ناسخ التواریخ در احوالات امام رضا علیه السلام جلد 3

مشخصات کتاب

جزء سوم از

ناسخ التواریخ

زندگانی

حضرت رضا علیه السلام

تالیف

مورخ شهیر دانشمند محترم عباسقلیان سپهر

بتصحيح وحواشی دانشمند محترم

محمد باقر بهبودی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

***

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم مرضیه محمدی سرپیری

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

بیان پاره مکالمات مادر جعفر بن یحیی

حاضنة هارون الرشید بارشید

ازین پیش در ذیل گرفتاری و حبس برمکیان مسطور شد که زبیده دختر ملز مادر فضل وساير جواری یحیی و اولادش را با ایشان بمحبس بفرستاد تا برایشان سخت نگذرد و ابن خلکان نیز میگوید زبیده از مولدات مدينه مادر فضل بن يحيى هارون را نیز شیر بداد و خيزران مادر رشيد فضل اهم شير بداد لاجرم هارون الرشيد وفضل بن يحيى برادر رضاعی بودند و ازین جهت هارون الرشيد فضل را برادر خطاب کرد .

در عقد الفريد مسطور است که مادر جعفر بن يحيى فاطمه دختر محمد بن حسين بن قحطبه رشید را با جعفر شير بداد((1)) زیرا که رشیددر حجر تربیت فاطمه ببالیدو از شير او بنوشید چه مادر رشید گاهی که رشید در گاهواره بود بمرد ازین روی هارون الرشید برای پاس عظمت واکرام آن زن وتبرك برأى ورويت او باوی مشاورت می۔ کرد و در آن هنگام که در عرصه کفایت وی میگذرانید سوگند خورده بود که هرگز فاطمه را از خود دور ومحجوب ندارد و در حق هر کسی شفاعت نماید پذیرفتار شود فاطمه با او سوگند خورده بود که جز باذن و اجازت هارون بحضورش نرود

و برای غرض دنیائی در بارۀ کسی شفاعت نکند .

ص: 2


1- این روایت سخنان مذکور در صفحه 357ج 3 را تأیید می کند.

سهل بن هارون راوی این داستان میگوید سوگند با خداوند چه بسيار اسيرها که بشفاعت ام جعفر از بند بجست و چه کارهای بزرگ و دشوار که بدستیاری او فیصل پذیر بگشت و چه بسیار مردمان گرفتار و پریشان که بتوحه او آسوده و شادمان گرديد وهارون الرشید از آن پس که ببغداد بازگشت در خلوت بنشست.

فاطمه که در اینوقت در باقونه بود اجازت خواست تارشید را ملاقات نماید و بدستیاری حضانت وحصانتی که در کار هارون داشت الحاح نمود، هارون نه او را اجازت داد و نه در حق او بچیزی امر کرد و چون این امر بطول انجامید وام جعفر نومید گردید آشفته خاطر شد و باروی گشوده و پای برهنه و بی پرده بیامد تا بدر قصر رشید رسید.

عبدالملك بن فضل در بان رشید چون او را بآنجا بدید نزد هارون شدو گفت اينك دايه امير المؤمنين است که بیامده است بر این در بحالتی که موجب شماتت حاسد ورعايت شفقت ام الواحد((1)) است،رشید در عجب شد گفت و يحك اى عبدالملك آيا دوان و شتابان آمده است گفت آری یا امیر المؤمنين با پای برهنه است گفت ای عبدالملك اورا اندر آور «فرب كبد غذتها وكربة فر جتها وعورة سترتها ، كنايت از اینکه مرا شير بداده وعورت مرادر کودکی بپوشیده و شستشوی داده و اندوه ناله از من دور ساخته ومرا شادمان گردانیده است.

عبدالملك ميگويد چون این سخنان بشنیدم یقین کردم که امروز برمکیان را نجاتی رسد و هر حاجتی او را باشد بجای آورد پس فاطمه بحضور رشید در آمد،چون رشید اورا از دور بدید که اندر آيد وموزه و نعل برپای ندارد او نیز بدون نعل وموزه ازجای برجست و باستقبال او بشتافت تاما بين ستونهای مجلس او را دریافت و خودرا بر روی بیفکند وسر اورا و پستانهای او را ببوسید و او را با خود بنشانید فاطمه گفت يا امير المؤمنين «ا يعدو علينا الزمان ويجفونا خوفاً لك الاعوان و يحردك بنا البهتان وقدر بينك في حجرى واخذت برضاعك الامان من عدوي ودهری، آیا بایست

ص: 3


1- یعنی مادر داغدیده.

اهل روزگار برما تاختن برند و اعوان ما از بیم تو بر ماستم کنند و بر ما بہتان بندند وتورا بخشم آورند، با اینکه من ترا در دامان خود بپرورانیدم و از بهر اینکه ترا شیر دادم و در میان دل وجان بالانيدم تحصیل امان و پیمان نمودم که از دشمن خود ودهر خود آسوده بگذرانم و هارون گفت ما ذالك يا ام الرشيد »مقصود ازین سخنان چیست ایام رشید سہل میگوید از اینکه هارون الرشید اورا بام جعفر خطاب نکرد وام الرشيد گفت از شمول رأفت اومأیوس شدم با اینکه از آن ملاطفاتی که هارون از نخست باوی مرعی داشت در طمع اصلاح امر او بودم فاطمه در جواب گفت:

«ظهرك يحيى وأبوك بعدا بيك ولا اصفه باكثر مما عرفه به أمير المؤمنين من نصيحته واشفاقه عليه وتعرضه للحتف في شأن موسى اخيه» ظئر بمعنى دایه وهر کس کسی را بپروراند و با او مهربان باشد، میگوید ظئر تو یحیی که بعداز پدرت مہدی نسبت بتو مقام پدری دارد ومن در توصیف او افزون از آنکه خود أمير المؤمنين از نصايح ودولتخواهی او واشفاق او بروی و به پهنه مرك وتباهى تاختن او در کار برادرش عارف است سخن نمیکنم، واين سخن فاطمه اشارت بحكايت موسی الہادی است که همی خواست هارون را از ولایت عهد خلع کند و با پسرش گذارد و وقتی میخواست او را بکشد و یحیی مانع بود وموسى یحیی را بآن تفصیل که مذکور شد بزندان افکندو در اندیشه قتل او بر آمد اما خدای نخواست و روزش بسر آمدوهارون چنان از خلیفتی خود مأیوس بود که همی گفت مرا بگذارند تا با ام جعفر ۔ یعنی زبیده خاتون زوجه اش بگذرانم دیگر هیچ نخواهم ويحبى اورا یکسره تسلی داد وتشجيع نمود تا بمقام خلافت نایل شد.

هارون گفت « يا ام الرشيد امر سبق وقضاء حتم وغضب من الله نفذ ، کاری است که پیشی جسته و حکمی است که مقدر گشته و خشمی است از جانب خدای که نفوذ گرفته است، فاطمه گفت ای اميرالمؤمنين « يمحو الله ما يشاء ويثبت و عنده ام الكتاب ، خدای را بدا جایز است هر چه را خواهد محو واثبات مینماید و در حضرت اوست ام الکتاب ، کنایت از این که نباید حتم شمرد و دگرگون نخواست

ص: 4

چون هارون این آیه شریفه بشنید گفت براستی سخن آراستی اما این از آنجمله است که خداوندش محو نکرده است.

فاطمه گفت غیب از پیغمبران خدا محجوب است یعنی خدا میفرماید « لا يعلم الغيب الا الله ، پس چگونه از تو ای امیر المؤمنين پوشیده نیست، سهل بن هارون میگوید چون هارون این سخن بشنید اندکی سر بزیر افکند آنگاه این شعر بخواند.

اذا المنية انشبت اظفارها *** الفيت كل تميمة لاتنفع

چون کر کس مرگ چنگ و ناخن در افکند هیچ تعویذی و تمیمه و بازو بندي سود نمیبخشد فاطمه بدون رويه وتامل گفت یا امیر المومنين من تميمه يحيى نیستم و شاعری دیگر گفته است.

مان و اذا افتقرت الى الذخاير لم تجد *** ذخراً يكون كصالح الاعمال

چون نیازمند ذخيره شوی هیچ ذخیره را مانند عمل نیکو نیابی و این بعد از قول خدای عز و جل می باشد که می فرماید «والكاظمين الغيظ والعافين عن الناس والله يحب المحسنين، تمجید فرو خوردن خشم و گذشت از مردمان و نیکوکاران رامی فرماید، هارون اندکی سربزیر افکند آنگاه سر بر آورد و گفت ای ام الرشيد ميگويم .

إذا انصرفت نفسى عن الشيء لم تكد *** اليه بوجه آخر الدهر تقبل

چون از چیزی خاطرم بر نجید و روی از آن بر تافتم تا پایان جهان بآن روی نیاورم و بدورغبت نجویم و فاطمه در جواب گفت یا امیر المومنين من نیز میگویم و این شعر بخواند.

ستقطع في الدنيا اذا ما قطعتنى *** يمينك فانظرای کف تبدل

کنایت از اینکه چون مرا نومید کنی ورشته آرزویم را قطع نمایی در هر دو جهان پاداش بینی پس بنگر حال تو چگونه خواهد بودگاهی که دست تو از دنیا کوتاه گردد،هارون گفت رضا دادم .

گفت ای امیر المومنین پس یحیی را با من بخش همانا رسول خدا صلى الله عليه وسلم

ص: 5

می فرماید «من ترك شيئا لله لم يوجده الله فقده» ، هر کس چیزی را برای خدا باز گذارد ، درحضرت خدای از بهرش ذخيرة، اندو مفقود نشود هارون چندی با افکند از آن سر بر آورد و همی گفت «لله الامر من قبل و من بعد» ، همه وقت حکم و فرمان با خداوند منان است فاطمه از همان سوره قرائت این آیت را در جواب هارون نمود گفت ای امیر المومنين «ويومئذ يفرح المومنون بنصر الله ينصر من يشاء و هو العزيز الرحيم » .

اي امير المومنين ياد بياور که قسم یاد کردی که هر چه شفاعت نمایم شفاعت مرا بپذیری هارون گفت ای ام رشید یاد کن که تو نیز سوگند یاد کردی که در حق کسی که در معاصى انهماك و اقتراف جسته باشد شفاعت نکنی، سهل بن هارون میگوید چون ام جعفر دید که هارون در منع او تصریح و اصرار دارد و از مطلب او روی برمیتا بد و بدلایل و براهين توسل می جوید حقه ای که از يك دانه زمردسبز بود بیرون آورد و در حضورهارون بگذاشت هارون گفت این چیست ؟

ام جعفر قفلی که از طلا بر آن زده بود بر گشودو خفض((1))و گیسوهاودودندان پيشين هارون را که در ایام کودکی او با مشگ بیندوده در آن حقه جای داده بود بیرون آورد و گفت ای امیر المومنین این جمله را بسوی تو شفیع میگردانم و بخداوند تعالی بر تو استعانت و باین پاره جسد كريم وخوازع ((2)) نیکوی تو که نزد من جمع شده در حق یحیی بنده تو شفاعت می نمایم هارون آن جمله را بر گرفت و ببوسید و گریه بروی چیره شد و هر چه سخت تر بگریست و اهل مجلس نیز بر آن گریستن گرفتند و یکی از حاضران که بر این حال ميديد بجانب يحيى بدوید و او را بشارت داد چه یقین داشت که اینگونه گریستن رشید دلیل جنبش رحمت اوست و از عقوبت ایشان بازگشت میکند اما چون هارون افاقت یافت آن اشیاء را در حقه بیفکند و با ام جعفر گفت چه نیکو این ودیعه را محفوظ نمودی.

ص: 6


1- یعنی پوست غلاف آلت که موقع ختنه بریده می شود.
2- یعنی قطع شده و بریده شده از اجزاء بدن .

ام جعفر گفت يا اميرالمومنين تو نیز سزاوار هستی که پاداش این کار را بکنی هارون ساکت شد و آن حقه را قفل برزد و بام جعفر بدادو گفت « ان الله يأمركم ان تؤدوا الامانات الى اهلها ، خداوند فرمان کرده است که امانتها را باهلش باز رسانید ام جعفر گفت خداوند تعالی می فرماید « و اذا حكمتم بين الناس ان تحكموا بالعدل»ومیفرماید«واوفوا بعهد الله اذا عاهدتم ، چون در میان مردمان حکومت یا بید بعدل حکم کنید و چون عهدی بر بستید بعهدخدای وفا نمائید هارون گفت این چیست ای مادر رشید؟ گفت مگر قسم یاد نکردی که مرادور ومحجوب نسازی و خوار نگردانی هارون گفت دوست میدارم ایام الرشید که این امر را ...((1)) گفت بچند گفت برضای تو از آنکس که تورا بسخط و خشم نیاورده گفت ایام الرشید آیا مرا بر تو حقی مانند حقی که ایشان را بر تو میباشد نیست .

گفت آری ای امیر المومنین تو بر من از همه کس گرامی تر هستی و ایشان محبوب من هستند گفت اگر چنین است پس در تمنای دیگر که راجع بکار ایشان نباشد بهر چه خواهی برمن حكم بکن، گفت چنین کنم او را بتو بخشیدم و تو را در کار او بحل ساختم وفورا از حضور رشید برخاست ورشيد چنان سر گردان و مبهوت ماند که نتوانست هیچ سخن کند، سہل میگوید ام الرشيد بيرون شد و دیگر نزد رشید بازنگشت و هر چه رشید با آنجماعت بجای آورد سخن ننمود سوگند با خدای چون از حضور رشيد بيرون رفت . اشکی از چشم نبارید و هیچ ناله و انینی از وی نشنیدم.

سهل بن هارون گوید محمد بن زبیده پسر هارون ملقب بامين با يحيى بن جعفر بن یحیی همشیر بود در این وقت يحيى بن خالد در اصلاح کار خود بدو متوسل شد امين نيز وعده نهاد که خواهش مادر خودرا یعنی زبیده را وشفاعت او را در حق ایشان بجای بیاورد از آن پس بواسطه نہو ولعب از انجام امر ایشان مشغول گشت پس يحيى بن خالد این اشعار را بخدمت امین بر نگاشت و بعضی گفته اند این ابیات

ص: 7


1- در اصل یکسطر بیاض بود

از سلیمان اعمی برادر مسلم بن ولید است که بجماعت برامکه انقطاع داشت.

يا ملاذی و عصمتی و عمادی *** و مجيرى من الخطوب الشداد

بك قام الرجاء في كل قلب *** زادفيه البلاء كل مزاد

انما انت نعمة اعقبتها *** نعم نفعها لكل العباد

وعد مولاك اتممنه فایهی *** الدر مازين حسنه بانعقاد

ما اظلت سحايب الياس الا *** كان في كشفها عليك اعتمادی

ان تراخت يداك عنى فواقا *** اکلتني الايام اكل الجراد

پس این ابیات را که بجمله از سختی حال و درشتی روزگار او وطلب شفاعت حکایت میکرد برای مد امين بفرستاد و امین آن مکتوب را نزد مادرش زبیده خاتون فرستادو زبیده در هنگامی که هارون در حال لذت و عشرت و اقبال اريحه و بخشایش او بود بداد و آماده شد که در حق برمکیان شفاعت نماید و نیز کنیز کان خاصه و سرود گران ایشان را آماده نمود و با ایشان امر کرد که هر وقت وی بپای شود ایشان نیز با او برخیزند چون رشید از قرائت آن مکتوب فراغت یافت از عطا و بخشش و تفضل او از آن برتر نشد مگر اینکه در زیر آن نوشت «عظم ذنبك امات خواطر العفو عنك ، بزرگی گناه توراه گذشت و اغماض را بر تو مسدود و ناپدید ساخت، و آن نوشته را بزبیده افکند چون زبیده آن توقیع را بدید بدانست که هارون الرشید را دیگر از آنچه در حق ایشان بیندیشیده بازگشت نیست و نظر عنایت بر آنها نمی گشاید .

بیان آمدن عبدالعزيز بن عبدالحميد

نزد یحیی بن خالد برای تعزیت پسرش جعفر

در اکرام الناس از خلیل بن هيثم مسطور است که گفت در آن سفر که جعفر کشته شد من در برابر هارون الرشيد ويحيى برمکی و پسران او در برابر رکاب بودم در این اثنا عبدالعز بن عبدالحمید که امیر و مهتر عرب بود و در آن اوان در

ص: 8

تمامت اعراب هیچکس آن احتشام واحترام و اقتدار ومطاعیت نداشت و خوردو کلان و مردان و زنان عرب سر با طاعت او داشتندچون از قتل جعفر با خبر شد آهنگ ديدار يحيى بن خالد و تعزیت جعفر را نموده بدانسوی روی آورد .

در آنحال چون یحیی را بر پشت شتر سوار دید از اسب فرود آمد و پای اورا ببوسید و بگریستن در آمد و بایستاد و شعری مطول در آن مصیبت گفته بود بآواز بلند برخواند و مردمان برای شنیدن مرثیه جعفر گرد آمده و انبوهی عظیم فراهم گشته بودند و عبدالعزیز از اوصاف حمیده جعفر در حمیده جعفر در آن ابیات یاد کرده بود و اورا بسیار ستوده بود یحیی از شنیدن میگریست و مردمان نعرها بر می کشیدند و سخت می گریستند و هیاهویی سخت برمی آوردند زیرا که عبدالعزیر را جعفر بن يحيى نیابت ولایت داده و در حق او انواع الطاف و اشفاق مبذول داشته بود و عبدالعزيز در فنون مبارزت و شجاعت و نیرومندی و نیزه داری بی نظیر و در جمله قبایل عرب بی بدیل بود.

چون در این وقت در میان لشگر خلیفه بیامد و بدان گونه در کار جعفر مصیبت داری و سوگواری و غمخواری و حقوق پروری را بجای آورد هارون از تمامت اقوال و افعال او باخبر شد و از آن پیش چنانکه مرقوم گردید هارون چندین مره امر صریح کرده بود که هیچکس در مرثیه جعفر سخن نکند و محامد اورا بر زبان نگذراند و مصیبت و تعزیت اورا بپای ندارد و آل برمكرا به نیکی یاد نکند و اگر کسی ازین فرمان بگذرد اورا بسیاست رسانند و خانمان اورا بغارت برند و خادمانش را باسیری کشند.

لہذا از گفتار و کردار عبدالعزيز عزیز عرب خشمش بجنبید و اورا نزديك طلبید تا دچار آزار نماید اما مصلحت خویش را در آن ندیدچه با آن قضیه برمکیان وشور قلوب جهانیان دید که اگر متعرض عبدالعزیز نیز بشود عرب یکباره بشورند وکار مملکت دشوار شود پس بضرورت عتابي بملايمت وملامتی بملاطفت پیش آورد و گفت مگر تو نشنیده باشی که من منادی فرموده ام که هیچکس مرثیه جعفر نگوید

ص: 9

و مصیبت او ندارد و آل برمك را به نیکی یاد نکند .

ان ارسال عبدالعزیز گفت امیرالمؤمنین از آن عظیم تر است که بر جزع مردمان در تعزیت جعفر و تعزیت مرگ اومانع شود خاصه بزرگی چون جعفر که در هفت اقلیم زمين وزيرى بفضايل ودبيرى بمخائل او نشان نداده اند شرط شکر نعمت مدح و مرثيه منعم است و این حال را بهتر از خلیفه هیچکس نداند و من در جمله ابواب کرم از جعفر احسانها از وی بدیده ام که اگر خویشتن را در مصیبت او نکشم تقصیر کرده ام امیدوارم خلیفه روزگار مرا در حق گذاری وسوگواری جعفر ملامت نکند و سخت روی نباشد و از کشتن جعفر پشیمان باشد، این کلمات همی بگفت وزار زار بگریست.

هارون چون این سخنان بشنید دگرگون شد و گفت مگر گناهان جعفر نشنیده باشی و این منادی بگوش تو نرسیده است و اگر نه چنین نافرمانی نمی کردی بباید در این ساعت بولایت خود بازگردی تا لشگریان از کردار تو ناهنجار نشوند و جسور نگردند،عبدالعزیز گفت من بتعزيت جعفر برمکی بیامده بودم غرض من حاصل شد چون تاریکی شب در آمد عبدالعزيز باجمله بزرگان عرب با هارون الرشيد وداع کرده باراضی و اماکن خود بازگشتند و دیگر بدو نیامدند و سر باطاعتش

در نیاوردند .

بیان طعام نخوردن فضل بن یحیی

بعد از قتل جعفر وطعام خورانیدن هارون اورا

خالد بن عثمان که یکی از مقربان و محققان فضل بن یحیی برمکی بودچنانکه در اکرام الناس یاد شده است گفته است چون فضل بن يحبي خبر قتل برادر خود جعفر را بشنید سه روزطعام نخورد وشراب از گلو باندرون نفرستاد و بر آن عزیمت بر آمد که چندان لب از مأكول ومشروب بربندد که خداوند تعالی اورا جعفر رساند، هارون الرشید چون این خبر بشنید در پایان شب بوثاق جعفر بیامد

ص: 10

این وقت ايام زمستان بود وخرقه بطانه سمور بر تن داشت((1)) فضل چون او را بدید بدوید و پیش رفت و سر خود پیش افکندو گریان سلام بداد هارون جوابش را بگذاشت و گفت برای جعفر این چندغم و رنج کشیدی او فاسق و بدکردار بود پوشیده با تو دشمنی داشت چه تو ازيك مادر و اواز دیگر مادر بود ومرا بسیار بر آن می داشت که تو را آزار رسانم ازین گونه سخنان فراوان برای آسایش و اندیشه و بجای آوردن دل او بگذاشت فضل را آب در چشم بگردید و بی اختیار فرو بارید.

با ما هارون جامه خود را از پشت بر آورد و بر او پوشانید و خوردن مخصوص از آشپز خانه خاص طلب کرده بسوگند و تکلیف او را بخورانید و شربتي آب در گلویش بریخت و دیگر باره گفت جعفر با تو بد بود ومرا بعزل تو تحريك مى نمود چندین غم باو نباید داشت و بروی اندوه نباید گرفت فضل در جواب گفت هر چه خلیفه می فرماید جز آن نیست اما جعفر را آن چند حد نبود که او را بکشند و اکنون ای امير المؤمنين اورا بكشتي اينك نوبت یحیی و فضل رسیده است تا با ایشان چه خواهی کردن چه امير المؤمنين را روشن است که هیچ خلیفه و پادشاهی را چون جعفر وزیری نبوده است و نیست و نخواهد بود خلیفه او را بر سر گناه نابوده بگشت و در این حال که فضل این سخنان میگفت چندان بگریست که سخن او بسته شد هارون چون آن جواب از فضل بشنیددیگر سخن نکرد و گونه اش زرد گشت و تافته و رنجیده بازگشت.

و از آن سوی چون محمد بن يحيى خبر جعفر برادر خود را بشنید لب از طعام وشراب فروبست چندانکه نزديك بهلاکت رسید فضل را از قضیه او باز گفتند نزد اوراه گرفت و با سو کند و مبالغه بسيار اندك خوراکش بخورانید و بدست خویش اورا بیاشامانید .

ص: 11


1- یعنی جبه ایکه آستر آن از پوست سمور بود .

بیان حبس بر امکه بطور سهولت

و وفات مادر فضل بن يحيى بن خالد

چنانکه سبقت گذارش گرفت هارون الرشید برمکیان را در دیر القائم بزندان افکند حموی گویددیر القائم الاقصى بر شاطىء فرات از جانب غربی در طریق رقه از طرف بغداد واقع است ابوالفرج گوید من خود آنجا را دیده ام و ازین روی آنجا را قائم گویند که در آن مكان عمارتی عالی بر کشیده اند و این بنا ما بين روم و فرس است تا بر آن دیدبانی نمایند و حفظ سرحد حد مملكتين را کنند مانند تل عقرقوف است که در چهار فرسنگی شهر بغداد است و چون در آنجا بر آیند تا پنج فرسنگ راه را تشخیص دهند و در آنجا دیری است که اکنون خراب است، عبدالله بن مالك و بقولى اسحق موصلی این شعر گوید :

بدير القائم الاقصى *** غزال شادن احوى

و نیز حموی گوید رقه بفتح راء مهمله وقاف مشدده در اصل لغت هر زمینی است که در پهلوی رودخانه باشد که آب بر آن منبسط گردد و جمع آن رقاق است و بعضی گفته اند رقاق زمینی است که خاکش نرم باشد و ریگ نداشته باشد و اصمعی این شعر را انشاد کرده است:

كأنها بين الرقاق والخمر *** اذا تبارين شآبيب مطر

و این شهری است مشهور که بر فرات واقع است و از آنجا تاجر ان سه منزل راه است و در جمله بلاد جزیره معدود است زیرا که از طرف فرات شرقی است و هم آنجا را رقة البيضاء نامند .

و هم در جانب غربی شهری دیگر است که برقه وسطی معروف است و در آنجا دو قصر از بناهای هشام بن عبدالملك است که بر راه رصافه هشام واقع بودو پائين تر از این رقه مذکوره بفاصله يك فرسنگ رقه دیگر است که رقة السوداء نامند و آن قریه بزرگ و دارای بساتين كثيره است و از نهر بلخ مشروب میشود وجميع

ص: 12

آنها با هم متصل هستند و دیگر رقه رافقه است و دیگر رقه ایست که شهری است از نواحی قوهستان و نیز رقه بوستانی است نزديك بدار الخلافه بغداد در جانب غربی و بسیار عظیم و جلیل القدر بود و منسوب بدانجا را رقی گویند و جماعتی از اعیان علماء و ادباء بآنجا نسبت برند.

بالجمله هارون يحيى بن خالد و فرزندان و کسان او را در دیر القائم محبوس نمود و با موکلان فرمود که برایشان تنگ نگیرید و مایحتاج ایشان را بتمامت برسانید، همانا ایشان مرا در محل و مکانت پدر و مادر بودند و انواع حقوق بر من ثابت دارند این بگفت و ببغداد بازگشت و این وقت فصل زمستان و هو اسخت سرد بود چنانکه چنان سرمایی هیچ پیری و برنائی و جوانی ندیده و نشنیده بود. هارون فرمان داد يك هزار خروار هیزم و سیصد خروار زغال بدانجا بردند تا بر امکه در محبس زحمت سرما نیابند و نیز سیصد بار جامه نفیس و پوستینهای سمور وقاقم نزد زوجه يحيى فرستادورقعه بدو نوشت که تو ودختران وخواهران تو بجای مادران و برادران و خواهران من هستند و من شما را بجائی باز نمیدارم اگر خواهید در همانجا در پهلوی یحیی و پسران خود و برادران خود باشید و اگر بخواهید در بغداد نزد من بیائید.

و نیز رقعه دیگر سوی مادر جعفر نوشت که من از خجالت بسوی تو می نویسم بر تو پوشیده نیست که جعفر پسر تو چه گناه کرد و خیانت او بچه درجه بود و در آنگونه جرمی که او کرد خلفا و پادشاهان چها کنند و چون کار مملکتی بود من هم کردم آنچه کردنی بود زیرا که برای عفوجایی برجای نماند و در این کار بسی بیندیشیدم آنگاه او را هلاك نمودم وچون او را بکشتم اقارب او را با من جای آشتی نماند اکنون تقدیر خداوند قدیر هر چه بودشد جزع و پشیمانی و اسف فايده ندارد و این کرت بهر تو چیزی نفرستاده ام اينك هر مرادی داری بنویس تا بهرچه حاجت داری بفرستم . چون آن صلات و جوایز با آن دورقمه بمادر يحيى ومادر جعفر برسید شادمان

ص: 13

گشتند مادر جعفر زنی دانشمند و سخن گوی بود و نیکو می نوشت و در هر گونه هنر از تمام زنها امتیاز داشت و جواب، نامه هارون را بخط خودر قم کرده بدینصورت بهارون فرستاد.

فرمان امير المؤمنين بافتخار پرستار وخدمتکار رسید آنچه از بزرگی و مهتری و دیانت او شایسته است از انواع مرحمت و شفقت در ضمن فرمان یاد کرده بودند روشن گشت اما از همت عالی خلیفه روی زمین عجب داشتم که در مصیبت پسر بر دل مجروح من زخمی بتازه رسد و آنچه اورا بخلاف و خیانت منسوب فرموده بودند و بعیب یاد کرده از کرم امیر المومنین میسزد که بر من اظهار آن تهمت که اورابدان کشتندی حرام است و اگر نابوده جوری بروی نهند حقیقت و صحت آن، در خدمت امیرالمومنین روشن می باشد من یکی بیچاره زن مسکینه را بدان بر چه سوزد. اميرالمومنين نيكو میداند که پسر من چگونه که در کسی بوده است کسی جهان بهنر و خردمندی و سخاوت و شجاعت طاق بود و او جوان و مظلوم کشته شود حال مادر اوچه باشد و چگونه مادر این چنین پسرزنده بخواهد ماند، حیات ابدی و سعادت سرمدی او این است که بدو برسد و آنچه اینجا پوشیده است در روز محشر که قلیل و کثیر آن اعمال را بر روی او خواهند آورد پوشیده نخواهد ماند. اما از راه کرم و کہتر نوازی و بیچاره پروری و شکسته پرستی آنچه فرموده که هر چه آرزو دارای بنویس تا برایت بفرستم، آرزوی من در این عالم همان پسر من بود که امیر المومنين او را از من جدا ساخت و امروز در حضرت خدای تعالی بكمال تضرع وزاری و نیازمندی خواستارم که مرا بدو برساند وهو المامول للاجابة والقادر عليه.

و اما اگر رأی امیر المومنين بصواب بیند و حق خدمتهای پیشینه این ضعيفه را بیاد آورد از آن ضيعتها که باز ستانده چیزی از آن بازدهد تا یتیمان و كودكان من ضایع نگردند و پس از من دچار درویشی نشوند و بر درهای مردمان نروند

ص: 14

که آن حال نیز مرا پس از مردن مرگی دیگر است وروح من در تاباك ((1)) باشد خلیفه جهان ازروی تحقیق تصور فرماید که هرگز در عالم مصیبت زده چون من نبوده و نخواهد بود.

خدای تعالی مرا پسری عطا کرده بود که بر روی زمین هیچکس را مانندش نبود اکنون محنتی داده که در روی زمین هیچکس را چنان محنت نیست چه آن کس که قاتل است چندان حقوق نعمت برما دارد که ازدل اجازت نیا بم که آن چنان ذی حقی را بدعای بد یاد کنم و ازروی مروت وحق شناسی هم نتوانم او را در این جهان بدگویم و بد اندیش آیم و هم در آن جهان نتوانم که با این چنین صاحب حتی خصومت بورزم و داد خواهی کنم که اوروزی هزار بار بهزار گونه نعمت ما را پرورش داده است اگر محاسبان بغداد گرد آیند که آن نعمتهای بسیار که امير المومنین در این چند سال و این چند روز با فرزندان و کسان من مبذول داشته بشمار آورند نخواهند توانست.

خليل بن هیثم که ازمحارم هارون الرشید بود گوید شنیده ام که چون هارون آن رقعه مادر جعفر را در جواب مكتوب خود بخواند سخت بگریست و بسی جزع نمود و گفت لعنت خدای برمن باد و بر آن روزی که جعفر را بکشتم آنگاه مادر جعفر را پیام داد که خدای تو را و مرا بر مرگ جعفر شکیبائی داد و همانا چنانکه تو سوختی و میسوزی من نیز سوختم و میسوزم در این سوز و گداز فایدتی نیست آنچه ببایست بشود شد، هم ایدون پشیمانی را سودی نیست و نخواهد بود و نیز بفرمود مادر جعفر را بگوئید از هنگام طلوع آدم تا این روزگار هیچ آفریده در مصیبت پسرش این چنین رقعه بکسی ننوشته است آفرین خدای بردانش و خرد مندی تو باد .

مسرور خادم گوید در آن هنگام که خلیفه آن رقعه را می خواند و میگریست و نیز مکرر می کرد سخت در بیم شدم که بناگاه در آن حالت و در آن حال سوزو شرر

ص: 15


1- یعنی اضطراب

جگر برمن بر آشو بدو بگوید تو جعفر را بکشتی چون از آن گریستن و نالیدن برست و بخویش پیوست با من گفت هم در این زمان بگنج خانه اندر شو و آن زر و زرینه و جامه واوانی و هر چه اسباب از ایشان است بیاور، چون حاضر کردم بالتمام بایشان باز داد و فرمود بهر هفته بایستی مادر جعفر سوى من رقعه نگارد و هر چه خواهد باز نماید

معلوم باد مقصود از مادر یحیی که در اینجا مسطور شد که هارون بدو نامه نوشت زوجه جعفر بن يحيى ومادر يحيى بن جعفر است و چنان می نماید که هارون الرشيد این نامه را بعداز مدتها که از قتل وصلب وحرق جثه جعفر گذشته است نوشته است چه اگر در آغاز کار بلیت بر امکه بودو اظهار این اندوه و پشیمانی می نمودیدن جعفر را تا مدت دو سال بردار نمیگذاشت و از آن پس نمیسوزانید و آن صدمات و مشقتها بر فضل ويحيى وارد نمی کرد و در اوان گرفتاری ایشان بطوری خشمناك بود که اگر کسی در حق ایشان ترحمی و تفضلی می نمود دچار عقوبت میشد و کجا مادر جعفر چنان رقعه می نوشت و کجا جواب اورا قرائت و اظهار عنایت می کرد .

و اگر مسرور را چنانکه بعضی نوشته اند بقتل رسانیده باشد ببایست در همان موارد روی داده که برایشان ترحم کرده و از گذشته پشیمانی گرفته بوده است چنانکه ضیاء برنی در اکرام الناس در مقام دیگر گوید برمکیان را يك چندی در رقه موقوف داشتند و چون هارون از بغداد بجانب مکه و اقامت حج آهنگ سفر نمود بر امکه را دیگر باره برقه فرستاد و جماعتی از سواره و پیاده برایشان موكل ساخت در در این اثنا مادر فضل در رقه وفات نمود ومصیبت برامکه تازه شد.

و چون این خبر بہارون رسید از آنجا که هارون را این زن شیر داده و تربیت کرده بود و در مراتب عفت و عقل و درایت و امانت و دیانت نظیر نداشت بسیار جزع نمود و روضه اورا بر کنار فرات مقرر داشت و در آنجا مقبره سخت نیکو مرتب داشتند و ملکها بر آن وقف کردند که می نویسد تا امروز آن روضه باقی است و چون هارون از تعزیت ما در فضل فراغت یافت با قامت حج پرداخت فضل بن یحیی در مصیبت آن

ص: 16

مادر مهربان چندان بموئید و بزارید که مشرف بہلاکت گردید اورا تسلیها دادند تا از آن شدت اندوه و کثرت زاری فرود آوردند.

هارون الرشید در اوان حرکت بسفر مکه معظمه حاتم بن هر ثمه را که یکی ا ز فرمان روایان بزرگ و سرکشان عراق بود برای حفظ و حراست بر مکیان در عراق بگذاشت و او بگمان اینکه رضای خلیفه در آزار ایشان است کار ایشان تنگ گرفت و ایشان را به تهدید و تشدید پریشان خاطر میداشت چون خلیفه این اخبار را بشنید سخت بر نجید و با حاتم بن هرثمه عتابها و خطابها نوشت و و اورا از آنجا دور ساخت و دیگری را از معتبران در گاه بمحافظت ایشان بر گماشت و در رفاه حال و فراغ بال و آسایش خیال و آرامش جمعیت و جنجال ایشان وصيتها و سفارشها نمود .

بیان سخت شدن بند و زندان برمکیان

که بسبب عبدالملك بن صالح و غیره روی نمود

چنانکه ازین پیش بروایت ابن اثیر و بعضی دیگر سبقت گذارش گرفت چون هارون الرشيد يحيى بن خالد و اولاد و کسان او را در پاره از منازل رشید بزندان در افکندند، حالت ایشان بخوشی و سهولت و رفاه می گذشت و زنان و خدام ایشان نیز با ایشان بودند تا گاهی که عبدالملك بن صالح هاشمی چنانکه ازین پیش مذکور شد در خدمت رشید متهم شد و مجدداً بر امکه نیز مورد اتهام افتادند این وقت کار زندان برایشان تنك، شد.

و بیان این حال این است که عبدالملك هاشمى بصفات حمیده فضل وقدس وعلم وزهد و طلاقت لسان و جلالت منزلت در میان بنی عباس ممتاز بود وقتی در خدمت رشید عرض کردندوی در طمع خلافت است رشید اورا بگرفت و نزد فضل بن ربيع محبوس نمود و کر تی چندش بحضور طلبید و از وی جز برائت ذمه نشنید .

این وقت بروایت طبری و ابن اثیر ودیگر انهارون الرشيد بدستیاری مسرور

ص: 17

خادم که با جماعت بر امکه کین دیرین داشت به یحیی بن خالد پیام فرستاد که عبدالملك بن صالح می خواست بر من بیرون تازد و با من در کار سلطنت منازعت جويد ومردمان همی خواستند با وی بخلافت بیعت نمایند و این کار را واسطه تو بودی و همی خواستی خلافت ازمن بگردانی و با پسر صالح افکنی دلیل براین سخن این است که عبدالملك بن صالح آنگونه تواضع وحرمت با تو بجای آوردی که با من نیاوردی و نیز نزد تو هيچ يك از بنی عباس را آن حرمت و منزلت که وی را بودنبود، هم اکنون بر آنچه ترا معلوم است بمن باز نمای و اگر با من بصداقت سخن کنی ترابهمان حال نخست بازگردانم و دل از آزار شما بر گیرم و همه را ازین محنت وزحمت بیرون آورم .

یحیی در جواب گفت اگر چه مرا در خدمت امیر المومنين حرمت و حشمتی بجای نمانده و حقوق خدمت و آزرم من بکلی بیکسوی بر نهاده و پرده حیا ازروی مبارکش برافکنده است خدای تعالی گواه است که من ازین بہتان بری هستم و هیچ اطلاع نیافته ام که عبدالملك را اين اندیشها و خیانتها باشد و اگر مطلع میشدم من خود بدون تو با اومخالفت ومنازعت می ورزیدم چه ملك توملك من وسلطنت تو سلطنت من و اگر خیری و خوبی در این مملکت روی دهد سود من در آن و اگر شری و بد ی و بدی روی میداد اسباب زيان وخسران و نقصان من می گشت چگونه می تواند بود که عبدالملك اين گونه طمع وطلب در من بندد و اگر من با او باین معاملت مبادرت میگرفتم با من بر تر از آنکه تومن مبذول میداشتی میداشت؟ ترا بخدای پناه می برم که در حق من اینگونه گمان بری.

اما اگر خلیفه میخواهد مارا در امور ملکی ومالی منسوب بختیانت دارد تا در این جناها و آزارها که بما رسانیده است مردمان اورا بر حق دانند و ما بدنام شویم، این بهانه و دست آویزها برای کشتن مالازم نیست خدا و بندگان خدا بر بی گناهی مادانا هستند تو خود مارا بخواست دل خود بکش تاغصه ما فرو نشيندو ماهم ازین رنجها وعذابها بر آسائیم .

ص: 18

من اگر عبدالملك بن صالح را دوست داشتمی و حرمت نهادمی واو مرادوست گرفت و حرمت بداشت از راه محبت دین بود نه دنیا چه عبدالملك بن صالح در ادب وشرم وصلاح وتقوى وديانت وزهد وعقل و عمل و پارسائی خود نظیر و عدیل نداشت و ندارد و سخت مسرور هستم که مانند اوئی در مملکت تو باشد پناه خدای میبرم که آنچنان مردى پاك ومتقی را بدون اینکه او را حقی باشد هوای خلافت وملك داری در سر باشد، هم اکنون زنده و بر جای است از وی پرسیدن بفرمای تا آنچت بایست از راستی گفتار من نمودار شود.

چون مسرور خادم این پاسخ را بهارون آورد هارون گفت نه براستی سخن آشکار شده است که باعبدالملك دست بیعت داده شده کرده است چه امر بدرستی دیگر ره بدوپوی و ازمن بدو گوی این داستان راست و بیرون از گمان است توخود براستی بگوی تاترا از این اندهان برهانم و اگر براستی اندر نیایی فرمان کرده است پسرت فضل را از پیش تو بیرون برم و گردن بزنم .

مسرور میگوید خلیفه مرا فرمود که اگر پاسخ درست نشنیدی دست فضل بگیر و از پیش پدر بیرون برو بگوي سر از تنش برميگيرم وروزی چند بجای دیگر نگا، بدار باشد که یحیی چون چنین نگرداقرار نمایدو کیفیت بیعت را اعتراف کند چه او فرزندش فضل را از جان خود عزیزتر دارد و از آن پس که فضل را از نزد یحیی بیرون بردی دیگر باره نزد وی شو و بگو فضل را بکشتم و بنگر در آن حال دشوار چه میگوید.

مسرور میگوید بار دوم نزد یحیی در رقه برفتم و پیغام رشید را بتأكيدو تشديد بسیار بگذاشتم و گفتم فرمان رفته است که اگر براستی سخن نکنی پسرت فضل را بیرون برده بکشم یحیی گفت تو برما مسلط گفت تو برما مسلط هستی آنچه میدانی بکن دست فضل بگرفتم و بیرون بردم فضل ويحيى هر دوتن زار زار بگریستند، فضل در پای پدر افتاده وداع کرد و گفت از من خشنودی؟ گفت من راضی هستم خدای از تو راضی باشد در اینحال سوز وفغان از زمین بآسمان بر شد و من که دشمن سخت ایشان بودم

ص: 19

بر حال ایشان بگریستم.

يحيى گفت ای مسرور البته ترادر حضرت خدای کاری و حاجتی باشدو میدانی من خبری ازین تهمت ندارم و با این حال اگر گناه کردم من کردم فضل را در این كان مدخلتی نبوده است مرا بکش و او را بگذار ، این چنین مکابره را یزدان تعالی رواندارد و انصاف من از تو و آنکس که ترا بدینگونه ستم راندن صریح فرمان کرده است بزودی بستاند ایزد متعال جبار منتقم است.

مسرور گفت تو چندین سال وزارت خلیفه میکردی ناز کی مزاج و درشتی طبع اورا نیکو میشناسی اگر آنچه بفرموده است بجای نیاورم دودمان مرا از بیخ و بن برافکند ومن ويکتن از کسان مرا بر پهنه زمین باقی نگذارد این بگفت و دست فضل را گرفته از حضور يحيى بیرون برد يحيى غرق دریای گریه شد اشك از چشمش بیارید و از جگر خونابه بريخت مسرور گوید:

چون فضل را بیرون آوردم و در گوشه ای دست و پایش بر بسته جامه از تنش بیرون آورده شلواری برای ستر عورتش بر پایش بر جای نهادم، فضل گفت پیغامی بامير المؤمنين دارم اگر میرسانی بگویم، گفتم بگوی میگویم، گفت بگوی که باما پیمانها بر بستی و همه را بشکستی اکنون زنان و فرزندان ما بماندند هر چه با ایشان کنی یقین بدان که بازنان و فرزندان توهمان کنند.

چون این سخن بگفت چشمش بر بستم و پس چشمش بر گشودم و گفتم مرا دل روا نمیدارد که مانند، توئی را گردن بزنم دیگر باره نزد خلیفه شوم تا مجدداً از وی پرسش کنم فضل گفت ای کاش این مقدار رحم و شفقت که بامن میورزی با برادرم جعفر مینمودی او با توهیچ جفایی نکرده بود، مسرور بدستوری که رفته بود فضل را سه روز و بقولى يك هفته در گوشه ای بداشت در آن چند وقت

از طعام وشراب کناری گرفت و نزديك بمردنش رسید.

و چون رشید بدانست که یحیی را از کار عبدالملك خبری نیست فرمان کرد فضل را نزد یحیی برند لاجرم پسر را نزد پدر بردند و چشم ایشان بدیدار یکدیگر

ص: 20

روشن گشت و در آن چند روز همواره فرستادگان رشید نزد یحیی شدند و پیامهای سخت و درشت بدو گذاشتند چه دشمنان ایشان رشید را محرك همي شدند و ایشانرا آلوده تهمت همی داشتند.

مایش و نیز در آنحال که فضل را از حضور يحيى بيرون بردند و یحیی را حالی عجیب و حالتی پر نہیب پدید شد آنچه در دل داشت بیرون افکند و بامسرور گفت بارشید بگوی پسر ترا مانند او خواهند کشت و چنین شد که گفت و محمد امین پسر هارون را چنانکه بخواست یزدان در جای خود یاد کرده آید در جوانی بکشتند. مرزا مسرور میگوید چون ازین داستان روزی چند بر آمد و خشم رشیدفر و کشید با من گفت چون چشم فضل بن یحیی را بر بستی چه گفت و من آنچه پیغام کرده بود بعرض رسانیدم وسخن یحیی را بگفتم، گفت سوگند باخدای از سخن او بترسيدم زیرا که کمتر سخنی یحیی بامن در میان آورد که تأویلش را ندیده باشم وفرمود فضل عالم و پارسا میباشد سخن وی برزمین نیفتد فرزندان و زنان ایشان را نیکو بدارید و در رعایت ایشان مبالغت بورزید همانا بسیار بیندیشیدم که ایشان را باز آورم مصالح ملکی در بازگشت مزاج با ایشان رخصت نداد و نمی دهد.

و نیز در تاریخ طبری وابن اثیر در سبب سخت شدن بندوزندان برکیان از صالح اعمی که در ناحیه ابراهيم بن عثمان بن نهيك جای داشت حکایت کرده اند که ابراهیم بسیار از جعفر بن يحيى وجماعت برمکیان یاد مینمود و برایشان از کثرت محبت و جزعی که داشت فراوان میگریست تا چندانکه از اندازه گریستن و سوگواری تجاوز کرد و از در طلب خون وكين جوئی و خصومت بر آمد و هر وقت با كنيزكان خاصه خود خلوت ودماغ را بشراب تافته مینمود میگفت ای غلام شمشير منذو المنيةرا بمن ده چه شمشیر خود را ذوالمنیه نام کرده بود چون حاضر میساخت ابراهیم آن تیغ را از نیام بیرون میکشید پس از آن ناله واجعفراه و اسیداه بلند میکردو میگفت سوگند باخدای کشنده ترا میکشم و خون ترا در قلیل مدتی میجویم، چون این کار را بتكرار نمود پسرش عثمان برخود بترسید و نزد فضل بن ربیع برفت و آن داستان

ص: 21

باوی بگذاشت فضل نیز در خدمت رشید شد و خبر بگفت رشید گفت عثمان را اندر بیار چون حاضر شد گفت فضل بن ربیع از قول تو چه میگوید عثمان از گفتار و کردار پدرش ابراهيم معروض نمود، رشید گفت آیا غیر از تو دیگری این سخنان از پدرت بشنیده است؟ گفت خادمش نوال شنیده و دیده است، هارون نوال را پوشیده بخواست وازوی پرسش کردنوال گفت ابراهیم این گفتار را نه یکدفعه بلکه بارها گفته است.

رشید گفت هیچ نمیشاید تنی از اولیای خود را بسخن پسری و خواجه سرائی بکشم شاید این دو تن بواسطه کدورت و رنجشی که ازوی دارند باهم مواضعه نموده اند که آلوده تهمتش دارند پسر بواسطه واسطه مرتبت و منزلت و خادم بسبب طول صحبت و خدمت وملالت امتداد مدت خدمت باین عقیدت افتاده اند لاجرم روزی چند این کار را فروگذار نمود و از آن پس خواست تا ابراهیم را بآزمایشی بیازماید تا این شك زدوده و این توهم از خاطر بیرون شود .

پس فضل بن ربیع را بخواند و گفت همی خواهم ابراهيم بن عثمان را در این نسبت که پسرش بدو میدهد بیازمایم چون خوان طعام برداشتند بگوی تاشراب حاضر سازند و با او بگو خدمت امير المؤمنين بيا تا با تو منادمت نماید چه تورا در خدمت او آن محل است که تو خود میدانی و چون چندی نبیذ بیاشامد تو از محضر من بيرون شو واورا بامن بخلوت بگذار فضل بن ربيع بطوری که فرمان شده بود بجای آورد و ابراهيم بشراب بنشست.

چون فضل بن ربیع بپای شد ابراهیم نیز تا بیرون شود رشید گفت ای ابراهیم بجای خود بباش ابراهیم بنشست چون چندی بر آمد و سرخوش باده شد رشید با غلامان اشارت کرد تا دور شدند پس از آن به نرمی وملاطفت گفت ای ابراهیم حال تو و حفظ سر تو بچه اندازه است گفت اى أمير المؤمنين من چون یکی از مخصوص ترین بندگان توهستم و از تمام خدام تومطيع ترم رشید گفت در دل من چیزی است که همیخواهم آن را از نزد تو سپارم چه سینه ام در حفظ آن تنك شده و شب گذشته را بآن واسطه از خواب

ص: 22

بی بهره شدم.

گفت ای سید من در این حال و این گونه مقال هرگز ازمن بیرون تراود واز پهلوی خود پوشیده میدارم که بدان دانا شود و از نفس خود مستور نمایم که فاش گرداند هارون گفت ويحك من بر قتل جعفر بن يحيی پشیمان شده ام و چنان ندامت گرفته ام که نمیتوانم از عهده وصفش بر آیم و همی دوست میدارم که از مملکت و سلطنت خود بیرون شد مي و جعفر برای من باقی میماند، از آن هنگام که از وی جدا شدم مزه خوردن وخفتن نیافته و از آن وقت که او را بکشته ام لذت زندگانی نداشته ام .

چون ابراهیم این سخنان بشنید بی اختیار چشمش را اشك در سپرد و بر چهره فروریخت و گفت خدای رحمت کند ابوالفضل را و از گناهانش در گذرد ای سيدمن سوگند باخدای در کشتن او بخطا رفتی و بیرون از بصیرت کار کردی وزمين تلخ گیاه را در سپردی، در دنیا کجا مانند او پدید خواهد شد در تمام مردم وخلق جهان در دین و آئين منقطع القرين بود.

رشید چون اندوه و حسرت وافسوس وضجرت را دروی بدید و این سخنان تلخ وعنابها از وی بشنید بر آشفت گفت برخیز لعنت خدای بر تو باد ای پسرزن بدکاره، ابراهیم بپای خاست و از شدت خوف و هراس ندانست پای بر چه میگذارد و کدام زمین را مینوردد پس بدانحال نژندو دل دردمند نزد مادرش برفت و گفت ای مادر من سوگند با خدای جان من تباه شد گفت انشاء الله تعالی هرگز چنین نمیشود ای پسرك من اين سخن از چیست گفت هارون الرشيد بيك نوع امتحانی مرا آزمودن فرمود که قسم بخدای اگر هزار جان داشته باشم یکی را بدر نبرم و از آن پس در میان این کلمات و در آمدن پسرش عثمان بروی وزدن اورا بشمشیر تا بمرد جز چند شب بر نگذشت.

ص: 23

بیان منع کردن هارون الرشید تمام مردمان را

از رعایت برمکیان و حکایت یحیی بن معاذ

ضياء بونی در اکرام الناس مینویسد که مسرور خادم گفت هارون بر آن اندیشه رفت تا گرد بر گرد بر امکه جمعی را بکمین بگذارد تاهر کس برای ایشان چیزی فرستد و ازحال ایشان پرسشی و از روزگار ایشان پژوهشی نماید او را آگاهی دهند، آخر الامر دلش بر آن بر آسود که فضل بن یحیی را که از راست گویان روزگار بود سوگند دهد که بهر چه در بندیخانه ایشان بگذرد هارون را مطلع نماید پس بفرستاد و اورا سوگند داد که هیچ پنهان ندارد.

چنان اتفاق افتاد که وقتی فضل را نیاز بدانجا کشانید که از يحيى بن معاذبیست هزار درم بقرض ستاند یحیی را از فرستادن آن را از فرستادن آن محقر وجه شرم افتاد پانصد هزار درم دردکان بازرگانی نهادتا هر چه فضل را حاجت افتدخرج کندو بازرگان را در حفظ آن راز سفارش کرد بازرگان نیز پوشیده داشت و بیست هزار درم ورقعه با بیست هزار درم خدمت فضل تقدیم کرد و بسیاری معذرت خواست که نداشتم که بیشتر فرستم و اگر احتیاج بیشتر گردد قصور نخواهد شد.

و نیز وقتی دیگر در همان نزدیکی از محمد بن عباس که برادر زن فضل بود بتوسط رقعه بیست هزار درم بخواست او نیز در زمان بفرستاد وفضل بن يحبى بموجب شرطیکه نهاده بود، هارون را ازین هر دو کار خبر داد. هارون را خوش افتاد و گفت من دانسته ام فضل بن یحیی هرگز سوگند بدروغ نمی خورد و پس ازروزی چند از یحیی بن معاذ که از فضل بن یحیی چه خبرداری و او از توهیچ زر بخواست و تو هیچ بفرستادی یا نفرستادی؟ تمام آنچه گذشته در خدمت خلیفه عرضه داشت هارون گفت مگر نمیدانی که منع کرده ام که هیچکس نزد بر امکه نرودومر ایشان را چیزی نفرستد.

یحیی گفت در پیشگاه خلیفه محقق است که مرا فضل بن يحيى بدين مقام

ص: 24

رسانیده و برمن ادای حق نعمت او از واجبات است خصوصاً وقتی که اور احاجتی پیش آید چگونه میشاید دریغ دارم، هم اکنون فرمان ترا است من دل بر هر گونه شکنجی ورنجی بر نهاده ام چون این جواب بداد خداوند رحیم دل هارون را بروی مہربان کرده فرمود نیکو کردی و ازین مقدار وفا که در تو دیدم اعتقاد من در حق تو نیکوتر و بهتر شد این بگفت و اورا بسلامت بازگردانید .

دیگر روز معد بن عباس طوسی را بخواند و ازوی بپرسید که فضل بن يحيى از تو چیزی بخواست و تو بفرستادی یا نفرستادی عهد منکر شد و گفت مرا خبری نیست تواند شد که خواهر او که زوجه من است بدون اینکه من بدانم چیزی فرستاده باشد و بر این تقرير قسم یاد کرد هارون از وی بر نجید و او را چهار ماه بزندان جای داد و بارها رشید و بارها رشید میگفت که من بارها منادی کردم ومنع فرمودم که برمکیان را کسی خدمت کند و بچیزی اندك يازياد ياد نماید بعضی بفرستادند و برخی ایشان را بکلی از خاطر فراموش نمودند، برمکیان را بر بیشتر مردمان حقوق فراوان است در این منعی که بفرمودم آزموده شد که حلال خوار و شاکر نعمت کیست.

حکایت قرض طلبیدن فضل بن یحیی در محبس

از زبیده ساتون و گوهر فرستادن او وردکردن فضل

در اکرام الناس از محمد بن يحيى مسطور است که وقتی فضل بن يحيى زندان زنى كثيره نام را نزد زبیده خاتون زوجة رشيد فرستاد و خواستار شد که اندک چیزی برای مخارج ضروری خوددرخواست کرد ، زبیده با كثيره گفت مرا شرم همی آید که مقدار اندکی سیم برای چنان مردی كريم باذل بفرستم كثيره گفت ای خاتون روزگار این مقدار که طلب کرده است شاید بستاند و اگر بسیار فرستی دانم که نستاند چه بسیار کسان خواهان شدند که از بهر اومالها فرستند بهیچ

طریق راضی نگشت و گفت در وقت رفتن مدیون منت مردمان نتوان شد.

ص: 25

زبیده بضرورت همان مقدار قلیلی که خواسته بود بدوفرستاد و نیز گوهری گران بها برای فضل تقدیم کرد و با كثيره گفت بافضل بگو این گوهر درمیان من و تو نشانی است هر چه حاجت داری از صدقات و نفقات اعلام کن تا بفرستم ومن دانم که اگر من حق دیرینه شما را بگذارم خلیفه بهیچوجه سخن بر روی من نگوید كثيره چون آنزر و گوهر نزد فضل رسانید فضل آن زر محقر را بخادم خود حوالت داد و گوهر را با معذرت بسیار بدست كثيره ديگر باره بزبیده اعادت داد كثيره میگوید من گوهر را نزد گوهریان بہا کردم شش هزار دینار سرخ بها کردند و چون دیگر ره بدست زبیده بدادم و آن معذرتها بگفتم زبیده گفت صدهزاررحمت بر فضل باد و بر این همت او میدانم در ایام گشادگی همت وی بزرگ، بود و اينكدر زندانخانه و تنگی روزگار بزرگتر شده است .

و نيز كثير گويدعورتی عصص نام در حرم هارون الرشید بود که یکی از مادرهای سته بر امکه را خدمت میکرد وچون برمکیان برافتادندعصص بیشتر از پیش از حال ایشان تفحص می نمودوعنایتی که با ایشان داشت کم و کسر نشد ایشان معذرت همی خواستندو می گفتند ایمادر ما وخواهر ما چنان نیفتند که خلیفه را با تو خشم بیفتد وازین پژوهش تورنجش گیرد ما را چندین مپرس و از خشم او بترس .

عصص میگفت اگر هارون الرشید مرا از تیغ بگذراند این پرسش را دریغ نکنم بلکه تا زنده ام شمارا ستاینده و پژوهنده و خواهنده و سپاس گذارنده ام و کجا توانم در جهان چنین دولت یا بم که یکزمان بندگان یزدان را خدمتی کنم و پاس نیکی ایشان را به نیکی بگذارم وشرط حق پروری از دست نگذارم، برمکیان ازین گونه لطف وعنايت او شرمنده شدندی و اورا بدعاى نيك ياد كردندی ومردن خویشتن را بخواستندی و گفتندی بار خدایا جهان آفرینا تو خود دانی که ما را آن توانایی نیست که بارمنت خلق کشیم.

این بنده حقیر نیز در پیشگاه خالق بی نظیر همین استدعا دارد و همین تقاضا کند که سخت ترین احوال کشیدن بارمنت کسان از ناکسان است اگر چند اینها

ص: 26

فضولی و جسارت است شرط بندگی خواستن خواست معبود حقیقی است اما چکنم توانایی این بنده و امثال او بیش ازین نیست خداوند تاب وطاقتی کرامت فرماید که بندگان او بهر چه او خواهد راضی و بهر چه دهد قانع شوند.

بیان سختی حال یحیی در زندان

و نامه نوشتن او به رشید و بعضی حالات او در زندان

در اکرام الناس ودیگر کتب نوشته اند که سهیل بن فضل روزی از فضایل يحيى تقرير همی کرد و در اثناء آن گفت یحیی برمکی را زحمت بواسیر آزارهمی داد چنانکه در هیچ فصلی نتوانست آب استعمال نماید و در پاره اوقات که او بافضل پسرش در زندان گروگان بودند و هارون الرشید همی خواست برزحمت و آزار ایشان بیفزاید و از آن زشت نامی و دراز شدن زبان خلقان نیندیشید.

یکی شب فرمان کرد تا زندانیان را هیزم نبرند و آب گرم نکنند تا بفضل که رنجور بود صدمت رساند اتفاقاً سرمائی سخت می بست و آب یخ میبست فضل اگر چه خود دردمند بود، اما بر رنج خویش رنجور نگشت و از آن خشگمین و نژند شد که در این پایان شب چگونه پدرش یحیی تواند با آب سردکار تطهیر و وضوء بسازد این اندیشه در دل او همی بگذشت و هیچ راهی نیافت جز آنکه آفتا به آب را نزديك قنديل بداشت و تا بامداد چشم بخواب آشنا نکرد تا آفتابه را بآن قندیل گرم ساخت .

چون یحیی سر از خواب بر گرفت و آبدستان از بهر وضوء بخواست فضل آفتا به را پیش برد چون باستعمال آب پرداخت آب را گرم یافت فضل را که بدون هیزم این آب را چگونه گرم داشتی فضل صورت حال را بگفت، سخت بگریست ودست سوی آسمان بر کشید وفضل را دعا کرد وفضل خودش با آب سرد وضوء بگرفت و با پدر بنماز وطاعت مشغول شدند.

شب دوم زندان بان را معلوم شد که فضل آفتا به را بشعاع قندیل گرم ساخته

ص: 27

است از خبث فطرت و بیم رشید قندیل را هم از اول شب برداشتند فضل راغم و اندوه بر افزود و همی بر اندیشید که چه چاره سازد که پدر را آب گرم رساند که او با آب سرد وضوء نتواند بسازد پس آفتابه را از اول شب پر از آب کرد و در پهلو و شکم خویش بداشت تا از حرارت غریزی در آن اثر کند و گرم گردد و باین تدبیر آن شدت سردی که در آب بود چندی کاستن گرفت.

چون یحیی از خواب بیدار شد و آب بجست فضل آفتا به بداد یحیی از ملایمت آن آب بپرسید فضل آنحال را باز نمود یحیی بسیاری بگریست وسروروی پسر ببوسید و وضوء بساخت و در حضرت یزدان عرض تضرع و بیچارگی فراوان نمود و در مناجات خوده میگفت بار کرد گار اداورا تو میدانی هیچ پسری در حق پدرش این خدمت و نیکوسیری نکرده است که فضل مرا کرده است ، جز تو هیچکس دستگیر ندارم جزای خدمتهای اورا از تو میخواهم تو میتوانی فضل را آن دهی که در دل آفریده نرسیده باشد و یحیی بر این گونه مناجات همیکرد چنانکه زندانیان را بر آنها دل بسوخت وزندان بان از گذشته گذشتن خواست و بعد از آن از کسان ایشان منع هيزم نکر دو آنچه قدرت داشت بایشان اذیت بکند نکردومحنت روا نداشت..

در عقد الفريد واكرام الناس مسطور است که سیار بن معروف گوید چون کار زندان ومحنت محبس بر یحیی سخت گشت و جهان روشن برایشان تیره و تاريك نمودن گرفت و از هر سوی پریشانی و سرگردانی و بینوایی چنان شکیبایی را بر بود نامه از زندان بدین روش بهارون بنوشت.

« لأمير المؤمنين وخليفة المهديتين ، وإمام المسلمين ، وخليفة رب العالمين من عبد أسلمته ذنوبه ، و أو بقته عيوبه ، وخذله شقيقه ، ورفضه صديقه ، و مال به الزمان ، ونزل به الحدثان، فعالج البوس بعدالدعة ، وافترش السخط بعدالرضا اكتحل السهاد بعد الهجود ، ساعته شهر ، وليلته دهر ، قدعاين الموت ، وشارف الفوت جزءاً لوجدتك يا أمير المومنين ، وأسفأعلى مسافات من قربك ، لاعلى شيء من المواهب ، لأن الاهل والمال إنما كانالك وبك ، وكان في يدى عارية ، والعارية

ص: 28

مردودة.

وأما ما أصبت به من ولدى فبذنبه ، ولا أخشى عليك الخطاء في أمره ولا أن تكون تجاوزت به فوق حده »، تفكر في أمرى جعلني الله فداك وليمل هواك بالعفو عن دنب إن كان فمن مثلى الزلل ، ومن مثلك الاقالة ، وإنما أعتذر إليك باقرار ما يجب به الاقرار ، حتى ترضى ، فاذا رضيت رجوت إن شاء الله أن يتبين لك من أمرى وبراءة ساحتى ما يتعاظمك بعده ذنب أن تغفره، مد الله في عمرك وجعل يومى قبل يومك ».

و در اعلام الناس بنوشتن نامه یحیی برشید بدینگونه مذکور میدارد که بعد از آنکه بر امکه را در شهرها وديار متفرق ساختند و مدتی از هلاك ودمار ايشان رگذشت روزی هارون الرشید در زیر مصلای خودش رقعه بدید که در آن خطابی وشعری چند نوشته بودند، در مقام جستجو بر آمد گفتند صاحب سر بساخته است از وی بپرسید گفت ای امیر المؤمنين اين رقعه را در صحن سرای بدیدم و ندانستم کدام کس بیفکنده است، لاجرم برداشتم و در زیر جای نماز تو گذاشتم .

بعضی گفتند این کار از زبیده خاتون بود تا بازماندگان برمکیان را نیز بکشتن دهد، مضامین آن در مزاج رشید کارگر شد و او را جنبش همی داد و بر غیظ و خشم او فزوده گشت چندانکه در همان ساعت فضل را از زندان بخواست و چندانش تازیانه بزد که نزديك بمردن رسید و برزنجير وغل او بیفزود پس از آن یحیی را پیری سالخورده بود طلب نمود و در بند وزنجير او نیز بیفزود با اینکه یحیی در خود پرورده ناز و نعمت وعز ودولت بود این وقت یحیی یاد روزگاران ر گذشته ودولتها و نعمتهای در نوشته وفقدان جعفر وطغيان چرخ ستمگر و تشتت اهل وعيال وتفرق ابهت واجلال نمود و این مکتوب را بهارون الرشید در قلم آورد باشد خاطرش را بدست آرد و دلش را نرم سازد و این بندگران و رنج درشت را تخفیف دهد.

بسم الله الرحمن الرحيم إلى أمير المؤمنين ، ونسل المهديين وإمام المسلمين

ص: 29

و خليفة رسول رب العالمين ، من عبد أسلمته ذنوبه، وأوثقته عيوبه ، وخذله شقيقه ورفضه صديقه، وخانه الزمان ، وأناخ عليه الخذلان ، ونزل به الحدثان ، فصار إلى الضيق بعد السعة ، وعالج الموت بعدالدعة ، وشرب كاس الموت مترعة ، وافترش السخط بعد الرضا، واكتحل السهر بعدالکری.

فنهاره فكر ، ونومه سهر ، وساعته شهر ، وليله دهر ، قدعاين الموت مراراً وشارف الهلاك جهاراً.

يا أمير المؤمنين قد أصابتنى مصيبتان : الحال والمال ، أما المال فان ذالك منك ولك ، و كان في يدى عارية منك ، ولابأس برد العواري إلى أهلها ، وأما المصيبة بجعفر فيجرمه وجرأته وعاقبته بما استخف من أمرك وكان جزاؤه فوق ما استحق.

وأما الفقير فاذكر يا أمير المؤمنين خدمتی ، و ارحم ضعفي ، و وهن قوتی وهب لي رضاء ، فمن مثلى الزلل ومن مثلك الاقالة ، ولست أعتذر ولكن أقر ، وقد رجوت أن أفوز برضاك ، فتقبل عذرى ، وصدق نيتى ، و ظاهر طاعتى ، وتلويح حجتي، ففي ذالك ما يكتفى به أمير المؤمنين ويرى الحقيقة فيه ويبلغ المرادمنه»

خلاصه ترجمه این دو روایت چنین است عرضه داشته است به پیشگاه امير المؤمنين و نسل راه نمایندگان وزاده مهتران و پیشوای مسلمانان وخليفه فرستاده پروردگار جهانیان از جانب بنده که دستخوش گناهان و پای کوب عیب و نقصان خود گردیده برادرش از وی جدایی و دوستش از او کناری گرفته حوادث زمان بروی چنگ در افکند و اورا از اوج اقبال بموج ادبار در انداخت و از آن پس که روزگاری روشن تر از آب زلال وصافی تر از گنج لال داشت تارتر از خرمن زغال و نامطبوع تر از مخزن خاکستر وسفال گشت و از آن بعد که پرورش یافته نازونعم و نعمت دیده جودو کرم و آسایش برده در بستر تن آسانی و اریکه کامروائی وعنایت و نوازش بودلگد کوب قوارع فرسایش و نقم وكربت دیده اندوه وندم گردید، نعمتش به نکبت وعزتش بذلت مبدل شد و از کوشکهای رفیع روشن در بند و زنجير تاريك سجن دچار رنج

ص: 30

وشجن آمد و از آن پس که سالها بخواب راحت و امنیت و ابهت بگذرانید از صدمات زمان و مشقات دوران شبها راحت نخفت وسخن از خواب و استراحت نگفت.

هر ساعتش از کثرت اندوه ماهی است و هر شبش از شدت ستوه روزگاری و هر روزش بدرازی روز قیامت نماید و هر زمان مرگ را معاینه کند و تا بروز مردن نصیبش جز غم خوردن نباشد، ای چه خوش پيك مر گی بشتافتی و او را از محنت سرای بر بودی و اینك سخت ترین محنتها و افسوسها دور ماندن از پیشگاه تو است نه بر مال و دولت و مواهب زیرا که اهل ومال از تو و بسوی تو است و بدست من بعاریت بود و هر چه عاریت باشد باهاش باز گردد و در بر گشت عواری زمان هیچ باك نباشد .

و اما آن مصیبتی که مرا در جعفر روی نمود، همانا بسبب جرم و جریرت وجرئت و جسارت او است که فرمان تو را سبك انگاشت و مکافات برافزون از آنچه دید بود و در این کار که با او مرعی شد بهیچ وجه بر تو نمی ترسم که خطائی در این امر نموده باشی و ظلمی با او رفته باشد یا در تنبیه و کیفر او از حد استحقاق تجاوز فرموده باشی بلکه هر چه کرد بخطا کرد و هر چه دید بسزا دید .

و أمادر حق من بنده خدمت گذار تفکری بفرمای خدای مرا فدای تو گرداند واگر گناهی از من رفته باشد دلت را مایل بعفو و گذشت گرداند خدمت مرا بیاد بیار و بر ضعف من وسستی قوت من ببخش ورضا و خوشنودی خود را در حق من مبذول بدار چه اگر گناهی برمن ثابت باشد از چون منی لغزش و از چون توئی بخشایش میسزد و من خودنه این سخنان برای تراشیدن آلت معذرت گویم بلکه بر گناه خود چنانکه رضای تو در آن اعتراف، حاصل شود اقرار می نمایم و چون راضی شدی امیدوارم اگر خدای خواهد کار من و برائت ساحت من چنان آشکار شود که از آن پس هیچ بر تو بزرگی و گران نباشد گناهی را در گذری .

هم اکنون عذر من بپذیر وصدق نیت و ظاهر طاعت و حجت روشن ودليل مبرهن مرا مقبول بدار، چه در این جمله اسباب اكتفاى أمير المؤمنين و حقیقت

ص: 31

یابی و تحصیل مراد او میشود خداوند رشته عمرت را دراز و مرا پیش مرگی تو بگرداند و این ابیات را در پایان آن نامه پر سوز و غم و حسرت و گد از مسطور نمود :

قل للخليفة ذي الصنا *** يع و العطایا الفاشية

وابن الخلايف من *** قریش والملوك العالية

رأس الامور وخير من *** ساس الأمور الماضية

ان البرامكة الذين *** رموا لديك بداهية

عمتهم لك سخطة *** لم تبق منهم باقية

فكانهم مما بهم *** أعجاز نخل خاوية

مستضعفون مطر دون *** بكل ارض قاصية

بعد الامارة و الوزارة *** و الامور السامية

و منازل كانت لهم *** فوق المنازل عالية

أضحوا وجل مناهم *** منك الرضا و العافية

يامن يريد لي الردی *** يكفيك ويحك ما بيه

يكفيك اني مستباح *** عترتی و نسائيه

يكفيك ما أبصرت من *** ذلى و ذل مکانیه

فلقد رأيت الموت من *** قبل الممات علانية

و بکاء فاطمة الكئيبة *** و الدموع الجارية

و مقالها تتوجع *** یاسوءتی و شقائيه

من لي و قد غلب الزمان *** على جميع رجالیه؟

یالهف نفسي لهفها *** ماللزمان و ماليه

او ماسمعت مقالتي *** ياذا الفروع الزاكية

یا عطفة الملك الرضا *** عودی علینا ثانیه

چون هارون الرشید از قرائت این مکتوب و این اشعار فراغت یافت برو ایت صاحب اعلام الناس این چند شعر را در جواب يحيي بر پشت همان ورقه بنوشت :

ص: 32

يا آل برمك انكم *** ان کنتم ملوكأ عاتيه

فعصيتموا وطغيتموا *** و کفر تموا نعمآئیه

ان هذى عقوبة من عصی *** من فوقه و عصانيه

اجرى القضاء عليكم *** ماخنتموه علانيه

من ترك نصح امامكم *** عند الامور البادية

بعداز آنکه آنگونه اشعار عطوفت انگیز یحیی را که بایست آتشهای غضب را خاموش و دیگهای بخشایش را بجوش و صدر جود و کرم را پرخروش آورد بخواند در جواب این چند شعر را که اشارت بوفور طغیان وظهور عصیان و کفران نعمت و کتمان حقوق و بداندیشی و بدخواهی و استحقاق مزید عقوبت وعتاب و عدم لیاقت اجر و ثواب داشت بنوشت و این آیه شریفه را ردیف بان گردانید .

بسم الله الرحمن الرحيم «ضرب الله مثلا قرية كانت آمنة مطمئنة ياتيها رزقها رغدة من كل مكان فكفرت بأنعم الله فاذاقها الله لباس الجوع والخوف بما كانوا يصنعون».

چون جماعتی که روزی و نعمت ایشان متكاثر وخوب و خوش و وافر از اطراف برسد و از همه جهت خوشحال و در حالت آمانو اطمینان بگذرانند و در ازایشکر خداوند منان طغیان و کفران بورزند و قدر نعمت خدای را ندانند لاجرم بصدمت جوع و زحمت خوف مبتلا گردند و پاداش آنچه را نموده اند دریابند .

چون یحیی بن خالد این خطاب با عتاب را در گوشه زندان بدید از همه طرف مایوس شد و در همان ساعت در سجن بشجن واز تعب در تب افتاد چه کار زندان چنان بروی سخت بود که بر روی خاك می خوابید و از زندگانی خودمأیوس گشت و بدانست که اورا از آن بندو حبس نجاتی نخواهد بود و البته ازین بندو محنت نخواهد فرسود.الكن در عقدا لفريد مسطور است که چون آن نامه يحيی که محتوی بر نشر و نظم مذکور بود برشید رسیدهیچ جوابی از جانب رشید نیافت و در زندان رنجورشد.

و در اعلام الناس مسطور است که یکی روز با یحیی بن خالد گفتندایها الوزير مارا به

ص: 33

بهترین چیزی که در ایام سعادت خود دیدی خبر گوی گفت یکی روز در کشتی برای تنزه و تفرج بر نشستم چون نردبامرا بیرون آوردند تا بالاروم بر تخته از تختهای کشی تکیه داشتم و مرا در انگشت حلقه انگشتری بود بناگاه نگین آن از دستم بیفتاد و آن نگین یاقوت سرخ و بهایش هزار مثقال طلا بود ازین حال تطیر کردم و از آن پس بمنزل خود باز شدم و همچنان در آن فال بد میگذرانیدم در این حال آشپز خود را بدیدم که آن نگین پر بهارا بعينه بیاورد و گفت ایها الوزير این یاقوت رادر شکم ماهی بدیدم، و این حکایت چنان بود که چند ماهی برای کارخانه طباخی بخریدم و شکم آنها را بشکافتم و این نگین را در شکم ماهی بدیدم و با خود گفتم این نگین جز برای وزیر اعزه الله تعالی شایسته نیست .

چون این سخن طباخ را بشنیدم گفتم سپاس مخصوص بخداوند است و این برترین سعادتها و خوش بختیها است که بان رسیدم بعد از آن با يحيی گفتند از پاره محنتهای جهان که بان دچار شدی مارا بفرمای گفت در آن زمان که بزندان بودم سخت مایل بخوردن گوشت گردیدم و برای انجام مقصود خود بقدر هزار دینار غرامت کشیدم یعنی بدر بانووز ندانیان و دیگران رشوه دادم تا دیگی و مقدار گوشتی که در نی فارسی پاره کرده و سرکه وسایر ملزومات آنرا در قصبه دیگر جای داده هر چه محل حاجت من بود نزد من بگذاشتند.

پس آتشی بیاوردند پس آن آتش را در زیر ديك برافروختم وهمی سربر آوردم و بر آن بر دمیدم و ریش من بر زمین میسود چندانکه جان من در هوای آن همی خواست از تن بیرون شود چون آن گوشت خام پخته شد هم چنانش بگذاشتم و آن دیگ می جوشید و فوران میزد و من نان پاره کرده در کاسه میریختم آنگاه دست بردم تا دیگ را فرود آورم و بقدح ریزم بناگاه در هم شکافته و بر زمین ریخته در هم شکست من ناچار آن پاره گوشتها را که بر زمین ریخته بود برمی چیدم و خاك از آن میستردم و میخوردم لكن آن آبگوشت که سخت بأن مایل بودم از میان برفت و این حال بزرگترین حالاتی بود که برمن بر گذشت .

ص: 34

راقم حروف گوید: آنچه ازین قبیل حکایات که بجمله بر ظهور انواع رنج ومحنت و مشقت برامکه حکایت میکند بنظر میرسد بیشتر دلالت بر آن نماید که این جماعت شريك خون امام و ابنای عظام امام علیه السلام نبوده اند چه اگر بودند اگر هزاران خیانت می ورزیدند بلکه در حرم هارون بیرون از طریق عفت ميرفتند دچار این گونه سختی عقوبت نمیشدند بلکه اگر مباشر آن امر عظیم میگردیدند بر مراتب تقرب ایشان در خدمت هارون افزوده میگشت .

غریب این است که ابن خلدون در ذیل حال برمکیان می نویسد جعفر بن خالد برمکی در کار تشیع مبالغت وغلو داشت چگونه تواند بود که جعفر در بدایت امر اینطور باشد و يحيی و سایر برامکه در عین مشاغل و نهایت طلوع اختر اسلام جز آن باشند وانگهی این جماعت همه دانشمند باذوق خوش سلیقه هوشیارعالم و آگا۔ بودند چگونه راه دیگر می جستند چنانکه رهانیدن یحیی بن عبدالله حسنی و آشفتگی هارون بر جعفر بن يحيی وهم چنين پاره حالات ایشان در خدمت حضرت کاظم علیه السلام و اخبار آن حضرت بیحیی در کید هارون وزوال ایشان را باید تأمل نمود .

حکایت یدعیی بن خالد برمکی و مرض أو

و مکالمات او با منکه هندی طبیب

در عقد الفريده سطور است که چنان اتفاق افتاد که یحیی بن خالد از آن پیش که دچار عزلت ومحنت و بلیت خشم و عقوبت گردد دردمند شد و منکه هندی را طلب کرده گفت در این علت چه مصلحت و علاج می بینی منکه گفت دردی بزرك است و دوائی آسان دارد و شکر و سپاس آسان تر است و این منکه مردی متفنن بود و از همه در سخن میراند، یحیی گفت بسیار افتد سمع را ثقل و سنگینی رسد و در این حالت دوری از صحبت بهتر از مفارقت است منکه گفت لكن من در طالع اثری می بینم و ظهور تأثير نزديك است و تو در مراتب معرفت و دانائی قسیم هستی و بسیار باشد که صورت نجم عقیم باشد و نتیجه برای آن نباشد لکن در هر حال و هر زمان

ص: 35

رعایت حزم نمودن ودر امور باحتیاط رفتن برای ادراك بخت نامدار و طالع سعید نیکوتر است .

یحیی گفت تمام امور بعواقب آن راجع و منصرف است و هر چه را خداوند تعالی حتم فرموده باشد البته خواهد شد و منع و دفع دیگران چاره آن را نکند پس تو اکنون بآنچه تو را گفته ام برای اصلاح این امری که در مزاج موجوداست تدبیری کن منکه گفت این مرض مایه اش ازصفراء است که رطوبت بلغم بان ممزوج شده است و ازین ممازجت این التهاب در حال ممارست رطوبت ماده از آن اشتعال حاصل میشود بفرمای آب انار بگیرند وهليله سياه در آن بکوبند ، چون بیاشامی مزاج را اجابت رسد و ازيك مجلس دو مجلس اجابت تورا راحت رسد و این توقد و افروختگی و التهاب انشاء الله تعالی ساکن شود و چون دولت برامکه روی بزوال و نکبت ایشان قوت گرفت منکه چندان لطایف بکار برد تا بزندان در آمد و یحیی را بر فراز نمدی نشسته وفضل را در حضورش بخدمت مشغول دید و اشك چشمش را در سپرد و گفت من ندا بر کشیدم اگر در اجابت سرعت کرده بودی کنایت از اینکه بر حسب علم نجوم ترا معلوم نمودم که بلیتی در پیش داری لكن عنایتی سخن من نیاوردی .

ر یحیی در جواب او گفت «أتراك كنت علمت من ذالك شيئا جهلته کلا ولكن كان الرجاء للسلامة بالبراءة من الذنب أغلب من الشفقة و كان مزايلة القدر الخطير عنا اقل ما تنهض به الهمة فقد كانت نعم ارجو أن يكون او لها شكر أو آخرها اجرأ».

آیا خود را چنان بینی که ازین امر چیزی را تومیدانی که من نمیدانم چنین نیست لکن امیدواری برای سلامت از بهر برائت از گناه اغلب از شفقت است ومزايلت قدر خطیر ازما کمتر چیزی است که همت را بجنبش می آورد و این امری است که بجای آمده، آری امیدوارم که اول آن شکر و پایانش اجر و مزد باشد هم اکنون بگوی در این درد و چاره آن چه میگوئی .

در ارتباط با ما

منکه گفت هیچ دارویی برای این درد از صبوری بهتر نیست و اگر چند بیا یست

ص: 36

مايملك خود را فدا سازی یا بمفارقت عضوي تن در دهی امری است که برای تو واجب است یحیی گفت آنچه را که گفتی سپاس گذار هستم اگر برای توممکن بشود که با ما عهدی تازه کنی چنان کن منکه گفت اگر برای من ممکن باشد که جان و روان خود را در خدمت تو بجای بگذارم دریغ نمیکنم چه خوشی ایام و عافیت مردمان و نکوئی حال وفراغ بال ایشان بسلامت و عافیت مقرون است و منکه این سخنان را برای اصلاح کار يحيى و خير اندیشی و دولتخواهی نسبت باو بر طربق الهام میراند.

بیان پاره حکایات عجیبه که بعد از قتل جعفر

اور عالی و نکبت برامکه برای آنها روی داد

در تاریخ حبيب السير و نگارستان وغيرهما مسطور است که محمد بن غسان والی و قاضی کوفه گوید روز عیدی بدیدار والده خود بسرایش رهسپار شدم در آنجا زنی پیر با جامه فرسوده و کهنه پوشیده نزديك مادرم نشسته بصحبت دیدم، در اثنای سخن مادرم با من گفت این مخدره محترمه را میشناسی گفتم نمیشناسم گفت وی تا به مادر جعفر برمکی است چون این سخن بشنیدم یکباره بدو متوجه شدم و شرط پژوهش و احترام و تحیت عید بگفتم و از آن پس پرسیدم که در مدت زندگانی شریف آنچه بر خاتون بزر بگذشته و غریب است بیان فرمای.

گفت ای فرزند چگويم غریب تر ازین چه تواند شد که عیدی برمن بر گذشت که چهار صد کنیز در حضور من کمر بخدمت بسته بودند معذالك ازوضع خودشاکر نبودم و از پسرم رنجیده خاطر بودم و او را مقصر می شمردم و هیچ ندانستم که نعمت و دولت يك عروس زیبا است و کابين آن سپاس یزدان است و اينك برمن عیدی میگذرد که بدو پوست گوسفند که یکی را فرش خود کنم و آندیگر بر خود پوشم خرسندم. هم چون این سخن بشنیدم پندو موعظت گرفتم و در حال و روزگار بسامان خود بسی شاکر و خرسند شدم و در حال وی بسی رقت آوردم و پانصد درهم در خدمتش تقدیم

ص: 37

کردم، از کثرت شادی نزديك بوداز خویش بی خویش شود.

و در بعضی کتب نوشته اند گفت چون برگذارش روزگار مادر جعفر وفقر و استیصال او متاسف شدم گفت : «یا بنی انما كانت الدنيا عارية ارتجعها معيرها وحلة سلبها ملبسها ، ای پسرك من همانا متاع و نوال این سرای پر و بال بر سبيل عاریت است، بناچار هر کسی چند روزی بعاریت گیرد البته بیایدش باز پس داد و حله ایست که هر کس بر تن آورد روزی از تن بیرون آورد، آنگاه آنداستان مسطور در میان آمد .

و از آن پس از عتا به پرسیدم از آنچه دیده کدام مشگل تر است این دو بیت را قرائت نمود :

كل المصائب قد تمر على الفتي*** فتهون غير شماتة الحساد

ان المصائب تنقضی اسبابها *** و شماتة الأعداء بالمرصاد

هر مرض را شفا و درمانی است *** و جز شماتت که مرهمش نبود

بعد از آن گفت مشگل ترین چیزها مرك است گفتم مگر مرد را دیده این دو بیت را بخواند .

لاتحسبن الموت موت البلا *** لكنما الموت سؤال الرجال

کلاهما موت و لكن ذا *** اشد من ذاك لذل السؤال

مرك نزديك مردمان غیور *** سهل تر از سؤال از نامرد

چون بميری بخاك خواهی خفت *** و آن سؤالتزجان بر آرد گرد

ابن خلدون حکایت تدبير عتابه را در تزویج عباسه بصراحت تصدیق نمیکند .

و نیز در کتابهای مذکور مسطور است که از غرایب اخبار وعجائب حکایاتی که مورخين بآن اشارت کرده اند این است که شخصی از نویسندگان آنزمان گوید چنان شد که دفتر مخارج هارون را از نظر میسپردم و ببازدید میگرفتم درور قیدیدم نوشته بودند انعام امیرالمؤمنین زاده الله كرما در فلان روز از سیم وزر وفرش و جامه در حق ابي الفضل جعفر بن يحيى ادام الله بركاته این مقدار و در وجه بهاي عطریات

ص: 38

نیز این مبلغ و چون همه را بمیزان در آوردم سی هزار بار هزار درهم بر آمد و در ورقی دیگر نظر افکندم و نوشته بودند بهای نفت و بوریائی که بدن جعفر بن يحيی را بدان سوزانیدند چهاردرم و نیم دانگ بود، یکی از شعرا گوید:

افسوس که در دفتر عمر ایام *** آنرا روزي نويسد این را روزی

راقم حروف گوید آنچه مکشوف ومبرهن ومجرب است این است که هر آتشی که بجان آدمی میرسد خواه در این جهان یا در آن جهان همه از شعله آتش شهوت است خواه آتش حرص و طمع وطلب باشد خواه آتش شهوت وعیش و طرب .

در کتاب اخبار الاول اسحاقی مسطور است که چون هارون الرشید جعفر بن يحيى را مصلوب نمود بفرمود تا ندا بر کشیدند که هر کس زبان بسوگواری و مرثیه سرائی جعفر بر گشاید باوی همان کنند که با جعفر کردند لاجرم مردمان از بیم هارون زبان در کام در کشیدند و بکلامی آغاز نکردند، چنان افتاد که مردی عرب که در بیابانی بس دور و ناهموار بود بهرسالی قصیده در مدح و ثنای جعفر برشته نظم در آورده آن راه دور و دراز را در زمانی دیر باز می نوشت و بخدمت جعفر می آمد و مدیحه خود را بعرض رسانیده هزار دینار بجایزه میگرفت و بمنزل خود باز میگشت و آن مبلغ را در امور معاشیه خود انفاق کرده چون سال بآخر ودنانير بمصرف میرسید قصیده دیگر نظم مینمود و ادراك خدمت جعفر نموده تقدیم میکرد و آن مبلغ را میگرفت و بازمیگشت و بهمین نهج سالها بگذرانید .

و چون آن سال بآخر رسید اعرابی بر حسب معمول قصیده بگفت و آن راه دور را با مید جود و کرم جعفر به پیمود و ببغداد روی نهاد چون بجسر بغداد رسید بدن و سر جعفر را بردار آویزان دید، پس در همان مقام شتر خود را بخوابانید و چندانکه توانست بگریست و بزارید و بنالیدو باندوهی بزرك دچار شد و آن قصیده را بأن حال دردمند و روان نژند بخواند و آب چشمش را فرو گرفته خواب نیز بر دیده اش چیره گشت و بخفت و جعفر را در عالم رؤیا بدید و جعفر بدو گفت چنان خود را دچار رنج و شکنج داشتی و این راه دور را در نوشتی و ما را بر این حال دیدی

ص: 39

لكن روی بجانب بصره کن و از مردی که اورا نام چنین و چنان است پرسش کن و آن مرد از بزرگان آن شهر است و با او بگو جعفر ترا سلام میرساند و میگوید نشانی «فوله»((1)) هزار دینار بمن عطا کن .

اعرابی روی ببصره نهاد و آن مرد را بدست آورد آنچه جعفر بدو گفته بود ابلاغ نمود آن مرد چندان بگریست، که همی خواست از جهان بیرون شود پس از آن در حق اعرابي اکرام واعزاز نمود و او را با خود بنشاند و منزلی نیکو از بهرش مهیاداشت، اعرابی سه روز در منزل او در کمال تکریم بزيست آنگاه يك هزار و پانصد دینار زر سرخ بدو بداد و گفت هزار دیناری است که امر شده است بتو عطا شود و پانصد دینار از جانب من در اکرام تومبذول شد و تا زمانیکه من زنده بمانم بهر سال يك هزار دینار بنومیدهم چون اعرابی آن دنانير دا بگرفت و آهنك مراجعت نمود، با آن خواجه گفت ترا بخدای سوگند میدهم که مرا از اصل دفوله» و این حکایت با خبر گردانی .

گفت دانسته باش من در بدایت کارم مردی فقیر و درویش و باحالی نا بساز و پریش بودم مقداری با قلا در دی میپختم و بر سر گرفته در شوارع و کوچهای بغداد میگردانیدم و میفروختم، تا یکی روزی بس سرد و پر بارش بیرون آمدم از کثرت درماندگی جامه بر تن نداشتم که چاره سرما نماید، گاهي از سختی سرما میلرزیدم و گاهی در آب باران فرو می افتادم و دچار حالتی دشوار غم انگیز بودم

که هر کس مرا بدیدی و آن حال دشواردرمن بدیدی بر خود بلرزیدی.

و این وقت جعفر برمکی در منزل خود در مکانی بلند ومشرف جای داشت وخواص او و کنیزکان مخصوصه از در خدمتش حضور داشتند در این حال چشمش بر من افتاد و بر آن حال نژند دردمندشد و دلش بر من بسوخت ومرا احضار کرده نزد بخود بنشاند و گفت هر چه با خود داری باین جماعت که با من حضور دارند بفروش بس ترازو بر گرفتم و با پیمانهای خود با یشان بدادم پس هر کدام پیمانه با قلا میگرفت در جای آن زرسرخ ميريخت پس هر چه باقلا داشتم بدادم و دیگر چیزی

ص: 40


1- یعنی با قلا.

با من نماند .

جعفر آن زرها را در ظرفی بریخت بعد از آن با من گفت آیا از باقلا چیزی مانده است؟ در دیگ خود بگشتم وجز يك دانه با قلا نیافتم جعفر آن را بگرفت و بر دو نیمه ساخت ويك نيمه آن را خود بگرفت و نیمه دیگر را بیکی از کنیزکان محبوبه خود بداد و با او گفت این نیمه با قلا را بچند میخری گفت باندازه زری که در این صبره است جعفر گفت من نیز این نیمه را بقدر دوچندان این صبره ((1)) میخرم من از این سخنان مبهوت شدم و سرگردان بماندم و با خود همی گفتم این کار امری است محال که این چند زر بمن برسد.

اینوقت جعفر با من گفت بهای با قلی خود را بر گیرمن همچنان بایستادم جعفر با یکی از غلامان خود گفت تمام آن مال را جمع کرده و در قفه من بگذاشت پس بگرفتم و باز گردیدم و از بغداد بجانب بصره کوچ دادم و دستیاری آن مال بتجارت و سوداگری پرداخت خدای کار دنیا و معیشت را بر من وسعت بدادو خداوندر است حمد وثنا ومنت وعطا و ازین پس اگر بهرسال يك هزار دینار بتو دهم این مبلغ يك جزئی از احسانات اوست .

صاحب تاریخ اخبار الأول می گوید نيك نگران اخلاق کریمه جعفر وثناء بر او در زندگی و مردگی باش.

راقم حروف گوید نيك نگران اوصاف ذمیمه بخيله اغلب اعیان این روزگار حيا وميتا باید بود .

در اکرام الناس مسطور است که خليل بن هیثم گوید يك چند مدت در زندان خدمت برمکیان را می نمودم و در آن ایام هارون را روشن شده بود که برمکیان را از کم و بیش خواسته نمانده است، مرا از آمد وشد ایشان منع نمیکردند و محض خلوص نیتی که داشتم آزار نمیرسانیدند ، چون هارون بالشكر گران بجانب رقه روان شد و بر اندیشید و بترسید که از آن نیکو ئیها که برامکه با مردان

ص: 41


1- صبره یعنی سبد دستی ، وقفه هم بهمين معني است .

کرده اند مبادا در غیبت او در بغداد فتنه برخیزد و مردمان از هر طبقه وهر صنف از اعیان علماء و فضلاء ودهاقین و سرهنگان که پروردۂ احسان ایشان هستند گرد آیند و برمکیان را از بنديخانه بیرون آورند و آشوبی بپای دارند .

پس بفرمود تا بند از پای یحیی بر گشودند و بر شتر بر نشانیدند تادر رکاب هارون باشد و فضل ولو مادر ایشان و موسی را بر عمار یهای اشتر بنشانیدند و ایشان را بجمله در برابر لشکر روان سازند و حمید بن ابراهيم مروی را برایشان مو كل ساخت تا آنها را باحتياط تمام درمیان لشکریان محافظت نماید و در برابر بدارد وصد هزار درم برای نفقه ومخارج ایشان همراه نمود، عمر بن مسعود گوید که عمل بن صالح که از مقربان و بزرگان در گاه هارون بود با من گفت اندر آن سفريحيى را نگران شدم که بر ماده شتری که سنام زر داشت بر نشسته و جامهای پاکیزه ومهترانه پوشیده از لشکریان بريك سوى ميرفت.

چون وی را بدیدم حرمت بد، اشتم و احتشام او را از اسب فرودگشتم تا خدمت کنم مراسو گندداد و سوار کرد و دعای خیر بگفت و گفت که ما پیش ازین دردمندی خلق رادارو بودیم و آن توانائی داشتیم که رنج آزادمردان را راحت بخشیم اکنون باعث جراحت و اندوه دوستان شده ایم زیرا که هر کس مارا می بیند در مند میشود ومن از آن پس هرجا يحيی را در آن سفر بدیدم خدمت کردم و تواضع وادب بسیار بجای می آوردم و یحیی مرا دعا کردی و عذر خواستی .

على بن عیسی بن ماهان که بزرکترین ارکان دولت هارون بود و پسر هارون محمد امین با برمکیان عداوتی مخصوص داشتند و ایشان حکایت کرده اند که چون هارون در آن نهضت که برامکه را همراه داشته بود بدير القائم رسید و آنجا دیهی بزرگ بود و خلیفه بالشكریان در آنجا منزل ساخت و یکی را نزد یحیی بن خالد فرستاد و اورا پیام داد که این ناحیه همه وقت در دست تو بود اکنون در این ناحيت بزرك چنانکه خاطر خواه تو باشد بر آسای تاترا این ناحیت عطا کنم و تو در آنجا بباش اما اهل بیت تو نباید در آنجا باشند بر طریق حبس بامو کلان خواهند بود

ص: 42

و تو در اینجا بدون موکل ودیده بان بمان .

يحبی در جواب گفت مرا زندانی که با فرزندان ومتابعان من باشد بوستانی و گلستانی است و اگر بی ایشان در قصر و باغ بگذرانم عذابی الیم نماید من مجاورت ایشان اختيار نمودم هر جای که ایشان را باید بود من نیز بایست در آنجا باشم هارون در جواب گفت ایشان در تمام ایام عمر محبوس خواهند بود یحیی گفت من نیز در تمام عمر با ایشان در زندان می گذرانم و این حال هزار مرتبه برمن خوشتر است که بی ایشان در صحرا و بوستان باشم .

خلیفه فرمود همه ایشان را در بند بدارید ومو کلان در پیش در باشند واز آمد وشد مردمان آن سامان برایشان مانع نباشند و سیصدهزار درم و سیصد پارچه جامه برای نفقه و کسوت ایشان بدادند و یحیی وفضل را گفتند شما باختيارومیل خاطر خود باشید شاید باین التیام زخم دل ایشان بهبودی گیرد و آخر الامر کار بدانجا کشیده بود که مردم بغداد خواستند جماعتی مسلح شده بیرون آینده با رشید جنگی نمایند .

در اکرام الناس از حسين بن على بن تمل محاضر مروی است که گفت در خدمت یحیی بن خالد برمکی بسیار میرفتم روزی او را دیدم که در مسند نشسته و خلوتی کرده و چند تن منجم وحكيم ماهر را که از ایشان هیچکس در بغداد نامدارتر نبود پیش نشانده ومولود نامه خود را بدیشان داده است ستاره نگران بعد از مطالعه مولود نامه تفکری کردند و گفتند در این ساعت کسی بخدمت پیوسته باشد که سی سال شهریه خود را از دیوان وزارت بستاند و روزی او بديوان وزارت و فرزندان او مقدر است یحیی از حکم ستاره شماران و از گفتار ایشان در عجب رفت .

ومن از ابوالفضل بن عبدالله بن احمد شنیدم که گفت من علم نجوم را دوست میداشتم و همان روز در خدمت یحیی بن خالد ملازم شده بودم و شهر به من معين شده بود بر آن نظر بودم که نباشد که من آنکس باشم و در خاطر يحيى از من گمان بد افتاده باشد، لكن چون تفحص کردم چند نفر دیگر نیز در آنروز در خدمت او

ص: 43

موظف شده بودند لاجرم آن بدگمانی از دل من برخاست تا بحكم تقدیر خداوند قدیر مدت سی سال از دیوان وزیر شهریه بردم و از جمله فراشان خاص او شدم و جز کار فراشی که کارکنان من میکردند کارهای نيك بمن رجوع می نمود چه در من فهم ورشدی نگران شده بود .

چون سی سال تمام از مدت سخن منجمان بر گذشت روزی از صاحب دیوان یحیی طلب ماهیانه خود نمودم گفت وجهی نمانده است از كجادهم اینوقت مرا سخن آن منجم بیاد آمد و غمناك بفراش خانه آمدم و بخفتم و نیم شب آن بلای هایل فرود شد و مسرور خادم با تیغ برهنه در آمد و يحيى وفضل را بگرفت و بر بند نهاد و شنیدم رشید جعفر را گردن بزده است و اينك مسرور باینجا بیامده است و تا بامداد تمام خاندان ایشان را زیر و زبر نموده و برمکیان را همه بند بر نهاد ودر بنديخانه برده در زندان جای داد، اینوقت اثر سخن منجمان معاینه و مشهود گشت .

از این پیش مسطور شد که هارون الرشید چون اندیشه یحیی بن خالد را پریشان و خاطرش را متزلزل دیدسوگندهای بزرگ یاد کرد که تاوی زنده است هر گز از او یا از دیگران آسیبی برمکیان را نخواهد رسید و عهد نامه با حضور اعيان دولت بخط ومهر خود بيحيى بداد ويحيى بفضل بپسرد تا اگر حاجتی بدان افتد حاضر باشد، چون برامکه را آن محنتها پیش آمد یحیی بیاد خط و مهرهارون افتاد و با فضل پسرش گفت حاضر سازد فضل بیاورد و بيحبی بداد .

یحیی آن خط بگرفت و روی سوی آسمان افکند و سخت بگریست و عرض کرد بار پروردگارا تو میدانی ما بی گناهیم وهارون الرشید این عهد نامه را با شهادت مسلمانان داده و ترا در میان آورده است امروز و فردای رستاخیز انصاف خود را از تو خواهیم، آنگاه با فرزند ارجمندش فضل گفت چه مصلحت می بینی که این عهد نامه را نزد هارون بفرستم باشد در مقام تحقیق بر آید فضل گفت وزیر از من براه صواب داناتر است اما سخن در این است که هارون الرشید عزیز تر فرزندی که ترا بود گردن بزد و جای آشتی بر جای نگذاشت ما را از او توقع خير نباید داشت

ص: 44

وازین نامه نمودن اوراشرم بیفزاید و در آنجمله جفاها و بدیها که می کند زیادتر گرداند ومارا هیچ فائده نرساند .

يحيى فرمود ای فرزند گرامی همان روز که من این عهد نامه بیاوردم وترا دادم تو خود این معنی را بگفتی که سودی نمیرساند اما من در آنوقت بجوانی حمل کرده بودم اما سخن همان است که تو گفتی .

آنگاه یحیی گفت جهانیان را در مستقبل ايام ما واحوال روزگارما و جفا و ستمگریهای هارون الرشيد عبرتی تمام است و خداوندان دانش را دانشی است که در پادشاهان وفا نباشد و عهد و پیمان ایشان را بقا نیست و هیچ پادشاهی بر پیمان و وثيقه خود محافظت نکند مگر اینکه تصدیق ایمانی و هوای ملکی بر قدرت و نخوت سلطنت و غضب زبانه زده غالب آیدو ترس خداوند تعالی و ترس قیامت در رگ و پی او رفته باشد و نفس مستولی او را مطمئنه گردانیده باشد و این پادشاهی از نوادر روزگار وعجایب زمانه است.

وحكمای جهان گفته اند که چون شخص بقدرت و کامرانی و کامکاری رسید وعالميان و مردمان را از وجود خود بیچاره دید و نفاذ امر خود را بجهان اندردر جریان نگریست کارش از حد بندگی می گذرد ودعوى خدائی بر سر بر آوردو کلمه انار بكم الأعلى برزبان بگذراند چون یحیی این کلمات را بگفت بگریست و فرمود ای هزاران آفرین بر زاهدان و هزاران زه وفر"خا بر تارکان دنیا باد که نه در آن دست زنند و در این بلاها مبتلا گردند و بدانند و نیکودانند و نیکو دریابند که دنیا زهر کشنده است و هر چه زودتر جان را بهلاك رساند و خواه شخص نیکی کند وخواه از روزگار بر کنار باشد پایان کار جهان ناخوب است و از چنگال پادشاهان جهان مگر بندرت جسته باشند .

در کتاب اکرام الناس مسطور است که یحیی بن سلاما برش گفت پدرم با من حديث نمود که یکی روز هارون الرشید پس از آنکه برمکیان را از میان بر گرفت بعزم شکار سوار شد. در طی راه بديوار خرابه از دیوارها و بناهای بمی برمك

ص: 45

بر گذشت و لوحی را نگران گشت که این اشعار بر آن نوشته بودند :

يا منزلا لعب الزمان باهله *** فأبادهم بتفرق لايجمع

إن الذين عهدتهم فيما مضى *** كان الزمان بهم يضر وينفع

اصبحت تفزع من رآءوطالما *** كنا إليك من المخاوف نفزع

ذهب الذين يعاش في اكنافهم *** وبقى الذين حياتهم لاتنفع

ای منزل عیش وسرور و سرای نزهت و غرور که دستخوش بازی دنیای غدار ومكيدت گردون دوار و از اهل خود بیادگار بماندی و از حوادث زمان ویران آمدید آن مردم آزاده با خوی آزاد وروی گشاده وطبع جوادو چهره ساده چه مدتها بروساده عزت در این منزلگاه عشرت روزوشب بردند و مردمان را بریزش زر و سیم و بذل مال و نعیم شاد کام گردانیدند و بناگاه از گزند حوادث و نزول نوايب پراکنده و تباه گردیدند و کسانیکه روزگار و اهل زمان را توانستند نفع وزیان رسانند بر مركب صرصر دواهی بر نشستند و نشانی جز نام نيك نگذاشتند و اکنون تو که منزلگاه ایشان و پناه اهل جهان بودی اینك از کربت غربت نالانی افسوس که آن کسان که مردمان در ظل رأفت و کنف حمایت ایشان زندگانی می کردند برفتند و کسانی بجای ایشان بماندند که از زندگانی آنها سودی نمیرسد و از مطبخ ایشان دودی بر نمی خیزد و از وجود ایشان جودی نمودار نمی گردد .

جائی که بودی چون أرم *** خرم تر از روی صنم

دیوار او بينم بخم *** مانند پشت شمن ((1))

و آنجا که بودی دلستان *** با دوستان در بوستان

شد گور و کر کس رامكان *** شد گرگ و روبه را وطن

بر جای رطل و جام می *** گوران نهادستند پی

بر جای چنگ و نای و نی *** آواز زاغ است وزغن

ص: 46


1- سمن بر وزن چمن گلی است سه برگی که پشت آن مدور است .

آری چو پیش آید قضا *** مروا شود چون مرغوا ((1))

جای شجر روید گیا *** جای طرب گردد شجن

هارون الرشید از دیدار آن دیوار و تذکره آن روزگار عشرت آثارو قرائت آن اشعار عبرت شعار سخت بگریست واشك فراوان مانند باران عارض((2)) برعارض روان ساخت و با اصمعی که ملتزم رکاب بود روی آورد و گفت آیا از اخبار برمکیان چیزی میدانی که مرا بان داستان کنی اصمعی گفت آیا مرا امان می بخشی گفت ترا امان است گفت داستانی را که من خود نزد فضل بن یحیی حضور داشته ام و بچشم خود دیده ام بعرض میرسانم .

پس حکایت فضل را که در آنروز که بشکار رهسپار شده بود و آنمرداعرابی که از زمین قضاءه بامیدجود برمکیان راهی بس در از بنوشته و اشعاری که بخواند وفضل با او از روی طیبت گفت شعر دیگر بگوی شاید فضل این شعر را از تو قبول نکند و گوید سرقت کرده و عرب شعر دیگر همی بداهة بگفت وفضل طفره زد تا آن فحش را از اعرابی بشنید وصله عظيم يافت و از همان بیابان بوطن خود مراجعت کرد و در ذیل احوال فضل باز نمودیم بعرض رشید برسانید .

حکایت طلب کردن هارون

اشاره

از فضل بن یحیی اموال را وضرب فضل بتازیانه مسرور

مسعودی در مروج الذهب وضياء برفی در اکرام انناس نوشته اند که خليل بن هیثم که از جانب هارون نگاهبان برمکیان در زندان بود و ابو الحسن احمد بن حسين دبير خاص هارون و از مخلصان فضل برمکی و مرهون جود و کرم او بود حکایت کرده اند که روزی مسرور خادم که از خواص هارون و دشمنان برمکیان بود از حضور هارون بیرون آمد و تنی چند از اعوان را بخواند و بطرف زندانخانه که

ص: 47


1- مروا بضم اول یعنی فال نيك ، و مرغوایعنی فال بد .
2- عارض اول یعنی ابريکه در افق پخش باشد، و عارض دوم یعنی گونه و صورت .

يحيى وفضل و پسران دیگرش جای داشتند روان شد و غلامی با مسرور همراه بود دستاری بزرك بسته و تازیانه بزرك در دست گرفته از دنبال مسرورمیرفت .

مرا از دیدار اینحال حالت بگشت وهمی دردل بیندیشیدم که ایشان برای آزار فضل بن یحیی میروند سخت دلم بسوخت ومسرور با من آشنا بود نگران شدم آن سخت دل چون آتش سوزان روان بود بضرورت اور اسلام کردم و او نمیدانست که من و فرزندان من پرورده نعمت و دولت برامکه هستیم و تا زمانیکه فضل در بنديخانه جای داشت روزی برمن نمیگذشت که دو بار به بندگی او نرفتم و او را ندید می آن شقی با من گفت با من در بنديخانه بیا تا تو را معلوم گردد که امروز با فضل چکنم.

ابوالحسن گوید چون این سخن ازوی شنیدم جهان در پیش چشمم تاريك شد و از خود بیخود ماندم و حیران تا در زندان برفتم و او را گفتم من در اینجا تا پیشگاه بنديخانه خواهم بود و میشنوم که با او چه میسازی گفت خوددانی بهر کجا بمانی پس بدرون زندانخانه شد، وفضل را نزد خود طلب کرد وسلامنا کرده بانك بزد و فضل گفت ای مسرورسلام بازمگیر و بانك بلند مکن .

مسرور گفت ترا چه وقت عقاب است خليفه فرموده است مالهای بسیار داری و همه را پنهان ساخته اینك مرا بمال حاجت افتاده است مال بده وگرنه بخدای آسمان و زمین دویست چو بت میزنم فضل گفت ترس خدای تعالی دردل نداری که ترا از آن بترسانم هرچه ترا فرموده بر من بكن لكن بدانسان که پدرم نشود و ازین سخن نه آن است که خود را اراده کرده باشم بلکه از اندوه خاطر او میترسم.

ومن این سخنان فضل را می شنیدم و بر حيرت من افزوده تر میشد و همیگفتم بار خدایا این فضل چگونه آدمی است که در معرض عتاب هم غم پدر میدارد و در این اندوه میکردم که فضل بسیار نازك وضعيف است تاب يك چوب نیاورد چگونه چندین چوب بخواهد خورد و در دل همیگفتم در اول چوب بخواهد مرد، همی این اندیشه نمودم و آب از دیدگان باریدم، بعد از آن فضل گفت يك سخن از من با خليفه بگوی دیگر خود دانی آنچه توانی بکن و آن سخن این است که تو میدانی ما را اگر مالی

ص: 48

بدست بیامد ایثار کردیم و برای خود چیزی نداشتیم و نگذاشتیم و تو خود در آن ایام بايثار و بخشش راضی بودی و بارها می گفتی رحمت خدا بر شما باد که خوب زندگانی میکنید وسخاوت می ورزید ، ما دزدی نکردیم و خیانت روا نداشتیم و از مرسوم واملاك واقطاع خود هر چه حاصل کردیم بخلق خدای ببخشیدیم اگر ترا مال و اسباب ما بایستی هم در آن ایام بیا یستمارا منع کنی و هیچ اقطاعی و شغلی و رسومی بما ندادی این زمان که مال نداریم و تو میطلبی غرض تو جز آزار ما نیست زیرا که تا مال داشتیم دیگران را از بند چوب و زحمت خلاص کردیم و براه خدا دادیم وخدای میداند که نزد ما دانگی و در می نمانده است .

مسرور خادم چون این سخنان را بشنید بیشتر در خشم شد و آنغلام را که دستار بزرك بسته داشت پیش طلبيد وچو بها را حاضر است و فضا را بر زمين افکند و با آن غلام گفت جمله این چو بهارا بر پشت و پهلوی فضل بشکند ابوالحسن میگوید من آه کردم که چرا میشنیدم و از خدای مرك می طلبیدم و آن خبيث قسی القلب چهار خادم را گفت تا هر کدام پنجاه چوب فضل را بزنند، من از خود بی خبر ماندم و بدانستم آن مرد نبهره آزار فضل را بداد و باز گشت .

چون من برفتم دیدم فضل بیهوش بر روی خاك بیفتاده وعقل از سرش زایل شده ، سرش در کنار گرفتم و آب از دیده بباریدم چون ساعتی بر گذشت نفس زدن گرفت، شادشدم چون بهوش آمد مرا بر سر خود بدید هر دو چشم پر آب کرد گفتم آه وصد آه لعنت خدای برهارون باد که مانند توئی را باینگونه بیازارد .

فضل گفت آنچه بر من بر گذشت جواب قیامت بر عهده اوست و با من گفت تو میتوانی طبیبی بر سر من بیاوری که بیشتر پوست من بشکافته وجراحتها را خود اندازه نیست و نیزیك یاری دیگر بکن که پدرم ازین حال باخبر نشود و گر نه خود را هلاك نماید و مرا مردن آن زمان باشد زیرا که اول چوب که بر من زدند نزديك بود جان از تنم بیرون شود آن دویست چوب که مرا زدند بضرورت طاقت آوردم

ص: 49

و صبر کردم و ناله و فریاد بر نیاوردم .

گفتم ای بزرگ زاده فرشتگان بر حال تو گریان کردند پدر چگونه طاقت رنج تورا می آورد؟ لعنت و نفرین رسول بر آن کس باد که بر تو این ظلم و ستم روا داشت و این جفا بر تو فرود کرد این بگفتم ودر طلب طبيب برفتم و استادی دانائی را در ساعت طلب کرده بخدمتش بردم چون طبيب فضل را بدان حال بدید آب از دیده ببارید و گفت وزیر از بهر این الم و جراحت اندك دل مشغول ندارد که هم در این يك دو روز بتوفیق خدای سبحان چنان کنم که ابدا خبری از این درد و رنج ترا نماند و مرهمی دارم و چنان آزموده و استوار است که بعد از ده روز اثر جراحت براندام نماند، هم اکنون اندك شور بائی بیاشام پس طبيب او را دل داده و چون براندام اوجراحت بسیار دید برفت و از هر گونه مرهم بساخت و بیاورد .

و از آن طرف چون یحیی خبر فضل وصدمتی که بروی وارد شده بود بشنید خواست خودرا بکشد مو کلان مانع شدند و هر چند خواست فضل را بنگر درخصت ندادند، يحيى ترك طعام گرفت و دل بر مردن بست و چون طبيب نيك مرد بود بهر روزی دو دفعه و سه دفعه بحال پرسی فضل می آمد و بعلاج میکوشید تا جراحت روی بالقيام نهاد و یحیی را از آن اندوه تب فرو گرفت و تا روز مرك از آن تب نیست .

و ابوالحسن دبیر گوید آن خبر هايل بمردم بغداد رسید همه در اندوه و حسرت شدند و غوغای قیامت در میان خلق برخاست و کسی از بیم هارون و غضب او مجال دم زدن نداشت و من تا گاهی که فضل راز حمت الم وجراحت بر جای بود صبح وشام بحال پر سی او میآمدم .

و بروایت مسعودی از پسر هیثم که مو کل زندان يحيی و فضل بود میگوید مسرور خادم نزد من بیامد با او جماعتی ازخدام بودند و با یکی از خدام منشیلی بر پیچیده بود چنان گمان بردم که هارون الرشید را برایشان میل و عطوفتی افتاده و از سر لطف چیزی برایشان بفرستاده است آنگاه مسرور با من گفت فضل بن يحيی را

ص: 50

نزد من حاضر کن چون فضل حاضر شد مسرور گفت امير المؤمنين با تو میفرماید من ترابفرمودم که از اموالی که در دست دارید با من بصداقت خبر دهید و من چنان میدانستم که تو چنان کردی اینكه مرا پیوست که بسیاری اموال برای خود ذخیره کرده و مسرور را امر نمودم که اگر او را بر آن اموال با خبر نکنی دویست تازیانه ات بزند .

ا فضل گفت ای ابوهاشم سوگند با خدای آنچه باید براستی و درستی بگفتم مسرور گفت ای ابو العباس صلاح ترا در آن می بینم که مال خود را بر جانت اختیار نکنی چه من هیچ ایمن نیستم که اگر آنچه فرمان شده است در حق تو بجای آورم زنده بمانی، فضل سر بآسمان بر کشید و گفت ای ابوهاشم با اميرالمومنين دروغ نگفته ام و اگر تمام دنیا مرا باشد و مرا مخیر سازند که از تمام جهان چشم بپوشم یا يك چوب بر من فرود آید بیرون شدن از جهان را برگزینم و امير المؤمنین میداند این را وتو نیز میدانی که همیشه اعراض خودمان را باموال خودمان صیانت همی کردیم چگونه امروز اموال خودمان را از شما صیانت میکینم و از جان خودمان چشم برمی دوزیم هم اکنون اگر بکاری ماموری چنان کن .

و سرور فرمان داد تا مندیل بسته را بر گشوده تازیانه باردار یعنی گره بسته فرو ریخت یا چوبهای باردار تازه پس دویست تازیانه بفضل بزدند و آن خدام متولی زدن بودند و او را به سخت ترین ضرب مضروب داشتند و چون معرفتي بتازیانه زدن نداشتند نزديك بود او را بکشند وما بيمناك بودیم که بخواهد مرد.

و چون برفتند خليل بن هیثم با وکیلش که معروف با بی یحیی بود گفت در اینجا مردی است که در محبس بود و او را با مثال علاج این صدمات و جراحات بصیرتی است نزديك او شو و از وی بخواه که اورا معالجه نماید ابو یحیی نزد او شد، آنمرد گفت شاید اراده معالجه فضل بن یحیی را داری چه با من خبر دادند که با او چکردند گفتم همین اراده را دارم گفت ما را بدو برتا اورا معالجه کنم .

چون بیامد و فضل را بدید برای تقویت قلب فضل گفت گمان دارم پنجاه عدد تازیانه خورده است گفت دوست تازیانه خورده است گفت من در این جراحت اثر

ص: 51

پنجاه تازیانه بیشتر نمی بینم لكن حاجت بر آن دارد که او را بر حصیری بخوابانند تامن ساعتی سینه اورا بما لم و بکو بم پس دست فضل را بگرفت و او را بکشید تا ببای داشت و او را بیاورد و بر حصیر بیفکند و بر سینه اش دست بزد و بکوفت پس از آن او را بکشید تا برای داشت و گوشتی بسیار از پشت فضل بر حصیر بچسبید .

و از آن پس همه روز بدو بیامد و معالجه همی کرد تا یکی روز نظر بر پشت فل انداخت و بس جده شکر بر زمین افتاد، گفتم ترا چیست گفت ای ابویحیی بدانکه ابو العباس فضل بن يحيی صحت یافت بامن نزديك شو تا بنگری بدو نزديك شدم پس مرا بگوشتی که تازه در پشت او روئیده بود نمودار ساخت .

و بعد از آن گفت آیا سخن مرا که در آن روز گفتم این جراحت اثر پنجاه تازیانه است بیاد داری؟ گفتم آری گفت سوگند با خدای اگر هزار تازیانه میخورد اثرش ازین سخت تر نبود و اینکه در آنروز چنان گفتم برای این بود که نفسش قوت بگیرد و بر علاجش مرا اعانت کند .

چون آن طبیب بیرون رفت فضل بامن گفت ای ابویحیی مرا بده هزار درهم حاجت است هم اکنون نزد معروف سنانی شو وحاجت مرا باین مبلغ بدو بازرسان من نزد او شدم و آن رسالت بگذاشتم معروف بفرمود تا آن مبلغ را برای فضلی بردند فضل گفت ای ابویحیی دوست میدارم که این دراهم را برای این مرد برده از وی معذرت بخواهی و خواستار شوی که آنچه را بدو فرستاده ام بپذیرد میگوید: نزد آنمرد شدم و دیدم بر روی حصیر نشسته و طنبوری بیاویخته و مینائی چند شراب دارد ، وأشیائی مندرس و کهنه بیش ندارد، چون مرا بديد گفت ای ابو يحيى حاجت تو چیست من از جانب فضل عذر همی خواستم و از تنگی روزگار او بگفتم و از آن مبلغ که بدو فرستاده بدو خبر دادم از شنیدن این سخن چنان روی درهم کشید که مرا بیم فرو گرفت و گفت ده هزار درم؟ پس هر چند کوشش نمودم که آندراهم را قبول نماید امتناع نمود پس بخدمت فضل شدم و خبر دادم گفت سوگند با خدای این مبلغ را قليل شمرده .

ص: 52

بعد از آن با من گفت دوست میدارم که دفعه دیگر نزدسنانی شوی و بدو کوئی مرا بده هزار درهم دیگر حاجت است چون بتو داد تمام این بیست هزار درهم را نزد آن مرد ببر، میگوید برفتم و ده هزار درهم دیگر از سنانی بگرفتم و با آن مال نزد آن مرد برفتم وحکایت را بگفتم آنمرد قبول ننمود که چیزی بستاند و گفت من یکی از جوانمردان روزگار را معالجه کرده ام از پیش من بروسو کند با خدای اگر بیست هزار دینار هم باشد نمی پذیرم پس بخدمت فضل بازگشتم و آن خبر بازگفتم .

من فضل فرمود ای ابویحیی بهترین داستانی که از افعال جود و کرم ما بخاطر داری بازگوی، پس شروع بگفتن کردم و از اکرام و انعام و احسان ایشان بخلق خدای حکایات عدیده برشمردم گفت این سخنان را فرو بگذار سوگند باخدای این کاری که این مرد کرده است از تمام کارهائی که مادر روزگار خود کرده ایم بهتر است .

اما در اکرام الناس مینویسد فضل با ابویحیی گفت این مرد طبيب زحمت بسیار کشیده این رقعه مرا بفلان دوست من برسان و هر چه داد نیم شبی که هیچکس بر آن آگاه نگردد بآنمرد بده و عذر بخواه رقعه را بدوست فضل در دل شب رسا نیدم چون بخواند نعره ها زد و گریستنها کرد و بهر تدبیر بود در آن وقت شب ده هزار در هم فراهم کردو نزد طبیب بردم نپذیرفت .

فضل دیگر باره مرا بخانه طبيب فرستاد تا بهر طور باشد او را بر قبول آن باز دارم چون بسرای طبیب اندر شدم اورا بسی تنگدست و بی نوا دیدم زن و دختران او در حجره تنگ و تاريك باتن برهنه نشسته بنان شب درمانده چون مرا دیدند از من شرمسار گشتند و من آنمال و پیغام را با انواع معذرت بدو عرض دادم و هرچه جهد کردم نستد و علت ناستدن نگفت هم چنان بخدمت فضل بیامدم فضل غمگین شد و گفت جهت نستدن این است که این مبلغ در نظرش اندك آمده است .

مرا رقعه دیگر بداد و گفت نیم شب بطاهر بازرگان ببروده هزار درهم بگیر

ص: 53

وبان مرد برسان، من با بیست هزار درهم بسرای او شدم گفت از همه مردم بغداد درویش تر هستم و هرگز ده هزار درم بچشم ندیده ام همی ترسم گوشزد خلیفه شود و این مال را با جان من بستاند گفتم من در این دل شب بيامده و آفريده خبر ندارد و خاطر آسوده بدار بصد هزار عجز و ابرام آن زر بگرفت و فضل را دعا کرد و فضل بعد از سه چهار روز بکرم آفریننده شب و روز تندرستی گرفت .

ابوالحسن دبیر گوید من باندازه دانش خویش مآثر و کارهای نيكو استوار برامکه را بنگارش در آورده بودم در آن هنگام که فضل در زندان بود بدو بردم و گاه گاه آن مجموعه پیش خود بخواندی يك روز فضل با من گفت آن مجموعه را بیاور و مآثر برادرم جعفر را نزد من فروخوان که سخت تنگدل هستم باشد از شنیدن مآثر او دلم بر گشاید واندوهم را بزداید ، ابوالحسن گوید آن نسخه را نزد وی میخواندم چون بنام جعفر رسید بگریه در آمدمن بخواندمی و او همی اشك براندی .

چون شب در آمد با من گفت بسرای خویش برود آسایش بجوی و این نسخه را بگذار مگر من خود بخوانم گفتم ای سرور سروران و مهتر مهتران هر کجا تو با منی من خوشدلم این زندان تاريك را گلشنی روشن و این خاك وخشت چون بهشتی آراسته است امشب در همین مکان بروز میرسانم وجزوی چند در حضور تو می خوانم چون شب در آمد مآثر فضل آغاز کردم.

) و فرمود ازین فصل مخوان که مرا از روی تو شرم می آید، گفتم از آن ترا خوانم که در جهان همتا نداری، الغرض ناگاه بنام آن طبيب جراح که بیست هزار درم از زندان بدو داده بود رسیدم گفت ازین مقدار محقر چون مردمان بدانند بر پستی همت من انگارند گفتم ای وزیر در این محل و در این معرض که توئی این چنین بخشش نمودی و بیچاره نوازی فرمود چنان باشد که در حالت قدرت و فرمانفرمائی صد هزار بار هزاردرم زربخشی .

و چون از نامه پاره بخواندم فضل با من گفت ای برادر نگران هستی که

ص: 54

این ناخلیفه چه کرد در آغاز کار پدرم او را دستگیر شد برادرش موسی هادی بکشتن وی بفرمود و او نکشت و بیاری او پادشاهی یافت و پدرم را پدرهمی خواند و شیر مادر من بخورد و من شير مادرش بخوردم چه محنتها کشیدیم وزحمتها بر خود نهادیم تا ممالك اورا ضبط کردیم و مملکتش را باستقامت آوردیم و دشمنانش را از جان و توان بیفکندیم و دوستانش را کامروا وتوانا کردیم و آنچه او در اقطاعواشغال ما مقرر داشته بود چیزی برزیادت نجستیم و در مال وملك او خیانت روانداشتیم و بد اندیشی او را بدل راه ندادیم .

و با این چند حقوق که بروی ثابت داریم بارها نوشتها بخط خود بنوشت وعددها وسو گندها در آن یاد کرده که هر کس آن را بنگردانگشت حیرت بدندان بر گیرد وهارون آن حقوق را بزیر پای در سپرد و آن عهود را از نظر محو ساخت و پدر مرا بزندان جای داد وجعفر را که در هیچ روزگاری مانندش وزیری در فضل وعقل و درایت و فراست و تدبیر ودانش و کرم و خیراندیشی نبود بکشت و من که برادر رضاعی وی هستم به بهانه مال نا بوده این چند آزار نمود.

در نه از خدا بترسید و نه از خلق شرم گرفت و این چندهم نیندیشید که بروز گارها نام زشت او بماند ومارا تمام جهانیان بنام نيك یاد کنند و از ما تا پایان جهان نيك بگویند و او را بیدی و پیمان شکنی و بی وفائی و نامسلمانی نام برند و چنانکه ظاهر می نماید این است که پس از آن گاه ما نیز تباه شویم زیرا که کینه خاندان ما چنان در دلش استوار گشته است که یکتن از مارا زنده نگذارد و چون ما بگذریم می بینی که اورا چندان زیستنی نخواهد بود و این کارها نزديك بهمان شد که فضل گفته بود چنانکه ازین بعد بخواست خداوند منان بپاره حکایات ایشان که بر این دلالت دارد اشارت رود .

ص: 55

بیان رنجیدن مردمان از اعمال رشید

نسبت با برمکیان و بدگوئی از کردار او

چون افعال رشید نسبت با برمکیان و آزار ایشان بدراز کشید مردمان بغداد ودیگر بلاد زبان بطعن او بر گشودند و نظم و نثر او را بزشت کاری وطمع وحرس و بد کیشی و پاس حقوق ناداشتن و کینه مردمان خدمتکار دولتخواه نيك خوی جواد بی گناه را در دل انباشتن و اندیشه باطل تخم عناد در مرتع خیال کاشتن و بکام نفس بدفرجام گام برداشتن بصراحت و اشارت در میان جهانیان زشت نام و بدکار برشمردند و برامکه را باعمال حسنه ومخائل سعیده مذکور و در صفحه زمين تازمان باز پسين مشهود ساختند .

در تاریخ ابن خلکان مسطور است که ابن بدرون در کتاب خود داستان جعفر وعباسه خواهر هارون را در شرح قصیده ابن عبدون که در مرثیه بنی افطس گفته ومطلعش این است :

الدهر تفجع بعد العين بالاثر *** فما البكاء على الأشباح والصور

در ذیل این بیت ابن عبدون که از جمله این قصیده است مذکور داشته است .

و اشرقت جعفر والفضل يرمقه *** والشيخ يحيى بريق الصارم الذكر

کنایت از اینکه يحيى وفضل بدانستند که جعفر بن يحيى از آن نیزه تا بدار و نو آبداری که عضو مخصوص عباسه بکار برد منتظر بودند که یکی روزدستخوش تیغ آتش بار شوند، و نیز ابو نواس را اشعاری است که بر این واقعه که ابن بدرون مذکور داشته است دلالت کند و این چند شعر از آن جمله است :

الاقل الامين الله *** وابن القادة الساسة

اذا ما ناكث سرك *** أن تفقده راسه

فلا تقتله بالسيف *** و زوجه بعباسة

در این شهر نیز اشارت کند و گوید ای امین خدای و فرزند

ص: 56

امرای مملکت آرای چون کار حجعفر و عباسه مكشوف شد کشتن جعفر بشمشیر روانیست بلکه بر فضيحت ورسوائی تو می افزاید بلکه شایسته آن است که او را با عباسه تجویز و تزویج نمائی عجب این است که ابو نواس این شعر را چنان بنظم در آورده است که از آن مفهوم می آید که جعفر بدون اینکه با عباسه اجرای صیغه تزویجی شده باشد در آمیخته است و از آن پس که هارون بدانسته و بقتل او پرداخته است ابو نواس میگوید این کردار سزاوار نبود بلکه چون دانستی بایستی نهانی او را باوی تزویج کنی و برای خود نشانی از بدنامی بر جای نگذاری بعید نیست که چنین هم باشد چه اگر عباسه شرعأ بروی حلال بود این چند موجب کین و کیدو بغض و قید نمیشد .

و نیز میخواهد برساند که شهامت عباسه که چندین تن شوی را بکشت برای هلاکت وی کافی است و محتاج بشمشیر نیست چنانکه ازین پیش در بدایت امر عباسه مذکور شد و بعضی گفته اند ابو نواس چون با برمکیان دشمن بود این ابیات را بگفت تا بر خشم و ستیز رشید بیفزاید و ریشه ایشانرا از صفحه جهان برافکند ، و بعضی گفته اند چون ابو نواس این ابیات را بگفت از خشم رشید چنان ترسان و پنهان شد که تا پایان عمرش او را ندید .

در اخبار الدول مسطور است که چون سر جعفر را بر جسر بیاویختند یزید رقاشی شاعر بیامد و در برابرش بایستاد و این ابیات را اما والله لولاخوف واش که ازین پیش از تاریخ طبری باسم ابو عبدالرحمن عطوی مرقوم شد بخواند و چون هارون بشنید کین او در دل و آسیبش در خاطر بسپرد و بیشتر بر آزار برامکه اقدام کرد و رواشی را بخواست و گفت چه چیزت بر گفتن این اشعار جسارت داد با اینکه شنیده باشی که ما بیم داده ایم که هر کس در برابر این سر بایستد یااورامرثيه گذارد چنین و چنان کیفر یابد .

یزید رقاشی گفت جعفر بن یحیی سالی هزار دینار بمن عطا میکرد رشید بفرمود تادوهزار دینار بدو بدادند و گفت چندانکه مادر بندزندگانی بر پای باشیم

ص: 57

همه ساله این مبلغ بنو عطا میشود .

در مستطرف وحديقة الأفراح مسطور است که وقتی زنی از برمکیان بر هارون الرشید در آمد و اینوقت گروهی از بزرگان اصحابش حضور داشتند پس زبان برگشود و گفت :

يا امير المؤمنين أتم الله أمرك وأقر الله عينك، وفرحك بما آتاك ، وأتم سعدك لقد قسطت بمافعلت ، زادك الله رفعة ، ای امیر المومنین خدا امرت را تمام و چشمت را سرد و خنك نماید و با نچه ترا بیاید شادان گرداند و ستاره سعد وخوش بختی ترا تمام کند همانا در آنچه کردی بقسط و عدل رفتی خداوند زیاد فرماید بلندی ترا . و چون هارون الرشید این سخنان بشیند روی با ارباب دولت خود کرده گفت آیا بدانستید که این زن چگفت ومقصودش از کلماتش چه بود گفتند از کلمات او جز دعای خیر نسبت بحضرت تو چیزی نفهمیدیم، هارون گفت نه چنين است که شما فهم کردید بلکه قصدش نفرين بر من بود گفتند ای امير المؤمنین این امر چگونه باشد گفت اما سخن این زن داتم الله أمرك ، عبارت اشارت باین شعر شاعر است که در این معنی انشاد کرده و گفته است :

اذا تم امر بدانقصه *** توقع زوالااذا قیل تم

فواره چون بلند شود سرنگون شود که هر چه در جهان بدرجه كمال رسد نوبت زوالش باشد واما قول این زن باقر الله عينك ، یعنی خداوند چشمت را از جنبش ساکن کند و چون چشم از حر کت ساکن گردد کور میشود ، و نیز میتوان گفت هروقت چشم خنك وسرد و بی حرارت ماند صاحبش بمیرد واما قول این زن دو فرحك بما آتاك ، این عبارت ازین آیه شریفه مأخوذ است « حتى اذا فرحوا بما أوتوا أخذناهم بغتة ، چون آن جماعت که متنعم بدولت و ثروت بودند بانچه ایشان را میر سید شادکام و از خداوند تعالی غافل و از حوادث روزگار بی خبر ماندند بناگاه ایشان را بصوارم نوازل و نوائب دواهی گرفتار ساختیم .

واما قول آن زن « لقد قسطت بما فعلت» ، باین قول خدای اراده کرده است

ص: 58

«و اما القاسطون فكانوا لجهنم حطبة » کسانیکه ظالم هستند هیزم دوزخ باشند زیرا که قسط از لغات اضداد است بمعنی عدل وظلم هردو استعمال میشود و اما قول این زن د زادك الله رفعة ، خدای بر بلندی تو بیفزاید باین شعر شاعر اراده کرده است در آنجا که گوید :

ماطار طير وارتفع *** الأكما طار وقع

هیچ پرواز کننده پرواز نکند و بلند نگردد مگر اینکه بهمان اندازه که بلند گشته فرود افتد چنانکه شاعر دیگر گوید:

بقدر الصعود يكون الهبوط *** و اياك والرتب العالية

باندازه بر شدن فرود آمدن است پس از پله های بلند پرهیز کن زیرا که هرچه بلندتر شود زحمتش در سقوط بیشتر و خطرش در هبوط فزون تر است .

از آن پس روی با آن زن کرد و گفت ترا چه بر این گونه کلمات بداشت آن زن گفت کسان مرا و خویشاوندان مرا بکشتی گفت اهل و قوم تو کیستند گفت مردم برامکه هستند هارون خواست تا او را بیپاداش آن چیزی عطا کند آن زن راضی نشد و براه خود برفت .

و بقولی دیگر که صحیح تر مینماید چون آن زن آن کلمات را بگفت هارون از نخست پرسید کیستی ای زن گفت از آل برمك از آنکسان که مردان ایشان را بکشتی و اموال ایشان را ببردی و نعمت و نوال ایشان را مسلوب ساختی، و این روایت دوم مقرون بحقيقت است چه اگر هارون از آن زن نمیپرسید و آن جواب نمی شنید و بغض او را نمیدانست این کلمات را بتأویلی دیگر و تبيني غير مستعمل در نمی آورد در هر صورت حاضران بر فطانتهارون شگفتی گرفتند.

در ابن خلکان و سایر کتب مسطور است که چون خبر قتل جعفر و خذلان برمکیان در خدمت سفیان بن عیینه مکشوف شدروی بسوی قبله آورد و عرض کرد ،« اللهم إنه كان قد كفانی مؤنة الدنيا فاكفه مؤنة الآخرة »، بار خدايا جعفر بن يحيى مؤنة وامر معاش دنیای مرا کفایت میکرد تو باداش آن مؤنت و امور آخرتی

ص: 59

او را کفایت فرمای .

در اکرام الناس مسطور است چون هارون آن مصائب را بر جماعت برامکه فرود آورد و خانه ایشان را بتاراج سپرد و مردم بغداد را از زوال ایشان و بال رسید درون خاص و عام مجروح شد و بتفكر وتحير در آمدند و هر چند مردمان را از واقعه آل برمك اندوه فزون تر میگشت و تعزیت ایشان را آشکارا و پوشیده بر پای میداشتند هارون در برافکندن ایشان و آزار با نجماعت بیشتر مبا لغت مینمود و بر آن کردار یکه نا پسند جهانیان بود بر اصرار میافزود .

تا کار بدانجا رسید که از مردم بغداد هر کس نام ایشان به نیکی بر زبان میراند دچار رنج و عذاب و زنجير وزندان وعقاب میگشت بشدت هر چه بیشتر کسان را از تمجید ایشان منع میکردند تا کسی مآثر ایشان نگوید و بر یاد ایشان سخن نکند واین کردار بر مردمان دشوار میگشت و دشمنی خلیفه را بیشتر در دل می نهفتند و شاعران شعرها در خوبی آنها و بدی خلیفه بنظم می آوردند و ابو نواس چنانکه یاد کرده آمد از عباسه خواهر خليفه وعشق او بجعفر و بی گناهی جعفر برشته نظم در آورد و خلیفه از دیدن آن اشعار خشمش یکی بر هزار شد و بغدادیان در حیات هارون و پس از مرگ هارون به در توانائی زبان از مدح ومرثیه و تعزیت برامکه وظلم و جور و ناسپاسی هارون بر نبستند و پشت در پشت ممنون انعام و مرهون اکرام برامکه بودند .

طبری گوید از آن پس که هارون الرشید جعفر را بکشت و برمکیان را بر افکند مردمان از هر سوی زبان بروی دراز کردند و او را بدها و ناسزاها گفتند ورأى ورویت او را کژ خواندند و روش او را زشت شمردند و بر خرد او خورده آوردند وهمی گفتند این کردار او تا پایان روزگار او را زشت نام و نکوهیده فرجام ساخت چه تا جهان است جهانیان به انجمن داستان کنند که جعفر با خواهر رشید در آمیخت ورشید خونش بریخت و اگر خاموش شدی و دو حلال را با هم بآمیزش باز گذاشتی و بشکنجه و آزار ایشان خاطر نگماشتی این سخنان در میان نیامدی و جهانیان بهر

ص: 60

افسانه بر سر آندستان نرفتندی و نیز رشید از آن پس چندانکه بزيست روزخوش ندید و پستان عیش و نوش نمکید و خود هماره پشیمان بود چنانکه در فصول سابقه از سؤال عليه خواهر هارون و جواب هارون مکشوف افتاد .

مسعودی گوید بعد از آنکه رشید جعفر را بکشت و یحیی وفضل را جای در زندان ساخت و روزگار بر آنها سخت افتاد و از هر سوی بلائی و بلیتی ایشان را در بر گرفت فضل بن یحیی را این اشعار بر زبان میرفت :

الى الله فيما نالنا نرفع الشكوى *** ففي يده کشف المضرة و البلوي

خرجنا من الدنيا و نحن من اهلها *** فلانحن في الأموات فيها ولا الأحياء

اذا جائنا السجان يوما لحاجة *** عجبنا وقلنا جاء هذا من الدنيا

از وصول این مصائب مهیبه و نوائب عمیا که ما را در چنگی عقاب در سپرده بحضرت احدیت شکایت بریم و بدادار دادگر داوری جوئیم که دفع هر بليت و کشف هر مضرت بدست قدرت و مشیت اوست همانا از دنیا بیرون شدیم و حال اینکه در دنیا بر جای و باقی هستیم پس ما را نه در شمار مردگان و نه در زمره زندگان توان دانست اگر یکی روز زندان بان برای حاجتی بدیدار ما آید در شگفتی اندر شویم و همی گوئیم این مرد ازدار دنیا باین مکان که گورستان زندگان است بیامده است .

و مردم هرچه از این گونه شکایات از ایشان و آن بلیات را برایشان میدیدند بر بغض ایشان نسبت بهارون الرشید و یاس از حقوق شناسی او می افزودند وزبان ایشان در نکوهش او دراز تر میشد و هم مسعودی گوید چون رشید برامکه را بدست نکبت و پای ذلت در سپرد بیشتر اوقات این شعر میخواند :

ان سهامنا اذا وقعت *** لبقدر ما تعلو بها رتبه

و اذا بدت للنمل اجنحة *** حتى يطير فقددنا عطبه

کنایت از اینکه ما هر کسی را اندازه استعداد و قابلیت پرواز می دهیم

ص: 61

و چون بخواهد افزون از حد و قابلیت خود بپرد و از اندازه لیاقتش تجاوز کند دستخوش بلیت و هلاکت شود.

بيان توجه هارون الرشید

در تفحص و تفتیش اموال برامکه و سخت گیری برایشان

در اکرام الناس مسطور است که ابو نعیم بن عامر بن احمد که از جمله نزدیکان و پیوستگان برمکیان بود حکایت کند که چون هارون جعفر را بکشت و یحیی را با دیگر پسرانش بزندان نشاند، طمع در آن نهاد که از ذخایر ایشان خزاین خواهد آراست واسبابها واشياء نفیسه فراهم خواهد ساخت، چون اموال جعفر را تفحص نمودند از نقير و قطمير آنچه اورا بود در قلم آوردند نهصد هزار درم حاصل گشت و در خزينه فضل هزار درم بدست آمد و گمان خلیفه چنان میرفت که از يك نفر غلام برمکیان این مبل ها بدست می آید .

و چون در پژوهش ضياع وعقار و باغها و دهات و املاک ایشان بر آمدند بیشتری وقف محتاجان و مستحقان شده بود و چون دفتر اموال برامکه را از نظر خليفه بگذرانیدند تا بآخر بدید و برنجید و بخشم اندر شد و مير صالح خازن را که مولای یحیی بن خالد بود و بر پوشیده و آشکار خواسته و چیزهای خوب یحیی خبر داشت نزديك بخواند و غضبها براند و فرمود مال ما که زمین را از حملش گران کرده بود چه شد و عمل بن یحیی که توانگرترین مردم بغداد و اموالش از جمله برمکیان فزون تر است چه شد بایست نیکو وستيره خواسته ایشان را بنمائی وگرنه ترا بعذاب وعقوبتی بکشم که عبرت خلق عالم گردد .

صالح گفت آنچه امیر فرماید همین است ایشانرا اموال فراوان بچنك در آمدودولت و مکنت بسیار حاصل شد اما در چشم خلیفه روشن است و نیز بر حاضران و غائبان درگاه خلافت پوشیده نیست که برمکیان مردمان را چه مالها بخشیدند و چه نوازشها کردند و چه مالها در مصارف تجملات وعمارات و باغهائی که بر می آوردند

ص: 62

بکار بردند این چنین کسان را مال نقد از کجا میماند و آنچه داشتند از کم و زیاد ما چند نفر بندگان که خاز نان ایشان بودیم نوشته ایم اگر ازین پس از آنچه ما در قلم آورده ایم برافزون چیزی باشد یا دفینه یا ذخیره ای یا امانتی ظاهر گردد خليفه بفرماید تا ما را بسياست بکشند.

تا بعد از آن هارون باصالح گفت مادر یحیی یعنی یحیی بن جعفر همشیره رضاعی من پیوسته در میان اهل حرم با من منادمت مینمود و از حکایت و حدیث او مرا بسیار خوش آمدی نزدیکان من بجمله دانند که او را چه زرها داده ام و چه جواهر بخشیده ام و او سماحت و سخاوت نکرده است مال اورا نزد من بیاورید اما بدان شرط که یکباره حالت استیصال بروی مستولي نگردد و بنان و جامه حاجت نیابد چه من يك دفعه مال و خزانه خراسان بدو بخشیده ام چون تفتیش کردند چهار صد هزار دینار سوای جواهر و پیرایه بود.

هارون باین مقدار راضی نشد و از زنها و پردگیان و کنیزان پرسیدن گرفت گفتند صدقات و مبرات پنهانی وی بی اندازه بود شبها در خانه مساكين و درماندگان زرها میفرستاد و چنان میداد که هیچکس آگاه نمی شد که این زر و سیم را کدامكس فرستاده است بعد از آن هارون بفرمود تا گنجوران آل برمك را بزندان بردند و چند گاهی بازداشتند و چون چیزی حاصل نشد رها کرد .

و در آن چند مدت که اتباع وعیال و بندگان و پیوستگان آل برمك را جفا و آزار مینمودند مردم بغداد میگریستند مگر تنی چند از حاسدان و دشمنان ایشان که در آزار ایشان می کوشیدند خلیفه این معنی را میدانست و از محارم خود میشنید که بغدادیان از برانداختن ایشان در تعزیت و مصیبت اندر اند اما چون خوی وطبیعت پادشاهان است که جهانی را برانداز زد و خشم و اندوه ایشان عالمی را زیر وزیر نماید و بازگشتی در سرشت نیاورند بدانچه بدی کرده بود و خود میدانست آنان را آن گناه نیست که این عذاب کشند بر آزار ایشان می افزود .

ابراهيم بن مهدی گوید جماعت برمکیان مال بدادند و نام نيك خریدند

ص: 63

وجعفر را بستم کشتند تا چرا با خواهر خلیفه که بروی حلال بود در آمیخت و از اموال ایشان هزاريك آنچه گمان میرفت بچنگ هارون نیامد و جمله بزرگان بغداد ایشان را دعا ها و ثناها میکردند و با یکدیگرهمی گفتند که اگر ایشان آن اموالی که بدست آوردند ذخیره میساختند این وقت بجمله در گنجینه مأمون بن هارون فراهم بودی و ایشان را جزو بال فایده نبودی وزیانکار هر دو جهان شدندی اکنون که مال بدادند باینجهان نام نيك حاصل کردند و در آنجهان رستگار گردیدند .

بیان استفسار هارون الرشيد

احوال جعفر بن خالد را از عیسی پسر فیروز و ندامت هارون

در اکرام الناس از صالح بن سليمان مذکور است که گفت از شرابداران هارون بودم و شرابخانه او بدست من بود چون خليفه جعفر را بکشت مرا از كفالت آن امر معزول ساخت چه اورا معلوم بود که از معتقدان و مخلصان جعفرم وجعفر این شغل بمن داده بود و چند گاه که از آن حال بر آمد يك روزهارون مرا درون خلوت بخواند وجز چند تن خادم در حضورش نبود مرا پرسید که از تو سخني میجویم اگر دروغ گفتی از من رها نشوی گفتم از جان خود سیر نیامده ام که بر خلاف راستی گویم فرمود از درون و بیرون قبه هر کس ایستاده و نشسته زودتر برود .

بعد از آن گفت ترا بخداوند عز وجل سوگند میدهم راست بگویجعفر بن يحيی در کشتن من چه اندیشه کرده بود می خواست مرا بزهر یا به تیغ بکشد میدانم تو او را محرم بودی و البته ترا معلوم شده باشد گفتم بخدای ودین رسول خدای هرگز جعفر در این اندیشه نیفتاده بلکه در همه روزگار خود خلیفه روی زمین را مخلص وهواخواه بود، اگر بشنیدی خلق مشرق و مغرب در اندیشه آسیبی نسبت بخليفه هستند می خواستی جمله ایشان را پاره پاره کند د بالله الذي لاإله الا هو عالم الغيب والشهادة الرحمن الرحيم ، اگر هرگز چنین چیزی از جعفر شنیده باشم .

ص: 64

وقتی در سرای او و اسلحه خانه او سلاح زیاد دیدم بگمان اندر شدم که این چند سلاح که او فراهم کرده است در دل چه دارد در خلوت از او پرسیدم تووزیری این چند سلاح در سرای پادشاه زادگان در کار است تو با اینها چه کنی گفت از بهر آنکه اگرهارون الرشید رادشمنی سر بر آورد در خدمت رشید برم تا دشمنش را قلع وقمع نماید .

گفتم خلیفه در اندیشه تباهی تو است و تو برای دفع دشمنانش اسلحه جمع کنی؟ جعفر گفت و گند بپروردگار کعبه اگر هارون هفت اندام مرا از هم باز کند و مرا ریزه ریزه کند حق نعمتهای او را هرگز فراموش نکنم و پوشیده و آشکارا با وی خیانت نیندیشم و مرا و فرزندانش را بد نخواهم، هارون گفت من در مصلحت ملك داری او را بکشتم ای کاش نه این ملك و نه من بودمی نمیدانم بامداد قیامت با کدام روی در روی او بنگرم، لكن از مکارم اخلاقش بدان مستظهرم که فردای رستاخیز نیز با من در ستیز و آویز در نیاید .

بعد از آن گفت ترا بخدای عزوجل سوگند میدهم که تو خود از جعفر همين کلمات در حق من و فرزندانم بشیدی گفتم « بالله الغالب الكبير المتعال الذي هو يعلم السر والعلانية ، همین کلمات را که با تو بگفتم از زبان جعفر بگوش خود بشنیدم هارون بگریست و ناله صعب بر کشید و بسیاری جزع و فزع بنمود و آهسته آهسته نوحه نمود وهمی گفت « يا أسفي على جعفر يا أسفي على جعفر ، و چون از نوحه وزاری و تأسف خود بر آسود، دیگر باره شرابخانه خود با من گذاشت و هر چه در طی آن مدت از من گرفته بود فرمان داد تا از دیوان بستانم و مرا از مقربان و نزدیکان خود گردانید و گفت تو پاس دوستی جعفر بداشتی امیدوار شدم که حق نعمتهای مرا نیز نیکوبداری، بر خردمندان مکشوف است که حق شناسی عاقبت محمود دارد.

و در کتاب زینت المجالس مسطور است که مدت ده سال برمیگذشت که مزاج هارون بر آل برمك متغير گشت و همواره در صدد استیصال ایشان بود تا گاهی که مقصود خود را حاصل کرد یکی روزم سرور خادم که در خدمت خلیفه گستاخی داشت گفت

ص: 65

فرمان خلیفه در غرب و شرق جهان نافذ است سبب چه بود که در این مدت که خاطر خلافت مظاهر از برمکیان مکدر بود بدفع ایشان امر نفرمود؟

هارون گفت ای مسرور ده سال است که من از ایشان رنجیده خاطر شده بودم اما کسی که مهمات راجعه بایشان را كفايت بكند و بمشاغل ایشان مشغول تواند شد نداشتم و در این مدت جمعی را تربیت نمودم و بآن مرتبه رسانیدم که بتوانند کار برمکیان کنند آنگاه بدفع برامکه بر آمدم و اگر همانروز که خاطرم بر آن جماعت متغير شد ایشان را بر میکندم در امور مملکت اختلال میرسید .

و هم در آن کتاب مذکور است که اصمعی گفت مردی پیر و کهن روزگار از بقایای خواص بنی امیه در بغداد روزگار مینهاد هارون الرشيد بواسطه تجربت امور واصابت رأي و تدبیر که او را بود حرمتی بسزا نسبت با او مرعی میداشت بعد از استیصال برامکه نوبتی از او پرسید بنی امیه بخلافت اولی بودند یا ما پیر عالی تدبير گفت شما ، رشید اورا سوگند بداد که مداهنه مکن .

پیر گفت شما در اصل و نسب برایشان رجحان داريد لكن بنی امیه هرگز نهالی را که بدست خود مینشاندند بدست خود از بن بر نمیکندند و بنیانی را که خود مینهادند خودشان ویران نمیساختند و شما چنان می پندارید که چون مردی دانا را تربیت نمائید و کلیه مهمات آنام و فتق ورتق امور بدست او گذارید چون بروی خشم گیرید باستيصال او مبادرت جوئید و دیگری را بجایش نصب کنید کار آن مرددانا از شخص دوم چنانکه باید بر آید و هیچ رخنه در دیوار استوار کشور راه نکند ؟

و اما این معنی غلط محض است نه از روی کفایت چه عبدالملك بن مروان حجاج بن یوسف را تربیت نمود و بیست سال زمام مهام آنام خود را بدو دادو چون عبدالملك در گذشت و پسرش ولید بنشست همچنان بعزلت حجاج رضا نداد با اینکه آن هر دو خلیفه دشمن جان حجاج بودند اما برای مصلحت ملك و برای اینکه پرورده و بر کشیده خودرا مستأصل نباید ساخت وی را بحال خود بگذاشتند .

چوب را آب فرو می نبرد دانی چیست *** شرمش آید ز فرو بردن پرورده خویش

ص: 66

وشمارا چون خشم فرو گیرد درختی را که مدتها بتربیت آن رنج برده اید تا بارش بكاز آمده و نوبت منقعت اثمارش رسیده از بن وریشه بر آورید و بجای آن نهالی بر نشانید و تصور شما بر آن است که ازین نهال همان بار توان خورد که از آن درخت کهن حاشا و کلا .

هارون چون این سخنان بشنید خاموش شد و پیر بیرون رفت ورشید با من گفت ای اصمعی بشنیدی که این مرد جهان دیده چه گفت گفتم ای امیر وی خرف شده است و در حالش اختلال افتاده نداند تا چگويد. رشید گفت خرف توئی که در میان حق و باطل فرق نمیگذاری این سخنی بود که ببایست با آب زر بر نوشت اگر پیش از این این سخن از وی بشنیدمی هرگز باستیصال برمکیان نمیپرداختم، اکنون این راز را بپوش که اگر از دیگری بشنوم بكشتن تو ناچار گردم عجب که هارون ندانست این کردار مزید علت خواهد شد.

حکایت فرامت هارون الرشید

از بر افکندن بر امکه ومكالمات او با ابوالحسن علوی

در اکرام الناس از ابوالحسن محمد علوی مذکور است که چون خشم و اندوه هارون چیر کی گرفت و دیده عقل او را غلبۂ جبروت فرو پوشید دیده و دانسته برمکیان را بلكه ملك و مملکت خودرا برانداخت، روزی در حالی نژند و روانی در مند وخاطری اسف آمیز واندیشه حسرت انگیز با پریشانی و پشیمانی نشسته و جرعه های حسرت و ندامت باندرون میکشانید ناگاه من در آمدم مرا بشناخت و نزديك خواست و پیش روی خود بنشاخت و بمحاوره و مکالمه پرداخت و تنی چند راکه حضور داشتند بطرفی متفرق ساخت دانستم میخواهد مجلس را خالی کند و با من رازی سر بسته را بر گشاید و بصحبتی آغازگیرد .

را چون ساعتی بر شد و جز من دیگر کس نماند گفت مجلس را از آن از حاضران بپرداخته ام که با تو سری در میان نهم چه میدانم مردی نیکو و راستگو وسره مرد

ص: 67

و دانشمند وزیر هستی پوشیده مرا پوشیده بخواهی داشت و در زیان نخواهی کوشید که تو حق شناسی وحق اولیای نعمت را نیکو دانی.

خدمت کردم و گفتم ای امیر چنان سخن بگوی که خردمندان وتیز فهمان به نیروی درایت و فراست نتوانند بان پی برند خداوندان تجربه و کیاست بر درگاه خليفه حاضراند چون کیفیت خلوت بشنوند صد گونه قياس در کار آورند و از کمال زیرکی و فطانت و فراست احوال آنچه را که امیر المؤمنين با من بخلوت فرماید بیرون آرند و پیش از استماع در میان مردمان شیاع دهند خلیفه گفت من چیزی با تو خواهم گفت که هیچ دانائی بدستیاری عقل و توانائی هوش نتواند بدان پی برد .

سپس گفت ای سید وای عم زاده من هیچ نگران شدی چه خطائی کردم و چه بغلط رفتم و در پایان کار چشم نینداختم و از ازدحام اندوه و کینه ورشگی و دشمنی کسانی را که روز گار کشور من بدیشان استوار و کارهای من بدیشان با بهار و پایدار بود بآسان تر چیزی برانداختم و جماعت برمکیان را بدون اینکه در نگی در پندار نمایم از بیخ و بن بر آوردم .

و این هنگام در کشورهای من از هر سوی رخنه ای در افتد و مرا زیان رساند که اگر خواهم آن در بر بندم جز بجنبش خودم نتوانم و ازین پیش شوری اگر برخاستی و چیزی تازه در کشور روی نمودی ، در کنار جویبار و پهلوی یار گلعذار باده خوشگوار بخوردم و آن فتنه بیدار از یمن تدبیر ایشان سر بخواب میکشید و گرنه یکی از ایشان را می فرستادم و از آن کار بر می آسودم.

ای علوی نگران هستی که در این کار سالها بیندیشیدم هم در پایان گروگان خشم و غضب شدم و چنان ناکردنی را پای در نهادم و چون یکی از ایشان را بکشتم صلاح در برگشتن از رأی خود ندیدم و همه را برانداختم تاخلق بر نادانی من و خطای من حمل نکنند و ایشان را بصواب ومرا بخطا نشمارند و اکنون از آن حال پشیمان و حیرانم که نمی دانم کار ایشان با چه کسگذارم بگوی تا چه میگوئی

ص: 68

ورأى بر چه میآوری ؟

گفتم خلیفه خود میداند آنچه برفت باز نتوان آوردن و پشیمانی را سود نباشد گذشت هر چه گذشت ، اگر مصلحت افتد فضل بن ربیع را چون باکفایت و درایت و پرورش یافته خاندان شماست و انواع حقوق بر گردنش ثابت است و از او بر این درگاه لازم، خدمت وزارت بدو تفویض شود گویا بیرون از صلاح و صواب نیست ؟

هارون گفت، ای سید ترا صاحب رأي، ودرایت میدانستم اینقدر میدانی که چون کاری را که از چنان کسان سلب کنند بکسانی باید داد که در همه چیز از آنها بهتر و مهتر باشند تا قول و قلم او در میان خواص و عوام عالمیان اعتباری گیردوازين حیثیت در فضل بن ربیع چیزی را مشهود نمی بینم نه خيلخانه و خاندان انبوه دارد ونه بمكارم اخلاق معروف است و نه بسخاوت وسماحتی مشهور تا دلهای جهانیان بسویش گرایان گردد و نه در هنرمندی درجه کمال و سر آمد یافته که بدان معتبر شود نه دارای چنان فكر صائب و رأي سلیم است که بدان جهت ذاتش را شرف باشد .

تو میدانی او درم و دینار را از صدشرف بالاتر دارد و حرص و حسدی بروی

غالب است که اندازه ندارد تو او را از من بهتر نشناسی ومرا اندوه از این است که وی از آن ما میباشد لكن این چنین کسان را بزرك ساختن و بجاه و مال سر افراز کردن غرض ملك حاصل نشود ومرض مملکت زایل نگردد، پادشاهان بزرك گفته اند اشغال خطيره ومصالح بزراء بکسانی باید داد که این شغل و مصلحت بذات او شرف گیرد و از قول او غرضی فزاینده حاصل شود و آن شغل بوجود او بزرك ومشرف گردد و چون ازوی بستاند همچنان خمول ومحتشم بماند .

ومن همی خواهم فضل را وزارت دهم چه او را با این معانی و شرایطی که بر شمردم دشمنی برمکیان بدل اندر مکان آورده است اما میدانم که آن کارها که از ایشان ساخته است صد يك بلکه هزاریکش از وی بر نیاید و شغل من از اعتبار و احتشام

ص: 69

خواهد افتاد و فرمان و امر مرا رونقی نخواهد ماند، دریغ از این مشاورت کردن من با تو و محرم داشتن ترا در این کار، من خدمت وتواضع بردم و گفتم اندازه دل من همین بود که گفتم .

و چون خليفه سخن تمام کرد در حال فضل بن ربیع در آمد و عرضه داشت که جمله لشگر با پسران سلیمان کرد آمده و پسران سلیمان عرضه داشتی دارند که جدو پدر مرا خلیفه نیکو بداشت ودر ترقی احوال ما بسیمیا لغت ورزید مگر ما ایشان را بکار میآمدیم و امير المؤمنين را بکار نمائيم الحال خليفه مارا دستوری دهد تا ماترك چاکری دارالخلافه گیریم و بر سر کار خویش رویم و زمین پاره ای که داریم گرد زراعت آن بر آئیم که مرا بر این طریق که خلیفه میدارد خرسند نه ایم وخوشنود نیستیم .

من بأن جماعت گفتم این چنين عرایض را در مقام فرصت بباید بعرض رسانید و این خلیفه در خلوت بیاسوده است گفتند لاوالله همين زمان این پیغام را بخليفه باید برد که فرصت از دست میرود چون ایشان چنین گستاخ سخن کردند من خواستم بفرمایم تا سر از تن پسران سلیمان کرد بردارند که در سرایتان فسادی می بینم ایشان را چه محل و مقام است که لشگر برایشان گرد آید و این چنین گستاخی کنند و اینگونه پیغام بحضرت خلافت فرستند .

ابو الحسن علوی میگوید هارون سوی من بدید یعنی حد عقل و حدکار فضل بن ربیع بدیدی .

بعد از آن با فضل گفت نزد ایشان شو و پیغام من برسان و بگوی هیچ شبهتی نیست که در باب شما تغافل شده و تقصیر بسیار کرده ام و شما را در رنج داشته ام و مرا با شما حاجت بیش از آن است که جد و پدر مرا با شما بود ازین سبب معذور دارید من ازین پس در کار شما غمخوارگیها کنم و شما را بآسایش و راحت رسانم، من جميع الوجوه خاطرها آسوده دارید که عذر تقصيرات گذشته را میخواهم.

فضل بن ربیع گفت این چنان مردم سرتاب را این چنین پیغام نرم چه باید

ص: 70

خلیفه را اندوه بگرفت وفضل را بدشنام در سپرد و گفت ترا چه محل باشد که آن چه من بفرمایم تو بر آن کار اعتراض کنی و حکمت در همان است که من بفرمودم و تو ندانسته بجواب مشغول شوی . آنچه ترا گفتم به ایشان برسان.

چون فضل بازگشت خلیفه روی سویمن کرد که حد عقل ودانش ورأى فضل ربیع را بدیدی این چنین کسان را بجای جعفر و یحیی اشارت میکنی در این اثنا فضل بن ربیع باز آمد و گفت آن پیغام را با پسران سلیمان کرد و سران لشگر وسرهنگان برسانیدم همه سران از اسب فرود آمدند و سر برزمین نهادند و امیدوار گشتند و گفتند ماهمه بندگانیم اگر خلیفه ما را نیکو بدارد از خدایتعالی صواب یابد و اگر ما را نیکو پرورد تا زنده ایم جان خویش فدای او سازیم، همه خوشحال و خرم بخانه خود برفتند .

وچون فضل بن ربيع از حضور خليفه بیرون شد رشید روی با من آوردو گفت کاری را که بتوان بسخن نرم و تنعم بر آورد وفتنه را فرونشاند بر افزون از آن کردن محض احمقی است، اگر من برأى فضل کار میکردم چندین خون میریخت آیا پایان کار هم بکجا انجامیدی .

ومن در تاریخ عجم خوانده ام انوشیروان از خواجه بزرگوار بزرگمهر پرسید چیست زنان را که اگر با سخن خوش با ایشان در میان آیند خوشتر دارند تا ایشان را خواسته بخشند بوذرجمهر گفت زنان را خرداندك باشد و در مال ومقاصد مال نمی توانند رسید وچون در سخن خوش يك نوع لذتی است در حال فریفته شوند کسری اورا بزه و آفرین گفت و بنواخت.

آنگاه هارون با من گفت آشکارا نمودی که مرا از آوردن اینگونه داستان چه اندیشه بود؟ گفتم بدانستم گفت بگو گفتم لشگر بسخن خوش آرام وشادمیگردد و افزون بر آن ازچه باید کرد و انگشت در سوراخ بلا از چه باید انداخت، و بعداز طی این سخنان فرمود روزی در شکار سوار بودم جعفر برمکی در پیش روی من ميرفت ناگاه در آن میان از گناهان وزشتکاریهای اومرا یاد افتاده اندوه وخشم بر من چيره

ص: 71

گشت در پندار بگذرانیدم که باشد این گردن سطبر را با تیغ جدا سازم .

در این اندیشه دلم خوش گشت و مرا خنده بیفتاد جعفر باز پس نگریست آن خندیدن بیجای در من بدید و آنچه مرا بدل اندر افتاده بود بهوشیاری دریافت و مرا گفت خلیفه بدون اینکه چیزی شگفت خبر بنگرد چه می خندد گفتم از سخنان لاغ وشوخ كنيز كان شوخ که در خلوت بشنیدم بدلم در گذشت.

جعفر گفت در دل مبارك امير المؤمنين بر گذشت که جعفر گردنی سطبر پاکیزه دارد همی خواهم از تن جدا گردانم ای خداوند و و لينعمت از اینگونه اندیش براندیش که من خود بیگناهم از خدای بپرهیز و خون من بیگناه مریز خدای پوشیده دان گواه است که گناهی ندارم و درخور شمشير خليفه نيستم، من از نیروی ادراك وروشنی ذهن وصفای پندار جعفر سر گشته بماندم .

اکنون ای علوی بگوی کیست که آنچه دیگری را در پهنه پندار پدیدار آید بذهن روشن خود آنرا دریابد و چون این داستانها بپایان آمد وروز به نیمه پیوست مرا در آن سخنها و داستانها که بگذشته وصیتهای فراوان نهاد و از آن نشستنگاه برخاستن گرفت. و ازین پیش در فصلی که بحکایات فراست جعفر نظر داشت باین گذشت هارون در شکار گاه با اندك تفاوتی اشارت رفت.

صاحب کتاب مذکور می نویسد اگر مردمان خردمند دوربين دور اندیش در چنین داستان اندیشه را کارفرمایند فواید بسیار در امور ملکی ومصالح جهانداری و رموز شهریاری روشن گردد و از آن رأی های روشن و سر گذشت گذشتگان نوشت جهان در نوشتگان سلاطين ووزيران ودبیران در رونق جهان بیفزایند و بدانند از اندیشه های خام پادشاهان ورای های بی اصل و اسلوب وزرای روزگار چه خرابیها در صفحه زمین بیفتد وروزتا روز بر ویرانی جهان و بی سامانی جهانیان بیفزاید. و هم صاحب کتاب در مقام دیگر که از نکبت بر امکه و تغيير مزاج هارون سخن میراند میگوید آنچه هارون با برمکیان بپایان برد طالبان جاه و خواستاران خواسته و مناصب را پند نامه ایست تا اندازه کار خویش بدانند و چندان دست و پا دراز نکنند

ص: 72

کمر آسایش از میان نگشانید و خود را از همه روی وهمه سوی پرورده نعمت و بر آورده خدمت پادشاهان دانند، چه بسیار افتد که پادشاهانرا برای مصلحت ملکی رعایت حق خدمت از میان میرود در جای خشم خرسندی و در جای خرسندی خشم گیرد .

بیان پشیمانی هارون الرشید در برانداختن برهمکیان

و پدید آمدن فتنه ها در ملك ورهائی ایشان

جماعت برامکه را که بنام ایشان اشارت کردیم بطوریکه در عقد الفريدوا بن اثير و كتب دیگر یاد کرده اند و از مشاهیر ایشان در حال انقلاب ایشان مسطور نموده اند باین صورت است: يحيى بن خالد ابوعلي وزير كبير و سلیمان بن برمك عم يحيي چنانکه ابن اثیر در ذیل وقایع سال یکصد و شصت وسیم اشارت نموده است ابو العباس فضل بن یحیی امیر بی نظیر، ابوالفضل جعفر بن يحيی دبیر عدیم النظير و دیگر محمد بن يحيی ودیگر موسی بن يحيی و دیگر محمد دیگر خالد پسرهای وی . انا ابن خلکان در وفیات الاعیان در ذیل احوال خالد بن عبد الملك زیات مینویسد که عبدالرحمن عطوي و بقولی ابو نواس این شعر را در مدح محمد بن عمران بن موسی بن يحيى بن خالد برمکی گفته است :

ان البرامكة الكرام تعلموا ***فعل الجميل و علموه الناسا

كانوا اذاغرسو اسقوا واذا بنوا *** لايهدمون لما بنوه اساسا

واذاهم صنعوا الصنايع في الوری *** جعلوا لها طيب البقاء لباسا

فعلام تسقيني و انت سقيتني *** كاس المودة من جفائك كاسا

آنستنی متفضلا آفلاتری *** ان القطيعة توحش ايناسا

وازین داستان معلوم میشود که موسی را پسری عمران نیز بوده است و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الأدب احوال ابن زیات مذکور شد.

بالد أبو الفرج اصفهانی در جلد هیجدهم أغانی درذیل احوال عریب مغنیه مشهور که در انواع فضل و کمال و حسن و جمال وضرب و صنعت نظیر و عدیل نداشت مینویسد

ص: 73

مادر عریب فاطمه نام تیمیه ام عبدالله بن يحيى بن خالد بود وجعفر بن يحيى فاطمه را ازام عبدالله برای خود بخواست و تزویج نمود و در سال یکصد و هشتاد و یکم هجری عریب ازوی متولد گشت و چون جماعت بر امکه معزول و مقتول ومنهوب شدند عریب را که دختر کی خورد سال بود بدزدیدند وعريب نود و شش سال در جهان بیائید و در بلاغت و فصاحت و اندام با پدرش جعفر همانند بود جخطه برمکی گوید روزی با شروین مغنى وابو العبيس مغنی نزدعريب شدیم عريب مرا نشناخت شروین گفت وی جوانی از اهل بیت خودت میباشد وی پسر جعفر بن موسى بن يحيى بن خالد است . انشاءالله تعالى احوال عریب در ذیل احوال متوکل عباسی و مقامات دیگر مشروحاً مذکور خواهد شد و ازین پیش در ذیل مجلدات مشكوة الادب احوال ابی الحسن احمد بن جعفر بن موسى بن يحيى بن خالد بن برمك مسطور شد .

وابوالعباس قاضی شمس الدین احمد بن ابراهیم بن ابی بکر بن خلكان بن بارك بن عبدالله بن شاكل بن حسين بن مالك بن جعفر بن يحيى بن خالد برمکی صاحب تاریخ وفيات الاعیان نیز از بر امکه است و نیز چنانکه در تذکره های شعراء مینویسند حکیم علی بن قلوع مکنی بابی الحسن سیستانی متخلص بفرخی از شعرای نامدار روزگار سلطان محمودغزنوی این قصیده را که مطلعش این شعر است در مدح خواجه ابوالحسن بن فضل برمکی میفرماید :

پیچان درختی بار آن نارون *** چون سرو زرين برعقيق يمن

نازنده چون بالای آن زادسرو *** تا بنده چون رخسار آن سیم تن

و نیز در ذیل قصیده دیگر می نویسد در مدح خواجه ابوالحسن علی بن فضل می فریاید :

بجان تو که نیارم تمام کرد نگاه *** ز بیم چشم رسیدن بر آن دو چشم سیاه

الى آخر هما. اما باید دانست این خواجه مذکور نه آن است که فرزند امیر فضل بن یحیی برمکی باشد زیرا که چنانکه نوشته اند وفات حکیم فرخی در سال چهارصدو بیست و نهم هجری بوده است و این وقت قریب دویست و چهل سال از مرگ

ص: 74

امیر فضل بن يحيى بن خالد برمکی بر گذشته است پس این خواجه ابوالحسن برمکی از نتایج یحیی بن خالد برمکی است والله اعلم

ودیگر عبدالملك ودیگر یحیی و دیگر خالد پسران جعفر بن یحیی و دیگر العاصی ودیگر مزید ودیگر خالد و دیگر معمر پسران فضل بن يحيى ودیگر یحیی ودیگر جعفر و دیگر زید پسران محمد بن یحیی و دیگر ابراهیم و دیگر مالك و دیگر جعفر و دیگر و دیگر معمر پسران خالد بن یحیی و دیگر شد بن خالد برادر یحیی بن خالد است و در عقدالفرید که باین اسامی اشارت کرده است ازموسى بن يحيى بن خالد نام نبرده و بجای آن خالد را یاد کرده است اما موسی بن یحیی از آن بر تر است که نام برده نشودو اگر یحیی را خالد نام پسری بوده است حالات او وجلالت مقام او مانند این چهار پسر نیست چنانکه شاعر گوید:

اولاد يحيى بن خالد وهم *** اربعة سيد و متبوع

تساماته الخير فيهم اذا سئلت بهم *** مفرق فيهم و مجموع

چنانکه مسعودی دی گوید هیچکس بمقام ومنزلت پسران یحیی نرسید نه فضل بن یحیی را در جود و نزاهت نه جعفر بن یحیی را در کتابت وفصاحت نه محمد بن يحيى را در سروروعلوهمت نه موسی بن یحیی را در باس و شجاعت، واحوال ومجاری اوقات ایشان در تواریخ مسطور است و نیز چنانکه مذکور شد گفته اند .

اولاد يحيى اربع كالاربع الطبايع *** فهم اذا خبرتهم طبايع الصنايع

چون هارون آن جماعت را برافکند روزگار عیش وعشرت و صفای سلطنت ومملكنش مکدر و خطای او در جفای ایشان مصور گشت و گاه بگاه چنان پشیمانی بروی چیره میشد که از کردار نا بهنجار خود با محارم خود تذکره می نمودو اگر پاره مفسدان و دشمنان آل برمك برای اینکه دیگر آن جماعت بر سر کار نیایند از مساوی ایشان سخن ميراندند هارون دیگر گون میگردید و آشفته و خشمناك این بیت را قرائت می نمود .

اقلوا عليهم لاابا لا بيكم *** من اللوم اوسدوا المكان الذي سد وا

ص: 75

پدر و جد و مادر شما را مبادا تا چند از برمکیان بدگوئید و ملامت کنید یا از گفتار خود بر کنار شوید یا آن تدابیر حسنه و افعال سعیده که ایشانرا در رموز ملك داری بود بکار بندید ، کنایت از اینکه در این مدت آنچه باید در کار ایشان فساد کنید کردید تا ایشان را از میان برداشتید و خود در مکان ایشان بنشستید و آنچه ایشان کردند هزاریکش را نتوانستید پس دیگر این سخنان ملامت آمیز و این بدگوئیها از چیست خاموش گردید و از کردار خود شرمسار باشید .

در اکرام الناس مسطوراست ابو محمد عبد الله بن لابرى مؤلف اول این کتاب میگوید روزی در مجلس عقلاء وادباء حضورداشتم جوانی که از اهل فضل و بسی خود بين بود نیز حاضر بود، دو حکایت ازین کتاب قرائت کردم آن جوان فضول روی با حاضران آورده گفت این حکایات که در این ترجمه آمده است شما را باور می افتد؟ جوانمردی گفت حکایات کرم ایشان از آن مشهور تر است که انگار توان کرد و یا ظن کسی را زحمت برسد مگر تورا از کرم این جماعت بهره نیفتاده است اگر ازین بیشتر هم باشد باور باید کرد، مردمی بزرك بوده اند و خراج خراسان و آذربایجان و بیشتر عراق بدست ایشان میرسید و خلق را بوفور احسان شادان میساختند، مانند این جماعت در جود و سخا در جهان نیامده است و اگر بعضی کسان بخشندگی داشته اند متکبر وزفت بوده اند من خود تمنا دارم که چندانکه بتوانم در همین حال بیچارگی بنوازش بیچارگان بپردازم تا چه رسد بان مردمی که جواد و دارای چنان بضاعت و استطاعت و اندیشه آزاد بوده اند و اگر خلیفه ایشانرا بر نیفکندی مآثر ایشان بیشتر روی زمین را در سپردی، دیگران در پاسخ آن فضول گفتند شخص بخيل چون در خود همه امسالك بيند سخاوت اسخیارا یاد نکند و باور ندارد و اگر بشنود منکر شود چنانکه اهل معقولات معجزات انبیا را چنانکه باید تصدیق ندارند و بقياس و تشبیه میروند، یحیی را سه پسر بوده اند یکی فصل دوم جعفر سوم متل از یحیی سخاوت بسیار یاد کرده اند و از فضل دو چندان و از جعفر با آن همه فضایل وسخاوت کمتر از پدرش یحیی نوشته اند و از محل چندان روایت و نقلی نیست با اینکه

ص: 76

ثروت و نعمتش بیش از ایشان بود و ایشان همت عالی و کرم ذاتی داشتند و بقدرت وزارت مہتری وسروری عالم را بدست آوردند .

هر ثمة بن اعين گويد خليل بن هيثم مردی کم دانش بود وفصاحت و بلاغتی در خور نداشت در ایام محنت برمکیان ملازمت و خدمت ایشان را کردی و این معنی در بغداد مشهور بود که بر امکه در فضل و بلاغت وعلم وفصاحت نظیر ندارند و اغلب مقربان آستان خلافت از صحبت ومجالست ایشان مؤدب ومهذب شدند و هر کس در صحبت ایشان روز بردی در میان مردمان معتبر شدی و هیچ شرف و بزرگی را از آن برتر نمی داشتند که در حق کسی گفتند وی چندین گاه در خدمت وصحبت برمکیان روزگار نهاده و از حضور ایشان بهره ها برده است چه ایشان در مکارم اخلاق ضرب المثل آفاق بوده اند پس خداوندان بصائر و اخلاق غریزی را واجب است که مردمان نیکخوی و جواد خیر خواه را در هر زمان و هر طبقه یاد کنند بدعای خیر شاد گردانند و نیز عواقب نيك مآثر پسندیده را بنگرند خود نیز پیشه سازند تا خالق و خلق را بر خود دوست سازند.

ناصر بن خلیل که یکی از مورخان عهدهارون بود گوید در آن ایام که هارون در کرت اول از ری بازگشت و ببغداد اندر آمد وعلی بن عیسی بن ماهان را از بلخ بیرون کرده بود تا دفع دشمن کند وعلی بهزیمت گریخت اگر هارون اورا دریافته بود پاره پاره میساخت اما نشان پسرش ابوالقاسم بن علی را دریافت و اورا بگرفت و بکشت و بسبب ظلم على بن عيسى تمام ملك خراسان پر آشوب و در آسیب شد و چنانکه یحیی و جعفر بگفتند فتنه های عظیم برخاست، هارون دیگر باره آهنگ خراسان کرد و فضل و سهل را وزارت داد و او را پیشتر از خود روانه داشت و در این مدت فضل ويحيى را فراوان یاد همی کردو اور اطلب میکردو هر وقت فضل بن ربیع را میدید او را بدشنام در میسپرد و از کرده خود اظهار ندامت می نمود .

و نیز در اکرام الناس مسطور است که مسرور خادم میگفت از شدت، اندوه و ندامتی که هارون را در برانداختن برام که وقتل جعفر نمایشگر و روز تاروزفزون تر

ص: 77

میشد مرا بیم همی گرفت که مبادا بناگاه در آن احوال اضطراب مرا بکشدو گوید توجعفر را بکشتی و از آن هنگام که جعفر راسر بریدم آب خوش نخوردم و بهر زمان که سوار میشدم میترسیدمی که خلق بسبب شدت دوستی و مهری بر امکه داشتند مرا سنگسار گردانند ومن نیز میدانم که هيچيك از پادشاهان جهان در کشتن کسی این چند پشیمانی نیافت که هارون در کشتن جعفر بیافت چه بعد از کشتن جعفر بلاها بروی بیارید و در ملك خللها و آشوبها زائید و در این وقت تأسف و پشیمانی سود نداشت، و در هر وقت حادثه در ملك بيفتادی هارون باجگر پرخون بآواز بلند می گفت اگر امروز شغل وزارت با برمکیان بودی چنین نشدی و چنين خلل در دیوارملك راه نساختی، از آن تاریخ که بر امکه را برافکند هارون را يك روز خوش نصیب نشد و تا پایان عمر اندوه و پریشانی بروی چنگ در افکند و رنجور و دیوانه شد چنانکه در همان رنجیدگی رنجور و چنگال مرك مزدور گشت، بساسران و بزرگان جهان سر بطغيان بر آوردند و راه عصیان در سپردند بسا فرمانگذاران باژی ((1)) که می سپردند باز گرفتند بسا همسایگان پای در حدود مملکت در آوردند و از زمین او متصرف شدندو بسا دلها که ازوی زخمين واندوهگين شد.

وچون طاهر ذواليمينين استیلا یافت و بعد از مرك هارون بامر پسرش مأمون عد امین را که اشرف وارفع و اعز اولاد هارون بود بکشت بغداديان بيك زبان گفتند که خون جعفر کار گر شد همانطور که هارون اورا بی گناه بکشت طاهر نیز امین را بيك ناگاه بدون گناه بکشت وماجرای هارون و برمکیان نیز پند نامهعبرت آميز خلفا وسلاطین و پادشاهان جهان است تا کارها باندیشه کنند و برای چیرگی خشم و اندوه فرمان بسیاست ندهند که این سبب بر افتادن ملك ودولت، ایشان و بد نامی تا آخر زمان خواهد گشت، و نیز نوشته است چون هارون در تفحص اموال بر مکیان بر آمد و چندانکه توانست ایشانرا بیازارید و همه را بکاوید و چیزی

ص: 78


1- یعنی باج و خراج .

چنانکه در پندار داشت پدیدار نشد از آن حالت خشم و ستیز برست و بجانب مهر و عطوفت پیوست و یحیی و فضل را از بنديخانه بیرون آورده و بفرمود ایشان را در خانه ای گشاده بدارند و چیزی برای مخارج ایشان بعلاوه پاره اسباب فرستاده دست از آزار ایشان بیکباره برداشت، اما چون آن جوانمردان محنت و جفای روزگار بسیار دیده بودند در همان نزدیکی با نام نيك بحضرت پروردگار شتافتند .

احمد بن حسین گوید از خلیل بن هیثم چنين شنیدم که هارون الرشید فضل برمکی را رنج بسیار رسانید و افزون از آنچه بر مکیان نوشته و صورت داده بودند دانگی و در میدیگر حاصل نشد، اینوقت هارون از اذيت فضل بن يحبی ندامت گرفت و با بزرگان عباسی گفت اگر میدانستم که ازین جماعت مالی حاصل نمیشودھر گز فضل رانر نجانیدمی که او برادر رضاعی من است و اینکه جعفر را کشتم و ایشان را از جای بر آوردم بر حسب تقاضای امور مملکت است و چون صلاح مملکت پیش آید نمیشاید مجا با جست، پس بفرمود تا یحیی وفضل را از آن محبس بموضعی دیگر که بهتر باشد تحویل دهند وزرودرهم والبسه نفیسه برای ایشان برند و در امور معاشیه و لباسيه ایشان نيك بنگرند در این اثنا که فضل را از آن زندان دیگر مکان میبردند شخصی از عوام در کوچه ایستاده بود چون برفضل بديد گفت یزدان را سپاس که ما برمکیان را در روز بلاومحنت بدیدیم، پس روی خود سوی فضل آورد و گفت چه نیکو باشد. که نعمتهای شما روی بزوال نهاد. پس از آن باسمان نگریست و گفت بار خدایا تو بر همه چیزها قادری و توانا، ترا بدین نعت شكر ومنت گذارم که بر این گونه دیدار فضل شادمان ساختی چون فضل اینگونه سخن از آن ناجوانمرد بشنیدوشادی او بدید در نهایت تافتگی بر آمدو بگریست و خلیل بن هیثم حاضر بود از دنبال فضل و یحیی بر گونه اندوه زدگان میرفت و هر گاه نظر در ایشان میانداخت زار زار میگریست و چون فضل را از ناسزای آن ناسزاگو بگریه اندر دید پیش دوید و گفت ای بزرك و بزرگی زاده از چه روی از گفتار این نابهنجار در اندوه شدی؟ فضل گفت ای برادر کرم کن و آن بزرك را بگو ترا از من و یا پدر من و یا برادر من چه رنج و زحمت

ص: 79

رسیده است که در چنین حالت باما ببدی اندر شدی و جفا کردی و ناسزا گفتی و از بر افتادن ماخدای را شکر میگذاری، اگر معلوم نمود که اورا ضرری رسیده است از بهر خدا اورا خشنود کن وهرچه در این روز از زر وسیم و جامه بما رسد بجمله اورا بده تا ازما راضی گردد، خلیل بن هیثم گويد من بازگشتم و با آن شقی گفتم ترا از برمکیان چه رنج رسیده است که چندین ناسزا به روی فضل بگفتی مرا بگوی تاتورا راضی کنم و آنچه از تو گرفته است با تورسانم، مرا فضل از آن بتو فرستاده است که از تو برای او بحل طلبم. آن بی فرهنگ جواب داد مرا از برمکیان هیچ وقت جفائی نرسیده است اما از کسی شنیده بودم که ایشان زندیق و ملحد هستند و این کلمات را در حمیت و حمایت اسلام گفتم .

گفتم ای بنده ناسپاس مگر این حال بر مسلمانان پوشیده است که ایشان ترویج اسلام کنند، چگونه این نسبت بایشان توان داد این چند خیرات و حسنات که ایشان در روزگار کردند هیچکس را در جهان بخاطر نیست و هر چه کردند بامید رحمت پروردگار است اگر ایشان مسلمان نبوده و اعتقاد نداشتند و بالحاد وزندقه ميرفتند این همه اوقاف برعلما ومشايخ وسادات از چه روی کردندی و اگر ایشانرا بلایی رسیده باشد انبیاء و اولیاء را هم رسیده است و این هم دلیل بزرگی ایشان میباشد، خلیل میگوید چون بازگشتم و فضل را آن قصه باز گفتم فضل شاكر و خرسند شد وروی سوی آسمان کرد: خداوندا این شخص بدون تحقیق براي حميت اسلام این سخنان بگفت من از وی در گذشتم تو نیز او را برای مانگیر و برای اینکه این گفت او را اجر جزیل عطا کن، خلیل میگوید من از دیانت و امانت و حلم و كرم فضل در عجب شدم و با خود همی گفتم آیا چنین مردی با این فضایل در جهان خواهد آمد.

محمد بن محمد حکایت کند که مرا در خدمت برامکه اعتباری تمام بود در آن زمان که هارون الرشید جای در رقه داشت مرا طلب کرد چون بخدمتش رفتم در کوشکی بود که آنرا كوشك سفيد گفتندی، نماز پیشین مرا نزد رشید بردند و او

ص: 80

خوب میدانست که من پرورده نعمت و دولت آل برمك هستم و در این وقت بر امکه را در رقه در بند کرده بود، من ازين طلب بترسیدم که با من چه خواهد کرد و چه خواهد گفت، چون در حضورش در آوردند زمانی بر گذشت ومن ايستاده بماندم و او بر پشت خری مصری سوار شد و در صحن آن كوشك گردش و تماشا میکرد ومن در جلو خراو پیاده میرفتم هارون دست مرا بگرفت وسخت بجنبانید و رها کرد و آهی سرد از سینه بر کشید و مرا گفت بمن نزديك آي واو سواره عمارات قصر ابيض را بنظر در آورد و ساعتی در اندیشه برفت سپس سر بر آورد و با من گفت ای عهد هر گز هیچکس از خلفاء را خداوند تعالی چنین فرزندان کاردان که مرا بداده است داده است؟ گفتم نداده است نه از فرزندان و نه از کاردانان و نه از امیران و نه از غلامان و خادمان رشید گفت بدان خدای که پسر عم رسول را چنین ملکی بداده ودرسول صلی الله علیه و اله و سلم را بر خلق فرستاده است اگر تمام این نعمتها از من بسندی مرا این چند ناخوش نیامدی که دوستان ترا دشمن بدارم، عهد میگوید گفتم ای امير المؤمنين ما که ایشان را دوست و بزرگ ميداشتیم برای دوستی تو بود چون تو ایشانرا بر این حال انداختی مارا با ایشان چه دوستی باقی می ماند؟ هارون دانست که این سخن را از روی ترس و بیم گویم گفت دست ازین حدیث بدارومانند این کلمات برزبان مسیار ازمن مترس که من همی خواهم درد دلی پیش تو گفتن و تو همی خواهی بر طریق منادمت پاسخ گوئی بدان خدای که پنهان و آشکار خلق را داناست آنچه گفتم راز دل ودرد دل است.

محمد گوید چون هارون را بر صدق قول خود استوار دیدم وسخنان او را از تأسف و اندوه شمردم گفتم هنوز چیزی نشده است و کار از دست نرفته وجز یکتن جعفر از این جماعت کم نشده است بقیه همه باقی و بر جای هستند ازچه بر ایشان رحمت نفرمایی و بپایه اول باز نداری؟ هارون گفت ای عید تو خردمند وهوشیاری اما این سخن که نمودی مردم خردمند چنین نگویند کسانیکه این چند آزار یافته اند و عزیز ترین آنها را کشته باشم و پرده حرمت وحشمت ایشان را برهم

ص: 81

دریده باشم چگونه میتون برایشان اعتماد نمود و کارهای مملکت را چگونه توانند بنظام آورد تو مگر مصالح ومقاصد ملکی را ندانی این بگفت و خر خود را پیشتر براند و بطرف حرم روی نهاد و مرا بازگردانید و دیگر سخن نفرمود.

ابو علی فزاری که از جمله بلغا واساتيد وفصحای عراق بود گوید که مرا نیکو مشهود شده است که هارون الرشید در آزار بر امکه و برانداختن ایشان پشیمان اما بسبب رعايت سلطنت وملامت بریت که او را بر سبك رأيى حمل کنند اظہار نمی توانست نمود و هر وقت در مملکت اوخوف و هراسی و انقلابی روی میکرد از ایشان و آراء صحيحه وتدابير حسنه ایشان یاد میکرد و دردمند میشد و در ددرون را آشکار نمی نمود و در پایان کار در همه احوال نفقه و آنچه ما يحتاج ایشان بود بفرمود تا مهیا دارند وشعر مذکور را « اقلوا عليهم لاابا لا بيكم» ، را پیوسته بر زبان میگذرانید چنانکه عمد بن عمر رومی گوید که از تمام مولی زادگان عباسیان هیچکس را با آل برمك آن بستگی و پیوستگی وصدق عقیدت نبود که پدر مرا بود و خواص هارون الرشید از آن بغض و حسد که پدر من داشتند همواره بدو گفتند از جمله یگانه دوستان برمکیان است هر چه در مجلس خلیفه میگذرد بایشان میرساند و خلیفه این معنی را میدانست و هر گز عمر را بخطاب وعتاب نمی۔ گرفت و متغير نمیشد از بسکه از قلع برمکیان متاسف و نادم بود و یکسره خویشتن را در آن کار و کردار که بنمود بعتاب وملامت فرومیگرفت.

وهم در اکرام الناس مسطور است که چون هارون الرشید از سفر مکه معظمه بازگشت بندگان ومولی زادگان و پیوستگان برمکیان در شهر بغداد همه در بند وزندان بودند و کار ایشان به بینوایی و سختی کشیده وحیران بودند تا چه سازندوزاری و ناله بدرگاه هارن آوردندو درماندگی و بیچارگی خودرا باز نمودند . هارون بفرمود تاهمه را از بند نجات دادند و اجازت داد تا بهر کجا که خود خواهند بروند و خوش باشند و چاکران ومختصان برمکیان را دستوری داد که در خدمت بزرگان چاکر و خادم شوند، و اما محمد بن خالدچون با برادرش دوست و مهربان نبود در ابتدای محنت

ص: 82

برمکیان در عیش و عشرت و باده گساری وسرود مشغول بود چنانکه مردمان را چنان بنمود که اورا از نکبت وذلت ایشان غمی و اندوهی نیست هیچگاه با یحیی و پسران او نیامیخت و از محنت و بلیت ایشان اظهار اندوه و کر بت نمیکردو کسی را از ندیمان و حریفان او این مجال نبودی که از یحیی و پسرانش نزد او نام برند و همه بغداد بر بی وفایی و بی سعادتی او سخن میکردند که با این چندمکارم یحیی و پسران او نسبت بدو وخلق جهان چگونه روی از ایشان برتافت بلکه بکلی بیگانه شد بلکه پاره ای گفته اند از یحیی و پسرانش گاه گاه در پیشگاه خلافت سعایت بردی و شکایت کردی و این حال هارون را بسیار خوش افتادی که عهد بن خالد این بیگانگی که با ایشان می نماید از راه بزرگی و بزرگتری است نه از روی عدم مهربانی و یحیی خالد در زمان قدرت خود او را امارت سواد داده بود وهارون نیز سواد را با او بن مقرر داشت و انعام و احسان دیگر نیز مبذول نمود تا پس از چند پس از چندگاه بسوی سواد روان شد ، در یکی از منازل رسیده شب بخفت بگاه او را مرده یافتند بعضی گفته اند در اندوه برادر و برادر زادگان چنان نفس بروی تنگ وروان پژمان شد که جان بسپرد بعضی گفتند فدویان یحیی از آن غصه واندوه که از چه بایستی عد در حالت محنت ایشان شادمان وعشرت سپاران باشد او را زهر داده در شهر صفر سال یکصدوهشتاد و هشتم که یکسال از قتل جعفر بر آمده بود بدیگر جهان برفت وهارون را مرگ او دشوار افتاد و سخت باندوه اندر شد و پسر او را مال بسیار فرستاد تاسوگ پدر بواجبی بگیرد وترتيب طعامها و گور خانه چنان که بزرگانرا سزد بجای آورد وخود خلیفه بر جنازه د حاضر شد و بر او نماز بگذاشت و تا او را بخاك در آوردند بایستاد و پس از دفنش بازگشت و آنچه اورا وام بر گردن بودادا نمود و امیری شهر سواد را با پسرش مقرر ساخت و این همه کارها که هارون کرد همه از روی مصالح ملکی بود و چون چندگاه از مرك عد بن خالد بر گذشت پسرش را از شغل و ولایت سواد معزول کرد و پس از مركهارون گروهی ازموالیان جعفر برمکی در مداین محبوس بودند مدامین که در آنوقت بخلیفتی بنشست بفرمود

ص: 83

تا بجمله ببغداد آیند و دنباله کار خویش گیرند و ازين حالات مختلفه است که خردمندان مجرب گفته اند مزاج سلاطین را هر کسی نتواند دریافت که این گروه برای صلاح دولت خویش با آنکس که در باطن دشمن باشند نظر باقتضای وقت صد نوع لطف و عنایت ظاهر کنند و بادیگری با اینکه در باطن دوست باشند برای مصلحت زمان هزار گونه جنا ورزند و رویهمرفته نزدیکی خلفا وسلاطين قادر را هیچ خردمندی تجویز نکند.

در اعلام الناس مسطور است که چون هارون الرشید از سفر حج بازگشت ومرگ یحیی را بشنید سخت اندوه گرفت وفضل بن يحيى را رها کرد و او را در جای برادرش جعفر بن يحيى بمنصب وزارت بنشاند اما این خبر در دیگر تواریخ وكتب مذکور نیست ودیاب اتلیدی در نگارش آن منفرد است.

بیان وفات يحيى بن خالد بن برمك

در محبس هارون الرشيد

در اعلام الناس مینویسد پس از انجام امر بر امکه هارون الرشيد برحسب نذری که کرده بود اقامت حج فرمود و در شهر رمضان خیمه بیرون کشیدو لشگریان بالتزام ركابش روان شدند و در تشریف و تفخیم سرادقات مكلل بديبا و مفروش بحر پر در تمام راه بر افراختند تا از سرادقی بسرادقی پیاده راه سپر دو مردمان در پیرامونش انجمن داشتند تا گاهی که بحرم محترم رسید و اقامت حج نمود و چنان اتفاق افتاد که یحیی را زمان مرك دررسید و در این وقت جای در زندان داشت، پس رقعه در قلم آورد و با پسرش فضل وصیت نمود که آن رقعه را برشيد برساند و این اشعار رادر آن بنوشت:

ستعلم في الحساب اذا التقينا *** غداً يوم القيام من الظلوم

وينقطع التلذذ عن اناس *** من الدنيا و تنقطع الهموم

تنام ولم تنم عنك المنايا *** تنبه للمنية يا نوم

تروم الخلد في دار المنايا *** وكم قد رام غيرك ماتروم

ص: 84

الى ديان يوم الدين نمضى *** و عندالله تجتمع الخصوم

زود است که چون در پیشگاه خداوند دارين من و تو در مقام حساب وشمار در آئیم بدانیستمکار کیست؟ عيش واذت و غم وكربت وحرص و شهوت دنیای ناپایدار گذرد وجز عمل بجای نمیماند اگر تو بخواب غفلت بگذرانی چشم منیت در می و نظر بلیت از تو در خواب و غفلت نیست گویا گمان میبری که در جهان همیشه بخواهی ماند چه بسیار کسان که همین آرزو که تو داری داشتند و بگذشتند و بگذاشتند بجمله در حضرت خداوند دیان حاضر میشویم و داوری میکنیم می گوید،چون رشید از سفر حج بازگشت فضل بن يحيى مرقومه پدرش را برای رشید بفرستاد چون بخواند بدانست که بمرده است گفت سوگند باخدای یحیی بمرد وجود وكرم وسخا بمردسوگند يحيى باخدای اگر زنده بود اورا رها میساختم پس از آن فرمان داد تا پسرش فضل را رها ساختند و چنانکه مذکور شد وزارت خود را بدوداد، طبری می گوید یحیی در ماه محرم سال نودم هجری در رافقه بمرد و اینوقت در زندان بود و هفتادسال روزگار بر نهاده بود .

حموی گوید رافقه باراء مهمله وفاء مكسوره وقاف شهری است که متصل البناء به رقه است و بهیئت شهر بغداد بنا کرده اند و در کنار فرات واقع است و فاصله رافقه تارقه سیصد ذراع است ورافقه را دوباره است وما بين اين دوسور فصلی است ورقه خراب شد و آن آبادی بر افقه کشید ورافقه را رقه نامیدند ورافقه را منصور عباسی در سال یکصد و پنجاه و پنجم بنا کرد و جماعتی از لشگریان خراسان را بآنجا منزل داد و اجرای این کار بدست پسرش مهدی بود و پس از مهدی هارون الرشید در آنجا قصرها بساخت و در میان رقه ورافقه زمینی پهناور بود که زراعت میشد چون علی بن سليمان بن علی والی جزیره شد بازارهای رقه را بآن زمين نقل داد و چنان بود که بازار بزرك رقه در روزگار قدیم : کهنه هشام موسوم و معروف بود چون رشید بیامد بر این بازارها بیفزود و بآنجا میآمد و برای تفرج وعيش اقامت میکرد لاجرم مدتی در از معمور بود و هم رافته نام یکی از قراء بحرین است جماعتی از

ص: 85

علمای روزگار ازین مكان بيرون آمدند مسعودی وفات يحيى بن خالد را در رقه در سال یکصد و هشتاد و نهم نگارش داده است.

در کتاب عقد الفريد مسطور است که یحیی در محبس مریض شد و چون مشرف بر مرك شد پاره کاغذی بخواست و در عنوان آن نوشت امير المؤمنين عهد و پیمان مولایش را که يحيى بن خالد است بجای میآورد « بسم الله الرحمن الرحيم قد تقدم الخصم إلى موقف الفصل وانت على الأثر والله حكم عدل وستقدم فتعلم ، بنام روزی دهنده جهانیان و بخشاینده گناهکاران دانسته باش که خصم تو یحیی پیش از تو در ایستادنگاه جدا کردن درست از نادرست برفت و تو بر اثرش راه مینویسی و خداوند فرمانگزاری دادگر است زود است که بیائی و بدانی، و چون یحیی از سختی رنجوری سنگین شد و نوبت سپردن جان و نوشتن راه دیگر جهان رسید بازندانبان گفت این پیمان نامه مرا برشيد برسان چه ولینعمت من است و سزاوار ترین کسانی است که بباید وصیت مرا نافذ بگرداند و چون يحيى بمرد زندانبان نوشته اورا برشيدرسانید سهل بن هارون گويد من نزد رشید حاضر بودم چون آن رقعه را رشید قرائت کرد در زیر آن نوشت ومن نمیدانستم آن رقعه از کیست گفتم يا امير المؤمنين آيا اين کار را از تو کفایت نکنم یعنی من ننگارم؟ گفت نه چنین است چه من بیم دارم که عادت کردن براحت موجب تسلط عجز و بیچارگی شود پس حکم برغفلت و بلادت نمایند پس در زیر آن نوشته نوشت « الحكم الذي رضيت به في الآخرة لك هو أعدى الخصوم عليك وهو من لا ينقض حكمه ولا يرد قضاؤه، خداوندی را که در میان خود ومن بحكومت قرار دادی و بحکم او در آخرت خوشنود شدی همان خدای ازهمه خصوم بر تو دشمن تر است و کسی است که آنچه حکم کند و قضا فرمایددیگر گون و برگشته نگردد، دد، پس رشید بمن افکند تا مسجل دارم چون بدیدم بدانستم که آن نامه از یحیی است و رشید همی خواست که آن جواب از خود او صادر شده باشد.

ابن خلکان دروفیات الاعیان گوید هارون الرشيدیحیی بن خالد را در رافقه بزندان افکندو یحیی در نهایت سختی حال ومشقت و تنگی عیش وزندگانی در محبس

ص: 86

بزیست تادرسیم شهر محرم سال یکصدو نودم بناگاه بدون علتی بمرد و در این وقت هفتاد ساله بود پسرش فضل در کنار فرات در ربض((1))هر ثمه بروی نماز بگذاشت و درهمانجایش بخاك سپرد و در جیب يحيى رقعه ای بیرون آمد که در آن نوشته بود بخط خودش « قد تقدم الخصم والمدعى عليه في الاثر والقاضي هو الحكم العدل الذي لا يجور ولا يحتاج الى بينة » چون این رقعه را برشید آوردند هارون تمام آنروز را می گریست و چند روز میزیست و نشان غم واندوه در چهره اش نمودار بود و ابن خلکان گوید یحیی هر ماهی هزار درهم برای سفیان ثوری میفرستاد و سفیان در سجود خود می گفت « اللهم ان یحیی کفانی امر دنیای فاکفه امر آخرته »، و این کلمات بهمين تقريب مذکور شد.

چون يحيى بمرد او را در خواب، دیدند پرسیدند خدای باتو چکردگفت مرا بواسطه دعای سفیان بیامرزید و بعضی گفته اند صاحب این قضیه سفيان بن عيينه بود نه ثوری

وهارون الرشید از برانداختن برام که پشیمان بود و از آنچه در حق ایشان کرد به تحسر و ندامت ميرفت و باجماعتی از اخوان خود گفت اگر بر صفای نیت بر امکه وثوق داشته باشم دیگر باره ایشانرا بهمان مشاغل که داشتند بازمیگردانم واغلب اوقات می گفت « حملونا على فصحائنا وكفاتنا و اوهمونا انهم يقومون مقامهم فلما صرنا الى ما ارادوا لم يغنوا عنا ، جماعتی ازمنتر بان در گاه بواسطه حسد با برمکيان ومداخله خودشان در امور مملکت مارا بر آن بداشتند که وزرای کافی و نویسندگان فصیح بليغ خود را از میان برداریم و چنان باما نمودند که ایشان مقام آنها را می گیرند و کار آنهارا میکنند، اما چون بمقصود آنها برفتیم و آنچه خواستند بجای آوردیم نتوانستند از عهده امور ملك ومهام انام بر آیند و ما را بآسودگی وراحت بگذارند و این شعر مذکور را « أقلوا علينالاابا لا بيكم ،انشاد می نمود و این شعر ازجمله اشعار حطيهه شاعر مشهور است و بعد از آن این بیت است .

ص: 87


1- ربض - بفتح اول - خانه ییلاقی که در کنار شهر میساخته اند.

اولئك قوم ان بنوا احسنو البنا *** وان عاهدوا اوفوا وانعقدوا شدوا

در اکرام الناس مذکور است که چون یحیی بن خالد آن نامه پرسوزودرد باخون جگر به هارون الرشيد بكرد و جواب اورا بر وفق مراد نیافت و بالمره مأيوس شد یکباره دل برزحمت بر نهاد و خوش بگذرانید، موسی عباسی گوید روزی نزد هارون بر فتم ديدم رقعه در دست گرفته زار میگریست گفتم يا امير المؤمنين از چه چنین زار گریانی؟ گفت يحيى بن خالد برمکی را در این ساعت از زندان بگورستان بردند و این رقعه در زیر مصلی او دیدند وسه بیت نوشته بود این زمان میخوانم و می گریم ورقعه را بمن داد از بیگانه و آشنا هر کس بخواند دلش تافته گردد و از دنيا ومهمات دنیا افسرده آید.

صاح الزمان بآل برمك صيحة *** خر وا لصيحته على الاذقان

و نوشته بود مدعی بمحكمه عدل خداوند برفت ومدعا عليه براثر وی میرود قاضی حاکمی است که مطلقا مداهنه جایز نمیدارد و وسيعلم الذين ظلموا ای منقلب ينقلبون ، گفته اند هارون الرشيد پس از مطالعه این رقعه بسیار بترسيد وهمى بزارید و بنالید و گاهی که ازین جهان بدیگر جهان سفر کردهمواره خائف بود .

ابن اثیر می گوید در آن هنگام که برمکیان منكوب ومخذول شدندیحیی خالد می گفت « الدنيا دول والمال عارية ولنا بمن قبلنا اسوة و فينا لمن بعدنا عبرة ، شاهد نازیبا و بی وفای دنیا هر روزی با کسی و هر شبی در آغوش دیگری ومال دنیا هر ساعتی نزد کسی بهاریت و بدیگر ساعت دیگری را فریبنده است لاجرم مارا بادیگران که پیش از ما بودند و دولت وذلت و نعمت و نکبت عالم را مشاهدت کردند اسوتی و آنانرا که بعداز ما بجهان اندر آیند و حالات گوناگون مازا بشنوند عبرتی است.

حموی در معجم البلدان می گوید قصر الطين از بناهای یحیی بن خالد است که در باب الشماسيه بنیان نموده است.

ص: 88

بیان بیماری فضل بن یحیی برمکی

وسفر کردن بجهان جاویدان

ازین پیش مذکور شد که فضل بن یحیی با هارون الرشيد هم شير بودند هارون از شیر مادر فضل وفضل از شير خيزران مادر رشيد بنوشید، و برادر رضاعی بودند گاهی که رشید جعفر را بکشت يحيى وفضل را که با او بودند بگرفت و از آن پس بجانب رقه شد و هر دو بارشید بودند و جماعت برامکه تماماً بند و زنجیر داشتند مگر یحیی ، چون به رقه در آمدند رشید بیحیی فرستاد اگر خواهی به رقه بمان یا بهر کجا که خواهی جواب داد می خواهم با فرزندانم باشم ، دیگر باره رشید پیام داد آیا راضي بحبس باشی گفت رضا میدهم پس یحیی را با ایشان در زندان بداشتند لکن در کار معاش و در بایست ایشان وسعت دادند و از آن پس گاهی برایشان گشاده و گاهی تنگ می گرفتند اگر از ایشان در خدمت رشید سخن بخیر می کردند ایشان را آسایش بود و اگر نه بسختی می گذشت ، فضل بن یحیی با آن ناز و نعمت وظرافت و لطافت وعيش وعشرت و تجمل و وسعت وخدام وحراس و عمارات وملابس و جوارى ومشارب ومآ كل و امارت و حشمت وجود وعطيت معلوم است چون بيك ناگاه بر حسب ترتیب روزگار تمام این مقامات مبدل بضد آن گردد بعلاوه زحمتها ومشقتها وصدمتهای روحی و بدنی و ناملایمات طبعی و استماع اخبار موحشه نا خوش و ترصدهزار گونه آفت و بلیت و کمال عسرت ومحنت پیش آید معلوم است دوامی و بقایی نخواهدو همه روزدر دوالمی ورنج سةمى و تب و تعبی فرو خواهد سپرد خصوصاً قتل برادر مانند جعفر را بنگرد وحبس و بليت ومحنت چنان پدری را همه وقت بنگرد .

یحیی در اکرام الناس مسطور است که چون کار خراسان بشورید چنانکه حسین بن عبدالله كاتب حکایت نموده است و خللهای بسیار در مملکت روی کرد در آن روزگار و نمایش این حالات ناگوار هارون الرشید را ورود اندیشه چون نمود بیشه افتاد

ص: 89

و خود بسوی خراسان تصميم عزم داد چون بطوس رسید عارضه شکم بروی مستولی گردید و آن علت جانب فزایش گرفت سخت دلتنگ و افسرده گشت و چنان از کثرت جنجال خيال و اختلال مهام آشفته و خشم آلود شد که فضل بن ربیع را دیدن نتوانست هر گاهش بدیدی بدشنامش کشیدی و از پیش مردم ستاره شمرش گفته بودند فضل پور یحیی برمکی برطالع و ستاره تو زائیده شده است لاجرم هارون همواره نظر در حال فضل نیز می گماشت وجان وزمان خود و اورا توامان میانگاشت اتفاقاً در همین هنگام که هارون را آن درد شکم روی داده بود بدو خبر دادند که فضل بن یحیی بیمار شده است هارون را اندیشه بر اندیشه سوار ورنجی بر آن رنج پدیدار شد و آرزوی ملاقات فضل بروی چیره شد معتمدان را در طلب او فرمان کرد و گفت چون فضل از مکان خود روی براه گذارد در هر جایگاهی که اندر میان راه فرود آید اورا میزبانیهای نیکو کنند و اسباب تجمل او بلياقت گذارند و اشتران او را علوفه برسانند و رعایت احترام واحتشام اورا از همه جهت پاس دارند و بدل اندر گرفت که چون فضل برسد وزارت بدو گذارد تا بيشك وريب امور ملك را انجام کند ومهام انام را بنظام آوردو فرمانها بشهرها فرستاد که هر قدر مال که فضل طلب کند در همان ساعت بدون در نگ برسانند اما فضل بن ربيع چون هارون را در نهایت رنجوری دید در تقدیم فرامين تأخير افكند ودرهمان چند روز خبر وفات فضل بن یحیی در رسید فضل بن ربیع شادیها کرد و از عزل خود آسوده شد و آن خبر را از هارون پوشیده داشت همینقدر می گفت فضل بسختی بیمار است خدای داند امروز زنده مانده باشد یا نباشد، هارون نیز در آن ایام چنانکه مسطور آیددر طوس بخداوند قدوس پیوست فضل بن ربيع خزانه ها و اسباب که همراه بود ببغداد آورد و وزارت د امين گرفت و اورا با برادرش مأمون بهم افکند تا امین کشته شد وفضل بن ربیع را روزگار بگشت و بخواری پنهان گشت، نوشته اند چون فضل بن از این دار ممات بسرای حیات راه نوشت بغدادیان در خانمان خویشتن چه سوگها گرفتند و در تعزیت او چه سلو کہا نمودند و در محلات نوحه وزاری می نمودند

ص: 90

محمد امين ومادرش ز بیده او را تکریم و تعظیم بسیار می نمودند و امین و عباسیان و جمله محتشمان و اعیان بغداد بر جنازه او برفتند.

طبری گوید در سال يكصد و نودسوم هجری فضل بن یحیی در محبس رقه بمرد و درد مرگش این بود که او را سنگینی در زبان و نیمه بدنش افتاد، ماهی چند بمعالجت پرداخت وصحت یافت و در ایام خود می گفت دوست نمی دارم که رشید بمیرد چه امر من واو بهم نزديك است هروقت او بمیرد من نیز از پی او بخواهم رفت اما چندی بر نیامد که دیگر باره آن مرض بروی خيره و چیره و روزگار فضل تيره گشت روز تا روز سخت تر شد و زبان او ویکسوی اندامش از کار بیفتاد و در محرم همان سال جان بداد برادران او در همان قصر که در آنجا بحبس اندر بودند بروی نماز گذاشتند پس از آن جنازه اش را بیرون آوردند و مردمان بروی نماز نهادند وجزع بسیار کردند مرگ او پنج ماه پیش از مرك رشید بودواین وقت چهل و پنجسال روزگار برشمرده بود .

ابن خلکان گوید ولادت فضل هفت روز از شهر ذي الحجه سال یکصدوچهل و هشتم بجای مانده ووفاتش در زندان در بامداد روز جمعه در شهر محرم سال یکصد و نودوسوم در رقه روی داد و بعضی وفاتش را در شهر رمضان سال یکصد و نود و دوم دانسته اند و یافعی تولدش را در بیست و یکم ذی الحجه سال یکصد و چهل و نهم وفاتش در محرم سال یکصد و نود و دوم و گرنه نودوسیم نوشته است و چون از مركاو برشید حدیث کردند گفت مرك من نیز نزديك شده است. طبری گوید چون آن حال اشتداد مرض فضل برسیدروز پنجشنبه و جمعه بان حال بماند و بامدادان بگاه از سرای نیستی و آفت بسرای هستی وعافيت روی کرد و چون می گفت بمرك هارون خوشنود نیستم اورا گفتند مگر دوست نمیداری خداوندت فرج بخشد گفت امرمن وامر او با هم نزديك است مدت زندگانی فضل چهل و پنج سال بود .

جمله نویسندگان نوشته اند فضل بن يحيى از محاسن دنیا بود مانندش در عالم دیده نشده است بعضی نوشته اند فاصله مركفضل وهارون افزون از هفت روز نبود

ص: 91

و منجمان گفته بودند که ایشان در يك طالع متولد شده اند چون خلیفه بیمار شد فضل نیز بیمار گشت وزبانش گران شد خلیفه عمل امين پسر خود را با طبیبان دانا بر سر بالینش فرستادهر گونه معالجتها کردند زبانش بر نگشاد و چون خبر رنجوری هارون در بغداد شایع شد فضل بن يحيى بهر ساعت از رنج هارون خبر می گرفت ناصر خلیل روزی از فضل ترسید اصلح الله الوزير بسیار از بیماری هارون میپرسی مقصود چیست گفت اگر او بميرد من نیز بخواهم مرد چه مرك من و او را با هم نزديك ديده اند اما من مرك خود را میطلبم که طاقت محنت و حبس یحیی پدر جعفر را ندارم و همان شد که فضل می گفت .

بیان احسان امین و مأمون در حقی برامکه

و پیش آوردن و ترقی پاره ایشان

در اکرام الناس مسطور است که بعد ازمرك هارون وجلوس محمد امین و مخاصمه میان امین و مأمون و شورش ، مالك هارو نیه ووزرارت فضل بن سهل ملقب بذی الرياستين بتوسط جعفر برمکی در خدمت مأمون در این هنگام باشارت فضل بن سهل جماعت برامکه آرام و ساکن جانب مأمون گرفتند و در خدمت مأمون رونق یافتند وفضل و برادرش حسن بن فضل در کار ایشان مبالغتها و مساعدتها کردند و وسایل عدیده برانگیخته و پاس حقوق دیرین را بگذاشتند مأمون برمکیان را بسی بنواخت وخلاع فاخره وانعام بسیار مبذول نمود و بمراتب عالیه بر آورد و چون کار امين پایان کشید ومأمون ببغداد آمد اقارب و مربیان خود رانيك بنواخت و تواضع بسیار کرد و حقوق خدمت ایشان را رعایت فرمود و در حفظ مراتب برامکه فرو گذار نفرمود، املاك آنها را بخودشان بازگردانید و عباس بن فضل بن يحيی در روزگار جوانی بسرای جاودانی شتافت و دیگر جماعت برمکیان در عیش و نوش اندر شدند .

عبد الله بن عباس گویدچون مأمون در بغداد متمکن شد فضل بن سهل وزير مأمون

ص: 92

عباس بن فضل وسهل بن يحيی را در خدمت مأمون بسی یاد کرده و اوصاف ایشان بر شمرده بود چون در خدمت مأمون در آمدند بر لطف گفتار و حسن کردار و كمال هنرمندی ایشان عشق گرفت، فرزندان جعفر بن يحيی را که بتازه بالیده و بعرصه رسیده بودند نزد مأمون آوردند، مأمون هفت هشت تن جوانان نورس قابل مستعد را بدید سخت مسرور ومبتهج گشت و ایشان را با نعام و احسان وافر نوازش کرد و همه را در زمره مقربان آستان و ندیمان خاص اختصاص داد و از جمله ایشان عبدالله بن يحيی را مقرب ترساخت در آن روزگار هارونر ادختری فاطمه نام بود و او را کنیز کی در نهایت صباحت و طراوت و ظرافت و لطافت و زدوده موی وستوده روی بود فاطمه آن کنیز را بمحمد امین برادرش بخشیده بود، امين چنان شیفته آن گوهر مکین بود که ساعتی بی او قرار نتوانست و لحظه او را از خود دور نتوانست داشت چون مأمون جواهر و خزانه رشید، را عرض میدید گوهری نامدار را که میدانست ندید گفت فلان گوهر که در صفحه جهان مانند نداشت چه شد اتفاقا چنان شده بود که فاطمه دختر یحیی در زمان مأمون بخانه خود آمد و سخت غمناك و افسرده دل بود. آن کنیز در خلوتی بدو آمد و برای تسلی او آن گوهر را بدو داد و گفت این چنین گوهر نفیسی مانند چون تو اختر عفیفی راسز دفاطمه از آن دختر بسی منت پذیرفت و با او گفت وارث این گوهر مأمون است و مأمون در باره ما آن مهر با نی فرمود که هیچ پدری و مادری در حق فرزند خویش نکند آن كنيزك بترسید و گفت ای بانوی بزرك اگر مأمون این گوهر را به بیند و بداند دیگر گوهرها از من طلب نماید و آنچه دارم از من بستاند فاطمه گفت مأمون از آن بالاتر است که بدین چیزها نظر اندازد و من دانم بواسطه من چنین نکند و از جانب او آسوده باش که هرگز بنو آسیبی نرساند هر چه در جمله بغداد است نزد همت او بيك حبه مساوی است پس فاطمه آن جوهر را بدست عبدالله بن يحيی داده بخدمت مأمون فرستاد مأمون عبدالله را تعظیم و تکریم کرد و بر دست او بوسه داد و فاطمه و اصلات گرانمایه فرستاد و آن كنيزك را امان داد و عزت عبد الله بن یحیی افزوده شد و چندان ایشان را

ص: 93

بنواخت که محنتهای بر گذشته فراموش کردند و در ایام دولت مأمون از برامکه هر - کس بود برفاه حال بر آسودند ومأمون الرشید موسی بن يحيى را امارت مدینه طیبه داد و محمد بن يحيى را ولایت بصره بخشید و عباس بن فضل را امارت خراسان عنایت کرد و ایشان چنان زندگانی کردند که نام گذشتگان را زنده ساختندو بحسن اخلاق وسير عباس بن فضل آشفتگی خراسان فرو نشست و مردمان فراهم و مدینه مکرمه که سالی چند در هم شده و سادات و فضلاء وعلماء و بزرگان آن سامان پراکنده و پریشان شده بودند از یمن رفتار موسی بن یحیی دیگر باره گرد آمدند و اشرار را پراکنده و تباه ساخت و بزرك و كوچك را با نواع احسان برخوردار کرد و آنولایت معمور و آبادان شد و چون اخبار مدينه بعرض مأمون رسید و مأمون از حیثیت آن ناحیت مدتی پریشان خیال بود بسیار خرسند گشت وموسی بن یحیی را انعام و تحسين بسیار فرستاد.

سیار بن معروف گوید عباس بن يحيی در خراسان وفات کرد و موسی بن یحیی در کار مدينه طيبه نظر انداخت و جنازه عباس بن يحيی را از خراسان ببغداد آوردند اگر چه کم روزگار بود اما کارهای بزرك نموده و نسخه مرقومه فضل بن سهل که از جمله دست پروردگان یحیی بود و در طلب برمکیان ببغداد فرستاد باین صورت است ( بسم الله الرحمن الرحيم حفظكم الله من بیتی بحق خليفة الامام المأمون أمير المؤمنين أعز الله انصاره پوشیده نیست که عنایت من در حق شما که فرزندان بزرگی من هستید و حق تر بیت شما وجد شما و پدران شما در باره من پنهان نیست اگر حق نعمتهای گوناگون در باب من نبودی و همان سخاوتها و بزرگیها و خلعتها که آنوزیر زادگان منظور داشته اند و من بحکایت بشنیده ام مرا واجب بودی که رعایت چنين مردم عالی همت و رعایت حق اسلاف ایشان را از دست نگذارم خاصه که آن پیر بزرگوار محتشم را در باره من حقوق فراوان بودو او مرا بپرورد و پدریها در تربیت من بفرمود و در تهذیب و تادیب من رنج برد که هیچکس با فرزند خود تحمل نکند و چون حال بر این جمله باشد بهاره اشارات حاجت نمیرود عنایت من در حق شماها

ص: 94

که فرزندان پیر مخدوم من هستید بسیار است و شما خود بدانید امير المؤمنين مأمون بن هارون اعز الله انصاره تمام خراسان را صافی گردانید و امراء و سرداران خود را در هر شهر و ولایت بر گماشت و اینکه آهنگ عراق فرمود يقين است که این خليفتی بهره امام مأمون است و عنقریب دست قدرت او بر همه جهان گشاده خواهد شد و مخالفان خودرا باقی نخواهد گذاشت، با همه خویشاوندان و نزدیکان و فرزندان مژده برسانید و تقصير را مجال ندهند ومن جمله ضياع و عقار واملاك شما را از بندگان خلافت توقيع بسنده ام باید که شما بي تقصير و تغافل بدرگاه آئيد تاون جهد کنم و از خدای تعالی توفیق طلبم بر گذاردن حقوق پدر و جد شماه، چون این مکتوب بعباس بن فضل برمکی و فرزندان یحیی رسید از بیم و هراس بيرون آمدند و جوانان دیگر را با خود یار کردند و بدر گاه مأمون برفتند و نوازش و مراحم بسیار یافتند و فضل بن سهل حق نعمت یحیی را در رعایت فرزندان و بازماندگان او مرعی ساخت و حرمت و حشمت ایشان را چنان نگاه داشت که برادری اعیانی راسزد بزرگان روزگار او را بسی ستایش کردند چه هر کس با برمکیان محبت کردی محبوب خلق شدی .

بیان پاره اشعاری که در مدح برمکیان

پاره شعر ای روزگار انشاد کرده اند

اگر چه شعرای روزگار را در مدح ممدو دين و قدح مقدو حين اشعار بسیار است خاصه در باره برمکیان که سالهای دراز در صفحه جهان بزرك و امير و وزیر بوده اند و بذل و جودو نو ازش آنانکه تمام طبقات ناس خصوصأ شعرای زمانه را در سپرده بود چندان است که احصای آن آسان نیست بعلاوه لزومی هم ندارد لکن در این مقام معدودی مسطور میشود:

در کتاب اعلام الناس مسطور است که این شعر را در حق برامکه گفته اند .

إن البرامكة الكرام تعلموا *** فعل الكرام فعلهوه الناسا

ص: 95

كانوا اذا غرسوا سقوا واذا بنوا *** لم يهدموا مما بنوه اساسا

واذا هم صنعوا الصنايع في الوری *** جعلوا لها طول البقاء لباسا

فعلام تسقيني وأنت سقيتني *** و من مر هجرك من جفائك كاسا

آنستنی متفض افلاتری *** آن انقطاعك يوحش الايناسا

این چند بیت جامع تكاليف تمام سلاطين و وزراء و امراء ورؤسای عالم است از اسحق بن ابراهيم موصلی پرسیدند کیفیت سخاوت اولاد یحیی بن خالدچگونه است گفت « اما الفضل ففعله يرضيك واما جعفر فقوله يرضيك وامامه فيفعل ما يجده فضل بن يحيى از کردارش ترازنده و خوشنودو آسوده خاطر گرداند و جعفر بن يحيى بسخن مطبوع که دارای حقیقت و معنی است ترا راضی سازد و محمد بن يحيى هرچه بیاید و از هر در که اندر آید ترا خرسند نماید در غرر الخصايص الواضحة گوید بشار بن برد این شعر را در مدح خالد بن برمك گفته است .

لعمرك قداجدی علی ابن برمك *** وما كل من كان الغني عنده يجدی

حليت بشعری راحتيه فدرتها *** على كما در السحاب على الرعد

اخالد ان الحمد يبقى لأهله *** جمالا ولاتبقى الكنوز مع الكد

فاطعم و كل من عارة مستردة *** ولاتبقها ان العواری للرد

می نویسد پسرش یحیی در سنن او سالك ودر میدان جودو کرمش سابق است وسلم الخاسر در مدح او گوید :

یا ایها الملك الذي *** اضحی و همته المعالی

أنت المنوه باسمه *** عند الملمات الثقال

تم الذى امواله *** عند المحامد خير مال

لله درك من فتي *** مافيك من كرم الخلال

یحیی بن خالد الذي *** يعطى الجزيل ولا يبالي

اعطاك قبل سواله *** وكفاك مكروه السؤال

ابن خلکان گوید مسلم بن ولید انصاری در حق یحیی بن خالد گوید :

ص: 96

اجدك هل تدرين ان زدت ليلة *** كان دجاها من قرونك ينشر

صبرت بها حتى تجلت بغرة *** لغرة يحيى حين يذكر جعفر

یکی از شعراء در حق فضل بن يحيی گوید .

اذا نزل الفضل بن يحيى ببلدة *** رأيت بها عشب السماحة ينبت

فليس بسعال اذا سیل حاجة *** ولا بمكب في ثرى الأرض ينكت

وی می گوید چون مو کب سماحت کو کب فضل بن یحیی بشهری عز ورود بخشد از میمنت جود و سخای او گیاه بود و درخت کرم در آن زمين سر بر کشدو ثمر بخشد و فضل چون دیگر مردمان نیست که بجود و سخامعروفند لكن چون سائلی از ایشان چیزی طلب کند بسبب عدم رغبت طبیعت و عدم مطاوعت جبلت سرفه از پی سرفه بروی مستولی شود و از کثرت خیال که او را از این حادثه غير مترقبه روی داده است با نوك قضيب خیال زمین را تا گاهی که بگاو ماهی برسد بسنياند که باری این چه بلیت بوده که بمن چنگ زد و چه مصیبت بود که مرا دریافت .

سائل در مانده در حالی نژند *** حاتم لفظی بحالی مستمند

او پی دینار و درهم در سؤال *** وین پی چاره برفته در سعال

با همه رنج و بلا و چون و چند *** نیست سائل را بكف جز ریشخند

چون نخواهی چاره دردش نمود *** از سعال و كاوش خاکت چه سود

ورتو خودخواهی بدهر اندر کسی *** زودتر جانش بخر زین مفلسی

و این بیت که در کتاب روضة الصفا در مدح برامکه مذکور است نزديك باین معنی است .

ولو كنت من بغداد في الف فرسخ *** شممت نسیم الجود من آل برمك

و چون کسی باهنگی دار السلام بغداد و نوال این جوادان مکر مت نماید از هزار فرسنگی بوی جود میشنود خوشا و خنکا و فرخا بر مردم زمانی که از یکذرعی تا پایان کرۂ خاک جز بوی بخله لؤم و تكبر وتمتر نمی شنوند و در همان حال جز جبن وضعف نفس که علامت لامت است نمی بینند عجب است که در عین اینکه فرعوني متجبر

ص: 97

هستند از صدای موشی بیهوش گردند .

در تاریخ ابن خلکان میگوید اسحق موصلی در حق فضل گوید :

لو كان بيني وبين الفضل معرفة *** فضل بن يحيى لأعداني على الزمن

هو الفتى الماجد الميمون طائره *** والمشتري الحمد بالغالي من الثمن

چنان افتاد که وقتی هارون الرشید بر عتابی شاعر خشمگین گردید و فضل بن یحیی در خدمت رشیددر حق عتابی بشفاعت سخن کرد هارون ازوی خوشنود شد پس عتابی این شعر در مدح فضل بگفت :

مازلت في غمرات الموت مطرحا *** يضيق عنی وسیع الراي والحيل

فلم تزل دائما تسعي بلطفك بي *** حتى اختلست حیاتی من یدی اجلی

اگر دست جود و شفاعت فضل بن يحيی در کار نبود مرا از گزند هارون رستگاری نمیرسید .

بیان فرمان کردن هارون الرشید

بطلاق دادن عباس بن فضل زوجه خودرا

در اکرام الناس مسطور است که خالد بن عثمان که يك تن از معتبران موثق العقل والنقل درگاه هارون الرشید بود حکایت کند که چون يك چند مدت از روز گار کشته شدن جعفر بن يحيی و حبس برادران او بر گذشت هارون الرشید امیری موصل را بعبد الله بن محمد بن خالد برادر زاده یحیی بن خالد که از برمکیان کناری و در خدمت هارون تقرب داشت تفویض فرمود و خوددر کرات دوم بدرقه رفت چه بعد از برمکیان کارملك بشورید وهارون را قدرت قرار در بغداد و استقرار در لهو و لعب نماند بهر چند روزی فتنه بر میخاست و خليفه ناچار میشد بذات خود در خمود آتش آن فتنه بیرون تازد و چون در این نوبت بیرون رفت شنید که مادر عبدالله بن يحيی در گذشت و آن زنی سخت سره و خردمند و دانا و پارسا و از عجایب دنیا بود و همان طور که میدان برمکیان بصفت فضل و سخاوت وسماحت و خردمندی

ص: 98

وهنروری امتیاز داشتند زنان ایشان نیز در عفت وجلالت و علم وادب یگانہ روزگار بودند و با فاضت و افادت حسنات و مبرات روز کار می نهادند هارون بفرمود تا املاك مادر عبدالله را آنچه در سرکار خلافت ضبط کرده بودند باز دادند و حمدونه دختر خود را فرمان داد تا اطفال و زنان بازمانده او را نیکوتر از فرزندان خود بدارد و هر چه نیکوتر بپروراند ، دختر هارون نیز بر حسب فرمان پدر ایشانرا خوش بداشت تا پس از چند سال ببالیدند و بهتری رسیدند .

ونیز چنان بود که در آن اوقات که هارون الرشید بر جماعت برامکه خشم گرفته و نوبت محنت و نکبت ایشان روی داده بود سندی بن شاهك داروغه بغداد را فرمان کرده بود تا قضاة وفقيهان بغداد را فراهم ساخته عباس بن فضل بن يحيی را حاضر کرده تا زوجه خود دختر محمد بن يحيی را طلاق گوید و اگر نگوید جمله مشایخ وفقهاء بغداد بحیل مختلفه این کار را با نجام رسانند و سندی بن شاهك او را در باطن بر طلاق آن زن مجبور نماید, سندی بن شاهك چنانکه فرمان رفته و در دیگر عهود نیز این گونه اعمال از عمال مقتدر روزگار مشهود شده است مرعی نموده وازین ظلم فاحش و ستم آشکار نیز مردم بغداد رنجیده خاطر شدند و چون دولت رشید پایان کشید ومأمون بمیمنت بر مسند خلافت بنشست و از مرو ببغداد آمد و در کار سلطنت قدرت یافت زن عباس بن فضل را دیگر باره بدو باز گردانید چه آن طلاق که از راه اکراه بود بچیزی شهرده نمی شود ازین است که صاحبان بصیرت گفته اند ظلم را دوامی نباشد اگر چه پسر ياغلام ستمکارهم بر تخت بنشیند تا بنیان ظلم پدر و خداوندگار خود را بر نینداز دو احکامش را محو نکند او را نیز پایداری نباشد ومأمون در هنگام خلافت خود اغلب کارهای ستم آمیز و ناصواب رشید را برافکند .

ص: 99

بیان پاره مراثی که در حق برهگیان گفته اند

و از مصائب و بلیات ایشان یاد کرده اند

در تاریخ ابن خلکان مسطور است که این شعر را اشجع سلمی در مرثیه بر امکه گفته است :

ولي على الدنيا بنو برمك *** فلوتولى الناس مازادا

کانما ادامهم كلها *** كانت لاهل الارض اعيادة

و نیز اشجع سلمی بهمین تقریب وسخت نیکو گفته است .

كان ايامهم من حسن بهجتها *** مواسم الحج و الاعياد و الجمع

وصالح بن طریح این شعر را در مرثیه برامکه گوید .

یا بنی برمك واها لكم *** ولاينامكم المقتبله

كانت الدنيا عروسا بكم *** وهي اليوم ثكول ارملة

ابن خلکان گوید چون جعفر را بکشتند شعرا در مرثيه او انشاد ابيات كثيره نمودند و این شعر از اشعار رقاشی است که در حق او گوید و در عقد الفريدار سلیمان اعمی دانسته است .

هدى الخالون عن شجوی و ناموا *** وعيني لايلايمها منام

وماسهری بانی مستهام *** اذا مسهر المحبة المستهام

ولكن الحوادث ارقتني *** فبي ارق اذا هجع النيام

أصبت بسادة كانوا عيونا *** بهم نسقي اذا انقطع الغمام

فقلت وفي الفؤاد ضریم نار *** و للعبرات من عيني انسجام

على المعروف و الدنيا جميعا *** و دولة آل برمك السلام

جزعت عليك، يا فضل بن يحيى *** ومن يجزع عليك فلا يلام

هوت بك انجم المعروف فينا *** وعز بفقدك القوم اللئام

و ماظلم الاله اخاك لكن *** قضاء كان سببه احترام

ص: 100

عقاب خليفة الرحمن فخر *** لمن بالسيف صبحه الحمام

عجبت لمادها فضل بن يحيى *** و ماعجبى وقد غضب الامام

جرى في الليل طائرهم بنحس *** وصبح جعفراً منه اصطلام

برين الحادثات له سهامها *** فنالته الحوادث والسهام

ليهن الحاسدين بان يحيى *** اسير لا يضيم و يستضام

امين الله في الفضل بن يحيى *** رضيعك و الرضيع له ذمام

وقد آليت فيه بصوم شهر *** فان تم الرضا وجب الصيام

بان لا ذقت بعد كم مداماً *** و موتى ان يفارقنى المدام

وكيف يطيب لي عيش وفضل *** اسير دونه البلد الشام

وجعفر ثاوياً بالجسر ابلت *** محاسنه السمائم و القتام

و این قصیده طويله است و ازین پیش نیز ازین قصیده شعری چند مذکور شدابن اثیر گوید رقاشی و بقولی ابونواس این شعر گوید.

الان استرحنا و استراحت ركابنا *** وامسك من يحدى ومن كان يحتدى

فقل للمطايا قد امنت من السري *** وطى الفيا في فدفداً بعد فدفد

وقل للمنايا قد ظفرت بجعفر *** ولن تظفرى من بعده بمسود

وقل للعطايا بعد فضل تعطلى *** وقل للمرزايا كل يوم تجددی

و دونك سيفاً برمكياً مهنداً *** اصيب بسيف هاشمی مهند

و در طبری مسطور است که این شعر را رقاشی و بقولی ابو نواس در مرثیه جعفرگفته است از آن جمله است :

ان يغدر الزمن الخئون بنافقد *** غدر الزمان بجعفر بن محمد

حتى اذا وضح النهار تكشفت *** عن قتل أكرم هالك لم يلحد

والبيض لولا انها مامورة *** مافل حد مہند مهند

یا آل برمك كم لكم من نائل *** وندی كعد الرمل غير مصرد

ان الخليفة لايشك اخوكم *** لكنه في برمك لم يولد

ص: 101

نازعتموه رضاع اكرم حرة *** مخلوقة من جوهر و زبرجد

ملك له كانت يد فياضة *** ابدأ تجود بطارف وبمتلد

كانت يداً للجود حتى غلها *** قدر فاضحى الجود مغلول اليد

و این شعر را سیف بن ابراهیم در حق بر امکه گوید.

هوت انجم الجدوى وشلت يدالندى *** وغاضت بحور الجود بعد البرامك

هوت انجم كانت لابناء برمك *** بها يعرف الحادي طريق المسالك

و این شعر را ابن ابی کریمه در حق ایشان گوید :

كل معير اغير مرتبة *** بعد فتى برمك على غرر

صالت عليه من الزمان يد *** كان بها صائلا على البشر

وابوالعتاهية در مرثيه جعفر گفته است.

قولا لمن يرتجى الحياة اما *** في جعفر عبرة و يحياه

كانا وزیری خليفة الله *** هارون هما ماهما خليلاه

فذالكم جعفر برمته *** في حالق رأسه و نصفاه

والشيخ يحيى الوزير اصبح قد *** نحاه عن نفسه و اقصاه

شنت بعد التجميع شملهم *** فاصبحوا في البلاد قدتاهوا

كذاك من يسخط الاله بما *** يرضى به العبد يجزه الله

سبحان من دانت الملوك له *** اشہد ان لا اله الاهو

طوبى لمن تاب بعد غرته *** فتاب قبل الممات طوباه

مسعودی گوید این شعر را صالح اعرابی گفته است :

لقد خانهذا الدهر ابناء برمك *** وای ملوك لم تخنها دهورها

الم يك يحيى والى الارض كلها *** فاضحی کمن وارته منها قبورها

و این شعر منصور یمنی است در حق ایشان.

اندب، بني برمك لدنيا *** تبكى عليهم بكل واد

كانت بم برهة عروساً *** فاضحت الارض في حداد

ص: 102

و این شعر را دعبل خزاعی گوید :

ألم ترصرف الدهر في آل برمك *** وفيا بن نهيك والقرون التي تخلو

لقد غرسوا غرساً كثيراً لغيرهم *** فما وجدوا في غرسهم لهم اهل

و نیز اشجع در حق ایشان گفته است.

قد سار دهر بینی برمك *** ولم يدع فيهم لنا لقيا

كانوا أولى الخير وهم اهله *** فارتفع الخير عن الدنيا

اه مسعودی در مروج الذهب ميگوي میگوید مدت دولت بر امکه وسلطان وايام نضره حسنه ایشان از هنگام خلافت هارون الرشيد تاقتل جعفر برمکی هفده سال و هفت ماه و پانزده روز بود و شعرای روزگار در مراثی ایشان شعرها بگفتند و قصائد سرائیدند از آنجمله این اشعار علی بن ابی معاذ میباشد .

یا ایها المغتر بالدهر *** والدهر ذو صرف و ذوغدر

لاتامن الدهر وصولاته *** وكن من الدهر على حذر

ان كنت ذاجهل بتصريفه *** فانظر الی المصلوب بالجسر

فان فيه عبرة فاعتبر *** یا ذالحجي والعقل والفكر

وخذمن الدنيا صفا عيشها *** واجر مع الدهر كما يجرى

كان وزير القائم المرتضى *** وذا الحجا والفضل والذكر

وكانت الدنيا باقطارها *** اليه في البر وفي البحر

يشيد الملك بآرائه *** وكان فيه نافذ الامر

فبينما جعفر في ملكه *** عشية الجمعة بالقمر ((1))

يطير في الدنيا باجناحه *** يأمل طول الخلد و العمر

اذ عثر الدهر به عثرة *** يا ويلنا من عثرة الدهر

وزلت النعل به زلة *** كانت له قاصمة الظهر

ص: 103


1- در سابق گذشت که صحیح «عمر» است، در نسخه چاپی مروج الذهب ط بیروت نيز وبالعمر، بود .

فغودر البائس في ليلة *** السبت قتيلا مطلع الفجر

وأصبح الفضل بن يحيى وقد *** احيط بالشيخ وما يدرى

وجيى، بالشيخ و اولاده *** يحيى معاً في الغل والاسر

و البرمكيين و اتباعهم *** من كان في الافاق والمصر

كانما كانوا على موعد *** كموعد الناس الى الحشر

واصبحوا للناس أحدوثة *** سبحان ذي السلطان و الامر

حموی ((1))در مراصدالاطلاع می نویسد بر امکه نسبت بآل برمك وزراء نامدار روزگار محله در بغداد بود و هم قریه ایست که آنجا را بر امکه گویند .

در کتاب اخبار الدول مینویسد که صاحب كتاب نزهة النفوس نوشته است اخبار بر امکه بسیار است و برای هر مورخی شایسته است که صفات وحالات و مجاری روزگار ایشانرا طراز تاریخ خود نماید زیرا که در خواندن و شنیدن ودانستن آن پنج فائده است: اول اینکه هر شخص بخشنده کریمی چون از جود و کرم ایشان بشنود در بخشش وجود خود می افزاید دوم اینکه چون مردم بخيل بشنوند نفس خودرا مكلف بجود می نمایند و کرم برخود می بندند و تن خود را بحليه جود می آرایند اینکه ادبای روزگار از طرز آداب حسنه ایشان می آموزند و در مقامات مناسبه بکار می بندند چهارم اینکه کسانیکه بدنیای خود ومتاع ومراتب ومنازل واحتشامات دينويه مغرور میشوند چون آنحال نکبت شدید ایشان را بعداز اقتدار وسلطنت مدت مدید ایشان بنگرند بر مكايد ادوار ودهور دانا شوند و از باره غرور بزیر آیند پنجم اینکه هر کسی را روز محنتی بعداز عزت و نکبتی بعداز دولت پیش آید و سخت گردد باین جماعت و انقلاب حالات ایشان نگران شود و تاسی جوید و بخداوند پاینده پناهنده گردد .

بنده حقیر گوید اگر بر وقایع ایام رشیدو حالات او بتعمق بنگرند باز می نماید

ص: 104


1- مکرر گذشت که یاقوت حموی مؤلف معجم البلدان است وصفی الدین بغدادی آنرا بنام مراصد الاطلاع مختصر نموده است.

که هارون الرشید را دانشی همایون وخردى رشيد ومغزى نغز نبوده است و اغلب حالات و اطواری که از وی ظهور می گرفته است ضد آن يك بوده است و بیشتر کارهای او بافراط و تفریط می گذشته است و آنچه در پهنه پندار می آورده است و در آن ثبات می ورزیده است، آن نیز از جاده عقل بیرون بوده است و بطشی شدید وعزمي غير سدید داشته و حرص و آز او چندان بوده است که از برای تحصیل آمال خود از هیچ گونه معصیتی اجتناب نمی جسته است اگر قتل امام وذريه امام را متضمن می دردیده است بدیهی آنکس که مدام بشرب مدام بگذراند و در مهام يك قسمت عمده انام سلطنت داشته دائماً هر گونه مطالب ومآرب وحوادث و سوانح يك نيمه جهان در خدمتش معروض گرددو با گروهی جواری مغنیه آن مجلسها بسازد وهمه ساله یا اقامت حج کند ياغزو بسپارد حالت قوت متخیله او چه تاب وطاقت خواهد داشت و البته خلل در عقل اوراه کند چنانکه در اکرام الناس می نویسدهارون الرشید در پایان روزگار بمرض حرص وطمع گرفتار وقوة عاقله اش مستهلك شد و پس از برافکندن برمکیان پریشانیها و بی سامانیها در مملکت روی کرد و کارهای نا کردنی بکرد، یکی از آنها نشاندن فضل بن ربیع بجای یحیی برمکی بودو با اینکه

بميل خود کرد پشیمانی او را در سپر دو گاه گاه او را دشنام های صریح میدادومی گفت چنین ناشایسته را بجای چنان شایستگان برگزیدم لاجرم از وزارت او كار ملك ودولت من بپایان آمد این بود که مأمون چون خلافت یافت اغلب افعال ناسنجیده هارون را آشکارا برانداخت و ازین روی خلافت او استقامت گرفت و خلق بدو معتقد شدند.

معلوم باد کتاب تاريخ اكرام الناس تأليف ضیاء برنی که منتشر شده است و این بنده بحكايات او اشارت کرده است او لا غالب حکایات او مطابق روايات كتب معتبره است و بعضی را بادیگر روایات اندك مخالفتی است ثانیاً بعضی از قدمای مصنفین در کتب خود بكتاب او اشارت و از حکایات او نقل کرده اند مثل صاحب كتاب بحيره كه متجاوز از سیصد سال قبل بوده است دیگر اینکه او خود

ص: 105

می نویسد که ابومحمد عبدالله بن عبد که مترجم اول اخبار برامکه بود بعداز محمد بن حسين بن عمر هروی این ترجمه باین سلاست وروانی ترتیب کرده و از فضلاء بغداد بعبارت عربی جمع کرده است ومن آنرا بحكم فرمان اعلی بپارسی ترجمه کرده ام البته چون مردم بخيل وممسك را این گونه اخبار گوش برسد چون برخلاف طبع ایشان است تنك نفس گردند ومنکر شوند و نیز در همه جهان پوشیده نیست که پادشاه دین دار سلطان محمود سبكتكين غازی تاچند نازك مزاج وراستی خواه است در جمله ربع مسکون هیچکس را آن زهره نباشد که از کریمان زمان داستانی بدروغ ترجمه نماید و از نظر اعلی بگذراندتاداستانی بدرستی و راستی روی نداده باشد بترجمه نمی توان رسانید در هر صورت اگر وزرای خردمند هوشیار و سلاطين کامکار و امرای جهان بر این نمونه داستان باستان بگذرندو بچشم دانش بنگرند بسیاری چیزها دریابند که در گذر روزگار وهنگام کار بکار ایشان آید و بی گمان از خواب خویشتن ستایی و بی خبری وستم رانی بیدار شوند و بروخامت عاقبت بیندیشند و از نتایج افعال نيك وبدو ظلم و عدل بیشتر آگاهی گیرند و بندگان خدای را در حضرت خدای عزیز دانند وعزيز بدارند و پاداش هر کاری را البته در مکمن غیبت آماده بدانند و از آنچه سزای نیکو نبخشد بر کنار شوند و نام نيك وفرجام نیکو را برهمه چیز ترجیح دهند و تا ممکن باشد ارذال ناس را با ابدال برابر و پست را بر بلند و نادان را بردانا وظلمت را بر نور ترجیح ندهند ودر فيصل امور از عجلت وشتاب بپرهیزند و بعقل و حزم کار فرمایند تا هر دو جهان را بخوبی و خوش بختی در سپارند و از میوه کامکاری و نامداری برخورداری گیرند اگرچه این فصل که باحوال برمکيان اختصاص گرفت مفصل و مطول باشد لکن برای جامعیت احوال این جماعت و تبصره وعبرت، آیندگان و دستور کارفرمایان مضايقت نرفت والعلم عندالله.

ص: 106

بیان عبادت و پاره آداب جميله

حضرت على بن موسى الرضا صلوات الله عليه في الارض والسماء

وجود مسعود مبارك ائمه هدی صلوات الله علیهم که شمس فروزان افلاك توحید از لمعات انوار مقدسه ایشان شعاعی و بدر آفاق تحمید را از سطعات اسرار منوره ایشان متاعی است در تمام آناء لیل و نہار جز بعبادت و تقدیس پروردگار نفسی بر نیاورند چه خودعين عبادت و آیات اطاعت وميزان صلوات وتبيان سبحات هستند اگر خبری از عبادت ایشان مسطور باشد نظر بعالم ظاهر وتكليف بشريت و تعليم و تكميل بریت است در بحار الانوار ازوشاء مروی است که در حضرت امام رضا صلوات الله عليه تشرف یافتم و ابریقی در حضور مبارکش حاضر بود و همی خواست از آن آب مهیای نماز گردد، نزديك شدم تا آب بردست همایونش بریزم ازین کار امتناع ورزيد وفرمود ای حسن آسوده بجای باش عرض کردم از چیست که نهی می فرمائی بر دست مبارکت آب بریزم مکروه می شماری که من ماجور شوم؟ فرمود « تؤجر انت وا وزر انا، توماح انت وا وزر انا، تومأجور میشوى لكن من دچار وزرمی شوم عرض کردم چگونه چنین باشد فرمود و سمعت الله عزوجل يقول فمن كان يرجو لقاءر به فليعمل عملا صالحاً ولا يشرك بعبادة ربه احداً ، مگر نشنیده ای که خداوند عزوجل میفرماید هر کس ملاقات پروردگار خود را امیدوار است پس بایست عمل صالح و كردار نيك بكند و در پرستش وعبادت پروردگار خود کسی را شريك خود نگرداند روها انا ذا أتوضأ للصلوة وهي العباده فأكره ان يشر كنى فيها احد ، واينك من برای نماز که عبادت خداوند است وضوء میسازم ومكروه میدانم که در این کردار کسی بامن شريك باشد.

راقم حروف گوید که از این عبارت مطلب لطیفی میتوان استدراك نمودو آن این است که در آن نوع عبادتی که ائمه هدی صلوات الله عليهم مقاومت دارند کدام کس را آن لیاقت و استعداد و آن روح ومایه است که بتواند شراکت نماید یا آن

ص: 107

درجات واجوریکه ایشان را از عبادت و اطاعت حاصل میشود و شده است کدام کس را قابلیت و ظرفیت قبول آن تواند بود؟ و اگر این عنوان کرامت شرکت در عبادت برای دیگر کسان هم باشد بجهت اقتدای بایشان است و معنی ومقامی دیگر دارد بعلاوه در عبادت یزدان تعالی که یکتای بیرون از همتا است دیگری را در امداد خود شريك ساختن از جاده ادب ورعایت عزت رب العزه بيرون تاختن است.

در کتاب خصال از سلیمان جعفری مروی است که حضرت امام رضا سلام الله عليه بامن فرمود «صل ليلة احدى وعشرين مائة ركعة تقرء في كل ركعة الحمد مرة وقل هو الله احد عشر مرات »در هر شب بیست و یکم و بیست وسوم یکصدر كعت نماز بگذار و در هر رکعتی سوره حمد را یکدفعه وقل هو الله احد را ده مرتبه قرائت کن .

راقم حروف گوید چنان می نماید که مقصود دوشب ماه رمضان باشد که شب. قدر است اما ظاهر این است که در تمامت شهور منظور است چنانکه اخبار دیگر نیز دلالت می نماید اینهم بواسطه مراعات و توافق با آن دو شب دو قدر است و دیگر در بحار الانوار از محمد بن فضیل مروی است که حضرت امام رضا علیه السلام روز عید فطر با بعضی از موالی خود که در حق او دعای خیر می فرمود می گفت « يافلان تقبل الله منك ومنا» خدای از تو وازما قبول فرماید می گوید بعداز آن باین حال بماند تاروز عید اضحی در آمد و آن حضرت بآن غلام فرموده تقبل الله منا ومنك، خدای ازما و از تو بپذیر دعد بن یزید می گوید عرض کردم یا بن رسول الله همانا در عید فطر چیزی فرهودی و در عید اضحی دیگر چیز فرمودی یعنی در عید فطر اورا در کلمه دعا بر خود مقدم داشتی در این عید خودرا بروی تقدم دادی؟ فرمود « نعم اني قلت له فى الفطر تقبل الله منك ومنالانه فعل مثل فعلى و ناسبت انا وهوفي الفعل وقلت له فى الاضحى تقبل الله منا ومنك لانا يمكننا ان نضحى ولا يمكنه أن يضحى فقد فعلنا نحن غير فعله ، آری من در روز عید روزه شکستن با او گفتم خدای از تو و از ما بپذیردزیرا که او نیز همان کرده که من کردم یعنی روزه داشته بود و من و او با همدیگر

ص: 108

پیروی و تأسى نموديم لکن در روز جشن گوسپند کشان با او گفتم خدای از ما و تو زیرا که برای من تقديم قربانی ممکن است اما برای او ممکن نیست که آن کار برای خود بپای برد پس کار ماغير از اوست و این مسئله جهت آن است که غلام چندانکه آزاد نباشد و در قید ملکیت صاحبش باقی باشد، از آنجا که العبد و مافی يده كان لمولاه خود نمی تواند از مال خود در پاره مصارف برساند بلکه فطریه او نیز بر مولای اوست و باختيار خود نتواند گوسفند کشد و تقديم قرباني نمايدوغالباً این است که او را بضاعت این کار نیست و ازاین خبر و امثال آن معلوم میشود که حضرات ائمه علیهم السلام نیز آنچه بفرمایند و بر زبان بگذرانند از روی علم و بینش و آداب و اوامر و نواهی یزدانی است بلكه وما ينطقون عن الهوى و گرنه از عید فطر تا عید اضحی مدتی متمادی است اگر راوی محض احتشام کلام محفوظ داشته باشد امام را لازم نبود که محفوظ بدارد چگونه شد که بمحض اینکه مد بن فضیل از سخن مدتی قبل آن حضرت سؤال کرد بدون درنگ جواب بشنید.

در روضه کافی از معمر بن خلاداز حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که رسول خدا صلى الله عليه و اله وسلم چون بامداد فرمودی با اصحاب خود می فرمود هل من مبشرات یعنی بشارت دهنده ای هست؟ ومقصود آن حضرت این بود که خوابی دیده باشند که دلیل بشارت باشد و بعرض برسانند و نیز در روضه کافی از موسى بن عمر بن بزيع مروی است که در حضرت امام رضا سلام الله عليه بعرض رسانیدم مردمان چنان روایت می نمایند که رسول خدای صلى الله عليه و اله وسلم را قانون چنان بود که چون از طریقی بجانبی راه میسپرد در هنگام مراجعت از راهی دیگر بازشدی، آیا سلوك آن حضرت براین نسق بود فرمود « نعم فانا افعله كثيراً فافعله ثم قال لى اما انه ارزق لك، آری چنین بود من نیز این کار بسیار کنم تو نیز چنان کن پس از آن بامن فرمود همانا این برای تو بہتر روزی رساند راقم حروف گويد : البته در افعال رسول خدا و ائمه هدی حکمتهای بسیار است از جمله یکی این است که چون کسی ازراهی بگذرد فوایدی و تجربيات ومناظر و ملاقات ومعلوماتی برای او حاصل می شود و چون در مراجعت

ص: 109

از دیگر راه بازشودهمان فوائد از بهرش حصول یابد و کسان دیگر نیز او را بنگرند ند پس در مراجعت آن بهره یابد که از راه نخست نمی یابد و چه بسیار کارها انجام میدهد و چه پوشیده ها بروی آشکار میشود و بسا کسان را از ملاقات خود فايده میرساند و از ایشان سودمند میگردد و نیز چون از راهی دیگر باز آیدازوقار ومناعتش کاسته نمیشود و نیز چون در طی این راه دوم مترصد كسب معلومات و دیدار پاره کسان است وملاقاتها میکند و چیزهای تازه می بیند وصحبتهای تازه میشنود طی راه بروی آسان میگردد و خاطرش مشغول میشود و از روی شوق طی طریق میکند و كذلك غير ذالك، ونیز ممکن است از آن راه که رفته است پاره دشمنان او در کمین او جای کنند و مهیای زحمت وزیان او شوند تا چون باز آید در کمین او یکنن شده و بكين او بیرون تازند تا اورا آسیب جان ومال رسانند یا بر مطالب ومقاصد مخفیه او آگاه کردند.

در اصول کافی ازعلی بن اسباط مروی است که امام رضاعلیه السلام از امير المؤمنين صلوات الله عليه حدیث می فرمود ( طوبى لمن اخلص الله العبادة والدعاء ولم يشغل قلبه بما ترى عيناه ولم ينس ذكر الله بما تسمع اذناه ولم يحزن صدره بما اعطى غيره، خوشا و خنكا بحال آنکس که عبادت ودعوت خویشتن را در پیشگاه حضرت ذى المنن به نیت خالص وصفای ضمیر تقدیم کند ودل خویشتن را ازیاد خدای بآن چیزها که دو چشم ظاهر بینش نگران هستند مشغول نیاورد و بآن چیزها که دو گوش الفاظ نیوشش شنونده است از ذکر خدای غفلت و فراموش نسازد و هرگز سینه او برای آن چیزها که بدیگری عنایت شده تنگی و اندوهگینی نیابد.

و دیگر در بحار الانوار مروی است که سلیمان جعفری گفت حضرت امام رضا علیه السلام را نگران شدم که باحيه خز که بر تن مبارك داشت نماز می گذاشت در بحار وعيون اخبار در ذیل حدیث صولی که در مقام خود مسطور میشود مسطور است که آن حضرت چون خواستی نماز بامداد بگذارد در اول وقت میگذاشت پس از آن سر بسجده مینهاد وسرمبارك از سجده بر نمی گرفت تا گاهی که آفتاب بلند

ص: 110

میشد پس از آن برای ملاقات مردمان جلوس میفرمود ياسوار میشد الی آخر الخبر وازین پس حالات حضرت امام رضا و وضع عبادات آن حضرت در زمان مسافرت بخراسان مشروحاً مذکور میشود.

بیان پاره آداب آن حضرت

در تدهين واستعمال طيب والبسه و خضاب

در کتاب خصال از معمر بن خلاد از حضرت ابی الحسن الرضا علیه السلام مروی است « لا ينبغي للرجل ان يدع الطيب في كل يوم فان لم يقدر عليه فيوم ويوم فان لم يقدر ففي كل جمعة ولاتدع ، مرد را نزیبد که استعمال طیب و بوی خوش رادر هر روزی فروگذار نماید یعنی سزاوار آن است که همه روز آن کار بپای بردواگر بر این کار نیرو نيابد يك روز بپای بردويك روز نبرد و اگر بر این امر نیز قادر نباشد باری بہر روز جمعه خود را مهجور ندارد و تو نیز این کار را فرومگذار.

در کتاب بحار الانوار ازحسن بن جهم مروی است که بحضرت ابی الحسن الرضا سلام الله عليه مشرف و نگران شدم که باسواد خضاب فرموده بود و هم در آن کتاب ازعد بن ولید کرمانی از حضرت ابی جعفر ثانی علیه السلام مروی است که بآن حضرت عرض کرد در خصوص استعمال.شك چه فرمائی ابو جعفر فرمود پدرم یعنی امام رضاعلیه السلام فرمان کرد تا مشکی را در بان((1)) وغالیه از بهر او بساختند و هفتصد درهم بکار رفت و پیوسته برمحاسن مبارك ميماليد وفضل بن سهل مکتوبی بآن حضرت کرده و خبر داد که مردمان این کار را شایسته ندانند آن حضرت در پاسخ نگاشت د يافضل اماعلمت ان يوسف وهو نبى كان يلبس الديباج مزر ّداً بالذهب ويجلس على كرسي الذهب فلم ينقص لك((2))من حكمته شيئاً ، ای فضل مگر نمیدانی یوسف با

ص: 111


1- منظور حب البان است که بفارسی تخم غالیه خوانند و آن مانند پسته است لیکن زود میشکند و بمعنی لادن هم هست که به عربی حصين البان گویند .
2- صحیح وذلك ، است ، یعنی این کار یوسف از مقام حکمت او چیزی نکاست درترجمه همین اشتباه رخ داده است

رتبت نبوت جامه دیبای زرتار میپوشید و بر کرسی زر می نشست پس نبایست کاسته شود ترا از حکمت این کار چیزی، حضرت ابی جعفرعلیه السلام می فرماید از آن پس آن حضرت بفرمود تا غالیه از بهرش بساختند بچهار هزار درهم .

و دیگر از معمر بن خلاد در بحار الانوار مسطور است که حضرت ابی الحسن علیه السلام بامن فرمان کرد دهنی برای آن حضرت ترتیب دادند که از مشك وعنبر بود، آنگاه مرا بفرمود تا از آن دهن بر روی کاغذ آية الكرسي وام الكتاب ومعوذتین از قر آن را بر نگاشتم وقوارع از قرآن را بر نگاشتم و قوارع قر آن آن آیاتی میباشد که هر کس بخواند از شیاطین انس و جن ایمن می گردد گویا آن آیات میکوبد وميدواند شياطين را، بالجمله میگوید آیات و سور مسطوره را در میان غلاف و شیشه جای دادم و چون آن فرمان بیای بردم بخدمت آن حضرت آوردم و امام علیه السلام آنرا تغلف((1)) همی فرمود ومن نگران آن حضرت بودم، و دیگر در آن کتاب از حسن بن جهم مروی است که حضرت ابی الحسن علیه السلام بمن بیامد و از آن حضرت بوی تجمير وبخور بمن همی بر دمید ،وهم در آن کتاب از حسن بن جهم مرقوم است که ابوالحسن علیه السلام را نگران شدم که از خیری((2)) تدهینهی فرمود.

در بحار الانوار و عیون الاخبار از ابو عباد مروی است که حضرت امام رضا علیه السلام در فصل تابستان بر حصير جلوس میفرمود و درزمستان بر فراز گليم مؤيين نشست و جامه های درشت بر تن مبارك ميآر است تا گاهی که برای ملاقات مردمان بیرون میآمد این وقت بجامه مزین در میآمد.

در مکارم الاخلاق از علی بن اسباط مروی است که گفت از حضرت ابی الحسن علیه السلام شنیدم میفرمود « اربع من اخلاق الانبياء التطيب و التنظف وحلق

ص: 112


1- یعنی موی سر و محاسن را باغاليه خوشبو ساختن.
2- نوعی گل است ، بعضی گفته اند گل شب بواست. بعضی میگویندگل خبازی است ، و بعضی آن را گل همیشه بهار میدانند .

الجسد بالنورة وكثرة الطروقة » چهار چیز است که خوی پیغمبر وروش ایشان است یکی خود را خوشبوی داشتن دیگر خود را پاکیزه ساختن دیگر پاك نمودن و تراشیدن و برداشتن موی تن را از نوره دیگر کثرت دیدار زنان ومباشرت ایشان. در مکارم الاخلاق از ابن فضال مسطور است که حسن بن جہم میلی از آهن بمن بنمود و گفت این میل سرمه حضرت ابی الحسن امام رضا علیه السلام است تو بآن سرمه بکش پس بآن میل سرمه کشیدم و از نادر خادم از آن حضرت مروی است که با پاره کسانیکه آن حضرت بودند فرمود سرمه بکش آن شخص چنان بنمود که در منزل خودش دوستدار زینت نیست فرمود «اتق الله واكتحل ولاتدع الكحل، از خدای بترس وسرمه کشیدن را از دست مگذار و بکش « قال رسول اللہ صلى الله عليه وسلم من اكتحل فليوتر من فعل فقد احسن ومن لم يفعل فلميس عليه شيء ، پیغمبر فرمود هر کس سرمه بچشم کشد باید بهر چشمی بعددطاق سرمه بکشد و هر کس چنین کند نیکو تر است و هر کس چنین نکند و بعدد جفت هم باشد ایرادی بروی نیست.

در فقه الرضامذکور میباشد که چون آهنگ سرمه کشیدن کنی میل را بدست راست بگير و در سرمه دان بزن و بگو بسم الله وچون میل را بچشم چپ کشی بگو «اللهم نور بصري واجعل فيه نوراً ابصر به حقك واهدني الى طريق الحق وار شدنی الى سبيل الرشاد اللهم نور علی دنیای و آخرتی»در حلية المتقين از حسن بن جهم مروی است که گفت بحضرت امام رضا علیه السلام مشرف شدم آن حضرت محاسن مبارك را بر نك سياه خضاب فرموده بود پس فرمود که در خضاب کردن اجر عظیم است و خودر اساختن موجب عفت زنان است و گروهی از زنان که دست از عفت بداشتند بسبب آن بود که شوهر های ایشان خویشتن را از بہر ایشان نمی آراستند عرض کردم بما خبر رسیده است که حناموی سفید را زیاد گرداند فرمود موی سفید بدون حنا خود زیاد میشود.

در مکارم الاخلاق مسطور است که علی بن موسی علیه السلام مکروه میشمرد که مرد در حال جنابت خضاب نماید و فرمود « من أختضب وهو جنب او اجنب في خضا به ام

ص: 113

يؤمن عليه أن يصيبه الشيطان بسوء ، هر کس در حال جنابت خضاب نماید یا در آن حال که بخضاب اندر است خود را جنب گرداند هیچ نمیتوان از گزند شیطان بروی ایمن بود.

و در حلية المتقين مسطور است که حضرت امام رضا علیه السلام شخصی را دیدار فرمود که آزار دیدار دچار بودفرمود میخواهی ترا چیزی بیاموزم که اگر بجای آوری هرگز درد چشم نبینی؟ عرض کرد بلی فرمود در پنجشنبه ناخن بگير آن شخص چنانکه آن حضرت بفرمود بجای آورد و هرگز درد چشم ندید، در مکارم الاخلاق از حضرت ابی الحسن علیه السلام مروی است فرمود «قلموا اظفار كم يوم الثلثاء واحتجموا يوم الاربعاء واصيبوا من الحمام حاجتكم يوم الخميس و تطيبوا باطيب طيبكم يوم الجمعة ، روزهای سه شنبه ناخن بگيريد وروزهای چهارشنبه حجامت کنید وروزهای پنجشنبه بگرما به شوید و حاجات خود را از حمام بر آورید و روزهاي جمعه بدن خودرا به بهترین چیزهای خوشبو خوشبوی دارید.

ودیگر در مکارم الاخلاق مسطور است که حضرت امام رضاعلیه السلام فرمود لاباس ان يتدلك الرجل في الحمام بالسويق والدقيق والنخالة ولاباس ان يتدلك بالدقيق الملتوت بالزيت وليس فيما ينفع البدن اسراف انما الاسراف فيما اتلف المال واضر بالبدن، باکی نیست که شخص در گرما به با پست ((1)) و آردو نخاله ای که بآب مالیده باشد بدن را بما لدو باکی نیست که آردی را که با روغن زیت نرم کرده باشد بر بدن بساید و در آنچه بدن راسود رساند هر چه خرج شود اسراف نیست بلکه اسراف در آنجا باشد که مال تلف شود و بدن را زیان رساند و ازین کلام معجز نظام معلوم شد که اسراف و اتلاف را که نهی فرموده اند در چیزهایی است که برای شخص یا هر چه باشد زیان رساند و اینکه می فرمایند مثلا اگر کسی یکدرهم در چنان کار خرج کندمثل اینست که ده هزار درهم در راه خدا داده باشد یا اگر در فلان کار

ص: 114


1- پست - بكسر اول وسكون ثاني - ترجمه سویق است یعنی آردیکه گندم آن را بریان کرده باشند مانند آرد نخودچی.

يكدرهم بكار بندد متلف و مسرف و عاصی است بهمین اگر در ملاحظه است، پس مناهي شرعيه نباید چیزی خرج کرد بهمین علت است و در محللات بباید خرج نمود بهمین سبب است.

در حلية المتقين مسطور است که سليمان بن جعفر جعفری گفت بیمار شدم چندانکه گوشت بدنم همه تحلیل برفت ، بخدمت حضرت امام رضا عليه السلام تشرف جستم فرمود میخواهی گوشت بدنت باز گردد؟ عرض کردم بلی فرمود یکروز در میان بگرما به شو که گوشت بدنت باز میآید وزنهار که همه روزمرو که باعث مرض سل می شود و در حدیث دیگر فرمود هر کس خواهد فربی شود يكروز بحمام برود و دیگر روز نرود. یعنی يك در ميان برود و کسیکه گوشت زیاد داشته باشد و خواهد لاغر شودهمه روز بحمام برود و نیز حضرت امام رضا علیه السلام می فرمود هر کس از حمام، سفالی بردارد و بر بدن خود بمالد وخوره و پیسی بروی فرود آید جز خویشتن را ملامت نکند و کسیکه غسل بکند از آبی که از آب غسل مردم فراهم شده است در حمام و خوره بروی افتد ملامت نکند مگر خود را.

ابن بابويه عليه الرحمة ميفرمايد مرادسفال شام است که بر کف پای میمالند.

می در مکارم الاخلاق ازعمرو بن عثمان مسطور است که بعضی در حضرت امام رضا سلام الله عليه عرض کردند که مردمان چنین گمان میبرند هر موی تراشیدن در غیر منائی مثله است فرمود «سبحان الله كان ابوالحسن علیه السلام یعنی اباه يرجع من الحج فيأتى بعض ضياءه فلايدخل المدينة حتى يحلق رأسه ، بزرگ است خداوند همانا حضرت ابی الحسن كاظم علیه السلام از حج باز میشد و در بعض ضياع خود میآمد و داخل مدينه طیبه نمیشد تا گاهی که موی سر مبارکش را می تراشید و نیز در مكارم الاخلاق مسطور است که سلیمان بن یحیی گفت روزی حضرت امام رضا علیه السلام مهیا شد که سوار شود و بسرای مأمون تشريف قدوم دهد ومن در جمله درسه آن حضرت بودم پس بخواست وهمی موى مبارك را بشانه بزد بعداز آن فرمود ای سلیمان خبر داد مرا پدرم از پدرانش از رسول خدای صلى الله عليه واله وسلم فرمود « من امرة المشط على رأسه ولحيته

ص: 115

وصدره سبع مرات لم يقاربه داء ابدأ » هر کس هفت نوبت بر موی سروریش و سینه شانه بزند((1)) هر گز دردی بدو نزديك نشود،در حلية المتقين از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که فرمود چهار چیز است دارا میگشاید وغم را میزداید بوی خوش کردن وعسل خوردن وسواری کردن و بسبزه دیدن، ودیگر در همان کتاب از آن حضرت علیه السلام مروی است که باکی نیست موی سفید را بریدن و کندن اما بریدنش را از کندن دوست تر میدارم ، و بروایتی دیگر فرمود که در کندن و بریدن هر دو با کی نیست و در حدیث دیگر فرمود که حضرت امیر المومنين علیه السلام تجویز بریدن موی سفید را می فرمود اما کندنش را مکروه میدانست.

الله واز حضرت امام رضا علیه السلام منقول است که حضرت رسول صلى الله عليه و اله وسلم فرمود موی سفید در پیش سر من است ومبارك است و در عارضها سخاوت و جوانمردی است و در جای زاف، علامت شجاعت است و در پشت سر شوم است و ظاهرا ابتدای سفید شدن است و در فصول المهمه باين خبر اشارت رفته است و در همان کتاب از حضرت امام رضا علیه السلام منقول است که هر کسی برابر قبله گمیز برانداز روی فراموشی و از آن پس اورا بخاطر آید که در برابر قبله بوده است و برای تعظیم و اجلال قبله بدیگر جانب بگردد ، از آنجا بر نخیزد مگر اینکه خداوند تعالی او را بیامرزد واحوط این است که در وقت استنجا نیز پشت بقبله نياورد وسنت است که رو بسوی مشرق یا مغرب آورد و احوط آن است که ازما بين مشرق ومغرب نیز اجتناب نماید واحوط آن است که اگر قبله را نداند سعی کند در شناختن قبله تا مطمئن باشد که بسوی قبله روی و پشت نکرده است و اگر متعذر باشد باکی نیست و در این صورت اگر پشت بقبله نماید بهتر است وسنت است که برای ریختن گمیز برجایی بلندیا جائیکه خاك بسيار داشته باشد بر شود تا خاطرش از ترشح آسوده باشد.

ص: 116


1- علت شانه زدن موی سینه آنست که چون در آن زمان مردم فقط ازار ورداء بتن میکردند معمولا سینه آنان پیدا بود ، وژولیدگی موی سینه موقعی که مشهود باشد مکروه است مانند ژولید کی موی سر وريش. ازار ورداء همان لباسی است که برای احرام می پوشند.

از عبدالله بن هلال مذکور است که در حضرت امام رضا علیه السلام عرض کردم چه بسیار خوش می آید مردم را از حال کسیکه طعامهای بد مزه و ناگوار بخورد و جامهای گنده می پوشد و اظهار شکستگی و خشوع می نماید ، فرمود مگر نمی دانی که حضرت یوسف، پیغمبر و پیغمبر زاده بود و قباهای دیبا وزرباف می پوشید و بر مجالس آل فرعون می نشست و در میان مردم حكم ميراند ومردمان را با جامه او کاری نبود، ازوی خواستار عدالت راندن در حکم بودند و امام می باید در آنچه گوید براستی گوید و چون وعده گذارد وفا کند و حكم بعدالت نماید، خداوند حلال را کسی حرام نفرموده و اندك و بسیار حرام را حرام ساخته است پس این آیه مبار که «قل من حر مزينة الله» را قرائت فرمود .

در حليه المتقين از یونس منقول است که حضرت امام رضا علیه السلام را دیدم طیلسان کبود پوشیده بود و هم از آن حضرت منقول است که رسول خدای صلى الله عليه و اله وسلم عمامه بر بست و یکطرف عمامه را بطرف پیش افکند و آن دیگر را بعقب و جبرئیل علیه السلام نیز چنین نمود، و هم در آن کتاب مروی است که علی بن موسى الرضا علیهما السلام چون جامه نو بر تن بر آوردی جامه ها را در جانب راست میگذاشتند و چون رخت تازه می پوشید قدح آبی طلب می فرهود وسوره اخلاص و آية الكرسي وكافرون هريك را ده نوبت در آن ظرف قرائت می نمود و آن را بر آن جامه میپاشید ومیفرمود کس چنین کند پیوسته در فراخی روزی باشد چندانکه تاری از آن جامه باقی مانده باشد و این خبر درعين الحياة نيز مذکور است و در آنجا بجای آیت الکرسی ده مرتبه سوره قدر مذکور است.

و در مناقب ابن شہر آشوب مسطور است که وقتی سفیان ثوری حضرت امام رضا علیه السلام را در جامه خز بدید، عرض کرد یا بن رسول الله چه بودی اگر جامه ای يا ازین فرودتر میپوشیدی؟ فرمود دست خود را بیاور پس دست سفیان را بگرفت و بآستین خود در آورد. سفیان را معلوم افتاد که در زیر آن جامه خز پلاسی بر بدن مبارك داشت ، آنگاه فرمود اى سفيان والخز للخلق والمسح للحق، جامه خز برای

ص: 117

ملاقات، مخلوق و پلاس برای در گاه خالق میباشد. معلوم باد سفیان ثوری در سال یکصد و شصت و یکم هجری وفات کرده است و در آن اوقات از سن مبارك امام رضا علیه السلام دوازده سیزده سال بر آمده بود و امثال سفیان ثوری را که نسبت بائمه علیہم السلام اعتقاد كامل وعقيدت خالص نبود اینگونه مکالمات در چنان سن مقتضی نیست مگر اینکه این مکالمت از سفیان بن عیینه شده باشد که در سال یکصدو نود و هشتم وفات کرده است، و نیز در حلية المتقين مسطور است که حضرت امام رضا سلام الله علیه می فرمود چون خواهی موزه یا کفش بیای در آوری ابتدا بپای راست کن و بگو بسم الله و بالله والحمدلله صل على محمد و آل محمد وطىء قدمى فى الدنيا والاخره وثبتها على الايمان ولا تزلهما يوم زلزلة الاقدام اللهم وقنى من جميع الافات والعادات ومن الاذی وچون خواهی از پای بیرون کنی بگو « اللهم فرج عنى كل هم وغم ولا تنزع عنى حلمة الايمان ، در مکارم الاخلاق از علی سابری مسطور است که حضرت ابی الحسن علیه السلام مرا بدید و نعلی مخصره در پای داشتم فرمود « یاعلی و متی تہودت» ای علی کدام وقت یہودی شدی و نیز در آن کتاب از محمد بن علی علیهما السلام مروی است که قلنسوه خزی که از سمور بطانه داشت بر سر مبارك حضرت ابی الحسن علیه السلام بدیدم وهم از حضرت رضا علیه السلام پرسیدند از مردیکه برطله بپوشد یعنی کلاه نمد فرمود- كان لا بيعبدالله علیه السلام مظلة يستظل بها من الشمس ، حضرت ابی عبدالله علیه السلام را سایبانی بود که بآن از آفتاب بسایه می گذرانید در لغت مذکور است برطل بروزن قنفذ و برطل بالام مشدد بروزن اردن کلاه نمد را گویند و بر طله باشد" لام بزیادتی هاء مظله صیفیه است یعنی سایبانی تابستانی است((1)).

ودیگر در مکارم الاخلاق مسطور است که حضرت امام رضا علیه السلام از آباء عظامش علیهم السلام ازرسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم روایت نمود که فرموده تختموا بالزبرجد فانه يسر لاعسر فيه»، نگین انگشتری را از زبرجد کنید که همیشه کارها را آسان کند

ص: 118


1- منظور کلاه لبه دار پهن است که دهاقین بخاطر آفتاب تا بستان بسر میگذارده اند و معمولا از بوريا وسعف نخل ساخته میشده.

چنانکه هر گز دشواری نیا بید. و هم در آن کتاب از مد بن عیسی مروی است که گفت از موفق شنیدم که در پیش روی حضرت ابی جعفر ثانی علیه السلام می گفت و انگشتری بمن بنمود که در انگشت داشت پس با من گفت این انگشتری را میشناسی؟ گفتم آری نقش را میشناسم اما صورت آنرا نمیدانم و آن انگشتری بتمامت نقره بود و حلقه و نگین آن مدور بود و بر آن مکتوب بود«حسبی الله» و بالای آن هلالی و پائین آن ورده ای بود((1)) پس بدو گفتم این انگشتری از آن کیست؟ گفت خاتم حضرت ابی الحسن علیه السلام است گفتم چگونه بدست تو افتاد؟ گفت گاهی که حضرت ابی الحسن علیه السلام را وفات در رسید این انگشتری را بمن افکند و فرمود«لا تخرج من يدك الاإلى على ابنی»، این انگشتری را از دست بیرون میاور مگر اینکه برای پسرم علی بباید بیرون کنی .

در حليه المتقين مسطور است که حضرت امام رضا عليه الصلاة والسلام فرمود اگر خواهی انگشتری را بدست راست اندر آر واگر خواهی بدست چپ و فرمود در هنگامی که انگشتری بدست کنی بگو« اللهم سو منى بسيماء الايمان و اختم لی بخير واجعل عاقبتى الى خير انك انت الاعز الاكرم»، و نیز در آن کتاب از حضرت على بن موسى الرضا علیه السلام مروی است که عقیق فقر و درویشی را برطرف میکند وعقیق در دست کردن نفاق را زایل میگرداند، وهم از آن حضرت منقول است که هر کس قرعه بانگشتر عقیق بزند بهره او تمام تر بیرون می آید و نیز از آن حضرت عليه السلام مروی است که انگشتر یاقوت در دست کنید که پریشانی راز ایل مینماید و نیز در باب انگشتر زمرد بهمین تقریب از آن حضرت مروی است و نیز از حضرت امام رضا علیه السلام منقول است که حضرت امیر المومنين صلوات الله علیه فرمود روزی رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم بیرون آمد و انگشتری جزع یمانی در انگشت مبارك داشت و با ما نماز بگذاشت و چون از نماز فراغت یافت انگشتری را بمن داد و فرمود این انگشتری را بدست راست خود کن و بآن نماز بگذار که نماز در جزع یمانی برابر هفتاد نماز

ص: 119


1- یعنی نقش گل

است و تسبيح و استغفار میکند و ثواب آن برای صاحبش ثبت میشود.

و نیز در حلية المتقين مسطور است که حسین بن خالد در خدمت امام رضا علیه السلام عرض کرد جایز است شخصی استنجا کند و در دستش انگشتری باشد که نقش نگینش لااله الا الله؟ باشد فرمود اینرا برای او خوب نمی دانم عرض کرد مگر رسول خدا و یا پدران شما با انگشتر استنجا نمیکردند فرمود بلى لكن ایشان انگشتری را در دست راست میکردند پس از خدای بترسید و برایشان افترامبندید پس از آن فرمود نقش نگین حضرت آدم لا اله الا الله عهد رسول الله بود و از بهشت با خود آورده بود وحضرت نوح چون بکشتی بر نشست ایزد تعالی او راوحی فرستاد ای نوح چون از غرق شدن بترسی هزار مرتبه لااله الاالله بگو پس دعا کن تا من ترا ومؤمنان را از غرق شدن نجات دهم چون کشتی براه افتاد بادی تندوزیدن گرفت نوح بترسید از غرق شدن و آن مجال ندید که هزار مرتبه لااله الاالله زبان بگذراند بسریانی گفت «هاوليا الفأ يار با اتقن، پس طوفان برطرف شدو کشتی براه افتاد پس حضرت نوح فرمودسخنی را که خدای مرا بآن نجات بخشید سزاوار چنان است که همواره بامن باشد پس در انگشتری خود ترجمه آنرا بعربی نقش کرده لااله الاالله الف مرة يارب اصلحنى» و حضرت ابراهیم را چون در کفه منجنیق یگذاشتند که بآتش در افکنند جبرئیل خشمگین شد خدای تعالی بدو وحی فرستاد که سبب خشم تو چیست؟ عرض کرد پروردگارا خلیل تو است و هیچکس بغير اودر این زمانه نیست که ترا بیگانگی برسند و دشمن خود را بروی مسلط گردانیده ای خداوند تعالی بدو وحی فرمود ساکت باش کسی در امور تعجیل میکند که مثل تو بنده عاجزی باشد که بترسد ازدستش بدر رود همانا او بنده من است هر وقت بخواهم اورا می گیرم، جبرئیل مطمئن شد و بجانب ابراهيم ملتفت گردید و گفت آیا ترا حاجتی و کاری در چنین وقت هست؟ فرمود اما بتو ندارم خدای تعالی انگشتری برای او فرستاد که در آن شش حرف نقش شده بوده لا اله الا الله محمد رسول الله على ولی الله لاحول ولاقوة الا بالله فوضت امری الی الله اسندت ظہری الی الله حسبى الله»

ص: 120

پس خداوند بدو وحی فرستاد که این انگشتری را در دست کن که آتش را بر تو برد و سلام گردانم و نقش نگین حضرت سلیمان این بود «سبحان من ألجم الجن بكلماته» و نقش نگین حضرت عیسی علیه السلام دو حرف بود که از انجیل بیرون آورده بود«طوبی العبد ذكر الله من اجله وويل لعبد نسي الله من اجله » خوشا بر حال آن بنده ای که خداوند تبالي بسبب او یاد کرده شود و وای بر حال بنده ای که فراموش شود خدا بسبب او از خاطرها ، و نقش نگین مبارك رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم این بود لااله الا الله عمل رسول الله و نقش نگین حضرت امام حسن العزة لله » و نقش نگین امام حسين « ان الله بالغ امره بوده الی آخرالخبر ، و نیز از حضرت امام رضا علیه السلام مردی است که نقش نگین حضرت صادق علیه السلام «انت ثقتى فاعصمني من النار» بود و در حدیث دیگر وارد است که نقش نگین امام رضا علیه السلام ماشاء الله لاقوة الا بالله بود و هم از حضرت امام رضا منقول است که نقش نگین حضرت امام زین العابدین علیهما السلام«خزی و شقى قاتل الحسين بن على» علیهما السلام بود و هم از حضرت امام رضا علیه السلام مسطور است که نقش نگین حضرت امام تهل با قر ا ظني بالله حسن و بالنبي المؤتمن و با لوصي ذي المنن و با لحسين والحسن بود و دیگر در همان کتاب از حضرت امام رضا علي منقول است که چون ذوالفقار را جبرئیل از آسمان آورد زیورش از نقره بود و هم در خبری دیگر است که از آن حضرت روایت کرده اند که فرمود باکی نیست در زیور کردن شمشير بطلا و نقره و در حدیث دیگر فرمود شمشیر حضرت رسول خدا صلی الله علیه و اله وسلم تماما از نقره بود حتی دسته و سر و دسته اش و در حدیث دیگر فرمود باکی نیست زینت کردن قرآن و شمشير هارا بطلا و نقره و در حلية المتقين از حسن بن جهم مروی است که امام رضا علیه السلام میلی از آهن بمن بنمود باسرمه دانی از استخوان و فرمود باین میل سرمه بکش وهم از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که هر کس بخدا و روز قیامت ایم۔ ان دارد باید سرمه بکشد و باين تقریب مذ کور شد.

وهم در مکارم الاخلاق از حضرت محمد بن على علیهما السلام مروی است که فرمود بر حضرت ابی الحسن جامه عدسی دیدم ((1)) و هم در آن کتاب از معمر بن خلاد مروی است

ص: 121


1- منظور رنگ عدس است .

که از حضرت امام رضا علیه السلام شنیدم می فرموده و الله اننصرت إلى هذا الأمر لا كانا اجب

بعد الطيب ولا لبسن الخشن بعد اللين ولا تعبن بعد الدعة ، سوگند با خدای اگر متولی این امر شدم طعامهای ناگوار میخورم بعد از مأكولات خوب و گوارا و جامه های درشت و خشن بر تن میکنم بعد از آنکه جامه های نرم و لطیف پوشیده بودم و متحمل رنج وزحمت میشوم بعداز تن آسائی « قال رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم في وصيته لابی ذر رضي الله عنه يا اباذر إني البس الغليظ و أجلس على الارض و العقاصا بعیوار کب الحمار بغیر سرج وأردف خلفي فمن رغب عن سنتي فليس منی یا اباذر البس الخشن من اللباس والصفيق من الثياب لئلا يجد الفخر فيكم سلكا»، رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم در ذیل وصیتی که در نصیحت أبی ذر رضي الله عنه میفرمودفرمودای ابوذر من جامه درشت خشن میپوشم و بر روی خاك می نشینم وانگشتان خود را در حال خوردن طعام می لیسم و بردراز - گوش بی زین سوار میشوم وهم در آن گونه سواری دیگری را نیز ردیف خود می۔ فرمایم و این کارها سنت من است و هر کس از آنچه من بسنت کرده ام روی بر تا بداز من نیست، ای ابوذر جامه زبر و خشن و درشت و لباسهای سخيف بيرون از لطافت و ظرافت بپوش تافخر وغرور وخود بینی را در توراهی نباشد .

و نیز در مکارم الاخلاق از حضرت امام رضا علیه السلام خبر داده اند که بسیار شدی که آن حضرت را خون در بدن بہیجان میآمد پس در دل شب حجامت میفرمود مقصود که حجامت یا فصد یا آنچه به تنقیه بدن راجع باشد چون لازم شود باید در مقام اصلاح بر آمد خواه روز یاشب وعند اللزوم ملاحظه وقت نشاید و هم در آن کتاب مسطور است که وقتی شخصی از زحمت جرب بحضرت ابی الحسن علیه السلام شکایت برد فرمود إن الجرب من بخار الكبد فاذهب وافتصد من قدمك اليمنى والزم اخذ در همين من دهن اللوز الحلو على ماء الكشك واتق الحيتان والخل » مرض جرب از بخار جگر پدیدار شود برو و راك بگشای از قدم راست خودت و دو درهم روغن بادام شیرین را با آب كشك بكار بندو از خوردن ماهی وسر که بپرهیز، أن مرد چنان کرد و شفا یافت، در حلية المتقين از حضرت امام رضا علیه السلام مسطور است که هر کسی را

ص: 122

در نیروی بینائی سستی پدید آید در هنگام خفتن هفت میل از سرمه سنگی بچشم کشد چهار میل بچشم راست وسه میل در چشم چپ.

و هم در آن کتاب از آن حضرت منقول است که چون خواهی سرمه چشم اندر کشی میل را بدست راست برگیر و بسرمه دان اندرزن و بگو بسم الله و چون میل را در چشم چب بگردانی بگو « اللهم نور بصری و اجل فيه نورا ابصر به حتك واهدنی الى طريق الحق وأرشدني الى سبيل الرشاد اللهم نور علی دنیای و آخرتی» بار خدایا چشم مرا روشن کن وفروغی در چشم من ببخش که به نیروی آن حق تو را بنگرم یعنی نوری در باطن من درافکن که حق تو را از باطل تمیز دهم و مرا براه حق هدایت و بسبيل رشاد ارشاد فرمای ودنیا و آخرت مرا بنور خودرو شن کن، در عين الحيوة مسطور است که شخصی گفت حضرت امام رضا علیه السلام از من پرسید در پوشیدن رختهای خشن و درشت عرض کردم چنين شنیده ام که پیشتر میپوشیده اند فرمود بپوش و خودرا بیارای که حضرت علی بن الحسين علیهم السلام جبه خزی بیا نصد در هم خریداری فرمود و میپوشید وردای خز به پنجاه دینار خریداری فرموده زمستان را در آنها می گذرانید و چون زمستان بپایان میرفت می فروخت و بهایش را تصدق می فردو بعد از این کلمات این آیه شریفه را قرائت فرموده قل من حرم زينة الله» تا بآخر و آن حضرت می فرمود بوی خوش از اخلاق پیغمبران است.

بیان پاره آداب امام رضا علیه السلام

درماكولات ومشروبات و تعیش و بعضی اخبار آن حضرت

در بحار الانوار و کافی از سلیمان بن جعفر الجعفری مسطور است بحضرت امام رضا علیه السلام در آمدم و در حضور مبارکش خرمای برنی بود و آن حضرت از روی میل و رغبت می خورد و در اكل آن مجد بود فرمود ای سلیمان نزديك بياو بخور میگوید نزديك رفتم و با آن حضرت از آن خرما بخوردم وهمی عرض میکردم فدایت بگردم نگران هستم که این خرما را بمیل و رغبت میخوری فرمود آری دوست

ص: 123

میدارم خرما را عرض کردم این از چه روی می باشد فرهود « لان رسول الله صلی الله علیه و اله وسلم كان تمرية ، زیرا که رسول خدای صلی الله علیه و اله وسلم خرما میخورد و امير المؤمنين مایل بخرما بود وحسن علیه السلام تمری بود وسيد العابدین علیه السلام تمری بود و ابو جعفر علیه السلام تمری بود وابو عبد الله علیه السلام تمری بود و پدرم علیه السلام تمری بود و من تمری هستم و شیعیان ما خرما را دوست میدارند زیرا که از طینت ماخلق شده اند و دشمنان ما ای سلیمان مسکر را دوست میدارند زیرا که خلقت ایشان از آتش ودخان است .

راقم حروف گوید ائمه هدی صلوات الله عليهم بهر چه مایل وراغب باشند برای حکمت و منفعت دنیا و آخرت است تا دیگر مردمان بدیشان اقتنا و اقتدا نمایند و بهر چه بیشتر توجه و اظهار میل و از هر چه بیشتر اجتناب و پرهیز فرمایند بجمله بملاحظه سود و زیان اوست، درماكولات ومشروبات نیز همین لحاظ است البته در هر چه منفعت وخاصیت آن بیشتر باشد و موجب حفظ قوای حیوانی و تصفیه عقل و شعور ومدرك وتيقظ و تقدس و تنزه وصلاح حال دنیا و آخرت باشد بیشتر اظهار رغبت فرمایند و از آنچه ضعف و زیان قوای حیوانی و نفسانی و عقلانی و ازدیاد سودا و وسوسه ودغدغه وفساد امر دنیوی و اخروی باشد بیشتر پرهیز میفرمایند غوره و کشمش و مویز و انگور وسر که همه از درخت رز بعمل آید هیچکس را نهی نفرموده اند و در هر يك از این اقسام فایده اش بیشتر است بیشتر عنایت ورزیده و بخوردن آن اشارت فرموده اند و آب انگور را بچند قسم تجویز و تشویق فرموده اند چه هزار نوع فواید در آن مرتب است اما چون بمقامی پیوست که مسكر گردد و عقل را بر تابد و از بر تافتن عقل تباهی دنیاو آخرت فراهم شود نهی می فرمایند و حرام میگردانندو ارتکابش راعقا بها وعذابهامقررمیدارند در ملبوسات ومشمومات و ملموسات ومر کو بات و منکوحات همین حکم را دارد نظر بمراتب سود و زیان مینمایند بعضی را واجب پاره ای را مستحب و برخی را مندوب وجمله ای را حرام و پاره ای را مکروه و بعضی را نجس میشمارند و چون بدقت بنگرند و تعقل نمایندهمه ازروی حکمت و رعایت طب وطبيعت وراجع بمصالح و مفاسد دنیا و آخرت است شرح این جمله بر خردمندان مجهول نیست مثلا

ص: 124

اگر در کتب قرابادین بنگرند و فواید اقسام خرما را بخوانند آنچه معروض شد مکشوف میشود و اگر خاصیت سن که و نمك وانار وعمب و آن فواکه و حبوبات وما كولات ومشروبات و ملبوسات ومشم ومات ومنتخبات ائمه هدی سلام الله عليهم را بدانند حکمت انتخاب را در یابند .

در حلية المتقين از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود: گرده های نانرا كوچك نمائید که با هر گر ده ای بر کتی است و در چندین حدیث معتبر وارد است نانرا بر روش عجمان با کارد مدريد لكن بدست بشکنید ودر پاره روایات رسیده است اگر نان خورش نباشد میتوان نان را با کارد برید و هم از امام رضاعلیه السلام مروی است فضيلت نان جو بر نان گندم چون فضيلت ما اهل بیت است بر سایر مردم و هیچ پیغمبری نیست مگر اینکه دعا کرده است برای خورنده نان با آش جو و برکت فرستاده است بر او و درون هیچ شکمی نمیشود مگر اینکه هر دردی که دارد بیرون میکند و نان وطعام جو خوراك پیغمبران است و خداوند تعالی قوت پیغمبران را جز نان جو نفرموده است و بروایتی که در مکارم الاخلاق است فرمود نان جو خوراك پیغمبران بزرگوار وطعام ابرار ومبارك است و خداوند با دارد که قوت انبیاء را برای اشقیا مقرر گرداند و فرمود درون شکم صاحب مرض سل نمیشود چیزی نافع تر از نان برنج، و نیز حضرت امام رضا علیه السلام فرمود سویق بوحی الهی ساخته شده است و گوشت را میرویاند و استخوان را استوار می گرداند و بشره را نازك میکند و نیروی سپوختن را میافزاید، و اگر سه کف سویق خشك را ناشتا بخورند بلغم وصفرارا میبرد و در حدیث دیگر فرمودسویق عدس هفتادگونه بلا را بر میداردوهر کسی چهل صباح بخورد كنفین او پر از قوت و نیرو میشود و در خبردیگر فرمودسویق عدس تشنگی را زایل میکند و معده را نیرو می بخشد و صفرا را فرومینشاند و معده را پاك میسازد و داروی هفتاد درد است و هیجان خون و حرارت را برطرف مینماید .

در مکارم الاخلاق از حضرت امام رضا عليه الصلاة والسلام از پدرش از جد بزرگوارش علیهم السلام مسطور است که رسول خدا صلی الله علیه و اله وسلم فرمود«سید طعام الدنيا والاخرة

ص: 125

اللحم والارز» گرامیترین خوردنی های این جهان و آن جهان گوشت و برنج است و هم در آن کتاب از حضرت ابی الحسن علیه السلام مروی است فرمود « اللحم ينبت اللحم ومن ادخل جوفه لقمة شحم اخرجت مثلها من الداء » در حلية المتقين مسطور است که شخصی در حضرت رضا عرض کرد اهل بیت ما گوشت گوسفند نمیخورند و میگویندسودا را بجنبش میآورد و از خوردن آن دردهای سر و دیگر دردها پدید می آید، فرموداگر خدای عزوجل گوشتی بهتر از گوشت گوسفند میدانست برای فدیه اسمعیل گوسفند مقرر نمیساخت، و هم در آن کتاب مسطور است که از حضرت امام رضا علیه السلام از گوشت گورخر پرسیدند فرمود چون وحشی است خوردنش جایز است اما نخوردنش نزد من بهتر است و نیز در حلية المتقين مسطور است که شخص از کمی فرزند و نسل در حضرت امام رضا علیه السلام شکایت کردفرمود تخم با گوشت بخور و در حدیث دیگر فرمود زرده تخم مرغ سبك است وسفیده اش سنگین است .

و در مکارم الاخلاق مسطور است که حضرت امام رضا علیه السلام از پدر بزرگوارش از جد والاتبارش علیهم السلام روایت فرماید که روزی در حضرت رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم از احم و تخم سخن ميرفت فرمود : ليس منه بضعة تقع في المعدة الا انبتت في مكانها شفاء واخرجت من مكانها داء » در هیچ معده نیست که پاره از آن در آنجا بیفتد مگر اینکه در مکان آن شفائی بروید و از مکانش دردی بیرون شود و هم از آن حضرت مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرمود « إذا طبخت شیئا من لحم فاكثر المرقة فانها احد اللحمين و اغرفه للجيران فان لم يصيبوا من اللحم يصيبوا من المرق ، چون مقداری از گوشت بپزی آبش را بسیار بگردان چه آن آب خوددر حکم گوشت است و از آن آبگوشت برای همسایگان باندازه که بتوان تقدیم کن و اگر با یشان از گوشت بهره نرسد باری از آبش نصيبه برند، در کتاب سماء و عالم مسطور است که مقاتل بن مقاتل گفت حضرت امام رضا را نگران شدم در روز جمعه در هنگام زوال در ظهر طريق در حال احرام حجامت فرمود صدوق عليه الرحمةہی۔ فرماید در این حدیث چند فایده است یکی اطلاق حجامت در روز جمعه عند الضروره

ص: 126

تا معلوم شود که آن اخباریکه در کراهت حجامت در روز جمعه وارد است در حال اختیار است اما در حال ضرورت در هر روز جایز است دیگر اطلاق حجامت در هنگام زوال شمس سیم جایز بودن حجامت برای شخص محرم در حال اضطرار و اینکه از آن موضع که حجامت بشود موی را نمی تراشند ولاقوة الا بالله ، وهم در آن کتاب وعيون اختبار از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که رسول خداصلی الله علیه و اله و سلم فرمود د ان يكن في شيء شفاء ففي شرطة الحجام او في شربة العسل ، اگر در چیزی شفائی باشد در نشتر حجام يادر شربت عسل است در قاموس می گوید شرط نیشتر حجامت گر است .

ودیگر در سماء وعالم مذکور است که حضرت امام رضا علیه السلام فرموده إذا اردت الحجامة فاجلس بين يدي الحجام و انت متربع» چون آهنگی حجامت کنی چهار زانو در پیش دو دست حجامت گر بنشين و بگو « بسم الله الرحمن الرحیم اعوذ بالله الكريم في حجامتي من العين في الدم ومن كل سوء و اعلال وامراض واسقام و اوجاع واسالك العافية والمعافاة والشفاء من كل داء ، وهم در آن کتاب مسطور است که حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود «لاتدع الحجامة في سبع من حزيران فان فاتك فار بع عشرة » در هفتم ماه حزيران اگر محظوری نداشته باشی حجامت را از دست مگذار و اگر در آنروز حجامت نکردی در چهاردهم حزيران حجامت کن و در بعضی نسخ نوشته اند اگر در هفتم حزيران نکردی نباید کرد چنانکه معمول به اطبای این زمان هم همین است، و نیز در آن کتاب از حضرت امام رضا از رسول خداصلی الله علیه و اله و سلم بروی است« لاترد واشربة العسل على من أتاكم بها » هر کس انگبین برای شما بیاورد بازپس مگردانید، از این پیش من، کور شد که یاسر خادم می گفت چون حضرت امام رضا علیه السلام مجلس را از بیگانگان خلوت یا فتی تمام حشم خود را از صغير و كبير فراهم ساختی و با ایشان بمحادثت ومؤانست پرداختی ، وهروقت بر سر خوان طعام جلوس فرمودی تمام خدام خود را ازصغير وكبير حتى سائس و حجام را حاضر و بر مائده بنشاندى الى آخر الخبر، معلوم باد مقصود از سایس آنکس میباشد که

ص: 127

امر غلامان را بنظام آورد تا ایشان را تربیت نماید و نیز میتواند مراد رائض ومربی دواب باشد مثل مهتر و جلو دار و امیر آخور. ودیگر در همان کتاب از ابو محمود مسطور است که گفت یکی از اصحاب ما یاما گفت که در خدمت امام رضا علیه السلام از وضوء ساختن قبل از طعام مذکور نمود فرمود«ذالك شيء احدثته الملوك» این چیزی است که پادشاهان احداث کرده اند و نیز حدیثی از ابو بکر حضرمی یادمیکند که حضرت ابی عبدالله علیه السلام برای ماطعام میطلبید و قبل از خوردن طعام دست نمی شستیم و با خادم فرمان میداد بعد از طعام آبدستان حاضر میکرد تا دست بشستند .

مجلسی اعلى الله مقامه می فرماید این دو حدیث غریب است و گو با هیچ کس قائل بعدم استحباب شستن دست قبل از طعام نیا شد و ممکن است حمل کردن این حدیث را بر عدم وجوب شستن دست پیش از خوردن طعام یا بر اینکه آن شخص قريب العهد بتوضی یا دستش پاك یا حمل بر تقیه باشد.

راقم حروف گوید مطلب همان است که علامه مجلسی میفرماید زیرا که از حضرات ائمه هدی سلام الله عليهم اخبار بسیار در استحباب وفوائد شستن دست و وضوء قبل ازطعام وارد است و در آداب مبار که خودشان نیز مذکور است چنانکه در ذیل احوال حضرت موسی بن جعفر سلام الله عليه مامشروح بتحقیقات محقق اردبیلی اشارت شد و دیگر در کتاب سما ءو عالم از حضرت امام رضا از آباء عظامش علیهم السلام مروی است که رسول خدای چون چیزی ما کول میداشت دهان مبارك را مضمضه مینمودو می فرموددان له دسمه برای این چربی است مجلسی میفرماید از جناب ام سلمه سلام الله عليها مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرمود «إذاشر بتم اللبن فمضمضوا فان له دسما»، چون شیر بنوشید مضمضه بکنید چه شیر را چربی است و گو با خبر سابق همین بود و تصحیف شده است و هم در آن کتاب از مرازم مروی است که گفت حضرت ابی الحسن علیه السلام را دیدم که هروقت قبل از طعام دست بشستی بدستمال دست نزدی و چون پس از خوردن طعام دست بشستی دست مبارك را بدستمال خشكساختی، وهم در آن کتاب از حضرت امام رضامر وی است که امیر المؤمنين علیه السلام فرمود « من اراد البقاء ولا بقاء

ص: 128

فليبا كر الغداء وليجيد الحذاء وليخفف الرداء وليقل غشيان النساء ، هر کس خواستار باشد که در این جهان بر گذر بیاید و حال اینکه بقائی و دوامی نیست پس در بامدادان بگاه چیزی بخورد و کفش نو و تازه برای کند و ردای خود را سبك بگرداند و باز نان کمتر در آمیزش بکوشد.

مجلسی میفرماید مراد از بقاء اول امتداد وطول عمر است و مراد از بقاء دوم که میفرماید بقائی نیست پایندگی همیشگی است و این استدراك برای آن بود که گمان نکنند که مراد آن حضرت عمر ابدی است و مبا کرت غداء هي بادرت بأن وايقاع ناهار پیش از بر شدن نهار است حذاء بكسر حاء حطی بمعنی نعل است و بعضی گفته اند در اینجا بمعنی زوجه است . برو خواجه زن کن بهر نوبهار ورداء بكسر راء مهمله آن چیزی است که بالای جاده ها میپوشند و در نهایة ابن اثير باين حديث شریف اشارت کرده است و میگوید مقصود از سبك بودن رداء این است که دین فراوان بر گردن نیندازند که دیدار وامخواه قوای آدمی را تباه میکند و ازین روی وام را رداء نامیده اند که عرب میگویند « دينك في ذمتي وعنقی ولازم في رقبتی» این وام که تو از من خواهی بر عهده منو بر گردن ورقبه من لازم و ملازم است و همان مكان موضع رداء است ورداء عبارت از جامه یا بردی میباشد که آدمی بر شر دودوش خود می اندازد بر روی جامه های خودش و هم در آن کتاب از محمد بن على مروی است که مردی در خدمت حضرت ابی الحسن رضاعلیه السلام در خراسان بود پس خوان طعامی در حضور مبارك بیاوردند و سرکه و نمك در آن بود آنحضرت افتتاح بسر که فرمود آن مرد عرض کرد فدایت گردم شما بما امرمی فرمائید که در اكل طعام از نخست دست بنمك بریم فرمود هذا مثل هذا سر که نیز مثل نمك است یعنی ذهن را استوار میکند و بر عقل می افزاید .

و نیز درسماء وعالم از ابراهیم بن أبي محمود مروی است که حضرت أبي الحسن رضا علیه السلام با ما فر مودای الادم اجزء بكدام خورش میتوان اکتفاء نمود یکی از ما گفت گو شت و بعضی گفتند زیت و پاره عرض کردند روغن فرمود هيچيك از

ص: 129

اینها نیست بلکه نمك میباشد . لقد خرجنا إلى نزهة لنا ونسى الغلمان الملح فما انتفعنا بشيء حتى انصرفنا ، وقتی به بوستان خود بیرون شدیم غلامان فراموش کرده بودند نمك بردارند از بین روی از هیچ ماکولی سودمند نشدیم تا بازگشتیم علامه مجلسی علیه الرحمه میفرماید کلام آنحضرت ای الآدام اجزء بمعنی اکفی میباشد یعنی يمكن الاكتفاء به دون غيره چنانکه تعليل آخر خبربان اشارت میکند و در پاره نسخ اخری نوشته شده یعنی احسن عاقبة واكثر لنة چنانکه تعليل مذكور بر این معنی نیز اشعاردارد و در پاره نسخ ادری با حاء حطی وراء مهمله است یعنی کدام نان خورش شایسته تر است که بان افتتاح نمایند اما اگر بمعجمتین قرائت گردد اظهر و احسن است و دیگر در آن کتاب وعيون اخبار از حضرت امام رضا از پدران بزرگوارش از على علیهم السلام مروی است که فرمود طعامی در حضور مبارک پیغمبر صلی الله علیه و اله و سلم حاضر کردند انگشت مبارك در آن طعام در آورد و آن خورش را گرم یافت فرمود این طعام را بگذارید تا سرد شود چه بر کنش عظیم تر است و خداوند تبارك وتعالی مارا آتش طعام نمیفرماید و هم در آن کتاب وفقه الرضا مروی است و من کفران نعمته أن يقول الرجل اكلت الطعام فضرنی، از پوشیدن و کفران نعمت است که مرد بگوید طعام را خوردم و مرازیان رسانید .

و دیگر در کتاب مذکور و عیون اخبار از حضرت امام رضا از آباء عظامش علیهم السلام مردی است که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود « إذا أكلتم التريد فكلوا من جوانبه فان الذروة فيها البركة » چون ترید بخورید از جوانب و اطرافش دست برید و بخورید چه برکت در ذروه و گوشه های ظرف است و دیگر محمد بن أبي نصر بزنطی روایت کرده است که شخصی گفت حضرت أبي الحسن رضا علیه السلام را نگران شدم که چون از تغدی و کار طعام صبحگاه فارغ شد بر پشت بیفتاد و پای مبارك راست بر پای مبارك چپ افکند. معلوم باد مستحب است که بعداز طعام مستلقى برقفا شوند و پای راست بر پای چپ بیندازند و هم در کتاب سماء وعالم از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که فرمود «إن في الجسد عرقا يقال له العشاء فاذا ترك الرجل العشاء لم يزل يدعو

ص: 130

عليه ذالك العرق حتى يصبح يقول اجاءك الله كما اجعتني واظمأك الله كما اظهاتنی در بدن آدمی دگی است که عشاء نام دارد چون شخص از تعشی فروگذاشت کند آن رك بر آن مرد همواره تا گاهی که بامداد نماید نفرین کند و همی گوید خداوندترا گرسنه بدارد چنانکه مرا گرسنه بداشتی، و تشنه بگرداند چنانکه مرا تشنه گذاشتی .

و هم در آن کتاب از معمر بن خلاد مروی است که حضرت أبي الحسن رضاعلیه السلام رارسم چنان بود که چون خواستی طعامی ما کول دارد کاسه بزرگی در حضور مبارکش بگذاشتند نزديك بمائده آنحضرت پس بهر طعامی که بهتر و نیکوتر بود دست آوردی و مقداری از آن بر گرفته و در آن قدح بگذاشتی پس از آن بفرمودی تا آن منتخب را بمساكين بدادند پس از آن این آیه شریفه را تلاوت فرمود و فلااقتحم العقبه» پس از آن می فرمود : علم الله عز وجل أن ليس كل انسان يقدر على عتق رقبة فجعل لهم السبيل إلى الجنة ، چون خداوند عزوجل میدانست که برای هر کس آن قدرت واستطاعت نیست که بتواند بنده آزاد کند لاجرم راهی بسوی بهشت، مقرر داشت یعنی در اینکه برای مردمان دو چیز را برای ادراك جنت برقرار گردانید یکی آزاد نمودن يك تن بنده دیگر اطعام در آنجا که میفرماید«فك رقبة أو اطعام في يوم ذی مسغبة» ودیگر در همان کتاب از یعقوب بن يقطين مروی است که حضرت أبي الحسن الرضا علیه السلام فرموده است رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود « صغروا رغفانکم فان مع كل رغيف بركة » گرده های نان خود را کوچک بگیرید چه با هر گرده نانی بر کتی است و یعقوب بن یقطین میگوید دیدم أبو الحسن یعنی امام رضا علیه السلام را گرده نان را میشکست بسوی بالا.

و مجلسی اعلى الله مقامه میفرماید: شکستن نان گرده را بسوی بالا دو احتمال دارد اول که اظهر است کسر نان خشك است بعطف هر دو دست بجانب تحت تا بشکند نان از جهت بالا، احتمال دوم مراد کسر و شکست و پاره کردن نان تر است باینکه از جانب اسفل ابتداء کنند و بطرف بالا پاره نمایند و تمجید نان جواز آنحضرت

ص: 131

و سایر ائمه هدی صلوات الله عليهم بسی رسیده است و امام رضا در ضمن حدیثی که بهمان تقریب مسطور شد میفرمایدھیچ پیغمبری نیست مگر اینکه برای خورنده جو یعنی نان جودعا کرده و تبريك ((1)) فرموده است، و هم از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که فرمود در شکم شخصی که مسلول باشد هیچ چیز سودمندتر از نان برنج داخل نشده است و هم از آنحضرت مروی است که فرمود هیچ چیز از نان برنج نافع تر نیست و هیچ چیز از بامداد تا شامگاه در شکم نمیباید مگر نان برنج و هم در آن کتاب از مردی خراسانی مروی است که حضرت رضاعلیه السلام فرمود «السويق اشرب له» سویق برای هر چه بیاشامند نافع است یعنی برای هر دردی که سویق رابیاشامند چاره کند و بهر قصدی که بخورند سودمند است و هم در کتاب مذکور از بزنطی از امام رضاعلیه السلام مروی است که نان خشك هضم مینماید اترج را ((2)).

و هم در آن کتاب از ابراهیم بن بسطام از مردم مرو مروی است که حضرت امام رضا علیه السلام در آن اوقات که نزد ما بود کسی را بما فرستاد و سویق طلب کرد پس مقداری سویق ملتوت یعنی مخلوط بچیز دیگر مثل روغن بازیت بحضر تش تقدیم کردند، آنحضرت آنسویق را رد کرد و پیام فرستاده إن" السويق إذا شرب على الريق جافا اطفأ الحرارة وسكن المرة وإذالت لم يفعل ذالك»چون سویق را در حال ناشتا بخورند و خشك باشد حرارت را اطفاء کند ومره وسودا را ساکن گرداند اما چون بچیزی تر گردد این خاصیت نبخشد و هم در آن کتاب مسطور است که محل بن عمرو گفت از حضرت أبي الحسن رضا علیه السلام شنیدم میفرمود «نعم القوت السويق إن كنت جايعا امسكو إن کنت شبعان اهضم طعامك» خوب قوت و روزی میباشد سویق اگر گرسنه باشی و بخوری ترا نگاه میدارد و اگر سیر باشی طعام ترا هضم میکند وهم در آن کتاب از حضرت امام موسی و امام رضا علیهما السلام مروی است که چون سویق را

ص: 132


1- یعنی دعای بیرکت .
2- اترج - بضم أول و سکون ثاني وضم راء مهمله و تشدید جیم مانند اسقف - همان ترنج است که پوست آنرا مربا سازند.

هفت دفعه بشوئی و از ظرفی بظرف دیگر بگردانی تب را میبرد و هردوساق و هر دو قدم را نيرو میرساند، مجلسی میفرماید معنی از ظرفی بظرفی دیگر بردن این است که قبل از کوبیدن آن باشد برای تصفیه آن از آنچه شائبه در آن باشد یا بعد از کوبیدن آن، چه با گردانیدن از ظرفی بظر في آنچه ردی و بد باشد در ته ظرف اول میماند .

معلوم باد سویق با فتح سین مهمله و کسر یا ءحطی وقاف اسم عربی آردجميع ماكولات است و بزبان فارسی پست بضم باء فارسی و سین ساکنه مهمله است و در عرف اطباء بو داده آنرا گویند و شرط دانسته اند که بعد از بودادن حبوبات یکبار باب گرم و یکبار باب سرد بشویند و بعد از آن آرد نمایند و سویق جو و گندم برای تسكين التهاب و تشنگی و تبهای حار وامراض کودکان سودمند و سویق جو در تبرید وتجفيف و تسکین حرارت و سویق گندم در تبرید و ترطيب اقوی است و هم در کتاب سما وعالم از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم بر علی بن ابیطالب صلوات الله علیه در آمد و امير المؤمنين تب داشت ورسول خدای فرمان داد که غبيرا بخورد غبيرا بفارسی سنجد است و اغلب امراض صفراوی را مفید است و هم در آن کتاب از حضرت امام رضا مروی است که فرمود حضرت موسی بن جعفر علیهم السلام مریض شدطبیبان ترتیب ادویه دادند و توصیف عجایب میکردند فرموده اين يذهب بكم اقتصروا على سيد هذه الادويه الهليلج والرازيانج والسكر في استقبال الصيف ثلثة اشهر في كل شهر ثلاث مرات وفي استقبال الشتاء ثلثة اشهر في كل شهر ثلاث مرات ويجعل موضع الرازيانج مصطکی فلايمرض الأمرض الموت ، بکجا میبرد شمارا یعنی این تفصیلات لازم نیست از میان ادویه بآنچه از همه انفع است اقتصار کنید و آن هلیله ورازیانه و شکر است چون تا بستان روی کند سه ماه در هر ماهی سه دفعه و چون زمستان چهار گشاید در سه ماه در هر ماهی سه مرد و در هنگام زمستان بجای راز یا نه مه لکی بکار برند و چون این ادویه را بخورند جز بمرض موت دچار نشو ندیعنی بمرض دیگر مبتلا نمیشوند مگر هنگام مردن که از آن گریز و گزیری نیست .

ص: 133

و دیگر از ابو جعفر مروی است که از حضرت ابي الحسني علیه السلام از چاره تب غب غالب پرسیدند فرهود عسل و شو نیز بگیرند و يلعق منه ثلاث لعقات وسه انگشت از آن بخورند تا آن تب را از بدن بر کند وعسل و شونیز هردو مبارك هستند وقال الله تعالى في العسل يخرج من بطونها شراب مختلف الوانه فيه شفاء للناس، ورسول خدای صلی الله علیه واله و سلم میفرماید در حبة السوداء یعنی سیاه دانه که شو نیز باشد شفاءهر دردی است مگر سام عرض کردند یارسول الله سام چیست فرمود مرك است و قال وهذان الايميلان إلى الحرارة والبرودة ولا إلى الطبايع إنما هما شفاء حيث وقعا ، عسل وشو نیز معتدل المزاج هستند و تأثير آنها بر حسب طبیعت نیست بلکه با لخاصيه است.

و هم در آن کتاب از حماد بن مهران بلخی مسطور است که گفت در حضرت امام رضا علیه السلام در خراسان مشرف میشدیم یکی روز یکتن از جوانان ما از مرض یرقان در خدمتش شکایت کرد فرمود خیار با در نگ را بگیر ومقشر بگردان پس از آن پوستش را با آب طبخ کن و از آن پس تا سه روز در حال ناشتا هرروزی بمقدار يك رطل بیاشام میگوید از آن پس آنجوان مارا خبر داد که دودفعه رفیق خود را | بأن شربت معالجت کرد و باذن خدای عافیت یافت و دیگر در آن کتاب از عمل بن اسمعیل مروی است که از حضرت امام رضا علیه السلام شنیدم فرمود «اكل الهندباء شفاء من كل داء ما من داء في جوف ابن آدم الاقمعه الهندباء ، خوردن کاستی شفای هر دردی است هیچ دردی در شکم آدمی زاد نباشد جز اینکه چون آب کاسنی بخورد آن درد را بر کند.

و دیگر در آن کتاب از سعد بن سعد مروی است که گفت در حضرت ابی الحسن علیه السلام عرض کردم ما أشنان میخوریم فرمود كان أبو الحسن علیه السلام إذا توضأ ضم شفتيه وفيه خصال تكره إنه يورث السل ويذهب بماء الظهر ويوهن الركبتين»هروقت حضرت ابی الحسن علیه السلام دست و دهان مبارك را بعد از خوردن طعام میشست و در آن شستن اشنان بکار میبرد هر دو لب مبارك را برهم میگذاشت تا از اشنان چیزی داخل دهان آنحضرت نشود پس چگونه خوردن آن نیکو خواهد بود و میفرماید

ص: 134

در آن چند خصلت است که مکروه است یکی این است که مرض سل می آورددیگر اینکه آب مردی را میبرد و دیگر اینکه هر دو زانو را سست میگرداند .

در تحفه حکیم مؤمن می نویسد اشنان گیاهی است که گازران بآن جامه شویند ده در همش کشنده و پنج درهمش بچه را از شکم افکند خواه مرده بازنده باشد سبوس آن برای جلای دندان مفید است و هم در آن کتاب از احمد بن يزيدمروی است که حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود: «اكل الاشنان يبخر الفم، خوردن اشنان دهان را بدبوی کند و نیز در آن کتاب از سلیمان جعفری مسطور است که حضرت ابي الحسن رضا علیه السلام فرمود « اتدرى مما حملت مريم ، آیا میدانی مریم علیها السلام از چه چیز آبستن شد؟ عرض کردم نمیدانم مگر اینکه تو با من خبر دهی فرمود و من تمر الصرفان نزل بها جبرئیل فاطعمها فحملت ، از خرمای صرفان که جبرئیل برای مریم بیاورد ومریم بخورد و بعیسی علیه السلام آبستن شد، راقم حروف گوید این خبر مبارکی است چه حمل مريم از جبرئیل بسی قال و قیل دارد چنانکه سخنها کرده اند وجوابها شنیده اند و این خبر کار را آسان میگرداند .

و نیز در کتاب سماء وعالم از عمر خلاد مسطور است که حضرت امام رضا علیه السلام فرمود : كانت نخلة مريم العجوة و نزلت في كانون و نزل مع آدم من الجنة العتيق والعجوة منهما تفرق انواع النخل ، عجوه خرمای نیکوئی است در مدینه، کانون اول و كانون ثاني اسم دوماه رودی است می فرماید نخله مریم علیها السلام از عجوة بودودر کانون اول از آسمان رسید و با حضرت آدم عتيق وعجوة از بهشت، بزمين رسید و سایر اقسام و انواع نخل ازین جنس پراکنده گردید و هم در آن کتاب از سليمان بن سليمان جعفری مذکور است که تنی از آل على علیه السلام مارا دعوت کرد پس امام رضا علیه السلام بیامد و ما نیز در خدمتش ملازمت داشتیم « فاكلنا و وقع على الكد فالقى نفسه عليه والناس يدخلون والموائد تنصب لهم وهو مشرف وهم يتحدثون إذا نظر إلى فارغی برأسه فقال ابغني قطعة تمر قال فخرجت فجئته بقطعة تمر في قطعة قربة فاقبل يتناول وانا قائم وهو مضطجع فتناول منها تمرات و هی بیدی ثم ركبنا دوا بنا [و ا بنا ] فقال ما كان في

ص: 135

طعامهم شيء أحب إلي من التمرات التي اكلتها ».

مجلسي اعلى الله مقامه میفرماید وقع على الكد یعنی واقع شد صاحب خانه از بابت کثرت مردمان و ورود مانند حضرت رضا علیه السلام شخصی عظیم الشان و بزرگوار برایشان بر مشقت وزحمت یا این است که علی بتشدید یاء باشد یعنی اشتد على الأمر لذلك دشوار گشت امر بر من بواسطه این حال پس بیفکند صاحب خانه خود مرا بر آنحضرت علیه السلام محض تعظیم و تکریم آنحضرت یا اینکه آن حضرت خود را بر خوان طعام بیفکند و از آنچه بر خوان نهاده بودند چیزی نخورد و آنکس یعنی امام علیه السلام ياصاحب خانه مشرف بر آنجماعت بودند پس سرش را بدانسوی آورد و گفت قطعه تمری بمن آر و این خبر در چند موضع تصحیف شده است بالجمله میگوید پس ما بخوردیم وصاحب بیت را مشقت آن ازدحام در سپرد وخویشتن را بتعظيم آنحضرت براو افکند و مردمان همی در آمدند و مائده ها برای ایشان برد مینهادند و آنحضرت بر آنجماعت مشرف بود و ایشان در حديث و حکایت بودند پس نظر بمن افکند و سر بدانسوی در آورد و فرمودقطعه تمری بمن بیاور من بيرون شدم و يك قطعه تمری در قطعه پوستی برای او حاضر کردم پس از آن تناول نمودو من ایستاده واوخوابیده بود و از آن خرما همچنانکه بدست من اندر بوددانه چند تناول فرمودواز آن پس بر مرکبهای خود بر آمدیم [و برگشتیم] و آنحضرت فرمود. در جمله طعام ایشان هیچ چیز از آن تمراتی که خوردم دوست تر نداشتم .

و نیز در کتاب سماوو عالم از عثمان احول مروی است که از حضرت ابی الحسني علیه السلام شنیدم فرمود « ليس من الدواء الأوهو يهيج داء و ليس شيء في البدن انفع من مساء اليد الاعما يحتاج اليه» هیچ دوائی نخورند جز اینکه دردی را بحر کت آورد و هیچ معالجه برای حفظ صحت بدن سودمند تر از پرهیز وامساك از خوردن آنچه بان حاجت ندارند نافع تو نیست اگر چه دوای بیرون از موقع و معالجه بدون هنگام باشد و نیز در آن کتاب و کتاب عیون اخبار از اسمعیل خراسانی از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که فرمود و ليس الحمية من الشيء تر که انما الحمية من

ص: 136

الشيء الاقلال منه ، پرهیز از پارۂ ما كولات و مشروبات و امثال آن بترك آن گفتن نیست ، بلکه مراد از پرهیز این است که بسیار نخورند تا اسباب ثقل و زحمت و مرض گردد .

و هم در آن دو کتاب از داود بن سلیمان از حضرت امام رضا از آباء عظامش علیهم السلام روی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرمود «سید طعام الدنيا والاخرة اللحم و سید شراب الدنيا والاخرة الماء وانا سيد ولد آدم ولافخر » برترین طعامهای دنیا و آخرت گوشت و بهترین مشروبات دنیا و آخرت آب زلال است و من آقا و برترین فرزندان آدم هستم و فخری نیست یعنی نمیخواهم این سخن را از روی فخرو فزونی و خودستائی گویم یا اینکه مرا چندان مفاخر و مراتب و مآثر عالیه است که باین سیادت مفاخرتی نیست و هم در آن کتاب و مکارم الاخلاق از سعد بن سعد اشعری مروی است که در حضرت امام رضا علیه السلام عرضكردم ما خانواده هستیم که گوشت میش نمی خوریم فرمود از چه روی عرضكردم میگویند مورث هیجان مره صفرامیشود فرمودای سعد اگر خدای تعالی چیزی را اکرم از ضأن میدانست آن را فدای اسمعیل میگردانید .

وهم در آن کتاب مروی است که حضرت امام رضا علیه السلام فرمود « اشتر لنا من لحم المقاديم ولاتشتر الماخير فان المقاديم اقرب من المرعي وابعد من الاذي ، برای ما از گوشت سرو دست بخرنه از گوشت طرف پائین چه سر و دست بچریدنگاه نزدیکتر و از اذى و آزار دورتر است و هم در آن کتاب از علی بن سلیمان مروی است گفت در خدمت علی بن موسی الرضا علیهما السلام كله های پخته خوردیم پس آنحضرت بفرمود تاسويق بياوردند عرضكردم مرا امتلائی حاصل شده است فرمود « إن قليل السويق يهضم الرؤس وهو دواؤه » سویق اندك كله ها را هضم میکند و دوای آن است و هم در کتاب سماء وعالم از حضرت امام رضا از آباء عظامش علیهم السلام از رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم روایت کرده اند که فرمود « ضعفت عن الصلوة والجماع فنزلت على قدر من السماء فاكلت منها فزاد في قوتي قوة أربعين رجلا في البطش والجماع وهو الهريسة » در

ص: 137

سپردن نماز و نوافل ومباشرت نسوان سست شدم پس دیگری از آسمان برای من بیاوردند و از آنچه در آن دیگ بود بخوردم و نیروی چهل مرد نیرومند را در بطش وشدت وجماع حاصل کردم و آن دیگ هريسه و ترید بود و هم درسماء وعالم وعيون اخبار از حضرت امام رضا از آباء عظام شمروی است که حسن بن علی صلوات الله عليهم فرمود پیغمبرصلی الله علیه و اله و سلم بنا هروقت طعامی میخورد عرض میکرده اللهم بارك لنا فيه وارزقناخيرة منه» و هر زمان شير تناول میکرد یا می آشامید عرض میکرد « اللهم بارك لنا فيه وارزقنا منه».

و هم در آن کتاب از جعفری مروی است که حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود , أبوال الإبل خير من البانها و يجعل الله الشفاء في ألبانها، بول شتر از شیر شتر بهتر است و خداوند تعالی شفاء را در شیرهای شتر قرار داده است و هم در آن کتاب از اسمعیل بن على دعبلی از حضرت امام رضا از پدران بزرگوارش از علی بن الحسين علیهما السلام مروی است که فرمود « شیهان مادخلا جوفا قط الا انسداه الجبن و القديد ، دو چیز است که هرگز در هیچ شکمی اندر نشده است مگر اینکه فاسدش گردانیده یکی پنیر و دیگر گوشت کهنه است و این خبر بالتمام در کتاب احوال حضرت امام زین العابدین صلوات الله عليه سبقت نگارش گرفت و هم در آن کتاب سند بحضرت امام رضا علیه السلام میرسد که فرموده من أراد الماست ولايضره فليصب عليها الهاضوم » هر کس میخواهد که ماست بخورد و زیانش نرساند بباید هاضوم بر آن بریزد عرض کردم هاضوم چیست فرمود نانخواه یعنی شو نیز .

و نیز در عیون اخبار و کتاب سماء وعالم از دارم بن قبيصه از حضرت رضا از آباء عظامش علیهم السلام مروی است وكان النبي صلی الله علیه و اله و سلم يا كل الطلع والجمار بالتمر ويقول إن ابليس يشتد غضبه و يقول عاش ابن آدم حتى اكل العتيق با لحديثه مجلسی اعلى الله مقامه میفرماید طلع از درخت خرما چیزی است که بیرون می آید مانند دو نعلی که بر روی هم نهاده باشند و بار درخت برهم نهاده شده در میان آنها و کنار آن نیز کرده شده است و یا آنچه پیدا میشود در پوست آن و آشکار شدن آن ثمر درخت در

ص: 138

اول ظهور آن و نامیده میشود کفری و آنچه در اندرون آن است بواسطه سفیدی آن اغريض مينامندودر تحفه حکیم مؤمن مینویسدطاع شکوفه درخت خرما است که بعداز شکفتن کشن خرما از غلاف آن بیرون می آید مانند آرد و آن را دقيق النخل یعنی آرد درخت خرما نامند و بدون اینکه این دقیق برثمر نخیل پاشیده گردد بار نمی بندد وجمنار بروزن رمان پیه درخت خرما است مثل جامور بروزن کافور و بعضی گفته اند پوست آن است و از خوردن آن طبیعت بسته میشود و دیر از معده میگذرد بالجمله میفرماید رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم طلع وجمار را با تمر میخورد و میفرمود شیطان خشمش سخت میگردد و میگوید فرزند آدم از هیچ چیز روی بر نمی تابد چندانکه کهنه را بدستیاری تازه می خورد، وهم در آن دو کتاب از رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم بروایت امام رضا علیه السلام مسطور است که فرمود « الكمأة من الان الذي أنزل الله تعالى على بني اسرائيل وهي شفاء العين و العجوة التي من البرنی من الجنة وهي شفاء من السم» سماروغ از همان منی است که خدای تعالی بر جماعت بنی اسرائیل از آسمان فرو فرستاد و در قرآن یاد کرده و چشم را شفاء می بخشد و عجوه خرمایی که از برنی است از بهشت و شفای زهر است صاحب قاموس میگوید عجوه بفتح عين مهمله خرمای آکنده و پرمغزی است در حجاز و عجایه خرمائی است در مدینه و برفی بر وزن بصری خرمائی است معروف و معرب بر نيك يعنی بارنيك است و نیز گفته اند عجوه نوعی از خرمای مدینه است و از صبحانی بزرگتر ورنگش مایل بسیاهی است و بر نی نیکو ترین انواع خرما میباشد .

و نیز در سماء وعالم وعيون اخبار از حضرت امام رضا علیه السلام در تفسیر آیه شریفه «ثم لتسئلن يومئذعن النعيمه میفرمودنعیم خرما و آب سرد است و فرمود هر وقت رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم خرما میخوردخستویش را بر پشت کف مبارك می چید پس از آنش دور می افکند و فرمود جبرئیل علیه السلام بخدمت پیغمبر صلی الله علیه و اله و سلم آمد و عرض کردبر شما باد بخوردن برفی که بهترین خرماهای شما میباشد بخدای عزوجل نزديك واز آتش دور مینماید شاید مقصود این است که خوردن آن موجب خلط صالحی میشود که

ص: 139

دعوت بحالات و اوصاف سعیده میکند که موجب تقرب بخدای تعالی ودوري از دوزخ می شود و فرمود برای پیغمبرصلی الله علیه و اله و سلم خربزه و خرما آوردند و از هر دو بخورد و فرمود هذان الاطيمان این هر دو خوب و نیکو است و فرمود رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرمود : كلوا التمر على الريق فانه يقتل الديدان في البطن ، خرما را ناشتا بخورید زیرا که کرمهای شکم را میکشد ، صدوق علیه الرحمه می فرماید مقصود از تمر تمام اقسام خرما میباشد مگر برنی که خوردن آن ناشنا مورث فا لج است و نیز در آن کتاب از داود بن سليمان فراء از حضرت امام رضا از آباء بزرگوارش مروی است که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود « کلوالعنب حبة حبة فانها اهنا و امرء ، انگور را دانه دانه بخورید چه باین نوع خوردن گواراتر و سبك تر و خوش گذرنده تر است. * راقم حروف گوید شاید یکی از حکمتهای این کار این است که ذراریح که سمیت شدید دارد و بفارسی کفش دوزك گویند غالبا در خوشه انگورجای میکند و چون بی تامل بخورند آن جانورزهردار را بخورند .

و هم در آن کتاب بهمان اسناد مروی است که امیر المؤمنين علیه السلام انگور را با نان میخورد و نیز آن حضرت می فرموده العنب ادم وفاكهة وطعام ، حلوا، انگور نان خورش و میوه و طعام و شیرینی است یعنی چون کسی انگور را بخورد چنان است که هر چهار را خورده باشد و هم در آن کتاب از حضرت امام رضا علیه السلام از پدران بزرگوارش از على علیهما السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرمود « عليكم بالزبيب فانه يكشف المرة و يذهب بالبلغم و يشد العصب و يذهب بالاعياء و يحسن الخلق و يطيب النفس ويذهب بالغم ، بر شما باد بخوردن مويز که صفرا را میگش - اید و بلغم را میر باید و پی را سخت می نماید و کندی وماندگی را میزداید و خلق و خوی را نیکو میسازد و نفس را خوش وخرم میکند و اندوه را می برد و هم در آن کتاب وعيون أخبار از حضرت رضا علیه السلام از پدران بزرگوار از علی صلوات الله عليهم مذکور است که فرمود ه من اكل احدی و عشرين زبيبة حمراء على الريق لم يجد في جسده شيئا تكرهه » هر کس بیست و یکدانه مویز سرخ در حالتی که ناشتا باشد

ص: 140

بخورد در جسد خود چیزی که او را مكروه باشد نخواهد یافت و هم باین سند از على علیه السلام مروی است که فرمود « الزبيب يشد القلب ويذهب بالمرض ويطفى الحرارة ويطيب النفس » مویز دل را محکم میکند و مرض را میبرد و حرارت را خاموش مینماید و نفس را خوش و خوب میسازد و هم باین سند مروی است که فرموده من أدام! كل احدى وعشرين زبيبة حمراء على الريق لم يمرض الامرض الموت هر کس خوردن بیست و یکدانه و ویز سرخ در حال ناشتا مداومت نماند ناخوش نمیشود مگر بعرض موت .

و هم در آن کتاب از حضرت امام رضا علیه السلام از پدران بزرگوارش علیهم السلام مسطور است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرموده «كلوا الرمان فليست منه حبة تقع في المعدة الاأنارت القلب و اخرست الشيطان اربعين يوما»، انار بخورید که هیچ دانه از آن در معده نیفتد جز اینکه دل را روشن سازد و شیطان را تا چهل روز گذنك بگرداند و هم باین سند از امیر المؤمنين سلام الله عليه مروی است که فرمود «كلوا الرمان بشحمه فإنه دباغ للمعدة » بخورید انار را با پیه آن یعنی آن پرده نازك روی دانها چه معده را پاك و دباغت نماید و بهمین اسانید از علی بن الحسين مسطور است که حضرت ابی عبدالله حسين بن على علیهم السلام فرمود که ابن عباس میگفت رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم هر وقت اناری میخورد هیچ کس را در آن شرکت نمی داد می فرمود در هر اناری يك حبه ازدانهای بهشت است و نیز بهمین اسناد از حضرت امیر المومنين علیه السلام مروی است که فرمود چهار چیز است که از بهشت نازل شده است انگور رازقی و خرمای مشان و انار املیسی و سیب شعشعانی یعنی شامی و در خبر دیگر بجای سیب سفرجل یعنی آبی مذکور شده است .

و بهمین اسناد مسطور است که امیر المومنین سلام الله عليه فرمود « اطعموا صبيانكم الرمان فانه اسر علالسنتهمه کودکان خود را انار بخورانید چه خوردن آن برای گشایش زبان آنها سریع تر است و نیز در سماء وعالم از قاسم بن حسن بن علی بن يقطين مروی است که حضرت ابی الحسن رضاعلیه السلام میفرمود « حطب الرمان

ص: 141

ينفي الهوام» ، سوزانیدن چوب و هیزم انار حشرات الارض را دورومنفی میگرداند معلوم باد یکی از معانی این گونه اخبار این است که در انار خاصیتی است که رفع اخلاط ردیه سوداویه میکند و قلب را روشن و ازوساوس نفسانی و هواجس شیطانی دور مینماید و با خلاق سعیده که اسباب خوشنودی یزدان و تقرب باستان ایزدسبحان است باز میدارد .

و هم در آن کتاب و عیون اخبار مروی است که طلحة بن عبدالله بحضرت رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم تشرف جست و در دست مبارك آن حضرت بکدانه بهی بود آن حضرت آن سفر جل را بدست مبارك میگردانید پس بسوی طلحه افکند و فرمود ای ابومحل بگیر این را « فانها تجم القلب ، همانا آبی دل را راحت و آسایش میرساند.. و هم در آن دو کتاب از حضرت امام رضا از آباء عظامش مروی است که علی علیهم السلام فرمود روزی بخدمت رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم در آمدم در دست مبارکش بهی بود پس شروع بخوردن کرد و مرا بخورانیدو میفرمودبخور ای علی چه این هدیه ایست از جانب خداوند جدار بسوی من و تو، می فرماید، در آن سفر جل تمام لذتها را یافتم پس از آن با من فرمود ای علی هر کس سه روز ناشتا بخورد ذهنش صافی و اندرونش از حلم وعلم مملو و کبدش از کیدا بليس و لشگریان ابلیس نگاهداشته می شود و هم در آن کتاب از حضرت رضا علیه السلام مروی است که برای پیغمبر صلی الله علیه و اله و سلم سفر جلى بهديه آوردند آن حضرت آن آبی را با دست مبارك بزد و پاره ساخت و سفر حبل را سخت دوست میداشت و بخورد و بانکسان که از اصحاب آن حضرت و حاضر بودند بخورانید پس از آن فرمود بر شما باد بخوردن آبی چه دل را روشن و ظلمت و تاریکی وغشاوه صدر رامیبرد و اندوه را زایل میکند و هم از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که فرمود « عليكم بالسفرجل فانه يزيد في العقل ، بر شما باد بخوردن سفر جل چه بر جوهر عقل می افزاید و هم در آن کتاب از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که فرمود رسول خدای را نظر کردن به اترج سبز و سیب سرخ بعجب می آورد .

و نیز از حضرت رضا از آباء عظامش از على علیهم السلام مروی است که رسول

ص: 142

خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرمود بر تو باد بروغن زیت پس بخور آن را و بان تدهین کن چه هر کس از آن بخورد و تدهین کند تا چهل روز شیطان بدو نزديك نشود و هم در آن کتاب و مکارم الاخلاق از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که فرمود « نعم الطعام الزيت يطيب النكهة و يذهب بالبلغم ويصفى اللون ويشد العصب ويذهب بالوصب ويطفی الغضب ، خوب طعامی است زيت دهان را خوش بوی کند و بلغم را میبرد ورنگ رخساره را صاف می گرداند و پی را سخت مینماید ورنج را بر می دارد و آتش خشم را فرو میکشاند و دیگر در آن کتاب از احمد بن محمد بن ابی نصر مروی است که امام رضا سلام الله فرمود « التين يذهب بالبخر ويشد العظم وينبت الشعر و يذهب بالداء حتى لا يحتاج معه إلى دواء ، خوردن انجیر گند بغل و دهن را می رباید و استخوان راسخت میگرداند و موی رامیر ویاند و درد را چنان از بدن می برد که با وجود آن بهیچ دوائی حاجت نمیرود و فرمود « التين اشبه شيء بنبات الجنة و هو يذهب بالبخر ،انجير شبیه تر چیزی به نبات وروئیدنیهای بهشت است و بوی ناخوش را از بغل ودهن و جز آن میبرد.

و نیز در آن کتاب از يحيى بن موسی صنعائی مروی است که در مني بحضرت ابي الحسن ثانی یعنی امام رضا مشرف شدم وابو جعفر یعنی امام محمد تقی علیها السلام بر دامان وران مبارکش نشسته بود و آنحضرت موزی را پوست میکند و بر آن حضرت میخورانید موز معرب از اسم هندی است و بعد بی طلح نامندساقش تاسه ذرع و برگش دراز وعریض وثمرش سبز و بقدر خیار کوچکی نارسش را چیده در کاه میگذارند تا زرد و شیرین شود ثمرش تاهفتاد روز میرسد و موقوف بفصل و زمان معینی نیست رطوبت ثمرش لزج و شیرین مانند عسل است در علم فلاحت مذکور است که چون دانه خرما را در قلقاس نشانده تسقيه کنند و سرگین اسب در محل غرس بریزند درخت موز میشود در حرارت معتدل و در درجه دوم تر است بدن را فربه کندو معده را مرطب و سینه را ملين و بعد از هضم كثير الغذاء ومولدخون ومحرك با هم حرورین میباشد

ص: 143

و اكثارش زیان دارد نوشته اند موز بفتح میم ثمره شجره ایست که در اکثر بلاد نزديك دریا میروید و موز و نخل جز در بلاد حاره نمیروید و دیگر از زیاد قندی مروی است که گفت بحضرت امام رضا علیه السلام در آمدم و در حضور مبارکش توری و در آن تور آلوی بخارای سیاه تازه ((1)) بود فرمود دانه هاجت بی حرارة واری الاجاص يطفي الحرارة ويسكن الصفراء وان اليابس منه يسكن الدم ويسكن الداء الدوی باذن الله عز وجل » حرارتی در مزاج من جنبش کرده بود و آلوی سیاه را برای اطفاء آن حرارت و تسكين صفراء مفید دیدم و آلوی خشك بخارا برای تسکین طغیان خون و مرضی که علاجش سخت باشد و اطباء را از معالجه بیچاره گرداند باذن خدای عزوجل نیکو است. تورظرفی است که از مس یاسنك مانند طغار بسازند و هم در آن کتاب از حضرت امام رضا از آباء گرامش از محمد بن على علیهم السلام مروی است که فرمود اترج ثقیل و سنگین است و چون خورده شود نان خشك آن را از معده هضم مینماید .

و هم در آن کتاب از جعفری مروی است که حضرت ابی الحسن علیه السلام فرمود دای شیء يأمر كم اطبائكم من الأترجة طبيب های شما در باب اترج چه حکم با شما میکنند عرضكردم به امیگویند قبل از طعام بخوریم فرمود لكن من بشما میفرمایم که بعد از طعام بخورید بروایتی دیگر عرضکرد اطبای ما میگویند اترج را ناشتا بخورید فرمود لكن من شمار امر میکنم که در حالتیکه سیر باشید بخورید و نیز در آن کتاب از یاسر خادم مروی است که حضرت امام رضا علیه السلام فرمود خوردن خربزه در حالتیکه ناشتا باشند مورث فا لج است و بقولی مورث قولنج است و نیز در آن کتاب از سلیمان بن جعفر مروی است که حضرت رضا از پدران والاتبارش روایت کرد که امير المؤمنين صلوات الله عليهم خربزه را بر گرفت تا بخورد و آن خربزه را تلخ دید و دور افکند و فرمود بعدا و سحقأ عرضکردند يا أمير المؤمنين چیست

ص: 144


1- مطا بق نسخه کافی ج 6 ص 359 اصلاح شد ، كلمة و في ابا نه ، یعنی در فصل آلو وموقع رسیدن آن . با کلمه « في اجانة ، که بمعنی ظرف و تغار است تصحیف شده بود.

این خبزه فرمودر سولخدای صلی الله علیه و اله و سلم فرمود خداوند تعالی عقدمودت و دوستی ما را بر هر حیوانی و گیاهی بگرفت پس هر چه قبول میثاق را نمود گوارا و نیکو شد و آنچه قبول عهد و میثاق را نکردشور و تلخشد و هم درسماء وعالم از ابوسعید آدمی مروی است که گفت کسی با من گفت که حضرت ابی الحسن علیه السلام را نگران شده بود كراث یعنی تره زا از مشاره یعنی از کردو ((1)) تناول مینمود و باب میست و میخورد و از داود بن ابی داود مأثور است که مردی باوی حدیث کرده بود که حضرت ابی الحسن علیه السلام را در خراسان دیده بود که در بستان تره را بهمان حال که بود می خورد بعضی عرضکردند زمین این را کود ریخته اند فرمود «لايعلق منه شيئا وهو جيد للبواصير، چیزی بان نمی چسبد و برای مرض بو اسیر نیکو است .

مجلسی اعلى الله مقامه : بفرماید در حديث عمر است «أن رجلا كان يسمد أرضه بعذرة الناس، مردی زمین زراعتگاه خود را با عذر مردمان تقویت میکرد عمر گفت آیا راضی نمیشود یکی از شما تا مردمان را اطعام کند آنچه را که از او بیرون می آید؟ سماد آن چیزی است که در ریشه زرع وسبزی از عذره وذبل میریزند تانبات آن نیکو شود و کلام امام علیه السلام که فرمود لايعلق منه شیء یا مبنی بر استحاله است یا برای اینکه معلوم نیست ملاقات چیزی از آن را برای آنچه روئیده است پس غسل در خبر سابق محمول بر استحباب و نظافت است یعنی نه بر طریق وجوب است .

و هم در آن کتاب از یحیی بن سلیمان مروی است که گفت حضرت ابی الحسن علیه السلام را در خراسان در بوستانی دیدم که تره می خورد عرضكردم فدایت گردم مردمان روایت میکنند که کاسنی را هر روز از بهشت قطره بر آن میچکد؟ فرمود اگر کاسنی را قطره از بهشت بر آن میچکد و فان الكراث منغمس في الماء في الجنة ، تره در بهشت در آب بهشت منغمس میباشد، عرضكردم میگوینده سمند است فرمود چیزی

ص: 145


1- دراصل وهمچنین کتاب سماء و عالم ص 856 ومحاسن برقی ص 512 چنين بود، ولی در برهان قاطع دکر در بروزن صر صر ضبط شده یعنی زمین پشته پشته و زمین سخت و زمين کوه و دره را گویند و منظور تره تازه چیده است .

بأن نمی چسبد: وهم در آن کتاب از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است و عليكم با كل الهندباء فانها تزيد في المال و الولد ومن احب أن يكثر ماله وولده فليدمن اكل الهندباء ، بر شما باد بخوردن کاستی چه خوردن آن مال و فرزند را زیاد می۔ نماید پس هر کس دوست بدارد که مال و فرزندش بسیار شود باید در خوردن آن مداومت نماید .

و نیز در حدیث دیگر کاسنی را نسبت بخودمیدهد و میفرماید بر شما باد بخوردن بقله و سبزی کاسنی چه کاسنی بر مال و فرزند فزونی می دهد ، و هم در سماء وعالم از حضرت رضا سلام الله عليه مسطور است که فرمود کاسنی شفای هزار درد است هیچ دردی در درونی نیست مگر اینکه کاسنی آنرا قمع مینماید و یکی روزتني از حشم آنحضرت راتب ودر دسر فرو گرفته بود بفرمود تا کاسنی بیاوردندو امر کرد تا بکوبیدند و بر روی کاغذی ریختند و روغن بنفشه بر آن بر چکانیدند و بر سر آن شخص بگذاشتند و فرمود این دو اتب را بر میکند و صدا عر امیبرد.

و هم از آن حضرت از حضرت امیر المؤمنين مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرمود و مامن صباح الأوتقطر على الهندباء قطرة من الجنة فكلوه ولا تنقضوه،هیچ روزی صبح نشود مگر اینکه از بهشت قطره بر کاسنی بچکد پس بخورید آن را و میفشانیدش.

و هم در آن کتاب از حضرت امام رضاعلیه السلام مروی است که فرمود «البادروج لنا و الجرجير لبني اميه ريحان از ماست و تره تیزک از بنی امیه است با دروج لغت نبطی است بعر بی جوك و بفارسی ریحان کوهی نامند و بری و بستا نی میباشد و تخمش را با شربت قند میخورند. در کتب ادويه وطبيه خاصیت بسیار از آن نوشته اند جرجير تره تيزك است و در پاره اخبار است که آخر الامر در جهنم سبز میشود .

و هم در آن کتاب از بزنطی مروی است که حضرت امام رضا علیه السلام با من فرمود ای احمده کیف شهوتك للبقل، میل و رغبت تو باسبزی چگونه است عرضكردم تمام سبزیها و بقولات را دوست میدارم فرمود « فاذا كان كذالك فعليك بالسلق فانه ينبت على شاطىء الفردوس وفيه شفاء من الأدواء وهو يغلظ العظم وينبت اللحم ولولا أن

ص: 146

نمسته يدالخاطئين لكانت الورقة منه تستر رجالا ، چون چنین است پس بر تو باد بچغندر زیرا که چغندر بر کنار فردوس برین میروید و شفای همه دردها است استخوان را درشت میکند و گوشت را میرویاند و اگر دست بزهکاران بدان نرسیده بودهر برگی از آن چندان بزرك و با بر کت میشد که چند مرد را بپوشاند عرضكردم محبوب ترین بقول چغندر است؟ فرمود شکر و سپاس میکنم خدای را که بر آن معرفت یافتی، و هم در آن کتاب از حضرت امام رضاعلیه السلام مروی است که فرمود « لايخلو جوفك من طعام و اقل من شرب الماء ولا تجامع الأمن شبق و نعم البقلة السلق»، نباید شکمت هرگز از طعام خالی بماند و آب را اندك بياشام و تا طبیعت تومایل و آرزومندجماع نشود مباشرت جوی و نیكو بقله وسبزئی است چغندر و دیگر در آن کتاب از هل بن عیسی مسطور است که حضرت امام رضا علیه السلام فر مود «اطعموا مرضاكم السلق یعنی ورقه فان فيه شفاء ولاداء معه ولاغائلة له ويهدیء نوم المريض واجتنبوا اصله فانه يهيج الصفرا، بیه . اران خود را برك چغندر بپزید و بخورانید چه در برك چغندر شفاء است و هیچ دردی با آن نیست و غائله برای آن نباشد و اسباب راحت و بخواب رفتن مریض است و از بیخ آن اجتناب کنید که محرك سوداء است و هم از حضرت ابي الحسن علیه السلام مروی است که فرمود: «إن السلق يقمع عرق الجذام وما دخل جوف المبرسم مثل ورق السلق» چغندر رگی جذام و عرق خوره را میکند و هیچ چیز مثل برك چغندر برای بیماری مفید و نافع نیست .

ودیگر در آن کتاب از داود بن فرقد مروی است که از حضرت ابی الحسن علیه السلام شنیدم میفرمود «أكل الجزر يسخن الكليتين ويقيم الذکر، خوردن گزر یعنی زردك كليتين و گرده را مسخن و آلت رجولیت را بر پای میدارد ، عرضكردم فدایت گردم چگونه زردك بخورم که دندان ندارم؟ فرمود « مر الجارية تسلقه و كله، کنيزك را فرمان کن تا نیم پز کند و بخور . و دیگر در آن کتاب از موسی بن هارون مسطور است که حضرت بی الحسن رضا علیه السلام فرموده البادنجان عندجداد النخل لاداء فيه، بادنگانی که در کنار درختها و شاخهای نورسیده خرما سر بر آورد

ص: 147

هیچ دردی و مرضی در آن نیست و دیگر در آن کتاب مستطاب از حضرت امام رضا از آباء عظامش علیهم السلام مروی است که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود «إذا طبختم فاكثروا القرع فانه يسر قلب الحزين ، چون مطبوخی بکار آوردید کدوی بسیار در آن بریزید چه اسباب سرور دل اندوهگین میشود و هم باین سند از أمير المؤمنين علیه السلام مروی است که فرمود : كان رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم يعجبه الدباء و يلتقطه من الصحفة ، پیغمبرصلی الله علیه و اله و سلم را کدوی رومی بشکفت می آورد و از قدح آش بر می چید یعنی مأكول میداشت و هم در آن کتاب از آنحضرت علیه السلام مروی است که درخت يقطين همان دیا است که قرع یعنی کدو باشد صاحب قاموس گويد يقطين آن چیزی است که از نبات و مانند آن دارای ساق نباشد و باهاء بمعنی کدوی تر و تازه است و از سایر کتب لغت مفهوم میشود که یقطین بر قرع وبر درخت آن اطلاق میشود لکن دبا وقرع جز بر بار اطلاق نمیشود لاجرم در این کلام بایدمضافی را تقدیر نمود و در پاره اخبار وكتب طيبه می نویسند کدو بر عقل بر می افزاید .

و هم در آن کتاب از اسمعیل بن على دعبلی از پدرش از حضرت رضا از پدران بزرگوارش از حضرت امیر المؤمنين علیه السلام مروی است«الفجل اصله يقطع البلغم ويهضم الطعام و ورقه يحدر البول » بیخ ترب قاطع بلغم و هاضم طعام و برگش بول را روان میگرداند، نادر خادم روایت کند که حضرت ابی الحسن علیه السلام از کرفس یاد کرد فرمود «انتم تشتهونه وليس، من دابة الاوهي تحتك به شما مایل بکرفس هستید وحال اینکه هیچ جنبنده نیست مگر اینکه بان مایل است و بدان بشتابد مجلسی اعلى الله مقامه میفرماید این کلام مبارك برمدح وذم کرفس دلالت کند میتوان بر مدح آن اشارت دانست باینکه معنی این باشد که دواب نیز بر نفع آن شناسا هستند و بان مداوت کنند یا بردم آن دلالت شمردباینکه ذوات سموم بأن شتاب گیرند و از سموم آنها بان سرایت کند لكن معنی اول اظهر است، چه بر منافع آن شرح داده اند .

و نیز در کتاب سماء وعالم ومكارم الاخلاق از حضرت امام رضا علیه السلام مروی

ص: 148

است که فرمود «السداب يزيد في العقل غير انه ينثرماء الظهر» سداب را به یونانی فيجن و در تنکابن و دیلم بیم نامند میفرماید سداب در عقل می افزاید اما آب مردی را فاسد میکند سداب مشهور است که قوه با هر از ایل می گرداند و در اشعار و امثله مذکور است و فواید آن بسیار است و نیز در آن کتاب مسطور است که شخصی از پیسی و مرض بهقدر حضرت ابی الحسن شکایت برد بدو فرمان داد تاماش را بپز دو باب واشکنه در طعام مقرر دارد

ماش از حبوبات نامدار و معتدل و برای اغلب امراض نافع وتب وزکام را مفید و چون با سرکه بپزند برای ناخوشی جرب سودمند است، و هم در آن کتاب و کافی مروی است که شخصی گفت در خدمت ابي الحسن علیه السلام هريسه که بکاورس طبخ شده بود بخوردم آنحضرت فرمودهمانا این طعامی است که برای آن ثقلی و غائله نیست و این طعام مرا خوش وعجب می آید لاجرم بفرمود تا برای من بساختند و این باشير انفع ودر معده الين است هریس وهريسه گندمی است که میکوبند و میپزند با گوشت و داروهای گرم، و نیز در آن کتاب و عیون اخبار از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که حضرت امام رضا علیه الاف التحیة و الثناء فرمود رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرمود «عليكم بالعدس فانه مبارك مقدس يرق" القلب ويكثر الدمعة وقد بارك فيه سبعون نبيا آخرهم عیسی بن مریم»، بر شما باد بخوردن عدس که مبارك ومقدس است و دل را نازك نماید و اشك دیده را بسیار گرداند و هفتاد تن پیغمبر بر آن تبريك نهاده اند آخر ایشان عیسی بن مریم علیهم السلام بودند معنى تبريك پیغمبران این است که دعای بر کت در آن نمودند یا بر کت ومنافعش راظاهر فرمودند .

و هم در آن کتاب از حضرت ابی الحسن رضا علیه السلام مروی است که فرمود « الحمص جيد لوجع الظهر وكان يدعو به قبل الطعام و بعده ، نخود برای دردپشت نیکو است و آنحضرت پیش از طعام و بعد از طعام میطلبید آنرا. مجلسی -ره- مینویسن گویا این کردار ردی است بر اطباء که اختصاص داده اند خوردن نخود را و نفع آن را در وسط طعام چنانکه صاحب قاموس نیز بخواص و منافع آن اشارت کرده و میگوید بشرط آنکه قبل از طعام و بعد از طعام نخورند بلکه در وسط طعام بخورند. از نادر

ص: 149

خادم مروی است که حضرت ابی الحسن رضا علیه السلام نخود پخته را قبل از طعام و بعد از طعام میخورد، نوشته اند نیروی جماع کردن بسه چیز میباشد و این هرسه در نخود موجود است یکی طعامی است که در آن حرارت باشد زیاده بر معمول ترا موجب تقویت حرارت غریزی ومنبته شهوت جماع گردد دوم غذائی است که در آن قوت غذاء ورطوبتش باندازه باشد که بدن را ترو تازه ومنی را زیاد نماید سوم غذائی که در آن ریاح و نفخ باندازه باشد که اوراد قضیب را مملو سازد و اینها بجمله در حمص موجود میباشد منافع و خواص حمص در کتب طبيه و ادویه مشروح است .

دیگر در آن کتاب از احمد بن ابی نصر مروی است که حضرت ابو الحسن رضاعلیه السلام فرمود «اكل الباقلا مخ الساق ويولد الدم الطری ، خوردن باقلا ساق را مغز میدهد و تولید خون تازه میکند و دیگر در آن کتاب و مکارم الاخلاق مرقوم است که حضرت امام رضا علیه السلام فرموده لو أن الناس قصروا في الطعام لاستقامت ابدانهم» اگر مردمان در خوردن طعام فزونی نجویند و باندازه خورند ابدان ایشان استقامت جوید و نیز در سماء وعالم وعيون اخبار از حضرت امام رضا از آباء عظامش از امیر المؤمنين على علیه السلام مروی است که ابو جحيفه بحضرت پیغمبرصلی الله علیه و اله و سلم آمده از سنگینی معده و پر خوردن نفس میزد رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود و اكفف جشاءك فان اكثر الناس في الدينا شبعا اكثرهم جوعة يوم القيمه ، این سنگینی و آروغ و نفس زدن را که از پر خوردن است دست بدار چه بیشتر مردمان که در این جهان سیر هستند در قیامت گرسنه و جوعان باشند. راوی میگوید از آن پس ابو جحیفه تا گاهی که بخداي پیوست هرگز شکمش را از طعام پر نکرد و بروایتی ابو جحيفه گفت سی سال بر میگذرد که دیگر شکم خود را از طعام نينباشت و بروایتی اگر بامداد غذا می خورد شامگاه نمی خورد یعنی شبانه روزیكدفعه طعام میخورد و هم در هر دو کتاب از حضرت رضا از پدر ان بزرگوارش علیهم السلام مروی است که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود «ليس شيء ابغض الى الله من بطن ملان» هیچ چیز در حضرت خدای از شکم پر و انباشته مبغوض تر نیست .

ص: 150

معلوم باد از پرخوردن یا کم خوردن در کارخانه رزاق عالمیان کسرو نقصانی نمیرسد مقصود ازین قبیل اوامر حكمت سرائر این است که شکم ممتلی اسباب ظهور امراض و تاریکی و تیرگی و خیرگی جان و دید؛ قلب و بی خبری از عوالم عوارف ومعارف ومولد بلادت و جهالت و غوایت و قساوت و شقاوت و شهوت وطغيان وعصیان وحرص و آز و کندی در امور دنیا و آخرت است و نیز در آن کتاب از محمد بن عمر بن ابی حنتمه جمال مروی است که در خدمت حضرت ابی الحسن از قلت فرزند شکایت بردم فرمود خدای را استغفار کن و تخم مرغ را با پیاز بخور و از موسی بن بکر مروی است که گفت از حضرت ابی الحسن علیه السلام شنیدم میفرمود : اكثروا من البيض فانه . يزيد في الولد ، تخم مرغ بسیار بخورید چه خوردن آن اسباب فزونی فرزندمیشود.

و هم در آن کتاب از علی بن موسی الرضا از آباء عظامش جعفر بن محمد علیهم السلام روایت است که فرمود «ان الله تبارك وتعالى ليبغض البيت اللحم و اللحم السمين» خداوند تبارك و تعالی خانه گوشت و گوشت فربی را دشمن میدارد، یکی از اصحابش عرض کرد یا بن رسول الله ما دوست میداریم گوشت را وخانهای ما از گوشت خالی نیست فرمود و ليس حيث تذهب انما البيت اللحم البيت الذي يؤكل فيه لحوم الناس بالغيبة و اما اللحم السمين فهو المتجبر المتكبر المختال فيه شيته ، نه چنان است که ترا گمان است مراد از بیت لحم آن بیتی است که بواسطه غیبتی که از مردمان در آنجا میرود گوشت مردمان را گویا می خورند و اما گوشت فر به همانا شخصی است که متجبر و متکبر باشد و چون گام بردارد و خرام نمایدمنتی بر زمين و خلق او این و آخرین و نازی برملائکه مقربین گذاردهای زمین بنگر بزیر کیستی» قال الله تعالی مايحب احدکم ان ياكل لحم أخيه ميتة. وان الله لا يحب كل مختال فخوره و میتواند معنی این باشد که گوشت فراوان می خورند و خوردن گوشت بسیار یا در هر دو وقت طعام اسباب قساوت قلب میشود و تعبير از متکبر مختال بلحم سمين بنا بر استعاره می باشد زیرا که مختال بادی از کبر و غرور و ناز و فتور در جان و بینی خود افکند گویا چاق و فربه شده است .

ص: 151

ودیگر در آن کتاب از لفافی مسطور است که در آن اوقات که حضرت ابی الحسن علیه السلام در مکه معظمه جای داشت بدو فرستاد تا گوشت گاو برای آنحضرت می خرید «فیقد ده ، در قاموس می گوید قدید بمعنی بریده گردیده و شکاف یافته بدر ازا میباشد و تقدد یعنی یبس شاید گوشت خشکیده برای دوائی یا مصلحتی یا نوعی از قدید یعنی گوشت کهنه بوده و مکروه نميداشته یا کراهت مخصوص بوقتی است که آن قدید را بدون طبخ بخورند چنانکه کلینی روایت میکند که شخصی بحضرت ابی عبدالله علیه السلام عرض کرد گوشت کهنه می شود و نمك بر آن می باشند و در سایه مجفف می نمایند فرمود با کی بخوردن آن نیست چه نمك تغییر میدهد آن را یعنی مزاجش را میگرداند و هم از آن حضرت مروی است که فرمود آن زن یهودیه پیغمبر خدای را در پاچه گوسفند مسموم ساخت چه آن حضرت ذراع را دوست میداشت وورك و آنسوی ران را مکروه می شمرد، و هم در آن کتاب از حضرت امام رضا از پدران نامدارش علیه السلام مروي است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم با على علیه السلام در باب منفعت نمك فرمود هفتاد مرض و درد را که پست ترین آنها خوره و پیسی و دیوانگی است شفا میدهد و هم در عیون اخبار باین سند مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرمود هر کس در هنگام خوردن طعام بنمك آغاز کند خداوند تعالی هفتاددرد را که از همه کمترش جذام است از وی می برد .

ودیگردرسماء وعالم از عباس بن هلال از حضرت امام رضا از پدران بزرگوارش از رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم مروی است و خمس لا ادعهن حتى الممات الاكل على الحضيض مع العبيد ور کوبی الحمار مؤ كفأ و حلبي العنز بیدی و لبسي الصوف والتسليم على الصبيان لتكون سنة من بعدی ، پنج چیز است که تا زمانیکه ازین جهان بیرون شوم متروك نمیدارم یکی خوردن بر روی زمین با دیگر بندگان وعبید یعنی طعام را بر خاك و زمین گذاشته با غلامان و کنیزان جلیس میشوم و میخورم ومقید باینکه بر روی خوان برافراخته بخودم نیستم دیگر اینکه بر دراز گوشی بدون پالان سوار میشوم دیگر اینکه ماده بز را بدست خود میدوشم دیگر اینکه جامه موئین می پوشم و دیگر اینکه

ص: 152

در سلام راندن بر أطفال می کوشم تا این جمله بعد از من سنت بگردد و دیگران بان رفتار نمایند و نیز در آن کتاب از معمر بن خلاد از حضرت ابی الحسن رضا علیه السلام مروی است که می فرمود « من اكل في منزله طعاما فقط منه شيء فليتناوله ومن اكل في الصحراء او خارجا فلیتر که للطير والسبع ، هر کس در منزل خود طعامی بخورد و از آن طعام چیزی بیفتد باید بر گیرد و هر کس در غیر از منزل خود مثل بیابان یا بوستان یا غیر از آنها طعامی بخورد و چیزی ساقط شود باید برای مرغان ودرندگان بجای بگذارد چنانکه در پاره اخبار دیگر وارد است که تتبع وجستجوی آنچه از خوان بیفتاده در منزل مستحب است و بجای نهادن در بیابان اگر چه ران گوسفندی باشد استحباب دارد و هم در آن کتاب از حضرت امام رضا علیه السلام از پدران بزرگوارش صلوات الله عليهم أجمعين مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرموده يسقط من المائدة مهور حورالعين ، از خوان طعام مهر ها و کابینهای حور العين میریزد و بهمین سند مروی است که حسین بن على علیها السلام فرمود از رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم شنیدم می فرمود هر کس لقمه را بیابد و آن را مسح و پاکیزه بدارد یا آنچه بر آن است بشوید و از آن پس بخورد هنوز در شکمش استقرار نیافته باشد مگر اینکه خداوند او را از آتش آزاد گرداند .

و نیز در آن کتاب از عبدالعزيز بن مهتدی مروی است که امام رضا علیه السلام فرمود «انما يغسل بالأشنان خارج الفم واما داخل الفم فلا يقبل الغمره بدرستی که شستن دهان با اشنان اختصاص به بیرون دهان دارد و اندرون دهان نشا یدو ظرف آن نمیشود((1)) ودیگر در مكارم الأخلاق و سماء وعالم از حضرت امام رضاعلیه السلام مروی است «لا تخلوا بعودرمان ولا بقضيب الريحان فانهما يحركان عرق الجذام ، بچوب انار و شاخه ریه دان خلال مكنيد چه این دو چوب رك خوره راجنبش میدهند، فرمود چنان بود که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم بهر چه بدست می آورد خلال می نمود مگر با برگ درخت

ص: 153


1- بلکه : اندرون دهان چرب نمیشود تا با چوبك و ياصا بون شست بلکه باید خلال کرد و مسواك نمود .

خرما و نی ورسول خدا فرمود خداوند رحمت کند آنکسان را از امت من که در خال وضو وطعام خلال می نمایند و دیگر در سماء وعالم و عیون اخبار از امام رضا از پدران بزرگوارش مروی است که علی علیه السلام فرمود سه چیز است که قوه حافظه را زیاد میگرداند و بلغم را می برد: قرائت قرآن و عسل و ابان یعنی کندر و دیگر در مکارم الأخلاق مروی است که حضرت امام رضا علیه السلام فرمود و اطعموا حبالاكم اللبان فان يكن في بطنهن "غلام خرج ذکی القلب عالم شجاعة وان يكن جارية حسن خلقها وخلقها وعظمت عجيزتها وحظيت عند زوجها ، زنهای آبستن خود را کندر بخورانید اگر در شکم آنها پسر باشد چون بجهان آید ذکی القلب و دانا و دلیر گردد و اگر دختر باشد روی و خوی او نیکو و سرینش بزرك گردد و نزد شوهرش خوش روزگار شود .

و هم در آن کتاب از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که فرمود «استكثروا من اللبان و استفوه وامضغوه واحبذالك الى المضغ فانه ينزف بلغم المعدة وينشفها ويشد العقل ويمرىء الطعام ، لبان را بسیار بکار بندید ودهان بدان بالائيد و بدندان بخائید چه معده را از بلغم می شوید و پاکیزه و پاك میگرداند و جوهر عقل و گوهر خود را سخت می نماید و طعام را گوارا میسازد و نیز در آن کتاب از امام رضا علیه السلام از پدر عالی گوهرش از جدش مروی است که فرمود پدرم با من حديث نمود که حسین بن على علیهما السلام فرمود که امير المومنین سلام الله عليه بامن امر می فرمود که چون خلال نمودیم آب نخوریم تا سه مرتبه مضمضه نکنیم و دیگر در آن کتاب از یاسر خادم مروی است که گفت حضرت امام رضا علیه السلام فرمود « لا باس بكثرة شرب الماء على الطعام ، باکی نیست که بعد از خوردن طعام آب بسیار بیاشامند پس از آن فرمود و ارايت رجلا یا كل مثل ذا طعاما - و جمع يديه كلتاهما ولم يجمعهما ولم يفرقها - لم يشرب عليهما الماء لم يكن ينشق بطنه ، آیا چنان می بینی که مردی این اندازه طهام بخورد آنگاه هر دو دست مبارکش را فراهم آورده نه چندان جمعونه از هم متفرق نمود پس از آن آب بر روی طعام نخورده شکمش پاره نشود .

ص: 154

و هم در آن کتاب و حلية المتقين مسطور است که امام رضا علیه السلام فرمود «الماء المسخن اذا غليته سبع غليات وقلبته من اناء الى اناء فهو يذهب بالحمى وينزل القوة في الساقين والقدمين» ، آب گرمی که هفت دفعه بجوشد و از ظرفی بظرفی دیگر بگردانند تب را بگیرد و هر دو ساق وهر دوقدم را نیرو میرساند و دیگر در مکارم الأخلاق مسطور است که حضرت امام رضا علیه السلام فرموده «كلماة الباقلي بقشره فانته يدبغ المعدة» بخورید با قلی را با پوست آن چه دباغی معده را میکند و نیز در آن کتاب از حضرت امام رضا علیه السلام مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرموده الكماة من المن وماؤها شفاء للعين » سماروغ از همان من است که در قرآن باسلوی مذکور است و آب آن چشم مرمود((1)) را شفا می بخشد در حلية المتقين مسطور است که حضرت امام رضا علیه السلام فرمود در ظرفهای سفالی که از مصر می آورند طعام نخورید .

و نیز در آن کتاب مذکور است که چون خوان طعام در حضور مبارك امام رضا علیه السلام حاضر میشد کاسه میطلبید و از طعامهائی که لذیذتر بود از هر طعامی اندازه بر میگرفت و بان کاسه میگذاشت و میفرمود بمساكين ودرویشان میدادند و ازین پیش این حدیث به مين تقریب مسطور وهم در آن کتاب از امام رضا علیه السلام منقول است که چون رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم بعد از فراغت از طعام دست مبارك میشست آب در دهان مبارك میگردانید ومضمضه می فرمود و نيز منقول است که چون حضرت امام رضا علیه السلام دست مبارك به اشنان می شست اشنان را در دهن کرده می خوانید و بيرون می افکند و هم از آن حضرت مروی است هر کس دستش پاكيزه باشد باکی نیست که طعام بخورد بدون اینکه دست بشوید و نیز در کتاب سماء و عالم مسطور است که حسن بن عبد الله تمیمی از پدرش روایت کند که حضرت امام رضا از پدران بزرگوارش روایت فرمود که علی صلوات الله عليهم ایستاده آب می خورد و فرمود رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم را دیدم همینطور نمود و هم در آن کتاب حدیثی در فوایدشکر وعدم ضرر آن و آب گرم و سرد مسطور است و دیگر در آن کتاب از علی بن اسباط

ص: 155


1- یعنی رمد يافته ، یعنی چشم درد.

مسطور است که وقتی در خدمت امام رضا علیه السلام از شهر مصر سخن بود شنیدم از او فرمود رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرمود « لاتأكلوافي فخارها ولا تغسلوا رؤسكم بطينها فانه يذهب بالغيرة ويورث الدياثة ، وبروایتی و تورث الذلة در ظرفهای سفالی مصر آب وطعام نخورید و سرهای خودرا بگل مصر مشوئید چه این کار غیرت را میبردومورث ذلت میشود مجلسی می فرمایدذهاب غيرت از سیاق قصه عزيز وزوجه او معلوم و بر متأمل مکشوف است و نیز در آن از جامع بزنطی منقول است که از حضرت امام رضا علیه السلام از زين ولگامی که در آن نقره بکار برده باشند سئوال کردم آیا براین زین سوار میشوند فرمود و انکان مموها لاتقدر على نزعه فلا بأس به والا فلایر کب به ، اگر این نقره را در آن زین و برگی بطوری بکار برده باشند که نتوانی از آن بر کنی با کی بر سوار شدن بر آن نیست والا نباید سو ارشد، و دیگر در آن کتاب از حضرت امام رضا روایت شده است که از آن حضرت از ذوالفقار شمشير رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم پرسش کردند که از کجا بود فرمود جبرئیل از آسمانش فرود آورد وحلية آن از نقره است و نزد من میباشد و دیگر در کتاب سماء وعالم مسطور است که از حضرت امام رضاعلیه السلام متل بن بزیع از ظروف طلا و نقره بپرسید آنحضرت مکروه شمرد عرض کرد پاره از اصحاب ماروایت کرده اند که حضرت ابی الحسن موسی علیه السلام آئینه از نقره پوشش کرده بودند فرمود « لا بحمد الله لا بحمد الله انما كانت لها حلقة فضة » نه چنين است حمد خدای را آن آئینه را حلقه از نقره بود و نزد من میباشد و در فقه الرضا مروی است که فرمود با انگشتری طلا نماز مگذار و در ظرف طلا و نقره میاشام .

و نیز درسماء وعالم ازمجاشعی مروی است که حضرت امام رضا علیه السلام از پدرش از جدش علیهم السلام روایت کند که از کیفیت دنانير و درهم و حالات مردمان در آنها بپرسیدند ابو جعفرعلیه السلام فرمود « هی خواتيم في ارضه جعلها الله مصلحة لخلقه و بها تستقيم شئونهم ومطالبهم فمن اكثر له منها فقام بحق الله فيها وادی زکوتها فذاك الذي طابت و خلصت له ومن اكثر له منها فبخل بها ولم يؤد حق الله فيها واتخذمنها

ص: 156

الانية فذاك الذي حق علیه وعبد الله عز وجل في كتابه » دنانير و دراهم خواتیمی است در زمین خدای تعالی که خدای آن جمله را محل صلاح مخلوق خود گردانیده وشئون مخلوق و مطالب ایشان بأن مستقیم میشود پس هر کس را ازین جنس بسیار باشد و در آنجمله بحقوق خدای وراه راست و کار صحیح قیام جوید وزكوة آن را بدهد پس این زر و سیم برای او نیکو و خالص است و هر کس را این متاع عزیز بسیار نصیب باشد و در صرف آن بخل ورزد و آن حقی را که برای خدای در آن است ادا نکند و از آن طلا و نقره ظرف بسازد و فراهم نماید چنین کس را وعیدو بیم خدای عزوجل که در قرآن است بهره میشود خدای می فرماید « يوم يحمي عليها في نار جهنم فتكوى بها جباههم وجنوبهم وظهورهم هذا ما كنزتم لانفسكم فذو قوا ما كنتم تكنزون» و آیه قبل از این آیه شریفه این است «والذين يكنزون الذهب والفضة ولا ينفقونها في سبيل الله فبشرهم بعذاب الیم، و آنکسانی که از روی حرص و بخل گنج مینهند طلا و نقره را و در راه خدای نفقه نمیکنند یعنی زکوة آن را نمیدهند چه در خبر آمده است و ما ادی زکوته فليس بكنز» آنچه را که زکوة آن را بدهند گنج نیست پس بشارت بده گنج نهندگان را که زکوة آن را نداده باشند بعذابی دردناک که داغ کردن اعضای ایشان باشد بدراهم ودنانير غيرمز کتاة، آن عذاب در روزی است که گرم کرده شود یعنی بر افروزند آتش دوزخ را بر آن گنجها در آتش جهنم پس داغ کرده شود بر آن در اهم و دنانير پیشانی های ایشان که هنگام دیدار نیازمندان گره بر آن می افکنده ند و پهلوهای ایشان که از اهل فقر تهیه می کردند و پشتهای ایشان که بدر ویشان میگردانیدند گفته اند که اشرف اعضای ظاهر این سه عضو میباشند که مشتمل بر اعضای رئیسه اند که دماغ و دل و جگر است و گوینداین است آنچه گنج نهاده بودید برای منفعت نفوس خودتان وامروز عين زيان نفوس شما وسبب عذاب یافتن آنها باشد، پس بچشید و بال آنهال را که ذخیره و گنج می نهادید .

علامه مجلسی علیه الرحمه میفرماید خواتيم جمع خاتم است و تشبیه دنانير

ص: 157

ودراهم بخوانیم برای نقش آن یا عزت آن است یا برای آن میباشد که جایز نیست از دنانير ودراهم ظرف و امثال آن بسازند ((1)) چنانکه در انگشتری صلاح نیست چنانکه ازین پیش در شکستن حضرت ابی الحسن علیه السلام قضيب ملبس بفضه را سبقت نگارش یافت در حلية المتقين مسطور است که وقتی میهمانی در حضرت امام رضا مهمان نواز ساكنين ارض وسماء سلام الله عليه مشرف بود برای اصلاح چراغ دست بر کشید امام علیه السلام او را منع کرد و خود بدست مبارك خود اصلاح چراغ نمود و فرمود ما اهل بیت میهمان را خدمت نمی فرمائیم .

در مکارم الاخلاق از حضرت امام رضا سلام الله عليه مروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرموده«اطفؤا المصابیح لا تجرها الفويسقة فتحرق البيت ومافيه» چون با چراغ حاجت نیا بید خاموش بسازید تا فويسقه اش ((2)) نکشاندو خانه و هر چه در خانه است نسوزد و هم در حلية المتقين منقول است که حضرت امام موسی و امام رضا روغن زنبق در بینی میچکانیدند و دیگر در آن کتاب از حضرت امام رضاعلیه السلام منقول است که فرمود بسیار میشود که خوابی می بینم و برای خود تعبیر مینمایم و بهمان که تعبیر میکنه واقع میشود و در همان کتاب منقول است که امام رضا علیه آلاف التحية والثناء فرمود من دیشب مولای خود علی بن یقطین را در خواب دیدم که در میان دو چشمش سفیدی بود تعبیر چنان کردم که بدین حق اندر میشود و در حدیث دیگر منقول است که یاسر خادم بخدمت امام رضا علیه السلام عرضه نمود که بخواب اندر چنان دیدم که هفده شیشه میان قفسى اندر بود ناگاه قفس بیفتاد و شیشها بشکست فرمود

ص: 158


1- منظور از خاتم معنی مهر و امضا است یعنی چنانکه سلاطين وامرا و ثروتمندان را مهر و امضا است که بهر جا روان است و در برابر مهر و امضای آنان همه چیز می توان دریافت نمود ، طلا و نقره هم مهر و امضای الهی دارد که بهر جا روان است و دوست و دشمن خدا آن را بر دید؛ منت قبول دارد و در برابر آن متاع خودرا تحویل میدهد .
2- فو بسته- تصغير فاسقه است . يعني موش خانگی که ممکن است بخاطر روغن چراغ آن را با تش بکشاند.

اگر خوابت راست است میبایست شخصی از اهل بیت و خویش۔ ان من هفده روز پادشاه گردد و بعد از آن بميرد پس تل بن ابراهیم در کوفه با ابوالسرایا خروج کرد و چون هفده روز بر گذشت بدیگر جهان پیوست، در کتاب مناقب مسطور است که از حضرت امام رضا علیه السلام از طعم نان و آب بپرسیدند فقال « طعم الماءطعم الحياة وطعم الخبز طعم العيش » مزه آب مزه زندگی و مزه نان مزه زندگانی است .

و نیز در بحار الانوار از یاسر خادم و نادر مروی است که امام رضا علیه السلام با ماه می فرموداگر من بر فراز شما با بستم و مشغول بخوردن طعام باشید برای نشوید تا از خوردن فراغت یا بید و بساشدی که ما را می خواند و عرض میکردند مشغول اكل هستند می فرمود ایشان را بحال خود و خوردن طعام بگذارید تا فارغ شوند و از نادر خادم مروی است که چنان بودی که حضرت ابی الحسن علیه السلام هروقت یکتن ازما مشغول خوردن طعام بودی او را بخدمتی امر نمی فرمود تا گاهی که از خوردن طعام فارغ گردیدی و هم از نادر مردی است که امام رضا جوزينجهرا یعنی جوزینه را بر روی هم میگذاشت و مرامی خورانید صلوات الله وسلامه عليه الی آخر الزمان. ممکن است مراد از جوزپنجه جوز آغند باشد که از برك هلو یا آلو و مغز گردو و قند میسازند و اقسام مختلف دارد و از همه بهتر آن است که با قند و مغز بادام ترتیب داده در رشته کشند.

در کتاب حلية المتقين از حضرت امام موسی و امام رضا علیهما السلام منقول است که سنتهای پنهانی حضرت ابراهیم علیه السلام ده چیز است پنج در سر پنج در بدن اما آن پنج که در سراست مسواك نمودن وشارب گرفتن وموی را در بهره کردن تا جای مسح گشوده شود و مصمصه کردن یعنی آب بدهان بردن و گردانیدن وریختن واستنشاق نمودن یعنی در بینی کردن و بر کشیدن اما آن پنج که در بدن است ختنه کردن وموی از پشت زهار تراشیدن موی زیر بغلها را کندن و استنجاء کردن و ناخن بر گرفتن و ریش را بلند گذاشتن و موی سر را تراشیدن و مسواك نمودن وخلال کردن و بروایت دیگر آن پنج که در بدن است موهای بدن را پاك نمودن

ص: 159

وختنه کردن و ناخن گرفتن وغسل جنایت کردن و استنجا باب کردن و از رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم مروی است که اگر نه این بود که بر امت من دشوار می شد هر آینه برایشان واجب می گردانیدم که در هنگام هر نماز مسواك نمایند .

بیان خشم هارون الرشید بر عبد الملك بن صالح هاشمی

وگرفتاری و حبس او

عبدالملك بن صالح بن علي بن عبدالله بن عباس بفنون فضایل و ادب و زهد وقدس و تقوی و فصاحت بیان وطلاقت لسان وجودت خاطر وجواب حاضر ممتازودر میان اعلام و اعیان بنی عباس بصفات حمیده و آداب سعیده سرافراز بود هارون الرشید پاس حشمت او را بداشتی و او را از حضور بزم شراب وغنا معاف ساختی و فرزندش علی امین را در حجر تربیت او بگذاشتی و در هر مجلس و محفل در مقامی عالی جلوس می کرد و ازین پیش بپاره حالات او و ورود بمجلس جعفر بن یحیی برمکی و مساعدت با مجالسين او و انجام مقاصد عالیه که داشت اشارت رفت اما رشید از وی آسوده نبود و از آن عظمت و ابهت که اورا بود از طغیان او آسوده نمیزیست بروایت ابن اثیر که در ذیل وقایع سال یکصدوهشتاد و هفتم هجری می نویسد در این سال هارون الرشید بر عبد الملك بن صالح خشمناك شد سبب این حال این بود که عبدالملك را فرزندی بود که او را عبدالرحمن می خواندند وعبدالملك بنام این فرزند خود ابو عبدالرحمن کنیت یافت و در شمار رجال ناس بود وقتی عبدالرحمن و قمامه کاتب پدرش عبدالملك در خدمت رشید سعایت کردند و بروایت طبری در زبان عبدالرحمن فافاء بود یعنی در سخنانش فاء ظاهر شدنی وذا ناك بودي بالجمله بهارون گفتند عبد الملك در طلب مقام منیع خلافت است و در این امر رفیع طمع کرده است لاجرم هارون اورا بگرفت و نزد فضل بن ربيع محبوسش گردانید گفته اند گاهی که رشید بروی خشمگین شد و او را مورد خط در آورده بود بحضور رشیدش در آوردند .

ص: 160

و بقولی روزی هارون الرشید اورا از محبس حاضر ومخاطب ومعاتب ساخت و با خشم و ستیز گفت داكفر بالنعمة وجحودة لجليل المنة والتكرمة » آیا نعمتهای جزيل و منتهای جليل ومكرمتهای نبيل ما را از یاد بسپردی و پاداش آهنگی کفران وطغيان ورزیدی؟ عبدالملك گفت ای امیر المؤمنين « لقد بؤت إذا بالندم و تعرضت لاستحلال النقم وماذاك الابغى حاسد نافسني فيك مودة القرابة وتقديم الولاية انك يا أمير المؤمنين خليفة رسول صلی الله علیه و اله و سلم في امته و امينه على عترته لك عليها فرض الطاعة واداء النصيحة و لها عليك العدل في حكمها و الغفران لذنوبها والتثبت في حادثها ، اگر چنین باشد که تو گوئی وصحیح باشد این نسبت که بمن داده اند و مرا خائن ومخالف شمرده اند پس بدست خویشتن درهای فتن ومحن برجان خود بگشوده ام و کالید خود را از ندامت و پشیمانی بینداشته ام و مستحق هر گونه نقمت و عقوبت شده ام این نسبتها که بمن داده اند و این سعاینها که در حق من نموده اند جز این نیست که بر خویشاوندی و تقرب من در خدمت تو حسد برده اند و بامن دشمن شده اند همانا تو خلیفه رسول خدائی در امت او و امين او هستی بر عترت او بر امت لازم است که ترا اطاعت کنند و دولتخواه وخير جوی و ناصح ومشفق باشند و بر تو واجب است که بر طریق عدل در کار ایشان حکومت کنی و گناهان ایشان را واگذاری و هر حادثه از بر ایشان روی نماید در دفع و چاره آن با قدمی استوار و استقامت رویت قيام جوئی تا کار ایشان را بنظام وقوام ارتسام وجراحات قلبيه ايشان را التیام بخشی .

رشید گفت داتضع لي من لسانك وترفع من جنانك » باز با نی خاضع تكلم کنی و با جناني غيرخاشع و موافق ترفع جوئی؟ « هذاكا تيك قمامة يخبر بغلك وفساد نيتك فاسمع كلامه ، این نویسنده تو قمامه است که از خیانت تو و فساد نیت تو خبر میدهد پس گوش بدو دار و سخنانش را بگوش بسیار عبدالملك گفت « اعطاك ما ليس في عقده ولعله لايقدر ان يعضني أو یہ اتنی بما لم يعرفه منی، آنچه در رشته وجوهر وعقد گوهر خود ندارد و در خدمت تو بنمایش در آورده و شاید اگر با من روی باروی شود

ص: 161

نتواند بر من دروغ بر بندد تا مرا دستخوش بهتان بگرداند، پس قمامه را حاضر کردند هارون الرشید با او گفت بدون اینکه تراهیبتی و بیمی در سپاردسخن كن! قمامه گفت من میگویم که وی بر آن عزیمت است که با تو غدر و مکیدت ورزد و با تو از در مخالفت بیرون شود عبدالملك گفت ای قمامه آیا چنین است که تو می گوئی قمامه گفت بلی تو همی خواهی با امير المؤمنين بفريبندگی و خیانت روی عبدالملك گفت کسیکه در حضور من با من تهمت بندد چگونه در پشت سر من بر من دروغ نمی بندد.

رشید گفت این پسر تو عبدالرحمن است که با من از سر کشی و تباهی اندیشه تو داستان میکند و اگر بنا باشد که با تو احتجاج بورزم از پسر تو و کاتب توعادل تر نخواهم یافت چگونه کلام هر دو تن را بیهوده می گیری و از خوددفع میدهی عبدالملك گفت این پسر که در حق پدر چنین باشد یا مأمور است یا عاق مجبور است اگر مامور باشد معذور خواهد بود و اگر عاق باشد و با پدر بد کند فاجر کشور است و خداوند عزوجل بعداوت فرزند و حذر کردن از وی در این آیه شریفه خبر میدهد دان" من ازواجكم و اولادكم عدو الكم فاحذروهم ، بدرستی که از زنها و فرزندهای شما دشمن شما هستند از ایشان پرهیزگیرید، این وقت رشید از جای برجست وهمی گفت امر تو از روی تحقیق بوضوح پیوسته لكن من شتاب نمی کنم تا بدانم آنچه را که خدای عزوجل در کار تو راضی است چه خداوند در میان من و تو حکم است عبدالملك گفت « رضيت بالله حكما و بامير المومنين حاكما فانی اعلم انه لن يوثر هواه على رضا ربه ، من خشنود هستم که خداوند در میانه حکم باشد و امير المؤمنين حكم براند چه من میدانم که امیرهوای نفس خود را بر رضای پروردگار ترجیح نمیدهد و بروایتی دیگر عبدالملك گفت « فانی اعلم انه يؤثر كتاب الله على هواه و امر الله على رضاه ».

احمد بن ابراهیم بن اسمعیل که راوی داستان است گوید عبدالملك را بزندان باز گردانیدند و چون روزی چند بر گذشت هارون الرشید در مجلسی دیگر جلوس کرده او را احضار نمود، عبدالملك چون بمجلس در آمد سلام براند ورشید جواب

ص: 162

سلامش را باز نداد عبدالملك چون این حال بدید گفت امروز آن روز نیست که احتجاج کنم و بمنازعت و خصومت پردازم هارون گفت از چه روی گفت زیراکه آغاز آن بر غیر از سنت جاری شد و من از پایانش بيمناك هستم هارون گفت این حال چگونه است گفت جواب سلام مرا باز ندادی باری بقدر مردم عوام انصاف بده هارون گفت « السلام عليكم اقتداء بالسنه وایثارة للعدل واستعمالا للتحية ، پس از آن رشید روی باسلیمان بن ابی جعفر آورده این شعر را بعنوان خطاب بعبد الملك بخواند.

اريد حياته و يريد قتلى *** عذيرك من خليلك من مراد

کنایت از اینکه من در اندیشه احسان و نگاهداری و بقای عبدالملك هستم و او با من برخلاف این حال در خيال دارد و این شعری است که حضرت امیر المومنین علیه السلام نسبت با بن ملجم مرادی علیه اللعنه بتمثيل بر خواند و از آن پس که هارون این بیت را قرائت کرد گفت «اما والله لكاني انظر الى شؤبو بها قدهمع وعارضها قد بلغ و کانی بالوعيد قد اوری زنادة يسطع فأقلع عن براجم بلا معاصم ورؤس بلا غلام فهلا مهلا بنی هاشم فبي والله سهل لكم الوعر وصفا لكم الكدر والقت اليكم الأمور أثناء ازمتها فنذار لكم نذار قبل حلول داهية خبوط باليد لبوط بالرجل ، نيك متنبه باشید که سوگند با خدای گویا نگران آن سحاب منایا هستم که ریزان است و باران بلایا که بر سر و جان مفسدان تازان است و آن آتش خشم ووعيد که شعله اش از پوشیده و پنهان نمایان چه معصمهای بدون انگشت و چه سرهای بدون نای و حلقوم که دور و نزديك را هویدا خواهد شد آی جماعت بنی هاشم چندی آرام گیرید و بدیده خرد و نظر حق بين وزبان حق گوی ودل حق شناس و خاطر حق پرور بنگرید و بدانید و به همید و تصور و تعقل نمائید که شما را مکشوف افتد که بوجود من و بر کت تدابیر حسنه و اقدامات سعيده من کارهای دشوار شما هموار شد و آبهای گل آلود و ناگوار شما گوار او مصفی گردید و مملکت جهان در چنك شما در آمد و گردنکشان روزگار مطيع و منقاد انتخاب و اختیار شما گردیدند پس بیم کنید و بپرهیزید از آن پیش که داهيه شما را در سپارد که بالمره دست و پای شما را از کار و کردار و رفتار بیفکند و جان از تن و روان از بدن شما بیرون کنند .

ص: 163

عبدالملك چون این کلمات دهشت سمات بيم آمیز وحشت انگیز را بشنید گفت و اتق الله يا أمير المؤمنين فيما ولاكمن رعيته التي است. عاك ولا تجعل الكفر مكان الشكر ولا العقاب موضع الثواب فقد نخلت لك النصيحة ومحضت لك الطاعة وشددت اواخی ملكك بأثقل من رکنی یلملم و ترکت عدوك مشتغلا والله الله في ذي رحمك ان تقطعه بعد، ان وصلته بظن اوضح الكتاب لي بعضه أو بيغي باغ بنهس اللحم ويلغ الدم فقد والله سهلت لك الوعور وذللت لك الأمور وجمعت على اطاعتك القلوب في الصدور، فكم من ليل تمام فيك كابدته ومقام ضيق لك قمته كنت فيه كما قال اخو بني جعفر بن کلاب های امیرالمومنین از خدای در کار رعیت و بریت که تو را شبان ایشان ووالي امر ایشان گردانیده است بترس و کفران را در مکان شکر و عقاب را در موضع ثواب بر قرار مدار همانا در مراتب دولتخواهی و خیراندیشی و نصیحت و خلوص نیت و ارادت خالص ورعایت جلالت و عظمت تو چیزی فروگذار نکردم و آنچه در مخزن خیال داشتم از غربال اطاعت و انقیاد فرو بیختم و طاعت خود را در خدمت تو خالص و ویژه گردانیدم، رشته ملك و سلطنت وقواعد مملکت و دولت وار كان عظمت و ابهت تورا چندانکه توانستم استوار داشتم و بهم پیوسته داشتم و مانند

کوه گران ثابت و پردوام نمودم و دشمنان تورا بحسن تدابیر و یمن تمهیدات بنكبت وذلت و حیرت خودشان مشغول ساختم پس خدای را بنگر و از خدای بپرهيزورعایت خویشاوند خیر خواه را از دست مگذار و رشته رحم را بسخن مفسدان و سوء گمان خود پاره مکن چه خدای نیز در قرآن می فرماید اذاجاءكم فاسق بنبأ فتبينوا ، اگر فاسقی خبری با شما گذارد و کسی را مورد تهمت بدارد در مقام کشف و تحقیق بر آئید و بدون ايضاح امر بکاری که اسباب پشیمانی باشد اقدام نکنید و بگمان و اندیشه سست گرد کاری گردید و ان بعض الظن اثم » و بسخن مفسدین و بغي باغين فريفته نشوید و در تن و جان و خون مردمان بی گناه چنان ودندان و دست خود را آلوده نسازید چه سوگند با خدای چه کارهای دشوار را برای تو آسان نمودم وامور سخت معضل را برای تورام گردانیدم و دلهای پر کین را که در صدور اعدا جنبش داشت

ص: 164

بطاعت تو فراهم آوردم چه شبها که در اصلاح حال توزحمتها بر خویش بر نهادم و در مقامات ضيقه که هیچکس را طاقت مقام وتاب قيام نبود برای تقدیم خدمت بنو اقامت جستم و حال من در آن مقامات و حالات تنك ودشوار چنان است که این شاعر بن جعفر بن کلاب میگوید :

و مقام ضيق فرجته *** ببنانی و لسانی و جدل

لويقوم الفيل او فيتاله *** زل عن مثل مقامی و زحل

و چه بسیار مقامها وجایهای تنك را که گشاده و پهناور و به نیروی انگشت خود وزبان خود و مجادلت نمودن وسیع نمودم که اگر فیل با آن سنگینی و ثبات و صلابت یا فیل بان آن با آن تهیه و عادت در چنان مقام که من بودم بايستادی بلغزیدی ومقدارها دور افتادی چون سخن عبدالملك واحتجاج و اقامت براهين او باینجا پیوست هارون الرشید گفت سوگند باخدای اگر نه بأن ملاحظه است که بنی هاشم را می خواهم باقی بگذارم و باین عهد و اندیشه ام البته گردنت را میزدم پس از آن بفرمود تا عبدالملك را دیگر باره بزندانش باز گردانیدند .

در طبری و ابن اثیر مسطور است که زید بن علی بن حسین علوی گفت چون هارون الرشید عبدالملك بن صالح را بزندان جای داد عبد الله بن مالك رئيس شرطه رشید بخدمت رشید بیامد و گفت آیا اجازت دارم که سخن کنم رشید گفت بگو گفت سوگند با خدای عظیم ای امير المؤمنين عبدالملك را جز دولتخواه و خیراندیش نیافته ام پس بچه علت او را حبس کرده هارون گفت ويحك خبری از وی بمن رسیده است که مرا بوحشت افکنده است و هیچ ایمن نیستم از اینکه در میان این دو پسرم یعنی امين ومأمون تخم فتنه و فساد و نفاق و خلافی در افکند معذلك اگر توصلاح در آن می بینی که اورا از زندان رها کنم چنان میکنم عبدالله این سخن بشنید و بیندیشید و از پایان کار و خشم رشيد بترسید و گفت اکنون که اورا حبس فرمردی صلاح نمی بینم که باین زودی او را رها سازي لكن او را در محبسی کریم و معزز جای ده که شبیه باشد محبس مانند توئی را برای ما نند اوئی ، هارون گفت چنین میکنم پس با

ص: 165

فضل بن ربیع گفت نزد عبدالملك برو و بنگر هر چه اورا حاجت باشد در حقش موظف بدار فضل برفت و چنان که فرمان رفته بود مرعی نمود عبدالملك آنچه بخواست بجای آورد طبری گوید در یکی از ایام که رشید را با عبدالملك مكالمت میرفت در اثنای سخن بعبد الملك گفت ما انت اصالح تو فرزند صالح نیستی گفت از کیستم گفت از آن مروان جعدی هستی گفت و ما ابالی ای الفحلين غلب على همچ باکی ندارم که از این دو مرد نرو شیر جان شکر ((1)) هريك باشند بر من غلبه جویند پس هارون الرشید اورا نزد فضل بن ربیع بزندان جای داد وعبدالملك يکسره در محبس بزیست تا گاهی که رشید رخت دیگر سرای کشید و نو بت خلافت بمحمد امین رسید و امین او را از زندان بیرون آورد و امارت شام بدو بخشید عبدالملك در رقه اقامت جست و امین با او شرط وميثاق و سوگند استوار ساخت که اگر محمد کشته شود وعبدالملك زنده بماند ابدا دست اطاعت و بیعت بمأمون نسپارد و حسن اتفاق چنان شد که عبدالملك قبل از قتل امين وفات کرد و او را در یکی از سراهای دار الاماره دفن کردند و چنان بود که عبدالملك با امین گفته بود اگر بيمناك شدي بمن پناه بیاور سوگند با خدای را از شر مأمون محفوظ و مصون میدارم از این روی چون مأمون باهنك روم بیرون شد پسر عبد الملك را پیام فرستاد که جسد پدرت را از سرای من دیگر جای تحویل بده پس قبرش را بشکافتند و بدیگر جای مدفون ساختند و ازين پیش در ذیل احوال برامکه به پیام رشید بیحیی بن خالد در هحبس در کار عبدالملك بن صالح وجواب يحيى اشارت شد و در ذیل وفات عبدالملك نيز بهاره حالات او گذارش خواهد رفت و نیز ازین پیش بپاره مکالمات رشید و عبدالملك سخن رفت و بعضی دیگر نیز در مقام خود من، کور میشود .

ص: 166


1- جان شکر- مخفف جان شکار است ، یعنی شکار کننده جانها.

بیان دخول قاسم بن رشيد در ارض روم

وجنك مسلمانان و ایشان

در این سال قاسم بن رشید در ارض روم در آمد و این واقعه در شهر شعبان بود پس در کنار قره رحل اقامت بیفکند و آن قریه را محاصره کرد قره با قاف وراء مهمله قریه ایست نزديك بقادسیه ذی القره با نجا منسوب است و نیز قاسم بن رشید عباس بن جعفر بن عقیل بن الأشعث را با جمعی بکنار حصن سنان بفرستاد عباس با مردم خود در آنجا فرود آمد و چندان بیائید تا مردم آن حصن را کار دشوار و چنان دچار رنج و زحمت گشتند که رومیان بعباس پی۔ ام کردند که سیصد و بیست تن از اسيران مسلمانان را بدیشان فرستند مشروط باینکه از کنار آن قلعه بکو چند قاسم بپذیرفت و از کنار قره وحصن سنان کوچ کرد و در این سفر علی بن عیسی بن موسی در خدمت قاسم بن رشید در زمین روم بود و در آنجا وفات نمود و در این سال پادشاه روم آن ترتیب صلحی را

که پادشاه سابق روم با مسلمانان مقررداشته بودند و عهد و میثاق نهاده در هم شکست و آنچه را قرار داده بودند بمملکت اسلام تقدیم نمایند بازداشت و سبب این شد که صاحبه روم در این وقت زنی بود که رینی نام داشت و ازین پیش علت صلحی را که در میان مسلمانان ورینی روی نهاده بود باز نمودیم و در این هنگام مردم روم بشوریدند ورینی را از سلطنت روم خلع کرده نقفورا بسلطنت بنشاندند و مردمان روم بر آن عقیدت بودند که نقفور از فرزندان جفنة از قبیله غسان است و پیش از آنکه پادشاه شود والی دیوان خراج بود و چون مدت پنجماه از خلع رینی از سلطنت بر گذشت بدنش نیز از سلطنت روح مخلوع گشت و بدیگر جهان پیوست گفته اند چون نقفود در سلطنت روم استقلال کامل یافت مکتوبی باین مضمون بنوشت .

«من نقفور ملك الروم الى هارون ملك العرب اما بعد فان الملكة التي كانت قبلی اقامتك مقام الرخ و اقامت نفسهامقام البيدق فحملت اليك من أموالها ما كنت حقيقة بحمل اضعافها اليها لكن ذالك لضعف النساء وحمقهن فاذا قرات كتابي هذا

ص: 167

فاردد ما حصل لك من أموالها و افتد نفسك بما تقع به المصادرة لك و الافالسيف بيننا وبينك».

و از جانب نقفور پادشاه روم بسوی هارون پادشاه عراب نوشته میشود که آن زنی که پیش از من در این مملکت کارفرمای مردوزن و نگاهبان کوی و برزن بودتر اچنان بزرگی و خودرا چنان کو چك پنداشت که در نطع لعب شطرنج خیال ترا مقام رخ داد که با حالت سرافرازی بهر جای ترکتاز نماید و خود را منزلت بيرق و پیاده نهاد که پیاده و با نیاز خانه بخانه طی نماید لاجرم از اموال این مرز و بوم آنچه را که سزاوار آن چنان که تو دو چندان بخدمت او باج فرستی بتو برسم خراج تقدیم کردواین حال و این کار همه از حیثیت ضعف و سستی وحمق و نقصان خردی است که در زنان است هم اکنون که او برفت و من بجای او هستم آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت به حض اینکه این نامه مرا بخواندی آنچه در این مدت از اموال او حاصل کرده باز پس فرست و جان خود را از موضع مصادره آن اموال ازچنگ اجل برهان و تقدیم آن مال را فدیه خود بگردان و گرنه شمشير آبدار و تیغ آتش بار در میان ما کار خود را خواهد کرد، چون این مکتوب برشید رسید و بخواند ومطوياتش را بدانست چنانش آتش خشم فرو گرفت و درونش کانونی شعله ناو و حالتش دیگر گون شد که هیچکس راتاب آن نماند که بدو نظاره کند تا چه برسد که باوی طرح سخنی در اندازد و اهل مجلس او از بیم سطوت او تن بتن بپای شدند و بیرون رفتند از بیم اینکه مبادا سخنی بر زیادت گویند یا کاری نا پخته از ایشان روی نماید و راه تباهی سپارند وزیر را نیز اظهار رأی وصواب اندیشی نماند و از آن بهتر ندید که رشید را بحال خود گذارد تا بر حسب استبداد رأی خود بدون صواب دید او بهر چه خود خواهد کار کند پس هارون الرشید قلم و دوات بخواست و بر پشت همان نوشته ملك روم نگاشت بسم الله الرحمن الرحيم من هارون امير المؤمنين إلى نقفور كلب الروم قد قرأت كتابك يا بن الكافرة والجواب ما تراه دون ان تسمعه والسلام ، بنام یزدان بنده نواز از جانب هارون امير المؤمنين بسوی نقفور سك روم نامه ات را خواندم ای پسر زن کافره

ص: 168

جواب آن است که می بینی نه اینکه میشنوی والسلام .

باید در تاریخ مختصر الدول مسطور است که در سال یکصد و هشتادوهفتم ایر ینی ملکه روم را از سلطنت روم خلع کردند و نيتيفور را که از اولاد جبله بود بر تخت سلطنت بنشاندند و این ایرانی همان مادر قسطنطين بن لاون میباشد که پادشاه روم بود و چنانکه اشارت رفت چشم او را میل کشیدند و ایر ینی را بجایش بنشاندند و چون نیلیفور بسلطنت جلوس کرد بهارون نوشت هما ناملکه سا بق روم ایر ینی حمل کرد از اموال خود بسوی تو آنچه را که سزاوار بود که تو چندین برابر آن را بدو فرستى لكن این کار بسبب ضعف زنان و حمق ایشان است چون این مکتوب مرا بخواندی هرچه بستانده باز فر ست والا شمشير بر آن در میان ما حکمران استهارون سخت غضب آلوده شد و در پشت همان نوشته نوشت از جانب هارون اميرالمومنين بسوی نيتيفور بزرك روم مکتوب را خواندم و جواب آن است که بنگری نه بشنوی و در همان روز بر نشست و راه سپرد تا بهر قله رسید و بسوخت و ویران کرد ومراجعت نمود .

و در مجاني الأدب مسطور است که هارون در جواب ملك روم نوشت من عبد الله امير المؤمنين هارون الى نيتيفور زعيم الروم فهمت كتابك والجواب ما تراه دون ما تسمعه تا آخر خبر وابن اثير در طی این خبر میگوید هارون الرشید این جواب نوشت و بدون اینکه هیچ درنگ نماید در همان روز با سپاهی خون خوار و نبرده سوارانی مرد او بار بصحرا و کوهسار رهسپار شد و با خشمی جهان سوز و بختی فيروز روزوشب بتاخت تا در کنار هر قله فرودشد - هر قله بكسرهاء هنوز و فتح باء موحده شهری است در بلاد روم - و آن شهر را بر گشود و اموالش را بغارت برد و آتش در ابنیه بزد وعماراتش را ویران ساخت و جمعی را بکشت و اسير نمود نقفور چون این شر و شور بدید خواستار مصالحت وموادعت شد و شرط بر نهاد که همه ساله خراج بدرگاه رشید تقدیم کند رشید نیز آنچه او خواست بپذیرفت و چون از آن غزوه بازگشت و برقته پیوست نقفور دیگر باره عهد خود بشکست و در آن

ص: 169

میثاق بخيانت رفت و چون در این وقت سرمائی سخت روی آورده بود نقفور يقين داشت که هارون دیگر باره بمحاربت مراجعت نمی جوید اما چون خبر نقض عهد او بامنای دولت رشید رسید هیچکس جسارت نکرد که رشید را خبر دهد چه از آن بيمناك بودند که رشید در آن شدت سرما جنبش گیرد و جان این جماعت و خودش را درد معرض تلف در آورد لاجرم حیلتی بکار بردند و با شاعری از مردم سیاهی رشید که اورا ابوتمل عبدالله بن يوسف و بقولی حجاج بن يوسف، تمیمی می گفتند این مطلب را در میان نهادند و آن شاعر در این اشعار گوشزد رشید کرد و بقول ابي الفرج اصفهانی در مجلد هفدهم اغانی تمامت شعراء از قول این امر روی برتافتند مگر شاعری از اهل جده که مکنی با بی جل و مجیدو قوى النفس وقوى الشعر بود و در زمان خلافت مأمون بدست ذى اليمينین دارای قدر و منزلتی بس رفیع گردید صدهزار درهم از يحبیان خالد بگرفت و بخدمت رشید در آمد و این شعر را قرائت نمود .

نقض الذي اعطيته نقفور *** فعليه دائرة البوار تدور

ابشر امير المؤمنين فانه *** فتح اتاك به الاله كبير

فتح يزيد على الفتوح يؤمنا *** بالنصر فيه لواؤك المنصور

فلقد تباشرت الرعية ان اتی *** بالنقض عنه وافد و بشير

ورجت يمينك أن تعجل غزوة *** تشفي النفوس مكانها مذكور

اعطاك جزينه وطاطا خده *** حذر الصوارم والردي محذور

فاجزتها من وقعها وكانها *** باكفنا شعل الضرام تطير

وصرفت با لطول العساکر قافلا *** عنه وجارك آمن مسرور

نقفور انك حين تغدر إن نای *** عنك الإمام لجاهل مغرور

اظننت حين غدرت انكمفلت *** هبلتك امك ماظنت غرور

القاك حينك في زواخر بحره *** فطمت عليك من الأمام بحوز

ان الامام على اقتسارك قادر *** قربت دیارك ام نات بك دور

ليس الامام وإن غفلنا غافلا *** عما يسوس بحزمه ويدير

ص: 170

ملك تجرد للجهاد بنفسه *** فعدوه ابدأ به مقهور

يامن ریدرضى الاله بسعيه *** والله لا يخفى عليه ضمير

لانصح ينفع من يغش امامه *** والنصع من نصحائه مشكور

نصح الامام على الأنام فريضة *** ولاهلها كفارة وطهور

وابو العتاهيه اسمعیل بن قاسم شاعر مشهور در این باب می گوید :

امام الهدی اصبحت بالدين معنينا *** واصبحت تسقى كل مستمطر ریا لك

اسمان شقا من رشاد ومن هدي *** فانت الذي تدعى رشيدة و مهدیا

إذا ما سخطت الشيء كان مسخطأ *** وإن ترض شيئا كان في الناس مر ضيا

بسطت لنا شرقا وغربا یدالعلی *** فاوسعت شرقية و اوسعت غربيا

ووشیت و جه الارض بالجودو الندى *** فاصبح وجه الارض بالجود موشينا

قضى الله أن صفا لهارون ملکه *** وكان قضاء الله في الخلق مقضيا

تحلبت الدنيا المارون بالرضى *** فاصبح نقفور لهارون ذميتا

و این چند شعر را تیمی انشاد كرد :

لجنت بنقفور اسباب الردى عبثا *** لما راته بغيل الليث قد عبثا

ومن يزر غيله لايخل من فزع *** إن فات انيابه والمخلب الشبثا

خان العهود ومن ينكث بها فعلی *** حو بائه لاعلى اعدائه نكثا

كان الامام الذي ترجى فواضله *** أذاقه ثمر الحلم الذي ورثا

فرد الفته من بعد أن عطفت *** ازواجه مرها يبكينه شعثا

چون از انشاد این اشعار در خدمت رشید بپرداخت رشید گفت آیا نقفور چنين کرده است یعنی نقض عهد کرده و بدانست که وزرای او در این کار با او بحيلت رفته اند پس بدون تامل بر نشست و در چنان سرمای گزنده بسخت ترین محنت و درشت ترین کلفت و مشقت کوه و دشت در نوشت و صعب وسهل در سپرد تا بر در روم فرودگشت و از آنجا بر نخواست تا آنچه خواست بجای آوردند و رشید را خوشنود ساختند و دلش را از آن درد و اندوه آسوده نمودند در این وقت ابو العتاهيه در این فتح وفيروزی

ص: 171

ذکر ایقاع وستيز

حكم بن هشام بن عبدالرحمن اموى باهل قرطبه

چنان بود که حكم بن هشام والی اندلس در آغاز فرمانفرمائیش بشرب خمر وانهماك در لذات ومنهيات متظاهر بود و قرطبه در آن اوقات دار العلم ومحل بزرگان علماء و فضلاء واهل قدس وورع بود، یحیی بن يحيى الليثي که موطاما لك را از مالكو غير ازوروایت می نموددر قرطبه روز می گذاشت ازین روی مردم قرطبه تار این افعال غير مرضيه حكم را نیاوردند و افعالش را منکر شمردند و یکدفعه بروی برشورید و او را بسنگباران در سپردند و باهنگی قتلش بر آمدند حکم بدستیاری آن مردم سیاهی که در خدمتش حضور داشتند خود را از گزند ایشان نگاهبان گشت و آن حال جوش و خروش مردمان سکون گرفت، و چون مدتی بر گذشت مردم قرطبه از وجوه و اعیان و شناختگان و فقهای ایشان انجمن ساخته نزد عمل بن قاسم قرشی مروانیعم هشام بن حمزه حاضر شدند و بیعت او را از اهل بلد مأخوذداشتند و بدو باز نمودند که مردمان بامارت و ریاست او متفق القول و از صمیم قلب خوشنود شده اند عمل بن قاسم با ایشان گفت يك امشب مرا مهلت دهید تا در پشت و روی این کار بیندیشم و با حضرت خداوند سبحان باستخاره شوم ، آنجماعت براه خود برفتند و منتظر بامداد بنشستند از آن طرف چون محمد بن قاسم انجماعت رابان تدبیر منصرف ساخت بخدمت حكم بن هشام برفت و او را از گذشت امر مطلع فرمود و هم بدو باز نمود که وی بر بیعت حکم باقی و ثابت است حكم از وی خواست که تصحیح این عمل نزد عمل بشود عمل بن قاسم چند تن از موثقين حکم را با خود ببر دودرقبه که در سرای وی بود بنشاند و آن کار را پوشیده بداشت و از آن سوی آنمردم نزد تعمل حاضر شدند تا بموجب میعادی که بر نهاده بودند معلوم دارند آیا محل قبول امارت و ریاست ایشان را می کند یاسر برهی تا بد عمل باز با نی نصیحت آمیز و مهر پرور با ایشان روی کرد و گفت من در قبول این امر بر جان خود می ترسم وعظمت آن خطب خطير رابر

ص: 172

ص: 173

ص: 174

ایشان باز نمود و نیز خواستار شد که اسامی خودشان را و آنکسان را که با ایشان اتفاق دارند باز نمایند تا معلوم شود حالت عدت وعدت ایشان چیست آنجماعت از همه جا غافل اسامی تمام مخالفان واعيان بلد را که با ایشان یکز بان وهم عنان بودند باز نمودند و آن شخص که از جانب حكم بن هشام در آن قیمه پنهان بودهمه را بر نگاشت چون محمد بن قاسم این جمله را بپرداخت در جواب آن جماعت گفت انشاء الله تعالی این کار در روز جمعه در مسجد جامع صورت می بندد و از همانجا با آن شخص که صاحب حکم بود متفقة بخدمت حکم بیامدند و شرح حال ر! بعرض رسانیدند و این وقت روز پنج شنبه بود و از آنطرف حكم بن هشام با کمال تيقظ و قدرت ویمن تدبیر و اقدام کامل آن شب را بپایان نرسانید مگر اینکه تمامت آنجماعت را که نام بردار کرده و اسامی ایشان را بر نگاشته بودند بگرفت و بزندان افکند و چون روزی چند بر گذشت فرمان داد تا جمله را از زندان بیرون آورده در برابر قصر خودش بردار زدند و تمامت آنها هفتادودو تن بودند از جمله ایشان برادر یحیی بن يحيی و پسرا بو کعب بود و آن روزی بس شنیع بر ایشان بر گذشت و ازین روی عداوت حکم در دل مردمان متمکن گشت .

بیان سوانح و حوادث سال یکصد و هشتاد و هفتم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال بر حسب عادتی که غالبا معمول بود در دمشق شام ما بين مضريه ويمانيه حالت عصبیت در هیجان آمد و هارون الرشید محمد بن منصور بن زیاد را به اصلاح آن امر مأمور ساخت فهد بن منصور برفت و با حسن تدبير ويمن تقرير آن آتش مشتعل را خاموش و آن بحر پرخروش را ساکن ساخت و در میان فريقين مصالحت ومسالمت افکند و هم در این وقت زلزله سخت در شهر مصیصه روی نمود و باروی آنشهر را بزیر افکند و آبهای آنجماعت ساعتی از شب در زمین فرو نشست .

حموی می گوید مصيصه بفتح میم و کسرصاد مهمله مشدده و یاء مثناة تحتانی

ص: 175

ساكنه وصاد دیگر و بقولی بتخفیف هردو صاد شهری است در کنار جيحان از ثغور شام در میان أنطاكيه و بلاد روم و این شهر از جمله شهرهائی است که از قدیم الایام اهل اسلام در آنجا خيل وحشم فراهم میکردند و نیز مصیصه نام قریه از قراء دمشق و نزديك بيت لهيا میباشد و هم در این سال عبد السلام در آمد((1)) خروج کرد و اظهار حکومت نمود پس يحيى بن سوید عقیلی بدفع او برخاست و او را بکشت و هم در این سال هارون الرشید پسر خود قاسم را نزوه صايفه بفرمود و او را تقدیم آستان کبریا و قربان پیشگاه خالق ارض و سماء گردانید و عواصم را بولايت او مقر ر ساخت و در این سال عبدالله بن عباس بن محمد بن علی مردمان راحجة الاسلام بگذاشت .

و در این سال بروایت طبری یعقوب بن داود چنانکه مذکور شد وفات کرد و ازین پیش بمراتب علم و کتابت و درایت و قدس و حسن نیت یعقوب سلمى اشارت شد که در خدمت ابراهيم بن عبدالله بن حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام كاتب بود و چون ابراهیم و برادرش برابی جعفر منصور عباسی خروج کردند و هر دو تن در سال یکصد و چهل و پنجم بقتل رسیدند يعقوب را نیز ابو جعفر در مطبق ((2)) محبوس نمود و این یعقوب مردی جواد و با سماحت و كثير البر: والصدقه و كثير الاحسان ومقصود و ممدوح اعیان شعرای زمان بود چون منصور بمرد و مهدی بن منصور بخلافت بنشست يعقوب در خدمتش تقرب یافت ومشير ومشار گردید تا بدانجا که مهدی او را با خود اخوت داد و مملکت مهدی بسر انگشت تدبیر او می گذشت تا گاهی که بسبب شخصی علوی که مهدی بدو سپرده و یعقوب او را رها ساخت جای در زندان کرد و همچنان بود تا در سال و اعوام خلافت هارون الرشید بشفاعت يحيى بن خالد برمکی از محبس نجات یافت، و اینوقت چنانکه ازین پیش اشارت رفت هر دو چشمش کور بود و خواستار شد تا در مکه معظمه اقامت کند پس در آن مکان مقدس بز است تا بدیگر جهان-خرامی در تاریخ یا فعی مذکور است که پسر یعقوب گفت پدرم با من گفت که مهدی عباسی

ص: 176


1- آمد - بروزن حامد - از شهرهای روم قدیم است .
2- یعنی فرزندان سرپوشیده در داخل زمین .

او را در چاهی بزندان افکند و قبه بر روی آن بر کشید و من پانزده سال در آنجا بماندم در این وقت شخصی در خواب من بیامد و با من گفت حضرت یوسف را تهمت بخيانت زدند و او را در زندان انداختند و خداوند تعالی او را از قعر چاه بیرون آورد و از زندان نجات بخشید چون این خواب بدیدم شکر خدای بجای آوردم و با خود گفتم گشایش بمن میرسد پس از آن یکسال بگذرانیدم و چیزی بر من معلوم نشد چون سرسال دوم رسیدهمان شخص بخواب من بیامد و این شعر بخواند :

عسى فرج يأتي به الله انه *** على كل يوم في خليقته امر

خدای را در هر روزی در کار مخلوق خود امری وشأنی است زود باشد که فرج و گشایش بتو روی کند ازین پس نیز یکسال بیایان رفت و همچنان آن شخص بخواب من بیامد و گفت :

عسى الكرب الذي امسيت فيه *** يكون وراءه فرج قريب

زود باشد که آن اندوه وزحمتی که در آن روز بشب و شب بروز میرسانی از دنبالش فرجی نزديك در رسد چون آن شب را با مداد کردم مرا آواز دادند گمان کردم اذان نماز بلند شده است پس ریسمانی در آويختند و با من گفتند بر کمر خود استوار کن پس بر کمرم بر بستم و مرا بیرون کشیدند چون بعداز آن سالیان دراز که چشمم از روشنایی بی نصیب مانده بود نور شمس بادیده ام برابر شد فی الفور کور شدم پس مرا بردند و اینوقت نوبت خلافت مهدی و هادی بپایان رفته ورشید بر مسند خلافت جای داشت پس مرا بر رشید در آوردند و گفتند بر امير المؤمنين سلام کن گفتم برمهدی گفتند مهدی نیست گفتم هادی است رشید گفت من هادی نیستم گفتم السلام على امير المؤمنين الرشید این وقت گفت ای یعقوب بن داود سوگند باخدهای هیچ کس در خدمت من از تو شفاعت نکرد جز اینکه من در شب گذشته صبیه خودرا بر گردن خود بر آوردم در این وقت مرا یاد افتاد که تو مرا در زمان کودکی بر گردن خودت مینشاندی لاجرم از حال تو بپرسیدم و مکان تو را در زندان بدانستم و تو را بیرون آوردم و یعقوب در زمانیکه هارون الرشید کودك بود او را بر گردن

ص: 177

خود سوار می کرد و ازین پیش بتفصيل حضور یعقوب از محبس مهدی بمجلس رشید رقم کردیم و چون مشیت خدای بر امری علاقه یافت أسبا بش موجود شود .

و هم در این سال ابو عمل معمر بن سليمان بن طرخان تیمی بصری جانب دیگر جهان گرفت تولد او در سال یکصد و ششم و بقولی یکصد و هفتم بود یافعی گوید معمر مردی حافظ و یکی از شیوخ بصره و بقول بعضی عابد وصالح و حجت بود .

و نیز در این سال ابو مسلم معاذ بن مسلم الهراء النحوي الكوفی از موالی محمد بن كعب القرظی بسرای آخرت پیوست و بعضی کنیت او را ابو علی گفته اند کسائی از وی اخذ نحو نمود در ایام خلافت یزید بن عبدالملك متولد شد و از اینجا معلوم میشود که این ابو مسلم ایام خلافت یازده تن از خلفای بنی امیه و بنی عباس را دریافته است و مدتی دیر باز در جهان بگذرانیده است شاعر گوید:

ان معاذ بن مسلم رجل *** ليس لميقات عمره امد

صاحبت نوحا و رضت بغلة ذي *** القرنين شيخة لولدك الولد

ابن خلكان در تاریخ خود می گوید، ولادت او در زمان یزید بن عبدالملك با ایام عبدالملك بن مروان بود و اینکه یافعی می نويسد قریب صد سال عمر نمود البته نظر بروایت ثانی دارد چه اگر در زمان يزيد بن عبدالملك متولد شده باشد هشتاد و چند سال بیشتر عمر نکرده است چه یزید در سال يکصدویکم خلیفه شد و این مقدار عمر چندان عجب نیست که ببایست این قبیل اشعار در حق او گویند وغريب وعجيب بشمارند مگر اینکه در زمان عبدالملك متولد شده و قریب صد سال بیشتر عمر کرده باشد و از اینجا معلوم می شود که در بدایت اسلام نیز عمر یکه به صد سال بالغ میشده موجب عجب و شگفتی می گشت بالجمله چون بنده نگارنده احوال وی را در ذیل مجلدات مشكوة الأدب مشروحا نگاشته ام در اینجا بهمين مقدار کفایت جست .

و در این سال بروایت یافعی عبدالعزيز بن عبدالصمد اعمی حافظ رخت اقامت بدیگر جهان کشید و نیز در این سال بروایت یافعی در مرآة الجنان ابو الخطاب

ص: 178

سدوسی بصری حافظ که مردی نابینا بود بار اقامت ازین جهان جهنده بر بست و جهان پاینده پیوست و نیز در این سال بروایت ابن اثير عمر بن عبید طنافسی کوفی

جانب دیگر سرای نوشت در تاریخ الخمیس مسطور است که در همین سال مردم روم فراهم شدند و پادشاه خود قسطنطين را از سلطنت معزول و يقفوری را که ناظر دیوان ایشان بود بسلطنت منصوب ساختند بعضی گفته اند يقفور از آل جفنة الغسانی است و از این پس پاره حالات او باهارون الرشید و شکست اومذ کور میشود .

بیان وفات ابي على

فضیل بن عیاض سمر قندی زاهد مشہور

در این سال موافق اخبار مورخين عظام ابوعلى فضيل بن عياض تمیمی مروزی که از جمله مشاهير زهاد ومعاريف عباد بود بجهان جاویدان انتقال داد، طبری گوید مولدش در سمرقند بود و از سمرقند بمکه معظمه انتقال گرفت و در آن مکان مقدس وفات نمود، یافعی می گوید در این سنه مذکوره سیل جلیل وولی خصیل امام ابو علی معروف بفضیل که یکی از اعلام و اعیانی بود که مردمان بایشان اقتدا می نمودند وفات کرد، ابن مبارك گوید بر پشت زمين افضل از فضیل بن عیاض نیامده است .

راقم حروف گوید: بعضی از حالات اور او پاره مکالمات او را باهارون الرشید و برخی کلمات او را در ذیل مجلدات مشكوة الأدب یاد کرده است اعادتش موجب اطالت واطالت مورث ملالت است شیخ عطار عطر الله رمسه در کتاب تذکرة الاولياء اورا بكمال فضل و عرفان و ورع و انزوا و شان رفيع ومكان منیع میستاید و میگوید آغاز کارش چنان بود که در میان بیابان مرورود خیمه برافراشته و پلاس برتن بیاراسته و کلاهی پشمین بر سر نهاده وسبحه از گردن فروافکنده باران بسیار داشت که جمله دزد وراهزن مردوزن، هرمال که ایشان را بدست افتادی نزد فضيل که مهتر ایشان بود بیاوردند تا قسمت کردی و هر چه خودخواستی نصیب خویش بر گرفته و آنرا

ص: 179

نسخه کردی و با اینحال هرگز از نماز جماعت دست باز نداشتی و از خدمتکارانش هر يك از نماز جماعت تقاعد ورزیدی او را از خود دور ومهجور نمودی روزی کاروانی عظیم میآمد و آوازه دزد شنیده بودند مردی از جمله کاروان قدری نقد داشت گفت بهتر این است تا در میان بیابان پنهان دارم تا اگر دزدان بکاروان زند باری این نقد بماند پس در آن بیابان فرورفت خيمة و بمیان خیمه اندر شخص پلاس پوشی بدید که با سبحه و سجاده بنشسته بود با خود گفت نیکو امینی یافتم و این زر بدو بسپارم پس درون خیمه برفت و داستان براند اشارت کرد که در خیمه به آن مرد زر بنهاد و بکاروان پیوست دزدان کاروان را زده بودند آن مرد چیزی که از کاروان بجای مانده برداشت و روی بدان خيمه آورد تا امانت بازستاند چون بخیمه رسید دزدان را بتقسیم اموال بدید گفت آه و افسوس که زر خود بچنگ دزد گذاشتم فضيل چون او را از دور بدید آواز داد آن مرد ترسان و لرزان بخيمه آمد فضیل گفت بچه کار آمده گفت امانت خود خواهم .

گفت: از آنجا که بنهادی بر گیر ، بر گرفت و جانب کاروان گرفت یاران فضیل گفتند در این کاروان هیچ زر نیافتیم تو چرا بازدادی ؟ گفت این مرد در من گمان نیکو برد من نیز بخدای تعالی گمانی نیکو برده ام پس گمان او را در خود راست گردانم تا یزدان تعالی بکرم خود گمان مرا راست گرداند و از آن پس نیز یارانش کاروانی دیگر بردند و بخوراکی بنشستند مردی از کاروانیان با ایشان گفت مهتری شما را نیست گفتند هست گفت بکجا اندر است گفتند در کنار آب بنماز ایستاده است گفت هنگام نماز باقی نیست گفتند تطوع میگذارد گفت باشما چیزی نمی خورد گفتند روزه میدارد گفت، ماه رمضان نیست گفتند روزه تطوعي میگیرد آن مرد را شگفتی افتاد و نزد فضیل شد و گفت روزه و دزدی و نماز را باهم چه آشنائی است فضیل گفت قر آن دانی گفت دانم گفت این آیت نخواندی د و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سيئة الاية » و دیگران که بگناهان خویش اقرار کردند در آمیختند عمل نيك را با بد، آن مرد در کار او سرگشته شد نوشته اند فضیل را چنان مروت

ص: 180

وهمتی در طبیعت بود که اگر در کاروانی زنی جای داشت گردایشان نمیگشت و اگر کسی را مایه اندك بود از وی نمی ستاند و هر کس را باندازه که مایه برای او باشد بر جای میگذاشت و میل او یکسره روی بجانب صلاح داشت، در بدایت امر برزني عاشق بود هر چه از راهزدن بدست آوردی در پای آن راهزن دین و دل بگذاشتی و گاه بگاه پیش او رفتی ودرهوس او بگریستی تا شبی کاروانی میگذشت در میان ایشان تنی این آیت وافی هدایت می خواند و الم يأن للذين آمنوا أن تخشع قلوبهم الذكر الله وما نزل من الحق ، آیا هنگام آن نرسیده است که آن کسان که بخدای

گرویده اند دلهای ایشان از یادخدای کنده و ترسنده و بیدار گردد .

از همانا این آیت یکی تیر پران بود که بر دل بریان فضیل بنشست و چنان با فضیل در مقام منازعت بر آمد و پوشیده گفت این راهزنی تا چند؟ هم اکنون هنگام آن رسید که ما این راه را بر تو ببریم فضيل فریادی از پرده دل بر کشید و گفت آن هنگام در رسید و تیر از اندازه بیرون پرید سراسیمه از راه بازگشت گرفت وشرمنده و آرام روی بويرانهای نهاد، گروهی کاروان در آنجا فرود آمده بودند پاره ای با پاره ای گفتند این فضیل بر راه است نتوان برفت فضیل گفت مژده باد شما را که او توبه و بازگشت نمود و امروز از شما میگریزد پس همچنان میرفت و می گریست و دشمن را خوشنود می نمود تا در باورد مردی جهود بود که بهیچ گونه خوشنود نمی شد و با یاران خود همی گفت آن هنگام است که بر نمایان استخفاف کنیم پس با فضیل گفت اگر می خواهی ترا بدل گردانم آن تل ریگی بر گیر و آن تلی بس بزرگی بود فضیل شب و روز از آن بر میکشید تا شبی بادی وزنده جنبده شد و تل ریگی را نیست کرد، جهود چون بدید گفت من سوگند خورده ام تا مال من ندهی از تو در نگذرم اینك در زیر بالین من کیسه زر است بردار و مرا بده تا سو گندم راست شود و ترا بحل نمایم فضیل دست در زیر بالین جهود کرده کیسه زر بدو داد، جهود گفت از نخست دین اسلام و کیش بهی بر من عرضه دار تا ترا بحل نمایم، پس جهود مسلمان شد و او را بحل کرد و از آن پس گفت هیچ دانی ازچه

ص: 181

مسلمان شدم؟ فضیل گفت ندانم جهود گفت تا امروز بروز دردت نگشته بود که آئین بھی و کیش یزدانی کدام است امروزم درست شد زیرا در تورات خوانده بودم که هر کس تو به اش بصدق و راستی باشد اگر دست سوى خاك برد زرشود و در زیر بالین منجز خاك نبود خواستم تا ترا بیازمایم و اکنون مرا معلوم افتاد که دین تو بر حق است.

دیگر بداستان آورده اند که هنگامی فضیل با یکی گفت بر من حد بسیار است از بهر خدای مرا بند بر نه و نزد سلطان برتا بر من حد براند، آن مرد چنان کرد چون سلطان در چهره فضیل بدید او را از اهل صلاح شمرد و با اعزار واکرامش برای او باز فرستاد چون فضيل بدر خانه رسید آواز کرد کسان خانه اش گفتند آه دریغ که نوای بانگش گشته است مگر زخمی خورده است فضیل گفت زخمی بزرگی خورده ام گفتند بر کجا گفت برجان پس درون سرای آمد وزن خود را گفت آهنك سرای خدای دارم اگر خواهی بند زناشویی از تو بر گشایم زن گفت من هرگز از تو جدا نمی شوم و هر جا باشی ترا خدمت کنم پس روی بخانه خدای کردند و یزدان بنده نواز راه بر ایشان آسان فرمود و در آنجا پائیدن گرفتند و برخی از اولیا و دوستان خدا را در یافتند و فضیل مدتی در آنجا با ابوحنیفه صحبت داشت و از وی دانش آموخت وروايات عالی وریاضات نیکو دریافت و در خانه خدا راه سخن راندن بروی گشاده شدمکیان بروی انجمن کردند و از پند و اندرزش کامیاب شدند تا حال او بدانجا رسید که خویشاوندانش از باورد بدیدارش رهسپار آمدند فضیل ایشان را بار نداد و ایشان بدون دیدارش باز نمیگشتند فضیل بر بام سرای آمد و گفت زهی مردمان غافل ، خدای تعالی شما را خرد دهد و بكاری بكار دارد همه از پای در افتادند و سرانجام نومید روی بخراسان نهادند و او همچنان در فر از بام بر ایشان گران شد و در برایشان نگشاد .

نوشته اند یکی روز فضیل کودك خود را در کنار آورد و بوسیدن فرمود چنان که خود خوی پدران با فرزندان است كودك گفت ای پدر مرا دوست داری گفت آری گفت خدای تعالی را دوست داری گفت آری گفت پدر بيكدل دودوست نمی توان

ص: 182

داشت فضیل دانست این آبدار سخن از کدام چشمه سرشار برخوردار است پس كودك را بیفکند و بیادحق پرداخت.

و دیگر داستان نموده اند که روزی فضيل در عرفات ایستاده و بمردهان وزاری ایشان در نظاره بود گفت سبحان الله اگر چندین آفریدگان نزد مردی رفت و بخيل روند وازی بسیار زرخواهند ایشان را نومید نمی سازد بر تو که خداوند بخشنده ای آمرزش ایشان آسانتر است تا بخشیدن آن مرد دانگی را وتو که اكرم الأكرميني امید آن میرود که همه را بیامرزي نقل است که شبانه در عرفات، از وی پرسیدند که حال این مردم را چگونه مینگری فضیل گفت اگر فضيل در میان ایشان نبودی آمرزیده اند وهم از وی پرسیدند که چگونه است که خائفان را نمی بینیم گفت اگر شما خائف بودی از شما پوشیده نمی ماندند زیرا که خائف را جز خائف نبیند وماتم زده راماتم زده بیند گفتند کدام وقت مرد در دوستی حق بنهايت رسد گفت چون نادادن و دادن پیش او یکسان گردد گفتند چگوئی درباره مردی که می خواهد لبيك گوید و از بیم الالبيك لبيك بر زبان نگذراند گفت امیدوارم هر کس چنین باشد و خود را چنین داند هیچ لبيك گوئی برتر از وی نباشد پرسیدند اصل دین چیست گفت عقل گفتند اصل عقل چیست گفت دلم گفتند اصل حلم چیست گفت صبر، احمد حنبلی گفت از فضيل شنیدم هر کس ریاست جست خوار گشت گفتم مرا پندی بفرمای گفت تا بع باش نه متبوع واین پسندیده است بشر حافی گوید از فضیل پرسیدم زهد بهتر است یا رضا گفت رضا زیرا که راضی هیچ منزلتی بر تر از منزلت خود طلب نکند.

و نقل است که سفیان ثوری گفت شبی نزد فضیل رفتم و آیات و اخبار و آثار میگفتم از آن پس گفتم مبارك شبی که امشب بود و ستوده نشستی که امشب روی

گشود همانا این نشستن بهتر از تنها بودن بود فضیل گفت ناستوده شبی که امشب و تباه شبی که دوش بود گفتم از چه روی گفت از آنکه توهمه شب در بند آن بودی مگر یخنی گوئی و افسانه ای آوری که مرا خوش آید و من در اندیشه آن بودم تا از کجا پاسخی ستوده آورم که تو را پسند افتد هر دو تن بسخنان خود از خدای تعالی باز

ص: 183

ماندیم پس تنهائی و مناجات با حضرت کبریا بهتر است .

نوشته اند روزی فضيل عبدالله بن مبارك را بدید که نزد وی می آمد فضيل گفت از آنجا که بیامدهای باز گرد و گر نه من باز گردم همانا می آئی تا مشتی سخن بر من پیمائی و من مشتی بر تو، نقل است که مردی بزیارت فضیل آمد گفت بچه کار آمده ای گفت از تو آسایشی یا بم و مؤانست کنم فضیل گفت بخدای این بوحشت نزدیکتر است نیامدهای مگر اینکه مرا بدروغ بفریبی و من ترا بدروغ بفریبم هم از آنجا باز گرد ، و گفت همی خواهم بیمار شوم تا بنماز جماعت حاضر نشوم وخلق را دیدن لازم نشود و گفت اگر توانید بجائی ساکن شوید که کسی شما را نبیند و شما کسی را ننگرید که بسیار نیکو باشد و گفت منتی عظیم دارم و پذیرفتار شوم از کسی که بر من بگذرد و برمن سلام نراند و چون بیمار شوم بعيادت من نیاید و میگفت چون شب اندر آید شاد شوم که مرا خلوتی بی تفرقه است و چون بامداددیدار گشاید اندوهگین گردم از کراهیت دیدار خلق که نباید در آیند ومرا تشویش دهند و میگفت هر کس را از تنهائی وحشت رسد و با مردمان انس

جوید از سلامت دور بماند و گفت هر کس از عمل خود گوید سخنش اندك بودمگر در آنچه او را بکار است و گفت هر کس از خدای تعالی بترسد زبانش گنگ شود و گفت چون خداوند بنده ای را دوست بدارد اندوه بسیارش دهد و چون دشمن بدارد جهان را بروی فراخ گرداند و گفت اگر غمگینی در میان امتی بگرید جمله آن امت را در کار او اندوهگین سازد و گفت هر چیزی را زکوتی وزكاة خرد اندوه دراز است و ازین است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم متواصل الاحزان بود و گفت همان گونه که شگفتی دارد که در بهشت اندر کسی بگرید عجب تر آنست که در جهان خندان باشند و گفت چون خوف دردلی ساکن گردد چیزی را که بکار نیاید او را بر زبان نگذرد و از چنان خوف شهوات وحب این سراچه سراسر آفات بسوزد ورغبت جهان را از دل بیرون کند و گفت هر کس از خدای تعالی نترسد از همه چیز بترسد و گفت خوف و هیبت هر بندهای علم آن بنده باشد وزهد بنده در دنیا بقدر

ص: 184

رغبت بنده بآخرت باشد می گفت هیچ آدمی در این سرای امیدوار تر و ترسناکتر بخدای از ابن سیرین ندیدم و گفت اگر تمام دنیا را به ن دهند از علال بی حساب ننگی دارم چنانکه شما از مردار ننگی دارید و گفت جمله بدیها را در خانه ای جمع کردند و کلیدش را دشمنی دنیا گردانیدند و گفت در دنیا شروع کردن آسان و بیرون آمدن وخلاص يافتن دشوار است و گفت جهان چون بیمارستانی است و جهانیان دروی همچون دیوانگان، دیوانگان را در بیمارستان غل و بند باشد و گفت بخدای اگر سرای آخرت از سفال پاینده بودی وسراچه دنیا از زر ناپایدار، سزاوار در آن بود که رغبت مردمان بسفال باقی باشد پس چگونه باشد که دنیا جز سفال فانی نیست و آخرت جز زر باقی نباشد و گفت هیچکس را ازین جهان هیچ ندادند تا از آخرتش صد چند کسر نکردند زیرا که ترا در پیشگاه ایزد تعالی همان خواهد بود که کسب کرده ای و می کنی خواه بسیار کنی یا اندك گفت بجامه نرم و خوراك خوش لذت مگیرید که فردا لذت آن جامه وطعام نیابید و گفت مردمان که از یکدیگر بریده شدند بسبب تكلف بود هر گاه تكلف از میان برخیزد می توانند با همدیگر گستاخ زیست کنند و گفت سبحان تعالی کوهها را وحی فرستاد که من بر یکی از شما ها با پیغمبری سخن خواهم کردهمه کوهها تکبر کردند مگر طور سینا که بروی سخن فرمود باموسی چون سينا تواضع و فروتنی کرد او را پسندیدند و تواضع نسبت بحق فروتنی کردن و فرمانبردن است و آنچه فرماید پذیرفتن و گذاردن و گفت هر کسی خود با بها شمارد او را از تواضع بهره نیست و گفت سه چیز مجوئید که نمی۔ يا بيد عالمی که علم او با میزان عمل راست افتد نیابید و بی عالم بمانید و عاملی که اخلاص او باعمل موافق گردد مجوئید که نیابید و بی عامل بمانید و برادر بی عیب جوئید که نیابید و بی برادر بمانید.

پردر مقام تجربه دوستان مباش *** صائب غریب و بیکس و بی یار میشوی

و گفت هر کس با برادر خود بزبان اظهار دوستی کند و در دل دشمن باشد خداوندش لعنت کند و او را کر و کور گرداند و گفت هنگامی بود که آنچه

ص: 185

می کردند ریا بود اکنون بدانچه نمی کنند را می کنند یعنی ترک کردن. و گفت دوست داشتن عمل حق برای خلق ریا می باشد و عمل کردن برای خلق شرك است واخلاص آنست که سبحان تعالی ترا ازین دو خصلت نگاه دارد و گفت اگرسوگند خورم که من مرائی هستم دوست تر دارم از آنکه گویم مرائی نیستم و گفت اصل زهد راضی بودن از خداوند است بآنچه کند و سزاوارترين خلق برضای حق اهل معرفت هستند و گفت هر کس خدای را بحق معرفت بشناسد پرستش او را کند بحق طاعت و گفت فتوت در گذشتن از برادران است و گفت حقیقت تو کل آن است که بغیر از خدای امید ندارند و از غیر از خدای نترسند و گفت متو کل آنکس باشد که بخدای واثق باشد نه خدای را در هر چه کند متهم نمایدو نه شکایت کند یعنی ظاهر و باطن رادر تسلیم در آوردو گفت چون با تو گویندخدای را دوست داری خاموش باش چه اگر گوئی ندارم کافر شوی و اگر کوئی دارم کردار تو بکردار دوستان نماند، و گفت بسا مردان که در طهارت خانه رود و پاك بیرون آید و ب ا کسان که در کعبه رود و پلید بیرون آید و گفت جنگی کردن با خردمندان آسانتر از حلوا خوردن با بیخردان و گفت هر کس در روی فاسق بخندد در ویران کردن مسلمانی سعی کرده باشد یعنی چون برفاسق خوش بخندند کردار خودرا چندان نکوهیده نشده اند و جسورتر گردد و آخر الأمراز حوزه مسلمانی بیرون شود و گوید هر کس ستوری را لعنت کند آن ستور بزبان حال گوید آمین هر کدام از من و تو بخدای عاصی تراند لعنت بروی باد و گفت اگر مرا خبر دهند که ترا یکدعا مستجاب شود هر چه خواهی بخواه من آن دعا در حق سلطان آورم زیرا که اگر آن دعا را در صلاح خود کنم در صلاح شخص من باشد اما صلاح سلطان صلاح مردمان است و گفت دو خصلت است که دل را تباه کند بسیار خوردن و بسیار خفتن و گفت در شما دو خصلت است که هر دو از جهالت است یکی اینکه چیزی شگفت نادیده می خندید و نصیحت می کنید و خود آن نمی کنید بشب بیدار نبوده ای و خدای می فرمایدای فرزند آدم اگر تو مرا یاد کنی من ترا یاد کنم و اگر مرا فراموش کنی من ترا فراموش نکنم و آن ساعت که مرا یاد نکنی

ص: 186

بر زبان تو است نه بر سودتو، اکنون خوش بنگر تا چگونه می کنی و گفت خدای تعالی می فرماید یکی از پیغمبران را که بشارت بده گناهکاران را که توبه کنید می پذیرم و بترسان صديقان را که اگر بعدل با ایشان کار کنم همه را عقوبت فرمایم وقتی کسی بافضیل گفت مرا وصیتی کن گفت«ءارباب متفرقون خير ام الله الواحد القهاره» آیا خداوندان پراکنده بهترند یا خداوند یگانه قاهر غالب.

نوشته اند يك روز فضيل بر پسر خویش بدید که دیناری را می سنجید و آن شوخ و چر کنی که در نقش زر بود پال می نمود گفت ای پسر ترك این برای تو فاضلتر ازده اقامت حج وعمره است گفته اند یکباد پسرش را راه گمیز راندن بسته شد فضیل دست برداشت و گفت پروردگارا بدوستی من با تووی را ازین رنجش خلاص بخش در حال شفا یافت و در مناجات خود می گفت پروردگارا تو مرا گرسنه میداری وعیال مرا گرسنه و برهنه میداریوشب چراغ نمیدهی تو این کار با اولیاء خود کنی من بکدام منزلت این دولت یافتم و نیز در مناجات گفتی خداوندا بر من رحمت کن که تو بر من عالمی وعذابم مکن که تو برمن قادری نقل است سی سال هیچکس فضیل را با دهان خندان ندید مگر آن روز که پسرش بمرد تبسم نمود گفتند ای خواجه چه وقت خندیدن است گفت دانستم که خداوند بمرگش راضی بود من نیز بموافقت رضای خدای تبسم کردم و در پایان عمر می گفت که بر پیغمبران رشك ندارم چه ایشان را هم لحدوهم قیامت و هم دوزخ وهم صراط در پیش است و جمله با کوتاه دستی نفسی نفسی خواهند گفت و بر فرشتگان نیز در شگی نبرم که خوف ایشان از خوف بنی آدم بیشتر است از آن کس رشگی دارم که هرگز از مادر نخواهد زادگویند یکی روز مقری خوش آواز پیش او آیتی خوش بر خواند گفت او را نزد پسرم برید تابر خواند و گفت زنهار که سوره القارعة نخوانی که او طاقت سخن قیامت شنیدن ندارد قضا را مقری سوره القارعة برخواند. آن پسر نيك نهاد نعره ای بر زد وجان بسپرد.

نوشته اند چون فضیل را وفات نزديك رسید او را دو دختر بود بازن خود

ص: 187

وصیت نمود که چون مرا در خاك سپارید ایشانرا بکوه ابو قبیس برده روی باسمان کن و بگوی خداوندا فضيل مرا وصیت کرد که تا زنده بودم ابن زنهارا بطاقت خود میداشتم چون مرا بزندان گور محبوس کردی زنہاریان خود را بتو بازدادم چون فضیل را دفن کردند زن فضيل چنان کرد که فضیل گفت با خدای مناجات کرد و بسیار بگریست در آن اثنا امیر یمن با دو پسر بآنجارسید و آن زاری بشنیدو داستان بپرسید زن آنچه بود بگفت امیر یمن گفت این دختران را به پسران خود دهم زن گفت بده، در حال عماری ساز کرد و فرش و دیبا بساخت و ایشان را بيمن برد و بزرگان شهر را انجمن ساخته عقد نکاح جاری و هر يك را ده هزار دینار کابین نهاد من كان الله كان الله له عبدالله بن مبارك گفت چون فضیل برخاست ووفات کرد اندوه از روی زمین برخاست یعنی تمام حالت حزن و اندوه در وجود او گویا بوددر نفحات الانس مسطور است که فضیل را پسری بود که علی نام داشت و در زمان پدر بدیگر جهان شتافت و او از پدرش به بود ودر زهد و عبادت و خوف از حضرت احدیت بهره ای وافی داشت روزی در مسجد الحرام نزديك چاه زمزم خواننده ای این آیت بر خواند ويوم القيمة ترى المجرمين» إلى آخرها على بن فضیل بشنید و نعره بر کشیدو جان بسپرد در کتاب العوارف مسطور است که فضیل می گفت « إذا وقعت الغيبة ارتفعت الاخوة والاخوة في الله مواجهة قال الله تعالی اخوانا على سرر متقابلين ، در این کلام معاني مفصله است می گوید چون در میان دو تن یا تنی را باجماعتی غیبتی روی دهد و از دیدار همدیگر مهجور شوند حالت اخوت از میان برمی خیزد چه یکی از شرایط اخوت این است که همدیگر را ملاقات نمایند و از حال همدیگر باخبر باشند و اگر یکی را حادثه ای یا حاجتی پیش آید در اصلاح و انجام آن بکوشند و چون از یکدیگر بی خبر باشند از بیگانگان بعيدتراند چه از بیگانه آن توقع که از دوستان میرود نمیرود دیگر اینکه چون یکدیگر راملاقات نکنند و دیدار بدیدار همدیگر تازه نگرداند اسباب فراموشی شود و چون فراموشی آیداز تفقد و تلطف و مرام و مقاصد یکدیگر بیخبر شوند و آثار اخوت از میان برخیزد و نیز ممکن

ص: 188

است چون دو نفر دوست صدیق از هم دورمانند مفسدین در میانه بسعایت وفساد مشغول شوند چندانکه رشته اخوت پاره بلکه بعداوت مبدل شود و اما اخوت در خداعبارت از اطاعت و عبودیت و عبادت دائمی است چون از حال مواجهه و مکاشفه بعید کردند و در شرایط عبادت و طاعت و محبت بامحبوب حقیقی قصور افتد البته از آستان کبریا دور و از رحمتهای متواتر و نظر عنایت الهی مهجور گردند .

شعرانی در کتاب لواقح الانوار می نویسد ابوعلی فضیل بن عیاض بن مسعود بن بشر التيمي ثم اليربوعى الخراساني المنشاء من ناحية مرو من قرية تعرف بفندین از عرفای عالی مقدار است از کلمات اوست « اهل الفضل هم اهل الفضل ما لم يروا فضلهم » مردمان فاضل در شمار فضلا هستند مادامی که در مقام خودستائی و فضیلت نمائی نباشند، و از کلمات اوست « من احب أن يسمع كلامه إذا تكلم فليس بزاهد» هر کس دوست میدارد که چون تکلم نماید سخنش را بگوش آورند چنين كس زاهد نیست و دیگر میگفت « إذا اغتابك عدو فهو أنفع لك من الصديق فانه كلما اغتابك كان لك حسناته ، چون دشمنی در پس پشت تو سخنی از تو گوید که ترا نا پسند افتد از سخن دوست برای تو سودمندتر باشد زیرا که هر هنگام این گونه گفتار بد در کار تو آورد کردارهای نیکوی او بهره تو میشود وهم او گوید « سيد القبيلة في آخر الزمان منافقها وهناك يحذر منهم كانهم داء دواء له ، در پایان جهان بزرك هر دسته و گروهی کسانی میشوند که دوزوی باشند و در چنين هنگام بیایست از ایشان دوری گرفت گویا ایشان دردی هستند که دارویی برای آن نیست و نیز میگفت

فر من الناس غير تارك » از مردمان گریختن بگیر اما نه اینکه انجمن کسان را دست بازداری ودیگر میگفت وليس هذازمان فرح انماهوزمان غموم ، این هنگام شادی نیست بلکه روزگار اندوه است، و میگفت «لكل شيء دیباجة و ديباجة القراء ترك الغيبة ، برای هر چیزی دیباچه ایست ودیباچه آنانکه نسبی((1)) را می خوانند دست باز داشتن از ناخوش آیند گفتن در باره مردمان دیباچه آن نبي خواندن است و میگفت

ص: 189


1- یعنی قر آن

هر کس معنی قرآن را بفهمد از نگارش حدیث بی نیاز است می نویسد فضیل یکسره آب کشی می کرد و از آن مزدوری کار زندگی خود و کسانش را میساخت و میگفت آنانکه نبی را بردارنده اند نمی شاید که او را نیازی بهیچیك از فرمانفرمایان و توانگران روزگار باشد بلکه بایست نیاز مردمان بدو باشد و میگفت از سخن سنجان وسخن سرایان بر کنار باش چه اگر این گروه دوستان تو باشند تورا بستایشهائی بستانید که در تو نیست و اگر با تو دشمن شوند در باره تو بدروغ گواهی دهند و مردمان از ایشان بپذیرند .

روزی سفیان بن عیینه نزد فضیل بنشست فضیل گفت شما دانایان چراغ فروزنده شهرها بودید و مردمان بفروزدانش شما روشنائی میگرفتند از آن پس تاریکی جهان شدید و شما ستارگان تا بنده بودید که بفروغ دانائی شما ودر خش دانش شما براه راست راه می بردند و از آن پس اسباب سرگشتگی گشتید آیا هیچکس از یزدان شرم نمی کند که نزد این امیران میرود و از خواسته ایشان میگیرد با اینکه از کجا و چه مردم بیچاره بزور و ستم گرفته اند و آن هنگام پشت بنماز گاه خود میدهد و میگوید فلان از فلان با من چنین حديث نهاد؟ سفیان چون این سخنان بشنید سر بجنبانید و گفت از خداوند آمرزش خواهم و بد و بازگشت نمایم و میگفت قاریان رحمانی اصحاب خشوع وذبول و قاریان دنیائی اصحاب عجب وتكبر وفریفتن عامه هستند و میگفت الغيبة فاكهة القراءه ناستوده گوئی در باره کسان در پشت سر ایشان فاكهة قراء است وقتی با شعیب بن حرب در طواف فراهم شدند فضیل گفت ای شعیب اگر گمان بری که از من و تو بدتر در این موقف حاضر شده اند پس گمانی بد برده باشی و میگفت هر کس برادری بی عیب طلب کند بی برادر ماند و میگفت با کسی رشته برادری میند که چون بر تو خشمگین شود بر تو دروغ بندد و میگفت این روزگار کار آخرت باطل شده است چه ازین پیش مردمان فرزندان برادران دینی خود را بعد از وی نگاهداری و تیمارداری میکردند تا بالغ ورشید میشدند چنانکه اولادخودشان را و میگفت آنکس برادر تو نیست که چون چیزی را که از تو خواسته ندهی از تو خشمناك شود و میگفت

ص: 190

شرح حال فضيل بن عياض و كان لقمان قاضية على بني اسرائيل مع كونه عبد أحبيشا لصدقه في الحديث وتر که مالايعنيه ، با اینکه لقمان غلامی حبشی بود در میان بنی اسرائیل قضاوت و حکومت میراند برای اینکه در آنچه میگفت بر استی بود و آنچه او را سودمند نبود فرو میگذاشت و می گفت درازی صراط پانزده هزار فرسنگ است پس ای برادر من بنگر چگونه مردی خواهی بود و میگفت هر کس قاری قر آن باشد در روز قیامت مسئول میشود چنانکه انبیاء علیهم السلام از تبلیغ رسالت مسئول می شوند چه ایشان و ارث پیغمبران هستند .

اسحق بن ابراهیم از فضیل بن عیاض خواسته دار شد که از بهرش حدیثی براند فضیل گفت اگر از من طلب دنانيری می نمودی برای من آسان تر از این بود که طلب حدیث نمودی و اگر توای مفتون بآنچه میدانی عمل نمائی ترا از شنیدن حدیث مشغول میدارد و میگفت عالم آخرتی علمش مستور وعالم دنیائی علمش منشور است پس منا بهمت کنید عالم آخرت را و حذر کنید از عالم دنیا از اینکه با وی مجالست نمائید چه عالم دنیا شما را بواسطه آن غرور وزخرف و بیهوده خود و دعوی نمودن علم بلاعملش يا علم بدون صدق و راستی که دارد مفتون و فریفته می نماید و میگفت اگر دانایان روزگار در دنیازهد بورزند جبا بره و فرمانفرمایان جهان در خدمت ایشان فروتن و مردمان فرمان بردار ایش دان می شوند لكن چون علم خود را برای ابنای روزگار مبذول داشتند تا از اموال و فواید ایشان سودمند کردند در نزد اهل جهان خوار وسبکبار آمدند و از علامت زهد این است که هروقت ایشان را بجهالت توصیف نمایند شاد گردند خواه نزد امراء یا دیگران، و میگفت د من عرف ما يدخل جوفه كان عند الله صديقة فانظر من این یکون مطعمك يامسكين ، هر کسی بداند که در جوف او چه داخل میشود در حضرت خدای مقام صدیق یا بد پس ای مسكين بنگر مطعم تو از کجاست مقصود این است که هر کس در این جهان چنان بزهد و قدس و قناعت ودقت ودیانت کار کند که حلال را از حرام بشناسد و جز از ممر حلال ننوشد و نپوشد و جز در محل حلال ننشیند و نخسبد چنین کسی البته دارای آن اخلاق و عبادت و اطاعت

ص: 191

ودیانت و امانت خواهد بود که در خورمقام و منزلت صديقان است .

دمیری در حياة الحيوان در ذیل بیان حال بعير میگوید فضیل بن عیاض را دختر کوچکی بودوقتی کف آن صغيره دردناك شدروزی فضیل از حال و وجع او پرسید گفت ای پدر خوب است سوگند با خدای اگر خدای تعالی قلیلی از اعضاي مرا مبتلا گردانیده بسیاری را عافیت عطا فرموده كف مرا دردناك و سایر بدنم را سالم داشته پس خدای را بر این عنایت حمد و سپاس است فضیل گفت ای دخترك من كف خود بہن بنمای چون بنمود فضيل ببوسید دخترك گفت ای پدر ترا بخدای سوگند میدهم مرا دوست میداری گفت بار خدایا وی را دوست میدارم گفت بد باد ترا از حضرت خداوند کبریا، سوگند با خدا گمان نمی بردم که دیگریرا با خدای دوستدار باشی فضیل نعره بر کشید وعرض كردای سیدمن هما نادختر کی خوردسال مراعتاب میکند تا چرا دیگری جز ترا دوست میدارم قسم بعزت و جلال تو هیچکس را با تو دوست نمیدارم روزی مردی از سختی حال خود بفضيل شکایت آورد فضیل گفت ای برادر من آیامد بریجز خدای هست گفت؟ نیست گفت پس بخدای و تدبیر او خوشنود باش و دیگر میگفت من در حضرت خدای عصیان می ورزم و در خلق و خوی حمار وخادم خود اثرش میشناسم و میگفت چون خدای بنده را دوست بدارد اندوهش را بسیار و چون دشمن پندارد کار دنیای او را بروی بر گشاده میگرداند و میگفت « ترك العمل لاجل الناس ریاء والعمل لاجل الناس شرك والاخلاص ان يعافيك الله منهما ، فرو گذاشت عمل را برای

خاطر مردمان ریاء است و بجای آوردن عمل را برای دانستن مردمان شرك است و اخلاص این است که خداوندت ازین هر دو بلیت عافیت بخشد وقتی از میزان محبت از فضيل پرسش کردند گفت این است که خدای را بر ماسوای او برگزیده بداری و می گفت اگر مرد با اهل مجلس خود ملاطفت نماید و با ایشان بخلق نیکو بگذراند از بهر او از قيام ليل وروزه روز بهتر است و می گفت بسما می شود که مردی کلمه لااله الاالله ياسبحان الله بر زبان می آورد و من بروی از آتش دوزخ بيمناك می شوم گفتند چگونه است گفت اتفاق می افتد که در حضور او غیبت می نمایند و او را آن غیبت نمودن

ص: 192

در عجب می آورد و از کمال استعجاب می گوید « لااله الا الله ، دیا سبحان الله » وموضع این کلمه در این موقع نیست بلکه موضعش این است که برای این کار در نفس خود بنصيحت گراید و بگوید از خدای بترس.

وقتی در خدمت فضیل گفتند که پسرش علی گفته است دوست میدارم که در مکانی باشم که مردمان را بنگرم و ایشان مرا ننگرند گفت چه خوش بودی که میگفت در مکانی باشم که مردمان را ننگرم و ایشان نیز مرا ننگرند، در نفحات الانس مذکور است که فضيل بن عياض از طبقه اولی واصلش از کوفه است و بقولی خراسانی الاصل از ناحیه مرو و بروایتی در سمرقندزاده و در باورد ببالیده و نیز گفته اند بخاری الاصل است و الله اعلم در هر صورت در الفاطش و بیاناتش غث و ثمين مشهود است و گاهی بیانی بر ضد بیانی دیگر می نماید معلوم می شود معنی او نیز از صورت خارج نیست .

بیان پاره کلمات و اخبار حضرت امام رضاعلیه السلام

که در باب حرمت خمر ومسكرات وارد است

در کتاب سماء وعالم از محمد بن سنان مروی است که از حضرت رضا علیه السلام شنیدم فرمود «حرم الله الخمر لما فيها من الفساد ومن تغيير عقول شار بيها وحملها اياهم على انکار الله عزوجل والفرية عليه وعلى رسله و سایر ما يكون منهم من الفساد والقتل والقذف والزنا وقلة الاحتجاز من شی ء من الحرام فبذالك قضينا على كل مسكر من الأشربة انه حرام محرم لانه یا تی من عاقبتها ما ياتي من عاقبة الخمر فليجتنب من يؤمن به الله واليوم آخر ويتولانا وينحل مودتنا كل شراب مسكر فانه لاعصمة بيننا و بين شار بيها» یزدان تعالی شراب انگوری را از آن حرام فرمود که در وجود آن ترتیب فساد و تغيير عقول خورنده آن حاصل می شود و باز می دارد می خواران را برانکار خداوند عز وجل و افترا بستن بر خداوند تعالی و پیغمبران خدای و نیز مفاسد دیگر که از باده نوشان نمایان می شود که از آن جمله است قتل نفس وقذف((1)) وزنا وعدم اعتذاو خویشتن

ص: 193


1- یعنی فحش بناموس و نسبت فحشاء

داری از محرمات، پس باین جهت حکم فرمودیم بر اینکه هر مست کننده که آشامیدنی است حرام است و از آغاز امر حرام شده است چه ازین جمله همان عاقبت بروز می کند که از عاقبت شراب انگور، پس هر کس بخداوند و روز قیامت ایمان دارد و با ما اظہار دوستی می کند و خود را دوست دار ما می نماید باید از هر چه نوشیدنی که مست نماینده است دوری نماید چه در میان ما و خمارانومی باد گان پیوند و رابطه نیست .

بنده حقیر عرضه می دارد در این مسئله در طی این کتاب مباراد مکرر باخبار ائمه اطهار سلام الله تعالى عليهم ودانایان جهان اشارت رفته است و در فصول سابقه این کتاب نیز مذکور شده است، همین قدر باید دانست صاحب شریعت مطهره ما صلی الله علیه و اله و سلم می فرمانده كلما حكم به الشرع حکم به العقل» و این کلام معجز نظام بر ترین ادله قاطعه اثبات نبوت خاصه و رتبت خاتمیت است و از آغاز ارسال رسل وایفاد كتب آسمانی تا زمان میمنت اقتران حضرت خاتم الانبياء هیچ پیغمبری دعوی این امر بزرگی را نفرموده است که احکام شریعت من بطوری متقن ومحكم وجامع وانفع واكمل واشرف و اقدس است که اگر تمام عقلای جهان گرد آیند و بدقت بنگرند همه تصدیق خواهند کرد که تمام احکام و قوانین و قواعدو اوامر و نواهی این شریعت غربر طبق قانون عقل سلیم و نهج مستقیم است بلکه می فرماید حکم این شریعت و حکم جوهر عقل مساوی است

و بعبارت دیگر این شریعت عين عقل است و چون شریعت سایر انبیاء عظام عليهم السلام دارای این رتبت جامعیت و کاملیت و شاملیت و مانعیت و حاملیت و حاکمیت نبود این دعوی را نفرمودند و برای حضرت خاتم الانبياء صلی الله علیه و اله و سلم و شریعت شرافت آیتش بودیعت گذاشتند .

پس در این شریعت غرا بهر چه امريا نهی فرموده یا حلال یا واجب یا مستحب یا حرام یا مکروه یا نجس يا ملعون یا مطرود یا مقبول یا محمود شمرده اند همه از راه عقل کامل و انارت نور دانش و بینش قدسی الهی است، و اگر تمام حکما و عقلای

ص: 194

جهان فراهم شوند و احکام شریعت اسلام را بسنجند می دانند برای بقا و دوام نظام عالم وصلاح حال بنی آدم و امر معاش و معاد برتر و بهتر از آن متصور و متخيل نخواهد شد، و ازین است که حکمای جهان و عقلای ممالك روی زمین بهر سال وهر زمان انجمن کنند و در احکام و شرایع ادیان مختلفه محاوره نمایند و در آخر کار احکام این دین مبین را اختیار نمایند و پیروی نمایند و حکمتهای طبیعی و طبيه و عقلیه آن را مشروح سازند چنانکه در اغلب اماكن شرب خمر و مسکرات را موقوف و متروك ومفاسدش را باز نموده اند و منافع تطهير واختتان یا تعدد زوجات یا تجدید، زوجه را لازم شمرده اند و فواید عقد نکاح و شناخته شدن اولاد و پدران و نماز و روزه وز کوة و ستردن موی و شارب و آداب ناخن گرفتن و امثال آن را خواه در عبادات واجز آن معلوم کرده اند و پیروی می نمایند و از آن جمله شرب مسكرات است که در حدیث شریف سابق مذکور و علل آن مسطور گشت علاوه بر آن خوب است از روی انصاف تصور کنیم و عقل خود را حاکم و حکم نمائیم آیا اخلاقی را که شخصی در دیگری پسند نداشته باشد هیچ رضا میدهد که در خودش بنگرند گذشتیم از مفاسد قتل وزنا و امثال آن که از خوردن شراب ارغوانی پدید می آید گرفتیم شخصی کامل و با مغز است و چون از شراب مست گردد بعربده وخون ریزی در فتنه انگیزی نمی پردازد اما بنگریم آنحالات و انقلابات و حرکات و سکنات و کلمات و کارهای ناشایسته نامطبوع بسیار نکوهیده که از وی بروز می نماید آنکس که مست نیست و بهوش خود باقی است می تواند در خود روادارد البته غيرت را می برد البته الفاظی بر دهان می آورد که مخالف دین و آئین و بزرگی و خردمندی است و اگر یکی دو ساغر بیشتر نوشد از آنچه از شکم بحلق و از حلق بدهان و از دهان بیرون ریزد جامه بس مهو عووقیح و کثیف بر تن پوشد و بر کناری در آنجمله غلطان در افتد و چون نسیم صبحگاهی او را هوشیار کند و حرکات و افعال دوش و آن حال حاليه خود را بنگرد خجل و منفعل و معتذر گردد و روزها و شبها در مقام اعتذار بر آید و دیگران که خواهند در آن معذرت با وی مساعدت کنند گویند میدانی این شخص

ص: 195

را بآن حال مستی نه عقل ونه شعور و نه فهم ونه ادراك ونه تميز نيك از بدو نه چشم و گوش خوب و ناخوب وروشن و تاريك بود و نه مادر و خواهر را از بیگانه تفاوت می گذاشت نه پسر ساده روی خود را از پسر همسایه می شناخت هر گونه گفتاری و کرداری از وی روی داد و مرتكب حرام و قبیحی شد مدل ایراد نیست زیرا که مست و از همه چیز بی خبر بود، به بینم آیا هیچ نفسی که خود را در زمره بنی آدم بداند دوست می دارد که این حرکات را از وی بنگرند و او را در چنین حالت دریا بند ودر معذرت او این گونه سخنها بگویند شخصی در تمام عمر زحمتها می کشد و ملاحظات می نماید و رنجها بر خود متحمل می شود و سرد و گرمیها و نیش و نوشها بر خود هموار می نماید تا او را از زمره عقلای جهان و عفیف و شریف بخوانند آنوقت تمام این مطالب را در شبی بدو سه ساغرمی تلخ می فروشد گمان نمیرود اگر کسی را نفس اماره بیچاره نسازد و عنان خود داری از دستش نر باید هر گز مرتكب محرمات شرعية نشود .

مثلا فرموده اند زنا حرام است و درجه چند برای زنا قرار داده اند ومکافات هر يك را بيك اندازه مقرر فرموده اند مثلا اگر زانی صاحب زوجه و زانیه صاحب زوج باشد عقوبتش از دیگر اقسام اشد است چه در کار مواريث اختلال افتد و چون چنين شود آخرالامر اسباب انقراض نسل بنی آدم می شود دیگر اینکه هر عاقلی بحكم عقل متين صاحب غيرت می شود چگونه شخصی عاقل چیزی را برای خود می پسندد که او را منسوب بعدم غيرت دارند زیرا که البته چون کسی بازن دیگری معاشرت کند معاشرت دیگری را هم با زوجه خود تجویز می نماید و اگر در ظاهر نکند در باطن چندان منکر نیست و اگر چندان غیور است که در حق خودرو انمی دارد اگر این غیرت از روی حقیقت باشد البته در زن امثال خود و برادران دینی خود نیز باید داشته باشد زیرا که بنی نوع انسان اگر بريك دين باشند که بطریق اولی و اگر نباشند هم برادر نسبی هستند پس چگونه بدون رضای همدیگر وقبول عقد نکاح آمیزش باهم را روامیدانند و اگر در باب اسرای کنار سخن در میان آید تفصیلی دیگر دارد مثلا

ص: 196

هیچ عاقلی روا نمی دارد که عمر خود را بیهوده بمصرف آورد یا در کاری صرف کند که بعضی مفاسد بر آن مترتب شود پس اگر قمار را نهی فرموده اند بهمین ملاحظات است که عمر تلف مال تلف دین تلف زمان مراعات عبادات و طاعات تلف عزت و شرف تلف ملاحظه مجالست با امثال واقران تلف می شود بعلاوه جنگها و خصومتها و خون ریزیها و فتنه انگیزیها وسلب مود ها و اتحادهای چندین سالها همه موجود است بنگریم هیچ عاقلی تجویز این امر را می نمایدو كذالك غير ذلك اگر بخواهیم علل هر يك از محللات و محرمات را با حکمتهائی که در آن است و یکی را می دانیم و هزارش را نمی دانیم نگارش دهیم مجلدات عظيمه كثيره خواهد.

و نیز در سماء وعالم وعیون اخبار و علل الشرایع از فضل بن شاذان مذکور است که در جمله چیزهائی که حضرت امام رضا علیه السلام برای مأمون مرقوم فرموده بود این بود «من دین اهل البيت علیهم السلام تحريم الخمر قليلها و کثيرها وتحريم كل شراب مسكر قليله و كثيره وما أسكر كثيره فقليله حرام والمضطر لا يشرب الخمر لانها تقتله» از جمله احکام و او امراهل بیت صلوات الله وسلامه عليهم این است که خمر را خواه اندك آن باشد یا بسیار آن وهرشرابی و آشامیدنی که مست کننده باشدخواه قلیل یا کثير آن را حرام باید شمرد و آنچه بسیارش مست کند اندکش نیز حرام است یعنی چنان نباید دانست که اگر مثلا کسیده مثقال یا کمتر یا بیشتر خمر بیاشامد و او را مست نکند او را حلال است زیرا که از حد اسکار بیرون است زیرا که برای منهيات و محرمات استثنائی نیست و اگر باشد آن پرده نهی گسیخته گردد و قليل بكثير پيوسته شود و از این باب رعایت قورق است که میفرماید اگر کسی مضطرهم باشد نباید بخورد زیرا که آخرالامر او را تباه گرداند .

و نیز در آن کتاب از آنحضرت علیه السلام مروی است و آن من سقاصبيأجرعة من مسكر سقاه الله من طينة الخيال حتى يأتي بعذر مما أتی و لن يأتي ابدا يفعل به ذالك مغفورا له اومعذبا ، هر کس کودکی را جرعه از چیزی که مست کننده است بیاشاماند خداوند او را از دید اهل جهنم بیاشاماند تا گامی که علت وعذر این امر را

ص: 197

که مرتکب شده است بیاورد و هرگز نتواند عذر این کاری را که در حق آن كودك روا داشته است بیاورد خواه آمرزیده شده یا بان گناه بزرگی معذب باشد و در این حدیث مبارك آغازش بلفظ آن که برای تحقیق و اثبات است مصدر شده و در اواخرش بلفظ لن که بر نفی ابد دلالت دارد ملفق گردیده است و این هر دو برای عظمت، امر منهي عنه است و البته هر چه مفاسد و معایبش بیشتر است نهی و حرمت آن قوی تر می شود و چون خمر را ام الخبائث شمارند ومفسده اش را که از تمام محرمات بیشتر دانند در حرمت و نهی آن این چند تشدد فرمایند و ازین است که حضرت امیر المومنین علیه السلام در باب نبيذ آنگونه کلمات فرماید که مشهور و معروف است و نیز باین حديث مبارك درهمان کتاب در مقامی دیگر نگارش شده و در آخر آن مرقوم است «وعلى شارب كل مسكر مثل ما على شارب الخمر» حد خورنده شراب ناب و سایر مسکرات مساوی است .

و هم درسماء وعالم از کتاب فقه الرضا علیه السلام مسطور است که فرمود « اعلم يرحمك الله أن الله تبارك وتعالى حرم الخمر بعينها وحرم رسول الله صلی الله علیه و اله وسلم كل شراب ومسكر وقال صلی الله علیه و اله وسلم الخمر حرام بعينها والمسكر من كل شراب فما أسكر كثيره فقليله حرام ولها خمسة اسامی فالعصير من الكرم وهي الخمرة الملعونة والنقيع من الزبيب والبقع من العسل والمزر من الشعر وغيره والنبيذ من التمر واياك ان تزوج شارب الخمر فان تزوجته فكانما قدت الى الزنا ولاتصدقه اذا حدثك ولا تقبل شهادته ولا تأمنه على شيء من مالك ، فان ائتمنته فليس لك على الله ضمان ولاتؤاكله ولا تصاحبه ولا تضحك في وجهه ولاتصافحه ولا تعانقه وان مرض فلا تعده وان مات فلا تشیع جنازته ولا تصل في بيت فيه خمر محضرة ، بدانکه خداوندت رحمت کند که یزدان تعالی خمر را بعينها حرام فرموده است یعنی در قرآن یاد فرموده و رسول خدای صلی الله علیه و اله وسلم هر مشروبی را که مست کننده باشد حرام گردانیده و می فرماید خمر بعينها حرام است و مسکر از هر گونه شرابی و آشامیدنی حرام است و آنچه بسیارش مسكر باشد اند کش نیز حرام است و برای آن پنج اسم است پس آنچه از درخت انگورو آب

ص: 198

افشرده انگور حاصل شود آن خمره ملعونه است و آنچه از آب مويز بعمل آورند و شرابی که از عسل بگیرند و آنچه از آب جو وارزن و جز آن مأخوذ دارند نقيع وبتع بتقديم باء موحده بر تاء مثناة فوقانی و مزد بتقديم معجه ه بر مهمله گویندو نبيذ آن است که از خرما بگیرند و بپرهیز و بر حذر باش از اینکه با کسی که شارب الخمر است تزویج کنی و اگر با او تزویج نمائی چنان است که بزنا کاری پرداخته باشی و اگر شارب الخمر حدیثی با تو براند او را تصدیق مکن و اگر چیزی گواهی دهد گواهی او را مپذیر و او را بر اموال خود امین مگردان پس اگر او را امين مال خود بگردانی و اموال تورا تلف نماید برای تو بر خداوند ضمانتی نیست یعنی حفظ مال وعوض آنرا خدای ضمانت نمی فرماید و با شارب الخمر هم کاسه وهم خوراك مشو و با او مصاحبت مكن ودر چهره اش خندان مشو و با او معانقه مفرمای و با او مصافحه مکن و اگر بیمار شود بعیادتش قدم مسپار واگر بمیرد در تشییع جنازه اش راه برمگیر و در آن خانه که در آنجا خمر را در ظرفی و خمره تنگی انداخته باشند نماز مگذار ودر مائده که بعد از برخاستن تو بر آن خمر بیاشامند طعام مخورو با میخواره هم نشین مشو و چون بروی بگذری بدو سلام مران واگر بر توسلام براند در هیچ بامداد وشامگاهی بدو پاسخ مده و با او در هیچ مجلسی فراهم مشو چه لعنت خداوندی چون فرود آید تمام مجلسیان را فرو گیرد و خداوند توالى خمر راحرام فرموده است بواسطه آن فسادی که در آن است و بطلان عقولی که در حقایق آورد وشرم را که از روی میبرد .

«وإن الرجل اذا سكر فر بما وقع على أمه أو قبل النفس التي حرم الله ويفسد امواله ويذهب بالدين ويسيء المعاشرة ويوقع العربدة وهو يورث مع ذالك الداء الدفين فمن شرب الخمر في دار الدنيا سقاه الله من طينة خبال وهي صديد أهل النار »، و چون مردی از می ناب سرمست و خراب شود بسیار افتد که بخواهد با مادر خود زنا کند یا قتل نفس محترم نماید و اموالش را فاسد سازد ودین را ببرد و او را در معاشرت نکوهیده خوی سازد و مورث عر بده و ستیزه که مولدهمه گونه شر است

ص: 199

بشود و این می بارگی با این مفاسد که مذکور شد دردهای مزمن آورد. پس هر کس در اینجهان می بخورد خداوند تعالی او را در آنجهان از طینت خیال که صديد اهل دوزخ است بچشاند در مجمع البحرین مسطور است قول خدای تعالی د يسقون من صدید» چرك و خون است یا آنچه از پوستهای دوزخيان سيلان می نماید .

وخبال بفتح خاء معجمه و به اء موحده بصديد اهل دوزخ تفسير شده است و آنچه از فروج زنا کاران بیرون می آید و آنجمله رادر دیگهای دوزخ فراهم کرده آتشیان را می آشامانند مزد بكسر میم وزای معجمه وراء مهمله نبینی است که از جووارزن و بروایتی از گندم می گیرند از ابن عمر روایت می کند که در تفسير اقسام نبیذ گفت بمع نبيذانگبين وجعه نبیذجوو مزر نبیذارزن وسکر ه از تمر وخمر ازعنب و انگور است و اما سكر بتسكينراء مهمله خمر مردم حبشه است و در حدیث وارد است الممزار لايطبب الى سبعة آباء ممزار تاهفت پشت پاك نمی شود عرضکردند ممزار کیست فرمود مردی که مالی را از مهری که حلال نباشد کسب کند و بان مال اختيار زوجه یا سرایه نماید و او را فرزندی پدید آید و این فرزند همان ممزار باشد جوهری گوید: سکر که بسكون راه خمر حبشه و آن نیز از ذره یعنی ارزن است وهم آنرا قرقع گویند تمزهر بمعنى اندك آشامیدن شراب است .

درسماء وعالم و تفسير على بن ابراهیم در بیان آیه شریفه «انما الخمر والميسره مروی است که هر مست کننده از آشامیدنی خمر است اذا اخمر گاهی که پرده عقل شود و شخص را از تمیز نيك و بد محروم نماید لاجرم تمام مسکرات بر حسب این معنی خمرهستند و آنچه بسیارش حرام است اندکش حرام است و این تحریم از آنجا شد که جناب ابی بکر صدیق قبل از آنکه خمر حرام شود میناب می خورد و چون در وی اثر میکرد شروع بر گفتن شعر و گریستن بر کشتگان مشركان از اهل بدر می فرمود چون بعرض رسول خدای صلی الله علیه و اله وسلم رسید فرمود «اللهم امسك على لسانه» بار خدایا تا اورا این حال و این مقال است زبانش را از گفتن بازدارلاجرم ابو بكر نتوانست سخن کند تا گاهی که مستی از سرش بیرون شد لاجرم يزدان و

ص: 200

تعالی بعد از این کیفیت در حرمت خمر آیه بفرستاد و در آن روزگاران از بسروتمر بود و چون آیه تحریم نازل شد رسول خدا صلی الله علیه و اله وسلم بیرون خرامید و در مسجد جلوس کرد و بفرمود تا آن ظرفها وخمرهها که نبیذ می افکندند بیاوردند پس آن جمله را سرنگون ساخت و فرمود هذه كلها خمر وقد حرمها الله این جمله خمر است که عقل را زائل کند و خداوند آنرا حرام فرموده الحديث و در آن اوقات از تمام اشر به فضيخرا بیشتر میآشامیدند.

مجلسي اعلى الله مقامه می فرماید فضيخ بافاء وضاد و یای حطی و خاء معجمه آن شرابی است که از خرما و سریعنی غوره خرما که با تمر مخلوط میکردند میگرفتند و بسیارش مست میکند و قلیلش نیز حرام است، بالجمله اخبار در این باب بسیار است و در باب فقاع که آب جو با شد خبری از حضرت کاظم علیه السلام بروایت علی بن يقطين وارد است که دلالت بر کراهت آن مینماید و بالجمله از خبری که مسطور شد اولا معلوم شد که بدترین مسکرات خمر است که آب انگور و می ارغوانی است چه فساد و اختلال در عقل بیشتر است و آن را ملعونه فرموده اند دیگر اینکه بعلاوه مفاسد مذکور مورث امراض مزمنه هستند دیگر اینکه فرمود « حرم الخمر لما فيها من الفساد و بطلان العقول في الحقایق وذهاب الحياء من الوجه».

و در اینجا معلوم شد که شراب انگوری در مزاج هر شخص اثر کند و عقل اورا رنجور نماید و بر حسب استعداد هرمزاجی تصرف نماید و اگر از شخص بواسطه قوت مزاج ومایه مغز پاره حرکات و افعال و اقوال که از دیگر جهال بروز کند نکند نه آنست که باید خود را مستنی و مجاز بشمارد و بگوید من اگر می بخورم از من شری و فسادی و اختلالی ظاهر نمیشود فرضا اگر دارای خردی کامل وهوشی نامدار باشد عقل او را در ادراك حقایق و دقایق مطالب باطل نماید و این حال چیزی نیست که محسوس دیگران شود بلکه راجع بکیفیات است منتهای امر چون نوبت حل معضلات و فهم حقایق و در دقایق و معارف رسد مردم دانا از بیان او استنباط بطلان و عقل وادراکش را می نمایند پس هیچکس نتواند خود را از این بلیت و حادثہ محفوظ

ص: 201

ومعاف بداند چنانکه ذهاب شرم وحیا از چهره آزاد مردان یکی از دلايل بطلان عقل است، و اینکه میناب را خمر نامیده اند که در لغت بمعنی پوشش است برای این است که پرده شعشعه عقل دوربین است و در اینجا هیچ عاقلی وهیچ عقلی را مستثنی نداشته اند چه در هر کسی باندازه استعداد او کار خود را میکند و گوهر او را بروز میدهد .

باده نی در هرسری شر میکند *** آنچنان را آنچنان تر میکند

و این نه آن است که بر اوصافی که از عقل سلیم ظاهر میشود حمل باید کرد بلکه اوصاف و اخلاق ومشتهيات نفسا نیه راقوتی دیگر وظهور و نمایشی دیگر میدهد نه این است که مثلا بر قوه فهم معقولات وادراك و حقایق و دقایق بیفزاید بلکه بی گمان از آن جمله که اوصاف نفس ناطقه انسانی است میکاهد وغالبا مخائل بہیمیه را که قبل از خوردنش ظهوری نداشت ظاهر میسازد چنانکه مردمان شجاع را حالت تهور بیفزاید و خورندگان و آشامندگان را بر خوردن و آشامیدن نیرومندتر گرداند و مردم ستیز نده را برستيز دلير تر سازد و حافظين اسرار را کشاف اسرارگرداند باصطلاح می خواران مستی است و راستی و این خود دلیل بر بطلان عقل است .

واگر شخصی جواد باشد این قوه را چنان مایه در گرداند که بحالت غلط بخشی و اتلاف واسراف که مذموم است برساند و اگر مردی رحیم باشد چنان او را دیگر گون و آن صفت را بهیجان آورد که از حد آن تجاوز کند و در آنجا که نباید وفسادها برانگیزد بعفو و گذشت رود و در غير موقع رحمت آورد و اگر صفت خشم بروی استیلادار دچنانش آشفته کند که در آنجا که باید کسی را مختصر تأدیبی نماید حكم بقتل او میدهد و اگر غیور است چنانش در جلوه در آورد که اگر کسی را باید در پرده بدارد او را در زیر خاک دفن کند تا از نظر نامحرم مستور بماند و اگر اندك بی مبالات باشد چنانش سست نماید که ناموس خود را در حضور خود بیاد دهد كذلك غير ذلك و اگر در تمجید آن از حکمای بزرگی روایتی و حکایتی آورند برای آن است که ایشان این آبرا برای پاره ای معالجات و امراض يامدداشتها و اشتغال نفس

ص: 202

از پاره هموم وغموم و یا تقویت مزاج مثل پاره دواهای دیگر شمرده اند لكن مقدار شرب آنرا با ندازه ای که بطلان عقل و فکر نیاورد و منجر بمفاسد نشوددانسته و تجویز کرده اند ((1)).

بسیار مشروبات ومأكولات ومركبات وادویه است که برای فواید منظور تجویز کرده اند لكن مقدار شرب واكل و استعمال آنراهم معین کرده اند همانطور که در آنها مفاسد عظیمی حاصل میشود در این نیز این حکم را دارد و تجویز نمی۔ کنند البته اگر عسل را که در فيه شفاء للناس » فرموده اند از مقدارش بیشتر بخورند که اسباب تولد امراض مهلكه بشود حرام خواهد بود و اگر سناء مکی را که این همه اخبار در خواص آن رسیده است یک مثقال اضافه بخورند و مولد مرض دیگر شود حرام است، اگر نان و گوشت را که اسباب بقای هیکل حیوانی است مقداری اضافه بخورند که مرض سخت بیاورد وهلاك سازد حرام است و اگر در این باب فرمایشی صریح نیست اما در بیان پرهیز که اخبار متعدده وارد است وسیر نا شدن واز مائده بر خاستن این معنی مندرج است و چون مسکرات را در عقل آدمی و حواس باطنيه اودستی قوی است و مخرب است از این روی تصریح فرموده اند و چون کیفیاتی در آن است که هر کس در شرب مدام مداومت جوید بتقليل نمی ایستد این است که قليل وكثيرش را حرام و حد شرعی آنرا مساوی گردانیده اند و اگر شعرای روزگار یا پاره ای جهال در مدح آن سخنها رانده اند برای همان کیفیاتی است که از آن حاصل میشود و مطبوع است .

اما صاحب شرع انور چون از نتیجه آن با تبر است این است که نهی شدید میکند و حرام میگرداند چه برضررهای جانی ومالی و جسمانی و روحانی و عقلانی و نظام عالم و دوام بنی آدم که ازین مشروب حاصل است آگاه است اما در خودانگور

ص: 203


1- این سخن اطباء و حکمای متقدم است ، ولی حکماء واطبای جدید متفق اند که شراب ( آنچه مسكر است و دارای الکل میباشد) و باعث فساد خون و مزاج است ، و بهیچوجه شرب آنرا تجویز نمیکنند اگر چه خود برعایت رسم اعیان و اشراف مینوشند .

و اقسام آن وغوره و آب غوره و سرکه و آنچه از رز بعمل آید تأکید می فرماید وخاصیتها از آن مذکور میدارد و خود نیز می خورد و میاشامدیا ماء الشعير رامدح میکند و برای رفع امراض مزمنه حکم میدهد یا خرما و اقسام آنرا با عسل یا ارزن یا گندم و جو ومويز را آنهمه تمجید و در خوردنش تأکید می فرماید پس معلوم میشود که نهی از پاره ای هم همه از روی حکمت و منفعت است و ابدا هیچ عاقل بی غرض را نمیرسد که چون و چرا نماید و از راه انکار بیرون آید و اگر بیایداورا عاقل نمیشماریم چنانکه حکمای امروز عالم براین متفقند و نمی آشامند و از هريك اسکارش بیشتر باشد بیشتر اجتناب نمایند و حکمت نهی پیغمبرصلی الله علیه واله و سلم را دریافته اند و چون خمر سكر ش از سایر مشروبات بیشتر است رسول خدا صلی الله علیه واله و سلم نهی فرموده است که بخمر معالجه شود و اطفال را بیاشامند بلکه نهی فرموده است که بهایم را بیاشامند و فرموده گناهش بر کسی است که سقایت کرده است .

چنانکه درسماء وعالم سند به ابی هریره و ابن عباس منتهی میشود که رسول خداصلی الله علیه واله و سلم در آخرين خطبه ای که براند فرمود هر کس در دار دنیا شرب خمر نماید، خداوند عزوجل اورا از سم مارها و کژدمها شر بتی سقایت فرماید که هنوز نیا شامیده گوشت صورتش در آن ظرف فروریزد و چون بیاشامد گوشت او وجلد او مانند مردار تباه شود چنانکه اهل محشر از بوی آن متأذی شوند تا گاهی که او را بر حسب فرمان يزدان بدوزخ برند و شارب خمر وفشار نده خمر ومعتصر خمر و بایع خمر ومبتاع خمر وحامل خمر و آنکس که خمر را بدو حمل کنند، و خورنده بهای خمر در عار آن و گناه آن مساوی هستند، دانسته باش که هر کس خمر را به یہودی یا نصرانی یاصا بئی یاهر کس از مردمان سقایت کند بر آنکس همان وزر است که بر شارب آن است آگاه باشید که هر کس خمر را بفروشد یا خریداری کند برای دیگری خداوند عزوجل قبول نمی فرماید از وی نمازی را و روزه را وحج واعتماری را تاگاهی که از آن کار تو به کند پس از آن فرمود خداوند عزوجل خمر را بعينها حرام فرمود ومسكر هر مشروبی را آگاه باشید که هر سکر آورنده

ص: 204

حرام است.

و هم در آن کتاب از فقه الرضا علیه السلام مروی است که فرمود و«اعلم أن اصل الخمر من الكرم إذا أصابته النار أوغلا من غير أن تصيبه النار فهو خمر ولايحل شر به الا أن يذهب ثلثاه على النار ويبقى ثائه فان نش من غير أن تصيبه النار فدعه حتى يصير خلا من ذاته من غير أن يلقى فيه شيء فان تغير بعد وصار خمرة فلا بأس أن تطرح فيه ملحة أو غيره حتى يتحول خلا»، اصل و مایه خمر از درخت انگور است یعنی از آب انگور است گاهی که آتش بدو رسد یا بجوش وغليان اندر شود بدون اینکه آتش آنرا برسد، پس چنین آبی را خمر گویند و آشامیدن آن حرام است مگر اینکه همچنانکه بر روی آتش نهاده اند چندان بجوشد تا از سه بهره دو بهره خوراك آتش وضبط دخان گردد و يك بهره اش بماند پس اگر بدون آتش رسیدن بان آواز جوشیدنش بر خیزد آن را بحال خود بگذار تا بر حسب طبیعت وذات خودش بدون اینکه چیزی در آن اندازند سرکه شود و اگر بعد از آن حالتش بگشت وخمر گردید با کی بر آن نمیرود که نمك یا چیزی دیگر در آن افکنی تا از آن حال بگردد و سر که شود .

و هم در آن کتاب از عمل بن عیسی مروی است که بحضرت ابی الحسن علیه السلام نوشتم فدایت گردم نزد ما مطبوخی است که در آن غوره ریخته و گاهی میشود که آب انگور در آن ریزند و با گوشت ممزوج داشته بپزند و از ایشان روایت کرده اند در باب عصير که چون بر آتش نهند نباید از آن آشامیده شود تا گاهی که دو ثلثش برود ويك ثلث بماند و سخن در این مینمایند که آنچه در این دیگ آب گوشت که ازین عصير در آنجا ریزند همین منزلت وحكم رادارد و این از تمام آن اجتناب کرده اند تامولای ما در این باب اذن بدهد آن حضرت بخط مبارك فرمود«لا بأس بذلك»، باکی در خوردن آن نیست .

و دیگر در سماء وعالم وعيون از حضرت امام رضا از آباء عظامش مروی است که امير المؤمنين عليهم الصلوة والسلام فرموده كلوا خل الخمر فانه يقتل الديدان

ص: 205

في البطن»، بخورید آن سر که را که از نخست خمر بوده و منقلب بسر که شده چه کرمهای شکم را میکشد « وقال علیه السلام: کاواخل الخمر ما انقسد ولاتاكلوا ما افسد تموه انتم ، آن سر که را که از شراب حاصل شده و خمر بر حسبذات خودشناسد ومنقلب بسر که شده است بخوريد لكن آن سرکه خمر را که شما شرابش را بعضی چیزها فاسد ساخته اید و فسادش بالذات نبوده است نخوريد، وهم در آن کتاب از فقه الرضا علیه السلام مروی است که فرمودد إن صب في الخمر خل لم يحل أكله حتى تذهب علیه ایام و تصير خلا ثم كل بعد ذلاكه اگر سرکه را در خمر بريزند خوردنش حلال نیست مگر آنکه چندین روز بر آن بر گذرد و سر که بگردد از آن پس بخور .

و هم در آن کتاب از عبد العزيز بن مهتدی مروی است که حضرت امام رضاعلیه السلام مکتوب نمودم فدایت گردم عصير خمر میشود پس سر که بر آن میریزند و چیزی که حالش را میگرداند تاسر که میشود فرمود با کی بآن نیست یعنی چون آب انگور خمر شود و دستیاری سرکه یا چیز دیگر که بر آن ریزند منقلب بسر که گردد با کی در خوردن آن نیست .

و هم در آن دو کتاب از فضل بن شاذان مسطور است که از حضرت امام علیه السلام شنیدم میفرمودگاهی که سر مبارک امام حسین صلوات الله عليها بجانب شام بردند یزید عليه اللعنه فرمان کرد بر زمین نهادند و نیز مائده بگذاشتند و خودش و اصحابش مشغول خوردن طعام و آشامیدن فقاع شدند و چون از آن کار فراغت یافتند فرمان کرد تا آن سر مطهر را در طشتی گذاشته ورقعه شطرنج بر سر یرش بگسترد و یزید ملعون مشغول لعب شطر نج شد « إلى أن قال ويشرب الفقاع فمن كان من شيعتنا فليتورع من شرب الفقاع والشطر نج ومن نظر إلى الفقاع و إلى الشطرنج فليذكر الحسين علیه السلام ليلعن یزید و آل زیاد يمح الله عز وجل بذلك ذنوبه ولو كانت بعدد النجوم ، تا حديث آن حضرت بآنجا کشید که یزید خبيث شرب فقاع مینمود پس هر کس از شیعیان ما میباشد باید از شرب فقاع گریز و پرهیزگیرد و از بازی ستر نگی دوری گزیند و هر کس نظر بفقاع وشطر نج کند پس مصائب امام علیه السلام را بیاد

ص: 206

بگذراند و آل زیاد را لعنت کند خداوند عزوجل بهمین سبب گناهان او را بیامرزد اگر چه بشماره ستارگان آسمان باشد .

و هم در آن کتاب از کتاب فقه الرضا علیه السلام مروی است که فرموده اعلم أن كل صنف من صنوف الأشربة التي لا تضر العقل شرب الكثير منها لا بأس به سوی الفقاع فانه منصوص عليه لغير هذه العلة و كل شراب يتغير العقل منه كثيره وقليله حرام اعاذنالله واياكم منها ، بدانکه هر صنفی از اصناف اشربه که در آشامیدن بسیار آن زیانی بعقل نرسد با کی بآن نیست مگر فقاع چه در فقاع از جانب شریعت نص شده است برای غیر این علت یعنی غیر علت مذکور و هر شرابی که عقل از آن دیگر گون شود بسیارشواند کش حرام است خداوندما و شمارا از آن پناهنده باد. خردمندان را معلوم باید باشد که گوهر عقل جوهری است آسمانی و گوهری است ربانی و از جنس عالم دیگر است لاجرم از هیچگونه اكل وشرب و حادثه ای زوال و بطلان و نقصان و فساد نگیرد پس استعمال این الفاظ در باره عقل نه از حيثيت آن است که بالذات والطبيعة انقلاب و اختلال و اضطرابی یا بد بلکه بواسطه اغشيه واغطيه جهل و بعضی حوادث که بر آدمی ورود میکند احکام و آیاتی که باید از عقل بروز نماید موانعی پدید شود که عقل را بکار خود نگذارد و بعضی چیزها ظهور نماید که از عاقل پسندیده نیست ازین روی گویند عقل او زایل و باطل یا تباه شده است و حال اینکه این اوصاف غیر مترقبه و آثار غير محموده از نتایج جهل و غباوت و شقاوت و جنون وحمق و امراض دیگر ظاهر وغالب میشود و اگر مقام ورتبت عقل جز این بود از عقول عشره سخن نمیرفت وصادر اول را عقل کل نمیخواندند و اخبار و بیانات علما وفقها در این باب بسیار است و ازین پیش در طی این کتب مبارکه مذکور و ازین بعد نیز انشاء الله تعالی در مقامات خود مسطور میشود .

و هم در آن کتاب ازریان بن صلت مروی است که گفت از حضرت امام رضاعلیه السلام شنیدم فرمود « ما بعث الله نبية الا بتحريم الخمر وأن يقر له بان الله يفعل ما يشاء وأن يكون في تراثه الكندر » هیچ پیغمبری را خدای نفرستاد مگر اینکه امتش را

ص: 207

بحرام بودن خمر بخواند واقرار نماید که خداوند فعال ما يشاء است و اینکه در مترو كات و میراث آن پیغمبر کندر باشد و ازین پیش بیاره فواید کندر و تیز کردن هوش وقوت حافظه اشارت شد و از اینجا شأن ومقام فساد خمر معلوم میشود وهم ازین خبر معلوم میگردد که هیچ پیغمبری شارب الخمر نبوده و امتش را تجویز خوردن خمر نمی فرموده بلکه حكم بتحريم آن می نموده است و دیگر در سماء وعالم ازل بن عرفه مروی است که گفت در خراسان بودم در ایام امام رضا علیه السلام و مأمون پس در حضرت امام رضا علیه السلام عرضكردم يا بن رسول الله در خوردن انجیر چه میفرمائی فرمودهو جيد للقولنج فكلوه خوردن انجیر برای رفع مرض قولنج مفید است بخورید از آن .

بیان پاره اخباریگره درمراقب جود و احسان

حضرت رضا (ع) رسیده است

و جود پیغمبر مصطفی و علی مرتضی و ائمه هدی و امام رضا صلوات الله وسلامه عليهم وجود هر موجود است لولاك لما خلقت الافلاك مشروح تر در حدیث کسا مذکور است و بعد از ایجاد نین با آن معاصی عباد اگر نظر جود وعنایت ایشان شامل نبودنه تو به آدم در بهشت مقبول نه سلسله بنی آدم در صفحه روزگار برجای ماند بلکه بصرصر حوادث و طعنه دواهی وزخمه نوازل و هیبت زلازل اثری از هیچ جا نداری نمی ماند و اگر میماند بخلقتی دیگر مبدل میشد چنانکه مفاد پاره آیات مبارکه قرآنی ازین معنی حکایت کند و نیز اگر بطفیل توجه و بركات وجود فائض الجود این وجودات مبار که نبودی آسمان را چه بودی که با این آسمانی صفحه زمین با چنان مردمی نا بكار و عاصی وطاغي انزال بركات نماید و میل بدانی فرماید مگر اینکه در پهنه زمين هياكل نورانی سبحانی باشند که هزاران آسمان را آرزوی تقبيل آستان عرش بنیان ایشان باشد و هزاران عرش را نظر ببلندی فرش ایشان مایه افتخار و اعتبار گردد و هزاران جبرئیل و میکائیل نگران پی براق وخوان ارزاق ایشان

ص: 208

باشند پس اگر از بحار بیکران ایشان حکایتی و جبال بی پایان احسان ایشان روایتی در میان آید حديث قطره و دریا و کاه و کوه است .

در کتاب بحار الانوار و ارشاد مفید از غفاری مروی است که گفت از مردی از آل أبي رافع مولى رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم که اورا طبس می خواندند حقی بر من بود هنگامی از من خواستار ادای حق خودشد و بالحاح وابرام پرداخت چون این تقاضای مبرم را بدیدم نماز بامداد را در مسجد رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم بگذاشتم و از آن پس باستان حضرت رضا صلوات الله علیه روی نهادم و در این وقت آن حضرت در عریض جای داشت چون بباب همایونش نزديك شدم بناگاه ولی کرد کار و حاصل گردش لیل و نہار را بر حماری سوار دیدم که قميص وردائی برتن مبارك داشت چون آن حضرت نظر کردم از حضرتش شرمسار شدم و چون بمن پیوست بايستادو بمن نظر افکند پس سلام بروی بدادم و این هنگام شهر رمضان بود پس عرضکردم فدایت گردم همانا از مولای تو طیس بر من حقی است سوگند باخدای مرا برای اخذحق خود شهر مردان و زنان کرده است و من با خود گمان می بردم که چون این عرض کردم آن شخص را امر خواهد فرمود که دست از من بدانید قسم بخداوند هیچ در خدمتش عرضه نداشتم که اورا چه مقدار بر من حق است و هیچ چیز در خدمت او نام به دار نکردم و با من امر فرمود که بنشینم تا آن حضرت باز آید پس در هما نحال ببودم تا نماز مغرب بگذاشتم و بروزه اندر بودم سینه ام تنگ شدوهمی خواستم باز کردم در این اثنا امام چون بدر تابان نمایان شد و جمعی در اطرافش میآمدندو جماعتی از سائلان بدیدار مبارکش جای کرده بودند و آن حضرت برایشان صدقه میداد پس از آن برفت وبخانه خود در آمد، پس از آن بیرون شد و مرا بخواند بسویش بر خاستم و در خدمتش داخل خانه شدم و با حضور همایونش بنشستم و شروع کردم از ابن مسیب که امیر مدينه بود بعرضه می رسانیم و فراوان افتادی که از او در حضرتش حديث ميراندم .

اما چون فراغت یافتم فرمود « ما اظنك افطرت بعد به گمان نمیکنم افطار کرده پاشي عرض کردم نکرده ام پس بفرمود برای من طعام حاضر کنند طعامی بیاوردند

ص: 209

و در حضور من بگذاشتند و با غلام بفرمود تا با من بخورد پس من وغلام هردو از آن طعام سیر شدیم و چون فراغت یافتیم با من فرمود و ساده را بلند کن و آنچه در زیر آن است بر گیر! چون وساده را بر افراشتم دینارها بدیدم آن جمله را بر گرفتم و در آستین خود بگذاشتم آنگاه بفرمود تا چهار تن از بندگانش با من باشند تا مرا بمنزلم برسانند، عرض کردم فدایت گردم طایف و کوچه گردان ابن مسیب میگردند و من مکروه میدارم که مرا بنگرند و بندگان تو با من باشند فرموده أصبت اصاب الله بك الرشاد » بصواب گفتی خداوندت بر شاد باز رساند آنگاه با غلامان فرمود تا هر کجا که من ایشان را باز شدن گویم باز کردند پس برفتیم و چون بمنزل خود نزديك رسیدم آن غلامان را باز گردانیدم و چراغ بخواستم و بان دنانير نظر افکندم چهل و هشت دینار بود و حق آن مرد بر من بیست و هشت دینار بود و در میانه آن دنانير یكدینار برق وفروزی داشت، از نکوئی وخوبی آن دینار بعجب افتادم و بچراغ نزديك بردم و بر آن دینار نقشی واضح و روشن دیدم که «حق مرد بر تو بیست و هشت دینار است و ما بقی از تو می باشد » غفاری میگوید سوگند با خدای نمیدانستم حق آن مرد بر من از روی تحدید چه بود .

راقم حروف گوید در ذیل این جود و احسان که از حضرت امام رضا سلام الله عليه بروز کرده است چند فقره معجزه نیز روی داده است یکی توقف آن حضرت برای او یکی خبر از افطار نکردن او یکی علم بحق آن شخص که دینار بوده است یکی دیگر مقدار حق او را باز نمودن با اینکه خود مديون بالصراحه نمیدانست یکی نقش بر روی دینار .

و دیگر در بحار از یعقوب بن اسحق نوبختی مروی است که وقتی مردی بحضرت ابی الحسن رضا علیه السلام بر گذشت و عرض کرد باندازه مروت خودت بمن عطا فرمای، فرمود لايسعنی مرا آن استطاعت نیست که با ندازه مروت خود عطا فرمایم کنایت از اینکه اگر تمام گنجها وذخایر عالم را عطا فرمایم بمقدار مروت من نمیشود عرض کرد باندازه مروت من عطا کن فرمود « اما اذا فنعم ، چون چنين

ص: 210

گوئی آری عطا میکنم پس از آن فرمود یا غلام مائتي دينار ای غلام دویست دینار بدو بده و آن حضرت در هنگامی که در خراسان بود تمام اموال خود را در روز عرفه بمردمان متفرق ساخت فضل بن سهل عرض کرد د ان هذا لمغرم ، بخشيدن تمام اموال غرامتی است فرمود « بل هو مغنم لاتعدن مغرمة ما ابتعت به اجرا و کرما مغرم نیست بلکه مغنم است مغرم مشمار آن چیزی را که از پی آن باجر وکرم بازرسی و دیگر در بحار وكافي ازاليسع بن حمزه مروی است که گفت من در مجلس حضرت ابي الحسن رضاعلیه السلام مشرف بودم و آن حضرت را حديث ميراندم و در این وقت جمع کثیری در حضور مبارکش فراهم شده و از آن حضرت از حلال وحرام پرسش میکردند در این وقت مردی در از بالا و گندم گون در آمد و عرض کرد السلام عليك يا بن رسول الله مردی هستم از دوستان تو و دوستان پدران تو و دوستان اجداد تو علیهم السلام مصدر من از حج است و نفقه راه من بیایان رسیده و چندان با خود ندارم که مرا بيك منزل برساند ، اگر رأى مبارك علاقه میگیرد که مرا بشهر خودم روانه داری خداوندم نعمت بخشیده است چون بشهر خود برسم آنچه بمن عطا کنی از جانب تو بصدقه دهم چه من محنتاج وموضع صدقه نیستم فرمود بنشين خداوندت رحمت کند ودیگر باره روی با مردمان و حاضران آورد و ایشان را حديث فرمود تا پراکنده شدند و آن حضرت و سلیمان جعفری و خیثمه و من و آن شخص بر جای بماندیم این وقت فرمود مرا اجازت میدهید باندرون شوم سلیم۔ ان عرض کرد خداوند فرمان ترا مقدم داشته است پس برخاست و درون حجره شد و ساعتی بیائید، پس از آن بیرون آمد و در را برگردانید و دست مبارکش را از بالای در بیرون آورد و فرمود خراسانی کجا است عرض کرد اينك من در اینجا حاضرم، فرمود : خذهذه المائتی دینار و استعن بها في معونتك و نفقتك وتبرك بهاولاتصدق بها عني واخرج فلا اراك ولا تراني » این دویست دینار را بگیر و در مونت و نفقه طی راه خود بکار بند و بان تبرك بجوی و این مبلغ را از جانب من تصدق مكن وهم اکنون بیرون شو که من ترا نبینم و تو مرا نه بینی پس آن مرد برفت سلیمان عرض کرد فدایت شوم و لقد

ص: 211

اجزلت و رحمت فلما ذا سترت وجهك عنه ، همانا عطائی جزیل فرمودی و ترحم ورزیدی پس از چه روی دیدار مبارك را مستورداشتی فرمود «مخافة أن ارى ذل السوال في جهه لة غذائی حاجته» از بیم اینکه ذلت سؤال را در دیدارش بواسطه اینکه حاجت اورا بر آورده ام پدیدار ببینم آیا نشنیده ای حدیث رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم را « المستتر با الحسنة تعدل سبعين حجة والمذيع بالسيئة مخذول والمستمر بها مغفور له به کسی که نیکی و احسانی در حق کسی کند و پنهان بدارد ثوابش برابر ثواب هفتاد حج نهادن است و کسی که بدی و سینه کسی را فاش بسازد مخذول است و هر کس سیئه کسی را مستور بدارد آمرزیده است آنگاه فرمود «اما سمعت قول الأول»، آیا نشنیده ای شعر شاعر پیشین روزگار را :

متى آته يوما لاطلب حاجة *** رجعت الی اهلي ووجهی بمائه

هر زمان و هر وقت که در طلب حاجتی بدو شدم بمنزل و اهل خود باز گشتم در حالتیکه عرق خجلت سؤال و دیدار او را بر روی داشتم ، در مناقب نیز باین حکایت اشارت شده است .

در کشف الغمه مسطور است که حضرت امام رضا علیه السلام احسان وصدقه بسیار فرمودی و پنهان داشتی و بیشتر این کار جز در شیان تاريك اتفاقی نیفتادی و هم در آن کتاب از محمد بن یحیی فارسی مروی است که گفت یکی روز ابو نواس شاعر مشہور نظر بحضرت امام رضا علیه السلام افکند و آن حضرت از نزد مأمون بیرون آمده بر استری سوار بود ابو نواس بحضرتش نزديك شد و سلام بداد و عرض کرد یا بن رسول الله همانا شعری چند در حق تو بعرض رسانیده ام و دوست میدارم که از من بشنوی فرمود بیار پس این چند شعر را بعرض رسانید :

مطهرون نقيات ثيابهم *** تجرى الصلوة عليهم اینماذكروا

من لم يكن علویا حين تنسبه *** فما له في قديم الدهر مفتخر

فانتم العملاء الأعلى و عندكم *** علم الكتاب و ما جاءت به السور

محل مصطفی و آل اطهار و اولاد ابرارش صلوات الله علمیه در ظاهر و باطن از

ص: 212

تمامت ارجاس و انجاس پاك و مطهرند بهر کجا که نام مبارکشان بگذرد از هرذی روحی صلوات برایشان جاری گردد هر کس علوی نباشد و بگوهر مرتضوی نسب نرساند از قدیم الدهر بلکه از بدایت خلقت او را بر حسب معنی و حقيقت امره فاخرتی نیست پس شمائید گروه اعلا و آیات خدا در ارض و سما و نزد شما است علم ظاهر و باطن قرآن و علم بما یکون وما كان وعلم بآنچه سور قر آنی و آیات سبحاني نازل کرده است و بیاورده است. حضرت امام رضا عليه التحية والتنا فرموده قد جئتنا با بیات ما سبقك اليها احد ياغلام هل معك من نفقتنا شیء» همانا در مدیحه ما ابیاتی معروض داشتی که هیچکس بچنین اشعار بر توسبقت نگرفته است ای غلام از وجه نفقه ما با تو چیزی هست عرض کرد سیصد دینار هست فرمود آن دنانير را بدو بده پس از آن فرموده لعله استقلها یا غلام سق إليه البغلة» شایدا بو نواس این مبلغ را کم بشمارد ای غلام آن استر را نیز بجانب او بران در اصول کافي از محمد بن عبيد الله مروی است که امام رضا علیه السلام فرمود «يكون الرجل يصل رحمه فيكون قد بقى من عمره ثلاث سنين فيصيرها الله ثلاثين سنة ويفعل الله ما يشاء » چنان اتفاق می افتد که مردی صله رحم و خویشاوندی را بجای می آورد و از مدت زندگانی او سه سال باقی است از برکت این کار عمرش را خداو ندسی سال میگرداند، و میکند خدای هر چه میخواهد .

و هم در آن کتاب از حضرت امام رضا صلوات الله علیه مردی است که فرمود حضرت ابی عبدالله علیه السلام می فرمود « صل رحمك و لو بشرية من ماء و افضل ما تصل به الرحم كف الأذى عنها وصلة الرحم منسأة في الاجل محبة في الأهل ، صله رحم بجای گذار اگر چند بشر بتی از آب باشد و بهترین صله رحم بجای آوردن دفع شر و آزار نمودن از ارحام است، صله رحم عمر را دراز میکند و در میان اهل وعشيرت مودت و دوستی می آورد و دیگر در اصول کافی از معمر بن خلاد مروی است که در حضرت ابی الحسن الرضا صلوات الله وسلامه عليه عرض کردم در باره پدرم و مادرم در صورتیکه عارف بحق نباشند دعای خیر بکنم؟ فرمود«ادع لهما وتصدق عنهما وان کا ناحيين لايعرفان الحق فدارهما فان رسول الله صلی الله علیه و اله و سلم قال ان الله بعثني بالرحمة

ص: 213

لا بالعقوق »، در حق ایشان دعای نيك بکن و از جانب ایشان تصدق بده و اگر زنده باشند و عارف بحق نباشند با ایشان با نرمی کار کن چه رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرموده است مبعوث به ر حمتم نه بعقوق و اذیت وازین کلام امام و روایتی که میفرماید چنان معلوم میشود که وسعت رحمت خدای باندازه ایست که آن گناهان بزرگی را که در آن سرای مستحق عذابهای عظیم است حتی عدم عرفان بحق چون ازین جهان بدر شوند و هیچ راهی برای دفع نیا بند دعای فرزند و خیرات او در حق ایشان مفید باشد اگر نمی بود امام الا امربدعای خیر در حق ایشان وصدقه نمیفرمود .

وهم در کتاب خصال از عیاشی مذکور است که از حضرت امام رضاعلیه السلام از نفقه عيال استیذان نمودم فقال بين المكروهين» فرمود در این امر آدمی در میان دومکروه دچار است عرض کردم فدای تو شوم لاوالله من در این کار مکروهی نمی بینم یعنی نفقه عيال را امر مكروه وخودرادچار مكروهين نمیشمارم فرمود «بلى يرحمك الله اما تعرف ان الله عزوجل کره الاسراف و کره الاقتار فقال والذين اذا أنفقوا لم يسرفوا ولم يقترواو كان بين ذالك قواما ، آری چنین است و امر بين المكروهين است خدا رحمت کند ترا آیا ندانسته که خدای عز وجل اسراف را یعنی زیاده روی را مکروه واقتار یعنی تنك گیری را که نشانه بخل میباشد مکروه خوانده و فرموده است آنانکه چون انفاق نمایند باسراف نروند و از حد شرع تجاوز نکنند واقتار نورزند و تنك گیری ننمایند و بافراط و تفریط کار نکنند بلکه بعدل و میانه روی کار کنند و در میان این حال یعنی حدرا نگاهداشتن قوام و ایستادگی است .

و نیز در خصال از حسن بن على الوشاء از حضرت امام رضا از رسول خداصلی الله علیه و اله و سلم به مروی است و«لما اسرى بي الى السماء رأيت رحمة متعلقة بالعرش لتشكو رحمة الى ربها فقلت لها كم بينك و بينها من اب فقال نلتقي في اربعین ابا » چون مرا باسمان میبردند و سیر میدادند رحمی را دیدم که بعرش آویخته تا از رحمی دیگر بپروردگارش شکایت کند گفتم در میان تو و آن رحم چند پدر فاصله است گفت در پدر چهلم بهم دیگر پیوسته میشویم مقصود در تاکید صله رحم و حفظ سلسله خویشاوندی و احسان

ص: 214

با اقارب و قضای حوائج بر حسب امكان است و ازین پیش در ذیل کتاب احوال حضرت امام زین العابدین علیه السلام بهمین تقریب حدیثی مسطور گردید صلوات الله علیهم اجمعين.

بیان پاره مطالب و اخباریگه بر علوم فاخره

امام رضا علیه السلام دلالت دارد

علوم ائمه هدی صلوات الله عليهم أجمعين از بحار سر شار علوم غزيره رسول خداصلی الله علیه و اله و سلم با شادخوار و کامکار و معادل علوم رسول خدای از علوم بيرون از تناهی الهی گران بار است و خلاصه اش اینکه مقام نبوت خاصه و رسالت مطلقه وولايت خاصه ووصایت منصوصه و ریاست بر تمام انبیاء و مرساین و پیشوائی تمامت ملائکه مقر بين و کروبین و علت بودن برای خلقت کاینات و ارضين وسماوات و تمامت عوالم ومعالم دنیویه و اخرویه بجمله از حیثیت غزارت بحار علم و افاضات سحائب دانش و لمعات الالي خزاین بینش واشراقات انوار شموس معارف و بدور عوارف است و ازین است که یکی از دلايل ساطعه عظیمه امامت این است که اعلم أهل روزگار خود باشد پس تمام معلومات دوایر ،خلقت از اثر علوم این انو ارمقدسه است چنانکه ازین پیش مذکور داشتیم و در مناقب ابن شهر آشوب و دیگر کتب مذکور است که مأمون الرشید فراوان آن حضرت را بپرسش از هر چیزی معضل و مشكل ممتحن میداشت و آنحضرت جواب اورا بر وفق صواب وطریق ایجاب میگذاشت و تمامت کلمات و اجوبه و تمثیلات آنحضرت بآيات قرآنی و کلمات یزدانی بود، ابراهيم بن عباس گوید هرگز آن حضرت را ندیدم که از مسئله پرسیده شود مگر اینکه بآن عالم بود محمد بن عیسی يقطینی گوید در آن هنگام که مردمان را در امر حضرت ابی الحسن رضا علیه السلام اختلاف افتاد از آن مسائلی که مردمان از حضرتش سؤال کردند و آنحضرت جواب هريك را بداده بود جمع کردم هجده هزار مسئله بر آمد و جماعتی از عظمای مصنفین از آنحضرت روایت میکردند از جمله ایشان ابو بکر خطیب در تاریخ خود از آن حضرت نقل میکند و دیگر ثعلبی در تفسیر خود و سمعانی در رساله خود و ابن معتز در کتاب خود

ص: 215

و هم چنين غير از ایشان در کتب و رسائل خودشان و این جماعت که مذکور شدند همه از فحول رجال و اصول علماي عامه هستند.

ایران را با این ها را ابو جعفر قمی علیه الرحمه در کتاب خود عیون اخبار الرضاعلیه السلام مینویسد که مأمون علمای سایر ملل را مثل جاثلیق ورأس الجالوت و روسای صابئين که از جمله ایشان عمران صابی و هیر بد اکبر و اصحاب زردشت و نطاس رومی و جماعت متکلمین که از جمله آنها سليمان مروزی بودند فراهم کرد پس از آن عالم علوم ربانی و نور الانوار حضرت سبحانی امام رضا علیه السلام را حاضر نمود و آنجماعت رؤسای ادیان مختلفه وعلمای تبیانیه هريك بسليقه وفن خود پرسشی از آنحضرت کرده از معضلات مطالب سؤالات نموده امام الا واحدة بعدواحدو عالم بعد عالم را مجاب کرده سخن در دهان ایشان قطع فرمود ومأمون از تمامت خلفای بنی عباسی اعلم بود و با این حال غزارت علم ووفور دانش و كماز، کیاست و فطانت و قدرت سلطنت و استیلای تسلط ناچار شد که در حضرت والارتبتش منقاد شود و ولایت عهد خویش بدو گذارد و دخترش را به تزويج او سپارد.

در مناقب ابن شهر آشوب و کتاب کافی مسطور است که از حضرت رضا عليه التحية والثناء پرسیدند زمان تزويج چه هنگام است فرمود «من السنة التزويج بالليل الان الله تعالى جعل الليلسكن والنساء انماهن سكن ، هنگام تزویج وزفاف نمودن سنت است که در شب معمول دارند زیرا که خدای تعالی شب را اسباب سکون و آرامش قرار داده است وزنها نیز برای مردها مایه سکون و آرام هستند و دیگر از آنحضرت از طعم و مزه نان و آب بپرسیدند فرمود مزه آب و طعم آن مزه حیات و زندگی و طعم نان طعم عیش و زندگانی است و ازین پیش باین حدیث بهمين تقریب

اشارت شد.

و دیگر در مناقب ابن شهر آشوب مرقوم است که اسحق موصلی گفت جماعتی از مردم ماوراءالنهر از حضرت امام رضا علیه السلام پرسیدند حورالعين از چه خلق شده اند ومردم بهشتی چون درون بهشت شوند از نخست چه می خورند و معتمد پروردگار

ص: 216

عالمیان در کجاست و چگونه بود در آن زمان که نه زمینی و نه آسمانی و نه چیزی بود فرمود . اما الحور العين فانهن خلقن من الزعفران والتراب لايفنين وإما اول مایا کلون أهل الجنة فانهم یا کلون اول ما يدخلونها من كبد الحوت التي عليها الارض و اما معتمدالرب عزوجل فانه این الاين و كيف الكيف وان ربی بلا این ولا كيف وكان معتمده على قدرته سبحانه و تعالی » خلقت حور العين از زعفران و خاك است وفنائی برای آنها نیست و أما اول چیزی که اهل بهشت میخورندهما نا نخست وقتی که داخل بهشت می شوند از جگر همان ماهی که زمین بر آن قرار گرفته است و اما معتمد پروردگار یعنی چیزی که خدای بر آن اعتماد بجوید همانا یزدان تعالى أين و كيف را ایجاد فرموده حضرت پروردگار مرا این و کیف نمی باشد بلکه معتمدش قدر تش سبحانه و تعالی میباشد یعنی خدای را اینیت و کیفیت ومكان ومنزل ومعتمد ومعولی نیست و این جمله برای اجسام و مرکبات و خداوند تعالی:

نه مرکب بودوجسم نه مرئی نه محل *** بي شريك است و معانی توغنی دان خالق

وسائل را راه چون و چرانماید و ازین پس انشاء الله تعالی در مقامات مناسبه از علوم فاخره و فقاهت تامه آنحضرت مسطور میشود .

بیان پرسیدن محمد بن سمنان از علت پاره احکام و قواعد

و جواب امام رضا علیه السلام

پاره سؤالات بعضی علماي عصر که در محضر مأمون الرشید از حضرت امام رضاعلیه السلام انشاء الله تعالی در مقام خودمذکور شده است و برخی در این مقام مرقوم میگردد: در مناقب ابن شهر آشوب مسطور است که حضرت امام رضا علیه السلام در جواب محمد بن سنان در باب علت وضو مرقوم فرموده بود این است دانه لقيامه بين يدي الله عز وجل واستقباله اياه بجوارحه الطاهرة وملاقاته بها كرام الكاتبين فغسل الوجه للسجود والخضوع و غسل اليد ليقلبهما ويرغب بهما و يرهب و يبتهل بهما و مسح الرأس والقدمين لانه ظاهر مكشوف مستنبل بهما في حالاته وليس فيهما من الخضوع والتبتل

ص: 217

مافي الوجه والذراعين» ساختن وضوء ووجوب آن برای این است که بنده در حضور حضرت پروردگار عز وجل می ایستد و بحضر تش استقبال می جوید و با کرام الكاتبين ملاقات میکند با جوارح طاهره خود ، یعنی باید جوارح او در چنین حال و قیام در حضور حضرت ذی الجلال و ملاقات کتبه کرام پاك و پاكيزه ومطهر باشد پس شستن روی برای عرض سجود و خضوع است در حضرت پروردگار و شستن دست ها برای آن است که بر گرداند آنهارا وبأنها طلب رحمت کند از خداوند باری وزاری کند و سوال نماید بهر دو دست و نشستن و مسح سر کردن و قدمها برای آن است که چون آنها ظاهر هستند و پوشیده نیستند و در تمام حالات بآندو رو میکند و در سایر جوارح آن مقدار خضوع و شکستگی نیست که در روی و دو دستها می باشد .

معلوم باد در کافی از حضرت صادق علیه السلام روایت است که معنی رغبة آن است که کف هر دو دست به آسمان بلند شود و رهبة آن است که پشت هردو دست بآسمان بلند گردد وتبتل آن است که در هنگام دعا بيك انگشت اشاره کنند .

در عیون اخبار در باب سی و دوم در بیان آنچه از طرف امام رضاعلیه السلام در جواب مسائلی که محمد بن سنان بحضرتش معروض وجواب شرف صدور یافته است مرقوم است که احمد بن خالد از محمد بن سنان روایت کند که حضرت ابی الحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام در جواب مسائلی که از حضر تش سؤال کرده بودند بدو نوشت وعلل و نکات هريك را باز نمود :

«علة غسل الجنابة النظافة وتطهير الانسان نفسه مما اصابه من آذاه و تطهير سایر جسده لأن الجنابة خارجة من كل جسده فلذلك وجب عليه تطهير جسده كله وعلة التخفيف في البول و الغايط لانه اكثر وادوم من الجنابة فرضی به بالوضوء لكثرته ومشقته ومجيئه بغير إرادة منه ولا شهوة والجنابة لاتكون إلا باستلذاذ منهم والاكراه لانفسهم ، علت و سبب وجوب غسل جنابت نظافت و پاکیزگی و پاك داشتن انسان است خویشتن را از آنچه از آب مردی بدو رسیده و پاك داشتن سایر جسد اوست زیرا که آن آب مردی از تمام جسد آدمی بیرون می آید و باين علت بر آدمی وارد و واجب است که چون جنابت یا بد اندامش را مطهر وشسته دار دو علت

ص: 218

اینکه در بول وغایط که آن هردو نیز از آدمی خارج میشود غسل نباید کرد بلکه بمجرد وضو ساختن و شستن کافی است این است که بولوغایط بیشتر از جنابت حاصل میشود بلکه در هر روزوشب چند کرت روی میدهدودو امش بیشتر است لاجرم يزدان تعالى بهمان وضوء حکم فرمود چه آن دو بسیار است و مشقت دارد که در هروقت غسل نمایند و آمدن آنها از روی اراده و رغبت و شهوت آدمی نیست و لذتی ندارد اما جنابت از روی لذت و بازداشتن نفس است بآن کار .

«وعلة غسل العيد و الجمعة و غير ذالك من الاغسال لما فيه من تعظيم العبد ربه واستقباله الكريم الجليل و طلب المغفرة لذنوبه وليكون لهم يوم عيد معروف يجتمعون فيه على ذكر الله عز وجل فجعل فيه الغسل تعظيمة لذلك اليوم و تفضيلا له على سائر الأيام وزيادة في النوافل والعبادة ولتكون تلك طهارة له من الجمعة إلى الجمعة وعلة غسل الميت انه يغسل لانه يطهار وينظف من ادناسامراضه وما اصابه من صنوف علله لانه يلقى الملائكة و يباشر أهل الاخرة فيستحب إذا وردعلى الله تعالی و لقى أهل الطهارة ويماسونه ويماسهم أن يكون طاهرا نظيفة موجهة به إلى الله عزوجل ليطلب به ويشفع له وعلة اخرى انه يخرج منه الأذى الذي منه خلق فيجنب فيكون غسله له وعلة أغتسال من غسله أومسته فطهارة لما اصابه من نضج الميت الان الميت إذا خرجت الروح منه بقى اكثر آفته فلذالك يتطهر منه ويطهره»

و علت غسل عيد وجمعه و دیگر اعیاد این است که چون بنده غسل نماید و خویشتن را پاك و شسته نماید پروردگار خود را تعظیم کرده و بزرگی داشته و خداوند کریم و جلیل را بتکریم و جلالت و تجلیل استقبال نموده و در حال طهارت از گناهان خود در طلب مغفرت بر آمده است و دلیل دیگر اینکه در این غسل کردن و خویشتن را در این ایام مخصوصه مطهر داشتن آن ایام شناخته و معروف گردند و بیاد خداوند تعالی فراهم شوند لاجرم یزدان تعالی غسل در آن روز را تعظیم و بزرگی داشتن برای آن روز گردانید تا فضيلت آن روز بر دیگر ایام معلوم گردد و بر نوافل ومستحبات و عبادات افزوده آید و بواسطه این غسل وطهارت که در این جمعه حاصل

ص: 219

نماید تا جمعه دیگر برای او طهارت و غسلی خواهد بود و علت غسل میت یعنی چون کسی بمیرد باید اورا غسل داد این است که مطهر و پاك شود از چرکها و كثافتها ولوث اونجوری واقسام رنجها ودردها که او را در اوقات مرض حاصل شده چه او با ملائکه ملاقات کند و با مردم آنجهانی مجالس و محشور گردد پس پسندیده چنان است که چون بر حضرت یزدان پا روی کند مطلوب و محبوب گردد و در حقش شفاعت کنند و علت دیگر این است که شخصی که از این جهان بدیگر جهان میرود آن مني و نطفه که از آنش آفریده اند از اندامش بیرون شود وجنب میگردد پس بیایدش غسل داد .

وعلت غسل کردن آنکس که میت راغسل میدهد یا مرده را که غسل نداده باشند مس کند تطهیر از آن آفت و کثافتی است که از مسمیت بدورسيده است زیرا که چون جان از تن مرده بیرون میشود اکثر آفتش در وی باقی میماند ازین روی باید او را تطهیر نمود و هر کس او را بشوید و مس نماید تطهیر باید بکند و در این سؤال محمد بن سنان، علت وضوء نیز بعد از علت غسل جنابت و دیگر غسلهامذکور است و چون در اول این فصل مذکور شد تجدید نمیشود .

در ایران و ایران ندارد اما

«وعلة الزكوة من اجل قوت الفقراء وتحصين مال الاغنياء لان الله تبارك و تعالی كان اهل الصحة القيام بشان اهل الزمانة والبلوى كما قال الله عز وجل لتبلون فی أموالكم وأنفسكم في اموالكم باخراج الزكوة وفي انفسكم بتوطين الأنفس على الصبر معما في ذالك من اداء الشكر لنعم الله عزجل والطمع في الزيادة مع ما فيه من الرحمة والرافة لاهل الضعف والعطف على اهل المسكنة والحث لهم على المواساة و تقوية الفقراء والمعونة لهم على امرالدين وهم عظة لاهل الغنا وعبرة لهم ليستدلوا على فقراء الاخرة بهم وما لهم من الحث في ذالك على الشكر لله عزوجل لما خولهم و اعطاهم والدعاء والتضرع والخوف من ان يصيروا مثلهم في امور كثيرة في اداء الزكوة والصدقات وصلة الأرحام واصطناع المعروف».

وسبب و علت دادن زکوة این است که فقراء و نیازمندان و مردمان دست تهي را قوتی ورزقی برسد و مال و خواسته توانگران محفوظ بماند و این محفوظ ماندن مال

ص: 220

اغنياء كه در این حدیث مبارك اشارت رفته است البته وجوه متعدده دارد از جمله این است که چون اغنياء ومالداران زکوة اموال را بفقراء ودرویشان و بی نوایان بدهند خداوند تعالی در مال ایشان بر کت بدهد و از هر گونه آفت نگاهدارد دیگر اینکه چون کسی زکوة مال خود را بدهد آنکسان که بایشان میرسد همواره بقای او و اموال اورا و برکت و عظمت او و مالش را از خدای خواستار باشند و در اندازه خودشان بحفظ و حراست او و اموالش بپردازند و همواره از وی در مجالس و محافل تمجید کنند و دیگر مردمان نیز با وی دوست و مهربان و بقای دولت و عزتش راطالب و بيك اندازه او را حارس وحافظ شوند سهل است سارقین و قاطعين نیز چون کسی را دارای چنین صفت بینند غالبا از اموال و آزار او چشم طمع بربندند و هر وقت برای چنین مردم حادثه و بلیتی روی کند جماعتی بیاری او بر آیند و اصلاح کارش را از پروردگار بخواهند، بالجمله می فرماید خداوند تعالی کسانی را که بنعمت صحت و سلامت برخوردار هستند مکلف فرموده است که در اصلاح کار اهل آفات و بلیات ایستادگی نمایند و این خود حکمتی بزرك است برای نظام عالم و قوام امم چه نوبتی میرسد که همان مردم سالم صحیح قوى المال والمزاج بصورت آن جماعت ومحتاج بهمان رعایت ورویت شوند چنانکه در قرآن کریم می فرمایده لتبلون في اموالكم وانفسكم».

شما را در اموال و نفوس خودتان آزمایشی است یعنی در مالهای خود بز کوة دادن و در نفوس خودتان به هیا ساختن خود را برای صبر بر بلیات با اینکه در پرداختن زکوة ادای شکر نعمات واهب العطيات وطمع داشتن بر بر کت و فزونی مال ورحمت ورأفت در حق ضعفا و مردم نیازمند و تحريص فقراء است بر مواسات و مشارکت در امر معاش وقوت دادن بدرویشان و یاری نمودن ایشان راست در امر دین ایشان یعنی در ادای تکالیف، دینیه ایشان چه در حال پریشانی شاید نتوانند ادای تکالیف شرعیه خود را بنمایند و چون رفع پریشانی بيك اندازه بشود امکان یابند و آنکس که باعث

ص: 221

شده مشاب میشود ، و نیز این درویشان و بینوایان برای توانگران پند و موعظت وعبرتی هستند تا بسبب ایشان بر پریشان حالی آخرت راه یابند و بر شکر حضرت احدیت انگیزش یابند که بحال ایشان نیامدند و نیازمند نشدند و خداوند باری راشکر گذاری کنند که ایشان را فضیلت داده و با عطای مال توانگر ساخته است و دعا و تضرع نمایند و بترسند که مانند این بی مالها و بی نوایان شوند و این مراتب مذکوره در بسی امور حاصل گردد چون زكاة دادن وصله رحم بجای آوردن و صدقه دادن و احسان بكسان ببذل اموال فرمودن .

و علة الحج الوفادة الى الله عز و جل وطلب الزيارة والخروج من كل ما اقترف وليكون تائبة مما مضى مستأنفة لما يستقبل وما فيه من استخراج الاموال و تعب الأبدان و خطرها عن الشهوات واللذات والتقرب بالعبادة الى الله عز و جل والخضوع والاستكانة والذل شاخصا في الحر" والبرد والخوف والأمن دائب في ذالك دائم ومافی ذالك لجميع الخلق من المنافع والرغبة والرهبة الى الله عزوجل ومنه ترك قساوة القلب و جسارة الأنفس و نسيان الذكر وانقطاع الرجاء والامل وتجديد الحقوق و خطر النفس عن الفساد ومنفعة من في شرق الأرض و غر بها ومن في البر والبحره من يحج و من لايحج من تاجر و جالب و بایع و مشتری و کاسب ومسكين وقضاء حوائج اهل الأطراف والمواضع الممكن لهم الاجتماع فيها كذالك ليشهدوا منافع لهم وعلة فرض الحج مرة واحدة لان الله عزوجل وضع الفرايض على ادنى القوم قوة، فمن تلك الفرايض الحج المفروض واحد ثم رغب اهل القوة قدر طاقتهم وعلة وضع البيت وسط الارض لانه الموضع الذي من تحته دحيت الارض و كل ريح تهب في الدنيا فانها تخرج من تحت الركن الشامی وهی اول بقعة وضعت في الارض لانها الوسط ليكون الفرض لاهل الشرق والغرب في ذالك سواء وسميت مكة مكة لان الناس كانوايمكون فيها وكانوا يقولون لمن قصدها قد مکا وذلك قول الله عز وجل وما كان صلواتهم عند البيت الامكاء وتصدية فالماء الصفير والتصدية صفق اليدين وعلة الطواف بالبيت لان الله عز وجل قال للملائكة اني جاعل فی الارض خليفة قالوا أتجعل فيها

ص: 222

من يفسد فيها ويسفك الدماء فردواعلى الله هذا الجواب فندمو افلاذوا بالعرش و استغفروا فاحب الله عز و جل أن يتعبد بمثل ذالك العباد فوضع في السماء الرابمة بيتنا بحذاء المرش يسمى الضراح ثم وضع في السماء الدنيا بيتا يسمى المعمور بحذاء الضراح ثم وضع هذا البيت بحذاء البيت المعمور ثم امر آدم فطاف به فتاب الله عزوجل عليه وقد جرى ذالك في ولده الى يوم القيمة .

وعلة استلام الحجر لان الله عز وجل لما اخذ میثاق بني آدم النقمه الحجر فمن ثم كلف الناس تعاهد ذالك الميثاق و من ثم يقال عند الحجر دامانتی اديتها و میثاقی تعاهدته لتشهد لي بالموافات» ومنه قول سلمان رضی الله عنه ليجين الحجر يوم القيمة مثل ابی قبیس له لسان و شفتان لشهد من وافاه بالموافات و العلة التي من اجلها سمیت منی منا أن جبرئیل قال هناك لابراهيم علیه السلام تمن على ربك ماشئت فتمنی ابراهیم في نفسه أن يجعل الله مكان ابنه اسمعیل كبشة يامره بذبحه فداء له فاعطی مناه .

و سبب اقامت حج فرمودن راه سپردن باستان کبریا و خواستار شدن فزونی مزد و ثواب و بیرون شدن از تمامت گناهان است که در زمان زندگی ازوی روی نموده است و نیز برای اینکه از گناهان و کارهای ناشایسته بر گذشته تائب شود و در زمان آینده از سر نگیرد، یعنی چون حج بگذارد گویا بتازه باین جهان بیامده و آغاز کار و کردار اوست و او را هیچ معصیتی نیست و نیز سبب اقامت حج اسباب خرج اموال وطی اسفار وتعب بدن و منع بدن را از درك شهوات نفسانی و پاره مستلذات روحانی وتقرب یافتن بدرگاه سبحانی بسبب عبادت حضرت رحمانی و خضوع و خواری وبذلت رفتن در مدتی مدید در سرما و گرما و ایمنی و بیم، و نیز چون حج برای دارند برای خلایق سودمندیها است از حیثیت سؤال از حضرت باری و ترسیدن از عقاب پروردگاری و ترك قساوت قلب و سختی و شدت نفس و فراموش نکردن اذکار و یاد کردگار وامیدوار بودن و آرزو کردن رحمت خداوند دادار و هم در افامت حج است تازه کردن حقوق و منع نمودن و بازداشتن نفس را از فساد و سودمند شدن کسانی که در شرق و غرب زمین هستند و کسانی که در بیابان و دریا سير وسلوك ومنزل

ص: 223

دارند از حج گذارندگان و حج نسپارندگان از تاجر و کاسب و بایع و مشتری و کاسب و بی نوا و بر آوردن حاجات اهل اطراف عالم و مواضعی که ممکن است حاجیان را که در آن اماکن فراهم شوند چنانکه خدای فرماید « كذلك ليشهدوا منافع لهم ، وسبب اینکه اقامت حج در تمامت عمريکدفعه واجب شده است این که یزدان تعالی در واجب ساختن فرایض رعایت فرود ترين مكلفين را از حیثیت قوت و قدرت میفرماید و از جمله این فرایض حج مفروض را یکدفعه افزون واجب نساخته است و برای اهل قوت و استطاعت بقدر نیرومندی و توانائی بدنی و مالی ایشان مستحب ساخته است، که هر کس بر حسب میل و رغبت و استطاعت خود هر قدر خواهد بطریق استحباب باین فیض بزرك نائل شود و علت اینکه خانه مکه معظمه را در وسط زمین قرارداده اند این است که خانه کعبه همان موضعی است که از زیر آن موضع زمين انبساط میگیرد و هر نوع بادی که در جهان میوزد از زیر رکن شامی بیرون می آید و خانه کعبه اول بقعه ایست که در زمین بنا شده است چه در وسط زمین واقع شده و زیارتگاه جهانیان است، لاجرم چون مقصد اهل زمین است باید در جائی واقع شود که برای حاجیان مشرق و مغرب مساوی باشد یعنی از شرق و غرب عالم از هر جانب که آهنك آنجا را نمایند طی مسافت نسبت به مه مساوی باشد چه اگر در کنار زمین بودی نسبت بپاره قاصدان بسیارد ور میشد .

و مکه را باین جهت مکه نام کردند که مردمان قاصد آن مکان میشد ندچه آنکس را که قصد مکه مینمود میگفتند قدم کاوازین است که خدای تعالی میفرماید وما كان صلوتهم عند البيت الامكاء وتصدية» مكاء یعنی صفیرزدن و تصدیه دست بر دست زدن است نوشته اند عادت پاره از کنار این بود که مردان و زنان برهنه نماز نمودند وصفير زدند و دست بر دست همدیگر گرفتند لاجرم یزدان تعالی در حکایت از حال ایشان می فرماید نماز ایشان در خانه یزدان جز صفير زدن ودست یکدیگر گرفتن نیست.

و علت طواف خانه این بود که خداوند تعالی با فرشتگان فرمود من خليفدهر زمین برقرار خواهم داشت عرض کردند آیا مقررمیداری در زمین کسی را که فساد

ص: 224

افکند و خونها بر یزد بعد از اینکه این جواب را با ستان کبریا تقدیم کردند پشیمان شدند بعرش الهی پناهنده گشتند و استغفار نمودند و خداوند تعالی خواست و دوست داشت که سایر پرستش کنندگان مانند فرشتگان پرستش و بندگی نمایند پس در آسمان چهارم برابر عرش خانه بنا نهاد که آنرا ضراح نامند و از آن پس در آسمان دنیا خانه بنا نهاد که معمور نامند و آن خانه برابر ضراح بود سپس مکه معظمه و کعبه مشرقه را در برابر بیت المعمور بر آورد و آدم علیه السلام را امر فرمود که آن خانه را طواف نماید و تو به او را قبول فرمود و این کار در میان فرزندان آدم تاروز بازپسين تقریر گرفت .

وعلت استلام حجر الاسود و سودن آن این است که خداوند باری چون از فرزندان آدم پیمان و عهد پروردگاری خود بر گرفت حجر الاسود آن عهد راچون لقمه فرو برد تا بدستیاری او وفای بعهد شود ازین روی مردم مکلف شدند که آن سنگی را زیارت و آن میثاق را تازه نمایند و بحفظ آن وفا نمایند و ازین جهت میباشد که در هنگام استلام حجر گوینده امانت خود را ادا و بمیثاق خود متعاهد شدم تا بر این موافات من گواهی دهی، و ازین جا میباشد که سلمان رضی الله عنه فرمودحجر را در روز قيامت چون کوه ابو قبیس بیاورند و او را زبان و دولت باشد و باین وفای بعد برای کسی که وفا کرده باشد گواهی دهد و علت اینکه منی را منا نامیدند این است که جبرئیل در آن مكان بحضرت ابراهیم علیه السلام عرضكردمن على ربكما شئت هر چه خواهی از پروردگارت تمنا کن ابراهيم سلام الله علیه در دل خود آرزومند شد که خدا در عوض قربانی اسمعیل بره را برقرارفرماید و مأمور شد ابراهیم که آن بره را در ازای اسمعیل فدا کند یزدان تعالی منی و آرزویش را عطا فرمود در مجمع البحرین مذکور است منی بر وزن إلى موضعی است در يك فرسنگی مکه و در وجه تسمیه آن باین حدیث مذکور و بعضی جهات دیگر اشارت کرده است و بنده نگارنده نیز در طی این كتب شريفه بتفصیل بنای مکه معظمه و پاره علل رقم نموده است حاجت شرح نیست .

ص: 225

وعلة الصوم لعرفان مس الجوع أو العطش ليكون العبد ذليلا مسكين مأجورة محتسبأ صابر أو يكون ذالك دليلا على شدائد الأخرة مع ما فيه من الانكسار له عن الشهوات واعظا له في العاجل دليلا على الأجل ليعلم شدة مبلغ ذالك من أهل الفقر والمسكنة في الدنيا والاخرة وحرم قتل النفس لعلة فساد الخلق في تحليله لواحل وفنائهم و فساد التدبير وحرم الله عز وجل عقوق الوالدين لما فيه من الخروج عن التوفيق لطاعة الله عز وجل والتوقير للوالدين و تجنب كفر النعمة و ابطال الشكر وما يدعو في ذالك إلى قلة النسل و انقطاعه لما في العقوق من قلة توقير الوالدين والعرفان بحقهما و قطع الأرحام و الزهد من الوالدين في الولد و ترك التربية لعلة ترك الولد برهما.

وسبب اینکه خداوند تعالی بر بندگان خود فرض کرده است که روزه بدارند برای این است که رنج تشنگی و گرسنگی را در یابند و بندگان خدای بعلت حصول این حالت ذلیل ومسكين ومأجور ومحتسب وصا برگردند و بيك اندازه از سختیهای آخرت که از جمله اش تشنگی و گرسنگی است با خبر شوند و بعلاوه روزه داشتن شهوات را درهم میشکند چه از آن احوال که در این جهان محسوس می نماید حالات آنجهان را نیز معلوم میدارد و نیز از محنت مردمان بی نوا که روزگار ایشان بگرسنگی و سختی تو امان است با خبر میشود و خواهد دانست که چندان نباید شکمباره و پر خواره و آخر الأمر بیچاره شد .

اور راقم حروف گوید : چنانکه مکرر اشارت شده است تمام اوامر و نواهی و احکام شرع مقدس برای حفظ نظام و دوام وصلاح دنیا و آخرت است و در باب روزه احکام وعلل متعدده مذکور داشته اند بعلاوه چون شکم قدری تهی شود قلب رافروز وفروغی دیگر وعقل را نور وجلائی دیگر وارتباط بعوالم ملکوتی و آشیان قدس بهتر حاصل شود و اخلاق سعیده پدید گردد بعلاوه نیز نكات طبية وحفظ الصحه در آن است که از هیچ گونه معالجت ومداواتی حاصل نمیشود . و می فرماید علت حرام گردیدن قتل نفس برای اینست که اگر این کار حلال بودی خلق فاسد و تباه

ص: 226

میشدند و یکباره در معرض فنامی افتادند و در تدبير و نظم امورعالم فساد می افتاد وحرمت عقوق والدين وستم ورزیدن با پدر و مادر ور نجش خاطر ایشان ازین است که چون والدین را آزار کنند توفیق طاعت خدا از آن فرزند میرود و از نعمت توقير پدر و مادر محروم میشود و بواسطه بطلان شکر کفران نعمت حاصل میگردد و موجب قلت وانقطاع نسل میگردد زیرا که در عقوق والدين قلت توقیر پدر و مادر و عرفان بحق ایشان و قطع ارحام مندرج است و نیز پدر ومادر بأن فرزند بی میل و رغبت شوند و بواسطه اینکه پسر ترك نیکی با یشان را نموده است از تربیت او منصرف کردند و علت حرمت زنا این است که در زنا فسادهای بزرگی مانند قتل نفس واز میان بردن رشته نسبها و ترك تربیت اطفال و فساد در امر میراث و مفاسد دیگر ظاهر گردد وسبب حرمت خوردن مال یتیم این است که چون بظلم بخورند چندین فساد را انگیزش دهد نخست اینکه چون خواسته بی پدر و مادر بستم برده و خورده شود بر کشتن یتیم یاری کرده اند «إذ اليتيم غير مستغن ولا محتمل لنفسه ولاعليم بشأنه ولا له من يقوم عليه ويكفيه كقيام والديه فاذا أكل ماله فكانه قد قتله وصيره إلى الفقر والفاقة مع ماخوف الله تعالى وجعل من العقوبة في قوله عزوجل دوليخش الذين الوتر کو امن خلفهم ذرية ضعافا خافوا عليهم فليتقوا الله ولقول أبي جعفر علیه السلام إن الله عز وجل وعدفي اكل مال اليتيم عقوبتين عقوبة في الدنيا وعقوبة في الاخرة ففي تحريم مال اليتيم استيفاء اليتيم واستقلاله بنفسه والسلامة للعقب أن يصيبه ما اصابه لما وعد الله تعالى فيه من العقوبة معما في ذالك من طلب اليتيم بثاره إذا ادرك وقوع الشحناء والعداوة والبغضاء حتى يتفا نواء».

شود زیرا که يتيم بواسطه خوردی سال و نداشتن پدر و مادر نمیتواند خویشتن به تنهائی بخویشتن داری و بخویشتن پردازی بپردازد نه بکار خود دانا و نه بنگاهداری مال و حال خود توانا و نه دیگری برای اوست که در امور اوقیام نماید و اورامانند پدر و مادر کفایت کند لاجرم چون کسی مال یتیم را بخورد چنان است که او را کشته باشد و پریشان و فقيرش ساخته باشد با اینکه خداوند متعال خورندگان مال

ص: 227

يتيم را تخویف نموده و برای او عقوبت مقرر داشته در آیه شریفه مذکوره که می فرماید باید بترسند کسانیکه اگر پس از مردن خود فرزندان ضعیف و عاجز بر جای گذارند بر بی نوائی ایشان ترسان شوند و باید از خدای بترسند یعنی ورثه باید با ضعفای آقارب ويتيمان ومسکینان که در مجالس قسمت کردن تر که حاضر شده اند شفقت نمایند و نیز تفکر کنند که اگر ایشان را فرزندان خورد و عاجز باشند و پس از مرگی ایشان در چنان مجلس در آیند محروم شدن ایشان را از حقوق خودشان روامیدارند یا نمیدارند البته عقل ایشان حکم می نماید که نبایست ایشان را محروم نمود پس آنچه را بخود و بازماندگان خود روا نمیدارند باید بدیگران نیز جایز شمارند پس باید از عذاب خدای بترسند و با ایتام و مستحقان از روی شفقت و عنایت و عدالت رفتار کنند و سخنان نیکو بر زبان بگذرانند که خاطر آنهارا افسرده نمایند یعنی این دلیل عقلی است بر حرمت خوردن مال يتيم از راه ظلم وعدوان وحضرت أبي جعفر امام محمد باقر علیه السلام فرمود حق تعالی در خوردن مال یتیم دو عقوبت و مکافات بد وعده فرمود یکی در این جهان دیگری در آن جهان، پس در این حكم مبارك وتحريم اكل مال یتیم یکی استيفاء و استدراك يتيم است اموال خود را و توانگر شدن اوردیگر استقلال اوست در امر خود که محتاج بغير نگردد و دیگر سالم ماندن فرزندان خورندگان اموال ایتام است از اینکه بآنها نیز همان برسد که بأن يتيمها رسید، چه خدای تعالی وعده فرموده است که هر کس مال يتيم را بخورد فرزندان او نیز چون همان ایتام پریشان و بی نوا شوند ومال آنها را دیگران بخورند بعلاوه این جمله چون کسی مال يتيم را بخورد و یتیم بحد رشد و بلوغ رسد حقوق و اموال خودرا در مقام مطالبه بر آیدو ازین روی در میان یتیم و خورندگان مال دشمنی و عداوت پدیدار شود و این تخم خصومت چنان در مرتع عداوت با لیدن گیرد که بفنای ایشان منجر گردد .

وحرم الله تعالى الفرار من الزحف لما فيه من الوهن في الدين و الاستخفاف بالرسل والائمة العادلة علیهم السلام و ترك نصرتهم على الأعداء والعقوبة لهم على انکارما

ص: 228

دعوا اليه من الإقرار بالربوبيه و اظهار العدل وترك الجور و إماتة الفساد لما في ذالك من جراة العدو على المسلمين وما يكون في ذالك من السبي والقتل وابطال دين الله عزوجل وغيره من الفساد، وحرام فرموده است . خداوند قہار فرار از جهاد وکارزار با کفار را برای اینکه چون در جهاد توانی و فرار گیرند دین را خوار و پیغمبران بزرگوار سبکسار و پیشوایان را بوهن و تخفیف دچار ساخته اند و از نصرت ایشان در محاربت دشمنان برکنار شده اند و ایشان را منزجر ساخته اند و بزحمت وصدمت در افکنده اندو اقرار بر ربوبیت را انکار ورزید و اظهار عدل و ترك جور و رفع ستم و فساد را آماده نشده اند چه این دوری گرفتن اسباب جرأت دشمنان است بر مسلمانان و بقتل رسانیدن ایشان و اسير ساختن از ایشان و ابطال دین واحکام یزدان عزوجل ومفاسد دیگر است .

وحرم التعرب بعد الهجرة للرجوع عن الدين وترك الموازرة للانبياء و الحجج ومافي ذالك من الفساد وابطال حق كل ذي حق لالعلة سكنى البد و كذلك لوعرف الرجل الدین کاملا ام يجز له مساكنة اهل الجهل عليه لانه لايؤمن أن يقع منه ترك العلم والدخول مع أهل الجهل والتمادي في ذالك و حرم ما أهل به لغير الله عز وجل الذي أوجب الله عز وجل على خلقه من الاقرار به وذكر اسمه على الذبايح المحللة ولئلا يسوى بين ما تقرب به اليه و بين ما جعل عبادة للشياطين والأوثان لان في تسمية الله عز وجل الاقرار بر بو بيته وتوحيده وما في الاهلال لغير الله من الشرك به والتقرب إلى غيره ليكون ذكر الله وتسميته على الذبيحة فرقة بينما أحل الله سبحانه و بين ما حرم و خداوند تعالی حرام کرده است که بعداز سکونت ورزیدن در بلاد اسلام در شهرهای کنار سكون اختيار کنند زیرا که در ارتکاب این عمل رجوع از دین و ترك اعانت کردن پیغمبر ان راستین و حجتهای خداوند مبين و فساد و بطلان حق هرنی حقی است نه اینکه بواسطه سكون جستن در بیابان میباشد یعنی مقصود از تعرب بعد از هجرت آن مطالب مذکوره است نه سکون در بدو وهم چنين اگر کسی بر معالم و احکام دینیه کاملا عارف باشد او را روانیست که نزد اهل جهل ساکن و با ایشان

ص: 229

معاشر باشد و در این کار دوام بجویدچه بیم میرود که از معاشرتشان شناسائی او بحق مرتفع شود و با جهال بيك میزان رود وعمل او باعمل آنها یکسان گردد و علت اینکه حرام فرموده است آن ذبیحه را که در هنگام سر بریدنش غیر از نام یزدان بر آن گفته آید یعنی غیر از بسم الله الرحمن الرحیم بخوانند برای این است که خداوند تعالی بر آفریدگان خود واجب ساخته است که خداوندی او اقرار کنند و در هنگام ذبايح محلله یاد او تعالی شانه کنند و بتوحيد او پردازند تا در آنچه اسباب تقرب بحضرت او میشود با آنچه برای پرستش شیاطین و اوثان بکار میبرند تفاوت باشدچه در تسمیه خداوند عزوجل و یاد کردن یزدان تعالی اقرار بر بو بیت و وحدانیت ویکتا خواندن خداوند سبحان است لکن در آنچه غیر از خدای را یاد کنند دليل بر مشرك بودن و تقرب یافتن بغیر از خدای است و چون نام خدای را مذکور داشتند با آن دبیحه که بنام دیگری مذبوح داشته اند فرق خواهد بود .

وحرم سباع الطير والوحش كلها كلها من الجيف ولحوم الناس والعذرة وما اشبه ذالك فجعل الله عز وجل دلایل ما احل من الوحش والطير و ما حرم كما قال أبي علیه السلام كل ذي ناب من السباع وذي مخلب من الطير حرام و كلما كانت له قانصة من الطير فحلال وعلة اخرى الفرق بين ما احل من الطير وما حرم قوله علیه السلام كل مادف ولاتاكل ماصف وحرم الارنب لانها بمنزله السنور و لها مخالیب کمخاليب السنور و سباع الوحش جرت مجراها مع قذرها في نفسها ويكون منها من الدم كما يكون من النساء لانها مسخ .

وحرمت خوردن گوشت درندگان وحوش وطيور یعنی خواه وحوش در نده یا طیور درنده باشد ازین است که این جا نورها از گوشت مردار و گوشت آدمی زاد وغايط و مانند آن می خورندلاجرم يزدان دا نادر نوع وحوش و طيور دلایل و علامات مقرر فرمود تا بأن دلایل حرام گوشت را از حلال گوشت بشناسند چنانکه پدر بزرگوارم علیه السلام میفرماید از درندگان هر کدام را نیش باشد و از پرندگان هر يك را چنگال است گوشتش حرام است وهر پرنده که آن را قا نصه یعنی چینه دان باشد

ص: 230

گوشتش حلال است و علامت دیگر که فارق در میان پرنده حلال گوشت یا حرام گوشت است قول آنحضرت علیه السلام است که فرمود بخور از گوشت آن گونه پرنده که هنگام پرواز کردن بالهای خود را جنبش دهد چون کبوتر مثلا و نخور از آن نوع که در هنگام پرواز کردن بالش را هیچ حرکت نباشد چون باز و کر کس مثلا وحرام گردانید خداوند تعالی گوشت خرگوش را زیراکه بمنزله گربه و دارای چنگالهای گربه ودرندگان وحوش است و خداوند تعالی خرگوش راما نند درندگان قرارداد با اینکه خرگوش رافي نفسها نجاستی نیز هست زیرا که از وی خون میرود چنانکه از زنان یعنی خون حيض و استحاضه و نفاس زیرا که این حیوان مسخ شده است راقم حروف گوید مشهور است که خرگوش دائم الحيض است و بخواب خرگوش و حیض خر گوش مثل زنند مطلقا این حیوانات ووحوش وهرماكول ومشروبی که منفعت رساند و مایه بقای قوای آدمی گردد حلال فرموده است و هر چه زیان رساند حرام کرده اند چنانکه در وحوش و طیور در نده در کتب اطباءشرح و بسطها داده اند و از زیان واثر و تولید امراضو پاره صفات به یه یه ودیاثیه و امثال آن که در خوردن لحوم آن در آدمی حاصل میشود مرقوم ومسجل داشته اند.

وعلة تحريم الربا انما نهى الله عنه لما فيه من فسادالاموال لأن الانسان اذا اشترى الدرهم بدرهمين كان ثمن الدرهم درهما و ثمن الاخر باطلا فبيع الربا او شراؤه و كس على كل حال على المشتري وعلى البايع فحظر الله عز وجل الربا لعلة فساد الأموال كما حظر على السفيه ان يدفع اليه ماله لما يتخوف عليه من افساده حتی يونس منه رشده فلهذه العلة حرم الله الرباء و بيع الدرهم بالدرهمين يدا بيد و علة تحريم الربا بعد البينة لما فيه من الاستخفاف بالمحرم الحرام والاستخفاف بذلك دخول في الكفر وعلة تحريم الربا بالنسيئة لعلة ذهاب المعروف وتلف الأموال ورغبه الناس في الربح وتر کهم القرض والقرض من صنایع المعروف ولما في ذالك من الفساد والظلم وفناء الاموال .

و اینکه خداوند تعالی ربا را حرام کرده و از اینکه وجهي بكسي بعنوان قرض

ص: 231

بدهند و مرابحه و تنزیلی در آن قرار دهند نهی فرموده است این است که در ربا کاری فساد اموال حاصل شود زیرا که چون کسی یکدرهم را بدو درهم خریداری نماید این در هم که خریده است یکی از آن دو درهم است که داده است پس یکی دیگر راعبث و لغو داده است و مال خود را فاسد گردانیده است یعنی دهنده و گیرنده هر دو از نهج شرع خارج شده اند و کاری باطل کرده اند پس خریدن و فروختن بعنوان ربا در هر صورت و هر حالت اسباب خسارت و زیان کاری فروشنده و خریدار خواهد بود یعنی این نقصان یا بر مشتری یا بر بايع خواهد بود و خدای تعالی ازین کار نهی ومنع فرموده است تا اسباب فساد اموال نشود چنانکه منع فرمود که مال يتيم را بخودش بدهند تا هنگامی که رشید و عاقل گردد و این از آن جهت است که بیم دارند که اگر این مال را بسفیه گذارند فاسد و تباه گرداند پس باین سبب خداوند تعالی ربا راوفروختن یکدرهم را بدر درهم حرام فرمود در صورت اینکه دست بدست نمایندیعنی عین آنرا بدهند وعين مثل آن را بگیرند اما غیر ازین قسم را از فروضات دیگر میتوان صحیحش گردانید ومقصود از دست بدست این است که بنقد معامله کنند اما معامله به نسیه ازین بعد مذکور میشود وعلت تحریم ربا بعد از آنکه مکلف مطلع شود استخفاف بآنچه حرام شده وحرام کننده است و بعد از حرام گردانیدن خدای تعالی آنرا پس این نیست مگر استخفاف بمحرم و حرام و هر کس امر خدای را خفیف شمارد بكفر اندر شده است.

معلوم باد این علت و علت سابقه یکسان و مکرر نیست زیرا که در سابق علت حرام فرمودن خدای تعالی ربا را یاد کرده و در این مقام علت حرمتش، بر بندگانی که رتبت مکلفیت دارند بیان نموده است و علت حرمت ربا بعنوان نسیه این است که احسان و معروف از میان میرود و تلف اموال حاصل می شود و موجب رغبت مردمان درر بح وسود خوردن و ترك قرض دادن میشود و حال اینکه قرض دادن بدون طلب سود. یکی از اعمال حسنه است ودرر باء نسیه فساد و ظلم و فنای اموال است .

راقم حروف گوید یکی از محسنات قرض دادن بدون مرا به این است که بسا اشخاص با مكنت هستند که از بذل اموال و احسان با مردم مضايقه ندارند و اگر

ص: 232

کسی بعنوان قرض الحسنه با ایشان بدهد میگیرند و بذل و بخشش میکنند و بمحض اینکه نقدی برای آنها حاضر شد رد قرض مینمایند بلکه بعنوان هدیه و یاد بود نیز بان شخص عطا میکنند و در مقامات مناسبه با او اعانت مي نمايند لكن اگر رسم مرابحه وتنزيل در میان آید منصرف میشوند و از آن احسان محروم می مانند بلکه آنکس که قرض میداد نیز از ثوابش بی بهره میماند و هم چنین سد باب این معروف برای هر دو طرف خواهد شد.

و وحرم الخنریز لانه مشوه جعله الله عز وجل عظة تلخلق وعبرة و تخويفا ودليلا على ما مسخ على خلقته وصورته ولان غذائه اقذر الاقذار مع علل كثيرة و كذلك حرم القرد لانه مسخ مثل الخنریز و جعله عظة وعبرة للخلق ودليلا على ما مسخ على خلقته وصورته وجعل فيه شبهة من الانسان ليدل على انه من الخلق المغضوب عليهم و حرمت المينه لما فيها من افساد الأبدان والافة ولما أراد الله عز وجل ان يجعل التسمية سببة للتحليل وفرقة بين الحلال والحرام وحرم الله الدم كتحريم الميتة لما فيه من فساد الابدان ولانه يورث الماء الأصفر ويبخر الفم وينتن الريح ويسيء الخلق ويورث القسوة للقلب وقلة الرافة والرحمة حتى انه لایومن ان يقتل ولده وصاحبه وحرم الطحال لما فيه من الدم ولان علته وعلة الدم والميتة واحدة لانه يجري مجراها في الافساد .

و اینکه خداوند تعالی گوشت خوک را حرام فرموده است حکمتش این است که این حیوان بسیار نکوهیده چهر است و قباحت چهره اش بمثا به ایست که خداوند تعالی این جانور را مایه پند وموعظت و عبرت و ترس مخلوق ساخته و آن را بر جاي گذاشته است تا اینکه دلیل و علامت باشد برای مخلوقی که مسخ شده اند و علت دیگر اینکه خوراك این حیوان نجس ترین نجسها است با علتهای دیگر. راقم حروف گوید از جمله علل دیگر یکی این است که خوردن گوشت خوك مورث دیاثت وعدم غیرت میشود چنانکه ازین پیش در باب مسوخات مسطور شده است و همچنین خداوند تعالی بوزینه را مسخ کرده است بعلت اینکه بوزینه مانند خوك مسخ شده است و موجب نصیحت و پند و عبرت مخلوق قرارداده شده است و این حیوان را خدای باقی

ص: 233

گذاشته است تا علامت باشد بر آن مخلوقی که باین صورت مسخ شده اند و در این جانور شباهتی با آدمی زاد نهاده است تا معلوم باشد که بوزینه از نخست انسانی بوده است که خداوند تعالی بر آن غضب کرده باین صورتش مبتلا ساخته است و خداوند تعالی مردار را از آن روی حرام فرموده است که در خوردن آن ابدان را آفت و فسادرسد و بهمین علت است که خداوند امر فرموددرذبيحه نام مبارکش را یاد کنند و بر نهجی که امرشده است ذبح کنند تا حلال شود و با حرام فرق داشته باشد و در مردار نام مبارکش مذکور نیست و ازین روی حرام کردید .

راقم حروف گوید گذشته از اینکه بایست در ذبایح نام مبارك يزداني مذكور شود تا با آنانکه نام اوثان را یاد می نمایند و مشرك و كافر هستند امتیاز داشته باشد علت دیگر این است که بطوریکه در نهج شرع مقرر است که باید قطع اوداج اربعه را نمایند و نام خدای بخوانندچون باین گونه ذبح شود و خون بیرون آید در گوشت و اعضای آن حیوان هیچ فساد و تباهی نمی ماند که خوردن آن مورث پاره امراض شود و اسباب خرابی ابدان گردد پس در این امر نیز مراعات صحت آن گوشت و سلامت گوشت خواران شده است و گر نه فرضا اگر کسی حیوانی را بیرون از دستورالعمل شرع مطاع ذبح کند و نام خدای بر آن بخواند حلال نخواهد بود مثل ذبیحه یهود و بعضی دیگر که پاك نیست چه در آنگونه کشتن و جریان دم شاید چنانکه باید از آن عروق که لازم است خون بیرون نیاید و در جسد آن حیوان بماند و گوشتش را | فاسد گرداند و بخورندگان ضرررساند و این گوشت نیز در حکم مردار است پس قرائت نام خدای برای این امر است و نیز محافظت از شرك و گر نه خداي را چه حاجت بان است که چون گوسفندی کشند و خورند نام او برند و البته چون نام همایون ایزد بی چون برده شود برای آن حیوان نیز شرف و سعادت و تسلیتی است و اینکه خداوند تعالی خون را حرام کرد چنانکه خوردن مردار را حرام فرمود برای آن است که خوردن خون بدن را فاسد کند و آفت رساند و مورث ماء اصفر یعنی خلط صفراءوگند دهنو بوی ناخوش و بدی خلق و خوی و قساوت قلب وقلت رأفت ورحمت

ص: 234

گردد بآن اندازه که خورنده خون ایمن نخواهد بود از اینکه فرزند یا پدر یا مصاحب خودرا بکشد یعنی اثر خوردن خون تا باین مقدار اسباب شقاوت و سخت دلی میگرددوحرام کرد خداوند سپر زرا بعلت اینکه خون در آن است و علت آن با علت حرمت خون ومردار یکی است زیرا که سپرز نیز همان فساد و آفت میرساند که مردار وخون میرسانند.

وعلة المهرو وجوبه على الرجال ولا يجب وعلى النساء ان يعطين ازواجهن لان على الرجل مؤنة المراة لان المراة بايعة نفسها والرجل مشتری ولا يكون البيع الا بثمن ولاالشراء بغير اعطاء الثمن مع ان النساء محظورات عن التعامل والمتجر مع علل كثيرة وعلة تزويج الرجل اربع نسوة و تحريم أن تتزوج المرءة أكثر من واحد الان الرجل إذا تزوج أربع نسوةا كان الولد منسوبة اليه والمراة لوكان لها زوجان او اكثر من ذالك لم يعرف الولد لمن هواذهم مشتركون في نكاحه اوفی ذالك فساد الأنساب والمواريث والمعارف وعلة الترويج للعبد اثنتين لا اكثر منهالانه نصف رجل حر في الطلاق والنكاح لا يملك نفسه ولاله مال انما ينفق عليه مولاه وليكون ذالك فرقا بينه و بين الحروليكون اقل لاشتغاله بخدمة مواليه وعلة الطلاق ثلثة لما فيه من المهلة فيما بين الواحدة الى الثلث لرغبة تحدث اور سکون غضب ان كان وليكون ذالك تخويفا وتأديبة للنساء وزجرة لهن عن معصية ازواجهن واستحقت المرءة الفرقة والمباينة لدخولها فيما لا ينبغي من معصية زوجها وعلة تحريم المراة بعد تسع تطليقات فلا تحل لها بداعقوبة لئلا يتلاعب بالطلاق ولايستضعف المراة وليكون ناظرافی امره مستيقظا معتبرا وليكون يسالهما من الاجتماع بعد تسع تطليقات .

وعلة طلاق المملوك اثنين لانطلاق الأمة على النصف فجعله اثنين احتياط لكمال الفرائض و كذلك في الفرق في العدة للمتوفى عنها زوجها وعلة ترك شهادة النساء في الطلاق والهلال لضعفهن عن الرؤية و محا با تهن للنساء في الطلاق فلذلك لاتجوز شهادتهن الا في موضع ضرورة مثل شهادة القابلة و مالا يجوز للرجال ان ينظروا اليه كضرورة تجویز شهادة أهل الكتاب اذا لم يوجد غيرهم في كتاب الله عزوجل اثنان ذواعدل منكم مسلمين او آخران من غير كم كافرين ومثل شهادة الصبيان على القتل اذا لم يوجد غيرهم والعلة في شهادة اربعة في الزنا واثنان في ساير الحقوق لشدة حد

ص: 235

المحصن لان فيه القتل فجعلت فيه الشهادة مضاعفة مغلظة لما فيه ممن قتل الأنفس وذهاب نسب ولده لفساد الميراث .

وعلت وجوب مهر بر مردان و دادن بز نان وواجب نگردیدن بر زنان که چیزی بشوهر خود بدهند این است که بر مرد است نفقه و کسوۂ زن زیرا که چون تن بشوهر دهد خویشتن را بدو می فروشد و مرد او را میخرد و بيع بدون تقرير ثمن وشراء بدون ادای بهاء صحت نمی پذیرد بعلاوه زنان از معامله کردن و در محل معامله در آمدن ممنوع می باشند و جز این علتهای دیگر نیز دارد، راقم حروف گوید شاید یکی از آن علتها این است که زن چون خود را در تحت نکاح شوهر در می آورد ودوشیزگی خود را بدو میسپارد که برترین ذخایر اوست و از شوهر بتحمل و مشقت بار حمل و تولد ولد وصدمت پرستاری ورضاع و جز آن دچار میگردد آخرالامر نیز آن فرزند که سالها زحمتش بر مادر وارد بوده است بنام پدر ومنسوب بپدر مذکور میگردد و نامی از مادرش نمی برند و علت اینکه مرد می تواند چهار زن را نزويج و بعقد نکاح دائمی در آورد لكن برای زن از يك شوهر بیشتر حرام است اینست که مرد چون چهارزن را تزويج نماید فرزندی که از ایشان بعمل آمد منسوب باوست اما زن اگر ازيك شوهر بدوشوهر یا فزون تر بپردازد و فرزند بیاورد معلوم نخواهد شد که فرزند از کدام از ایشان است زیرا که این مرد ها در نکاح وجماع او شرکت دارند و چون معلوم نشدفرزند از کیست مفسده انساب وميراث و نشناختن والد ولد متحقق گردد و علت اینکه بنده از دو زن اگر بیشتر نکاح نماید بروی حرام است این است که بنده در حکم طلاق و نکاح نصف مرد آزاد است نه مالك نفس خویشتن است نه دارای مالی از خود میباشد بلکه نفقه او بر مولای او است و باین کار در میان بنده و آزاد امتیاز حاصل می شود و نیز بنده را مجال و فراغت برای انجام خدمت مولای خود بیشتر خواهد بود .

راقم حروف گوید شاید يك جهت نیز این باشد که مطلقا اطلاق بنده برزر خریدان زنگبار و حبشه و امثال ایشان است که در حقیقت اگر چند بصورت آدمی زاد هستند اما خوی و خصال بهایم در ایشان موجود است چنانکه هم این زمان که

ص: 236

بعالم تمدن و ترقي اندر هستند غالب ایشان چون چار پایان وسباع با تن عریان مانند بوزینگان بر درختهای ممالك خودشان بر شوند و از پوست درخت بخورند و با خلاق بهائم زندگانی نمایند و چون دیگران خواهند ایشان را بچنك آورده اسیر بیاورند نخود بوداده و کشمش بأنها بنمایند و چنانکه وحوش را کسی بدام آورد ایشان را بفريبند و بطمع نخود و کشمش و امثال آن بدست آورده بدیگر ممالك بر ده بمعرض فروش در آورند: واگر پاره اسرای کفار را نیز چون اسیر سازند در حكم بندگان بدارند نظر بخصال بهیمیه ایشان است که «اولئك كالانعام بل هم اضل» و تخفیف و انزجار طبایع ایشان از مسلك خودشان ومیل بدین اسلام است ازین است که بهای بندگان ودیه ایشان با دیگران تفاوت دارد چه درحتكم انسان صحیح نیستند و خوی انسانیت را بطور کامل ندارند و بر حسب عقل نیز که انسان را از دیگر انواع امتیاز می بخشد نقصان دارند پس نمی توان ایشان را با دیگران یکسان شمرد و در احکام و امتیازات بيك ميزان قرارداد و چون نسل ایشان را نیز شرفی چون شرف دیگران نیست در حقيقت يك نيمه آدمی باشند این است که در ازدیاد نسل آنها چندان عنایتی نمیرود و بان مقدار هم که میرود برای انجام خدمات موالی و ترقیات اخلاف ایشان است و از این است که چون چندپشت بر گذشت و دارای مخائل انسانیت شدند حکم دیگر پیدا می کنند و رعایت دیگر در حق آنها ملحوظ می گردد و اگر محض بندگی صرف بودی تفاوت در میان ایشان و موالی جهت نمی داشت بلکه در قلت نسل ایشان مانند امثال خودشان سخن میرفت زیرا که پیغمبر صلی الله علیه و اله و سلم برای تأکید بتنا و ازدیاد نسل بنی آدم و امت مرحومه می فرماید « فانی اباهي بكم الأمم يوم القيمة ولو كان بالسقطه و در این جا بيك امت مخصوص اشارت نفرموده است بعد از آنکه پیغمبر در مقام تأکید بفرماید اگر فرزندی از شما ساقط شودبان مباهات می جویم یعنی در شمار امت می آورم و بر عدد افزوده می شود چگونه می شود که در نسل بندگان اگر بپاره جهات صحيحه نباشد این عنایت را منظور نفرماید. با لجمله می فرماید :

وعلت جو از سه طلاق یعنی سه مرتبه طلاق دادن این است که چون کار بر سه نوبت

ص: 237

طلاق برسد از نوبت اول تا سوم مهلتی و فرصتی موجود گرددو بسا هست که در این فرصت رغبتی یا اگر این طلاق دادن از روی خشم و ستیز بوده است آتش خشم بنشیند ودیگر باره رجوع نماید و حکمت دیگر این است که چون طلاق اول داده شود زن بترسد و اسباب تأدیب وزجر او از نافرمانی شوهران گردد پس زن مستحق مفارقت و جدائی خواهد شد چه در عملی که عبارت از نافرمانی و مخالفت با شوهر خود است اندر شده است و علت اینکه بعد از آنکه زن را بنه طلاق مطلقه ساختند حرمت ابدی حاصل میشود و هیچوقت بر شوهر سابق حلال نمیشود این است که مرد را در طی این تطليقات نظری کامل در امورات خود حاصل شود و طلاق را بازی نشمارد و زن را ضعیف نخواند و در اعمال و امورات خانه و زندگی خودنيك بیندیشد و زمان تفکر و تعقل کامل داشته باشد و بحالت تيقظ وعبرت اندر آیدو چون طلاق را بنه دفعه جاری نماید هر دو طرف را اميد تزويج از میان برود و از این خیال آسوده و فارغ البال کردند و بر آن بر افزون دچار مشقت و زحمت نشوند و علت اینکه چون بنده دو نوبت زوجه خود را طلاق داد بروی حرام میشود و در تجديد محتاج بمحلل خواهد شد این است که طلاق کنیز بر نصف است پس تقریر دو طلاق از حیثیت احتیاط و کمال در فرایض است یعنی باقتضای قاعده نصف ميبايستي يك طلاق و نیم سبب حرمت شود زیرا که در شخص آزاد سه طلاق موجب حرمت میگردد و بر حسب تنصیف میبایستی برای بنده يك طلاق و نصف، موجب حرمت شود پس قرار یافتن بدو طلاق من باب اكمال فرايض است و هم چنین میباشد در فرق و تفاوت در عده برای زوج که شوهرش وفات نماید یعنی چون آزاد باشد میبایست چهار ماه و ده روز عده نگاهدارد وعده کنيز نصف آن است که دو ماه و پنج روز باشد و اینکه شهادت زنان را در امر طلاق ورؤیت هلال مسموع نمی دارند ضعف ایشان از رؤیت هلال و دوستی ایشان است با یکدیگر در کار طلاق ازین روی گواهی زنان در هیچ مقامی جز در مقام ضرورت جایز نیست مثل شهادت قا بله در حياة طفل مثلا ومثل پاره چیزها که مردمان را نظر کردن در آن جایز نباشد و این مطلب نظير شهادت اهل کتاب است چون یهود و نصاری و مجوس

ص: 238

گاهی که جز ایشان حاضر نباشد چه در قرآن مجید فرموده است و اثنان ذواعدل منكم أو آخران من غير كم » گواهی دو تن مسلمان عادل پذیرفته است و اگر یافت نشوند دوتن از غير مسلمان کافی است و این قضیه مانند شهادت کودکان است بر قتل هر گاه غير از کودکان بدست نیایند و علت لزوم گواهی چهار تن شاهد عادل در امر زنا وكافی بودن دو نفر گواه عادل در سایر حقوق شدت حد زنای محصنه است زیرا که در زنای محصنه حكم بقتل میشود پس شهادت در آن مضاعف و سخت تر خواهد بودجه در گواهی زنای محصنه قتل نفس و قطع فرزند از نسب پدری وابطال حق ميراث او حاصل خواهد شد.

وعلة تحليل مال الولد للوالد بغير إذنه و ليس ذلك للولد لأن الولد موهوب للوالد في قوله تعالى . يهب لمن يشاء اناثا و يهب لمن يشاء الذكوره مع أنه المأخوذ بمؤنته صغيرة و كبيرة والمنسوب اليه والمدعو لقوله تعالی دادعوهم الابائهم هو اقسط عندالله» وقول النبي صلی الله علیه و اله و سلم أنت ومالك لابيك وليس للوالدة كذلك لاتاخذ من ماله الا باذنه أو باذن الابن، لان الاب هو المأخوذ بنفقة الولد ولا يوخذ المرأة بنفقه ولدها والعلة في أن البينة في جميع الحقوق على المدعى واليمين على المدعى عليه ما خلا الدم لان المدعى عليه جاحد ولاتمكنه اقامة البينة على الجحود لانه مجهول و صارت البينة في الدم على المدعى عليه و اليمين على المدعي لانه حوط يحطاط به المسلمون لئلا يبطل دم امرء مسلم وليكون ذالك زاجر أو ناهيأ للقاتل الشدة اقامة البينة على الجحود عليه لان من يشهد على أنه لم يفعل قليل واما علة القسامة حيث جعلت خمسين رجلا فلما في ذالك من التغليظ والتشديد والاحتياط لئلا يبطل دم امرء مسلم .

وسبب اینکه مال فرزند بر پدرش حلال است بدون اذن فرزند با اینکه مال پدر برای فرزند حلال نیست این است که فرزند را خداوند بپدرش بخشیده است در این آیه شریفه که می فرماید می بخشد خداوند تعالی بهر کس می خواهد دختر و می بخشد بهر کس که می خواهد پسر را بعلاوه اینکه مؤنه فرزند با پدر است خواه

ص: 239

كوچك باشد خواه بزرگی یعنی پدر متکفل امورات فرزند خود میباشد و فرزند منسوب بیدر است چنانکه خدای می فرماید بخوانید فرزندان را برای پدرهای ایشان و این چنین خواندن در حضرت خداوند صلی الله علیه و اله و سلم پیوسته تر است و هم چنين قول رسول خدای با تو و آنچه ترا است از آن پدر تو میباشد، پس في الحقيقه پسر چیزی مالك نیست اما مادر را این حکم نیست و نمی تواند بدون اذن فرزندش ازمال فرزند تصرف کند و تصرف او باید یا با اذن پدر آن فرزند یا خود فرزند باشد زیرا که هر گونه نفقه فرزند را پدر کفیل میشود و هر چه فرزند دارد از آن اوست لكن نفقه فرزند بامادر نیست و فرزند بدو منسوب و خوانده نمیشود .

: وعلت اینکه در جميع حقوق شاهد و بینه بامدعی و قسم به مدعی علیه است یعنی کسی که ادعا میکند و دیگری انکار مینماید باید مدعی اقام تشاهدو بینه نماید و منکر قسم بخورد مگر در امر قتل این است که مدعى عليه منکر است و او را اقامه شاهد برانکار خودش ممکن نیست زیرا که انگار امری است مجهول اما در قتل که بينه واقامت شاهد بر کسی است که او را متهم ومنسوب بقتل داشته اند و قسم بر آنکس وارد است که نسبت قتل را بدو داده است رعایت احتیاط ودقت و مراعاتی است که ببایست مسلمانان اخذ کند تا خون مسلمانی باطل نشود و موجب زجر و نهی قاتل

گردد که دیگر مرتکب این گونه اعمال نگردد و بواسطه اینکه اقامت بينه وشاهد در چنین امری بسیار دشوار و سخت است زیرا که اندك اتفاق می افتد تاکسی شهادت بر عدم صدور قتل از وی بدهد یعنی چون گواهی بر چنين امر اگر ثابت نباشد و بدون تحقیق کامل و بصيرت تامه باشد ابطال خون و دیه مسلمانی دیگر است لاجرم بسیار کم اتفاق می افتد که کسی بر چنین امری بناحق گواهی بدهد و خودر امشغول الذمه ومعاقب بگرداند و علت اینکه باید اولیاء مقتول پنجاه قسم بخورند آنستکه در خوردن قسم يك نوع شدت وسختی و احتیاط است لاجرم خون مسلمانی بهدر نخواهد رفت .

وعلة قطع اليمين من السارق لانه يباشر الاشياء غالية بيمينه وهي افضل اعضائه

ص: 240

وانفعها له فجعل قطعها نكالا وعبرة للخلق لئلا يبتغوا اخذ الاموال من غير حلها ولانه اكثر ما يباشر السرقة بيمينه وحرم غصب الاموال واخذها من غير حلها لما فيه من انواع الفساد والفساد محرم لمافيه من الغناء وغير ذالك من وجوه الفساد وحرم السرقة لمافيها من فساد الاموال وقتل النفس لوكانت مباحة ولما يأتي في التغاصب من القتل والتنازع والتحاسد وما يدعو إلى ترك التجارات والصناعات في المكاسب، واقتناء الاموال إذا كان الشيء المقتنى لا يكون احداحق به من احدوعلة ضرب الزاني على جسده باشد" الضرب لمباشرته الزنا واستلذاذ الجسد كله به فجعل الضرب عقوبة له وعبرة لغيره وهو اعظم الجنايات وعلة ضرب القاذف وشارب الخمر ثمانين جلدة لان في ا نفي الولد وقطع النسل وذهاب النسب وكذلك شارب الخمر لانه إذا شرب هذي وإذا هذي افترى فوجب عليه حد المفترى . وعلة القتل بعد اقامة الحد في الثالثة على الزاني والزانية لاستخفافهما وقلة مبالاتهما بالضرب حتى كانهما مطلق لهما ذالك الشيء وعلة اخرى أن المستخف بالله وبالحد كافر فوجب عليه القتل لدخوله في الكفر.

وجهت جدا کردن دست راست دزداین است که چون غالباً بدست راست خود مباشر سرقت وغيرها ميشودو این دست انفع وافضل اعضای اوست لہذا قطع این دست موجب نكال وعقوبتی سخت وعبرت دیگر کسان میشود تا بدون حلیت دست تصرف در اموال مردمان دراز نکنند وعلت دیگر این است که بادست راست بیشتر در کارها مباشر میشوند وعلت حرمت غصب اموال ومأخوذ داشتن آنرا بدون استناد بحلميت آن این است که چندین نوع فساد در این کار مترتب میشود و این مفاسد حرام است چه در این مفاسد اسباب فنا کردن هر تنی از مردمان دیگری راست بسبب غصب اموال، ومفاسددیگر بجز این دارد وعلت حرمت سرقت و دزدی این است که اگر

این کار مباح بودی در اموال جهانیان فسادافتادی و جان مردمان در معرض تلف و تباهی بود و چون خواهند بدون علت حليت مال همدیگر را بربایند ناچار یکدیگر را کشند ومنازعت می نمایند و بر همدیگر حسد می ورزند و تجارت وصنعت متروك

ص: 241

میماند و مردمان از کسب و کاسبی محروم می شوند زیرا که چون حال بر آن منوال باشد آن مالی که شخص کاسب کسب کرده است از دیگران بآنمال سزاوارتر نخواهد بود .

و علت اینکه زانی و زناکار را بتازیانه در میسپارند و بدنش را بضربی شدید متالم و دردناك مي گردانند آن است که با آن مباشر زناشده است و تمام اندامش از زنا لذت برده است لاجرم برای عقوبت و مکافات عمل او وعبرت دیگران بآن گونه مضروبش دارند چه این زناکاری اشد جنایات و گناهان باشد و علت اینکه کسی را که بدیگری نسبت زنا یا لواط بدهد یا شراب خورده باشد هشتاد تازیانه باید بزنند این است که بواسطه این نسبت نفى ولد وقطع نسل و از میان رفتن سلسله نسب مترتب می گردد و در همین حکم است شارب الخمر زیرا که چون شراب بخوردهذیان گوید و نفهمیده و ندانسته بر زبان بگذراند و چون به هذیان گویی در آید افتراء و تہمت بندد لاجرم بروی همان حد وارد میشود که بر افترا زننده و آنکس که نسبت ژنا بکسی دهد وارد است وعلت اینکه مرد زناکار وزن زناکار را بعد از آنکه سه مرتبه بر فعل شنیع خودحد خوردند و از آن کار بر کنار نشدند بباید کشت استخفاف وسهل انگاری ایشان است حمد الهی را و نیز بسبب عدم مبالات وباك نداشتن و اعتناء نورزیدن ایشان میباشد بحد تا بحدیکه گویا این کسان را در زنا کاری مأذون داشته اند و باختيار خود ومیل خود هستند وعلت دیگر آن است که آنکس که بر خدای وحد خداى باستخفاف رود وخوار شمردکافر است وقتلش واجب چه داخل در کفر شده است.

وعلة تحريم الذكران للذكران والاناث للاناث لماركب في الاناث ولما طبع عليه الذكران و لما في اتيان الذكران الذكران والاناث الاناث من انقطاع النسل وفساد التدبير و خراب الدنيا واحل الله لحوم البقر والغنم والابل لكثرتها وامكان وجودها وتحليل بقر الوحش وغيرها من اصناف ما كل من الوحش المحللةلان غذائها غير مكروه ولامحرم ولاهي مضرة بعضها ببعض ولامضرة بالانس ولافي خلقها تشويه و کره

ص: 242

لحوم البغال والحمير الاهلية لحاجة الناس إلى ظهورها واستعمالها والخوف من فنائها لقلتها لالقذر خلقها ولالقذر غذائها.

وجهت حرمت کامیابی مردان از مباشرت بامردان و شاد خواری زنان از ملامست زنان یعنی لواط ومساحقت این است که خداوند تعالی خلقت مرد وزن را بطوری فرموده که گویا زنان را از بهر مردان خلق کرده و مطابق طبع مردان گردانیده است یعنی در اصل آفرینش و وضع خلقت بنی آدم زنان را چنان اندامی بداد که مردان را با ایشان رغبت افتد که چون تفکر نمایند معلوم میشود که قالب یکدیگرند و علت دیگر این است که اگر جایز بودی که مردان با یکدیگر آمیختن وسپوختن گيرند بازنان بمساحقت همدیگر لذت برند موجب انقطاع نسل وفساد تدبیر در نظم عالم وخرابی جهان گردد و اینکه خداوند تعالی گوشت گاو و گوسفند وشتر را حلال فرمود برای بسیاری آنها و امکان وجود آنها است وعلت حلال بودن گوشت گاو وحشی و جز آن از اقسام حیوانهای وحشی که گوشت آنها حلال است وخوردن گوشتش جایز است این است که غذایی که آنها می خورند نه مكروه است و نه حرام و نه بعضی از آنها ببعضی دیگر و نه با نسان ضرر میرساند، یعنی حالت و آلت سبعیت ندارند و نه در خلقت آنها قبح و زشتی است یعنی از مسوخات نیستند و اینکه گوشت قاطر وخر وحشی مکروه است برای احتیاج مردم است بزیادتی آنها و کار کردن بدستیاری آنها و ترس ازفهای آنها پس این کراهت نه بواسطه خباثت خلقت وروی آنها و نه قذارت غذای آنهاست.

راقم حروف گوید امام علیه السلام برحسب حال مخاطب و تقاضای زمان فرمایش می کند و علت عمده در حرام وحلال همان است که مکرر در این فصول مرقوم شده است هر چه برای حال عباد وصلاح امردنیا ودینی ایشان مفید است وضرر نميرساند حلال وهرچه بر خلاف آن است حرام است ، خداوند آلت مجامعت بمردان داده است خواه در فرج زن یا مرد برود مساوی است اما در آن يك باصورت حليت شرعيه فواید عالیه و بقای نسل ورفع پاره امراض است و حلال است و در اين يك

ص: 243

مضار فاسده وقطع نسل وحصول امراض كامنه مزمنه مثل كورى وضعف قوى وغيرهما است و حرام است و در لحوم حیوانات نیز در گوشت گاو و گوسفند و سایر حیوانهای حلال گوشت از پرنده و چرنده هريك سودمند و برای دفع امراض مفید است حلال ووافر است مثلا گوسفند در سالی یکی بر افزاید و این چند کشته و خورده گرددمعذلك خداوندش چنان برکت داده است که از تمام حیوانات بیشتر است و سگ بہر سال چند توله بزایدو هیچ کس دست بکشتن آن نیالاید بلکه پرورش هم میدهند و قليل است، گاو نیز همین حال را دارد هم میکشند و می خورند وهم بکار می بندند و از شتر نیز بار میکشند و گوشتش را می خورند و فراوان است و گوشت خر شهری یا وحشی مكروه و مضر است نمی کشند و نمیخورند و بار میکشند و از شتر که خوار می خورند بیشتر نیستند و اگر خداوندخواستی و حکمت تقاضا داشتی البته فراوان تر شدی تا از آن بخورندو بر آن بار کنند مثلا در نباتات نیز همین حال است و حال غلات نیز بر این منوال است هر يك محل احتياج بيشتر باشد فراوان تر و ارزان تر است مثل گندم وجو وحبوبات.

واول ما يحتاج انسان که بآن تربیت اشیاء میشود آفتاب عالم تاب است که همیشه نور بیفشاندولال وسفال را در پارد و از هیچ کس عوض نخواهد ومايه تربیت مواليد وعناصر گردد وفروغش بليانها فرسنگ در سنگ را فیض رساند و از آن چون بگذری هوا میباشد که اسباب زندگی است از صفحه زمین تا چندین فرسخ ببالا را فرو گرفته وفوایدش را در کتب مناسبه مذکور داشته اند و هیچ قیمت و بہائی ندارد و حال اینکه اگر ببایستی قیمت گذارند هر چه در بهای شعاع هور وهوا دهند اندك بود و از آنکه بگذريم خاك است كه مسكن وموطن آدمی است در بیابانها ده ذرع درده ذرع را که بتواندزراعت نمودوفایدت برد بیکدرهم خریداری نمایند و تا آنسوی صفحه زمین را هر چند بتوانند بکنند مالك هستند شاید اگر بخواهند وزنش را بسنجند مليانها خروارها شود، و بعد از آن آب است که «من الماء كل شيء حی، اینهمه دریاها را خداوند تعالی خلق فرموده است اگر می خواستند بحسب

ص: 244

حاجت بخرند مثقالی را با مثقالی الماس و یاقوت برابر می کردند هنوز قیمت آب داشت و برهمین نسق است آنچه بکار انسان می آید هر يك بيشتر محل حاجت باشد فراوان تر و ارزان تر است خاکشی دارای منافع كثيره و پیش((1))دارای مضار خطيره است اين يك ارزان و بسیار و آن يك اندك و گران است شوکران جنون آورد کم یاب و گران است کدو برقوت عقل بيفزايد فراوان و ارزان است و كذالك غير ذالك.

وحرم النظر إلى شعور النساء المحجوبات بالازواج وإلى غيرهن من النساء لمافيه من تهييج الرجال وما يدعو التهييج اليه من الفساد والدخول فيما لا يحل ولا يجمل وكذلك ما اشبه الشعور الا الذي قال الله عزوجل و القواعد من النساء اللاتى لا يرجون نكاحأفلميس عليهن جناح أن يضعن من ثيابهن غير متبرجات بزينة أى غير الجلباب، فلا بأس بالنظر إلى شعور مثلهن وعلة اعطاء النساء نصف ما يعطى الرجال من الميراث لان المراة إذا تزوجت اخذت والرجل يعطى فلذلك وفر الرجل عليها.

اینکه نظر کردن بمویهای زنانی که بسبب شوهران خوددر پرده هستند و هم چنین سایرژنان حرام است این است که چون بموی ایشان نظر کنند در مرد حالت هیجان رسد و د و آتش شهوت را مشتعل گرداند و این حال اسباب فساد و در افتادن در کار حرام وافعال نکوهیده گردد و هم چنین است نظاره بچیزهای دیگر که حکم موی ایشان را دارد یعنی اسباب هیجان شهوت بشود مگر آنچه را که خدای تعالی در قر آن کریم یاد کرده است ومیفرماید زنانیکه بواسطه كبر سن ازحالت حیض و آبستن شدن باز ایستاده و امیدنکاح نداشته باشند پس برایشان باکی نیست که جامه های خود را بگذارند لکن زینت خود را آشکارا ندارند یعنی چادر و مقنعه پوش را بگذارند نظر کردن بموی این چنین زنان باکی ندارد.

وعلت اینکه زنان را از میراث نصف مردان بهره میرسد این است که

زن شوهر کند اخذ مال از شوهر خویشتن می نماید ومرد را چون زن از بهرش تزویج نمایند باید بآن زن مال بدهد ازین روی میراث مرد را بیشتر نهاده اند وعلت

ص: 245


1- خاکشی همان خاکشیر معروف است و پیش یعنی خرمای ابوجهل .

دیگر که مرد را دو چندان زن مرده ريك((1)) دهند این است که اگر زن نیازمند گردد مرد ازو نگاهداری کند و نفقه اش را بواجب بگذارد ازین روی خداوند تعالی سهم مرد راوافر فرموده است و این است که خداوند عزوجل می فرمایده الرجال قوامون على النساء بما فضل الله بعضهم على بعض وبما انفقوا من اموالهم» یکی از دلایل برتری وحکمرانی مردان برزنان همین نفقه از اموال خودشان است .

وعلة المراة انها لاترث من العقار شيئاً الاقيمة الطوب والنقض لان العق-ار لا يمكن تغييره وقلبه والمراة يجوز أن ينقطع ما بينها وبينه من العصمة ويجوز تغييرها وتبديلها وليس الولد و الوالدكذالك لانه لا يمكن التفصى بينهما والمرأة يمكن الاستبدال بهافما يجوز أن يجيء ويذهب كان ميراثه فيما يجوز تبديله وتغييره إذا أشبهه وكان الثابت المقيم على حاله لمن كان مثله في الثبات والقيام .

وعلت اینکه زوجه چون شوهرش بمیرد از خانه و املاك او بميراث نمی بره بلکه باید آنهارا بقیمت آورند وسایر ورثه بمقدار سهمی آن زن بهایش را بدهند این است که خانه و املاك را ممکن نیست تغییر بدهند و از مکانی بدیگر مکان نقل کنند امازوجه ممکن است چون رشته میان او و شوهرش قطع و از زوجیت بیرون شود یکسی دیگر شوهر کند و تغییر و تبدیل زن ممکن است لکن در باره پدروفرزند این امر امکان ندارد زیرا که جدایی فرزند از پدر از حیثیت نسب محال است و تبدیل زوجه ممکن است پس کسیکه تغییر و تبديل او ممكن وروا باشد باید میراث او از آن اشیاء باشد که تغییر و تبدیل آن جایز باشد زیرا که وارث و میراث مانند یکدیگر است و چیزی که ثابت و بر قرار است مانندخانه و املاك درخور وسزاوار کسی است که ثابت ومقیم است مانندفرزند و پدر یعنی نسبت ابوت و بنوت که همیشه باقی است نه زوجیت که تغییر پذیر است.

ص: 246


1- یعنی میراث .

چه شکرها خدای را و ثناها رسول رهنمای راست که با تزاحم انقلابات و تصادم اختلافات وتزلزل خيالات وتفاقم صادرات وتواتر نازلات که در این شهور وسنوات از تبدیل سلطنت مستقله دولت علیه ایران بدولت مشروطه و حوادث فخیمه ودواهی جسیمه که در این حيثيات لزوماً ظاهر و از مباینت ومخالفت آراء سابقين بالاحقين ومناقضت ملت بادولت ومملكتی قدیمی که بسی قرنها در حالت استقلال واستبداد بپایان میبرده و در پیشرفت مقاصد شخصیه و مآرب طبعیه خود واركان مملکت با کمال اقتدار میگذرانیده و خود را مالك رقاب امم ومختار مال و جان مردم يك قسمتی از طبقات عالم میدانسته و یکدفعه جمعی خواهان حالت حریت و آزادی و سر بر تافتن از اختیارات شخصى ورأى واحد وتشكيل مجلس شورای کبری و انجمن وکلای تمام ولايات و ايالات بشوند و آخر الامر بادولت در مقام مبارزت بر آیند وخونها ریخته و خاندانها بر باد رفته وعلامت امنیت از بلاد وعباد بر تافته و از هر گوشه مردم مغرور مستعدی با جماعتی بزرگ بهوای نفس بیرون تاخته و سلطنت سابق وترتيبات اورا زده سلطنتی از نو وترتیبی بتازه مقرر ساخته واغلب ايام اركان وزراء واعيان واجله علما و پیشوایان را بقتل رسانیده و بواسطه این انقلابات و این تزلزلات فوق الطاقه و پریشانی مملکت وحدود وثغور مملکت وظهور مذاهب كامنه مختلفه وعقائد متباينه و نفاق درمیان جماعات وخصومت وكين و بغض درمیان آحاد مملکت دول همسایه نیز بطمع افتاده و ازهر گوشه به بهانه لشکر و اسلحه جنگ را وارد مملکت نموده وباج وخراج مملکت در عهده تعویق افتاده ومرسوم و وظائف چاکران دولت واعيان مملکت از هر طبقه برزمین مانده وراه معاش سخت گردیده ، پدر از حال پسر، و پسر از خیال پدر بی خبر ومحروم مانده ومساند عرفیه و شرعیه در کمال ضعف و نقاهت افتاده وشرائط استقلال و اقتدار از میان رفته و اطراف وجوانب از نظم و نسق و امنیت مهجور شده.

و با این حالت که شرح و بسطش در روزنامهای ایام و تواریخ دولت مرقوم شده و خواهد شد معلوم است حال هر کسی بر چه منوال و پیشرفت دست و دل و مغز

ص: 247

واندیشه و تفكر وتدبر وتدارك او بر چه مقدار است خصوصاً تألیف و نگارش احوال و اخبار و احادیث دقیقه ائمه اطهار سلام الله عليهم اجمعين ، وانتقاد و انتخاب از بسیاری کتب عدیده که حواس جمع وفراهمی اندیشه و پندار و آسایش از تمام امور نامناسبه اول شرط آنست ، معذلك بتوفيق يزدان پاك وتأييد خواجه لولاك وتوجه این گوهران تابناك درج ولايت واختران بی عیب و آك ((1)) برج وصايت صلوات الله وسلامه عليهم اجمعين و نصرت ومساعدت حضرت ثامن الائمه ضامن الامته سلطان السلاطين في الدنيا والآخرة الراضى بالقدر والقضاء ابي الحسن علی بن ابی الحسن موسى الرضا روحنا وأجسادنا وأنفسنا وأكبادنا لهم الفداء ، در این عصر روز پنجشنبه هفدهم شهر رمضان المبارك در دارالخلافه طهران در سال یکهزار وسیصد و بیست و هشتم هجری نبوی صلى الله عليه واله و سلم مصادف بازمان معدلت ارکان اعلیحضرت قوی شوکت اقدس عليه واله همایون شاهنشاه تاجدار بختیار سلطان احمد شاه قاجار خلدالله ملكه إلى يوم القرار کمتر بنده خداوند مهروماه عباسقلی سپهر وزیر تالیفات مشیر افخم از نگارش جلد اول از کتاب میمنت نصاب حالات شرافت آیات حضرت ولی خداوند متعال امام رضا علیه آلاف التحية والثناء در ساعتی خوش و میمون بپرداخت و بخواست خدا وتأييد اين امام هدی در همین ساعت دلکش وهمایون بنگارش مجلد ثانی شروع وتحرير حالات أئمه هدی را تا بقائم آل محمدصلى الله عليه واله و سلم مسئلت می نماید صلوت الله وسلامه عليهم.

ص: 248


1- آك بمعنى عيب

بسم الله الرحمن الرحیم

و به نستعين

بعد از حمدخدا ودرود مصطفى و آل و اولاد او ائمه هدی صلوات الله وسلامه عليهم اجمعين ، عرضه میدارد بنده شرمندۂ خداوند سبحانی ، عباسقلی سپهر مشیر افخم وزیر تالیفات کاشانی جعل الله تعالى ثالثه خيراً من الثانی که بتوفيق خدا و تأیید پیغمبر مصطفی و علی مرتضی و ائمه هدى عليهم آلاف التحية والثناء بطوريكه در پایان جلد اول این کتاب مستطاب وعده نهاده بودیم ، در همین ساعت روز پنجشنبه هفدهم ماه مبارك رمضان ، سال یکهزار وسیصدو بیست وهشت هجری نبوی صلى الله عليه واله و سلم که از نگارش آن جلد بخط ورقم خود فراغت یافت ، با همان قلم ورقم در همين همایون ساعت مشغول بنگارش مجلد ثانی گردید ، وازحضرت یزدانی با کمال عجز و بیچارگی مسئلت می نماید که این بنده حقیر بی بضاعت بی استطاعت را بر نگارش

ما الله تمام مجلدات حالات سعادت آیات حضرات ائمه اطهار و قائم آل محمدصلى الله عليه واله و سلم موفق و مفتخر ومؤيد بدارد ، وازين نعمت بزرك ودولت جاوید محروم نگرداند که اوست قاضی

حاجات ومجيب دعوات .

بیان اخباریکه از حضرت امام رضاعلیه السلام

درجواب بعضی کسان از علل بعضی چیزها وارد است

در عیون اخبار ازعلی بن فضال از پدرش مروی است که گفت در خدمت امام رضاعلیه السلام عرض کردم از چه روی خداوند عزوجل مخلوق را بر انواع متشتته خلق فرمود و بر يك نوع واحد نیافرید؟ فرمود :

د لئلاتقع في الاوهام انه عاجز فلاتقع صورة في فهم ملحد إلاوقد خلق الله

ص: 249

تعالى عز وجل عليها خلقا ولا يقول قائل هل يقدر الله عزوجل على ان يخلق على صورة كذا و كذاالاوجدذالك في خلقه تبارك وتعالى فيعلم بالنظر الى انواع خلقه انه على كلشيء قدیر » برای اینکه مردمان را چنان بخاطر نرسد که یزدان تعالی از آفریدن آفریدگان گوناگون عاجز است لاجرم هیچ شکل وصورتی در مرتع فہم و ادراك ملحدی نمایش و چهره پذیر نمیشود جز اینکه خداوند تعالى عز وجل بر طبق همان صورت خلقی را بیافریند و هیچ گوینده ازروی استفهام نگوید آیا خداوند عزوجل قادر است.

بر اینکه صورت چنین و چنان بیافریند مگر اینکه آنگونه مخلوق در کارگاه خلقت خدائى تبارك وتعالى موجود بیندو از حیثیت نظاره بانواع واقسام خلقت خالق بداند که خداوند بر همه چیز قادر است راقم حروف گوید: ازین پیش نیز در پاره مواقع در طی این کتب شريفه باين مطلب مختصر اشارت شده است در این موقع نیز گوئیم البته قدرت خداوند صانع قدیم از آن برتر است که شخصی را صورتی در کارگاه پندار بگذرد و در بارگاه آفرینش نمایش نگرفته باشد بلکه آفرینش خدای از آن عظیم تر و بدیعتر وعجيب تر است که در پهنه پندار کسی گنجایشی یابد یا در پندار کسی هیئتی بس عجیب مثلا آدمی صدهزار سر وصد هزار چشم با هزار گونه عظمت وغرابت و بداعت و امثال آن یا هر چه از آن بر تر و بدیعتر بگذرودو از آن اعظم و اعجبش در عرصه كون ومكان نباشد چه این خیالات گوناگون نیز از جمله مخلوقات خداوند بی چون است و گمان نمیرود که چیزی در خیال بگنجد و در عالم خلقت نگنجد فرضا اگر صد هزاران کوه یاقوت والماس و دریای شیر و عسل و آفتاب دیگر یا هر چه از آن بر تر نباشد و در عرصه خيال اندر شود وواهی نباشد در نمایشگاه خلقت خواهد بود .

و اگر در این صفحه زمين و تحت فلك قمر یافت نشده باشددر مراکز دیگر و کرات دیگر وعوالم دیگر خواهد بودچنانکه در شمایل ملائکه یاجن یا اوصاف بهشت و مخلوقات آن یادوزخ وسكنات آن وعرش برین و طبقات آسمان وزمینهای دیگر و پشت کوه قاف چنان که آیات قرآنی و اخبار پیشوایان یزدانی متضمن است و اشکال شیطانی

ص: 250

و جنودو احفاد ابليس وانواع دیوو سایر مخلوقات عجیبه در اصناف و انواع آفریدگان چون بگذرند بر این مطلب تصدیق نمایند و اینکه خداوند می فرماید «وان من شییء الا عندنا خزائنه» یکی از ادله است .

از پس شرط نیفتاده است که برای تصدیق بر این معنی ببایست مخلوق بر روی زمین را به تنهائی سندشمر در حال اینکه در همین مخلوق نیز چون در جمادی و نباتی و حیوانی و انسانی و آبی و زمینی و هوایی و پاره کرات آسمانی که بدستیاری آلات متعدده بنظر می آورند چون بنگرند و این همه اشکال و صور و اجسام مختلفه را در نظر تصور بگذرانند یکباره متحيرومبهوت شوند، یکی از عظمت قدرت و بداعت صنعت قادر مطلق وصانع كل این است که اگر بر آن مخلوقات بدقت بنگرند هیچ چیز با هیچ چیز از روی حقیقت شباهت تام ندارد حتی دو برك درخت که یکسان گمان میبرند چون جزو بجزو بنگرند من حيث الوجوه یکسان نخواهند بود اگر کرورها ماکیان صحرا و ماهیان دریا و پرندگان زمین و جنبندگان شکم زمین را بدقت معاینت نمایند هیچ يك با آن يك من جميع الوجوه یکسان نخواهد بود اگر در جزئیات ابدان و اعضای آدمی یا غیر از آدمی نگران شوند هیچ موئی با موئی دیگر و جزئی با جزئی دیگر مشابهت تام ندارد و بر همین گونه است مصنوعات عالم اگرچه خود آدمی گمان می برد که این دورا بر يك حال و هیئت ساخته است لکن بر يك حال نخواهند بود حتی خطوطی که بر روی جلد است یکسان نیست چنانکه اخلاق و آداب و آراءوسلق نیز مختلف است و هیچ کسی نیست که در این اوصاف مذکوره با دیگری من حيث المجموع توأمان باشد و تمام اجزاء ممکنات هريك بهر حیثیت که باشد حکم واحد دارد و مصداق د الواحد لا يصدر منه الا الواحد » را شامل است .

عجیب این است که اگر با نقاشی گویند چندین هزار چهره بپرداز با اینکه دیده است نمی تواند از عهده بر آید و پهنه خیالش را آن وسعت نباشد پس چگونه در مرآة خیال آدمی زاد صورتی تواند منتقش گردد که در عرصه آفرینش نباشد این مطلب ومطلوب وقتی معین و محسوس خواهد شد که از این جهان بیرون شوند و بدیگر عوالم

ص: 251

وسيعه عاليه اندر آیند آنوقت مخلوقها را محسوس نمایند که ابدآ در این دار دنیا در پهنه اندیشه در نمی آورند و آنچه را در عرصه گمان در می آورند در آنجا بالعيان بینند و هم در آن عالم بعضی چیزها در خیال بگذرانند که نیابند و چون از آن عالم بعالم دیگر رهسپر شوند دریا بندوهلم جرا الی ماشاءالله تعالی و تبارك الله احسن الخالقين.

و دیگر در عیون اخبار از عبدالسلام بن صالح هروی مروی است که در حضرت امام رضاعلیه السلام عرض کردم یابن رسول الله بچه علت خداوند تعالی تمام دنیا را در زمان حضرت نوح علیه السلام غرقه بحرفنا ساخت با اینکه در میان آنمردم اطفال بی گناه واشخاس بی گناه بودند؟ فرمود در میان آنها اطفال نبودند زیرا که خداوند عزو جل مدت چهل سال اصلاب قوم نوح وارجام زنان ایشان را عقيم و نازا گردانید پس نسل ایشان منقطع شد د فغرقوا ولاطفل فيهم و ما كان الله عزوجل ليهلك بعذا به من الاذنب له واما الباقون من قوم نوح فاغرقوا لتكذيبهم النبي الله نوح وسائرهم غرقوا الرضاهم بتكذيب المكذبين ومن غاب من امر فرضی به كان كمن شهد ، پس قوم نوح غرق شدند گاهی که در میان ایشان کودکی نبود و خداوند عزوجل هرگز بیگناهی را بعذاب خودش هلاك نمی گرداند و اما بقیه قوم نوح چون تکذیب پیغمبر خداوند تعالی نوح را نمودند غرق شدند و دیگران نیز چون بتکذیب کردن ایشان نوح را رضا دادند و خوشنود شدند غرق شدندچه هر کس در هر کاری که حاضر نباشد و چون بشنود خوشنود گردد مانند همان کس باشد که حاضر وفاعل بوده است .

راقم حروف گوید نباید در خيالي بخلد که عقیم گردانیدن مردان و زنان را در مدت چهل سال چه صورتی خواهد داشت و چگونه گروهی از درجه تولدو بعرصد وجود " خرامیدن محروم خواهند شد چه این جماعت کفار اگر نسلهم می آوردند مانند خودشان کافر وطاغي بودند و اگر چندان می پائیدند که بحالت بلوغ رسند و آنوقت آباء وامهات ایشان، دچارطوفان می شدند از آنجا که «اذاجاء أجلهم لا يستقد مون ساعة ولا يستأخرون والمقدر كائن » زنده نمی ماندند چه بر حسب حکمت الهی تا آن ژمان بایست باقی مانند و از آن پس آنی نمی شاید باقی بمانند، چه در بقای ایشان

ص: 252

مفاسد دیگر مترتب شود.

و هم در آن کتاب از حسن بن علی الوشاء مروی است که گفت از حضرت امام رضا علیه السلام شنیدم می فرمود پدرم فرمود حضرت ابی عبدالله علیه السلام فرمود خداوند عزوجل فرمود ای نوح « انه ليس من اهلك ، این پسر تو که غرق می شود از اهل تو نیست زیرا که مخالف با نوح بود دو جعل من اتبعه من اهله و خداوند تعالی کسانی را که متابعت نوح را نمودند از اهل او قرارداد حسن بن علی گوید حضرت امام رضا علیه السلام از من پرسید مردمان این آیه شریفه را که در حق پسر نوح است چگونه قرائت میکنندعرض کردم بر دو وجه دا نه عمل غير صالح» بدرستی که وی عملی است غیر صالح یعنی بطریق صفت و بعضی دانه عمل غير صالح ، بطریق اضافه عمل بر غير قرائت کنند فرمود وكذبوا هوابنه ولكن الله عز وجل نفاه عنه وخالفه في دينه ، دروغ گفته اند لكن چون در دین با پدرش مخالفت کرد با اینکه في الحقيقة پسر نوح بود او را از فرزندی نوح نفی نمود.

و معلوم بادکه تکذیب حضرت امام رضا علیه السلام بقرائت ثانی راجع است چه بر این گونه قرائت لازم می شود که فرزند نوح علیه السلام نباشد، اما بنا بر قرائت اول فرزندی او نسبت بنوح ثابت می شود جز اینکه چون با پدرش مخالفت نمود و از دین اوروی برتافت خداوند او را از فرزندی اومنفی ساخت اما چیزی که مخالف عصمت وعفت دستگاه نبوت باشد چون شایسته نیست ازین است که امام رضا علیه السلام تکذیب آن قرائت را فرمود .

و در تفاسير مسطور است که حضرت نوح علیه السلام پسر خود کنعان را و بقولی یام را که در کباره کشتی ایستاده و پدرش او را مسلمان میدانست در آغاز طوفان از فرط شفقت پدری آواز داد و فرمود ای پسرك من سوارشو در کشتی با ما و با كافرين مباش آن پسر منافق گفت زود باشد که باز شوم و پناه بكوهي بلند برم که مرا از غرق شدن نگاهدارد نوح فرمود امروز هیچ نگاهدارنده نیست که عذاب خدای را بر تابد مگر آن کس را که خدای رحم کند و در اثناء این مکالمات طوفان اشتداد گرفت و میان نوح و کنعان حائل شد و در جمله غرق شدگان در آمد الى آخر الایه و نوح

ص: 253

پروردگار خود را در آن حال بخواند و عرض کرد پروردگارا پسرم کنعان از اهل من بود و تو وعده فرمودی اهل تورا نجات میدهم و اوهلاك شد و بدرستی که وعده تو راست است و توحکم کننده ترین حکم نمایندگانی حکمت درین کار چیست چه نوح از کفر کنعان خبر نداشت و اگر میداشت مسئلت نمی کرد چه خدای تعالی با او فرموده بود و ولاتخاطبني في الذين ظلموا انهم مغرقون » در باره ستمکاران درخواست مکن که عذاب از ایشان مرتفع شود چه محكوم عليهم بغرق هستند و چون نوح در حق پسرش آن سئوال را نمود خداوند تعالی فرمود ای نوح وی از اهل تو نبود یعنی از اهل دین تو نبود دانه عمل یعنی ذوعمل بدرستی که وی صاحب عمل و کردار ناشایسته بود .

صاحب مجمع البیان گوید علمای تفسیر را در این قول خدای تعالی که میفرماید انه ليس من اهلك» چند وجه است یکی اینکه کنعان ولد صلبی نوح علیه السلام بود اما کافر بود دوم اینکه معنی این است که انه ليس على دينك یعنی چون کافر بود از شمار اهل توخارج شد، چنانکه در ذیل حدیث مسطور شد و مؤید این معنی این است که بعد از آن خداوند تعالی بر سبیل تعلیل می فرماید « انه عمل غير صالح ، چه مبين آن است که خروج او از اهل بجهت کفر او وسوء عمل او بود سیم اینکه کنعان حقيقة پسر نوح نبود بلکه ولد فراش او بود و نوح بر حسب ظاهرا بنی گفته و خداوند عزو جل اورا اعلام کرد که بر خلاف آن است و بر خیانت زن تنبیه فرمود و این قولی است که از حسن بصری و مجاهد مروی است و تعبیر تغير حسن و قبیح و بعيد ومنافی این قول خداوند است که بر سبیل حکایت می فرمایده و نادی نوح ابنه» و نیز واجب است که جماعت انبیاء از امثال این احوال منزه باشند چه تعظیم و توقیر ایشان وعدم تنفرطباع از ایشان موجب این است چنان که حضرت امام رضا و ابی عبدالله علیه السلام در تفسیر آیه شریفه تکذیب این معنی را فرمود و هم از ابن عباس مروی است که «ماز نت امراة نبي قط» و خیانت زوجه نوح این بود که آن حضرت را بجنون نسبت میداد و خیانت زوجه لوط این بود که مردمان را بر میهمانهای لوط

ص: 254

عليه السلام دلالت می نمودچهارم اینکه کنعان پسر زن نوح علیه السلام بود که از شوهر سابق داشت و تعبیری که محل اعتماد باشد همان دو قول اول است و ازین وجه مبين شد که ليس من اهلك نميرساند که اینکه نوح گفت انه من اهلی دروغ ومنافی عصمت باشد .

در و دیگر در عیون اخبار از حسین بن خالد مسطور است که حضرت ابی الحسن امام رضا علیه السلام فرمود شنیدم از پدرم که از پدرش حدیث می فرمود که آنحضرت فرمود « انما اتخذالله ابراهيم خليلا لانه لم يرد احدا ولم يسال احدا قط غير الله ، علت اینکه خداوند جليل ابراهیم را خليل خودنمود این بود که آن حضرت هرگز برای انجاح مقصود خودهیچکس را اراده نکرد و از هیچ کس خواهش نفرمودجز خدا ودیگر در عیون اخبار از علی بن همام مروی است که حضرت امام رضا علیه السلام در این آیه شریفه « قالوا ان يسرق فقد سرق اخ له من قبل فاسرها يوسف في نفسه ولم يبدها لهم فرمود كانت لاسحق النبي" منطقة يتوارثونها الأنبياء الاكابر و كانت عند عمة يوسف و كان يوسف عندها وكانت تحبه فبعث اليها ابوه وقال ابعثيه الی وارده اليك فبعثت اليه دعه عندي الليلة اشمه ثم أرسله اليك غدوة قال فلما اصبحت اخذت المنطقة فشدتها في وسطه تحت الثياب و بعثت به الى ابيه فلما خرج من عندها طلبت المنطقة فوجدت عليه وكان اذا سرق احد في ذالك الزمان دفع الى صاحب السرقة فكان عبده».

و معنی آیه شریفه این است که اگر بنیامین دزدی کند عجب نیست چه ازین پیش نیز برادر اعیانی او یوسف دزدی کرده بود پس یوسف این مقاله را با نسبت سرقت را در دل خود پوشیده داشت و آشکار نکرد برای ایشان بالجمله امام رضا عليه السلام فرمود اسحق پیغمبرعلیه السلام را کمربندی بود که پیغمبران بزرك بميراث می بردند و آن کمر بند نزد عمه يوسف علیه السلام بود يوسف علیه السلام نیز نزد عمه اش بودو عمه او را دوست میداشت یعقوب پدر يوسف علیها السلام بعمه پیام کرد که یوسف را بمن فرست دیگر باره اورا بتومی فرستم عمه در جواب گفت يك امشب یوسف را نزد من بگذار تا اورا نيك ببویم و بامدادان او را بتو فرم تم چون صبح روی گشود عمه آن کمر

ص: 255

بند را بر گرفت و در زیر لباس یوسف بر کمرش بر بست و يوسف را بجانب يعقوب روانه ساخت چون يوسف برفت عمه در طلب منطقه بر آمد و آن کمربند را بر کمر يوسف یافتند و در آن زمان قانون چنان بود که اگر کسی مال دیگری را بسرقت می برد جزای او این بود که آن سارق را بصاحب مال می گذاشتند و آن کس بنده صاحب مال میشد .

در تفاسير مسطور است که در خانه يعقوب ماكیانی بود سائلي بدر خانه آمد و هیچکس حاضر نبود یوسف علیه السلام آن مرغ را بسائل بداد لاجرم برادرانش در این موقع اورا بدزدی نسبت دادند و حال اینکه یوسف از جانب پدر مأذون بود و بعضی گفته اند مرغی بود که بسائل بداد وهب بن منبه گوید که یوسف را عادت بودی که چون خوان طعام بر نهادی پاره نان بر گرفته و پنهان ساختی تا بسائلان دهد ازین روی برادرانش نسبت دزدی باو دادند، لكن خبر صحیح این است که چون مادر یوسف که راحیل نام داشت از جهان روی برتافت يوسف خورد سال بود یعقوب خواهر خود را که دختر اسحق علیه السلام بود به تربیت وحضانت اومقرر فرمود چون پنج و شش سال از زندگانی یوسف بر گذشت يعقوب با خواهر خود فرمود یوسف را با من گذار تا بامر او قيام کنم وی گفت من تاب مفارقت او را ندارم يعقوب مبالغه فرمود خواهرش گفت اگر البته يوسف را از من می گیری دو سه روز دیگر در نگی فرمای تا من اورا نيك به بینم و ببویم یعقوب گفت چنین باشد شبی یوسف نزد عمه خود خوابیده بودعمه کمربندی را که از پدرش اسحق علیه السلام بر حسب قسمت تر که بدو منتقل شده بود در میان یوسف بست چون يعقوب بيامد تا یوسف را برای خود برد دید خواهرش ترددی و تفحصی می کند سبب را پرسید گفت کمربند من پیدا نیست در پژوهش آنم چون پدیدار نشد گفتند بباید هر کس در این سرای است برهنه شود تا معلوم شود پس تن به تن را برهنه میکردند تا نوبت بيوسف رسید او را برهنه کرده کمربند را در کمروی دیدند و در مذهب ابراهيم سلام الله علیه مقرر بود که دزد را صاحب متاع به بندگی بر گيردلاجرم يعقوب با خواهرش فرمود یوسف نزد

ص: 256

تو باشد چندانکه می خواهی و اورا نزدوی بگذاشت، و این حکایت باخبر امام رضا عليه السلام موافقت می نماید که در عیون اخبار از حسن بن على وشاء از آن حضرت مروی است و در پایان آن مسطور است که امام علیه السلام فرمودچون یوسف نزد پدرش آمد، عمه اش بیامد و گفت منطقه را دزدیده اند و در مقام تفتیش بیامدند و در میان یوسف یافتند و ازین روی بود که در آن هنگام که مشر به ملك مصر را در بار برادرش بنيامين نهادند برادران یوسف آن سخنان مذکور را بعرض يوسف برسانیدند . فقال لهم يوسف ما جزاء من وجد في رحله قالواهوجزاؤه كما جرت السنة التي تجرى فيهم فبدأ باوعيتهم قبل وعاء اخيه ثم استخرجها من وعاء اخيه ، يوسف با برادران فرمود جزای آن کس که این مشر به در بار او بیرون آید چیست گفتند برطریقت دین ما باید یکسال در بندگی صاحب مال اندر باشد لاجرم بباردانهای اولاد يعقوب شروع به پژوهش نمودند پیش از باردان برادر مادری یوسف بنيامين تا موجب اندیشه ایشان نشود و از آنجمله چیزی نیافتند و از آن پس از باردان بنیامین بیرون آوردند تا باین تدبیر اورا نزد خود نگاهدارد .

راقم حروف گوید: همین قدر مکشوف می آید که آدمی بهر چیزی میل ورغبتش بیشتر است از آن محروم تر است چنانکه حضرت یوسف علیه السلام که آفتاب عالم تاب از اشعه انوار جمال مبارکش معه ایست از نخست باید مادرش از دیدار مبارکش بی بهره ماند و در کودکی آن حضرت بمیرد و از آن پس که پنج ساله یا شش ساله میشود یعقوب میخواهد چشم ودلش بدیدار همایونش روشن باشد بتدبير عمه اش مدتی از وی مهجور میشود و چون از مصاحبت عمه فارغ میشود ويعقوب را خاطر بمجالستش مسرورمیگردید نوبت سفر مصر ومفارقت چهل ساله میشودو چندان در هجرانش میگرید که قوت بیش از دو جهان بینش میرود و چون بمصر میرود چندانش عمر و بقا بطول نمی انجامد وسفر دیگر جهان می فرماید « فاه الحمد والبقاء وله العز والكبرياء ولنا الفقر والفناء».

و نیز در عیون اخبار از ابراهیم بن مال همدانی مروی است که گفت در حضرت

ص: 257

علی بن موسی الرضا صلوات الله عليهما عرض کردم بچه سبب خداوند تعالی فرعون را | غرق کرد با اینکه فرعون بخداوند ایمان آوردو بتوحید و یگانگی حضرت باری اقرار

کردفرمود «لأنه آمن عند رؤية البأس والايمان عند رؤية البأس غير مقبول وذالك حكم الله تعالى في السلف والخلف قال الله عز وجل فلمار أوا باسنا قالوا آمنا بالله وحده و کفرنا بما كنا به مشركين فلم يك ينفعهم ایمانهم لما رأوا بأسنا وقال عز وجل يوم يأتی بعض آیات ربك لاينفع نفسا ایمانها لم تكن آمنت من قبل أو كسبت في ايمانها خيرة وهكذا | فرعون لما ادر که الغرق قال آمنت أنه لااله الاالذي آمنت به بنو إسرائيل وانا من المسلمين فقيل له الان وقد عصيت قبل و كنت من المفسدين فاليوم ننجيك بيدنك لتكون من خلفك آية».

وقد كان فرعون من قرنه إلى قدمه في الحديد قد لبسه على بدنه فلما غرقه القاه الله تعالى على نجوة من الارض ببدنه، ليكون علامة لمن بعده فيرونه مع ثقله بالحديد على مرتفع من الأرض وسبيل الثقيل أن يرسب ولا يرتفع فكان ذالك آية وعلامة ولعلة أخرى أغرقه الله عزوجل وهي أنه استغاث بموسى لما ادر که الغرق ولم يستغث بالله تعالی فاوحى الله تعالى إليه يا موسی! لم تغث فرعون لانك لم تخلقه ولو استغاث بی لاغثته».

بعلت اینکه ایمان آوردن فرعون بعد از دیدار عذاب الهی بود یعنی چندانکه حضرت موسی علیه السلام او را بظهور معجزات و تبلیغ رسالات و بیان مواعظ در سپرد سودمند نشد وفرعون از بار؛ غرور و جهل فرود نگشت و ایمان نیاورد تا گاهی که عذاب خدای را نگران شد و در بحرفنا غرق شدن گرفت اینوقت که خود رادر معرض هلاك ودمار وابواب چاره و نجات را از همه سوی مسدود و غضب خدای را بر خود شامل دید از در عجز و بیچارگی ایمان بر لسان آورد و چون قضای خداوند چنین جاری است که ایمان در هنگام رؤیت عذاب پذیرفته نمی شودو در خلق اولین و آخرین این حکم بر این نسق بوده است چنانکه در این آیه شریفه بر این معنی اشارت کند و فرمایدچون نگران باس و بطش و عذاب ما شدند که ایشان را فرو گرفت گفتند

ص: 258

گرویدیم بخداوند یگانه و کافر شدیم بشرك آوردن خود پس سودمند نگشت ایمان ایشان برای ایشان گاهی که دیدندعذاب ماراچه این گونه ایمان از روی اضطرار وملجا شدن است و ایمان در وقت نزول ومعاينه عذاب مفید نیست و در آنحال تكليف مرتفع است وصحت قبول ایمان فرع زمان تکلیف است و این سنتی است که در امم ماضيه استمرار داشته است .

و نیز خداوند عزوجل می فرماید روزیکه بیاید برخی از آیات و نشانهای پروردگار تومثل نزول ملائکه برای قبض ارواح وطلوع آفتاب از مغرب وغيرهما سود نمیکند در آن هنگام نفسی را ایمان آن، گاهی که از آن پیش ایمان نیاورده باشد یاچنان نبوده باشد که در ایمان خود کسب خیری کرده باشد یعنی هیچ نفسی را در هنگام دیدار عذاب که از آن پیش تقدیم ایمانی نکرده یا کسب خیری ننموده باشد ایمانش سود مند نخواهد شد بلکه ایمان خالص از روی اختیار صحیح و مقبول است و بر این بود حالت فرعون و ایمان آوردن او گاهی که بغرق شدن مبتلاشد گفت ایمان آوردم که نیست خدائی مگر همان خداوندی که بنی اسرائیل بدو ایمان آوردند و منم از جمله مسلمانان، پس در جواب او گفتند اکنون که دیدار عذاب وهلاك رادیدار میکنی از روی اضطرار ایمان می آوری و حال اینکه پیش از آن عصیان ورزیدی و در زمره مفسدان بودی. پس امروز کالبدت را در مکانی بلند بیفکنیم تا پس آیندگان را نشانی باشد که با عاصیان چنین می کنند و فرعون در آن وقت از فرق تا قدمش در پوشش آهنین سنگین بود و چون غرق شد، بفرمان یزدان پاك بدنش با آن ثقل آهن از میان دریا بر بلند خا کی بیفتاد تامر آن کسان را که پس از وی بیایند و بنگرند نشانی از قدرت یزدانی باشد که با اینکه خودرا با جامه آهنین سنگین ساخته بود بر روی مکانی بلند بیفتاده است با اینکه لازمه چیز ثقيل وسنگین این است که در آب فرورد و دیگر به الانیاید، پس این و آیت علامتی است بر اینکه هر کس بمعصیت گراید باین گونه عذابها و بلیات مبتلا گردد. و نیز غرق شدن فرعون علت دیگر نیز داشت و آن این بود که چون فرعون در شرف غرق افتاد بموسی استغاثت کرد

ص: 259

و بخدای پناهنده نشد لاجرم خداوند تعالی بموسی وحی فرستاد ای موسی بفریاد فرعون نرسیدی چه تو اورا نیافریدی و اگر بمن که خالق او هستم استغاثت می نمود بفریادش میرسیدم .

و نیز در آن کتاب از داود بن سليمان غازی مروی است که گفت شنیدم از حضرت علی بن موسی الرضا که از پدر بزرگوارش موسی بن جعفر و آنحضرت از پدر نامدارش جعفر بن محل صلوات الله عليهم در این قول خدای تعالیم فتبسم ضاحكة من قولها ، پس سلیمان تبسمی خندان فرمود از سخن آن مورچه. می فرمود چون آن مورچه گفت و یا ایها النمل ادخلوا مساكنكم لا يحطمنكم سليمان وجنوده های گروه مورچگان بخانهای خود اندر شوید تا پایمال مرد و مرکب سليمان و لشکریانش نشوید . حملت الريح صوت النملة فلما أوتي بها قال سليمان یا ایتها النملة انی نبی الله واني لاأظلم احدا ، باد این سخن مورچه را گوشزد سلیمان علیه السلام رسا نید در حالتیکه سلیمان را در هوا عبور میداد، سلیمان بايستاد و فرمود مورچه را نزد من حاضر کن چون مورچه را بیاوردند فرمود ای مورچه من پیغمبر خدایم وهیچکس راستم نرانم مورچه گفت چنین است فرمود پس از چه روی مورچگان را از من دور میکردی و پرهیز میدادی و گفتی بم ساکن خود اندر شوید؟ گفت از آن ترسیدم که چون زینت ترا بنگرند فریفته شوند و از یاد خدا دور گردند .

پس از آن مورچه گفت تو بزرگتری یا پدرت داود؟ فرمود پدرم داود بزرگتر است عرضکرد پس از چه روی اسم تو از حیثیت عدد حروف يك حرف از اسم او بیشتر است فرمود مرا باین نکته علمی نیست عرضکرد الان داود داوی جرحه بود فسمی داود وأنت يا سلیمان ارجوان تلحق با بيك ، بأن جهت است که دارد دوای دردهای ظاهر و باطن خودرا بدوستی خالص خدای بهبود آورد و او را داود نام کردند و امیدوارم تو نیز در دوستی خدای بدو پیوسته شوی یعنی همان رتبت مودت و حجت حضرت احدیت را که داود داشت دریا بی و آن زیب وزینت باطنی و معنوی جاوید را نایل شوی ، بعد از آن عرضکرد آیا میدانی از چه روی خداند تعالی از میان سایر

ص: 260

چیزهای مملکتی باد را مسخر فرمان تو ساخت؟فرمود « مالی بہذا علم ، مر اعلمی باین امر نیست گفت « یعنی عزوجل بذلك لوسخرت لك المملكة كما سخترت لك هذه الريح لكان زوالها من يدك كزوال الريح » خداوند عزوجل ازين روی بادرا مسخر توفرمود تاترا باز نماید که اگر تمامت این دنیا را مسخر امر تومیفرمودمانند این بادوزنده ازدست سلطنت توشنا بنده میگذشت در این وقت سلیمان از سخن مورچه خندان گشت.

در منهج الصادقين مسطور است چون سلیمان علیه السلام و مردمش در وادی مورچگان در آمدند یعنی اززیر آن وادی که در جنوب طایف است گفته اند وادی نمل در زمین شام است و سلیمان در آنجا که رسید بر بساط نبود بلکه بر پشت اسب سوار بود و گویا اراده ایشان چنان بود که در پایان رودخانه فرود آیند چه تا گاهی که باد ایشان را حمل میکرد مورچگان را بیم آن نمیرفت که پایمال ایشان گردند با اجمله بزرگه ورچگان که لنگ و نامش طاخيه وبقولى منذره ياملاخيه و اورادو بال بودو باندازه خروسی یا بعظمت نعجه و کر کسی بود و بروایتی که از حضرت صادق علیه السلام رسیده است آنوادی طلا و نقره بود و یزدان تعالی ضعیف ترین آفریدگان خودرا در آنوادی بحر است آن وادی موکل فرموده بود، همانا اسناد قول بنمله وايراد ضمير عقلا برای آنها می تواند بود که خدای تعالی در آنها خلق عقل و نطق کرده باشد و آن نمله ازروی حقیت ناطق وقائل بقول مذكوره لا يحطمنكم سليمان وجنوده شده است و اینکه مقید شده است حطم مورچگان بعدم شعور لشکریان برای این است که سلیمان و لشکرش دانسته مرتکب حطم موران نشوند اما سليمان بسبب عصمت نبوت ازظلم و بیداد واما لشکریانش از هیبت سیاست آن حضرت و این ضمير راجع بجنود سليمان است وسبب خندیدن سلیمان از سخن مورچه بواسطه استعجاب از حذر وعاقبت بینی آن مورچه یا خرمی از ادراك سخن مورچه ودانستن غرض او یا اینکه ظهور عدل آن حضرت بدرجه بوده است که با اینکه مورچگان که از حیوانات عجم وكنك هستند دریافته وبكلام «وهم لا يشعرون، قائل شده اند. در کشف الاسرار مسطور است که

ص: 261

سليمان علیه السلام بآن مورچه فرمود لشکر تو چند است گفت چهار هزار سرهنگ دارم و در تحت رياست هر يك چهل هزار نقیب و در اطاعت هر نقیبی چهل هزار مورچه میباشد.

راقم حروف گوید ازین پیش در ذیل ترجمه توحید مفضل در کتاب احوال حضرت صادق علیه السلام مذکور شد که خداوند مورچه را آندرجه شعور عطا فرموده است که دا نهایی را که بلانه میبرد دو نیمه میسازد تا نرویدوچون بقدرت الهی دریافته است که اگر تخم گشنیز رادو نیمه کندسبز خواهد شد بر چهار نیمه سازدلاجرم تواند شد که با چنین شعور از حذر کردن از موکب ودید به سلیمانی آگاه شود و برخی گفته اند صدور این قول نیز ازمعجزه سلیمان است و این مسلم است ه حضرت سلیمان که دارای عصمت نبوت میباشد از آن منزه است که مورچه یاغیر از آن بتذكره آن حضرت سخن آورد بلکه این خود نیز یکی از معجزات و افاضات حضرت حشمت الله است و کسی را که از عظمت حشمت و کثرت جلال و جلالت مرتبت حشمت الله گویند از آن بر تر است که با آن شدت ارتباط بحق وبافتن زنبیل برای معاش خود و وفور عدل ازحشم او بدون ارادۂ حق تعالی مورچه زحمتی برسد یا احدى بموعظت و تذکر وی لب گشاید بلکه این نیز معجزه اوست که مورچه بسخن آید و آن بیانات نماید تادیگران را از عظمت حضرت كبريا وفنای دنیا وترك مافيها شاعر وعالم گرداند و بر این علاوه افعال واقوال واطوار انبیاء و اوصیاء علیهم السلام را بر دیگران قياس نتوان کردچه آن روح و مقام تصرفی که در ایشان است در غیر ایشان نیست.

دیگر در کتاب عیون اخبار ازسلیمان جعفری از حضرت ابی الحسن رضا علیه السلاممروی است که فرمود میدانی از چه روی حضرت اسمعیل علیه السلام را صادق الوعد خواندند؟عرض کردم نمیدانم فرمود « وعد رجلا فجلس له حولا ينتظره » با مردی وعده نهاد که در آنجا بماند تا آنمرد بیاید و یکسال در آن مقام بانتظار او بزیست.

معلوم باد این اسمعیل غیر از اسمعیل ذبیح علیه السلام است و دیگر در آن کتاب از حسین بن علی بن فضال مروی است که در حضرت ابوالحسن رضاعلیه السلام عرض کردم از چه

ص: 262

روی جماعت حواريين راحواریین نامیدندفرموده اماعندالناس فانهم-م-واحواريين لانهم كانوا قصارين يخلصون الثياب من الوسخ بالغسل وهو اسم مشتق من الخبز الحوار و أما عندنا فسمى الحواريون حواريين لانهم كانوا مخلصين في انفسهم ومخلصين لغيرهم من أوساخ الذنوب بالوعظ والتذكير ، عامه مردمان چنان دانند که ایشان را از آن روی حواریین نامیدند که گازر بودند و جاده کسان را بشست و شوی از چر کنی و کثافت پاك و خالص می کردند و این حواريين را مشتق از خبز حوار دانستندحوار بضم حاء مهمله وو او مشد ده آرد سفید است که زبده آرد باشد و خبز حوار نان سفید باشد و ایشان نیز جامه را چندان شستن فرمودند که سفید گردد، اما نزد ما ائمه هدی علیهم السلام ایشان را از آن علت حواریون خواندند که خود را یعنی دل وجان خود را خالص و پاكيزه وپاك نمودند و دیگران را نیز مانند خود از اوساخ ذنوب وارجاس معاصی بصيقل مواعظ وزلال آب نصایح و نسیم تذکر و آفتاب تفكر پاكيزه و خالص گردانیدند راقم حروف گوید: ازین پیش در کتاب حضرت امام زین العابدین علیه السلام نیز بمعنى حواريين اشارت شد، بالجمله حسین می گوید بآنحضرت عرض کردم از چه روی مردم نصاری را نصاری نامیدند؟ فرمود بعلت اینکه ایشان از قریه بودند که نامش ناصره از بلاد شام است مريم وعيسى علیهما السلام در آن جا نزول نمودند، بعداز آنکه از مراجعت کردند.

و نیز در همان کتاب از ابوطاهر بن ابی حمزه مروی است که حضرت ابی الحسن رضا علیه السلام فرمود « الطبايع أربع فمنهن" البلغم وهو خصم جدل ومنهن الدم وهو عبد وربما قتل العبد السيد ومنهن الريح وهي ملك يدارى ومنهن المرة وهيهات هيهات هي الارض إذا ارتجيت ارتجت بما عليها، طبايع واخلاط بر چهار گونه است یکی بلغم است که در حکم دشمنی جدل کننده است یعنی دائماً باسه خلط دیگر در مقام مجادله است تا بر آنها غلبه نماید و فسادی در بدن در افکند و یکی از آنها خون است که بمنزله بنده ایست و بساهست که بنده مولای خود را بکشد و لطف این کلام حکمت نظام این است که چون بنده خادم آقای خود است خون نیز در تمام عروق

ص: 263

و اجزای بدن در گردش و خدمت است و در حقیقت خادم دیگر اخلاط است اما چون بنده را حالت غلبه پیش آید جانب غرور وطغيان گيرد و اگر بتسكين آن طغيان وجوش وحدت بر نیایند، بسا باشد که آدمی را هلاك نمايد و ازجمله آن اخلاط ریح است و باد اندر بدن بمنزله پادشاهی است که با رعیت بمدارات بگذراندو گاهی بر حسب مصلحت بنر می رود و گاهی بتقاضای حال به تندی گراید و از آنجمله صفرا باشد تا چند دور است که باحدت وهیجان این خلط بدن را سلامتی باشد زیرا که در حكم وطبیعت زمین است هر وقت به جنبش و بومهن اندر شود هر چه بر روی آن است کت اندر شود و از این است که امزجه صفراویه را حالت تحمل هست ، لكن باندك حادثه، تند و تیز وسخت خوی و پرجوش و خروش کردند و ازین پیش در طی کتب سابقه باين حديث بتقریبی اشارت رفت.

ودیگر در همان کتاب از ابن یعقوب بغدادی مسطور است که ابن سکیت در حضرت امام رضاعلیه السلام عرض کرد بچه سبب خداوند تعالى موسى بن عمران را باید بيضاء وعصا و آلت سحر برانگیخت و عیسی را بدستیاری طبابت مبعوث گردانید محمدصلی الله علیه و اله و سلم را بكلام وخطب حکمت نظام بعثت داد؟ جواب فرموده إن الله تبارك وتعالى لما بعث موسى علیه السلام كان الاغلب على أهل عصره السحر فأتاهم من عندالله عزوجل بمالم يكن من عند القوم وفي وسع القوم مثله وبما ابطل به سحرهم واثبتت به الحجة عليهم وإن الله تبارك وتعالى بعث عيسى في وقت ظهرت فيه الزمانات فاحتاج الناس إلى الطب فاتاهم من عندالله عزوجل بمالم يكن عندهم مثله وبما احيى لهم الموتى وأبرء الاكمه والابرص باذن الله واثبت به الحجة عليهم وإن الله تبارك وتعالى بعث محمد صلی الله علیه و اله و سلم في وقت كان الاغلب على أهل عصره الخطب والكلام واظنه قال والشعر فاتاهم بكتاب الله عز وجل ومواعظه وأحكامه وما ابطل به قولهم واثبت به الحجة عليهم فقال ابن السكيت تالله مارأيت مثلك اليوم قط فما الحجة على الخلق اليوم فقال العقل يعرف به الصادق على الله فيصدقه و الكاذب على الله فيكذبه فقال ابن السكيت هذا والله الجواب ».

ص: 264

چون خداوند بیچون موسی را به نبوت بعثت داد مردمان آن روزگار غالباً بسحر و جادو می گذرانیدند لاجرم آنحضرت نیز از جانب خدای چیزی باخود بیاورد که آنچه ایشان را بود ناچیز کند و آن مردم را آن وسع واستطاعت نباشد که مانندش را بیاورند وموسى علیه السلام سحر ایشان را بآنچه بسحر مانند بود اماسحر نبود بلکه معجزه بود باطل ساخت و برایشان اثبات حجت فرمود وعيسى علیه السلام را در آن هنگام مبعوث فرمود که آفات وعاهات و امراض بسيار وزمين گير و كور وچلاق فراوان وحاجت بطبابت زیاد و اطبای حاذق کثرت داشتند لاجرم معجزه آنحضرت احیای اموات و شفای مریض گشت و از پیشگاه یزدان چیزی بیاورد که بآن درجه ومنزلت نزد آنجماعت نبودو نمی توانستند مانندش را بیاورند و از اتيان بمثلش عاجز بودند زیرا که آنحضرت مرده را زنده و کور مادر زاد را بينا ومبروص را شفا دادو باذن خدای چاره ساخت و باین علت بر آنجماعت اثبات حجت نمود و خداوند تبارك تعالی محمد صلی الله علیه و اله و سلم راهنگاهی انگیزش داد که مردمان عصر همایونش غالباً فصیح و بلیغ بودند و بخطبه و کلام روز میسپردند و گمان میبرم که حضرت رضاعلیه السلام از شعر نیز نام برد، پس حضرت خاتم صلی الله علیه و اله و سلم برای ایشان کتاب خدای و مواعظ و احکام ایزدی و آنچه اسباب بطلان اقوال ایشان و اثبات حجت برایشان بود بیاورد و چون ابن سکیت این کلمات حکمت، آیات را از حضرت ثامن الائمه صلوات الله عليهم بشنید از کمال استعجاب وحيرت عرضکرد سوگند باخدای هر گز مانند توئی در این روزگار ندیده ام بفرمای امروز حجت بر خلق چیست فرمود عقل است که بفروز آن شناسامیشوی آنکس را که نسبت بحضرت احدیت براستی سخن میراند و او را تصدیق می کنی و میشناسی و کسی را که نسبت بخدای دروغ می گوید بحكم عقل تکذیبش می نمائی، ابن سکیت عرضکرد سوگند باخدای جواب همین است.

راقم حروف گوید اذین پیش نیز در طی کتب احوال ائمه علیهم السلام باين حديث بدیگر صورت اشارت رفت هم اکنون نیز می گوئیم هر کسی از جانب خدای رتبت نبوت یا وصایت یافت چون در صورت ظاهر با دیگر مردمان یکسان مینماید اگر چه در دیده أهل بینش یکسان نیست بناچار برای تصدیق نبوت و وصایت و امامت وولایت او

ص: 265

وقبول آنچه از جانب حق اظهار می کند و اطاعت اوامر و نواهی و احکام شریعت بباید اتيان معجزات نمايد تا به نيروي آن مطاع ومخدوم و حكمران ومتبع گردد و رسالت و نبوت و ماموریت خودرا بانجام برساند و چیزی آشکار نماید که مردم آن عصر از اتیان بمانند آن بیچاره مانند والبته بایست و صفتی و عملی و قولی بیاورد که در آن عصر مرغوب ومتداول باشد و بر آن غلبه کند تا همکنان اور امسلم شمارند و ناچار احکامش را پذیرفتار شوند و این حال بر حسب تقاضای زمان و استعداد کسان وقوت افہام است و البته هر دو ری نسبت بدور سابق اشرف و اکمل است چه آنچه از پیش بوده است بروی معلوم شده و آنچه خود میداندو بتجربت رسانیده است اضافه بر آن می شود .

در زمان حضرت موسی علیه السلام درجه افهام مردم را مقامی بوده است که است که فریب ساحران خورندی و مانند کودکان فریفته شدندی والبته این مقامی پست است و چون در آن عصر این کار و این صفت رونق داشت و مردمان دنبال آن بودند خداوندتعالی برای اظهار قدرت خود واثبات نبوت آنحضرت گاهی که اورا مبعوث فرمود آن حضرت را بعصاويد بيضا و نمایش اژدها و بلعیدن آنچه سحره عصر بیاورده بودند بفرستاد و جمله را عاجز ساخت و بر آنجماعت اثبات حجت نمود و به تصفیه ارواح پرداخت و در زمان حضرت عیسی علیه السلام که مردمان را يك اندازه ترقی و تہذیب نفس وفروغ روح وحالت رهبانيت وصفائی پدید گردید و دچار امراض مختلفه شدند معجزه آن حضرت را بر طبق تقاضای نفوس و استعداد افہام گردانید و تمام اطبای زمان عاجز شدند که بمانند آنچه آن حضرت نمودار فرمود پدیدار کنند و آن اخلاق حسنه وكلمات لينه وشريعت مطبوع وكلمات صفوت سمات ظاهر ساخت که دیگران شاگرد دبستانش شدند.

و در اوقات فترت بين الرسل علیهم السلام که اوصیا و اولیای ایشان منصوب میشدند و حافظ احکام پیغمبران علیهم السلام بودند از زمان هر پیغمبری تا پیغمبر دیگر لطايف وتفاسير ومعاني دقيقه وبيانات رشيقه آن پیغمبر را که در زمان

ص: 266

خودش بسبب عدم قوت و كمال استعداد مردم عصرش ظاهر نمی ساخت ایشان بمرور زمان وانس مردمان متدرجاً برحسب استعداد ایشان روشن میساختندو ایشان را آشنا ترولایق ترمی گرداندند تاسزاوار رتبت برتر و نبوت دیگر وابلاغ احکام و آیاتی شریفتر میشدند و خداوند تعالی پیغمبری دیگر و بمنهجی دیگر مبعوث میساخت واكمل واتم از احکام سابق ابلاغ می نمود چه نیروی ادراك وضبط و حفظ وقبول مردمان فزون تر میگشت .

پس معلوم میشود این تجدید رسل و این فترت میان ایشان برای این است که در هر زمانی بر حسب اقتضای حال و استعداد مکلفان پیغمبری مبعوث و کتابی و احکامی می آورد و عنوانی سر بسته باندازه افہام معاصرین میکند تا ایشان آشنا شوند و چون بواطن وحقایق آن منوط بسالهای دراز ومدتهای دیرباز است چون از جهان میگذرد اوصیای او بتدريج ومرور دهور می آیند و هر يك باندازه فهم مكلفين شرح و تفسیر می آورند وروز تاروز بموجب ازدیاد مدرکات مخاطبین بر تاویل و تفسير می افزایند تا وقتیکه حقایق وبواطن آن شریعت بدرجه اكمال ميرسدو نوبت پیغمبری دیگر وشریعتی کاملتر میشودو در طی از منه پیغمبران سلف علیهم السلام جنبه حیوانیت اغلب مردم بر رتبت بلند انسانیت غلبه داشت ازین روی آنگونه معجزات لازم بودو عذابهای ایشان نیز از قبیل مسخ شدن و دچار باد وصاعقه وخسف وحرق و غرق گردیدن که نیز بحيوانات شایسته تر است می بود تا بتدریج بعذابهای روحانی که شایسته جنبه انسانی است نیز مبتلا میشدند چنانکه ثوابهای آنها نیز متدرجا چون بتفكر شوند همین حکم را دارد و ازین است که تنعمات بهشت نیز مراتب دارد وعذابهای اخروی هم انواع مختلفه است.

پس از زمان حضرت عیسی علیه السلام وظهور حواريين واوصیای آنحضرت که لطافت وظرافتی در نفوس و ارواح پدید شد و اقوال و افعال جهانیان حالت حقیقت وعرفانی دریافت وروز تاروز جانب ترقی وتنقیح گرفتند و هنگام اکمال کامل رسيد ومكلفين را استعدادی شامل حاصل شد و نوبت آن آمد که جهانیان را از نور معرفت و ایمان

ص: 267

وفروز دین بهی و ایقان درخش یزدانی وفروغی جاودانی در دل و جان نمایان و ارتباطی با انوار قدسيه وعوالم ملکوتی ومعارف صمدانی پدیدار آیدلاجرم هنگام ظہور صادر اول وفروز نخست و عقل كل وهادي سبل وخاتم رسل فرارسید و آن درخشان درخش یزدانی و نور الانوار سبحانی وعلت خلق هر دو جهانی شد بن عبداللہ صلى الله عليه و اله وسلم نظری بعوالم کیانی و گذری بمعالم نفسانی افکند و نامه آسمانی و احکام یزدانی را که شامل جميع مصالح امم وامور معاشيه ومعادیه ایشان و ترقیات ایشان است تا پایان جهان بیاورد و در تصفیه نفوس و تنویر قلوب ودفع امراض نفسانيه ایشان توجه فرمود و آداب و اخلاق و اطواری که موجب تكميل نفوس و ترقی ارواح ایشان بود تعلیم فرمود و ترقی کار جهان وجهانیان بجایی رسید که حکومت وخطاب بگوهر عقل کشید ودور زمان را آن رتبت و منزلت افتاد که آن استعداد عقلانی و تصفیه نفسانی در بنی آدم حتی سنگ وسوسمار نمودار شد که لیاقت آن یافتند که بتوانندمستعد پذیرایی صادر اول وعقل كل شوند و این آب و خاك واين رنگ واخشيك را از بر کت آن عقل نخست و نفس نورانی لایق آنگونه ترقیات شود که با انبیای بنی اسرائیل هم طريق وهم سبيل وشايسته مقارنت عاكفان انجمن پیشگاه یزدانی گردند چه تمام این ارتفاعات وامتیازات از فروز عقل است و اینکه رسول خداصلى الله عليه و اله وسلم راسیدا نبیاء خوانند از همین حیثیت است چنانکه آنحضرت را که عقل کل گوینددلیل بر این مطلب است و بهمین جهت امتش نیز سید امم باشند و بلندی مقام ایشان بجائی رسد که علمای ایشان هم ترازوی انبیای بنی اسرائیل شوند.

بالجمله بعداز ظهور سیدکاینات امت آنحضرت مدت زمانی بایست تابان مقامات عاليه ودرجات معرفت ارتقا یا بند و درزمان سعادت بنیان نبوی که مدتی قلیل بود جهانیان را بضاعت واستطاعت ادراك آن معاني نبودتبيين وتفسير وتكميل آن آن مقاصد را با اوصیای عظام وائمه انام علیه السلام محول و بدیگر سرای ارتحال فرمود وامير المؤمنين على بن ابيطالب صلوات الله علیه در مقام آنحضرت شروع فرمود وزبان مبارك را بتقرير معارف يقينيه وعوارف حقه ولطائف توحيد ودرجات حق شناسی که

ص: 268

مبنای دین اسلام وظهور حضرت خير الانام صلى الله عليه و اله وسلم بر آن وعلت غائی خلقت خلق همان است بطوری بر گشود که از آغاز خلق جهان تا آنزمان مبارك ازهیچ زبان و بیانی

مسموع نشده بودچه تا گاهی که دین اسلام ظاهر شد و نور ایمان وروح مذهب اسلامی فروغ بخشید جهانیان را استعداد استماع این لطایف و حقایق نبود و ازین است که فرمود مائیم امرای کلام ومحيط و قادر بر عروق سخن.

وازين كلام معجز نظام نه همان فصاحت الفاظ را اراده فرمود بلکه اشارت بدقايق معارف و حقایق معانی ومقاصد است، زیرا که رسول خدای صلى الله عليه و اله وسلم که افصح وابلغ تمام آفرینش است و خود میفرماید «انا افصح من نطق بالضاد، یعنی از تمامت عرب که افصح تمام مردم هستند فصیح تر هستم این سخن را نفرمود چه زمان مبارکش استعداد این عنوان را نداشت و مردمان را هنوز آن بضاعت استماع نبود بلکه عنوانی کامل اما مجمل بفرمود وتفسير وتأويلش را باوصیای خودمحول گردانید تا بنوبت ورعایت وقت باندازه ادراك و قبول مكلفين اظهار فرمايند لہذا امير المؤمنين به آن بيانات معارف سمات ومواعظ وخطب حقایق آیات پرداخت وقلوب مؤمنين را بنور معارف روشن ساخت و قابل ومستعد استماع احكام دينيه ومعالم يقينيه گردانیدو ازین روی دارای ولایت خاصه و وصایت مطلقه گشت و بر حسب تكليف ولایت و افاضت انوار معارف نمود و بموجب وصایت افادت اسرار تکالیف فرمود، و چون طغیان مخالفان وعصيان معاندان واستيلاى عاصيان واستبداد ظالمان را قوت و قدرتی نمایان بود برای حفظ دین و بقای اسلام گاهی بمواعظ و نصایح بگذرانید و مدتی بصورت ظاهر انزوا گرفت و گاهی برای رفع اشتباه بجنك وجهاد پرداخت و گاهی برای حفظ ایمان وایقان مردمان معجزات ظاهره بنمود و گاهی باندازه قبول معاصرين برعایت احکام دين مبين وشریعت توجه فرمود .

لکن چنان که ببایست بتفسير وتوضيح و توسعه مستحبات اشارت نکرد چه هنوز مردمان را آن مجال وفرصت و تهیه قبول آن شرح و بسط نبود بلکه از فرایض وواجبات نگذشته، مگر پاره مؤمنان که ادراك مستحبات نیز می نمودند و نیز هنوز

ص: 269

قوت اسلام بآن مقام که بایست نرسيده ومردمان چنانکه از خوی جاهلیت باید نرسته وشياطين انس از طغیان ننشسته وریشه ظلم و استبداد با تیشه جورواستبداد کندن نمیتوانستند و بعدل وعلم واخلاق سعيده وعفو و اغماض چاره نمیشد بلکه وجود اشخاصی که دارای جنبه عدل وظلم وعنف وحلم وغلظت قلب وفظاظت خوی و درشتی روش بودند بکار و از حکومت ایشان ناچار بودندلاجرم مدتی بر این حال، بگذشت تا اسلام را قوتی پدید گشت وجابران برمسند امارت مسلمانان حکمران شدند وعہدسا بقين بایان رفت و اخلاف ایشان بعرصه رشد و بلوغ رسیدند و چون مدتی بدانگونه بگذشته بود و آن مردم منافق خائن خود را خلیفه و نایب پیغمبر شمردند وسپس پس آیندگان را در حال شك و شبهت افکندند کم کم بدانجا که باید بر سدر سیدو مردمان تصدیق اقوال وادعای ایشان را می نمودند و از حقیقت دورماندندو امام دین را نمیشناختندو حقیقت آئین را نشناختند حضرت سید الشہداء علیه السلام بمرتبه شهادت رسید و جهانیان را معلوم افتاد که کدام کس بر حق و کدام کس بر باطل است .

وچون این حال مکشوف گشت و عقاید مردمان دیگرگون شدهمچنان برای قوت اسلام وجود آنگونه خلفا و امرای جور لازم بود لہذا از آن طبقه بامر خلافت میپرداختند و بر قوت ووسعت و رونق و استیلای دولت اسلام می افزودند و ائمه هدی علیهم السلام نیز شیعیان خاص را بشرف استفاده نايل وبتعليم علوم دينيه و حقایق احکام ودقايق عرفان و واجبات ومستحبات بهره یاب و این علوم فاخره را بر حسب اقتضای وقت و استطاعت مكلفين منتشر میساختند و نیز برای اثبات دین مبین و ابطال باطل وابقای احکام اسلام ورفع شبهت انام وعرفان بحال ظلمه شهید میگردیدند چه اگر شہیدومغضوب ومحروم وغريب ومسموم ومهموم نمی گشتند و انتشار علوم و اخبار و آثار و تفاسیر و تأويل فاخره ومعجزات و کرامات باهره وبينات ساطعه نمی فرمودند جهانیان بر مراتب عاليه وحقيقت ومنزلت ايشان وظلم وجهل وغوايت و بطلان مخالفان واقف نمیشدند و تمیز حق از باطل و نور از ظلمت و امام ازمأموم و حاکم از محکوم وصحيح از سقيم وخائن از امين وحق از ناحق نمیدادند و غاصب را از مغصوب ومعيوب را از

ص: 270

مرغوب نمی شناختند.

و چون مدتی بر گذشت و جهانیان را نور علم وعرفان در سپرد و استعداد عبودیت و اطاعت فزون تر گشت بر حسب حکمت الہی نوبت فترت ما بين بني اميه و بنی عباس وضعف و انقلاب آخر آنان و اول اینان نمودار وملاحظه تقیه اندكوژمان افاضت پدیدار گردید حضرت باقرین علیها السلام بكشف معضلات وتشريح مبهات و نشر اخبار وتوسعه احكام وشرح و بسط قوانين دين مبين ومستحبات وتعليم علوم فاخره فقهيه واصوليه وعرفانيه پرداخته مدتی روزگار نهادند و آنچه پوشیده بود آشکار ساختند ومذهب جعفری که عبارت از کشف احکام شریعت پیغمبری است صفحه غبرارا صافی تر از زرجعفری گردانید, لكن چون هنوزمردمان بدرجه کمال نرسیده بودند این دو امام بزرگوار نیز آن شرح وبسط را بحد تكميل ظاهر نساختند و بائمه هدی صلوات الله عليهم که بعداز ایشان ظهور می گرفتند محول وموكول ساختند چنانکه چون در ذیل احوال حضرت ائمه صلوات الله علیہم بنگرند مکشوف می افتد که هر یکی در نوبت خودحل چه معضلات فرموده اند ورفع چگونه شبہات کرده اند واتیان چگونه معجزات واثبات چگونه حقايق ومعارف وتوحيد نموده اند وعالم را چگونه منور گردانیده اند و این جمله همه نظر باقتضای زمان وسعت صدر وقبول خاطر واستعداد مکلفان داشته است و ازین است که رسول خدای صلى الله عليه و اله وسلم مي فرمايددر هر مسئله که دچار شبهت و اشکال و تردید شدید حکم بر بطلان آن نکنید بلکه رجوع بآل عهد وراسخين در علم نمائید زیرا که زمان آنحضرت ومعاصرين عہد مبارکش مقتضی کشف آنجمله نبود و اگر می بود آنحضرت که فیاض مطلق است از کشف و اظهار آن واکمال مردمان دریغ نمی فرمود و اگر مضایقت می فرمود البته در حضرت احدیت مسئول می گشت چه وجود مباکش باعث خلق ممكنات واكمال و ترقی نفوس است لاجرم بحكمت الہی پاره مبهم و برخی ر امستور گذاشت تا خلفای آن حضرت برحسب تقاضای زمان و استعداد نفوس بشریت بافاضت و افادت پردازند .

ص: 271

و اینکه در نوبت ولایت امیر المومنين علیه السلام فرمود « اليوم اكملت لكم دينكم واتممت عليكم نعمتي ورضيت لكم الاسلام ديناً ، امروز کامل گردانیدم برای شما دین شما را و تمام گردانیدم بر شما نعمت خود را واختیار کردم برای شما اسلام را دینی پاکیزه تر از همه ادیان و چنانکه در تفسیر وارد است تمام فرایض وحدود وحلال وحرام جانب اختتام گرفت و بعدازین آیتی در باب تحريم وتحليل نازل نشد و این آیت بعد از حدیث غدیر خم بود که حضرت كشاف معضلات وحلال مشکلات علی بن ابیطالب و اوصیای او صلوات الله عليهم بخلافت و وصایت منصوب شدند و تأويل وتفسير آيات قرآنی و احکام یزدانی بعهده علوم فاخره ایشان محول گشت تا در مقامات خود ومقتضيات اوقات به تبیین آن سخن کنند و معضلات ومبهمات را در اوقات مقتضیه روشن فرمايند و اگر وجود ایشان نبودی چون زمان پیغمبر را آنمدت نبود که تقاضای آن تفاسير وتأويلات را نماید در حالت ابهمام میماند و در حقیقت دین وشریعت را منزلت اکمال نبود پس وجود مبارك ايشان اسباب تکمیل دین ومكلفين گردید چنانکه چون نظر بسؤالات سائلین نمایند معلوم میشود روز تا روز درجه افہام مكلفين ومعاصرين ائمه طاهرين صلوات الله عليهم فزون تر میشده است.

وچون نوبت بحضرت حجة الله تعالى في الارضين خاتم الاوصياء الطاهرين صاحب العصر والزمان علیه السلام رسید برمراتب هوش و فطانت و کیاست مردمان بیفزود چه ادراك خدمت حضرات اوصیاء علیهم السلام و استماع احکام و اوامر وكلمات معارف سمات وخطب شريفه و بيانات توحیدیه ایشان را نموده بودند و این نیز مبرهن است که مردمان را هر چند شعله هوش و فراست بیشتر تابش گيرد و نورعلوم متشتته بیشتر فزایش نماید گردش خیالات و پندار ایشان را بیشتر جنبش سپارد و حیرت و عبرت تصورات گوناگون بر افزاید و سر گشنگی فراوان تر شود و باین جهت مذاهب و آراء مختلفه روی نماید و در مغز انسانی اثرات عدیده جای کند و وسوسه وسودا بر نفوس استیلا یابد تا بدانجا که بر نهج واحد توقف نکنند و هر گروهی بسلیقه خود بعقیدتی وطریقتی اندر شوند و چون این حال پیش آید البته اختلاف و انقلاب و اضطراب و تشتت

ص: 272

آرائی در نفوس پدید آید که اگر امام علیه السلام خواه در مسند استیلا یا کنج انزوا با فاضت و اجرای احکام شروع نماید در حضرتش بمخالفت ومناقضت روند و چنان آشفته گردند که بقتل وطرد آنحضرت بر آیند و یکباره بترك دين بهی و کیش یزدانی گویند .

ازین روی ائمه هدی علیهم السلام به ترتیب بر حسب تکليف سلوك مي فرمودند امیر المومنین علیه السلام اظہار امامت و سلطنت می فرمودو حسنين علیهما السلام آنگونه رفتار کردند ر حضرت سجاد سلام الله علیه منزوی میگشت و شیعیان خاص را بطور تقیه مستفيض می فرمود ورعايت درجه را بدان میزان میفرمود که مدتی صدور اوامر و احکام و فتاوی بدستیاری حضرت زینب سلام الله علیها میشد و باقرين علیهما السلام را فرصت و قدرتی بود که نشر احکام فرمودند و كذالك ساير ائمه هدی علیهم السلام گاهی آشکار و گاهی پوشیده بر حسب قبول مكلفين کار کردند تا نوبت بخاتم الاوصياء علیهم السلام رسید و این وقت تشتت آراء واختلاف مذاهب جهانیان بواسطه حدت هوش و فراست و نباهت جهانیان بدرجه رسید که خلفای وقت را استیلای کامل پدید و ایمان را ضعفی شامل نمودار گشت لاجرم آن حضرت را زمان غیبت صغری پدید شد و بدستیاری نواب آنحضرت افاضت وافادت فيض و احکام می شد تا ظلمت جهان و جهانیان شدیدتر و حالت قبول ضعیف تر گردید و اینوقت نوبت بغيبت کبری وسد ابواب افاضات امامت آیت گشت وفرمان بر آن رفت که علمای اثنا عشریه وفقهای شیعی بر مسند نیابت بنشینندو بصدور احكام وفتاوی پردازند و اگر در مسئله بخطاروندو بر حسب اجتهادخود تصویب نمایند همچنان مثاب باشند چه صدور تمامت اوامر و نواهی و احکام بطوریکه در هيچيك خطائی نرود وسهو و نسیانی در آن نباشد مخصوص بامام است که معصوم است و خطا و سهو ازغير ازمعصوم بعید نیست و این شرط نیز که امام را سهو وخطاروا نیست خوددلالت بر آن کند که امام ببایست از جانب خدای باشد و آناً فاناً نور حق اورا در سپارد و از جانب حق بدو افاضت شود تارعایت عصمت از دست نرود و مصداق «قد تبين الرشد من الغي»، ظاهر گردد ومعنی رسوخ در علم مكشوف افتد وإن المؤمن ينظر بنور

ص: 273

الله معلوم گردد .

علمای حقه و فقهای اثنا عشریه در هر زمانی بیامدند و بتكاليف خود بس پرداختند و شروحی که باید بر نگاشتند وفروع را بسط و نشر دادند و روز تاروز افہام جهانیان را جولانی دیگر و پهنه خیالات راوسعتی دیگر پدید شد ومذاهب گوناگون نمودار واختلاف عقاید و آراء بسیار گشت و در طرق مختلفه حکمت و عرفان و تصوف و شعب مختلفه آن در آمدند و هر گروهی مذهبی و روشی را پیش نهادساختندو بلطایف خیالات و دقایق اشارات و کنایات پرداختند و باین واسطه سر از اطاعت علما وفقها بیرون کشیدند وعلما وفقهار اضعيف، ساختند و هر طبقه پیشوایی از جنس خودومسلك خودا قامت دادند تا بجائی که در اعصار و ایام چندان مذاهب و عقایدمختلفه نمودار شده است که اسباب حیرت است «مرده از بسکه فزون است کفن نتوان کرد، صوفی شیخی بابی طبیعی دهری مزد کی فرنگی بودایی برهمنی مجوس گیر تر سایهود نصرانی شیعی سنی سوفستائی حکمی عارف سالك وغير ذالك وهريك نيز اقسام و انواع مختلفه دارند که اگر بشمارند ازصد مسلك افزون خواهد شد و این اختلاف عقايد ومناسك بجائی رسیده است که گذشته از ضعف واضمحلال علماء وفقہاء و پیشوایان جهان دست بکار سلاطين با اقتدار و استیلای زمان زده اند و با پادشاهانی که دارای کرورها سپاه و انبارها اسلحه و آلات حربيه و تو بهای جهان کوب و کشورهای عظیم و دولتهای جسیم هستند بر آشو بند و پاره را بقتل رسانند و برخی را از تخت سلطنت بزیر آورند ومعزول ومنزوى ومخذول گردانند و امرا واعيان مملکت را منكوب ومعزول سازند و از احداث هیچ حادثه نیندیشند و از کشته شدن وطرد ومنع و انواع عقوبت نیز نپرهزند بلکه برای انجام مهمی خطیر مثل قتل پادشاه ياوزير سر بر سر دست نهاده بتازند و کار خودرا با نجام رسانیده مقتول و بانواع عذاب وشکنجه مبتلا شوند وباك ندارند و دیگری بادیدار آنحال بقبول آن امر و تحمل آن بلایا دامن بر کمر زند وموجب فخر وشرف جاویدان شمارد و تمام این افعال محض تیزی هوش و بلندی همت و وسعت میدان خیال و گردش خیالات گوناگون است که پایان کار آدمی را بسعادت شامل یا بشقاوت كامل

ص: 274

مقرون میدارد

پس بہرطور که حکمت یزدانی و مشایای سبحانی تقاضا جوید براین حال بگذرد تا گاهی که صفحه جهان را تاریکی جهل وطغيان وكفر و عدوان فرو گیرد و نیز جماعتی در مراتب حق شناسی وعرفان وايقان و ایمان بکوشند و بحالت حیرت و تردیداندر آیند ، احکام شریعت روز تاروز در حيز تعطیل اندر شود بدعتها بسیار وظلم وفواحش بیشمار ودولت کفر وشقاق نيرومند و اهل دين مستمند وابدال ذليل وارذالجليل ونجبا و خاندانهای کهن خوارو اعز". خلق بدست اذله گرفتار کردند جہال رتبت عمال گيرندو لئام ناس وطغام ایام در شمار حکام گردند هیچکس را قدرت امر بمعروف و نهی از منکر نماند علمای روزگار دستخوش استهزاء و آزار مردم نابکار شوند معاصى وملاهي ومحرمات آشکار شود و احکام آئین را منسوخ سازند و یاداز خدای نکنند وقتل نفوس وهتك ناموس ونهب اموال واسر نساء و رجال از حداعتدال بگذرد و باطن هر کس مکشوف آیدوسره از ناسره پاك وصالح از ناصالح و بد خواه از نيك سكال و بدفعال از نيك خصال پدیدار شود اینوقت نوبت آن میرسد که حضرت خاتم الاوصياء سلام الله عليهم ظهور گيرد و جهان را بنور علم ومعارف از ظلمت جہل وشقاق پاك وفروزنده تر از خورشید تابناك فرمايد با تیغ زبان گوهر فشان زنگ ضلالت بزداید و با صمصام خون آشام قلوب کفر و نفاق را در هم شکافد و صفحه زمين را که ازظلمت غوايت تاريك شده بفروغ انوار هدایت فروز بخشد و اهل زمان را بجواهر معارف وعوارف ودقايق و حقایق برخوردار گرداند و آن شبهات را که بواسطه جوهر نفوس زکیه حاصل بود بر گیرد و تمام نفوس را بخالق قدوس بخواند .

و در حقیقت معنی حقیقی این خبر بهجت اثر که فرموده اند«تملئها قسطا وعدلا بعد ما ملئت ظلما وجوراً » همین است چه هیچ ظلم وجوری برتر از آن نیست که مردمان ازراه حق و حق شناسی ومناسك عدل شرع شریف دور شوند و در چنان ظلمتی بس تاريك دچار شبهات شوند و ازدین حق و اسرار حق بی خبر مانند و این است که فرموده اند حکم بر باطن میفرمایند زیرا که باید تمام خلق جهان از که ومه وسیاه

ص: 275

وسفید و آزاد وعبيد ومرد وزن گوهر معرفت حضرت ذى المنن مشرف ومزين شوند وعالم وعالميان را فروغ انوار توحید وازهار تحمید فروگيرد وزنك شقاق و نفاق را بصیقل انوار ابلاغ ومواعظ ومعاجيز و بيانات شافيه وكلمات حكمت شعار و تیغ آبدار از میان بر گیرد و باطن و ظاهر جهانیان را بنور توحیدیزدان فروزان فرمايد ومذاهب و آراء مختلفه گاهی مرتفع گردد که بر باطن حکم شود و تا بر باطن حكم نرود البته حالت نفاق وشرك وبغضاء باقی خواهد بود چنانکه در آغاز اسلام چنین بود ورسول خدا و ائمه هدی صلوات الله عليهم بر حسب تکلیفی که داشتند با منافقين ومشركين وعدوان روز گارمینهادند و بآن حکمت که خود میدانستند بمماشات میگذرانیدند و بهمین حال نواب ائمه هدى وعلما و فقهای اسلام می گذرانند و حکم بر ظاهر مینمایند تا نوبت بحضرت خاتم الاوصياء علیهم السلام وزمان ظهور همایونش میرسد.

ودر اینوقت چون زمان تکمیل اکمل است حکم بر باطن می فرمایند تا جهانیان همه موحد وعارف وعالم كامل و اکمل كملين تمام ازمنه و اوقات شوندو بدرجه ارتقاء نمایند که بر تر از آن متصور نگردد و چنانکه آنحضرت خاتم الائمه است شیعیان آنحضرت نیز خواتيم الامته گردند ، پس اینکه آنحضرت خلق جهان را از تیغ می گذراند و از خون علما وقاضیان آسیابها بگردش خواهد آمد، نه آن است که منکر شویم ، خبر معصوم علیه السلام از كذب ومبالغه معصوم است لکن در صورتیکه این خبر صحيح ومتقن و اتصالش بمعصوم معين و بلا شبهه باشد گوئیم چنانکه خودفرموده اند كلمات ماصعب ومستصعب ومانند کلمات یزدانی دارای اقسام تاویلات ومعانی است میتوانیم فرض پاره معنیهای دیگر نیز بنمائیم زیرا که اگر آن حضرت جهانیان را بقتل رساند و جز معدودی بجای نگذارد برای « يملئها عدلا ، چه معنی تصور خواهد شد زیرا که پر شدن روی زمین از عدل در صورتی خواهد بود که مردمان باقی و صفحه زمین از بنی آدم مملو باشد و اينوقت عدل وداد تمام زمین را فرو گيرد وصفحه غبرا تا پهنه ثریا از نور عدل روشن شود و اگر زمین را از بنی آدم معدودی بیش نماند این فروزعدل بكجا منتشر خواهد شد ؟ آب وخاك نتوانند مصداق ظهور عدل شوند

ص: 276

سایر حیوانات نیز همین حال را دارد لاجرم اختصاص به بنی آدم دارد که دارای عقل وعلم وقابل دریافت معرفت وقبول توحید هستند و عدل و نور بزرگ همان اشعه انوار توحید است که در ظاهر و باطن جهان و جهانیان خواهد تابید و از میمنت وجود مبارك آنحضرت ظواهر وبواطن يکسان و بفروغ دین تابان و از زنگار کفر وظلمت شرك وعدوان پاك و فروزان خواهد شد.

و معنی اینکه تمام ادیان مختلفه یکی ومنحصر بدین اسلام می گردد نمایان خواهد گشت زیرا که اگر تمام دارایان مذاهب را مگر جماعت مسلمانان و آنهم شیعیان مخصوص بقتل نرسند برای این خبر که تمام ادیان یکی خواهد شد چه معنی فرض میشود زیرا که صاحبان ادیان مختلفه چون در جهان باقی نباشند اتفاق ادیان بر یکدین چیست چه این اتفاق فرع بقاى متدينين ومتمللين ((1)) است و این نیز بیرون ازعدل خواهد بودچه بسیار این کسان مردمی هستند که بکیش پدران و مادران بوده اند یا از دین اسلام بی خبر هستند یا بر حسب کوشش وجهد تمام دینی را اختیار کرده اند و این حال باقتل ایشان نمی سازد و شايد بيرون ازعدل سازد و شايد بيرون ازعدل هم باشد بلکه عدل آنحضرت افاضت انوار توحيد وقتل كسان اماته شرك ونفاق ودفع نوازل كفر وشقاق وظلمت جهل وغوايت است ومعنى « وان من شيء الايسبح بحمده ، در آن وقت معلوم می گردد که تمام اجزای آفرینش از بنی آدم وغير بنى آدم ومواليد ثلاثه بلکه تمام اجزای مخلوقه ازوضيع وشريف بنور معرفت و تحمید بهر زبان و بیانی که دارند ممتاز و سرافراز وصفحه آفرینش روشن و بفروغ ایزدی منور خواهند شد.

و اینکه حضرت سجاد علیه السلام می فرماید چون خداوند تعالی میدانست که در آخر الزمان مردمی خواهند آمد که در مراتب توحید دقیق خواهند گشت لہذاسورۂ قل هو الله احد را نازل ساخت برای همین معنی است که چون هر قدر زمان بگذرد و جهانیان بر اخبار و آثار و دقایق توحيد وحقايق تحميد ومقامات نبوت ورسالت و امامت بیشتر عارف وواقف شوند گردش خیالات ایشان بیشتر وحيرت ودقت و اختلاف آراء

ص: 277


1- یعنی صاحبان ملل

ایشان فزون تر گردد و در این سوره مبارکه مذکور جز از مراتب توحیدسخنی نمیرود چه عدم زائیده شدن وزائيدن وعدم كفو وانباز ازدلایل توحید است و البته از خدای واحد از آنجا که فرموده اند « الواحد لا يصدر منه الاالواحد » بجزدین واحدظاهر نشود و در زمان حضرت خاتم الاوصياء علیهم السلام تمام ادیان یکی میشود و در روی زمین جز بدین اسلام خدای را عبادت نکنند دین یکی میشود نه اینکه متدينين بقتل ميرسند شرف و افتخار در آن است که صاحبان ادیان بیکدین بازگردند و صفحه زمین از ارحباس اختلاف مذاهب پاك شود والبته در این بین اگر پاره سجایا لیاقت نداشته وظلمت صرف، باشند بقتل میرسند و بناردوزخ دچار میگردند.

و این معنی بدیهی است که چنانکه فرموده اند «اولنا عد واوسطنا عهد و آخر نا عد ». اصل كلمه ومذهب ومطلب یکی است بلکه از آغاز آفرینش مخلوق وتكوين مكونات وتبلیغ رسالات سخن تمام انبیاء و ابلاغ تمام رسل یکی است پس نسبت به انبیاء عظام نیز همان کلمه اولنا عهد واوسطنا عهد و آخر نا محمد صلی الله علیه و اله و سلم جاری است منتهای امر بر حسب اقتضای وقت و استعداد مکلف پاره فروعات ومستحبات و واجبات بصورتی دیگری اظہار میشود و گاهی مختصر و مطول می آید اما مطلب توحيد ومعرفت خدای که اصل اصیل دین است وعلت غائی خلقت همان است تغییر نجوید و هیچ پیغمبر و نايب وخليفة جز آن نگوید اختصار ومزيد ايضاح آن منوط بقابلیت امت است و اینکه رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم را پیغمبر آخر الزمان گویند نه از آن است که زمان ظهور مبارکش در پایان روزگار بوده است بلکه مقصود این است که درجه تکمیل مردمان وترقی مکلفان وتشرف بمراتب عاليه توحيد ومعرفت که آخر درجه علت خلق خلقت و پایان ارسال رسل و بعثت انبياء وتقرير خلفا و اوصیادر آن هنگام و آخرین مرتبه تعيين تكالیف در این نوبت است و چون در آن هنگام تکلیفی دیگر ظاهر و آئين وشريعتى و احکامی دیگر نمایان نمیشود در حکم آن است که آخر زمان و نوبت حشر جهانیان و پاداش اعمال ومكافات افعال باشد « فمن يعمل مثقال ذرة خيراً يره ومن يعمل مثقال ذرة شرأيره».

ص: 278

و بهمین علت آن حضرت را خاتم انبیاء گویند وحضرت صاحب الامر عجل الله تعالى فرجه را خاتم الاوصياء وحجة الله وصاحب الامر وصاحب العصر وساطع البرهان و شريك القر آن خوانندو ظهور معدات دستورش را در آخر الزمان نیز گویند بدلایل عديده است ، اینکه خاتم الاوصیاءش گویند از آن است که همانطوریکه چون پیغمبر ظهور گرفت در زمان ترقی و کمال استعداد نفوس بود لاجرم احكام وشریعت و کتابی بیاورد که آنچه برای نظام عالم ودوام امم و استحکام رشته مدنیت و اعتلای روح انسانیت و ارتباط جهان ایمان بعوالم ملكوتيت وجبروت و لاهوتیت و صلاح امورمعاشيه ومدنيت ومعاديه و آدميت وما يحتاج بريت تاروزگار قیامت از تمام حيثيات وجهات لازم بود جمله را حاوی و ناقل وراوی بود ، اما نظر بتقاضای وقت و صلاح زمان در حال اجمال نمود وتفسير وتوضيح آن را با خلفاي خود محول گردانید و اوصیای آنحضرت علیہم السلام چنانکه سبقت نگارش گرفت بنو بت و تدریج در هر عصری با ندازه ازوم کشف معضلات ومبهمات بفرمودند و بعداز ایشان علمای امت وفقهای جماعت کار باجتهاد و ايضاح مسائل سپردند تا دامنه کشف علوم و نشر فروع وسیع و مراتب تیزی افہام وذوق وسلیقه انام رفیع گشت و بواسطه حدت ذهن وقوت فہم و تابش ضمير و هيجان قوه فكريه وتصورات و تعقلات عميقه مذاهب وعة..ايد مختلفه نمودار شد تا بدانجا که اغلب کسان ازراه مستقيم بيرون شوند و بکوچه ضلالت وغوايت و جهل اندر آیند و بسلق غير مستقیم خود بدعتها در دین و تاویلها در کتاب مبین گذارند و جهانیان را در پهنه سرگشتگی و آشفتگی اندر آرند اما استعداد وقابليت نفوس از هر زمان بیشتر میشود و از یکطرف قوت مضلين ومغوین بسیار میگردد لاجرم بتفضل الہی نوبت ظهور قائم آل محمد صلی الله علیه و اله و سلم نمایان وزمان بر ترین تاویلات وتوضيحات اسرار حکم و احکام شریعت پیغمبر خاتم وواپسين زمان تکمیل نفوس و اشرف ازمنه توحید خالق قدوس وتدين بدين واحد پدیدار آید و باین حیثیت آنحضرت را خاتم الاوصیاء خوانندچه اکمال و اتمام دين مبين و نعمت توحيد ومعرفت وادراك مثوبات عاليه دنيا و آخرت در زمان همایونش بحد کمال رسد و دیگر ابهامی و اشکالی باقی نماند و باطن و ظاهر امور واحکام و اشخاص واشياء آشکار گردد .

ص: 279

و اینکه آنحضرت را قائم نامند نیز بهمان علت است چه پس از آنحضرت امامی دیگر نیاید و آنحضرت را بواسطه تقاضای زمان قعودی نباشد تا حاجت بظهور امامی دیگر باشد پس دائما قائم بحق ودين حق و احکام حق و امر و نہی حق و اسرار کتاب حق باشد و اگر جز این بودی اختصاص باین لقب چه بود چه جمله انبیاء عظام علیهم السلام قائم بحق هستنداما برای سایرین برحسب تقاضای تکلیف خود قعودی بود تا دیگری بجای وی قیام گیرد و باین حیثیت رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم را نسبت بسایر انبياء قائم بباید خواند چه در سمت نبوت ورسالت قعودی ندارد و پیغمبری دیگر پس ازوی قیام نجوید اگر چه سایر انبیاء و اوصیاء سلام الله علیهم را از حیثیتی نسبت بزمان و تکلیف خودشان قائم می توان گفت اما باین معنی که رسول خدا و این امام والامقام را گویند نمی شاید گفت و نیز اختصاص بلقب همایون حجة الله برای آن است که در زمان مبارکش نظر باحكام باطنيه وظاهریه و اعمال صوریه و معنویه و تأويلات اسرار کلام الهی وحكم فرمودن آن درجه اکمال رسد ومردمان افعال و اقوالش را آخر درجه حجت و اثبات حجت شمارند و حجتی از آن بر تر نیابند و گرنه ائمه هدی سلام الله عليهم بجمله حجج الله تعالى في الارض والسماء هستند لكن برح حسب خاتمیت حجت اين لقب مبارك بآن حضرت اختتام گيرد و در شمار القاب همایونش باشد.

چنانکه صاحب الامر که از القاب شریفه اش میباشد ازین است که آن حضرت چون آمر بظاهر و باطن وخاتم الامراء المعنويه والظاهرية است و بعد از آن حضرت هیچکس دارای امر ولایت و امارت و خلافت حقه نتواند بود و بآنحضرت اختتام میگیرد مخصوص باين لقب می باشد اما چون بمعنی عام باشد سایر ائمه علیهم السلام نیز صاحب الامر هستند و صاحب العصر والزمان از آن است که چون عصر مبار کش متمم جميع اعصار و آیات و آثار و انوار دينيه وشرعيه وعرفانيه و توحیدیه می باشددر حقیقت عصر وعهد وزمان حقیقی همان است گویا تمام اعصار روزگار طفیل این عصر که هر چه مخفی ومبهم بود آشکار وروشن می شود و چون ازین معنی منصرف شويم تمام حضرات پیشوایان دین مبین و اوصیای سيد المرسلين صلوات الله عليهم اجمعين

ص: 280

صاحب العصر وصاحب الزمان هستند چنانکه ساطع البرهان ازین روی میباشد که بهیچوجه دارای تقیه نیست و براهين باطنيه وظاهریه را ظاهر فرماید و برهان خاتم الاوصیائی را فروزان و نمایان فرماید بطوری که هیچ منكري را مجال و قدرت و فرصت انکار نماند لكن بمعنی دیگر تمام انبیاء و ائمه هدی ساطع البرهان هستند وشريك القر آن از آن است که در زمان مبارکش آیات و احکام قرآنی را بدون تقیه جاری فرماید و احکام شرع را بدون ملاحظه وقت مقرر گرداند چه زمان ظهور مبار کش مقتضی آنحال است لاجرم شريك القر آن باشد اما سایر ائمه هدی سلام الله عليهم اگر چه در باطن امر شريك القر آن هستند اما در ظاهر امر بواسطه موانع این عنوان نیافتند چه تقاضای اعصار میمنت آثار ایشان اظهار پاره عناوین را نداشت .

و اینکه زمان ظهور مبارکش را بأخر الزمان می خوانند برای این است که تمام ازمنه جهان در آن زمان جانب اكمال واتمام پذیرد و تکالیف رسالت و ولایت بجمله ظاهر و حقوق و آداب مكلفين بطوروضوح و تکمیل معلوم می شود و تمام ازمنه روزگار تا هنگام رستاخیز بهمان حال شرافتمنوال میگذردنه آن است که ظهور آن حضرت مقارن زمان محشر و قیام قیامت باشد چه آنحضرت بسالها سلطنت و حکومت فرماید چنانکه نوشته اند هزار پشت خود را دریابد و پس از آن حضرات ائمه طاهرین بنوبت ظاهر شوند و سلطنت فرمایند و از آن پس نیز کس نداند زمان ظهورقیامت در چه ساعت است «إلاهو يسئلونك كانك حفي عنها قل انما علمها عند الله ثقلت في السموات والارض لاتاتيكم الا بغتة» پس معلوم میشود حرف أدم و حضرت خاتم و جمیع انبیاء ومرسلين بهر صورت و سیرت و نمایشی باشد یکی است و اکمال و اتمام تمام تبلیغات و رسالات و مشروعات ایشان بحضرت خاتم الاوصياء علیهم السلام راجع است و تکمیل جهانیان و انجام اوامر و نواهی یزدانی و اجرای احکام کتب آسمانی در آن زمان میمنت اركان خواهد شد و ائمه طاهرین دارای این مراتب عاليه واظهار آن بر حسب باطن وظاهر بظهور مبارک حضرت صاحب الامر است و باین جهت آنحضرت را قائم آل محمد صلی الله علیه و اله و سلم خوانند و چون در این کلمات معجز آیات حضرت امام زین العابدین

ص: 281

عليه السلام از جمله صحيفه كامله بنگرند «اللهم يا منخص محمدا و آله بالكرامة وحباهم بالرساله و خصصهم یا لوسيلة وجعلهم ورثة الأنبياء ختم بهم الاوصیاء والائمه و علمهم علم ما كان وما بقى الى آخرها » مكشوف میشود که حضرات ائمه اطهار در تمام خصایص رسول مختار صلی الله علیه و اله و سلم از حیثیت کرامت و رسالت و همچنین در وراثت و خاتمیت اوصياء وعلم بما كان وما يكون شريك و سهیم هستند و حضرت خاتم الأوصياء ع جامع جميع این مراتب ومتمم اكمال دین و اتمام نعمت است .

و ازین است که حضرت امام رضا علیہ السلام در جواب این سکیت که عرض کرد حجت امروز بر خلق چیست فرمودعقل است و معلوم می شود که زمان ائمه علیہم السلام اشرف و ارفع ازمنه و مردمانش الطف و اكمل وادق هستند و حکومت بها عقل است .

اللهم عجل فرجه وسهل مخرجه و نحن في عافية بحق محمد و آله الطاهرين صلوات الله عليهم أجمعين» .

ودیگر در عیون اخبار و پاره کتب آثار از علي بن فضال مروی است که حضرت ابی الحسن علیہ السلام فرمود «انما سمتی اولوالعزم اولوالعزم لانهم كانوا اصحاب العزايم والشرايع و ذالك ان كل نبى كان بعد نوح كانوا على شريعته ومنهاجه و تابعة الكتابه الى زمن ابراهيم الخليل و كل نبي كان في ايام ابراهیم و بعده كان على شريعة ابراهيم ومنهاجه و تابعة لكتابه الى زمن موسی علیہ السلام و كل نبي كان في زمن موسی علیہ السلام و بعده كان على شريعته منهاجه و تابعة لكتابه الى زمن عيسی علیہ السلام و كل نبي كان في ایام عیسی و بعده كان على منهاج عيسى وشريعته و تابعة لكتابه الى زمن محمد صلی الله علیه و اله و سلم فهؤلاء الخمسة اولوالعزم وهم افضل الانبياء والرسل وشريعة محمد صلی الله علیه و اله و سلم لاتنسخ الی يوم القيمه ولا نبي بعده الى يوم القيمة فمن ادعى بعده نبوة اواتی بعد القرآن بكتاب فدمه مباح لكل من سمع ذالك منه »

ازین روی پیغمبران اولوالعزم را اولوالعزم نامیدند که ایشان صاحبان عزایم و شرایع باشند و این بان جهت است که هر پیغمبری بعداز نوح علیہ السلام بر شریعت

ص: 282

وطريقت و تابع کتاب او بود تازمان ابراهيم خليل علیہ السلام و چون نوبت به ابراهیم رسید هر پیغمبری که در زمان آنحضرت و بعد از آن حضرت بیامد بر شریعت و طریقت وتابع کتاب آسمانی او بود تا زمان بعثت موسی علیہ السلام وهر پیغمبری که در زمان موسی و بعد از موسی بیامد تابع شریعت و طریقت و کتاب وی بود تا زمان مبارک پیغمبر ما محمد بن عبدالله صلی الله علیه و اله و سلم پس پیغمبران پنج گانه او لواالعزم وافضل تمامت انبیاء سلف ورسل یزدانی هستند و شریعت پیغمبر ما بال تا روز قیامت باقی است و منسوخ نگردد و بعد ازین پیغمبر هیچ پیغمبری نباشد تازمان قیامت پس هر کس بعد از آنحضرت مدعی نبوت شود و بعد از قرآن یزدانی کتابی بنماید یعنی مدعی شود بکتا بی آسمانی واحکامی سبحانی خون او بر هر کسی که این سخن را بشنود مباح است .

راقم حروف گوید این خبر شریف نیز در حقیقت مبين ومؤيدخبر سابق و بیانات سابقه است چه بعد از آنکه حضرت مصطفی صلی الله علیه و اله و سلم را به نبوت تصدیق کردند البته هر پیغمبری نظر باینکه معصوم است جز بصدق سخن نکند و آنچه گوید از جانب حق است و این پیغمبر فرمود من خاتم انبیاء هستم و بعد از من پیغمبری نیاید زیرا که احکامی و کتابی آورده ام که دیگر محتاج به چشریعتی و بعثت پیغمبری نخواهند بود و تا قیامت کافی است و در قرآن نیز وارد است که این نامه آسمانی حامل تمام احکام و قوانین لازمه ومایحتاج خلق تاروز قیامت است و دیگر بکتا بی دیگر حاجت نیست ازین روی هر کس مدعی نبوت یا نامه آسمانی دیگر شود خونش هدر میشود چه بسبب این ادعای لغو وداعيه گزاف مردمان را در عقیدت سستی افتد و چون عقاید سست شد در دین سست شوند و چون سستی در دین افتد در امر توحید و آخرت سست گردند و چون در این امر سستی افتد نظام از عالم برخیزد و چون نظام از عالم برخاست مجال کسب معارف نماند و چون علم و معرفت که اسباب ترقی نفوس است و بان جهت علت غائی خلقت میباشد تحصیل نشود بقا و دوامی برای مخلوق نماند ، چه اختلاف آراء و احکام موجب انة الاب اهل جهان شود و چون انقلاب افتد پایانش

ص: 283

بفنا وزوال وانقراض کشد .

چنانکه اگر مملکتی راسلطان متعدد باشد آخرالامر روی بویرانی و اضمحلال گذارد و آخرالامر محكوم دیگران و پای کوب ذلت وهوان وزوال گردند و اینکه پیغمبران مردمان را بتوحيد خوانند و در هر عصری بیكدین و آئین سخن نمایند برای رعایت همین خیال و بقا ودوام ایشان است زیرا که چون خلق جهان بدانند خداوندی یکتا وعالم و بصير وقادر وسميع ومريد وحی و قیوم و بیهمتا ومثيب ومعاقب و واجب الوجود ولطيف و حکیم دارند باحكام او اطاعت کنند، و از عصیانش بپرهیزند و بر طریق نظام روند و باین علت ترقی و دوام گیرند و نیز خالق بریت را بانواع نعمت بستایند و از شرك و كفر دوری گیرند و مستوجب مزید نعمت ودوام رحمت شوند واگر امر توحید در میان نباشد باین مسائل نایل شوند و فانی وزایل گردندو علت عمده دعوت بتوحيد این است و گرنه .

گر جمله کائنات کافر گردند *** بر دامن کبریاش ننشیند گرد

پس خواندن بتوحید نیز رحمتی است از جانب پروردگار حمیدو گردانیدن هر شقی سعید اگرچه بحسب باطن بهر زبانی سخن کنند و بهر طریقتی اندر شوند عاقبت مارا بدان شه رهبر است ، و آخر کار جنگی هفتادو دو ملت بیکی ختم شود و بالطبيعه همه موحد باشند خواه بدانند یا ندانند و همه به تسبیح او پویند و هم لا يفقهون و بتوحيد او گویند وهم لايعقلون چگونه اجزای آفرینش که خداوند قاهر قادرش از پهنه عدم بکسوت وجود در آورده است و بهر ساعتی هزاران نعمت بدو عنایت فرمایدو اگر آنی از نظر رحمت محروم ماند معدوم گردد آن قدرت و استطاعت یا بد که جز او بیند یا جز او شناسد یا قوت تصور و تفکر و تعقل و تخیل را آن بضاعت باشد که از عرصه توحید بیرون تازد و در نطع شطر نج اندیشه شاهی دیگر طلبد مگر این قدرت با وجود این قدرت و قوی جز باراده و مشیت خالق ارض وسماء و قادر مطلق است یا در سلب آن برای خالق كل اشکالی دارد یا اگر بخواهد جز آنچه را که می خواهد نخواهند و البته نخواسته اند و با لطبيعة و الخلقه نمیتوانند خواست جز آن تواند بودمگر قوه

ص: 284

عاقله ومفكره ومتخيله وعامله و اراده وفاعله جز از دستگاه خلاقیت و صنعت اوست مگر آنچه را که تعقل و تصور نمایند جز مخلوق اوست، بت چیست بت تراش کیست فرعون چیست نمرود کدام است خورشید و آتش وستاره و نور و ظلمت و مشركوم وحل و فاسق و عاشق و فاجر و کافر و مسلمان ومؤمن ومراد ومريد و ارشاد ومرشدوشاگرد و استاد و عقیدت و سلیقت ومذهب و طریقت یعنی چه؟ دنیا و عقبی و بعد وزلفي ودوزخ و بهشت و حور وغلمان وما لك ومملوك وساكن ومسكن راچه حال است وليس في الدار غير هدیار به تمام این کثرت را روی به پیشگاه وحدت صرف و واحدمطلق است .

در سه آئینه شاهد ازلی *** پرتو از روی تابناك افکند

سه نگردد بریشم از او را *** پرنیان خوانی وحریر وپرند

یار بی پرده از در و دیوار *** در تجلی است یا اولی الابصار

گرز ظلمات خود رهی بینی *** همه عالم مشارق انوار

چشم بگشا و در گلستان بين *** جلوۂ آب صاف در گلزار

زاب بير نك صد هزاران رنك *** لاله و گل نگردد این گلزار

ازمی وجام وساقي ومطرب *** وزمغ ودیر وشاهد وز نار

قصدایشان نهفته اسراری است *** که به ایما کنند گاه اظهار

پی بری گر برازشان دانی *** که همین است سر: آن اسرار

که یکی هست و هیچ نیست جز او *** وحده لا اله الا هو

وازین بیانات نه آن است که ببایست سخنان سخیف و بیانات نحيف جماعتی را که بوحدت وجود قائلند بچیزی بلکه با ندازه پشیزی شمارند چه عالم واجب و باقی با عالم ممکن وفانی تباین بالذات دارد و این دو را بهیچوجه اتحادو تساوی ممکن نیست بلكة عقلا و نقلا ممتنع و محال است بلی خالق را همیشه ومخلوق ورازق را همیشه مرزوق وموجدر اهمیشه موجود و نور مطلق در اهمیشه امان اشعه انوار در کار است و اگر جز این باشد این اطلاقات و اسامی را چگونه تصور توان کرد و عالم تصور با آنانکه تصور نمایند و تعلق و تعقل و تفکر جویند آن نیز مخلوق است و تصور آن حال بدون اینکه

ص: 285

صورتی در خارج نماید از درجات مخلوقیت مامخلوق بیرون است اما تواند بود که چون از عالم ما تجاوز شود عالمی وحالتی پدید آید که آن تصور نیز ممکن باشد و در موارد و مقامات لطیفه هرگز روانیست که عوالم قدرت قادر متعال را تابع میزان خیال و تصور خود دانیم و هر چه را برتر از آن دانیم منکر شویم .

آری در مراتب شخصیه و تصورات خودمان مثلا محال و ممتنع میدانیم که دنیای باین عظمت در پوست بیضه مرغی جای گیرد بدون اینکه دنیا كوچك و تخم بزرك شود اما چه زیان دارد در عالمی دیگر مخلوقی باشند که فرض را در عرصه خیال خود محال نشمارند چنانکه آنانکه بحد بلوغ نرسیده اند از حالت احتلام و مجامعت بی خبرند و چون دیگری بایشان گوید پذیرفتار نشود اما چون مدتی بر آید آنچه که منکر است اقرار نماید ما نیز در این عالم و برزخ که بدان اندريم بسا چیزهارا که امروز از حد تصور و استعداد ما بیرون است پذیرفتار نمی شویم و چون بعالمی دیگر و برزخی دیگر اندر شویم عالمی و مقامی برای ما حاصل شود پذیرفتار گردیم واقرار کنیم پس هرگز نمی شاید که چیزی را از عالم قدرت بیرون شماریم چنانکه در حدیث سابق مذکور شد که هر چه در عرصه تصور ما بیرون آید خداوند بیافریده است و نیز در اخبار سابقه مکرر مذکور شده است دكان الله عالمة ولامعلوم و خالق ولامخلوق و بصيرة ولامبصر وسميعا ولامسموع » تا آخر حديث، اما ما نتوانیم این تصور را از روی حقیقت و بدون حکم تعبد نمائيم لكن امام لیلا که ادراك دیگر عوالم ومراتب وروحانیات را فرموده است بالصراحه والتحقيق واليقين والمشاهده می فرماید پس خداوند تعالی واحد وخالق اشیاء است نه شريك تواند داشت و نه مخلوق را بدوراهی است .

و اینکه می فرماید « لو كان فيهما آلهة الاالله لفسدتا ، اگر جز ذات غنی بالذات خدایانی در ارضين وسموات بود جميع جهات فاسد و تباه می گشت بر هر دومطلب برهان است چه اگر مخلوق وخالق اتحاد میداشتند تعدد قدمالازم و وجود شريك واجب میشد و این غیر از رتبت ممکن وواجب است و اگر خدایانی دیگر

ص: 286

بودندی همچنان تسلسل پدید میشد تا آخر بیکی منتهی می گشت که خالق كل و باری اقدم القدماء باشد و اگر خدایان دیگر صفت خالقیت نمی داشتند پس چگونه دعوی خدائی می کردند و اگر دارای این صفت بودندلا بد هريك اقدم وأسبق بودند خالق آن دیگر میشدند تا بآخر. پس دیگر ان مخلوق و آن يك خالق خواهد بود تعالی الله عن ذالك علوا كبيرة و بر حسب ظاهر هر خداوند ببایستی پیغمبری و کتابی و احکامی بفرستد اگر این پیغمبران و این کتب همه یکسان ويك بيان ولسان بودندی تعدد آلهه از کجا معلوم میشد اگر برخلاف یکدیگر سخن کردندی و کتاب نمودندی و احکام بیاوردندی و دستور العمل مختلف دادندی نظام از عالم برخاستی و نشان از حیوان و انسان بلکه از صفحه زمین و آسمان بر خواستی يك پيغمبر گفتی نماز بباید دیگر گفتی نباید یکی گفتی روزه بسی روز سپاريد أن دیگر گفتی به شصت روز گذارید یکی گفتی خمس وزكاة بدهید دیگری گفتی ندهید یکی گفتی حج و جهاد واجب است دیگری گفتی هر دو جایز نیست یکی گفتی وضوء وغسل بباید دیگری گفتی هیچیك نشاید و كذالك سایر پیغمبران نیز فرمایش و فرمانی دیگر فرمودندی مثلا در يك مسئله واحده صدقول مختلف وحکم دیگر گون ظاهر میشد بنگرید با این حال صورت حال خلق خدا ومكلفين بر چه منوال خواهد بود .

آن يك خدای خواستی مخلوقی را در زهدان مادر پسر گرداند دیگری دختر دیگری خنثی، اگر باراده همه متولد شدی حالت آن مولود وتولد و بقای او در عالم و نسل آوردن و مقاربت او چه صورت داشت اگر نمیشد در میان خدایان جنگ و مخالفت می افتاد و نظام و دوامی در اشیاء ممکنه باقی نمی ماند يك خداوند اراده میکرد فلان حیوان دارای دو چشم دیگری چهار چشم دیگری چشمی از پس سر دیگری دمی بر پیشانی وسمي بربناگوش و شاخی بر کمرو آندیگر خواستی بز گاو و گاو بز و قاطر اسب واسب الاق باشد دیگری خواست مدار شمس بر خلاف مقدار زمان و آن دیگر بر خلاف، دیگری خواست گاهی که صبح میدمد شب باشد و آن دیگر تاریکی شب را روشنایی می خواست دیگری فصل بهار را خزان و آن دیگر زمستان

ص: 287

راتا بستان دیگری خواستی ساعات روزوشب هزار ساعت و آن دیگر صد ساعت و دیگری ده ساعت خداوندی خواست مغز آدمی بجای دل ودل بجای مغز وسینه بجای پهلو و بینی بجای ابرو و ابرو بجای چشم و چشم بجای دهان ودهان بجای ناف باشد دیگری خواست فلان آدمی عاقل وعالم و آن دیگر خواست سفیه و جاهل یکی خواست پارسا و آندیگر خواست نا بکار ، یکی خواست فلان شخص صدسال زندگانی کنددیگری خواست پنجسال بیشتر نماند یکی خواست فلان درخت سیب آورد و آندیگر خواست انار بپروراند یکی خواست آب انگور حرام و آن دیگر خواست جلالیکی خواست بجای کوه صحرا و بجای صحرا در یا یکی خواست بجای نرماده و بجای ماده تر باشد یکی خواست در فلان فصل باد بود و باران ببارد و سحاب پرده خورشید جهان تاب گردد دیگر برخلاف آن را خواست.

بالجمله شماره این جمله از حد بیرون است پس اگر خدای متعدد باشد تمام جهان را تباهی در سپارد و در اندك دقيقه در عوالم کون و فساد بغير از فساد و زوال مشهود نگردد « فهو الله الواحد الأحد الصمد الفرد القادر القهار الحى القيوم المريد اللطيف العزيز الغفار جل جلاله وعم نواله وعظم شانه وسطع برهانه ولمع آثاره وظهر سلطانه لا بداية لاو ليته ولا نهاية لازلينه وهوالمحمود بكل خصال والمعبود في كل غدو و آصال لافناء لملكه ولازوال لعزه له العز والبقاء ولما سواه الموت و الفنالامسجود غيره ولامعبود سواه ولاديمومة لغيره».

ودیگردر کتاب عیون اخبار و پاره کتب آثار از عباس بن هلال از حضرت علی بن موسی الرضا از پدر بزرگوارش موسی بن جعفر از پدر ستوده گوهرش جعفر بن محمل از پدر گرامی مخبرش نمد باقر از پدر والااخترش علی بن حسین از پدر امامت منظرش حسین بن علی از پدر ولايت سيرش علی بن ابیطالب صلوات الله وسلامه عليهم اجمعين الى يوم الدين مذكورومروی است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرمود « خمس لا أدعهن حتى الممات الاكل على الحضيض مع العبيد و رکوبی الحمار مو كفأ وحلبي العنز بیدی ولبس الصوف والتسليم على الصبيان ليكون سنة من بعدی ، پنج خصلت و کردار

ص: 288

می باشد که تازمان مردن متروك ندارم نخست اینکه بر روی خاك بنشینم و باغلامان و بندگان زرخرید طعام بخورم دیگر سواری بر حماری که پالان بر آن نهاده باشند وازین کلام مبارك چنان معلوم می شود که مقصود آن پالانی است که بر آن باربندند نه پالان سواری که بزرگان بر آن سوار می شوند، چه در خبر است که آن حضرت بر حمار برهنه نیز سوار میشده است و دیگر بر دوشیدن بدست خودم و پوشیدن جامه پشمین و سلام راندن بر کودکان تا این جمله بعد از من در خلق جهان سنت گردد .

معلوم باد این حديث مخالف حدیثی است که رسول خدای بر خر برهنه سوار میشد مگر اینکه گوئیم مقصود راوی از برهنگی بیپالانی است و بر آن حمار پوششی دیگر از قبیل جل یا نمد می افکنده اند .

و هم در آن کتاب از علی بن حسن بن علی بن فضال از پدرش حسن مروی است که از حضرت ابي الحسن علیه السلام پرسیدم چگونه مردمان از حضرت امیر المؤمنين صلوات الله عليه بدیگران میلان گرفتند با اینکه فضل و سابقه و مكان ومنزلت آن حضرت رادر حضرت رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم میدانستند، فرمود و انماما لواعنه الى غيره وقد عرفوافضله لانه قد كان قتل من آبائهم وأجدادهم واخوانهم واعمامهم واخوالهم و اقربائهم المحاربين الله ورسوله عددا كثيرا و كان حقدهم عليه لذلك في قلوبهم فلم يحبوا ان يتولى عليهم ولم يكن في قلوبهم على غيره مثل ذالك، لانه لم يكن له في الجهاديين یدی رسول الله مثل ما كان له فلذالك عدلوا عنه و مالوا إلى سواه» سبب این عدول مردم با اینکه بفضل آنحضرت شناسا بودند این بود که آنحضرت پدران و نیاکان و برادران و برادران پدران و برادران ما دران و خویشاوندان ایشان را از تیغ بگذرانیده بود چه بسیاری از آنان با رسول خدای مخالفت و محاربت کرده از اندازه خود بیرون تاختند و از کیش اسلام کناری گرفته بودند اما دیگران که مردمان بدیشان گرایان شده بودند این کشتار از آنان نکرده بودند زیرا که برای دیگری غیر از امير المومنين علیه السلام این گونه جهاد در حضور رسول خدای اتفاق نیفتاده بود لاجرم از آن حضرت عدول کردند و بدیگران میل نمودند .

ص: 289

راقم حروف گوید: همان فضل ومنقبت و اعلی درجه تقرب برسول خدای و آن خدمات که در دین فرمود بزرگترین اسباب بغض و حسد و کید و كين بود و بعلاوه آنچه از شمشير ولی خالق بي نظير اسد الله الغالب دیدند و شنیدند بر عدوان وطغیان و آتش درون ایشان بیفزود و نیز میدانستند در حضور مبارك آنحضرت بأن فوائد ومنافع و مراتب وفواحش د نیویه و فسق و فجوری که راغب بودند نایل نتوانند شد لاجرم با چشم بینا ودل دانا و گوش شنوا از آنحضرت روی برتافتند و بدیگران روی آوردند، با اینکه غالب آنها خود می گفتند دنیا را بآخرت و نور را بظلمت و بینش را بکوری و علم را بجهل و ثواب را بعذاب و بهشت را بدوزخ ورضای یزدان را بسخط سبحان و نعيم را به نيران بفروختیم ووخامت عاقبت و ندامت تا بقیامت بیندوختیم د بلی حب الدنيا رأس كل " خطية »

و دیگر در کتاب مسطور از هیثم بن عبدالله رمانی مروی است که گفت از حضرت علی بن موسی الرضا سلام الله عليه پرسیدم یا بن رسول الله از چه روی علی بن ابیطالب علیه السلام مدت بیست و پنج سال بعد از رحلت رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم با دشمنان خودش جهاد نفرمود و از آن پس در زمان ولایت خود جهاد نمود؟ فرمود بعلت اینکه امیر المومنين اقتداء برسول خدای کرد چنانکه حضرت پس از نبوت خود سیزده سال در مکه و نوزده ماه در مدینه با جماعت مشر کین جهاد نکرد چه در آن مدت رسول خدای را اعوان و انصاری نبود که تاب مقاومت مشرکان را بیاورند، على علیه السلام نیز بهمين سبب ترك جهاد فرمود که باور و معینی نداشت و چون منزلت نبوت رسول خدای با ترك جهاد سیزده سال و نوزده ماه باطل نگشت امامت آن حضرت نیز باطل نگشت با اینکه بیست و پنج سال ترك جہاد فرمود چه علت مانعه در رسول خدا و آنحضرت یکی بود .

راقم حروف گوید امام علیه السلام باندازه فهم مخاطب و استعداد او جواب میفرماید و بعلاوه آنچه تقاضای فهم اوست نمی فرماید تمام افعال و اعمال و حرکات و سکنات و اطوار و گفتار رسول خدای و امیر المومنين و ائمه طاهرین صلوات الله عليهم نظر

ص: 290

بحفظ دین اسلام و دعوت مردمان بمسلمانی و قوت وشوکت و بسطت وعظمت اسلام است چنانکه از بدایت بلوغ و آغاز عمر مبارك رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم هر چه کرده و فرموده و ظاهر ساخته نظر باین امر دارد ، اگر جهاد فرموده نظر بمصلحت وقت داشته اگر حلم وغضب یا عفو و اغماض کرده است رعایت همین امر را فرموده اگر در پاره امور سکوت فرموده و با منافقین و مشرکین بمنهجى سلوك نموده یا در اظهار امری امساك جسته بهمین علت بوده است و ازین است که تقریبی با عایشه فرمود ، اگر قوم تو تازه مسلمان نبودند هر آینه باب کعبه را خراب ودیگرگون نمودم و ازین خبر معلوم می شود قوم او بحليه ايمان متحلی نبوده اند و در اسلام نیز استقرار نداشته اند و در زمره آن اعراب هستند که خدای ، رسول را خطاب می کند که بآنها بگوی «قولوا أسلمنا ولاتقولوا آمنا» امير المؤمنين علیه السلام نیز رعایت همين حال و ضعف عقاید مسلمانان و قوت منافقان و استیلای مشرکان و معاندان را فرمود چنانکه چون فاطمه دختر مصطفی صلی الله علیه و اله و سلم از انزوای آنحضرت بنالید واینوقت بانگی مؤذن باذان بر خاست فرمود ملاحظه این است که این بانك مسلمانی از میان نرود و باین سبب تیغ نکشم و در گوشه انزوا بگذرانم و بر این حال بگذرانید و با خلفای ثلاثه معاونت فرمود وهر لشکری را بجانبی فرستادند برای وسعت ممالک اسلامی و قوت مسلمانان همراهی و یاری نمود تا آن چنان فتوحات در عهد مباركش ظاهر شد لکن چون ایشان بر فتند و نوبت بمعويه وامثال او افتاد و همی خواستند کار سلطنت را بر نهج ملوك عجم وروم گذارند و از هیئت و تربیت خلافت بیرون ببرند و بزمان جاهلیت بگرداند آن حضرت برای حفظ اسلام بمحاربت و ممانعت در آمد تارسید بانجا

که در راه حق شهید شد و بر جهانیان معلوم شد که معويه قصد و مرادش چیست لكن اگر امير المؤمنین علیه السلام تا پایان عمر مبارك بحال انزوا بزيست ودر طلب حق ودفع خصم بر نمی آمد بر جهانیان مشتبه میشد که مگر حق با دیگران است که اهل آن از طلب حق ورعایت دین فرو نشسته اند و البته از آن پس غلبه با مخالفان می بود .

ص: 291

و نیز در آن کتاب از محل بن ابی یعقوب بلخی مروی است که گفت در حضرت ابي الحسن علیه السلام عرض کردم بچه علت مقام رفيع امامت در فرزندان امام حسين عليه السلام مقرر شد نه اولاد امام حسن علیه السلام فرمود برای اینکه خداوند عزوجل امامت را در فرزندان حسين علیه السلام قرار داد و در اولاد امام حسن سلام الله عليه بر قرار نفرمود « والله لايسأل عما يفعل ، و خداوند حکیم علیم عادل خبير قادر متعال ازهر چه کند مسؤل نمی گردد و ازین پیش در دامنه کتب احوال ائمه علیهم السلام باين حديث شریف و پاره ادله اشارت رفته است .

و نیز در عیون اخبار از ابراهیم بن عبدالحميد مطور است که ابوالحسن عليه السلام فرمودرسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم بر عایشه در آمد در این وقت عايشه قمقمه را یعنی کماسه که عبارت از تنگی گردن کوتاه و کاسه چوبین باشد در آفتاب نهاده بودفرمودای حميراء چیست این؟ عرض کرد این ظرف را در آفتاب نهاده ام تا آبش گرم شود و سر وتن خویش بشویم فرموده لاتعودی فا نه يورث البرص ، دیگر چنین کار مکن چه شستن تن و روی بابی که بآفتاب تافته شده باشد مورث پیسی و بر سی است ابن بابویه مصنف این کتاب مستطاب می فرماید جایز است که مقصود از ابوالحسن صاحب این حدیث امام رضا باشد و جایز است موسی بن جعفر عليهما السلام باشد چه ابراهيم بن عبدالحميد ادراك خدمت این دو تن امام بزرگوار را کرده است و این حدیث شریف از مراسیل است .

و دیگر در آن کتاب از حسن بن نصر مروی است که گفت از حضرت ابو الحسن الرضا عليه السلام پرسیدم که قومی بسفری اندر هستند تنی از ایشان بمیرد و تنی جنب گردد و آبی قليل با ایشان است که از غسل و تطہیر یکتن افزون نیست آیا کدام يك باید بدایت بغسل کند یعنی مرده را باید بشویند یا آنکس که جنب است باید غسل جنابت نماید؟ فرمود يغتسل الجنب ويترك الميت لان هذا فريضة وهذا سنة» باید شخص جنب غسل نماید ومیت را بهمان حال خود بگذارند چه غسل جنب فريضه است و غسل میت سنت است یعنی از سنن رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم است نه اینکه مستحب، باشد و غسل جنابت

ص: 292

از فرایض الهی است که در قرآن مجید حکم بآن شده و ثابت گردیده است و غسل میت در حدیث پیغمبر است .

راقم حروف گوید اگر چه یکی از جهات غسل میت هم غسل جنابت است اما حكم حی بامیت تفاوت دارد .

دیگر در کتاب عیون اخبار از حسین بن نضر و بقولی حسن بن نضر مروی است که گفت در خدمت امام رضا عليه السلام عرضكردم چه علت دارد که باید بر مرده پنج تكبير برانند و روایت کرده اند که این تکبیرات خمسه را از صلوات پنج گانه برداشته اند یعنی از هر نمازی يك تكبير برداشته اند ، امام رضا عليه السلام فرمود این ظاهر حدیث است و فاما في وجه آخر فان الله عزوجل فرض على العباد خمس فرايض الصلوة والزكاة والصيام والحج والولاية فجعل للميت من كل فريضة تكبيرة واحدة فمن قبل الولاية كبر خمسة ومن لم يقبل الولاية كبر أربعة فمن اجل ذالك تكبرون خمسة ومن خالفكم يكبر أربعة ، وجه دیگر پنج تکبیر این است که خداوند تعالی پنج فريضه را بر بندگان خود واجب گردانید نماز و زکوة وروزه و حج و ولايت ما اهل بیت طهارت پس برای میت در ازای فریضه يك تكبير مقرر فرمود و کسی که قبول ولایت را نموده باشد بر مرده پنج تکبیر بخواند و آنکس که پذیرای ولایت نباشد چهار تكيير براند، و ازین است که شما جماعت شیعیان که قبول ولایت نموده اید در نماز بر میت پنج تکبیر می گوئید و آنانکه مخالف شما هستند و ولایت را نپذیرفته اند چون برمیت نماز گذارند چہار تکبیر گویند.

و دیگر در همان کتاب از سلیمان بن جعفر مسطور است که از حضرت ابی الحسن رضا عليه آلاف التحيه والثناء از تلبيه و علت آن سؤال کردم فرمود و إن الناس إذا احرموا ناداهم الله تبارك و تعالی فقال يا عبادی و امائی لاحرمنكم على النار كما احرمتم لي، فيقولون لبيك اللهم لبيك اجابة لله عز وجل على ندائی» چون مردمان در حال احرام اندر شوند یزدان تعالی ایشان را ندا کند و فرمایدای بندگان من و کنیزان من همانا حرام می گردانم بر شما آتش دوزخ را چنانکه شما

ص: 293

برای من محرم شدید، پس بندگان یزدان زبان بلبيك اللهم لبيك بر گشایندی ندای خدای را جواب بعرض رسانند .

وهم در عیون اخبار از حسین بن خالد مروی است که از حضرت امام رضاعليه السلام پرسیدم و چون جماعت حاج در اقامت حج يك بدنه يعني يك شتر نحر نمایند از چند نفر مجزی میشود فرمود از يك نفر، عرض کردم بقره از چند نفر مجزی است فرمود از پنج نفر مجزی است در صورتیکه این پنج نفر در خرج باهم شريك باشند و از يك خوان طعام بخورند، عرض کردم چگونه است که يك بدنه جز از يك تن مجزی نیست لكن يك بقره از پنج تن مجزی است فرمود ه لان البدنة لم يكن فيها من العلة ما كان في البقرة إن الذين أمروا قوم موسى بعيادة العجل كانوا خمسة انفس و كانوا اهل بيت يأكلون على خوان واحد وهم اذنيويه واخوه منذويه وابن اخيه وابنته وامراته وهم الذين أمروا بعبادة العجل وهم الذين ذبحوا البقرة التي امر الله تعالى بذبحها» در بدنه علتی است که در بقره نیست چه آن کسان که قوم موسی را به پرستش گوساله فرمان کردند ، پنج تن و از مردم يك خانه بودندو بريك خوان غذا می خوردند و ایشان آذینویه و برادرش منذويه و پسر برادرش و زنش و دخترش و همان کسان بودند که مردمان را به پرستیدن گوساله مأمور ساختند وهمان کسان هستند که آن گاوی را که خدای به ذبحش فرمان کرده بود بکشتند .

و دیگر از حسین بن خالد مروی است که در حضرت امام رضاعليه السلام عرض کردم بچه علت تامدت چهار ماه گناهی بر مردم حج سپار نمی نگارند؟ فرمود برای اینکه خدای تعالی و تبارك «أباح للمشركين الحرم اربعة اشهر اذيقول: فسيحوا في الأرض أربعة أشهر فمن ثم وهب لمن حج من المؤمنين البيت الذنوب أربعة أشهر » مباح گردانید و مهلت داد جماعت مشرکان را در چهار ماه حرام چنانکه می فرماید پس ای مشرکان سیر کنیددر زمین و بهر کجا که خواهید بروید و سفر کنید و بپاشید و از تعرض مسلمانان در زمين ایمن باشید تا مدت چهار ماه، پس از اینجا میباشد که خداوند تعالی آن مؤمنان را که خانه خدای را حج گذارند تا چهار ماه اگر گناهی کنند ببخشد ، یعنی چون

ص: 294

مشرکان عهد و پیمان خود را که بسته بودند بشکستند و نقض کردند خدای تعالی در این چهار ماه جهاد را حرام ساخت تا در مهام خود تدبیری نمایند لاجرم چون در عرض این مدت گناهی از مؤمنان صادر شود در نامه اعمال ایشان نوشته نمی شود زیرا که اگر خداوند تعالی قتال در این چهار ماه را حرام نفرموده بود مسلمانان در کار قتال وجهاد که بزرگترین عبادت است اشتغال می ورزیدند .

ودیگر در عیون اخبار از جعفر بن عقبه مروی است که حضرت ابی الحسن عليه السلام فرمود على عليه السلام بعداز مهاجرت از مکه معظمه شب را در مکه نمی زیست تا وفات نمود. عرض کردم علت این کار چه بود فرموده كان يكره أن يبيت بارض قدهاجر منها فكان يصلي العصر ويخرج منها و يبيت بغيرها ، خوش نميداشت که شب را در زمینی بروز سپارد که از آنجا هجرت نموده بودلاجرم چون بمکه بیامدی و از کار خود فراغت یافتي نماز عصر را در آن مکان مقدس بگذاشتی و از آنجا بیرون شدی و بدیگر جای شب سپردی .

راقم حروف گوید ازین پیش درطی کتب احوال ائمه سلام الله عليهم باین خبر و علت آن اشارت شد.

و هم در آن کتاب از حسین بن خالد مروی است که از حضرت ابی الحسن رضا صلوات الله عليه پرسیدم بچه جهت کا بین زنان را بیا نصد درم گردانیدند فرمود برای اینکه یزدان تبارك و تعالی أوجب على نفسه أن لا يكبره مؤمن مائة تكبيرة و يحمده مائة تحميدة ويسبحه مائة تسبيحة ويتله مائة تهليلة ويصلي على محمد صلی الله علیه و اله وسلم مائة مرة ثم يقول اللهم زوجني من الحور العين الازوجه تعالی حوراء من الجنة وجعل ذالك مهرها فمن ثم أوحى الله تعالی عزوجل إلى نبيه صلی الله علیه و اله وسلم أن يسن مهور المؤمنات خمسمائة درهم ففعل ذالك رسول الله صلی الله علیه و اله وسلم» ، برذات کبریای خود واجب گردانیده است که هیچ مؤمنی صد تكبير وصد تحميدو صد تسبیح و صد کلمه توحیدوصد صلوات بر محمد و آل هل نفرستد و از آن پس بگوید خداوندا مرا با حورالعين تزویج فرمای مگر اینکه خداوند تعالی او را با یکی از دوران بهشتی تزویج نماید

ص: 295

و باين سبب خداوند تعالی عزوجل با پیغمبر خود وحی فرمود که مهریه زنان را بیا نصد درم نت گذارد ورسول خدای صلی الله علیه و اله وسلم چنان کرد، یعنی چون آن تسبیحات أربعه وصلوات بر پیامبر بجمله پانصد عدد است که در حقیقت در حکم کابين حور العين است لاجرم مهریه زنان نیز پانصد درهم گردید.

راقم حروف گوید شرف حورالعين بر زنان روی زمین از حیثیت کا بین معلوم میشود

میان ماه من تا ماه گردون *** تفاوت از زمین تا آسمان است

اگر چه در کتاب احوال حضرت سجاد علیه السلام در ذیل بیان بهشت و بهشتیان شان ومقام زنان دنیوی نیز مذ کورشد، لكن آن مقامات بز نان مومنه اختصاص دارد و حضرت امام رضا علیه السلام در پایان حديث مذکور و بروایتی دیگر که بهمين تقريب از حسين بن خالد مروی است فرموده و اینها مؤمن خطب إلى اخيه حرمة وبذل له خمسمائة درهم فلم يزوجه فقدعقه وأستحق من الله عز وجل أن لا يزوجه حوراء » و هر مؤمنی از برادر مؤمن خود کریمه او را بیا نصد درهم خطبه نماید و او باوی تزویج نکند همانا در حقش ستم رانده است و با او بد کرده است و سزاوار آن میشود که خداوندش به تزویج حورائی برخوردار نگرداند .

و هم در آن کتاب از حسن بن علی بن فضال مروی است که گفت از حضرت امام رضا علیه السلام سؤال کردم بچه علت زنی که مطلقه بطلاقعدی گردد، و دیگر بر آن شوهر حلال نگردد مگر اینکه به تزویج و نکاح شوهری دیگر اندر شود و بعد از آن میتواند به تزویج شوهر نخستین اندر آید؟ فرمود خداوند تبارك و تعالی د انما اذن في الطلاق مرتين فقال عز وجل الطلاق مرتان فامساك بمعروف أو تسریح باحسان يعني في التطليقة الثالثة و لدخوله فيما كره الله عزوجل من الطلاق الثالث حرمها عليه فلا تحل له من بعد حتی تنکح زوجا غيره لئلا يوقع الناس الاستخفاف بالطلاق ولا يضارن النساء » دومره طلاق را اجازت داد و فرمود طلاق دومره است و در مرتبه سوم فرمود یا او را بطوری نیکو و شایسته نگاهدارید و با هم سازش کنید یا اور اطلاق دهید و از آن پس که سه طلاقه شد برای آن شوهر حلال نمی شود و تزویجش نشاید تا

ص: 296

گاهی که به ترویج شوهری دیگر اندر شود چه در تطليق ثالث که خدای عزوجل مکروه شمرده است در آمده است، لاجرم بر آن شوهر حرام گردد و از آن پس بروی حلال نگردد مگر اینکه بشوهر دیگر تزویج شود و این برای این است که مرد بکاری اقدام ننماید که زوجه خود را بنا چار بادیگری گذارد ومحللی در میان آورد و از آن پس که منکوحه خود را در نکاح دیگری سپارد تجدید تزویج نماید و هم در آن کتاب از مهمل أشعری مروی است که گفت از حضرت امام رضا علیه السلام سؤال کردم از تزویج زنانی که سه طلاقه شده اند فرمود « إن طلاقكم الثلاث لايحل الغير كم وطلاقهم يحل لكم لانكم لا ترون الثلاث شيئا وهم يوحنبونها به سه طلاق گفتن شما جماعت اشعریان زنی را برای غير شما حلال نمی کند و طلاق دادن ایشان حلال می گرداند برای شما زیرا که شما اشعر یان سه طلاق گفتن را بچیزی نمی شمارید و سبب حرمت نمیدانید یعنی چنانکه خدای امر فرموده است بعد از آنکه بتطليق ثالث اقدام کردید تا محللی در کار نباشد و دیگری آن زن را تزويج ننماید نمیتوانید اور اتزویج کنید شما رفتار نمی نمائید لکن دیگران موجب حرمت می شمارند((1)) حاصل آنکه جماعت جعفریان چون سه طلاق گويندسبب حرمت خواهد شد چنانکه خدای بفرموده است لکن بفتوای شما باعث حرمت نمیشود و این فتوی موافق نص کتاب خدا باطل است.

ودیگر از حسن بن على بن فضال مروتی است که از حضرت امام رضا سلام الله عليه سؤال کردم از چه روی رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم را ابوالقاسم کنیت بود فرمود از آنکه آن حضرت را پسری بود که قاسم نام داشت و بنام او ابوالقاسم کنیتی۔ افت، عرض

ص: 297


1- مؤلف محترم از کلمه اشعری گمان فرموده که این مر داشعرى مذهب است در حالی که اشعر نام قبیله است ، ترجمه حدیث این است : اگر شما شیعیان احيانا زنی را در يك مجلس سه طلاق بدهید چون سه طلاق در يك مجلس باعتقاد ومذهب شماروا نیست در اینصورت زن مطلقه نشده و برای دیگران حلال نیست که او را تزویج کنند ، ولی اگر مخالفين شما یعنی اهل سنت زنی را در يك مجلس سه طلاق بدهند ازدواج با آن زن برای شما شیعیان ما حلال است ، چرا که آنها باعتقاد خود زن سه طلاقه را بائن میدانند ، و شما آنها را باعتقاد و مذهب خودشان الزام کرده اید

کردم یا بن رسول الله آیا مرا سزاوار میدانی که ازین فزون تر پاسخ يايم؟ فرمود آری آیا ندانسته که رسول خدا صلی الله علیه و اله و سلم فرمود « انا وعلى أبواهذه الأمة ، من وعلى ابرین امت هستیم؟ عرض کردم چنين است فرمود آیا ندانسته باشی رسول خدای پدر تمام امت خود است وعلى علیه السلام از جمله ایشان است، عرض کردم بلی چنین است فرمود آیا ندانسته باشی که علی قاسم بهشت و دوزخ است عرض کردم چنین است فرمود و فقيل له ابوالقاسم لأنه أبو قاسم الجنة والنار » پس باين علت آن حضرت رابوالقاسم گفتند که پدر قاسم جنت و ناراست عرض کردم معنی این چیست یعنی اینکه آن حضرت پدر جمیع امت خود میباشد فرمود « إن شفقة النبي صلی الله علیه و اله و سلم على امنه شفقة الاباء على الأولاد وافضل امته على ومن بعده شفقة على على الأمة كشفقته لانه وصيه وخليفته والامام من بعده فلذالك قال انا وعلى أبوا هذه الأمة وصعد النبي المنبر فقال من ترك دينا أوضياع فعلی والی ومن ترك مالا فلورثته فصار بذالك اولی بهم من آبائهم وامهاتهم واولی بهم منهم و با نفسهم فكذلك أمير المؤمنين علیه السلام بعده جرى ذالك له مثل ماجرى لرسول الله صلی الله علیه و اله و سلم»، بدرستی که مهربانی و شفقت پیغمبر صلی الله علیه و اله و سلم بر امتش مانند شفقت پدران است بر فرزندان خویش وعلى عليه افضل و برتر امت پیغمبر بود و بعد از رسول خدای شفقت علی صلى الله عليهما و آلهما براهت چون شفقت و مهربانی پیغمبر برامت بود چه على علیه السلام وصی و خلیفه پیغمبر و بعد از پیغمبر امام بودو با ین علت بود که پیغمبر فرمود من وعلى يلا دو پدر این امت هستیم ورسول خدای بر فراز منبر برشد و فرمود هر کس وفات کرد ووامی و عالی بجای گذارد ادای قرضش برمن و نفقه عيالش بر من است و هر کس بمیرد و از وی مالی بجای بماندان آن وارث است، پس باین جهت پیغمبر اولی بود بمؤمنان از پدران و مادران ایشان واولی بود با یشان از خودشان بخودشان، امير المؤمنين علیه السلام نیز بعد از پیغمبر صلی الله علیه و اله و سلم برهمین سمت بود و برای آن حضرت جریان یافت آنچه برای پیغمبر جاری شد.

راقم حروف گوید تمام جریان کار خانه کن فکان و وعد و وعید فرستادگان آسمان را نیتجه بهشت یا دوزخ است و خداوند تعالی در قرآن مجید مکرر فرموده

ص: 298

است بهشت برای متقین و دوزخ برای فاسقين و عاصین و مشرکین میباشد و از طرق مختلفه وارد است که حب على ایمان و بغض علی کفر است «على حبه جنة قسیم النار والجنة» پس معلوم میشود ایمان دوستی آن حضرت و كفر بغض آن حضرت و مؤمن در بهشت و کافر در دوزخ است در جه دیگر ندارد و چون چنین باشد لابد امير المؤمنين عليه السلام قاسم جنت و دوزخ است شیعیان خود را که مؤمن حقیقی هستند درون بهشت بیاورد و دشمنان خود را که فاجر و کافر صمیمی باشند داخل دوزخ فرماید معذالك نه آن را از لطف و نه این را بكين، بلکه چون پدر مهربان در تربیت و تنبیه و اصلاح حال هر طبقه بکوشد تا زر وجود ایشان را از بوته اخلاص بمحك خلوص رساند چنانکه با ابن ملجم فرمود .

غم مخور فردا شفیع تومنم *** مالك روحم نه مملوك تنم

چه شفاعت احقاق حق بذی حق است و البته در حق ابن ملجم اگر جز بجهنم حكم رود ظلم است زیرا که تاریکی جان و تیرگی دوان او جز در تافته شدن بنار دوزخ روشن نشود و اینکه می فرمایدرسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم پدر امت خودش بود مقصوداین است که آنجماعتی که از تیه ضلالت بیرون شده و قبول اوامر و نواهی آن حضرت را کرده اند شایسته آن هستند که منظور نظر عاطفت و عنایت و تربیت حضرت رسالت و ولایت شوند و گرنه «دیگران بی بهره انداز جرعة كاس الكرام، همه کسی لایق این نظر و این عنایت و ترقی نیست .

سالها باید که تا يك کودکی از روی طبع *** عالمی گردد نکویا شاعری نیکوسخن

همه کسی نمیتواند دارای آن مقام عالی باشد که پیغمبر پدر او یا امیر المؤمنين پدر و او در حکم فرزند ایشان باشد .

نطفه پاك بباید که شود قابل فيض *** ور نه هر سنگی و گلی لؤلؤومرجان نشود

همه کسی شایسته آن نیست که چون بميرد پیغمبر صلی الله علیه و اله و سلم ادای دین او را نماید و نفقه عيالش را بدهد، و اگر او را مال باشد بوارثش اختصاص جوید پس بایستی مؤمنان بدانند و البته میدانند که دارای چه مقامی و رتبتی و روحی

ص: 299

و نفسی هستند که لایق این درجه شوند که پیغمبر و وصی او وکیل ایشان و اولی از نفس خودشان بخودشان شوند، هر نفسی شایسته این لطف و عنایت و هر شخصی شایسته این عون وصناعت نمیتواند شد و ترتیب این امر چنان میشود که از نخست آدمی بسبب افاضات غيبيه ترقی نماید تا بدانجا برسد که لیاقت آن را پیدا کند که بتواند بان دولت برسد که شایسته آن گردد که از امت آن حضرت شمرده آید و چون این رتبت یافت دارای آن مقام میشود که سزاوار آن آید که پیغمبر وصادر اول ووصی بلافصل او نظر عنایت و شفقت پدری در حقش بفرمایند و از آن مقام طی مراتب نماید و ترقی او بجائی برسد که او را مؤمن خوانند و مؤمن را آن مقاماتی است که اوصاف او در السنه پیغمبر و اوصیای او بلکه در کلمات الهی مذکور است و چون او را ترقی کامل حاصل گردد و بجائی بس بلند مرتقی گردد، اینوقت روح او و نفس او بدانجا منزل گیرد که پیغمبر از نفس او بدو أولی تر گردد و اصل این رتبت و حقیقت آن راجع بوجود مبارك ولي الله الأعظم أمير المؤمنين وسيد الوصيين واولاد امجادش ائمه طاهرین صلوات الله عليهم میباشد که رسول خدای می فرماید من و على نور واحد هستیم و با آن حضرت عقد مواخاة می بندد و می فرماید على نفس من و گوشت من و پوست من و چشم من و خون من است .

و از این است که اميرالمؤمنين علیه السلام دارای این مقام میشود که می فرماید « انا جنب الله، أنا يدالله ، اناذات الله ، انا عين الله الناظرة ، و می فرماید دا ناخالق السموات والارض، و امثال آن و می فرماید «كنت مع الانبياء سرا ومع عمل جهرة ، و بدیهی است که ذات خالق كبر یا که م نه مرکب بود و جسم نه مرئی نه محله منزه ازین نسبتها میباشد و چون صادر اول و نور الانوار مطلق و باعث خلق ممکنات و عقل کل وهادی سبل ومظهر جمال و جلال خداوند متعال است بعد از آنکه نسبت بامير المؤمنين علیه السلام آن مرتبت ومقام را فرمود و او را نفس خود و برادر خود و وصی خود و قاضی دین ومطلق ازواج خود خواند امير المؤمنين علیه السلام آنگونه می فرماید در حقيقت مرجع آن کلمات نفس نفیس خواجه کاینات میباشد و حضرات ائمه طاهرین صلوات الله عليهم

ص: 300

اجمعین که می فرمایند ما يجمله نور واحد هستیم و اول و وسط و آخر ما محمد صلی الله علیه و اله و سلم است همين حكم ومقام را دارند .

وچون از ایشان بگذشت و از مقام سلطنت بحوزة رعیت رسید نوبت باصحاب خاص حضرت رسول خدای وایشان میرسد و می فرماید سلمان منا اهل البیت یعنی در مقام ایمان وطريق اخلاص و ایقان بجائی رسیده است که شایسته خدمت و قابل دریافت پاره اسرار ما میباشد و بهمان طور حالت تنزل پیدا می کند تا بسایر جماعت مؤمنان میرسد و از مؤمنان بشیعیان خاص میرسد که دارای آن مقام هستند که در نظر تربیت و عنایت امام علیه السلام اندر آیند و قابل ابوت ایشان گردند یعنی شفقتی که از پدران بفرزندان عایداست ایشان را نیز از امام برسد اگر چه بر حسب معنی تمام موجودات در سایه عنایت و مرحمت و تربیت پدرانه ایشان اندر اند ، اما بر حسب ظاهر متدرجة باين مقام میرسند چنانکه زری آلوده وطلائی ناسره را از نخست بهر بازاری نیاورند ولایق هر زینتی و هر کاری نشمارند بلکه آنگاه مورد استعمال دارد که سره و بیغش وغل و پاك و خالص و با دوام و قوام گردد اینوقت لایق اکلیل پادشاهان جهان و نقش نام سلاطين زمان شود چنانکه اگر مسکو کی مغشوش و ناسره را بنگرند بیفکنند و در غال گذارند و چون از بوته خلاص خالص یافتند لایق آن شمارند که نام پادشاه را بر آن نقش کنند پس ترتیب کسان وقرب ایشان منوط بگوهر استعداد وزروجود وصفای روح ایشان است و عقل کل که مربی تمام مخلوق است بهمین ترتیب بیازماید و تربیت فرماید تا گاهی که دارای روح ایمان و نفس کامل گردند آنوقت می فرماید امت فرزند من است و من و علی پدران ایشان هستیم .

و از آن پس مقامی جویند که دارای روح ورتبت ایمان و نفس قدسی گردند و شایسته آن شوند که بفرماید من از نفوس ایشان برایشان اولی هستم یعنی کمال نفس ایشان لایق آن است که بدست تر بیت من مربا شود و از من شمرده آید و چون نسبت منانیت و عینیتی را جداگانه نخواهند، لهذا از خود برستند و بمن پیوستند ومن در ترقی و تکمیل ایشان از خودشان بخودشان اولی هستم چه خودبرتر از

ص: 301

آن مقام را بدست خود نتواند نایل شد ورفعت و شرف ایشان بجائی رسیده است که جزو جودمبارك من هیچکس نتواند ایشان را بر ترومفتخرتر و بحضرت کبريا و آستان احدیت نزدیکتر نمود.

وازین است که فرمود در شب معراج بهر کجا رسیدم علی رادیدم چه علی علیه السلام چنان در مقام پیغمبر از خویش بی خویش و بدو پیوسته که هرگز جدائی نداشت و حالت دوئیت در میانه نبود و حکم خورشید و نور اوراداشت و اینکه فرموددر آخر درجه قرب بحضرت پروردگار دستی مانند دست على بامن شیر خورد یا خداوند على اعلى با من بزبان على سخن کرد بهمین معنی است، چه خدای راجسم نیست و صادر اول پیغمبر است و تمام آفریدگان و آنچه در عالم خلقت متمشی است بعدازصادر اول است پس چگونه در آن حال دست على علیه السلام سبقت گرفته است اینها همه بواسطه اعلی درجه اتحاد روح ونور است چنانکه در تفسیر آیه مبارکه نوروارد است که پیغمبر وائمه نور آسمانها و زمین هستند چه معرفت و عبادت خدای که علت غائی خلقت و بقای ممکنات میباشد بطفیل ذات ایشان حاصل میشود و ازین است که گفته اند. در دایره وجود موجود على است» یعنی عارف بحق و وصی مطلق صادر اول که ایجاد موجودات بأن سبب است آن حضرت است و دیگران دست پرورد خوان عرفان و عبودیت و شهرستان ولایت و دبیرستان تربیت او میباشند و چون اطلاق مطلق راجع بفرد کامل است پس در دایره وجودمو جود حقیقی اوست و از آن جماعت که تنزل نمایند مطلق مسلمانان و از ایشان که فرود آیند سایر صاحبان ادیان و مذاهب صاحب کتاب یا غیر از ایشان میباشند .

و این طبقات نیز به ترتیب مراتب مذاهب و ادیان و عقاید خدا خوانی دارای شئونات و منازل هستند و همی بایست بدست تربیت و طی برازخ و نشآت عديده و تصفیه ارواح و گوهر وجود وجوهر عقل و نفس، آراسته و پیراسته شوند تا از قوس نزول بقوس صعود پردازند و آن مقام یا بند که لایق تربیت دست همایون رسول خدا وعقل كل شوند و از آن مقام نیز ترقی کنند ورتبت آن یا بند که قابل نظر مشفقانه

ص: 302

پدرانه آنحضرت آیند، از آنجا نیز بر تر شوند تار تبت ایمان یا بند و بحسب تقاضای مقام بان نوبت رسند که صادر کل از نفوس ایشان بایشان اولویت گیرد چون چنان شد ایشان را از توجه به خود باز دارد و یکباره جان و دل و عقل و هوش ایشان از عالم کثرت بعالم وحدت متوجه شود و دیگر خودوخلق را ننگرند و در عرصه وحدت سالك و سایر شوند و از همه برهندو بحق بروندو بعوالم رضا و تسليم و تو کل کامل و توسل شامل نایل و بمقاماتی که افزون از اندازه فهم و وهم وعقل وادراك برازخ دنیویه بلکه نفوس ابناء روزگار است واصل گردند، از مراکز عنصریه بافلاك در ومتدرج از افلاك برتر و آخر الأمر« آنچه اندر وهم ناید آن شوند ، یعنی در مراتب ترقی و کمال و تکمیل و تہذیب و تذهیب ، منزلت ومرتبتی یا بند که از آن و برتر و منزه تر از آن است که بوهم اهل جهان بلکه ساکنین آسمان اندر آیداندرشو ندو مثل پروردگار اعلى ومتصرف در همکنات و اعمال و افعال ایشان نمونه و مظهر کردار پروردگار قهار گردد و دارای بقای سرمدی ودوام ابدی و انوار محمدی صلی الله علیه و اله وسلم به شوند .

و تمام این مراتب و ارتفاع مقام و تقدس روح وصفای قلب گاهی حاصل میشود که بدرجة عالية و نفس سامیه لايقه قابله اولویت و توجه پیغمبر بتكميل وترقی و تنوير نفوس ایشان فایز گردند پس بیا پست به نیروی ریاضت و دریافت افاضت لياقت این فیض را در یابند و گرنه هرگز نتوانند بدون این ترتیب برسند.

همانا در مثل آوریم که چون کسی خواهد ادراك علوم معقول و منقول نماید تا تحصیل مقدمات را بدرجه كمال نرساند هرگز آن رتبت نیابد که در محضر فقیه کامل و فیلسوف دانشمند تشرف یا بدو اگر حاضر شود مستعد ادراك آن مسائل و دقایق نتواند شد و آن عالم فيلسوف اگرچه بان درس و بحث که اورا میسزد استاد و اقف هستند اما وقت خود را از آن اشرف وارفع وانفع شمارند که بدو پردازند و از عالی بدانی توجه گیرند لاجرم اورا بمدرس و مدرس بتعلم گذارند که استعداد استدراك آن تعليم را داشته باشد و همچنان مندر جا از تعلمي بتعلمی و از تعلیمی به تعلیمی دعوت فرمایند تا اگر استعداد فطری او قابل باشد بعد از تحمل زحمات و تحصیل

ص: 303

مراتب واستفهام مسائل بجائی برسد که آیینه خمیرش چنان صافی و پذیرنده گردد که سزاوار بزم حضور دقایق دستور مجتهد العصر وحقایق ظهور فيلسوف الزمان گردد و از بر کت انظار و توجهات فضايل آثار ایشان بادراك علوم و فنونی نایل شود که از آن پیش هرگز در پهنه پندار وعرصه وهم او نمیرسد و از آن پس اگر استعداد فطری او قوت و قدرتی کامل داشته باشد بدستیاری ریاضات شاقه و عبادات شرعیه و اطاعات مطبوعه بمقامات معنویه و افاضات خاصه كاسب رتبت وجالب منزلتی آید که از تصور وانظار مردم این روزگار بیرون باشد و اینوقت صاحب منزلت فنای در فنا که عين بقای در بقاست بشوند .

و چون بحقيقت بنگرند ادراك این مراتب سامیه راجع بتوجه آن معلم كل وفيلسوف دانای خبير است که متدرجة اورا از روی مهر ابوت و شفقت تعلیم چندان ترقی و تکمیل بخشید که باين فيض بزرگی و گوهر گرانبها بهره ور فرمود و از نیستی هستی و از هیچ بهمه چیز واز ظلمت کده جهل که حكم ممات جاوید دارد بعرصه لمعات نوراندر نورعلم و حکمت که سرمایه حیات ابدی است مشرف گردانید و چون فيوضات یزدانی را پایانی نیست و هر رنجی را گنجی وهر ریاضتی را افاضتی است زحمت استاد و مشقت معلم را نیز بی مزد و عوض نگذاشت لاجرم هر چه از بحار علم وحكمت مصروف دارند بر معلومات ایشان افزوده تر شود و چنانکه فرموده اند و من يقرض الله قرضا حسنا يضاعفه له» یا دمثل الذين ينفقون أموالهم في سبيل الله الى آخره در تعلیم هر کلمه حسنه وهر مسئله ثوابی جزیل یا بند کدام دولت و مال و انفاق في سبيل الله عظیم تر از تعلیم بمتعلم و تکمیل ابنای جنس و تنفیس نوع است و اگر دولتی ازین برتر و شر یفتر و مفیدتر و تجارتی ازین سودمندتر وذخيره ازین پاینده تر و گرامی تر بودی عقل کل و هادی سبل نفرمودی و انا مدينة العلم وعلى بابها ، پس تمام فواید دنيويه وعواید ملکوتیه و اخرویه مندرج در این بضاعت وصناعت و ازین است که فرموده اند از آن هنگام که بگاهواره اندر شوید تا هنگامی که سر بلحد سیارید کسب علم نمائید زیرا که جز این ذخيره هیچ چیز بر جای نماند و برای تکمیل نفس

ص: 304

و ترقی آن مفید نباشد .

عجب آن است که اگر شخصی بخواهد ببارگاه پادشاهی و وزیری راه یابد و بخدمت ایشان نایل شود تاطی درجات و کسب معلومات و آداب آن مقام رانماید نمیتواند ومتدرجا باید بآن رتبت فایز شود و سالها بگذارند تا در خور آن شود که در زمره خدام ایشان منسلك ومدتها در سپارد تا بشرف حضور مفتخر وزمانها بپای گذارد تا در خلوات ایشان داخل وروزگارها بر شمارد تا باسرار ایشان محرم ووقتها براستی و امانت و عفت بر سر بیاورد تا بخدمات مخصوصه ایشان نائل و روزها بپایان برد تابان مقام برسد که بفرمایند وی پرورش یافته دست همایون پادشاه یا تربیت یافته وزیر کار آگاه است، و این برترین مقامات معنویه اوست و اینوقت میتواند بامارت و ایالت و وزارت وصدارت متدرجة برسد با اینکه پادشاه و وزیر در همه اوصاف وجنسيت نظير او هستند بلکه هر امیری ومدیری با استادی ياصانعی را ترتیب و تکلیف چنین است و باید فلان شخص از خدمت بده باشی ویوز باشی و نایب ووکیل و یاور و اجزای حکومت یا سپه سالاری بطور کفایت و درایت و امانت بگذراند تا بتواندلايق خدمت امير وسالار سپاه ومقرب بارگاه یا استاد صنعت گر یا پیشه ور شود، اما این مردم نادان که از ظلمت جهل بتاریکی دل وجان مبتلا هستند و صد هزاران سال از مقام ترقی و تکمیل نفس دور میباشند متوقع هستند که بدون تحصیل علم ومعرفت وحكمت وریاضت و عبادت و اطاعت باعا كفان انجمن حضور معالی دستور حضرت خواجه کاینات و علت ایجاد موجودات اندر ودارای فیض عظمی وفوزا كبر شونددریغ از عدم رنج وتوقعطی راه بس دوروزیباترین گنج «الذين جاهدوا فينا لنهدینهم سبلنا»

نشوى واقف یکذره از اسرار وجود *** تانه سر گشته شوی دایره امکان را

و دیگر در عیون اخبار از ابوالصلت هروی مروی است که روزی مأمون بن رشید در حضرت امام رضاعلیه السلام عرضکرد یا ابا الحسن مرا ازجدت امیر المؤمنين علیه السلام خبر گوی که بچه جهت و بچه معنی قسيم جنت و نار اوست همانا در این معنی فکر من بسیار شده، امام رضا سلام الله عليه بامأمون فرمود ای امير المؤمنين آیا از پدرت

ص: 305

از پدرانش از عبدالله بن عباس روایت نمیکنی که گفت شنیدم از رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم می فرمود «حب علی ایمان و بغضه كفر ، دوستی علی ایمان و دشمنی او کفر است عرض کرد بلی شنیده ام فرمود « فقسمة الجنة والنار إذا كانت على حبه و بغضه فهو قسيم الجنة والنار ، چون بهشت مخصوص بدوستی او و دوزخ خاص دشمنی اوست آنحضرت قسمت کننده بهشت و دوزخ است مأمون عرض کرد خداوند باقی ندارد مرا بعد از توای ابوالحسن گواهی میدهم که تو وارث علم رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم میباشی چون امام رضا علیه السلام بمنزل خود بازگشت ابوالصلت هروی بحضورش مشرف شد و عرض کرد یا بن رسول الله چه سخت نیکو جوابی که امیر المؤمنين را بازدادی فرمود ای ابوالصلت انما كلمته من حيث هو پاسخ او را چنان دادم که خودمیدانست و برطریقت او بود یعنی بروایت جدش عباس جواب دادم همانا از پدرم شنیدم که از پدرانش با من حديث راند که علی علیه السلام فرمودر سولخدای صلی الله علیه و اله و سلم با من فرموديا على أنت قسيم الجنة والنار يوم القيمة تقول للنار هذالي وهذا لك ، ياعلی توئی قسمت کننده بهشت و دوزخ چون روز قیامت اندر شود با آتش فرمائی این بنده قسمت تو واين يك قسمت من است یعنی جایش را در بهشت گذارم.

راقم حروف گوید این خبر نیز متمم بیانات سابقه است اما باید بدانیم که علت اینکه حب علی ایمان و بغضش کفر وقسم جنت و نار آنحضرت است «وحب على حسنة لايضر معها سيئة و بغضه سيئة لا ينفع معها حسنة » بچه سبب میباشد و ازین پیش درطی کتاب احوال حضرت باقر علیه السلام و بیان این حدیث و کلمات زمخشری و بیان لطيف و استدلال ظریف آن سنی متعصب اشارت شد که زمخشری در آن حدیث قدسی که خودش راوی آن است «لأدخل الجنة من اطاع عليا وان عصاني وادخل النار من عصاه وان اطاعنی» چه بيانات لطيفه کرده است و شیخ طبرسی نیزدر مجمع البحرين در لغت عصی بدان اشارت نموده است، معنی باطنی این اخبار و چنين مقام و منزلت که هیچیك از انبیاء عظام و اوصياء فخام را حاصل نشده است چیست؟ همانا مکرر در طی کتب و سایر کتب اخبار و تفاسير مسطور میباشد که علت غائی خلقت معرفت

ص: 306

است و حصول معرفت، از ایمان حاصل میشودو تا دولت ایمان نباشد نعمت معرفت ادراك نشود و جز بنور روح الايمان بنور معرفت و اصل نتوان شد و این معنی نیز مکرر مسطور شده است که محاط را بر محیط و مخلوق را بر خالق و ممکن را بر واجب راه آشنائی و شناسائی نیست و محال و ممتنع وغير معقول و مفهوم است چنانکه فرموده اند لاتدركه الأبصار والأوهام و کلماميزتموه باوهامكم فهو مخلوق لكم مردوداليكم پدرم مرحوم میرزا محل تقی لسان الملك در این معنی می فرماید .

آن خیالاتی که آید در ضمیر *** و آن بخاطر گرددت صورت پذیر

این همانا زاده فهم تو است *** نیست یزدان بنده وهم تو است

بنده خود را خدای خود شناخت *** هر که زینگونه خدای از خویش ساخت

پس تمام مخلوق جهان را آن نور و آنروح نیست که بتوانند بدان معنی راه برند و بو جود واجب شناساگردند لاجرم خداوند تعالی برای افاضه بآفرینش که شایسته و با بسته ذات احدیت و کبریای الوهیت، اوست وجود مبارك احمدی را که نورسرمدی اوست از عالم وحدت بعالم کثرت در آورد تا اسباب ظهور آنچه اراده فرموده است بشود و بحسب جنبه إلى الخلقی جهانیان را بجنبه إلى الربی او آشنائی بخشد و بواسطه آن آشنائی بشناسائی صفات جلال و کبریای ایزد متعال راه برند و بفيض فياض مطلق نایل کردند و در دو جهان بدون اینکه حاجتی بوجود یا خلقت ایشان باشد محض تفضل ایزدی بهره یاب گردند و اگر جز این بودی نه از کتم عدم بعرصه وجود آمدند ونه باين افاضات و نعم برخوردار شدند بلکه عدم نیز خود خلقتی است پس همه از پر تو انوار لامعه احمدی است شاعر سخن سنج نظامی فرماید .

قتل کزل تا ابد هر چه هست *** ز آرایش نام او نام بست

پدرم نیز در این قصیده گوید :

هم اوست عشق وهم او عاشق وهم او معشوق *** که عشق خود بخود آغاز کرد از مبدا

ص: 307

زغيب چون بشناسی خود اوفتاد نخست *** از آن شناس پیمبر پدید شد مانا

تحمل مدنی آنکه کون را بدن است *** و دونه هزار جهانش همه بود اعضا

مقام وحدت او هست مصدر كثرات *** که کرد وحدت او واحد و احد انشاء

تعینات همه شقه وطای وی است *** زهی همایون پیکر خهی بزرگی وطسا ((1))

ظهور حق همه در اسم حق پدیدشده است *** محمد است همانا هزار و يك اسماء

چنان تمل منظور در کنار آورد *** که هم حل برخاست از میان عمدا

یکی بماند که هم جز یکی نبود نخست *** چه ده چه ده صد کز اصل يك بود مبدا

القای حق بخفا می نداشت نام و نشان *** گه ظهور متهم شد آن خجسته لقا

میان شاهد غیب ونبی نباشد فصل *** میانه يك ودو واسطه بود ؟ حاشا

مفاد ظاهر احمد مفاد باطن غيب *** نبی است بینش و آن سوی بینش است عما

مقام اوست هو الظاهر وهو الباطن *** بلی جدا نتوان دید و آفتاب ضيا

ص: 308


1- خهی - بفتح اول بمعنی زهی باشد .

پس اوست آنچه سرائی چه صنع وچه صانع *** یکی است معنی چه آفتاب و چه

ازل ابد احد و واحد و قدیم و قدیر *** عیال اوست که او كل بود همه اجزا

کلیم از پی دیدار او بقاه طور *** همی سرود بهر سوى ربنا ارنا

سپهر و نفس وخرد عضو عضو آن بدن است *** عجب مدان که بر اعضای خود بود دانا

تو با خیال توانی که ساعتی صدبار *** ازین مغاك بر آئی بعالم بالا

عجب مدان که بگردون بر آید آن تن پاك *** تن نبی ز خیال تو کم نباشد ها

چه تن کدام نبی چه زمين کدام فلك؟ *** که خود بخود همه جا بود مرحله پیما

زحد خویش قدم هیچ بیشتر نگذاشت *** که نیست ز آنسوی حد جز خدای بیهمتا

ازین در است که چون او زدر فراز آمد *** هنوز حلقه ز جنبش نگشته بود رها

این معنی روشن است که موسی علیه السلام با علم نبوت و فروغ ضمير بهتر میدانست که خالق را نتوان دید و آندیده که خالق تواند دید خدایش نیافرید بلکه آنانکه هزاران در جه فرودتر از موسی و دیگر انبیاء علیهم السلام هستند این مسئله را بخوبی میدانند و موسی علیه السلام این عرضکرد بزبان دیگران که در جمله جهال قوم بودند تقدیم آستان کبریا نمود و آن جواب بشنید، عجب این است که از حضرت صادق علیه السلام با دیگری از ائمه هدی سلام الله عليهم مأثور است که آن نوری

ص: 309

که بر کوه بتافت و کوه را ناچیز ساخت و موسی و دیگران را در آنحال بیفکند از انوارما اهل بیت و بروایتی از نور شیعیان خاص ما بود و ببين تفاوت ره از کجاست تا بكجا .

و چون از آن مقام در گذریم تکمیل درجه ایمان و عرفان به ترتیبی که در فصول سابقه یاد کردیم بحضرت وصی بلافصل پیغمبر علی بن ابیطالب و اوصیای طاهرين علیهم السلام میرسد و اینکه اميرالمؤمنين صلوات الله علیه را وصی و خليفه بلافصل گویند برای آن است که همان طور که بر حسب معنی و ترتیب خلقت در میان خداوند تعالی و پیغمبر فصلی نتواند بود و علت آن مذکور شده است بهمان ترتیب در میان پیغمبر و علی و ائمه طاهرین صلوات الله عليهم فصل وانقطاع وانفصامی نتواند شد چنانکه در میان نور شمس وشمس چیز دیگر نتواند حایل بشود، و اگر بیگانه فاصله شود منافع و آثارشمس وفروغ آن از میان میرود، پیغمبر و امير المؤمنين و ائمه طاهرين بجمله نور واحد هستند پس چگونه تواند چیزی دیگری فاصله میان این نور بشود، حتی اگر نوردیگر هم باشد اسباب فساد میگردد و آنچه خداوند تعالی اراده فرموده بر خلاف آن ظاهر میگردد و فعل حكيم لغو میگردد، ازین است که پیغمبر می فرماید من از پروردگارم یکسال کوچکترم یعنی بمحض اینکه از عالم وحدت بعالم کثرت پیوست من نموده شدم و نمود سایر اجزاء بنمود من است و اميرالمومنين فرمود من از پروردگار دوسال کوچکترم یعنی یکسال از پیغمبر کوچکترم کنایت از اینکه بودمن و بود پیغمبر بهم اتصال دارد و فاصله ندارد و سایر ائمه علیهم السلام نیزدر این حکم هستند و اگر از صاحب الامر علیه السلام نیز از ما بپرسند میگوئیم یکسال از پیغمبر کو چكتر است چه در حکم نور واحدهستند جز اینکه ایشان دارای رتبت نبوت نیستند آنهم بمعنی مخصوصی.

پس میگوئیم بر حسب این ترتیب و بیان مذکور اگر بعد از پیغمبر دیگران بصورت ظاهر بر مسند خلافت بنشینند با آنچه گفته اند آنحضرت خلیفه بلافصل است منافات ندارد و بلافصل بودن آنحضرت ثابت است و با این صورت اظهار ایمان و آثار

ص: 310

معرفت بوجود مبارک ایشان راجع است، پس اگر با امير المؤمنين دوست باشند بحليه ایمان وزینت معرفت بر خوردار خواهند شد و آنچه خدای خواسته و علت غائی خلقت است که عبارت از معرفت باشد حاصل میشود و بعلت دوستی آنحضرت بچنين نعمت میرسند و در حقیقت اطاعت آنحضرت که از محبت بان حضرت صورت می بندد اطاعت خدای است و بر چنین کسی بهشت واجب گردد، اگر چند باره معاصی دیگر هم مبتلا بشوند اما بنعمت بهشت برخوردار گردند و خدای را دوست داشته اند و اگر با آن حضرت دشمن باشند از دولت ایمان و معرفت معنوی مهجور خواهند بود و اگر هزاران سال در حضرت خداوند بعبادت و اطاعت بگذرانند سودمند نیست چه بر حسب معنی مخالف امر خدای بوده اند و با خدای دشمنی کرده اندچه خدای را نشناخته اند و البته چنین کسی در خور جهنم است و على علیه السلام خود او را درون آتش برد و آن دیگر را در بهشت جای بخشد خدای نیز دوست علی را در بهشت و دشمنش را در دوزخ بردچه در حقیقت با دوست و دشمن خود این معاملت فرماید و ازین روی است که پیغمبر فرماندهر کس على را دوست بدارد مرا دوست داشته و هر کس مرا دوست بدارد خدای را دوست داشته و هر کس خدای را دوست بدارد جایش در بهشت است و هر کس على را دشمن باشد مرا دشمن باشد و هر کس بامن دشمنی ورزد خدای را دشمن است و هر کس خدای را دشمن است خداوندش باتش در آورد و مولوی معنوی علیه الرحمه فرماید:

شیر حقم نیستم شیر هوا *** فعل من بردین من باشد گوا

غرق نورم گرچه سقفم شد خراب *** روضه گشتم گر چه هستم بر تراب

چون در آمد علتي اندر غزا *** تیغ را دیدم نهان کردن سزا

تا احب الله آید نام من *** تا که ابغض لله آید گام من

اندرا اکنون که رستی از خطر *** سنگ بودی کیمیا کردت گہر

رسته از کفر و خارستان او *** چون گلی بشگفته در بستان هو

تومنی و من تو با تو من خوشم *** توعلی بودی علی را چون کشم

ای علی که جمله عقل ودید؟ *** شمه واگو از آنچه دیده

ص: 311

راز بگشا ای علی مرتضی *** ای پس از سوء القضا حسن القضا

باز باش ای باب رحمت تا ابد *** بارگاه ماله كفوا احد

ونیز پدرم مرحوم لسان الملك درضمن قصیده گوید :

نه طفلی چند الف باتا مجرد شوالف آسا *** که پیش ازيك الف اینجا نه فرق از لا است تا الا

زلا گامی فراتر پوکه لاوالله الاهو *** به ثم وجهه بين كوز پیدا نیست نا پیدا

کسی کش گنج شد در با به بیند رنج اژدرها *** که الاهست گنج اما چو اژدرهاست شکل لا

زدوجهان جوی بیرون سومکن در ماسوى الله رو *** در شاه ولایت جو که هست ازین و آن والا

هو الأول هو الاخر هو الباطن هو الظاهر *** همه مقهور و اوقاهر همه مملوك و اومولا

زخانه ام هانی گر نبی زی عرش شد رهبر *** على بردوش پیغمبر نهاد از روی رتبت پا

بقدرت خالق مطلق که دست اوست دست حق *** زمین تا گنبد اخضر در آمنا وصدقنا

تعالی عن مقولاتی تعالی الله چه آیاتی *** فروغ گوهر ذاتی ظهود جمله اشیاء

نه یزدانی و چون یزدان توئی خلاق انس وجان *** زتو تا قادر سبحان ضیاء و بيضه بيضا

رخت مرآت ربانی دلت مصباح یزدانی *** کنوز سر سبحانی رموز علم الاسماء

پدید از جلوهات عالم محيط عالم و آدم *** ز آنسوتر خدا اعلم مرا نبود دگریا را

ص: 312

زتو روشن بود گلشن هم از تو تیره هر گلخن *** تو جانی و آفرینش تن تو نفسیوین جهان اعضاء

خليفه مكتب روحی سواد فيه من روحی *** گهی بایونس و نوحی گهی با آدم وحوا

نگویم نوح را پشتی که باور از بلاگشتی *** توهم نوحی و هم کشتی توهم موجی و هم دریا

مقاماتت همه عرشی جهان بیجود تو لاشی *** و بی یسمع و بی یمشی بشانت رایزد دانا

منزل را توئی حامل تعين را توئی عامل *** توئی از این جهان حاصل چومعنی حاصل از اسما

برون از عرش در گاهت مقام لي مع اللهت *** ندیده صد يك از جاهت ملكهای مقرب جا

سواد اعظمت مسکن جهاد اکبرت دیدن *** بوحدت آن يك آبستن بکثرت زین دگر غوغا

و در این چامه بلند و چکامه ارجمند بسی معاني لطيفه ودقایق طريفه وحقايق شریفه را استنباط میتوان نمود ، پس اینکه می فرمایند مائيم يدالله الباسطه يا عين الله الناظره از آن است که خدای عزوجل راجسم نیست که او را بتوان بصفاتی که در خور جسم است بستود پس مقام فعالیت و قدرت و آنچه بر زبان بگذرد چون مانتوانیم چیزی را که شایسته ممکن است بواجب منسوب داریم ، پس ببایست باین انوار طاهره نسبت داد اگر چه نسبت خلقت هم باشد زیرا که وقتی توانیم بخدای نسبت دهیم که خدای را بشناسیم وراه بدو برده باشیم و چون نمیتوانیم ، لابد این نسبت هارا بصادر اول و اوصیای او باید داد که واسطه در میان ایشان و معبود نیست و فاصله از نور پاك ایزدی ودر خش سرمدی ندارند چنانکه در این کلمات مشهور «یا نور يا نور النور يامنور النور بالنود یا خالق النور من النور معلوم میشود که نور مطلق و شیدان۔

ص: 313

شید ازل الازال وابدالابادنوری است که همه انوار از آن نور مبارك نمود گرفته و انوار ساطعه را که از آن درخشان در خش حاصل شده منور داشته که عبارت از نور اول وصادر اول باشد و چه مدتها که خود خواسته قبل از نمایش کون و مکان به تقدیس وتحميد او و آنچه خود دانسته و خواسته بگذرانیده اند چنانکه خود فرموده اند ما اشباح نورانی در عرش بودیم از آن پیش که آسمانها و زمینها آفریده شود و خدای را تسبیح و تقدیس می نمودیم و خداوند تعالی این نور مباركرا بنور مبارك عظمت و کبریائی ذات خود منور ساخته و از آن پس از نور این انوار ساطعه تمام آفرینش را که بر حسب معنی درخش ثانوی هستند بیافریده است و انوار مبار که ایشان مایه خلقت مخلوق است .

جابر بن عبدالله عليه رضوان الله در تفسیر این آیه شریفه « كنتم خير امة أخرجت للناس تأمرون بالمعروف وتنهون عن المنكر ، روایت کرده است که رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم فرمود « اول ما خلق الله نوری - ابتدعه من نوره واشتقه من جلال عظمته فاقبل يطوف بالقدرة حتى وصل الى جلال العظمة في ثمانين الف سنة ثم سجد لله تعظيمة ففتق نورعلی فكان نوری محیط با لعظمة و نور على محيطة بالقدرة ، و این حدیث طویل است و از اینجا معلوم شد که پیغمبر صادر اول و برعلی علیه السلام سبقت تقدم دارد و از حیثیت رتبت وعظمت مصدر نبوت و قدرت مصدر ولایت است پس اگر بفرمایند مائیم خالق آسمانها و زمینها استعجاب واستبعادی نخواهد داشت یا اگر بفرمایند من با آدم یا نوح یا ابراهیم یاموسی یا عیسی علیهم السلام بودم یا با همه انبیاء سرا و با عقل جهرا بودم غریب نیست چه اگر جز این بودی ایشان را رتبت نبوت ظاهر نشدی و اینکه می فرماید سرا با پیغمبران بودم و جهرا بامحمدصلی الله علیه و اله و سلم بامحمد یعنی بال سرا وجهرا بودم چه آنحضرت داخل در انبیاء است و همیشه باهم بوده اند و علت وجود انبیاء وراه نمای ایشان بوده اند لكن جهرا با رسول خدای بوده است تا مقام مخدومیت رسول و خادمیت آن حضرت نیز مشهود شود .

و اینکه خداوند تعالی می فرماید « واعبدربك حتى يأتيك اليقين ، این همان

ص: 314

عبادتهای کامله است که در آن عوالم فرموده اند که نورصرف واشباح بلاجسم وارواح بلانطق وخالص از ترکیب بشريت وعنصريت بوده اند و بهیچ علاقه جز علاقه توسل صرف بحضرت پروردگار تعلق نداشته اند بوده است تا بان يقين که خداوند میداند رسیده اند و اینوقت بواسطه ظهور عوالم معرفت از عالم وحدت بعوالم کثرت توجه فرموده اند و گر نه این عبادات ظاهره دنیویه در این چند سال و این مدتهای قلیل روزگار موجب این مقامات نمیرسد که بفرمایند نحن هو وهو نحن و بناعرف الله و بنا عبدالله بلکه چه عبادتها و اطاعتها باید تامعلم ماسوى الله شوند و جبرئیل امین وروح القدس را تعلیم عبادت و معرفت دهندويدالله الباسطة وعين الله الناظره گردند پس از اینجا معلوم شود که از چه روی حب علی ایمان و بغض او کفر و اطاعت او اطاعت یزدان و عصیان او عصیان ایزد منان است و از اینجا معلوم میشود که ازچه روی مؤمنان خاص و شیعیان خالص را آن رتبت حاصل میشود که خداوند فرماید د عبدی اطعني حتى اجعلك مثلی».

درمنهج الصادقين مسطور است که خدای تعالی می فرماید « من دعانی اجبته ومن سئلني اعطيته ومن اطاعنی شکر ته ومن عصانی سترته و من عرفتی خیر ته و من احبنی احببته ومن احببتها بتليته ومن ابتليته قتلته ومن قتلته فعلی دیته ومن على ديته فا ناديته باید بر ترتیب این کلمات قدسی سموات یزدانی با نظر تدقیق نگران شد که از نخست دعوت بدعوت است که نیتجه اش اجابت است و از آن پس مسئلت است که دنباله اش عطيت و از آن پس اطاعت است که ثمر شمشکوریت و از آن پس قصور در اطاعت است که بواسطه کثرت رحمت ایزدی و تفضل سرمدی نسبت بچنان بنده ستاریت است و از آن پس که نگران این مراتب شد معرفت وشناس حضرت احدیت باندازه عقل بشریت است که فایده اش بر گزیدگی و اختیار است و از آن پس محبت خدای است که محبوب گردیدن در حضرت یزدان لايزال است و از آن پس حاصل این محبوبیت ابتلاء و آزمایش خداوند آب و آتش است تازروجودش پاك و دهدهی گردد و از آن پس لیاقت قربانی درگاه حضرت قدوس است و از آن پس کشته شدن و بری کردیدن و عریافتادن از تمام علایق و روی آوردن بخالق است و چون این حال پدید گشت دیه این شهید

ص: 315

بر خالق مهربان است و هر کس را این مقام حاصل شد و این گونه شهید گردید خداوند دیه او وخون بهای اوست، یعنی هر دو جهان را مالك میشود و در ازای چنین شهادت عطا میگردد و از اول خلقت تا قيامت، شهیدی که صاحب این رتبت و بها باشد جزسید الشهداء روحنا واكبادنا له الفداء سراغ نداریم چه او را این معنی حاصل شد که ثارالله وابن ثاره گفتند و اوست که چون شهید شد و خون مبارکش بریخت تمام آفرینش خون گریستند و خونين ورنگین شدند حتى شمر و یزید خون گریستند و خود ندانستند، چه آنوجود مبارك روح آفرینش بود و چون روح را حالتی پدید آید در تمام اجزای بدن سرایت کند و در هر صورت هر کس را خداوند بولايت على علیه السلام که عین ایمان و اصل معرفت است برخوردار فرماید همه چیز نایل و بخير دنیا و آخرت بلکه بآنچه وهم وعقل ماحكم نتواند کرد و اصل است .

در مجمع البحرین در ماده حبب در ذیل حدیث مشهور « إذا احببت عبدی کنت سمعه الذي يسمع به وبصره الذي يبصر به إلى آخره ، مسطور است که در معنی آن گفته اند سلطان محبت و دوستی خود را چنان بر این بنده محبوب خود مسلط می۔ فرمایم و غلبه می بخشم که اهتمام و توجه اورا بآنچه بغير از حضرت من است مسلوب میدارم و او را از شهوات منخلع واز حظوظ ذاهل واز لذات زاهد میگردانم و لاجرم جز آنچه محبوب او باشد نمی بیند و نمیشنود و تعقل نمی نماید و خداوند سبحان در این امر او را يدي مؤيد وعون و و کیلی گردد که گوش و چشم و دست و پای او را از آنچه خوشنود نمی دارد باز میدارد و بعضی دیگر گفته اند این کلمات مبالغه در قرب و بیان استیلای سلطان محبت است بر ظاهر و باطن و پوشیده و آشکار بنده، پس مراد این است که چون بنده خود را دوست بدارم اورا بمحل انس جذب میکنم و بعالم قدسش منصرف میدارم و فکر او را در اسرار ملكوت مستغرق و حواسش را بر اجتذاب انوار جبروت مقصور میگردانم و در این هنگام قدمش در مقام قرب ثابت و گوشت وخونش چنان در مراتب محبت ممیز میشود که از نفس خود غایب و از حس خود ذاهل میگردد تا گاهی که من بمنزله سمع او و بصر او میشوم و چون حالت بنده از

ص: 316

بندگان باین مقام برسد و آنهم از بر کت نور نبوت و ولایت است پس مقام پیغمبر و اوصیای او چیست؟ در حدیث در وصف خدای متعال وارد است حجابه النور ودر معنی آن گفته اند که اشارت باین است که حجاب یزدانی خلاف حجب معهوده است همانا خداوند تعالی با نوار عزوجلال وسعت عظمت و کبریای خود از تمام ماسوی محتجب است و این همان حجابی است که عقول را در پیشگاهش مدهوش و ابصار را از بینش فروگذارد و بصایر را بیچاره گرداند و اگر این پرده برافتد و تجلی از حقایق صفات وعظمت ذات که آنسوی آن است به نماید تمام مخلوق محترق و جمله آفرينش مضمحل گردد و مقصود از حجاب در این مورد منع ابصار است از ابصار بدیدار انوار عظمت و کبریای یزدان ستار .

اما راقم حروف بمعنی ازین لطیفتر قائل است و این حجاب را نیز چنانکه در خبر است «شتمل صلى الله عليه و آله حجاب الله» به صادر اول و اوصیای او ترجمه میکند و خدای را بهیچ صفتی متصف نمیتوان داشت و اگر جز این بودی حضرت امیر المومنین علیه السلام نفر مودی«لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا» ، اگر پرده بر گیرند بريقين من وعرفان من بحضرت پروردگار افزوده نمی شود پس معلوم میشود که از آن سوی حجاب باخبر است و اگر ندیدی این گونه خبری مقرون بيقين نداشتی.

خرد مومین قدم و این راه تفته *** خدا میداند و آنکس که رفته

پس معلوم می شود که هر چه ما بگوئیم یا در اخبار بشنویم یا بتصوردر آوریم از آنچه می خواهیم و نام می بریم وخدار امیخوانیم بیرون است جزل و آل او صلی الله علیه و اله وسلم که در میان ایشان و خالق واسطه و فاصله نیست بدانند و اصل مطلب را با هیچکس نفرمایند یعنی هیچکس را بضاعت و استعداد وروح و نور این استماع و تعقل نیست و این درجه و مقام مخصوص بخود ایشان است که دارای نوروروحی دیگر وواسطه میان مخلوق وحضرت داورند چنانکه در کلمات ائمه علیهم السلام باختلاف عبارات رسیده است « اجعلوا لنا ربا نئوب اليه وقولوافینا ماشئتم ولن تبلغوا» تا آخر حديث .

واین کلمات برای همه چیز کافی است هم اثبات صانع وهم میزان درجات

ص: 317

این مصنوعات خاصه الهیه که از معیار عقول وافهام ما بیرون است چنانکه موافق ادله عقايه ونقليه وارد است که پیغمبر و آل پیغمبر از قرآن افضل هستند چنانکه امير المومنین علیه السلام می فرمایده«انا كتاب الله الناطق وهذا كتاب الله الصامت»چه آن حضرت افضل از تمام آفریدگان يزدان است چه ما قرآن را حادث دانیم و اینکه قر آن ثقل اکبر و ایشان ثقل اصغر هستند منافی این معنی نیست چه مراد این است که قر آن عبارت از عقل ایشان و قرین عقل ایشان است چنانکه پیغمبر می فرماید : اول ما خلق الله العقل واول ما خلق الله عقلی یا نوری یا روحی » وهیچ شان نیست که حقیقت تخلیه از عقل اشرف است و بیان این مطلب در کتب پاره حكما وعرفا مشروح است و معذالك با اینکه دارای این مقام و رتبت هستند که از حد تصور و دیدن و شنیدن سایر انواع مخلوق عموما و از حد انوار وارواح هر ذير وحی خارج است نسبت بسترات جمال وجلال حضرت متعال و مراتب عبودیت و اطاعت وما تشاؤن الاأن يشاء الله بأن حالت عبودیت و عجزا ندارند که برای اینکه اهل جهان ایشان را خالق ندانند بر زبان مبارکشان بمردمان نازل میشود دولو تقول علينا بعض الأقاويل لاخذنامنه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين فما منكم من احد عنه حاجزين وانه لتذكرة للمتقين ، ومیفرماید « قل انما العلم عند الله وانما انا نذير مبين»ومی فرمایده واصبر لحكم ربك ولاتكن كصاحب الحوت و می فرماید « ذالك من انباء الغيب نوحيه اليك و ما کنت لديهم اذيلقون اقلامهم » و هم چنين د يسئلونك عن الروح» یاد یسئلونك عن الساعة ، يا د سواء عليهم استغفرت لهم ام لم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم ، ونیزم انك لاتهدى من احببت ولكن الله يهدی من يشاء ، و ومارمیت اذ رمیت وما ينطق عن الهوى ان هو الا وحی یوحی ، دو كذلك اوحينا اليك روحا من امرنا ما كنت تدري ما الكتاب ولا الايمان ، وامثال این آیات واشارات که همه دلالت بر نهایت عجز مخلوق و کمال قدرت خالق می کند اگر چه در این آیات نیز معانی دقیقه است که چون ایشان از همه چیز رسته و بخدای پیوسته اند آنچه کنند خالق کرده است لکن مراتب عبودیت ایشان بجائی رسید که دارای این منام شدند، بعلاوه در مراتب عبادت اطاعت و خشیت و خضوع ظاهریه خودشان نیز

ص: 318

کار را بجائی رسانیدند که از قدرت بشر بیرون است . اللهم ارزقنا محبتهم و محبة اولیائهم في الدنيا و الاخرة».

و دیگر در عیون اخبار از حسن بن علی بن فضال مروی است که از حضرت امام رضا علیه السلام سؤال کردم از چه روی اميرالمومنين صلوات الله علیه گاهی بخلافت بنشست فدك را باز نگردانید فرمود : لانا اهل البيت وليتنا الله عز وجل لا ياخذ حقوقنا ممن ظلمنا الاهو و نحن اولیاء المومنين انما نحكم لهم و ناخذ لهم حقوقهم ممن ظلمهم ولا ناخذ لانفسنا ، برای اینکه ولی ما اهلبيت خداوند عزوجل است حقوق ما را از آنکس که بر ماستم رانده است، جز خدای نمی گیرد و ما اولیاء مؤمنان هستیم و در باره ایشان حکومت می فرمائیم و حقوق ایشان را از کسانی که در باره ایشان ظلم کرده است مأخوذ میداریم و برای خودمان اخذ حقوق خودمان را نمی کنیم، و ازین پیش در کتاب احوال حضرت کاظم علیه السلام بد استان فدك و بعضی دلایل اشارت شد، و ابن بابویه می فرماید چند علت دیگر برای این مطلب در کتاب علل الشرایع مذکور داشته ام و دیگر در عیون اخبار از قاسم بن اسمعيل مروی است که از ابراهیم بن عباس شنیدم که از حضرت امام رضا از پدر بزرگوارش حدیث می فرمود که مردی از حضرت ابی عبدالله صلوات الله عليهم پرسید چیست که هر چند قرآن را نشر و درس دهند جز غضاضت و تازگی نمی افزاید؟ فرمود برای اینکه خداوند تبارك و تعالی و لم يجعله لزمان دون زمان والناس دون ناس فهو في كل زمان جديد وعند كل قوم غض الى يوم القيمة ، قرآن مجید را مخصوص بزمانی دون زمانی و از برای مردمی دون مردمی مقرر نفرموده است پس قر آن در هر زمانی نو و نزد هر قومی تازگی دارد تا روز قیامت .

راقم حروف گوید بهمین جهت که جامع تمام حوائج و احکام است همه وقت تازه و مطبوع و احکامش تا قیامت باقی و ناسخ کتب سابقه است .

و هم در آن کتاب مسطور است که موسی بن نصر رازی گفت از حضرت امام رضا علیه السلام ازین قول پیغمبرصلی الله علیه و اله وسلم پرسیدم « اصحابی کالنجوم بايهم اقتدیتم اهتديتم »

ص: 319

یاران من چون ستارگان آسمان هستند بهر يك اقتنا جوئید اهتداء یا بید و ازین قول مبارکش «دعوا لی اصحابی» فرمود این صحیح است و يريد من لم يغير بعده ولم يبدل ، مراد اصحابی هستند که بعد از آن به تغيير و تبدیل کار نکرده باشند و دیگر گون نیامده اند عرض کردند چگونه بدانیم که ایشان تغيير و تبدیل داده اند فرمود « لما تروونه انه صلی الله علیه و اله وسلم قال ليذادن رجال من اصحا بي يوم القيمة عن حوضی كما تزاد غرائب الأبل عن الماء فاقول يارب اصحابی فیقال لي انك لا تدري ما احدثوا بعدك فيؤخذ بهم ذات الشمال واقول بعدة لهم وسحقأ لهم » از اینجا میدانید که شما خود روایت می کنید این خبر را که رسول خدای صلی الله علیه و اله وسلم فرمود همانا در روز قیامت جماعتی از اصحاب مرا از کنار حوض من مطرود ومردود میدارند چنانکه شتران غریب را در میان شتران از آب باز میدارند پس من عرض می کنم ای پروردگارمن اینك اصحاب من هستند یاران من می باشند که از نوشیدن آب ممنوع می شوند با من میگویند تو نمیدانی که ایشان بعد از تو احداث چگونه بدعتها و فتنه ها نه ودند پس آن جماعت را مأخوذدارند و بجانب شمال بسوی دوزخ برند اینوقت من میگویم دور بادندی وهلاك شوندی، پس از آن حضرت امام رضا علیه السلام فرمود آیا این خبر پیغمبر را چنان می بینی که برای کسی است که تغییر و تبدیل نداده است یعنی جز برای کسانی است که تغییر و تبدیل داده اند و بدعتی در دين وعنایتی در مذهب آورده اند .

و دیگر در همان کتاب از عمل بن اسحق طالقانی مروی است که گفت پدرم با من حديث نمود که مردی در خراسان سوگندخورد که اگر معويه از اصحاب رسول خدای باشد زن او مطلقه است و این امر در آن زمان که حضرت امام رضا علیه السلام در خراسان بود اتفاق افتاد لاجرم فقهای عصر بطلاق آن زن فتوی دادند یعنی چون معوبه را از اصحاب پیغمبر شمردند و آن مرد قسم خورد که چنین نیست و اگر باشد زنش مطلقه است این گونه حکم نمودند و در این مسئله از حضرت امام رضاعلیه السلام سوال کردند فرمود مطلقه نیست و در ورقه سؤال ایشان مرقوم فرمود که این

ص: 320

مسئله را بر طبق روایت شما از ابوسعید خدري گويم که آن حضرت در یوم الفتح با جماعت مسلمانان که در پیرامونش بسیار شده بودندفرمود « انتم خير و اصحا بی خیر ولاهجرة بعدالفتح فابطل الهجرة ولم يجعل هولاء اصحاباً له» شما از خوبان هستید و اصحاب من خوبند لکن بعداز فتح هجرتی نیست پس رسول خداصلی الله علیه و اله وسلم هجرت بعد از فتح را باطل فرمود و آنها را در زمره اصحاب مندرج نگردانیدچون جماعت فقیهان این جواب امام رضاعلیه السلام را ملاحظه کردند از قول خود برگشتند وقول آنحضرت را قبول نمودند((1))معلوم بادحاصل استدلال امام رضاعلیه السلام باین حدیث شریف این است که اصحاب رسول خدای کسانی را گویند که در خدمت پیغمبر از مکه معظمه بمدينه طیبه مهاجرت اختیار کرده باشند ومعويه از جمله آنان که در آن هنگام هجرت گزید نبود و بعد از فتح مکه نیز هجرتی نیست پس معويه در شمار اصحاب رسول خدای باشد و چون چنین است سوگند خراسانی صحیح است و زوجه اش مطلقه منسلك نمى نخواهد بود .

ودیگر در عیون اخبار از سہل بن قاسم مسطور است که وقتی حضرت امام رضا عليه السلام از پاره اصحاب خود شنید که می گفت خداوند تعالی کسانی را که با امیر المومنین علیه السلام جنگ نموده لعنت فرماید، فرمود بگومگر آن کس را که تو به نموده باشد و کارخود را مقرون باصلاح نموده است، پس از آن فرمود « ذنب من تخلف عنه ولم يتب أعظم من ذنب من قاتله ثم تاب ، گناه کسی که از التزام رکاب آن حضرت وجہاد ورزیدن در حضور مبارکش تخلف نموده باشد و بتوبت نرفته است بزرگ تر است از گناه کسیکه با آن حضرت مقاتلت نموده و از آن پس بتوبت

ص: 321


1- بلکه استدلال حضرت باين قسمت حدیث است که فرمود : «شما خوبید و اصحاب منهم خوباند، و آنها را بعنوان اصحاب خود خطاب نکرد بلکه آنانرا در مقابل اصحاب خود بشمار آورد.وگرنه هجرت ربطی بصحابت ندارد ، البته مشرکین مکه بعداز فتح بعنوان طلقا شناخته شدند؟ و مشركين طائف بعنوان عنقا ، وصحابه پیغمبر اکرم بودن باعنوان طلقا وعتقا نمیسازد .

گرائیده باشد

راقم حروف گوید یکی از جهات بیان خبر این است که آنکسان که باید ملتزم رکاب امير المومنين عليه السلام شوند آنان هستند که بر حسب ظاهر مسلمانان ومعتقدين اسلام ومحل توقع نصرت دین ودفع مخالفين هستند و از کسانی که مسلمان نیستند این توقع نیست پس اگر از آن گونه اشخاص در ملازمت رکاب مبارکش تقاعدی ظاهر شود اسباب توهین امودينيه وقدرت منافقين وقوت مخالفین میگردد و اگر تو به نکند و دیگران بر تو بت و ندامت وحسرت او واقف نشو ندالبته گناه او عظیم تر از گناه کسی است که با آن حضرت جنگ بکند و تو به نکند زیرا که از کار او توهینی واقع نمی شود .

بیان علتهای پاره مسائلی که فضل بن شاذان

از حضرت امام رضا علیه السلام شنیده است

در عیون اخبار وعلل الشرایع و پارۂ کتب آثار ماثور است که فضل بن شاذان علل متعددی که از حضرت امام رضاعليه السلام شنیده بود آنجمله را جمع کرد وعلى بن محمد بن قتیبه نیشابوری را اذن مطلق داد که بتوسط وی این علل را از حضرت امام رضا عليه السلام روایت نماید عبدالواحد بن محمد بن عبدوس نیشابوری عطار در ماه شعبان سال سیصد و پنجاه و دوم هجری در نیشابور حدیث نموده است که ابوالحسن علی بن مد بن قتیبه نیشابوری گفت ابو عد فضل بن شاذان گفت. وحدیث کرد ما را حاكم ابو محمد جعفر بن نعيم بن شاذان از عمش ابو عبدالله بن شاذان گفت فضل بن شاذان نیشابوری گفت که اگر سائلی پرسش کند و گوید بامن خبر بده آیا جایز است که خداوند حکیم بنده خود را بفعلی از افعال مکلف دارد بدون علت ومعنی، در جوابش گویند جایز نیست زیرا که خداوند متعال حکیم است و افعال او ببازی و نادانی منسوب نگردد و اگر گوید با من بگوی مخلوق از چه روی مکلف شدند در پاسخ گفته میشود مکلف شدن بندگان علتهای چنددارد، اگر سؤال کند که آیا شما بر این علتها مطلع هستید که معروف وموجود هستند یا نیستند؟ در جواب گویند نزد اهلش معروف

ص: 322

وموجود است ، اگر پرسند آیا شما این علتها را می شناسید و میدانید در پاسخ گفته می شود پاره را میدانیم و پاره را نمیدانیم و اگر پرسش کند اول فرایض چیست گفته میشود اقرار بخداوند تعالی و بآنچه از حضرت خدای متعال رسیده است

اگر بپرسد بچه علت خداوند عزوجل آفریدگان را امر فرمود که بخدای وفرستادگان خدای و به حجتهای خدای و آنچه از خدای رسیده است اقرار نمایند در جواب گویند بواسطه علتهای بیشمارو از جمله آن علل كثيره يکی این است که هر کس بخداوند عزوجل اقرار نکند از معاصی یزدانی اجتناب نجوید و پذیرفتار نہی ارتکاب گناهان بزرگ نگردد و ازمیل نمودن بفساد وظلم که بآن لذت یافته باز نایستد و ازعذاب خدای نترسد وچون مردمان گرد این امور گردند و هر شخصی بآنچه مايل وراغب وخواهان است مرتکب شود و از هیچکس خوف و بیم نداشته باشد تمام خلق را فسادی بزرگ و تباهی عظیم در سپارد و پاره بر پاره تاختن گیرند وغاصب فروج واموال شوند وخون ریزی و اسیر کردن و کشتن بعضی پاره دیگر را بدون حق و جرم و گناهی مباح شمارند و چون بر این نهج روند دنیا خراب ومخلوق تباه و در نسل مردمان و دین فساد افتد. راقم حروف گوید با اینکه مردمان بخدا وفرستادگان خدا و کتب خدا و حجج خدا بر خلق دنیا و پرسش روز جزا و عذاب خدا وقصاص در هر دودنیا اقرار دارند بر این حال هستندو هستیم که میدانیم پس اگر چنین نبودیم چه بودیم و از جمله این علتها این است که خداوند عزوجل حکیم است و حکیم در عالم وجود بحکمت موصوف نشود مگر کسی که از فساد نهی و به صلاح امر فرمايد ومخلوق را از ظلم وستم منزجر دارد و از اعمال ناشایست و فواحش بازدارد و این امر فرمودن بمعروف وصلاح و نهی از ناشایست و فساد صورت پذیر نشود مگر بعد از اقرار بوجود واجب الوجود و شناختن امر کننده و نهی فرماینده پس اگر جهانیان را بحالی برجای گذاشتندی که بخدای اقرار نداشتندی و خدای را عز وجل نشناختندی امر کردن بصلاح و نهی فرمودن از فساد ثابت نگردیدی زیرا که چون جز این بودی امر فرماینده و نهی نماینده در کار نبودی. و از جمله آن علتها این است

علل احکام بروايت فضل بن

ص: 323

که مردمان را چنان یافته ایم که گاهی فسادهای باطنی و پوشیده از دیگران کنند یعنی پاره فسادهایی که آشکارا نیست و کسی دیگر بر آن واقف نمی شود مرتکب میشوند، پس اگر نه آن بودی که از خدای وعلم او بپوشیده و آشکار نمی ترسیدند هیچکس چون بآنچه مایل باشد و شهوتش اورا جنبش دهد و اراده کرده باشد در ترك معصيت خودش و انتهاك حرمتی و ارتكاب كبيره مراقب هیچکس نباشد و هیچکس را بر کردار خود واقف و ناهی نداند ومحل خود را از خلق مستور شمارد و اقدام کند و چون چنین باشد تمامت مخلوق بہلاکت رسند، لاجرم قوام خلق و صلاح حال ایشان جز اینکه بخداوند علیم خبیر عالم بپوشیده و آشکار و امر فرماینده بصلاح و نهی کننده از فساد وداننده هر پوشیده اقرار داشته باشند حاصل نگردد، تا بسبب این اقرار و بیم و خشیت از عذاب وعقاب الهی از آن فسادها که در خلوات می خواهند مرتکب شوند انزجار و ایستادن گیرند.

راقم حروف گوید چنانکه در فصول سابقه اشارت رفت معلوم میشود که خداوند عزوجل را حاجتی بآن نیست که اورا بخدائی و کبریائی وعظمت و قدرت و سایر صفات كمال وشئونات الهيت وانتقام وخلاقیت بشناسند و بتوحيد او اقرار نمایند بلکه این نیز عنایت ورحمتی است که با بندگان خودمی فرماید چه چون ایشان را بیافرید تا بنعمت و رحمت برخوردار فرماید اگر ایشان را بحال خود میگذاشت و این تقریرات ومعارف وتكليفات وعوارف و بیم و امید و خود شناسی را در ایشان نمیگذاشت بجمله براه فساد و تباهی اندر میشدند و آنوقت بر فعل حکیم مطلق ایراد وارد میشد بلکه تمام این مخلوق مظلوم و محروم می ماندند پس تمام این ترتیبات و تقریرات محض مزيد رحمت وعنايت خالق غنى بالذات نسبت باین مخلوق كثير الحاجات است .

بالجمله می فرماید پس اگر کسی بگوید از چه روی بر مردمان واجب شد که فرستادگان و پیمبران خدا را بشناسند و بایشان اقرار و بطاعت ایشان اذعان نمایند؟ جواب این است که چون در خلقت وقوا واستعداد واستطاعت و حلم ومعرفت این مخلوق ضعيف وعلم وقول ایشان آن لیاقت نبود که در اظهار مصالح خودشان

ص: 324

تكلم نمایند و خداوند بیچون وصانع كل برتر از آن است که اورا به بینند وضعف وسستی وعجز و بیچارگی این مخلوق آشکار ومعلوم است که ادراك خالق را نتوانند نمود لاجرم پس چاره نبود جز اینکه خداوند تعالی رسولی در میان خود و ایشان مقرر فرماید که از تمام معاصى وعيوب و نواقص معصوم باشد و امر و نهی و آداب خدائی بواسطه او بمخلوق برسد و ایشان را از آنچه بایشان سود برساند یا آنچه زیان آورد مطلع گرداند تا منافع را ادراك نمايند و از مضار اجتناب جویندچه ایشان بر حسب اندازه ادراك فطری و طبیعی خودشان بآنمقام نرسیده اند که شناسا گردند بآنچه بآن حاجتمند هستند از سود وزیان خود پسر اگر بر مردم واجب نمیگشت که بایست این پیغمبر را بشناسند و اوامر نواهی او را اطاعت کنند ایشان را در آمدن رسول منفعتى وسد حاجتی مشهود نمیگشت و فرستادن او عبث و بیرون از منفعت وصلاح میشد و این عمل از صفت آن حکیمی که هر چیزی را محکم و استوار نموده است نخواهد بود.

و اگر بپرسد سبب تقریر اولی الامر یعنی ائمه هدى وخلفا واوصياء پيغمبر در هر زمان ازچه روی بود ؟ جواب این است که در این کار علتهای بسیار است از جمله این است که چون این مخلوق بر حدی محدود واقف شدند و ایشان را پیغمبران خدای فرمان کردند که از آن حدمعین پای بیرون ننهند چه اگر تجاوز کنند اسباب فساد و تباهی ایشان میگردد، این مقصود ومطلب قيام وثبوت نمیگرفت مگر از پس اینکه قرار بدهند بر این مردم در حفظ این مقصود امینی را که باز دارد آنها را از تعدی و بیرون تازی و در آمدن در آنچه برای ایشان خطر دارد، چه اگر جز این بودی هیچ کس بترك خود و منفعت خود بسبب فساد و تباهی دیگری نمی گفت پس خداوند برایشان قیمی بر قرار فرمود تا ایشان را از فساد و تباه کاری ممنوع دارد وحدود و احکام الهی را در میان ایشان بر پای نماید ، و ازجمله آن علتها اینست که ما هیچ فرقه ازفرق وملتی از ملل را نیافته ایم که بیایند وزندگانی نمایند مگر اینکه دارای قیمی و رئیسی و کسی باشند که ناچارند از اینکه برای امر دین و دنیای خودداشته

ص: 325

باشند ، پس در حکمت حکیم كل جايز وسزاوار نیست که جماعت مخلوق را از کسیکه میداند ایشان ازوجود او ناگزیر هستند و جز بوجود اوقوام نمی گیرندفرو گذاشت فرماید تا بدستیاری او با دشمنان خود قتال دهند و بحکومت و قیمومیت اوغنیمتهای خود را تقسیم نمایند وجمعه و جماعت ایشان بوجود او فراهم شود وظالم ایشان را از آزار مظلوم ایشان ممنوع فرماید.

و از آن جمله علتها اینست که اگر خداوند تعالی برای این مخلوق امامی که قیم وامين و حافظ و نگهبان شریعت باشد بر قرار ندارد ملت و احکام آن مندرس میشد و دین و آئین از میان میرفت وسنتهای شرعیه و احکام مذهبیه دیگر گون میگشت و اهل بدعت در دین ومذهب واحکام بدعتها می گذاشتند وملحدان از احکام وسنن شرعيه ميكاستند ومسلمانان را دچار شبهت می کردند چه مامخلوق را ناقص و نیازمند وحاجتمند وغير كامل یافته ایم و با این حال باهم اختلاف می ورزند واهواء و آراء و انحاء ايشان مختلف و متشتت است پس اگر برای ایشان امامی قیم نباشد که آنچه را که رسول خداوند بیاورده است حافظ باشد هر آینه بر نحوی که بیان کردیم فاسد کردند و شرایع وسنن و احکام و ایمان دگرگون شود و چون چنين باشد تمام مخلوق را فساد افتد.

اگر بگویند از چه روی جایز نیست که در روی زمین در يك وقت دو پس امام یا بیشتر باشد در جواب گفته میشود که علت متعدد دارد از آن جمله این است كه يك تن در فعل وتدبير خود اختلاف، نمی جوید و دو تن را فعل وتدبير متفق نمی گردد زیرا که ماهیچ دو تن را نیافته ایم مگر اینکه اراده و قصد ایشان مختلف است اگر امام دو نفر بودی و از آن پس همم واراده و تدبیر ایشان اختلاف پیدا پس کند و هر دو تن هم مفترض الطاعة باشند بطوريكه هيچيك از ايشان از آن دیگر اولی بطاعت وریاست نباشدلا بد در این حال در میان مردمان اختلاف و تشاجر وفساد بادید گردد و از آن پس هريك از ايشان مطیع آندیگر نمی گردد مگر اینکه نسبت بآن دیگر عصیان ورزیده است یعنی طاعت مفترض الطاعه را ننموده است و چون حال وي

ص: 326

و مردم چنين باشد تمام مردم روی زمین معصیت کار خواهند بود و از آن پس با وجود صدور این حال راهی بسوی طاعت و ایمان نخواهد ماند و اینکار بناچار از جانب صانع عالم روی داده خواهد بود که جهانیان را باب اختلاف بر گشاده و دچار تشاجر و فساد گردانیده است، چه ایشان را بمتابعت دو امام که باهم اختلاف دارندمأمور داشته است و علت دیگر اینکه اگر در يك زمان دو امام و پیشوا باشد ناچار هر دو تن که با هم بخصومت و ترافع باشند هر يك نزد امامی شود آن دیگر خواهد نزد امامی دیگر برود و نزد آن که خصمش او را بدانجا می خواند نمیرود تا حکومت شود با اینکه یکی ازین دو تن در متبوع واقع شدن بر آن دیگر اولویت نداشته باشد لاجرم حقوق باطل و احکام حدود در چنبر بطلان افتد و از حمله علتها این است که یکی ازیندو حجت از آن دیگر در نطق وحكم وامر و نهی از آن دیگر اولی نیست و چون حال بر این منوال میباشد واجب میگردد برایشان که هر دو تن یکدفعه بدایت بسخن نمایند و برای هیچکس نشاید که بر آن دیگر سبقت سخن نماید گاهی که هر دو تن در مقام امامت مساوی و بريك نهج باشند پس اگر برای یکی از ایشان خاموشی روا باشد باری برای آن دیگر نیز سکوت جایز خواهد بود مانند آن وچون برای هر دو تن سکوت جایز باشد حقوق واحكام باطل وحدود معطل میشود ومردمان را حال چنان خواهد بود که گویا برای ایشان امامی نیست.

و اگر گویند از چه روی روا نیست که امام بیرون از جنس رسول باشد یعنی از نسل او نباشد در جواب گفته میشود بسبب چندعلت ، از آنجمله این است که اگر امام مفترض الطاعه باشد هیچ چاره نیست که دلالت و نشانی در وی باشد که بروی دلالت کند و اورا ازغير او جدا نماید و این دلالت همان قرابت و خویشاوندی مشهوره و وصیت ظاهر ه است، یعنی وصیتی که پیغمبر یا امام قبل ازوی بدو میکند تا ازغير خودش شناخته گردد ومردمان بآن سبب بدوراه برند و او مردمان را بآن واسطه هدایت فرماید و از آنجمله این است که اگر جایز بود که امامت در کسی باشد که از جنس و نسل رسول نباشد روا خواهد بود که خدای تعالی غیر رسول را بررسول

ص: 327

فضیلت داده باشد چه قرابت و نسل دیگران را بر قرابت و نسل او مقدم فرموده است وفرزندان او را تابع فرزندان دشمنان رسول گردانیده است مثل ابی جہل و ابن ابی معیط چه بزعم ایشان روا میباشد که امامت در اولاد ایشان منتقل گردد گاهی که آنها مؤمن باشندلاجرم اولاد پیغمبران تابع وتابين اولاد دشمنان خدای و دشمنان رسول خدای خواهند شد و آن گروه دشمن زادگان متبوع و مطاع خواهند گشت والبته رسول باين فضیلت از دیگران اولی و شایسته تر میباشد.

و از جمله آن علتها این است که چون مردمان برسالت رسول اقرار و با طاعتش اذعان کردند هيچيك از ايشان خود را از آن برتر ومتكبر تر نمی داند که متابعت فرزند او و اطاعت ذريه اورا نماید و در نفس خودش انکار نمی ورزد که فرزند وذريه آن رسول از دیگران بامامت و امارت اولی و انسب میباشد لکن اگر دیگران بخواهند حکمران مردمان و پیشوای ایشان باشند مردمان را از قبول این امر کبر و خویشتن بزرگ خواندن اندر شود و نفوس ایشان بطاعت کسی که اورا از خود فروتر دانند تن در نمیدهد و چون این حال پدید آید و آنکس را که بالطبع بامامت و حکومتش راضی نباشند بخواهد امارت کند جهانیان را اسباب فساد و نفاق و نقار واختلاف پدیدار آید .

راقم حروف گوید ازین پیش در طی این کتب احوال ائمه مکرر یاد کرده ایم که علت ارسال و ايفاد كتب وتقرير ائمه واوصیاء از چیست و در فصول سابقه این مجلد پاره بیانات شده است و باز نموده ایم که پیغمبران ببایست معصوم باشند و اوصیا و اولیای ایشان نیز باید از جانب حق ومعصوم باشند هم اکنون میگوئیم اگر پیغمبر معصوم نباشد در تبلیغ رسالات وتقرير احکام واجرای حدود شرعيه بخطا میرود و از آن خطاء در عالم فساد می افتد و بعلاوه بر این بادیگر قاضیان و حاکمان و پشوایان مردم جهان یکسان خواهد بود و تفاوتی در میان فرستادگان یزدانی با حاکمان زمینی نخواهد بود و چون چنین باشد اورا مزیتی نخواهد بود و چون مزیت نباشد جهت اطاعت مخلوق نسبت باو بان سمت پیغمبری صورتی نخواهد داشت و چون

ص: 328

وی در گذرد البته برای حفظ دین و احکام وسلسله نظام عالم خليفه و امامى وجوباً باید باشد و اگر نباشددين اومتروك ومهمل وخلق جهان بیچاره و معطل مانند و باید معصوم باشد زیرا که اگر معصوم نباشد مفاسدعظیمه روی دهد و حفظ آن ودیعه یزدانی نشودو معصوم جز از جانب آفریدگار آفریدگان نتواند بود و بعد از آنکه شرایط عصمت و امامت در وی موجود شد اگر بتمام احوال عالم ومقاصد بنی آدم و نظام وقوام و اصلاح امور معاشيه ومعاديه امم كاملا عالم است - چنانکه اگر جز این هم باشد معصوم نخواهد بود دیگر چه حاجت بتعدد امام خواهد بود و اگر دو تن باشند و بخواهند هر دو حکومت کنند و عقاید ایشان در حکم رفتوى مختلف باشد بر فعل حکیم مطلق ایراد نمایند و بیهوده وعبث شمارند و در جهان فساد و انقلاب عظیم روی دهد و حدود و احکام الہی معطل و جهانیان منحير و بلا تكليف بمانندودرحقیقت حاكم و محكوم و امام ومأموم مغبون ومحروم بمانند و چنين دوامام را نتوان از جانب حق شمرد چه بناچار در یکی از ایشان نقصانی خواهد بود که دارای جهت مسلمیت نشده است.

و اگر هر دو تن بيك سنگ وميزان ومتفق الرأى والعقيده و برای هر دو تن حق مطاعیت باشد از جهات دیگر کار دشوار شود و چنان است که در ذیل همین خبر از امام رضاعليه السلام مسطور شد وهمان طور که اگر خدایان متعدد بودی زمین و آسمان وتحت وفوق را فساد افتادی در تعدد امام نیز همین فساد ظاهر شود و اسباب تحير گشتگی جهانیان فراهم گردد و نیز فعلی عبث خواهد بود بلکه بايدهر يكدر عالمی دیگر صاحب منصب ومقام شوند که در تعطیل ایشان ظلمی نباشد وهم با حکمرانی هر دو تن اختلالی در نظام نرسد، و اگر یکی ساکت و آن دیگری ناطق باشد وحق نطق برای آن يك نيز باشد وسکوت نماید در حق او و مكلفين ستم شده است واگر حق نطق نداشته باشد یعنی افادات و افاضات همان امام ناطق کافی باشد چنان است که افزون ازيك امام نباشد چنانکه در سلسله ائمه هدی سلام الله عليهم و پاره انبیاء عظام عليهم السلام بر این نهج بود پیغمبری یا امامی ناطق و آمر وناهی بود و تمام مردمان دیگر حتى وصى وخليفه ساكت ومطيع بودند تا گاهی که زمان آن پیغمبر

ص: 329

یا امام بپايان ميرسيد و از جهان در میگذشت آنوقت پیغمبر یا امام ساکت مطیع ، ناطق مطاع میشد ، و اینکه فرمود باید آن وصی و امام وخليفه از اولاد و اقارب آن پیغمبر باشند و ادله چند اقامت فرمود در حقیقت این قانون کلی است، در همه اوقات نسبت بسایر طبقات ناس وسلاطين وامراء وعلماء، وچندانکه بر این شیمت روند ابواب فلاح مفتوح و آثار فساد سرنگون خواهد بود و در هر وقتی که بر خلاف این بوده اند یا خواسته اند برخلاف این بروند فسادهای بزرگ پدیدار شده است و گذشته از دلایل مشروحه مشهود ومبرهن است که بزرگ زادگان را آیات بزرگی و شهامت و امارت وتعليمات خانوادگی ولادت در بیت الجلاله والعظمه والرياسه در نواصی آنها موجود و نتایج حسنه آن در افعال و اعمال واطوار ایشان مشهود است در هر چه توجه کنند و اقدام و امارت فرمایند بطوری مطبوع ومطابق قانون عدل وانصاف و بزرگی خواهد بود که این امارت و آیات در دیگر کسان که صاحب آن رتبت و نجابت و اصالت و شهامت و جلالت نیستند امکان نیابد.

سالها باید که تا يك سنگ اصلی ز آب و خاك *** لعل گردد در بدخشان ياعقيق اندر یمن

تکیه بر جای بزرگی نتوان زد بگزاف *** تاکه اسباب بزرگی همه آماده کنی

و اگر هر یکی بحد کمال وعصمت نباشند و بایستی معاونت ومعاضدت همدیگر کار کنند هيچيك امام ومعصوم واز جانب خدای نخواهند بود و لیاقت خلافت و وصایت پیغمبر را نخواهند داشت و در حکم سایر حکام و پیشوایان و عمال ناقص العقل والكمال زمانه خواهند بود و بنا چار دیگری از جانب خدای امام معصوم مفترض الطاعه لايق خلافت نبی خواهد بود چه بدون اینکه امامی معصوم از جانب خداوند حي قيوم درمیان خلق باشد کار جهان بی نظام و عمل دین و دنیای جهانیان بیرون از قوام گردد و بدلايل مشروحه سابقه « لساخت الارض باهلها».

مع الجمله میگوید اگر بپرسند از چه روی واجب شده است که مردمان و خلق

ص: 330

جهان اقرار کنند و معرفت داشته باشند باینکه یزدان تعالی واحد احدمیباشد در پاسخ گویند برای چندین علت است از آنجمله این است که اگر این اقرار و معرفت بوحدانیت حضرت احدیت مرایشان را واجب نیفتادی باری مرایشان را روا که جهانیان دومد بر یا بیشتر بتوهم اندر آورند و چون چنین توهمی را روا بدانستندی آفریدگان بصانع خودشان راه نمی یافتند و از دیگری امیتاز نمی دادند زیرا که هیچ کسی خدای خود را نمی شناخت و نمی دانست شاید او را گمان میرفت که آن خداوندی را که پرستش مینماید جز آن خداوندی است که اورا بیافریده، و اطاعت می نماید جز آنکسی را که اورا بعبادت خودامر کرده است، لاجرم مردمان ازروی حقیقت صانع و خالق خودشان را ادراك ننمايندو فرمان فرمان فرمائی و نهی ناهیی نزد ایشان ثابت نخواهد گشت چه عارف بامری معین نخواهند بود و نهی کننده را از غیر آن نخواهنددانست، و ازجمله آن علتها این است که اگر روا بود خداوند دو کس باشد ازین دو شريك هيچيك سزاوارتر بعبادت و اطاعت شدن از آن دیگر نبود ، و اگر تجویز نمایند که آن شريك را عبادت کنند و اطاعت نمایند روا خواهند شمرد که خداوند عزوجل اطاعت نشود و در این تجویز که خدای را عز وجل اطاعت نکنند کفر ورزیدن بخدا وجمله كتب ورسل خدا خواهد بود و اثبات هر باطلي وترك هر گونه حقی و حلال شمردن هر حرامی و حرام کردن هر گونه حلالی واندر شدن در هر نوع عصبانی و بیرون تاختن از هر گونه طاعتی و مباح کردن هر فسادی و باطل گردانیدن گونه حقی را متضمن خواهد بود، یعنی چون اطاعت یکی ازین دو کس را روا دانند ناچار متضمن عدم طاعت آن دیگر خواهد بود و چون چنین باشد این مفاسد ومعايب مسطوره پدید آید، پس بناچار باید جز ب-اطاعت و عبادت پروردگار قهار نرفت و صدور احکام وتكليف عبادت و شرط اطاعت را بحضرت واحداحد منحصر دانست و از آنجمله این است که اگر روا بودی که خدای افزون از يك بودی شیطان را جایز میگشت که ادعا نماید که خداوندمعبود حقیقی آن دیگر است تا بضد خداوند بی شريك وند در تمامت احکام او اقدام نماید و بندگان یزدان را بسوی خویش روی

ص: 331

دهد و در این عمل بزرگترین کفر و سخت ترین نفاق حاصل میشود .

واگر پرسند که از چه روی بر جهانیان و برایشان واجب است که اقرار نمایند که نیست مانند خدای چیزی در جواب گویند بچندین علت از آنجمله این است که تمام مخلوق یکباره بحضرت کبریای خداوند یکتا بعبادت و اطاعت روی کنند و پرستش دیگری را توجه نیاورند و امر پروردگار ایشان وصانع ورازق ایشان بواسطه این اصنام برایشان مشتبه نماند یعنی چون ایشان را بحقيقت و صمیم قلب معلوم شد که خداوند صانع را مانندی نیست البته جز بعبادت و اطاعت او نروند و معبودی دیگر مسجود و مطاع نشمارند و از آن جمله این است که چون ندانند که خدای را مانندی نیست نخواهند دانست و شاید احتمال بدهند که پروردگار ایشان وصانع ایشان وضع کرده است این بتهائی را که پدران ایشان از بهر ایشان وضع کرده و این آفتاب و ماه و آتش پروردگار ایشان است چه در این حال که بحقيقت امر عالم نباشندروا خواهد بود که برایشان مشتبه گردد و چون این حال اشتباه در بند گان یزدان نمایان آید فساد و تباهی و ترك تمامتطاعات الهی و ارتکاب کلیه معاصی ومناهی حاصل گردد بدان مقدار که از اخبار این اصنام وار باب و امر و نهی آنها بایشان رسیده است و از آنجمله این است که اگر بر جهانیان واجب نشود که بدانند مانند خدای چیزی نیست هر آینه نزد جهانیان جایز خواهد بود که همان اوصاف عجز و جهل و تغيير وزوال وفناء و کذب و ستم رانی که در خور مخلوق است بر آن ذات مقدس متعال نیز روا دانند و هر کس را که روا باشد او را بچنین چیزها متصف شمارند نه از فنای او ایمن توانند بود و نه بعدل أو وثوق توانند داشت و نه قول و امر و نهی و وعدو وعيد و ثواب وعقاب أورا متحقق توانند دانست و چون بچنين عقیدت روند فساد خلق و ابطال ر بو بیت رامتضمن خواهد بود.

راقم حروف گوید: در این آیه شریفه «ليس كمثله شيء مفسرين و نحاة را معانی وتأويلات است پاره میگویند مثل در اینجا زاید است چنانکه گفته میشود مثلك لا يفعل كذا ومقصود این است که شخصی چون تو با آن اوصاف و خصایص که در تو موجود است

ص: 332

مرتکب چنین کاری ناشایست نمی شود یا اینکه در مقام توهين و تشنیع بگوید شخصی چون تو بآن رذالت و خساست چنین کاری شایسته نمیکند و نمیشاید لفظ مثل در این آیه شریفه بر حقیقت خود باشد چه مؤدی بر تناقض می گردد که عبارت از اثبات و نفی مثل باشد لاجرم کلام بر سبیل کنایه خواهد بود یعنی اگر فرضا او را مثلی بودی آن مثل را مثل نمی بود چه بدلایل عقلیه ثابت است که خداوند سبحان در تمامت صفات متفرداست و اصلا راهی برای شرکت غير باز نیست، پس اگر او را با لفرض مثل باشد آن مثل نیز در صفات متفرد خواهد بود و در این هنگام او نیز خدای باشد با اینکه بدلایل عقلی و سمعی وحدت حضرت احدیت ثابت است لاجرم غير از ذات باری تعالی جل شأنه نمیتواند در صفات متفرد باشد، پس معلوم شد که ایراد مثل بنا بر قصد مبالغه است در نقی مثل ازذات او ، چه نفر از شبه و مانند چیزی که بر اخص اوصاف آن شیء است موجب نفی است از آن شيء بطریق اولی وچون مکشوف گردید که این کلام بر طریق کنایه است پس فرقی نباشد میان ليس كالله شي ءولیس كمثله شيء وجماعت نحاة حرف جر یعنی کافرا زایده دانند یعنی ليس مثله شيء یعنی نیست مانند او چیزی پس تکرار کلمه تشبیه برای تأکید معنی نفی باشد یعنی اصلا او را مانندی و نظیری نیست .

و بعضی بر آنند که مثل بمعنی صفت است و تقدیر کلام این است ليس كصفته صفة، يعنی نیست مانند صفت او صفتی چه تمامت صفات نظر بصفات کمال او ناقص هستند پس مانند صفات او نباشند در تفسیر نیشابوری مسطور است که معنی لیس کمثله شيء نفی مثليت از خداوند تعالی است بطريق التزام چه اگر برای خدای مثلی باشد و خداوند تعالی شیء است هر آینه مثل او شيء است و این خلاف نص مخبر صادق است و این محال از فرض وجود مثل برای خداوند بی مانند حاصل شود پس وجود مثل محال است و هو المطلوب و زمخشری در کشاف گوید که این از باب کنایه است چنانکه میگویند « مثلك لايبخل، مانند توئی بخل نمی ورزد و در این آیه شریفه نیز به مین معنی است یعنی لیس کالله شيء و جایز است که تکریر حرف تشبیه از برای تأکيد باشد

ص: 333

و باین آیه بر نفی جسمیت و لوازم آن ازذات باری تعالی استدلال کرده اندچه اجسام از حيث حقیقت جسمیت متماثل هستند.

و در تفسیر صافی می فرماید بعضی گفته اند کاف زایده است و بعضی گویند مراد مبالغه در نفی مثل است از خداوند تعالی زیرا که بعداز آنکه آن چیز را از آنچه مناسب او وساد مسدش خوانندمنفی شمارند و نمی کنند ، نفی خدای ازمثل و مانند اولی تر است و می فرماید در خطبه اميرالمومنين عليه السلام است «ليس كمثله شيء اذكان الشيء من مشيته فكان لا يشبه مكونه » چه شیء را خداوند تعالى تكوين فرموده است لاجرم با مکون خود مانند نتواند بود. در تفسیر کشاف میگوید در خطاب بکسی گویند مثلك لا يبخل پس نفی بخل را آزمانند او مینمایند با اینکه اراده ایشان نفی صفت بخل است از ذات مخاطب و باینکه گفته اند مثل تو بخل نمیورزد قصد مبالغه در این نفی را کرده اند و بطریق کنایه رفته اند چه گاهی بخل از کسی که ساد مسد او باشد و از کسیکه هو على اخص اوصافه است نفی نموده باشند البته ازخود او و نظیر او بیشتر و برتر نفی کرده باشند چنانکه با شخصی کوئی العرب لا تخفر الذمه بالغتر از آن است که بگوئی انت لا تخفر الذمه و چون معلوم شد که این کلام از باب کنایه است فرقی در اینکه گفته شود « ليس كالله شيء باليس كمثله شيء ، جز فایدت کنایت نخواهد بودومراد نفی مماثلث از ذات باری تعالی است و این مانند قول خدای عزوجل, بل يداه مبسوطتان» است چه معنی آن این است بل هو جواد بدون اینکه برای ذات باری تصورید یا بسط ید شود چه در اینجا جز جود مقصودی نیست.

امام فخر رازی در تفسیر کبیر می فرماید علمای توحید قديماً وحديثاً باين آيه شريفه احتجاج کرده اند باینکه خدای تعالی جسم نیست و مرکب ازعضاء و اجزاء و حاصل در مکان وجهت نمی باشد، و گفته انداگر خدای تعالى عما يصفون جسم میبود ببایستی با دیگر اجسام همانند باشد و در این وقت لازم می گشت که ذات بی شبه و مانندش را امثال واشباه باشد و این مماثلت و مشابہت بدلیل همین آیه شریفه« ليس كمثله شيء، باطل

ص: 334

است این حجت و دلیل رابر وجه دیگر استدلال و ایراد نمایند و بگویند یا این است که مراد از ليس كمثله شيء نفی مانند خدا در ماهیات ذات باشد یا مراد نفی مانند او در صفات باشد و این عنوان ثانی که نبودن مانند خدای در صفات باشد باطل است چه بندگان یزدان نیز بعلم و قدرت موصوف می گردند چنانکه زیدعالم وعمرو قادر و بکر بصير وخالد خبير است چنانکه خدای را نیز باین صفات موصوف میدارند وهمچنین عبادالله را موصوف بان میدارند که معلوم ومذكور هستند با اینکه خدای تعالی را بهمین صفت می خوانند پس ثابت شد که مراد بمماثله مساوات در حقیقت ذات است پس معنی چنین است که هیچ چیز از ذوات با خداوند تعالی در ذاتيت تساوی ندارد و فلو كان الله تعالی جسمة لكان كونه جسمة ذات لاصقة ، پس اگر تسایر اجسام با خداوند تعالی مساوی باشند در جسمیت یعنی در بودنش متحيز طويل عريض عمیق لابد باید سایر اجسام مماثل باشند باذات خدای تعالی در اینکه ذات باشند و این امر رانص وتصريح نفی میکند پسواجب میگردد که خدای تعالی عما يصفون جسم نباشد.

و امام فخر رازی بعد ازین بیان اشارت بخلاصه بیانات متل بن اسحق بن خزيمة ومزخرفات بیهوده او که در کتاب خودش کتاب التوحيد نموده است می نماید و میگویددر حقیقت آن کتاب را باید کتاب الشرك ناميدوجوابهای آن بیهوده سرای را با براهین لامعه میدهد و در پایان آن می گوید این مسكين جاهل یعنی محمد بن اسحق ازین روی دچار این خرافات شده است که بر حقیقت مثلين شناسا ودانا نشده است و علمای توحید تحقیق وتدقیق نموده و در باب مثلين آنچه باید عرض سخن بدهند و محقق گردانند فرموده اند پس از برای این امر باین آیه شریفه تفریع استدلال کرده اندلاجرم میگوئیم مثلان عبارت از دو چیز است که هر يك از آن دو بمقام آن دیگری من حيث الحقيقة والماهية قيام بجوید.

و تحقیق این کلام در این مسئله مسبوق بمقدمه دیگر است پس می گوئیم معتبر در هر شییء یا تمام ماهیت آن یا جزئی از اجزاء ماهيت آن، یا امری خارج از ماهیت آن است که آن امر خارجی از لوازم این ماهیت باشد و یا امری خارج ازین ماهیت

ص: 335

است و لکن از لوازم این ماهیت نیست و این تقسیم مبنی بر فرق کردن میان ذات شیء و میان صفات قائم بشیء است و این مطلب بر حسب بداهت معلوم است چه ما می بینم که غوره در كمال ترشی و سبزی است و از آن پسر در کمال سیاهی و شیرینی می شود پس ذات با قی وصفات گوناگون است وذاتی که پاینده است باصفاتی که مختلف باشند مغایر هستند وهم چنين موی را می بینیم که از نخست در نهایت سیاهی است و از آن پس در کمال سفیدی است بلکه همان موی بر حسب ضعف طبیعت و حرارت غریزی يك مقدار سفیدويك مقدار سیاه است بدون اینکه رنگ و خضابی دخیل باشد و ثابت می نماید که ذات باقی است وصفات مختلف و متبدل و آنچه باقی است متبدل نیست و با این بیان معلوم گردید که ذرات با صفات مغایر هستند .

و چون این معلوم شد می گویم البته اختلاف صف..ات موجب اختلاف ذوات نمی شود چه ما می بینیم که جسم واحد ساکن است و از آن پس متحرك می گردد و بعد از آن ساکن می شود پس ذوات در تمامت احوال بريك نهج ويك نسق با قی وصفات متعاقب ومتز ایل باشند و باین دلیل ثابت گردید که اختلاف اعراض وصفات موجب اختلاف ذوات نخواهد گشت و چون این معنی شناخته گردید میگوئیم مثلا اجسامی که وجه كلب و بوزینه از آن تألف گیرد با اجسامی که وجه انسان وفرس از آن تالف جوید مساوی میباشد و این اختلافی که حاصل گردد بسبب اعراض قائمه است که عبارت از الوان و اشکال وخشونت وملاست و حصول موى وعدم حصول موی در آن باشد پس اختلاف بسبب اختلاف در صفات و اعراض حاصل می شود اما ذوات اجسام متماثل هستند چیزی که هست این است که عوام فرق میان ذوات واجسام را نمی دانند لاجرم می گویند و به انسان مخالف وجه حمار است و راست هم گفته اند چه این مخالفت بسبب شكل و سایر صفات حاصل گردیده است اما اجسام از حیثیت اجسام بودن متماثل و متساوی هستند .

پس ثابت گردید که خرافات پاره کسان که بر خلاف رفته و بعضی عناوین بیهوده آورده اند برای این است که در زمره عوام هستند و ندانسته اند که معتبر در

ص: 336

تماثل و اختلاف، حقایق اشياء وماهيات آن است نه اعراض وصفاتی که بحقایق اشیاء قیام دارد و در اينجا يك سخن باقی میماند و آن این است که بگویند چه دلیل دارد که تمام اجسام باید متماثل باشند.

در جواب گوئیم در اینجادو مقام داریم مقام اول این است که می گوئیم این مقدمه مذکوره یا مسلم است یا مسلم نیست اگر مسلم است مقصود حاصل است و اگر ممنوع باشد میگوییم از چه روی جایز نیست که بگوینداله عالم همان شمس يا قمريا فلك ياعرش يا کرسی است و این جسم مخالف ماهیت سایر اجسام باشد و این شمس يا ساير مذكورات که إله عالم باشد ازلی واجب الوجود و سایر اجسام محدث ومخلوق باشند و اگر دانایان اولین و آخرین فراهم شوند تا این الزام را از جماعت مجسمه ساقط نمایند نمیتوانند و قدرت بر رفع واسقاط نیابند و اگر بگویند این عنوان باطل است چه قرآن دلالت دارد بر اینکه شمس وقمر وافلاك بتمامت محدث و مخلوق هستند در جواب گویند این سخن شما و این استدلال شما با آن عقیدت شما موافق نیست و از حماقت وفرط بلاهت است چه صحت قر آن وصحت نبوت پیغمبران فرع شناختن خداوند سبحان است و هیچ عاقلی که بداند چه می گوید و چه سخن اززبان میگذراند هر گز نمی گوید که معرفت خدا منوط بقر آن وقول پیغمبران است .

و مقام ثانی این است که علمای اصول برهان قاطع بر تماثل اجسام در ذوات و حقیقت اقامت کرده اند و چون این امر ثابت شد ظاهر میگردد که خداوند عالم اگر جسم باشد ببایستی ذات متعالش متساوی با ذوات اجسام باشد و این حال نیز بر حسب عقل و نقل باطل است، اما عقل بعلت این است که اگر ذات واجب الوجود باذوات اجسام مساوی باشد واجب میگردد که هر چه بر سایر اجسام حملش بروی نیز صحیح باشد و چون چنین باشد لازم گردد که محدث ومخلوق صحیح وقابل عدم وفناء وتفرق باشد و اما مقلاهما نا قول خدای تعالی استدلیس کمثله شیء» پس این معنی در تقریر این دلیل کلام تمام و تمام کلام است و در این موقع ظاهر می شود که ما قائل بآن نیستیم که هر زمان استواء در صفت حاصل شود لازم میگردد

ص: 337

که استواء در تمام حقیقت حاصل گردد جز اینکه میگوئیم چون ثابت گردید که اجسام متماثل در تمام ماهیت هستند پس اگر ذات واجب الوجود جسم باشد هر آینه این جسم در تمام ماهیت مساوی با سایر اجسام خواهد بود و در این وقت لازم میشود که هر جسمی برای او مثل باشد چه ما بیان نمودیم که معتبر در حصول مماثلث اعتبار حقایق است من حيث هی هی نه اعتبارصفات قائم بحقایق، پس باین تقریری که نمودیم ظاهر گشت که حجت اهل توحید در نهایت قوت و آنچه مخالف آن است از جهت عدم معرفت حقایق است.

از مسئله دیگر این است که در ظاهر این آیت وافی هدایت اشکالی است چه پاره گفته اند که مقصود ازین آیه شریفه نفی مثل است از خداوند تعالى لكن ظاهرش موجب اثبات مثل است برای خداوند بی مثل و مانند چه ظاهر معنی مقتضى نفی مثل است از مثل خدای نه از ذات حضرت احدیت وازین پیش جواب داده شد که عرب میگوید مثلك لايبخل يعني انت لاتبخل و نفی بخل را از مثل او نموده اند وحال اینکه مراد ایشان نفي بخل است از خود او، پس قول خدای «ليس كمثله شيء یعنی لیس کہو شیء بر سبیل مبالغه همان وجه مذکور است و با این تقدیر این لفظ ساقط وعديم الأثر نیست بلکه افاده مبالغه وجه مسطوررا می نماید و بیان دیگر این است که مقصود از این دو لفظ تشبیه یعنی کاف ومثل اقامه دلیلی است که دال است بر اینکه خداوند تعالی از مثل و مانند منزه است باینکه گفته شود اگر خدای رامثلی بودی هر آینه خداوند خودش مثل نفس خودش بودی و این محال است پس اثبات مثل برای او محال است اما بیان اینکه اگر خدای رامثل وما نندی میبود خودش مثل نفسش بودی امری ظاهر است و اما بیان اینکه این امرمحال است این است که خدای تعالی اگر مثل مثل نفس خود باشد هر آینه مساوی با مثل خود در این ماهیت و مباین با او در نفس خود می بود و ما به المشاركة غير ما به المباينه پس ذات هريك ازین دوم کب خواهد بودوهر مرکبی ممکن است نه واجب پس ثابت میشود که اگر برای واجب الوجود مثل وما نندی حاصل شود او در نفس خود واجب الوجود نخواهد بود و این مطلب چون

ص: 338

معلوم شد پس قول خدای ليس مثل مثله شيء اشارت باین است که اگر بر وی صادق گردد که مثل مثل نفس خود می باشد بنا بر آن بیانی که نمودیم او چیزی نخواهد بود زیرا که گفتیم اگر برای واجب الوجود مثلی باشد واجب الوجود نخواهد بود یعنی صدق وجوب وجود وقتی خواهد بود که او را مانندی نباشد و اگر باشد علتی برای وجوب وجودش نیست چه وجوب وجودهنگامی است که اوراما نندی نباشد مسئله دیگر این است که این آیه دلالت بر نفی مثل میکندو قول خدای تعالی دوله المثل الأعلى » مقتضى اثبات مثل است لابد باید در میان این دو لفظ فرقی باشد لاجرم میگوئیم مثل بکسر میم و سکون مثلثه آن چیزی است که با آن چیزدیگر در تمام ماهیت مساوی باشد و مثل بفتح میم وثاء مثلثه آن چیزی است که مساوی باشد با آن چیز دیگر در پاره صفات خارجه از ماهیت اگر چه مخالف باشد در تمام ماهیت .

و ابو السعود در تفسیر خود می گویده ليس كمثله شيء يعني ليس مثله شيء في شأن من الشؤن التي من جملتها هذا التدبير البديع ، و مراد از مثله ذاته می باشد چنانکه مثلك لا يفعل كذا بنا بر قصد مبالغه در نفی مثل ازوی چه گاهی که نفی مثل نمایند از کسی که مناسب مثل هست نفی مثل از خدای تعالی که مناسب مثل نیست اولی است پس از آن این طریقت در شأن آنکس که اورا مثلی نیست سلوك یافته است و بعضی گفته اند مثله بمعنی صفته است ایلیس کصفته صفة. در لباب التأويل مسطور است لفظ مثل صله است و ای لیس کهو شيء ، و برخی گفته اند كاف صله است مجازه ليس مثله شيء وابن عباس در تفسیرش گفته است و ليس له نظير ، ودر قول خدای وله المثل الأعلى في السموات و الارض که ظاهرا اثبات مثل را مقتضی است میگوید معنى ليس كمثله شيء ليس لذاته سبحانه و تعالی مثل است و در دوله المثل الأعلى» معنی این است دوله الوصف الأعلى الذي ليس لغيره مثله ولا يشاركه فيه احد » و باین معنی فرق ما بين دو آیه شریفه معلوم شد .

وابو البرکات نسفی در مدارك التنزيل گوید کلمه تشبیه در این آیه شریفه برای تأكيد نفي تماثل مكرر شده است و تقدیر شد ليس مثله شيء » می باشد و بقولی

ص: 339

لفط مثل زیاد است ای و «لیس کہوشیء» ، مثل قول خدای د فان آمنوا بمثل ما آمنتم به » و در تفسیر جلالین مسطور است که در اینجا کاف زائده است « لان الله تعالى لامثل له».

و در تفسیر بیان السعاده میگوید کاف کمثله زائده است یا اسمیه و آن خبر لیش میباشد و در این هنگام کلام مبالغه در نفی مماثله است نه اینکه برای اثبات مثل باشد چه خداوند تعالی وجودی است بحت و بسيط الحقيقه و اقتضاء بساطت آنذات متعال این است که برای اوثانی نباشد چه اگر ثانی داشته، باشد مرکب خواهد بود وچون اورا ثانی نمیباشدلا بد مثل وضدی نخواهدداشت، ملاحسین کاشفی در مواهب علیه میگوید لفظ مثل در کلام عرب زاید میباشد و در این آیه شریفه نشاید مثل را بر حقیقت گذاشت چه به تناقض مؤدی میشود که اثبات مثل و نفی آن است

ذات ترا صورت پیوند نیست *** تو بکسی کس بتومانند نیست

جل المهيمن ان تدری حقیقته *** من لاله المثل لا تضرب له المثل

در تفسیر مجمع البيان مسطور است لیس کمثله شیء یعنی ليس مثله شیءو کاف زائد ومؤكد نفی است چنانکه شاعر گوید:

سعد بن زيد اذا أبصرت فضلهم *** ما ان كمثلهم في الناس من احد

و بعضی گفته اند اگر برای خداوند تعالی تقدیر مثلی نمایند برای آن مثل مثلی نخواهد بود چه در عقول جهانیان مقرر است که خداوند تعالی منفرد است بصفات جلیله که هیچکس در آن جمله با خدای شريك نتواند شد لاجرم اگر خدای را مثلی باشد باید منفرد بصفاتی باشد که هیچکس جز او در آن صفات شريك نمی باشد پس بلا بد آن کس خدای خواهد بود و از خارج براهين قاطعه وادله لامعه ثابت ومبرهن شده است که با خدای تعالی خدای دیگر نیست و ابوالبقاء گوید هیچکس را آنقدرت و جسارت نیست که بگوید مخلوقی در تمام صفات با خالق متعال تساوی دارد و این آیه شریفه دلالت بر آن نماید که هیچ مخلوقی را آن استعداد و بضاعت و لیاقت و قابلیت نیست که در هیچ صفتی از صفات با آن ذات

ص: 340

كامل الصفات تشابه و تساوی جوید، بنده نگارنده عرضه میدارد این تطویل کلام وعرض بيانات متكلمين ومفسرین و محدثین برای این بود که عقیدت و تحقیق انواع علمای عظام در این آیه مبارکه مکشوف گردد تا مطالعه کنندگان را حاصل مقصود مفهوم شود، و نیز میگوئیم در اینکه برذات کامل الصفات حضرت باری تعالی که اطلاق شیئیت میشود جای تأمل نیست لكن لاکساير الاشياء و اگر گوئیم معنی آیه شریفه این است که نیست مانند مثل خدای چیزی یا باید که بگوئیم که خدایتعالی که واجب الوجود است شیء نیست و اینکه محال است و چون شیء میباشد پس آن نفی شیء بمثل ما نند او بر میگردد و چون مثل مثلش منتفی شد اثبات نفی مثل خدای نیز در خود کلام مندرج است که خود می فرماید مانند خدای چیزی نیست و اگر کسی گوید هست مشرك است و نفی شريك باری تعالی هم از خارج مدلل و مبرهن است و خود می فرماید «انما الكم اله واحده و میفرماید «ليس له شريك ، و میفرماید خداوند آسمانها و زمین یکی است و میفرماید بگولا نعبد إلها واحدا، و امثال آنها در قرآن بسیار است و چگونه میشود خدای در مواضع عديده نفي شريك و نظیر وضد فرماید و در جای دیگر بفرماید مانند مثل او چیزی نیست ومذ کور شد که اگر او را مانندی باشد ممکن خواهد بود و حال اینکه وجوب واجب الوجود ثابت و مبرهن است و نیز گوئیم اگر خدای را مثل مثلی نیست خداوند خودش که مثل او هست وچون نفی مثل مثل را کنیم البته آن نفی بذات باری تعالی کی قائل این کلام است راجع نخواهد شد پس لابد بأن مثل دیگر بر می گردد و مطلوب حاصل می شود چه گاهی که بر اثبات صانع كل بدلائل و براهين قاطعه اقرار نمائیم جز اینکه بهمین آیه شریفه بر نفی مثل او تصدیق کنیم راهی دیگر متصور نخواهد شد پس مدعا ثابت شد .

اکنون بنگارش بقیه مسائل ابن شاذان بازشویم میگوید: اگر پرسند از چه روی خداوند تعالی بندگان را امر و نهی فرمود یعنی بهاره مطالب امرواز پاره افعال نهی فرمود جواب این است که بقای جهانیان وصلاح حال ایشان جز بامر و نهی ومنع از فساد و تغاصب نمی باشد یعنی چون خود ایشان بآنچه مایه بقا وصلاح حال

ص: 341

هر دو سرای ایشان است آگاه نیستند و سود را از زيان و نيك، را از بد امتیاز نمیگذارند لہذا خداوند علام الغيوب از کمال مهربانی و عطوفت و حکمت ، ایشان را چون کودکی نادان که در دبیرستان نزد معلم و مربی باشند با چه سود ایشان در آن است مأمور و از آنچه زیان ایشان بارتكاب آن است منهی داشت .

و اگر گویند از چه روی خداوند ایشان را متعبد ساخت یعنی ایشان را مأمور نمود که در اوقات معينه متحمل عملي وعبادتی شوند جواب این است كه تا از یاد خدای بیرون نشوند و آداب خداوندی را فروگذار نکنند و امر و نهی اورا سهل نینگارند و از آن باز نايستند چه صلاح وقوام ایشان در آن است پس اگر ایشان را بدون تعبد گذارند یعنی اوقات معينه برای عبادات و اذکار و اوراد معين نفرمایند طول زمان برایشان گران گردد و قلوب ایشان را قساوت در سپارد یعنی خدا را فراموش کنند و بیرون شدن از یاد خداوند بیچون موجب مفاسد گوناگون است و اگر گویند از از چه روی مردمان بنمازیزدان مأمور شدند جواب این است که ادای نماز موجب اقرار به ربوبیت حضرت احدیت و این اقرار صلاح حال قاطبه مردمان است زیرا که از خواص نماز یکی این است که خلع انداد و اضداد از خالق عباد است و ایستادن در درگاه خداوند بی نیاز است از روی ذلت ومسکنت و خضوع واعتراف نمودن بخالق خلق وطلب بخشیدن گناهان بر گذشته و نهادن پیشانی عبودیت بر خاك ارادت در هر روز و شب تا اینکه بنده بیاد خدای باشد و او را فراموش نکند و خاشع و ترسان وذلیل وطالب و راغب در فزونی عبادت و دین ودنیا گردد بعلاوه اینکه چون چنين باشد از فساد کردن و کار به تباهی افکندن منزجر باشد و اینکه نماز را در هر روزوهر شب بروی واجب گردانید برای این است که بنده از یاد مدبر وخالق خود بیرون نشود و شر جوی ومنكبر وطاغي نگردد و برای همانکه در یاد خالق خود باشد و در حضور خالقش قيام بجوید همین کردار اورا از معاصی زاجر و از انواع فسادحاجز و مانع گردد .

و اگر گویند از چه روی بندگان را امر نمودند که در نماز وضوء بسازند

ص: 342

وابتداء بوضوء نمایند؟ در جواب گویند برای اینکه چون بنده در حضور خداوند جبار پاینده ایستاده گردد و با حضرت قاضی الحاجات بمناجات شود پاك وطاهر ودر آنچه بدو امر فرموده مطيع خداوند باشد و از ادناس و نجاست پاکیزه ومنقی باشد و بعلاوه اینها وضوء ساختن موجب رفع کسالت و پینکی و پاك نمودن دل است برای قیام در حضور حضرت جبار جل جلاله و اگر گویندازچه روی گرفتن وضوء بصورت و دو دست و سرو و دو پای تقریریافت گفته میشود بعلت اینکه چون بنده در پیشگاه خداوند جبار می ایستد پاره جوارح خود را مکشوف و آنچه وضوء و شستن آن واجب است ظاهر می شود و این از آن است که روی خود را در سجده خدای بخاك میگذارد وخضوع میکند ، و بهر دو دستش خواستار می شود و اظهار رغبت ورهبت مینماید وتبتل میکند و با سر خود بجانب قبله استقبال میجوید و بدو پای خود می ایستند و مینشیند پس اگر پرسند از چه روی غسل بر چهره و دودست و مسح برسر و دو پای واجب گشت و تمام این جمله را بغسل یا مسح مقرر نداشتند در جواب گویند علتهای متعدد در این است، از آنجمله این است که عبادت بزرگی رکوع و سجود است و این رکوع وسجود بصورت و هر دو دست حاصل میشود نه بسر و هر دو پای واگر تمام این اعضاء را شستن فرمودند در هنگام سرما وسفر ورنجوری و پاره وقتهای شب وروز بر بندگان کار دشوار میگشت و شستن روی و دودست از شستن سر و پایها سبك تر وسهل تر است و در تقریر فرایض ملاحظه مردمان صحیح المزاج کم طاقت را کرده اند پس از آن این حکم در حق قوی و ضعیف عموم یافته است و از آنجمله این است که سرودو پای همه وقت نماینده و آشکار نیستند چنانکه روی و دودست آشکار است چه سردر زیر عمامه و پای در پوشش موزه و جز آن مستور است .

پس اگر گویند از چه روی چون ازدومخرج بول و غایط چیزی بیرون شود یا شخصی بخواب اندر باشد و بیدار گردد وضوء واجب میشود یعنی برای ادای فریضه یا مستحب تجديد وضوء لازم میگردد نه بواسطه چیزهای دیگر؟ جواب این است که خروج نجاست ازین دومخرج می باشد و انسان را راهی جز این دوراه نیست که از

ص: 343

خودش بخودش نجاست رسد لاجرم در هنگام حصول نجاست مأمور بطهارت شدند واما وضوی پس از خواب برای این است که چون شخصی را خواب درر باید و بروی استیلا یا بد تمامت اعضای اورا انفتاح واسترخاء در سپارد و بیشتر چیزهائی که ازوی خروج می نماید باد است باین سبب وضوء بروی واجب می شود راقم حروف گوید: مراد این است که چون این باد از منفذ غایط بیرون میشود باید وضوء را تجدید نمود واگر پرسند از چه روی بندگان در این نجاست مأمور بغسل نشدند چنانکه در جنابت مأمور بغسل شدند جواب این است که خروج بولوغايط دائمی است و بهر روزوشب چند مره اتفاق افتد و مردمان را ممکن نیست که در هر وقت که این نجاست بروز نماید غسل نمایند ولايكلف الله نفسا الاوسعها» خداو ندهیچ نفسی را بیرون از اندازه طاقت و توانائیش مکلف نمی فرماید اما جنابت امری دائمی و کاری همیشگی نیست بلکه شهوت ورغبتی است که هر وقت آدمی اراده آن را نماید بآن میرسد و تأخير وتعجيل در آن امر در سه روز فاصله و کمتر وزیادتر ممکن است لکن بولوغایط چنین نیست.

و اگر پرسند از چه حیثیت بغسل جنابت مأمور شدند و در غايط بغسل مأمور نشدند با اینکه غایط نجس ترو کثیف تر از منی است جواب این است که جنابت از نفس انسانی است و از تمام جسدش بیرون شود اما غایط از نفس انسان نیست چه غذائی است که ازدری درون و از دیگر در بیرون آید و اگر گویند از چه روی بگفتن اذان فرمان شده است یعنی مستحب مؤکد است جواب این است که علتهای بسیار دارد و از جمله این است که اذان راندن موجب یاد آوری فراموش کننده و آگاهی بی خبر آن است و آنکس که بوقت آگاه نیست و باین جهت بنماز نمی ایستد زمان نماز را باو میشناساند و اذان بندگان را بعبادت یزدان میخواند و به پرستش راغب وحريص میگرداند و ایشان را به یگانگی خداوند یگانه اقرار میدهد و ایمان را ظاهر گرداند و اسلام را روشن سازد و کسانی را که نماز را فراموش کرده اند اعلام نماید چه اذان۔ گوینده را از آن سبب مؤذن گویند که نماز را اعلام میکند یعنی در حقیقت چون وقت نماز را میداند بی خبران را اذن و اجازت دخول در نماز میدهد .

ص: 344

و اگر گویند از چه جهت در اذان از نخست بدایت به تكبير نمایند پیش از آن که بكلمه توحید لااله الاالله زبان بر گشایند جواب این است که خدای خواست از نخست بیاد او و نام او سخن کنند چه نام همایون یزدانی در الله اكبر اول حروف است و در تهليل يعني لااله الاالله آخر حروف است لاجرم باید بحرفیکه اسم خدای در آغاز آن است نه در پایان آن آغاز شود، و اگر پرسند از چه روی اذان دو تا دوتا یعنی مکرر مقرر گشت جواب این است که تکرار این کلمات در اذان موجب تأكيدو مزید تنبیه است تا اگر کسی بكلمه اول ملتفت و متوجه نشود بكلمه دوم متذکر گردد و نیز چون رکعات نماز را دو بدو قرار داده اند کلمات اذان را نیز دوبدو مستحب نمودند و اگر گویند از چه روی در اذان چهار مرتبه تکبیر را مقرر داشتند پاسخ این است که شنوندگان در اول اذان از آن غفلت دارند و پیش از آن در اذان سخنی نیست که ایشان را آگاه سازدلاجرم چهار مرتبه الله اکبر گویند تا شنوندگان متنبه شوند و اعلام یا بندو اگر پرسند از چه روی بعداز راندن تكبير شهادتين مقرر شد جواب این است که اول ایمان توحید و اقرار بوحدانیت خداوند یکتا است دوم اقرار برسول خداوند است برسالت يعني اقرار اینکه از جانب خدای بخلق فرستاده شده است و اطاعت و معرفت خدا و رسول مقرون بیکدیگر است و اینکه اصل ایمان همان شهادت بیگانگی خدا و رسالت محمد مصطفی صلی الله علیه و اله و سلم است پس در اذان دو شهادت مقرر شد چنانکه در سایر حقوق نیز ادای شهادتین یعنی دو شهادت قرار گردید و چون بنده بوحدانیت خدای ورسالت رسول خدای اقرار نماید همانا بتمام ایمان اقرار نموده است چه اصل ایمان اقرار بخدا ورسول است .

و اگر پرسند از چه روی بعد از شهادتين دعوت بنماز مقررشد یعنی بایدحی على الصلوة گفت جواب این است که تقرير اذان برای ادای نماز است و این کلمه ندای با قامت نماز است لاجرم نداء بنماز در وسط کلمات اذان بر قرار گشت چه مؤذن از آن پیش که بكلمه حی علی الصلوه زبان بر گشاید چهار فصل مقدم میدارد: دو تكبير ودو شهادت و بعداز حی علی الصلوه چهار فصل دیگر می پردازد، چه بعد از آن

ص: 345

بگفتن حی علی الفلاح مردمان را بفلاح و رستگاری میخواند یعنی ایشان را ترغیب میکند بكردار نيك و ادای نماز که موجب رستگاری هر دو جهان است و بعد از آن بگفتن حی علی خیر العمل مردمان را با قامت نماز و ادای آن رغبت میدهد و بعد از آن آواز خود را به الله اكبر ولااله الاالله بلند می گرداند و باین فصول اربعه که بعد از حی علی الصلوه است ندای خود را به تكبير وتهليل بلند می نماید تا بعد از آن نیز بچهار کلمه تمام نماید چنانکه قبل از آن بچهار کلمه تكبير وتهليل بلند و تمام کرده بود و برای اینکه ختم نماید کلام خود را بذکر خدای چنانکه افتتاح نموده بود بنام خدای تعالی .

واگر گویند از چه روی در پایان اذان تهلیل یعنی لا اله الا الله مقرر شد وتكبير يعني الله اكبر قرار نشد چنانکه در اول تكبير را قبل از تهلیل قرار دادند در جواب گویند بعلت اینکه نام خدای در تهلیل در آخر آن است ازین روی خداوند دوست میدارد که اذان و کلام بنام او ختم شود، و اگر گویند اگر چنین است از چه جهت تسبیح و تحمید را که نام خدای در آخر آن است یعنی سبحان الله والحمدلله را بدل تهلیل قرار ندادند؟ جواب این است که تهلیل اقرار بوحدانیت خدای وخلع انداد خالق عباد است و این اقرار بتوحيد اول ایمان و اعظم از تسبیح و تحمید است .

راقم حروف گوید: اصل معرفت و آغاز عرفان اقرار بیگانگی و وحدانیت خدای یکتای بیمانند است و چون معرفت و ایمان حاصل شد آنوقت تسبیح و تحمید و تقدیس میباید و این جمله وقتی شان و شرف دارد که معرفت و توحید حاصل شده باشد.

و اگر بپرسند از چه سبب در استفتاح ور کوع و سجود و قیام و قعود به تكبير بدایت میشود؟ جواب این است که بهمان علتی که در اذان مذکور نمودیم یعنی چون در هر عملی ازین اعمال بدایت بنام حضرت احدیت مناسب و پسندیده است ازین جهت باید الله اکبر بگویند و اگر بپرسند از چه روی در رکعت اول دعا پیش از قرائت مقرر شد و در رکعت ثانی قنوت بعد از قرائت تقریر یافت جواب این است

ص: 346

که خدای دوست میدارد که نماز گذار بدایت قیامش برای پروردگارش باشد و اورا بتحمید و تقدیس بستاید و برغبت ورهبت و مسئلت پردازد و ختم نماز را با مثال این كلمات و حالات نماید تا در قیام در هنگام قنوت طولی حاصل گردد و کسی که بنماز آید ادراك ركوع کند وركعت در نماز جماعت از وی فوت نشود و بسعادت جماعت برسد و اگر گویند بچه علت بندگان را در نماز بقرائت مأمور کردند جواب این است که برای اینکه قرائت و قر آن مهجورومتروك وضایع نماند و محفوظ و سپرده بخاطر باشد و مضمحل و مهجور نگردد .

واگر پرسند بچه سبب در ادای نماز مقرر شد که بسورۂ حمد بدایت نمایند نه دیگر سوره های قرآنی؟ جواب این است که در قرآن دیگر کلمات شریفه جامعه بأن مقدار جوامع خير و حکمت که در سوره حمد جمع شده است فراهم نگردیده است چه گاهی که الحمد لله گویند آنچه را که خدای تعالی بر بندگانش ازشکر و سپاس واجب کرده است اداء نموده و نیز توفیقی را که خدای به بنده خود برای ادای خیر و نیکی عنایت فرموده شکر سپار شده است و رب العالمين تمجید و تحمید خدای و اقرار بأن است که خداوند تعالی خالق ومالك است و جز او دارای این صفت وشان نیست الرحمن الرحيم طلب عطوفت و عنایت حضرت کبریا و یاد کردن آلاء و نعمتهای پروردگار ارض و سماء است بر تمامت آفریدگانش مالك يوم الدين اقرار بر آن است که پروردگار قهار جهانیان را در روز حشر انگیزش میدهد و به پرسش و حساب و مجازات در میسپارد وواجب شمردن ملك آخرت است برای خدای چنانکه واجب داشته است ملك دنیا را برای او، اياك نعبد اظهار رغبت و کمال میل وتقرب بحضرت خداوند عزوجل و عرض اخلاص و خلوص عمل است به پیشگاه ایزد لم يزل نه دیگران واياك نستعين طلب رشد بنده است توفيق بندگی و عبادت و خواستاری دوام نعمتهائی است که خدایش عنایت فرموده و خواستن نصرت و یاری حضرت باری جل شأنه است اهدنا الصراط المستقیم خواستاری رشد و آداب الهی و چنك افکندن بسلسله اطاعت وعبادت و رضای کردگاری و خواستاری مزیدمعرفت

ص: 347

پروردگاری و شناسائی عظمت و کبریای حضرت باری است صراط الذين انعمت عليهم تو کید و استواری در سؤال ورغبت و یاد کردن ایادی و نعمتهای ایزد لايزال است بر اولیاء الله و اظهار رغبت در تجدید این نعمت است غير المغضوب عليهم استعاذه و پناهندگی بخداوند پاینده است از اینکه در زمره معاندان و کافران و استخفاف نمایندگان بامر و نهی یزدان باشند ولا الضالين متمسك شدن بخداوند است از اینکه از آن گمراهان باشند که بدون معرفت و شناسائی ازراه یزدانی بضلالت و گمراهی اندر شوند و گمان چنان برند که عملی نیکو کرده اند همانا در سوره مبارکه حمد چندان از جوامع خیر و حکمت در کار دنیا و آخرت جمع شده است که در هیچ کلامی و هیچ چیزی فراهم نشده است .

پس اگر بگویند از چه روی تسبیح در رکوع و سجود متنررشده است یعنی سبحان ربي العظيم و بحمده سبحان ربی الاعلى و بحمده جواب این است که چند علت دارد از آنجمله این است که با اینکه بنده در این حال ومقال عرض خضوع و خشوع وتعبد و تورع واستكانت وتذلل و تواضع بحضرت خدای می نماید خداوند را به تقدیس و تمجید و تسبیح و تعظیم و اطاعت میسپارد وخالق ورازق خودراشکر گذار می گردد و از برکت این تسبیح مبارک نیروی تفکر و آرزومندی اوجز بحضرت پروردگار نباشد و اگر پرسند از چه روی اصل نماز بر دورکعت مقرر گردید و از چه روی بر بعضی نمازهايك رکعت و بر بعضی دورکعت افزودندو بر بعضی هیچ نیفزودند؟ جواب این است که اصل نماز يك ركعت است چه اصل عدد یکی و واحد میباشد اگر از یکی کاسته گردد نماز نخواهد بود و خداوند عزوجل میدانست بندگانش این رکعت واحده را که نمازی

کمتر از آن نمیشود بکمال و تمام آن و اقبال بر آن ادا نمی کنند لاجرم رکعتی دیگر بأن رکعت مقرون فرمود تا بر کعت دوم آنچه از رکعت نخستين ناقص گذاشته اند تمام گردد، پس خداوند تعالی اصل نماز را دورکعت فرض کرد بعد از آن رسول خدای صلی الله علیه و اله و سلم بدانست که بندگان يزدان این دورکعت بتمام و کمال آنچه بأن امر یافته اند ادا نخواهند کرد، لاجرم بر نماز ظهر و عصر وخفتن دورکعت بیفزود تا در

ص: 348

این رکعت اتمام دورکعت نخستين بعمل آید و چون آن حضرت میدانست هنگام نماز مغرب مشغله مردمان بسیار است برای برگشتن بمنزل و افطار و خوردن و وضو ساختن و مهیای بیتوته شدن يك ركعت بر دورکعت بیفزود و آن نماز سه رکعتی گردید تا کار برایشان سبك و آسان ور کعات نماز در روز و شب فرد باشد و از آن پس نماز بامداد را بهمان دورکعت باقی گذاشت چه اشتغال مردمان در صبحگاه بیشتر و مبادرت ایشان برای انجام حوائج عمومیتش افزون تر است چه در آن هنگام چون بواسطه خفتن شب وقلت معاملت با مردمان قلب را از پاره افکار و اندیشها آسایشی است اقبالش نماز پروردگار بیشتر و نمازش کاملتر می باشد و برای اکمال آن محتاج بافزودن يك ركعت یا دور کعت دیگر نیست و اگر پرسند بچه علت در ابتداء نماز هفت تكبير مقرر شده است در جواب گویند ازین روی چنین امر فرموده اند که تكبيرات در نماز اول که اصل نماز است هفت تكبير است یکی تكبير افتتاح یعنی تكبيرة الإحرام و دیکر تکبير ركوع و دو تکبیر برای سجود وتكبير دیگر نیز برای رکوع و دو تكبير دیگر برای سجود پس چون انسان در اول نمازهفت تكبير براند تمام تكبيرات نماز را ادراك نموده است و اگر سهوی در آن یا ترکی از آن بشود نقصی در نمازش وارد نمی شود .

معلوم باد شاید مقصود از تكبير دیگر در رکوع تکبیری از برای سر برداشتن از رکوع باشد چه این مشهور نیست و بیرون از اشکال نیست چه تكبيراتی که در اول نماز وارد شده است غیر از تكبيرة الإحرام شش تكبير است پس چگونه تواند شد

که تكبيرة الإحرام که از ارکان نماز است مثل آن شش تكبير دیگر واجب نباشد و برای تدارك نقصان نماز وارد شده باشد علاوه بر اینکه بنا بر آنچه مسطور گشت ببایستی در رکعت اول از نماز چهارده تكبير وارد شده باشد هفت تكبير قبل از شروع در نماز وهفت تكبير بعد از آن واگر بجای هفت تكبير شش تكبير مذکور شده بود این اشکال مرتفع می گشت چه با تكبيرة الإحرام شش تکبیر در اصل نماز است و شش تكبير افتتاحیه هم قبل از آن است با این حال ممکن است ازراوی یا ناسخ تغییری

ص: 349

شده باشد و الله العالم أعلم.

و اگر گویند از چه روی در اصل نماز یعنی نمازمقرر فريضه مشخصه يك ركوع و دو سجود قرارداده اند جواب این است رکوع از فعل قيام وسجود از فعل قعوداست یعنی رکوع را در حال ایستاده وسجود را در حال نشسته میگذارند و نماز قاعد در حكم نصف نماز قائم است لاجرم سجودرادو برابر کردند تا با رکوع مساوی باشد و در میان آنها تفاوتی نباشد چه نماز عبارت از رکوع و سجود است یعنی اگر در نماز رکوع وسجود نمی بودنشانی برای ادای نماز و اقامت آن نبود، اگر پرسند از چه روی تشهدرا بعد از دورکعت قرار دادند جواب این است که چنانکه قبل از رکوع و سجود اذان و دعاء و قرائت مقرر شد همچنان بعداز رکوع و سجود تشهد وتحمیدو دعاء قرار دادند، و اگر سوال نمایند بچه علت بعد از تسلیم تحلیل نماز مقرر شد یعنی چون سلام بدادند نماز گذار را رخصت شد که نماز را بشکند و بدیگر کارهای خود که در حال نماز نمیتواند بپردازد و بدل تسليم تكبير یا تسبیح یا ذکری دیگر مقرر نگشت جواب این است که چون بنماز اندر شدند برای نماز گذاد حرام است که سخنی دیگر بغیر آزاد کاری که در نماز و ارداست بگذارد و باید یکباره بحضرت خالق توجه نماید تحلیل آن باید بر وضع کلام مخلوق نسبت بهم باشد و ابتدای کلام ایشان با هم بدايتش بسلام کردن است در نماز نیز باید بعد از تسلیم با قوال و اعمال خود پردازند.

و اگر پرسند از چه جهت قرائت را یعنی خواندن حمد و سوره را در دورکعت اول و تسبیح را در رکعت آخر قرار دادند جواب این است که تا فرق باشد در میان آنچه خداوند تعالی از جانب خودش فرض کرده است و آنچه رسول خدای صلی الله علیه و اله وسلم از طرف خود فرض نموده است، و اگر پرسند سبب تقرير نماز جماعت چیست در جواب گویند که اخلاص و توحید و اسلام و پرستش یزدان جز ظاهر ومكشوف ومشهور نباید باشد چه در آشکار ساختن این جمله اقامت حجت است بر اهل مشرق و مغرب جهان برای خداوند عزو جل و برای اینکه مردمی که منافق هستند و استخفاف دین

ص: 350

را میخواهند ناچار از خوف و بیم و تکلیف ظاهری که دارند در آنچه بظاهر اسلام اقرار کرده اند و نمیتوانند آشکارا از آن روی بر تا بند اقرار کنند و مراقبت نمایند و برای اینکه شهادات مردمان پاره در حق بعضی دیگر در اسلام جایز و ممکن باشد یعنی چون بحسب ظاهر مسلمان هستند شهادت ایشان مقبول گردد و بعلاوه این جمله در نماز جماعت مساعدت به نیکی و تقوی و زجر و منع از بیشتر معاصی خداوند است .

راقم حروف گوید در تمام احکام آسمانی حتی عبادات یزدانی و جماعات سبحانی حکمتهای بزرگ و فوائد بیشمار است و در نماز جماعت چندین علت و حکمت مذکور شده بعلاوه بسیار علتها و حکمتهای دیگر دارد و از آن جمله ازدحام در مساجد ومعابد اسباب حشمت اسلام و قوت اسلامیان وضعف مخالفان و ازدیاد روابط اتحاد و استحکام سلاسل اتفاق و تصفيه قلوب و نفوس وتهذیب اخلاق و عادت بتواضع و فروتنی و حسن خوی و نیکوئی خلق و اطلاع از اخبار حدود و ثغور واحوال جمهور ومساعدت بحالت همدیگر و مرافقتها و مواصلتها وچاره علتها ومرضهای باطنی وظاهری وفقر و پریشانی و اصلاح امور ومشورت با یکدیگر ورفع اغلب کدورتها و خصومتها و اصلاح ما بين واستفاضه فواید و علوم عالیه و توجه بحضرت پروردگار و پند یافتن ازمواعظ واستعجاب از غرایب حوادث و معرفت بحال پیشینان وحصول تجارب و اطلاعات وافيه و تجدید عهد ومواثيق ماضيه وتذکره ایام خاليه واعوام با ليه و مسائل و احکام شرعية وقوات صوت وصوت اسلام و بعلاوه بسیاری اشخاص هستند که منافق هستند و اندك اندك موافق شوند و بواسطه عدم علم بمسائل و قوانین و آداب شرعیه در دین و آئین خود محکم نیستند و بسبب حضور مساجد و استماع مسائل و مواعظ و قواعد و فواید احکام دینیه و معارف یقینیه و مناسك اخرویه وحقایق توحیدیه و نبوتيه وانوارولايتيه قلبش منور و دینش مصفی و ارکان ایمانش مشید شود واز بر کت نماز و دعا دارای مخائل نیکو و شمائل حسنه و محبوبیت در قلوب و منزه

ص: 351

از اغلب عیوب گردد و نیز البته در مسجد یکه اجتماع عبادت کاران حاصل شوداز اهل الله ومؤمن و عارف خالی نیست چون در این حال دست دعا و مسئلت بحضرت احدیت بر کشند و بحضرت بی نیاز عرض نیاز آورند البته از برکت آنگونه مردم آن دعاها بمقام اجابت تشرف یابد و چندین گیاه تلخ از برکت يك ریشه شیرین کامیاب شود و كذلك غير ذالك و اگر جز این بودی خدای را بعبادت ما مخلوق خواه فرادی یا جماعت چه حاجت است خدای را نظر بقلب و باطن بندگان است بجهر و اخفاء و با تنها و تنها چه تفاوت میباشد .

بالجمله اگر پرسند از چه روی پاره نماز ها را بجهر و آشکار باید گذاشت و در بعضی دیگر این حکم نشد جواب این است که نمازی را که بجهر قرائت می نماید نماز هائی میباشد که در اوقات مظلمه یعنی شب هنگام یا سحر گاهان که تاريك است میگذارند لاجرم واجب شد که با صدای بلند قرائت نمایند تا اگر کسی از آنجا بگذرد بداند در اینجا نمازی بجماعت می سپارند و اگر اراده نماز کرده باشد نماز کند تا اگر نماز گذاران را بچشم ننگرد بگوش بشنود و نماز جماعت را بداند و اما آن دو نماز را که بجهر نمی خوانند و آهسته قرائت میکنند نمازی است که در روز ووقت روشن میسپارند و این نماز را چون می بینند ادراك مینمایند و محتاج شنیدن آن نیستند .

و اگر پرسند از چه نمازهای شخص را در این اوقات مخصوصه قراردادندومقدم و مؤخر نگشت در جواب گفته میشود برای اینکه اوقات مشهوره معلومه که عموم مردم روی زمین را در میسپارد وجاهل وعالم می شناسد چهار وقت است یکی هنگام غروب آفتاب است و این وقت مشهور و معروف است لاجرم نماز مغرب را واجب گردانیدند و دیگر هنگام سقوط شفق وسرخی است که همچنان مشهور است و در این هنگام باید نماز عشای دیگر را گذاشت و دیگر زمان طلوع فجر است که نزدجاهل وعالم مشہور ومعروف است و واجب است که در آن هنگام نماز بامداد را بگذارند دیگر هنگام زوال شمس است که مشهور و معلوم است و در این هنگام نماز ظهر واجب

ص: 352

شده است و چون برای عصر وقتی معلوم و مشهور مانند این اوقات اربعه نبودلاجرم وقت نماز عصر را بعد از فراغت از نماز ظهر که قبل از آن است قرار دادند و علت دیگر این است که خداوند عزوجل دوست میدارد که مردمان پیش از آنکه بعمای اقدام نمایند از نخست بطاعت و عبادت خدای بدایت گیرند پس جهانیان را فرمان کرد در آغاز روز بعبادت حق پردازند و پس از نماز بامداد بآنچه دوست میدارند که در امور دنیائی خود شروع نمایند پراکنده شوند، پس نماز بامداد را برایشان واجب ساخت و چون نوبت به نیمه روز رسیده و از مشاغل خود کناری گرفتند و نصف النهار وقتی است که مردمان برای استراحت و رفع خستگی و ملالت جامه از تن میگذارند و بآسایش میروند و بخوردن طعام و سپردن قيلوله میگذرانند خداوند تعالی ایشان را فرمان کرد تا پس از خوردن و آسودن و قیلوله از نخست بیاداو و پرستش او پردازند و نماز ظهر را برای برند بعد از آن بهر کار که دوستدار هستند اشتغال ورزند و چون حاجات خود بگذاشتند و برای اعمال آخر روز اندیشه انتشار نمودند دیگر باره نیز بعبادت بدایت نمایند پس بآنچه محبوب دارند اقدام کنند پس نماز عصر را بر ایشان و اجب ساخت تا پس از نماز عصر در امور دنیوی و مرمت کارهای دنیائی خود انتشار گیرند و چون شب در رسد و مردمان زینت و کارهای خودرافرو گذارند و باوطان خود معاودت کنند از نخست بعبادت پروردگارشان بگذرانند پس از آن برای آنچه دوست میدارند فراغت یا بند پس نماز مغرب را برایشان واجب ساخت و چون هنگام خفتن در رسید و از کارهای خود که بأن اشتغال داشتند فارغ شدند خداوند دوست همی دارد که بطاعت و عبادتش بدایت نمایند پس از آن بکارهای خود و آنچه می خواهند مشغول شوند پس مردمان در هر کاری و عملی که خواهند اقدام نمایند از نخست بطاعت و عبادت خدای پرداخته خواهند بود پس عتمه را یعنی وقت نماز خفتن بعد از غیبت شفق از ثلث اول شب بر مردمان واجب فرمود و چون نمازهای روزان وشبان را باین ترتیب بیایان بردند از یاد یزدان بیرون نشوند و از خداوند تعالی غافل نمانند و قلب ایشان سخت نشود و میل ایشان بعبادت قلت نگیرد .

ص: 353

و اگر پرسند ازچه روی چون برای نماز عصر وقتی مشهور مثل این اوقات دیگر صلوات نبود آن نماز را در میان نماز ظهر ومغرب واجب ساختند در میان نماز خفتن و بامدادان یا میان بامدادان و نیم روز گاهان مقرر نداشتند جواب این است که هیچ هنگامی بر مردمان سبکتر و آسان تر و سزاوارتر ازین وقت نیست که ضعیف و قوی را عموما با ین نماز درسپارد چه عامه مردمان در اول روز مشغول تجارات ومعاملات ورفتن برای انجام حاجات و اقامت در اسواق هستند پس خدای خواست ایشان را از طلب معاش خود و مصلحت دنیای ایشان مشغول نگرداند و تمام مردم قادر بر قیام لیل نیستند و بان شاعر نمی شدند و بیدار نمی گشتند و اگر در آن وقت نماز برایشان واجب بودی از خواب بر نمی خواستند و این حال برای ایشان ممکن نمیشد لاجرم خداوند تعالی این کار را برایشان سبا ساخت و ایشان را در سخت ترین اوقات مکلف نداشت بلکه در هنگامی واجب گردانید که از همه وقت برایشان سبك تر و آسان تر است چنانکه خدای تعالی می فرماید« يريد الله بكم اليسر ولا يريد بكم العسر» و اگر پرسند از چه سبب هردودست را در هنگام تکبیر گفتن بلند باید کرد جواب این باشد که بر افراختن هردو دست يك، نوعی از مسئلت و استدعا وتذلل و تضرع است پس خداوند تعالی دوست همی دارد که بندگانش در هنگامی که او را یاد میکنند بحالت تذلل وتضرع وزاری و خواهشکاری باشند و برای اینکه در بر کشیدن دستها حضور نیت و اقبال قلب است بر آنچه می گوید و قصد میکند .

و اگر گویند بچه علت نماز سنت یعنی نافله را سی و چهار ركعت قرار دادند جواب این است که چون فريضه هفده رکعت بود نماز نافله را دو برابر آن قرار دادند تا موجب اكمال نماز فريضه گردد اگر نقصانی در آن باشد و اگر گویند بچه سبب نماز سنت را در اوقات مختلفه برقرار فرمودند و در يك هنگام برقرار نداشتند در جواب گفته میشود که چون افضل اوقات روزگار سه هنگام است یکی هنگام زوال خورشیدودیگر بعد از مغرب ودیگر سحر گاهان لاجرم یزدان عالم دوست میداشت که در تمام این اوقات ثلاثه برای او نماز گذارند چه اگر این نوافل را در اوقات متفرقه بگذارند

ص: 354

ادای آن آسان تر و سبکتر از آن است که جمله را در يك هنگام ادا نمایند و اگر گویند از چه روی نماز جمعه را چون با امام گذارند دو رکعت است و اگر فرادی سپارند دو رکعت ودورکعت است یعنی اگر شرایط آن جمع نگردد باید مبدل بظهر گردانید جواب این است که چندعلت دارد یکی این است که مردمان از راه دور برای ادراك نماز جمعه گام می سپارند پس خداوند عزوجل دوست میدارد که بواسطه آن تعبی که برای ایشان از سپردن راه دور حاصل شده است این کار را برایشان سبك فرماید و از آن جمله این است که امام جماعت چون ایشان را برای راندن خطبه جلوس میدهد و ایشان برای نماز دیگر منتظر می شوند و هر کس منتظر گردد در نمازی اندر است که حکم تمام نماز را دارد و از آن جمله این است که نماز با امام سپردن اتم واكمل است چون امام دارای علم و فقه و عدل وفضل است و از آن علتها این است که جمعه عید است و نماز عید دورکعت است و بواسطه مكان ومنزلت آن دو خطبه کمتر از دیگر نمازها نیست و اگر گویند بچه سبب خطبه مقررشد جواب این است که جمعه مشهد عموم مردمان است پس خداوند تعالی خواست امام و پیشوای ایشان سبب موعظت و ترغیب ایشان در طاعت و بیم و خوف ایشان از معصیت و توفيق ایشان بر آنچه اراده کرده است از مصلحت دین و دنیای ایشان باشد و خبر بدهد ایشان را بآنچه بروی از آفات و اموالی که ایشان را در آنها زیان وسود است وارد شده است و اگر پرسند بچه علت دو خطبه مقرر گشت در جواب گفته میشود برای اینکه یکی ازین دو خطبه مخصوص ثناء و تمجميد و تقدیس خداوند عزوجل و خطبه دیگر حوائج واعذار وانذار ودعاء و آنچه اراده کرده است که بیاموزد از امرونهی خودش بایشان که صلاح و فساد در آن است .

و اگر گویند بچه سبب خطبه روز جمعه را پیش از نماز و در عیدین را بعداز نماز مقرر داشتند جواب این است که خطبه در جمعه امری است دائمی و در هر ماهی چند دفعه بجای می آورند و در مدت سال بسیار اتفاق می افتد و اگر این کار بسیار شود مردمان خسته وملول شوند و متروك دارند و برای بجای آوردنش اقامت نکنند

ص: 355

و متفرق کردند لاجرم این خطبه را قبل از نماز مقرر فرمودند تا مردمان برای اقامت نماز بنشیند و متفرق نشوند و نروند و اما خطبه عیدین همانا این امر در هر سالی دو مره اتفاق می افتد و این دو عید از جمعه عظیم تر هستند و ازدحام مردمان در آن بیشتر است لاجرم مردمان را رغبت در آن افزون تر باشد پس اگر برخی پراکنده کردند بیشتر آنها بجای می مانند و این کار بسیار اتفاق نمی افتد که مردمان ملال و آن را سبك خوانند.

ابن بابویه علیه الرحمه می فرماید این خبر شریف بدینگونه که رقم گردید وارد شده است و دو خطبه در جمعه وعیدین بعد از نماز است چه این دو خطبه بمنزله دو رکعت دیگر است و اول کسیکه خطبتين را ماندم داشت عثمان بن عفان بود چه گاهی که احداث نمود آنچه را که احداث کرد مردمان بر خطبه او توقف نمی جستند و می گفتند ما باین مواعظ چسازیم با اینکه احداث کرده است آنچه را احداث کرده است عثمان ناچار قرائت دو خطبه را براقامت نماز مقدم داشت تا مردمان برای انتظار نماز بنشینند و از پیرامونش پراکنده نگردند و اگر گویند از چه روی نماز جمعه واجب شد بر کسی که از مکان او تا آنجا که نماز جمعه می گذارند دو فرسنگ باشد و از آن مسافت بیشتر نباشد در جواب گفته میشود برای آنکه آن مقدار مسافتیکه موجب قصر نماز می شود دو بریداست يك بريد در رفتن و يك برید در آمدن و بریدچهار فرسنگی است لاجرم نماز جمعه بر کسی واجب شد که مسافت او باندازه نصف بریدی است که موجب قصر نماز است و این از آن است که این شخص که بقصد جمعه می آید دو فرسنگی می آیدودو فرسنك ميرودواین جمله چهار فرسنك و نصف مسافتي است که مسافر چون طی کند نماز را بقصر می سپارد .

و اگر گویند از چه روی در نماز مستحبی روز جمعه چهار رکعت افزوده شد جواب این است که برای تعظیم و بزرك داشتن این روز و فرق نهادن با دیگر روزها و اگر پرسند از چه روی نماز را در سفر قصر می نمایند یعنی چون بحد ترخیص برسند جواب این است که نماز مفروضه که در اول امرمقرر شده ده رکعت بود یعنی نماز

ص: 356

اصلی که در آن حمد و سوره قرائت میشود و از جانب خداوند است دو رکعتی است و اوقات هم پنج وقت است پس جملگی ده رکعت بوده است و بعد از آن هفت رکعت بر آن افزوده گشت یعنی پیغمبرصلی الله علیه و اله و سلم بال بیفزود و در آن رکعات تسبیحات اربعه قرائت می شود لاجرم خداوند برای رعایت حال مسافر ور نج و زحمت و تعبی که بروی وارد میشود و اشتغالی که بکار خود و کوچیدن و فرود شدن دارد از آن رکعات هفت گانه را تخفیف داد تا از آنچه در کار معیشتش ناچار باید متحمل شود اشتغال پیدا نکند و این رحمتی و عطوفتی است که از جانب خدای نسبت به بنده اش میشود لکن در نمازمغرب قصر نمیشود چه این نماز در اصل مقصوره است یعنی سه رکعتی است و اگر پرسند از چه روی مقرر شد که چون مسافت مسافر به هشت فرسنگی برسد باید نمازش را قصر نماید نه ازین مقدار کمتر ونه بیشتر جواب این است که مقدار هشت فرسنگی راه میزان پیمودن يك روزراه است برای عموم مردمان و کاروانیان و صاحبان بارهای سنگین پس واجب شد که در پیمودن میزان يكروزراه نمازراقصر نمایند .

و اگر سؤال فرمایند از چه روی قصر نماز در پیمودن يك روزراه واجب شد در جواب گفته میشود اگر در پیمودن يك روزه راه قصر واجب نمیشد در پیمودن یکسال راه نیز واجب نمیشد چه هر روزیکه بعد ازین روز می آمد نظير همان روز گذشته خواهد بود و اگر در آن روز واجب نشود در روز دیگر که نظیر این روز است نیز واجب نخواهد بود زیرا که تمام روزها مانند یکدیگرند، پس فرقی در میان آن روز وروز دیگر که مانند آن است نیست، و اگر پرسند پیمودن راه برای مردمان مختلف است یعنی پاره در يك روز کمتر از هشت فرسنك و بعضی بیشتر طی مسافت کنند پس بچه علت پیمودن يك روز راه را هشت فرسنگی قرار دادند جواب این است که هشت فرسنك راه نوردیدن معیار متداول راه نوشتن سار با نان و کاروانیان و همان مقداری است که شتر با نان و مکاریان می پیمایند و اگر پرسند از چه روی نماز نافله روز در سفر ترك میشود و نافله شب ترك نمیشود جواب این است که هر نمازی که در آن قصر نمیشود در نافله آن نیز قصر نمیشود چه در نماز مغرب تقصیری نمیرود پس در

ص: 357

نماز نافله بعد از آن هم قصری نیست و هم چنین در نماز بامداد قصری نمی باشد و در نافله قبل از آن هم تقصیری نخواهد رفت و اگر گوینددر نماز عتمه قصر می شود و اما دو رکعت نافله آن قصر نمیشود جواب این است که این دو رکعت نماز از جمله پنجاه رکعت نماز واجب و نافله نیست بلکه این دو رکعت نماز نافله عشا بر پنجاه رکعت افزوده شد تا با ین نماز بدل هريك ركعت فريضه بدور كعت از نوافل تمام گردد یعنی این نافله عشا جزء متمم دو برابر شدن نماز نافله است مر نماز فریضه را و اگر بپرسند از چه سبب برای مسافر و مریض جایز گردید که نماز شب را در اول شب بخوانند در جواب گویند بواسطه مشغله مسافر وضعف حال مریض تا اینکه مریض نماز شب راادراك نماید و در هنگام راحتش آسایش جویدو مسافر نیز زودتر از کار نماز شب بپردازد و باشتغال و ارتحال وتدارك سفر خود برسد و اگر بپرسند از چه روی مردمان را امر کردند که بر مرده نماز گذارند در جواب گفته می آید از برای اینکه آن جماعت که برای نماز می گذارند در پیشگاه خدای ازوی شفاعت کنند و خدای را بآمرزش او بخوانند چه برای آن شخص میت هیچ وقتی از اوقات، حاجتش بشفاعت و طلب آمرزش از آن ساعت که بمرده است بیشتر نیست و اگر گویند از چه روی در نماز بر میت پنج تکبير قراردادند نه چهار تكبير ونه شش تكبير جواب این است که این پنج تكبير از نمازهای پنجگانه روزوشب مأخوذ شد .

واکر پرسند از چه روی در نماز میت رکوع و سجودی نیست جواب این است که مقصود از این نماز شفاعت برای این بنده ایست که از آنچه در جهان بگذاشته دستش کوتاه است و محتاج است بانچه از بهرش فرستاده شود ومقدم شده باشد و اگر گویند از چه روی بغسل میت فرمان شده است در جواب گویند بعلت اینکه چون انسان بمیرد نجاست و آفت و آزار بروی غلبه دارد یعنی نجاسات و كثافاتی که از ناخوشی حاصل میشود لاجرم خداوند دوست میدارد که آدمی چون با اهل طهارت باید از فرشتگان که با وی معاشرت می نمایند و خود را بدو میمالندمحشور میشود باكو نظیف باشد تا مطهر حضرت خداوند عز و جل توجه نماید و هیچ مرده نميردجز آنکه جنابت ازوی

ص: 358

بیرون شود یعنی نطفه که اصل تكون این میت از آن بوده است در هنگام مردن از وی بیرون میشود پس غسل دادن وی نیز واجب میشود.

واگر پرسند از چه روی بکفن کردن مرده فرمان شده است جواب این است که برای اینکه پروردگار خود را ملاقات نماید در حالی که جسدش پاك وطاهر باشد و برای اینکه عورت او برای کسانیکه اوراحمل ودفن می نمایند آشکار نگردد و برای اینکه مردمان بر پاره حالات او که بسبب الطمه مرك پدید می شود و قبح منظر اونگران نگردند و برای اینکه قلب بینندگان از کثرت نظاره بمثل این و آفتی که بدو رسیده و فسادی که در وی راه یافته قساوت نیابد و برای اینکه در نفوس مردمان و بازماندگان نیکوتر جای گیر شود و بعلت اینکه خویشاوندان از دیدارش بروی بغض نگیرند و از یاد او و دوستی او نیفتند و در مخلفات ووصایای او و آنچه بان امر کرده است حفاظت و رعایت منظور بدارند و اگر پرسند از چه سبب بدفن میت فرمان شده است جواب این است که تا فساد جسد و قبح منظر و بوی دیگر گون او بر مردمان ظاهر نشود و مردمان از بوی ناخوش او آزار نیابند و از آن فساد و آفتی که بروی حادث شده رنجور نگردند و برای اینکه جسدش از دوستان و دشمنان پوشیده بماند نه دشمنانش شماتت کنند و نه دوستانش اندوه یابند.

و اگر گویند بچه علت فرمان شده است که هر کس که میت را غسل ددغسل کند جواب این است که بعلت طہارت و پاك شدن از آنچه از آب پاشی برمیت بدو رسیده است زیرا که مرده چون از تنش جان بیرون شود بیشتر آفتش در وی باقی می ماند و اگر پرسند بچه سبب واجب نشده است غسل بر کسی که مس کرده است مردار حیوانات را مانند پرندگان و چهار پایان و در ندگان را ودیگر حیوانات راجز انسان که هر کس مرده آدمیزاد رامس نماید یعنی پیش از آنکه اورا غسل کرده باشند باید غسل نماید؟ جواب این است که تمام این حیوانات از پریا پشم یا موی یا كرك پوشش دارند و این جمله پاکیزه و پاك است و نمیمیرد یعنی حیاتی در آنها حلول نکرده است که بیرون شود و بمیرد و آنچه از مردار حیوانات را مس نمایند

ص: 359

و بکسی مالیده شودخواه زنده یا مرده باشد پاك است و اگر پرسند از چه روی تجویز نمودید که نماز بر مرده را بدون وضوء بگذارند جواب این است که در نماز میت رکوع و سجودی نیست بلکه این نماز دعاء ومسئلت است و جایز است که خدای تعالی را بخوانند و از حضرتش مسئلت نمایند بهر حالت که باشند ووضوء در نمازی واجب است که در آن رکوع و سجود باشد، و اگر پرسند از چه روی جایز شمردید که نماز بر مرده را قبل از مغرب و بعد از طلوع فجر بگذارند جواب این است که این نمازی است که در هنگام حضور میت وظهور علت یعنی مرك واجب میشودواین نمازی موقتی مثل سایر نمازها نیست و این آن نمازی است که در وقت حدوث حادثه مرگی واجب، میگردد و برای انسان در این نماز اختیاری نیست بلکه حقی است که باید اداء شود و جایز است که حقوق در هر وقتى اداء شود گاهی که حقوق موقت نباشد .

واگر پرسند از چه روی برای کسوف و آفتاب گرفتن نماز قرارداد ندحبواب این است که این حال آیتی از آیات خداوند عزوجل است و کسی نداند که این کسوف برای وصول رحمت ظاهر شده است یا نزول عذاب پس رسول خدای صلی الله علیه و اله وسلم دوست میدارد که امت او در چنین حال بخالق وراحم خودشان فزع برند تا شر آن بلیت وعذاب از ایشان بگردد و از مکاره آن ایشان را نگاهبان باشد چنانکه عذاب را از قوم یونس علیه السلام هنگامی که بحضرت خداوند عزوجل بضراعت و تو بت در آمدند بگردانید و اگر گویند چرا ده رکعت یعنی ده رکوع مقررشد جواب این است که نمازی که اولا از آسمان بر زمینیان مفروض شد در هر روز و شبی ده ركعت بود لاجرم این ده رکوع در نماز آیات بر قرار گشت و اینکه در این نماز سجود مقرر گشت برای آن است که هیچ نمازی نیست که در آن رکوعی باشد و برای اینکه نماز خود را بسجود وخضوع نیز ختم کرده باشند و اینکه چهار سجده در آن قرار دادند برای این است که هر نمازی که سجود آن از چهار سجده کمتر باشد آن را نماز نمی گویند زیرا که اقل سجود واجب در نماز کمتر از چهار سجده نیست و اگر

ص: 360

پرسند از چه روی قرار ندادند بدل رکوع سجود را جواب این است که نماز ایستاده از نماز نشسته افضل است چه آنکه قائم در حال قیام کسوف و انجلاء را می بیند و کسی که در سجود باشد نمی بیند و اگر گویند از چه جهت این نماز از نماز اصلی که خداوند تعالی فرض کرده است تغییر دادند در جواب گویند برای اینکه این نماز را آدمی بعلت تغیر امری از امور که عبارت از کسوف است می گذارد لاجرم چون در علت تغییر حاصل شد در معلول نیز که نماز است تغییر پدید میشود .

و اگر پرسند از چه روی روز فطر را عید گردانیدند جواب این است که برای مسلمانان مجمعی باشد که در آن روز در آنجا اجتماع نمایند و در پیشگاه خالق مهر و ماه آشکار آیند و او را حمد و سپاس گذارند بر آنچه برایشان منت نهاده است و این روز روز عید وروز اجتماع و روز فطر وروز زکوة وروز رغبت وروز تضرع است و برای اینکه این روز اول روزی است از سال که در آن حلال میشود خوردن و آشامیدن چه اول شهور سال نزد اهل حق شهر رمضان است پس خداوند عزوجل دوست میدارد که برای مردمان در این روز مجمعی باشد که در آن جا بتحمید و تقدیس او پردازند واگر گویند از چه روی قرار داده اند تكبير در نماز این عید بیشتر از تكبير دیگر نمازها باشد جواب این است که تکبیر برای تعظیم و تمجید خداوند مجید است بر آنچه هدایت فرموده وعافیت بخشیده است چنانکه خدای تعالی می فرماید و ولتكملوا العدة ولتكبروا الله على ما هديكم ولعلكم تشكرون ، و اگر گویند از چه روی در نماز عید فطر دوازده تكبير وارد شده است جواب این است که برای هر دور کعتی از نماز دوازده تكبير است لاجرم در نماز این عیدهم دوازده تكبير مقرر شد .

واگر پرسند بچه جهت هفت تكبير در رکعت اول و پنج تکبير در رکعت ثانی این نماز قرار دادند و هر دو را مساوی نگردانیدند جواب این است که سنت در نماز فريضه این است که استفتاح آن بهفت تكبير باشد ازین روی در اینجا در رکعت اول بهفت تكبير بدایت شد و در رکعت دوم پنج تکبیر میگویند چه تكبيرة الإحرام در روز و شب پنج تكبير است یعنی هريك از نمازهای پنجگانه يك تكبيرة

ص: 361

الاحرام دارد و برای اینکه در هر دورکعت تکبیراتی که می گویندفردفرد باشد یعنی اگر هر دورکعت مساوی بودند و در هريك، شش تکبیر می گفتند تكبيرات زوج زوج بود نه و تروتر و اگر پرسند از چه روی فرمان کردند روزه بدارند جواب این است که تا مردمان بدانند درد گرسنگی و تشنگی را و باین واسطه بر حال فقر و حاجت روز گار آخرت راه برند و برای اینکه شخص صائم خاشع ودليل ومستكين ومأجور ومحتسب وطالب راه حق و بر صدمتی که از گرسنگی و تشنگی بر وی راه کرده شکیبا باشد و مستوجب ثواب گردد بعلاوه در روزه داشتن انکسار وشکستگی شہوات نفسانیه حاصل گردد و برای اینکه این روزه داری برای ایشان پند و موعظتی باشد در دنیا یعنی کمتر بخورند و بیاشامند و بیاد گرسنگان و تشنگان انداخته شوند و برای اینکه یشان را برادای آنچه ایشان را بر آن مکلف داشته اند باز کشاند و نیز دلیل ایشان باشد در آخرت یعنی علامت شداید و پریشان حالی در سرای اخروی باشد و برای اینکه این روزه داران از سختی و شدت آنچه از گرسنگی و تشنگی بر مردمان فقیر و مسکین در دارد نیا وارد میشود عارف گردند پس باین واسطه است آنچه را که خدای تعالی برای ایشان فرض کرده است در اموال خودشان بفقراء ومساكين برسانند.

و اگر پرسند از چه روی روزه در شهر رمضان خاصة مقرر گشت نه در سایر شهور جواب این است که شهر رمضان همان ماهی است که یزدان در آن شهر قر آن نازل کرد وفارق بين حق و باطل است چنانکه خدای می فرماید« شهر رمضان الذی انزل فيه القرآن هدى للناس وبينات من الهدى والفرقان ، ودر این ماه محمد صلی الله علیه و اله وسلم پیغمبر شد و در این ماه است آن ليلةا لقدری که از هزار ماه بهتر است وفيها يفرق كل امر حکیم و در این شب قدر هر گونة امربا حکمت ومصلحت محقق ومعين ميشود و در این شب رأس سال که در آن مقدر میشود هر چه در آن سال ازخير ياشر يا زيان يا خسران یا روزی یا مردن واقع میشود و ازین جهت این شب را ليلة القدر نامیدند یعنی شبی که اندازه هر چیزی در آن مقدر میگردد که در تمام آنسال روی نماید و اگر

ص: 362

پرسند از چه روی مردمان مأمور شدند بروزه داشتن در يك ماه رمضان نه از آن بیشتر و نه کمتر در جواب گفته میشود که این اندازه قوت و توانائی بندگان است که شامل حال قوی و ضعیف می باشد و خداوند تعالی فرایض را بر اغلب اشياء واعم ق-وى واجب میکند پس از آن ضعفاء را رخصت داد که زیاده بر این متحمل نشوند و اقويا را نيز با ایشان شريك ساخت واهل قوت را ترغیب کرد که بر افزون بگیرند یعنی در سایر ایام سال وروزهاي عزيز استحبا با بروزه شوند و اگر صلاح حال ومزاج ایشان ازین مقدار کمتر بودی کمتر از آن بفرمودی و اگر به بیشتر از آن حاجتمند بودندی بر این اندازه بیفزودی و اگر پرسند از چه روی چون زنی حیض بیند نه روزه میدارد و نه نماز میگذارد؟ جواب این است که آن زن در ایام خون دیدن در حد نجاست واقع میشود لاجرم خدای دوست میدارد که جز بحال پاکی پرستش یزدان پاك را نکند روزه نیست برای کسیکه اورا نماز نمی باشد یعنی چون زن را حالی پیش آید که در آن ایام بترك نماز که اولی و اقدم است امر یا بد و نتواند ادای فریضه چنان را بکند بطریق اولي بباید لب از روزهها بربندد.

و اگر پرسند از چه روی باید زن قضای روزه را بکند وقضای نماز را نکند جواب این است که چندین علت دارد یکی این است که روزه داشتن از خدمت بخودش و خدمت زوجش و اصلاح خانه اش و قیام بامرش و اشتغال بمرمت و اصلاح کار معیشتش مانع نمیشود اما قضای نمازهای گذشته اورا از تمام این امور باز میدارد چه نماز در هر روز وشبی چند مرتبه می باشد لاجرم بر ادای آن نمازها و آن کار نیرو نمی یابد اما روزه چنین نیست، و از آن جمله این است که در سپردن نمازرنج و تعب و اشتغال ارکان است و در روزه چنین نیست بلکه همان امساك از

جميع خوردن و آشامیدن است وارکان را در آن اشتغالی نیست و از آن جمله این است که هیچ وقتی نیاید مگر اینکه در آن روز وشب نمازی بتازه بروی واجب نشود اما روزه چنین نیست زیرا که هر روزی که بیاید روزه بر آن زن واجب نیست لكن هر زمانی که در رسد که وقت نماز باشد نماز بروی واجب میگردد

ص: 363

واگر پرسند از چه سبب چون مردی مریض گردد یا در ماه رمضان سفر کند و در آن ماه از سفر فارغ نشود و پیوسته در سفر باشد یا از مرض خود تا گاهی که ماه رمضان المبارك در رسد افاقت نیابد بروی واجب می آید که برای ماه رمضان اول فدیه بدهد یعنی در عوض قضاء هرروزی مدی از طعام بمسکینی دهد و قضاء روزه ازوی ساقط گردد و اگر آن مريض در میان آن سال و آندو ماه رمضان از مرض برد و مسافر در مقامی خواه در وطن خودش یا مکانی دیگر اقامت نماید بروی واجب میشود که اگر قضاء روزه را ننماید فدیه بدهد و قضای روزه را بدارد جواب این است که بعلت اینکه این روزه در همان سال وهمان ماه رمضان بروی واجب است اما کسی که از بیماری نرسته باشد چون تمام آن سال بروی بحال مر گذشته و خداوند تعالی مرض را بروی چیره ساخته و راهی برای او در ادای روزه نگذاشته است لاجرم این تکلیف و این روزه از وی ساقط است .

و بر این گونه است حال هر کس که خدای تعالی علتی و چیزی را بروی غلبه داده است مثل کسی که بیهوش گردد و يك روز و شب بحالت بیهوشی بیاید و بر وی قضای نماز واجب نمی باشد چنانکه حضرت صادق علیه السلام می فرماید چنانکه یزدان تعالی بر بندۂ غلبه دهد برای او اعداد و ابداء عذر فرموده است زیرا که ماه رمضان اندر آمد در آن حال که وي مريض است پس بروی روزه داشتن در آن ماه یا آن سال بعلت مرض و بیماری که در آن است واجب نیست اما فديه بروی واجب است زیرا که این شخص بمنزله کسی است که روزه بروی واجب باشد لكن استطاعت ادای صوم را ندارد لاجرم فداء بروی واجب میشود چنانکه خدای تعالی می فرماید د فصيام شهرين متتابعين فمن لم يستطع فاطعام ستين مسكينة ، و چنانکه یزدان عز وجل فرمایده ففدية من صيام او صدقة او نسك» از این روی چون روزه داشتن بروی دشوار آید آن صدقه و فدیه را قایم مقام صيام میگرداند و اگر گویند اگر آن هنگام بواسطه مرض استطاعت روزه گرفتن را نداشت اکنون که از رنجوری رسته است توانائی دارد، جواب این است که چون ماه رمضان دیگر بروی اندر آمد این

ص: 364

فدیه برای ماه رمضان گذشته بروی واجب می شود زیرا که این شخص منزلت آن کس را دارد که روزه کفاره. بروی واجب و استطاعت ادای آن را ندارد و بروی فديه واجب می گردد وچون فداء بروی وجوب گرفت روزه ازوی سقوط یا بد پس روزه ساقط و فداء لازم است و چون رنجوری وی در میان این دو ماه روزه مرتفع شد و آن روزه را قضاء نمود واجب میشود بروی فداء زیرا که با وجود استطاعت تضییع روزه را نموده است و اگر گویند از چه روی روزه مستحبی را بر قرار کردند جواب این است که تا روزه مفروض را بآن کامل نمایند

و اگر پرسند از چه روی در هر ماهی سه روز روزه قرار شد که در هرده روز يك روز باشد جواب این است که برای اینکه خدای تعالی می فرماید « من جاء بالحسنة فله عشر امثالها، هر كسى يك حسنه نمایدده برابر آن ثواب می برد پسر. کس در هرده روز يك روز روزه برد چنان است که تمام سال را روزه دار باشد سلمان فارسی علیه الرحمه میفرماید « صوم ثلثة ايام في كل شهر صوم الدهر كله فمن وجد شيئاً غير الدهر فليصمه » روزه داشتن سه روز در هر ماهی مانند روزه داشتن تمام دهر است پس هر کس زمانی بیرون از روزگار بدست بیاورد پس بروزه برود ، و اگر گویند از چه روی و چرا در هر ماه در دهه اول روز پنجشنبه اول و در دهه آخر روز پنج شنبه آخر و در دهه وسط روز چهار شنبه مقرر گردید جواب این است اما روز پنج شنبه بعلت این است که حضرت صادق علیه السلام فرموده است که در هر پنج شنبه اعمال بندگان بر خداوند تعالى عرضه میگردد پس دوست همی عمل بنده در حضرت خداوند پاینده نماینده گردد که روزه

داشت که هنگام دارنده باشد و اگر پرسند چرا آخر پنج شنبه ماه مقرر شد یعنی در دهه آخر پنج شنبه آخر مقرر گردید جواب این است که چون عمل هشت روز بنده عرض میشود روزه دار باشد اشرف وافضل از آن است که عمل دوروزعرض شود و او بروزه اندر باشد. معلوم باد در کتاب علل الشرایع بدل از هشت روزسه روز است و در این نسخه ممکن است غرض این باشد که اگر آخر پنج شنبه ازدهه نگيرد لابد باید در اول

ص: 365

پنج شنبه ازدهه آخر روزه بدارد پس لااقل باید هشت روز بآخر ماه مانده باشدودو روز از دهه اول گذشته باشد و چون در پنج شنبه آخر دهه آخر روزه بگیرد پس لا اقل باید هشت روز از دهه آخر گذشته و بنا بر اینکه هر پنج شنبه اعمال عرضه شود اعمال این هشت روز ازین دهه آخر عرضه خواهد شد و بنده در حال صوم است اما بنا بر اینکه پنج شنبه اول ازین دهه آخر روزه گرفته باشد دوروزازین اعمال دهه آخر عرضه خواهد شددر روزیکه روزه داشته باشدو الله اعلم، و اینکه چهارشنبه را در عشر اوسط قرارداده اند بعلت آن است که حضرت صادق علیه السلام خبر داده است که خداوند عزوجل آتش را در این روز بیافریده است و در این روز خداوند تعالی امتهای گذشته را هلاك فرمود و این روز پیوسته روز نحسی است . پس خداوند دوست میدارد که بنده اش بواسطه روزه داشتنش از نحوست آن روز برهد و اگر پرسند بچه کفاره واجب شد بر کسیکه نتواند بنده را آزاد نماید نه اینکه حج نماید یا نماز گذارد یا جز اینها جواب این است که برای اینکه نماز وحج و سایر فرايض مانع است از اینکه بنده امورات دنیویه خود را بگرداند و کار زندگی خود را اصلاح نماید با آن علتهائیکه در باب حایض مذکور نمودیم که باید قضای صوم را بگذارد وقضای نماز بروی نیست .

و اگر گویند ازچه روی بروی دو ماه روزه گرفتن پی در پی واجب شد نه يك ماه و نه سه ماه واجب گشت که روزه بدارد؟ جواب این است که آن مقدار روزه را که خداوند تعالی بر بندگانش فرض کرده است يك ماه است پس اين يك ماه را در کفاره دو ماه گردانید محض تو کید و تغلیظ بروی و اگر پرسند از چه روی این دو ماه را پی در پی مقرر فرمود جواب این است برای اینکه ادای آن بروی آسان نباشد تا از کفاره باك نداشته باشد و در دین خدای استخفاف بورزد زیرا که چون این روزه كفاره را متفرقاً بسپارد این گونه قضای روزه بروی سهل وسبك ميشودو اگر گویند از چه روی با قامت حج فرمان شد جواب این است که برای اینکه بحضرت

ص: 366

خداوند عزو جل وفود گیرند وطلب فزونی ثواب نمایند و بیرون شدن بنده از تمامت گناهان در حالتی که از آنچه گذشته است تو به نماید چنانکه گوئی از آن روز ببعد اول عمل اوست و بعلاوه این منافع اموال خرج میشود و ابدان به تعب اندر می آید و از زن و فرزند و خویش و پیوند اشتغال حاصل می گردد و نفوس را از الذات باز می دارد و در سرما و گرما راه سپار میشود و تحمل این مشقات بروی ثابت ودائم میگردد با اینکه بحالت خضوع و استکانت وتذلل اندر می آید و بر این بر افزون مردمان را در شرق و غرب عالم و در صحرا و دریاخواه از حج گذاران یا غير از حج سباران از جماعت تجار و جالبان و بایعان و مشتریان و کاسبان ومسکینان و جماعت مکاری و فقراء منفعت پدید می شود و نیز قضای حوائج اهل اطراف در مواضعی که امکان دارد برای ایشان در آنجا فراهم کردند روی میدهد باضافه اینکه در این اقامت حج نفقه و نقل اخبار ائمه علیهم السلام بهر ناحيه وجهتی از نواحی و جهات حاصل میگردد چنانکه خداوند عز و جل میفرماید « فلولا نفر من كل فرقة منهم طايفه ليتفقهوا في الدين ولينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم لعلهم يحذرون و ليشهدوا منافع لهم ، پس از چه روی کوچ نکند از هر فرقه از ایشان بك طایفه تا تحصیل فقه و فهم در دین نمایند و بترسانند قوم خود را از معاصی گاهی که بسوی ایشان مراجعت نمایند شاید ایشان حذر کنند و در اعمال و کارهائی که مردمان را سودمند است حاضر باشند و اگر پرسند از چه جهت مردمان را امر نموده اند که يكدفعه حج نمایند و امر نفرموده اند که از یکدفعه بیشتر حج گذارند یعنی حج واجب را در تمام عمر یکدفعه مقرر داشتند جواب این است که خداوند تعالی فرایض را برعایت و ملاحظه حال مردمی که از دیگران در توانائی و قوت پست ترند وضع فرمود چنانکه می فرماید « فما استيسر من الهدی» که برای اینکه مردمان کم بضاعت و با استطاعت بتوانند از عهده برآیند قربانی خانه یزدانی را بگوسفند مقرر فرموده و بر این منوال است حكم سایر فرایض که بر عایت ادنی قوم بر حسب قوت و توانائی

ص: 367

مقرر فرموده است و از جمله اين فرايض يكي حج است که مفروض آن در تمام عمر یکی است و بعد از آنکه بملاحظه حال ضعفا یکی را واجب گردانید مردمان با قوت و استطاعت را برای مزید مثوبات و فواید آن ترغیب کرد تا هر کس تواند بیشتر اقامت حج نماید.

و اگر گویند از چه روی مردمان مامور شدند بتمتع بعمره بسوی حج یعنی چرا مأمور شدند که از نخست احرام بندند و اعمال عمره را بجای آورند و از آن پس محل گردند و آنچه برایشان در حال احرام حرام بود ومرتکب پاره لذات نمی توانستند بشوند دیگر باره مرتکب گردند و بعد از آن برای حج محرم گردند و افعال حج را بجای آورند و بعوض این دو احرام يك احرام نه بندند و حاصل این سؤال این است که چرا مردم بایستی عمره بسپارند و چون از احرام عمره فارغ شوند ثانياً برای نهادن حج احرام بندند جواب این است که « ذالك تخفيف من ربكم ورحمة» برای اینکه درین فاصله میان دو احرام وعلیحده عمره گذاشتن تخفیف ورحمتی است از جانب پروردگار زیرا که مردم از عارضه احرام سالم می مانند و این حالت احرام برایشان طول نمیکشد تا آفت و فسادی برایشان روی کند یعنی اگر فاصله میان حج وعمره واقع نشود وعمره را از حج علیحده نگذارند و جدا نگردانند احرام حج و احرام عمره یکی خواهد بود و بطول می انجامد و موجب این میشود که محرم را آفتی برسد و نیز برای آن است که حج وعمره هر دو واجب باشد و عمره تعطیل نگردد و باطل نشود یعنی اگر درمیان حج وعمره فاصله نگذارند وعمره را عليحده نسپارند در میان حج وعمره امتیازی نمیماند وعمره از اجزای حج محسوب میشود پس باید در میان این دو تمیزی باشد و برای هر يك ثوابی واجب و مترتب گردد رسول خدای صلى الله عليه واله و سلم می فرماید « دخلت العمره في الحج الى يوم القيمه » يعني عمره تا روز قیامت با حج منضم است وعمره عملی است واجب و سوای حج است و باید هر دو را با یکدیگر بگذارند، و در این حکم تا روز قیامت تبديلي نيست و اگر رسول خدای سوق قربانی نفرموده بود بروی جایز نمیبود که تا گوسفند یا آنچه را بقربانی می برند

ص: 368

بمحلش برساند محل گردد هر آینه مثل دیگر مردمان محل می گردد پیش از آنکه قربانی را بمحلش برساند و ازین جهت فرمود: « لو استقبلت من أمري ما استدبرت لفعلت كما أمرتكم و لكني سقت الهدي و ليس لسائق الهدي ان يحل حتى يبلغ الهدي محله ، اگر پیش ازین مثل شما سوق هدي نکرده بودم آخر عمل خود را بجای میآوردم چنانکه شمارا بفرمودم یعنی قبل از آنکه قربانی را بمحل خود برسانم سر میتراشيدم ومحل میشدم لكن چون سوق هدي كردم و راننده قربانی را نمیرسد که سر بتراشد تا هنگامی که هدی را بمحل خودش برساند ، در این حال مردی برخاست وعرض کرد : يا رسول الله ما بيرون میشویم در حالتیکه حج نهاده باشیم و سرهای ما از آب جنابت چکان است ؟ مقصود غسل جنابت است یعنی در هنگام حج جماع کرده باشیم ، فرمود :« إنك لن تؤمن بهذا أبداً»، تو هرگز به حج ایمان نیاورده باشی .

و اگر بپرسند از چه روی زمان حج در دهم ذى الحجة مقرر گشت ، جواب اینست که خداوند عز و جل دوست میدارد که او را در ایام تشریق باين عبادت پرستش نمایند ، ایام تشریق سه روز بعد ازعید قربان است ، واول وقتيكه ملائکه حج نهادند و طواف به آن دادند این وقت بود ، پس این وقت را سنت گردانید و موقت و معین فرمود تا روز قیامت ، اما جماعت پیغمبران آدم و نوح وابراهيم پو موسی و عیسی و عهد صلوات الله عليهم اجمعين و جز ایشان ازدیگر پیغمبران صلی الله علیه و اله وسلم در این زمان حج مینهادند لاجرم این وقت در میان فرزندان ایشان تا قیامت مقرر گشت.

و اگر پرسند بچه علت مردم مأمور به احرام شدند ؟ جواب این است که برای اینکه از آن پیش که بحرم محترم خدای عز و جل" در آیند و بمحل أمن ایزدی اندر شوند خاشع باشند ، و برای اینکه بهیچ چیز از امور دنیوی و زینت لذت دنیا مشغول نباشند ، و برای اینکه در آن عملی که برای آن آمده اند و قصد آن را کرده اند جهد و کوشش نمایند ، و بهمه جهت بتمامت حواس روی

ص: 369

بآن داشته باشند و بعلاوه این جمله در این احرام بستن تعظیم خداوند عز وجل و پیغمبر خدا و تذلل نفوس خودشان گاهی که بحضرت خدای قاصد و به پیشگاه عظمتش وافد گردند حاصل کرده اند بدانحال که بثوابش امیدوار و از عقابش خوفناك و باستان کبریایش شتابنده و با کمال تذلل و استکانت و خضوع بدرگاه بنده نوازش روی آورنده باشند و صلی الله على محمد و آله .

و از علي بن محمد بن قتیبه نیشابوری مردیست که چون این علل را از فضل بن شاذان شنیدم بدو گفتم با من خبر بده که این علتهائی را که مذکور نمودی آیا از راه استنباط و استخراج و نتایج عقل و استدراك خودت میباشد یا شنیده ای واز امام علیه السلام روایت میکنی ؟ گفت من از کجا و چه جا میدانم که مراد خداوند عز وجل بانچه فرض وواجب ساخته ومراد رسول خداصلی الله علیه و اله وسلم با بانچه شرع وسنت نهاده چیست و این علتهای مذکوره را از ذات خویشتن و فهم و ادراك خود نمیگویم - بلکه این جمله را از مولایم أبي الحسن علي بن موسى الرضا علیه السلام مرة بعد مرة و شيئا بعد شیء شنیدم و جمع کردم ، بدو گفتم این علل را بتوسط تو از حضرت رضا صلوات الله عليه روایت کنم ؟ گفت آری و ابو عبد الله مجال بن شاذان گوید که فضل بن شاذان گفت این علل را از مولایم حضرت أبي الحسن علي بن موسی الرضا صلوات الله عليه بتفاريق بشنیدم و جمع کردم .

راقم کلمات گوید : چون در اغلب این علل بنگرند معلوم میشود جز از چشمه سار علوم امامت و نبوت و ينابيع مدارك ولایت و رسالت تراوش نمی تواند گرفت زیرا که پاره مسائل و دلایل و علل هست که فهم و ادراک دیگر مردمان برد قایق آن احاطه نمی گیرد و آنگهی این فضل بن شاذان از معاریف اصحاب آنحضرت است چگونه مفهومات خود را بمسموعات نسبت میدهد ؟

ص: 370

بیان وقایع سال یکصد و هشتاد و هشتم

و جنك مسلمانان با رومیان و شکست رومیان

در این سال ابراهيم بن جبرئیل جنگی تابستانی را آماده شد و از درب صفصاف بارض روم در آمد ، نقفور پادشاه روم بمصاف او بیرون تاخت در این اثنا از عقب وی کاری پیش آمد که اورا از محاربت ابراهيم منصرف گردانید و در هنگام باز شدن با گروهی از مسلمانان بازخورد و جنگی آراسته گشت و چنان نبردی دشوار بر گذشت که ملك روم را سه زخم بر تن رسید و بقوای چهل هزار و هفتصد تن از مردم روم دستخوش تیغ آبدار شدند .

و در این سال قاسم بن رشد در دابق لشکر بداشت و در آن سرحد با خيل و مرکب بزيست .

و در این سال هارون الرشید مردمان را حج اسلام بگذاشت و مالی بسیار تقسیم نمود ، بعضی گفته اند این واپسين حجتی بود که رشید بسپرد ، طبری گوید هارون الرشید در این حج که می نهاد راه خود را بمدینه گذاشت و مردم مدینه را يك نيمه عطاء بداد، در پانزدهم اغاني مسطور است که عبدالله بن شبیب گفت : چون هارون الرشید اقامت حج نمود از آن پیش که درون مکه معظمه شود دومرد از مردم قریش او را دیدند و یکی از آندو تن نسبت خود را بهارون باز نمود و گفت : یا امير المؤمنين نوائب روزگار برما جنگ در افکند و مصائب لیل و نہار مارا بزیر پای در سپرد و ما را با تو رشته خویشاوندی استوار میباشد و تو از همه کس برای صله رحم سزاوارتر هستی ، آرزوی امیدواران بحضرت تو معطوف، و از دیگران مصروف و پایان هر مقصد و مطلب وطالب و مطلوب توئی ، نه از آستان تو بدیگر جای راهی ونه برای خواهشگران برتر از تو مسئولی و نه مانند تو مأمولی است . و آندیگر نیز سخن نمود لكن سخنی بدیع نگذاشت هارون در حق هردو بذل صله بفرمود لكن نخستین را بسی فزونی داد وروی با فضل بن ربیع آورده گفت ای فضل :

ص: 371

لشتان ما بين اليزيدين في الندى *** یزید سليم و الأغر ابن حاتم

کنایت : در میان ایندو تن قرشی فرق بسیار است و این شعر از ربيعة الرقی شاعر است .

مسعودی در مروج الذهب گوید : در این سال رشید حج نهاد و آخرين حج او بود .

از ابو بكر بن عياش که از بزرگان علما بود روایت کرده اند که در آنحال که رشید بعد از انصراف از حج بكوفه آمد گفت دیگر هارون الرشید و هیچ خليفه از بنی عباس که بعد از وی بیایند هرگز این طریق عبور نکنند با او گفتند آیا این که گوئی یکنوع خبر از غیب است ؟ گفت آری گفتند از روی وحی است ؟ گفت بلی گفتند این وحی بنوشده؟ گفت بمن نشده است به محمدصلی الله علیه و اله وسلم شده است. الى آخر الخبر .

و در این سال جرير بن عبد الحميد ضبی رازی محدث وحافظ مردم ری که مكنى بأبی عبدالله بود رشته حیاتش بگسیخت ودقيق حیات را از غربال ممات ببيخت و در این وقت هفتاد و هشت سال روزگار بر نهاده بود .

و نیز در این سال عباس بن احنف شاعر جانب دیگر سرای گرفت و بعضی وفاتش را در سال يکصدو نودوسوم دانسته اند و پدرش أحنف در سال يکصدو پنجاهم هجری بدرود جهان نمود و از این پیش شرح حال وی در ذیل مجلدات مشكوة الادب که در ترجمه و شرح حال ابن خلكان مرقوم داشته ام مذکور شده است و ازین بعد نیز انشاء الله تعالی در ذیل شعرای روزگار هارون الرشید مذکور خواهد شد و در سال وفات او اختلاف و در سال نودوسیم و جز آن نیز یاد کرده اند .

و در این سال شیهد بن عیسی در آندلس وفات کرد و اینوقت نودوسه سال از عمر او بر گذشته بود، وی با عبدالرحمن بن معوية بمملکت آندلس اندر آمدند (شهید بضم شين معجمة وفتح هاء است).

و هم در این سال بروایت یافعی وابن خلکان ابو اسحق ابراهيم بن ماهان معروف بندیم موصلی وفات کرد ، ازین پیش در مجلدات مشكوة الأدب مذکور و ازین بعد در مغنیان عهد رشید مسطور میشود ، ابن اثير وفات ابراهیم را در سال دویست

ص: 372

و سیزدهم مینگارد ، و ابن خلکان روایت نخست را اصح میداند .

و هم در این سال بروایت یافعي ابو عمر و عیسی بن يونس بن ابی اسحق که از ائمه علمای عهد خود بود رخت دیگرسرای کشید .

و نیز در این سال یا سال قبل مرجوم بن عبد العزیز که مردی محدث وعابد وصالح و پرهیزکار بود بروایت یافعی در «مرآة الجنان»، رخت اقامت بسرای جاویدان کشید .

بیان وقایع سال یکصد و هشتاد و نهم هجری نبوی صلی الله علیه و آله

اشاره

در این سال هارون الرشید بعزم مملکت ری سراپرده و خرگاه بیرون کشید وسبب این مسافرت را مورخین عظام چنين ارتسام داده اند که هارون الرشید در امر تولیت مملکت خراسان با وزیر ستوده تدبیرش یحیی بن خالد برمکی مشورت کرد و خواست علی بن عیسی بن ماهان را که ازین پیش بیاره حالاتش اشارت رفت تولیت آن ولایت عظیم و ایالت بزرگی دهد ، یحیی بن خالد تصویب نکرد و گفت برای این امر خطير شایسته نیست ، لكن هارون باشارت يحيي عنایت نکرد وعلي بن عیسی را بامارت مملکت خراسان بفرستاد چون علی بن عیسی بان زمين اندر شد و بحکومت بنشست بظلم وستم برخاست، و مردمان را دچار محنت و عسرت گردانید ومالی بیرون از اندازه بستم بستد و از آنجمله هدایای کثيرۂ که هرگز مانندش دیده نشده بود از خيل ورقيق و جامه و مشك، و اموال و اثقال بدرگاه رشید تقدیم کرد هارون چون خبر وصول آن هدایای بی پایان را بشنید برای عرض آن در میدانی وسیع در شماسيته (بفتح شين معجمة و تشدید میم وسین مهملة) که نام صحرائی است در اعلى بغداد و در برابر آن سرای معزالدولة بن بویه است بیامد و بر دکانی رفیع جای کرد و آن هدایا را بیاوردند و چنانکه سبقت نگارش گرفت از حضور هارون بگذرانیدند و آن اموال که نزد صاحبانش عزیز بود در نظر هارون سخت عظیم و جليل المقدار

ص: 373

نمود و این وقت وزیرش یحیی بن خالد از یکسوی او جای داشت .

هارون بدو گفت ای ابوعلی این علی بن عیسی همان کس هست که تو بما میگفتی اورا امارت خراسان ندهیم و ما با تو مخالفت کردیم و برکت در مخالفت تو بود ، و هارون این سخنان را مانند لاغ و مزاح میگذاشت و هم اکنون می بینی که نتیجه رأى ما در انتخاب او و تولیت چه بود و رأی تو استوار نبود ، یحیی گفت يا امير المؤمنين خدا مرا فدایت فرماید اگر چند من دوست همی دانم که در هر چه رأی دهم مقرون بصواب باشد و در مشورت خود موفق گردم معذلك دوستتر دارم که رأى امير المؤمنين اعلى و فراست او اثقب، وعلم او اكثر از علم من و معرفت او برتر از معرفت من باشد و این هدایای بزرگی سخت نیکو وخطير و گرامی بودی اگر دنباله آن چیزی نباشد که امیر المؤمنين را نا پسند افتد و از خداوند مسئلت می نمایم که امیر را پناهنده و از سوء عاقبت و نتایج وخيمه اش معفو ومحفوظ بدارد .

هارون گفت این سخن از چه راه است ؟ یحیی گفت چنان گمان میبرم که علی بن عیسی این چند هدایا برایش فراهم نشده است مگر اینکه با اشراف و اعیان آن سامان از در ظلم بیرون شده است و بیشتر این اموال را بستم کردن و تعدی ورزیدن از ایشان مأخوذ داشته است و اگر امیر المؤمنين بامن فرمان دهد دو برابر این اموال را از بار تجار کرخ در همین ساعت بحضرتش حاضر مینمایم هارون گفت این کار چگونه می شود و گفت کسی را مقرر میداریم تا از جانب ما سبد جوهری را مساومه نماید و بما بیاورد و بیع دیگری را بشکند و قیمتی دیگر بر آن بر نهد وهفت هزار بار هزار درهم بدو عطا نمائیم پس از فروش ابا نماید و هم در این ساعت حاجب خود را بدو میفرستم تا اورا امر نماید که آن جواهررا بما بیاورد تا دیگر باره نظر نمائیم و چون بیاورد منکر شویم و باین واسطه مبلغ مذکور را سودمند شویم و بعد از آن همین معاملت را با بزرگان تجار بجای آوریم و حال اینکه اینگونه مساومت ومعاملت عاقبتش سالمتروشرتش از آنچه علی بن عیسی در این تقدیم هدایا کرده است و با صاحبان این اموال معمول داشته است مستور تراست پس در سه ساعت آنچند اموال

ص: 374

برای امیر المؤمنين جمع مینمایم که از قیمت این هدایا بیشتر و کوشش آن آسانتر وجبات آن جمیل تر باشد از آنچه علی بن عیسی در سه سال فراهم کرده است .

این سخنان در گوش رشید موقر گردید و در خاطر بسپرد و از نام بردن على ابن عیسی و مذاکره افعال او لب فرو بست ، در بعضی کتب نوشته اند که چون هارون الرشید آن اموال كثيرة خطيره را در آن میدان نگران شد بیحیی بن خالد گفت بنگر این چند اموالی است که علی بن عیسی از خراسان تقدیم کرده است و در آن مدت مدید که پسرت فضل حکمران خراسان بود این اموال بكجا اندر بود ؟ يحيى بن خالد بدون در نگی گفت نزد صاحبانش بود و این سخن حکمت آمیز ازسنگی سخت تر واز فولاد استوارتر واز نیش خنجر گزنده تر بود همانا در مدتی که فضل بن یحیی امارت خراسان داشت باز عایا و برایا از روی عدل ونصفت رفتار می کرد و از آنچه بمیل ورغبت ایشان بدو عاید میشد مقداری در هر سالی بدرگاه هارون الرشید می فرستاد و هیچکس را مظلوم و محروم و شاکی و مأیوس نمی ساخت ، همانا ببایست سلاطین و فرماندهان جهان بیندیشند و هرگز از نفع عاجل از زیان آجل غافل نمانند چه بیشتر خرابی های ملك وذهاب قدرت سلطنت و آشوب رعیت وطمع اجانب ومخالفت اهالی مملکت ومعاضدت ایشان با اعدای سلاطين ونفاق اعیان دولت و ملت از همین حیثیت بوده است . بالجمله چون علی بن عیسی دست ظلم بر آورد و با اهل خراسان بستم پرداخت و قلوب را مکدر و کینه ور ساخت و باستخفاف اشراف بپرداخت و رجال را بدست ظلم و هوان پایمال گردانید جماعتی از کبراء و وجوه خراسان و شهرهای آنسامان برشید و خویشاوندان و دوستان و یاران خود بعرض مکاتیب در آمدند و از سوء سيرت و خبث سريرت و رداءت مذهب علی بن عیسی بر نگاشتند و پنالیدند و خواستار شدند که هارون الرشید او را از امارت خراسان معزول دارد و هر کسی را خواهدو دوست میدارد از کفات رجال وانصار وابناء دولت و سرهنگانش بجای او بنشاند .

هارون چون این مکاتیب و تظلم مردم خراسان را بدید یحیی بن خالدرا بخواست

ص: 375

و در کار علی بن عیسی وعزل او سخن کرد و گفت هر کسی را که برای این سرحد میپسندی باز گوی تا بانسامان برود و اصلاح مفاسد این فاسق را بکند و هر چه را | بشکسته است درست کند یحیی بن خالد گفت یزید بن مز یددر خور این کار بزرگی است لكن هارون بمشورت او عنایت نکرد و نپذیرفت .

و چنان بود که در خدمت رشید عرض کرده بودند که علی بن عیسی بمخالفت تو مهیا شده است لاجرم گاهی که از مکه معظمه بازمی گردید بجانب ری راه گرفت و در نهروان لشکرگاه ساخت و این وقت سیزده شب از شهر جمادی الاولی بر گذشته بود و دو پسرش عبدالله مأمون و قاسم التزام رکاب داشتند و قرارداده بودند که قاسم بعداز مأمون ولی عهد باشد اما کار او باختيار مأمون حوالت بود تا اگر خواهد او را بولایت بر قرار دارد و اگر نخواهد معزول گرداند .

پس از آن بجانب ری ره سپرد و چون بقرماسين رسید جماعتی از قضاة و دیگران را نزد خود حاضر ساخت و ایشان را بشهادت گرفت که هرچه اورا در آن لشکرگاه است از اموال وخزاین وسلاح و کراع یعنی خیل و غیر از آن جمله بعبدالله مأمون اختصاص دارد وهارون را در قلیل یا کثير آن اشياء حقي و نصیبی نیست و بعد از آن بیعت مأمون را با کسانی که در رکاب او حضور داشتند تجدید نمود و هرثمة ابن اعين رئیس پاسبانان خودرا ببغداد فرستاد و نیز فرمان داد تا در بغداد دیگر باره از مردمان بیعت با پسرانش هل بن هارون الرشيد وعبدالله و قاسم را تجدید کردند و قرار بر آن داد که چون مأمون خلافت یا بد خلع واقرار قاسم باختيار او باشد .

و چون هرثمة بن اعين جانب بغدادگرفت هارون روی بری نهاد و در آن شهر نزديك بچهار ماه اقامت کرد و این اقامت برای این بود که بخراسان نزديك و از احوال علی بن عیسی و آن سامان با خبر و باصلاح آن آماده باشد پس در آنجا بزیست تا علی بن عیسی از خراسان با اموال و بضاعت وهدايا و امتعه طریفه و اشیاء بديعه و مشك و گوهر و اواني طلا و نقره و اسلحه و دواب بیامد و نیز فرزندان و ملازمین خدمت رشید و اهل بیت رشید و کتاب و خدام و سرهنگانش را بر حسب

ص: 376

مراتب و مقامات ایشان بتقديم تحف شريفه خرسند گردانید رشید کارو کردار اورا بر خلاف آنچه در حقش گمان می برد و دیگران در باره او بعرض میرسا نیدند بدید و از وی خوشنود گردید و دیگر باره اش بحکومت خراسان روان داشت و چون على ابن عیسی بمقر امارت روی نهاد هارون بمشایعت او چندی برفت و دراعظام و اعزاز او بکوشید ، بعضی گفته اند که اخذ بیعت برای مأمون و قاسم بولایت عهد بعد از دو برادرش عمل بن هارون و عبد الله مأمون گاهی که هرثمه را ببغداد میفرستاد روی داد وقاسم را مؤتمن لقب نهاد و این داستان روز شنبه یازده شب از شهر رجب گذشته همین سال اتفاق افتاد و حسن بن هانی این شعر را در این باب بگفت :

تبارك من ساس الأمور بعلمه *** وفضلهارونا على الخلفاء

نزال بخير ما انطوينا على التقى *** وماساس د نیا نا أبو الأمناء

مقصود حسن بن هاني شاعر در این شعر از امناء سه پسر هارون محمد امين و عبدالله مأمون و قاسم مؤتمن است .

بیان فرستادن هارون الرشید

حسین خادم را بطبرستان و امان بعض کسان

در آن اثنا که هارون الرشید در ملك ری اقامت داشت حسین خادم را بجانب طبرستان مأمور ساخت و سه نوشته بدو بداد که یکی مشعر برامان شروین ابن أبي قارن و دیگر در امان و نداهرمزجد مازیار و کتاب سیم شامل أمان مرزبان بن جستان صاحب دیلم بود چون حسين بطبرستان بیامد و آن کتب امان را بصاحبانش تقدیم داد از در اطاعت بیرون شدند و صاحب دیلم بخدمت رشید بیامد رشید اورا باحسان و اکرام بنواخت وجامه بر تن بیار است و بمكان خودش باز گردانید و سعید حرشی با چهار صد تن مردم دلير تنومند طبرستان باستان خلافت بنیان حاضر شد و آن جماعت بدست رشید مسلمان شدند و مورد عنایات خاصه گردیدند و از سوی دیگر و نداهر من جانب پیشگاه خلایق پناه گرفت و پذیرفتار امان و ضامن سمع

ص: 377

و اطاعت فرمان و ادای باج و تقدیم خراج گشت و در حق شروین نیز بهمین تکالیف ضمانت کرد رشید نیز ازوی قبول نمود و او را بجای خود باز گردانید و هرثمة بن اعين را با او بفرستاد تا برفت و پسر او و پسر شروین را بعنوان گروگان باستان خلافت ارکان بیاورد و نیز در اوقاتی که موکب خلافت کو کب هارونی حشمت افزای مملکت ری بود خزيمة بن خازم والی ارمنستان بدر کاهش عازم کشت وهدایای كثيره وتحف خطيره از حضور خلافت دستور بگذرانید.

و هم در این سال خليفه يك نيم روی زمین هارون الرشید مملکت طبرستان وری ورویان ودماوند و قومس و همدان را که مملکتی عظیم بود در تحت حکومت و امارت عبدالله بن مالك مقرر فرمود و ابو العتاهية شاعر مشهور این شعر را در باب این آمدن هارون به ری انشاد کرد و چنانکه اشارت رفته است تولدهارون در شهرری بوده است.

إن أمين الله في خلقه *** حن به البته إلى مولده

ليصلح الري وأقطارها *** و يمطر الخير بها من يده

هارون الرشید خلیفه روی زمین را نیکی ورزیدن بمردم تولد کاهش محرك وهايل و مهر ورزی با نسامانش راغب گردانید که بشهر ری اندر آید و اقطار واصقاعش را بدست عدل وحكم تدبیر آراسته و مردمانش را ببذل خير و نظر جود و اکرام و انعام کامروا وشاکر گردانید .

وهم در این سال هارون الرشید گاهی که طی طریق می نمود تحمل بن جنید را متولی حفظ و حراست طرق ما بينهمدان وری فرمود .

و نیز در این سال عیسی بن جعفر بن سلیمان را بولايت عمان نامدار ساخت عیسی بن جعفر از ناحیه جزیره ابن کاوان هجر را در سپرد و یکی از حصون آنجارا برگشود و از آن پس دژی دیگر را در بندان بداد پس ابن مخلد ازدی در حالتی که غارتگر بود بروی هجوم آورد عیسی بن جعفر اورا اسیر کرده در ماه ذی الحجه بجانب عمانش حمل نمود هارون الرشید بعد از اینکه علی بن عیسی را روانه خراسان کرد روزی چند در ملك ری و تختگاه کاوس و کی بزیست و از آن پس بار اقامت بر بست

ص: 378

و چون در قصر اللصوص رسید جشن گوسپندکشان در آمد پس در همان مکان عید گرفت و قربانی پیشگاه سبحانی را بگذرانید و دو شب از ماه ذی الحجه بجای مانده بروز دوشنبه وارد مدينة العلم بغداد شد و چون بجسر بغداد بر گذشت فرمان داد تا جثه جعفر بن يحيی برمکی را که مدتی بود در آنجا بیاویخته بودند بسوختند چنانکه در ذیل احوال برامکه سبقت تسطير گرفت اما در بغدادا قامت نکرد و گردشی بنمود و فی الفور از آنجا بجانب رقه برفت و در سيلحين منزل ساخت ، یاقوت حموی گوید : سيلحين باسین مهمله و یا ءحطی ساكنه ولام و حاء مهمله مفتوحه و یا ءدوم و نون طسوجی است در سه فرسنگی بغداد و این قریه در آنسوی عقرقوف واقعست و مردم عامه صالحین می نامند و این همان مکان است که متنبی بن حارثه در آنجا بیتوته نمود .

بالجمله طبری و ابن اثیر نوشته اند که از یکی از سرهنگان رشید حکایت کرده اند که چون رشید وارد بغداد گردید گفت سوگند با خدای من شهر بغداد را در نوردیدم یعنی بگردیدم و منزل ننمودم و در شرق و غرب جهان هیچ شهر ایمن تر وایسر تر از این شهر بنیان نکرده اند و این شهر وطن من ووطن پدران من ودارالخلافه بنی عباس است و ایشان چندانکه در این شهر بجای بودند، حفظ و حراست می نمودند و بنگاهبانی می کوشیدند و هیچیك از پدران مرا ازین شهر بدی و نکبتی دست نداد وهیچیك را هیچوقت آزاری نرسید و داری نیکو و مکانی پسندیده است لكن من همی خواهم از اهل شقاق و نفاق ودشمنان ائمه هدی و دوستداران شجرۂ لعنت کی بنی امیه باشند بناحيه منزل کنم بعلاوه جماعتی از مارقه ومردمان دزد و قاطعان طریق در اینجا هستند و هم از پارۂ طریق وسبيلها بيمناك هستم و اگر این جهات را ملحوظ نمیداشتم چندانکه زنده بودم از بغداد بیرون نمی شدم و هرگز ازین شهر جدائی اختیار نمی کردم وعباس ابن احنف شاعر این شعر را در طی نمودن رشید بغدادرا میگوید :

ما أنخنا حتى ار تحلنا فما *** نفرق بين المناخ و الارتحال

سألونا عن حالنا إذ قدمنا *** فقرنا وداعهم بالسؤال

ص: 379

کنایت از اینکه هارون الرشید چون بعد از آن سفر مطول وارد بغداد کشت چنان شتابان بگذشت که ملتزمين رکاب را آن مجال نماند که پرسش دوستان را پاسخ گویند .

بیان فتنه که در طرابلس غرب روی داد

و شوریدن مردم آنجا و بیرون کردن امیر خود را

در این سال بروایت ابن اثیر در تاریخ «الكامل»، شغب ((1)) و شورش مردم طرابلس غرب بروالیان خود بسیار گشت و ابراهیم بن اغلب که امیر مملکت افريقيه بود چندین والی بر ایشان ولایت داد و ایشان از هريك شکایت می کردند معزول می نمود و دیگری را امارت می داد و در این سال سفيان بن المضاء را والی ایشان گردانید و این دفعه چهارم بود که حکومت ایشان منصوب گشت و مردم شهر متفق شدند که او را از آن شهر بیرون کنند و دیگر باره اش بقيروان بازگردانند پس گروهی بروی تاختن گرفتند سفیان ناچار شد و بکار زار ایشان آماده گردید و باجماعتی که با خود داشت بمقاتلت آن جماعت مبادرت جست ، اهل شهر با وی بجنگ در آمدند و او را از سرایش بیرون کردند .

سفيان بمسجد جامع در آمد و همچنان با ایشان قتال ورزید مردم شهر دلیری نمودند و یارانش را بکشتند و از آن پس سفیان را امان دادند سفیان بیچاره شد و در ماه شعبان همین سال از طرابلس بیرون رفت مدت ولایتش بیست و هفت روز بود و چون وی برفت لشكریانی که در طرابلس جای داشتند ابراهيم بن سفیان تمیمی را بر آن شهر و مردمش عامل ساختند و از آن پس نیز در میان ! بناء که در طرابلس بودند و قومی که معروف به بني أبي كنانه و بني يوسف بودندمحاربات ومقاتلات بسیار روی داد چندانکه حال مردم طرابلسر، روی بفساد و تباهی نهاد و این داستان گوشزد ابراهيم بن اغلب امير قيروان گردید ابراهیم گروهی از سپاهیان را بدانسوی روان کرد و ایشان را فرمان داد که ابناء و بنی ابی کنانه و بنی یوسف را بخدمت وی حاضر کنند

ص: 380


1- يعني تهييج شر و تحريك بفساد وانقلاب .

لشکریان برفتند و آن جماعت را در ماه ذى الحجه بحضور ابراهیم حاضر ساختند چون بخدمتش حاضر شدند خواستار گردیدند که از آنچه از ایشان بگذشته است در گذرد ابراهیم نیز عفو نمود و دیگر باره بشهر خود باز شدند .

بیان پاره حوادث و سوانح سال یکصد و هشتاد و نهم هجری نبوی صلی الله عليه و آله

در این سال در میان مسلمانان و مردم روم قرار بأن رفت که هر اسیری که دارند فدا بدهند و نجات بخشند لاجرم در زمین روم هیچ مسلمی نماند جز اینکه فداء دادند و او را باز آوردند و مروان بن ابی حفصه شاعر این شعر را در این باب گوید :

وفكت بك الأسرى التي شيدت لها *** حما بس ما فيها حميم يزورها

على حين اعيا المسلمين فكاكها *** وقالوا سجون المشركين قبورها

میگوید از برکت وجود و میمنت جودتو آن جماعت مسلمانی که در چنگال رومیان محبوس و از دیدار اهل و عیال مهجور و سایر مسلمانان از رهائی ایشان مأیوس و قبور ایشان را در زندان مشرکان میدانستند بتقديم فدا رها گردیدند .

و در این سال قاسم بن رشید در دابق خیل و مرکب بگذاشت و به رابطه بنشست لكن ابن اثیر در سنة ماضيه مسطور نموده است .

و نیز در این سال بروایت طبری عباس بن موسی بن عیسی بن موسی مسلمانان را حج اسلام بگذاشت و بقول ابن اثیر عباس بن موسی بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس اقامت حج کرد و مردمان را امیر حج بود .

و در این سال هل بن حسن شیبانی سفر آنجهانی نمود مردی فقیه بود و با ابوحنیفه مصاحبت مینمود کنیت وی ابوعبدالله است اصلش از قریه ایست که بر باب دمشق در وسط غوطه بوده و نام آن حرستا میباشد و در کوفه بباليد ودر طلب حديث بر آمد و بزرگان پیشوایان علوم را دریافت و سالها در مجلس ابی حنیفه حاضر شد و در خدمت ابي يوسف صاحب ابی حنیفه تفقه جست و کتابهای بسیار تصنیف نمود که همه نادر

ص: 381

و مفید بودند و در فن عربیت تصانيف نافعه دارد و چنان فصاحت بیان و طلاقت لسان داشت که چون تکلم می نمود شنوندگان را گمان می رفت که مگر قرآن بزبان وی نازل شده است و چون شافعی ببغداد در آمد محمد بن حسن در آنجا بود و در میان او وشافعی در محضر هارون الرشید مجالس و مسائل عديده روی داد و شافعی می گفت از علم تهل بن حسن باندازه بار يك شتر حمل کردن وهارون الرشید قضاوت رقه را بدو گذاشت و از آن پس او را معزول ساخت و تل بن حسن همواره ملازم خدمت رشید بود و در نوبت اولی که رشید بسوی ری سفر کرد. من نیز در رکابش راه بر گرفت و در زنبوریه که نام قریه ایست از قراء ری در سال مذکور وفات نمود قریب پنجاه سال روز گار نهاد ، سمعانی گوید محمد بن حسن شیبانی و کسائی در یک روز در شهر ری بمردند وهارون الرشید می گفت فقه و عربین را در ری بخاك در آوردم و این عمل بن حسن پسر خاله فراء لغوي نحوی مشهور است .

راقم حروف شرح حال عمل بن حسن مذکور را در ذیل مجلدات مشكوة الادب که در ترجمه و شرح ابن خلکان است مرقوم داشته است در این مقام بهمين قدر کافی است .

در تاریخ یافعی نوشته است ابوالحسن علي بن حمزه کسائی نحوی لغوی که یکتن از قراء سبعه ومعلم امين پسر هارون الرشید و او را با محمد بن حسن شیبانی فقیه که مذکور شد در مجلس رشید مکالمات رویداد در این سال وفات نمود اما ازین پیش در ذیل سوانح سال یکصد و هشتاد و یکم بوفات وی اشارت شد وفات او نیز در زنبوریه بوده و ابن خلکان وفاتش را در سال يكصد و هشتاد و نهم در زنبوریه مینگارد و آن کلام رشیدرا که گفت فقه و عر بیت را در خاك ری دفن کردیم می نگارد ممکنست محمد بن حسن نیز در آنسال فوت شده باشد اما در آن سال رشید در ری نبود و سمعانی می گوید بعضی وفات کسائی را در شهر طوس در سال یکصد و دوم یا سوم نوشته اند و در تاریخ «الخميس» مسطور است که در سال یکصد و هشتاد و نهم هجری هارون الرشید بجانب ری سفر کرد و دو امام عظیم تحمل بن حسن شیبانی صاحب ابی حنیفه که

ص: 382

قاضي القضاة بود و ابو الحسن علی بن حمز؛ کسائی نحوی که یکتن از قاریان هفتگانه است در صحبت وی بود و هر دو تن در ری بردند .

مسعودی در مروج الذهب گوید ابو عبدالله محمد بن حسن شیبانی که با رشید بهری آمد، در آنجا بمرد ورشید بو اسطه خوابی که دیده بود مرگی او را بفال بد گرفت و میگوید در سال یکصد و هشتاد و نهم در زمان هارون الرشید ابو الحسن کسائی بمرد .

راقم حروف در مشكوة الادب بشرح حال او اشارت کرده است و از این پس نیز مذکور خواهد شد.

وهم در این سال ابو عوف حمید بن عبدالرحمن بن حمید رواسی از دار فنا بسرای بتا تحویل داد.

و نیز در این سال سابق بن عبدالله موصلی که از جمله صالحين و آنان بود که زبیم یزدان بسیار بگریستند از این سرای پرملال بحضرت ذی الجلال سبقت گرفت بوفات این دو تن ابن اثیر در تاریخ خود اشارت کرده است .

بیان وقایع سال یکصد و نودم هجری رسول خدای صلی الله علیه و آله از مکه بمدينه

اشاره

در این سال رافع بن لیث بن نصر بن سیار در ماوراءالنهر بمخالفت هارون الرشید سر بر کشید و در سمر قند بخلع رشید رایت طغیان بلند ساخت ودست بیعت از طاعتش بیرون نمود و سبب این کار این بود که یحیی بن اشعث بن يحيى طائی دخترعم خود بو النعمان را در دواج ((1)) ازدواج در آورد و آن دختری زبان آور و سخنگوی بود چنان شد که یحیی در بغداد اقامت کرد وزوجه خود را در سمر قند بجای گذاشت چون مقام یحیی در مدينة العلم بطول انجامید و بزوجه وی نیز خبر دادند که شوهرت حیی در بغداد با کنیزکان پیوند کرده است از هر کسی التماس همی کرد که راه خلاصی برای او بجویند و کار بروی دشوار شد و از هر سوی بیچاره ماند و رافع بن بث حکایت وی را بشنید در وی و اموال او طمع بر بست و یکی را برانگیخت تا بدو

ص: 383


1- یعنی بستر ازدواج .

گوید هیچ راهی برای خلاصی از چنگ شوهرش نیست مگر اینکه خداوند تعالی شرك بیاورد و از دین بیرون تازد و جمعی از عدول را برای گواهی بر شرك خودش حاضر نماید و موی خود را در حضور آنان بر گشاید و از آن پس تو بت وانا بت نماید و به خدای و وحدانیت خدای بازگشت گیرد، این وقت برای دیگر شوهران حلال می گردد .

چون آن زن این سخن بشنید اسباب نجات خودرا آماده دید و بهمان دستور رفتار نمود آنگاه رافع بن ليث اورا تزويج نمود و این خبر به يحيى بن اشعث پیوست یحیی این شکایت و دادخواهی باستان رشید کشید رشید بعلی بن عیسی بنوشت که در میان رافع و آن زن جدائی اندازد و رافع را در مورد عقاب در آورد و حد بروی جاری سازد و در زندانش مقید گرداند و او را با نحال و آن قید در شهر سمر قند بر حماری بر نشاند و در هر کوی و برزن بگرداند تا موجب پند و عبرت مرد و زن گردد چون این فرمان بسمرقند رسید سلیمان بن حميد ازدی از حد زدن بر وی فروگذاشت نمود لکن اورا مقيدة برحماری سوار رهسپار داشت تا گاهی که رافع آن زن را طلاق بداد و از آن پس او را در زندان سمرقند محبوس گردانید، رافع بن ليث بهر تدبیر که توانست شب هنگام از نزد حميد بن مسبح که در این وقت امیر پاسبانان سمرقند بود فرار کرد و در بلخ بعلی بن عیسی پیوست و خواهند؟ امان شد علی بن عیسی او را امان نداد و همی خواست گردنش را بزند پسرش علی بن عیسی در حق وی شفاعت کرد ورافع مجددا آن زن را مطلقه ساخت و مأذون شد تا به سمرقند باز گردد .

رافع بجانب سمر قند معاودت گرفت و بسليمان بن حمید که عامل علي بن عیسی بود بتاخت و او را مقتول ساخت چون علی بن عیسی این خبر را بشنید پسرش را | بدفع او بفرستاد در این حال مردمان را میل بسباع بن مسعده بجنبید و او را بر خویشتن ریاست دادند سباع چون سباع درنده بر رافع بتاخت و او را گرفت و مقید ساخت ، چون مردمان این حال سبعیت را از سباع مشاهدت کردند چون سباع بر

ص: 384

سباع بتاختند و او را بگرفتند و در بند کشیدند و رافع بن ليث را برفعت ریاست بر آوردند و باری بیعت کردند ، و همچنان مردم ما وراء النهر در این مبایعت متابعت کردند .

و از آن طرف چون عیسی بن علي این اخبار را بدانست بدو روی کرد رافع بن لیث نیز با جماعتى با وی دچار گشت و او را هزیمت داد و علی بن عیسی چون بر این داستان و هزیمت پسرش واقف شد بگرد آوری مردم جنگجوی و تهیه نبرد مشغول گردید و این وقت سال بپایان رفت، و بقیه داستان در مقام خود مذکور می شود .

بیان حرکت هارون الرشید بهرقله

و فتح و خرابی شهر هر قله و سبب آن

در این سال هارون الرشید شهر هر قله را مفتوح و ویران ساخت و سبب این کار همان بود که در ذیل حوادث سال یکصد و هشتاد و هفتم مذکور شد که نقفور پادشاه روم در معاهدتی که بارشید نموده بود بغدر و مکیدت پرداخت لاجرم هارون الرشید در این سال لشکری بزرگ و سرایای عظیم بارض روم کشید و با یکصدو سی و پنج هزار تن مرتزقه یعنی سیاهی که در دیوان نامبردار و روزی بر بودند سوای اتباع ومتطوعه وسوای آنکسان که نام ایشان در دیوان ثبت لشکریان مذکور نبود بان سرزمین در آمد و عبد الله بن مالك را برذي الكلاع فرود داد و داود بن عیسی ابن موسی را با هفتاد هزار تن در ممالك روم بنهب وغارت و کشتن و ویران کردن مامور گردانید و شراحيل بن معن بن زائدة قلعة صقالبه و دبسة را بر گشود و یزید بن مخلد صفصاف وملقونیه را فتح نمود ، ملقونیه بفتح میم ولام وقاف وو اوساکنه و نون مكسوره و یا ء خفيفه - شهری است از شهرهای روم نزديك بقونیه تفسيرش مقطع الرحی است لأنه يقطع الرحى من جبلها .

و گشودن هارون الرشید هر قله را در شهر شوال این سال بود رشید مدت سی

ص: 385

روز در کنار آن شهر بنشست و آن شهر را در بندان بداد تا بنيروی مردم رزم آزمای و قوت اقبال خلافت بر گشود و آن شهر را ویران و مردمش را اسیر ساخت و حمید ابن معيوف را بر سواحل دریای شام تا مصر امارت داد و حماید تا قبرس که جزیره ای است در بحر روم و گرداگرد آن مسافت شانزده روز راه است بتاخت و شانزده هزار تن از مردم آن جزیره را اسیر گردانید و اسیران را برافقه آورد و ابوالبختری قاضی متولی فروختن آنان گشت و اسقف قبرس را بدو هزار دینار فداء دادند و بردند و شخوص هارون الرشید در بلاد روم ده روز از ماه رجب بجای مانده روی داد و هارون الرشید قلنسوه از بهر خود ترتیب داد که بر آن رقم کرده بودند د غاز حاج کنایت از اینکه در حالت حج چنين فتحی نمایان و جنگی عظیم برای آورد و آن قلنسوه را می پوشید و ابوالمعالی کلا بی این شعر در این باب بگفت :

فمن يطلب لقاءك أو يرده *** فبالحرمين أو أقصى الثغور

ففي أرض العدو على طمی *** و في أرض الترفه فوق كور

وما حاز الثغور سواك خلق *** من المتخلفين على الأمور

گاه در حج و گهی اقصى الثغور *** گاه در رزم و گهی بزم قصور

گاه در میدان و بر سر کرده خود *** گاه در ایران و در بر کرده خود((1))

گاه اندر خانه یزدان پاك *** گه بفرق رومیان افکنده خاك

گاه در لبيك يزدان غفور *** گاه اندر پاسخ روم نه ور

جمع این اضدادرا دان ای بھی *** جمله از اقبال دین و فرهی

و چون هارون ازین کار بپرداخت بسوی طوانه بتاخت و در آنجا لشکر گاه بساخت و چون امور آنسامان را در تحت نظم بداشت از آن زمين بكوچید و عقبة بن جعفر را از جانب خود در آنجا بگذاشت و او را فرمان داد تا در آن اراضی منزلی بنیان کند نقفور پادشاه روم چون حالت مرز و بوم و آن شدت و صولت هارونی و سپاه اسلام را بدید معتمدی را بدرگاه خلافت پناه بفرستاد و متقبل باج و خراج گردید و جزیه بر خویشتن و ولیعهدش و بطارقه و سایر اهل بلدش به پنجاه

ص: 386


1- یعنی زن نوجوان نازك اندام خو بروی .

هزار دینار مقرر داشت : از آنجمله جزیه خودش را چهار دینار و پسرش را که استبراق نام داشت دو دینار و از بطارقه وسرهنگانش را بهمین میزان معین ساخت .

او و نیز نقفور بتوسط دو تن از بطارقه خودش که از عظمای بطريقان و سرهنگان بودند در باب يك تن جاریه که از جمله اسيران هر قله بود مکتوبی باین صورت بدرگاه هارون الرشید بفرستاد : « لعبد الله هارون أمير المؤمنين من نقفور ملك الروم ، سلام عليك أما بعد أيها الملك إن لي إليك حاجة لاتضرك في دينك ولا دنياك هنية يسيرة أن تهب لابني جارية من بنات اهل هرقلة كنت قد خطبتها على ابني فان رأيت أن تسعفني بحاجتي فعلت ، والسلام عليك و رحمة الله وبركاته .. را بعد از عرض تحیت و سلام می گوید مرا با تو حاجتی است که بدین و دنیای تو زیان ندارد و سهل و آسان است و آن اینست که دو شیزه از دختران اهل هرقله را که نامز د پسرم می باشد به من ببخشی و مرا از خود خرسند بداری، و یکی از سراپرده های خود را با مقداری طیب باوی برای من بفرستی ، چون این مکتوب بہارون رسید فرمان داد تا آن جاریه را با زینت و آرایشی کامل بیاوردند و او را بر روی همان سریر که رشید بر آن می نشست در میان همان سراپرده که مخصوس برشید بود بنشاندند ، آنگاه آن جاریۂ سیمین عذار مه دیدار را با آن سراپرده و هر چه در آن سراپرده از ظروف نفيسه وامتعة بديعه بود بر سول نقفور تسلیم کرد و هم از طيب وعطری که خواسته بود باضافة مقداری کثير تمور واخيصه یعنی نانی مخصوص و بسیاری مویز و تریاق برای او تقدیم کرد و رسولی از جانب خود نیز مامور فرمود .

رسول رشید برفت و آن دوشیزه بدیعه و ارمغانهای نفیس را بنقفور تسلیم نمود پادشاه روم را بسی خرسندی افتاد و مقدار يك بار در اهم اسلاميه بر اسبی کمیت که مقدارش پنجاه هزار درهم می کردید بعلاوه یکصد جامه دیبا و دویست جامه بزبون یعنی دیبای نیکوی ممتاز و دوازده باز شکاری و چهار سگ شکاری و سه برذون یعنی اسب نیکو برسول رشید عطا فرمود ، و نقفور شرط وعهد نهاده بود

ص: 387

که ذوالکلاع را که قلعه ایست از نواحی ثغور رومیه و نزدیکست بمصيصه و اصلش ذوالقلاع است و مینی است بر سه قلعه و ذوالکلاع تحريف آن است و دیگر صملة و دیگر قلعه سنان را که در بلاد روم است ویران نگردانند ، رشید نیز بروی شرط نهاده بود که هر قله را که ویران ساخته بود ملك روم تعمیر نکند تا نشان آن باقی بماند و در مرور زمان تذکرۂ مردمان باشد و شرط دیگر اینکه نقفور سیصد هزار دینار زرسرخ بدرگاه هارون حمل کند .

یاقوت حموی در «مراصد الاطلاع » می گوید : هر قله بكسرهاء و فتح راء مهمله شهری است در بلاد روم هارون الرشيد آن شهر را بر گشود و مردمش را اسیر ساخت و در جمله اسيران دختر بطریق هر قله بود پس او را در جمله اسيران در غنيمت گاه بیاوردند و صاحب رشید او را بخرید و آن زن در خدمتش مكانتي عظیم حاصل کرد و آن مرد او را با خود بجانب رقه حمل داد و در میان بالس ورقه قلعه مشرف بر فرات برای آن ماه قلعه ای بساخت و آن قلعه را هر قله نامید و مدتی آن بنا آباد وعامر بود و از آن پس ویران شد و آثار عمارت و ابنیه عجیبه از آن بماند و آنجا نزديك صفين و از جانب غربی آنست ، معلوم می شود این دختر غیراز آن دختری است که هارون بملك روم باز پس فرستاد .

و ازین پس انشاء الله تعالی در ذیل احوال وغرائب روزگار هارون بدنباله این خبر که مسعودی در جلد اول « مروج الذهب » مسطورداشته است اشارت میرود .

ابوالفرج اصفهانی در مجلد هفدهم اغانی در ذیل احوال اشجع سلمی شاعر گوید: چون ابن الجزری بر پهلوان رومی فیروز شد و این خبر برشید رسید صیحه بر کشید که آتش در مجانیق بیندازید و بدشمن بیفکنید چه این جماعت را در دفع آن چاره نیست سرهنگان در گاه کتان و نقط بر سنگ نهاده و آتشی در آن افروخته و بدیوار شهر بیفکندند و باین آسیب ناگهانی دروازه شهر را بر گشودند و امان خواستند و شاعر مگی نازل جده این شعر بگفت :

هوت هرقلة لما أن رأت عجبا *** حوائمة ترتمي بالنفط و النار

ص: 388

كأن نيراننا في جنب قلعتهم *** مصبغات على أرسان قصار

محمد بن یزید می گوید اگر چه این کلام ضعیف است لکن در این موضع وموقع قدرش عظیم است وهارون الرشید جایزه عظيم بدو بداد و مالی اموال، بر ابن جزری نثار کرد و اورا سرهنگی بداد وی گفت بدون رزق وعوض می پذیرم و خواستار شد که اورا از ملازمت رکاب معفو دارند و در همان سرحد که جای دارد منزل نماید پس در تمام مدت عمر خود در آن سرحد بزيست .

احمد بن على بن ابی نعیم مروزی گوید : هارون الرشید برای نهادن غزو بخاك روم برفت و در هر قله نزول کرد و ابن جامع بروی در آمد و این شعر را بتغني بخواند : هوت هرقلة لما أن رأت عجبا در این حال رشید نگران ماشية شد که در میرسد گمان کرد که دشمن می آید در حال بر نشست و با نیزه که بدست داشت شتابان شد و مردمان از دنبالش شتا بنده شدند چون معلوم شد دشمن نیست برگشتند وابن جامع برای او در این شعر تغني و باین حال اشارت نمود : رآی في السمارهجا فيمم نحوه . الى آخرها .

اسحق موصلی گوید : چون رشید از جنگ هر قله بازگشت در پایان شهر رمضان بروی در آمد و چون عید رمضان را بنشست شعراء در آمدند اشجع پیشی گرفت و این شعر بخواند :

لازلت تنشر أعيادة و تطويها *** تمضي بها لك ايام و تثنيها

تا آخر آن . رشید هزار دینار باو عطا کرد و گفت بعدازوی هیچ شاعری نباید برای من انشاد شعر نماید ، اشجع گفت سوگند با خدای این امری که رشید، فرمود از صله که بمن داد دوست تر دارم .

ص: 389

بیان پاره حوادث و سوانح سال یکصد و نودم هجری نبوی صلی الله عليه و آله

در این سال مردی از نواحی عبد القيس که او را سیف بن بکر می نامیدند خروج نمود چون این حکایت در پیشگاه رشید بعرض رسیدمج بن یزید بن مز ید را با جماعتی بدفع او نامدار ساخت شهر بن یزید برفت و او را در عين النوره بقتل رسانید.

و هم در این سال مردم قبرس عهد بشکستند و از پیمان خود سر برتافتند معيوف بن يحيی برایشان بتاخت و جنگی ساخت و مردمش را اسیر کرد.

و اندرین سال عیسی بن موسی الهادي مردمان را حجة الاسلام بگذاشت . شد و نیز در این سال فضل بن سهل بدست مأمون اسلام آورد و بقولي پدرش سهل بدست مهدی عباسی مسلمانی گرفت و از نخست مجوسی بود و بقولی فضل و برادرش حسن بن سهل بدست یحیی بن خالد برمکی اسلام آوردند آنگاه یحیی بن خالد فضل را برای خدمتگذاری مأمون اختيار کرد و ازین روی بود که فضل بن سهل در زمان ریاست و وزارتش رعایت حال برمکیان را چنانکه بان اشارت رفت می نمود و آن جماعت را مدح و ثنا می گذاشت و فضل را ازین روی ذوالرياستين لقب داده اند که صاحب سیف و قلم ومقلد وزارت و سیاهسالاری بود و مذهب تشیع داشت و این فضل همان کس باشد که مأمون را اشارت نمود تا حضرت علي بن موسى الرضا صلوات الله عليهما را ولایت عهد بداد .

و در این سال خالد بن يزيد بن حاتم بن قبيصة بن مہلب والی موصل بود و چنان بود که چون وارد موصل شد در دروازه شهر علمش بشکست و خالد این حال را بفال بد گرفت ابوالشتيم شاعر که باوی ملازمت داشت این شعر بگفت:

ما كان منکسر اللواء الطيرة *** تخشى ولا أمر يكون مؤبلا

لكن هذا الرمح أضعف ركنه *** صغر الولاية فاستقلة الموصلا

میگوید از شکستن این نیزه بیمی نیست و نبایست تطير نمود و دلیل برو بال نمی باشد

ص: 390

لکن کوچکی این ولایت و امارت رکن این رمح را سست وضعیف ساخت و امارت موصل را اندك شمرد کنایت از اینکه تو از آن بزرگتری که به امارت موصل کفایت کنی.

چنانم گمان می رود که ازین پیش اشارت رفته است که چون این شعر بعرض خلیفۂ عهد رسید ولایتی دیگر را بر آن حکومت بر افزود تا دیگر صغير نگردد و نیزه رایت نشکند و شاعر ((1)) را باین سبب ازوالی بهره وافی رسید بالجمله می گوید چون خالد این شعر بشنید شکفته و مسرور شد و از آن اندیشه و اندوه برست.

وهم در این سال هارون الرشيد غزوة تابستانی را بپای برد یعنی همان غزوه که معمول بود همه ساله در زمان تابستان مسلمانان با رومیان می سپردند و در این غزوه مأمون را در رقه بجای خود بگذاشت و امور جمہوررا بكف كفایتش بر نهاد و بتمامت آفاق واطباق ممالك بنوشت وعمال وحكام را ازین حال مطلع گردانید وخا تم منصور را محض تيمن بدوداد و نقش خاتم چنانکه در ذیل احوالش مسطورشد « الله ثقنی آمنت به » بود .

و در این سال مردم روم بعين زربه وكنيسةالسوداء بيرون تاختند وغارت کردند و مردم مصيصة برايشان هجوم آوردند و هر چه را که آنان بغنیمت برده بودند مأخوذ داشتند.

جوی می گوید: عين زربي بفتح زاء معجمه وسكون راء مهمله و باء موحده والف مقصوره شهری است در سرحد از نواحی مصیصه و مصیصه شهری است از ثغور شام ما بين انطاكيه و بلاد روم و نیز نام قریه ایست از قراء دمشق نزديك بيت لهيا و در این سال ابوالمنذر بجلی اسد بن عمرو بن عامر صاحب ابی حنیفه که از مردم کوفه بود رحل اقامت بسرای آخرت کشید .

و هم در این سال در شهر محرم الحرام يحيى بن خالد در حالتی که در رافقه بزندان جای داشت از این زندان فنا بميدان بقا رحلت نمود و این وقت هفتاد سال

ص: 391


1- بجلد اول ص 143 مراجعه فرمائید در آنجا نام شاعر ابوالشمقمق بود .

از روز گار آن یگانه وزیر روزگار بپایان رفته بود چون ازین پیش کما ینبغی بشرح حالش اشارت رفته است حاجت باعادت نمی رود و جسدش را در کنار فرات بخاك و در حقیقت جود و عقل و حلم و تدبیر را مدفون ساختند، و چون یحیی در محرم وفات کرده است سنه وفاتش سال نودویکم خواهد بود .

و در تاریخ «الخميس » می نویسد در سال یکصد و نود و یکم هجری یحیی بن خالد و پسرش فضل در زندان بدیگر جهان شدند .

و هم در این سال عمر بن علي بن عطاء بن مقدم المقدمي البصري از این سرای ایرمان ((1)) بسرای جاویدان شتافت .

و نیز در این سال بروایت عبدالله بن اسعد يافعي در «مرآة الجنان ، ابوعبیده حداد بصری رخت بدیگر جهان کشید .

و هم در این سال بروایت یافعي عبيدة بن حمید کوفي كه يك تن از حفاظ و قاری قرآن مجید وصاحب علم نحو وادب بود و بعد از علي بن حمزه کسائی معلم ومؤدب امین بن رشید گردید رخت دیگرسرای کشید .

و نیز اندرین سال بروایت یافعی در تاریخ د مرآة الجنان ، ابوعبیده حداد بصری وفات کرد .

و نیز یافعي وفات حمید بن عبدالرحمن رواسي را که مذکور شد در این سال مرقوم میدارد .

ص: 392


1- یعنی عاریتی .

فهرست

جزء سوم ناسخ التواریخ حضرت رضا علیه السلام

بیان پاره مکالمات، مادر جعفر بن یحیی حاضنة هارون الرشید با رشید...2

شفاعت کردن مادر جعفر یعنی مادر رضاعی هارون و نپذیرفتن او...3

مباحثات ومكالمات مادر جعفر با هارون الرشید...5

إلحاح کردن مادر رضاعی هارون در باره یحیی بن خالد...7

بیان آمدن عبدالعزيز بن عبدالحمید نزد یحیی بن خالد برای تعزیت جعفر...8

بیان طعام نخوردن فضل بن يحيى بعد از قتل جعفر وطعام خورانیدن هارون اورا...10

بیان حبس برامکه ووفات مادر فضل بن يحيى بن خالد...12

نامه هارون بمادر حجعفر برمکی در حبس...13

پاسخ مادر جعفر بنامۀ هارون الرشید...15

بیان سخت شدن بندو زندان برمکیان که با اتهام عبدالملك بن صالح روی نمود...17

پاسخ یحیی بن خالد بهارون الرشید در باره اتهام وارده...19

تهدید کردن یحیی بن خالد بقتل فرزندش فضل و پاسخ او...21

قتل ابراهيم بن نهيك بخاطر دوستی برامکه...23

بیان منع کردن هارون الرشید از كمك ورعایت حال برامکه...24

حکایت قرض طلبيدن فضل بن یحیی در محبس اززبیده خاتون...25

بیان سختی حال، یحیی در زندان و فداکاری فضل نسبت برعايت پدرش...27

نامه یحیی بن خالد از زندان بهارون الرشید و ترجمه آن...29-31

اشعار یحیی بن خالد درذیل نامه دار باستعطاف هارون...32

پاسخ هارون بنامه یحیی بن خالد وملامت و سرزنش او...33

حکایت یحیی بن خالد برمکی و مکالمات او با منکه طبیب هندی...35

پارۂ حکایات عجیبه که بعد از قتل جعفر و نکبت برامکه روی داد...37

ص: 393

شرحی ازدوران نکبت برامکه وعبرت ايام...39-47

بذل و بخشش جعفر برمکی بعد ازمرگ...41

حکایت طلب کردن هارون گنجینه فضل را و تازیانه زدن او...47-50

معالجه طبیبی گمنام جراحت فضل بن یحیی را و انعام او...51-54

مذاکرات فضل بن يحيى با أبوالحسن دبیر در زندان...55

بیان رنجیدن مردمان از اعمال رشید نسبت با برمکیان...56

محاجته یکی اززنان با هارون الرشید درباره برامکه...59

شرحی از اشعار شکوائیه فضل بن یحیی در زندان و گله ازروزگار...61

تفحص وتفتيش هارون از اموال برامکه و سخت گیری برایشان...62

مصادره جواهرات، مادر يحيى بن جعفر برمکی...63

مذاکرات هارون با عیسی بن فيروز واظهار ندامت از وضع برامکه...65

مكالمات هارون الرشید با ابوالحسن علوی راجع ببرامكه...67

مشورت هارون با ابوالحسن علوی راجع بوزارت فضل بن ربيع...69

آزمودن خلیفه کاردانی فضل بن ربیع را در حضور ابوالحسن علوی...71

پشیمانی هارون از برانداختن برمکیان و پدید آمدن فتنه ها در ملك...78-73

سماحت جمعی از بزرگان بر امکه وفرزندان یحیى بن خالد...75

بر تافتن یکی از عوام الناس با فضل بن یحیی هنگام خروج اززندان...79

وفات محمد بن خالد بن برمك وشرحی از دشمنی او با برادرش یحیی...83

وفات يحيى بن خالد بن برمك در محبس هارون الرشيد...84

آخرین نامه یحیی بهارون الرشيد و اشعار او درذیل نامه...85

شرح وفات يحيى بن خالد برمکی در رافقه...87

بیماری فضل بن یحیی برمکی وسفر او بجهان جاویدان...89

بيمناك شدن هارون از مرگ فضل بن یحیی که اورا همستاره خود می دانست...91

بیان احسان امين ومأمون در حق بر امکه و ترقی آنان...93

ص: 394

منصوب شدن بازماندگان برامکه بایالات وولايات...95

برخی از اشعار شعرا در مدح برامکه و ستایش آنان...97

بیان فرمان هارون بطلاق دادن عباس بن فضل زوجۂ خودرا...99

پاره اشعار که در آثاء برمکیان سروده شده است...100

شعر اشجع سلمی و سلیمان اعمی و صالح بن طريح ور قاشی...101

اشعار صالح اعرابی و منصور يمني ودعبل خزاعی و علی بن ابی معاذ...103

سخن مؤلف پیرامون تاریخ و زندگی برامکه...105

بیان عبادت و مکارم اخلاق و آداب جميله حضرت رضاعلیه السلام...107

نکته سنجی آنحضرت در مراسم تحیت و آداب دینی...109

آداب آنحضرت در تدهين واستعمال طيب و لباس...111

آداب سرمه کشیدن و خضاب کردن...113

برخی آداب حمام و نوره کشیدن وسنگی کشیدن...115

آداب شانه زدن موی سر و ریش و سینه و استحباب زینت و آراستگی...117

پوشیدن لباس خز و طیلسان و آداب و ادعيه لباس پوشیدن...118

پوشیدن کلاه لبه دار و انگشتری بدست کردن و دعای انگشتری...119

نقش نگین انبیا و اولیا و ائمه هدی عليهم الصلاة والسلام...121

سيره رسول خداصلی الله علیه و اله وسلم در لباس و آداب زندگی وسرمه کشیدن...123

پارۂ آداب حضرت رضا علیه السلام درما كولات ومشروبات...123

خرمای برفی و فوائد آن وسخن مؤلف در پیرامون آن...124

فوائد نان جو و نان برنج وسویق وعدس و گوشت و آبگوشت...125

مضار خوردن پیة وفوائد، تخم مرغ با گوشت...126

فوائد حجامت و اوقات آن ، ومنافع عسل و شربت آن...127

شستشوی دست و دهان بعد از غذا و قبل از آن و دستورالعمل برای طول عمر...129

فوائد نمك و آداب تريد خوردن و اطعام غلامان و خادمان...131

ص: 395

منافع نان برنج در سلامت شخص مسلول ، فوائد سویق ، نان خشك و ترنج...132

کیفیت ساختن سویق و سویق ملتوت بازيت وسيد ادویه...133

دوای تب نو به ويرقان ، وفوائد کاسنی ومضار چو بك...134

خرمای عتیق و خرمای عجوه ، فوائد پرهیز و امساك...136

شرافت مقاديم گوسفند بر ماخير آن وفوائد هريسه...137

فوائد بول شتر ، وخواص گوشت قدید و پنیر و ماست و شکوفه خرما...138

فوائد خرما خوردن بناشتا ، منافع انگور ودانه دانه خوردن...140

منافع تغذیه ای انگور و کشمش وانار وفوائد خوردن پیه انار...141

فوائد گلابی و به ومنافع زیتون و روغن زیت و موز...143

منافع آلو بخارای سیاه در فصل آن و تسکین حرارت مزاج و کبد...144

منافع خوردن اترج بعد از طعام نه قبل از آن ، فوائد خربزه بعد از غذا...145

خوردن ترۀ تازه و طہارت کود پالیز جات...146

فوائد برگ کاسنی وريحان وخوردن چغندر و برگ آن و منافع زردك...147

فوائد بادمجان ، کدو، ترب ، کرفس، سداب عقل را زیاد ومنی را فاسد میکند...148

منافع ماش ، نخود ، کاورس ، عدس ، با قلا...149

منافع کم خوری و مضار پرخوری...151

برخی از آداب سفره و شستشوی دهان و دست و دندان...153

فوائد کندر وجویدن و خائیدن آن و کراهت زیاد آشامیدن آب...154

خوردن باقلا با پوست ، فوائد سماروغ خصوصا در معالجه چشم...155

انتخاب زين ولگام از غير طلا و نقره وهكذا انگشتری...156

خلقت طلا و نقره برای زینت است یا رواج معاملات ؟...157

چندین تعبیر خواب از حضرت رضاعلیه السلام...158

سنتهای حضرت ابراهيم علیه السلام، پنج درسر و پنج در بدن...159

بیان خشم هارون بر عبدالملك هاشمی و گرفتاری و حبس او...160

ص: 396

مشاجره هارون با عبدالملك ومتهم ساختن او بداعيه خلافت...164-161

وساطت عبدالله بن مالك رئيس شرطه هارون در باره عبد الملك...165

رفتن قاسم بن هارون الرشيد بأرض روم وجنگ با مسلمانان...167

نامه تهدید آمیز نقفور پادشاه روم بہارون الرشيد و پاسخ او...167

تاخت و تاز هارون در روم و آتش زدن هر قله...169

تسلیم شدن نقفور و نوشتن عهدنامه خراج و نقض آن مجددا...170

بیان غلبه مردم فرنگ بر شهر تطیله از مملکت اندلس...173

شرح ستيز واستئصال حكم بن هشام بزرگان قرطبه را...174

سوانح و حوادث سال یکصد و هشتاد و هفتم هجری نبوی صلى الله عليه واله وسلم...175

زندانی شدن یعقوب بن داود در زمان مهدی و آزاد شدن وی در زمان هارون...177

ترجمه ابومسلم معاذ بن مسلم الہراء کوفی...178

شرح حال ابوعلى فضيل بن عياض سمر قندی زاهد معروف...179

ابتدای حال فضيل وشرح غارتگری و راهزنی او...180

تو به فضیل وراضی کردن صاحبان اموال مسروقه ومراتب عبادت ومعرفت او...181

ملاقات فضيل بن عياض وعبدالله بن مبارك...184

برخی از کلمات و بیانات عرفانی فضيل بن عياض...185-190

ملاقات سفيان بن عيينه با فضيل ، درخواست اسحاق بن ابراهیم از فضیل...190

سخن فضیل با دخترش بروایت دمیری در « حياة الحيوان »...192

پاره کلمات و اخبار حضرت رضاعلیه السلام در باب حرمت خمر و مسکرات...193

بيانات مؤلف پيرامون محرمات و محللات شرع انور...194-197

دنباله احادیث وارده در پیرامون حرمت خمر ومسكرات...197

بیان مؤلّف در مضار شرب خمر وسائر مسکرات...204-201

احادیث وارده در حرمت عصير عنبي وشرب فقاع و بازی شطرنج...207-205

پارۂ احادیث و اخبار که در مراتب جودو احسان حضرت رضاعلیه السلام رسیده است...208

ص: 397

ادای دین مردی از اولاد ابي رافع در ضمن چند معجزه...209

در خواست ابن السبيل وسخاوت آنحضرت...211

جود وسماحت آنحضرت به ابی نو اس شاعر در باب صله چند شعرهديحه...213

پاسخ آنحضرت در سؤال از چگونگی نفقه عيال...214

پاره بیانات که از علوم فاخره آنحضرت سرچشمه گرفته است...215

سؤال محمد بن سنان از علل احکام و قواعد و پاسخ آنحضرت...217

علت غسل و وضو و آداب مستحبه آن...219

بیانات آنحضرت در علت زكاة وصدقات مستحبه...221

علت حج و عمره و آداب آن ازطواف واستلام حجر وغير آن...223

علت صوم و منافع آن در دنیا و آخرت...226

علت حرمت قتل نفس و أكل اموال ایتام و شرح آن...227

علت حرمت فرار از جنگ و تعرب بعد از هجرت...229

علت حرمت ميته و گوشت حیوان نغير مذكی و گوشت سباع...230

علت حرمت ربا و بیانات مؤلف پیرامون ربا و قرض الحسنة...232

علت حرمت گوشت خنزير وميته وخون و شرحی از مؤلف...233

علت وجوب مهر بر مردان و گرفتن چهار زن و اینکه طلاق بدست مردانست...235

بيانات مؤلف در پیرامون فرق بين عبید و ادرار در نکاح...236

علت جواز سه طلاق و احکام مختصه آن...238

علت حلال بودن مال فرزند برای پدر بدون أذن او...239

علت لزوم شاهد ويمين در مرافعات ، و قطع دست سارق در سرقت...240

علت حد سارق وزانی و لواط وسحق و بيان مؤلف در این زمینه...244-241

علت حجاب زنان و احکام میراث آنان که نصف بهره مردان است...245

سخن مؤلف در خاتمه جلد اول حالات حضرت رضاعلیه السلام...247

خطبه جلد دوم احوالات حضرت رضا و اخباری که در علل احکام رسیده است...249

ص: 398

علت اختلاف و تشتت انواع مخلوقات...251

بیانات آنحضرت در باره فرزند نوح علیه السلام و تفسیر آیه «إنه ليس من أهلك»...254-253

فرمایشات آنحضرت در باره سرقت بنیامین و یوسف علیه السلام...257-255

علت پذیرفته نشدن ایمان فرعون...260-258

شرح سخنان حضرت سلیمان و مور در وادی نمل...261

وجه تسمیه حواریین حضرت عیسی و اختلاف در آن...263

پاسخ سؤال ابن سکیت در اختلاف معجزة انبياعلیهم السلام...256

سخن مؤلف پیرامون حدیث شریف...274-265

بیانات مؤلف در پیرامون علت حکم امام زمان بر باطن...275

گرویدن سایر ملل بامام زمان و توضیح مؤلف پیرامون القاب آنحضرت...279

حدیث حضرت رضا و در معنی اولوالعزم و معرفی آنان...282

سخن مؤلف پیرامون حدیث و پایان گرفتن اختلاف مذاهب...285

تفسیر آیه شریفه « لو كان فيهما آلهة إلا الله لفسدتا»...287

علت کناره گیری مردمان از على علیه السلام و نپذیرفتن ولايت او...289

علت جهاد نکردن علیه السلام با غاصبان خلافت...291

علت غسل میت وپنج تکبیر شیعیان و چهار تکبیر اهل سنت در نماز میت...293

علت تلبيه حجاج وهدی و قربانی و کفایت يك گاو از پنج نفر...294

بیان سنت پیغمبرصلی الله علیه واله و سلم در کابین زنان...295

علت احتیاج به محلل در طلاق سوم وحکم زن سه طلاقه در يك مجلس...297

علت مکنی شدن پیغمبرصلی الله علیه و اله و سلم به ابوالقاسم...298

بیانات مؤلف در شرایط پذیرا شدن ولایت ائمه اطهار...305-300

سؤال مأمون راجع بحديث قسیم جنت و نارو بیانات مؤلف پیرامون این حديث...305

چکامه لسان الملك سپهر پدر مؤلف در ستایش پیغمبرصلی الله علیه و اله و سلم...309

چرا دوست علی علیه السلام در بهشت ودشمن او در آتش است...311

ص: 399

چکامه مرحوم سپهر در ستایش علي علیه السلام و شرح مقام ولایت...315-313

بيانات مؤلف در توضیح معنی حجاب الله...317

علت اینکه علی علیه السلام در هنگام خلافت فدك را بازنگردانید...319

فرمایشات آنحضرت در اینکه معاویه جزء صحابه نیست...321

بیان علل احکام بروايت فضل بن شاذان از حضرت رضاعلیه السلام...322

علت تكليف و ایمان و تحريم معاصی و ارسال رسل و نصب اوصیاء اولی الامر...330-323

علت اقرار مردم جهان به یگانگی خداوند و تفسیر آیه «لیس کمثله شیء»...341-331

علت تكليف بعبادات وعلت وضو وغسل جنابت وطہارت بدن...343-342

علت اذان و اقامه وفصول آن وعلت تكبيرات افتتاحيه وقرائت سوره حمد...347-345

علت رکوع وسجود، نماز جماعت، جهر واخفات، اوقات پنجگانه...354-350

علت نوافل وعددر كعات آن ، علت خطبه نمازجمعه وعيدين...355

علت قصر نماز مسافر و نوافل روزانه غیر از نوافل شبانه...357

علل احکام میت از کفن و دفن وغسل میت و نماز آن...359

علت نماز آیات و نماز عیدین و کیفیت آن...361

علت روزه ماه رمضان وقضای آن برزنان وسایر احکام صوم...363

علل احکام حج وعمره واركان و اجزای آن...369

وقایع سال 188 ھ ، جنگ نقفور پادشاه روم با مسلمانان و شکست آنان...371

وقایع سال 189 ھ ، سفر هارون الرشيد بخراسان و علت این سفر...373

اطاعت سران طبرستان و امان طغیانگران آنسامان ...377

فتنه طرابلس غرب و شوریدن مردم آنسامان ...380

حوادث وسوانح سال یکصد و هشتاد و نهم هجری نبوی صلى الله عليه واله و سلم...381

وقایع سال 190 ھ ، طغيان رافع بن ليث بن نصر بن سيار در ماوراءالنهر...383

بیان حرکت هارون الرشید بهر قله وفتح وخرابی آنشهر عهد نامه صلح...385

حوادث وسوانح سال یکصد و نودم هجری نبوی صلى الله عليه واله و سلم...392-390

ص: 400

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109