ناسخ التواریخ در احوالات امام رضا علیه السلام جلد 2

مشخصات کتاب

جزء دوم از ناسخ التّواریخ أحوالات حضرت علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحية والثناء

تاليف

مورخ نمی دانم محترم عبّاسقلیخان سپهر

بتصحيح و حواشی دانشمند محترم

محمد باقر بهبودی

از انتشارات:

موسسه مطبوعات دینی قم

1388 ق - 1348 ش

خیراندیش دیجیتالی : انجمن مددکاری امام زمان (عج) اصفهان

ویراستار کتاب : خانم شهناز محققیان

ص: 1

اشاره

بِسْمِ اللهِ الرَّحمن الرَّحیم

[ حکایات و روایاتی در جود و کرم یحیی بن خالد ]

اشاره

ودیگر در مستطرف و اغلب کتب تواریخ وسير مسطور است که یکی از خدام مأمون گفت يك شب مأمون مرا احضار کرد و این وقت يك ثلث از شب بر گذشته بود و گفت فلان وفلان را و نام هر دو را برد با خود ببر یکی علی بن محمّد و آن دیگر دینار خادم و بدانجا که با تو نشان میدهم شتابان راه بسیار چه بمن رسیده است که مردی پیر وسالخورده شب ها بخا نهای برامکه حاضر میشودو انشاد اشعار مینماید و نام آنها را فراوان بر زبان میسپارد و بر آن جماعت ندبه و سوگواری مینماید ومی گرید و بعد از آن باز میگردد، هم اکنون تو و علی ودینار بروید تا بآن خرابه ها برسید پس در پشت پاره دیوار خرابه ها پوشیده گردید و چون آن شیخ را نگران شدید که بیامد و بگریست و ندبه کرد وانشاد چیزی نمود اورا بمن آورید .

میگوید با علی بن محمّد دینار خادم برفتیم و بآن عمارات ویران که بجای آدمی جغد و بوم آشیان کرده بود رسیدیم در این حال پسری بیامد و کرسی آهنین بیاورد و از دنبال او شیخی و سیم و خوش منظر و با مهابت و وقار حاضر شد و بر کرسی بنشست و گریه و ندبه بر آورد و این شعر بخواند .

ولما رايت السيف جندل جعفراً *** ونادى مناد للخليفة في يحيى

بكيت على الدينا وزادت تأسفي *** عليهم وقلت الان لاتنقع الدنيا

چون جعفر برمکی از شمشیر در گذشت و ندای بلیت بدودمان یحیی بن خالد پیوست بر جهان گریان شدم و دریغ و تا سقم بر آن خاندان بر افزود و گفتم بعداز انقراض ایشان سودی در دنیا و زندگی دنیا نیست و نیز اشعار فراوان که متضمن این گونه معانی بود بخواند و مکرر کرد و چون فراغت یافت او را بگرفتیم و گفتیم

ص: 2

فرمان امير المؤمنين را اجابت کن از شنیدن این سخن و دیدار این حال بسيار بيمناك شد و گفت چندان مهلت دهید که وصیت خود بگذارم چه از این پس گمانی بزندگانی ندارم آنگاه بدکانی برفت وصفحه کاغذی بر گرفت و وصیت خود بر نگاشت و بغلام خود بداد آنگاه او را ببردیم .

چون در حضور امین با پستاد مأمون او را در مقام خطاب وعتاب در آوردتو کیستی و بر امکه را در حق تو چه گذشته که مستوجب این شده اند که شبها در خانه های خراب ایشان شوی و نوحه وصيحه وند به بر آوری و آن گونه اشعار در سوك ايشان بر زبان بگذرانی خادم میگویدما ایستاده بودیم و آن کلمات را میشنیدیم گفت ای امير المؤمنين همانا جماعت بر امکه را در حق من احسانها و انعام و نوازشهای بسیار است آیا اجازت میدهی تا از داستان خودم با ایشان بعرض رسانم مأمون گفت باز گوی .

گفت ای امیر المؤمنين همانا من منذر بن مغیره از فرزندان ملوك ميباشم چنان افتاد که روزگار ادبار پیش آمد و چنانکه عادت جهان با ابنای زمان است نعمتم زايل ونكبتم شامل وديون كثيره برایم حاصل گشت و کار بدانجا پیوست که از نهایت پریشانی ناچار شدم که منزل ومأوى واثاث خانه خود واهل بیت خود را بفر و ختم جمعی با من گفتند بهتر این است که بخدمت برامکه روی کنی لاجرم بار بر بستم و افزون از سی تن زن و كودك مرد وزن با خود داشتم و بآن حال از دمشق بیرون شدم و این وقت هیچ چیز با خود نداشتیم که بفروشیم یا بگرو بگذاریم پس باين حال طی صحاری و جبال نمودیم تا ببغداد در آمدیم و در مسجدی پس پاره جامهای كوچك را که برای بخشیدن بپاره مردمان آماده داشتم بر تن بیاراستم تا بآن وسیله از مردمان خواستار احسان شوم و از مسجد بیرون آمدم و زنان و کودکان را تشنه و گرسنه بجای بگذاشتم و هیچ چیز نزد ایشان نگذاشتم و در شوارع بغداد بهر سوی راه شمردم و از خانه های بر امکه میپرسیدم ؟

در اینحال بمسجدی مزین رسیدم و در آنجا یکصد نفر از مشایخ قوم را با البسه فاخره نگران شدم و نیز دو تن خادم بر در آن مسجد بدیدم در آن جماعت

ص: 3

تاریخ دوران حضرت رضاي طمع بستم و بهرطور بود خود را بمسجد در افکندم و در حضور آن جماعت ننشستم وهمی میرفتم و قدم می نهادم و برمیداشتم و عرق خجلت میریختم چه آن مجلس و آن هیئت بامن سازگار نبود و در اینحال دیدم خادمی بیامد و آن جماعت را بخواند بجمله بر خواستند من نیز با ایشان بودم پس بسرای یحیی بن خالد در آمدند من نیز با ایشان در آمدم ناگاه یحیی را نگران شدم که برد کّه که مخصوص او بود در وسط دکان نشسته بودسلام فرستادیم و یحیی مارا بشمر دو یکصدو یکتن بودیم و در این وقت ده تن از فرزندانش در حضورش بودند و در این حال پسری ساده روی مشگ موی که تازه خط برخدّ دمیده بود از یکی از مقصوره ها نمودار شد و در پیش روی یکصد غلام ماه پیکر زرین کمر که هريك را کمری زرین بمثا به هزار مثقال بر کمر بود پدیدشدند و با هريك از این صد نفر خادم مجمره از طلا و در هر مجمره قطعه از عود مانند گوی سنگین وهريك را بهمان هیئت گوئی از عنبر سلطان مقرون بوده و آن جمله را در حضور آن غلام ساده روی بگذاشتند و آن پسر ازيك جانب يحيى بنشست .

آنگاه یحیی با قاضی گفت عایشه دختر مرا با این جوان که پسرعم من میباشد تزویج کن قاضی خطبه براند و دختر یحیی را برای پسر عمش عقد کردو حاضران را بر آن تزویج گواه گرفت چون صیغۀ عقد جاری شد آن خدام بجانب ما بیامدند و گویهای مشك و عنبر برما نثار همی کردند و من همی بر چیدم سوگند با خدای آستين من از آن گویها مملو شد و نگران شدم و مادر مکانی ما بين يحيي ومشایخ و فرزندان او و آن پسر یکصدو دوازده مرد بودیم در این هنگام یکصدو دوازده خادم بجانب ما بیامدند و با هر خادمی مجموعه از نقره که در هريك هزار دینار بود بیاورد و نزد هر يك ازما يك صيني بگذاشت این وقت مشایخ دنانير سرخ را در آستینهای خود بریختند و صینیهای نقره را در زیر بغل گذاشته برخاستند و بترتیب برفتند و من به تنهائی در حضور یحیی بماندم و به برداشتن صینی جسارت نمی کردم خادم مراغمزی کرد و من صینی را بر گرفتم و آن دنانير را در آستين خود بر یختم وصینی را بدست گرفته بر خاستم و همی روی واپس کردم از آن بیم که از بردن صینی و آن دنانير

ص: 4

ممنوع گردم .

پس در آن حال که با اینحال در صحن سرای میرفتم و یحیی بسوی من نگران بود با خادمی گفت این مرد را بمن آور پس مرا بخدمتش حاضر کردند فرمان کرد تا آن صینی ودنانير و آنچه در آستین داشتم بريختم پس از آن بفرمود در حضورش بنشستم و پرسید کیستی من سرگذشت خود را از آنجا که بود تا بآنجا که رسیدم عرضه داشتم با خادم گفت فرزندم موسی را بیاور برفت وموسی را حاضر کردیحیی گفت ای فرزند این مردی است غریب او را برای خود بدار و نیكو محافظت کن و بنعمت خودت بهره یاب گردان موسی دست مرا بگرفت و بسرای بسی عالی و مزین در آورد و بسی اکرام نمود و من آن روز و آن شب را در نهایت عیش و لذت و سرور در خدمتش بپایان بردم .

چون صبح بردمید برادرش عباس را طلب کرد و گفت دانسته باش پدرم وزیر با من امر کرده است که در حق این مرد نهایت عطوفت و مهربانی واکرام منظور دارم و تو خود دانی که در سرای امیر المؤمنين بفيصل بعضی مهام خلافتی مشغولم وتوقف نتوانم لاجرم این مهمان گرامی بدست لطف و عنایتت میگذارم او را با خود بدار و چندانکه توانی از دقایق پذیرائی و نوازش غفلت مجوی عباس بموجب سفارش برادر بنوازش من بپرداخت و مراتب اعزاز و اکرام را فرو نگذاشت و چون روز دیگر روی نمود مرا با برادرش احمد سپرد و همان طریقت را وصیت فرمود و بر این نهج هرروزی يك تن از اولاد يحيی بمیزبانی من اشتغال داشت و چنان از پرتو مهر و بشارت منظر و بشاشت خوی و مهمان پروری و لذت عیش استغراق یافته بودم که هیچ بیاد نمی آوردم اهل و عیال و فرزند و اطفالی در آن مسجد در کمال بینوائی و گرسنگی و درماندگی دارم یا ندارم مرده اند بازنده در روی زمین هستند یا در شکم خاك خفته .

چون روز یازدهم در رسید خادمی بیامد وجماعتي از خدام با او بودند و با من گفتند بپاتی شود و بسلامتی و عافیت بسوی اهل و عیالت راه بسیار این وقت بخاطر

ص: 5

آوردم که اهل وعیالی دارم و از دمشق ببغداد آورده ام و بینوا و بیچاره در مسجدی تشنه و گرسنه جای داده ام و اينك چند شبانه روز است که چنان در بحر عیش و نوش مستغرق بوده ام که از آن بی کسان که در بحر فلاکت و افلاس وجوع وعطش و کربت وغربت در افتاده اند بی خبر مانده ام گوئی بخواب جهل اندر شده ام و با خود گفتم واويلاه آن هزار اشرفی و مجموعه نقره را از من بگرفتند و مرا روزی چند بخوردن و آشامیدن و گفتن و شنیدن و دیدن اطعمه لذيذه واشربۀ گوارا وسخنان دلارا وصوت بهجت انگیز و دیدارهای دلاویز از همه چیز مشغول ساختند و اينك براين حال و این انفعال بنزديك اهل وعيال بيرون كنند اناللّه وانا اليه راجعون . روانه شدم و پرده نخست را برافراختند و از آن پس بحیاطی دیگر پرده پس دیگر را برافراشتند و از آنجا بمنزلی دیگر پرده سوم را بلند ساختند و از آن پس پرده چهارم را بر کشیدند و چون خادم پرده چهارم را افراشته داشت با من گفت هر وقت حاجتی برای توروی دهد بامن بفرمای چه مرا امیر فرموده اند که هر چه بفرمائی و بخواهی در ساعت بجای آورم چون پرده را بر گرفتند حجره ای را بدیدم که از نهایت آراستگی وزینت و پرداختگی و لمعان و فروغ چون منظر خورشید درخشان می نمود و بوی مشك وعبير وعود وطيبات از گنبد کبود ومركز سماوات میگذشت در اینحال عيال و اطفال خود را نگران شدم که در جامهای حریر وزیبا و بالشهای نرم و دیبا در کمال زینت وجلال و ابهت وثروت غلطان وشادان بودند و در این اثنا هزار بار هزار در هم وده هزاردینار زر سرخ و بخشش نامه دو ضيعت وهمان ضیعتی که نامش را بآنچه در آن بود از دنانير و گویهای عنبرین که در حال عقد عایشه بهر کسی با آن صینی قسمت داده بودند نزد من بیاوردند وروز گاری روشنتر از چشمه نور و روضه حور يافتم .

و بر این گونه سیزده سالروز بشب و شب بروز در نهایت عیش و طرب و بهروزی بگذرانیدم و برمکیان چندان با من ملاطفت و احسان می ورزیدند که مردمان نمیدانستند من خود از بر امکه هستم یا مردی غریب می باشم که در سایه عنايت ومرحمت ايشان

ص: 6

پرورش یافته ام و چون روز اقبال ایشان سپری شد و از جانب امير المومنین رشیدرسید بآنها آنچه که رسید عمرو بن معده بر من بتاخت و در مالیات این دو ضيعه چندان بر من سنگین آورد که خراج آنها با دخل آنها وفا نمی کرد و نیز چون روزگار بر من چنگ در انداخت و آیت نکبت و بلیت را متواتر ومرا بی نوا و بیچاره ساخت همواره در اواخر شب با نهایت حسرت و تعب آهنگی منازل ويران برامکه را می نمایم و بر ایشان ندبه ومو یه میکنم و از حسن اطوار وصنایع ایشان نسبت بخود تذکره و ایشان را واحسان ایشان را بخاطر میگذرانم.

مأمون چون این داستان را بشنید بفرمود تا عمر و بن مسعده را حاضر ساختند و با او گفت ای عمر و آیا این مرد را می شناسی گفت آری ای امیرالمومنین وی یکی از پروردگان برامکه است گفت خراج ضيعه اورا چه مقدار بر قرار داشته ای گفت فلان مبلغ گفت آنچه در تمام این سالیان از وی گرفته بدو بازده و نیز مأمون توقيعی بر نگاشت که آن هر دوضيعه بدون باج وخراج ملك آن پیرو اعقاب او باشد این وقت صدای منذر بن نعمان بگریه و ناله بلند شد چون مأمون آن گریستن بسیار بدید گفت ای مردما در حق تو احسان نمودیم دیگر از چه گریانی ؟ گفت ای امیر المومنین این نیز از صنایع و برکات برامکه است چه اگر بمنازل ویران ایشان نیامدم و برایشان و اطوار و احسان ایشان وروزگار ایشان که نوبهار خلق جهان بود چندان ندبه و نوحه نمی کردم که خبر مرا در پیشگاه امیرالمومنین عرضه داشتند و امير المومنین با من چنین و چنان احسان و اکرام فرمود از چه راه مرا بدرگاه امير المومنين راه بود و چگونه بخدمت او میرسیدم و این عنایت میدیدم ابراهیم بن میمون می گوید نگران مأمون بودم که هر دو چشمش را اشك فرو گرفت و آثار حزن و اندوه بروی نمودار گشت و گفت «لعمری هذا من صنايع البرامکه فعليهم فابك وا یا هم فاشكر ولهم فأوف ولاحسانهم فاذكر» سوگند بجان من این عنایت و احسان من نیز از صنایع برامکه است پس تا می توانی بر آن جماعت گریستن گير واحسان ایشان را شکر گذار باش وحق وفای ایشان را ادا کن و احسان ایشان را تذکره نمای .

ص: 7

در کتاب دستورالوزراء مسطور است که در میان یحیی بن خالد برمکی و عبدالله بن مالك خزاعی در زمان خلافت هارون الرشید غبار نزاع بالا گرفته بود و چون خليفه روزگار بر این نقار اطلاع داشت با آن حالت استیلا و اقتدار یکه جماعت برامکه را بود هر چند خواستند عبدالله را از مقام و منزلت خود ساقط و بذلّت و حقارت دچار سازند در خدمت هارون پذیرفته نشد و آخرالامر هارون الرشید عبدالله را با یالت ولایت ارمنيه مأمور ساخت و در آن ایام که عبدالله در آن حدود بامارت مشغول بود یکتن از عمال كه بواسطه اعتزال وعدم تفقه يحبی در نهایت فلاکت میگذرانید و بروایتی معاذ بن يحيی که از فضلا و شعرای آن زمان و سخت پریشان حال بود مکتوبی در سفارش خود از زبان يحبی در قلم آورده جانب ارمنستان گرفت و سهل وصعب زمین در نوشت تا بآن شهر در آمد و آن مکتوب را بعبدالله عرضه داد .

چون عبدالله در آن رقعه نظر کرد گمان برد که مگر آن شخص برای جذب منفعت از روی تزویر خطی را بنام یحیی تقلید کرده است لاجرم با آورنده رقعه بمسامحت ومماطلت و تسویف میگذرانید و او را معطل و سرگردان همی داشت عاقبت آن شخص ملول گردید و بعلت اعتمادی که بر عفو و کرم یحیی داشت با دل قوی وخاطر آسوده و اندیشه آزاد گفت ایها الأمير دروغ بر مردگان توان بست بحمد الله تعالی وزیر بزرگ جهان یحیی زنده و چون خورشید تابنده نماینده است هر کس را بدار الخلافه میفرستی کیفیت این مکتوب را عرضه دار اگر یحیی تصدیق نمود که این سفارش از جانب او صادر شده است فهو المطلوب و گر نه بهر چه رأى تواقتضا کند در در حق من بجای آور .

این سخن را عبدالله پذیرفتار شد و برای استفسار عين آن مکتوب را بخدمت يحيى فرستاد چون آن نوشته بنظر یحیی رسید بدانست که حال بر چه منوال است همان ساعت در جواب نوشت که چون در این سرزمین غبار نقار آن امیر را از خاطر بسترده ایم و خاشاك کدورت را باب صفا بشسته ایم بفتح باب مراسلات شروع کرده در حق این شخص بسفارش نامه مبادرت گرفتم لاجرم هر گونه عنایت و عطوفتی در

ص: 8

باره او رود موجب امتنان است .

چون یحیی از نگارش جواب بپرداخت روی با حاضران کرده گفت اگر شخصی از دیوان امیر المومنين بدروغ و تزویر امیری را مکتوبی فرستد سزایش چیست گفتند ببایست دستش برید و پرده حرمنش را درید یحیی گفت این شیوه مردمان کریم و بزرگ نیست بیچاره ای که بامید بسیار از بغداد تا بارمنیه طی براری و کوه و دریا می نماید و اعتمادی وافر برمراتب جود و محاسن شیم ما داشته مكتوب ما را حصول مقاصد خود شناخته او را چگونه محروم توان داشت عرض کردند این حسن فطرت ويمن جبلت بذات كريم الصفات تو مقصور است لیکن دیگران را چنین نعمت روزی نشده است و چون مكتوب يحيى بعبدالله رسید مكتوب سابق را تصدیق کرده از اینحال اتحادی که یحیی را با اوروی داد بسیار سرور گرفت و دویست هزار درم و دو تخت جامه وده سر اسب تازی و ده سر استر و پنج شتر و پنج غلام بدو بخشید و اوراكامروا ومستغنی گردانیده بازفرستاد .

و در بعضی کتب این مجلس بزم را از فضل بن یحیی نوشته اندومکالمه آن پیر را از منذر بن مغیره دمشقی با هارونا لرشيد باندك اختلافی یاد کرده اند و مرقوم نموده اند که از آن پس که هارون منذر را احضار کرده در مقام مؤاخذه در آورد و آهنگی قتل او را نمود پیر کهنسال مجال طلبيد وحکایت احسان فضل را نسبت بخود بعرض رسانید و گفت اکنون خواهی مرا بکش خواهی نکش هارون را بروی رقت افتاد وطبقچه طلایی که در پیش روی بر نهاده بودند بجانب پیر افکند پیر زبان به ثنا بر گشود وزمین خدمت ببوسید و گفت هذا ايضا من بركة البرامكه و اين سخن در میان مردم عرب مثل گشت.

و نیز در بعضی از کتب در خصوص آن شخص که از جانب یحیی مکتوبی بدروغ برای عبدالله بن مالك خزاعي حکمران ارمنستان نوشته و بار مینیه برده بود چنانکه بآن اشارت رفت ، می نویسدهارون الرشيدرادر حق عبدالله بن مالك عنايتي خاص ومحبتى مخصوص بود تا بدانجا که یحیی بن برمكو اولادش میگفتندعبدالله اميرالمومنین را سحر

ص: 9

کرده است و زمانی طویل باین حال بگذشت، و در میان ایشان حقد و کین بسیار بود تا چنان افتاد که رشید عبدالله را بحكمرانی ارمنيه بفرستاد و پس از چندی یکی از مردم عراق که دارای فضل و ادب و هوشیاری و بیداری و تنگدست و پریشان بود و آنچه بدست اندر داشت از دست بگذاشت و چنانکه یاد کردیم چاره کار خودرا منحصر در آن دید که مکتوبی از جانب یحیی بسازد و نزد عبدالله بارمنستان بتازد و چون برفت و مکتوب را یکی از در با نان عبد الله بداد و بعبدالله رسید و قرائت کرد و نيك بیندیشید بدانست که بدروغ رقم شده است پس آن مرد را حاضر ساخت و چون از دعا و ثنای عبدالله و اهل مجلس او بپرداخت عبدالله گفت چه چیزت بر آن داشته است که مکتوبی بدروغ بهم پیوندی و از راهی دور زحمت سفر متحمل شوى لكن آسوده خاطر باش ما این سعی ترا باطل ورنج ترا بی حاصل نمیگردانیم .

آن مرد گفت خدای عمر مولای ما امیر را در از گرداند اگر آمدن من بخدمت تو سنگین افتاده است لازم باین سخنها و نسبتها واحتجاجات نیست زمین خدای پهناور است و روزی دهنده مخلوق حیّ داور است و این نامه که از جانب یحیی بن خالد بتو رساندم صحيح وغير مزوَّراست عبدالله در جواب گفت من بو کیلی که در بغداد دارم مکتوبی مینگارم تا از کیفیت این مکتوب معلوم دارد اگر صحیح باشد ترا در یکی از بلاد خود حکومت می بخشم و دویست هزاردرم با اشیاء دیگر و اسبهای قوی پیکر عنایت میکنم و اگر این مکتوب را بدروغ ساخته و پرداخته و آورده و تقدیم داشته باشی امر می کنم ترا دویست چوب بزنند و محاسن ترا بتراشند .

آنگاه عبدالله بفرمود آن مرد را در حجره ای برده بطور میهمانی پاسبانی کنند تا امرش مکشوف گردد آنگاه مکتوبی بو کیل خودش در کشف این مطلب بر نگاشت و ببغداد فرستاد وکیل چون آن مکتوب را بدید در ساعت بر نشست و براي يحيی برفت و حکایت بعرض رسانید یحیی گفت بامداد دیگر بیا وجواب بگیر و با اهل مجلس خودروی کرده گفت سزای کسی که از جانب من مکتوبی بدروغ بدشمن من بر نگارد چیست هريك عذاب و نکالی برشمردند یحیی گفت در آنچه گفتید بخطا رفتید و شما

ص: 10

بجمله از تقرب عبد الله بخدمت امیر المومنین آگاهی دارید و هم خصومت اورا بامن میدانید و اينك خداوند تعالی محض فضل ورحمت این مرد را اسباب رفع عداوت وجلب مودت و اصلاح ما بين گردانیده است تا آن آتش حقد و کینه ای که بیست سال افزون بر می گذرد که در میان اشتعال دارد باین اشتغال خاموش گرداند و اينك برمن واجب است که در حق این مرد نامه ای بعبد الله بن مالك بنویسم و تصدیق نامه نخست و تا کیدمزیدعنایت او را در حق این مرد بنمایم .

حاضران بر سلامت نفس و حسن فطرت و یمن رويّت ووفور عقل ودقیقه یابی یحیی دعا و ثنا فرستادند و از مراتب کرم و مروت او در عجب شدند آنگاه يحيي قلم وقرطاس بخواست و بخط خود بعبد الله بر نگاشت :

« بسم الله الرحمن الرحيم كتاب تو رسید خداوند عمر تو را دراز و روزت را دیر باز فرماید از سلامت و استقامت و شمول سعادت تو مبتهج ومسرور شدم همانا گمان کرده بودی که این مرد آزاده از جانب من كتابی بدروغ و خطا بی مزور بنو آورده است چنان نیست این مکتوب رامن خود نوشته و از کرم واحسان و حسن شیمت تو امیدوارم که آمال این مرد کریم آزاده را بر آورده و احترام او را منظور و مقاصد اورا مقبول و بوفور احسان خودت مسرورومشکور فرمائی و بدانی که هر چه در حق او معمول داری در باره من کرده ای و مرا ممنون وشاکر ساخته .

پس آن مکتوب راخاتم بر نهاد و بدست وکیل عبدالله بداد چون عبدالله بخواند از مطاوی آن نامه و آن مضامین سرور و ابتهاجی عظیم دریافت و آن مرد را حاضر ساخته و آنچه مذکور شد بدو عطا کرده و او با خلاع فاخره وجلالتی نامدار بجانب بغداد رهسپار شد و چون وارد بغدادگشت از آن پیش که بدیدار اهل و خویش و پیوند بر خوردار گردد بسرای یحیی برفت و اجازت خواست حاجب بخدمت يحيی شد و عرض کرد ای مولاهما نا مردی با حشمت و جميل الخلقه و كثير الغلمان بردار است و اجازت میطلبد يحيی رخصت بداد چون در آمد در حضور يحيی زمین ببوسید یحیی گفت کیستی گفت ای بزرگ روزگار من همان کسی هستم که از جور زمان و نکیر ایام مرده

ص: 11

بودم و تو مرازنده ساخت و از سوءحال بیرون آوردی من همان کسی هستم که مکتو بی بدروغ از جانب تو بر نگاشتم و بعبد الله بن مالك خزاعی بردم یحیی گفت چه احسان با تو مرعی نمود گفت از یمن جود ودست عنایت و جمیل طویت و شمول نعمت و عموم کرامت و علو همت تو چندانم ببخشید که بی نیازم گردانید و اینک تمام عطایاومواهب اورا بدرگاه تو بیاورده ام بهرطور فرمان کنی مختاری .

یحیی گفت آنچه تو با من کردی نیکوتر از آن است که من با تو بجای آورده ام وترا بر من منتی بزرگ است که آن دشمنی که در میان من و این مرد محتشم سالها است استوار گشته است بصداقت و محبت مبدل ساختی هم اكنون من نیز بهمان مقدار که عبدالله با تو عطا کرده است ترا می بخشم پس بفرمود بهمان اندازه زرو گوهر و جامه وخیل و دواب باو بدادند و آنمرد را کامیاب ساختند و روزگار آن از فضل ومروت این دو مرد خرم تر از نو بهار شد .

در اکرام الناس مروی است که روزی هزار بار هزار درهم در سرای یحیی بن خالد بود و این هنگام یحیی سوار میشد و بدر بار خلافت بدیدار خليفة هارون الرشید رهسپارمیگشت بفرمود تا آن سیم مسکوك را در صحن سرای انبار کردند و هنوز تسلیم خاز نان نشده بود که یحیی بیامد تا سوار شود و نگران شد که طایفه از فضلا و ادبا وچکامه سرایان و بینوایان و فروماندگان از اطراف وا کناف بامید فضل و اعطاف آن یگانه جواد آفاق بیامده اند و در انتظار سوار شدن او در پیشگاه سرای بایستاده اند چون یحیی ایشان را نگران شد هنوزیكیای دیگر را در رکاب نیاورده فرمان داد تا آن جمله سیم موفوررا بآن مستمندان مهجور ببخشیدند .

صاحب روضة الانوار نوشته است شخصی گوید از پدرم شنیدم میگفت در همه عالم از يحيی برمکی جوادتر نیامده و شنیده نشده است که جز او کسی هزار بار هزار درم در هوا بخشیده باشد و پرسیدم بخشش در هوا چگونه باشد داستان مذکور را بگفت که یحیی یکپای در رکاب و پای دیگر در هوا داشت که این جمله در اهم را عطا کرد .

ص: 12

ودیگر در اکرام الناس و کتابی دیگر باختلاف حکایت نوشته اند که هارون الرشید یکی روز از آن پیش که بر جماعت برامکه غضبناك شود مردی از اعوان خود را که صالح نام داشت بخواست و گفت بمنزل منصور بن زیاد راه برگیر و او را بگوی که ده هزار بار هزار درهم از اموال ما نزد تو میباشد و امروز صلاح در آن است که این مبلغ را در این ساعت بار کرده بدر بار خلافت مدار تسلیم داری ای صالح تورا مأمور مینمایم که اگر این مال را ازین ساعت تا قبل از مغرب بتو نپردازدسرش را از تنش جدا کرده نزد من حاضر سازی صالح گفت سمعاً وطاعة و از همان جا بسرای منصور راه برگرفت ومنصور را در خلوتی بخواند و فرمان هارون را بدو باز نمود منصور آشفته حال شد و گفت سوگند با خدای هلاك شدم زیرا که تمامت تعلقات من و آنچه در حیطه تملك دارم اگر به گران تر بهائی به فروش رسانم ازصد هزار درهم بیشتر بها ندارد ایصالح با این چگونه قدرت و استطاعت دارم که نه صد هزار درهم دیگر فراهم گردانم.

صالح گفت باری بهر تدبیر که توانی این کار را بزودی ساخته کن چه مرا آن قدرت نیست که از آن مدتی که خلیفه مقرر داشتهيك چشم بر هم زدن در ننگی نمایم وترا مهلت گذارم هم اکنون حیلتی بکن و قبل از انقضای مدت جان خود را از این مهلکه نجات بده، منصور گفت ای صالح از تو خواستار می شوم که بفضل و کرم خودت مرا بسوی اهل بیت خودم حمل کنی تا با اهل و عیال و فرزندان و خویشاوندان خود وداع کنم و وصیت بگذارم پس با او بخانه اش راه بر گرفتم و منصور با کسان خود وداع نمود و فریاد و نعره و نفير و گریه و استغاثه بخدای تعالی از سرایش بلند گشت این وقت صالح گفت بخاطر من خطور کرده است که خداوند تعالی برای تو بدست برمکیان گشایشی مقرر کرده است بهتر این است با ما بسرای یحیی بن خالدشویم .

چون بخدمت یحیی رسیدیم ومنصور از حال خود بخدمتش معروض داشت یحیی سخت اندوهناك شد و ساعتی سر بزیر افکنده آنگاه سر بر آورد و خازن خود راطلب کرده گفت در خزانه ما چه مقدار درهم است گفت پنجهزار درهم گفت حاضر کن آنگاه رسولی به پسرش فضل فرستاد و پیام داد که برای من در خرید ضیاع جلیله که

ص: 13

هرگز ویران نمی شود حاجتی روی داده است هر چه توانی در اهم بفرست فضل یکصد هزار درهم بفرستاد آنگاه رسولی بنزد پسرش جعفر فرستاد که برای ماشغلی مهم پیش آمده و در فیصل آن محتاج بدراهم هستیم جعفر نیز یکصد هزار درهم تقدیم کرد و بر این نهج يحيی بهر يك از بر امکه پیامی بفرستاد تا مالی بسیار فراهم گشت وصالح و منصور هیچیك ازین حال با خبر نبودند .

منصور بیحیی عرض کردای مولای من از تمام مردم بذيل جود ودامان عطوفت تو چنگ در زده ام و بذل چنين مال كثير را جز از پیشگاه بذل و بخشش تو امید نتوان داشت بقیت دین مرا ادا کن و مرا آزاد کرده خود بگردان يحيی سر بزیر انداخت و بگریست و گفت ایغلام همانا امير المؤمنين گوهری گران بها به جاریه مادنانير عطا کرده است و آن گوهر را قیمتی بزرگی است بدو شو و بگو آن جوهر را برای ما بفرستد غلام بر فت و آن گوهر را حاضر کرد یحیی گفت ای صالح من این گوهررا از یکی از تجار بدویست هزار دینار خریداری کرده ام و امير المؤمنين بجاریه مادنانير عودنواز ببخشیده است و چون این گوهر را با تو بیند میشناسد و بتواکرام مینماید ومحض رعایت و اکرام جانب ما از تو میگذرد ای منصور این مبلغ که می خواستی فراهم شد صالح میگوید آن مال و جوهر را بخدمت رشید بردم ومنصور بامن بود و در آن حال که در طی راه بودیم ناگاه دیدم منصور باین بیت متمثل شد .

وما جامعت من قدم اليهم *** ولكن خفت من ضرب النبال

کنایت از اینکه اگر از بیم کشته شدن نبودی يك قدم بخانه برامکه بر نمی داشتمی من از این بدی طبع وردائت سرشت و فسادنیت وخبث اصالت و میلادمنصور در عجب شدم و بدو پرداختم و گفتم در روی زمین بهتر از بر مکیان و خبیث تر وشریرتر از توئی نیست چه ایشان جان تو را از مرگ بخریدند و تو را از ورطه هلاك نجات بخشیدند و در این رهانیدن تو بر تو منت بر نهادند و تو با این حال زبان بشكر ومحامد خصال ایشان نگشودی و آنچه باید مردم آزاده بجای بیاورند نیاوردی بلکه احسان واكرام ایشان را با ینگونه مقال پادش دادی پس از آن بخدمت رشید رفتم و آن

ص: 14

داستان را از آغاز تا انجام بعرض رسا نیدم رشید از کرم و بزرگی و سخاوت و مروت او و خاست وردائت منصور در عجب رفت و فرمان داد تا آن گوهر را بیحیی بن خالد باز گردانیدند و گفت هر چیزی را که ما بخشیده باشیم شایسته نیست که دیگر باره بما باز آورند .

و از آن طرف صالح بخدمت يحيي آمد و داستان منصور و ناخجستگی کردار ورا باز گفت يحيى فرمود ای صالح چون آدمی دست تنگ و بی چیز و تنك سينه شد و همواره فکر او بحال خودش مشغول گشت اگر از وی سخنی یا کرداری نا ستوده نمودار آید نبایست او را مواخذ و مراتب داشت چه این گفتار و کردار از صمیم قلب و میل باطن او نیست و یحیی همی از جانب منصور معذرت میجست صالح بگریست وگفت گردون گردنده مانند تو آدمی را در پهنه نمودننمود. ای هزاران دریغ و هزاران اندوم که چگونه کسی را که خُلقی مانند خلق تو و کرمی مانند کرم نو است در زیر خاك پنهان میدارد بعد از آن این دو شعر را بخواند :

بادرالى ايّ معروف هممت به *** فليس في كل وقت يمكن الكرم

کم مانع نفسه امضاء مكرمة *** عند التمكن حتى عاقه العدم

ایکه دستت میرسد کاری بکن *** پیش از آن کز تو نیاید هیچکار

و در خبر دیگر است که يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم بن صالح بن مهران که از مقربان درگاه هارون الرشید بود حکایت کرده است که یکی روز هارون را بخواست چون بدو آمدم سخت تنگدل و حیران و اندوه زده بود چون پیش رویش ایستاده در غضب شد و با من گفت در همین ساعت برو ومنصور بن زیاد را نگاه بدار تا شب هنگام می باید ده هزار بار هزار درم از وی بستانی و گرنه سرش را باوری اگر در ین کار تقصير نمائی بروح مهدی که پدر من است بفرمایم سر از نت بر گیرند .

صالح کلمتی بعرض رسانید که اگر امروز یا فردا ده هزار بار هزار درهم بخزانه ساندسرش بیاورم هارون گفت تر این بوالفضولی نشاید چون چنین گفت بدانستم د جان منصور را کرده است دم بر نیاوردم و از حضورش بیرون شدم وهمی در

ص: 15

تردّد و تفکر بودم که پروردگارا مرا چه روز پیش آمده است منصور بن زیاد مردی محترم و از معارف بغداد و دارای خیل خانه بسیار است باوی چه گویم و چه پیش آورم .

آخر الأمر يكجهت شدم و دست منصور را گرفته بگوشه ای بردم و آن مطلب را بدو باز نمودم چون این حکم را بشنيد زار زار بگریست و در پای من بیفتاد و گفت حقیقت آن است که خلیفه قصد جان من کرده است والا او ودیگران یقین میدانند که این مبلغ نقود در خانه من نیست و من در تمامت عمر نتوانم این چندمال تسلیم نمایم تا کار بيك روز چه رسد لكن تويك شفقت و عنایت در حق من از بهر رستگاری خودت در بامداد قیامت بکن مرا بخانه من ببر تا با فرزندان و اتباع خودم وداع باز پسين بگذارم و از ایشان خواستار شوم تامرا بحل نمایند و هر چه از زر و سیم و جنس دارم با تو گذارم تا پس از مرگ من تفرقه نشود و فرزندانم بعد از من دچار رنج و آزار نشوند و در این دم آخر از دیدار ایشان برخوردار شوم و ترا زیانی نباشد زیرا که چون من ایشان را بنگرم و آنچه موجود است بتو دهم تا بخدمت خلیفه رسانی و گوئی .

من حاجت او را روا کردم و او را برای او بردم و جمعیت و کسان او را بسیار دیدم و چون ایشان این خبر یافتند غریوی بزرك از آنها برخاست و ناله و گریه و نفیر ایشان بدان پایه رسید که جن و انس را برایشان دل بسوخت و هر چه داشت از نقد و جنس دو بار هزار بار درم بمیزان در آمد آنجمله را بمن سپرد و با من گفت در ایام گذشته که هارون الرشید خليفه نشده بود مرا با خالد برمکی صلح وصفائی در کار نبود و او از من پیوسته رنجیدگی خاطر داشت و بامن دشمن بود از آن پس در این ایام او را جفاها و آزارها رسیده است لکن وقتی ابو جعفر دوانیقی که جد خلیفه است مرا ادب فرمود و مرا بدست يحيى بداد دیدم در آن تقصير انتقام نکرد و از من در گذشت و در خدمت خليفه بشفاعت من اقدام فرمود اگر اکنون تلطف کنی ومرا بخانه یحیی که در سر راه است در آوری شاید دلش برمن بسوزد چه از خاندان کرم و مروت است

ص: 16

و ایشان همواره آرزو کنند تا مگر دشمنی و بدخواهی بدرگاه ایشان پناه برد تا درد دشمن خود را دارو نهند .

گفتم راست میگوئی ایشان کریمان جهان هستند افتادگان را دستگیری نمایند و با چراغ از پی درماندگان بر آیند و چون من ترا بخدمت وی برم از من منت پذیرد و در این سعی حق من بگذارد بالجمله چنانکه مذ کور شدمنصور بسرای یحیی در آمد و یحیی در آنروزهفت بار هزار بار درم فراهم کرده تسليم صالح نمود و گفت از من بخليفه بگو سه هزار بار هزاردرم دیگر را فردا بخزانه عامره تسلیم میدارم صالح گفت با من فرمان شده است که هم امروز تا نماز شام یا تمام این زر یاسر منصور را بخدمتش حاضر کنم یحیی با کنیز کی گفت نزد فاطمه که خواهر خليفه ودختر خوانده من است صورت حال را عرضه دار و بگو هر چه در خزانه خود داری بفرست که در خلاص کردن در مانده ای متحیر مانده ام فاطمه را مروت و کرم وافر بود در ساعت گردن بند مرصعی را که از خلیفه یافته بود و دویست هزار دینار سرخ بها داشت خدمت يحيى بفرستاد و عذر بخواست چون ده هزار بار هزار درم فراهم شدیحیی بر سر حمالان بر نهاد و بدست صالح بن مهران بداد .

صالح میگوید نزديك غروب آفتاب من و منصور و این مال نزد هارون الرشید حاضر شدیم هارون گفت منصور بن زیاد راهم آوردی من تمام آن داستان را از آغاز تا پایان بعرض رسانیدم هارون فرمود همانا آنچه از منصور بن زیاد در حق این جماعت دیدم میدانم یعنی عداوت وسعایتی که در این مدت در کار ایشان می نمود واین کردار ایشان را نیز در حق ایشان می بینم این کرم واغماض و احسان را از هیچ کریمی نتوان نشان داد اکنون بروو آن رامال بخزانه برسان و يحيى بن خالد را بگیر و با خود حاضر کن پس آن اموال را بگنجور خليفه تسلیم کردم و بسرای یحیی برفتم و تفصیل را بگفتم هر دو گونه يحيى از خرمی چون گل خندان در هم شگفت ومنصور بن زیاد را طلب کرده گفت خاطر جمع بدار که از هلاکت برستی و این زمان امير المؤمنين مرا طلب کرده است چنان کنم که خاطرش را بر تو خشنود سازم .

ص: 17

منصور را از این سخن جان بتن اندر آمد و یحیی رادعاها و ثناها بگفت و چون یحیی بخدمت خليفه آمد خليفه را بر خود تافته دید و در آن اقدامی که در تخليص منصور بن زیاد کرده بود معاتب گردید و چون ساعتی بر گذشت بسخنان شیرین و دلپذیر دل خلیفه را باز جای آورد و خاطرش را خوشنود نمود و از گناه خود لب بمعذرت بر گشود آنگاه عرض کرد بایستی از نخست مرا از جرم و جنایت منصور بن زیاد آگاهی بخشی، هارون گفت جرم و جنایت اوعداوت و زشت گفتن نسبت باين خاندان یعنی دودمان بر مکیان است و دیر بازی است که همی خواهم او را گردن بزنم امروز در غضب بودم که چون نزد من آمد بفرد ودم يامال بدهد یاسر از تنش بر گیرند لكن تو آن کردی که مردم کریم کنند، یحیی گفت این کرم و بخشایش نیز خود خلیفه را بود که او را رها فرمود اگر امير المؤمنين بفرمودی که اموال يحيى و پسران او از عطایای من است که اکنون رسید و آن قلاده از آن خواهر رضاعی من است هیچکس را جای چه سخن میماند و منصور را بزنند او را چه بهانه بود ومن چه توانستم نمود .

هارون را از این سخن بسیار خرسندی رسید و یحیی را در کار قلاده خواهر رضاعی او و فرستادن بخزانه ملامت کرد یحیی عرض کرد ای خلیفه روزگار چون روز گاری دشوار و حاجتی دشوار پیش آید گوهر فروزان خر درا تیره میگرداند نمی داند تاچه کند و در کجا دست و پای زند و از کدام کس مطالبه نماید مرا از بخشش و گذشت امیرالمومنین امید است که ازین جرم نیز در گذرد هارون بخندید و از آن کار نیز در گذشت و از آن پس خواهر رضاعی خود را در دادن قلاده بعتاب آورد گفت کسیکه مقام پدرم را دارد اگر ملتمس او را اجابت نکنم در حقوقش عقوق رفته باشدهارون ازین پاسخ پرداخته شگفته شد و آن قلاده را دیگر باره بفاطمه بخشید و یحیی نیز با منصور بن زیاد که مجدداً خليفه اورا احضار کرده بوده از سرای خلافت با نهایت خرمی و بشاشت بیرون آمد و مردمان بهر گذر ومعبری انجمنها ساخته و خاطر بر آن داشتند تامگر امروز با يحيى چه عتاب رود و منصور را حد نصاب چه پیش آید

ص: 18

چون هر دو را بسلامت مشاهدت کردند خدای را سپاسها و يحيی و فرزندانش را ثناها بگذاشتند و با خاطرهای خرم باز جای رفتند تا خردمندان جهان را هویدا گردد که دستگیری و فریادرسی دشمنان نه کاری آسان است و از هر کسی ساخته نیست بلکه بجوانمردان روزگار انحصار دارد .

دیگر در اکرام الناس از عبدالله بن مسلم جرجانی که یکتن از بزرگان مشهور بغداد است روایت کرده اند که گفت باچندتن در یکی از مساجد بغدادنشسته وسخن از سخای آل برمك بهم پیوسته بودیم و هر يك از كرم وعطایای وافره آن جماعت داستانی میکرد و بر زوال اقبال و گذشت ماه و سال ایشان دریغ همی گفتند و هارون الرشید را که در قمع وقلع ایشان کوشش ورزید بدی یاد همی کردند وهمی تذکره نمودند که اگر رشيد يك نيمه جهان را برانداختی این چند نکوهش نداشت که با ایشان چنين معاملت روا داشت .

در میانه پیری سالخورده روی با روی قبله در آن مسجد نشسته بود چون این سخنان بشنید چندان بگریست که از هوش بشد و چون پس از هنگامی با خود گرائید پرسیدیم این چند گریستن از چه بود گفت یکی از آنان که بارمنت احسان برامکه را بر دوش دارد منم چگونه چون حديث ایشان بشنوم نگریم همانا بسی ملال و اندهان دارم که پس از این جوانمردان چرا زنده ام و من احمد جرجانی هستم با او گفتیم اکنون کرم فرمای و از مراتب کرم ایشان حدیثی باز گوی چهما ایشان را ندیده ایم که قرنی بر همی گذرد که آن مكرّمان روزگار را برانداخته اند اما سخاوت ایشان را فراوان بشنیده ایم ومیشنویم .

پیر با نفسی سرد وچشمی گریان آغاز حديث کرد و گفت ای آزاد مردان بدانید که پدرم از بزرگان مشهور بغداد و دارای ملك ومال و نعمت موفور بود و نام من احمد و پدرم طلحة بن عبدالله تاجر بود و در تربیت من زحمت بسیار کشید و استادان ماهر را در سرای خویش بطلبيد وسیم وزر فراوان در تأدیب وتعليم من بکار بست و چون روز گاری بر سرم بر چمید بآن اندیشه گردید تا از تبار بزرگان

ص: 19

ودوده آزادگان زنی از بهر من اختیار فرماید در این اندیشه بود و استعداد این کار را بکارمی آورد و من در خدمت مادرم نشسته بودم در این اثنا پیشکار مادرم با دختر خودش که جما لش برماه و خورشید طعنه میزدا ندر آمد و هنوز آن ماهروی حور نژاد را بشوی نداده بودند چون نظرم بر آن منظر افتاد شیفته و فریفته و بان پیکر و بالا مبتلا شدم در ساعت تيری از وی بجست و تاپر در دلم نشست و حالم بگشت .

مادرم بفراست حال مرا بدانست و با آن زن بطريق مطایبه آغاز سخن کرد که چرا چنین ماهواره را بشوهر نمیدهی؟ گفت بسیار کسان که در طلب وی بر می آیند و بعلت بینوائی نمی توانم پذیرفتار شوم مادرم گفت این دختر را به پسر من بده ومن خود کفیل تربیت و لوازم جهاز او می شوم و ترا چندین مال و بضاعت بدهم که تا پایان عمر بهیچکس نیازمند نگردی آن زن بدست و پای مادرم در افتاد و نیز آن دخترك شادمان شد و در آن حال که مادرم با آن زن بان لطف مقال و ساز سخن اندر بودوجان من تازه همیشد و چون نو گل خندان از دیدار آن نو گل بهاری شگفته بودم و ایشان قبول کرده بازگشتند جانم از نهایت اضطراب همیخواست از کالبد بدرود نماید مادرم بنصيحت من لب گشود و بشکیبائی امر فرمود و گفت دانسته باش در این هفته این ماه دو هفته را بتو میرسانم لكن پدرت در شهر بغداد معروف و مشهور است و این زمان می آید و او را لازم گردد تا بتدبیر این امر بر آید وضيافتهای بزرك را مستعد

گردد همان لحظه پدرم بیامد من بگوشهای برفتم و چنان نزديك بنشستم که سخنان پدر و مادرم بگوش من میرسید .

چون مادرم آن داستان را بتمامت با پدرم در میان نهاد پدرم آشفته و اندوهناك شد و با مادرم گفت ای زن اگر چه دختر این زن جمال نیکو دارد لكن اصل و نژادی نامدار ندارد و از صحبت او و نسل او هیچگونه فایدتی پدیدار نگردد و پسرت را ازین مناكحت زیانها برسد و در چنین اصلی عفت و پاکی دامن ووفا وراستی و شرف نسلی نباشد و هر گاه پسر از قضيه شهوت بر آسا ید آن دختر باوی جفا کند و از فرزندش خير وخوبی نرسد بر تو باد که پسر را از این رهگذر فارغ داری مادرم گفت کار پسرم از

ص: 20

دست برفته است و تو را جز او ثمری در بوستان مراد نیست اگر درین دم توانی اورا دریاب و گرنه هلاك میشود .

پدرم قبول کرد و شرایط ضيافت و تقدیم نعمت و تدبير عشرت بجای آورد و آن تا بنده روی زدوده موی دور اندام هور پیکر را با من هم بستر کرد من چنان درروی او دچار و بموی او گرفتار بودم که خبرم از هر چه در دوعالم بود نبود و چنان شیفته جمالش بودم که وصفش در مقال نمی آید از قضایای یزدانی هم در آن چندگاه پدرم برحمت سبحانی پیوست و مادرم در جوار حضرت یزدانی بشتافت و هر چه ایشان را بود بمن انتقال یافت من در پهنه عیش و شادمانی جای کردم و در خمر وخمار وقمر وقمار اسرافها نمودم چنانکه در مدت سیزده سال يك دايك و درم نماند و برای معاش حالت انتعاش نماند و بمال و اسباب زن نیازمند شدم و او در جواب من جز ستیزه و منازعت چیزی نگفت و بخصومت آغاز گرفت و در طلب مفارقت و جدائی سعی نمود و بهر ساعت برای نفقه جنگی بتازه پیش آورد و چندان روزگار بر من دشوار افتاد که یکی روز از دست جفای آن بی وفا و ناسازیهای دنیای پر جفا وشدت فقر و بینوائیها بمسجدی برفتم ووضوء بساختم ور کعتی چند نماز بگذاشتم و غمگین و اندوهناك در کناری بنشستم و از نهایت غمزدگی مرك را بهترین درمانها شمردم.

در این حال کو کبه وزیر کبير يحيی برمکی بر من عبور داد و مرا از کثرت اندوه خبری از آن دبدبه و گروه نبود یحیی را بر من نظری افتاد اسب بکشید و مرا بطلبيد و گفت جوانی مهموم ومغموم بنظر می آید چون بیامدند و مرا بدو بردندعرض کردند همچنان که وزیر بزرك عالم فرماید در همان حال دیدم سواری پیشتر بتاخت و بدر مسجد مرا دریافت چون نيك نگران شدم يحيی برمکی بود و از کرمی که داشت در نك نجست و خود در طلب من بیامد من بتعظیم و تفخیم او در آمدم پرسید از چه این چند غمین و افسرده خاطر نشستۀ سرگذشت خویش را از آغاز تا انجام بعرض رسانیدم يحيى با تمام حواس گوش میدادودر گوش می سپرد ومرا بخانه خود بخواند .

چون بسرایش اندر شدم نعمتهای فراوان بمن بخورانید و نوازشها بفرمود

ص: 21

و گفت پدرت را میشناسم آنگاه سه هزار دینار زرسرخ بمن داد و گفت اکنون این مبلغ را بدار و منتظر احسان دیگر باش اما يك وصیت من بجای آور که چون در خواستن این زن جفا کار بیرون از رضای پدرت بود وی را طلاق بده پس من بخانه خود برفتی آن ستم پیشه بدشنام وجفا کاری اقدام کرد و ملامتها وسرزنشها بنمود من آن زرها پريختم و در شمار آن بر آمدم و گفتم برومن ترا طلاق دادم آن زشت فطرت بر فراز بام بر آمد و غوغا و شور بر آورد وهمی فریاد بر کشید که شوهرم یکتن حاجی را بکشته وهمیان زری بیاورده است بیائید و گواه باشید همسایگان بیامدند وشحنه و کوتوال محله را خبر کردند در آمدند و مرا بسیار بزدند هر چند فریاد بر آوردم که این مال را وزير بمن داده است باور نمیکردند و آن زن بشناعت همی گفت این مرد خونی است او را بکشید عوانان مرا گرفته با آن زن وزر بخدمت يحيى برمکی بردند .

چون یحیی مرا بدید با زك برعوانان زد و مرا از چنگ ایشان رها ساخت و بفرمود تا آن زن را بیرون کردند و با من فرمود وصیت پدر پیر در ناخواستن این زن برای چنین روز بود که ترا پیش آمد فضل وجعفر هر دو پسرش در خدمت وی حضور داشتند فرمود باین بیچاره ترحمی بکنید جعفر دو هزار دینار زر بمن داد وفضل قرارداد ماهی ده هزاردرم وظیفه بمن رساند و هم در دیوان وزارت کارها بمن فرمود و ماله--ا بمن رسید چندانکه تمول من از پدرم بیشتر شد و تا امروز آنچه می خورم و آنچه دارم بالجمله از انعام و احسان آل برمك دارم هم اکنون باز گوئید چگونه چون نام ایشان بشنوم گریه و ندبه نکنم و تعزیت ایشان را ندارم و مصیبت ایشان را با خویش در گور نبرم، عبدالله بن مسلم جرجانی گوید چون آن حديث بشنیدیم بتمامت بگریستیم وچندان ندبه و نوحه بر آوردیم که بوصف اندر نیامد .

و هم در آن کتاب از یکی از نویسندگان جعفر بن یحیی حکایت کرده است که وقتی جعفر را مرض پیسی در اندام پدید شده بود و سخت متحير و پریشان خاطر گشت و علاجی برای آن نمیدانست و اظهارش را نیز جایز نمی شمرد و سخت در بیم بود

ص: 22

که هارون بر آن حال وقوف یا بد چه اورا در خدمت هارون آن حالت انبساط و اتحاد بود که بسیار شدی برهمان تخت که هارون بساط و بسترساختی جعفر نیز غلطان شدی وهارون هر گونه حکایتی و ظرافتی که شب با جوادی فر خادی و نوگلان تاتاری بگذاشتی و ظرایفی که از ایشان بشنیدی و شوخیها که با آن شوخها در میان آوردی درید با جعفر بگذاشتی و ازوی پوشیده نداشتی.

ازین روی جعفر بر اندیشید که اگررشید در آن سپیدیها بنگرد ومرض برص در وی بشناسد . باری مآل این نزديك نشستن با خلیفه و لباس همدیگر پوشیدن و ازيك جام نوشیدن و از یکظرف طعام خوردن چه خواهد بود و خواهند گفت از نهایت قربت واتحاد جعفر برمکی بود که اینگونه جرأتها وجسارتها در میان آمد و دشمنان او را سخنها بر زبان آید وفسادها کنند و بدانديشهای دیر باز را فرصتی انباز و نوائی بساز آورند وجعفر در این کارو و داوری آن سپیدی روزی سیاه داشت و نمیدانست چه ب سازد و درمان دردنا گفتنی از کدام طبیب طلب نماید و این همه دردها و فرو ماندگیها از آن بودی که هر کاری چون از حد خود گذرد و حالت افراط پیش آید عاقبت ما یه پال او ندامت گردد، اگر جعفر را در خدمت هارون این مقام تقرب و اتحاد وملاصقت در مجالست ومواحدت در مص--احبت نبودی برای بروز چنين مرض ظاهر دچار مرض و باطن و اندیشه روانکاه نمی افتاد .

آخرالامر چاره در آن دید تا بآن بهانه که خون در مزاج او غلبه کرده است ومرضى اندرونی حاصل شده است و در آن مرض آزارها بیند و منویل طبيب ترسا را که ازین پیش مذکور شد که در بیماری یحیی بیامد و حذاقتی بزرك در علاج آن رنجوری سخت ظاهر ساحت و از یحیی و فضل و جعفر زروسیم وعطيات و افره یافت و در طی سفر یکه ها برای معالجه يحيى از فارس ببغداد نمود چه نوازشهای نامدار بدید دیگر باره از فارس طلب کرد و چون ببغداد وارد شد بعطایای وافره برخوردار ساخت و با وی عهدها نمود و سوگندهای سختش بداد که مرض برص او را با هیچ آفريده مکشوف استاندارد آنگاه جعفر چند روزی در سرای بماند و بقصد و حجامت و استفراغ و تخلیه

ص: 23

از فضولات و آنچه مناسب علاج این مرض بود به بهانه مرض غلبۀ دم مشغول شدودر این ایام هارون الرشید با آن عظمت و حشمت و مقام بلند خلافت همه روزبپرسش حال جعفر می آمد و علاوه بر این از بامداد تا شب و از شب تا بروز ساعت بساعت به تفقد حال او بفرستادی او از حشمت خود بکاستی و از حد ملاطفت بیرون تاختی و ازوقار خود در انظار بکاهیدی و بیرون از جاده رعایت مرتبت خلافت مرعی داشتی و در مراعات چاکر نوازی مبالغت ورزیدی اما جعفر حد خود از دست ندادی و به تکلیف چاکری کار کردی اگر چه چنانکه گفته اند تکیه بر عهد توو بادصبا نتوان کرد ابداً نميشاید بکثرت الطاف کدخدایان روی زمین و الطاف سلاطین فریب خورد چه بيك لحظه و اندك ملاحظه بیگانه شوند و همان کنند که خواهند چنانکه رشید را با جعفر کار بدانجا کشید که کشید و آنهمه تقرب حاصلی نبخشید و تاروزگار قیامت برای تجربت خردمندان جهان کافی است .

بالجمله پزشکی پارسی هر داروئی که میدانست در بهبودی جعفر بکار بست ور نك سپیدی برنگی سرشتی باز نگشت ویکی روز نامه که در فن طبابت ازقدمای اطبا در دست داشت بنظر جعفر بگذرانید نوشته بود مرض برص بر چند گونه است پاره ای پذیرنده علاج باشد و پاره ای در خور علاج نیست و در آخر آن فصل نوشته بود برصی که در پدر باشد اگر اثرش در پسر افتد قابل تداوی نیست و همچنين برص که از ناخشنودی پدر و مادر پدید گردد علاج آن نشاید و تا پدر و مادر از آن فرزند خشنود نگردند بهبود نشود بمجرد اینکه جعفر این سخن بشنید با طبیب گفت داروهای خود را گرد کن و نامه ها در بند که من اصل علت خود و بیخ مرض را بدانستم تدبیر آن بخود من تعلق دارد و معالجه اطباء را کاری ساخته نشود و در ساعت جعفر بخدمت پدرش یحیی برفت و داستان طبيب ومعالجات اورا وظهور سپیدی در اندام را بجمله معروض داشت .

یحیی از کمال شفقت وعنایتی که در باره آن فرزند بی مانند داشت آب از دیدگان پر گشاد و بر چهره روان داشت و ازین غم و اندوه جهان در دیدگانش تاريك شدچون جعفر

ص: 24

حال پدر را بر آن منوال دید گفت همانا این درد و غم خویش را از روی نادانی معروض داشتم و اگر چنین دانستم نمی گفتم و در ایام جوانی چند دفعه از راه جهل خدمت تو تقصیر کرده ام و یقین میدانم آن کردار من در خدمت تو گران نموده است و گاهی در انجام او امر تو خود داری کرده ام و البته این حال را علامت عقوق میدانم و خوش دریافتم که از اثر رنج خاطر تو است که این سپیدیها در من پدید شد که از روسیاهیها پرده بردارد تا بکلی از من خوشنود نگردی از این رنج و رنجوری رستگاری نیا بم این بگفت و با هزاران پوزش در پای پدر بیفتاد و چندان بگریست که نزديك بود که روان از کالبد وی بگرداند .

يحبی سوگند خورد که ای فرزند جگر بند چنانت دوست میدارم و در نظرم عزیز هستی که اگر وقتی سخنی گفتی یا پند من بگوش ننهفتی در خاطرم کدورتی نسپرده است و این هنگام تا خداوندت ازرنج پیسی خلاصی نبخشد از نماز گاه خویش تبدیگر کار آغاز نکنم و آب سرد ننوشم و جز در مناجات قاضی الحاجات و عرض تضرع و بیچارگی و نیاز بدرگاه بی نیاز بهیچ امری نپردازم جعفر چون این گونه شفقت پدر بدید دلش آرام یافت و امیدوار ودر کمال استظهار از خدمتش باز شد چنان گفته اند که هفته ای بیش بر نیامد که جعفر بكرم خدای تعالی صحت کامل یافت و نشانی از پیسی در اندامش نماند و پدر و برادرانش آنچه نذر کرده بودند بجای آوردند و آنچه داشتند پوشیده و آشکار به نیازمندان و درویشان بغداد بدادند و شادیها کردند و منويل طبیب پارسی را با صد اعزاز باز گردانیدند و مال بسیارش عطا نمودند در پاره ای کتابها نوشته اند که بیشتر کسانی را که در عراق وفارس و خراسان املاك بودوتا سالها در فرزندان ایشان بماند از عطای آل برمك بود .

راقم حروف گوید اگر چه میتواند بود که معالجات آن طبیب حاذق مفید بوده و از پس اثر کرده است لکن دعای پدر در حق پسر اگر چند بهر دین و کیش باشددر حضرت داور پذیرفته است و اشگی دیده از هر دیده ای که روان گشت کارگر خواهد بود اما خداوند تعالی خوشنودی پدر و مادر را یا عدم رضای ایشان را مقامی عالی عطا فرموده است

ص: 25

که « ولا تقل لهما افّ » شاهد بر آن و خبر عذاب وعقاب عاق والدین مصداق آن است و ازین است که دانایان می نویسند چون پدر و مادری از فرزندی کوفته خاطر شوند مرض پیسی در فرزند پدید گردد و اختصاص باين مرض از آن روی هست که سپیدی ظاهرش بر سیاهی رویش گواهی دهد و مردمان از وی متنفر و آن مرض در انظار پدیدار باشد .

عجب این است که در دیگر معاصی این گونه رسوائی نیست و از اینجا معلوم میشود که گاهی که عدم رعایت حقوق پدر مزاجی و مجازی موجب بروز اینگونه امراض مبرم دائمی علنی میگردد آنانکه رعایت مراتب وحقوق وعقوق پدر حقیقی ومعنوی را که وجود آنها اسباب ایجاد ایشان و مهر و عنایت ایشان نسبت باين مواليد صد هزار درجه از پدر و مادر بیشتر و حقوق ایشان هزاران هزار عالیتر و سنگین تر است موجب چگونه امراض باطنيه خواهد شد و ازین است که در بعضی موارد که پاره اشقيا وجهال در حضرت اولیاء الله تعالی بجسارتی وزحمتی فوق عادت مبادرت کرده اند بهمين مرض مبتلا شده اند تا در تمام عمر خودشان مطرود خلق گردند وطباع جهانیان بالفطره از ایشان متنفر شود .

و نیز در اکرام الناس از ابو اسحق ابراهيم موصلی که در ظرافت و سرود و لطافت و حسن صحبت یگانه آفاق بود حکایت است که گفت که مرا کنیز کی ماهروی مشگی موی عنبر بوی نیکخوي سرود گوی بود که دل بدیدارش روشن و خاطر بخيالش گلشن و جانی در او شیفته و میلی بدوانگیخته داشتم از وی پسری متولدشد عبدالله بن مالك خزاعی که از جمله نامو ران و اعیان آستان خلافت بود بشنید ورقعه در طلب من بنوشت و ده هزار درهم در تهنیت بفرستاد برخاستم و بدیدارش برفتم از شما نه اش مست و جهانیش در چشم پست بعشرت مشغول و از دیگر جهان منصرف بود چون مرا بدید بدون ترحيب و تر جیبی گفت سازی بسازوسر و دو نوازی بیاغاز که من ازین حال خوش که دارم خوشتر شوم و هر گز عبدالله را بامن گستاخی و مبادرت عادت نبود دانستم محض آن ده هزار درهم که در تهنيت تولد پسرم فرستاده است

ص: 26

بر این جسارت اقدام نموده است و گرنه با ندیم خاص و سرود گوی مخصوص خلیفه روزگار چنين ترك ادب وحرمت نمی شاید .

ناچار از روی تكلف وخاطری اندوه زده بنشستم و سرودی بیاغازیدم چون مرا نشاطی در سرود و او را لذتی چندان نبود دوسه دفعه با حریفان و ندیمان خود گفت بواسحق سرودهای نغز نشاط انگیز و نواهای طرب آمیز در مجلس برمکیان بساز آورد از چه در اینجا امساك نماید با اینکه برمکیان در اصل گیری بوده اند وخالد را امیر المؤمنين بزرگ ساخت وما از عرب هستیم و کسانیکه علم نسب دانند ما را بهتر بشناسند و ایشان آدمیزاده هستند چه چیز ایشان از ما بهتر است یا بیشتر از ما توانندداداز سخن او بسیار آشفته خاطر شدم و دلم بشوریدو در هر موئی از اندامم شوری بر آمد و گفتم خداوند را این سخن بد نباید بیاید زیرا که آنچه از سخاوت وسماحت برامکه بر آید از دیگران نیاید اگر چه ایشان بیرون از جنس بشر نیستند اما در مروت و کرم در عرب و عجم هیچکس با ایشان توأم نتواند شد و اگر بخواهی یکی از عطایای ایشان را که در حق من مبذول شده است تقریر دهم .

عبدالله ازین سخن بر آشفت و مستی شراب از سرش برفت و راست بنشست و گفت بیار تاچه داری گفتم یکی روز یحیی بن خالد صبوحی کرد و از باده ناب سری گرم داشت خادمی درطلب من بفرستاد و در آن زمان سرای من چنان کم وسعت داشت که باره بند در دهلیز سرای داشتم و ازین خاطرم پریشان بود و سخت خواهان بودم که اگر یکی از همسایگانم سرایش را بفروشد بخرم و بر وسعت سرای بیفزایم و باره بند را بدیگر مکان بگردانم اتفاقا در آن ساعت که فرستاده یحیی بیامد همسایگان نیز بیامدند که مارا مهمی پیش آمده است اگر خانه های ما را میخری هم اکنون اقدام کن وزر بما بده و ساعتی باین کار بپرداز و در این ساعت از خانه وزیر در نگ جوی و یکپاس ترك شادی بکن دلال بخواه و کار ما را صورت بده و هر دو خانه را بخر و این امر را با نجام برسان ، هر چند دلم جانب خانه یحیی را میخواست و میدانستم در طلب اوسود بسیار یا بم اما در آن آرزو بر خود بستم و از آن

ص: 27

طمع دل برداشتم و یکپاس روز در خریداری آن در خانه بپرداختم .

و چون فراغت یافتم بسرای وزیر رفتم دیدم يحيي خوش وخرم شده است مرا بدید بخندید و فرمودهنگام صبوحی را ازین به که تو پاس داشتی نتوان داشت سبك در پایش بیفتادم و گفتم کاری پیش آمد و گرنه یکسره دلم بدین سوی کشان بود گفت چه کار بود داستان تنگی سرای و آمدن همسایگان و خریداری خانه های ایشان را معروض نمودم دیدم از شرم در عرق شد و فرمود زهی بی خبری همانا از کار تو دانا نبودیم از چه ببایست از حال مانند توصاحبی پریشان نباشم و چند گاه بر سر بر چمانم و خاطر همچو تویی از تنگی سرای در ملال باشد؟ این جرم ماست .

من خدمت کردم و سماعی در خورمجلس بگفتم يحبی در وجد شد و بعد از فراغ از آن سرود خلقی گرانمایه و اسبی با گردنبند زرین و صدهزار درم سیم سپیدانعام فرمود و چون زمانی بر آنحال بر آمد وکیلی را طلب کرد و گفت در سرای بو اسحق بر بام سرای برای هر خانه که گرد بر گرد سرای او میباشد بهر بها که گویند وهمسایگان بفروش آن خواهان باشند بخر اگر چه بهای یکی را دو برابر وسه را چهار برابر خواهند بهر گونه که خوشنود شوندزر بده و نیز آنچه اسباب سر او عمارات خانه ملکانه است آماده ساز ومعماری نصب کن تا در چند روز چنان خانه بلند وزر نگار ترتیب کند که ابو اسحق مرا وفضل وجعفر را در آنجا بمیهمانی طلب نماید وزیر کبیر این سخنان بر زبان همی داند و من از شادی در پوست نمیگنجیدم .

دوم روز که هنوز آفتاب دلفروز بروز ننموده بود دیدم خواجه حامد وکيل بسرای من در آمد و بر فراز بام بنشست و با من گفت بدره های زردر آورده ام همسایگان را طلب کنید تا هر چند خانه که تو گوئی بخرم، سیزده خانه گرد بر گرد سرای خود اختيار کردم و خواجه حامد وکیل مالکان خانه ها را طلب کرده و زر پیش ایشان توده نمود چون ایشان آن میل و رغبت را از جانب خواجه حامد مشاهدت کردند خانه های خود را یکی بدوبها کردند و آنچه گفتند خواجه حامد زر بداد و ایشان بگرفتند و یحیی را دعا و ثنا گفتند آنگاه در همان روز معماری نصب کرد، ومال

ص: 28

بسیار بدو تسلیم کرد تا آن عمارت را هر چه زودتر مرتب نماید من بحيرت اندر شدم که بار خدایا چنين هم میشود ؟

و چون سوم روز خواستم خانه های دیگر را بنویسانم دیدم ابو نصر اصفهانی که از بزرگان معتبر بغداد بود بیامد و آن همسایگان دیگر را طلب کرد و بآنمقدار که خواجه حامد با نشان داده بود دو برابر کرد و آن خانه ها را بخرید و کارگرانی که ایشان را آن معمار فراهم ساخته بود مال بسیار داده بفریفت و بر مزد بیفزود و قصری بی نظیر بر نهادوهر عمارتی که بیابان میر سید نقاشی و زر نگاری میکردند چنان که دیده خردمندان را خیره می ساختند من متامل شدم و خواجه احمد وکیل را ضرورت پیش افتاد که چند خانه دیگر نیز بخرد که خارج سمتی که ابو نصر احمد را خریداری افتاده بود و بروی مزاحم گشت تا چرامتصل بخا نه من ببایست چنان قصری لطیف و وسیع بر آورند و من همی دیدم و در درون دل و جان افسوساهمی خوردم و چون چند روز بگذشت خانه ابو نصر اصفهانی مرتب شد خانه من نیز مرتب گشت و هر دو خانه چنان مزین و مرتب شد که مردم بغداد بتماشای هر دو سرای ازدحام میکردند .

و چون خانه ها تمام شد خواجه حامد وکیل بعرض يحمی برسانید يحبی فرمود تا آنچه در خانه ملوکانه از آلات و ادوات و ظروف وفرشها و پر ده ها و اشیائی

که لازم است از زرین و سیمین وزربفت واقمشه و امتعه بديعه بیاوردند و چندین تن غلام و کنیز مطر به مغنیه پاره ای خو بروی و دلاویز و برخی هنرمند عاقل که خدمت میهمانان را شایسته بودند بیاوردند و برای خدمت مهیا نمودند و خانه مرا چون فردوس برین بر آراستند و نیز صد هزاردرم سیم سفید برای مصارف میهمانی بر سر آن بر نهاده بمن دادند و از آن پس که آن مال و آن اسباب آماه وسرای پر نگار بتسليم من در آمد با من گفت وقتی است که ما را به همانی طلب کنی من سر بر زمين نهادم و گفتم هر چه دارم بجمله از انعام و احسان وزیر بزرگ عالم است یحیی بن خالد از

ص: 29

رهگذر بنده نوازی با پسران و ندیمان و حریفان ومقرّبان آستان خود در آن سرای در آمدند و بعیش و طرب بنشستند و من در هر زمان همی خواستم که خویشتن را بر سر او و فرزندانش قربان بگردانم، چون ساعتی در خانه بنشستند آهنك بام سرای کردند در آنجا نیز مجلسی خوش مرتب بود بعیش و سرور بنشستند .

چون لحظه برای رفت یحیی را نظر بسرای ابو نصر احمد اصفهانی افتاد و با من گفت این سرای که درین همسایگی باین زیبائی و دلگشائی و نیکوتر از سرای تو است کدام کس بنیان کرده است گفتم وزیر عالم پاینده وعمر ودولتش فزاینده باد بو نصر احمد اصفهانی بر آورده است آنگاه آنچه فزونی و چیرگی در آن بناشده يك بيك معروض داشتم و از آن زیادتیهای او فریاد بر آوردم و دیدم يحيى از شنیدن این حکایت چندان خندان گشت که از گذارش فزایش داشت و هیچگونه بر ابونصر دیگر گون نگشت سخت از شرح حال خود به پشیمانی اندر شدم و چون لمحه ای بر آمد فرمود كلنك زنان را حاضر کنید چون فراهم شدند گفت دیوار سرای ابو نصر را که بعمارت من پیوسته بود بر کنند و بر گیرند چون چنان کردند یحیی برخاست و با جماعت میهمانان و ندیمان و حریفان و مطربان و رامشگران و خواليگران(1) يك بيك از آن شکافها بخانه ابو نصر در آمدند من با خویشتن همی بیندیشیدم و گفتم این چه کار و چه ستمکاری بود که از وزیر بزرگ روزگار با ابونصر نمودار شد هیچ وقت چنین ستمی از وزیر کبیر ظاهر نشده بود که برای عزیزی محتشم بیرون از دستوری او چنین دستور بزرك ظهور نماید و دیوار سرایش بشکافد و با چنين ازدحام اقتحام فرمایدو اهل بزم را فراهم گرداند .

مرا این اندیشه پهناور چون یکی بیشۀ پر شرر گردید و مغزم را خیال در خیال اتصال میگرفت و دلم را پندار از پندار انفعال همی جست لکن همه در دل داشتم و سوز دل با هیچ دلبندی در میان نگذاشتم بالجمله چون يحيی و فرزندانش فضل وجعفر و اصحاب و یارانش بجمله از آن شکافها برواقها در آمدند و بعشرت آغاز کردند یحیی مرا با خود در آورد و گفت نخست هنگام بسرای تو به مهمانی و خوش گذرانی در آمدیم ودوم

ص: 30


1- بروزن بازیگر یعنی خوانسالار سفره چی.

هنگام در سرای ابو نصر در آمدیم که اسباب شاهانه و مجلسی پر آئین و محفلی رنگین و چنين فرشهای زیبا و عطریات و غلامان و کنیزان وخوبرویان فرخاری ومشك مویان تا تاری و همه نوع نوازنده و خواننده وطرب فزاینده و آلات عشرت وطعام وشراب و آنچه در خور وزیر بزرك عالم باید همه فراهم باشد .

و چون یحیی با جمعیت خود در آنجا بشادی ومیگساری بنشست وطعام طلبید نگران شدم ظروف طعام از زرو نقره وسماطهای زربفت پیش روی هريك بگذاشتند و چون از طعام فارغ شدند یحیی مرا پیش طلبيد و گفت همانا از ابو نصر اصفهانی در حضرت من شکایت آوردی و بسی تظلم نمودی و من بسیار بخندیدم و در تو آثار تغيّر و تفکر بدیدم و چون دیوار سرایش را بشکستم و از آن راه با مجلسیان بسرای وی پیوستم بر تحير و شگفتی تو افزوده شد و توهمی خواستی از جوریکه از وی بتورفته است انتقام کشم و دیدی که هیچ باین اندیشه نشدم بلکه در سرای مردی محتشم بدون اجازتش در آمدم و این اندیشه های گوناگون در دل توهمی بر گذشت، عرض کردم چنین است که وزیر جهان فرمود این هر دو مطلب بدل اندرم میگذشت .

بعد از آن یحیی گفت ای ابو اسحق دانسته باش که این ابو نصر احمد اصفهانی نیز وکیل من است و هم این خانه این اسباب که مرتب کرده است بتمامت از آن تو میباشد در هر دو سرای بخرمی بیاسای و شادی بیای که هر دو و آنچه بهر دو اندر است تر است و این کار از آن کردم که همی چشم داشتم تراچشم زخمی نرسد و اگر اندوهی بینی پایانی بعافيت وخير و خرسندی در یابی و آن اندوه و افسردگی این چند گاه تلافی آن سرور کامل را بنماید .

چون این سخنان بگذاشت روی بجعفر وفضل آورد و گفت بازگوئید برای تبريك خانه ابو اسحق موصلی چه ساخته اید پسران بر پای خاستند و خدمت بجای آورده گفتند بهر چه امر خداوندی باشد بدو رسا نیم یحیی گفت هريك ده هزار دینار زر بدو برسانید تا چند گاهی در مصارف خود برساند و نیازمند نگردد ایشان در همان حال آن مبلغ را بپرداختند و من در بذل و سخای ایشان بحيرت اندر بودم

ص: 31

که آیا فرشتگان آسمانی یا آدمیزاد هستند که این چند سخاوت در ساعتی نمایند ويحيی چند روز و شبی در این عمارات بگذرانیدند و برای دلخوشی من عيشها و عشرتها نمودند و اصحاب خود را تن بتن انعامها فرمودند و پس از نماز خفتن باز گشتند و آن دو سرای پرزینت و دولت و ناز و نعمت و چندین هزار دینار و درهم را با من بگذاشتند و علاوه بر این عطیات در اوقات سرود گفتن و منادمت کردن بسیار مالها وخلعتها و اسبهای تازی و اشتران و استران و کنیزکان و غلامان از دو پسرش یافته ام که امروز از یمن دولت ایشان عيشها میرانم وملكها خریداری کرده ام که تا سالهای دراز نیازمند هیچکس نیستم .

و بر اینگونه جماعتی در بغداد از مال آل برمك دارای ملك ومنال وعیش و ثروت شده اند، چون این سخنان بیابان آوردم عبد الله بن مالك خزاعی گفت از این پس باید نزد تو از برامکه چنین عنوان نمائیم که من و بیشتر مردم بغداد پرورده و بر آورده بذل و کرم ایشانیم، ما هرگز این حکایت را نتوانیم در گوش سپاریم بعد از آن داستانها سالها برگذشت ویکی روز مرا با پسر مالك در يك مجلس جلوس افتاد و پسر مالك از من شکسته خاطر بود و بیزاری می نمود و من دوست می داشتم که دیگر کسان نیز در مراتب نیکنامی وسلوك با بندگان خدای وسماحت و سخاوت متابعت آل برمك را نمایند و این حکایت را بعضی به ابو اسحق ابراهيم موصلی و پاره ای باسحق پسر ابراهیم نسبت داده اند.

و نیز در آن کتاب و کتابی دیگر مسطور است که یکی روز یحیی بن خالد برمکی تافته و متغير الحال از حرمسرای بیرون آمد و همچنان تافته تا چاشتگاه در صفّه خلوت بنشست بعد از آن غلامی را گفت ابوطالب نا بینای فالگوی را حاضر کن و این شخص از نوادر روزگار و دارای هوش و فراستی نامدار بود و او را در سرای بزرگان می بردند و از وی پرسشها میکردند و چنان یافتندی که از وی پرسیدندی. چون در مجلس يحیی حاضر شد یحیی با خادمان و بزرگان مجلس فرمود هیچکس سخن نگوید تا مبادا فال گوی همان را بهانه فال بگیرد آنگاه او را نزديك خود بخواند

ص: 32

و گفت ای ابوطالب بیندیش و بگوی که من را برای چه طلب کرده ام؟ ساعتی بیندیشید و گفت ايدك الله همان چیزی از وزیر گم شده است و مرا بخواستی تا پیدا نمایم .

يحيى فرمود راست گفتی بعد از آن گفت بگوي از چه جنس است زمانی اندیشه کرد و گوش چپ و راست بداشت تا از دهن کدام کس سخنی بیرون آید و آنرا دلیل فال نماید و بکار بندد پس از آن هر دو دست را بر بساط برزد وهمی بسود و گفتگوهری نفیس و بسیار پر بها در کیسه بوده و آن کیسه را در انبانی داشته بودند، یحیی گفت بگوی تا کدامکس برده است و در کجا بگذاشته؟ گفت در توبره نهاده اند و نزديك آبادانی از آبادی ها دفن کرده اند اما نام آن شخص معلوم نمی شود لكن موضعی را که آب می نهاده اند بکاوند پس آن جایگاه را پیدا کردند و بکندند و بدیدند که آن جوهر نفیس را با آن کیسه و انبان که فالگوی گفته بود در تو بره کرده و زمین را کاویده دفن نموده اند و بخدمت يحيي حاضر کردند یحیی را رخان چون نو گل خندان بر شگفت، و از فر است و الگوی برشگفت وده هزار درهم بدو ببخشید و پرسید خانه بكجا داری گفت اصلا دارای سرای نیستم دیگر اوقات نیز نداشته ام و تنها هستم یحیی با وکیل خودفرمود نزديك سرای خودش خانه ای از بهرش بخرد و چون خانه را خریدند پنجهزاردرم برای اثاث البيت او بکار برند .

فالگوی گفت ای و زیر درباره من درویشی بی نوا کرم فرمودی و این ده هزاردرم در این زمان بمن میرسد لكن خانه و پنجهزاردرهم دیگر نرسد و آن خانه خریده نشود یحیی در عجب رفت و گفت آنچه را که گفتی يك بيك با من بگوي تا از چه روی گفتی و از کجا دانستی تا پيك اندیشه را بدانجا بر دوانی گفت بخانه شما در آمدم صداها وشورها که از آن پیش می شنیدم نشنیدم و بهر طرف گوش بنهادم سخنی در گوش ننهادم بدانستم که این خاموشی از ترس است که در دل مردم این سرای منزل کرده است و جمله مردم سرای را ترس نگیرد مگروقتی که چیزی نفیس را در کیسه نبرند وضايع نگردد و بتفرس بدانستم که در سرای وزیر جواهر پر بها در کیسه و انبان مفقود

ص: 33

شده است و چون گفتم چیزی گم شده است وزیر تصدیق کرد در اندیشه شدم که آیا باشد هیچ سخنی از کسی بگوش من افتد که از آن فال بیرون آورم وقياس نمایم از روی ضرورت دست بر بساط سودم تا چه بر آید و چه بیا بم و چه بشنوم و از آن قیاس کار کنم .

پس بهر طرف دست کشیدم و پاره خرما بدست آوردم و با خود گفتم چیزی که بیرونش سرخ و درونش سفید و بمیان اندرش دانه ایست بدست آمد و خرما عزیز تر و نفیس ترین میوها است ازین قیاس گفتم آنچه گم شده است گوهری گران قیمت و در آن کیسه سفید و انبان سرخو انبان در تو بره گنجد واگر انبان را در میان تو بره نهاده مدفون کنند تلف نمیشود یحیی گفت این سخن از کجا گفتی که نزديك آبدان فرو برده اند؟ گفت در آن هنگام که از من پرسیدی آن چیز در کجاست در همان آن بگوش من افتاد که سقا از غلام پرسید که این مشك آبرا بر دوش دارم بكجا فرو گذارم گفت در آن آبدان .

یحیی فرمود از کجا بدانستی که این ده هزار درم بتو میرسد و پنجهزار درم و خانه بتو نمیرسد گفت چون فرمان کردی ده هزاردرم بیاورند و بمن دهند غلامی از دیگری چیزی بخواست گفت بستان دانستم که آن در مها بمن میرسد و اینکه دانستم سیم و سرای بمن نمیرسد در آن حال که از زبان مبارك بیرون آمد که برای من خانه بخرند و پنجهزار درهم دیگر بمن بدهند ازیکی آوازی بر آمد که اینجا نیست لاجرم بدانستم نمیرسد چه روشن بود که در همسایگان وزیر هیچکس نیست که محتاج بفروش خانه باشد و همه از دولت او بی نیاز هستند و چنین بود که وی گفت .

و عجب این است که آن سرای ومال که یحیی امر کرده بود بفال گیر نابینا نرسید تا آل برمك را آفت او بار رسید وجعفر مقتول شد و بزرگان برامکه در بند و زندان بیفتادند و آن نابینا محروم بماند و از نخست بر کیش ترسایان بودخداوندش نعمت اسلام و فهم و فراست و کیاست بسیار عطا فرمود .

و هم در آن کتاب مسطور است که روزی بهنگام نماز پیشین یحیی بن خالد از

ص: 34

خانه سوار شد و بسیاری بزرگان عصر در رکابش پیاده راه می سپردند در این حال خالد بن عبدالله بن مالك پديد شد و چون یحیی را بدید خدمت و ادب کرد یحیی او را بشناخت وسلام او را به تبسم پاسخ داد و گفت حال خانه خدایگان بر چگونه است گفت عم زاده وزیر یعنی عبد الله مالك را وامخواهان در مسجد باز داشته اند يحيى پرسید چه مبلغ وام بر گردن دارد گفت چهارصدهزاردرم یکی از نزدیکان خود را بخواند و گفت في الفور نزد فضل شوو بگو چهارصد هزاردرم از خزانه من یا از خزانه خود بده و عم زاده مرا دریاب .

فضل چون فرمان پدر بشنید میمون را که دبیر او بود بفرستاد تا يك هفته از طلبکار مهلت طلبد و عبد الله بن مبارك را که در آن زمان سر آمد محدثان بود بر خود گواه بگرداند پس برفت و بان دستور عبدالله بن مالك بن برمك را آسوده بسرای خودش بفرستاد و در مدت يك هفته تمامی آن مال بداد و وامخواهان را خرسند ساخت و از آن پس فضل بن يحيى عبد الله بن مالك را بسرای خود بخواند و گفت اگر تورا وامی بهم رسد ما را خبر کن تا تدبیر آن بنمایم و نیز دویست هزار درم در صله رحم او بفرستاد و ملی نفیس که چهارصد هزار درهم بها داشت بدو بخشید چون این خبر بیحیی رسید فضل را دعا کرد و گفت هروقت بار اندوهی بر دل من فرود آید فضل بدانگونه اش بر دارد که مرا آسایشها رسد .

احمد بن حسين بن میمون کاتب حکایت کند که روزی در خانه يحيى بن خالد بارعام بود و از هر گونه مردمی در مجلس در آمدند و حال خود بگفتند و جوابی متضمن عدل و انصاف و جود و احسان دریافتند شخصی برخاست و گفت اصلح الله الوزير حاجت من بر آر که مرا با تو حق خویشاوندی است چه البته سخن حکمای روزگار بسمع وزیر رسیده است که « محبة الاباء قرابة الأبناء » دوستی پدران خویشی پسران است یعنی در حکم این است و پدر این رهی با تو بسی دوست بود یحیی گفت با من بگوی پدرت کیست آن مرد نام پدر خود و کار و کسب اورا تقریر کرد یحیی بشناخت و گفت راست میگوئی، او را بشناختم از دوستان من بود ، اکنون حاجات

ص: 35

خودرا بجوی، آن مرد حاجات خود بر شمرد و یحیی همه را روا کرد احمد بن حسين گوید من می شمردم سیزده حاجت بخواست و یحیی در آن مجلس جمله را بر آورده داشت و از آن جمله بك حاجت بود که صد هزار درم در آن صرف شد و در قضای تمامت حوايج او يحيي تازه روی نمود و ابر و کژ ننمود ومن که احمد بن حسين هستم بارها از یحیی شنیده ام که هروقت حاجتمندی در چشم من آید من خود را گروگان او دانم تا گاهی که حاجت او بر آورده شود .

و نیز در آن کتاب از احمد بن طاهر بن حريص مسطور است که گفت از پدرم شنیدم که مرا مهمی سخت پیش آمد و در آن امر بیچاره و سرگشته ماندم هیچ چاره جز آن ندیدم که بروم و از درماندگی و بیچارگی خود در پیشگاه یحیی معروض بدارم چون بدرسرای یحیی بر فتم یحیی سوار شده بود و مظالم خود را جواب میکرد و دلش را بآن کار تعلقی تمام بوددر چنان حالت پدرم اسب پیش براند و يحيی بر استری سوار بود و بر سر پل ایستاده و جمعی کثیر بر گردش حضور داشتند با من گفت این چه کار است و چه جای است که خواهی مطلب خویش ظاهر کنی تو پیوسته در خانه ما باشی و مردی خردمند و مؤدب هستي محل از غیر محل نمی شناسی من زود بازگشتم و دانستم کاری بیرون از راه خرد پیموده ام و گفتم ای مخدوم من جماعت طلبکاران امروز با من چنان بسختی برفتند که بیچاره شده و هیچ تدبیری نیافتم جز این حال روزگار خود را در خدمت تومکشوف بگردانم و چنان در بحراندیشه مستغرق بودم که وزیر را در مجلس خود نشسته دانستم .

وزیر فرمود چون اکنون درماندگی تو بگوش من رسید روا نمیدارم که وعده ترا بفردا بیفکنم هم از آنجا بازگشت و بسرای خلیفه برفت و کارمن بساخت و شغلی بزرگی برای من بگرفت و در سرای خود برفت و دویست هزاردرم برای من بفرستاد و گفت ببایست از حال خودت مرا آگاهی سپاری تا غمگساری ترا بکنم وگرنه شرم باشد که آنکسان که بخدمت ما آمده باشند و درماندگی خود را در آغاز عرضه دارند و روز بروز بدرماندگی و بیچیزی بگذرانند چنین حال را هرگز

ص: 36

روا نمیدارم .

نیز در کتاب مزبور مسطور است که مملكت خراسان در دست فضل وجعفر پسران یحیی بودهارون الرشید با یحیی مشورت نمود تا خراسان را با علی بن عیسی بن ماهان گذارد اگر چه یحیی را یاعلی میل ورغبتی نبود بلکه اورا مكروه میداشت لكن باطن خود را ظاهر نساخت و گفت اندیشه شایسته است لاجرم هارون مملکت خراسان با علی بن عیسی تفویض کرد و در ازای آن در بغداد دو کار بزرگی بفضل وجعفر گذاشت و گفت آنچه شمارا از خراسان میر سید از این دو شغل بردارید وعلى بن عيسى بخراسان برفت اما از دو راه بيمناك بود یکی اینکه با جماعت برامکه خوب و خوش نبود دیگر آنکه اقطاع ایشان را متصرف گشت پس دبير خود را بخواند واورا وعده های خوش بداد و گفت اگر ببغداد شوی وخاطر يحيى را بدست آری و امان نامه بخط او بیاوری چندانت مال بخشم که تا قیامت کافی باشد .

دبیر سهل وصعب زمین در نوشت تا بغداد رسید و بملازمت در گاه یحیی پرداخت یکی روزیحیی او را در خلوت طلبیدو گفت حاجت چیست دبیر تمام داستان را از بدایت تا نهایت بعرض رسانید و بسیار تضرع والحاح نمودوعرض كردای وزیر جهان من نيك از باطن وظاهر او نسبت با ین حضرت مستحضرم و نيك میدانم نمی شاید که تو بدستخط خود چیزی باو بنویسی اما چون بر عادت ستوده و خوی پسندیده تو واقف بودم که هیچ امیدواری را از دولت سرای امید خود نومید نمی فرمائی بلکه اگر نومید باشد امیدوارش بازگردانی و بجای بدی او نیکی فرمائی لاجرم بر اعتماد بر رحمت توروی بدرگاه تو بیاورده ام يحيی این سخنان گوش و بر دیدن(1) پسندیده خود بسا بق ولاحق علی بن عیسی نگریست و بخط خویش نامه بدو بخامه آورد و در آغاز نوشت :

بسم الله الرحمن الرحیم یزدان تعالی ترا ومارا از همه بدیها نگاه بدارد تا اگر در پهنه اندیشه تو چنان بگذرد که از من و پسران من در باره تو کینه ای یار شکی

ص: 37


1- بفتح هرد ودال یعنی شیوه وراه ورسم.

آشکار است و ازین روی در کار تو یا در باره تو در اندیشه زیان و آزار تو هستم این پندار را از مغز ودل بر کنار بدار که ما نه از آن مردم هستیم که بدر ابد پاداش نهیم یا به اندیشه بدی با کسان سر بجامه و پوشش خواب بریم بیاید چشم بداری تا نیکی ما بتو باز رسد وهیچ ملالی از جانب فضل وجعفر که در اقطاع ایشان والی شده ای مدار که از فضل خدا امیدوارم که از ایشان نیز در باره تو جز خوبی و نيك اندیشی نمایشی نگیرد و ببايديك كار پیشه خودسازی تا از برکت آن در این جهان سرخ روی و در دیگر سرای رستگار باشی و آن عدل و داد و میانه روی با آفریدگان يزدان است، بایست همان کنی که چون با تو همان بجای آورند خوشنود شوی و در عالم بشریت آزار هيچيك از آفریدگان دادار را روانداری و کار بیرون از راستی و درستی نسپاری و بیرون از حق از هیچکس نستانی والسلام عليكم .

چون د بير چنين امان نامه از چنان وزیر کبیر بستدهم در زمان بجانب خراسان شتابان شد و خدمت علی بن عیسی در آمد و آن خط را بداد علی بن عیسی شادیها

کرد که از آنچه خواسته و آرزومند شده بود برافزون نموده و دبیر را نوازشها کرد و از آن پس درهای نگارش نامه ها در میان پسر عیسی و یحیی گشوده و نشان مهر و دوستی نمودار شد اما پس از چند سال که علی بن عیسی ببغداد آمد از سرشت نا پاك و نا خجسته که اورا بوده همواره در پیشگاه هارون الرشید از پسران یحیی سخن چینی مینمود و سخنان ناروا بگوش هارون می فرستاد و در کندن ریشه ایشان کوششها میکرد و در گفتار و کردار در آزار ایشان می کوشید و مردم بغداد همی گفتند که وی گوهر خویش و برامکه گوهر خود را مینمایند .

زبد گوهران بد نباشد عجب *** نشاید ستردن سیاهی زشب

و چنانکه از این پس بخواست خداوند روز و شب در مقام خود مذکور گردد یکی از اسباب انقراض برامکه علی بن عیسی بن ماهان گردید چه بسیاری خواسته و دینار بزور وستم از مردم خراسان بستد و بچشم طمع وطلب رشید در کشید و چنان باز نمود که در آن روزگار که ایشان در خراسان فرمان داشتند چندین برابر این

ص: 38

خواسته آراسته از کسان بستدند و پیشگاه خلافت پناه را آگاه نداشتند و از بهر خود بیار استند .

داستان مجلس ساختن یحیی بن خالد برمکی

باجماعت متكلمين

وسؤال از معنی عشق و بیان هر يك از ایشان

عشق بکسر اول و سکونشین معجمه و مَعشق بر وزن معقد بيك معنی است چنانکه اعشی در این مصراع میگوید « وما بي من سقم وما بی معشق » اشتقاق این لفظ از عشقه است که آنرا لبلاب و در فارسی بدشغان گویند و آن علفی است که بر درخت می پیچد و اگر از بیخ در نیاورند درخت را بخشکاند و چون این مرض نیز چون در قلبی در آمد و بر شخصی بچسبید همان حکم را دارد و عاشق را میر باید و اسیر می گرداند و جسدش را میکاهد و بسا اوقات دچار هلاك يا امراض سخت یا جنون مینماید این نام یافته است و ارباب لغت در معنی آن گفته اند عجب و شگفتی دوستدار بمحبوب خود و افراط حب عشق است .

وازین است که دانایان گفته اند حب محمودتر از عشق است چه در عشق حالت افراط است ودیدۀ حسّ عاشق را از ادراك عيوب معشوق کور میسازد یا مرضی است وسواسی که عاشق را بواسطه مسلط ساختن فكر او را بر استحسان پاره صور بخویشتن محبوب میکنند و شیخ الرئیس رساله در باب عشق و معنی آن مسطور داشته و در آنجا می فرماید این صفت نه آن است که بنوع انسان اختصاص داشته باشد بلکه در تمامت موجودات از فلكيات وعنصر یات و نباتات ومعدنیات وحيوانات است و بر حقیقت معنای آن ادراك نشاید و اطلاع بر آن ممکن نباشد و هر چه در تعمیر آن بکوشند جز باده خفا ننوشند چنانکه ادراك حسن را نتوان نمود و از تعبير حقيقت آن راز نتوان گشود یکی از عرفا گوید:

ص: 39

مسلمانان مسلمانان مرا ترکی است یغمائی *** که او صفهای شیران را بدرّاند به تنهائی

به پیش خلق نامش عشق و پیش من بلای جان ***

بلا و محنت شیرین که جز با او نیاسائی

دهان عشق میخندد دو چشم عقل می گرید *** که حلوا سخت شیرین است و پیدا نیست حلوائی

در هر صورت و بهر حالت و بهر اسم و به اصطلاح انجام همه عشقها بمعشوق حقیقی باز میگردد :

عاشقی گرزین سر و گرزان سر است *** عاقبت ما را بدان شه رهبر است

علت عاشق ز علتها جداست *** عشق اسطرلاب اسرار خدا است

چون قلم اندر نوشتن میشتافت *** چون بعشق آمد قلم بر خود شکافت

هر چه گویم عشق را شرح و بیان *** چون بعشق آیم خجل گردم از آن

عقل در شرحش چو خر در گل بخفت *** شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آتش عشق است کاندر نی فتاد *** جوشش عشق است کاندر می فتاد

هر کرا جامه ز عشقی چاك شد *** او ز حرص و عیب کلی پاك شد

جسم خاك از عشق بر افلاك شد *** کوه در رقص آمد و چالاك شد

عشق جان طور آمد عاشقا *** طور مست و خرَّ موسى صعقا

پرو بال ما كمند عشق اوست *** مو کشانش میکشد تا کوی دوست

و از این است که جناب افصح المتكلمين عارف ربانی خواجه شمس الدين حافظ شیرازی می فرماید :

الا یا ایها الساقی ادر کاساً و ناولها *** که عشق آسان نمود اول ولی افتادم شكلها

و جناب اعرف العرفاء وابلغ البلغاء مولوی معنوی در معنی دیگر فرماید :

عشق از اول سر کش وخونی بود *** تا گریزد هر که بیرونی بود

و دیگری در مقام دیگر گويد :

ص: 40

عشق حقیقی است مجازی مگیر *** این دم شیر است بازی مگیر

و نیز خواجه حافظ عليه الرحمه فرماید :

پیش ازینت بیش از این غمخواری عشّاق بود *** عشق ورزی تو باما شهرۀ آفاق بود

پیش از آن كين سقف سبز وطاق مینا بر کنند *** منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد *** ما باو محتاج بودیم او بما مشتاق بود

و در مورد دیگر فرماید:

در ازل پر تو حسنت ز تجلی دم زد *** عشق پیدا شد و آتش بهمه عالم زد

جلوه ای کردرخش دیدملك عشق نداشت *** عين آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

مدعی خواست که آید بتماشاگۀ راز *** دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد

عقل میخواست از آن شعله چراغ افروزد *** برق غيرت بدرخشید و جهان برهم زد

نظری کرد که بیند بجهان صورت خویش *** خیمۀ در آب و گل مزرعه آدم زد

در حقیقت این چند بیت نغز با مغز حضرت خواجه جامع جميع معانی عشق خواهد بود و البته جوهر عشق در همه اشیاء هویدا و بقا و اتصال اجزا بهمدیگر عين مدعاست :

ناریان مر ناریان را طالبند *** نوریان مر نوریان را جاذبند

خواجه عليه الرحمه خوب می فرماید :

در کارخانه عشق از کفر ناگزیر است *** آتش کرا بسوزد گر بو لهب نباشد

وچون عشق مجازی نمونه بیرون از حقيقت گوهر عشق حقیقی که حقیقت معرفت است در بعضي نفوس ناقصه حیوانیه شهر به نمایش نمود و دوام و ثباتی برای آن نیست، این است که در لفظ وصورت با گوهر محبت همنام نشدند بلکه این درجه زا قصه را حد افراط خواندند و در حکم یکی از امراض شمردند و این مرض

ص: 41

خواه بواسطه ادراك معشوق مجازی وراندن شهوت و شکستن صولت و استيلاي عشق مجازی بهبودی گیرد یا بعلت عدم نيل بمطلوب و مقصود هلاك شود مذموم است و بواسطه این اشتراك ما بين مجاز و حقیقت وزوال یا انکسار و نقصان آن در ادراك محبوب مجازی هیچیك از انبیاء و اولیاء و اصفیاء و اوصیای عظام را عاشق نمیخوانند زیرا که بسیار از عشاق مجازی هستند که اگر در این صفت بحد کامل افراط برسند مجنون خوانده میشوند .

اما اگر نظر باشتراك نکنند و حقیقت آنرا خواهند که در جه بلند محبت است البته آن جماعت را عاشق حقیقی باید گفت چنانکه محبوب ایشان را که عبارت از حضرت معبود لايزال و محبوب حقیقی است معشوق بیزوال خوانند چنانکه خواجه عليه الرحمه می فرماید :

عشقت نه سرسری است که از سر بدر شود *** مهرت نه عارضی است که جای دیگر شود

عشق تو در درونم و مهر تو در دلم *** باشير اندرون شد و با جان بدر شود

و نیز می فرماید :

عالم از شور و شر عشق خبر هیچ نداشت *** فتنه انگیز جهان غمزۀ جادوی تو بود

و در جای دیگر می فرماید :

الاف عشق و گله ازيارزهی لاف خلاف *** عشقبازان چنين مستحق هجرانند

و نیز می فرماید :

ناموس عشق و پرده عشاق میدرند *** عیب جوان و سر زنش پیر می کنند

و در همان معنی که من کور شد فرماید :

بکوی عشق منه بی دلیل راه قدم *** که گم شد آنکه در این ره به رهبری نرسید

زمیوه های بهشتی چه ذوق دریابد *** کسیکه سیب زنخدان شاهدی نگزید

ص: 42

عجایب ره عشق ای رفیق بسیار است *** ز پیش آهوی این دشت شیر شرزه رمید

خدای را مددی ای دلیل راه حرم *** که نیست بادیه عشق را کرانه پدید

و در مقام دیگر فرماید :

مبین حقیر گدایان عشق را كين قوم *** شه--ان بی کمرو خسروان بی کلهند

و در معنی دیگر فرماید :

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی است *** بآب ورنك و خال و خط چه حاجت روی زیبا را

و نیز در معنی دیگر گوید :

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی *** اساس هستی من زین خراب آباد است

دلامنال زبیداد عشق یار که یار *** ترانصیب همین کرده است و این داده است

و در مقام دیگر فرماید :

جلوه ای کرد رخش روز ازل زیر نقاب *** عکسی از پرتو آن بر رخ افهام افتاد

این همه عکس می و نقش مخالف که نمود *** يك فروغ رخ ساقی است که در جام افتاد

غیرت عشق زبان همه خاصان ببرید *** از کجا سر غمش در دهن عام افتاد

پاك بين از نظر پاك بمقصود رسید *** احول از چشم دو بين در طمع خام افتاد

و در مقام دیگر فرماید :

عشق میورزم وامید که این فن شریف *** چون هنرهای دگر موجب حرمان نشود

و نیز می فرماید :

مرا برندی وعشق آن فضول عیب کند *** که اعتراض بر اسرار علم غیب کند

کمال صدق و محبت به بين نه نقص گناه *** که هر که بی هنر افتد نظر بعيب کند

وهم در مقام دیگر گوید :

مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد *** نقش هر پرده که زد راه بجائی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی *** که خوش آهنك و فرح بخش نوائی دارد

و نیز فرموده است :

ص: 43

زاهد از راه برندی نبرد معذور است *** عشق کاری است که موقوف هدایت باشد

بنده پیر مغانم كه ز جهلم بره-اند *** پیرما هر چه کند عين رعایت باشد

و در مقام دیگر اشارت نماید :

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است *** چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

وهم در این معانی فرماید :

بیا تا درمی صافيت راز دهر بنمایم *** که کار عشق از این افسانه بی افسون نخواهد شد

و نیز می فرماید :

شمه ای از داستان عشق شورانگیز ماست *** آن حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده اند

خاکیان بی بهره انداز جرعه كاس الكرام *** این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده اند

شهپر زاغ و زغن زیبای صیدو قید نیست *** کاین کرامت همره شهبازو شاهین کرده اند

و نیز می فرماید :

حسن بی پایان او چندانکه عاشق میکشد *** زمره ای دیگر بعشق از غیب سر برمی کنند

بر در میخانۀ عشق ای ملك تسبیح گوی *** کاندر آنجا طینت آدم مخمر می کنند

و در جای دیگر در رتبه بلند عشق فرماید :

جناب عشق را در گه بسی بالاتر از عقل است *** کسی آن آستان بوسد که جان در آستین دارد

و در مقام دیگر از مقامات عشق فرماید :

دل چو از پیر خرد نقد معانی میجست *** عشق می گفت بشرح آنچه بر او مشکل بود

بس بگشتم که بپرسم سبب درد فراق *** مفتی عقل در این مسئله لايعقل بود

وهم در بعضی مقاماتش فرماید :

خرد هر چند نقد کاینات است *** چه سنجد بیش عشق کیمیا کار

ص: 44

و در مورد دیگر فرماید :

عاشق يارم مرا با کفر و با ایمان چکار *** نشئه در دم مرا باوصل و با هجران کار

صورت مردان چو خواهی سیرت مردان گزین *** و مرد عاشق پیشه را باصورت ایوان چکار

و در محل دیگر فرماید :

نعيم هر دو جهان پیش عاشقان به جَوی *** که این متاع قليل است و آن بهای کثير

و نیز فرماید :

فرشته عشق نداند که چیست قصه مخوان *** بخواه جام شراب و بخاك آدم ریز

میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست *** تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

و در نگارش این ابیات عدیده که بباره معانی و مراتب عشق اشارت داشت مردم دقیقه یاب لطیف طبع استنباط بسی مطالب رقيقه می نمایند ومجملا از آنجا که گفته اند « المجاز قنطرة الحقيقه » مکشوف میشود .

دمدمه ناقوس و آواز دهل *** نسبتی دارد بدان ناقور كل

و عشق را مراتب مختلفه است ، و بانی آن قوه شهوانی است گاهی از راه شهوت نفسانی و جنبه حیوانی است که اگر هزار سال عاشق سرگشته وواله شیدا و مهجور از خواب و خور باشد ، چون مطلوب خود را دریابند و چند مدتی باوی بکامروائی و مباشرت معاشرت کرده شه و ترانی نمایند آن مرض که از استیلای شهوت بوده ودیوی را ماهی و کوهی را کاهی در نظر می نموده از آن شدت فرود آیدو جانب انحطاط سپارد و آن حالت تعشق نیز از آن قدرت و استیلا بیفتد و بمرور حالتی دیگر بیابد ، چنانکه اگر در آغاز کار آنی جدائی نمی خواست ، واگر طرفة العيني از قرة العين مهجور میماند همی خواست روان از تن بپردازد در این وقت که جامه وصال بپوشید و جام مراد بنوشید روزها بر سپارد و از آن مطلوب یاد نکند بلکه از اتصال وصال ملال گیرد و اندك اندك بجائی برسد که دیدار چنان یار دلدار را خوار و چهره چنان گلعذار راخار پندارد بلکه عاقبت کار بخشونت و خصومت رود

ص: 45

وفراق را عين عافيت و طلاق راعین مصلحت شمارد و گاهی چنان کلال وملال رسد که مرگی مطلوب را از حضرت ذی الجلال سؤال نماید .

و گاهی این تعشق بدیگر اشیاء افتد که تا بدان دست نیابد آسایش نگیرد و از آن درجه افراط انحطاط نیابد مثل اینکه یکی طالب سیم وزر و دیگری سنك وجوهر و دیگری مال ومنصب ودیگری اهل و فرزند و دیگری فتح وظفر ودیگری سياحت وسفر ودیگری ابنیه عالی و دیگری مقامات و شؤنات سامیه و دیگری علم وفضل و خط و نقش و نگار و دیگری عبادت و اطاعت و دیگری معصیت و دیگری حورالعين وغلمان و دیگری ادراك حضور بزرگان دین و آئین و امثال و اشباه آن است .

والبته این درجات بر حسب مطلوب متفاوت است و بسیار شود که پاره کسان تعشق بمعاصی کبیره و قتل نفس و نهب اموال و اسر نساء و رجال و امثال آن دارند و دوای درد ایشان جز بحصول مقصود ممکن نیست چنانکه عقرب و مار باسباع ضار ّه را جز گزیدن و دریدن مسرور نسازد پس نمیتوان همه را مساوی دانست .

وعجب این است که عاشق هر معشوقی با عاشق معشوق دیگر مخالف است و هر يك آن دیگر را مذمت کند عاشق بخل ولامت مخالف عاشق جودو کرم است و كذالك غير ذالك اما این معنی واین صفت در آخر کار صاحبش را اگر چه بمرور دهور یا انقلاب در براز خ باشد ترقی میدهد تا وقتی که تصفیه نفس انسانی را بجائی برساند که بمحبوب حقیقی برساند زیرا که :

نيك داند هر که اورا منظر است *** کين فغان این سری هم ز آن سر است

وین همه آوازها از شه بود *** گرچه از حلقوم عبدالله بود

وصفت عشق است که چون قوت گیرد بمقاماتی دعوت نماید ، و بمدارجی ارتقاء دهد که عقل از ادراكش عاجز ماند ، چه عقل بی پروا نرود و شاهباز عشق بی محابا بتازد ، و از هیچ خطر و زحمت هیچ سفر و ادراك هیچ شر نپرهیزد ، تا مطلوب خود برسد.

ص: 46

عقل راه نا امیدی کی رود *** عشق باشد کانطرف بهتر دود

لاابالی عشق باشد نه خرد *** عقل آن جوید کز آن سودی برد

نیست از عاشق کسی دیوانه تر *** عقل از سودای او کور است و کر

شاد باش ای عشق خوش سودای ما *** ای طبیب جمله علتهای ما

ای دوای نخوت و ناموس ما *** ای تو افلاطون و جالینوس ما

و از آنجا که :

جمله معشوق است و عاشق پرده ای *** زنده معشوق است و عاشق مرده ای

در تمام اجزای آفرینش باندازه استعداد این صفت موجود است، منتهای آن ظهورات آن در نفوس متفاوت میباشد و اگر نبودی هیچ نبودی :

دور گردون را ز موج عشق دان *** گر نبودی عشق بفسردی جهان

کی جمادی محو گشتی در نبات *** کی فدای روح گشتی نامیات

روح کی کشتی فدای آدمی *** کز نسیمش حامله شد مریمی

هریکی بر جافسردی همچو یخ *** کی بدی پرّان و جویا چون ملخ

ذره ذره عاشقان آن جمال *** می شتابد در علو هم چون نهال

پس محبت وصف حقدان عشق نیز *** خوف نبود وصف یزدان ای عزیز

شرح عشق ار من بگویم بردوام *** صدقیامت بگذرد وان ناتمام

عشق را پانصد پر است و هر پری *** از فراز عرش تا تحت الثرى

زاهد با ترس می تازد بپا *** عاشقان پران تر از باد صبا

ترس موئی نیست اندر پیش عشق *** جمله قربانند اندر کیش عشق

وازین لاابالی گری و بی ترسی و بی پروائی و ترکتازی شاهباز بلند پرواز پر سوزو گداز عشق است که با گوهر عقل دمساز نمی شود ، و با امارت وانارت خرد انباز نمی گردد که عاشق دلخسته خودباخته را که از روش عقل بدیگر سوی میتازد مجنون شمارند بلی عشق است که آگهان را غافل همی پسندد عشق است که در آنجا که شیر را پنجه بشکافد و پلنگ رازهره بتراکد بی محابا بشتابد و پرده از هر مستوری

ص: 47

برتابد پيك عشق است که بهر کجا اراده کند هیچ چیز را حایل نشمارد .

عشق است که عاشق را بمقاماتی دعوت کند که که هیچ عقلی عاقل را نخواند، عشق است که هلاك را اول مرتبه ادراك گوهر تابناك معشوق انگارد ، و نظر بهمين بی باکی و چالاکی وهتا کی ولاابالی گری عشق است که انبیا را عاشق نگویندو خدای تعالی فرمود «فاحببت أن اُعرف» وهمین محبت شد که عالم کثرت پدید گشت و چون علت غائی ایجاد گوهر وجودمسعود مبارك محب صمیمی محبوب حقیقی یعنی عقل کل وخاتم رسل حضرت مصطفی صلی الله علیه وآله است او را حبیب خود خواند و حبیب الله نامید ، یعنی آن محبوب بالاصاله من که ممکنات را بطفيل او بیافریدم توئی و« لولاك لما خلقت الافلاك » و در این مقام کبریا هر چه براه تسلیم کوشند پسندیده تر است و محبت صحیح همان است که بیرون ازرضای محبوب نروند و بتر کتازی و بی باکی نپردازند تا مصداق « يحبون الله ويحبهم » و در مقام محبت و محبوبیت بجائی رسند که شأن اهل تسلیم ورضایا بند و جز آنکه محبوب حقیقی خواهد نخواهند تا بمقامی ارتقا نمایند که آنچه ایشات خواهند او خواهد « و ما تشاؤون الا أن يشاء الله » ورتبت « حتى أجعلك مثلی » را نایل شوند و منزلت فنای در فنا را ادراك كنند.

عاشقان کشتگان معشوقند *** در نیاید ز کشتگان آواز

وعشق حقیقی که اصل محبت و مقبول پیشگاه محبوب حقیقی و بیرون تاختن از پهنه ما و منی و زبون داشتن نفس اماره و تسلیم شدن بمقام تسلیم و رضا واتصال بمحبوب لايزال و ترك جميع علایق و ادراك رضوان يزدان بیهمال این است و چنين عشق ممدوح است چه اگر در صورت ظاهر تعشق بصورت ظاهر هم باشد تعشق بمصور وصورتگر و چهره پرداز است نه اینکه قوه شهوانی انباز باشد، چنانکه بسی عشاق باشند که چون معشوق را دریافتند بهیچوجه بسبب تحصیل لذت جسمانی نبوده است بلکه بمجرد دیدار جان دادند و دست از پا خطا نکردند و جان دادند و بمعشوق حقیقی پیوستند و در جمله شهدائی که «أحياء عندر بهم يرزقون» اندراج یافتند تا آن رزق وروزی، روزو بهروزی چه باشد رازق داند ومرزوق خالق داند و مخلوق.

ص: 48

میی خوردم من از پیمانه عشق *** که هشیاری و بیداری ندارم

بدین شکرانه می بوسم لب جام *** که کرد آگه ز دور روزگارم

عاشق سوخته دل تا به بیابان فنا *** نرود، در حرم دل نشود خاص الخاص

بهوا داری آن شمع چو پروانه وجود *** تا نسوزی، نشوی از خطر عشق خلاص

بالجمله باین رشته سخن راندن در عرصۀ تحير تاختن ورشته سخن را از دست بگذاشتن است اگر چه نه این سر میتوان تافتن نه سر رشته را می توان یافتن .

مسعودی در مروج الذهب می نویسد که یحیی بن خالد بن برمك صاحب علم ومعرفت و بحث و نظر بود قانونش چنان بود که مجلسی بیاراستی و جمعی کثير از اهل بحث از جماعت متکلمین اسلام و دیگر ادیان و صاحبان مذاهب و آراء مختلفه و عقاید متشتته در آنجا فراهم شدندی و از هر مذهبی و مقوله ای سخن کردندی و عقاید وطرق خویش را ظاهر ساختندی، یکی روز یحیی بن خالد روی با ایشان آورد و گفت هما نادر باب کمون و ظهور و قدم و حدوث و اثبات و نفی و حرکت وسکون و مماسّه ومباينه و وجود و عدم وجرّ وطفره و اجسام و اعراض و تعدیل و تحریر و نفی صفات و اثبات آن و استطاعت در افعال و جوهر و کمیت و کون وفساد و امامت که آیا باید از جانب پیغمبر منصوص باشد یا نباشد و باختيار امت تواند بود و دیگر مطالبی که در اصول و فروع تكلم نمودید فراوان سخن راندید، هم اکنون در باب عشق تکلم کنید و براه منازعت ومجادلت نپردازید بلکه هر کس را هر چه بخاطر خطور میکند و در مرآة قلب جلوه گر میگردد همان را باز گوید و از آنچه در اوقات عمر ادراك نموده و او را روی داده باز نماید .

این وقت علی بن هیثم زبان بر گشود و گفت« ایها الوزير العشق ثمر المشاكلة وهو دليل على تمازج الروحين وهو من بحر اللطافة ورقة الصنيعة وصفاءِ الجوهر والزيادة فيه نقصان من الجسد » ای وزیر عشق میوه ای باشد که از مشاكلت و موافقت و سرشت طبیعی محبت خیزد و بر تمازج دو روح دلیل است و این گوهر آبدار از بحر زخار لطافت ورقت صنعت وصفاء جوهر تراوش کند و چون از حد فزونی گیرد مایۀ کاهش

ص: 49

تن و نقصان بدن وگداز پیکر است و این علی بن هثيم که صاحب این سخن است امامی المذهب و از مشاهير متکلمین شیعه است و اول کسی بود که در مجلس يحيي آغاز بیان کرد .

و شخص دوم ابومالك حضرمی که بر مذهب خوارج بود گفت « ایها الوزير العشق نفث السحر وهو اخفی واحرّ من الجمر ولايكون الا بازدواج الطبعین و امتزاج الشكلين وله نفوذ في القلب كنفوذصيّب المزن في خلل الرمل، تنقادله العقول وتستكين له الاراء و كلّ طريف و تليد فهودونه ومباين له » عشق دمیدن سحر است و این آتش تابناك عشق سوزانتر و پنهان تر از نار تا بنده و آذر سوزنده است وجز بازدواج وامتزاج دوطبع ودو شکل حاصل نگردد .

اگر بردیده مجنون نشینی *** بغير از خوبی لیلی نبینی

چه آن دو روح را با همه امتزاج و آشنائی بود که دیگران را با ایشان نبود و در هیچ حال و زمانی ثلمۀ از تصاريف زمان در اركان عشق راه نمی ساخت .

تغير جسمي والخليقة كالذي *** عهدت ولم يخبر بسر ّك مخبر

و این گوهر آبدار عشق را در معدن قلب نفوذ و رسوخی است مانند نفوذ قطرات باران ریز نده در خلال رمال، شخص عَقول را محکوم و منقاد گرداند و آراء را ساکن ورام نماید و عاشق را بهیچ علاقه راه نگذارد و جز با گوهر نفیس قلب با هیچ چیز انیس نیاید ، بلکه بادیگر اشیاء مباينت دارد .

قلم را آن زبان نبود که سرّ عشق گوید باز *** و رای حد تقرير است شرح آرزومندی

دل اندر زلف لیلی بندو کار عشق مجنون کن *** که عاشق را زیان دارد مقالات خردمندی

این وقت شخص سوم که ابوالهذيل محمدبن هذيل بن عبدالله بن مكحول عبدی معتزلی معروف بعلاف و درمذهب اعتزال شيخ اهل بصره و بزرگترین علمای ایشان و در آن مذهب صاحب مقالات ومجالس ومناظرات و در فن جدل دارای طریقتی

ص: 50

محمود وادله قویه و براهین لامعه بود گفت ای وزیر !

«العشق یختم على النواظر و یطبع على الأفئدة مرتعه فی الأجساد و مشرعه فی الاكباد وصاحبه متصرف الظنون متفنن الأوهام لا یصفو له مرجو ولا یسلم له مدعو تسرع الیه النوائب وهو جرعة من نقیع الموت وبقیة من حیاض الثكل غیر انه من اریحیة تكون فی الطبع وطلاوة توجد فی الشمایل وصاحبه جواد لایصغی الى داعیة المنع ولایسنح به نازع العذل .

عشق بر دیدار انظار و پندار قلوب مہر غفلت و نا بینائی و نادانی غیر از خودرا برزند و دیده را از هر دیداری و خاطر را از هر پنداری که جز اوست باز دارد، در اجساد بنیاد نهد و چراگاه سازد و از خون جگر آبشخور نماید و جماعت عشاق را بهر زمانی اندیشه و گمانی گوناگون رسد و اوهامی رنگارنگی پیش آید گاهی در اندیشه وصال بسرور و ابتهاج اتصال یابد، و گاهی از بیم فراق در بوته احتراق افتد وهر گزش جام زلال امید و معیار صافی نگردد، نوائب نومیدی و اندوه مفارقت بروی در کنار کند و او را از آن نهیب پر لهیب بگداز افکند و از آن شربت که ناگوارتر از زهراب مرگی است بچشاند و در نطع نکال حسرت و ضجرت و مهاجرت مات و مبهوت گرداند .

همینقدر هست که بقای عاشق وعدم فنای او در این است که اورا طبعا حالتی خوش و گشادگی در خوی و آزادگی در روی و پسندیدگی در شمایل و پذیرندگی در مخائل هست که او را بخشنده و در گذر نده ولاابالی سازد و به هیچ داعیه ازدواعی منع از جودت وجود بدیگر صفت عودت نمیجوید و بملامت مردمان و نکوهش دیگران گوش نمی سپاردو زبان حال می گوید :

بیدل گمان مبر که نصیحت کند قبول *** من گوش استماع ندارم لمن تقول؟

تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق *** جائی دلم برفت که حیران شودعقول

دیوانه عشقت ای پریزاد *** عاقل نشود بهیچ پندی

و این هنگام شخص چهارم هشام بن الحكم كوفی که در زمان خود بزرك

ص: 51

جماعت امامیه و از اکا بر شیعه ورؤسای متکلمین و دارای مناظرات عجیبه و احتجاجات غریبه است زبان به بیان بر گشود و گفت .

العشق ایها الوزیر حبالة نصبها الدهر بفضل الدها فلایصید الااهل التخالص والتجارب فاذا علق المحب فی شبكتها و نشب فی افنانها فأبعد به أن یكون مقیمة او یتخلص به وشیكأ ولا یكون الأمن اعتدال الصور وتكافوء الطریقة وملامة فی الهمة وله مقیل فی صمیم الكبدو محاجة القلب بعقد اللسان الفصیح ویترك الملك مملوكا و السید خولا ویخضع لعبد غیره .

کمند عشق دامی است که روزگار غدار برای اهل فضل ودها وفهم وذکا و هوش وصفا بگستراند، و کسانی را که گوهر وجودشان از شوائب حمق و بلادت خالص است صید سازد و چون دوستدار را در اشباك مهر دچار ساخت و صفحه دل ایشان را به تیر مژگان هدف واز افنان بی پایان خود متحف نمود و نمایشهای گوناگون و گزارشهای رنگارنگ گرفتار گردانید، او را بهیچ حالی بر جای و بهیچ مخلصی رهنمای نگذارد و این درد بی درمان عشق جز از اعتدال صور واتفاق طریقت و وفاق طبیعت و علو همت و اسیر ساختن قلب بچهره ملیح و گفتار فصیح و گداز کبد صورت نمی بندد هیمنه ودمدمه عشق است که پادشاه را بنده زرخرید و آقارا بازیچه وعبد عبید سازد ودر حضرت معشوق خاضع وذلیل فرماید .

سلسله موی دوست حلقه دام بلاست *** هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق *** خرمن مه بجوی خوشه پروین بدو جو

صبر بر جور رقیبم چکنم گر نکنم *** عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی

شخص پنجم که ابراهیم بن یسار نظام معتزلی بودلب بسخن گشود :

« العشق ایها الوزیر ارق من الشراب و ادب" من الشباب وهو من طینة عطرة

ص: 52

عجنت فی اناء الخلابة حلو المجتنى ما اقتصد فاذا افرط عاد أصلا قاتلا و فساد معضلا لایطمع فی اصلاحه، له سحابة غزیرة على القلوب فتعشب شغفا و تثمر كلفا وصریعه دائم اللوعة ضیق النفس مشارف الزمن طویل الفكر اذا جنه اللیل ارق و اذا وضحه النهار قلق، صومه البلوى و افطاره الشكوى .

عشق رقیق تر و پوینده تر از باد ارغوانی و دونده تر وشتابنده تر از رونق شباب و دولت جوانی است و این اصل لطیف از طینتی است معطر که در اناء خلابت و خدیعت مخمر گردیده و تا گاهی که بنیاد آنرا بر اقتصاد نهند و از حد بیرون نشوند میوه شیرین و باری رنگین بچینند و اگر افراط ورزند جز فساد وهلاکت و رنجی پر -گداز و محنتی پر اعوجاج که علاجی در اصلاحش نباشد نیابند و جز تباهی عقل و نقصان خرد و مفسدتی معضل ثمری بدست نیارند. و او راسحا به ایست غریزید(1)و پوششی است طبیعی که پرده دل میشود و کار را بر دل مشگل میگرداند و جز بار رنج و شکنج حاصل نمی بخشد و هر کس که افتاده پنجه هوا وصریع میدان عشق بی پرو است همیشه زمین گیر و با فکر و اندیشه طویل است نفس بروی تنگی گیر دو یکسره منتهز وقت و نگران زمان و رستگاری دل و اندیشه و روان است و چون ظلمت شب اورا در سپارد دلش نازك و اندیشه اش باریك وروز گارش تاریك آید و چون روشنی روز پرده از کار بر گیرد، بقلق واضطراب وطپش و انقلاب اندر شود صومش بلوی و بلیت و افطارش شکوی و شکایت است و یکسره بزبان حال گوید :

عشق او باز اندر آوردم به بند *** کوشش بسیار نامد سودمند

توسنی(2) کردم ندانستم همی *** کز کشیدن سخت تر گردد کمند

عشق دریائی کرانه ناپدید *** کی توان کردن شنا ای هوشمند

عاشقی خواهی که تا پایان بری *** پس بباید ساخت باهر نا پسند

زشت باید دید و انگارید خوب *** زهر باید خورد و پندارید قند

شخص ششم که علی بن منصور و امامی مذهب و در زمان خود در شمار نظار شیعه

ومصاحب هشام بن حکم بود گفت:

ص: 53


1- بلکه «اورا ابری است ریزان»
2- یعنی چموشی

« العشق ایها الوزیر داء لطیف المدب" یمتزج بالنفس فیخامرها و یتمشى فی الاوراد فیفیض فیها لایصحو شارفه و لایفیق مزیفه و هو من ناحیة المطابقة و المجانسة فی التركیب و الصنعة»

ای وزیر عشق دردی است که منزلش دل است و عودش از پرده دل بسی مشکل در تمامت عروق دونده و از عرصه خیال عاشق گذرنده با جان عاشق وفاق گیرد و خورشید تابنده نفس آدمی را در کسوت محاق در افکند، اشعه مهرش در همه اعضا بشتابد و اثر خویش را بگذارد و هوش بر گیرد و افاقت نگذارد و از گوشه مطابقت و مجانست و موافقتی که با گل و آب عاشق و معشوق است بسراچه قلب خیمه بر افرازد وجان عاشق بینوا را بآتشهای سوزنده گوناگون بسوزاند .

بر آن چشم سیه صد آفرین باد *** که در دل عاشق سحر آفرین است

عجب راهی است راه عشق خوبان *** که چرخ هفتمش هفتم زمین است

دل سرا پرده محبت اوست *** دیده آئینه دار طلعت اوست

تو و طوبی وما وقامت یار *** فکر هر کس بقدر همت اوست

عاشقی پیداست از زاری دل *** نیست بیماری چو بیماری دل

علت عاشق ز علتها جداست *** عشق اصطرلاب اسرار خداست

و شخص هفتم که معتمر و بمذهب اعتزال اندر بود، قفل از مخزن کلام بر گشود و گفت :

العشق ایها الوزیر نتیجة المشاكلة وغرس التشابه له دبیب كدبیب النمل سیره شدید الوثاق وصریعه قل ما یفاق وهو یقارن الطبایع واتصال الازدواج و تداعی الضمایر وتجاوز الضرایب والمتمتع له لایتم سروره توقعا للفراق عند التلاق وترقبا للوشاة عند الاتفاق سمته الفلاسفة هادم المسكة و هادی المنیة .

ای وزیر عشق بواسطه مشاكلت و موافقت و مشا بہت درمعنی و طبیعت وصورت پدید گردد و در عروق و اعضا و اجزای عاشق مانند مور راه سپارد بهر کجا پیوندجوید بندش را استوار نماید و هر کس افتاده سر پنجه پر نیرویش گردد و آشفته کویش شود

ص: 54

افاقت نیابد و نجات از بهرش آسان نباشد و آنکس که از آن تمتع خواهد از بیم صولت فراق، سروری که شاید در ملاقات محبوب نیابد و از گزند نهیب رقیب و فتنه ایشان در آشیان وصال شادمان نگذراند دانایان باستان و حکمای پیشین زمانش اسباب ویران کردن هیكل بقا و نزدیك ساختن پیك هلاك ومنا یا خوانده اند ، نه درون را براحت گذارد ونه بیرون را بسلامت بسپارد، دیده عقل را تاریك داشته صبر را باریك و بلای هوا را نزدیك سازد و در دل و جان عاشق آن کند که هر چه بسوزد نتواند باز نمود، و هر چه بنگرد نتواند راز گشود، نه طاقت مهجوری و نه خردمندی مستوری نه توانائی صبوری زیرا که :

عشق آمد و چشم عقل بر دوخت *** شوق آمد وبیخ صبر بر کند

هر که دانست که منزلگه معشوق کجاست *** مدعی باشد اگر بر سر پیکان نرود

بنصیحتگر آن شیفته می باید گفت *** برو ای خواجه که این درد بدرمان نرود

عقل را عشق نمیخواست که بیند لیکن *** هیچ عیار نباشد که بزندان نرود

شخص هشتم که بشر بن المعتمدومعتزلی المذهب و شیخ بغدادیین و استاد ناظرین متكلمین بغداد بود در تعریف عشق بدین گونه سخن آورد و گفت:

العشق ایها الوزیر منقاة للسجوع مدعاة للخضوع صاحبه اذل من النقد و ان كان فی امره الاشد، یهش لكل غدر ویسر بكل طمع یتقوت بالامانی و یتعلل فی الاطباع واسیر ما یبذل لمعشوقه ان یقدم دو نه وان یقتل عنده یستریح الى مباءة حبیبه و الى المرور بفنائه و یلتذ بطروق خیاله .

ای وزیر عشق پاك و صافی و نرم و لطیف میگرداند کلمات عاشق را وخاضع وفروتن می نماید او را در حضرت معشوق، شخص عاشق ذلیل تر ورامتر از گوسفند است کوتاه زشت پای است و این کلمه مثل است اگر چند در کار عاشقی استوار و شدید است و در پیمودن منازل خطر ناک عشق بی باك و چالاك است، بهر سخن فریب آمیز و نوید دروغ فرح انگیزی شادان گردد و بهر طمع وطلب که موجب ادراك معشوق و وسیله وصال داند خاطر بر نهد و بامید آن رامش آسایش بگیرد، قوت و غذای

ص: 55

او از خوان آرزوها و آشامیدن او از جام اندیشه کامرانی با یارجانی است و آسانتر و ارزانتر چیزی که در راه معشوق خویش بذل کند این است که خود سپر بلای او سازد و در حضورش بكشتن رودو بخیال دوست آرام و راحت یابد و بگذر کردن در پیشگاه او تسکین پذیرد و با خیال او خرسند و شادان شود و لذت جان وهزت روان بیند.

با هوایت در تموز و دی خوشیم *** ماهی آبیم و مرغ آتشیم

دلم عاشق شدن فرمود و من بر حکم فرمانش *** در افتادم بدان دردی که پیدا نیست درمانش

این هنگام شخص نهم که ثمامة ابن الاشرس و در مذهب اعتزال بود زبان بر گشود و گوهر عشق را بدینگونه صفت نمود:

العشق ایها الوزیر هواذا تقاربت جواهر النفوس بوصل المشاكلة والمناسبة انفثت فلمح نورا ساطعا تستضیء به نواظر العقل و تهتز لاشراقه طبایع الحیوة فیتصور من ذلك اللمح نورخالص لاصق بالنفس متصل بجوهریتها یسمی عشقا ».

عشق آن است که چون جواهر نفوس لطیفه باهم نزدیکی جویند یعنی در دو تن یا چند تن این حالت تقارب و مجا نست نمایان شود و بسبب حالت مشاكلت و مناسبت مقام توافق و مجا نستی دریا بند ، از این مناسبت ذاتی لمحه نوری و لمعه فروغی ساطع و آشکار گردد و در دل و جان عشاق بر دمد که بدان نور رخشنده دیدارهای عقل روشن گردد و طبیعت حیاة و سرشت زندگی بآن جنبیدن و بالیدن گیرد و بعلت این درخشندگیها و لمعات نوری خالص ولاصق که بجوهریت نفس اتصالش متصور شود نامش را عشق گذارند . عشق را از نور جان پایندگی است *** چشمه را از نهر ها زایندگی است

هزار آتش و دود و غم است و نامش عشق *** هزار درد و دریغ و بلا و نامش یار

چو آب نیل دو رو دارد این شکنجه عشق *** بر اهل خویش چو آب و باهل او خون وار

خمش خمش که اشارات عشق معکوس است *** نهان شوند معانی زگفتن بسیار

چو عشق مردم خوار ست مردمی باید *** که خویش لقمه کند در دهان مردم خوار

ص: 56

هزار صورت زیبا بر آید از دل و جان *** چو ابر عشق تو بارید در پی اقبال

ردای احمد مرسل بگیر ای عاشق *** صلای عشق شنو هردم از درون بلال

آنگاه شخص دهم که سکاکی و امامی المذهب ومصاحب هشام بن حکم بود در صفت عشق گفت :

ایها الوزیر العشق ولیدالمسانحة وعقید المناسبة و هو دلیل على روح المحبة وشاهد على رحم التجانس لطیف فهو یسور سوران الشراب وصاحبه نیر القریحة مشرف الطبیعة عبق الشمائل وفی حركات حسنه شواهد للابصار .

ای وزیر عشق از نمایش های گوناگون و مناسبات رنگارنگ پدید آید بر روح محبت دلالت و بر علقه مجانست شهادت آرد، جوهری است که مانند شراب ناب در اعضاء وعروق عاشق بی صبر وتاب سایر گردد، با قریحتی روشن و طبیعتی مشرف وشمائلی خوشبوی و مخائلی خوش روی و در حرکات حسیه اش شواهدی است مرا بصار را .

این عشق جمله عاقل و بیدار میکشد *** بی تیغ می برد سرو بی دار میکشد

همت بلند دار که آن عشق همتی *** شاهان برگزیده و احرار می کشد

ما از آن سوختگانیم که از لذت عشق *** آب حیوان بهلند و پی آذر گیرند

عاشق بسوی معشوق زنجیرهمی درد *** دیوانه همی گردد تدبیر همی درد

این عالم چون قیر است پای همه بگرفته *** چون آتش عشق آمد این قیر همی درد

شخص یازدهم که صباح بن ولید و مرجئی المذهب بود گفت :

ایها الوزیر العشق یعدی خبره دون أثره ولایشو [إلا] قلب امرء موسوم بالبراعة ولطف الصورة ولا یعلق الاعن نسب التشاكل والى غایة الرقة یضاف صاحبه .

ای وزیر خبری از عشق می شنوند و اثری محسوس نمی نگرند، [و کباب نمیکند عشق و نمیسوزاند مگر قلب آنکسی را که](1) به براعت و حسن صورت موسوم [باشد] و علاقه آن جز بسبب نسب تشاكل و توافق صورت نبندد وصاحبش را بنهایت رقت مضاف وموصوف سازد .

عشق صیاد دل دانا بود *** کو بھر پوشیده ای بینا بود

ص: 57


1- این قسمت دراصل بیاض بود بقرینه اصلاح و ترجمه شد

عشق جوشد بحر را مانند دیك *** عشق ساید کوه را مانند ریك

عشق بشکافد فلك را صد شکاف *** عشق لرزاند زمین را از گزاف

هر چه جز عشق است شد ما کول عشق *** در جهان یکدانه پیش نول عشق

صدق عاشق بر جمادی میتند چه *** چه عجب گر بر دل دانا زند

عشق چون دعوی ، جفا دیدن گواه *** چون گواهت نیست شد دعوی تباه

این وقت شخص دوازدهم که ابراهیم بن مالك از فقهای اهل بصره و همواره بمجادلت سخن گوی بود و مذهب معینی نداشت گفت ایها الوزیر العشق سوانح تسنح للمرء تزعجه تارة وتؤنسه تارة اخرى وهی التی تضرم احشاده بوجد قلبه.

ای وزیر عشق سوانح و حوادث و لوایحی است که مرد را ظاهر میشود و او را فرو می سپارد گاهی با او معاتبت ومغایرت و زمانی با او موانست ومرافقت گیردواز آن وجدانی که در قلب عاشق می آورد احشاء او را در آذر اندیشه و آتش اندوه می سوزاند . آتش است این بانك نای و نیست باد *** هر که این آتش ندارد نیست باد

آتش عشق است کاندر نی فتاد *** جوشش عشق است کاندر می فتاد عقل در شرحش چوخر در گل بخفت *** شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

آتش عشق بتان خاك بافلاك برد *** چون که با فلاك برد با نظر پاك برد

شخص سیزدهم که مؤبد مجوسی مذهب و قاضی جماعت مجوس بود در تعریف عشق و تحقیق هوا زبان بر گشود و با نفس آتشین وجگر سوز نا کی گفت :

العشق ایها الوزیر یتاجج فی تامور القلب و یتوهج ضرامه بین الجوانح و اللب فیوجد بوجوده الأشخاص والتحام الأجرام لان منشاها عن حركات حیوانیة و علل هیولانیة وهو ریحان التصابی و بستان التجابی ومستروح الروح ومتنزهة، الأسطقسات تولده و النجوم تنتجه والارابیح تلهجه و علل الاسرار العلویة تصوره ثم العشق من سمح الجواهر و کرم العناصر وتداعی الضمایر و اتفاق الأهواء وتمازج الأرواح وتزاوج الاشباح وتخالص القلوب وتعارف الافئدة لا تكون الأمن اعتدال الصورة وذكاء الفطنة وشحوذالحاسة وصفاء المزاج و استواء التركیب والتألیف لان معالی علله علویة تنبعث

ص: 58

خواطره بحركات فلكیة وتنشق فروعه بحواس جسدا نیه .

ای دستور بزرگ جهان همانا بلای هوا و استیلای آتش عشق آتشی است که در پرده دل منزل کند و از آن شریر جگر را آسیب دهد و در اعضاء عروق و اعصاب و استخوانهای پهلو و رگهای قلب آذر در افکند و خرد وجان را كفته و تفته گرداند وحصول و وجود و نمود این گوهر بی نمود بنمو د اشخاص خاص ووجود عشاق با اختصاص والتحام و پیوستگی اجسام و اجرام و آشنائی و تواصل و تشاکل است. زیرا که منشاء و بالشش از حرکات حیوانیه وعلل هیولانیه است همانا عشق ریحان باغستان دوستی و محبت و اتحاد ومودت و راحتگاه روح و عشرتگاه جان و روان است تولدش از اسطقسات و نتاجش از نجوم و نسیم کوی معشوقش غذا وعلل اسرار علویه اش مرکز تصور است پس این گوهر بدیع عشق از بحار سماحت و کرم و لطف عناصر وراه کردن در ضمایر و اتفاق اهواء وخواهشها و امتزاج ارواح و تزاوج اشباح وخلوص قلوب از شوائب عیوب و آشنائی دلها و شناسائی یکدیگرها و اعتدال صورت و ذکاوت فطنت وتیزی و تندی حاسه شنیدن و دیدن و بوئیدن و چشیدن و سوئیدن وصفاء مزاج وصدق امتزاج و استواء تركیب و تألیف و تناسب اجزاء و سلامت قوی پدیدار شود چه معالی عللش بجمله علویه ورفیع است و هر چه درون دل عاشق دلداده و معشوق آزاده روی نماید از حرکات فلكیه است و فروعش به حواس جسدانیه انشقاق گیرد :

عشق را جائی بلند است و شریف *** باشدش جولانگه و مأوى لطیف

آنکه عشر تگاه او افلاك شد *** او از این آلودگیها پاك شد

گوهری کش باشدش در جی نظیف *** کی تواند زیست در خرجی کثیف

مهر گردون را که بس برج از فلك *** کی تواند بود كنج اندر كلك نور عشقی را که منزل در دل است *** جایش اندر مشت گل بس مشکل است

آن سبکتازی که بر عرشش مقام *** کی بخواند فرش را دار السلام

عشقبازان حقیقی ای جوان *** بگذرند از عرصه کون و مکان

ور مجازی باشد وصنع كلام *** عاقبت منزلگهش دار الملام

ص: 59

عاشق می باشد آن جان بعید *** کو می لبهای لعلش را ندید

آب شیرین چون نبیند مرغ کور *** چون نگردد گرد چشمه آب شور

یکدو گامی در تو کل ساز خوش *** تا ترا عشقش کشد اندر برش

با محمد بود عشق پاك جفت *** بهر عشق او را خدا لولاك گفت

منتهی در عشق او چون بود فرد *** پس مر او را ز انبیا تخصیص کرد

گر نبودی بهر عشق پاك را *** کی وجودی دادمى افلاك را

من بدان افراشتم چرخ سنی *** تا علو عشق را فهمی كنی

خاك را من خاك کردم یکسری *** تاز ذل عاشقان بوئی بری

با تو گویند این جبال راسیات *** وصف حال عاشقان اندر ثبات

عاشقی کز عشق یزدان خوردقوت *** صد بدن پیشش نیرزد تره توت

در نگنجد عشق در گفت و شنید *** عشق دریائی است قعرش ناپدید

ابن خلكان در ذیل احوال ابی الهذیل علاف و کلمات مسطوره در باب عشق میگوید در پاره مجامیع دیده ام اعرابیه در صفت عشق این کلمات آبدار بگفت واین جواهر شاهوار بسفت « خفی عن ان یرى وجل عن ان یخفى فهو كائن ککمون النار فی الحجر إن قدحته اوری و ان تركته توازی وان لم یكن شعبة من الجنون فهو عصارة السحر »

عشق جوهر روحانی است که از شدت لطافت بهیچ دیداری پدیدار نگردد و از شدت اثر وظهور افعال جلیل تر از آن است که مخفی و پوشیده اش انگارند در شغاف قلب و اعراق جگر پنهان و کامن و همواره در کار و کردار است نه بر زبان توان گفت نه در دل توان نهفت، اگر بگوئی زبان بسوزد و اگر پنهان کنی مغز استخوان خاکستر سازد و شرردر جگر اندازد.

سر پنهان است اندر زیر و بم *** فاش اگر گویم جهان برهم زنم

دمدمه این نای ازدمهای اوست *** های و هوی روح ازهیهای اوست

پس شعله عشق و جمرات هوا در دلهای تافته و جگر های کافته کامن است مانند

ص: 60

کمون آتش در دل سنگ اگر برافروزی شعله اش سر بر کشد و اگر بخویشتن گذاری اندرون را از آتش سوزنده پیچیده گرداند . دردی است دردعشق که اندر علاج او *** هر چند سعی بیش نمائی بترشود

و اگر سحر شعبه از جنون و از آثار دیوانگی نباشد باری دست افشار سحر است .

عشق منی، و عشق را صورت و شکل کی بود *** اینکه بصورتی شدی این بمجاز میکنی

خون در دل عاشقان چو جیحون گردد *** عاشق چو کفی بر سر آن خون گردد

جسم تو چو آسیا و آبش عشق است *** چون آب نباشد آسیا چون گردد

مسعودی در مروج الذهب می نویسد متقدمین ومتأخرین حکمای دانا و علمای بینا در بدایت ظهور عشق ووقوع هوا و کیفیت و چگونگی آن که آیا حصول آن بواسطه دیدار یا شنیدن چیزی که مطبوع و مرغوب و از روی اختیار است یا بسبب اجبار واضطرار است و چه علت دارد که در نفسی بعد از آنکه این صفت و حالت در وی نبود وقوع گرفت و چه سبب داشت که بعد از آنکه در وجودی موجودگشت معدوم میگردد و آیا این کیفیت فعل نفس ناطقه است یا فعل جسم وطبع آن است اختلاف ورزیده اند واظهار عقاید و مذاهب کرده اند حکیم بزرگی بقراط در تعریف عشق فرموده است :

العشق من الهوا و امتزاج النفس ألطف من الماء وادق مسلكا من الهواء فمن اجل ذلك لا تزیله مرور اللیالی ولاتخلقه الدهور ولا یدفعه دافع دق عن الأوهام مسلکه و خفی عن الابصار مواضعه وحارت العقول عن كیفیة تمكنه غیران ابتداء حركته وعظم سلطانه من القلب ثم ینقسم على سایر الاعضاء فتبدو الرعدة فی الأطراف والصفرة فی الالوان واللجلجة فی الكلام و الضعف فی الرای و الثقل فی اللسان والعثار حتى ینسب صاحبه إلى النقص .

کیفیت عشق از هوا و خواهش نفس است از آب زلال لطیف تر و از جوهر آب و گوهر هواگذرنده تر است چنان اعراق را در سپارد و در اعضاء نفوذ کند که آب صافی را این لطف گذر نباشد و از کمال لطافت و بساطت است که گذر روزگار و مرور دهور و

ص: 61

گردش اعصارش زایل و شماره ادهارش فرسوده نگرداند لذا در نهایت لطافت مسلك است که هیچ چیزش مانع و حاجز نتواند گشت مسلکش را اوهام نتواند در یافت و موضعش را ابصار نتواند در نظر آورد، عقول از کیفیت تمكن آن بحالت تحیر اندر است همینقدر میتوان استنباط نمود که بدایت حرکت و عظمت سلطنتش در خلوتگاه دل و از جولانگاه دلش بدیگر اعضاء و منازلش منزل است، چون در اعضاء وعروق خیمه بر افراشت و میخ اقامت بكوفت و ستون استیلا برافراشت اطراف و اجزاء بدن را لرزیدن و چهره را زردی گرفتن و سخن را گرفتگی یافتن و اندیشه را سستی افتادن وزبان را سنگینی در سپردن و راه نوشتن را گرانی رسیدن فرو میگیرد چندانکه عاشق درمانده را در هر چیزی بنقص و نا تمامی منسوب میدارد .

عشق او پیدا و معشوقه نهان *** یار بیرون فتنه او در جهان

هین رها کن عشقهای صورتی *** عشق بر صورت نه بر روی ستی

آنچه معشوق است صورت نیست آن *** خواه عشق این جهان یا آن جهان

آنچه بر صورت تو عاشق گشته ای *** چون برون جان چرایش هشته ای

صورتش برجاست این زشتی زچیست *** عاشقا وابین که معشوق تو کیست

آنچه محسوس است اگر معشوقه است *** عاشقستی هر که اورا حس هست

چون وفا آن عشق افزون میکند *** کی وفا صورت دگرگون میکند

ای که توهم عاشقی بر اصل خویش *** خویش از صورت پرستان دیده پیش

پر تو عقل است آن بر حس تو *** عاریت میدان ذهب بر مس تو

چون زر اندود است خوبی در بشر *** ورنه چون شد شاهد تو پیر خر

چون فرشته بود همچون دیو شد *** كان ملاحت اندرو عاریه بود

آن جمال دل جمال باقی است *** دو لبش از آب حیوان ساقی است

خود هم او آب و هم او ساقی و مست *** هرسه یك شد چون طلسم تو شکست

وجماعتی ازطبیعیین و اطبای حاذق دقیقه جوی بر آن رفته اند که عشق طبیعی است که در دل متولد می شود و هر زمان جانب فزایش میگیرد و مواد حرکت در

ص: 62

گوشه دل اجتماع می نماید و از دل بر سر منزل میگیرد و چون قیام وقوت گرفت عاشق را حالت لجاج و اشتیاق و طول فكر و آرزو و همت وحزن و تنگی سینه و بسیاری اندیشه و قلت طعام و خشکی مغز و تباهی خرد و نفس وعدم اختلاط و آمیزش با مردمان فزایش میگیرد و این نمایش حالات گوناگون از آن روی است که بسیاری طمع وطول تفکر و قوت خیالات مختلفه خون را در بدن محترق میگرداند و چون خون این حال یافت بسودا مستحیل میشود و چون سودا قوت یافت موجب وصول پیك اندیشه می شود .

و چون جیش فکر در آنچه بر حصول آن قدرت نیست بعلاوه تمنى باستغراق مجهود حرارت مشتعل شود وصفرا را ملتهب نماید و چون صفرا بسوخت تیره و فاسد گرددو بسودا پیوسته گردد و ماده سوداویه شود و قوت سودا زیاد گردد و از طبیعت سودا حصول فکر است و چون حالت تفکر در مزاج مستولی شد کیموسات بفساد اختلاط گیرد و با این حال فساد کیموسات بلاهت و نقصان عقل و امیدواری بچیزهائی که حاصل نمیشود و جانب اتمام نمی پذیرد پدیدار شود تا گاهی که بمرض جنون انجامد.

و در این موقع است که بسا باشد که عاشق خود را میکشد و بسیار باشد که از فراوانی حزن و غلبه اندوه میمیرد و فراوان افتد که بعد از نظر در معشوق از کمال فرح و اسف تلف میگردد و بسیار آید که تاب اندوه دلش را چنان برمی تاباند که روح او مدت بیست و چهار ساعت پنهان می شود و او را مرده انگارند و بخاکش می سپارند با اینکه زنده است و بسا هست که دم بلند بر میکشد و روحش در پرده دلش مخفی می گردد و دل بر روح انضمام میگیرد تا میمیرد و بسیار باشد که راحت جوید و شوق دیدار در یابد و آنکس را که طالب اوست نظاره میکند و در همان حال جان میسپارد، همانا نگران هستی که چون عاشق نام معشوق خود را بشنود چگونه خونش روان ورنگش دیگرسان می شود.

عاشقی پیداست از زاری دل *** نیست بیماری چو بیماری دل

خاردل را گر بدیدی هر خسی *** کی غمان را دست بودی بر کسی

عاشقان جام فرح آنگه کشند *** که بدست خویش خوبا نشان کشند

ص: 63

و بسیار شده است که نگران عاشق بوده اند چون نام محبوب خود را بشنید خون در عروقش بر جهید و هر گونه اش دیگر گون گردید .

آتش دل سرخ سازد روی را *** آب چشمه پر نماید جوی را

عشق چون تازد بجان و الهی *** تند و دیگر گون بسازد خوی را

و جماعتی از فلاسفه گفته اند : خداوند تعالی بر حسب لطف حکمت خودارواح را مدور بر هیئت کره بیافریده است آنگاه هر روحی بچندین نصف مجزی ساخته و در هر جسدی یك نصف روح مقرر گردانیده لاجرم هر جسدی در چندی دیگر آن نیمه روحی را که نیمه دیگرش در خود اوست در یا بد ما بین این دو تن بالضرورة بموجب آن مناسبتی که از قدیم از حیثیت روح بوده عشق حاصل شود و در مردمان بر حسب طبایع ایشان در قوت و ضعف این صفت تفاوت پدید می آید و آنانکه صاحب این مقاله هستند دارای خطب طویل ونفوس از حیثیت قرب و بعد و مقدار مجاورت بعضی با بعضی الفت میگیرند .

وجماعتى از اهل اسلام باین مذهب رفته اند و بدلایل اهل اخبار وسیر وادله قیاسیه که باندیشه خود نموده اند تمسك جسته اند از آن جمله این آیه شریفه استدلال کرده اند « يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ الْمُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلى رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَادْخُلِي جنَّتِي» ، ای نفس آرمیده سوی خدای باز آی در حالتیکه پسند کننده و پسندیده، پس اندر آی در زمره بندگان من واندر آی در جنان جاویدان من و ایشان در اینجا گویند تا متقدمی از پیش منظور نشده باشد رجوع الى الحال ممکن نیست و هم استدلال کرده اند باین کلام معجز ارتسام رسول خدای صلی الله علیه و آله « الإرواح أَجْنَادِ مُجَنَّدَةُ فَمَا تَعَارَفَ مِنْهَا ائْتَلَفَ وَ مَا تناكرمنها اخْتَلَفَ »، جانها وروانها لشکریانی جمعند هر کدام یکدیگر را شناسا وعارف باشند باهم الفت میگیرند و هر کدام از شناسائی همدیگر بی بهره باشند اختلاف و دوری میجویند .

جمیل بن عبدالله که از شعرای مشهور روزگار و عشاق نامدار و در عشق بثینه دارای اشعار آبدار و بجمیل بثینه اشتهار دارد و شرح حالش را بنده

ص: 64

نگارنده در ذیل مجلدات مشكوة الادب یاد کرده است این شعر را در لطف عشق خود بدو گفته و یادمیکند آن حالاتی را که در ابتدای خلقت باوی بوده و قبل از ظهور ایشان در عالم وجود ثبوت داشته است .

تعلق روحی روحها قبل خلقنا *** ومن بعد ما كنا نطاقا و بالمهد

فزاد کمازدنا فاصبح نامیا *** و لیس وان متنا بمنتقض العهد

ولكنه باق على كل حالة *** و زائرنا فی ظلمة القبر و اللحد

پیش از آب و گل من اول من مهر تو بود *** با خود آوردم از آن خانه بخود بر بستم

جان من با جان او از آن پیش که پیکر بشری در یا بیم پیوند گرفت و از آن پس که از پشت پدر بزهدان مادر و از شکم مادر گاهواره اندر شویم آن نسیم مشکبوی جان پرور پیوند این دو جان در گلستان عشق پروری مینمود و چندانکه مارا در عالم وجود بالیدن افتاد، آن پیوند روحانی نیز ببالید و نیرومند شد و هر چند مارا نمایش بر افروزد این حال را فزایش آمد و همواره جانب بالش و ترقی گرفت و این پیمان و پیوند را شکستگی و فراموشی نرسد هر چند روان تابناك را بگذاریم و در تیره خاك جای کنیم و بهر حالتی که در پیکر هستی ما پدیدار آیداین حال تعشق و تعلق باقی و پایدار و این دوستی و محبت در همه جا حتی در خفتگاه گور ما را خریدار و پذیر فتار است .

ما خاك شویم وهم نگردد *** مهر درت از جبین ما پاك

بنده حقیر در این مسئله قائل به تفصیل است زیرا که نمیتوان مطلقا كیفیت عشق را حمل بر این معنی نمود و از عوالم روحانیات شمر دو مصداق آیه نُبی(1) و کلام نمی دانست چه بسیار تعشقات و تعلقات شهوانیه مجازیه حیوانیه است که در اندك زمانی بپاره جهات با اتصال بوصال محبوب یا عوارض دیگر مرتفع بلکه منتهی به انزجار و تنفر طبع و فرار از همدیگر میشود .

ص: 65


1- نبی - بضم نون - یعنی قرآن و کتاب آسمانی .

چون که زشت و ناخوش ورخ زرد شد *** اندك اندك در دل او سرد شد

عشقهائی کز پی رنگی بود *** عشق نبود عاقبت ننگی بود

ودر الفاظ بلغا و اشعار شعرا مبالغه بسیار است و گر نه تعلق روحی بروحی دیگر قبل از عالم صورت و چهره پردازی نقاش ازل چگونه صورت می بندد چه آن کسان که قائل بارتباط روح در تعشق شده اند آنها نیز گویند روح را چون قسمت کردند از نیمه هر روحی چون در قالبی جای کرد در میان او وصاحب قسمت دیگر تعلق افتاد و این تعلق قبل از خلقت اجسام وتقریر اقسام چگونه خواهد بودوعالم روحانیات با عالم جسمانیات وروح ایمانی با روح حیوانی تفاوت و تباین چه در آن ارواح که بیرون از عالم جسمانی است این ارتباط و تعلقات تواند بود و از آنجا بعشق حقیقی راه توان یافت .

واگر جمیل بثنیه یا كثیر عزه یا امثال ایشان در آنچه ادعا نمایند صادق هستند از چه روی چون مدتی بر گذشت و معشوقه ایشان را شوئی یا کراهت روئی پدید گشت آن عشق را نقصان وزوال افتد اگر این تعلق بواسطه روح بود از چه باصورت برفت و لیلی را در وثاق دیگر شوی چگونه از مجنون فراق افتاد اما در باره مجنون میتوان گفت عشق او از امثال او امتیاز دارد چه مهیج آن قوه شهوانیه حیوانی نبوده است .

گفت مجنون من نمی ترسم زنیش *** صبر من از کوه سنگین است بیش

لیك از لیلی وجود من پر است *** این صدف پر ازصفات آن در است

ترسم ای فصاد اگر فصدم کنی *** تیغ را ناگاه برلیلی زنی

داند آن عقلی که او دل روشن است *** در میان لیلی و من فرقی نیست

من کیم لیلی و لیلی کیست من *** مایکی روحیم اندر دو بدن

و تا از عالم مجاز بعالم حقیقت نکشد عاشق واصل نشود و بمعشوق حقیقی راه نیابد:

زانکه عشق مردگان پاینده نیست *** چونکه مرده سوی ما آینده نیست

ص: 66

عشق آن زنده گزین کو باقی است *** وز شراب جان فزایت ساقی است

عشق آن بگزین که جمله انبیا *** یافتند از عشق او کار و کیا

عشق چهر پاك وابروی کمان *** زود زایل گردد از دور زمان

عشق کان از راه شهوترانی است *** بی ثبات و بیدوام وفانی است

شعله عشق مجازی ای حبیب *** زود بنشیند از آن تاب ولهیب

سر بسر عشق مجازی ای پسر *** سرسری هست و به پیچد سر زسر

گرچه معشوقت بود چون مهروماه *** از پس سالی بمه گردی تباه

آنکه در عشقش نه آرام است و خواب *** و انکه در هجرش نه صبر است و نه تاب

در فراقش نیشها بردل بود *** در وثاقش قلب را منزل بود

چون که دیدش عاشق و کامی بجست *** هم نهال کامکار یش برست

یکدو هفته آن دو هفته ماه را *** در بغل دید و شکست آن باه را

ضعفکی در شهوتش زان مه نشست *** ماهها بسپرد کز آن مه نشست

گوئیا هرگز نبوده راغبش *** یاد نارد زآنکه بوده طالبش

غمزه هائی را که با جان میخرید *** جامه هائی را که در عشقش درید

گوئیا هرگز بچشم خود ندید *** یاد نارد هیچ از آن گفت و شنید

عشق کان از راه شهوترانی است *** جنبه از شهوت حیوانی است

جنبه حیوانی از حیوان پرست *** چون ز شهوت رست از حیوان برست

نیست باقی جنبه حیوانیت *** هست باقی جنبه نفسانیت

عشق زنده در روان و در بصر *** هر دمی باشد زغنچه تازه تر

عاشق آنم که هر آن آن اوست *** عقل و جان جاندار یك مرجان اوست

تو مگو مارا بدان شه بار نیست *** با کریمان کارها دشوار نیست

و در هر شخصی چند نوع عشق است که یکی از روح طبیعی و دیگر از روح جمادی و دیگر از نباتی و دیگر از حیوانی و دیگر از نفسانی و دیگر از ایمانی و دیگر از قدسی و دیگر از امری و جز آن هست و چون در نفسی بر حسب قوه و استعداد

ص: 67

ترقی باشد از معشوقی بپردازد تا بمعشوق حقیقی و محبوب لایزال رسد و از عوالم قیل و قال و شبه ومثال و عناصر بگذردو بعالمی که خداوندش خواسته است ارتقاء یابد و در این ماده هر چه صفای نفس وفروز عقل وروشنی دیده دل بیشتر و علایق کمتر باشد زودتر بمنزل موعود و محمد هدایت و محبوب بی هدایت و نهایت واصل شود .

پس در تمام موجودات در همه حال حالت عشق ومحبت موجود است چنانکه در آدمی از بدایت تكون تازمان بدرود از این جهان هر زمانی بر حسب تقاضای آن وقت حالت تعشق بموجب استعداد و قابلیت بوده است و گرنه از كتم عدم بمنصه شهود نمیرسد این است که خواجه حافظ علیه الرحمه میفرماید:

پیش از آن كین طاق سبز و سقف مینا بر کنند *** منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

کیست مجنون چیست لیلی ای پسر *** جمله را بر وجه حق باشد نظر

عشق مجنون جنبشی از سر اوست *** چهر لیلی تابشی از فرّ اوست

جالینوس حکیم در صفت محبت و عشق میگوید « المحبة تقع بین العاقلین من باب تشاكلهما فی العقل ولا تقع بین الأحمقین من باب تشاكلهما فی الحمق لان العقل یجری على كل ترتیب فیجوز أن یتفق فیه اثنان والحمق لا یجوز على ترتیب فلا یجوز أن یتفق فیه اثنان » محبت و حالت تعشق در میان دو تن خردمند از حیثیت تشاكل و توافق ایشان در خردمندی وقوع میگیرد لکن در میان دو تن نادان گول از حیث تشاكل وتوافق ایشان در صفت حمق واقع نمی شود زیرا که عقل از حیثت آن شأن وصفتی که دارد بر هر ترتیبی جاری میشود و پذیرای ترتیب میگردد لاجرم جایز میگردد که دو تن در آن متفق گردند لکن حمق بواسطه پستی رتبتی که دارد بر هیچ ترتیبی نمیگذرد لاجرم جایز نیست که دو تن در قبول آن با همدیگر اتفاق نمایند .

ص: 68

خاکیان بی بهره اند از جرعة كأس الكرام *** این تطاول بین که با عشاق مسكین کرده اند

شهر زاغ و زغن زیبای صید و قید نیست *** کاین کرامت همره شهباز و شاهین کرده اند

و اینکه شیخ مصلح الدین شیرازی علیه الرحمه در مقامی فرماید :

تا عقل داشتم نگرفتم طریق عشق *** جائی دلم برفت که حیران شودعقول

یا اینکه در پاره اشعار که در بعضی مضامین گفته اند و عشق را ضد عقل گفته اندیا از حیثیت عشق مجازی است با عشق حقیقی و عقل ظاهری که هریك را از حیثیتی حکمی است راجع بمقام ومطلب دیگر است و جماعتی از فلكیین واصحاب نجوم بر آن رفته اند که ستاره زحل وزهره و عطارد متعلق ومهییء عشق است و زحل ستاره طمع وغم وهم وجنون و وسواس است ، و عطارد متعلق است بشعر سرائی ورسائل پردازی و کلمات نرم وهواء ولطف که هر مشکلی را سهل وهر معضلی را آسان و طلسمات عشق را بر میگشاید و ابواب مغلقه اش را مفتوح میگرداند و زهره متعلق است بصفت دوستی و محبت ورقت و رطوبت و تانیث وزیادت شهوت پس هر کس را در هنگام ولادت کو کب عطارد اندر فلك موضع و منزلی سعید اتفاق افتد و عطارد در بیت الشرف یا منزل خود باشد و سیرش در وتد بلندی سعادت مستقیم آید اشعار او در صفت عشق و عاشقی و معشوق ورسائل او در امر عشق خوب و نیکو ودلفریب و دلنوازگردد و هر کسی را در زمان ولادت ستاره عطارددر منزل سعادت نباشد بلکه در حال هبوط و مقابله با رجعت و نظرش با نحس باشد کلامش فاسد ومتاع شعرش کاسد میگردد .

وهمچنین کسی که زمان ولادتش مقارن باهنگام سعادت زحل باشد مشقتش اندك باشد و اگر مقارن باهنگامی باشد که زحل در فلك فاسد باشد ناچار کار او در عشق بمرك وهلاك میکشد و همچنین کو کب زهره اگر در زمان میلاد عاشق در مکانی خوب جای داشته باشد محبت را برایش آماده سازد و حال چنین شخصی در

ص: 69

مسالك عشق نیکو میشود و اگر زهره در حالت تولدوی در مکانی فاسد باشد ناچار امر عاشق نیز بفساد منتهی شود :

گفتم که خواجه کی بسر حجله میرود *** گفت آن زمان که مشتری ومه قران کنند

بطلمیوس حکیم : « أن الصداقة والعداوة على ثلاثة أصناف اما اتفاق الأرواح فهو التعاشق بین الناس الذی لا یجد احد بدأ من محبة صاحبه و اتفاق کون مولدهما فی برج واحد بتثیلث او تسدیس فانه یكون المولدان منفعتهما و شقاوتهما من شیء واحد وینتفع بعضهما من بعض فتجلب المحبة منفعة واما الفرح المحاذی فان من اتفق طالعهما أن یكون برجا واحدا واتفق أن ینظر الیه السعود و بریء من النحوس فهما فی حال محنة و حزن لایدومان على حال واحد »

دوستی و دشمنی بر سه گونه است یا از راه اتفاق ارواح و اتحاد روانهاست و این همان حالت تعاشقی است که در میان مردمان موجود است و هر کسی را بناچار با مصاحب و یار خود حالت محبت حاصل است و اتفاق بودن زمان تولد این دو تن در یك برج بر حسب تثلیث یا تسدیس یك سبب این تعاشق است چه منفعت یا بدبختی وزیان این دو مولد از یك چیز است و پاره از پاره سودمند میشوند و منفعت جالب محبت میگردد و اما فرح محاذی هما ناهر کس را اتفاق چنان افتد که طالع اوورفیقش از یك نوع و در یك برج باشد و نیز چنان اتفاق افتد که نظر سعادت کواکب شامل حالش باشد و از نحوس بری گردد این دو تن در حالت محنت و اندوه بریك حالت دوام نگیرند.

گاه در سور وگہی اندر تعب *** گاه اندر محنت و گه در طرب

چنانکه یکی از شعرای عرب حالت عشق را در این شعر خود برسه معنی قسمت کرده است، یعنی در کیفیت عشق بهمین طریق که مذکور شد عنایت داشته است .

ثلاثة إحباب : فحب علاقة *** وحب تملا ق وحب هو القتل

ص: 70

دوستی و عشق بر سه گونه است یکی دوستی است که سبب علاقه و دلبستگی است و دیگر دوستی است که از روی تملق و چاپلوسی است و دیگر دوستی است که موجب هلاكت است و این آخر درجه دوستی و نهایت محبت و خلوص نیت و درراه معشوق سینه سپر ساختن در پیش تیر و شمشیر ودیگر حوادث و نوازل است

گرتیر بارد از کوی آن ماه *** گردن نهادیم الحكم لله

من رند و عاشق آنگاه توبه؟ *** استغفر الله استغفر الله

اگر تیرم زند منت پذیرم *** و گر تیغم زند سر بر نگیرم

سر و بالای کمان ابرو اگر تیر زند *** عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را و و گروهی از متصوفه واصحاب دعاوی از اهل بغداد گفته اند«ان الله تعالى انما امتحن الناس بالهوى لیأخذوا انفسهم بطاعة من یهوونه لیشق علیهم سخطه . یسر هم رضاه فیستدلون بذالك على قدر طاعة الله اذكان لامثال له ولا نظیر وهو خالقهم غیر محتاج الیهم ورازقهم مبتدیاً بالمن علیهم فاذا أوجبوا على انفسهم طاعة من سواه كان هو تعالى احرى ان یتبع رضاه».

بدرستیکه یزدان تعالی مردمان را ببلاى هو اورنج عاشقی بیاز مودتا خویشتن را بطاعت معشوق خود بازگیرندو از این روی خشم وستیز او برایشان دشوار ورضای او موجب سرور ایشان گردد و باین حال و این متابعت یکتن مخلوقی ضعیف اسباب دلالت واستدلال ایشان بمقدار طاعت خدای گردد و بدانند چون در متابعت و اطاعت و تحصیل رضای معشوقی زایل این چند عنایت دارند باری در مراتب طاعت حضرت خداوند باری که اورا مانند و مثالی نیست و او خالق ایشان است و حاجتی بایشان ندارد ورازق ایشان است و برایشان در منت بدایت گرفته چگونه باید باشند ؟ وچون طاعت دیگری غیر از آن خداوندی که خالق ورازق ایشان است باین درجه بر نفوس خود واجب ساختند البته خداوند خالق قادر رازق حکیم علیم سزاوارتر بآن است که رضای اورا متابعت نمایند و از تحصیل خوشنودی محبوب لایزال بدیگران اشتغال نورزند چه بدون اینکه بما محتاج باشد جمله را بیافرید و از نعم متوافره متنعم و از

ص: 71

روی کمال لطف و رحم وفضل با نواع مواهب برخوردار داشت .

پس معشوق حقیقی اوست و حاجتها بدر گاه عنایت اوست و اشتیاق اوهم بما از لطف پروردگاری است .

ناف ما بر مهر او ببریده اند *** عشق او در جان ما کاریده اند

عشق او در یمن و یسر و تحت وفوق *** بر سرو بر گردنم مانند طوق

از افلاطون حكیم إلهی روایت کرده اند که گفت ندانستم عشق چیست مگر اینکه حالت جنون است و محبوب عاشق معبود اوست در هر صورت وهر معنی و تاویل.

عشق اگر از این سرو گرزان سراست *** عاقبت ما را بدان شه رهبر است

پر و بال ما کمند عشق اوست *** مو کشانش میکشد تا کوی دوست

ثبوت عالم امکان بر ارکان محبت قائم و بقای موجود را بر اعیان عشق حقیقی دائم ، وجمله عشقها و محبتها بمعشوق حقیقی راجع ، و مجاز بحقیقت و اصل است گرت نیست باور گوهر دل را بر باره روان بر نشان ، و بمراکز عشاق معشوق حقیقی راه بر سپار، تا در پهنه عشقش کشتگان بینی قطار اندر قطار : علی عمرانی را با فرق شکافته ، و پیغمبر سبحانی را با دل مسموم ، وحسن مجتبی را با جگر تافته و سیدالشهدا را با بدن چاك چاك و سایز شهدای دشت نینوا را افتاده بر خاك تابناك، و علی بن الحسین رادر زنجیر محبت محبوب لایزال اسیر ، و اهل بیت رسالت در معارج رضای خداوندی دستگیر ، و بجمله نظرها بدو برگشاده ، و از دو عالم دیده برداشته و از همه رسته و بدو پیوسته ، و از همه ملول و بدو مشغول، و از همه منحرف و بدو منصرف و از همه نومید و همه را بدو امید دریا بی .

اگر آنی نظرمحبت انحراف گیرد فانی شود ، در هر سر مویی از محبتش رازها و در هر زبانی از سازش آوازها ، و در هر جائی از سوزش سازها و در هر عضوی از نوازش آغاز، ودرهر روانی از سپاسش بیانها است، چنانکه او بر همه مشفق و مهربان است همه نیز او را عاشق وواله باشند و اگر چند بزبان مقال نباشد باری بالسان حال آنی از زمزمه عشق و محبت معشوق لایزال و محبوب بی همال غفلت نتواند جست ،

ص: 72

و خاموش نتوانند زیست ، و زنده نتوانند بود « یحبهم و یحبونه ».

گویند رمز عشق بگوئیدومشنوید *** مشکل حکایتی است که تقریر میکنند

اگر هر موجودی آنی از آیات محبت محروم گردد معدوم شود منتهای امر این است که بروز و ظهورش با ندازه پذیرائی و استعداد طبایع و سعادت و طالع است و ترقیات اشیاء و تکمیل آنها بان است، زکاوت فطرت وفطانت طبیعت و شرافت وجود و عروج بمعارج قرب وموهبت و صعود به صاعد لطف ومكرمت بوجود آن است.

این جهان و عاشقانش منقطع *** اهل آن عالم مخلد مجتمع

همچنانکه آن جنین را طعم خون *** كان غذای اوست در اوطان دون

از حدیث این جهان محجوب کرد *** خون تن را بر دلش محبوب کرد

بر تو هم طعم خوشی این جهان *** شد حجاب آن خوشی جاودان

عشق نان نی نان غذای عاشق است *** بند هستی نیست هر کوصادق است

عاشقان را کار نبود با وجود *** عاشقان را همست بی سرمایه سود

عاشقان اندر قدم خیمه زدند *** چون عدم یك رنك و نفس واحدند

نزد عاشق درد وغم حلوا بود *** لیك حلوا بر خسان بلوا بود

عشق ز او صاف خدای بی نیاز *** عاشقی بر غیر او باشد مجاز

زانکه آن مس زراندود آمده است *** ظاهرش نور اندرون دود آمده است

عشق ربانی است خورشید کمال *** امر نور اوست خلقان چون ظلال

در پاره کتب نوشته اند که خدای بی نیاز با بنده با نیاز می فرماید «عَبْدِي أَنَا وَ حَقِّک لَكَ مُحِبٌّ فَبِحَقِّي عَلَيْكَ كُنْ لِي مُحِبّاً.» ای بنده من بحق بندگی تو با تو دوست و مهربانم پس بحق من که بر تو ثابت است تو نیز با من دوست باش اگر هوشمندی لطایف این کلام بنگرد و دیده دل را که دوست حقیقی را منزل است بر گشاید و بوی این رحیق(1)را بمشام بگذراند چنان از خویش بی خویش شود که جز در روضه رضوان خویشتن نگراید و از نهایت شرمساری و شوق و ذوق و بینوائی مانند هزاران هزار

ص: 73


1- یعنی شراب

دستان(1) بر فراز هزاران هزار بوستانها نواها بر کشد و از محبوب لا یزال داستانها بسراید:

من چگویم یك رگم هشیار نیست *** شرح آن یاری که او را یار نیست

عاشقم من کشته قربان لا *** جان من نوبتگه طبل بلا

هیچکس را تا نگردد او فنا *** نیست ره در بارگاه کبریا

هست معراج ملك این نیستی *** عاشقان را مذهب و دین نیستی

از حضرت مصطفی صلى الله علیه وآله و سلم یکی پرسید ای رسول خدا ایمان چیست فرمود « أنْ يكونَ اللّه ُ و رسولُهُ أحَبَّ إليک مِمّا سِواهُما »، حقیقت ایمان این است که خدای و پیغمبر را از هر چه بیرون از ایشان است بیشتر دوست بداری .

مردی از مصطفی صلى الله علیه وآله و سلم پرسید ملیك السماء قیامت را قیام چه هنگام است فرمود از بهرش چه آماده کرده ای و استعداد یافته؟ عرض کرد برای آن روزگار نه روزه بسیار و نه نماز بی شمار بکار آورده ام جز اینکه خدای ورسول او را دوست میدارم فرمود « الْمَرْءُ مَعَ مَنْ أَحَبَّ » مردبامحبوب خود است حضرت عیسی علی نبینا وعلیه السلام بر سه تن بر گذشت که تنهای ایشان نزار ورنگ ایشان دیگر گون بود فرمود «ما الذی بلغ منكم ما ارى » چه چیز شما را باین حال در افکنده است که مینگرم « عرض کردند بیم آتش دوزخ، فرمود «حَقُّ عَلَى اللَّهِ انَّ یومن الْخَائِفِ»، بر خدای واجب است که آن کسانی را که از خوف او وعذاب او باین حال اندرند ایمن و آسوده بفرماید پس از آن بر سه نفر دیگر گذر کرد و این سه گانه را از آن سه تن نزار تر ورنگ ازچهرگان بر پریده تر بدیدفرمود چه چیز شما را با ینحالت که معاینت کنم در آورده است؟ عرض کردند اشتیاق بهشت فرمود « حَقُّ عَلَى اللَّهِ انَّ یعطیكم مَا تَرْجُونَ» بر خداوند بالا و پست بایست که آنچه را که امیدوار هستید بشما بخشد سپس با سه کس دیگر ملاقات نمود و هر سه را از دیگران لاغرتر ورنگ دیدارشان را پریده تر دید گویا روی های ایشان چون مرائی نوررخشان است فرمود چه چیز شما را بدین صورت که مشاهدت کنم باز آورده است؟ عرض کردند دوستی خدای عزوجل

ص: 74


1- هزاردستان نام بلبل است

و عشق معشوق لم یزل، فرمود «أَنْتُمْ الْمُقَرَّبُونَ» شمائید که بحقیقت راه یافته ودر پیشکار قرب الهی بار جسته اید .

عبدالواحد بن زید گفت بمردی بگذشتم که بر فراز یخ بخفته بود گفتم مگر از برودت صدمت نیابی گفت هر کس بگرمی محبت خدای و عشق ایزد دو سرای مشغول و کامکار باشد سردی را نمی یابد .

یحیى بن معاذ گوید « عفوه یستغرق الذنوب فكیف رضوانه ورضوانه یستغرق الامال فكیف حبه وحبه یدهش العقول فكیف وده ووده ینسى ما دونه فكیف لطفه »، عفو و بخشش بی پرسش خداوندی خاشاك معاصی را در بحر رحمت فرو کشاند پس رضوان یزدان را چه مقام و میزان است و رضوان ایزد سبحان غبار آمال را در بحار رضوان ورضا پاغوش (1) دهد پس چگونه مزاج حب وعشق او ، و آفتاب نور پاش حب او پیکر عقول را مدهوش میگرداند و در بحر حیرت دچار می سازد پس چگونه است ود او و دوستی خالص و بی غش او و حالت مودت ومقام فرط دوستی او، و آرزوی حضرت الوهیت او از هر چه جز اوست آئینه دل را پاك و زدوده میگرداند ، پس چگونه خواهد بود جذبه لطف او.

ابو الدرداء با کعب الاحبار گفت مرا از مخصوص تر آیتی از توراة خبر ده گفت خداوند عزوجل میفرماید « طَالَ شَوْقَ الابرار الَىَّ لقائی وانا الَىَّ لِقَائِهِمْ لَا شَدَّ شَوْقاً »، شوق و عشق و محبت نیکوان بملاقات من بدر از وطول انجامید و اشتیاق من بملاقات ایشان بیشتر است و در یکسوی آن نوشته است « مِنْ طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَنْ طَلَبَ غَیری لَمْ یَجِدَنی» هر کس از روی قلب وصدق نیت از همه خاطر بپردازد ومرا خواهد مرا یابد و هر کس دیگری را نیز خواهان باشد مرا نخواهد یافت که در یك دل دو محبوب را منزل نتوان داد و با یك خاطر با دو تن نتوان پرداخت.

نه از چینم حکایت کن نه از روم *** که من دل با یکی دارم در این بوم

هر آنگاهی که با یاد من آید *** فراموشم شود موجود و معدوم

ص: 75


1- پاغوش بر وزن آغوش - بمعنی غوطه و سر بآب فرو بردن است.

و با این اشارات وعنایات و الطاف الهی حقیقه اگر پنبه غفلت بر حسب مصلحت و حکمت در گوش نبودی البته هیچکس جز خدای نجستی و جز محبوب لایزال نخواستی ، ابوالدرداء گفت گواهی میدهم که رسول خدای خود این خبر بفرمود.

در اخبار حضرت داود علیه السلام رسیده است که یزدان مجید بدو خطاب فرمود

« یا داود ابلغ اهل الارض انی حبیب لمن احبنی وجلیس لمن جالسنی و مونس لمن آنس بذکری وصاحب لمن صاحبنی و مختار لمن اختارنی ومطیع لمن اطاعنی ما احبنی عبداعلم ذلك یقینا من قلبه الا قبلته لنفسی واحببته حبالایتقدمه أحد من خلقی. من طلبنی بالحق وجدنی ومن طلب غیری لم یجدنی فارفضوا یا أهل الأرض ما انتم علیه من غرورها، وهلموا الی کرامتی و مصاحبتی و مجالستی و آنسو ابی آوانسكم وأسارع الى محبتكم وانی خلقت طینة احبائی من طینة ابراهیم خلیلی وموسی نجیی محمد صفیی انی خلقت قلوب المشتاقین من نوری و نعمتها بجلالی.

ای داود زمینیان را بازرسان که من دوستدار دوست خود و همنشین مجالس خود هستم و مو نس کسی باشم که بیاد من مانوس باشد و مصاحب کسی باشم که مصاحبت من خواهد و مختار کسی هستم که مرا اختیار نماید و مطیع کسی هستم که مطیع من باشد هیچ بنده ای نیست که مرا از صمیم قلب وصدق نیت دوستدار باشد وصدق محبت او در حضرت من معلوم گردد جز اینکه چنین بنده را برای ذات اقدس خود مقبول گردانم وچنانش دوست بدارم که هیچکس بروی تقدم نجوید هر کس از روی حق و راستی و حقیقت طلب نماید خواهد یافت مرا و هر کسی غیر از مرا بجوید مرا نجوید

پس ای مردم زمین بجای گذارید و متروك بدارید متاع دنیا را وغرور آن سرور را از مغز بیرون سازید و بکر امت و مصاحبت ومجالست من بشتابید و با من انس بجوئید تا با شما مؤانست فرمایم و بمحبت شما مسارعت گیرم همانا گل و طینت دوستان خود را از گل ابراهیم دوست خود و موسی همراز خود و محمد برگزیده خود بیافریدم و دلهای مشتاقان را از نور خود خلق کردم و به پرتو جمال خود منعم ساختم همانا

ص: 76

هر کس خدای را بطور عرفان بشناسداز درون دل پاس محبت حق را بدارد زیرا هر چه آدمی را خوش آید و بدو دل بر بندد از خداوند است و کاملش در حضرت ایزد وجود موجود باشد

و هر کس را دانش و بینش بیش باشد از پی آن چیز است که دل و جان را بدان تعلق وتلذذ باشدو هر کسی بر حسب درجه استعداد و لطف بضاعت وجودو لطافت معرفت خود محبت و طمع دارد چنانکه کودکان با کودکان انس گیرند و کودکان طلبند و جز بر آن اندیشه نگردانند و بجمال وجلال مانوس نشوند و چون از مقام کودکی برستند باغذیه لطیفه والبسه نظیفه واشیاء نفیسه و زن و اسب و تجملات وعمارات عالیه دل بندد که حواس بشریت را از آن بهره است و از مؤالفت کودکان وملاعبت گردکان بگردند و اگر قدری بر شعور و ادراك بیفزایند ریاست وغلبه وشؤنات معنویه را بر آنها ترجیح دهند وخیال را بآسایش و آرامش خیال اتصال دهند و از پی اكل وشرب و آنچه یاد شد یاد نکنند و خواستار علو وفزونی و برتری آیند چنانکه اگر کسی را بر کسی غلبه افتدراز هزاران خوردن و پوشیدن و نوشیدن مطبوعتر شمارد .

و آنکسان که در در ریاست و فرماندهی بگذرانند از خوردن و نوشیدن وخفتن آگاهی ندارند چه آن لذت جسم و این هزت (1) روح است و آنانکه روزوشب در تحصیل علوم بکوشند جز پیمانه فهم علوم را ننوشند و جز در حل مسائل غامضه نکوشند و جز جامه علم نپوشند و در حل یك معضل آنگونه نشاطها در گنجینه دل منزل دهند که پادشاهان را از فتح مملکتی و حریصان را از دریافت گنجی حاصل نگردد و بهمین ترتیب هر کسی دارای هر چه هست چون مقام مدرکاتش نیرومند تر وبمقامی دیگر نایل شد آن مقام سابق را مبغوض ولاحق را محبوب دارد وبالنسبه بدرجاتی که محبوب ومطلوب خود میداند بر آنکه از خود فرودتر میشمارد بخنده و فسونش بگذرد و بخنده وسالوس بنگرد

ص: 77


1- یعنی بالیدن و جنبش گرفتن بنمو

و بالعكس چنانکه آن جوانان که بیك اندازه نوبت تمیز یافته اند بر کودکان ولعب گردکان خندان گردند و ایشان را به بیهوده مشغول خوانند و کودکان نیز برایشان خندان شوند و عمر ایشان را بر بطالت و بطلان وعیش ایشان را بر خسارت و نقصان در تلف انگارند تا چرا از آنچه ایشان بدان اندرند به بیهوده بنگرند و به نادانی بگذرند وقس على هذا، و این جمله برای آن است که هیچیك بحضرت معشوق حقیقی و محبوب لا یزال و دارای مراتب جمال و کمال که بارگاه کبریایش محل راحت روح و آسایش اندیشه و تصفیه عقل وفزایش فتوح است راه نبرده اند چه هیچکس جز ذات اقدس الهی شایسته محبوبیت نیست که اوست زنده پاینده و مستجمع تمامت صفات کمالیه و انوار جمالیه و بخشش نامتناهی و غنى بالذات .

از این روی آنانکه بمحبت خدای برخوردار هستند بر این گروه و این مراتب خندان هستند و جمله را گرفتار و پای بست متاع غرور و اشیاء زائله باطله می بینند ازین است که آنانکه بمعشوق حقیقی راه یافته اند جز بآستان کبریای او بهیچ چیز ننگرند و جز او نجویند و بدیگر کوی نیویند همه هو گویند و او جویند و بدوروی آورند، زیرا که بیرون از آن ذات کامل الصفات تمامت اشیاء و آیات را دستخوش فنا و زوال بلكه عین و بال و کلال و مایه گمراهی وضلال دانند و تمام لذایذ دائمه شریفه ثابته را در حضرت مجیدش عتید و جاوید و همواره در حال فزونی ومزید می نگرند، ساعتی قرب حضرتش را از هزاران جنان جاویدان لذیذتر و شریفتر شمارند و آنی مباعدت از پیشگاه حمیدش را از هزاران نار شدید و آتش جاوید الیم تر و عظیم تر انگارند و هیچ حظ و لذتی را از تقرب بحضرتش محبوب تر ندانند چنانکه جماعت عشاق هیچ لذت و سروری را با ملاقات معشوق برابر نمیدانند با اینکه این عشق وعاشقیها بیشتر از متابعت از هواجس نفسانی و وساوس شیطانی و تخیلات روح حیوانی وامارت نفس اماره و اشارت شہوت زنا باره است و قوام و دوامی ندارد و در حقیقت اسباب آن است که سرانجام بمحبت اصلی راجع گردد، پس آنانکه بمقصود کلی ومقصد اصلی راه یافته اند از بهشت چه خواهند و از دوزخ چه اندیشه کنند ایشان

ص: 78

با او هستند و هر چه هست او است و هر چه جز او است نیست .

چنانکه چون زلیخا ایمان آورد و با حضرت یوسف علیه السلام که دل بهوایش در بند وخاطر بخیالش خرسند و دیده بدیدارش روشن و جان بجمالش گلشن داشت و همواره از فراقش در بوته احتراق میگداخت بعقد ازدواج در آمد ازدواجش(1) کناری جست و از عبادت باری کناری نیارست و یکباره بخداوند یکتا انقطاع گرفت، یوسف در هر روز که اورا بدواج خود دعوت کردی زلیخا بشب میعاد نهادی و چون شب بکنارش بخواندی حوالت بروز کردی و بیوسف عرض نمودی ای یوسف من تورا گاهی دوست میداشتم و بدیدارت میشتافتم که خدای را نشناخته و بمحبت محبوب حقیقی دل نباخته و خاطر نپرداخته بودم، هم اکنون که او را بشناختم و دوست بی زوال را در یافتم بدل اندرم محبت جز او نماند و بیرون از حضرت کبریایش را اراده نتوانم کرد .

وزلیخادر معاشرت یوسف به تسویف و تعطیل میگذرانید تا گاهی که آن حضرت بدو فرمود که این امر از جانب حق است و خبر داده است که از تو دو فرزند پدید آیند که هر دو پیغمبر شوند زلیخا گفت چون خدای فرمان کرده است از اطاعت امرش کناری نجویم . و این حکایت مخالف خبری است که از نسل یوسف علیه السلام پیغمبری نیامد.

بالجمله هر چه از تعلق باین زخارف دنیویه بیشتر کناری گیرند و از محبت محبوب های ناقص فا نی بیشتر تهی دل شوند منزلگاه محبت محبوب حقیقی صافی ترووسیع تر میشود چون که در یکدل نمی شاید دودلبرداشتن

اگر از وسوسه نفس وهوا دورشوی *** بی شکی ره ببری در حرم دیدارش

از خداوند و دود بداود خطاب شد « مَا لاولیائی وَ الْهَمِّ بالدنیا أَنِ الْهَمَّ یذهب حَلَاوَةَ مناجاتی مِنْ قُلُوبِهِمْ ، یاد اودان محبتی مِنْ اولیائی انَّ یکونوا روحانیین لَا یغتمون» چیست کسانی را که لاف دوستی من زنند و مرا مقصود خوانند معذالك قصد دنیا را نمایند زیرا که چون خاطر بدنیا علاقه کنندودل بجهان تو امان گردانند شیرینی مناجات مرا از دلهای ایشان میر باید بلکه باید از دوست بیاد دوست خرسند بود .

ص: 79


1- دواج - بفتح دال وضم آن - بمعنی بسترولحاف است

ای داود بدرستیکه نشان دوستی من ازدوستان من اینست که روحانی باشند و در عوالم روحانی سیر نمایند وغم عالم جسمانی وهم عالم حیوانی نداشته باشند زیرا جنبه حیوانی از گاو و خر است

عاشقان را با سرو سامان چکار *** با زن و فرزند و خانمان چکار ازین است که آنکس را که محبت خدای بدل اندر باشد و مرآت قلبش از تجلی نورعشق ایزدی ولمعان سرمدی فروغ گیرد از هیچ المی و بلیتی رنجور نشود زیرا که چنان در پهنه محبت و بحر عشق غریق و بآن عوالم روحانیه مشغول است که هیچ چیز در وی اثر نکند و خاطر بهیچ چیز نسپارد و از هیچ داهیه و حادثه نهر اسد:

چنان بعشق تو مشغول ودر تو مبہوتم *** که بی خبر ز همه حادثات ناسوتم

چگونه در من اثر میرسد ز گردش دهر *** که باز تیز پر پیشگاه لاهوتم

بشر بن حارث گفته است که در بدایت اوقات ریاضت بجانب عبادان روان شدم ناگاه بر مردی کورومجذوم ومجنون بازخوردم که بیفتاده و مورانش از بدن میخوردند سرش از زمین بردامن آوردم و بمهر وشفقت و غمخواری سخن همی راندم چون از حال بی خویشی بخویش گرائید گفت این فضول کیست که در میان من و پروردگارم در آمد « لَوْ قطعتنی اربا اربا مَا ازْدَدْتَ لَكَ الاحبا »، اگر بند از بندم بر گشایی شراشر وجودم را از حبت آکنده تر بینی زیرا قهرش عین لطف وعنفش عین عنایت و نیشش عین نوش ودردش عین عافیت و بجمله از روی مهر و مصلحت و حکمت است

عاشقم برمهر وبر قهرش بجد *** بوالعجب من عاشق و این هر دو ضد

و این ضد بینی همه از ضدیت است و گرنه هر چه هست یکی است و در نظر مردم کوته فکر چنین تصور میشود .

درد از جهت تو عین داروست *** زهر از قبل تو محض تریاك

زنده کدام است بر هوشیار *** آنکه بمیرد بسر کوی یار

بشر بن حارث گفت در شرقی بغداد بگذشتم ، مردی را دیدم که با اینکه هزار تازیانه خورده بود ، سخنی نکرده بود پس بسوی زندانش روان کردند، از پی

ص: 80

او برفتم و گفتم علت این ضربت چه بود ؟ گفت عشق، گفتم چگونه بر چنین ضرب خاموش ماندی ؟ گفت معشوقم در من نگران بود ، گفتم اگر بمعشوق اكبر بدیدی چه بدیدی؟ فریادی بر کشید و جان بجانان پرداخت .

میسوزد و همچنان هواخواه *** میمیرد و همچنان ثنا جو است

خون دل عاشقان مشتاق *** در گردن دیده بلاجو است

و اگر عشق حقیقی و معشوق حقیقی و نظر حقیقی و منظور حقیقی باشد باری چه خواهد بود .

طاقت سر بریدنش باشد *** و ز حبیبش سر بریدن نیست

شیخ جنید بغدادی از سری سقطی پرسید آیا کسی که دچار دوستی و محبت باشد صدمت بلا را ادراك میکند؟ گفت نی، گفت هر چندیش بشمسیر زنندش ؟ گفت هر چند هفتاد کرت با شمشیرش ضربت بر روی ضربت زنند .

اگر بر تن ببارد تیغ و تیرم *** نیارم فرق شمشیر از حریرم

ز تیر آن کمان ابرو ننالم *** اگر چه بر سپهر آید نفیرم

سرو بالای کمان ابرو اگر تیرزند *** عاشق آنست که بر دیده نهد پیکان را

گر تیغ بر کشد که محبان همی زنم *** اول کسیکه لاف محبت زند منم

شرط است احتمال جفاها بروزگار *** چون دل نمیدهد که دل از دوست بر کنم

پس کسی که نظر بجمال و جلال حضرت بی همال دارد چه حال و چه مقال دارد که با هیچ جمال و جلالی قیاس نمی شاید و هر کس را این موهبت مخصوص آید چگونه احساس دیگر محسوس تواند .

هر که گذر یافت بدرگاه دوست *** پر شود از مهردرش مغز و پوست

هیچ نبیند بجز از دوست هیچ *** خویش نداند که خود او نیز اوست

عاشق و معشوق حباب است و آب *** جوی بود بحر و خود آن بحر جو است

خواه یکی بینی و خواهی هزار *** هست هزار ازیك ویك اندر اوست

هست دو بینی همه از احولی *** این حول ارنیك به بینی از اوست

ص: 81

آنچه ز معشوق حقیقی رسد *** گرچه شماریش تو ضد بس نکوست

این همه اضداد ز حکمت بود *** این همه هیهای و هویت زهو است

پیش و پس و بعد و قرابت یکی است *** روی بود پشت و هم آن پشت رو است

اطفال صغیر حضرت آدم صفی علیه السلام بر سر ودوش و برو پهلوی پدر زیر و زبر میرفتند وی سردر زیر داشت و خاطر بایشان نمی گماشت و سر بر نمی آورد، یکی از فرزندانش عرض کردند آیا نگران نیستی که این کودکان با تو بچه حال اندرند از چه نهی نکنی ؟ فرمود ای فرزند می بینم چیزی را که شما نمی بینید و میدانم چیزی را که شما نمیدانید همانا یك حر کت واحده کردم و از دار کرامت رضوان بدار هون وهوان و از دار نعمت و نعیم بمحل شقا و سرای فنا و بالا فرودافتادم هم اکنون سخت بیم دارم اگر حرکتی دیگر کنم دچار آن شوم که خود ندانم پس نبایست از حق بدیگری مشغول و اندیشه بدیگر جای معطوف داشت. انس بن مالك میگوید ده سال خدمت انس بن مالك را نمودم هرگز در آنچه از من نمایش گرفت نفرموداز چه نکردی و هیچوقت در آنچه نکردم نپرسید از چه نکردی و هرگز در آنچه روی دادی نفر مودی کاش نمیشد و هرگز در آنچه چهره نگشادی نفر مودی کاش میشد چون از اهل او کسی را با من مخاصمتی میرفت می فرمود «دعوه لوقضی شیء لكان» اورا بحال خویش گذارید اگر چیزی در قضای خدا رفته باشد البته میشود و این جمله یکسره از روی رضای بقضا و تفویض بخدا و تسلیم بامر پروردگار ارض و سما و اشتغال بانوار جمال و جلال ازما سوی و محبوب بلا ابتدا و انتها می باشد.

هر کس بهوای خود گرفتار *** صاحب نظران بروی منظور

خداوندعلى اعلى با پیغمبر خودداود على نبینا وآله وعلیه السلام وحی فرستاد «یا دَاوُدَ الی کم تَذْكُرُ الْجَنَّةِ وَ لَا تسئلنی الشَّوْقِ الَىَّ قَالَ یارب مِنْ المشتاقون الیك »، ای داود تا چند از بهشت برین یاد کنی و اشتیاق با بهشت آفرین را نجوئی عرض کرد ای پروردگار مشتاقان به حضرتت چه کسانند؟

خداوند تعالی پس از بیان اینکه ایشان جماعتی هستند که ایشان را از

ص: 82

هر کدورتی صافی و از حذر نمودن از آنچه ببایست آگاه کرده ام فرمود قلب ایشان بنظاره من در احتراق است بدو دست قدرت خود قلوب ایشان را بر میگیرم و بر آسمان میگذارم و فریشتگان خود را می خوانم چون فراهم شدند مرا سجده می برند با ایشان می فرمایم شما را بسجده خود نخواندم بلکه بآن خواندم تا قلوب آنکسان را که بمن مشتاق هستند بر شما عرض دهم و باین جماعت بر شما مباهات جویم ودل های ایشان آسمان را برای فرشتگان روشن میگرداند چنانکه خورشید اهل زمین را روشنی می بخشد .

ای داود قلوب مشتاقین را از رضوان خود بیافریدم و بنور وجه خود متنعم گردانیدم و ایشان را از بهر خود پذیرفتار شدم وابدان ایشان را موضع نظر عنایت خودساختم، از قلوب آنها راهی بر گشودم تا از آن طریق بحضرت من بنگرند و بهر روز بر مراتب شوق خود بیفزایند داود عرض کرد ای خدای من اهل محبت خودرا بمن باز نمای. فرمود ای داود بكوه لنبان بر شو، چه در آنجا چهارده تن هستند که جوان و سالخورده و مشایخ دارند چون ایشان را بدیدی از من سلام فرست و ایشان را بگوی پروردگار شما بشما سلام میرساند و میفرماید آیا پرسش حاجتی نکنید چه شما دوستان من و برگزیدگان من و دوستان من هستید. «افرح بفرحكم و اسارع الى محبتكم»بشادی شما شاد میشوم و بدوستی شما مسارعت مینمایم .

حضرت داود علیه السلام بجانب ایشان برفت و آن جماعت را در کنار چشمه ای از چشمه سار دیدار نمود که در مراتب عظمت و بزرگی و جلال ایزد بیهمال بتفكر اندرند چون نظر بداود افکندند برخاستند تا از وی جدائی جویند، فرمود من از جانب خدای بشما رسول هستم و نزد شما آمدم تا رسالت پروردگار شما را با شما ابلاغ کنم ، آن جماعت بجانب آن حضرت روی آوردند و گوشها بسخن آن حضرت بگشودند و نظرها بر زمین بر دوختند ، داود با ایشان فرمودهمانا رسولخداوندم بسوی شما، خدای سلام میفرستد شمارا و میفرماید آیا حاجتی نمی خواهید ؟ آیا نمی خوانید مرا تاصوت شما و سخن شما را بشنوم؟ زیرا که شما احبای من و اصفیای

ص: 83

من و اولیای من هستید، بشادی شما شاد میشوم و بمحبت شما سرعت میجویم و در هر ساعت بشما نظر مرحمت میفرمایم مانند مادر با شفقت ورفقت .

چون این رسالت بشنیدند و پیام محبوب لا یزال را در یافتند اشك محبت و عشق بر روی آن جماعت چون مروارید غلطان روان شد وشیخ ایشان زبان برگشوده وعرض کرد « سبحانك نحن عبیدك و بنوعبیدك فامنن علینا بحسن النظر فیما بیننا و بینك »، بزرگی تو و ما بندگان و بنده زادگان تو هستیم پس برما بحسن نظاره در آنچه میان ما و میان خودت میباشد منت گذار.

روی بنما و وجود خودم از یاد ببر *** خرمن سوختگان را همه گو باد ببر

دومی گفت « سبحانك نحن عبیدك و بنوعبیدك افنجترىء على الدعاء وقد علمت انه لا حاجة لنافی شیء من امور نا قادم لنا لزوم الطریق الیك واتمم بذالك المنة علینا »، ای خداوند سبحان ما بندگان تو و اولاد بندگان تو هستیم آیا جرأت وسبقت نمائیم در دعا با اینکه تو خود دانی مارا حاجتی در امور ما نیست یعنی هر حاجتی که داشته باشیم وصلاح ما باشد تو خود بدون دعا بجای میگذاری و هم اکنون که ما را بعرض حاجت اشارت فرمودی ، حاجت ما این است که ملازمت آن طریق را که بحضرت تو میباشد دائم و بر قرار بگردانی و باین عنایت، نعمت را بر ما تمام فرمائی .

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید *** هم مگر لطف شما پیش نهد گامی چند

شخص سوم عرض کرد « نحن مقصرون فی طلب رضاك فاعنا علیه بجودك » مادر طلب رضای تو و خواستاری خوشنودی تو چنانکه بایست وشایست مقصر هستیم پس تو بتوجه خود و کرم خودت ما را در ادراك این سعادت اعانت فرمای.

هم دعا از تو اجابت هم ز تو *** ایمنی از تو مهابت هم ز تو

گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن *** مصلحی توای تو سلطان سخن

آن دیگر گفت « من نطفة خلقتنا ومننت علینا بالتفكر فی عظمتك افیجتری على الكلام من هو مشتغل بعظمتك متفكر فی جلالك و طلبنا الدنو من نورك »، از

ص: 84

قطره ای نطفه مارا بیافریدی و بر مامنت بر نهادی که در مراتب بی بدایت و نهایت بزرگی و عظمت تو بنظر تعقل اشتغال جوئیم و بادیده تفکر در معارج جلال تو نگران شویم و نزدیك شدن بانوار جلال و جمال تورا خواستار گردیم ، آیا با این حال آن جرأت و جسارت یابیم که ازین جمله فراغت خواهیم، و لب بعرض حاجت بر گشائیم .

چنان بروی تو مستغرقم ببوی تو مست *** که فارغم تو از هر چه در دو عالم هست

نگاه من بتو و دیگران بخود مشغول *** معاشران زمی و عارفان ز ساقی مست

و دیگری عرض کرد « كلت السننا عن دعائك لعظم شأنك و قربك من اولیائك و كثرة منتك على اهل محبتك »، چندان شأن تو عظیم و نزدیکی تو بدوستان خود بدرجه كمال ومنت تو بر دوستان خودت وافر ومتكاثر است که زبان ما از خواندن تو کلیل و کند است . قرب تو باشد بما از ما فزون *** پس چه خوانم ای برون از چند و چون

ای کمینه بخششت ملك جهان *** من چگویم چون تو میدانی نهان

آن دیگر گفت « هدیت قلوبنا لذكرك وفرغتنا للاشتغال بك فاغفر لنا تقصیرنا فی شكرك »، هدایت بخشیدی دلهای ما را برای یاد کردن تو و فراغت دادی ما را برای اشتغال بعبادت و معرفت تو پس اگر مارا با این حال هدایت و فراغت و حصول سعادت درمراتب شکر تو تقصیر رفته تقصیر مارا بیامرز و از گناهی که دارای شکر و سپاس تو ورزیده ایم در گذر .

کردی تو دل مارا با یاد خودت خرم *** آمرز تو چون مارا در شکر تو شد تقصیر

ویرانی این دلها از غفلت یاد تو است *** زاب و گل یاد خود دل را بنما تعمیر

دیگری عرض کرد « قدعرفت حاجتنا انماهى النظر الى وجهك »، تو خود میدانی که جز نظاره بوجه کریم تو حاجتی نداریم .

از دامن تو دست ندارند عاشقان *** پیراهن صبوری ایشان دریده ای

ما را بجز بروی تو نبود ره نظر *** زیرا که نور جان و دل و جسم ودیده ای

منت بما نهادی و خواندی تو عبد خویش *** زیرا برای وجه کریم آفریده ای

ص: 85

آن دیگر گفت « كیف یجترىء العبد على سیده اذ أمرتنا بالدعاء بجودك فهب لنا نورا نهتدی به فی الظلمات بین اطباق السموات » چگونه تواند بود بنده ای در حضرت سید ومولای خود بجرأت و جسارت دم بر آورد لكن چون تو خود مارافرمان دادی که تورا بجود و کرم تو بخوانیم و در حضرتت دست به تمنی و ترجى بر آوریم پس مارا نور و فروزی بخش که بفروغ آن در ظلمات میان طبقات سموات راه یابیم .

چون ز نور شمس بینی این ضیا *** هین ببین كز نور حق چونت، سنا

ای خدا نوری بما بخش از کرم *** که فزونی باشد او را دمبدم

جان مارا کن توروشن زان فروغ *** که هزاران شمس از آن گیرد بلوغ

آن دیگر عرض گردد « ندعوك أن تقبل علینا و تدیمه عندنا »، از حضرت کبریای تو استدعا داریم که بوجه عنایت و کرمت با ماروی کنی واین رحمت را استدامت بخشی .

روی باما کن که ما را جز برویت روی نیست *** عاشقانت را بجز کوی منیعت کوی نیست

نفس ما مانند کوهی گشته حاجز در میان *** ای دریغا در میان یار جای موی نیست

هست دریای محیطش حاوی کون و مکان *** ما چنان جوییم و دریا را فراق از جوی نیست

دیگری گفت « نسألك تمام نعمتك فیما وهبت لنا و تفضلت به علینا » از پیشگاه عنایتت خواستاریم که نعمت خودت را در آنچه بما بخشایش فرمودی و بآن برما تفضل کردی به تمام و کمال آوری.

چون توئی دریای مواج كرم *** هم زتو خواهیم اتمام نعم

دوریت بر جان کشاند صد جحیم *** قربتت از دل زداید صد الم

آن دیگر عرض کرد « لا حاجة لنا فی شیء من خلقك فامنن علینا بالنظر الى جمال وجهك» مارا بمخلوق تو که همه عین فقر و نیاز هستند نیازی نیست لاجرم از

ص: 86

حضرت تو خواستاریم که بنظاره با نوار جمال وجه جمیلت برمامنت گذاری که نعمت دنیا وأخرى ، ودولت بی انتها در آن است . گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است *** اسیر بند تو از هر دو عالم آزاد است

اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی *** اساس هستی من زین خراب آباد است

یکی دیگر گفت « اسألك من بینهم ان تعمی عینی عن النظر الى الدنیا و اهلها وقلبی عن الاشتغال بالاخرة» از میان این جماعت از حضرت احدیتت مسئلت می نمایم که چشم من از نظاره بدنیا و اهل دنیا کور ودیده دلم از اشتغال بامور آخرت نابینا گردد یعنی در هر دو جهان جز بنور جمال و فروز جلال و فروغ کمال تو بهیچ چیز نپردازم . سرم بدنیی و عقبی فرو نمی آید *** تبارك الله از این فتنه ها که در سر ماست

ای خداوند بزرگ همانا دوست میداری دوستان خود را پس منت بگذار برما بمشغول شدن ما بنور وجه کریم خود از هر چه بیرون از تو است .

چونکه اندر هر دو عالم یار می باید مرا *** با بهشت و دوزخ و باحور و با غلمان چکار

از لب جانان نمی یابم نشان زندگی *** پس مرا ای جان من با جان بیجانان چکار

حضرت بی نیاز بنده نواز با داود علیه السلام وحی فرستاد « قل لهم قد سمعت كلامكم واجبتكم الى ما احببتم فلیفارق كل واحد صاحبه ولیتخذ سربا فانی کاشف الحجاب فیما بینی وبینكم حتى تنظروا الى نوری و جلالی» با ایشان بگو سخنان و در خواستهای شما را بشنیدم و آنچه را دوست میدارید اجابت کردم، ببایست هریك از شما ازرفیق خود جدائی جوید و برای خود گودالی فراگیرد چه من در میان خود و شما پرده برافرازم تا نگران انوار جلال من شوید.

داود علیه السلام عرض کرد پروردگارا این جماعت بچه سبب این منزلت را از حضرت تو دریافتند « قال بحسن الظن ، والكف عن الدنیا ، وأهلها ، و الخلوات

ص: 87

بی و مناجاتهم لی ، و إن هذا منزل لا یناله إلا من رفض الدنیا وأهلها ، ولم یشتغل بشیء من ذكرها ، وفرغ قلبه لی ، واختارنی على جمیع خلقی ، فعند ذلك أعطف علیه ، وأفرغ نفسه، وأكشف الحجاب فیما بینی و بینه ، حتى ینظر إلى نظر الناظرین بعینه إلى الشیء ، واریه کرامتی فی كل ساعة، وأقر به من نور وجهی ، إن مرض مرضته تمرض الوالدة الشقیقة ولدها ، وإن عطش أرویته وأذقته طعم ذکری .

فاذا فعلت ذلك به یاداود أعمیت نفسه عن الدنیا و أهلها ، ولم احبتها إلیه لایفتر عن الاشتغال بی ، یستعجلنی القدوم وأنا أكره أن امیته، لأنه موضع نظری من بین خلقی ، لایری غیری ، ولاأرى غیره ، فلو رأیته یاداود وقد ذابت نفسه، و نحل جسمه ، وتهشمت أعضاؤه ، وانخلع قلبه ، إذا سمع بذکری اباهی به ملائکتی وأهل سمواتی ، یزداد خوفا وعبادتا ، وعزتی وجلالی یاداود ، لاقعدنه فی الفردوس وأشفین صدره من النظر إلى، حتى یرضى وفوق الرتضی».

فرمود بواسطه حسن ظنی که برحمت و عنایت من داشتند و از جهان و جهانیان روی برگاشتند و از غیر من خاطر بپرداختند و یکسره با من پیوستند و از غیر من رشته مؤانست بگسستند و همواره با من بمناجات در آمدند وهمراز شدند ، دارای این منزلت عظیم ومقام رفیع وشأن منیع شدند و صاحب این رتبت و مقام و موهبت نمیشود مگر آنکس که پشت پای بر جهان و جهانیان برزند و بترك ما سوى گوید و بیاد آن اشتغال نجوید ودل خود را منزلگاه پرتو انوار جلال من گرداند و مرا بر تمام آفریدگانم بر گزیند .

چون دارای این حال وصفت گشت بروی بعطوفت و نظر عنایت میروم و نفس او را از هر علاقه و اشتغالی فراغت می بخشم و حجاب بعد را از میان خود و او بر می افکنم تا با نوار عظمت و جلال من نگران شود، چنانکه دیگر بینندگان بدیگر چیز نگران شوند، و بهر ساعت از کرامت خود بدو میرسانم و او را بنظاره نور جلال وجه کریم خود تقرب می دهم، اگر رنجور گردد اور ا پرستاری مینمایم چنانکه مادر مهربان فرزند، عزیز خود را بیمارداری کند اگر تشنه گردد سیرابش کنم و او

ص: 88

را از طعم و مزه یاد کردن من می چشانم .

ای داود چون این عطوفت و رأفت با وی بنمودم ای داود دیده بینش او از دنیا و ما فیها نابینا گردد و بمحبت و اجابت مكر وخدیعت دنیا نمی گراید و از اشتغال بحضرت من سستی وسکون نمیجوید و همواره عجلت و شتاب می کند که به پیشگاه من قدوم ورزد و من مکروه میدارم که اورا بمیرانم چه اینگونه مردم در میان جهانیان منظر عنایت و رحمت من هستند نمی بیند جز مرا و نمینگرم جز او را، پس اگرای داود به بینم او را در آن حال که آب شده بود گوهر نفس او و نزار گردیده باشد تن او و درهم شکسته شده باشد اعضای او و بر کنده شده باشد از جای قلب او گاهی که نام مرا بشنود، مباهات می جویم بوجود او بر فرشتگان خودم و اهل آسمانهای من بر مراتب خوف و عبادت خودشان می افزایند، ای داود سوگند بعز وجلال خودم که او را می شناسم در فردوس و شفا می بخشم سینه اش را بنظاره بسوی انوار جلال و کمال و جمال من تا اینکه راضی و خوشنود شود و ما فوق رضا را دریابد .

از محبت تلخها شیرین شود *** و ز محبت مسها زرین شود

از محبت دردها صافی شود *** و ز محبت دردها شافی شود

از محبت زنده، مرده می شود *** و ز محبت شاه بنده می شود

بندگان خاص علام العیوب *** در جهان جان جواسیس القلوب

آنکه واقف گشته بر اسرار هو *** سر مخلوقات چبود پیش او

آنکه بر افلاك رفتارش بود *** بر زمین رفتن چه دشوارش بود

در کف داود كاهن گشت موم *** موم چبود در کف او ای ظلوم

بار بازرگان چو در آب اوفتد *** کشتی مالش بغرقاب اوفتد

هر چه نازلتر بدریا افکند *** دست اندر کاله بهتر زند

چونکه چیزی فوت خواهد شد در آب *** ترك كمتر گیر و بهتر را بیاب

وهم خدای تعالی بداود علیه السلام وحی فرستاد : « یا داود لَوْ یَعلَمُ الْمُدَبَّرُونَ عَنَى

ص: 89

كیف انتظاری بهم ، ورفقی بهم ، وشوقی الی ترك معاصیهم، لما توا شوقا لی و تقطعت أوصالهم من محبتی، یا داود هذ ارادتی فی المدبرین عنی، فكیف ارادتی فی المقبلین على؟ یاداود ! أحوج ما یكون العبدالی اذا استغنى عنی وأرحم ما أكنون بعبدی أدبر عنی، وأجل مایكون عبدی إذارجع الى .

ای داود اگر بدانند آنانکه از پیشگاه رحمت من روی بر تافته و خاطر از یادمن بپرداخته اند نظر عنایت من چگونه بسوی ایشان باز و ابواب عطوفت من چگونه برایشان برگشاده ورفق و مهر من چگونه در باره آنها آماده و اشتیاق و میل من بترك معاصی و گناهان ایشان که موجب ظلمت نفوس و تاری آئینه قلوب و دور ماندن از مراتب عالیه روجانیه و رضوان است بچه اندازه و میزان است هر آینه بواسطۀ شوق بحضرت من روان از تن بگذارند و بند بند ایشان و استخوانهای ایشان از شدت محبت با من از یکدیگر جدا گردد .

ای داود همانا این است مقام ارادت و شفقت و تفضل من درباره بندگانی که از من روی برگاشته و کناری گرفته اند پس بر چگونه و چه اندازه است ارادت و آهنك من در حق آن بندگان من که با من روی می آورند؟ ای داود نیازمند ترین هنگامی که بنده من بمن می باشد وقتی است که خود را از من بی نیاز شمارد و رحیم ترین اوقاتی که من به بنده خودهستم گاهی است که از من روی بگرداندو جلیل ترین وقتی که بنده من هست زمانی است که با نیت خالص و مهر و اراده بی ریا و مخصوص ما بما بازگشت نماید:

رغبت ما از تقاضای تو است *** جذبه حق است هرجا رهرو است

خاك بی بادی ببالا کی رود *** کشتی بی یم روانه کی شود

مرگ آشامان ز عشقت زنده اند *** دل زجان و آب جان بر کنده اند

آب عشق تو چو ما را دست داد *** آب حیوان شد به پیش ما کساد

ز آب حیوان هست هر جان رانوی *** لیك آب آب حیوانی توئی

لذت تخصیص تو وقت خطاب *** آن کند که ناید ازصدخم شراب

چون زرخت من تهی گشت این وطن *** تر وخشك خانه نبود آن من

ص: 90

هم دعا ازمن روان کردی چو آب *** هم ثباتش بخش و گردان مستجاب

هم تو بودی اول آرنده دعا *** هم تو باش آخر اجابت را رجا

ما گدایان خیل سلطانیم *** شہر بند هوای جانانیم

بنده را نام خویشتن نبود *** هرچه ما را لقب نهد آنیم

هر چه چه گفتیم جز حکایت دوست *** در همه عمر از آن پشیمانیم

گر براند و گر ببخشاید *** ره بجای دگر نمی دانیم

همانا این جمله از عنایت یزدان مهربان نسبت بگروه بندگان است که چون حکیم وطبیب بہر ساعت نظر مرحمت برگشاید وهریك را بفراخور مرض دارو بر نهد واز آنچه ایشان را مانع از مقامات عالیه ترقی نفس و باعث انهماك در زخاف وذخایر فاسده فانیه واتكال بعجزه ومتابعت نفس اماره ووسوسه ابلیس وسرور بمتاع سرای غرور و بعد از جنات وقصور وغلمان وحور و رضوان یزدان غفورفر و سپرده وقلوب ایشان را در غشای غوایت و غطاء غباوت و رنج ضلالت ومرض جہالت بیشتر دچار گردانیده بعلاج و فلاح وخلاص و نجاح ایشان بیشتر عنایت فرماید.

و از این است که می فرماید گاهی که بنده ام از من روی بر تافت بیشتر در حق او رحمت آورم چه آن مرض سخت ترین امراض و شدیدترین بلیات و آفات وشقاوتها وعلاجش واجب تر است لہذا خداوند ارحم الراحمین بیشتر او را مورد رحمت وعنایت فرماید و از ورطه بطالت وهلاکت نجات بخشد و ازین است که عنف او را عین لطف وقهر اورا عین مهر دانند چه همه ازروی حکمت ومصلحت وعنایت و مهر و عطوفت و پاك ساختن زرده دهی(1) وجود ازغل و غش غوایت وضلالت وروشن داشتن قلب صنوبری از خار و خاشاك غباوت و جہالت و ارتقای آن بمعارج ملكوت ولاهوت و اتصال برضوان ذات لایزال است

چنانکه چون پزشک بیماری را از آشوب رنجوری رستگاری و بهبودی خواهد، هر چندر نجور از پزشکی او نفور گیرد ورنجه گردد پزشگ دانشمند پایان

ص: 91


1- یعنی طلای بی غش و تمام عیار که ده درده یعنی صددرصد خالص باشد

اندیش از داروی آن رنج و نیش آن ریش از خویش نرود و بناله وفریاد رنجور ننگرد و حصول این عافیت و دفع آن رنجها وجراحات را بوصول آن مداوات مراعات فرماید و بر ناله بیمار وشفاعت پرستار ننگرد تا آنچه میداند بکار بندد، بسیار باشد که بیمار آب طلبد و از تشنگی نفیر بر کشد یا از گرسنگی زحمت بیند و خوردنی خواهد آن طبیب مہر بان حبیب بروی ببخشد و بر جگر تشنه و شکم گرسنه او ننگرد.

بعلاوه در همان هنگام که آنچه را بیمار خواسته پذیرفتار نگشته آنچه را که بیمار نمی خواهد و از قبول آن ملول است بروی بخواند و بچشاند و نیشها بر ریشهای اودواند وزحمتها بر او رساند که از خویش بی خویش گردد کسانش از آن زحمتها که بر آن بدن نزارو پیکر نحیف وارد می شود بر بالینش بگریند و از ناله اش بنالند و از نفیرش فریاد بر آورند و بر پاره نیشها وعملهای او نسبت به بیمار طاقت دیدار نیاورند و بحالت ضعف وغشی اندر شوند، اما طبیب وجراح خندان بمعالجت پردازند و شادان جامهای دوا بدو بخورانند و نشتر بر اعضای اورسانند، بلکه گاهی پاره ای از اعضای اورا قطع نمایند تا آن مرض بدیگر عضو سرایت نکند و بیمار از شدت الم در حالت بیهوشی باشد وطبیب در عالم سرور بگذراند که رنجور خود را از حال مرض نجات بخشید و اورا چندی دیگر با کمال سلامت وعافیت در رهگذر خواهد دید .

و آن وقت بیمار در خدمت چنان طبیب دانا چه شکرها نماید و چه منتها بر خود نهد و اورا اسباب بقای عمر خود و آسایش از انواع مخاطر و مهالك شمارد و تا پایان عمر بمدح و ثنای او بگذراند و همواره خود را گروگان عنایت وعطوفت خود داند و چنان است که داند، چه از آن چند روز که زحمت نوشیدن وصدمت نشتر یافته ای بسا مدتها که از سلامتی نوشها دیده ودوشها بگذرانیده است

و اگر از نخست بدان رنج این اندك شكنج نیافتی و با ناملایم نساختی بآن گنجهای عافیت و کنجهای سلامت کام و آرام نجستی، خداوند قادر بی نیاز که بندگان را بدینگونه بحب خود وقرب خویش دعوت می فرماید ومشتى محتاج و بیچاره وعاجز

ص: 92

را ببارگاه قدس می خواند همه از راه کمال کرم و اعطای نعم و نهایت بزرگواری است و همی خواهد برای اظهار قدرت و خلاقیت وشمول رحمت و حصول معرفت موجودی را از مکمن غیب در آورده پیکر اورا از جواهر جسمانی و نورانی وسفلی وعلوى بعرصه شهود امتزاج بخشد .

روح را ازعالم علوی بعالم سفلی کشاند تا محض عنایت ازلی اسباب ترقی جواهر سفلی عوالم علوی گردد ومغرور بعالم روحانی نگردد و نفس ناطقه را آن كمال وجمال وصفوت وصفا بخشد که لایق بزم حضورساكنین فرادیس كمال وجنان جمال شود لاجرم زروجود ایشان را از آلایش عالم عنصری که مظلم ومركب ومغشوش می باشد در بوته خلاص خالص و بمعیار خلوص واصل گرداند و آن رونق و بها بخشد که شایسته ادراك عوالم ملكوت وجبروت آید

و چون در آن عوالم نیز طی مراتب نمود وممتحن ولایق گشت و از این خاکدان انس با ساکنان اماکن قدس همراز و هم پرواز گردید بر ترقی و تکمیل او همواره افزوده آید و در مقامات سامیه آزمایش وفرسایش و تصفیه قرنها از پس قرنها بگذراند تا گاهی که لایق ادراك حضور واقفان آن مراتب ومقامات گردد که جز خدای ارضین وسموات هیچکس نداند و جز هو نیابد و جز هو نگوید وجزهو نشنود وهمه چیز بر یکسو گردد و گرنه خدای بی نیاز را بما چه حاجتی است و ما را در حضرتش چه خدمتی است و ما را ازحضرت الوهیت او چه حکایت وعلم و روایتی .

در ره عشق نشد كس بیقین محرم راز *** هر کسی برحسب فہم گمانی دارد

مرغ زیرك نشود در چمنش پرده سرای *** هر بهاری که به دنبال خزانی دارد

و چون در این سراچه ترکیب وعوالم آخشیج ادراك این نعمات باقیه ودولتهای جاودانی نصیب نمی تواند شد هر چه آدمی بترك ما سوی بیشتر گوید و بمحبت خدا بیشتر گراید روح او که جنس لطیف و مجرد وازعوالم مجرده است از علایق این مركبات و عنصریات و اجرام سفلیه و اجساد ناسوتیه واعیان غلیظه کثیفه نیکتر اجتناب وراحت گیرد و از جنبه یلى الخلقی وممكن به جنبه یلی الربی و واجب وازعالم ناسوت

ص: 93

بمركز ملكوت وازملکوت بلاهوت بیشتر توجه جوید و کسب آن مقامات معرفت و مرضیات ومرئیات که در وجود او بودیعت و امانت است بهتر تواند نمود و از انوار ساطعه حق تعالی نیکتر فروز و فروغ یابد و بمطلوب و محبوب حقیقی آسانتر راه جوید

از این است که آدمی را هر چند علاقه باین عوالم آخشیجی و ترکیبی کمتر باشد آسایش و آرامش او بیشتر است زیرا که طایر بلند پروازروان نیکتر بگردش گردشگاه روحانی ومجردات وجواهر لطیفه شریفه پردازد .

چنانکه در هنگام خفتن که بیشتر از دیگر اوقات زندگانی روح را اززندان این ترکیب بند پیکر آخشیجی و علاقه عالم دنیوی فراغت میسر است بسیر دیگر عوالم روحانیات بہتر کامیاب میشود و اینکه خفتن یکی از ضروریات سته است و اگر یکی دو روز ازخواب بهره یاب نگردند بشداید امراض وجلایل اسقام دچار گردند بلکه اگر رنج سهر بیشتر نیرو گیرد چندان از قدرت بکاهد تا بهلاکت رساند علت عمده اش آسایش و تفرج روح است از علاقه باین عالم جسمانی و اشتغال بمراكز روحانی و گر نه جسدو جثه را از خفتن چندان سودی نرسدا گر کسی ستان(1) بیفتد اما خوابش در نرباید از چه روی او را آسایش نرسد

پس تا آدمی را حالتی در نسپارد که روح حیوانی را به تربیت امر طبیعت وروح نفسانی را بتفرج عوالم حقیقت نگذارد، جز وفود امراض که مورث نزول بلیات ومهالك است فرانگیرد و این حالت وقتی حاصل می شود که از ملاحظه محسوسات ومعلومات بلکه پاره معقولات که باین عوالم عنصریه اختصاص دارد بالمره مشغول شود و بسیر عوالم روحانیه پردازد و نفس را آسایش بدست آید و ازین است که آدمی را در این جهان در هیچ حالت راحت و آسایش وسكون تام نباشد و با هیچ چیزش بحقیقت مؤانست نیفتد و بهر کجا و با هر کس باشد اگر چند محبوب و مصاحب و خویش و پیوند گرامی او باشد همچنان غریب وار بگرد کوچه و بازار رهسپار باشد و همیشه چون منتظران نگران سپس آیندگان گردد و بآن امید واندیشه روز بشب و شب

ص: 94


1- یعنی به پشت بخوابد

بروز گذارد

و چنانکه مردی که چیزی گم کرده و یکسره انتظار پیدایش آنرا دارد در عالم جستجو و تفحص باشد اگر چه نگوید و نداند اما روح او در این حالت است چه گوهر روانش که جوهر لطیف ومجرد است در این ترکیب بند بدن عنصری و این تنگ زندان کالبد کثیف آخشیجی گرفتار و محبوس است و همواره می خواهد بآشیان قدس و بوستان انس پروازیدن بگیرد و از افاضات معالم عوارف الهیه که بر ترین قوت وروزی ورزق اوست برخوردار شود و از این محنت سرای ظلمانی به بیرون سورهسپار گردد و این کالبدرا بعالم سفلی که مقر اصلی اوست بگذارد تا پس از چند هزار قرنها و انقلابات و استحالات كثیره لایق عالم ترقی شود و خود بمركز علوی که محمد سرمدی اوست جای گزیند و نفسی بآرامش بر کشد

ابلغ البلغا و اعرف الشعراء خواجه حافظ شیرازی علیه الرحمه چه خوب می فرماید :

حجاب چهره جان میشود غبار تنم *** خوش آن دمی که از این چهره پرده برفکنم

چنین قفس نه سزای چو من خوش الحانی است *** شوم بگلشن رضوان که مرغ آن وطنم

چگونه طوف کنم در سرای عالم قدس *** که در سراچه ترکیب تخته بند تنم

جمله پروازها و شتابها واضطرابها وشرارها واضطرارها و لهبها وانقلابها برای ادراك انوار جلال وجمال حضرت ایزد متعال است که معشوق بالاصاله و محبوب حقیقی است و حصول این مقصود بترك علایق است و جز بمرگ چنانکه باید ترك آن ودرك این نشود چه تا نمیرد و مجرد نگردد وطی برازخ ننماید ودفعتاً بعددفعة بمقامات و درجات راه نیابد بمجردات نرسدو بنور وجه كریم مستنیر نگردد و از دیگر عوالم ومعالم که فوق معالم وعوالم مطویه اوست مستحضر نشود

ص: 95

چه هر عالمی که بیرون از آن عالمی است که وی در نوردیده است باهم مباینت ومنافات بالطبیعه والوجود دارد و تا از این عالم نرهد بآن عالم نرسد و تادرك آن عوالم عالیه را نکند بکمال نرسد ومحبت ومعرفت حق که علت غایی ایجاد اوست برای وی ممکن نگردد و چون علت غائی معرفت است تا بآن درجه نرسد آسایش نیابد هر چند هزاران هزار دفعه در بوته آزمایش فرسایش یابد، چه آن اراده خداوندی از ایجاد این نفوس باین چند صباح زندگانی که همه در کوری و کری و بیهوشی و پیوستگی باین جهان غدار ختار بپایان میرود بانجام نرسد وموجوداتش را در غشاوه این ظلمت سرای آرمان آن حد معرفت که سزاوار است نصیب نیاید وادراك آن عوالم لطیفه و معالم شریفه بهره نگردد ومعلومات سامیه روی ندهد بلکه ادراك دو عالم مباین امکان ندارد

از این است که پیمبران سبحانی اگر چند بادیگر کسان یکسان هستند لكن در معنی و جنس دیگر سانند، اگر جز این است چرا عالم خواب و بیداری ایشان یکسان است چرا سایه ندارند با اینکه را سایه است؟ چرا گوش ایشان از دور و نزدیك مساوى شنود چراهیچ کاری از کار دیگر ایشان را باز نمیدارد؟ چرا یك آن محمد علی است وعلى محمد است چرا بر همان گونه که از چشم مینگرند از عضو دیگر نیز می بینند و چرا مسیر ایشان در عرش وفرش و تمامت امکنه در هر حالی حاصل است؟ چرا همانطور که بر ماضی وحال دانا هستند از استقبال نیز خبر میدهند چرا در همه عوالم حاضر ومربی تمام نفوس هستند؟ و كذلك غیر ذلك واگر جز این میبودند درجه تکمیل را دارا نمیشدند و از حد نقصان بیرون نمیتاختند

پس این همه صفات عالیه برای این است که جنس ایشان ازدیگر اجناس اختصاص خاص دارد، ازین است که با این جسم در معارج سموات عروج میدهندو با مجردات مباینت ندارند ، ازین است که میفرمایند : موت وحیات ما یکسان است یعنی همه گاه در سیر تمام عوالم ومعالم مشغولیم وارواح مقدسه مادر اجسام لطیفه ما چون اجساد کثیفه دیگر سرگشته و محبوس نیست که از دیگرعوالم محروم

ص: 96

ماند بلکه اجسام ما از ارواح دیگران بمدد ارواح قدسیه لاهوتیه ما الطف و اشرف است

احمدار بگشاید آن پر جلیل *** تا ابد مدهوش ماند جبرئیل

همینطور که در عالم ناسوت بادیگران یکسان نیستند و در آنی از مدینه بطوس آیند، در سایر عوالم نیز چنین باشند و با قدرت و اراده ایزدی که تخت بلقیس را در طرفة العینی در خدمت سلیمان علیه السلام حاضر سازد با اینکه داخل اجسام و اجرام کثیفه است چه استبعاد دارد که اجسام شریفه لطیفه اولیای خود را این مرتبت عنایت فرماید اما دیگر کسان بسیر این عوالم نایل نشوند تا گاهی که این جامه عنصری را فرو گذارندو مجرد و فارغ العلاقه گردندو بمجردات وجواهر لطیفه پیوندند چنانکه وصی مصطفی صلى الله علیه و آله و سلم حضرت مرتضی صلوات الله علیهما و علی آلہما میفرماید « النَّاسُ نِیامُ فَاِذَا مَاتُوا انتَبَهوا »، مردمان که باین عالم عنصری گرفتار و بعلایق عوالم که دچار میباشند بخواب غفلت و بی خبری اندر هستند و چون بمیرند و ازین عالم غفلت برهند بیدار و آگاه میشوند چه روح ایشان دراین کالبد آخشیجی از ادراك مجردات مهجور است و چون برست بآنها پیوسته و بمكان اصلی خود بنشست و با محبوب حقیقی تقرب تواند جست

حالا این مردن و بیدار شدن و حصول این مقصود و مقصد بطی چندین هزارها برازخ وعوالم میباشد مطلبی دیگر و راجع باستعداد هر نفسی است و چون حضرت ختمی مآب صلى الله علیه و آله و سلم ادراك آنچه باید فرموده است این است که میفرماید خواب و بیداری ما یکسان است یعنی هیچوقت بحالت جهل ، نیستیم ومرك وزندگانی ما یکیست ، یعنی در همین حال زندگانی دنیا طی آن عوالم ومعارف که ببایست کرده ایم و بآنچه بباید نظر داریم چنانچه امیر المؤمنین علیه السلام میفرماید « لَوْ كُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتَ یقینا »، یعنی بهیچوجه و هیچ حال حجابی در میان من وخالق من نیست چه از تمام حجب بگذشته ام و بآنجا که بایست پیوسته ام

از این است که فرموده اند بدن ما را خاك نمیخورد و برخاك حرام است

ص: 97

و فرسوده و کهنه نمیشود چه ابدان شریفه ایشان از ارواح لطیفه ألطف است و اگر چه بصورت جسم هستیم اما از عالم جسمانیت بیرونیم و اگر چه عرصه عناصریم اما عناصر از ابدان شریفه ما بی خبر است و گرنه چگونه ابدان ایشان برخاك حرام بودی و چرا خاك از خاك بیگانه میشدی پس همانطور كه خاك و آب و باد و آتش را در روح راهی نیست در ابدان شریفه دیگران که اشرف از ارواح آنان است تصرف نتواند بود

مردى بحضرت رسول صلى الله علیه وآله و سلم عرض کرد من ترا دوست میدارم فرمود «استَعدَّ لِلفَقر »، آماده افتقار واحتیاج باش یعنی تمام مخلوق را حاجت فقر و نیاز است و در این کلمه اشات و کنایتی است که عرض حاجات را جز به غنى بالذات نتوان کرد چه ماسوى الله همه محتاج وفقیر هستند و مسئلت از کسیکه سائل است چه حاصل است پس بالطبیعه بایدهمه دوستی ها بخداوند غنی کریم باقی قیوم زنده پاینده و خواهشها همه از درگاه بی نیاز او باشد و هر کس کسی را دوست بدارد در راه خدا باشد ، و اگر از او چیزی خواهد بعنوان شفاعت در حضرت احدیت باشد ، این است که می فرماید حب ما برای خدا و بغض ما برای خداست و امیرالمومنین میفرماید :

تا احب الله آید نام من *** تا ابغض لله آید كام من

تا که اعطی لله آید جود من *** تا که امسك لله آید بود

بخل من لله عطا لله و بس *** جمله الله ام نیم من آن کس

زاجتهاد و از تحری رسته ام *** آستین بر دامن حق بسته ام

بالجمله آن شخص عرضکرد خدای را دوست میدارم مصطفی صلى الله علیه وآله و سلم فرمود « استعد للبلاء » آماده بلاء و آزمایش باش چه اگر کسی حقیقت خدای را دوست بدارد تا بترك تمام علایق و دیگر محبوبها نگوید دعوی او مقرون بصدق نیست و این وقتی است که در هر چه اوراست حتی هستی او شعله حب محبوب حقیقی بوزد وفانی گرداند و چون فانی شد بحق باقی گردد . عجب است که معشوق مجازی از عشاق جان ومال طلبند وعاشق صادق از

ص: 98

هیچیك دریغ نکند. لیکن همی خواهیم بمحبوب حقیقی لایزال اتصال و بمبادی عالیه قدسیه ارتقاء جوئیم، معذلك از مشتی سنگ وسفال و علاقه این جهان نکوهیده منوال چشم بر نگیریم و هیچ عاقلی سفال را بالال در یك طبله نیاورد و اگر بیاورد از لال بهره نبرد و بباید بکوشد تاسفال را دور دارد وفروغ لال را در یابد پس بایست تن ببلا بر نهاد ودل بقضا بر بست و راه فنا در سپرد تا بمنزل باقی جای گزید از هر بند بجست و پیوند با وجست، هستی خود را در نیستی و نجات خود را در ممات دانست ترك ما ومن گفت و بمأمن اصلی وطن گرفت و راحت ارواح را در مفارقت اشباح شمرد ، جز او ندید تاهمه را بدید ، جز او نشنید تا همه را بشنید ، از خود برست تا بحق پیوست وازهمه قیودات بجست تا در قید او بنشست

رسول خداى صلی الله علیه و آله فرمود « اذا أَحَبَّ اللَّهُ عَبْداً ابْتَلَاهُ فَانٍ أَحَبَّهُ الْحُبُّ الْبَالِغِ اقْتَنَاهُ » هر وقت خداوند تعالی بنده را دوست بدارد اورا مبتلا سازد و اگر بسیارش دوست بدارداهل ومالی از بهرش بر جای نمیگذارد پس علامت کمال دوستی و عنایت خدای با بنده اش این است که او را از ماسوای خودش متوحش گرداند و درمیان او وغیر از خودش حایل شود چه حقیقت دوستی حق با علاقه بغیر حق دمساز نیست معشوق مجازی خواهد عاشقش بترك همه چیز گوید و جز بدوننگرد و ازهمه کس بیزار باشد مجنون که عاشق لیلی بود از همه کس فرار میکردو با وحوش اُنسى داشت و از انسی متوحش بود ، ازین است که آنانکه بدوستی خدای پیوسته اند از تمامت مخلوق توحش و دوری گیرند و مردمان ایشان را چون مجانین بنگرند و با هیچ مأنوس نشوند و ایشان را جذبات عشق الهی از هر چه سوای اوست مجذوب و از هر علاقه مهجور گرداند چنانکه خدای فرماید « أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ اللَّهِ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ ».

دوستان خدای را بیم و اندوهی نیست چه اندوه بر حصول دوری و بازماندن از مقصود وهجران از مطلوب است ، از هر چه خواهی گو باش. و بیم و ترس از وصول عقاب و شکنج در خور بزه کاران و دور افتادگان و بی خبران است ، اما دوستان

ص: 99

خدای را از این هر دو آسایش و اشتغال و آرامش و اتکال است، وچون ایشان را جز به یزدان بهیچ علاقه و پیوند وطلب و آرزمندی نباشد دیگر حزن و بیم را بایشان چه راه ومناسبتی خواهد بود ، زیرا که تمامت این حزنها وخوفها از وجود علایق بر وجود آدمی علاقه گردد ، و این زحمات وصدمات وانقلابات از جنبه یلى الخلقی چیره گردد ، اما پیمبران و اولیای یزدان را ازین حالت آسایش است و آن حوادث پدید نیاید و جز بنور وجه كریم ورضای خداوند رحیم بهیچ چیز روی نیارند و جز او ازهیچ برزبان معنی نگذرانند ، چه از هرچه بگذرانند جز او نخواهند و اگر چه در صورت جسمانی بادیگر صور مجسمه عالم جسمانیات شریك در نظر آیند اما در معنی جز آن باشند

پیش رویت دگران صورت بر دیوارند *** نه چنین صورت و معنی که تو داری دارند

تا گل روی تو دیدم همه گلها خارند *** تا تو را یار گرفتم همه یار اغیارند

علم الله که خیالی زتنم باز نماند *** بلکه آن نیز خیال است که می پندارند

و اینکه خدا در شأن مصطفی صلى الله علیه و آله و سلم میفرماید « وَ ما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْيٌ يُوحى» باین است که باین عوالم امکانیه پیوستگی و بادیگران هم سرشتی ندارد وجز باخدای روی ندارد و اگر چون دیگر آفریدگان بریك جنس بودی این نفی عموم ازچه و این شأن خصوص از چه بودی و چگونه آنچه گفتی جز بوحی نبودی بلکه بایستی بطریق خصوصی نفی شود پس ازین باز میرسد که چنانکه در عوالم روحانیه وقوف ندارد اگر چه در صورت در دیگر عالم نیز سیر دارد تا مصالح مقرره مرعى گردد همچنان هر چه گوید از آن مقاماتی است که بدووحی میشود، همیشه با خدای است و هر چه گوید از خدای است وگرنه مصداق « مَآ تَشَآءُونَ إِلّآ أَن یَشَآءَ اللهُ» چه بودی

و اینکه بصورت ظاهر بادیگر اجسام همانند نماید برای این است که میل عالی به دانی محال است و افاضات فیوضات مراکز علویه بطبقات سفلیه علتی ندارد و دریافتن اهل زمین فیوضات آسمانی را مناسبت لازم است مگر گاهی که در زمین

ص: 100

بوجود بعضی هياكل واجسام شریفه و ارواح مقدسه که جنبه ملکوتی ویلی الربی ایشان بر ناسوتی ویلی الخلقي غلبه یافته باشد مفتقر گردد و اجزای عوالم و مراکز علویه بآنها اشتیاق و محبت، بلکه محتاج باشند و باین واسطه این مرکز از آن مراکز اشرف بلکه اعلی گردد این وقت ظهور افاضات گردد .

و این نیز بمحبت و عشق راجع است ازین که هیچ هنگامی زمین از چنين موجودی خواه ظاهر خواه پوشیده خواه شناسا خواه ناشناس خالی نتواند بود چه اگر خالی باشد دیگر از عالی بدانی افاضه فيض روی ندهد و فانی گردد چنانکه لسان اخبار ائمه اطهار صلوات الله عليهم بر این جمله حاکی است و در طی این كتب عدیده فراوان یاد کرده ایم چنانکه هم اکنون بواسطه عدم لیاقت و کثرت مخالفان و دشمنان دین مبین باین حال اندریم و از دیدار امام زمان محرومیم و همواره با نتظار روزگار فرج و ظهور آفتاب آسمان امامت و مهر برج هدایت از مغرب عالم ومطلع انوار کرم روز میسپاریم و بزبان حال میسرائيم :

ای مدنی برقع مکی نقاب *** پرده نشین چند بود آفتاب

منتظران را بلب آمد نفس *** ای بتو فریاد بفرياد رس

واین دوری ومهجوری وحرمان از آفتاب آسمان ولایت و امامت نیز بواسطه قصور ارادت و محبت معنوی و عشق حقیقی است و گرنه « یار پیداست از در و دیوار» اگر دیدار ما تار و آئینه دل از آلايش معاصی و ملاهی و جهالت وضلالت زنگدار باشد و دیدار مهر سپهر ولایت را تاب نیاورد، تابش آفتاب را زیانی و نقصانی نخواهد بود .

شب پره گر وصل آفتاب نخواهد *** رونق بازار آفتاب نکاهد

اللهم عجل فرجه وسهل مخرجه و نحن في عافية بمحمد وعترته صلى الله عليهم أجمعين .

ای بنده نواز بی انباز ! توخود چشم طمع و دیده از بندگان با نیاز را از علاقه این جهان نابساز بر بند و بدریافت حقایق منوره بر گشای که جز لطف تو دستگیر وجز عفو تو عذر پذیر نیست و جز صیقل امتیاز تو مرآت قلوب را از زنگ مطاوعت

ص: 101

نفس اماره وشح مطاع و هوای متبع و عجب و غرور سرای غدار تار و فکار است مصقول ومصفي وملمع نگرداند و از بحار جهل و تحير بساحل هدایت و تعقل دلالت نفرماید، بآنجا که باید واصل نشود .

مددی گر بچراغی نکند آتش طور *** چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم

بیان مراتب فضل و علم و بلاغت وانشاء وفصاحت يحيى بن خالد برمکی

گذشته از اینکه ابوعلی بن خالد بن برمك را در تدابير امور وزارت وعلوم امارت ورموز سلطنت و نظام مملکت بینشی بکمال و دانشي بجمال بود و کتابها پرداخته و ساخته داشت، در فنون حکمت و نظریات و علوم بلاغت ومنشئات وتلخيص مقال و کلمات فصیحه و اشارات مليحه و کنایات بديعه وعبارات رفيعه و محاورات غريبه ومناظرات عجیبه اعجوبه زمان واحدوثه حدثان بود خصوصا در وفور عقل واصابت رأي و نهایت فضل و کثرت بذل و بسطت عدل از نوادر روزگار یادگار گشت .

نوشته اند در کتابخانه يحيى آن چند کتب بديعه و نسخ نفيسه بود که در نامه خانه پادشاهان جهان نبود و هر کتابی را سه نسخه بخط خوش و اسلوب مطبوع آماده ساخته بود و می فرمود از مروت بدیع است که اگر کسی نسخه ای از کتابخانه من بخواهد دیگر باره از وی باز گیرم لاجرم ببایست متعدد باشد تا هنگام حاجت نسخه دیگر موجود باشد .

و تمامت کتب کتابخانه يحيى بخط خوش نگاران آن عصر بود و در هر نسخه که ببایستی صددرم مزد بداد هزاردرم میداد و هر کسی در اکناف جهان نسخه غریبی بدست آوردی بخدمت يحيی آورد و بانعام وافرشاد خاطر می شد و از جمله نسخ بديعه يحبي يك نسخه در كتابخانه خلیفه شهرتی بلند یافت، يونس بن عمر گوید که خدمت بسیاری بزرگان و مهتران را دریافته و جمله ایشان را بسنجیده ام هیچکس در جامعیت علوم وهنر و عقل و مکارم اخلاق مانند خالد برمکی و ایوب بن جعفر بن سلیمان ندیده ام

ص: 102

و از احمد بن جهیم شنیده ام که اگر کسی در مجاسی چیزی بر نگاشتی وطريقه راندن قلم اور یحیی بن خالد بدیدی از آن پیش که یحیی مطالعه کند از کمال هوش و فراست وفهم ودر است تمام مضمون آن نوشته را باز گفتی و باین فراست و کیاست و درایت ضرب المثل روزگار بود و یحیی و پدرش خالد بن برمك هردو تن در فراست از نوادر وعدیم المثال بودند .

در عقد الفريد مسطور است که ابوعثمان عمرو بن يحيى جاحظ گفت سهل بن هارون با من میگفت سوگند با خدای بلغای روزگار و فصحای بلاغت شعار که بسجع خطب ومزج قريض نامدارند ریزه خوار خوان بلاغت و خوشه چین خرمن فصاحت ودلاقت يحيى بن خالد وجعفر بن يحيی هستند « ولو كان كلام يتصور درا او يحليه المنطق السری جوهرا لكان كلامهما والمنتقى من لفظهما » و اگر بتوان سلسله کلامی معقود رارشته گوهری منضود یا منطقی بدیع و سخنی منیع را جوهری محمود شمرد، همانا كلمات بلاغت آیات این پدر و پسر یا کلماتی است که از بخار فصاحت ایشان بدست کرده اند و این دو شخص شخیص با اینگونه منطق بدیع و کلام ربیع چون به کلام هارون الرشید و بدیهه وتوقيعاتی که او را در مکتوبات بود سنجیده می شدند، مردمی جاهل وامی و کند و الکن مینمودند و من در خدمت این جماعت روزگارها بر شمردم و طبقه متكلمين را در ایام ایشان در یافتم .

و این مردم متکلم فاضل چنان همی دانستند که صفت بلاغت جز در این جماعت مقام كمال نیافته و جز برایشان مقصور نیست وزمام کلام فصیح جز بدست ایشان منقاد نباشد و این جماعت برامکه خلاصه لیالی و ایام ولباب کرم و کرام وملح نعم و انام هستند همه با منظری کریم وجودت مخبری عظیم و لطفی عمیم و جزالت منطقی ممتاز وسهولت لفظی خوب پرداز ونزاهت نفسي بی انباز سرافراز باشند و آنگونه خصال حمیده را بكمال دارند که اگر جهان کهن باین مدت دولت قلیل ایشان بر تمامت اعصار ودهور از زمان آدم علیه السلام تا نفخ صوروانبعاث اهل قبور جز انبیای عظام و فرستادگان خداوند علام بخواهد مباهات جوید جز بایشان افتخار و تباهی نکند و جز به ایشان

ص: 103

تکیه نورزد و این جماعت با این تهذیب اخلاق و کرامت اعراق وسعت آفاق و رنق سیاق و شیرینی مذاق و بهاء اشراق و نقاوت اعراض و تهذيب اغراض و نهایت خیری که در وجود داشتند نسبت بمراتب محاسن مامون الرشید در حكم نقطه نسبت بدریا و خردلی نسبت بصحرائی بی منتها بودند.

در عقد الفريد مرقوم است که یحیی بن خالد بن برمك میگفت « مسائلة الملوك عن حالها من سجية النوکي فاذا اردت ان تقول كيف اصبح الأمير فقل صبح الله الامير بالنعمة والكرامة و اذا كان عليلا فاردت ان تسئله عن حاله فقل أنزل الله على الامير الشفاء والرحمة فان الملوك لا تسئل ولاتشمت ولاتكيف»

پرسش ملوك را از حال ایشان از سجیت و طبیعت مردم گول و احمق است بلکه دستور این است که چون خواهی پرسش کنی امیر چگونه صبح کرد بگوئی خداوند بامداد امیر را بنعمت و کرامت مقرون بگرداند و چون مريض گردد و خواهی از حال او پرسش کنی گوئی خداوند شفاء و رحمت را بر امير نازل گرداند چه پادشاهان را نباید مسئول یا در عطسه تشميت(1) یا پرسش نمودحال شما چگونه است ؟ آنگاه یحیی این شعر را انشاء کرد:

أن الملوك لايخاطبونا *** ولا اذا ملوا يعاتبونا

وفي المقال لا ينازعونا *** وفي العطاس لايشمتونا

و نیز در عقد الفريد مسطور است که منصو بن زیاد در حق مردی در خدمت يحیی بن خالد توسط و شفاعت نمود تا حاجت او را بر آورده فرماید، یحیی فرمود او را بقضاء حاجتش وعدة بگذار گفتم اصلحك الله تعالی با اینکه ترا قدرت قضای حاجت موجود است این وعده از بهر چیست؟ فرمود « هذا قول من لا يعرف موضع الصنايع من القلوب ان الحاجة اذا لم يتقدمها موعدينتظر به نجحها لم تتجاذب الانفس سرورها ان الوعد تطعم والانجاز اطعام و ليس من فاجاه طعام كمن وجد رايحة وتمطق به و تطعمه ثم طعمه فدع الحاجة تطعم بالوعد ليكون بها عند المصطنع حسن موقع و لطف محل».

ص: 104


1- تشمیت یا تسمیت عبارت از اینست که کسی عطسه کند، باو بگویند « يرحمك الله »

این سخن کسی است که موضع صنایع و مکانت و منزلت معروف و احسان را در دلها نشناسد همانا چون حاجت را وعده انجاز آن بميعادي اقتران نگیرد وشخص حاجتمند منتظر انجاح آن نباشد نفس را کسب سرور و لذت حاصل و به تلذد وصف العيش نصف العيش واصل نگردد، همانا وعده انجاح حاجت موجب حلاوت مذاق واشتياق بحصول اسباب لذت نفس و در حکم چشیدن و بوئیدن است و قضای حاجت بمنزله اطعام و خورانیدن، وهرگز لذت طعامی که بناگاه بکسی برسد مانند لذت بردن کسی که از نخست بوی آن را بشنود و بخیال آن کاهش را لذت بخشد و بعد از آن بخورد نیست، پس حاجتی که مقرون بوعده دارند و حاجتمند چندی در ذوق و شوق انتظار آن باشد و بعد از آن بحصول آن شادخوار گردد همین حال را دارد.

در اعلام الناس مسطور است که يحبی بن خالد با پسرش جعفر فرمودای پسرك من «مادام قلمك يرعف فأمطره معروفا» تا گاهی که خامه ات را بر نامه رشحه تواند مرتع آمال جهانیان را چون باران بهاران خرم بدار .

مسعودی و ابن خلکان و بعضی از نویسندگان نوشته اند گاهی که فضل بن یحیی برمکی در مملکت خراسان دارای فرمان بود بیشتر اوقات بلهو و لعب و عیش و طرب و صید و شکار و می و نگار میگذرانید، نوبتی صاحب بريدمکتوبی برشید فرستاد و نوشته بود فضل بن يحيی بشکار و لذات نفسانی از نظر در کار رعیت وودايع يزدانی مشغول است، چون این نامه رسید یحیی بن خالد در حضور رشید حاضر بود رشید قرائت کرده و بسوی یحیی پرانید و گفت ای پدر این مکتوب را بخوان و بفضل كتابتی بنمای که اورا از چنین کارها باز دارد، ازفضل شرمنده میشوم که من خودباو بنویسم. يحیی دست دراز کرده دوات رشید را بر گرفت و بر پشت همان مکتوبی که برشید کرده بودند نوشت « حفظك الله يا بني وامتع بك قد انتهى الى امير المومنين ما انت عليه من التشاغل بالصيدو مداومة اللذات عن النظر في امور الرعية ما انكره فعاود ما هوازین بك فانه من عاد الى مايزينه لم يعرفه اهل دهره الابه والسلام » ای فرزند خداوندت محفوظ و بروزگار دراز برخوردار گرداند همانا بعرض امير المومنین پیوست که تو روزگار

ص: 105

خود را بعیش و عشرت وصید و لذت می سپاری و از رتق و فتق امور مملکت و رعیت بی خبری و امیر المومنین را این کردار تو نا پسند افتاد لاجرم ببایست بآن کارو کردار که بر زینت تو بیفزاید بازشوی، چه هر کس بهر کاری خوب و مطلوب که موجب زینت و شرف باشد باز شود مردم روزگارش بهمان صفت دل پسند ارجمند شمارند و بآن رتبت عالی متعالی خوانند و السلام و در پائین این کلمات این ابیات را بر نگاشت :

انصب نهارا في طلاب العلا *** واصبر على فقد لقاء الحبيب

حتى اذا الليل بدا مقبلا *** و استرت فيه وجوه العيوب

فبادر الليل بما تشتهي *** فانما الليل نهار الاديب

كم من فتى تحسبه ناسكا *** يستقبل الليل بامر عجیب

القي عليه الليل استاره *** فباب في لهو وعیش خصيب

و لذة الاحمق مكشوفة *** يسعى بها كل عدو رقیب

شیخ شمس الدين حافظ شیرازی علیه الرحمه در این معنی میفرماید :

روزدر کسب هنر کوش که می خوردن روز *** دل چون آینه در زنی ظلام اندازد

آنزمان وقت می صبح فروغ است که شب *** گرد خرگاه افق پردۂ شام اندازد

روز نوبت طلب معالی و مفاخر و شب هنگام لذت نفسانی وطيب خاطر است چه بسیار جوانان هستند که ایشان را زاهد و ناسك دانند و چون شب و نوبت طرب ودیدار حبیب آید کارهای عجیب کنند و تا صبحگاه بعیش و نوش بگذرانند لكن مردمان احمق اگر بخواهند برامش بگذرانند چنان آشکار باشد که در انظار مردم کوچه و بازار نموده آید و پاسبانان و دشمنان ایشان حکایت کنند و ایشان را دچار بلیت سازند بالجمله، چون یحیی آن مکتوب را بپایان برد رشید گفت ای پدر چنانکه باید بنوشتی وفروگذار ننمودی و چون آن نوشته را فضل بخواند از آن روز تا زمانیکه معزول شد هیچ روزی از ملازمت مسجد و حضور جماعت کناری نجست .

در تاریخ ابن خلکان مسطور است که یحیی بن خالد میگفت « اذا اقبلت الدنيا فانفق فانها لاتفنی و اذا ادبرت وانفق فانها لاتبقى» چون دنیا با تو روی کند ببخش

ص: 106

وانفاق کن زیرا که فانی نخواهد شد و چون پشت نماید همچنان انفاق کن زیرا که اگر نبخشی باقی نخواهد ماند .

در مخلاة شيخ بهائی علیه الرحمه مسطور است که يحيی برمکی میگفت « أعط من الدنيا وهي مقبلة فان ذاك لا ينقصك منها شيئا وأعط منها وهي مدبره فان منعك لايبقى عليك منها شيئا» حسن بن سهل ازین کلام در عجب میرفت و میگفت «لله دره ما أطبعه على الكرم و أعلمه با لدينا» و می گوید یحیی این شعر را از منظومات خودانشاء می نمود

لاتبخلن بدنيا وهي مقبلة *** فليس ينقصها التبذير والسرف

فان تولت فأحرى أن تجود بها *** فليس تبقى و باقی شکرها خلف

و تا گاهی که دنیا با تو روی میکند. در بخشش بخل مكن چه هر چه بسیار بخشی و بمصرف رسانی از آن نمی کاهد و چون ادبار نماید اینوقت سزاوار تر است که بخوری و بپوشانی و ببخشائی ، چه هرچند امساك نمائی سود نکند و باقی نماند لكن شكر ومدح آن باقی می ماند.

و این عبارت از کلام حکمت نظام امير المؤمنين علي بن ابيطالب صلوات الله عليه مأخوذ است چنانکه در دیوان منسوب بآن حضرت که از کلمات آن حضرت متضمن است بنظم در آورده اند .

اذا جادت الدنيا عليك فجد بها *** على الناس طرأ انها متقلب

فلا الجود يفنيها اذا هي اقبلت *** ولا البخل يبقيها اذاهی تذهب

چون جهان بر تو روی کرد مباش *** بر همه خلق جز ببذل وعطا

نه ز جودت چوروی کردفناست *** نه ز بخلت چوپشت کرد بقا

در مستطرف مسطور است که یحیی بن خالد هروقت میخواست سوگند خودرا مؤكدا ادا کند میگفت « لاوالذي جعل الوفاء اعز مایری » جز این نیست که باید بوعده خود وفا نمایم، سوگند بآنکس که وفای بوعده را گرامیتر و عزیز ترین آنچه هست گردانیده است، ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه نوشته است که یحیی بن خالد میگفت « رأيت شرب الخمر نزع ، ولصا أقلع ، وصاحب فواحش ارتدع

ص: 107

ولم ار كاذبة رجع » یعنی در زمانه بسیار دیده ام که مردم شکمباره دائم الخمر آخر الامر ترك شرابخوارگی را نموده اند و دزدان قاطع الطريق از طريقت دزدی بر یکسوی تاخته اند و مردم زنا کاره از کردار خویش روی بر تافته اند لكن هیچ دروغ زن را ندیده ام که ترك دروغ گفتن گوید و براه صدق پوید .

و نیز از کلمات يحيی است « ذكر النعمة من المنعم تكد ير و نسيان المنعم عليه كفر و تقصير » هر کس نعمتی دهد چون آنکار را تذکره و آن کردار را بیاد آورد زلال جود و بخشایش را بتذکره آن که دلالت بر خجالت منعم عليه و منت بر اوست بغبار تذکار مکدر و آلوده گرداند و هر چند نام نبرد و یاد نکند بیشتر باعث امتنان آن شخص ودعا وثنای او گردد و همچنان آن کس که در حق او بذل نعمت و احسان شده است چون فراموش کند یعنی پاس آنرا ندارد و كأن لم يكن انگارد کفر و تقصير است و کفران نعمت اسباب سلب نعمت باشد و در حقیقت در حق خود تقصیر کرده است که اسباب تجدید و تکمیل نعمت را بواسطه عدم شکر و سپاس بنقصان و سلب آن تبدیل داده است و ازین پس در ذیل احوال جعفر بن يحيی بحکایتی که او را با اصمعی روی داده است مؤید این کلام مذکور میشود .

وابو قابوس نصرانی در این دو بیت که در مدح يحبی بن خالد میگوید، و در زهر الأداب مسطور داشته است باین معنی اشارت کرده است :

رایت يحيي ادام الله نعمته *** عليه يأتي الذي لم يأته احد

ينسى الذي كان من معروفه ابدأ *** الى الرجال ولاينسي الذي يعد

گر تمام جهان ببخشاید *** در تمام جهان نیارد یاد

وریکی را کند دو صد وعده *** گر بماند یکی نماند شاد

و از کلمات يحبی است « النية الحسنة مع العذر الصادق يقومان مقام التنجح» چون نیت نيك وحسن باشد و عذر صادق بكار آید در حکم انجاح مسئول است، یعنی اگر کسی نیت آنرا داشته باشد که در حق کسی نیکی کند لكن عذری موجه ومقرون بصدق در عدم استطاعت برایش موجود گردد، چنان است که مسئول سائل و مطلوب طالب

ص: 108

را ادا کرده است، چه میخواهد و نمیتواند هر وقت بتواند همان کند که وی خواهد .

و نیز یحیی میفرمود « اذا ادبر الأمر كان العطب في الحيلة » چون روز گار ادبار آورد، همان را که چاره اصلاح امر یا نجات دانند و بجای آورند عين فساد و گرفتاری گردد ، مقصود این است که چون تدبیر با تقدیر موافق شد و تقدیر باتدبير مساعد گشت این وقت آنچه کنند سودمند گردد اگر چه در نظر دیگران ممدوح و مقرون بصواب نیاید و چون بر خلاف آن گردید مخالف آن بیند اگر چه آنچه کنند. در انظار دانایان ممدوح ومقرون بصلاح نماید، این کلام نیز مأخوذ از کلمات یزدگرد بن شهریار است که دخترش در حضرت امیر المومنین علی بن ابیطالب صلوات الله عليه عرض کرد و ازین پیش در کتاب احوال حضرت سید العابدين سلام الله عليه مذکور نمودیم .

در کتاب غرر الخصايص الواضحه مسطور است که یحیی با پسرش جعفر به نصیحت میفرمود: ای پسرك من هر وقت جليس تو با تو حدیث کند روی بدودار و گوش باوی بسپار واگر چند آن داستان را خود شنیده باشی و ازوی بهتر بخاطر داری اظهار علم مكن، بلکه استماع کن که گویا جز از وی از هیچکس نشنیده ای چه این کردار محبت را خریدار و میلش را بتو بسیار نماید و نیز چون با کسی بمؤانست مجالست گیری هر گزش خدمت مفرهای گفته اند روزی هشام بن عبدالملك عمامه بر سر میآراست سعید بن ولید معروف به ابرش(1) بمدد او برخاست هشام گفت بجای باش چه ما برادران جانی را برای صحبت خواهیم نه معاونت زحمت .

در مخلاة شیخ بهائی علیه الرحمه مسطور است که یحیی برمکی با پسرش گفت ای پسرك من «انتق من كل علم شيئا فان من جهل شیئا عاداه وانی لا كره ان تكون عدوا لشيء من العلم» از هر علمی چیزی بر بای و از هر خرمن دانشی خوشه ای بردار و توشه ای بر گیر، چه هر کسی چیزی را نداند دشمن آن چیز میشود چنانکه فرموده اند « المرء عدو لماجهله » ومن سخت مکروه میدارم که تو بچیزی که از برك وشاخ

ص: 109


1- یعنی کسی که در بدن او خالهای رنگی باشد

و ریشه و پیشه علم باشد بواسطه جهل در آن دشمن شوی .

و نیز در مخلاة بهائی مسطور است که چون روزگار اقبال برامکه باد بار پیوست و دولت و نعمت ایشان بذلت و نکبت بازگشت یحیی گفت « الدنيادول، والمال عارية ، ولنا بمن قبلنا أسوة ، و فينا لمن بعدنا عبرة » این دنیای فریبنده هر روزی بدست کسی است و این عروس رعنا هر ساعتی در کنار شخصی است با هیچکس نباید و اموال آن نیز نزد هر کس باشد بر سبیل عاریه است، لهذا ما را به پیشینیان ما که در جهان بودند و گذاشتند و گذشتند پیروی میباشد و آنان که بعد از ما بجهان آیند و حال ما را در اقبال وادبار روز گار بنگرند عبرتها باید .

دولت دنیا که تمنا کند *** با که وفا کرد که با ما کند

در تاریخ یافعی مسطور است که یحیی بن خالد میگفت، سه چیز است که دلالت بر عقول صاحبانش مینماید یکی هدیه و دیگر کتاب یعنی مکتوب دیگر رسول و فرستاده آنکس، و يحيی با فرزندان خود میگفت « اكتبوا احسن ما تسمعون ، و احفظوا أحسن ماتكتبون وتحدثوا بأحسن ما تحفظون » بهترین چیزهائی که میشنوید بنویسید و بهترین چیزهائیرا که انتخاب کرده اید و نوشته اید حفظ کنید و بهترین محفوظات خود را بازگوئید و بآن حديث نمائید یعنی از هر یکی از این مسائل منتخب وخالص آن را اختیار کنید . فضل بن مروان گوید از يحيي شنيدم میگفت « من لم أحسن اليه فانا مخير فيه و من احسنت اليه فانا مرتهن له » .

در تاریخ ابن خلكان مسطور است که یحیی بن خالد راکاتبی بود که بخدمتش اختصاص و بحضر تش تقربی خاص داشت وقتی خواست یکی از فرزندان خود را مختون بگرداند اعیان و ارکان دولت به تبریکش در آمدند و وجوه نویسندگان واعيان و امیران مملکت هريك بفراخور حال خود تقديم هدیه و مبارك بادی کردند و اورادوستی بود که از انقلاب روزگار اضطرابی در کار و اختلالی در احوالش پدیدار گشته و تنگدست و بی چیز شده بود و آن استطاعت نداشت که چون امثال واقران خوداتیان خدمت و تقدیم تهنیت نماید پس دو کیسه بزرگ نظيف حاضر کرده در یکی نمك سوده و در دیگری

ص: 110

اشنان خوشبوی انباشته و باین مضمون رقعه بر نگاشت و با آن دو کیسه بدوفرستاد.

« لوتمت الارادة لأسعفت بالفادة ولو ساعدت المكنة على بلوغ الهمة لاتعبت السابقين الی برك و تقدمت المجتهدين في كرامتك لكن قعدت القدرة عن البغية وقصرت الجدة عن مبارات اهل النعمة وخفت ان تطوى صحائف البر و ليس لي فيها ذكر فانفذت المبتداليمنه و بركته والمختتم لطيبه و نظافته».

اگر در ادای آنچه خواستمی استطاعت و توانائی داشتمی یا بر آنچه همت گماشتمی مكنت مساعت کردی ازهیچگونه تقديم تحف ومهدی دریغ نیاوردمی و از اقران خود و آنانکه در تهنیت و تبريك تو نهایت کو شش واجتهاد ورزیدند عقب نیفتادمی اماچكنم نمی توانم دست قدرت از ادراك آرزو کوتاه گشت و بضاعت در انباز شدن با اهل نعمت و ساز دمساز نگشت .

و نیز بترسیدم و بیندیشیدم که نام من از دفتر اسامی آنانکه تقديم بر و احسان کرده اند ساقط ورتبت خلتم ها بط گرددلاجرم چیزی را که در خوان طعام و ولیمه بدان بدایت گیرند و بدان میمنت جویند و بر کت خواهند و آنچه که بسبب بوی خوش و نظافتش بآن اختتام نمایند که عبارت از نمك وغاسول است با هزاران شرمندگی و انفعال فرستادم گاهی که بر الم تقصير صبور بودم و جرعه اندوه اقتصار بريسير را فرو خوردم و چون نتوانستم بادای حق تو راهی بدست کنم این قول خدای عزوجل « لَيْسَ عَلَى الضُّعَفاءِ وَ لا عَلَى الْمَرْضى وَ لا عَلَى الَّذِينَ لا يَجِدُونَ ما يُنْفِقُونَ حَرَجٌ» را قائم بعذر خود گردانیدم چه می فرماید بر مردمان سست و ضعیف و بیماران پست و نحیف و کسانی که چیزی بدست ندارند تا چنانکه شاید انفاق نمایندحرجی و گناهی نیست و السلام .

بالجمله چون یحیی بن خالد بر خوان ولیمه حاضر شد کاتبش تمام آن هدایا را در حضرتش معروض داشت و هم آن دو کیسه ورقعه را از نظرش بگذرانید یحیی را آن ظرافت خوش افتاد و بفرمود هر دو کیسه را از مال مملوداشته بصاحبش بازگردانید و آن جمله چهار هزار دینار سرخ بر آمد، وقتی مردی با يحبی گفت سوگند با خداوند که تو از احنف بن قیس حلیم تری یحیی در جواب گفت «ما تقرب الی من اعطانی فوق حقی»

ص: 111

هر کس از آنچه در من موجود است مرا افزون از آن توصیف کند در خدمت من تقرب نجوید .

کنایت از اینکه چون کسی در ستایش کسی مبالغت کند و بگزاف سخن براند آن مقدار امتیازومباهاتی را که در ممدوح موجود باشد باطل نماید چه بر کذب حمل نمایند و چون باندازه سخن نمود و در مدح یا قدح ازحد تجاوز نکرد تصدیق و تکذیبش را می پذیرند و در حق آن شخص مقرروثا بت شمارند و چون احنف بن قیس که شرح حالش در طی مجلدات مشكوة الأدب مسطو رشد در مراتب حلم و بردباری ضرب المثل اهل جهان است آسان نمی توان دیگری را با وی یكسان شمرد تا چه رسد بآنکه از وی بر تر خواند، این است که یحیی آنگونه ستایش رادر حق خود جایز ندانست .

روزی اسحق بن ابراهيم موصلی یکی از غلامان خود را ندا کرد وغلام جوابش را باز نداد اسحق گفت از یحیی بن خالد شنیدم می گفت « مما يدل على حلم الرجل سوء ادب غلمانه از جمله چیزهائی که بر حلم مرد دلالت دارد سوء ادب غلامان اوست یعنی چون حلیم باشد و غلامانش از خشم و نگاه او بيمناك نباشند بی ادب و بدمنش گردند و اگر بر خلاف آن باشد بر خلاف این باشد .

روزی یحیی در خدمت رشید سیر می نمود در آن اثنا مردی در حضور رشید بايستاد و گفت ای امیرالمومنین مركوب من تلف شده است رشید گفت پانصددرهم بدو بدهند یحیی پوشیده رشید راغمزی بنمود و چون بمنزل باز شدند وفرود گردیدند رشید با یحیی گفت ای پدرهمانا با من بچیزی اشارت کردی که بآن عارف نشدم یحیی گفت مانند تو کسی نباید پانصد درهم بر دهان بگذراند بلکه چون تو کسی باید از پنجهزار هزار و ده هزار هزار بر زبان آورد رشید گفت چون اینگونه مسئلتها از من نمایندچه باید بگویم گفت بفرمای از برای اودابه ای بخرند ،

راقم حروف را از نگارش این روایت گزارش حکایتی بر ضد آن در نظر آمد که سالی چند ازین پیش یکی از دوستان صداقت پیشه ام داستان همی کرد که روزی در باغستان شکارگاه دوشان تپه که در نیم فرسنگی شهر دارالخلافه تهران واقع است

ص: 112

در حضور شاهنشاه صاحبقران ناصرالدین شاه طاب ثراه ایستاده بودم و آن پادشاه را قانون آن بود که سوای آن مبلغی که برای بذل وانعام بارباب استحقاق در صندوق خازن صرف جيب همایونی همیشه موجود بود مبلغی زروسیم مسکوك درجیب و کیسه خود مهیا داشت تا زمان حاجت بدون حاجت بخازن وجوه ارباب حاجت، رفع حاجت از اهل حاجت بفرماید .

یکی از مقربان در گاه که در آستان سلطان غیور جسور بود خدمتی بنظر در آورده عرض کرد ممکن است برای سهولت کار حكم بشودشاهی سفید تازه سکه خوش صورت برای بذل و جود دست دریانوال شاهنشاهی موجود نمایند و در آن زمان هشتاد عدد از آن شاهی سفید بمیزان يکتومان پول ایران میرفت که عبارت از ده هزار دینار است و هزار دینار مساوی يك مثقال نقره مسكوك بود .

من گفتم اگر پادشاهان جهان را ازین گونه مبذولات باشد با دیگر بندگان و چاکران پیشگاه تفاوت چیست؟ پادشاه نیز از این سخن بر آشفت و پاسخی نگفت و گوینده خاموش و پشیمان گشت فشتان لما بين حالیهما هر کسی بر طینت خود می تند.

در حلبة الكميت مسطور است که مردی از یحیی بن خالد روایت نمود که گفت « الايام اربعة يوم الريح للنوم ويوم الغيم للصيد ويوم المطر للشرب ويوم الشمس لقضاء الحوایج» ایام روزگار بر چهار گونه است و هر روزی برای انجام کاری مطلوب است: روزی که باد می وزد خفتن و آرمیدن را سزد و روزی که ابرسایبان تابش و حرارت آفتاب وهوا را حالت اعتدال است در خورسواری وشکار است تا راکب ومر کب و حیوانات شکاری را از گزند آفتاب گزندریختن عرق و طپش دل از کار نیفکند و روزی که از آسمان باران بباردو رطوبت در هواپدید آید در خور میگساری وشاد خواری است « نم نم باران بمی خواران خوش است » و آن رطوبت اسباب خوشگواری می ناب وتر دماغی است و آنروز که بفروز آفتاب دلفروز روشن و چشم و دل راضیائی خاص وصفائی مخصوص است برای جلوس بر مسند امارت و قضای حوایج بريت مطبوع است و این کلمات و تقسیم ایام از انوشیروان عادل است و عادت اغلب ملوك عجم بر

ص: 113

بر این شیمت بوده است .

در عقد الفريد مسطور است که یحیی بن خالد بن برمك را قانون چنان بود که هیچ حاجتی را جز در تقرير موعد بجای نمی آورد یعنی چون کسی بدو عرض حاجتی می نمود في الفور عطا نمی فرمود بلکه بوقتی دیگر محول می ساخت وزمانی دیگر را مشخص میداشت و میگفت «من لم يبت على سرور الوعد لم يجد للصنيعة طعما» هر کسی با سرور و شادی که بر آن وعده ای که بدو دادند شب بروز نیاورد مزه عطا و آنچه را را بدو میدهند نیابد

که عاشق طعم وصل آنگاه داند *** که عاجز گردد از هجران عاجل

وقتی یحیی بن خالد در بستر بیماری جای کرد و مردمان از هر طبقه عیادت همیکردند و اسماعيل بن صبيح كاتب هروقت بعيادتش در آمدی بر بالین او بايستادی ودعا نمودی و بیرون شدی، آنگاه از حاجت از حالت خواب و شراب وطعام پرسش و پژوهش می گرفت و میرفت و چون يحيى از آن رنجوری بر آسودگفت « ماعادني في مرضى هذا الا اسماعيل بن صبيح » در این بیماری که مرا افتاد غير از اسماعیل بن صبیح کسی مرا عبادت نکردیعنی عیادت برای تسلی قلب مریض و تسکین اوست هر کس دوست مریض است ببایست اورا عبادت کند بطوریکه موجب زحمت ومزید کسالت و تغییر حال وی نباشد و نیز بباید در طریق مهر و حفاوت از مجاری حال آن مريض ومرض وطبيب ومعالجه و دوا و غذا و خواب و خوراك و چگونگی ساعات ليالي و ايام ووضع پرستاری و کیفیت معاش وانتعاش او از خارج بپرسد تا در هر يك منقصتی یا قصوری یا تقصیری بنگرد یا مریض را از پاره ای جهان کدر و کسل بنگرد در چاره او بقدر استطاعت بکوشد این وقت ادای صداقت و حق عيادت را جاری کرده است .

اما پاره کسان که مرض دوستان را اسباب گردش مجلس مصاحبت ومجالست و ملاقات دوستان یا حصول پاره مرام شمارند و بر بالین مریض چندان طول جلوس دهند که صدمتش از کاسه سنا وفلوس بیشتر شود بلکه موجب مخارج فوق العاده گردد مورث مرض دیگر هم می گردد خصوصا اگر مریص قليل البضاعت باشد و استطاعت

ص: 114

مالی و حالی و بدنی او کافی نباشد اینگونه عيادت را خصومت باید شمرد یکی از شعراء این دو شعر را در باب عیادت گفته است :

عيادة المرء يوم بين يومين *** وجلسة لك مثل اللحظ بالعين

لاتبرمن مريضا في مساءلة *** تكفيك تسآل حرف أو بحرفين

در مستطرف مسطور است یحیی بن خالد گفت «اذاصحبت السلطان فدار مداراة المراة العاقلة لصحبة الزوج الاحمق» چون در خدمت پادشاهی بشرف صحبت نایل شدی باید مانند زنی که در صحبت شوهری گول بگذراند رفتار کنی یعنی بدان طریق که زنی دانا با شوهری گول ومختال بباید رفتار نماید و از تغییر حال وظهور گزندش بپرهیزد: تو نیز چنان باش چه پادشاهان را قدرت و توانائی فراوان است و بهر ساعت در حضرت ایشان عنوانی کنند و عرایض مختلفه نمایند و غرورسلطنت چنان در دماغ ایشان راه میکند که چندان تقید بصحت وسقم اخبار نکنند گاهی در خیانتی خلعت بخشند و مسئول نگردند گاهی بخدمتی زحمت رسانند و مؤاخذ نشوند بلکه در هر دو فعل مدح وثنا و تصدیق و تصویب بینند .

در عقد الفريد مسطور است گاهی که جعفر بن یحیی می خواست خانه خویش را بنیان کند وخطط آنرا بر مینهاد پدرش یحیی بن خالد گفت « هی قميصك أن شئت فضيق وان شئت فوسع » این سرای را که از بهر مسکن خود بنا میکنی در حکم پیراهن تو است که تن در آن میآوری اگر خواهی تنك بدار و اگر خواهی گشاده و وسیع گردان ، وازین کلام بر می آید که باید حد وسط را مرعی داشت چه اگر بسی تنك باشد اسیاب زحمت و مشقت گردد و اگر بسی وسیع نمایند حراست و عمارت و نگاهبانی آن مشگل گردد و در تعمیر آن قدرت و بضاعت بسیار باید این نیز موجب رنج و خسارت وزحمت و عاقبت منجر بویرانی شود .

و دیگر در زهر الاداب مروی است که مردی بخدمت يحيى بن خالد در آمد یحیی گفت از فلان چه خبرداری گفت « افدیت مکاشفته و اشتريت مكابرته بالف درهم » کنایت از اینکه عطایش را بلقایش بخشیدم، یحیی را این سخن مطبوع گشت

ص: 115

و فرمود ازینجا حرکت مکن تا جعفر وفضل این قول حکمت آیت را مرقوم گردانند.

و از جمله کلمات يحيی که بدان اشارت رفت این است که گفت هر وقت حاجتمندی در نظر من در آمدی خویشتن را گروگان اودانستمی تا گاهی که حاجتش بر آوردمی و نیز میگفت اگر طالب دنیا صبور نباشد بر جفا ها و محنتها هیچ مرادی در نیابد و نیز میگفت در نك ورزیدن در آنچه بکسی بخشش خواهی کرد نهایت لئامت و بخل است، کدام سخاوت از آن برتر است که خاطر مسائل را در همان زمان آسوده بدارند .

ابو ثمامه عبدالله بن احمد گوید یحیی بن خالد پیوسته می فرمود عجب از آن کسی داریم که دارای مال باشد و آن مال را در کار نیکو کاری و سخاوت وجودصرف نکند و عجب از آن کسی داریم که بسخن او کسی را خلاصی رسد یا حاجت نیازمندی بكفایت رسد و در آن مضايقت روا دارد و در آن گفتن درنك ورزد .

حسین بن عبدالله بن مالك میگوید روزی یحیی بن خالد با ابو ثمامه گفت ای ابو ثمامه در کار فلان کس اندیشه خوبی کرده ام ابو ثمامه گفت عادت وزیر جهان نیکو کاری است چنان نیکوئی کردنی که هیچکس را در آن مجال نبود یحیی در همان حال مستشعر ومستغرق گردیده گفت استغفر الله العظيم و گفت ای ابو ثمامه رحمت خدای بر تو باد سخنی گفتی ومرا آگاه ساختی و دوستانه تنبیه کردی وصدهزار درم بشکرانه بدو داد و برای آنکس که بد اندیشی داشت در حال فرمان داد تا مالی فراوان از بهرش ببردند و او را مسرور وشاكر ومنفعل ودوست ومرهون منت داشتند .

و نیز یحیی می گفت مردمان چون دارای دولت و نعمت باشند ببایست در بذل وعطا وجود و سخا بکوشند چه هر چند بخشند کم نگردد و چون دولت بر گردد و نعمت جانب زوال سپارد در طی آن حال باید بیشتر بعطا و بخشش گراید چه اگر بعد از آن بخواهد نتواند و آن نعمت از دست رفته باشد و آن نام که وقتی فلان چنان و چنان بخشید پاینده بماند .

ایکه دستت میرسد کاری بکن *** پیش از آن کز تو نباید هیچ کار

ص: 116

نام نیکو گر بماند ز آدمی *** به کزو ماند سرای زرنگار

و ازین پیش مقالتي باين تقریب از یحیی مسطور شد .

يعقوب بن اسحق گوید بارها از زبان يحيی برمکی شنیده ام که مردی و مردمی ومروت از فیض بن صالح بیاموختم و بهر هنگام که مردمان يحيى بن خالد را بصفت جود و سخاوت ستایش کردند میگفت افسوس که فیض بن صالح را ندیده اید که او را در جهان در سخاوت همتا نبود و ازین سخن توان دانست که فيض بن صالح را در جود وسخا وفتوت و مروت چه مقامی بوده است که چون يحبی کسی این گونه در حقش تمجید و توصیف نماید .

وهم يعقوب میگوید یحیی برمکی در اغلب علوم حظ وافر داشت و در علم نجوم و ستاره شماری مانند هلال انگشت نمای نساء ورجال بود همه ساله جماعت ستاره شماران بخدمتش انجمن کردند و باستخراج و اصطرلاب مشغول شدندی و احکام نمودندی و از آن منجمين هر کس را نقصانی بود اوستادی کامل گشت ویکی روز منجمان در سرای او گرد آمدند و در علم نجوم مباحثه همی کردند در آن اثنا زاهدی بخدمت یحیی در آمد يحيى از فراز مسند برخاست و او را استقبال و تواضع بسیار کرد و پایش را ببوسید .

همانا يحيى از حسن عقیدتی که داشت زاهد پرست بود و هر کجا بدانستی مرد خدائی است بجانب او برفتی و نیم خورده او را به تبرك بر گرفتی وچون زاهد مذکور پیش یحیی بیامدی او را بجای خود بنشاندی وخود بر دوزانوی ادب در حضورش بنشستی واین زاهد را کنیز کی سالخورده بود که سفسال نام داشت بهر کجا آن زاهد برفتی آن نیز در صحبتش بودی و کوزه وابريق زاهد را حمل کردی .

روزی آن کنیز خدمت يحيی برمکی بیامده بودیحیی گفت در مجلس بنشین و از زاهد پرسید این کنيزك چگونه است گفت هر چه من گویم که فردا چنين خبر خواهد شد این کنيزك بر خلاف گفته من رود و گوید نخواهد شد پس در همه حال یا سخن او مقرون براستی است یا سخن من بصدق می باشد یحیی بخندید و دانست که

ص: 117

زاهد چه می گوید، یعنی علم نجوم بجزئیات کار جهان نمیرسد و جز خدای هیچکس نداند و علم با خداوند است و از آن پس زاهد مذکور بسرای یحیی نیامدي لكن يحيى بصومعه او بسیار برفتی و روزی بدو گفت از چه روی بخانه ما نیائی در جواب گفت ترا بسخن منجمان اعتقاد است و اگر من دانستمی پیش از این هم نیامدم یحیی گفت ازین کارو ازین اعتقاد توبه نمودم .

و نیز در اکرام الناس از ابو ثمامه شاعره مروی است که یکی روز يحيی برمکی با من گفت فلان روز در سرای من حاضر باش بر حسب فرمان حاضر شدم و بیحیی معروض داشتند و مر کب اورا حاضر نمودند یحیی سواره بیرن آمد و مرا در برابر خود داشته در کوچه برفت و بايستاد، در این حال نگران شدم فاحشه معروفه بيرون آمد و به لاغ(1) و بازی تازیانه چند بر اسب یحیی بزد از مشاهدت این حال سخت در حیرت شدم چه بر مراتب زهد و تقوی و پرهیز کاری و پاسداری یحیی نیك آگاه بودم و با خویش همی گفتم سبحان الله تعالی این چه سر است که چنین فاحشه نا بکار با چنين بزرك وزير پارسای روزگار اینگونه گستاخی نماید و این لاغ و مزاح ورزد .

این وقت دیدم يحيى بجانب سرای خود بازگشت گرفت و در نورد راه بامن فرمود البته ازین کار که از من دیدار نمودی مرا دیوانه انگاشتی یا مگر آنچه دیدی بخواب اندر بوده است گفتم چنان است که بر زبان وزیر عالم گذشته است بلکه من در خویشتن نیز گم شده ام که مگر مجنون شده باشم و «آنچه می بینم به بیداری است یارب یا بخواب» يحیی بخندید و گفت در کتب مردم هند نوشته اند که اگر کسی را در خدمت پادشاهی حاجتی باشد و بآهنك بر آمدن آن حاجت از خانه بیرون آید اگر چیزی اورا پیش آید که در وی نیست یعنی اگر کاری یا رفتاری ومعاملتی با وی نمایند که آن صفت و حالت در وی نباشد برای او مژده ایست و باید بکند و اگر چیزی روی دهد که مکروه طبع وی باشد در آن امر شکیبائی نماید و تن در دهد البته حاجتش بر آید .

ص: 118


1- لاغ - بروزن باغ - هزل و ظرافت و خوش طبعی است

ومرا امروز با خليفه حاجتی بود این کار را برای تجربه کردم تا این سخن را که در کتب اهل هند رسیده امتحان نمایم و انشاء الله این تجربه راست افتد و من دانستم که افعال آن زنك درمن وحشتی انگیزد و کسی باشد که آنچه او بر من کند او نبیند تا وحشت او از شرم وی زیاده شود و تن در آن در دهم و دل من بر آن قرار گرفت، اکنون شرط چنان است که این حکایت پنهان داری گفتم لعنت بر مردم هند وفال ایشان باد وزیر ازچه بباید بر این خرافات معتقد گردد .

یحیی گفت مردم را از آزمایش گزیری نیست اما این چنین چیزها را نه آن است که باید اعتقاد نمود من نیز این اندازه را میدانم ابو ثمامه گوید پس از یکهفته بخدمت یحیی در آمدم و پرسیدم در آن روز مقصود وزیر بر آورده شد؟ فرمود آری بر آمد، لكن آن فال رسوا فالی بود هیچ دانائی بدان دل ننهد. و مرا غلط افتادو از آن پس سخت پشیمان شدم آنگاه هزار درهم بمن انعام داد و میگوید نگران بودم که یحیی در امر فال و نجوم بسیار غلو کردی و در پایان امر نگران شدم که بتوكل کار میکرد و از آنچه کرده بود استغفار می نمود و نادم گشته بود .

و نيز يعقوب بن اسحق گوید روزی یحیی بن خالد با خوانسالار فرمود امروز پالوده بساز و برخوان بر نه، خوانسالار با آشپز دستور پالوده داد و چون مطبخيان پالوده بساختند بغلط چیزی در پالوده افکنده بودند چون هنگام شکستن نهار خوان بر کشیدند و خوردنیها و خورشهای گوناگون بر نهادند یحیی دست در پالوده برد واند کی بدهان در برد زبانش از تندی آن زخم گشت، با آواز بلند با حاضران گفت زنهار ازین پالوده کسی نخورد که زهری کشنده در آن است آنگاه روی با خوانسالار آورده فرمود آیا ازین پالوده چشیده باشی؟ خوانسالار بچشید و دهانش بسوخت یحیی گفت اگر نعوذ بالله این بزرگان که بر خوان نشسته اند بخوردندی حال ما بر چه منوال شدی؟ خوانسالار و مطبخیان زبان باعتذار بر گشودند و از تقصير معذرت خواستند و گفتند ما غلط کرده ایم و این تقصیری است که از جانب ما نمودار گشته است مگر کرم وزیر عذر پذیر گردد .

ص: 119

یحیی گفت من خود نیز دانم که شما را در باره من آهنك نکوهیده نیست و البته شما را با حاضران چه قصدی خواهد بود البته غلط شده است ازین پس احتیاط باید کرد وطباخان بدقت و ملاحظه باید کار کنند، جملگی عذر خواه و تائب شدند که هرگز چنين تقصير وقصوری از ایشان ظاهر نگردد و چون از طعام فارغ شدیم یحیی با حاجبان گفت بنگرید و پژوهش کنید آیا نیازمندی وستم یافته ای بر در باشد برفتند و تفحص کرده زنی را با کودکی یتیم نگران شدند که بداد خواهی بیامده بودند و ستمگری برایشان ستم رانده ومال ایشان را بحیف ومیل برده بود و ایشان زمانی بر شده بود که در پیشگاه دستور روزگار معطل مانده اند .

چون خبر ایشان را با یحیی بگذاشتند زار بگریست و گفت این زهر که امروز بكام من رسید از ناکامی و دعای این ستم یافتگان بود که دیر گاه بردرمن بپائیدند و کسی بر حال ایشان بالتفات نگذشت آنگاه بفرمود آن ظالم را در حال حاضر کردند و پس از تحقیق مال آنها را بگرفت و بآنها بازداد وستمگر را سزا در کنار نهاد و بعلاوه بیست هزار درهم بآن زن و یتیم عطا فرمود و خشنود باز گردانید و نیز دو بدره سیم بخوانسالارومطبخيان بذل نمود و فرمود من این سزا از توقف مظلوم بر در یافتم شما را هیچ گناه و قصد بدی نبوده است و این صفات که در یحیی وهر کس بروز نماید بجمله از اثر فضل وادب و علم است .

بیان بعضی حالات یحیی بن خالد برمکی با پاره شعر ای روزگار

در عقد الفريد مسطور است که يك تن از شعراء در خدمت یحیی بن خالد بن برمك مراوده داشت و بمدح يحیی انشاد قصاید وانشاء ابیات می کرد تا چنان افتاد که بسبب علتی که او را رسیده بود روزی چند از آستان یحیی دور ماند و یحیی تفقدی و پژوهشی از حال وی نفرمود و پرسشی از حالش نکرد، چون آن مرد از آن علت افاقت یافت این شعر بخدمت يحيى بفرستاد .

ص: 120

ایها ذا الامير اكرمك الله *** و ابقاك لى بقاء طويلا

اجميلا تراه اصلحك الله *** لكيما اراه ايضا جميلا

انني قد اقمت عنك قليلا *** اتری منفذا اليك رسولا

الذنب فما علمت سوی الشكر *** لما قيد او ليتنيه جزيلا

ام ملالا فما علمتك للحافظ *** مثلي على الزمان ملولا

قداتي الله بالصلاح فما انكرت *** مما عهدت الا القليلا

واكلت الدراج و هو غذاء *** افلت علتی علیه افولا

و كانی قدمت قبلك آتيك *** غدا ان اجد اليك سبيلا

و در این اشعار از رنجوری و دوری خودش از حضور يحيى وعدم تفقد يحیی از احوال او شکایت کرد، پس یحیی این شعر را در معذرت بدو بر نگاشت :

دفع الله عنك نائبة الدهر *** و حاشاك ان تكون عليلا

اشهد الله ما علمت وماذاك *** من العذر جائزا مقبولا

واملی لو قدعلمت لعاودتك *** شهرا و كان ذاك قليلا

فاجعلن لي الى التعلق بالنذر *** سبیلا ان لم اجدلی سبیلا

فقديما ما جاء ذو الفضل بالفضل *** و ما سامح الخليل خليلا

و در این اشعار اورا بدعا و ثنا یاد کرد و نوشت اگر میدانستم که تو بر بستر رنجوری جای داری یکماه همه روز بعیادت تو مبادرت می کردم و همچنان کم بود وهم اکنون از گذشته معذرت می خواهم و البته اگر آگاهی داشتم چنان رفتار می- کردم که دوستان با دوستان کنند و چگونه تواند بود که دوست از دوست بی خبر بماند و از استحضار حالات او بمسامحت بگذراند. و ازین بیانات مراتب تواضع و حسن خلق ودلجوئی و تفضل و ترحم يحيی مشهود می شود که وزيرى بآن عظمت و ابهت که تالی خلیفه روزگار بلکه نفوذش از وی بیشتر و تمام حوائج اهل مملکت بدو راجع بود، با شاعری متوسط الحال اینگونه مقال آورد و بدینگونه دلش را مسرور گرداند .

ص: 121

در کتاب مستطرف مسطور است که مردی این شعر را در تلو رقعه بیحیی بن خالد مرقوم و ارسال داشت .

شفیعى اليك الله لاشييء غيره *** وليس الى رد الشفيع سبيل

جز خداوند تعالی سوی تو شفیعی ندارم و هیچکس را در رد چنين شفیع راهی نیست، یحیی چون بر مضمون چنان شعر پرمغز ومایه واقف شد، فرمان داد تا آن شاعر در دالان سرای وزارت ملازمت گرفت و بهر صبحگاه چون آفتاب چهر نمود هزار درهم بدو عطا کرد و چون آن مبلغ بسی هزار درهم رسید آن مرد براه خود برفت یحیی گفت سوگند با خدای اگر تا آخر عمرش اقامت می نمود این عطیه را از او نبریدم وهمه روز بدو عطا کردم .

خدا را بهر مشکلی کن شفیع *** که نتواندش هیچکس روی تافت

نه بتوان بريد آنچه را او بدوخت *** نه بتوان درید آنچه را او ببافت

در عقد الفريد مسطور است که وقتی یحیی بن خالد از شخصی ازطعام یکی از رجال بپرسید گفت « اما مائدته فمغيبة واما صحافه فمخروطة من حب الخردل وبين الرغيف والرغيف فترة نبی » خوان طعامش از دیده انس وجان پنهان و کاسهایش چوبين واقداح بساط وسماطش را از دانه خردل خراط ازل تراشیده و فاصله هر- گرده نانش از گرده دیگر بمقدار فاصله زمان میان دو پیغمبر است، یحیی گفت پس بر این خوان چه کسان حاضر می شوند گفت کرام الكاتبين گفت چه مردمی باوی دست بطعام در آورند گفت جز مگس هیچکس ، گفت این جامه که تن داری پاره و از هم دریده است با اینکه تودر صحبت اوئی چرا جامه ات نمی پوشد؟

گفت فدایت گردم سوگند با خدای اگر مالك خانه ای باشد که وسعتش از بغداد تا کوفه باشد و این خانه پر از سوزن و در هر سوزنی خیطی کشیده باشند و حضرت يعقوب علیه السلام بیاید و يك سوزن از وی بعاریت بخواهد که پيراهان پسرش یوسف علیه السلام را که زلیخا از دنبال پاره کرده بود بدوزد و جبرئیل و میکائیل را با خود بضمانت بیاورد پذیرفتار نمی گردد .

ص: 122

در زهر الاداب مسطور است که روزی عتابی شاعر، بخدمت يحيى بن خالد با جامه نکوهیده و نا پسند در آمد یحیی زبان بنکوهش وعتاب عتابی بر گشود تا از چه روی چنین جامه نامرغوب بر تن کرده است وعتابی بهیچوجه مبالاتی در کار لباس نداشت در جواب گفت : « ابعد الله رجلايرى ان يكون جماله في لباسه وعطره انما ذلك حظ النساء واهل الأهواء حتى يرفعه اكبراه همته و لبه ويعلو به معظماه لسانه وقلبه » خداوند تعالی دور و بعید گرداند مردی را که جمال آدمیت و انسانیت را در جامه وعطر خود بداند این حال زنان را شایسته است و آن کسان را که گرفتارهوای نفس و مشتهيات نفسانی میباشند بایسته است مرد را همت عالی و خرد کامل و زبان حکمت نشان و قلب دانش پژوه بكار وموجب رفعت وترقی و جلالت است .

زیور وزیب زنان است حریر و زر وسیم

مرد را نیست جز از عقل وخرد زیور وزیب

بیان اخبار دنانير مغنیه مولاة يحیی بن خالد ابی علی برمکی

در جلد شانزدهم اغانی ابي الفرج اصفهانی مسطور است که دنانير کنيزك يحيى بن خالد برمکی و زردچهر واز مولدات(1) و از تمامت جهانیان نیك روی تر و ظریفتر و کامل تر وادیب تر ، و در روایت شعر وغنا فزونتر بود، هارون الرشید را دل بدو يازان(2) وخاطر بدو گرایان بود و از نهایت شعف و شغفی که بدو داشت بیشتر اوقات بسرای مولایش برفتی و نزد دنانير اقامت کردی و باوی نیکی ورزیدی ودر احسان و محبت او چندان افراط ورزیدی که زبیده زوجة هارون الرشید آشفته شدی

ص: 123


1- یعنی آنانکه از نژاد عرب نباشند ولی در خانوادۂ اعراب متولد شده و با فرزندانشان نشو و نما کنند و ادب بیاموزند یعنی تربیت عربی ولی نژاد عجمی باشد
2- یعنی خواهان

و از این مراودت ومحبت رشید بادنانير بكسان خود وعمومه(1) خود شکایت برد و ایشان رشید را بر آن کردار ناصواب عتاب همی کردند .

وازین خبر معلوم می شود که این رفتار قبل از خلافت رشید بوده است چه در زمان خلافتش هیچکس را آن قدرت نبود که با وی بطریق معاتبت ومناظرت شود بالجمله دنانير را در فن اغانی کتابی مجرد، و مخصوص است که در همه جا مشهود است که از بذل اخذ کرده و نیز از بزرگان مغنیانی که بذل ایشان اخذ کرده مثل فليح وابراهيم وابن جامع واسحق و امثال ایشان فرا گرفت و بسیاری از اساتید روزگار مغلوب وی می شدند .

از ابراهیم موصلی مروی است که گفت یحیی بن خالد با من گفت دخترت دنانير صوتی بساخته واختیار کرده و از آن بشگفتی اندر است ، چون این اعجاب را دروی بدیدم گفتم این گونه شگفتی را استوار مگیر، مگر وقتی که این صوت را بر استاد خودت ابراهیم عرضه دهی، اگر پسندید تو نیز پسندیده شمار و برای خود برگزین و اگر پسنده نداشت تو نیز از بهر خود ناپسند بدان، هم اکنون تو نزد او برو تا بر تو معروض بگرداند عرض کردم ایها الوزير بفرمای قبول خاطرو پسندتو واعجاب تو بآن صوت چگونه است زیرا که سوگند با خدای تو خود ثاقب الفطنه هستی و هر چه را ممتاز شماری البته بصحت و سلامت مقرون است .

یحیی فرمودمكروه میدانستم که با تو بگویم آن صوت مرا نیز دلپسند گشت وبعجب در آورد و آنوقت تو پسندیده نداری چه تو رئیس صناعت خود هستی و بآن دقایق و لطایف صوت آگاهی که من نیستم و بآن لطايف غناء وقوف داری که من ندارم و نیز ستوده ندانستم که با تو گویم مرا بعجب نیاورد زیرا که این غناء در دل من موقعی محمود یافته است و اتمام و اکمال سرور بآن است گاهی که دنانير چنين کرده باشد و تو نیز تصویب و تمجید و تصدیق کرده باشی .

ابراهیم گوید بمنزل دنانير رفتم و یحیی با خدام خود فرموده بود که مر

ص: 124


1- عنی اعمام و عم زادگان

بسرای وزارت می فرستد و با دنانير گفته بود چون ابراهیم نزد تو آمد این صوت را که بساخته ای و سخت نیکو می شماری بروی فروخوان، اگر ابراهیم با تو گفت بصواب رفته باشی و پسنديده شمرد همانا مرا در این کردار خود شاد کرده باشی و اگر مکروه شمرد، با من آگاهی مسپار تاسرور من باین صنعت تو زایل نشود ابراهیم گوید پس داخل سرای شدم و پرده را آویزان دیدم و آن آفتاب از پس پرده حجاب مراسلام فرستاد پاسخ بدادم .

گفت ای پدر گرامی صوتی را بر تو عرضه میدارم و هیچ شك ندارم که باین داستان مسبوق هستی و من از وزیر روزگار شنیده ام که بسیار افتد که مردمان بآواز وتغنی خود فریفته گردند و بشگفتی و عجب اندر شوند بآنچه دیگران شگفتی نگیرند و همچنین فريفته اوصاف و اخلاق و شمایل فرزندان خود با ندازه شوند که سخت در دیدار ایشان نیکو نمایند، اما در انظار دیگران آن چند محمود ومستحسن نگردند. یعنی انسان بآنچه خود کرده و بدو منسوب و متصل میشود نظری دیگر و مهری دیگر و پسندیدگی دیگر پیدا می کند اما دیگران آنگونه ستوده و نیکو نمی شمارند، لاجرم تواند شد که این صوت را که تو مفتون آن شدی و این چند نیکو میدانی امن پسندیده می شمارم چون نزد اهل خبره و بصیرت عرض دهی چنان نداند که تو دانی و چنان نشمارد که من میشمارم .

که هر کس را بکار خویش میلی است

نه هر چشمی چو مجنون است و لیلی است

و من می ترسم که این صوت نیز همین حال را داشته باشد. گفتم تغنی کن تا بدانم در پرده چه داری پس عود خود را برداشت و در این شعر تغنی کرد :

نفسى اكنت عليك مدعيا *** أم حين ازمع بينهم خنت

ان کنت مولعة بذكرهم *** فعلى فراقهم الا مت

اسحق می گوید سوگند با خدای از شنیدن این آواز دلنواز وتغنی خوش ساز چندان در عجب شدم وطرب در من افکند که جان اندر تنم رقصان شد تا بدانجا که

ص: 125

گفتم دیگر باره اعادت فرمای و او دیگر باره بنواخت و من همی سعی ودقت کردم وهمی خواستم بلکه موضعی در ترکیب و ترتیب آن بدست آورم تا اصلاح نمایم و تغییری در آن بازدهم و دنانير از من اخذ کند ، سوگند با خدای بر این کار قدرت نیافتم و گفتم بدفعه سوم نیز بفرمای دنانير دیگر باره بنواخت و چنان پاك و بی غش بود که گفتی چون زر دست افشار و طلای مصفا است گفتم « احسنت يا بنية واصبت» ای دخترك من سخت نیکو بساختی و اصابت کردی بلکه برای معلمين فائدة عظيم حاصل کردی وازين حسن احسان یادگاری عظیم بگذاشتی و گوی سبقت برداشتی چه در حسن اختيار و تازگی صنعت و پسندیدگی صناعت امتیاز یافتی.

آنگاه ابراهیم بیرون رفت و یحیی بن خالد را ملاقات نمود ، یحیی فرمود صنعت دخترت دنانير را چگونه یافتی؟ گفت اعز الله الوزير سوگند با خدای اغلب اساتید و عظمای مغنیان نتوانند چنین صوتی را باین خوبی و نیکوئی بتوانند بساخت چون دفعه نخست بنواخت گفتم دیگر باره بنواز و تاسه نوبت اعادت نمود و همی۔ خواستم تامگر نقصی در آن دریابم یاراهی بدست آورم و برای خویشتن مدخلی حاصل نمایم ودر رموز آن تصرفی نمایم یا چیزی را دیگر گون و نغم را دیگر سان و پرده را مبدل سازم ودنا نیر از من اخذ نماید و باین تدبير وحيلت این صوت وصنعت بمن منسوب گردد و از صنایع من شمرده شود، قسم بخداوند هیچ راهی برای این کار بدست نیاوردم .

یحیی گفت « وصفك لها يقوم مقام تعليمك اياها وقد والله سر رتنی وسأسرك » همان توصیف و تصدیقی که در باره این صنعت دنانير می نمائی چنان باشد که این صوت را بدو آموخته باشی، سوگند با خدای مرا شادمان ساختي وزود باشد که ترا شادمان کنم و بعد از آن مالی بسیار برای من بفرستاد و بروایت ابي الفرج اصفهانی دراغانی پنجاه هزار درهم بابراهیم بداد .

ابن مکی گوید دنانير از مردی از اهل مدینه بود و آن مرد زحمتها کشیده دنانير را ادب وغنا بیاموخت و آنچه در خور شوخی و دلبری است او را بكار آورد

ص: 126

ودنانير در فن غناء قدیم و سرود پیشین روزگار از تمامت مردمان بیشتر روایت داشتی با چهره زرد و نمكين ومطبوع بود چون یحیی او را بدید اورا بدل بر گزیدو بخرید هارون الرشید بسرای یحیی میشد وسرود دلنوازش را میشنید تا اندك اندك بدوالفت گرفت و عجب و شگفتی او بدو سخت شد و بخشش های گرانمایه بدو می نمود و از آن جمله در شب عیدی يك گردن بندی بدو بخشید که سی هزار دینار سرخ بها داشت و آن عقد بادنانير ببود تا گاهی که برامکه را رشید مأخوذ و منکوب ومصادره نمود و آن گردن بند را در جمله مصادرات مأخوذ نمود .

و ازین پیش نیز مذکور شد که در مصادره شخصی که به برامکه متوسل شده ويحيى بن خالد آن مال را از خود بپرداخت عقدی نفیس بود که هارون بدنانير بخشیده بود و دویست هزار دینار بها داشت، چون آنچه يحيى بداد کافی نبود آن گوهرهای گرانمایه را نیز برای رشید تقدیم کرد، رشید چون بدید دیگر باره بدنانير باز داد .

بالجمله ام جعفر زبیده زوجه رشید چون این مراوده و کثرت میل رشید را بادنانير بدید به اقارب خود شکایت برد، ایشان را با رشید عتاب رفت رشید گفت مرا بنفس این جاریه نفیسه حاجتی و آرزوئی نیست بلکه خواستار غناء وسرود او هستم شما نیز بشنوید اگر تصدیق کردید که بباید شنید و بی بهره نماند خوب و گرنه آنچه می خواهید بگوئید، آن جماعت در خدمت رشید اقامت کردند رشید ایشان را بسرای یحیی ببرد تا سرود اورا نزد یحیی بشنیدند و چنان شیفته شدند که رشید را معذور داشتند .

اگر به بینی و دست از ترنج بشناسی *** روا بود که ملامت کنی زلیخا را

پس نزد ام جعفر بیامدند و گفتند بهتر آن است که در کاردنانير رشید را منزجر نگردانی ، ام جعفر نیز آن نصیحت را پذیرفتار شد وده تن جاریه زیبا روی مشك موی برای هارون بهدیه فرستاد و از جمله آنان ماریه مادر معتصم و مراجل مادر مأمون وفارده مادر صالح بودند .

ص: 127

عباد البشري حکایت کند که وقتی بیکی از منازل طریق مکه معظمه - حرسها الله تعالی- می گذشتم در خانه در دیواری این کلمات را نوشته بودند و آن منزل را نباج نام بود و « النيك اربعة فالاول شهوة والثاني لذة والثالث شفاء والرابع داء، وحر الى ايرين احوج من ایرالی حرین و كتبت دنانير مولاة البرامكة بخطها» مباشرت بر چهار نوع است یکی از روی میل و شهوت است دیگر برای ادراك لذت سوم موجب شفاء است یعنی اگر شهوت را نرانند مريض گردند چهارم درد وداء است که عبارت از حکه وابنه است و بسیار باشد که يك مهدف را بدونیزه آبدار ازيك تير پر نفير بدو مخزن ایر پذیر حاجت بیشتر است و در پایان آن نوشته بود دنانيرجاريه بر امکه بخط شریف ومیل ظریف خود رقم ودر اغراض جهان علم کرد .

گویا دنانير خجلت داشت که در عوض ایرین ایور بنویسد چه این جماعت جمع را در جماع افضل وتثنیه را در مؤنث جز در جمع مذكر سالم برواحد ازهر صرف و نحوی خارج و درانثی داخل گردانند وللذكر مثل حظ الأنثيين را معنی معکوس بخشند.

ابن شبه گوید دنانير راجوع كلبی پدید شد چنانکه یکساعت از خوردن و بدرون اندر بردن نمی توانست صبر کند ازین روی چون ماه رمضان در رسیدیحیی برای کفاره افطار او روزی هزار دینار بتصدق میداد و مدتی دیر باز نزد برامکه بزیست ودنا نیز فن سرود را از ابراهیم بیاموخته بود و چنان مهارت یافت که در میان ایشان هیچکس فرق نتوانست گذاشت و ابراهیم می گفت هروقت جهان را از من خالی بینید ودنانير زنده باشد من مفقود نباشم، احمد بن طیب گوید چون هارون الرشید قلم قتل ونهب و زوال بر آل برمك بر کشید یکی روز دنانير را بخواست و بفرمود تا تغنی نماید، دنانير گفت ای امیرالمؤمنین سوگند خورده ام بعداز آقایم یحیی ابدأ تغني نکنم ، هارون بخشم اندر شد و بفرمود او را چندی بر پشت گردن بزدند آنگاه او را بر هر دو پای ایستاده کردند و عودی بدو بدادند، ناچار بگرفت

ص: 128

یا دار سلمى بنازح السند *** بين الثنايا ومسقط الليد

لما رایت الديار قد درست *** ايقنت ان النعيم لم يعد

چون این دو شعر را بمناسبت حال روزگار واندر اس وانمحای دار و دیار و آثار بر گذشتگان و ایقان بعدم اعادت نعمت وفرح ودولت بر خواند رشید بر حالتش رقت گرفت و بفرمود تا او را براه خود بگذاشتند پس دنانير برفت ورشید با ابراهیم بن مهدی روی کردو گفت دنانير را چگونه دیدی گفت «رایتها تختله برفق وتقهره بحذق» کنایت از اینکه همین معاملت که با وی روا داشتی مقرون بحكمت بود .

ابو عبدالله بن حمدون گوید عقیل مولی صالح بن رشيد دنانير برمکیه را از بهر خود خطبه کرد چه بهوای او گرفتار و پرده دلش در پرده نغمه اش گرفتار بود دنانير پذیرفتار نشد و او را مردودساخت، عقیل چون این حال بدید مولای خود صالح بن رشید را در خدمت دنانير بشفاعت برانگیخت و بذل وحسين بن محرز را که از اساتید آن صنعت بودند نیز شفیع گردانید دنانير در مقام انکار بر آمد و در مراتب وفای بعهد مولايش يحيی استوار بماند عقیل این شعر خود را بدو بنوشت و بفرستاد :

یا دنانير قد تنكر عقلی *** وتحيرت بين وعد و مطل

شغفی شافعی اليك والا *** فاقتليني ان كنت تهوین قتلى

انا بالله والامير وما *** آمل من موعد الحسين و بذل

ما احب الحياة يا اخت ان لم *** يجمع الله عاجلا بك شملی

نیز در این اشعار از شدت میل و شغف و شوق و شعف و سوز و گداز خود باز نمود و از انگیز شفعا حکایت کرد و نیز نمایان کرد که اگر این مواصلت روی نکند زندگی بروی ناگوار است این نامه و ناله وعجز والحاح نیز در دل سخت دنانير اثر نکرد و بآنچه عقیل را محبوب بود بعطوفت نیاورد و این عقیل نیز در مراتب تغنی دانا ومشهور بود، ابومعاویه گوید روزی در محضر اسحق در آمدم وعقيل این شعر را از بهر او به تغنی میسرود :

هلا سالت ابنة العبسي ماحسبی *** عند الطعان اذا مااحمرت الحدق

ص: 129

و جالت الخيل بالابطال عابسة *** شعث النواصي عليها البيض تأتلق

اسحق در عیش و طرب رفت و همواره آن تغنی را به اعادت بخواست و باده ارغوانی بیاشامید و دست بر دست بر زد و سرور و سرگشتگی در دیدارش پدیدار شد چندانکه بیاری آن تغني و نشيد(1) چهار رطل در کشید این وقت یکی از حاضران پرسید کدام کس از تمام مردم بهتر تغنی می نماید گفت آنکس که چهار پیمانه شراب به من به پیمود و ابو حفص شطرنجی این شعر را در حق دنانير گويد :

هذي دنانير تنسانی فاذكرها *** وكيف تنسى محبا ليس ينساها

والله والله لو كانت اذا برزت *** نفس المتيم في كفيه القاها

و محمد امين را در این شعر حکایتی است و ازین پس با پاره حالات دنانير در مقامات خود مذکور میشود .

بیان حال ابي العباس فضل بن یحیی بن خالد برمکی و پاره حکایات او

ابو العباس فضل بن يحيى بن خالد برمکی: ابن خلکان در وفیات الاعیان می نویسد که فضل بن يحيى از تمامت برمکیان کریمتر و بخشنده تر بود با اینک جود و کرم آن جماعت را خلق جهان داستان همی کردند فضل از جعفر برادرش اکرم و جعفر از فضل در انشاء رسائل و کتابت ابلغ بود و از آن پیش که جعفر بوزارت هارون مقرر گردد، وزارت بفضل منتقل بود و هارون یحیی را پدر وفضل برادر خطاب میکرد چه هارون وفضل متقارب المولد بودند و مادر فضل که نامش زبيد و از مولدات(2) مدینه بود رشید را شير بداد و مادر رشید خيزران فضل را شير بداد از روی فضل وهارون برادر رضاعی بودند راقم حروف شرح احوال فضل را در طی مجلدا مشكوة الأدب مرقوم داشته است، با لجمله چون ایشان برادر رضاعی بودند مرو

ص: 130


1- یعنی سرود
2- بصفحه 123 مراجعه شود

بن ابی حفصه این شعر را درمدح فضل و این معنی گفته است :

كفى لك فضلا ان افضل حرة *** غذتك بثدی و الخليفة واحد

لقد زنت يحيي في المشاهد كلها *** کمازان يحيى خالدا في المشاهد

وازین پیش باین دو بيت اشارت رفت و چون چندی از وزارت فضل بر گذشت هارون الرشید بآن اندیشه شد تا آن منصب خطير را از فضل ببرادرش جعفر بگرداند و با یحیی گفت ای پدر « قد احتلمت من الكتاب في ذلك اليه فاكفنيه » شرم میدارم که در این باب مكتوبي بفضل نمایم تا مقام صدارت را با برادرش تسلیم نماید تو خود این مهم را ساخته گردان و اندیشه ام را بر آسای یحیی فی الفور به پسرش فضل نوشت «قد امر اميرالمومنين بتحويل الخاتم من عينك الى شمالك » امير المومنین امر فرموده است که خاتم وزارت را از انگشت راست وجانب يمين بطرف شمال خود تحویل دهی.

فضل در جواب نوشت « قد سمعت مقالة أمير المومنين في اخی و اطعت وما انتقلت عنى نعمة صارت اليه و ما عزبت عني رتبة طلعت عليه » امر اميرالمومنين را در کار برادرم بشنیدم و اطاعت کردم و انگشتری وزارت را بدو تسلیم کردم هرگز نعمتی را که از من بدو منتقل شود نتوان از خود مهجورشمرد و هیچ رتبت ومنزلتی را که وی بر آن طلوع وصعود نماید نتوان از من بیگانه خواند، چون جعفر بر این جواب واقف شد گفت « لله اخي ما انفس نفسه وابين دلايل الفضل علیه و اقوى قوة العقل فيه واوسع في البلاغة ذرعه وارحب بها جنا به يوجب على نفسه ما يجب له و يحمل بكرمه فوق طاقته » خیر و خوشی و نعمت و دولت و عزت و کامکاری برادرم با خدای باد که تا چند گرانمایه و بلند پایه است نفس او وروشن و هویداست دلايل فضل و علامات فزونی و فزایش در وجود او و قوی است قوت عقل و فروزخرد در مغز او و پهناور ووسیع است پهنه بلاغت او .

و چنان بود که هارون الرشید پسرش محمد امين را در حجر تربیت فضل بن یحیی ومامون را در حجر تربیت جعفر بن يحيى مقررداشته بود، لاجرم امين بفضل ومأمون بجعفر اختصاص یافته بود و از آن پس چون روز گاری بر آمد هارون الرشید

ص: 131

مملکت خراسان را با مارت و حکومت فضل گذاشت و فضل بدانسوی راه برداشت و در آن مملکت پهناور مدتی بسر برده بعیش و طرب مشغول شد و چنانکه سبقت گزارش گرفت صاحب برید از تغافل او بمهام مملکت و تشاغل بعیش و عشرت، برشید بر نگاشت و رشید با پدرش يحيى فرمود تا بفضل نصیحت بنوشت و اشعار مذکور را مرقوم نمود و چون فضل مكتوب پدر بلند اختررا قرائت نمود بترك کام ایام بگفت و تا گاهی که بخراسان بامارت میگذرانید هیچ روز را از ملازمت مسجد مفارقت نجست و مهام آنام را معطل نگذاشت .

و چون فضل بخراسان برفت بشهر بلخ که وطن اصلی ایشان بود در آمد و در تو بهار که آتشکده مجوس ومحل عبادت آن جماعت بودو جد ایشان برمك اكبر بخدمت آن معبد می گذرانید اندر شد و همی خواست آن بنیان قوی ارکان را ویران گرداند لکن از نهایت استحکام بنا بر آن کار توانا نگشت بزحمت و مشقت بسیار گوشه ای از آن بنیان مشید را ویران کرده بجایش مسجدی بساخت و این کار یکی از مناقب و مفاخر جمیله فضل بود.

هیچکس نداند افعال و آثار و ابنیه بزرگان باستان تا چند استوار و پایدار و با دوام و قوام بوده است که چون فضل اميری کثير الاقتدار و با همت و عزیمت نتواند يك آتشکده را که قرنها از بنای آن بر گذشته بود از پای در آورد یا مصنور عباسی با قدرت و توانائی و عزم و سلطنت و هیبت و بضاعت نتواست ایوان مدائن را رخنه در افکند ومصا لح مداین و ایوان را در بنای شهر بغداد مصروف دارد و بنای گنبد هرمان که در خدمت آن بنیان چه سخنان در میان است هنوز سر بگنبد گردان می ساید و ایوان مدائن با آن لطمات حوادث هنوز نمایان و بر بانیان خود نگران و گریان است .

وهمچنین بعضی ابنيه قديمه قويمه جهان که با صدمات دواهی و نزلات نوازل بر پای مانده است اما معجزه ولادت فرزند برومند وزاده آزاده عبد مناف و رسول منزل صادوقاف وعين و كاف بدانگونه اش از فرق تا ناف شکاف انداخت که موجب تحير عقول وتفكر نفوس و خردمندان اکناف وهوشیاران اطراف گردید و ماذلك على الله بعزيز .

ص: 132

جهشیاری در کتاب اخبار الوزراء نوشته است که هارون الرشید تمام مملکت مغرب زمین را از انبار تا افريقيه در سال یکصد و هفتاد و هشتم در تحت امارت و حکومت جعفر بن يحيى بگذاشت وممالك شرقيه را بجمله از شروان تا اقصى بلاد ترکستان در حوزه ایالت فضل بن یحیی مقرر ساخت، جعفر در مملکت مصر اقامت گزید و در ممالك محکومه خود خليفه و نایب مناب معین کرد و فضل بن يحيی در سال یکصدو هفتاد و هشتم بمقر فرمانفرمائی خود راه گرفت و چون بخراسان پیوست بعدل و نصفت عزیمت بر بست و علامات ظلم و آیات جور وسيره ستمکاری و نابکاری را یکباره بر کند ومسجدها و آبگیرها و کاروانسراها و خانات بساخت و دفاتر بقایا را بجمله بسوخت و بر عدت لشگر وروزی سپاه بر افزود وزوار وقواد و کتاب را در سال یکصد و هفتاد و نهم بده هزار درهم صله بخشید .

آنگاه از جانب خود نایبی در حکومت بگذاشت و بعراق آمد و خدمت رشید را دریافت رشیددر اکرام و اعزاز او بکوشیدوشعر اءرا بفرمود تا بمدح او انشاد اشعار نمایند و خطباء از فضل و مقامات جليله اش در خطبه یاد کنند لاجرم هر کس توانست انشاء شعری یا خطبه نماید زبان بمدح و یاد او گشود و اسحق بن ابراهيم موصلی ابیات عدیده در مديحه اش بسرود که این شعر از آن جمله است :

لو كان بيني و بين الفضل معرفة *** فضل بن يحيى لاعداني على الزمن

هو الفتى الماجد الميمون طائره *** والمشتري الحمد بالغالي من الثمن

کنایت از اینکه هیچکس چون فضل متاع حمد را به بهای گران خریدار نیست، معلوم باد در اصل نسخه چنانکه مسطور شد می نویسد فضل در خراسان ده هزار درهم بجماعت زوار و سرهنگان و کتاب صله بخشید، و چنان می نماید لفظ الف ساقط شده وعشرة الاف الف یعنی ده هزار بار هزار درهم بوده است زیرا که ده هزار درهم نسبت بآن جماعت که شاید ده هزار تن بوده اند از چون فضلی عطا نمی شود مگر اینکه وزن در هم بسیار بوده باشد چنانکه انشاء الله تعالی در ذیل دنانير مخزونه جعفر مذکور شود .

ص: 133

یافعی در مرآة الجنان گوید فضل از برادرش جعفر بخشنده تر بود و در این صفت بحد افراط میرفت تا بدانجا که بیکی از اشراف عرب پنجاه هزار دینار سرخ عطا کرد و نیز او را بعلوهمت ستایش کرده اند و بکثرت هوش و ز کا وفطنت نامبردار ساخته اند وهارون الرشید همواره از فطانت و فراست فضل و آن خاندان حديث ميراندومیگفت بسیار شدی که از ضمیر من خبر می دادند .

بیان حکایت کردن فضل بن یحیی بن خالد و از عمارة بن حمزه

در تاریخ ابن خلکان و یافعی و اغلب کتب تواریخ مروی است که وقتی یکی از خواص آستان فضل بن يحيی که در خدمتش باختصاصی خاص مخصوص بود درضمن صحبت گفت تو را با این خلق کریم وجود عمیم چه بودی اگر این کبروتيه نبودی و این شمائل سرافراز را این مخائل نابساز انباز نگشتی؟ فضل فرمود جود و کبر را از عماره بدیدم و پسنديدم و بیاموختم گفت این حکایت بر چه منوال بوده است گفت پدرم یحیی در یکی از شهرهای کشور فارس کار گذار و عامل بود و در آخر کار مبلغی خطير از منال وخراج بروی فرود آمد لاجرم فرمان شد تا برای وصول، آنچه باقی مانده بود بسوی بغداد حمل کردند و بمصادره در سپردند ومايملك او را بستدند معذالك مبلغ شش کرور درهم باقی او بماند و در مطالبه آن مال بروی سخت گرفتند و او در ادای این مال بهیچ راهی آگاهی نداشت و در کار خود پریشان و سرگردان بماند .

و چنان بود که در میان پدرم و عمارة بن حمزه مخاصمت ومناقشتی بود لكن میدانست جز عماره قدرت مساعدت با او را ندارد و من در این وقت کودکی خوردسال بودم از کمال استيصال با من فرمود بسوى عماره شو و سلام من بدو رسان و ازین حال و سختی کار که بآن دچاریم اورا باز گوی و این مبلغ را بعنوان قرض بخواه تا گاهی که خدای بنده نواز وسعتی عنایت فرماید و ادای قرض آن بشود همانا

ص: 134

قرض را با دین فرق چنان است که برای قرض تعيين مدت نشود و دین را مدتی معین کنند .

من با پدرم گفتم از خصومتی که در میان تو وعماره استوار است دانائی چگونه چنین رسالتی با چنان دشمنی گذارم؟ با اینکه میدانم اگر تواند از تباهی تو دریغ ندارد گفت چاره چیست ناچار ببایست بدوشد تواند شد که یزدان کریم او را مسخر سازد ورحم و رأفتی بد لش بیفکند، فضل می گوید مرا آن امکان ومکانت نبود که اطاعت امر پدر نکنم ناچار از خدمتش بیرون آمدم در حالتیکه قدمی پیش و قدمی واپس می نهادم بسرایش راهسپر گشتم و رخصت بخواستم وی اجازت بداد .

چون بخانه او اندر شدم او را در منزلی مزین در صدر مجلس و ایوانش بر فرشهاي نرم و لطیف و نظيف متکی بدیدم که موی سر و ریش خود را با مشگ می اندود وروی بسوی دیوار داشت چه از کمال کبر ومناعت جز بدین طریق نمی نشست و همواره رویش بسوی دیوار بود در پایان ایوان بایستادم و با کمال خضوع تقديم سلام و تحیت کردم پاسخ سلام مرا باز نداد، بناچار با کمال ناگواری از جانب پدرم تبلیغ سلام و پیام نمودم و آن داستان را سر بسر شرح کردم، ساعتی خاموش بود بعد از آن گفت « حتى ننظر» تا به بينم .

از حضورش بیرون آمدم گاهی که از آن رفتن و آن ملاقات بسی پشیمان بودم و نیز از انجاح مقصود در یأس و حرمان روان شدم و پدرم را در دل عتاب همیکردم که مرا در آنچه نه اورا سودمند بود برذلت خود مکلف و ناچار گردانید و از شدت خشمی که از آن کار و کردار داشتم عزیمت بر آن بر نهادم که بخدمت پدرم باز نگردم، پس ساعتی بر آن حال بماندم تا آن خشم و افسردگی فرو کشید و بخدمت پدرم روی نهادم چون بدر سرای رسیدم استرهای باردار قطار اندر قطار بدیدم گفتم تا چیست؟ گفتند عماره آن وجه را بفرستاده است، شادان و خرم با دل قوی بخدمت پدر شدم لكن از آنچه مرا وعماره را بگذشته بود داستان نکردم تا احسانش بی قدر وبهاء ومکدر نماند .

ص: 135

بالجمله از کار خود فراغت یافتیم و از آن مطالبه و استیصال آسوده برفتیم و چون قلیل مدتی از آن مقدمه بپای رفت دیگر باره پدرم بر عمل و ولایت سابق بر قرار گردیده بسی خواسته از بهرش آراسته شد پس آن مبلغ را بمن بداد و گفت بعماره بر و باو تسلیم نمای من بخدمت عماره برفتم و بقانون معمول بروی در آمدم و او را بر همان هیئت نخستين بدیدم و سلام فرستادم و هیچ پاسخ نداد از طرف پدرم بدو سلام فرستادم و شکر احسان بگذاشتم و از وصول آن وجه باز گفتم خشمناك و آشفته گفت « ويحك أقسطارا كنت لا بيك؟ اخرج عنى لا بارك الله فيك وهو لك » آیا من صراف پدرت بودم بیرون شو از حضور من که خدایت بر کت ندهد و آن مال را که بیاوردی باز گردان و مخصوص بخود بدان .

من بدون درنگ بیرون شدم و آن مال را بخدمت پدرم بیاوردم و حکایت براندم و از حال عماره بشگفتی اندر شدیم آنگاه پدرم با من گفت ای پسرك من همانا نفس آن سماحت و سخاوت ندارد که تمامت این مال را با تو گذارد دو کرور از بهر خود بدار و چهار کرور درهم برای پدرت باز گذار .

وجهشیاری در اخبار الوزراء باین داستان اشارت کرده است اما با آنچه مذکور شد اندك اختلافی دارد چه او گوید مقدار آن مال دو کرور درهم بود و این حکایت در ایام خلافت مهدی روی داد و چنان بود که یحیی ضمانت فارس داشت و این مبلغ باقی بماند و مهدی با محصل وصول آن مال حکم داده بود که اگر یحیی این مال را امروز قبل از مغرب تحویل ندهد سرش را از تن برگیر و نزد من حاضر ساز ، و این حکم سخت بی مهلت را از آن نمود که بر یحیی خشم آلود بود، بالجمله فضل گفت كبرو کرم را از عماره بیاموختم .

وقسطار بمعنی صیرفی است و عماره مذکور از اولاد عكرمه مولی ابن عباس است وازین پیش در ذیل احوال مهدی عباسی بهاره حالات او وتقرب او وفضائل اور کتابت او در خدمت ابی جعفر منصور و كبر وعجب و کرم و بلاغت و فصاحت وعور و تندخوئی او اشارت شد در آستان منصور ومهدی مصدر مهام بزرگ میشد و رسائل مجموعه دارد و از

ص: 136

آن جمله رسالة الخميس می باشد که برای بنی عباس میخواند و نیز عکرمه در ذیل مجلدات مشكوة الادب مسطور گشت .

در تاریخ نگارستان نیز باین حکایت اشارت رفته است و گویدفضل رافضیلت سخاوت با صفت ناستوده نخوت انباز بود ازین سبب پرسش کردند گفت این هر دو صفت را از عماره پسر حمزه دیدم و مرا خوش افتاد و چنان در خاطرم جای گیر شد که بموجب العادة كالطبيعة الثانيه بهیچوجه نتوانم از خودزایل ساخت و بعد از آن حکایت عماره را باز گفت و آن مبلغ را سه هزار بار هزار درم که شش کرور درم باشد ياد نمود و محمد بن مسلمه این معنی را در این شعر که در هجو ابن اغلب گوید اخذ کرده است:

لوان قصرك يا بن اغلب كله *** ابر يضيق بهن رحب المنزل

و اتاك يوسف يستعيرك ابرة *** ليخيط قد قميصه لم تفعل

و در کتاب فرج بعد از شدت مسطور است که فضل گفت پدرم ملك فارس را از مهدی خلیفه بضمان گرفته و ده هزار هزاردرم بروی باقی گشته و آن مال رامحل بود لكن متفرق بود واهل غرض خلیفه را بر پدرم خشمناك ساخته و از روی غضب با یکی از عوانان خود که ابوعون نام داشت فرمود این مال را امروز از یحیی طلب کندواگر تا غروب آفتاب یکدرم باقی بماند بدون عذر سرش بر گیرد لاجرم ابوعون بهر چه سخت تر می کوشید و در این وقت تمامت اموال ما ده يك آن مال نبود پدرم ناچار مرا بخدمت عماره فرستاد.

چون بسرای او شدم او را در جامه خواب در زیر لحافی بدیدم چنانکه رویش بدشواری دیده می شد چون برفتم وسلام براندم هیچ نجنبید و جواب سلام نراندو با سراشارتی کرد تا بنشستم من ازوی دور بنشستم و او هیچ در من ندید سخت دلشکسته و نومید شدم و با خود گفتم از وی چه امید خير توان داشت که این گونه رفتار کند و جواب سلام نگوید در این گونه خیالات و اندیشه برخواستن و رفتن بودم که با من گفت اگر برای حاجتی آمده ای عرضه دار صورت حال را چنانکه بود بگفتم در در پاسخ بیشتر از آن نگفت که خدای تعالی بسازد وخویشتن را از من مشغول

ص: 137

بداشت شک نکردم که مرا از خود مأیوس نمود حيران بر خواستم و پای کشان برفتم و چون بمنزل رسیدم قاطرها باردار بدیدم گفتند عماره ده هزار بار درم برای شما فرستاده است، الى آخر الحكايه.

بیان حکایت فضل بن یحیی با جوانی که همسال وی بود

در تاریخ ابن خلكان و بعضی کتب دیگر مسطور است که یکی روز دربان فضل بخدمت در آمد و عرض کرد مردی بردر است و گمانش چنان است که او را سبب و علتی است که بآن جهت بباید بحضور تو اندر آيد، فضل گفت اورا بیاور ، دربان برفت و او را در آورد جوانی خوش روی و خوش سیما و مليح ومه لقا با جامه فرسوده بنظر در آمد و سلام براند فضل اشارت کرد تا در موقعی بنشست و چون ساعتی بر گذشت گفت باز گوی تراچه حاجت است گفت «اعلمتك بهار ثاثة ملبسي» این جامه کهنه و پوشش فرسوده که مرا بر تن است ترا از حال و حاجت من خبر میدهد گفت آری آن سبب که ترا بمن کشانید چیست گفت « ولادة تقرب من ولادتك وجوار يدنو من جوارك و اسم مشتق من اسمك » با تو قریب المولود و قريب الجوار هستم و نامم از نام مبارك تو مشتق است فضل گفت اما همسایگی امکان دارد و بسیار باشد که نامی با نامی یکسان أفتد، لكن کدام کس از قرب ولادت تو بولادت من خبر داد؟ جوان عرض کرد مادرم بمن خبر داد که در آن هنگام که من ازوی متولد شدم در همان شب خداوند تعالی پسری بیحیی عطا فرمود و او را فضل نام کردند ومحض اكبار و اعظام و احترام و رعایت مقام تو نام مرا فضيل نهادند که مصغر فضل است و نخواستند همنام تو فضل گردانند و كوچك ساختند زیرا که قدر و منزلت من از مقام منیع تو قاصر بود .

فضل تبسمی کرد و گفت چند سال از روزگار بر تو بر گذشته است گفت سی و پنج سال گفت بصداقت سخن کردی چه از عمرمن نیز همین مقدار بپایان رفته است

ص: 138

مادرت چه ساخت گفت بدیگر سرای شتافت گفت چه چیزت از آن بازداشت که ازین پیش بما پیوسته نشدی؟ گفت بملاحظه حداثت سن خود را لایق حضور امارت دستور نمی دانستم و از ملاقات ملوك فرو می نشستم و سالها بود که آرزومند خدمت بودم و خود را برای ادراك حضور تو آماده و مستعد می ساختم تا گاهی که نفس من راضی شد که بملاقات تو بیایم .

فضل گفت چه چیز برای این ملاقات بصلاح و صواب مقرون ساخت گفت «الكبر من الأمير والصغر من الحقير» بزرگی وجلالت قدر تو وصغارت و حقارت من فضل گفت ای غلام بشمار هرسالی که از عمرش بر گذشته هزار درهم بدو بده و نیز بعلاوه ده هزار درهم بدو عطا کن تا برای تجمل خودش بدارد و در موقع لزوم بکار بندد و نیز مرکبی شاهوارش بداد .

حکایت از جود برمکیان و بخشش فضل در باره صالح

اشاره

در اکرام الناس مسطور است که نعمان بن عتبه در مراتب فضل و بلاغت آیتی و از وی بهر انجمنی حکایتی بود روزی بخدمت فضل بن یحیی برمکی استسعاد جست و بانواع مراحم و اقسام مراحم اختصاص یافت سالها در آستانش میگذرانید و از انعامش بهره مند می گردید چنان افتاد که روزی آکا بر روزگار و معارف مکر مت شعار در مجلسی فراهم بودند .

در آن اثنا از برامکه و روزگار ایشان یاد کردند و هر کسی گفتی از فلان برمکی مرا چنين رسید یکی تذکره نمودی که چنین و چنان املاك بمن بخشید و دیگری از جود ایشان یاد نمود و گفت از فلان برمکی خانه مرتب و سرائی مزین بمن بهره شد و نعمان بن عتبه گفت برمکیان از بخشندگان هر زمانی کریمتر هستند وفضل بن يحيى ازهمه سختی تر است و این جماعت بتمامت هنرمند و کریم الاخلاق و بزرك منش باشند و فضل یگانه ایست که در میان این یگانگان یگانه است و همی۔

ص: 139

گفت فلان را در حضور من صد هزار بخشید و فلان را چنان عطا ورزند.

صالح بن جزيمة الانصاری از میان حضار بسی عبرت و اعتبار گرفت و گفت فضل بن یحیی این اموال را که می بخشید مگر بچشم نمیدید همانا اگر فزونی خواسته در دیده اش آراسته میگشت دیده از دیدارش بر نمی گرفت و اگر از نظر می سپرد از خزانه خاطر و گنجینه زر نمی سترد چه صد هزار درم اگر چه نامش اندك است اما معیارش بسیار است، نعمان گفت در چشم من خرمنهای زر و توده های درم بکسانی که نمی شناخت در حضور خود بخشیده است، صالح سوگند خورد که دروغ میگوئی چه محبت و میل مال را چنان در دل آدمی بنهاده اند که هرگز نتواند شد که خرمنهای مال راچون بنگرد دل برگیرد و ببخشاید آنچه تو گوئی من هرگز باور نکنم که فضل بن یحیی این چند مال را در چشم خود ببخشد.

نعمان بن عتبة از آنگونه تكذيب صالح کوفته خاطر و رنجیده دل گشت و پس از چند مدت که خدمت فضل رسید و ملازمت ورزید یکی روز دید که سیصد هزار درم در حضورش توده کرده بودند و فضل در صفحه صفه بازنشسته و اکابر روزگار در حضرتش حضور داشتند، در این اثنا عبد الله بن بشر که عامل پاره جایها بود وهارون الرشیدش چنان در مورد مصادره در آورده بود که هیچ از نقد و جنس برایش باقی نمانده بود با حالی نژند ودل غمناك بيامد.

چون در خدمت فضل رسید و آن تودۀ زر سفید بدید بهیچوجه نمیتوانست چشم از آن بر گرفت فضل بفراست دریافت که سخت نیازمند شده و آز بروی چیره گشته است گفت ای عبدالله میدانم که بینوا وفقير شده ای برخیز و عاملان خود را بگوی که آنچند که بتوانند ازین مال بردارند تا در خدمت خلیفه در شفاعت تو معروض دارم و عملی بهتر ازین بتو دهم تاروزگارت آراسته شود عبد الله سخت شادمان شد و فضل را دعا وثنا بگذاشت و تمام آن در اهم را بر سر غلامان و مزدوران و بار۔ کشان بسرای خود تحویل داد، این وقت نعمان گفت اگر صالح انصاری در این مجلس حاضر بودی و این عطا را بدیدی سوگند خود را که در استوار نداشتن

ص: 140

بسیاری کرم وجود شما خورده است کفارت کردی .

فضل از واقعه بپرسید نعمان داستان آن مجلس را از بدایت تا نهایت حکایت کرد چون بازگشتند فضل دبير خود را بخواند و فرمود تا بوالی جزیره مثالی بنویسند که صالح بن جزيمه انصاری را که در آنجا است با کمال اعزاز و اکرام بخدمت فضل بفرستد و او را دل خوشی دهد که در حق وی اندیشه عطائی کرده ام و می خواهم مبذول دارم والی جزیره صالح را بتعجيل و تعظیم بسیا روان کرد اما صالح از آن سخنی که در باره فضل و کرم او گفته و با نعمان مجادلت ورزیده ودر انکار آن سوگند یاد کرده بود سخت ترسان و هراسان بدرگاه فضل بیامد و از آن پیش که وی در رسد فضل فرمان کرده بود که دو کرور در هم در صحن سرای او توده کرده بودند .

چون از آمدن صالح خبر کردند فضل او را پیش طلبيد و اظهار بشاشت فرمود و فرمان کرد تا در میان ندیمان بنشست، آنگاه امر کرد تا سر پوش از آن توده های سیم بر گرفتند و ساعتی در آن بدقت نظر کرد بعد از آن با مجالسين و ندماء بفرمود تا هر کسی غلامان خودرا درون آورده چندان که بتواند برداردحاضران با شوقی تمام بشتافتند و غلامان خود را در آوردند و چندانکه توانستند بر گرفتند وفضل را بدعا وثنا یاد کردند وهمی مال بردند .

فضل روی باصالح آورد و گفت ای جوانمرد ترا غلامان نیست گفت چندین غلام بر در ایستاده اند، فضل فرمود ایشان را بگوی تا در آیند و آنچند که بتوانند بر گیرند صالح با حرص و آزی تمام بدوید و غلامان را بخواند و با نهایت میل بقدر چهل هزار درهم نقره برداشتند و چون خواستند بیرون شوند فضل بخندید و گفت ای صالح چرا اندك برداشتی؟ گفت یزدان تعالی به عمر تو بیفزاید این مال برای من سخت بسیار است و ازین ملکی بخرم که تا پایان روزگارم کافی باشد فضل بفرمود تاسیصد هزار درم دیگر مهیا کردند و بر اشتران قوی هیکل بر نهادند و با آن شتران بدو دادند و نیز چندین اسب با قلاده زرین و جامه های زربفت رنگین بدو بخشیدصالح

ص: 141

از نهایت خوشی و خرمی چنان مدهوش بود که در وصف نگنجد .

و چون صالح خواست باز گردد فضل اورا پیش طلبيد و گفت این مال در نظر من بود؟ گفت چنين است که بر زبان وزیر زاده روزگار بگذشت گفت سوگند ترا كفارت لازم است گفت واجب باشد و از کرم تو چندان مال یافته ام که هزار چنان سوگند را كفارت توانم داد .

فضل بفرمود تا دویست هزار درم دیگر بوجه كفارت سوگند دروغ او بدو دادند تا ادا کند صالح گفت ای بخشنده روزگار کفارت همان دهم که فرمان شریعت است ومال را چندانکه زنده مانم و نسل من بماند بکامرانی خود در سپاریم وسخت حيران ومدهوشم که شکر این چند کرم را چگونه گذارم وحقش را چگونه سپارم و شرط خدمت چگونه برای آورم .

بیان مناظره فضل بن یحیی با دبیر خود وملایمت وملاطفت يحيي با دبیر

هم در آن کتاب از احمد بن حسن بن سهل وزیر زاده مأمون روایت شده است که روزی فضل بن يحيی وزیر ودبير خود را نزد خود بخواند و در آن اثناء که املاء نامه می فرمود حدیثی را نرم تر گفت دبير آن کلام را نشنید و نفهمید فضل دیگر باره مکرر کرد همچنین دبیر چنانکه ببایست بفهم نسپرد و بپرسیدفضل در دفعه سوم برنجید و گفت ای نبطی چند برنجانی و این سخن تا چند بار بپرسی .

دبير ازین سخن رنجیده خاطر شد و غمگین گفت همانا مردمان آزاد را آزار میرسانی و ایشان را کوهی و روستائی میخوانی، این مهتری وسروری برای مردمان بزرگتر آفت است، آنگاه سوگند یاد کرد که ازین پس دبیری ترا نکنم و بگردتو نیایم، هر چند حاضران ازین کردار و گفتار بیرون از ادب بخشم وملال رفتند و گمان بردند که فضل بدو زحمتی میرساند و او را منع همیکردند، از سفاهت خود روی بر - نمی تافت و مکا برت را بر زبادت می کرد و فضل همی گفت دبیر من جز تو کسی نیست

ص: 142

و دبیر میگفت گرد دبیری تو نخواهم گشت .

و این مکابرت چندان بطول انجامید که بعضی غلامان برفتند و یحیی پدر فضل را خبر کردند یحیی بر نشست و بسرای فضل روی کرد چون فضل خبر ورود پدر را بدانست بدوید و رکابش را ببوسید یحیی درون خانه در آمد و با عظمت و حشمت درصفه بنشست، فضل کمر خدمت بسته در رسته غلامان بايستاد وسخت ترسان و لرزان بود تا مبادا یحیی بشنود که دبیر را روستایی خوانده است، آیا باوی چه معامله و مکافات فرماید، همانا گفته اند هیچ پسری چون فضل فرمانبردار ومطيع پدر نبوده است بالجمله یحیی پرسید که میان تو و دبیر چه پیش آمد بامن بازگوي فضل با ترس و بیم عرضه داشت که من اوراگویم که نامه بنویس او نمی نویسد و بر من تافته میگردد و من میگویم البته دبیر من تو باشی او نمی پذیرد .

يحيی از دبیر پرسید این حال چگونه است؟ عرض کرد امروز مخدوم زاده من مرا روستائی گفت با اینکه هرگز با من بدرشتی وزفتی سخن نکرده بود ازین روی خشمناك شدم و سوگند خوردم که دیگر شغل او را نپذیرم و نامه او را ننویسم یحیی گفت حق بجانب تو است که دبیری اورا نکنی که مانند تو آزاد مردی را روستائی گوید و بافضل گفت مرا از تونه این توقع بود که بر زبانت چنين سخن بگذرد که اسباب آزردگی دل گردد، آیا این روا باشد و ازین پس مردمان مرا چه خواهند گفت و ترا چند گاه باید که عذر این سخن بیرون از ادب بگذاری و ریاضت و مجاهدت بورزی تا بعد از این لفظی ناشایست بر زبانت نگذرد و یحیی بدین گونه سخنان ميراند وفضل از نهایت شرم عرق بر زمین میگذراندوهمی می گریست .

آخر الأمر يحيی صد هزار درم بآن دبير بداد و او را برای خویش برده مشغول مشغله دیگر ساخت، صاحب کتاب مینویسد مراد از ایراد این حکایت این بود که جهانیان بدانند چنين آدمیان بجهان اندر بوده اند آه و آه وصد هزار آه که ما واجداد ما چنین مردمان را ندیده ایم.

ص: 143

حکایت مردی سندی بافضل بن يحيى بن خالد

و نیز در اکرام الناس از سفيان بن احمد که پدر و جدش از چاکران فضل بن سهل وزير مأمون بودند مسطور است که وقتی مردی سندی ببغداد آمد و اورا حاجتی بود که در آن فرومانده بود و از هر کسی میپرسید با کدام در بروم و درد خویش بگویم که مردانه باعرب ونه با عجم نسبتی است و با بزرگان این دیار بر چگونه ملاقات نمایم هر کسی داستان در ماندگی او را بشنیدی گفتی این درماندگی و بیچارگی ترا جز فضل بن يحيی برمکی درمان نکند بدوشو و از او خواه . سندی برفت و بر درگاه او بنشست و در همان حال که برفت خبرش را بعرض فضل رسانیدند فضل بدون انتظار او را بخواند و نیز مترجمی که بر لغت سندیان آگاهی داشت با وی حاضر گردانید.

سندی بزبان خود ثنا ودعای او را بگذاشت و گفت مرا که صد هزار چون من ترا غلامان هستند و در تمام عالم مانند و نظیری نداری بر درگه تو اشارت کردند اکنون کرم ترا وسیلت ساخته ام و بر در گه تو بشتافته ام فضل بامترجم گفت که این سندی چه میگوید؟ ترجمان سخنان او را بعرض رسانید فضل در ساعت اشارت کرد تا دوهزار دینار سرخ مغربی با اشتری سرخ موی بآن مرد سندی ويك هزار دینار سرخ و يك اسب مطوق بمترجم عطا کردند که سخنان سندی را ترجمه کردو بفرمود تا از سندی معذرت خواهند که از ملکی دور نزد ما بیامدی و چنانکه ببایست حق القدم ترا نتوانم گذاشت .

سندی از شدت شادی و فرحناکی آن مقدار زر سرخ همی خواست دیوانه شود و ساعتی سرگشته و مبهوت بود چون بخود آمد گفت ای بخشنده جهان وای یگانه جواد روزگار همانا یکصد دینار مغربی جمله ماندگیها و در بایستهای مرا کافی است و تو چندانم عطا بفرمودی که فرزندان مرا در قرنها کفایت کند و در ملك

ص: 144

و دیار خود بعد ازین بواسطه این عطای بزرك تو دعویها و افتخارها و عرض تقدم واعتبارها خواهم کرد، ندانم چه شکر گویم ترا که هم مال بمن دادی و هم مایه بزرگی بخشیدی و نه چندانم عطا فرمودی که نه من و نه هزار چون من شکر آن توانند گذاشت و فضل بن يحيی با این بخشندگی و مردانگی در پرهیزکاری و پارسائی نیز یگانه روزگار خود بود .

حکایت عبدالله طائی واصلاح حال ونجات او بفضل فضل بن يحيی

عبد الله بن طائی از متصدیان اشغال و نویسندگان هارون الرشید نوبتی هارون او را در امری بمصادره در سپرد و هر چه در حیطه تمليك داشت در حوزه تملك در آورد و چون چندی بر آمد با احمد بن خالد فرمود تا از اقطاع خود در تصرف من گذارد چند گاه بدرگاه او بانديشه ميرفتم و در بارعام خویشتن را بنوعی بدو می۔ نمودم تا وقتی از من خوشدل گشت ومرا با احمد بن خالد در اقطاع خویش فرستاد ومتصرف گردانید چون بر سر املاك و اقطاع رسیدم گرسنه و برهنه و بینوا و وام زده و از دام رسته بودم دست بآن اموال دراز کردم و آنچه وام برگردن داشتم از گردن بگذاشتم و اسباب خود ساخته کردم و تلافی زحمت و محنت بسیار را روز گاری بعیش وعشرت بنشستم و بسی اموال بتصرف در آوردم و از تصرف بدادم وداد طرب وسرور را نادیده نینگاشتم .

مقدمان و عاملان ولایت و رهبانان بزرك بيك جای گرد آمدند و ببغداد روی کردند و در پیشگاه خليفه فريادرسی کردند و از من شکایت و از آن اسراف در مخارج حکایت کردند خلیفه چندتن عوانان در طلب من بفرستاد و مرا با بند گران بدرگاه او حاضر کردند بفرمود تا حساب من بدیدند مبلغی گزاف بر من فرود آمد هر چه موجود داشتم بسندند و در طلب بقیه همه روز در مورد عتاب وعذاب بودم و تا بجائی رسید که چهار صدهزاردرم نقره بر من باقی بماند و چیزی باقی نماند شرح حال و روزگار سخت منوال

ص: 145

خودرا بهارون قصه کردم بر بالای عرضه داشت من نوشت یا آنچه باقی مال است بدهد وگرنه جان شیرینش را بستا نید و در میان خلفای عباسیه هیچيك در سیاست ملك ودادن وستدن و بستن و کشتن و بند فرمودن مانند هارون نبودند .

چون مو کلان از مضمون توقيع خليفه آگاه شدند در کشتن و تباهی من بكوشش در آمدند من بعجز و التماس خواستار شدم كه يك روز مرا فرصت بخشید تا خود را بدر بار پسران يحيی برمکی بیندازم باشد که ایشان را بر من نظري افتد وازین بلیت نجات یابم اگر ایشان توجهی ننمودند هر چه میخواهید چنان کنید پس بر در سرای جعفر برمکی برفتم و زمانی بنشستم چون بر مرکب بر آمد دیدارش بدیدارم افتاد وحال من مشاهدت کرد عنان بکشید و مرا پیش طلبید و بپرسید گفتم از روزگار زندگانی من يك امروز بیش نمانده چون جعفر را خليفه طلب کرده بود گفت اگر محل وموقع یابم همین زمان داستان تو را بخدمت خلیفه عرضه میدارم گفتم اصلحك الله وزیر روزگار را مزاج و استبداد خلیفه روشن است اگر مال حاصل نشود باری جان را میگیرد این سخن بشنید ومتاسف شد و سوی خلیفه برفت.

از آنجا بر در سرای برادرش فضل برفتم اتفاقا پرده را بر گرفته و اصحاب حاجات را باندرون طلب کردند در میان ایشان برفتم و داستان آن وام معروض داشتم همین قدر پرسید چه قدر مال بر تو باقی است گفتم چهار صد هزار درهم اگر امروز نرسد فردا سرم را با تیغ از تن بر گیرند هیچ پاسخ نداد تا نماز دیگر بر درش بمانده و گرسنه و تشنه ودل از جان شسته راه خانه گرفتم وهر کرا از یاران و دوستان در طی راه میدیدم وداع میکردم و خود در میان مو کلان راه میسپردم .

چون بر در خانه خود بیامدم تا باطفال و عيال بدرود گویم دوغلام فضل برمکی را دیدم در پیش خانه من ایستاداند و از دیدگاه انتظار من کشند و پانصد هزار درم بر اشتران بار کرده با تخته جامه خاصه او آورده اند چون مرا دیدن گفتند از میانه روز تا این زمان چشم بآمدن تو داریم بكجا بودي و از چه دیر آمده این مال هاست که فضل از بهر تو فرستاده است تا آنچه دادنی داری ادا کنی و باقی

ص: 146

را در اخراجات خود بکار بندی و این جامه ها از بهر کسوت خود بسازکنی و پیمان استوارسازی که ازین پس در عهدو عمل هارون الرشید دست نیازی اگر ترا مصلحتی پیش آید شقی از اقطاعات خود با تو میگذارم .

چون این بشنیدم و بدیدم از شادی در پوست نگنجیدم و از سر نوجوانی تازه یافتم و بدولت و نعمت او دیگر باره بعیش و کامرانی رسیدم و نمی دانستم دعا وثنای آل برمك از زبان من چه بیرون همی آید و بخدای سوگند می خورم که در مملکت عراق وممالك روی زمین مردمی چنین کریم نبوده اند و نخواهند بود چرا که از بدایت آبادی بغداد تا زوال ایشان هیچکس نبود که رهين جود ایشان نبود .

حکایت محمد بن ابراهيم عباسی و رفع حاجت او بعنايت فضل برمکی

اشاره

در اکرام الناس از یعقوب بغدادی که از معتبرین مردم بغداد بود مروی است که محمد بن ابراهیم که از بزرگان عباسیان بلکه در آن زمان شخص اول و محترم ترین آن گروه و بفضایل و کمالات امتیاز داشت چنان افتاد که از حوادث روزگار وامی بسیار بر گردن او استوار شد و همه روز از رنج وامخواهان در شكنج بود ناچاريك قطعه جوهری بس نفیس که اورا از جمله جواهر بجای مانده بود در حقه نهاده و یکی از بازرگانان بغداد را بخواند و گفت این گوهر بگروگان بستان وهزار بار هزاردرم قرض بده واو و دیگر بازرگانان گفتند ما را این بضاعت واستطاعت نیست که چنین مبلغی خطیر را ساخته کنیم، محمد بن ابراهیم سخت تنگدل شد و با خویشتن همی براندیشید که در این چندمدت بسرای برمکیان نرفته ام و چه سازم که در چنین درماندگی هیچ چاره جز التجاء بایشان نیست .

بناچار روز دیگر بر نشست و بسرای فضل برمکی برفت چون مردی یگانه وسر دفتر سران عباسیان و سخت محترم و محتشم بود فضل از چنان شخصی با احترام واحتشام بسی سرور گرفت و قدومش را بسی عظیم و شرفعالی دانست و با او به تعظیمی

ص: 147

وافر وتكریمی کریم تلقی نمود و چون زمانی بمکالمت بسپردند، محمد بن ابراهيم درج های جواهر پیش فضل نهاد و گفت این گوهر بدار و هزار بار هزار درم بقرض بمن بسپار فضل در آن ساعت سخنی نکرد و شرط خدمت بجای آورد و گفت فردا بگاه فرمان امير را اطاعت نمایم و این مال را بوجه نقد برسانم .

چون آن امیرمعظم بسرای خود باز شد فضل هزار بار هزاردرم بار کرده با آن جواهر آبدار بخدمت محمد بن ابراهیم بفرستاد و پیام داد که سخن چون تو بزرگی را برتافتن خود از راه نهایت بیرون از ادب تاختن بود اگر در حق بنده و بنده زاده خود مرحمت فرمایند و خواهند سرشرف بآسمان رسانند و این بنده در بقيت عمر ممنون چنین دولت و عنایت گردد این مال را قبول فرمایند و اگر رای عالی مصلحت نه بیند و حاجت بنده بعز اجابت مقرون نگردد هروقت که در کار مخارج وسعت و فراخی تمام پیدا شود اگر رد فرمایند مخدوم و حاکم هستند .

چون محمد بن ابراهیم این چنین مردمی بدید و آن مال كثير را در پیش صفه خود توده و آن رقعه فضل را با آن درجه تواضع و مردمیت مطالعت كرد با خود گفت من امروز حاجتمندم و دیگر رد کردن این چنین خدمت از چنان شخص کریم از مقام مروت و بزرگی بیرون است پس آن جواهر باز گرفت و آن دراهم كثيره را بهدیه بپذیرفت و جواب آن رقعه را در کمال لطف و مودت از قلم بگذرانید و چندان از مردمی فضل وتواضع و کرم او بشگفت اندر شد که با خویشتن پیمان نهاد که بهروزی بامدادان بگاه بسلام فضل برمکی شود تا فضل را بسبب این کردار اودر میان اشراف قوم و اركان ملك شرفی بزرگ و عظمتی کامل حاصل گردد .

و از آن طرف فضل بن يحيی از کمال انسانیت و شرم و جلالت و اصالتی که او را بود بامداد دیگر روز بملاحظه اینکه مبادا محمد بن ابراهيم عباسی بمعذرت بیاید از دیگر روزبگاه تر بخدمت خلیفه روی کردوچون بسرای فضل بیامدوفضل را نیافت چندان بنشست تا بازگشت کند و چون طول کشید بدارالخلافه برفت و در گوشه توقف نمود تا مگر اورا بنگرد و اظهار امتنان و معذرت نماید و از آن سوی چون فضل بخدمت

ص: 148

خلیفه رسید با اینکه اندك سخن و موقر و با شکیب بود آن روز در حق محمد بن ابراهيم فراوان بگفت هارون از کردار و گفتار فضل والحاح بسیار او در کار محمد بن ابراهیم تعجب همیکرد چه هیچوقت این گونه از وی نگران نگشته بود و فرمود من او را عطا میکنم و بیش از دیگران می پذیرم اما با این بزرگی هیچوقت از پنجاه هزار درهم نداده ام چه جماعت عباسیان و قرابتیان ما بسیارند و اگر محمد را این مال بدهم بجمله با من دشمن شوند و حسد برند .

فضل گفت باعتماد کرم خلیفه روزگار همین مقدار که عرضه داشت کرده ام اگر در حق بنده مرحمت شود سزاوار است چه محمد را هزار بار هزار درم وام بر گردن است و اکنون از ناچاری جواهری را که از شما و پدر شما یافته بگروگان می سپارد و نیز ببایست او را آن چندان مرحمت فرمایند که محتاج بقرض نگردد و بر عظمت و حشمت و شوکت خلیفه جهان افزوده می شود خليفه فرمود تا آن مقدار مال را از خزینه بدهند و فلان املاك و اراضی را بنام او منشور کنند.

فضل بن يحيى با کمال سرور قلب از خدمت بیرون شد و بفرمود تا آن دراهم را از خزینه بیرون آوردند و نیز منشور املاك را در همان روز بخاتمت رسانید و گفت آن اموال را بار کرده در پیش صفه محمد بن ابراهيم توده ساخته منشور املاك را نیز بدو گذارند و با فضل خبر دادند که محمد بن ابراهیم در دارالخلافه بگوشه ای با نتظار بنشسته تا تورا بنگرد و معذرت گوید فضل گفت من هرگز چنین معنی را روا نمی دارم که مرا بنگرد و شرمنده گردد و زبان بمعذرت بگرداند آیا جواب این چنین کرم و کرامتی را که در حق من ارزانی فرماید چگونه توانم ادا نمایم پس بطوریکه محمد ندانست و او را ندید از در سرای بیرون شده بخانه خود برفت .

و چون خبر انعام خلیفه و املاك بمحمد بن ابراهیم پیوست عظيم فرحان گشت و اندیشه عرض معذرت را بخدمت فضل متضاعف ساخت و از دنبال فضل بخانه او برفت فضل از در دیگر بسرای پدر برفت محمد بسرای یحیی پدر فضل برفت فضل از آنجا نیز بخانه برادران برفت و محمد در تعاقب او ميرفت آخرالامر با محمد گفتند

ص: 149

فضل میگوید مرا آن محل نیست که مانند توئی شرمنده خدمت من شوی ومرامعذرت گوئی من آن روی و توانائی ندارم که در این نزدیکیها توانم روی بشما باز نمایم.

چون محمد این سخن بشنید چشم پر آب ساخت و گفت بافضل بگوئید کرم و سخاوت و مکارم اخلاق بشما ختم شد و ازین پس مردمان کریمی که بجهان اندر آیند باوصاف گرانمایه شما پیروی نمایند، این بگفت و با زبانی شاکر و ثنا گزار بمنزل خود باز شد و چون درون خانه خود شد شخصی منشور املاك بدست او بداد ومدتی با نتظار وی بود چون پیش رفت آن زر و درم را بر روی صفه خود مانند خرمن گندم و جو بدید بسیار شرمنده شد و گفت شکر چنين مواهب را آسان نتوان نهاد همی بباید همه روز بخانه او شوم و او را سلامی بگویم وخدمتش را التزام کنم و تا بزيست چنین میکرد و فضل همه وقت شرط رعایت حشمت او بجای آوردی ودست بپایش سودی .

وچون برامکه برافتادند محمد بن ابراهیم هر روز بطرف سرای فضل بگذشتی و چشم در آب آوردی و فضل را دعا کردی و بازگشتی و چند که امکان یافتی پوشیده یاد ایشان کردی و نام ایشان بخوبی برزبان بگذرانیدی و گفتی آنچه نعمت دارم از لطف فضل است.

و چون بعد از انقراض برامکه فضل بن ربیع وزارت هارون یافت روزی بر زبان فضل گذشت که محمد بن ابراهيم عباسی دائما بسلام فضل بن یحیی برفتی آخر منهم در بغداد وزیرم چه شود اگر يك روزمراهم بزرگ ومفتخر گرداند، چون این سخن بسمع محمد رسید سخت بگریست و گفت زهی خام طمع مردی که این فضل بن ربیع است مگر او نمی داند که فضل بن يحيی مرا چند گونه مدد ومعونت کرده است وداد کرم و فتوت داده است هم ایدون این مرد خود را باوی برابر میداند زهی عیبی فاحش که این فضل را با آن فضل برابر دارند و برای ایشان کشتن از آن بهتر است که این چنین کسان را با چنان کسان که سخاوت و جوانمردی بایشان ختم است یکسان خوانند .

ص: 150

چون فضل بن ربیع این سخن بشنید گفت هیچ شبهه در این نیست که محمد بن ابراهیم گفته است لکن اورا ببایست بواسطه ناخشنودی که خلیفه را از این جماعت حاصل است نام ایشان را یاد نکند و این سخن بمحمد بن ابراهیم رسید گفت در این سخن که فضل گفته است اگر چه مرا زيان ميرساند ، اما با برامکه برابر نتواند شد

حکایت اسحق بن ابراهيم موصلی وخليل بن ربيع و نوازش یافتن از فضل

در اکرام الناس مذکور است که اسحق بن ابراهيم موصلی که در علم موسیقی وفن سرود از اکابر اساتيد ومغنيان دهر ونديم خلفای عصر بود در پاره تألیفات خود یاد کرده است که روزی بخدمت فضل بن يحيى برمکی رفتم ، در این وقت فضل مجلسی خاص عیش و نشاط و بساطی برای عشرت و انبساط ساخته چون مرا بدید سخت خرسند و بشاش گشت و اعزاز بسیار فرمود من داستانی چند بگذاشتم که خندان وفرحان شد آنگاه قول وغزل و آوازی که بتازه بساز آورده بودم بسرود آوردم صد هزار درم نقره در صله من بداد و به خلعتی کرامند ارجمند ساخت و فرمود بوقت صبح در این منزل حاضر میشوی که بر صبوحی نیت بسته ام

از خدمتش بازگشتم و بر مرکب بر آمدم و بطرف باغ و دیدار گل و تفرج بوستان مایل وروان شدم و این وقت هنگام بہار ورونق رياحين و بانگ هزار بود چون برفتم و شب هنگام بقصد منزل برامکه بیامدم شب چهاردهم ماه بود از فروغ ماه فروزی کامل حاصل بود بطمع انعام فضل برمکی از تکمیل تفرج چشم بر گرفتم وبترك چنان لذت بگفتم و بسرای راه گرفتم

در اثنای راه خلیل بن ربیع کندی را که از مشاهیر اعيان بغداد ودارای مقامی منبع و عاملان در گاه خلافت بود پیاده و نژند و در جامه های پاره پاره رهسپار و از هر دو دیده اشگبار دیدم که از بینوائی و تنگدستی سر در بیابان نهاده میرود و چون

ص: 151

بارها از انعام وافضال او کامکار شده بودم از دیدار آنحال ملال گرفتم و چشمم را اشگ فرو گرفت و از حال او سؤال کردم با دودیده پر آب گفت کار من از دست برفت وام بیشمار در گردنم بمانده و اتباع و کسانم بدرد فقر وفاقت دچار شده اند لذا از ناچاری بگرد براری در آمدم و چون نازك و نازپرور هستم و پیاده نتوانم بجائی رفت در این نزدیکیها راه تباهی در سپارم و مردن در کوه و بیابان ازین زندگانی پرستوه و بیسامان بسی برتر و خوشتر و گواراتر است .

ازین سخنان پر نیش و ریش چون گسارنده بیش(1) از خویش بی خویش ماندم و پس از لمحه از اسب بزیر آمدم و بعطوفت دستش بگرفتم و برای خود آوردم وهم در حال پنجهزار دینار زرسرخ بنام وام بدادم چه حشمتش از آن افزون بود که باسم صله تقدیم کنم و گفتم امروز در خانه خویش بباش و بنگر تا فضل خدای چه خواهد کرد اگر فردا آهنگ رفتن کنی خود باختیار تو است، خليل بخانه خود برفت و من بخدمت فضل شتافتم و چون بیگاه بود مرا بعتاب گرفت تا چرا بهنگام نیامدی که مراسماعی خوش بود و در اثناء سخن زمان بزمان از حال پرملال و بیچارگی خلیل بن ربیع کندی بخاطرم بگذشتی امازهره گفتار نداشتم .

لكن فضل از اثر اندوهی که در من مشاهدت کرد حالت ندامتی در من تفرس فرمود و پرسید چیست ترا که دیگر گونت همی بینم و گاه بگاه نشان اندوه در جبینت نگران میشوم؟ اینوقت تمامت حکایت در خدمتش معروض و درماندگی و بیچارگی خلیل را مکشوف ساختم دیدم متأثر ومتأسف شد و بر خویشتن پیچیدن گرفت وهمی گفت کجا روا باشد که ما خود در این شهر باشیم و روزگار بزرگان قوم وزعمای یوم بر این سرت بگذرد و ما را بر حال ایشان هیچکس واقف نگرداند تادر تفحص حال درماندگان باشیم .

حاضران که در مجلس حضور داشتند مرا عتاب کردند و گفتند تو میتوانستی این حکایت را بدیگر مجلس حوالت داری و عیش وزیر را در این زمان منقص

ص: 152


1- یعنی کسیکه شراب زیادی خورده و مست لایعقل شده است

نگردانی گفتم نه من خود بدین حکایت بدایت کردم وزیر ایده الله اندوه من دریافت و پرسیدن گرفت و مخفی داشتن ممکن نبود در جمله دیدم فضل غلام خویش بخواند و ساکن ساکن سخنی او را براند و پس از زمانی که خواست برخاستن خامه و سیاهی بخواست و پاره ای بر نوشت و مرا بدست داد نوشته بود « بسم الله الرحمن الرحيم ابقاك الله وحفظك واتم نعمته عليك و فضله عندك » ودر زیر این نوشته بود رحمت خدای بر تو و بر مادر و پدر تو باد که ما را از حال بزرگی آگاهی بخشیدی ومنت آن را روی بمادادی حاليا پانصد هزاردرم بشکرانه بر گیر و فرمود خليل کندی را از جهت قلت، معذرت بسیار بخواه و بگوی همه روز در دیوان وزارت حاضر شود تا کار اورا ساخته سازم .

چون این رقعه و این نوازش فضل بمن پیوست خود از مجلس برخواست و بدرون حرم برفت من شادان و گرازان بخانه خلیل تازان شدم شخصی را دیدم هشتاد بدره نقره برسر و دوش حمالان بر نهاده در پیشگاه سرای فرود آورده است چون مرا بديد گفت پنجاه بدره از آن خلیل کندی وسی بدره مخصوص بتومیباشد حیران و شگفت ماندم و خویشتن با خویشتن در سخن آمدم آیا این چنین بخشنده بجهان اندر باشد که باین شتاب بفرستد و این چند معذرت بجوید و این چند لطافت بکار آورد، هرچند خواستم آورنده آن مبلغ خطیر از نقير وقطمير(1) چیزی بپای - مزد(2) دهم یکدرم نپذیرفت و گفت آخر من چا کر فضل برمکی هستم اگر از خود نیز ترا چیزی ندهم چگونه چیزی بستانم .

پس آن مال را بخليل بدادم و معذرت بجستم و آن رقعه که بخط فضل بود بدو بنمودم که چون غنچه بخندید و چون گل بر شگفت و از دیدن آن نوشته شادی اویکی بر هزار شد و با من گفت يك روزه کرم برمکیان بقدر بخشش حاتم طائی در تمام عمرش یکسان است، پس آن مال بستد و فضل را بدعا وثنا بسپرد ودعا

ص: 153


1- کنایه از چیز اندك است
2- یعنی انعام و بخششی که بقاصدان نمایند

گویان درون سرای خود برفت وروز دیگر در دیوان وزارت فضل در آمد فضل اورا بنواخت و ازوی در خدمت رشید نام بردو شغلی بدوحوالت رفت یکسال بر نیامد که خلیل را با چنان کوکبه و دبدبده بزرك ديدم كه بحيرت رفتم و با خود گفتم هر کس مآثر برمکیان را بشنود و چنين عزيزان دعا وثنا نسپارد از مروت و انصاف بیگانه باشد، گوئیا یزدان تعالی آل برمك را برای سخاوت ومروت بی آفریده وجود ومردمیت را در طبایع ایشان بسرشته است

حکایت فضل با ابی علی حسین بن جعفر و بذل وسخای او در حق وی

ابوعلی حسين بن جعفر از ظرفاء وبلغا عصر خود و در زمره ندما و ياران برامکه دارای منزلتی عالی و ثروتی سامی بود، چنانکه در یکی از تصنیفات خود آورده است که یکی روز مرا در جلوخان يحيى بن معاذ که از مشاهیر بغداد بود گذر افتاد در سرایش را بسته و از آمد و شد و انبوه کسان و اجتماع خلقان وارسته دیدم از همسایه اش بپرسیدم گفتند از وفود وامخواهان وازدحام طلبکاران متواری و چنان تنگدست و بینوا گشته است که توانائی دارایی غلام و خدمتگذاران ندارد خانه اش از بضاعت وساز معیشت خالی و اتباع واشياعش دچار فقر و پریشان حالی است لاجرم در بر خویش و بیگانه فراز و در کنج عزلت روی نیاز بدرگاه بی نیاز آورده است .

از استماع این سخنان حالتی دشوار در من نمودار و روز روشن در دیده ام تاريك وتار گشت چه او را برمن حقوق ثابته بود مردی با احسان و غیرت وفتوت بود در میان مردمان بمناعت طبع وحشمت و عظمت زندگانی مینمود و اکنون بی سامانی او باین مقام رسیده است و وفور شرم وجلالت فطرتش مانع اظهار شده است این اندیشه مرا فرو گرفت و اندوه زده بخدمت فضل برمکی برفتم و بعيش وطرر مشغول گردیدم اما فضل بفر است اندوه مرا بدانست و سبب پرسيد کيفيت يحيي

ص: 154

معاذ ودرماندگی و بیچارگی را بتقرير در آوردم و در حال بیان گریان شدم .

فضل چون این احوال بشنید هیچ در وی تأثير نکرد و پاسخی نراند ازین حال اندوه من فزون تر شد و خویشتن را بنکوهش سپردم تا چرا در چنین مجلس یاداو او کردم وفضل را اثر نکرد با اینکه اورا نه این عادت بود که حال درماندگان بداند و باندوه نرود و تغافل کند، چون در آن مجلس حالت نشاطی نیافتم زمان بزمان اندوهم برافزودی ناچار خدمت کردم و از مجلس بر خواستم و روی بخانه خود نهادم تامگر مقدار ده هزار دینار فراهم کنم و برای یحیی بن معاذ تقديم نمایم باشد که از حقوق او چیزی ادا کرده باشم .

چون بسرای خود در آمدم تاچه تدبیر کنم دیدم پیش صفه سرای چهار صد هزار درم نقره توده کرده اند و کسان فضل برمکی در انتظار من ایستاده اندچون مرا دیدند رقعه بدستم دادند فضل بن یحیی نوشته بود ای ابوعلی رحمت خدا بر تو باد که شکر نعمت خود میگذاری و ما را از درماندگی بزرگان عصر آگاهی می۔ سپاری چهارصد هزار درم فرستاده شد صدهزار درم بشکرانه یاد آوری خودبستان و سیصد هزار درم بیحیی بن معاذ برسان و بگوی تا روزی چند در دیوان وزارت ملازمت ورزد تا اورا شغلی و عملی فرمائیم که از آن سود و آسایش کامل حاصل کند پس یحیی بن معاذ را بخواندم و آن مال را بدو تسلیم کردم و او را بخدمت فضل در آوردم فضل شغلی شاغل بدو بگذاشت و روزی چند بر نیامد که او را نعمتها میسر ونام نيك از فضل منتشر شد .

ص: 155

حديث راندن علی بن حسین در گرمابه برای فضل بن يحيی که آتش دوزخ بمردمان کریم نمیرسد

علی بن حسین بن جعفر که یکتن از علمای بزرگ بغداد بود روایت کند که یکی روز در گرما به در برابر فضل بن يحيی برمکی حضور داشتم و گرمابه را چنان معطر ومصفی داشته بودند که آدمی را بیرون شدن از چنان مكان خوش نمی۔ افتاد و چون از گرمابه بیرون آمدم و در صفه بنشستم نگران شدم که فضل از گرمی گرمخانه رویش سرخ گشته و در حضرت باری عزاسمه بتضرع وزاری از گرمی آتش دوزخ رهائی میجست و میگفت «اللهم اني اعوذ بك من حر النيران» چون او را در چنان حالت دهشت و بیم جحيم را بروی چیره دیدم گفتم ای مخدوم این چنين روی وخوی و کرم وجود که تو داری نمیپندارم که اكرم الأكرمين بر آتش دوزخ بسوزد خاطر فراهم دارد که مردم بخشنده بواسطه جودی که ورزیده اند به بهشت میروند و آتش دوزخ گردایشان نگردد و از حضرت مصطفی صلی الله علیه و آله احادیث صحيحة بما رسیده است .

فضل از شنیدن این سخن چشم پر آب کرد و مرا بدان دلسوزی و عطوفت ثنا گفت و گنجور خودرا بخواند وصد هزار دینار بمن عطا کرد و فرمودهم امروز سیصد هزار درم دیگر بفقرا ومساكين بغداد وغریبان دیار صدقه دهند و با من گفت از گرمی آن گرمابه چنان بترسیدم که اگر خلیفه با من مساعدت کند و عذرم بپذیرد خرقه بپوشم وعصا بدست گیرم وسر در جهان نهم و از قید وزر وزارت بر هم .

حکایت فضل بن يحيی برمکی باجوانی نوداماد وبذل در حق او

و نیز علی بن حسين بن جعفر حکایت کند که روزی فضل بن يحيى بطرف بساتين و باغها بتفرج بيرون شد، حریفان و ندیمان ومطربان ومصاحبان که اورا بود

ص: 156

در خدمتش روان بودند در آن روز مرا مهمی بود چون بسمع او رسانیدم في الحال چنانکه مقصود من بود آن حاجت را بر آورده داشت و مرا گفت امروز بتفرج باغ بامن موافقت بجوی، پس در صحبتش سوی باغ روی نهادم ساعتی چند در باغ بخرمی بگشت و بشادی بگذشت و نيز سبك خوابی بعداز شکستن نهار بگذاشت آنگاه بجانب منزل خویش بازگشتن گرفت من نیز با او باز شدم و بشهر اندر شدیم .

ناگاه جوانی خوش منظر خوش لقاء دلجوی دلربارا بدیدیم که بعروسی سوار شده است و با گروهی یاران ورفقاء و مطربان و بشادی سرود گویان میروند چون آن خوب منظر فضل را از دور نگران شد از اسب فرود آمد ومسرت کنان ركاب فضل راهمی بوسه بر نهاد ، و همی گفت این رکابی است که بر چتر شاهان شرف دارد وشعرها وترانه های خوش مضمون میگفت و نشاط میکرد فضل از این حال تملق او شرمنده وار پرسید که در این کارخیر چه مقدار مخارج شده است؟ گفت ده هزار درم بمصرف رسیده است

فضل فرمود هم اکنون صد هزار درم بدو بدهید تا آنچه افزون ازین خرج اوست در بهای ملکی دهد تا غم نان و جامه عيال و علوفه موجب پريشاني خاطر او نگردد، جوان سردرزمین نهاد و گفت در حق من این همه خير وكرم مبذول فرمودی که حاتم طی غلامی تورا نشاید، کرمی دیگر در حق من بفرمای تا شرف من در میان خلق ظاهر شود فرمود چیست گفت این بزرگان و حریفان و گویندگان که برابر رکاب تو هستند بفرمای تا فردا بسرای من اندر آیند ومالی که تو مرا بخشیدی در چنین کار شایسته صرف کنم و میهمانی شگرف بکنم تا آبروی من در این شهر شهرت گيرد و بر اقران و امثال خود تفاخر گيرم وميان خلق جهان مفتخر شوم و بزرك گردم .

فضل تبسم نمود و از همت اومسرت گرفت و خازن را فرمود تاصد هزار درهم دیگرش بدهد تا در خانه خود اسباب تنعم وتلذذ بخرد و اسباب وملزومات ضیافت را مهیا سازد و فرمودمن نیز اجازت دادم تا این حریفان ونديمان ومطر بان در خانه

ص: 157

تو آیند و تا سه روز از آنجا بیرون نیایند و میهمان تو باشند تا نام تو در شهر بغداد و اطراف عالم بلند شود و عام و خاص را بخوران و بیاشام، جوان نو داماد گفت ای وزیر روزگار آنچه تو در حق من کردی اگر من با همه بغدادیان گرد آئیم تا سپاس تو بگذاریم نتوانیم .

و چنانکه گفته اند چون آن جوان مال یافت چندانکه در جهان بزيست در ناز و نعمت بگذرانید و بعیش و کامرانی بسر برد و بواسطه این جود و این افعال بود که برمکیان را اعجوبه آفرینش میخواندند .

حکايت فضل بن يحيی با عمر تمیمی والی خراسان

بشر که تنی از قرب یافتگان پیشگاه هارون ومأمون بود و دارای تصانیف وتواليف كثيره است حکایت کند که روزی فضل بن يحيی برمکی از پیشگاه خلافت بازگشت و بسرای خویش با کوکبه عظیم راه می نوشت خانه عمر تمیمی که از بزرگان ومعتبران و کریمان عصر بود در عرض راه فضل واقع بود و در طی راه ملاقات شد عمر بر حسب قانون ادب سلام براند اما فضل چنان آهسته جواب بداد که نه عمر تمیمی بشنید و نه بزرگان خراسان که باوی ميرفتند چون عمر مردی بزرگ و آبرومند بود سخت خجل و منفعل شد که سلامی براند و پاسخی نیافت و در پیش بزرگان و مردم خراسان خفیف گردید و بر آن جماعت نیز دشوار گشت .

و چون عمر تمیمی شرمسار بسرای اندرشد جمعی اورا بنکوهش فرو گرفتند تاچرا سبقت کرد و فضل راسلام براند چه او خود میداند فضل متکبر است و پاسخ نمیدهد و آبروی وی را پاس نمی دارد ، عمر گفت چاره چیست وزیر است جز اینکه صبر کنم و این اندوه در دل سپارم چاره دیگر نیست گویند این عمر تمیمی چنان بخشنده وسخی بود که از بامدادان تا نیمه شب همه روز در خراسان طعامها پختى و بمردم دادی و هیچکس از پیشگاه سرایش گرسنه و محروم باز نگشتی و در این روزگاران

ص: 158

که ببغداد آمده بود سخت تنگدست ومقروض گردیده و از امارت خراسان معزول شده بود و از نشان بخشندگان جهان یکی این است که غالبا پریشان و مقروض ووام زده باشند و ایشان را از اموال و اسباب چیزی بذخيره نماند .

بالجمله چون فضل برمکی روز دیگر بدار الخلافه برفت از حال عمر تمیمی بپرسید بيك زبان گفتند عمر جواب سلام وزیر را نشنید و شرمسار گردید ومادر عجب شدیم که این چنين باذل کریمی را از مسند وزارت چنان پاسخ رسد که وی نشنود و از بزرگان خراسان شرمسار گردد فضل گفت در آن لحظه دلم مشغول بمهمی بود که خلیفه در انجام آن جهد کامل کرده بوده ومن جواب سلام اورابگفتم اما هموار، حاضران گفتند چون مدتی در خراسان امارت داشت و چنانکه باید تقديمات لازمه را بجای نیاورده است با خود گفتیم تواند بود باین جهت مزاج وزیر بروی دیگر گون شده باشد .

فضل گفت مرا هیچ تغير نیست و من شنیده ام که او مردی کریم و باذل است و امروز از شما مينيوشم که پریشان حال ومقروض گردیده است آنگاه حاجبی را طلب کرده فرمود هزار بار هزار درم از خازن من بستان و بر شتران بار کرده بخدمت عمر تمیمی، برده سلام و معذرت بسیار از من بدو باز گوی و باز نمای که دل من در آن حال بجانبی اشتغال داشت این جرم را عفو فرمای که ماجرای این غفلت وشكر از آن تقصیر را بامداد دیگر امارت خراسان را از خلیفه بنام او بستانیم ومنشور وخلعت امير المومنین را بخدمت فرستیم و در این کار چنان اهتمام نمایم که خلیفه او را بطلبد و آنچه در باب او اهمال فرموده است و مرا فراموش کرده است معذرت بجویند و او را با اعزاز وتکریم بخراسان فرستند.

چون حاجب با آن در اهم كثيره و آن معذرت ووعده بخدمت نزد عمر تمیمی رفت عمر بزرگان و امراء خراسان را که در آن روز با او بودند طلب کرد و آن مال را بایشان بنمود ووعده امارت خراسان را با ایشان تقریر کرد و آن حاجب را اکرام و اعزاز فراوان نمود و گفت با وزیر بگوی که من نتوانم در دنیا و عقبی شکرانه و تلافی

ص: 159

کرم ترا بجای گذارم لکن میگویم و خواهم گفت و نیز خردمندان و نیکویان جهان خواهند گفت که مانند فضل برمکی سخی و کریم آزمادر نزاید و نخواهد زاد .

چون حاجب بیامد و پیغام عمر تمیمی را بعرض فضل برسانید فضل آن کلمات همی برزبان راند وسخت شرمسار شد و هم در ساعت سوار گردیده بخدمت خلیفه رفت وکار اور ابساخت ومنشور و لوای امارت خراسان را با خلاع خاصه فاخره از خلیفه بگرفت و هم پانصد هزار درم بنام مبارك باد بر آن جمله ضمیمه ساخته برای عمر فرستاد وعمر تا در جهان زنده بود در مدح فضل رطب اللسان بزیست .

حکایت احمد بن عبیداصفهانی وزیر و احسان فضل بن یحیی در حق او

در اکرام الناس مسطور است که احمد بن عبید اصفهانی سخت فاضل و عاقل ودبیر و منشی کامل و در دیوان وزارت در حضور بنشستی و یحیی بیشتر نامه ها که باطراف فرستادی وي نوشتی وخط او را پسندیده داشتی، اتفاق او را وام فراوان بهم رسید و تنگدست گردید و چون بسی آبرومند ودانا ومنبع طبع بود از تنگدستی خود بهیچ کس راز نمی گشود و همیشه بحيله و چاره درد خود نهفته و پریشانی خود مستور میداشت تا کار استیصال او ازحد بگذشت حکایت خود را در رقعه بقلم آورده بفضل بداد یحیی آن رقعه را بخواند و در زمان بر سر آن نامه نوشت پانصد هزار درم از خازن من بستان چون آن توقيع باحمد رسید اندك و بسيار به ثنا و محمدت یحیی سخنی بر زبان نگذراند ودعا نکرد و آن توقيع در آستین نهاد .

فضل بن يحيى را از این حرکت وعدم امتنان خاطر بر آشفت و باو گفت کجا شدند آن آزاد مردان که باندك صله شکرها کردند و ازین پیش صلات بزرگ بزرگان پنجهزار درم بودی، چه بودی که برای پانصد هزار درم نبایدسری بجنبانند یحیی را این سخن پسرش فضل ناخوش افتاد و گفت ای پسر هر چند خردمند و هوشياري لكن جوان هستی دانسته باش کار احمد بپانصد هزار درم درست نگردد

ص: 160

و چون حالت پریشانی و نیازمندی او باقی است بر کدام نعمت شاکر باشد و بعداز آن همان رقعه را از آستین بیرون آورده گفت پانصد هزار درم دیگر بر آن ضم کنند بلکه کار او ساخته شود .

احمد با فضل گفت شکر آن نعمت را توان گذاشت که مر آن را حدی و اندازه ای باشد اما نعمتهای شما را من نتوانم شکرش را بسپارم مگر اینکه روزوشب بدعای شما بگذرانم همینقدر بس باشد که من به نيروي كرم واميد جودشما نهصدهزار درم بقرض گرفتم و هر کس نتواند این مقدار قرض کند و آیا کسی را بخاطر اندر است که شخصی به قو ت کرم بر امکه این مقدار قرض نماید؟ يحيى وفضل ازین بیان شرمسار شدند و از وی عذر بسیار خواستند و چون فضل بسرای خود برفت بشکرانه آن سخنان احمد بن علی سیصد هزار درم دیگر برای او بفرستاد

و چون این داستان بجعفر بن یحیی پیوست او نیز دویست هزار درم برای احمد بفرستاد احمد از آن در اهم كثيره نهصد هزار درم بقرض خواهان بداد و بقیه دراهم را در بهای املاك و مستغلات نهاد و بازمانده روزگار را بشادی کاری بپایان برد و هم در همان اوان شغلی بزرگ باحمد رجوع شد و از آن مشغله نیز فواید عظیمه برد.

بیان پاره حکایات فضل بن یحیی با بعضی شعراء و برخی از کلمات او

در کتاب زهر الاداب مسطور است که ابوالعباس بن جریر این کلمات را بفضل بن يحيى مكتوب کرد « لااعلم منزلة توحشنى من الامير ولا توحشه منی لاننى في المودة له كنفسه وفي الطاعة كيده. وانما الطفه من فضله وقد بعثت بعض ما يحتاج اليه في سفره. وذكر ما بعثه » در مقام مواحدت و یگانگی چون نفس واحده هستیم ومن از خود دارای مال ورأى نیستم بهرچه فرماید مطيع ومنقاد می باشم و اکنون بعضی اشیاء و اسبابی که در این سفر خير اثر امیر روزگار بکار است بخدمتش تقديم کردم وصورت تقديمات را بنوشت .

ص: 161

ابن خلكان دروفیات الاعیان میگوید از کلمات فضل بن یحیی است «ماسرور الموعود بالفائدة كسروري بالانجاز» شادی آنکس که او را بفائده وسودی بزرگ وعده نهند و بدهند باندازه سرورمن که در آنچه وعده نهاده ام وفا نمایم نیست

و هم در آن کتاب مسطور است که چنان بود که ابوالهول حميري فضل را هجو کرده بود و از آن پس بدرگاه او روی نهاد و بفضل وجودش راغب گشت چون فضل اورا بدید گفت وای بر تو بکدام روی مراملاقات میکنی گفت « بالوجه الذي القى به الله عزوجل وذنوبي اليه اكثر من ذنوبي اليك » بهمان روئی که خدای را ملاقات خواهم کرد با اینکه گناهان من در حضرت او بیشتر است از گناهان من در خدمت تو ، فضل ازین سخن بخندید و اورا باعطای صله خرسند گردانید

در حلبة الكميت مسطور است که ندیم باید فصیح وبليغ وذى فنون باشد تا جاری مجرای ابان لاحقی گردد و این ابان نفس خویشتن را برای فضل بن يحيى برمکی توصیف کرد و این حکایت چنان است که ابان بدرگاه فضل بن یحیی شد تا مراتب علم وادب وفضل خود را بدو عرضه دهد پس از نخست نزد محمد بن يزيد ثقفي آمدو گفت اصلحك الله اگر بصواب می بینی کیفیت حال مرا که در این مکتوب مسطور است در خدمت امیر برسانی گفت در این مکتوب چه مسطور است گفت از حالت خویشتن و ادب خود عرضه کرده ام، محمد گفت صد هزارتن مانند تو در خدمت امیر هستند چون آبان این سخن بشنید نزد منصور بن هشام رفت و آن مسئلت بنمود منصور گفت هیچ توانی امیر را بگذاری تا با کسی دیگر که جز او باشد این پیوند حاصل ومال و بضاعت وضياع رقيق واصل گردد ابان گفت مدتی است نفس من با من در امری منازعت می نماید و ناچارم آنچه را مایل است بدوعايد بدارم این وقت منصور عرضه داشت ابان را بگرفت و بخدمت فضل تقدیم کرد و این اشعار در آن مندرج بود :

انا من بغية الامير و كنز *** من كنوز الامير ذوارباح

كاتب حاسب اديب خطيب *** ناصح زايد على النصاح

شاعر مفلق اخف من الريشة *** لما تكون تحت الجناح

ص: 162

لى في النحو فطنة و نفاذ *** انا فيه قلادة لوشاح

لحية سبطة و وجه مليح *** و اتقاد كشعلة المصباح

وكثير الحديث من ملح الناس *** يصير بخافيات ملاح

كم وكم قد خبات عندى *** حديثاً هو عندالامير كالتفاح

ايمن الناس طائراً عند صيد *** في غدو غدوت أوفى رواح

اعلم الناس بالجوارح والخيل *** و بالخر ّد الحسان الملاح

كل هذا جمعت والحمد لله *** على اننى ظريف المزاج

لست بالناسك المشمر كميه *** ولا الفاتك الخليع الوقاح

لودعاني الامير عاين منى *** سمرياً كالجلجل الصباح

در این اشعار باز نمود که تمام صفات منادمت که پسند خلق جهان و مطلوب امرا واعيان جهان وشخص امیر است در من موجود است و من یکی از گنجهای نامدار شاهوار امیر هستم : در فن کتابت وانشاء وحساب وادب وخطبه رانى وشعر وعلم نحو و ملاحت وجه وحفظ احادیث وحكايات نمکين اهل زمان وقصص شيرين مردم هر عصر و اوان وعلم بامورشکار و سواری و نیکو عذاران فرخاری یگانه روزگار میباشم و با این کمالات وفضل وادب اسباب زحمت مصاحب وملال موانس نیستم وملاحت را بوقاحت انباز نمیگردانم و اگر امير مرا بخواند و در مورد آزمایش در آورد در خدمتش مكشوف خواهد شد

چون فضل این فصل را بشنید آبان را احضار کرد و در همان اثناء که ابان حاضر حضور فضل شد مکتوبی از ارمینیه برسید فضل آن نامه را بدوافکند و فرمود جوابش را بنویس . ابان در همان ساعت جوابی مطبوع بنوشت فضل را نيك پسند گشت و بفرمود صد هزار درم بدو دادند و از آن پس چنان در خدمت فضل تقرب یافت که اول شخصی که بخدمت فضل در آمدی وی بود، و آخر کسی که از مجلس وی بیرون شدی او بود و چون فضل سوار شدی ابان نیز با وی همدوش ومحاذی رکاب بودی.

ص: 163

حکایت فضل بن یحیی برمکی با جابر بن عبدالله بن عتبه شاعر

در اکرام الناس از محمد بن عبدالله مروی است که گفت عتابی شاعر حکایت نمود: بر در سرای فضل بن یحیی بر مکی رفته بودم هزار تن شاعر بر در آن سرای انجمن بودند و درمیان آن جماعت جوانی در کمال فضل وعلم واخلاق ستوده و ادب کامل وخرد کافی و حلاوت مقال وظرافت جمال و لطافت بیان و اشعار آبدار و شجاعت وفروسيت جای داشت اشعار دلپسند میسرود و همیشه در زمره شعراء در مجلس فضل حاضر و نامش عبدالله بن عتبه بود .

و این شاعر هنرمند بدیع سخن را مدتی بر گذشته بود که بدرگاه فضل آمدوشد میکرد لكن چنانکه حق فضايل وهنرمندی او بود بعرض فضل نميرسيد و آنچه در حق عموم شعراء بود بدو نیز میدادند وی نمی پذیرفت وراضی نمیشدورقعه بدین مضمون بنوشت « ليس نظرک فى » چشم مهر و مرحمت بمن نمیدارى و اينك باحالت حاجتمندی بدرگاه تو اتصال دارم پس آن رقعه را در دست گرفته در حضور فضل بنشسته بود تا در وقت مناسب بدست یکی از مقربان دهد که زودتر بفضل برساند.

در اثناء این حال محمد منصور برادر عبدالله بن عتبه کوفی با تواضع تمام پیش او برفت آن رقعه را بدست او بداد و او را دعا بگفت والتماس نمود که بدست وزیر برساند و این محمد مردی بزرگ بودوچون آن جوان را مؤدب و مہذب وشكل و شمايل وخلق و مخايل بزرگان رادروی روشن بدیدر قعه از دستش بگرفت و چون نزديك بفضل رفت فضل را در اندیشه کاری مستغرق دید که نتوانست رقعه را بدست او دهد و از آن جوان در خدمتش نام بردار نماید زمانی در نگ نمود تا فضل ازمهم خود بپرداخت و با ندیمان بسخن آمد و منبسط گشت

محمد وقت را خوش دید و آن مکتوب را بدو بداد فضل بر گشود و بخواند و تبسم کرد و محمد منصور را گفت تو این رقعه را خوانده ای؟ محمد گفت رقعه را که بخدمت

ص: 164

وزیر عرضه نمایند چگونه ادب مقتضی آن باشد که پیش از آن قراءت نمایم فضل آن رقعه را بدو افکند و گفت بخوان و بنگر تا چه نوشته و تا چه حد خود ستائی کرده است، چون محمد بخواند گفت بر رأی انور وزیر پوشیده نباشد که این جوان بسیار فاضل و نيکو شمایل و پسندیده اخلاق می نماید فضل حاجبی را فرمود که این جوان خودستای را پیش من آر .

حاجب درمیان جماعت شعرا بیامد و بانگ بر کشید که کدام يك از شماها خویشتن ستائی کرده است باز نمائید که اورا طلب کرده اند؟ عبدالله بن عتبه گفت خود ستای منم مرا بخدمت وزیر بر ، حاجب دستش را بگرفت ودرون مجلس برد چون خدمت فضل را دریافت و شرایط ادب بزرگان را بواجبی بجای آورد و دعا وثنای وزیر را به نیکوترين طريقي بر خواند وفضل درمخايل وشمایل او نظر کرد با محمد منصور گفت این جوان در دعوی خود ثابت آمد همچنان است که در رقعه نوشته بود و بفرمود تا يك بدره که ده هزار درم نقره است بیاوردند.

جوان گفت ای وزیر عالم آرای بخشنده روزگار چنانکه مرا از فقیری توانگر کردی از نقره که در این بدره است آزاد گردان فضل را این سخن خوش افتاد و خازن را بخواند و گفت ده هزار درم دیگر بیاور باین جوان بده تا بآن بدره ضم کندخازن آن را نیز بر آن ضم کرد عبدالله بن عتبه در آن بدرها نگاه میکرد فضل فرمود هر دو بدره را بر گیر که از آن تو است

جوان گفت ایها الوزير خواری زرخواستن برای من بس نباشد که خواری حمالی را نیز بر آن بر نهم، فضل را این سخن نیز در خاطر جای گیر شد و بر همت او حمل کرد و فرمود چه میگوئی تا چنان کنم جوان گفت ازین غلامان که در حضور وزیر ایستاده اند یکی را فرمان شود تا بدره ها را بر گیرد و بخانه من برساند، فضل گفت ازین غلامان یکی را اختیار کن عبدالله گفت بآن شرط اختیار کنم که آن غلام از من باشد، فضل فرمود آن را که اختیار کنی ترا باشد عبدالله یکتن از غلامان را که از تمامت غلامان بهتر و جلیل تر وجميل تر بود بر گزید فضل با آن غلام فرمان

ص: 165

داد که این بدره ها بر گیر و با عبدالله بخانه او ببر و تو در خدمت وی بباش عبدالله گفت ای وزیر بی نظیر اگر وی را بستانم و نزد خود بخدمت بدارم همانا از نيك بختی بزرگ بازش داشته ام از این روی بروی نامبارك ميشوم فضل را فصاحت او بسیار پسندیده افتاد و فرمود از غلامان حاضر خدمت دو نفر دیگر برگير .

عبدالله گفت سه غلام نازنین نازك نازپروررا چگونه بخانه برم وزیر فرمود سه اسب تازی نژاد بازینهای زراندود بدوحواله دهند عبدالله گفت ای وزیر سه غلام نازك اندام جوان فردا از من زن خواهند فضل را این سخن خوش آمد و بخندید وسه كنيزك مطر به صاحب جمال با زروزینت وزرینه وجواهر ورخوت خوب از حرم ساز کرده بدو دادند و روان شد چون چندقدم برفت برگشت و برفت باز گشتن زار زار بگریست و ببانگی بلند آواز میکرد .

فضل چون گریه و آه و ناله او بشنید او را پیش طلبید و چون گریه کنان پیش فضل آمد فضل سبب آه و ناله و گریه اورا بپرسید گفت افسوس میخورم وحسرت میبرم که مانند چون تو کسی که خاتم کریمان روزگاروچون ماه شب چهارده است چگونه اش خاك ميخورد و مردمان از چنین جوادی محروم میمانند، فضل چون این سخن بشنید بسیار بگریست و حضار زار بگریستند و از آن پس فضل بفرمود تا هر چه عبدالله را داده اند يك چندان دیگر هم بدهند، عتابی شاعر گوید عبدالله را در خدمت فضل محلى عظيم ومقامی رفیع حاصل شد و از تمام مجالسين او مقرب تر شد چنانکه اول کسیکه در خدمت فضل راه یافتی عبدالله بودی و این عتابی شاعر که راوی این حکایت است همان کسی باشد که وقتی هارون الرشید بروی خشمگین گشت وفضل در خدمت رشید شفاعت کرد رشید ازوی خشنودشد وعتابی این شعر را بگفت :

مازلت في غمرات الموت مطرحاً *** يضيق عنى وسيع الراي والحيل

فلم تزل دائما تسعى بلطفك بي *** حتى اختلست حياتي من يدي اجلی

در کتاب زينت المجالس مسطور است که یکی روز نصر شاعر در خدمت فضل بن یحیی برمکی بیامد فضل گفت آن قطعه را که در باب طلاق گفته ای بخوان! نصر

ص: 166

شعر خودرا که نزديك باين مضمون بود معروض نمود: در هیچ عهدی نفاق پسندیده نیست و در این روزگار چیزی از وفاق بہتر نباشد اگر زنان جهان همین هستند که در این زمان می باشند باری فراق ازین وصال بهتر وطلاق از عطیتی برای زن نیکوتر هست» چون نصر قطعه خود را بخواند باندیشه فرورفت

فضل گفت این تفکر از چیست نصر گفت چنان بخاطر میرسد که ترا ازدختر ابوالعباس طوسی ملالی روی داده و آهنگ طلاقش راداری فضل گفت هیچ میدانی که چه میگوئی؟ نصر گفت جز براستی نگویم و هیچوقت دروغ نگفته ام فضل فرمود شاعر صادق از کتم عدم به پهنه وجود نیامده است و نمی آید چه مدار شعر وشاعری بدروغ است، نصر گفت در شعر من يك دروغ نیست زیرا که اگر مدح کسی را گفته ام ، هر صفتی که در او دیده ام بشعر یاد کرده ام و در غزل سرائی نيز همين مسلك را پیشنهاد نموده ام، در این هنگام فضل گفت راست گفتی اندیشه من برهمین است و بفرمود تا سی هزار درهم بنصر بدادند نصر زبان بدعا وثناى فضل گردش داد

در کتاب بحيره مسطور است که زمانی فضل بن يحيى از مملکت خراسان که در اقطاع ایشان مقرر بود ببغداد آمدو آنچه با خود آورده بود بر چهار قسم نمود يك قسم را بفقراء بداد ويك قسم را با غریبان گذاشت ويك قسم دیگر را با متعلقانی که خدمت قدیم داشتند ایثار فرمود وقسم چهارم را بر صفه بار انبار ساخت تا خوانندگان وشعرا وظرفا وادبا بیایند و ببرند این معنی بہارون الرشید رسید پدرش یحیی از تغییر مزاج رشید بیندیشید و برای پند بخانه فرزند دلبند بیامد وديد فضل می گرید گفت ای فروز چشم و جان پدر این گریه و این حال از چیست؟ گفت چرا نگریم که مرا نه چندان مال است که فقراء ومساكين بغداد را غنی گردانم چرا نمرده باشم و این حال را نگران باشم؟ یحیی گفت ای جان پدر غم مخور آنچه پدرت دارد فدای تو میگرداند آنگاه فرمود تا در همان ساعت چندان زر برصفه فضل ریختند که دیگر جائی باقی نماند

ص: 167

حکایت محمد بن یزید شاعر دمشقی با فضل بن یحیی و فرزند فضل برمکی

در تاریخ مرآة الجنان و بعضی کتب دیگر ازمحمد بن يزيد شاعر دمشقی حدیث کرده اند که شبی در منزل خویش بودم بناگاه در سرای بکوفتند برفتم و گفتم کیستی گفت فرمان امیر را اجابت کن گفتم تا کدام امير است گفت فضل بن يحيى بن خالد بن برمك، گفتم تواند شد که در این رسالت بخطا رفته باشی گفت مگر نه تومحمد بن یزید دمشقی باشی؟ گفتم همانم گفت مرا بتو فرستاده اند پس بر اثرش روان شدم تا بخانه ای رسیدم مرا بر باب سرای بنشاند و گفت بباش تا باز آیم اندکی ببودم تا بیامد و گفت یا محمد درون آی پس برفتیم و بمکانی وسیع رسیدم که فضل بن يحيى وجعفر ويحيى بن خالد وسایر اعیان دولت حضور داشتند .

در این هنگام مولودی از طرف راست فضل در آوردند، ندانستم از کیست و هر کسی برای او نظم ونثر وتعويذي قراء ت کرد و در دست خدام شمعهای افروخته اندر بود چون از این کار بر آسود جملگی را بایثار درهم ودینارشاد خوار گردانیده من نیز بهره یاب شدم، چون بازگشتند من نیز باز شدم دو نفر خادم ازدنبال من آمده گفتند یا محمد بازگرد بازگشتم وفضل را با فرزند خود نشسته دیدم با من هر چه در این شب در صفت این مولود گفته شد شنیدم اما سوگند با خدای هیچکس از ابیات، این شاعران مرا بعجب نیفکند و بسی دوست دارم که مرا درباره این مولود شعری بشنوانی .

گفتم ای سید من همانا جلالت وعظمت تومرا از سرودن شعر و جز آن باز می دارد گفت بناچار بباید چیزی بگوئی اگر چه يك شعر باشد پس ساعتي سر بزیر افکنده آنگاه سر بر آوردم و گفتم ای آقای من دو شعر در ذهن من حاضر شد

و يفرح بالمولود من آل برمك *** ولا سيما ان كان من ولد الفضل

و يعرف فيه الخير عند ولادة *** ببذل الندى والجود والمجد والفضل

ص: 168

فضل از شنیدن این شعر بسیار خرسند و مسرور گردیده گفت هیچگاه بدین پایه مسرور نشده بودم آنگاه بفرمود ده هزار دينار بمن عطا کردند و گفت ای محمد این مبلغ در برابر حق تواندك است من در کمال فرح و شادی و انبساط خاطر و روشنی دل آن مال را بر گرفته بسرای خود بازگشتم و از آن مبلغ ضياع و عقار بخريدم وخدای ابواب نعمت ورحمت برمن بر گشود ودارای جاه و مال فراوان شدم و مدتی بر نیامد که مدت اقبال آل برمك بسر آمد و بخت بیدار ایشان بخوابی گران سر بر نهاد و آن دولت وجلال زوال گرفت و چنان بود که برابر سرای من گرمابه ای بود روزی با گرما به بان فرمان دادم که حمام را پاک و پاکیزه و از بیگانگان خالی بدار ، پس بگرمابه در آمدم و تن بشستم و از گرمابه بان کارگری بخواستم جوانی نیکو روی نورس بفرستاد و چون ستان(1) بیفتادم از زمان برمکیان و آن دولت بی پایان و نعمت قوی ارکان که از فضل خدای بدستیاری ایشان مرا رسید یاد نمودم و آن دو شعر مذکور را برزبان بگذرانیدم .

ناگاه آن كودك را حال بگشت و دیده اش گردان و استخوانش جنبان گردیده بیهوش بیفتاد چنان پنداشتم که مگر دیوانه و از خرد بیگانه است پس جامه خویش را بر گرفته بسرای خود بازشدم و گرمابه بان را بخواندم و گفتم دیوانه را بخدمت بفرستادی؟ شکر خدای را که از چنگش برستم و بسلامت بجستم گفت ای سید من همانا اين كودك ديوانه نیست سالی چند برمی گذرد که با من می گذراند هر گز کرداری بی خردانه از وی نیافته ام گفتم در این ساعت اورا بیاور چون حاضر شد ساعتی با او بملاطفت ومؤانست بگذرانیدم تا خاطرش بر آسود.

آنگاه گفتم بفرمای آن حالت چه بود که از تو بدیدم گفت چه دیدی گفتم آنچه از یاد کردنش آزرم دارم گفت حالتم را دیگر گون دیدی گفتم آری گفت در آن هنگام چه بر زبان آوردی گفتم دو شعر قرائت نمودم گفت گوینده اش کیست گفتم خودمنم گفت در حق کدامکس؟ گفتم در تهنیت مولودفضل بن يحيى بن خالد گفت

ص: 169


1- یعنی با پشت خوابیدم

از کدام يك اولادفضل؟ گفتم نمی دانم گفت من خود همان مولود فضل هستم این شعر در باره او گفتی و ازین پیش این شعر را شنیده بودم و چون در این هنگام نیز بشنیدم جهان برمن بگشت و آفتاب تابان تار گشت و چنان سینه ام تنگ شد که بآن حال که بدیدی اندر شدم

گفتم ای فرزند گرامی اينك پيری سالخورده ام و فرزندی و خویشاوندی ندارم که مرده ريك(1) بدو گذارم هم اکنون دو تن بگواهی حاضر می کنیم که هر چه مرا باشد از اکرام و افضال فضل پدر تو است و اينك بواجبی در دست تو است و تو آن اموال را ماخوذ بدار من در سایه بخشش و فضل تو زندگانی میکنم تا بمیرم چون این سخن بشنید آب در چشم بگردانید و گفت سوگند بخدا هرگز در چیزی که پدرم فضل بتو ارزانی داشته است چشم آز نگشایم اگر چه به دانم نیاز باشد بدوسوگند دادم که تمامت آن مال و اگر نه يك مقداری را پذیرفتار گردد قبول نکرد و از آن پس دیگر او را ملاقات نکردم.

در کتاب زهر الربيع باين حکایت اشارت رفته و نوشته است که خليع شاعر گفت شبی فضل بن یحیی برمکی در طلب من بفرستاد و در این وقت فضل از قواد وسرداران سپاه رشید بود سخت بترسيدم وحنوط کردم و برمرك خود یقین نمودم چه پاره ای ساعیان بدو گفته بودند که من اورا هجو کرده ام چون مرا در صحن سرایش آوردند سیصد زن سرود گر مانند سرو کشمير وماه کاشغر در خدمتش انجمن دیدم بدو سلام راندم پاسخ سلام مرا باز نداد و پس از ساعتی سر بر کشید و گفت و عليك السلام يا خليع همانا ترا جز برای خیر و خوبی نخوانده ام دانسته باش که در این ساعت برای من مولودی پدید گشته و دو مصراع در حق او انشاء کرده ام و از اتمام آن عاجز مانده ام گفتم برمن فروخوان گفت :

و تفرح بالمولود من آل برمك *** بغاة الندى والسيف والرمح والفضل

من این شعر را بگفتم:

ص: 170


1- یعنی میراث

وتنبسط الأمال فيه لفضله *** ولاسيما ان كان والده الفضل

این شعر فضل را در عجب آورد و فرمان داد تا دوازده هزار درهم بمن عطا کردند، آنگاه مرا نزد برادرش فرستاد او نیز همین مقدار عطا کرد از آن پس مرا بخدمت پدرش گسیل داشت یحیی نیز دوازده هزار درهم بمن بذل فرمود و از خدمت ایشان بیرون آمدم گاهی که سی و شش هزار درهم بهره یافته بودم و بقیه حکایت را بطور اختصار باندك تفاوتی مرقوم داشته است .

حکایت فضل بن يحيی درشکارگاه را با مردی اعرابی و اشعار او و احسان فضل

یافعی در مرآة الجنان می گوید یکی روزفضل بر نشست و از پی شکار بدشت و کوه رهسپار آمد، اصمعی محمد بن یزید عقیلی و حسن بن هانی رکابش را التزام داشتند چون از تاختن و شکار انداختن بر آسود وساز مراجعت گرفته آهنك خيمه وخر گاه خویش فرمود، مردی اعرابی اورا و آن خیمه وخرگاه را بدید وسواران و پیادگان را گردش نگران شد، از شتر بزیر آمده بیامد تا در حضور فضل بايستاد و گفت السلام عليك يا اميرالمومنين ورحمة الله و بركاته .

فضل گفت یا اخا العرب سخن خویش بدان و بگوی گفت السلام عليك ايها الوزير گفت وای بر تو ازین سخن نیز فرود آی گفت السلام عليك أيها الأمير فضل گفت وعليك السلام ورحمة الله و بركاته اکنون با ندازه سخن کردی ، فرو بنشین ، چون بنشست گفت ای برادر عرب از کدام سوی میرسی ؟ گفت از زمين قضاعه گفت از ادنى بلاد قضاعه یا از اقصى بلاد ؟ گفت از اقصى بلاد . این وقت فضل روی باصمعی آورده گفت از اقصى بلاد قضاعه تا عراق چند فرسنگ طول مسافت است گفت هشتصد فرسنگ

بفضل گفت يا أخا العرب آیا مانند توئی که هشتصد فرسنگ راه را تا بزمين عراق می پیماید چه آهنك نموده و مقصود تو کیست گفت مقصود من این جماعت

ص: 171

هستند که نام جود و احسان و نیکوئی ایشان جهان را در سپرده است ؟ گفت این جماعت کیستند؟ گفت آل برمك گفت یا اخا العرب همانا آل برمك مردمی كثير هستند و تمامت ایشان با سماحت و جلالت هستند و هر يك از ایشان را صفتی خاص و عام باشد تو از میانه كدام يك را از بهر خویش اختیار کرده باشی و حاجت خویش را از وی بر آورده شمرده ای! گفت آنکس که از میان ایشان بكف گشاده و خوی آزاده و کرم موفور و نعم مشہور نامدار و چون آفتاب عالم تاب کامکار است گفت آنکس کیست اعرابی گفت فضل بن يحيى بن خالد بن برمک .

گفت یا اخا العرب همانا فضل مردی جلیل المقدار و بزرگ است و چون مجلس عام فراهم سازد جز جماعت علماء و ادباء و کتاب را بار نباشد، اکنون بگوی آیا تو از زمره علمائی؟ گفت نیستم گفت در شمار ادبائی گفت نیستم گفت از اخبار واشعار و نوادر حکایات دانائی گفت نیستم گفت پس در حضرت برسيله (1) وسیله جوئی گفت نی گفت با اخا العرب ای برادر اعرابی همانا نفس تو بغرور افکنده است ترا آیا روا می باشد که مانند توئی آهنک حضرت فضل نماید با اینکه از جلالت منزلتش باخبر باشد بدون اینکه بذریعه یارسيله متوسل گردد .

اعرابی گفت ای امیر سوگند با خدای که آهنک حضرت فضل را نکرده ام مگر بر حسب کرم مألوف و حسب معروف او و دو بیت شعر که در مدح وی انشاد کرده ام فضل گفت يا أخا العرب آن دو بیت را بر من بخوان اگر مصلحت در آن باشد که با آن دو بیت فضل را ملاقات کنی من ترا بملاقات او اشارت می کنم وگرنه از اموال خود بهره ات میرسانم و تو بزمين خود باز شو و خود را خفيف مگردان گفت ایها الأمير چنین خواهی کرد؟ گفت آری اعرابی گفت سوگند با خدای من همان کس باشم که این شعر را گفته ام :

الم تران الجود من لدن آدم *** تحدر حتى صار يملكه الفضل

فلو ام طفل مسها جوع طفلها *** وغذته باسم الفضل لا استفطم الطفل

ص: 172


1- يعني مراسله و نامه

اگر نامش بكودك بر نخوانند *** ننوشد شیر از پستان مادر

فضل گفت یا اخا العرب سوگند بخدای خوب گفتی اما اگر فضل بگوید یکتن دیگر از شعراء ما را باین دو بیت مدح نموده و جایزه بگرفت و بجز این شعر که خواندی شعر دیگر انشاد کن چه شعر قرائت خواهی کرد؟ گفت ای امیر سوگند با خدای در آن وقت خواهم گفت :

و قد كان آدم حين حان وفاته *** اوصاك و هو يجود بالحوباء

بینیه ان ترعاهم فرعيتهم *** فكفيت آدم عيلة الأبناء

بهنگامی که آدم زین کریچه *** بکاخ اخروی مسند بيفراخت

کفیل دوده خود ساخت جودت *** ترا بر تخت فضل و بذل بنشاخت

فضل گفت یا اخا العرب قسم بخدای خوب ادا کردی لكن اگر فضل نیز با تو بگوید که این دو شعر هم شناخته و معروف است چه خواهی گفت؟ گفت ایها الامير سوگند به یزدان این شعر می خوانم :

ملت جهابذ فضل وزن نائله *** و كل كاتبه احصاء ما يهب

لولاك يا فضل لم يمدح بمكرمة *** خلق ولم يرتفع مجدولا حسب

حمل بذلت چنان شده سنگین *** که همه خلق زان سته(1) شده اند

بجحر جودت چنان سپرده زمین *** که ز بیم غرق بکه شده اند

مدح فضل ار سبب نمیگردید *** هیچکس راز مدح بهره نبود

ورنه در مجد اوسخن کردند *** کس بمجد و به نجد شهره نبود

فضل گفت ای برادر اعرابی سخت نیکو گفتی اما اگر فضل گوید که این دو شعر نیز شنیده شده است جز این انشاد کن چه میخواني؟ گفت ایها الأمير در این وقت این شعر می خوانم :

وللفضل صولات على صلب ماله *** يرى المال فيه بالمذلة مذعنا

ولو ان رب المال ابصر جوده *** لصلي على جود الأمير واذنا

ص: 173


1- یعنی بستوه آمده خسته شده اند

مال خوار است بیش صولت فضل *** که زسترش همی کند مشهور

حافظ مال بیند ار جودش *** سجده آرد بجود آن مشکور

گفت یا اخا العرب قسم بخدای نیکو گفتی لکن اگر فضل با تو گوید که این دو شعر نیز مسموع است غیر از اینها انشاد کن چه انشاد میکنی گفت والله در این هنگام این شعر می خوانم :

ولو قيل للمعروف ناد أخا الندى *** لنادي باعلى الصوت یا فضل یا فضل

ولو انما انفقت من رمل عالج *** لاصبح من جدواک قد نفد الرمل

اگر گویند احسانرا بخوان بذ ال عالم را *** باعلى صوت میگوید که الفضل لدى الفضل

اگر خود ريك عالج را کند انفاق در يك دم *** شود عالج از آنفالج زبذل آن ابوالبذل

فضل گفت احسنت يا أخا العرب اگر فضل با تو گوید این دو بیت را نیز شنیده اند غیر از اینها که انشاد نمودی انشاد کن چگوئی گفت ایها الأمير سوگند با خدای این شعر را می خوانم :

و ما الناس الااثنان صب و باذل *** و ان لذاك الصب والباذل الفضل

على ان لي مثلا اذاذكر الورى *** و ليس لفضل في سماحته مثل

خلق دنيا عبيد احسانند *** آز را نیست همی از عاذل

آنچه خواهند در کف فضل است *** نیست چون فضل در جهان باذل

فضل گفت احسنت و الله يا أخا العرب پس اگر فضل با تو گوید این دو شعر را از افواه مردمان اخذ کرده و جز این دو شعر بر من فروخوان و این وقت ادبای مجلس نظر بنو بدوزند و گردنها بجانب تو بر کشند تا چه قرائت کنی و محتاج شوی که از خویشتن مضمونی بر تراشی چه خواهی گفت؟ اعرابی گفت ایها الأمير سوگند با خدای در این هنگام خواهم گفت :

حكى الفضل عن یحیی سماحة خالد *** فقامت به التقوى وقام به العدل

وقام به المعروف شرقا ومغربا *** ولم يك للمعروف بعد ولا قبل

ورث السخاوة عن ابيه وجده *** موصولة الإسناد بالاسناد

ص: 174

الفضل يحكي عن ابيه و خالد *** شرقا و غربا في تمام بلاد

جود را فضل از پدر آموخت *** پدرش نیز از پدر اندوخت

ای بسا خاندان که تار از فقر *** مشعل اندر ز سیم و زر بفروخت

فضل گفت احسنت ای برادر اعرابی خوب گفتی ودر سفتی اما اگر فضل باتو گوید چندان در این اشعار لفظ فضل را بتکرار آوردی که خاطر ما را بیازردی دو شعر دیگر انشاد کن و مرا به کنیه یاد بنمای واز نام تذکره مساز چه خواهی گفت اعرابی گفت ایها الأمير سوگند با خدای در این هنگام این شعر گویم :

الا یا ابا العباس یا اوحد الوری *** ویا ملكأخد الملوك له نعل

اليك يشير الناس شرقا ومغربا *** فرادی و ازواجا كانهم نمل

ای که در پهنه سر افرازی *** ملکان چهره سای نعل تواند

خلق دنیا یکان یكان و دوگان *** دانه جوی نوال ونمل تواند

فضل گفت ای برادر اعرابی شعری دلکش ومضمونی بدیع آوردی اما اگر فضل با تو گوید مراشعری انشاد کن که متضمن اسم و كنيه وقافيه نباشد چه میگوئی اعرابی گفت ایها الأمير سوگند با خداوند تعالی در این وقت این شعر گویم :

یا جبل الله المنيف الذي *** سيق اليه في الملمات الوری

يؤم ابوابك طلاب الغنا *** كما يوم البيت حجاج منی

بندگان خدای در هر کار *** درگهت را مآب خوددانند

عتبه تو است کعبه آمال *** مال خواهان مئاب خودخوانند

فضل گفت یا اخا العرب والله نیکو گفتی لكن اگر فضل با تو بگوید که این دو بیت از اشعار دیگران است و سرقت شده است جز این انشاد شعری بایدت کرد چه جواب داری این وقت اعرابی بر آشفت و گفت قسم بخدای اگر فضل در امتحان و آزمایش من بکوشد چهار شعر از بهرش انشاد کنم که نه عرب و نه عجم در آن معنی برمن سبقت گرفته باشد و اگر در آزمایش من بر کوشش بیفزاید هر آینه چهار دست و پای شتر خود را در فلان مادرش می سپوزم و خائب و خاسر و زیانکار بزمین

ص: 175

قضاعه رهسپار می شوم و باك ندارم .

چون فضل این سخن بشنید و این روزگار دشوار بدید ساعتی از روی خجلت و شرمساری سر بزیر افکنده آنگاه سر برداشت و گفت یا اخا العرب مرا از شنیدن آن اشعار بهره ور کن عرب گفت :

ولائمة لامتك يا فضل في الندى *** فقلت لها هل يقدح اللوم في البحر

ارادت بنهي الفضل عن بذل ماله *** ومن ذا الذي ينهي السحاب عن القطر

كان نوال الناس من كل وجهة *** تحدر صوب المزن في مهمه قفر

كان وفود الناس من كل بلدة *** الى الفضل لاقوا عنده ليلة القدر

فضل را گر بجود قدح کنند *** آن نه قدح است بلکه مدح کنند

دهن سگ اگر چه نا پاك است *** بحراز آلايشش همه پاك است

ذم هور از نزاری چشم است *** قدح سنگ زبون نه دریشم است

نهی فضل از فتوت و افضال *** نهی هطل است از جبال وتلال

فلك فضل را چنان بدر است *** شب او جمله ليلة القدر است

ایزد پاك جمله مخلوق *** ساخته بر بکف او مرزوق

عرصه اوست منبع الافضال *** پهنه اوست مرجع الامال

درگه اوست مورد الاجلال *** عتبه اوست محتد الاقبال

ایزدش بهر جود داد وجود *** بهره ور زوست وارد و مورود

چون چنین خواست ایزد معبود *** قدح او نیست جز ز راه عنود

ای دریغا که مردمان بخيل *** همه از جود گشته اند كلیل

از در بخل و كين و بغض وحسد *** همگی حامل حبال مسد

بار پروردگار سبحانا *** ای خداوند فرد دیانا

پاك فرمای صفحه کیهان *** زین بخيلان زفت وخلق مهان

گشته حیران از این گروه عنود *** و صد عزازیل وصد چنان نمرود

فضل سر بزیر افکند و هی بخندید آنگاه سر برداشت و گفت یا اخا العرب

ص: 176

قسم بخدای که من خود فضلم و تو هر چه خواهی بگوی، اعرابی از کمال استعجاب و استيحاش گفت ایها الأمير بخداوندت سوگند میدهم آیا تو خود فضل باشی؟ گفت آری فضل هستم، گفت پس از آنچه در طی سخن بگذشت در گذر ، گفت خدای از تودرگذرد بگوی تا چه حاجت داری گفت ده هزار دینار خواستارم فضل گفت ای برادر اعرابی آیا بهمت خودت و بهمت ما بهمین مبلغ و يك چند مانند آن قتاعت کردی و به بیست هزار دینار خوشنود میشوی.

این وقت یکی از حاضران را ديك بخل در جوش و ناقور حسد در خروش آمده بافضل گفت ای امیر من با وی محاوره می نمایم آیا يك شاعری را بیست هزار دینار عطا می فرمائی؟ اگر از عهده مجاورت و مکا برت من بدرستی بیرون آمد خوب و اگر نه نیمی از این مبلغ را از وی مأخوذمیدارم و نیمی دیگر او را کافی است این سخن بگفت و اسب بگردش در آورده تیری در چله کمان بگذاشت و گفت ای اعرابی این گزند ناگهان را با نشاد شعری از خود بگردان و گر نه این تیر را از چشم تو از کاسه سرت بيرون ميدوانم، اعرابی چون بشنید این شعر را بخواند:

فقوسك قوس المجد والوتر الندى *** و سهمك سهم الجود فاقتل به فقری

تير جودت نه سهم جان و تن است *** بلکه قتال فقر خان من است

تیر از آزادگان روان بخشد *** خلق را روزی و توان بخشد

تیر کان جست از كمان بخيل *** جان رباید ز مردمان نبيل

لكن از سهم شعر بی خبر است *** که همی پشت پشت در گذر است

تیر او گر تنی بیازارد *** تیر او صد هزار بفسارد

تیر او را گر التيام بود *** زخم وی تاگه قیام بود

فضل چون این بدیهه بشنید گفت بیست هزار دیگر بیفزائید و چهل هزار دينارش عطا فرمائید .

احمد بن محمد انصاری یمنی شروانی در کتاب حديقه الافراح باین حکایت باندک تفاوتی اشارت کند و گوید چون اعرابی آن چهار بيت اخیر را بخواند و فضل

ص: 177

گفت هر چه میخواهی طلب کن اعرابی گفت حاجت اول من این است که از لغزش من در گذری گفت از تودر گذشتم حاجت خود را بگوی گفت : « عشرة آلاف درهم لاكيد بها عدوی و اسر بها صدیقی » ده هزار درهم خواهم تا دشمن خود را خوار و دوست خود را شاد خوار گردانم، فضل گفت ده هزار درهم در صله شعر او و ده هزار درهم برای راه دور او ، ده هزار درهم برای اینکه در گاه ما را قصد کرده وده هزار درهم برای باز شدن باهل و عیال خود و ده هزار درهم برای قوائم شترش بدو عطا کنید، اعرابی پنجاه هزار درهم را بگرفت و باز شد وهمی بگریست فضل گفت از چه گریانی آیا این مبلغ را که بتوعطا کردیم اندك شمردی؟ گفت لا والله بلكه از آن میگریم که خاك چگونه چون توئی را بخواهد خورد و این شعر بخواند.

لعمرك ما الرزية فقد مال *** ولا فرس يموت ولا بعير

و لكن الرزية فقد شخص *** يموت لموته خلق كثير

مصیبت نیست فقد مال ودولت *** و یا فقدان اهل زور وصولت

بر آنت گریه باید جاودانی *** که چون میرد بمیرد یکجهانی

شگفتیها بباید داشت زین عهد *** که شیخ سالخوردو كودك مهد

زهريك گر هزاران تن بمیرند *** برایشان خلق افسوسی نگیرند

چرا کزام و باب و میر و استاد *** بغير از لؤم و بخلش نیست دریاد

در اعلام الناس مسطور است که چون اعرابی از قرائت چهار شعر اخیر بپرداخت فضل گفت حاجت خود بخواه گفت ده هزار درم فضل گفت يا أخا العرب از این خواهش اندك ما را و خود را خوار نمودی باید ده هزاردرم در ده هزار درم که صد هزار درم می شود بگیری این وقت وزیر فضل که حضور داشت حسد برد و گفت ای مولای من اسراف ورزیدی تنی چند از اجلاف بحضرت تو می آید و شعری چند که از اشعار عرب سرقت کرده معروض میدارد و چنین مبلغی خطیر بهره میبرد.

فضل گفت این استحقاق را از آن یافت که از زمين قضاعه تا باین مکان بامید احسان ما می آید، وزیر گفت ای مولای من قسم میدهم ترا که يك تیر از تیردان

ص: 178

خود در چله كمان نهی و باعرابی اشارت کنی اگر آن تیر را از خود بيك شعری رد کرد خوب و گر نه اندکی مبلغ بدو عطا کن تا بجای خود باز شود، سهم تیراز از کیش خود بر گرفت و در چله کمان بر نهاد و باعرابی اشارت کرد و گفت این تیر را بقرائت يك شعر از خود بگردان، اعرابی شعر مذکور را بخواند ، و فضل بخندید و این شعر را انشاء نمود :

اذا ملكت كفى منالا ولم انل *** فلا انبسطت كفي ولا نهضت رجلى

على الله اخلاف الذي قد بذلته *** فلا مسعدی بخلى ولامتلفی بذلی

ارونی بخيلا نال مجدا بيخله *** وهاتوا كريما مات من كثرة البذل

چون منال جهان بدست آید *** بایدت با کسان بخورد و بخفت

گر جهان رو کند ز جود مرنج *** ور نه با گنج می نگردی جفت

هیچ مردی بخیل گنج نساخت *** هیچ شخصی جواد خاك نرفت

پس از آن فضل با وزیر خود گفت صد هزار درم باعرابی بده در ازای آهنگ او بدرگاه ما و شعر او و یکصد هزار درم دیگر بدو عطا کن تا ما را از شر قوائم شترش کفایت نماید. اعرابی آن مال را بگرفت الى آخر الحكاية .

عسى الأيام أن يجمعن قومأ كالذي كانوا، مالی فانی که با مانت داشتند بدادند و مدحی باقی بخریدند و بنیانی سست و بی دوام و نشانی نا تندرست و بی قوام را نادیده انگاشتند که بهر ساعتش از گذر ایام رخنه در اعلام در افتادی و بنائی استوار بر کشیدند که بسالهای بیشمار از نهیب زمانه آسیب و از حوادث حدثان ثلمة (1) در اعیان نیابد و همواره موجب مدح وطلب آمرزش آیندگان گردد .

ص: 179


1- یعنی رخنه و شکاف

پاره حکايات فضل بن یحیی برمکی با بعضی از شعرای روزگار

در ابن خلكان مسطور است که مروان بن ابی حفصه و بقولی ابو الحجناء این شعر را در مدح فضل بن يحيى انشاد کرده است :

عند الملوك منافع ومضرة *** واری البرامك لاتضر و تنفع

ان كان شر كان غير هم له *** والخير منسوب اليهم اجمع

واذا جهلت من امرء أعراقه *** وقديمه فانظر إلى ما يصنع

ان العروق اذا استسر بها الندى *** اسد النبات بها وطاب المزرع

دم پادشاهان امید است و بیم *** دمی را سموم و دمی را نسيم

هر کسی را سود و زیان توامان است گاهی منشاء نفع است و گاهی منبت ضرر لكن جماعت برامکه را جز سود نزاید و جز خوبی نتراود، اگر شری نمایان شود از دیگران است و خیر و خوبی بجمله منسوب با یشان. مردمی آزاده و پاك نژاده و نيك روی ونيك خوى ونيك فطرت و نيك طويت هستند و بلندی نژاد و آزادگی حسب از خلق وخصال ایشان نمایان است و ابو نواس را در مدح و ثنای فضل قصاید فریده است و این شعر از آن جمله است که در ستایش فضل گوید :

ساشكو الى الفضل بن يحيى بن خالد *** هواك لعل الفضل يجمع بيننا

خطاب بمحبوب خویش کند و گوید زود است که بخدمت فضل بن يحيی از بلای هوا و درد عشق و گزند هجران تو شکایت کنم شاید فضل در میان ما جمع آوری کند، پاره ای خورده بینان با ابو نواس گفتند تو در این مقال و این گونه خطاب که «لعل الفضل يجمع بنينا» گفته ای بیرون از شیمت فرهنگ و ادب رفته ای یعنی شأن و مقام ممدوح از آن برتر است که او را اینگونه مأموریت دهی، گفت مراد ازین بیت جمع تفضل بودنه جمع توصل تا بیرون از ادب شمرند، یعنی مقصود من این است که شاید جود و کرم فضل اسباب این مواصلت شود و متنبی در این شعر باین

ص: 180

معنی پیروی کرده است.

عل الامير يرى ذلى فيشفع لي *** الى التي صيرتني في الهوى مثلا

و در این شعر خواستار شده است که ممدوح او امير در حق او نزد معشوقه اش شفاعت کند والبته اینگونه توقعات و عرایض و تمنیات در خدمت امراء بیرون از رعایت ادب است، لكن مرادش این نیست که از ظاهر شعر بر میآید بلکه مقصود این است که برخورداری از انعام واحسان امير اسباب حصول مقصود و وصول بمطلوب است، و یکی از شعراء يك شعر به تنهایی در مدح فضل انشاد کرده است وهو هذا :

مالقينا من جود فضل بن يحيى *** ترك الناس كلهم شعراء

این جود و بخشش بی پایان که فضل بن يحيى بامردمان می ورزد و این گونه صله که می بخشد آخر الامر تمام مردم زبان بشعر گشانید و مدح وی سرایند مردمان بر این شعر تحسین کردند لکن براینکه افزون از يك شعر نبود عیب گرفتند پس عذافر بن وردبن سعد بن قهی این شعر انشاء کرد .

علم المفحمين ان ينظموا الاشعار *** منا و الباخلين السخاء

پس اورا در این بیت تحسین کردند و نیکو شمردند چه این بیت را بر آن وزن وقافيه شعر مذکور بنظم آورد .

ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی در ذیل احوال اسحق موصلی مینویسد که چون اسحق آن ابیات مذکوره ابی الحجناء نصيب مولی مهدی را برای فضل قرائت کرد، فضل گفت سوگند با خدای گویا هیچوقت این شعر را نشنيده ايم وما سی هزار درهم : شاعر عطا کرده بودیم اکنون نیز در این ساعت تجدید می-نمائيم، وهم تو را بواسطه حفظ نمودن این ابیات بعطا مینوازیم پس سی هزار درهم در حق ما بذل فرمود

در تاریخ ابن خلكان مسطور است که فضل بن یحیی می گفت : « ماسرور الموعود بالفائدة كسروري بالانجاز » خرمی و شادمانی آنکس که او را بسود وفايدتى وعده نهاده باشند بقدر شادی و خرسندی که من دروفای بوعده دارم نیست.

ص: 181

در زهر الاداب مسطور است که وقتی ابوعلى بصير بر فضل بن يحيی در آمد و این شعر بدو بخواند.

وصف الصد لمن أهوى فصد *** و بدا يمزح بالهجر فجد

ماله يعدل عنى وجهه *** وهو لا يعدله عندي احد

لاتريدوا عزة في غيره *** إنما العزة في خيس الأسد

ملك ندفع ما نخشی به *** و به نصلح منا ما فسد

ينجز الناس اذا ما وعدوا *** واذا ما انجز الفضل وعد

بیان احوال أبي الفضل جعفر بن يحيی برمکی و وزير هارون الرشید

ابوالفضل جعفر بن يحيى بن خالد برمکی وزیر هارون الرشید در علو قدر و نفاذ امر و بعد همت وعظم محل و جلالت منزلت و نبالت مرتبت و كمال تقرب و اتصال در خدمت هارون بحالتی و مقامی ارتقا یافت که منفرد گردید و هیچکس را آن معنى ومنزلت و مواحدت و محرمیت حاصل نگشت، چنانکه صاحب تاریخ نگارستان مینویسد آنگونه اقبال و اینگونه ادبار برامکه از بدایع وقایع و غرایب حوادث روزگار است ، اولامقام قبول و قرب ایشان در خدمت رشید بمثابه کشید که زمام جمله مهام انام در کف کفایت و اقتدار ایشان افتاد، رشد را جز نامی از خلافت در کار نبود این خود سهل است چه دیگر مردم نیز گاهی در خدمت سلاطین این درجه دریافته اند، اما عقد دختر پادشاهی را بدون اذن پادشاه با دیگری و قبول نمودن پادشاه بعد از علم بآن عمل هیچوقت اتفاق نیفتاده است بلکه در امر رعایا این کردار مسموع نشده است .

در اکرام الناس از عبدالله بن عبدالصمد که یکی از اکابر عباسیان بود روایت نماید که گفت من در شهر بغداد جوانی به پیری رسانیدم و در تمامت روزگار عمر براستکاری و سخاوت و مروت يحيی برمکی ندیده ام و کجا مانند او کسی را یابند

ص: 182

که اگر در حق او بد کردندی او مكافات نیکی کردی واین ایام هارون الرشید فرمان کرده است که هیچکس نام برامکه را به نیکی یاد نکند اما نیکی ایشان از آن مثابه نیست که بمنع خليفه وزجر مردم از تذکره آن باز ایستندیکی منم که شرمنده جود و کرم بیشمار ایشانم و تازنده ام یاد نیکی و نام خیر ایشان را رطب اللسانم واز عتاب خليفه باك ندارم .

اما غلط کاری ایشان این بود که درجه قرب و اتحاد ایشان با خلیفه از حد بيرون تاخته بود، ازین روی بر مقربان وخواص و محارم واهل بیت خلیفه دشوار گشت و البته قرب وجلالت و یگانگی و استیلا چون بحد افراط رسد البته همين نتیجه می بخشد.

ومن در سرای خلیفه آمد و شد بسیار داشتمی شنیدم یکی روز هارون با جعفر در يك جامه خواب اندر بودند وهمی بغلطیدند باجعفر گفت تو از نزدیکان و خادمان ما بپرس که با من کیست؟ جعفر از ایشان بپرسید ایشان هر کسی را نام همی بردند جعفر می گفت نمیدانید وهارون در آن بستر بود و کس نمیدانست ایشان نام دیگری را بردند و گفت وی نیست تاعاجز شدند و گفتند ما نمی دانیم این وقت هارون سر بیرون آورد و گفت من با برادرم جعفريم وروی خود باز کرد و با خادمان و غلامان بنمود که منم، وهروقت جعفر از خدمت هارون دور شدی وهارون خواست او راطلب نماید می فرمود برادرم را بخوانید غلام هاوخدام میدانستند که جعفر را قصد کرده است .

ومقام اتحاد او و هارون بجائی کشید که آداب چاکری در میانه ملحوظ نبودی و هیچ سری را از جعفر پوشیده نداشتی و آنچه در میان او وزوجات او در پنهان و آشکارا بلکه مواقع وقاع گذشته صبحگاه با او باز گفتی و گاهی جامه جعفر را خليفه پوشیدی و زمانی لباس هارون را جعفر برتن بیاراستی و یکساعت دوری جعفر را طاقت نیاوردی و با هم در يك سفره طعام بخوردند و در فراش و فرش بخفتند و بريك نسق سخن گفتند و پیمانه شراب نوشیدند و مست و خراب افتادند .

ص: 183

نوشته اند حارث شجر یکی از بزرگان پیشگاه هارون بود بر آثار برمکیان غیرت کردی و با ایشان بدوستی و موافقت نبودی و یکی روز برای کسب شرف و بزرگی خود هارون الرشید را در سرای خود بمهمانی دعوت کرد والتماس نمود که جمله نديمان ومطربان و حريفان ومقربان آستان خلافت نیز در آن ضیافت حاضر باشند، رشید ملتمس اورا اجابت کرد وحارث چاره جز آن ندید که برمکیان را نیز دعوت نماید، لاجرم از وزير كبير يحيى بن خالد دعوت نمود ويحيى اقامه عذری فرمود وهمچنین فضل را بآن بساط بخواند و او بزکام متعذر شد

وچون روز میزبانی در رسید هارون خواست تا بر نشیند و بسرای حارث بن شجر شود، جعفر را گفت ای برادر ببایست با من همراه باشی و بمیزبانی حارث بر شادمانی من بیفزائی، جعفر گفت ای امیر المومنين ترا بخدای سوگند میدهم که مرا بسرای حارث مبرچه مرا باوی ساز الفت و نواز موانستی در ساز نیست و دل اومارا كراهت دارد و کسی را که دل کاره باشد چگونه در خانه وی طعام وشراب خورم؟ هارون برجد وجهد بیفزود و عذرش را از در جحد بر آمد و گفت مرا بی حضور تو این ضیافت و مجلس انس نخواهد بود بلکه مجلس اندوه میباشد جعفر بنا چار اطاعت کرد .

این وقت هارون جامه خاصه خود وطيلسان خلافت را در جعفر بپوشانید وجامه جعفر را که بر تن داشت خود بپوشید و اسبی که بسواری او اختصاص داشت موكول بجعفر داشت وجعفر را بر آن بر نشاند و خود بر اسب جعفر بر نشست و خواص ومحارم خود را چون مسرور خادم كبير ومحمد وحسن مروان واحمد مروان و امثال ایشان را بفرمود تا در پیش روی اسب جعفر پیاده راه سپار شوند و باجعفر فرمود توطيلسان بر سرافکنده راه بسپار و همچنان سواره در صفه حارث برو و بر مسنديکه برای جلوس من مقرر نموده اند چنانکه من می نشینم بنشين وهم باخواص در گاه فرمان داد که بر همان آداب که در حضور وی ستاده میگردند در حضور جعفر بایستند تا گاهی که من بیایم .

ص: 184

بالجمله چون جعفر بر آن طریق که هارون بفرمود سوار شد و خلق را گمان بهارون میرفت وهیچکس در نیافت که وی جعفر است یا خلیفه و بر این شأن و شوکت بسرای حارث رسید کسان حارث دوان و شتابان برفتند و او را از وصول موكب خلافت بشارت دادند حارث بیرون دوید و خدمت کرد و رکابش را ببوسید وهمه گونه فروتنی و اظهار چاکری و خاکبوسی در پیش اسبش بجای آورد و طبق جواهر زواهر ودینار ودرم در پای اسبش نثار کرد و در جلو اسبش دویدن گرفت و جعفر اسب بر بساط براند و نزديك مسند از اسب فرود آمد و چنانکه پادشاهان نشستن گیرند بنشست ومقر بان آستان صف در صف ایستادن کردند: حارث نیز در میان ایشان دست در کمر بسته بایستاد .

چون ساعتی بر این بر آمد جعفر طیلسان از روی دور کرد حارث شجر چنان خجل و منفعل گشت که گونه اش زردی گرفت و زبانش از گردش بايستاد در این حال هارون الرشید بر اسب جعفر ودر جامه جعفر و چاکران جعفر فرارسیدحارث را بضرورت ببایست مجددا بدود وملازمت نماید چون هارون بر بساط رسید جعفر بر وفق دستور العملی که داشت از جای خویش جنبش نکرد و خلیفه از اسب فرود آمد و در پیش روی جعفر بنشست و ساعتی بر آسود و با جعفر گفت من زود باینجا آمدم تا خوش بنشینی، جعفر در جواب گفت اکرام خلیفه جهان ازین بالاتر و فزون تر است که من توانم شکرش را بگذارم .

و چون هارون نگران شد که گونه حارث بن شجر از بغض و حسد و کین جعفر بگشته است در منزل او هیچ طعام وشراب نخورد و برخاست و دست جعفر در دست خود بگرفت و پنجه در پنجه او در آورده همی گفت من جعفرم و جعفر جان وروان من است هر که بامن دوست باشد او را دوست خواهد بود و هر که بامن دشمن باشد دشمن اوست، آنگاه همچنانکه بیامده بودند هم بدان هیئت و هم بدان طریق مراجعت کردند و در سرای هارون بنشاط و عیش و انبساط بنشستند و آنچه حارث در آن میزبانی آماده کرده بود ضایع ماند، وحارث افسرده و خجل گردید و از آن پس

ص: 185

ترك حسد و عداوت جعفر را بگفت و ملازمت خدمتش را بر خود لازم و عين سعادت دانست .

راقم حروف گوید: این حکایت را غرابتی است لكن انكار نميشاید کرد زیرا که چون مقام مهر و عطوفت قوت گیرد اینگونه حالات و حرکات از شاه و گدا نمایش پذیرد چنانکه سلطان محمود سبکتکین را نسبت به ایاز همين برك وساز است و این نه از آن بود که سلطان محمودرا با آن عز وتمكين وزهد وورع بفریفتگی خط و خال و خد وجمال ایاز نیازی بوده است یا ایاز را آنگونه جمال بود که دل سلطان را آنگونه بر بود .

بخيره دل بدو نسپرد محمود *** دل محمود را بازی مپندار

بلكه جمال ظاهر و كمال باطن و نهایت عقل و هوش و تدبیر و شجاعت وحق شناسی و شاه پرستی و خودنشناسی و نهایت فروتنی وخضوع و فرمانبرداری و اطاعت میل محمودش محمود خلق جهان ساخت و مهر و عشق محمود نسبت بدو بدانجا کشید که در معين التواريخ مسطور است و نیز سلاطین در مقام مصالح ملکی و نظام مملكتي چون چاکری از آستان را دارای عقل ورأي متين و نسبت بخود در حالت نهایت اطاعت وتمكين بينند، در رعایت سرور خاطر و آسایش اندیشه و کمال قدرت واستطاعت و پیشرفت و مطاعیت او وتمكين دیگران در خدمت او اظهار مراحم والطاف ومساعداتی فرمایند که او خود مترصد نبوده است .

بسی چاکران عزیز محرم محترم خود را بگمان اینکه شخص وزیر را از وی کدورتی است و وجودش اسباب وسوسه خاطر اوست بدون اینکه از وزیر اظهار شود مغضوب و مطرود ومعزول سازند بلکه گاهی از پای در آورند تا خاطر او بر - آساید و براقتدارش بیفزاید و دیگران را حساب بدست آید و در نظام مملکت خللی روی ندهد و بسی چاکران آستان را که در حضرت پادشاه منزلتی ومحرمیتی ندارند بلکه مبغوض پادشاه هستند بآن اندیشه که وزیر را با ایشان عنایتی ورغبتی است مقرب و محبوب خود نمایند و بمشاغل و مراحمی اختصاص بخشند که وزیر را این

ص: 186

گمان نمیرفته است تادیگر چاکران بدانند رأی پادشاه تابع میل وزیر است

اگر وزیر را با کسی عطوفتی باشداز پادشاه مورد مرحمت گردد ،اگر چند مبغوض پادشاه باشد، اگر پادشاه را با کسی نهایت میل ومرحمت باشد چون وزیر را باوی رغبتی نباشد پادشاه نیز از وی روی بر تابد و از نظر عنایت بیفکند و این همه نه بعلت مهر قلبی باوزير است بلکه برای پیشرفت او و نظم مملکت و آسایش خاطر خود پادشاه است که این رعایت را در شریعت سلطنت برتر از ملاحظه میل و رغبت شخص خود میداند و اما اگر این حال باحالت میل قلبي وحب باطنی نیز امتزاج گيرد معلوم است بچه پایه ومايه ميرسد آن وقت داستان محمود و ایاز وهارون و جعفر و پاره سلاطين وخلفای دیگر نسبت بپاره کسان پیش میآید .

و در سلاطين قاجاریه ابدالله سلطانهم نیز حاصل است چنانکه خاقان مغفور فتحعلی شاه و شاهنشاه مبرور محمد شاه وصاحبقران شهید ناصر الدین شاه و پادشاه مرحوم مظفر الدین شاه را با پاره کسان همین معاملت بوده است و گاهی اتفاق میافتد که برای اظهار قدرت سلطنت و تنبه پاره چاکران با یکی اظہار مرحمت و عنایت فوق العاده فرمایند شاید در این زمینه میل ومحبتی هم خواه بواسطه و یا بلا واسطه حاصل شده باشد

چنانکه مثل شخص ناصر الدین شاه ذوالقرنين اعظم با آن هوش وکمال وفر وجمال وطول مدت سلطنت وكثرت حشمت وقدرت و استیلای تامه و گردشهای در تمام ممالك روى زمين ودیدن انواع و اقسام کسان و آن حرمسرای سلطنت با آن کثرت زنان وغلمان حور سرشت و آن ذوق سلیم وسليقه مستقيم و لطافت بینش که خود داشت گاهی چنان اتفاق میافتاد که برای آسایش و آرامش خیال خود ياضبط پاره اموال واشياء نفیسه و ودایع بدیعه سلطنتی با یکی از نسوان حرمسرای که نه نسبی شریف و نه دیداری صبیح و نه گفتاری ملیح داشت چون امانت ودیانتی در وی میدید و او را گنجور بعضی نفایس میگردانید چنان اظهار تعشق وتعلق باوی میفرمود که حور نژادان عالی نسب که پادشاه را نهایت مهر ومرحمت وتعشق قلبی

ص: 187

با ایشان بود بروی حسد میبردند و او را واسطه انجاح مقاصد خود میگردانیدند .

عجب تر اینکه هر يك از نسوان كاخ سلطنت را او دوست میداشت طرف مهر و عنایت پادشاه میگشت اگر چه پادشاه را قلبا باوی مهر و عنایتی نبود و هريك را دشمن بود از نظر مرحمت پادشاه میافتاد اگر چه مورد مهر باطنی پادشاه بود چنانکه امینه اقدس که زنی از اهالی گروس ودر حکم جواری بود در خدمت پادشاه بدیانت و امانت و دوستی پادشاه شهرت وخزینه اندرون را خزانت وحوالت داشت چنان در حضرت پادشاه تقرب یافت که زنهای دودمان سلطنت ونسوان محترمه حرمسرای بروی رشك میبردند و او را در پیشگاه پادشاه واسطه انجام مهام خود میساختند و بميل او تقرب مییافتند یا مهاجرت می گرفتند و کسان این زن بواسطه او مقرب و محترم شدند مثل میرزا محمد خان امين خاقان و پسرش غلامعلیخان عزیز السلطان که مقام عالی یافتند.

و عزيز السلطان از زمان شیرخوارگی در حضرت سلطنت پرورش یافت و پادشاه را در تربیت و مهرورزی با او حالاتی نمودار میگشت که پسرهای خود پادشاه را بروی رشك وحسد میرفت و هنوز بسن بلوغ نرسیده بود که بدامادی پادشاه و مناصب عاليه مفتخر گشت و اگر پارہ حالات و رفتار این پادشاه را نسبت باین کودک بخواهیم اشارت کنیم کتابی مخصوص میخواهد و این معنی روشن بود که بروز این حالات و اظهار تعشق چنان پادشاه نسبت باین کودک بهیچوجه از حیثیت حسن وجمال وعلم و کمال وی نبود بلکه رعایت امینه اقدس واظهار قدرت سلطنت بود .

و گاهی این اظهار عنایت فوق العاده را نسبت بکسانی فرمایند که حافظ وحارس شخص پادشاه و اغذيه و اشربه ایشان هستند و در این کار میخواهند چنان او را مألوف ومأنوس دارند که بتحريك دشمنان پادشاه و تطميع بمال و اشغال شريك خيال و بداندیشی ایشان نشوند و پادشاه را آسیبی نرسانند و گاهی این اظهار عنایت برای این است که قلب رمیده را بدست آرند و آن شخص را از خیال واهی خودش آسوده گردانند ، لاجرم اظهار میل مفرط فرمایند و گاهی برای این است که بخواهند

ص: 188

دشمنی را فریب دهند و غافل گردانند تا تباهش سازند پس چنان اظهار تعشق فرمایند که در پهنه فریب و تباهی دچار شود و گاهی بیدار گردد که باید سر بخواب نهد و گاهی این اظهار را بدرجه كمال رساند که خواهند کسی را برای جان نثاری بجانبی فرستند و بدفع دشمنی مأمور دارند و آن محبت و مرحمت ظاهر سازند که او را فریفته و غيور سازند و بهمان جهت از جان خود بگذرد و بدفع دشمن شتابان گردد .

و بالجمله ازین نوع ملاحظات در اظهارات عنایات و تعشقات سلاطين بسیار است و در مزاج هارون الرشید نسبت ببرامکه خصوصأ جعفر بن يحيى اغلب این معانی امتزاج داشت خصوصا سلاطين جهان برای انجام مقاصد و عیش و سرور خود عالمی را نادیده انگارند تا آن مقصود بجای آرند وهارون الرشید از تمام خلفا بیشتر عیش طلب ومال جوی وحريص در شهوات و ادراك مسرات وراحت و عشرت نفس خویش بود ووجود برامکه را اسباب تکمیل این امور میدانست لاجرم در ترقی و تفوق و اقتدار ایشان تا بآن درجه بايستاد و چون اتمام عیش وسرور انس خود را در وجود خواهرش عباسه نیز میدید و از جعفر نیز مهاجرت نمیتوانست این بود که او را باوی تزویج و شرایطی مقرر فرمود که هم حفظ حدود سلطنت وهم پاس مسرت را کرده باشد و چون رعایت نشد موجب تباهی وانقراض برامکه گردید و جهانیان را معلوم افتاد که آن همه اظهار میل و عشق از روی حقیقت نبوده است .

ابن خلكان در تاریخ خود می نویسد علو مقام جعفر در خدمت رشید بدرجه ای رسید که هیچکس را نرسید و یکباره جعفر بر حال او و کار او چيره گردید واتحاد ایشان بآنجا کشید که رشید جامه خرید که بر تمام اندام پوشش داشت و آن جامه را رشید وجعفر باهم میپوشیدند و از هم جدائی نداشتند

ص: 189

بیان فضایل و کمالات و كلمات وفراست و انشاء جعفر بن یحیی برمکی

جعفر بن یحیی را دیداری نیکو و جمالی پسندیده و خصالی ستوده وجودی جامع و کمالی کامل وشمائلی شامل و افضالی فاضل و خوئی آزاده و چهره گشاده وفرهنگی استوار و آهنگی ستوده آثار بوده است و در مراتب سخاوت و بذل وعطا مشهور تر از آن است که در حیز بیان آید و در فصاحت بیان وذلاقت لسان و بلاغت و طلاقت وحلاوت سخن وملاحت تلفیق مقامی دقیق داشت پدرش یحیى بن خالد این پسر بلند اختر را در خدمت ابی یوسف قاضی حنفی بازداشت تا بفنون فقه و علوم سعیده کامکار گشت، یکشب در حضور هارون الرشيد افزون از هزار توقيع واحكام بنوشت و در هیچ مسئله از موجبات فقه وشرايط فقاهت بیرون نرفت، ابن القادسی كتاب اخبار الوزراء مينويسد وقتی مردی در خدمت جعفر زبان باعتذار بر گشود فرمود « قداغناك الله بالعذرمنا عن الاعتذار إلينا وأغنانا بالمودة لك عن سوء الظن بك » خداوند تعالی بی نیاز کرده است ترا از اینکه ما باید نزد تو معذرت بخواهیم نه تو در خدمت ما باعتذار پردازی و بینیاز ساخته است مارا مودت تو از اینکه در حق تو بدگمان باشیم .

و نیز وقتی از یکتن از عاملان او بخدمتش عرض شکایت آوردند جعفر بآن عامل نوشت « کثر شاكوك ، وقلة شاكروك ، فاما اعتدلت ، واما اعتزلت» شکایت کنندگانت بسیار و سپاس گذارندگانت اندك شده اند یا بعدالت بنشين يا بعزلت برخیز

در عقد الفريد مسطور است که جعفر بن یحیی می گفت « الخراج عمود الملك وما استغزر بمثل العدل ولا استنزر بمثل الظلم » باژوخراج ستون ملك وعمود مملکت است چون بعدل وانصاف روند و مملکت را آباد گردانند این ستون استوار و این عمود پایدار گردد و این بحر جوشنده فزایش گیرد و چون بظلم پردازند

ص: 190

ومملکت ویران گردد این ستون نگون و این دریای سرشار خوشیده شود .

در زهر الأداب مرقوم شده است که با جعفر بن يحيی برمکی گفتند تعریف بیان چیست گفت « ان يكون الاسم محيطا بمناك و يكشف عن مغزاك ويخرجه من الشركة ولا يستعان عليه بالفكرة ويكون سليما من التكلف بعيدا من الصنعة بريئا من التعقيد غنيا عن التاویل » یعنی بیان بليغ و کلام فصیح این است که آن کلمه و اسمی را که برای اظهار مافی الضمير ومقصود خود ادا میکنی بآنچه قصد کرده و مطلوب تو است در عين جزالت احاطه داشته اندیشه ترا مکشوف و آنچه را که میخواهی بطور مطبوع مکشوف نماید و چنان باشد که مخاطب و مستمع را حالت تردید نماند و گمان بمطلب دیگر نبرد وفورا دریابد ومحتاج بفکر و تعمق نشود و معطل نماند و از تکلف دور و از حالت ساختگی و صنعت دورو بعالم طبیعی نزديك واز تعقیدو بستگی مهجور و از تاویل و تفسير مستغنی باشد .

وقتی سهل بن هارون و بقولی ثمامة بن اشرس از جعفر بن یحیی سخن کرد و گفت « قد جمع في كلامه و بلاغته الهدو والتمهل و الجزالة والحلاوة و كان يفهم افهاما يغنيه عن الاعادة للكلام ولو كان يستغني مستغن عن الاشارة بمنطقه لاستغني عنها جعفر كما استغني عن الاعادة فانه لا يتحبس ولا يتوقف في منطقه ولايتلجلج ولايتسعل ولايترقب لفظا قد استدعاه من بعد ولايلتمس معنی قد عصاه بعد طلبه له »

چون جعفر سخن کردی بلاغت را با جزالت و حلاوت توأم ساختی و مخاطب را موثر و محرك شدی، گاهی نرمتر از آب زلال وزمانی سخت تر از سنگ ورمال بودی و چنان بفهمانیدی که از اعادت کلام مستغنی شدی و اگر کسی توانستی باشارت از سخن راندن استغناء جستی همان جعفر بودی همانطور که از اعادت سخن کردن بینیاز بودی و بهمان کلام نخست کفایت جستی، چه او را آن گونه فصاحت بیان وطلاقت لسان بود که هرگز در تسلسل کلماتش توقفی و سکوتی در منطق و تلجلجی در لسان نميرفت و چون دیگر کسان بسر فيدن و انتظار و ترقب لفظی نبودی که خواستار آن لفظ بشود و چون بخواهد حاضر نشود و مطلوبش حاصل نگردد. کنایت

ص: 191

از اینکه جامع مراتب فصاحت و بلاغت و طلاقت وذلاقت و ملاحت و حلاوت بود سینه اش چون بحری زخار ومنطقش چون کوهی ذخار همواره در گذارش و نمایش و فزایش بود همواره بمقتضای حال و استعداد مخاطب و رعایت مقام سخن میراند گاه نرمی نرمتر از حریر گاه تندی تندتر از شمشير وخداوندش چنان اثری در لسان و بیان نهاده بود که از لشگر های جرار و سنان های آبدار نمودار نبود.

لسان الفتى نصف و نصف فؤاده *** فلم يبق إلاصورة اللحم والدم

تیغها در جنگها گر جان ستد کالك وزير *** گاه باشد جان فزا و گاه باشد جان ستان

و نیز در عقد الفرید مسطور است که وقتی مردی در خدمت جعفر بن يحيی زبان باعتذار بر گشودفرمود « قد اغناك الله بالعذر عن الاعتذار، واغنا نا بحسن النية عن سوء الظن » خداوند تعالی ترا بی نیاز کرده است بواسطه حصول عذری که داری از عرض معذرت و مستغنی ساخته است مارا بسبب حسن نیت از سوء ظن. کنایت از اینکه در بعضی موارد میفرماید، « ليس عَلَى الْمَرِيضِ حَرَجٌ» و امثال آن «و لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفسًا إِلّا وُسعَها » وامثال آن و در جای دیگر می فرماید : « إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ» واشباه آن .

ابراهيم موصلی میگوید زمانی از جعفر بن يحيی شنیدم که مردی زبان بمعذرت گردش میداد و بواسطه قضای حاجتی که انجاح آن را ضمانت کرده و بتاخير افتاده بود میگفت « احتج اليك بغالب القضاء واعتذر اليك بصادق النية » از آنجا که غلبه قضای آسمانی و حوادث ناگهانی سد راه آمال و امانی است و بی گمان « کند تدبیرهای مرد باطل» میتوانم خود را قاصر ومقصر نشمارم و از آن حیثیت که با نیت صادق و اندیشه موافق هستم توانائی اعتذار و خواستاری پذیرفتاری آن را دارم .

در جلد اول مستطرف مسطور است که جعفر بن يحيی گفت : « الخراج عماد الملوك ، وما استعزوا بمثل العدل ، وما استنذروا بمثل الظلم ، وأسرع الامور في خراب البلاد ، تعطيل الأرضين ، وهلاك الرعية ، وانکسار الخراج من الجور

ص: 192

ومثل السلطان إذا أجحف بأهل الخراج ، حتى يضعفوا عن عمارة الأرضين ، مثل من يقطع لحمه ويأكله من الجوع ، فهو إن شبع من ناحية فقد ضعف من ناحية أخرى، وما أدخل على نفسه من الضعف و الوجع أعظم مما دفع عن نفسه من ألم الجوع.

ومثل من كلف الرعية فوق طاقتهم ، كالذي يطبن سطحه بتراب أساس بيته وإذا ضعف المزارعون عجزوا عن عمارة الأرضين ، فيتركونها فتخرب الأرض و يهرب المزارعون فتضعف العمارة ، ويضعف الخراج وينتج من ذلك ضعف الأجناد وإذا ضعف الجند طمع الأعداء في السلطان »

باج وخراج ستون مملكت ملوك است و هیچ چیز چون نشر رايات عدل وداد و علامات نصفت و اقتصاد اسباب اعزاز وقوت سلاطين وشوکت مملکت ایشان نمیشود و سریعترین امور در خرابی بلاد و انقلاب حال جمهور تعطیل اراضی از زراعت وفلاحت و آبادی و عمارت و پریشانی رعیت و رعایت است، انکسار خراج از ظهور جور و ستم است حالت سلطان جائر وظلم و اجحاف او نسبت بباژگذاران و خراج سواران مانند کسی است که از گوشت بدن خود سد جوع و چاره ولوع نماید چه اگر از يك سوی سیر گردد از سوی دیگر ضعیف و ناتوان شود و آن ضرر وزیان که بر نفس او ازضعف و وجع اندر میشود بزرگتر از آن درد جوع و گرسنگی است که باین تدبير از خویشتن دفع میدهد .

و حال آنکس که بر رعیت خود بارهائی حمل مینماید که بیرون از طاقت ایشان است مانند کسی است که بام سرایش را از خاك پایه و پی خانه اش اندود نماید و هنوز از بام سرای واندود آن نیاسوده آن عمارت ويران و سر نگون آید، همانا چون زارعان بواسطه ظلم و اجحاف عمال و کارگذاران از زراعت و آباد ساختن اراضی عاجز ماندند بناچار بترك آن گویند زمین خراب و از حالت انتفاع بیفتد وزراعت کنندگان بهر طرف پراکنده شوند و از آن زمین هجرت گیرند لاجرم کار آبادی و تحصیل خراج ضعیف گردد و باین سبب لشگر وامرسپاهی ومحاربت وممانعت

ص: 193

خصم سست شود و چون مردم سیاهی جنگ آور ضعیف شوند، دشمنان در سلطنت وسلطان طمع بندند و موجبات زوال سلطنت و ویرانی مملکت و پریشانی بریت از هر سوی فراهم گردد و از اوایل این کلمات در همین فصل چندی مسطور است .

در کامل مبرد مسطور است که وقتی بجعفر بن يحيی نوشتند که راه بان در اخذ اموال به سختی و تشدد میرود در جواب نوشت « هذا رجل منقطع عن السلطان وبين ذوبان العرب بحيث العدد والعدة والقلوب القاسية والانوف الحمية فليمدد من المال بما يستصلح به من معه ليدفع به عدوه فان نفقات الحروب يستظهر لها ولا يستظهر عليها » این مردی است که از سلطان دور افتاده و در میان گرگان عرب در آنجا که جمعیت بسیار وتدارك کار زار و دلهای سخت و مغزهای باحمیت است دچار است بباید از بذل دريغ نداشت و بدو پرداخت تا به نیروی آن برایشان چیره شود ودفع دشمن بنماید چه در آنچه در کار حروب انفاق شود بدان توان پشت راقوی ساخت و نباید چشم طمع بر آن داشت .

ثمامة بن اشرس نمیری گوید هیچ مردای را ندیدم که از جعفر بن يحيى ومأمون ابلغ باشد و يونس بن عمران گفته است هیچ مردی را از یحیی بن خالد وایوب جعفر بلیغ تر ندیده ام و جعفر بن يحيى با نویسندگان خود میگفت اگر بتوانید مکاتیب خودتان را بجمله توقيع نگارید چنان کنید و از این پیش مذکور شد که جعفر در يك شب افزون از هزار توقيع بنوشت .

در زهر الاداب مسطور است که وقتی از جعفر بن يحيی و مراتب بلاغت وفصاحت او در مجلس ثمامة بن اشرس سخن میرفت ثمامة گفت « مارأيت أحدا من خلق الله كان أبسط لسانا ، ولاألحن بحجته، ولاأقدر على كلام بنظم حسن ، وألفاظ عذبة ، ومنطق فصیح ، من جعفر بن يحيى ، كان لايتوقف ولايتحبس ، ولايصل كلامه بحشو من الكلام ، ولايعيد لفظا ولامعنى ولا يخرج من فن إلى غيره، حتى يبلغ آخرما فيه ، وكان لا يرى شيئا إلاحكاه ولا يحكي شيئا إلا كان أكثر منه ولا يمر بذهنه شيء إلا حفظه ، و كان إذا شاء أضحك الثكلى ، و أذهل الزاهد

ص: 194

و خشن قلب العابد »

هیچکس از بندگان خدای را به بسط لسان و گشادگی زبان و وسعت میدان سخنوری و قدرت بر نظم نیکو و الفاظ عذب وعذوبت کلام و فصاحت گویائی جعفر بن یحیی ندیدم، همانا در تنطق وتكلم هرگز سکته و توقف نداشت و در طی ادای كلمات و بیانات درنگ و حبسی در نفس و آهنك نمی آورد و هرگز در کلمات او حشو وزائد نبود و با عادت لفظی یا معنی حاجت نیافت و از فني و سلسله ای که در دست بداشت بدیگر سوی روی نداشت و آن رشته سخن را بهمان ترتیب ومنوال بپایان میرسانید، هیچوقت هیچ چیزی را ندیدی جز اینکه بجودت قريحه و سلامت سليقه حکایت کردی و چیزی را حکایت ننمودی و بسليقه نسپردی جز اینکه بر آن بیفزودی وظاهر ساختی و هر چه بذهن او بگذشتی محفوظ ساختی و او را در سجیت بلاغت وقدرت سخن آوری و احاطه بر فنون کلام آن توانائی بودی که اگر خواستی بسخنی چند زن فرزند مرده را بخندانیدی و زاهد از جهان گذشته را غافل و ذاهل ساختی ودل نرم وفزعناك عا بد بحق پیوسته رازبر و خشن گردانیدی .

گفتم حالت معرفت و فرهنگ جعفر بچه مایه و پایه بود؟ گفت « كان من اعلم الناس بالخبر الباهر ، والشعر النادر ، والمثل السائر ، والفصاحة التامة ، واللسان البسيط » از تمامت ادبای روزگار و فضلای معارف شعار در اخبار باهره و اشعار نادره و امثال سائره وفصاحت تامه و زبان بسيط و بیان محیط داناتر بود .

وقتی در محضر سهل بن هارون از مقامات بلاغت و فصاحت و عذوبت کلام يحيى بن خالد و پسرش جعفر سخن در میان آمد، سهل گفت «لو كان الكلام متصورا درا ويلقيه المنطق جوهرا لكان كلامهما ، والمنتقى من ألفاظهما ، ولقد عبرت معهما وأدر کت طبقة المتكلمين في أيامهما، وهم يرون البلاغة لم تستكمل إلا فيهما ، ولم تكن مقصورة إلا عليهما ، ولا انقادت إلا لهما، إنهما للباب الكرم عتق منظر، وجودة مخبر ، وسهولة لفظ ، وجزالة منطق، ونزاهة نفس، و کمال خصال، حتى لوفاخرت الدنيا بقليل الصور ، و يبعث أهل القبور حاشا أنبياء الله الكرام، وسلف عباده الصالحين

ص: 195

لما باهت إلا بهما، ولاعولت في الفخر إلا عليهما .

ولقد كانا مع تهذيب أخلاقهما . ومعسول مذاقهما ، وسنا إشراقهما ، و كمال خصال الخير فيهما ، في محاسن المامون کا لنقطة في البحر ، والخردلة في القفر». اگر کلام را در شاهوار تصور توان کرد یا از دهان گوینده جوهر آبدار فرو ریزد سخن يحيي وجعفر است همانا مکرر آزمایش کردم و جماعت متکلمان و مردمان سخن آور را ادراك نمودم که متفق همی گفتند بلاغت جز در زبان ایشان کمال نجوید و جز برایشان اقتصار نیابد و جز در زبان ایشان منقاد نگردد و ایشان را باب کرم(1) وجودت مخبر وسهولت لفظ وجزالت سخن ومنطق ونزاهت نفس و كمال خصال وجمال فعال شرف اتصال است حتی اینکه اگر روزگار بخواهد بهمان ایام قليله وخصايص ایشان بر تمام خلق جهان از زمان آدم علیه السلام تا نفخ صور و انگیزش اهل قبور بغير از انبیاء عظام علیهم السلام وصالحان بندگان خود مفاخرت کند جز بوجود این دو تن مباهات نکند و در فخر و تباهی جز برایشان تكیه نیاوردعجب این است که ایشان با این تهذیب اخلاق و شیرینی مذاق و فروزندگی اشراق وكمال خصال خير و احسان در مقام مأمون الرشید در حکم نقطه نسبت بدریا و خردلی نسبت بصحرا باشند.

نوشته است وقتی مردی در خدمت جعفر بن يحيى از گناهی معذرت بجست در جواب نوشت « قد قدمت طاعتك وأظهرت نصيحتك ولا تغلب سيئة حسنتين » ازين پیش آثار اطاعت و انقیاد خود را در خدمت ما مقدم و علامت نصیحت و دولتخواهی خود را نسبت بماظاهر ساخته اینک این اگر خطائی کرده باشی این يك بدی بر آن دو نیکی غالب نمی شود .

و نیز وقتی مکتوبی بخدمت جعفر معروض داشتند جعفر خط آن نویسنده را نیکو دید و نوشت « الخط خيط الحكمة ينظم فيه منشورها و يفصل فيه شذورها » نوشته و خط خوش خياط حکمت ورشته دانشمندی است که گوهرهای پراکنده اش را در آن خیط میکشد و با دانه های زرناب در میان هر گوهری با دیگر گوهر

ص: 196


1- بلکه : لباب كرم

برای کمال قشنگی و ظرافت فاصله می بخشد .

و دیگر وقتی دو مرد در حضرتش بمخاصمت پرداختند جعفر با یکی از ایشان فرمود « انت خلئ وهذاشجي فكلامك يجري على برد العافية وجوابه يجري على حر المصيبة» تو مردی فارغ البال هستی و این مردی است محزون و نالان لاجرم کلام تو بر سردی و برودت عافیت جاری است و سخن او بر گرمی مصیبت روان و نگران است وازین کلام چنان بر می آید که جعفر همیخواست باز نماید که حق بجانب مرد محزون است .

در اعلام الناس مسطور است که جعفر بن يحيی میگفت « اذا احببت انسانأ من غير سبب فارج خيره و اذا ابغضت انسانا من غير سبب فتوق شره » چون شخصی را بدون سبب وسابقه دوست بداری بخير وخوبی وی امیدوار باش و چون کسی را بدون سبب وعلتی و سابقه مخالطتی دشمن بداری از شرش پرهیز کن، همانا در این کلام نکته لطیفی است چنانکه گفته اند القلب يهدى الى القلب حالت بغض ومحبت روحانی است « والأرواح جنود مجندة اذا توالفا ائتلفت واذا تخالفا اختلفت » ودر طی مجلدات این كتب اشارت کرده ایم و كلمات حكما را باز نموده ایم و این امری است که در بدایت خلقت روح وانقسام در اجسام حاصل شده است، هر کسی را بر حسب توافق جنبه روحانيه اتحادی باشد البته بمحض ملاقات حالت محبت و مودتی بدون سببی محسوس ظاهر میشود و البته از متحابين امید حصول خير موجود است و چون تخالف و تباغضي باشد البته از متباغضين پرهیز از وصول شر واجب چه همان توالف و تباین دلیل این هر دو می باشد .

در تاریخ ابن خلکان و مروج الذهب و غيرهما مسطور است که از جمله حکایاتی که بر فراست و فطانت وذکاوت جعفر بن يحبی دلالت کند این است که روزی بدو گفتند هارون الرشید سلطان روزگار با ندوهی بزرگ دچار است چه اختر نگری از مردم یهود از شماره ستاره و گردش چرخ چنان دانسته است که رشید در این سال بخواهد مرد و نایره سطوت، و پر تو سلطنتش بخواهد افسرد و اینك منجم در خدمت

ص: 197

رشید حاضر است، جعفر چون بشنید بر نشست و بدرگاه رشید در آمد و او را بی خرد و بیهوش در دریای اندوه بپاغوش(1) یافت پس روی با ستاره شمر کرده گفت تو بدان گمان میروی که اميرالمؤمنين در فلان هنگام وفلان روز ازین جهان بیرون میشود؟ یهود گفت آری جعفر گفت تو خود باز گوی ترا از زمان زندگانی چند مدت بجای است؟ گفت فلان و فلان سال و مدتی دراز برشمرد.

جعفر روی با رشيد آورده گفت هم اکنون بفرمای تا این مرد را بکشند تا ترا مکشوف آید که همان طور که در تعيين مدت زندگانی خودش بدروغ سخن رانده در تقرير روز تو نیز کاذب است، رشید در حال بفرمود تا منجم را بکشتند و یکباره از آن اندوه برست و بشادی بنشست و جعفر را بر آن گوهر فطانت واختر کیاست سپاس بگذاشت، و از آن پس فرمان داد تا جسد منجم را از دار بیاویختند و اشجع سلمی این شعر را در این حکایت بگفت :

سل الراكب المرمى على الجذع هل راى *** كواكبه نجما بدا غير اعور

ولو كان نجم مخبرا عن منية *** لاخبره عن رأسه المتحير

يعرفنا موت الامام كانه *** يعرفه انباء كسرى وقيصر

اتخبر عن نحس لغيرك شومه *** و نجمك بادي الشر یا شر مخبر

اگر دانای اسراری چرا خود تکیه برداری(2)

و گر از جهل برداری (3) چسان از ما خبرداری

تو خود از شر خود چون بیخبر هستی چراگوئی

که کشاف مغیباتی و دانشمند اسراری

ز نحس وسعد میگوئی خبر دارم جزاك الله

نه خود دانای اسراری دچار شر اشراری

بالجمله خون آن منجم بسبب حمق بر طشت نحوست بریخت و جسدش بردار عقوبت در آویخت

ص: 198


1- یعنی غوطه ور
2- یعنی چوبه دار
3- یعنی میوه جهل داری

در بحيره مسطور است که در آن هنگام که رشته محبت ما بين هارون وجعفر استوار بود در میانه شرط چنان نهاده بودند که اگر در گفتار یا رفتار یا کردار سهوی و حشوی از هر يك سر زند مبلغی در ازای آن از هر يك روی نموده بآن دیگر بدهد، یکی روز هارون را طوماری بدست اندر بود و آن را میپیچید و محکم میکرد و انگشت بر شکمش زده بنوعی که مرسوم است طومار را میکشید جعفر در این اثنا در خليفه نگریسته تبسم نمود هارون بفر کیاست و فراست بدانست که جعفر بر کردار او خندان شد و شرط را برده است، گفت چنان معلوم میشود که خنده تو بر کردار بیهوده من است جعفر گفت خلیفه زمان بهتر میداند هارون از کمال فراست جوابی لطیف بیاراست و گفت همی خواهم عمارتی باین روش بنا نمایم که راه رو آن از اندرون باشد، آنگاه فرمان داد تا وضع مناره نمودند که راه رو آن از درون آن است و از آن روزساختن مناره در مساجد معمول شد.

راقم حروف گوید وضع مناره قبل از اسلام هم بوده است(1) چنانکه در شعر الامية امرء القیس که از معلقات سبع است مذکور است و همچنين در تواریخ یادشده است ممکن است بنای آن در مساجد در زمان هارون بوده است و میشاید سابقا راه رو از اندرون نبوده است والله اعلم .

در اکرام الناس مسطور است که از فرخ دبیر که از موالی جعفر برمکی بوده است حکایت کرده اند که یکی روز هارون الرشید بار عام بداد و بفرمود تا عموم مردمان را به دربارش باردهند و هر کس را مظلمه یا حاجتی است مرفوع دارد در آن روز عرایض و مآرب و تظلمات مردمان بهزار و دویست قضیه پیوست

ص: 199


1- مناره که قبل از اسلام معمول بوده بمعنای اصیل آن است یعنی محل روشنائی که بوسیله نور آن در شبانگاه کاروانیان و مسافران راه را می شناختند و این روشنائی که معمولا با آتش ایجاد میشده روی هر بلندی مانند کوه و تپه و در اماکنی که بطور طبیعی محل بلندی وجود نداشته مناره می ساخته اند بعدها از همین نوع مناره برای اعلام نماز و اذان مساجد ساخته شد.

خلیفه با جعفر فرمود تا جواب هر قضیه را توقیع نماید جعفر بر سر هر قضيتي فصلی متناسب آن عرض و مطلب مینگاشت و بدست حاجبان در گاه میداد در آن روز جمله بلغا و فضلای بغداد متفق القول اعتراف نمودند، که هیچکس در مراتب بلاغت و فصاحت و دبیری و هنرمندی در ربع مسکون مانند جعفر سکون نگرفته است و در آن روز خداوندان تجارب و مردمان صافي رأي و بزرگان و معتبران با یکدیگر همی گفتند: عجب همی آید که آل برمك را چشم زخمی نرسد وخليفه و تمامت بنی هاشم بر این جماعت غیرت وحسد نبرند و ریشه وجود ایشان را از بیخ و بن بر نیاورند چه ایشان فضائل صوری و معنوی را بحد كمال رسانیده اند و صفحه جهان را از نام نيك خود بینباشته اند و آثار محبت ایشان بر پرده های قلوب نقش بسته است، همانا از این اتفاق روزگاری بسیار بر نگذشت که رشید را بر آنها مزاج بگشت و بنیاد ایشان را بر کند و جمعی را بکشت .

و هم در آن کتاب از فرخ دبیر که در شمار فضلای آن عصر بود حکایت است که وقتي در زمان سلطنت هارون الرشید در شهر بصره ما بین دو تن دعوی افتاد و هر دو در کمال مہارت و درایت و سخندانی نامدار و بفنون حيلت و تأویلات برخوردار بودند، مدت هیجده ماه بگذشت حکمران بصره چندان که توانست چاره دعوی ایشان را نتوانست چه در هنگام محاکمه بهر عنوانی که مدعی بر آمدی مدعا عليه ده جواب بیاراستی ومدعی را بیچاره ساختی چون قاضی بصره در فصل وقطع مخاصمه ایشان در ماندصورت حال را بخدمت ابی یوسف قاضی بغداد مکتوب کرده خواستار شد که هر دوتن را بدارالخلافه بغداد احضار نماید و دعوی ایشان در سواد اعظم در محضر اقضي القضات ممالك بقطع رسد و گرنه شخصی را که در روایت وقفاهت مهارتی بكمال داشته باشد از بغداد مأمور دارند تا ببصره آید و دعوی ایشان را پس از تحقیق کامل و تدقیق شامل بقطع رساند، بویوسف قاضی مكتوب حکمران بصره را بدید خواجه عتبه فقیه را که سردفتر شاگردان او ودر فنون فقه و درایت نظیر نداشت بجانب بصره مأمور ساخت .

ص: 200

چون خواجه ببصره شد و دعوی مدعی وجواب مدعا عليه را بشنید حيران بماند چه هر حجتی که مدعی اقامت میکرد مدعی علیه پاسخش را پیش از آن آراسته و بتقرير در می آورد، عتیه روزی چند در بصره بماند و بهر وسیله که چنگ در افکند نتوانست قطع آن خصومت کند ناچار بازگشت و آن حکایت را در خدمت خليفه معروض نمود، خليفه فرمان داد تا هر دو تن را از بصره ببغداد روانه کردندچون حاضر شدند هردو را احضار کرد دعوی و جواب دعوی را بشنید و حجتهای هر دورا گوش داد و نتوانست قطع کند محضری از علما و فقهای عهد ترتیب داد و هر دوتن در خدمت ایشان چندان حجتهای متین بیاراستند که علما و فقها را متحیر ساختند .

خلیفه چون چنان دید با قاضی ابی یوسف گفت تو خود برو و بدان سان که دانی و توانی دعوی ایشان را بر وفق شرع مطاع بقطع برسان. چنانکه زبان ایشان بریده و کسی را میان ایشان حجتی نماند و هر دو تن راضی گردند ابو یوسف قاضی مدت یکماه در کار ایشان رنج برد و هر چند تدبیر کرد بجائی نرسید و چون یکباره درمانده شد صورت حال را در پیشگاه خلافت بعرض رسانید و گفت ایشان نه چنان مردم هستند که هیچکس از دانایان و فقیهان که در این جهان هستند بتوانند رشته دعوی خصومت ایشان را قطع نمایند .

این وقت هارون الرشید جعفر برمکی را فرمان داد که این خصومت راتو خود قطع کن و هر هنری که داری بنما، جعفر امتثال امر خلیفه جهان را بنمود و هردوان را بسرای خود برده ایشان را بانواع عاطفت در سپرد وچون روز و شبی چند از آرامش و آسایش ایشان بر گذشت ایشان را در مجلسی چند بخواند و ماجرای خصومت بشنید و با بدایع ادراك و حسن قریحه و یمن استنباط و لطایف فکر ودقایق تعقل از دعوی ایشان سر در آورد و باذوق سليم وهوش بلند و فروغ قلب وصفای عقل دعوی ایشان را بتراضي جانبين بگذرانید وسیم روز مسئله ای اظهار کرد که هردو تن مسرور و مبتهج شدند آنگاه باهردو تن بدرگاه خلافت پناه حاضر شد .

خليفه بفرمود تا محضری بیاراستند و ابو يوسف قاضی و امام ابو محمد شیبانی

ص: 201

وجميع فقهای نامدار و عقلای فضایل آثار بغداد را طلب کردند بعد از آن با جعفر برمکی فرمان داد که این خصومت را بدانگونه که از وفور درایت و کمالادراك وفر فراست خود استدراك نموده ای وحل چنين مسئله بسی غامض را کرده ای واجتهاداتی که در آن بکار برده ای ببایست در حضور ایشان تقریر کرده قطع کنی جعفر از همان مأخذ که از تقریرات مدعی و مدعا عليه استخراج حقیقت مطلب ومدعا به را نموده بود در حضور علماء و فقهای بغداد و حاضران باز نمود جملگی انصاف دادند و يك سخن گفتند که اگر جعفر مدتی مستغرق باصول و فروع شود از تمامت فقهای روزگار گوی فقاهت بر باید همین قدر معیار ادراك وجودت خاطر جعفر را بسی بود که در مسئله ای که مانند يحيى بن معين و ابو يوسف قاضی وابو محمد شیبانی و ابومطیع بلخی و چندین تن فقهای نامدار روز گار عاجز مانندوحل آن معضل را نتوانستند جعفر باندک فرصتی رفع خصومت نمود .

و هم در آن کتاب از ابو عثمان عمر بن بحر جاحظ صاحب تصانیف مشهوره مسطور است که وی بارها گفتی که من در هر زمانی از علوم نحویه وصرفية ولغات و اصول فقه و نجوم وطب ورمل ومعقولات علمی استادهای کامل داشتم از همگی متفق اللفظ والمعنى شنیده ام که در تمامت علوم که شرف بنی آدم بآن معلوم است مانند جعفر برمکی در عصرش نبود اگر بقضيه علمی خوض کردی شیرینی سخن ومنطقش از حلاوت کلامش بیشتر بود، و چنان مطبوع ودلكش سخن میراند که علما و اعیان نتوانستند بسخن دیگری گوش بسپارندو عاشق وار گوش بدو سپردند و هوش بدو نهادندو حیرت زده کلام او شدند چنان بصرفه سخن راندی و چپ و راست تر کیب سخن را ملاحظه نمودی که هیچ عالمی رامجال نبودی که در تقريرش از لم ولانسلم بر زبان بگذراند خدای تعالی او را بانواع هنر و كمال ودانش و فنون علم آراسته بودوجمالی داشت که هر که او را دیدی شیفته دیدارش شدی گویا این شعر در حق وی گفته اند.

ليس من الله بمستعجب *** ان يجمع العالم في واحد

اگر مکارم اخلاق و سخاوت و کرم را یاد کنند سر دفتر کریمان جهان آل

ص: 202

برمك را شمارند

وهم در آن کتاب از محمد بن راشد مسطور است که میگفت در بغداد مردمان فاضل بسیار دیده ام. لكن هيچيك را چون جعفر بن يحيى برمکی ندیدم سخت در کار او حیران هستم که اگر او را جز تحصیل علم آهنگی نبودی و بشغل وزارت وتلذذ وتنعم و علایق دنیویه نپرداختی هیچکس در عالم مانند او در فضل و بلاغت مشہور نشدی علی بن عبد الله كاتب خلیفه میگفت وقتی چنان افتاد که در بغداد از اطراف واکناف اقوام عديده مستمندان فراهم شدند و هر جماعتی حاجتی داشتند و از پیشگاه خلیفه مطلبی خواستند وروزی چند بر ایشان بر آمد و حاجتی از حاجتمندی بر نیامد

شبی جعفر بن يحيى از آغاز تا انجام شب در خدمت خلیفه بگذرانید ناگاه خلیفه از مجلس بیرون شد و بانگ مستمندان را بشنید و باجعفر فرمود من در این زمان ملول هستم و تاب شنیدن فریاد مستمندان ندارم تو از پس دیوار قصر بنشين و آرمانیان را طلب كن ومراد ومقصود ایشان را بگذار چنانکه بجمله از روی انصاف وعدل باشد ومن ازین سوی دیوار نظر بگفتار و کردار تو دارم، جعفر زمین خدمت ببوسید و بیرون آمد و هر گروهی را طلب همی کرد سخن ایشان را بشنید و بر جاده عدل و احسان بر وفق مزاج خلیفه ورضای ایشان بگذرانید و حکومت بنمود چون آن صحبت بخاتمت پیوست هارون الرشید را طاقت نماند، بیرون شتافت و جعفر را در کنار گرفت و بر چهره اش بوسه نهاد و او را دعا وتمجيد بسیار گذاشت و گفت خداوند تعالی همه گونه نعمتی در حق من عطا فرمود اما هیچ نعمتی چون وجود جعفر بمن نبخشید و چنین وزیری را برای من موجود نگردانید .

ص: 203

بیان پاره حکایات جعفر بن یحیی بن خالد برمکی با بعضی از فضلا و ادبای عصر و برخی کلمات او

مسعودی در مروج الذهب ومبرد در کتاب خود مینویسد که انس بن ابی شیخ گفت روزی جعفر بن يحيی بر مرکب بر نشست و تنی از خدام را بفرمود تا هزار دینار زر سرخ حمل نماید و گفت راه خود را بزودی بسرای اصمعی منعطف گردانم نگران باش چون بامن بحديث گراید هر وقت دیدی خندان شدم این دنانير را در حضورش بگذار، پس جعفر برفت و در سرای اصمعی فرودگشت اصمعی در خدمتش زبان بحديث بر گشود و حکایات عجيبه و لطایف نادره که هريك طرب و خنده آوردی بگذاشت، اما جعفر هیچ متبسم و خندان نگشت و از منزلش بیرون شد.

انس عرض کرد امروز کرداری عجیب از تو مشاهدت رفت چه بفرمودی تا هزار دینار برای اصمعی بر گرفتند و اصمعی بسیاری از احادیث حیرت انگیز خنده آمیز بگذاشت با اینکه هیچوقت عادت تو بر آن نبود که مالی را که برای احسانی حکم داده باشی به خزانه خود باز گردانی .

جعفر در جواب گفت ويحك همانا پیش از این مره، یکصد هزار درهم از اموال ما به اصمعی رسیده است و من تا کنون هیچوقت بسرای او نیامده بودم و اینك در منزل او پرده ای دریده ودراعه ای کهنه ومسند چركين واشياء و اسبابی مندرس دیدم « وانا ارى لسان النعمة انطق من لسانه وان ظهور الصنيعة امدح واهجی من مدحه وهجائه فعلی ای وجه اعطيه اذا كانت الصنيعة لم تظهر عنده ولم تنطق النعمة بالشكر عنه » اينك نگران هستم که زبان نعمت از زبان شکرش گویاتر است.

یعنی این اشیاء مندرسه فرسوده را هر کسی بنگرد مجاری حال صاحب آن مکشوف وزبان شکرش محسوس است و مینماید که اگر او را از خدمت ما بهره بودی ومارا با ندیمان خود عنایتی و بذل وعطيت رفتی این گونه فرسوده و کهنه نمی بود

ص: 204

و ظهور صنعت ازمدح و هجای اومدحگوی تر وهجا بار تر است یعنی آن آثاریکه زممدوح یا از مهجو محسوس است برای مدح و هجا کافی است و با این حال که هر کس در این سرای بیاید و این اشیاء را بنگرد جز بر قدح ولئامت مادلالت نکند ازچه روی او را عطائی نمایم چه هرچه بدو عطا نمایم ظاهر نسازد و آن نعمت دلیل وجود شکر و سپاس نخواهد شد .

در تاریخ ابن خلكان مسطور است که وقتی ابوعبيده ثقفی در محضر جعفر حاضر گشت و خنفسائی یعنی جعلی بسوی وی روی آورد، جعفر بفرمود تا جعل را بجانبی دور افکنند، ابوعبیده گفت این جعل را بحال خود بگذارید شاید بواسطه این آهنگ وقصدی که نموده و بجانب من روی آورده است مرا سودی برسد چه عرب را گمان چنان است که هر وقت جعل بسوی کسی گرایان گردد سودی باو برسد جعفر بن يحيی چون این افسانه بشنید بفرمود تا هزار دینار زر سرخ برای ابو عبیده بیاوردند و گفت همانا کلام ایشان مقرون بيقين گردید و بفرمود تا آن جا نور را بگوشه ای انداختند و دیگر باره آن حیوان بجانب ابی عبیده گرایان شد و جعفر بفرمود تا هزار دینار دیگر برای ابو عبیده بیاوردند .

وهم در تاریخ ابن خلکان مسطور است که هشام بن محمد کلب نسابه مشهور كتاب الملوکی را که در نسب است برای جعفر بن يحيی برمکی تصنیف نمود.

مسعودی می گوید این شعر را شاعر در حق رشيد وجعفر گوید(1)

اضاف الى بيعة بيعة *** فقام بها جعفر وحده

بنو برمك اسسوا ملکه *** وشدوا لوارثه عقده

در عقد الفريد مسطور است که وقتی در خدمت جعفر بن يحيى ازدار با فضای باصفای فسیح خوش نسیم سخن ميرفت مردی از حاضران گفت:

« لقد دخلت الطايف فکانی کنت ابشر وكان قلبي ينضج بالسرور ولا اجد

ص: 205


1- اول شعر این است: ليهن الرشید خلافاته *** و امر الذي قدوهی عقده

لذلك علة الاطيب نسيمها وانفساح هوائها » وقتى بطایف در آمدم گفتی جانم شادان و قلبم آمیخته به شادی و سرور گشت و هیچ سببی برای این حال جز هوای خوش و نسیم مطبوع وفسحت فضای آن نیافتم

در جلد دوم عقدالفريد مسطور است که وقتی جعفر بن يحيى بمحمد بن ليث مکتوبی کرد و از وی دستور العمل وتعريف خط و نگارش را بخواست محمد بن ليث این کلمات را در توصیف خط بخدمت جعفر بنوشت :

اما بعد ، فليكن قلمك بحريا لاقسيناً ولارقيقاً ما بين الرقة و الغلظ ، ضيق النقب فابره بريا مستوياً كمنقار الحمامة . أعطف بطنه ، ورقق شفتيه ، وليكن مدادك فارسيأخفيفاً إذاوزنته فانقعه ليلة ، ثم صفه في الدواة، وليكن قرطاسك رقيقاً مستوى النسج ، تخرج السماة مستوية من أحد الطرفين إلى آخره ، فليست تستقيم السطور إلا فيما كان كذلك ، وليكن أكثر تمطيطك في طرف القرطاس الذي في يسارك وأقلبه في الوسط ، ولاتمط في الطرف الآخر ولا تمط كلمة ثلاثة أحرف ولا أربعة ولا تترك الأخرى بغير مط ، فانك إذا قرنت القليل كان قبيحاً ، وإذا جمعت الكثير كان سجماً

ثم ابتدء الألف برأس القلم كله ، واخططه بعرضه ، واختمه بأسفله واكتب الياء والتاء والسين والشين والمط العليا من الصاد والضاد والطاء والظاء والكاف والعين والغين ورأس كل مرسل برأس القلم ، واكتب الجيم والحاء والخاء والدال والذال والراء و المطة السفلى من الصاد والضاد والطاء و الظاء والكاف والعين والغين بالسن السفلى من القلم ، وامطط بعرض القلم ، والمط نصف الخط ، ولا يقوى عليه إلا العاقل ، ولا أحسب العاقل يقوى عليه أيضاً إلا بالنظر إلى اليد في استعمالها الحركة والسلام ».

خامه ات ببایست برنامه روان و میدانش وسیع باشد نه بسیار سخت و درشت و نه چندان نرم و نازك بلکه در حد وسط و شکافش تنگ و هر دو شاخه اش چون نوك كبوتر یکسان و شکمش تهی و هر دو لبش نازك ومداد و مركبش

ص: 206

فارسی و روان و لطیف باشد که خامه را ضخیم و سنگین نکند و ببایست مرکب را یکشب در آب بگذاری تانيك بخيسدو آب بر کشد پس از آنش صاف ساخته در دوات ریزی و ببایست کاغذت نازك و لطيف و صاف و هموار ومستوى النسج و یکسان از هر دو سوی تا پایانش باشد تا سطور را استقامت افتد و چون صفحه کاغذی بنگارش بر گیری ببایست بیشتر کشش سطر بجانب چپ قرطاس افتد یعنی حاشیه یمین را بیشتر سفید گذاری و پایان سطر را بحاشيه يسار بسیاری و حاشیه یسار را کمتر سفید گذاری وما بين سطور را با ندازه فاصله قرار دهی و کلمه سه حرفی یا چهار حرفی را بسیار کشیده نداری و جز آنرا بدون مط ومد نگذاری چه اگر کلمه را که اندك است مقرون بداری نکوهیده شود و اگر بسیار راجمع سازی از ملاحت بیفتد .

و چون حرف الف را بخواهی بر نگاری ابتدا به نیش قلم بتمامت بكن بعد از آن بعرض قلم بنویس و پایان الف را به نیش پائین قلم بر نگار یعنی دو سر را نازك و وسط را پهن و اگر بخط کوفی باشد جز این است و سایر حروف را بطوری که مسطور شد بباید نگاشت و میگوید جز مردم با هوش نمیتواند ملتفت این نکات شود بلکه عاقل هم باید بنگارش استاد و حرکت دست او بنگرد و مدتها بیاموزد و سرمشق بگیرد تا بفهمد چگونه باید نگارش حروف و کلمات را بدهد و فاصله حروف وسطور ورعایت حواشی و دقایق کتابت را در یابد .

بالجمله در این باب از اساتید وجماعت خطاطين بيانها و دستورالعملها است و از همه بدیعتر و لطیف تر و مختصر تر همان است که حضرت امير المؤمنين علیه السلام با کاتب خود دستورالعمل داد و در کتب سیر مسطور است .

و نیز در دوم عقد الفرید رقم یافته است که جعفر در حق شخصی محبوس که از زحمت زندان بنالیده و بتوسط دیگران خواستار رهائی بود نوشت «لكل أجل كتاب» کنایت از اینکه هروقت مدت حبس او بپایان رسید مرخص می شود و نیز در حق محبوس دیگر که در شفاعتش سخن میکردند نوشت « العدل اوقعه والتوبه تطلقه » بسبب جنایت بحكم عدالت بزندان عقوبت جای کرده و بدستیاری توبت و انابت

ص: 207

وعرض ندامت رها میشود .

ودر داستان متنصحی نوشته «بعض الصدق قبيح » اگر چه نصیحت براستی و سخن بصدق نیکوست اما در پاره مواقع از پاره کسان نسبت ببعضی کسان زشت و قبیح است.

ودر جواب کسی که از یکی از خدمه خود بحضرت جعفر شکایت کرده بود نوشت «خذ باذنه ورأسه فهو مالك » گوش وسرش را بر گیر چه وی مال تو است و ازین کلام میرسد که او را تنبیه کرده ببر ، یا اینکه از نخست گوش او را واگر متنبه و آرام نشد سرش را ببر .

و در جواب کسی که از یکی از عمال جعفر بخدمت جعفر تظلم کرده بود نوشت « اني ظلمتك دونه » من این ستم را بر تورانده ام که چنین ستمکاری را عمل داده ام نه او و نیز در باره محبوس دیگر نوشت « الجناية حبسته والتوبه تطلقه .

و نیز وقتی بقومی نوشت «عين الخليفة تكلؤ كم و نظره یعمتكم » مراقبت و حفظ خلیفه شما را حراست و از مکاره نگاهبانی کند و نظر عنایتش جمله شما را در سپارد وبنعمت و راحت برخوردار نماید .

وقتی شخصی از جعفر رخصت اقامت حج طلبید در جواب نوشت «من سافر الى الله انجح» هر کس از صمیم قلب بحضرت خدای روی کند در دنیا و آخرت کامکار گردد .

و نیز هنگامی مردی عزب ازعزوبت بجعفر شکایت نوشت در جواب رقم کرد «الصوم لك، جاء » اگر روزه بداری شهوت را می شکندو آتش آن را خاموش میگرداند

و نیز وقتی شخصی در تقاضای امارت و ولایتی بخدمتش مکتوب کرد در جواب نوشت «لااولی بعض الظالمين بعضأ» پاره ای از ستمکاران را بر ستمکارانی دیگر ولایت نمی دهم .

و هم وقتی شخصی در حق پسرش که از وی دور و بدیگر سوی مامور بود بخدمت جعفر نوشت تا او را احضار نماید، در جواب نگاشت « غيبة يوسف علیه السلام كانت اطول » دوری و ناپدیدی یوسف از پدرش يعقوب سلام الله عليهما مدتش درازتر

ص: 208

از غیبت پسر تو از تو بود .

وهم در جواب کسیکه از عامل جعفر تظلم کرده بود مرقوم نمود « انالمثله حتى ينصفك » تا گاهی که رفع ظلم تو را نکند من نیز چون وی ظالم خواهم بود یعنی چون من او را حکومت داده ام و بقدرت من ستم میراند در حقیقت باعث این ظلم من شده ام وظالم هستم مگر وقتیکه رفع ظلم از تو بشود .

و هم وقتی جماعتی ازسوء جوار پاره خویشاوندان جعفر بدو شکایت بردند در جواب نوشت « يرحل عنكم » از همسایگی میکوچد و شما را راحت میرسد یعنی اورا میکو چانم و در جواب کسیکه مکرر از جعفر بهره ور شده و مجددا خواستار عطا شده بود نوشت « دع الضرع يدر لغيرك كما در لك » بگذار این پستان برای دیگری نیز بدوشد چنانکه برای تودوشید یعنی اگر بخواهم یکسره رعایت حرص وطمع ترا نمایم و ببخشم برای دیگران چیزی باقی نمیماند

وقتی از فضل بن ربیع مکتوبی غم انگیز و اندوه آمیز بجعفر رسید در جواب نوشت « كثرة ملاحات الدمار بما اراقت الدماء » خون ریزی موجب حصول دمار و سختی روزگار میشود .

وهم در پاسخ منصور بن زیاد در باب امری که او را در آن کار معاتب بود نوشت « لم نزرعك لنحصدك » ترا برای این نکاشتیم که بدرویم و ازریش و بن بر آوریم .

و نیز وقتی بیکی از عمال خود نگاشت « اجعل وسيلتك الينا ما يزيدك عندنا » دست آویزو وسیله خود را در خدمت ما چیزی بگردان که تورا در خدمت مافزونی و اعتبار بخشد

و نیز زمانی بیکی از ندماء خود نوشت « لاتبعد من ضمك» دور مشو ومهجور مگرد از آنکس که با تو مضموم است، کنایت از اینکه از کسیکه با تو مأنوس ومحرم وجليس بوده است نباید کناری گرفت چه روزگار وعمرها باید بگذرد تاکسی با کسی محرم ومؤانس ومجانس گردد .

ص: 209

و هم در حق کسیکه از گناهی و جنایتی بیرون آمده بود نوشت « حكم الفلتات خلاف حكم الاصرار» اگر کسی لغزش نمایدوفلتة کاری ازوي نمودار گردد با آنکس که در گناهی و جنایتی اصرار و تکرار داشته باشد یکسان و يك میزان نیست.

در کتاب درر الخصايص الواضحه مسطور است که جعفر برمکی میگفت « اذا كثر الكلام اختل واذا اختل اعتل » چون در مطلب و مقصودی سخن بسیار گذارند مختل گردد و چون کلام مختل گشت معتل شود و ازعليل فايدت بر نخیزد و میگفت « خير الكلام ما قل ودل ولم يطل فیمل» سخن خوب آن است که در الفاظ اندك معانی ومقاصد بسیار مندرج گردد و از اطناب ممل آسوده باشد، اما دیگران بحد وسط قائل هستند و گویند از اطناب ممل وايجاز مخل محفوظ باشد چه بسیار باشد که اگر در بعضی موارد بايجاز پردازند در آنچه مقصود است اخلال رساند چه آنکس هم که گفته است قلیل باشد مشروط بآن داشته است که بر مقصود نیز دلالت نماید .

در جلد اول عقد الفريد مسطور است که وقتی جعفر بن يحيی در هیئت وزی وكتمان جلالت و نباهت بر سلیمان که صاحب بیت حکومت بود در آمد و ثمامة بن اشرس با او بود، ثمامه گفت اينك ابوالفضل است چون سليمان بشنید بی اختیار از جای بر جست و دست جعفر را ببوسید و گفت پدرم فدای تو باد چه چیزت بر آن بداشت که بنده خودت را چنين منتی عظیم بر نهی که نتواند از ادای شگرش بر آید و توانائی مکانات آن را نداشته باشد .

ص: 210

بیان پاره مناظرات و مکالمات ابي الفضل جعفر بن یحیی برمکی با معاصرین

در اکرام الناس از یعقوب بن اسحق کلیدی مروی است که از ابراهیم بن مهدی که در زمان خودش از تمام بنی عباس کلانتر بود شنیدم که گفت روزی در سرای جعفر رفته بودم، و اورا بسیاری تافته و برافروخته دیدم چون مرا بدید پیش آمد و معانقه و تعظیم بجای آورده و از آن پس که در مجلس انس جلوس کردیم از آن تافتگی بپرسیدم گفت منصور که با ما دشمن است امروز بسرای من آمده بود از وی پرسیدم این سرای مرا چگونه می بینی آیا در بغداد ياغير از بغداد چنین عمارت باين لطافت دیده باشی؟ با من گفت در این عمارت يك عيب است گفتم کدام است گفت تصویر بسیار ندارد در جواب گفتم در عمارت این سرای بیست هزار بارهزار دينار بخرج آورده ام تو این خانه را عیب دار میخوانی ؟

ابراهیم می گوید با جعفر گفتم وزیر را معلوم است که منصور دشمن خاندان شما است و این گونه سخن از زبان شما شنیده است شاید از راه کینه وری وحسد بعرض خلیفه برساند و بگوید شخصی که در بنیان خانه این چند مال بمصرف برساند قياس توان کرد که جواهر و اموال صامت و ناطق او چه میزان خواهد بودو اگر خلیفه را این سخن باور افتد خود تو بهتر برمزاج او وقوف داری که چه نوع دندان طمع تیز و چنگال حرص دراز گرداند و شما را زیان دارد .

جعفر چون این سخن بشنید بخندید و گفت کسیکه در اندیشه گرد آوردن مال باشد و دل در ذخیره و دفینه بندد هرگز چنین سرائی شگرف و بنیادی بلند بر نیاورد من این عمارت بدان بر نهاده ام که تا خلق جهان بدانند که یزدان تعالی ما را باموالی بسیار برخوردار داشته ومن شكر نعمت حق بجای آورده ام و این چنین کاخی بر کشیده ام، ای بزرگوار همانا تو میدانی که اموال ما در کار تجمل بمصرف رسیده است یا در هوای نفس وطبیعت خرج کرده ایم؟ و آنچه توانستیم ایثار نمودیم

ص: 211

و در حق بندگان حق تعالی دریغ نداشته ایم چون از جهان گذران بگذریم و هر چه خلیفه خواستار است همان شود و از انتقام او جهان را وداع گوئیم هر آینه امیر در مال وضياع وعقار ما طمع در بندد و دشمنان و حاسدان در کار ویرانی ما رنج برند در آن روزگار بر تو آشکار گردد که من و پدرمن و برادران من چه مقدار مال داشتیم و از خانهای ما تا چه مقدار مال بیرون آید

ابراهیم بن مهدی میگوید چون برمکیان را آن بلیت پیش آمد و هارون در صدد تحصیل و تفتيش اموال ومخلفات ایشان کوشش نمود هزار يك آن مبلغها که دشمنان ایشان بعرض ميرسانيدند و گمان می بردند بیرون نیامد، چه این جماعت اموال نفیسه را در بهای نام نيك بكار بردند و نجات آخرت را در آن دیدند و چون جعفر را بگناه اینکه چرا با خواهر خلیفه که بروی حلال بود در آمیخت بکشتند و چنان بود که شهید بگذشته باشد از بیوتات ایشان مال وافر بدست نیامد و جمله بزرگان بغداد ایشان را ثنا وستایش میگفتند ودعا میفرستادند و همی با یکدیگر گفتندی اگر ایشان مال جمع کردندی همه در خزانه مأمون آمدی و ایشان را سودمند نیامدی و در عقبی زیان دیدندی و این زمان در این جهان نام نيك ودر آن جهان پاداش نیکو یافتند .

و دیگر در آن کتاب از علی بن عیسی مروی است که یکی روز سائلی فصیح البیان مليح اللسان بر در سرای جعفر بیامد و با بانگی بلند گفت که این سرای دیر بماناد و آباد باد و دشمن این خانه را زندگانی دراز باد که تا این سرای و خصم این سرای بر پای هستند نیازمندان را نیازاندك باشد چه گاهی که مردی درویش هزار دینار عطا یابد چگونه نیازمند گردد گذشته از بی نیازی نعمت ایمنی هم دارند و درویشان را نهایت توانگری است چون جعفر این سخنان را از شخص سائل بشنید خوش گرفت و گفت مردان در زیر پیراهان پنهانند و نیز بفرمود تا هزار دینار دیگرش بدادند و از این عبارت معلوم میشود که آن درویش در بدو سؤال هزار دیناریافته بود، بالجمله درویش شاد و شاکر بازگشت

ص: 212

ابو عثمان بن عمر که از آنان بود که با برامکه پیوستگی داشت گوید چون جعفر بن یحیی سرای ایرمان(1)خودرا در این سپنجی سرای بی دوام بر نهادو در بنای آن عمارت و رواق طمطراقی آغاز نمود که مردم بغداد را از همت و کرامت و مهتری او شگفتی افتاد و مردمان عالی همت بلند نظر بتماشای آن عمارات بديعه وابنيه رفيعه برفتندی و آن طريقتها وهنجارها را بدیدندی و هر مسافری که از اطراف جهان بدار الخلافه بیامدندی چون بسرای جعفر در آمدندی و آن بناها بدیدندی گفتندی که چنین سرای بدین زیب وزیورو طرح خوش و بنای دلکش و عمارات عاليه وقصور متعالیه و بساتين وحياض و انهار و اتاقهاورواقها وصفاها وفضاها و لوازم و شرایط و اسباب و آلات و مناظر ومطارح در هیچ شهری و ملکی چشم ندیده ایم و بگوش نشنیده ایم .

روزی یحیی بن خالد پدر جعفر بآنسرای دلگشای در آمد و همچنان در صحن خانه بایستاد و بہر طرف نظر بیفکند چون جعفر بدید پای برهنه بدویدورکاب پدر بلندگوهر را ببوسید و سر در زمین نهاد و عرض کرد اگر وزیر زمانه کرم فرماید که در این سرای بیند بفرماید تا ازمیان بردارم گفت همسایگان گردبر گرد این سرای بسیارند ومردمان در سرای بزرگان و فرمان روایان فراوان اندر آیند و بازگردند ودائما انبوهی در آنجا حاضر هستند و اسبان وشتران و استران بیایند و بروند لاجرم نزدیکان این خانه را از هجوم آیندگان آزاد میرسد و خانهای ایشان مالیده شود و ایشان را آمدن و شدن دشوار گردد .

ای فرزند گرامی بر تو باد که جمله همسایگان را از خورد و بزرگ و وضیع وشريف تذکره کنی و از جميع الوجوه بار تفقه و کسوت از سینه و دوش ایشان بر گیری ومیزبانی ایشان را بخودگیری و خانهای ایشان را باندازه ایشان از نو بسازی و دائماً مرتب بداری اینوقت خانه ترا خانه توان گفت و الانعوذ بالله اگر اندک آزاری به همسایه برسد خانه تو بهیچ کار بر نیاید نه در دنیا و نه در عقبی

وهم ای پسر دانسته باش که خانه و پیراهن هر چه فراخ تر و لطیف تر باشد

ص: 213


1- ایرمان یعنی عاریت و بی دوام

عیش پوشنده بخوشی بگذرد و اگر نیکو بنگری بدانی که خانه برای عیش و راحت بنا کنند نه آنکه تنها در آن جا عیش و آسایش بگيرند بلکه بندگان خدای در آن شريك باشند پس ببایست سرای تو دائم الضيافه باشد و هیچگاهی از میهمان خالی نباشد تا از آن سرای برخورداری یابی پس این پند و اندرز بگفت و بازشد .

بیان مناظره ومناقشة فضل بن ربيع با جعفر بن یحیی برمکی

در اکرام الناس از سعید بن هزيمه ادیب که از جمله بزرگان و فاضلان عراق بود مسطور است که فضل بن ربیع اگر چه هنرمند بود اما اورا با برمکیان هیچ نسبتی نبود و بجوروستم خواستی که خویشتن را در کارها با ایشان برابر کند و در این اندیشه تعصب ورزیدی و مردم بغداد و معارف آن زمان همی گفتند که خر مهره خود را با یاقوت احمر برابر همیکند چنانکه فضل بن ربيع را بر سر افتاده است که با فضل بن يحيى وجعفر بن يحيى مقابل ومعارض شود و جعفر از وی ننك داشتی و مقابل نشدی و همی گفتی ما را نمیشاید که با چنین کسی مکالمت و مجاوبت کنیم تا یکی روز چنان شد که در حضور هارون الرشيد درمیان فضل بن ربيع و جعفر بن يحيى مباحثه افتاد هارون خاموش بنشست ومقصود او این بود که فضل بن ربيع چون با جعفر مقابل شود حد خود بداند و فضولی نکند و در طرح سخن سر رشته ادب از دست نگذارد .

اما چون کار بمحاورت کشید جعفر در پهنه تقریر و عرصه بیان ساحریها بنمود چنانکه فضل بن ربیع را آب در گلو بماند وزبان در تقریر بخشکید و نیارست تا چگوید و هیچ نمانده بود که سخن او منقطع شود، در این هنگام سليمان بن جعفر که از مقربان پیشگاه خلافت و از جمله فضلاء وبلغاء عصر بود خواست تا خود را در میان افکند و از طرف فضل بن ربیع بر آید و او را در سخن یاری دهد، هارون بروی بانگ برزد و گفت نه هنگام حدیث کردن است جعفر که برادر من است

ص: 214

و آن دیگر فضل بن ربیع است که مولای من است بگذار تا هر دو تن مکالمت و مباحثت نمایند تا حاضران را معلوم آید که از این دو تن كدام يك فصيح تر وعاقل وشيرين زبان تر هستند و مرتبت ومقام هر کسی بر همه کس مکشوف گردد و باندك و بسیاری برابری نجوید همانا اگر فضل بن ربیع را فهم وعقل بكمال باشد با مانند جعفر کسی مباحثه ومفاوضه نکند

وچون آن مجلس منقضی شد پس از چندی از چندی دیگر باره در حضور رشید در میان جعفر وفضل كار بمباحثه ومناظره کشید و بناگاه درعين مناظره فضل بن ربيع گفت ای خلیفه تو بروی گواه باش و این سخن بتكرار آورد جعفر با او گفت ای ابله چون خلیفه روزگار را گواه گیری پس کدام کسی را حاکم ساختی؟ هارون وحاضران بر فضل بخندیدند وفضل را زبان از کار بیفتاد چنانکه هیچ نتوانست سخن راند و از آن مجلس با خجالت بازگشت

هارون گفت هر کسی بهای خود نداند و قدردانش خود نشناسد و اندازه خویشتن نگاه ندارد بدان سان بازگردد که فضل بن ربیع از پیش جعفر باز گشت وچون دولت و اقبال روی کند وعقل وفضل وعلم نیز بآن یار گردد در تمامت جهان عزت و آبرو پدید آید و هر کس را دولت و اقبال پشت کند هر چند فضل وعلم وعقل بیشتر هم باشد سود ببخشد، چنانکه بر امکه را در حال زوال اقبال و نزول بلاسودی نرسید « يَفْعَلُ اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يَحْكُمُ ما يُريدُ » .

بیان بعضی حکایات که در مراتب جود و کرم و مهر وعطوفت جعفر بن یحیی برمکی مأثور است

در کتاب حلبة الكميت مسطور است كه يك روز چون بامداد سر بر زد آسمان را ابر در سپرد وهارون الرشيد باحریم خود بصبوحی پرداخت ومخارق ودیگران را امر کرد تا باز گردیم و رخصت کرد تا سه روز در منازل خود بآسایش و آرامش بگذرانیم لاجرم جلساء و ندماء بمنازل خود بازگشتند، مخارق میگوید من باخود

ص: 215

گفتم سوگند با خدای بخدمت استادم ابراهيم موصلی میروم و از حال او خبر یافته بسرای خویش بازمیگردم، پس با کسان خود امر نمودم که مجلسی بیارایند که تا هنگام مراجعت من آماده باشد، پس بسرای ابراهیم بیامدم و از دربانان پرسیدم خبر استادم چیست؟ گفتند اندر آی

پس در آمدم و ابراهیم را در رواقی نشسته و در حضورش دیگها در جوش و ابریقهای پر نازو نوش و پرده آویخته وجواری فرخاری چون بتان تا تاری در پس پرده انجمن کرده و نیز در پیش رویش صینی نهاده و در آن تنك وجام و کوزه آبی بر نهاده و اسباب عیش و راحت و عشرت از همه گونه آراسته بود، گفتم از چیست که در چنین محضر از پشت پرده آوازی بلند نیست گفت و يحك بنشين من براين حال که مینگری بامداد کرده ام و از ضیعتی که مجاور من است و بخداوند سوگند مدتها است در طلب آن هستم و هر چه متمنی شدم مالك آن نشدم خبر بمن داده اند وصد هزار درم در بهای آن میخواهند، گفتم چه چیزت از خریداری آن باز میدارد قسم بخدای چندین برابر این مال خداوند بتوعطا کرده است، گفت راست گوئی لكن نفس من رضا نمیدهد که این چند مال را ازذخیره خود بیرون کنم هم اکنون این صوت را مأخوذ دار و این دو شعر را بر من القاء کرد .

نام الخليون من وهم ومن سقم *** وبث من كثرة الاحزان لم أنم

یا طالب الجود والمعروف مجتهدا ***ً اعمد ليحيى حليف الجودو الكرم

مخارق میگوید این صوت را ماخوذ و استوار ساختم آنگاه ابراهیم گفت هم اکنون بدرگاه وزیر روزگار یحیی بن خالد برو ورخصت بجوی و این داستان بدو بر گوی و حکایت ضیعت را بنمای و اورا معلوم دار که این صوت را من بساخته ام و این صوت مرا در عجب افکند و هیچ کس را مستحق آموختن این آهنگ نمیدانم مگر جاریه تو که یحیی هستی ومن اين آهنگ را بتو تلقین نمایم تا تو بدناينر القاء فرمائی وچون تو این داستان را در خدمت يحيى بعرض برسانی دنانير را احضار خواهد کرد و فرمان می نمایدتا پرده بیاویزند و با تو خواهد فرمود که این صوت را

ص: 216

بر دنانير طرح كن وخبرش را بخدمت من عرضه دار

مخارق میگوید بر حسب امر ابراهيم بدربار یحیی برمکی برفتم و خبر خود معروض نمودم و آن صوت را بر دنانير القاء نمودم و چندان مکرر ساختم تا استوار ساخت و بخدمت يحيى بعرض رسانیدم فرمود نزد ما میمانی یا باز میگردی؟ گفتم خداوند بقاء وزیر را طولانی گرداند اگر اجازت رود باز میگردم ، یحیی گفت ای غلام ده هزار درم برای مخارق وصد هزار درم برای ابراهیم حمل کن پس من آندراهم را بسرای خود بردم ويك صره آن را بر کنیزکانی که نزد من بودند نثار کردم و بقیه آن روز را بخوردن و آشامیدن و عیش کردن بپایان بردم و چون آفتاب چهره بر گشود با خود گفتم سوگند به یزدان که نزد اوستاد خود شوم و از داستان او با خبر گردم .

پس بسرای او شدم و نزد او رفتم و اورا بر گونه روز بر گذشته بدیدم و گفتم خبر چیست؟ آیا مال بتو نرسید؟ گفت آری رسید جز اینکه چون آن مال بمنزل من در آمد نفس برای بیرون کردن آن ازخانه من و در بهای ضیعه دادن بخل ورزید آنگاه صوتی دیگر بمن القا نمود تا بفضل بن يحيى شوم و آن صوت را با حکایت پدرش یحیی که دیروز بگذشته بود بعرض رسانم، چون آن داستان را در خدمت فضل معروض نمودم فرمان کرد تا بیست هزار درم بسرای من ودویست هزار درم بسرای ابراهیم موصلی حمل نمایند .

پس من بسرای خود شدم و آن روزوشب را بکامکاری بروز آوردم و بامدادان بگاه نزد ابراهیم برفتم و اورا برهمان حال که روز اول دیده بودم بدیدم و همان معاذیر که در اخراج آن در اهم كثيره بياورده بود در این مره نیز بپایان آوردو صوتی دیگر طرح کرده بمن بیفکند تا بخدمت جعفر بن يحيى بروم و آن صوت و آن داستان پدرش یحیی و برادرش فضل را باز نمایم چون بخدمت جعفر بن یحیی شدم و آن صوت وصورت را عرضه داشتم فرمان کردتا سی هزار درم بسرای من و سيصد هزار درم بسرای ابراهیم حمل دهند چون ابراهیم را ملاقات کردم سخت بگریست و گفت در این

ص: 217

قلیل مدت شش صد هزار درم بمن رسيد ومن در این مجلس خود نشسته بودم و ازین مجلس بدیگر جای قدمی بر نگرفته ام پس ببایست بر چنین مردم کریم بگریست که چگونه در شکم خاك ميروند

در اعلام الناس مسطور است که حافظ سیوطی در رساله خودش مشتهى العقول في منتهى النقول میگوید جود و کرم بوزراء برامکه منتهی می شود، می توان گفت هيچ يك از علماء وحكما وعظماء وندما نیستند که در عهد دولت بر امکه مانند آب آسمان بر زمین سودمند نشده باشند و جعفر بن یحیی پنجاه هزار دینار طلای خالص ببخشید و این کردار مکرر در زمان ولایت او وروزگار اقبال او فراوان از وی روی داد بدون اینکه هر گز برسائل منت گذارد یا اورا آزار رساند یا غرض و مرضی در این کردار او باعث باشد، و این جود و کرم و بذل و نعم برامکه بجایی کشید که ضرب المثل گردید و گفتند «تبرمك فلان » یعنی فلان شخص میخواهدخودرا مانند برامکه نماید .

و از کرم جعفر این می باشد که در يك روز هزار نفر شاعر را صله بداد و هر يك راهزار درهم عطا نمود و هر درهمی سه نیمه فضه بود و از کرمش این است که بمردی که او را هجو کرده بود پنج هزار دینار عطا کرد و از تعذيب وتأديب او در گذشت و این کاری بس ممدوح است

بیان پریشانی حال ابی علی محمد بن خزیمه انصاری و اصلاح کار او بعنايت جعفر

در اکرام الناس از علی بن عیسی بن محاظر مروی است که ابوعلی محمد بن خزیمه انصاری گفت من مؤدب پسر سعید بن سلام بودم که در زمره اعيان ومعتبران بغداد بود، روزی با شاگرد خود نزد پدرش سعید انصاری رفتیم طعام پیش آوردند از آن پس که از کار طعام خوردن فراغت افتاد، سعید پسر خود را بازگردانیده مرا نزديك خود بنشاند و با ندیمان بمحاورت پرداخت در آن اثناء از مآثر آل برمك

ص: 218

حدیث آمد، اهل مجلس بگریه و ندبه اندر شدند، سعید انصاری نیز نعره برکشید و آهی از دل بر آورد و با من گفت این اسباب و اموال که با من نگرانی بجمله از پرتو عنایت و بخشش آل برمك است .

یکی از حضار پرسید این عنایت وشفقت چگونه است گفت در خدمت هارون به نسبت اختصاص و بقربت افتخاری داشتم و در هر سال مبلغی از بیت المال بوظيفه می بردم وقتی از جهت کیفیتی که روی داده و مرا از آن اطلاعی نبود وظیفه مرا بفرمان خلیفه از بیت المال قطع کردند، کار برمن دشوار شد و دویست هزار دينار مقروض گشتم و کارم بفقر وفاقت پیوست، نوبتی چند بآهنگ خدمت خلیفه برفتم و بار بيع حاجب سخن در میان نهادم جوابی که ببایست نیارست سخت در مانده و بیچاره و پریشیده حال شدم تقاضا وتشدد وامخواهان از اندازه بگذشت و تیر مقصود بر هدف منظور نگذشت

از ناچاری نیم شبی از خانه بیرون آمدم و بآن اندیشه شدم که در دیه ابی الحسن هاشمی بروم و از او مبلغی بوام خواهان گردم چون خدمتش را دریافتم و حال خویش باز گفتم زبان بدلداری من بر گشود و شفقت فرمود و گفت اينك آنچه زر وسیم دارم نزدکسان است ومقدار بیست و سه هزاردوم نقد و حاضر کرده ام بوجه قرض بتو میفرستم هر روز ترا باشد بده و ازسرای او سحر گاهان آهنگ خانه جعفر کردم و بهنگام سپیده دم که نماز بامداد گذارده بود بخدمت جعفر برمکی رسیدم نگران شدم در همان زمان جعفر بارعام داده گروهی انبوه بسلام او ميرفتند مرا بخاطر همی گذشت که پیش اوروم وشرط خدمت بگذارم .

چون مرا بدید اظہار بشاشت بسیار فرمود و نيك بنواخت و پیش خود بنشاخت و پرسید که در چنین وقت مگر چیزی روی داده است که سوار شده چه مهم داشتی بامن بازگوی من همی خواستم حاجت خویش پوشیده دارم و به تعلل پرداختم جعفر نپذیرفت و معذور نداشت و با کمال الحاح استكشاف نمود و گفت بازگوی بکجا رفته بودی و چه مطلب داری بضرورت پرده شرم از پیش چشم برداشتم و مجاری حال

ص: 219

را چنانکه بود بگذاشتم، جعفر همی خواست بر نشیند و از سرای بیرون شود از آن اندیشه فرو نشست و مرا بگفت امروز با من گرای و با باده ارغوانی وسنبل ساده رویان غوانی(1) دست بسای اگر خدا بخواهد و بامداد دیگر بدربار خلیفه شوم آنچه مقصود داری بتمامت ساخته سازم گفتم زهى نيك بختى وزهی دولت بیدار و سعادتمندی.

چون باوزیر حریف شدم مجلسی آراسته کردند که پادشاهان را بر آن غیرت و رشگ افتادی از بامدادان بگاه تاشبانگاه باده لعل رنگ وساده ماهروی وزلفهای پر پیچ و تاب ساقیان آفتاب احتساب وصحبتهای دلپذیر و آهنگ های دلنواز بعيش و نشاط وسرور وانبساط بگذارنیدیم چنانکه در جمله ایام زندگانی بدانگونه عشرت و کامرانی ندیده بودم و چون نوبت خفتن رسید فرمود هم در اینجا آسایش بگير پس بفرودخانه برفتم و جایگاهی آراسته وفرش سندسی گسترده بساط ابریشم فرش کرده و پردهای زربفت بر چهار طرف دیوارها آویخته و با گلاب وعود وعنبر چنان معطر کرده اند که گویی «از خلد جنتی وزفردوس آیتی است» از آن دیدار حیران شدم و درونم چنان منبسط گشت که هر چه غم داشتم از خاطر بسپاردم زمانی بگذشت خادمی بیامد ودو كنيزك ماهروی سیمین ذقن سرو بالا بیاورد و گفت جعفر میفرماید من شبها با کنیزکان بپایان میبرم تو نیز با این خورشید سیما خوشوقت باش .

هرگز در تمام عمر وزندگانی خود مانند آن دو كنيزك خوبروی ندیده بودم و با خود همی گفتم بار کردگارا مرا در دنیا بهشت عطا کردی و با این چنین حوران آدمی پیکر محشور ساختی که این چند زر و گوهر بر اندام دارند و چون آن خادم برفت دو كنيزك ديگر بادو خادم دیگر را پیش در حجره ایستاده دیدم گفتم شما چه کسان باشید؟ گفتند ماخدمتگاران ورفيقان این دو ماهروی هستیم که وزیر نزد تو فرستاد ومارا نیز ایثار تو ساخته است، من در آن حال چنان خرم شدم که وصفش را بهیچ زبان نتوان نمود وهمى بخاطر می آوردم که جعفر را بچه زبان دعاها و باچه بیان ثناها گویم

ص: 220


1- غوانی جمع غانيه ، یعنی دختران ماهرو

چون از حرم بیرون آمدم هنگام میان دو نماز بود ، و آهنگ در بار خلافت داشت و مرا خبر شد دویدم وشرط خدمت بجای آوردم در من بدید و در رویم بخندید وفرمود بسلامت بخانه خود برو ومنتظر اكرام وانعام خليفه باش تا خدای تبارك و تعالی از مکمن غیب چه چیز بعالم ظہوررساند، جعفر بدرگاه خلیفه برفت مدتی بر نیامد نگران شدم چهار استر بیاوردند و آن چهار تن كنيزك بر آن سوار کرده بازر وزیور و اسبابی که مخصوص بآنها بود، باتفاق من بسرای من بیاوردندوچون بدرون سرای خویش برفتم دیدم بیست بدره درم نقره در پیش خانه ایشان نثار کرده اند گمان بردم که مگر این مال ابی الحسن هاشمی است که ازوی بوام خواسته بودم و او وعده نهاده بود که بمن بفرستد، چون از حقیقت حال آگاه شدم گفتند جعفر برمکی فرستاده است سخت شادمان شدم و تمامت اتباع واشياع من بشادکامی مستغرق شدند، سوگند با خدای هیچ ندانستم جعفر را چگونه دعا کنم وام خواهان را طلب کردم تا بیایند و آنچه وام داده اند بردارند .

چون نماز شام نزديك شد رقعه از جعفر باسیصد هزار دینار از خزانه خلیفه بر سر حمالان برسید ازین حال بیهوش شدم جعفر در آن رقعه نوشته بود که حکایت تورا در خدمت خلیفه معروض داشتم حاليا سيصد هزار دینار و بروایتی درم نقره بانعام تو بفرستاد وهم فرمان شد تا گذشته آنچه از تو باقی است علیحده بدهند و نیز از بهر تو املاك متعدد بخريدم تا بعدازین مقروض و تنگدست نشوی و روزگارت بخوشی و خرمی بگذرد، بالجمله می گوید تا امروز از دولت جعفر برمکی در ناز و نعمت وفراغتم و شب و روز بدعا وثناي او مشغولم وازهیچ کس این بذل وجود مشهود نشده است

ص: 221

حکایت جوانی که عاشق زنی شده و چاره حال او بتوجه جعفر برمکی شد

در زينة المجالس از اسحق موصلی مروی است که یکی روز در بامداد از بغداد بتفرج صحرا ومرغزار ورياحين وازهار وطيران طيوروجريان انهار واستنشاق نسیم شمال بیرون شدم در اثنای راه جوانی دیدم باشمايل نيكو ومخائل مطبوع لكن آثار اندوه از چهره اش نمودار بود قدم پیش نهادم و از حقیقت حالش بپرسیدم گفت پسر فلان سوداگرم پدرم را خواسته بسیار بود در همسایگی من مردی پست فطرت و نکوهیده طبیعت و در شمار ارذال ناس میرفت و او را دختری حور پیکر بود که بهر ساعتی خورشیدی از چهر و ماهی از گریبان بنمودی و از قامت رعنا سروها بنشاندی و از دو گوی پستان عاج گون نارها بر بارها نمایش دادی اتفاقاً یکی روز دیدارم بر دیدار وی بیفتاد و تیرها از کمان ابرو و مژگان برسينه وجان روان ساخت دلم را مهر او فرو گرفت و لشکر عشق بر من بتاخت، کار دشوار ورایت شکیبایی نگونسار شد ناچار پرده از راز بر گرفتم و از پدر خواستار خواستگاری و اتصال آن ماه ده چهاری شدم .

پدرم زبان بنصیحت بر آوردای این پسر دختر را اصلی ارجمند نیست و سید کاینات عليه و آله افضل السلام والتحیات میفرماید از امثال این گونه زنان وتزويج ايشان بباید بر کنار بود، اما چون عشق آن زیبا صنم عنان اختیارر بوده و باده غفلت و جہالت را پیموده بود بسخنان پدر گوش نسپردم و هیچ پندی در من اثر نکرد پدرم ناچار برعایت خاطر من اورا خطبه کرد و بسی اموال در کار او بکار بست و اورا بسرای من در آورد وچون پدرم بدیگر سرای سفر کرد آن زهره چین را چنانکه در جان من در جمیع امور و اموال خود متصرف ساختم در اندك مدتی مجموع عروض و نقودرا بباد فنا داده چیزی بجای نگذاشت و چون حالت افلاس من ظاهر گشت و تنگدستی وسختی معیشت از حد بگذشت آغاز خصومت نمودومرا از خانه بیرون کرد .

ص: 222

چون اسحق این داستان را بشنید گفت ای جوان بياتا ترا بخدمت جعفر برمکی برم وحال تورا در حضرتش بعرض رسانم، باشد که در حق تو تلطفی آغاز و بخوشی و کرم بنوازد، چون مرا بخدمت جعفر برد و آن حکایت بسپرد جعفر بفرمود تا هزار مثقال طلا باو بخشیدند و نیز فرموداین زن را طلاق بگوی که قدم او بر تو مبارك نيست جوان شادان بسرای خود برفت ، زن بخصومت بیامد و گفت مرا تاب سختی و بی نوایی نیست در همین ساعت موکل دیوان قضا را حاضر سازم وترا بعلت نفقه و کسوه بزندان در اندازم جوان هر چند ملاطفت نمود زن قبول ننمود و بر بام سرای بر آمد ، این وقت جوان کیسه زر در پیش روی خود ریخته چون زن نکوهیده مصدر را نظر برزر افتاد حالتش بگشت و از بام فرود آمده اظهار دوستی و محبت کرده از گذشته ها و گفتها گذشتن خواست استغفار و انابه نمودجوان گفت اينك اين سخنان را بهره نیست توازمن بسه طلاق مطلقه هستی.

چون این سخن بشنیدفریاد بر کشید ای مسلمانان همانا این شوی فتنه جوی نا حفاظ بداعتقاد من مسلمانی را کشته وزر او را برداشته و اکنون بنظاره وشماره است، خلایق چون اين بانك بشنيدند از هر سوی بدانسوی روی نهادند و جوان را بگرفتند جوان فریاد بر کشید ای یاران این زر از جود و کرم وزیر روزگار جعفر است و این زن هر چه گوید دروغ است اگر باور ندارید باری مرا بخدمت وی برید آن جماعت جوان را بحضور جعفر در آوردند وداستان را بعرض رسانیدند جعفر تصدیق جوان را نمود و بفرمود تا آن زن را گرفته هر چه از جوان گرفته بود استرداد کرده بدو تسلیم نمودند، آنگاه جعفر باجوان فرمود این زن بر تو میمون نیفتاده است و سه چیز است که اگر بر کسی مبارك نگردد اثر عظیم بخشد و اگر میمون باشد نشان محمود رساند:زن واسب و خانه، جوان زن را طلاق داده خود نیز از بند بلابرست

چون سعادت یاور مردي شود *** خانه و اسب وزنش نیکو بود

ص: 223

حکایت اسحق موصلی از جعفر برمکی وداستان او با كنيزك در سفر بصره

در کتاب فرج بعداز شدت وزينة المجالس و غيرهما مسطور است که اسحق بن ابراهیم موصلی که از جمله خواص ندماء هارون الرشيد بود حکایت نمود که چون هارون الرشید در سفر حج بشهر بصره در آمد یکی روز جعفر برمکی بامن گفت ای ابومحمد بامن گفته اند که در این شهر شخصی را کنیز کی نیکو چهره است که مهر آسمان را از آفاق جمالش استنارتها و يوسف مصر صباحت را در اطباق چاه زنخدانش معاشرتها است بهار خرم را از بوستان عارضش رونقها و نوگل خندان را از گلستان دیدارش حکایتها است ومن نادیده بدیدارش عاشق و نشنیده بگفتارش و امق(1) شده ام صوت دلنوازش بگوش نرسیده بآوازه اش مفتون و بفنونش مجنون گردیده ام .

خواجه اش بعرض اين كنيزك خوب چهر که هزاران خواجه اش غلام حلقه در گوش هستند جز در سرای خودش رخصت نمیدهد و نمایش این گوهر مکنون را به بیرون اجازت نمیفرمايد ومن از آن روز که شنیده ام سودائی این سوداوشیدائی این شیوا شده ام، نه روزم را قرار نه روزگارم را مداری است، لاجرم خاطر بر آن بر نهاده ام که در جامه سوداگران یکی روز با بازاریان چنانکه هیچ نشناسد بسرای وی شوم و آن بت سرایی را بنگرم باشد که بایثار زر سرخ وسیم سفید آن سرخ روی سیم اندام را خریداری کنم. ازین سودا چاره آن سودا را بنمایم، تو نیز بباید با این طریقت هم پیشه شوی ورفیق این طریق گردی .

گفتم اطاعت فرمان را از دل وجان منقادم و بهر چه امر کنی چاکر خدمتگذار چون هنگام نصف النهار نزديك شد و مردمان براحت وقيلوله در آمدند و آمدوشد در بازارها کمتر شد، کنیز فروش بیامد وجعفر عمامه بر سر بست و دراعه بپوشید

ص: 224


1- نام یکی از عشاق پاك باخته است

وطیلسانی بر سرافکند و نعلین عربی در پای کرد و خودرا برسم سوداگران و بازاریان بیاراست و مرا نیز بفرمود تا بدان صورت وسيرت در آمدم وهريك برحماري سوار گشته کنیز فروش پیشاپیش روان شد تا بدرسرای خواجه جاریه در آمدیم و ایوانی عالی بنظر آمد ومعلوم شد که صاحب سرای از دودمانی کریم و خاندانی قدیم است

پس نخاس حلقه در بجنبانید و خداوند خانه را آواز داد جوانی نیکوسیرت خوب صورت زیبا هیئت در جامه غلیظ که نشان فقر و اضطرار را می نمود بیامدودر بگشاد ما بدرون رفته دالانی چون سرای پادشاهان و بزرگان جهان وروی بویرانی نهاده بديديم وصحن سرائی بزرگ بطرح ووضعى نیکو و نهادی پسندیده با حجرات و ایوانهای عدیده نمودار شد که اغلب آن خراب وقوائم برجای بود، و در دهليزيك باب خانه سر پوشیده که درش بسته بود بدیدم آن جوان در آنجا برفت و حصیری کهنه بیاورد و در دالان بگسترانید ما بر آن بنشستیم

این وقت کنیز فروش درخواست نمود تا كنيزك را حاضر نماید، آن جوان بآنخانه برفت و پس از لحظه کنیز کی در نهایت ملاحت وصباحت باروئی روشن تر از چشمه خورشیدوموئی مشکین تر از مشك اذفر(1) و بالائی چون سروسهی و ابروئی چون کمان وزلفی پیچ در پیچ با کمال نزاکت وطراوت با خرامی چون كبك درى ورفتاری مانند حور و پری بابك جهان دلربائی ودلبری بیامد و جامه غلیظ بر آن اندام لطیف بیاراسته بود، اما از کثرت غنج ودلال وحسن و جمال درمیان آن جامه خشن و درشت پیراهن چنان می نمود که دیگر خوبرویان در هزاران حلی وحلل هزار يك آن را نمی نمودند ، پس با این حال و جمال در برابر جعفر بايستاد جعفر بفرمود تا بنشست وفتنه ها برخاست و التماس کرد تا از صنایع خود چیزی بنماید و غزلی بر خواند و ترانه بسراید

كنيزك بربط بساخت و بنواخت و قولی بر گفت و هر پرده که میسر ائید پرده

ص: 225


1- یعنی پرطراوت و خوشبو

صبوری عشاق را چاك ميكرد و در آنجمله اشعاری که از نهیب فراق و آسیب هجران و اندوه جدائی و افسوس روزگار بی نوائی خبر میداد برزبان بگذرانید و بعد از آن از هر دو دیده یاقوت مذاب بر چهره چون آفتاب روان کرد در این حال آواز گریه وزاری جوان مه لقا از درون سرا بلند گشت كنيزك برخاست و افتان و خیزان بدان سوی برفت و جوان از خانه بیرون آمد و همان جامه که آن کنیز بر تن داشت بر بدن در آورده نزديك ما آمد معلوم شد این دو بدن ظریف را جزيك پيراهن كثيف ساتر نبوده است و هريك نزد خریدار نمودار شدند آن يك چون خورشید خاور بی پوشش و چادر در سحاب استتار پوشیده می ماندند

بالجمله آن جوان گفت ای یاران از آنچه ازمن ديديد معذور داريدو گوش بداستان من بسپارید، جعفر گفت باز گوی گفت خدای را وشمارا گواه گرفتم که اين كنيزك را ازمال خود آزاد کردم و از شما التماس می نمایم که او را در عقد زوجیت من در آورید، جعفر حيران گردید و این سخن بروی گران افتاد و با كنيزك گفت خواهانی که ترا در نکاح وی در آوریم گفت آری پس جعفر ومن صيغه نكاح براندیم وصداق معين ساختیم

جعفر از آن جوان پرسید سبب این کار چه بود گفت ای خداوند پدرم از وجوه بزرگان بصره بود اموال واسباب بسیار داشت بدان هنگام که مرا بدبیرستان میفرستادند اين كنيزك راكه ملك مادرم و از من خورد سال تر است با من همراهی کردند و قرآن می آموخت و چون از تعلیم قرآن و نحو و ساير مقدمات فراغت یافتیم از دبیرستان علم بمكتب خانه عشق و محبت در آمدیم و در میان من و این كنيزك محبتى مفرط نمودار شد و کار بجایی رسید که اگر دقیقه از وی دور بودم زندگانی برمن تلخ می گشت

در این اثنا مادرم تنی از مطربان را بسرای در آورد تا اين كنيزك را بچنگ نواختن وعلم موسیقی آموختن آموزگار گردد من نیز بواسطه عشق او در این فن مهارت یافتم و چون بسن بلوغ پیوستم بزرگان بصره خواستار دامادي شدند لکن

ص: 226

من شیفته این جاریه بودم مردمان را گمان چنان همی رفت که من از کثرت اشتغال بفضل و کمال ازحسن وجمال یاد نمیکنم و اندیشه زناشوئی ندارم .

وچون كنيزك درفن سرودن و خواندن و بطرب افکندن بحد کمال رسیدمادرم بر آن عزیمت شد که اورا بمعرض فروش در آورد چه خیال من بروی روشن نبود چون از عزم مادرم با خبر گشتم از خویشتن بی خبر گشتم ناچار شیفتگی و شدت محبت خودرا بدو گفتم، مادرم با پدرم بگفت و برای کنيزك جهازی مناسب ترتيب داده اورا بمن دادند، در تمام زندگانی ایشان بکامرانی بسپردم چون پدر ومادر ازین سرای رهگذر بسرای دیگر سفر کردند از همه کار چشم بر گرفتم و یکباره با یارجانی بنشستم و باتلاف اندوخته پدر پرداختم، در اندک زمانی از ضیاع و عقار ودرهم ودینار نشانی نماند درویشی روی نمود خانمان ویران دوستان گریزان شدند:

مدت سه سال بر آید که روز من بفقر وفاقت می گذرد و جز این نگار نفیس انيس وجليس ندارم و در این ایام که موکب خلافت بدین صوب خرامید روزی با كنيزك گفتم ای مونس جان وداروی اندهان مرايقينی بیرون از شائبه گمان است که اگر از تو یکساعت مهاجرت کنم البته جان از تنم هجرت گيرد لكن چون این گونه مشقت ومحنت وسختی معیشت را در تو نگران هستم و پریشانی خاطرت را می بینم چنان بخاطرم میرسد اگر میخواهی ترا بصاحب دولتی بفروشم تا از اندوه این بلیت برهی و ازین تنگی و سختی رستگار گردی ومن برای راحت تو چنین محنت را بر خود هموار میکنم چون بشنید بسیاری بگریست ورضا بقضا داد .

من نزد کنیز فروش رفتم وصورت واقعه را تقریر کردم و درخواست نمودم که خریداری پیدا نماید و با او گفتم من این جاریه را جز در منزل خود بمشتری عرض ندهم چه از آن روز که با دولت وصالش اتصال یافتم تا اکنون هیچ بیگانه آواز او را نشنیده است، سخت ناپسند دارم که او را در بازار برده فروشان بنشانم وبی پرده بخریداران عرضه دهم دیگر اینکه اين يك پيراهن در میان من واومشترك است هر گاه از برای آوردن طعامی ببازار میروم برخود پوشم و آن آفتاب را بی

ص: 227

حجاب بگذارم وچون بسرای باز آیم از تن بیرون و بر تن وی بپوشانم ومن خود إزاری در میان می بندم .

و این زمان که بخدمت شما آمدم بدرون خانه رفتم و پیراهن را بآن گلبدن دادم تا خود را بدان بپوشید و نزد شما بیامد وساز بنواخت در آن ساعت از مفارقت او اندوهی بزرگ مرا در سپرد و گریستنی عظیم روی نمود كنيزك اززاری و بیقراری من پریشان حال گشت بخانه در آمد و گفت حالی عجیب در تومی بینم از وصال من سير شده و بر هجران دل بر نهاده معذالك همي بنالی وهمى بزاری وهمي بموئی وهمی بیازاری؟ سوگندها بخوردم که من نه بميل خاطر بترك تو بگفتم مفارقت تو از من سخت تر از جدائی روان است از تن، اما این جمله بر خود هموار کردم و مرگ را خریدار شدم تا ترا از بلیت فاقت راحتی رسد .

گفت قسم بخدای اگر من بجای تو بودمی هر گز تو را نمی فروختم و دل بر دوری تو نمی بستم اگر چه از آتش فقر دود از مغزم بيرون شود گفتم من هر چه کردم برای تو بود اکنون که ترا حال بر این منوال است باری ترا آزاد کردم و در عقد نکاح خویش در آوردم، سرگذشت من این است که بگفتم امیدوارم که شما معذرت مرا مقبول دارید و برمن خورده نگیرید .

جعفر برمکی چون این داستان رحمت انگیز بشنید گفت معذور وازغر امت دوری پس برخاست وعزم رفتن نمود اسحق گوید نزد جعفر رفتم و گفتم سبحان الله مردی چون تو چنین حالت مشاهدت کند و این دو مسکین را در محنت گذارد فرمود مرا نیز بر حالت وی رحمت آمده لكن بواسطه محبتی که باين كنيزك دارم اندوهناكم گفتم آخر طلب ثواب آخرت و نام نیکو تا قیامت باعث آن میشود که در حق ایشان احسانی بفرمائی، جعفر با نخاس گفت در بهای این كنيزك چه مبلغ از خزانه بگرفتی گفت سه هزار مثقال طلافرمود حاضر است؟ گفت آری جعفر با برده فروش ومن فرمود این زرناب را نزداین جوان برید و بگوئید ازین مبلغ اسباب تجمل بیارای و خود بخدمت ما پیوسته باش تا منصبی که ترا شاید با تو گذاریم .

ص: 228

اسحق گوید از شدت شادی آب از دیدگان من روان شد پس کیسه زر نزد آن جوان بردم و گفتم یزدان تعالی ترا از رنج و شکنج بیاسائید آن جوان که این كنيزك را از تو خواهان بود یگانه وزیر روزگار جعفر برمکی وزیر رشید است آنگاه زر را بدو تسلیم کردم و پیام جعفر را رسانیدم جوان از نهایت سرور روی بر زمین نهاده چندی بی خویش بود و چون بخویشتن پیوست زبان بدعا وثناى جعفر برگشوده بسی معذرت بخواست پس بخدمت جعفر آمدم وحال جوان را بعرض رسانیدم جعفر شکر و سپاس حضرت واهب بي منت ومعطی بی ضنت را بر توفیق آن خير بگذاشت و چون سحاب ظلمت شب حجاب چهره آفتاب شد جعفر بمحضر رشید در آمد حالیا حال جوان را در موقع بعرض رسانید .

هارون پرسید در حق وی چه انعام مقرر داشتی؟ جعفر گفت سه هزار مثقال طلا که در بهای آن گوهر بی بها مشخص کرده بودم بدو عطا نمودم خلیفه گفت نیکو کردی بامدادان بگاه اورا بخوان و آن مبلغ وظیفه که در دیوان خلافت باسم بزرگ زادگان مرسوم است بنام او توقیع کن، جعفر بر حسب فرمان بکار بست و آن بیدل بينوا بواسطه صدق عشق و حقیقت محبت از آن غم برست و بچنان نعمت پیوست وروز دیگر آن جوان بر مرکبی نامدار سوار و جامهای زیبا بر تن بیاراسته بیامدما او را در پیشگاه جعفر حاضر ساختیم جعفر او را مشمول عواطف ساخته با صاحبان و دربانان اشارت کرد تا راه او را بحضرت او مسدود ندارند ودل در مهمات او بندند و او را از جمله ندیمان وخواص جعفر شمارند

و از دیوان خلیفه نیز آنچه امر شده بود در باره او مقرر ساخت و از خاصه خود نیز مبلغی بر افزود وعملی مناسب بدو تفویض کرد. این خبر در میان اهل بصره و چاکران در بار خلافت انتشار گرفت اهل هنر و ظرفا واعيان ومعاشران هر کسی بشنيد بقدر استطاعت و بضاعت تحفه بدو تقدیم کرد و از وی تفقدی مخصوص بنمود ودلش را بدست آورد و تا گاهی که ما از بصره بیرون آمدیم آن جوان دارای نعمت وثروت بیشمار گردیده بود .

ص: 229

در تاریخ ابن خلكان مرقوم است که ابن القادسی در اخبار الوزراء نوشته است وقتی جعفر برمکی از شخصی کنیزکی را بچهل هزار دینار سرخ بخريد كنيز با فروشنده خود گفت آن پیمانی که با من در میان داشتی که از بهای من چیزی را نخوری یاد کن مولایش چون بشنید آب از دیدگان روان ساخت و گفت گواه باشید که من او را آزاد نمودم و تزویج کردم، جعفر آن مال را با كنيزك بمولايش بخشید و چیزی ازوی نگرفت و این حکایت بآنچه مسطور گشت یکسان می نماید والله اعلم

حکایت جعفر بن یحیی برمکی باعبدالملك بن صالح وحالت استيلا وقدرت و ظرافت جعفر

اشاره

این داستان بدیع را بچند عنوان در اغلب کتب تواريخ وسير مسطور داشته اند:

ابن خلکان در وفیات الاعیان گوید که ابن صابی در کتاب اماثل و اعیان نوشته است که اسحق بن ابراهيم موصلی ندیم رشید از ابراهیم بن مهدی روایت کرده است که روزی جعفر بن یحیی در سرای خویش بخلوت بنشست و ندیمان خویش بخواند و بر گردخودگرد کرد من نیز در زمره ایشان در آمدم و جامه حرير بر تن بیار است و خویشتن را با معطرات خوشبوی ساخت مارا نیز بآن طيبها وعطرها بیندود و از نخست با صاحب سرای بفرمود که جز عبدالملك بن بحران که از دوستان ونديمان خاص وی بودهیچکس را اجازت ورود ندهد در بان نام عبدالملك بشنید لكن بحران را نشنید

در اعلام الناس و بعضی کتب دیگر مسطور است که مقام اقتدار واختيار واحاطه جعفر برمکی را در مملکت وشخص رشید از اینجا توان دانست که ابراهیم بن مهدی معروف بابن شكله عم رشيد- و شکله کنیز کی سیاه روی بوده و ازین روی ابراهیم نیز سیاه رنك- بود حکایت کند که یکی روز جعفر بن یحیی با من گفت بامدادان بگاه نزد من حاضر باش، چون روشنی روز بردمید بخدمتش بشتافتم پس بحديث بنشستیم

ص: 230

و چون روز بلند گشت حجامت گری بخواست و با هم حجامت کردیم آنگاه طعام بیاوردند و بخوردیم و بجامه منادمت اندر شدیم و جعفر باخادم خود فرمان کرد که جز عبدالملك قهرمان (1) هیچکس نباید بمجلس ما اندر آید وحاجب سخن جعفر را فراموش کرد .

و در عقد الفرید نیز بهمين تقریب مسطور است در مستطرف و ثمرات نیز بهمين طورها نوشته و گوید ابراهیم بن مهدی حکایت کرد که روزی جعفر بن يحيی با یکی از ندمای خود گفت که از اميرالمومنين اجازت یافته ام که فردا بخلوت بنشینم و از زحمت ازدحام وصدمت اقتحام اندکی بر آسایم آیا کسی هست که در این خلوت با من مساعدت نماید و در این صحبت مشارکت فرماید گفتم فدایت گردم من بمساعدت تو مسعود و بمشاهدت تومسرورم گفت باید صبحگاه هر چه زودتر نزد من آئی .

چون سحرگاهان نمایان شد بخدمتش گرایان شدم و چراغها در حضورش افروخته دیدم و او را منتظر خود دیدم پس بخوشی و کامکاری بنشستیم تاروز بلند گشت و خوان طعامهای گوناگون بیاوردند و از آن طعامهای لذیذ و خوشبوی بخوردیم و دست بشستیم آنگاه جامه های منادمت بر تن ما بیاراست و باقسام معطرات خوشبوی نمود و بمجلس طرب انتقال دادیم پرده ها بر کشیدند و سرودگران ماه رخسارو خوانندگان سر و قامت و نوازندگان زهره جبين بسرودن و نواختن در آمدند و روزی بخرمی و نعمت وعشرت بپای همی بردیم .

جعفر را حالت طرب و عیش و سرور فرو گرفت دربان را بخواند و گفت هر کس در طلب ما بیاید او را اجازت دخول مده اگر چند عبدالملك بن صالح باشد اتفاقا بر حسب تقدير سبحانی عم هارون الرشید عبدالملك بن صالح که صاحب جلالت و از هیبت ورفعت وورع وزهد و عبادت و علم و عمل و فرهنگ و ادب و بلاغت و فصاحت بدرجه بود که مزیدی بر آن نبود و اورا آن مقام و منزلت بود که هروقت هارون الرشید خواستی مجلسی لهوی بیاراید احتشام ورع وعظمت زهد او را میداشت و او را بر آن اندیشه مطلع نمیداشت و بسیار بودی که رشید خواستی مگر پیمانه شراب

ص: 231


1- يعفی پیشکار دخل و خرج

بدو پیماید ابدأ مسئولش مقبول نمیشد وعبدالملك علاوه بر اینکه عم رشید بودشیخ و استاد وی نیز بود .

او در دستور الوزراء و بعضی کتب دیگر مسطور است که اسحق موصلی گفت روزی بدر بار رشيد شدم تا بملازمت و منادمت بگذرانم چنان مكشوف افتاد که رشید باستراحت پرداخته، لاجرم آهنك مراجعت کردم در آن اثنا جعفر بن يحيی مرا طلب کرده فرمود چه بودی که امروز با ما موافقت نمود تا در خلوت بصحبت رویم و در بساط عشرت بگذرانیم امر وزیر روزگار را امتثال کرده بمجلس عیش و عشرتش در آمدیم .

جعفر کنیز كان مغنیه را بحضور خود بخواند و با حاجب سرای گفت جز عبدالملك هیچکس را بار مده و عبدالملك در زمره خواص ندیمان جعفر بودچون دوری چند بگذشت و از نشأه شراب دماغها گرم شد، بناگاه عبدالملك بن صالح هاشمی که هرگز بمنادمت و مصاحبت خلیفه در چنین جلسات مبادرت نمیکرد از در نمایان شد .

در فرج بعد از شدت مسطور است که ابراهیم بن اسحاق موصلی گفت هرگز کسی را در کرم و مروت و ادب و فتوت و لیاقت و ظرافت و حسن خلق و آنچه در منادمت ومجالست از حسن غنا وضرب طبل ورقص و حکایت و مضاحك ومطایبت بکار است مانند جعفر بن يحيی برمکی ندیدم .

یکی روز بدربار هارون الرشید رفتم گفتند باستراحت مشغول است چون باز گشتم جعفر را در عرض راه بدیدم که بدرگاه خلافت روی نهاده بود خبر دادم که امیر بر آسوده است با من فرمود در همین مکان بباش و خود برفت ورسم خدمت بجای آورده بازگشت و مرا فرمود يك امروز با ما باش تا بآسایش یکی بمی دست بیاسائیم و بطرب بگذرانیم ، گفتم نعمة وكرامة .

و در زينة المجالس و حبيب السير مرقوم است که محمد بن يزيد دمشقی گفت نوبتی بدار الخلافه برفتم تا بملازمت خدمت هارون بگذرانم گفتند امروز خليفه

ص: 232

در مجلس بزم بنشسته و با اهل حرم صحبت میدارد لاجرم مراجعت کرده در اثنای راه جعفر بن يحيی را دیدم که با کو کبه عظیم می آید، چون مرا بديد گفت ای محمد امروز با ما موافقت میکنی تا با یکدیگر بمنزل رفته ساعتی بفراغت بپایان رسانیم

و در اکرام الناس می نویسد که فضل بن عباس که از مشاهير بغداد بود گفت روزی جعفر برمکی بخدمت هارون برفت ورود اورا بعرض رشید رسانیدند هارون خادمی را با دسته ریحان و گلی خوشرنك بجعفر فرستاد که من امروز بامدادان بگاه با کنیر گان مطر به بعيش مشغول هستم تو نیز بخلوتگاه خود بروو از دولت من داد طرب بده و روزگار حاضران را غنیمت بشمار ، جعفر با يك جهان خوشدلی و خرمی بازگشت در سرای خود جشنی برسم ملوك عجم بیار است شراب ارغوانی و نوای خسروانی و انواع اغاني و اغسام معانی بکار بردند و زهره و ناهید را در طرب آوردند و او بفرمود جز عبدالملك را که ندیم وی بود هیچکس را بآن مجلس راه نگذارند .

پرده داران بشنیدند و مقصود را ندانستند و تا عبدالملك بن صالح هاشمی بیامد حاجیان او را به جلس جعفر در آوردند، چون جعفر او را بدید سخت شرمسار شد عبدالملك نیز چون آن گونه مجلس و بانك چنك را از برج خرچنك بر ترشنید سخت منقل گردید، جعفر و حاضران آنچه در دست داشتند بیفکندند و اجلال وتعظيم قدوم وی را بپای شدند و دست او را ببوسیدند وهمی بر آزرم و شرم بیفزودند .

عبدالملك فرمود هیچ باکی بر شما نیست یآن حال که اندرید بجای باشید آنگاه غلامی را بخواند و جامه که بر تن داشت بدو افكند، آنگاه بمجلس ما روی کرد و گفت همان کار که با خود کرده اید با ما نیز چنان رفتار کنید بسرعت و شتاب جامه های خز معلم بر اندامش بر آوردند و خوانهای طعام و شراب در حضورش بگذاشتند پس چندی طعام بخورد و پیمانه شراب بنوشید. پس از آن گفت در پیمودن شراب بمن رعایت کنید چه سوگند با خدای هر گز شراب نخورده ام جعفر بفرمود

ص: 233

تا آن رطل شراب را از حضورش بر گرفتند و باطیه(1) بگذاشتند تا چندانکه خود خواهد بیاشامد.

عبدالملك از عطریات بکار برد و بطوری بس نیکووخوش منادمت نمودچهره جعفر که از نخست زرد بود چون گل بر افروخت و چون مل (2) بدرخشید و از کردار او سروری بر سرورش بیفزود ، چون آهنك باز شدن نمود جعفر گفت فدایت شوم همانا برما بلندی گرفتی و عنایت و مکرمت را بجائی رسانیدی که هرگز نتوانم پاداش کنم بفرمای آیا حاجتی باشد که توانائی و نعمت استطاعت من باحاطه آن بالغ گردد و در پاداش این موهبت و تفضل که فرمودی بجای آورم.

عبدالملك فرمود آری لکن این مجلس مقتضی رفع حوائج و شرح مقاصد نیست و مقصود عبدالملك این بود که در آن روز بهمه جهت منحصر بعشرت و صحبت و شادی باشد و ازین بود که چون بر ایشان در آمد و آن حالت ضجرت ودهشت و خجلت و نقص عیش و انزجار طبیعت را در جعفر و اسحق از دور بدید طیلسان بیفکند و کلاه و جامه سیاه شعار عباسی را از تن بگذاشت و جامه حریر و دیبا و پیراهن مخصوص چنان مجلس بخواست و بپوشیدورطل شراب در کشید وطيب وخلوق و بویهای خوش بکار برد و قبل از اینکه ایشان بسرود پردازند عبدالمك سبقت گرفت و آغاز غناء و آواز نمود و دستی سماعی خوش با تمام رسانید و از جعفر و اسحق خوشتر و با اصول تر بنواخت و در هر فن از آداب منادمت و مراسم مجالست که شروع فرمود بر ایشان فزونی گرفت، چندانکه حالت جعفر از خشم برضا و از غم بشادی مبدل گشت و مستدعی اظهار مقاصد و مهمات شد و چون عبدالملك آن جواب بگفت جعفر بر الحاح و التماس بیفزود و خواستار شد که هر چه را خواستار است اظہار فرماید .

عبدالملك گفت رشید بر من بتغير اندر است می باید که بر سر عنایت و شفقت آید جعفر گفت امیر از تو خوشنود گشت و در مرآت خاطر منیرش غباری بر جای

ص: 234


1- يعني تنك بلورين شراب
2- یعنی شراب سرخ

نماند مرادی را که داری بفرمای، گفت مراد من همین است که گفتم جعفر گفت میگویم حاجتی که داری باز نمای گفت وام بسیار بر گردن دارم جعفر گفت بچند مبلغ رسیده است گفت چهار هزار دینار و بقولی چهار هزار بار هزاردرم گفت امير المومنين قرض ترا بداد و اگر بفرمائی در اینجا نیز موجود است چیزی که در سرعت تسليم منع می نماید این است که قدر تو از آن برتر است که مانند من کسی ترا عطا دهد لكن متعهد شدم که فردا از خزانه خليفه تقديم خدمت شود تا بر حسن نیت خلافت در حق تو دلالت نماید .

عبدالملك گفت همی خواهم خليفه نام و مقام و مرتبت پسرم ابراهیم را بلند نماید و اورا بمصاهرت خود برخوردار و بلند آثار فرماید جعفر گفت خلیفه دختر خود عالیه را بقولی عایشه را بدو عقد کرد و دوهزار بار هزاردرم کابین او را از مال خود بدو عطا فرمود عبدالملك گفت دوست میدارم رایت امارتی بر سرش برافرازند جعفر گفت امير المؤمنين پسرت ابراهیم را بامارت مصر مفتخر گردانید، آنگاه عبدالملك بمنزل خود برفت و شرایط توقير ومشایعت اورا بجای آوردند .

اسحق میگوید من به خود همی گفتم جعفر بخمار باده و غرور مجلس اندر است و نمیداند که بدون رخصت رشید چه میگوید وچه میشنود و چه وعده میدهد چون بامداد چهر بر گشود در خدمت جعفر بدر بار خلافت حاضر شدیم وجعفر در خدمت رشيد شد و ما بر جای بماندیم اندکی بر نیامد که ابو يوسف قاضی و امثال او از اعیان علماء و جمعی از معارف و بزرگان بغداد را حاضر کردند و عبدالملك بن صالح هاشمی را طلب نمودند و پسرش ابراهیم را بیاوردند و بحضور رشید بردند و با عبد الملك گفتند امیر از تو خوشنود گشت و از آن خشم که با توداشت بمهر و عطوفت پیوست و چهار هزار بار هزار درم قرض ترا بداد از جعفر بن يحيی بخواه .

آنگاه هارون الرشید پسرش ابراهيم بن عبدالملك را بخواند و با حاضران گفت گواه باشید که دختر خود عالیه را بزنی بوی دادم و دوهزار بار هزار درم مهر او گردانیدم و ایالت مصر را بدو گذاشتم ابویوسف قاضی و محمد بن حسن عالم بغداد

ص: 235

عالیه را برای ابراهیم عقد کردند و در همان ساعت ابراهیم با خلعت فاخر ورأيت امارت مصر از مجلس هارون بیرون آمد و عالیه را با آن اموال ودراهم كثيره بمنزل عبدالملك حمل نمودند .

بعد از آن جعفر بن يحيى از خدمت هارون بیرون آمد و با اتباع خودوما بمنزل خود روی نهاد و در عرض راه با ما فرمود گویا قلوب شما از گفتار من با عبدالملك وقبول مسئول او در تحير و تفکر بود که من چگونه بدون استحضار خليفه این جوابها بدو دادم اگر دوست میدارید از پایان این حال باشماخبردهم گفتیم چنين هست که میفرمائی گفت در حضور امیر المؤمنين بايستادم و از بدایت امر عبد الملك تا پایانش را حرفأ بحرف بعرض رسانیدم و اوهمی در فصلي بتحسين وتمجيد او تکرار نمود و از غلطی که حاجب کرده بود در عجب رفت و او را بس دلپسند گشت و فرمود در پاداش چنین کردار و گفتار چه کردی گفتم از طرف امير المؤمنين چند فقره مسئول او را بضمان گرفته ام گفت چیست آنچه ضمانت کرده تمامت مطالب را شرح دادم گفت بضمان خود وفا کن و بفرمود تا ایشان را حاضر کردند و داستان بدانگونه که دیدی بپایان رفت .

پس از آن جعفر از خاصه اموال خود آنچه ببایست بنام رشید بسرای عبدالملك بفرستاد ابراهیم مهدی گوید سوگند با خدای ندانم کردار کدام ازین سه تن عجیب تر است، عبدالملك در آشامیدن نبیذ و پوشیدن آنگونه جامه دیبا وحریر که بیرون از عادت و شأن وحشمت او بوده است یا اقدام جعفر بر رشید بآن جمله مهام خطيره یا امضاء رشید آنچه را که جعفر حکم کرده بود .

راقم کتاب گوید این بنده را عقیدت چنان است که رفتار و کردار عبدالملك از هر دو عجیب تر بود، چه او را با آن زهد وورع وعلم وفضل وعظمت و حشمت ومقام رفيع وعم خليفه روزگار و بزرگی آل عباس بودن وعلم داشتن بعداوت باطنی هارون وعدم اطمینان بقبول مسائل اویا امضای هارون آنچه را که جعفر متعهد شود معذالك مرتکب معصیت بزرك و شرب نبیذ شدن و از آنچه سالهای درازمحفوظ

ص: 236

بود پذیرفتن، تواند بود محض اینکه ترحم کرد و از قیودات حشمتیه و ورعيه مجازیه و آن اشتهاریکه او را بسالیان در میان مردم بود برست و بر خلاف عادت نفس نا پروا اگر چه در اینجا عکسش مقرون بصحت وصواب و ثواب است رفتار کرد از آنچه گمان و مقصود داشت بر حسب تقاضای وقت برتر نخواست و وزیر وخليفه نیز پذیرفتار شدند و محض احسانی که بنمود ومجلس عیش و عشرتی را منقص نخواست اجر محسنين را دریافت .

خصوصا یکی از ملاحظاتش این بوده است که اگر جز این بودی جمعی از بواب وحجاب مورد مؤاخذه وعقوبت میشدند واخراج میگشتند و از آب و نان وافر و عزت و شأن و آبرومندی در میان خلق ساقط میگشتند و نیز چون ارتكاب این برای حفظ ظاهر و نظم امرمعیشت بود علاجش را نیز بتوبت و استغفار نمود .

بیان پاره حکایات جعفر بن یحی برمکی با بعضی شعر ای روزگار خود

در تاریخ ابن خلكان مسطور است که وقتی جعفر بن يحيى اقامت حج کرد و در نورد راه از عقیق(1) بگذشت و آن سالی سخت خشك و تنك بودومردمان دچار زحمت و محنت بودند این هنگام زنی از بنی کلاب بخدمت جعفر برمکی تصادف کرده این شعر را بمناسبت بروی بخواند .

اني مررت على العقيق واهله *** يشكون من مطر الربيع نزورا

ما ضرهم اذكان جعفر جادهم *** أن لا يكون ربيعهم ممطورا

بر عقیق ومردم عقیق گذر کردم و ایشان از خشگی روزگار و نا باریدن ابر آذار در آزار بودند، لکن گاهی که مانند جعفر وزیر کریم روزگار مجاور و ناظر حال ایشان باشد اگر ایشان را در بهاران از باران نصیبی نباشد زیانی ندارد چه ابر کرم و بحر جود و منبع نعم و منشاء سود جعفر برای ایشان کافی است، چون جعفر این

ص: 237


1- عقیق نام دره ای است که میقات حاجیان عراق است

شعر را بشنید آن زن را بعطائی بزرك بنواخت و آنچه او بزبان رانده بود مشهود ساخت، ضحاك بن عقیل خفاجی این معنی را در این بیت خود ماخوذ داشته است .

ولو جاورتنا العام سمراء لم نبل *** على جدبنا أن لايصوب ربيع

کلمه « على جدبنا» در اینجا حشو است وسخت نیکو است و اهل بیان اینگونه حشورا حشو اللو ذینچ گویند یعنی بهمان شیرینی است مثل واویکه در این مصرع است « ان الثمانين و بلغتها » بالجمله میگوید اگر در این سال پر ملال سمراء با ما مجاورت نماید هیج باك نداریم که در چنین قحطی و خشک سالی که بآن اندريم از باران بهار نیز برخوردار نگردیم چه وجود او برای ما وقحط زدگی و پر یشان حالي ما کافی است.

در کتاب زهر الاداب مسطور است که وقتي مروان بن ابی حفصه بخدمت جعفر برمکی در آمد و این شعر را بروی فرو خواند .

ابر فما ترجو الجياد لحاقه *** ابوالفضل سباق الاصاميم جعفر

وزیر اذا ناب الخلافة حادث *** أشاد بما عنه الخلافة تصدر

جعفر فرمود اشعاری که در مرثیه معن بن زائده شیبانی انشاد کردہ قراءت کن، مروان این ابیات را قرائت کرد .

اقمنا باليمامة او نسينا *** مقاما لانريد به زوالا

وقلنا این نذهب بعدمعن *** وقد ذهب النوال فلانوالا

وكان الناس كلهم لمعن *** الى أن زار حفرته عيالا

و این ابیات بلاغت آیات را تا بآخر بر خواند وجعفر اشك هردو چشمش بر چهره اش روان بود بعد از آن گفت آیا از کسان معن یا فرزندانش کسی در صله این اشعار آبدار چیزی بتو داد؟ گفت نداد جعفر گفت اگرمعن زنده میبود و این شعر را از تو بشنیدی ترا چه مقدار عطا می کرد مروان گفت چهار صد دینار جعفر گفت مارا گمان میرود که من در صله چنین قصیده بچهار صد دینار قناعت نمیکرد وما اینك از جانب معن رحمه الله دو برابر این مبلغ در حق تو امر کردیم و نیز از

ص: 238

جانب خودمان همین مقدار مقرر داشتیم هم اکنون از آن پیش که ازین سرای بیرون شوی هزار وشصد دینار از گنجور مأخوذ بدار، چون مروان این بذل و سماحت را بدید این اشعار بگفت و باین حکایت اشارت نمود .

نفخت مكافئا عن جود معن *** لنا فيما تجود به سجالا

فعجلت العطية يا بن يحيى *** لناديه ولم ترد المطالا

فكافأ عن صدی معن جواد *** باجود راحة بذلت نوالا

بني لك خالد وابوك يحیی *** بناء في المكارم لن ينالا

كان البرمکی لكل مال *** تجود به يداه يفاد مالا

و این معنی را از این شعر زهير اخذ کرده است .

تراه اذا ماجئته متهللا *** كانك تعطيه الذي انت سائله

پرخنده ورخشنده و بشگفته به بینیش *** گوئی که بدو دادی آنچت که تراداد

در مجلد سوم اغاني مسطور است که یحیی بن زیاد فراء گفت بخدمت جعفر بن يحيی در آمدم گفت ای ابو زکریا چه گوئی در آنچه من می گویم گفتم اصلحك الله چه می فرمائی گفت چنان میدانم که ابو العتاهيه از تمام شعراء این عصر شاعرتر است گفتم سوگند با خدای من نیز اورا أشعر شعراء میدانم :

ودیگر در مجلد چهارم اغانی از حسين بن يحيی مسطور است که گفت از اسحق بن ابراهيم موصلی شنیدم می گفت قسم بآن خداوندی که جز او خدائی نیست هرگز از جعفر بن يحيی هیچ کس را اذکی وافطن و اعلم بهر چیزی و نه افصح لسانا ونه از حیثیت مکاتبت ابلغ دیده ام یکی روزدر مجلس هارون الرشید بودم پدرم ابراهیم آوازی در این شعر طريح بن اسمعيل تغنی نمود .

قد طلب الناس ما بلغت فما *** نالوا ولاقاربوا ولاجهلوا

رشید بتحسین و تمجید، این لحن و این شعر زبان بر گشود و هم بفرمود تا دیگر باره فروخواند و پدرم را صله بزرگی ببخشید جعفر بن يحيى بهارون گفت ای سید

ص: 239

من سوگند با خدای نیکوتغنی نمودلکن این آواز از لحن دلال (1)که در این شعرا بی زبید تغنی کرده است مأخوذ است .

من يرى العير لابن اروي *** على ظهر المروری حداتهن عجال

واما این شعر را طريح ازین شعر زهير شاعر نقل کرده است .

سعی بعدهم قوم لكي يدركوهم *** فلم يبلغوا ولم يلاموا ولم یا لوا

سوگند با خداوند از علم جعفر بانواع الحان وفنون اشعار تعجب کردم و این غنای پدرم را همانند غنای دلال دیدم و هم چنين شعر طریح را از شعر زهير مأخوذ یافتم و سخت اندوهگین شدم که چرا لحن را نشناختم و نشناختن لحن برمن از نشناختن شعر سخت تر بوده با اینکه هردو صوت را تغنی کرده و هر دو شعر را حفظ نموده بودم در آن مدت بآن التفات نداشتم .

در اکرام الناس مسطور است که مسلم بن ولید انصاری که او را صريع الغوانی می گفتند در مراتب فضل و بلاغت وشعر وادب بهره ای بکمال داشت و بملازمت یزید شیبانی روزمی گذاشت چون یزید بسرای جاوید جامه کشید مسلم بينوا گردید آخر الامر جانب بغدادگرفت و در سرای کنیزکی فرودشد و لقب خود را بازنی باز گفت آن زن گفت من از شعر وهنر تو بسیار شنیده ام لاجرم در پذیرائی من مساعدت بسیار نمود و آن زن سکینه نام داشت و اصيل و خردمند و با ادب و فرهنگ و شایسته خدمت حرم بزرگان جهان بود و بخدمت مادر جعفر برمکی زوجه يحيی که بعفت و آزرم امتیاز داشت راه یافته بود .

اتفاقا روزی در حضور مادر جعفر نشسته و کنیز گان مطر به جعفر در منازل خود بسرود و تغنی مشغول وغزل عربی میسرائیدند، بیتی بگوش مادر جعفر رسید که در آن شعر وعظ و پندی بلیغ بود پرسید این شعر از کیست گفتند از صريع الغوانی است سكينه وقت یافت و گفت هم اکنون در سرای من منزل دارد و سخت بینوا و پریشان روزگار است مادر جعفر فرمان داد تا ده هزار درم بسکینه دهند تا بدو رساند و گفت

ص: 240


1- نام یکی از سرود گران است

تا این مبلغ محقررا بمصرف رساند پسران من فضل و جعفر از حال وی خبر یابند چون این دراهم بابومسلم رسید تهیه لوازم معیشت بدید و با سهيل بن عبدالله از خانه بیرون شد بعضی از حال او و ورود او خبر یافتند اتفاقأ عاملی از آشنایان وی را برای طلب مبلغی مال بازداشته بودند ابو مسلم را باوی ملاقات روی داد .

آن عامل بدو گفت اگر شعری در حق جعفر بن يحيى بگوئی و در طی آن از تخليص من یاد کنی و مرا از این حبس و بند خلاصی افتد پنج هزار درهم در شکرانه آن بتو دهم، پس شعری چند در حق جعفر بگفتم و در آنجا باز نمودم که پیغمبر صلی الله علیه و اله می فرماید حاجت را از روی نیکو بباید خواست و چون در مجلس جعفر بار یافتم و این شعر بدست وی دادم با اینکه هرگز روی مرا ندیده بود چون آن ابیات را بخواند در من نگاه کرد و فرمود تو مگر صريع الغوانی شاعر باشی گفتم آری گفت بنشین و از حاجت من بپرسید رستگاری آن کار گذار را خواستار شدم جعفر بفرمود تاوی را رها کردند.

آنگاه از دیوان برخاست و بمجلس خاص شد و مرا احضار کرد این وقت حریفان و ندیمان در آمدند و چنان مجلسی بهشت آئین مرتب ساختند که جز سلاطين هند و چین و خواقین ایران و توران نتوانستند بیاراست، در خاطر حاضران طراوت و سرور و نشاط و انبساطی نمایان شد که در وصف نگنجد، چون ساقیان شراب در کشیدند ومطربان بساز و نواز پرداختند من از دست برفتم وهريك از مجلسیان را اهتزازی عظیم روی داد .

این هنگام جعفر با من فرمود از ابیات خود بیتی چند بخوان چون شعری چند بر خواندم جعفر را حالی خوش پديد شد و خواستار تجدید عرض اشعار گشت ومن بیتی چند بخواندم بار دیگر زبان بز, واحسنت بر گشود ازین تحسین و حالت خوش او مستظهر وبحصول انعامی بزرگ ولایق که بقيت زندگانی مرا کافی باشد و بهیچکس محتاج نشوم امیدوار گشتم و چون ساقیان سیم اندام و پریرویان دلارام بگردش در آمدند و پیاله های باده لعل رنگی بدست حریفان دادند و بانگ نوشانوش

ص: 241

بلند گشت و نوبت بمن افتاد پیاله را بگرفتم و بدست ساقی باز دادم و سر بر زمین آوردم و گفتم هیچگاهی هیچ مسکری نیاشامیده ام .

جعفر گفت سبحان الله این چند شعرها در صفت شراب بساخته ای و در این توصیف ساحریها بکار برده ای و شراب ناخورده در لذت باده این چند سخنان هزت انگیز گفته ای، اگر نخوردی چگونه دانستی؟ امروز میبایدت شراب خوردن، من درنگ نمودم تا جعفر پیاله ای بنوشید من در حال جامی از دست ساقی بگرفتم و بخوردم جعفر از نهایت آزرم خون بر چهره روان داشت و گفت احسنت رعایت ادب بجای آوردی و سزاوار عواطف و الطاف بسیار شدی و مجازات و پاداش این خدمت که تو کردی آن است که ترا کنیزکی بنمایم و صوتی بشنوانم که در روزگار خود چنان صورت وصوت ندیده و نشنیده باشی، زمانی از این سخن بر آمد و حریفان و ندیمان تن بتن برخاستند و بر فتند و مرا بداشتند .

این هنگام جعفر بفرمود تا آن کنیز سپید چهره سیاه گیسو را در آوردند مجلس از نور جمالش روشن تر از چشمه ناهید گشت و او را چنان حسن و جمال بود که تمام شعرای جهان از توصیفش عاجز بودند جعفر بفرمود تا آن فتنه بر خاسته بنشست و آن ماه ناکاسته در آن کاخ دلربائی بمهرچهر گشود، و بر بط بر گرفت و چنان بنواخت که ناهید را در کوشك خود پیچان گردانید و چنان قولی بیاغازید که همی خواستم روان از کالبد بسپارم از همراهی بخت از غزلهای من سرائیدن گرفت و چون در برابر ایستاد طاقتش نماند و بیهوش بیفتاد .

چون بخود باز گرائید پرسید این غزل از کیست؟ خدمت کردم و گفتم بنده وزير صريع الغوانی گفته است جعفر گفت این کنیزک را دختر خود بخوان تا نظر کردن بسویش مباح باشد من وی را دختر خواندم او با من هم سخن شد و او را آنگونه طبیعت و حافظه بود که در ساعتی چند غزل تازه از زبان من بیاد بسپرد و من در حسن وجمال وخط وخال وغنج ودلال و زیرکی و هوشیاری وی حيران ماندم و يك غزل مرا که آموخته بود صد بار خوشتر از نخست بگفت و قلب جعفر را خوش وخرمی

ص: 242

فرو گرفت و او را آفرینها گفت .

آنگاه باغلام خود فرمود تا چهارصد دینار بمن دهندمن سخت ملول شدم که از چنين بخشنده ای چهار صد دینار یابم و چنان بود که در آن غزل که جعفرراوجدی در سپرده بود چهار بیت بود چون آن دنانير نزد من آوردند دیدم از آن دینار هاست که هريك را صد مثقال زر سرخ وزن است از آن مقدار کثير حيران ماندم جعفر فرمود این غزل تو چهار بیت بود از آن روی چهارصد دینار صد مثقالی بیافتی .

كنيزك گفت ای وزیر بینظیر چهار بیت را چهارصد دینارصد مثقالی بخشیدی و گوینده صد بیت نادره را نیز از آن جنس عطا بفرمای من چون آن عطای عظیم یافتم خواستم بازگردم که در تمام عمر چنان مجلس و چنان انعام از هیچکس ندیده بودم جعفر فرمان داد تازمانی دیگر بمانم این وقت کنيزك خدمت کرد و گفت اگر فرمان شود من نیز پدر خود را چیز ببخشم، جعفر گفت سخت نیکو گفتی کنيزك در جی از جواهر وتختی از جامه قیمتی و کنیز کی ماهروی که در حسن و جمال آیتی بود بازر وزیور بمن بخشید و اجازت باز شدن یافتم و از آن مجلس چنان بازگشتم که مگر کسی از بهشت برین با حور العين باز گردد .

و از آن پس گاه بگاه بملازمت وخدمت دربار وزارت ميرفتم و کنیزک را غزلهای دلفریب میآموختم آن کنيزك را ریحان می خواندند و آن را آن صورت وصوت ودلبری و غزلخوانی با لطافت وملاحت بود که مرغ هوا را از پرواز و ناهید سمارا از آواز باز میداشت هزاران كعيب از تشبیبش کمیت و هزاران دستانش از سرودش بدستان اندر بود در پایان کار چون بشمار آوردم بیرون از آنچه از جعفر سیم وزر یافته بودم، دویست جامه قیمتی و بیست و سه هزار مثقال زر ویکدرج گوهر و بیست دانه مروارید گران قیمت از ریحان که دختر خوانده من بود دریافته بودم و چنان از دولت وی بی نیاز شده بودم که در جهان بهیچ چیز نیازمند نشدم و آن چند ملك و بضاعت بخریدم که اولاد و اعقاب مرا در قرون كثيره کفایت می کرد پاداش نیکی جعفر برمکی را خدای تواند نمود و گرنه چون من کسی شکريك روز نعمت

ص: 243

اورا نتوانم بجای آورد .

صاحب کتاب مذکور در پایان داستان مسطور می گوید در مطالعه مکارم برامکه دعای خیر این جماعت بر قاریان صاحب بصیرت واجب است که بدانند در جهان این چنین مردم کریم بوده اند که مردمان را علاوه بر آنچه که خودشان آرزومند بوده اند عطا میشده و آن کسان که دعوی جود و کرم و بخشش دینار ودرم میکرده اند اگر وقتی اسبی یا اشتری را بتكلف بکسی میدادند یا بر حسب مصالح دنيويه از چیزی می گذشتند پس از ایثار پشیمان ودلفکار و متاسف ومستمند میشدند تا چرا بچنين امری خطا دچار ماندند و چنین کسان را ببایستی در سخاوت و کرم برمکیان نگاه نمایند تا از عجب و غرور اندك بخشش خویش آسوده شوند و از آن سخاوت و کرم ایشان خجل ومنفعل شوند .

چنانکه گفته اند، بعضی بندگان و مهتران که بعد از زمان آل برمك در بغداد وجود یافتند و در حال تنگدستی و درماندگی دچار بودند در حضرت قاضی الحاجات مناجات همی کردندی که پروردگارا ندانیم در سابقه ازل چه جرم داشتیم که در زمان برامکه زائیده نشدیم و ایشان را در نیافتیم تا از کرم وجود ایشان حاصلها بیافتیم وذخيره ها برای خویش بداشتیم .

معلوم باد که چنانکه ازین پیش در دامنه مجلدات مشكوة الادب رقم کرده ام ابو الحسن علی بن عبدالواحد فقيه بغدادی شاعر معروف بصريع الدلاء قتيل الغوانی میباشد و در سنه چهار صد و دوازدهم هجری که چندین قرن پس از ایام برمکیان است وفات کرده است و ابومسلم انصاری که یزید را مادح بودمشهور باین لقب نبود مگر اینکه دیگری باشد که صريع الغواني هم لقب داشته است یا صريع الغوانی از ملحقات كاتب باشد .

ص: 244

حکایت تربیت جعفر برمکی غلام خود را ودر یافتن جعفر برحسب فراست که بزرك زاده است

در اکرام الناس از ابوعلی قاسم بن محمد که از خواص پیشگاه هارون الرشید بود مذکور است که وقتی جعفر برمکی یکی از غلامان خود را روزی چندخدمت فرمود و در شمائل ومخائل وی در عجب رفت که جمال را باوقار انباز و نشان بزرگی را در ناصیه نجابت همراز داشت، ازین روی هر چند روزی برمیگذشت بواسطه گوهر عقل و دانشی که در وی بود عطوفت و شفقت جعفر را میافزود چندانکه بفرمود آن غلام را خط وعلم بیاموزند و بر آداب امور وزارت تربیت نمایند .

پس از چند گاه چنان زیرك و خردمند و دانا گردید که جعفر کفالت مهمات خود را بدو تفویض نمود و روز تاروز عقیدتش در حق وی برزیادت میشد وهمی در کاروی اندیشه می نمود که چنین شمایل و اخلاق در امثال او و افراد عصر مشهود نمی۔ گشت و از فرط فراستی که جعفر را خالق اکبر عطا کرده بود در مشاهده اوصافش با خود گفت عجب نباشد این غلام رومی از نژاد و تباری بزرك باشد لاجرم یکی روز آن غلام را در خلوت بخواند و از تبار و آثارش بپرسید و تفحصی بلیغ بنمود و گفت براستی بگو از کجائی و پدر و مادرت کیست ؟

گفت من پدر خود را ندیده ام لكن مادرم بارها می گفت من كنيزك شيرين قیصر بودم و او را بسیار عزیز و محترم داشتی روزی من بگستاخی سخنی بیرون از ادب در روی وی بگفتم قیصر بخشم اندر شد وهمی خواست تا مرا برنج و شکنج در افکند ساعتی بر اندیشید و در پایان کار مرا به بطریقی(1) بخشید و من از قیصر حمل داشتم و در آن حال غضب نتوانستم در خدمت قیصر عرض کنم از تو بارور هستم و دانستم اگر در این موقع این سخن گویم باور ندارد و با خود گوید این بهانه را

ص: 245


1- بطريق- بكسر باء وسكون طاء. نام فرماندهان رومی بوده است که اقلا ده هزار نفر تحت فرماندهی او باشند .

پیش آورده است تا اورا بکسی نبخشم و نیز بترسیدم که قیصر در آن حدت خشم مرا آسیبی رساند و بآزاری بلیغ بیازارد .

و چون بسرای بطریق رفتم چند شب بگذشت بطریق خواست با من نزدیکی کند من از حال خود و حمل خود از قیصر حکایت کردم در زمان از من دور شد و گفت تو دختر من هستی و مرا تعظیم بسیار کرد و روز دیگر برفت و پادشاه روم را از آن داستان بیاگاهانید قیصر را از محافظت دختر و حلال زادگی وی خوش آمد و با یکی از محارم خود گفت وی را نیکو پاسداری کن و چون فرزندی ازوی پدید گردد با من خبرده .

چون روزی چند بر آمد مادر من مرا بزاد و بطریق برفت و قیصر را بشارت داد قیصر گفت در کار این فرزند بواجبی غمخوارگی نماید و این حال را از خلق پوشیده دارد و اهل بیت خود را بتمامت امر کرد که این راز را با هیچکس درمیان نگذارند چه مرازیان دارد و در انظار جهانیان سبکسار و کم خرد و شتاب زده و بیخبر شمرده شوم و این فرزند را تهمت افتد و مردمان همی گویند که این فرزندرانسب صحیح نیست یا هست و تو بباید چند گاه او را و مادرش را محافظت کنی تامن نيك بیندیشم که چگونه باید او را آشکار ساخت و بخانه اندر باید آورد .

اتفاق در همان اوقات آن مرد بطریق بسر حدی مأمور شد و چون اطمینان نداشت که چنانکه باید تیمار مرا ومادرم را بدارند، لاجرم مرا و مادرم را با خود بلشگر گاه برد و چون صفوف جنگ از هر دو سوی آراسته شد بطريق منهزم شد من و مادرم اسیر دشمنان شدیم ومارا ببازرگانان بفروختند .

چون غلام رومی داستان خود را بانجام رسانید جعفر شادان و مبتهج شد و گفت آنچه گفتی همه براستی و درستی مقرون است و مخائل شاهزادگی در دیدار تو پدیدار است و يقين دانستم که مانند توئی از پشت دون زادگان نباشد و هر گونه زحمت که در تربیت تو متحمل شدم در محل و مقام خود بوده است و از تو امیدواری نکو ئیها دارم. بزرگان گفته اند اصل خوب بدرخت خرما میماند و اصل بد بدرخت

ص: 246

خاردار مانند است، خرما را اگر ببرند روز تا روز بهتر و نیکوتر شود و تمام روزگار از بارش برخوردار شوند و درخت خار مغیلان را هر چند آب دهند و بلند بر آید بدتر و زبون تر شود و بجز زیان و جراحت نرساند .

[درختی که تلخ است ویرا سرشت *** گرش بر نشانی به باغ بهشت]

سرانجام گوهر بکار آورد *** همان میوه تلخ بار آورد

بالجمله کار غلام رومی بجائی رسید که جعفر یکباره اورا معتمد خود گردانید و تمام مصالح و امور سرای خود را بدو تفویص فرمود و از تمام خواص دربار وزارت مدار برتر شد و عزت و عظمت او را در دارالخلافه ساعت بساعت فزونی گرفت ومحسود اقران و امثال گشت و تنی از مقربان آستان خلافت را باوی عداوتی حاصل شد .

اتفاقا روزی غلام با کوکبه و عظمتی تمام راه مینوشت ناگاه از کوچه دور نگران شد که پسر فضل بن يحيی برمکی با جامه های چرکین و حالی تباه پیاده میگذرد شرمنده شد و از راه بیکسوی برفت و آن غلام چشمها پر آب کرد و پسر فضل نخواست با آن حالت باوی ملاقات نمايد غلام بفراست دریافت و ترك کوکبه نمود ودر زاویه مسکينان که پسر فضل رفته بود برفت و پای او را ببوسید و او را در کنار گرفت وزار بگریست و بدلداری پرداخت و يك اسب تازی ودو غلام و ده هزار درم بدست معتمدی بداد که چون پسر فضل بسرای خویش رود بدو تسلیم کن ومعذرت بخواه و بگوی آنچه در هر ماه مخارج تو باشد بخدمت تو تقدیم می نماید .

چون آن معتمد آن غلامان و اسب ودراهم را در سرای پسر فضل در آورد حجره ای شکسته و تاريك بدید که پسر فضل در آنجا منزل دارد، پس آن جمله را بدو تسلیم کرد پسر فضل سخت بگریست و ناچار بستد و اندوهناك وشکسته دل عذر بخواست چون آن معتمد بخدمت غلام رومی باز شد و داستان پریشان حالی و نابسامانی پسر فضل را بگذاشت غلام تنگدل ودردمند شد و یکصد هزار درم برای زن فضل بفرستاد .

ص: 247

و چون این خبر شایع شد آن مقرب آستان خلافت که با غلام رومی دشمن وحاسد بود موقعی بدست آورده این کیفیت را بر سبيل تحفه بعرض رشید رسانید هارون از خشم برافروخت و غلام رومی را طلب کرده عتاب آغازید و با خشم و ستیز گفت که تو خود میدانی جمله برامکه را من برانداخته ام و هر کس در حق ایشان سخنی گوید یامالی تقدیم کند یا ملاطفتی بورزد او را نیز برانداخته ام باز گوی تو چگونه در باره دشمنان من عطوفت كنی؟ غلام عرضکرد هر چه خليفه بفرماید همان است من مستوجب هر گونه سیاست وعتاب وغرامت حضرت خلافت شده ام اما اگر فرمان شود آنچه بر گذشته بعرض برسانم بعد از آن هر چه خلیفه خود فرمان فرماید، هارون گفت جوابی که داری عرضه دار .

غلام گفت من پرورده و بر آورده جعفرم و آنچه جعفر در حق من بکار بسته هیچ پدری مهربان در حق پسری عزیز نکند و من در تمام مدتی که در خدمت ایشان بودم ایشان را بنده مخلص وهوا خواه درگاه خلافت پناه دیدم هرگز گفتاری و کرداری از ایشان ندیدم و نشنیدم که مخالف دولتخواهی و نمك شناسی باشد اما آنچه بر حسب تقدیر خداوند قدیر روی کند که ایشان را در بندگی درگاه خلافت اینگونه بلاها برسد از اندازه فهم وادراك ما ناکسان بیرون است.

یکی روز این کمين بنده سوار راهسپار بودم بر سر کوچه دیدم پسر فضل برمکی با جامه های کهنه پاره پاره میآمد او را بشناختم نزديك بود زهره ام آب شود اندیشه کردم که اکنون او را دستگیری نیست من او را دریابم باز در خاطر بگذشت که ناگاه بعرض پیشگاه خلافت پناه رسد و مورد عتاب شو و در آن عتاب درمانم همچنان نعمتهای ایشان بر خاطرم بگذشت وحقوق احسان و انعام ایشان چنان بر من غلبه کرد که از جان عزیز چشم بپوشیدم و مقداری مال برای پسر فضل وزن فضل بفرستادم و نیت نمودم که تا زنده هستم هر کسی از ایشان زنده مانده حال پرسی کنم .

هم اکنون از دولت خليفه اسباب زندگانی من مهیا است لکن چون ایشانرا

ص: 248

بروز گارزار و نزار بنگرم و آنچه دارم از پرتو الطاف ایشان است این زندگاني بچه کار میآید، این بنده بگناه خویشتن اعتراف دارم و در مقام بندگی و سیاست ایستاده ام و بهر چه فرمان رود گردن بر نهاده ام .

رشید فرمود تو چون با پسر فضل وزن او اینگونه احسان کنی البته با پسر من نیز خواهی کرد، غلام سر بر زمين بر نهاد و گفت پناه بخداوند مهروماه میبرم که چنین روز بنگرم پسر خلیفه یا کمترین غلامان را چنین روز پیش آید آن روز مگر جهان خراب گردد، اما اگر چاکری از غلام زادگان خلیفه جهان را بسوی او تعلق بودی و او را عاجز بينم جان خود را فدای او سازم و منت بر دو دیده خود بر نهم .

چون غلام رومی این جوابها بعرض رسانید هارون سر بزیر افکند و بفکر اندر شد و زمانی بر آمد و سر بر آورد و از هر دو چشم آب بر آورد و گفت در اینکه برامکه را بر من حق خدمت و خلوص نیت وصدق عقیدت بسیار است هیچ شبهتی نیست و یقین بدان که همچو ایشان در هر هنری و فنی که مرا طلبند دیگر مرا دست ندهد و پیدا نگردد و من این روز را می اندیشیدم و عواقب امر را میدیدم که از قتل و قمع ایشان ببلاها مبتلا خواهم شد و تا روز قیامت جهانیان ایشان را نیکو گویند و مرابد.

اما چكنم آتش غضب وغيرت خودرا نتوانستم خاموش سازم و چون بد کردم و جعفر را بقتل آوردم همچنان بر آن مقدار قناعت نکردم و بر زیادت رفتم چندانکه در میان خود و ایشان راه آشتی نگذاشتم وجهت اصلاح باقی نمانده است و اگر بجای مانده هر کسی را که از ایشان باقی است بمقامات عالیه بر کشیدمی و بدرجه نخستين بر آوردمی ،دریغ که هیچ محابا نکردم و چنان مردمان گرامی را از پای در آوردم و اکنون از پشیمانی سود نرسد .

ای غلام رومی برو که آفرین آفریدگار بر تو بادوهزاران رحمت بر اصل و تبارتو برساد بعد ازین آنچه درجه تو است يك را برصد رسانم که هم حلالزاده وهم حلال خوار و باهم با اصل اصیل و نامداری، هر کسی از تابعان ایشان باقی است بطلب

ص: 249

و خدمت کن و دویست هزاردرم بایشان بده و از دفتر خلافت وظیفه برای هر يك مقرر گردان و نیز هريك را ملكی بده تا ازین پس بهیچکس حاجتمند نشوند و بر درهیچ کس به نیازمندی نروند وچندانکه توانی در حق ایشان کوتاهی مکن .

بیان پاره حالات جفر و آل برمك و عقاید بعضی کسان در جود و کرم ایشان

در پاره ای کتب مسطور است که سعيد بن سالم باهلی گفت در زمان هارون الرشید کار من باستيصال وسختی انجامید وام بسیار و وامخواه بیشمار و فقر وفاقه از هر طرف دچارو کار بی علاج و بیچاره گردید پشتم اززحمت دام وام سنگین و بضاعتم از چاره آن عاجز ماند طرق فلاح تنگ و راه اصلاح مسدود و بحالت تحير وسرگردانی در افتادم و ندانستم این درد را چگونه علاج کنم و دوای درد از کدامکس بجویم ورازدل با کدام شخص بگویم.

همه روزجمعی طلبکار در سرایم انجمن میکردند وطلب مال می نمودند و غرما از من کناری نمیگرفتند نه شیم خواب و نه روزم قرار و نه مکانی برای فراروساعت بساعت میدان حیلت و تدبير تنگتر و پهنای فکر و اندیشه فراختر میشد .

چون حال عسرت و روزشدت و روزگار محنت را بر این منوال دیدم بخدمت عبدالله بن مالك خزاعی برفتم و خواستار شدم که در کار من برایی صواب در آید و بحسن تدبیرش باب گشایش باز نماید، عبد الله بن مالك گفت غير از جوادان برامکه هیچ کس نتواند تورا ازین ورطه خطرناك و این هم وغم و تنگی و محنت روزگار برهاند گفتم کدامكس طاقت احتمال تكبر و شکیبائی تجبر ایشان را تواند داشت گفت این حال را برای اصلاح حال خود متحمل شو .

از جای برخاستم و بخدمت فضل و جعفر پسرهای یحیی بن خالد برفتم وحکایت خود را از بدایت تا نهایت مکشوف وحال استیصال ومحنت خود را معروض داشتم گفتند « ساعدك الله بعونه وأغناك عن خلقه بمنه واجزل لك عظيم خيره وقام

ص: 250

لك بالكفاية دون غيره انه على ما يشاء قدير و بعباده لطيف خبير » خداوند تعالی بعون ومن وعظيم خير و كفايت عميم با تو مساعدت کند و ترا ازمخلوق خود بی نیاز فرماید چه هر چه خواهد قادر و درباره بندگان خود لطيف وخبير است .

چون این سخنان بشنیدم با قلب شکسته و خاطر افسروده وسینه تنگ و بار ننگ بخدمت عبدالله بن مالك خزاعی بازشدم و آنچه جعفر و فضل گفته بودند بگفتم گفت شایسته چنان است که امروز نزد ما بپائی تا بنگریم خدای تعالی چه مقدر فرموده است ساعتی در خدمتش اقامت کردم بناگاه غلام من بیامد و گفت ای آقای من همانا بر در سرای ما استرهای بسیار با بار ایستاده ومردی با ایشان است می گويد من وكيل فضل وجعفر پسران یحیی هستم .

عبدالله بن مالك گفت بیگمان گشایش الهی بتو روی کرده است برخیز و برو و بنگر چه حالی است؟ بر خواستم و شتابان ودوان بسرای خود بشتافتم ومردى را بدیدم که رقعه ای باخود داشت نوشته بودند در آن حال که نزد ما بودی و حکایت خود میراندی و بیرون شدی ماداستان تورا بخدمت خلیفه فرستادیم و از حال پریشانی و سر گردانی وقرض تو معروض داشتیم خليفه بما امر کرد که هزار بارهزار درهم از بیت المال برای تو بفرستیم دیگر باره عرض کردیم این مبلغ بیشتر از آن نیست که قروض او را کافی باشد وجه نفقات ومصارف او از کجاست؟ فرمود تاسیصدهزار درهم دیگر بتو حمل کنیم .

واينك هريك ازما نیز هزار بار هزار درهم از مال خالص خود بتو بفرستادیم و این جمله سه هزار بار هزار و سیصدهزار درم میشدتا باین جمله احوال و امور تو آراسته و اصلاح شود ناقل روایت در پایان حکایت می نویسد پس اینگونه کرم را از اینگونه بخشندگان نيك بنگر .

در کتاب زینت المجالس مسطور است که نوبتی وکیل عتابه مادر جعفر برمکی یکصد هزار درم باقی آورد عتابه بفرمود تا او را در حبس خانه جای دادند وکیل محبوس از عيسى بن هلال و سهل بن صباح التماس نمود که نزد پدر عتابه داود

ص: 251

بغدادی رفته در استخلاص وی سخن کنند تا داود رقعه بدختر خود بنویسد و شفاعت نماید، در آن هنگام که ایشان روی بمنزل داود داشتند ابو صالح فيض بایشان باز خورد و پرسید کدام سوی روی آورده اید، گفتند بسرای داود میرویم تا مگر وكيل عتابه را از محبس برهانیم گفت من نیز در این امر با شما موافقت نمایم و چون بسرای داود اندر شدند حدیث وکیل را بر زبان آوردند داود گفت من در این باب رقعه بمادر جعفر می نویسم و از شفاعت شما اعلام کنم .

پس مکتوبی بدختر خود در قلم آورده بفرستاد بعد از لحظه ای رقعه را باز آوردند بر پشت آن نوشته بود من او را نه بعلت فتنه و فسادی محبوس نموده ام بلکه بواسطه مالی که نزد اوست حبس شده، هر گاه از عهده بر آید خلاص میشود، داود مكتوب را بیاران نشان داد وزبان بمعذرت بر گشود .

عیسی وسهل که هر دو تن با محبوس دوست ومأنوس بودند خواستند مراجعت نمایند، فیض گفت مگر ما برای آن آمدیم که تا بند وزندان وکیل را سخت تر سازیم و با کدام روی باز گردیم؟ گفتند پس تدبیر چیست هر چه بفرمایی همان کنیم گفت صلاح در آن است که این مبلغ را ماخود پذیرفتار شویم پس قلم بر گرفتند و آن مبلغ را بروکلای خود حوالت دادند تا تسلیم عتابه کند و با داود گفتند اکنون می باید وکیل را بما تسلیم نمائی

داود صورت واقعه را به عتابه نوشت وی بر پشت آن نوشته توقیع کرد که مروت و جوانمردی فیض او را بر آن بداشت که این مال را ازخود بدهد و اورا رها نماید با اینکه در میان ایشان محبتی از دیر باز نیست و چون حال بر این منوال است ما خود باین کرم وسخاوت ازفیض سزاوارتریم و بفرمود تا وکیل را رها نمایند .

معلوم باد در کتاب فرج بعد از شدت می نویسد داود كاتب ام جعفر وکیلی را که از وی بود حبس کردچه دویست هزار در هم باقی دار بود و آن وکیل بعيسى بن بلال وسهل بن الصلاح که از دوستان او بود نوشت تا بر نشینند و نزد او شفاعت کنند و ایشان در عرض راه با فیض بن ابی صالح ملاقات کرده متفقاً نزد داود رفتند

ص: 252

و داود از التماس ایشان بام جعفر بنوشت و او در جواب نوشت تا این مال ندهد رهائی نیابد

فیض از مال خود بوکیل خودحواله نوشت و بداود گفت وکیل را بما بازده داود گفت بدون اجازت ام جعفر نتوانم او را رها کنم باید فرمان اوصادر شود و در صورت حال را بام جعفر بنوشت در جواب نوشت من باظهار این مکرمت ازفیض سزاوارترم خطی که در باب ادای مال نوشته است باو ده و آن مرد را بدو تسلیم کن و با او بگو تا ازین پس از حد بندگی پای بیرون نگذارد و بر سر عمل خود باشد .

وازین خبر معلوم میشود که مقصود از ام جعفر زبیده خاتون زوجه هارون الرشيد است که اورا ام جعفر كنيت ومحبوبه رشید بود زیرا که اگر عتابه دختر داود زوجه یحیی بود با پدر خود اینگونه برسبیل حشمت و قدرت و حکومت رفتار نمیکرد و در ظهر نوشته پدر آنگونه توقیع نمی نمود وداود نمیگفت تا فرمان او صادر نشودمن میتوانم وکیل را رها نمایم .

و آنگهی از وضع حکایت معلوم میشود داود از مباشرین دستگاه ام جعفر و نگاهبان وکیل کیل بوده است و بر نگارنده خبر مشتبه شده و ام جعفر را مادر جعفر برمکی دختر داود بغدادی شمرده است با اینکه مادر جعفر را مكناة بام جعفر ننوشته اند و اوامر و نواهی و آدابی که ازدستگاه سلطنت وخلافت ظاهر میشود باز مینماید که از آداب وزارت و امارت امتیاز دارد .

بیان مختصری از احوال محمد بن يحيى بن خالد برمکی وصفات او

محمد بن يحيى بن خالد برمکی باوجود صفت جود وسخا وبذل وعطا وعلو همت واستيفاء عيش ولذت در صفت کتابت و فصاحت رأيت فضل و برتری افراشته داشت ، در کتاب زهر الاداب مسطور است که محمد بن يحيى بن خالد از جانب هارون الرشيد والى مملکت ارمینیه بود محمد بن علی بدو نوشت که جماعتی نزد من برسبيل

ص: 253

نصیحت وتذكره بیامدند و گفتند در بلاد ارمینیه ضیاعی است که فرسوده و کهنه شده و از آنها مالی عظیم بجانب سلطان ميآيد ومن در مطالبه آن اموال توقف نمودم تا بدانم رأی تو در این امر چیست محمد بن یحیی در جواب نوشت

«قرأت هذه الرقعة المذمومة وفهمتها، وسوق السعاية بحمدالله تعالى في أيامنا كاسدة وألسنة السعاة في أيامنا كليلة خاسئة ، فاذا قرأت كتابي هذا فاحمل الناس على قانونك ، وخذهم بما في ديوانك، فانا لم نولك الناحية لتتبع الرسوم العافية ، ولا لاحياء الأعلام الدائرة وجنبنى وتجنب بيت جرير يخاطب الفرزدق

و كنت إذا حللت بدار قوم *** رحلت بخزية وتركت عاراً

وأجرا ُمورك على ما يكسب الدعاء لنا لا علينا ، واعلم أنها مدة تنتهى، وأيام تنقضی ، فاماذكر جميل ، وإما خزى طويل».

این نوشته نکوهیده ورقعه ناستوده را بخواندم و از مطوياتش که بر تقریر باجی تازه وخراجی جدید بر ویرانه قدیم اندراج داشت بفهم در آوردم حمدخدای را که در زمان انصاف توامان ما متاع سعایت و بازار سعاة و مردمان شرخواه و زبان سخن چینان و آشوب پروران کاسد و کلیل و بی قیمت وعلیل است .

چون این مکتوب مرا قرائت کردی باری مردمان را بآنچه باتو مقرر داشته وترا قانون بدست داده و در دیوان دستور العمل تومنظور ومعلوم ساخته اند بیشتر بار مکن و از خویشتن و وسوسه ساعیان چیزی فزوده مگردان چه ماترا بحکومت آن ناحیه از بهر آن منصوب نکرده ایم که برده ویران ومردمان پریشان باج بر نہی و نشانهای کهنه را زنده بداری ومرا و خودت را از آن دور بگردان که مصداق این شعر جریر که فرزدق را مخاطب گردانیده و می گوید بگردانی :

هر وقت تو بخانه جماعتی فرود شوی و بنعمتها و محبتهای ایشان برخوردار شوی در پایان کار که آهنگ کوچ نمایی باررسوایی را بر بندی و آن قوم را از اثقال عار بیادگار گذاري .

در افعال و اعمال خود بدانگونه کار کن که زبان بدعای خیر گشانید نه اینکه

ص: 254

مارا بنفرين سپارند ونيك دانسته باش که این جهان سرائی است در گذر که آخر الامر پایان گیرد و این روزوشبان انقطاع پذیرد و آنچه بمانده و بپاید یا یاد کردنی و نشانی جمیل ومحمود است یا بد نامی ورسوائی دیر باز و ناخجسته است پس ببایست چندانکه بتوانند کاری پیشه سازند که اسباب حصول نیکنامی و وصول رحمت وعنايت حضرت سبحانی باشد

در کتاب زهر الربيع منظور است که این شعر را شاعر در مدح محمد بن يحيى برمکی انشاء کرده است .

سألت الندى والجود مالي أراكما *** تبدلتها عزاً بذل مؤبد

وما بال ركن المجد امسی مهد ماً *** فقالا اصبنا بابن يحيى محمد

فقلت فهلا متما بعد موته *** وقد كنتما عبديه في كل مشهد

فقالا اتمنا کی نعزي بفقده *** مسافة يوم ثم نتلوه في غد

از پیکر جودو هیکل سخای محمود پرسیدم از چه روی از جامه عزمؤيد بلباس ذل مؤيد اندر شدید و از چه روی بنیان مجد مؤثل وفخر ممثل ویران گردید گفتند از اینکه بمرگ وهلاك پسر یحیی برمکی محمد دچار وعزادار شدیم گفتم از چه روی پس از مرگش نمردید با اینکه شما در هر مشهدی دو بنده ممجد وی بودید گفتند باندازه يك روز باقی ماندیم تا تعزیت اورا اقامت کنیم و بامداد دیگر از پی او روی براه گذاریم و نشانی از خود در دیگر کسان نگذاریم و همه را بحسرت بگذاریم .

ابوالفرج اصفهانی در جلد پنجم اغانی گوید ابراهیم موصلی روز مهرگان بخدمت محمد بن یحیی بیامد از وی خواستار شد که آنروز در خدمتش اقامت کند ابراهیم گفت این کار میسر نباشد چه فرستاده اميرالمومنين در طلب من نشسته است محمد گفت چون چنین است چون از خدمت رشید باز شدی گذر بدینسوى گير تادر ازای آن من هر چه از هر کجا بسوی من هدیه آورند بتو بخشم ابراهیم گفت اطاعت فرمان کنم و یکی از دوستان خود را در مجلس محمد بگذاشت تا آنچه در آنروز در خدمتش تقدیم نمایند در شمار گيرد .

ص: 255

میگوید در آن روز هدایای عجیبه برای محمد بیاوردند و از جمله تمثال فیلی ازطلا بود که بجای چشمش دو یاقوت بر نهاده بودند محمد با آن مرد گفت ابراهیم را از این فیل خبر مگوی تا بفلانه زن بفرستیم گفت چنین کنم واز آن طرف ابراهیم از پیشگاه خلیفه بخدمت محمد آمد و گفت هر چه برای تو بهدیه آورده اند حاضر فرمای هدایارا بجمله بغیر از تمثال فيل حاضر کرد و گفت لابد باید بصداقت با تو سخن کرد پس تفصیل هدايا وتمثال فیل را حکایت کرد گفت جز بر قانون شرطیکه نهادی وضمانت فرمودی پذیرفتار نمی شوم پس آن تمثال را نیز بیاوردند .

ابراهیم گفت آیا این هديه بمن اختصاص ندارد؟ هم اکنون هر چه خواهم میکنم پس آن تمثال را بآن جاریه بازگردانید وهدايارا بمجالسين محمد جزو بجزو و بر تمام دوستان خود که حاضر بودند وغلامان خود و بر جواری خود که در زمره خدام بودند متفرق ساخت تا گاهی که چیزی از آنها باقی نماند و چون خواست بمنزل خود باز گردد، دو سیب از مجلس بر گرفت و گفت این قسمت من است و برفت ومحمد از جلالت نفس و نبالتش در عجب همی بود .

بیان پاره حالات بن یحیی بن خالد برمکی و بعضی اقوال مردمان

موسى بن يحيى بن خالد برمکی در شجاعت و جلادت وفہم و فراست گوی سبقت از امثال واقران خویش میر بود. یافعی در تاریخ مرآة الجنان میگوید که قاضی یحیی بن اکثم حکایت کرده است که از مأمون الرشيد شنیدم میگفت که هیچکس در کتابت و بلاغت وجود وشجاعت مانند یحیی بن خالد و فرزندان او نیامد و آن شاعر که این شعر را در حق ایشان گفته است براستی انشاء کرده است

اولاد يحيى اربع * كاربع الطبايع *** فيهم إذا اختبرتهم * طبايع الصنايع

قاضی میگوید عرض کردم ای امیر المؤمنين صفت کتابت و بلاغت را در این جماعت مسلم داريم لكن ندانیم كدام يك از ايشان بمقام و رتبت شجاعت نیز

ص: 256

ارتقاء یافته اند گفت شجاعت در موسی بن یحیی است چنانکه بصواب نگریستم که او را در سرحد سند گذارم چنانکه ازین پیش مسطور شد یحیی را پسران چون آخشیجان چهارگانه چهار تن بوده اند موسی در شجاعت، فضل در تدبیر و فضیلت جعفر در بلاغت وذكاوت محمد در عدالت وسخاوت ، وزارت را بفضل دادند ومنادمت را بجعفر وامور ممالك كردستان وشام و عربستان را بموسی ممالك كابلستان و بلخ وفرغانه ومملكت تركستان را بمحمد بن يحيى تفویض کردند.

لقب اخشید مخصوص بسلاطين فرغانه بود و این لقب را بمحمد دادند و در حين غلبه اتراك بر فرغانه محمد ثانی مراجعت نمود و بدار الخلافه آمد و در زمره امراء ترك نماند، اخشيد بمعنى ملك الملوك است و بعضی نوشته اند لقب اخشید را الراضي بالله خليفه عباسى بامير عيسى بن موسى بداد و این دولت را دولت اخشیدیه نامیدند ومدت يکصد و پنجاه سال آن دولت در این خاندان بماند تمامي ملك شام و حجاز ومصر ويمن وديار بكر در تصرف ایشان بود، نوشته اند اجداد ملای روم صاحب مثنوی مولوی از نژاد محمد بن يحيى بوده اند وموسى بن یحیی دارای حدس صائب بوده است چنانکه ازین پس بخواست خدا در مقام خود مسطور آید

بالجمله از زمانیکه هارون الرشيد برمسند خلافت بنشست تا قریب مدت هجده سال يحيى بن خالد واولاد و اقارب او در تمام مملکت او بوزارت و امارت وحکومت و ریاست و اختیار تامه بگذرانیدند و جهانیان را بجود و کرم قرین دولت نعم داشتند و شعرای روزگار در مدح ایشان شعرها گفتند از جمله ابوجعفر محمد بن منادر گاهی که هارون الرشيد اقامت حج کرد و برمکیان در رکاب او بودند این شعر را بگفت

اتانا بنوا الاملاك من آل برمك *** فياطيب اخبار و يا حسن منظر

لهم رحلة في كل عام الى العدى *** واخرى الى البيت العتيق المطهر

فيظلم بغداد ويجلولنا الدجا *** بمكة ماحجوا ثلاثة اقمر

اذا نزلوا بطحاء مكة اشرقت *** بیحیی و بالفضل بن يحيى وجعفر

ص: 257

فما خلقت الا اجود اکفهم *** و اقدامهم الا لاعواد منبر

اذا راض يحيى الأمر ذلت صعابه *** حسبك من راع له و مدبر

ترى الناس اجلالا له وكانهم *** غرانيق ماه تحت باذ مصر صر

وهم این شعر را مروان بن ابی حفصه و بروایتی ابوالحجناء در مدح آل برمك انشاد کرده است

عندالملوك منافع ومضرة *** وارى البرامك لاتضر وتنفع

ان كان شر كان غيرهم له *** والخير منسوب اليهم اجمع

واذا جهلت من امرىء اعراقه *** وقديمه فانظر الى ما يصنع

ان العروق اذا استسر بها الندى *** اسد النبات بها وطاب المزرع

وابو الهول این شعر گفته است :

اولاد يحيى بن خالد وهم *** اربعة سید و متبوع

الخير فيهم اذا سئلت بهم *** مفرق فيهم و مجموع

بالجمله شعر ای روزگار در مدح آل برمك بسى عرض اشعار ومدايح کرده اند وفوايد ومنافع برده اند و کمتر اتفاق افتاده است جماعت خاندانی بجمله دارای بضاعت ومشاغل وامارت تامه وهمه جوانمرد و سخی و کریم و خوش خوى ومتواضع وعالم واديب وكاتب وفصيح وبليغ وشجاع و در مهام انام خبير وبصير و با این چند حشمت و نعمت وطول مدت باشند نوشته اند یحیی و اولادش بجمله دارای این صفات حمیده بوده اند، لكن ازمیان ایشان محمد بن یحیی با اینکه بضاعتش از همه بیشتر بود آنجود و کرم نداشت

ص: 258

بیان تغير مزاج هارون الرشید در حق برامکه وعلت انقلاب ایشان

اشاره

در سبب انقلاب احوال برامكه وتغير مزاج رشید درباره ایشان وزوال دولت وافول آفتاب اقبال ایشان مسائل عديده چنانکه مسطور میشود مذکور داشته اند لكن علت این حال با آنحال تقرب ومحرمیت ایشان و آندرجه مهر رشیدو دیگران با آنجماعت و این درجه نکبت و ذلت و استیصال واضمحلال ایشان بمحض پاره جهات که مسطور داشته اند نتواند بود و اندازه گناه ایشان را بچندين مكافات ومجازات که عشر آن لازم نبود حمل نتوان کرد .

مگر اینکه چنانکه ازین پیش در ذیل احوال حضرت امام موسی کاظم علیه السلام اشارت رفت اسباب شهادت آنحضرت ومورد نفرین امام رضا علیه السلام وسكان ارض وسماء وغضب خدا نعوذ بالله تعالی شده باشند، البته اگر مقرون بصدق باشد اگر صد هزار افزون هم مکافات شوند اندك است وابد الابدين نيز مخلد بعذاب مؤبدخواهند بود و«شفاعت همه پیغمبران نداردسود»

ازین پیش در مجلد دوم احوال كاظم علیه السلام وسبب حبس آنحضرت مذکور که هارون الرشید فرزندش محمد امین را در حجر تربیت جعفر بن محمد بن اشعث که مذهب امامیه داشت باز گذاشت و یحیی بن خالد برمکی از بیم اینکه اگر نوبت خلافت بامين رسد جعفر ابن اشعث وزیر گردد و این منصب از خاندان برمکیان انتقال گیرد در خدمت رشید بسعایت پرداخت و باز نمود که جعفر بمذهب جعفری است و موسی کاظم علیه السلام را امام میداند ورشيد را غاصب میخواندو تدبیری بساخت وعلى بن محمد بن اسمعیل بن جعفر صادق علیه السلام را ببغداد آورد این کردار اسباب شهادت حضرت کاظم علیه السلام شدوهارون همی خواست شهادت آنحضرت بدست فضل بن ربیع باشد وی نپذیرفت و امام علیه السلام را بدست فضل بن یحیی برمکی سپردند وهارون شهادت آن حضرت را از پسر یحیی بخواست او نیز امتناع نمود و مضروب

ص: 259

وملعون رشید گردید وچون يحيى بن خالد این حال را بدید خود متحمل آن گناه عظیم گردید و بامرکب چاپاری ببغداد برفت چنانکه مشروح ومفصل مسطور گشت و از پیام هارون الرشيد بتوسط يحيى بن خالد برمکی بآنحضرت و مکالمات آنحضرت مرقوم شد و امام علیه السلام با یحیی برمکی ازهلاك بر امکه خبر دادو انحراف مزاج رشید را از آنها باز نمود .

وخبر بحار ورياض الشهاده مذکور شد که جماعت برامکه با آن شدت بغض و عداوتی که با اهل بیت داشتند از زوال ملك وفنای دولت و نعمت خود نیز ترسناك بودند، اگر چه خودشان باعث حبس آن حضرت شدند اما جرئت بر قتل آنحضرت و اقدام بچنان امر شنیع نداشتند و آن حضرت چند دفعه از زندان به یحیی بن خالد پیغام فرستاد که چه چیز باعث شد که مرا از وطن و بلاد خود دور داشتی وميان من واهل وعيال مرا جدائی افکندی؟ یحیی قسمهای سخت یاد کرد که مرادر کار تو تقصیری نیست دیگر باره پیغام فرستاد که همان طور که مرا بزندان در - افکندی در نجات من تدبیری بکن و گر نه در حضرت خدای از تو شکایت کنم و دانسته باش که نفرین من از تو در نمی گذرد

و آخر الامر چنان شد که فرمود وشناعت عمل يحيى بآنجا پیوست که ریشه او از صفحه زمین بر کنده گشت و بنیان وجود آنجماعت را با شناعت و قباحتی از جای بر کندند که تا امروز هیچکس را بگوش نرسیده که دودمانی در اول شب در تمام امور ومهام يك نيمه مملكت جهان بدان گونه دست تصرف و اختیار و اعتبار داشته باشند و صبح بازمین یکسان گردند.

معلوم باد این خبر و پاره اخبار دیگر که بر ضد این است و دلالت بر تولا ومحبت يحيى بن خالد با آن حضرت و دودمان رسالت مینماید منافی است اما اگر يحيى بن خالد واولادش را بحضرات ائمه هدی علیهم السلام عالم مودت ومحبتی بود در سالیان دراز در پیشگاه هارون مصدر مهام انام ومرجع خاص وعام ودارای آن گونه اقتدار و تصرف نمی شدند و محرم راز رشید نمی گشتند، و نیز دچار نفرين

ص: 260

امام علیه السلام نمی گشتند و نیز پیغام آن حضرت از زندان بتوسط داود زربی به یحیی بن خالد و پاسخ يحيى وجواب ثانی از شقاوت یحیی حکایت می نماید .

و این روایت از بحار الانوار سبقت نگارش گرفت که حضرت امام رضا علیه السلام در ذیل حدیثی طویل فرمود « فلولا أن الله يدافع و ينتقم لأوليائه من اعدائه امارأيت ماصنع الله لال برمك وما انتقم الله لأبي الحسن وقد كان بنو الأشعث على خطر عظيم فدفع الله عنهم بولايتهم لابي الحسن علیه السلام در این کلام معجز نظام فلولا ان الله جزای شرط محذوف است ای «لاستؤصلوا» و امثال آن یعنی اگر نه آن بودی که یزدان تعالی گزند دشمنان را از دوستان خود بر تافتی و انتقام اولیای خود را از دشمنان نمیجست هر آینه اولیای یزدان در چنك ستم وعدوان دشمنان مستاصل ومضمحل و پریشان میشدند و هرگز روی آسایش نمیدیدند و بوی آرامش نمی شنیدند مگر نمی بینی که داور دادگر با آل برمك چكرد و چگونه انتقام حضرت ابی الحسن موسی کاظم سلام الله عليه را از آن جماعت بجست .

لكن جماعت بنوالاشعث با اینکه بواسطه خصومتی که آل برمك بایشان داشتند و همواره در کار آنها و بر افکندن بنیان ایشان تدبیر می کردند در خطری عظیم و بلائی عمیم بودند و ایشان همان سلسله جعفر بن محمد بن اشعث هستند از برکت موالات و خلوص عقیدتی که در حضرت ابی الحسن علیه السلام می ورزیدند چگونه کردگار تعالی آنجماعت را از تمامت آن مخاطر بزرگ و فتن سترك نگاه بداشت و این طایفه جلیله با عاقبتی محمودوعافیتی مسعود وعزتی محسود و شرفي ممدود و آخرنی مقرون بشرافت برخوردار شدند و در هر دو سرای سعادتمند گردیدند .

و هم در خبری که از بحار وعيون اخبار مذکور شد که آن حضرت در سرای فضل بن يحيی برمکی محبوس بود و فضل بن ربیع در هر شبی برای آنحضرت تقدیم مائده می نمود و آن حضرت، جز از مائده فضل نمی خورد و سه شب بر این گونه بر - گذشت و در شب چهارم مائده زهر آلود فضل بن یحیی زا در حضور مبارکش بیاوردند و آن حضرت بناچار بخورد و آن کلمات را در حضرت یزدان معروض داشت .

ص: 261

و نیز خبری دیگر که یحیی ببغداد آمد وسندی بن شاهك را پوشیده بشهادت آن حضرت مأمور ساخت و خبر دیگر که یحیی بن خالد رطب وريحان مسموم بآن حضرت بیاورد و خبر دیگر که عبدالله بن طاوس در حضرت امام رضا سلام الله عليه عرض کردیحیی بن خالد پدر بزرگوارت موسی بن جعفر علیه السلام را درسی دانه خرما مسموم نمود فرمود آری آن حضرت را درسی عدد خرمای مسموم مسموم ساخت.

وهم اخبار دیگر که اشارت بر مباشرت یحیی در قتل آن حضرت داردمرقوم گردید و نیز بخبری که آن حضرت در سرای فضل بن يحيى محبوس بود و چون فضل حالت عبادت وزهد و جلالت آنحضرت را بدید در اکرام و توسعه معاش آن حضرت بیفزود ورشید بشنید و خشم کردو در ذیل حوادث و وقایع سال یکصدوهفتاد و ششم هجری و شرح خروج و ظهور يحيى بن عبد الله بن حسن علیه السلام وحسن عقیدت وسلوك فضل بن يحيی برمکی در باره آن حضرت و آوردن آن حضرت را با خود ببغداد وورود يحيى بن عبدالله در منزل يحيى بن خالد و تحمل یحیی بن خالد خدمات يحيی را بنفس خویشتن و تمجید بزرگان و شعرای زمان فضل بن یحیی را در این کردار حسن ومراجعت يحيى بن عبدالله بمدينه طيبه با امان نامه رشیدودیگر باره احضار نمودن رشید او را بسوی بغداد و مناظرات با او و تزویر و حیلت رشید در ابطال امان نامه و شهید ساختن یحیی را مشروحا یاد کرده ایم و در این خبر بر حسن عقيدت فضل بن يحيی و یحیی بن خالد اشارت میرود .

و دیگر در ذیل خبری که از بحار الانوار از صفوان بن يحيى مسطور شد مذکور گردید که یحی بن خالد برمکی باهارون الرشید گفت اینك علی پسر موسی می باشد که بجای پدر نشسته و برای خود بدعوی امامت و خلافت است، هارون بر آشفت و گفت ما را همان کار که با پدرش بجای آوردیم یعنی او را شهید ساختیم بس نیست توهمی خواهی تمامت ایشان را بقتل برسانی.

در زهر الربيع از محمد بن سلامة مروی است که هارون الرشیدرا آن درجه محبت و تعشق با جعفر برمکی بود که یکساعت نتوانست از وی مهجور بماند و او را برادر

ص: 262

خطاب میکرد و از نهایت محبتی که با او داشت جامه دوخته بود که دارای دو گریبان بود و آنجامه را با جعفر برمکی یکدفعه می پوشیدند وهريك سر خود را از يك گریبان بیرون می آوردند و آخرالامر چنان شد که چون جعفررا بكشت و او را بر شاخه خرما بردار کشیدند ندا بر آوردند که هر کسی نزديك بآن شاخه شود یا بر جعفر ترحم نماید مقتول ومصلوب می گردد و سبب حقیقی این حال نفرین حضرت رضا علیه السلام در حق آل برمك بود که در موقف عرفه فرمود، چه این جماعت در کار حضرت کاظم علیه السلام سعایت کردند و در شهادت آن حضرت قوی ترین اسباب بودند .

و در عیون اخبار و کشکول میبدی وغيرهما مسطور است که جماعت برامکه از نواصب بودند و ایشان همان کسان بودند که بر قتل امام موسی بن جعفر علیهماالسلام اعانت کردند لکن باب سخاء و کرم عیوب ایشان را مستور وزبان مذمت جهانیان را ساکت داشت و حضرت ابی الحسن علیه السلام در عرفه واقف بود ودعا همیکرد بعد از آن سر مبارکش را حرکت داد ازین جنبش سر بپرسیدند فرمود « إِنِّي كُنْتُ أَدْعُو اَللَّهَ عَلَى اَلْبَرَامِكَةِ و قَدْ فَعَلُوا بِأَبِي مَا فَعَلُوا فَاسْتَجَابَ اَللَّهُ لِي فِيهِمْ اَلْيَوْمَ » من در حضرت خدای تعالی در حق برامکه نفرین همی کردم و ایشان با پدرم همان رفتار نمودند که نمودند و خدای تعالی امروز دعای مرا در حق آنها مقرون باجابت فرمودو چون آن حضرت بازگشت جز مدتی قلیل بر نیامد که جعفر مقتول ويحيى محبوس گشت وحال اقبال ایشان بو بال افتاد و مدت دولت ایشان از آن هنگام که رشید خلیفه شد تا گاهی که جعفر بقتل رسید هفده سال وهفت ماه و پانزده روز بود .

وهم در عیون اخبار از مسافر مروی است که در منی خدمت حضرت امام رضا علیه السلام مشرف بودم یحیی بن خالد برمکی باجماعتی از آل برمك از آنجا بگذشتند آن حضرت فرمود « مَسَاكِينُ هَؤُلاَءِ لاَ يَدْرُونَ مَا يَحُلُّ بِهِمْ فِي هَذِهِ اَلسَّنَةِ » این مسكين های نادان بیچارها نمی دانند در این سال چه بر سر ایشان فرود میشود پس از آن فرمود « هاه وأعجب من هذا هارون وانا کهاتین وضم باصبعيه » ازین قضیه عجیب تر

ص: 263

این است که هارون و من مانند این دومیباشیم و انگشتهای مبارك را بهم مضموم و چسبیده داشت ، مسافر میگوید سوگند با خدای معنی این حديث شريف را ندانستم تا وقتی که هارون را در مقبره آن حضرت مدفون ساختیم .

ابو جعفر طبری در تاریخ کبير خودم موسوم بتاريخ الرسل والملوك می نویسد که ابومحمد زبیدی که در اخبار این جماعت داناتر از دیگران بود میگوید هر کس بگوید که رشید جعفر بن یحیی را جز بسبب یحیی بن عبد الله بکشت تصدیق او را مکنید و این حکایت چنان است که هارون الرشید یحیی بن عبد الله بن حسن علیه السلام را بجعفر برمکی سپرد و جعفر یحیی را در مکانی محبوس بداشت و شبی از شبها يحيى بن عبد الله جعفر را بخواست و از امور خود از جعفر پرسش نمود و او جواب بازداد وسخن بآنجا پیوست که یحیی با جعفر فرمود از خداوند تعالی در کار من بترس و متعرض چیزی مشو که بامداد قیامت جدم محمد با تو دشمن باشد سوگند با خدای هیچکاری نکرده و احداث حادثه ننموده ام و کسی را که حادثه را محدث باشند پناه نداده ام .

جعفر چون این سخنان بشنید بروی رقت گرفت و گفت بهر کجا که خواهی از بلاد خدای راه برگیر یحیی فرمود چگونه از اینجا بروم و هیچ ایمن نیستم که بعد از قلیل مدتی گرفتار شوم و مرا دیگر باره بسوی تو یا دیگری باز آورند جعفر يك نفر با يحیی همراه کرد تا اورا بمأمن خودش برساند.

اتفاقا یکی از خواص خدام جعفر بن يحيی که همیشه حاضر خدمت بودجاسوس فضل بن ربیع دشمن بزرك برامکه بود و هر خبری که در سرای جعفر روی میداد بفضل میرسانید چون این حکایت را بدانست بفضل بن ربیع بازرسا نید فضل لوازم تحقیق و صحت خبر را معلوم کرده چون مکشوف افتاد غنیمتی بزرك دانسته در خدمت رشيد شدو بعرض رسانید، رشید چون بشنید چنان بفضل بنمود که او را باین حکایت عنایتی و توجهی نیست و با فضل گفت مادر ترا مباد ترا با این کار چکار است شایدجعفر بفرمان من او را رها کرده است، فضل ازین حال در هم شکست و از آن پس جعفر بن يحيى بخدمت رشید آمد ،رشید بفرمود تا طعام بامدادی برای جعفر

ص: 264

بیاوردند، پس هر دوتن بخوردند، هارون الرشید لقمه بدهان جعفر میگذاشت و با او از هر طرف سخن میراند تا پایان سخن بدانجا رسید که رشید گفت يحيى بن عبدالله چكردجعفر گفت بحال خود باقی است و در زندانی تنك با بند و زنجیر جای دارد هارون گفت بجان من همین طور است ؟

جعفر چون هوش و فراست و ذهن و کیاست و فکر و تعقلی فزون تر از اقران داشت با خویشتن همی گفت البته هارون ازین خبر چیزی در یافته لاجرم گفت سوگند بعمر تو ای سید من چنین نیست لكن من او را رها کردم و بدانستم که او برای جانی و رمقی باقی نیست و چیزی که مکروه باشد در وجود او نمی باشد هارون اظهار بشاشت نمود و گفت کاری نیکو آوردی و از آنچه می خواستم نگذشتی و چون جعفر از حضور رشید بیرون شد رشید چشم بدنبال او بدوخت و همی بدونگران بود تا از رشید دور شد و نزديك بآن رسید که از دیدار رشید بیکسوی شود این وقت گفت « قتلني الله بسيف الهدى على عمل الضلاله ان لم اقتلك » خداوند تعالی مرا بشمشير هدایت وهدی بکیفر کردار ضلالت و گمراهی مرا بکشد اگر ترا نکشم و از آن پس کار جعفر بدانجا کشید که کشید .

ادریس بن بدر گوید وقتی مردی بهارون الرشید دچار گردید گاهی که رشید با يحيى مناظره داشت گفت ای امیر المومنین پندی و نصيحتی دارم مرا بخدمت خود بخوان تا بعرض رسانم رشید با هرثمه گفت این مرد را نزد خود بدار و ازین نصیحت که دارد بپرس هرثمه از آن مرد بپرسید آنمرد امتناع نمود که آن راز پوشیده را باوی مکشوف دارد و گفت این مسئله سری از اسرار خليفه است هرثمه سخنان آن مرد را در خدمت رشید معروض نمود رشید گفت بآنمرد بگوی ازین پیشگاه بدیگر جای نشود تا او را در مقام خلوت دعوت کنم و چون روز بلندو گرم شد و اهل مجلس از خدمت رشید بیرون شدند رشید آن مرد را احضار کرد آن مرد گفت مقامی خلوت معين کن .

هارون بفرزندان خود نگران شد و گفت ای جوانان بدیگر جای بروید

ص: 265

بالجمله از جای برجستند و جز خاقان وحسين بر فراز سرش باقی نماندند آن مرد بایشان نظر افکند، کنایت از اینکه ایشان نیز بروند رشید بآن دو تن فرمود از من دور شویدایشان نیز بر فتند، آنگاه رشید روی بآن مرد آورد و گفت بازگوی تاچه داری گفت مشروط بآنکه مرا امان بخشی، هارون گفت مشروط باینکه در امان باشی و با تو احسان هم بکنم .

آن مرد گفت در حلوان بودم و در یکی از کاروانسراهای آنجا جای داشتم بناگاه یحیی بن عبدالله را در دراعه پشمین درشت و غليظ و کسائی از پشم سبز غليظ بدیدم و جماعتی را در صحبتش نگران شدم که بهر کجا يحيى نزول کردی نازل شدند و هر وقت بکو چیدی کوچ گرفتند و آنجماعت در آن صدد بودند که هر کس یحیی رامیدید چنان می نمودند که ایشان او را نمیشناسند و حال اینکه ایشان بجمله از اعوان وی بودند و هر يك از ایشان را منشوری بدست بود که اگر کسی از راهبانان او را متعرض شدی منشوری او را در دست بود که بنمودی و ایمن گشتی .

هارون گفت آیا يحيى بن عبدالله را میشناسی گفت از پیشین روزگار او را می شناسم و اینك دیروز او را بدیده ام رشید گفت او را برای من صفت کن گفت چهار شانه گندم گون رقيق السمره خوش چشم بزرگ شکم اجلح رشید گفت براستی سخن کردی یحیی همین شخص باشد باز گوی چه شنیدی که وی میگفت گفت نشنیدم چیزی بگوید مگر اینکه دیدم نماز میکرد و یکی از غلامانش را که از قدیم او را میشناختم دیدم بر در کاروانسرا نشسته بود .

چون یحیی از نماز خود فارغ شد جامه که غسل داده و شسته بود برایش بیاورد و آن جامه را در گردنش بیفکند و آن جبه پشمين را بیرون آورد و چون هنگام بعد از زوال در رسید نمازی بگذاشت که گمان بردم نماز عصر است و من چشم بدو دوختم دو رکعت نماز مطول بگذاشت و دو رکعت اخيرين را مخفف ادا کرد .

هارون گفت لله ابوك خوب بروی محفوظ داشتی آری این نماز عصر است

ص: 266

نزد جماعت اماميه وقتش همين هنگام است خداوندت پاداش نيك دهد وسعی ترا مشکور دارد باز گوی تاکیستی گفت مردی از اعقاب ابناء این دولت واصل من از مرو و محل ولادتم مدينة السلام است رشید گفت هم اکنون منزل تو در آنجا است گفت آری اینوقت رشید ساعتی سر بزیر افکنده بعد از آن سر بر آورد و گفت باز گوی احتمال و توانائی تو در پذیرفتن مکروهی که در طاعت من ممتحن شوی چگونه خواهد بود؟ گفت بآن مقدار که امیر المؤمنين دوست بدارد حاضرم .

هارون گفت در مکان خود باش تا بتو باز آیم پس هارون به پستوئی که از دنبال او برفت و کیسه بیرون آورد که در آن دو هزار دینار بود و بآن مرد گفت این دنانير را بستان و مرا بآنچه در حق تو بیندیشیده ام بگذار، آنمرد آن دنانير را بگرفت و در میان جامه خود محفوف ساخت آنگاه هارون گفت ای غلام! خاقان و حسين لبيك گويان بشتافتند هارون گفت بر پشت گردن این پسر زن نکوهیده بزنید پس ایشان مقدار صد پشت گردنی او را بردند .

آنگاه گفت او را در همین حال و عمامه اش بگردنش کشیده بکسانی که در این سرای اندرند بیرون کشید و بگوئید این است سزای آنکس که در حق بطانه و خواص امير المومنین سعایت نماید، ایشان بفرموده او رفتار کردند و بحکایت او حدیث راندند و از آن پس هیچ کس بحال آن کس و انجام امرش آگاه نگشت و ندانست چه داستانی در خدمت رشيد بعرض رسانید تا گاهی که امر برمکیان بآنجا پیوست که پیوست، معلوم باد هر کس بر این خبر نظر کند مراتب فراست و عقل و دوربینی و تزویر و حیلت وزمانه داری رشید را معلوم می نماید .

در ابن خلكان وطبری مسطور است که از جمله اسبابی که در نظر عامه به چیزی شمرده نمیآید با اینکه در خذلان برامکه سبب قوی است که موسی بن یحیی بن خالد میگوید پدرم در همان سال که منکوب ومخذول شد بطواف کعبه معظمه بیرون شد و از جمله فرزندانش من در خدمتش حضور داشتم پدرم همی با ستار کعبه معظمه در می آویخت و این دعاء را پی در پی میخواند « اللهم ذنوبی جمة عظيمة

ص: 267

لايحصيها غيرك ولا يعرفها سواك اللهم إن كنت تعاقبنی فاجعل عقوبتي في الدنيا و إن أحاط ذالك بسمعی و بصری وحالی و ولدي حتى تبلغ رضاك ولا تجعل عقوبتی في الاخرة »

بار پروردگارا گناهان من چندان عظیم و بسیار است که جز تو شمارش را نداند و بغير از توهیج کس نشناسد بار خدایا اگر مرا بر این معاصی کثيره عقوبت می فرمائی عقوبت مرا باین جهان بیفکن و اگر چند این عقوبت بچشم و گوش و مال و فرزند من احاطه نماید چندانکه رضای تو بعمل آید عقوبت مرا بسرای آخرت میفکن.

و نیز احمد بن حسن بن حرب روایت کند که یحیی را نگران شدم که در مقابل بيت بپردهای کعبه بیآویخته و عرض میکند «اللهم ان كان رضاك في ان تسليني اهلی و ولدی فاسلبني اللهم الا الفضل » گردگارا اگر رضای تو در این است که نعمت خودت را که بمن گذاشته از من مسلوب داری چنان کن پروردگارا اگر رضای تو در آن است که اهل و فرزندان مرا از من بازگیری بازگیر ، بارخدایا مگر فضل پسرم را . میگوید چون یحیی این دعارا بخواند روی برتافت تا باز گردد چون بباب مسجد نزديك شد شتابان بازگشت و همان گفتار و کردار را بجای آورد و همی۔ گفت « اللهم انه سمج بمثلى ان يرغب اليك ثم يستثنی عليك، اللهم والفضل».

بار خدایا همانا از مانند من کسی از مزه وملاحت بیرون است که بحضرت تو روی کند و کفاره گناهان را بترك علایق و سلب نعم معلق وموقوف وفنای جمله را برضای تو مر بوط بدارد و آنگاه چیزی را از آنجمله مستثنی بگرداند بار خدایا فضل راهم که مستثنی و بقایش را مستدعی شدم از من بگیر تارضای تو بعمل آید و چیزی بر نگذشت که برامکه را گذشت آنچه بگذشت .

و ازین خبر و خبر سابق میرسد که برامکه مردمی بادین و عقیدت بوده اند و تواند بود که بر حسب تعصب وطن خود با بزرگان اسلام که اسباب ویرانی مملکت عجم شدند بغض و کینه داشته اند تا چرا بسلطنت و مملکت

ص: 268

از ایشان بگشت چنانکه هنوز این حال در مردم عجم که از اهل این خاك هستند باقی است .

و نیز تواند بود که برای حرص و طمع وریاست دنیا و خوشنودی خلفا مرتکب پاره امور میشده اند اما نه بآن اندازه که خواهان شهادت امام علیه السلام باشند و نیز ازین دعاها که یحیی کرده است میرسد که اضافه بر اشتغال ذمه که در وزارت و امارت برای هر وزیر و امیر حاصل میشود معاصی دیگر داشته است که سخت بزرگ بوده است وعقوبتش را از حضرت احدیت بدنیا خواستار شده است .

و از اینکه دعای او مقرون باجابت شد حتی پسرش فضل را بليتها وشکنجها رویداد، معلوم میشود شريك و دخیل خون امام علیه السلام نبوده است چه هر کسی مرتکب این امر بشود کافر وملحد ومشرك است و بچیزی معتقد نیست و آنگهی رستگاری برای او نخواهد بود و عوض و تلافی ندارد چنانکه محمد بن حنفیه همين سخن را با یزید پلید فرمود که خون امام حسين علیه السلام را بهیچ نحوی تلافی نتوان کرد پس می توان گفت دشمنان برامکه ایشان را بید کیشی وزندقه ومباشرت در قتل امام علیه السلام متهم ساخته و اگر حدیثی در این باب وارد است از کجا مقرون بصحت باشد .

لكن چون اشتغال ذمه ایشان و ملاهی و فسق و فجور ایشان بسیار و از آن طرف جود و کرم و نیکخواهی و ترحم وتفقد و نوازش بفقراء و دستگیری ضعفای ایشان بسیار بود خداوند تعالی عقوبت این جماعت را بدنیا افکند و چنانکه یحیی بدستیاری فيوضات غیبیه از حضرت احدیت مسئلت کرد آتش قبول قربان در دودمان او فرود آمد تا آخرت او سالم بماند والا این توفیق نمیافت چنانکه هارون الرشید و امثال او واغلب قتله امام علیه السلام تا پایان امر بعیش و کامرانی بگذرانیدند تا بعذاب جاودانی رسیدند .

و بیگمان خشم و ستیز هارون الرشید بر ایشان برای رهائی یحیی بن عبدالله بن حسن علیه السلام می باشد و اگر نه بواسطه خواهرش عباسه این چند فروزنده نمیشد

ص: 269

و کسی که در قصرش هزاران جاریه مغنیه ماهروی بوده و غالب اصحاب او از ایشان کامیاب می شده اند و بیشتر اوقاتش بشرب خمر و خمار وقمر وقمار و حضور زنان مغنیه می گذشته است چندان غیور نمیشود که دودمان برمکیان را بواسطه اینکه جعفر با خواهرش در آمیخته است از ریشه برآورد وانگهی بانی این کار خودش بود وخودش صیغه عقد و تزویج را جاری ساخت و ازین پس داستانی که مشعر بر طعن مذهب برامکه و رد آن است بخواست خدا مذکور می شود.

حکايت اسمعیل بن یحیی هاشمی از سبب نکبت وزوال برامکه

در اعلام الناس از مبرد مروی است که گفت ابو عبدالله مارستانی از یحیی بن اكثم قاضی حکایت کرد که گفت از اسمعيل بن يحيی هاشمی از سبب زوال نعمت برامکه پرسیدم گفت بلی صحت خبر و باطن قصه را میدانم وسبب این حال این بود که یکی روز هارون الرشید از پی شکار سوار شد من نیز ملازم رکاب بودم در آنحال که بگردش اندر بودیم انبوهی سوار از دور نمودار شد، رشید نگران آن موکب شد با من گفت ای اسمعیل این موکب از آن کیست گفتم از برادرت جعفر بن یحیی است .

اینوقت از طرف راست و چپ خود را نظر کرد و دید در مو کب او جز معدودی قليل حاضر نیست پس از آن بآن مو کب که جعفر بن يحيی در آن جای داشت نظر افکند هیچکس را نیافت، با من گفت : ای اسمعیل جعفر ومو كبش چه شد گفتم ای سید من برادرت براهی برفت و باین موضع که تو هستی آگاه نبود، هارون گفت ما را شایسته آن ندانست که بموكب خودش مزین دارد و بجيش خودش تجمل بخشد ؟

گفتم ای امیر المومنین عفو بکن اگر جعفر میدانست در این مکان اندری هرگز جانب دیگر نمیگرفت و جز در حضور همایونت راه نمی نوشت و چند که توانستم و استطاعت طی کلمات داشم عرض معذرت کردم پس از آن

ص: 270

راه بسپردیم تا بضیعتی بسی عامر و آباد ومواشى بسیار و عمارتی نیکو رسیدیم و بگرد آن راه نوشتیم تا بدروازه قریه در آمدیم رشید آبادانی و کثرت زرع و بساتين ومواشی و توانگری اهل آنجا بدید و گفت ای اسمعیل این ضیعه از آن کیست گفتم از برادرت جعفر بن یحیی است، رشید سکوت کردو از آن پس دمی سرد بر آورد وجانب راه گرفتیم و همچنان از قريه بقريه و دیهی بدیهی وضیعتی بضیعی بر گذشت و هر يك را از آن يك آبادتر میدید و از هر یکی می پرسید میگفتم از جعفر بن یحیی است تا گاهی که بر این گونه گردش کنان وارد شهر شدیم .

چون خواستم از خدمتش رخصت انصراف بگیرم و بمنزل خود شوم بکسانی که در اطرافش بودند نظری بر گشود ایشان مقصود او را بدانستند و پراکنده گشتند ومن و او تنها بماندیم این وقت گفت یا اسمعیل گفتم لبيك يا امير المؤمنين گفت نيك نگران برامکه شو که ایشان را توانگر و اولاد خود را فقیر ساختیم و در کار این جماعت بغفلت رفتیم .

چون این سخن بشنیدم با خود گفتم سوگند با خدای بلیتی در پیش است پس از آن عرض کردم يا امير المؤمنين اين سخن از چیست گفت در کار برامکه به نظارت اندر بودم و ایشان را بی نیاز ساختم و از اولاد خود غفلت نمودم چه برای هيچ يك از فرزندانم يك ضيعه از ضياع بر امکه را در طریق واحد و نزديك باين شهر سراغ ندارم پس چگونه خواهد بود ضياع و عقار واملاك وقراء ومزارع و دهاتی که ایشان را در دیگر بلاد است .

گفتم يا امير المؤمنين جماعت برامکه بندگان وخدمت گذاران تو هستند وضيعات و اموال وهرچه رامالك هستند بجمله از آن تو است چون رشید بشنید نظری مانند نظره جباري عنيد بمن بر گشود و گفت همانا برامکه بنی هاشم را جز بندگان خود نمیدانند و چنان میدانند که دولت عبارت ازخود ایشان است و هر نعمتی بنی عباس دارند بر امکه بایشان انعام کرده اند گفتم امير المؤمنين بحال خدام وموالي خودش از دیگران ابصر است .

ص: 271

گفت سوگند با خدای ای اسمعیل تونيك ميدانى که من این سخن گفتم و گویا نگران تو هستم که ایشان را از آنچه با تو گفتم آگاه بسازی و تو این کار از آن کنی که ایشان را از خود ممنون داری و چیزی بایشان قرض داده باشی و این جماعت را دست وقوت گردانی، اما من بتو مى فرمایم که این امر را پوشیده بدار و از دولب فرومگذار هیچ کس جز تو بر این امر آگاه نیست و هر وقت ازین مسائل چیزی بایشان برسد میدانم تو افشای آن را کرده باشی گفتم يا امير المؤمنين پناه بخالق مهروماه می برم که مانندمن کسی پوشیده نرا آشکارا بدارد

اسمعيل بن یحیی میگوید این سخن هارون اول چیزی بود که در کار برامکه و خرابی ایشان ظاهر شد پس از آن با هارون وداع کردم و بازشدم ومنفكر بودم که چگونه حیلتی برایشان وقوع یا بد، چون بامداد دیگر روی گشود بخدمت هارون شدم و در حضورش بنشستم و هارون در مکانی مشرف بر دجله از طرف شرقی باب السلام جلوس کرده بود ومنزل جعفر برمکی در برابرش از جانب غربی بود ومواكب تمامت اصناف از سرهنگ و سردار و امیر و عمال همه روزه بقصر جعفر وزیر عالم روی می آوردند وازدحام عظیمی می نمودند

چون هارون آن ازدحام واحتشام را بدید روی با من آورد و گفت ای اسمعیل این همان مطلب است که دیروز در آن باب صحبت ميرانديم نيك بنگر بر در قصر جعفر چه انبوهی کثیر از جماعت لشگریان و غلمان ومواكب ازدحام نموده اند؟ لكن بر در سرای من هیچکس نیست گفتم ای امیر المؤمنين ترا بخدای سوگند میدهم هرگز ازدیدار این احوال و آثار غباری بر مرآت اندیشه مسپار زیرا که جعفر بنده تو و خادم تو ووزير تو و سپاه سالار تو می باشد با این حال اگر این گروهان گروه بر در سرای وی انبوه نکنند بکجا بکننددر او یکی از درهای تو است .

گفت ای اسمعیل بر چار پایان این مردم نگران شو آیا نمی بینی همه را پشت بسوی قصر من است و در برابر ما سرگین می اندازند و ما بآن نظاره داریم سوگند بخدای این کردار استخفافی است بهینه سوگند با خداوند بر این کار صبوری ندارم

ص: 272

از آن سخت بغضب اندر شد و درونش از آتش خشم چون یکی کانون گشت من دیگر نیروی سخن کردن نیافتم و با خود گفتم سوگند با خدای این حال قضایی است که از جانب خدای سبقت گرفته و حکمی است که البته واقع میشود .

و از آن پس رخصت طلبیدم و بمنزل، خود باز گردیدم وجعفر را در عرض راه بدیدم که بدرگا، رشید میرفت خود را از وی پوشیده داشتم تا بگذشت و بخدمت رشید در آمد وسلام براند و رشید اورا از جانب یمین خود بنشاند و نهایت اکرام را در حقش ظاهر ساخت و بشاش و خوش روی و خوش خوی ساعتی با وی حدیث بگذاشت و یکی از خادمان خاص خود را که از تمامت دیگر خدام نبیل تر و گشاده روی تر و بكمال طراوت و حلاوت ممتاز وكاتبى بي عديل ومحاسبی بی عدیل واديب و لبيب بود بجعفر ببخشید

جعفر از بذل این خادم وشمول این عنایت خاص بسیاری شاد خوار و شادحال گشت و آن خادم در دل او جای گیر شد اما از باطن کار و حوادث روزگار غدار غافل بود که این محبوب جانش بلای روانش خواهد بود چه هارون الرشید، این خادم را از آن روی بجعفر بخشید تا جاسوس وی باشد و هر چه بیند و بشنود و بفهمد آن بآن وساعت بساعت بعرض هارون بر ساندوهارون را از اخبار بلکه از انفاس جعفر بیا گاهاند بالجمله چون جعفر آن خادم را بسرای خویش در آورد آنروز و شب را با وی خلوت نمود و بواسطه حب معاشرت او ازمردمان پوشیده بزیست

اسمعيل بن يحيى هاشمی میگوید چون سه روز از این مقدمه بر گذشت بخدمت جعفر شدم و اورا سلام فرستادم و چون مجلس جعفر از بیگانه پرداخته شد وجز من وهمان خادم که ایستاده بود هیچ کس نزد او بر جای نماند ومن ميدانستم که این خادم اخبار ما را ضبط می نماید گفتم ايها الوزير نصیحتی دارم آیا اجازت میدهی باز گویم جعفر گفت بگوی .

و چنان بود که هارون الرشید در آن اوقات چندروز ازین پیش تمامت مملکت خراسان و مضافات آن و هر چه بخراسان منسوب بود بامارت جعفر بر نهاده بود

ص: 273

و اندامش را بخلعتی فاخر بیاراسته و رایت فر نفرمائی چنان مملکتی عظیم را از بهرش بر بسته و جعفر در نهروان لشگر گاه کرده و مردمان چادر و خرگاه در آنجا برافراشته و آماده سفر بودند .

گفتم ای سید من همانا عزیمت بر نهاده که بمملکتى كثير. واسعة الاقطار عظيم البلدان والامصار رهسپار شوی اگر در این هنگام پاره ازضياع ودهات خود را برای فرزندان امير المؤمنين مقرر داری البته از بهر ازدیاد جاه و منزلت تو در خدمت او بهتر است .

چون این سخن را از من بشنید غضبناك در من بنگرید و گفت ای اسمعیل سوگند با خدای پسرعم و بقولی صاحب تو یعنی هارون پاره نانی جز بفضل من نمیخورد و این دولت جز بوجود ما قیام نگرفته آیا همین کافی نیست که من اورا بعيش وعشرت خودش گذاشته ام و چنان متکفل امور شخصی او شده ام که بهیچوجه در اندیشه کارها و مهمات خودش واولادش و حواشی و رعیتش نمی باشد و بیوت اموالش را ازمال وسیم و زر بیا کنده ام و یکسره در تدبير امور جليله وتنظيم مهام خطيره رنج میبرم معذالك هر دو چشمش را بآنچه ذخیره ساخته ام و برای اولادم اختیار کرده ام وملاحظه اعقاب خودم را بعداز خودم نموده ام میگشاید و حسد بنی هاشم و بغى وطغيان ایشان درونش را در سپرده وریشه طمع در مرتع اندیشه اش شاخ و برگ بر کشیده است سوگند باخدای اگر ازین جمله چیزی ازمن طلبد از بهر او و بالی سریع و انجامی وخیم خواهد بود

گفتم سوگند باخدای ای سید از آنچه گمان بردی هیچ نیست و امير المومنين بهیچ حرفی ازین مسائل سخن نرانده است گفت پس اینگونه فضولی از چه روی بحصول پیوست، پس اندکی درنگ نمودم و بمنزل خود برفتم و دیگر نه بمنزل او ونه بخدمت رشید برفتم چه درمیان ایشان مانند مردی متهم شدم و با خود گفتم این خلیفه است و این وزیر اوست مرا چه افتاده است که در میان پادشاه و دستورش در آیم لكن شك نكردم که نعمت بر امکه زایل خواهد شد و ارکان قدرت وعظمت ایشان را

ص: 274

رخنه خواهد افتاد

میگوید خادم ام جعفر زوجة رشيد بامن حديث راند که آن خادمی که رشيد بجعفر بخشید تا اخبار جعفر را بحضرتش معروض دارد، تمام مکالماتی که در میان من وجعفر بر گذشته بود وجوابهای درشت جعفر که بگذاشته بنوشت و بخدمت رشید تقدیم نمود چون رشید آن کتاب را بخواند و بر فحوای آن آگاه شدجهان بروی تنگ افتاده وستاره بدیده اش خیره گردید وسه روز از مردمان در پرده بماند وهمی بفکر و اندیشه آن بود که چگونه بر امکه را در دام حیلت و مکیدت در آورد و خویشتن را از آسیب آنها برهاند

داستان تزویج عباسه خواهر رشید را با جعفر که از جمله اسباب هلاك وزوال ایشان است

در تاریخ طبری و ابن خلكان ويافعی وغیر از آن مسطور است که احمد بن زهير ازعم خودش زاهر بن حرب روایت نمود که سبب هلاك جعفر و بر امکه وزوال چنان خاندان کهن این شد که هارون الرشيد بسی عیاش و شادی خواه و عشرت دوست بود و اورا نسبت بجعفر بن یحیی برمکی آن حالت انس و محبت واشتياق بود که توانائی یکساعت مهاجرتش را نداشت

و نیز رشید را با خواهر خود عباسه و بقولی میمونه دختر مهدی عباسی که بصفت حسن وطراوت دیدار وحلاوت مقال وظرافت جمال و لطافت فعال و بداعت جمال وحسن صوت وتغنى و ادب و فرهنگ امتیاز داشت محبتی بکمال و مؤانست ومخالطتی بی نهایت بودوعزت واحترام اورا هارون الرشید از تمام زنها فزون تر داشتی و بر هجرانش شکیبایی نداشتی و باين سبب هروقت مجلس شرب وطرب بیاراستی و در خلوت عشرت جای کردی جعفر وعباسه هر دو را حاضر ساختی وعيش خود را بحضور ایشان مکمل ومهناداشتی، و ازین روی زبیده خاتون حرم خاص رشید وسایر زنان و پردگیان و اقارب و نزدیکان رشید را از جهت افراط محبت

ص: 275

خليفه نسبت بجعفر وعباسه ديك حسد بجوشيد وجگرهای ایشان در آتش رشك کباب گردید و همواره در آن اندیشه بودند که اگر روزی فرصتی یابند فسادی در امر ایشان در اندازند

تا یکی روز خلیفه با جعفر گفت همانا از کثرت مهر و محبت من در حق خودت با خبری و نیز شدت محبت ومؤانست مرا نسبت بخواهرم میدانی که من بی حضور شما و ملاقات شما آسوده نتوانم بودو جام عیش و طرب نتوانم نوشید، هم اکنون بر آن اندیشه هستم که محض رعایت حکم شرع او را با تو تزویج نمایم تا چون در این مجلس حاضر شود نظاره تو بر او حلال باشد و این کار را در پنهان کنم و جز محرمی چند که نگاهبان اسرار توانند بود بر این سر آگاه نخواهند شد لكن مشروط بر این است که در میان تو واوجز نظاره نباشد و زناشوئی و آن کار که مردرا بازوجه اش رواست در میان نیاید وسقفی که من حاضر نباشم بر سر شما سایه نیفكند و مکانی که من ثالث شما نباشم شما را مسکن نشود وفراشی که مرا نظاره بر آن نبود شما را محل الفت ومجالست نگردد و سخت بپرهیز که باوی بدیگر اندیشه روی و بترس که بر افزون از نظاره بروی گذاره گیری .

جعفر چون این سخن بشنید آشفته و آزرده و افسرده ومتحیر شد و سر در پای رشید بر نهاد و گفت الله الله اميرالمومنين با اين گونه شفقت وعنايت وعطوفت که در حق من دارد در جان ومال وروزگار من وجمله آل برمك كوشش نکند و ما را بدون جرم و جنایت و خیانتی از بیخ و بن بر نیندازد

از زمان آدم صفی الله علیه السلام تا این زمان هیچ بنده و چاکری در محارم خداوندان و اولیاء نعمت وصلت نکرده است و اگر بر آن اندیشه رفته است از خانمان و بیخ و بنیاد بر افتاده است و تا قیامت بدبخت و بد نام گشته چه گناه کرده ام که خلیفه بدینگونه در خون من سعی می کند ؟ آیا مکافات چندین خدمت بندگی این باشد که ماهمه بر مكيان خاك و خاكستر شویم؟ ما گبر زادگان عجم را

ص: 276

باعم زادگان مصطفی که جان جهانیان برخی(1)خاك سم اسب ایشان بادچه نسبت وشایستگی این سخن باشد اگر پدر ومادر و برادران من این سخن بشنوند از تغیر مزاج خلیفه روی زمین در ساعت هلاك شوند و همه دشمنان و بداند ایشان ما از شنیدن این داستان شادمان کردند و این فال را نشان و بال مآل ما دانند

خلیفه از تواریخ عجم تفتیش فرماید که مدت هفتصد سال که پادشاهی در خاندان اکاسره بود آیا هیچ پادشاهی خواهر و دختر و اقربای خودرا به بنده و چاکر و غلامی داده باشد و در چنین قرابتها چندین نوع احتیاط کرده اند و بیرون از تامل و تفکر در این کار اقدام نکرده اند و اگر چاکری و بنده از در خذلان و بدبختی دست در محارم ولی نعمت در از کرده او را گنده نمك گفته اند و یا گنده نمک دانسته اند و باخيل و تبار آواره و ابتر شده اند و کجا رواست که برمکی بیچاره با کریمه بنی هاشم وصلت نماید

جعفر این سخن بگفت و بسی بزارید و بنالید و روزی چند از خوردن و آشامیدن امساك مي ورزيد لكن باقضای آسمانی و گردش گردون و تقدیر ایزد بیچون سودی نداشت هیمنه جلالت و کمال جاه وسطوت سلطنت وهيبت جبروت هارون الرشيداز آن بالاتر بود که بعذر عجز جعفر از آنچه عزیمت کرده و بخاطر گذرانیده و استبداد وخوی او بود باز آید، ناچار جعفر اطاعت فرمان کرد و آن تزویج را بدان شرط که نهاده بود پذیرفتار شد

وچون این خبر دهشت اثر را یحیی پدر جعفر و فضل و دیگر برادرانش بشنیدند به پهنه غم و اندوه اندر شدند و تعزیت روزگار خود بداشتند و بمصیبت بنشستند و همی با خود گفتند چون آوازه جود وبذل ما گوش عالم را پر ساخت و مردم جهان بیادما ومدح ما سخن کردند امیر المومنين را غيرت فرو گرفت و برماحسد برد وراه برانداختن مارا در این دید که عباسه را بجعفر دهد و او را متهم نماید و بعداز آن در خون ومال ما بنشیندرفتیم و گذشتیم سپس ما را برطریقت رفتگان زندگانی

ص: 277


1- یعنی فدا

ببایست کرد و از آن روز هنگام بهنگام منتظر نکال و وبال وهلاك ودمار ببايست بود همانا چرخ گردان ومهر تابان و جهان جهان مارا با چنین روز گار آراسته وروز خوش نتوانست دید وروزگار بر این گونه مارا بچشم زخمی در سپرد .

و در اکرام الناس و پاره کتب دیگر مسطور است که ابراهيم بن اسحق ازابو ثور زاهر بن صقلاب روایت کند که گفت بمن رسید که هارون الرشید را مجلسی خاص بشب هنگام باجعفر برمکی بود، روزی با جعفر گفت این مجلس من جز با حضور خواهرم میمونه خوش نمی گردد ولكن تجویز این حال بجز آن نیست که اورا بعقد تو در آورم تا نظر کردن تو با او حلال باشد اما بدان شرط که با او مقاربت نجوئی پس بر این عهد وميثاق صیغه عقد را جاری کردند .

و از آن پس هارون الرشید ایشان را در يك مجلس حاضر میکرد و چون جعفر را جمالی دلپذیر و دیداری دلفریب بود میمونه را حالت عشق وعاشقی فرو گرفت و روز تا روز فزونی می جست و بروایت طبری هر وقت هارون برای نوشیدن باده گل رنگ می نشست آن دو گل عذارمشك موی را حاضر می کرد و از آن پس از مجلس خود بر می خواست و ایشان را بخود می گذاشت و آن دو نوجوان نوگل از باده ناب مست می گردیدند تا یکی شب در آن حال مستی جعفر ماهی در کنار ومجلس را خالی از اغیار بدید برخاست و باوی در سپوخت و بر این گونه بگذرانید و گاه بگاه کامیاب میشدند تاعباسه ازوی حمل بر گرفت .

و بروایت دیگر حالت محبت و تعشق عباسه روز تا روز بر زیادت همیشد و جعفر برمکی را زنی بود که بهر شب جواری ماهروی را از بهرش زینت همی کرد میمونه تدبیری بکرد و آن زن را رشوه بداد و او میمونه را زینت کرده بر جعفر در آورد جعفر گمان برد که آن آفتاب عالم تاب جاریه ایست پس با او مواقعه نمود وچون آن شب را بروز رسانیدند گفت من میمونه هستم و چون بسیار از تو خواستار شدم که مرا بر مودت ومحبتی که با تو دارم مساعدت نمائی و تو امتناع ورزیدی واز تو نومید شدم چنانکه در این شب نگران شدی بر توحیلت نمودم و اگر بر این کار

ص: 278

و کامیابی مواظبت نجوئی سبب سلب نعمت تو میشوم آیا تو جز شوهر من هستی؟ جعفر گفت ويحك مرا و خودت را بهلاکت افکندی و این سخن چنان بود که گفت و دیگر میمونه را ندید تا گاهی که امر میمونه ظاهر شد وسبب قتل برامکه گردید .

و بروایت دیگر چون صیغه عقد جاری شد چندی بدان پیمان بپائیدند و از آن پس عباسه مهر جعفر در دل گرفت وهمی خواست باوی در آمیزد، جعفر از خشم رشید بیندیشید و پذیرفتار نگردید و چون عباسه بهر حیلت ومكيدت که چنگ در افکندکام دل حاصل نساخت، آهنگی دیگر بساخت و با عتابه مادر جعفر راه دوستی باز وابواب الفت فراز نمود و بدو پیام نمود که همی خواهم مرا از وصل جعفر برخوردار سازی و چنان نمائی که من از جمله آن جواری هستم که بدومیفرستی .

و چنان بود که مادر جعفر در هر روز جمعه دوشیزه باليده وسروقدى نورس وماه طلعتی سیمبر بجعفر ميفرستاد و جعفر را قانون آن بود که تا چندی از می ناب نیاشامیدی با آن رشك ماه و آفتاب نیامیختی، مادر جعفر از اقدام در این امر امتناع ورزید عباسه چون این حال بدید بدو پیام کرد و او را بیم داد که اگر مقصود مرا حاصل نسازی با برادرم گویم که تو مرا بفلان و فلان سخن مخاطب داشتی وحال اینکه اگر من از پسر تو جعفر بر فرزندی سنگین گردم دودمان شما را شرف وتمكين رسد و نیز بی گمان چون برادرم رشید از این امر آگاه شود تصدیق نماید

ام جعفر تصدیق کرد و انجام مرام را بر گردن گرفت و از آن پس پسرش را نوید همی داد که جاریۀ نیکو روی ستوده خوی زدوده موی که نزد اوست بدو خواهد فرستاد، جعفر را از آن میعاد همی حالت اشتیاق بسیار میشد ومر ّتی از پس مر ّتی خواستار دیدار دلدار ماه عذار می گشت تا گاهی که مادر جعفر بدانست دل جعفر در هوای آن سیمبر بی تاب گشته و در هوای آن گوهر دلفریب ناشکیب است، پس با عباسه پیام کرد که هم امشب خویشتن را آماده دار ، چون طاوس

ص: 279

بهشت و فیسای(1) اردی بهشت خویشتن را بیاراست و آماده سنان آبدار و آب آتش بار دلدار گشت .

پس اورا بخدمت جعفر در آوردند وچون جعفر در طی آن مدت عباسه را جز در مجلس رشید نمیدید و در آن مجلس از هیبت وسطوت رشید بدو چشم نمی افکند لاجرم او را بدرستی نمیشناخت و با چهره اش آشنایی نداشت لاجرم چون آن ماه جبين سرو قد نازنین را بدید در حال مستی با وی در آمیخت و هر دو تن کامیاب شدند پس از فراغت عباسه گفت « كيف رأيت خديعة بنات الملوك » نيرنگ دختران پادشاهان و بقولی لذت دوشیزگان سلاطین را چگونه یافتی؟ جعفر را حال بگشت و گفت « وای بنت ملك أنت » تو دختر کدام پادشاهی گفت من مولاة وخاتون تو عباسه هستم

جعفر را از شنیدن این سخن مستی از سر بدر رفت و خرد از مغز بیرون دوید و نزد مادرش بشتافت و گفت «یا اماه بعتني والله رخصاً» ای مادر سوگند با خدای مرا به بهائی اندك بفروختى وعباسه ازوي فرزندی در شکم گرفت .

مسعودی در مروج الذهب گوید کسانیکه باخبار برامکه معرفت داشتند گفته اند چون جعفر بن يحيى ويحيى بن خالد وفضل وجز ایشان از آل برمك در كار ملك واقتدار و عظمت وشوکت و ابهت رسیدند بآنجا که رسیدند و در مراتب ریاست باعلی درجه پیوستند و امور جهان از بهر ایشان چنان راست گشت که مردمان همی گفتند روزگار ایشان عروسی و سرور دائمی است وزوالی ندارد،روزی رشید با جعفر گفت « ويحك يا جعفر ليس في الارض طلعة انا بها آنس ولا اليها أميل وانا بها اشد استمتاعا وانسا منى برؤتيك وان للعباسة أختى منى موقعاً ليس بدون ذالك »

در روی زمین بهیچ چیز آن میل وانس و شوق و نهایت تلذد و توجهی بتو دارم ندارم و همچنین با خواهرم عباسه همین حال را دارم و اينك در كار خودم

ص: 280


1- فیسا ، هم بمعنى طاوس است

با شما دو تن بیندیشیدم و خود را چنان یافتم که از تو و او شکیبائی نتوانم داشت و هم نگران شدم که هر روزی که با او بپای برم و از تو مهجور بمانم حظ و سرورم ناقص است و همچنین هر روزی که با تو بسپارم و از وی دور بمانم عيش من كامل نیست و خوب تفکر کردم و يك چيز بخاطرم خطور نمود که بواسطه آن سرور وعيش من جمع ولذت وانس من بدرجه كمال وحد وفور ميرسد

جعفر گفت يا اميرالمومنين خداوندت توفیق دهاد و تو را در امورات خودت بر شد و رشاد مؤید گرداناد، رشید گفت عباسه را با تو تزویج کردم به تزویجی که بواسطه آن مالك مجالست با او و نظاره بسوی او و اجتماع با او در مجلسی که من در آن مجلس با شما باشم باشی، پس رشید عباسه را با جعفر بعد از آنکه جعفر ازین کار امتناع مینمود تزویج کرد و هر کس ازخدام و خواص موالی رشید در آنجا حاضر بود بر آنحال شاهد گردانید .

آنگاه رشید عهد و پیمان ومواثيق استوار وقسمهای سخت با جعفر بکار بست که جعفر با عباسه خلوت نکند و با اومجلس نسازد و سقف خانه بر جعفر وعباسه سایه نیفکند جز اینکه اميرالمومنين رشيد ثالث ایشان باشد جعفر بر این جمله سوگند خورد و بر این امر رضا داد و خویشتن را بر قبول این امر ملزم ساخت و از آن پس جعفر وعباسه بهمین ترتیب بگذرانیدند وجعفر هرگز چشم بدونمی افکند وازهیبت رشید روی بدو نمی گردانید و بآن عهود و مواثيق که رشید با وی بر نهاده بود وفا مي نمود .

اما عباسه را دل بدو بجنبید و خاطرش در هوایش بر آشوبید و بحیلت پرداخت و رقعه بجعفر بر نگاشت و مکنون خاطر خویش را ظاهر ساخت، جعفر چون بدید آن نوشته را بآب بشست و او را در چنین اندیشه تهدید نمود از آنجا که توسن عشق را نگاهداشتن نتوان دیگر باره عباسه تجدید نامه و بیان شور و هنگامه نمود وهمان جواب وسختی و غلظت بشنود و چون ازجانب جعفر نومید گشت آهنك مادر جعفر را نمود ومادر جعفر زنی ساده لوح و از حزم کامل بی بهره بود

عباسه خاطر او را بتقديم هدایای نفیسه وجواهر بدیعه و گردن بندی پر بها

ص: 281

و الطاف عبارات و استعارات بدست آورد تا او را بدان مقام رسانید که در اطاعتش چون کنیزی خان بردار و در نصیحت و شفقتش مانند مادری غمخوار است، این وقت شرذمه از مقصود خود را بدو باز نمود و هم بر وی معلوم شد که اگر اسباب این وصلت را فراهم سازد چه عاقبتی محمود دارد و او را از مصاهرت امیر المومنین چه مقدارها فخر وشرف حاصل شود، و نیز او را بخاطر چنان افکند که اگر این واقع شود برای او و اولادش همیشه این نعمت و دولت و مقام و امارت و وزارت باقی می ماند و هیچوقت زایل نمیگردد .

مادر جعفر باور کرد و انجام این امر را وعده نهاد تا تدبیری بیندیشد و این کار را بجای آورد و تلطفی بکار بندد تا ایشان را بهم برساند .

پس یکی روز با پسرش جعفر روی آورد و گفت ای پسرك! برای من از وصيفه که در بعضی قصور وتربیت یافته ملوك است توصیف کرده اند و گفته اند در مراتب ادب و معرفت و اقسام ظرافت و طراوت و حلاوت با جمالی فروزنده تر از آفتاب جهان تاب وموئی خوشبوی تر از مشك ناب و قدی آراسته تر از سر و بوستانی و چهره رنگین تر از باده ارغوانی و پیکری ستوده تر از بهار جاودانی و خصالی حمیده وصفاتی سعیده امتیاز دارد و در زیر صفحه قمر چنان ماهی تابنده دیده نشده است و اینك بر آن عزيمت رفته ام که این سرو سهی وماه بهی و گوهر شاداب و اختر کامیاب را برای تو خریداری نمایم و کار من ومالك این حسرت ملوك نزديك به اتمام است .

جعفر چون این سخنان بشنید از جان ودل خواستار آن آرام دل و جان و قوت تن و روان شد و نادیده دلش بجا نبش روان و جانش بسویش گرایان گشت لكن مادرش برای اینکه تشنگی جعفر بر افزاید بمماطلت می گذرانید تا گاهی که شوق جعفر شدت و شهوتش قوت گرفت و وصالش را از مادرش می جست والحاح می نمود .

چون مادرش بدانست که جعفر را توانائی شکیبایی نیست و حالت قلق واضطراب او را در پیچ و تاب افکنده است گفت در فلان شب او را بوثاق تومیرسانم

ص: 282

ورواقت را روشن تر از مهر آفاق می گردانم، آنگاه بعباسه پیام داد که برای فلان شب خویشتن را آماده بدار ودواج ازدواج(1) ووصول سنان جان فزا را آماج باش عباسه خود را چون ماه وهور بیار است و غلمان بهشت عشرت را حور مباشرت شد و بکاخ جعفری چون خورشید خاوری برفت .

و از آن طرف جعفر از مجلس رشید باز گشت وهنوز اثر شراب در مغزداشت پس بمنزل خود در آمد و از آنجاریه پرسش گرفت مکان ماه تابان را بدونشان دادند جعفر در آن سن شب. ومست باده ناب بروی در آمد و چون در آن مدت بر - چهره اش نظر نکرده بود و بصورت و خلقت و اندام عباسه عارف نبود بلای جان وفنای خاندانش را نشناخت و بجانبش بشتافت و آن ماه دلاویز را بزیر مهمیز در آورد و آن گوهر نا بسفت را بسفت .

و چون کامکار برکنار نشست عباسه گفت حيلت دختران شهریاران را چگونه دیدی؟ جعفر گفت مقصود تو کدام دختر پادشاه است و گمان جعفر چنان بود که دوشیزه یکی از پادشاهان است، گفت من مولاة تو عباسه دختر مهدی هستم چون جعفر بشنید فزعناك بر جست و مستی از سر وعقل از مغزش بیرون تاخت وروی بدو کرد و گفت همانا مرا بقیمتی پست فروختی و بر مرکبی چموش بر نشاندی اکنون نيك بنگر که پایان حال من چه خواهد بود و عباسه در حالت حمل بازگشت .

ودر زينة المجالس مینویسد که سبب اعظم تغير رشید و علت تامه آن قضيه این بود که رشید جعفر بن يحيی را بسی دوست داشتی و خواهرش عباسه را نیز سخت می خواست و بصحبتش مفتون بود و چون در مجلس طرب می نشست و البته خواهرش را حاضر میساخت، جعفر را نیز طلب میکرد، لكن جعفر بواسطه حضور عباسه حاضر نمیشد. تا نوبتی جعفر را بخواند و او امتناع نمود رشید با او گفت میدانم سبب تخلف تو از مجلس بزم حرمت عباسه است او را بآن شرایط مذکور در نکاح تو در می آورم و از آن پس جعفر بدون دهشت بمجلس ميرفت و باعباسه

ص: 283


1- دواج یعنی بستر

مکالمت می نمود .

و چون جعفر جوانی نیکو منظر وشیرین گفتار و پسندیده رفتار بود عباسه دل از دست بداد و خواستار وصال گشت و آخر میل ورغبت هر دو طرف جانب ازدیاد گرفت خوف سپر انداخت و شرم و آزرم برخاست در مقر خلافت فرصتی یافته خلوت کردند و مدتی مدید هیچکس را از حال ایشان خبر نبود وهر وقت مجال یافتند از یکدیگر برخوردار و کامکار شدند تا عباسه را دو پسر چون مهر و قمر در صفحه وجود نمایشگر شد

در اکرام الناس مسطور است چون جعفر وعباسه محرم شدند و عباسه در نهایت حسن و کمال جمال وحلاوت مقال بی همال بودکار عاشقی بالا گرفت و بلای هوا نیرومند شد ساعت بساعت ميلها ورغبتها از هر دو سوی بر افزود وعاشق و معشوق از حضرت وصال نیاسود وعباسه در تلواسه(1) بودلکن جعفر از ادراك آن نعمت لذيذ پرهیز می نمود لكن با ازدحام سپاه عشق سودی نداشت دانایان جهان گفته اند پنبه را با آتش در يك جای داشتن خار ندامت بدیده انباشتن است .

ناگاه شبی عباسه از توقانی(2) که داشت آهنگ آميزش جعفر نمود جعفر نیز شرابی نوشیده و کبابی خورده و بانك عود و ربابی شنیده سرخوش گردیده بدست آن چنان ماهروی محبوب وقامت دلاشوب گرفتار شد و آخر الامر بیچاره ناچار از آن ماهپاره برخوردار آمد ومیلی که داشتند یکی بر هزار گردید عباسه جميله جهان وجعفر در جمال و کمال و لطافت وشيرين سخنی و ظرافت بی نظیر بودند و در آن مجالستها ومعاشرتها که میکردند نمی توانستند چشم از روی یکدیگر بردارند وفريفته یکدیگر شدند .

هارون الرشيد بفر است دریافت که میان ایشان آنچه رفتنی بود برفت و آنچه نهفتنی بود آشکار گشت از آن تزویج دلش سخت بشورید و در آنحال تفرقه را جایز

ص: 284


1- یعنی اضطراب
2- یعنی خواهش نفس و تمنا

ندید جعفر وعباسه برای اتصال مواصلت بچاره وحيلت در آمدند عباسه بوستان خرم و گلستان باصفائی چون باغ عارض خویش مطلوب و مرغوب داشت و بر سر دجله واقع بود ثمراتش بكمال رسیده بود روزی عباسه قدوم خلافت آیت را بآن باغ تمنی کرد و خواستار شد که خلیفه با تمام حریفان و ندیمان در گاه ده روز در آن بوستان میهمان وی باشند .

هارون الرشید دعوت اورا اجابت کرد و رحل اقامت بدانجا کشید عباسه در شرایط پذیرائی آن چنان میهمان عظیم الشان کوتاهی نکرد و آنچه ببایست مهیا ومصداق «فيها ما تشتهي الأنفس وتلذ الاعين» را نمودار ساخت علاوه بر این نوازشها هرشبی کنیز کی حور لقا که ماه چهارده از جبين رخشنده اش کسب نور نمودی و باد بهاری از نسیم کویش گوی ربودی برای استلذاذ خليفه بجامه خوابش تقدیم کردی خليفه روز گار را در آن روزان و شبان هر روزی سروی در کنار جویبار و هر شب ماهی در دیدار نمودار شدی سیم شب بخدمت خليفه آمد و گفت امروز سیم شب است که جعفر بن يحيی در این باغ می گذراند و من بدون فرمان خلیفه گرد هیچ کار نتوانم گشت اگر اجازت رود کنیز کی برای خدمت فراش او ایثار کنم .

هارون الرشید گفت در دو شب گذشته نفرستاده ای گفت نفرستادم فرمود بخطا رفتی امشب بهمه حال ببایست فرستاد، عباسه دو شب متواتر دو کنیزک خوبروی بخوابگاه جعفر فرستاددر شب سوم خویشتن را بر شیمت کنيزك بیاراست و در جامه خواب جعفر برفت جعفر چون بدید براندیشید و بترسید و بلرزید و بتوفید و بدست و پای عباسه در افتاد و گفت ای سیده جهان در خون من سعی مکن و خون مرا بر گردن مگیر و ویرانی خاندان مرا روامدار ترا دشمنان بسیار هستند هرگز اینحال پوشیده نمی ماند با تو چیزی نخواهد گفت اما مرا و پدر مرا بخواهد کشت و تو خود دریافته ای که خلیفه برای برافکندن مادر تحصیل بهانه است .

عباسه را چون آتش عشق در کانون ومرض هوایش بجنون آورده بود بظرافت و بذله گوئی در آمد و گفت ای محبوب و مطلوب دل و جان بحكم شریعت بر تو حلال

ص: 285

و شیر تو از شیر مادر بر من رواتر است چون منی را در جهان کجا یابند برای مانند من کسی جانها فدا باید کرد ترا چیست و چه میشود آخر تو خود مردی و من چنان سازم که گاه بگاه بیكدیگر رسیم و کام دل از آرام دل ربائیم وهیچ آفریده را این خبر نرسد پرهیزهای نامردانه بدور افکن و یار دلاویز را در کنار آور .

ازین گونه سخنهای دلفریب شهوت انگیر معشوق دل عاشق را از جای بر کند ودیده خرد را بپوشید هوای نفس و آهنگ کنار و بوس کوس زنان شد و در دل شب وصال رتبت اتصال گرفت و آرزومندان مشتاق بکام دل رسیدند و از آن پس دزدیده و پنهان طریقی می جستند و پوشیده و پنهان ذوقی و راحتی بشوق میگرفتند تا این خبر بگوشهای نامحرمان رسیدن گرفت، عباسه هر چند در ستر آن امر خطیر میکوشید فایدت نمی بخشید تا از آنچه میترسیدند بهمان رسیدند.

در پاره کتب نوشته اند عباسه دختر مهدی و خواهر هارون بفنون فضایل وظرافت آراسته و از نخست در حباله نکاح محمد بن سليمان بن علی عباسی اندر بود چون وی در گذشت ابراهيم بن صالح بن على باوی هم بستر شد و چون ابراهیم نیز وفات نمود عیسی بن جعفر بمزاوجت او رغبت یافت اما یکی از شعرای عصر این سه بیت را در شئامت عباسه گفت چون عیسی بشنید از آن اندیشه باز گردید :

اعباس انت الذعاف الذي *** تضلة لديه رقي النافث

قتلت عظيمين من هاشم *** و اصبحت في طلب الثالث

فمن ذا الذي غمه عمره *** يعجل بالمال للوارث

از شئامت خود در تزويج دوتن از رجال بني هاشم در آمدی و هر دو را بنوبت بکشتی واینك در طلب شوهر سوم و کشتن او هستی کدام کس از جان خود سیر شده است وهمی خواهد از حجله تو بدخمه گور شود و آنچه بدست آورده بوارث گذارد.

یاقوت حموی در معجم البلدان مینویسد سويقة العباسه منسوب بعباسه خواهر هارون الرشید است بعضی گفته اند رشید در همین مکان باز بیده دختر جعفر بن منصور در سال یکصد و شصت و پنجم پیش از آنکه عباسه باین مکان انتقال دهد کار عرس و عروسی

ص: 286

بیاراست و از آن پس این مکان داخل ابنیه گردید که معتصم بنیان نهاد .

و در ترتيب أزواج او مینویسد از نخست عباسه بنت مهدی را محمد بن سليمان بن على تزویج کرد و در ایام زناشوئی باوی بمرد بعداز آن ابراهيم بن صالح بن منصورش پای در دواج ازدواج آورد و در پای او جان بریخت پس ازوی محمد بن علی بن داود بن علی آن ماهروی شوی کش را در کش کشید و ابریشم هجرانش در آتش بدید.

از پس این جماعت عيسى بن جعفر را اندیشه آبریزی در آن جعفر(1)پر خطر بر سر افتاد و آن چند شعر ابی تمام را :

الاقل لامين الله *** وابن السادة الساسة

که بعدازین مذکور میشود بدید او را بدائی روی دادو نیز سایر رجال ازین خیال و خریداری آن خط وخال وخد-ومقال احتراز ورزيدند وعباسه بیشوی بماند تا بمرد اما این خبر با پیوستگی او با جعفر وقتل او بدست برادرش رشید موافق نیست مگر اینکه این ازدواج را قبل از معاشرت با جعفر نموده باشد و با جعفر هم باسم زناشوئی تزویج نشده بود وچون بی اطلاع جعفر با او هم بستر شد بهلاکت رسید

بیان پاره اسباب متفرقه که موجب قتل و زوال نعمت برمکیان گردید

در زینت المجالس مسطور است که نوبتی هارون الرشید در خدمت حضرت امام موسی کاظم علیه السلام عرض کرد حدود فدك را با من معين فرمای تا با تو گذارم زیرا که برمن روشن است که در اخذ فدك بر اهل بيت ستم کرده اند ورسول خدای صلى الله عليه و آله و سلم در زمان زندگانی خود آن قریه را بفاطمه علیهاالسلام بخشیده است ، آن حضرت ازقبول این امر امتناع فرمود و بعداز آن حدود فدك را چنانکه ازین پیش در ذیل احوال آن حضرت مشروحاً مسطور نمودیم باز نمود .

هارون کینه آنحضرت را در دل سپرد و بآهنگ قتل وی بر آمد ، یحیی بن خالد برمکی وجعفر بن يحيى بحمايت آن حضرت بر آمدند و هارون بهمین علت

ص: 287


1- یعنی جدول. وآبدان

ریشه برمکیان را از صفحه جهان برانداخت و امام را زهرداد میگوید اما از روضة الصفا چنان مستفاد می شود که جعفر بحما یت آن حضرت میگذرانید و چون یحیی نگران شد که هارون بهمین جهت برایشان خشمناك می شود هلاك آنحضرت را متقبل شد و آن کردار نابهنجار را بظهور رسانید .

و و دیگر در زینت المجالس واکرام الناس و بعضی کتب مسطور است که یعقوب بن موسی هاشمی که از خویشاوندان نزديك و مقربان درگاه هارون الرشید بود و عزت و اعتباری تمام داشت روایت میکند که تمامت مملکت خراسان و اطراف و مضافات آن سامان را برمکیان داشتند و ایشان بندگان خدای را آسوده و حق بیت المال را تقدیم خزانه می نمودند و مرسومات ولایت داری بخود ایشان اختصاص داشت و بواسطه اخلاق پا کیزه وشفقت و رأفت ایشان درهای عاطفت و خير بر گشاده و ابواب شر وفتنه بسته و اهالی خراسان عموما در مهد امن و گاهواره امان آسوده غنوده وهمه آرام و ساکن و شاکر و مرفه الحال وفارغ البال میگذرانیدند .

تا چنان افتاد که هارون الرشید ممالك خراسان و بلدانی که متصل بآن بود از برامکه بگرفت و بعلی بن عیسی بن ماهان که از نزدیکان درگاه و با برمکیان در يك ميزان ميرفت بداد و این علی بن عیسی با برامکه کین دیرین داشت و بر دولت و استطاعت ایشان حسد می برد و بهر زمان که مجال یافت بد ایشان در خدمت خليفه بگفتی .

چون ولایت خراسان یافت وسالی چند در آن سامان متمکن گردید مردمان را برنج و عذاب میکشید و املاك موروثی ایشان را بجبر وعنف می برد و اموال ایشان را بستم و شکنج می ستاند ازین روی چندان مال وملك ومنال حاصل کرد که در حساب نیامد و اخبار ظلم و تعدی او همه بیحیی برمکی و پسران او میرسید و ایشان بواسطه اینکه مدعی خوانده می شدند دم نمیزدند .

تا بعد از چند سال علی بن عیسی با آن اموال و جواهر و نفایس واسبها وشترها و غلامها و كنيزها از خراسان ببغداد آمد از خلیفه بار خواست تا آنچه آورده

ص: 288

است در محضر عام عرض دهد تا بغدادیان را کفایت و کاردانی و اخلاص وهو اداری و صدق ارادت و دولتخواهی او مكشوف آید و خلیفه را معلوم گردد که محصولات خراسان چند بوده و بر مکیان تقصیر کرده اند و هر چه عطا و ایثار میکرده اند ازین محصول بوده است که من بتمامت بدرگاه خلافت آورده ام .

رشید فرمان داد تا میدانی بس وسیع آراسته ساختند و انواع رياحين وگل دسته های بنفش آماده ساختند و در صدر میدان طاقی بر زدند که زرنگار ورنگارنگ بود و علی بن عیسی را فرمان شد که آنچه آورده بميدان در آورد و او آن جمله را ساخته و پرداخته در نظر خلیفه در آورد، خلیفه به میدان در آمد و در طاق زرنگار منقش ومذهب بر بالای تخت بنشست و بارعام در داد.

علی بن عیسی امر کرد تا در يمين ويسار تخت وطاق دینار سرخ واشياء زرینه و نفیس و اوانی زر و درمهای نقره و ظروف نقره توده از پس توده بر آوردند و از بافتنیهای بديع و نافهای مشك انبار کردند و از طرف دیگر از عطریات بر فرازهم ريختند چنانکه از هر کدام مقداری کوهی با شکوه مینمود .

و پس از توده های زر و نقره و عطریات چهار هزار غلام ترك ایستاده کرده بود هريك را قبای دیبا پوشانیده کمر شمشیرهای مرصع حمایل کرده و دستارهای قصب مصری بر سر نهاده صف بر کشیده بودند و نیز پیوسته بایشان چهار هزار کنیز ماهرو با زر و زینت و جواهر و البسه گران بها ایستاده و از پس آنها اسبهای تازی بازین های زرین گوهر آذین و شتران و استران فراخور آن اسبها قطار کرده باين آئين و ترتیب از نظر خليفه بگذشت .

چون چشم رشید بر آن اسباب و تجمل افتاد سخت خرسند شد و از حاضران پرسید آن کوه سرخ چیست گفتند دینار است که بر روی هم توده کرده اند گفت آن کوه سفید چیست گفتند توده نقره است گفت آن کوه سیاه چیست گفتند مشك اذفر است که بر بالای هم ریخته و خلیفه از هر چیزهمی بپرسید و جواب بشنید و بر - شگفتگی خاطرش بر افزود تا از فراز اسب بزبر و بر فراز تخت بالارفت و بنشست

ص: 289

ومردمان را بارعام داد

چون بغدادیان آن جمله اسباب بدیدند بجمله بيك زبان گفتند که هیچ زمانی این چنین اسباب وتحف وهدايا وزر وزینت و گوهر در حضور هیچ خلیفه نیاورده اند وهيچيك از پادشاهان عرب وعجم را چنین اموالی بیکدفعه از نظر نگذرانیده اند و از پیران جهان کسی نشنیده و بیاد ندارد و بر این نهج هر کس از گوشه ای سخنی بخوش آمد می گفت

در آن وقت یحیی برمکی و پسرس جعفر در پیش تخت ایستاده بودند یحیی با جعفر گفت علی بن عیسی در این مدت این مالها بظلم وتعدی جمع کرده است ومحض دشمنی باما این جمله را نمایش داده است تا خاطر خلیفه را بر ما بر آشوبد و جهانیان بدانند که چندین خواسته گران از خراسان و دیگر شهرهای آن سامان ما بسامان همی کردیم و بسالها گنجینه همی ساختیم و برای آوازه و نیکنامی و ربودن دل خلقان بمردمان ببخشایش گرائیدیم و این مرد بدین تدبیر چنین زخمی کارگر بمافرود آورد .

حقاً چنین هم شد که یحیی بر زبان آورد، هم از آن روز دل خلیفه از برمکیان بگشت و تخم [ بد خواهی ] ایشان را در چراگاه اندیشه بکشت و راه نگونساری و ویرانی ایشان را در نوشت و آن گونه مهر و دوستی که با ایشان مینوشت فروهشت

جعفر در پاسخ دستور جهان و پدر مهربان گفت مخدوم جهانیان رادر اینگونه پیش آمد نبایستی خاطر گران باشد همانا علی بن عیسی باندیشه دشمنی با ما دشمنی بزرك بااميرالمومنين کرده است و خویشتن را برای کام دل خلق و خلیفه زمان کنده دوزخ ساخته و خلیفه را دچار عذابی الیم و شکنجی جاوید گردانیده است و جهانی را زیر وزبر و گروهی را پرسوز وشرر نموده است، دیری بر نیاید که گروهی بزرگ از عباد باین شهر بفریاد آیند و داستانهای ستم و تند تازی اورا بدرگاه خلافت ظاهر سازند و اهل بغداد را ظلم وعناد او مشهود آید

و باین حیلت چه فتنههای عظیم در خراسان و دیگر ولایات پیدا شود و ازین

ص: 290

مظلمت وظلم چه دخانها سر بآسمانها سپارد، چنانکه بجای هر درمی که بستم گرفته و خلیفه را از دیده بگذرانیده صددینار ببایست از خزانه بکار بست تامگر این فتنه ها بنشنيد والبته ننشیند و چه زحمتها ومحنتها بباید کشید تامگر این آشوبهای بیدار بخوابد والبته نخوابد و این ظلمی که نموده بر فناى ملك خليفه کرده است زیرا که رعایا و برایای دیگر کشورها برای این ستم وسخت تابی که وی باخراسان روا داشته و خلیفه نیز رضا داده است نظر اعتماد از خلیفه بر گیرند و بهر هفته و هر ماه آتشی بر افروزند وفسادها در کشور نمایشگر وفتنه ها فزایشگر شود که با هر گونه لشگر پرخاشگر چاره پذیر نشود و اگر مال ومنال روی زمین را در اصلاح این امر بمصرف رسانند بی مصرف باشد .

يحيى وجعفر در این سخنان اندر بودند که پاره ای بگوش رشید رسید از بار عام برخواست وجعفر را بخواست و از آن مکالمه ومباحثه بپرسید، جعفر آنچه رفته بود بتمامت بگفت وعرض کرد مبادا اینکه خلیفه روزگار بر این مال مغصوب نابهنجار رضا دهد و این ستم بر آفریدگان یزدان روا دارد و از انباشتن این مال در خزانه مسئول روزقیامت گردد .

خلیفه را حاليا از کلمات جعفر خوش نیامد روی از وی بگردانید، کثرت آن مال چشم و گوش اورا بر بسته و خرد را از مغزش برتافته بود آن سخنان را برحسد و عداوت حمل کرد و باعلى بن عیسی چندان بذل الطاف نمود که تمامت مقربان را حیرت وعبرت افتاد و برای این خدمت اورا شیخ الدوله خواند و در میان عوام و خواص چندان در تکریم و تعظیم بکوشید که بر تمامت بزرگان پیشگاه و نامداران در گاه فزونی گرفت و جایش را بالای دست همه اکابر گردانید .

يحيى بن خالد برمکی اندوه زده و افسرده خاطر و پژمرده دل بازگشت پسرش جعفر نیز بسرای خودش رهسپر گشت و از آنجا بحضور پدر برفت و آن مکالمات که اورا با خلیفه افتاده بود عرضه نمود، پدر گفت ای پسر مردم پایان نگر کمتر باشند این سخنان که تو گفتی و شوشه های زر که از زبان پند و اندرز

ص: 291

افکندی یست با آب زر نوشت، لكن تو خود سرشت رشید را خوب می شناسی که تا چند خواستار خواسته روزگار است چون چندین مال و سیم و زر و سنگ و گوهر بيك جای فراهم بیند و دشمنان ما هم پیش او یکدل ويك زبان سخن کنندو بر کوتاهی و نارسائی ماسخن نمایند و گواهی دهند البته همی خواهد انتقام از ما بکشد و آن حسدها وخشمها که بسالیان دراز از ما داشته و فرو خورده اند بدین بهانه تلافی نمایند ای پسر ما از روز نخست در استقامت و نظام فرمانروائی و قوام سلطنت این ممالك رنج ها دیده و کوششها کرده و خونها خورده ومشقتها برده ایم و چه تدبيرها بکار بسته ایم تادوسه اقلیم را بضبط و ثبت کشیده و آتش فتنه را فرو نشانده ایم خاطر خود را گرد ساز که بزودی از هر گوشه و کنار فتنه ها بر پای شود و پشیمانیها پیش آید .

الغرض چون خزاین و هدایای علی بن عیسی را هارون بدید از آن هنگام كين برمکیان در دل نهفت و روز تاروز کار ایشان در حالت فتور آمد تا پس از مدتی جعفر را بکشتند و دیگران را محبوس نمودند و خاندان آنها را برافکندند و سه چهار سال بیش بر نیامد که در خراسان وماوراء النهر فتنه های عظیم برخاست و غبار فساد بر چهره ملك بنشست و درخت محن ریشه بر دوانید و نهال فتن کشن گردید و بارهای طغیان بداد و نشان عدوان سر بآسمان کشانید و آب خصومت در عروق مملکت بر دوانید، از هر طرفی طاغیان سر بر کشیدند و عاصیان دست ستم بر آوردند و پای تعدی پیش نهادند و چشم طمع بر گشودند چنانکه در اصلاح این مهم خطير هارون الرشید بنفس خویش راه خراسان در نوشت و چه گنجهای شایگان برایگان بداد و آخر چون اول نگشت .

این وقت سخن جعفر را بسیار یاد آوردی وهمی گفتی جعفر چه راست گفت که هر دری که علی بن عیسی بیاورد بجایش صد دینار بخرج رفت و کار بر وفق مدعا نگشت وسپس دشمنها از هر گوشه انجمنها ساختند و خللها در ملكها بیفکندند و آن استقامت و رفاهيت که بواسطه برامکه بود از ملك برخاست و خلیفه را

ص: 292

چندان اندوه در سپرد که در آن اندوه رنجور شد و از برانداختن برمکیان افسوسها همی خورد و همی پشیمانی خورد تاسفر آن جهانی کرد .

و صاحب کتاب میگوید تا امروز که یکصد و پنجاه سال از آن زمان بگذشته است ملك بنی عباس را استقامتی نیامد هر دیاری و عرصه بدست کسی افتاده و عراق ومصر بواسطه سلاطین دین دار که بعد از ایشان بیامدند بجای بماند و آنچه حق ملکداری و جهانبانی بود از میان برفت و خلفای عباسی بهمان حرمت امامت و حشمت نام خلافت قناعت کردند و دیگر سلاطين ضبط ممالك واقاليم می نمایند و این خلفا بهمان تقديم تحف رضا دارند و بهر چه گویند في الفور منشور میدهند و اجازت مینویسند ومجال و قدرت عزل و نصب عمال وحكام برای ایشان نمانده است .

در تاریخ طبری و دیگر تواریخ و كتب مسطور است که جعفر برمکی سرائی عالی وعمارات و قصور عاليه بنیان نمود که در عرب و عجم و پادشاهان ترك و دیلم چنان بنیانی رفيع وعمار تی منیع بر پای نداشته بودند و با اینکه شهر بغداد جامع عمارات بديعة و بناهای بس عجیب بود مردم شهر بتماشای سرای جعفر میآمدند و انگشت تحير بدندان میگزیدند، يعقوب بن اسحق گوید ابراهیم بن مهدی بامن حديث کرد و گفت بخدمت جعفر بن یحیی در آن سرائی که بتازه بر نهاده بود برفتم .

با من گفت آیا از منصور بن زیاد در عجب نمی شوی؟ گفتم در چه باب گفت از وی پرسیدم آیا در این سرای من عیب و نقصی مینگری گفت آری در این خانه لنبه (1) و درخت صنوبر و بقولی درخت خرما نیست ابراهیم می گوید گفتم آنچه این سرای را بعقیدت و سلیقت من معیوب داشته است این است که مقدار بیست هزار بار هزار درم در مصارف ابنيه وعمارات آن بمصرف رسانیده ای و این مبلغی است که من نتوانم فردا در حضور امیر المؤمنين ایمن باشم، یعنی شاید چون رشید این مصرف عظیم را بداند با خود گوید چون در بنای سرائی چنین مبلغ گزاف بخرج آورند آیا مقدار دخل و دیگر مصارف برامکه بچه میزان باشد و البته در مقام مؤاخذه و تفحص ویرانی

ص: 293


1- یعنی درخت سیب و انار و امثال آن

بنیان قدرت و بضاعت شما بر آید .

جعفر گفت امیر المؤمنين خود میداند که مرا افزون ازین مبلغها صله بخشیده بلکه دو چندان این عطا کرده است، سوای آنچه از مشاغل ومنافع دیگر امور بمن رسانیده است گفتم دشمن ومفسد فردا از آن راه نزد او ميآيد و ميگويد يا امير-المومنين وقتيكه بنا باشد برای بنیان سرایی بیست هزار بار هزار درهم بخرج آورند پس دیگر نفقات و دیگر صلات و دیگر فواید ومنافع ومداخل او چه اندازه خواهد بود وظن و گمان تواى امير المؤمنين بغير ازين عايدات ومحصولات وی چیست و این سخنان بسیار زود در دل کار کند و کار را سخت و دشوار و خیال را مشوش و اندیشه را مشوب گرداند .

جعفر گفت اگر از من چنين بشنود بدو گویم همانا اميرالمومنن را بر جماعتی حقوق نعمتها است که بواسطه پوشانیدن آن کفران ورزیده اند بلکه رضا نداده اند که اندکی را از بسیار ظاهر گردانند و شاکر باشند لكن من مردی هستم که نگران شدم که نعمت او در من موجود و حاضر است نخواستم کفران کنم و پوشیده بدارم لاجرم بیاوردم و بر سر کوهی بگذاشتم ومردمان را ندا همی کردم بیائید بنگرید .

ابراهیم میگوید در جواب گفتم آری این سخنان را وقتی توانی گفت که اميرالمومنين با تو در مقام محاورت و مکالمت بر آید و برطريق مناظرت سخن گذارد و گر نه امر مشگل خواهد بود یعنی اگر بر تو غضبناك باشد ترا مجال سخن نخواهد ماند تا این دلایل وعناوین را در میان آوری و مهلت شرح ادله یابی بلکه در اول پرسش مورد مؤاخذه وسياست گردی وراه عرض جواب نیابی .

حموی در معجم البلدان نوشته است تاج نام سرائی است مشهور وجليل المقدار و واسعة الاقطار از سراهای خلافت در بغداد که اول بانی آن معتضد خلیفه است و اول کسیکه در این زمین بنای قصر نمود جعفر بن یحیی برمکی بود وسبب این شد که جعفر بشرب وغناء وزن بارگی بسیار مایل بود پدرش یحیی او را نهی همی کرد و جعفر پذیرای پند نشد، یحیی فرمود اگر استطاعت استتار و پوشیدن

ص: 294

این کار را نداری در طرف شرقي بغداد قصری از بهر خود بنیان کن وندما و نوازندگان خود را در آنجا فراهم گردان و از نظر مردمیکه این امر را از توستوده نمی شمارند دور باش .

پس جعفر در همان مکان که امروز دارالخلافه بزرك است قصری در کمال عظمت و ابهت و استواری بساخت و مالی بسیار در مصرفش بپرداخت و با اصحابش بآنجا برفت و مونس بن عمران که مردی خردمند بود با او بود جعفر بهر سوی بگشت و تمجید نمود و از یارانش هر کسی در تمجید آن بناشرحی بگفت و مونس خاموش بود جعفر گفت سبب این خاموشی از چیست گفت آنچه گفتند مرا کافی است جعفر بدانست در تحت این کلام چیزی است و گفت ترا قسم میدهم چیزی بگوئی.

گفت اکنون که چاره از سخن کردن نیست باید سخن بحق آورد گفت بگو ومختصر بگوی گفت از تو بخدای سوگند می پرسم اگر در این ساعت بیکی از سرا های پاره اصحابت بگذری و آن سرای ازین سرای تو بهتر باشد چه میسازی جعفر گفت کفایت کرد مقصودت را بدانستم هم اکنون رای چیست گفت بخدمت امير المومنين روی و چون علت تاخیر ترابپرسد بگو بآن قصریکه برای مولایم مأمون بنا کرده ام برفتم.

جعفر تا پایان روز در آن قصر بماند و از آن پس بخدمت رشید درآمد رشید گفت از کجا می آیی و سبب دیر آمدن تو تا کنون چه بود؟ گفت در قصریکه برای مولایم مأمون در جانب شرقی مشرف بر دجله بنا نهاده ام رفته بودم رشید گفت برای مامون بنا کردی گفت بلی ای امیرالمومنین زیرا که در همان شب که متولد شد او را در دامان من نهادند قبل از آنکه در دامان تو گذارند و پدرم مرا بخدمتگذاری وی گماشت این کار باین کارم بداشت و چون صحت آب و هوای جانب شرقی را بدانستم این قصر را برای او بساختم تا اسباب صحت مزاج و قوت ابتهاج و صفای ذهن او گردد و هم باطراف و نواحی نوشته ام تا فرش برای این مکان ترتیب دهند و مقداری از آن باقی است و اينك تكیه ما بخزائن امير المومنين است خواه بطریق عاریه یا بعنوان بخشش

ص: 295

رشید گفت بلکه از راه بخشش است و باروئی خوش بجعفر نگران شد و جعفر در دلش موقعی عظیم یافت و گفت خداوند ابا دارد که هر کس در حق تو شری اندیشد و سخنی بفتنه گوید جز اینکه سود تو در آن باشد یا طعني بر تو آورد مگر اینکه ترا بلند گرداند، سوگند با خدای در این قصر هیچکس جز تو ساكن نمیشود و هر چه از فرش باقی دارد جز از خزاین ما تمام نخواهد شد و آنچه در دل هارون جای کرده بود زایل شد و بطمانینه بآن قصر ظفرمند گشت و جعفر در ایام تفرج وسرور خود بآن قصر ميرفت تا بعقوبت رشید دچار گردید و تا این وقت آن قصر را قصر جعفری گویند.

و از آن پس بمأمون رسید و از تمام امکنه دوست تر میداشت و بیشتر مایل بود و برای مردم میدانی از بهر اسب تازی و چوگان بازی و نیز مکانی برای وحوش مقرر داشت و در بی شرقی بجانب صحرا بر گشود و نهری در آن از نهر معلی جاری ساخت وابنيه عدیده برای منازل خواص خود بساخت و مامونیه نام گذاشت وفضل وحسن پسرهای فضل را در آنجا مسکن داد و از آن پس مأمون بامارت خراسان و اقامت آن سامان متوجه شد و فضل وحسن در رکاب او بودند.

و چون امين بقتل رسید و مأمون حسن بن سهل را از جانب خود بعراق فرستاد در آن قصر که معروف بمامونی بود فرود شد و چون در سال دویست و سوم مأمون از خراسان بیامد و در قصور خلافت اندر شد و حسن در قصر مأمونی بجای بماند تا کار عرس بوران دختر او در فم الصلح بجای آمد، او را ببغداد آورده در این قصرمنزل دادند و حسن این قصر را از مأمون خواستار شد و مأمون باو بخشید و نام حسن بر آن غلبه کرد و مدتی بقصر حسن معروف بود و قصر الحسنی نیز گفتند .

و چون سلطنت مأمونی را عصور در سپرد و قصور را دهور در نوشت و حسن بن سهل از قصور عاليه در قبور بالیه جای گرفت و آن قصر بدخترش بوران اختصاص پذیرفت و معتمد خليفه خواست او را از آن قصر فرود آورد وجای دیگر بدو عوض دهد بوران از وی مهلت خواست تا اسباب و اشیاء خود را و کسان خود را بدیگر

ص: 296

جای نقل دهد پس در اصلاح وتجديد ومرمت آن ابنيه واعاده آنچه فرسوده شده بکوشید و بفرشهای مذهب و نمارق مقصب و پرده های ملون بیاراست و خزائنش را بانواع اشياء طريفه که در نظر خلفا موقعی نیکوداشت بیاراست وهم بجواری ماه رخسار و خواجگان حرم بیا کند و از آن پس بدیگر مکان انتقال داد و بمعتمد پیام فرستاد که فرمانش را اطاعت کرده .

چون معتمد بآنجا آمد از دیدار آن قصر و آنچه در آن بود در عجب شد و پسندیده داشت و سخت مایل گردید و از آن پس گاهی در سر من رأى و گاهی در این مکان منزل میکرد و بعداز وفات متعمد خلفای بنی عباس در تزیین این مکان بیفزودند تا بخواست خدا در جای خود مذکور شود و ازین پیش در ذیل احوال هارون الرشيد وابينه او بتاج اشارت رفت

در تاریخ ابن خلكان واخبار الدول و بعضی کتب دیگر مسطور است که سبب قتل جعفر این بود که وقتی این اشعار را در ضمن رقعه رسانیدند و ندانستند گوینده این ابیات کدام کس بود

قل لاميرالمومنين الرضى *** و من اليه الحل والعقد

هذا ابن يحيى قدغدا مالكا *** مثلك ما بينكما بد

امرك مردود الى امره *** و امره ليس له رد

وقد بني الدار التي ما بنى *** الفرس لها مثلا ولاالهند

الدر و الياقوت حصبانها *** و تر بها العنبر والند

و نحن نخشى انه وارث *** ملكك ان غیبك اللحد

و هل يباهي العبد اربابه *** الا اذا ما بطر العبد

در این اشعار باز نمود که جعفر بن يحيى وجماعت برامکه چنان بر مملکت مستولی و بر سلطنت مسلط شده اند که فردا مالك اين ملك قويم ميشوند و درمیان تووایشان حدی و تفاوتی نیست مال ومنال دولت را بهر طور و هر کجا خواهند بمصرف رسانند فرمان ایشان همه جا مطاع و امر تو مردود است اينك عمارات دولتي و كوشك

ص: 297

های سلطنتی مرصع بجواهر زواهر ومطلا ومذهب بر آورده اند که مانندش در جهان نیست و در ممالك عجم وهندوستان چنان بنیان بر پای نداشته اند و ما در آن ترس و بیم هستیم که اگر دفتر ایام تو بپایان رسد و ازین جهان بار بندی وارث ملك موروث تو گردند و از دودمان تو بایشان انتقال گیرد چه هنگامی که بنده از حد خود افزون یا بدو بضاعت و استطاعتش از اندازه تاب مغزش بیرون شود البته با خداوند خود مباهات جوید و خود را بروی برتر شمارد .

چون رشید بر این مضامین واقف گردید کین ایشان را بدل جای داد و مر ایشان را بد اندیش گشت ، علی بن سلیمان گوید که روزی از جعفر شنیدم میگفت برای این سرای من عیبی نیست جز اینکه صاحبش در این سرای اندکی بپاید و مرادش خودش بود چه از منجمین شنیده بود که اورا خطری در پیش است و چندانش بقائی نباشد این بگفت و بسیار بگریست و ازین پیش ورود یحیی را باین سرای در حالت سواره و بعضی کلماتش را مسطورداشتم .

در اخبار الدول و پاره کتب نوشته اند که بعضی گفته اند سبب زوال برامکه این بود که خواستند اظهار زندقه نمایند و در مملکت فساد افکنند لاجرم رشید ایشان را بکشت و بر افکند. ابن خلکان نوشته است که از سعید بن سالم پرسیدند که جنایت و خیانت برامکه چه بود که رشید را بدانگونه بخشم آورد گفت سوگند با خدای از این جماعت خیانت و گناهی مکشوف نیفتاد که پاره از آن کبد و کین رشید و نوائب ومصائب ایشان را در خور باشد لكن روزگار اقتدار و عظمت ایشان بسیار شده بود «و کل طويل مملول» و آنچه بدراز کشد و طول ومناظر چون امتداد گیرد موجب ملالت خواطرو کسالت نواظر گردد لاجرم از آن اشميزاز یابند و بی نیاز گردند .

سوگند با خدای کسانی که بهترین مردمان بودند ایام عمر بن خطاب را فراوان و ناصواب شمردند با اینکه چنان روز گاری مقرون بعدل و امن وسعت اموال وجلالت رجال و فتوحات بلاد و امصار از انظار وابصار نسپرده بودند و نیز لیالی و ایام عثمان را فراوان شمردند چندانکه او را بکشتند وهارون الرشید با این

ص: 298

جمله ایمنی نعمت و کثرت محمدت و ستایش مردمان را در حق ایشان و وفور بذل و احسان ایشان را در حق کسان وقضای حوائج و آمال جهانیان را بدست ایشان نگران شد که افزون از آنچه خودش و دیگر سلاطین مرعی کرده بودند بر آمد و خوی و سرشت ملوك بکمتر ازین جمله خشمناك وغضبان گرداند .

از این روی برایشان دیگر گون شد و در طلب مذمت و اظهار مساوی ومعایب ایشان بر آمد بعلاوه بعضی کردارهای ناروا از ایشان نمایان گشت خاصه از جعفر وفضل لكن يحیی پخته کار و مجرب بود و با مور دولت ومهام مملکت بیشتر ممارست می فرمود واز بداندیشان خودچون فضل بن ربیع و دیگران را بخود راه و پناه میداد و چون حالت رشید بر ایشان بگردید محاسن ایشان را که آشکارا بود بپوشیدند و قبايح اعمال آنها که پوشیده بود آشکارا نمودند تا چنان شد که شد .

بنده نگارنده گوید: مطلقا هر چه بطول کشد خاطر را ملول سازد و ازین است که گفته اند«لكل جديد لذة» و سبب این حال این است که چون روح انسانی در پی آشیان آسمانی است لاجرم هرگز حالت سکون و قرار حقیقی ندارد و هر چه گذرد و بنگرد چون مدتی بر آید سیر گردد و چیز دیگر جوید و براه دیگر پوید زیرا که در این مسکن که او راست چون بعاریت است و او را مانند محبس است همواره در طلب نجات و پرواز بدیگر آشیان و فضاهای بی پایان است و او را با این عالم آخشیجی انسی نیست ومركز قدس خواهد و عالم امكان را تنگ زندانی شمارد و چون جوهری باقی است با آشیانی که در معرض فنا باشد خوی نگیرد و با جمله بنظر وداع ومفارقت باشد اگر چه زن و فرزند و اهل و پیوند باشد .

ازین است که اگر تمام مملکت زمین را در حوزه سلطنت و اختیار و اقتدار يك تن گذارند و اموال وذخایر و آثار جهان را بيك نفر سپارند همچنان قناعت نجوید واز پی دیگر چیز بپوید و از ملازمت و معاشرت هر چه از آن نفیس تر و بدیعتر نباشد ملالت گیرد، مثلا کسی در عشق بدیعی بیمثال و حبیبی آفتاب تمثال شب از روز و روز از شب نداند وروانش در آتش هوا بفرساید و از آب و خور و خواب و آرام محروم

ص: 299

بماندچون بمحبوب خویش پیوندد وروزی چند بمعاشرت ومباشرت بگذراند و آتش شہوت فرو خوابداز وی منزجر گرد و همی خواهد مواصلت را بمهاجرت مبدل سازد

دیگری در طلب فرزند جان بسپارد وچون فرزندی دل بند وفروز دیدۂ دل پسند دریافت و بزحمات تربیت و محافظتش دچار شد چون ساعتی چند باوی بگذراند از صحبتش ملول و بمباعدتش عجول گردد. دیگری در پی اشیاء بدیعه و گنج سیم و زر و عمارات عالیه و اسباب تجمل ومركوبات ومشمومات وملبوسات ومطعومات لذیذه چندان رنج برد که همی خواهد روان از کالبد بسپارد چون بمقصودخودرسد واندکی بگذراند ملول و كسلان و دوری آنرا خواهان شود بلکه بسیار افتد از تصور و تخیل آنهم خسته آید .

چون نيك بينديشند در تمام مقاصد وفوايد ومطلوبات دنیویه همین حال پیش می آید ودماغ طاقت نیارد ازمیانه این جمله چیزی که دوام آن بیشتر است مطالبی است که راجع به تغذیه روح است مثل علوم عقلیه و معارف يقينيه و مآرب عرشیه ومقاصد الهيه ومعاشرت اصحاب علوم و معاقرت(1) ارباب رسوم اینهم گاهی امتداد گیرد که مقرون بمطالب ملكيه وسلطنتیه نباشد، خصوصاً حال سلاطين وملوك جهان که خمیره مخصوصی دارند و در هر صفتی بر امثال خود تفوق دارند حالت عنایت ایشان ومهر وعطوفت ایشان وانس والفت ایشان و از آن طرف خشم و تنفر ایشان ونازك بيني ودقت ایشان بواسطه قوت مغز ایشان از دیگران شدید تر است

گاهی کوهی را کاهی و دیوی را ماهی و زمانی طنابی را موئی و دریائی را سبوئی شمارند، واندك خدمتی را پاداشهای عظیم بخشند و هنگامی اندك غفلتی را عذابی الیم نمایند. گاهی خدمتی بزرگ را مکافاتی قلیل دهند و نوبتى اندك رنجی را گنجی سترك عطافرمایند گاهی مطبوع مردمان را مغضوب گاهی مغضوب دیگران را مرغوب انگارند و خوی و خصال ایشان مخصوص بخود ایشان است مظهر جلال ایزد متعال هستند و سرشت ایشان بادیگر کسان اگر چه بظاهر همانند است اما در

ص: 300


1- یعنی ملازمت

باطن یکسان نیست و حالت و مزاج ایشان را هر ساعتی صورتی است .

نه بمهر ایشان فریب باید خورد نه از غضب ایشان نومید توان زیست «قلب السلطان بين اصبعي الرحمان» بخصوص در ماده کسانیکه مقرب آستان ایشان و کفیل مهمات ایشان ومظهر الطاف ایشان و مصاحب و مأنوس واقع می شوند شرط احتياط واجب تر است همان طور که ظهور الطاف و اعطاف ایشان بیرون از اندازه امثال ایشان است خشم و غضب ایشان نیز همین حالت دارد و این مایه و پایه در زمره سلاطين هر يك قدرت سلطنت ومطاعيت و بسطت ملك و كثرت اموال و احتشام بیشتر ومتابعت هواهای نفسانی فزون تر باشد ظهورش بیشتر و شدیدتر است .

و چون خلفای بنی عباس که سلطنت ایشان دولتی وملتی بود و خود را منسوب بحضرت رسالت و خلیفه آن حضرت می شمردند و دارای اقتدار معنوی و صوری بودند و باین سبب بر سایر سلاطين جهان تفوق داشتند و خود را پیشوای جهانیان ومالك رقاب مردمان میخواندند و از جنس عجیب عرب وارفع تمام قبائل وعشایر اعراب بودند در مطاوعت هواجس نفس ناپروا آماده تر بوده این ظهورات بیشتر محسوس میشد .

خصوصا هارون الرشید که اعظم خلفای بنی عباس و سلاطین روی زمین و جامع ریاست مقتدره دولت و ملت و دارای بضاعت و استطاعت و وسعت مملکتی بود که برای هیچ پادشاهی ممکن نشد ، ازین روی افعال و اعمال او از دیگران عجیب تر و شدیدتر گشت امام علیه السلام راشهید میکرد و فرزندان ایشان را از شمشیر میگذرانید و ببلاد وأمصار میدوانید و آنگونه فسق و فجور را مرتکب میشد و عیش و طرب می۔ نمود از آنطرف روزی یکصد رکعت نماز میگذاشت و بهر سال اقامت حج و جهاد می نمود و گاهی استماع مواعظ می نمود و از خوف الهی بشدت میگریست و بذل اموال كثيره می نمود که موجب عبرت و حیرت می گشت.

جامع اضداد صفات بود ازین روی چون بر امکه را در امور مملکت مبسوط اليد ساخت چنان كوس الفت ومودت ومعاضدت ومصاحبت ومؤانست بنواخت که

ص: 301

ص: 302

ص: 303

المومنین را دیگر باره خوی و خیال با تو باز آید، یحیی در جواب گفت سوگند با خدای اگر نعمت ازمن زوال بگیرد مرا خوشتر از آن است که از جماعتی که من خود سبب وصول نعمت بسوی ایشان بوده ام زایل گردانم .

ابن اثیر در تاريخ الكامل گوید نخست آیتی که بر فسادحال برمکیان نمایان شد این بود که علی بن عیسی بن ماهان در حق موسی بن يحيى بن خالد در خدمت رشید سعایت کرد، و از بابت کار خراسان خاطر او را آشفته ساخت ورشید را معلوم نمود که موسی با مردم خراسان مکاتبت کند تا نزد ایشان شود و آن جماعت را از طاعت رشید بیرون آورد رشید چون بشنید موسی را بزندان افکند و از آن پس رها ساخت .

در کتاب زينة المجالس مسطور است که هارون الرشید دو نوبت در ایام دولت خود بخراسان رفت: نوبت اول باین واسطه بود که برمکیان علی بن عیسی بن ماهان را که حكمران خراسان بود بعصيان منصوب ساختندو هارون بنفس خودروی بدو نهاد على باستقبالش بیرون شتافت و تحف و هدایای بیرون از اندازه با خود بیاورد چون هارون این حال را بدید دانست که آن سخنان که برمکیان میگذاشتند از راه غرض و خصومت بوده است لاجرم دیگر باره او را در حکومت خراسان مستقل گردانیده است .

ابن خلكان و پاره نوشته اند که از آن پس که رشید برامکه را قلع و قمع نمود خواهرش علیه دختر مهدی گفت ای سید من از آن هنگام که برمکیان را بر افکندی و جعفر را بکشتی تا کنون روزگار عیش و سرور ترا بكمال ندیده ام از چه روی او را بکشتی؟ گفت ای مایه زندگانی و نشاط و کامرانی من اگر میدانستم پیراهن من سبب این قضیه را بدانستی پاره اش میکردم. و از جمله اسباب قتل جعفر این است که هارون الرشید جعفر را شبی بیکی از خلوت حرم سرای خود برد که احدی را نبرده و نواز و سرود دلجوی عليه خواهررشید و رقصیدن رشیدرا بدید ورشید او را در کتمان آن سر سفارش بليغ نمود و سوگند خورد که اگر از آن سر

ص: 304

پرده بر گیرد و با کسی در میان آورد سر بر سر این کار نهد و چون جعفر محفوظ نداشت مقتول شد و انشاء الله تعالی این داستان در ذیل کتاب احوال حضرت امام محمد جواد علیه السلام در شرح حال عليه ووفات او مبسوطأ مذکور می شود .

و نیز ازین پس در ذیل احوال واثق خلیفه و گرفتاری کتاب واثق بامر او حکایتی مبسوط که در سبب زوال اقبال ایشان و خشم رشید بر این جماعت بعرض واثق رسیده مسطور میشود .

طبری در تاریخ خود می نویسد که احمد بن یوسف گفته است که ثمامة ابن اشرس گفت اول چیزی که اسباب ضعف حال و اختلال امر برمکیان شد این بود که محمد بن ليث رساله برشید فرستاد که در موعظت وی نوشته بود و در آنجمله مرقوم نموده بود که يحيى بن خالد ترا نمیتواند از پرسش روز جزا وخشم خدا باز دارد و بی نیاز گرداند و تو اینك اورا در میان خود و خدای بر قرار داشته پس چگونه باشد حال تو در آنحال که در پیشگاه خالق مهر و ماه ایستاده شوی و خدای تعالی از افعال و اعمال و اطوار تو در میان بندگان و بلدان خودش پرسیدن نماید و تو در جواب گوئی پروردگارا امور مخلوق ترا به یحیی گذاشتم ومهام انام را بکفایت او حوالت کردم آیا چنان می بینی که با قامت این حجت خدای راضی میشود .

و در طی این رساله پاره كلمات و توبیخات و تقريعات دیگر نیز مندرج بود چون رشید این رساله را بدید یحیی را طلب کرد و خبر این رساله بیحیی رسیده بود با یحیی گفت محمد بن ليث را میشناسی گفت آری گفت چگونه مردی است و از کدام طبقه رجال است گفت در اسلام متهم است رشید فرمان داد تا محمد بن ليث را بگرفتند و در مطبق (1) مدتی بزندان بگذرانید و چون حال رشید بر برمکیان دیگر گون شد محمد را بياد آورد بفرمود او را بیرون آوردند و در حضورش حاضر ساختند. و از آن پس که مدتی طویل با محمد مخاطبه کرد گفت ای محمد آیا مرا دوست میداری گفت سوگند با خدای ترا دوست نمیدارم گفت اینگونه سخن میرانی گفت آری

ص: 305


1- یعنی زندان سر پوشیده که در زیرزمین تعبیه میکرده اند.

« وضعت في رجلي الاكبال و حلت بيني و بين العيال بلاذنب اتيت ولاحدث أحدثت سوی قول حاسد يكيد الاسلام واهله و يحب الالحاد واهله فكيف احبك » زنجير و بند بر پایم بر نهادی و مرا بزندان در انداخته و از دیدار اهل و عیالم محروم داشتی بدون اینکه گناهی ورزیده یا غبار فتنه و آشوبی برانگیخته باشم محض اینکه يحيى برمکی وزیر تو که با اسلام دشمن و با الحاد وملحدین دوستدار است در حق من سعایتی نمود ومرا متهم شمرد پس با این حال چگونه دوستدار تو باشم .

رشید گفت راست گفتی و بفرمود تا بند ازوی برداشتند و بعد از آن گفت ای محمد آیا مرا دوست میداری گفت یا امیرالمومنین سوگند یا خدای ترادوست میدارم لكن آن بغض و اندوه که در دل داشتم برفت هارون گفت صد هزار درهم بدو عطا نمایند چون دراهم را حاضر ساختند گفت ای محمد اکنون مرا دوست میداری گفت اما اکنون آری ترا دوست میدارم چه با من انعام و احسان ورزیدی رشید گفت از کسی که در حق تو ظلم کرد و حق ترا ماخوذ نمود ومرا بر حبس و بند تو انگیزش داد انتقام میکشم میگوید چون این حال مشهود شد و مردمان تغير حال رشید را در باره برمکیان محسوس کردند در حق ایشان بهر گونه سخن زبان گشودند و این کار اول تغير حال آنها بود .

حکایت آهنک رشید بخریداری کنیزی وانصراف او بسبب نگرانی بہای او و تفتیش حال برامکه رانمودن

طبری در تاریخ خود در ذیل احوال ابي جعفر الواثق بالله خلیفه عباسی وصاحب غرر الخصايص الواضحه و بعضی کتب دیگر نوشته اند که در سال يكصد و هفتاد و ششم هجری هارون الرشید مملکت مغرب را تا اقصى بلاد افريقيه بحکومت جعفر و مملکت مشرق را از نهروان تا اقصى بلاد ترك بافضل بن يحيی گذاشت ويحيی را با پسرش فضل بیشتر میل و رغبت و محبت بود لكن رشید جعفر را بیشتر

ص: 306

دوست میداشت و با یحیی می گفت تو برای فضل هستی و من برای جعفرم و چندان جعفر را دوست میداشت که او را برادر خود می خواند و او را در جامه خود در می آورد و در غیاب جعفر می گفت برادرم چنین گفت و چنین کرد و مردمان می گفتند برادرت چنین خواست و چنين نمود .

و با این حال چون از جعفر گناهی روی نمود رشید تحمل ننمود و در مقام اغماض نیامد و در عقوبت برمکیان براه حیلت و اغماض اندر شد زیرا که گناه ایشان آشکار نبود که تواند تذكره نماید و بر قتل ایشان حجت کند و اندیشه می کرد که اگر بدون عرض گناه آشکار ایشان را بهلاك ودمار رساند مردمان بنکوهش اوزبان بر گشایند و بهر انجمن وهرولایت او را ملامت نمایند .

لاجرم منتهز فرصت میزیست تا وقتی که روزی کنیز کی چون ماه و خورشید بحضور رشید عرض دادند ورشید در هوای آن ماه پاره بیچاره گشت و بخریداریش بهر چه باشد فرمان داد و چون بهای آن گوهر بی بها را از نظرش بگذرانیدند در پیش چشمش گران آمد و پشیمان شد و اینوقت باندیشه بر آمد که جماعت برمکیان در کار ملك چه می کنند و چه میسازند و در صدد تفحس حال ایشان بر آمد .

واصل داستان این است که هارون بن معتصم بن هارون الرشید ملقب بواثق در سال دویست و بیست و نهم هجری بقصد آن بر آمد که عمال و کتاب خودرا بمصادره در آورد و اموال وذخایر ایشان را مأخوذگرداندعز ون بن عبدالعزیز انصاری حکایت کند که در یکی از لیالی این سال مذکور در خدمت واثق حاضر بودیم گفت امشب مایل خوردن باده ارغوانی نیستم لكن بیائید و بنشینید تا در این شب بحديث بگذرانیم و از گذشته روزگاران داستان کنیم پس در رواق اوسط خودش در هارونی در بنای اولی که ابراهیم بن رواح بنیان کرده و در یکی از دو شقه این رواق قبه سفید مانند بیضه بقدر ذراعی سر به آسمان و در وسط آن ساباطی منقوش و پوشیده بلاجورد وذهب خالص وموسوم بقبه منطقه و آن رواق مسمی برواق قبه منطقه بود بنشست و بیشتر آن شب را بداستان بگذرانیدیم .

ص: 307

درمیان صحبت واثق گفت کدام يك از شماها عالم بآن سبب است که بآن جهت جدم رشید در مقام استیصال واخذ اموال برامکه وزوال نعمت ایشان بر آمد عز ون میگوید گفتم یا امیرالمومنین سوگند با خدای من از بهر تو حدیث کنم، سبب این کار این بود که وقتی در خدمت رشید از کنیز کی که ازعون خیاط بود صفت کردند رشید در طلبش بفرستاد و چون آن ماه روی مشكین موی وحور نیکو خوی آدمی پیکر را بدید دل از دست داد و از جمال وعقل وحسن ادب و کمال آنجاریه در عجب رفت و يكباره شیفته او گشت و باعون گفت در بهای وی چگوئی.

گفت ای امیرالمومنین قیمت این گوهر بی قیمت در همه جا واضح و آشکار است سوگند یاد کرده ام بسوگندهای غلیظ که هیچ گزیری و گریزی از آن نیست و اقامت شهود عدول بر این ایمان(1) و پیمان نموده ام که اگر این سیم سفید را از صد هزار دینار سرخ یک دینار کمتر بفروشم این کنیز و هر بنده که دارم و آنچه را که بملك من اندر است آزاد نمایم و بصدقه دهم و هیچ حیلتی و چاره در این عهدو سو گند وشرط خود بکار نبندم، قضیه این کنیز و این حال این است .

هارون الرشید گفت، من این کنیز را بصدهزار دینار از تو بخریدم، پس از آن بیحیی بن خالد پیام کرد و او را از آن خبر مستحضر ساخت و امر کرد تاصد هزار دینار حاضر سازد یحیی چندی بیندیشید و گفت این کرداری ناخوش و مفتاح ناخوبی است چون رشید را این مبادرت و جرئت باشد که در ادای بهای يك کنیز یکصد هزار دینار بخواهد پس شایسته بخواهد بود که در سایر مقاصد و مآرب مبلغهای گزاف طلب کند لاجرم در جواب رشید گفت قدرت ادای این مبلغ را ندارد رشید بروی خشگمین گردید و گفت در بیت المال من صدهزار دینار نخواهد بود پس دیگر باره بیحیی پیام فرستاد که البته بباید این مبلغ را ادا کنی .

چون یحیی این حکم سخت را بديد گفت این مبلغ را تبدیل بدراهم نمائید تاچون رشید بنگرد بسیار شمارد شاید آن کنیز را بصاحبش بازگرداند، پس آن مقدار در اهم را بار کرده بدر بار رشید فرستاد و گفت این قیمت صد هزار دینار

ص: 308


1- ایمان - بفتح همزه - جمع يمين بمعنی سو گند است

است و با فرستادگان خود گفت این دراهم كثيره را در آن رواق رشید که هنگام نماز ظهر برای وضوء از آنجا عبور می کند بر فرازهم بریزید تا چون بگذردبنگرد.

ورشید هنگام ظهر بآهنگ متوضا برخواست و بآن دراهم که مانند توده بزرك می نمود بر گذشت گفت این کوه بدره چیست؟ گفتند بهای جاریه است چون دینار سرخ حاضر نبود تقدیم در اهم شد .

رشید را آن مقدار بسیار نمود و یکی از خدام خود را بخواند و گفت این دراهم را نزد خود بدار و بیت المال مخصوص از بهر من بگردان تا آنچه خواهم بر آن افزوده نمایم و آن مکان را بیت المال عروس نام نهاد و بفرمود تا آن جاریه سرخ روی سیم اندام را بصاحبش عون رد کردند و از آن ساعت در صدد تفتیش احوال برمکیان بر آمد و بدانست که ایشان او را مستهلك نموده اند و اگر چندی بر گذرد اختلالی عظیم در ملك و مال و سلطنت و اقبال او روی نماید و خلافتش جانب زوال پذیرد .

راقم حروف گوید :

چو تیره شود مرد را روزگار *** همه آن کند کش نیاید بکار

تا زمانیکه ستاره اقبال را اوج و دریای سعادت را موج است اگر چه کار بخطا رود نتیجه خوب بخشد وفاعل را بوفور عقل و شعوروعدل و انصاف و كفایت و درایت ستایش کنند چون نوبت ادبار پیش آید همان فاعل با همان اوصاف که در وی بود بهر کاری اقدام نمایند تولید مفاسد ومعایب نماید و همان کسان که او را مدح میکردند قدح کنند با اینکه شخص همان و کار همان است .

و این جمله برای آن است که بدانند امور در قبضه تقدیر یزدانی و تأیید آسمانی است نمیشاید گفت هارون الرشید مردی تنگ نظر و بخیل و تازه بدولت رسیده نبود بلکه بخششهای بزرك میکرد ومالهای عظیم می بخشید و شاید اگر در زمان ضعف ستاره برامکه نبود این مقدار را بچیزی نمی شمرد و مطلوب خود را ببهائی برتر از آن میخرید اما در این موقع آن مال در نظرش خطير وچنان محبوب

ص: 309

در چشمش حقیر افتاد تا اسباب زوال نعمت برامکه بمنطوقه « اِذا اَرادَ اللهُ شَیئاً هَیَّاَ اَسبابَه » فراهم شود .

در احوال جواد جهان اوکتای قاآن مینویسند یکی روز از بزم باده مردی میوه در پیشگاه وی بیاورد و گفت از خراسان بیاورده ام قاآن گفت نوشته صد بالش زر بدو دادند، وزرای او گمان بردند که این بخشندگی از اثر باده است در پرداختن درنگ ورزیدند، روز دیگر آن مرد آن نوشته را از نظر پادشاه بگذرانید قاآن فرمان داد دويست بالش زر بر آن بیفزایند وسیصد بالش بدو دهند ایشان را شگفتی بر افزود در ادای آن مبلغ مسامحت ورزیدند تا روزسیم که قاآن نوشته را بدید فرمودشش صد بالش بنویسند .

آنگاه نویسندگان راگفت در این جهان چه چیز می پاید گفتند هیچ چیز بر جای نیست گفت نه چنين است نام نيك می ماند و شما دشمن من هستید که نمی خواهید نام من به نیکی بپاید بگمان اینکه از روی مستی می بخشم و تا دو تن از شما را از دار نیاويزم دست ازین کردار بر نمی دارید آنگاه بفرمود تا آن زرشایگان را در همان دم بآن بینوا بدادند و نیز نوشته اند وقتی قا آن صد باش زر بدرویشی عطا کرد گنجینه با نان و نویسندگان گفتند گویا این مرد شماره بالش سیم وزر راچنانکه باید نمیداند لاجرم روز دیگر آن بالشها را بر سر راه او بگسترانیدند چون قا آن بدید پرسید چیست عرض کردند بالشهای زر است که فرمودی بفلان درویش بدهند فرمود مرا پیش این بی نوا شرمنده نمودید، زیرا که نمیدانستم صد بالش باين اندکی است يك چندان دیگر بیفزایید و او را دهید .

و از این قبیل حکایات نسبت بدیگر سلاطين وامراء باجماعت شعراء نیز روی داده است و بالش زر را از پانصد تا ده هزار دینار نوشته اند و اگر کمتر را در شمر آوریم، البته شش صد بالش شش کرور خواهد بود و اگر بیشتر گوئیم بیشتر می شود و این چندین برابر صد هزار دینار است که در دیدارهارون در آنوقت آنچند کثير نمود .

بالجمله بعد از آن هارون قصد استیصال و گرفتار کردن برامکه را همی کرد

ص: 310

و بپاره جهات و اقتضای مصلحت وقت در اظهار ما في الضمير در نك می نمود و بصحابه و جماعتی از اهل ادب میفرستاد وحاضر میساخت و با ایشان بمسامرت و صحبت می پرداخت و نیز با ایشان خوردنی شما نگاه می خورد و از جمله کسانی که در مجلس رشیدحاضر می شدند مردی بود که بفضل وادب مشهور و بکینت خودش که ابو العود معروف بود ویکی شب در زمره اصحاب حاضر شد و از هر طرف حديث براند ورشید را از حکایات وافادات او شگفتی گرفت و با یکی از خدام فرمود بامدادان نزد یحیی بن خالدشده و او را امری نماید که سی هزار درهم با بی العود بدهد .

خادم بر حسب فرمان رشید صبحگاه برفت و ابلاغ امر نمود يحيی با ابوالعود گفت اکنون مالی در حضور ما نیست انشاء الله تعالی میرسد و بتوعطا مینمائیم و از آن پس یحیی در اعطای آنوجه بدفع الوقت ومماطله بگذرانید چندانکه مدتی بر گذشت و ابی العود را ملال گرفت و همی بحیلت و تزویر نمود که در حضور رشید وقتی را بدست آورد و او را بر قلع برامکه تحريض کند پس شبي بمجلس رشید در آمد و حاضران داستان سرائی و صحبت در آمدند وابو العود همی در حديث بهرسوی برفت تا این شعر عمر بن ابی ربیعه را بمناسبت معروض داشت .

وعدت هند و ما كانت تعد *** ليت هندا اانجزتنا ماتعد

و استبدت مرة واحدة *** انما العاجز من لا يستبد

هند وعده وصال نمود با اینکه نمی نمود کاش اکنون که نمود بوعده خود با ما وفا کند و ما را از گداز اشتیاق برهاند و یکدفعه بدون تردید در ایفای وعده استبداد می ورزید و ما را کامروا میگردانید چه هر کسی در کارها مستبد نباشد عاجز است، رشید گفت سوگند با خدای چنین است « إنّمَا العَاجِزُ مًنْ لاَ يَسْتَبِدُّ » و بر این گونه بگذشت تا مجلس منقضی گشت و از میان خدام رشید یکتن از طرف یحیی جاسوس بود و هر خبر که در مجلس هارون روی میداد بعرض یحیی میرسانید.

و چون صبحگاه بر آمد و يحيی بآستان رشید بیامد ورشید اورا بديد گفت همی خواستم شب گذشته شعری را که پاره از آن کسان که نزد من حضور داشتند

ص: 311

و مرا بخواندند برای تو بفرستم اما مکروه داشتم که ترا از جامه راحت بر آورم آنگاه آن دو شعر را برای یحیی خواند، یحیی گفت یا امیر المومنین بسی خوب گفته اند این شعر را لكن مقصود رشید را بفطانت بدانست و چون از حضور رشید باز گردید یکی را نزد آن خادم بفرستاد و از چگونگی انشاد آن شعر پرسش نمود آن خادم گفت این شعر را ابوالعود برای رشید قرائت کرد یحیی بفرمود تا ابوالعود را حاضر کردند و با او گفت همانا ماترا در پرداختن آن عطامعطل ساختیم و اینك مالی برای ما بیاوردند.

آنگاه با یکی از خادمان خود گفت برو سی هزار درهم از بیت المال امير المؤمنين عطا کن و نیز بیست هزار درهم از جانب من بدو بده تا تلافی آن مماطلت شود و نیز او را نزد فضل وجعفر بر و با ایشان بگو این مردی است که سزاوار نیکی است و امير المؤمنين بفرموده بود تا مالی باو دهم ومن او را معطل ساختم تا گاهی که مال حاضر شد و بفرمود تا بدو دادند و هم از طرف خودم صله بدو بخشیدم وهم ایدون دوست میدارم که شما نیز او را صله دهید .

فضل وجعفر پرسیدند یحیی چه مقدار او را صله داد گفت بیست هزار درم پس فضل وجعفر نیز هريك بيست هزار درهم بدو صله دادند وابو العود با آن دراهم كثيره بازگشت و از آن پس رشید در کار برامکه کوشش گرفت چندانکه ناگاهان بر ایشان بتاخت و آثار نعمت و دولت ایشان را برانداخت و جعفررا بکشت و کرد آنچه کرد. واثق چون این داستان راشنید گفت سوگند با خدای جدم راست گفت «إنّمَا العَاجِزُ مًنْ لاَ يَسْتَبِدُّ» و از آن پس در اخذ خائنان و اموال ایشان پرداخت .

ص: 312

بیان تفرس یحیی بن خالد برمکی و اولاد او از تغير حال هارون الرشید در حق ایشان

در اکرام الناس و پاره کتب دیگر مسطور است که علی بن سلیمان گفت یکی روز جعفر بن يحيی بر استری بردعی(1) بر نشسته در سرای خود از هر طرف بهر طرف میرفت و تماشا میکرد و گاه بگاه بتأمل و تفكر ميرفت چون تمام قصر خود را بنظر اندر آورد، گفت این سرای را بهیچوجه عیب و نقصان نیست و آنچه بزرگان پادشاهان عجم در عمارات خویش بر آورده اند من در زیر این سرای بکار برده ام عیب و نکوهش آن بیش از یکی نیست و آن این است که خداوندش را بسی زندگانی نمانده است چون این سخن بر زبان بگذرانید ، آهی سرد بر کشید و آب بچشم بگردانید .

ابوالحسن گوینده این داستان میگوید جعفر در علوم یدی طولی داشت و در علم ستاره شماری مهارتی کامل داشت و در مولود نامه خویش نگران بود که نحوستها بطا لعش راه کرده است و ستارگان منحوس بر ستارگان مسعود چیره آمده اند و من که ابوالحسن هستم و از احسانش پرورش یافته ام ازین سخن جعفر تافته و اندوه زده شدم و بدانستم این سخن نه بنا دانسته بر زبان بگذرانیده و سه ماه دیگر هارون الرشید او را بکشت و هنوز یکسال تمام بر نیامده بود که هر چه بر زبان آورده بود بجمله روی نمود .

و چون ابراهيم بن مهدی چنانکه مسطور شد در باب این سرای جعفر و آن مخارج گزاف با جعفر سخن افکندو گفت چون خليفه بشنود دندان طمع بر خاندان شما تیز کندوجوابهای مسطوره جعفر بگفت از آنجمله آن بود که بخندید و گفت کسیکه مال جمع کند و بذخيره اندر دل بربندد چنین کسی چنین سرائی شگرف بر پای ندارد این عمارت بدان کرده ام و این قصر عالی از آن بر نهاده ام که یزدان تعالی ما را مالی بیشمار عطا فرموده من شکر نعمت حق را آشکار کرده ام و تو خود میدانی که اموال

ص: 313


1- بردع نام شهری بوده است در آذربايجان

مادر تجمل خرج شده یا در هوای نفس ومیل طبیعت بکار برده ایم و آنچه توانسته ایم ایثار کرده ایم ودر حق بندگان حق نیکی نموده ایم .

چون از جهان رخت بر بندیم و خلیفه آنچه خواهد با ما بجای آورد و از انتقام او بدرود جهان نمائیم وهارون در مال وضياع وعقار ما طمع کند و دشمنان و حاسدان ما در کار فتنه و فساد برآیند در آن روزگاران با تو روشن گردد که من و پدرم و برادرانم چه مقدار مال داشتیم و از خانهای ما چه اندازه مال بیرون خواهد آمد ابراهيم بن مهدی گوید همان بود که جعفر گفته بودوهزار يك آنچه گمان می بردند در خاندان ایشان نیافتند .

و در بعضی کتب نوشته اند که بعد از آنکه هارون الرشید آن كنيزك را رد کرد و آن مال را در مکانی نهاده بیت المال عروس نامید بدین تقريب آغاز تفحص و تفتیش گردید از خزاین پژوهش نمودند در خدمتش آشکار شد که برمکیان از مال ومنال دیوان بسیاری را متصرف شده و بمصارف مناسب وغير مناسب رسانیده اند ازین روی دلش با ایشان دیگر گون شد و کین ایشان در دل بیندوخت و خاطر بر انقراض ایشان بر بست .

در زهر الاداب مسطور است که وقتی یحیی بن خالد برهارون الرشید در آمد و این هنگام تغير حالت هارون بر آنجماعت بدايت گرفته بود با یحیی گفتندهارون بکاری مشغول است يحيي مراجعت کرد چون هارون بدانست بدو پیام فرستاد خنتنی فاتهمتنی کنایت از اینکه توخودرا متهم میداری که با تو دگرگون شده ام و کناره میگیری یحیی در جواب گفت «اذا اِنْقَضَتِ اَلْمُدَّهُ کَانَ اَلْحَتْفُ فِی اَلْحِیلَهِ والله ما انصرفت الا تخفيفا » چون مدتی بپایان و نوبتی را انجامش نمایان گردد بهر چه تدبیر نمایند آن تدبير موجب هلاك ودمار گردد سوگند با خدای باز نشدم مگر اینکه حضور خود را ثقیل دانستم و خواستم سبك گردانم .

در زینت المجالس مسطور است که در آن اوقات هارون الرشید بآهنك استیصال و اضمحلال و زوال برامکه بر آمده بود یکی روز جعفر بن يحيی که جوانی نيك

ص: 314

منظر وخوب طلعت بود پیش روی هارون سوار بود و می گذشت هارون را نظر بر گردن جعفر که بلند و سفید بود بیفتاده بدل اندرهمی گفت کی باشد که این گردن سفید را با تیع کبود از تن جدا سازم جعفر را بخاطر اندر خطوری رفت و گفت ای امیر مروت اقتضای آن را نمیکند که بر گردنی که هزار بوسه بر نهاده باشی شمشیر رسانی هارون از فراست او در عجب رفته گفت چیزی بغلط بخاطر گذرانیده زیرا که خدمت کاران قدیم و مخلصان صمیم را با ندك خیانتی بدست سیاست نسپاریم

در انوار الربيع مسطور است که وقتی ابو نواس بر فضل بن يحيی در آمد و قصیده خود را که اول آن این شعر است بدو قرائت کرد :

اربع البلى ان الخشوع لباد *** عليك واني لم اخنك ودادی

فضل از شنیدن این بیت که آغازش دلالت بر کهنگی و ویرانی و وصول حوادث می نمود تطير کرد و ازین بدایت بر سوء خاتمت علامت شمرد وچون ابو نواس باین شعر خود در عرض قصیده رسيد :

سلام على الدنيا اذا ما فقد تم *** بنی برمك من رائحين وغاد

که این نیز بر فقدان برمکیان وزوال آثار ایشان حکایت داشت رشته تطير فضل استوار ترواشميز از خاطرش فزونتر شد چندانکه از دل بر زبان آورد و گفت همانا ازمرگ وهلاك ما بما خبر میدهی و ازین هنگام افزون از يك هفته برنگذشت که برامکه دچار نقمت و هلاك و دمار شدند و بعضی گفته اند که ابو نواس بواسطه خصومتی که با جعفر داشت مخصوصا قصد تشام برای ایشان نمود .

در اکرام الناس مسطور است که عتابی شاعر میگفت مائر آل برمك از آن بزرگتر است که در ده دفتر بگنجدجماعت برامکه را احوال و آثار بسیار است گاهی که هارون الرشید عباسه را در عقد جعفر در آورد و پرده از روی کار ایشان برافتاد یحیی پدر جعفر را اندوهی عظیم فرو سپرد و بفراست بدانست که خلیفه در اندیشه برانداختن بنیاد دولت و نعمت ایشان است و از بسیاری فضایل ومآثر ایشان که صحفه جهان را فرو گرفته است خلیفه بغيرت وحسد آید از این روی شب و روز در اندیشه اندر بود

ص: 315

و از هر گونه عیش و نشاط و طرب وانبساط دست بداشته بود وهمی انتظار داشت که امروز بلائی زاید یا فردا حادثه پدید آید .

تا چنان افتاد که یکی روز هارون الرشید از یحیی پرسید ترا چه افتاده است که همواره اندوهمند و شکسته خاطر و افسرده دل هستی تا بدانجا که آثار غمها که در درون داری از بیرون نمایان و در ناحیه تومشهود ومحسوس است؟ يحیی گفت ای امیر المؤمنين يحيی چگونه اندوهگین نباشد که مرك را بدیده خود می بیند رشید خویشتن را ندانسته و نشنیده و ندیده گرفت و گفت در زندگانی من این اندیشه و بیم از کیست؟ گفت هر اندیشه و مهمی دارم خود از تست امير المؤمنين نیتی را که که فرموده است پسرم جعفر را در معرض بیفکند که پس از چند گاه نشانی ازما نماند و من ایدون بر تباهی خود و فرزندان خود نگران هستم دل در سینه و جان در بدنم نمانده است .

رشید چون بشنید سوگندهای سخت و استوار که در کیش مسلمانی از آن برتر نباشد بر زبان آورد که تا من زنده باشم هر گز گزندی بدو نرسانم و کسی را بآزار او نفرمایم، پس از آن گفت ترا در این چند سوگند ها که من بخوردم مگر باور نمی افتد و یا در اعتقاد و مسلمانی من شبهتی داری یحیی گفت چنین است که خليفه میفرماید اما من نیکو میدانم که چون آتش خشم خلیفه روزگار زبانه بر کشد این سوگند ها را در دل مبارك خليفه فراموش سازد هارون الرشید قلم برداشت و بر صفحه هر چه سوگند که مکرر یاد کرده بعلاوه تاکیدات و تأمينات مستحکمه دیگر بخط خود بر نگاشت و آن وصیت نامه را بگواهی بزرگان بنی هاشم چون عبدالله بن علي ومحمد بن ابراهیم امامی و موسی بن عیسی و بزرگان و افسران دیگر مسجل گردانید و آن عهد نامه را بیحیی بداد و گفت خدارا در میان آودرم که هرگز در کار برامکه بد نیندیشم و بد نکنم و بد ایشان را رضا ندهم .

یحیی چون عهد نامه را بگرفت و بسرای آورد بفضل داد و گفت این را بخوان و نیکو نگاهدار مگر وقتی ما را و شمارا بکار آید فضل گفت هارون الرشید

ص: 316

شیر مادر مرا خورده و من از پستان مادر او شیر بنوشیده ام و این وصیت پسندیده است اگر پادشاهان را نظر در حق و ناحق افتد، لكن ایشان از آن کسان باشند که در حال انتقام کشیدن وغضب راندن هیچ از عهد و پیمان خود بیاد نیاوردند و شرم ندارند و تا تشفی غضب خود را بمقدار قدرت نکنند دل ایشان نیارامد يحيى فرمود در هر حال این سوگند نامه او را نگاهدار باشد که روزی بدین حاجت افتد اگر چه ما خودمان را رفته میدانیم .

و هم در اکرام الناس مسطور است که در آن ایام که انقراض برامکه نزديك و تغير حال هارون نسبت بآنجماعت جانب نمایش میگرفت و دانایان و باريك بينان بغداد بفراست ادراك می نمودند و در محافل و مجالس مخصوص خود با محارم خود صحبت میراندند، یکی روز يحيی برمکی بر نشست و برای اسحق بن سلیمان که از خردمندان زمان و دانایان دوران بود فرودگشت و ثمامة را همراه برد و در آن اوقات مردم بغداد را باصابت رأي ورزانت عقل من اعتقادی کامل و اعتمادی عالی بود .

چون پسر سلیمان را از وصول موکب یگانه وزیر عالم یحیی بن خالد خبر دادند بی اختیار بیرون دوید واعزاز و اکرام و تعظیم مقدم چنان وارد عظیم الشأنی را چنان که لازم بود بجای آورد، یحیی در صدر صفه خلوت جلوس کرد و اسحق در پیش روی او بدو زانوی ادب بنشست ومرا نیز نزديك خود بنشاند و چون چندی بتفاریق صحبت برفت یحیی فرمود من باستشارت، سخنمی خواهم راندمکانی خلوت بیارای، اسحق در همان حال مجلس را از اغیار بپرداخت و بجز شخص یحیی هیچکس بجای نماند مرا نیز طلب کرد .

آنگاه یحیی آغاز شکایتها ودل تنگیها از هارون نمود و گفت مرا بعقل ودور بینی وحدت ذهن وجودت ادراك شما هر دو تن در این شهر بغداد اعتمادی کامل است و اینك از شما در طلب رأي و تدبير هستم که خلاصی ما از چنگ هارون بچه طریق میباشد چه ازمزاج او چنان استنباط کرده ام که بزودی در کشتن و بر افکندن و تباهی خانمان ما جازم است و از افعال و اقوالش دریافته ام که همیشه بر این اندیشه است

ص: 317

شما دو تن دانا ترین مردم بغداد هستید برای نجات ما بیندیشید که تا چه سازم و چكنم که از چنگال بلای او خلاص شوم، چه اگر دست در یکی از ماها زند نشانی ازما بر جای نگذارد .

ثمامه میگوید من و اسحق بن سلیمان تا نماز دیگر در این امر بیندیشیدیم و از هر طرف تعقل و تفكر نمودیم و بسیاری چیزها بخاطر بگذرانیدیم هیچ رایی که مقرون بصواب باشد در خاطر نگذشت و زبان ما نیز از سخن فرو بست یحیی چون این حال را بر این نهج بدید آب در چشم بگردانید وفرو باريد و فرمودالمقدر كائن آن چه یزدان تعالی مقدر فرموده است البته خواهد شد .

هیچ شك نیست که تقدیر یزدانی در کار ما رسیده است کدام نشان وعلامت ازین روشن تر و ظاهر تر تواند بود که زبان و خاطر شما دو تن که در روایت و درایت وصواب سر آمد بزرگان عصر ما هستید از تصور وتنطق بسته آید و راه نجات و تدبیر رستگاری ما در خاطر شما دو نفر نگذرد، پس برخاست و بر نشست و برفت وهمی سر بجنبانید و همی گفت المقدر كائن قضا را هم در آن هفته هارون الرشید جعفر را سر از تن برداشت و خداوند قاهر قضای خود براند و چشم زخم زمانه جماعت بر امکه را فرو گرفت و جمله فضلا وعلما واکا بر بغداد در مصیبت ایشان دچار وجوی خون از چشمها روان داشتند .

و در مجاني الأدب و ابن خلدون مسطور است که نکبت برامكه بسبب استبداد ایشان بر دولت و جمع آوری منال دولت و غلبه بر امر دولت و شرکت در سلطنت رشید و بستن طرق قدرت رشید و فزونی استیلای ایشان و دخالت کسان و خویشاوندان خود را در مهام مملکت و دخالت ایشان را در امور امارت و وزارت وریاست و کتابت و حجابت و کار تیغ و قلم وقرطاس وعلم وعزلت و انزوای امراء و اعیان پیشگاه از مهام خطيره وحقيره بود .

چندانکه بیست و پنج تن از اولاد يحيى بن خالد در سرای رشید در تمام امور کشوری و لشگری مداخلت داشتند و هیچکس را در هیچ کاری راه نمیگذاشتند ازین

ص: 318

روي تمام وجوه وهدایا بخاندان ایشان روان شدی و گردنکشان جهان را فرو گردن کردی و هدایای ملوك وحكام بخدمت ایشان تقدیم آمدی و مدایحی که ایشان را گفتند افزون ازمدایح ملوك وسلوك ایشان برتر از سلوك ملوك و جوائز وعطایای ایشان فزون تر از شهریاران بودی و املاك و مستغلات وضياع وعقار واموال ایشان فزون تر از پادشاهان گردیدی، لاجرم گروهی با ایشان حسد بردند و سعایت و شکایت کردند و فرزندان قحطبه خالوهای جعفر بیشتر حسد بردند و خصومت کردند وخاطر هارون را بر آشفتند و از استیلای ایشان بر خلافتش بيمناك ساختند و کار ایشان بدانجا که باید برسید .

راقم حروف گوید: از مکاید هارون الرشید هیچ بعید نیست که متعمدا خواهر خود عباسه را بعقد جعفر بآن شرط مقرر در آورد تا آن شرط را بزیر پای نهد و مستحق کیفر گردد چه او خود میدانست که خواهر ماهروی جوان پرورده نعمت که در ناز بباليده هرگز صبوری نکند که از مانند جعفر وزیری جوان با چنان اوصاف واخلاق جميله وشرح صدر و كمال تقرب و افتخار کامیاب نشود یا جعفر از چنان گوهری شاداب و میوه رسیده چشم و دهان فرو بندد .

و نیز در کتاب مسطور ازفرخ دبیر که از ثقات رجال و پیوستگان جعفر برمکی بود مذکور است که در آن روزگاران که مزاج هارون بر جماعت برامکه بگردیده نزديك بآن بود که ایشان را بگیرد، یحیی بن خالد برای اصلاح مزاج خليفه تدبیری کرد و جمله پسران خود را طلب کرد در پیرامن خود بنشاند و گفت همانا شما را تحقیق شده است که هارون ازما برگشته است اگر شما بروید و هر چه ملك ومال دارید بر صفحه کاغذی بر نگارید و آنچه من نیز دارم یکباره بدوگذاریم باشد که از غیرت و غضب او چیزی کاسته گرددومارا بعذابی هایل نیندازد چه من مزاج اورا میدانم که تا چند منتقم و کینه جوست و آنچه یحیی گفت همان بود چه رسم و عادت رشید همین بود .

چون یحیی این سخنان را با پسران بگذاشت بجمله ساکت شدند، از میانه

ص: 319

فضل که پسر بزرگی و مقرب بود گفت ای مخدوم همانا بررأی شما روشن هست که شما همیشه ما را وصیت نهاده اید که مال نگاه نداریم و نام نيك حاصل کنیم و کردار نيك بذخيره گذاريم وراء نيك بسپاریم و هیچ درمانده و سرگردانی رافرو نگذاریم و تا بتوانیم خلق را دوست و مهربان سازیم و این زمان می فرمائی مالها و اسباب وما يملك را تذکره کنید .

بررأى انور پدر بزرگوار ما روشن باد که ذخيره بی زوال خشنودی خدای لايزال است و آنچه در این جهان مارا بکار آمد رضا و خشنودی جناب وزارت مآبی است که خدای تعالی بما ارزانی داشته است و اگر اندك یا بسیار از تجمل وجز آن با ما بمانده است و آنجمله را تذکره کنیم و وزیر برای هارون فرستد هر آینه مزاج او دیگر گون شود چه او در مال و جان مادست بیكننده وطمعهای بسیار کرده است و گمان همی کند که چون مارا بکشد و یا بزندان در افکند چه مالهای بسیار بدست آرد و چون در این تذکره بنگرد ومالی اندك بيند اگر نیت کرده باشد که ما را چند روزی زنده بگذارد از آنهم در گذرد .

هم اکنون در حضور پدر بزرگوار عرضه میداریم که ما کشته شدن خود را معاینه می نگریم اگر در این حادثه که هارون بدل اندر گرفته است لطفی در خاطر بگذراند از آن برافزون نیست که بر پیری تو ببخشایدو ترازنده رها گرداند و الامارا زنده گذاشتنی نیست و او نام و نشان ما را بر خواهد انداخت، هم اکنون دل از زندگانی بر کنده ایم ودست از جان بشسته ایم و آنچه قضای ایزدی برمافرود شده الحكم حكمه والقضاء قضاؤه.

چون یحیی جواب فضل را براین نمط بشنید زار زار بگریست و جمله اهل بيت او از گریه او بگریستند وشبها آنچه میتوانستند در خانه حاجتمندان میفرستادند و پوشیده صدقه ها میدادند و برخدمتی که بسالیان دراز کرده بودند افسوس همی۔ خوردند ومکافات هارون را بخداوند بیچون حوالت میکردند .

عثمان بن عبد الرحمن که يکتن از بزرگان و فاضلان خراسان بود حکایت

ص: 320

کند که من از جمله نعمت یافتگان آل برمك بودم چون مزاج هارون را در آنجا بر آن جماعت متغیر دیدم دلم در تاب شد و یکی روز بخدمت یحیی رفتم و بعد از اظهار اندوهی که از آن سبب مرا و جمله بغدادیان را پیش آمده بود گفتم خلیفه را پسران بسیار بوجود آمده و هریکی را اسیاب تجمل و احتشام و خیل و خدم و سرای وحرم لازم است ازین روی اخراجات او زیاد گشته و در این حال که با شما پیش آورده است شمار امالی نیست که بآنش فریفته داريد لكن ترا واولادت را املاك فراوان میباشد چگونه باشد جمله را تذکره کرده بنام پسرهای هارون بنویسید و تسلیم نمائید مگر باین واسطه از غضب وغصه فرو کشیدن گیرد همانا این معنی روزی چند است که بخاطر رسیده است بیامده ام تا بخاطر وزیر در آورم .

یحیی چون این سخن بشنید بزرك خراسان را دعا وثنا آورد و بسیار بگریست و فرمود از بزرگی و مهتری تو همین میسزد که نمودی اماهمه وقت پسران راوصیت نهاده ام که چیزی باخود بذخيره ندارند و هر چه دارند در بهای نام نيك سپارند واموال خودرا ایثار در ماندگان گردانند و این ضياع ایشان بیشتری وقف نیازمندان است و بفقيران گذاشته اند، میدانم از حاصل آن چیزی، بتصرف ایشان در نمی آید معهذا کارما چنان باطل است و مزاج هارون چنان برما منقلب که اگر دارای گنج قارون باشیم و همه را بدو گذاریم ما را زنده نگذارد و برای ما جز این سخن نمانده است که « رضينا بِقَضَاءِ اَللَّهِ » و این آیت را قرائت کرد « مَن جَاء بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا وَ مَن جَاء بِالسَّيِّئَةِ فَلاَ يُجْزَى إِلاَّ مِثْلَهَا وَ هُمْ لاَ يُظْلَمُونَ » باید کاری کرد که نیکی را دریافت و بر بدی میتوان عادت نمود .

گفت این کردار شما را بر عجز وسستی تو حمل کنند این چنین مکن يحيی فرمود من نتوانم تا بتوانم با حسان مکافات نمایم بدی کنم چه من نذر دارم که هر کس با من بدی کند با او نیکی کنم وچون مدتی بر این شیمت باشد همه دشمنان دوست شوند و شرمنده بپای وی افتند وروش یحیی بر این شیمت و طریقت بود و همان نتیجه را دریافت و یکی از اسباب بغض وحسد هارون نسبت بیحیی و اولادش همین اخلاق حسنه

ص: 321

او و قبول عامه بود و این شعر مذکور « أن البرامك لايضر وينفع » را مردمان بغداد دائما تذكره میکردند ومدح و ثنای ایشان را می نمودند .

احمد بن ابراهیم از اسحق بن ابراهيم موصلی روایت کرده است که من روزی آن چند بیت را در خدمت فضل بن یحیی قرائت کردم گفت این ابیات را هیچ عیب و نقصانی نباشد مگر عیبی که بمن لاحق می شود گفتم آن عیب کدام است که از جهت تو لاحق می گردد؟ گفت گوینده این شعر را من سی هزاردرم صله داده ام چرا بایستی سی هزار دینار نداده باشم، راوی گوید من این سه بیت را نزد هیچ فاضلی نخواندم مگر اینکه هم در زمان بنوشت و بتكلف یاد گرفت می گوید اشجع بن عمر دیلمی در این معنی بزبان پارسی گفته است :

ای آنکه بامداد نخواهی نوشت راه *** برخیز ورو بدرگه احرار روزگار

گر قصد جودداری و خواهی هزار لطف *** بخرام سوی یحیی برمك امیدوار

یحیی است آنکه جای بدی نیکوئی کند *** یحیی است آنکه در گذرد از گناهکار

در کتاب فرج بعداز شدت مسطور است که فضل بن ربیع روزی نزد فضل بن يحيى بن خالد برمکی در آمد، فضل بن يحيى قدر فضل ندانست وچون سلام کرد سر از پیش بر نیاورد و چنانکه رسم جماعتی که بدولت و اقبال مغرور و بنعمت و اجلال مستظهر شده باشند بسخن او هیچ التفات نکرد و از حوائج او چیزی را بجای نیاورد فضل بن ربیع دل افسرده و خشمناك بر پای خاست همچنان فضل بدو مبالاتی نکرد .

يحيى بن خالد نیز در آن مجلس حضور داشت چون فضل بن ربیع را بدانجال روان دید بیکی از خواص خود گفت که بر عقب فضل بیرون شو و بنگر که در آن ساعت که بر پشت اسب بر آیدچه بر زبان می آورد زیرا که مرد در سه حالت آنچه در ضمیر دارد بر زبان ظاهر سازد یکی آن هنگام که پهلو بر بستر سپارد و دیگر چون بامنکوحه خود تنها نشنید و دیگر هنگامی که بر پشت اسب بر آید .

آن شخص از دنبال فضل برفت و چون فضل بر اسب بر نشست باین تقریب

ص: 322

بر زبان همير اند که از گردش روزگار و نمایش لیل و نهار هیچ بعید نیست که بهر ساعت رنگی بر آرد و آهنگی نماید گاهی یسر پس از عسر، وزمانی عسر پس از یسر و هنگامی محنت پس از راحت ، وزمانی راحت پس از محنت ، و روزی نعمت پس از نکبت ، و نوبتی نعمت پس از نکبت آورد .

زانقلاب زمانه عجب مدار که چرخ *** ازین فسانه و افسون هزار دارد یاد

و میان این سخن ومیان آنکه هارون الرشید بر جماعت برامکه ساخط شد اندکی بیش نبود و این خود بسبب نازله آسمانی بود که مانند فضل بن يحيی با آن هوش وجود ببایست اینطور غافل بماند و با آن حسن خلق و مردم پذیری با مانند فضل بن ربيع شخصی بدینگونه معاملت فرماید، باری چون اقبال باز گردد وادبار پیش آید چنین شود .

قضا چون ز گردون فروهشت پر *** همه عاقلان کور گردند و کر

بیان ظهور آثار تغير مزاج وغضب هارون الرشید با برمکیان

در تاریخ طبری وابن اثير و جز آن مسطور است که بختيشوع بن جبريل طبيب ترسا از پدرش روایت کند که گفت در مجلس رشید نشسته بودم بناگاه یحیی بن خالد از در پدیدار شد و چنان بود که یحیی را آن حال اقتدار و تقرب حاصل بود که در هر زمان که خواستی روزیاشب در مجلس رشید بهر حالت که رشید بودی بدون عرض اجازت واردشدی، چون در این نوبت بیامد و بارشید نزديك شدو سلام براند، رشید جوابی آهسته و سست بداد، يحيى ازین حال بدانست که امر ایشان جانب پستی و سستی گرفته است .

این وقت رشید روی بامن آورد و گفت یا جبريل هیچکس بدون اذن و اجازت تو بمنزل تو گاهی که تو در منزل خود باشی وارد می شود؟ گفتم داخل نمیشود بلکه هیچکس این طمع را ندارد که بدون اجازت صاحب منزل بدون اینکه مسبوق باشد

ص: 323

داخل گردد گفت پس چیست مارا که بدون اذن ما داخل منزل ما میشوند .

یحیی چون این سخن بشنید گفت « يا أمير المؤمنين ! قدمني الله قبلك ، والله ما ابتدأت ذلك الساعة ، وماهو إلاشيء كان خصني به أمير المومنين ، ورفع به ذکری حتى أن كنت لأدخل وهو في فراشه مجردأ حينا وحينا في بعض إزاره ، وما علمت أن أمير المؤمنين كره ما كان يحب، وإذ قد علمت فانى أكون عنده في الطبقة الثانية من أهل الأذن أو الثالثة إن أمرنی سیندی بذلك».

اي اميرالمومنين خداوند پیش از تو مرا بدیگر سرای کشاند سوگند با خدای این ورودی که بدون اجازت نمودم چیزی نبود که در این ساعت بدایت گرفته باشم، بلکه تو خود مرا باین مفاخرت و بلندی نام اختصاص دادی تا اگر برهنه در فراش خود جای کرده باشی هر هنگامی که بخواهم بدون اجازت اندر آیم و تا کنون نمیدانستم که امیر المومنین را حال بگشته است و آنچه تا امروز پسندیده میشمرد مكروه میشمارد، و اکنون که این حال را بدانستم با آنانکه در مرة دوم یا طبقه ای که در درجه سوم بعد از دیگران داخل میشوند، اگر آقای من اذن بدهد تشرف میجویم .

میگوید رشید از تمامت خلفا شرم حضورش بیشتر بود و در این وقت که این سخنان ميراند هر دو دیده بر زمین داشت و هیچ نظر بیحیی نمی افکند پس از آن گفت من اراده چیزی را که ترا مكروه باشد ندارم، لكن مردمان اینگونه میگویند میگویدمن گمان میکردم که رشید پاسخی بیحیی نمیدهد که او را خوشنود گرداند لكن باینگونه او را جواب گفت پس از آن لب از لاونعم بربست و یحیی بیرون رفت .

محمد بن فضل بن سفیان مولی سلیمان بن ابي جعفر میگوید بعد از اینکه محمد بن ليث آن رساله را که ازین پیش مذکورشد بسوی رشید تقدیم کرد و خاطر رشید از برامکه بگردید رشید با مسرور خادم فرمان کرد که غلامان را امر کن هروقت یحیی بسرای خلافت وارد می شود احترام قدومش را بر پای نشوند .

مسرور فرمان خلیفه را ابلاغ کرد و چون یحیی بدار الخلافه بیامد هیچکس

ص: 324

بدو اعتنا نکرد و باحتشام او بپای نخواست یحیی را حال بگشت ورنگ دیگر گون شد و از آن پس غلامان و دربانان هروقت يحيی را میدیدند روی از وی بر میتافتند و بسا اتفاق می افتاد که یحیی شربتی آب یا جز آن می خواست و او را سقایت نمی۔ کردند مگر اینکه چندین دفعه بخواستی واظهار عطش کردی آن وقت بدو آب میدادند آری .

روزگار است آنکه گه عزت دهد گه خوار دارد

چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد

گه کسی را از سرداری به داری جای بدهد

گه یکی را از دل، کاخی بروی دار دارد

در تاریخ طبری مسطور است که زبير بن بكار گفت که جعفر بن حسين لهبی اورا حديث نبود که انس بن ابی شیخ را صبح همان شب که جعفر بن يحيی رادر آن شب بقتل رسانیدند نزد رشید بیاوردند و در میان رشید وانس بن ابی شیخ پاره سخنان در کار آمد، رشید شمشیری بران از زیر فراش خود در آورد و بفرمود تا گردن او را بزنند، و باین شعر که در باب قتل انس از آن پیش گفته بودند تمثل همی جست :

تلمظ السيف من شوق الى انس *** فالسيف يلحظ والأقدار تتنظر

بالجمله گردن او را بردند و شمشیر تیز بر خون سبقت گرفت رشید گفت خداوند عبدالله بن مصعب را رحمت کند و مردمان میگفتند شمشیر همان شمشیرزبير بن العوام بود و بعضی گفته اند که عبدالله بن مصعب رشید را از اخبار مردمان باز نمودی و رشید را گفته بود که انس بر کیش زندقه است ورشید باین علت او را بکشت و این انس یکتن از اصحاب برمکیان بود .

در اکرام الناس و بعضی کتب دیگر مسطور است که هروقت جعفر از خدمت هارون دور شدی ورشید خواستی جعفر را طلب کند می فرمود برادرم را بخوانید غلامان و خادمان دانستندی که جعفر را می خواهد، سبك بدویدندی و او را طلب

ص: 325

کردندی تاگاهی که مزاج خلیفه بر برامکه بگشت و آثار تغير او بر آن جماعت ظاهر شدن گرفت، این وقت هر گاه خواستی حدیث جعفر کند می گفت پسر یحیی چنین کرد و ازین کلمات نزدیکان وخاصان هارون دریافتند که مزاج او با برامکه دگرگون شده است .

ودیگر در اکرام الناس مسطور است که مزاج هارون الرشید را باذر اوه محمد بسیار موافقت افتاده وجاه ومنزلتش را بر تمام مقربان درگاه برتری داده بود نوبتی جعفر بن يحيی در خدمت هارون جلوس کرده و ذراوه نیز حاضر بود و بآن اندیشه شد که از آن خلوت بیرون شود شاید خلیفه را باجعفر سری از اسرار مملكتی باشد که وی محرم آن نباشد. هارون فرمود ذراوه تو بنشين جعفر دریافت که خلیفه می۔ خواهد باذر اوه محمد سری بگوید که جعفر برمکی واقف نشود در حال جعفر بر خاست و خدمت کرد و بازگشت و شخصی را فرمود تا بایستد و سخنان ایشان را در یابد .

چون جعفر برفت خلیفه باذراوه فرمود درجه و مقام تو از درجه مقربان من بگذشته است تو خود را از برمکی نگاهدار که او سخت از التفات من بتو آزرده است مبادا از غیرت وحسدی که او راست آفتي بتورساند، ذراوه محمد در جواب گفت اخلاص وهواخواهی من در خدمت امير المؤمنين حافظ وحارس من است و چون این حال را استحکام باشد امید آن میرود که از وی مکروهی نرسد.

بعد از آن هارون باذراوه سرها و سخنها در میان آورد و چون ذراوه محمد از دار الخلافه بخانه خود برفت، در ساعت جاسوس جعفر آن خبر بجعفر برد وجعفر سوار شد و بسرای ذراوه در آمد ذراوه شرایط تعظیم و تکریم قدوم وزیر را بجای آورد وجعفر با او چاپلوسی و تواضع بسیار نمود و در آخر پرسش نمود که امروز خلیفه را با تو اسراری در میانه برفت تو با من باز گوی.

ذراوه بسی عذر بخواست و گفت ایدك الله تعالی ای وزیر مرا نشاید که اسرار خلیفه را با دیگری بنمایم و بگشایم و دیگر سوی کشانم و نیز دانم که وزیر روزگار هرگز این امر را رواندارد که سر خلیفه کشف شود، هر چند جعفر بر الحاح و اصرار

ص: 326

بیفزود ذراوه درسترسر بیشتر بکوشید زیرا که جعفر وفضل را هم امیر گفتند وهم وزیر خواندند چه صاحب ولایت و امارت ودارای ریاست و وزارت هر دو بودند .

چون جعفر بازگشت ذراوه نیز در همان ساعت بسرای خلافت مراجعت گرفت وهارون را از آمدن ذراوه باخبر کردند رشید او را بخلوت طلبید ذراوه آنچه در میان او وجعفر بگذشته بود مشروحا بعرض خلیفه رسانید کینه خليفه نسبت بجعفر بر افزود و با ذراوه گفت ازین پس جعفر بکوشد تا تو را بر افکند اما خاطرت آسوده باد که هر چه در حق تو گوید نشنوم و بر مرتبه تو روز تاروز بیفزایم .

چون ذراوه از پیشگاه خلیفه باز شد در حال یکی از خدام که جاسوس جعفر بود نزد جعفر برفت و آنچه در میان ذراوه ورشید بگذشته بود باز نمود اندوه جعفر بیشتر شد و بدانست که هارون البته انتقام هر جرم و جنایتی از وی بستاند وفروگذار نکند پس از آن اندیشه بر آن بر بست که ذراوه را بتدبيری از پیشگاه خلافت دور گرداند و جعفر بدست جود وسماحت و استیلا و قدرت جمله مقر بان و کار داران وخدام و حجاب و پرده داران بارگاه و خاصگان پیشگاه خلافت را چنان ضبط کرده بود که همه مطيع اوامر و نواهی او بودند و بدون میل و اجازه جعفر هیچ آفریده ای را در بارگاه خلافت مدار راه نبودی .

پس جعفر با ایشان امر کرد که چون ذراوه آید اورا بار ندهند و از حضور خليفه ممنوع دارند یا گویند نوبت بار نیست یاوقت خدمت گذشت و بهر عذری که باید او را راه نگذارند و اگر خلیفه از غیبت او بپرسد بيك زبان گویند مریض است ومشرف بهلاکت شده و چون روزچند بر گذرد و پرسش خلیفه بیشتر شود گویند در گذشت .

درگاهیان باشارت وزیر جهان چنان کردند و در پاسخ هارون چنين گفتند تا بدانجا که گذشت او را از جهان گذران بعرض رشید رسانیدند رشید از مرگ او بسی افسوسها خورد و در حق فرزندانش وظایف و مرسومات مقررساخت لكن مقربان در گاه پس ازین دروغ روشن همه خوفناك شدند و بر دفع ذراوه یکدل گردیدند

ص: 327

و بتدبير تبعيد ياهلاك او بر آمدند تازندگانی او بعرض خلیفه نرسد و زندگانی ایشان بآخر نرسد .

اتفاقا خليفه را ندیمی بود که او را جعفر بن عبدالله هاشمی گفتند با خلیفه خویشی و پیوند داشت و او را با جعفر بن یحیی کین دیرین بود روزی برای ذراوه برفت و صورت او وحال او مكشوف ساخت و طریقی ترتیب داد که ذراوه را در شکار گاهی با خليفه ملاقات افتاد وجماعت دروغگویان بجمله نادم و پریشان ماندند تاچه تدبیر کنند و چه جواب گویند .

چون هارون ذراوه را بدید دریافت که این جمله از انگیزه های جعفر است پس از شکار گاه بازگشت، مطربان وسرودگران را بخواند و عیش و سرور براند واز ذراوه پرسیدن گرفتند یکی بتعريض « لَيتَ هِند أَنجَزَتنا ما تَعِد» را که ازین پیش مسطور شد بخواند خليفه بدانست که مطلب چیست اما بالصراحه نمی گویندو شب هنگام دوسه کرت بر زبان خلیفه بگذشت « إنّمَا العَاجِزُ مًنْ لاَ يَسْتَبِدُّ» عاجز کسی است که ستیزه نکند و در کار خودسخت نگیرد.

نوشته اند از اسباب تغيير خلیفه و ظهور غضب او با برمکیان یکی همین حکایت بود و ازین است که بزرگان دین و دولت گفته اند که حد هر کاری را نگاه باید داشت و در نفس پادشاه بر همه چیز حکم نباید کرد و خاطر او را منزجر نباید داشت و باسلاطین در هیچکاری بدل اندر مخالف نباید بود .

راقم حروف گوید: این نیز راجع باقبال وادبار روزگار است اگر جعفر در زمان قوت بخت و فروغ ستاره این کار کرده بود بمقصود خود میرسید و بمحض اینکه با ندیشه کشف اسرار بمنزل ذراوه میرفت و از وی پرسیدن می گرفت ذراوه محض تکریم و تعظيم قدوم چنان وزیر بزرگ دولت یاروزگار اسرار خلیفه را تقدیم می نمود و بعد از آنکه جعفر کشف می کرد در مقام چاره بر می آمد و اصلاح می کرد و اسرار مخفيه خلیفه را بدو عرضه می داشت و ذراوه را از مقام قرب ومحرمیت میافکند، بلکه اگر می خواست بعقاب وهلاك در می آورد و اگر سلامت نفس او بهلاك

ص: 328

او رضا نمیداد باری چنانش دور ومهجور می داشت که تازنده بود هرگز بدربار خلافت راه نمی یافت، یا در آن هنگام که با کارگزاران دربار فرمان کرد او را راه ندهندو مریض و مرده بعرض رسانند باری یا او را تباه می کرد یا به اقصى بلاد ممالك می فرستاد چنانکه اسم و رسم او را هیچکس يادنکند لکن چون نوبت ادبار بود براین منوال افتاد و جز بر بغض و كين هارون نیفزود .

و این گونه حيلتها ومكيدتها در تمام سلطنت سلاطین روی داه است و آنکس که وزیر ومقرب پادشاه و دارای زمام امور وحل وعقد و امر و نهی بوده است اگر کسی را در حضرت پادشاه تقربی خاص حاصل شده است دائما در صد توهین و نمود تقصير وخيانت وعدم کفایت و درایت او بر آمده و جمعی از کار گذاران پیشگاه وخواص پادشاه را با خود یار و همزبان گردانیده است تا او را دچار زحمت و مرارت و گاهی گرفتار سخط و هلاکت ساخته است .

و بسیار شده است که اگر ستاره اقبال وزیر راضعفی روی داده است از کردار خود زیان برده است و آنچه در حق او براندیشیده و در تبعید و تخزیب او تدبير ساخته است بخود او بر گشته و آن شخص را تقرب وحشمت بر افزوده و گاهی جا ومنزلت همان وزیر نصیب او شده است وذلك تقدير العزيز الحكيم ودرهمین عصر که بدان اندریم این مشاهدات را در حق جمعی بلکه در حق خود این بنده که احقر بندگان يزدان و چاکران در گاه سلطان است نموده است و اگر خدای بخواهد در ذیل تاریخ دولت می نویسد .

در اکرام الناس مسطور است که احمد بن محمد بن واصل که از مقربان درگاه هارون الرشید بود گفت در خلوت پیش روی هارون الرشید ایستاده بودم جز من هیچکس حضور نداشت، در آن محل عطریات سوخته و آن موضع را بوستان دلارائی ساخته بودند هارون سردر لحاف داشت تامگر غنودی نماید در این حال جعفر برمکی باروئی چون ماه تا بنده نماینده شد و مطالبی که داشت بعرض خلیفه برسانیدوجوابی که باید بگرفت و برفت و در آن ایام حديث عباسه ومواصلتی که او را با جعفر روی

ص: 329

داده بود در میان مردمان فاش گردیده بهر کوی و برزن سخن می کردند و زبیده خاتون حرم محترم رشید با جوامع همت خود در کار جعفر بسعایت وعداوت کمر استوار ساخته بود .

چون جعفر برفت ورشید سر در لحاف کشید از زبانش بیرون دوید خدایا جعفر برمکی را توفیق بده تامرا بکشد یا مرا قدرت بخش که سر از تنش دور سازم که من از غیرت و غصه نزديك بهلاکت هستم این تکلم را هارون با خود می نمود و بگوش من رسید ظاهر و باطن من بلرزه افتاد و با خویشتن همی گفتن گرفتم که اگر خلیفه بداند که من این سخن بدانم البته مرا زنده نگذارد .

در این اثناء هارون سر از لحاف بیرون آورد و مرا گفت آنچه من باخود همی گفتم تو بشنیدی گفتم نشنیدم گفت هیچکس از مقربان آستان من جز تو امروز نزدمن نیست و این مجمر عود بدست تو است يقين است که توهمه را بشنیده اگر جانت را بکار داری راز مرا پنهان میداری و الاسر از تنت دور کنم گفتم ایها الخليفه همانا من همه آن سخنان را بشنیدم و با اینکه از من بپرسیدی والحاح فرمودی منکر شدم و گفتم نشنیدم پیش دیگری چگونه خواهم گفت خلیفه را ازین سخن خوش آمد و دیگر سخن نکرد تا مآل حال برمکیان بدانجا که باید رسید .

ودیگر در اکرام الناس از محمد بن موسی علوی مروی است که موسی پسر یحیی بن خالد برمکی گفت پنج شش روز از آن پیش که دولت ماسپری گردد من سوار شدم و روی بجانب خانه می آمدم پدر و برادرانم در کار خویش بتعزيت واندوه بودند در آن اثنا در عرض راه عثمان عمار خزيمه را که یکی از عمال بزرك بغداد بود و باحالی بس نژند وروانی بس دردمند بدست موکلان گرفتار دیدم که مالی گران بنام او نوشته و از وی می خواستند و سرهنگان غضوب او را با خواری وزاری بطرف زندان می کشانیدند .

موسی بن یحیی میگوید چون عثمان بر من نگران شد اشك از دیده روان کرد و بآواز آغاز جزع نهاد و باموسی گفت هیچ محنت و بلائی بر من گران تر از

ص: 330

آن نیست که یحیی و پسران او در کار خویش فرو مانده اند و در پهنه تلف اندرند و اگر امروز ایشان بر مسند دولت باشند مرا وهزار چون مرا دست بگیرندومیدانم که هرگز مرا بچنین حال بدر وانمی دارند، موسی چون عثمان را بر این حال سخت بدید بگریه و ناله در آمد وسخت بگریست و همچنان اشك ريزان بسرای خود بخدمت پدرش یحیی در آمد، یحیی پرسید در کار ما چه شنیدی که بگریه بیامدی موسی گفت در کنار شما هیچ نشنیدم اما در عرض را عثمان بن عمار را بدست موکلان بدیدم که مبلغی بمصادره او نوشته اند و بجانب زندانش می کشانند، چون مرا بدید از جهت مسند ومقام شما بزارید و نعره ها بر کشید و گفت کجا یابم مانند یحیی وزیر و پسران او را که بر مسند امر و نهی نشسته باشند تا مرا هرگز در چنین محنت روا ندانند . از سخنان او مرا گریستن گرفت ، يحيى فرمود ای پسر اگر چه کار ماروی به خرابی نهاده است ما را از چنگ هارون خلاصی نباشد و او همه روز در اندیشه بر انداختن ماهست با این همه احوال هنگام دستگیری درماندگان همین زمان است هم ایدون سوی فضل شو و بگو سیصد هزار درم نقره از اموالی که از راه رسید بیار و بسوی عثمان فرست که او مردی است محتشم همه وقت محترم زیسته است و شاید که آخرین خیر و نیکی ما با کسان همين باشد و چون هنوز دست همت مارا بر نه بسته اند تقصیر چرا كنيم و غنیمت چرا نشماریم بعد ازین که داند دست یابیم یا نیابیم یا بسیار بخواهیم و نتوانیم .

ایکه دستت میرسد کاری بکند *** پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار

چون رقعه یحیی را نزد فضل بردم و داستان عثمان و درماندگی او را با فضل براندم و تقریرات پدر را بدوا بلاغ کردم فضل نیز زار بگریست و گفت صواب همان است که پدر ما میفرماید که آن سیصد هزاردرم از بازارگانان است و دویست هزار درم نیز مال خود بآن اضافه کرده برای عثمان بفرستاد چون آن مال بعثمان رسید، نوحه کنان از سرای بیرون شد و در کوچه و بازار خاك و خاشاك بر سر و روی میپراکند و همی فریاد بر میکشید وايحياه وافضلاه واجعفراه و بآواز بلند می گریست

ص: 331

وهمیگفت ای مسلمانان کجا چنین کریمان یابیم که در چنین حال که دارند چنين مبلغ مرافرستند و از چنين محنت نجات بخشند جمله بازاریان با نوحه اومیگریستند و برمکیان را دعا میکردند.

در جلد سوم عقد الفريد مسطور است که یکی از بنی هاشم گفت اسحق بن علی بن عبدالله بن عباس حدیث نمود که یکی روز باهارون الرشید بسير و گردش بودیم پسرش امین از جانب راست او و پسر دیگرش مأمون از سوی چپ او راه می نوشتند. رشیدمرا نزديك بخواند و امين ومأمون را در جلو خود راه سپار ساخت ومن با او به تنهایی راه نوشتیم وهارون از هر طرف با من داستان براند، از آن پس در کار برمکیان سخن کنان و مشورت رانان گشت و مرا از آن چه در انجام کار و تاری روزگار ایشان بدل در سپرده بود باز همیگفت چه از ایشان بر خویشتن ترسان شده بود و مرا در خدمت هارون آن مقام قرب ومحرمیت بود که هر چه راجع بآنجماعت بود از من پوشیده نمیداشت .

در جواب گفتم یا امیر المومنین کار را بر من تنگ مگردان و ازين وسعتی که در آن اندرم به تنگی میفکن یعنی این مشورت با من مفرمای و مرادچار عسر و حرج واشکال مساز رشید گفت جز اینکه آنچه میدانی بایدت بگفت چاره نیست چه من در آنچه گوئی و پند دهی و راه بنمائی مقرون بصواب میدانم و جز بصدق عقیدت و خلوص نیت مقرون نمیشمارم و در آنچه رأی دهی خوفناک نمیباشم گفتم يا امير المومنين من بر آن عقیدت هستم که آنچه نعمت و دولت بایشان عنایت فرموده برایشان تنفيس داری و امور انام و مهام كرام و لئام را بایشان گذاری و خود دارای امر و نهی باشی و بطيب نفس و آسایش خیال و آرامش خاطر بگذرانی ایشان بندگان تو هستند و اقوام ایشان بميل و اثبات و نگاهداری ایشان بخاطر خواه تو است و هر چه کنند و دهند و بخشند و تصرف نمایند جز بتوجه و اراده تو نیست.

و چون مرا مردمان دولتخواه برمکیان میدانستند هارون گفت نمی بینی که آن ضياع و املاك وعقاری که این جماعت راست فرزندان مرا مانند آن نیست با

ص: 332

اینگونه حال چگونه نفس با ایشان خوش و خرسند تواند بود؟ گفتم ای امیر المومنین پادشاه را حسد وحقد نیست و هر کسی را نعمتی دادند از آن پس آن نعمت خود را فاسد و تباه نمیسازند میگوید چون این سخن بگفتم دیدم از سخن من بكراهت رفت و ترش روی از من بگردانید .

اینوقت مرا محقق افتاد که زود باشد که برامکه را بدست عقاب و هاك در سپارد، پس از آن انصراف گرفتم و آن داستان را پنهان داشتم چنانکه هیچکس از من نشنید و هم از آن زمان از ملاقات يحيي و برمکیان دوری گرفتم تا مباداهارون بدگمان شود که مگر من سر او را با ایشان میگذارم تا گاهی که ایشان را مقتول و معزول نمود و با اینکه از ایشان اینگونه رنجیده خاطر بود از همه وقت بیشتر اکرام ایشان را مرعی میداشت و هیچکس برما في الضمير او ملتفت نمی گشت واز این تاریخ که این سخن در حق آنها گفت و آن عقیدت داشت تا گاهی که ایشان را بکشت و برانداخت مدت شش سال بر گذشت .

راقم حروف گوید: میتوان گفت اغلب احوال و مقامات تزوير ونکری و تحمل وصبر و حفظ سر و درون داری و سخت عیاری هارون با پاره سلاطین این اعصار و بعضی وزرای ایشان بر يك میزان است چنانکه چون مردمان بصیر و خبير در احوال ایشان بنگرند بطور وضوح در یابند و ما را در این مورد نشاید که بنام و نشان ایشان تصریح نمائیم .

ص: 333

بیان خواب هولناك يحیی بن خالد و تطير او و پاره اولاد او بزوال خودشان

در سیم عقد الفريد مسطور است که در زمانیکه یحیی بن خالد در خدمت هارون در رقه بود سهل بن هارون حکایت کند که من در سراپرده یحیی در حضورش نشسته وارزاق عامه را در خلوتگاه می نگاشتم و یحیی آنجمله را بعقد جمل محسوب میداشت در این اثنا خستگی او را در سپرد و پینکی بروی چیره شد و خواب چشمش را فرو گرفت و گفت « ويحك ياسهل طرق النوم شفری و كلت السنة خواطري فماذالك ؟ » ای سهل بی هنگام خواب بر من چنگی افکند ندانم این چه حال است گفتم « ضيف کریم ان قربته روحك و أن منعته عنتك وان طردته طلبك و أن اقصيته ادركك وان غالبته غلبك » میهمانی گرامی و نو رسیده ای سامی ورود کرده است اگر او را بخود خوانی تو را آسایش رساند و اگر دوری دهی زحمت بینی و اگر او را برانی در طلب تو بر آید و اگر از وی دوری خواهی تو را دریابد و اگر بخواهی بروی چیره شوی بر تو چيره گردد .

میگوید یحیی باندازه بس اندك بخفت و بیم ناك بیدار شد و گفت، ای سهل این خفتن برای امری است که بباید برما مکشوف شود، سوگند با خدای ملك و دولت ما برفت و عزت و جلالت ما پشت برما نمود و روزگار دولت و حشمت مادر هم شکست، گفتم اصلح الله الوزير این سخنان از چیست یحیی فرمود چون خواب مرا فرو گرفت گویا انشاد کننده این شعر را بمن بر خواند :

كان لم يكن بين الحجون الى الصفا *** انیس ولم يسمر بمكة سامر

و گویا از حجون تا صفا هیچ انیسی نبوده و در مکه معظمه سامری بحکایت وسمر لب نگشوده است یحیی میگوید چون من این شعر بشنیدم بدون رویه و جولان فکر این شعر در جواب گوینده گفتم :

بلي نحن كنا اهلها فأباد نا *** صروف الليالي والجدود العواثر

ص: 334

آری ما اهل مکه و حجون و صفا و اسباب عیش وعشرت ایشان بودیم دریغا که گردش لیالی و ایام و نزول نوازل شهور و اعوام بيك ناگاه نمایش گرفت و جمع ما را پراکنده وعز ما را نابود نمود، سهل بن هارون میگوید سوگند با خدای تا سه روز یحیی را بر این حال اندوه بدیدم که بناگاه خبر قتل جعفر بدورسيد و بعضی درسیب این دو شعر گفته اند که سندی بن شاهك قبل از قتل جعفر در خواب دید که جعفر بن يحيی یا جامه زرد در برابر او ایستاده قرائت کرد نوشته اند مضاض بن عمرو گاهی که از مکه معظمه متفرق و دور افتاد این شعر را از روی تأسف گفت :

كأن لم يكن بين الحجون الی الصفا *** انیس ولم يسمر بمكة سامر

بلي نحن كنا اهلها فا بادنا *** صروف الليالي والجدود العواثر

فأخرجنا منه المليك بقدرة *** كذلك ما بالناس تجرى المقادر

قصرنا أحاديثا و كنا بغبطة *** كذلك غصتنا السنون العوائر

و بدلنا کعب بها دار غربة *** بها الذئب يعدو والعدو المكاثر

فسحت دموع العين تجرى لبلدة *** بها حرم أمن و فيها المشاعر

حموی گوید این ابیات را مضاض بن عمر و گاهی که مردم خزاعه ایشان را از مکه دور کردند بگفت وصاحب جامع الشواهد گوید این شعر از ابیات عمرو بن حارث خزاعی است که در تاسف بر خود و عشایر خودگاهی که از مکه معظمه پراکنده شدند بگفت و ایشان قبل از مردم قریش از خدام حرم محترم بودند .

درسماء وعالم از مجلدات بحار الانوار از محمد بن عبدوس از نصر و صيف مسطور است که روزی بامدادان در اواخر کار برامکه بعیادت يحيي برفتم در دهلیز سرایش استری زین کرده آماده دیدم بخدمتش در آمدم با من مأنوس بود و اسرار خود را با من میگذاشت او را متفکر و اندوهناك دیدم که خلال همیکرد و بحساب نجوم اشتغال داشت و در آن نگران بود .

گفتم چون این استر مسرج را دیدم مسرور شدم و بدانستم مرض رفع شده و به آهنك ركوب هستی اما ازین حال و پریشیدگی خیال تو اندوه یافتم گفت مر این

ص: 335

استر را حکایتی است. شب گذشته در خواب دیدم گویا من بر آن سوار هستم تا بجانب چپ جسررسیدم و بايستادم ناگاه صیحه زننده از جانب دیگر نعره بر کشید و این شعر را بخواند « کان لم یکن» تا آخر دو بیت، مذکور .

پس از آن بیدار شدم و باخذ طالع برداشتم و چون نيك وقوف، یافتم معلوم کردم که انقصاء مدت و زوال امر ما بناچار روی میدهد میگوید هنوز يحيی از کلام خود فارغ نشده بود که مسرور خادم اندر آمد و سر جعفر را در سر پوشی بدو آورد و گفت امير المومنین می فرماید: نقمت خدای را در حق این فاجر چگونه دیدی؟ یحیی گفت او را بگوی ای امير المؤمنين تودنیای جعفر رابر جعفر تباه کردی و جعفر آخرت تو را بر توفاسد گردانید .

و هم در آن کتاب از اسمعيل بن صبیح مسطور است که روزی در حضور یحیی مشعول نگارش بودم، ناگاه جعفر بن يحيی در آمد چون یحیی او را بدید صيحه بر کشید وروی از وی بگردانید و آثار کراهت ازدیدارش نمودار شد، چون جعفر برفت گفتم خداوند زندگانیت را دراز گرداند با پسرت این معاملات مینمائی با اینکه در خدمت امير المؤمنين از اولاد و اولیای او برتر است .

گفت ای مرد تو چه میدانی سوگند با خدای هلاک این خانواده جز بسبب او نیست و چون مدتی دیگر بر گذشت دیگر باره جعفر بخدمتش بیامد و همان معاملت را يحيى بگذاشت و من سخت تر با او سخن کردم گفت دوات را نزديك من بیار و كلماتي اندك بنوشت و رقعه را خاتم بر زد و بمن داد و گفت آری این رقعه باید نزد تو بماند و چون داخل سال یکصد و هشتاد و هفتم شدی و نجوم بگذشت در آن نگران شو، و چون شهر صفر دررسید هارون الرشید برایشان چنگ در افکند اینوقت در رقعه نگران شدم مطابق همان وقتی بود که آن قضیه روی نمود اسمعيل بن صبیح گوید یحیی بن خالد در علم نجوم از دیگران اعلم بود.

حجون با حاء حطی وجيم و واو و نون بر وزن صبوراز حجن است که بمعنی اعوجاج است و نام کوهی است در بلندی مکه ومدفن اهل مکه در آنجا است و بعضی گفته اند

ص: 336

حجون نام مکانی است که تا مکه يك ميل ونیم و بروایتی يك فرسنك وثلث فرسنك مسافت است و اصمعی گوید حجون همان کوه مشرف است که در برابر مسجد البيعه بر شعب حرادین واقع است، وصفا بروزن وفا عبادت گاهی است در مکه معظمه در دامن کوه ابو قبیس و نیز نام نهری است در بحرین، حموی گوید صفا بفتح صاد مهمله وقصر آخر که در قرآن کریم مذکور است مکانی مرتفع است در کوه ابو قبيس فاصله میان آن و مسجد الحرام عرض همان وادی است که راه و بازار است و چون واقف بر آن وقوف یابد در برابر حجر الاسود است و از آنجا است ابتدای سعی میان آن و مروه و نیز صفا نام نهری است در بلخ ازچشمه معتبری وصفا قلعه ایست در هجر بحرین و بعضی گفته اند قصبه هجر است و نهری است در دیار تمیم .

در تاریخ ابن خلكان مسطور است که در پایان کار برامکه روزی جعفر بن یحیی خواست تا سوار شود و بسرای رشیدرود، پس اصطرلابی بخواست تا زمانی را براي آن کار اختیار نماید و در این هنگام جعفر را در سرای خود که بر دجله سرافرازی داشت حاضر بود، در این اثنا مردی که بکشتی نشسته و دجله را می نوشت از وی در گذشت و جعفر را نمیدید که در چه کار است و چه می سازد بالطبيعه این شعر را میخواندو آب میسپرد .

يدبر بالنجوم وليس يدري *** و رب النجم يفعل مايريد

کنایت از اینکه بگردش افلاک و نمایش نجوم و سعد و نحس ستاره اعتماد و عنایت و تدبیر میجوید و این نداند که آفریدگار نجوم و پروردگار این آفریدگان ورسوم هر چه میخواهد میکند و آنچه خداوند بی چون خواهد دیگر گون نگردد، جعفر چون این شعر بلارویه را شنید بدانست که از کار گذاران مرکز بالا اشارت بدورفته است، پس اسطرلاب را بر زمین بر زد و سوار شد .

و در کتاب سماء و عالم مسطور است که ابوایوب سليمان وزیر موریانی بنجوم برامکه عمل میکرد، عبدالرحمن بن مبارك میگوید: در آن هنگام که جعفر بن يحيى عزيمت بر نهاد که بآن قصریکه بنیان کرده انتقال دهد وجماعت منجمين را

ص: 337

برای تعیین ساعت انتقال فراهم ساخت هنگامی از شب را معین نمودند چون آن زمان در رسید از منزل گاه خود بر حماری سوار گردیده بجانب قصر خود روی نهاد، طرق و شوارع خالی و مردمان ساکن بودند .

چون بسوق يحیی رسید مردی را نگران شد که این شعر را میخواندید «یدبر بالنجوم تا آخر بیت » بوحشت اندر شد و بايستاد و آن مرد را بخواست و گفت آنچه خواندی دیگر باره بخوان چون بخواند جعفر گفت بقرائت این بیت چه اراده داشتی گفت سوگند با خدای بهیچ معنی از معانی قصد نداشتم لکن بر من عارض و بر زبانم جاری شد، جعفر بفرمود دیناری چند بدو بدادند و بگذشت .

بیان اطلاع هارون الرشید از کار خواهرش عباسه و فرزندان او و سفر کردن او بمکه معظمه

ازین پیش خبر اسمعیل بن يحيی هاشمی را که در شکار گاه بارشید بگذشته بود و حالت خشم رشید را از دیدار کثرت ضیاع وعقار و ملك ودار وشوکت و اقتدار برمکیان و نصیحت اسمعیل بجعفر برمکی و نپذیرفتن جعفر نصایح اورا وخبر یافتن رشید آن کیفیت را و فزونی حقد و كين رشید نسبت با برامکه و کناره گرفتن اسمعیل از خدمت رشيد وجعفر مسطور گشت، اسمعيل بن يحيی میگوید خادم ام جعفر مرا حدیث نمود که آن خادمی که هارون بجعفر بخشید و جاسوس هارون بود بآنچه در میان من و جعفر بگذشته و آن سخنان درشت جعفر را که در جواب من رانده بود که هیچ چیز از املاك خودرا با رشیدو اولاد او نمی گذارم و سلطنت و قدرت و استطاعت رشید به نیروی تدبیر من است برشید بر نگاشت .

چون رشید آن مکتوب را بخواند از کمال خشم و افسردگی سه روز در خلوت سرای بنشست وهیچکس را بخود راه نداد وهمی تفكر نمود که چه حیلتی در ویرانی بنیان عظمت و ابهت برمکیان بسازد و چون روز چهارم در رسید نزد زبیده خانم زوجه خودش برفت و با وی خلوت کرد و از آنچه بدل اندر نهفته و بزبان

ص: 338

اندر نگفته داشت بدو شکایت برد و نیز زبیده را بر مکتوب خادم مطلع گردانید و چنان بود که از پیشین روزگار در میان زبیده خاتون و جعفر بن يحيى عداوت و نقاری بود و همیشه منتهز وقت می نشست .

در اینوقت که حالت محبت رشید را با ایشان دیگر گون و کانون خاطرش را از آتش خشم و ستیز شعله ناك دید مغتنم شمرده در مکر ورزی و نیرنك سازی واجتهاد و کوشش در هلاك آنجماعت کوشش گرفت و چنان بود که رشید را در بر کت و میمنت با زبیده خاتون تجربتی حاصل شده بود پس بدو گفت بآنچه رأى صواب نمای رشید وموافق عقل وصحت تو اشارت میکند مرا باز نمای چه من بيمناك هستم که اگر این جماعت در مملکت خراسان متمکن گردند و بر آن ملك غلبه نمایند امر خلافت را از دست من بیرون کنند .

زبیده خاتون گفت ای امیرالمومنین مثل تو با برامکه مثل مردی مست وسكران و سرگردان و مستاصلی است که در دریائی شگرف و ژرف پاغوش خورده است، هم اکنون اگر از آن حالت سکرت خودت بیرون و از آن غرقه خودرستگار شده باشی تورا بآنچه ازین جمله که گفتی و از آن خوفناکی بچیزی دیگر خبر دهم که ازین عظیم تر است و اگر بهمان حال غفلت وسکرت که اندر بودی هم اکنون نیز باقی هستی ترا بحال خود بگذارم ولب از لاو نعم فرو بندم هارون گفت گذشت آنچه گذشت هم ایدون بهر چه میدانی سخن کن تا از تو بشنوم .

گفت این امری است که وزیر تو از تو پوشیده داشته است و حال اینکه از آن بلیت که بآن دچار هستی دشوارتر و نکوهیده تر و ناستوده تر است، هارون چون این سخنان بشنید منقلب شد و گفت ويحك این امر چیست؟ گفت من از آن اجل هستم که ترا باین امر مخاطب دارم و این کار را از آن بزرگتر میشمارم که با تو باز گویم لكن ارجوان خادم را بخوان و بروی تشدد کن و اورا بضربتی بترسان تا آن خبر را با تو باز گوید، و چنان بود که جعفر را رشید بمحلی ومقامی بر آورده بود که پدرش یحیی و برادرش فضل را نداده بود چه جعفر را امر و اجازت داده بود

ص: 339

که در سفروحضر بحرمسرای او اندر شود وجواری و خواهران و دختران رشید بی پرده بدو آیند چه جعفر برادر رضاعی او بود و از جمله حريم او جززبیده که جعفر اورا ندیده و حاجتی از وی بر نیاورده و نه زبیده از وی خواستار قضای حاجتی میشد همگی با روی گشاده نزد جعفر نمایشگر میشدند .

و چون قلب رشید بر جعفر فاسد شده بود و برهلاك برامکه عزیمت بر نهاده بود زبیده را راهی بدست شد و کین دیرین را آشکار ساخت و این کرداررا تهمتی بر جعفر نهاد و جعفر در تمام آن مدت بحریم رشید در غیاب رشید در می آمد و حاجات ایشان را برآورده میداشت چه ازوی در پرده نمی شدند و این حال بفرمان خودرشید بود هیچ نمیدانست که جعفر چه کاری ساخته است پس از نزد ز بیده بیرون آمد وارجوان خادم را بخواند و نطع و شمشیر حاضر ساخت و گفت از فرزندی و نسبت بمنصور بری هستم اگر در حکایت جعفر براستی با من حديث نرانی ترا میکشم .

گفت ای امیرالمومنین امان بده گفت آری ترا امان است گفت دانسته باش که جعفر در کار خواهرت میمونه با تو خیانت کرد و با وی در آمیخت و هفت سال بر می گذرد که با وی آمیزش دارد و میمونه را سه پسرازوی پدید شده است یکی شش ساله و آندیگر پنجساله و سوم رادو سال از عمر بر گذشت و در گذشت و آندو پسر دیگر را بمدينة الرسول صلی الله علیه و آله بفرستاد و اکنون بفرزند چهارم حمل دارد و تو خود او را اجازت دادی که بر اهل بیت تو در آید و مرا فرمان دادی که هر وقت جعفر خواهد در شب یا روز بحریم تو در آید او را مانع نشوم .

هارون بر آشفت و گفت ترافرمان دادم که اورا مانع از ورود بحرم سرای نشو اما از چه روی در همان دفعه اول که این حادثه از وی روی داد این خبر را با من نگذاشتی، پس از آن بفرمود تا گردن ارجوان خادم را بزدند وفورا نزد زبیده آمد و گفت هیچ می بینی که جعفر با من چه معامله نمود و چگونه پرده حرمت و حشمت مرا چاك زد و مرا سرافکنده گردانید و در میان عرب و عجم رسوا ساخت .

زبیده گفت این نتیجه میل و اراده تو است همانا جوانی نيك روی و خوش

ص: 340

لباس و خوشبوی وظريف وهوای نفس جوی و نیكو موی و نیکو گوی را بر دختر خلیفه از خلفاءالله اندر می آوری و آندختر از حيثيت روی و نظافت جامه و بوی خوش و موی خوش و كمال و جمال و نهایت لطافت و ظرافت از وی بهتر و هرگز جز جعفر را ندیده و نشناخته است البته چنین کارها پیش آید و پاداش کسیکه میانه آتش مشتعل و چوب خشك جمع نماید جز این نیست چون هارون این سخنان را بشنید افسرده خاطر از منزل زبیده بیرون شد ، و بعد از آن باندیشه قتل خواهرش واولاد او بر آمد.

راقم حروف گوید گمان این بنده چنان است که هارون الرشید در همان اوایل امر از اختلاط جعفر وخواهرش عباسه و بقولی میمونه آگاهی داشت و می دانست که از آن پس که در میان ایشان عقدمزاوجت بست جعفر هم اگر بواسطه اینکه موارد شهوت رانی بسیار داشت و از مقاربت عباسه دوری میگزیدعباسه جوان ناز پرورده كثير الشهوة ملك زاده رنگین نمك با آنهمه مغنيات و اسباب عیش و عشرت و باده ارغوانی چگونه از شهوت رانی کناری می جوید و تاب شکیبائی می آورد و چگونه آتش در پنبه نمیگیرد اما نظر بواسطه مهر کامل و مصالح مملکت و نظام سلطنت و کامیابی خودش که بسر انگشت تدبیر جعفر و برامکه محول بود سکوت می نمود و بتغافل و تجاهل میگذرانید و در این وقت که استيلاي ايشان و کمال استطاعت و استعداد و مهر و محبت قلبی مردمان را نسبت بایشان بدید و بر زوال دولت و نعمت خود بترسید و نمی توانست ایشان را بخيانتی روشن منسوب دارد عمل عباسه را بهانه ساخت ومكنون خاطر خود را نوبت بروز و ظهور دید چنانکه ازین پیش بآن شعر مذکور « انما العاجز من لايستبد» اشارت رفت .

صاحب غرر الخصائص الواضحه مینویسد چون رشید این شعر بشنید مکرر بخواند و باره عزیمت برانگیخت و بآنجماعت بر آویخت و در ضعف و سستی و توهین ایشان خاطر برگماشت و از سال یکصد و هشتادم تا هشتاد وسیم متدرجا دست امارت و ریاست فضل را از ایالت و ولایت کوتاه ساخت لكن باجعفر با حالتی خوش بپای

ص: 341

همی برد تاسال هشتاد و نهم در آمد و او را از پای در آورد، معلوم باد قتل جعفر در سال یکصد و هشتاد و هفتم است شاید از قلم کاتب سهورفته است

در تاریخ طبری و بعضی تواریخ دیگر مسطور است که چون عباسه خواهر رشید بهر تدبیر که توانست خویشتن را در جامه خواب جعفر از جعفر کامیاب و از آب او بارور و بهره یاب شد وزمان حمل بسر رفت و پسری نیکو روی بزاد برجان خود از آسیب رشيد بترسيد لاجرم آن مولودرا بدست غلامی ریاش نام و شيردهنده که بره نام داشت بسپرد و ایشان را بجانب مکه معظمه روان داشت

و از آن سوی چنان بود که یحیی بن خالد نگاهبان قصر و حرم رشید بود و در این کار مراقبت وشدت می رزید و درهای قصر را می بست و کلیدها را باخود میداشت وحرم رشید چون مردمان محبوس در نهایت سختی و تنگی میگذرانیدند زبیده خاتون که برترین و دوست داشته ترین زنهای رشید بود ازین گونه بست و بند بحضرت رشید بنالید، رشید با یحیی گفت ای پدر چیست زبیده خاتون را که از تو شکایت دارد؟ یحیی گفت آیامن در حرم تو بخیانتی آلوده ام گفت نی گفت سخن اورا در حق من نپذیر و از آن پس یحیی بر بست و بند ایشان بر افزود زبیده دیگر باره برشید بگفت وزبان به شکایت بگشود.

رشید در جواب، گفت یحیی در حرم من امين است و مورد تهمت نباشد هرچه کند مقرون بصدق وصواب است زبیده گفت اگر چنین است از چه روی فرزندش را از آن کار که بساخت نگاهبان نگشت ؟رشید گفت آن کار کدام است؟ زبیده داستان جعفر وعباسه را از آغاز تا انجام فرو گذاشت، رشید گفت آیا بر این گفتار برهانی باشد؟گفت کدام دلیل از فرزند روشن تر است گفت فرزندش کجا اندر است گفت در اینجا بود و چون از ظهور و بروز آن بيمناك شد بجانب مکه اش روان ساخت رشید گفت آیا جز تو کسی بر این امر مطلع باشد گفت در این قصر هیچ جاریه و کنیز کی نیست مگر اینکه ازین کیفیت باخبر است، رشید خاموش شد و بآهنگ سفر حج خیمه و خرگاه بیرون زد

ص: 342

و مسعود وابن اثیر نیز باین خبر اشارت کرده اند و با آنچه مذکور شد اندك تفاوتی دارد و در جمله مینویسد چون عباسه آن كودك را بمکه معظمه بفرستاد مبلغها جواهر واشياء نفیسه نیز با آن كودك روانه کرد زبیده بهارون گفت جواهر های نفیسه و اشیاء بديعه باوی همراه کردورشید آهنگ سفر حج کرد جعفر و برامکه نیز مقرر شد ملتزم رکاب باشند و خيمه وخر گاه برافراشتند عباسه چون این حال بدید برافشای سرو كودك خود بترسید ورسولی ومکتوبی بغلام و دایه نوشت تا آن كودك را از مدينه طيبه بيمن برند .

ابن خلکان گوید چون هارون الرشید با کوکبه خلافت و وزرای خود جعفر و آل برمك بمکه متبرکه در آمد و در خفیه به پژوهش حال آن طفل بر آمد و معلوم شد آن كوداكرا از مکه بیمن مسکن داده اند از اشخاصی که در حضرتش امین بودند به جستجوی كودك مو كل و مأمور ساخت تا زمانیکه صدق و حقیقت آن امر در خدمتش مکشوف گشت و کين برامکه را در دل جای داد.

وهم مسعودی گوید چون رشید از حال فرزند عباسه با خبرگردید بكين وکيد برامکه و نقمت وهلاکت ایشان بر آمد و در بغداد چندی بماند و از آنجا بانبار راه بر گرفت و در آنروز که می خواست جعفر بن يحيی را بقتل برساندسندی بن شاهك را بخواند و فرمان داد تا بمدينة السلام بغدادراه بر گیرد وخانها ومساكن برمکیان و نویسندگان و خویشاوندان و نزدیکان ایشان را بپره در اندازد و این کار را پوشیده کند، تا گاهی که رشید ببغداد باز آید . سندی بن شاهك انجام فرمان را کمر برمیان بسته روان گشت

طبری میگوید : چون رشید با برامکه سفر حج بگذاشت و یحیی بن خالد چنانکه سبقت گذارش گرفت بأستار کعبه متبرکه در آویخت و عقوبت خود را از خداوند منان باین جهان خواستار گشت وهارون الرشید و برامکه و دیگر ملتزمين ركاب خلافت نصاب از مکه معظمه انصراف جستند و بانبار فرود شدند ورشید در

ص: 343

عمر (1) فرود آمد و دوتن ولی عهد او محمد امین و عبدالله مأمون در خدمتش ملازم بودند ، فضل بن يحيي با امين وجعفر با مامون و یحیی بن خالد در منزل خالد بن عیسی کاتب خودش و محمد بن يحيی در منزل پسر نوح صاحب طراز و محمد بن خالد در خدمت مأمون که در عمر بارشید بود منزل گزیدند .

وشبي هارون الرشید بافضل بن يحيی خلوت کرده از آن پس او را مخلع ومقلد ومباهی گردانیده امر نمود که با محمد امين انصراف گیرند و موسی بن یحیی را احضار کرده از وی اظهار رضا و خوشنودی نمود چه در حيره در بدایت امرش بروی غضب کرده بود زیرا که علی بن عیسی بن ماهان او را در خدمت رشید در کار خراسان متهم نمود و چنانکه مذکور شد بارشید گفته بود که مردم خراسان مطیع امر و نهی موسی بن یحیی هستند و موسی را سخت دوست میدارند و موسی با آنجماعت مکاتبت کندواندیشه بر آن نهاده است که اهل خراسان را از اطاعت فرمان رشید بیرون کند و ناگاه بر رشید بشورند و آشوب کنند و چون موسی بن یحیی یکتن از سواران دلیر وفرسان شیر گیر بود این سخن دردل رشید وقرى افکند ومتوحش وپریشیده اندیشه شد ونيك در قلب رشید نفوذگرفت و خیال اورا دیگر گون ساخت .

و از آن پس چنان شد که موسی را دین و وامی بسیار بر گردن افتاد و از وامخواهان خود پنهان شد، رشید چون مخفی شدن او را بشنید گمان برد موسی بطوریکه علی بن عیسی انهی کرده است برای انجام مقصود خود بخراسان برفته است و چون رشیددر این حجة به حيره رسید اتفاقا موسی که از بغداد میآمد بارشید بازخورد رشید اورا نزد عباس بن موسی در کوفه محبوس نمود و این اول ثلمه بود که در ارکان حشمت و اقتدار برامکه افتاد، مادر فضل بن يحيی که رشيد شير اورا نوشیده بود چون داستان موسی را بشنیددر اصلاح امر موسی بر نشست و بخدمت

ص: 344


1- عمر- بضم عين وسکون میم- نوعی از دیرهای نصاری است که در وسط باغ و بوستان باشد ، و در خاك عراق از اینگونه دیرها فراوان بوده است مانند عمر الحبيس نزديك بغداد وعمر زعفران در نواحی جزيره .

رشيد بتفت رشید در هر چه ام الفضل مسئلت کردی مردود نمی داشت چون ام الفضل در شفاعت موسی سخن راند رشید گفت چون پاره مطالب درباره موسى بمن عرضه داشته اند ببایست پدرش یحیی ضامن او گردد یحیی ضامن شد موسی را بدو گذاشت و از آن پس که در خدمت رشید صدق نیت و خلوص عقیدت موسی مکشوف شد . از وی راضی شد و اندامش را بخلعتی فاخر بیاراست .

و نیز چنان شده بود که چون فضل بن يحيى شرب نبیذ را در خدمت رشید ترك كرده بود، رشید او را معاتب داشته ومكان وحضورش بروی ثقیل افتاده بود لاجرم فضل میگفت اگر بدانم آب گوارا که مایه عیش وکامرانی وزندگانی است از مروت من بکاهد نمی آشامیدم لكن بسرود و نواز و تغنی و آواز سخت مایل بود

از سعید بن هريم مسطور است که از آن پس که یحیی را در امر جعفر راه چاره مسدود شد بدو نوشت « آنی انما اهملتك ليعثر الزمان بك عثرة تعرف بها امرك وان كنت لاخشي ان تكون التي لاشوى لها » من ترا بخود گذاشتم تامگر گردش روزگار وحوادث ليل و نهار تاختنی کند ومجرب و آزموده دارد تا بر امور خود و پایان کار خودت آگاهی یابی، اگر چه بيمناك هستم که پخته نگردی و همچنان خام بمانی .

میگوید چنان بود که یحیی بارشید گفت ای اميرالمومنين سوگند باخدای مداخله جعفر را در خدمت تو و پارۀ مسائل مكروه و ناپسند میدانم و هیچ ایمن نیستم که عاقبت امراز تو آسیبی برمن فرود آید اگر اورا ازمحضر خود فراغت بخشی و بهمان ترتیب و تنظیم اعمال ومشاغل بزرگی که باوی رجوع فرمود: اقتصار جوئی برای موافقت باخيال من مناسب تر وتورا نیز اطمینان برمن فزون تر وخاطر من از تو آسوده تر خواهد بود، رشید گفت ای پدر مقصود تو این نیست که میگوئی لکن همی خواهی اورا دور وفضل را بروی مقدم بداری

ص: 345

حکایت ابراهیم بن مهدی باجعفر در تحقیق تغير مزاج رشید

در تاریخ طبری و اغلب تواریخ مسطور است که زید بن علی بن حسين بن زید روایت نموده که ابراهیم بن مهدی برادر رشید که باجعفر بن يحيی مودت واتحاد ومؤانستی بكمال داشت و همیشه جعفر در محضر رشید با او مصاحب و اسباب تقرب او بخدمت رشید بود با من حديث نمود که روزی جعفر با من گفت من در امر این مرد، یعنی هارون الرشید، در شك وريب اندر شده ام و گمان میبرم که این خیال در خاطر من به تنهائی خطور کرده است وهمی خواستم بدست گیری این امر را مکشوف دارم و تو آنکس بباش وهمین روز مراقب و نگران این امر را بیازمای و با من در مجلس هارون موافقت نمای بلکه از وجنات حال او چیزی دریابی و بفراست معلوم داری و هر چه از او بر تو روشن گشت با من آشکار سازی تا بدانم ظن مطابق با واقع است یا نیست .

پس بآن کار اقدام نمودم و آن روز را در خدمت رشید بپایان آوردم و چون رشید برخاست از سایر اصحابش زودتر بیرون آمدم تا بدرختی که در آن باغستان بود رسیدم و با آنکس که با من بود بآنجا شدم و بفرمودم شمع را خاموش کردند و ندیمان يك بيك از من بر میگذشتند و من ایشان را میدیدم و ایشان مرا نمیدیدند تا گاهی که هیچکس از آنها باقی نماند و من در آن در خستان بر جای بودم و چون مجلس منقضی شد جعفر روی بمنزل خویش نهاده بعد از آنکه بآن درخستان رسید مرا آواز داد و گفت ای حبیب من بیرون آی من بیرون شدم .

گفت باز گوی مزاج خلیفه را با من چگونه یافتی گفتم از نخست بفرمای تو از کجا بدانستی که من در این مکان هستم؟ گفت از آنکه عنایت و توجه ترا در هر کاری که متعلق بمن باشد میدانم و نیز دانسته بودم که تو ازین مکان بیرون نخواهی شد تا گاهی که بر آنچه ترا معلوم گردد مرا آگاهی دهی و نیز میدانم که

ص: 346

تو پسندیده نمی داری که در مثل این چنین وقت در اینجا بمانی و هم میدانم که در این راه جز این درختستان جائی که بتوان اینطور مستور و پوشیده ماند نیست لاجرم حکم نمودم که تو باید در این جا باشی گفتم چنین است که بفرمودی گفت اکنون آنچه ترا مكشوف شد، باز نمای .

گفتم آنچه بر من ظاهر شد این است که خلیفه را مزاج بر تو بگشته است و با تو بی عنایت شده است و شاید بزودی بغضب او گرفتار شوی زیرا که امروز نگران بودم هر وقت سخنی از روی جد ميراندي بهذل میگرفت و چون بهذل و مطایبت میگفتی او از روی جد می شمرد وحمل بر جد می کرد و این معنی بر سوءمزاج دلیلی واضح و حجتی آشکار است جعفر گفت من نیز چنین میدانم هم اکنون ایدوست من بازگرد که شرط مودت را رعایت کردی .

حکایت مطارحه هارون الرشید در برانداختن جماعت، بر امکه

در اکرام الناس مسطور است که ابوالحسن عیسی بن موسی کرخی روایت میکند که وقتی هارون الرشید با من گفت با تو سری در میان می آورم اگر نعوذبالله تعالی آن راز فاش گردد مرا زیان بسیار رساند و جان تو بباد رود ابو الحسن می- گوید گفتم یا امير المؤمنين در چنین سخن که ترا زیان رسد شرط مرحمت و شفقت این است که با من در میان نگذاری زیرا تواند بود دیگری این راز را بفطانت و قیاس وفراست دریابد و من در میانه تباه گردم و بدون اینکه جرمی و جنایتی کرده باشم دچار بلیت گردم.

خليفه باين عذر من اعتنائی نکرد و گفت بآن اندیشه هستم که جماعت بر امکه را بکلی از میان بر گیرم وریشه ایشان را از پهنه زمين براندازم و فضل بن ربیع را که دست پرورده پدرم می باشد بوزارت خود منصوب دادم لكن چیزی که در میان است این است که فضل بن ربیع چنانکه میباید مردم شناس نیست و ادراك سخن و فهم

ص: 347

وتدبير ندارد چنانکه ایشان دارند و ازین انديشناك هستم که در قلع و قمع ايشان مملکت من روی بخرابی نهد ومن در اصلاح آن درمانم

مدتی است با این خیال همال(1) هستم از یکسوی چاره آن غصه و كينه وغيرت خود را که از آنها دارم نمیتوانم بنمایم و نه بر افکندن ایشان را مصلحت امروز خود ومملکت خود میدانم ندانم چکنم و این درد را چه درمان آورم اکنون باتو در این امر مشورت مینمایم .

ابوالحسن میگوید: چون خلیفه این چنین راز هیبت انگیز دهشت آمیز سخت آواز را بامن در میان آورد جان در تنم نماند و مبهوت و بیهوش گردیدم و از زندگی خود چشم بپوشیدم، چه میدانستم انتظام ممالك هارون الرشید از شرق وغرب عالم بدستیاری رأی رزين وعقل متين و كفایت و درایت وسخاوت وتدابير خجسته آیت برمکیان حوالت یافته است و اگر چنین وزراى بزرك عاقل کافی حکیم دانشمند روزگار را برافکند بارى ممالك او ابتر و پریشان و بی سامان گردد و اگر خواهد آتش خشم وغيرت وحالت انزجار ومشقت خویش را متحمل شود آن نیز ممکن نخواهدشد چه بر خاطرش طغیان کرده است و باین خیال مدتی است بگذرانیده است چگونه بترك آن تواند گفت

پس بر حسب ضرورت گفتم این منافع و مصارفی که امیر المؤمنين گمان برده است در قلع ایشان حاصل میشود این بنده باندازه عقل ناقص خود لازم نمیدانداما هر چند در این امر پرخطر تأمل وتانی بیشتر بکار برند بصواب وصلاح نزدیکتر است خلیفه گفت دانستم چگوئی مقصود تو صلاح حال من وصيانت حال برامکه است من اظهار بندگی و خدمت نمودم نگران شدم سر فرو افکند و اندوهگین در بحر تامل وتفكر مستغرق گشت و این هنگام که هارون این مشورت بامن در میان نهاده در بوستانی در کنار باغی نشسته حریفان ونديمان انتظار احضار داشتند همان زمان جملگی را طلب کرده بعيش وطرب بنشست .

ص: 348


1- یعنی قرین

ناگاه نظر خليفه بضيعت شخصی که در حوالی آن باغ بود بیفتادو از حاضران تفتیش نمود که این ضيعت از آن کدام کس باشد؟ گفتند ندانیم وما لك اين ملك را نشناسیم هارون فضل بن ربیع را که حاجب در گاه بود طلب فرمود و نیز از وی بپرسید گفت ندانم مالك این ملك وزراعت کیست و مرا در این ضيعت کمتر نظر افتاده است ، در همین حال تفتیش و استخبار جعفر بپای ایستاد و از اول و آخر آن زمین را که از نخست دست کدام کسی و بچند دست تا کنون گشته و اکنون مالك آن و بضاعت و دخل آن چیست شرح داد، چنان خاطر هارون و حاضران از آن تشریح بیاسود که پایان نداشت وجعفر را بر آن علم و احاطه و بصیرت و معرفت ثناء و تمجید نمودند و خلیفه بگوشه چشم در من نگریست یعنی این چنین دانایان را میتوان برانداخت .

وهارون الرشید را آن عمق باطن و توانائی و ضبط مافی الضمیر بود که مدتها در کید و كين برامکه میگذرانید، خصوصا هنگامی که بتزوير زوجه اش زبيده خاتون داستان خواهرش عباسه بعرض او رسید ومزاوجت او و جعفر را بدانست و بقصد انقراض برامکه بر آمد، لكن از آن روز که این اندیشه بدل جای داد تا زمانیکه انتقام خود بکشید هیچ آفریده از باطن او نه با شارت نه بعبارت نه لالت نه بفراست هیچ چیز نفهمید و نتوانست بداند که روی دل از جعفر بگشته و بروی خشمناك شده و در اندیشه آن است که برایشان غضب براند یا نراندو این خود داری وحفظ سر برای هر کس لازم است خصوصا سلاطین جهان را از همه کس بایسته تر است زیرا که مرجع حوائج ومآرب جمعی کثير هستند و عرایض مختلف و غرض آمیز را بسیار میشنوند اگر تنگ حوصله وعميق الباطن نباشند و کارهارا بتحقیق(1)وهنگام نیفکنند مملکت بباد فنا رود .

ص: 349


1- بتعویق ظ

بیان مراجعت هارون الرش الى ازمکه معظمه وقتل عباسه وفرزند، ان او

چنانکه اشارت شد هارون الرشید بقصد تفتیش فرزندان عباسه خواهر خود سفر مکه معظمه کرد و پوشیده بتفحص حال ایشان بر آمد و معلوم شد که عباسه از بیم هارون کودکان خودرا بيمن فرستاده است و این وقت بروایت طبری بآهنگ کشتن كودك بر آمد بعد از آن این کار را گناهی شمرده منصرف شد و قانون جعفر بن يحيی این بود که در هر سفری که هارون بمکه معظمه میسپرد واقامت حج کرده بعراق، مراجعت می نمود چون در عسفان با عين مهمله وسين مضمومه وساکنه که آب گاهی است در میان جحفه و مکه و بقولی ما بين مسجدين و تا مکه در منزل راه است میر سید هارون وملتزمين رکابش را میهمان می کرد واطعمه لذيذه واغذيه شاهانه مرتب میداشت .

چون در این سفر نیز از مکه باز شد وجانب عراق گرفت بر حسب معمول ترتیب میزبانی را بداد و رشیدرا دعوت کرد، رشید اظهار کسالت و مرض نموده بر خوان او حاضر نشد وجعفر در التزام رکاب خلافت نصاب ببود تا هارون الرشید در انبار رسید.

انبار بفتح اول و نون ساکن والف وراء مهمله شهری است مشرف بر دجله وجماعت پارسیان آنجا را انبار نامیدند و فیروز پادشاه عجم این نام را بر نهادو اول کسیکه عمارت کرد شاپور ذوالاکتاف بود و چون در آنجا انا بیر یعنی خرمنهای جو و گندم فراهم می کردند انبار نام یافت و ابو العباس سفاح در آنجا اقامت داشت و وفات کرد و بر آئینه و قصور آن بیفزود .

دیاب اتلیدی در اعلام الناس مینویسد چون هارون الرشیدخبر آبستنی عباسه و چند کودک دیگر او را از زبیده خاتون بشنید وارجوان خادم را بکشت و بیرون آمد مسرور خادم خود را که مردی قاسي القلب و غليظه خشن و نکوهیده خوی و نکوهیده روی

ص: 350

ودلش از رحمت بی خبر بود بخواند و گفت ای مسرور چون پاسی از شب بر گذشت و نماز آخرین بر گذشت ده تن فعله جلدتند کار حاضر کن و دوتن خادم نیز با ایشان باشد، مسرور چنانکه امر کرده بود بجای آورد ، رشید بپای خواست و آنجماعت در حضورش بودند تا بآن مقصوره رسید که خواهرش در آنجا بود .

هارون نظری بدو افكندو او آبستن بود بهیچوجه با او سخن وعتابی بر آنچه کرده بودنکرد، آنگاه با آن دو تن خواجه سرای فرمان داد تا عباسه را بکشتند و در میان صندوق بزرگ خودش که در آن مقصوده بود بیفکندند و با همان حلی و زیور وجامها که بر تن داشت در صندوق را بستند و قفل نمودند و عباسه نیز دانسته بود که بعد از آنکه ار جوان خادم را رشید بکشت البته او نیز بعقب او بقتل میرسد چون هارون بدانست که این کارها را با نجام رسانیدند آنده تن فعله که با همه کلنگ و بیل وزنبيل حاضر بود در وسط آن مقصوره ها زمین را بکندند تا بآب رسید ندوهارون بر فراز کرسی بر نشسته و نگران بود گفت کافی است صندوق را بیاورید و در این چاه بیفکنید و خاك بر فراز آن بریزید و چاه را بهمان صورت که از نخست بود با زمين یکسان دارید .

آنگاه آنجماعت را بیرون آورده و در را بر بست و کلید را با خود بداشت و در مقام خود بنشست و آن ده تن فعله ودوخادم حضورش بودند آنگاه با مسرور گفت ای مسرور این جماعت را بگیرو اجرت ایشان را بده مسرور آن جماعت را بگرفت و هريك را در جوالی بزرگ در آورده سنگهای عظیم نیز در جوال افکنده درش را بر دوخته و ایشان را در میان دجله مستغرق آب فنا ساخت و در ساعت باز گردیده در حضور هارون بايستاد هارون گفت یا مسرور آنچه بفرمودم بجای آوردی گفت اطاعت نمودم و مزد ایشان را بدادم .

آنگاه کلید آن خانه را بمسرور بداد و گفت داشته باش تا از تو بخواهم و هم اکنون برو و در میان همان محل قبه ترکیه را بر پای دار مسرور بانجام رسانید و پیش از اینکه صبح بر دمد بخدمت هارون آمد و هیچکس ندانست قصد هارون چیست

ص: 351

و این وقت روز پنجشنبه بود که ببایست جعفر بن يحيی باموكب عظیم خود بجانب خراسان روان گردد وهارون با مسرور گفت از من دور مباش این هنگام مردمان بخدمت هارون در آمدند و سلام براندند و در مراتب خود جای گرفتند بعد از آن جعفر بن يحيی برمکی در آمد و سلام براند و پاسخی نیکو بشنید و نیزهارون او را ترحيب بگفت و در دیدارش با دیدار خندان نگران شد جعفر در مرتبه خود که از همه کس بهارون نزدیکتر بود بنشست .

پس از آن رشید با روی گشاده و لب خندان ساعتی با وی بمحادثه ومضاحكه بگذرانید وجعفر مکاتیب و مراسلاتی که بتازه از اطراف و جوانب بدو آورده بودند در خدمت هارون قرائت کرد هارون بطریقی که ببایست جواب بداد و قضای حوائج بنمود و چون جعفر از عرض مطالب بپرداخت رخصت طلبید که در همان روز بسفر خراسان روی نهد .

هارون الرشید منجم را که در محضرش حاضر بود بخواند و گفت چه مقدار از طلوع آفتاب بر گذشته گفت سه ساعت و نیم آنگاه منجم در حساب واخذ ارتفاع بر آمد رشید نیز خودش بنفس خود حساب نمود و در ستاره اش نظر افکند و گفت ای برادر من امروز روز نحوس تو و این ساعت نحسی است و آسوده خاطر از آن نیستم که در این روز حادثه پیش نیاید و بامداد دیگر که روز جمعه است نماز بگذار و در ساعت سعود خود کوچ کن ودر نهروان نقل منزل نمای و بامداد روز شنبه راه برگیر و بروز روشن طی طریق بفرمای همانا آن روز برای حرکت اصلح است .

جعفر باین سخنان رشید رضا نداد تا خود اصطرلاب را از ازدست منجم بگرفت و بپای خواست و در ستاره طالع نگران شد و گفت سوگند با خدای بصداقت فرمودی ای امیرالمؤمنین این ساعتی نحس است و هیچ ستاره را احتراقش راسخت تر و مجرایش را به بروج تنگتر ازین روز ندیده ام پس از آن برخاست و بمنزل خود برفت و مردمان و سرهنگان و بزرگان وخاص وعام از هر طرف بتعظیم و تفخیم و تبجيل او بپرداختند تا گاهی که با جیشی عظیم و امر و نهی عمیم بقصر خود اندر شد و مردمان منصرف شدند .

ص: 352

طبری گوید فضل بن سلیمان بن على مذکور نموده است که هارون الرشید در سال یکصد و هشتاد و ششم اقامت حج کرد و بازگشت و در محرم سال يکصدوهشتاد وهفتم در حيره فرود شد و در قصر عون عبادی روزی چند بزيست پس از آن بدستیاری کشتی آب نوشت تا در عمر فرود شد

عمر بضم اول عين مهمله ومیم ساكنه وراء مهمله از نواحی بغداد است و در کتاب معجم ما استعجم میگوید قلاية العمر است و در اصطلاح بعضی بمعنی دیر می باشد .

در تاریخ ابن خلكان مسطور است که ابن بدرون در کتاب خود می نویسد چون جعفر بن يحيی گاهی که در خدمت رشید اقامت حج کرده در حيره وصول یافت و این وقت از آسیب رشیدخواست مگر کشف امری نماید بجانب كنيسه که در آن مکان بودسوار گشته برفت شاید همین قلاية العمر باشد چون در آنجا رسیدسنگی بدید که بر روی آن نگارش کرده بودند چون جعفر نتوانست قرائت کند کسانی را که از ترجمه آنگونه خطوط عالم بودند حاضر ساخت و آن مرقومات را در دل خود بفال گرفت تا کار او با هارون الرشید بكجا منتهی می شود چه در آن زمان در حال بیم و امید بود چون آنخطوط را بخواندند این اشعار مرقوم شده بود :

ان بنی المنذر عام انقضوا *** بحيث شاد البيعة الراهب

اضحوا ولا يرجوهم راغب *** يوما ولا يرهبهم راهب

ينفخ بالمشك دقاريهم *** والعنبر الورد لهم قاطب

فاصبحوا كلا لدودالثرى *** وانقطع المطلوب والطالب

در این اشعار باز نمود که در این سال ببایست بخاك گور رفتن و با مار و مورخفتن وبترك اهل وعیال وملك ومال و ضياع وعقار ومجلس عیش و جام عقار(1) و بانك نای و تارو شاهد مشگین موی ماه دیدار و عظمت و دولت و ابهت و شو کت ومطلوب ومحبوب و معشوق و مرغوب گفتن و ازدار فنا بگسستن و بسرای بقا پیوستن را آماده بود جعفر برمکی سخت اندوهگین شدوهمی با خود گفت ذهب و الله أمرنا سوگند با خدای روزگار اقبال ما بپایان رسید .

ص: 353


1- عقار - بضم اول - بمعنی باده ناب است

بیان فرمان دادن هارون الرشید مسرور خادم را بقتل جعفر و گرفتاری برامکه

مورخین عظام در هنگام اراده رشيد بقتل جعفر و آنمكان که این قصد و امر را نموده با ختلاف سخن کرده اند از فحوای کلام بعضی معلوم میشود که بعد از آنکه رشید از مکه بجانب انبار آمد و در عمر فرود شد این امر را نمود و از پاره دیگر معلوم می شود که رشید چون تفحص حال فرزندان عباسه را بنمود و بصحت مقرون دید بازگشت و روزی چند در دارالخلافه بغداد بگذرانید و دیگر باره با نبار باز شد و باین اندیشه بر آمد .

این بنده چنان میداند که هارون الرشید در همان مراجعت از مکه معظمه و وصول بانبار این کار اقدام کرده است زیرا که از روز دهم ذی الحجه که اقامت حج کرده است تا سلخ محرم که جعفر را بقتل رسانیده است پنجاه روز افزون نیست وهارون الرشید با موکب خلافت و تانی و تجمل سلطنت طی راه کرده است و از مکه تا بغداد مسافتی بسیار است این مدت آن استعداد را ندارد که هارون الرشید ببغداد آید و مدتی در آنجا بپاید و آنوقت از بغداد بانبار و از انبار باماکن دیگر برود و با نجام مقصود بپردازد .

خصوصا با اینکه توهم جعفر و مذاکرات مردم بغداد و اندوه ایشان را از انقلاب حال برامکه میدانست و ممکن بود اگر بخواهد به بغداد در آید و پس از مدتی باین امر بزرگ اقدام کند شاید برامکه در مقام تدابیر مختلفه وتقرير موانع عديده بر می آمدند و رشید را انجام آن امر از دست میرفت لاجرم چون در طی راه بآن مکان رسید ایشان را غافل ساخته بآنچه اندیشه ساخته بود اقدام کرد والله تعالی اعلم.

طبری میگوید چون رشید در عمر که از نواحي انبار است فرود شد درنك نمود تا شب شنبه سلخ محرم الحرام در رسید اینوقت مسرور خادم را با ابوعصمه حماد بن سالم با جماعتی از لشگریان بفرستاد تا در همان شبانگاه بر جعفر بن

ص: 354

یحیی احاطه کردند و چون مسرور بر جعفر در آمد پسر بختیشوع طبيب وابوزکار اعمی مغنی کلواذانی(1) در خدمتش حضور داشتند و جعفر بکار لہوولعب وعيش وطرب مشغول و از حوادث روزگار و انقلابات این گردون تن او بار(2) بی خبر بود.

ومیگوید کرمانی حدیث کرده است که بشار ترکی با وی حکایت نمود که هارون الرشید گاهی که در عمر جای داشت در همان روز که در پایانش جعفر را بکشت بآهنك شکار بیرون شد و این روز جمعه بود و جعفر بن يحيی در خدمتش ملازمت داشت و رشید با او به تنهائی خلوت همیکرد و والیان و ارکان مملکت دورا دور می آمدند و جعفر با رشید همچنان میگذشتند و دست هارون بر شانه جعفر بود و او را چندان تبجيل وتكريم نمود که بدست خودش موی او را بغالیه بیندو دومردمان را از این مقدار ملاطفت ومحبت حيرت در سپرده بود .

جعفر در همین حالت با رشید بگذرانید و از وی مفارقت نجست تا گاهی که رشید هنگام مغرب بمكان خود بازگردیدو چون خواست بحرم سرای شود جعفر را در بغل کشید و گفت اگر نه چنان بودی که امشب همی خواستی با زنان حرم سرای مجالست جویمی البته از صحبت دلپذیر تو جدائی نجستمی اما تو بسلامت بمنزل عیش گاه خودبازشو و باده بیاشام و بجان منو سر من کار شادی بیارای و بطرب بنشين تا تو نیز چنانکه من بعيش می نشینم نشسته باشی.

جعفر گفت لا والله عیش و طرب جز با خدمت تو نخواهم هارون گفت ترا بجان من سوگند که ببایست از باده ارغوانی و سرود خسروانی بکامرانی بگذرانی که خوشی من بخوشی تو است، پس جعفر بمنزل خود روی کرد و رشید بحرم سرای اندر شد و برخلاف دیگر شبان نبیذ نیاشامید تا اگر فرمانی کند بر مستی حمل نکنند و در اجرایش درنك نجويند .

اما جعفر بمجلس خود در آمد و او را اندوهی بزرگ فرو گرفته بود

ص: 355


1- كلواذه و کلواذی نام ناحیه ای است از سواد عراق بين كوفه وواسط
2- يعنى هلاك كننده و فرو خورنده

وابوزکار اعمى طنبوری و ابو شیخ نویسنده خود را در حضور خود بنشاند و پرده ها بر کشیدند و کنیزکان حوروش از پس پرده بنشستند و سرودهای دلکش بر کشیدند و یکسره بنواختند و بسرودند و عقل و دین از شیخ و شاب بر بودند ومجلس را مانند مینو بساختند و از آن پس فرستاده رشید پی در پی وساعت بساعت همی با نقل و نبید و گل و شنبلید در رسید و با هزاران لطف و نوید از جانب هارون اورا سوگند آورد که شادي من در شادی تو است قسم بجان و سر من که ببایست این شب را بشادی بگذرانی و گاهی عود بخور بفرستاد و همین گونه پیام داد وجعفر بدستور کار همیکرد و باده بخورد و آوای سرود بشنید و از مکاید جهان جهنده غافل بگذرانید .

و از آنسوی چون پاسی از شب بر گذشت رشید از حرم سرای بیرون آمد و در سراپرده خلافت بنشست ویا سرخادم را که معروف بزحله بود بخواند و گفت ای یاسر ترا از بهر کاری بخواندم که پسران خود محمد وعبد الله و قاسم را در خور آن ندانستم و ترا در انجام آن مهم و اتمام آن فيصل برنده و گذرنده دیدم هم ایدون گمان مرا بحقيقت توامان بگردان و از خلاف فرمان پرهیزیدن بگیر که خشم من در توچنگ در افکند و مکانت تو با خاك زمين پست گردد .

یاسر از نهیب این خطاب وهيمنه این کلمات چنان حيران شد که گفت ای امیر المؤمنين اگر بفرمائی این تیغ در شکم خویش اندر برم وسرش از پشت خود بیرون کشم هم اکنون در پیش چشم تو چنان می نمایم، اگر خواهی بدانی فرمان کن تا مکشوف گردد .

رشید گفت کار ازین عظیم تر است یاسررا غيرت بر افزود و سر گشته و پریشان بايستاد و اظهار انقیاد و اطاعت و اجرای حکم را آماده گذشت رشید گفت جعفر بن يحيی برمکی را می شناسی؟ یاسر گفت ای امیر المؤمنين آیا من جز او کسی را یا مانند من کسی چون جعفر کسی را نشناسد گفت امروز بدرستی نگران بودی که من امروز او را چگونه تكريمها نمودم و چندانش بمشایعت برفتم که از مجلس من بیرون شد گفت آری بدیدم و بر این جمله نگران بودم گفت هم ایدون بدوشوو بهر

ص: 356

حالت که او را بینی سر از تنش بر گرفته بمن بیاور .

یاسر از شنیدن این سخن بلرزه و بومهن در آمد وزبانش از سخن کردن فرو ماندن گرفت چندی مبهوت بايستاد و هیچگونه پاسخی نیارست نمود هارون گفت ای یاسر آیا از نخست تورا بترك مخالفت نفر مودم گفت آری لکن کاری سخت بزرك است و در این امری که امیر المؤمنين مرا بفرموده خوش تر داشتم که مرده باشم و بدست من جاری نشده باشد، هارون گفت این سخنان را بگذار و انجام فرمان راشتاب کن یاسر جانب راه گرفت تا بمجلس جعفر که بعیش و طرب نشسته بود مانند بلای آسمانی اندر آمد .

در اعلام الناس مسطور است که بعد از آنکه چنانکه مسطور شد هارون الرشید بر حسب نمایش ستاره کوچ کردن جعفر را بجانب خراسان بروز شنبه افکندو جعفر با حشمتی عظیم و کوکبه بزرك بمنزل خود مراجعت نمود و این وقت روزجمعه بود هارون الرشید مسرور خادم را که فرمان کرده بود حاضر خدمت باشد بخواند و گفت نزد جعفر شو و او را در همین ساعت حاضر نمای و با او بگو پاره مکاتیب در این ساعت از خراسان وصول یافته است و بباید آنجمله را بنگری .

و چون جعفر را بدرب اول آوردی آن جماعت سپاهیان که با او هستند در آنجا بازدار و اجازه دخول مده و چون بدرب دوم برسد غلامانی که در صحبت او هستند متوقف گردان و چون بدرب سیم رسید هیچیك از غلامانش را اجازت دخول مده و او را تنها آندر آر، و چون در صحن سرای برسد او را بآن قبه ترکیه که ترا بفرمودم تا بر پای بداری داخل کن و گردنش را بزن و سرش را نزد من بیاور و باید هیچکس از آفریدگان خداوند بآنچه ترا امر کرده ام آگاه نشود و در کار او دیگر با من سخن و مراجعه مکن و اگر چنین نکنی بفرمایم تا گردنت را بزنند وسر تو وسر او را یکدفعة نزد من بیاورند و در آنچه تورا فرمودم و سفارش کردم اگر کمترهم بود کافی بود و تو خود بهتر میدانی و بتكليف خود داناتری و در انجام این امرمبادرت و مسابقت بجوی تا از آن پیش که از دیگری بدو خبر شود بفيصل رسانی .

ص: 357

بیان مامور ساختن هارون الرشید جمعی را بگرفتاری برامکه در بغداد وقتل جعفر برمکی

مسعودی میگوید چون حال كودك عباسه در خدمت رشيد مقرون بصحت شد وحج خود را بجای آورد ومراجعت نمود دل بر تباهی برامکه وازاله نعمت ایشان بر بست و بمدينة السلام بغداد بیامد و چند روزی بماند پس از آن بسوی انباررهسپار گشت و چون آن روز که آهنك قتل جعفررا نموده بوددر آمد سندی بن شاهك را بخواند و او را بفرمود که بشهر بغداد اندر شود و سراها و خانه های برمکیان و نویسندگان ایشان و خویشاوندان ایشان را بجمله فرو گیرد و این کار را چنان پوشیده با نجام رساند که هیچکس از آن آگاهی نیابد و تا ببغداد میرسد با هیچکس تکلم نکند، آنگاه جماعتی را که محل وثوق و اعتماد او بودند با وی همراه نمود سندی بر حسب فرمان بسوی بغداد روان شد ورشید آسوده و فارغ البال بنشست و این وقت در انبار در موضعی بود که معروف بقمر است .

راقم میگوید : در مروج الذهب مسعودی قمر با قاف مسطور است لکن عمر باعين مهمله مضمومه ومیم ساکنه می باشد که مذکور شد زیرا که قمر بضم قاف ومیم جمع قمر نام شهری است در مصر و نیز نام جزیره ایست در وسط دریای زنج و در این دریا جزیره بزرگتر از آن نیست .

بالجمله میگوید رشید و جعفر آن روز را در آن مکان در حالتی بس نیکو وهيئتی بس خوب و خوش وعشرتی پاكيزه بگذرانیدند و چون مجلس بپایان رفت وجعفر از خدمت رشید بیرون شد رشید همراه او بمشایعت برفت تا جعفر سوار گشت آنگاه رشید بازگشت و جعفر بمنزل خود پیوست و هنوز از شراب ناب اثری در دماغ داشت .

و پس ابوزکار اعمى طنبوری و بقولی ابن بکار اعمى وابن أبي نجيج كاتبش، در خدمتش حضور داشتند پس پرده بر کشیدند و کنیزکان نوازنده اش از پس پرده

ص: 358

بنشستند و بنواختن وزدن و سرودن مشغول شدند و زهره خنیاگر را بیهوش ساختند وابوزکار این شعر را تغني نمود :

ماتريد الناس منا *** ماتنام الناس عنا

انما همتهم ان *** يظهروا ما قد دفنا

هیچ ندانیم مردمان از ما و جان و مال ما چه خواهند و چرا از یاد ما و بغض و كين وحسد ما خواب در چشم نمی آورند همانا قصد وهمت ایشان بر آن مصروف است که آنچه پوشیده ایم آشکار نمایند در همین حال یاسر خادم چون بلای حاضرو قضای مبرم وارد شد .

و بروایت دیگر چون یاسر غلام رشید از پی انجام امر رشید بخانه جعفر برفت و بروی در آمد نگران شد که ابوز کار اعمی این شعر تغنی کند :

فلا تبعد فكل فتى سيأتي *** عليه الموت يطرق اویفادی

وكل ذخيرة لابد يوما *** وان بقيت تصير الى تفاد

ولوفوديت من حدث الليالي *** فديتك بالطريف و بالتلاد

هیچکس راز مرک نیست گزیر *** خواه برنا تو باش یاخود پیر

هرچه بنهی ذخيره اندر دهر *** خود فنا وزوال هستش بهر

گر ز مرگت فدا توانستم *** هرچه بودم سزات دانستم

ای دریغا که گر تمام جهان *** بدهم نیستی زمرك جهان

در همین حال که جعفر مشغول طرب ولعب بود، ناگاه یا سرخادم را مانند بلای آسمانی حاضر دید و گفت ای یاسر از آمدن تو مسرور و شاد خاطر شدم لكن از اینکه بدون اجازت ورود نمودی بدحال شدم یاسر گفت امر از این بزرگتر است که گمان میبری ای جعفر بدانکه امير المؤمنين بفلان وفلان کار فرمان داده است چون جعفر این سخن هول افكن بشنید بر جست و بر دو پای یاسر روی نهاد و همی ببوسید و گفت مرا چندان با خود گذار که در حرمسرای بروم و وصیت بگذارم گفت راهی باین کار نیست بهر چه می خواهی در همین مکان وصیت کن .

ص: 359

جعفر گفت مرا بر تو حقوق بسیار است و جز در چنین هنگام پاداش آنرا نمیتوانی بجای آوردن، یاسر گفت آنچه از دستم بر آید مرا قاصر نیابی مگر در آنچه مخالف فرمان امير المؤمنين باشد، جعفر گفت اگر چنین است بخدمتش باز شوو اورا از قتل من بیا گاهان اگر پشیمان گردد چنان باشد که تو مرا زنده کرده باشی والا بہرطور که فرمان کند بجای گذار گفت مرا قدرت این امر نیست جعفر گفت من تا پشت سراپرده او باتو میآیم و سخنان او را میشنوم اگر در قتل من يك جهت باشد چنان کن که فرماید یاسر گفت این کار را چنانکه می خواهی میکنم .

پس با جعفر بطرف سرا پردۂ رشید راه پیمود چون رشید آوای یاسر را بشنید با او گفت از پس تو کیست یا سرسخنان جعفر را باز گفت رشید گفت یاماص هن امه و این دشنامی سخت ناهموار است که در حالت خشم گویند سوگند بخدای اگر بدون سر جعفر بیائی ترا پیش از وی بهلاکت میرسانم پس یاسر باز شدوسر از تن جعفر باز گرفت و در پای او بیفکند رشید ساعتى بتفكر وحيرت دروی بدید بعداز آن گفت ای یاسر فلان وفلان را حاضر کن چون آن دوتن بیامدند گفت گردن یاسر را بزنید چه من تاب ندارم کشنده جعفر را بنگرم .

وهم طبری روایت کند که چون هارون الرشید یاسر خادم را بقتل جعفر بفرستاد یاسر برفت و فرمان خلیفه را بدو ابلاغ کرد جعفر گفت امير المؤمنين با من بهر گونه مزاح کند چنان دانم این نیز از آن قبیل است گفت سوگند با خدای ، من اورا جز از روی جد ندیدم، جعفر گفت اگر چنین هم باشد از روی مستی بوده است گفت سوگند با خدای عقل و خرد وهوشش بجای بود و امروز یکسره بعبادت بگذرانید و نبیذ نیاشامید .

جعفر گفت باری مرا بر تو حقوق فراوان است و جز در چنین حال مکافات آنرا نتوانی، گفت در آنچه مخالف امر امير المؤمنین نباشد حاضرم گفت نزدهارون شو و او را از قتل من آگاه ساز اگر پشیمان گردد بقیت زندگانی من از توست وچندانت نعمت بخشم که اندازه اش ندانی اگر بررأى خود ثابت باشد چنان کن که گوید

ص: 360

گفت هم این کار نشاید گفت با تو تا پشت سراپرده وی میآیم تا سخنش را بشنوم اگر در میان من و تو عذری نماند و جز بقتل من قانع نگردد بزودی سرم بردار و بده باز بر ؟ گفت این خواهش را میپذیرم .

پس متفقا نزديك سراپرده رشید آمدند یاسر درون پرده رفت و گفت یا امير المؤمنين سر جعفر را از بدن دور ساختم در اینجا حاضر است گفت زود حاضر کن وگرنه پیش از وی سرت بر گیرم یاسر بیرون آمد و با جعفر گفت سخن بشنیدی گفت آری بهرطور مأموری چنان کن، آنگاه جعفر دستمال کوچکی از آستین در آورد و هر دو چشم خود بر بست و گردن بر کشید یاسر سر از تنش بر گرفت و نزديك رشید بیاورد رشید بدان سرچشم بر دوخت و همی گناهانش را بروی برشمرد و از آن پس یاسر را نیز بکشت .

وهم بروایت طبری هارون الرشید چون در عمر که از نواحی انبار است فرود شد در شب شنبه سلخ محرم مسرور خادم را با جمعی سپاهیان باتفاق ابوعصمة حماد بن سالم بفرستاد تا شب هنگام گرد سرای جعفر را فرو گرفتند و مسرور بمجلس جعفر در آمد و ابن بختيشوع طبيب وابوزکاراعمی مغنی کلو اذانی در حضورش مشغول تغنی وسرود بود و مسرور که خوئی درشت و غلظتی بكمال و قساوتی مفرط داشت جعفر را بطوری عنيف بیرون آورده کشان کشان بیاورد تا بآن منزل که رشید در آن جای داشت در آورد و در مکانی او را محبوس ساخته بارسن حماری او را بر بست و گزارش گرفتاری و آوردن و بستن جعفر را بعرض رشید رسانید رشید فرمان کرد تا گردنش را بزند مسرور چنانکه بفرمود مرعی داشت .

على بن ابی سعید گوید که مسرور خادم باوی حکایت نمود که رشید مرا بفرمود تا جعفر بن يحيی راگاهی که ارادۂ قتل اورا کرده بود بخدمتش حاضر سازم ، پس بمجلس جعفر در آمدم و این وقت ابوز کار اعمی اشعار مذکوره را « فلا تبعد فكل فتی سیأتی » تا بآخر تغنی می نمود گفتم ای ابوالفضل من نیز برای همین کار نزد تو بیامده ام سوگند با خدای مرك بر تو بتاخته است هم اکنون فرمان امیر -

ص: 361

المؤمنين را اجابت نمای .

چون جعفر این سخن بشنید هر دو دست خود را بلند کرد و بر هر دو پای من در افتاد وهمی بوسه بر نهاد و گفت مهلت بده تا بروم و وصیت بگذارم گفتم امادخول باندرون سرای امکان پذیر نیست لکن بهر چه خواهی وصیت کن پس جعفر بآنچه مقصود او بود وصیت کرد و هر مملوکی داشت آزاد ساخت و از آن پس فرستادگان هارون الرشید پی در پی بیامدند و مرا بانجام کار جعفر انگیزش همی دادند پس جعفر را بجانب رشید بردم و او را از حاضر ساختن وی خبر دادم .

هارون در این وقت در فراش خود جای داشت گفت سرش را نزد من بیاور پس نزد جعفر شدم و آن خبر بگذاشتم جعفر از کمال دهشت و حیرت گفت ای ابوهاشم الله الله سوگند با خدای این فرمان را در آن حال که سکران بوده است بنموده است تو در کار من درنگ بجوی تا این شب بصبح برسانم و دیگر باره ازوی استمزاج کن و بهر چه امر نمود بجای آور چون رشید حس ونفس من بشنید گفت « یاماص بظر امه ائتنی برأسه » واین دشنام را که سخت ترو نکوهیده ترین دشنامها است بگفت و فرمود سر جعفر را بیاور .

من نزد جعفر برفتم و آن سخنان را بگفتم گفت در کار من در دفعه سوم نیز معاودت نمای پس دیگر باره نزد هارون شدم هارون با عمودی که در دست داشت مرا بنواخت و گفت از فرزندی مهدی منفی باشم اگر دفعه دیگر بمن آئی و سرش را نیاوری با دیگری بفرمایم تا بیایداز نخست، سر تو را نزد من بیاورد بعد از آن سر جعفررا در این مره برفتم وسر جعفر را از تن جدا کرده بدو بردم .

در اعلام الناس مسطور است که بعد از آنکه هارون الرشید مسرورا در طلب جعفر بفرستاد و بعنوان ورود کتب خراسان او را بخواند و چنانکه مذکور گشت دستور العمل بداد جعفر تازه از خدمت رشید باز شده و جامه از تن بیفکنده و بر فراش خود در افتاده بود تا چندی بیاساید مسرور در رسید و اجازت بخواست و نزد جعفر بیامد و گفت ای آقای من فرمان امير المؤمنين را اجابت کن جعفر ازین

ص: 362

حال کوفته حال وخوفناك شد و گفت ويلك ای مسرورمن در همین ساعت از خدمت رشید بیرون آمدم بگوی تا خبر چیست؟ .

مسرور گفت مکاتیب چند از خراسان بتازه رسیده است و لازم است که بخوانی در این وقت حالت جعفر خوب وخاطرش خرم شد و جامه خود را بخواست و بر تن بیاراست و شمشير خویش را حمایل ساخت و با مسرور بدار خلافت ومقر سلطنت راه نوشت و چون از دراول داخل شد مردم سپاهی را که با او بودند مسرور بازداشت و در درب ثاني غلمان را راه ورود نداد و چون از درب سوم در آمد و نگران شد هيچيك از غلامان وخدام خود را ندید و پشیمان شد که از چه روی در این ساعت سوار گردید و نیز برای او امکان مراجعت نماند.

و چون برابر آن قبه که در وسط سرای برافراخته بودند رسید مرکوبش را بدانسوی برگردانیدند و او را از مر کوبش فرود آورده و بدرون قیه اش اندر بردند جعفر هیچکس را در آنجا نیافت و بروایتی شمشیری و نطعی را نگران شد و بدانست که بلائی بروی فرود گردیده و با مسرور گفت ای برادر من خبر چیست ؟

مسرور گفت من حالا برادر توام ومرا برادر خطاب می کنی لکن در منزل خودت بمن میگفتی ويلك وای بر تو باد! تو خود میدانی چه قضیه ایست و خداوند تعالی ترا مهمل وغافل نمی گذارد همانا أمير المؤمنين بامن فرمان کرده است تا گردنت را بزنم و در این ساعت سرت را بسوی او برم.

جعفر چون بشنید بگريست وهمی هر دو دست و هر دو پای مسرور را ببوسید وهمی گفت ای برادر من ای مسرور توخود میدانی که بخشش و کرامت من در حق تو از تمامت غلامان و حواشی خلیفه بر افزون است و نیز در سایر اوقات هر گونه حاجتی ترا باشد نزد من بر آورده است و هم از منزلت ومكانت من ومحرمیت من در خدمت امیرالمومنین و اسرار او با من آگاهی داری شاید او را از من خبری باطل داده اند، اینك صد هزار دینار در همین ساعت از بهر تو حاضر کنم از آن پیش که زین موضع برخیزم و تو مرا بگذار تا براه خود شوم.

ص: 363

مسرور گفت راهی باین کار ابدا نیست گفت اگر چنين است پس مرا بسوی رشید بر و در حضورش بدار شاید چون نظرش بر من بیفتد حالت ترحمی او را در سپارد و از قتل من در گذرد گفت هرگز برای من چنین راهی نیست و مرا ممکن نباشد که نزد او شوم و سخني بعرض برسانم و نيك میدانم که ابدا برای زندگانی راهی نیست.

جعفر گفت پس اندکی مهلت ده و نزد رشید برو و بگو بآنچه فرمان کردی بجای آوردم و از قتل جعفر فراغت یافتم تامن بشنوم او چه گوید آنگاه بازشو و هر چه گوید چنان کن پس اگر چنین کردی و سلامت و زندگانی از برای من حاصل شد من خداوند و فرشتگان خدای را بگواهی میگیرم که آنچه در دست دارم وبملكيت من اندر است يك نيمه اش را با تو گذارم و تو را سپهسالار لشگر نمایم وامر و نهی جهان را با توسپارم .

بالجمله جعفر چندان ازین گونه سخنان براند واشنگ از دیدگان بريخت تا در زندگانی طمع بر بست ومسرور گفت شاید این کار بشود پس شمشير و منطقه جعفر را بر گشود و هر دو را بگرفت وچهل تن غلام سیاه بروی برگماشت و خودش برفت و در حضور رشید بايستاد، این وقت رشید نشسته بود و از کمال خشم عرق از چهره میراند و قضیبی در دست داشت و همی بر زمین میسود چون مسرور را بدید بانگ بر کشید مادرت بعزایت بنشیند در امر جعفر چه کردی گفت یا امیر المومنين آنچه بفرمودی بانجام رسانیدم گفت پس کجاست سر او گفت اینك درقبه حاضر است گفت در همین ساعت نزد من بیاور .

پس مسرور بازشد وجعفر نماز میگذاشت و يك ركعت بگذاشته بود مسرور اورا مهلت نداد که رکعت دوم را بگذارد و همان شمشير جعفر را که مأخوذ داشته بود بیرون کشید و در حال نماز گردنش بزد و سرش را باریش او بیاورد و در حضور رشید بیفکند و از آن سر خون بیرون میجست، این وقت رشید نفسی سرد بر کشید و سخت بگریید وهمی سخن می کرد و بر اثر هر کلمه قضيب خودرابر زمین می سنبانید

ص: 364

و دندان جعفررا بقضيب می کوفت و او را مخاطب کرده همی گفت .

«یا جعفر الم احلك محل نفسی یا جعفرما کافأتني ولاعرفت حقی ولاحفظت عهدي ولاذكرت نعمتی ولا نظرت في عواقب الأمور ولاتفكرت في صروف الدهر ولاحسبت تقلب الأيام واختلاف احوالها يا جعفر خنتني في اهلي وفضحتني بين العرب والعجم يا جعفر اسأت الى والى نفسك ولاتفكرت في عاقبة امرك »

ای جعفر آیا تو را با شخص خودم بيك میزان ويك منزلت نگردانیدم ای جعفر خوب با من مکافات نکردی و حق مرا نشناختی و عهد را محفوظ نگردانیدی و نعمت مرا بیاد نیاوردی و در پایان امور بنظر دور بين نظر نکری و در گردشهای گوناگون جهان تفکر ننمودی و زیر و زبر ایام را در شمار نیاوردی و اختلاف احوال کیوان را به تصوردقیق و تفکر عمیق یاد نکردی ای جعفر در حق اهل و کسان من و خواهر من خیانت ورزیدی و رعایت شرط و پیمان ننمودی و با وی در آمیختي و ما در میان عرب و عجم رسوا ساختی، ای جعفر با من و با خودت بد کردی و نگران پایان کار خود نشدی .

بالجمله مسرور میگوید من در حضور رشید همچنان ایستاده بودم و او در هر کلمه که میراند، قضیب خود را بر زمین میسنباند تا گاهی که صدای بانگ نماز ظهر بلند شد اينوقت آبدستان بخواست و وضوء بساخت و بنماز جماعت بیرون شد ومردمان را بجماعت نماز بگذاشت .

طبری نوشته است که از مسرور خادم حکایت کرده اند که بارشید گفت جعفر بن یحیی گاهی که بقتلش فرمان شده بود از مسرور خواستار شد که او را نزدرشید حاضر کند تا چشم رشید بروی بیفتد رشید گفت نميشاید چه جعفر میداند اگر نظر من بروی بیفتد اورا بقتل نمیرسانم و ازین خبر که از اعلام الناس مسطور شدمعلوم میشود قتل جعفر قبل از ظهر روی داده است .

ابوالفرج اصفهانی در مجلد یازدهم اغانی در ذیل احوال محمد بن امیه شاعر می نویسد شخصی از هواخواهان بر امکه گفت روزی در خدمت ابراهیم بن مهدی بودیم

ص: 365

وشراب بامدادی بنوشیدیم وعمرو بن بانه و جماعتی از نوازندگان در حضورش حاضر بودند ومارا حالی سخت نیکو بود در این حال عمرو الغزال بتغنی پرداخت و ابراهیم بن مهدی اختلاطش را سنگین میداشت لكن چون در خدمت ابراهيم اظهار حسن عقیدت وعصبیت می نمودمتحمل میشد پس در این شعر محمد بن منبه سرود نمود :

ماتم لي يوم سرور بمن *** اهواه مذ كنت الى الليل

أغبط ما كنت بما نلته *** منه اتتني الرسل بالويل

لاوالذي يعلم كل الذي *** اقول ذي العزة و الطول

مارمت مذ كنت لكم سخطة *** بالغيب في فعل ولا قول

هیچ روزی سرور خود را بآنکس که دل بمهر او یازیده ام - بپایان نبرده ام و در آخر روز جز پيك وای وویل و مرگ و اندوه ندیده ام و جهان را تا بسپرده ام بر این صورت پیموده ام .

ابراهیم چون بشنید بفال بد گرفت و جام شراب از کف فرو گذاشت و گفت از شر آنچه گفتی پناه بخندای میبرم سوگند باخدای هنوز ابراهیم ساکت نشده بود و ما به تسكين اندیشه اش سخن آراستيم بناگاه در بانش شتابان بیامد ابراهيم گفت ترا چه میشود گفت در همین ساعت مسرور از دارالخلافه بیرون آمد و بسرای جعفر بن يحيى برفت و درنگی نرفت که بیرون آمدوسر جعفر بن یحیی در پیش رویش بود و پدرش و برادرانش را بگرفتند ابراهیم گفت انالله وانا اليه راجعون ای غلام این بساط را برگیر بردار پس آنچه در حضور ما بود بر گرفتند و بجمله پراکنده شدیم و از آن پس عمرو غزال را در سرای ابراهیم ندیدم، این حکایت نیز بر آن دلالت دارد که آن قضیه در روز روی داده است اما از خبر سایر مورخین معلوم میشود که بالصراحه در شب اتفاق افتاده چنانکه مذکور گردد .

در کتاب مستطرف مسطور است که ابوز کار اعمی مغنی با آل برمك روز گار میسپرد و از ایشان کناری نمیگرفت مسرور کبیر گوید چون هارون الرشید مرا فرمان داد که جعفر بن يحيی را بقتل رسانم بمنزل او در آمدم و ابوزکار اعمی را

ص: 366

نزد او به تغني مشغول بدیدم که همی میسرود و این شعر « فلا تبعدفكل فتی سیاتی» را که مذکور شد بخواند گفتم سوگند با خدای برای همین کار نزد تو آمده ام پس از آن دست جعفر را بگرفتم و او را بر پای داشتم و گردنش را بزدم.

چون ابوزکار این حال را بدید با من گفت ترا بخدای سوگند میدهم که مرا نيز بجعفر ملحق ساز گفتم چه چیزت بر این کار باز داشته است گفت مرا از دیگر کسان مستغنی داشته است گفتم این کار بدون اشارت و اجازت رشید نمی شود پس از آن سر جعفر را در حضور رشید حاضر کردم و داستان ابوز کار را معروض نمودم هارون گفت این مردی است که از این جماعت نیکی و احسان یافته است و اینك بدینگونه آشفته شده است و اینگونه سخن میکند او را با خود بدار و بنگر هر چه از برامکه در حقش مرسوم بود و جعفر با او مقرر داشته تو نیز بدو برسان .

در اکرام الناس از محمد شاعر که یکی از ندیمان مأمون عباسی بود حکایت شده است که گفت از تنی از محارم مسرور خادم شنیدم که در آن هنگام که مسرور خادم بکشتن جعفر برمکی بیامده بود من در حضور جعفر بودم و سرود میگفتم و بربط میزدم با من گفت فلان صوت که مرا خوش افتاد دیگر باره بساز بر گیر، پس شعر مذکور فلاتبعد الى آخرها که بفارسی نیز باین شعر در آورده است بنواخت .

مرگ در مردمان همی آید *** بامداد و شبانگه و بیگاه

گرچه پنهان کنی از وخودرا *** آشکارا کند بجوید راه

آنچه داری بدست اگر بدهی *** هم نیابی ازو توهیچ پناه

هنوزمطرب این صوت را بپایان نرسانیده بود که مسرورخادم با خوی پلنك وحشمت نهنك اندر آمد و در صحن سرای با مهابتی هولناك و هولی مهابت آمیز و نظری وحشت انگیز بايستاد، چون چشم جعفر بر آن شمایل ناخوش بیفتاد ، گونه اش بگشت و حالتش دیگر گون گشت و با مسرور گفت بچه کار آمده مسرور در کمال خشم و ستیز گفت بگردن زدنت بیامده ام جعفر گفت اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد أعبده و رسوله .

ص: 367

بعد از آن جعفر روی سوی حاضران کرد و گفت شما را همگی گواه می گیرم که هر بنده که در ملك من است تقر بألله آزاد کردم و هر مالی و خواسته که مراست برسبیل صدقه بمساكين و درویشان گذاشتم و نزد هر کس هر گونه امانتی دارم اورا حلال و بحل گردانیدم و آنگاه روي بمسرور خادم نمود گفت آنچه بتو بفرموده اند بکن من از آنجا بیرون رفتم و حاضران بجمله گریان و نالان شدند مأمور سرش بر گرفت و خروش از خانه جعفر بآسمان بر شد .

راقم حروف گوید در فقره يك قتل جعفر برمکی از وزرای نامدار روزگار که این چند مورخین سخن باختلاف نمایند معلوم توان نمود که در تصدیق سایر اخبار که این رتبت را ندارد چه تأملها لازم است.

از ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی بداستان ابوز کار مغنی اشارت نماید و گوید وی از اهل بغداد ودر شمار قدماء خنیاگران و نوازندگان و بآل برمك پیوسته و از دیگران بازگسسته و در خدمت ایشان بقرب ومنزلتی بزرگ مفتخر گشته و همه وقت از وفور بذل و احسان بہرور شده بود بعد از آن بداستان آمدن مسرور خادم و قتل جعفر بر نهج مذکور اشارت کرده است حماد بن اسحق موصلی از پدرش اسحق روایت کرده است که روزی علویه در خدمت اسحق شعری را تغنی نمود که اولش عمیت امری بود اسحق گفت این شعر را بگذار که جمله اش معروف در کوری است چه شاعرش بشار کور و آوازش از ابوزکار کور و افتتاحش عمیت امری است که بمعنی کوری است .

طبری گوید قتل جعفر بن يحيی در شب شنبه اول شب شهر صفر سال مذکور روی داد و اینوقت سی وهفت سال روزگار نهاده بود و مدت وزارت این جماعت هفده سال بود ور قاشی شاعر این شعر را در این باب گوید :

ایا سبت یا شر السبوت صبيحة *** ويا صفر المشؤم ماجئت اشاما

اتى السبت بالامر الذي هدركننا *** وفي صفر جاء البلاء مصمما

و در این شعر باز نمود که این قضیه در شب شنبه روي نمود و صبح شنبه اول

ص: 368

ماه صفر مردمان را این خبر دهشت اثر سمر گشت وشآمت آن ماه صفر در حضر و سفر سایه گستر شد

ابن خلکان گوید قتل جعفر در موضعی روی داد که عمر نام دارد و از اعمال انبار است و این قضیه در روز شنبه سلخ محرم و بقولی غره صفر سال مسطور اتفاق افتاد .

مسعودی در مروج الذهب گوید مدت دولت برامکه و سلطنت و ایام خرم و نیکوی ایشان از آن زمان که هارون الرشید خلافت یافت تا گاهی که جعفر بقتل رسید هفده سال وهفت ماه و پانزده روز بطول انجامید و در آن روز که جعفر کشته شد چهل و پنجسال از عمرش بر گذشته بود اما این روایت چندان استحکام ندارد زیرا که چنانکه مذکور شد رشید و فضل بن يحيی همشير بودند و فضل از جعفر مهین تر بوده است ورشید هفت سال بعد از جعفر از جهان بگذشته و چهل و هفت سال و کسری روزگار بر شمرده بود پس همان روایت طبری که گفت سی و هفت سال از عمر جعفر بپای رفته بود که بقتل رسید اصح است.

سید علی خان اعلى الله مقامه در انوار الربيع مينويسد جعفر بن یحیی را صورتی بس دراز و گردنی طویل وقامتی بلند بود و ابو نواس این شعر را در هجو او گوید :

قالوا امتدحت فما اعطيت قلت لهم *** خرق النعال و اخلاق السراويل

قالوا فسم لنا هذا فقلت لهم *** او وصفه يعدل التفسير في القيل

ذالك الامير الذي طالت علاوته *** كانه ناظر في السيف بالطول

صاحب أنوار می فرماید قاتله الله في هذا التشبيه که چه نیکو این تشبیه را نموده است که میگوید کانه ناظر في السيف بالطول.

و هم در انوار الربيع مسطور است که ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه میگوید در آن روزگاران که هارون الرشید نسبت بجعفر بن يحيی عنایت و محبت و عقیدتی نیکو داشت همواره سوگند با خداوند می خورد که جعفر از قس بن ساعده

ص: 369

فصیح تر و از عامر بن طفیل شجاع تر و از عبدالحميد بن يحيی نویسنده تر و از عمر بن خطاب در کارملك پروری ورعيت داری با سیاست تر و برای او از حجاج بن یوسف از بهر عبدالملك بن مروان ناصح ترواز عبدالله بن جعفر بخشنده تر و از یوسف بن يعقوب علیهماالسلام عفیف تر و از مصعب بن زبیر نیکوروی تر است و حال اینکه جعفر نیکو روی نبود وصورتی بس در ازونا دلنواز داشت.

اما چون رأي وعقیدت رشید در حق جعفر بگشت محاسن حقیقیه جعفر را بدرجة مشهود ومحسوس بود که دوتن در آن اختلاف و انکار نداشت منکر شد مثل اینکه احدی انکار کنا بت وسماحت جعفر را نمی نمود اما هارون الرشید گاهی که خاطرش از وی رنجیده شد منکر بود چنانکه گفته اند .

وعين الرضاعن كل عيب كليلة *** ولكن عين السخط تبدى المساويا

چشم بداندیش که بر کنده باد *** عیب به بیند هنرت در نظر

ور هنری داری و بسیار عیب *** دوست نه بیند مگر آن يك هنر

گفته اند نکوئیهای تو در نظر دشمن نکوهیده و زشتیهای تو در نظر دوست پسندیده است چون اقبال آید همه چیزت را مقبل آیند و چون نوبت ادبار رسد هر چه از آن مقبول تر نیاوری مدبر آید، در پاره حکایات مسطوره که راجع بعشق عباسه نسبت بوزير بزرك جعفر مذکور شد باز می نمود که جعفر را چهره دل آویز وجمال فتنه خیز بوده است .

اما تواند بود که آنهم بواسطه زمان اقبال و عظمت مشاغل و کمال جود و فتوت او و شدت محبت رشید با او بوده است عباسه که زنی در پرده سرای و از دیدار دیگران بی بهره بوده است و صحبت شیرین و بیانات نمکین و حسن محاضره جعفر بدرجه بود که در عهد خود نظیر نداشته زیانی نداشت که جعفر را زر احمر و خورشید انور بداند دیگران نیز در آن زمان او را دارای خلق مطبوع وجمال محبوب میدانسته اند چه ازوی کامکار و برخوردار میشده اند و همه چیز اورا خواب میدانسته اند .

ص: 370

بیان خبر یافتن یدعیی بن خالي از قتل پسرش جعفر و بعضی کلمات او

در عقد الفريد مسطور است که سهل بن هارون گفت پس از آنکه یحیی بن خالد آن خواب هولناك مسطور و آن شعر را «كان لم يكن بين الحجون الى الصفا» را که مذکور شد بدید و بشنید و بيمناك شد سوگند با خدای اثرش را در دیدارش آشکار همی دیدم تا سه روز از آن مقدمه بر گذشت و من در مكان معين خود در حضورش بنشسته بودم و در پائین عرایض حاجتمندان آنچه می فرمود مینگاشتم و از رعایت اكمال معانی و اختصار الفاظ ناچار بودم بناگاه مردی را نگران شدم که بدوشتابان آمد چندانکه خود را بروی بیفکند .

یحیی سر بر آورد و گفت « مهلاويحك ما اكتتم خير ولا استتر شر » آرام باش هیچ خیری مکتوم و هیچ شری مستور نمی ماند گفت امير المؤمنين در همین ساعت جعفر را بکشت یحیی گفت آیا محققا چنین کرد گفت آری سهل میگویدچون یحیی این خبر بشنید بر افزون ازین چیزی نگفت و کاری نکرد که قلم از دست بیفکند و گفت «هكذا تقوم الساعة بغتة » قيامت نیز بيك ناگاه بر این گونه قیام می جوید کنایت از اینکه حوادث و نوازل جهان بی خبر ورود نماید و هیچکس را از وصول خود مستحضر نگرداند چنانکه قيامت يكدفعه بپای شود و مردمان از قیامش غافل باشند .

در تاریخ طبری از ایوب بن هارون بن سلیمان بن على مذکور است که گفت مسکن و مأوای من در خدمت یحیی بود چون در کاب هارون الرشید به انبار در آمدند بخدمت او بیرون شدم و در همان شامگاهی که پایان کار او بود در صحبتش حاضر بودم و یحیی در آن شب بدستیاری حراقه (1) خود بخدمت امير المؤمنين از باب صاحب الخاصه برفتند و حوائج مردمان ومهام مملکتی و اصلاح حدود و ثغور وغزو دریارا بعرض رسانیده و احکام لازمه را صادر گردانیده بیرون آمده و با مردمان و ارباب حوائج

ص: 371


1- یعنی قایق جنگی

همی گفت امير المؤمنين فرمان کرده است که حاجات شما بر آورده شود و کسی را نزد ابوصالح يحيى بن عبدالرحمن بفرستاد و اورا امر نمود که هر چه فرمان رفته است بجای گذارد و اوامر مطاعه را جاری سازد ، پس از آن یکسره از ابومسلم و فرستادن او معاذ بن مسلم را با ما حدیث میکرد تا بعد از مغرب بمنزل خوداندر شد و هنگام سحرگاهان خبر قتل جعفر وزوال امر و اقبال برمکیان با ما پیوست .

ایوب بن هارون راوی این حکایت میگوید مکتوبی بخدمت یحیی بر نگاشتم و او را در قتل جعفر تعزیت گفتم در جواب من نوشت « انا بقضاء الله راض و بالخيار منه عالم ولا يؤاخذالله العباد الأبذنوبهم وماربك بظلام وما يعفو الله اكثر وله الحمد » من بخواست خدا خوشنود و باختيار او عالم هستم و خداوند تعالی بندگان راجز بعلت گناهان خودشان مأخوذ نمی فرماید و پروردگار با بندگان ستم نمیراند و آنچه را که عفو می فرماید و از آن در میگذرد بیشتر از آنهاست که مؤاخذ میگرداند و حمد و سپاس مخصوص اوست .

بیان گرفتاری برامکه وقتل بعضی از ایشان ونهب اموال و تفرقه ایشان بدیگر ولايات

از این پیش مسطور شد که چون هارون الرشید در قتل جعفر وسلب نعمت وزوال دولت برمكيان يك جهت شد یکی دو روز از آن پیش که جعفر را بکشد سندی بن شاهك را بخواند و گفت پوشیده ببغداد شو وچنانکه هیچکس نداند و نفهمد و تو با احدی سخن کرده باشی خانهای برمکیان و کاتبان و خویشاوندان ایشان را پره در افکن، سندی بر حسب فرمان با جماعتی ببغداد برفت و چنانکه امر شده فیصل داد مسعودی گوید بردر قصر علی بن عیسی بن ماهان که در خراسان بود در بامداد همان شب که جعفر را بکشتند و برمکیان را فرو گرفتند این شعر را با قلم حلى نوشته دیدند .

ان المساكين بنی برمك *** صبت عليهم غير الدهر

ص: 372

ان لنافی امرهم عبرة *** فليعبتر ساکن ذا القصر

جماعت برمکیان که بروزگاران دراز و زمان های دیر باز بلکه قرنهای متعدد در پهنه جهان مالك امر و فرمان و دارای مشاغل ومساند ومرجع اهل زمان و صاحب اموال بی پایان و خاندانی فخامت اركان ودودمانی شهامت بنیان بودند باندك زمانی بلکه در ساعتی چنان دستخوش لطمه حوادث و پای کوب پنجه دواهی شدند که از درویشان زمانه درویش تر آمدند و اگر مارا نظر دوربین و چشم عبرت نگر باشد ببایست در کار ایشان عبرتها یابیم پس تو نیز ای صاحب این قصر منيع ومقام رفيع عبرت بجوی و بر این اقبال بازوال فریفته و غافل مباش.

ابن خلکان میگوید سندی بن شاهك داروغه بغداد حکایت کرده است که شبی در غرفه شرطه جانب غربی در خواب بودم در عالم خواب جعفر بن يحيی را در برابر خود واقف دیدم که جامه زرد بر تن داشت و این شعر قرائت می نمود :

كان لم يكن بين الحجون الى الصفا *** أنيس ولم يسمر بمكة سامر

بلی نحن كنا اهلها فا بادنا *** صروف الليالي والجدود العواثر

با کمال اضطراب وفزع از خواب بر جستم و با یکی از خواص خود بگذاشتم گفت اضغاث احلام است و با آن اعتنائی نباشد و چنان نیست که هر چه انسان در خواب بنگرد بباید تفسیر نمود، پس بخوابگاه خویش باز شدم و هنوز خواب بچشمم اندر نشده بود که صیحه رابطه و شرط وروز با نان ودژخیمان و آوای لگام مراكب ودق الباب غرفه بلند شد بفرمودم در را بر گشودند سلام الابرش صعود داد اوراهارون الرشید در مهمات خطيره مأمور می فرمود من سخت بترسیدم و مفاصل و اعضای مرا لرزش فرو گرفت و گمان کردم در باره من بآسیبی مامور است پس بريك سوى من بنشست ومکتوبی بدستم بداد مهرش بر گرفتم نوشته بود .

یا سندى هذا كتابنا بخطنا ، مختوم با لخاتم الذي في يدنا ، وموصله سلام الابرش ، فإذا قرأته فقبل أن تضعه من يدك ، فامض إلى دار یحیی بن خالدلاحاطة

ص: 373

الله(1) وسلام الابرش معك حتى تقبض عليه وتوقره حديد او تحمله إلى الحبس في مدينة المنصور المعروف بحبس الزنادقة ، وتتقدم إلى بادام بن عبد الله خليفنك بالمسير إلى الفضل ابنه مع رکوبك إلى دار فضل بن یحیی و قبل انتشار الخبر وأن تفعل به مثل ما تقدم به إليك في يحيى ، وأن تحمله أيضا إلى حبس الزنادقة ، ثم بث بعد فراقك من أمر هذين أصحابك في القبض على يحيى وأولاده وإخوانه وأقربائه »

ای سندی این نوشته ایست بخط ومهر انگشتری انگشت ماسلام الابرش که چاکر مخصوص آستان است میرساند چون بخواندی از آن پیش که از دست بر زمین گذاری در سرای یحیی بن خالد راه بر گیرو سرایش را در پره در آور، جزیزدان تعالی وسلام الابرش هیچکس با تو نخواهد بود تا یحیی را بگیری و در بند گران در آوری و در مدینه منصور در محبسی که معروف بحبس زنادقه است حمل کنی و نیز بادام بن عبدالله خليفه خودت را از نخست مقرر داری که در همان وقت که تو بسراي يحيى رهسپر شوی او نیز به جانب خانه فضل بن يحيی روی کند و پیش از آنکه اورا آگاهی رسد مأخوذ و محبوسش نماید و همان کند که با پدرش مینمائی و چون این دو تن را گرفتار و محبوس نمودی اعوان و انصار خودت را بگرفتاری فرزندان و برادران و خویشاوندان یحیی پراکنده ومأمور بدار .

وهم ابن خلکان گوید ابن بدرون درعقیب این کلام متقدم گوید پس از آن هارون الرشید سندی بن شاهك را بخواند و او را فرمان کرد تا ببغداد شود و برامکه و نویسندگان و خویشاوندان ایشان را مأخوذ و محبوس نماید و این کار را پوشیده بجای آورد، سندی نیز بر حسب فرمان بجای آورد و در این هنگام جعفر در عمر در خدمت رشید بود و در منزل خود مشغول عیش بود و ابوزکار مغنی چنانکه مسطور شد از بهرش تغني میکرد و جعفر را ازین قضیه و مأموریت سندی بن شاهك

ص: 374


1- صحيح « لاحاطة الدار» است یعنی بجانب سرای یحیی بن خالد راه بر گیر که خانه اورا بمحاصره در سپاری ، وسلام ابرش هم با تو خواهد بود . مؤلف در ترجمه هم چنان که ملاحظه می کنید دچار اشتباه شده است

آگاهی نبود .

و ازین خبر معلوم شد که برامکه را بزندقه نسبت میکرده اند ازین روی رشید فرمان کرد تا ایشان را در آن زندان که مخصوص زنادقه است محبوس دارند و تواند بود که این کار برای آن کرده باشد که ایشان را در دین و کیش خودمتهم والسنه مردمان را کوتاه دارد چنانکه معمول سلاطین و حکام جهان با مقصرین زمان است و نیز معلوم شد که یحیی را برادران بوده است(1)

ص: 375


1- چنانکه در ص 340 گذشت ، جعفر بن یحیی بن خالد هم مانند فضل ، برادر رضاعی هارون الرشید بوده و لذا بدو اجازت داده بود که در سفر وحضر بحرمسرای او اندر شود وجواری و خواهران و دختران رشید بی پرده بدو آیند ، اگر این معنی صحیح باشد بدین صورت که مادر رشید چنانکه فضل راشير داده ، جعفر راهم شیر داده باشد خواهر رشید چه عباسه نام داشته باشد چه میمونه در هر صورت خواهر رضاعی جعفر خواهد بود و ازدواج آندو با یکدیگر حرام است ، این معنی در صورت صحت این خبر که جعفر در مجلس بزم هارون شرکت کرده و رقص و پایکوبی میمونه را دیده است بیشتر تایید می شود . بنابر این اگر جعفر وعباسه از هم کامیاب شده و فرزندانی بوجود آورده باشند علت خشم و غضب هارون بر عباسه وجعفر و کشتن آندو و کشتن فرزندان آندو کاملا روشن شده وشبهه زندقه وعدم ایمان او قوت می گیرد ، وطرد و ابعاد برمکیان خصوصا پدر جعفر يحیی که امین و کلیددار حرمسرا بوده ، وهكذا پسرش فضل که قهرا از جریان اطلاع داشته ، کاملا موجه جلوه میکند ، وضمنا معلوم میشود داستان تزويج جعفر با عباسه با آن قیدو شرط و بمنظور اینکه جعفر و عباسه بتوانند مجتمعا در بزم هارون شرکت کنند، کاملا ساختگی است. واگر خيزران مادر رشید جعفر را شير نداده باشد و تنهافضل راشير داده باشد که قطعا هم شیر داده است بنا بمذهب اهل سنت جعفر و عباسه خواهر هارون بیکدیگر حلال خواهند بود ، و ازدواج آنها بهر منظوریکه باشد معقول می نماید . مگر اینکه هارون در این مسئله نظر بمذهب اهل بیت داشته که قائل بعموم تحریم اند . باین معنا که فقه جعفری عموم فرمایش پیغمبر «الرضاع لحمة كلحمة النسب» رامحکم میداند و چون از طرف دیگر مادر فضل هم رشیدرا شیر داده است (ر ك ص 130 همين کتاب ) رشید با تمام خواهران و برادرانش ، بافضل و تمام خواهران و برادرانش که از جمله جعفر برمکی است محرم و خواهر و برادر می شوند . شاید هارون الرشید با توجه بمذهب اهل سنت جعفر برمکی را با خواهرش عباسه عقد بسته تا از دیدار هم بهره مند شوند، و با توجه بمذهب اهل بیت آنها را از مباشرت منع کرده است چه آنها خواهر و برادر بوده اند، والله اعلم .

و نیز طبری در مقامی دیگر گوید که بعد از آنکه رشید چنانکه سبقت نگارش گرفت گاهی که در عمر بود باتفاق جعفر از شکار بازگشت و او را بفرمود که در سرای خود بعیش و عشرت مشغول گردد و از بهر او ارسال نقل و نبید و گل وریاحين را متواتر و اورا غافل و ذاهل ساخت، چون پاسی از شب بر گذشت و جعفررادر بحر غفلت وعشرت مستغرق نمود مسرور را بدو بفرستاد تا جعفر را بگرفت و نزد خود محبوس نمود و هم بقتل جعفر فرمان داد و برادرانش فضل و محمد و موسی را مأخوذ و محبوس گردانید و سلام الابرش را مو كل باب يحيى بن خالد ساخت و متعرض محمد بن خالد برادر یحیی و هیچیك از فرزندانش نگشت.

عباس بن بزیع گوید سلام ابرش با من گفت چون در همان وقت بريحيى بن خالد در آمدم و اینوقت پرده های خانه اش را پاره ومتاع خانهایش را بجمله جمع کرده بودند، با من گفت ای ابوسلمه قيامت بدینگونه بر پای میشود، کنایت از این که روز رستاخیز نیز باهارون الرشید همین گونه معاملت و بازپرسی خواهد شدومن بعد از آنکه کار خود بپای آوردم و نزد رشید باز گردیدم وسخن يحيى را بدو باز گفتم رشید مدتی سر بزیر افکند وهمی بفکر اندر بود .

وهم طبری گوید مسرور حکایت نمود که بعد از آنکه سر جعفر را در حضور رشید بیاوردم رشید فرمان داد تا در همان شب جماعتی سر أي يحيى بن خالد وجميع فرزندان و موالی ایشان و هر کس را که از ایشان براهی و مکانی باشد گرفتار نمودند چنانکه هر کس حاضر بود رستگار نگشت و فضل بن یحیی را در همان شب

ص: 376

بیاوردند و در ناحیه از منازل رشید محبوس کردند و یحیی بن خالد را در منزل وی حبس نمودند و تمام اموال و اثقال وامتعه وما يملك ایشان را مأخوذ نمودند و لشگریان و دیگر کسان را که در اردوی رشید بودند امر نمودند تا هیچکس بمدينة السلام بغداد یا جای دیگر نرود .

و هم در آن شب رجاء خادم را بجانب رقه برای اخذ اموال برامکه و آنچه بایشان تعلق داشت مأمور نمود و او برفت و آنجمله را با رقيق وموالی وحشم ایشان فرو گرفت و رشیدکار ایشان را بدو گذاشت و هم در آن شب بجميع عمال و حکام ولایات فرمان صادر کرد تا تمام اموال ایشان را مقبوض و وکلای ایشان را محبوس نمودند .

و چون آن شب بپایان رسید وصبح بردمید هارون الرشید بفرمود تا جثه جعفر را باتفاق شعبه خفتاني وهرثمة بن اعين وابراهيم بن حمید مرو رودی و جماعتی از خدام خودش که از آن جمله مسرورخادم بود ببغداد بفرستاد و فرمان کرد تا مسرور بمنزل جعفر بن يحيی و ابراهیم بن حمید و حسین خادم بمنزل فضل بن يحيى بن خالد و یحیی بن عبدالرحمن و رشیدخادم بسرای منزل یحیی بن خالد و محمد بن يحيى بتازند و هرثمه بن اعین را با او مأمور کرد و او را بفرمود تا تمام اموال ایشان را مقبوض بدارد .

و پسندی حرشی داروغه بغداد نوشت که جثه جعفررابشهر بغداد بفرستد وسرش را بر جسر اوسط بیاویزد و بدنش را دو پاره کرده يك قطعه را بر جسر اعلى و يك پاره را بر جسر اسفل بردارزند، سندی بر حسب فرمان معمول نمود و سایر خدام نیز بهر چه فرمان کرده بود مرعی داشتند و جماعتی از اولادفضل وجعفر و محمد را که كودك بودند بجانب رشید حمل کردند رشید بفرمود تا ایشان را رها ساختند و نیز فرمان داد تا ندا بر کشیدند که هر کس برمکیان را منزل ومأوی دهد او را امان نیست، مگر محمد بن خالد و اولاد و اهل وحشم او که ازین حکم مستثنی است چه در خدمت رشید مکشوف افتاده بود که محمد ناصح ودولتخواه اوست و از آنچه سایر

ص: 377

برامکه در آن اندر بودند بری و بیزار بود و از آن پس پیش از آنکه رشید از عمر بکوچد يحيى را رها گردانيد لكن جماعتی را از جانب هرثمه بن اعين بمحمد و فضل و موسی فرزندان يحيي و ابو المهدی داماد ایشان بر گماشت تا ایشان را به رقه رساند .

و هم در روزیکه رشید وارد رقه گردید انس بن ابی شیخ را که منسوب بزندقه بود و ازین پیش مذکور شد بقتل رسانید و او را در شمار اصحاب برامکه میخواندند و یحیی بن خالد را با فضل و محمد در دیر القائم محبوس و جماعتی را از جانب مسرور خادم و هرثمة بن اعين بر ایشان به نگاهبانی بر گماشتند لكن در میان ایشان و خدمه ایشان جدائی نیفکندند وهم بآنچه محتاج بودند ممنوع نداشتند وزبیده بنت ملز مادر فضل ودنانير کنیز خاصه یحیی را با جماعتی از خدام وجواری ایشان را در خدمت خودشان بجای گذاشتند و حال ایشان یکسره بسهولت وراحت میگذشت تا گاهی که رشید بر عبدالملك بن صالح خشمگین شد و دیگر باره اورا وبرمکیان را در خدمت رشید متهم ساختند لاجرم خشم رشید برایشان سخت گشت و کار زندان را بر آنجماعت تنگ و دشوار گردانید .

جعفر بن محمد بن حکیم کوفی میگوید سندی بن شاهك با من گفت یکروز بنشسته بودم که تنی ازخدام رشید بدستیاری برید بیامد و مکتوبی کو چك بمن بداد چون بر گشودم بخط هارون الرشید نوشته بود :

«بسم الله الرحمن الرحيم يا سندي اذا نظرت في كتابي هذا فان كنت قاعدا فقم وان كنت قائما فلا تقعد حتى تصير الية » ای سندی چون در این کتاب من نگران شدی اگر نشسته باشی برخیز و اگر ایستاده باشی منشين تا بجانب من راهسپار شوی.

در ساعت مركوب خود را بخواستم و بر نشستم و بخدمت رشیدراه بسپاردم و اینوقت رشید در عمر جای داشت و از آن پس عباس بن فضل بن ربیع بامن حديث نمود که رشیددر زو که مکانی است در فرات بانتظار ورودتو نشسته بود که بناگاه غباری بر خاست با من گفت ای عباس تواند بود که سندی باشد که با اصحابش در

ص: 378

میرسند گفتم ای امیرالمومنین سخت شبيه باينجماعت است در همین حال تووارد شدی.

سندی میگوید از مرکب خود فرود آمدم و بايستادم رشید در طلب من بفرستاد پس بخدمتش برفتم و ساعتی بايستادم رشید با خدامی که در حضورش بودند گفت برخیزید جملگی بپای شدند و جز عباس بن محمد و من هیچکس بر جای نماند بعد از آن ساعتی در نگ نمود آنگاه با عباس گفت برخیز و بگوی تا آن تخته ها که بر روی زو بيفکنده اند بر گیرند، عباس بدانگونه که امر کرده بود. بجای آورد آنگاه رشید با من گفت بمن نزديك شو چنان کردم .

اینوقت گفت میدانی تو را از بهر چه کار احضار کردم گفتم لا والله يا امير المؤمنين گفت تورا برای انجام امری بخوانده ام که اگر گوی گریبان پیراهانم بر آن آگاه گردد در فراتش می اندازم آنگاه گفت ای سندی از سرهنگان من که از دیگران نزد من موثق تر است کدام است؟ گفتم هرثمه است گفت راست گفتی از موثق ترین خدام من کیست گفتم مسرور كبير است گفت براستی سخن کردی .

هم در این ساعت در كمال عجله و شتاب بتاز تا بمدينة السلام اندر شوی آن گاه اصحاب موثق ومؤتمن خود را جمع کن و ایشان را فرمان کن تا با اعوان خود مهیا و آماده شوند و چون صدای هیاهو و آمد و شد مردمان فرو خوابید بخا نهای برمکیان روی گذار و بر در هر خانه از ابواب برمکیان صاحب ربعی را مو كل بدار و او را امر کن هیچکس را نگذارد از آن سرای بیرون و بدان سرای اندرون شود مگر در خانه محمد بن خالد را تا گاهی که فرمان من بتو برسد، و در این هنگام برمکیان را حرکتی روی نداده بود، سندی تازان و شتابان برفت تا بشهر بغداد رسید و اصحاب و اعوان خود را فراهم ساخته بدانگونه که فرمان شده بود مرعی داشت .

سندی میگوید هنوز درنگی نکرده بودم که هرثمه بن اعين بیامد و جثه جعفر بن يحيى را برتباطری برهنه و بی پالان سر از تن جدا شده بیاورد و مکتوبی از هارون الرشید با خود بیاورده بود که جثه جعفر را بر دو پاره ساخته برسه جسر مصلوب

ص: 379

نمایم و بر حسب فرمان چنان کردم .

در اعلام الناس مسطور است که چون رشید بعد از قتل جعفر از نماز ظهر فارغ گردید روی بقصور ودوروعمارات جعفرافکند و پدرش و برادرش و تمام اولاد برامکه را وموالی و غلامان ایشان را بگرفت و هر چه در آن عمارات بودمباح گردانید و مسرور را بلشگر گاه جعفر فرستاد و تمام خیمه و خرگاه و اسلحه و اشیاء دیگر را مأخوذ نمود و چون صبح شنبه چهره گشود معلوم شد از برمکیان و حواشی ایشان بقدرهزار تن بقتل رسیده و باقی ماندگان را از رفتن بوطن خودشان ممنوع داشتند و اجتماع ایشان را در بلاد و امصار متفرق ساختند چنانکه هیچیك از ایشان قادر بر نان پاره نبودند و پدرش يحيی و برادرش فضل را در مطموره بزندان افکند و جثه جعفر را بر جسر بغداد بردار زدند و بعضی را بخراسان فرستاد تا در آنجا متوطن باشند و مردمان را فرمان کرد تا مضارب(1) خودرا که برای سفر جعفر بخراسان بر افراخته بودند باز گردانیدند و داخل لشگر شدند و امور مملکت بروی مستقر گشت و علی بن عیسی بن ماهان را حاضر ساخته ولایت خراسان را بدو گذاشت.

ودر تایخ ابن اثیر و طبری مسطور است که محمد بن اسحق گفت چون هارون الرشید جعفر بن يحيی را بکشت با پدرش یحیی گفتند امير المؤمنين پسرت جعفر را بکشت گفت همینطور پسرش کشته می شود گفتند خانهای تورا ویران ساخت گفت بر همین گونه خانهای ایشان خراب میشود، چون این سخن برشید پیوست حالتش بگشت و گفت بيقين میرود که چنین شود که یحیی گفت زیرا که او چیزی را نگفت مگر اینکه تاویل آن را بدیدم .

ابن اثیر گوید چون رشید جماعت برامکه را بگرفت و اموال آنها را مأخوذ نمود و آن شب بصبح پیوست لاشه جعفر را ببغداد فرستاد فرمان داد که سرش را بر جسری و بدنش را بر دو پاره ساخته هر قطعه را بر جسری بیاویزند و متعرض محمد بن خالد بن برمك و فرزندان او نشد و باموال او طمع ننمودچه برائت او را از اموری

ص: 380


1- یعنی خیمه ها

که اهل او در آن داخل میشدند میدانست بلکه محمد در حق ایشان سعایت نمود .

در جلد سوم عقد الفريد مسطور است که بعد از آنکه رشید جعفر را بکشت یکی از شعراء این چند شعر را برای تحريك و تحریض هارون بر سایر بنی برمك بگفت .

قل للخليفة باكتفائه *** دون الأنام بحسن رایه

اما بدات بجعفر *** فاسق البرامك من انائه

ما بر مکئ بعده *** تقف الظنون على وفائه

اني و قصد البرمکی *** الى انتكاث من شقائه

فلقد رفعت لجعفر *** ذکرين قلا في جزائه

فارفع ليحيي مثله *** ما العود الأمن لحائه

و اخضب بصدر مهند *** عثنون يحيی من دمائه

در این اشعار رشید را اغراء می نماید که بهمان قتل جعفر کفایت نجوید بلکه یحیی و فرزندان او را از همان شربت شمشير آبدار که جعفر را بچشانید بچشاند .

در عقد الفريد بعد از نگارش قتل جعفر وخبر یافتن پدرش یحیی که بروایت سهل بن هارون مسطور گشت می نویسد سهل بن هارون گفت « فلوانكفأت السماء على الأرض ما تبرء منهم الحميم و استبعد عن نسبهم القريب وجحد ولاءهم المولی واستعمرت لفقدهم الدنيا فلالسان يخطر بذكرهم ولاطرف ناظريشير اليهم » کنایت از اینکه چون روز گار نکبت ایشان نمایان شده است اگر آسمان با زمین اتصال جوید يك تن که بایشان خویشاوندی جوید نمودار نیاید و هر کس با ایشان قرابتی داشته باشد از خوف انتساب بايشان دوری گیرد و اظهار آشنائی و قرابت ننماید و مولای ایشان از ولاء و بستگی با ایشان انکار نماید هیچ زبانی نام ایشان نبرد و هیچ چشمی بایشان اشارت نکند و یحیی بن خالد و بقیه فرزندانش فضل ومحمد و خالد فرزندان او و عبدالملك و يحيي و خالد فرزندان جعفر بن يحي والعاصي ومزید وخالدو معمر فرزندان فضل بن يحيي وجعفر وزید فرزندان محمد بن يحيى وابراهيم ومالك و جعفر و عمر و معمر فرزندان خالد بن يحيى وهر کس در جرگه ایشان

ص: 381

ودولتخواه ایشان ومنسوب بایشان بود بیحیی مضموم داشتند .

و هارون الرشید در طلب من بفرستاد سوگند با خدای شتابان برخواستم و جامه حزن و سوگ برتن بر آوردم و میل و رغبت من بحضرت پروردگار بسیار و راحت خود را بشمشير آبدار دانستم و آماده شدم و پذیرای همان شربت که جعفر بنوشید آمدم، چون بر هارون در آمدم آثار ترس و دهشت را از خشکیدن آب دهانم و چشم بآن شمشیر بر کشیده دوختنم بدانست پس گفت « ایها يا سهل من غمط نعمتی و اعتدی وصیتی و جانب موافقتي أعجلته عقوبتی » ای سهل هيهات هر کس نعمت را خوار نماید و از امر و وصیت من پای بیرون گذارد و از موافقت و همراهی با من دوری گزیند عقوبت من بر وی شتاب کند و چنگ بروی در افکند.

سهل میگوید سوگند با خدای ندانستم در جواب این کلمات چه گویم و از بیم ندانستم چه سازم تا گاهی که گفت لیفرخ زوعك ويسكن جاشك وتطيب نفسك وتطمئن حواسك فان الحاجة اليك قربت منك و أبقت عليك بما يبسط منقبضك و يطلق معقولك فاقتصر على الاشارة دون اللسان فانه الحاكم الفاصل والحسام الناضل .

ترس از دلت بیرون و قلبت ساکن و آرام وروانت خوش و حواست را آسوده بدار ! چه آن حاجت که با تو نزديك شده ترا باقی میدارد و گره از مشگل می گشاید و بسته ات را باز میگرداند و روزگارت را خرم میسازد هم اکنون تو بهمین اشارت که رفت اقتصار جوی و بسخن کردن وزبان راندن منتظر مشو که اوست حکمران فاصل و برنده شمشير ناضل، آنگاه بمصرع جعفر اشارت کرد و این بیت قرائت نمود:

من لم يؤد به الجميل *** ففي عقوبته صلاحه

هر کس را تجارب جمیله روزگار و احسان مردم نیکو کار مؤدب ومتنبه ومهذب نگرداند صلاح حال او در عقوبت او پاك شدن زر وجود او در خلاص اوست ، سهل میگوید سوگند با خدای هرگز نمیدانم که در جواب احدی کند و عاجز شده باشم مگر در جواب سخنان آنروز رشید و ادای شکر این کلمات رشيد ورستگاری خود

ص: 382

را جز آن ندیدم که بر کف پای او بوسه نهادم .

آنگاه با من گفت برو همانا ترا در محل يحيى حلول دادم و آنچه در ابنیه او وخيام اوست بتو بخشیدم دواوین و دفاتر بردار و آنچه در این مدت یحیی و جعفر از باج و خراج و اموال فراهم کرده اند بالتمام بنویس و مبلغش را معلوم بدار تا انشاء الله تعالی ترا بگرفتن آن مأمورسازیم سهل میگوید حالت من مانند کسی شد که از کفن خود بیرون آید و از زندانی خارج شود پس برفتم و مأخوذات ایشان را احصاء نمودم بیست هزار بار هزار دینار یعنی چهل کرور دینار بر آمد.

راقم حروف گوید چهل کرور دینار آنزمان نسبت بآن ارزانی همه چیز که پاره از آن در ذیل بنای بغداد مسطور شد اگر با قیمت این زمان قیاس کنیم میتوان یکی را بر بیست سنجید و برابر هشتصد کرور این زمان شمرد مثلا بنای سرای جعفر برمکی را که نوشته اند بیست هزار بار هزار درهم در مصارف آن رفته میتوان گفت چنان است که امروز بنائی مانند آن هشتصد کرور در هم درمخارجش صرف نمایند.

بالجمله سهل بن هارون میگوید از آنجا روی ببغداد آوردم ومراجعت بآن شهر نمودم، و از آن طرف هارون الرشید جماعتی را بچا پاری بولايات برای ضبط اموال وغلات برامکه مأمور ساخت و بجمع وضم اموال آن جماعت امر کر دو چون رسیدگی کردند از آن بیست هزار بار هزار دینار که باج وخراج مأخوذی ایشان بود ، دوازده هزار بار هزار دینار بود که بر بدره ها و خريطهای آن صکهای مختومه بود .

معلوم باد بدره بر وزن سدره خريطه را گویند که از جامه و يا گليم ویا تیماج که طول آن اندکی از عرضش بیشتر باشد و آنرا از زر و سیم آکنده دارند و نیز نوشته اند بدر و بدره پوست بزغاله است بدور بر وزن سرور و بدر بروزن عنب جمع آن است فیروز آبادی می گوید بدر کیسه ایست که در آن هزار یا ده هزار درهم یا هفت هزار دینار باشد نوشته اند بدره ده هزار درهم است و چون مبلغی تام و کامل است هزار بدره اش نامیدند .

ص: 383

صك بفتح صاد مهمله و تشدید کاف مكتوبی است مانند سجل در معاملات صاحب مجمع البحرین نوشته است که رؤسا و بزرگان در پیشین زمان در عطایای خودشان و برای رعایای خودشان کتبی مینویسانیدند بر چیزی ازورق و آنرا قبل از اخذ و قبض آن معجلا میفروختند و در شرع انور بواسطه عدم قبض نهی فرمودند وجمع صك صكاك است مثل بحر و بحار

و ازین بار است حديث ملك الموت گاهی که از وی پرسیدند هیچ میدانی جان کدام کس را میگیری گفت نمی دانم « إِنَّمَا هِيَ صِكَاكٌ تَنْزِلُ مِنَ السَّمَاءِ اِقْبِضْ نَفْسَ فُلاَنِ بْنِ فُلاَنٍ» نوشته هائی و اوراقی است که از آسمان بمن فرود میشود که در آن امر شده است جان فلان پسر فلان را قبض کن و از این باب است نهی از فروختن صك ورق.

و ارباب لغت نوشته اند صك، معرب چك است و آن چیزی است که برای عهد و پیمان می نویسند و چنان بود که در قدیم الایام ارزاق را صکاک می نامیدند زیرا که مکتوبه بیرون می آمد و صاحبان آن ارزاق و عطیات چون آن نوشته را می گرفتند از آن پیش که مقبوض دارند عجله میکردند و می فروختند و بمشتری میدادند تا برود بگیرد لاجرم شریعت مطهره برای مفاسدی که بر آن مترتب میشد ازین کار نهی فرمود، صاحب برهان اللغة می گوید چك بفتح جیم فارسی و سکون كاف بمعنی برات وظیفه و مواجب و بیعانه وحجت ومنشور وقاله خانه و باغ و امثال آن باشد و در لغت عرب صك بفتح صاد مهمله وسکون کاف است و شب نیمه شعبان را شب چك یعنی شب برات گویند چه برات آزادی بندگان از نیران در این شب عطا میشود .

راقم حروف گوید : تمام اوامر و نواهی شرع مطاع از روی علم و حکمت و نظام عالم تا پایان جهان است چنانکه در این ازمنه که بدان اندریم صاحبان وظایف ومواجب و مرسوم نوشته و برات مواجب خود را بعد از آنکه مختوم ومسجل ومصحح گردانیدند بواسطه سختی امور معاشیه خود بصرافان و دیگر پولداران به نیمه بها بلکه کمتر می فروشند و بعلاوه نوشته از خودشان بعنوان سند اعتبار میدهند و مدتها

ص: 384

طرفین دچار زحمت مرافعه و محاکمه میگردند وصلی الله تعالی علی صاحب الشرع القويم والفضل العميم ، بالجمله بر آن کیسه ها آن ورقه ها را چسبانیده و بر روی هر يك مصرفی معین از صدقه و دیگر مخارج يحيی که همه ساله معمول و در دیوانش موافق تواریخ ایام مسطور کرده بودند نگارش یافته بود و آن را دیوان انفاق واكتساب فایده می شمردند.

و از سایر اموال برامکه سی هزار بار هزار و ششصد و هفتاد و شش هزار که عبارت از شصت و یک كرور ویکصد و هفتاد و شش هزار میشود بگرفتند و این جمله سوای سایر ضياع وغلات و خانه ها و حبوبات وریاش ورقیق (1) و چیزهای بزرك از مواهب ایشان است که توصيف اقل و تعریف ایسر آنرا جز خداوند تعالی که محصل اعمال وعارف بمنتهای آحاد است هیچکس نداند و حرم اورا بدار الباقونه دختر مهدی بیرون آوردند، سوگند باخدای کسی را ندانستم که زندگانی یا عیشی کرده باشد مگر از صدقات جاریه ایشان و از اموال ایشان آنچند بچنگ رشید رسید که از بدایت خلافتش تا پایان دولتش آنمقدار نیافته بود.

در کتاب غررالخصايص الواضحه مسطور است که چون برامکه را بگرفتند و بقتل وحبس و بند وزنجير در آوردند از متروكات يحيي افزون از پنج هزار دینار نیافتند و از فضل چهل هزار درهم موجود بود و از جعفر و برادرش موسی چیزی بذخیره ندیدند و از محمد بن يحيی هفتصد هزار درم بدست آمد و برخی گفته اند در قصر جعفر چهار هزار دینار بدیدند که وزن هريك موازی يکصد دینار بود و بر يك روی دینار این بیت را نوشته بودند .

و اصغر من ضرب دار الملوك *** يلوح على وجهه جعفرا

و بر روی دیگر نوشته شده بود .

يزيد على مائة واحدا *** اذا ناله معسر میسرا

کنایت از اینکه هر کس بزر جعفر که هر دانه اش برابر صددانه دینار است بهره ور

ص: 385


1- عنی زر خریدان و کنیزان

شود هرچند پریشان حال باشد مستغنی گردد و ازین پیش مسطور شد که جعفر در حق مردی حکم فرمود که چهار صد دینار عطا نمایند و آن شخص ملول شد چه گمان داشت هزار دینار و دو هزار دینار عطا خواهد یافت، بعد از آنکه آن دنانير مخصوصه را بدو آوردند معلوم شد چهل هزار دینار معمول عطا یافته است

ودر اکرام الناس از حسان بن محمد که از ثقات آن زمان بوده است مذکور است که بروز گاریکه برمکیان را از هارون الرشید روز محنت و بليت پدید شد ورشیدخواست تا آنجماعت کریمان جهان را از صفحه جهان براندازد بافضل دبیر فرمود که بسوی خانه فضل رود وغلامان را بگوید تا هر آنچه اسباب و مواشی موجود است محافظت کنند و تو خود موکل ایشان باش که بخيانت و تقلب نروند.

حسان راوی خبر میگوید که مرا ازین حکایت دل بسوخت و بافضل دبیر گفتم میدانی که فضل بن يحيی در حق تو چنین و چنان گرم کرده است اگر در خانه او بر عیبی وقوف یابی ستر و پوشیدن آنرا بر ذمه مروت خود از فرایض بشمار تا در میان کسان بحلال خوارگی نام و نشان گذاری، دبیر بسیار بگریست و نعره بر کشید وخلقی بروی گرد آمدند و او با من گفت ای حسان توهنر برامکه را نمیدانی و ایشان را چنانکه بایست نشناخته باشی و حد بزرگی ایشان را ندانسته کدام عیب برایشان گمان بردی که همی گوئی آنرا بباید پوشید .

ودبير مذکور در آن حالت دست در جیب افکند ورقعه از زبان فضل بیرون آورد که بخط خودش بدبیر نوشته بود که چون باین سطور وقوف یافتی خازن را بگوی تا در همین ساعت دویست هزار درم بمستحقان برساند و توقف را مجال ندهد که امروز من بشغلی مشغولم و نماز دیگرم از وقتش بر گذشت باید در کفاره این تقصير دویست هزار درم بمستحقان برسانی شاید یزدان تعالی ازین تقصير من در گذرد .

پس آنکس را که سيرت وعادت بر این رفته باشد که از بهرت حديث کردم چگونه او را بعيب و نقصی منسوب توان داشت چون این سخنان بگذاشت زار بگریست و آن

ص: 386

جمع که از بهر شنیدن ماجرای مذکور حضور یافته بودند برطریق ماتم زدگان نوحه وزاری نمودند و از خلق شور و غوغای عظیم برخاست و در محنت ایشان بغدادیان را جفاها ومحنتهای صعب در رسید

حکایت بعضی افعال رشيد و کلمات بعضی مردمان و شعراء و بعد از صلب جعفر بن يحيى بن خالد

در عقد الفرید در ذیل داستان گرفتاری برامکه و اخذ اموال ایشان چنانکه مذکور شد از سهل بن هارون مروی است که از آن پس که هارون الرشید اموال برامکه را مأخود و جمعی را بر مرکب چاپاری بامصار وبلدان برای ضبط اموال و غلات وما يملك ایشان مأمور و برمکیان را بعضی را مقتول و پاره را محبوس و برخی را پراکنده ساخت، در بامداد همان شب فرمان داد تا جثه جعفر را بر سه قسمت کرده سرش را بر فراز درخت خرما بر سر جسر در برابر پل و پاره از جسدش را بر شاخه خرما در جزیره و باقی لاشه اش را در جذع دیگر بر آخر جسر ثانی از آنطرف که بدروازه بغداد اتصال داشت مصلوب ساختند.

چون در هنگام مراجعت بطرف بغداد نزديك بشهر رسیدیم هارون بر آن جسریکه در آن جا سرجعفر را بر فراز شاخ خرما بر زده بر آمد و ما با چهره اومقابل شدیم و آفتاب نیز بر چهره اش برابر شده بود سوگند با خدای چنان پنداشتیم گویا آفتاب از پیشانی جعفر طلوع کرده است و این وقت من از جانب راست هارون وعبدالملك بن فضل حاجب از طرف چپ او راه مینوشتیم چون نظر رشید بآن سر افتاد و گویا مویش را خضاب کرده و نور از چهره اش بر می تافت رشید روی درهم کشید و چشم فرو خوابانید

عبدالملك بن فضل حاجب چون این خشم واشميز از از رشید بدید گفت همانا بسی عظیم و بزرگ است گناهی که عفو و بخشش پهناور امیر المؤمنين گنجایش نداشته باشد رشید گفت «من يرد غير مائه يصدر بمثل دائه ومن اراد فهم ذنبه يوشك

ص: 387

ان يقوم على مثل راحلته».

کنایت از اینکه هر کس از حدخود پای بیرون نهد بر آنجا که نباید سر بسپارد و هر کس در امور پادشاهان واحكام ایشان در حق مقصران در حالت ترددو استعلام گردد او نیز بر همان باره حرون(1) و استرچموش که وی را همدوش گشت و همان دار که بر آن استقرار گرفت، بخواهد ایستاد، آنوقت بفرمود تا نفت بیاوردند و بر آن لاشه بمالیدند و تمام آن را بسوزانیدند وهمی گفت «لئن ذهب اثرك لقد بقی خبرک و لئن حط قدرك لقد علا ذكرك » اگر نشانت از میان برخاست خبرت در چهره روزگار بر جای بماند و اگر قدر و منزلت تو پست شد یاد و داستانت بلند گشت .

طبری میگوید جسد جعفر همچنان بر دار آویزان بود تا گاهی که رشید بسفر خراسان راه بر گرفت من رهسپار شدم وجثه جعفر را بدیدم چون رشید بجانب شرقی بر باب خزيمة بن خازم رسید ولید بن جشم الشاری را از زندان طلب کرد چون او را بیاوردند، احمد بن جنید تختلی را که سیاف رشید بود بفرمود تا گردن اورا بزد پس از آن روی بجانب سندی آورد و گفت شایسته چنین است که وی سوخته شود یعنی لاشه جعفر، چون رشید از آنجا بگذشت سندی فرمان داد تا مقداری هیزم و خار بیاوردند و او را بسوخت وابن اثير در ذیل وقایع سال یکصد و هشتاد و نهم و سفر رشید بشهر ری برای اصلاح امر خراسان مینویسد چون در آخر ذی الحجه آنسال ببغداد در آمد و بجسر بغداد مرور داد فرمان کرد تا جثه جعفر بن يحيی را بسوزانیدند و ازین خبر معلوم میشود نزديك بدوسال جثه جعفر مصلوب بوده است .

در كتاب ابن خلکان مسطور است که ابوالفرج معافا بن زکریا در کتاب الأنيس والجليس از زبير بن بكار حدیث کرده است که گفت عم من مصعب بن عبدالله با من حديث نمود که در آن زمان که جعفر بن يحيی کشته و در باب العمر سرش از طرفی و بدنش از طرفی دیگر مصلوب شدند، ناگاه زنی که بر خری رهوار و چالاك سوار بود بروی بر گذشت و در برابرش بایستاد و نظر برسرجعفر افکنده

ص: 388


1- باره یعنی اسب ، مرکوب سواری ، وحرون يعنی سرکش

با زبانی فصیح و بیانی ملیح گفت «والله لعنصرت اليوم آية لقد كنت في المكارم غاية» اگر امروز ترا با این صورت و سیرت و سر بریده و بدن بر دو پاره از دار بیاویخته اند و بینندگان را آیت وعبرتی شدی همانا گاهی که زنده بودی و آن سالیان دراز که بر مسند وزارت و امارت و اقبال و بخشش اموال پاینده بودی در مکارم ومآثر یکتاو بی مانند وجود وجودت را بنهایت بودی آنگاه این چند شعر دعبل را بخواند.

ولما رايت السيف خالط جعفرا *** ونادى مناد للخليفة في يحیی

بكيت على يحيى وأيقنت أنما *** قصاری الفتی یوما مفارقة الدنيا

وماهي الا دولة بعد دولة *** تحول ذانعمی و تعقب ذابلوی

اذا انزلت هذا فنازل رفعة *** من الملك حطت ذا الى غاية سفلی

چول حال روزگار وادبار این دهر نکوهیده رفتار را تا بآنجا دیدم که چون جعفر برمکی وزیری را دستخوش شمشير آبدار و پدرش يحيي و ساير برامکه را دچار محنت و بلا یافتم بر یحیی و نکبت او بگریستم و مرا یقین است که هر جوانمردی آخر الأمر ازین دنیا میگذرد و شاهد دنيا هر ساعتی در آغوش کسی است یکی را نعمت رسد دیگری را محنت وهمان صاحب نعمت را بروز دیگر محنت آید و دچار محنت را نعمت رسد وهیچکس در هیچ حال نماند:

یکی را فراز و یکی را نشیب *** یکی را نوید و یکی را نهیب

بهر کس بهر چش مقدر رسد *** خوشا آنکه او را سعادت نصیب

چون آن زن این سخنان بگذاشت و این اشعار را قرائت نمودحمار را چنان رهوار ساخت که گویا مانند بادی وزان روان شد و هیچ معلوم نشد کدام کس بود وبکدام سوی برفت .

و نیز در تاریخ ابن خلکان مسطور است که اصمعی گفت از آن پس که هارون الرشید جعفر را بقتل رسانید مرا احضار نمود چون در حضورش حاضر شدم گفت شعری چند است که همی خواستم تو شنیده باشی گفتم اگر رأى امير المومنین بر این علاقه یافته انشاد می فرماید پس بخواند .

ص: 389

لوان جعفر خاف اسباب الردي *** لنجا به منها طمر ملجم

ولكان من حذر المنية حيث لا *** يرجو اللحاق به العقاب القشعم

لكنه لما اتاه يومه *** لم يدفع الحدثان عنه منجم

اگر جعفر دور اندیش بود و تابع هوای نفس و لذت نمیگشت و از آنچه مورث محنت و بلیت است براندیشید و بترسید و نظر بغزال حرم نمیافكند باری اسب تیز تك در لجام او را از میدان هلاكت نجات میداد بواسطه عدم متابعت شہوت و تذكر منیت طایر بلند پرواز روحش از چنگال عقاب دواهی آسوده میگذشت لكن چون روز مرگش در رسید و پیمانه عمرش لبریز شد راه گریز مسدود گشت و چون کو کب بختش حادثه خیز و ستاره اقبالش ادبار آمیز آمد هیچ ستاره شمرش نتوانست نظرات حادثات و نحوسات را از وی برتابد و خطرات اثرات را از وی بگرداند

اصمعی میگوید بدانستم این اشعار از منشآت خاطر رشید است گفتم در معنای خود سخت نیکوست گفت ای ابن قریب اگر میخواهی در همین ساعت باهل خود ملحق شو و بروایت مسعودی اصمعی گفت بعد از شنیدن این اشعار بمنزل خود باز شدم و هنوز وارد سرای نشده بودم که در همان تاریکی شب مردمان از کشته شدن جعفر حديث همی کردند و مرد وزن بافسوس و حيرت اندر بودند و نیز مسعودی در مروج الذهب مینویسد که رشید بعد از نکبت برامکه این شعر را بسیار میخواند .

إن سهامنا إذا وقعت *** لبقدر ما تعلو بها رتبة

و إذا بدت للنمل اجنحة *** حتى يطير فقد دنا عطبه

کنایت از اینکه ما بنظر عنایت ودست مرحمت مقربان آستان را به پر و بال عظمت وحشمت بمقامی بلند میرسانیم و چون خواهند از حد خود برتر شوند و باد غرور وطغيان در دماغ راه دهند از فوق عزت به نشیب نکبت فرواندازیم.

در زهر الربيع از محمد بن سلامه مروی است که هارون الرشید را چنان حالت محبت و الفت ومؤانستی با جعفر بود که نمیتوانست ساعتی از وی شکیبائی جوید

ص: 390

چنانکه با او بيك جامه میشد که دوزیق داشت(1)و هر يك سر خود را از گریبانی در می آوردند و چون روز نکبت و افول ستاره اقبال و دولت ایشان رسید چنان خوی و عالم دیگر گون شد که جعفر را بکشت و برشاخه درخت خرما مصلوب ساخت و بفرمود در هر شهر و دیار ندا بر کشیدند که هر کس نزديك بچو به دار او شود یا وی را به ترحم یاد کند او را میکشند و بردار میکشند .

در کتاب مستطرف مسطور است که چون جعفر بن يحيى بقتل رسید ابو نواس شاعر بروي بگریست یکی با او گفت تو خود بر جعفر گریستن کنی با اینکه تو خود اورا هجو می نمودی و با او دشمن بودی؟ گفت این حال برای بلوغ هوا بود و جعفر بآن برسید سوگند با خدای من این شعر گفته ام .

و لست و إن أطنبت في وصف جعفر *** باول انسان خري في ثيابه

اگر چه من در هجو جعفر بسیار سخن کرده ام لكن كاری نکوهیده کردم واول شخصی نیستم که در جامه خود پلیدی کرده باشد، و این بیت دومعنی را میرساند یکی اظهار پشیمانی و ممذرت را یکی اینکه من نه تنها او را هجو کرده ام بلکه دیگران نیز زبان بهجو او گشوده اند بالجمله جعفر چون بشنید نوشت ده هزار درهم به ابو نواس بدهند تا جامهای خود را بشویاند و غسل بدهد طبری گوید این شعر را ابو عبدالرحمن عطوی در باره جعفر برمکی وصلب او برشته بیان در آورده است :

اما والله لولا خوف واش *** وعين للخليفة لاتنام

لطفنا حول جذعك واستلمنا *** كما للناس بالحجر استلام

على الدنيا وساكنها جميعا *** ودولة آل برمك السلام

فلم ارقبل قتلك يا بن يحيى *** حساما فله السيف الحسام

سوگند با خدای اگر بیم آن نبود که خبر بخليفه برند و اسباب جنبش خشم او شود مادر اطراف چوبه دارت طواف میدادیم واستلام می نمودیم چنانکه مردم

ص: 391


1- یعنی دو گریبان داشت

حاج با حجر الاسود نمایند، بردنیا واهل دنیا و دولت آل برمك سلام باد کنایت از اینکه همه بعد از رفتن ایشان برفتند .

بيان قتل فرزندان عباسه خواهر هارون الرشید بفرمان هارون

در اعلام الناس و بعضی کتب دیگر مسطور است که بعد از آنکه هارون از قتل وصلب جعفر وحبس و بند و نهب برامکه بپرداخت و علی بن عیسی بن ماهان را سفر خراسان فرمود و از تقریر مهام و انتظام امور انام بپرداخت و خاطر خود را آسوده ساخت شخصی را بمدينه الرسول صلی الله علیه و آله بفرستاد تادو كودك خواهرش عباسه و بقولی میمونه را که از جعفر بن یحیی بودند نزد او حاضر ساخت، چون ایشان را با آن روی و موی و خوی دلاویز نگران شد در عجب رفت چه در نهایت حسن و جمال و عزو كمال بودند پس با ایشان بسخن آمد و هر دو را بسخن آورد لغت و زبان ایشان را مدني وفصاحت وملاحت ایشان را هاشمی بدید در نهایت عذوبت الفاظ وحلاوت مقال و بلاغت بیان سخن نمودند .

پس با آن كودك بزرگتر گفت ای فروغ ديده من نام تو چیست؟ گفت حسن و با كوچك تر گفت ای حبیب من ترا چه نام است گفت حسین اینوقت خوب در هر دو نظر کرد و سخت بگريست و آب از دیده بريخت تاچرا او را روزگاری پیش آمده است که تقاضای شریعت سلطنت و حفظ غیرت عصبیت و رعایت قوانين ملك داری او را بر آن میدارد که دو كودك حلال زاده بی گناه را تباه کند و دو نوگل بوستان جلالت را بسموم قمر و فنا فرو ریزد و بهوای نفس اماره و شعله نیر خشم و غضب خون باره دو اختر برج نبالت تابناك را بخاك هلاك در آورد ، پس با کمال اندوه وافسوس وعدم استیلای نور عقل بر نار جهل زبان بر گشود و گفت این حسن وجمال شما بر من سخت دشوار و ناگوار است خدای رحمت کند و در گذرد از آنکس که با شما ظلم نماید آن دو كودك این احوال و اقوال را میدانستند و نمی دانستند در حق ایشان

ص: 392

چه اراده کرده است .

آنگاه روی بامسرور کرد و گفت آن کلیدی را که تراسپردم وحفظش را بتو بفرمودم در کجاست گفت یا امیر المومنین اینك حاضر است گفت بمن آر پس از آن جماعتی از غلامان و خادمان را بخواند و گفت در آن خانه چاهی عمیق بکندند آنگاه مسرور را بخواست و گفت آن دو كودك را بقتل رسانیده و هر دو را با مادر ایشان در همان چاه در خاك سپارد وهارون با این حال میگریست و ناله سخت برمی۔ آورد چندانکه مرا یقین افتاد که بر آن دو کودک بی گناه ترحم خواهد کرد .

بعد از آن آب دیدگانش را پاک کرده فرمان داد در هیچ محفل و مجلسی نام برامکه را بر زبان نیاورندو با آنانکه از ایشان در شهر برجای هستند ابدا استعانت نجويند لاجرم آل برمك در بلاد و امصار متفرق و پریشان حال و متنکر پراکنده ومتفرق شدند و خداوند تعالی ریشه ایشان را بر آورد و از آن اوضاع و احوال نشانی نماند.

راقم حروف گويد فاعتبروا یا اولی الابصار؛

در کتاب دستور الوزراء و جز آن این شعر را از شاعری مسطور داشته است خوب است ارباب بینش بخوانند و از نكد روزگار غدار بیندیشند

ای طفل دهر گر توز پستان حرص و آز *** روزی دو شیر دولت و اقبال برمکی

در مهد عهد غره مشو بر کمال خویش *** یاد آور از زمان بزرگان برمکی

وازین پیش در ذیل قتل عباسه بحال طفل او واحضار رشید اورا اشارت شد اما باید دانست که قتل عباسه نیز بعد از کشته شدن جعفر بوده است چه باحزم هارون نمی۔ ساخت که قبل از جعفر وانقراض برامکه او را بکشد و اسباب دهشت و بیم ایشان و اسباب اختلال امر مملکت باشد .

ص: 393

فهرست

جزء دوم ناسخ التواریخ حضرت رضا (علیه السلام)

(تاریخ برامکه)

حکایات و روایاتی که در جود و کرم یحیی بن خالد رسیده است...1

داستان يحيى با منذر بن مغيره وحکایت او نزد هارون...3

تأیید کردن یحیی بن خالد نامه دروغین یکی از عمال خود را بخاطر نفع او...7

عطا و بخشش يحيى بمنصور بن زیاد و رهانیدن جان اورا...13

شرحی از جود و سخاوت یحیی نسبت به عبدالله جرجانی...19

شفای جعفر برمکی بدعای پدرش يحيی از مرض برص...23

حکایت یحیی بن خالد با ابراهیم موصلی سرودگر و انعام براو...27

عطا و بخشش او با ابوطالب فالگیر ، وداستان فالگیری او...33

حکایت یحیی بن خالد با علی بن عیسی بن ماهان والی خراسان...37

مجلس یحیی بن خالد باجماعت متکلمین و عرفا و سؤال از معنی عشق...39

بیاناتی از مؤلف در معنی عشق و نقل اشعاری در این زمینه...41

در اینکه عشق بأشياء مختلفه تعلق گیرد از جمادات و نباتات...47

مفاوضه يحيى بن خالد بامتكلمين در معنی عشق و بيانات على بن هیثم...49

سخنان ابومالك حضرمي وابو الهذیل علاف در مجلس يحيى راجع بعشق...51

بیانات هشام بن الحكم ونظام معتزلی در باره عشق...53

توضیحات علي بن منصور امامی و معتمر و بشر بن معتمد معتزلی...55

ص: 394

مفهوم عشق در نظر ثمامة بن اشرس وسکاکی و صباح بن ولید...57

سخنان مؤبد مجوس در مفهوم عشق و حقیقت آن...59

نقل سخنی از بقراط حکیم در معنی عشق و سخن أطباء در این زمینه...61

سخنی از مؤلف در زمینه عشق و تقسیم آن بروحانی و مجازی...65

نقل كلمات جالینوس حکيم در معنی عشق...69

سخنی از متصوفه در مفهوم عشق و اینکه عشق از جانب خدا است...71

كلمات افلاطون حكيم در باب عشق ، و اینکه عشق نوعی از جنون است...73

سخنان پراکنده از بزرگان علم وادب در معنی عشق...75

وحی الهی بحضرت داود علیه السلام راجع بمحبت...76

شرحی از عشق زلیخا بيوسف علیه السلام...79

بیانات سری سقطی عارف مشهور در باب عشق...81

وحی الهی بداود علیه السلام در باب محبت ورسالت او بجمعی از محبان الهی...85

سخنی از مؤلف در باب عشق و محبت...91

بيانات مؤلف در تحقیق مقام نبوت ومقام امامت...97

در آثار محبت واقعی و علائم عشق حقیقی...99

علت افاضه فيوضات آسمانی بر زمین...101

بیان مراتب فضل وعلم و بلاغت وانشاء وفصاحت یحیی بن خالد...102

معرفی کتابخانه شخصی یحیی بن خالد برمکی...103

شرحی از مراتب فضل وادب برمکیان وسخن سنجی آنان...105

سخنان يحيی در اقبال وادبار روزگار وانقلابات زمانه...107

برخی از سخنان ادب آمیزو گفتار نغزاو...109

داستان تهنیت گفتن یکی از منشيان خالد جشن ختنه سوران پسرش را...111

اشارة يحيى بن خالد بهارون الرشید در باب عطای لایق بمقام خلفا...113

سخنان یحیی در آداب مختلفه و علاقه او بنجوم...115

ص: 395

توجه او بفال وتطير باضافه يك داستان عجیب...117

بیان بعضی حالات يحيى بن خالد بر مکی با پاره شعرای روزگار...120

اخبار دنانير مغنیه مولاة يحيى بن خالد و ستایش ابراهيم موصلی از غنای او...123

علاقه هارون الرشید بدنانير وشیفتگی او بغنا و آواز خوانیش...125

شرح حال ابو العباس فضل بن يحيى بن خالد برمکی و پارۂ حکایات او...131

حکایتی از سخاوت عمارة بن حمزه و برخورد او با فضل بن يحيى...134

حکایت فضل بن يحيی با جوانی که همسال او بود...138

فضل و بخشش فضل بن یحیی در باره صالح بن جزيمه که منکر سخاوتشان بود...139

مناظرة فضل بن يحيی با دبير خود و ملاطفت یحیی پدرش با دبير...142

حکایت فضل و بخشش او بامردی که ازسند آمده بود...144

اصلاح یافتن حال عبدالله طائی و نجات او بفضل فضل بن يحيى...145

حکایت محمد بن ابراهيم عباسی و رفع حاجت او بعنایت فضل...147

داستان اسحاق بن ابراهيم موصلی و نوازش یافتن از فضل...151

سخن یکی از علمای بغداد بافضل که آتش دوزخ بمردم کريم حرام است...156

برخورد او با جوان نوداماد و بذل و بخشش او...157

حکایت فضل بن يحيی با عمر تمیمی والی خراسان...158

داستان احمد بن عبيد اصفهانی وزیر و احسان فضل باو...160

پارۂ حکایات، او با شعراء مدیحه سرا وطرز برخورد با آنان...161

فضل بن يحيی برمکی و ابان لاحقی کاتب...163

حکایت او با جابر بن عبدالله بن عتبه شاعر...164

حکایت محمد بن يزيد دمشقی شاعر با فرزند فضل برمکی...168

داستان فضل بن يحيی و برخورد او در شکار گاه باشاعر بدوی...171

بذل و بخشش او در باره شاعر و سخنان او...177

شرح حال ابو الفضل جعفر بن يحيی برمکی وزیر هارون الرشید...182

ص: 396

تقرب و منزلت عظیم او نزد هارون و علاقه هارون باو...183

سخنی از مؤلف در عدم وثوق بمصاحبت و رفاقت سلاطين...187

شرحی از کلمالات و فضائل و میزان فر است و ادب أو...190

بیانات جعفر برمکی در باب خراج وميزان وصول آن...193

سخن ثمامة بن اشرس نمیری در حق جعفر بن يحيی برمکی...195

تعريف سهل بن هارون از فصاحت و بلاغت او...196

برخی از سخنان حکمت آمیز و پند و اندرز و کلمات قصار او...197

قضاوت جعفر در يك مسئله فقهی که فقهاء درمانده بودند...201

برخورد جعفر برمکی با فضلا و ادبا و عنایت او در حق آنان...204

نامه محمد بن ليث كاتب در باره نگارش خط بجعفر برمکی...206

حکایت يعقوب بن اسحاق از فراست و ادب و كمال جبعفر برمکی...211

مبارك باد و تهنیت یحیی بن خالد بپسرش جعفر راجع بساختمان قصر...213

مناظره ومناقشه فضل بن ربيع باجعفر بن يحيی برمکی...214

داستانهائی از جود و کرم جعفر بن يحيی برمکی...215

پریشانی حال محمد بن خزيمه انصاری و اصلاح کار او بعنايت جعفر...218

حکایت جوانی که عاشق زنی شده بود و چاره حال او بتوجه جعفر...222

داستان اسحق موصلی از جعفر برمکی راجع بكنيزك در سفر بصره...224

بذل و بخشش جعفر برمکی بر کنيزك بصری ومولايش...229

حکایت ورود عبدالملك بن صالح هاشمی ببزم جعفر برمکی...230

بذل وعنايت جعفر بعبدالملك از جانب خلیفه...335

صله و احسان جعفر برمکی با شاعران...239

داستان فضل وانعام جعفر برمکی بر صريع الغوانی شاعر...243

تربیت جعفر غلام خود را دریافتن او بر حسب فراست که بزرگزاده است...245

ص: 397

پاره حالات جعفر و آل برمك و عقاید بعض کسان در جود و کرم ایشان...250

شرح حال محمد بن يحيى بن خالد برمکی و فضایل و کمالات او...253

پاره حالات موسی بن يحيى بن خالد و اقوال مردمان در باره او...256

بیان تغير مزاج هارون الرشید در حق برامکه و انقلاب حال ایشان...659

علت انقلاب احوال برامکه و شرح سعایتشان در خون امام کاظم علیه السلام...261

سعايت جاسوسان در نزد هارون عليه برامکه...265

حکایت اسماعيل بن يحيی هاشمی از سبب نكبت و زوال برامکه...270

داستان تزويج عباسه خواهر رشید با جعفر وعلت هلاك او...275

اضطراب برمکیان از خبر ازدواج عباسه و جعفر...277

داستان جعفر برمکی و عباسه بروایات مختلف...283

شرح کامیابی عباسه و جعفر برمکی و اطلاع هارون...285

پاره اسباب متفرقه که موجب قتل و زوال نعمت برمکیان شد...287

سعایت علی بن عیسی بن ماهان والی خراسان از برامکه...291

عرض اشعار در سعایت از برامکه و سخنان مؤلف در پیرامون این قضیه...299

روایات مختلفه در سبب اضمحلال برامکه و افول ستاره اقبالشان...301

حکایت آهنگ رشید بخریداری کنیزك و انصراف او با حيله يحيى بن خالد...306

خورده گیری هارون از یحیی بن خالد راجع به بیت المال...309

تفرس يحيى بن خالد و اولاد او از غضب هارون و تغيير حال او...313

اشاره یحیی بن خالد به تغيير حال هرون وتأمين او نسبت ببرمکیان...315

مشاوره یحیی بن خالد در باره رهائی از چنك غضب هارون...317

آشکار شدن تغيير مزاج هارون و آثار غضب او بر برامکه...323

تحقير هارون نسبت به یحیی و داستان ذراوۂ بغدادی...327

سخنان هرون با اسحاق هاشمی در باب برامکه...333

خواب هولناك يحيي و تعبير او بزوال دولت برامکه...334

ص: 398

تطير جعفر برمکی از اشعار مرد عرب که تعريض بزوال اقبال او داشت...337

اطلاع هارون از کار خواهرش عباسه و فرزندان او وسفر او بمکه معظمه...338

مراجعت هرون از مکه و تصمیم بنابودی برامکه در منزل انبار...343

حکایت ابراهیم بن مهدی با جعفر و استفسار از تغيير مزاج هارون...346

مشاورت هارون با نزدیکان خود در برانداختن برامکه...347

قتل عباسه بعد از مراجعت هارون از مکه معظمه ودفن او در قصر سلطنتی...350

تطير جعفر برمکی از نوشته هائی که بر سنك جك شده بود...353

فراهم کردن هارون مقدمات قتل جعفر برمکی را در انبار...355

ورود یاسر خادم هارون ببزم جعفر برمکی بمنظور قتل او...357

احضار جعفر برمکی به قبه ترکیه در قصر سلطنتی هارون...363

قتل جعفر برمکی و سخنان هارون با سر بریده او...365

روایات مختلفه در کیفیت جلب جعفر وقتل او...367

شمائل جعفر برمکی و شرح تاریخ دولت برامکه...369

خبر یافتن يحيى بن خالد از قتل پسرش جعفر و سخنان او...371

گرفتاری برامکه و قتل بعضی از ایشان و نهب اموال آنان...372

علت نسبت دادن برامکه را بزندقه وشرحی در پاورقی کتاب...375

مصلوب ساختن جثه جعفر را در بغداد و سه پاره کردن بدن او...377

اشعار بعضی از مردم عرب در تحریم هارون بقتل پدر و برادر جعفر...381

شرح اموالیکه از خزائن برمکیان بدست آمد و مصادره شد...383

حکایت حسان بن محمد راجع به تقوی و پرهیز گاری فضل...386

گذر کردن رشید بر جسر بغداد و سخنان او با سر بریده جعفر برمکی...387

اظهار تأسف شعرا و بزرگان قوم از قتل جعفر برمکی...387

باقی ماندن جسد جعفر برمکی بر چوبه دار و سوزانیدن آن بعد از دوسال...388

ص: 399

اشعاری از دعبل خزاعی در رثاء برمکیان...389

اشعاری که هرون درباره قتل جعفر و برانداختن برمکیان سرود...390

رثاء شاعران در قتل جعفر برمکی و تأسف از برانداختن برامکه...391

سخنان ابو نواس شاعر و اشعار ابوعبدالرحمن عطوي...392

مذاکرات هارون با فرزندان عباسه...392

بیان قتل فرزندان عباسه خواهر هارون الرشید بفرمان وی...392

سخن مؤلف پیرامون قتل عباسه و فرزندانش...393

ص: 400

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109