابی بخطی و أنا أشهد الله وملائكته و حملة عرشه و سكان سماواته وكفى بالله شهیدا و كتب أمیر المؤمنین بخط یده لم یحضره إلا الله وملائكته» این عهد نامه ایست که هارون الرشید أمیر المؤمنین برای هرثمه بن اعین می نگارد گاهی که اورا بامارت مملکت خراسان و اعمال آن و گرفتن باج و خراج آنسامان منصوب و مأمور می نماید ، تکلیف هرثمه این است که در هیچ حال از تقوی و پرهیز کاری حضرت باری و مراقبت امر کردگاری کناری نجوید و کتاب خدای را پیشنهاد افعال و احکام و اعمال خودگرداند و جز بر آن طریقت سلوك نگیرد و حلال خدای را حلال وحرامش را حرام نماید و در هر کجا در کتاب الهی و اوامر ونواهی یزدانی و آیات قرآنی امر بروی مشتبه گرددو بمتشابهات بر خورد و بتصریح نتواند فهم نماید بفقهای اسلام و دانایان کتاب خدای رجوع ، و از ایشان پرسش و پژوهش نماید و گرنه بامام و پیشوای دین خود بازگشت دهد تا یزدان تعالی راه رشد ورشاد را بروی باز نماید وابواب علم و یقین را بروی برگشاید

و نیز هارون الرشید هرثمه را امر فرموده است که این مرد فاسق علی بن عیسی حکمران سابق را و فرزندان و کارگذاران و نگارندگانش را بگیرد و در بند و حبس در آرد و ایشان را بحبال شدت و سیاط سطوت بدارد و آنچه از اموال امیر المؤمنین و فیء مسلمین در نزد ایشان بصحت پیوست بازستاند

و چون ازین جمله بپرداخت و این کار را یکسره ساخت در حقوق مسلمانان ومعاهدان بدقت بنگرد و إحقاق حقوق این جماعت را از نقیر وقطمیر از ایشان بنماید و تا دینار آخر بذوی الحقوق عاید گرداند و اگر نگران شد که علی بن عیسى و کسان او در ادای حقوق ثابته امیر المؤمنین و مسلمین تقاعد و تکامل یا انکار و اهمالی دارند باید ایشان را بتازیانه قهر و عذاب الهی و نقمت الیم خداوندی

ص: 97

در سپارد تا بدانجا که حال آنها از شدت عذاب و محنت و الم و نقمت بجایی برسد که اگر بخواهند باندك تأدیبی وصدمتی دیگر با ایشان بگذرانند بهلاکت نفوس دچار شوند و ارواح ایشان در حفظ اجسام آنها عاطل و باطل شود

و چون از احقاق حقوق فراغت یافتند و آنچه ببایست بپرداختند آنوقت می باید این جماعت عاصیان را چنانکه در حق گناهکاران معمول می دارند با کمال خشونت و محنت راه سپاری وسختی و درشتی مطعم ومشرب و غلظت ملبس و محتد با جماعتی از موثقین اصحاب خودش بدرگاه امیر المؤمنین بخواست خدا روانه بدارد .

ای ابوحاتم چنانکه با تو مقرر و معهود داشته ام معمول بدار ، چه من خداوند تعالی ودین خود را بر هوای نفس ومیل خود ترجیح میدهم ،کار و کردار تو نیز بایست بر این طریقت باشد و در کار عمال امصار و بلدان خراسان که بر ایشان عبور میدهی ببایست بطوری سلوك نمایی که موجب دحشت ووحشت خاطر ایشان نگردد و آنچه آرزوی مردم آن ثغور و مملکت است بطور مطبوع بر آورده شود و همگی را مأمون ومعذور بداری و در گاهواره عدل وامن آسوده بسازی و از آن پس بحکومت ایشان بنشینی وسلوك خود را چنان بگردانی که خدای وخلیفه خدای و خلیقت خدای از تو خشنود باشند انشاءالله

این است عهد من وكتاب من بخط من و بگواهی می گیرم حضرت الهی را وفرشتگان او را و حاملان عرش خدای را و ساکنان آسمانها را ، و خداوند برای شهادت كافی است ، همانا امیر المؤمنین این مکتوب را گاهی بخط خود نوشت که جز خدای و ملائکه خدای حاضر نبودند ، یعنی چون خواست احدی ازین سر او واقف نشود بخط خود بنوشت

پس از آن هارون الرشید بفرمود تا دبیر او مکتوبی خطاب بهرثمه بر نگارد و او را بمعاونت علی بن عیسى و تقویت امر او و تشدید كار او مأمور نماید ، پس آن فرمان را بر نگاشتند ومردمان را آشکار افتاد که هرثمه بمدد و نصرت علی بن عیسى

ص: 98

فرمانگذار خراسان راهسپار آن سامان است ، و چنان بود که مکاتیب حمویه بخدمت هارون معروض می گشت که رافع نه از فرمان خلیفه روزگار سر بر تافته و نه بخلع او و نقض بیعت سخن ساخته و نه جامه سیاه را که شعار عباسیان است از تن بیرون کرده است و نه کسانی که با او همراهی دارند مرتکب چنین اعمال و قائل بچنین اقوال هستند بلکه عرض و غرض و پایان آرزو و آمال ایشان عزل علی بن عیسى حکمران مملکت خراسان است که در این مدت از ظلم وتعدی و طمع وتخطى او روزوشبی آسوده نسپرده اند

بیان حوادث و سوانح سال یکصد و نود و یکم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و سلم

در این سال مردی خارجی که ثروان بن سیف نام داشت در ناحیه حولایا خروج نمود ، حولایا بفتح حاء مهمله و واو ساكن و بعداز لام والف یاء حطى والف قریه در نهروان بود وچون نهروان ویران شد حولایا نیز خراب گشت ، بالجمله ثروان گاهی بسواد کوفه انتقال می داد ، لاجرم طوق بن مالك را بدفع او مأمور کردند ، طوق برفت و جنگ در پیوست ، ثروان را مجروح و عامه اصحابش را مقتول نمود اما طوق را گمان چنان همی رفت که ثروان کشته شده است ، پس نامه بفتح وفیروزی بر نگاشت ، وثروان بهمان حال که مجروح بود فرار کرد.

و هم در این سال ابوالنداء وبقولی ابوالولید در شام خروج کرد چون این خبر بدرگاه هارون الرشید رسید رشید یحیى بن معاذ را در طلب او بفرستاد و رایت امارت شام را برای او بر بست

و هم در این سال برفی عظیم در مدینة السلام بغداد ببارید و نگارش این برف برای این است که در آن صفحات برف نمی باریده است

و نیز در این سال حماد بربری برهیصم یمانی فیروزی وظفر مندی گرفت .

و هم در این سال امر رافع بن لیث قرین قوت و رفعت گشت و مردم نسف

ص: 99

بدو مکتوب کردند و باطاعت او اندر شدند وازوی خواستار گردیدند که جمعی را بسوی ایشان بفرستد تا با ایشان در قتل عیسى بن علی بن عیسی همدست و معین شوند ، رافع بن لیث صاحب شاش را با جماعت اتراکش بعلاوه سرهنگی از سرهنگانش را گسیل داشت و آن جماعت بسوی عیسی بن علی راه سپردند و اورا احاطه کرده در پره در افکندند و در شهر ذی قعده عیسی را بقتل رسانیدند ومتعرض اصحاب و یاران او نشدند

و اندرین سال هارون الرشید حمویه خادم را امارت برید و چاپارخانه خراسان بداد .

و در این سال یزید بن مخلد هبیری با ده هزار مرد کارزار در زمین روم کار پیکار افکند ، مردم روم او را در تنگنایی فرو گرفتند و بعد از کوشش طرفین یزید را در دو منزلی طرسوس با پنجاه تن مرداز مسلمانان بکشتند و دیگران بسلامت برستند .

و اندرین سال هارون الرشید هر ثمة بن اعین را پیش از آن که او را بخراسان امارت دهد با سی هزار تن لشکر خراسانی متولی غزو صائفه و جنگ تابستانی با مردم روم گردانید و مسرور خادم را با او ملازم ساخت ، امر نفقات ودیگر امور بغیر از ریاست با او مفوض شد ، طبری می گوید بعد ازین صائفه و غزوه تابستانی دیگر برای مسلمانان تا سال دویست و پانزدهم هجری صائفه نبود ، وهارون الرشید بسوى درب الحدث برفت وعبدالله بن مالك را بحفاظت درب الحدث وسعید بن سلم ابن قتیبه را در مرعش مرتب ساخت پس از آن مردم روم بمرعش تاختند، وغارت بردند و مسلمانان را زیان مالی و جانی رسانیدند و بازگشتند و سعید بن سلم در کمال قوت قلب در آنجا اقامت کرد و از جای نجنبید و محمد بن یزید بن مزید را بسوی طرسوس بفرستادند وهارون الرشید سه روز از شهر رمضان المبارك را در درب، الحدث اقامت نمود آنگاه بطرف رقه انصراف گرفت .

و هم در این سال هارون الرشید فرمان کرد تا کنایسی را که در ثغور است ویران سازند و بسندی بن شاهك نوشت تا اهل ذمه را در شهر بغداد بعلت مخالفت هیئت

ص: 100

ایشان با هیئت مسلمانان در حیثیت لباس ایشان وسواری ایشان مأخوذ بگرداند(1).

و هم در این سال خلیفه روی زمین رشید بهرثمة بن اعین فرمان داد تا شهر طرطوس را بنا کند و آن مکان را شهری بگرداند ، هرثمه اطاعت فرمان نمود ، فرخ خادم بامر رشید متولی این امر گردید و سه هزار تن از مردم سپاهی خراسان را بآنجا بفرستاد و از آن پس نیز هزار تن از مردم مصیصه و هزار نفر از مردم انطاکیه را بآن مکان روانه کرد و بنای آن شهر در سال یكصد و نود و دوم با تمام رسید و مسجد جامعش را نیز بساختند.

حموی می گوید : طرسوس بفتح طاء مهمله ودوسین مهمله و در میان آن واو ساكنه شهری است در ثغور شام ما بین انطاكینة و حلب و بلاد روم از آنجا تا اذنه شش فرسنگی طول مسافت است ، نهر بردان آنجا را می شکافد و قبر مأمون در آن شهر است .

و در این سال فضل بن عباس بن محمد مردمانرا حجة الاسلام بگذاشت و امارت مکه معظمه با او بود و محمد بن فضل بن سلیمان والی موصل بود .

و در این سال فضل بن موسی سینا نی مروزی مولای بنی قطیعه مكنى بأبی عبد الله وفات کرد ، تولدش در سال یکصد و پانزدهم هجری بود، سینانی بكسر سین مهمله و یاء حطی و قبل از الف نون و نون بعد از الف نسبت بسینان است که نام قریه ایست از قراء مرو .

و در این سال بروایت یافعی مخلد بن حسین ازدی مهلبی بصری که از عقلای روزگار وصلحای مکرمت آثار بود ازین سرای ناپایدار بسرای جاویدانتقال داد.

و هم در این سال بروایت یافعی معمر بن سلیم رقی که از محدثین بزرگ روزگار بود بدیگر جهان رهسپار شد.

و نیز بقولی که یافعی در تاریخ خود یاد کرده است در این سال محمد بن سلم

ص: 101


1- یعنی آنان را مجبور کردند که از حیث لباس و مر کوب سواری بشکل خاصی در آیند که از مسلمانان ممتاز و بازشناخته گردند

حرانی که از فقهای نامدار ومحدث ومفتی مردم در آن بود بحادثه مرگ دچار و بجهان جاوید قرار سفر کرد .

و هم در این سال بقول یا فعی ابو ایوب مطرف بن مازن كنانی بالولاء و بقولی قیسی بالولاء صنعانی ازین حبهان فانی بجهان جاودانی رخت آمال و امانی کشید در صنعاء یمن قضاوت یافت و از عبد الملك بن عبد العزی بن جریح و جماعتی بسیار حدیث میراند وشافعی و گروهی کثیر ازوی روایت می نمودند و جماعتی از محدثین در روایت او طعن می زدند و بعضی از محد ثین در حقش می گفتند : مردی صالح بود .

راقم حروف شرح حال وی را در کتاب « مشكوة الأدب » در ترجمه و شرح تاریخ ابن خلكان مسطور داشته است ، ابن خلکان می گوید : وفات او در رقه و بقولی در منبج (1) بود ، و می گوید: در اواخر خلافت هارون الرشید وفات کرد و هارون الرشید در شب شنبه سوم شهر جمادی الاخره سال یکصد و نود و سیم جای بپرداخت ، وفاتش در طوس بود ، بعد از آن می نویسد : در تاریخ ابی الحسن عبد - الباقی بن قانع که بترتیب سنین مرتب است، وفات مطرف بن مازن را در سال یکصد و نود و یکم هجری نقل کرده است و این موافق همان روایت است که وفات او را در اواخر خلافت هارون الرشید نوشته اند.

بالجمله مطرف در زمان قضاوت خود مردمان را بقر آن مجید سوگند های غلیظ و شدید می داد و می گفت ابن زبیر نیز بمصحف قسم می داده است ، ولایت مطرف در روز جمعه چهارده شب از شهر ربیع الاول سال یکصد و هفتادم صورت بست ، واین مطرف غیر از ابو عبدالله مطرف بن عبدالله بن شخیر بن عوف بن کعب ابن وقذان حریشی فقیه عابد ناسك است .

ص: 102


1- منبج - بروزن مجلس - شهری بزرگ و قدیمی بوده است که تا حلب ده فرسنگ و از فرات سه فرسنگی فاصله داشته است .

بیان وقایع سال یکصد و نودو دوم هجری و حرکت هرثمه بن اعین بامارت خراسان

اشاره

طبری در تاریخ كبیر خود می نویسد که هرثمه بن اعین والی مملكت خراسان در روز ششم همان روز که هارون الرشید عهدنامه حکومت خراسان را بنام وی برنگاشت بدانسوی راه بر گرفت وهارون الرشید بمشایعت او چندی برفت و بآنچه ببایدش وصیت نهاد و دستور العمل لازم بداد ، هرثمه جانب راه گرفت و در هیچ مكان توقف نکرد و با عمال امارتی آشنایی نگرفت و در ظاهر کار برای علی بن عیسى اموال واسلحه وخلعت وطیب گسیل داشت وهمی راه در نوشت تا بنیشابور رسید . این وقت جماعتی از ثقات اصحاب خودرا فراهم کرد ومردمان سالخورده و تجربت یافته را برگزید و تن بتن را پوشیده بخواست و با او خلوت کرد و از وی عہد و میثاق سخت بگرفت که در کتمان امرش وسرش خودداری را ازدست ندهند ، آنگاه بهر یکی از آن مردم شهری را در امارت او بگذاشت و بهر کس بر حسب استعداد ولیاقت امارت داد وجرجان و نیشابور وطبسین و نسا و سرخس را در حکومت آن جماعت مرتب نمود.

و هر یك را كه رقم حکومتی میداد با او عهد محکم می نمود که بطور پوشیده ومخفی ترین حالات راه بر گیرند و چون بمقر حکومت وارد شدند در هیئت و شباهت مجتازان وراهگذران اندر آیند و مانند مسافران در آنجا اقامت نمایند و تا زمانی که برای آنها معین وروزی که مشخص کرده بود اندر نرسدکار حکومت خودرا آشکار نگردانند و اسماعیل بن حفص بن مصعب را در جرجان برحسب فرمان رشید ولایت داد ، آنگاه از نیشابور راه بر گرفت تا در یك منزلى مرو رسید

این وقت جماعتی از اصحاب خود را که بایشان وثوق داشت بخواند و اسامی فرزندان علی بن عیسی و اهل بیت او و نویسندگان او و دیگر عمال او را بنوشت و آن رقاع متعدده را در هر یك نام آن کس را که بروی موکل ساخته بود که او

ص: 103

را نگاهدارد مرقوم نمود ، آنگاه هررقعه را بیکی از اصحاب خود که بنام او ثبت کرده بود بداد تا چون وارد شهر مرو شود ایشان را یکباره بگیرند و نگاه بدارند تا مبادا چون امر هرثمه و امارت او و مأموریت او بأخذ و بند علی بن عیسی و کسان او مكشوف شود آن جماعت بدانند و فرار کنند .

و چون ازین مکاید و تدابیر بپرداخت یکنفر را بعلی بن عیسی حکمران خراسان فرستاد ، اگر امیر أكرمه الله میل دارد و بصواب می بیند که از موثقین خود جمعی را بگرفتن اموالی که من با خود حمل کرده ام مأمور دارد چنین خواهد کرد، چه اگر این اموال را از آن پیش که من خود وارد شهر شوم تقدیم حضور امیر نمایم برای قوت و قدرت امیر وشکستن دل و بازوی دشمنانش کارگر تر است و نیز من ایمن نیستم که اگر این مال را بگذارم و از آن پس که بشهر اندر آیم حمل شود از اینکه پاره کسان که دل و چشم بآن بر دوخته اند طمع در آن بر بندند و غفلت ومشغله ما را در حالت دخول شهر غنیمت شمرده ناگاهان دست بروی برند و آنچند که قدرت یابند دریابند.

علی بن عیسى نیك خوشوقت شد و پسندیده داشت ، و جماعتی از جهابذه و کند آوران و دلیران مردم خود را برای قبض آن اموال بفرستاد و از آن طرف هرثمه با خزان و گنجوران آن اموال پوشیده سفارش کرد که این جماعت رایك امشب مشغول بگردانید و در حمل مال تعلل بورزید و سخنانی در میان بیاورید که ایشان را بطمع افکند وشك و شبهات در قلوب آنها راه نکند ، خازنان اموال بهمان دستور رفتار کردند و با فرستادگان علی بن عیسی گفتند: باید از ابوحاتم هرثمه اجازت حاصل نمائیم و بار کشان این اموال را ازدواب و استر معین کنیم.

و از آنسوی علی بن عیسی منتظر وصول اموال بنشست و ازین سوی هرثمه بطرف مرو راه بر نوشت و چون دو میل مسافت بشهر مرو باقی ماند علی بن عیسی با فرزندان خودش و کسانش و سرهنگانش باستقبال و ملاقات هرثمه در رسید و هر چه ستوده تر و نیکوتر ملاقات ومؤانست بعمل آوردند .

ص: 104

و چون چشم هرثمه بر فرمانفرمای خراسان رسید پای خود را بخمانید تا برای احترام و احتشام او از مرکب فرود آید ، علی بن عیسی چون این حال را بدید نعره بر کشید و گفت : سوگند با خدای ، اگر از باره بزیر آئی من نیز البته از مرکب خود فرود می شوم ، لاجرم هرثمه برزین مرکب مکین گردید و سواره یکدیگر را در کنار آوردند و معانقه کردند و شادان و صحبت سپاران چون دودوست جانی و دو یار موافق راهسپار گشتند و علی بن عیسی از حالات و هیئت و کیفیت روزگار هارون الرشید می پرسید و از خواص پیشگاه خلافت پناه وسرهنگان سپاه وانصار دولت و خلافت تن بتن پژوهش می کرد و هرثمه جواب هریك را می گذاشت تا گاهی که بپلی رسیدند که پهنای آن بیش از این که یك تن از آن بگذرد استعداد نداشت.

هرثمه بر عایت ادب وحشمت ولایت لگام مرکب خود را بر کشید و با علی ابن عیسی گفت: با بر کت خدای عبور فرمای ، علی بن عیسی گفت : لا والله من نمی روم تا تو عبور نکنی ، هرثمه گفت : سوگند با خدای ، هر گز من این جسارت و مبادرت نکنم ، چه تو امیری و من وزیر هستم ، پس علی بن عیسی راه بر گرفت و هرثمه از دنبال او روان شد تا بشهر مرو در آمدند و با علی بمنزل وی اندر شدند ورجاء خادم بموجب دستورالعمل رشید در هیچ روزو شبی و حالت سواری و جلوس ، آنی ازهر ثمة جدائی نمی جست .

این وقت علی بن عیسی طعام بخواست ، پس خوانهای اطعمه متنوعه بیاوردند و هرثمه و على بخوردن طعام مشغول شدند و رجاء خادم نیز با ایشان بخورد و از نخست بر آن اندیشه بود که با ایشان طعام نخورد ، هرثمه او را غمز کرد و گفت : بخور که گرسنه هستی و شخص گرسنه و آشفته دل را رأى ورویتی نیست .

چون خوان را بر گرفتند علی بن عیسی با هرثمه گفت: دستورالعمل داده ام قصری که مشرف برماشان(1) است برای تو آراسته بدارند، اگر مایل هستی بدانجا

ص: 105


1- نهری که در وسط شهر جاری بوده است .

شوی چنان فرمای ، هرثمه در جواب گفت : امورات لازمه دارم که مجال تفنن و تفرج ندارم ، این وقت رجاء خادم نامه رشید را که بعلی بن عیسى رقم کرده بود بداد و اوامر اورا تبلیغ کرد ، چون علی بن عیسى مكتوب رشید را بر گشود و بأول كلمه آن نظر نمود یکباره بیچاره شد و فروماند و بدانست که بآنچه از آن بیمناك بود و بوقوع آن گمان می برد بروی فرود شده است پس از آن هرثمه او را مجال نداد وفرمان داد تا او را و فرزندان و کتاب و عمالش را در بند آهنین در کشیدند ، و چنان بود که در آن هنگام که هرثمه بجانب خراسان روان شد یك بار زنجیر وغل باخود حمل نمود

وچون ایشان را در بند و زنجیر در آورد بمسجد جامع مرو در آمد و مردمان را خطبه براند و ایشان را بهمه گونه خیر ورحمت و آسایشی از آن رحمت امیدوار ساخت و جملگی را باز نمود که امیر المؤمنین او را حکمران حدود و ثغور ایشان ساخته است ، چه از سوء سیرت و نکوهیدگی سریرت این مرد فاسق علی بن عیسى در حضرتش معروض داشته اند و اینك درحق علی و اولاد وعمال واعوان او چنین و چنان فرمان شده است و امر صریح شده است که در حق عامه وخاصه بعدل و نصفت بروند وحقوق ایشان را تا دینار و در هم آخر گرفته بپردازند

آنگاه فرمان داد تا فرمان عہد حکومت آن سامان را بر مردمان قرائت نمایند ، مردمان چون آن سخنان بهجت انگیز بشنیدند و آن فرمان را بخواندند و بشنیدند اظهار سرور و شادمانی بسیار کردند و درهای آمال و آرزومندی گشوده یافتند وصداها بتكبیر وتهلیل ودعای بقای دولت و پاداش نیك در حق امیر المؤمنین بلند ساختند ، آنگاه هرثمه از مسجد باز شد و علی بن عیسی و کسان او را بهمان حال و صورت حاضر ساخت و گفت : کار خود را بر خود سنگین مگردانید و آنچه باید بجای بیاورید چنان کنید و مرا ناچار مگردانید که شما را دچار رنج و عذاب ومكاره گردانم

بعد از آن امر کرد تا ندا بر کشیدند که ذمه من بری است از کسی که از

ص: 106

علی بن عیسی نزد او ودیعتی باشد یا از فرزندان یا نویسندگان یا کار گذاران او ودیعتی داشته باشد و پنهان نماید و ظاهر نگرداند ، پس تمامت مردمان هر چه از آن جماعت بودیعت داشتند در خدمت هرثمه ظاهر ساختند و هیچکس هیچ چیز را نزد خود پوشیده نداشت مگر یكنفر از اهل مرو که از ابناء مجوس بود و او خاموش بماند و چندان لطایف الحیل بکار برد تا خود را بعلی بن عیسی رسانید و پوشیده با او گفت : از تو نزد من مالی می باشد ، اگر بأن حاجتمندی بتو حمل نمایم و اندك اندك برسانم وحاضرهستم که خود را در راه تو بکشتن دهم تا از محمدت وفاء و جمیل ثناء محروم نباشم ، واگر اکنون مستغنی از آنی برای تو نگاهداری می نمایم تا بهرطور صلاح خود را بدانی رفتار نمایم.

علی بن عیسی از کردار و گفتار آن مرد در عجب شد و گفت : اگر مانند تو هزار تن از بهر خود میداشتم نه سلطان و نه شیطان در من طمع می افکند ، پس از آن پرسید : قیمت آن اموال که نزد توست چه مقدار است و گفت: تو اموال و ثیاب و مشکی نزد من ودیعت نهادی و ندانم بهای آن چیست ، جز اینکه هرچه نزد من نهادی بخط تو ومحفوظ است و هیچ چیز از آن جمله را نقص نرسیده است.

علی گفت : این جمله را بجای بگذار، اگر معلوم شد که نزد تو است تسلیم می کنی و جان خود را بسلامت می بری ، و اگر سالم بماند آنوقت آنچه رأى من باشد مکشوف می گردانم، آنگاه آن مردرا بر کردار او دعا وثنا بگفت و مکافات و نیکوئی نمود ، و از آن پس چون خواستند کسی را بحسن وفاء بستایند ضرب المثل ایشان این مرد بود ، گفته اند از تمام اموال علی بن عیسی که نزد مردمان بودیعت بود هر چه نزد هر کس بود بدو عرضه داشت مگر این مرد و نام او علاء ابن ماهان بود .

بالجمله هرثمه تمام اموال علی بن عیسی و کسان او را بتصرف در آورد حتى حلی و زیور زنهای ایشان را مأخوذ می داشتند و کار با نجا پیوست که بسا بودی که مردی بمنزلی از منازل ایشان در آمدی و هر چه در آن منزل بود مأخوذ

ص: 107

می نمود حتی اگر چه جز صوفی یا چوبی یا چیزی را که قیمت و بهائی نداشت بر می گرفت آنگاه با آن زن که در آن منزل بود می گفت : هرچه زیور بر تن داری تسلیم کن ، و آن زن چون نگران می شد که آن مرد بدو نزدیك می آمد می گفت: ای مرد ، اگر نیکی و محسن هستی چشم خود را از من بگردان ، سوگند با خدای هر چه از من می خواهی و من با خود دارم با تو می گذارم ، و آن مرد اگر از نزدیك شدن بان زن پرهیز می کرد و گناه می شمرد آن زن اجابت امر او می نمود.

و بسیار می شد که انگشتری از انگشت وخلخال از پای در آورده بدو تسلیم می نمود ، حتی آنچه را که ده درهم قیمت داشت بدو می گذاشت ، و اگر آن مرد را تدین وترحمی نبود می گفت : من راضی نمی شوم مگر اینکه ترا تفتیش نمایم مبادا قطعه طلائی یا مرواریدی یا یاقوتی را پنهان نموده باشی، پس دست خودرا بر بن و بغل رانهای وی می برد و تفحص می نمود تا چیزی را در آن گنجینه خاص مستور نداشته باشد.

بالجمله بدینگونه رفتار کردند و اخذ اموال وذخائر نمودند و چون دانستند که چنان که ببایست تکلیف خود را بجای آورده اند ، او را بر شتری بدون پوشش بر نشاندند و بر گردن و پایش زنجیر و قیدهای سنگین که از سنگینی آن قدرت حرکت و راست نشستن نداشت حرکت می دادند .

و از کسانی که نزد هرثمه حاضر و افعال اورا نگران بوده است حکایت است که گفت : چون هرثمه از مطالبه على بن عیسی و فرزندانش و کتاب و عمالش فراغت یافت و آنچه از هارون الرشید نزد ایشان مانده بود مأخوذ داشت آنوقت آن جماعت را برای مظالم مردمان باز می داشت و چون مردی را بروی یا یکی از اصحابش حقی وارد می گشت می گفت: حق این مرد را بگذار و گرنه ترا در مورد عذاب در می سپارم .

علی بن عیسی می گفت : أصلح الله الامیر ، مرا یك روز یا دو روز مهلت بده هرثمه می گفت : این مهلت بمیل واختیار صاحب حق حوالت است ، اگر خواسته

ص: 108

باشد مهلت می دهد ، آنگاه روی بآن مرد می کرد و می گفت : آیا روا می داری اورا مهلت دهی ؟ اگر قبول می کرد هرثمه می گفت : باز شو و نزد علی بن عیسى برو، علی بن عیسى آن مرد را بسوی علاء بن ماهان می فرستاد و پیام می داد که با این مرد که فلان وفلان مبلغ ادعا می نماید از جانب من بفلان مبلغ یا بہرطور که تو خود صلاح بدانی صلح کن ، و علاء بن ماهان با آن مرد مصالحه می نمود و امرش را اصلاح می کرد .

حکایت کرده اند که وقتی مردی در حضور هرثمه برای ایستاد و گفت: أصلح الله الامیر ، همانا این فاسق ازمن سپری گرانبها بگرفت و چنان سپر را هیچکس نداشت و بعنف و کراهت از من خریداری نمود و من رضا نمی دادم که بسه هزار در هم بفروشم و از آن پس نزد تحویلدار او برفتم تا بهایش را مأخوذ دارم چیزی بمن نداد ، ناچار یکسال اقامت کردم و منتظر سواری این فاجر بودم ، چون سوار شد و بدو دست یافتم نزد او رفتم و فریاد بر کشیدم : أیها الامیر ، من صاحب آن سپر هستم و از آن هنگام تا کنون قیمت آن را نگرفته ام ، مادرم را ناسزا گفت وحق مرا ادا نکرد ، هم اکنون مال را از وی بگیر ومجازات قذف مادرم را باو بده

هر ثمه گفت : آیا ترا گواهی باشد ؟ گفت : آری جماعتی حاضر بودند که سخن اورا نسبت بمادرم بشنیدند ، پس آن جماعت را حاضر ساخت و بجمله شهادت دادند که علی بن عیسى بمادرش فحش بگفت ، هرثمه بعلی بن عیسی روی کرد و گفت: حد بر تو واجب شد ، گفت : از چه روی ؟ گفت: بواسطه اینکه مادر این مرد را قذف نمودی

على گفت : این علم و فقه را کدامكس بتو بیاموخته است ؟ گفت : دین مسلمانان ، علی گفت : من شهادت می دهم که امیر المؤمنین كراراً ترا قذف کرده است و گواهی می دهم که تو فرزندانت را کرارا بیش از حساب وشمار قذف نمودی و ناسزا گفتی ، هم اکنون بازگوی کدامکس حدود ایشان را از تو وحدود ترا از

ص: 109

مولای تو می ستاند ؟ چون هرثمه این جواب سریع را بشنید روی بصاحب درقه یعنی سپر آورد و گفت : مصلحت حال ترا چنان میدانم که از این شیطان بهمان مطالبه سپر خودت با بهای آن قناعت کنی و از مطالبه قذف مادرت در گذری ، بالجمله بر اینگونه بگذرانیدند.

و چون علی بن عیسی را هرثمه بدرگاه رشید می فرستاد مکتوبی نیز بسوی رشید بر نگاشت و از آنچه با آن جماعت بجای آورده بود رشیدرا مستحضر گردانید:

بسم الله الرحمن الرحیم

اما بعد ، همانا خداوند عز وجل همواره امیر المؤمنین را در پهنه ابتلا و آزمایش اندر می آورد و در هر چه از امور خلیفتی و بندگان خود و بلاد خودش او را مقلد فرموده امتحانی بس جمیل و بس کامل ازوی می فرماید و بر هر چه اورا حاضر گردانیده است عارف و شناسا می گرداند .

و نأى عنه من خاصة أموره و عامها و لطیفها و جلیلها أتم الكفایة و أحسن الولایة و یعطیه فی ذلك كله أفضل الأمنیة و یبلغه فیه أقصى غایة الهمة امتنانا منه علیه وحفظا لما جعل إلیه مما تكفل باعزازه و إعزاز أولیائه و أهل حقه و طاعته فنستتم الله أحسن ما عوده و عودنا من الكفانة فی كل ما یؤدینا إلیه ونسأله توفیقا لما نقضی به المفترض من حقه فی الوقوف عند أمره و الاقتصار على رأیه »، و لطایف امور و جلایل مهام انام و حوادث ایام را بحسن كفایت و یمن ولایت او و إعزاز اولیاء الله واهل حق وطاعتش را در کمال درایت و نباهت بجای آورد و ما اوامر و نواهی او را بر خود فرض و بر اعناق اطاعت و ارادت قرض میشماریم .

همانا از آن زمان که از لشکر گاه امیرالمؤمنین راه بر گرفتم امتثال اوامر اورا پیشنهاد خاطر ساختم و از آنچه بفرمود تجاوز نکردم و برکت و میمنت را جز در امتثال حکم وی ندانستم وراه بر نوشتم تا گاهی که باوایل خاك خراسان رسیدم و بدستور العمل امیر المؤمنین رفتار کردم و بكتمان اسرارش مسامحت نورزیدم و خاص و عام اصحاب خود را بدان آگاهی ندادم و نخست تدبیری که نمودم با مردم شاش وفرغانه بمكاتبت پرداختم و ایشان را از علی بن عیسی خائن جدا ساختم

ص: 110

وطمع اوو کسان وعمال اورا از ایشان بریدم وهمچنین در مکاتبت با اهل بلخ بهمان نہج که بحضور امير المؤمنين نگارش دادم

وچون بنیشابور وارد شدم بموجب فرمانی که شده بود عمال و حکام پاره بلاد را از آن پیش که از جرجان و نیشابور حرکت نمایم معین کردم و رعایت احتیاط را در اختیار کفایت رجال ومردم امين و صحیح ازموثقين اصحاب خود از دست نگذاشتم و جملگی را درستر و کتمان آن امور وصیت نهادم و از ایشان بیعت وعهد استواررا بسوگندهای سخت مؤكد نمودم وعهد نامه ولایت و امارت هر مردی را با خودش گذاشتم و همه را بفرمودم تا در نهایت اخفای امر و بر گونه مجتازان ومسافران در مقر امارت خود واردشوند و در آنجا بهمان حال اقامت نمایند و اظهار امارت وحکومت نکنند تا زمانی که برای ایشان و اظهار امر ایشان معین نموده بودم و آن عبارت از روز ورود من بمرو وملاقات علي بن عيسى بود

و اسماعيل بن حفص بن مصعب را بر حسب فرمان امير المؤمنين امارت جرجان دادم و این اشخاص بموجب دستور العمل و عهدی که با ایشان کرده بودم و هر يك تن را موکل نگاهداری یکتن از عمال و اولاد وكتاب علي بن عيسى قرارداده بودم بجای آوردند و خداوند تعالى بلطف صنع خودش امير المؤمنين را از مهم علی و کسانش آسوده ساخت

و چون از شهر مرو يك منزل راه بیشتر بجای نماند از نگارش اسامی اولاد و کسان علي و کسانی را که برایشان موکل کرده بود بپرداختم وهريك را رقعه باسم آن کس که ببایست بروی موکل گردد بدادم تا مبادا بر كارمن واقف شوند و پنهان گردند

وچون مسافت تا مرو دومیل گردید علی بن عیسی و اولاد و کسان او مرا پذیرائی و ملاقات کردند نهایت مؤانست و توقیر نسبت باو بعمل آوردم چنانکه در طی آن راه نیز هر وقت با او در مقام مکاتبتی بر آمدم نهایت تعظیم و اجلال بجای آوردم تا مبادا بسوء ظن دچار گردد و در قلب او چیزی روی ندهد و بآنچه در حق

ص: 111

وی اندیشه شده است بوئی بمشام او نرسد

وچون متفقاً بسرای او اندر شدیم و از طعام فراغت یافتیم خواست مرا بآن منزلگاهی که برای من مرتب ساخته بود جای دهد ، این وقت تکالیف خود را با او باز نمودم ورجاء خادم کتاب امير المؤمنين را بدو بداد ورسالت خود را بگذاشت این وقت وضع حال و روزگار خود را و جنایاتی را که بر خویشتن حمل کرده بود بدانست و از سخط امير المؤمنين و تغيير رأى همایونش در حق خود آگاه شد

از آن پس او را و کسانش را بند آهن بر گذاشتم و بمسجد جامع برفتم و امارت خود و الطاف امير المؤمنین را نسبت بآنان و انزجار خاطر اورا از افعال و اعمال علي بن عيسى و تعديات او باز نمودم ، و فرمان امیر را در احقاق حقوق ایشان باز گفتم وعهدنامه خود را امر کردم تا بر حاضران قرائت کردند ، و گفتم دستور العمل و پیشنهادکار من این است و اگر ازین دستور ذره انحراف نمایم بر خویشتن ظلم کرده ام ومستحق خشم وسخط امير المؤمنین میشوم ، تمامت مردمان شادمان ومستبشر شدند و آواز خودرا بتكبير وتهليل بلند کردند و امير المؤمنين را بسیاری دعا وثنا نمودند و طول بقاء وحسن جزاء اورا از حضرت کبریا بخواستند .

وچون از این امور فراغت یافتم بآن مجلسی که علی بن عیسی جای داشت برفتم و اورا و کسان او و فرزندانش را بجمله در بند وغل در کشیدم و با ایشان گفتم تمام اموالی را که از امير المؤمنين و فيء مسلمين است حاضر دارند و مرا از تعذيب و آزار خودشان معاف گردانند ، واينك مبلغی گزاف از زر و سیم که بسوى من حمل کردند حاضر است ، و بخواست خدا هر چه فراهم کرده اند بالتمام مأخوذ می شود و از مقاصد و اوامر امير المؤمنین چیزی فروگذار نمی ماند ، و نیز به رافع بن ليث و کسان او از مردم سمر قند مکاتیب متعد ده کرده ام و در شرایط وعد و وعید و بیم و امید ، و همچنین بمردم بلخ که بحسن اطاعت و انقیاد ایشان گماني نيك دارم ارسال رسل وكتب نموده و قصور ننموده ام ، وازین پس هر خبری بیاید و هر امری حادث گردد بعرض پیشگاه می رسانم و صدق حدیث و حقیقت مطالب را می نویسم

ص: 112

و از خداوند تعالی مزید اقبال و قدرت و تأييد امير المؤمنین را می خواهم ، والسلام .

چون این مکتوب را هارون الرشيد قرائت کرد در جوابش نوشت :

الله الرحمن الرحيم اما بعد ، مکتوب تو که مشعر بقدوم تو بمرو در روز مقرر داشته و بر آن حالی که وصف نمودی و آنچه را که از مجاري حال تفسیر و آن تدابیری که قبل از ورود بمرو نمودی و لطایفی که در تعیین حكام وعمال و گرفتاری علی بن عیسی خائن و اولاد و کسان و کتاب و کارگذاران او و سایر افعالی که بر حسب میل و اراده امير المؤمنين بجای آوردی در خدمت امير المؤمنين بعرض رسید و تمام آن را بدانست و خدای را بر انجام این امور بسیار سپاس و ستایش نمود که ترا بدینگونه مسدد وموفق فرمود تا مقاصد ومآرب امير المؤمنين و آنچه را که اراده کرده بود و دوست می داشت بر دو دست کفایت و درایت تو معمول واحكام و خیالات او را مجری داشت ، خداوند این حسن عقیدت و اعتماد امير المؤمنين را در حق تو مسلوب نفرماید .

هم اکنون امير المؤمنين با تو امر می فرماید که در اجرای اموری که بآن مأمور می باشی قصور نجوئی و برجد وجهد و کوشش بیفزائی و در تفحص على بن عیسی خائن و اولاد او وكتاب او وعمال او ووکلای او وجهابذه و کارگذاران او مساعي جميله مرعي داري و در هر چه در کار امير المؤمنين واموال او خیانت ورزیده اند و در اموال رعایا ستم کرده اند و پیروی ظلم وتعدی نموده اند نهایت تفحص وتجسس را منظور بداری و از هر کجا که بآنجا گمان می بری و نزد هر کس که بودیعت نهاده اند مأخوذ بداری و بنرمی و شدت کار کنی تا آنچه نزد ایشان است بازستانی ودل خود را از این کار فارغ داری ویقین کنی که چیزی باقی نمانده است

و همچنان در وصول وايصال حقوق رعايا ومظالم ایشان چنان سعی کنی که از هيچ ذي حقى وستم يافته حقى ومظلمه نزد آنها بر جای نماند و امور جانبين بمیزان حق وعدل بپایان رسد و چون در انجام امور بأقصى درجه اهتمام ومبالغت در اصلاح کار رعيت رسيدي علي بن عيسى خائن وفرزندان و کسان و كتاب وعمال

ص: 113

او را با بندگران و آنحالی که استحقاق آن را داشته باشند از تعبير وتنكيل ورنج و زحمتی که بدست خودشان مستوجب آن شده اند بدرگاه امير المؤمنين روانه بدار و ما الله بظلام للعبيد

و چون ازین امور بپرداختی بطوری که از جانب امير المؤمنين بتو فرمان رفته است بجانب سمر قند راه بر گیر و با آن خامل يعني رافع بن ليث بآنچه شایسته است و همچنین با کسانی که بر رأی و رویت او می روند و اظهار مخالفت و امتناع از اطاعت می کنند از مردم ماوراء النهر وطخارستان بآنطور که امير المؤمنين مقرر داشته است سلوك نمائی و ایشان را بنصيحت ومراجعت از مخالفت و نافرمانی باطاعت و انقیاد بخوانی و امانات امير المؤمنین را که ترا حامل آن ساخته است بایشان تبلیغ کنی ، اگر قبول کردند و از گذشته بتوبت و انابت رفتند و از اعمال سابقه بازگشتند و از عرض مخالفت که اسباب هلاك وفنای ایشانست روی بر تافتند و جمعیت خود را پراکنده ساختند این کرداری است که امير المؤمنين را محبوب و پسندیده است و مایل است که در حق ایشان بعفو وعطوفت گراید و از جرائم ایشان در گذرد چه ایشان رعیت او هستند و بر امير المؤمنين واجب است که چون مطالب ایشان را مقرون باجابت شمرد در حق ایشان احسان بورزد و بیم و دهشت ایشان را بر گیرد ووالی ایشان را که از حکومت او بكراهت اندر هستند معزول و حاكمی عادل وعاقل و منصف و دادخواه برایشان بر گمارد.

و اگر بر خلاف آنچه امير المؤمنين در حق ایشان گمان می برد رفتار نمایند و بطغيان وعصيان و بغی و مخالفت فرمان روند و دوستدار عافیت و سلامت نباشند امير المؤمنين در حضرت خدای محاکمت برد چه آنچه در تکلیف او است بجای - آورده است و در مراتب رعایت ایشان و موعظت و دعوت ایشان براه سلامت و عافیت دریغ نکرده است و در تغییر و تبدیل حکمران ودفع ظلم و تعدي او و عقاب و نکال و تبدیل او مضايقت ننموده است و از کسانی که آشوب نمودند و انگیزش فساد کردند و مجرم شده بودند عفو نمود و خدای را بر ایشان در

ص: 114

خلافی که بورزند و عنادی که آشکار نمایند گواه می گیرد و خدای برای شهادت کافيست ولاحول ولا قوة إلا بالله العلى العظيم ، عليه يتوكل وإليه ينيب ، والسلام. این مکتوب را اسماعیل بن صبیح در حضور امير المؤمنين بر نگاشت

بیان حرکت هارون الرشيد از رقه بجانب خراسان و رنجوری او

در این سال بزرگترین خلفای بنی عباس هارون الرشید از رقه بکشتی بر نشست و بمدينة السلام بغداد در آمد ، و بآن اندیشه بر آمد که برای محاربت رافع بن ليث بن نصر بن سيار که مدتی بود خروج کرده و امرش عظیم و کارش استوار شده بود بجانب خراسان رهسپار گردد و حرکت او بسوی بغداد در روز جمعه پنج روز از شهر ربيع الآخر بجای مانده روی نمود و پسرش قاسم مؤتمن را در رقه از جانب خود بنشاند و خزيمة بن خازم را با او مضموم ساخت

و از آن پس در شامگاه روزدوشنبه پنجم شهر شعبان المعظم بعد از نماز عصر از خیزرانیه خیمه بیرون زد و در بوستان ابوجعفر شب بروز رسانید و صبحگاهان از آن بوستان به نهروان راه نوشت و در آنجا لشکر گاه بساخت و حماد بربري را با عمال خودش بازگردانید و پسرش محمد امین را در بغداد از جانب خود بنشانید و نیز فرزندش مأمون را فرمان داد تا در بغداد اقامت کند .

از ذو الرياستين حكايت کرده اند که گفت : گاهی هارون الرشید آهنگ خراسان فرمود تا با رافع بن ليث حرب كند با مأمون گفتم : هیچ میدانی که رشید را چه حادثه خواهد رسید ؟ و اينك بآهنگ خراسان راهسپار است و خراسان ولایت تو است ، و محمد امین بر تو تقدم دارد ، و اگر حادثه برای رشید روی دهد بهترین کاری که محمد با تو مسلوك دارد و از آن برتر نرود همان است که ترا از ولایت عهد معزول دارد زیرا که وی پسر زبیده است و خالوهای او جماعت بني - هاشم و مادرش زبیده با آن شأن و منزلت و بضاعت و استطاعت است ، شایسته

ص: 115

چنان است که از خدمت هارون الرشید خواستار شوی تا ترا نیز در ملازمت رکاب خود بخراسان کوچ دهد ، مأمون در خدمت پدر این مسئلت بنمود هارون پذیرفتار نگشت ، چون بدانستم با مأمون گفتم : بهارون بگو : تو علیل هستی ، ومن همی خواهم برای خدمتگذاری توملتزم رکاب تو گردم و هیچ تکلیفی در خدمت تو ندارم پس هارون او را اجازت بداد و رهسپار گردید

محمد بن صباح طبري حکایت کند که پدرش صباح گاهی که رشید بخراسان روان شد بمشایعت برفت و تا نهروان ملازمت خدمت داشت ، هارون الرشيد با وی از هر در سخن می راند و حدیث می نمود تا بدانجا که گفت : يا صباح گمان ندارم که دیگر ازین پس هیچوقت مرا ببینی ، صباح گفت : چنین نیست ، بلکه خداوند ترا سالم بازمی گرداند و ترا بر دشمنت مظفر و منصور می فرماید و آنچه در کار دشمنت آرزومندی بآن می رسی .

هارون الرشيد بقدر صد ذراع از طریق بر یکسوی شد و در سایه درختی بایستاد و با خادمان خاص خود اشارت کرد تا از آنجا دور شدند ، آنگاه گفت : ای صباح ، امانت خداوندی است ببایست برمن پوشیده بداری ، پس از آن جامه از شکم خود بر کشید ، نگران شدم ، عصابه از حریر بر شکمش بسته بود ، با من گفت : این علتی است که از تمام مردمان مکتوم داشته ام و هر يك از فرزندان مرا بر من رقيب ودیدبانی است ، مسرور رقیب مأمون است و جبرئيل بن بختیشوع رقیب امین است ، و سیمین را نام برد و من فراموش کرده ام که نامش چه بود .

و گفت : هيچيك از ايشان نیستند مگر اینکه حساب نفس کشیدن مرا دارند و روز زندگانی مرا بشمار می آورند و عمر مرا دراز می خوانند یعنی همی خواهند زودتر بمیرم و مملکت را با ایشان گذارم ، اگر خواهی این مطلب را بر تو روشن گردانم ، هم اکنون نگران باش که می گویم دابه ای برای من حاضر سازند تا بر آن برشوم و براحت باشم و ایشان یا بوئی لاغر و نزار و ناهموار می آورند تا بر آن سوار گردم و برعلت و مرض افزوده گردد .

ص: 116

گفتم : ای سید من در برابر این کلام جوابی ندارم ، و همچنین درولایت عہد سخنی نمی توانم معروض داشت جز اینکه همی گویم خداوند تعالی هر کس از جن و انس و دور و نزديك با تو یکدل و یکجهت و دولتخواه نباشد فدای تو گرداند و پیش مرگ تو فرماید و ما را هرگز مکروهی در تو ننماید و دولت اسلام را بوجود تو زنده و پاینده بدارد و ارکان اسلام را از طول بقاء و دوام سلطنت تو محکم و پایه دار سازد و اطراف و اکناف واصول و فروعش را از میمنت خلافت تو برافراخته و ثابت نماید و ترا بافتح و ظفر وغالب بردشمن خودت و کامکار بفضل و کرم پروردگار بازگرداند.

هارون چون این کلمات بشنید گفت « أما أنت فقد تخلصت من الفريقين » تو در گوشه انزوا وسخن راندن باحتیاط از شر هر دو فرقه نجات داری ، می گوید : از آن مرکوبی شاهوار هموار بخواست تا سوار گردد ، پس برذونی بهمان صفت که خود بمن گفته بود نزار و پی در پی سپار و ناهموار بیاوردند ، با گوشه چشم بمن نظر کرده سوار شد و گفت : بدون ترتیب آداب وداع بازگرد چه ترا اشتغالی است ، پس من مختصر وداعی کرده بازگشتم و از آن پس دیگر بدیدار هارون برخوردار نشدم و عهد آخرين من با او بود .

راقم حروف گوید : چه نیکو است که خردمندان دوربین در چنین حکایات بنگرند و بدانند قدرت و بقاء و سلطنت و بہاء مخصوص بذات حضرت كبريا جل جلاله و عم نواله است ، همانا کمتر سلطانی در مملکت روی زمین باقتدار وسطوت و عظمت و بسطت و هیبت و قساوت و شدت و ثبات رأى ومطاعيت هارون الرشيد بوده است ، معذلك در عين استقلال و سفر کردن با ابهت و اجلال و اهل و اولاد بیکی از ممالك وسيعه خود بباید مختار در حفظ صحت و سوار شدن بریا بوئی هموار نباشد با اینکه چندین هزار اسب و سوار نامدار در ملازمت رکابش رهسپار بوده اند و بعلاوه از فرزندان عزیز خودوزوجه محبوبه خویشاوندخوداینطور ملول وجمله را منتظر مرگ خود بداند ، با اینکه اوائل عمر و خلافتش بوده است ، فَاعْتَبِرُوا یَا أُولِی الْأَبْصَارِ

ص: 117

بیان حوادث و سوانح سال یکصد و نود و دوم هجری نبوی صلی الله علیه و آله و سلم

در این سال بدستیاری ثابت بن نصر بن مالك خزاعی اسیرانی که از مسلمانان بدست رومیان بودند فدا داده و مأخوذ داشتند ، ابن اثیر گويد : این فداى ثاني بود که در میان مسلمانان ورومیان روی داد وشماره اسیران مسلمانان هزارو پانصد تن بود

و هم در این سال جماعت خر میه در ناحیه آذربایجان بجنبش و کوشش در آمدند ، چون این داستان در خدمت رشيد بعرض رسید عبدالله بن مالك را با ده هزار سوار کار زار بحرب ایشان رهسپار فرمود ، عبد الله برفت و با صولت و جلادت بتاخت ، جمعی را بکشت و گروهی را اسیر ساخت و در قرماسیس بخدمت رشید پیوست ، رشید فرمان کرد تا اسیران را بکشتند و جمعی را بفروختند .

و نیز در این سال يحيى بن معاذ ابوالنداء را بدرگاه رشید بیاورد ، و این هنگام رشید در رقه جای داشت ، فرمان کرد تا ابوالنداء را بقتل رسانیدند

و اندرین سال عجيف بن عنبسه و احوص بن مهاجر و جماعتی از سرهنگان وابناء شیعه از رافع بن لیث روی بر تافتند و بخدمت هرثمه پیوستند وعرض اطاعت و انقیاد کردند

و نیز در این سال ابن عایشه و جماعتی از احواف مصر را در پیشگاه خلافت حاضر کردند .

وهم در این سال هارون الرشيد ثابت بن نصر بن مالك را والي ثغور فرمود ثابت برفت و جنگی عظیم بپای برد و مطموره را مفتوح ساخت ، مطموره شهری است در بلاد روم که از سرحدات و در ناحیه طرسوس است

و نیز در این سال علي بن ظبيان قاضي در قصر اللصوص بحضرت قدوس شتافت

و نیز در این سال در بد ندن مسلمانان را بفديه بازگردانیدند

ص: 118

و نیز در این سال ثروان حروري جنبش کرد و عامل سلطان را در ظف بصره بقتل رسانید و ازین پیش بخروج وی اشارت شد

و نیز در این سال علي بن عيسى والی مملکت خراسان را که بحال او گزارش رفت ببغداد آوردند و او را در سرای خودش محبوس کردند

و نیز در این سال عيسى بن جعفر بن ابي جعفر منصور در طرارستان وبقولي در دسکره وفات کرد و همی خواست بخدمت رشید پیوسته شود ، دسکره بفتح دال و سكون سين مهملتين و كاف مكسوره و راء مهمله قریه ایست بزرگ نزديك نهر و هم قریه ایست از اعمال راه خراسان نزديك شهر آبان که دسكرة الملكش گویند زیرا که هرمز بن اردشیر بابکان در آنجا فراوان اقامت می کرد ازین روی بملك منسوب شد ، و در آنجا از جماعت فرس آثار و علامات است ، و دسکره نام قریه ایست مقابل جنید که پدر وزير ابن زيات ازین قریه است و نیز ناحیه ایست در خوزستان .

و نیز در این سال عباس بن عبيد الله بن جعفر بن ابي جعفر منصور مردمان را حج اسلام بگذاشت .

و اندرین سال هارون الرشيد هيصم كناني را بقتل رسانید

و هم در این سال هرثمه بن اعین چنانکه مذکور شد بوالي گړي خراسان برفت و از آن پس چنانکه ابن اثیر حکایت کند رافع بن ليث خارجي را چنانکه سبقت نگارش یافت در سمرقند در محاصره افکند و کار بروی تنگ ساخت وطاهر ابن الحسين را نیز بخواست ، از ین روی خراسان برای حمزه خارجی خالی ماند و بآنجا در آمد و مردمان را همی بکشت و عمال هرات و سجستان جمع اموال کرده بدو حمل می نمودند

پس عبد الرحمان نيشابوري بدفع او بیرون شد و قریب بیست هزار کس در خدمتش حاضر شدند و عبد الرحمان با آن جمع كثير بحرب، حمزه راه بر سپرد و جنگی سخت با او بپای برد و از اصحاب حمزه جمعی کثیر کشته شدند و عبدالرحمان

ص: 119

از دنبال حمزه همی برفت تا بهرات پیوست ، و این حکایت در سال یکصد و نود و چهارم بعد از مرگ رشید بود ، پس مأمون بدو مكتوب کرد و از کنار هراتش باز گردانید و هرثمه در حصار سمرقند چندان بپایید تا آن شهر را چنانکه ازین پس انشاء الله تعالی نگاشته شود بر گشود و رافع بن ليث و گروهی از خویشاوندانش را بکشت و پسر یحیی را بحکومت ماوراء النهر بگذاشت ، و این قضیه در سال یکصد و نود و پنجم اتفاق افتاد .

و در این سال ابومحمد عبدالله بن ادريس اودي كوفی که از بزرگان پیشوایان روزگار و مردی حافظ و عابد بود رخت هستی بسرای هستی کشید

و نیز در این سال يوسف بن ابي يوسف قاضي راه بدیگر سرای گرفت .

و نیز در این سال بروايت يافعي صعصعة بن سلام دمشقي که مفتي اندلس و خطيب قرطبه و از اوزاعي و بزرگان علمای زمان اخذ علم کرده بود ، ازین سپنجی سرای ایرمان بسرای جاویدان شتافت ، و نيز يافعي وفات فضل بن يحيى برمکی را در این سال رقم کرده است ، لكن ابن اثیر در سال نود وسوم می نویسد چنانکه مذکور خواهد شد ، وازین پیش شرح حال فضل مشروحاً مسطور گشت .

بیان وقایع سال یکصد و نود و سوم هجری و موت فضل بن یحیی برمکی

اشاره

در این سال فضل بن يحيى بن خالد بن برمك در شهر رقه در زندان راه بدیگر جهان نوشت ، وفات او در شهر محرم روی داد ، بدایت مرضش را چنانکه گفته اند ثقل وسنگینی بود که در زبان او و يك نيمه بدنش پدید شده بود و همواره می گفت : دوست نمیدارم رشيد بمیرد ، می گفتند : آیا خوشحال نمی شوی که رشيد بمیرد و خداوند ترا از بند و گزند او رهائی بخشد ؟ گفت : از آن است که امر من بأمراو نزدیکست ، هر وقت وی بمیرد من نیز از دنبال او بخواهم مرد .

پس ماهی چند بهمان مرض باقی بماند و بمعالجت پرداخت تا صحت یافت

ص: 120

- 141 -

و شروع بحديث راندن و سخن کردن می نمود ، در این حال آن مرض بروی سخت شد و زبانش بسته گشت و يك طرف او نیز مانند زبانش گردید و بهمان حال بماند و روز پنجشنبه و روز جمعه را بآن صورت بزيست و نوبت اذان بامداد روز شنبه بار سفر بر بست و بجهان دیگر پیوست ، وفات او پنج ماه قبل از وفات هارون الرشید روی داد و این وقت چهل و پنج سال از عمرش بر گذشته بود ، مردمان بر مرگش بسی ناله و جزع کردند ، برادرانش در همان قصر که در آنجا بود پیش از اینکه جسدش را بیرون آورند بروی نماز کردند ، از آن پس او را بیرون آورده مردم آنجا بر جنازه اش نماز کردند ، ابن اثیر می گوید : فضل بن يحيى از محاسن دنیا بود ، مانندش در عالم دیده نشده است ، بواسطه اشتهار او و اخبار اهل او وحسن سیرت این جماعت بشرح حال ایشان اشارت ننمودیم ، راقم حروف احوال ایشان را مبسوطا در جلد اول این کتاب مرقوم داشته است .

و نیز در این سال سعید طبري معروف بجوهري ازین سرای فنا بدار بقا رحل اقامت کشید .

و هم در این سال هارون الرشید در شهر صفر بجرجان رسید و در آنجا خزاین علي بن عیسی بن ماهان حکمران خراسان را که هرثمه از وی مأخوذ کرده بود و بر هزار و پانصد نفر شتر بار کرده بودند از حضورش بگذشت ، آنگاه از جرجان در شهر صفر حرکت کرد و در این وقت علیل شده بود و بجانب طوس راه بنوشت و یکسره در طوس بماند تا بدیگر جهان کوس اقامت بکوفت ، و در این ایام هرثمة بن اعین را در خدمت هارون متهم ساختند ، هارون پسر خود مأمون را بیست و سه شب قبل از اینکه بچنگال مرگ دچار گردد بسوی هرثمه بفرستاد ، عبد الله بن مالك و يحيى بن معاذ و اسد بن يزيد بن مزيد و عباس بن جعفر بن محمد بن اشعث وسندي بن حرشي و نعيم بن حازم در ملازمت مأمون راه بر گرفتند و ایوب بن ابي سمير بديوان انشاء و وزارت مأمون مقرر گشت و از آن پس درد ووجع هارون الرشید شدید گردید چندانکه از سیر و گردش سستی گرفت .

ص: 121

و هم در این سال در میان هرثمة بن اعين و اصحاب رافع بن ليث جنگی عظیم روی داد و هرثمه مظفر گشت و بخارا مفتوح و بشير بن ليث برادر رافع اسير گشت و او را بدرگاه هارون الرشيد فرستادند ، و این وقت هارون در طوس بود ، از این جامع مروزي از پدرش حکایت کرده است که گفت : در زمره آن کسانی بودم که برادر رافع را نزد هارون الرشید حمل می کردیم ، چون بشیر را بخدمت هارون در آوردند و این وقت هارون بر سریری که اندکی از زمین افراخته بود و فرشی بهمان میزان بر آن گسترده بودند جای داشت و آئینه در دست و خویشتن را در آن مرأة نگران بود ، می گوید : أزهارون همی شنیدم همی گفت : إنا لله وإنا إليه راجعون .

از این وقت نظر بجانب برادر رافع افکند و گفت : أما والله ، ای پسر زن نا بکار ، من سخت امیدوارم که خامل یعنی رافع از چنگ من بیرون نشود چنانکه تو از من فوت نشدی ، بشير بن لیث گفت : ای امیر المؤمنين ، من با تو بحرب و جنگ اندر بودم و خداوند را بر من فيروزی بداد ، پس تو نیز چیزی را که خدای دوست می دارد یعنی احسان و عفو با من بجای آور ، و شاید که خداوند تعالی دل رافع را بر تو نرم بگرداند گاهی که بداند بر من منت نهادی و با من احسان وعفو فرمودی.

هارون ازین سخن خشمگین شد و گفت : سوگند با خدای ، اگر ازمدت عمر من بیشتر از آن باقی نماند که لب خود را بسختی جنبش دهم آن سخن همان خواهد بود که بگویم : او را بکشید ، پس از آن بفرمود تا قصابی را حاضر کردند پس بدو گفت : معطل مشو تا کارد خود را تيز کنی بحال خود بگذار و اعضای این فاسق بن فاسق را از هم جدا بساز و تعجیل نمای که مبادا مرگ من در رسد و دو عضو از اعضای وی در جسمش باقي بماند ، قصاب مشغول آن کار شد تا تمامت اعضایش را از هم قطع کرد و اندامش را قطعه قطعه نمود .

هارون گفت : بشمار اعضایش را ، من اعضای مقطوع اورا بر شمردم بجمله

ص: 122

چهارده پاره بود ، این وقت هارون هر دو دست خود را بآسمان بلند ساخت و گفت : بار خدایا همانطور که مرا نیرومند ساختي تا ثار تو بجستم و دشمن ترا از پای در آوردم و در کار او رضای ترا دریافتم مرا در کار برادرش نیز ممكن بدار ، چون کلمات هارون باين مقام رسید در حالت اغماء در آمد و مغمى عليه بيفتاد و حاضران متفرق شدند .

بیان آنچه از حضرت امام رضا عليه السلام در معنى قول پیغمبر صلی الله علیه و آله « أنا ابن الذبيحين » رسیده است

در کتاب عیون اخبار از حسن بن علي بن فضال مروي است که گفت : از حضرت ابي الحسن علي بن موسی الرضا علیهماالسلام از معنی این کلام پیغمبر صلی الله علیه و آله « أَنَا اِبْنُ اَلذَّبِيحَيْنِ » پرسیدم : این دو ذبیح کیست ؟ فرمود : مقصود آنحضرت اسماعیل بن ابراهيم خليل و عبد الله بن عبد المطلب است ، أما إسماعيل فهو الغلام الحليم الذي بشر الله به إبراهيم فلما بلغ معه السعي وهو لما عمله مثل عمله ، اسماعیل همان پسر است که خداوند با براهيم علیهماالسلام بتولد او بشارت ، و او را غلام حليم يعني پسر بردبار خواند.

و چون اسماعيل بأوان بلوغ رسید و در افعال و اعمال برسیرت پدرش میرفت ابراهيم بدو فرمود: ای فرزند گرامي ، بخواب اندر چنان دیدم که ترا ذبح می نمایم ، بنگر در این کار چه می بینی ، یعنی در خواب خطاب الهي پی در پی بمن می رسد که چون تو فرزندی را قربانی در گاه سبحانی نمایم عرض کرد : ای پدر بزرگوار ، رضا برضای خدا دارم چنان کن که بتو امر شده است .

و اسماعیل نگفت : آنچه می بینی و می خواهی بکن ، چه اگر اینطور عرض می کرد بر میل و رأى خود ابراهیم که دارای مهر و عنایت ابوت بود حمل می نمود و بوی تعرض و کراهت داشت نه رضای بقضا ، چه پدر بحسب طبیعت و شفقت پدرانه قتل پسر را آنهم بدست خودش راضی نیست ، این است که عرض کرد :

ص: 123

بآنچه از جانب الهي امر شده است بجای بیاور و تأخيرش را روا مدار و زود باشد که مرا اگر خدا بخواهد و توفیق خداوندی شامل حال من گردد و منزلت قربانی را دریابم از جمله صابران یا بی چنانکه ابدأ حالت جزع و اکراه در من مشاهدت نکنی .

فلما عزم على ذبحه فداه الله بذبح عظیم بكبش أملح يأكل في سواد و يشرب في سواد و ينظر في سواد و يمشي في سواد و يبرك و يبول في سواد و كان يرتع قبل ذلك في رياض الجنة أربعين عاما و ما خرج من رحم انثي و إنما قال الله کن فیکون فكان ليفدى به إسماعيل ، فكل ما يذبح في منى فهو فدية لاسماعيل إلى يوم القيامة ، فهذا أحد الذبيحين .

چون ابراهيم خليل علیه السلام آهنگ ذبح پسر ماه سیمایش اسماعیل را نمود خدای تعالی فدیه عظیم که قوچی کبود رنگ بود و سفیدی میزد مثل رنگ نمك و بزرگیش بمثابه بود که در سایه خود علف می خورد و در سایه خود آب می خورد و نظر می انداخت در سایه خود و راه میرفت در سایه خود و کمین می افکند در سایه خود و پشکل می انداخت در سایه خود و از آن پیش که آن را بیاورند چهل سال در بوستان بهشت بچریدن اندر بود و آن حیوان از زهدان حیوان ماده بیرون نیامده بود بلکه خداوند تعالی بدست قدرت و اراده خود ایجادش فرمود تا فدای اسماعیلش گرداند ، لاجرم تا هنگام باز پسين هر چه در منی فدا نمایند فدای اسماعیل است ، و این یکی از دو ذبیح است .

راقم حروف گوید : این جمله تقريرات از آغاز خوابدیدن ابراهيم خليل - الرحمان علیه السلام تا فدیه رسیدن از جانب یزدان و مقرر گردیدن قرباني تا قیامت همه برای شرافت و جلالت حضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه و اله است ، و گرنه چه بسیار انبیاء عظام و ذراري فخام ایشان بقتل رسیدند و برای آنها از آسمان فدا نرسید بلکه محفوظ ماندن خود حضرت ابراهیم و سلسله اسلاف و اخلاف آن حضرت که آباء و اجداد رسول الله بودند نیز به همین علت است که نور مبارك علت ایجاد

ص: 124

موجودات را حامل بودند .

و در اینجا مطلبی لطیف است ، همانا گذشته از اینکه چه حکمتهای بزرگ و علل كثيره در شهادت حضرت سید الشهداء امام حسین صلوات الله عليه مندرج است که در کتب شهادت مسطور ، و این بنده نیز در ذیل وقایع سال شصتم هجري که مخصوص وقایع شهادت آن حضرت است مذکور نموده است و از آن جمله حفظ دین اسلام است معلوم می شود که آن حضرت را شأن و مقام و شرف و جلالت بدرجه ایست که هیچ چیز را اگر چه بسیار گرامی هم باشد نمی شایست که در فدية آنحضرت مقرر دارند ، چه دین خدای از هر چیز اشرف وشهادت سید الشهداء برای ابقای آن است .

از آن است که خداوند تعالی آنحضرت را ثار الله می خواند و خون خود می شمارد و می نماید که هر کس که او را بکشد خدای را کشته است و این کلامی بس غریب و عجیب است ، چه خدای را خون و ترکیب و جسمیت نیست و بآنچه ممکن را نسبت توان داد منسوب نتوان داشت ، پس چه معنی برای ثار الله خواهد بود؟

و آنچه در ظاهر می توان معنی کرد یکی این است که چون از عالم وحدت بعالم کثرت رجوع شود مرجع و مبدأش این انوار مبار که هستند ، و البته آن وجوداتی که علت آفریدن آفریدگان هستند و « بِنا عُرِفَ اللّه ُ وَ بِنا عُبِدَ اللّه » می فرمایند و دلیل معرفت الهی می شوند هیچ چیز هم سنگ و هم شأن ایشان نتواند شد ، و اگر تمام عالم را بخواهند با ایشان برابر نمایند ممکن نیست .

دیگر اینکه خدای هر چه را خواهد عظمتی دهد که مافوق حد ممکنات باشد بخود و ذات مقدس متعال خود منسوب دارد ، چنانکه در حق آدم عليه السلام فرماید « وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی » یا در مراتب جليله أمير المؤمنين « هو عين الله هو جنب الله » و خود می فرماید « أنا الذات » و امثال آن .

دیگر اینکه چون نمایش جلال و جمال ایزد متعال بدین و آئین و معارف

ص: 125

الهيه می باشد ، چنانکه آثار حیات و حركات و بروزات هر کسی مایه اش در خون است و زندگی و حیات بخون است ، پس در این مقام بر حسب فرمایش معجز نظام « بنا عرف الله » معني ثار الله بر این بیان نیز می توان حمل کرد .

و هم خون پاک پیغمبر و امير المؤمنين صلوات الله عليهما و سایر ائمه هدی عليهم السلام که همه ثارالله می باشند و هیچیك را فدائی مقرر نگشت ، و معين است آن وجودات مبارکاتی که تمام موجودات از طفیل وجود مسعود ایشان بعرصه نمود رسیده اند چگونه توانند فدا و بهای ایشان واقع گردند ؟؟ و از این است که چون حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه ظهود کند عالم کهن تازه و آباد و در مواليد ثلاثه بلکه مدار مهر و ماه و افلاك برکت حاصل گردد .

و چون نظر از تربیت این عالم کون و فساد منصرف بگرداند همه فاني شوند و قیامت را نوبت و جهان را پایان آید ، چه از آنچه اسباب بقای آنها و مدار آنها بود حضورا و غیابا نظر عنایت را بر گرفت و بدیگر سرای که خدای خواسته است توجه فرمود تا در آن عوالم و برازخ و مراكز آن جهانی نیز بر حسب تقديرات سبحاني بتكاليف رسالتي وولايتي و اختيار تام و اقتدار کاملی که خداوند تعالی با یشان عطا فرموده و ایشان را برگزیده و مختار فرموده و حبیب خودخوانده است توجه فرموده از مراتب عالیه خود که جز استغراق در بحار تعشق و تقرب بمحبوب لايزال و اتصال بأنوار خاصه كامله تامه شريفه حضرت قدوس متعال و آن عوالم و معالم مخصوصه که خداوند تعالی ایشان را از تمام موجودات و ماسوای خود بآن اختصاص داده و هیچ آفریده نداند چیست و چه کیفیت دارد همی خواهند بعالم اجسام و مکان و زمان نیز پرتو انوار تربیت و تکمیلی افکنده متحيرين دیگر عرصات را که از همه نوع تکلیف و سعادتی محروم هستند بتكاليف مشخصه که اسباب تربیت و ترقي نفوس ایشان و بكام یافتن از طرق سعادت و افاضت است مستفيض و مستعد و بنور معرفت که علت غائی خلقت است هدایت و بفوز و فلاح و کامکاری سرمدی دلالت و برخوردار فرمایند .

ص: 126

بالجمله می فرماید : ذبیح دیگر عبد الله بن عبد المطلب است ، همانا عبد - المطلب بپرده های کعبه معظمه در می آویخت و در حضرت یزدان تعالی خواستار می شد که او را ده پسر عطا فرماید و در پیشگاه یزدانی نذر کرد که هر وقت خدای دعای او را قرین اجابت فرمود یکتن از پسران را در در گاه سبحاني قرباني نماید و چون پسران او بده تن پیوستند گفت : همانا خداوند تعالی عرض مرا قرین اجابت کرد و ده پسر بمن بداد ، من نیز باید بعهد و نذری که در حضرت یزدانی کرده ام وفا کنم .

پس پسران خود را بكعبه معظمه اندر برد و در میان ایشان قرعه افکند و قرعه بنام عبدالله پدر رسول خدای صلی الله علیه و اله بیرون آمد، و عبدالله از تمامت فرزندان عبد المطلب محبو بتر در خدمت پدر بود ، ازین روی دیگر باره قرعه انداخت ، همچنان بنام عبدالله بيرون آمد ، در مرتبه سوم قرعه افکند باز بنام عبدالله در آمد ، لاجرم عبد الله را بگرفت و بازداشت و عزیمت بر ذبحش بر نهاد ، جماعت قريش انجمن کردند و او را ازین کار منع نمودند ، زنان عبد المطلب نیز فراهم شدند و بگریستند و ناله بر کشیدند .

عاتکه دختر عبد المطلب در حضرت عبد المطلب عرض کرد : ای پدر ، در میان خودت و خداوندت اندیشه در کار قتل پسرت بكن ، فرمود : و كيف أعذر یا بنية ، فانك مباركة ؟ قالت : اعمد إلى تلك السوائم التي لك في الحرم ، فاضرب بالقداح على ابنك و على الابل و أعط ربك حتى يرضى » چه تدبیری بکنم ای دخترك من ؟ همانا تو با بر کت و میمنت هستی .

عرض کرد : این شترانی که در حرم بچرا اندر داری بیاور ، و قرعه بنام پسرت عبد الله و شتران بزن و شمار آن را چندان بگردان تا پروردگارت راضی گردد ، پس عبد المطلب بفرستاد و شتران خود را حاضر کرد و ده شتر از میان آنها جدا کرد ، آنگاه بنام آنها و عبد الله قرعه بر کشید و بنام عبد الله بر آمد ، و عبدالمطلب همچنان ده عدد بر ده عدد سابق بیفزود تا عدد شتر بصد نفر کشید ،

ص: 127

در این نوبت چون قرعه بر کشیدند ، بنام شتران صدگانه بیرون آمد ، فكبرت قریش تكبيرة ارتجت لها جبال تهامة ، در این هنگام مردم قریش از کثرت، شادی و سرور چنان تکبیری بلند آواز بر کشیدند که جبال تهامه را لرزیدن افتاد .

عبد المطلب گفت : قبول این امر را نمی کنم ، مگر اینکه تا سه مره این قرعه را بر کشم ، پس تا سه مره ضرب قداح و سهام فرمود و در تمام این چند نوبت قرعه بنام شتران بر آمد ، چون در نوبت سیم نیز قرعه باسم شتران بر آمد زبیر و ابوطالب و خواهران عبد الله بیامدند و عبدالله را از زیر هر دو پای عبدالمطلب بیرون کشیدند، و چون عبد المطلب صورت عبد الله را بر خاك نهاده بود پوست صورتش از آن طرف که بر خاك بود کنده شده بود .

بالجمله آن جماعت عبد الله را همی بلند کردند و همی ببوسیدند و خاك از جامه و بدنش بستردند ، پس جناب عبد المطلب امر فرمود تا آن شتران را که صد نفر بودند در حزوره نحر کنند و هیچکس را از گوشت آن ممنوع ندارند : حزوره با حاء مهمله وزاء معجمه و واو وراء دوم و هاء نام موضعی است میان صفا و مروه که بازار مکه مشرفه در آن موضع بود .

واز عبد المطلب پنج سنت است که خداوند تعالی در اسلام جاري فرمود : نخست اینکه زنهای پدران را بر فرزندان پدران حرام کرد یعنی بر پسرانی که از زوجه دیگر داشته باشد حرام نمود ، دوم اینکه دیه قتل را بر صد نفر شتر مقرر کرد ، یعنی اگر کسی مردی آزاد مسلمان را بکشد و اولیای دم رضا بدهند صد نفر شتر می تواند در دیه آن بدهد ، دیگر اینکه جناب عبد المطلب طواف خانه کعبه را هفت شوط میداد یعنی هفت گردش و هفت دفعه می نمود در اسلام نیزهفت دفعه سنت گردید ، دیگر اینکه عبد المطلب گنجی بیافت و پنجيك آن را بداد ، این خمس نیز در اسلام مقرر شد ، پنجم اینکه چون چاه زمزم را حفر نمود تقرير سقایت حاج داد و باقي بماند .

ص: 128

و اگر نه چنان بودی که عمل جناب عبد المطلب حجت بودی و عزم او بر ذبح پسرش عبد الله مانند عزم ابراهیم برذبح پسرش اسماعيل علیهم السلام شبيه بودی پیغمبر خدای صلی الله علیه و آله با شتاب بسوی ایشان بعلت اینکه ایشان دو ذبیح هستند در آنجا که می فرماید « أَنَا اِبْنُ اَلذَّبِیحَیْنِ » افتخار نمی فرمود ، و آن علتی که خدای تعالی بواسطه آن ذبح را از عبدالله بازداشت ، وهی کون النبي صلی الله علیه و آله والأئمة المعصومين صلوات الله عليهم في صلبهما ، فيبركة النبي و الأئمة صلوات الله و سلامه عليهم دفع الله الذبح عنهما ، فلم تجر السنة في قتل أولادهم .

و آن سبب همان بود که نور رسول خدا و ائمه هدی صلوات الله عليهم در صلب اسماعیل و عبدالله بود و از برکت وجود مبارك ونور همایون ایشان خداوند تعالی اسماعيل وعبدالله را از ذبح شدن بازداشت و آن بليت را از ایشان بازگردانید و این سنت در بني آدم مقرر نشده است که اولاد خودشان را بکشند و اگر این حال نبود بر مردمان واجب می گشت که در هر عید اضحی و جشن گوسفند کشانی برای تقرب بحضرت یزدانی و قربانی پیشگاه سبحانی فرزندان خودشان را بقتل برسانند و هر قربانی که در اضحيه بشود فدای اسماعیل علیه السلام است تا قیامت .

مصنف کتاب عیون اخبار علیه الرحمه در پایان این خبر می فرماید : روایات در باب ذبیح مختلف است ، بعضی گفته اند که روایت وارد است که ذبیح اسحاق بن ابراهيم علیه السلام است و چون اخبار صحيح الاطراف باشد ردش را نمی شاید نمود ولی ذبیح حضرت اسماعيل علیه السلام می باشد و چون حضرت اسحاق بعد از حضرت اسماعيل علیهماالسلام متولد گشت و واقعه اسماعیل و آن رفعت مقام را بدانست آرزو همی کرد تا مگر پدر بزرگوارش بذبح او مأمور می شد و او بأمر پروردگار شکیبائی می کرد و پذیرفتار میشد چنانکه برادرش صبر نمود و تسلیم کرد و خداوند تعالی او را در ازای این امر بدرجۂ که شایسته است می رسانید و خداوند تعالی از مکنون خاطرش آگاه بود که آنچه آرزو می نمود در موقع صدور امر بجای - می آورد و این خیال مقرون بکذب نیست ازین روی خداوند عزوجل او را در میان

ص: 129

فرشتگان ذبیح نامید ، می گوید : این حدیث را با اسناد آن در کتاب نبوت اخراج کرده ام.

و هم در عیون اخبار از فضل بن شاذان مرویست که گفت : از حضرت امام رضا علیه السلام شنیدم در تفسير قول خدای تعالی « وَ فَدَيْناهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ » فرمود: چون خداوند تبارك و تعالی ابراهیم علیه السلام را امر فرمود که بجای پسرش اسماعیل آن كبشی را که بآنحضرت فرستاد ذبح فرماید ، ابراهيم علیه السلام تمنی همی کرد که پسرش اسماعیل را بدست خودش ذبح می نمود و بذبح كبش در مکان و ازای اسماعیل مأمور نمی شد تا دل او همان درد ووجع را در یابد که پدری که عزیز ترین فرزندانش را بدست خودش سر ببرد در می یابد و بواسطه این درد و الم بدرجات کسانی که بر مصائب دچار می شوند و مزد می برند سزاوار گردد.

پس خداوند عز و جل ابراهیم را وحی فرستاد : ای ابراهیم ! محبوبترین آفریدگان من نزديك تو کیست ؟ عرض کرد : ای پروردگار من ، هیچ مخلوقی را نیافریده که نزد من محبوبتر از حبیب تو محمد صلی الله علیه و آله باشد ، خداوند عز وجل بدو وحی نمود : آیا او نزد تو محبو بتر است یا نفس خودت ؟ ابراهیم عرض کرد : بلکه آن حضرت از جان من گرامی تر و محبوبتر می باشد نزد من ، فرمود : آیا فرزند او نزد تو محبوبتر است یا فرزند خودت ؟ عرض کرد: فرزند او محبوبتر است ، فرمود : « فَذَبْحُ وَلَدِهِ ظُلْماً عَلَى ایدي أَعْدَائِهِ أَوجَعُ لِقَلْبِکَ أَوْ ذَبْحُ وَ لَدِکَ بِیَدِکَ فِی طَاعَتِی » پسر این پیغمبر بزرگوار حسین علیه السلام را بدست دشمنان او از روی ظلم و ستم مذبوح دارند دل ترا بیشتر بدرد می آورد یا ذبح کردن پسر خودت را بدست خود در کار طاعت من ؟ عرض کرد: پروردگارا ، بلکه ذبح نمودن او را اعدای او قلب مرا دردناکتر می گرداند .

فرمود : ای ابراهیم ! همانا طائفۂ که چنان گمان می برند که از امت محمد هستند ، زود باشد که فرزندش حسين را پس از وی از راه ظلم و عدوان ذبح خواهند نمود چنانکه قوچی را سر ببرند و بسبب این کردار ایشان مستوجب سخط

ص: 130

و خشم من می شوند ، حضرت ابراهیم چون بشنید در جزع شد و دلش دردناک آمد و همی بگریست ، پس خداوند تعالی بآنحضرت وحی فرستاد : ای ابراهیم این جزع و فغان ترا پذیرفتم و فدا قراردادم مثل آنکه اسماعیل را بدست خودت ذبح و قربانی کرده باشی ، بواسطه اینکه بر حسين و قتل او بگریستی ، و واجب گردانیدم از بهر تو بلند ترین در جات آن کسانی را که بواسطه مصائب مثاب نمودم و اینست تفسير قول خدای تعالی « وَ فَدَیْناهُ بِذِبْحٍ عَظِیمٍ ».

و نیز در عیون اخبار از ابوالقاسم عبدالله بن أحمد بن عامر طائي مرويست که گفت : حضرت امام رضا علی بن موسی الرضا علیه السلام فرمود : پدرم موسی بن جعفر با من حديث نمود و فرمود : پدرم جعفر بن محمد با من حديث کرد و فرمود : پدرم محمد بن علي حديث کرد که پدرم علي بن الحسين حديث راند و فرمود : پدرم حسين بن علي با من حديث کرد و فرمود که در آن هنگام که علي بن ابي طالب صلوات الله وسلامه عليهم در شهر کوفه در مسجد جامع بود ناگاه مردی از شامیان بدو برخاست و عرض کرد : يا أمير المؤمنين ، من اراده دارم از بعضی چیزها از تو بپرسم ، فرمود : « سَلْ تَفَقُّهاً، وَ لَا تَسْئلْ تَعَنُّتاً » بپرس از روی فهمیدن نه از راه تعنت و عناد ورزیدن .

مردمان چشمها بدو ختند يعني نگران شدند تا چه سؤال و جواب در کار می آید ، سائل عرض کرد : خبر بده مرا از نخست چیزی که یزدان تعالی بیافرید؟ فرمود : نور را بیافرید ، عرض کرد: آسمانها را از چه چیز خلق کرد و فرمود : « من بخار الماء » از بخار آب ، عرض کرد: زمين از چه چیز آفریده شد؟ فرمود : « من زبد الماء » از کف آب ، عرض کرد: کوهها از چه چیز خلق شد ؟ فرمود : « من الأمواج » از موجهای آب ، عرض کرد: از چه روی مکه را أم القرى نامیدند ؟ فرمود : « لِأَنَّ اَلْأَرْضَ دُحِيَتْ مِنْ تَحْتِهَا » بعلت اینکه زمين از زیر مکه منبسط گشت .

و سؤال کرد از آن حضرت از آسمان دنیا که از چه چیز است ؟ فرمود: « من

ص: 131

ص: 132

ص: 133

چشیدنی و از خوبی به ناخوبی بگشت و از خوشمزگی به بد مزگی رسید ، و کم گردید گشاده روئی و نیکخوئی چهره نمكین و دیدار نمك آئین .

بنده نگارنده گوید : ازین سخنان می رسد که در روزگار آدم علیه السلام کشور زمین دارای شهرها و خانها و ساختمانهای بسیار جانداران بیشمار بوده است اگر چه آدم ها بزبان تازی سخن نمی فرموده است و چنانکه در تواریخ نوشته اند نخست کس که بزبان عرب تكتم نمود یعرب بن قحطان است و گویا حضرت آدم بزبان سریانی سخن می فرموده است اما در هر صورت مضمون فرمایش اوست که بعربي ترجمانی شده است .

وازین کلمات نیز می رسد که جنس بشر بسیار بوده است (1)، چه بنای بلاداز دیگر حیوانات نمی شاید و اگر از نسل آن حضرت باشند ممکنست لكن مدتی قليل از روز گار آدم گذشته بود که این شعر فرمود چه قتل هابیل در اوایل هبوط آن حضرت بزمين بوده است ، و ممکنست که این اشعار را بسیار سالها بعد از قضيه هابيل فرموده و تذکره قتل آنجناب و جنت المأوی و دور و قصور و غلمان و رضوان و انهار و اشجار بهشتی را کرده و این ابیات را از در افسوس و اندوه فرموده باشد ، چه از چنان مكان عالی بچنین منزل داني وازچنان مصاحبان بچنين مجا لسان پیوسته بود :

ومالي لاأجود بسكب دمع *** وهابيل تضمنه الضريح

أرى طول الحياة على غما *** وهل أنا من حياتي مستريح(2)

و چیست مرا که از دیده اشك نبارم و حال اینکه هابیل در زیر خاك پوشیده است ؟ همانا در طول عمر و درازی روز جز کثرت غم و اندوه و عدم استراحت حاصلی ننگرم

ص: 134


1- در این حديث طولانی موارد نظر بسیار است ، ولی صحت حديث معلوم نیست
2- در عیون اخبار ط قم این دو بیت مقدم و مؤخر است و بعد از آن این بیت را اضافه دارد : قتل قابيل هابيلا أخاه *** فواحزنا لقد فقد المليح

شیطان در پاسخ آنحضرت این شعر بگفت :

تنح عن البلاد و ساكنيها *** فبي في الخلد ضاق بك الفسيح

وكنت بها و زوجك في قرار *** و قلبك من أذى الدنيا مريح

فلم تنفعك من كيدي ومكري *** إلى أن فاتك الثمن الربيح

و در بعضی نسخ نوشته اند :

و بدل أهلها أثلا و خمطا *** بجنات و أبواب منيح

فلولا رحمة الجبار أضحى *** بكفك من جنان الخلد ریح

ای آدم ، از بلاد و ساکنان بلاد دوری گزین ، همانا بواسطه وسوسه من و میل بشجره منهیه بهشت با آن وسعت وجنت المأوای با آن فضا بر تو تنگی گرفت و از چنان مکانی فسبح بچنین تنگنائی قبیح در افتادی ، همانا تو و زوجه ات حوا در بهشت برین مکین بودید و دل تو از آزار روز گار ناپایدار آسوده بود ، اما بواسطه کید و مکر و وسوسه من از چنان مأمن سودمند نشدید و بهشت گرانبها از دست تو بیرون شد ، و در ازای جنت المأوى و حور و قصور و بوستانهای بهشتی و مردم بهشتی و آن نعمتهای گوناگون بشوره زار دنیای غدار واشجار تلخ و شور و مردم با فسق و فجور دچار شدید ، و اگر رحمت پروردگار شامل حال نبودی نسیمی از بهشت با تو بودی ، از مفاد این شعر چنان می رسد که ابلیس می گوید : این بیرون شدن تو از بهشت رحمتی در حق من بود.

پس از آن مرد شامی پرسید از مدت گریستن آدم بر بهشت و اندازه اشك دو چشم او که بیرون آمد ، فرمود : « بَکَی مِائَهَ سَنَهٍ أي أظهر وَ خَرَجَ مِن عَیْنِهِ الیُمْنَی مِثْلُ الدِجْلَه وَالْعَیْنِ الأُخْرَی مِثْلُ الْفُرَاتِ » يكصد سال بر فراق بهشت اشك از دیده بهشت و از چشم راست او مانند آب دجله و از دیگر چشمش باندازه چشمه فرات روان گشت .

دیگر پرسید : آدم علیه السلام چند حجه بجای آورد؟ فرمود : هفتاد حجه پیاده برهر دوقدم خود بگذاشت ، و در اول حجی که اقامت کرد مرغی که صرد

ص: 135

نام دارد و آدم را بر موضعی که آب داشت دلالت می نمود و با آن حضرت از بهشت بیرون آمده بود با آن حضرت بود « وَ قَدْ نَهَى عَنْ أَكْلِ اَلصُّرَدِ وَ اَلْخُطَّافِ » و از خوردن گوشت صرد و خطاف نهی شده است

معلوم باد ، صرد بضم صاد مهمله و فتح راء مهمله وسكون دال مهمله مرغی است که آن را وركاك گویند ، کله بزرگ دارد و گنجشك را شکار می نماید و خطاف بضم خاء معجمه وتشديد طاء مهمله فراشتوك است و پرنده ایست معروف و زوار هندش گویند و اکنون بگنجشك بهشت معروفست و در خانها منزل وميل بسیار بآدمیزاد دارد بسا باشد که منزلهای زیاد طی می کند تا با آدمی نزديك شود .

و دیگر پرسید : از چه روی خطاف بر روی زمین راه نمی رود ؟ فرمود : « لأنه ناح على بيت المقدس فطاف حوله أربعين عاماً يبكي عليه و لم يزل يبكي علی آدم علیه السلام فمن هناك سكن البيوت » زیرا که چون بیت المقدس را خراب کردند چهل سال بر گرد آن بگشت و بر ویرانی آن مکان مقدس بگریست و دائماً با آدم عليه السلام می گریست و ازین حیثیت در خانها مسکن گرفت و نه آیه از آیات کتاب خدای عز و جل با اوست که بآن ترنم کند و از آن آیاتی است که آدم عليه السلام در بهشت قرائت می فرمود و این آیات تا قیامت با اوست ، سه آیه از اول سوره کهف و سه آیه از سوره سبحان است که ابتدای آن « فإِذَا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ جَعَلْنَا بَيْنَكَ وَ بَيْنَ الَّذِينَ لَا يُؤْمِنُونَ بِالْآخِرَةِ حِجَابًا مَسْتُورًا ً» وسه آیه از سوره ياسين است و ابتدای آن اینست « وَ جَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لَا يُبْصِرُونَ

و پرسید از اول کسی که کافر شد و انشاء كفر را نمود ، فرمود : ابلیس لعنه الله بود

و پرسید از اسم نوح که چه بود ؟ فرمود : اسم نوح سکن بود و ازین روی نوحش نامیدند که نهصد و پنجاه سال بر قوم خودش ناله و نوحه نمود .

ص: 136

و پرسید از آنحضرت که درازی و پهنا و بلندی کشتی نوح چه مقدار بود؟ فرمود : طول آن هشتصد ذراع و عرضش پانصد ذراع و ارتفاع آن بر حسب بلندی در آسمان هشتاد ذراع بود .

ثم جلس الرجل فقام إليه آخر ، چون سؤالات آن مرد شامی با نجام رسید بجای بنشست و از آن پس مردی دیگر برخاست و عرض کرد: یا امير المؤمنين ! ما را خبر بده از نخست درختی که در زمین کاشته شد ، فرمود : درخت عوسجه بود و از آن درخت است عصای موسی علیه السلام

و پرسید از اول درختی که در زمین روئیده شد ، فرمود : درخت کدو بود .

و پرسید از اول کسی که در آسمان حج نهاد ، فرمود : جبرئیل بود ...

و پرسید از اول بقعه که در ایام طوفان در زمین منبسط گردید ، فرمود : موضع كعبه بود « و كانت زبر جدة خضراء » از زبر جد سبز بود .

و پرسید از گرامی ترین وادي روي زمين ، فرمود : وادي است که آنرا سراندیب گویند و حضرت آدم از آسمان در آنجا بیفتاد .

و پرسید از بدتر وادی که بر روی زمین است ، فرمود : وادي است در یمن که آنرا برهوت نامند و آن از وادیهای جهنم است .

و پرسید از زندانی که صاحب خود يعني آنکس را که در آنجا بزندان افکنده بودند گردش میداد ، فرمود : ماهی بود که یونس بن متی را سیر میداد .

و پرسید از آن شش چیز که در رحم پرورش نیافتند ، فرمود : آدم و حوا و كبش ابراهيم و عصای موسی و ناقه صالح و آن خفاش که عیسی بن مریم علیهم السلام ساخت و باذن خداوند عز و جل پرواز کرد .

و پرسید از آنچه بر او دروغ بستند و از جن و انس نبود ، فرمود : آن گرگی است که برادران یوسف بروی دروغ بستند یعنی گفتند: یوسف را بدریده است و حال اینکه ندریده بود .

و پرسید از چیزی که وحی بدو رسید و از جن و انس نبود ، فرمود : خداوند

ص: 137

عز وجل بسوی نحل يعني مگس انگبین وحی فرستاد .

و سؤال کرد از پاکترین موضعی که بر روی زمین است و در آنجا نماز حلال نیست ، فرمود : پشت کعبه است .

و سؤال کرد از آن موضعی که آفتاب ساعتی از روز را بر آن بنابید و مرتی دیگر هرگز بر آن نمی تابد ، فرمود : آن دریائی بود که خداوند از بهر موسی برشکافت و آفتاب بر کف آن زمین دریا بتابید و از آن پس خداوند کفش را بآب فرو پوشید و دیگر آفتاب بآنجا نمی رسد .

و دیگر سؤال کرد از چیزی که بیاشامید در حالی که زنده بود و بخورد هنگامی که مرده بود ، فرمود : عصای موسی بود یعنی از نخست که بر درخت بود آب می کشید و تازه و صاحب روح نباتي بود و چون عصا و خشك گردید و بدست موسی علیه السلام در آمد و در حال جماد و میت بود اژدها شد و فرو می برد .

و پرسید از نذیر و بيم دهنده که قوم خود را بترسانید و از جن و انس نبود ، فرمود : آن مورچه است يعني آن مورچه ایست که قوم خود را گفت : بمساكن خخود اندر شوید تا پای کوب سليمان و لشکرش نشوید .

وسؤال کردار اول کسی که مأمور بختنه کردن شد فرمود: ابراهیم علیه السلام بود.

وسؤال کرد از اول زنی که اورا ختنه کردند، فرمود: هاجر مادر اسماعيل است که ساره او را ختنه نمود تا از عهده قسمی که یاد کرده بود بیرون آید یعنی چون ساره سوگند خورده بود که هاجر را عيبناك گرداند چنین کرد .

و پرسید از اول زنی که دامن خود را بر زمین کشانید ، فرمود : هاجر بود در هنگامی که از ساره فرار کرد .

و سؤال کرد از آن حضرت از اول کسی که از مردان دامان بر زمین کشانید فرمود : قارون بود ، بعضی گفته اند: مقصود از جر ذیل و کشیدن دامان بعضی زينتها است که برذیل و حواشی جامه بر افزایند .

وسؤال کرد از اول کسی که نعلين بر پای بپوشید، فرمود: ابراهیم علیه السلام بود.

ص: 138

و پرسید از کریمترین مردمان از حیثیت نسب ، فرمود : صديق الله يوسف ابن يعقوب اسرائيل الله ابن اسحاق ذبیح الله ابن ابراهيم خليل الله

و سؤال کرد ازشش پیمبرانی که هر يك را دو نام است ، فرمود : يوشع بن نون که ذوالکفل است ، و یعقوب که اسرائیل است ، و خضر است که حلقیا است ، و یونس است که ذوالنون است ، و عیسی است که مسیح است و محمد صلی الله علیه و اله است که احمد است ، صلوات الله تعالى عليهم .

و پرسید از چیزی که متنفس است و آن را گوشت وخون نیست ، فرمود ذَاکَ الصُّبْحُ إِذا تَنَفَّس

پرسید: آن پنج تن پیغمبر که بزبان عربي تكلّم کردند کدام مردم هستند فرمود : هود و شعیب و صالح و اسماعیل و محمد صلى الله عليه وسلم باشند

پس آن مرد بنشست و مردی دیگر بایستاد و بپرسش در آمد تا آنحضرت را آزار رساند و عرض کرد : يا امير المؤمنين ، خبرده ما را از قول خدای عز وجل « يَوْمَ يَفِرُّ الْمَرْءُ مِنْ أَخِيهِ * وَ أُمِّهِ وَ أَبِيهِ * وَ صَاحِبَتِهِ وَ بَنِيهِ * لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ » چه کسانی هستند که در روز قیامت از برادر و مادر و پدر و زن یا فرزندان خود فرار می کنند ؟ فرمود : قابیل از هابیل فرار می کند و آنکس که از مادرش فرار می کند موسی است ، و آنکس که از پدرش فرار می کند ابراهیم است ، یعنی از پدری که اورا تربیت می کرد نه پدر حقیقی خودش که ازوی پدیدار آمده بود ، و آنکس که از صاحبه خود یعنی زوجه اش فرار می نماید لوط است و آنکس که از پسرش فرار می کند نوحست که از پسرش کنعان گریز می گیرد.

معلوم باد که در اینجا مراد از مادر در این مقام تربیت نماینده است چه زنی چند در سرای فرعون تربیت موسی علیه السلام را می کردند و کافر بودند یا چنانکه ابن بابويه عليه الرحمه در کتاب خصال می فرماید : جهت اینکه موسی در قیامت از مادرش فرار می کند اینست که آن حضرت خوف دارد که مبادا در حق او کوتاهی کرده باشد و ادای حقش را چنانکه باید نکرده باشد

ص: 139

وسؤال کرد از اول کسی که بمرگ فجأة درگذشت ، فرمود : داود بود که در روز چهارشنبه بر فراز منبر از جهان در گذشت .

پرسید : کدام چهار چیز است که از چهار چیز سير نشود ؟ فرمود : زمين از باران ، و زن از مرد ، و دیده از دیدن ، و دانا از دانائی .

و پرسید از اول کسی که بر درهم و دینار سکه زد ، فرمود : نمرود بن کنعان بعد از نوح علیه السلام بود .

و سؤال کرد از اول کسی که پیشه قوم لوط را پیشه ساخت ، فرمود : شیطان بود ، چه او دیگر آن را بر نفس خود تمكين داد تا با او وطی کنند و او را در سپوختند ، مقصود اینست که ابلیس این کار را برای آن کرد تا آن قوم را بر آن کردار قبیح دلالت کند و حریص گرداند .

وسؤال کرد: از چه روی تبع را که یکی از سلاطین می باشد تبع نامیدند ؟ فرمود : برای اینکه تبع جوانی نویسنده بود و از آن پیش که سلطنت نماید نویسندگی پادشاه قبل از خودش را می نمود وهر نامه و نوشته که می نگاشت در آغاز آن می نوشت: بسم الله الذي خلق صبحا وريحا، پادشاه بدو گفت : در ابتدا بنویس باسم ملك الرعد، گفت: من جز بنام خداوند خود ابتدا نمی کنم ، بعد از آن بآنچه حاجت تو است سعی می کنم و آنچه فرمائی می نگارم ، لاجرم یزدان تعالی اورا مشكور داشت و جزای جمیل بخشید ، و سلطنت همان سلطان را بهره او فرمود ازین روی مردم او را در آن متابعت کردند و باين سبب تبع نام يافت .

وسؤال کرداز بز و میش که از چه روی دنب آن بر افراخته و عورتش نمایان است ؟ فرمود : بعلت اینکه بز در آن هنگام که نوح او را داخل کشتی نمود با آن حضرت نافرمانی کرد و تمكين ننمود و نوح او را بیرون افكند پس دنب او شکسته شد ، اما عودت میش مستور است چه خودش داخل کشتی شد ومبادرت نمود و تمكين کرد و حضرت نوح دستی بر عورت و دنب او کشید و دنبه میش روی عورتش پهن و عورتش پوشیده گشت .

ص: 140

و سؤال کرد که مردم بهشتی به زبان با همدیگر سخن می کنند ؟ فرمود: بزبان مردم مجوس یعنی گبر .

و پرسید که خواب بر چند گونه است ؟ امير المؤمنين علیه السلام فرمود : بر چهار قسم است ، پیغمبران ستان يعني پشت بر زمین و روی بر آسمان بخوابند اما چشم ایشان در خواب نباشد و همیشه متوقع وحی پروردگار عزوجل می باشند ، و مؤمن بر طرف راست خود روی بسوی قبله بخوابد ، و پادشاهان و پادشاهزادگان آنها بر پهلوی چپ بخوابند تا آنچه خورده اند گوارا گردد ، چه غرض ایشان لذت بردن از خوردنی است و خفتن بر سوی چپ گوارائی و لذت طعام و خورش را نمایش دهد ، وشیطان و متابعان شيطان و دیوانگان و صاحبان آفت بر روی خفتن گیرند و بر زمين پهن شوند .

این وقت مردی دیگر برخاست و عرض کرد : يا أمير المؤمنين ، خبر بده مرا از چه سبب باشد که ما روز چهارشنبه را برای کارها شایسته ندانیم و بفال نیکو نمیشماریم و این روز را برای مشاغل سنگین خوانیم و نحس بدانیم ؟ و کدام چهارشنبه بود که واقعه در آن روی داد و باعث این تطير وتشؤم گردید ؟ فرمود : چهارشنبه آخر ماه است که آنرا محاق گویند ، انمحق الهلال لثلاث ليال في آخر الشهر لايكاد يرى لخفائه والاسم المحاق بالضم .

بالجمله فرمود : در این روز چهارشنبه آخر ماه قابیل برادرش هابیل را بکشت ، و در روز چهارشنبه ابراهيم علیه السلام را در آتش بیفکندند ، و در روز چهارشنبه آنحضرت را در منجنیق انداختند ، و در روز چهارشنبه خداوند تعالی قوم فرعون را غرق فرمود ، وروز چهارشنبه بود که یزدان تعالى قوم لوط را زیرو زبر ساخت ، وروز چهارشنبه بود که حق تعالی قوم عاد را بیاد فنا در سپرد ، و روز چهارشنبه بود که تمام آن جماعت را چون استخوان پوسیده ریزه ریزه کرد ، و روز چهارشنبه بود « فأصبحت كالصريم » که آن باغ چون تل ریگ شد ، و حکایت این باغ و آن مرد صالح صاحب باغ و پسران او بعد از او در تواریخ و تفاسیر مسطور است .

ص: 141

بالجمله فرمود : روز چهارشنبه بود که یزدان تعالی پشه را بر نمرود مسلط فرمود ، و روز چهارشنبه بود که فرعون موسي علیه السلام را بخواست تا او را بقتل برساند ، وروز چهارشنبه بود که یزدان تعالی سقف خانهای کسانی را که پیغمبران را آزار می دادند ویران کرد ، وروز چهارشنبه بود که فرعون اطفال بنی اسرائیل را امر کرد گردن بزنند ، وروز چهارشنبه بود که بیت المقدس را خراب کردند ، و روز چهارشنبه بود که مسجد سلیمان بن داود علیهماالسلام را در اصطخر که یکی از شهرهای فارس است بسوزانیدند ، وروز چهارشنبه بود که یحیی بن زکریا علیهماالسلام را شهید کردند، و روز چهارشنبه بود که اول عذاب بر قوم فرعون نمایان شد و ایشان را فرو گرفت ، و روز چهارشنبه بود که زمین قارون را فرو گرفت ، وروز چهارشنبه بود که ایوب بذهاب مال و اولاد مبتلا گردید .

و روز چهارشنبه بود که یوسف داخل زندان شد ، و روز چهارشنبه بود که خداوند تعالی فرمود : « أَنَّا دَمَّرْنَا هُمْ وَ قَوْمَهُمْ أَجْمَعِينَ » ما هلاك نمودیم نه تن از اشراف و بزرگان قوم صالح را که خواستند صالح پیغمبر را بکشند و هلاك نمودیم تمامت قوم آنها را بصيحه جبرئیل امین علیه السلام، و روز چهارشنبه بود که بنعره جبرئیل بهلاك و دمار رسیدند ، و روز چهارشنبه بود که ناقه صالح را پی کردند، و روز چهارشنبه بود که سنگی از گل ساخته و اسوار شده(1) برقوم لوط باریدن گرفت ، و روز چهارشنبه بود که پیغمبر ما محمد صلی الله علیه و آله محزون واندوهگین شد و دندان رباعی مهار کشی را شکستند ، و روز چهارشنبه بود که عمالقه تابوت را از بني اسرائيل گرفتند .

آنگاه آن مرد از آن حضرت از ایام هفته پرسید که هر روزی برای چه کار و کردار شایسته است ، فرمود : روز شنبه روز مکر و خدیعت است ، روز یکشنبه روز نشاندن اشجار و بنیان ابنیه است ، روز دوشنبه روز جنگ کردن وخون ریختن است ، و روز سه شنبه روز سفر نمودن و خواهندگی است ، و روز چهار شنبه روز

ص: 142


1- ترجمه « سجیل منضود مسومه » است

شومی است که آن روز را مردم بفال بد می گیرند ، و روز پنجشنبه روز ملاقات پادشاهان ووزراء و حاجت خواستن است ، و روز جمعه روز خطبه و نکاحست .

و از احمد بن عامر طائی مرویست که گفت : از حضرت ابي الحسن علي بن موسى الرضا علیه السلام شنیدم فرمود « يَوْمَ الأَرْبَعَاءِ یَوْمُ نَحْسٍ مُسْتَمِرٍّ » روز چهارشنبه روز شومیست از آغاز تا انجامش که در شآمت أستحکام و قوت دارد ، هر کس در این روز حجامت نماید ببایست بر وی از سیاه شدن محلهای حجامتش بترسند که اورا هلاك نماید ، و کسی که در آن روز تنویر کند باید از ناخوشی برص و پیسی بروی بیمناك شوند .

راقم حروف گوید : در اینگونه اخبار از نخست ببایست در صحت و اتقان رواة نگران شد و چون بر صحت آن اطمینان حاصل شد در بعضی مطالب سماویه خصوصا که محل تردید می شود بر معانی ورموزی حمل کرد که یا ملاحظه تقیه یا رعایت فهم و ادراك مخاطب یا مطالبی است که علم آن در حضرت یزدان وراسخين في العلم است و ممکنست پاره در قلم نساخ سهو شده باشد .

مثلا طول و عرض خورشید و ماه البته یکسان نیست و خورشید هزاران هزار مساوي قمر است و حجم و بعد آن را در کتب اهل هیئت مذکور داشته اند ، اما اگر از امام علیه السلام خبری منصوص رسیده باشد صحیح همانست چه امام علیه السلام بر سماوات و آنچه در آنست چنانکه خود می فرماید داناتر است آنچه در زمینست و اینکه می فرماید داناتر است نه آنست که علم او بزمين و زمینیان کمتر از سماوات و سماواتیان باشد اما چون در نظر مردمان استعجابش بیشتر است اینگونه می فرماید و خود يك نوع مبالغتی است در علوم بی حد و حصر ایشان سلام الله عليهم و همچنين است حكم سایر مطالب مذکوره .

ص: 143

بیان مرك ابو جعفر هارون الرشید ابن ابی محمد مهدی بن ابی جعفر منصور

در این سال یکصد و نود و سیم هجري نبوي صلی الله علیه و آله ابوجعفر هارون الرشید ابن ابي محمد مهدي بن ابي جعفر منصور عبدالله بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس ابن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف قرشی سه روز از شهر جمادى الأخره بجای مانده از تخت بتخته پهلو نهاد ، مدتی رنجور بود و در آن هنگام که طریق جرجان را می نوشت رنجش بر افزود و بسوی طوس راه بپیمود و در طوس کوس رحيل بكوفت و جهان را بدرود نمود .

و جبرئیل بن بختيشوع گوید : در رقه در خدمت رشید بودم و بهر بامداد از همه کس زودتر خدمتش را حاضر شدم و پرسش حال او را بنمودم و چگونگی شب او را بپرسیدم اگر حالتي ناگوار بروی بر گذشته بود با حنين و ناله باز۔ می نمود و از آن پس حالت انبساطی دریافتی و از سر گذشت خودش با جواري خود و گذارش مجلس خود و آنچه بعمل آورده و مقدار شرب و ساعات جلوسش را باز می نمود ، آنگاه از من احوال عامه مردمان را می پرسید و بدینگونه می گذرانید تا یکی روز بامدادان بكاه بخدمتش در آمدم و سلام بر اندم نظری بسویم نیفکند و او را کوفته حال و محزون و عبوس دیدم که در نهایت اندوه بفکر اندر بود .

در حضورش مدتی بايستادم تا مدتی از روز بر گذشت بر این حال ببود و گرهی ازاندوه خاطر بر نگشود ، چون این حال بطول انجامید و تغییری پدیدار نگشت بدو نزديك شدم و گفتم : ای سید من! خداوند مرا برخی تو گرداناد و روزگارت روز نا برخورداری نبیناد ، این حال که تر است از چیست ؟ آیا مرض و علتی روی داده است ؟ با من بفرمای ، تواند، بود داروی این درد نزد من باشد و اگر در آنچه ترا محبوب است حادثه روی داده است همانا این چیزیست که دافعی ندارد و در تقدیر یزدان قدير حيلتي و تدبیری جز تسلیم نشاید و از غم خوردن

ص: 144

و بار اندوه بر پیشگاه دل فرود آوردن سودی نرساند ، و اگر از امورات مملکتی خبری نا مطبوع بعرض رسیده است امریست که برای دیگر پادشاهان جهان نیز روی می داد و در امور ملك و دولت رتق و فتق بسیار است و اگر چنینست همچنان من از دیگران سزاوارترم که با من رازگشائی و بمشورت سخن فرمائی و روح را ترويحي رسانی .

رشید گفت : ويحك ای جبرئیل ، این غم و اندوه که مرا فرو گرفته است بسبب این اموری که بر شمردی نیست ، بلکه بعلت خوابیست که در شب گذشته دیده ام ، ازین خواب سخت بترسیده ام و سینه ام را از غبار اندوه بیا کنده است ودل مرا در سپرده است ، چون این سخنان بشنیدم گفتم : يا أمير المؤمنين ! خاطرم را بر آسودی و قلبم را آسایش دادی یعنی خواب محل اعتنا نیست ، پس بدو نزديك شدم و پایش را ببوسیدم و خرسندانه گفتم : آیا این غم و اندوه بجمله برای این خوابی است که بدیدی ؟! همانا رؤیا بواسطه خطور خاطری یا بخارات رديه یا از تهاويل(1) سوداويه ناشی می شود ، و بعد از این تفاصيل هر خوابی أضغاث أحلام است .

رشید گفت : هم اکنون این خواب را با تو داستان می کنم : در خواب چنان دیدم که گویا من بر تخت خود نشسته ام ، در این حال از زیر سریرم ذراعی که می شناسم و کفی را که می شناسم و نام صاحبش را نمی دانم نمودار شد و در آن کف مقداری خاك سرخ بود ، پس گوینده ای که سخنش را می شنیدم و شخصش را نمیدیدم با من گفت : این همان خاکیست که در آن خاك بخاك می روی ، گفتم : این خاك در کجاست و گفت: در طوس است ، پس آن دست پوشیده و آن کلام قطع شد و از خواب بیدار شدم .

گفتم : ای سید من ! سوگند با خدای ، این خوابیست که بس دور و بعید و ملتبس و بیرون از صحت و رویت است ، گمان می کنم چون در جامه خواب

ص: 145


1- یعنی تصویرات هائله و ترساننده که از علت سودای مزاج رخ می دهد

اندر شدی در کار خراسان و حروب آن سامان تفكر فرمودی و از انتقاض و انقلاب پاره ولایات و امور آن ایالت که بعرض رسانیده اند بخیال اندر شدی و از جنجال خیال این گونه رؤیا بنظر آوردی ، گفت : چنانست که گوئی ، گفتم : پس این حالت تفكر و این اندیشه نامطلوب در خواب تو این چیزها را نمودار و با خواب تو مخلوط ساخت و تولید آن گونه رؤیا را نمود ، بهیچوجه باین امر اعتنائی مفرمای ، خداوند مرا فدای تو گرداند و دنباله این اندوه را بسرور و شادی پیوسته بدار تا از دل تو بیرون شود و زایش رنجی ننماید .

جبرئیل می گوید : یکسره ازین گونه سخنان با رشد در میان آوردم ، و بحیل مختلفه نفس او را خوش و آسوده داشتیم تا از آن اندوه برست و منبسط گشت ، و بفرمود تا آنچه بدان مایل بود آماده کردند و در آن روز بر مراسم لهو و لعب خود بیفزود و روزها براین بر گذشت و آن خواب را فراموش کرد و ما نیز فراموش نمودیم و دیگر بخاطر هیچکس خطوری ننمود و از آن پس که رافع ابن ليث خروج نمود تقدیر چنان افتاد که هارون الرشید بدفع او جانب خراسان بگیرد .

و چون چندی راه در نوشت علت مرگ بروی چنگ بینداخت و روز تا روز فزودن گرفت ، تا بخاك طوس در آمدیم و در منزل جنید بن عبد الرحمان در ضیعتی که او را بود و معروف بسنا باد است فرود شدیم ، پس در آن اثنا که هارون رنجور و در بوستانی که او را در آن قصر بود جای داشت ، بناگاه بیاد آن خواب که در رقه دیده بود بیفتاد و از جای برجست و گران حال همی بایستاد و بیفتاد ما بجمله در گردش در آمدیم و تن بتن همی گفتیم : يا سيدي ! ترا چه حال روی داده و چه چیزت بدهشت در آورده است ؟ گفت : ای جبرئیل ! آن خوابی را که روزگاری ازین پیش در رقه بديدم اينك در خاك طوس بیادم آمد .

پس از آن سرش را بجانب مسرور بلند کرد و گفت : از خاك این بوستان بمن آور ! مسرور برفت و مقداری از آن خاك بكف خود بیاورد و ساعدش را از

ص: 146

پوشش بیرون کرده و نمایان نموده بود ، چون هارون نظر بدو افكند گفت : سوگند بخداوند. این همان ذراعیست که در خواب بدیدم ، سوگند با خدای این همان کفست بعينها ، و قسم بخدای این همان خاك سرخ است که بدیدم و هیچيك را بخطا و سهو نرفته ام ، آنگاه بگریستن و نالیدن اندر شد ، سوگند با خدای ، بعد از سه روز در آنجا بمرد و در خاك مزبور بگور افتاد و مدفنش در همان بوستان بود .

در تاريخ الخميس و پارۂ تواریخ دیگر مسطور است که جمالي يوسف بن المقري گوید : چون سال یکصد و نود و سوم در آمد هارون الرشید بجنگ رافع بیرون شد ، و چون در زمین طوس که از اعمال خراسانست اندر شد مرگ بروی چهر گشود و در شب شنبه سیم جمادی الاخره و بقولی نیمه جمادی الاولی از تختگاه سلطنت بخوابگاه گوراندر شد و پسرش صالح بروی نماز گذاشت و در طوس مدفون گشت .

و طبیب او که جبرئیل نام داشت در معالجه جراحت و ریش غربيلك(1)وی خطا نمود و همان علت مرگ او شد و هارون در همان شب که بمرد قصد کرده بود که جبرئیل را بکشد و همانطور که بشر بن ليث برادر رافع را چنانکه مسطور گشت اعضایش را از هم بگشود جبرئیل را نیز قطعه قطعه نماید و او را احضار کرد تا بدانگونه اش بسختی بقتل رساند .

جبرئیل عزرائیل را مجسم و میکائیل را از تقسیم روزی خود معزول دید و بنالید و گفت : يك امشب تا بامداد مرا مهلت بده ، همانا ای أمير المؤمنين ! زود باشد که با مداد کنی در حالی که بعافيت وصحت مقرون باشی ، وهارون الرشید در همان روز بمرد و بقولی در همان نیمه شب جان بداد و دیدار جبرئیلش بصور اسرافيل و بامداد قیامت افتاد ، عليه ما عليه .

ابوالفرج اصفهانی در جلد هفدهم اغاني در ذیل احوال اشجع سلمي شاعر

ص: 147


1- ریش یعنی جراحت و زخم ، و غربيلك همان زخم معروف به کفگيرك است

گوید: میمون بن هارون با من حديث کرد که رشید چنان در خواب بدید که گویا زنی بروی توقف کرد و مشتی خاك بر گرفت و با هارون گفت : بزودی در این خاك بخاك روی ! رشید در کمال ترس و فزع بامداد نمود و خواب خود را حکایت کرد ، اصحابش گفتند : مردمان ازین گونه خواب و بیشتر و غلیظ تر ازین بسیار بینند و بهیچوجه زیانی ننگرند ! هارون سوار شد و گفت : سوگند با خدای ، مرگ خود را نزديك همي بينم

در همان اثنا که سواره می گذشت ناگاه زنی را دید که در پشت پنجره آهنین ایستاده بهارون نگرانست ، رشید گفت : قسم با خدای ، این همان زنست که او را بدیدم ، و اگر هزار دفعه او را بنگرم بر من پوشیده نماند ، از آن پس بآن زن فرمان کرد تا مشتی از خاك بر گیرد و برشید افکند .

آن زن دست بآن زمین بزد که بر آن ایستاده بود و مشتی از خاك آن زمين بر گرفت و برشید بداد ، رشید بگریست و گفت : قسم با خدای ، این همان خاکیست که در خواب بدیدم و این همان زن بعينها می باشد .

بعد از آن چون مدتی بر گذشت بمرد و در همان موضع بعينه که از بهرش بخریدند مدفون شد و خبر مرگش ببغداد رسید ، و اشجع این شعر در مرثیه او بگفت :

غربت بالمشرق الشمس *** فقل للعين تدمع

ما رأينا قط شماسا *** غربت من حيث تطلع

و نیز اشجع را در مرگ رشید مراثی دیگر است .

و نیز یکی از دانایان اهل منبر که متتبع و با خبر بود روزی بر فراز منبر وعظ از کتابی نقل نمود که شبی هارون الرشید عزرائیل را در خواب بدید و از مدت زندگانی و آنچه باقیست بپرسید ، حضرت عزرائيل علیه السلام كف دست بنمود و پنج انگشت خود را بدو بر گشود ، رشید از خواب بیدار شد و تعبیر خواب خود را از معبرین بپرسید ، هر کسی بخوش آمد رشید سخنی براند و بعضی دیگر از

ص: 148

پنج روز و پنج ماه و پنج سال و پنجاه سال بتعبیر پرداختند اما رشید قانع نگردید آخر الأمر او را بحضرت صادق علیه السلام دلالت کردند و گفتند : از آنحضرت که مخزن علم ربا نیست بپرس !.

رشید بفرمود تا از آنحضرت سؤال کردند ، فرمود: این پنج انگشت اشارت بآن باشد بکنایت که علم پنج چیز است که مخصوص بذات پروردگار است : یکی علم بروز قیامت ، و دیگر علم بنزول باران ، دیگر علم بجنين و كودك در رحم که آیا نرینه یا مادینه است ، دیگر علم باینکه هر نفسی در بامداد به چه کسب خواهد بود ، دیگر اینکه کجا و کدام زمین بخواهد برد ، چنانکه آیه شریفه « انَّ اللَّهَ عِنْدَهُ عِلْمُ السَّاعَةِ - إلى آخرها » (1) مشعر بر اینست ، رشید این تعبیر عجیب را نيك بپسندید و حاضران از وفور علم و دانش آنحضرت در شگفتی اندر شدند .

راقم حروف گوید : در تفاسیر می نویسند که عمرو بن سعید در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و آله عرض کرد : یا رسول الله ! هیچ علمی باشد که ترا نداده باشند؟ فرمود: مرا علم بسیار داده اند و بسیار علم هست که إعلامش را اجازت نداده اند و بسیار علم هست که مرا بر آن واقف نساخته اند ، بعد از آن فرمود : مفاتیح الغيب خمس لايعلمهن إلا الله ، و این آیه مذکوره را تلاوت فرمود .

ابن عباس گفت که هر کس نزد من مدعي علم باین پنج امر گردد البته دروغ می گوید .

از ائمه هدي علیهم السلام منقول است « إن هذه الأشياء الخمس لا يعلمها على التفصيل و التحقيق غيره تعالی .

و این آیه منافاتی ندارد با خبر دادن پیغمبر صلی الله علیه و آله و ائمه هدی صلوات الله علیهم از نزول باران در وقتی معین ، و نروماده بودن کودك در رحم ، و ازمرگ فلان در فلان زمان و فلان زمين ، و کردار و رفتار فلان در روز دیگر ، چنانکه كتب مخالف و موافق مشحون باین امر است ، چه مراد آنست که علم باين اشیاء

ص: 149


1- سورة لقمان آیه 34

مخصوصه بحضرت واجب الوجود مخصو صست و هیچکس اطلاع بآن ندارد مگر به إعلام ملاك علام ، و این إعلام بر دو حالست : یکی بدون اینکه بشر واسطه باشد چون سید انبیاء که بلاواسطه بشر از حضرت علام الغيوب بآنحضرت إعلام و افاضه می شود ، یا با واسطه مانند ائمه هدی صلوات الله عليهم که پیغمبر خدا ایشان را خبر می دهد .

پس هیچ بنده بدستیاری در ایت و حیلت و تدبیر و اندازه طاقت خودش نمی تواند با ین امور عارف و دانا گردد ، و این منافي آنکه شخصی بر حسب تفضل یزداني و إعلام ربانی بپاره از آن عالم گردد نیست ، و باين سبب است که در این آیه مذکوره درایت نسبت ببنده و علم نسبت بخداوند داده شده است، چنانکه می فرماید : و عنده علم الساعة ... و ما تدري نفس ....

راقم حروف گوید: در طی این كتب و تحريرات و بیانات كثيره مکرر اشارت رفته که علم خدای را پایان و اندازه نیست و کسانی که بعلوم سبحانی مستفیض می شوند بر حسب شئونات و قبول استعدادات و طاقت ارواح و انوار و لياقت و ظرفیت خودشان بسی تفاوت دارند و همچنین معلومات ایشان و تعلیمات از حضرت خالق کل بسی امتیازات دارد .

پس نمی توان تعليمات و إعلام حضرت خداوند علام را نسبت بصادر اول با دیگر مخلوق که بطفیل وجود مبارکش موجود شده اند و با دیگران افاضت می فرمایند با سایرین یکسان شمرد یا آنچه بآنحضرت بتوسط روح الامین وحی و ابلاغ می شود با آنچه بدیگر انبیاء وحی می رسیده یکسان دانست ، چه سایر انبیاء و مخلوق را آن استعداد و قدرت و استطاعت و بضاعت و روح و نور و عقل نیست که توانائی و قوت و لیاقت و استعدادی که بتوان حامل آنچه آنحضرت می شود بشود ، یکی از هزاران هزارها اشعه انوار تجلیات ایزدی که وجود مبارك رسول خدای لایق قبول جملگی آنست ، کوه پرشکوه طور را بآنگونه متلاشي و نابود ساخت که نشانی از آن بر جای نگذاشت .

ص: 150

آنچه را پیغمبر خاتم تحمل کرده است

انبيا و عرش و کرسی و ملايك عاجزند

ذات پاکش حاجز آمد ماسوا را از خدا

گر چه بعض ماسوا بعض دگر را حاجزند

بیان پاره حالات و کلمات و افعال و اقوال هارون الرشید در زمان مردن

در اغلب کتب تواریخ و اخبار نوشته اند که حسن بن علي الربعی گوید که پدرش از پدرش که شتر بان و دارای یکصد نفر شتر بود داستان نمود که هارون ۔ الرشید را بجانب طوس حمل نمود ، رشید در شدت رنجوری گفت : گوری از بهر من پیش از مردنم بر آورید ، پس قبری از بهرش بکندند و من او را در میان قبه که جای داشت و بر شتر بر نهاده بود همی بکشیدم تا گاهی که نظر بآن گور افكند ، پس با کمال حسرت و ضجرت گفت : ای فرزند آدم !

گر امیری با وزیری یا امام *** خود سر انجامت بگور افتد مقام

و نیز حکایت کرده اند که مرض رشيد بشدت پیوست و بدانست از عشرتگاه قصور به نکبتگاه گور باید شتافت ، بفرمود تا در موضعی از همان سرای که بآنجا فرودگشته بود و مثقب نام داشت و در سرای حميد بن أبي حاتم طائي واقع بود دخمه از بهر ش بکندند ، و چون از حفر قبر فراغت افتاد بفرمود تا جماعتی در آنجا فرود آمده بقرائت قر آن پرداختند تا بخاتمت رسانیدند ، و هارون در محفه در کنار قبرجای داشت .

از سهل بن صاعد حديث کرده اند که گفت : نزد رشید حضور داشتم در همان سرائی که دیگر سرای شتافت و این وقت در حال جانبازی بود ، پس بفرمود تا ملحفه بس غلیظ و درشت بیاوردند و خودرا در آن باز پیچید و از سکرات موت و شداید آن حال می دید آنچه میدید ، چون این حال بدیدم از جای برجستم ،

ص: 151

گفت : ای سهل ! بجای خود بنشين ، پس بنشستم و مدتی دیر باز نشسته بودم ، نه او با من سخن می راند نه من با او تکلم می کردم و آن ملحفه گاهی از آن جسم نحیف باز می شد و او دیگر باره بر خویش می پیچید .

و چون این حال بطول انجامید از جای برخاستم ، گفت : ای سهل ! بکجا می شوی ؟ گفتم : ای امير المؤمنين ، میدان قلب مرا آن طاقت و وسعت نیست که نگران شوم که امير المؤمنين از سختی علت معاینه کند آنچه را می نماید ، اگر در خوابگاه بخوابی برای راحت تو بهتر است ، چون این سخن بگفتم خندۂ صحیح بنمود پس از آن گفت : ای سهل ! همانا در این حال این قول شاعر را بیاد آوردم که می گوید :

وإني من قوم كرام يزيد هم *** شماسا و صبرا شدة الحد ثان

کنایت از اینکه من در حوادث حدثان هر چند دشوار تر و سخت تر گردد صبورتر باشم .

از مسرور كبير حدیث کرده اند که گفت: چون مرگ رشید در رسید و احساس موت را بنمود مرا فرمان داد تا از جامه وشی(1) و حریر حاضر کرده بر گشوده دارم و هر کدام بهتر و گرانبهاتر باشد در حضورش حاضر سازم و من این مقصود را در يك تخته جامه نیافتم ، پس از میان ثیاب او دو پاره جامه که از جامه های دیگر بدیعتر و تازه تر و گرانبها تر بود جدا کرده بیاوردم ، اما یکی نیکتر و پر بهاتر از آن دیگر بود و یکی سبز و آن دیگر سرخ بود ، چون رشید هردو را بديد گفت : هر کدام نیکوتر باشد کفن من ساز و آن دیگر را بجایش باز بر و در همان حال که نگران قبر خویش بود همی گفت : واسوأتاه من رسول الله صلى الله عليه و سلم ، همانا خود می دانست با ذر يه رسول خدای صلی الله علیه و آله چه کرد و از آنحضرت چه خواهد دید .

طبري و ابن اثیر می نویسند : چون هارون الرشید از بغداد بجانب خراسان

ص: 152


1- یعنی ابريشم رنگین

راه بر گرفت در ماه صفر بجرجان رسید ، و این وقت مرض او شدت گرفت ، پسرش مأمون را بجانب مرو فرستاد و ازجمله سرهنگان سیاه وقواد پیشگاه عبدالله ابن مالك و يحيى بن معاذ و اسد بن يزيد و عباس بن جعفر بن محمد بن اشعث و سندي حرشي و نعيم بن حازم را بملازمت مأمون مأمور ساخت و رشيد بطوس برفت و در طوس درد و رنجوریش فزایش گرفت چندانکه نیروی حرکت از وی برفت و چون سنگین گشت مردمان بمرگ او سخن همی کردند و اراجیف بسیار شد و رشید این خبر را بدانست فرمان کرد تا مرکو بی حاضر کردند تا بر نشیند و مردمان او را بنگرند و آن سخنها و اراجیف بخوابد .

پس اسبی راهوار حاضر نمودند ، هارون آن قدرت نیافت که بر آن بر نشیند اسب را بازگردانیده برذونی بیاوردند که از اسب کوچکتر بود ، همچنان طاقت سوار شدن نداشت ، پس حماری هموار بیاوردند تا مگر سوار گردد ، رشید را آن نیرو نیز نبود که جنبش نماید ، این وقت با نهایت اندوه و حسرت و افسوس گفت : مرا بازگردانید ! مرا بازگردانید ! سوگند با خدای ، مردمان براستی سخن کرده اند ، یعنی اینکه مرا مرده انگاشته اند بصدق می گویند

و در همان حال که بطوس بود چنانکه سبقت گذارش یافت بشر بن ليث برادر رافع بن ليث بن نصر بن سيار خارجی را که اسیر کرده بودند نزد هارون بیاوردند ، رشید گفت : سوگند با خدای ، اگر از مدت زندگانی من از آن بیشتر برجای نمانده باشد که لب خود را بکلمه حرکت دهم می گویم : بکشید او را ! پس از آن قصابی را بخواند و بفرمود تا اعضایش را از هم منفصل گرداند و چون قصاب فارغ شد هارون مغمى عليه بيفتاد و مردمان پراکنده گشتند

هيثم بن عدي گويد : چون هارون را مرگ در رسید مغشی علیه (1) گردید و چون بخویش آمد هر دو چشم خود را بر گشود و فضل بن ربیع را بر فراز سر خویش حاضر بدید پس گفت : ای فضل !

ص: 153


1- مغمى عليه ، و مغشى عليه : یعنی بیهوش و بی خبر

أحين دنا ما كنت أرجو دنوه *** رمتني عيون الناس من كل جانب

فأصبحت مرحومأ و كنت مجسدا *** فصبرا على مكروه أمن العواقب

سأبكي على الوصل الذي كان بيننا *** و أندب أيام السرور الذواهب

کنایت از اینکه همه کس در اندیشه مرگ هست و چون مرگش در رسید دیگران بشگفتی و تعجب در وی نگران و پارۂ خندان و برخی گر یا نند :

همه مسافرو این بو العجب که طایفه ای *** بر آن که زود بمنزل رسید می گریند

همانا روزگاران دراز محسود خلق جهان و سلطان با اقتدار نافذ الأمر ایشان بودم و اينك بحالی اندر شده ام که همه بر من ترحم کنند ، پس ببایست بر مکاره عواقب شکیبا بود ، وزود باشد که مرگ بر من بتازد و مرا از لحد محتد(1) و از نزديك و دور بگور و از انیس و مونس جدا گرداند و از دار سرور و غرور بتاریکنای گور منزل بخشد ، لاجرم زود باشد که بر ایام وصال که زوال جوید و ایام سرور که قصور پذیرد گریان و نالان گردم و از مهاجرت احباب و لذایذ روزگار صحبت دیدگان را پر آب نمایم .

و چون مرض هارون شدت گرفت و اطباء آن مرض را بر حسب عادتی که معمولست بر وی سهل می شمردند ، هارون بشخصي طبيب فارسی که در طوس بود بفرستاد و بول خود را در شیشه های متفرق که هريك از کسی بود بدو بنمود ، چون طبيب يك يك را نگران شد تا بقاروره هارون رسید گفت : صاحب این قاروره را دانا کنید که هلاک خواهد شد ، البته وصیت خود را بگذارد که از ین درد و مرض نخواهد رست ، چون رشید این سخن را بشنید سخت بگریست و این دو شعر را مکرر بخواند :

إن الطبيب بطبه و دوائه *** لا يستطيع دفاع محذور أتی

ما للطبيب يموت بالداء الذي *** قد كان يبريء مثله فيما مضى

این طبیب در علم طبابت خود و دواهائی که می داند استطاعت دفع امراض

ص: 154


1- یعنی جایگاه

و محذورات مرا ندارد ، اگر طبیب را درفن خود و ترکیب ادویه خود حذاقتی بكمال می بود از همان دردی که دیگران از آن برستند نمی مرد ،

شخصی همه شب بر سر بیمار گریست *** چون صبح شد او بمرد و بیمار بزیست

بالجمله ، ضعف و نقاهت رشید بحالت شدت، پیوست و مردمان بمرگ او داستان همی کردند ، پس بفرمود تا حماری حاضر کردند تا سوار شود ، چون بر حمار بر آمد هر دو رانش سستی گرفت و نتوانست بر زین مکین گردد ، گفت : مرا فرود آورید ! آنچه مردمان گویند راست است ، بعد از آن بفرمود تا چندین كفن حاضر کردند و از آن جمله یکی را برگزید و فرمان داد تا گوری نیز بکندند و چون نظر در آن افکند گفت « ما أَغْنى عَنِّي مالِيَهْ هَلَكَ عَنِّي سُلْطانِيَهْ » نه مال و دولت من بين سود مند شد و ازین بلیت که بآن اندرم مستغنی داشت نه قدرت سلطنت و استطاعت بدن برای من بر جای ماند تا چاره منیت کند.

و بقول دميري در حياة الحيوان در لغت جمار : چون مرض هارون شدت کرد و از زندگی مأیوس شد ، فرمان داد تا در پیش روی فراش او گوری بکندند- الى آخر الحكايه .

پس از آن بشر برادر رافع بن ليث را که مذکور شد بخواند و گفت : چندان کو شش و خروج نمودید تا مرا نا چار ساختید و مرا از جای بر کندید و با حال مرض بطي اسفار مجبور ، و با این ضعف و انکسار که مراست بحمل مشقات سفر مزدور نمودید ، هم اکنون چنانت بقتل رسانم که هیچکس را پیش از تو چنان نکشته باشند ، آنگاه بفرمود بند از بندش را جدا کردند .

پس از آن فرمان داد کسانی را که از بني هاشم در لشکرگاه وی بودند حاضر کردند و گفت :

إن كل مخلوق میت و كل جديد بال ، و قد نزل بي ما ترون ، و أنا أوصيكم بثلاث : الحفظ لأمانتكم ، و النصيحة لأئمتكم ، و اجتماع كلمتكم ، و انظروا محمدأ و عبد الله ، فمن بغي منهما على صاحبه فردوه عن بغيه وقبحوا

ص: 155

له بغيه و نکثه

تمامت آفریدگان یزدان گروگان بلیت منیت و مصیبت مرگ هستند و هر تازه فرسوده می شود و اينك برمن فرود گشته است آنچه را که می بینید ، و من بسه چیز شمارا وصیت می کنم : نخست اینکه امانت خود یعنی خلافت را محفوظ بدارید ، دیگر اینکه در نصیحت و دولتخواهی پیشوایان خود قصور نورزید سیم اینکه از اتفاق آراء وكلمه و اتحاد نفوس غفلت نجوئيد ، و دو فرزندم محمد امين و عبد الله مأمون را در افعال و اطوار خودشان نسبت بهمدیگر نگران باشید و اگر یکی از ایشان با آن دیگر ساز بغي و مخالفت را بلند آواز نماید او را از بغي و سر کشی خود بازگردانید و قباحت آن کار را بروی نمودار سازید و از نكث عهد و پیمان باز آورید

آنگاه در همان روز اموال وضياع بسیار را در اقطاع جماعتی مقرر ساخت

اصمعی حکایت کرده است که بحضور هارون الرشید در آمدم و او در کتابی می نگریست و می گریست و اشك بر دو گونه می ریخت ، پس بهمان حال بایستادم تا آرام گرفت و التفاتی بمن نمود و گفت : ای اصمعی بنشین ، آیا آنچه بگذشت دیدی ؟ گفتم : آری یا امیر المؤمنين ، گفت : سوگند با خدای ، اگر امر دنیائی بود این حال را در من مشاهدت نمی کردی ، پس کاغذی بمن افکند ، نگران شدم این اشعار ابي العتاهيه را بخطی جلیل نوشته بودند :

هل أنت معتبر بمن خليت *** منه غداة مضى د ساكره

و بمن أذل الموت مصرعه *** فتبرأت منه عشايره

و بمن خلت منه أسرته *** و بمن خلت منه منابره

أين الملوك و أين غيرهم *** صاروا مصيراً أنت صائره

یا مؤثر الدنيا بلذته *** و المستعد لمن يفاخره

نل ما بدا لك أن تنال من الدنيا *** فان الموت آخره

آیا بچشم بینش و دل دانا نگران گذشتگان نمی شوی و از پادشاهان جهان

ص: 156

عبرت نمی گیری که چگونه از نزهتگاه قصور بمحنت فزای گور شدند و از تخت عزت بتخته منيت افتادند و اقرباء و عشیرت از ایشان برائت جستند و در کناری خسبیدند و با جواري او هم بالین آمدند ؟! وعبرت نمی گیری از آن کس که نماند و تخت و منبر از وی خالی بماند ؟! كجا رفتند آن ملوك نامدار و شهان كثير - الاقتدار و غیر از ایشان که در صفحه جهان خرامیدند و خویشتن را تا پایان جهان باقی می پنداشتند و آخر کار بهمان جا خفتند که اکنون می خوابی و بهمان منزل راه سپردند که تو اینك می سپاری ؟!.

ای کسی که چند روزه جهان و لذت جهان را بر گزیدی و بذخایر آن مفاخرت خواستی ! هر چند که نیروداری و می توانی از بهره روزگار کامکار شو ، چه نهایت آن بمصیبت منيت انجام گیرد و لذت آن بشدت جان کندن اتمام جوید .

و چون هارون این ابیات را بخواند گفت : سوگند با خدای ! گویا من بتنهائی باین اشعار مخاطب هستم نه دیگر مردمان ، و از آن پس اندك مدتی بیشتر نگذرانید تا بمرد و از روزگار سلطنت جز حسرت نبرد .

در مجلد دوازدهم اغاني (1) در ذیل احوال مطیع بن إياس مسطور است که سلام الابرش گفت : چون رشید بجانب طوس بیرون شد خون در مزاجش، طغیان گرفت، و این وقت بحلوان فرودشده بود ، طبيب تجویز خوردن جمار که نوعی از خرماست بنمود ، رشید دهقان حلوان را بخو است و خواستار حمار شد ، دهقان عرض کرد : در بلد ایشان درخت خرمائی نیست لکن درین عقبه و پشته دو درخت خرماست ، بفرمای یکی را قطع کرده بیاورند .

چون قطع نمودند و جماره اش(2) را برای رشید بیاوردند بخورد و راحت یافت ، و چون بآن عقبه رسید بآن دو درخت نگران شد که یکی را بریده اند و آن دیگر بر پای است و بر آنکه ایستاده است این شعر مکتوبست :

ص: 157


1- جلد13 ص332 ط دار الكتب
2- جمار بروزن ز نار وهكذا جامور پیه درخت خرما را گویند و جمار واحد آنست

أسعداني يا نخلتي حلوان *** و ابكياني من ريب هذا الزمان

أسعداني و أيقنا أن نحسا *** سوف يلقاكم فتفترقان

در این شعر باز نمود که زود باشد، که مردی نحس بیاید(1) وشمارا بنگرد و از همدیگر جدا نماید ، رشید سخت غمگین گردید و گفت : بسی بر من دشوار است که موجب نحوست شما باشم ، و اگر این شعر را شنیده بودم این درخت را نمی بریدم اگر چه از هیجان دم کشته می شدم ، و ازین پیش در ذیل احوال مهدي خليفه و آهنگ او بقطع این درخت و نهي پدرش منصور اشارت شد ، معلوم شد این بی سعادتی و نحوست نصیب پسرش رشید بود .

در عقد الفريد مسطور است که وقتی یکی از جواري مأمون سیبی برای مأمون بهديه فرستاد و در توصیف آن شرحی مسطور نمود و در آن جمله نوشت : پدرت رشيد رضي الله عنه در توصیف سیب می فرماید : أحسن الفاكهة التفاح اجتمع فيه الصفرة الدرية و الحمرة الخمرية و الشفرة الذهبية و بياض الفضة و لون التبر ، يلذبها من الحواس العين ببهجتها و الأنف بريحها و الفم بطعمها .

بیان مدت قهر و خلافت و مدفن ابی جعفر هارون الرشید بن مہدی

در کتاب عقد الفريد مسطور است که تولد هارون الرشید در شهر محرم الحرام سال یکصد و چهل و هشتم روی داد ، و در جمادی الاولی سال یکصد و نود و سوم هجري وفات کرد ، و مدت عمرش چهل و شش سال و پنجماه بود .

مسعودی در مروج الذهب گوید : مدت عمر هارون چهل و چهار سال و چهار ماه بود .

جلال الدین سیوطی در تاریخ الخلفاء می گوید : هارون الرشید در حالت

ص: 158


1- بلکه معنی اینست که شما را نحسی گریبانگیر شود و از هم جدا شوید ، نه اینکه مرد نحسی شما را در یا بد

اینکه عازم غزو بود در مملکت خراسان در طوس بمرد و در سوم جمادى الآخره سال یکصد و نود و سیم در آنجا مدفون شد ، و چهل و پنج سال از سنين عمرش بر گذشته بود

و در تاريخ الخميس می گوید : وفات هارون در شب شنبه سوم جمادی الاخره و بقولی نیمه جمادی الاولی سال مذکور روی داد ، و این وقت چهل و پنج سال از روزگارش بپایان رفته بود

ابوجعفر طبری می نویسد : وفات رشید سه شب از شهر جمادى الاخره سال مسطور بر گذشته روی نمود ، ومی گوید: هشام بن محمد نوشته است: شب یکشنبه غره جمادی الاولی وفات کرد ، و این هنگام چهل و پنج ساله بود ، و می گوید : بعضی گفته اند : مدت عمر رشید چهل و هفت سال و پنج ماه و پنج روز بود ، اول عمرش سه روز از ذی الحجه سال یکصد و چهل و پنجم بر جای مانده ، و پایان روزگارش دو روز از جمادی الاخره سال یکصد و نود و سوم گذشته بود

در مجاني الادب گوید : رشید در شهر صفر در سال یکصد و نود و سوم در طوس بمرد و چهل و هفت سال روزگار شمرد

ابن خلکان در ذیل تاریخ وفات ابي ايوب مطرف مازنی که در این کتاب در سوانح سال یکصد و نود و یکم مذکور شد بمناسبتی می نویسد : وفات هارون الرشيد در شب شنبه سوم جمادی الاخره سال مذکور روی داد .

در کتاب فوات الوفيات نيز بهمین تاریخ اشارت کرده است .

يافعي در تاريخ مرآة الجنان گويد : تولد هارون در شهرری در سال یکصد و چهل و هشتم ، و مرگش در سال مذکور بود ، و از اینجا معلوم می شود مدت عمرش چهل و پنج سال چیزی کم و بیش بوده است

و صاحب زينة المجالس مقدار عمرش را چهل و هفت سال نگاشته است

در تاريخ الدول اسحاقي نيز وفات او را در سوم جمادی الاخره ، و مدت عمرش را چهل و پنج سال رقم کرده است .

ص: 159

دميري در حيوة الحيوان نیز سال وفات رشید را بر این گونه در شب شنبه سوم جمادی الاخره و مقدار عمرش را چهل و هفت سال واگرنه چهل و پنج سال مرقوم نموده است .

در جامع التواریخ و زبدة التواریخ نیز وفاتش را در همین تاریخ مذکور و زمان زندگانیش را چهل و هفت سال و نیم رقم کرده است .

صاحب اخبار الدول نیز وفاتش را بهمین تاریخ مذکور ، و مدت عمرش را چهل و پنج سال یاد کرده است .

و در تاریخ مختصر الدول ايام عمرش را چهل و هفت سال ، و وفاتش را در سال مذکور دانسته است .

صاحب روضة الصفا نیز مقدار عمرش را چهل و هفت سال نگارش داده است .

وصاحب حبيب السير تاريخ وفاتش را بهمین سال اشارت کرده است و مقدار عمرش را چهل و پنج سال دانسته است .

و ابن اثیر در تاريخ الكامل سال وفات هارون الرشید را در سنه مذکوره ، و مقدار عمرش را چهل و هفت سال و پنج ماه و پنج روز رقم کرده است .

و او و دیگر مورخين نوشته اند : چون وفات کرد پسرش صالح بر جسدش نماز بگذاشت ، و فضل بن ربيع واسماعيل بن صبیح و مسرور و حسين و رشیدخادم بر بالین او در هنگام جای پرداختن حاضر بودند .

مدفن رشید در قریه سناباد طوس در موضعی که مثقب نام داشت در سرای حمید بن ابی غانم که اکنون مزار مطهر و مرقد منور حضرت امام رضا صلوات الله عليه در آنجا و زیارتگاه مخلوق آفاق و ساکنان سماوات است بود ، چنانکه ازین پس انشاء الله تعالی در همین کتاب مستطاب در مقام خود مسطور گردد .

مدت سلطنت رشید بروایت طبري بیست و سه سال و دو ماه و هیجده روز اولش شب جمعه چهارده شب از شهر ربيع الاول سال یکصد و هفتادم بجای مانده و پایانش در نیمه شب شنبه سه شب از شهر جمادی الاخره سال یکصد و نود و سوم

ص: 160

بجای مانده بود .

و بقول مسعودي در مروج الذهب : در روز جمعه همان شب که هادي در مدينة السلام وفات کرد و اینوقت دوازده شب از شهر ربيع الاول سال یکصد و هفتادم هجرت بجای مانده بود [ بخلافت نشست ] و روز شنبه چهارم شهر جمادی الاخره سال مذکور که وفات کرد مدت سلطنتش بیست و سه سال و شش ماه و بقولی بیست و سه سال و دو ماه بود .

و چون خلافت یافت بيست و يك سال از عمرش بر گذشته بود ، و بقول بعضی بیست و دو سال داشت که سلطنت یافت .

و بطوری که سبقت نگارش گرفت مرگ هادي و خلافت هارون و تولد مأمون در يك شب اتفاق افتاد ، و هیچ شنیده نشده است که در يك شب خليفة بمیرد وخليفة بخلافت نایل گردد وخليفه متولد گردد ، و آن شب را ليله هاشمیه گفتند .

در تاریخ فوات الوفيات زمان خلافت رشید را بیست و سه سال و دو ماه و شانزده روز نگاشته است .

و نیز مسعودی در مروج الذهب در آنجا که مقدار سلطنت خلفا را می نگارد بهمین مقدار که مسطور شد مذکور می نماید ، و سایر مورخین نیز از بیست و سه سال کمتر و از آنچه مرقوم گشت فزونتر ننوشته اند .

در تاریخ الخلفاء مسطور است که چون هارون وداع حشمت و ملك نمود ابو الشیص(1) این شعر را در مرثیه او بگفت :

غربت بالمشرق الشمس *** فقل للعين تدمع

ما رأينا قط شمسا *** غربت من حيث تطلع

و نیز ابو نواس این شعر را که جامع عزاء رشید و خلافت امين است بگفت :

جرت جوار بالسعد و النحس *** فنحن في وحشة و في عرس

ص: 161


1- نامش محمد بن عبد الله بن رزین ، ابن عم دعبل خزاعی است

القلب يبكي و العين ضاحكة *** فنحن في وحشة و في أنس

يضحكنا القائم الأمين و يبكينا *** وفاة الإمام بالأمس

بدران بدر أضحي ببغداد في الخلد *** و بدر بطوس في الرمس

چون روز جمعه هفدهم شهر ذي القعدة الحرام سال یکهزار و سیصد و سیزدهم هجري که مطابق سال پنجاهم سلطنت شاهنشاه بهشت آرامگاه ذوالقرنین اعظم ناصر الدین شاه و جشن قرن سلطنت آن پادشاه کامیاب بود روی نمود و عمارات و قصور سلطنتی را برای این جشن بزرگ آراسته و بساطهای خسرواني را گسترده و تمام مردم دارالخلافه طهران از وضیع و شریف و برنا و پیر و رجال و نساء بشادمانی اشتغال و غائب چاکران پیشگاه سلطنت همه روز بدیدار آن دیدار بهشت آثار خسروی چشمها روشن و دلها خرم می داشتند و از هر ولایتی از ممالك ایران تبريك آن جشن فیروز را تقدیم هدایا و تحف نفیسه می شد و سخنوران بادي و حاضر نثرا و نظما عرض تحيات بديعه میدادند .

و از آنجا که تقديرات سبحاني بر تبدیل آن بساطهای سلطاني بسموم هموم و ریاح غموم ناگهانی علاقه یافته بود ، و آن پادشاه ذيجاه برای تکمیل مراتب شکر گذاري آن سلطنت طولاني از دارالخلافه طهران بزیارت ضریح مطهر حضرت عبدالعظیم حسني علیه السلام كه در يك فرسنگی دار الخلافه است عزیمت نهاد و بآن بقعه مشرف مشرف و بضريح مقدس بأذكار و ادعیه متوسل و متمسك شد میرزا رضا نام کرمانی که مدتی از شکنجه پاره کار گذاران حکومت دارالخلافه وزحمات روزگار دلی خونین و خاطری ژولیده داشت و مدتها در کمین می گذرانید ، این وقت وقت را مغتنم دانسته پادشاه جهان پناه را در آن بقعه مبار که از جماعت حر اس ودور باش دور یافت بناگاه بعنوان تقديم عرض تظلم قلب شریفش را با گلوله طپانچه بسوخت و چنان سلطان کهن را از پای در آورد ، چنانکه شرحش در سوانح و حوادث ایام و تواریخ دولت و ملت مذکور است ، حضرت اشرف اعظم والا شاهنشاهزاده افخم سلطان مسعود میرزای ظل السلطان که فرزند ارشد رشید آن شاهنشاه ممجد

ص: 162

و در این وقت در اصفهان بامارت اشتغال داشت این شعر را بتوسط جناب میرزا رضا قلی خان سراج الملك ایروانی که یکی از رجال طریقت و مردم خیر اندیش با حقیقت و سلامت این عهد و از طرف شاهنشاهزاده معظم برای انجام مطالب ایشان در طهران اقامت دارند بشاهنشاه مرحوم مظفر الدین شاه أعلى الله مقامه که در آن هنگام در مملکت آذر بایجان بفرمانفرمائی مشغول و بمقام نبيل ولایت عهد نايل بود بعرض رسانید :

چگونه نگریم ؟ چگونه نخندم ؟! *** که دریا فرو رفت و گوهر بر آمد

و این شعری بس مناسب و خلاصه مضمون اشعار مسطوره است .

همانا شاهزاده ظل السلطان بوفور شهامت و کمالات و كفایت و درایت و سیاست و فنون امارت و ریاست و وزارت و حفاظت و مهابت و حسن مناظرت و محاورت و علوم داخله و خارجه و عزم شامل و حزم کامل و عقل متين و رأي رزین و کمال بضاعت و جمال استطاعت مشهور آفاق و منظور اهل عالم است ، بسیار اوقات در يك نيمه مملکت ایران حکمران و از نهایت کفایت و فر فراست و لطف سیاست بجمله را منظم و منسق داشته و اگر چنان افتاده است که گاهی آن ایالات را ببیست نفر از اجله كفات تفویض کرده اند بدانگونه از عهده بر نیامده اند .

چیزی که هست از شدت بأس و سطوتی که در وجود مسعودش موجود بود رجال دولت و مقربان حوزه سلطنت متوحش بودند و همواره در مخالفت این شاهنشاهزاده کافي وافي می کوشیدند ، بلکه گاهی که توانستند در حضرت سلطنت چنان می نمودند که این پادشاهزاده با عزم وحزم در اندیشه مخالفت با پدر تاجور و طلب تاج و تخت زر است ، از این روی قلب پادشاه را گاهی منحرف و توجه خاطر سلطنت مظاهر را از وی منصرف و حوزه امارات وحكوماتش را از آن عظمت و وسعت می کاهیدند و خاطر چنين شاهنشاهزاده را که في الحقيقه یکی از دهات و کفات نامدار روزگار و مایه افتخار ایران و محل نظر و مذاکره پاره سلاطين دول روی زمین بلکه ملاحظه وتوهم و دهشت عمال وحکام سرحدات است افسرده

ص: 163

و منزجر می ساختند .

و این شاهنشاهزاده در این سال یکهزار و سیصد و بیست و هشتم هجري تا امروز که چهار شنبه دوم شهر محرم الحرام سیصد و بیست و نهم و در مملکت ایران سلطنت مشروطه دایر و مدتها است انقلابات عظيمه روی داده و میدهد بپاره جهات در بعضی ممالك فرنگستان مقیم و گاهی در آن ممالك فسيحة المسالك متفرج و متفتن هستند و اولاد انجاب ایشان بعضی در مملکت ایران و دارالخلافه طهران اقامت و در پاره ازمنه در باره ولایات حکومت و برخی در خدمت خود ایشان ملازمت دارند.

بالجمله ، بمناسبت این شعر که مسطور افتاد باین مختصر اشارت رفت ، و بهر صورت گردش گردون هزاران هارون ومأمون را گاهی در کاخ سلطنت بعيش و عشرت و عرس و انس مغرور و گاهی در خاك منيت بطيش و مهاجرت منزل بگور داده است ، هزاران افسوس که با اینکه دیدند و شنیدند و فهمیدند معذلك از شدت حرص و طمع از مکاید این فلك آبنوس بی خبر ماندند و بمعاصي مهيمن قدوس مأنوس شدند و از ندامت عاقبت وعقوبت آخرت بی خبر ماندند و ندانستند .

در این صندل سرای آبنوسي *** گہی ماتم بود گاهی عروسي

گفتی که کجا رفتند آن تاجوران ؟ اینك

ز ایشان شكم خاك است آبستن جاویدان

بیان پاره اعمال و حالات و شمایل هارون الرشید و قدرت سلطنت و بضاعت او

در تمام سلاطين وخلفای روزگار کمتر کسی بقدرت سلطنت ووسعت مملکت و كثرت ذخایر و خزاین و حشمت و هیبت و استطاعت و بضاعت و آلات و ادوات و اسباب عیش وعشرت و فضل و کمال رشید اتفاق افتاده است ، بدنی فربی و بالائی بلند و اندامی سفید و دیداری نیکو و دلفریب و موئی مجعد و آخر الأمر مايل

ص: 164

بسفیدی و چهره مليح و زبانی فصیح و جمالی جمیل و اخلاقی جلیل و جودی وافر و عزمی راسخ و دلی سخت و قصدي ثابت و سیاست و مهابتی شدید داشته است و در علم و ادرب با بصیرتی کامل نايل بوده است ، چنانکه در تاریخ اخبار الدول مسطور است که مروان بن ابی حفصه شاعر مشهور این شعر را خطاب بخيزران بربريه مادر هادي و هارون کرده و گفته است :

يا خيزران هناك ثم هناك *** أمسى يسوس العالمين ابناك

کنایت از اینکه این دو پسر که از شکم فرو نهادی در روی زمین سلطنت کنند .

صاحب، عقد الفرید گوید : نقش انگشتری رشید « لا إله إلا الله » و نقش خاتم دیگرش « كن من الله على حذر » بود ، و در اخبار الدول نقش خاتم رشید را « العظمة و القدرة الله عز وجل » نوشته است .

حموي در مراصد الاطلاع گوید : قاطول نام نهریست در موضع سامراء پیش از آنکه سامراء عمارت شود رشید این نهر را حفر کرده و بر دهنه آن نهری دیگر بر آورده ، و بواسطه اینکه اراضي بسیار را آب میداد ابوالجند نام نهاد و حاصل این نهررا برای ارزاق لشکریان مقرر ساخت و بالای این نهر قاطول کسروی است که انوشیروان حفر کرده است و رشید بعد از آن نهر این قاطول را حفر نمود و در سمت از جانب بغداد واقعست ، حجوي گوید : در این کلام اختلالی است ، چه آنکس که این مطلب را گفته است می گوید : در موضع سامراء می باشد چگونه ببغداد کشید (1)

در مجاني الادب از نهرواني مرویست که گفت : بدانکه آنچه را که شخص حداقل محققا می داند اینست که دنیا دار اکدار وسبکترین مخلوق خدا از حیثیت ادراك بليات جماعت فقراء و عظیم ترین مردمان از جهت اندوه و رنج و تعب طبقه سلاطین و امراء هستند ، پس بحال فقر و درویشی خود راضی و شاکر باش و از طور

ص: 165


1- زیرا در سر راه آن دو وادی و دره بزرگ بنام عظيم و راجع واقع شده است و ممکن نیست قاطول از آن بگذرد رك ج3 مراصد ص 1058

و طرز خود بر کنار مشو ، چه هارون الرشید از حیثیت رأي رزین و عقل متين و تدابیر حسنه و عظمت و قوت و وسعت مملکت و کثرت خزاین از خلفای عباسي عاقلتر بود و مملکتش را آن پهناوری و گشادگي بود که با ابر آسمان خطاب می کرد و می گفت : بهر کجا که می خواهی ببار ! چه خراج هر زمینی که بر آن بباری بدرگاه من می رسد ، و با این حال از جمله خلفا بتعب خاطر و اشتغال قلب دچار تر بود .

در تاریخ الخلفاء مسطور است که از نخست ابوموسی کنیت داشت بعد از آن مكنى بأبي جعفر شد ، ممیز ترین خلفاء و اجل ملوك دنيا و كثير الغزو وكثير - الحج بود، چنانکه ابو العلاء کلابي در حقش گوید : فمن يطلب لقاءك أو يرده بقیه آن نیز ازین پیش مذکور شد ، در زمان خلافتش در هر روز صد رکعت نماز می گذاشت تا بمرد، و هرگز ترك نمی فرمود مگر بظهور علت و مانعی ، و همه روز از اموال خاصه خود هزار درهم بتصدق میداد و اهل علم و فضل را دوست می داشت و خواستار علم و علماء بود ، حرمات اسلام را سخت بزرگ می شمرد و مراء در امر دین و کلامی را که معارضه با نص بود مبغوض میداشت .

وقتی شنید که بشر مریسي سخن بخلق قر آن می نماید ، گفت : اگر بدو دست یا بم البته گردنش را می زنم ، و بر نفس خود و اسراف خود و گناهان خود بسیار می گریست خصوصا چونش بموعظت سخن می راندند ، مديح را بسیار دوست می- داشت و مادحين را اموال حزيله عطا می کرد ، و خود نیز شعر می گفت.

در فوات الوفيات نوشته است: این شعر از منشآت طبع رشید است .

ملك الثلاث الانسات عناني *** وحللن من قلبي بكل مكان

مالي ؟ تطاوعني البريئة كلها *** وأطيعهن وهن في عصياني ؟

ما ذاك إلا أن سلطان الهوى *** و به قوين أعز من سلطاني

صاحبقران خلد آشیان ناصرالدین شاه - أعلى الله مقامه - در یکی از غزلهای خود که این بنده در اوصاف ناصري رقم کرده ام با این مضمون می فرماید :

ص: 166

خط غلامی ز آفتاب گرفتم *** تا زدل و جان غلام همچو تو ماهم

با همه ذلت که می برم زنکویان *** چرخ حسد می برد بعز ت وجاهم

بندگی حضرت تو مایه شاهیست *** تا شده ام بنده تو بر همه شاهم

و نیز می فرماید :

من با سپر چکنم ای ترك سخت کمان *** زیرا که می گذرد تيرت زهر سپری

بگذشتی از سركين بر شاه ناصر دین *** بر قبله گاه زمین زینسان مکن گذری

نوشته اند: هارون الرشید را قانون چنان بود که یکسال حج مینهاد ویکسال غزو می فرمود و بقول پاره مورخين نه دفعه حج نهاد و هشت مره جهاد فرمود ، و گاهی چنانکه مذکور شد در یکسال هم حج سپرد وهم جهاد بورزید ، و در آن سال که خود اقامت حج می کرد یکصد نفر از فقهای عصر را با اولاد ایشان در ملازمت خود با قامت حج بهره ور مي ساخت و در آن سال که خود بحج نمی رفت سیصد تن را که همه از علما و فقها بودند از جانب خود نفقه اقامت حج میداد و مستطیع میساخت و بحج می فرستاد .

در تاریخ الخميس و بعضی کتب دیگر نوشته اند : هارون الرشید را در زمان زندگانی شیعت و سريرت بر آثار و طريقت جدش ابوجعفر منصور میرفت مگر در حرص و بخل و بر خلاف او جود می ورزید ، و تعظیم اسلام و شعائر اسلام را فراوان می نمود ، پدرش مهدي او را در پانزده سالگی بجنگ مردم روم بفرستاد چنانکه تفصيلش مسطور شد.

جاحظ گوید : آنچه برای رشید فراهم گشت برای هیچیك از خلفای زمان و سلاطین کامکار حاصل نشد ، وزرای او مانند جماعت برامکه بودند که اوصاف ایشان مشهور اکناف است ، قاضي عهد او مانند ابویوسف بود ، شاعرش فصیح و بلیغی چون مروان بن ابي حفصه بود ، ندیمش مانند عباس بن محمد ابن عمه پدرش ، و حاجبش فضل بن ربیع ، و مغني او مانند ابراهيم موصلي بود که در تغني ثاني نداشت ، و زوجه اش امة العزيز زبیده خاتون ام جعفر دختر جعفر بن

ص: 167

ابي جعفر منصور بود که فروغ چهرش آفتاب فروزان را دور باش گفتی ، وروزگار دوات رشيد بتمامت مشحون بخیر و خوبی بود ، گویا از جمال حسن و نیکوئی چون جشن عرس می گذشت .

در کتاب زينة المجالس مسطور است که رشید را عادت بر آن بود که هر کس در خدمتش سخنی براندی که او را خوش افتادی هزار دینارش بدادی و اگر مكرر ساختی مکرر دادی .

ابو الفرج اصفهانی در ذیل احوال عتابي و نمري شاعر می گوید : هارون - الرشید چون کلامی در موعظت و نصیحت بشنیدی از تمامت مردمان ناله بیشتر بر کشیدی و اشك چشم بیشتر فرو باریدی ، و در حال غضب از همه کس شدیدتر و سختگیرتر و غلیظ تر بودی ، و سخت دوستدار بودی که در مدح او مبالغت بسیار بورزند ، حتی اگر او را مديحتی آوردند که در خور انبیاء عظام علیهم السلام است احتمال نمودی و مردود و ممنوع نساختي .

تا گاهی که جماعتی از شعراء بدرگاه وی حاضر شدند و در میان ایشان مردی از فرزندان زهير بن ابی سلمی بود ، و در مدح هارون سخن بافراط رانده بود چندانکه در توصیفش گفت : فكأنه بعد الرسول رسول

هارون خشمناك شد و در آن روز هیچکس از وی برخوردار نگشت و آن شاعر را چیزی عطا ننمود ، و چون منصور نمري دانسته بود که از میان شاعران هر شاعری که مدح رشید را بنفي امامت از فرزندان على علیهم السلام متصل نماید و بر ایشان طعن زند تقرب و تفوق گیرد و مروان بن ابي حفصه بهمین سبب تفضيل یافته بود قصیده که در مدح هارون و هجو آل علی صلوات الله عليهم بنظم کشیده بود بعرض رسا نید ، هارون بضجرت اندر شد و او را بدشنامی بس نکوهیده مخاطب ساخت و گفت : یابن الخناء (1) آیا چنان گمان میبری که بواسطه هجای قومیکه پدر ایشان پدر من و نسب ایشان نسب من واصل و فرع ایشان اصل و فرع من هستند

ص: 168


1- ای پسر زن بو گندو !

بمن تقرب می جوئی ؟!.

نمري گفت : گواهی ندادیم مگر بآنچه علم داریم ، آتش خشم رشید شعله ور گردید و مسرور را بفرمود تا گردنش را در هم کوفت و او را بیرون کرد تا دیگر باره بتدابير مختلفه بخدمت رشید آمد و شعری چند در تلافي بخواند و جایزه بگرفت ، چنانکه ازین پس در ذیل احوال رشید با شعراء مسطور شود .

یافعی می نویسد : رشید مردی مهیمن و شجاع و حازم و جواد و ممدوح و دارای دین وسنت وخشوع بود ، در خدمت كبار قوم و بزرگان دین خاضع بودی و در صحبت ایشان مؤدب شدي وفضيل وابن السماك و بهلول و غيرهم او را موعظت و نصیحت کردندی ، و او را در علم ادب و فقه و پاره علوم بهره وافي بودی ، و او را در لذات نفسانيه وشهوات حيوانيه و دیدار زنهای خرد سال آفتاب تمثال وخوشرویان قمرهمال و جواري مغنیه بی نظیر و شنیدن اشعار شهوت انگیز و استماع نفایس اشعار انهماك و انغمار و رغبتی کامل بود ، چنانکه ازین پس مذکور گردد .

واول کسی که از خلفاء بشطر نج بازی روی نمود وی بود ، ومقصود از خلفاء بایستی بنی عباس باشد ، چه پیش از وی یزید پلید نیز بلعب شطر نج و نرد اشتغال داشت ، و هارون الرشید را در شرب باده ارغوانی و استماع صوت اغاني وادراك لذت و کامرانی مقامی عالی بود ، هيچيك از خلفای روزگار را این بهره و اسباب حاصل نگشت .

قصر او البته مکانی بس وسیع و دارای هر گونه مراتب و عمارات عاليه و در هر کاخی زنهای ماه طلعت مغنیه که هیچیك را در عالم نظير ودر آواز دلکش و روی بدیع و موی سیاه و قامت دلفریب و غمزه دلاویز و عشوه جان ربا عدیل نداشته در آن قصور بهشت آئین مسکن داشته اند و افزون از سیصد تن بلای جان مرد و زن بوده اند و شبها رخسار گلگون را از باده ارغوانی چون شعله آتش و یا قوت می ساخته و از صوت اغاني خورشید فروزان و ناهید آسمان را از گردش

ص: 169

باز می داشته و از آن پس با همان حال و مقال و جمال و آن اندام نازنین در گوشه و کنار می افتاده اند و خلیفه روزگار را که خود مست کامکار بوده برایشان گذر و نظر می افتاده معلومست حال بر چه منوال می رفته است .

ازین برافزون اغلب ندما و شعرای مخصوص آستان خلافت ازین لذت وافي و بهره شافي قسمت می برده اند ، و ازین پیش نیز اشارت رفت که هارون الرشید را ملاحت دیدار و فصاحت گفتار تا بچه میزان بوده است که با اینکه جعفر برمکی و یحیی بن خالد را آن درجه عاليه فصاحت منطق و بلاغت کلام و لطافت بیان بوده است نسبت برشید حکم دریا و شمر(1) و عیان و خبرداشته است .

در کامل مبرد در آنجا که از جهارت و فخامت سخن می نماید که ممدوح است می گوید : این شعر را مردی در مدح هارون الرشید گفته است :

جهير الكلام جهير العطاس *** جهير الرواء جهير النغم

و يخطو على الاين خطو الظليم *** و يعلو الرجال بخلق عمم

و ازین شعر به بلندی و درشتی و فخامت کلام و عطاس و عظمت رویت و جهارت صوت و بر نهادن گام و برداشتن گام و علو طبع و اخلاق ستوده دلفریب رشید اشارت نماید ، مبرد می گوید : روایت کرده اند که رشید در حال طواف ازاری دنباله دار برتن بیاراستی ، و در سپردن راه و بجای آوردن طواف گام از گام دور داشتی ، و چون دست خود را باز آوردی بینندگان را مفتون آن دیدار و رفتار نمودی ، در آن حال او را باین شعر مدح نمودند.

حکایت کرده اند که عایشه را بر مردی که پارسا و مرائی بود نظر افتاد ، گفت : کیست این مرد و گفتند : یکی از قراء است ، گفت : عمر بن خطاب قاري بود وصفت او چنان بود که چون سخن می کرد می شنوانيد يعني بلند می گفت و جهارت صوت داشت ، و چون راه می سپرد بسرعت و شتاب بود ، و چون کسی را میزد دردناك می گردانید ، چنانکه حکایت کرده اند که وقتی عمر بن خطاب

ص: 170


1- یعنی حوض کوچك

را نظر بمردی افتاد که اظهار پارسائی و زهد نمائی می نمود و نرم و نازك و آهسته سخن می کرد و دیگر طرق می نوشت ، اورا بضرب دره بنواخت و گفت : باین کار و کردارهای فریبنده عذر آمیز عوام فریب دین ما را بر ما نمیران ، خداوندت بمیراند !.

و عظمت سلطنت و بسطت مملکت و کمال قدرت و سطوت و استطاعت و بضاعت هارون الرشید بمثابه بود که وقتی مردمان خواهان باران بودند ، ابری آبستن بر سر ایشان نمایان گشت، گمان صریح بردند که بارانی کامل بخواهد بارید اما آن ابر بر گذشت و قطرة نبارید ، هارون گفت : بكجا بباری که بر مملکت من و خاك من نباری ؟! بر يك نيمه جهان سلطنت، داشت و دیگر سلاطین نیز او را اطاعت کردند و بدرگاه او تقدیم باج و هدایا نمودند ، قدرت او بدان پایه بود که پست ترین غلامان مطبخی خود را در مملکت مصر بجای فراعنه مصر حکومت میداد .

وزرا وامرای آستانش از سلاطين جهان عظیم تر و مستطيع تر بودند و دوشیزه سلاطین بزرگ عالم را تزويج و بمقر خود حمل می نمودند و آن دولتها و بضاعتها داشتند که در طی این کتاب در ذیل حال برامکه و سلیمان و علي بن عيسى بن ماهان و دیگران و همچنين مادر رشید خيزران مذکور و آخر الأمر بهره رشید گردید .

در بعضی کتب نوشته اند : بهر سال هفت هزار و پانصد پوست گاو آکنده از زر سرخ مالیاتی بود که بخزانه رشید می رسید ، و ندانیم مقدار آن چند هزار کرور تومان این زمان است ؟!.

نوشته اند : هیجده هزار قالیچه زرتار گرانبهای نفیس در عمارات و قصور و منازل رشيد بشمار آورده اند ، خدای داند بهای آن و سایر اسباب و آلات و ادوات و اشیاء دستگاه خلافت چه بوده است ؟!.

قرماني در اخبار الدول در فصلی که از تحف و هدایای نفیسه رقم کرده است

ص: 171

می گوید : در مباهج الفكر مرقوم است که پادشاه هندوستان وقتی هدیه ای برای هارون الرشيد خليفه عباسي بفرستاد که از جمله آن قضیبی از يك پارچه زمرد سبز بود و بر سر آن چوبدست زمردین که از يك ذراع درازتر بود مرغی از یاقوت احمر نصب کرده بودند و جواهر شناسان دانا بهای آن یاقوت بتنهائی را بصدهزار دینار سرخ تقریر دادند

در تاریخ الخلفاء مسطور است که صولی گوید : چون رشيد بمرد یکصدهزار بار هزار دینار زر سرخ و از اثاث البيت و ورق و جواهر آبدار و دواب راهوار و نفایس شاهوار چندان از وی بماند که یکصد هزار بار هزار و بیست و پنجهزار دینار بهایش بود

و در سایر تواریخ نوشته اند : چون رشید بدیگر سرای تحویل داد یکهزار و نهصد و چندی هزار بار هزار مخلف نهاد ، اما مرقوم نیست که در هم است یا دينار ، و غالباً چون مجہول آورند اشارت بدرهم است ، اما در زينة التواريخ و جامع التواريخ و تاریخهای معتبر نوشته اند : چون رشيد بمرد نهصد هزار بار هزار دینار زر سرخ در بیت المال داشت ، و در بعضی تواریخ و تاریخ ابن خلدون تصریح کرده است که آنچه مذکور شد زر سرخ و دینار رایج بود ، و ازین کلام معلوم میشود بضاعت مخلفاتش از یکهزار و هشتصد کرور تومان این زمان بر افزون بوده است ، و این در صورتی است که بهای آن با بهای این زمان چون سنجیده گردد بيك ميزان باشد ، و تفصیل باج و خراج و منالی که از ولایات و ایالات و ممالك روى زمين از زر و سیم و دینار و غله و اقمشه و غيرها همه ساله بخزانه هارون الرشيد می رسیده است در کتاب وصاف الحضره مسطور است

در تاريخ الخلفاء می نویسد : محمد بن علی خراسانی گوید : اول خلیفه که با گوی و چوگان و کره ملاعبت نمود هارون بود ، و اول کسی که تیر در چله کمان نهادی و نشانه را در هوا با تیر بزير آوردی هارون بود

صولي گويد : اول کسی که برای جماعت مغنيان تقرير مراتب و طبقات

ص: 172

نمود رشید بود ، و نيز صولي گويد : این شعر را رشید در مرثیه جاريه محبوبه اش هیلانه انشاء کرده است :

قاسيت أوجاعاً و أحزاناً *** لما استحض الموت هيلانا

فارقت عيشي حين فارقتها *** فما أبالي كيف ما كانا

كانت هي الدنيا فلما ثوت *** في قبرها فارقت دنيانا

قد كثر الناس و لكنني *** لست أرى بعدك إنساناً

والله لا أنساك ما حركت *** ريح بأعلى نجد أغصاناً

و نیز این شعر را صولي برشید نسبت داده است :

یا ربة المنزل بالفرك *** وربة السلطان والملك

توقفي بالله في قتلنا *** لسنا من الديلم و الترك

در انوارالربيع مسطور است که این شعر را از هارون الرشید روایت کرده اند :

لساني كتوم لأسرارهم *** و دمعي بسري نموم يذيع

فلولا دموعي كتمت الهوى *** ولولا الهوى لم يكن لي دموع

زبانم سر ایشان را بپوشد *** چه سودم چون دموعم می کند فاش

اگر اشکم نبد پوشیدمی عشق *** (1)

و نیز رشید را اشعاری است که در حق پاره زوجات و جواري گفته است و در جای خود مذکور میشود .

در کتاب فوات الوفيات مسطور است که هارون الرشید از اهل علم و ادب بود و این شعر از اشعار اوست :(2)

در مجموعه ور ام مسطور است که یکی از فضلاء گفت : بخدمت رشید در آمدم و نگران شدم که در ورقه که بخط طلا رقم کرده اند نگران است ، گفتم : فايدتى

ص: 173


1- مصراع آخر شعر در نسخه اصل فراموش شده و معنی آن چنین است : واگر عشق نبود اشکی هم وجود نداشت
2- باز هم نسخه اصل خالی است

بر آن مترتب است ؟ گفت : آری ، این دو بیت را در خزاین بنی امیه یافتم و پسندیدم و شعری بر آن افزوده و هر سه بیت را برای من بخواند :

إذا سد باب عنك من دون حاجة *** فدعه لأخرى ينفتح لك بابها

فان قراب البطن يكفيك ملؤه *** و يكفيك سوآة الأمور اجتنا بها

ولاتك مبذالا لعرضك و اجتنب *** ركوب المعاصي يجتنبك عقابها

و هم در تاریخ الخلفاء مسطور است که صولي گوید که از جمله روایات رشید این است که عبد الرحمان بن خلف گفت : جدم حصين بن سليمان ضبي گفت که از هارون الرشید شنیدم که خطبه می راند و در خطبه خود می گفت : مبارك بن فضاله از حسن از انس مرا حديث راند که رسول خدای صلی الله علیه و آله فرمود: « اتَّقُوا النَّار وَ لوْ بِشقِّ تَمْرةٍ » از آتش دوزخ پرهیز کنید اگر چند بيك پاره خرما باشد ، یعنی می توان بيك پاره خرما هم که بدون ربا بتصدق بدهند از آتش دوزخ برهند.

حديث راند مرا محمد بن علي از سعید بن جبير از ابن عباس از علي بن ابیطالب علیه السلام که پیغمبر صلی الله عليه و آله و سلم فرمود : نظِّفُوا أفواهَكُم فإنّها طُرُقُ القرآنِ، دهانهای خود را پاکیزه دارید زیرا که طرق قر آن است ، یکی از معاني این است که دهان و زبان شما را که خدای تعالی آن رتبت و امتیاز از دیگر حیوانات داده است که بقوت ناطقه بتواند قر آن يزدان و آیات سبحان و اذکار ایزد منان را بر زبان بگذارد و از دهان بگذراند ، پس چنین طريقي جليل را چندانکه می توانید از آنچه نباید بر زبان راند محفوظ و پاکیزه گردانید و بهاره عبارات و منهيات آلوده و ملوث نگردانید .

در تاریخ الخلفاء مسطور است که هارون الرشید از پدرش مهدي و جدش منصور و مبارك بن فضاله روایت می نمود ، و پسرش مأمون و دیگران از وی روایت می کردند .

در جلد پنجم بحار الانوار از ابن المغازلی سند با بشر بن الفضل می رساند

ص: 174

که گفت : از هارون الرشید شنیدم که گفت : از منصور شنیدم که می گفت پدرم با من از پدرش از ابن عباس حديث نمود که گفت رسول خدای صلی الله علیه و اله فرمود : « مَثَلُ أهلِ بَيتي كمَثَلِ سَفينَةِ نُوحٍ مَن رَكِبَها نَجا ، و مَن تَخَلّفَ عَنها هَلَكَ » و باین حدیث و معنی و تفسیر آن مکرر در طی این کتب اشارت رفته است

اما از رشید و این روایات و علوم و فضل و اطلاعات او رواية و نقلاً و مشاهدة و معاينة سخت عجیب است که این اخبار و آثار در فضایل اهل بیت می گفت و غالباً می دید و مسخ شدن خطیب دمشق را که در حضرت امير المؤمنين على عليه السلام جسارت ورزيده بود ، و او را بدرگاه رشید بیاوردند و در حبس افکندند ، وخواب دیدن رشید رسول خدای را ، و بصورت سگ شدن خطیب در محبس رشید و نمودن رشید او را بشافعي و سایر علمای مجلس ، و سوختن او و محبس او بصاعقه آسمانی مشاهدت می کرد ، وازحضرت کاظم علیه السلام آن معجزات و کرامات را نگران میشد ، معذلك وسوسه شيطاني و هواجس نفساني و طلب ملك و حرص بمتاع دنیای فاني چنان بروی چیره و دیده خردش را تاريك و تيره می ساخت که همه را از خاطر می برد و آنچه موجب خسارت هر دو جهان و عذاب جاویدان می گردید مرتکب می گشت ، أعاذنا الله تعالى مِنْ شُرُورِ أَنْفُسِنَا

قاضي الفاضل گوید : ندانسته و نشنیده ام که هیچ پادشاهی در تحصیل علم بار سفر بر بندد مگر رشید ، چه او دو پسرش امین و مأمون را برای اینکه موطأ را در خدمت مالك قرائت نمایند بسفر حرکت داد ، می گوید: اصل كتاب الموطأ که بسماع و شنیدن رشید رسیده بود در خزانه مصرينين است ، پس از آن می گوید که سلطان صلاح الدین بن ایوب برای سماع این کتاب بسوی اسکندریه مسافرت کرد و علی بن طاهر بن عوف بدو بشنوانید و برای این دو پادشاه در این کار ثالثی ندانسته ام ، منصور نمري اين شعر را در مدح هارون گوید و باین معنی اشارت نماید :

جعل القرآن إمامه و دليله *** لما تجز ءه القرآن ذماماً

ص: 175

و نیز از اشعار رشید است که جلال الدين سيوطي در تاريخ الخلفاء مذكور داشته ، هارون الرشيد وقتی سوگند یاد کرد که روزگاری بر یکی از جواري خودش که سخت او را دوست می داشت در نیاید ، و چون آن مدت بسر آمد و آن دلربا در مقام استرضای رشید بر نیامد رشید گفت

صد عني إذ رآني مفتتن *** و اطال الصبر لما أن فطن

كان مملوكي فأضحى مالكي *** إن هذا من أعاجيب الزمن

چون دل مرا در بند زلفش اسير و طاير عقلم را در چنگ شاهباز عشقش دستگیر بدید ، از من کناری گرفت و در مفارقت من چون برسوز درون و بی شکیبی من آگاه شد صبوري گرفت ، و با اینکه بنده و مملوك من بود بنیروی چهره دلفریب و ساعد سيمين مالك من گرديد :

بوالعجب من مالك و او شاه من *** هست این حال از اعاجيب زمن

پس از آن ابو العتاهيه را بخواند و گفت : این دو شعر را تمام کن ! ابوالعتاهيه گفت :

غرة الحب أرته ذلتي *** في هواه وله وجه حسن

فلہذا صرت مملوكاً له *** و لہذا شاع ما بي و علن

از محبت شاه بنده میشود *** وز محبت مرده زنده میشود

چون بدیداری شود حسنی پدید *** سر مكتومت همه گردد پدید

چون مسلط گرددت برهان عشق *** کی توانی دست از سلطان عشق

و صلة عظيم بأبي العتاهيه بداد .

و هم در تاریخ الخلفاء مسطور است که سعید بن مسلم می گفت : هارون - الرشيد را فہم و ادراکی بمثابه فهم علمای اعلام بود ، وقتی نعمانی این شعر را که در صفت اسب گفته بود بدو قرائت نمود :

كأن أذنيه إذا تشوفا *** قادمة أو قلم محر ًفا

تشوف بمعنی خود آراستن دختر و بر آمدن بر چیزیست تا بنگرد ، رشید

ص: 176

گفت : كلامه كأن را بگذار و بگو : تخال أذنيه ... تا شعر مستوي گردد .

و نیز در آن کتاب مسطور است که صالح روایت کرده است که نخست شعری که رشید گفت : در آن سالی که خلافت بدو می رسید اقامت حج نمود ، و از آن پس داخل سرائی شد و در صدر یکی از خانهای آن این شعر را نوشته دید که بر دیواری مسطور شده بود :

ألا يا أمير المؤمنين أما ترى *** فديتك هجران الحبيب كبيرا

ای امير المؤمنين ! فدای تو شوم ، آیا نمی بینی دوری دوست بزرگ است ؟ رشید دواتی بخواست و در زیر آن بیت نوشت :

بلى و الهدايا المشعرات و مامشى *** بمكة مرفوع الظلال حسيرا

با قید قسم تصدیق نمود که دوری حبیب و مهاجرت دوستان جاني در جان و تن کارگر است .

و هم در آن کتاب، از ابن علیه مرقوم است که وقتی هارون الرشید زندیقی را بگرفت ، و فرمان داد تا گردنش را بزنند ، زندیق گفت : از چه گردنم را میزنی ؟! رشید گفت : بندگان خدای را از تو راحت می بخشم ، گفت : پس حال تو چیست که هزار حدیث برسول خدای صلی الله علیه و اله بستی که در هیچيك يكحرفی نبود که آن حضرت بآن تنطق فرموده باشد ، هارون گفت : يا عدو الله ! فأين أنت من أبي إسحاق الفزاري و عبد الله بن مبارك ، ينحلانها فيخرجانها حرفا حرفا، ای دشمن خدای ! تو بكجا اندری که این جمله را این دو تن محدث عالم با تدقیق کامل از آنحضرت یاد کرده حرف بحرف استخراج نموده اند ، مقصود هارون این بود که من از مانند ابو اسحاق فزاري و عبدالله بن مبارك روایت حدیث می نمایم ، چگونه مرا واضع و کاذب می خوانی ؟!

ودیگر در آن کتاب از صولي از اسحاق هاشمی مرویست که گفت : در خدمت رشید حضور داشتم ، گفت : بمن رسیده است که عامه در حق من چنین گمان می برند که در حصرت علي بن ابي طالب علیه السلام ببغض و کین می روم ، و والله ما أحب أحدا

ص: 177

حبي له ، و لكن هؤلاء أشد الناس بغضاً لنا و طعناً علينا و سعياً في فساد ملكنا بعد أخذنا بثارهم و مساهمتنا إياهم ما حويناه حتى أنهم لأميل إلى بني أمية منهم إلينا ، فأما ولده لصلبه فهم سادة الأهل و السابقون إلى الفضل

سوگند باخداوند ، هیچکس را باندازه که علی بن ابی طالب علیه السلام را دوست میدارم نمیدارم ، لكن اين جماعت يعني بني هاشم و علویین از تمام مردمان باما دشمن تر و طعن زننده تر و در فساد ملك و تباهی سلطنت ساعی ترند با اینکه ما خون ایشان و کینه ایشان بجستیم یعنی بني اميه را از میان برداشتیم و بقتل و نهب و زوال در افکندیم و در آنچه بچنگ در آوردیم و مالك آن شدیم ایشان را نیز سهیم و شريك نموديم ، ، معذلك ميل ايشان با بني أمية بيشتر از میل ایشان است نسبت بما .

و اما فرزندان صلبي علي بن ابي طالب علیهم السلام، همانا ایشان بزرگ اهلبیت و پیشی گیرندگان بفضل می باشند

همانا پدرم مهدي از پدرش منصور از محمد بن علي از پدرش از ابن عباس با من حدیث نمود که وی از پیغمبر صلى الله عليه وسلم شنید که آنحضرت، در حق حسن وحسين سلام الله عليهما فرمود: من أحبهما فقدا أحبني و من أبغضهما فقد أبغضني ، هر کس حسنین را دوست بدارد بتحقیق که مرا دوست می دارد و هر کس ایشان را دشمن بدارد با من دشمن می باشد ، و شنید از رسول خدای صلى الله عليه وسلم که می فرمود : فاطمة سيدة نساء العالمين غير مريم ابنة عمران و آسية بنت مزاحم ، فاطمه خاتون زنان عالمها است غیر از مریم دختر عمران و آسیه دختر مزاحم یعنی مریم مادر عیسی علیهم السلام و آسیه زوجه فرعون .

راقم حروف گوید : در خبر دیگر است « إلا ما ولدته مريم » و در این خبر بیانات دیگر کرده اند و إلا يا غير را بمعني حتى دانسته اند ، در هر صورت ، این دو زن بزرگوار بسیار با شأن و منزلت هستند و در حضرت احدیت دارای مقام و رتبت هستند ، اما از سایر اخبار و احادیث و همچنین پاره آيات بالصراحه

ص: 178

مشهود است که هیچ زنی بجلالت قدر و نبالت مقام و شئونات عالیه و مراتب قدسيه ومسالك عرفانيه حضرت صدیقه طاهره صلوات الله عليها خلق نشده و نخواهد شد گذشته از شرافت نسب که بر تر از آن خداوند تعالی در باره هیچ آفریده نیافریده وزوجيت على مرتضى و بروز وظهور نسلی چون ائمه هدی صلوات الله تعالى عليهم در جلالت حسب و مراسم زهد و قدس و ورع و ولایت و دیگر مراتب جليله خاتون تمام زنهای نخستین و واپسین و دنیا و آخرت است و چندان وضوح وشيوع دارد که محتاج بشرح و بیان نیست

بالجمله ، هارون الرشید از عبد الله بن مبارك و ابي اسحاق روایت احادیث می نمود ، و مأمون از پدرش رشید راوي بود .

و هم در تاریخ الخلفاء مرقوم است که داود بن رزین و اسطی این شعر را در صفت رشید گفته است :

بہارون لاح النور في كل بلدة *** و قام به في عدل سيرته النهج

إمام بذات الله أصبح شغله *** فأكثر ما يعنى به الغزو والحج

تضيق عيون الخلق عن نوروجهه *** إذا ما بدا للناس منظره البلج

تفسحت الأمال في جود كفه *** فأعطى الذي يرجوه فوق، الذي يرجو

يعقوب بن جعفر گوید: هارون الرشید در آنسال که متولی خلافت می شد خیمه بیرون زد و در اطراف روم جنگ در افکند و در شهر شعبان انصراف گرفت و پایان همان سال مردم را حج اسلام بگذاشت و در حرمين شريفين اموال بسیار انفاق کرد، و چنان بود که بخواب اندر حضرت پیغمبر صلى الله عليه وسلم را بدیده بود که با او فرمود : « إن هذا الامر صائر إليك في هذا الشهر ، فاغز و حج و وسع على أهل الحرمين » بدرستی که امر خلافت در این ماه بتو میرسد ، پس با کفار جهاد کن و اقامت حج بنمای و اهل حرمین را بریزش زر و سیم برخوردار و بوسعت معیشت کامکار بگردان

در اخبار الدول مسطور است که تمام این اعمال را در یکسال بجای آورد

ص: 179

و پیاده اقامت حج نمود و تمام منازل را منزل بمنزل بر لبود(1) و مسندها راه می سپرد چه از هر منزلی تا منزل دیگر برای راه نوشتن رشید فرش می افکندند .

قاضي نور الله شوشتري عليه الرحمه در مجالس المؤمنين می گوید : هارون - الرشید از افاضل آل عباس بود در اوایل دولت او بسیاری از بزرگان حجازرا که با علويه اتفاق داشتند ببغداد آوردند ، و از آن جمله محمد بن ادریس شافعی بود و بعد از آنکه می نویسد حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام را بدستياری يحيى برمكي شهید ساخت ، و نیز از اطوار او با پارۂ علويين مذکور می دارد ، می گوید : با این اعمال وخامت مآل که از هارون روی داد و بواسطه حب جاه مرتکب شد در عقیدت تشیع راسخ بود و از نصرت آن مذهب خرسند می شد و همواره هشام بن حكم را که یکی از تلامذه حضرت امام جعفر صادق عليه السلام و صاحب نفس قدسي و جامع کمالات انسي بود با علمای اهل خلاف بمباحثه و مناظره می انداخت و از الزام آن جماعت قرین مسرت و مفاخرت میگشت ، و هشام بن حکم را بجوائز سنیه و انواع هدايا مسرور می ساخت.

راقم حروف گوید : اگر کسی بحقیقت دوستدار علي بن ابي طالب و ذریه رسول خدای صلی الله علیه و اله باشد چگونه حضرت کاظم علیه السلام را شهید می سازد و يحيى بن عبد الله حسنی را با چنان عهد نامه که با وی بسته بود گرفتار و آخر الأمر تباه می نماید و با جماعتی از علويين بدانگونه رفتار جایز می شمارد و جمله برمکیان را بتقصير رها کردن يحيى بن عبد الله دستخوش فنا و زوال مي سازد ؟!! و همچنين اغلب اعمال و افعال نا پسندیده نامشروع او !.

بلی، عقیدت او به تشیع از دو جهت بود : یکی از آن راه است که چون مردی هوشیار و با ذوق و ادیب و فهیم بود می دانست که بر طریق عقل و حكم هوش نامدار و فهم کامکار این مخلوق را در حضرت خالق واسطه واجب و لازمست تا احکام خدای را بخلق برساند و پیغمبر باشد و پیغمبر را وصي و ولي از جانب

ص: 180


1- لبود جمع لبد یعنی نمد

خدای واجب است که در عصمت و دیگر صفات با پیغمبر توأم و از دیگر کسان ممتاز و بر همه سرافراز باشد تا بعد از پیغمبر حافظ دین و احکام و نگاهبان شریعت و امت و ودایع او گردد ، و اگر این خلیفه و وصي جز از جانب حق و رسول مطلق باشد بأدله و براهين سابقه موجب مفاسد و معایب عظیمه گردد که نظام از عالم و قوام از بني آدم برخیزد و به تباهی و زوال اندر افتند

و خود می دانست فضایل و مناقب و مآثر و معالم و معارف و علم و زهد و تقوی و سایر اوصاف حميده امير المؤمنين علي بن ابي طالب و اولاد آنحضرت ائمه هدی صلوات الله علیهم اجمعین پای بجائی بر نهاده است که هیچ آفریده از آفریدگان را سر بآنجا نتواند رسید و هزاران جبرئیل از ادراکش بیچاره وعليل است ، لاجرم بحكم هوش و عقل و ذوق سلیم و راه مستقیم آنحضرت را دوست -می داشت .

دیگر اینکه چون با آن حضرت بني عم و با شجره رسول خدای صلى الله عليه وسلم منسوب و با بني هاشم و آل ابی طالب نسبت می برد و تمام جلالت نسب و فخامت حسب و نبالت منزلت خود را در این انتساب می شمرد دوستدار ذكر فضایل و مناقب ایشان و مساوی و مثالب بنی امیه که مدعی سلطنت اولاد عباس بودند بود ، و قوت سلطنت و بقای دولت و صفای نعمت خود را در اشتهار مناقب بني هاشم و مثالب بنی امیه می دانست .

و البته صحیح نیز همین بود ، اما حب دنیا که رأس هر خطیئه و معصیت و مایه کوری و کری و بی خبری و انهماك در مشتهيات نفسانی و انغمار در اطاعت نفس اماره و طلب ریاست و حکومت تامه و ادراك اقسام لذایذ و ارتکاب انواع منهيات و محرمات است او را بطريق معاصي و مناهي دعوت می کرد و دیده دور۔ بینش را کور و گوش شنوایش را کر و عقل خرده بینش را تباه میساخت و نرد مخالفت می باخت و تلبیسات ابلیسش چنان بتدليسات وسوسه آمیزش رهنمون می- گشت که با آن هوش و فراست با اینکه خود تصدیق داشت که حضرت موسی بن

ص: 181

جعفر علیهماالسلام از تمام آفریدگان یزدان بخلافت شایسته تر و ولي خدا و عالم بماكان و ما يكون و پیشوای او و تمام اهل زمین است مرتکب چنان معصیتی عظیم و غیر مغفور می شد و اسباب شهادتش را بجای می آورد و دچار عذاب الیم ابد الابدين می گردید ، و چون از آن حالت مستی و غفلت و غرور اندکی بخویش می آمد و می دانست مرتکب چگونه امری عظیم و گناهی کبیر [تكفير] ناپذیر گردیده است که هر گزش امید نجات و فوز و فلاح نیست ، آنطور آشفته و منقلب و مضطرب می گردید .

و اگرچه می دانست کشتن امام را عوضی و غفرانی نیست ، معذلك باميد و موهوم گاهی تدارکی و تلطفی می نمود و گاهی که خیالش قوت می گرفت بر خویشتن می گریست و می نالید ، اما چه سود که جبال آتشین را با قطره لای آلود خمود نتوان داد و بحار زهر آمود را بحبه حلاوت نمود شفا بخش دیده مرمود و قلب مكبود نمی شاید نمود(1) و بیدای بی بدایت و نهایت معاصی الهی را با پای لنگ و چشم کور و نفس شمرده و صدر تنگ و کذب موافق وقلب منافق بتناهي نتوان آورد .

این است که تمام لیالی و ایام خویش را بر حسب حرص ودعوت طمع آدمی نظر ازعوالم آدمیت و مردمی می افکند و اتفاقاً ندرتاً گاهی بر حسب عرق هاشمي بسوی صواب وادراك ثواب تعطف و تهشمی(2) می ورزید و بني هاشم را بر سماط نعمت بهشم و تنعمی حاضر می ساخت ، لكن احتشامش از اهتشام و ازدحامش از رعایت اهتمام و اتمام و تحصیل سعادت باز می داشت ، چندانکه با هزاران اندوه نگران حفره و منزلگاه واپسین خود همی گشت و بكلمه وحشت انگیز « ما أغنى عنى

ص: 182


1- خمود یعنی خاموش ساختن ، و زهر آمود یعنی آمیخته بزهر ، و مرمود یعنی کسی که به چشم درد مبتلا شده باشد ، ومكبود یعنی غمزده و بیدا یعنی بیابان
2- تهشم : بمعنى استرضاء است ، یعنی آنان را بدربار میطلبید و بآنها احسان ، و هشم همان عطا و بخشش است و اهتشام بمعنى هضم نفس وكسر شوکت خویش است

ماليه * هَلَكَ عَنِّي سُلْطٰانِيَهْ » که ثمره اش « خُذُوهُ فَغُلُّوهُ * ثُمَّ الْجَحِيمَ صَلُّوهُ » - تا آخر- است متکلم و از شرار قلبش نشانه بر زبان حسرت تبیانش می رسانید

ياقوت حموي در معجم البلدان می نویسد که در آن اوقات که رشید بخراسان سفر میساخت در عرض راه بقزوين بگذشت ، اهل قزوین از مجاورت ایشان با دشمنان و زحمات و خسارات در مجاهدت با دشمن و سختی حال خودشان و ثقل خراج و مالیاتی که بطریق عشر از غلات آنها می گرفتند بنالیدند و خواستار تخفیف شدند ، رشيد بقزوین در آمد و مسجد جامع قزوین را بنا نهاد و نام خودش را بر روی سنگی بر در مسجد نقر نمود و دكاكين ومستغلات وحوانيت(1) بخرید و بر مصالح مدينه قزوین و عمارت قبه و باروی قزوين وقف نمود

و یکی روز برفراز قبه که بر دروازه شهر بود بر آمد ، و آن قبه بسیار بلند و براسواق و بازارها مشرف بود ، و در این حال نفير كبير وصغير برخواسته و رشید را نظر بمردم قزوین افتاد که در های دکاکین خود را بسته و سپرها و شمشیرها و اسلحه کارزار بر گرفته بدفع شر دشمنان که برایشان حمله آورده اند آماده شده اند و رایات محاربت برافراخته اند از دیدار این حالت برایشان بشفقت و رحمت آمد و گفت : همانا اهالی قزوین دچار جہاد ، و مردمی مجاهد هستند باید در کار ایشان نظری بر گشود ، و با خواص پیشگاه مشورت نمود و هر کس چیزی گفت ، رشید فرمود : بہتر کاری که باید در حق ایشان نمود باید خراج را از ایشان بر گرفت و فقط همان وظیفه قصبه را بر آنها حمل کرد ، آنگاه قرار بر آن نهاد که سالی ده هزار درهم بالمقاطعه بدهند و دیگر چیزی ندهند

چنانکه در ناسخ التواريخ و فرحة الغري مسطور است یکی روز رشید عباسی بآهنگ نخجیر از کوفه بیرون شد و در اراضي غريين وثويه طایفه از آهوان پدیدار آمد، هارون الرشید فرمانداد تا چرخهای شکاری (2) وسگهای شکار گیر را رها دادند

ص: 183


1- حوانيت جمع حانوت بمعنى دكان وسیع و انبار کالا است
2- چرخ یعنی شاهین

آهوان گریزان گردیده خودرا به تلی رسانیده و در بالای اکمه و پشته بخاك خفتند صقور نیز در افتادند و سگها بازشدند ، دیگر باره آهوان از فراز تل فرود آمدند و سگها و صقرها بقصد آنها بتاختند دیگر باره بالای آن تل گریختند و جانوران شکاری بازگشتند و تا سه نوبت بر این طریق بگذشت ، هارون الرشید را از دیدار این حال شگفتی بزرگ در سپرد و فرمان داد تا از آن نواحی مردی را برای فحص این حال حاضر کنند

از قبیله بنی اسد که در آن اراضي سکونت داشتند پیری جهاندیده را بیاوردند رشید از حال آن تل بپرسید ، گفت : مرا خط امان ده تا معروض بدارم ، گفت : در امان باش و آنچه دانی بگوی ، گفت : پدران ما فرزندان خود را بنوبت خبر داده اند که قبر امير المؤمنين علي علیه السلام در این اکمه است ، ازین روی خداوند تعالی این تل را حرم ساخته و زیان جانوران را بر درندگان حرام گردانیده است ، هیچکس براین تل بر نیاید جز ایمن بپاید .

چون رشید بشنید از باره بزیر آمد و وضو بساخت و بر آن تل صعود داد و نماز بگذاشت و سخت بگریست ، و بفرمود تا از خشت پخته بنیانی کردند و از طين احمر قبه بر آوردند ، از پس او الناصر لدين الله كرة بعد كره بزیارت آن قبر مبارك رفت ، و مستنصر ، و مستنصر ضريح بساخت و مستعصم نیز زائر بود .

و چون رشید و امثال او از خلفای بنی عباس چیزی در مشت و گنجینه از جواهر علم و دانش و معارف الهیه در سینه و جز احمال اوزار ملاهي و مناهي بر پشت نداشتند همی خواستند بقوت انتساب بحضرت ختمی مآب صلی الله علیه و آله بر باره مراد و تخت کامرانی استقرار گیرند و مردمان را از یاد بنی امیه بیرون کنند ، لاجرم بنشر فضائل اهل بیت سلام الله عليهم این مقصود را حاصل می کردند و از شکست مخالفان ایشان سرور می گرفتند و گرنه قلبا در حضرت حضرات عصمت اخلاصی خالص و محبتی مخصوص و مودتی منصوص نداشتند بلکه صدمت وزحمت ایشان بر آن دودمان امامت ارکان در چنان طول مدت از بني اميه بيشتر وتخفيف

ص: 184

و توهین ایشان در دین اسلام و شریعت خير الانام فزونتر است

اگر رشید می گریست خود می دانست چه کرده است و چه بلیتی جاوید - آیت بر نفس خود فرود آورده است که هر گزش امید غفران و بوی رستگاری نیست ، نه از راه خشوع و نرمی دل و ترحم است ، چنانکه انفصال اعضای بشر ابن لیث را که در آخر نفسش بود بر این جمله دلالت است ، و این خشم غلیظ از آن بود که خروج ایشان اسباب این شد که هارون الرشید در چنین فصل و آن علت مزاج بناچار از مجلس بزم خویش جانب خراسان و میدان رزم سپارد وجان شیرین بر سر آن گذارد و از امتداد سلطنت خود که آنهم بجمله موجب وزر و و بال و مورث رنج و نکال او بود مهجور و برزوال عیش و عشرت خویش مجبور نماید .

ليك غافل ز آنکه این دهر عنيد *** برده اندر خاك نكت بس رشید

صد هزارانش رشید با رشاد *** اوفتاد از مکر او اندر فساد

بی خبر افتاده هارون الرشيد *** از نهیب دوزخ و هل من مزيد

ای که اندر نام خود هارونیا *** ليك در چاه شقا وارونیا

نام توهارون و با موسی اخی(1) *** ليك فرعون و معلق بر نخی

نی تو آن هارون که بودش اخ کلیم *** نی رسول حق که خفتی بر گلیم

بل تو يك موسى هادي را اخی *** کو بتاب شمس حق بد چون یخی

با کلیم الله کسی همسر بود *** کش زقدس وعلم وزهد افسر بود

باب تو منصور لكن بس بخيل *** در شقاوت رفت و در رحمت نحيل

مؤتمن مأمون امين فرزند تو *** برگ و شاخ و ریشه و پیوند تو

جمله اندر مزرع بغض رسول *** یال و شاخ افراخته مانند غول

تو یکی غولی و غیلانت سزد *** کی ترا ميري ميرانت سزد ؟!

شاه مردان شیر یزدانست و بس *** کی بود انباز شهبازان مگس ؟!

ص: 185


1- یعنی برادری ! أخ عربی ، و ياء حرف خطاب فارسی است ، چنانکه گوئیم : تو با فلان شخص برادری !

خود امیر مطلق و يعسوب دين *** آن علي باشد امير المؤمنين

گر تو هارونی چرا موسی کشی؟! *** این چه غفلت باشد و این بی هشی؟!

کشتی آن موسی کیش از نور جبین *** موسی عمران فتاده بر زمین

يك تجلی شد ازین موسی بطور *** کوه در هم ریخت از آیات نور

صد، چو موسی از بحار علم او *** گشت سیراب و بدوش اندر سبو

گفت آن فرعون : من هستم خدا *** کرده ام این ارض و اين شمس وسما

ليك اندر نیمه شب در دعا *** ناله ها کردی بدرگاه خدا

که توئی رب و منم بنده ذلیل *** برمن آور رحمت ای فرد جلیل

من ترا يك بنده زار و نحیف *** تو مرا خلاق یکتا و لطیف

تو خداوند قدير ذو المنن *** من یکی بنده ضعيف ممتحن

بد چو این گفتار فرعون زمن *** امر حق آمد به قولاً ليناً

ورنه چوبی را که اژدرها شدی *** کی ز آغالیدنش پروا بدی

عجز و لابه و استغاثه و ناله اش *** رحم و نرمی آمد ازدنباله اش

نام تو هارون و فرعون عنود *** مستعيذ است از تو در حق ودود

گویدار گویم که من هستم خدا *** ليك در شبها کنم بس ناله ها

تو همی نام از خلافت میبری *** سر ز اولاد پیمبر می بری

خویش را خوانی امیر مؤمنان *** مؤمنان از تو به رنج جاودان

خویش داني حامي شرع رسول *** خود رسول از کفر و ظلم تو ملول

خود شماری بنده خاص خدا *** پس خدا را می کشی ای پردغا

رحمت حق می کنی هردم طلب *** لعنت حقت رسد با صد تعب

تو بامیدی که نعمت می رسد *** غافلی از آنکه نقمت میرسد

تو امام حق کشی ای بوالفضول *** در عوض خواهی شفاعت از رسول

هست پیغمبر شفيع يوم دين *** حق رساند سوى هر ذي حق مبين

حق تو چون دوزخ افتادو جحيم *** می چشی زقوم و أن ماء حميم

ص: 186

غير آنت گررساند ای مرید *** نی شفاعت هست بل ظلمی شدید

هر کسی بر فعل خود یا بد سزا *** نام محشر زین شده يوم الجزا

گر فشانی تخم حنظل اي عنيد *** بار شیرین را چرا باشی مرید ؟!

فعل زشتت را سزا نايد بگو *** آب شیرین کی ز تلخ آید بجو

بالجمله در زمان هارون الرشید کارهای بزرگ و فسقهای عظیم روی داد ، ازین روی بمردم عصر او خوش می گذشت و از ریزش خوان نعمت و دست کرم و جود عمیم او و جماعت برمکیان و دیگر وزراء و زنان و نوازندگان و ندیمان او عموم اهل آن عصر برفاه حال و فراغ بال می گذرانیدند و نفوس بشریه که خواهان ملاهی و ملاعب و فسق و فجور و انواع محرمات و مناهی می باشند در زمان این خلیفه بدون مانع و رادعی بمقاصد خویش نایل بودند و زمان اورا بہار روزگار می شمردند ، چه در عهد هیچ خلیفه و سلطانی اسباب عشرت و کامرانی و اغاني وغواني و بضاعت و استطاعت و فراغت و اجازت آن اینگونه موجود نبود .

و با این حال ، موسى بن جعفر و ذراري پيغمبر صلى الله عليه وسلم را شهید می ساخت و خود را خلیفه خدا و واجب الاطاعه می خواند ، دنیای سفله دنیای سفله پرور نیز با او مساعدت می کرد و از دریافت مآربش(1) مضایقت نمی کرد و او را بهر چه مقصود داشت و اصل میداشت ، چنانکه در زمان او فتوحات عظیمه گشت و اموال و امتعه نفیسه جهان در خزائن او موجود و اعاجيب زمان در خدمتش حاضر بود و مثل شہر عموریه که از بلدان و امصار نامدار روم و از قسطنطينيه بزرگتر است در عهد رشید مفتوح گردید .

حموي در مراصدالاطلاع گوید : مرعش بفتح ميم و سکون راء مهمله وفتح عين مهمله و شين معجمه شهریست در ثغور ما بين شام و بلاد روم ، و این شهر را هارون الرشید بنا نهاد و بر گرد آن دو شهر دو بارو بر کشید و در وسط آن قلعه ای است که آن را مروانی نامند ، بانی آن مروان حمار است ، و هم در آنجا در حوالی

ص: 187


1- یعنی حوائج وخواسته ها

آن شهر بعضی بناها است که معروف به هارونیه است .

و نیز می نویسد : لويه موضعی است در غور نزديك بمکه معظمه فرود بستان ابن عامر در طریق حاج کوفه ، رشید در آنجا قصری بساخت و چشمه ای در خیف جبل در آورد و خيف السلامش نامید و درختهای خرما بنشاند

و نیز در آنجا که رود نیل را می نویسد می گوید : نیل نام نهری از انهار رقه است که هارون الرشید حفر کرد ، و در کنار این نهر دیر زکی واقع است و دیرز کی در چند موضع از آن جمله در رقه نزديك بفرات است

و نیز می نویسد : قصر ابیض که در رقه است از ابنیه هارون الرشيد است و ابيض نام قصر اکاسره در مداین است و از عجایب دنیا است ، و همواره بر پای بود تا نوبت خلافت بمكتفى در حدود سال دویست و نودم هجري رسيد در هم شکست و از مصالح آن تاج را در دارالخلافه بغداد بساختند ، تاج مجلسی مانند رواق در بغداد بود که بر ستونهای سنگ بر آورده و مشتمل بر پنج طاق و ما بین هر دو طاقی پنج ستون که یکی از آنها در وسط و در نهایت علو و ارتفاع ومشرف بر کنار دجله و نهری در زیر آن جاري و در میان آب و تاج افزون از هفتاد ذراع بود ، و بعد از آنکه ویران شد معتضد خلیفه بر فراز آن بنائی بر کشید ، و پشت آن سرائی است معروف بدار الشاطئيه و در آنجا قبه ایست که خلفاء در هنگام مبایعه در شباکی بزرگ و کبیر که نگران بصحنی وسیع است می نشینند و مردمان برای بیعت نمودن در آنجا فراهم می شوند

راقم گوید : در این عصر نیز شاهنشاه سعید شهید صاحبقران ناصر الدین شاه أعلى الله مقامه در باغ موسوم بگلستان که مسکن سلاطين معدلت آئين قاجاريه و از ابنیه منيعه جليله مملکت ایران و واقع در دار الخلافه طهران است قصری روی بمشرق بساخت و موسوم بقصر ابیض فرمود و پادشاه روم اشیاء نفیسه و اسباب بدیعه برای فرش و زینت آن قصر بديع البنا بفرستاد ، چنانکه گفته اند : از دویست هزار تومان زر ناب بهایش بیشتر است ، و این قصر مشتمل بر عمارات

ص: 188

و بيوتات متعد ده رفیعه است

و نیز حموي گويد : هارونیه شهریست كوچك نزديك مرعش از بناهای هارون الرشید و دو دیوار بر گرد آنست و دروازهای آن از آهن است و رومی ها خراب کردند و سیف الدوله غلام خود غرقویه را بفرستاد و دیگر باره عمارت کرد و بنای آن در سال 183 و بقولی رشید در زمان پدرش مهدی بنیان کرد و در زمان پسرش تمام شد و هارونیه نیز از قراء بغداد ، و قنطره هارونیه از اعاجيب ابنيه است و بقنطره هارونیه مشهور است

بیان اسامی ازواج نامدار ابو جعفر هارون الرشيد

ابن اثیر و دیگران نوشته اند که زوجه محترمه محبوبه هارون الرشید که اورا در بند تزويج كشید امة العزيز ام جعفر و بقول صاحب عقدالفريد ام الواحد ملقبه بزبیده خاتون دختر جعفر بن ابي جعفر منصور دوانیقی است که دختر عم رشید بود و جمالی بکمال و کمالی بجمال داشت در آغاز طفولیت چون اندامی فر به و سمين و سيمين و بدنی بسیار نرم و لطیف داشت ، جدش ابو جعفر منصور آن رشگ ماه و هور را همی برداشت و بگذاشت و ترقص داد و در بر کشید و ببوسید و همی گفت : یا زبیده ! یا زبیده ! ازین روی زبیده لقب یافت .

صاحب زبدة التواریخ می نویسد : زبیده خاتون بسیار نمکین و شيرين و بلند بالاچون ماه آسمان و سرو بستان ومعدن آن(1)و رشگ ملك وغرق نمك مي نمود و سخت تابناك و چالاك بود .

در سال یکصدو شصت و پنجم هجري در د ُواج(2) ازدواج رشيد اندر ومحمدامين

ص: 189


1- آن یعنی کشش و جاذبه ، حافظ گوید : شاهد آن نیست که موئی و میانی دارد *** بنده طلعت آن باش که آنی دارد
2- یعنی بستر

از بطن او پدید آمد ، ودرسال دویست و بیست و ششم هجري وفات نمود ، هارون الرشید را باوی علاقه و محبتی عظیم بود ، چنانکه قبل از زمان خلافت او گاهی که برادرش موسى الهادي با وی بمناقشت می رفت و همی خواست خلافت و ولایت عهد را از وی بگرداند و با پسر خود جعفر بن موسى منتقل گرداند و بوسوسه پاره امرا در صدد آن بود که هارون را بقتل برساند و يحيى بن خالد برمکي را از پای در آورد ، رشید همی گفت : من خواستار خلافت نیستم ، بلکه بدان خشنود هستم که در کناری با نگار دلپذیر خود ام جعفر بگذرانم و دیگر طریق نسپارم که آنرا که بکنار اندر یاری است دلنواز ، از هر چیزی است بی نیاز !

نوشته اند : ام جعفر را از آن روی زبیده نام کردند که اندامی بس لطيف و نرم و سفید و تازه و دلجوی بود که گفتی از کره آفریده شده است .

و در تاریخ الخلفاء زبیده را لقب او دانسته اند و امة العزيزش خوانده اند و بعضى امة العزيز را نام یکتن دیگر از زوجات رشید دانسته اند ، چنانکه مذکور میشود .

طبري گويد : تزويج زبیده خاتون در سنه مذکوره در زمان خلافت مهدی در شهر بغداد در خانه محمد بن سليمان روی داد ، و این خانه بود که از آن پس مخصوص عباسه و از آن پس به المعتصم بالله اختصاص گرفت و عباسه دختر سلیمان بن ابی جعفر است که بتزويج رشید در آمد ، بالجمله زبیده خاتون پدرش به جعفر اکبر مشهور است و خیرات و مبرات و بذل و عطیات این زن بسیار است

حمد الله مستوفی در نزهة القلوب گويد : شهر کاشان را زبیده خاتون در طالع سنبله بساخت .

نوشته اند : در جشن عرس این ملکه مملکت بسا اوانی زرین آکنده از زر و سیم و ظرفهای نقره مملو از در یتیم و نافهای مشك اذفر و طبله های عود وعنبر بعطا و نثار آوردند و از اطراف ممالك و اصناف مسالك چه فراوان هدایای نفیسه و تحف بديعه تقدیم کردند و این جشن از آن جشنهائی است که در دولت اسلام

ص: 190

مانند آن کمتر بنظر رسیده است ، در شب زفاف پیراهنی مرصع بجواهر آبدار بر بدن لطیف و عنصر ظریف آن یگانه گوهر شاهوار بر آورده بودند که جوهر شناسان روزگار از تقریر قیمت و تشخیص معیارش متحیر و عاجز گردیدند

عجب این است که از گردشهای آسمانی و نمایشهای دنیای فانی یکی روز بر آمد که تمام آن سعادتها و نيك بختیها بسر آمد ، و چنان بدری بدیع و حوری آفتابروی و آفتابی ماه طلعت و سروی سیمین عذار و گلرخی نازنین بدن را چون روزگار غدار طومارزندگانی هارونی را در نوشت و بساط نشاط را نوبت انحطاط در رسید ، و محمد امین پسر دلبند آن نگار دلپذیر در محاربت با سپاهیان برادرش مأمون بقتل رسید . روزگار زبیده خاتون تاريك و رشته عیش و عشرتش باريك شد . و از قضایای اتفاقیه زبیده روزی از در لجاج روز خود را سیاه و حال خود را تباه ساخت

و این حکایت چنانست که ادیب اریب و فاضل نحریر شہاب الدین عبد الله شيرازي صاحب كتاب وصاف الحضره در آن کتاب می نویسد: یکی روز هارون الرشيد با ملکه مملکت و خاتون دولت زبیده خاتون بملاعبت شطرنج پرداخت تا مگر خویشتن را از خیالات گوناگون آسایش بخشد ، اما شرط بر آن نهادند که هر يك بر دیگری غالب شود هر چه خواهد و طلب، نماید مغلوب را در ادای آن تعلل نرود و آن حاجت را قرین اسعاف بگرداند

اتفاقاً در لعب اول هارون را بر آن لعبت بديع غلبه افتاد ، و از زبیده خواستار شد تا تمام اندام لطیف را از جامهای شریف بپردازد و تمام اندام را از پای تا سر در نظر هارون مكشوف و عریان بگرداند ، زبیده چندانکه استعفا نمود و استدعا کرد که ازین کارش معاف بدارد ، هارون گفت : جز آنکه همان را که مطلوب من است بمن بازگشائی چاره نیست

زبیده خاتون ناچار جامه و پیراهن و ازار و نهان بن را از بدن بدیع بر کشید و هر بضاعتی ظریف و اندامی لطیف که داشت بچشم آن مشتری نمودار

ص: 191

ساخت ، از آن پس نوبتی دیگر بلعب شطرنج در آمدند و در آن بساط مهره از پی مهره بر دوانیدند و در آخر کار زبیده ماه دیدار شاهکاری بکار برده شاه را در رخ مات و هارون را در آن دیدار مبهوت و متحیر و مغلوب و مقہور گردانید و با رشید گفت : خواستار چنانم که با فائزه حبشیه که زبونترین کنیزکان مطبخي بود مباشرت و مجامعت نمائی ! و بقولی آن کنیز را مراجل نام است

هارون را از شنیدن این سخن وصدور این فرمان موی بر تن سنان گشت ولرزه بر اندام افتاد ، چه آن كنيزك را روئی سیاهتر از شب و بوئی ناخوشتر از بوی صاحب تب و تعب و افجه درشتتر از لفجه شتر و چشمی زردتر از کاه ربا واندامی سهمگین تر ازغول صحرا بود ، گفت: مرا از این کار معاف بدار و آنچند که خواهی از بدایع جواهر و یاقوت آبدار و الماس شاهوار برگير ! زبیده گفت : اگر تمامت خزاین خود را بمن مبذول بداری و مرا در سلطنت خود شرکت بخشی پذیرفتار نمی شوم و جز آنکه شرط نهادم مقبول نمی افتد

هر چند هارون التماس کرد و بشفاعت سخن نمود ، زبیده بر لجاج و اصرار بیفزود ، ناچار هارون الرشید با فایزه در آمیخت و نطفه مأمون منعقد شد و چنان سلطانی عظیم الشان از چنان کنیز کی زبون بعرصه جهان خرامید ، و آخر الامر خون محمد بن زبیده را بریخت و روزگار آن خاتون را باژگون گردانید .

و چون زبیده آن خبر دهشت اثر را بشنید ، آهی سرد بر کشید و با مأمون گفت: ما أقعدني بهذا اليوم إلا يوم قيامي باللجاج مع أبيك ! هیچ چیز مرا باين روز سیاه و روزگار تباه نیفکند مگر آن روزی که با پدرت بلجاج اندر شدم ، مأمون از سبب آن پرسید و زبیده را سوگند بکشف آن بداد ، زبیده آن حکایت بگذاشت که بواسطه لجاج نطفه وجود تو در رحم آن كنيزك قرار گرفت ، تا امروز را که سلطانی با اقتدار وقاتل فرزند جگر بند من شدی بدیدم ، پس خداوند لجاج را لعنت كناد .

بالجمله پس از کشته شدن امین طاهر ذوالیمینین که قاتل او بود بموجب

ص: 192

عادت روزگار در حق زبیده خاتون بستم رفت و آن ملکه روزگار را پایکوب ذلت و حقارت و تعدي و خسارت همی نمود ، لاجرم زبیده خاتون را دل نازك بسوخت و با خاطر آشفته تر از گیسوی تا بدار و قلبی آتشین تر از چهره آتشبارش باين صورت عرضه حالی بدرگاه مأمون بفرستاد :

كل ذنب يا أمير المؤمنين و إن عظم صغير في جنب عفوك ، وكل زلل وإن جل حقير عند صفحك ، و ذلك الذي عودك الله ، فأطال مدتك ، و تمم نعمتك وأدام بك الخير ، ودفع بك الشر، هذه رقعة الوالدة التي ترجوك في الحيوة لنوائب الدهر ، و في الممات لجميل الذكر ، فان رأيت أن ترحم ضعفي و استكانتي و و قلة حيلتي ، و أن تصل رحمي و تحتسب ، فيما جعلك الله له طالباً و فيه راغباً فافعل و تذكر من لوكان حيا لكان شفيعي إليك !

ای امير المؤمنين ، همانا هر گناهی و اگر چند بزرگ باشد در برابر عفو تو كوچك ، و هر لغزشی و اگر چند جلیل باشد در پیشگاه گذشت تو حقیر است ، و این صفت محمود و خصلت نیکوئی که حضرت احدیت در نهاد تو بودیعت نهاده است ، خداوندت بطول مدت و إتمام نعمت و دوام خير برخوردار فرمايد ، و هر زیان و بدی و گزندی را از تو و بوجود تو از دیگران بر تابد ، اينك اين رقعه ایست اززنی سر گشته و پریشان اندیشه و کوفته خاطر که ترا در زمان زندگی خود برای دفع نوائب روزگار ذخیره و برای چاره آن امیدوار و در مرگ خود برای جمیل یاد و یادگار خودش کافی میداند ، هم اکنون اگر سزاوار میدانی که بر ضعف و استكانت وقلت چاره وحيلت من ببخشائی و صله رحم من بجای آوری و این کردار جمیل را در پیشگاه خداوند جلیل ذخیره گردانی چنان کن ، و بیاد- آور آن کسی را یعنی پدرت هارون را که اگر در این زمان زنده بود در حق من بتو شفاعت می نمود

و چون این رقعه را بنوشت این چند شعر را که نیز از نتایج طبعش بود در پایان رقعه بر نگاشت :

ص: 193

لخير إمام قام من خير عنصر *** و أفضل راق فوق أعواد منبر

و وارث علم الأولين و فخرهم *** إلى الملك المأمون من ام جعفر

كتبت و عيني تستهل دموعها *** إليك ابن عمي من جفوني ومحجري

أصبت بأدنى الناس منك قرابة *** ومن زال عن عيني فقل تصبري

أتى طاهر لا طهر الله طاهراً *** فما طاهر في فعله بمطهر

فأبرزني مكشوفةالوجه خاسراً *** و أنهب أموالي و أحرق أدوري

يعز علی هارون ما قد لقيته *** و مانالني من ناقص الخلق أعور

تذكر أمير المؤمنين قرابتي *** فديتك من ذي قربة متذكر

فان كان ما أبدى لأمر أمرته *** صبرت لأمر من قدير مقدر

و إن كان ما قدكان منه تعدياً *** علي أمير المؤمنين فغير

می گوید : این عرضه داشتی است بدرگاه امامی نیکو و عنصری محمود و فاضل ترین کسانی که بر فراز منبر خلافت و کرسی سلطنت بنشسته و وارث علم گذشتگان خود و مایه فخر وفخار دودمان خود مأمون پادشاه روی زمین ازطرف زوجه پدرش هارون الرشيد ام جعفر در حالی که می نگاشتم و اشك اندوه از هر دو دیده فرومی ریختم و شكايت بسوی تو که پسر عمم هستی و از همه کس بتو نزدیکترم از طاهر بن عبد الله ناقص أعور نجس غير مطهر می آورم که از ظلم و طغیان وجور و عصیان او مرا با چهره مکشوف و سر برهنه بیرون آورد و اموال مرا بچاپید و خانهای مرا بسوزید

همانا ازین کردار و رفتار ناهنجار او دل پدرت هارون در گور آتش گرفت و بنالید ، ای امير المؤمنين فدایت گردم از قرابت من بخاطر بیاور ، اگر آنچه با من مرعي داشته است بفرمان تو بوده است بذیل شکیبائی دست می برم و بر آنچه مقدر شده است رضا میدهم ، و میدهم ، و اگر بیرون از امر تو بوده است باری بباید امير - المؤمنین از روی عدل و انصاف حکومت کند و شر این اعور را ازین ستمدیده بر تاباند

ص: 194

این رقعه بدستیاری کنیز کی خالصه نام بمأمون رسید ، وچون قرائت کرد بشدت بگریست و گفت : بباید همان کلام را که حضرت امير المؤمنين على علیه السلام در هنگام شنیدن خبر قتل عثمان بفرمود بگويم : و الله العظيم كه من چنین حکمی نکرده ام و بر این امر خشنود نیستم ، بعد از آن مأمون طاهر را نفرین کرد و نامه از در تسلیت بزبیده بنوشت و اموال منهو به او را مسترد ساخت

همانا از مضمون این نوشته نثر و نظماً معلوم میشود که زبیده خاتون علاوه بر کمالات نفسانیه در مراتب ادبیات و انشاد اشعار نیز رتبتى عالي داشته است ، یکی روز شخص عربي وي را مخاطب ساخته این دو بیت را بسرود :

أ زبيدة ابنة جعفر *** طوبی لسائلك المثاب

تعطين من رجليك ما *** تعطي الأكف من الرغاب

می گوید : ای زبیده دختر جعفر خوشا بآنکس که از تو خواستار گردد و بآنچه خواسته است مثاب و بهره یاب آید ، همانا تو از دو پای خود چیزی عطا کنی و بخششها و نعمتهای مرغوب و چیزهای مطلوب رسانی که دست دیگران عطا ننموده است

چون در این شعر ایهام و کنایتی مندرج بود آنانکه در خدمت زبیده حضور داشتند خواستند عرب را اذیت و ادب نمایند ، زبیده مانع شد و گفت : قصد این مرد غریب بی نوا مدح ما بوده است لکن از عهده بر نیامده است ، شنیده است که گفته اند : « شمالك أندى من يمين غيرك » دست چپ تو از دست راست دیگران بخشنده تر است ، لاجرم خواسته است نظیر این معنی را برشته نظم در کشد قصور خیالش از رعایت دقیقه دیگر غافل ساخته است

آنگاه بفرمود تا جايزة بعرب بدادند و او را بر آن لغزشی که در شعرش روی داده آگاهی دهند تا منتشر نگرداند .

معلوم باد ، ابوالطيب طاهر بن الحسین یکی از امراء بزرگ و نامدار آل۔ عباس بود که لشکر امین را درهم شکست وخلافت مأمون را استقرار داد و امارت

ص: 195

خراسان یافت و و آل طاهر از نژاد او هستند ، چنانکه ازین پس انشاء الله تعالى در مقام خود مذکور گردد

نوشته اند : روزی هارون الرشيد هنگام ظهر بخوابگاه خود اندر شد تا چندی بیاساید ، چون بر آن تختی که خوابگاه او بود بر شد نظرش بر مقداری منی تازه افتاد که در فراش او افتاده ، از دیدار این آب مرد سخت بهراسید و مزاجش را انحرافی شدید پدید گردید و در بحار غم و اندوه مستغرق گردید ، تا این مرد بیگانه کیست که در فراش مخصوص او با زوجه مخصوصه او در آمیخته و آب مردی او بدین تری و تازگی در خوابگاه فروچکیده است ؟!

خشمناك و اندوهگین و هراسنده زبیده خاتون را طلب کرد ، چون در حضورش بیامد گفت : ما هذا الملقى على الفراش ؟ این نطفه تازه بر این فراش چیست ؟! زبیده نگران شد و گفت : يا امير المؤمنين ! منی می باشد ، هارون گفت : سبب این امر را براستی بگذار و گرنه در همین ساعت بچنگال بطش و دمار دچار میشوی ، زبیده گفت : ای امیر المؤمنين ! سوگند، با خدای ، سبب این را نمیدانم و من از آنچه گمان می بری دور و بی خبرم .

هارون في الفور قاضی ابو یوسف را طلب کرده آن قصه را بدو باز گفت و آن مني را بدو بنمود ، چون قاضي بشنید و بدید سر بسقف بر کشید و در آنجا شکافی بنمایش دید و گفت : ای امیر المؤمنين ! همانا خفاش را مني مانند منی مردان است ، و این منی را که بینی منی خفاش است ، پس نیزه را طلب کرده بدست خود بگرفت و بآن فرجه بسپوخت و آن خفاش بر زمین افتاد .

و باین کردار آن قاضي عالم آنچه رشید را بتوهم میرسید مندفع ساخت و برائت و طہارت ذیل زبیده خاتون ظاهر گشت ، واز نهایت فرح و شادمانی شرحی بر برائت خود بر زبان بگذرانید و فرمان داد تا جایزه سنية بقاضی ابو یوسف بدادند .

و در این هنگام فاکهه بس بزرگ که بیرون از وقتش بود در حضور زبیده

ص: 196

آماده بود و نیز زبیده می دانست كه يك فاكهه دیگر که آنهم در غیر اوان آن بود در آن بوستان است پس روی با قاضی آورد و گفت : ای پیشوای دین ! كداميك ازين دو فاکهه را دوست تر می داری ؟ آیا آن فاکهه که حاضر است یا آن دیگر که غایب می باشد ؟ ابویوسف گفت : مذهب ما آن نیست که بر غایب حکم نمائیم ، هروقت حاضر شد بر آن حکم می نمائیم

پس هر دو فاکهه را برای قاضی حاضر کردند و ابو یوسف از آن يك و از اين يك همی بخورد ، زبیده فرمود : فرق ما بين اين دو فاکهه چیست ؟ قاضي گفت : « كلما أردت أن أشكر إحداهما قامت على الأخرى بحجتها » هر وقت خواهم یکی را ترجیح بر دیگری بدهم أن يك بر رجحان خود اقامت حجت می نماید ، کنایت از اینکه هر دو در کمال امتیاز و غرابت و لذت است

چون رشید سخن قاضی را بشنید بخندید و جایزه بقاضي بداد ، و نیز زبیده خاتون او را دیگر باره جایزه بداد و قاضی از خدمت هارون و زبیده خاتون با دلی خرم و روانی شاد بیرون شد ، و این جمله بجمله از برکت علم و دانش می باشد .

و دیگر حکایت کرده اند که هارون الرشيد را محبتی عظیم نسبت بزبیده خاتون بود و مخصوص محبوبه خود و نزهتگاه او بنائی عالی و مکانی ممتاز اختیار کرده دریاچه ای نیز در آنجا احداث و از آب زلال مملو بود و در اطراف آن دریاچه اشجار گوناگون نشانده و بجمله سبز و خرم و انبوه و درهم برگ در برگ و شاخ بشاخ سر بآسمان بر کشیده و آب از هر سوی بآنجا در جریان ومرغان خوش آواز در حالت الحان واسباب عيش و کامرانی بتمامها در آن نزهتگاه موجود و اوراق و اغصان اشجار چنان در هم پیچیده بود تا اگر کسی بآن دریاچه اندر شود و بدن را برهنه شست و شوی دهد هیچکس از کثرت برگ درختان نتواند بروی نگران آید

تا یکی روز چنان اتفاق افتاد که ملکه روزگار و سرو سیمین عذار زبیده

ص: 197

خاتون بآن مكان اندر آمد و بجانب دریاچه شد و بر محاسن و عجایب آن مکان تفرج نمود و از آن رونق اشجار و التفاف اوراق و جریان انهار و طیران اطيار و اصوات دلکش و آئین بیغش شگفتی همی گرفت ، و اینوقت از حرارت آفتاب درخشان اندام آن ماه رخشان را خوی(1) در سپرد و جامهای رنگین را از بدن نازنین بیرون آورده عریان در آن دریاچه برفت و چون ستون بلور بايستاد و آن دریاچه چندان آبی صاف و زلال داشت که هر کس در آن رفتی مکتوم نماندی و زبیده خاتون با آن بدن تابناك در آن آب باصفا ابریقی بر گرفت و همی از آب پر کرده از آن ابریق نقره بدن سیمین را می شست ، و هارون الرشيد كيفيت آن حال را بدانست و از قصر خود فرود آمده از پشت اوراق اشجار بتجسس در آمد و او را برهنه در آن آب بدید و خورشیدی را در چشمه هور(2) مانند لختی بلور دریافت و نیز از اعضا و اندام آن نازنین آنچه همیشه پوشیده میداشت مکشوف و بآسانی مرئي ديد

زبیده از کمال زیرکی احساس نمود که هارون از پس اشجار نگران اوست و او را عریان و برهنه دریافته و همه اعضای او را بدیده است سخت آزرم گرفت و از نہایت شرمساری هر دو دست بر آن حقه سيمين که هر دو ران بلورينش نگاهمان بود بر نهاد ، از ضخامت و لطافت و نرمی و بزرگی و غلظت آن حقه سيمين و نازکی و نرمی آن انگشت های بلورین از فرجه میان هر دو انگشتش پارچه از فرجش چون قطعه از شیر و بلوری سفید که مخمر کرده باشند بیرون همی جست.

هارون بدید و بازشد و از غلظت و عظمت آن مایه در عجب همی رفت و این شعر را انشاد فرمود :

نظرت عيني لحيني *** و زكا وجدي لبيني

ص: 198


1- یعنی عرق کرد
2- یعنی خورشید

و ندانست بعد ازین شعر چه گوید ، بفرمود برفتند و ابونواس را بیاوردند چون حاضر شد هارون گفت : مرا شعری انشاء و انشاد نمای که اولش این شعر باشد، و آن شعر را که مذکور شد قرائت نمود ، ابونواس که بفراست و کیاست نامدار بود بالبديهه گفت

نظرت عيني لحيني *** وزكا وجدي لبيني

من غزال قد سباني *** تحت ظل السدرتين

سكب الماء عليه *** بأباريق اللجين

نظر تنی سترته *** فاض من بين اليدين

ليتني كنت عليه *** ساعة أو ساعتين

هارون الرشيد چون ابیات را بشنید از شدت ذکاوت ابي نواس در عجب شد که گفتی خود بجای رشید حاضر بود و آن جمله را بدید ، پس بخندید و او را بانعام و احسان بنواخت و ابونواس خرم و مسرور بازگشت

و این ابیات آبدار و اشعار شاهوار را پاره شعرای فارسی زبان باين مضمون بنظم کشیده اند :

شاهدی دیدم بلای دانش و تاراج دین

هیچکس شاهد بدان حسن و بدان کشی(1) ندید

دیدمش میشست با ابريق سيمين خویش را

در میان برکه زیر شاخ سرو و شاخ بید

در میان هر دو دست چون بلور خویشتن

کرد پنهان حقه سیمین چو بر من بنگرید

لیکن از اطراف دستش بسکه فربه بود و نرم

حقه سیمینش چون سیماب بیرون میدوید

خویشتن را دیدمی گر ساعتی بر روی او

گنج دولت را برافتادی بدست من كليد

ص: 199


1- کشی بفتح اول و ثاني بتحتانی کشیده بمعنی خوشی و تندرستی

و ازین پس در ذیل حكايات رشید و ابونواس داستان خیزران و رشید که قريب باين حکایت است مسطور میشود ، و نیز پاره حکایات رشید و زبیده خاتون در ذیل احوال زبیر بن دحمان و دیگران مذکور می شود .

و نیز حکایت کرده اند که یکی روز هارون الرشید در دار الخلافه بر مسند سلطنت جلوس کرده بود ، در این هنگام غلامی از طواشیه(1) حاضر شد و تاجی از زر که به در و گوهر مرصع و چندان به یاقوت و دیگر جواهر الوان آراسته بود که بهیچ مقداری بهایش ممکن نبود ، آنگاه این غلام در خدمت خلیفه زمين ببوسید و عرض کرد : يا امير المؤمنين ! همانا سیده زبیده بعد از تقبیل پیشگاه خلافت پناه ، عرضه می دارد که در حضور خلافت دستور مکشوف است که این تاج بی بها بیکدانه گوهری بزرگ محتاج است که بر سر آن برزنند و سیده در میان جواهر خود هر چه تفتیش و پژوهش کرد این چنین جوهری نفیس نیافت

رشید با گنجوران فرمان داد تا تفحص کرده از جواهر خانه خاص بدانگونه گوهری بزرگ موافق مقصود زبیده بیرون بیاورند ، ایشان هر چند بگشتند گوهری که موافق آن تاج باشد نیافتند و بعرض خلیفه رسانیدند ، سینه هارون ازین سخن تنگ شد تا چرا بایستی که در خزانه مانند من که ملك الملوك عالم هستم یکچنين گوهر موجود نباشد و عاجز بماند و گفت : وای بر شما از جماعت تجار بپرسید باشد که نزد ایشان باشد !

از سوداگران بپرسیدند، گفتند: چنین جوهری که خلیفه روی زمین خواستار جز در نزد مردی از اهالي بصره که او را ابومحمد كسلان گویند بدست نشود چون این خبر بهارون رسید با وزیرش جعفر برمکی فرمان کرد که بوالي بصره محمد زبيدي بنويسد تا ابومحمد کسلان را تجهیز کرده بدرگاه خلافت دستگاه روانه دارد .

ص: 200


1- طواشیه جمع طواشی است ، یعنی خواجه خصی شده ، کلمه عربي أصيل نیست بلکه مولداست

پس مسرور خادم که اورا مسرور سياف می خواندند با فرمان خلیفه و نوشته وزیر بی نظیر برفتند و بتفصیلی که در پاره كتب مسطور است ابومحمد كسلان را بدرگاه رشید حاضر ساختند و آن یگانه تنبل جهان جواهر الوان و گرانبها که در خزائن ملوك جهان مانندش دیده نمی شد تقدیم کرد ، و داستان خود را و دیدن طلسمات، و عجایب بديعه بعرض رسانید، که نگارش آن در این کتاب مناسب نیست .

و دیگر مسعودي در مروج الذهب می نویسد که چنان روی داد که ام جعفر مسئله ای بنوشت و نزد قاضی ابو یوسف فرستاد و از وي استفتاء نمود ، قاضي فتوائی موافق مراد ز بیده چنانکه نزد او بر طبق شریعت و اجتهاد وی بود بنوشت و بزبیده فرستاد ، زبیده خاتون حقه از نقره که در آن دو حقه دیگر و در هر حقه يك رنگ از طيب و جامی زرین که در آن در اهم عديده و جامی سیمین که اندر آن دنانير سرخ و غلامها و تختهای جامه نفیس و خری و استری برای قاضي بفرستاد .

یکی از حاضران گفت : رسول خدای صلی الله علیه و اله می فرماید « من أهديت له هدية فجلساؤه شركاؤه فيها » برای هر کس هدیتی بفرستند آنانکه با او مجالس هستند در آن هدیه باوی شريك باشند ، ابویوسف گفت : خبر را بر ظاهرش تأويل کرده اند و استحسان از امضای آن مانع است ، این شراکت در آن صورت است که هدایای مردمان از قبیل خرما و شير بود ، نه در این زمان که هدایای مردمان زر و سیم و امثال آنست ، و ذلك فضل الله يؤتيه من يشاء و الله ذو الفضل العظيم . ازین پیش در ربع دوم مشكوة الأدب شرح حال وی مسطور شد .

ابن خلکان گوید : داستان حج نهادن زبيده و اعمال صالحه و خیرات جاریه که از وی در آن سفر آشکار شد مشهور است و حاجت بشرح ندارد .

ابن جوزی گوید : زبیده در آن سفر حج با اینکه بهای يك راویه آب بيك دینار زر سرخ رسیده بود تمام اهل مکه را سیراب ساخت و از ده میل بعد مسافت

ص: 201

جبال را از فراز و نشیب تراشیدن و سنگهای خاره را در هم شکستن و شکافتن دریغ نفرمود و آب جاري کرد و از حل بحرم محترم آورد ، و نیز عقبة البستان را بر آورد ، وکیل او با او گفت : در این کار مبلغی گزاف بمصرف می رسد ، گفت : این کار را فرومگذار اگر چه در هر کلنگ و تبری که بر زمین کوبند يك دینار اجر و خرج داشته باشد .

و نیز زبیده را یکصد تن جاریه بود که قرآن کریم را از برداشتند و هر يك را مقرر چنان بود که بهرروزي يك عشر كلام الله مجید را تلاوت نمایند ، ازین روی از قصر او آواز قرائت نمایندگان چون صدای زنبور عسل بلند می گشت .

نام وی امة العزيز بود ، جدش ابوجعفر منصور بواسطه نزاکت و لطافت و تازگی رخسار و نازکی اندام این دختر ستوده سیر زبیده اش لقب داد ، پدرش جعفر در سال یکصد و هشتاد و ششم وفات کرد .

وفات زبیده را در سال دویست و شانزدهم در بغداد نوشته است .

يافعي گويد : آن چشمه را که زبیده بیرون آورده آثارش برجای ، و بر عمارتی بزرگ و عجیب اشتمال دارد ، و آنانکه جانب منی می روند از طرف راست ایشان واقع است ، و نزهتگاهی نیکو و از اراضي مکه معظمه و در کوهستان و دارای بنیانی استوار است ، از آن قصر آب فرود می شود و اراضی و بساتين را مشروب میدارد .

مسعودی در مروج الذهب می نویسد که زبیده در آن شب که به پسرش محمد امین بارور گشت بخواب اندر چنان دید که سه زن بروی در آمدند ، و او در مجلس خود جای داشت ، دو تن از جانب راست و يك تن از طرف چپ او بنشست ویکی از ایشان بدو نزديك بنشست و دست بر شکمش بگذاشت و گفت : پادشاهی ضخیم و سنگین حمل و سنگین امر است ، آنگاه زن دیگر مانند پیشین دست بنهاد و گفت: پادشاهی است ضخیم کم بخت ، و سعی او کم است ، و رشته محبت و ودادش را تیغ بران پاره کند ، و احکام او رایج و روزگار باوی خیانت می کند ، آنگاه

ص: 202

زن سوم آمد و گفت : پادشاهی است بسیار ظالم ، و متلف ، و كم انصاف ، و زود خلاف !

در کتاب حيوة الحيوان باین خواب اشارت کند ، و در آغاز آن می گوید : کسائی گفت : هارون الرشید مرا بتأدیب، امین و مأمون مقرر داشت ، و من در تأديب و تنبیه ایشان بسیار سخت می گرفتم و در آزار ایشان قصور نمی ورزیدم ، و در حق امین بیشتر می کوشیدم ، یکی روز جاریه زبیده خاتون که خالصه نام داشت نزد من بیامد و گفت : یا كسائي ! خاتون من بتو سلام می رساند و می فرماید : حاجت من بتو این است که با پسرم محمد بنرمی وملاطفت رفتار کنی ، چه او فروغ چشم و میوه دل من است و من بروی رقتی بس عظیم دارم .

با خالصه گفتم : همانا محمد بعد از پدرش ساخته خلافت است ، و هیچ جایز نیست که در تأدیب وی کوتاهی بشود ، خالصه گفت : رقت این خاتون را سببی است ، و اینك من با تو حکایت می کنم .

بعد از آن بخواب مذکور اشارت می نماید ، اما می گوید : در عالم خواب چهار تن زن بدو روی آورده و از چهار سویش بنشستند ، و بقیه خواب و حکایت چنان است که مسطور شد ، و یکی از آنها گفت : ملکی غدار ، كثير العثار ، سریع الدمار است ، بعد از آن خالصه بگریست و گفت : ای کسائی ! هل ينفع الحذر من القدر ؟!

ام جعفر گوید : ترسان از خواب بیدار شدم، و روزگار همی بر گذشت تا آن شب که نوبت نهادن بار حمل بود رسید ، همچنان آن زنها در عالم خواب بیامدند و بر فراز سرم بنشستند و در روی من نظر کردند ، یکی گفت : درختی است تازه و ريحانی است بهشتي و باغی است پر شکوفه ، زن دوم گفت : چشمه ای است شیرین و کم شیر و زود فاني شونده و زود خواهد رفت ، زن سوم گفت : دشمن جان خود است ، بطش او اندك باشد و بنیاد خود را ویران سازد .

چون این سخنان بپایان رسید ترسنده و لرزنده از خواب برجستم ، و این

ص: 203

حکایت را با بعضی بگذاشتم ، گفتند : از وساوس و مکاید شیطاني است .

و چون محمد را از شیر باز گرفتیم شبی در جایگاه خود برفتم ، و محمد در میان گاهواره در پیش روی من بود ، پس در عالم خواب آن سه زن بیامدند و بالای سرم بايستادند و روی به محمد آوردند ، یکی از ایشان گفت : پادشاهی است جبار و متلف و بيم دهنده ، زن دوم گفت : پادشاهی است سخنگوی و دشمن دار و جنگجوی و شکست خور ، و راغبى است محروم ، و با شقاوتی مهموم، زن سوم گفت : گورش را کنده و آماده سازید ، و لحدش را بر شکافته وكفنهایش را حاضر و موجود و تدارکش را مهیا کنید ، چه مرگ چنین کسی بر زندگانیش ترجیح دارد .

زبیده می گوید : در نهایت ترس و بیم از خواب کنده شدم ، واز کسانی که بر تعبير رؤیا دانا بودند و در علم ستاره شناسی مهارت داشتند پرسش گرفتم ، جملگی گفتند : دلیل بر كمال سلامت و دوام عمر است ، لكن دلم با این بیانات موافق نمی شد ، و از آن پس خویشتن را بزجر و نصیحت در سپردم و با خود گفتم : آنچه در قلم تقدیر بر گذشته از مهر مادر و یاری دلیران کند آور(1) چه سود خواهد بود .

مسعودی گوید : ام جعفر از رشيد بارور نمی گشت ، لاجرم رشید با حکمای مجالسين خود مشورت کرد و چاره کار را خواستار شد ، یکی گفت : تغيير موضع بده ! يعني با زنی دیگر در سپوز ، چه ابراهيم خليل عليه و على نبينا وآله الصلاة و السلام چون نگران شد که حضرت ساره از وی آبستن نمی شود هاجر را ساره بآنحضرت هبه کرد و حضرت هاجر بحضرت اسماعيل علیه السلام بارور گشت و از آن پس ساره نیز حامله شد ، چون رشید این سخن بشنید مادر مأمون را بخرید و با او در آمیخت و از آن بعد ام جعفر نیز به محمد امين حمل گرفت .

و چون محمد بدست برادرش مقتول شد ام جعفر این شعر در مرثیه پسر بگفت :

اودی با لفك من لا يترك الناسا *** فامنح فؤادك من مقتولك الياسا

ص: 204


1- یعنی پهلوان

لما رأيت المنايا قد قصدن له *** أصير منه سواد القلب و الراسا

چون امين کشته گشت تنی ازخدام ام جعفر باوی گفت : چه چیزت بر جای بنشانده با اینکه پسرت امير المؤمنين محمد امین مقتول گشت ؟! زبیده خاتون گفت : وای بر تو! بازگوی تا چه سازم ؟ گفت : خروج کن و خون پسر بجوی چنانکه عایشه در طلب خون عثمان برخاست ، زبیده فرمود : مادر ترا مباد ! زنان را با خون خواستن و بنبرد مردان برخاستن چکار ؟! آنگاه بفرمود تا جامهای او را سیاه کرده برتن بیار است و قلم و قرطاس بخواست و اشعار مذکوره را بمأمون بر نگاشت و جواب مسطور را بشنيد و مأمون طاهر بن عبد الله را بنفرین در سپرد و گفت : « اللهم حلل قلب طاهر حزنا » بار خدایا دل طاهر ناپاك را از آتش تابناك غم و اندوه آکنده فرمای.

در بعضی کتب نوشته اند: وقتی جوانی بر درگاه زبیده خاتون بیامد و گفت : من بر زبیده عاشق هستم ، چون این سخن در خدمت زبیده معروض گردید بفرمود تا او را حاضر کردند ، چون او را بدید فرمود : زنهار که دیگر چنين سخن نکنی ! زیرا ترا و مرا هر دو را زیان رساند ، هم اکنون هزار دینار بستان و از سر این سخن بگذر ! گفت : نتوانم در گذشت ، گفت : دو هزار دینار بستان ! چون جوان نام دوهزار دینار بشنید راضي شد ، آن ملکه زمان بدانست که این اظهار عشقی که می نماید از روی ریا و کذب است نه از راه مهر و عشق ، لاجرم بفرمود تا گردنش را بزند تا دیگر کسی بدروغ ادعائی ننماید .

در بعضی کتب نوشته اند : شهر تبریز از بناهای زبیده خاتون است .

ابن خلكان در ذیل احوال ابوسعيد عبد الملك بن قریب معروف باصمعی گوید: مبرد روایت کرده است که روزی هارون الرشید از روی مزاح بازوجه اش ام جعفر گفت : كيف أصبحت يا أم نهر ! وی ازین سخن غمگین شد و معنای آن را ندانست و یکی را نزد اصمعي بفرستاد و از معنی این کلام بپرسید ، اصمعی گفت : جعفر بمعني نهر كوچك است و مقصود رشید اشارت باین معنی است ، چون ام جعفر

ص: 205

بشنید خرسند گردید .

در کتاب بحيره فزوني مسطور است که شهر تبریز از بناهای زبیده خاتون زوجه هارون الرشید است ، پس از شصت سال بعهد متوکل عباسي بزلزله ویران شد- الى آخر الحكايه .

در تاریخ روضة الصفا در ذیل احوال قاهر خلیفه عباسی مسطور است که روزی قاهر از محمد بن علي مصري از احوال خلفای گذشته پرسش می نمود در ضمن شرح احوال آنها سخن از ام جعفر زوجه رشید در میان آمد گفت : بر انواع اعمال خيريه اقدام می نمود ، در راه حرم بر کها و حوضهای سرپوشیده و در راه شام رباطها و منزلها بنا نهاد ، حسنات و مبرات او را پایان نیست ، در طريق مكه مبارکه هزار بار هزار و هفتصد هزار دینار زر سرخ صرف نمود .

و زبیده خاتون اول کسی است که بترصيع اواني و ظروف زر و سیم امر نمود و در يك جامه پنجاه هزار دینار جمع کرد .

و چون نوبت خلافت با پسرش امین رسید و او را با پسران امرد و ماهرویان سرو قد بسی میل و رغبت بود بفرمود تا كنيزكان خوبچهر که رشگ ماه و مهر بودند جامه پسران ساده بپوشیدند و عمامه بر سر و کمر مرصع بر کمر بر بستند و جامهای پر بهای مردانه بر پیکر سیمبر بپوشانیدند و پاره را تاجهای مكلل به در و جوهر و الماس بر سر بر نهاده در نظر امین جلوه گر آمدند و این پیکرهای منور را در نظر امين جلوه دیگر روی داده ایشان را غلامیات نام کردند ، امين از پسران ساده باين ماهرویان آزاده پیوست ، و خاطر مادرش آسوده شد .

و در بعضی کتب نوشته اند : شهر کاشان بتمامت از ابنیه زبیده خاتون است .

در انوار الربيع مسطور است که ابوفراس بن حمدان در آن قصیده مشهوره میمیه که در مدح علويين و تعرض با بني عباس انشاء کرده است می گوید :

ما في ديارهم للخمر معتصر *** ولا بيوتهم للسوء معتصم

ولا تبيت لهم خنثي تنادمهم *** ولا يرى لهم قرد له حشم

ص: 206

در خاندان پاك و مطهتر جماعت علویین نه خمر و نه خمر فشار ، و نه برای کارهای نابهنجار نگاهبان و نگاهدار ، و نه شب هنگام با مخنثين بيتوته نمایند ، و نه بوزینه را محض لعب ولهو محتشم گردانند ! مقصود از خنثى عبادة ندیم متوكل ، و مراد از بوزینه همان بوزینه زبیده خاتونست که فرمان کرده بود اعیان آسمان بر وی بسلام آیند ، و برای اسباب حشمت و تجمل اتباع بسیار مقرر داشته ، تا گاهی که یزید بن مزيد شيباني او را بکشت .

راقم حروف گوید : ازین پیش در کتاب احوال حضرت زینب کبری سلام۔الله عليها و اعمال قبيحه یزید ملعون اشارت به بوزینه او رفت .

در کتاب زينة المجالس مسطور است که یکی روز جماعتی از قائفان(1) که در فن قيافت مهارتی کامل داشتند نشسته بودند، در این اثنا یکتن از فرزندان خليفه بمجلس در آمد، ایشان گفتند : وی پسر خليفه نیست ، هارون بشنید و خشمناك بحرمسرای در آمد و با زبیده گفت : حال این فرزند را براستی باز گوی و گرنه آماده هلاك باش !

زبیده گفت : چون فرزند تو از من متولد شد سیاهچرده بود ، براندیشیدم که مبادا از سیاهچردگی و سبزه بودنش کوفته خاطر شوی ، لاجرم بتفحص در آمدم که در قصر هیچکس فرزندی آورده است ؟ زوجه گازری پسری آورده بود ، گازر پسر را بپسری برداشتم و پسر خود را بدو گذاشتم ، تا چون آن پسر بحد رشد شود و صفای چهره و حاجت دیدارش پدیدار آید او را بخدمت آورم ، هارون آن پسر را طلب کرده فرمود تا نزد قائفان بردند ، چون بدیدند گفتند: با خدای سوگند ، این پسر فرزند امير است ، گویند: آن طایفه در قدم مردم نگرند و استدلال نمایند که فرزند کیست .

در زهر الربيع و بعضی کتب دیگر مسطور است که زبیده خاتون دختر جعفر ابن منصور زوجه هارون را صد کنيزك بود که قرآن را از برداشتند ، ازین روی

ص: 207


1- یعنی قیافه شناسان

در قصر او از صدای قرائت ایشان آوازی چون آواز زنبور عسل بگوش می رسید .

در اخبار الدول اسحاقي در ذیل احوال محمد امين مسطور است که زبیده از زنهای با خیر روزگار بود ، آثار خیریه چند او تا کنون باقی است ، از آن جمله جاري ساختن عين حنين است بسوی مکه معظمه و آنجا بیابانی و وادي قليل الماء و قليل الامطار در میان کوههای سیاهرنگ بلند خالی از آب و گیاهست ، زبیده آن جبال راسیات و تلال عالیات (1) را سوراخ کرده تا بآب زمين رسید و از زمين حل تا زمین حرم جاري ساخت و هزار بار هزار و هفتصد هزار مثقال زر سرخ در مصارف آن بکار برد .

و چون آن کار بپایان رسید مباشرين و عمال آن کار در خدمتش حاضر شدند و دفاتر خودشان را بیرون آوردند تا حساب، خود را بیرون آورند و از عهده آنچه گرفته اند بیرون آیند ، و این وقت زبیده در کاخی بلند جای داشت و مشرف بردجله بود ، آن دفترها بگرفت و بدجله در افکند و گفت : تركنا الحساب ليوم الحساب ، شماره این کار را بروز شمار گذاشتیم ، اکنون هر کس چیزی نزدش باقی است از آن او باشد ، و هر کس چیزی از ما طلبکار مانده بدو میدهیم ، آنگاه هر يك را خلعتهای فاخر بپوشانید.

یاقوت حموي در معجم البلدان می نویسد : میمون بلفظ میمونی که بمعنی مبارك است در دو موضع است : یکی نهری است از اعمال واسط قصبه رصافه و اول کسی که این میمون را حفر نمود وکیل ام جعفر زبیده دختر جعفر بن منصور دوانیق موسوم بسعید بن زید بود ، و دهانه این چشمه در قریه موسوم به میمون بود ، و در زمان واثق خلیفه گردش این نهررا عمر بن فرج رخجي بدیگر جای بگردانید و همچنان میمون نامید تا اسم یمن و برکت از آن ساقط نشود .

زید بفتح زاء معجمه و باء موحده بمعنی کف شیر و آب و سیم و جز آن

ص: 208


1- جبال جمع جبل یعنی کوه ، راسيات جمع راسيه ، یعنی پا برجا و استوار ، تلال جمع تل یعنی پشته و تپه

است و زبده بضم اول بمعنی خاص وخالص آن است ، و ام جعفر را بهمین مناسبت زبیده خواندند ، در هر صورت از زنهای یگانه روزگار و آغاز و انجام کارش اسباب عبرت دارایان ابصار و افکار است .

یاقوت حموي در مراصد الاطلاع می نویسد : زبیدیه بضم زاء معجمه و فتح باء موحده و سکون یاء حطي و دال مهمله و یاء نسبت بزبیده است ، اسم بركة است ما بين مغیثه و عذیب و در آنجا قصرو مسجدی است که ام جعفر زبیده زوجه هارون الرشید و مادر امین بنا کرد ، ازین روی این برکه نیز بدو منسوب شد ، و نیز نام محله ایست در بغداد نزديك مشهد مطهر حضرت موسی بن جعفر علیهماالسلام در قطيعة ام جعفر ، و الله أعلم .

و دیگر از زوجات هارون الرشید فایزه است که در بعضی کتب نوشته اند نام مادر مأمون است اما مشهور این است که نام مادر مأمون مراجل است .

و دیگر از زنهای رشید امة العزيز است که ام ولد و کنیز خاصه هادي برادر رشید بود و از آن پس هارون الرشید او را در عقد ازدواج کشید و چنانکه مسطور شد جلال الدین سیوطی نام زبیده خاتون مذکوره را امة العزيز و لقبش را زبیده داند .

و دیگر از زنهای هارون الرشید ام محمد دختر صالح مسكين و صالح مسكين نام یکی از پسرهای مندور است و ام محمد دخترعم رشید می باشد و هارون الرشید وی را در شهر ذي الحجه سال یکصد و هشتاد و هفتم هجري در شهر رقه در کنار آورد ، مادرش ام عبد الله دختر عیسی بن علي حاجبة سرای ام عبد الله است که در کرخ بود واصحاب الدبس(1) در آن سرای بودند و این ام محمد را از نخست ابراهیم بن مهدي بتمليك در آورد و از آن پس از ملکیت ابراهیم بیرون و بتزويج هارون اندرون شد.

و دیگر از زنهای رشید عباسه دختر سليمان بن ابي جعفر منصور است که

ص: 209


1- یعنی شیره فروشان

در شهر ذي الحجه سال یکصد و هشتاد و هفتم بتزويج هارون در آمد، و عباسه و ام محمد مذکوره را در يك زمان بخدمت هارون حمل کردند و هر دو تن دخترعم وی بودند .

و دیگر از زنهای هارون الرشید عزیزه دختر غطریف است و غطریف برادر خیزران مادر رشید بود و عزیزه دختر خالوی رشید می شود ، واز نخست در تحت نکاح سليمان بن ابي جعفر بود و سلیمان او را مطلقه ساخت و از آن پس هارون۔ الرشید او را در بند ازدواج کشید .

و دیگر از زنهای رشید جرشيه عثمانیه است ، پدرش عبد الله بن محمد بن ۔ عبد الله بن عمرو بن عثمان بن عفان است ، و ازین روی او را جرشیه خواندند که در جرش يمن تولد یافت و حده پدرش حضرت فاطمه دختر حضرت حسین بن علي بن أبي طالب علیهم السلام است ، و عم پدرش عبد الله بن حسن بن حسن بن علي بن أبي طالب صلوات الله عليهم می باشد .

جرش بضم جيم و فتح راء مهمله وشين معجمه از مخاليف يمن است از جهت مکه معظمه .

و دیگر از زنهای رشید ام ولدی است که او را مراجل نام بوده است ، وی دختر استادسیس مجوسی است و چنانکه ازین پیش در وقایع سال یکصد و پنجاهم مذکور داشتیم استاد سیس با مردم هرات و بادغیس و سکستان از کشور خراسان ودیگر بلدان خروج کرده با سیصدهزار تن بیرون تاخت و بر بیشتر بلاد خراسان دست یافت و سپاه منصور دوانیق را در هم شکست و آخرالامرمنصور بدستیاری پسرش مهدي لشکرهای بسیار بسر داری ابن خازم و دیگر سرداران و گروهی از منتخبین شجعان و نبرده مردان میدان(1) اورا در میدان بگرفتند و هفتادهزار تن از یاران او را اسیر کردند .

و در آنجا مسطور شد که بعضی گفته اند : استادسیس جد مامون بن هارون ۔

ص: 210


1- بروزن نکرده ، بمعنی شجاع و دلاور است

الرشید است ، چه مراجل دختر استاد را اسیر کرده بدرگاه منصور آوردند و از آن پس در زمره جواري رشید انسلاك یافت ، و نیز استاد را پسری بود که غالب نام داشت وی نیز خالوي مأمون بود و در خدمتش تقرب یافت و قتل ذي الرياستين بدست او اتفاق افتاد و بر حسب تقديرات سبحاني و اتفاقات آسمانی بطوری که اشارت رفت مراحل از بطن این کنيز مطبخي بوجود آمد و چه بسیار مطبخهای سرد و پاك از جود این مولود دارای حرارت و دود شدند و جهان را سود رسانیدند .

و این مراجل چون آن مایه تر تیب مراجل و تنعيم مطابخ و تشریف مراحل و تفخيم محافل را از شکم فرو بگذاشت ، در حال نفاس بنیان زندگانی را بدیگر۔ جهان اساس بست و مراجل تنعم را در دیگر مراحل بر پای کرد ، عجب نام این زن با شغل او بر حسب معنی مناسبتی تام دارد ، چه از معاني مراجل دیگ و پایه است که در بیابانها سنگها و خشتها بر فراز هم نهاده اجاق بندند و دیگ بر آن بر نهند و بطباخی پردازند .

دميري در حياة الحيوان در ذیل احوال مأمون خلیفه گوید : روزی مأمون نگران زبیده خاتون مادر برادرش محمد امين که در آن وقت بقتل رسیده بود گردید لبهایش را در حرکت دید که آهسته سخنی می نماید ، مأمون گفت : البته بعلت اینکه باعث قتل پسرت امین شده ام و جای او را گرفته ام مرا بنفرین می سپاری ، گفت : لا و الله يا أمير المؤمنين هرگز چنین چیزی نیست ، مأمون اصرار کرد تا آن راز را بر گشاید ، زبیده گفت : همانا لجاج را مذموم می نمایم و خویشتن را بر ارتکاب این کردار نکوهیده بسرزنش می سپارم ، چه یکی روز با پدرت شطرنج همی باختم ، چون برمن غالب شد گفت : ببایست برهنه برگرد قصر بگردی ! هر چند التماس کردم مرا ازین کردار معاف گرداند پذیرفتار نشد ، ناچار آنچه بفرموده بود بجای آوردم لكن كينه از وی در دلم بماند .

پس از آن دیگر باره بشطرنج بازی در آمدیم ، در این نوبت غلبه با من افتاد برای شفای دل سوزناك گفتم : بباید با زشت ترین کنیزی نزدیکی کنی ! پدرت

ص: 211

خراج مصر و عراق را با من گذاشت تا ازین اندیشه بریکسوی شوم ، محض لجاج نپذیرفتم و بسیاری ابرام نمودم و دستش را گرفته بآشپز خانه بردم و مراجل را بدو بنمودم ، پدرت از شدت لجاج من با وی امتزاجی گرفت و تو از وی بوجود آمدی و مرا باین روز افکندی ، مأمون گفت : لعن الله الملاججة .

اما صاحب کتاب وصاف الحضره نام مادر مأمون را - چنانکه یاد کردیم - فایزه دانسته است، ، ممکن است مراجل یا فایزه هر دو نام يك تن باشند یا هريك نام کسی باشد ، و صاحب وصاف در ذیل احوال اباقا خان بمناسبتی باین حکایت اشارت کند و گوید : اللجاج أقل الأشياء منفعة في العاجل و أكثرها مضرة بالاجل و یکی از دلایل این است که اصل لجاج از جائی خیزد که عقلای روزگار تصدیق آن امر را نمی کنند یا از حیثیت اینکه استعداد طرف برابر را قابل قبول مقصود لجوج نمیدانند یا از جهات دیگر مصلحت نمی بینند .

و چون امر بلجاج بگذرد و آن شخص بمقصود خود برسد صحیح است که خود را کامروا و غالب شمرده و مسرت حاصل می نماید اما این حال اسباب، کدورت و کینه طرف برابر و جمعی ناصح می شود و جملگی در مقام آن باشند که تلافي كارش را در کنارش گذارند تا قدر نصیحت و زیان لجاج را بنگرد، لاجرم در هر صورت عاقبت لجاج بوخامت و ندامت اندراج گیرد ، چنانکه زبیده خاتون با آن مراتب عالیه و کثرت خیرات ومبرات آخر الأمر دچار کشته شدن فرزند دلبند و آن خفتها و تحقيرات كثيره گشت .

و دیگر از زنهای رشید قصف است که از رشید فرزند آورد .

و دیگر از زوجات رشید مارده است که از رشید دارای فرزند گردید که معتصم باشد ، اما در بعضی کتب اسم مادر معتصم را ماریه بنت شبيب نوشته اند ، ممکن است یکی از زنهای رشید را ماریه نام بوده باشد یا در قلم كاتب سهو شده باشد .

در تاریخ الخلفاء مسطور است که نام مادر معتصم مارده و ام وادی از مولدات

ص: 212

کوفه و در خدمت رشید از تمام مردمان گرامی تر و بدلفریبی نامبردار تر بود ، و ازین پس در ذیل حکایات رشید با جواری شعری را که در باره مارده گفته است مذکور می داریم .

و دیگر از زنهای هارون الرشید زنی است که او را رئیم می نامیدند و رشید را از وی فرزند پدید گشت .

و دیگر از زنهای رشید عرابه است که از رشید بفرزندی رشید بهره ور گردید .

و دیگر از زنهای هارون الرشید ام ولدی است که او را شذره نام بود ، و او را نیز از رشید فرزند آمد .

و از جمله زنهای رشید ام ولدی است که او را خبث می نامیدند و رشید را از وی فرزند رسید .

و دیگر از همخوابگان رشيد ام ولدی بود که او را رواح می خواندند ، واو را نیز از هارون الرشید فرزندی برومند بهره گردید .

و دیگر از زنهائی که رشید را با او حالت ازدواج روی داد و فرزندش نصیب گردید ام ولدی بود که او را دواج می نامیدند و متاع بازارش را در خدمت رشید رواجی بود .

و دیگر از زنهای مستوره رشید ام ولدی بود که او را کتمان می خواندند ، و از رشید دارای فرزند گردید .

و دیگر از زنهای رشید ام ولدی است که او را حلوب می گفتند و از هارون فرزندی محبوب آورد .

و دیگر از زنهای رشید که در پارۂ کتب نام برده اند ام ولدی است که حمدونه نام داشت .

و از جمله زنهای رشید زنی است که اورا غصص می خواندند و نامش مصفی

ص: 213

بود و از رشید فرزند آورد .

و دیگر از زنهای رشید که از رشید بفرزندی بارور گردید زنی بود که سکر نام داشت .

و دیگر از زنهای هارون الرشید زنی است که او را خنق نام بود و از رشید فرزند آورد .

و دیگر از زوجات رشید زنی است که او را شجر می خواندند، و از رشید فرزند فرو نهاد .

و دیگر از زنهای رشید زنی است که او را خزق می خواندند، و از رشید بارور گردید .

و دیگر از زوجات هارون الرشید زنی است که او را حلی می نامیدند ، وی نیز از هارون فرزند آورد .

و دیگر از زنهای رشید زنی است که اورا أنيق می خواندند ، وی را از رشید فرزندی پدید گردید .

و از جمله زوجات هارون الرشید سمندل است که از هارون الرشید فرزند آورد.

و دیگر اززنان همخوابه رشید زینه است که قصر خلافت را زینت می بخشید و هارون را از وی فرزند آمد.

و دیگر از زنهای محبوبه ظریفه رشید زنی نیکوروی و نیکو نواز وخوش - آواز و روان پرور دل نواز است که او را غادر خوانند، و این جاریه از نخست به همخوابگی برادر هارون موسي الهادي اختصاص داشت و از تمامت زنهای هادي در خدمت هادي پسنديده تر و در قلب هادي جایگیر تر ودر صورت و صوت و سرود وغنا از تمامت زنهای جهان شایسته تر بود ، هادي را تعشقی عظیم بدو بودی و ساعتی بی او نیاسودی ، و چنانکه ازین پیش در ذیل احوال هادي اشارت کردیم ، روزی در آن حال که با مجالسين خود جلوس کرده وغادر نیز در حضورش تغني می کرد بناگاه حالتش بگشت و در بحر فکر و اندیشه فرو رفت و شراب از دست بنهاد .

ص: 214

چون سبب پرسیدند گفت : بناهنگام در دام افتاد که این جاريه مرا بعد از من برادرم هارون تزویج می نماید ، هارون را حاضر کردند و او را سوگند ها بداد که باین امر اقدام نکند ، و چون هارون خلافت یافت اول کارش این بود که با غادر همبستر شد ، و در ازای سوگندی که خورده بود پیاده حج نهاد.

اما ابن اثیر در تاريخ الكامل گوید : موسي هادي را جاریه بود که او را أمة العزيز می نامیدند بعد از مرگ موسى هارون الرشید اورا در بند ازدواج کشیده پسري علي نام از وی بوجود آمد ، اما این خبر منافي آن نیست که غادر نیز جاریه هادي بوده و هارون او را نیز در تحت نکاح در آورده باشد .

و دیگر از زنهای رشید بروایت صاحب عقد الفريد نادر است که از هارون بارور شد .

و دیگر از زوجات هارون زنی است که او را شجا می خواندند و از رشید بفرزندی کامیاب گشت .

و دیگر از زوجات رشيد سريره است ، وی نیز از رشید فرزند آورد .

و دیگر بر بريه است که از هارون فرزند آورد .

و دیگر از زوجات رشید جاریه می باشد که اورا خالصه می نامیدند ، وازین پس بپاره حالات او اشارت خواهد شد .

و دیگر از زنهای رشید ماویه است ، و این ماویه در حسن و جمال و غنج و دلال و فضل و کمال ، و سرود و نوازندگی و دلربائی و فریبندگی بی همال ، و در آسمان ملاحت و صباحت و ایوان عشرت و سرور بی مثال بود .

صاحب اخبار الدول گوید : مسعودي در شرح مقامات خود نوشته است که مفضل گفت : وقتی بخدمت هارون الرشید در آمدم و طبقی از گل سرخ خوشبوی در پیش روی داشت و در خدمتش جاریه نمکین با نهایت ادب و فرهنگ که طبعی موزون داشت و شعرهای نیکو می گفت جای داشت و آن جاریه را بتازه بخدمت هارون تقدیم کرده بودند ، هارون با من گفت: ای مفضل ! در باره این گل شعری

ص: 215

مناسب بگوی ، من بديهة گفتم :

كأنه خد موموق(1) يقبله *** فم الحبيب و قد أبدی به خجلا

کنایت از اینکه این گلهای خوشرنگ و لطیف که سرخی با سفیدی آمیخته وعرق شبنم بر آن نشسته گویا چهره گلگون دلبری زیباست که هر دو لب دوستدارش ببوسیدنش بر چهره اش چسبیده و عرق خجلت را نمودار ساخته است . هارون الرشید گفت : ای ماویه تو چه گوئی ؟ این شعر را بخواند :

كأنه لون خدي حين يدفعني *** كف الرشيد لأمر يوجب الغسلا

گویا این گل خوشرنگ با این لطافت و این حالت که در آن مشاهدت می رود رنگ رخسار گل آثار من است گاهی که کف رشید مرا فرو می کشد تا آن کاری را که موجب غسل است بپای آورد و چهره من از شدت خجالت باین رنگ می شود ، یعنی گاهی که رشد خواهد با من در آمیزد و با من بیاویزد و مرا ستان (2) افکند چهره من از خجلت برنگ این گل گردد و چون ژاله عرق بر هر دو گونه ام بنشیند .

چون هارون این شعرو این ظرافت و حلاوت و ملاحت و حسن طلب بدید اختيار از دست داد و گفت : ای مفضل ! برخیز و برو فان هذه الماجنة هيجتنا ، همانا این شوخ نمکین و این گلروی سیمین ما را بهیجان و رغبت آورده است ، گفتم : ای امیر المؤمنين ! سوگند با خدای ، بپای نمی شوم تا جایزه و انعامی نیکو نگیرم فانی کنت سببا لقيام ايرك ، زیرا که من سبب شدم تا حمدانت چون تیر قپان بپای ایستاد ، رشید ازین سخن چندان بخندید که بر پشت افتاد و فرمان کرد تا جایزه کامل بمن بدادند ، پس برخاستم و بیرون شدم ، و در حال در میان من و ایشان پرده ها بیاویختند و سترها و ازارها فرو افکندند و کامیاب و برخوردار شدند .

ص: 216


1- موموق اسم مفعول از ومق است ، یعنی محبوب و معشوق
2- یعنی بر پشت خوابیده

در تاریخ الخلفاء مسطور است که سيلفي در طيوريات از ابن مبارك حکایت کرده است که چون خلافت بهارون الرشید رسید ، بیکی از جواري ماه رخسار سیمین تن سيمين عذار سیم ساق پدرش مهدي رغبت کرد و همی خواست از وصلش کا مکار گردد ، آن کنیزک گفت : من شایسته مقاربت ومواصلت تو نیستم ، چه پدرت مهدي با من کرارا در آمیخته و از من کامیاب شده است ، هارون از شنیدن این سخن بیشتر مایل و واله و راغب شد و با ابویوسف پیام داد که آیا نزد تو علم و تدبیری هست که من بر این کنيزك دست یا بم و کام دل برگیرم ؟

ابویوسف گفت : ای امیر المؤمنين ! مگر هر چه يك تن کنیز کی ادعا نماید شایسته است که او را تصدیق کنی ؟! هرگز او را تصدیق مکن ، چه او را نتوان راستگوی و با امانت مقرون شمرد ، هارون الرشید که از نهیب شهوت و حرص مقاربت آنی آسایش نداشت در همان زمان کنیزک را در زیر ران و نوك سنان در کشید و کام خویش براند .

چون زند شهوت در این وادي دهل *** چیست عقل تو فجل ابن الفجل

ابن مبارك می گوید : ندانم کداميك از این مسائل عجیب تر است ؟! آیا هارون الرشید که در مال و جان مسلمانان دست می آورد و خود را امیر مسلمانان و خليفه پیغمبر می شمارد و آنوقت با زوجه پدرش می آمیزد و با او در می سپوزد ؟ یا این کنیز کی که بملاحظه میزان شرع از مثل هارون الرشید کسی که امير المؤمنين و پادشاه روی زمین است بیزاری می جوید ؟ یا شخص ابویوسف قاضي بزرگ و فقیه روی زمین که می گوید : پرده حرمت پدرت را بر شکاف و شهوت خود را بران و چنین گناه عظیم را بر گردن من بيفكن ؟!

راقم حروف گوید : اعجب ازین جماعت صاحب تاریخ الخلفاء جلال الدين سیوطی است که با این فضل و علم و نگارش چنین داستان عجیب آزرم نمیجوید که چنين فاسقی را امیر المؤمنين نگارد .

طبري در تاريخ كبير و بعضی مورخین دیگر نوشته اند : چون رشید رخت

ص: 217

بدیگر سرای کشید چهار تن زوجه داشت که در کابین و مهریه و نکاحي او بودند : یکی زبیده خاتون که ام جعفر کنیت داشت و هم کنیتش را ام واحد و نامش را أمة العزيز و لقبش را زبیده گفته اند ، و دیگر ام محمد دختر صالح ، و دیگر عباسه دختر سلیمان ، و دیگر عثمانیه بودند .

و از کنیزان خاصه و حظایای(1) او چند تن مذکور شدند و ازین پس نیز - انشاء الله تعالی - در مقامات خود بر حسب اقتضای کلام و ذکر مغنيات نوشته خواهند شد مثل هیلانه محبوبه رشید که ازین پیش اشعار رشید در مرثیه او مذکور گردید .

ودیگر فتنه ام ولد رشید است که مسعودی در مروج الذهب در ذیل احوال منتصر عباسي و حکایت صالح بن محمد و عشق او بجاريه فتنه بمناسبتی از وی نام می برد ، چنانکه انشاء الله تعالی در جای خود مذکور شود .

بيان اسامی فرزندان ذکور هارون الرشید ابن مهدی عباسی

چنانکه در تاریخ طبري وابن اثير و دیگر مور خان نامدار روز گار نوشته اند اسامي اولاد ذکور هارون الرشید از این قرار است ، و در کتاب زينة التواریخ و جامع رشیدی می نویسد : ده نفر از پسران هارون الرشید محمد نام داشتند اما بکنیت مختلف بودند ، أبو عبدالله محمد اكبر ملقب به امین فرزند زبیده خاتون که بمنصب خلافت رسید ، و دیگر ابو العباس عبد الله ملقب به مأمون که مادرش ام ولد و موسومه به مراجل بود ، و دیگر قاسم ملقب به مؤتمن که چون هارون ولایت عهد را با اولادش گذاشت عزل و نصب او را باختيار مأمون گذاشت ، مادر او ام ولدی است که قصف نام داشت .

ص: 218


1- حظایا جمع حظية ، منظور کنیزی است که در میان کنیزان محبوب و سر آمد باشد و بیشتر بر حظایای سلطان اطلاق می شود

در تاریخ الخلفاء مسطور است که هارون الرشید در سال یکصد و هفتاد و پنجم هجري پسرش محمد بن زبیده را ولایت عهد داد و بأمين ملقب ساخت ، و این وقت از سنين عمر امین پنج سال بر گذشته بود ، وارتكاب باین عمل بسبب حرص مادرش زبیده خاتون بر ولایت عهد وی بود ، ذهبي گوید : این نخست وهنی بود که در اسلام از حیثیت امامت جاری شد ، و از آن پس در سال یکصد و هشتاد و دوم برای پسرش عبد الله مأمون ، و بعد از آن در سال يكصد و هشتاد و ششم برای پسرش قاسم مؤتمن ولایت عهد گرفت ، قاسم در این وقت کودک بود .

و چون دنیا را در میان این سه فرزند قسمت کرده هريك را بر قسمتی امارت داد ، یکی از عقلای روزگار گفت : لقد ألقى بأسهم بينهم وغائلة ذلك تضر بالرعية کنایت از اینکه هارون الرشید در این تقریر ولایت و تقسیم ایالت فتنة عظيم و آشوبی عمیم در افکند که نه اولاد او برخوردار شوند و نه رعیت کامکار گردند و ازین گونه امارت خسارت یابند .

و چون نسخه ولایت عهد را در بيت العتيق بياویختند ابراهيم موصلي این شعر در تهنیت بگفت :

خير الأمور مغبة و أحق أمر بالتمام

و أمر قضى إحكامه الرحمان في البيت الحرام

و عبد الملك بن صالح هاشمي مؤدب مؤتمن این شعر بگفت

حبة الخليفة حب لا يدين له *** عاصي الاله و شار يلفح الفتنا

الله قلد هارونا سياسته *** لما اصطفاه فأحيي الدين والسننا

و قلد الأرض هارون لرأفته *** بنا أمينا و مأمونا و مؤتمنا

یکی از دانایان گفته است : چون هارون الرشید خلافت را از پسرش ابو - اسحاق محمد معتصم بواسطه اینکه امي بود و خواندن و نوشتن نتوانست بگردانید خداوند تعالی بدو باز گردانید و خلافت را با او و اولاد و اعقاب و ذریه او گذاشت و از نسل دیگری از فرزندان رشید مقرر نداشت و هيچيك از فرزندان

ص: 219

لسان و ذلاقت زبان و فصاحت بیان و حسن الفاظ و یمن منطق و شدت اقتدار بر تأدیه و نمایش و نمایندگی آنچه ایشان را محفوظ است نیافته ام ، پس از آن بسیاری دعا در حق ایشان نمودم و رشید آمین همی گفت .

پس از آن هردوتن را بخود مضموم ساخت و هر دو دست خود را بر گردن ایشان بیفکند و دستهای خودرا بر نگشود تا گاهی که نگران شدم که اشك دیدگانش بر سینه اش فرو ریخت ، پس از آن فرمان کرد تا هر دو پسرش بیرون رفتند ، چون برفتند روی با من کرد و گفت :

كأنك بهما و قد حم القضاء و نزلت مقادير السماء و بلغ الكتاب أجله ، قد تشتتت كامتهما و اختلف أمرهما و ظهر تعاديهما ثم لم يبرح ذلك بهما حتى يسفك الدماء و تقتل القتلى و تهتك ستور النساء و يتمنى كثير من الأحياء أنهم في عداد الموتی .

گویا تو در جهان بپائی و از گردش جهان و انقلاب روزگار نگران ایشان باشی که قضای آسمانی هردورا به بلیت های ناگهانی در سپرده و تقدیرات سبحاني ایشان را در حوزه مصائب در افکنده و مدت بپایان رسیده و منیت نمایان گردیده و میان هر دو تن شاخه نفاق بررسته و علامات شقاق برجسته و اختلاف امر ایشان ظاهر شده و معادات ایشان آشکار گردیده و این حال و این روزگار و کار و کردار از میان ایشان بر کنار نشود تا خونها ریخته و کشتگان بر روی کشتگان افكنده و پرده ناموس زنان چاك شده و فتنه و آشوب بدانجا برسد که بسیاری از زندگان آرزومند شوند که در شمار مردگان اندر آیند .

چون هارون این سخنان را بگذاشت گفتم : ای امير المؤمنين ! آیا این خبری است که از زایچه طالع ایشان استنباط شده است یا اثری است که در مولد ایشان برای امير المؤمنين واقع گردیده است ؟ گفت : لا والله ! مگر باثر واجبی که علماء از اوصیاء از انبياء حمل کرده اند .

صاحب مستطرف باین خبر اشارت کرده و با آنچه مسطور شد در عبارت

ص: 220

ص: 221

ص: 222

تغییری دارد و این دو بیت را علاوه بر آن شعر نوشته است :

سليلى أمير المؤمنين و حائز ی *** مواريث ما أبقى النبي محمد (صلی الله علیه و آله)

يسدان إنفاق النفاق بشيمة *** يزينهما حزم و سیف مهند

دميري در حيوة الحيوان باین حکایت بصورت دیگر اشارت کند و باصمعي نسبت دهد و می گوید : مأمون در زمان خلافت خود می گفت : هارون آنچه را که در میان من و امین بگذشت بتمامت از موسی بن جعفر علیهماالسلام بود ، وازین روی گفت آنچه گفت ، یعنی اینکه گفت : این خبری است که علماء از اوصیاء از انبياء عليهم السلام در حق امين و مأمون گذاشته اند ، و ممکن است این داستان در میان کسائی و هارون و اصمعی و هارون جداگانه اتفاق افتاده باشد .

و دیگر مسعودي از احمر نحوي روایت کند که گفت : هارون الرشید مرا بخواست تا بتأدیب پسرش امین مشغول باشم ، چون در خدمت رشید در آمدم گفت: ای احمر! همانا امير المؤمنين قوت جان و روح روان و میوه دلش را بتو می سپارد .

فصير يدك عليه مبسوطة ، و طاعتك عليه واجبة ، فكن له بحيث وضعك أمير المؤمنين ، أقرئه القرآن ، و عرفه الاثار ، و روه الأشعار ، و علمه السنن ، و بصره مواقع الكلام و بدئه ، و امنعه الضحك إلا في أوقاته ، و خذه بتعظیم مشايخ بني هاشم إذا دخلوا إليه ، و رفع مجالس القواد إذا حضروا مجلسه ، ولا تمرن بك ساعة إلا و أنت مغتنم فيها فائدة تفيده إياها ، من غير أن يخرق بك فیمیت ذهنه ، و لاتمعن في مسامحته فيستحلى الفراغ و يألفه ، و قومه ما استطعت بالقرب و الملاينة ، فان أباهما فعليك بالشدة و الغلظة .

دست تربیت و قدرت تورا بروی مبسوط ، و فرمانبرداری تورا بروی واجب ساخت ، لاجرم در کار تربیت و تعليم او بایستی بآن مقام قدرت و اختیاری که امير المؤمنين در کار او با تو گذاشته ثابت باشی : قرآن کریم بروی فروخوان ! و از آثار و تواريخ و اخبار و احادیث اورا شناسا بدار ، و از اشعار عرب و فصحای نامدار روز گار که دارای لطایف حکمت و معارف و تهذیب نفس و تذهیب خوی

ص: 223

و تشحیذ ذهن و تنفیذ دقايق لطایف و ظرایف حقایق است بدو باز گوی ، و از سنن دین مبین او را آموزگار باش ، و بر مواقع و مقتضیات و لطایف کلام وطرايق تكلم بینایش بدار ، و از خندیدن بیجا بازش دار .

و بتعظیم مشایخ و بزرگان بنی هاشم او را معتاد بگردان تا چون بروی در آیند لحاظ حشمت ایشان را از دست نگذارد ، و قواد پیشگاه و بزرگان سپاه را پاسداری کند و جای ایشان را بلند بدارد ، و ببایست هیچ ساعتی بر تو نگذرد جز اینکه او را از تعليم و تأدیب و تفهیم تو فایدتی جمیل عاید شود بدون اینکه با تو در مقام چون و چرا و رد و قبول آید و ذهنش بمیرد، و گاهی با او بمسامحت کارکن تا از تو متنفر نشود ، و تا ممکن باشد با او الفت بجوی و نرمی وملاينت و ملایمت کن و اگر سودمند ندانی بر تو واجب است که بشدت و غلظت گرائی .

و نیز در کتاب مروج الذهب مسطور است که اصمعی گفت : در آن اثنا که یکی شب در خدمت رشيد بمسايرت و مسامرت می گذرانیدم ، بناگاه دیدم حالت قلق و اضطراب و انقلابی عظیم بروی دست داد ، مرتی می نشست و دفعه می خوابید و همی بگریست ، پس از آن این شعر را بخواند :

قلد أمور عباد الله ذا ثقة *** موحد الرأي لا نكس ولا برم

و اترك مقالة أقوام ذوي خطل *** لايفهمون إذا ما معشر فهموا

ازین اشعار باز نمود که البته امور جمهوررا بدست دانشمندی موثق وصاحب رأیی موحد باید گذاشت .

چون این شعر را از هارون بشنیدم دانستم که اراده امری بزرگ دارد ، پس از آن با مروان خادم گفت : یحیی را حاضر کن ! درنگ نرفت و یحیی حاضر گشت ، هارون گفت : ای ابوالفضل ! همانا رسول خدای صلی الله علیه و اله بدون وصیت وفات کرد در حالتی که اسلام تازه ، و ایمان جديد ، و کلمه عرب مجتمع بود ، و خداوندش بعد از خوف ایمن ساخته بود و بعد از ذلت عزت بخشیده بود .

فما لبث أن ارتد عامة العرب على أبي بكر و كان من خبره ما قد علمت ،

ص: 224

و إن أبا بكر صير الأمر إلى عمر فسلمت الأمة ورضيت بخلافته ثم صيرها عمر شورى ، فكان بعده ما بلغك من الفتن حتى صارت إلى غير أهلها.

چیزی بر نیامد که عامه عرب بر ابو بکر بازگشت کردند و خبر و اثر او چنانست که میدانی ، و چون ابو بکر خواست ازین جهان بیرون شود امر خلافت را با عمر گذاشت ، امت نیز بخلافت او رضادادند و بحکم او تسليم و تصدیق کردند و چون عمررا هنگام تحویل بدیگر سرای در رسید تعيين خلافت بشورای جماعت انداخت و آن فتنه ها و آشوبها که خبرداری برخاست ، چندانکه عثمان را بکشتند و خلافت را از بنی هاشم با بني اميه که اهلش نبودند بگردانیدند .

اکنون این جمله بیاندیشیدم و بتصحیح این عهد قصد نمودم ، تا بآنکس که سیر تش را بپسنديده ام و طريقتش را می ستایم و بحسن سیاست و جهانداریش وثوق دارم و از سستی و وهن او ایمن می باشم مقرر گردانم و این شخص عبد الله است ، يعني پسرم عبد الله مأمون است که دارای این صفات حسنه است ، لكن جماعت بني هاشم بهواهای نفس خود بمحمد مایل هستند ، يعني چون مادر محمد که زبیده است از بني هاشم می باشد ، ایشان بولایت عهد محمد مایل و راغب می باشند .

و فيه ما فيه من الانقياد لهواه ، و التصرف مع طويته ، و التبذير لما حوته يده ، و مشاركة النساء و الا ماء في رایه .

و در محمد پارۂ صفات ناستوده است که با کار سلطنت مباينت ، و در امر خطير خلافت مخالفت دارد ، اسير هوای نفس أماره و عیش خواره و زن باره است ، در تبذير اموال قصور ندارد ، و زنان و کنیزان را در امورات مملكتي بمشاورت همی خواند.

اما عبد الله را طريقتي ستوده ، و رایی اصیل و پسندیده ، و در امور عظیمه محل وثوق می باشد ، هم اکنون اگر من بولا يت عهد عبد الله میلان و رغبت گیرم بني هاشم را بخشم و ستیز در آورم ، و اگر محمد را بتنهائي بأمر خلافت گزیده گردانم اززحمت و رنج و فساد حال رعیت ایمن نیستم ، تو بآنچه رأى صوابنهایت در این امر

ص: 225

حکم می کند بامن اشارت کن که فضل و نفع آن عموم داشته باشد ، چه تو بحمدالله مردی مبارك رأي و لطيف نظر و دوراندیش می باشی .

يحيى عرض کرد : ای امیر المؤمنين ! همانا هر گونه زلت و لغزش را میتوان اندك شمرد و تدارك و تلافي هر گونه رأي و اشارتی را می توان نمود ، مگر این عهد را، چه اگر خطائی در آن برود چاره آن آسان نیست ، و اگر لغزشی در آن افتد استدراكش را نمی توان کرد ، و برای نظر کردن در این امر مجلسی جز این باید .

هارون الرشید دانست که يحيى اراده خلوت دارد ، پس مرا فرمود دور شوم برخاستم و در گوشه بنشستم چنانکه سخنان ایشان را می شنیدم ، و هارون و یحیی مدتی در مناظره و مناجات بگذرانیدند تا مدتی از شب بپایان رفت ، این وقت از هم جدا شدند و رأی ایشان بر آن قرار گرفت که بعد از محمد ولایت عهد و خلافت با عبد الله مأمون باشد، و بر این نحو عقد این امر را استوار سازند، چنانکه از این پیش مشروحا در جای خود مرقوم شد .

و نیز مسعودي می نویسد : سعيد بن عامر بصري گفت : در همین سال حج نهادم ، و مردمان امر شرط و سوگند در کعبه را بزرگ می شمرند ، در این حال مردی از قبیله هذيل را دیدم که زمام ناقه خودرا می کشید و این شعر را می خواند

و بيعة قد نكثت أيمانها *** و فتنة قد سعرت نيرانها

اشارت باینکه این عهد ولايتي که هارون الرشید برای فرزندانش گرفت زود است که رشته اش گسیخته و آتش فتنه اش جهانی را در سپارد !

گفتم : ويحك ! چه می گوئی ؟ گفت : می گویم : زود است که شمشیرهای شرر بار از نیام بیرون آید و آتش فتن مرد و زن را در سپارد و منازعت در کار ملك ومملکت آشکار شود ، گفتم : این جمله را از کجا دانستی؟ گفت : نمی بینی که شتر ایستاده و دو مرد باهم بمنازعت پرداخته و دو غراب بخون در افتاده و بال و پر در خون رنگین ساخته اند ، سوگند با خدای ! پایان این امر ولایت عهد جز به

ص: 226

محاربت ما بين فريقين و انگیزش شر منجر نشود .

روایت کرده اند : چون امین در خدمت هارون آن سوگندها که باید بخورد و خواست از کعبه معظمه بیرون شود ، جعفر بن يحيی او را باز گردانید و گفت : اگر با برادرت غدر و مكیدت ورزی خداوندت مخذول گرداند، و این سخن را سه نوبت بگذاشت و امین در هر دفعه سوگندی یاد کرد ، و بهمین سبب ام جعفر بر جعفر کینه ور شد و اسباب خرابی ارکان عظمت ایشان را فراهم کرد .

و هم در مروج الذهب مسطور است که عمانی شاعر در حضور رشید بایستاد و در تجدید ولایت عهد محمد امین تحريض همی کرد ، چون از کلمات خود فراغت یافت رشید با او گفت: بشارت باد ترا بولایت عهد او ، گفت : آری ای امير المؤمنين همان سرور و بشارت بولایت عهد امین دارم که گیاه را بباران و زن اندك فرزند را بفرزند مهربان و رنجور ناتوان را بعافيت است ، لأنه نسيج وجده ، و حامی مجده ، وشبيه جده ، زیرا که محمد را در کارگاه خلافت با تار و پود جلالت بافته اند حامی حوزه سلطنت و در اخلاق و اوصاف همانند جدش منصور است .

هارون گفت : پس در حق عبد الله چه می گوئی؟ گفت : مرعي ولا کالسعدان این کلام از امثله عرب است ، سعدان بفتح سين و سکون عين و دال مهملات نام گیاهی است و بهترین مراعي شتر است و نون آن زائده است ، چه در کلام عرب جز خزعال و قهقار(1) فعلال نیامده است مگر از مضاعف ، واین گیاه را خاری است که حسك السعدان نام دارد و دکمه پستان را بآن تشبیه کنند و در خطبه أمير - المؤمنين علي علیه السلام وارد است ، و در این گیاه شيره موجود است که در هیچ گیاهی نیست ، و چون گیاهی را شير بسیار باشد از هر گیاهی برای چریدن و خوردن شتران و چهار پایان بهتر دانند ، و از انواع گیاه ما أطيب وأدسم (2) می باشد و منا بت آن در زمینهای هموار است ، و چون چیزی را خواهند بر أقران و امثالش تفضيل

ص: 227


1- خزعال یعنی لنگیدن در هنگام راه رفتن ، و قهقار بمعنی سنگ سخت وخارا است
2- یعنی خوشبو و پر چربی

دهند با این گیاه تشبیه کنند .

میدانی در مجمع الأمثال(1) گوید : اول کسی که باین کلام سخن کرد خنساء دختر عمرو بن الثريد بود، و این حکایت چنانست که وقتی خنساء از موسم باز - می شد ، دید گروهی از مردمان بر پیرامون هند دختر عتبة بن أبي ربيعه انجمن کرده اند و هند از ابیاتی که در مراثی کسان خود گفته بود برای ایشان قرائت می کرد ، چون راه برگشادند و خنساء بهند، نزديك شد گفت : بر چه گریستن کنی ؟ گفت بر بزرگان قبیله مضر ، خنساء گفت : پاره از آن اشعار را بر من قرائت كن ، هند شعری چند بخواند ، خنساء گفت : مرعي ولا کالسعدان ، واین سخن در میان عرب مثل گشت .

و مقصود خنساء این بود که اشعار هند مطبوع است لكن نه چون اشعار خنساء است که در مراثي برادرش صخر گفته است ، آنگاه دو شعر از اشعار خود را که در مرثیه صادر گفته بود قرائت کرد ، و چون این مثل و حکایات خنساء در ناسخ التواريخ مسطور است با عادتش حاجت نمی رود ، كلمه مرعی خبر مبتدای محذوف و تقديرش اينست : هذا مرعی ، یا : هو مرعی ، گویا گفته اند: هذا مرعی جيد و ليس في الجودة مثل السعدان .

أبوعبید گوید : مفضل حکایت کرده است که این مثل از زنی از قبیله طییء است که امرءالقيس بن حجر كندي شاعر مشہور اورا تزويج کرده بود و امرءالقيس را در مقاربت زنان صورتی مطبوع نبود ازین روی او را دشمن می داشتند چنانکه در مثل « أصبح ليل »(2) علتش مذکور است ، بالجمله چون امرءالقیس شب را با

ص: 228


1- به جلد دوم صفحه 275 چاپ مصر مراجعه فرمائید
2- یعنی ای شب ! صبيح شو! گویند ؛ زنی را بحباله نکاح در آورد ، در شب زفاف آن زن از ملاعبت با او طرفی نبست ، و می خواست هرچه زودتر صبح شود ، و مکرر می پرسید : آیا صبح شده است ؟ می گفتند : هنوز نه ، آخر شب را مخاطب ساخت و گفت : صبح شو ! چرا صبح نمی شوی ، صبح هنگام امرء القیس از علت سؤال کرد ، در پاسخ گفت « كرهت منك لانك خفيف العزلة ، ثقيل الصدر ، سريع الاراقة ، بطیء الافاقة » رك ج1 ص404 مجمع الامثال ميداني ط مصر

آن زن بپایان رسانید گفت : من با شوهری که از نخست داشتی چگونه ام ؟ يعني كداميك از ما برای کامرانی پسندیده تريم ؟ آن زن گفت : مرعي ولاكالسعدان ، يعني اگر چه تو نیز پسندیده هستي لكن مانند شوهر اول من نیستی ، و با این داستان معلوم می شود وی در این تکلم بر خنساء مقدم است چه در زمان جاهلیت بوده است .

بالجمله ، چون عماني این مثل را بگفت و بكنایت رسا نید که مأمون نیکو است اما مانند امین نیست ، رشید بخندید ، و قال : قاتله الله ! ما أعرفه بمواضع الرغبة ؟ أما و الله ، إني لا تعرف في عبد الله حزم المنصور ، و نسك المهدي ، و عز نفس الهادى ، والله لو شاء الله أن أنسبه إلى الرابعة لنسبته إليها.

از کمال میل و عنایت و استعجاب در مراتب هوش و درایت و کفایتی که در مأمون داشت گفت : خداوندش بکشد که در فنون مملکت داری و رغبت و رعیت پروری تا چند دانا و بینا می باشد ، سوگند با خدای ! من در عبد الله مأمون حزم منصور و نسك مهدی و عز نفس هادی را شناخته ام و در جبینش اوصاف حمیده ایشان را نگرانم ، سوکند با خدای ، اگر خداوند بخواهد که او را بچهارم یعنی خودش نیز نسبت دهم میدهم ، يعني اوصاف ستوده من نیز در وی جمع شده است و جامع خصال حميده است .

در کتاب مستطرف مسطور است که رشید را بدائی روی داد و امین را در ولایت عهد بر مأمون مقدم گردانیده گفت :

لقد بان وجه الرأى لي غير أنني *** عدلت عن الأمر الذي كان أحزما

فكيف يرد الدرة في الضرع بعد ما *** توزع حتى صار نهبا مقسما

أخاف التواء الأمر بعد استوائه *** وأن ينقض الحبل الذي كان أبرما

کنایت از اینکه در این تقدمی که باصرار دیگران امین را بر مأمون دادم و بر خلاف رأي و علم خود کار کردم همی ترسناک هستم که آنچه بر هم پیچیدم گشوده و آنچه بریشتم پنبه شود و کار ملك و خلافت را که بدینگونه محکم و منظم ساختم

ص: 229

پریشان و سست شود و بعد از من در میان ایشان مخالفت اندازند و ارکان خلافت را متزلزل و بنیاد اتحاد را سست سازند ، أما چه سود که کار بگذشت و تدبیر از دست برفت و شیری که از پستان بیرون آمد دیگر باره باز نگردد ، و چون منهوب دیگران شد عايد پستان نشود .

در تاریخ طبری مسطور است که يعقوب بن اسحاق اصفهانی حکایت کند که مفضل بن محمد جني گفت : شب هنگام فرستادگان هارون بیامدند و مرا بخدمت او طلب کردند ، بامداد روز پنجشنبه بحضورش در آمدم ، دیدم تکیه کرده و محمد ابن زبیده از طرف يسار او و مأمون از جانب یمینش بنشسته ، چون مرا بدید اشارت کرد تا جلوس نمودم ، آنگاه گفت: ای مفضل !گفتم : لبيك يا أمير المؤمنين گفت : در « فسيكفيكهم » چند اسم است ؟ گفتم : يا أمير المؤمنين ! سه اسم است ، گفت : کدامست ؟ گفتم : كاف از رسول خدای صلی الله علیه و اله، وهاء و میم برای کفار ، و یاء برای خداوند عز و جل است ، هارون گفت : براستی سخن کردی ، این شیخ یعنی کسائی نیز ما را بدینگونه افادت کرده است .

بعد از آن بمحمد بن زبیده روی کرد و گفت : آیا فهمیدی ای محمد؟ گفت: آری ، گفت : این مسئله را بر من اعادت کن و بطوری که مفضل شرح داد باز - گوی ! محمد اعادت نمود ، پس از آن بمن روی آورد و گفت : ترا مسئله هست که در حضور این شیخ از ما بپرسی ؟ گفتم : آری ای امير المؤمنين ! گفت : چیست ؟ گفتم : این شعر فرزدق :

أخذنا بآفاق السماء عليكم *** لنا قمراها و النجوم الطوالع

و مقصود مفضل این بود که قمر اها بچه معنی و دو قمر در آسمان چیست ؟ هارون گفت : هیهات ! همانا پیش از تو این شیخ یعنی کسائي بما افادت کرده است که قمرا ها بمعنی شمس و قمر است ، چنانکه می گویند : سنة عمرين ، و ازین کلمه ابو بکر و عمر را اراده نمایند .

مفضل می گوید : گفتم : آیا در سؤال بیفزایم ؟ رشید گفت : بیفزای !

ص: 230

گفتم : از چه روی این کردار را ادبای عرب مستحسن دیدند ؟ گفت : چون دو اسم از يك جنس در یکجای فراهم شوند و یکی از آن دو نام بر آن دیگر در دهان گویندگان سبکتر و آسان تر باشد آن يك را غلبه دهند و آن دیگر را نیز بآن يك بخوانند ، یعنی از باب تغليب است ، و چون زمان دولت عمر از ایام أبي بكر بیشتر و فتوح عهد او اكثر و اسم عمر بر نام أبي بكر خفيف و تلفظ بآن آسانتر بود لاجرم نام اورا غلبه داده و أبو بكر را بنام او نامیدند ، چنانکه خداوند تعالی می فرماید : « بعد المشرقين » كه عبارت از مشرق ومغرب است

مفضل می گوید : گفتم : همانا در این مسئله از آنچه مذکور شد بر زیادت می باشد ، هارون گفت : در این مسئله غیر از آنچه ما گفتیم گفته می شود ، همانا آنچه گفتم از دیگر بیاناتی که در این مسئله کرده اند وافي تر است ، و تمام معنى نزد عرب است

پس از آن روی با من آورد و گفت : آنچه باقیست چیست ؟ گفتم : آنچه غاية القصواى مقصود این شعر است که مفتخر باندراج آن مطلب ومقصود در شعر خود است باقیست ، رشید گفت : آن معنی و مقصود چیست ؟ گفتم : شاعر در این شعر اراده کرده است بکلمه شمس ابراهیم علیه السلام را و بقمر محمد صلی الله علیه و آله را و بنجوم خلفای راشدین از پدران صالحین تو را

چون رشید بشنید بگوشه چشم در من بدید ، و با فضل بن ربيع فرمود : یکصد هزار درهم بسرای مفضل حمل کن تا دین خود را فرو گذارد ، و بنگر از جماعت شعراء هر کس بر در پیشگاه است اندر آید ، ناگاه عماني ومنصور نمري شاعر پدید شدند ، رشید دستور داد تا بخدمت وی اندر آیند ، چون حاضر شدند گفت : شيخ يعني عماني را بمن نزديك سازيد ! پس عماني نزديك شد ، و همی گفت :

قل الامام المقتدي بامه *** ما قاسم دون مدى ابن امه

فقد رضيناه فقم فسمه

ص: 231

با هارون بگو : قاسم از مأمون کمتر نیست ! برخیز و او را بولایت عهد نامبر دار کن که ما باین امر خشنودیم .

رشيد بملاطفت گفت : راضی نشدی که من بر جای خویش نشسته باشم ؟! و بعقد بیعت قاسم مرا و دیگران را بخوانی تا اینکه بنهضت امر می کنی که بایستم و این کار بپای آورم ! عماني گفت : اي أمير المؤمنين ! مقصود قيام عزم است ، نه قيام حتم .

هارون گفت : قاسم را حاضر نمایند ، چون قاسم را بیاوردند عماني همچنان آواز خودرا بقرائت آن ارجوزه بلند می نمود ، رشید با قاسم گفت : این شیخ مردمان را برای عقد بیعت با تو دعوت می نماید ، ببایست او را جزائی جزیل و عطائی جلیل بخشی ! قاسم گفت : حكم أمير المؤمنين راست ، هارون گفت: مرا چکار باین كار ؟! بعد از آن گفت : نمری آنچه دارد بیاورد !

نمري نزديك شد و این شعر بخواند :

ماتنقضي حسره منا ولا جزع

تا باین شعر رسید :

ماكان أحسن أيام الشباب وما *** أبقى حلاوة ذكراه التي تدع

ما كنت أو في شبابي كنه عزته *** حتى مضى فاذا الدنيا له تبع

کنایت از اینکه حلاوت زندگانی در روزگار جوانی است و چون جوانی سپری شود چنانست که عمر و لذت دنیا با آن رفته باشد

رشید گفت : لاخير في دنيا لا يخطر فيها ببرد الشباب ، زندگانی این جهانی که بطراوت و تازگی زیب و زیور جوانی آراسته نباشد خیر و خوبی ندارد

طبري گويد : وقتى سعيد بن سلم باهلي بحضور رشید در آمد و سلام براند رشید اشارتی کرد تا بنشست ، و گفت : ای امیر المؤمنين ! اينك شخصى اعرابی از مردم باهله بر درگاه امير المؤمنين ايستاده است که هرگز از وی شاعر تری ندیده ام ، رشید گفت : آیا حیا نمی کنی که در حضور این دو نفر يعني عماني

ص: 232

و منصور نمري چنين سخن می کنی و بی تحاشي از دهان می پرانی ؟! سعید بن سلم گفت : يا أمير المؤمنين ! این دو شاعر نامدار بسبب تو از من درمی گذرند

این وقت رشید اجازت داد تا أعرابي را در آوردند ، أعرابي جبه از خز و ردائی يماني بر تن داشت و میانش را استوار بر بسته بود و آن را بردوش وعمامه خود دولایه ساخته و بر هر دو گونه خود عصا به کرده و گوشه آن را آویزان نموده بود ، بدین حال در حضور هارون بایستاد ، آنگاه کرسی چند بگذاشتند ، کسائی و مفضل و ابن سلم باهلي و فضل بن ربيع جلوس کردند ، آنگاه سعید بن سلم با اعرابی گفت : در شرف وجلالت امير المؤمنين سخن كن ! أعرابي شروع بقرائت اشعار خود نمود

رشید گفت : شعر تو را می شنویم و تحسین می نمائیم ، اما اگر تو را در شعر خود اتهامی باشد منکر می شماریم ، هم اکنون اگر این شعر که قرائت کردی از نتایج طبع تو می باشد و تو خود از خویشتن بنظم در آورده پس برای ما دو بیت در حق این دو تن یعنی محمد امین و مأمون بگوی ، و هر دو تن حضور داشتند ، اعرابی گفت : اي أمير المؤمنين ! حملتني على القدر في غير الحذر ، همانا هیبت خلافت وزحمت بدیہت و نفور قوافي از رويت موجود شده است ، پس امير المؤمنين مرا مهلت می دهد تا قوافی در خاطرم باز آید و قلب من آرام بگیرد ، رشید گفت اي أعرابي ! ترا مهلت دادم و اعتذار تو را بدل امتحان تو گردانيدم .

أعرابي گفت : يا أمير المؤمنين ! نفست الخناق و سهلت میدان النطاق ، پس از آن این شعر بخواند :

هما طنباها ، بارك الله فيهما *** و أنت أمير المؤمنين عمودها

بنيت بعيد الله بعد محمد *** ذرى قبة الاسلام فاهتز عودها

کنایت از اینکه سراپرده خلافت و کارگاه سلطنت را تو ستونی پایدار و أمين و مأمون دو رسنی استوار هستند ، خداوند در این دو نخل ارجمند و شاخ برومندت برکت دهاد !

ص: 233

هارون گفت : اى أعرابي ! خداوند ترا نیز بر رکت دهد ، هم اکنون از ما مسئلت کن ، و نباید مسئلت تو فروتر از احسان تو و شعر تو باشد ، گفت هنيدة يا أمير المؤمنين ! هنيده مصغراً بمعنى صد سیر است ، أبوعبيده گويد : همیده عبارت از صد عدد از هر چیز است ، هارون بخندید و فرمان داد تا یکصد - هزار درهم و هفت خلعت بدو بدادند

می گوید : روزی رشید با پسرش قاسم گاهی که بخدمتش اندر آمده از آن پیش که از بهرش بیعت ستاند گفت: أنت للمأمون ببعض هذا ، كنايت از اینکه ترا نیز نسبت بمأمون بپاره امور سلطنتي دخالت است ، قاسم گفت : ببعض حظه کنایت از اینکه تمام امور مملکت را بدو گذاشتی و مرا در اندکی از بهره او مداخله دادی

و نیز هارون از آن پیش که برای قاسم بیعت بگيرد بقاسم گفت : درباره تو با أمين و مأمون وصيت وسفارش کردم ! قاسم گفت : أما أنت يا أمير المؤمنين ! فقد توليت النظر لهما و وكلت النظر لي إلى غيرك ، تو در كار أمين و مأمون بخویشتن و رأی و رویت خودکار کردی و با مهر و عطوفت أبوت امور ایشان را مرتب ساختى أما ترتيب كار و نظم أمر مرا با دیگری گذاشتی

بالجمله ، چنانکه ازین پیش مسطور شد ، هارون الرشید در همان سال با دو پسرش محمد و عبد الله بشهر مدینه معظمه در آمد و دو کرور و پنجاه هزار دینار بمردم مدینه از مرد و زن بخشید ، و در حق پانصد تن از وجوه و أعيان موالي مدینه تقرير وظایف و وجيبه نمود که از آن جمله يحيى بن مسكين و ابن عثمان و مخراق مولى بني تميم که در قرآن قاري مدينه بود می باشند

إسحاق المولى گوید : چون هارون الرشید برای فرزندش بیعت گرفت ، از جمله کسانی که بیعت نمود عبد الله بن مصعب بن ثابت بن عبد الله بن زبير بن العوام بود ، و چون قدم پیش نهاد تا بیعت نماید این شعر قرائت کرد :

لا قصرا عنها و لا بلغتها *** حتى يطول على يديك طوالها

ص: 234

هارون الرشید این تمثیل را نيك پسنديده داشت و اورا بصله بزرگ خرسند نمود ، واین شعر از طريح بن إسماعيل است که در حق وليد بن يزيد و دو پسرش إنشاد كرده است

در کتاب زينة المجالس مسطور است که روزی زبیده خاتون بحضور هارون - الرشید بیامد و آغاز گله نمود ، که مأمون را از امین بیشتر بنظر توجه و آزمایش می سپاری و در تربیت او بیشتر سعی می کنی ، هیچ ندانم باعث چیست ؟! رشید فرمود : بارها هر دو تن را يعني أمين و مأمون را در پهنه آزمون در آورده ام ، آثار فهم و فراست و هوش و کیاست و عقل و درایت در مأمون هویدا میشود لكن از أمين مبرهن نمی گردد ، اگر خواهی هر دو را امروز بیازمای !

پس از آن دو تن خادم را طلب کرده با یکی گفت: نزد أمين بشود و آن دیگر نزد مأمون برود ، و با ایشان بگویند که ما خدمتگذاران دیرین شما هستیم ، هرگاه خلافت بشما برسد در حق ما چه إحسان می نمائید ؟

پس هر دو خادم برفتند ، یکی نزد أمين برفت و بر وفق مزاج او تقرير مقد مات د ، بعد از لحظه گفت : چون نوبت خلافت با تو رسد در حق من چه لطف و عنایت فرمائی ؟ أمين در جواب گفت : ترا بمزيد تقرب و ألطاف خاص اختصاص بخشم .

آن خادم دیگر نزد مأمون رفته بهمان تقریب سخن کرد ، مأمون دواتی را که در پیش روی داشت بجانب خادم انداخت و گفت : ای نمک نشناس ! از من چیزی خواستار می شوی که بوفات امير المؤمنين موكول و موقوف است ؟! امیدوارم که امری که موقوف بچنين قضيه هائله باشد هرگز بمن نرسد !

پس هر دو خادم مراجعت نموده آنچه شنیده بودند بعرض رسانیدند ، هارون با زبیده خاتون گفت : همانا حقیقت حال بر تو ظاهر شد ؟ و اینکه دیدی امین را در کار ولایت عهد بر مأمون مقدم داشتم محض پاس مقام و احتشام تو بود ، وگرنه أمين را استحقاق تقدم بر مأمون نبود .

ص: 235

و باين تقريب حکایت کرده اند که نوبتی زبیده خاتون در شبی تار که تاری شب را بچہرہ منور خویش روشن ساخته ، و زلف سیاهش از ظلمت شب دیجور گروگان گرفته بود در خدمت رشید آغاز گله نمود و گفت : ای خلیفه روزگار ! از چیست که آن تفقد و توجه مخصوص که در کار مأمون می فرمائی در حق پسرم أمين مرعي نمی داری ؟! هارون شرذمه از لیاقت و فضل و استعداد مأمون بگفت ، لكن زبیده را حالت سکوت دست نداد ، و سخنانی که زنان را در مقام گله بر عادت است در میان آورد

هارون گفت : اگر می خواهی در همین وقت شب بر تو ثابت می کنم ، پس خادمی را در طلب أمين و خادمی دیگر را باحضار مأمون مأمور ساخت ، آن خادم که در طلب أمين برفت أمين را در حال تن آسانی و سکر شراب و کامیا بی بدید و خبر برشید آورد ، و آن خادم که باحضار مأمون برفت بعد از لحظه با مأمون بیامد

چون مأمون در خدمت هارون حاضر شد ، رشید و زبیده خاتون نگریستند که جامه حرب بر تن کرده و شمشیر حمایل ساخته و كمان از پشت افکنده و نیزه تابدار با سنانی آبدار در دست ، و با اسلحه کارزار حاضر ، و با مغزی هوشیار و استعدادی کامل سلام براند و مدح و ثنای خلیفه روزگار را بگذاشت ، رشید و زبیده در عجب شدند

بعد از آن رشید روی با مامون کرد و گفت : در این دل شب چگونه است که باسلیح نبرد و جوشن کارزار و آلات جنگ آهنگ نمودی ؟ مأمون زمين أدب ببوسید و گفت : در این وقت شب که خلیفه زمان در طلب من فرستاد يقين نمودم که البته أمرى عظیم پیش آمده و دشمنی قوی چنگ آهنگ جنگ کرده است و کاری سخت روی داده که خلیفه در طلب من فرستاده است ، لاجرم خویشتن را آماده ساختم که اگر فرمان شود بمدافعت و مقابلت خصم روانه شوم ، هیچ چیز اسباب تعویق نباشد ، وأمر مطاع خليفه دقيقة مهمل ومعطل نگردد ، خلیفه فرزندش

ص: 236

مأمون را بنواخت ورخصت مراجعت داد .

و از آن پس با زبیده خاتون فرمود : نگران أمين و مأمون شدی ؟! زبیده را مجالی جز تصدیق و تمجید بر جای نماند ، و او را مکشوف گشت که هارون بخيره و هوای نفس أماره دل در هوای مأمون، نسپرده است ، بلکه برهانی ساطع دارد ، و ازین قبيل حكايات که در مراتب هوش و فراست مأمون رقم کرده اند در مواقع مناسبه مذکور خواهد شد .

و دیگر از پسران رشید پسران رشيد أبو اسحاق محمد ملقب ملقب بمعتصم است ، مادرش ام وادی است که او را مارده می خواندند ، عجب این است که چون از علم بی نصیب بود پدرش هارون نیز اورا از مراتب عاليه خلافت و سلطنت و امارت بی بهره گذاشت أما خدای تعالی او را خلافت داد ، و در شجاعت و هیبت و بسالت و بطش و قوت هیچ خلیفه انباز او نگشت ، و تمام خلفای بنی عباس از نسل او پدید شدند نه دیگری ، و هم او را مثمن می خواندند ، چنانکه بخواست خدا در مقام خود مسطور شود

و دیگر از پسران رشيد علي نام دارد ومادرش أمة العزيز است که از نخست از کنيز كان خاصه موسی هادي بود و پس از مرگ هادي هارون الرشيدش در دو دواج ازدواج کشید

و دیگر از فرزندان رشید صالح است ، و مادر صالح ام ولدی است که اورا رئم می خواندند ، آرام(1): بمعنی آهوان سفید خالص باشد ، واحد آن رئم است ، و البته این زن زیبا را بواسطه حسن دیده و دیدار و لطف حركات تشبيه بغزال کرده رئم نامیده اند

در مجلد ششم أغاني درذيل أحوال حسين بن ضحاك شاعر معاصر بني عباس مذکور است که حسین گفت : روزی در خدمت صالح بن رشید بودم ، کلام ما بر نبيذ افتاد و شراب در من أثرى شدید کرده بود ، وسخن صالح را بطوری مکروه

ص: 237


1- جمع رثم - بكسر راء مهمله - أرآم است ، و در اثر قلب مکانی آرام گفته میشود

بروی بر تافتم ، و بآنچه من اراده نکرده بودم کلامم را تأویل نمود ، و از من مهاجرت گزید ، پس این شعر بدو نوشتم :

يابن الامام تركتني هملا *** أبكي الحيات و أندب الأملا

إلى آخر الابيات .

صالح در جواب نوشت : شعر تو تلافی جنایت زبان تورا که در هنگام مستی مرتکب شده بود بنمود ، و اينك از تو راضی شدم برضائی صحیح ، هم اکنون بسوی من باز آی با نشاطی هر چه تمامتر و انبساطی هرچه کاملتر ! پس بخدمتش باز شدم ، و از آن پس در حضور او مست نشدم ، همانا در حسین حالت روی عربده میداده است

عمر بن محمد بن عبدالملك زيات و ابن مهرویه گویند : شبی در خدمت صالح ابن رشید بودیم و حسين بن ضحاك با ما بود ، و این وقت مأمون خلیفتی داشت و حسین یکی از خدام صالح را دوست می داشت(1)و در آن شب آن خادم مغضوب مخدوم شد و کناری گرفت ، وجلوس ایشان در صحنی بود که اطرافش را نرگس فرو گرفته بود و ماه نیز درخشان بود .

صالح با حسین گفت : در باب این مجلس ما و این حال ما که در آن هستیم شعری انشاء کن تا عمرو بن بانه نیز در آن بسراید، ، پس حسین این اشعار بگفت

وصف البدر حسن وجهك حتى *** خلت أنى - و ما أراك - أراكا

إلى آخرها . پس عمرو بن بانه تغنی نمود .

حسين بن ضحاك گوید : صالح بن رشيد غلامی را که پسر نام داشت و از برادرش أبوعيسى بود عاشق بود و همیشه از وی در طلب کامرانی شدی ، و يسر بوعده بگذرانیدی و بوعده وفا نکردی ، تا چنان اتفاق افتاد که یکی روز هنگام سحرگاهان برادرش أبوعيسی یسر را نزد برادرش صالح فرستاد که من سخت دوست

ص: 238


1- بلکه ، صالح یکی از خدام مأمون را دوست می داشت ، رك أغاني ج 7 ص 168 ط دار الكتب

می دارم امروز با تو بصبوحی بگذرانم ، ترا بجان من سوگند که زود بشتاب !

یسر در وقت سحر نزد صالح بیامد ، و در آن وقت صالح شراب نوشیده و نشاط شراب داشت چون یسر پیام بگذاشت گفت : نعم و كرامة، اكنون بنشين ! و غلامی را گفت : ده هزار درم حاضر ساخت و گفت : ای یسر ! مرا ازین مواعيد و مطل خود دست بدار ، اينك ده هزار درهم حاضر است ، بگير وحاجت مرا بگذار ! وگرنه جنس تو بغصب می رود ، یسر گفت : ای آقای من ! حاجت ترا بجای می آورم و مال نمی گیرم ، آنگاه تن بأدای آن حاجت بداد .

صالح با وی در سپوخت و حاجت خود را بر آورد ، و بفرمود ده هزار درم با یسر حمل کردند ، و از خلوت بیرون آمد و با حسین گفت : آنچه را که ما بآن مشغول بودیم بدیدی ؟! اگر در طبع تو چیزی حاضر است انشاء كن ، وحسين این ابیات را بگفت

أيا من طرفه سحر *** و من ريقته خمر

إلى آخر الابيات

و در این اشعار بآن حکایت و مواعيد یسر و عدم وفای بوعد ، ، و آخر الامر تيسر مقصود از پسر ، وكام بردن از وی ، و مكالمات صالح در خلوت با او ، و رام شدن و تن بحمل باردادن ، و تسليم سرين سيمين ، اشارت کرده ، و در جمله أشعار گوید :

و لو شئت تيسرت *** کما سميت يا یسر

صالح بخندید و گفت: قسم بجانم ، تیسر یسر كما ذكرت ، همانطور که گفتی کار پسر بآسانی گذشت ، حسین گفت : آری چگونه میسر نمی گشت بعداز آنکه دیه خودرا بگرفت ، يعني ده هزار درهم سفید در بهای آن جنس سفید بگرفت اگر می خواستی با من نیز در سپوزی و این مبلغ را بدهی میسر می گشت ، صالح گفت : ای حسین ! آن دیه را بتو نیز میدهیم که حاضر و مساعد بودی ، لكن آنچه از یسر خواستیم از تو نمی خواهیم ، چه تو مطيه بد و مرکوبی ناپسند هستی

ص: 239

پس بفرمود ده هزار درهم بمن دادند ، و نیز عریب را فرمان داد تا در پاره ازین اشعار تغني نمود

و دیگر از فرزندان هارون الرشيد أبوعيسى محمد است که مادرش عرابه نام داشت ، جوهري گويد : « أعرب يعنى تكلم بالفحش ، و الاسم العرابة بالكسر » و عرابه نام مردی است از انصار ، و نیز یکی از أجواد ، است که ازین پیش در کتاب طراز المذهب در ذيل أحوال عبدالله بن جعفر علیهماالرضوان یاد کردیم ، شاید آن شاهد شيرين شکر لب ، ترش می نشسته و تلخ می گفته است تا مدعیانش حلوا نپندارند و ارزانش نشمارند ، و این لغت معاني ديگر نيز دارد ، وأبوعيسى را حکایتی است که در آخر همین فصل مذکور میشود .

و دیگر از فرزندان رشيد أبو يعقوب محمد است ، و مادرش ام ولدی می باشد که او را شذره می نامیدند ، شذر با شین و ذال معجمتين بمعنی زر و پاره از آنست و هم مروارید ریزه را گویند

و دیگر از پسرهای رشيد أبو العباس محمد است ، و مادر او ام ولدى است که او را خبث می نامیدند

و دیگر از اولاد هارون أبوسليمان محمد است ، و مادرش ام ُولدی بود که او را رواح میخواندند

و دیگر از پسران هارون الرشيد ابوعلی محمد می باشد ، مادرش ام ولدى بوده است که او را د ُواج(1)می نامیدند ، شاید بواسطه فربهی و نرمی اندام این نام یافته است

و دیگر از پسران رشيد أبو أحمد محمد است ، و مادرش ام ولدی بوده است که او را کتمان می خوانده اند

ابن أثير در تاريخ الكامل در ذیل نگارش أسامي پسرهای هارون الرشيد-می گوید : ازجمله ايشان أبومحمد است و همین کنیت نام اوست

ص: 240


1- یعنی بستر خواب ، تشك

در زبدة التواريخ مسطور است که از جمله فرزندان هارون الرشيد محمد سبتي است که بسیار عابد و زاهد بود ، روزهای شنبه بکار رفتی و شش روز از مزدوری آن روز خرج کردی و گذران نمودی

و در عقدالفرید می گوید : از زبیده که نامش أمة العزيز و کنیه اش ام الواحد و لقبش زبیده است محمد أمين ، و از مراجل عبد الله مأمون ، و از مارده محمد معتصم و از نادره صالح ، و از شجا خدیجه و لبابه ، واز سريره محمد و از بربريه أبوعيسى پس از آن قاسم مؤتمن و سكينه ، و از زن دیگرش حث که در بعضی نسخ خبث نوشته اند إسحاق و أبوالعباس متولد شدند

در پاره کتب نوشته اند که هارون الرشید را پسری بود شانزده ساله ، و این پسر از دنیا اعراض کرده و طریق زهد و عبادت را پیشنهاد ساخته بود ، روزها بگورستانها روی می نهاد و همی گفت : كنتم تملكون الدنيا فما ذلك بمنجيكم و قد صرتم إلى قبوركم ، فيا ليت شعري ما قلتم و ما قيل لكم ؟ شما همان کسان بوديد كه مالك جهان وکامروای دوران شدید ، چه سود که سودی نبخشید ، و چه فوز که رستگاری نیافتید ، و در انجام کار از قصور عاليه بقبور باليه رهسپار شدید ای کاش میدانستم در گور چه گفتید و با شما چه گفتند .

وچون این سخنان می گذاشت از کمال خوف وقلب ترسناك سخت می گریست و این شعر را می خواند :

ترو عني الجنائز كل وقت *** و يحزنني بكاء النائحات

همه وقت از دیدار اجساد اموات و تخته مردگان در بیم و دهشت ، و از گریستن و موئیدن مصیبت یافتگان باندوه و ستوه اندرم

چنان اتفاق افتاد که روزی پدرش رشید با کوکبه خلافت و دبدبه سلطنت و دور باش امارت بروی بر گذشت ، وزرای دولت و کبرای مملکت بالتزام ركابش حضور داشتند ، و پسر خلیفه روزگار را نگران شدند که جبه از پشم بر تن ، و دستاری پشمین برسر داشت ، پاره با پاره گفتند : همانا این فرزند ناهوشمند

ص: 241

امير المؤمنين و پادشاه روی زمین را در میان پادشاهان جهان رسوا نموده است ، اگر پدرش بروی عتاب و خطا بی فرماید البته ازین طریقت و حالت که پیش گرفته است باز می گردد .

چون هارون الرشید سخنان آن جماعت را بشنید با فرزندش بسخن اندر شد و گفت : ای فرزند دلبند! مرا بواسطه این پیشه که پیشنهاد کرده در میان مردمان مفتضح ساختی ، پسرش بهارون پدرش نظری بتعجب بر گشود و جوابی نداد ، پس از آن مرغی را که بر شرفه از شرفات قصر بنشسته بود بدید و گفت : ای پرنده بحق آنکس که ترا بیافریده است فرود آی و بردست من بنشين ! آن طایر پرزنان بر دستش بنشست ، آنگاه گفت : بجای خود باز شو ! آن مرغ دیگر باره بشرفه که بنشسته بود باز گشت .

از آن پس با آن مرغ خطاب نمود و گفت : بردست امير المؤمنين بنشين ! طایر از جای بر نیامد و بردست رشید ننشست ، این وقت آن پسر با پدرش گفت : همانا تو آنکس هستی که مرا در میان اولیای خدا بواسطه آن حبی که بدنیاداری رسواگردانیدی ، هم اکنون عزیمت بر نهاده ام که چنان از تو مفارقت بجویم که تا قیامت بتو باز نگردم . این بگفت و بجانب بصره راه بر گرفت ، و در آنجا با جماعت فعله مزدوری و گل کشی می کرد، و هر روزی يك درم و يك دانگ مزد می گرفت و آن دانگ را در کار گذران خود بکار می بست و آن يك درم را بدرویشان و درویزگان(1)بتصدق میداد .

ابو عامر بصري داستان کرده است که دیوار خانه ام از بن بیفتاد ، کارکنان و دیوار گران لازم شدند ، لاجرم بمكان و موقف ایشان برفتم ، در میانه جوانی نیکو روی نيك سيما بدیدم که با چهره نمکین حاضر بود ، بدو شدم و او را سلام فرستادم و گفتم : ای حبیب من! آیا خواهانی که مشغول خدمت باشی ؟ گفت :

ص: 242


1- درویزه و در ویژه - با زای هرز و زای فارسی - هردو آمده است ، و بمعنی دریوزگی و گدائی است

آری ، گفتم : با من بیا تا برای بنای دیوار در کار شوی ، گفت : بچند شرط که با تو گذارم چنین کنم ، گفتم : ای حبیب من آن شروط چیست ؟ گفت : یکی این است که مزد من يك درهم و يك دانگ باشد ، دیگر اینکه چون بانگ مؤذن بأذان بلند گردد مرا بگذاری تا با جماعت نماز بگذارم ، گفتم : چنین کنم ، پس دستش را بگرفتم و بمنزل خود بردم.

آن جوان مشغول کار دیوار شد و چنان نیکو خدمتی نمود که هرگز از هیچکس ندیده بودم ، هنگام خوردن طعام گفتم : بخوردنی پرداز ! گفت : ني دانستم بروزه اندر است ، و چون بانگ اذان برخاست گفت: این شرط را میدانی؟ گفتم : آری ، پس دست از کار بداشت و بوضوء پرداخت و چنان وضوئی بساخت که از هیچکس وضوئی بآن نیکوئی ندیده بودم ، پس از آن برای نماز بیرون شد و با جماعت نماز کرد و دیگر باره بخدمت باز شد .

و چون آوای نماز عصر را بشنيد وضوء گرفته بنماز برفت و از آن پس بحال خدمتگذاری باز گردید ، گفتم : ای حبیب من ! زمان کارگری بپایان رسید چه خدمت فعله تا هنگام عصر است ، گفت : سبحان الله ! مدت خدمت من تا شبانگاه است ، و همچنان بخدمت پرداخت تا شب در رسید ، من دودرهم بدو دادم چون بدید گفت : این چیست ؟! گفتم : سوگند با خدای ، با آن کوشش وزحمتی که در خدمت بر خویش نهادی این مقدار پاره از مزد تو است ، هر دو درهم را بمن افکند و گفت : افزون از آن مبلغ که با تو قرار داده ام نستانم ، هر چه او را ترغیب کردم پذیرفته نشد، لاجرم يك در هم و يك دانگ بدو دادم ، بگرفت و برفت ، و چون صبحگاه بمنزلگاه کارکنان بر فتم او را نیافتم ، پرسش کردم ، گفتند : این جوان جز روزهای شنبه باین مکان نمی آید.

و چون روز شنبه دوم در رسید بآن مکان برفتم و آن جوان را در یافتم و گفتم : بسم الله و بخدمت تفضل فرمای ! گفت : بهمان شروط که میدانی ، گفتم : آری پس او را بسرای خود بردم ، و در کناری چنانکه مرا نمی دید بدو نگران شدم

ص: 243

آن جوان کفتی از گل بر گرفت و بر دیوار بر نهاد و سنگها بدون دستیاری کسی بر روی هم می ایستاد ، با خود گفتم : اولیای خدای البته چنین هستند ، و آن جوان در آن روز همی خدمت کرد و بر مقدار خدمت شنبه گذشته بر افزود ، و چون شب- هنگام در رسید اجرتش را بدادم ، بگرفت و برفت

و چون شنبه سوم دررسید بآن موقف برفتم و او را نیافتم و پرسیدن گرفتم گفتند : رنجور شده و در خیمه بیفتاده است که از فلانه پیرزن است ، و آن عجوز بصلاح و صواب نامدار بود و در جبانه خیمه از نی داشت پس آن خیمه برفتم و اندرون شدم ، دیدم برزمین خوابیده و هیچ چیز در زیر او نیست ، و سرش را برخشتی بر نهاده ، چهره اش چون ماه درخشنده و آفتاب فروزنده می درخشید بروی سلام فرستادم ، جواب بداد

پس بر فراز سرش بنشستم و بر خردسالی و غربت او وتوفيق او برای طاعت پروردگارش بگریستم ، آنگاه با او گفتم : آیا ترا حاجتی هست ؟ گفت : آری ، گفتم : بفرمای چیست ؟ گفت : چون فردا روی گشاید هنگام چاشتگاهان نزد من بيا ! مرا مرده بینی ، پس مرا غسل بده و گور مرا بر کن ، و هیچکس را بر این امر واقف مگردان ، ومرا در همین جبه که بر تن دارم - از آن پس که بر درانی و در جیبش جستجو کنی و آنچه در آن است نزد خود محفوظ بداری - کفن ساز وچون برمن نماز گذاشتی و بخاکم در سپردی بجانب بغداد راه بر گیر، و در آنجا مراقب خلیفه هارون الرشيد بباش تا چون بیرون آید آنچه در جیب من است بدو بده و از منش سلام بفرست !

چون این وصایا بگذاشت زبان بشهادت بر گشوده و پروردگارش را ثنائی بس جميل و ستایشی بس بلیغ بگذاشت ، و چون از آن مدح و ثنا فارغ شد این شعر را قرائت کرد :

بلغ أمانة من وافت منيته *** إلى الرشيد فان الأجر في ذاكا

و قل: غريب له شوق لرؤيتكم *** على تمادي الهوى ، و البعد لباكا

ص: 244

ما صده عنك بغض لا ولا ملل *** لأن قربته من لثم یمنا کا

و إنما أبعدته عنك يا أبتي ! *** نفس لها عفة عن نيل دنیا کا

می گوید : از فرزند رشید که مدتش بپایان رسید رشید را خبر بده ، و از شوق دیدار او بدو بازگوی ، و باز نمای که دوری از حضور تو نه بواسطه این بود که بغض و کینتی یا ملالت و کسالتی داشته باشم ، بلکه چون تو عین دنیا بودی و من از جهان و جهانیان روی برگاشته و از آنچه ترا نصیب افتاده بیزار بودم از خدمت تو مباعدت گرفتم .

چون این اشعار قرائت کرد باستغفار و صلوات و سلام برسيد أبرار صلی الله علیه و اله و تلاوت پارۂ آیات مبارکه اشتغال یافت ، و چون فراغت یافت این چند بیت را قرائت نمود :

یا والدي ! لا تغترد بتنعم *** فالعمر ينفد و النعيم يزول

وإذا علمت بحال قوم ساءهم *** فاعلم بأنك عنهم مسئول

و إذا حملت إلى القبور جنازة *** فاعلم بأنك بعدها محمول

لمؤلفه

مشو غره بر این جهان دو رنگ *** که با چنگ شیر است و خوی پلنگ

پلنگی است این شیر جنگی کزو *** بتوفد(1) پلنگ و بجوشد نهنگ

چو اندر گروهی شدی حکمران *** وز ایشان شدی صاحب آب و سنگ

بباید بدانی که در کارشان *** بروز جزایت نباشد درنگ

تو مسئول باشی بدرگاه حق *** جزا بینی از انگبین یا شرنگ

نه جاوید مانی در این روزگار *** در آخر کنی جای در گور تنگ

چو بینی یکی را بگوری کشان *** تو خود سوی او می شوی بی جرنگ(2)

ص: 245


1- توفيدن بروزن کوشیدن ، بمعنی صدا و ندا و فریاد و آواز و شور و غوغا کردن باشد ، و بمعنی غریدن و عربده کردن ، و نیز بمعنی جنبش و انقلاب و بهم خوردگی خلایق و وحوش آمده است.
2- جرنگ آوای ناقوس و صدای زنگ را گویند ، مراد اینست که بی خبرخواهی مرد

أبوعامر بصری گوید : چون آن پسر سعادت أثر از وصیت و انشاد اشعار بپرداخت از خدمتش بسرای خود باز شدم ، و چون بامداد دیگر روی نمود آهنگ خدمتش نمودم و چاشتگاهان ببالینش در آمدم و مرده اش - رحمة الله عليه - بدیدم پس او را غسل دادم و جبه اش را پاره کردم در جیب آن یاقوتی شاهوار بدیدم که چندین هزار دینار بها داشت ، با خود گفتم : سوگند با خدای جهان ! این پسر در این دنیا در نهایت زهد بزيست و از متاع این جهان روی برگاشت .

و چون او را در قبر نهادم جانب بغدادگرفتم و بدارالخلافه رسیدم و منتظر خروج هارون الرشید ببودم تا گاهی که بیرون آمد ، این وقت در عرض راه آن یاقوت را بدو دادم ، چون بدید بشناخت و از خود بیخودگشت ، خدام و چاکران آستان چون او را بآن حال بدیدند مرا بگرفتند و بداشتند ، چون با خود باز - گشت با خدمه گفت : ازوی دست بدارید و او را بملایمت و آسودگی بقصر بفرستید ایشان بدانگونه مرا بقصر بردند .

چون رشید بقصر خود اندر شد مرا طلب کرد و بمحل و مکان خاص خود اندر آورد و با من گفت : صاحب این یاقوت چه کرد ؟ گفتم : بمرد ، و شرح حال او را عرض کردم ، وی همی بگریست و همی گفت : پسر سود برد و پدر زیانکار و تبه روزگار شد .

آنگاه زنی را بنام بخواند ، چون نمایان شد و مرا بدید خواست باز گردد هارون گفت : بیا و بروی باک مدار ! آن زن بیامد و سلام براند ، هارون آن یاقوت را بدو افکند ، چون زن بدید فریادی سخت از جگر بر کشید و از خویش بگردید ، چون از آن حال بیهوشی بهوش گرائید گفت : يا أمير المؤمنين ! بفرمای خداوند با پسرم چه کرد؟ هارون بمن گفت : خبر پسرش را بدو بگذار ! و او را گریه فرو گرفت ، من تفصيل حال آن پسر را بمادرش براندم .

آن زن همی بگریست و با آوازی بس ضعیف و نحیف همی گفت : تا چه مقدار مشتاق دیدار تو هستم ، ای روشنائی دیدارم ! ای کاش حضور داشتم و تو را

ص: 246

شربتی آب بیاشامیدم گاهی که هیچکس نبود که ترا آب دهد ، کاش با تو مؤانست می کردم هنگامی که مونسی نداشتی ، آنگاه اشك از دیدار بر دیدار آتش آثار ببارید ، و این اشعار را قرائت نمود :

أبكى غريباً أتاه الموت منفرداً *** لم يلق إلفأ له يشكو الذي وجدا

من بعد عز و شمل كان مجتمعاً *** أضحى فريداً وحيداً لايرى أحداً

يبين للناس ما الأيام تضمره *** لم يترك الموت منا واحداً أبداً

يا غائباً قد قضى ربي بغربته *** و صار مني بعد القرب مبتعداً

إن أيأس الموت من لقياك ياولدي *** فاننا نلتقي يوم الحساب غداً

لمؤلفه

بر آن مرده کریم که مرد او غريب *** نبودش ز غمخوار و مونس نصيب

بدینگونه هست این جهان ای محب *** يك از پیش میرد دگر از عقب

ز دیدارت از گشتمی نا امید *** بدیگر جهانت بیابم پدید

گفتم : اى أمير المؤمنين ! آیا این جوان فرزند تو بود ؟ گفت : آری ، از آن پیش که من خلافت یا بم بدیدار علمای ابرار و دانایان روزگار روز میسپرد و باصلحای قوم وأتقياى يوم مجالست می نمود ، لاجرم چون من بخلافت بنشستم من متنفر شد و دوری گرفت ، با مادرش گفتم : این پسر بحضرت خدای تعالی انقطاع جسته است ، بسا باشد در گذر روزگار بسختی و بینوائی دچار گردد ، این قطعه یاقوت را بدو بسپار تا هنگام نیاز بی نیاز شود ، مادرش بدو بداد و خواستار شد که البته پذیرفتار شود ، أمر مادرش را امتثال کرد و بگرفت ، و دنیای مارا با ما بگذاشت و از ما غیبت نمود ، و بر این حال ببود تا راه ملاقات خداوند ودود را باز پیمود ، و پرهیز کار و پاکیزه پروردگار پاك را ملاقات نمود

پس از آن با من گفت : با من راه بر گیر و قبر او را بمن بنمای ، پس در خدمتش برفتم تا گاهی که مرقد او را بدو بنمودم ، هارون بدید و بگریست وچندان بنالید تا بی خویشتن بیفتاد ، وچون بخویش بازشد خدای را استغفار کرد

ص: 247

و گفت : إنا لله و إنا إليه راجعون ، و او را دعای خیر بگفت ، و از آن پس از من بخواست تا صحبت اورا اختیار نمایم ، گفتم : ای امير المؤمنين ! همانا مرا در کردار و گفتار و احوال پسر تو و آنچه از وی دیده ام موعظتی کامل حاصل است !

پس از آن این اشعار بخواندم :

أنا الغريب فلا آوي إلى أحد *** أنا الغريب و إن أمسيت في بلد

أنا الغريب فلا أهله ولا ولد *** و ليس لي أحد يأوي إلى أحد

إلى المساجد آوي بل و أعمرها *** فما يفارقها قلبي مدى الأبد

فالحمد لله رب العالمين على *** إفضاله ببقاء الروح في الجسد

لمؤلفه

جهان سر بسر دار غربت بود *** نشستنگه رنج و کربت بود

چو باید گذشت و بباید گذاشت *** بتفريق وجمعش چیرا دل بداشت

فزونت اگر شاخ و پیوند هست *** در آخر ببایست تنها نشست

چو آهنگ رفتن کند جان پاك *** چه بر تخت مردن چه بر روی خاك

چو هنگام مردن بیاید بپیش *** چه مردن دگر جاچه در شهر خویش

گرت صد هزارانت عون و سپاه *** در آخر شوی زیر خاك سياه

و ازین حکایت که اشارت بآن داشت که این جوان روزهای شنبه کار گری می نمود معلوم می گردد محمد سبتي مذکور است .

سمرقندي در کتاب تنبيه الغافلين این حکایت را بدینگونه روایت کند :

عبد الله بن فرج عابد گوید : روزی در طلب مردی کار گر بیرون شدم ، جوانی خوش سیما را بدیدم که رسن و زنبیلی در پیش روی داشت ، گفتم : آیا از حالا تا شب برای من کار می کنی ؟ گفت : آری ، گفتم : مزد چه باشد ؟ گفت : يك درهم و يك دانگ درهم ، پس با من بسرای من بیامد ، و باندازه سه کارگر کار کرد ، و روز دیگر در طلب او شدم گفتند : وی روز جمعه نمی آید و جز در فلان روز بدیدار نمی شود ، و روز موعود برفتم و اورا بسرای آوردم و آخر روز

ص: 248

دو درهم و دو دانق بسنجیدم و بدو دادم ، گفت : مگر نه آن است که اجرت من يك درهم و يك دانگ است ؟! چرا اجرت را بر من تباه ساختی ؟! از تو چیزی نمی پذیرم.

من يك درهم و يك دانق از بهرش بمیزان آوردم ، وی نپذیرفت ، الحاح کردم ، گفت : سبحان الله ! من می گویم : نمی گیرم ، و تو ابرام می نمائی ، پس چیزی نگرفت و برفت ، چون زوجه من این حال را باید روی بمن آورده گفت : این چه معاملت بود که باین مرد بجای آوردی ؟!

می گوید: هنگامی دیگر بپرسش او بیامدم ، گفتند : رنجور است، ، بعبادت او برفتم ، دیدم بآزار شکم دچار و در خرابه افتاده و جز آن زنبیل و رسن هیچ ندارد ، پس از سلام گفتم : مرا بتو حاجتی است ، و میدانی ثواب خرسند ساختن قلب مؤمن چیست ؟ دوست می دارم بخانه من اندر شوی تا پرستاری ترا بکنم ، گفت : این کار را دوست میداری ؟! گفتم : آری ، گفت : مشروط بسه شرط ، گفتم : چیست ؟ گفت : یکی اینکه عرض طعامی بمن ندهی مگر از تو بخواهم دوم اینکه چون بمردم مرا در همین کساء وجبه که بتن دارم مدفون سازی ، گفتم : چنان می کنم .

گفت : شرط سوم از آندو سخت تر است ، و زود باشد که با تو باز گویم ، پس هنگام ظهر او را بسرای خود در آوردم ، چون بامداد دیگر چهر گشود مرا بخواند و گفت : ای عبد الله ! پس بدو شدم و گفتم تا چه مطلب داری ؟ فرمود : اینك از حاجت سوم خود با تو خبر میدهم : همانا من در حال احتضار هستم ، صره که در آستين جبه من است بر گشای ! چون بر گشودم خاتمی که در آن نگینی سبز بود بدیدم ، گفت :

چون مردم و دفن شدم این خاتم را به هارون الرشید امير المؤمنين برسان و با او بگوی : صاحب این انگشتری با تو می گوید : ويحك ! در این حال مستي که داری نمير ، چه اگر بر این حال سکرت خود بمیری پشیمان شوی!

ص: 249

چون وی وفات کرد آن داستان را برای هارون بنوشتم و بدو رسانیدم چون بخواند مرا احضار کرده گفت : کار تو چیست ؟ پس آن خاتم را بدو دادم ، گفت: کدام کس بتو داد ؟ گفتم : مردی طیان (1) اشك هارون بر ریش و لباس او جاري شد و همی گفت : طيان ! طيان ! ومرا بخود نزديك ساخت ، و چون پیام فرزندش را برسانیدم بر پای بایستاد و همی خود را بر بساط برزد وهمی سروریش بجنبانید و همی گفت : ای پسرك من ! در زندگي و مردگی پدرت را پند گفتی و سخت بگریست ، این وقت دانستم پسر او است

از آن پس پس بنشست ، و آب بیاوردند و صورت بشست ، بعد از آن گفت : تو از کجا او را شناختی ؟ آن داستان را عرضه داشتم ، دیگر باره مدتی بگریست و گفت : این پسر اول فرزند من بود ، و مهدي پدرم می خواست زبیده را برایم تزویج نماید ، روزی نظرم بزنی افتاد ، دل بمهرش بباختم و پوشیده از پدرم او را تزویج کردم و این پسر از وی متولد شد ، او را با مادرش ببصره فرستادم و این خاتم و پاره اشیاء بدو دادم و گفتم : خود را پوشیده بدار و چون بتو خبر دادند که بمسند خلافت بنشستم نزد من بیا ، چون خلافت یافتم از ایشان پرسش کردم گفتند : هر دو بمردند ، و ندانستم وی زنده است ، بازگوی او را در کجا دفن کردی ؟ گفتم : در مقبره عبد الله بن مبارك

هارون گفت : مرا با تو حاجتی است ، چون هنگام مغرب در آید در آنجا بایست تا من ناشناخته بتو آیم و قبر او را زیارت نمایم ، پس شامگاهان بیامد ودست خود را در دست من نهاد و اورا بآن قبر بردم ، و هارون آن شب را همواره تا بامداد می گریست و همی گفت : ای فرزند من ! پدرت را در زندگی ومردگی نصیحت کردی ، من نیز بر آن گریستن بگریستم

و چون روشن شد راه بر گرفت تا بدر قصر رسید بامن فرمود : امر نمودم ده هزار درهم بتو بدهند و این مبلغ را همه ساله برسانند ، و هر وقت بميرم وصيت

ص: 250


1- یعنی کارگر گل کار

می کنم بآنکس که بجای من نشيند پشت در پشت چندانکه از من عقبی در جهان بماند بتو برساند ، چه تو را در این دفن کردن فرزند من بر من حقی است ، و چون خواست درون باب قصر شود گفت بآنچه ترا وصیت کردم چون آفتاب طلوع نماید نگران باش ! گفتم: إن شاء الله ، پس باز گشتم و دیگر بدو باز نگشتم .

دیگر حکایت کرده اند که ابوعیسی بن رشید برادر مأمون بعشق قرة العين جاریه علي بن هشام که هزاران دیده اش بدیدار روشن ، و هزاران روانش ببالای چمان گلشن بود گرفتار گردید ، آن ماهروی گل اندام را نیز بهوای پسر هشام روزی تاريك تر از شب ظلماني می گذشت ، أما أبو عيسی عشق خود را پوشیده می داشت و هیچکس را بر سوز دلش واقف نمی کرد ، چه مردی با نخوت ومروت بود ، و همی جد و جهد و کوشش می نمود تا مگر آن ماه جبین را از مولايش خریداری نماید ، و هر گونه حيلت و تدبیری نمود مفید نگشت .

و چون صبرش بپایان و عشقش بی پایان آمد روز موسم گاهی که مردمان از حضور برادرش مأمون باز شده بودند بخدمت او شد و گفت : يا أمير المؤمنين ! اگر تو امروز آسایش دل و آرامش خاطر خود را ازین مردم گاهی که غافل و بی خبر باشند آزمایش فرمائی أهل مروت را از غیر ایشان بشناسی ومكان ومنزلت و میزان همت هريك در حضورت مکشوف گردد ، و أبو عیسی ازین سخنان همی۔ خواست اسبابی فراهم کند تا بآن وسیله ساعتی با قرة العين در سرای مولایش بگذراند.

مأمون گفت : این اندیشه مقرون بصواب است ، پس بفرمود تا زورقی را که سیار نام داشت استوار بر بندند ، آنگاه با جماعتی از خواص خود در آن زورق بنشست ، و نخست قصری را که بآن اندر شد قصر حمید طویل طوسي بود ، پس در حالت غفلت او بروی در آمدند و او را بر فراز حصیری نشسته دیدند ، و گروهی از نوازندگان پری پیکر و خوانندگان خنیاگر(1) را با عود ونی وچنگ

ص: 251


1- بضم اول ، یعنی آواز خوان و سرودگر

و رباب بنواختن یافتند .

مامون ساعتی بنشست ، پس از آن طعامی در حضورش حاضر ساختند ، و در آن خوان طعام از هر گونه گوشت بجز گوشت طیور موجود بود ، مأمون بهیچيك از آن أطعمه التفات ننمود ، این وقت أبو عیسی عرض کرد : ای امیر المؤمنين ! ما در این مکان در آمدیم گاهی که صاحب سرای از قدوم خلافت لزوم آگاه نبود بهتر این است که از اینجا بمجلسی دیگر شویم که آماده قدوم تو و شایسته پذیرائی تو باشد ، پس خليفه با خواص خود و برادرش أبو عيسی برخاستند و بسرای علي ابن هشام روی نهادند .

چون على از آمدن خلیفه و دیگران خبر یافت ، باستقبال ایشان بشتافت و بطوری بس نیکو و شایسته پذیرائی کرد ، و زمین را در حضور خليفه ببوسید ، و از آن پس ایشان را بقصر در آورد و مجلسی را باز نمود که چشم بینندگان از آن بهتر ندیده بود ، زمین و ستونها و دیوارهای آن بأنواع سنگهای رخام مرخم ، و بأنواع نقوش رومیه منقوش ، وزمینش بأقسام فروش و حصیرهای سندیه مفروش بود ، و نیز فرشهای بصريه بأندازه طول و عرض مجلس انداخته بودند .

پس مأمون ساعتی بنشست و در آن خانه و سقف و دیوارها و زیورهای آن نگران بود، پس از آن با علي بن هشام گفت : بچیزی ما را اطعام کن ! در همان وقت و ساعت قریب صد گونه خورش و خوردنی مرغ سوای خورشهای دیگر طیور و أغذيه لذيذه بديعه و خورشهای مطبوع مختلفه حاضر کردند .

چون مأمون از آن جمله بخورد گفت : ای علي ! ما را بچیزی سقایت کن در همان هنگام شرابهای گوارا و نبيذی مطبوع که با فواکه ابازیر(1) طيبه طبخ کرده بودند در جامها و ظرفهای طلا و نقره و بلور بدستیاری پسرهائی ماه پیکر وساقیانی خورشید منظر که گوئی از ستاره سیاره منورتر ودر البسه اسكندرانيه زرتار و با طیه های بلور(2) با مشك و گلاب از سینه آویخته حاضر ساختند، مأمون

ص: 252


1- یعنی ادویه
2- صراحی شراب

از آنچه دید سخت در عجب شد و گفت : يا أبا الحسن ! فورا علي بن هشام امتثال امر را از جای برجست و بساط را ببوسید و در حضور مأمون بایستاد و گفت: لبيك يا امير المؤمنين !

مأمون گفت : از آوازهای طرب انگیز ما را بشنوان ! گفت سمعا و طاعة يا أمير المؤمنين ! آنگاه با یکی از جواري خود گفت : کنیزکان نوازنده را حاضر کن ! آن خادم برفت ، و پس از لحظه با ده نفر خادم که با هر یکی از ایشان کرسیی از طلا بود بیامد ، و آن کرسی ها را نصب کردند ، پس از آن ده تن خدمتگذار ماه عذار مشگین موی که گفتی بدر تابان را گروگان لمعان رخسار و هور درخشان را حيران دیدار پری آثار ، و هر يك چون بوستان بهاری آراسته بگلهای آزاري ، وهريك ديباهای سیاه بر تن و تاجهای زرین بر سر بودند نمودار و خرامان بیامدند ، و هریکی بر کرسیی زر بنشستند ، و بأنواع الحان که بقول مصلح الدین شیرازی : آب را از جریان و مرغ را از طيران باز می داشت ، تغني نمودند .

مأمون را از میان ایشان بجارية نظر افتاد و بظرافت و طراوت و لطافتش مفتون گشت و گفت : ای جاریه ! نام تو چیست ؟ گفت : ای أمير المؤمنين ! نام من سجاح است ، مأمون گفت : ای سجاح ! ما را تغني كن ، پس بنغمات مطربه طرب افزود و این شعر را بتغني فروخواند :

أقبلت أمشي على خوف مخالسة *** مشي الذليل رآی شبلين قد وردا

سيفي خضوعي وقلبي مشغف وجل *** أخشى العيون من الأعداء والرصدا

حتى دخلت على خود منعمة *** كظبية الدعص لما تفقد الولدا

ازین اشعار باز نمود که هر کس را هر گونه اندوه و غمی باشد چون گلرخی سیمین ذقن و سرو اندامی نازنین بدن ، و نوجوان زنی ماهروي و ماه رخساری مشگین موی را دریابد شکنج اندوه از وی بر خیزد و رنج ستوه را نادیده انگارد .

مأمون گفت : ای جاریه ! سخت نیكو خواندی ، این بیت از اشعار کیست؟

ص: 253

گفت: از عمرو بن معدي كرب زبيدي است و غناء از معبد مغنی است ، پس مأمون و أبوعیسی و علي بن هشام جامی چند بپیمودند ، و از آن پس آن کنیز كان برفتند و ده تن جاریه مه سیمای دیگر بیامدند ، و جمله را وشي يماني و البسه ممتازه زرتار بر اندام سیمین آراسته بود ، پس بر کرسی های زرین بنشستند و بأنواع الحان زهره را بسماع و رقص در آوردند .

مأمون را از میانه آن اقمار نور افشان بجارية حور نشان نظر افتاد که گفتی آهوی خطا سبك خيز و مشگ بیز است ، پرسید : ای جاریه ! نام تو چیست ؟ گفت : يا أمير المؤمنين ! نام من ظبيه است ، مأمون گفت : ای ظبيه ! ما را بتغني محظوظ کن ، ظبیه چون بلبل بوستان بهاری چنان آوازی بر آورد و سازی آغاز کرد که هوش و عقل را متحیر گردانید، و این شعر بخواند :

حور حرائر ما هممن بريبة *** كظباء مكة : صيد هن حرام

يحسبن مین لين الحديث زوانيا *** و يصد هن عن الخنا الاسلام

این حوریان آزاده بهشت موعود و این غزالان نوخاسته دشت عود را چون آهوان حرم كبريائي نه صید و نه قید، می توان نمود ، اگر چه بواسطه نرمی سخن و ستودگی خوی و گشادگی روی گمان می برند که مگر می توان از وصال ایشان کامیاب و از آمیزش با ایشان بهره ور شد ، لكن نه چنان است که بتوان چنین طمعی در ایشان بست یا بدون آئین دین اسلام با ایشان بخلوت نشست ، بلی میوه رسیده و لعبتی آرمیده اند که جز بدستور آئین بهي و طريقت فرهی کامی بكامخواهی و نصيبه به بهره جوئی نرسانند.

چون ظبيه از انشاد این شعر بپرداخت مأمون با او گفت : لله درك !! این شعر از آن کیست گفت : شعر از جرير شاعر ، و این صوت از ابن سريج ماهر است ، مأمون و مصاحبانش بر آن صوت جانفزا و آن چهر مجلس آرا و تغني خسروانی باده ارغواني بنوشیدند ، و چشم از چند و چون و حال و استقبال بپوشیدند .

ص: 254

و بعد از آن حوریان ماه منظر ده تن کنیز كان قمر منظر که در لطافت ورنگ و نظافت یاقوت آبدار بودند نمودار شدند ، بدن سیم گون را با دیبای احمر زرتار مرصع بدراري آبدار و جواهر شاهوار بیاراسته ، و چون خورشید چاشتگاهی مکشوفات الرؤوس و گشاده روی و موی بر کرسیهای زر بنشستند و زمین و زمان را از الحان بار بدی و نکیسائی(1) چون صفحه گنبد مینائی ساختند و زهره خنیاگر را خون از جگر بریختند .

مأمون را از میان آن حوران بهشت رضوان نظر بجاریه ماهپاره افتاد که گفتی خورشید نهارش علاقه دستار است ، گفت : ای جاریه ! بازگوی تا چه نام داری ؟ گفت : نام من فاتن است که دل جهانی بر دیدارم مفتون است ، گفت : ای فاتن برای ما تغني كن ، فاتن با آواز دلنواز اهل مجلس را در طرب افكنده این ابیات بخواند :

أنعم بوصلك لي فهذا وقته *** يكفي من الهجران ما قد ذقته

أنت الذي جمع المحاسن وجهه *** لكن عليه تصبری فرقته

أنفقت عمري في هواك و ليتني *** أعطی وصولا بالذي أنفقته

ای صاحب حسن در وفا کوش *** کاین حسن وفا نکرد باکس

آخر بزكات تندرستی *** فریاد دل شکستگان رس

مأمون گفت : لله درك يا فاتن ! گوینده این شعر کیست ؟ گفت : عدي ابن زید ، و این صوت و تغني از طريقه قدیم است ، پس مأمون و أبوعیسی وعلي ابن هشام روان را با باده روان شادان کردند .

بعد از آن این ده تن جواري برفتند و ده تن دیگر جواري تاتاري مانند درخشنده دراري و درخشنده مهر بهاري با جامه های دیبای احمر زرباف ، و بر

ص: 255


1- نکیسا نام چنگی خسرو پرویز بوده ، و او هم مانند بار بد عدیل و نظیر نداشته ، و سرود خسروانی از اوست

کمرها كمر بند های گوهرین بیامدند، و چون ماه و پروین کرسیهای زرین را با بدنهای سیمین زینت بخشیدند ، و با اصوات بهجت انگیز و الحان لذت آمیز ، نمك ریز و شکر بیز شدند .

مأمون را از میان بر جاریه مانند قضيب بان و شاخه مرجان و بدر تابان و مهر فروزان نظر افتاد و دل از دست داد و گفت : ای ماهپاره ! نامت چیست ؟ گفت: ای امیر المؤمنين! نامم رشا می باشد ، مامون گفت: ای رشا ! ما را بسرودی دلنواز و آوازی روانبخش طربناك نمای ، رشا آوای چغاني(1) وصوت خسروانی بر کشید و جهانی را در طرب و سرورافکند و اکمال طرب را بانشاد این چند بیت دلخواه پرداخت :

و أحور الغصن يشفي الجوى *** و يحكي الغزال إذا ما رنا

شربت المدام على خده *** و نازعته الكأس حتى انثنى

فبات ضجيعي و بتنا معا *** و قلت لنفسي : هذا المنى

لمؤلفه

با سیه چشمی چو آهوى تتار *** چهره نورانیش شمس النهار

روی گلگونش بدان رنگ وصفا *** همچو اندر آبگینه آب نار

باده نوشیدم بعشق روی او *** اندر آغوشش گرفتم شادخوار

زان سپس در خوابگاه خویشتن *** بودمش تا صبح در بوس و کنار

کام دل از وی گرفتم دمبدم *** شادمان گشتم ز دور روزگار

آرزوی دیگرم در دل نماند *** شکر ایزد را که گشتم کامکار

هر که با مه پاره حوری سرشت *** شب بروز آرد بباشد بختیار

مأمون گفت : ای جاریه ! نیکو سرودی ، بر این سرود بیفزای ! جاریه برخاست و زمین ببوسید و در این شعر تغني نمود :

خرجت تشهد الزقاق رويدا *** في قمیص مضمخ بالعبير

ص: 256


1- چغانه - بروزن ترانه- به نام پرده و نغمه از موسیقی است

لمؤلفه

مست بیرون شد چو ماهی سیم تن *** كرته برتن بعنبر مرتهن(1)

زان رخ چون ماه و چشم پر خمار *** واله و بی خویش کردی مردوزن

هر که دیدش ، فتنه بیدار دید *** زین سبب هر کس بدو شد مفتتن

مأمون در این شعر وتغنی بسی سرور گرفت و چون جاریه ، مأمون را در این گونه طرب، یافت این شعر و این تغني را مکرر نمود ، آنگاه مأمون بفرمود طيار او را حاضر نمایند تا سوار شود و باز گردد .

این وقت علي بن هشام برخاست و عرض کرد: مرا کنیزکی خورشیدمنظری دیگر است که در بهای آن سیم خام ، ده هزار دینار سرخ داده ام ، و آن دلفریب دلربای ، دلم را ربوده و جام عشقش را بمن پیموده است ، و همی خواهم اورا در حضور تو در آورم ، اگر از دیدار و رفتار و کردار او بشگفتی اندر شدی و خشنود گشتی و او را پسندیده داشتی تقدیم خدمت شود ، و گرنه بیش از این نیست که زدنی و گفتنی از وی شنیده خواهی بود .

خليفه گفت : وی را حاضر ساز ! در این وقت جاریه بخدمت مأمون اندر ۔ آمد که گفتی شاخ بلور وشاخه بان(2) وزاده حور و هور آسمان با دو چشمی فتان و کمان ابروان با تاجی بر سر از زر احمر و مرصع بدر و جوهر ، رخشنده تر از ماه ده چاری و خورشید نو بهاری ، و عصابه در زیر آن تاج وهاج داشت که با زبرجد این بیت را بر آن نوشته بودند :

جنية ولها جن تعلمها *** رمي القلوب بقوس مالها وتر

لمؤلفه

نژاد او ز دور و غمزه آموزش یکی حوراء

ادب آموز او حور است و دیدارش چنان عيناء

ص: 257


1- كرته - بضم أول - بمعنی پیراهن و قبای یک لا می باشد
2- بان - درختی است که شاخهای بسیار نرم و لطیف دارد

تو گوئی حور اندر حور و رضوانست در رضوان

بدینسانش نموده خلق حق عالم الاسماء

این جاریه بیهمال مانند غزالی پر خط وخال گام همی زد و خرامی بنمود که زاهد را مجنون و عابد را مفتون ، و کامل را بی خویش و عاقل را با خویش آورد ، بدینگونه خرامان و رباینده عقل و ایمان بیامد ، تا بر کرسی بنشست و فتنه ها برخاست ، چون مأمون بدو بدید در خود ندید ، و از آن حسن و جمال و فرهی و کمال انگشت حیرت بگزید .

ابو عيسی چون بر آن ماهپاره بنظاره اندر شد روانش از چهره آتشین بسوخت و قلبش از آن تیر مژگان بتوخت (1) رنگش زرد و اندامش سرد و دلش در طپیدن و مرغ جانش بآهنگ پریدن در آمد ، مأمون چون او را بدان حال بدید گفت : ای ابوعیسی ! همانا حال تو بگشت ! گفت : ای امیر المؤمنين ! بواسطه علتی است که گاه بگاه بر من چیره می شود ، مأمون گفت : آیا این کنيزك را پیش ازین روز می شناختی ؟ گفت : آری ، آیا ماه فروزان پوشیده می ماند ؟!

و بعد از آن مأمون با جاریه گفت : ای جاریه ! نامت چیست ؟ گفت : یا أمير المؤمنين ! نامم قره العين است ، مأمون گفت : ای قرة العين ! برای ما تغني کن ، آن بلای جان و آسیب دل و ایمان آوازی دلنواز بر کشید و باین دو بیت سرودن گرفت :

طعن الأحبة عنك بالادلاج *** ولقد سروا سحرا مع الحجاج

ضربوا خيام العز حول قبا بهم *** و تستروا بأكلة الديباج

لمؤلفه

عزیزان همچو ماه ده چهاری *** سحر گاهان نشسته در عماری

بہر صحرا کشیده چتر و خرگاه *** قباب خيم، بر از گنبد ماه

بتن پوشیده دیباهای زر تار *** نموده روشن از چهره شب تار

ص: 258


1- توختن - بروزن سوختن - در اینجا بمعنی دوختن است

شده پوشیده اندر ستر دیباج *** ز مهرویان گرفته سر بسر باج

مأمون گفت : لله درك ! این شعر از کیست ؟ گفت : از دعبل خزاعی است و این طريقه و تغني از زرزور صغير است ، این هنگام ابوعیسی نظری حسرت - آمیز بآن ماه خر گهی افکند و از کمال تعجب وتحير و تعشق گریه در گلویش گره شد ، چندانکه اهل مجلس از آن حالت در عجب شدند .

در این وقت آن غزال شیر شکار و ماه ده چهار روی با مأمون آورد و گفت : يا أمير المؤمنين ! آیا اجازت می فرمائی تا سخن را دیگر گون کنم و از طريقت دیگر تغني نمایم ؟ گفت : بهر چه خواهی سرودن بگیر ! قرة العين بآوازی روح افزا و صوتي غمزدا زنگ اندوه از دلها بزدود و این چند شعر را بنوائی دلکش سرود :

إذا كنت ترضاه و يرضاك صاحبا *** جهارا، فكن في الغيب أحفظ للود

و ألغ أحاديث الوشاة ، فقلما *** يحاول واش غير هجران ذي ود

وقد زعموا أن المحب إذا دنا *** يمل ، و أن البعد يشفي من الوجد

بكل تداوينا فلم يشف ما بنا *** على أن قرب الدار خير من البعد

على أن قرب الدار ليس بنافع *** إذا كان من تهواه ليس بذي ود

می گوید : چون دو تن را با همدیگر پیوند مهر محکم و استوار ، و آیات یکجہتی و عشق پایدار گردد و این راز از پرده برون افتد ببایست در حفظ الغيب بکوشند و جام مودت را بهتر بنوشند ، و از سخن واشیان و سخن سپاران چشم - بپوشند ، چه بسخن این چنین مردم گوش دادن و باخبار نمامان هوش سپردن جز میوه هجران ببار ، و جز تخم حرمان بکار نیاورد ، و هرگز گمان مبر که اگر دوستی با محبوب خود نزديك شود ملالت گیرد و هر چه دورتر باشند لذت معاشرت و نعمت مواصلت فزونتر گردد ، همانا قرب و بعد را آزمایش کردیم و درد درون و سوز دل را چاره نیافتیم ، أما نزدیکی دوست با دوست بهتر از دوري است ، و این جمله در هنگامی مفید است که محبوب را حالت مودت باشد ، وگرنه از قرب دار

ص: 259

سودی حاصل نشود .

چون جاریه از خواندن این اشعار فراغت یافت أبو عیسی را طاقت سکون و تاب کتمان برفت و گفت : يا أمير المؤمنين هروقت کار ما برسوائی برسد آسوده خواهیم شد ، آیا اجازت می فرمائی تا او را جواب دهم ؟ خلیفه گفت : آری هرچه می خواهی با او بگوی ! أبو عيسى اشك دیدگان را پاك نمود و این دو شعر را بخواند :

سكت ولم أقل : إني محب *** و أخفيت المحبة عن ضميري

فان ظهر الهوى في العين مني *** فدانية من القمر المنير

لمؤلفه

تا توانستم نهفتم راز دل *** کس زمن نشناخت سوز و ساز دل

گر ز نار دل دو دیده شد پر آب *** نیست الا ز آتش آن آفتاب

هر کجا مهری بر افشاند شعاع *** هر کسی ز اندازه یابد صداع

این وقت قرة العين عود بر گرفت و بآهنگی در آمد که از حاضران عقل و فرهنگ ببرد ، و این شعر بخواند :

لو كان ما تدعيه حقا *** لما تعللت بالأماني

و لا تصبرت عن فتاة *** بديعة الحسن والمعاني

لكن دعواك ليس منها *** شيء سوى القول باللسان

لمؤلفه

اگر در دعوي عشقت سخن بر راستی گوئی

چگونه راه مقصد را نروبی با سر مژگان

و گر در عرصه معشوق هستی بر ره عاشق

چگونه صبر بتوانی بحرمان و شب هجران

و گر از هجر معشوقت که باشد همچو مهرومه

ترا خاطر پریشان باشد و قلبی پر از نیران

ص: 260

بدینسان صابر و مجموع و سالم کی توانی بود

بود بر کذب این دعوي و معنی مرمرا برهان

چون قرة العين از انشاد این ابیات بپرداخت ، و این کنایات و اشارات را بگذاشت ، ابوعیسی را طاقت شکیبائی نماند و بی اختیار بگریست و ناله و ضجه بر کشید و دردناك و مضطرب گردید ، پس از آن روی بآن ماهروی کرده با اشك ریزان این شعر بخواند :

تحت ثيابي جسد ناحل *** و في فؤادي شغل شاغل

ولي فؤاد داؤه دائم *** و مقلة مدمعها هاطل

و كلما سالمني عاقل *** قام لحيني في الهوى عاذل

يارب لاأقوى على كل ذا *** موت و إلا فرج عاجل

لمؤلفه

مرا جسمی ضعیف و ناتوان است *** که باشد در نزاری چون یکی تار

دلی دارم بسوز عشق مشغول *** بدرد و رنج هجرانش گرفتار

دو چشمم اشک ریز ازهردو چشمش *** کمان قدم ز ابروی کمان وار

خدایا چون کنم با این همه رنج *** چه سازد جسم زارم با چنين بار

ندارم تاب این بار گران سنگ *** چه خوش گر وصل یا مرگی تن او بار(1)

چون ابوعیسی از خواندن این ابیات جانسوز بپرداخت علي بن هشام از جای بر جست و برپایش بوسه نهاد و گفت: ای سید من ! همانا دعایت را خدا مستجاب ساخت و مناجاتت را بشنید و بدر یافتن این کنيزك و هر چه او راست از تحف و لطایف اجابت فرمود ، مشروط باینکه اميرالمؤمنين را در وی غرضی نباشد ، مأمون گفت: اگر ما را در این گوهر بدیع غرضی هم می بود البته ابوعیسی را بر خویشتن ترجیح میدادیم و بر مقصودش مساعدت می نمودیم .

ص: 261


1- او باریدن بمعنی بلعیدن و بکام فرو بردن است ، و مرگ تن او بار یعنی اشخاص را بکام خود فرو می برد

پس از آن مأمون برخاست و در زورق بنشست ، و أبو عیسی برای ادراك قرة العين بماند ، و از آن پس او را بگرفت و چون نور هردو دیده اش با قلبی شاد و صدری گشاده بمنزل خود باز گردیده آن مهر فروزان را در دل و چشم خود منزل داد ، و بمروت علي بن هشام كامرواگشت .

در کتاب حلبة الكميت مسطور است که ابن حمدون ندیم گفت : روزی ابر ناك ابو عیسی بن رشید مرا احضار کرده گفت : نيك نگران نیکی و خوشی و نکوئی این روز هستی و من بر آن عزيمت هستم که روان از باده ارغواني تازه و این روز را بآشاميدن جام نبيذ بشب آورم ، اگر بامن بمصاحبت بگذرانی این عیش برمن گوارا گردد و گرنه منغص شود .

چون این پیام بشنیدم با فرستاده او بسویش راه گرفتم و مخارق مغني و علویه را در خدمتش حاضر دیدم ، مشدود نیز حضور داشت ، طعام بخواست ، و چون از خوردنی فراغت یافتیم انواع مشروبات حاضر ساختند بیاشامیدیم و حالی خوش دریافتیم ، و علویه شروع بتغني و سرود نمود و این شعر بخواند :

يامن لقلب عصاني غير مزدجر *** إذا أقول : تسلي ! عز جانبه

و الحب شيء إذا لج الفؤاد به *** يموت قبل أوان الموت صاحبه

و علویه همچنان بخواند و خاموش نماند تا مخارق در این شعر الواثق بالله بخواندن و سرودن اندر شد :

لما استتم بأرداف تجاذبه *** و اخضر فوق بياض الدر شاربه

و أشرق الورد في نسرين وجنته *** و اهتز أعلاه وارتجت حقايبه

كلمته بجفون غير ناطقة *** فكان من رده ما قال حاجبه

مخارق نیز از خواندن و سرودن خاموش نگشت تا مشدود شروع بسرود کرده در این شعر تغني نمود :

الحب حلوه أمرته عواقبه *** و صاحب الحب حب القلب ذائبه

أستودع الله من با لطرف ود عني *** يوم الفراق ، و دمع العين غالبه

ص: 262

ثم انصرفت وداع الموت يهتف بي *** ارفق بقلبك قد عرت مطالبه

ابن حمدون می گوید : سوگند با خدای ! این نوازندگان و سرودگویان را جز به قماري(1) مانند نتوانم کرد در آن هنگام که در بوستان بهاري بزشاخسار اشجار با یکدیگر خواننده گردند ، پس با سرود ایشان رطلی چند بیاشامیدیم ، و هنوز نماز ظهر در نرسیده بود که جملگی مست لايعقل بودیم .

در جلد نهم اغاني در ذیل اخبار ابي عیسی بن رشید می نویسد : نام وی احمد و بقولی صالح ، و مادرش ام ولدی است بر برينه ، أبو عيسی از حيثيت جمال و نکوئی رخسار و مجالست و مؤانست و ظرافت و مزاح و نادره گوئی و عبث و اشعار طيبه نرم و لطیف از تمامت معاصران بهتر و بر تر بود .

طاهر بن حسین گوید : از هارون الرشید شنیدم با مأمون می گفت : تو میدانی که از تمام مردمان نزد من محبوبتر هستی ، و اگر استطاعت داشتم که چهره نیکو و روی دلفریب أبي عیسی را برای تو بگردانم چنین می کردم .

ابراهيم بن محمد می گفت : جمال فرزندان خلافت بأولاد رشید پایان گرفت و از اولاد رشید به محمد أمين و أبو عيسی پیوست ، و أبوعیسی را آنگونه جمال دلارا و چهره جانفزا بود که هر وقت خواستی سوار گردد ازدحام مردمان و جلوس و انتظار ایشان برای دیدن شمایل او بیشتر از جلوس ایشان برای دیدار خلفا و حشمت و دستگاه و کوکبه ایشان بود .

اسماعیل بن بلبل گوید : جمال رشيد به أمين و أبو عيسی رسید ، و مردمان مانند ایشان ندیده اند ، و معتز نیز در طراز ایشان بود ، و با أبو العباس بن حمدون می گفت : غنای تو را با غناء و سرود أبو عيسى بن رشید مشابهتی است ، هرگز غنائی مانند غناء أبي عیسی ، و چهره بنيکوئی چهره وی ندیده و نشنیده ام .

يعقوب بن جعفر گوید : هارون الرشید با پسرش أبو عيسی در حالت صغارت

ص: 263


1- منظور همان قمری است ، و شاید منظور طوطیی باشد که از شهری از شهرهای هند بنام قمار - بفتح قاف - می آوردند

وی گفت : کاش جمال تو از آن عبد الله يعني مأمون بودی ، ابوعیسی گفت : بدان شرط که مرا همان حظ و بهره از تو باشد که او راست ، هارون از جواب أبي عیسی در آن حال صباوت در عجب شد و او را در بر کشید و ببوسید .

عبد الله بن طاهر حديث نموده است که مأمون و اصحابش برای رؤیت هلال شهر رمضان نگران بودند وأبو عيسی ستان بیفتاده بود (1) مردمان رؤیت هلال نمودند و همی دعا می کردند ، و ابوعیسی در این باب سخنی بر زبان راند که نا پسندیده بود ، گویا از ورود ماه رمضان المبارك خشمناك بود ، و از آن پس روزه نگرفت يعني در جهان باقی نماند و توفیق صیام نیافت .

حسين بن فهم گوید : أبو عيسى بن رشید این شعر را در باب ماه روزه بگفت :

دهان شهر الصوم لا كان من شهر *** و ما صمت شهرا بعده آخرالدهر

فلو كان يعديني الامام بقدرة *** على الشهر لاستعديت جهدي علي الشهر

چون اینگونه جسارت و تخفیف نسبت بشهر الله الاعظم نمود ، به رنج صرع دچار شد و در هر روزی چندین مره گرفتار صرع می گشت تا از آن مرض بمرد و ادراك ماهی دیگر را ننمود .

ابن حمدون گوید : از ابراهیم بن مهدي پرسیدم : سرود و غناء كدامكس از تمام مردمان نیکوتر است ؟ گفت : من خود نیکوترم ، گفتم : بعد از تو کیست ؟ گفت : أبو عيسى بن رشيد ، گفتم : بعد از وی کیست ؟ گفت : مخارق .

محمد بن سعيد برادر غالب الصعدي گوید : چنان بود که ابوعیسی و طاهر بن حسين در خدمت مأمون تغذي می نمودند ، أبو عيسی از راه لاغ و مزاح چندی کاسنی بر گرفت و در سر که بیالود و بر آن چشم صحیح طاهر بزد ، چه طاهر را يك چشم نابینا بود ، طاهر سخت در غضب رفت و این کردار بروی ناهموار گردید و با مأمون گفت : ای أمير المؤمنين ! يك چشمم برفته است و یکی دیگر بر جای

ص: 264


1- یعنی برقفا خوابیده بود

مانده است ، آیا جایز است که این مرد در حضور تو با من این معاملت نماید ؟ مأمون گفت : ای أبو الطيب ! سوگند با خدای ، أبو عيسی با من از آنچه با تو مزاح می کند بیشتر می نماید .

أبو عيسى بن علي بن عیسی بن ماهان حکایت کند که در آن هنگام که مأمون روز جمعه در رصافه بر منبر صعود داده مشغول قرائت خطبه بود ، يعقوب بن مهدي در آمد و أبو عيسى بن رشید برادر مأمون در پیش روی مأمون در مقصوره جای - داشت ، و این یعقوب در رهانیدن باد از منفذ زیرین نامدار و بر دیگر باد رها -کنندگان سر و سردار و مشهورترین آل و تبار دربار خلافت مدار بود، چنانکه هر کس در جوارش بنشستی ، روحش از ريحش متنفر ، و مغزش از بادش متعفن شدی .

بالجمله ، چون در آن حال يعقوب با آن باد و بروت نمایان شد أبوعیسی از بیم آن يك منفذ پر مایه آستين بردو منفذ بینی بر نهاد و مستعد حفظ مغز گردید و مأمون بدانست که ابوعیسی چه اراده کرده است و نزديك بود بخندد ، و چون مجلس منقضی شد و أبو عيسى برفت مأمون بفرستاد و او را حاضر ساخت و گفت : قسم با خدای ! میخواستم ترا بیفکنم وصد تازیانه بزنم ، وای بر تو ! میخواستی مرا در حضور مردمان در روز جمعه گاهی که بر منبر خطبه میراندم رسوا نمائی؟ ! بپرهیز که دیگر بدینگونه کارها معاودت نمائی !

و يعقوب بن مهدي عم مأمون با قدرت خلافت زادگی و برادری خلیفه متوفی و برادر زاده داشتن خليفة حال ، آن قدرت نداشت که خود داری نماید و باد شکم را اندك مدتی نگاهبان شود و گرنه در سرومغزش ذخيره سازد ، هروقت آن باد بیامدی از وی رها شدی و در سر و مغز دیگران که بيك اندازه امانت و قدرت صیانت ودایع داشتند منزل بدادی .

وقتی پرستارش چیزی برای او ترتیب، داد و خوشبوی ساخت و در زیر او گذاشت ، فورأ يعقوب فسوه در افکند و متعفن ساخت ، و با پرستار گفت : این

ص: 265

که در تحت من نهادی خوشبوی نیست ، وی می گفت : فدایت شوم! این چیز بسی خوشبوی بود ، از برکت نعمت تو فاسد شد.

و يعقوب بن مهدي به حمق و کودنی متصف بود ، چنانکه وقت افتادی که چیزی در پیشگاه اندیشه اش بر گذشتی و آنرا خواهان گشتی و في الفور در دفتر خزانه دارش ثبت کردی ، و خازن ازین کار ضجه بر کشیدی ، تا چرا این احمق موهوم را موجود و در دفتر خزانه دار معدود آوردی ، و روزی بیاید که از وی مطالبه نماید ، ازین روی از آن پس موهومات و مشتهيات خود را در دفتر او ثبت می کرد و برای آسودگی خاطر خازن در زیر آن می نوشت : این چیز نزد وی نیست ، بلکه در اینجا ثبت نموده است تا در خاطرش بماند تا گاهی که مالك آن شود .

وقتی یکی از دفاتر او را بدست آوردند که البسه خود را در آن ثبت کرده که در خزانه ما می باشد ، و نوشته : از جامهای گرانبهای اسكندرانيه و هشاميه چنین و چنان در خزینه موجود است ، بعد از آن نوشته بود : أستغفر الله ! چیزی نزد ما نیست ، بلکه از این جمله که مذکور شده است زرحیه ایست که از مهدي بود ، و نوشته بود : يا قوتهای سرخ بفلان رنگی و فلان صفت ... و در دفتر خازن ثبت نموده بود و در زیرش نگاشته بود : أستغفر الله ! چیزی ازین جمله نزد ما نیست ، بلکه از اینها که شمرده شد درجی است از پدرم مهدي که در آن انگشتری یاقوت باین صفت می باشد .

این دفتر را بحضور مأمون آوردند ، چون بخواند چندان بخندید که هر دو پایش را بر زمين همی کوفت و گفت : هرگز بدینگونه چیزی نشنیده ام .

محمد بن عبادگوید : مأمون چندان برادرش أبو عيسی را دوست می داشت که همی خواست بعد از خودش مقام منیع خلافت را بدو گذارد و این مطلب را بسیاری با ما در میان می گذاشت ، و روزی شنیدم می فرمود : مردن و بترك مملکت گفتن بر من آسان است با اینکه هیچیك بر هیچکس آسان نیست، و این حال بعلت این

ص: 266

است که دوست می دارم بمیرم و او بر مسند خلافت بنشیند، و این سخن را از کثرت محبتی که با وی داشت می گفت .

عبد الله بن معتز گوید : سبب موت أبي عیسی بن رشید این شد که صید خنازير را دوست می داشت ، و در حال شکار از دابه خود بزیر افتاد و زحمتی بر مغزش رسید ، ازین روی روزی چند مره حالت تخبط بروی چیره می گشت تا بمرد .

محمد بن عباد مهلبی گوید : گاهی که ابوعیسی بن رشید رخت بدیگر سرای کشید بخدمت مأمون بتسليت در آمدم و عمامه بر سر داشتم ، پس عمامه را از سر برداشتم و در پس پشت بگذاشتم ، چه قانون چنان بود که هر وقت خواستندی خلفا را تعزیت و تسلیت گویند ببایستی با سر برهنه و بی عمامه عرض تعزیت دهند پس بمأمون نزديك شدم ، با من گفت : ای محمد! حال القدر دون الوطر ، تقديرات يزداني با مشتهيات نفسانی یکسان نیست .

اگر مقدر حال جهانیان نه قضاست

چرا مجاري احوال بر خلاف رضاست ؟!

هزار نقش بر آرد زمانه و نبود

یکی چنانکه در آئینه تصور ماست !

گفتم : ای أمير المؤمنين ! كل مصيبة أخطأتك تهون ، فجعل الله الحزن لك لاعليك ، چون مصائب آسمانی و حوادث آسماني را پایکوب صبر و سپاس یزداني نمودی و ناشکیبائی نفرمودی و خوار و هموار شمردی و بقضا رضا دادی مأجور و مثاب و سودمند گردی ، وگرنه محروم و مغبون شوی .

عبد الله بن ابراهیم گوید : أبو عيسى بن رشید در سال دویست و نهم هجري وفات کرد ، و مأمون بروی نماز بگذاشت و بقبرش اندر آمد ، و از کثرت حزن و اندوه روزی چند از خوردن طعام امتناع داشت ، چندانکه بیم همی رفت ازین کردار زحمتی بزرگ یابد .

ص: 267

محمد بن عباد گوید : چون أبو عيسی در گذشت مأمون به اندوهی عظیم و رنجی بزرگ اندر شد ، چه او را سخت دوست می داشت و بدو بسی مایل بود ، پس سوار شد و بسرای برادر رهسپر گردید و از غسل و کفن او بپرداخت و بر جنازه اش نماز بگذاشت و مردمان حاضر شدند ، من نیز در زمره حاضران اندر بودم ، هرگز مصیبت زده اندوهناك افسرده داری را در هیچ مصیبتی از وى أجمل ندیدم ، و هیچکس که سوخته دل و کوفته خاطر باشد مانند او نیافتم که هیچ سخنی نمی کرد و اشك هر دو دیده اش بر دو گونه جاري بود ، أما بدستمال میسترد و پراکنده نمی گردید .

أحمد بن أبي دوادگوید : در خدمت مأمون در آغاز صحبت من با او در آمدم و این هنگام برادرش أبو عيسی وفات کرده بود و مأمون او را سخت دوستدار بود و همی می گریست و هر دو چشمش را با دستاری از اشك میسترد ، پس من در کنار عمرو بن مسعده بنشستم و بقول شاعر تمثل جستم :

نقص من الدنيا و أسبابها *** نقص المنايا من بني هاشم

اگر دستبرد حوادث این جهاني موئی از سر یکتن از بني هاشم بر باید و با یشان نقص فرود آرد ، این نقص بر تمام جهان و جهانیان فرود آید .

و مأمون ساعتی بر آن حال بگریست و چشم خود از اشك بسترد ، و بتمثل گفت :

سأبكيك ما فاضت دموعي فان تغض *** فحسبك مني ما تجن الجوانح

كأن لم يمت حي سواك ولم تنح *** على أحد إلا عليك النوائح

چندانکه در منبع دیدگانم آب بجوشد بر مرگ و مصیبت تو از آب دیده و اشك چشم دریغ نکنم ، و چون از شدت گریستن آب دیده ام خشك بگردد [ و نتوانم گریه کرد آن اندوه و غمی که در دل من خانه کرده برای ادای حق تو كافي است ](1) گویا در صفحه روزگار هیچکس جز تو نمرده است و هیچکس

ص: 268


1- ترجمه شطردوم از بیت اول در اصل نبود

جز بر تو نوحه گری و سوگواری نکرده است ، يعني فرد کامل و شخص منظور اهل جهان تو بودی .

آنگاه مأمون روی بجانب من آورد و گفت : ای أحمد ! آنچه داری بیاور و آنچه دانی قرائت کن ، من باين شعر عبدة بن طبيب تمثل نمودم :

عليك سلام الله قيس بن عاصم *** و رحمته ما شاء أن يترحما

تحية من أوليته منك نعمة *** إذا زار عن شحط بلادك سلما

وما كان قيس هلكه هلك واحد *** و لكنه بنیان قوم تهدما

چندانکه رحمت یزدان شامل حال بندگان گردد سلام و رحمت خدای بر تو باد ، ای قیس بن عاصم ! همانا مرگ قیس بن عاصم و اثر هلاك و زیان نبودن او را چون دیگران قیاس نتوان کرد ، و بمنزله مرگ یکتن مؤثر نتوان شمرد ، بلکه ویرانی ارکان زندگانی او خرابی دودمان عظیمی است .

مأمون از قرائت این اشعار ساعتی دیگر بگریست و بعمرو بن مسعده گفت : بگوی تا چه گوئی ؟ گفت : آری یا أمير المؤمنين !

بکوا حذيفة لم تبكوا مثله *** حتى تعود قبائل لم تخلق

آنانکه در جهان بودند چندان بر مرگ حذيفه بگریستند که بهلاکت پیوستند ، و قبیله هائی که در جهان نبودند و خلق نشده بودند بیامدند و بر وی بگریستند .

در این حال عریب و کنیزکان خواننده چند که با وی بودند آنچه در میان ما می گذشت بشنیدند، گفتند: ما را نیز با خود در این گفتن نصیبی بخشید ! مأمون با آن زن گفت : تو نیز بگوی ! چه می توان سخنی با صواب از تو شنید ، عريب گفت :

كذا فليجل الخطب و ليفدح الأمر *** وليس لعين لم يفض ماؤها عذر

كأن بني العباس يوم وفاته *** نجوم سماء خر من بينها البدر

در این شعر نیز باز نمود که بر مرگ أبوعیسی که خطبی خطير و أمري عسير

ص: 269

است ببایست بنالید و اشك از دیدگان ببارید ، گویا أبو عيسى بن رشید در میان بنی عباس مانند ماه شب چهارده نسبت بستارگان بود .

پس مأمون بگریست و ما نیز بگریستیم ، پس از آن مأمون با عريب گفت : نوحه بر آور ! عريب بنوحه در آمد و دیگر کنیزکان نیز با او موافقت کردند ، مأمون از اثر آن نوحه چنان بگریست که من يقين کردم جانش از تنش بیرون - شده است ، و ما نیز با او سخت بگریستیم .

آنگاه عریب خاموش شد، مأمون گفت : در همین نوحه لحنی بساز و بآن لحن تغنی کن ! عريب سرودی بر گونه سوگواری بساخت ، و باعود برای مأمون بنواخت ، سوگند با خدای ! در این سرودی که بنمود افزون از آنچه در نوحه گریستیم بگریستیم .

از عمر و بن سعید مرویست که چون أبو عيسى بن رشيد رخت دیگر سرای کشید ، مأمون در مرگ او بحالت و مصیبتی عظیم دچار شد چندانکه از خفتن و آرمیدن بماند و هیچ طعام نخورد ، أبو العتاهيه شاعر در حضورش حاضر شد ، فرمود: ای ابو اسحاق ! مرا از اخبار پادشاهانی که دچار این حال شدند و از آن برستند حدیث، كن !

گفت : ای امیر المؤمنين ! روزی سلیمان بن عبد الملك بهترین جامهای خود را بپوشید و فاخرترين طيب خود را استعمال نمود و نیکو ترین مرکوب خود را بر نشست ، و تمامت کسانی را که با او بودند فرمان داد که بهیئت و زي او اندر شوند و سلاح خود را کامل گردانند ، این وقت خویشتن را در آئینه نگران و از هیئت و حسن خود بشگفتی اندر شد و از كمال عجب و غرور گفت : منم پادشاه جوان !

پس از آن با جاریه خود گفت : چگونه می بینی ؟! جاریه در جواب گفت :

أنت نعم المتاع لو كنت تبقى *** غير أنه لا بقاء للإنسان

أنت خلوه من العيوب و مما *** يكره الناس غير أنك فان

ص: 270

متاعى نيك بودی گر بماندی *** دریغا ! نیست انسان را بقائی

ز هر عیبی که مکروهش بدانند *** بعیدی ، ليك در حال فنائی

چون سليمان این شعر میشوم را بشنید روی بگردانید، و از آن پس جمعه دیگر نسپرد جز اینکه جان بسپرد ، و آن جسم نازپرور و اندام نازنین را در گور منزل داد .

چون مأمون و دیگران این حکایت بشنیدند دیگر باره بگریستن اندر شدند چنانکه هیچ روزی را بآن كثرت زارندگان ندیده بودم ، و این دو شعر مذکور از موسی شهوات است . و راقم حروف از ین پیش این حکایت را در ذیل احوال سليمان بن عبد الملك اشارت کرده است .

أبو الفرج می گوید : از جمله غناء و سرود أبو عيسی و صنعت نیکو و جيد و شعر او این شعر است :

رقدت عنك سلوتي *** و الهوى ليس يرقد

و أطال السهاد نو *** می فنومي مشرد

أنت بالحسن منك يا *** حسن الوجه ! تشهد

و فؤادي بحسن وجهك *** يشقی و یکمد

لمؤلفه

ز عشق دیده ات ای نور دیده *** مرا مرغ روان از تن پریده

از نور چهر و یاقوت لبانت *** دلم از رنج و آفت آرمیده

ز مژگان و ز ابروی کمانت *** مرا آن قامت رعنا خمیده

وهم از جمله غناء أبي عیسی که از صدور صنعت اوست این صوت است در این شعر أخطل شاعر :

إذا ما زیاد علني ثم علني *** ثلاث زجاجات لهن هدیر

خرجت أجر الذيل حتى كأنني *** عليك أمير المؤمنين ! أمير

ص: 271

لمؤلفة

چون بنوشم باده از ساده سيمين ذقن

با حضور شاهدی شکر لبى شیرین سخن

دور مل گيرد تسلسل در بدن اندر تغلغل

خود بمغز اندر تواصل خود بتن سازد وطن

آنچنانم باد نخوت اندر افتد در دماغ

که امیران را بقهر خویش دانم مضمحل

و دیگر در جلد نهم أغاني این شعر را از أبو عيسى بن رشید نگاشته که لحنی مخصوص در آن صنعت نموده است :

قام بقلبي و قعد *** ظبي نفى عني الجلد

خلفني مدلها *** أهيم في كل بلد

أسهرني ثم رقد *** و ما رثا لي من كمد

ظبي اذا ازددت له *** تذللا تاه و صد

واعطشا إلى فم *** يمج خمرا من برد

و هم در آن کتاب مسطور است که أبو أحمد بن رشید گفت : روزی در حضور مأمون حاضر بودم و او بنوشیدن باده ناب سرمست و خراب بود ، در این حال یاسر را بخواند و پوشیده بدو سخنى براند ، برفت و باز آمد ، و مأمون برخاست و مرا گفت : برخيز ! و در خدمتش درون حرمسرای شدیم ، در این حال آوازی و سرودی بشنیدم که همی خواست عقل از مغزم بیرون تازد، چنانکه تاب نیاوردم گامی پیش و پس گذارم .

مأمون این آشفتگی و پر یشیدگی حال مرا بدانست و بخندید و گفت : همانا وی عمه تو علیه است که با عم تو ابراهیم طرح این شعر وغناء را می نماید :

ما لي أرى الأبصار بي جافيه *** لم تلتفت مني إلى ناحيه

لا ينظر الناس إلى المبتلى *** و إنما الناس إلى العافيه

ص: 272

و قد جفاني ظالما سيدي *** فأدمعي منهلة واهيه

صحبي ! سلوا ربكم العافية *** فقد دهتني بعدكم داهيه

چیست مردم را که جز در چهره من ننگرند

وز نگاه خویش از انوار رویم بسترند

این جفا از چیست یارب مرمرا از والهان

از چه روی از کوی من سوی دگره نسپرند

ای چه خوش آنانکه هستندی رقیب عافیت

بر سقیمی ننگرند و بر سلیمی بنگرند

و این شعر و غناء از عليه دختر مهدي خليفه بود .

در کتاب دوم مستطرف مسطور است که شيخ أبو العباس حجاري گويد : مردی که معروف بہارونی و از جمله فرزندان هارون الرشید بود با من حديث نمود که وقتی در بحر هند در کشتی بر نشست ، در این حال طاووسی را بدید که از دریا بیرون آمد و در شکل و شمایل و پر و بال از طاووس صحرائی نیکوتر وجمیل تر بود و الوانی نیکو می نمود .

می گوید : چون آن طاووس خوش نقش و نگار و پر و چتر را بدیدیم بواسطه آن حسن و جمالش زبان بتكبير بر گشودیم ، آن طاووس نیز تكبير براند و بخویشتن همی نظر کرد و بال بر گشود و ساعتی نظر بدمب خود نمود .

بيان اسامی دختران ابوجعفر هارون الرشيد بن محمد مهدی خلیفه عباسی

در تاریخ طبري و ابن اثير وغيرهما مسطور است که اسامی دخترهای رشید از این قرار است :

سکینه ، و مادرش قصف است ، و سکینه و قاسم از يك مادر هستند .

و دیگر ام حبیب است، مادرش مارده است ومارده مادر ام حبيب وابو اسحاق

ص: 273

معتصم است .

یاقوت حموي گوید : قصر ام حبیب که از محال جانب شرقي بغداد است از ام حبيب بنت الرشيد است، و این قصر مشرف بر شارع میدان است ، و از - نخست از جانب رشید در اقطاع عباد بن خصیب مقرر بود ، و از آن بعد جميع آن قصر بفضل بن ربیع اختصاص گرفت ، بعد از آن بتمامت در زمان مأمون مخصوص ام حبیب دختر رشید گردید ، و پس از وی برای دخترهای خلفای عصر منزل - گشت تا زمانی که ایشان را در قصر مهدي در رصافه جای دادند .

و دیگر اروی است و مادر او حلوب نام دارد .

و دیگر از دخترهای رشید ام الحسن است و مادرش عرابه نام داشت .

و دیگر ام محمد است که عبارت از حمدونه باشد .

و دیگر فاطمه است که مادرش غصص و نامش مصفی است .

و دیگر از دختران هارون الرشید را ام ابیها می خواندند و مادرش سکر نام داشت .

و دیگر ام سلمه است که مادرش رخنق است .

و دیگر از بنات رشيد خديجه است و مادرش شجر ، و شجر خواهر کرنب است .

و دیگر از دخترهای رشید ام القاسم است و مادرش خزق است .

و دیگر از دخترهای هارون الرشید رمله است که ام جعفر کنیت داشت ، و مادرش حلي نام داشت .

و دیگر ام علي است و مادرش انیق نام داشت .

و دیگر از اولاد اناث رشید ام الغاليه است و مادرش سمندل نام داشت .

و دیگر از دخترهای هارون ريطه است و مادرش را زینت نام بود ، نوشته اند: مهدي عباسی را زوجه ریطه نام بوده و نفوذی داشته است .

ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغة می نویسد : با خدیجه دختر رشید گفتند:

ص: 274

اينك فرستادگان عباس بن محمد بن علي بر باب سرای حاضرند و زنبیلی با ایشان است که دو تن مرد حامل آن است ، خديجه گفت : چنان می نماید که با قلائی برای من فرستاده است(1) چون زنبیل را بر گشودند مشکی مملو از عالیه در آن و در میانش کلنگی(2) از زر ناب بود ، ورقعة بديدند که در آن نوشته بودند : این جره و يك جره دیگر در خزائن بنی امیه دیده شد ، أما آن يك جره را خلفاء دست یافتند و ببردند ، و أما این جره دیگر را هیچکس را از تو بداشتن آن شایسته تر ندیدم .

در جلد سوم عقد الفريد در ذیل احوال پاره مردم کم هوش و گول می - نویسد : وقتی ابوطالب صاحب حفظه برهايجه کنیز حمدونه دختر رشید در آمد تا از اطعمه ایشان طعامی خریداری کند ، پس با کنیز گفت: قد رأيت متاعك وقلبته ، قالت له : هلا قلت : طعامك ، يا أبا طالب ؟! قال : قد أدخلت يدي فيه فوجدته قد حمی و صار مثل الجيفة ، قالت : يا أبا طالب ! ألست قد قلبت الشعير ؟ فأعطنا به ما شئت و إن كان كاسدا، دیدم متاع ترا و دیگر گون ساختم ، گفت : از چه روی نگفتی : طعامت را، ای ابوطالب ؟! گفت : دست خود را در آن کردم و گرمش دیدم که مانند مردار شده بود ، گفت : ای ابوطالب ! تو شعیر گفتی ، پس بمادر ازای آن هر چه می خواهی عطا كن اگر چند کاسد باشد ، و این سخنان بجمله از- روی کنایت و اشارت بود .

ص: 275


1- این داستان در نسخه اصل مکرر نقل شده، چنانکه در صفحه بعد خواهید دید ، و ظاهرا در ترجمه اشتباهی رخ داده ، یا کلمه تصحیف شده است و صحیح آن با قول است بمعنی کوزه بی دسته ، و شاید در واقع گلدان طلائی بوده است ، و بخاطر سابقه و اطلاع قبلی از آن گلدان طلائی چون فرستادگان عباس بن محمد را با زنبیل دیده است حدس زده که باید همان تحفه را بپیشگاه او هدیه کرده باشند ، و گرنه عباس بن محمد با قلافروش نبوده است .
2- در نقل دوم مرحوم مؤلف بجای آن کلمه بیل را آورده ، و بازهم معلوم است که تصحیفی یا اشتباهی در ترجمه روی داده ، زیرا چگونه در زنبیل کوزه یا گلدان می گذارند و در رقعه می نویسند ، بیل یا کلنگ فرستادم ؟! گویا کلمه كأس که بمعنی جام است تصحیف شده و فاس که بمعنی تبر و کلنگ است ترجمه شده

در تاریخ مصر در ذیل جماعتی که در زمان رشيد والي آن مملکت شدند ، می گوید : از جمله ایشان امير ابراهيم بن صالح عباسي است که در سال يكصد و شصت و پنجم هجري ولايت مصر یافت و هارون الرشید دختر خود غاليه را با او تزويج نمود ممکن است همان ام الغاليه يا نام دختر دیگر رشید باشد .

در تاریخ یافعی و بعضی کتب در ذیل احوال اصمعي و حکایت رشید با او و خشم بر مروان بن أبي حفصه مسطور است که دختری پنج ساله در حضور رشید بر کرسی نشسته بود ، رشید فرمود : این مواشيه دختر من است ، و بعضی او را نبيره رشید دانسته اند .

در شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید مسطور است که وقتی با خدیجه دختر هارون الرشید گفتند : اينك فرستادگان عباس بن محمد بر در سرای آمده اند و زنبیلی با خود آورده اند و دو مرد حامل آن هستند ، خديجه گفت: چنان می بینم که برای من باقلا فرستاده است ، چون زنبیل را بیاوردند و مکشوف ساختند کوزه که آکنده از غاليه بود بدیدند و در آن بیلی از طلا یافتند و رقعه بدیدند که نوشته بودند این جره ایست که با خواهرش کوزه دیگر در خزائن بنی امیه بدست آمد ، أما خواهرش هما ناخلفاء بر آن غالب شدند ، و أما اين يك را همانا هیچکس را نیافتیم که بتقديم آن از تو شایسته تر باشد .

بیان امامی کسانی که در زمان خلافت ابی جعفر هارون الرشید در بلدان و امصار امارت یافته اند

ابن اثير و ابوجعفر طبری می نویسند : اسحاق بن علي و عبد الملك بن صالح بن علي و محمد بن عبد الله و موسی بن عیسی بن موسی و ابراهیم بن محمد ابن ابراهيم و علي بن عیسی بن موسی و محمد بن ابراهيم و عبد الله بن مصعب زبيري و بكار بن عبدالله بن مصعب زهری و محمد بن علي و ابوالبختري ووهب ابن منبه در زمان خلافت رشید هريك در وقتی در مدینه طيبه ولایت یافتند .

ص: 276

و عباس بن محمد بن ابراهیم و سلیمان بن جعفر بن سليمان و موسی بن عیسی بن موسی و عبد الله بن محمد بن ابراهيم و عبدالله بن قثم بن عباس وعبد۔ الله بن قثم و عبدالله بن محمد بن عمران و عبدالله بن محمد بن ابراهيم و عباس بن موسی بن عیسی و علي بن موسی بن عیسی و محمد بن عبد الله العثماني و حماد البربري و سليمان بن جعفر بن سليمان و فضل بن عباس بن محمد و احمد بن اسماعيل بن على بتفاریق در مکه معظمه بامارت نشستند.

و موسی بن عیسی بن موسی و محمد بن ابراهيم و عبيد الله بن محمد بن ابراهیم و يعقوب بن أبي جعفر و موسی بن عیسی بن موسی و عباس بن عیسی ابن موسی و اسحاق بن صباح کندي و موسی بن عیسی بن موسی و عباس بن موسی و موسی بن عیسی بن موسی و حجعفر بن ابی جعفر ، متفرقأ و متدرجا و مکررا در شهر کوفه حکومت نمودند .

و محمد بن سلیمان بن علي و سليمان بن ابي جعفر و عیسی بن جعفر بن - ابي جعفر و خزيمة بن خازم و عیسی بن جعفر وجرير بن يزيد وجعفر بن سلیمان و جعفر بن ابي جعفر و عبد الصمد بن علي و مالك بن علي خزاعي ، و اسحاق بن سليمان بن علي و سليمان بن ابی جعفر و عیسی بن جعفر و حسن ابن جميل مولی امير المؤمنين و اسحاق بن عيسى بن علي در شهر بصره ولایت یافتند .

وابو العباس طوسي وجعفر بن محمد بن اشعث و عباس بن جعفر برای مأمون و غطریف بن عطاء و سلیمان بن راشد - در امر خراج - و حمزة بن مالك ، و فضل بن يحيی و منصور بن یزید بن منصور و جعفر بن يحيى - خليفه او در خراسان - و علي بن حسن بن قحطبه و علي بن عيسى بن ماهان و هرثمة بن أعين در طي ازمنه سلطنت هارون الرشید در مملکت خراسان فرما نگذار و والی گردیدند(1)

ص: 277


1- عبارت ابن اثیر در ج 5 ص 131 چنین است « جعفر بن يحيى وخليفته بها على بن عيسى بن ماهان ، هرثمة بن أعين ، العباس بن جعفر للمأمون بها ، على بن الحسن بن قحطبة »

و حکام و ولاة و امراء سایر بلاد و ممالک اسلامیه که در تحت خلافت رشید بودند نیز مسطور شدند .

بیان پاره اخلاق و سیره و اوصاف ابی جعفر هارون الرشید

چنانکه اشارت رفت ، هارون الرشید از تمامی خلفای بنی عباس زيرك تر و ممیزتر و هوشیارتر ، و از پادشاهان جهان جلیل تر و عظیم تر ، وان علم و ادب با بهره ، وكثير الغزو و كثير الحج و كثير الجود و کثيرالسرور ، و دوستدار علما و علم ، و در تعظيم حرمات اسلام ساعي و جاهد ، و دشمن مراء در دين و تكلم در معارضه با نص ، و عهدش احسن عهود ، و نهارش بهار ازمنه ، وزمانش خوشترين ازمنه بود، و مردمان و معاصران عصرش قرین آسایش و آرامش ، و آثار عيش و طرب و لہو و لعب و فسق و فجور از دیگر اوقات و ایام دیگر خلفاء کامل تر بود .

در تاریخ الخلفاء مسطور است که در خدمتش معروض افتاد که بشر مريسي قائل بخلق قرآن است ، گفت : اگر بدو دست یافتم البته گردنش را می زنم .

در پارۂ تواریخ نوشته اند که آنچند شعراء که در زمان رشید پدید شدند در عهد هیچ خلیفه و بدر گاه هیچ سلطانی موجود نشدند ، چه شعر را بسیار دوست - میداشت و شاعران را نوازشها و بخششهای بزرگ می نمود ، ازین روی شعرای سخن سنج و بلغای ارجمند در عهدش بسی تربیت شدند و در مدح او آثار بلاغت و فصاحت را در صفحه جهان نمایان کردند .

و نیز در تاریخ الخلفاء می گوید : هارون الرشید بر اسراف و ذنوب خود بسیاری می گریست ، خصوصا چون موعظتی می شنید ، و مديح را بسیار دوست - می داشت و اموال جزیله بمادح عطا می کرد ، و در تکریم علماء و واعظان و اهل سلوك و زهد می کوشید .

ص: 278

وقتی مر ة بن السماك واعظ بر هارون در آمد ، هارون در مراسم توقير واحترام او مبالغت کرد ، ابن سماك گفت : تواضعك في شرفك أشرف من شرفك ، فروتنی و افتاده حالی تو با آن بلندی و برتری که تر است برتر است از برتری و شرف تو ! پس از آن زبان بموعظت هارون بر گشود و او را بگریستن آورد .

و هارون الرشيد بنفس خویشتن بمنزل فضيل بن عياض زاهد می آمد ، عبد۔ الرزاق گوید : وقتی در مکه معظمه در خدمت فضیل بودم ، هارون می گذشت ، فضیل گفت : مردمان وی را مکروه می دارند ، اما در روی زمین هیچکس از وی نزد من گرامی تر نیست ، اگر بمیرد نگران اموری بزرگ خواهی شد .

ابومعاویه ضریر گوید : هیچوقت اتفاق نیفتاد که نام مبارك رسول خدای صلى الله عليه و آله را در حضور رشید بر زبان بیاورم مگر اینکه می گفت : صلی الله على سيدي ، و از حديث آنحضرت با او حدیث میراندم می گفت : دوست - می دارم که من در راه خدای قتال دهم و کشته شوم و از آن پس زنده کردم و دیگر باره مقتول گردم ، پس از آن چندان بگریست که آوازش بناله بلند گشت .

و یکی روز در خدمت رشید از احتجاج آدم و موسى علیهماالسلام حدیث می نمودم مردی از وجوه و اشراف قریش حضور داشت گفت : آدم در كجا موسی را ملاقات نمود ؟! رشید خشمناك شد و نطع و شمشير بخواست و گفت : زندیق است که در حدیث پیغمبر صلی الله علیه و اله طعن می زند !! ابومعاویه گوید : چندان در خدمتش بتسكين خشم و غضبش بکوشیدم و همی گفتم : ای أمير المؤمنين ! بندرت نادره از وی بگذشت تا هارون سکون یافت .

و نیز ابومعاویه حديث کند که یکی روز در خدمت رشيد مشغول أكل طعام شدم ، پس از آن مردی آبدستان حاضر کرده آب بر دستم بريخت ، و بسبب نا بینائی نمی شنا ختم کدام کسی این کار می کند ، بعد از آن رشید گفت : هیچ میدانی کدام کس آب بردست تو می ریزد و گفتم : ندانم ، گفت : من خود برای اجلال و اعظام علم آب بر دست تو میریزم ، و بروایتی یکی از حضار گفت : امیر است که بردست

ص: 279

تو آب می ریزد ، گفت : أجل الله قدرك ! خدای عز وجل قدر تو را بزرگ فرماید ، و دعای او موافق بود ، چه جلالت مقام و احتشام رشید بدرجه رسید که برتر از آن را نايل نشدند .

در کتاب روضة الانوار مسطور است که صاحب تاریخ گزیده گوید : هارون۔ الرشید نزد مالك بقرائت کتاب حدیث میرفت ، روزی مالك بدو گفت : اجازت فرماي تا من همه روز بخدمت امير المؤمنين آیم ، هارون گفت : درجه علماء عالی تر از آن است که عالم را نزد خود خوانند ، و شرط تکریم و حفظ مقام ایشان این است که خود بمحضر عالم روند نه اینکه او را نزد خود احضار کنند .

منصور بن عمار گوید : هیچکس را در کثرت ریختن اشك چشم از سه تن برتر ندیده ام : فضيل بن عياض و هارون الرشید و شخصی دیگر .

و از محاسن رشید این است که چون خبر مرگ ابن مبارك را بشنید در عزای او بنشست و اعیان مملکت را فرمان داد تا او را در موت ابن مبارك تعزیت دهند .

نفطويه گوید : هارون الرشید بآثار جدش ابو جعفر منصور اقتفا می نمود مگر در کار حرص ، زیرا که پیش از وی هیچ خليفه را ندیده اند که از وی بیشتر عطا نموده باشد ، سفيان بن عيينه را در یکدفعه صد هزار ، و اسحاق موصلی را در يك مره دویست هزار عطا نمود ، و مروان بن ابی حفصه را در صله قصيده پنج هزار دینار و خلعتی و اسبی از مراكب خاصه خودش و ده تن غلام رومي عطا کرد .

و هم در تاریخ الخلفاء از تاریخ مروج الذهب مسطور است که هارون الرشید بآن اندیشه بر آمد که ما بين دريای روم و دریای قلزم را با هم متصل بگرداند یعنی هر دو دریا را یکی بکند از آنجا که پهلوی فرما می باشد ، یحیی بن خالد برمکی عرض کرد : اگر چنين شود مردم روم بطور پوشیده از مسجد الحرام مردمان را میربایند و در کشتی های خودشان بجانب حجاز داخل می کنند ، هارون از آن کار انصراف یافت .

ص: 280

یاقوت حموی گوید : فرما - بفتح فاء وراء مهمله و الف مقصوره - بقولى شهری است که بر ساحل از ناحیه مصر واقع است ، یا حصنی است لطیف فاسدالهوا و آبش ناگوار و سنگين ، و اطرافش زمینهای شوره ناك و پر گل است که در تابستان و زمستان آلوده است و مزروع نمی شود ، و آب آنجا منحصر بآب باران است که در آبگیرها جای دهند یا آبی است که بدستیاری کشتی های بزرگ از تنیس از رود نیل حمل نمایند ، و نیز فرما شهری است قدیمی در میان عریش و فسطاط بوده است که ویران گردید و ریگ آنجا را فرو گرفت و آن شهر نزديك قرطبه در شرقی تنیس بر ساحل بحر از طرف راست آنکس که بجانب مصر قاصد باشد ، و میان آن و بحر قلزم متصل ببحر هند چهار روز راه است ، و نزدیکترین موضعی است ما بين بحرين

طبری گوید : هارون از مراء دردین اکراه داشت و می گفت : مراء چیزی است که نتیجه برای آن نیست و سزاوار است که در آن ثوابی نباشد

عبد الله بن مصعب زبيري گويد که هارون الرشید با او گفت : در باره کسانی که بر عثمان طعن زدند چه گوئی ؟ گفتم : ای امیر المؤمنين ! گروهی بروی طعن زدند و گروهی با او توافق داشتند ، اما آنانکه او را طعن زدند و از آن از آن پس از وی متفرق شدند ایشان چند، گونه باشند : شیعیان و اهل بدعت و انواع خوارج هستند ، و أما آن کسان که با او بودند ایشان اهل جماعت هستند تاکنون ، رشید چون این سخن بشنید گفت : دیگر حاجت بپرسیدن ندارم بعد از این روز ازین مسئله

و نیز عبد الله گوید : روزی رشید از منزلت و مقام أبي بكر و عمر از من بپرسید که در خدمت رسول خدای صلی الله علیه و آله به چه میزان بودند ؟ گفتم : منزلت أبي بكر و عمر در خدمت رسول خدای در حیات و ممات آنحضرت یکسان بود ، هارون گفت : بآنچه مرا بآن حاجت است کافیست .

در عقد الفرید از ابوالحسن مداینی مسطور است که هارون الرشيد بمسجد

ص: 281

رسول خداي صلی الله علیه و آله در آمد و یکی را در طلب مالك بن انس بفرستاد ، چون مالك بیامد رشید در برابر قبر مطہر پیغمبر ایستاده بود ، چون مالك حاضر شد ورشيد بخلافت سلام بداد گفت: اى مالك ! مكان ومنزلت أبي بكر و عمر را در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و اله توصیف کن که در ایام زندگی دار دنیا به چه میزان بود ؟ گفت : ای امیر المؤمنين ! مكان ايشان نسبت بآنحصرت بمثابه مكان ايشان نسبت بقبر منور آنحضرت است ، یعنی همانگونه تقرب داشتند ، هارون گفت: اى مالك مرا شفا بخشیدی !

در زينة المجالس مسطور است که وقتی محمد بن حسن شیبانی که از فضلای عصر بود بمجلس رشید در آمد ، هارون حشمت او را بر پای خاست و در خدمت او بدوزانوی ادب بنشست ، ندما گفتند : این کردار بمقام و هیبت سلطنت زیان می- رساند ، هارون در جواب گفت : هر هیبتی که بتواضع زایل گردد قابل زوال باشد !

أبوالبقاء حنفی در کتاب کلیات خود در لغت اتحاد می نویسد : می نویسد : حکایت کرده اند که هارون الرشید را غلامی نصرانی ادیب فاضل بود ، و یکی روز رشید او را بدین اسلام دعوت نمود و در قبول آن الحاح زياد بجای آورد ، غلام گفت : در کتاب شما يعني قر آن کریم آیتی است که این امر را تجویز نمی کند : « وَ كَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَى مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ » و سخن بسیار شد تا علي بن حسين بن واقد جواب غلام را باین آیت معجز ارتسام : « وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً » بداد و غلام نصرانی مسلمان شد

عبد الله گويد : وقتی هارون الرشيد سلام یا رشید خادم را که از خواص خدام بود در پاره ضیاع رشید که در شامات و بعضی سرحدات بود متولي گردانيد چون آن خادم برفت مکاتیب مردم آن سامان بحسن سيرت وتوقير او وشکر گذاری مردمان ازرفتار او بخدمت رشید متواتر گردید ، رشید چون آن مرقومات را بدید خرسند گشت و بتقديم آن خادم و احسان و اکرام او و ضمیمه گردانیدن دیگر ضیاعی را که او خود طالب باشد از ضياع جزيره و مصر بأعمال سابقه او

ص: 282

فرمان داد .

می گوید : آن خادم بحضور رشید بیامد و در این وقت رشید سفر جلی در- دست داشت و می خورد و آن سفر جل را از بلخ برای رشید بیاورده بودند و رشید پوست آن را می کند و می خورد ، هارون اورا مخاطب کرد و گفت : اخباری که ازرفتار و اطوار تو بمولای تو پیوسته است سخت پسندیده می باشد ، لاجرم هرچه ترا محبوب و پسندیده باشد با تو ارزانی میدارد ، و اينك در حق تو بفلان وفلان امر کردم ، و فلان مكان و فلان موضع را در ولایت تو مقرر داشتم ، هم اکنون آنچه حاجت داری بپرس !

چون خادم این ملاطفت بدید بسخن جسارت نمود و گفت : چنان در میان ایشان نیكورفتاری و حسن سيرت بجای آوردم که - سوگند باخدای- سيرت عمرين را از خاطر ایشان فراموش ساختم !

می گوید : چون رشید این کلمات را بشنید در خشم شد و از شدت غضب بر افروخت و آن سفر جل را بر گرفت و بدوافکند و اورا بدشنام برشمرد و گفت : العمرين ! العمرين ! العمرين ! يعني نام عمر بن خطاب و عمر بن عبد العزيز بر زبان می آوری ! البته ما این سخن را در حق عمر بن عبدالعزیز اگر حمل کنیم برای عمر بن خطاب نیز حمل بخواهیم کرد !

عبد الله بن محمد بن عبد الله بن عبد العزيز بن عبد الله بن عبد الله بن عمر بن الخطاب حکایت کرده است که أبو بكر بن عبد الرحمان بن عبيد الله بن عبدالله بن عمر بن عبد العزیز از ضحاك بن عبد الله با وی حدیث راند و ضحاك را بخير و خوبی یاد کرد و گفت : پاره از فرزندان عبد الله بن عبد العزيز با من خبر داد و گفت : هارون الرشيد گفت : سوگند با خدای ! ندانم در حق این عمري چه حکم برانم ؟! مكروه می شمارم که بروی قدوم گیرم و او را خلفی باشد که ایشان را بمکروهی دچار سازم ، و من دوست همی دارم که طریقت و مذهب اورا بازدانم لكن بهیچکس وثوق ندارم که او را بدو برانگیزانم .

ص: 283

عمر بن بزيع و فضل بن ربيع گفتند : يا أمير المؤمنين ! ما برای انجام این مقصود و کشف این مطلب حاضریم ، هارون گفت : شما ساخته این کار شوید ! پس هر دو تن از عرج بسوی موضعی از بادیه بیرون شدند که آن مکان را خلص می نامیدند ، و دلیلی چند از مردم عرج با خود همراه کردند تا گاهی که هنگام چاشتگاه بمنزل عمري در آمدند و او را در مسجد یافتند

پس شتران خود را بند بر گشادند و با اصحاب خود در مکانی بازداشتند و خودشان با هیئت و زي و جامه و طیب، ملوك بر وی فرود شدند و در مسجد او در کنارش بنشستند و با او گفتند : اى أبوعبدالرحمان ! همانا از جانب مردم مشرق بسوی تو بر سالت آمده ایم و از جانب ایشان بتو می گوئیم : از پروردگارت بترس و هر وقت خواهی قیام کن ، يعني خروج نمای ، در جواب گفت : ويحكما ! در چه کار و برای چه کس ؟! گفتند : خودت ، یعنی برای ریاست خودت ، گفت : سوگند با خدای ، دوست نمی دارم که خدای را ملاقات نمایم گاهی که بقدر محجمة خون مردی مسلمان بر گردن من باشد و سلطنت و بضاعت روی زمین از آن من گردد !

چون عمر و فضل از وی مأیوس شدند گفتند : اکنون که پذیرای این امر نیستی با ما چیزی هست که برای گذران تمام اوقات زندگانی تو کافی است ، گفت : مرا حاجتی در آن نیست و از قبول آن بی نیازم ، گفتند : این مبلغ بیست هزار دینار است ، گفت: نیازمند آن نیستم ، گفتند : بهر کس شایسته دانی عطا کن گفت : شما خود بهر کس می دانید عطا کنید ! من نه خادم شما و نه معين شما هستم !!!

چون ایشان یکباره از وی نومید شدند بیرون آمده بر شتران خود بر نشسته تا صبحگاه دیگر در سقیا در منزل ثاني بخدمت خلیفه رسیدند و رشید را در انتظار خود یافتند ، چون بحضورش در آمدند و از آنچه در میان ایشان و عمري بگذشته بود حکایت کردند ، هارون گفت : ازین پس هر چه کنم باك ندارم ، يعني آنچه

ص: 284

باید مکشوف شد و هر چه کنم از روی علم خواهد بود

اتفاقاً در این سال عبد الله حج نهاد ، و در آن اثنا که در مکانی ایستاده چیزی از بهر کودکانش می خرید هارون الرشید بردابه سوار و میان صفا و مروه مشغول سعی بود ، در این حال عبدالله با او بازخورد و از آنچه اراده داشت انصراف گرفت و نزد هارون شتافت و لگام مرکوبش را مأخوذ داشت ، سپاهیان چون چنان دیدند با پاسبانان بجانبش شتابان شدند ، هارون ایشان را از وی باز داشت و عمري با وی بسخن در آمد ، می گوید : اشك ديدگان هارون را بر کاکل مر کوبش روان دیدم ، آنگاه عمري بکار خود بازشد .

قاسم بن يحبي گويد : وقتی هارون الرشید در طلب أبي داود و آنانکه خدام قبر مطهر و مرقد منور حضرت أبي عبدالله الحسين صلوات الله و سلامه علیه بودند بفرستاد ، واينوقت در حیر بود ، چون حاضر شدند حسن بن راشد نظر با أبوداود افکند و گفت : ترا چه کار است ؟ گفت : این مرد يعني رشيد مرا احضار کرده است و در اینجا بیاورده و از شر او بر خویشتن ایمن نیستم ، حسن بن راشد گفت : چون نزد رشید حاضر شدی و با تو گفت : در آن مکان چه کنی ؟! بگو : حسن بن راشد مرا در این موضع بگذاشته است

چون أبوداود در حضور رشید حاضر شد رشید همان سخن را باوی بگذاشت و همان جواب بشنید ، هارون گفت : هیچ باور نکنم که حسن بن راشد این کار کرده باشد و از تخلیط او باشد ، حسن را حاضر کنید ! چون حسن بیامد گفت: چه چیزت بر آن بازداشت که این مرد را در حیر بگذاری ؟: حسن گفت : رحمت کند خداوند آنکس را که مرا امر کرد که اورا در حير بگذارم ، همانا ام موسى مرا فرمود که ابوداود را در حیر بگذارم و بهر ماه سی در هم در حقش وظیفه مقرر دارم ، چون هارون این سخن بشنید گفت : أبوداود را بحير بازگردانید و آنچه ام موسی در حقش بر قرار کرده مقرر سازید ! و این ام موسى مادر مهدي دختر يزيد بن منصور بود

ص: 285

راقم حروف گوید : این خود از کرامت آن قبر منور است

علي بن محمد از پدرش محمد روایت کند که گفت : وقتی در سرای عون عبادي بخدمت رشید در آمدم و او را در هیئت و جامه و ترتیب تابستاني ديدم که در سرائی مکشوف بود و در آن خانه فرشی نبود و رشید بر نشستنگاهی نزد در آن منزل در طرف راست جای داشت و او را غلاله رقیق و نازك برتن بود ، غلاله- بكسر غين - ساما کچه ایست که در زیر جامه و زره پوشند ، و ، و هم ازار رشيدي كه عريض الاعلام و شديد التضريح يعني نيك رنگ و شکافتگی داشت پوشیده بود ، و در آن خانه که می نشست پارچه کتان درشت و امثال آن نمی گستردند ، چه از آن آزرده می گشت ، لكن كتان لطیف برای او می آوردند و در آن جلوس می نمود .

و زشید اول کسی است که مقرر فرمود برای آن منزلی که در آنجا جای داشت دو سقف بر فراز یکدیگر برزدند تا خوابگاه تابستانیش از سختی گرما آسوده بماند ، و این کار را وقتی اراده نمود که در خدمتش مكشوف داشتند که پادشاهان أكاسره همه روزه ظهور و پشت خانهای خودرا از بیرون منزلگاه فرمان کرده بودند گل اندوده نمایند تا از گرمای آفتاب آسیب نیابند ، لاجرم رشید بفرمود تا سقفی بر فراز سقف نخستین خوابگاه تابستانیش بر آورند ، و او را از حرارت آفتاب آسوده دارند

و نیز همان راوی گوید : بمن گفتند که قانون هارون این بود که در هر روزی که حرارت را شدتی دیگر وحدتی سخت تر پدید می شد تغاری از نقره که عطاری دانا از طیب و زعفران و بعضی ادویه خوب و گلاب آکنده میداشت ترتیب داده در خوابگاهش اندر آورده و نیز هفت غلاله قصب رشیدیه که بدست زنان ساخته و پرداخته شده بود می آوردند ، و از آن پس آن غلائل را در آن ظرف بطیب و گلاب آلوده ساخته ، و بهر روزی هفت جاریه ماهروی مشکبوی مشگین موی را حاضر کرده اندام ایشان را چون نقره خام برهنه ساخته از آن غلاله عبير آلودش طیب آمود می گردانیدند

ص: 286

آنگاه آن ماه طلعت زهره جبين با سرين سيمين برفراز کرسیی مثقب می نشست و آن غلاله را بر آن کرسی آویخته می داشت ، و در زیر آن جل مجلل می گردانید ، آنگاه در زیر آن کرسی مجلل با عود مدرج در عنبر آمد تبخیر می نمود ، تا گاهی که آن قمیص که بر وی بود مجفف می ساخت ، و بدین گونه این معاملت را با وی وسایر جواري مرعي مي داشت ، و این کردار را در خوابگاه بکار می بست و آن خانه را با بخور و طیب آکنده و اندوده می نمود .

در کتاب انوار الربيع مسطور است که اول کسی که وضع باد بیزن از کتان بزرگ نمود و بفرمود تا مانند شراع کشتی مرتب کرده با گلاب تر ساخته از سقف منزلی که جای داشت در زمان تابستان آویزان کرده و ریسمانی بر آن علاقه نمودند تا هر وقت بخواهند بدستیاری ریسمان جنبش دهند که مقدار آن مروحه باندازه طول و عرض آن منزل بود رشید است

و اسباب این کار چنین شد که یکی روز رشید در گرمگاه روزی نزد خواهر خور عليه دختر مهدي در آمد و نگران شد که البسه خود را بزعفران و صندل بیالوده و بر روی ریسمانها بیاویخته تا خشك شود . رشيد نزديك بآن جامه های گسترده بنشست ، باد بر آنها می وزید و بوی خوشی بردماغ میدمید و ازین حال آسایشی از گرما برشید رسید ، بسیار مطبوع شمرد و بفرمود تا بدانگونه باد بیزنی مرتب ساختند

در این عصر این نوع باد بیزن بزرگ پهناور معمول و در مسجد سلطاني دارالخلافه که نماز جماعت میشود و پاره اماکن دیگر موجب آسایش از شدت حرارت. فصل گرما بیز است

بیز طبري گويد : از یکی از خدام رشید حکایت کرده است که وقتی عباس بن محمد مقداری غاليه تقدیم حضور رشید نمود وحاملش خودش بود و گفت : اى أمير المؤمنين ! خداوند مرا فدای تو گرداند ، همانا غالية بخدمت تو بیاورده ام که هیچکس را مانند آن نیست ، چه مشکش از ناف آهوان تبتيه عتیقه و عنبرش از

ص: 287

عنبر دریای عدن ، و بانش از فلان مدنی است که بجودت و استادی و لطف این صنعت معروف ، و ترکیبش از شخصی است در بصره که بتأليف وتركيب بان(1) نامدار است ، اگر میل و رأى مبارك امير المؤمنين علاقه بر آن می گیرد که بقبول آن بر من منت گذارد زهی مباهات ومفاخرت خواهد بود

هارون الرشید با خاقان خادم مخصوص خود که بر فراز سرش حضور داشت گفت : این غالیه را اندر آر ! خاقان حاضر ساخت و آن غالیه در برنیه و دیگی بزرگ از نقره بود و ملعقه در آن بود ، پس سر پوش از آن بر گرفتند ، و در این وقت ابن ابی مریم مدنی که مصاحب رشید بود و همواره رشید را بکردار و گفتار خود خندان می داشت و رشید ساعتی از وی جدائی نتوانست جست ، حاضر بود و گفت : ای امير المؤمنين ! اين غالیه را بمن بخش ، رشید گفت : : برای خود بر گیر !

عباس از مشاهدت این حال بخشم اندر شد و از شدت غیظ و تأسف وتعجب همی خواست جان از تنش بیرون تازد ، و با ابن ابی مریم گفت : وای بر تو ! همانا بچیزی طمع بر بستی که من خودرا از آن محروم ساختم و آقای خودرا بر خویشتن بر گزیدم و شایسته او دانستم و تو چنین چیزی نفیس را بر گرفتی ؟! ابن ابي مريم گفت : مادرش زناکار باد اگر این غالیه را جز بكون خود بمالد ! رشید چون این سخن بشنید بخندید

آنگاه ابن ابی مریم از جای برجست و یکطرف قميص خود را که ساتر عورتش بود بر سر خود برافراخت ، و از آن پس دست بآن دیگ در آورد و همی باندازه که دستش حمل می نمود از آن غاليه بيرون آورده و گاهی بر مقعد خود بمالید و گاهی آلت و عورت خود را و گاهی زیر بغلهای خود را آلوده میساخت ، پس از آن سر و صورت و اطراف خود را چندان بمالید که سیاه نمود ، و تمام اعضای

ص: 288


1- نام درختی است که میوه آنرا حب البان و بفارسی تخم غالیه نامند ، و از ترکیب آن با سایر عطريات معجونی سپاه رنگ بدست آید که بسیار خوشبو است

خود را بدانگونه بیالود و بیاندود

آنگاه با خاقان گفت : غلام مرا اندر آور ! رشید که از شدت خنده نمی دانست چه سازد و چه گوید ؟ گفت : غلامش را بخوان ! چون غلام حاضر شد ابن ابی مریم گفت : بقیه این غالیه را نزد زوجه من برده با او بگو : حقه سيمين و فرج عبير آگین خود را با این غالیه بیالای ! تا چون من باز آیم تو را بگایم ، غلام آن دیگدان را بر گرفت و بسرای ابن ابی مریم برفت ، ورشيد از کثرت خنده زمین را از آسمان باز نمی دانست

آنگاه ابن ابی مریم روی با عباس بن محمد آورده گفت : سوگند باخدای ! پیری احمق و گول هستی ، بحضور خلیفه می آئی وازغالیه که آورده تمجید می کنی مگر ندانسته باشی که هر چه از آسمان می بارد و هر چه اززمین می روید از آن اوست و تمام اموال دنیا را مالك است و دنیا و ما فیها در زیر نگین اوست ، و عجیب تر ازین جمله این است که اگر با ملك الموت گویند : در کار درنگ بجوی و بأمر او کار کن ! امتثال می نماید و آن حکم را نافذ می گرداند ، آیا در حضور چنین کسی از غالیه تمجید می نمایند و در نام بردن آن خطبه می رانند و شرح و بسط می دهند ؟ گویا با مردی بقتال یا عطار يا تمار سخن می کنند

راوي مي گويد : هارون الرشید ازین کردار و رفتار چندان خندان شد که همی خواست نفسش قطع شود ، و از آن پس یکصد هزار درهم به ابن ابي مريم عطا کرد ، و بعضى حكايات ابن ابي مريم با هارون الرشید در مقام خود مذکور میشود .

ابوالفرج اصفهانی در پانزدهم اغاني اين مکالمه را نسبت به ربيعة الرقي شاعر و عباس بن محمد دهد ، چنانکه انشاء الله تعالی در همین کتاب در جای خود مسطور خواهد شد

ابن اثیر گويد : هرگز احسان محسنی در خدمت رشید ضایع نمی شد و در پاداش آن درنگ نمی رفت

فضيل بن عياض می گفت : هیچکس نیست که اگر بمیرد مانند مرگ

ص: 289

رشید بر من گران و دشوار آید ، سوگند با خدای ! سخت دوستدار هستم که خداوند از عمر من برزندگانی او بیفزاید ، و این سخن بر اصحاب فضیل بزرگ می نمود ، و چون هارون بمرد و آن فتنه ها در جهان طغیان گرفت و مأمون مردمان را مجبور می داشت که بخلق قرآن قائل شوند و اصحاب فضیل آن حوادث و شداید را محسوس و مکشوف دیدند گفتند : شیخ بآنچه تکلم می فرمود داناتر بود

در أخبار الدول قرماني مسطور است که یکی روز ابان در خدمت رشید بتغذي مشغول شد ، پس در این حال هريسه عجیبه بیاوردند ، هریس بروزن امير و هریسه آن گندمی است که می کوبند و با گوشت می پزند و داروهای گرم نیز بکار می برند ، بالجمله می گوید: در وسط آن سکرجه(1) بود که ازروغن دجاج در آن بود .

ابان می گوید : مایل آن روغن شدم و دست دراز کردم تا از آن در یابم و آن روغن بطرف من منقلب شد بر هریسه ، رشید گفت : اى أبان ! أخرقتها لتغرق أهلها ؟! أبان گفت : نه چنین است اي أمير المؤمنين ، و لكن سقناه لبلد میت ! رشید چون جواب آن آیه شریفه را ازین آیه کریمه بشنید چندان بخندید که بر سینه خود بر چسبید

در مروج الذهب مسطور است که ابراهيم بن مهدي گفت : روزی از خدمت رشید خواستار شدم که مرا مفاخرت بخشد و بسرای من مهمان گردد ، و اینوقت در رقه جای داشتیم ، رشید پذیرفتار شد ، و او را قانون چنان بود که از آن پیش که طعام بارد بخورد طعام حار می خورد ، و چون طعامهای سرد پیش آوردند در جمله آنچه بدو نزديك بنهادند جامی از قریض و ریزه ماهی بنظرش آمد و بسیار صغير شمرد و گفت : از چه روی آشپز تو این ماهیان را این چند صغير خورد نموده است ؟ گفتم : يا أمير المؤمنين ! همانا اینکه از نظر خلیفه روی زمین

ص: 290


1- سكرجة - بضم سین و کاف فارسی و سکون راء (و گاهی با تشدید مفتوحه) وفتح جيم - قدح و کاسه سفالین را گویند . معرب سكره فارسی است

می گذرد زبانهای ماهیان است

هارون گفت : چنان می نماید که در این جام یکصد زبان باشد ، مراقب خادم وی گفت : ای امیر المؤمنين ! در این جام از یکصد و پنجاه زبان ماهی افزون است ، هارون چون بشنید از ابراهیم پرسید : چه مقدار قیمت آن شده است ؟ و او را سوگند داد که سخن بصدق نماید ، ابراهیم گفت : بهای آن از هزار درهم بیشتر است

رشید دست از طعام کشید و قسم یاد نمود که تا مراقب هزار درهم حاضر - نسازد هیچ چیز نمی خورد ، چون آن مال را حاضر کردند فرمان کرد تا آن جمله را بتصدق دادند ، و گفت : امیدوارم که این مبلغ كفاره آن اسراف تو باشد که هزار درهم در يك جام ماهی انفاق نمودی ! پس از آن همان جام را بیکی از خدام خود بداد و گفت: اول سائلی را که ب بدو بده !

ابراهیم گوید : بهای آن جام زرین رشید دویست و هفتاد دینار سرخ بود ، پس یکی از خدام خود را با اشارت و غمز باز نمودم که با آن خادم برود و جام را از آنکس که بدو می رسد بخرد ، رشید بفطانت ملتفت شد و گفت : ای غلام ! چون این جام را بسائل دادی با او بگو : أمير المؤمنين با تو می گوید : حذر کن از اینکه این جام را از دویست دینار کمتر بفروشی ! چه این جام ازین مبلغ برتر است ، خادم چنانکه فرمان رفت بجای آورد و خادم ابراهیم امکان نیافت که از - سائل کمتر از دویست دینار خریدار گردد .

و نيز مسعودي در مروج الذهب گوید : یکی روز هارون الرشید در رقه بمسابقت و دوانیدن خیل مشغول شد ، و چون اسبهای دونده را رونده ساخت خود بصدر میدان در مکانی که اسبها را پایان دوندگی بدانجای بود و مجلس هاروني را در آن موضع مرتب کرده بودند جلوس نمود ، و از طبقات خیل اعيان واركان دولت که بمسابقت ریاضت داده بودند یکدسته از اسبهای رشید و اولاد او بود که در اوائل خيلها می دوانیدند

ص: 291

و چون بیامدند دو اسب بر تمامت آن اسبها سبقت داشتند و عنان در عنان دوان و تازان بودند ، و هيچيك از آن يك نه جلو و نه عقب میماند ، رشيد بتأمل نظر کرد و گفت سوگند با خدای ، اسب من است ! و دیگر باره تأمل نمود و فرمود : اسب پسرم مأمون است ! و این دو اسب شتابنده می آمدند و اسب رشید و اسب پسرش مأمون بر تمام آن اسبها پیشی جستند ، رشید از دیدار این سبقت مسرور گردید ، و از آن پس دیگر اسبها بیامدند .

و چون مجلس اسب تازی پایان گرفت ، و رشید آهنگ انصراف نمود ، اصمعي در این وقت حاضر بود با فضل بن ربيع گفت : يا أبا العباس ! این یکی روز از ایام است که همیشه چنین روز بدست نیاید ، دوست همی دارم که مرا بأمير المؤمنين رسانی ، فضل برخاست و عرض کرد : يا أمير المؤمنين ! اينك اصمعي است و در امر این دو اسب بلند نژاد چیزی مذکور نموده است که خداوند تعالی بآن واسطه بر سرور امير المؤمنین می افزاید .

رشید گفت : بیاور و باز نمای آنچه داری ای اصمعی! گفت : اى امير المؤمنين حالت من و پسر تو و این دواب تازنده برازنده شتابنده پیش آینده نامدار چنان است که خنساء در این شعر گوید :

جاري أباه فأقبلا وهما *** يتنازعان كقادف الحصر

و هما كأنهما وقد برزا *** صقران قد حطا علی و کر

برزت صفيحة وجه والده *** ومضى على غلوائه يجري

أولى فأولى أن يقاربه *** لولا جلال السن و الكبر

در این اشعار از تندی و شتابندگی و صحرا نوردی آن دو اسب حکایت کند که مانند چرغ شکاري که بآهنگ آشیان در طيران باشند دونده و گذرنده بودند

در کتاب انوار الربيع مسطور است که ابن اعرابی داستان می نماید که وقتی هارون الرشيد باسب تازي فرمان کرد در میان اسبها که مشمر نام داشت تازان بیامد و بر دیگر اسبها سبقت گرفت ، رشید بآن اسب و آن تیز تازی همواره در -

ص: 292

عجب بود ، لاجرم شعر ای عهد را بفرمود تا در حق آن اسب انشاد شعری نمایند أبوالعتاهيه بر جمله شعرا پیشی جست و گفت

جاء المشمر و الأفراس يقدمها *** عفواً على مثله منها و ما انبهرا

وخلف الريح حسرى وهي جاهدة *** و مر يختطف الأبصار و النظرا

می گوید: مشمر بیامد و بر تمامت اسبهای دونده پیشی داشت و چنان دونده بود که باد وزنده را در حیرت صحبت بگذاشت و چنان بگذشت که پویه دیدار را از دیدار دیدارش پای رفتار فروماند .

هارون الرشيد چون این بدیهه بدیعه بشنید او را بصله نامدار برخوردار فرمود ، و دیگر شعراء را آن جرئت نماند که بعد از وی بانشاء شعر و مضمونی مبادرت نمایند

در جلد اول مستطرف مسطور است که چنان اتفاق افتاد که در زمان هارون۔ الرشيد قحط و غلائی عظیم روی داد و کار بر مردم روزگار دشوار گشت و جهانیان باندوهی عظیم و اضطرابی عمیم دچار شدند ، هارون الرشید مردمان را فرمان داد تا در حضرت یزدان ، و روزی ده روزی بران ، دست بدعا بر کشند ، و بگریستن و نالیدن اندر شوند ، و هم بفرمود تا آلات طرب را در هم شکنند

و روزی از روزها بنده سیاهچرده را بدیدند که دست زنان و رقص کنان و شادان می گذشت و تغنی می نمود ، اورا بخدمت خلیفه بیاوردند ، هارون گفت چگونه است که تمام مردمان باندوه و ناله اندرند و تو بر حال دیگر باشی ؟ گفت : همانا سید و آقای من را خزانه گندمی است و من بروی توکل دارم که از آن انبار گندم مرا بخوراند ، ازین روی در هیچ حال و هیچگونه گردش و پیش آمد ماه و سال باکی و تشویشی ندارم و شادان و آسوده خاطر می رقصم ، رشید چون بشنید متنبه گردید و گفت : چون این شخص بر مخلوقی که مانند خود او است تو کل می نماید و آسوده می گذراند ، البته توکل کردن بر خدای متعال شایسته تر و سزاوارتر است ، پس مردمان را بحال خود بگذاشت و آنان را فرمان

ص: 293

داد تا بخداوند تعالی توکل نمایند

و نیز در مستطرف مسطور است که هارون الرشید در يك روز دو کرور - وسیصد و پنجاه هزار ببخشید

همانا هارون الرشید در جود و کرم در میان خلفای بني عباس نامدار است چنانکه از این پیش بکثرت عطای او باهل حرمین شریفین و غیر از آن اشارت رفت اما از ابوجعفر منصور که در جمله خلفای عباسی بکثرت بخل و شدت لؤم مشہور است سخت غریب است که چنانکه از این پیش مذکور شد در يك روز چهل کرور دينار جماعت بني هاشم و وجوه قواد و سرداران خود عطا نمود ، اگر چه منصور نیز در مواقع لزوم از بذل و عطا چندان دریغ نمی ورزید ، أما اگر این مبلغ مزبور که از هيچيك طبقه سلاطين عالم شنیده نشده است مقرون حقیقت باشد برای پاره ملاحظات و محظورات و أخذ نتايج جميله مفيده بوده است که بأضعاف آن در طمع عوض بوده ، یا از آن است که از حیز خود خارج ندانسته و بآن غرض رفته است که بجائی دور و از حوزه او بیرون نمی رود .

و در هر صورت چهل کرور دینار را نمی شاید پذیرفتار شد مگر اینکه حمل بر در هم کنیم ، یا در مقدارش سهوی در قلم كاتب شده باشد ، چه در عرض همان مبلغی که از بخشش رشید یادمی نماید و عظیم می شمارد بعطای منصور نیز اشارت میکند.

چنانکه سيوطي در تاريخ الخلفاء می نویسد که از نفطويه مسطور است که گفت : هارون الرشيد بآثار جدش ابی جعفر منصور اقتفا می نمود مگر در حرص چه خلیفه مانند رشید در جود و عطا قبل از وی شنیده نشده است ، در يك روز صدهزار بسفيان بن عيينه و دویست هزار باسحاق موصلی عطا کرد ، و ازین گونه حكايات مكشوف می افتد که آن مبلغهای گزاف را گزافه باید شمرد چه در زمان هارون البته وسعت و بضاعت و دخل مملکت چندین برابر عهد منصور بوده است معذلک چون از بخشش بزرگ رشید داستانی برای شهادت و گواهی مذکور دارند و موجب عبرت و استعجاب نمایند باین میزانها داستان می آورند .

ص: 294

بیان پاره اخبار و احادیثی که از حضرت امام رضا صلوات الله علیه در باب حدوث عالم وارد است

در کتاب سماء و عالم از صفوان بن یحیی مرویست که ابو قره محدث از من خواستار شد که او را بحضور مبارك حضرت امام رضا علیه السلام مشرف گردانم ، پس از حضرتش اجازت خواستم و امام علیه السلام اورا رخصت تشرف بخشید ، ابوقره بحضور همایونش مفتخر و از مسئله چند پرسش نمود ، و از جمله سؤالاتش این بود که عرض کرد : خداوند مرا برخی تو گرداند ، با من خبر ده از کلام خدا با موسی علیه السلام!

و کلام ایشان چنانکه در احتجاج مشروح است بآنجا پیوست که عرض - کرد : در کتب یعنی کتابهای آسمانی چه فرمائی ؟ امام رضا علیه السلام فرمود : تورات و انجيل و زبور و فرقان و هر کتابی که نازل شده است کلام خداوند است « أَنْزَلَهُ لِلْعَالَمِینَ نُوراً وَ هُدًی وَ هِیَ کُلُّهَا مُحْدَثَهًٌْ وَ هِیَ غَیْرُ اللَّهِ » خداوند تعالی این کتب را برای روشنی و هدایت و راهنمایی جهانیان نازل ساخت ، و آنها بجمله حادث هستند و غیر از خدای می باشند .

أبوقره. عرض کرد : آیا اینها فانی می شوند ؟ حضرت أبي الحسن سلام الله عليه فرمود : « أجمع المسلمون على أن ما سوى الله فان ، و ما سوى الله فعل الله ، و النورية و الانجيل والزبور و الفرقان فعل الله ، ألم تسمع الناس يقولون : رب القرآن ؟! و إن القرآن يقول يوم القيامة : يا رب ! هذا فلان- وهو أعرف به- قد أظمأت نهاره و أسهرت ليله ، فشفعني فيه ! و كذلك التورية و الانجيل و الزبور كلها محدثة مربوبة ، أحدثها من ليس كمثله شيء هدى لقوم يعقلون فمن زعم أنهن لم يزلن فقد أظهر أن الله ليس بأول قديم و لا واحد ، و أن الكلام لم يزل معه وليس له بدؤ وليس [ له ] با له .

اجماع مسلمانان بر آن است که جز ذات، کامل الصفات خداوند پاینده ،

ص: 295

هر چه در معرض وجود آید نابود گردد ، و آنچه سوای آفریننده عالم است آفریده کردگار عالم است ، و تورات و انجیل و زبور و فرقان فعل خداوند سبحان است نمی شنوی مردمان همی گویند : رب القرآن ؟! و بدرستی که قرآن در روز قیامت عرض می کند : پروردگارا ! این فلان شخص است - و حال اینکه خدای بآن أعرف است - من او را در روز تشنه داشته ام و شبش را بیداری داده ام ، هم اکنون شفاعت مرا در حقش بپذیر ! و همچنین تورات و انجیل و قرآن بتمامت محدث و مربوب هستند و خداوند بی مانند آنها را احداث فرموده تا برای آنانکه نمی۔ دانند و تعقل ندارند اسباب هدایت باشند ، پس هر کس گمان برد که این کتاب آسمانی همیشه بوده اند همانا قائل بآن خواهد بود که خدای تعالى أول و قديم نیست وواحد نیست و کلام همیشه با او بوده یعنی تعدد قدماء لازم میشود و برای کلام بدوی نمی باشد ، و اله نیست

مجلسی در بیان این حدیث شریف میفرماید : ليس له بدو : یعنی اگر بآن نحو معنی نمایند مقتضی این می شود که بگوئیم : برای کلام علتی نیست یعنی معلول علتی نیست ، زیرا که اگر قرآن را یا کلام را قدیم شماریم قدیم را مصنوع نتوان شمرد ، و اینکه فرمود : و ليس با له ، یعنی و حال اینکه کلام اله نیست پس چگونه محتاج بصانع نخواهد بود ؟(1) یعنی چون صانع كل خداوند یکتا است پس هر چه جز اوست محتاج بدو و هر مصنوعی نیازمند صانع است ، و اگر جز این باشد بباید صنایع اله باشند چه شما می گوئید : صنایع ، خداوند را در قدم و ازلیت شريك باشند و اثبات عدم شريك باري در جای خود مبرهن است ، و در بعضی نسخ مرقوم است : و ليس با له له ، يعني در اين صورت که شما می- گوئید لازم می گردد که خداوند تعالی اله و خالق کلام نباشد ، چه بقول شما همیشه با خدای بوده است

راقم حروف گوید : در این کلام که فرمود : و هو أعرف به ، این نیز

ص: 296


1- ترجمه مطابق بحار ج57 ص36 طجدید اصلاح شد . رك

لطیفه ایست که بر تقدم دلالت و بر اینکه کلام غیر از خداوند است حکایت دارد و گرنه ببایستی در مقام عرفان و تقدم و تفاضل یکسان باشند

و هم دیگر در آن کتاب از سلیمان جعفري از حضرت امام رضا عليه السلام مرویست « الْمَشِيَّةُ مِن صِفاتِ الأفعالِ، فمَن زَعَمَ أنَّ اللّه لم يزل شائِياً فَلَيْسَ بِمُوَحِّد » مشيت از صفات افعال است ، پس هر کس گمان نماید که یزدان تعالی همیشه شائي بوده است موحد نیست ، يعني مشيت را در قدم و فعل را با فاعل در ازلیت شريك و توأم ساخته است و چنین کس موحد نیست و خدای را واحد و بلاشريك ندانسته است

مجلسی می فرماید: شاید این شرك باعتبار این باشد که اگر اراده ومشيت ازلي باشند پس مراد و مشيء نیز ازلي خواهند بود ، یعنی آن چیزی را هم که اراده شده و مشیت بر آن رفته نیز ازاي خواهند بود و البته در قدیم تأثير معقول نیست ، و با این معنی الهی دوم خواهد بود و حال اینکه اراده و مشيت عين ذات نیستند و با این حال اگر مشیت و ارادت دائماً باخدای سبحان باشند دو اله دیگر واجب میشود .

چنانکه از عاصم بن عبدالحمید(1) مرویست که گفت : در حضرت أبي عبدالله علیه السلام عرض کردم: خداوند همیشه مريد يعني اراده کننده بوده است؟ فرمود: إِنَّ الْمُرِيدَ لَا يَكُونُ إِلَّا لِمُرَادٍ مَعَهُ بل لَمْ يَزَلِ عَالِماً قَادِراً ثُمَّ أَرَادَ ، چون شأن اراده کردن و مرید بودن این است که مراد و آنچه را که اراده کرده با مرید باشد ، نمی توان گفت : خداوند را اراده همیشگی بوده است ، یعنی اگر چنین باشد بایستی مرید و مراد در قدم شريك باشند ، و این وقت تعدد قدما لازم است و باید مشرك بود ، بلکه خداوند همیشه دانا و توانا بوده است پس از آن اراده بخلق مخلوق فرمود ، و علم شرط معلوم و قدرت شرط مقدور نیست که اگر ازلیت داشته و عین ذات باشند مخالف توحید و مولد شرك باشد

ص: 297


1- عاصم بن حميد . رك بحار ج57 ص38

و هم در کتاب سماء و عالم و عیون و توحید از محمد بن عبد الله خراساني مسطور است که از حضرت امام رضا علیه السلام مرویست که فرمود : هو أين الأين كان و لا أين و هو كيف الكيف وكان ولاكيف ، و معنی این کلام مبارك درذيل اصل خبر مسطور خواهد شد

و هم در آن کتاب و عیون و توحید از محمد بن يحيى علوي مرويست در همين معانی از خطبه طویل آنحضرت : أول عبادة الله معرفته و أصل معرفة الله توحيده - إلى آخرها ، مذكور است که در محضر مأمون قرائت فرموده ، انشاء الله تعالى در مقام خود مسطور میشود .

و نیز در کتاب سماء و عالم از هیثم بن عبدالله الرمانی مرویست که حضرت امام رضا از آباء عظامش علیهم السلام روایت فرمود كه أمير المؤمنين صلوات الله علیه در مسجد کوفه مردمان را خطبه براند و فرمود : الحمد لله الذي لا من شيء كان ولا من شيء كون ماكان(1) مستشهد بحدوث الأشياء على أزليته و بفطورها على قدمته- الخطبة ، سپاس خداوندی را که از چيزي موجود و از چيزي تكوين -نشده است (2) وهیچ چیزی را برای حدوث اشياء برأزليت خود بشهادت نخواسته و بفطور آن بر قدمت خودش بگواهی نطلبیده است

ص: 298


1- در نسخه اصل چنین بود : « وَ لاَ مِنْ شَيْءٍ كَوَّنَ مَا كَانَ، مُسْتَشْهِدِ » و صحیح آن طبق نسخه بحار ج 57 ص46 ، کتاب توحید ص 69 طبع کتابخانه صدوق ، ص33 ط قديم همان است که در متن آورده شد ، و چون نسخه مؤلف محرف و مصحف بوده و برهمان نسخه اعتماد نموده در ترجمه و توجیه حدیث دچار اشکال شده است
2- بلکه : سپاس خداوندی را که از چیزی موجود نشده است ، و آنچه را هم که ایجاد و تكوين فرموده است از ماده قدیم ایجاد نفرموده است ، ( چه در این صورت تعدد قدما لازم آید ، خواه آن ماده قبلی را اثیر یا اتر بنامیم یا آنرا هیولای اولیه بدانیم ، بلکه ایجاد و تكوين بصورت ابداع و اختراع بوده و صورت و ماده متلازمين پا بدائرة وجود و حدوث نهاده اند خلاصه اینکه امام علیه السلام در جمله اول برای باریتعالی اثبات قدم میفرماید که لازمه الوهیت است ، و در جمله ثانی تعدد قدما را بهر وجه و هر کیفیتی تصور شود نفی میفرماید که در واقع نفى شريك است ) دنباله ترجمه : ازحدوث اشياء (از حيث ماده و صورت) بر ازليت خودگواهی خواسته ، واز پراکندگی و دگرگونی آنها بر قدمت ذات خود دلیل آورده است .

ظاهر معني اين كلمات معجز آیات این است که چون خداوند تعالی قدیم ، و تمام موجودات حادث است پس اگر از چیزی پدید شدی ببایستی آن چیز قدیم و خدای تعالی حادث باشد و اگر چیزی شاهد ازلیت و در خلقت اشیاء حاضر بر فطرت باشد پس ببایست آن شاهد حادث نباشد و تقدم بر حادثات و تعدد قدما لازم آید .

و هم در آن کتاب از حسین بن بشار از ابوالحسن امام رضا علیه السلام مرویست که فرمود : إن الله عالم بالأشياء قبل كون الأشياء - إلى قوله - فلم يزل الله - عز وجل علمه سابقاً للأشياء قديماً قبل أن يخلقها ، فتبارك ربنا و تعالى علو ًا كبيراً ، خلق الأشياء وعلمه سابقاً كما شاء كذلك ، لم يزل ربنا عليماً سميعاً بصيراً .

خداوند تعالی پیش از بودن اشیاء عالم باشياء بود - تا آنجا که می فرماید- پس خداوند تعالى عز وجل علمش بر اشیاء سبقت قدمت داشت از آن پیش که اشیاء را خلق بفرمايد ، يعني علم خدای بر اشیاء پیشی داشت ، و تمام موجودات بلا استثناء حادث می باشند ، پس با این حیثیت و ذات قديم بلا اول يزداني كه مذکور شد پروردگار عالی و بلند است از هر گونه تصوری و شرکت و مشارکتی و حدوثى علواً كبيراً ، بيافريد اشیاء موجودات و ذرات ممکنات را و حال اینکه علمش بر آن جمله پیشی داشت ، همچنین همیشه بدون اینکه بتوان تعيين مدت و بدایت و نهایتی بر آن ذات واجب كامل الصفات نمود ، دانا و شنوا و بصير و بینا بود .

و نیز در سماء و عالم از حسین بن خالد مرویست که گفت : در حضرت امام رضا علیه السلام عرض کردم : جماعتی می گویند : خداوند تعالى لم يزل عالماً بعلم و قادراً بقدرة ، وحياً بحيوة و قديماً بقدم ، وسميعاً بسمع وبصيراً ببصر ، عالم است بدستیاری علم ، و قادر است بنیروی قدرتی ، و زنده است بسبب زندگی ، و قديم بر حسب قدمی ، و سميع است بموجب شنوندگی ، و بینا است بعلت بینشی ،

ص: 299

فرمود: هر کس چنین گوید و بر این دین و آئین رود فَقَدِ اتَّخَذَ مَعَ اللَّهِ آلِهَةً أُخْرى وَ لَيْسَ مِنْ وَ لَايَتِنَا عَلَى شَيْ ءٍ ، همانا مشرك بوده و بهره از ولایت ما ندارد ، يعني بخدایان دیگر و تعدد قدما قائل است و بتوحيد كه عين ولایت ما می باشد قائل نیست .

و هم در آن کتاب از مناظرات و مکالمات حضرت رضا علیه السلام و عمران صابي در قدم صانع و حدوث مصنوعات شرحی مبسوط مذکور است که انشاء الله تعالى در مقام خود مذکور میشود

و نیز در آن کتاب و عیون و توحید از حسن بن محمد نوفلی در ذیل خبری طويل مسطور است که حضرت امام رضا صلوات الله علیه در ذیل خبری طویل در مناظره با سلیمان مروزي در پاسخ سلیمان که عرض کرد : فانه لم يزل مريداً ، یزدان تعالی همیشه مرید و اراده کننده بوده است ، کنایت از اینکه بایستی هماره مرادی با او باشد و تعدد قدما لازم است ، فرمود : ای سلیمان ! فارادته غيره ؟ اگر چنین است که گوئی اراده خدای غیر از خدای است ؟ عرض کرد : آری ، فرمود : فَقَدْ أَثْبَتَّ مَعَهُ شَيْئاً غَيْرَهُ لَمْ يَزَلْ ! پس ببایست دیگری را با خدای تعالی همیشه ثابت کرده باشی و این خود شرکی عظیم و کفری قدیم است ، زیرا دیگری را با خدای بي بدايت و نهایت انباز نموده باشی

سليمان عرض کرد : ما أثبت! چنین چیزی را ثابت نمی گردانم ، فرمود : هي محدثة يا سليمان ! فَإِنَّ اَلشَّيْءَ إِذَا لَمْ يَكُنْ أَزَلِيّاً كَانَ مُحْدَثاً وَ إِذَا لَمْ يَكُنْ مُحْدَثاً كان أَزَلِيّاً ، ای سلیمان ! چون ثابت نمی شماری پس آن چیز محدث و تازه است ، زیرا که چون چیزی ازلی نباشد بناچار محدث است ، یعنی آنچه بر آن تقدم دارد موجد آن است ، و اگر محدث نباشد لابد ازلی خواهد بود ، یعنی بدایت و نهایتی نخواهد داشت

و این مناظره در میان بگذشت تا آنجا که حضرت رضا صلوات الله و سلامه عليه فرمود : ألاَ تُخْبِرُنِي عَنِ اَلْإِرَادَةِ فِعْلٌ هِيَ أَمْ غَيْرُ فِعْلٍ ؟! با من بازگوی آیا

ص: 300

اراده فعل است یا غیر از فعل است ؟ عرض کرد : فعل است ، فرمود : فَهِيَ مُحْدَثَةٌ لِأَنَّ اَلْفِعْلَ كُلَّهُ مُحْدَثٌ ، چون فعل باشد محدث خواهد بود ، زیرا که تمام افعال محدث است .

سلیمان چون چنین دید عرض کرد : اراده فعل نیست ، فرمود : فمعه غيره لم يزل ، اگر چنین است که تو گوئی بایستی همیشه غیر از خدای با خدای باشد ، سلیمان چون این جواب بشنید عرض کرد : اراده مصنوع است ، فرمود : فهي محدثة ، چون مصنوع باشد البته صانعی دارد و محدث خواهد بود .

بعد از آن سیاق کلام باینجا کشید که سلیمان گفت : مقصود من این است که اراده فعل لم يزلي خداوند لم يزل است ، فرمود : ألا تعلم أن ما لم يزل لايكون مفعولا و قديما حديثا في حالة واحدة ؟ مگر نمی دانی آنچه همیشه بوده است مفعول نخواهد بود ؟ يعني فعل و صنعت دیگری نخواهد بود ، و قدیم نمی تواند در يك حالت واحده حديث باشد ؟!

سلیمان را نیروی جوابی نماند ، و همچنان سخن در میانه بگذشت تا بآنجا رسید که امام علیه السلام فرمود : أَنَّ مَا لَمْ یَزَلْ لَا یَکُونُ مَفْعُولًا ، چیزی که همیشه بوده است فعل دیگری نمی باشد ، سلیمان عرض کرد : لَيْسَ الْأَشْيَاءُ إِرَادَةً وَ لَمْ يُرِدْ شَيْئاً، خلقت اشیاء باراده نبود و چیزی را اراده نفرمود .

امام رضا علیه السلام چون این طفره و تجاهل را نگریست فرمود : و سوست یا سلیمان ! فقد فعل و خلق ما لم يزل خلقه و فعله و هذه صفة ما لايدري ما فعل تعالى الله عن ذلك ، هان ای سلیمان ! بوسوسه افتادی و بوسوسه سخن راندی ، چنان که تو گوئی بیایست خداوند عالم قدير قاهر بصير کاری کند و چیزی را خلق کرده و همیشه بیافریده و بجای آورده در حالتی که اراده نکرده و ندیده باشد ، و این صفت کسی است که نداند چه کرده است ، و خداوند تعالی برتر و بزرگتر از آن است که بدینگونه صفات موصوف گردد ، و در بعضی نسخ بجای ما لم يزل « ما لم يره » مرقوم است .

ص: 301

پس از آن سخن اعادت یافت تا آنجا که فرمود : فَالْإِرَادَةُ مُحْدَثَةٌ وَ إِلاَّ فَمَعَهُ غيره ، پس ببایست اراده را محدث بدانیم، وگرنه با خدای بی همتا قائل شویم که غیری بوده است ، يعني بتعدد قدما بايد قائل گردید .

و هم در آن کتاب و عیون اخبار از عبد السلام بن صالح هروي مسطور است که حضرت امام رضا از آباء عظامش از رسول مختار صلی الله عليه و آله الابرار روایت نمود : إِنَّ أَوَّلَ مَا خَلَقَ اَللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ أَرْوَاحُنَا فَأَنْطَقَهَا بِتَوْحِيدِهِ وَ تَحْمِيدِهِ ثُمَّ خَلَقَ اَلْمَلاَئِكَةَ ، نخست چیزی که خداوند عز و جل بیافرید ارواح مقدسه ما بود ، و چون بیافرید ارواح را بتحمید و توحید ذات یگانه گویا گردانید و از آن پس فرشتگان را خلق فرمود .

و این خبر برای شاهد بر مطلوب از هر خبری کامل تر است ، زیرا که بدلايل وقرائن خارجيه معلوم و مبرهن است که نور مقدس محمد و آل محمد صلی الله علیه و آله كه واسطه میان خدا و خلق و علت غائی خلقت مخلوق هستند نخست چیزی است که یزدان تعالی بیافرید و سایر مخلوق بأجمعهم بطفیل این ذوات عالیه که عقل اول و نور اول و خلق اول هستند از مکمن غيب بعرصه شهود خرامیدند ، و چون این ارواح مقدسه با این شئونات و مراتب عاليه حادث باشند ظاهر می شود که حالت سایر - موجودات چیست .

و اینکه می فرماید : بعد از آنکه این ارواح مقدسه آفریده شدند ایشان را بتوحيد و تحمید خدای بی نظیر ناطق گردانید ، این نیز مؤید حدوث این - ارواح است ، و چون بتوحيد و تحمید ناطق شدند آن وقت ملائکه را خلق فرمود این خود دلیل بر این است که از آن پس که داراي وديعه شریفه توحید حق شدند علت خلقت سایر آفریدگان گردیدند ، و اگر محل این ودیعه نمی شدند دارای این مقام نمی گردیدند .

و چون علت غائی خلقت معرفت است ، این است که می فرماید : نخست چیزی که این ارواح شريفه ناطق شدند توحید و اقرار به یگانگی ذات واجب -

ص: 302

الوجود کبریائی است که اصل و عين معرفت است ، زیرا که تا بصفات كماليه خاصه واجب الوجوديه آگاهی نمی یافتند اقرار بتوحيد نمی کردند .

و این گونه معرفت و کمال شناسائی را جز این ذوات سامیه مستعد ومستطيع نبود ، چه در میان ایشان و آئینه سراپا نمای عظمت و انوار کبریائی و این انوار ساطعه که محل انتقاش مراسم جمال و جلال هستند فاصله نیست ، پس می توان گفت : « أَوَّلُ العِلمِ مَعرِفَهُ الجَبّارِ وَ آخِرُ العِلمِ تَفویضُ الأَمرِ إِلَیهِ » اصل عرفان است ، و حقیقت معرفت را این ارواح مکرمه ادراك فرموده اند :

دیگران بی بهره اند از جرعة كأس الكرام

پس شناسائی تامه كامله منحصر بایشان و معرفت مجملی در خور سایر موجودات است که همینقدر بدانند این مخلوق را خالقی و این مصنوع را صانعی قدیم لايزال است که منزه ذات پاکش از چه و چون

لاجرم چون در مقام معرفت این انوار مقدسه طيبه كامله مجاهدت ورزند از آنجا که می فرماید : « وَ الَّذِينَ جاهَدُوا فِينا لَنَهْدِيَنَّهُمْ سُبُلَنا » ممکن است بطريق شناسائی این انوار مبارکه و از آن پس تفویض امور خودرا بایشان که طريق معرفت الهي است راه یابند.

و چون آن انوار مبارکه بعد از آنکه بتوحيد خدائی ناطق شدند و بعد- از آنکه مقام توحید و شئونات الوهیت را بدانستند زبان بحمد و ثنا بر گشودند و خدای را بعظمت و جلال او و آفرینش ایشان و تنطق بتوحيد حمد گفتند ، سایر آفریدگان نیز که بطفیل این انوار مبار که آفریده شده اند ببایست، بثنا و ستایش این انوار لامعه که اسباب سعادت ایشان گردیدند زبان برگشایند و ایشان را بصفاتی که فروتر از مقام خالق و برتر از صفات مخلوق است بشناسند و آن انوار ساطعه را نسبت بذات قديم واجب الوجود حادث ، و نسبت بساير ممكنات قدیم بدانند ، و بالاتفاق حدوث تمام ماسوی الله تعالی را تصديق ، وقدمت برهر قدیم را مخصوص بحضرت احديت شمارند که اوست اولی که اول ندارد و آخری که آخر نپذیرد .

ص: 303

هر اولی نسبت بأوليتش آخر است و هر آخری نسبت بأخرويتش اول است ، اول از اوست ، آخر از اوست ، تمام مدتها از امتداد بی پایانش شناخته گردد و تمام زمانها بأزمنه بلا بدایت و نهایتش هویدا گردد ، وجود بلا آغازش آغاز هر آغاز ، بقای بلامنتهایش انجام هر انجام ، هر چه ازین مقوله سخن کنیم از خود و در خود و بر خود نموده ایم ، و گرنه ممکن را از واجب و فاني را از باقي ، ومصنوع را از صانع ، و ممنوع را از مانع ، و محاط را از محیط ، و معدوم بالاصاله را از موجود بالحقيقه چه حديث است ؟ !!

ازین پس انشاء الله تعالی در مواقع عدیده در ذیل مناظرات و احتجاجات و مکالمات آنحضرت صلوات الله عليه با علمای عصر و صاحبان مذاهب و مسالك مختلفه باین معاني و مضامین اشارت خواهد شد .

ص: 304

بیان پاره حکایات و مجالس و محاورات هارون الرشید با بعضی از ناسکين و سالکین عصر

در تاریخ طبری از محمد بن هارون از پدرش مرویست که گفت : روزی در خدمت رشید حاضر شدم ، فضل بن ربیع گفت : اى امير المؤمنين ! ابن السماك را بر حسب فرمان حاضر ساختم ، رشید گفت : اورا اندر آر ! چون بخدمت رشید حاضر شد ، رشید گفت : مرا موعظت کن ! ابن سماك گفت : ای امیر المؤمنين ! اتق الله وحده لا شريك له ، واعلم أنك واقف بين يدي الله ربك ثم مصروف إلى إحدى منزلتين لا ثالث لهما : جنة أو نار ، از خداوند یگانه بی انباز بترس و دانسته باش که بامداد قیامت در حضرت پروردگار قهار ایستاده و محاسب شوی و چون از حساب تو پرداخته شد یا در بهشت نعیم یا از دوزخ و جحیم منزل سازی و جز این دو منزل منزلی دیگر نیست .

چون رشید بشنید چندان بگرييد که ریش او از آب چشم او تر گردید فضل بن ربیع روی با ابن سماك آورد و گفت : سبحان الله ! آیا هیچکس را شکی در خاطر خلجان می نماید که أمير المؤمنين را انشاء الله تعالی جای در بهشت خواهد بود ؟ چه او را بحق الله و عدل و فضل در میان عباد الله قيام و اقدام است .

راوی می گوید : ابن سماك باين كلمات فضل وقعی و منزلتی نگذاشت و بدو التفاتی ننمود و دیگر باره روی با رشيد آورد و گفت : ای امیر المؤمنين ! این شخص يعني فضل بن ربیع - قسم بخدای - در آن روز با تو و نزد تو نخواهد بود ، پس از خدای بترس و نگران خویشتن باش ! هارون ازین سخن چندان بگریست که بروی بیمناك شديم ، و فضل بن ربیع چنان متحير گردید که تا زمانی که از حضور هارون بیرون شدیم لب بسخن بر نگشود .

در تاریخ الخلفاء مسطور است که روزی ابن السماك بر رشید در آمد ، رشید آب طلبید تا بنوشد ، چون جام آب را حاضر کردند و رشید بگرفت تا بیاشامد ،

ص: 305

ابن سماك گفت: ای أمير المؤمنين ! درنگ فرمای تا سخن مرا بشنوی ! بازگوی اگر ترا از نوشیدن این آب بازدارند بچه مقدار خریدار می شوی ؟ گفت : يك - نیمه مملکت خودرا در بهایش میدهم ، گفت : بیاشام ، خداوندت گوارا بگرداند چون بنوشید گفت : از تو می پرسم ، اگر ترا ممنوع بدارند از بیرون شدن این آب از بدنت ، يعني قدرت راندن گمیز از تو بشود و حبس البول شوی ، چند - میدهی تا بتوانی از بدن خود برانی ؟ گفت : تمام مملکت خود را میدهم .

ابن سماك گفت : همانا ملك و پادشاهیی که بهایش باندازه آشامیدن و شاشیدنی باشد هر آینه سزاوار است که احدى بآن رغبت نبندد ، هارون الرشید چون بشنید بشدت بگرئید .

در تاریخ طبري مسطور است که روزی عبدالله بن عبدالعزيز عمري بموعظت رشید زبان بر گشود . رشید همواره مواعظ اورا بكلمه « نعم ياعم » تلقی می نمود چون عبد الله روی برتافت تا برود هارون الرشید دوهزار دینار زر سرخ در کیسه بتوسط أمين و مأمون برای او بفرستاد و ایشان با آن دنانير بعبد الله پیوستند و گفتند : ای عم! همانا امير المؤمنين بتو می فرماید : این وجه را بر گیر و بآن سودمند شو یا بهر کس میدانی پراکنده دار !

عبد الله گفت : امير بهتر داند تا بكدامكس برساند ، پس از آن يك دينار از همیان زر بر گرفت و گفت: مکروه می شمارم که سوء فعل را با سوء فعل ممزوج دارم ، و بعد از آن عبد الله را بطرف بغداد راهسپار یافتند ، هارون الرشید این کار را مکروه شمرد و عمريين را حاضر کرد و گفت : ما را با پسرعم شما چه کار است ؟! من او را بجانب حجاز می فرستم و او بجانب بغداد که دار الملك من است راه می سپارد ! و همی خواهد دوستان مرا بر من فاسد نماید ، او را از من برتا بيد ! گفتند : از ما پذیرفتار نمی شود .

هارون بموسی بن عیسی نوشت که او را متوقف نماید تا گاهی که وی را برگرداند ، عیسی پسری ده ساله را که حافظ خطب و مواعظ بود بدو برانگیخت

ص: 306

و آن پسر برفت و با عبدالله فراوان سخن و موعظت نمود بدانسان که عمري هيچوقت در مدت عمر خود بدانگونه نشنیده بود ، آنگاه عبد الله را از تعرض بهارون نهی کرد ، عبد الله نعل خود بر گرفت و بپای شد ، و همی گفت : فَاعْتَرَفُوا بِذَنْبِهِمْ فَسُحْقًا لِأَصْحَابِ السَّعِيرِ !

در کتاب زينة المجالس مسطور است که روزی شقیق بن ابراهیم بلخي نزد هارون الرشید رفت ، هارون گفت، : شقیق بن ابراهیم زاهد توئی ؟ گفت : من شقيق بن ابراهیم هستم ، أما زاهد تو هستی ! هارون گفت : چگونه من زاهد هستم ؟ شقيق گفت : من ترك دنيا گفته ام و نعيم آخرت بر من جلوه می نماید ، و هنوز فرياد هل من مزید میزنم ، با این حال چگونه زاهد باشم و زاهد توئی که باین جهان بیمقدار قناعت ، و بهشت را از دست داده ای !

هارون گفت : مرا پندی بگوی ! گفت : یزدان منان سرائی مرتب ساخته که آن را دوزخ گویند و ترا در بان آن مكان فرموده و سه چیزت کرامت کرده بیت المال و شمشیر و تازیانه ، و فرموده است باین سه چیز مردمان را از دوزخ بازداری ، هر کس خلاف امر حق کند بتازیانه تأدیبش مؤدب ، و هر کس بدون حق کسی را بکشد با شمشیرش قصاص ، و هر کس نیازمند شود از بیت المالش مخارج يوميه عطا کنى ، واگرخلاف فرمان یزدان نمائی پیشرو دوزخیان باشی !

هارون گفت : زیادتر بگوی ! گفت : تو بر گونه چشمه و عمال دیگر بر سان جویها هستند که از چشمه جدا شوند ، اگر چشمه تيره شود جمله جویها تیره گردند ، هارون او را مکرم و معزز باز گردانید .

معلوم باد ! شقيق بن ابراهيم بلخي - چنانکه مسطور شد -در سال يکصد و پنجاه و هشتم هجري وفات کرده است و در آن زمان هارون الرشيد طفلی خرد۔ سال بوده و صحبت با مشایخ ایام را نمی شایسته ، مگر اینکه با دیگری اتفاق افتاده است ، و بروایت أصح که ازین پس مسطور خواهد شد شهادت شقيق در سال یکصد و نود و چهارم بوده ، ومكالمات او با رشید درست می آید ، والله تعالى أعلم .

ص: 307

و نیز در آن کتاب مسطور است که وقتی هارون الرشيد بمجلس ابن السماك رفته گفت : مرا پندی بگوی ! گفت زیانکارترین خلق جهان مردي است که در بهشتی که طول آن برابر هفت آسمان و عرض آن برابر هفت زمین است مسکنی نداشته باشد .

مکشوف باد ! ازین پیش در دامنه این کتب مذکور نمودیم که چون طول بهشت از حد تصور بیرون است خداوند تعالی صفت عرض اورا نموده و فرموده : « عَرْضُها كَعَرْضِ السَّماوات وَ الْأَرْضِ » و معنی این آیه شریفه نیز مسطور شد .

و هم در بعضی کتب مسطور است که روزی هارون الرشید با ابن السماك گفت : مرا موعظتی بنمای ! گفت : أيها الخليفة ! تو و آنانکه در محضر تو اندر اند باین آفتاب تابنده اعتبار بجوئید ، چه این خورشید تابان وشمس فروزان بر قصور عاد و ثمود بتافته ، و از آن پس بر قبور ایشان پرتو طلوع افکنده ، هل تحس منهم من أحد أو تسمع لهم ركزا ؟ آیا متنفسی از ایشان باقي و نشانی از آنها بر پهنه جهان نمایان است ؟! بلکه -

زایشان شكم خاك است آبستن جاویدان

وین همان چشمۂ خورشید جهان افروز است

که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود

و امروز بر شما و بر مساكن و زنان و املاك و مماليك شما تابان است ، کنایت از اینکه :

عنقریب است که بر گور شما خواهد تافت

هارون سخت بگریست .

در تاریخ یافعي مسطور است که هارون الرشید را در بعضی سفرها تشنگی روی داد و بارهای یخ در پیش رویش حمل می کردند ، جامی لبریز و سرد پر یخ بیاوردند ، چون بدهان نزديك ساخت أبوالبختري گفت : یا امیر المؤمنين ! همواره خواستار وقتی بودم که در پندت سخن کنم و بر این هنگام دست نیافتم اینك موقعی

ص: 308

پدید شد ، اگر اجازت فرمائی بعرض رسانم ، گفت : بازگوی ! گفت : ای - امير المؤمنين ! اگر خوش و ناخوش بخوری و گرم و سرد بنوشی و نرم و درشت بپوشی برای تو أصلح است ، چه از گردش روزگار و انقلابات لیل و نہار -

کس را پدید نیست که انجام کار چیست

رشید از شنیدن این سخن چنان متورم و منفوخ شد که گفتم : هم اکنون جامه بر اندامش پاره می شود ، آنگاه سکون گرفت و گفت : يا أبا البختري ! چندانکه خداوند این نعمت را بما ارزانی داشته این جامه می پوشیم و این نعمت می خوریم و می نوشیم ، پس اگر - بخدا پناه می برم - این نعمت از ما زایل شد بعادتی دیگر عودت می گیریم .

و هم در آن کتاب مسطور است که ابن جوزي گفته است : روزی رشید با شیبان گفت : مرا پندی بگوی ! گفت : لأن تصحب من يخوفك حتى يدركك الأمن خير من أن تصحب من يؤمنك حتى يدركك الخوف، اگر مصاحبت نماید با تو کسی که ترا همواره بیم و تخویف دهد تا امن و ایمنی بتو عاید شود ، بهتر است از آنکس که مصاحب تو گردد و ترا یکسره ایمنی دهد، تا گاهی که خوف و بیم ترا در سپارد .

رشید گفت : آنچه گفتی تفسیر کن !گفت : هر کس با تو گوید : تو مسئول این رعیت هستی ، پس از خدای بترس ! پندش برای تو نیکوتر است از آنکس که با تو گوید : شما اهل بیتی هستید که خداوند شما را آمرزیده است و شما از اقارب پیغمبر خودتان هستید ، رشید ازین سخن چندان بگریست که حاضران بروی رحمت آوردند .

و نیز در تاریخ الخلفاء مسطور است که عبدالله قواریری حکایت کرده است که چون فضیل بن عیاض هارون الرشید را ملاقات نمود گفت : یا حسن الوجه ! أنت المسئول عن هذه الأمة ، ای نیکوروی ! توئی که مسئول این امت هستی ، يعني نيك تفكر نمای که وقتی بیاید که خداوندت از رفتار و کردار تو با این امت

ص: 309

در مقام خطاب و عتاب در آورد ، هارون بشنید و بگریست و شهقه و ناله بر کشید .

در کتاب روضة الانوار مسطور است که روزی ابن سماك بمجلس رشید - در آمد ، رشید باحترام و تعظیم بر پای خاست و او را بزرگ و محترم بداشت ، ابن سماک گفت : ای خلیفه ! همانا تواضع تو در پادشاهی و سلطنت تو بزرگتر است از شهریاری و خلافت تو .

رشید گفت: سخنی سخت نیکو گفتی! بر این فزودن گیر، گفت: یزدان تعالی هر کس را مال و جمال و بزرگی دهد و او با بندگان يزدان بمواساة و برابری و نیکوئی بگذراند و در جمال خود پارسائی کند و در بزرگی فروتنی برگزیند خداوند تعالی او را از مخصوصان مقرب نویسد ، هارون الرشید دوات و قلم - بخواست و بدست خود آن سخنان را بر نگاشت ، و این نوشتن نیز علامت تواضع بود .

در مروج الذهب مسطور است که سفیان بن عیینه گفت : روزی هارون - الرشید ما را طلب کرد ، بخدمتش حاضر شدیم و فضيل بن عياض بعد از ما در - حالی که سر در عبای خود پیچیده بود اندر آمد و با من گفت : ای سفیان !کدام يك از ایشان امير المؤمنين است ؟ گفتم : این است ، و اشارت برشید کردم ، فضیل با رشید گفت : توئی ای نیکو صورت آن کسی که امر این امت در دست تو و در گردن تو است ، همانا أمری عظیم و کاری سنگین را بر گردن نهاده باشی !

رشید ازین سخن بگریست ، و از آن پس برای هر يك از ما بدره بیاوردند و ما بجمله قبول کردیم مگر فضيل ، رشید گفت : ای أبوعلي ! اگر برای خود حلال نمی شماری بر گیر و بمقروضی بده و گرسنه را سیر و برهنه را پوشش كن ، فضيل از قبول استعفا نمود ، و چون از محضر هارون بیرون شدیم گفتم : ای أبو- على ! بخطا رفتي ، از چه روی آن بدره را مأخوذ نداشتی و در ابواب خير بكار - نیستی ؟ فضیل ریش مرا بگرفت و گفت : ای أبو محمد! تو فقیه این شهری و چنین غلط می نمائی ؟! اگر برای این جماعت خوب و طیب باشد مرا نیز خوب

ص: 310

خواهد بود .

در جلد اول مستطرف از فضل بن ربيع مسطور است که یکی سال هارون - الرشيد حج نهاد ، در آن اثنا که شبی من در بستر راحت غنوده بودم صدای قرع الباب بلند شد ، با خود گفتم تا کدامكس باشد ، گفت : فرمان أمير المؤمنين را اجابت کن ! شتابان بیرون دویدم و گفتم : ای أمير المؤمنين ! اگر احضار فرموده بودی، في الفور حاضر می شدم ، گفت : ويحك ! همانا مطلبی در جان من هیجان نموده است که جز شخصی عالم و دانا بیرون نتواند آورد ، مردی را برگزین تا از وی پرسش کنم .

گفتم : اينك سفیان بن عیینه است ، گفت : مارا بمنزل او بر! پس بسرای او شدیم و در برزدیم ، گفت : کوبنده در کیست ؟ گفتم : أمير المؤمنين را اجابت کن ! سفیان شتابان نمایان شد و گفت : يا أمير المؤمنين ! اگر مرا می خواندی حاضر حضرت شدمی ، رشید گفت : در آنچه در طلب آن آمده ام قيام بجوی ! پس ساعتی با سفيان محادثت نمودند ، آنگاه رشید با سفیان گفت : آیا وامی بر گردن داری ؟ گفت : آری ، با من گفت : ای أبو العباس ! قرض اورا بپرداز .

آنگاه از آنجا برفتیم و با من گفت : صاحب تو يعني سفيان بآنچه نیازمند بودم بی نیازم نگردانید ، يعني آنچه سؤال کردم جوابی مفید و مسکت نیاورد ، دیگری را معین کن تا از وی پرسش نمایم ، گفتم : اینك عبد الرزاق بن همام است ، گفت : ما را بدو رسان ! پس جانب سرای او را بگرفتیم و در بکوفتيم ، گفت تا كيست ؟ گفتم : أمير المؤمنين را اجابت کن ! شتابنده بتاخت و همان سخن دیگران را بگذاشت و همان پاسخ را بشنید و ساعتی باهم بسخن در آمدند .

آنگاه رشید گفت : آیا دینی بر گردن داری ؟ گفت : آری ، گفت : ای أبو العباس ! قرض او را ادا کن ! و از آنجا بگذشتیم ، رشید گفت : ازین صاحب تو نیز مقصودی حاصل نشد ، دیگری را در نظر بگذران تا از وی بپرسم ، گفتم : فضیل بن عیاض در اینجا است ، گفت : مارا بدو بر ! چون بر در سرایش حاضر

ص: 311

شدیم او را در غرفه بنماز و نیاز دیدیم که آیتی از کتاب خدای تعالی را تلاوت و مکرر می کرد ، در بکوفتم ، گفت : کدامکس در می کوبد ؟ گفتم : امير - المؤمنين را اجابت کن ! گفت : مرا با امير المؤمنين چه کار است ؟ گفتم : سبحان الله ! آیا طاعت او بر تو واجب نیست ؟

گفت : مگر نه آن است که از پیغمبر صلی الله علیه و آله مرویست که فرمود : « لَيْسَ لِمُؤْمِنِ أَنْ يُذِلَّ نَفْسَهُ » هیچ مؤمنی را نشاید که خود را خوار گرداند ؟ و این - وقت در را بر گشود و از آن پس ببالای غرفه بر شد ، و چراغ را خاموش کرده بیکی از زوایای غرفه پناهنده شد ، من ورشید در آن تاریکی راه بر گرفتیم وهمی دست ازین سوی بدانسوی کشیدیم ، و دست رشید زودتر از من بدو رسید ، فضيل گفت : آه و فریاد از این کف بس نرم و لطیف ! اگر چنین کف نازك از عذاب خداوند قدیر بامداد قیامت نجات یافتی .

من با خود گفتم : همانا فضیل در این شب بکلامی نقي از قلبی تقی با رشید سخن می کند ، رشید با او گفت : برای آنچه بتو آمده ایم تا پرسش کنیم آماده شو ، خداوندت رحمت کند ! گفت : در چه کار بیامدی ؟ همانا بر خویشتن حمل نمودی و تمامت آن کسان که با تو هستند أوزار و معاصي خود را بر تو حمل - نمودند ، و اگر از ایشان بخواهی که ازین کوههای معاصی که بر تو بر نهاده اند خردلی را از تو بر خود نهند پذیرفتار نشوند و هر يك از ایشان که بیشتر با تو دوستی دارند بیشتر از دیگران از تو گریزان گردند .

پس از آن گفت : چون عمر بن عبدالعزيز بر مسند خلافت بر نشست ، سالم ابن عبد الله و محمد بن کعب قرظي و رجاء بن حبوة را بخواند و گفت : باین بلیت يعني خلافت مبتلا شده ام ، بآنچه صلاح و صواب دانید بامن اشارت کنید ! عمر خلافت را بلاء و بليت شمرد و تو و یارانت نعمت می خوانید! سالم بن عبد الله گفت: اگر خواهی که بامداد قیامت از عذاب یزدانی رستگار شوی از دنيا وما فيها روزه بدار و چشم طمع بر بند ، و افطار خود را در این جهان بر مرگ بگذار !

ص: 312

محمد بن کعب گفت : اگر در طلب آسایش از فرسایش روز برانگیزش هستی ببایست کهن مردان مسلمانان را بمنزلت پدر ، و جوانان را در حكم برادر ، و کودکان را در مقام فرزند خود شماری ، پس با پدرت نیکی و با برادرت ترحیم و با فرزندانت مهربانی کنی .

راقم حروف گوید: این کلمات از کلام حضرت سجاد علیه السلام مأخوذ است ودر کتاب آنحضرت مذکور است .

رجاء بن حيوة گفت : اگر نجات از عذاب خالق ارضين و سماوات را در روز مکافات خواهانی دوست بدار از بهر مسلمانان آنچه را برای خود دوست می- داری ، و ناگوار شمار برای ایشان آنچه را برای خود ناگوار میدانی ، و از آن پس بهر کجا خواهی بمير ! یعنی چون چنین کنی از مرگ و حوادث بعد از مرگ اندیشه مکن ، - لخت اول این کلام نیز از آنحضرت مأخوذ است - و من نیز امروز با تو همین سخن کنم و بر تو از آن روزی که قدمها در آن روز لغزنده گردد سخت بيمناكم.

باز گوی ! آیا با تو-که خداوندت رحمت کناد- مانند چنين مردم ناصح مشفق که باعمر بودند هستند ؟ کدامکس هست که بمانند اینگونه مواعظت موعظت فرماید ؟

هارون ازین سخنان چندان بگریست که از خود بیخود بیفتاد ، گفتم : یا أمير المؤمنين ، برفق و مداراة رفتار کن ! فضیل گفت : ای پسر ربيع ! تو و یاران تو او را می کشید اما من بایستی با او نرمی و ملایمت کنم ، پس از آن هارون بخویش آمد و با فضیل گفت : بر این جمله بیفزای !

گفت : يا أمير المؤمنين ! بمن رسید که یکی از عمال عمر بن عبدالعزيز از رنج سهر و زحمت بیداری بدو بنا لید ، عمر بدو نوشت : يا أخي ! أذكر سهر أهل النار في النار ، و خلود الأبدان ، فان ذلك يطرد بك إلى ربك نائما و يقظان ، و إياك أن تزل قدمك عن هذا السبيل ، فيكون آخر العهد بك و منقطع الرجاء

ص: 313

منك ، ای برادر من ! بیاد آور بیداری دوزخیان را در دوزخ تابان و خلود أبدان را در آتش جاویدان ، چه این تفکر و تذکر در حضرت یزدان پاکت نائم و يقظان می برد ، و بپرهیز که قدمت ازین راه و سپردن این طریق لغزنده و گمراه بگردد .

چون عامل عمر این مکتوب پر سوز و شرر را قرائت کرد بر جای نیاسود و شهر بشهر در سپرد تا بخدمت عمر رسید ، عمر گفت : چه چیزت باینجا آورد ؟ گفت : همانا مکتوب تو دلم را از جای برکند ، ازین پس متولی هیچ ولایتی نشوم تا خداوند عز وجل را ملاقات کنم ، هارون دیگر باره هر چه سخت تر بگریست و گفت : برموعظت و نصیحت بیفزای !

فضیل گفت : يا أمير المؤمنين ! عباس عم پیغمبر صلی الله علیه و آله بحضرت پیغمبر آمد و عرض کرد: یارسول الله ! مرا امارتی بده ، فرمود: ای عباس ! نفس تحييها خير من امارة لا تحصيها ، نفسی را که زنده بگردانی نیکتر است از امارتی که احصای آن را نتوانی .

می تواند از معاني این کلام نبوت ارتسام این باشد که اگر بزواجر نصايح و روادع مواعظ و ریاضت و عبادت ، نفس خود یا دیگری را از چاهسار ضلالت و غوایت و هلاكت أبدي نجات و زندگی جاوید بخشی نیک تر از آن است که خود را متحمل أوزار و أثقال امارتی نمائی که تکالیف و مخاطر و زلات آن را نتوانی بازدانی و تدارك آن را بنمائی .

إن الامارة حسرة وندامة يوم القيامة ، فإن استطعت أن لا تكون أميرا فافعل، بدرستی که فرمانفرمائی وامارت دنيويه در روز قیامت بار حسرت و ندامت بکار آورد ، پس اگر می توانی و استطاعت داری که بر نفس أماره چیره شوی وأمير نباشی چنین کن !

راقم حروف گوید : مقام شفقت و حفظ عاقبت عباس را که عم آنحضرت بود و باطنش در حضرتش مکشوف است مقتضي این فرمایش بود ، و اگر این

ص: 314

لحاظ نبودی چنان شخصی بزرگ را منع نمی فرمود ، چنانکه حضرت علي بن - أبي طالب علیه السلام را امارت كل مؤمنان بلکه هر دو جهان می بخشد و أمير المؤمنين سلام الله عليه جناب سلمان و محمد بن أبي بكر و أمثال ایشان را که بر سرائر ایشان آگاه است امارت می دهد ، چه بر عافیت عاقبت ایشان آگاهست ، و نوبتی نیز أمثال زیاد ابن أبیه را نظر بپارۂ حكمتها که خود می داند حکومت میدهد .

چنانکه ازین پیش در کتاب احوال حضرت امام زین العابدين علیه السلام واحتجاج پاره اصحاب با جناب زید شهید مثل مؤمن الطاق اشارت شد که گفتند : چون تو فرزند امام هستی لاجرم امام را نسبت بتو شفقتی است که نمی خواهد ترا از امری نمی کند و تو خلاف آن کنی و مستحق آتش دوزخ شوی .

و بالجمله ، چون هارون این کلمات را بشنید دیگر باره سخت بگریست و با فضیل گفت : خدایت رحمت کند ، بر مواعظ خود بر افزای ! گفت : ای نیکوروی توئی که خدایت در روز قیامت ازین مردم پرسش می کند ، اگر آن استطاعت داری که این چهره آتشگون را از آتش دوزخ نگاهبان شوی البته چنان کن و بپرهیزاز اینکه بامداد وشامگاه نمائی گاهی که در دل تو نسبت برعیت غشتی و بداندیشی باشد .

همانا رسول خدای صلی الله علیه و اله فرمود : من أصبح لهم غاشا لم يرح رائحة الجنة . هر کس با مداد کند در حالتی که نسبت بمردمان بداندیش و خیانتکار باشد از نسیم جنت و نعیم بهشت برخوردار نگردد .

هارون فراوان بگریست و گفت : آیا وامی بر گردن داری ؟ گفت : آری دینی از پروردگارم بر گردن دارم که مرا بر آن دین محاسبه می فرماید ، پس وای بر من اگر خداوند تعالی مرا در مقام آزمایش و فرسایش. در آورد ، و وای اگر مرا در مورد پرسش بازدارد ، وای بر من اگر حجت مرا با من الهام نفرماید ، هارون گفت : از آنچه از تو پرسیدم مقصود من وام و دین بندگانست ، گفت: پروردگار من مرا باین کار أمر نکرده است ، بلکه مرا أمر فرموده که وعده اورا تصدیق کنم و مقرون براستی بدانم و فرمانش را اطاعت نمایم.

ص: 315

خداوند تعالی می فرماید : « وَ ما خَلَقْتُ الْجِنَّ وَ الْإِنْسَ إِلَّا لِيَعْبُدُونِ * ما أُرِيدُ مِنْهُمْ مِنْ رِزْقٍ وَ ما أُرِيدُ أَنْ يُطْعِمُونِ * إِنَّ اللّٰهَ هُوَ الرَّزّٰاقُ ذُو الْقُوَّةِ الْمَتِينُ »

هارون گفت : اینك هزار دینار سرخ است ، بازگیر و در مخارج عيال خود انفاق كن و خویشتن را بدستیاری آن بر عبادت حضرت باري نيرو بده ! فضيل گفت : سبحان الله ! من ترا بر سبیل رشد و طریق رشاد راهنمائی کنم و تو مکافات مرا بأمثال این چیزها میدهی ، سَلَّمَکَ اللهُ و وَفَقَّکَ.

و از آن پس خاموش شد و با ما سخن نکرد ، و ما از خدمت او بیرون شدیم هارون با من گفت : چون خواهی مرا بر مردی فرزانه دلالت کنی بر اینگونه مرد راهنمائی کن ، فان هذا سيد السالكين اليوم ، فضیل بن عیاض در این روزگار بزرگی أهل سلوك است .

صاحب حياة الحيوان باین حکایت اشارت کرده است و می گوید : یکی از زنان فضیل بر او در آمد و گفت : ای مرد! نگران سختی حال و تباهی روزگار و تنگی أمر معیشت ما هستی ، چه بود این مال را قبول می کردی تا وسعتی در معیشت ما نمودار می شد ، فضیل گفت : همانا مثل من و مثل شما چون قومی است که ایشان را شتری باشد که از بار کشی و کار کردن آن شتر بخورند و بنوشند و چون سالی چند بروی بر گذشت آن شتر پیر را نحر کرده گوشتش را بخورند ، ای اهل و کسان من از گرسنگی بمیرید و فضیل را نحر نکنید .

چون رشید این سخن بشنید گفت : ما را بر فضيل در آورید شاید این مال را قبول نماید .

می گوید : ما بروی در آمدیم ، و چون از وصول ما آگاه شد بیرون آمد و بر پشت بام بر شد و روی خاك بنشست ، هارون الرشید نیز بیامد و از يك طرفش بنشست و با او بسخن در آمد ، فضیل جواب او را نگفت ، و در این اثنا کنیز کی سیاه بیرون آمد و با هارون گفت : از آن هنگام که آمدی این شیخ را بیازردی ،

ص: 316

به راه خود راه برگير ! خدا ترا رحمت کند و راه رشاد نماید ، لاجرم جملگی باز شدیم .

و هم در کتاب حياة الحيوان مسطور است که هارون الرشید با فضیل بن عیاض گفت : خداوند ترا رحمت کند که تا چند زاهد هستی ! فضیل با هارون گفت : تو از من زاهدتری ، زیرا که من در دنیا زاهدم و بترك دنیا بر آمدم و تو از آخرت دل بر گرفتی ، و دنیا دار فنا و آخرت سرای بقا می باشد .

در تاریخ طبري و روضة الصفا مسطور است که یکی از اصحاب رشید گفت : گاهی که رشید از بغداد بیرون شد و در رقه بود ، روزی در خدمت رشید بعزم شکار رهسپار شدم ، مردی از ناسكان با رشید دچار شد و گفت : ای هارون ! از خدای بترس ، هارون با ابراهیم بن عثمان بن نهيك گفت : این مرد را با خود بدار تا من باز شوم .

چون رشید از شکار گاه باز شد طعام بامدادی بخواست ، بعد از آن فرمان داد تا آن مرد را از خوردنی مخصوص رشید بخورانند، چون بخورد و بیاشامید رشید او را بخواند و گفت : ای مرد ! در مخاطبت و مسائلت با من بطريق انصاف باش ، گفت : کمتر چیزی که رعایت آن در حق تو واجب است همین است ، رشید گفت : بامن خبر بده ! من شرير تر و خبیث ترم یا فرعون ؟ گفت : بلکه فرعون که ادعای الوهیت نمود ، و بانگ « أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْلَى » بر کشید، و با مردمان گفت : « ما عَلِمْتُ لَكُمْ مِنْ إِلهٍ غَيْرِي » برای شما جز خودم خداوندی ندانسته ام .

هارون گفت : بصداقت سخن کردی ، هم اکنون با من بگوی ! تو بهتری یا موسی بن عمران ؟ گفت : موسی کلیم خدا و صفي خدا می باشد ، خداوند او را برای ذات کبریای خود تربیت کرد و بروحی خود أمين ساخت و از میان مخلوق خود او را کلیم خود گردانید .

رشید گفت : سخن براستی آوردی ، آیا ندانسته گاهی که خداوند تعالی موسی و برادرش هارون را بسوی فرعون برانگیخت با ایشان فرمود : « وقولا له

ص: 317

قَوْلًا لَيِّناً لَعَلَّهُ يَتَذَكَّرُ أَوْ يَخْشى » با فرعون بنرمی سخن کنید و درشت و غليظ سخن مرانيد ! شاید متذکر یا بیمناك گردد ، مفسرین در تفسیر این آیه شریفه گفته اند که خداوند تعالی بموسی و هارون أمر فرموده است که فرعون را بکنیت بخوانند ، و این امر خدای تعالی با پیغمبران خود نسبت بمخاطبه فرعون اینگونه وارد شده است و حال اینکه فرعون در آن حال سر کشی و جباری و طغیانی داشت که تو خود میدانی .

أما تو نزد من آمدی و من باین حالت اندرم که میدانی ، بیشتر فرائض خداوندی را که بر من وارد است بجای می آورم و جز او هیچکس را نمی پرستم و نزد بزرگترین حدود خدائی و امر و نهی او ایستاده می شوم ، معذلك تو مرا بلفظی بس غلیظ و سخنی بس درشت و ناهموار و بسیار شنیع و خشن و فظيع موعظت می کنی ، نه بآداب خداوندی مؤدب هستی نه به اخلاق و سرشت صالحان كار می کنی ، بگوی ! چه چیزت ایمن داشت که ترا دستخوش سطوت و نقمت خود گردانم ؟ چه توخویشتن را در آنچه از آن بی نیازم اندر آوردی !

چون زاهد این سخنان بشنید گفت : ای أمير المؤمنين ! همانا من بخطارفتم و از تو استغفار میجویم ، هارون گفت : خداوند ترا بیامرزید . و از آن پس فرمان داد تا بیست هزار درهم بدو بدهند ، زاهد از قبول آن ابا و امتناع ورزید ، و گفت : مرا حاجتی بمال نیست ، من مردی سیاحتگر باشم .

هرثمة بن أعين که حضور داشت بر زاهد بانگ برزد و گفت : ای جاهل ! صلة أمير المؤمنين را برمی گردانی رشید گفت : دست از وی بازدار ! آنگاه با زاهد گفت : ما این مال را نه از آن روی بتو عطا کردیم که ترا حاجتی بآن باشد لكن عادت ما خلفاء آنست که چون کسی را مخاطب دارند و بشرف خطاب امتیاز بخشند خواه آن شخص از اولیای وی یا دشمنان وی باشد اورا صله دهند و بجود و بخشش نائل سازند ، هم اکنون هر چه خواهی ازین صله ما برگیر و بهر کجا که دوست میداری بمصرف برسان ! زاهد دو هزار درهم از آن اموال بر گرفت

ص: 318

و بدربانان و حاضران در گاه خلافت ببخشید و براه خود برفت .

طبري در تاریخ خود این مکالمه را نسبت بعمری با رشید می دهد .

در مجموعه ورام مسطور است که سعيد بن سلیمان گفت : در مکه معظمه با عبدالله بن عبدالعزیز عمري بودم ، در این اثنا کسی ندا بر کشید و گفت : يا أبا ۔ عبدالرحمان ! این هارون الرشید است که در حال سعی است و مکانی خلوت است ، گفت: خداوند ترا از من جزای خیر دهد ، مرا بأمری مكلف ساختی که از آن مستغني هستم ؟

آنگاه هردو نعلش را بدست خود در آورد و بپای شد و از دنبال رشید برفت و رشید از مروه بآهنگ صفا سعی می کرد ، این وقت عمري صیحه بدو برزد : ای أمير المؤمنين !گفت : لبيك يا عم ! بصفا بر شو ، چون بر شد گفت : نظر بمردمان بيفكن ! رشید گفت : افکندم ، عمری گفت : چه مقدار هستند؟ رشید گفت : کدام کس ایشان را بشمرده است ؟ گفت : در میان مردمان باندازه و مثل ایشان چقدر است ؟ گفت : خلقی هستند که جز خدای تعالی شمار ایشان را نمیداند .

عمري گفت : ای مرد ! بدانکه هر يك از ایشان مسئول از نفس خودش واقع می شود و تو از تمامت ایشان مسئول می شوی ، اکنون بنگر بچه حال اندری ، رشید بگریست ، و بنشست و همی بگریست و اشك چشمش جاري بود .

عمري گفت : سخنی دیگر است بگویم ؟ گفت : بگوی ! گفت : مردی در مال خود چون اسراف نماید معاقب می شود ، پس چگونه است حال کسی که در مال مسلمانان اسراف جوید ؟!

افتحوا أسماع قلوبكم الفراغ خطوبكم تسمعوا وقعها في انتهاب أعمار کم و خراب دیار کم ، فان في غير الأيام و سير الأنام ما يدل على نقص التمام و نقض الا برام غير أن القلوب ران عليها مکتسبها و هان على النفوس متقلبها فخيلت الاقامة في دارظعنها و أملت السلامة في دار محنها ، فكأنك بالموت قد جرعها شرابه و أوقع فيها مخالبه و أنيابه و أصارها إلى العدم كما أضر قبلها سالف الأمم ، و في

ص: 319

ذلك ما أنذر بالرحيل و دل على التحويل و قلقل القلوب عن القرار و شغل عن غرور هذا الدار .

در تذکرة الاولياء درذیل حال فضيل بن عياض بپاره مکالمات هارون الرشید و فضیل روایت آورده و در آن حکایت مسطور می گوید : چون با فضيل بدر خانه فضیل رسیدند این آیه شریفه را قرائت می نمود « أَمْ حَسِبَ الَّذِينَ اجْتَرَحُوا السَّيِّئَاتِ أَنْ نَجْعَلَهُمْ كَالَّذِينَ آمَنُوا » آیا گمان کنند آنانکه بدیها را کسب می نمایند اینکه بگردانیم ایشان را مانند کسانی که ایمان آوردند یا اینکه بد کار را با نیکو کار یکسان شماریم ! بعد از آن سخنان مسطور است که هارون گفت : بر آنچه گفتی فزودن بجوی!

فضیل گفت : دیار اسلام چون خانه تو است و خلایق چون عيال تو اند ، با پدران لطف کن ، با برادران کرم فرمای ، فرزندان را نیکوئی نمای ! از آن پس گفت: سخت ترسان هستم که روی خوبت بآتش دوزخ مبتلا گردد و زشت شود و گفت : كم من وجه أصبح في النار قبيح و كم من أمير هناك أسير ، چه بسیار رویهای گل رخسار که در آتش دوزخ خوار ، و چه بسیار فرمانگذاران حشمت - آثار که در آن سرای دستگیر قید و بندی ناهموار آیند .

هارون گفت : بر گفته خود فزودن فزای ! و های های می گریست ، فضیل گفت : از خداوند تعالی بترس و جواب یزدان را هشیار باش و آماده کن که در روز قیامت ایزد تعالی از تو از يکان يکان مسلمانان باز پرس کند و انصاف هر يك را بطلبد ، اگر شبی پیرزنی در خانه بی نوا خفته باشد فردا دامن تو بگیرد و در تو خصمی نماید .

هارون از گریه چنان بیهوش شد که از هیچ چیز خبر نداشت ، فضل گفت: ای فضيل ! بس کن که أمير المؤمنين را کشتی ، فضیل گفت : خاموش باش ، ای هامان ! که تو و قوم تو او را کشتید نه من ، هارون را ازین سخن گریستن فزودن گرفت و با فضیل گفت : از آن روی ترا هامان خواند که مرا فرعون میداند ،

ص: 320

و بقیه حکایت باندك تفاوتی چنان است که مرقوم گردید .

در مجموعه ورام مسطور است که سفیان بن عیینه گفت : رشيد با من گفت: عزم نموده ام که فضیل بن عیاض را بنگرم، گفتم : ای أمير المؤمنين ! فضيل از دنیا و أهل دنیا کناري گرفته و رغبتی بهیچیك ندارد ، از آن بیم دارم که نزد او شوی و از وی خشنود نگردي ، گفت : چنین نیست ، ملاقات او را با احتمال کلام او بر خود جزم کرده ام ، یا سفیان ! إن عزة النقوى لايزاحمه رکنا إمرة ولا خلافة ، ای سفیان ! عزت و عظمت تقوی را احتشام امارت و خلافت شکسته ندارد .

سفیان می گوید : فضیل را ملاقات کردم و مقالات رشید را بگفتم ، گفت : اگر دوستدار دنیا نبود مردی عاقل بود ، بعد از آن گفت : من آمدن او را ، هم دوست می دارم و هم مکروه میشمارم ، أما محبت من برای آنستکه نزد من بیاید شاید او را موعظتی نمایم که برای این مردم سودمند باشد ، أما كراهت من از آمدن رشید برای اینست که می بینم او را که در نعمتهای خدائی مستغرق است و از شکر گذاری عاري است .

بعد از آن گفت : او را اذن بده ! پس شب هنگامی در خدمت رشيد بمنزل او شدیم ، و رشید را طيلسانی شسته بود که بر سر پیچیده داشت ، چون بر فضيل هجوم آور شدیم و رایحه رشید را بشنید ، شنیدم گفت : اللهم إني أسئلك رائحة الخلد التي أعددت لأوليائك المتقين .

با فضیل گفتم : اينك أمير المؤمنين است ، فضیل سر برشید بر کشید و هردو چشمش اشك می بارید و گفت : ای حسن الوجه ! تو همانی ، پس از آن زبان - بموعظه بر گشود ، و رشید همی بگریست چندانکه ناله و فریادش شدید شد ، فضیل گفت : بر ناله و نفير بيفزای ! چه در این شب هیچکس را نمی شناسم که بگریه و زاری از تو نیازمند تر باشد .

سفیان می گوید: از آن پس فضیل بنماز بايستاد ومدت ملاقاتش لحظه بیش

ص: 321

نبود ، چون بارشید در میان سرای رسیدیم گفت : ای سفیان ! در صورت هیچکس أثر تقوی را واضحتراز صورت این شیخ ندیدم ، واگر بملاحظه تجشم (1) تو نمی بود پیشانی او را می بوسیدم ، گفتم : و الله العلي العظيم دوست می دارم که این کار را بکنی تا خداوند ثواب و مزدش را برای تو بنویسد ، گفت : امیدوار هستم که ثوابش را محض نیتی که کرده بودم برای من بنویسند ، اگر چه آن کار را - نکرده باشم .

در مجالس المؤمنين در ذیل احوال أبي وهب بهلول بن عمر که عاقلی است دیوانه وار و از بني أعمام هارون الرشید و از تلامذه خاص حضرت امام جعفر صادق عليه السلام و دارای حکایات و نوادر ملیحه بوده مذکور است که در تاریخ گزیده مسطور است که روزی بهلول نزد هارون الرشید رفت ، رشید در عمارتی که بتازه بنیان شده بود جاي داشت .

چون بهلول را دید گفت : چیزی بر دیوار این عمارت بر نگار ! بهلول پاره ذغال بر گرفت و نوشت : رفعت الطين و وضعت الدين ، رفعت الجص ووضعت النص ، فان كان من مالك فقد أسرفت والله لايحب المسرفين ، و إن كان من مال غيرك فقد ظلمت و الله لايحب الظالمين !! دیوار گلین را بر کشیدی و بنیاد دین را فرو نهادی ، گچ بر آوردی و از نص روی بر تافتی ، اگر این بنای رفیع را از خلاصه أموال خود بساختی اسراف ورزیدی و خداوند تعالی مسرفان را دوست نمی دارد ، و اگر از أموال دیگران بنیان نمودی البته ستم نمودی و خدای ستم - کاران را دوست نمی دارد .

حکایت کرده اند که روزی هارون الرشید در راهی بهلول را بدید که بر اسبی از نی سوار شده با کودکان میدود ، نزديك شد و بروی سلام راند و پندی

ص: 322


1- در نسخه مجموعه درام چاپ دار الكتب الاسلامية ج 2 ص295 مانند متن کتاب « تجشم » - با جیم - طبع و ضبط شده ، ولی « تحشم » - با حاء مهمله - صحیح است ، یعنی ملاحظه حشمت و حیاء ، اما تجشم بمعنی تکلف در اینجا مناسب نیست .

چند از او خواستار گشت ، بهلول گفت : هذه قصورهم ، و هذه قبورهم ! دیده بینش بر گشای و قصور سلاطین بر گذشته و قبور ایشان را بر نگر که پندی بس - بزرگ است .

کنایت از اینکه چون بر قصور عاليه و آن حالات عیش و سرور و عظمت و غرور ایشان که در پایان کار بتنگنای گور کشید نگران شوی و آغاز و پایان جهان ایرمان را بنگری پند و اندرزی کامل حاصل سازی و فریفته ناز و نعیم این چند روز جهان پرسوز نشوی .

هارون گفت : پندی دیگر بده ! بهلول فرمود : ای هارون ! هر که را خدای تعالی مالی و جمالی داده باشد و او بآن جمال بعفت و پرهیزکاری بگذراند و بآن مال أهل استحقاق را بنوازد ، ایزد متعال نام او را در جريده ابرار ودیوان نیکوان ثبت نماید .

هارون الرشید ازین سخن چنان دانست که بهلول را حسن طلبی است ، گفت : أمر نمودیم دین ترا ادا نمایند ، بهلول گفت : حاشا هرگز دین را بدین أدا نتوان کرد ، آنچه ترا بدست اندر است دین مردم است ، با یشان بازده و بر من منت منه !

هارون گفت : حاجتی دیگر از من بجوی ! بهلول فرمود : حاجت من آنست که نه تو مرا بینی و نه من ترا ، بعد از آن با اسب خود بحرکت آمده گفت : دور شوید که اسبم لگد می زند !

در منهج الصادقين مسطور است که روزی جبرئيل أمين علیه السلام بحضرت سید - المرسلين - صلى الله عليه و آله و عليهم أجمعين - تشرف جست ، و در این هنگام دو مرد در پیشگاه همایونش در باب زمینی منازعه داشتند و بیش از حد مناقشت می نمودند ، جبرئیل تبسم کرد ، رسول خدای از منشأ تبسم بپرسید ، عرض کرد: این دو شخص در سر این زمین این چند نزاع می نمایند و من چهل هزار مالك آن را بیاد دارم .

ص: 323

صاحب منهج می نویسد : حديث کرده اند که بهلول مجنون در بعضی مواقف حج بهارون الرشید رسید و او را در هودجی شاهانه نگران شد که حجاب وخدام او مردمان را از پس و پیش می زدند و از حوالي هودج می راندند ، بهلول بر بالای محملی بر آمد و گفت : پدرم از فلان بن فلان با من حديث نمود که گفت : رسول خدای صلی الله علیه و آله را در این مکان بر دراز گوش خودش سوار دیدم و برای آنحضرت دور باش نبود و هیچکس را نمی زدند و نمی راندند .

هارون چون این ندا بشنید پرسید: کیست؟ گفتند: بهلول است گفت: هودج را بازدارید و او را حاضر کنید ! چون بهلول حاضر شد ، رشید گفت : چه می - گفتی ؟ بهلول گفت : فلان حدیث را ، و دیگر باره حکایت را اعادت داد ، رشید گفت : راست گفتی ، مرا بطور اختصار موعظتی بگوی ! گفت: این ملك و پادشاهی که بدست تو اندر است در دست دیگری بود و بتو رسید ، و زود باشد که از تو بدیگری رسد .

هارون الرشید بگریست و هزار دینارش ببخشید ، بهلول گفت : نستانم ، گفت : بدرویزگان(1) پخش کن! گفت : شایسته تر آنست که این مال را بصاحبان خودش رد کنی، این بگفت و بگذشت .

و در این معنی گفته اند :

دخل الدنيا اناس قبلنا *** رحلوا عنا و خلوه لنا

و دخلناها كما قد دخلوا *** و نخليها لقوم بعدنا

پیش از آن روزی که ما اندر جهان *** پای بنهادیم بودندی کسان

خود گذشتند و بما بگذاشتند *** دیگران آیند بر آن دأب و سان

هر چه ما را هست ماند بعد ما *** نیست ما را جز عمل اندر میان

جمله می میرند و تنها می روند *** خواه باشندي کسان یا ناکسان

ص: 324


1- به پاورقی صفحه 242 مراجعه فرمائید

یکی روز نعمان بن منذر سلطان عرب باني قصر خورنق با معشوق خود عدي بن زید بتماشا جانب صحرا گرفتند از سیر دشت و بوستان دلارا بگورستانی محنت نما رسیدند ، عدي گفت: ای پادشاه بلند پایگاه ! هیچ میدانی که صاحبان قبور و خفتگان با مار و مور بر زبان اعتبار چه سخن می کنند ؟ گفت : ندانم ، گفت : می گویند : أيها الراكب المحيون على الأرض المجدون ! كما أنتم كنا وكما نحن تكونون !

ای سوارانی که با صد کبر و ناز *** گه روید اندر نشیب و گه فراز

با تمام فر و اقبال و سرور *** جملگی مغرور از دار غرور

خوش بیندیشید و چشم دور بين *** نيك بگشائید بر روی زمین

پیش ازین ما نیز در ملك جهان *** چون شما بودیم در سلك مهان

ناگهان خفتیم اندر خاك گور *** نیست با ما مونسی جز مار ومور

چند ماهی یا که سالی نگذرد *** کاین مه و خور بر شماها بگذرد

با کمال غفلت و بس ناز و شور *** جای خود بینید اندر قعر گور

خواه باشي لعبت چین یا تتار *** عاقبت گردي خوراك مور ومار

نعمان بن منذر چون بشنید از آنجا برگشت و عیش و عشرت بروی منغص گردید .

و از پس روزی چند دیگر باره با عدي بیرون شدند و همچنان در گرد بیابان بگورستانی گذر دادند ، عدي گفت : ای پادشاه جهان ! هیچ دانی خفتگان این زمین چه گویند ؟ گفت : ندانم ، گفت : می گویند :

من رآني فليحدث نفسه: *** إنه موت على قرن الزوال

و صروف الدهر لا يبقى لنا *** وكما تأتي لهم صم الجبال

هر کسی بیند مرا در چاه گور *** خویش را داند انیس مارو مور

این جهان فاني و دار زوال *** هیچ نگذارد برایت ملك ومال

ص: 325

دار فانی کی تو باقی شود *** وز مدام دائمت ساقي شود

از مدام دائم و عیش مدام *** چیست امیدت ز دار بی دوام

نعمان از آن مكان بگذشت و عیش دشت و صحرا را رها ساخت و با عدي گفت : امشب هنگام سحر گاه نزد من آی که با تو مهمی دارم ، عدي بر حسب فرمان برفت ، و بدید که نعمان جامه پادشاهانه از تن بیفکنده و پلاسی کهنه بپوشیده است ، و از آن پس ملك و سلطنت را با دیگران بگذاشت ، و با جماعت رهبان بعبادت پرداخت و فرزندانش در زمره عابدان اندر شدند .

معلوم باد که ازین پیش در جلد اول کتاب مشكوة الأدب در ذیل أحوال محمد بن سائب کلبی و بیان خورنق و بانی آن اشارت رفت که نعمان بن منذر پادشاه حيره را که بدستیاری معماری سنمار نام قصر خورنق را برای بهرام گور بساخت ، وزیری عیسوي کيش بود و بدلالت او بكیش عيسى عليه السلام و ترك دنيا در آمد و بر آمد.

و نیز در مجلدات احوال حضرت صادق علیه السلام و بیان شطری از حالات خود باین دو بیت :

رب رکب قد أناخوا حولنا

که متمم این چند بیت مذکور است گذارش نمود .

در زهر الربيع مسطور است که روزی رشید از بهلول پرسید : کدام کس محبوبترین مردمان است نزد تو و گفت: هر کس شکمم را سیر کند ، رشید گفت: من ترا سیر می گردانم ، آیا مرا دوست می داری ؟ گفت : دوستی بنسیه نمی باشد .

و هم در مخلاة بهائی مسطور است که رشید با بهلول گفت : مرا موعظتی مختصر بگذار ! گفت : ای امير المؤمنين ! اگر دنیا برای آنانکه پیش از تو بودند دوام می کرد بتو نمی رسید ، کنایت از اینکه بزودی از تو بدیگری می رسد .

شاعری در این معنی گفته است :

إن الولاية لا تدوم لواجد *** إن أنت تذكره و أين الأول

ص: 326

و نیز روزی وزیر خلیفه با بهلول گفت : دل خوش بدار که خلیفه تو را تربیت و اعزاز کرد و بر سر خرس و خوکت حکومت داد ، بهلول فورا فرمود : در این هنگام تو خود حاضر خدمت باش و سر از فرمان من بيرون منه که رعيت من هستی ! خلیفه و اهل مجلس بخندیدند و وزیر بسیار منفعل و شرمسار گشت .

در خبری شنیده ام که هارون الرشید بهلول را طلب کرد و این هنگام زمینها از خشکی افسرده و مردمان از خشکسالی وسختي أمرمعاش پژمرده بودند ، چون بهلول حاضر شد گفت : همی خواهم بمصلی بروم ودر طلب باران در پیشگاه یزدان استغاثت و دعا کنم ، تو نیز با من مصاحبت كن ! بهلول گفت : برای استغاثه و استسقاء شایسته نیست که با کوکبه سلطنت و دبدبه خلافت بدرگاه حضرت أحديت روی کنی ، بلکه ببایست در نهایت ذلت و خاکساری و مسکنت و سبك عیاری بدعا و استغاثت پردازی !

هارون گفت : بهرطور بصواب دانی چنان کن ! بهلول گفت : ببایست در دل شب که چشمها بخواب اندر و از همه حال بی خبر است در پیشگاه خداوندی که « لَا تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَ لَا نَوْمٌ » روی آوریم و در بیابانی همواره خواستار رحمت يزداني شویم ، گفت: چنان کن !

بهلول گفت : پاسبانان و دربانان بارگاه خلافت را بسیار تا چون من در هروقت شب بیایم مانع نشوند و ترا بهر حالت که باشی از خواب برانگیزند ، هارون بهمانگونه فرمان کرد و بهلول باز شد ، و در نیمه شب بسرای خلافت آمد شبی سرد و تاريك بود ، پاسبانان گفتند : یا بهلول ! چه میشد اگر در این دل شب ما را بتعب نمی انداختی و خلیفه را از خوابگاه نرم و بستر آسایش انگیزش نمیدادی ، گفت : اگر خواهید باز می شوم ، آن جماعت از بیم خلیفه ساکت - شدند و بدستور فرستادند و هارون را از خواب بیدار کردند .

هارون بیرون آمد و گفت : یا بهلول ! تکلیف چیست ؟ گفت : بهر کجا می روم بامن بیا ! هارون راه بر گرفت ، خدم و حشم در خدمتش راه سپر شدند ،

ص: 327

بهلول گفت : از نخست گفتم : در حضرت بی نیاز با حشمت و ناز نمی شاید ، هارون بفرمود آن جمع بجای بايستادند ، و با بهلول جانب راه گرفت چندانکه از شهر بیرون و در هامون در آمدند ، مدتی گرد بیابان بر آمدند و پست و بلند بسپردند ، هارون که ناز پرورد وساده (1) خلافت بود سخت آزرده شد و با بهلول از خستگی و ماندگی بنالید ، بهلول گفت : غم مدار و راه بسیار که بی زحمت نعمت نیابی !

همچنان در آن تاریکی و سردی برفتند تا بر در باغی رسیدند ، هارون چندی بر آسود و گفت : ای بهلول ! کار چیست؟ گفت : در باغ را بكوب و باغبان را طلب فرمای ! گفت : در این دل شب باغبان با اهل و عیال خویش براحت خفته اند ، ازین بیداری چه برخورداری است ؟ بهلول گفت : از نخست گفتم : آنچه گویم و کنم بگوی و بکن !

هارون در بکوفت ، پاسخی بر نیامد ، بر سختی کوبیدن بر افزود ، باغبان از صدای پیاپی از خواب خوش بیدار شد و اعتنائی نکرد، مجددا صدای قرع - الباب را هر چه سخت تر بشنید ، با کمال آشفتگی و خشم از جای بجنبید ، و همی بگوش او رسید که سنگی عظیم بر گرفته اند و در می کوبند ، چه گاهی که هارون قرع الباب نمود و باغبان در بر نگشود بهلول گفت : این سنگ کلان را بر گیر و در را سخت بکوب !

باغبان بیل خود را بر گرفت و در پس در بیامد و بانگ بر کشید : کیست و چه خواهد ؟ هارون با بهلول گفت : بگوی تا چه گویم !گفت: بگوی : از چه روی این باغ را سیراب نسازی ؟! هارون گفت : این چه سخن است که در این دل شب با باغبان از خواب برانگیخته گویم ؟ گفت : شرط جز این نیست که آنچه گویم بگوئی !

چون هارون آن سخن بگفت باغبان را خشم و آشفتگی بر افزود ، تا این

ص: 328


1- بكسر واو - یعنی متکا و بالش

کوکی(1) وفضولی بچه حد است ! در بر گشود ، وچون سنگ را بدست هارون بدید بدانست کوبنده اوست ، اطرافش بگرفت و بدشنامش در سپرد و دسته بیلی چند بروی بنواخت که ای مرد أحمق سفيه ! تو را باین کار و آبیاری بوستان من چه کار ؟ تا در این هنگام شب بتاختى و مرا از خواب خوش از بستر بر کشیدی ، مگر من خود نمی دانم هنگام آب، بوستان کدام است ؟ مگر اندوه من بر بوستان خودم و تربیت خودم بر أشجار و رستنی های این باغستان از تو کمتر است ؟ این بگفت و با ستیزی تمام و دشنامی بی شمار برفت و در برایشان بر بست .

هارون مضروب و مفحوش و شرمنده و سرافکنده و خویشتن را نکوهش - کننده بازگشت و با بهلول گفت : ای مرد نابخرد ! مصلی این ، و دعا این ؟ و اجابت دعا این بود ؟ بهلول گفت : تو خود گول و بی خرد هستی ! دیدی باغبانی را بآبیاری بوستانش دلالت کردی چه پاسخ یافتی ؟ و شنیدی همی گفت : مگر من نمیدانم هنگام آبياري این باغ چه وقت است !

بیچاره نادان ! تو خود نباید بدانی که خداوند قادر عالم حکیم که خالق زمین و آسمان ، و بوستان جهان و روضه رضوان ، و تمام ممکنات ، و مالك ملك وملكوت ، و عرصه ناسوت است خودش از همه کس آگاهتر و داناتر است ؟ هروقت بخواهد و حکمتش تقاضا نماید باران می فرستد ، پس ترا و مرا باین کارها چه کار است ؟!

این وقت هارون متنبه شد ، و بتوبت و استغفار پرداخته بجانب سرای روی نهاده هنگام سحرگاهان در جامه خواب بیارامید.

در طبقات شعر اني مسطور است که روزی هارون با بهلول ملاقات کرد ، و گفت : دیر زمانی است که مایل ملاقات و دیدار تو هستم ! بهلول گفت : أما من هرگز بدیدار تو شایق نیستم ، رشید گفت : مرا موعظتی بفرمای ! گفت : ای۔ امير المؤمنين ! چگونه خواهد بود حال تو گاهی که حق تعالی ترا در حضور

ص: 329


1- كوك - بمعنی فریاد و آواز بلند است

خودش ایستاده بدارد و از نقير و فتیل و قطمير(1) از تو پرسش فرماید : و تو تشنه و گرسنه و برهنه باشی و اهل موقف بسوی تو نگران و خندان گردند ؟! هارون را گریه در گلوی گره گشت .

می گوید : بهلول مجاب الدعوه بود ، روزی رشید فرمان کرد تا صلة بدو دادند ، بهلول باز گردانید و گفت : بآنکس که از وی گرفته باز گردان ، از آن پیش که صاحبان این مال در آخرت از تو مطالبت نمایند و تو چیزی نیابی که ایشان را خشنود کنی !

رشید از شنیدن این کلمات سخت بگریست و این اشعار را بخواند :

دع الحرص على الدنيا *** وفي العيش فلا تطمع

و ما تجمع من المال *** فما تدري لمن تجمع

فان الرزق مقسوم *** و سوء الظن لا ينفع

فقير كل ذي حرص *** غني كل من يقنع

وازین پس شرح حال بهلول و پاره كلمات و حکایاتش در مقام خود بخواست خدا مرقوم می شود .

بیان پاره خطب و کلمات فصيحه ابی جعفر هارون الرشید

در جلد دوم کتاب عقد الفريد مسطور است که هارون الرشید این خطبه را قرائت کرد :

« الحمد لله ، نحمده على نعمه ، و نستعينه على طاعته ، و نستنصره على

ص: 330


1- نقير : کنایه از يكدانه گندم و ارزن و امثال آن یا قطعه از نان و خمیر است که با منقار مرغ برچیده شود ، فتيل : آن مقدار نان یا خمیر که با سرانگشت فتیله شود ، و قطمير حبه که داخل پوست است ، مانند يك لپه مغز بادام ، مغز گردو ، مغز تخم کدو ، تخم هندوانه و امثال آن ، و در هر حال کنایه از شیئی حقیر و ناچیز است

أعدائه ، و نؤمن به حقا و نتوكل عليه مفوضين إليه ، و أشهد أن لا إله إلا الله وحده لاشريك له، وأشهد أن محمدا عبده و رسوله ، بعثه على فترة من الرسل ، و دروس من العلم ، و إدبار من الدنيا ، و إقبال من الاخرة ، بشيرا با النعيم المقيم ، و نذيرا بين يدي عذاب أليم ، فبلغ الرسالة ، و نصح الأمة ، و جاهد في الله ، فأدى عن الله وعده و وعیده ، حتى أتاه اليقين ، فعلى النبي من الله صلاة و رية و سلام .

أُوصِیکم عِبادَ اللهِ بتَقوَی اللهِ، فان في التقوى تكفير السيئات ، و تضعیف الحسنات ، و فوزا بالجنة ، و نجاة من النار ، واحذركم يوما تشخص فيه الأبصار ، و تبلى فيه الأسرار ، يوم البعث ويوم التغابن ، و يوم التلاقي ، و يوم التنادي ، يوم لا يستعتب من سيئة ، و لا يزداد في حسنة ، يَوْمَ الْآزِفَةِ إِذِ الْقُلُوبُ لَدَى الْحَنَاجِرِ كَاظِمِينَ * مَا لِلظَّالِمِينَ مِنْ حَمِيمٍ وَ لَا شَفِيعٍ يُطَاعُ * يَعْلَمُ خائِنَةَ الْأَعْيُنِ وَ ما تُخْفِي الصُّدُورُ * وَاتَّقُوا يَوْمًا تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَى اللَّهِ ۖ ،ثُمَّ تُوَفَّىٰ كُلُّ نَفْسٍ مَا كَسَبَتْ وَ هُمْ لَا يُظْلَمُونَ .

عباد الله ! إنكم لن تخلقوا عبثا ، و لن تتركوا سدی ، حصنوا إيمانكم بالأمانة ، و دینکم بالورع ، و صلاتكم بالزكاة ، فقد جاء في الخبر أن النبي صلی الله علیه و اله قال : « لا إيمان من لا أمانة له ، و لاَ دِينَ لِمَنْ لاَ عَهْدَ لَهُ ، وَ لاَ صَلاَةَ لِمَنْ لاَ زَكَاةَ له »

إنكم سفراء مجتازون ، وأنتم عن قريب منتقلون ، من دار فناء إلى دار بقاء ، فسارعوا إلى المغفرة بالتوبة ، و إلى الرحمة بالتقوى ، و إلى الهدى بالأمانة ، فان الله تعالى ذكره، أوجب رحمته للمتقين ، و مغفرته للتائبين ، و هداه للمنيبين ، قال الله عز و جل و قوله الحق: و رحمتي وسعت كل شيء ، فسأكتبها للذين يتقون و يؤتون الزكوة ، و قال : وإني لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدى .

و إياكم و الأماني ، فقد غرت و أوردت و أوبقت كثيرا حتى أكذبتهم

ص: 331

مناياهم ، فتناوشوا التوبة من مكان بعيد * وحيل بينهم و بين ما يشتهون ، فأخبركم ربكم عن المثلات فيهم ، وصرف الآليات ، و ضرب الامثال ، فرغب بالوعد ، و قدم إليكم الوعيد ، و قد رأيتم وقائعه بالقرون الخوالي جيلا فجيلا ، وعهدتم الاباء و الأبناء و الأحبة و العشاير باختطاف الموت إياهم من بيوتكم و من بين أظهر كم ، لاتدفعون عنهم ، ولا تحولون دونهم ، فزالت عنهم الدنيا و انقطعت بهم الأسباب ، فأسلمتهم إلى أعمالهم عند المواقف و الحساب و العقاب ، ليجزي الذين أساؤا بما عملوا ، و يجزي الذين أحسنوا بالحسنى .

إن أحسن الحديث و أبلغ الموعظة كتاب الله ، يقول الله عز وجل : وَ إِذا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ ، اَعُوذُ بِاللّه ِمِنَ الشَّیْطانِ الرَّجیمِ ، اِنَّهُ هُوَ السَّمیعُ العَلیم ، بسم الله الرحمن الرحيم * قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ * اللَّهُ الصَّمَدُ * لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ * وَ لَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ.

آمركم بما أمركم الله به ، و أنهاكم عنا نهاكم الله عنه ، و أستغفر الله لي و لكم».

خلاصه معنی این خطبه بعداز حمد و توحید خدا و توکل بر خدا و تفویض امور بحضرت خدا و استعانت و استنصار و استغفار از خداوند دادار و ثنای رسول خدا و اوصاف حمیده حضرت مصطفی صلی الله علیه و اله، اینست که می گوید :

ای بندگان خدا ! وصیت می نمایم شما را بتقوی و پرهیز کاری در پیشگاه باري ، زیرا که حليه تقوي ساتر سیئات ، و فزاینده حسنات ، و کامکاری بهشت ، و رستگاری از دوزخ، و آسایش از فرسایش شداید روز برانگیزش است که هیچ چیز مستور نماند ، و كيفر سیئات و پاداش حسنات مهمل نگردد و هر کس هر چه کرده سزایش در کنارش بیند .

ای بندگان يزدان ! شمارا بیهوده و عبث و ببازی نیافریده اند و مهمل و بیهوده برجای نگذارند ، بنیان ایمان خود را بقوائم امانت استوار گردانید ، و قلعه بند آئین خود را بقواید(1) وعلامات ورع پایدار سازید، و بنای صالات خودرا بأدای

ص: 332


1- جمع قايده ، منظور زمام و مهار است

زکات منور و مستم بدارید ، چه در خبر رسیده است که رسول خدای صلی الله علیه و اله فرمود: « کسی را که امانت نیست ایمان نباشد ، و کسی را که پیمان نیست دین نیست ، و کسی را که زكات نباشد نماز نیست »

شما بجمله در سفر و بدیگر مقر در گذر هستید ، و دیری بر نیاید که ازین جهان ایرمان بسرای جاویدان بازگشت کنید ، پس بتوبت و انابت کار نمائید ، تا مغفرت یزدان پاك را ادراك نمائيد ، و بدستیاری پرهیز کاری برحمت باري کامکاری جوئید ، و بنيروي انابت بهدایت برخورداری بگیرید ، چه خداوند تعالی رحمت خود را برای پرهیزکاران و آمرزش خود را برای باز گشتگران وهدایت خود را برای منیبان مقرر ساخته ، خداوند عز و جل می فرماید : آمرزنده کسی هستم که توبت نماید و ایمان بیاورد و کار نیکو کند و راه راست پوید .

بترسید از اینکه در عرصه آمال و أماني این سرای فاني دستخوش مکاید جهان گردید ، زیرا که این کیهان فریبنده بسیاری مردمان را چنان دستخوش غرور و مستغرق بحار غفلت کرده است که مرگ و منیت خود را دروغ شمرده اند و مردن را در انظار ایشان نادیده آورده است ، و يك هنگامی از خواب غفلت بیدار ، و از مکاید آسمان غدار هشیوار شده اند که سودی نداشته ، و جز حسرت و ندامت نتیجه نداشته اند ، نازله مرگ تن او بار و سنگرهای اجل مردم آغال(1) در میان ایشان و آمال و مقاصد ایشان حایل شده است .

خداوند تعالی در ارسال رسل و كتب آسمانی از این جمله بليات ناگهانی و عقوبات هر دو جهانی شما را باز نموده است و امثال و آیات بیاورده تا از این غفلت و غرور بازشوید ، و بوعد و وعید و بیم و امید سخن کرده و بر زبان پیغمبران با شما روشن فرموده است تذکره اینام خالیه و اعوام باليه و قرون ماضيه وحصون و رسوم خاویه و اخبار پدران و نیاکان و فرزندان و خویشاوندان و عشایر وذخایر و عساکر و دفاین و دساکر شما که جملگی را باز مرگ چون ارزن و حبوبات

ص: 333


1- او باریدن و آغالیدن بمعنی بلعیدن است

و گوشت پاره بر بود و نابود ساخت و از وجود ایشان خانهای شما را خالی گذاشت و شما نتوانستید دفع این بلیت از دوستان و کسان خودتان بنمائید و چاره برای درد بی درمان ایشان فراهم کنید ، تا دنیا از ایشان زوال گرفت و اسباب زندگانی قطع گردید و ایشان را بگذر گاه اعمال و مواقف حساب و عقاب و دیدار کیفر و پاداش اعمال بد و نيك آنها تسلیم نمود ، برای پند و عبرت شما كافي است .

همانا نیکوتر داستان و بهترین پند و موعظت کتاب خداوند است ، خداوند عز و جل می فرماید : چون قرائت قرآن را نمایند با گوش شنوا بگوش سپارید و از دیگر احادیث خاموش شوید ! شاید دستخوش رحمت گردید، پناه می برم بخداوند عظیم از گزند شیطان رجيم ، همانا خداوند است شنوا و دانا .

بنام خداوند بخشاینده مهربان * بگو - ای محمد - اوست خداوند یگانه * و خداوند پاینده * که از کسی پدید نشده و فرزندی نیاورده و نیاورد * و هیچکس شريك و انباز او نیست .

فرمان می دهم شما را بآنچه فرمان کرده است شما را خدای به پذیرفتن آن ، و نهی می کنم شمارا از آنچه نهی کرده است شما را خدای از آن ، و خواستار آمرزش خدائی می باشم برای خود و برای شما .

در تاریخ طبري مذکور است که محمد بن أحمد مولى بني سليم گفت : ليث ابن عبد العزيز جرجانی که چهل سال در مکه معظمه مجاور بود گفت که پاره از صاحبان کعبه معظمه و دربانان آن مکان مقدس او را حديث نمود و گفت : گاهی که هارون الرشید حج نهاد درون کعبه معظمه آمد و بر روی انگشتان پای خود بايستاد و عرض کرد:

یا من يملك حوائج السائلين ، و يعلم ضمير الصامتين ، فان لكل مسئلة منك ردا حاضرا و جوابا عتيدا ، و لكل صامت منك علما محيطا ناطق بمواعيدك الصادقة و أياديك الفاضلة و رحمتك الواسعة ، صل على محمد و على آل محمد، واغفر لنا ذنوبنا وكفر عنا سیئاتینا .

ص: 334

يا من لا تضره الذنوب و لاتحفى عليه العيوب ولا تنقصه مغفرة الخطایا یا من كبس الأرض على الماء ، و سدة الهواء بالسماء ، و اختار لنفسه الأسماء صل على محمد و خير لي في جميع أمري.

يا من خشعت له الأصوات بألوان اللغات، يسئلونك الحاجات ، إن من حاجتي إليك أن تغفر لي إذا توفیتني و صرت في احدي و تفرق عني أهلي و ولدي .

اللهم لك الحمد حمدا يفضل على كل حمد ، كفضلك على جميع الخلق اللهم صل على محمد صلاة تكون له رضا ، و صل على محمد صلاة تكون له حرزا و أجزه عنا خير الجزاء في الاخرة و الأولى ، اللهم أحينا سعداء و توفنا شهداء و اجعلنا سعداء مرزوقين ، و لا تجعلنا أشقياء محرومين .

ای کسی که مالك حاجات نیازمندان و دانای به پوشیده خاموشان و باطن صامتان است ! هر کس از این پیشگاه عنایت گستر خواهشگر گردد از بحار عطوفت نامتناهي بهره ور شود ، و هر کس از عرض سؤال ساکت بنشیند و کار خود با تو گذارد همچنان از ایادي و مراحم فاضله واسعه تو کامیاب گردد ، درود - بفرست بر محمد و آل محمد و بیامرز گناهان ما را و پوشیده گردان سيئات و اعمال نکوهیده ما را .

ای کسی که -

گر جمله کاینات کافر گردند *** بر دامن کبریاش ننشیند گرد

عيوب بندگان بر وی پوشیده نیست ، و آمرزش گناهان از مراتب عظمت و قدرت و کبریای او کاستن نتواند ، ای کسی که زمین را پوشش و رهگذر آب ساخت ، - کنایت از اینکه با اینکه آب لطیف است و بسیار سریع النفوذ و خاك غلیظ و سست و از آب نرم و گل می شود و نگاهبان آب نتواند شد ، قدرت كامله قادر مطلق قطرات آب را در فقرات زمین نگاه داشته و جوهری بس لطیف را در ماده بس غلیظ و کثیف مخزون و سیار می فرماید - ، و هوای مجاور را بآسمان

ص: 335

مسدود می سازد و برای خود اسماء حسنی اختیار می نماید – تا علائم قدرت و کبریای خود را بوجود آن ظاهر فرماید ، درود بفرست بر محمد- صلی الله علیه و اله - و تمام امور مرا مقرون بخیر بگردان .

ای کسی که از هیبت و هیمنه او آوازها بهر لغت که خواهی باش خاشع می شود و از حضرتش طلب حاجات می نمایند ، یکی از حوائج من اینست که چون خواهی مرا بميرانی بیامرز مرا ، و چون جای در لحد نمایم و زنان و فرزندان من از پيرامونم پراکنده شوند بر من ترحم فرمای.

حمد و سپاسی که از آن فزونتر نباشد مخصوص ذات کبریای تو است که تمام آفریدگان را محفوف انواع فضل و رحمت فرمودی ، بار خدايا درود بر محمد بفرست چنانکه خشنود گردد ، و چنان درودی بدو بفرست که او را حرز گردد و او را از ما جزای خیر بده ، بار خدایا ما را بسعادت زنده بدار و بعز شهادت بميران ، و ما را نیکبختانی روزی یافته بگردان نه بد بختانی محروم شده .

در عقدالفرید در ذیل کلمات خلفای بنی عباس مسطور است که هارون الرشید بوالي مملكت خراسان نوشت : داو جرحك لا يتسع ، زخم خود را دارو گذار برگشاده نشود ، کنایت از اینکه چاره افعال ذمیمه خود را بکن تا بعواقب وخيمه و عقوبات أليمه نرسد .

و بفرمانفرمای مصر نوشت: « احذر أن تخرب خزانتی و خزانة أخي يوسف فيأتيك منه مالا قبل لك به و من الله أكثر منه » بپرهیز از اینکه گنجینه من و گنجینه برادرم یوسف را ویران سازی تا آن فواید جلیله که از آنجا عاید می شود و از حضرت خدای فزونتر می رسد حاصل گردد و بواسطه ظلم و عناد حکومت انقطاع نجوید(1)

ص: 336


1- بلکه : بپرهیز از اینکه گنجينه من و گنجینه برادرم یوسف را ویران سازی که در آنصورت از جانب او چنان سطوت و کیفری بتو روی آورد که چاره آنرا نداني و نقمت آنرا برنتابي ، و از جانب خدای هم بیش از آن كیفر و عذاب بر تو وارد شود

و در پاسخ کسی که در باره جماعت برمکیان بدو نگاشته بود نوشت : أنبتته الطاعة و حصدته المعصية ، نهال وجود و عزت و صعود برامکه را آب طاعت و صدق خدمت پرورانید و سر بلند گردانید ، و داس معصیت و تیشه غرور و غفلت از بیخ و بن برافکند .

و بفرمانفرمای فارس نوشت : کن مني على مثل ليلة البيات ، همیشه از - خشم و غضب و نقمت و أخذ و نکال و بيك ناگاه بر تو تاختن و تو را بچنگ قهر فرو گرفتن خائف و بیدار باش ، چنان که دو گروه جنگجوی ببایست همواره از شب تاخت دشمن غافل و در خواب نباشند .

و به امير خراسان نوشت : إن الملوك يؤثر منها الحظ، پادشاهان بزرگ بهمان شان و مقام فرما نگذاری چنین مملکت افتخار می کردند و این بخت و بهره را بر اموال جهان برمی گزیدند .

و به خزيمة بن خازم گاهی که برشید نوشت که چون بزمين أرمنيه اندر -شد شمشیر بر كبير وصغير بگذاشت ، نگاشت : لا أم لك ! تقتل بالذنب من الا ذنب له ، ببهانه گناه می کشی کسی را که او را گناهی نیست ، مادر تورا مباد !

و در جواب محبوسی نوشت : من لجأ إلى الله نجا ، هر کس بخدای پناهنده شود رستگار گردد .

و در داستان و عرضه داشت دادخواهی نوشت : لا يجاوز بك العدل و لايقصر بك دون الا نصاف ، در حق تو جز بعدل و انصاف رفتار نمی شود .

و در هنگامی که فرمانفرمای سند اظهار عصیان و طغيان نمود بدو نوشت : كل من دعا إلى الجاهلية يعجل إلى المنية ، هر کس کار بجهالت و دعوت بجاهلیت نماید خویشتن را هر چه زودتر دچار بلیت و منیت گرداند .

و بعامل خود که در خراسان بود نوشت : كل من رفع رأسه أنزله عن بدنه ، هرکس سر بمخالفت و معصیت بر کشد سر از بدنش بر گیر !

ص: 337

و در پاسخ رقعه شخصی که از عامل رشید دادخواهی نموده بود و آن عامل در اهواز جای داشت و رشید بحال عارض آگاه بود ، نگاشت : قد و لیناك موضعه فتنکب سيرته ، ترا بجای او حکومت دادیم ببایست بر خلاف کردار او کار کنی .

و در جواب مکتوب بکار زبيري که هارون را از سری از اسرار طالبيين خبر داده بود نوشت : جزى الله الفضل خير الجزاء في اختياره إياك ، و قد أثابك أمير المؤمنين مأة ألف بحسن نيتك ، خداوند تعالی فضل را پاداش نیکو دهد که مانند توئی را برای این تفتیش برگزید ، و أمير المؤمنين صد هزار در هم محض حسن نیت تو بتو اجر و مزد بداد .

و بمحفوظ که در مملکت مصر والي أمر خراج بود نوشت : یا محفوظ ! اجعل فرح.مصر فرحا واحدا و أنت أنت ، بطوری بعدل و فتوت کار کن تا تمام مردم مصر خوشحال و فرحناك باشند و تو همان باشی که هستی ، و در امارت ۔ دوام گیری و روزگار بكام سپاری .

و بوالی مدینه طيبه نوشت: ضع رجليك على رقاب أهل هذا البطن(1) فانهم قد أطالوا ليلي بالسهاد و نفوا عني لذيذ الرقاد ، مردم این شهر را در زیر پای نقمت و دمار در سپار ، چه این جماعت بسبب عصیان و مخالفت و طغیان و مباینتی که آشکار ساختند خواب خوش از چشم من دور نمودند و در اندیشه شب های کوتاه را بر من روز سیاه آوردند.

و به سندي بن شاهك نوشت : خف الله و إمامك فهما نجاتك ، از پروردگار قهار و پیشوای بزرگوارت در بیم باش ، چه این دو کس اسباب نجات توهستند .

وقتی سلیمان بن أبي جعفر از وثوب و شورش مردم دمشق بهارون بنوشت ، در جواب نگاشت :

ص: 338


1- منظور از « أهل هذا البطن » فرزندان حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام) می باشند که اغلب داعیۂ خلافت داشتند و سر بشورش بر می آوردند ، نه اهل مدینه عموما چنانکه در ترجمه آمده است

استحييت لشيخ ولده المنصور أن يهرب عمان ولده كندة و طییء ، فهلا قابلتهم بوجهك و أبديت لهم صفحتك و بذلت لهم منحنك ، و كنت كمروان ابن - عمك إذ خرج مصلتا سيفه ، متمثلا ببيت الجحاف بن حكيم :

سخت شرم دارم که یکی از مشایخ و بزرگان فرزندان منصور از اولاد کنده و طییء فرار نماید ، از چه روی خویشتن با آنان روی در روی نشدی ، و آثار جلادت و شجاعت و سماحت با ایشان ظاهر نساختی ، و چون پسرعمت مروان گاهی که با شمشير آخته بميدان تاخته و باین بیت جحاف بن حكيم تمثل جست رفتار ننمودی و لمعان تیغ بران را نمایان نکردی ؟!

متقلدین صفائحا هندية *** يتركن من ضربوا كمن لم يولد

این دلیران صفحه کارزار با شمشیر های هندیه شرر بار بتاختند، و هر کس را بنواختند چنان بود که گفتی هرگز نبود .

فجالد به حتى قتل إما بدعة و إما خلة ، أشد هراشأ و أخشن مراسا، و لولا أن يقال لقلت : رحمه الله ، لله ام تند به و أب أنهضه .

پس در میدان پیکار با دشمن نا بکار بمجادلت و مقاتلت شتابید و با نهایت سختی و شدت بر آغاليد ، تا از روی بدعت یا از راه خلت کشته شد، و اگرنه آن بودی که گفته می شود هر آینه گفتمی : خداوند رحمت کند او را ، با خدای باد خیر و نیکی مادری که او را ندبه نماید و پدری که او را برانگیزد.

و چون پادشاه روم بهارون نوشت : با هر صليبي و هر شجاعی که در مملکت و سپاهیان من اندرند بحرب تو روی می کنم ، هارون در صدر همان مکتوب نوشت :

سَيَعْلَمُ الْكُفَّارُ لِمَنْ عُقْبَى الدَّارِ . کنایت از اینکه هر چه زودتر معلوم می شود که مظفر و منصور و مکدر و مقهور کیست .

گاهی که یحیی بن خالد برمکی را معلوم شد که از زندان بدیگر جهان خواهد شتافت ، بهارون نوشت :

قد تقدم الخصم إلى موقف الفصل ، و أنت بالأثر ، و الله الحكم العدل ،

ص: 339

و ستقدم فتعلم . خصم تو که از تو متظلم است از تو بدرگاه عدل و داد خداوندی پیشی گرفت ، و تو نیز بر اثرش رهسپر شوی ، و خداوند حاکمی عادل است ، و زود است که تو در محکمه عدل الهی حاضر شوی و ثمر آنچه کاشته ای برداری !

هارون در جواب نوشت :

الحكم الذي رضيته في الاخرة لك ، هو أعدى الخصم عليك ، وهو من لا يرد حكمه ولا يصرف قضاؤه. آن خداوندی را که خشنود هستی که در آخرت در حق تو حکومت فرماید با تو خصومت می ورزد، و او کسی است که حکمش را بازگشت نباشد و هر چه قضا فرماید دیگر گون نمی شود .

در تاریخ طبري مسطور است که یحیی بن خالد بن برمك مردی را در سواد کوفه عامل گردانید ، عامل خراج بپیشگاه رشید در آمد تاوداع نماید ، و اینوقت يحيي و جعفر بن يحيی در حضور رشید حاضر بودند ، رشید با يحيي و جعفر گفت : او را وصیتی گذارید ! يحيی با او گفت : وفر و عمر ! توفير منال را با تعمير بلاد مرعي بدار ، جعفر گفت : أنصف و انتصف؟! کار بنصفت و دادخواهی کن .

رشید گفت : اعدل و أحسن ! در میان مردمان بعدل و احسان رفتار کن . و این عبارت اشارت است بآيه شريفه « إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُ بِالْعَدْلِ وَالْإِحْسَانِ »

در أخبار الدول اسحاقي مسطور است که روزی هارون الرشید با جالسين مجلس خود گفت : کدام کس از تمام مردم زندگانیش خوشتر و نیکوتر است ؟ گفتند : امير المؤمنين ! هارون گفت :

إن لأعواد المنبر لهيبة ، و إن لقعقعة لجام البريد لفزعة ، و إن أهني الناس عيشا رجل له دار يسكنها و زوجة يأوي إليها في كفاف من العيش لا يعرفنا و لانعرفه ، فان من عرفنا و عرفناه أفسدنا عليه دينه و دنیاه .

اگرچه منصب والای سلطنت و مقام اعلای خلافت و امارت پریت و بسطت مملکت و اقتدار مطلق چنان می نماید که عیش و زندگانی شخص شخیص سلطان

ص: 340

و خلیفه روزگار بر تمام افراد جهان گواراتر و خوشتر است ، لكن مردمان که از یکسوی نگران هستند و قدرت و احاطت و وسعت و دولت پادشاهی را می بینند از سایر أحوال و أهوال و خطرات و اثرات آن بی خبرند .

چه خليفه هروقت بخواهد بر فراز منبر بر شود و سخن کند و خطبه براند در هول و هیبتی عظیم اندر شود ، و هروقت با نگ برید و آوای درایش(1) برخیزد ترسناك شود ، چه نمی داند حامل چگونه خبری است ، آیا بشارت آورده یا از اخبار مدهشه و ارقام موحشه باردار است .

همانا خوشترين زندگانی و گواراترین عیش و کامرانی مخصوص بآن مرد است که او را سرائی باندازه سكنای او ، وزوجه برای راحت و مأوای او ، ومایه معیشتی باندازه کفایت او باشد ، نه او ما را بشناسد و نه ما او را بشناسیم ، چه هر کس ما را بشناسد و ما او را بشناسیم دین و دنیایش را بروی تباه و روز سعادتش را بر وی سیاه سازیم .

بالجمله ، هارون الرشید را کلمات بليغه و عبارات رشيقه و بیانات بديعه بسیار است ، و در مقامات خود مسطور شده و می شود .

بیان پاره مکالمات و مجالسات هارون الرشید با عبد الملك بن صالح هاشمی

مسعودی در مروج الذهب می نویسد : در سال یکصد و هشتاد و هشتم هجري هارون الرشید بر عبد الملك بن صالح بن علي بن عبد الله بن عباس بن عبدالمطلب خشمناك شد ، غوث بن مدرع از ریاشی حدیث نماید که گفت : از اصمعی شنیدم می گفت : در خدمت رشید حاضر بودم که عبد الملك بن هاشمی را با بند و قید آهنین در آوردند ، چون هارون او را بديد گفت :

هيه ! يا عبد الله ، كأني أنظر إليك ، و شوبوبها قد همع ، و عارضها قد

ص: 341


1- درای - بروزن سرای - زنگ اعلام و صدای جرس یعنی زنگوله شتر باشد

لمع ، و كأني بالوليد ، قد أقلع عن براجم بلامعاصم ، و رؤوس بلاغلاصم ، مهلا مهلا بني هاشم ! والله والله سهل لكم الوعر وصفا لكم الكدر ، و ألقت إليكم الأمور أزمتها فخذوا حذركم مني قبل حلول داهية خبوط باليد و الرجل .

گویا بتو و افعال تو نگرانم که باران بلایا بر تو بارنده ، و سحاب منایا بر تو سایه افکنده است ، و گویا می بینم زادگان و فرزندان و بازماندگانی را که انگشتها از پیوندها ، و سرها از حلقومها بریده است ، ای جماعت بني هاشم چندی در نگ جوئید و گرد فتنه و آشوب نگردید ! سوگند با خدای ، دشوارها برای شما آسان و آبهای مکدر مصفی گشت و روزگار زمام امور را بدست شما گذاشت .

يعني این جمله از قوت طالع بیدار و زحمات بسیار من و پدران من بود که اکنون بانواع نعمت متنعم و بخوشی روزگار بر خوردار شده اید و مغرور گردیده وهمی خواهید با من از در ستیز بیرون تازید ، این چند در خواب سرور و غرور مباشید ، و از من و سخط من بیندیشید ، از آن پیش که داهيه شما را در سپارد که دست و پا بلکه جوارح و اعضاء برای شما باقی نماند و جمله را از کار بیفکند .

چون عبد الملك این سخنان بشنید گفت : آیا بر طریق معمول تكلم نمایم یا توأما رشید گفت : بلکه توأما بگوی !گفت :

فاتق الله يا أمير المؤمنين في ما ولاك ! و راقبه في رعاياك التي استرعاك ، قد سهلت لك و الله الأمور ، و جمعت على خوفك و رجائك الصدور ، و كنت كما قال أخو كعب بن کلاب :

مقام ضيق فرجته *** بلسان أو بيان أو جدل

لو يقوم الفيل أو فياله *** زل عن مثل مقامي أو زحل

از خداوند متعال در ودایع و مخلوق او که رعیت و محکوم تو شده اند بترس ! سوگند با خدای ، امور دشوار را از بهر تو هموار کردم و صدور جهانیان را از بیم و امید تو انباشته نمودم ، و در این زحمات و تحمل مشقات چنان بودم که شاعر کلابی گوید :

ص: 342

چه بسیار مقامهای تنگ و باريك و کار های ناهموار را به نیروی سخنان بلاغت بنیان با بیانات ذلاقت نشان یا بدستیاری مجادلت و مبارات و مقادات و معادات برگشاده ساختم ، که اگر فیل گران یا فیلبانان با توان خواستند در چنين مقام قيام گيرند بلغزیدند و از ادراك مقصد و مقصود بعید افتادند .

در این وقت يحيى بن خالد برمکي چون این محاورت را بشنيد خواست در خدمت هارون الرشید مکان و منزلت و مقام و مرتبت عبد الملك را فرود آورد پس روی با عبد الملك نمود و گفت : ای عبد الملك ! بمن رسیده است که تو مردی حقود و دشمن و کینه ور هستی .

عبد الملك در جواب گفت : ای وزیر ! خداو ندت اصلاح نماید ، إن يكن الحقد هو بقاء الخير و الشر عندي ، إنهما لباقيان في قلبي ، اگر معنی حقد و کینه وری همان بقای خیر و شر است نزد من همانا این دو در دل من باقي هستند ، يعني مميز خوب و بد و خیر و شرم و از خاطر نمی سپارم .

رشید روی با اصمعی آورد و گفت : ای اصمعي ! این عبارت را بنویس ، سوگند با خداوند ، هیچکس بدینگونه که عبدالملك در باب حقد احتجاج ورزید نورزیده است .

پس از آن بفرمود تا عبد الملك را بمحبس خود باز گردانیدند ، آنگاه روی با اصمعی کرد و گفت : سوگند با خدای ! بارها نظر بگردن او دوخته ام تا سر از تنش بر گیرند ، لكن نخواسته ام مانند وی کسی از میان خویشاوندانم معدوم گردد .

معلوم باد ! چنانکه در جلد اول این کتاب مسطور افتاد ، جماعت برامکه در سال یکصد و هشتاد و هفتم منقرض شدند و يحيى بن خالد محبوس شد و تا گاهی که بدیگر جهان می شد از زندان بیرون نشد ، با این صورت چگونه در این سال با عبد الملك بن صالح در محضر رشید این سخنان را بگذاشت و يحیی را وزیر خطاب کرد ؟ ازین هم که بگذریم یحیی بن خالد همواره در خدمت رشید

ص: 343

بحمایت و شفاعت عبد الملك سخن می راند و کمال توقير و تفخیم از وی می نمود و عبد الملك نیز حامي برامکه بود ، مگر اینکه فضل بن ربیع این سخن کرده باشد، و اگر یحیی بن خالد بپاره ملاحظات یا تقيه از رشید این عبارت گفته - باشد قبل ازین سال و در اوقات وزارت او بوده است .

در کتاب ثمرات الأوراق مسطور است که وقتی عبدالملك بن صالح بخدمت رشید در آمد و گفت : از تو بمقام قرابت و خاصه مسئلت نمایم یا بمنزلت خلافت و عامه ، گفت : بخلافت و عامه ، عبد الملك عرض کرد : ای امير المؤمنين ! يداك بالعطية أطلق من لساني ، دو دست تو ببخشش و عطیت از زبان من روانتر است . رشید او را عطائی بزرگ بداد .

در عقد الفريد مسطور است که وقتی هارون الرشید با عبد الملك بن صالح گفت : منزل تو در منبج چگونه است ؟ گفت : دون منازل أهلي و فوق منازل أهلها ، کنایت از اینکه از منازل اتباع و اقارب خلافت فرودتر و از منازل مردم منبج(1) که اینك منزلگاه ایشان است برتر است ، هارون گفت : این حال چگونه است با اینکه قدر و منزلت تو بر تر از قدر ایشان است ؟

عبدالملك گفت : ذلك خلق أمير المؤمنين أحتذي مثا له ، بزرگترین اقدار و مراتب خلق و خوی امير المؤمنين است که من اقتداء بآن می نمایم .

و چون هارون به منبج در آمد با عبد الملك فرمود : این منزل تو است ؟ گفت : از آن امير المؤمنين است و از من بآن شایسته تر است ، گفت : آبش چگونه است ؟ گفت : خوشترين آب است ، هارون گفت : هوایش چگونه است ؟ گفت : فسيحترین هواء است ، گفت : شبش چگونه است ؟ گفت : سحر كلها ، چون هوای سحر گاهان و بين الطلوعين است ، کنایت از اینکه هوای بهشت دارد ، چه در خبر است که هوای بهشت برین همواره مانند بين الطلوعين می باشد .

ص: 344


1- منبج - بر وزن مجلس - شهری بوده است در عراق نزدیکی فرات به سه فرسخ و از آنجا تا حلب ده فرسنگ راه بوده است

مستقر عبدالملك در منبج بود ، و بقولی هارون گفت : منبج را توصیف کن گفت : رقيقة الهواء ، لينة الوطاء .

در کتاب مستطرف مسطور است که یکی از فرزندان رشید در یکی از شبها بسرای عقبی سفر کرد ، روز دیگر عبد الملك بن صالح بخدمت رشید در آمد ، و زبان بتسليت بر گشود و گفت :

سرك الله يا أمير المؤمنين في ما ساءك ، و لاساءك في ما سرك ، و جمع لك بين أجر الصابر و ثواب الشاكر . خداوندت شادان گرداند در آنچه ترا ناخوش افتاد و بد بتو نرساند در آنچه ترا بسرور افکنده ، و مزد صابر و ثواب شاکر بتو عطا فرماید !

و این کلمه بس لطیف است که در تسلیت بر گذشته و بشارت در آینده و عوض و بقای والد و مولود ودوام سرور پس از حزن و اندوه ، و اشارت بآیه مبارکه « الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُمْ مُصِيبَةٌ » و آیه شریفه « إِنَّما یوَفَّى الصَّابِرُونَ » - إلى آخرهما می باشد .

در تاریخ طبري مسطور است که در آن أثنا که هارون الرشید با موكب خلافت و شوکت سلطنت روزی از مکانی عبور می داد و عبدالملك بن صالح ملتزم ركاب بود و با رشید سیر می نمود ، بيك دفعه هاتفی بانگ برزد و گفت : ای امیر المؤمنين ! خویشتن را از مسایرت و مصاحبت و محاورت عبد الملك و حيلت و نیرنگ او پاس بدار ، و گرنه کار را بر تو فاسد می گرداند و از ناحيت او جز مفسده و آسیب ظاهر نخواهد شد .

هارون چون این کلمات را بشنید روی با عبد الملك آورد و گفت : ای عبد الملك ! این شخص چه می گوید ؟ عبد الملك گفت : سخن شخصی یاغي و سرکش و دسیس حاسدی فساد انگیز است !

هارون گفت : براستی می گوئی ، نقص القوم ففضلتهم و تخلفوا وتقدمتهم حتی برز شأوک فقصر عنه غيرك ففي صدورهم جمرات التخلف وحزازات النقص .

ص: 345

این جماعت در مقامات فضل و علم و کمال ناقص ماندند و تو برایشان فضل و فزونی گرفتی و ایشان واپس ماندند و تو پیشی جستی چندانکه بمقامات عالیه پای نهادی و درجه کمال را با کمال آوردی و دیگران را ادراك آن محل ممکن نشد لاجرم از این نقصان و باز پس ماندن سینه های ایشان سوزان و خروشان و پر کینه و نفاق شد .

عبد الملك گفت : لا أطفأها الله و أضرمها عليهم حتي تورد هم کمدا دائما أبدا ! خداوند این آتش تافته را خاموش نکند بلکه بر ایشان فروزان و انباشته گرداند تا تولید اندوهی همیشگی نماید و ازین بغض و كين و حسد حامل حبال من مسد(1) و ناقل أوزار و أثقال غم و رنج أبد گردند .

بیان پاره حکایات که بر هوش و درایت و حلم و فراست هارون الرشید دلالت دارد

در زينة المجالس مسطور است که محمد بن ابراهيم بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس برادر زاده أبو جعفر منصور دوانقی گفت : روزی من و دو پسر مهدي موسى هادي و هارون الرشید و جمعی از اولاد عباس که بر حسب مقرر در هر روز آدینه بخدمت منصور می رفتیم و آنچه در ایام آن هفته خوانده بودیم بعرض می رساندیم ، حاضر حضرت خلافت منزلت شدیم ، و قانون چنان بود که بعد از صرف طعام بهريك از ما پنج دینار و ده دینار می داد و باز می گردانید .

یکی جمعه بدستور معہود پیش او رفتیم ، چون خوان طعام حاضر کردند آچار سپندان(2) نیز بیاوردند، منصور اندکی از آن آچار بخورد و دهانش بسوخت و روی با ما آورده گفت : هر که از شما این پیاله آچار را تا بآخر بخورد هزار

ص: 346


1- اشاره است بآیه شریفه « فِي جِيدِهَا حَبۡلٞ مِّن مَّسَدِۭ » در سوره لهب
2- آچاره انواع ترشیجات را گویند ، وسپندان همان خردل فارسی است ، منظور ترشی خردل می باشد.

دينارش عطا کنم ، هارون گفت : من می خورم ! و در آن وقت پنجساله بود ، پس آن ظرف را بر گرفته بیاشامید ، منصور او را در کنار گرفته سر و رویش را ببوسید و با عبره خادم گفت : هزار دینار بیاور ! خادم آن زر را حاضر کرده بهارون داد و ما نیز وظیفه خود را گرفته لحظه بازی نموده ، هارون بگوشه نشسته و ما را فراهم ساخته و گفت : با من بخلافت بیعت کنید تا این زر ها را بشما قسمت کنم !

ما جملگی به بیعت او مبادرت نموده فرمود : تهنیت خلافت را بگوئید ! گفتیم ، آنگاه با من گفت: ولایت بحرین و یمن را بتو دادم ، و با عیسی بن جعفر گفت : ولایت بصره را در تحت ریاست تو مسلم نمودم و با فضل بن ربيع گفت : ترا حاجب خود گردانیدم ، برو و زر بیاور ! فضل برخاسته آهسته آهسته میرفت هارون گفت : ای فضل ! این نه رفتار حاجبان است بلکه راه رفتن دزدان است اتفاقأ عبره خادم در مکانی پنهان شده این حالات و مقالات را میدید و می شنید ، برفت و بعرض منصور باز رسانید .

خليفه نیز بیامد و در موضعی پوشیده از ما بنشست که ما او را نمی دیدیم و تمام حرکات و کلمات هارون را مشاهدت کرد، و قسمت نمودن زر و بیعت گرفتن و تقسیم مناسب و غيرها را بدانست ، آنگاه نزد ما آمده هارون را بر دوش خود بر آورده گفت: ای روشنی هر دو چشم من ! همانا تو خلیفه جهان می شوی و روزگار تو بهترین زمانهای دوران خواهد بود .

و چون روز گار بگردید و هارون بر مسند خلافت بنشست ، نخست مرا حکمران بحرین و یمن گردانید و هر کس را در آن روز بکار و عملی نامبردار ساخت بوعده خود وفا نمود و فضل بن ربیع را در آغاز أمر منصب حجابت و آخر الامر مقام وزارت داد .

و دیگر در کتاب مسطور مذکور است که موسی بن عتبه گفت : در آن سال که هارون الرشید اقامت حج کرده بود در کعبه بطواف اندر بودم ، جعفر بن۔

ص: 347

يحيى را بدیدم ، و او نزديك من بیامد و گفت : ای موسی! از چه روی بخدمت خليفه نیامدی ؟ گفتم : مرا طلب نفرمود جعفر گفت : من از جانب خلیفه تو را دعوت می کنم ، روز دیگر روی بسراپرده هارون نهادم ، هیچکس از خدام مانع من نگشت.

چون وارد مجلس شدم جعفر بن یحیی گفت : بی هنگام در آمدی ، چه خلیفه سخت خشمناك است ، زینهار که بدرشتی سخن درانی ! چون بمحضرهارون در آمدم مردی با بند و زنجیر در حضورش ایستاده نگریستم ، و نطعی گسترده ، و سياف حاضر ، و هارون آن مرد گرفتار را معاتب ساخته همی گفت : خدای بکشد مرا اگر نکشم ترا !

من سلام کرده بنشستم و با خود گفتم : اينك خون مسلمانی ریخته می شود و هیچ معلوم نیست که قتل او بر حق باشد ، بهتر اینکه در این باره سخني بعرض رسانم ، باشد أثرى بخشد ، گفتم : ای أمير! در کار این مرد فرمان خدای و فرستاده خدای را فرا یاد آور و از روی غضب أمر مفرمای ! گفت : أمر خدا و رسول ۔ خدای چیست ؟!

گفتم : خدای تعالی می فرماید : « يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جَاءَكُمْ فَاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْمًا بِجَهَالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَلَى مَا فَعَلْتُمْ نَادِمِينَ » ای جماعت مسلمانان ! اگر خبری بدستیاری فاسقی بشما برسد تفحص و پژوهش آن خبر را بنمائید و از روی جهل بقومی آسیب مرسانید تا پشیمان نگردید . و رسول - خدای صلی الله علیه و آله فرمود : لا تصدقوا النمام ، خبر سخن چین را تصدیق مکنید .

هارون گفت : ازین مرد در گذشتم ، و بفرمود تا نگارندگان حديث را را حاضر کردند و پس از نگارش حديث هزار دینار در حق من انعام فرمود و من گاهی از پیشگاه هارون الرشید بیرون آمدم که او را از و بال خون ناحق و آن مرد را از قتل و خود را از فقر خلاص نمودم

و هم در آن کتاب مسطور است که نوبتی حکمران ماوراءالنهر شخصی را

ص: 348

بند کرده بدرگاه هارون الرشید فرستاد و عرض نمود که این شخص این مملکت را برهم زده است ، چه در این دیار از مرگ خليفه انتشار می دهد ، درشید درخشم شد و از وی پرسید که چه چیز را بر این کار بداشت ؟ گفت : از عمال و کار - گذاران تو نسبت برعايا أنواع جور و ستم مرعي می شود و هیچکس بداد رعیت نمی رسد ، با خود گفتم : مگر خلیفه زنده نیست که این جماعت باین مثابه دست تعدي گشوده و ابواب مدارا و دادخواهی را بر بسته اند !

هارون گفت : بفرمایم تا ترا هزار چوب بزنند ، گفت : تو نمی توانی مرا بزنی ؟ گفت : چگونه ؟! گفت : بی گناهی من ترا از آزار من مانع می آید هارون او را خلعت بداد و عامل ماوراء النهر را معزول و حاکمی عادل منصوب فرمود .

و نیز در آن کتاب مسطور است که هارون الرشید چون در خلوت می نشست با فضل بن يحيی برمکی مزاح می نمود ، روزی حماد بن عثمان که از ندمای خليفه دوران بود و در آستان خلافت تقر بي بكمال داشت در خدمت هارون نشسته بود ، در این اثنا فضل برمکی در آمد و هارون بر عادت با او بمزاح و لاغ پرداخت ، فضل نیز جوابهای گستاخانه می راند ، چنانکه دو تن که در يك مقام و منزلت باشند نمایند .

حماد شمشیر از نیام بر کشیده بقصد فضل بر آمد ، هارون دست او را گرفته گفت : چه می کنی ؟! گاهی که خلوت باشد من نیز یکی از ایشان هستم ، حماد گفت : پس مرا در این مجالس طلب مفرمای که نمی توانم بنگرم کسی با تو برابری می نماید و بیرون از حرمت سخن کند ، دیگر اینکه این معنی در سیاست ملکي خلل می افکند .

در حیات الحيوان مسطور است که محمد بن ظفر و جز او حکایت کرده اند که نوبتی شخصی خارجی بر هارون خروج نموده أبطال رجال او را بکشت و اموالش را تاراج کرد ، و این کار بتكرار پیوست ، هارون الرشید آشفته و خشمناك شد

ص: 349

و لشکری گران بدفع او بفرستاد ، این لشکر بزرگ و سرداران سترك برفتند ، و جنگهای سخت بنمودند و بسی مرد و مرکب بهلاك پیوست تا بروی چیره شدند و او را بگرفتند و بدرگاه رشید حمل کردند .

چون رشید خبر دستگیری و ورودش را بشنید مجلسی بیار است و بفرمود تا او را داخل بارگاه نمایند ، چون در حضورش بایستاد هارون گفت : چه می- خواهی با تو بجای آورم گفت : هرچه خواهی خدای تعالی با تو مسلوك بدارد گاهی که در پیشگاهش ایستاده شوی ! رشید چون بشنید حالتش بگردید و عفو را برگزید و بفرمود او را رها سازند .

چون خارجی بیرون شد یکی از جالسين مجلس گفت : ای امیر المؤمنين مردی را که أبطال رجال و شجعان امرای تو را بکشت و اموالت را غارت نمود آیا باین کلمه رهایش می فرمائی ؟ در این امر تأمل فرمای ، چه چون أشرار این حال را بنگرند برتو جري و جسور گردند ، رشید گفت : او را برگردانید !

چون آن مرد را باز آوردند بدانست در کار او سخنی کرده اند ، گفت : ای أمير المؤمنين ! لا تطعهم ! فلو أطاع الله فيك الناس ما ولا طرفة عين ، ایشان را اطاعت مفرمای ! چه ایشان اگر خدای را در کار بیعت و خلافت تو اطاعت کرده بودند(1) بقدر يك چشم بر زدن ترا والي امور خود نمی ساختند ، یعنی همین طور که این مردم طاعت خدای را نکردند سزای ایشان این است که تو نیز در هیچ کاری با طاعت و صوابدید، ایشان مساعدت نکنی ، و معنی دیگر اینکه اگر خداوند در أمر خليفتی تو بمیل این مردم و خواهش ایشان رفتار می فرمود منصب خلافت را یکساعت با تو نمی گذاشت ، کنایت از اینکه این جماعت که که دولتخواه تو بنظر می آیند دروغ می گویند و مخالف و دشمن تو هستند و زوال خلافت تو را همواره از خدای می طلبند أما خداوند چون تو را شایسته خلافت

ص: 350


1- این معنی بنا بر نصب « الله » ورفع « الناس » است که اولی مفعول « أطاع » ودومی فاعل آن باشد ، ولی معنی دوم أصح است چنانکه در متن ضبط شد

میداند مسئول ایشان را مقبول نمی شمارد.

رشید گفت : براستی سخن کردی ! و فرمان داد تا او را صله دادند و براه و کار خود گذاشتند .

در زينة المجالس مسطور است که چون حجامه ملحد را گرفته نزد هارون۔ الرشید بردند ، هارون با او گفت : ای دشمن خدای ! تو از زنادقه كباري !! حجامه گفت : چگونه زندیق خواهم بود با اینکه فريضه گذاشته ام و سنت بجای آورده ام ؟ هارون گفت : ای مدبر ! ترا با تیغ میزنم تا اقرار کنی ! حجامه گفت : اگر چنین کنی با رسول خدای مخالفت ورزیده باشی ، گفت : از چه روی ؟ گفت : آنحضرت تیغ میزد که بمسلمانی اقرار نمایند و تو تیغ می زنی که بكفر و زندقه اقرار نمایند .

هارون ازین جواب متحیر مانده او را رها ساخت .

مکتوب هارون الرشيد بسفیان ثوری و جواب آن از سفیان

دميري در حياة الحيوان می نویسد که چون هارون الرشید بر مسند خلافت بنشست تمام علمای عصر بزیارت و تهنیت او بیامدند ، مگر سفیان ثوری که با اینکه سابقه مودت با رشید داشت بدیدارش رهسپار نگشت ، و این کار بر رشید دشوار افتاد و بدینگونه مکتوبی بر نگاشت :

بسم الله الرحمن الرحيم .

من عبد الله هارون أمير المؤمنين ، إلى أخيه في الله سفيان بن سعيد الثوري :

أما بعد ، يا أخي ! فقد علمت أن الله آخي بين المؤمنين و قد آخيتك في الله مؤاخاة لم أصرم فيها حبلك و لم أقطع فيها ودك ، و إني منطو على أفضل المحبة و أتم الارادة ، و لولا هذه القلادة التي قلدنيها الله تعالى لأتيتك ولو حبوا لما أجد لك في قلبي من المحبة و أنه لم يبق أحد من إخواني و إخوانك

ص: 351

ص: 352

ص: 353

إلا عدلك وإنصافك ، والظالمون حولك وأنت لهم إمام أو سائق إلى النار ، و كأني بك يا هارون و قد أخذت بضيق الخناق و وردت المساق ، و أنت ترى حسناتك في میزان غيرك و سيئات غيرك في ميزانك على سيئاتك بلاءا على بلاء و ظلمة فوق ظلمة .

فاتق الله يا هارون في رعيتك و احفظ محمدا صلى الله عليه و آله و سلم في أمته ، واعلم أن هذا الأمر لم يصر إليك إلا وهو صائر إلى غيرك و كذلك الدنيا تفعل بأهلها واحدا بعد واحد ، فمنهم من تزود زادا نفعه و منهم من خسر دنياه و آخرته ، و إياك ثم إياك أن تكتب إلي بعد هذا ! فاني لا أجيبك ، و السلام .

می گوید :

از جانب بنده میرنده سفیان بسوی بنده فریفته آمال و آرزوهای این سراي ایرمان ، هارونی که بعلت دلبستگی بعلایق این جهانی از حلاوت جوهر ایمان و قرائت قرآن یزدانی بی بهره مانده است نگارش می رود :

أما بعد ، همانا گاهی این مکتوب می دارم که بر تو معلوم می نمایم که رشته مودت و سلسله اتحاد و یگانگی را با تو قطع نمودم ، چه تو خود در آن اقراری که بر خود نمودی که بر بیت المال مسلمانان جنگ در افکندی و در غير حق انفاق نمودی و بیرون از حکم خدای تنفیذ کردی مرا شاهد کردار نا ۔ بهنجار خود ساختی و در صفحه طغیان مهره طغیان را باختی ، و بهمین قدر اکتفا نکردی و چندان مغرور شدی که از افعال نکوهیده خود بمن نوشتی و مرا بر خود گواه گردانیدی ، أما من و برادران دینی من که در قرائت کتاب تو حضور - داشتند بامدادان در حضرت یزدان عادل حاکم گواهی خواهیم داد .

ای هارون ! بر بیت المال مسلمانان بدون رضای ایشان هجوم آوردی ، آیا مؤلفه قلوب و عاملان في أرض الله و مجاهدان في سبيل الله و ابن السبيل باين کردار تو راضي هستند ، یا حمله قرآن و اهل علم يعني عاملين آسوده باشند ، یا

ص: 354

گفتند : بخليفه چه بنویسیم ؟ گفت : بدو بنویسید :

بسم الله الرحمن الرحيم .

من العبد الميت سفيان ، إلى العبد المغرور بالامال هارون الذي سلب حلاوة الإيمان و قراءة القرآن :

أما بعد ، فاني كتبت إليك أعلمك أني قد صرمت حبلك و قطعت ودك و أنك قد جعلتني شاهدا عليك با قرارك على نفسك في كتابك بما هجمت على بيت مال المسلمين فأنفقته في غير حقه و أنفذته بغير حكمه ، ولم ترض بما فعلته و أنت ناء عني حتى كتبت إلي تشهد ني على نفسك ، فأما أنا فاني قد شهدت عليك أنا و إخواني الذين حضروا قرائة كتابك و سنؤدي الشهادة غدا بين يدي الله الحكم العدل .

یا هارون ! هجمت على بيت مال المسلمين بغير رضاهم ، هل رضي بفعلك المؤلفة قلوبهم و العاملون عليها في أرض الله و المجاهدون في سبيل الله و ابن السبيل أم رضي بذلك حملة القرآن و أهل العلم يعني العاملين ، أم رضي بفعلك الأيتام و الأرامل ، أم رضي بذلك خلق من رعينك ، فشد یا هارون مئزرك ، و أعد للمسئلة جوابا و للبلاء جلبابأ ، واعلم أنك ستقف بين يدي الحكم العدل فاتق الله في نفسك ! إذ سلبت حلاوة العلم و الزهد و لذة قرائة القرآن و مجالسة الأخیار و رضیت لنفسك أن تكون ظالما و للظالمين إماما.

یا هارون ! قعدت على السرير ، و لبست الحرير ، و أسبلت ستورا دون بابك و تشبهت بالحجبة برب العالمين ، ثم أقعدت أجنادك الظلمة دون بابك و سترك ، يظلمون الناس ولا ينصفون ، ويشربون الخمر و يحدون الشارب ، و يزنون ويحدون الزاني ، و يسرقون و يقطعون السارق ، و يقتلون و يقتلون القاتل ، أفلا كانت هذه الأحكام عليك و عليهم قبل أن يحكموا بها على الناس .

فكيف بك يا هارون غدا إذا نادي المنادي من قبل الظلمة : أحشروا الظلمة و اعوانهم ! فتقدمت بين يدي الله عز و جل و يداك مغلولتان إلى عنقك لايفکها

ص: 355

ایتام و ارامل رضا می دهند ، یا جماعتي از رعيت بر کردار تو رضامندی دارند ؟! پس چون حال تو – ای هارون - چنین است بند استوار دار و مهیای جواب روز جزا باش و جلباب بلیات و عقوبات را بر تن بیارای و نيك دانسته باش که زود باشد که در پیشگاه عدل و داد خداوند حاكم عادل ایستاده شوي ! پس سخت بر خویشتن بترس که حلاوت علم و شیرینی زهد و لذت قرائت قرآن و مجالست أخیار را از خود مسلوب ساختي و برای خود رضا دادی که خود ظالم و ظالمان را پیشوا باشی .

ای هارون ! بر سریر بنشستی و حریر بر تن بیاراستی و پرده ها بر در بار خود بیاویختی و در حجبه و حجاب به پروردگار عالمیان و رب الارباب تشبه - جستی، و باين اكتفا نکردی بلکه خدم وحشم ستمکاره بر درگاه خود فراهم ساختی تا مردمان را دستخوش ظلم و طغيان نمایند و بعدل و نصفت کار نکنند ، خود - شراب خواره شوند و شرابخواران را حد زنند ، خود زنا بارہ گردند و زناکاران را حد زنند ، خود سرقت نمایند و سارقان را دست و پای ببرند، خود بکشند و قاتل باشند و قاتلان را قصاص کنند، آیا نه این است که این احکام و این حدود بر تو و ایشان وارد است از آن پیش که در باره مردمان حکم نمایند ؟

پس چگونه خواهد بود حال تو – ای هارون - در بامداد رستاخیز گاهی که منادي از جانب خداوند باري ندا کند : ستمکاران و یاوران ایشان را حاضر - کنید ! پس ترا در حضور یزدان غیور در آورند گاهی که هر دو دستت بر گردنت مغلول باشد و جز عدل تو و انصاف تو هیچ چیز آنرا نگشاید ، و ستمکاران در پیرامون تو انجمن نمایند و تو پیشوای ایشان و بآتش دوزخ کشان و شتابان باشی و گویا نگران تو هستم - ای هارون - گاهی که گریه و اندوه در گلویت گره شده و در پهنه حساب اندر آئی و حسنات خود را در ترازوی دیگران ، و سيئات دیگران را در ترازوی خود بر بالای سیئات خود نگران شوی و بلاها بر بلاها و ظلمتها فراز ظلمتهای خود ببینی .

ص: 356

پس بترس - اي هارون - از خدای در کار رعیت خودت ، و محفوظ دار شریعت و احکام و سنت پیغمبر صلی الله علیه و آله را در باره امت او ! و نيك دانسته باش که این امر خلافت و سلطنت بسوی تو نگشت جز اینکه از تو نیز بدیگری منتقل خواهد شد ، حالت روزگار و شیمت این دنیای ختار نسبت بأهل خودش واحدا بعد واحد بر همین منوال است ، بعضی از مردمان این جهان زاد و توشه خود را چنان فراهم سازند که بایشان سودرساند و پارۂ زیانکار هر دو جهان گردند ، سخت بپرهیز و بسیار حذر کن که ازین پس مكتوبی بمن کنی ! چه ترا پاسخ نخواهم - نگاشت ، و السلام .

چون این مکتوب بپایان رفت بدون اینکه در هم پیچد، یا مهر نماید همانطور بر گشوده بفرستاده هارون افکند.

می گوید: من آن مکتوب را بگرفتم و بسوی بازار کوفه راه بر نوشتم ، و آثار آن مواعظ در دلم جایگیر شده بود ، پس صدا بر کشیدم : ای مردم کوفه ! کیست که خریداری نماید مردی را که بحضرت پروردگار فرار کرده است ؟؟ پس جماعتی با دینار و درهم بر گردم فراهم شدند ، گفتم : مرا نه حاجتى بمال است ، جبه پشمینه و عبائی قطوانيه خواهم ! هردو را بیاوردند ، پس هر گونه جامه بر تن داشتم بر کندم و از البسه که در مجالست هارون می پوشیدم چیزی بر اندام نگذاشتم .

آنگاه پیاده زمام مركوب را گرفته پیاده و پای برهنه بدر بار رشید آمدم دربانان بر آن حال من بعجب اندر شدند و پس از استیذان بحضور رشید در آوردند چون مرا بر آن حالت بدین بر پای شد و بنشست و همی لطمه بر سر و روی خود بزد ، و ناله بویل و وای و ندبه و زاری بر کشید ، و همی گفت : رسول از پند وموعظت بهره ور شد اما مرسل خائب و زیانکار ماند ! مرا با دنیا چه کار است ؟ با اینکه ملك و دولت دنیای فاني از من زایل خواهد شد !

پس آن مکتوب را بدو افکندم همانطور که سفيان بمن افکنده بود ، رشید

ص: 357

در نامه همی نگریست و بگریست ، اشك دیدگانش بر چهره روان گردید و ناله و نفير بر کشید .

پاره از مجا لسانش گفت : ای امير المؤمنين ! سفیان در خدمت تو بجسارت و جرئت رفته است ، چه باشد یکی را مامور فرمائی تا او را در بند آهنين کشیده و در تنگنای زندان محبوس بگرداند و او را عبرت دیگران سازی ؟!

هارون گفت : ای بندگان دنیا! سفیان را بحال خود بگذارید ، مغرور کسی است که شماها او را فریب دهید ، سوگند با خدای ! شقی و بدبخت حقيقي کسی است که شما با او مجالست نمائید ، سفیان امتی است وحده !

بالجمله ، آن مکتوب سفیان همه وقت نزد رشید بود و پس از هر نماز می خواند و می گریست تا با نامه اعمال خود بدیگر سرای اتصال گرفت .

معلوم باد ! چنانکه ازین پیش مذکور نمودیم أبو عبد الله سفيان بن سعيد ثوری در سال یکصد و شصت و یکم هجري گاهی که از سلطان عصر فراری بود در بصره وفات کرد ، و هارون الرشید نیز - چنانکه اشارت رفت - در سال یکصد و هفتادم بر سرير خلافت جای گرفت ، پس نمی شاید سفیان در زمان خلافت هارون مکتوبی بدو کرده باشد .

و نیز نمی شاید بگوئیم : راقم این مکتوب سفیان بن عیینه است که در سال یکصد و نود و هشتم وفات نمود و زمان خلافت رشید را ادراك فرمود ، چه سفيان ابن عيينه را أبومحمد کنیت و در سلك أعاظم علماء و مجتهدین زمان بوده است ، و نهج او با نهج سفیان ثوري چندان موافق نیست ، و رشید در این نامه تصریح بکنیت سفیان ثوري و نسبت او می نماید و جای شبهتی نمی گذارد .

مگر اینکه گوئيم : این مکاتبه در سایر ازمنه بوده است که رشید در پاره ممالك حکمران بوده است، و این مستبعد نیست ، أما در زمان خلافت هارون چگونه سفیان یا امثال او را آن مقام بود که با هارون بدانگونه خطاب نمایند و او را خليفه نخوانند و نام خود را بر نام او مقدم دارند و نسبت بدو اینگونه

ص: 358

بی عنایت باشند و توهین و تخفیف روا دارند ، وانگهی در مسلك ایشان نیز روا نبود که او را خليفه و امير المؤمنين نخوانند و رعایت شئونات او را نکنند هر چند از مکتوب هارون چنان می رسد که بعد از آنکه مقلد بقلاده خلافت شد و جهانیان بتبريك و تهنيت او آمده اند و سفیان نیامده است نوشته ، و اگر جز بواسطه مقام خلافت بودی این تمني و گله گذاری از مانند سفیانی نمیشد .

اگرچه - چنانکه ازین پیش، یاد نمودیم- گاهی که سفیان ثوري در زمان خلافت مهدي عباسي بر وی در آمد بخلافت سلام نراند ، لكن معذلك وفات او چندین سال قبل از خلافت هارون الرشید است .

و ازین پیش در ذیل مجلد اول کتاب أحوال حضرت کاظم علیه السلام، و بیان وفات منصور ، و همچنین در بیان حوادث سال یکصد و شصت و یکم هجري ووفات سفیان ثوري بداستان سفیان و منصور اشارت نمودیم

بیان پاره حکایات و مکالمات هارون الرشید با بعضی ادبای عصر

دميري در حياة الحيوان می نویسد که از اصمعی روایت کرده اند که گفت : یکی روز در پیشگاه رشید حاضر شدم ، و چنان بود که یکسال از خدمتش غایب و در بصره ساکن بودم ، پس بخلافت بر وی سلام دادم ، رشید اشارت فرمود تا نزديك بدو بنشستم ، چون اندکی بر آمد برخاستم ، اشارت نمود تا دیگر باره بنشستم تا مجلس از ازدحام مردمان بر آسود .

پس از آن گفت : ای اصمعي ! دوست میداری دو پسرم محمد و عبد الله را بنگری ؟ گفتم : آری ، ای امير المؤمنين ! سخت بدیدارشان آرزومندم ، و ازین طي راه که نمودم جز زیارت ایشان و سلام بر ایشان آهنگی نداشتم ، گفت : این حال کفایت می کند ، پس از آن گفت : محمد و عبد الله را بمن آورید ! رسولی شتابان برفت و گفت : أمر أمير المؤمنين را اجابت کنید !

ص: 359

ایشان بیامدند ، گویا دو ماه از يك افق پدیدار شد ، گامها نزديك بهم بر نهادند و هر دو دیده برزمین دوختند تا در حضور رشید پدر خودشان بایستادند و بسلامت بخلافت سلام راندند ، رشید اشارت نمود تا هر دو جلوس نمودند ، محمد أمين از جانب راست او و عبد الله از طرف چیش بنشستند ، بعد از آن با من أمر كرد تا مطالب أدبيه و مسائل عربیت با ایشان طرح نمودم ، هر مسئله از مسائل فنون أدبيه از ایشان سؤال کردم جوابی نیکو و پسندیده و مقرون بصواب بازدادند .

هارون گفت : ادب و فرهنگ ایشان را چگونه دیدی ؟ گفتم : يا أمير - المؤمنين ! در تمام عمر خود هیچکس را باین ذکاوت و جودت فهم و ذهن نیافته ام فأطال الله بقاء هما و رزق الأمة من رأفتهما و معطفتهما ، خداوند روز ایشان را دراز و بندگان را از رأفت و عطوفت ایشان بهره ور و سرافراز بگرداند ، هارون هردو تن را در بر کشید و دیدگانش را اشك در سپرد ، و چندان بگریست که اشك دیدگانش موی محاسنش را تر کرد .

پس از آن رخصت داد تا برخاستند و برفتند ، و چون بیرون شد ند با من گفت : ای اصمعي ! حال ایشان چگونه خواهد بود گاهی که عداوت و خصومت در میان ایشان نمایان شود و بغض و کین ایشان آشکار گردد و در میان ایشان جنگ و قتال برخیزد تا خونها ریخته شود ، وچندان آشوب بلند شود که زندگان آرزوی مرگ ایشان را نمایند .

گفتم : ای أمير المؤمنين ! این خبر که فرمائی آیا از احکامی است که جماعت منجمان در هنگام میلاد ایشان حکم نموده اند یا دانایان أسرار نشان داده اند ؟ گفت : نه اینست ! بلکه علامتی است که علماء از اوصیاء از انبياء علیهم السلام در أمر ایشان خبر داده اند .

دمیری گوید : مأمون در زمان خلافت خود می گفت که هارون الرشید تمام این قضایا و اموري که در میان من و أمين بر گذشت از حضرت موسی بن -

ص: 360

جعفر علیهماالسلام بشنید ، و ازین روی بگفت آنچه را بگفت .

و نیز دميري در حياة الحيوان در ذیل لفظ « بازي » می گوید : روایت ۔ کرده اند که عبدالله بن مبارك کار بسوداگری و تجارت می راند و می گفت : اگر ملاحظه حال پنج تن که عبارت از سفیان ثوری وسفیان بن عیینه و فضیل بن عیاض و ابن سماك و ابن علیه نبودی من بتجارت روز نمی سپردم ، یعنی برای صله ایشان .

و سالی از سنوات بیامد و بدو گفتند : ابن علیه متولي أمر قضاوت گشته ! چون این خبر بشنید نزد او نیامد و او را صله نداد ، ابن عليه بخدمت او حاضر شد ، عبد الله سر بدو بلند نکرد، و چون برفت این چند شعر را بگفت و برای ابن عليه بفرستاد :

یا جاعل العلم له بازيا *** يصطاد أموال المساكين

احتلت. للدنيا ولذاتها *** بحيلة تذهب بالدين

فصرت مجنونا بها بعدما *** كنت دواء للمجانين

أين روایاتك في سردها *** لترك أبواب السلاطين

أين روایاتك في ما مضى *** عن ابن عوف وابن سيرين

إن قلت اكرهت فذا باطلا *** زل حمار العلم في الطين

بکنایت گوید :

همای عرش آسیای علم را که دشمن حرص و آز است باز بلند پرواز صید و شکار اموال درویشان و چنگ افکن بر زخم و جراحت دلریشان نمودی ، حبل المتين دین را سرمایه نیرنگ ریاست طلبی و دنیاجوئی گردانیدی ، و از آن پس که بجوهر گرانبهای علم و خرد درمان هر دیوانه پژمان بودی بواسطه علاقه به علایق دنیویه دیوانه بی درمان گشتی ، با اینکه مردمان را نصیحت همی کردی که از دربار شهریاران کناری گیرند توخود ملازم پیشگاه شدی و آن روایات و احادیث را فراموش ساختي ، و اگر گوئی : مرا از روی کراهت بقضاوت باز داشتند ،

ص: 361

سخنی بیهوده و باطل است ، و پای اندیشه و خردت بدستیاری خود اندر گل است .

چون اسماعيل بن عليه براین ابیات وقوف یافت يكباره بیچاره شد و بخدمت رشید بیامد و چندان الحاح و اصرار نمود تا او را از شغل قضا معفو داشت .

و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الأدب بشرح حال عبد الله بن مبارك اشارت رفت .

روزی هارون الرشید به رقه آمد ، مردمان از هر طبقه در پشت سر عبدالله انجمن ساخته جمعی کثیر در خدمتش فراهم شده بودند، و ، گرد نعل و غبار مراكب بلند گردیده ، یکی از کنیزکان خاصه هارون الرشید چون این حال بدید از فراز قصر الخشب بر آن جماعت نگران شد و گفت : این چه حال است ؟ گفتند : وی یکی از علمای نامدار خراسان است که او را عبد الله بن مبارك نامند ، گفت :- سوگند با خدای ! این مرد پادشاه ذیجاه است نه هارون الرشید که مردمان جز باشارت و استیلای شرطه و أعوان بروی فراهم نشوند.

و هم دميري در ذیل همین داستان می گوید که از جمله اخبار هارون الرشید این است که روزي بهوای صید بر نشست و بازی أشهب را از پی صید پرواز داد ، و آن باز همچنان در هوا میپرید تا از نظر بینندگان پوشیده گردید، و چون از بازگشتن آن مأیوس شدند باز گردید و ماهیی بچنگ اندر داشت ، رشید چون این حال شگفت را بدید علمای عصر را حاضر گردانید و از آن جماعت از حال آن ماهی بپرسید.

مقاتل گفت : ای أمير المؤمنين ! از جدت ابن عباس روایت داریم که هوا بامم مختلفة الخلق معمور است ، از جمله دابه های سفید در آن ساکن هستند که بر گونه ماهی می باشند و تفرج می نمایند و دارای بالهائی باشند که پر ندارد ،

چون رشید این سخن بشنید خرسند گردید و او را اکرام ورزید و جایزه اش ببخشيد.

راقم حروف گوید : خبری باین تقریب از مأمون خلیفه و حضرت امام

ص: 362

محمد تقي صلوات الله عليه مذکور خواهد شد .

در کتاب حياة الحيوان در ماده « خرب » که مذکر حباری است می نویسد که أبو جعفر احمد بن جعفر بلخي حکایت کرده است : یکی روز هارون الرشید أبو الحسن کسائي و أبو محمد یزیدی را که در فن أدب و علم نحو نادره عصر بودند حاضر ساخت تا در حضور وی مناظرت و محاورت نمایند .

أبومحمد يزيدی از کسائي از إعراب این شعر شاعر یعنی از إعراب « مهر » سؤال کرد :

ما رأينا قط خربا *** نقر عنه البيض صقر

لايكون العير مهرا *** لايكون، المهر مهر

کسائی گفت : واجب است که « مهر » منصوب باشد بنا بر اینکه خبر «كان » است و اگر منصوب شود در این شعر إقواء حاصل می شود و إقواء بمعني مخالفت قافیه های شعر است بمرفوع بودن بیتی و مجرور بودن دیگری و در اینجا اگر «مهر » منصوب باشد با صقر مخالفت خواهد داشت .

أبو محمد گفت : این شعر مقرون بصواب است و نباید « مهر » را منصوب بخوانیم، زیرا کلام در آنجا که شاعر گفت : لايكون ، تمام گردید و بعد از آن مستأنفا گفت : المهر مهر ، آنگاه از کمال خرسندی و شعف قلنسوه خود را بر زمین زد و گفت : منم أبومحمد!

يحيى بن خالد که حضور داشت و این حرکت بیرون از ادب را مشاهدت نمود گفت : آیا در حضرت امير المؤمنين خویشتن را بکنیت می خوانی ؟ و این شیخ جلیل را خوار می خواهی؟!

رشید گفت : سوگند با خدای ! خطای کسائي با حسن ادبی که اوراست نزد من محبوبتر است از صواب تو با قلت أدب تو !

أبومحمد گفت : يا أمير المؤمنين ! همانا شیرینی ظفرمندی مرا از خویشتن داری و رعایت ادب بازداشت ، رشید بفرمود تا او را بیرون کردند .

ص: 363

و نیز حکایت می نماید که روزی علي بن حمزه كسائي و محمد بن حسن حنفي در مجلس هارون الرشید فراهم شدند ، کسائی گفت : هر کس در علمی متبحر و محیط شد بدیگر علوم هدایت یا بد ، کنایت از اینکه من در علم نحو و عربیت تبحر دارم و بفروز و نیروی آن از دیگر علوم بهره ور می شوم !

محمد گفت : چه گوئی در حق کسی که سهو نماید در سجود سهو ، آیا دیگر باره سجده می نماید ؟ کسائی گفت : سجده نمی کند ، محمد گفت : بچه سبب ؟ گفت : برای اینکه نحويها می گویند : المصغر لايصغر .

محمد گفت : چه می گوئی در تعليق طلاق بملك ؟ علي بن حمزه کسائی گفت : صحیح نیست ، گفت : از چه روی ؟ کسائی گفت : لأن السيل لا يسبق المطر ، کنایت از اینکه : تا باران نیاید سیل جاري نمی شود .

می گوید : کسائی در کبر سن علم نحو را بیاموخت ، و سبب این بود که روزی چندان پیاده راه سپرد که خسته و مانده شد و گفت: قد عييت ، با او گفتند : غلط گفتی ؟ گفت : چگونه گفتند : اگر مقصود تو ازین کلام این است که می خواهی بگوئی : در تعب افتادم ، باید بگوئی : أعييت ، و اگر مقصودت این است که : چاره از دستم بیرون شده است ، بگو : عييت، کسائی از شنیدن لفظ « لحنت » يعني : بغلط رفتی ! سخت آزرده و خفیف شد و از همان روز مشغول تحصیل علم نحو گردید چندانکه ماهر گشت و پیشوای زمان خود گردید .

وكسائي معلم أمين و مأمون پسرهای هارون الرشید بود و او را در خدمت رشید و پسرهای او وجاهت و منزلتی بزرگ بود .

راقم حروف در ذیل مجلدات مشكوة الأدب و نیز در ذیل سوانح سال يكصد و هشتاد و نهم بشرح حال أبي الحسن علي بن حمزه كسائي اشارت کرده است .

ابن خلكان در وفیات الاعیان می گوید : خطیب در تاریخ بغداد می نویسد : این حکایت در میان محمد بن حسن فقيه حنفي مذکور و فراء که پسر خاله یکدیگر بودند روی داده است .

ص: 364

می گوید : کسائی معلم أمين بن هارون الرشید بود و اورا زوجه و جارية نبود ، پس این اشعار را برشید بنوشت و از غربت شکایت کرد :

قل للخليفة : ما تقول لمن *** أمسى إليك بحرمة بدلی

ما زلت مذصار الأمين معي *** عبدي يدي و مطيتي رجلي

و على فراشي من ينبهني *** من نومتي ، و قيامه قبلي

أسعى برجل منه ثالثة *** موفورة منه بلا نعل

و إذار كبت أكون مرتدفا *** قدام سرجی راكب مثلي

فامنن علي بما يسکنه *** عني و أهد الغمد للنصل

چون هارون این اشعار و این حسن طلب و لطف کنایت را بدید فرمان داد تا ده هزار درهم و یکنفر کنیزکی ماهروی با تمام آلات و اسباب او با یکنفر خادم و مرکوبی راهوار بكسائي بدهند و آن جمله را بسرای او رهسپار ساختند .

و نیز ابن خلکان در ذیل أحوال أبي محمد يحيى بن مبارك يزيدي بآن حکایت مناظره يزيدي و کسائی در إعراب، « مهر » اشارت کند و گوید : اینکه کسائی می گوید : در این شعر إقواء است ، نیکو و پسندیده نیست، زیرا که اصطلاح ارباب علم قوافي این است که إقواء اختصاص دارد باختلاف إعراب در حرف روي برفع و جر لاغير باینکه یکی از دو بيت مرفوع و آن دیگر مجرور باشد ، أما اگر اختلاف بحسب نصب بارفع و جر باشه، إصراف نامیده می شود نه إقواء ، و أبو العلاء معری در این شعر خود از جمله قصيده باین معنی اشارت کرده است :

بنيت على الا بطاء سالمة *** من الأقواء والاكفاء والاصراف

و بعضی گفته اند : إصراف از جمله انواع إقواء است ، و اگر چنین باشد آنچه کسائی گفته است بصحت مقرون است .

و نیز ابن خلکان در ذیل احوال أبي زكريا يحيى بن زياد بن عبدالله دیلمی معروف بفراء أديب لغوی نحوی می نویسد : قطرب حکایت کند که وقتی فراء بمجلس رشید در آمد و بکلامی تکلم نمود که چند مره بلحن وغلط سخن نمود ،

ص: 365

جعفر بن يحيی برمکی حاضر بود ، گفت : ای أمير المؤمنين ! همانا فراء بغلط سخن راند !

رشید بافراء گفت: آیا بغلط سخن می رانی ؟ فراء گفت: يا أمير المؤمنين ! طباع أهل بدو و بیابان إعراب است و طباع أهل حضر لحن است ، چون خود را حفظ و نگهداری نمایم غلط نمی گویم و چون بطباع رجوع ورجعت نمايم بلحن می روم ، رشید این سخن را پسندیده داشت .

در طبقات النحاة مسطور است که علي بن حسن معروف بأحمر که شیخ عر بیت و صاحب کسائی است و در فن نحو مهارت و شهرتی کامل داشت ، از نخست در زمره لشكریان و از رجال نوبه ودر پیشگاه هارون الرشید و دوستدار علم عربیت بود و او را در آن وقت فرصت نبود که با کسائي مجالست نمايد مگر در ایامی که غیر از نوبت وی بود .

لاجرم همیشه مترصد بود تا چون کسائي بدرگاه رشید راه می سپرد با او ملاقات می کرد و رکابش را می گرفت و پیاده با او راه می نوشت و پرسش مسائل عديده می کرد تا گاهی که کسائی به پرده سرای میرسید ، این وقت أحمر باز - می گشت و در مکان خود متوقف می شد و بهمانطور می گذرانید تا كسائي بيرون می آمد ، ودیگر باره در خدمتش راه می گرفت و پرسش مسائل می نمود چندانکه در این امر نیرومند شد و تمکن یافت و مردی فطن و حریص بود .

و چون روزگار چندی بگشت و رنگ کسائی دیگر گون گشت رشید مکروه شمرد که أبو الحسن کسائي با آن مرض پیسی با اولاد رشید ملازمت نماید و کسائی را أمر نمود که هر کس را که خود صلاح میداند برای تعلیم اولاد رشید بجای خودش اختیار کند و با کسائی گفت : تو پیر شده و ما آنچه در وظیفه و راتبه تو مقرر است قطع نمی کنیم ، و این کار را از خوف آن نمود که مبادا کسائی نزد اولاد او بیاید ، و کسائی نیز در این امر مدافعه می نمود تا مبادا مردی دانشور را بیاورند که بر جای او مستولی شود .

ص: 366

تا کار بدانجا رسید که بر وی تنگ گرفتند و کار را دشوار کردند و گفتند : اگر مردی از اصحاب خودت را نیاوری ما خود آنکس را که صلاحیت داشته باشد برای تعلیم ایشان اختیار می نمائیم ، و چنان بود که با کسائی گفته بودند سیبویه می خواهد ببغداد آید ، أخفش نیز در این اندیشه است ، كسائي ازین خبر مضطرب شد و بر این عزیمت شد که شخصی را برای تعلیم اولاد رشید بیاورد که از غائله او بيمناك نباشد.

پس با أحمر گفت : آیا در وجود تو امید خیری هست ؟ گفت : آری ، گفت : عزيمت بر آن بر نهاده ام که ترا از جانب خود بتعليم اولاد رشید خلیفه گردانم ، أحمر گفت : شاید من نتوانم بآنچه ایشان حاجتمند هستند وافي باشم .

کسائی گفت : حاجت ایشان در هر روز بدو مسئله از مسائل نحويه و دو بیت از معاني شعر و چند حرف از لغت است و من همه روز از آن پیش که نزد ایشان روی بتو می آموزم تا حفظ و بایشان تعليم کنی ، آنگاه با کار گذاران در بار رشید گفت : مردی را که می پسندم بدست آوردم ، و اینکه در این مدت بتأخير افکندم برای این بود که آنکس را که خود می خواهم دریابم ، پس نام أحمر را با ایشان در میان آورد.

گفتند : همانا مردی از رجال نو به را برای این کار اختیار کر دی و شخصی را که متقدم در علم باشد بر نگزیدی ! کسائی گفت : در تمام اصحاب خودم هیچکس را در فهم و صیانت مانند او ندیدم ، و برای شما جز او هیچکس را رضا نمیدهم .

پس أحمر را بآن سرای خاص در آورد و آن خانه را که در آنجا تعليم - میداد از بهر او بفرش نیکو مفروش نمود و در آن ایام عادت خلفاء بر آن بود که هروقت مؤدبی و معلمی از بهر اولاد خود بسرای خود در می آوردند در اول روزی که آن معلم در منزل مخصوص خود جلوس می نمود بعد از آنکه بر میخاست و بسرای خویش می رفت أمر می نمودند تا هر چه در آن مجلس بود جمع کرده

ص: 367

بمنزل معلم حمل می نمودند .

چون أحمر خواست از مجلس تعلیم برخیزد و بسرای خود رود و جماعتی حمال حاضر کردند تا آن اشياء موجود را بمنزل او برند ، أحمر گفت : سوگند با خدای ! خانه من وسعت این اسباب را ندارد و مرا افزون از يك غرفه تنگ نیست ، همانا این همه اسباب و اشیا در خور کسی است که صاحب سراي عالي وأهل و عیال باشد ، خلیفه بفرمود تا سرائی برای او بخرند و نیز کنیز کی خوشروی و غلامی زدوده موی و مرکوبی راهوار از بهرش بخریدند و هم راتبه و وظيفه لایق در حقش برقرار کردند .

أحمر از آن پس هر شامگاهی بخدمت کسائی بیامدی و آنچه برای درس و تعلیم و تأدیب اولاد رشید ببایستی از وی بیاموختی و بامدادان بآنها آموزگار شدی ، و نیز کسائی در هر ماهي يك روز یا دو روز بمكتب و مدرس ایشان اندر شدی و ایشان در حضرت هارون الرشید آنچه را که أحمر بر ایشان تعلیم کرده بود بعرض کسائی می رسانیدند و رشید خشنود می گشت ، و أحمر در نظرش پسندیده آمد

و أحمر بر این حال بزیست تا در فن نحو بكمال مهارت ممتاز شد و بأدب و فرهنگ نامور گشت و بر سایر اصحاب کسائي تقدم يافت .

ثعلب می گوید : چهل هزار از شواهد محفوظ داشت و در زمان زندگی کسائی برفراء مقدم شد ، و أحمر شواهد نحورا املاء می نمود و فراء خواست تا باتمام برساند اما مردمان بدانسان که در حوزه أحمر انجمن میشدند در محضر فراء فراهم نمی گردیدند ، لاجرم فراء از آن کار دست باز کشید .

محمد بن جهم گوید : ما در خدمت أحمر حاضر می شدیم و ما را درون قصری از قصور سلطنتي در می آوردند که در زمان زمستان بفرش زمستاني ، و در فصل تابستان بفرش تابستاني مفروش بود و أحمر نزد ما می آمد و جامه که در خور ملوك بود بر تن داشت و بوی مشك و بخور از جامه اش برمی خاست و با ما با روئی

ص: 368

گشاده و خوئی آزاده ملاقات می نمود ، پس از آن بخدمت فراء روان می شدیم وی با حالت عبوس و روئی درهم و دیداری برهم بدیدار ما بیرون می شد و عبائي بر تن داشت و بر باب سرایش بملاقات ما جلوس می نمود و ما در پیش روی او بر روی خاك می نشستیم ، معذلك در دل ما شیرین تر از أحمر و افعال جميله او بود .

كتاب التصريف و تفنن البلغاء را أحمر تصنیف نمود ، و در طریق حج در سال یکصد و نود و چهارم هجري جای دیگر جهان کشید .

در كتاب أخبار الدول اسحاقي مسطور است که جلال الدین سیوطی در کتاب الدرج في الفرج نوشته است که چون غضب هارون الرشید بر شافعی سخت شد وزیر خود را شب هنگام بخواند و گفت : تو خود بسوی محمد قرشي برو و بدون اجازت بر وی در آی و بدون اینکه رضا باشد او را نزد من حاضر ساز! و از حالت هارون مكشوف بود که البته شافعي را بخواهد کشت .

وزیر برفت و بدون اجازت بسرای شافعي اندر شد و گفت : رشید ترا می - طلبد ! شافعی گفت : در چنین وقت و بدون اینکه اذن از من بخواهی برمن در آمدی وزیر گفت : بهمین طور با من فرمان شده است ، پس شافعی برخاست و در صحبت من راه بر گرفت تا گاهی که بمکانی رسید که نزديك بدخول گشت .

در این وقت نگران شدم که لبهایش جنبش همی کرد، أما ندانستم چه میخواند ، چون بر رشید در آمد ، رشید را هیبت او فرو گرفت و شافعي را بنشاند و بتكريم او بپرداخت و او را در کمال أمن و آسایش خاطر بمنزل خودش معاودت داد .

چون شافعي از حضور رشید بیرون شد از دنبالش رفتم و گفتم : ترا بخدای سوگند می دهم که مرا از آنچه در زمانی که داخل میشدی بر زبان می گذرانیدی خبر گوی ! سوگند با خدای ، بسوی تو مأمور نشدم مگر اینکه صریح می دانستم شمشیر بران سر از تنت جدا خواهد نمود .

شافعی گفت : فلان از فلان مرا حديث نمود که چون رسول خدای صلی الله

ص: 369

عليه و آله و سلم را کار أحزاب بانديشه آورد ، جبرئیل بر آنحضرت نازل شد و این کلمات را برسول خدای تعلیم نمود ، وزیر چون بشنید در قلم آورد و محفوظ نمود و با خود حمل و بآن متعوذ گردید .

و آن کلمات این است :

اللهم أنت غياثي فيك أغوث ، و أنت عياذي فيك أعوذ ، و أنت ملاذي فيك ألوذ ، یا من ذلت له رقاب الجبابرة ، و خضعت له أعناق الفراعنة ، أجرني من خزيك و عقوبتك ، و احفظني في ليلي ونهاري و نومي و قراري و ظعني و أسفاري لا إله إلا أنت ، سبحانك و بحمدك ، تنزيها لذاتك ، و تكريما لسبحات وجهك ، إكفني شر عبادك ، و أدخلني في سرادقات حفظك و عنايتك ، وجد علي بخير ، يا أرحم الراحمين !

در کتاب ثمرات الأوراق در ذیل احوال محمد بن ادریس شافعي و چگونگی بدایت حال و اسفار او می نویسد که چون بيست و يك سال از عمرم بر گذشت در زمان خلافت هارون الرشید بعراق در آمدم ، و چون وارد دروازه شدم غلامی با من دچار شد و از روی نرمی و ملاطفت با من گفت : نامت چیست ؟ گفتم : محمد، گفت : پسر کیستی ؟ گفتم : پسر ادریس شافعی ، گفت: مطلب من توئی ، گفتم : آری .

پس این کلمات را در لوحی بنوشت که بآستين اندر داشت و مرا براه خود گذاشت ، و من در یکی از مساجد جای گرفتم و همی بفکر اندر بودم که پایان کردار آن غلام چه خواهد بود ، و بر این حال ببودم تا نیمی از شب بر گذشت .

در این وقت جماعتی بمسجد در آمدند، و هر مردی را نظر همی کردند تا بمن رسیدند ، پس با مردمان گفتند : باكي بر شما نیست ! این مرد همان مطلوب و مقصود است ، آنگاه روی با من کردند و گفتند : أمر أمير المؤمنين را اجابت كن !

من بدون درنگ و امتناع بر خاستم و برفتم ، و چون امير المؤمنين را بدیدم

ص: 370

سلامی آشکار و فصیح بر وی فرستادم ، آن الفاظ را پسندیده و نیکو شمرد و جواب سلام مرا باز راند ، پس گفت : گمان تو این است که از بني هاشمی ؟! گفتم : ای امیر المؤمنين ! هرزعمی در کتاب خدای باطل است(1) گفت : نسب خود را با من آشکار بدار ! پس رشته نسب خود را همی بر شمردم تا بآدم علیه السلام رسیدم .

رشید با من گفت : این فصاحت و این بلاغت جز در مردی از فرزندان مطلب نتواند بود ! آیا می خواهی ترا بقضاوت مسلمانان ولایت دهم و در آنچه در آن اندرم با تو شريك شوم و تو حکم خودت و حکم مرا بطوری که رسول خدای صلى الله عليه و آله آورده و ابلاغ کرده و امت بر آن اجتماع دارند در میان مسلمانان نافذ گردانی ؟ گفتم : يا أمير المؤمنين ! سوگند باین نعمت تو ، اگر بمن فرماندهی که باب قضا را بامدادان بر گشایم و در شامگاه بسته دارم - یعنی بیشتر از يك روز متصدي أمر قضاوت نشوم پذیرفتار نمی شوم !

رشید چون بشنید بگریست و گفت : تقبل من عرض الدنيا شيئا ؟ صاحب کتاب می گوید : این لفظ بهمین طور وارد شده است ، بالجمله مقصود رشید این بود که از دینار و درهم و اموال دنيوي قبول می کنی ؟ گفتم : باید بتعجيل باشد رشید فرمود هزار دینار بمن بدهند ، و من از مقام خود بر نخاستم تا آن دنانير را بگرفتم .

پس از آن پاره غلامان و خدام از من خواستار شدند که از آنچه صله - یافته ام بایشان چیزی بدهم ، مروت من روا نداد که از آنچه خدای بمن عطا فرموده جز بطریق مقاسمه با ایشان رفتار نمایم و رفع مسئولیت نمایم ، پس آن

ص: 371


1- هارون بدو گفت « أتزعم أنك من بنی هاشم » آیا تصور می کنی که تو از بنی هاشمی ؟ و شافعی در پاسخ گفت : کلمۂ تصور در قرآن هر جا آمده بمعنی بطلان است ، در این صورت هنوز سخن مرا نشنیده ببطلان انتساب من به بنی هاشم حکم می فرمائی ؟! بنابراین ترجمه زعم به گمان مناسب نیست ، زیرا اگر استعمال این کلمه در مقام احتجاج باشد معنی بطلان را میرساند چنانکه در آیات قرآن بدین وجه آمده است

دنانير را در میانه نهادم و بر حسب تقسيم يك سهم نیز خود بر گرفتم و ایشان نیز هريك باندازه من سهمی در یافتند ، و از آن پس بهمان مسجدی که شب هنگام در آنجا منزل داشتم باز گشتم و در عراق مدت سه سال بگذرانیدم ، و رشید صدقات نجران را با من گذاشت - إلى آخر الحكايه .

معلوم باد ! چنانکه ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الأدب در شرح حال أبي عبدالله محمد بن ادریس شافعی مسطور داشتیم ، میلادش در سال يكصد و پنجاهم در شهر غزه و بقولی عسقلان و بروایتی یمن ، و در دو سالگی او را بمکه معظمه حمل و در آنجا ببالید و قرآن مجید و حدیث بیاموخت ، و در سال یکصد و نود و پنجم ببغداد آمد و دو سال در آنجا بزيست و بمکه عود کرد و دیگر باره در سال یکصد و نود و هشتم ببغداد آمد و یکماه اقامت کرده بطرف مصر راه برگرفت و در نود و نهم بمصر در آمد و در آنجا ببود تا در سال دویست و چهارم بدیگر - جهان رحل اقامت کشید و در مصر در قرافة الصغرى مدفون شد.

و ازین خبر معلوم می شود که وصول شافعی در بغداد بعد از مرگ هارون- الرشید بوده است ، مگر اینکه هارون در مقامی دیگر با او مجالست کرده یا قبل از خلافت او اتفاق افتاده ، و الله أعلم .

بیان پاره مجالسات و محاورات و حکایات هارون الرشید با اصمعی

أبو سعيد عبد الملك بن قریب معروف باصمعی در لغت و نحو و اخبار و نوادر و ملح و غرایب ، اعجوبه عصر و پیشوای ادبای دهر بود ، شرح حالش را در ذیل مجلدات مشكوة الأدب مسطور نمودیم .

در زمان هارون الرشید ببغداد آمد ، با أبونواس گفتند : همانا أبوعبيده و اصمعی در خدمت رشید حاضر شدند ! گفت : أما أبوعبیده را اگر مکانتی دهند اخبار اولین و آخرین را بر ایشان قرائت کند ، أما اصمعي همانا هزار داستانی

ص: 372

است که ایشان را بنغمات و آوازهای گوناگون خود بطرب می آورد .

روایت کرده اند که روزی اصمعی و أبوعبيده معمر بن مثنی در خدمت رشید حاضر بودند ، رشید با اصمعی گفت : چند کتاب در باب خيل تصنیف کرده باشی ؟ گفت: يك مجلد ، از أبو عبيده پرسش کرد ، گفت : پنجاه مجلد ! پس با أبو عبيده گفت: عضو بعضو این اسب را بگیر و نامش را باز گوی !گفت : من بیطار نیستم و آنچه نوشته ام چیزهائی است که از لسان عرب أخذ كرده ام ، با من گفت : ای اصمعي ! برخیز و تو این کار بپای بر !

برخاستم و پیشانی اسب را گرفتم و اعضای آن حیوان را يك بيك نام بردم که در زبان عرب چه نام دارد ، و دست بر آن بر نهادم و هر شعری که عرب در آن عضو گفته بود بخواندم تا فارغ شدم ، هارون گفت : این اسب را بگیر ! پس از بهر خود مأخوذ نمودم ، و از آن پس هر وقت خواستم أبو عبيده را خشمگین نمایم بر آن اسب بر نشستم و بملاقاتش برفتم .

و چون از آن جمله فراغت حاصل شد ، رشید با أبو عبيده گفت : در این جمله که اصمعی برشمرد چه گوئی ؟ گفت : در پاره بصواب و در بعضی بخطا رفت ، در آنچه بصواب گفت از من آموخته است ، و در آنجا که بخطا رفت ندانم از چه جای آورده است !

و ازین پیش در طي مجلدات سابقه و شرح حال عبدالملك بن مروان شرحی مبسوط از اعضای خیل و اسامی آن بترتیب حروف أبجد بلکه بهر حرفی سه نام مرقوم گردید .

اصمعی می گوید : بخدمت هارون اندر شدم و این وقت مجلس او بحضور جمعی کثير آراسته بود ، هارون گفت : ای اصمعي ! ما أغفلك عنا و أجفاك لحضرتنا چه چیزت از حضور ما مهجور و غافل و محسور داشته است ؟! گفتم : سوگند با خدای ، ای أمير المؤمنين ! ما لاقتني بلاد بعدك حتى أتيتك ، هیچ شهری و بلدی نزیستم تا باین پیشگاه عالي پیوستم .

ص: 373

رشید اشارت کرد تا بنشستم ، ودیگر با من سخن نکرد تا حاضران پراکنده شدند و معدودی بیش بر جای نماند ، این وقت خواستم برخیزم اشارت کرد تا فرونشستم ، پس ببودم تا مجلس خلوت شد و جز من و تنی چند غلامان در حضورش باقي نماند ، گفت : يا أبا سعيد ! معني قول تو : ما لاقتني ، چیست ؟ گفتم : ما أمسكتني ، يا أمير المؤمنين !

و این شعر شاعر را باستشهاد قرائت نمودم :

كفاك كف ما تليق درهما *** جودا و أخرى تعط بالسيف دما

أي ما تمسك درهما.

کنایت از اینکه يك دست او دائما ریزش درهم و دینار کند و يك درهم در چنگش نماند ، و دست دیگرش یکسره سر از دشمنان بر گیرد و از قبضه تیغ خالي نماند .

هارون گفت : أحسنت ! همیشه بر این دأب و شیوه باش ، در ملا توقير ما را از دست مگذار و در خلا ما را بیاموز ! چه قبيح است برای سلطان که عالم و دانا نباشد ، چه اگر من سکوت نمایم مردمان چنان می دانند که نمی فهمم که جواب ندادم ، و اگر جوابی بیرون از صواب بدهم کسانی که در اطراف من هستند يقين می شمارند که چون بفهم نیاوردم جواب صحیح ندادم .

اصمعی می گوید : رشید در این کلمات که با من گفت بیش از آنچه من او را آموختم مرا بیاموخت .

و بقول سيوطي در تاریخ الخلفاء پنج هزار دینار باصمعی صله داد .

اصمعی گوید : یکی روز در خدمت رشید از شدت حرص و کثرت میل سليمان بن عبد الملك و عدم سیرائی او حديث می نمودم ، و گفتم : عادت او چنان بود که می نشست و در حضورش گوسفندهای کباب شده - همانطور که تازه از تنورش بیرون آورده بودند - می آوردند ، سليمان آهنگ خوردن می نمود ، وچون سخت گرم بود و نمی توانست مأكول دارد ، و طاقت آن نیز نداشت که چندان

ص: 374

درنگ نماید تا اندکی از آن حرارت و گرمی کاستن گیرد ، لاجرم دست در يك سوی جبه خود در می آورد و بدستیاری جبه دست در شکم آن گوسفندها نموده کلیه های آنها را در آورده می خورد .

رشید چون این داستان بشنید گفت : خداوندت بکشد که تا چند بأخبار بنی امیه آگاهی ! دانسته باش که چون ذخایر بنی امیه را بر من عرضه می دادند بلباسهای مذهب و زرتار يمني نگران شدم که آستینهای آنها بروغن چرب شده است ، هیچ ندانستم سبب این حال چیست ؟ تا گاهی که امروز این حکایت با من بگذاشتی .

پس از آن گفت : جامه های سلیمان را حاضر کنید ! چون بیاوردند آن نشانهای چربی را در البسه بدیدیم که هنوز آشکار بود ، رشید یکی از آن جمله را بمن بخشید ، و من گاه گاهی آن جبه را می پوشیدم و می گفتم : این جبه سلیمان است که رشید بر من پوشید .

و ازین پیش در ذیل أحوال سليمان بن عبد الملك و کثرت جوع و أكل او باین حکایت باندك تفاوتی اشارت رفت .

در کتاب فرج بعد از شدت مسطور است که اصمعی گفت : در بدایت حالت تعلم در بصره بودم و دچار فقر و فاقه بسیار ، در آن کوچه بقالی بود ، چون صبحگاه بر وی گذشتمی می پرسید : بكجا می روی ؟ گفتمی : نزد فلان محدث ، و شبانگاهان پرسیدی : از کجا می آئی ؟ می گفتم : از خدمت فلان أديب ، وی گفتی : بیهوده روز بر باد مده ! پیشه بجوی که سودت از آن یابی ، آنچه کتاب داری با من ده تا در لاوکی(1) بآب اندر بریزم تا چندان خمیر بدست آید که مگر يك گرده نانی از آن توان پخت ، بخدای ! اگر جمله كتب خود با من گذاری و يك گرده نان خواهی پذیرفتار نشوم .

و بهر نوبت که مرا بدیدی این سخن و این اندرز بگذاشتی ، ازين ملامت

ص: 375


1- لاوك - بر وزن ناوك - تغاری باشد کناره بلند که در آن آرد خمیر کنند

او سخت دلتنگ شدم و بجان آمدم ، و بعد از آن هنوز پاره از شب برجای بود که در طلب برفتمی و شبانگاه بازشدمی تا از آن نكوهش بر ستمی ، در آن اوقات اركان درویشی و افلاس بآن پایه رسیده بود که آجر از پایه اساس بر آوردمی ودر نفقه بفروختمی .

يك روز در کار راتبه روز فرومانده ، متفکر در سرای بنشستم ، و با موی ژولیده وجامه دریده و تن شوخ کناری گرفته(1) باندوه اندر بودم که خادم أمير بصره محمد بن سلیمان بیامد و گفت : أمير ترا می خواند ! گفتم : أمير چه می خواهد از کسی که حالش بدین منوال رسیده ؟!

چون خادم آن حال پریشان را بدید باز شد و با أمير باز گفت ، و باز شد و چند تخته جامه ، و درجی از بخور ، و كيسه که در آن هزار دینار بود بیاورد ، و گفت : أمير فرمان کرده است ترا بگرمابه برم و ازین جامه ها هر يك بهتر بپوشی و عود بسوزی و بخور بكار بری ، و باقي جامه و زر ترا باشد بهر جا دانی بگذار ، و بسوى أمير راه برگير !

من سخت خرسند شدم و أمير را شكرها و دعاها نموده آنچه فرموده بود بجای آوردم و با خادم بخدمتش در آمدم و سلام فرستادم ، در ترحيب و اعزاز بکوشید و بجائی نیکو بنشاند .

بعد از آن گفت : ای عبدالملك ! ترا برای تأدیب پسر هارون امير المؤمنين اختیار کرده ام ، ساخته سفر شو ، و بنگر تا چگونه زندگانی و کامرانی خواهی کرد ! شکر و دعای او را بجای آوردم و گفتم : کتابهای خود را جمع نموده روی بدرگاه گذارم ، گفت : اکنون با من وداع گوی که فردا باید بیرون شوی !

دستش ببوسیدم و بسرای خود شدم ، واز کتب خود آنچه بکار بود بر گرفته عجوزه از خویشاوندان خود را بپاسبانی سرای خود بنشاندم ، روز دیگر رسول أمير محمد بن سلیمان بیامد و مرا بآن کشتی که از بهرم آماده ساخته بود بنشاند

ص: 376


1- یعنی تن چرکین و آلوده

و ببغداد روانه کرد .

چون وارد بغداد و محضر خلافت بنیاد رسیدم و سلام کردم ، هارون پاسخ بداد و گفت : عبد الملك بن قریب اصمعی توئی ؟ گفتم : بلى ! بنده خليفه ام ، گفت : دانسته باش ! فرزند بمنزله نور دیده و میوه دل و آسایش روح و قوت پشت باشد ، و من فرزند خود محمد أمين را بتو تسلیم کردم تا در کمال امانت علم و قرآن بدو بیاموزی ، و زینهار تا چیزی که دین او را تباه نماید یا عقیدتش را فاسد سازد نیاموزی ! شاید امام مردمان شود .

گفتم : بسر و چشم فرمان پذیرم ، رشید بفرمود تا أمين را حاضر کردند و بمن تسلیم نمودند و در سرائی که برای ما خالی کرده و ما يحتاج ما را از خدم وحشم و حواشی و فرش و آلات تمكن موجود نموده در آوردند ، و برای من بهرماهی دو هزار دینار وظیفه مقرر ساختند که بی کم و کاست می رسانیدند و هر روز مائده در خور ملوك و خلفا می آراستند ، و من در اثناء تأديب بمطالب و مآرب مردمان و حاجات اصحاب خود نیز می پرداختم و فواید و تحف و هدایا می آوردند و از آنجا ببصره می فرستادم تا ضياع و عقار و اسباب مرتب می ساختند و هم خانه عالي بساختند .

و مدتی دیر باز در دارالخلافه بماندم تا محمد أمين قرآن و فقه بياموخت ودر شعر و لغت ماهر گردید و بأيام و أنساب عرب معرفت یافت و در اخبار و احادیث ایشان دانا شد ، تفصيل را در خدمت رشید معروض نمودم ، رشید نیز امارت رشد در وی بدید و شادمان گردید ، و از هر باب سخنی پرسید و جوابی بصواب دید ، و فرمود : خطبه چند بدو بیاموز !

ده خطبه بليغ و فصیح بدو بیاموختم ، روز جمعه بود که أمين را بمسجد جامع بردند ، أمين خطبه بخواند و امامت کرد ، از هر جاذب نثار ها کردند ، مقربان آستان و أقارب و أجانب و أعيان و وجوه مردمان که حاضر بودند هدایا و تحف نفيسه بمن بفرستادند.

ص: 377

مالی عظیم از بهرم فراهم شد ، هارون الرشید مرا بخواند و گفت : يا عبد - الملك ! همانا خدمتی نیکو کردی و بر ما حقی بزرگ ثابت ساختی ، اکنون وقت آرزو خواستن است ، بخواه تا مبذول دارم ! گفتم : به اقبال امير المؤمنين همه مراد من حاصل شده است .

بفرمود خلعتی گرانمایه بر من بپوشانیدند و مالی بسیار از ناطق وصامت و غلامان و کنیزان و طیب و فروش و آلات و جامه ها از هر نوع که می شایست بیاوردند و بمن تسلیم کردند .

شکر و دعای او را بگذاشتم و گفتم : اگر أمير المؤمنين صواب داند اجازت فرماید تا از روی تفرج ببصره شوم و روزی چند توقف نمایم ، و مثالی نویسند که أمير بصره فرمان کند تا مردم بصره از خاص و عام بسلام من اندر آیند ، واز شرایط اعزاز و اکرام و استقبال فروگذار نکنند .

هارون فرمود تا چنانکه خواستم بنوشتند ، با خرسندی تمام جانب بصره گرفتم و با عظمت و شکوهی عظیم وارد بصره شدم و در سرائی پادشاهانه که برای من ساخته بودند فرود شدم ، چون روز سوم شد آن شخص بقال با أصاغر أهل شهر و أرذال الناس(1) که بجای مانده بودند نزد من آمد و سلام کرد و گفت : ای عبد الملك ! چگونه ؟؟

در عجب شدم که وی مرا همان خطاب کرد که امیر المؤمنین می نمود ! من بخیر و خوبی جواب دادم و گفتم : وصیت ترا قبول کردم و کتبی که داشتم بآب روان بريختم و خمیر کردم ، چندان خمیر بدست آمد که چنین نانی از آن پخته شد که می بینی ! وی بخندید ، من با او احسان کردم و وکالت خود بدو دادم .

در عقد الفريد مسطور است که اصمعی گفت : روزی بخدمت هارون در آمدم و بدرۂ زر در پیش رویش نهاده بود ، گفت : ای اصمعي ! اگر حدیثی در عجز

ص: 378


1- یعنی مردم دون پایه و بی نام و نشان

با من بگذاری و مرا بخندانی این بدره را بتو گذارم ، گفتم : بلى ، يا أمير - المؤمنين !

در آن اثنا که در بیابانهای اعراب میگذشتم ، ناگاه اعرابیی را بدیدم که در کنار آبگاهی نشسته و عبایش را باد وزان بر آن آبگاه افکنده و خودش عریان بود ، گفتم : ای أعرابي ! چه چیزت بر این حال بر این مکان جای داده ؟ گفت: جاریه که با وی وعده نهاده ام و سلمی نام دارد و بانتظار او هستم ، گفتم : چه چیزت ممنوع داشته که ردای خود را بر گیری ؟ گفت : از کمال عجز و بیچارگی از أخذ كساء فرومانده ام .

گفتم : آیا در حق سلمی چیزی گفته باشی ؟ گفت : آری ، گفتم : لله أبوك ! بمن بشنوان ! گفت : ترا نمی شنوانم مگر اینکه ردایم را برافرازی و بر فرازم براندازی ، ردایش را بر گرفتم و بر رویش بیفکندم ، پس این شعر را قرائت کرد :

لعل الله أن يأتي بسلمي *** فيبطحها و يلقيني عليها

ويأتي بعد ذالك سحاب مزن *** يطهرنا ولا نعني إليها

شاید خداوند سلمی را بیاورد و او را ستان و عریان و نمایان بیندازد و مرا بر روی او بیفکند، و از آن پس ابری بارنده بفرستد تا ما را شست و شوی دهد و زحمتی برمن فرود نیاید !

چون رشید این حکایت و این درجه عجز و تنبلی و بیچارگی و بی مایگی را بشنید چندان بخندید که بر پشت افتاد و گفت : بگیر بدره را که مبارك بر تو مباد !

در تاریخ یافعی مسطور است که چون هارون الرشید ببصره در آمد جعفر ابن يحيى با مصباح بن عبدالعزيز گفت : أمير المؤمنین می خواهد در نهر آبله(1)

ص: 379


1- نام شهری بوده است در ساحل دجله بصره زاویه خلیج آن و بسیار پرطراوت بوده است

سوار شود و گردش کرده باز آید و در شهر معقل مراجعت گیرد ، و در چنین موقع مردی باید که ملتزم رکاب باشد که بتصور و قطايع و أنهار آگاه باشد .

مصباح گفت : برای انجام این مقصود هیچکس را جز اصمعي شایسته - ندانم ، جعفر گفت : وی را نزد من بیاور ! چون در خدمت جعفر حاضر کردم و اصمعي لب بحديث بر گشود جعفر از احادیث او بخندید و بعجب اندر آمد و او را بخدمت، رشید در آورد و او با رشید سوار شد، و از هر نهری و زمینی بگذشتند از اصل و فرع و اسامي أنهار و نسب قطايع بازگفت .

رشید با جعفر گفت : ويحك ! تا کنون هیچوقت چنین کسی را ندیده ام ، چگونه بر وی دست یافتي ؟!

چون ببصره نزديك شدند با رشید گفت : سوگند با خدای تعالی که مرا بتشريف مخاطبت تو مفتخر گردانید ! در تمام این مواضعی که در خدمت تو بسپردم بقدر يك قدم حق دارم ، رشید بخندید و با جعفر گفت : ای جعفر! زمینی از بهر اصمعي بخر ! جعفر زمینی در نهر ابله برای او خریداری کرد که چهارده جریب بود و هزار و چهارصد دینار بهایش را بدأد .

و جعفر از نخست با اصمعی شرط کرده بود که از رشید چیزی طلب نکند و آنچه خواهد جعفر باو می دهد ، در این وقت با اصمعی گفت : مگر نه آن بود که ترا نهی کردم از اینکه چیزی از رشید طلب کنی ؟ گفت : فرصتی بدست آوردم و خبر خود بدو بگفتم و او کرم و عنایت کرد .

و دیگر در مجموعه ور ام مسطور است که اصمعی گفت : در خدمت رشید حاضر بودم ، در این حال یکی از قضات را که خواستار قضاوت شده بود بخدمت وی در آوردند و نام او عافیه بود ، و این هنگام جمعی کثیر در محضر رشید حضور داشتند ، رشید او را همی بخطاب ، و آنچه از وي بدو عرضه داشته بودند بعتاب فرو گرفت ، و مجلس بطول انجامید.

در این اثنا رشید عطسه بزد ، هر کس حاضر بود زبان به تسمیت بر گشود

ص: 380

و عافيه كلمه از تسمیت و عافیت یاد نکرد ، رشید گفت : ترا چیست که چون دیگران تسميت نراندی ؟ عافیه گفت : ای امير المؤمنين ! چون تو حمد خدای عز وجل را نمودی من نیز ترا تسميت نراندم .

از رسول خدای صلی الله علیه و اله حکایت کرده اند که دو مرد در حضرتش عطسه نمودند رسول خدا یکتن را تسمیت فرمود و آن دیگر را نفرمود ، آن مرد عرض کرد : یا رسول الله ! ترا چه بود که آن يك را تسهيت فرمودی و مرا نفرمودی ؟ فرمود : بدرستی که این مرد خدای را حمد نمود ، فسمتناه ، و أنت لم تحمد الله تعالى ، فلم نسمتك ، پس او را تسمیت نمودیم ، وتوخدای را سپاس نگذاشتی پس ما ترا تسمیت ننمودیم .

رشید گفت : بعمل و شغل خود باز شو ! زیرا که تو در کار عطسه مسامحه روا نمیداری ، چگونه در غیر از آن تسامح خواهی جست ! پس آن قاضی را با کمال احترام و احتشام و خشنودی بمحلش باز فرستاد .

اگر بزرگان جهان و امرای زمان بر اینگونه داستانها و این دقت نظرها بنگرند معلوم می شود قانون ملك داری و حفظ نظام مملکت و رعايت أمر حق تا چه مقدار موجب عظمت و استقرار مملکت میشود .

در عقد الفريد مسطور است که يحيى بن سعيد گفت : اصمعی با من خبر ۔ داد که سببهای روزگار مرا بسوی در بار رشید رهسپار ساخت ، بدان امید که بدولت ظفر و نعمت أموال و آمال برخوردار شوم ، چه اورا همتی عالی وصدری وسیع بود ، و همی مترصد زمانی سعد و طالعی سعید بودم ، و بدانگونه بدنبال خیال بر آمدم تا با جماعت حارسان و پاسبانان مأنوس و آشنا شدم و با من بمودت و محبت در آمدند ، و نزد ایشان مانند میهمانی گرامی که در سرای انبار داران اندر شود بودم ، و همواره مرا بأشياء بديعه و تحف نفیسه نوازش کردند .

و چندان بمهر و عطوفت رفتار می نمودند که نزديك بود از کثرت نوازش و نعمت و عطوفت ملالت گیرم ، و گاه بگاه بانديشه روزگار سابق و دوستان باستان

ص: 381

بیفتادم ، و در این باب گفتم :

و أي فتى اعير ثبات قلب *** و باع ما تضيق به المعاني

تجاذبه المواهب عن إباء *** ألا ! لا، بل تؤلفه الأماني

فرب معرس لليأس أملي *** عن الدرك الجهير لدى الأماني

و أي فتى اناس من سمو *** من المهمات متهم الجنان

بغير توسع في الصدر ماض *** على العزمات و العضب اليماني

از همه راه بی خبر در شبی بس سعید که بسبب بی خوابی رشید نجوم سعادت رخشنده ، و کواکب مواهب فروزنده بود ، خادمی نزد ما بیامد و گفت : آیا در این در بار خلافت مدار یکتن باشد که از اشعار با خبر باشد ؟ گفتم : بزرگست خداوند ! چه بسیار قیدی تنگ و سخت است که بدست قوت طالع و نیروی اقبال ووصول انعام گشوده آید ، اگر صاحب تو در این طلب ورغبت باشد همانا مطلوب تو منم !

پس دست مرا بگرفت و گفت : اندر شو ! خداوند خاتمه أمر ترا بخير و احسان توأمان ، و در خدمت هارون بدولت و نعمت برخوردار فرماید ، شاید امشب برای تو آن شبی است که بامدادش بفروز انوار غنا و آیات توانگری روشن ، و روزت خرمتر از سبز گلشن گردد .

پس بدرون سرای رفتم و با هارون الرشید در ایوانی خلافت بنیان مواجهت نمودم که مانند بدر تابان و مهر فروزان نشسته و فروغ دیدارش تمام عمارت را فروزنده ساخته ، و فضل بن يحيى از يك طرف او ، و شمعها و چراغها بر فراز قضیبهای مناور(1) روشن ، وخدم بروی فرش او ایستاده ، و مجلسی چون روضه رضوان و خلد جاویدان با انجمنی از غلمان آراسته بودند .

پس آن خادم مرا در مکانی بداشت که رشید تسلیم و تحیت مرا می شنید ، بعد از آن گفت : سلام کن ! سلام فرستادم ، رشید جواب سلام بداد ، پس از آن

ص: 382


1- جمع مناره ، منظور مشعل است

با خادم گفت : برکناری بباش تا خاطرش بر آساید و قلبش آرام گیرد ، پس بنشستم تا اندکی حالت جاش و جوش قلبم ساکن شد ، پس از آن نزديك شدم و گفتم : ای امیر المؤمنين !

إضاءة كرمك و بهاء مجدك مجيران لمن نظر إليهما من غير اعتراض أذية له ، تسألني فأجيب أو أبتديء فأصيب بيمن أمير المؤمنين و فضله .

فروغ کرم و فروز مجد تو پناهگاه اذیت و آزار هستند ، لاجرم با این امید و این اطمینان اگر چیزی پرسش فرمائی تقدیم جواب می نمایم . و اگرمن خود بدایت بعرض سخن کنم از یمن عون امير المؤمنين و فضل او بصواب میروم .

فضل بن ربیع از کلمات من تبسم نمود و گفت : بسیار نیکو و پسندیده در مقام استدعای اختیار بر آمد و نیكو باستسهال مفاتحه پرداخت ، و چنین کسی شایسته این است که پسندیده و محسن باشد .

بعد از آن گفت : و الله ! يا أمير المؤمنين ، أقدم مبرزا محسنا في استشهاده على براءته من الحيرة ، و أرجو أن يكون متمتعا ، در آنچه بعرض رسانید و بدایت اقدام نمود خوب از عهده بر آمد ، و امیدوارم که وجودش با سود باشد و مصاحبتش بهره رساند . رشید گفت : امیدوار هستم !

بعد از آن رشید گفت : نزديك شو ! من بدو نزديك شدم ، پس گفت : آیا شاعر یا راويه شعر هستی ؟ گفتم : يا أمير المؤمنين ! راویه هستم ، گفت : از کدام شاعر روایت شعر می نمائی ؟ گفتم : از هر شاعری که در جد وهزل شعر گفته و محسن و نیکو باشد روایت می کنم.

رشید گفت : و الله ! ما رأيت أدعى لعلم ولا أخبر بمحاسن بیان فتفته الأذهان منك ، ولئن صدرت حامدا أثرك لتعرفن الا فضال متوجها إليك سريعا، سوگند با خدای ! هیچکس را ندیده ام که مانند تو از عهده دعوي علم بر آید و حسن بیان او اذهان را بر باید ، و اگر کار خود را بطوری محمود بپای بری از افضال و انعام ما سريعا کامیاب گردی !

ص: 383

پس از آن تيری از چله بدو پران کرده دلش را با سینه اش بر دوخت .

أبوعبید گوید : اصل قاره أكمه است و جمعش قور است .

ابن واقد گوید : اینکه گفته شده است : « أنصف القارة من راماها » در گی بود که در میان قریش و بكر بن عبد مناف بن كنانه روی داد .

می گوید : قاره با قریش بود و ایشان جماعتی تیراندازان بودند ، چون دو گروه با هم دچار شدند آن جماعت ایشان را به تیر باران فرو گرفتند، لاجرم حق ایشان گفتند : این گروه نسبت بآن طایفه انصاف ورزیدند ، زیرا که ان با آن قبیله در آن عمل - يعني در تیراندازی - که شأن آن قبيله و صناعت ان بود مساوات جستند ، يعني با آلتی دیگر در مقام حرب نیامدند بلکه با ان آلت که ایشان در استعمال آن ماهر و زبردست بودند محاربت و مرامات ستند .

در آثار وارد است که فرموده : آیا خبر ندهم شما را بعادل ترین مردمان ؟ فتند : خبر فرمای ! فرمود : من أنصف من نفسه .

و نیز در خبر است که سخت ترین اعمال سه کار است : إنصاف الناس من سك ، و المواساة بالمال ، وذكر الله على كل حال . یکی اینکه هر چه برای ود نيك یا بد یا شایسته میدانی برای دیگران همان را اختیار کن ! دیگر اینکه اموالی که بچنگ داری با دیگران مواسات جوی ! دیگر اینکه خدای را همه حال یاد نمای !

و اینکه یاد خدای را أشد أعمال گفته اند برای این است که چون همیشه یاد خدای باشند البته بتهذیب نفس پردازند و محاسن اخلاق پیشه نمایند و از در مات بپرهیزند و از اوامر الهی غفلت نکنند و همواره بر خلاف نفس أماره مبل طبع رفتار نمایند .

فيروز آبادي در قاموس گوید : قاره قبیله ایست که همه تیراندازان هستند از آنست « أنصف القارة من راماها » یعنی از انصاف مدح نمود قاره را کسیکه

ص: 384

گفتم : يا أمير المؤمنين ! من در میدان امتحان حاضرم و در آنچه از من بپرسند بطوری خوب و محبوب پاسخ یابند و مرا در بضاعت خود توانگر یابند .

رشید گفت : «قد أنصف القارة من راماها »

آنگاه با من گفت : معنی این مثل عرب در این کلمه بديا چیست ؟

گفتم : ای امير المؤمنين ! مردم عرب چنین مذکور داشته اند که ایشان را در سابقه تیراندازانی بود که تیرهای ایشان جز در حدق و چشم خانه که در آن جایگاهی که پادشاه جای داشت جای نمی کرد ، و ایشان بر اسبهای نژاد أبلق سوار و بدست ها اندر دست اور نجن و سوار ، و بگردنها طوقها داشتند ، پس از میان مو کب سواری که قطعه سمور در قلنسوه داشت و تیر در چله کمان نهاده بود ، بیرون آمد ، از آن پس فریاد بر کشید : کجایند تیراندازان پهنه نبرد ، لاجرم عرب او را قاره نام کرد و گفت : قد أنصف القارة من راماها ، و پادشاه آن زمان أبوحسان بود .

میدانی در مجمع الأمثال گوید : قاره قبیله ایست و ایشان عضل و دیش ابناء هون بن خزيمه بودند ، و ازین روی این جماعت را قاره نامیدند که در هنگامی که شداخ خواست ایشان را در بنی کنانه پراکنده دارد ، اجتماع و التفاف نمودند و شاعر ایشان این شعر را در این وقت گفت :

دعونا قارة لا تنفرونا *** فنجفل مثل أجفال الظليم

و ایشان در زمان جاهلیت « رماة الحدق » بودند و امروز در یمن هستند ، و چنان دانند که دو مرد با هم دچار شدند ، یکی از ایشان، قاري بودند ، قاري با آن يك گفت : اگر خواهی با تو بکشتی اندر آیم و اگر خواهی با تو مسابقت ورزم و اگر خواهی با تو مرامات نمایم ، آن مرد گفت : مرامات و تير افكندن را اختیار کردم ، قاري گفت : همانا بامن با نصاف رفتی! و این شعر را انشاء نمود :

قد أنصف القارة من راماها *** إنا إذا ما فئة نلقاها

نرد أولاها على أخراها

ص: 385

رمی نمود با آن قبيله .

بالجمله ، چون اصمعي این کلمات را بگفت رشید گفت : أحسنت ! آیا از أشعار رؤبه و عجاج چیزی روایت کنی ؟ - راقم حروف احوال این دو شاعر را را در ذیل مجلدات مشكوة الادب رقم کرده است .

گفتم : يا أمير المؤمنين ! هما يتناشدان لك بالقوافي و إن غابا عنك بالاشخاص ، رشید دست خودرا دراز کرده از زیر فراش خودش رقعه بيرون آورد ، پس از آن گفت : ای اصمعي ! ازین جمله بمن بشنوان !

من با فکر عمیق و نظر دقیق در آن جمله نظاره کردم تا بمدایح بنی امیه رسیدم ، و از آنجا انعطاف نظر کردم تا بمدح و مجد منصور رسیدم در آنجا که می گوید :

قلت لزيد لم تصله مرية

رشید گفت : آیا از روی خبرت یا بعمد باین مقام پیوستی ؟ گفتم : عمدا کذب او را ترك نمودم و بصدق او که در اوصاف و مجد و جلالت منصور بنظم - در آورده پیوستم ، فضل گفت : أحسنت ! بارك الله فيك ! همانا مانند توئی در خور چنين موقف و پیشگاه است .

رشید گفت : به اول این شعر بازگشت نمای ! پس از بدایت آن شروع نمودم تا بصفت جمل رسیدم و اطالت كلام دادم ، فضل فرمود : از چیست که وقت را بر ما تنگ می کنی و شب ما را در وصف شتری گر بپایان می بری ؟! مدایح منصور را تا بنهایت قرائت کن !

رشید گفت : خاموش باش ! این همان چیزی است که ترا از سرایت بیرون نمود و از قرارگاهت بر کند و تاج ملك از سرت بر گرفت پس از آن بمرد ، يعني آن شتر بمرد و پوستهایش را تازیانه هائی نمودند که قوم ترا چنانکه بندگان را بزنند بزدند .

آنگاه قاه قاه بخندید و از آن پس گفت : هرگز خویشتن را بتعرض

ص: 386

بآنچه مکروه است باز مگذار ! فضل گفت : همانا بیرون از ارتکاب جنایتی عقوبت یافتم ، و الحمد لله !

رشید گفت : در کلام خود بخطا رفتی ، خدایت رحمت کند ! اگر می گفتی : و أستعين بالله ! بصواب گفته بودی ، چه خدای را بر نعمتها سپاس ۔ گذارند .

و از آن پس روی با من آورد و گفت : چقدر نیکو ادا کردی در آنچه از تو پرسش رفت ، هم اکنون کلمه عدي بن رقاع را که در حق ولید بن يزيد ابن عبد الملك می گوید :

عرف الديار توهما فاعتادها

برای من باز گوی !

فضل گفت : ای أمير المؤمنين ! مارا در این شب جامه بيداري بر تن بیاراستی برای اینکه استماع دروغ نمائیم ؟ از چه روی نمی فرمائی آنچه شعراء در حق تو و پدران تو برشته نظم در آورده اند معروض بدارد ؟

رشید، گفت :

ويحك ! إنه أديب و قل ما يعتاض مثه ، ولأن أسمع من ثقيف بعبارة تشغله العناية عمرا أحب إلي من أن تشافهنی به الرسوم ، و للمتدح بهذا الشعر حركات سترد عليه و لاتقدر أن تصدر من غير استحسان لها فأكون أول مسبب طريقة ذكر لم تردها إليك الرواية .

وی أديب بی همال و حلیم بی مانند [ی است که همتا و بدیلی برای او یافت نشود ، و اگر دانشمند حاذقی با زبان ساده و بی پیرایه که عمری بدان خو۔ گرفته است سخن کند و من بدان گوش فرا دهم خوشتر دارم که با رسوم و آداب و پیرایه خلافت با من بسخن پردازند ، و ممدوح این شعر را هم حالات و أطواری است که بزودی چون عطشان بر آن گذر کنی و نتوانی از ستایش آن که چون آب سرد ، شیرین و گوارا است خودداری نمائی ، و من اول کسی هستم که این

ص: 387

راه و رسم نيك را سبب گشتم که با روایت شعر بدان دست نخواهی یافت ](1)

چون هارون این کلمات را بپایان برد فضل گفت : سوگند با خدای ! أمير المؤمنين ! من در این شوق و سوق ، با تو مشارك و معین هستم ، و از آن پس روی با من آورد و گفت : این شب خود را از حیثیت اشعار و انشاد اشعار برما حرام ساختی و ما را محروم داشتی ! اینك سيد من أمير المؤمنين با آن جلالت و عظمت و حشمت گوش با تو سپرده و هر چه گوئی إصغاء می نماید ، ويحك ! چند که توانی در میدان عرض اشعار جولان بده و عنان بدیگر سوی مگردان ، چه در تمام زندگانی و روزگار خود این شب برای تو ذخیره میماند ، و از اینجا بیرون نمی شوی مگر غانم و کامیاب !

رشید بفضل گفت: اکنون که مرا باین کار باز می داری باید سوگند یاد کنی که در پاداش او با من مشارکت نمائی و هر چه بذل نمایم تونيز چنان نمائی! فضل گفت : قسم با خدای ! از آن پیش که أمير المؤمنین این فرمان دهد من - خود مهیای این امر بودم ، پس آنچه اندیشه فرموده وعید نباشد، ، رشید گفت : وعید نیست !

اصمعی گفت : الان رداء كبر و بزرگی و بزرگواری بر تمام عرب را می پوشم که خليفه روزگار و وزیر کامکار در باب مواهب و بخشش در حق من با همدیگر مناظره نمایند ! يعني مقام و شئونات من باین درجه مطبوع گردیده است .

می گوید : پس از آن در سنن و طرق اشعار مرور کردم تا باین قول شاعر رسیدم :

تزجي أغن كأن إبرة روقه *** قلم أصاب من الدواة مدادها

چون رشید این شعر را بشنید راست بنشست و گفت : آیا در این باب چیزی

ص: 388


1- در نسخه اصل محل ترجمه بياض بود ، بنسخه شماره 2392 کتابخانه مجلس - شورایملی صفحه 381 مراجعه فرمائید

محفوظ داری ؟ گفتم : آری ، يا أمير المؤمنين !

چنان بود که فرزدق شاعر چون عدي گفت :

تزجي أغن كأن إبرة روقيه

با جرير گفت : چه چیز را می بینی که مناسب این مقام از حيثيت تشبیه باشد ؟ جریر گفت :

قلم أصاب من الدواة مدادها

پس جواب باز نیامد ، تا عدي گفت :

قلم أصاب من الدواة مدادها

يعني همان مصراعی که بخاطر جرير افتاد در خاطر عدي خطور نمود .

پس با جرير گفتم : ويحك ! گویا گوش و سمع تو در دل و فؤاد عدي مخبوء و پوشیده است ، جریر گفت : خاموش باش ! مرا سبکی از کلام جيد مشغول داشت .

بعد از آن رشید فرمود : در انشاد اشعار مشغول باش ! پس من قرائت همی کردم تا باین شعر او رسیدم که می گوید :

و لقد أراد الله إذ ولا كما *** من أمة إصلاحها و رشادها

فضل گفت : دروغ گوید و نیکو نگوید !

رشید گفت : چون این بیت شنید چه کرد؟ گفتم : ای أمير المؤمنين ! راویان روایت کرده اند که گفت : لا حول ولا قوة إلا بالله !

رشید گفت : بقرائت خود اشتغال بجوی ! پس من فروخواندم تا باین شعر او رسیدم :

لم تأته السلاب إلا عنوة *** غصبا و يجمع للحروب عتادها

رشید گفت : ممدوح را بحزم و عزمی که دستخوش عجز و ذلت نباشد ، موصوف نموده است !

بعد از آن گفت : پس از آن چه کرد ؟ گفتم : ای أمير المؤمنين ! راویان

ص: 389

اخبار گفته اند گفت : ما شاء الله ! رشید گفت : گمان می برم که بتوهم رفته - باشی ، گفتم : ای أمير المؤمنين ! تو سزاوار تری بهدایت و راه راست نمودن ، پس ببايست أمير المؤمنين مرا بطريق صواب هدایت نماید ، رشید گفت : این معنی نزد این قول اوست که می گوید :

ولقد أراد الله إذ ولا كما *** من أمة إصلاحها و رشادها

يعني كلمه « ما شاء الله » را در این موقع استعمال نموده است .

پس از آن گفت : سوگند با خدای ! آنچه گفتم نه از روی آن است که چیزی شنیده باشم ، لكن می دانم این مرد در مثل این مورد بخطا نمی رود .

اصمعی می گوید : گفتم : قسم با خدای ! صواب همین است ، پس از آن رشید گفت : بقرائت اشعار بپرداز ! پس بخواندم تا باین شعر او پیوستم :

وعلمت حتى ما سائل واحدا *** عن حرف وأحدة لكي أزدادها(1)

رشید گفت : و از جمله حکایات ایشان چه بود؟

گفتم : راویان اخبار حکایت کرده اند که چون جریر این شعر را برای عدي انشاد کرد عدي گفت : آری بخدای ! و عشر مئين ، ده صد تا زیاد می نمایم ، آنگاه عدي گفت: این شعر گوش مرا از رصاص سنگین تر ساخت ، ای امیر المؤمنين سوگند بخدای ! مديح منتقی این است ، رشید گفت : قسم بخدای ! این شعر در مدح او و پشه کلامی منتقی است .

این وقت فضل گفت : يا أمير المؤمنين ! عدي در این شعر که گفته است آیا نیکو گفته است ؟

شمس العداوة حتى يستقاد لهم *** و أعظم الناس أحلاما إذا قدروا

تا گاهی که دشمن را نرم گردن و گردنکشان را فروتن نمایند در میدان مبارات آفتاب معادات هستند و چون بر طاغیان ذميم نيرو یافتند از تمام جهانیان حلیم تر باشند .

ص: 390


1- از روی أغاني ط دار الكتب ( ج 9 ص 317 ) اصلاح شد

رشید گفت : آری ، نیکو گفته است ، پس از آن رشید روی با من کرد و گفت : در این شعر از وی چه محفوظ داری در آن هنگام که گفت

أطفأت نيران الحروب و أوقدت *** نار قدحت براحتيك زنادها

گفتم : اى أمير المؤمنين ! راویان اخبار گفته اند : چون این شعر را شنید دست چپ بر است بسود تا باين سبب اقتداح و چقماق بکار آورد ، و از آن پس گفت : الحمد لله على هبة الانعام .

بعد از آن رشید گفت : از اشعار ذي الرمه يعني غيلان شاعر مشہور چیزی روایت می کنی ؟ گفتم : يا أمير المؤمنين ! بیشتر ازوی روایت نمایم ، رشید گفت : سوگند با خدای ! نه از روی امتحان و آزمون از تو پرسش می نمایم و نه اینست که بر تو ایرادی و زیانی باشد ، بلکه من این پرسش را سبب از برای مذاکره می گردانم ، اگر بدانی و بشناسی خوب ، و اگر نه بر تو نزد من تنگ گرفتن نیست ، ذوالرمه در این شعر خود چه می خواهد :

ممر امرت منية أسدية *** ذراعية حلالة بالمصانع

گفتم : اى أمير المؤمنين ! شاعر گور خری را وصف کرده است که بوستان پر درخت انبوهی پر گیاهی آن خر وحشی را چاق و فربی ساخته و عروقش از آن پس از ریزش سحابه تر و نمناك گشته ، كانت في نوء الأسد ثم في الذراع منه

معلوم باد ! نوء - بفتح نون و سکون واو و در آخر همزه - بقول صاحب قاموس ستاره ایست که مایل شود برای فرورفتن و غروب کردن ، لكن نه چنین است ، بلکه منزلی است از منازل قمر که مقارن آن منزل ستاره که در آن منزل است از جانب مغرب غروب می کند و ستاره که نگاهبان است از طرف مشرق طلوع می نماید

و « نوء » اوقات، آمدن باران است بعقيده أعراب ، همانا سال بچهار فصل که عبارت از بهار و تابستان و پائیز وزمستان است منقسم می شود و هر فصلی هفت نوء است و سال مشتمل بر بیست و هشت نوء می شود ، و اسامی آنها ازین قرار

ص: 391

است :

فرغ الدلو المؤخر و رشا و شرطين و بطين و ثریا و دبران و هقعه و هنعه و ذراع و نثره و طرفه و جبهه و زیره و صرفه و عوا و سماك و غفر و زبانا و اکلیل و قلب العقرب و شوله و نعایم و بلده و سعد ذابح و سعد بلع و سعد سعود و سعد أخبيه و فرغ الدلو المقدم .

پس هر نوئی منزلی است از منازل قمر ، و هر منزلی سیزده روز است که سیصد و شصت و چهار روز می شود ، و جمع آن « أنواء » بروزن افعال ، و « نو آن » بر وزن عثمان است . یا این است که « نوء » ساقط شدن ستاره ایست از مغرب تا بامداد و بر آمدن ستاره دیگر است مقابل و برابر آن در همان ساعت در مشرق

گفته می شود « ما بالبادية أنوء منه » يعني در صحراء داناتری از او بأنواء نیست و فعلی برای این نیست ، و مانند آن است « أحنك الشاتين » يعني او زير -ذقن دار تر از این دو گوسفند است .

جوهري در صراح اللغه مي گويد : جبهه را که یکی از آن اسامی بیست و هشتگانه مذکوره است چهارده روز می باشد و با این حساب سیصد و شصت و پنج روز می شود ، منجمین نیز مدت یکسال تمام را سیصد و شصت و پنج روز و کسری میدانند

مي گويد : مردم أمطار و رياح و حر و برد را بسوی ساقط از این انواع مضاف می گردانند ، و اصمعی می گوید : بسوى طالع ازين أنواء است ، پس می گویند : مطرنا بنوء كذا

فيروز آبادي در قاموس می گوید : ذراع منزلی است براي ماه که آن را ذراع الاسد گویند ، و آن ذراع شیری است پهن کرده شده و شیر را دو ذراع است . یکی گشاده و دیگری گرفته شده و بهم بر آمده ، آنکه گرفته شده است پهلوی

ص: 392

شام است(1) و ماه بآن فرومی رود ، و آنکه پهن کرده شده است پهلوی یمن است و این بلندتر است در آسمان و کشیده تر است از آن دیگر ، و بسا باشد که ماه بر گردد و میل کند و فرود آید بآن و بیرون می آید از چهار روز خالی می شود از تموز و می افتد و فرومی رود از چهار روز که خالی میشود از کانون اول ،

راقم حروف ازین پیش در ذیل کتب سابقه در باب أنواء شرحی مذکور ۔ نموده است .

بالجمله ، چون رشید این کلمات را از اصمعی بشنید گفت : بصواب سخن کردی ! آیا چنان می دانی که این قوم این معنی را از بابت نظر در نجوم دانسته اند بلکه این چیزی است که بسيار اندك باشد و بدون اسباب و آلاتی که برای ایشان تدوین اصول آن شده باشد استخراج شود ، بلکه در جمله موهومات يا شئونی است که اهلش را حاصل می شود ، یعنی برای منجمين حاصل می گردد ، پس خداوند باین معنی داناتر است

گفتم : اى أمير المؤمنين ! این جمله تصوری است که در کلام ایشانست و من جز از حیثیت اثری که بایشان القاء شده است نمیدانم ، کم اتفاق می افتد که دریافته باشم اشیاء را که افکار در دلها تمیز آن را داده باشد ، مگر اینکه بگوئیم از جانب خداوند بخششی شده است و مركب أوهام را بمحل صحیحی پیوستگی افتاده باشد

پس از آن هارون الرشید گفت : آیا از اشعار شماخ چیزی را روایت - می کنی ؟ گفتم : آري يا أمير المؤمنين ! گفت : این شعر شماخ سخت مرا در عجب انداخته است :

إذا رد في ثني الزمام ثنت له *** جرانا كخوط الخيزران المعوج

ص: 393


1- عبارت قاموس چنین است « و هي التي تلى الشام و القمر ينزل بها و المبسوطة تلى اليمن و هو أرفع في السماء - الخ » یعنی : اولی در جهت شام و منزل قمر است ودومی در جهت یمن و گاهی منزل قمر واقع میشود ، این ستاره چهار روز از تموز گذشته طالع : و چهار روز از کانون اول گذشته غروب می کند

گفتم : يا أمير المؤمنين ! این شعر عروس کلام و اشعار او است ، گفت : در این زمان كداميك از اشعار او أحسن است ؟ گفتم : قصيده رائيه او ، و شعری چند از آن ابیات بدو قرائت کردم

گفت : لب فرو بنه ! پس از آن سه دفعه استغفار نمود و بنشست و گفت : از قرائت اشعاری که نمودی بهره یاب شدم و ترا در فنون أدب و فرهنگ نیکو و در تعبیر از سراير محفوظات پسندیده دیدم

آنگاه روی با فضل آورد و گفت : همانا كلمات جوهر نشان این شعراء و شعرای متقدمين ديباچه کلام خوب و نیکو است و هر کدام پیشتر بوده اند بر جودت و حسن افزوده اند و چون کلامی که مزين ببديع باشد بینی ، گوئی حریر چینی زرتار است که زینت صفحات روزگار و در مدار جهان باقی و نمودار و شنوندگان را از لذت سماع برخوردار ، و قلوب را از لطایف آن لذتها و رونقها و کامکاریهای بصواب است ، لکن نه آن است که عموم داشته باشد بلکه پاره دارای این اوصاف هستند

پس از آن فرمود : مرا بعجب و شگفتی می آورد مانند شعر مسلم که در حق پدرت و برادرت گفته و ایشان را مدح کرده و زوجه خود را خطاب کرده و افتخار بر وی نموده در اکتساب مغانم در آنجا که می گوید :

أجدك هل تدرين أن رب ليلة *** كأن دحاها من قرونك ينشر

صبرت لها حتى نحلت بغرة *** كغرة يحيى حين يذكر جعفر

هیچ میدانی تا چند لطافت بکار برده است که یحیی و جعفر را معدن کمال صفات و محاسن آن گردانیده است

پس از آن رشید روی با من آورد و گفت : حالت ملالت و خستگی در خود می بینم ! وشايد أبو العباس يعني فضل بن یحیی برای شنیدن اشعار واخبار نشاطش من بیشتر باشد ، و او در این شب ما را میهمان است ، تو نیز نزد او اقامت کن و او را از اشعار و اخبار و حکایات بهره یاب بساز !

ص: 394

چون بدینجا سخن رسانید آهنگ برخاستن کرد ، خدم و حشم بخدمت - بشتافتند و دست رشید را بگرفتند تا از روی تخت و مسندش فرود آمد ، پس از آن موزه پیش نهادند و یکی از خدام مشغول شد که عقب نعل را در پایش راست - بگرداند ، هارون گفت : ويحك ! بمدارا و ملایمت مستوي ساز که مرا عقر نمودی و پی زدی !

در این وقت فضل گفت : خیر و خوبی مردم عجم با خدای باد که تا چند مصنوعات ایشان استوار است ! اگر این نعل سيريه بودی - که نام شهری است - باین زحمت و کلفت حاجتمند نشدی ، رشید گفت : این نعل من و نعل پدران من رحمة الله عليهم و آن نعل تو و نعل پدران تو است ، همیشه تو با من در چیزی معارضه کنی و من ترا بدون پاسخی که دلت را بسوزاند و بدرد نیاورد فرو گذار نمی کنم .

پس از آن گفت : ای غلام ! صالح خادم را حاضر کن ، چون حاضر شد گفت: بگوی هم امشب سی هزار درهم برای اصمعی بیاورند ! فضل گفت: اگر نه پاس حشمت مجلس أمير المؤمنین که هیچکس جز او حد أمر و نهی ندارد من نيز بهمان مقدار برای اصمعی حکم می راندم ، لاجرم بفرمود بیست و نه هزار درهم در حق اصمعي عنايت نمودم ، و انشاء الله بامدادان پگاه خزینه او را ملاقات خواهد نمود

اصمعی می گوید : هنوز نماز ظهر را ادا نکرده بودم ، و در منزل من پنجاه و نه هزار درهم موجود بود .

و نیز در آن کتاب مسطور است که اصمعی گفت : بر هارون الرشید در آمدم و دیدم در فراش خود فرو رفته ، چون مرا دید گفت : ای اصمعی ! چه چیزت بطىء و کند ساخته است ؟! يعني بحضور ما كمتر حاضر می شوی ، گفتم : يا أمير المؤمنين ! حجامت کرده ام

گفت : بعد از حجامت چه خوردی ؟ گفتم : سكباجه و طهباجه خوردم ،

ص: 395

سكباج - بكسر سين - معرب سر که با می باشد ، یعنی آش سر که ، و در مخزن و تحفه می گوید : مطبوخی است از سرکه و غیره که قاطع صفراء و بلغم و رافع غليان خون است ، اما در کتب لغت و قرابادین که موجود است از طهباجه -با طای مهمله - عنوانی نیست ، أما طباهجه - بفتح اول - بمعنی گوشت پاره پاره شده و معرب تباهه است

بالجمله ، رشید گفت : این جمله را در جحر خودش افکندی ، یعنی در روده ها و شکمت جای ساختی ، آیا شرب می کنی ؟ گفتم : آری ، و خواندم :

اسقني حتى تراني بائلاً *** و تری عمران ديني قد خرب

چندان مرا بیاشام تا از کثرت نبیذ و شدت خمار بدیگر حال شوم و بنیان دین و آئینم ویران گردد .

هارون گفت : ای مسرور! چه چیز با تو حاضر است ؟ گفت : هزار درهم ، گفت : به اصمعي بده !

در کتاب زهر الاداب مسطور است که اصمعی گفت : از رشید شنیدم می - گفت : « قلب العاشق غلبه مع معشوقه » . کنایت از اینکه تمام زحمات عاشق از خواهش دل است ، اما چه سود که دل نیز یار وهواخواه و مطيع ومقهور معشوق و مخالف با خود عاشق و صاحب خود است .

گفتم : سوگند باخدای ! اى أمير المؤمنين! این کلام بدیع تو پسندیده تر و نیکوتر است ازین قول عروة بن حزام برای عفراء :

و ما هو إلا أن أراها فجاءة *** فأبہت حتى لا أكاد أجيب

وأصرف عن دائي الذي كنت أرتجي *** و يقرب مني ذكر ُه و يغيب

و يضمر قلبي عذرها و يعينها *** علي و ما لي في الفؤاد نصيب

رشید گفت : إن قال ذلك وهما فانني قلته علما . اگر عروة بن حزام این کلام را از روی وهم و گمان و بدون قصد و اندیشه گفته است من از راه علم می گویم .

ص: 396

راقم حروف گوید : این جواب رشيد بيرون از لطافت نیست ، چه میخواهد بگوید : شعراء بسیار مضامين دقيقه را بر زبان بگذرانند که دل ایشان از آن آگاهی ندارد و ازروی تجربه و امتحان نگفته باشند ، لكن من چون در مراتب عشق و عاشقی ممتحن و مجرب هستم عالماً و عارفاً می گویم .

و دیگر در عقد الفريد مسطور است که اصمعی گفت : روزی نزد هارون - الرشید بودم ، در این حال پالوده در حضور حاضر کردند ، گفت : ای اصمعی ! گفتم : لبيك يا أمير المؤمنين ! گفت : حدیث کن با من از حکایت مزود برادر سماح !

گفتم : آري ، اي أمير المؤمنين ! مزود مردی پرخواره و شکمباره بود و مادرش عیال خود را در زاد و توشه بر وی مقدم میداشت و این کردار بر مزود گران بود و او را زیان می رسانید ، و این کین در دل نهفت ، و یکی روز مادرش برای حقوق و مهام اهل خود برفت و پسرش مزود را در خانه خود و بار و بنه و رحل خود بگذاشت ، مزود وقت را غنیمت شمرده درون خیمه شد و دو صاع از عجوه که خرمائی مشہور ومطلوب است و يك صاع روغن بر گرفت و جمله را مخلوط ساخته سير بخورد و بخواندن این شعر پرداخت :

و لما مضت أمي تزور عيالها *** أغرت على العكم الذي كان تمنع

خلطت بصاعي حنطة صاع عجوة *** إلى صاع سمن فوقه يتجشع

و ذيلت أمثال الأثافي كأنها *** رؤوس رجال قطعت لاتجمع

و قلت لبطني : ابشري اليوم إنه *** حمی آمن مما تفيد و تجمع

فان كنت مصفوراً فهذا دواؤه *** و إن كنت غرثا نا فذا يوم تشبع

خلاصه معنی اینکه : ای شکم بی هنر پیچ پیچ ! بشارت باد تو را که مانع مرتفع شد و مادرم بدیدار اهل خود برفت و خانه و لانه و بار و باردان بجای - بگذاشت ، و من چون یل زابلستان ، غارت بردم ، و آرد و روغن و خرما و شير و امثال آن بقدر کفایت بر گرفتم و کوبیدهای درشت بساختم ، و با شکم خود

ص: 397

می گویم : اگر گرسنه اينك دوای گرسنگی موجود(1) واگر ببلای جوع دچار و بضيق معیشت گرفتاری و هرگز بدولت سیرائی برخوردار نشده باشی امروز روزی است که سیر شوی و داد شکم و جوع را بدهی !

چون رشید بشنید بخندید چندانکه نفسش بگرفت و بر پشت بیفتاد ، پس از آن بنشست و دست دراز کرد و گفت : بگیر ! همانا روزی است که سیر گردی ای اصمعی !

در تاريخ أخبار الدول اسحاقی مسطور است که روزی اصمعی بخدمت رشید در آمد و لب بحكايت و حدیث بر گشود و گفت : يا أمير المؤمنين ! چنان افتاد که مرا در فلان ضيعت مشغله روی داد و کسی مرا ملاقات نمود که نزديك بود مرا بکشد

رشید گفت : این کس کیست و این داستان چیست ؟ اصمعی گفت : در آن اثنا که در میان بیابان روان بودم ناگاه دیدم چیزی گلویم را بگرفت و او را نمیدیدم ، گفتم تا کیستی - خدایت رحمت کناد ؟ گفت : یکی از شعرای جن هستم ، گفتم : از من چه می خواهی ؟ گفت : همی خواهم برای من صفت کنی که در این وقت أخبث و أطيب و أوسع و أضيق زمين کدام است ؟

گفتم : آیا با این حال که حلقوم مرا گرفته می توانم پاسخ نیکو دهم ؟! مرا رها کرد ، و من خواستم او را بیچاره نمایم و گفتم : جز اینکه جایزه عظيمه بمن برسد چیزی باعث و محرك بر نظم شعر نمی شود ، گفت : آیا چیزی بسیار می طلبی ؟ گفتم : هزار دینار ! با من گفت : برجاي خود بباش ! اندکی توقف کردم و دیدم صره؛ از هوا بزیر افتاد ، برداشتم و در آستین بنهفتم و گفتم :

من لم يكن بين اقوام یسر بهم *** فكل أوقاته نقص و خسران

فأطيب الأرض ما للنفس فيه هوى *** سم الخياط مع الأحباب ميدان

ص: 398


1- فان كنت مصفوراً فهذا دواؤه : یعنی اگر بمرض صفار مبتلا هستی این دوای آن است ، صفار زردابه ایست که در شکم جمع شود ، و مبتلای بآن علت را مصفور گویند ، فعل آن مجهولا استعمال میشود مانند عنی

وأخبث الأرض ما للنفس فيه أذى *** خضر الجنان مع الأعداء نيران

گفت معشوقي بعاشق کای فتی *** تو بغربت دیده ای بس شهرها

گو کدامین شهر از آنها خوشتر است *** گفت : آن شهری که کوی دلبر است

هر کجا تو با منی ، من خوشدام *** گر بود در قعر گوری منزلم

هر کجا باشد شه ما را بساط *** هست صحرا ، گر بود سم الخياط

بهشت آنجاست کآزاری نباشد ** کسی را با کسی کاری نباشد

گفت : اعتراف کردن عين انصاف است ، همانا از حسن بدیهه تو بعجب-افتادم ! لكن برای من صفت نمای که این زمین از کدام اراضی است ؟ گفتم : اگر مرا ازین جایزه محروم نمیسازی ومرا نمی کشی این زمین بهترین و خوشترین زمینها است ، و اگر مرا می کشی و از جایزه محروم میسازی خبیث ترین و تنگترين أراضي است .

این وقت مانند ابر غر نده بخندید چنان که بلرزیدم ، گفت : تو را چه پیش آمد که می لرزی با اینکه من امروز با تو در حال انبساط و گشاده روئی هستم ؟ گفتم : گاهی که بسط و گشادگی و خوشخوئی تو مرا بترساند آیا انقباض تو چگونه خواهد بود ؟!

چون این جواب بشنید بیشتر از اول بخندید و گفت : برو ای اصمعي ! همانا سزاوار است برای پادشاهان که ترا در مجالس خود نزديك نمايند .

رشید گفت : آن صره را بمن بنمای !

می گوید : براي رشيد ظاهر ساختم ، رشید گفت : این صره از خزائن من می باشدو بخاتم من مختوم است ! این شخص از دزد های جن است ، پس بزرگ است خداوندی که ترا از گزند وی نجات داد .

و دیگر در کتاب زهر الاداب مسطور است که اصمعی گفت : نزد رشید

ص: 399

حاضر بودم ، در این حال اسحاق بن ابراهيم موصلي حاضر شد ، رشید گفت : از اشعار خود بمن فروخوان ! اسحاق گفت :

أمرتني بالبخل قلت لها اقصري *** فليس إلى ما تأمرين سبيل

أرى الناس خلان الجواد ولا أرى *** بخيلاً له في العالمين خليل

و من خير حالات الفتى لو علمته *** إذا نال شيئاً أن يكون منيل

فعالي فعال المكثرين تجملا *** و مالي كما قد تعلمين قليل

وكيف أخاف الفقر أو أحرم الغنى *** و رأي أمير المؤمنين جمیل

می گوید :

مرا به بخل و امساك أمر می کند وراهی در پذیرائی و اطاعت این امر نیست چه مردمان را می نگرم که دوستداران بخشندگان هستند و بخیل را خلیلی نیست و بہترین حالات جوانمردان جهان این است که چون بمالی و نعمتی نایل شدند بدیگران نیز بهره رسانند ، ومن همواره مایل به اکثار هستم نه تقلیل ، وچگونه از فقر و فاقت بیندیشم یا از توانگری محروم بمانم با اینکه رأى امير المؤمنين جميل ، و ، و مخارج و مصارف مرا کفیل است ؟!

رشید با حاجب خود گفت : بیست هزار درهم به اسحاق بده ! پس از آن گفت : أبياتي که اسحاق بعرض ما رسانید پاداش او با خدای باد ! ما أتقن أصولها و أبين فصولها و أقل فضولها ، اصولش استوار و فصولش آشکار و فزونی و فضولش که سودی در بودش نیست اندك است

اسحاق گفت : ای امیر المؤمنين ! سوگند بخداوند ! يك در هم ازین دراهم را پذیرفتار نشوم ! گفت : از چه روی ؟ گفت : بعلت اینکه کلام تو از شعر من نیکوتر و بهتر و برتر است ، رشید گفت : ای فضل ! بیست هزار درهم دیگر به اسحاق بده !

اصمعی می گوید: در ینوقت دانستم وی در دراهم ملوك ازمن صيادتر است

ص: 400

فهرست

جزء چہارم ناسخ التواریخ حضرت رضا عليه السلام

أخبار نادره حضرت رضا علیه السلام در فنون متفرقه...2

برای نماز چهار هزار باب است ، و معني آن...3

سه خصلت از علامتهای مؤمن...5

سه وظیفه شرعي است که با سه وظیفه دیگر مقرون است...8

بیانات مؤلف پیرامون صله رحم و شکر والدین...11

حدیثی از پیغمبر أكرم صلی الله علیه و اله راجع بمحبت و ولایت على صلی الله علیه و آله...17

فضیلت أهل بیت پیغمبر صلی الله علیه و اله بر ملائکه مقرب...19

هدایت یافتن ملائکه بوسیله أهل بيت علیهم السلام...21

سخنان مؤلف پیرامون حدیث شریف...23

بيانات مؤلف پیرامون خطبه أمير المؤمنين علیه السلام در توحید...31

نقل بيانات محقق لاهیجی در رد شبهه ابن کمونه...39

نفی صفات زائده برذات باري...41

دنباله خطبه توحید و شرح و بیانات مؤلف...47

أصناف ملائکه و ارواح و حقیقت روح...51

عقل اول و شئونات حضرت رسالت مرتبت...55

بحثی در ماهیت و وجود ، و شرحی در باره عقل و جهل...57

آیا ابلیس از ملائکه بود ؟...59

علت امتناع ابليس از سجده بر آدم علیه السلام...63

شرح سر نخستين و تعیین اول در حضرت بیچون...65

ذکر اولین مخلوقات و پیدایش کثرت از وحدت...69

شرح عالم صغیر و کبیر و بهشت و دوزخ...75

ص: 401

أخبار ظهور حضرت قائم و شرح حشمت سليماني...79

وقایع سال یکصد و نود و یکم هجري...83

عصیان و طغیان مردم مازده با حكم بن هشام اموي...87

شرح طغیان حزم بن وهب و چاره او بدست حکم...89

عزل کردن هارون الرشيد علي بن عيسى بن ماهان را از امارت خراسان...90

شرح مأموریت هرثمة بن أعين بخراسان و توقيف ابن ماهان...94

حوادث و سوانح سال یکصد و نود و یکم هجري...99

چگونگی ورود هرثمة بن أعين بخراسان و تعيين ولاة...103

قلع و قمع علي بن عيسى بن ماهان و توقيف أموال او...109

حرکت هارون الرشید از رقه بجانب خراسان و رنجوری او...115

حوادث و سوانح سال یکصد و نود و دوم هجري...118

وقایع سال یکصد و نود و سوم و فوت فضل بن يحيی ...120

آنچه از حضرت رضا علیه السلام در باره اسماعیل ذبیح رسیده است...123

روایت آنحضرت پاسخ أمير المؤمنين عليه السلام را بمرد شامي...133

مرگ أبو جعفر هارون الرشید خلیفه عباسي و شرح آن...144

پاره حالات و کلمات و أفعال هارون الرشید هنگام مرگ...151

بیان مدت عمر و خلافت و مدفن هارون الرشید...158

پاره أعمال و حالات هارون و قدرت و عظمت سلطنت او...165

شرحی از علم دوستی هارون و مراتب علم و درایت او...165

آثار و ابنیه ای که بهمت هارون الرشید بنا شده است...187

شرح أسامي أزواج هارون الرشید...189

شرحی از حالات زبیده خاتون و رعایت شوهرش هارون...191

أدب و کرم زبیده خاتون و حکایتی از قاضي أبو يوسف...197

خیرات و مبرات زبیده خاتون و شرح خواب او راجع بفرزندش أمين...201

ص: 402

شرح حال سایر زنان و کنیزان خاصه هارون...209

بيان أسامي فرزندان ذکور هارون الرشید...218

شرحی از محبت هارون بدو فرزندش أمين و مأمون...221

مشورت هارون در باره ولایتعهدي مأمون...225

آزمودن أمين و مأمون در حضور زبیده خاتون...235

اسامی سایر فرزندان ذکور هارون الرشید...237

شرحی از عیاشی صا لح فرزند هارون...239

شرح حال محمد سبتي فرزند عابد هارون بروایات مختلف...241

ترجمه حال أبو عيسی برادر مأمون و پایان عشق او...251

فوت أبو عيسی برادر مأمون و شرح ماتمداری او...269

بیان اسامی دختران أبو جعفر هارون الرشید...273

نام ولاة و امراء هارون الرشید در بلاد...276

برخی از أوصاف و اخلاق و سيرة هارون الرشید...278

شرحی از کامرانی هارون و مهمانی او در سرای ابراهیم بن مهدي...291

أخبار و أحادیث حضرت رضا علیه السلام در حدوث عالم و مشيت باري...295

پارۂ حکایات و محاورات هارون الرشید با عباد و زهاد عصر...305

كلمات شقيق بلخي و نصایح او با هارون الرشید...307

مكالمات ابن سماك ، أبو البختري ، شيبان ، فضيل ، سفيان بن عيينة ، عبدالرزاق ابن همام ، عبد الله بن عبد العزيز عمري با هارون الرشید...319-308

سفیان بن عیینه و هارون الرشید در خدمت فضیل بن عیاض...321

نصایح و مواعظ بهلول با هارون الرشید...323

حکایت بیرون آمدن هارون با بهلول برای طلب باران...327

پاره خطب و کلمات فصیحه هارون الرشید...330

ص: 403

شرح مشاجرات هارون با عبد الملك بن صالح هاشمي...341

شرحی از بلند پروازی هارون در دوران کودکی...347

شرح نامه هارون به سفیان ثوری و پاسخ او...351

پارۂ حکایات و مکالمات هارون الرشید با ادبای عصر...359

شرح حال کسائي نحوي مؤدب أولاد هارون الرشید...365

حکایت خشم رشید بر شافعی فقیه و مکالمات آندو...369

محاورات و شب نشینی های هارون با اصمعي أديب...373

أدب آموزی محمد أمين در خدمت اصمعی...377

اصمعی در خدمت هارون و فضل برمکی...379

شرح دیگری از شب نشینی اصمعی در حضور هارون و فضل برمکي...383

بيانات مؤلف درباره أنواء و بارندگی - از علم نجوم...391

دنیاله مفاوضات و محاورات أصمعي و هارون در شب نشینی آنان...393

حکایت کردن اصمعی داستان خود را با یکی از جنیان...399

ص: 404

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109