سرشناسه: قرشي بنابي، علي اكبر، 1307 -
عنوان و نام پديدآور: قاموس قرآن/ تاليف علي اكبر قرشي.
مشخصات نشر: تهران: دارالكتب الاسلاميه، [13] -
مشخصات ظاهري: 7 ج. در سه مجلد.
شابك: دوره: 964-440-070-4؛ 40000 ريال (ج. 1)؛ 300 ريال (ج. 1، چاپ؟)؛ 350 ريال (ج. 2، چاپ؟)؛ 10000ريال (ج. 1، چاپ چهارم)؛ 40000 ريال (ج. 2)؛ 10000 ريال (ج. 2، چاپ چهارم)؛ 900 ريال (ج. 3، چاپ چهارم)؛ 900 ريال (ج. 4، چاپ چهارم)؛ 800 ريال (ج. 5)؛ 800 ريال (ج. 7)؛ ج. 5 - 7، چاپ شانزدهم 964-440-069-0:
يادداشت: ج. 1-4 (چاپ چهارم: 1364).
يادداشت: ج. 1 و 2 (چاپ؟: 1352).
يادداشت: ج.1-4 (چاپ دوازدهم: 1387).
يادداشت: ج. 1-4 (چاپ نهم: 1381).
يادداشت: ج.5 - 7 (چاپ؟: [13]).
يادداشت: ج.5 - 7 (چاپ دوازدهم: 1376).
يادداشت: ج. 5 - 7 (چاپ چهاردهم: 1384).
يادداشت: ج. 5 - 7 (چاپ شانزدهم: 1386).
يادداشت: كتابنامه.
مندرجات: ج. 1. الف - ث.- ج. 2. ج - د.- ج. 3 - 4. ذ - عسي.- ج. 5 - 7. عشر - ي.
موضوع: قرآن -- دايره المعارف ها
موضوع: قرآن -- واژه نامه ها
رده بندي كنگره: BP66/9/ق 4ق 2 1300ي
رده بندي ديويي: 297
شماره كتابشناسي ملي: م 68-532
بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ*
بقيۀ حرف عين
عشر: معاشرت بمعني مصاحبت و مخالطه است «عاشره معاشرة: خالطه و صاحبه» وَ عٰاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ نساء: 19. با زنان بشايستگي زندگي كنيد. اين جمله شامل وظائف مرد با زن است اعم از وظائف واجب و مستحب.عَشْر (بر وزن فلس) از اسماء عدد است بمعني ده مَنْ جٰاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثٰالِهٰا انعام: 160. همچنين است عشرة (بفتح عين و سكون شين و فتح راء ايضا بفتح هر سه) مثل فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتٰا عَشْرَةَ عَيْناً بقره: 60. كه بر وزن اول است و مثل تِلْكَ عَشَرَةٌ كٰامِلَةٌ بقره: 196.ناگفته نماند: اصل آنست كه عشرة با سه فتح باشد چنانكه در آيۀ اخير.ولي با سكون شين نيز جايز است در مجمع فرموده: عشرة را در اثْنَتٰا عَشْرَةَ … بالاجماع بسكون شين خوانده اند كسر آن نيز جايز است.كسر لغت ربيعه و تميم و اسكان لغت اهل حجاز است.عشير: معاشر و رفيق. لَبِئْسَ الْمَوْليٰ وَ لَبِئْسَ الْعَشِيرُ حج: 13. البته بد مولي و بد همدم و رفيقي است.عشير بمعني يك دهم نيز آمده ولي در قرآن مجيد بكار نرفته است.عشيره: خانواده. راغب گويد: عشيره اهل رجل و خانوادۀ اوست كه بوسيلۀ آنها زياد ميشود و براي او بمنزلۀ عدد كامل ميشوند كه عشره عدد كامل است ديگران آنرا اقوام نزديك پدري يا قبيله گفته اند «عشيرة الرجل
قاموس قرآن، ج 5، ص: 2
بنو ابيه الادنون او قبيلته». وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ شعراء: 214.بايد دانست كه پدران و فرزندان و برادران داخل در عشيره نيستند بقرينۀ قُلْ إِنْ كٰانَ آبٰاؤُكُمْ وَ أَبْنٰاؤُكُمْ وَ إِخْوٰانُكُمْ وَ أَزْوٰاجُكُمْ وَ عَشِيرَتُكُمْ … توبه: 24. مگر آنكه گفته شود عَشِيرَتُكُمْ ذكر عامّ بعد از
خاص است.معشر: جماعت. يٰا مَعْشَرَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ أَ لَمْ يَأْتِكُمْ رُسُلٌ مِنْكُمْ انعام: 130. اين لفظ سه بار در قرآن بكار رفته و همه دربارۀ جنّ و انس است: انعام آيۀ 128 و 130- رحمن: 33.مِعْشٰارِ (بكسر ميم): يك دهم (10/ 1) وَ كَذَّبَ الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ وَ مٰا بَلَغُوا مِعْشٰارَ مٰا آتَيْنٰاهُمْ سباء: 45. يعني گذشتگان انبياء را تكذيب كردند (و هلاك شدند) و اينان كه تكذيب ميكنند بيك دهم آنچه بگذشتگان داده ايم نرسيده اند (آنها با آنهمه قدرت كه از بين رفتند اينها كه در قدرت از آنها كمتراند حتما هلاك خواهند شد) در اقرب الموارد گويد: بقولي معشار يك هزارم است كه گفته اند معشار يكدهم عشير و عشير يكدهم يكدهم است. (1000/ 1).ولي مراد از آن در قرآن ظاهرا ده يك است. اين لفظ فقط يكبار در قرآن آمده است.وَ إِذَا الْجِبٰالُ سُيِّرَتْ. وَ إِذَا الْعِشٰارُ عُطِّلَتْ تكوير: 3 و 4. اهل لغت گفته اند: عشراء ناقه ايست كه در دهمين يا هشتمين ماه حاملگي است و يا مطلق شتر آبستن است. و عِشار (بكسر اول) جمع عشراء است و چون آيه دربارۀ قيامت است گفته اند: يعني آنگاه كه شتران آبستن (مورد علاقۀ عرب) رها كرده شوند.ولي بنظر من مراد از عشار مطلق حامله است، نه شتران و مراد از عُطِّلَتْ خالي بودن است. در كتاب معاد از نظر قرآن و علم ص 37 چنين نوشته ام: ابن اثير در نهايه گويد: عشراء شتري را گويند كه ده ماه از حاملگي آن گذشته باشد. سپس اين كلمه عموميت
قاموس قرآن، ج 5، ص: 3
يافت بهر حامله عشراء گفته شد، جمع آن عشار است. صاحب قاموس گفته: تعطيل
بمعني تفريغ و خالي كردن است بنا بر اين اگر گوئيم فلان اداره تعطيل شد يعني از كارمندان خالي گرديد، در آيۀ ديگر در خصوص قيامت آمده: وَ تَضَعُ كُلُّ ذٰاتِ حَمْلٍ حَمْلَهٰا حج: 2.يعني: آنروز هر باردار بار خود را ميگذارد. (تمام شد) و در آيۀ ديگر هست: إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كٰانَ مِيقٰاتاً نباء: 17. علي هذا ظاهر آنست كه مراد از وَ إِذَا الْعِشٰارُ عُطِّلَتْ خالي شدن حامله ها و گسيختن ذرّات موجودات از همديگر است تا ذره اي در بطن ذره اي نماند.
عشو: وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطٰاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ زخرف: 36. هر كه از ياد خدا اعراض كند شيطاني براي او مياوريم كه مصاحب اوست.عشو چنانكه در مجمع گفته ضعف بينائي و اعراض است و عشاء كوري و از بين رفتن چشم ميباشد در اقرب نيز اعراض را از جملۀ معاني آن گفته است «عَشيٰ عَنْهٰا: اعْرَضَ عَنْهٰا» راغب گويد: «عَشيٰ عَنْهُ: عَمِيَ عَنْهُ».علي هذا چون قرائت مشهور يَعْشُ بضمّ شين است معني آن اعراض و ضعف بصر ميباشد، بعضي آنرا بفتح شين خوانده اند كه در اينصورت از باب علم يعلم بمعني كوري است نگارنده در آيه قول سدّي را اختيار ميكنم كه اعراض گفته است نظير اين آيه، آيۀ أَ لَمْ تَرَ أَنّٰا أَرْسَلْنَا الشَّيٰاطِينَ عَلَي الْكٰافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا مريم: 83.است.عشاء: از اول مغرب تا وقت نماز عشاء (مفردات) وَ جٰاؤُ أَبٰاهُمْ عِشٰاءً يَبْكُونَ يوسف: 16. وقت مغرب گريه كنان پيش پدر آمدند وَ مِنْ بَعْدِ صَلٰاةِ الْعِشٰاءِ نور: 58. عشاء را آخر روز و اول شب نيز گفته اند ولي قول راغب اقوي است و ظهور قرآن
آنرا تأييد ميكند طبرسي آنرا بلفظ «يقال» آورده است. آن فقط دو بار در قرآن آمده است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 4
عشيّ: بعقيدۀ راغب از اول ظهر است تا صبح روز بعد. ابن اثير در نهايه و طبرسي ذيل آيۀ 16 سورۀ يوسف آنرا بلفظ «قيل» آورده اند.ولي طبرسي و زمخشري ذيل آيۀ وَ سَبِّحْ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِبْكٰارِ آل عمران: 41. عشيّ را از اول ظهر تا غروب آفتاب گفته اند چنانكه ابكار را از طلوع فجر تا وقت چاشت و انتشار نور خورشيد ذكر كرده اند.ناگفته نماند: عشاء در قرآن تنها آمده ولي «عَشيِّ» اغلب با «ابْكٰار- اشْراق- غَداٰة- بُكْرَة» مقابل آمده است مثل آيۀ فوق و آيۀ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدٰاةِ وَ الْعَشِيِّ انعام: 52. يُسَبِّحْنَ بِالْعَشِيِّ وَ الْإِشْرٰاقِ ص: 18. فَأَوْحيٰ إِلَيْهِمْ أَنْ سَبِّحُوا بُكْرَةً وَ عَشِيًّا مريم: 11.بنا بر قول راغب مدت تسبيح و دعا در اين آيات از طلوع فجر تا نزديكي ظهر و از ظهر تا صبح روز بعد است و بنا بر قول طبرسي و زمخشري دو طرف روز ميباشد. و قول آنها بنظر بهتر ميايد.عشيّه: همان عشيّ است بقولي تاء آن براي وحدت است كَأَنَّهُمْ يَوْمَ يَرَوْنَهٰا لَمْ يَلْبَثُوا إِلّٰا عَشِيَّةً أَوْ ضُحٰاهٰا نازعات: 46. ضمير ضُحٰاهٰا به عَشِيَّةً راجع است يعني روزي كه قيامت را مي بينند گوئي در دنيا يا در قبرها توقّف نكرده اند مگر آخر يك روز و يا اول آنرا.
عَصَب: (بر وزن فرس) رگ.معصوب: بسته شده با رگ. آنگاه بهر بستن عصب (بر وزن فلس) گفته اند يَوْمٌ عَصِيبٌ يعني شديد (گوئي اطراف آن با مشكلات جمع و بسته شده است) عصبة: جماعت فشرده و كمك همديگر (مفردات).لَيُوسُفُ وَ
أَخُوهُ أَحَبُّ إِليٰ أَبِينٰا مِنّٰا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ يوسف: 8. يوسف و برادرش بپدرمان از ما محبوبتر است حال آنكه ما دستۀ نيرومنديم در جوامع الجامع فرموده: جماعت را از آن عصبه گفته اند كه كارها بوسيلۀ آنها بسته و روبراه ميشود.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 5
وَ ضٰاقَ بِهِمْ ذَرْعاً وَ قٰالَ هٰذٰا يَوْمٌ عَصِيبٌ هود: 77. لوط بوسيلۀ فرستادگان بتنگي افتاد و گفت امروز روز سختي است.عصيب يكبار و عصبة چهار بار در قرآن مجيد آمده است: يوسف: 8 و 14، نور: 11، قصص: 76.
عصر: فشردن. «عَصَرَ الْعِنَبَ: اسْتَخْرَجَ مٰاءَهُ» قٰالَ أَحَدُهُمٰا إِنِّي أَرٰانِي أَعْصِرُ خَمْراً يوسف: 36. يكي از آندو گفت من خودم را در خواب مي بينم كه انگور ميفشارم بقولي انگور باعتبار ما يؤل اليه خمر خوانده شده از زجاج و ابن انباري نقل شده: عرب آنگاه كه معني واضح باشد شي ء را باسم ما يؤل اليه ميخواند مثل آجر مي پزم حال آنكه خشت مي پزد تا آجر باشد.ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذٰلِكَ عٰامٌ فِيهِ يُغٰاثُ النّٰاسُ وَ فِيهِ يَعْصِرُونَ يوسف: 49. پس از آن سالي ميايد كه در آن مردم باران داده ميشوند و ميفشارند.آنچه احتياج بفشردن و آب گرفتن داشته باشد از قبيل انگور و زيتون و غيره. بعضي «يُعْصَرُونَ» را بصيغۀ مجهول خوانده اند.أَ يَوَدُّ أَحَدُكُمْ أَنْ تَكُونَ لَهُ جَنَّةٌ مِنْ نَخِيلٍ وَ أَعْنٰابٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهٰارُ … فَأَصٰابَهٰا إِعْصٰارٌ فِيهِ نٰارٌ فَاحْتَرَقَتْ بقره: 266. اعصار را گرد باد. باديكه غبار بلند ميكند گفته اند ولي بايد اعصار بمعني فشار و بهم سائيدن باشد امروز در علل آتش سوزي جنگلها روشن شده كه شدت باد يا گرد باد باعث بهم سائيدن درختان
جنگل ميشود و در اثر آن آتش سوزي ايجاد شده و قسمت اعظمي از جنگل ميسوزد و اين از امتيازات قرآن مجيد است كه بعلت آتش سوزي اشاره كرده است يعني: آيا يكي از شما دوست ميدارد كه باغي از خرما و انگور داشته باشد و نهرها از زير آن روان گردد … پس فشاريكه توليد آتش ميكند بآن رسيده و بسوزد.وَ أَنْزَلْنٰا مِنَ الْمُعْصِرٰاتِ مٰاءً ثَجّٰاجاً نباء: 14. از مجمع البيان
قاموس قرآن، ج 5، ص: 6
روشن ميشود كه «مُعْصِرٰات» را همه بصيغۀ فاعل خوانده اند، ابن زبير، قتاده و ابن عباس آنرا با باء «بِالْمُعْصِراتِ» خوانده اند. پس معصرات بمعني فشارنده هاست در اينصورت آيا مراد از معصرات ابرهااند كه در اثر باد يا عامل ديگر، همديگر را ميفشارند؟ و يا مراد از آن بادهاست- كه ابرها را ميفشارند؟ و اگر مراد بادها باشد بايد «من» در مِنَ الْمُعْصِرٰاتِ بمعني باء باشد چنانكه ابن عباس و غيره خوانده اند.بنظر نگارنده «من» در معني اصلي خود ميباشد و «معصرات» وصف ابرهاست و ابرها يكديگر را ميفشارند و توليد باران ميكنند. آقاي مهندس بازرگان در كتاب باد و باران در قرآن ص 127 علل علمي آنرا چنين بيان ميكند: در ترموديناميك و فيزيك نشان داده شد كه اشباع و تقطير بخار آب بالنسبة بسائر بخارها يك وضع استثنائي داشته انبساط آدياباتيك آن كه عادتا بايد سبب تبخير گردد موجب تقطير ميشود انبساط آدياباتيك … بنا بمعادلۀ اصل اول ترموديناميك … از خود ايجاد حرارت مي نمايد … اين ايجاد حرارت با عمل تقطير … انجام ميپذيرد.وَ الْعَصْرِ. إِنَّ الْإِنْسٰانَ لَفِي خُسْرٍ.إِلَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ … عصر: 1- 3.عصر بمعني فشردن،
روزگار و آخر روز بكار رفته و چون بمعني دهر و روزگار باشد جمع آن عصور آيد.بنظر نگارنده مراد از عصر دهر و روزگار است و در اينصورت قسم با مقسم به كه خسران باشد كاملا متناسب اند زيرا تفكر در روزگار و تغيير و گذشت آن روشن ميكند كه انسان در كم شدن است رجوع شود به «خسر».بعضي آنرا بمعني وقت عصر گرفته كه وقت رسيدگي بسود و زيان روزانه است. الميزان مناسب ميداند كه مراد عصر رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و عصر طلوع
قاموس قرآن، ج 5، ص: 7
اسلام باشد ولي نگارنده باحتمال خويش دلگرم هستم.در صافي از كمال الدين از امام صادق عليه السّلام نقل شده مراد از عصر، عصر ظهور المهدي عليه السّلام است. شايد روايت از باب تطبيق باشد و اللّه العالم.
عصف: شدت. برگ. كاه.جٰاءَتْهٰا رِيحٌ عٰاصِفٌ يونس: 22.آمد بآن بادي تند أَعْمٰالُهُمْ كَرَمٰادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عٰاصِفٍ ابراهيم: 18. اعمال كافران همچون خاكستري است كه باد بر آن در روز طوفاني بشدت و زيده. الرِّيحَ عٰاصِفَةً يعني باد طوفاني.فِيهٰا فٰاكِهَةٌ وَ النَّخْلُ ذٰاتُ الْأَكْمٰامِ.وَ الْحَبُّ ذُو الْعَصْفِ وَ الرَّيْحٰانُ رحمن: 11 و 12. عصف را در آيه برگ، كاه و علف حبوبات گفته اند. الميزان آنرا غلاف حبوبات از قبيل غلاف عدس و لوبيا و غيره گفته است. قول الميزان از همه بهتر و درست تر است زيرا «ذُو الْعَصْفِ» مقابل «ذٰاتُ الْأَكْمٰامِ» است كه دربارۀ نخل آمده همان طور كه از اكمام غلاف خرما مراد است از ذُو الْعَصْفِ نيز غلاف حبوبات مراد است در صحاح و قاموس در معني فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ» گفته شده «كَوَرَقٍ اكِلَ
حَبُّهُ وَ بَقِيَ تِنْبُهُ» مانند برگيكه دانه اش خورده شده و كاهش باقي مانده است.علي هذا مراد از عصف در آيه غلاف دانه هاست و چون آنها بالاخره كاه خواهند شد بر آنها عصف اطلاق شده است و چون ذُو الْعَصْفِ از صفات مخصوصۀ حبّ است لذا نميشود آنرا برگ معني كرد.فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ فيل: 5. اگر مأكول بمعني جويده شده باشد مثل مٰا دَلَّهُمْ عَليٰ مَوْتِهِ إِلّٰا دَابَّةُ الْأَرْضِ تَأْكُلُ مِنْسَأَتَهُ سباء: 14. كه ظاهرا بمعني جويدن است، معني آنست كه خدا ياران فيل را مانند برگ و كاه جويده گردانيد و گرنه بايد عصف مأكول را همانطور كه از صحاح و قاموس نقل شد بمعني غلافيكه مغزش خورده شده و پوستش مانده است
قاموس قرآن، ج 5، ص: 8
بگيريم.الميزان گفته: عصف مأكول برگي است كه دانه اش خورده شده و يا پوستيكه مغزش خورده شده بقول بعضي مراد از عصف مأكول برگي است كه اكال (كرم) آنرا خورده و فاسد كرده است.ناگفته نماند عصف مأكول را سرگين معني كردن درست نيست و از ساحت قرآن بدور است.اگر مراد از عصف مأكول پوستيكه مغزش خورده شده باشد، مقصود از آيه آنست كه خداوند شوكت و نيرو و اقتدار آنها را بوسيلۀ حجارۀ سجيّل گرفت و بي نيرو و ضعيف و پراكنده شدند همانطور كه قشر پس از خورده شدن مغز بي فايده ميشود.بدرستي معلوم نيست كه اصحاب فيل همه مرده اند يا عدّه اي متفرق و پراكنده شده و عدّه اي مرده اند وجه دوم درست است.وَ الْمُرْسَلٰاتِ عُرْفاً. فَالْعٰاصِفٰاتِ عَصْفاً مرسلات: 1 و 2. ظاهرا مراد از عاصفات بادهاي طوفاني است مثل وَ لِسُلَيْمٰانَ الرِّيحَ عٰاصِفَةً تَجْرِي بِأَمْرِهِ انبياء: 81. مشروح سخن در «رسل»
گذشت.
عصم: (بر وزن فلس) امساك و حفظ. راغب گفته: «العصم: الامساك» در صحاح گفته: عصمت بمعني منع است «عَصَمَهُ الطَّعٰامُ» يعني طعام او را از گرسنگي مانع شد. وَ اللّٰهُ يَعْصِمُكَ مِنَ النّٰاسِ مائده: 67. خدا ترا حفظ ميكند. آيه دربارۀ جريان مقدّس غدير خمّ است.مَنْ ذَا الَّذِي يَعْصِمُكُمْ مِنَ اللّٰهِ احزاب: 17. سَآوِي إِليٰ جَبَلٍ يَعْصِمُنِي مِنَ الْمٰاءِ هود: 43. حفظ و منع هر دو در اينجا بيك معني است.مٰا لَهُمْ مِنَ اللّٰهِ مِنْ عٰاصِمٍ يونس: 27. آنها را از عذاب خدا حافظي و مانعي نيست.اعتصام: چنگ زدن. وَ مَنْ يَعْتَصِمْ بِاللّٰهِ فَقَدْ هُدِيَ إِليٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ آل عمران: 101. وَ اعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللّٰهِ جَمِيعاً آل عمران: 103. گوئي
قاموس قرآن، ج 5، ص: 9
انسان بلطف خدا از گناه امتناع ميكند لذا اعتصام كه ميبايست امتناع معني شود چنگ زدن معني شده است.استعصام: امتناع يعني طلب آنچه خويش را با آن حفظ كند وَ لَقَدْ رٰاوَدْتُهُ عَنْ نَفْسِهِ فَاسْتَعْصَمَ يوسف: 32. با او دربارۀ كام گرفتن مراوده كردم امتناع نمود.وَ لٰا تُمْسِكُوا بِعِصَمِ الْكَوٰافِرِ وَ سْئَلُوا مٰا أَنْفَقْتُمْ وَ لْيَسْئَلُوا مٰا أَنْفَقُوا ممتحنه: 10. عصم (بر وزن عنب) جمع عصمة است مراد از آن در آيه نكاح و علقۀ زوجيّت است طبرسي فرموده نكاح را از آن عصمت گويند كه زوجه در حباله و عصمت (حفظ) زوج است يعني نكاحهاي زنان كافره را نگاه نداريد آيه دربارۀ عقد ابتدائي با كافره نيست بلكه دربارۀ نگهداري نكاح است يعني اگر مردي مسلمان شده بايد زن كافره را از خود جدا كند ايضا اگر زن يك مسلمان كافر شود.دربارۀ اين آيه در «طعام» ذيل عنوان «طعام اهل
كتاب و زنان آنها» مشروحا سخن گفته ايم.
عصا: چوبدستي. اصل آن عصو و جمع آن در قرآن عصّي (بكسر عين و صاد و تشديد ياء) آمده است در لغت بضم عين و كسر صاد و اوزان ديگر نيز وارد است. قٰالَ هِيَ عَصٰايَ أَتَوَكَّؤُا عَلَيْهٰا وَ أَهُشُّ بِهٰا عَليٰ غَنَمِي وَ لِيَ فِيهٰا مَآرِبُ أُخْريٰ طه: 18. در قرآن مجيد همۀ موارد آن دربارۀ عصاي موسي عليه السّلام است جز دو مورد كه در خصوص چوبدستيهاي ساحران ميباشد فَإِذٰا حِبٰالُهُمْ وَ عِصِيُّهُمْ يُخَيَّلُ إِلَيْهِ مِنْ سِحْرِهِمْ أَنَّهٰا تَسْعيٰ طه: 66. ناگهان ريسمانها و چوبدستيهاي آنها در اثر سحر بخيال موسي بتندي حركت ميكردند. ايضا فَأَلْقَوْا حِبٰالَهُمْ وَ عِصِيَّهُمْ … شعراء: 44. [دربارۀ عصاي موسي چند معجزه در قرآن آمده است:] 1- مار شدن آن در طور وقت بعثت. وَ أَنْ أَلْقِ عَصٰاكَ فَلَمّٰا رَآهٰا تَهْتَزُّ كَأَنَّهٰا جَانٌّ وَلّٰي مُدْبِراً قصص: 31.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 10
2- اژدها شدن آن در پيش فرعون فَأَلْقيٰ عَصٰاهُ فَإِذٰا هِيَ ثُعْبٰانٌ مُبِينٌ شعراء: 32. دربارۀ اينكه چرا در طور مار و در پيش فرعون اژدها شده رجوع شود به «جٰانّ».3- بلعيدن وسائل سحر جادوگران فَأَلْقيٰ مُوسيٰ عَصٰاهُ فَإِذٰا هِيَ تَلْقَفُ مٰا يَأْفِكُونَ شعراء: 45. ايضا أَنْ أَلْقِ عَصٰاكَ فَإِذٰا هِيَ تَلْقَفُ مٰا يَأْفِكُونَ اعراف: 117. لَقِفَ بمعني قاپيدن و بلعيدن است يعني عصايت را بيانداز آنگاه آنچه را كه بباطل روي كار مياوردند ميبلعيد. رجوع شود به «لقف».4- زدن عصا بدريا و ايجاد راه از ميان آن و انجماد آب مثل سنگ فَأَوْحَيْنٰا إِليٰ مُوسيٰ أَنِ اضْرِبْ بِعَصٰاكَ الْبَحْرَ فَانْفَلَقَ فَكٰانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ شعراء: 63. بموسي وحي كرديم
كه عصايت را بدريا بزن پس دريا بشكافت و هر تكه اش مثل كوهي بزرگ (و بيحركت) گرديد. تا بني اسرائيل از آن بگذشتند. 5- شكافتن سنگ در صحراي سينا در اثر زدن عصا و جريان دوازده چشمه از سنگ وَ إِذِ اسْتَسْقيٰ مُوسيٰ لِقَوْمِهِ فَقُلْنَا اضْرِبْ بِعَصٰاكَ الْحَجَرَ فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتٰا عَشْرَةَ عَيْناً … بقره: 60.
بعقيدۀ نگارنده معجزۀ انبياء خارج از قوانين اين عالم نيست بلكه بشر بآن راه ندارد و راه طبيعي آن فقط در دست خداست و بشر تا قيامت بآن راه نخواهد يافت و گرنه معجزه بودن از بين خواهد رفت مثلا اگر در آينده بتوانيم عصا را بمار مبدّل كنيم ديگر معجزه بودن آن براي موسي معني نخواهد داشت و همچنين.بسيار چيزها هستند كه بشر راه و رسم و چگونگي و فورمول آنرا دانسته و بعضي چيزها هستند كه بحقائق آنها واقف نشده ايم معجزات انبياء از قسم دوم است.فرق معجزه با غير معجزه آنست كه بشر دومي را مرتب ديده و طبيعي
قاموس قرآن، ج 5، ص: 11
نام گذاشته و گرنه هر دو معجزه اند توضيح آنكه ما پيوسته ديده و دانسته ايم كه تخم مار بتدريج مبدل بمار ميشود در اثر كثرت ديدن و تكرار عمل نام آنرا طبيعي گذاشته ايم و چون مبدّل شدن عصا را بمار نديده ايم آنرا معجزه ميگوئيم و گرنه در واقع مبدّل شدن تخم بمار و مبدّل شدن عصا بآن، هر دو معجزه است و اگر مطلب از اين قرار ميبود كه پيوسته مار از چوب بدست آيد در آنصورت اين را طبيعي و مبدّل شدن تخم بمار را معجزه ميخوانديم.همچنين مبدّل شدن يك سلّول نامرئي (نطفه) بيك شتر
بزرگ و و مبدّل شدن سنگ بشتر، هر دو معجزه است ولي بوجود آمدن شتر از سلول را پيوسته ديده و نام آنرا طبيعي گذاشته ايم اما ناقۀ صالح را كه از سنگ بيرون آمده معجزه گفته ايم اگر با انصاف قضاوت كنيم خواهيم ديد تبديل سلّول بشتر در اعجوبه بودن كمتر از تبديل سنگ بشتر نيست. همچنين است معجزات ديگر.امروز دانشمندان مسلّم داشته اند كه مادۀ اوليۀ تمام اشياء عالم يكي و خميرۀ همۀ آنها يك چيز است و اختلاف اشياء در اثر اختلاف ترتيب اتمها است مثلا قلب من و نوك آهنين قلم من و ميزيكه روي آن مي نويسم و آب درياها و سنگ كوهها و مغز آدمها و … همه از يك چيز و يك ماده بوجود آمده اند و ريشۀ همه يكي است آنكه قلب را قلب، آهن را آهن، آب را آب و سنگ را سنگ كرده فقط و فقط اختلاف ترتيب اتمها و اختلاف حركات آنهاست.پس مادۀ اوليۀ عصا و مار هر دو يكي است و خدا ميتواند با تغيير ترتيب اتمها عصا را بمار و مار را بعصا تبديل كند و نيز با آن تغيير، آب را بسنگ و سنگ را بآب مبدل نمايد چنانكه در گذشتن بني اسرائيل از دريا چنان شد. بنظرم اين تقريب دربارۀ تفهيم معجزه بهترين تقريب ها است.
عصيان: نافرماني. خروج از
قاموس قرآن، ج 5، ص: 12
طاعت. «عصي عصيانا: اذا خرج عن الطاعة» اصل آن از تمانع بوسيلۀ عصا است. وَ كَرَّهَ إِلَيْكُمُ الْكُفْرَ وَ الْفُسُوقَ وَ الْعِصْيٰانَ حجرات: 7.معصيت نيز بمعني عصيان است وَ يَتَنٰاجَوْنَ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوٰانِ وَ مَعْصِيَةِ الرَّسُولِ مجادله: 8.فَعَصيٰ فِرْعَوْنُ الرَّسُولَ فَأَخَذْنٰاهُ أَخْذاً وَبِيلًا
مزمل: 16.عَصِيّ (بر وزن شريف) نافرمان و عاصي. وَ بَرًّا بِوٰالِدَيْهِ وَ لَمْ يَكُنْ جَبّٰاراً عَصِيًّا مريم: 14. ايضا آيۀ 44 يعني: يحيي بپدر و مادرش نيكوكار بود و ستمگر و نافرمان نبوده وَ عَصيٰ آدَمُ رَبَّهُ فَغَويٰ طه: 121. آدم به پروردگارش نافرماني كرد و از زندگي در جنّت محروم و بركنار شد مراد از عصيان آدم مخالفت اوست در خوردن از شجره و پيروي از وسوسۀ شيطان. و غوايت او بقرينۀ آيات قبل و بعد محروم شدن از زندگي در جنّت است كه اخراج گرديد. گفته اند: اين عصيان ترك اولي است نه معصيت عادي زيرا انبياء معصوم اند و گناه نميكنند. و امر لٰا تَقْرَبٰا هٰذِهِ الشَّجَرَةَ ارشادي بود نه مولوي كه مخالفت آن گناه معمولي باشد.اينها همه در صورتي است كه آدم اولي پيغمبر باشد و اگر پيغمبر نباشد اشكالي در بين نخواهد بود نظير اين است آيۀ وَ لَقَدْ عَهِدْنٰا إِليٰ آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً طه: 115.بعضي گفته اند: محل زندگي آدم كه قبل از آمدن بروي زمين بود محل تكليف نبود. و امر مولوي معني ندارد.ولي بايد دانست كه ظهور نهي در مولويّت است و ظنّ نزديك بيقين آنست كه آدم در روي اين زمين بوده است و از جاي ديگري نيامده است.الميزان نيز آنرا نهي ارشادي دانسته و مخالفت ارشاد را دربارۀ انبياء بي اشكال ميداند و اللّه العالم.رجوع شود به «آدم» ناگفته نماند عصمت انبياء عليهم السلام حتمي است ولي بحث در پيامبر بودن آدم است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 13
اللّه اعلم.
عضد: (بفتح عين و كسر ضاد) ما بين آرنج تا شانه چنانكه ذراع از آرنج
است تا سرانگشتان. عضد بطور استعاره به يار و كمك گفته ميشود وَ مٰا كُنْتُ مُتَّخِذَ الْمُضِلِّينَ عَضُداً كهف: 51. من گمراه كنندگانرا يار و مدد نگرفته ام.در آيۀ سَنَشُدُّ عَضُدَكَ بِأَخِيكَ وَ نَجْعَلُ لَكُمٰا سُلْطٰاناً قصص: 35. مراد آنست كه دست تو را با برادرت قوي ميكنيم يعني او را يار و شريك تو ميگردانيم. در نهج البلاغه نامۀ 45 فرموده: «وَ انَا مِنْ رَسُولِ اللّٰهِ كَالضَّوْءِ مِنَ الضَّوْءِ وَ الذِّراعِ مِنَ الْعَضُدِ» . اين كلمه فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است.
عضّ: بدندان گرفتن. «عضه عضا امسكه باسنانه». وَ إِذٰا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ الْأَنٰامِلَ مِنَ الْغَيْظِ قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِكُمْ آل عمران: 119. چون بخلوت شوند از خشم بر شما سر- انگشتان بگزند. دندان گرفتن انگشت گاهي از خشم است چنانكه در آيه و گاهي از حسرت و تأسف است چنانكه در: وَ يَوْمَ يَعَضُّ الظّٰالِمُ عَليٰ يَدَيْهِ يَقُولُ يٰا لَيْتَنِي اتَّخَذْتُ مَعَ الرَّسُولِ سَبِيلًا فرقان: 27. روزي ظالم از تأسف هر دو دست را بدندان گيرد و گويد: ايكاش راه رسول را ميرفتم.و شايد يَعَضُّ الظّٰالِمُ عَليٰ يَدَيْهِ كنايه از ندامت باشد نه آنكه واقعا دستهاي خويش را بدندان خواهد گرفت.از ابن عباس نقل شده كه آيه دربارۀ عقبة بن ابن معيط و ابيّ بن خلف نازل شده. در اينصورت لام «الظّٰالِمُ» براي عهد است ولي ظهور آيه در عموم است و مورد مخصّص نيست. اين كلمه فقط در دو مورد فوق ذكر شده است.
عضل: بفشار گذاشتن و منع. «عضل عليه عضلا: ضيّق عليه» راغب گويد: عضله هر گوشت محكم رگدار است و مجازا بهر منع شديد گفته ميشود: لٰا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَرِثُوا النِّسٰاءَ كَرْهاً وَ لٰا تَعْضُلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ مٰا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 14
آتَيْتُمُوهُنَّ إِلّٰا أَنْ يَأْتِينَ بِفٰاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ نساء: 19.گفته اند: مردم جاهليت بزنان ظلم ميكردند و اگر شخصي مي مرد بعضي از اقوام او لباسي بروي زن وي ميانداخت و زن را بارث مي برد.لذا فرموده: لٰا يَحِلُّ لَكُمْ أَنْ تَرِثُوا النِّسٰاءَ كَرْهاً ولي ظهور آيه در آنست كه انسان باجبار وارث زن باشد نه اينكه خود زن را ارث ببرد در تفسير عياشي از امام صادق عليه السّلام دربارۀ «لٰا يَحِلُّ … »
روايت شده كه فرمود: دختر يتيمي در خانۀ مردي ميشود او وي را از تزويج باز ميدارد و ضرر ميزند در صورتيكه آن دختر يتيم از اقوام اوست (و ميخواهد پس از مرگ وارث دختر باشد).آري ظهور آيه در اين زمينه است يعني: بر شما حلال نيست كه باجبار وارث زنان باشيد و نيز زنانرا بفشار نگذاريد تا قسمتي از مهريكه داده ايد ببريد (و آنها در مقابل طلاق از مهر خود صرف نظر كنند) مگر آنكه كار بدي مرتكب شوند. فاحشه را در آيه نشوز و بد زباني و ايذاء گفته اند كه در اينصورت ميتوان زن را بفشار گذاشت و بطلاق خلعي وادار كرد.وَ إِذٰا طَلَّقْتُمُ النِّسٰاءَ فَبَلَغْنَ أَجَلَهُنَّ فَلٰا تَعْضُلُوهُنَّ أَنْ يَنْكِحْنَ أَزْوٰاجَهُنَّ إِذٰا تَرٰاضَوْا بَيْنَهُمْ بِالْمَعْرُوفِ … بقره: 232.اين آيه يا خطاب بشوهران است كه ميگويد: چون زنان خويش را طلاق داديد و عدّه شان منقضي گرديد ديگر آنها را (با تهديد يا عدم اخراج از منزل) منع نكنيد كه با مردان ديگر ازدواج كنند. و يا خطاب بكسان زن است (كه مثلا پدر و مادر نگذارند بار ديگر با مردانيكه طلاق داده اند ازدواج كنند).ناگفته نماند كلمۀ أَزْوٰاجَهُنَّ مخالف احتمال اول است زيرا بمردان آينده نميشود ازواج گفت مگر باعتبار ما يؤل اليه و جملۀ إِذٰا طَلَّقْتُمُ … خلاف احتمال دوم را ميرساند كه ميرساند خطاب فَلٰا تَعْضُلُوهُنَّ بازواج
قاموس قرآن، ج 5، ص: 15
است نه باولياء و خطابات آيۀ قبل نيز راجع بازواج است.ولي باز احتمال دوم قوي است كه خطاب فَلٰا تَعْضُلُوهُنَّ راجع بكساني باشد كه زن نتواند با آنها مخالفت كند. بسيار اتفاق ميافتد كه مرد پس از طلاق نادم ميشود و ميخواهد
زن را بعقد جديد تزويج كند ولي اقوام زن روي عناد زن را از ازدواج مجدد باز ميدارند.باز جاي گفتگو است كه شرط «اذا» خطاب بگروهي و جواب آن خطاب بگروه ديگر است بنظر بعضي مخاطب مطلق مسلمين است يعني: اين عمل در ميان شما نباشد كه زنان را طلاق دهيد و سپس مانع از ازدواج مجدّد آنها با شوهران اول شويد.در اينصورت هر چند طلاق دهنده غير از مانعين است ولي عمومي بودن خطاب اين اشكال را بر طرف ميكند و اللّه العالم.
عضين: كَمٰا أَنْزَلْنٰا عَلَي الْمُقْتَسِمِينَ.الَّذِينَ جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ حجر: 90. عضو (بر وزن فلس) بمعني متفرق و جزء جزء كردن است در لغت آمده: عضا الشي ء عضوا: فرقه» عضة (بر وزن عنب) بمعني تكّه و قطعه است عضون جمع عضه است يعني قطعه ها و تكّه ها، اصل عضه عضو (بر وزن علم) و جمع آن غير قياسي است مثل سنون. پس معني آيه چنين ميشود: آنانكه قرآن را پاره ها و تكه ها قرار دادند.در جوامع الجامع و مجمع نقل شده: وليد بن مغيره در موسم حجّ شانزده نفر را مأمور كرد بدروازه هاي مكه رفته و واردين را از استماع كلمات رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله منع ميكردند و ميگفتند بسخن او گوش ندهيد.بعضي ميگفت: او دروغگو است، بعضي ميگفت ساحر است و بعضي ميگفت شاعر است (تمام شد) بدينگونه آيات وحي را ميان سحر و دروغ و شعر و غيره قسمت كردند خداوند بر آنها عذاب فرستاد و با بدترين وجهي از بين رفتند. در تفسير عياشي از امام
قاموس قرآن، ج 5، ص: 16
باقر و صادق عليهما السلام نقل شده كه: الَّذِينَ
جَعَلُوا الْقُرْآنَ عِضِينَ قريش اند.معني دو آيۀ فوق با آيۀ ما قبل كه عبارت است از وَ قُلْ إِنِّي أَنَا النَّذِيرُ الْمُبِينُ. چنين ميشود: بگو من انذار كنندۀ آشكارم شما را از عذاب خدا ميترسانيم چنانكه عذاب را بر تقسيم كنندگان نازل كرديم آنانكه قرآن را پاره پاره كردند و بآن دروغ، سحر، شعر و سخن مجنون نام گذاشتند. اين كلمه فقط يكبار در كلام اللّٰه آمده است.
عطف: (بر وزن علم) جانب.طرف. در لغت آمده: «عطفا الرجل: جانباه» دو طرف مرد از شانه تا زانو و چون كسي از چيزي اعراض كند گويند: «ثنّي عطفه: اعرض و جفا» وَ مِنَ النّٰاسِ مَنْ يُجٰادِلُ فِي اللّٰهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ وَ لٰا هُديً وَ لٰا كِتٰابٍ مُنِيرٍ. ثٰانِيَ عِطْفِهِ لِيُضِلَّ عَنْ سَبِيلِ اللّٰهِ حجّ: 8 و 9.بعضي از مردم دربارۀ خدا مجادله ميكنند بي آنكه دانشي و هدايتي و كتابي روشن داشته باشد، متكبرانه ميخواهد مردم را از راه خدا گمراه گرداند. دربارۀ آيه در «ثني» توضيح داده شده است. اين كلمه بيشتر از يكبار در كلام اللّٰه نيامده است.
عطل: عطالت بمعني خالي شدن است در اقرب الموارد آمده: «عَطَلَ الرّجُلُ مِنَ الْمٰالِ وَ الادَبِ: خَلا» تعطيل: فارغ و خالي كردن «عَطَّلَ الشَّيْ ءَ: فَرَّغَهُ وَ اخْلٰاهُ» در صحاح و قاموس آمده: التّعْطيلُ: «التَّفْريغُ» و نيز در صحاح گويد: «عَطَلَتِ الْمَرْئَةُ و تَعَطَلَتْ» يعني گردن زن از گردنبند خالي ماند در نهج البلاغه خطبه 180 فرموده «وَ اصْبَحَتِ الدِّيٰارُ مِنْهُ خٰالِيَةً وَ الْمَسٰاكِنُ مُعَطَّلَةً» خانه ها از سليمان فارغ و مساكن از وي خالي ماند.وَ إِذَا الْعِشٰارُ عُطِّلَتْ تكوير: 4.آنگاه كه حامله ها خالي ماند. چنانكه در «عشر» گذشت وَ بِئْرٍ مُعَطَّلَةٍ وَ قَصْرٍ مَشِيدٍ حج: 45. يعني: اي بسا چاه متروك كه آب بر ندارد و اي بسا قصر مرتفع يا گچكاري شده كه از سكنه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 17
خالي است از اين ماده فقط دو لفظ فوق در قرآن مجيد آمده است.
عطاء: عطاء و عطيّه هر چند مخصوص بصله و بذل و احسان است ولي در قرآن هم در بذل و هم در مطلق دادن چيزي بكار رفته است. مثل حَتّٰي يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صٰاغِرُونَ توبه: 29. كه در مطلق دادن است و مثل هٰذٰا عَطٰاؤُنٰا فَامْنُنْ أَوْ أَمْسِكْ بِغَيْرِ حِسٰابٍ ص: 39. إِنّٰا أَعْطَيْنٰاكَ الْكَوْثَرَ كوثر: 1. وَ مٰا كٰانَ عَطٰاءُ رَبِّكَ مَحْظُوراً اسراء: 20. كه دربارۀ عطيّه و بذل است.فَنٰادَوْا صٰاحِبَهُمْ فَتَعٰاطيٰ فَعَقَرَ قمر: 29. تعاطي بمعني تناول و اخذ است يعني رفيق خويش را ندا كردند پس ناقه را گرفت و پي كرد.
عظم: (بر وزن فلس) استخوان.قٰالَ رَبِّ إِنِّي وَهَنَ الْعَظْمُ مِنِّي وَ اشْتَعَلَ الرَّأْسُ شَيْباً مريم: 4: جمع آن عظام است أَ يَحْسَبُ الْإِنْسٰانُ أَلَّنْ نَجْمَعَ عِظٰامَهُ قيامة: 3.
عِظَم: (بر وزن عنب) بزرگي. خلاف صغر. راغب گويد: اصل آن از «كبر عظمه» (استخوانش بزرگ شد) است سپس بطور استعاره بهر بزرگ گفته شد محسوس باشد يا معقول، عين باشد يا معني.وَ مَنْ يُعَظِّمْ حُرُمٰاتِ اللّٰهِ فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ عِنْدَ رَبِّهِ حج: 30. هر كه محترمات خدا را تعظيم كند و بزرگ و محترم بدارد آن براي او پيش خدايش بهتر است. وَ مَنْ يَتَّقِ اللّٰهَ يُكَفِّرْ عَنْهُ سَيِّئٰاتِهِ وَ يُعْظِمْ لَهُ أَجْراً طلاق: 5. يُعْظِمْ از باب افعال است يعني مزد او را بزرگ ميگرداند.
عظيم: بزرگ. خواه محسوس باشد مثل فَكٰانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ شعراء: 63. وَ أُوتِيَتْ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ وَ لَهٰا عَرْشٌ عَظِيمٌ نمل: 23.و خواه معقول و معنوي نحو وَ نَجَّيْنٰاهُ وَ أَهْلَهُ مِنَ الْكَرْبِ الْعَظِيمِ صافات: 76. وَ لَقَدْ آتَيْنٰاكَ سَبْعاً مِنَ الْمَثٰانِي وَ الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ حجر: 87.عظيم: از اسماء حسني است وَ لٰا يَؤُدُهُ حِفْظُهُمٰا وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 18
بقره: 255. مراد از آن قهرا عظمت واقعي و معنوي است نه مثل عظمت جسم. عظيم را عظيم الشأن و پادشاه معني كرده اند ولي ظهور كلمه در عظمت معنوي است. مثل محيط و قادر بودن.اين كلمه در قرآن مجيد شش بار وصف ذات باري تعالي آمده است يكي آيۀ فوق ايضا وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ شوري: 4. إِنَّهُ كٰانَ لٰا يُؤْمِنُ بِاللّٰهِ الْعَظِيمِ حاقه: 33. فَسَبِّحْ بِاسْمِ رَبِّكَ الْعَظِيمِ واقعة: 74 و 96. و حاقه: 52.ايضا در وصف افعال خدا آمده است مثل ذُو الْفَضْلِ الْعَظِيمِ.همچنين در وصف: عذاب، اجر فوز، عرش، كرب، كيد زنان و غيره بكار رفته است.
عفريت: قٰالَ عِفْرِيتٌ مِنَ الْجِنِّ أَنَا آتِيكَ بِهِ قَبْلَ أَنْ تَقُومَ مِنْ مَقٰامِكَ نمل: 39. در قاموس و اقرب الموارد گفته: «الْعِفْريتُ: النّٰافِذُ في الامْرِ المبالغ فيه مِنْ دُهٰاءٍ- و الخَبيثُ الْمُنْكَرُ» در اقرب گفته: گويند «رَجُلٌ عِفْريتٌ وَ اسَدٌ عِفْريتٌ» يعني مرد قوي و شير قوي. در مجمع فرموده: اصل عفريت از عفر بمعني تراب است كه او حريف خويش را بخاك مياندازد.علي هذا بهتر است عفريت را در آيه قوي و زيرك معني كنيم يعني زيرك پر زوري از جنيّان گفت: من تخت ملكه را پيش از آنكه از
جاي برخيزي برايت مياورم و آنچه امثال راغب آنرا «العارم الخبيث» (موذي پست) معني كرده اند مناسب نيست.از نهايۀ ابن اثير روشن ميشود كه تاء عفريت زائد و اصل آن عفري و آن بمعني قوي و زيرك است و در نامۀ ابو موسي آمده: «غَشِيَهُمْ يَوْمَ بَدْرٍ ليثاً عِفْرياً» روز بدر در حاليكه مثل شير قوي و زيرك بود بر سر كفار آمد ظاهرا ابو موسي اين كلمه را در مدح علي عليه السّلام گفته است. رجوع شود به «نهايه».
عفف: عفّت بمعني مناعت است در شرح آن گفته اند: حالت نفساني در شرح آن گفته اند: حالت نفساني است كه از غلبۀ شهوت باز دارد پس
قاموس قرآن، ج 5، ص: 19
بايد عفيف بمعني خود نگه دار و با مناعت باشد يَحْسَبُهُمُ الْجٰاهِلُ أَغْنِيٰاءَ مِنَ التَّعَفُّفِ بقره: 273. بي خبر آنها را از مناعتشان غني مي پندارد.وَ لْيَسْتَعْفِفِ الَّذِينَ لٰا يَجِدُونَ نِكٰاحاً حَتّٰي يُغْنِيَهُمُ اللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ نور: 33.آنانكه قدرت تزويج ندارند خود نگه داري و عفّت پيش گيرند تا خدا از كرم خويش آنها را بي نياز گرداند.در نهج البلاغه حكمت 68 آمده: «وَ الْعَفٰافُ زينَةُ الْفَقْرِ» تملك نفس و مناعت زينت فقر است.
عفو: گذشت. بخشودن گناه.راغب گفته: عفو بمعني قصد گرفتن چيزي است گويند: «عَفٰاهُ وَ اعْتَفٰاهُ» او را قصد كرد براي اخذ آنچه نزد اوست. «عَفَا النَّبْتُ و الشَّجَرُ» علف و درخت قصد زياد شدن كردند. در الميزان ذيل آيه 219 بقره پس از نقل قول راغب فرموده: «سپس عنايات كلامي باعث شده كه اين لفظ بمعاني عديده بيايد از قبيل بخشودن گناه، محو اثر و توسط در انفاق … » راغب عفو از ذنب را قصد ازالۀ گناه گفته است بنظر او تقرير عَفَا اللّٰهُ عَنْكَ توبه: 43. اين است: «قَصَدَ اللّٰهُ ازالَةَ الذَّنْبِ عَنْكَ».بهر حال معني معمول آن همان گذشت و بخشودن و ناديده گرفتن است مثل عَفَا اللّٰهُ عَمّٰا سَلَفَ وَ مَنْ عٰادَ فَيَنْتَقِمُ اللّٰهُ مِنْهُ مائده: 95.وَ الْكٰاظِمِينَ الْغَيْظَ وَ الْعٰافِينَ عَنِ النّٰاسِ آل عمران: 134. و چون پيوسته در قرآن با «عن» متعدّي شده حتما بايد آنرا گذشت و چشم پوشي معني كرد.عفو: صيغۀ مبالغه است بمعني كثير العفو. وَ إِنَّ اللّٰهَ لَعَفُوٌّ
غَفُورٌ مجادله: 2. و آن مجموعا پنج بار در وصف حق تعالي آمده است. اكنون لازم است بچند آيه نظر كنيم: 1- ثُمَّ بَدَّلْنٰا مَكٰانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتّٰي عَفَوْا وَ قٰالُوا قَدْ مَسَّ آبٰاءَنَا الضَّرّٰاءُ وَ السَّرّٰاءُ اعراف: 95.دقت در آيه نشان ميدهد كه عَفَوْا بمعني كثرت در اموال است يعني: گرفتاريها را بفراواني و راحتي و
قاموس قرآن، ج 5، ص: 20
امان مبدل كرديم تا آنها بفراواني و وسعت رسيده و گفتند (وجود سرّاء و ضرّاء امتحان نيست بلكه) پدرانمان نيز گرفتاري و راحتي ديده اند و قرار دنيا همين است آنگاه فرمايد: فَأَخَذْنٰاهُمْ بَغْتَةً.در آيۀ زير كه عبارت اخراي آيۀ فوق است جملۀ فَتَحْنٰا عَلَيْهِمْ أَبْوٰابَ كُلِّ شَيْ ءٍ بجاي حَتّٰي عَفَوْا آمده است. وَ لَقَدْ أَرْسَلْنٰا إِليٰ أُمَمٍ مِنْ قَبْلِكَ فَأَخَذْنٰاهُمْ بِالْبَأْسٰاءِ وَ الضَّرّٰاءِ لَعَلَّهُمْ يَتَضَرَّعُونَ … فَلَمّٰا نَسُوا مٰا ذُكِّرُوا بِهِ فَتَحْنٰا عَلَيْهِمْ أَبْوٰابَ كُلِّ شَيْ ءٍ حَتّٰي إِذٰا فَرِحُوا بِمٰا أُوتُوا أَخَذْنٰاهُمْ بَغْتَةً … انعام: 42 و 44. بنا بر اين عَفَوْا در آيه زياد شدن و بفراواني رسيدن است. اهل تفسير نيز آنرا كثرت معني كرده اند الميزان بعيد نميداند كه عَفَوْا بمعني محو باشد يعني با حسنۀ بعدي آثار سيئۀ گذشته را محو كردند … ولي نگارنده با استناد بآيۀ 44 سورۀ انعام كه نقل شد معني كثرت را ترجيح ميدهم. 2- وَ إِنْ طَلَّقْتُمُوهُنَّ مِنْ قَبْلِ أَنْ تَمَسُّوهُنَّ وَ قَدْ فَرَضْتُمْ لَهُنَّ فَرِيضَةً فَنِصْفُ مٰا فَرَضْتُمْ إِلّٰا أَنْ يَعْفُونَ أَوْ يَعْفُوَا الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكٰاحِ بقره: 237.ظاهر آنست كه مراد از «يَعْفُوَا الَّذِي … » زوج است و مراد از عفو دادن تمام مهر است. يعني در صورت تعيين مهر اگر قبل از
دخول طلاق داديد نصف مهر را بايد بدهيد مگر آنكه زنان عفو كنند و نگيرند و يا مرديكه عقد نكاح در دست اوست عفو كند و همۀ مهر را بدهد. گفته اند: مراد از يَعْفُوَا الَّذِي … ولّي زن است ولي پس از نكاح كه شوهر طلاق ميدهد ديگر عقدۀ نكاح در دست وليّ نيست بلكه در دست شوهر است كه ميتواند طلاق بدهد و ندهد.ولي در روايات كثيري از ائمه عليهم السلام نقل شده كه مراد از «بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكٰاحِ» وليّ زن است كه او نيز ميتواند از مهر صرف نظر كند در اينصورت مراد از آيه آنست كه زوج بايد نصف مهر را بدهد مگر آنكه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 21
زوجه و يا وليّ او گذشت كند در تفسير عياشي 8 روايت در اين زمينه نقل شده است.بنقل الميزان در بعض روايات اهل سنت از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و علي عليه السّلام نقل شده كه الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكٰاحِ زوج است.ناگفته نماند: ميشود «بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكٰاحِ» را شامل زوج و وليّ هر دو دانست النهايه بايد گفت: روايات بشقّ دوم ناظراند.3- وَ يَسْئَلُونَكَ مٰا ذٰا يُنْفِقُونَ قُلِ الْعَفْوَ بقره: 219. بقرينۀ آيۀ وَ الَّذِينَ إِذٰا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَ كٰانَ بَيْنَ ذٰلِكَ قَوٰاماً فرقان: 67.مراد از «الْعَفْوَ» حدّ وسط است يعني تو را پرسند از چه انفاق كنند بگو: حدّ وسط و مناسب حال را انفاق كنيد. گويا تعيين شي ء انفاق شده مهم نبوده لذا در جواب از آن عدول و محل مورد لزوم بيان گرديده است.در روايات اهل بيت عليهم السلام نيز حدّ وسط و كفاف نقل
شده است در تفسير عياشي چهار حديث در اين زمينه آمده و در روايت عبد الرحمن، امام صادق عليه السّلام آيۀ الَّذِينَ إِذٰا أَنْفَقُوا … را كه نقل شد در جواب آيۀ ما نحن فيه تلاوت فرموده اند.
عقب: (بفتح اول و كسر دوم) پاشنه. بطور استعاره بفرزند و نسل گفته ميشود مثل وَ جَعَلَهٰا كَلِمَةً بٰاقِيَةً فِي عَقِبِهِ … زخرف: 28. ابراهيم كلمۀ توحيد را در نسل خويش باقي گذاشت. «انْقَلَب عَليٰ عَقِبَيْهِ»: بصيغۀ تثنيه يعني بر دو پاشنۀ خويش بگرديد مراد از آن رجوع بحالت اوليه است راغب گويد: «رَجَعَ عَليٰ عَقِبِهِ» يعني برگشت «انْقَلَبَ عَليٰ عَقِبَيْهِ» يعني بحالت اولي برگشت. جمع آن اعقاب است: أَ فَإِنْ مٰاتَ أَوْ قُتِلَ انْقَلَبْتُمْ عَليٰ أَعْقٰابِكُمْ وَ مَنْ يَنْقَلِبْ عَليٰ عَقِبَيْهِ فَلَنْ يَضُرَّ اللّٰهَ شَيْئاً آل عمران: 144. يعني اگر پيغمبر بميرد يا كشته شود شما بحالت اول خويش (كه بت پرستي باشد) برخواهيد گشت؟! هر كه بحالت اولي
قاموس قرآن، ج 5، ص: 22
(و كفر) باز گردد ابدا بخدا ضرري نخواهد رساند. وَ نُرَدُّ عَليٰ أَعْقٰابِنٰا بَعْدَ إِذْ هَدٰانَا اللّٰهُ انعام: 71. همچنين است نَكَصَ عَليٰ عَقِبَيْهِ انفال: 48.يعني براه اولي برگشت و فرار كرد.ولي در آيۀ فَكُنْتُمْ عَليٰ أَعْقٰابِكُمْ تَنْكِصُونَ مؤمنون: 66. ظاهرا مراد از آن استكبار و عدم قبول است كه آيه دربارۀ كفّار گفتگو ميكند يعني: چون آيات من خوانده ميشد بقهقري بر ميگشتيد و حاضر بقبول نبوديد.عُقْب و عُقْبيٰ: (بر وزن قفل و كبري) بمعني عاقبت است هُنٰالِكَ الْوَلٰايَةُ لِلّٰهِ الْحَقِّ هُوَ خَيْرٌ ثَوٰاباً وَ خَيْرٌ عُقْباً كهف: 44. يعني آنجاست تدبير و ولايت براي خداي حق او بهتر است از حيث ثواب و بهتر
است از حيث عاقبت.أُولٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَي الدّٰارِ رعد: 22.ظاهرا مراد از «الدّٰارِ» دنياست و عاقبت دنيا آخرت است يعني: عاقبت خوب دنيا (كه آخرت باشد) براي آنهاست تِلْكَ عُقْبَي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ عُقْبَي الْكٰافِرِينَ النّٰارُ رعد: 35. عقبي در اين آيه در ثواب و عقاب بكار رفته است علي هذا نظر راغب كه گفته: عقبي مخصوص بثواب است درست نيست مگر آنكه مرادش از ثواب اعمّ باشد.عاقبة: پايان. و آن در عاقبت خوب و بدهر دو بكار ميرود مثل وَ الْعٰاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ اعراف: 128.وَ الْعٰاقِبَةُ لِلتَّقْويٰ طه: 132. و مثل فَانْظُروا كَيْفَ كٰانَ عٰاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ آل عمران: 137. راغب گفته: عاقبة مجرد از اضافه مخصوص ثواب و در صورت مضاف بودن گاهي در عذاب بكار رود. استعمالات قرآن مؤيد اوست.عقاب، عقوبت، معاقبه مخصوص بعذاب اند وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّٰهَ شَدِيدُ الْعِقٰابِ بقره: 196. وَ إِنْ عٰاقَبْتُمْ فَعٰاقِبُوا بِمِثْلِ مٰا عُوقِبْتُمْ بِهِ نحل: 126.تعقيب: كردن كاري است بعد از كار ديگر مثل تعقيب نماز كه خواندن اذكار بعد از خواندن نماز است لذا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 23
بالتفات و برگشتن نيز گفته ميشود مثل: وَلّٰي مُدْبِراً وَ لَمْ يُعَقِّبْ يٰا مُوسيٰ لٰا تَخَفْ … نمل: 10. يعني گريزان برگشت و بر نگرديد و به پشت سرش توجّه نكرد در جوامع الجامع نقل شده.فَمٰا عَقَّبُوا اذْ قيلَ هَلْ مُعَقِّب وَ لٰا نَزَلُوا يَوْمَ الْكَريهةِ مَنْزِلًا آنگاه كه گفته شد: آيا برگردنده اي (پس از فرار) هست؟ بر نگرديدند و روز سختي در منزلي نازل نشدند و لياقت نشان ندادند. وَ اللّٰهُ يَحْكُمُ لٰا مُعَقِّبَ لِحُكْمِهِ رعد: 41. خدا حكم ميكند و حكم او را تعقيب كننده اي نيست كه او را
در قبال حكم مسؤل دارد.اعقاب: در پي آمدن. اثر گذاشتن.فَأَعْقَبَهُمْ نِفٰاقاً فِي قُلُوبِهِمْ إِليٰ يَوْمِ يَلْقَوْنَهُ … توبه: 77. اين كار تا قيامت نفاق را در قلوب آنها گذاشت و در پي آورد.عقبه: فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ. وَ مٰا أَدْرٰاكَ مَا الْعَقَبَةُ فَكُّ رَقَبَةٍ بلد: 11- 13. عقبه بمعني گردنه است و راهي در قلۀ كوه.مجمع در علّت تسميۀ آن گفته: كه لازم است در آن عقوبت تنگي و خطر را متحمّل شد. و بقولي آن راه تنگي در قلّۀ كوه است كه بايد با تعاقب از آن گذشت.در آيۀ شريفه آزاد كردن بنده و غيره بورود در گردنه تشبيه شده است كه در هر دو مجاهدۀ نفس لازم است.لَهُ مُعَقِّبٰاتٌ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ مِنْ خَلْفِهِ يَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللّٰهِ إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُغَيِّرُ مٰا بِقَوْمٍ حَتّٰي يُغَيِّرُوا مٰا بِأَنْفُسِهِمْ … رعد: 11. علي عليه السّلام و ابن عباس و زيد بن علي و قتاده «بِامْرِ اللّٰهِ» خوانده اند ضمير لَهُ- … يَدَيْهِ … - خَلْفِهِ … - يَحْفَظُونَهُ راجع اند بلفظ موصول در آيۀ سابق كه مَنْ أَسَرَّ الْقَوْلَ … باشد مراد از مِنْ أَمْرِ اللّٰهِ حوادث است يعني: براي انسان تعقيب كنندگاني و نگهباناني است از پس و پيش كه او را از امر خدا و از حوادث حفظ ميكنند كه خدا آنچه را كه براي مردمي است
قاموس قرآن، ج 5، ص: 24
تغيير نميدهد تا آنها خود تغيير بدهند.اين آيۀ نظير آيۀ وَ هُوَ الْقٰاهِرُ فَوْقَ عِبٰادِهِ وَ يُرْسِلُ عَلَيْكُمْ حَفَظَةً حَتّٰي إِذٰا جٰاءَ أَحَدَكُمُ الْمَوْتُ تَوَفَّتْهُ رُسُلُنٰا وَ هُمْ لٰا يُفَرِّطُونَ انعام: 61. است.ظهور آيه و روايات آنست كه مراد از معقّبات ملائكه هستند اشكاليكه
مي ماند آنست كه در اين كتاب مكرّر گفته ايم وصف ملائكه با الف و تاء جمع بسته نميشود زيرا اين جمع در صورتي است كه موصوف آن مؤنث حقيقي باشد مثل مسلمات پيداست كه ملائكه مؤنّث نيستند و يا مذكّر لا يعقل مثل مرفوعات و پيداست كه ملائكه أولو العقل اند و اگر بگوئيم مراد از معقبات نيروهاي لا يعقل اند در اينصورت نسبت يَحْفَظُونَهُ بآنها مشكل است و ايضا با آيات ديگر نميسازد. و اللّه العالم.
عقد: بستن. گره زدن «عقد الحبل عقدا: شدّه» راغب گفته: عقد جمع كردن اطراف شي ء است، در اجسام صلبه بكار ميرود مثل بستن ريسمان … و در معاني بطور استعاره آيد مثل عقد بيع و عهد و غيره.وَ لٰا تَعْزِمُوا عُقْدَةَ النِّكٰاحِ حَتّٰي يَبْلُغَ الْكِتٰابُ أَجَلَهُ بقره: 235. قصد بستن عقد زناشوئي نكنيد تا مدت عدّۀ وفات سرآيد علقۀ نكاح را عقده گفته شده كه آن نوعي گره زدن و ايجاد علقه بين زنان و شوهران است اهل لغت گويند: عقده اسم آنست كه بسته و گره زده ميشود نكاح باشد يا پيمان يا غير آنها.وَ لِكُلٍّ جَعَلْنٰا مَوٰالِيَ مِمّٰا تَرَكَ الْوٰالِدٰانِ وَ الْأَقْرَبُونَ وَ الَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمٰانُكُمْ فَآتُوهُمْ نَصِيبَهُمْ إِنَّ اللّٰهَ كٰانَ عَليٰ كُلِّ شَيْ ءٍ شَهِيداً نساء: 33. ظاهرا اين آيه اجمال آيات ارث است، مراد از وَ الَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمٰانُكُمْ زوج و زوجه است و آن عطف است بر الْأَقْرَبُونَ و مراد از موالي ورّاث است يعني براي هر يك از شما وارثاني قرار داديم ارث مي برند از آنچه پدران، مادران، اقربا و زنان و شوهران گذاشته اند آنگاه فرموده:
قاموس قرآن، ج 5، ص: 25
نصيب هر يك را بدهيد خدا بر
اينكار و بر هر كار شاهد است.وَ الَّذِينَ عَقَدَتْ أَيْمٰانُكُمْ كنايه است و ايجاد علقۀ زوّجيت بمعامله كه در آن دست بهم ميدادند. تشبيه شده است (استفاده از الميزان) اهل سنت آيه را به «عصبه» حمل كرده اند كه انشاء اللّه در «ولي» تحقيق و ردّ آن خواهد آمد.لٰا يُؤٰاخِذُكُمُ اللّٰهُ بِاللَّغْوِ فِي أَيْمٰانِكُمْ وَ لٰكِنْ يُؤٰاخِذُكُمْ بِمٰا عَقَّدْتُمُ الْأَيْمٰانَ مائده: 89. تعقيد يمين بمعني قصد در يمين و سوگند خوردن است و شايد مبالغه در آن منظور باشد يمين لغو آنست كه از روي قصد نباشد مثل و اللّه و باللّه كه نوعا بدون قصد در محاورات جاري است اين هر چند مكروه است ولي حكمي از قبيل كفّاره ندارد، تعقيد يمين آنست كه از روي قصد و ايجاد تكليف باشد مثل آنكه بگويد: و اللّه هر شب با وضو خواهم خوابيد. و اللّه سيگار نخواهم كشيد، و نحو آن. پيداست كه اين نوع سوگند از روي اراده و براي ايجاد تكليف است. «ما» در «بِمٰا» ظاهرا براي مصدر است يعني: خدا با سوگندهاي بي قصد شما را مؤاخذه نميكند ليكن بواسطۀ سوگندهاي از روي قصد مؤاخذه ميكند. رجوع شود به «لغو».يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ مائده: 1. عقود جمع عقد است، ظهور «العقود» كه جمع محلي بالف و لام است در جميع عقود ميباشد اعم از عقد نكاح، عقد بيع، پيمانها و تكاليف الهي. و اگر در سورۀ مائده كه با آيۀ فوق شروع ميشود دقّت كنيم خواهيم ديد پر است از احكام و پيمانهاي خدا، مثل حكم شكار، احرام، حرمت ميته و غيره، حليّت طعام ها و زنان، احكام وضو و جنابت، عدالت، قبول
اعمال از اهل تقوي، حكم سوگند و كفّارۀ آن، حد سارق، اخذ پيمان از اهل كتاب، بدعت بودن بحيره، سائبه،
قاموس قرآن، ج 5، ص: 26
حام و … و غير اينها. در اينصورت ميشود گفت: أَوْفُوا بِالْعُقُودِ عنوان و تيتر سورۀ مائده است.در مجمع چهار قول دربارۀ عقود نقل فرموده: اول: آنكه مراد پيمانهاي اهل جاهليّت است كه براي ياري يكديگر در مقابل ظلم مي بستند.دوم: پيمانهاي خداست كه نسبت بايمان و عمل از بندگان گرفته است.سوم: عقود فيما بين مردم است از قبيل عقد نكاح و بيع و غيره.چهارم: دستور باهل كتاب است كه به پيمانهائيكه از آنها نسبت بعمل بدستورات تورات و انجيل گرفته شده است.ناگفته نماند: قول دوم و سوّم داخل در عمومي است كه گفتيم و قول اول و چهارم باطل است زيرا خطاب يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا شامل اهل كتاب و اهل جاهليت نميشود.در تفسير عياشي از عبد اللّه بن سنان از حضرت صادق عليه السّلام نقل شده: «سَأَلْتُ ابٰا عَبْدَ اللّٰهِ عليه السّلام عَنْ قَوْلِ اللّٰهِ يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَوْفُوا بِالْعُقُودِ قال: الْعُهُودَ» مراد از عهود ظاهرا جميع قراردادها است كه گفته شد.إِلّٰا أَنْ يَعْفُونَ أَوْ يَعْفُوَا الَّذِي بِيَدِهِ عُقْدَةُ النِّكٰاحِ … بقره: 237.راجع باين آيه در «عفو» صحبت شده است.قٰالَ رَبِّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي. وَ يَسِّرْ لِي أَمْرِي. وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسٰانِي. يَفْقَهُوا قَوْلِي طه: 25- 28.آيات از ابتداي بعثت موسي عليه السّلام گفتگو ميكند كه گفت: خدايا: سينه ام را وسعت ده، كارم را آسان گردان، عقده را از زبانم بگشا. تا سخنم را بفهمند.آيا مراد از «عقدة» لكنت و گرهي بود در زبان موسي كه در اثر گرفتن
آتش بدهان، بوجود آمده بود؟بعضي تاء «عقدة» را براي وحدت گرفته و گفته اند يعني: مقداري از عقدۀ زبانم را بگشا كه سخن بهتر بگويم ولي بهتر است عقده براي نوع باشد چنانكه در الميزان است يعني
قاموس قرآن، ج 5، ص: 27
عقده ايكه مانع فهميده شدن كلام است از زبانم بگشا.طبرسي، زمخشري، بيضاوي، ابن كثير و غيره نقل كرده اند كه موسي در بچگي ريش فرعون را كند، فرعون ناراحت شد و خواست او را بكشد، زنش آسيه گفت: موسي بچه است و از روي عمد اينكار نكرد، براي امتحان وي مقداري خرما و مقداري اخگر حاضر كردند موسي چون خواست دست بسوي خرما ببرد جبرئيل دست او را بسوي اخگر برد تا آنرا گرفته و بدهان گذاشت دهانش سوخت و لكنت زبان پيدا كرد.در صافي آنرا از تفسير قمي از امام باقر عليه السّلام نقل كرده ولي در تفسير برهان بنظرم اين قسمت حديث را بامام باقر عليه السّلام نسبت نداده است و سند روايت روشن نيست.احتمال ظاهرا مراد از عقده گرفتگي زبان و كوتاهي منطق در اثر تنگي سينه باشد، چون موسي ميخواست با فرعون صحبت كند احتمال داشت كه مقام و قدرت فرعون او را هراسان كرده و قلبش بطپش و زبانش بتلجلج افتد چنانكه در جاي ديگر گفته: وَ يَضِيقُ صَدْرِي وَ لٰا يَنْطَلِقُ لِسٰانِي فَأَرْسِلْ إِليٰ هٰارُونَ شعراء: 13. و اگر مراد عيب و لكنت زبان بود بهتر بود بگويد «وَ احْلُلِ الْعُقْدَةَ» با الف و لام عهد.وانگهي اگر اخگر را بدست گرفته ديگر بدهان گذاشتن بعيد است اين مطلب را در «بين» ذيل آيۀ وَ لٰا يَكٰادُ يُبِينُ مشروحا گفته ايم. و اللّه اعلم.وَ
مِنْ شَرِّ النَّفّٰاثٰاتِ فِي الْعُقَدِ فلق: 4. عقد بر وزن صرد بمعني گره ها است يعني از شرّ دمندگان بگره ها بخداي فلق پناه ميبرم انشاء اللّه در «نفث» راجع باين آيه صحبت خواهد شد به «فلق» نيز رجوع شود.
عقر: بريدن. «عَقَرَ الْكَلْبَ وَ الْفَرَسَ وَ الابِلَ: قَطَعَ قَوائِمَهٰا بِالسيْفِ» طبرسي و راغب گفته اند: عُقْر (بر وزن قفل) بمعني اصل است «عَقَرْتُ النَّخْلَ» خرما را از بيخش بريدم. در نهج البلاغه خطبۀ 27 فرموده: «و اللّه ما غزي قوم
قاموس قرآن، ج 5، ص: 28
في عقر دارهم الّا ذلّوا» هيچ قومي در اصل و وسط ديارشان جنگيده نشدند مگر ذليل شدند اين حديث در مفردات و نهايه نيز آمده است فَعَقَرُوا النّٰاقَةَ وَ عَتَوْا عَنْ أَمْرِ رَبِّهِمْ پس شتر را پي كردند و بكشتند و از دستور پروردگارشان سرپيچي كردند «عَقَرُوا» ظاهرا اشاره است كه كشتن شتر با قطع پاهايش بوده است.عاقر: زن عقيم و مرد عقيم قٰالَ رَبِّ أَنّٰي يَكُونُ لِي غُلٰامٌ وَ كٰانَتِ امْرَأَتِي عٰاقِراً مريم: 8. عاقر در قرآن فقط در زن نازا بكار رفته نه در مرد و آن سه بار و همه دربارۀ زن زكريا عليه السّلام آمده است. راغب گويد: گوئي زن نطفۀ مرد را عقر و قطع ميكند.
عقل: فهم. معرفت. درك. ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ مٰا عَقَلُوهُ وَ هُمْ يَعْلَمُونَ بقره: 75. يعني آنرا پس از فهميدنش دگرگون ميكردند در حاليكه ميدانستند وَ هُمْ يَعْلَمُونَ راجع بتحريف و عَقَلُوهُ راجع بفهم كلام اللّه است.وَ قٰالُوا لَوْ كُنّٰا نَسْمَعُ أَوْ نَعْقِلُ مٰا كُنّٰا فِي أَصْحٰابِ السَّعِيرِ ملك: 10. و گفتند: اگر گوش ميداديم و ميفهميديم در ميان اهل سعير نمي بوديم وَ مٰا يَعْقِلُهٰا إِلَّا الْعٰالِمُونَ عنكبوت: 43.جز دانايان آنرا درك نميكنند. اگر آيات قرآن را تتبّع كنيم خواهيم ديد كه عقل در قرآن بمعني فهم و درك و معرفت است.طبرسي فرموده: عقل، فهم، معرفت و لبّ نظير هم اند راغب
گويد: بنيروئيكه آمادۀ قبول علم است عقل گويند همچنين بعلميكه بوسيلۀ آن نيرو بدست آيد.عقل بمعني اسمي در قرآن نيامده و فقط بصورت فعل مثل عَقَلُوهُ- … يَعْقِلُونَ- … تَعْقِلُونَ- … نَعْقِلُ بكار رفته است، در روايات كه آمده «الْعَقْلُ مٰا عُبِدَ بِهِ الرَّحْمٰنُ» … «مٰا خَلَقَ اللّٰهُ خَلْقاً اكْرَمَ عَلَيْهِ مِنَ الْعَقْلِ» مراد از آن ظاهرا همان نيروي فهم و درك انساني است.
عقم: (بر وزن قفل) خشكيدن.راغب گفته: عقم خشك شدني است كه مانع از قبول اثر باشد گويند
قاموس قرآن، ج 5، ص: 29
«عقمت مفاصله» بندهاي بدنش خشكيد. و بدرديكه قابل صحت نيست گويند: «داء عقام» از زنان كسي را عقيم گويند كه نطفۀ مرد را قبول نكند. (نازا).فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَهٰا وَ قٰالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ ذاريات: 29. زنش صيحه زنان آمد و با تعجّب بصورتش زد و گفت: پير زن عقيم مي زايد؟! وَ يَجْعَلُ مَنْ يَشٰاءُ عَقِيماً شوري: 50. هر كه را خواهد عقيم ميكند آيه شامل زنان و مردان است.حَتّٰي تَأْتِيَهُمُ السّٰاعَةُ بَغْتَةً أَوْ يَأْتِيَهُمْ عَذٰابُ يَوْمٍ عَقِيمٍ حج: 55. يَوْمٍ عَقِيمٍ روزي است كه خيري و سروري در آن نيست و فرح و شادي نمي زايد ظهور آن ميرساند كه مراد عذاب دنياست.وَ فِي عٰادٍ إِذْ أَرْسَلْنٰا عَلَيْهِمُ الرِّيحَ الْعَقِيمَ ذاريات: 41. عقيم ظاهرا بمعني فاعل است گفته اند «ريح عقيم» باديكه ابر باران ده نياورد و ابرها و درختان را تلقيح نكند يعني خيري نزايد قرآن دربارۀ بادها فرموده: يُرْسِلُ الرِّيٰاحَ بُشْراً بَيْنَ يَدَيْ رَحْمَتِهِ اعراف: 57. وَ أَرْسَلْنَا الرِّيٰاحَ لَوٰاقِحَ حجر: 22. وَ اللّٰهُ الَّذِي أَرْسَلَ الرِّيٰاحَ فَتُثِيرُ سَحٰاباً فَسُقْنٰاهُ إِليٰ بَلَدٍ مَيِّتٍ فاطر: 9.و اگر بادي باشد كه
هيچ يك از فايده ها را نداشته باشد پس آن از زائيدن فايده عقيم است باد قوم عاد چنين بادي بوده است. گفته اند: «الْمُلْكُ عَقيمٌ» يعني حكومت نازا است زيرا پدر براي پادشاهي پسرش را ميكشد. اين لفظ فقط چهار بار در قرآن مجيد آمده است.
عَكَفَ: عكوف و عكف بمعني ملازمت با تعظيم است. در مفردات آمده: «العُكُوفُ الِاقْبٰالُ عَلَي الشَّي ءِ وَ مُلازِمَتِهِ عَلَي سَبيلِ الْتَعْظيمِ لَهُ» در قاموس گفته: «عَكَفَ عَلَيْهِ عكوفاً: اقْبَلَ عَلَيْهِ مُواظِباً». اين كلمه بمعني حبس و منع نيز آمده است چنانكه خواهد آمد، اكثر موارد آن در قرآن
قاموس قرآن، ج 5، ص: 30
مجيد بمعني مواظبت و ملازمت است.وَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ الَّذِي جَعَلْنٰاهُ لِلنّٰاسِ سَوٰاءً الْعٰاكِفُ فِيهِ وَ الْبٰادِ حج: 25. مراد از عاكف كسي است كه در مكه ساكن و ملازم باشد، بادي آنست كه از كنار آيد (و ظاهر شود چنانكه در بدء گذشت).يعني مسجد محترميكه آنرا براي مقيم و مسافر يكسان كرده ايم.وَ انْظُرْ إِليٰ إِلٰهِكَ الَّذِي ظَلْتَ عَلَيْهِ عٰاكِفاً لَنُحَرِّقَنَّهُ طه: 97. بنگر بمعبودت كه بدان ملازم شدي حتما حتما آنرا مي سوزانيم يا ريز ريز ميكنيم. قٰالُوا لَنْ نَبْرَحَ عَلَيْهِ عٰاكِفِينَ حَتّٰي يَرْجِعَ إِلَيْنٰا مُوسيٰ طه: 91. گفتند: پيوسته ملازم گوساله خواهيم بود تا موسي پيش ما باز گردد.هُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا وَ صَدُّوكُمْ عَنِ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ وَ الْهَدْيَ مَعْكُوفاً أَنْ يَبْلُغَ مَحِلَّهُ … فتح: 25. معكوف بمعني ممنوع است وَ الْهَدْيَ عطف است بضمير مفعول در صَدُّوكُمْ آيه در جريان حديبيّه است كه مشركان رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله را از انجام عمره مانع شده و نيز نگذاشتند قربانيهاي مسلمانان بمكّه برسد يعني: آنان همان كساني هستند
كه كافر شدند و شما را از مسجد الحرام باز داشتند و قرباني را ممنوع و محبوس كردند از اينكه بمحل خويش برسند (محل ذبح آنها مكه بود چنانكه محل ذبح قربان حج مني است).
اعتكاف وَ لٰا تُبَاشِرُوهُنَّ وَ أَنْتُمْ عٰاكِفُونَ فِي الْمَسٰاجِدِ بقره: 187. عاكف و معتكف كسي است كه خود را بقصد عبادت در مسجد حبس كند و از آن بيرون نرود.اعتكاف فقط ماندن در مسجد است بقصد تعبّد هر چند قصد عبادت ديگر نداشته باشد ولي احوط است قصد عبادت ديگر نيز. اعتكاف باصل شرع مستحب و با نذر و سوگند و غيره واجب ميشود. روزه از شرايط آنست معتكف بايد روزه باشد خواه واجب باشد يا مستحب. حدّ اقلّ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 31
آن سه روز است و از آن كمتر نميشود و در كثرت حدّي ندارد ولي بايد برابر هر دو روز روز سوم را تمام كند مثلا اگر پنج روز اعتكاف كرد بايد روز ششم را نيز اعتكاف كند و اگر هشت روز كرد بايد روز نهم را نيز اضافه كند و هكذا.و بايد در مسجد جامع شهر باشد نه مسجد محله و بازار (بعضي فقط بچهار مسجد مكه، مدينه، كوفه و بصره منحصر كرده و گفته اند در ساير مساجد بقصد رجاء آورند) و بايد پيوسته در مسجد باشد و جز براي ضرورت خارج نشود اگر عمدا بدون ضرورت خارج شود باطل است …
علق: اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ.خَلَقَ الْإِنْسٰانَ مِنْ عَلَقٍ علق: 1 و 2. علق بر وزن فرس بمعني زالو و يا جمع علقه است بمعني خون منعقد كه حالت بعدي نطفه است.در مجمع فرموده: علق جمع علقه و آن خون منعقدي است كه در اثر رطوبت بهر چيز ميچسبد و علق كرم سياه است كه بعضو آدمي ميچسبد و خون را ميمكد. راغب گويد: علق كرمي است كه بگلو ميچسبد و
نيز خون منعقد است و علقه مبدء آدمي از آن ميباشد. در قاموس و اقرب از جملۀ معاني آن گفته «العلق دويبة سوداء تكون في الماء تمص الدم».علي هذا اگر علق در آيه جمع علقه باشد شايد مراد چنانكه گفته اند آنست خدا انسان ها را از علقه و خون منعقد آفريده مثل: فَإِنّٰا خَلَقْنٰاكُمْ مِنْ تُرٰابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ حج: 5. و اگر بمعني زالو و كرم باشد مراد از آن مطابق كشف امروز همان اسپرماتوزوئيد است كه بشكل زالو است و در نطفۀ مرد هزاران واحد از آنها شناور است و چون علق در آيه نكره آمده منظور زالو و كرم بخصوصي است كه با اسپرماتوزوئيد كاملا تطبيق ميكند.نگارنده احتمال قوي ميدهم كه قول دوم مراد است بنظر بعضي از محققين عَلَقٍ در آيه بمعني علائق
قاموس قرآن، ج 5، ص: 32
است كه مراد صفات و آثار موجود در نطفه باشد و فرزند آنها را بارث خواهد برد ولي اثبات آن خيلي مشكل است.و امّا آيات خَلَقْنٰاكُمْ مِنْ تُرٰابٍ ثُمَّ مِنْ نُطْفَةٍ ثُمَّ مِنْ عَلَقَةٍ كه گذشت ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً … مؤمنون: 14. ثُمَّ كٰانَ عَلَقَةً فَخَلَقَ فَسَوّٰي قيامة: 38. علقه را در اين آيات خون منعقد گفته اند كه اگر انسان بنطفه در آنحال نگاه كند آنرا بصورت خون بسته خواهد ديد، ولي جوهري در صحاح علقه را نيز زالو معني كرده و گويد: «العلقة دودة في الماء تمّص الدم و الجمع علق» و نيز آنرا قطعه اي از خون غليظ گفته است. در اينصورت ممكن است علقه را نيز اسپرماتوزوئيد معني كرد.وَ لَنْ تَسْتَطِيعُوا أَنْ تَعْدِلُوا بَيْنَ النِّسٰاءِ وَ لَوْ
حَرَصْتُمْ فَلٰا تَمِيلُوا كُلَّ الْمَيْلِ فَتَذَرُوهٰا كَالْمُعَلَّقَةِ نساء: 129. معلقه بمعني آويزان است بنا بروايت امام صادق عليه السّلام مراد عدم استطاعت در محبت و علاقۀ قلبي است يعني: هرگز نميتوانيد از لحاظ محبت ميان زنان بعدالت رفتار كنيد و همه را يكسان دوست بداريد هر چند كه بدين كار حريص باشيد. پس از زنيكه دوست نداريد بطور كلي منحرف نشويد كه او را آويزان و بلاتكليف بگذاريد كه نه مثل زن شوهردار باشد تا از شوهر استفاده كند و نه مثل زن بي شوهر كه بتواند همسر اختيار نمايد.
علم: دانستن. دانش. قَدْ عَلِمَ كُلُّ أُنٰاسٍ مَشْرَبَهُمْ بقره: 60. هر گروه محل آبخوردن خود را دانستند قٰالُوا سُبْحٰانَكَ لٰا عِلْمَ لَنٰا إِلّٰا مٰا عَلَّمْتَنٰا بقره: 32.علم گاهي بمعني اظهار و روشن كردن آيد مثل ثُمَّ بَعَثْنٰاهُمْ لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ أَحْصيٰ لِمٰا لَبِثُوا أَمَداً كهف: 12. پيداست كه خدا پيش از بر انگيختن اصحاب كهف ميدانست كدام گروه از آنها مدّت توقّف خود را بهتر ميدانند و بعثت آنها براي اظهار و روشن كردن آن بود.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 33
طبرسي ذيل آيۀ 140 از آل عمران وَ لِيَعْلَمَ اللّٰهُ الَّذِينَ آمَنُوا … فرموده خدا قبل از اظهار ميداند كه آنها از حيث ايمان متمايز ميشوند و پس از اظهار ميداند كه متمايزاند پس تغيير در معلوم است نه در علم. و بقولي معني آنست: تا خدا معلوم را ظاهر سازد. در الميزان ذيل لِنَعْلَمَ أَيُّ الْحِزْبَيْنِ فرموده: مراد علم فعلي است و آن ظهور شي ء و حضورش بوجود خاصّ نزد خداست، علم بدين معني در قرآن زياد است مثل وَ لِيَعْلَمَ اللّٰهُ مَنْ يَنْصُرُهُ وَ رُسُلَهُ
بِالْغَيْبِ حديد: 25. لِيَعْلَمَ أَنْ قَدْ أَبْلَغُوا رِسٰالٰاتِ رَبِّهِمْ جنّ: 28.علي هذا همۀ آيات كه در اين سياق اند مراد از علم در آنها اظهار است.علم گاهي بمعني دليل و حجّت آيد مثل قٰالُوا اتَّخَذَ اللّٰهُ وَلَداً. مٰا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ وَ لٰا لِآبٰائِهِمْ كهف: 4 و 5.يعني دليلي باين گفته ندارند وَ مِنَ النّٰاسِ مَنْ يُجٰادِلُ فِي اللّٰهِ بِغَيْرِ عِلْمٍ حج: 3. يعني بغير دليل مجادله ميكند وَ إِنْ جٰاهَدٰاكَ عَليٰ أَنْ تُشْرِكَ بِي مٰا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ فَلٰا تُطِعْهُمٰا لقمان: 15.وَ خَرَقُوا لَهُ بَنِينَ وَ بَنٰاتٍ بِغَيْرِ عِلْمٍ انعام: 100.دليل اينكه علم در اين آيات بمعني دليل و برهان است اولا لسان خود آيات است كه علم بمعني دانستن جور در نميايد. ثانيا لفظ سلطان است كه در نظير اين آيات آمده است مثل قٰالُوا اتَّخَذَ اللّٰهُ وَلَداً … إِنْ عِنْدَكُمْ مِنْ سُلْطٰانٍ بِهٰذٰا يونس: 68. يعني دليلي بر اين گفته نداريد.وَ إِنَّهُ لَعِلْمٌ لِلسّٰاعَةِ فَلٰا تَمْتَرُنَّ بِهٰا وَ اتَّبِعُونِ … زخرف: 61. ضمير إِنَّهُ راجع بعيسي عليه السّلام است در معني آيه گفته اند: چون آنحضرت بدون پدر بدنيا آمده اين نشانۀ آنست كه در آفريده شدن روز قيامت احتياجي بوجود پدر نيست و انسان از زمين كه بحكم مادر است مي رويد علي هذا وجود عيسي يكي از نشانه ها و شواهد
قاموس قرآن، ج 5، ص: 34
قيامت است. عٰالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهٰادَةِ از اسماء حسني است و آن يازده مرتبه بلفظ فوق و دو دفعه بلفظ عٰالِمُ الْغَيْبِ در قرآن مجيد آمده است عٰالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهٰادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعٰالِ رعد: 9. عٰالِمُ الْغَيْبِ فَلٰا يُظْهِرُ عَليٰ غَيْبِهِ أَحَداً جنّ: 26.عليم: بسيار دانا. صيغۀ مبالغه
است در مجمع از سيبويه نقل كرده: چون ارادۀ مبالغه كنند بجاي فاعل فعيل گويند مثل عليم و رحيم.سُبْحٰانَكَ لٰا عِلْمَ لَنٰا إِلّٰا مٰا عَلَّمْتَنٰا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ بقره: 32.اين كلمه صدو شصت و دو بار در كلام اللّه آمده است صدو پنجاه و شش بار دربارۀ خدا و هشت بار دربارۀ ديگران مثل يَأْتُوكَ بِكُلِّ سٰاحِرٍ عَلِيمٍ اعراف: 112. قٰالَ اجْعَلْنِي عَليٰ خَزٰائِنِ الْأَرْضِ إِنِّي حَفِيظٌ عَلِيمٌ يوسف: 55. ايضا يونس: 79- يوسف: 76- حجر: 53- شعراء: 34 و 37- ذاريات: 28.علّام: بسيار دانا. صيغۀ مبالغه است إِنَّكَ أَنْتَ عَلّٰامُ الْغُيُوبِ مائده: 109. و آن چهار بار و همه بصورت عَلّٰامُ الْغُيُوبِ در قرآن آمده است مائده: 109 و 116- توبه: 78- سباء: 48.
علم: (بر وزن فرس) نشانه. علامت.راغب گفته: علم اثر و نشانه ايست كه شي ء با آن معلوم ميشود مثل علم لشكر و علم طريق (نشانۀ راه) كوه را بجهت معلوم بودنش علم گفته اند جمع آن اعلام است.وَ مِنْ آيٰاتِهِ الْجَوٰارِ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلٰامِ شوري: 32. وَ لَهُ الْجَوٰارِ الْمُنْشَآتُ فِي الْبَحْرِ كَالْأَعْلٰامِ رحمن: 24. يعني براي خداست نهرهاي جاري كه در دريا بوجود آمده اند و مانند نشانه ها و مرزهااند در «بحر» ذيل عنوان نهرهاي دريائي مفصلا توضيح داديم كه مراد از اين آيات نهرهاي دريائي است بآنجا رجوع شود. علم بلفظ مفرد در قرآن نيامده است.
عالم: (بفتح لام) همۀ مخلوقات.در صحاح گفته: «الْعٰالَمُ: الْخَلْقُ وَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 35
الْجَمْعُ الْعَوٰالِمُ وَ الْعٰالَمُون» در قاموس و اقرب الموارد گويد: «الْعٰالَمُ: الْخَلْقُ كُلُّهُ».طبرسي رحمه اللّه فرمايد: عالم جمع است و از لفظ خود مفرد ندارد مثل نفر و جيش و اشتقاق آن از علامت است زيرا عالم علامت وجود صانع ميباشد و آن در متعارف ميان مردم عبارت است از جميع مخلوقات.پس عالم از علامت است و مخلوقات را از آن عالم گويند كه علامت وجود خالق متعال اند بنظر نگارنده جمع آن براي افادۀ كثرت است و گرنه احتياج بجمع بستن نداشت و در عرف بهر يك از اصناف مخلوق عالم ميگويند مثل عالم انسان، عالم نبات، عالم حيوان.خلاصه آنكه عالم بمعني همۀ مخلوقات است چنانكه از لغات معتبر نقل شد ديگر نبايد خويش را در كلام فلاسفه گيج كنيم از قبيل فلك محيط و غيره.بايد دانست لفظ «عالم» در قرآن بكار نرفته و فقط «عٰالَمين» آمده، مراد از آن گاهي همۀ مخلوقات است مثل الْحَمْدُ لِلّٰهِ
رَبِّ الْعٰالَمِينَ فاتحه: 2. چنانكه آمده وَ هُوَ رَبُّ كُلِّ شَيْ ءٍ انعام: 164. و گاهي انسانهاست مثل وَ أَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَي الْعٰالَمِينَ بقره: 122. وَ اصْطَفٰاكِ عَليٰ نِسٰاءِ الْعٰالَمِينَ آل عمران: 42. و مثل لٰا أُعَذِّبُهُ أَحَداً مِنَ الْعٰالَمِينَ مائده: 115. و كلمۀ عالمين هفتاد و سه بار در قرآن آمده است در «مريم» خواهد آمد كه آيا «عٰالَمين» شامل همۀ انسانهاست يا مثلا فَضَّلْتُكُمْ عَلَي الْعٰالَمِينَ فقط شامل انسانهاي عصر بني اسرائيل است. عالمون در معرب بحروف بودن لاحق بجمع مذكّر سالم است.
علامات: وَ عَلٰامٰاتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ نحل: 16. علامات جمع علامت بمعني نشانه است مثل يك تابلو كه مطب دكتر را نشان دهد. آيۀ ما قبل چنين است: وَ أَلْقيٰ فِي الْأَرْضِ رَوٰاسِيَ أَنْ تَمِيدَ بِكُمْ وَ أَنْهٰاراً وَ سُبُلًا لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ. وَ عَلٰامٰاتٍ وَ بِالنَّجْمِ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 36
هُمْ يَهْتَدُونَ … «عَلٰامٰاتٍ» عطف است به «أَنْهٰاراً» تقدير آن چنين است «وَ الْقيٰ فِي الارْضِ عَلاماتٍ» خدا در زمين نشانه هائي قرار داد كه بوسيلۀ آنها مردم راه مييابند علامات شامل هر نشانه و هر امارۀ طبيعي و وضعي است كه مردم از آنها استفاده ميكنند و چنانكه در الميزان آمده حتي بشاخصها، تابلوها، لغت ها، اشارات، خطوط و غير آنها نيز شامل است.جملۀ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ نيز يكي از علامات است كه در «نجم» خواهد آمد وجود علامات در زندگي بشر بسيار حائز اهميت است چنانكه با تدبّر معلوم خواهد شد.
علن: و علانيه آشكار شدن. «عَلَنَ الامْرُ عُلُوناً وَ عَلَناً و عَلانِيَةً: ظَهَرَ وَ انْتَشَرَ» علانيه بمعني آشكار نيز آمده است مثل وَ أَنْفَقُوا مِمّٰا رَزَقْنٰاهُمْ سِرًّا وَ عَلٰانِيَةً رعد: 22.اعلان: آشكار كردن. ثُمَّ إِنِّي أَعْلَنْتُ لَهُمْ وَ أَسْرَرْتُ لَهُمْ إِسْرٰاراً نوح: 9. وَ اللّٰهُ يَعْلَمُ مٰا تُسِرُّونَ وَ مٰا تُعْلِنُونَ نحل: 19. افعال آن در قرآن مجيد همه از باب افعال آمده است.
علا: علو (بر وزن قفل) بلندي.علاء: برتري و رفعت شأن. اولي از علاء: برتري و رفعت شأن. اولي از نصر ينصر آيد مثل «عَلَا الشَّيْ ءُ وَ النَّهٰارُ يَعْلُوا عُلُوّاً: ارْتَفَعَ» دومي از باب علم يعلم آيد «عَليٰ فُلَان فِي المَكٰارِمِ يَعْليٰ عَلٰاءً: شَرَفَ» اين خلاصۀ فرق آندو است و گرنه در جاي همديگر نيز بكار ميروند.علو بمناسبت معني اولي در قهر و غلبه و تكبّر نيز استعمال ميشود إِذاً لَذَهَبَ كُلُّ إِلٰهٍ بِمٰا خَلَقَ وَ لَعَلٰا بَعْضُهُمْ عَليٰ بَعْضٍ مؤمنون: 91. آنگاه هر خدا مخلوق خويش تصاحب ميكرد و يكي بر ديگري غلبه و برتري ميكرد.إِنَّ فِرْعَوْنَ عَلٰا فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلَ أَهْلَهٰا شِيَعاً قصص: 4. فرعون در زمين طغيان كرد و ظلم پيشه گرفت و مردم آنرا فرقه ها كرد.وَ لِيُتَبِّرُوا مٰا عَلَوْا تَتْبِيراً اسراء: 7. و تا هلاك كنند آنچه را كه غلبه كردند
قاموس قرآن، ج 5، ص: 37
هلاك وحشتناكي لَتُفْسِدُنَّ فِي الْأَرْضِ مَرَّتَيْنِ وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيراً اسراء: 4. حتما حتما دو بار در زمين فساد و طغيان بزرگ ميكنيد.عالي: بالا و طاغي مثل جَعَلْنٰا عٰالِيَهٰا سٰافِلَهٰا هود: 82. بالاي ديارشان را پائين آن قرار داديم يعني زير و زبر كرديم. ايضا عٰالِيَهُمْ ثِيٰابُ سُندُسٍ خُضْرٌ وَ إِسْتَبْرَقٌ انسان: 21.و
مثل إِنَّ فِرْعَوْنَ لَعٰالٍ فِي الْأَرْضِ يونس: 83. فرعون طاغي است در زمين.ايضا بمعني رفيع و برتر است نحو فِي جَنَّةٍ عٰالِيَةٍ حاقه: 22. كه ظاهرا رفعت و برتري مراد است و مثل وَ كَلِمَةُ اللّٰهِ هِيَ الْعُلْيٰا توبه: 40 كه بمعني برتر است.عُلي (بر وزن جدا) جمع عليا است يعني مرتفع و بلند تَنْزِيلًا مِمَّنْ خَلَقَ الْأَرْضَ وَ السَّمٰاوٰاتِ الْعُليٰ طه: 4.قرآن نازل شده است از جانب خدائيكه زمين و آسمانهاي بلند را آفريده. ايضا فَأُولٰئِكَ لَهُمُ الدَّرَجٰاتُ الْعُليٰ طه: 75.علوّ: بمعني ارتفاع است مثل عتوّ و در معني تكبّر و طغيان نيز بكار رود مثل وَ لَتَعْلُنَّ عُلُوًّا كَبِيراً كه گذشت.تعالي: فَتَعٰالَي اللّٰهُ عَمّٰا يُشْرِكُونَ اعراف: 190. تعالي فعل است از تفاعل يعني برتر و بالاتر است خدا از آنچه شرك ميورزند. راغب گويد تفاعل در آن براي مبالغه است.تعال (بفتح لام) فعل امر است از تفاعل يعني بيا بالا اصلش آنست كه كسي از بالا كسي را كه در پائين است ندا كند و بگويد: تعال. سپس در اثر كثرت استعمال بمعني «بيا» بكار رفته اعم از آنكه ندا شده در بالا باشد يا پائين يا مساوي با منادي چنانكه در اقرب الموارد و مفردات گفته است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 38
آن بلفظ جمع مذكّر تَعٰالَوْا هفت بار و بلفظ جمع مؤنث فَتَعٰالَيْنَ يكبار در قرآن آمده است. يٰا أَهْلَ الْكِتٰابِ تَعٰالَوْا إِليٰ كَلِمَةٍ سَوٰاءٍ بَيْنَنٰا وَ بَيْنَكُمْ آل عمران: 64. اي اهل كتاب بيائيد بسوي كلمه ايكه ميان ما و شما يكسان است فَتَعٰالَيْنَ أُمَتِّعْكُنَّ وَ أُسَرِّحْكُنَّ سَرٰاحاً جَمِيلًا احزاب: 28. و آن خطاب بزنان حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله است.عليّ:
بسيار برتر. بسيار رفيع القدر. و آن صيغۀ مبالغه است آن جمعا يازده بار در قرآن مجيد آمده است هشت بار در وصف خداي تعالي مثل وَ لٰا يَؤُدُهُ حِفْظُهُمٰا وَ هُوَ الْعَلِيُّ الْعَظِيمُ بقره: 255. يكدفعه دربارۀ قرآن وَ إِنَّهُ فِي أُمِّ الْكِتٰابِ لَدَيْنٰا لَعَلِيٌّ حَكِيمٌ زخرف: 4. و يكبار در وصف نام نيك يا شريعت پيامبران وَ وَهَبْنٰا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنٰا وَ جَعَلْنٰا لَهُمْ لِسٰانَ صِدْقٍ عَلِيًّا مريم: 50. و يكبار دربارۀ مكان ادريس عليه السّلام إِنَّهُ كٰانَ صِدِّيقاً نَبِيًّا. وَ رَفَعْنٰاهُ مَكٰاناً عَلِيًّا مريم: 57.دربارۀ اين آيه در «درس- ادريس» صحبت شده است. اهل لغت آنرا در علوّ مقام و علوّ مكان هر دو گفته اند ولي ظهور همۀ آيات در علوّ مقام است. غير از آيۀ فوق.راغب گفته: معني هُوَ الْعَلِيُّ الْكَبِيرُ آنست كه برتر است از اينكه وصف واصفين بلكه علم عارفين باو احاطه كند. در مجمع آمده: عليّ در اصل از علوّ است خداي سبحان بوسيلۀ اقتدار و نفوذ سلطان برتر و بالاتر است.اعلي: بالاتر و برتر. در علوّ مكان و مقام هر دو آيد مثل سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَي اعلي: 1. كه در علوّ مقام است و مثل مٰا كٰانَ لِي مِنْ عِلْمٍ بِالْمَلَإِ الْأَعْليٰ ص: 69. وَ هُوَ بِالْأُفُقِ الْأَعْليٰ نجم: 7. كه ظهور هر دو در علوّ مكان است نه مقام جمع آن در قرآن اعلون آمده وَ أَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 39
كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ آل عمران: 139.متعالي: رفيع المقام. طبرسي فرموده متعالي و عالي هر دو يكي است، بقولي متعالي مقتدري را گويند كه محال است كسي با آن مساوي باشد عٰالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهٰادَةِ
الْكَبِيرُ الْمُتَعٰالِ رعد: 9.
علّيّون: كَلّٰا إِنَّ كِتٰابَ الْأَبْرٰارِ لَفِي عِلِّيِّينَ. وَ مٰا أَدْرٰاكَ مٰا عِلِّيُّونَ.كِتٰابٌ مَرْقُومٌ مطففين: 17- 19.ظهور اين دو آيه در آنست كه اولا علّيّون محل نوشتۀ ابرار است و ثانياً عليّيون خودش كتابي است نوشته شده. بايد مراد از كتاب ابرار اعمال آنها باشد و چون عمل نوعي از نوشتن است (نوشته فعلي نه خطّي) از آن كتاب تعبير شده، از طرف ديگر اعمال پيش خدا مجسّم ميشوند و مجسّم شده ها رديف هم و رويهم چيده شده علّيّون را تشكيل ميدهند پس اعمال ابرار در عليّين است و علّيّون همان كتاب مرقوم و اعمال تجسم يافته است. در واقع مصالح ساختمان علّيّون، اعمال ابرار است نظير اين سخن در «سجن- سجّين» گذشت.گوئي آيه ميگويد: اعمال نيكان در بهشت برين است و بهشت برين از اعمال نيكان تشكيل يافته است.در مجمع فرموده: علّيّون علوّ مضاعف (برتر چند برابر) است و براي اظهار تفخيم و عظمت شأن با واو و نون جمع بسته شده و باولو العقل تشبيه گرديده است علّيّون مراتب والائي است توأم با جلال. اهل لغت آنرا جمع علّيّ بكسر عين و تشديد لام و ياء گفته اند. ولي ظاهرا مفرد مضاعف است.وصف آن كِتٰابٌ مَرْقُومٌ مفرد آمده و ضمير آن در آيۀ بعدي يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ مفرد بكار رفته است.در اينكه مراد از علّيّون بهشت است شكي نيست ولي آيا همۀ بهشت علّيّون است و يا آن قسمتي از بهشت است معلوم نيست از يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 40
ميشود دانست كه آن همۀ بهشت نيست زيرا چنانكه در «ثلّ» گذشت مقرّبون قسمتي از اهل بهشت اند.بنظر نگارنده مراد از عليّون بهشت
اصحاب يمين است. توضيح آنكه در سورۀ واقعة اهل آخرت بسابقون و اصحاب يمين و اصحاب شمال تقسيم شده است و در «ثلّ» روشن كرديم كه بهشت مقرّبون با اصحاب يمين متفاوت است. اين تفاوت از اوائل سورۀ دهر و از ذيل آيات «عليّين» نيز فهميده ميشود در سورۀ دهر آمده: ابرار از شرابي ميخورند كه آميخته بكافور است. و كافور چشمه ايست كه عباد اللّه از آن ميخورند بايد عباد اللّه همان مقرّبون باشند كه از خود چشمه مياشامند و ابرار اصحاب يمين اند كه از شراب آميخته بآن ميخورند نه از خود آن.در مطفّفين ذيل آيات عليّين آمده كه ابرار از رحيق مختوم آميخته بتسنيم ميخورند و تسنيم چشمه ايست كه مقرّبون از آن ميخورند عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا الْمُقَرَّبُونَ پس مراد از ابرار در هر دو سوره، اصحاب يمين و مراد از «عباد» در سورۀ دهر و «مقرّبون» در سورۀ مطفّفين همان سابقون و مقرّبين اند آنگاه دربارۀ عليّون آمده كِتٰابَ الْأَبْرٰارِ لَفِي عِلِّيِّينَ پس ميدانيم اين ابرار همان اصحاب يمين اند و يَشْهَدُهُ الْمُقَرَّبُونَ ميرساند كه مقرّبون علّيّين را مي بينند و در آن حاضر ميشوند ولي بهشت مخصوص آنها نيست و شايد منظور آنست كه مقرّبون گواهي ميدهند: عليّون مال ابرار است زيرا گواهان روز قيامت چنانكه در «شهد» گذشت حتما از مقرّبين اند اين است آنچه بنظر نگارنده آمده. و اللّه العالم.
عَليٰ: حرف جرّ است، اهل لغت براي آن 9 معني گفته اند از جمله: استعلاء خواه حقيقي باشد مثل وَ عَلَي الْفُلْكِ تُحْمَلُونَ مؤمنون: 22. خواه معني مثل تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنٰا بَعْضَهُمْ عَليٰ بَعْضٍ بقره: 253. ايضا ظرفيت مثل وَ دَخَلَ الْمَدِينَةَ عَليٰ حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ
قاموس
قرآن، ج 5، ص: 41
أَهْلِهٰا قصص: 15. رجوع شود بكتب لغت.بايد دانست كه آن گاهي بمعني ملازمت و مواظبت است مثل يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا عَلَيْكُمْ أَنْفُسَكُمْ مائده: 105. يعني «الزموا انفسكم» مواظب خودتان باشيد. و نيز معني عهده و مسؤليت ميدهد مثل فَإِنَّمٰا عَلَيْهِ مٰا حُمِّلَ وَ عَلَيْكُمْ مٰا حُمِّلْتُمْ نور: 54.بر عهدۀ اوست آنچه مأمور شده ايد.ايضا بمعني ضرر كه گويند: اين بر عليه توست نه بر له تو.
عمد: قصد. «عمد للشي ء و الي الشي ء: قصد» همچنين است تعمّد.وَ لَيْسَ عَلَيْكُمْ جُنٰاحٌ فِيمٰا أَخْطَأْتُمْ بِهِ وَ لٰكِنْ مٰا تَعَمَّدَتْ قُلُوبُكُمْ احزاب: 5. در آنچه خطا كرده ايد گناهي نداريد ليكن در آنچه قلوب شما قصد كرده خطا كاريد. وَ مَنْ يَقْتُلْ مُؤْمِناً مُتَعَمِّداً فَجَزٰاؤُهُ جَهَنَّمُ خٰالِداً فِيهٰا نساء: 93. يعني مؤمن را از روي قصد و دانسته بكشد.عماد: ستون. ايضا بمعني ابنيۀ رفيعه آمده در اينصورت مفردش عماده است رجوع شود به صحاح و اقرب. أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِعٰادٍ.إِرَمَ ذٰاتِ الْعِمٰادِ. الَّتِي لَمْ يُخْلَقْ مِثْلُهٰا فِي الْبِلٰادِ فجر: 6- 8. احتمال قوي آنست كه «العِمٰاد» در آيه بمعني كاخهاي بلند است رجوع شود به «ارم».عماد بمعني ستون جمعش عَمدَ (بر وزن فرس و عنق) است ولي در قرآن بر وزن فرس آمده است اللّٰهُ الَّذِي رَفَعَ السَّمٰاوٰاتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهٰا رعد: 2. ايضا خَلَقَ السَّمٰاوٰاتِ بِغَيْرِ عَمَدٍ تَرَوْنَهٰا لقمان: 10. ممكن است تَرَوْنَهٰا جملۀ مستقل باشد يعني: آسمانها را بي ستون بالا برد و آفريد.مي بينيد كه بي ستون اند بالا برد و آفريد.مي بينيد كه بي ستون اند و ممكن است قيد عَمَدٍ باشد يعني بدون ستونهاي مرئي. در اينصورت فقط ستون مرئي نفي شده يعني ستونهاي نامرئي
از قبيل جاذبه و غيره هست (بنا بر مفهوم مخالف).در تفسير عياشي ضمن خبري از
قاموس قرآن، ج 5، ص: 42
حضرت رضا عليه السّلام نقل شده: «فَثَمَّ عَمَدٌ وَ لٰكِنْ لٰا تُري» در آنجا ستونهائي هست و ليكن ديده نميشوند.ظاهرا مراد از آيه احتمال اول است و آن در اثبات قدرت خدا قويتر است. يعني: مي بينيد كه آسمانها را بي ستون بالا برده. و اين با روايت فوق منافي نيست زيرا روايت ناظر بنامرئيهاست گرچه احتمال دوم را تأييد ميكند.إِنَّهٰا عَلَيْهِمْ مُؤْصَدَةٌ. فِي عَمَدٍ مُمَدَّدَةٍ همزه: 8 و 9. آتش بر آنها بسته شده در ستونهاي كشيده. رجوع شود.به «وصد».
عمر: عمارة بمعني آباد كردن است أَ جَعَلْتُمْ سِقٰايَةَ الْحٰاجِّ وَ عِمٰارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جٰاهَدَ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ توبه: 19.وَ أَثٰارُوا الْأَرْضَ وَ عَمَرُوهٰا أَكْثَرَ مِمّٰا عَمَرُوهٰا روم: 9. زمين را زير رو و آباد كردند بيش از آنچه اينها آباد كردند. عمر (بر وزن عنق و فلس) دوران زندگي و مدت آبادي بدن بوسيله حيات و روح است. وَ مِنْكُمْ مَنْ يُرَدُّ إِليٰ أَرْذَلِ الْعُمُرِ نحل: 70. عمر در آيه بر وزن (عُنُق) است و در آيۀ لَعَمْرُكَ إِنَّهُمْ لَفِي سَكْرَتِهِمْ يَعْمَهُونَ حجر: 72. بر وزن (فلس) است طبرسي و راغب گويند: هر دو وزن بيك معني است ولي قسم مخصوص بوزن (فلس) است. علت آن اخفّ بودن فتح ميباشد.در تمام قرآن فقط در اين آيه بعمر حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله سوگند ياد شده ابن عباس گويد: خدا احدي را گراميتر بخود از محمد صلّي اللّه عليه و آله نيافريده و نشنيدم خدا بزندگي كسي قسم بخورد
جز بحيات آنحضرت.تعمير: اعطاء زندگي. أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ مٰا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ فاطر: 37. آيا زندگي نداديم بشما آيا زنده نگاه نداشتيم شما را مدتيكه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 43
پند شنو در آن متذكر ميشد؟! عمره: عمل مخصوصي است از اعمال حجّ وَ أَتِمُّوا الْحَجَّ وَ الْعُمْرَةَ لِلّٰهِ بقره: 196. و آن چنين است كه شخص از ميقات احرام بسته وارد مكّه ميشود هفت بار كعبه را طواف كرده در مقام ابراهيم عليه السّلام نماز طواف ميخواند آنگاه ميان دو تلّ صفا و مروه هفت بار سعي و رفت و آمد ميكند سپس بنيّت تقصير قسمتي از موي شارب (مثلا) را ميگيرد و با تقصير آن، عمل تمام است. طبرسي فرموده عمره از عمارة است و آن بمعني زيادت ميباشد كه آباد كنندۀ زمين آنرا بوسيله عمارت زيادت ميدهد.نگارنده گويد: بنا بر اين علت تسميۀ عمره زايد بودن آن بر حجّ است و يا آن، باعث آباد بودن بيت اللّه است.إِنَّمٰا يَعْمُرُ مَسٰاجِدَ اللّٰهِ مَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ … توبه: 18.آيا مراد از تعمير حفظ بنا و ترميم آن است يا آباد نگاه داشتن بوسيلۀ نظافت و چراغ روشن كردن و نماز خواندن و غير اينهاست؟ و يا بوسيلۀ اقامت در آنست؟ كه عماره مكان بهر سه معني آمده است.باحتمال قوي مراد حفظ بنا و ترميم آنست كه ظهور عمارت در آن است و آيۀ ما قبل كه فرموده: مٰا كٰانَ لِلْمُشْرِكِينَ أَنْ يَعْمُرُوا مَسٰاجِدَ اللّٰهِ … ظهورش در ترميم بناست نه زيارت و نماز خواندن. ايضا آيۀ أَ جَعَلْتُمْ سِقٰايَةَ الْحٰاجِّ وَ عِمٰارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ … كه گذشت ظهورش در اصلاح
بناست.هُوَ أَنْشَأَكُمْ مِنَ الْأَرْضِ وَ اسْتَعْمَرَكُمْ فِيهٰا … هود: 61. استعمار بنا بر استفعال طلب عمارت است يعني خدا شما را از زمين آفريده و از شما آبادي آنرا خواسته است و آن عبارت اخراي خليفة اللّٰه بودن انسان است. بعضي ها آنرا عمر دادن گفته اند ولي بر خلاف ظاهر است.أَ جَعَلْتُمْ سِقٰايَةَ الْحٰاجِّ وَ عِمٰارَةَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 44
الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جٰاهَدَ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ لٰا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللّٰهِ … توبه: 19. آيۀ شريفه گرچه مفهوما اعمّ است ولي جهت نزول آن مبيّن فضيلت علي بن ابي طالب عليه السّلام است. عيّاشي در تفسير خود از ابي بصير از امام صادق عليه السّلام نقل كرده كه فرمود بامير المؤمنين صلوات اللّٰه عليه گفتند: از افضل مناقب خويش ما را خبر ده. فرمود: آري من و عبّاس و عثمان بن ابي شيبه در مسجد الحرام بوديم. عثمان بن ابي شيبه گفت: رسول خدا كليدهاي كعبه بمن داد. عباس گفت: رسول خدا سقاية را كه زمزم باشد بمن داده (تأمين آب حاجيان) ولي يا علي بتو چيزي نداده است سپس خدا نازل فرموده أَ جَعَلْتُمْ سِقٰايَةَ الْحٰاجِّ وَ عِمٰارَةَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ كَمَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ جٰاهَدَ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ لٰا يَسْتَوُونَ عِنْدَ اللّٰهِ.در مجمع آنرا بتعبير ديگري نقل كرده و بجاي عثمان، طلحة آورده و از تفسير طبري و غيره نيز نقل شده است.وَ الْبَيْتِ الْمَعْمُورِ طور: 4.رجوع شود به «رقّ» و روايات بيت المعمور در كتب روايات و تفسير.
عمران: إِنَّ اللّٰهَ اصْطَفيٰ آدَمَ وَ نُوحاً وَ آلَ إِبْرٰاهِيمَ وَ آلَ عِمْرٰانَ عَلَي الْعٰالَمِينَ آل عمران: 33.
ظاهرا مراد از عمران پدر مريم است چنانكه در آيۀ إِذْ قٰالَتِ امْرَأَتُ عِمْرٰانَ آل عمران: 35. و وَ مَرْيَمَ ابْنَتَ عِمْرٰانَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهٰا تحريم: 12. بعيد است آنرا عمران پدر موسي و هارون بدانيم.
عميق: يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ حجّ: 27. عمق در اصل بمعني گودي است «بِئْر عَميق» چاهي است كه ژرف و عميق باشد. در راه دور نيز بكار رفته، مراد از فجّ عميق راه دور است «عمق الطريق و المكان: بعد و طال» اين كلمه فقط يكبار در قرآن مجيد يافته است.
عمل: كار. اعمّ از آنكه خوب باشد يا بد. خوب و بد بودن آن
قاموس قرآن، ج 5، ص: 45
بوسيلۀ قرينه معلوم ميشود مثل قٰالَ هٰذٰا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطٰانِ قصص: 15.و مثل إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصّٰالِحُ يَرْفَعُهُ فاطر: 10.راغب گويد: عمل هر فعلي است كه از حيوان روي قصد واقع شود، آن از فعل اخصّ است زيرا فعل گاهي بفعل حيوانات كه لا عن قصد سر زند اطلاق ميشود و بعضا بفعل جمادات نيز گفته ميشود ولي عمل خيلي كم بلا قصد و فعل جماد گفته ميشود.در اقرب الموارد گفته: عمل در كاري گفته ميشود كه از روي عقل و فكر باشد لذا با علم مقرون ميشود ولي فعل اعمّ است.پس فرق بين عمل و فعل اعمّ و اخصّ است. اين فرق را از قرآن مجيد نيز ميشود استفاده كرد كه عمل باعمال و كارهاي ارادي اطلاق شده ولي فعل گاهي در افعال جماد نيز بكار رفته است مثل بَلْ فَعَلَهُ كَبِيرُهُمْ هٰذٰا انبياء: 63.
در قرآن مجيد آياتي هست كه ظهور آنها قبول عمل از مسلمان و غير مسلمان هر دو است. و عمل صالح بهر دو گروه مفيد خواهد بود. اينك ما آنها را نقل و بررسي ميكنيم: 1- إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هٰادُوا وَ النَّصٰاريٰ وَ الصّٰابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صٰالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لٰا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لٰا هُمْ يَحْزَنُونَ بقره: 62. همچنين است آيۀ 69 از سورۀ مائده.مَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ خبر انَّ است و چون بايد از خبر بمبتدا ضمير بر گردد لذا تقدير چنين ميشود «مَنْ آمَنَ بِاللّٰهِ مِنْهُمْ» و
ضمير جمع راجع است بهمۀ چهار گروه و اگر مَنْ آمَنَ مبتدا و فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ … خبر آن باشد باز جمله خبر انَّ است و از تقدير ضمير ناگزير هستيم. ظهور آيه در آنست كه آن چهار گروه با حفظ اسم مؤمن و يهودي و نصراني و صابي اگر ايمان بخدا و قيامت داشته و اعمال خوب
قاموس قرآن، ج 5، ص: 46
انجام بدهند پيش خدا مأجور و اهل بهشت اند و نيز ميفهماند كه اديان و پيامبران همه طريق اند و آنچه موضوعيّت دارد فقط ايمان و عمل است. و اهل ايمان و نيكوكاران اهل همۀ اديان در بهشت اند.2- وَ قٰالُوا لَنْ تَمَسَّنَا النّٰارُ إِلّٰا أَيّٰاماً مَعْدُودَةً قُلْ أَتَّخَذْتُمْ عِنْدَ اللّٰهِ عَهْداً فَلَنْ يُخْلِفَ اللّٰهُ عَهْدَهُ أَمْ تَقُولُونَ عَلَي اللّٰهِ مٰا لٰا تَعْلَمُونَ بَليٰ مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحٰاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ فَأُولٰئِكَ أَصْحٰابُ النّٰارِ هُمْ فِيهٰا خٰالِدُونَ. وَ الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصّٰالِحٰاتِ أُولٰئِكَ أَصْحٰابُ الْجَنَّةِ هُمْ فِيهٰا خٰالِدُونَ بقره: 80- 82.در اين آيات پس از ردّ قول يهود كه بيهوده بخود مزيّت قائل شده ميگفتند عذاب جز اندكي بما نخواهد رسيد، بطور مطلق ميفرمايد هر كه گناهكار و غرق در گناه باشد اهل عذاب و هر كه اهل ايمان و عمل باشد اهل بهشت است و «سيِّئة» ظاهرا براي نوعيّت است و كلمۀ أَحٰاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ آنرا تفسير ميكند يعني سَيِّئِه ايكه او را احاطه كند و او در آن غرق شود و ديگر محلي براي ورود ايمان نماند.پس ملاك بهشت ايمان و عمل و ملاك دوزخ سيئۀ آنچناني است.2- وَ قٰالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلّٰا مَنْ كٰانَ هُوداً أَوْ نَصٰاريٰ تِلْكَ أَمٰانِيُّهُمْ قُلْ هٰاتُوا بُرْهٰانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ
صٰادِقِينَ. بَليٰ مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلّٰهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لٰا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لٰا هُمْ يَحْزَنُونَ بقره: 111- 112.اين دو آيه نيز مانند آيات قبل است ابتدا ادعاي يهود و نصاري را كه هر يك مدّعي اهل بهشت بودن است ردّ ميكند و ميگويد: اين صرف آرزوي بي جاست و اگر دليلي داريد بياوريد آنوقت بطور عموم ميفرمايد: بلي هر كه توجّه خويش را بخدا تسليم كند و رو بخدا آورد و نيكوكار باشد پاداش او پيش خداست و چنين مردم نه ترسي بر آنها هست و نه محزون ميشوند عموميّت آيه و شمول آن محتاج ببيان نيست.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 47
4- لَيْسَ بِأَمٰانِيِّكُمْ وَ لٰا أَمٰانِيِّ أَهْلِ الْكِتٰابِ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً يُجْزَ بِهِ وَ لٰا يَجِدْ لَهُ مِنْ دُونِ اللّٰهِ وَلِيًّا وَ لٰا نَصِيراً. وَ مَنْ يَعْمَلْ مِنَ الصّٰالِحٰاتِ مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثيٰ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولٰئِكَ يَدْخُلُونَ الْجَنَّةَ وَ لٰا يُظْلَمُونَ نَقِيراً نساء: 123- 124.در اينجا روي سخن با مسلمين است و فرموده: نه با آرزوهاي شما كاري ساخته است نه با آرزوهاي اهل كتاب. حقّ واقع اين است كه هر كه كار بدي انجام دهد با آن مجازات بيند و جز خدا براي خويش وليّي و ناصري نمييابد و هر كه كارهاي نيكو انجام دهد مرد باشد يا زن بشرط ايمان، آنها اهل بهشت اند ظهور اين آيات چنانكه گفته شد قبول اعمال مسلمان و غير مسلمان است.
ناگفته: نماند چنانكه در «ضعف» تحت عنوان مستضعفين مشروحا گذشت، بايد اين آيات علاوه از مسلمين شامل حال آنعده از غير مسلمين باشند كه مستضعف اند و يا قاصراند و حجت بر
آنها تمام نشده است.بعبارت ديگر: خداوند هميشه پس از اتمام حجّت بنده را مسؤل ميدارد وَ مٰا كُنّٰا مُعَذِّبِينَ حَتّٰي نَبْعَثَ رَسُولًا اسراء: 15. آنعده از اهل كتاب كه قاصراند و دين بآنها تبليغ نشده و يا در وضعي قرار گرفته اند كه متوجه آن نشده اند چنين اشخاص اگر در دين خود معتقد بخدا و آخرت باشند و نيكوكاري كنند بمضمون آيات، پيش خدا مأجوراند.اتفاقا چنين كسان از روي جهل غير مسلمان اند ولي واقعا مسلمان ميباشند كه اينان با حق و حقيقت عناد ندارند و اگر حق را بدانند قبول ميكنند النهايه حق را ندانسته اند، ميان آنكه در اثر نداشتن مسلمان نشده با آنكه از عناد و لجاجت اسلام را قبول نميكند از زمين تا آسمان فرق هست. رجوع شود به «ضعف- مستضعفين».اگر گويند ممكن است مراد از آيات آنان باشند كه پيش از اسلام در دين خويش مؤمن و اهل عمل بوده اند.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 48
گوئيم: ظهور آيات بقدري بر خلاف اين سخن است كه هيچ دانشمندي نميتواند بآن صحّه گذارد.اگر گويند: چه مانعي دارد كه آيات شامل همه باشند اعم از قاصر و مقصّر، و يك نفر غير مسلمان با دانستن اسلام و تمام شدن حجّت ميتواند در دين خويش باقي بماند و عمل كند. بعبارت ديگر مردم در قبول هر يك از اديان آسماني مختارند فقط بايد ايمان و عمل داشته باشند آنهم مطابق هر دين كه باشد مانعي ندارد.گوئيم: اين سخن بي شك باطل است آنانكه تبليغ شده اند پيش خدا معذور نيستند و بايد از اسلام پيروي كنند خداوند فرموده: إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللّٰهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللّٰهِ وَ
رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذٰلِكَ سَبِيلًا. أُولٰئِكَ هُمُ الْكٰافِرُونَ حَقًّا وَ أَعْتَدْنٰا لِلْكٰافِرِينَ عَذٰاباً مُهِيناً. وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّٰهِ وَ رُسُلِهِ وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ أُولٰئِكَ سَوْفَ يُؤْتِيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ كٰانَ اللّٰهُ غَفُوراً رَحِيماً نساء: 150- 152.بمضمون آيات فوق بايد بهمۀ پيامبران ايمان آورد و هر كه بگويد: بفلان پيامبر ايمان دارم و بفلان نه اين شخص حقا كافر است و بضرورت اسلام و قرآن انسان پس از اتمام حجّت جز بشريعت قرآن نميتواند عمل كند براي نمونه بآيات 157 و 158 سورۀ اعراف رجوع شود.
آيات بسياري هست كه حكايت از تجسّم عمل ميكند و اينكه اعمال اعمّ از خوب و بد در روز قيامت مجسّم و مرئي خواهند بود از قبيل يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النّٰاسُ أَشْتٰاتاً لِيُرَوْا أَعْمٰالَهُمْ. فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ. وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقٰالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ.زلزله: 6- 8. در اين آيات اعمال و خير و شرّ سه بار مفعول رؤيت واقع شده اند و مرئي و مجسّم بودن اعمال منطوق صريح آنها است.و مثل يَوْمَ تَجِدُ كُلُّ نَفْسٍ مٰا عَمِلَتْ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 49
مِنْ خَيْرٍ مُحْضَراً وَ مٰا عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ أَنَّ بَيْنَهٰا وَ بَيْنَهُ أَمَداً بَعِيداً آل عمران: 30.در اين مضمون روايات بسياري از طريق ائمۀ اهل بيت عليهم السلام و اهل سنت وارد شده كه اگر آيات و روايات جمع آوري شود كتاب مستقلي خواهد بود. خوانندگان ميتوانند بكتاب تجسم عمل يا تبدّل نيرو بماده تأليف آقاي محمد امين رضوي رجوع كنند.ناگفته نماند: ماده در اثر فعل و انفعال اتمي مبدّل بنيرو ميشود مثلا نيروي
حاصله از تشعشع اورانيوم و راديوم و غيره ولي بشر قدرت آنرا ندارد كه نيرو را مجددا مبدل بماده كند ولي مسلما چنين تبديلي امكان پذير خواهد بود.اعمال اعمّ از نيك و بد جز تبدّل ماده بنيرو نيست بشر در اثر اراده شروع بكار ميكند و مقداري از مواد بدنش مبدّل بنيرو ميشود و از بدن خارج ميگردد خواه بصورت لٰا الٰهَ إِلَّا اللّٰهُ گفتن باشد يا بصورت فحش دادن بكسي. و بحكم آنكه موجود معدوم شدني نيست آن نيرو در دنيا ميماند و بقدرت خداوندي مجسّم شده روز قيامت تحويل عامل ميگردد.بعضي از آيات صريح اند در اينكه جزاي آخرت خود اعمال دنياست مثل: هَلْ تُجْزَوْنَ إِلّٰا مٰا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ نمل: 90. آيا جزا داده ميشويد جز آنچه را كه ميكرديد وَ لٰا تُجْزَوْنَ إِلّٰا مٰا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ يس: 54. ايضا آيات 39 صافات، 28 جاثيه، 16 طور، 7 تحريم و غيره.بعضي ديگر حكايت از آن دارند كه جزاي آخرت در اثر اعمال دنيا است و اين ميفهماند كه اعمال سبب جزااند نه خود آن مثل فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذٰابَ الْهُونِ بِمٰا كُنْتُمْ تَسْتَكْبِرُونَ احقاف: 20. وَ نُودُوا أَنْ تِلْكُمُ الْجَنَّةُ أُورِثْتُمُوهٰا بِمٰا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ اعراف: 43.در جواب بايد گفت: گرچه تجسم
قاموس قرآن، ج 5، ص: 50
عمل در آخرت حتمي است ولي در كيفيّت فرق خواهد داشت مثلا جملۀ «لٰا حَوْلَ وَ لٰا قُوَّةَ الّٰا بِاللّٰهِ الْعَلِيِّ الْعَظيم» بشكل گنجي در بهشت تحويل انسان ميشود. در اينصورت اگر بگوئيم اين نعمت يا عذاب همان است درست گفته ايم و اگر بگوئيم: اين بواسطۀ فلان عمل است باز درست گفته ايم زيرا در شكل و كيفيّت فرق دارند، اين هر
دو تعبير در آيۀ ذيل بكار رفته است كُلَّمٰا رُزِقُوا مِنْهٰا مِنْ ثَمَرَةٍ رِزْقاً قٰالُوا هٰذَا الَّذِي رُزِقْنٰا مِنْ قَبْلُ وَ أُتُوا بِهِ مُتَشٰابِهاً بقره: 25. يعني اهل بهشت وقتيكه ميوه اي از بهشت بآنها داده شد گويند: اين همان است كه قبلا بما داده شده بود. بعد فرموده: وَ أُتُوا بِهِ مُتَشٰابِهاً يعني ميوۀ آخرت بآنها داده ميشود در حاليكه شبيه ميوۀ دنيا است لفظ هٰذَا الَّذِي رُزِقْنٰا مِنْ قَبْلُ حاكي از عينيّت عمل و جزا است و مُتَشٰابِهاً اشاره باختلاف كيفيّت است.اين در صورتي است كه مثلا شخصي سيبي را در دنيا بخورد سپس از نيروي حاصلۀ آن دو ركعت نماز بخواند و آن سيب بشكل نماز از بدنش بيرون بريزد آن نيرو در آخرت بسيب مبدّل شده و تحويل عامل گردد. و اللّٰه العالم.
حبط اعمال از جملۀ احكام اعمال، حبط و بي اثر شدن آنهاست كه در «حبط» بطور مشروح توضيح داده شده و همچنين اسباب حبط روشن گرديده است.
از جملۀ احكام عجيب اعمال انتقال آنهاست كه از عامل گذشته بحساب ديگران نوشته ميشود، عمل خير را يكي انجام ميدهد ولي پاداش آنرا ديگري ميبرد و عمل بد كه فاعلش انجام داده از شخص ديگر بازخواست ميشود. رجوع شود به «بوء» ذيل آيۀ إِنِّي أُرِيدُ أَنْ تَبُوءَ بِإِثْمِي وَ إِثْمِكَ مائده: 29.در روايات غيبت نيز دلالاتي بر انتقال اعمال هست.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 51
در «حبط» روشن شد كه اعمال نيك در اثر بعضي از عوامل حبط و بي اثر ميگردند، در مقابل اعمال بد نيز در اثر اعمال نيك از بين ميروند وَ أَقِمِ الصَّلٰاةَ طَرَفَيِ النَّهٰارِ وَ زُلَفاً مِنَ اللَّيْلِ إِنَّ الْحَسَنٰاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئٰاتِ … هود: 114. آيه صريح است در اينكه حسنات سيّئات را از بين ميبرند و ظاهرا توبه هم شرط نيست كه توبه بتنهائي مكفّر و از بين برندۀ گناه است ايضا إِنْ تَجْتَنِبُوا كَبٰائِرَ مٰا تُنْهَوْنَ عَنْهُ نُكَفِّرْ عَنْكُمْ سَيِّئٰاتِكُمْ نساء: 31. كه ظهورش در مكفّر بودن اجتناب از كبائر است نسبت بصغائر بي آنكه توبه شرط باشد ايضا رجوع شود به «بوء» و رواياتيكه ذيل آيۀ اول نقل شده است.
از احكام ديگر اعمال آنكه اعمال تا دم مرگ مراعي و مشروطند.آنانكه كارهاي نيك انجام داده اند در صورتي عامل آنها اهل بهشت ميشود كه تا آخر عمر و از اهل ايمان باشد و اگر كافر و مشرك گرديد يا بعوامل ديگر اعمالش حبط شد ديگر سودي بحال وي نخواهند داشت.ظاهرا اعمال نيك مرتدّ بحالت نيمه حبط در ميايند كه اگر بعدا ايمان آورد زنده شده و عامل را اهل بهشت ميكنند.
بموجب فَأُوْلٰئِكَ يُبَدِّلُ اللّٰهُ سَيِّئٰاتِهِمْ حَسَنٰاتٍ فرقان: 70. تبدّل اعمال بيكديگر از جملۀ احكام اعمال است كه در «توبه» مقداري دربارۀ آن بحث شد.إِنَّهُ لَيْسَ مِنْ أَهْلِكَ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صٰالِحٍ هود: 46. آيه دربارۀ پسر نوح عليه السّلام است كه غرق گرديد، خدا وعده كرده بود كه اهل نوح را نجات دهد پس از نشست طوفان نوح بخدا عرض كرد إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي وَ إِنَّ وَعْدَكَ الْحَقُّ پسرم از اهل من است مطابق وعدۀ تو ميبايست غرق نشود.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 52
خدا در جواب فرمود: او از اهل تو نيست. بعضي از بزرگان گفته اند: يعني او از اهل تو كه مشمول وعدۀ نجات اند نيست. ولي ما در اين باره تحقيقي داريم كه در «اهل» گذشته بآنجا رجوع شود.جملۀ إِنَّهُ عَمَلٌ غَيْرُ صٰالِحٍ ميشود گفت از باب مبالغه است مثل «زيدٌ عَدْلٌ» و «فَانَّمٰا هِيَ اقْبٰالٌ وَ ادْبٰارٌ» دنيا يكپارچه اقبال و ادبار است.اين جمله دليل خروج پسر نوح از اهل نوح عليه السّلام است. روايات نيز مؤيد آنست ولي بنظرم مبالغه نيست بلكه در منطق الهي سنجش انسان فقط عمل است نه گوشت و پوست و انسان دو قسم است عمل صالح
و عمل فاسد و جز ايندو نيست.
عمّ: عمو. وَ مٰا مَلَكَتْ يَمِينُكَ مِمّٰا أَفٰاءَ اللّٰهُ عَلَيْكَ وَ بَنٰاتِ عَمِّكَ احزاب: 50. جمع آن در قرآن اعمام است أَوْ بُيُوتِ أَخَوٰاتِكُمْ أَوْ بُيُوتِ أَعْمٰامِكُمْ نور: 61.
عمّة: خواهر پدر. وَ بَنٰاتِ عَمِّكَ وَ بَنٰاتِ عَمّٰاتِكَ … احزاب: 50.جمع آن عمّات است حُرِّمَتْ عَلَيْكُمْ أُمَّهٰاتُكُمْ وَ بَنٰاتُكُمْ وَ أَخَوٰاتُكُمْ وَ عَمّٰاتُكُمْ نساء: 23.عَمَّ يَتَسٰاءَلُونَ. عَنِ النَّبَإِ الْعَظِيمِ نباء: 1 و 2. عَمَّ در اصل عن ما است و ما بمعني شي ء ميباشد يعني از چه چيز سؤال ميكنند. از خبر بزرگي.اين لفظ از ما نحن فيه نيست.
عَمَه: (بر وزن فرس) سرگرداني.در قاموس گويد: «العمه محرّكة: التّردد في الضلال و التحيّر في منازعة او طريق اوان لا يعرف الحجة» راغب آنرا سرگرداني ناشي از حيرت گفته است.اللّٰهُ يَسْتَهْزِئُ بِهِمْ وَ يَمُدُّهُمْ فِي طُغْيٰانِهِمْ يَعْمَهُونَ بقره: 15. خدا بآنها استهزا ميكند و مهلتشان ميدهد كه در طغيانشان سرگردان مانند. بد كار و منافق و كافر در زندگي مانند راه گم كرده اي است كه سرگردان مانده و نميداند چه كار بكند مثل وَ ارْتٰابَتْ قُلُوبُهُمْ فَهُمْ فِي رَيْبِهِمْ يَتَرَدَّدُونَ توبه:
قاموس قرآن، ج 5، ص: 53
45. اين كلمه بصورت يَعْمَهُونَ هفت بار در قرآن كريم آمده و همه دربارۀ كفّار و منافقان است.
عمي: كوري. بفقدان بصيرت و جهل و ضلالت و اشتباه نيز اطلاق ميشود. مثل لَيْسَ عَلَي الْأَعْميٰ حَرَجٌ وَ لٰا عَلَي الْأَعْرَجِ حَرَجٌ فتح: 17- نور: 61. عَبَسَ وَ تَوَلّٰي. أَنْ جٰاءَهُ الْأَعْميٰ عبس: 1 و 2. كه هر دو در كوري ظاهري است و مثل وَ أَمّٰا ثَمُودُ فَهَدَيْنٰاهُمْ فَاسْتَحَبُّوا الْعَميٰ عَلَي الْهُديٰ فصّلت: 17. كه در ضلالت و گمراهي بكار رفته و مثل قَدْ جٰاءَكُمْ بَصٰائِرُ مِنْ رَبِّكُمْ فَمَنْ أَبْصَرَ فَلِنَفْسِهِ وَ مَنْ عَمِيَ فَعَلَيْهٰا انعام: 104.در وصف فاقد چشم گويند: اعمي چنانكه گذشت و در وصف فاقد بصيرت گويند: اعمي و عم چنانكه راغب گفته، جمع «عم» عمون است مثل بَلْ هُمْ فِي شَكٍّ مِنْهٰا بَلْ هُمْ مِنْهٰا عَمُونَ نمل: 66. طبرسي ذيل آيۀ إِنَّهُمْ كٰانُوا قَوْماً عَمِينَ اعراف: 64.فرموده: آنگاه كه شخص اعمي القلب باشد گويند: «رجل عم».جمع اعمي عمي بر وزن قفل و عميان بر وزن سلطان آيد مثل صُمٌّ بُكْمٌ عُمْيٌ فَهُمْ لٰا يَرْجِعُونَ بقره: 18.و إِذٰا
ذُكِّرُوا بِآيٰاتِ رَبِّهِمْ لَمْ يَخِرُّوا عَلَيْهٰا صُمًّا وَ عُمْيٰاناً فرقان: 73.وَ يَوْمَ يُنٰادِيهِمْ فَيَقُولُ مٰا ذٰا أَجَبْتُمُ الْمُرْسَلِينَ فَعَمِيَتْ عَلَيْهِمُ الْأَنْبٰاءُ يَوْمَئِذٍ فَهُمْ لٰا يَتَسٰاءَلُونَ قصص: 65 و 66. كور شدن خبرها كنايه از آنست كه جوابي و خبري پيدا نميكنند. ممكن است «عميت» را در آيه مخفي ماندن و اشتباه معني كرد چنانكه در مجمع فرموده در اقرب الموارد هست: «عمي عليه الامر: التبس و اشتبه».يعني: روزي خدا ندايشان كند و گويد: چه جوابي بپيامبران داديد (آنگاه كه شما را بايمان و عمل دعوت كردند) خبرها بر آنان كور و مخفي ميشوند و جوابي پيدا نميكنند و از يكديگر نيز نمي پرسند چه جوابي بدهيم زيرا همه در مخفي ماندن جواب و نداشتن عذر مساوي اند.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 54
قٰالَ يٰا قَوْمِ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ كُنْتُ عَليٰ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي وَ آتٰانِي رَحْمَةً مِنْ عِنْدِهِ فَعُمِّيَتْ عَلَيْكُمْ أَ نُلْزِمُكُمُوهٰا وَ أَنْتُمْ لَهٰا كٰارِهُونَ هود: 28. «عميت» در آيه بمعني كور شدن كنايه از مشتبه شدن است، ظاهرا مراد از بينة معجزه و از رحمت نبوّت است.يعني اي قوم خبرم دهيد اگر متكي بمعجزه اي از خدا باشم و مرا پيامبري دهد و آن بر شما پس از روشن شدن مشتبه و مخفي ماند آيا با آنكه مكروه ميداريد شما را بنبوّت مجبور ميكنيم؟و لٰا إِكْرٰاهَ فِي الدِّينِ.وَ مَنْ كٰانَ فِي هٰذِهِ أَعْميٰ فَهُوَ فِي الْآخِرَةِ أَعْميٰ وَ أَضَلُّ سَبِيلًا اسراء: 72. اعماي اول وصف است بمعني فاقد البصيرة و گمراه ولي اعماي دوم ممكن است بقرينۀ أَضَلُّ اسم تفضيل باشد يعني هركه در اين دنيا از هدايت كور ماند و گمراه شد او در قيامت كورتر و
گمراه تر است.
عن: حرف جرّ است. اهل لغت براي آن 9 معني نقل كرده اند كه مشهورترين آنها تجاوز است مثل: «سٰافَرْتُ عَنِ الْبَلَدِ» و «رَمَيْتُ عَنِ الْقَوْسِ» كه دلالت بگذشتن سفر از بلد و تير از كمان را دارد.از جمله بمعني علّت آيد در آيۀ وَ مٰا كٰانَ اسْتِغْفٰارُ إِبْرٰاهِيمَ لِأَبِيهِ إِلّٰا عَنْ مَوْعِدَةٍ وَعَدَهٰا إِيّٰاهُ توبه: 114.قاموس و اقرب الموارد تصريح كرده اند كه «عن» بمعني تعليل است.در آيۀ إِنِّي أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَيْرِ عَنْ ذِكْرِ رَبِّي حَتّٰي تَوٰارَتْ بِالْحِجٰابِ كه در «حبب» گذشت احتمال داده ايم كه «عن» براي تعليل باشد.از جمله بمعني بدل آيد در آيۀ وَ اتَّقُوا يَوْماً لٰا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئاً بقره: 48. گفته اند «عن» بمعني بدل و عوض است ولي ظاهرا بمعني تجاوز و «تَجْزي» بمعني كفايت است بقيۀ معاني در كتب لغت ديده شود.
عنب: انگور. درخت انگور.بچند لغت و تفسير مراجعه شد همه عنب را انگور معني كرده اند ولي راغب در مفردات گفته: عنب بانگور قاموس قرآن، ج 5، ص: 55 و درخت انگور هر دو گفته ميشود: «العنب يقال لثمرة الكرم و للكرم نفسه» ظاهرا مستند الميزان نيز قول راغب است كه آنرا اعمّ دانسته.فَأَنْبَتْنٰا فِيهٰا حَبًّا. وَ عِنَباً وَ قَضْباً عبس: 27 و 28. ملاحظۀ آيات قرآن نشان ميدهد كه اطلاق آن بر درخت انگور بي شكّ است.در آيۀ وَ مِنْ ثَمَرٰاتِ النَّخِيلِ وَ الْأَعْنٰابِ تَتَّخِذُونَ مِنْهُ سَكَراً وَ رِزْقاً حَسَناً نحل: 67. «الاعناب» ظاهرا عطف بنخيل و مراد درخت انگور است زيرا تقدير «وَ مِنْ ثَمَرٰاتِ الاعْنٰابِ» است در آياتيكه عنب و اعناب در رديف نخل و نخيل آمده، بقرينۀ آندو مراد درخت انگور است زيرا نخل و نخيل فقط بدرخت
خرما اطلاق ميشود نه بخرما ولي در آيۀ فَأَنْبَتْنٰا فِيهٰا حَبًّا. وَ عِنَباً وَ قَضْباً ظهور آيه در انگور است. جمع عنب در قرآن اعناب آمده و واحد آنرا عنبه گويند.
عَنَت: (بر وزن بشر) مشقّت. در مجمع ذيل آيۀ 118. آل عمران فرموده: اصل عنت بمعني مشقّت است «عنت الرجل يعنت عنتا» يعني بروي مشقّت وارد شد.وَ مَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ مِنْكُمْ طَوْلًا أَنْ يَنْكِحَ الْمُحْصَنٰاتِ الْمُؤْمِنٰاتِ فَمِنْ مٰا مَلَكَتْ أَيْمٰانُكُمْ … ذٰلِكَ لِمَنْ خَشِيَ الْعَنَتَ مِنْكُمْ … نساء: 25. عنت بمعني مشقّت است مراد از آن ظاهرا مشقّت در صورت عدم نكاح است و اگر ذٰلِكَ اشاره بنكاح باشد معني اين ميشود: نكاح زنان آزاد و كنيز براي كسي است كه بترسد از عدم نكاح بزحمت افتد و بزنا مرتكب شود.لٰا تَتَّخِذُوا بِطٰانَةً مِنْ دُونِكُمْ لٰا يَأْلُونَكُمْ خَبٰالًا وَدُّوا مٰا عَنِتُّمْ … آل عمران: 118. ما در مٰا عَنِتُّمْ مصدري است يعني: از غير مؤمنين همراز مگيريد در افساد شما كوتاهي نميكنند و مشقّت شما را دوست دارند ايضا در آيۀ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مٰا عَنِتُّمْ توبه: 128.اعنات: بمشقّت انداختن وَ لَوْ شٰاءَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 56
اللّٰهُ لَأَعْنَتَكُمْ إِنَّ اللّٰهَ عَزِيزٌ حَكِيمٌ بقره: 220. اگر خدا ميخواست شما را دربارۀ يتيمان بزحمت ميانداخت.
عنيد: طاغي و كسيكه دانسته با حق عناد و مخالفت كند. در قاموس آمده: «عَنَدَ عَنُوداً: خٰالَفَ الْحَقَّ وَ رَدَّهُ عٰارِفاً بِهِ فَهُوَ عَنيدٌ» در مجمع فرموده: عنيد مبالغۀ عاند است و عناد آنست كه دانسته و از روي تكبّر يا ستم از حق امتناع كند. وَ عَصَوْا رُسُلَهُ وَ اتَّبَعُوا أَمْرَ كُلِّ جَبّٰارٍ عَنِيدٍ هود: 59. از پيامبران، خدا نافرماني كردند و امر هر ستمگر طاغي و ستيزه گر را اطاعت كردند.إِنَّهُ كٰانَ لِآيٰاتِنٰا عَنِيداً مدثر: 16.او راجع بآيات ما مخالف و ستيزه گر بود. اين كلمه در سورۀ ابراهيم: 15 و ق: 24.
نيز آمده است.
عند: ظرف است بمعني قرب و نزديكي. در قرآن مجيد در معاني زير بكار رفته است: 1- ظرف مكان.2- حكم. 3- بقاء يا حتمي بودن.4- تقرب.5- علم.6- وقت حساب.7- جانب و ناحيه و غيره.اينك ببعضي از آيات بترتيب اشاره ميشود ظرف مكان: مثل فَاذْكُرُوا اللّٰهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرٰامِ بقره: 198.وَ مٰا كٰانَ صَلٰاتُهُمْ عِنْدَ الْبَيْتِ إِلّٰا مُكٰاءً انفال: 35.حكم: مثل فَتُوبُوا إِليٰ بٰارِئِكُمْ فَاقْتُلُوا أَنْفُسَكُمْ ذٰلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ عِنْدَ بٰارِئِكُمْ بقره: 54. إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّٰهِ الْإِسْلٰامُ … آل عمران: 19. إِنَّ شَرَّ الدَّوَابِّ عِنْدَ اللّٰهِ الصُّمُّ الْبُكْمُ الَّذِينَ لٰا يَعْقِلُونَ انفال: 22.ظاهرا «عند» در آيات فوق و نظير آنها بمعني حكم و دستور است يعني توبه در حكم خدا خوب است و دين در حكم و تقدير خدا اسلام است و … بقاء يا حتمي بودن: مثل فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ بقره 62. وَ مٰا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّٰهِ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 57
بقره: 110. ايضا آياتيكه عِنْدَ رَبِّهِمْ در آنها راجع باجر آخرت آمده.ظاهرا مراد از همۀ آنها حتمي بودن يا جاودان بودن اجر است.تقرّب: مانند بَلْ أَحْيٰاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ آل عمران: 169. فَالَّذِينَ عِنْدَ رَبِّكَ يُسَبِّحُونَ لَهُ بِاللَّيْلِ وَ النَّهٰارِ فصّلت: 38. ظاهرا مراد از اين آيات چنانكه راغب گفته تقرّب است كه با لفظ عِنْدَ رَبِّهِمْ بيان شده.علم: مثل لِنُرْسِلَ عَلَيْهِمْ حِجٰارَةً مِنْ طِينٍ. مُسَوَّمَةً عِنْدَ رَبِّكَ لِلْمُسْرِفِينَ ذاريات: 33 و 34. ميشود گفت: مراد از «عند» در اينگونه آيات علم خداوندي است.وقت حساب: لِيُحَاجُّوكُمْ بِهِ عِنْدَ رَبِّكُمْ بقره: 76. أَوْ يُحٰاجُّوكُمْ عِنْدَ رَبِّكُمْ آل عمران: 73. وَ لَوْ تَريٰ إِذِ الْمُجْرِمُونَ نٰاكِسُوا رُؤُسِهِمْ عِنْدَ
رَبِّهِمْ سجده: 12. «عند» در اينگونه آيات وقت حساب را ميرساند و شايد تقدير آن «عِنْدَ حِسٰابِ رَبِّكُمْ» و نظير آن باشد. جانب و ناحيه: مثل وَ لَمّٰا جٰاءَهُمْ كِتٰابٌ مِنْ عِنْدِ اللّٰهِ … بقره: 89.وَ يَقُولُونَ هُوَ مِنْ عِنْدِ اللّٰهِ وَ مٰا هُوَ مِنْ عِنْدِ اللّٰهِ آل عمران: 78.ناگفته نماند «عند» براي ظرف زمان نيز آيد مثل «اتَيْتُكَ عِنْدَ مَغيبِ الشَّمْسِ» ولي در قرآن براي زمان نيامده است ايضا بمعني اعتقاد آيد مثل «عِنْدي انَّكَ عٰادِلٌ».
عنق: گردن. در اقرب الموارد گفته: عنق محل اتصال سر ببدن است مذكّر و مؤنّث هر دو آيد مذكّر بودن اكثر است جمع آن اعناق ميباشد.وَ لٰا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِليٰ عُنُقِكَ … اسراء: 29. دست را بگردنت بسته نكن (در انفاق تقتير نكن) وَ أُولٰئِكَ الْأَغْلٰالُ فِي أَعْنٰاقِهِمْ رعد: 5.در آيۀ فَاضْرِبُوا فَوْقَ الْأَعْنٰاقِ انفال: 12. مراد از فَوْقَ الْأَعْنٰاقِ ظاهرا سرهاست كه بالاي گردن قرار گرفته اند.إِنْ نَشَأْ نُنَزِّلْ عَلَيْهِمْ مِنَ السَّمٰاءِ آيَةً فَظَلَّتْ أَعْنٰاقُهُمْ لَهٰا خٰاضِعِينَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 58
شعراء: 4. راغب گويد باشراف ناس اعناق القوم گويند و اعناق در آيه بمعني اشراف است. طبرسي آنرا يكي از چند احتمال شمرده.ولي ظهور آيه ميرساند كه اعناق بمعني گردنهاست و خضوع اعناق عبارت اخراي خضوع صاحبان اعناق است و خضوع شامل همه است نه فقط براي اشراف ميباشد.
عنكبوت: حشرۀ معروفي است كه از لعاب خود تار مي تند. دو بار در قرآن مجيد ذكر شده مَثَلُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّٰهِ أَوْلِيٰاءَ كَمَثَلِ الْعَنْكَبُوتِ اتَّخَذَتْ بَيْتاً وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ لَوْ كٰانُوا يَعْلَمُونَ عنكبوت: 41.در اين آيه ظاهرا تشبيه بصفت عنكبوت است و آن اينكه عنكبوت خانه اي ميسازد كه فقط نام آن خانه است و الا نه از سردي مانع است و نه از گرمي و غيره لذا پس از كَمَثَلِ الْعَنْكَبُوتِ فرموده اتَّخَذَتْ بَيْتاً يعني منظور از تشبيه خود عنكبوت نيست بلكه كار سست و بي دوام آنست.و جملۀ وَ إِنَّ أَوْهَنَ الْبُيُوتِ لَبَيْتُ الْعَنْكَبُوتِ توضيح مثل است. يعني حكايت آنانكه جز خدا بمعبودهاي باطل گرويده اند مانند عنكبوت است كه خانه اي ساخته لا يضرّ و لا ينفع و فقط نام خانه
دارد نه اثر و فايدۀ آن را. معبودهاي اينان نيز نظير همان تار عنكبوت است كه بهره و فايده ندارند و لٰا يَخْلُقُونَ شَيْئاً وَ هُمْ يُخْلَقُونَ وَ لٰا يَمْلِكُونَ لِأَنْفُسِهِمْ ضَرًّا وَ لٰا نَفْعاً وَ لٰا يَمْلِكُونَ مَوْتاً وَ لٰا حَيٰاةً وَ لٰا نُشُوراً فرقان: 3.
عناء: خضوع و ذلّت. «عَنٰا لَهُ يَعْنُو عُنُّواً وَ عَنٰاءً: خَضَعَ وَ ذَلَّ».وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَيِّ الْقَيُّومِ وَ قَدْ خٰابَ مَنْ حَمَلَ ظُلْماً طه: 111.چهره ها در مقابل خداي حيّ و قيّوم خاضع شوند و آنكه ظالم است حتما نوميد شود (كه بيند خدا در حق ظالم و مظلوم بعدل رفتار ميكند) اين كلمه يك بار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است. گويا مراد خضوع قهري و عن
قاموس قرآن، ج 5، ص: 59
اكراه است زيرا كه «عناء» حكايت از رنج و تعب دارد لذا راغب آنرا «خضعت مستأسرة بعناء» گفته است.
عهد: نگهداري و مراعات پي در پي در شي ء. پيمان را از آنجهت عهد گويند كه مراعات آن لازم است (راغب) در اقرب الموارد گويد: «عهد فلان … الشي ء» يعني آنرا پي در پي نگهداري و مراعات كرد و بقولي اصل آن نگهداري و مراعات است سپس در پيمان كه مراعات آن لازم است بكار رفته. وَ أَوْفُوا بِالْعَهْدِ اسراء: 34.پس اصل عهد نگهداري و مراعات است. و پيمان را از جهت لازم المراعاة بودن عهد گفته اند و اگر بمعني امر و توصيه و غيره آيد از جهت لازم الحفظ بودن است مثلا در آيه وَ عَهِدْنٰا إِليٰ إِبْرٰاهِيمَ وَ إِسْمٰاعِيلَ أَنْ طَهِّرٰا بَيْتِيَ … بقره: 125. عَهِدْنٰا بمعني دستور داديم و امر كرديم است ولي چون دستور اكيد و لازم المراعاة است لذا با عَهِدْنٰا تعبير آورده شده همچنين در آيۀ أَ لَمْ أَعْهَدْ إِلَيْكُمْ يٰا بَنِي آدَمَ أَنْ لٰا تَعْبُدُوا الشَّيْطٰانَ يس: 60.كه بمعني توصيۀ لازم الحفظ است.معاهده: با همديگر پيمان بستن پيمانيكه لازم المراعاة است. نحو إِلَّا الَّذِينَ عٰاهَدْتُمْ عِنْدَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ فَمَا
اسْتَقٰامُوا لَكُمْ فَاسْتَقِيمُوا لَهُمْ توبه: 7.معاهده گاهي بمعني مبالغه آيد چنانكه در «اخذ- مؤاخذه» گذشت مثل وَ مِنْهُمْ مَنْ عٰاهَدَ اللّٰهَ لَئِنْ آتٰانٰا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ توبه: 75. پيداست كه عٰاهَدَ در آيه پيمان شديد را ميرساند زيرا عهد يكطرفي و فقط از جانب بنده است. [اينك ببعضي از آيات اشاره ميشود:] 1- قٰالُوا يٰا مُوسَي ادْعُ لَنٰا رَبَّكَ بِمٰا عَهِدَ عِنْدَكَ لَئِنْ كَشَفْتَ عَنَّا الرِّجْزَ لَنُؤْمِنَنَّ لَكَ … اعراف: 134. بنظر ميايد مراد از بِمٰا عَهِدَ عِنْدَكَ آنست كه خدا بموسي وعده كرده بود كه در صورت آمدن رجز (طوفان، جراد، قمّل و … ) اگر فرعونيان ايمان
قاموس قرآن، ج 5، ص: 60
آورند عذاب برداشته خواهد شد و موسي اين وعده را بفرعونيان فرموده بود. لذا گفتند: اي موسي پروردگارت را با آن وعده كه بتو داده بخوان اگر عذاب را از بين بردي حتما بتو ايمان مياوريم. نظير اين، آيۀ ديگري است كه فرموده وَ قٰالُوا يٰا أَيُّهَا السّٰاحِرُ ادْعُ لَنٰا رَبَّكَ بِمٰا عَهِدَ عِنْدَكَ إِنَّنٰا لَمُهْتَدُونَ زخرف: 49.2- وَ مٰا يُضِلُّ بِهِ إِلَّا الْفٰاسِقِينَ.الَّذِينَ يَنْقُضُونَ عَهْدَ اللّٰهِ مِنْ بَعْدِ مِيثٰاقِهِ وَ يَقْطَعُونَ مٰا أَمَرَ اللّٰهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ … بقره: 26 و 27. تعبير عَهْدَ اللّٰهِ مِنْ بَعْدِ مِيثٰاقِهِ در آيات ديگر نيز آمده است ميثاق گرچه بمعني پيمان اكيد و ما يوثق به آمده ولي مانعي ندارد كه مصدر ميمي هم باشد چنانكه در جوامع الجامع اشاره كرده «ميثاق» در آيۀ فوق مصدر و بمعني محكم كردن يا محكم شدن است.بنظر ميايد مراد از عهد اللّٰه هدايت تكويني باشد كه در وجود هر فرد بوديعه گذاشته شده و مراد از ميثاق عهد
محكم شدن آن بوسيلۀ انبياء و اوصياء باشد يعني فاسقين كساني اند كه هدايت تكويني و درك فطري خود را پس از آنكه بوسيلۀ انبياء محكم شده، ميشكنند، آنوقت «يَقْطَعُونَ وَ يُفْسِدُونَ» بيان نقص عهد است «ميثاق» را ميشود مصدر از براي فاعل گرفت و فاعلش خداست و نيز جايز است كه از براي مفعول باشد چنانكه همانطور ترجمه شد.ناگفته نماند: همۀ مردم از هدايت تكويني برخورداراند فِطْرَتَ اللّٰهِ الَّتِي فَطَرَ النّٰاسَ عَلَيْهٰا روم: 30. و انبياء براي ميثاق و تقويت همان فطرت آمده اند.3- تِلْكَ الْقُريٰ نَقُصُّ عَلَيْكَ مِنْ أَنْبٰائِهٰا وَ لَقَدْ جٰاءَتْهُمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنٰاتِ فَمٰا كٰانُوا لِيُؤْمِنُوا بِمٰا كَذَّبُوا مِنْ قَبْلُ كَذٰلِكَ يَطْبَعُ اللّٰهُ عَليٰ قُلُوبِ الْكٰافِرِينَ.وَ مٰا وَجَدْنٰا لِأَكْثَرِهِمْ مِنْ عَهْدٍ وَ إِنْ وَجَدْنٰا أَكْثَرَهُمْ لَفٰاسِقِينَ اعراف 101- 102. در مجمع «عهد» را وفا بعهد معني كرده و فرموده: گويند «فُلٰانٌ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 61
لٰا عَهْدَ لَهُ» يعني بعهد وفا نميكند. اهل لغت «وفا» را از معاني عهد شمرده اند.بنظر من مراد از عهد معناي اوّلي آنست كه نگهداري و مراعات شي ء باشد يعني: ما در آنها نسبت بآيات خود مراعاتي نيافتيم كه بآيات ما اهميت بدهند و اعتنائي داشته باشند مثل فَنَبَذُوهُ وَرٰاءَ ظُهُورِهِمْ وَ اشْتَرَوْا بِهِ ثَمَناً قَلِيلًا آل عمران: 187. مسلّم است كه پس از يَطْبَعُ اللّٰهُ عَليٰ قُلُوبِ الْكٰافِرِينَ ديگر در كافر اعتنائي بآيات خدا نخواهد بود. و خلاصه عهد در آيۀ فوق در جاي «عزم» است كه دربارۀ آدم آمده: وَ لَقَدْ عَهِدْنٰا إِليٰ آدَمَ مِنْ قَبْلُ فَنَسِيَ وَ لَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً طه: 115.4- وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللّٰهِ إِذٰا عٰاهَدْتُمْ … نحل: 91. در اينگونه آيات ظاهرا مراد از
«عهد اللّٰه» پيمان و سوگندي است كه شخص بر خود لازم ميكند و چون يكطرف پيمان و سوگند خداست لذا عهد اللّٰه تعبير آمده. بهترين دليل مطلب ذيل آيه است كه فرموده: وَ لٰا تَنْقُضُوا الْأَيْمٰانَ بَعْدَ تَوْكِيدِهٰا وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللّٰهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلًا …
وَ إِذِ ابْتَليٰ إِبْرٰاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمٰاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قٰالَ إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً قٰالَ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قٰالَ لٰا يَنٰالُ عَهْدِي الظّٰالِمِينَ بقره: 124.مقصود از امامت در اين آيه چيست؟ مقصود از امامت بنظر من بقاء شريعت است و مقتدا بودن ابراهيم عليه السّلام از همين جهت ميباشد.مثلا ميگوئيم: گاندي امام هند است يعني مردم حتي پس از مرگ او طبق نقشه ها و رهبريهاي او عمل ميكنند راه او و مرام او در ميان مردم هند باقي است. و ميگوئيم بطلميوس امام هيئت نيست زيرا گفته هاي او بصورت افسانه در آمده و علم خلاف آنرا اثبات كرده است. اكنون ميرسيم بآيه: 1- مراد از ابتلاء بكلمات ظاهرا قرباني اسمعيل است كه دربارۀ آن آمده إِنَّ هٰذٰا لَهُوَ الْبَلٰاءُ الْمُبِينُ صافات: 106. همچنين اسكان دادن
قاموس قرآن، ج 5، ص: 62
خانواده اش در سرزمين مكّه با آنكه در آنجا از آبادي خبري نبود: رَبَّنٰا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوٰادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ ابراهيم: 37. ايضا شكستن بتهاي بابل كه در نتيجه بآتش انداخته شد و غير آنها. در مجمع گويد از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه ابتلاء بكلمات ذبح اسمعيل است.2- مراد از «اتمّهنّ» آنست كه ابراهيم عليه السّلام از عهدۀ آنها بر آمد و مطابق رضاي خدا بانجام برد و چون آنحضرت بهنگام آن امتحانها پيغمبر بود قهرا إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً
اعطاء مقام ديگري بود بآنحضرت كه قبلا نداشت علي هذا ممكن است كسي پيامبر باشد ولي امام نباشد لذا در كافي از امام باقر عليه السّلام نقل شده: خدا ابراهيم عليه السّلام را عبد اتخاذ كرد پيش از آنكه مبعوث گرداند و او را نبيّ گردانيد پيش از آنكه رسول گرداند و رسولش گردانيد پيش از آنكه خليل اتخاذ كند و خليلش كرد پيش از آنكه امام گرداند پس چون همۀ اينها براي او جمع گرديد- امام در اينجا مشتش را گره كرد- خدا باو گفت: يٰا ابْرٰاهيمُ إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً از بزرگي امامت در نظرش بود كه گفت يٰا رَبِّ وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي قٰالَ لٰا يَنٰالُ عَهْدِي الظّٰالِمِينَ.3- گفتيم: مراد از امامت بنظر ما بقاء شريعت و مقتدا بودن ابراهيم عليه السّلام است وَ إِذْ قٰالَ إِبْرٰاهِيمُ لِأَبِيهِ وَ قَوْمِهِ إِنَّنِي بَرٰاءٌ مِمّٰا تَعْبُدُونَ. إِلَّا الَّذِي فَطَرَنِي فَإِنَّهُ سَيَهْدِينِ. وَ جَعَلَهٰا كَلِمَةً بٰاقِيَةً فِي عَقِبِهِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ زخرف: 26- 28. جَعَلَهٰا راجع بكلمۀ توحيد و بيزاري از شرك است كه از دو آيۀ قبل مستفاد ميشود يعني ابراهيم كلمۀ توحيد را كلمۀ هميشگي قرار داد در فرزندان خويش. پس آنچه ابراهيم عليه السّلام گذاشته هميشگي است و مرام او باقي است و او امام است النهايه در اين آيه «للناس» نيست بلكه فقط فِي عَقِبِهِ است.وَ اجْعَلْ لِي لِسٰانَ صِدْقٍ فِي الْآخِرِينَ شعراء: 84. اين دعاي ابراهيم عليه السّلام و
قاموس قرآن، ج 5، ص: 63
ظاهرا مراد از لسان صدق چنانكه در «لسن» خواهد آمد و الميزان گفته بقاء دعوت آنحضرت است ايضا در آيۀ: وَ وَهَبْنٰا لَهُمْ مِنْ رَحْمَتِنٰا وَ جَعَلْنٰا لَهُمْ لِسٰانَ صِدْقٍ
عَلِيًّا مريم: 50. كه بعد از ذكر چند نفر از پيامبران از جمله ابراهيم عليه السّلام آمده است كه ظاهرا مراد فقط نام نيك نيست بلكه بقاء شريعت توأم با نام نيك است.وَ اتَّخِذُوا مِنْ مَقٰامِ إِبْرٰاهِيمَ مُصَلًّي بقره: 125. وَ مَنْ يَرْغَبُ عَنْ مِلَّةِ إِبْرٰاهِيمَ إِلّٰا مَنْ سَفِهَ نَفْسَهُ بقره: 130.قُلْ صَدَقَ اللّٰهُ فَاتَّبِعُوا مِلَّةَ إِبْرٰاهِيمَ حَنِيفاً آل عمران: 95. قُلْ إِنَّنِي هَدٰانِي رَبِّي إِليٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ دِيناً قِيَماً مِلَّةَ إِبْرٰاهِيمَ حَنِيفاً انعام: 161.ثُمَّ أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ أَنِ اتَّبِعْ مِلَّةَ إِبْرٰاهِيمَ حَنِيفاً نحل: 123.اين آيات همه دليل اند بر اينكه دين قرآن، دين ابراهيم عليه السّلام است پس او بر ما امام و مقتدا است و ما پيرو او هستيم و اسلام دين او است كه بوسيلۀ نواده اش حضرت محمد بن عبد اللّٰه صلّي اللّٰه عليه و آله و سلّم توضيح و تبيين گشته است.چنانكه نوح عليه السّلام بر ابراهيم عليه السّلام امام بود و آنحضرت از نوح پيروي كرده و قرآن فرمايد: وَ إِنَّ مِنْ شِيعَتِهِ لَإِبْرٰاهِيمَ صافات: 83.در سورۀ سجده آيۀ 23 و 24 فرموده: وَ لَقَدْ آتَيْنٰا مُوسَي الْكِتٰابَ فَلٰا تَكُنْ فِي مِرْيَةٍ مِنْ لِقٰائِهِ وَ جَعَلْنٰاهُ هُديً لِبَنِي إِسْرٰائِيلَ وَ جَعَلْنٰا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا لَمّٰا صَبَرُوا … و در سورۀ انبياء پس از ذكر موسي و هارون و ابراهيم و لوط و اسحق و يعقوب فرموده وَ جَعَلْنٰاهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا … آيۀ 73.ظاهرا مراد از اين امامت همان نبوّت و رسالت است بقرينۀ يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا در هر دو آيه، ولي امامت در إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً منصبي بعد از نبوت است.4- بطور كلي انبياء أولو العزم و صاحب شريعت همه
امامند كه بموجب آيۀ شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مٰا وَصّٰي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ وَ مٰا وَصَّيْنٰا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 64
بِهِ إِبْرٰاهِيمَ وَ مُوسيٰ وَ عِيسيٰ أَنْ أَقِيمُوا الدِّينَ … شوري: 13.در اين آيه مي بينيم دين ما همان ديني است كه بنوح و رسول خدا و ابراهيم و موسي و عيسي عليهم السلام وحي شده پس همۀ اينها امام و مقتدا هستند و بترتيب امام بعد از امام ميباشند.5- لفظ لِلنّٰاسِ در إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً روشن ميكند كه آن بزرگوار براي عموم مردم پس از خود تا روز قيامت امام است. عموم «لِلنّٰاسِ» مثل «عالمين» است در: سَلٰامٌ عَليٰ نُوحٍ فِي الْعٰالَمِينَ صافات: 79.6- مراد از وَ مِنْ ذُرِّيَّتِي آنست كه آيا در فرزندان من هم امام خواهد بود؟ چنانكه در دعاي خويش دربارۀ ذرّيه اش گفته: رَبَّنٰا وَ ابْعَثْ فِيهِمْ رَسُولًا مِنْهُمْ بقره: 129. خداوند در جواب فقط ظالمان را اخراج كرد و فرمود لٰا يَنٰالُ عَهْدِي الظّٰالِمِينَ مراد از «عهد» همان امامت است كه بظالم نميرسد و ظالم لياقت امامت را ندارد آيۀ وَ لَقَدْ أَرْسَلْنٰا نُوحاً وَ إِبْرٰاهِيمَ وَ جَعَلْنٰا فِي ذُرِّيَّتِهِمَا النُّبُوَّةَ وَ الْكِتٰابَ … حديد: 26. ميرساند كه خواست ابراهيم در ذرّيه اش مورد اجابت شده باستثناء ظالمين.
عهن: پشم رنگارنگ. چنانكه در مجمع و كشّاف است وَ تَكُونُ الْجِبٰالُ كَالْعِهْنِ الْمَنْفُوشِ قارعه: 5. كوهها همچون پشم رنگارنگ حلّاجي شده ميشوند. وَ تَكُونُ الْجِبٰالُ كَالْعِهْنِ معارج: 9. قاموس و اقرب آنرا مطلق پشم يا پشميكه برنگهاي مختلف رنگ شده گفته اند بعقيدۀ راغب پشم رنگ شده است ولي قول طبرسي و زمخشري صحيح تر است زيرا كه كوهها فعلا رنگارنگ اند در
قيامت نيز بعد از كوبيده شدن چنان خواهند بود در اين باره در «جبل» توضيح داده ايم اين كلمه فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است.
عوج: (بر وزن فرس) كجي «عَوِجَ الْعُودُ يَعْوَجُ عَوَجاً: ضِدُّ اسْتَقٰامَ أيْ انْحَني» عِوَج (بر وزن عنب) اسم
قاموس قرآن، ج 5، ص: 65
مصدر است (اقرب قاموس) در مجمع ذيل آيۀ 99 آل عمران فرموده: عوج (بر وزن فرس) كجي است در هر چيز نصب شده مثل نيزه و ديوان و بر وزن عنب انحراف است در دين و سخن گفتن و در زمين و از آن است آيۀ لٰا تَريٰ فِيهٰا عِوَجاً وَ لٰا أَمْتاً.اين كلمه بكسر عين 9 بار در قرآن مجيد آمده و همه دربارۀ انحراف و كجي معنوي است جز آيۀ فوق.الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي أَنْزَلَ عَليٰ عَبْدِهِ الْكِتٰابَ وَ لَمْ يَجْعَلْ لَهُ عِوَجاً كهف: 1. حمد خدا را كه بر بنده اش كتاب را نازل فرمود و در آن كجي و انحراف از حق قرار نداد قُرْآناً عَرَبِيًّا غَيْرَ ذِي عِوَجٍ زمر: 28.عدم عوج عبارت اخراي حق بودن است چنانكه فرموده نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتٰابَ بِالْحَقِّ آل عمران: 3.وَ كَذَّبَ بِهِ قَوْمُكَ وَ هُوَ الْحَقُّ انعام: 66.يَوْمَئِذٍ يَتَّبِعُونَ الدّٰاعِيَ لٰا عِوَجَ لَهُ … طه: 108. ضمير لَهُ ظاهرا راجع به تبعيّت است يعني در آنروز از داعي كه آنها را ميخواند پيروي ميكنند و در آن پيروي انحرافي نيست و سرپيچي نتوانند.الَّذِينَ يَصُدُّونَ عَنْ سَبِيلِ اللّٰهِ وَ يَبْغُونَهٰا عِوَجاً اعراف: 45. در بعضي آيات بصورت خطاب تَبْغُونَهٰا عِوَجاً آمده و هر دو از خطاب و غيبت جمعا چهار بار در قرآن بكار رفته و همه بعد از كلمۀ يَصُدُّونَ
و تَصُدُّونَ اند بنظر ميايد كه يَبْغُونَهٰا عِوَجاً بيان يَصُدُّونَ است و عِوَجاً مفعول به «يَبْغُونَ» است يعني: با ايجاد شبهات و ايجاد انحراف در دين خدا مردم را از آن منع ميكنند و آنرا ناحق جلوه ميدهند در مجمع فرموده: جايز است عِوَجاً مفعول به يبغون باشد يعني «يَبْغُونَ لَهَا الْعِوَجَ». معني آيه چنين ميشود: آنانكه مردم را از راه خدا باز ميدارند و براي آن كجي و انحراف ميجويند.لٰا تَريٰ فِيهٰا عِوَجاً وَ لٰا أَمْتاً طه: 107. آيه دربارۀ قيامت و از بين رفتن
قاموس قرآن، ج 5، ص: 66
كوههاست امت بمعني بلندي و عِوَجاً بمعني پستي و گودي است يعني در زمين پستي و بلندي نمي بيني بلكه هموار ميشود چنانكه در ما قبل آيه آمده: فَيَذَرُهٰا قٰاعاً صَفْصَفاً.
عود: رجوع و برگشتن. راغب آنرا باز گشتن بعد از انصراف ميداند آيات قرآن مؤيّد اوست زيرا محل استعمال آن در قرآن نوعا در بازگشت بشي ء اول است مثل وَ مَنْ عٰادَ فَيَنْتَقِمُ اللّٰهُ مِنْهُ مائده: 95. هر كه باز گردد خدا از وي انتقام ميكشد. وَ إِنْ عُدْتُمْ عُدْنٰا اسراء: 8. اگر با فساد باز گرديد بانتقام باز گرديم.ولي در مجمع ذيل آيۀ اول فرموده: عود بمعني رجوع است، عيادت مريض برگشتن بسوي اوست براي استفسار حال، تركه هاي سبز را عود گويند كه پس از بريدن دوباره عود ميكنند و ميرويند. قاموس و اقرب نيز معناي اولي آنرا رجوع مطلق گفته اند.اعاده: برگرداندن. مِنْهٰا خَلَقْنٰاكُمْ وَ فِيهٰا نُعِيدُكُمْ وَ مِنْهٰا نُخْرِجُكُمْ تٰارَةً أُخْريٰ طه: 55. از زمين خلقتان كرديم، در آن بر ميگردانيمتان و از آن بار ديگر شما را بيرون مياوريم.معاد: مصدر ميمي و اسم
زمان و مكان است و آن در آيۀ إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرٰادُّكَ إِليٰ مَعٰادٍ … قصص: 85. اسم مكان و مراد از آن چنانكه گفته اند مكّه است يعني: آنكه قرآن را بر تو فرض كرده كه بخواني و تبليغ كني حتما تو را بشهر خويش باز خواهد گرداند. رجوع شود به «ردد».
عاد: قوم هود عليه السّلام. أَلٰا بُعْداً لِعٰادٍ قَوْمِ هُودٍ هود: 60. اين مردم در سرزمين احقاف از يمن سكونت داشتند چنانكه فرموده: وَ اذْكُرْ أَخٰا عٰادٍ إِذْ أَنْذَرَ قَوْمَهُ بِالْأَحْقٰافِ احقاف: 21. در «حقف» گذشت كه: احقاف در جنوب جزيرة العرب از قسمتهاي ربع الخالي (وادي دهناء) است كه در روزگار گذشته آباد و مسكن قوم عاد بود.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 67
پيامبر معروفشان هود عليه السّلام بود ولي پيامبران ديگري نيز داشته اند چنانكه فرموده: كَذَّبَتْ عٰادٌ الْمُرْسَلِينَ شعراء: 123.مردمي بودند بت پرست بهود عليه السّلام ميگفتند وَ مٰا نَحْنُ بِتٰارِكِي آلِهَتِنٰا عَنْ قَوْلِكَ هود: 53. و نيز قيامت را انكار ميكردند كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عٰادٌ بِالْقٰارِعَةِ حاقّه: 4. مردمان قوي هيكل و مرّفه بودند وَ زٰادَكُمْ فِي الْخَلْقِ بَصْطَةً فَاذْكُرُوا آلٰاءَ اللّٰهِ اعراف: 69. و نيز هود عليه السّلام بايشان ميگفت: وَ اتَّقُوا الَّذِي أَمَدَّكُمْ بِمٰا تَعْلَمُونَ. أَمَدَّكُمْ بِأَنْعٰامٍ وَ بَنِينَ. وَ جَنّٰاتٍ وَ عُيُونٍ شعراء 132- 134. چون در ضلالت خويش اصرار ورزيدند بادي سرد و سوزان برايشان وزيدن گرفت هفت شب و هشت روز ادامه داشت ابدانشان را همچون چوب خشكاند و خونهايشان را منجمد كرد تا همه از بين رفتند وَ أَمّٰا عٰادٌ فَأُهْلِكُوا بِرِيحٍ صَرْصَرٍ عٰاتِيَةٍ.سَخَّرَهٰا عَلَيْهِمْ سَبْعَ لَيٰالٍ وَ ثَمٰانِيَةَ أَيّٰامٍ حُسُوماً فَتَرَي الْقَوْمَ فِيهٰا صَرْعيٰ
كَأَنَّهُمْ أَعْجٰازُ نَخْلٍ خٰاوِيَةٍ. فَهَلْ تَريٰ لَهُمْ مِنْ بٰاقِيَةٍ حاقّة: 6- 8. رجوع شود به «روح» تحت عنوان باديكه قوم هود را از بين برد در آنجا نظر داده ايم كه باد آنها طوفان نبود بلكه باد سرد و سوزان بود. و اللّٰه العالم.در مجمع ذيل آيۀ 65 اعراف دربارۀ عاد فرموده او عاد پسر عوص پسر ارم پسر سام بن نوح بود. علي هذا عاد نام شخصي است كه قبيله و قوم با نام او تسميه شده در اقرب الموارد باين تسميه تصريح شده است و نيز در اقرب گفته: «عاد» منصرف و غير منصرف هر دو آيد. نگارنده گويد: عاد در قرآن مجموعا 24 بار آمده و همه منصرف بكار رفته است.
عيد: تَكُونُ لَنٰا عِيداً لِأَوَّلِنٰا وَ آخِرِنٰا مائده: 114. عيد را از آن عيد گويند كه هر سال عود ميكند و تكرار ميشود. و گفته اند هر حالتي است كه پي درپي بانسان رجوع ميكند ابن اعرابي گفته علت اين تسميه آنست كه در هر سال با فرح جديد عود ميكند
قاموس قرآن، ج 5، ص: 68
اصل آن عود است بر وزن حبر واو بياء قلب شده راجع بآيۀ فوق رجوع شود به «ميد». لفظ عيد فقط يكبار در قرآن مجيد آمده است.
عوذ: پناه بردن. التجاء. «عٰاذَ بِهِ: لَجَأَ وَ اعْتَصَمَ». قٰالَ أَعُوذُ بِاللّٰهِ أَنْ أَكُونَ مِنَ الْجٰاهِلِينَ بقره: 67. گفت پناه ميبرم بخدا از اينكه از جاهلان باشم.اعاذه: در پناه قرار دادن وَ إِنِّي أُعِيذُهٰا بِكَ وَ ذُرِّيَّتَهٰا آل عمران: 36.من او و ذرّيه اش را بتو ميسپارم.استعاذه: پناه بردن و اعتصام.فَاسْتَعِذْ بِاللّٰهِ مِنَ الشَّيْطٰانِ الرَّجِيمِ نحل: 98. بخدا از شيطان رجيم پناه بر.معاذ: مصدر ميمي است قٰالَ مَعٰاذَ اللّٰهِ إِنَّهُ رَبِّي يوسف: 23. نصب آن براي مفعول مطلق است «اعُوذُ بِاللّٰهِ مَعٰاذاً» يعني: پناه بر خدا از اينكار كه تو مرا ميخواني او مربّي من است (بنا بر آنكه ضمير إِنَّهُ بعزيز مصر راجع باشد).
عور: عورت هر چيزي است كه انسان از ظاهر شدن آن شرم دارد.مثل آلت تناسلي و نيز هر چيزيكه انسان از آن ميترسد مثل شكاف و محل عبور در مرزها.راغب گويد: عورة سوأۀ انسان است (آلت تناسل) و آن كنايه و اصلش از عار است زيرا در ظاهر شدن آن عار هست از اين جهت زنان عورت ناميده شده اند.يَقُولُونَ إِنَّ بُيُوتَنٰا عَوْرَةٌ وَ مٰا هِيَ بِعَوْرَةٍ إِنْ يُرِيدُونَ إِلّٰا فِرٰاراً احزاب: 13. مراد از عورة در آيه بي حفاظ بودن است كه بيم حمله و تاراج هست در جنگ خندق عدّه اي از رسول خدا صلّي اللّٰه عليه و آله اجازه ميخواستند بشهر بر گردند و ميگفتند خانه هاي ما بي- حفاظ است مي ترسيم تاراج كنند خدا فرمود: خانه ها بي حفاظ نيستند اينها جز فرار قصدي ندارند.أَوِ الطِّفْلِ الَّذِينَ لَمْ يَظْهَرُوا عَليٰ عَوْرٰاتِ النِّسٰاءِ نور: 31. آيه دربارۀ جواز اظهار زينت زن است مراد از
قاموس قرآن، ج 5، ص: 69
عورات چيزهاي پوشاندني و نگفتني زنان است
يعني: جايز است زينت خود را باطفاليكه به نگفتني ها و پوشاندنيهاي زنان واقف نيستند اظهار كنند.لِيَسْتَأْذِنْكُمُ الَّذِينَ مَلَكَتْ أَيْمٰانُكُمْ وَ الَّذِينَ لَمْ يَبْلُغُوا الْحُلُمَ مِنْكُمْ ثَلٰاثَ مَرّٰاتٍ مِنْ قَبْلِ صَلٰاةِ الْفَجْرِ وَ حِينَ تَضَعُونَ ثِيٰابَكُمْ مِنَ الظَّهِيرَةِ وَ مِنْ بَعْدِ صَلٰاةِ الْعِشٰاءِ ثَلٰاثُ عَوْرٰاتٍ لَكُمْ نور: 58.در اين آيه سه وقت خلوت عورت ناميده شده كه انسان لباس خويش را ميكند و عورتش ظاهر ميشود چنانكه در مجمع فرموده، و يا از آنجهت كه شخص شرم دارد در آنحالات كسي جز زنش در پيشش باشد.يعني: غلامان و كنيزان و بچه هاي نابالغ سه بار در آمدن پيش شما اجازه بخواهند: پيش از نماز فجر و آنگاه كه از گرماي ظهر لباس خويش را ميكنيد و پس از نماز عشاء كه سه وقت خلوت است براي شما.
عوق: باز داشتن. منصرف كردن. «عٰاقَهُ كَذٰا عَوْقاً: حَبَسَهُ و صَرَفَهُ … » همچنين است تعويق و شايد مراد از تفعيل مبالغه باشد. قَدْ يَعْلَمُ اللّٰهُ الْمُعَوِّقِينَ مِنْكُمْ وَ الْقٰائِلِينَ لِإِخْوٰانِهِمْ هَلُمَّ إِلَيْنٰا … احزاب: 18. خدا داناست بآنانكه از شما مردم را منصرف ميكنند و از جهاد باز ميدارند و بآنانكه ببرادران خود ميگويند بيائيد بطرف ما و بجهاد نرويد.در مجمع و مفردات عوق را باز- داشتن از خير گفته نه مطلق باز داشتن.استعمال قرآن مؤيّد آن است اين لفظ تنها يكبار در كلام اللّٰه آمده است.
عول: جور و ميل از حق. «عٰالَ الرَّجُلُ يَعُولُ عَوْلًا وَ عَيٰالَة أيْ مٰالَ وَ جٰارَ» عول فرائض از آنست كه چون سهام زياد باشد بآنها نقص (و جور) داخل شود. ابو طالب عليه السّلام فرموده است: «بِميزٰانِ قِسْطٍ وَزْنُهُ غَيْرُ عٰائِلٍ» ميزان عدالتي كه وزن آن ناقص نيست (مجمع).فَإِنْ خِفْتُمْ أَلّٰا تَعْدِلُوا فَوٰاحِدَةً أَوْ مٰا مَلَكَتْ أَيْمٰانُكُمْ ذٰلِكَ أَدْنيٰ أَلّٰا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 70
تَعُولُوا نساء: 3. اگر ترسيديد كه در صورت گرفتن زنان بيشتر عدالت نكنيد فقط يكزن بگيريد و يا از كنيزان اختيار كنيد، آن نزديكتر است باينكه ظلم و بي انصافي نكنيد. اين لفظ يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
عام: سال. فَأَمٰاتَهُ اللّٰهُ مِائَةَ عٰامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ بقره: 259. خدا او را صد سال بميراند سپس بر انگيختش.راغب گفته: عام مثل سنه است ليكن سنه بيشتر در سال مشقّت و قحطي گفته ميشود لذا بقحطي سنه گويند و بسال فراواني و آسايش اطلاق نشود رجوع شود به «سنة».استعمال قرآن مؤيّد قول راغب است كه فرموده: ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذٰلِكَ عٰامٌ فِيهِ يُغٰاثُ النّٰاسُ يوسف: 49. كه بسال باران و فراواني «عام» اطلاق شده و مثل فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلّٰا خَمْسِينَ عٰاماً عنكبوت: 14.چون آن پنجاه سال زمان مشقّت نبوده بلفظ عام استثنا شده است بر خلاف أَلْفَ سَنَةٍ.در آيۀ فَلٰا يَقْرَبُوا الْمَسْجِدَ الْحَرٰامَ بَعْدَ عٰامِهِمْ هٰذٰا توبه: 28. ظاهرا اعتبار فوق ملحوظ است زيرا سال اجازه براي مشركان سال خوشي بود ولي در آياتي نظير يُفْتَنُونَ فِي كُلِّ عٰامٍ مَرَّةً أَوْ مَرَّتَيْنِ توبه: 126.ظاهرا وجه فوق ملحوظ نشده است.
عَوْن: ياري. «فلان عوني» فلاني يار و كمك من است همچنين است اعانت.وَ أَعٰانَهُ عَلَيْهِ قَوْمٌ آخَرُونَ فرقان: 4. در آوردن قرآن گروه ديگري او را ياري كرده اند وَ تَعٰاوَنُوا عَلَي الْبِرِّ وَ التَّقْويٰ وَ لٰا تَعٰاوَنُوا عَلَي الْإِثْمِ وَ الْعُدْوٰانِ مائده: 2. بر خوبي و تقوي يكديگر را ياري نمائيد و بر گناه و تجاوز همديگر را ياري نكنيد.استعانت: ياري خواستن. إِيّٰاكَ نَعْبُدُ وَ إِيّٰاكَ نَسْتَعِينُ فاتحه: 5.وَ اسْتَعِينُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلٰاةِ … بقره: 45. از صبر و صلوة در انجام اوامر خدا كمك جوئيد.قاموس قرآن، ج 5، ص: 71
مستعان: اسم مفعول است، ياري جسته شده فَصَبْرٌ جَمِيلٌ وَ اللّٰهُ الْمُسْتَعٰانُ يوسف: 18.
عَوٰان: إِنَّهٰا بَقَرَةٌ لٰا فٰارِضٌ وَ لٰا بِكْرٌ عَوٰانٌ بَيْنَ ذٰلِكَ … بقره: 68.عوان متوسط ميان پيري و جواني است بپير زن و جنگيكه مكرّر شده بطور استعاره عوان گويند (مفردات) قول مجمع نيز قريب بقول راغب است.
عيب: نقص. آنچه از خلقت و وضع اصلي كم يا زياد است. فَأَرَدْتُ أَنْ أَعِيبَهٰا كهف: 79. خواستم آنرا معيوب كنم. آن همان خرق و سوراخ كردن كشتي بود كه بوسيلۀ آن عالم انجام شد. اين لفظ تنها يكبار در قرآن مجيد آمده است.
عير: كاروان. وَ لَمّٰا فَصَلَتِ الْعِيرُ قٰالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ يوسف: 94.راغب گويد: عير بگروهي گفته ميشود كه بارهاي طعام دارند و آن اسم مردان و شتران حامل طعام است هر چند گاهي در يكي هم استعمال ميشود.نگارنده گويد: در آيۀ فوق در مطلق كاروان اعم از مردان و شتران بكار رفته و در آيۀ أَيَّتُهَا الْعِيرُ إِنَّكُمْ لَسٰارِقُونَ يوسف: 70. در مردان كاروان، زيرا سرقت در اشخاص صادق است نه در شتران يعني اي كاروانيان شما دزدانيد و در آيۀ وَ سْئَلِ الْقَرْيَةَ الَّتِي كُنّٰا فِيهٰا وَ الْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنٰا فِيهٰا يوسف: 82. مراد شتران است و «اهل» هم در قريه و هم در العير مستتر است يعني از اهل شهريكه در آن بوديم و از اهل كاروان كه در آن آمديم بپرس. «العير» فقط سه بار در قرآن مجيد آمده است كه گفته شد.
عيسي: علي نبيّنا و آله و عليه السّلام. از انبياء بني اسرائيل و نام مباركش 25 بار در قرآن كريم ذكر شده است.اينك قسمتي راجع بآنحضرت از از قرآن:
مريم در «فلسطين» در مكاني دور
قاموس قرآن، ج 5، ص: 72
از خانواده اش قرار داشت، فرشته اي در صورت بشر مستوي الخلقة از جانب خداوند پيش او آمد، مريم گمان كرد كه جوان هوسراني است و قصد تجاوز باو دارد. گفت: اگر پرهيزكاري از تو بخدا پناه ميبرم، فرشته گفت: من فرستادۀ پروردگار توام كه پسري پاكيزه بتو عطا كنم.مريم بتعجّب گفت: چگونه مرا پسري باشد كه انساني بمن دست نزده و زناكار نبوده ام. فرشته گفت: پروردگار تو چنين گفته: اين بر من آسان است و ميخواهم آن پسر را براي مردم از جانب خويش آيتي و رحمتي كنم و كاري مقرر شده و حتمي است. (فرشته در وجود مريم دميد و در دم حامله شد چنانكه فرموده: وَ مَرْيَمَ ابْنَتَ عِمْرٰانَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهٰا فَنَفَخْنٰا فِيهِ مِنْ رُوحِنٰا … تحريم: 12.ضمير «فِيهِ» بفرج راجع است و گرنه ميفرمود «فيها» چنانكه فرموده: وَ الَّتِي أَحْصَنَتْ فَرْجَهٰا فَنَفَخْنٰا فِيهٰا مِنْ رُوحِنٰا انبياء: 91).چون مريم حامله شد با حمل خويش در مكاني دور گوشه گرفت و چون وقت وضع حمل رسيد درد زادن او را سوي تنۀ نخل كشيد فكر اتّهام مردم و ترس لكّه دار شدن عفتش چنان بيتابش كرد كه از ته قلب گفت: اي كاش پيش از اين مرده بودم و چيزي حقير بودم و فراموشم كرده بودند.عيسي كه در همانحال متولد شده بود بقدرت خدا سخن گفت و صدا زد: مادرم محزون مباش. پروردگارت پائين تو نهري قرار
داده، تنۀ نخل را سوي خويش تكان بده كه خرماي تازه پيش تو افكند، بخور و بنوش و دلت را آرام كن.و اگر از آدميان كسي را ديدي و از تو توضيح خواست باشاره بگو: براي خدا روزۀ سكوت نذر كرده ام و امروز با كسي سخن نخواهم گفت.مريم مولود مسعود را در آغوش گرفت (و با بيم و اميد) پيش قومش
قاموس قرآن، ج 5، ص: 73
آمد تا بچه را در آغوش وي ديدند همه از جا در رفته و گفتند: مريم چيز شگفت انگيزي آورده اي؟!!.اي خواهر هارون پدرت مرد بدي نبود و مادرت زناكار نبود اين چه وضعي است پيش آورده اي؟! مريم اشاره بعيسي كرد كه از خودش بپرسيد، گفتند با بچه ايكه در گهواره است چگونه سخن گوئيم؟! عيسي بسخن در آمد و گفت: من بندۀ خدايم مرا كتاب داده و پيغمبر كرده است.و هر كجا كه باشم با بركتم نموده و بنماز كردن و زكوة دادن سفارشم كرده است نسبت بمادرم نيكوكارم و خدا ستمگر بدبختم نكرده است.سلام بر من روزيكه تولد يافتم و روزيكه ميميرم و روزيكه زنده بر انگيخته ميشوم. (سوره مريم آيۀ 17- 33 ترجمۀ آزاد).در جواب آنانكه ايراد كرده و ميگفتند: چگونه ميشود انسان بدون پدر بدنيا آيد و آنرا دليل پسر خدا بودن ميگرفتند فرموده: إِنَّ مَثَلَ عِيسيٰ عِنْدَ اللّٰهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُرٰابٍ ثُمَّ قٰالَ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ آل عمران: 59. داستان عيسي نظير جريان آدم ابو البشر است كه خدا او را (بدون پدر و مادر) از خاك آفريد و گفت: باش … هر چه رطب و يابس دربارۀ ولادت عيسي عليه السّلام گفته شود قابل قبول نيست
و از درجۀ اعتبار ساقط است حق همان است كه از قرآن كريم كلام دست نخوردۀ خدا نقل كرديم ذٰلِكَ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ قَوْلَ الْحَقِّ الَّذِي فِيهِ يَمْتَرُونَ. مٰا كٰانَ لِلّٰهِ أَنْ يَتَّخِذَ مِنْ وَلَدٍ سُبْحٰانَهُ إِذٰا قَضيٰ أَمْراً فَإِنَّمٰا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ مريم: 34 و 35.
هر پيامبري بايد معجزه داشته باشد كه دليل نبوّت و حقانيّت وي شود قرآن مجيد براي عيسي عليه السّلام معجزاتي نقل ميكند كه ذيلا مياوريم: 1- ميتوانست از گل چون شكل مرغي بسازد و در آن بدمد و باذن خدا مرغي بشود.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 74
2- كور مادر زاد و برص زده را باذن خدا شفا ميداد و مرده ها را باذن خدا زنده ميكرد.3- از آنچه مردم ميخوردند و يا در خانه ها ذخيره ميكردند خبر ميداد.آل عمران آيۀ 48 اينك لفظ آيه: وَ رَسُولًا إِليٰ بَنِي إِسْرٰائِيلَ أَنِّي قَدْ جِئْتُكُمْ بِآيَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ أَنِّي أَخْلُقُ لَكُمْ مِنَ الطِّينِ كَهَيْئَةِ الطَّيْرِ فَأَنْفُخُ فِيهِ فَيَكُونُ طَيْراً بِإِذْنِ اللّٰهِ وَ أُبْرِئُ الْأَكْمَهَ وَ الْأَبْرَصَ وَ أُحْيِ الْمَوْتيٰ بِإِذْنِ اللّٰهِ وَ أُنَبِّئُكُمْ بِمٰا تَأْكُلُونَ وَ مٰا تَدَّخِرُونَ فِي بُيُوتِكُمْ إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَآيَةً لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ.قابل دقت است كه قيد بِإِذْنِ اللّٰهِ دو بار در آيه ذكر شده يعني اينكارها با اراده و اجازۀ خدا ميكنم و اوست كه اين تصرّف تكويني را بمن ميدهد. وانگهي آيه بصورت وعده و اظهار قدرت است و از اينكه آنحضرت چنان كرد يا نه ساكت ولي بالملازمه ميشود فهميد كه عملي كرده است اما اينكه خدا چنان قدرت را باو داده بود بي شك است.
او رسول با عظمت خداست داراي معجزات و مؤيّد بروح القدس وَ آتَيْنٰا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنٰاتِ وَ أَيَّدْنٰاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ بقره: 87.دين مبين اسلام در كليّات دين عيسي است چنانكه دين نوح، ابراهيم و موسي عليهم السلام نيز هست شَرَعَ لَكُمْ مِنَ الدِّينِ مٰا وَصّٰي بِهِ نُوحاً وَ الَّذِي أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ وَ مٰا وَصَّيْنٰا بِهِ إِبْرٰاهِيمَ
وَ مُوسيٰ وَ عِيسيٰ شوري: 13.پيامبر پاك خدا از عباد اللّٰه الصالحين است وَ زَكَرِيّٰا وَ يَحْييٰ وَ عِيسيٰ وَ إِلْيٰاسَ كُلٌّ مِنَ الصّٰالِحِينَ انعام: 85.او در زائيده شدن و مادرش در زائيدن بي شوهر، نشانۀ قدرت بي- پايان خدا هستند وَ جَعَلْنَا ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ آيَةً مؤمنون: 50. روز قيامت از شهداء اعمال است (نساء: 159).او از مقرّبان درگاه خدا و از راهنمايان توحيد و داراي جاه و شرف در دنيا و آخرت است اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ وَجِيهاً فِي الدُّنْيٰا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 75
وَ الْآخِرَةِ وَ مِنَ الْمُقَرَّبِينَ آل عمران: 45.
آنحضرت از راهنمايان توحيد بود، مردم را بيگانگي و عبادت خدا دعوت ميكرد و ميگفت: إِنَّ اللّٰهَ رَبِّي وَ رَبُّكُمْ فَاعْبُدُوهُ هٰذٰا صِرٰاطٌ مُسْتَقِيمٌ آل عمران: 51. وَ قٰالَ الْمَسِيحُ يٰا بَنِي إِسْرٰائِيلَ اعْبُدُوا اللّٰهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ … مائده: 72. پيغمبري بود از پيامبران و مانند مردمان طعام ميخورد مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلّٰا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كٰانٰا يَأْكُلٰانِ الطَّعٰامَ … مائده: 75.ولي پس از وي نصاري دربارۀ او غلوّ كردند عده اي گفتند: او خداست!!!، عدّه اي گفتند: پسر خداست!!، عدۀ ديگر قائل شدند كه او يكي از سه خداست كه عبارت اخراي تثليث است قرآن مجيد هر سه قول را بنصاري نسبت ميدهد و از آن مي فهميم كه آنها در عقيده بحضرت عيسي بسه گروه منقسم شده اند اينك آيات را بترتيب بررسي ميكنيم: 1- لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قٰالُوا إِنَّ اللّٰهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ … مائده: 17.اين لفظ عينا در آيۀ 72 همين سوره تكرار شده است. پر روشن است كه عده اي از نصاري
قائل بودند كه عيسي عليه السّلام خداست و ظهور آن در اين است كه عيسي و خدا يكي است و العياذ باللّه خدا ببشر مبدّل شده است. اين آيه را گرچه ميشود با تثليث و ابن اللّٰه بودن تطبيق كرد ولي ظهورش در اتحاد و يكي بودن خدا و عيسي است (معاذ اللّٰه).2- وَ قٰالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللّٰهِ وَ قٰالَتِ النَّصٰاريٰ الْمَسِيحُ ابْنُ اللّٰهِ ذٰلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْوٰاهِهِمْ يُضٰاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قٰاتَلَهُمُ اللّٰهُ أَنّٰي يُؤْفَكُونَ توبه: 30. ظهور آيه در فرزند بودن عيسي است گرچه با عقيدۀ تثليث نيز قابل تطبيق است.3- يٰا أَهْلَ الْكِتٰابِ لٰا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ … وَ لٰا تَقُولُوا ثَلٰاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً
قاموس قرآن، ج 5، ص: 76
لَكُمْ إِنَّمَا اللّٰهُ إِلٰهٌ وٰاحِدٌ نساء: 171.لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قٰالُوا إِنَّ اللّٰهَ ثٰالِثُ ثَلٰاثَةٍ وَ مٰا مِنْ إِلٰهٍ إِلّٰا إِلٰهٌ وٰاحِدٌ … مائده: 73. مراد از سه خدا، خدا و روح القدس و عيسي است از وَ لٰا تَقُولُوا ثَلٰاثَةٌ روشن ميشود كه بهر سه نسبت الوهيّت ميداده اند و نيز از ثٰالِثُ ثَلٰاثَةٍ خدا سومي يعني سه خدا هست.اين خرافات پس از عيسي عليه السّلام رونق گرفت و مشخّص گرديد و چنانكه در «بنو- ابن» گفته ايم از ملل ديگر بنصاري راه يافت و در زمان عيسي عليه السّلام از اين خرافه ها خبري نبود و اينكه خداوند فرموده: وَ إِذْ قٰالَ اللّٰهُ يٰا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّٰاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلٰهَيْنِ مِنْ دُونِ اللّٰهِ قٰالَ سُبْحٰانَكَ مٰا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مٰا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ … مائده: 116.يعني: آنگاه كه خدا فرمود: اي عيسي پسر مريم آيا تو بمردم گفته اي كه
مرا و مادرم را جز خدا دو معبود بگيريد؟ گفت: پاك و منزّهي تو، مرا نرسد آنچه بمن سزاوار نيست بگويم.اين آيه بقرينۀ آيات ذيل مخصوصا آيۀ: قٰالَ اللّٰهُ هٰذٰا يَوْمُ يَنْفَعُ الصّٰادِقِينَ صِدْقُهُمْ … مائده: 119. راجع بقيامت است و در قيامت واقع خواهد شد.
نصاري عقيده دارند: هر كه بر دار آويخته شود ملعونست. آنگاه اصرار دارند كه عيسي عليه السّلام بدار آويخته شد و قتل او با آن وضع كفّارۀ گناهان است. و آنحضرت فديۀ گناهان بشر است. پولس در رسالۀ غلّاطيان فصل 3 بند 13 گويد: مسيح ما را از لعنت شريعت فدا كرد چونكه در راه ما لعنت شد چنانكه مكتوب است: ملعونست هر كه بر دار آويخته شود.يوحنّاي رسول در رسالۀ اول باب دوم بند اول ميگويد: اي فرزندان من، اينرا بشما مي نويسم تا گناه نكنيد و اگر كسي گناهي كند شفيعي داريم نزد پدر يعني عيسي مسيح عادل. و اوست كفّاره بجهت گناهان ما و نه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 77
گناهان ما فقط بلكه بجهت تمام جهان نيز (تمام شد).ميگويند: چون آدم گناهكار شد او و فرزندانش مستحقّ عذاب اخروي گشتند و چون فرزندان آدم نيز گناه كردند مستحق عذاب گشتند چنانكه قبلا بوسيلۀ گناه پدرشان مستحق شده بودند. از طرف ديگر خدا هم عادل است و هم مهربان.عذاب گناهكاران مخالف مهرباني و عفو از آنها مخالف عدل بود.اين مشكل لا ينحلّ مانده بود تا خداوند ببركت عيساي مسيح آنرا حل كرد. بدين طريق كه خدا پسر خود را كه در عين حال خود خدا بود بشكم زني از فرزندان آدم وارد نمود و از وي بصورت انساني كامل
متولد شد.از گناهان معصوم بود و تا مدّتي با مردم زندگي كرد انسان كامل بود كه از انسان متولد گرديد و در عين حال خدا بود زيرا كه پسر خدا بود و پسر خدا خود خداست.سپس خدا دشمنان را بر او مسلّط كرد تا وي را با فجيعترين قتلي كه دار آويختن باشد بكشتند با آنكه شخص مصلوب در كتاب الهي مورد لعن است بدين طريق عيسي متحمّل لعن و صلب شد تا كفّارۀ گناهان تمام بشر گرديد (الميزان ج 3 ص 320- المنار ج 6 ص 24 ببعد).از اينجاست كه نصاري صليب را همه جا زينت مجالس كرده اند و گويند هر كه بصليب و كفارۀ گناهان بودن عيسي ايمان نداشته باشد اهل آتش است.ناگفته نماند: موضوع فداء و كفارۀ گناهان بودن عيسي عليه السّلام افسانه اي بيش نيست و با موازين عقل و شرع سازگاري ندارد و بتصريح قرآن مجيد عيسي بدار آويخته نشده و نيز بدست يهود كشته نشده است اينك كلام قرآن را بررسي ميكنيم: … وَ قَوْلِهِمْ إِنّٰا قَتَلْنَا الْمَسِيحَ عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ رَسُولَ اللّٰهِ وَ مٰا قَتَلُوهُ وَ مٰا صَلَبُوهُ وَ لٰكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَ إِنَّ الَّذِينَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 78
اخْتَلَفُوا فِيهِ لَفِي شَكٍّ مِنْهُ مٰا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّبٰاعَ الظَّنِّ وَ مٰا قَتَلُوهُ يَقِيناً نساء: 157.اين آيه صريح است در اينكه عيسي بدست يهود نه بدار آويخته شده و نه كشته شده است ادّعاي نصاري و پيراهن عثمان كردن صلب عيسي عليه السّلام بي جا و افسانه است.و نيز روشن است كه كار بر آنان مشتبه شده. با مراجعه بكتب تاريخ و تفاسير و تحقيقات رجال اسلامي روشن خواهد
شد كه يهود بجاي عيسي عليه السّلام مردي بنام يهوداي اسخريوطي را كه شبيه بحضرت عيسي بود گرفته و كشتند و گمان كردند كه عيسي را كشته اند.عيسي با حوارّيون در باغي بود، لشكريان قيصر شبانه با كاهنان يهود براي گرفتاري او وارد باغ شدند، شاگردان عيسي پراكنده شده پا بفرار گذاشتند، يهوداي اسخريوطي كه شبيه عيسي بود و جاي عيسي را نيز او نشان داده بود بدست آنها افتاد او را با هلهله و غوغا كشان كشان بردند و چون مجال تحقيق بيشتر نبود بدارش زدند گوئي كاهنان يهود و لشكريان قيصر را مقصود آن بود كه طرفداران عيسي را در مقابل عمل انجام شده قرار دهند لذا بي آنكه تحقيق كنند و بداد و بيداد آن بدبخت گوش بدهند در ميان هلهله بصليبش كشيدند.ظاهرا معناي وَ لٰكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ اين است كه يهودا بجاي عيسي بدار رفت و يهود پنداشتند كه عيسي است بروايتي يكي از حواريّون پس از اجازۀ حضرت عيسي خود را عيسي معرفي كرد و او را گرفته و بدار زدند و امر بر آنان مشتبه شد.آنگاه فرموده: آنانكه دربارۀ عيسي اختلاف كردند در شكّ اند و علمي ندارند و فقط از گمان پيروي ميكنند و سپس تأكيد فرموده وَ مٰا قَتَلُوهُ يَقِيناً عيسي را روي يقين نكشتند بلكه ظنّ كردند كه او را كشته اند.اصرار و پافشاري قرآن در اينكه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 79
عيسي بدست يهود كشته نشد براي از بين بردن افسانۀ كفارۀ گناهان بودن است كه نصاري نغمۀ آنرا ساز كرده و دست بردار نيستند و گرنه از نظر قرآن مهم نبود كه عيسي را بدار زنند يا نه.عجب است از
مسلمانان بي اطلاع بي آنكه از دين و قرآن خود خبري داشته باشند و تحقيق كنند اين افسانه را زنده ميكنند. در فرهنگ امير كبير زير لفظ «عيسي» نوشته اند كه عيسي را بصليب كشيدند. در گذشته نصر اللّٰه فلسفي استاد دانشگاه در صفحه 240 از كتاب تاريخ سال اول دبيرستانها نوشت: حاكم رومي بسبب اعتراض و اصرار يهود بكشتن عيسي رضا داد پس عيسي را با اجازۀ او بر صليب كشيدند و بدين وسيله صورت صليب پيش عيسويان محترم و مقدس گرديده است.تعجّب است از چنين اشخاص كه در محيط اسلام و ناف تشيع زندگي ميكنند و عمري در طلب دانش ميگذرانند ولي از ساده ترين قضاياي دينشان بي اطلاع مي مانند و كوركورانه از غربيها تقليد ميكنند.حقّا كه عذر اينان قابل پذيرش نيست.
مشهور است كه عيسي عليه السّلام بآسمانها بالا رفت و در آسمان زنده است.بعضي نيز عقيده دارند كه: بوضع ناشناس باجل طبيعي مرد. اينك آيات را بررسي كرده آنگاه بروايات را بررسي كرده آنگاه بروايات مي رسيم: 1- وَ مٰا قَتَلُوهُ يَقِيناً. بَلْ رَفَعَهُ اللّٰهُ إِلَيْهِ وَ كٰانَ اللّٰهُ عَزِيزاً حَكِيماً نساء: 158. از اين استفاده كرده اند كه خدا عيسي را زنده بسوي خود بالا برد و جملۀ عَزِيزاً حَكِيماً نيز مؤيّد آن است گرچه خدا در همه جا هست ولي رَفَعَهُ اللّٰهُ إِلَيْهِ هم بالا رفتن را ميرساند و هم تقرّب را. ولي در الميزان فرموده: اين رفع نوع تخليص عيسي از دست آنهاست خواه در آنوقت بحتف انف مرده باشد يا نه … 2- إِذْ قٰالَ اللّٰهُ يٰا عِيسيٰ إِنِّي مُتَوَفِّيكَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 80
وَ رٰافِعُكَ إِلَيَّ وَ مُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا آل عمران: 55.
توفّي بمعني تمام اخذ است و آن در قرآن بيشتر در موت بكار رفته مثل إِنَّ الَّذِينَ تَوَفّٰاهُمُ الْمَلٰائِكَةُ ظٰالِمِي أَنْفُسِهِمْ نساء: 97. تَوَفَّتْهُ رُسُلُنٰا وَ هُمْ لٰا يُفَرِّطُونَ انعام: 61. أَفْرِغْ عَلَيْنٰا صَبْراً وَ تَوَفَّنٰا مُسْلِمِينَ اعراف: 126.و گاهي در مطلق اخذ آمده است مثل: فَأَمْسِكُوهُنَّ فِي الْبُيُوتِ حَتّٰي يَتَوَفّٰاهُنَّ الْمَوْتُ أَوْ يَجْعَلَ اللّٰهُ لَهُنَّ سَبِيلًا نساء: 15. يعني آنها را در خانه نگاه داريد تا مرگ آنها را دريابد يا خدا برايشان راهي قرار دهد. ايضا اللّٰهُ يَتَوَفَّي الْأَنْفُسَ حِينَ مَوْتِهٰا وَ الَّتِي لَمْ تَمُتْ فِي مَنٰامِهٰا … زمر: 42. و در آيۀ وَ هُوَ الَّذِي يَتَوَفّٰاكُمْ بِاللَّيْلِ وَ يَعْلَمُ مٰا جَرَحْتُمْ بِالنَّهٰارِ انعام: 60. اخذ بواسطۀ خواب است.در آيۀ مورد بحث كه فرموده: إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رٰافِعُكَ إِلَيَّ … اگر توفّي بمعني اخذ باشد مثل آيۀ: بَلْ رَفَعَهُ اللّٰهُ است يعني: اي عيسي من تو را اخذ ميكنم و بسوي خود بالا ميبرم، و اگر بمعني مرگ باشد آنوقت مرگ عادي عيسي عليه السّلام را ميرساند.3- وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً مٰا دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمّٰا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ مائده: 117. اين آيه كلام عيسي است كه روز قيامت بخدا خواهد گفت: من تا در ميان مردم بودم بر آنها گواه بودم و چون مرا وفات دادي تو خودت بر آنها مراقب بودي.دربارۀ تَوَفَّيْتَنِي همان سخن هست كه در آيۀ بالا گفته شد.
ناگفته نماند: توفّي گرچه بمعني تمام اخذ است ولي در قرآن فقط در ميراندن بكار رفته نه در مطلق اخذ، و در آيۀ يَتَوَفّٰاهُنَّ الْمَوْتُ نيز اخذ براي مرگ است لذا در آيۀ مُتَوَفِّيكَ وَ رٰافِعُكَ إِلَيَّ قهرا بايد
ميراندن مراد باشد و بقرينۀ آن ميشود گفت كه بَلْ رَفَعَهُ اللّٰهُ با قيد توفّي است يعني
قاموس قرآن، ج 5، ص: 81
«تَوَّفٰاهُ اللّٰهُ وَ رَفَعَهُ» در بحار در يك حديث نبوي كه خواهيم گفت نقل شده: «وَ لٰكِنْ رَفَعَهُ اللّٰهُ بَعْدَ انْ تَوَّفٰاهُ» و خلاصه آنكه: بنظر نگارنده آيات نه در زنده زنده بآسمان رفتن عيسي صريح اند و نه در مردن او باجل طبيعي ولي اينكه بدست يهود كشته نشده و بدار آويخته نشده يقين است.اگر گويند: آيۀ وَ السَّلٰامُ عَلَيَّ يَوْمَ وُلِدْتُ وَ يَوْمَ أَمُوتُ وَ يَوْمَ أُبْعَثُ حَيًّا مريم: 33. كه كلام عيسي است و از مرگ خود بلفظ أَمُوتُ خبر داده در مردن او صريح است؟ گوئيم: صريح است كه مرگ حتما او را خواهد يافت ولي اگر زنده بآسمان رفتن ثابت شود، مرگ قهرا پس از آن خواهد بود.
فكر ميكنم جامعتر از همه راجع بآسمان رفتن آنحضرت از حيث روايات بحار الانوار است مجلسي رحمه اللّه در ج 14 بحار چاپ جديد از ص 335 تا 339 در اين باره پانزده حديث آورده بعضي مجمل و داراي دو احتمال است مثل آنكه از حضرت مجتبي عليه السّلام نقل كرده كه چون امير- المؤمنين صلوات اللّه عليه از دنيا رفت حضرت مجتبي عليه السّلام در خطبۀ خود بمردم فرموده: «ايُّهَا النّٰاسُ في هٰذِهِ اللَّيْلَةِ رُفِعَ عيسَي ابْنُ مَرْيَمَ … » ايضا روايت دوم، سوم، چهارم، پنجم، پانزدهم و بعضي مطلقا خالي از ذكر رفع است.امّا بعضي در بالا رفتن بحالت زنده صريح اند در حديث ششم نقل شده: خدا عيسي را از زاويۀ خانه بالا برد در حاليكه يارانش نگاه ميكردند «ثُمَّ رَفَعَ
اللّٰهُ عيسٰي الَيْهِ مِنْ زٰاوِيَةِ الْبَيْتِ وَ هُمْ يَنْظُرُونَ الَيْهِ» ايضا روايت 9- 10- 11 و در حديث 14 هست: «فَيُقٰالُ انَّهُ مٰاتَ وَ لَمْ يَمُتْ» گويند: امام زمان (عج) مرده ولي نمرده است. و در اين امر شبيه بعيسي است.در مجمع ذيل آيه إِنِّي مُتَوَفِّيكَ وَ رٰافِعُكَ … فرموده: … روي عن النبي صلّي اللّه عليه و آله انَّهُ قٰالَ: انَّ عيسَي ابْنَ مَرْيَمَ لَمْ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 82
يَمُتْ وَ انَّهُ رٰاجِعٌ الَيْكُمْ قَبْلَ يَوْمِ الْقِيٰامَةِ ايضا فرمايد بصحّت رسيده كه آنحضرت صلّي اللّه عليه و آله فرموده: «كيف انتم اذا انزل ابن مريم فيكم و امامكم منكم» چنانكه بخاري و مسلم در صحيح خود نقل كرده اند.
از مجمع البيان از بخاري و مسلم نقل شد كه عيسي بميان مردم نازل ميشود حال آنكه امام مردم از مردم است. اين روايت راجع بنزول حضرت عيسي است در زمان مهدي عليه السّلام.در الميزان ج 5 ص 152 فرموده: روايات از طرق اهل سنت و نيز از طرق شيعه از رسول خدا و اهل بيت عليهم السلام مستفيض است در اينكه هنگام ظهور مهدي عليه السّلام عيسي عليه السّلام نازل خواهد شد.نگارنده گويد: اگر مرگ عيسي ثابت شود بايد گفت: معني روايات نزول در ظهور مهدي عليه السّلام آنست كه عيسي بدستور خدا زنده خواهد شد و اگر زنده باشد كه مطلب روشن است.
عيسي اصل آن يسوع است بمعني نجات دهنده لفظ «عيسو» مقلوب يسوع است و شايد «عيسي» تحريف «عيسو» باشد در قاموس كتاب مقدس زير لغت يسوع گويد: آن بمعني نجات دهنده و مقصود از آن مسيح است. و در زبان عبراني ميان لفظ يسوع و يوشع فرقي نيست.در اقرب الموارد گويد: عيسي لفظي است عبراني يا سرياني بقولي آن مقلوب يسوع است آن نيز عبراني است و شايد عيسي تحريف عيسو باشد لفظ عيسي را مسلمانان بسيّد ما يسوع مسيح نام نهاده اند.در الميزان ج 3 ص 211 فرموده اصل عيسي يشوع (با شين) است و آنرا نجات دهنده تفسير كرده اند در بعضي اخبار آنرا به «يعيش» تفسير كرده اند و آن انسب است..
مسيح لقب حضرت عيسي عليه السّلام است هاكس در قاموس كتاب مقدس زير
قاموس قرآن، ج 5، ص: 83
لفظ مسيح گويد: … عيسي بمسيح ملقّب گشته زيرا كه از براي خدمت و فدا معين و قرار داده شده است.ولي چون قرآن مجيد اين لقب را براي آنحضرت قبول كرده حتما معني فدا در آن ملحوظ نيست و هاكس اشتباه كرده است. زمخشري ذيل آيۀ اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ آل عمران 44 گفته: اصل مسيح در عبراني مشيحا است بمعني مبارك. الميزان نيز اختيار كرده كه آن معرّب مشيحا باشد كه در كتب عهدين واقع است معني آن پادشاه يا مبارك است.نگارنده احتمال ميدهم در آيۀ … اسْمُهُ الْمَسِيحُ عِيسَي ابْنُ مَرْيَمَ لفظ الْمَسِيحُ صفت اسْمُهُ باشد يعني نام مبارك او عيسي بن مريم است.
عيش: زندگي. فَهُوَ فِي عِيشَةٍ رٰاضِيَةٍ حاقّه: 21 و قارعه: 7. او در يك زندگي پسنديده اي است.راغب گفته: عيش زندگي مخصوص بحيوان است (اعم از انسان و حيوان) و آن از حيات اخصّ است كه حيات در خدا و فرشته و حيوان بكار ميرود.معاش و معيشت هر دو مصدراند مثل وَ مَنْ أَعْرَضَ عَنْ ذِكْرِي فَإِنَّ لَهُ مَعِيشَةً ضَنْكاً طه: 124. هر كه از ياد من اعراض كند براي اوست زندگيي تنگ. معيشت گاهي اسم است و بطعام و شراب و غيره كه وسيلۀ زندگي اند گفته ميشود. عبارت قاموس چنين است: «المعيشة التي تعيش بها من المطعم و المشرب و ما يكون به الحياة و ما يعاش به او فيه» در آيۀ نَحْنُ قَسَمْنٰا بَيْنَهُمْ مَعِيشَتَهُمْ فِي الْحَيٰاةِ الدُّنْيٰا زخرف: 32. مراد وسائل زندگي و يا استعدادهاي آدميان است كه آنها نيز
وسائل زندگي اند رجوع شود به «سخر» ذيل آيۀ فوق.جمع معيشت معايش است. وَ لَقَدْ مَكَّنّٰاكُمْ فِي الْأَرْضِ وَ جَعَلْنٰا لَكُمْ فِيهٰا مَعٰايِشَ اعراف: 10.در آيۀ وَ جَعَلْنَا النَّهٰارَ مَعٰاشاً نباء: 11. معاش را مصدر گرفته و مضاف مقدّر كرده اند مثل «وقت معاش» و
قاموس قرآن، ج 5، ص: 84
نظير آن ولي ميشود آنرا اسم زمان گرفت يعني: شب را لباس و زمان ستر قرار داديم كه با ظلمت خود اشياء را مي پوشاند و مردم را باستراحت مجبور ميكند و روز را زمان زندگي قرار داديم كه از فضل خدا روزي بجوئيد.مثل وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ اللَّيْلَ لِبٰاساً وَ النَّوْمَ سُبٰاتاً وَ جَعَلَ النَّهٰارَ نُشُوراً فرقان: 47. در الميزان فرموده: معاش در آيه اسم زمان يا مكان است.
عَيل: (بفتح عين) فقر. «عالَ يَعيلُ عيلًا: افتقر» وَ إِنْ خِفْتُمْ عَيْلَةً فَسَوْفَ يُغْنِيكُمُ اللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ … توبه: 28. اگر از فقر ترسيديد بزودي خدا شما را از فضل خويش بي نياز گرداند.عائل: فقير. وَ وَجَدَكَ عٰائِلًا فَأَغْنيٰ ضحي: 8. در الميزان فرموده: رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله فقير بود خدا او را پس از ازدواج با خديجه عليها سلام غني گردانيد كه او مال خويش را بآنحضرت هبه كرد و مال فراوان داشت. ناگفته نماند: مقابل آيۀ فوق آيۀ وَ أَمَّا السّٰائِلَ فَلٰا تَنْهَرْ است و از آن روشن ميشود كه مراد از «عٰائِل» فقير است نه فقر از هدايت و غيره و چون سوره مكّي است قهرا فَأَغْنيٰ بوسيلۀ ثروت خديجه سلام اللّه عليها بوده است.
عين: چشم. چشمه. مثل وَ كَتَبْنٰا عَلَيْهِمْ فِيهٰا أَنَّ النَّفْسَ بِالنَّفْسِ وَ الْعَيْنَ بِالْعَيْنِ مائده: 45. كه بمعني چشم است و مثل فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتٰا عَشْرَةَ عَيْناً بقره: 60. كه بمعني چشمه است با مراجعه بقرآن خواهيم ديد كه جمع عين بمعني چشم اعين است مثل وَ لَهُمْ أَعْيُنٌ لٰا يُبْصِرُونَ بِهٰا اعراف: 179.و جمع عين بمعني چشمه عيون. مثل إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنّٰاتٍ وَ عُيُونٍ حجر: 45.بنظر راغب معناي اصلي عين چشم است و معاني ديگر بعنايت ميباشد حتي چشمه را از آن عين گويند كه مثل چشم داراي آب است.گاهي از عين نظارت و حفظ و
قاموس قرآن، ج 5، ص: 85
زير نظر گرفتن مراد است مثل: فَأَوْحَيْنٰا إِلَيْهِ أَنِ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنٰا وَ وَحْيِنٰا مؤمنون: 27. باو وحي كرديم كه كشتي را زير نظر ما و با دستور ما بساز ايضا 48 طور- 14
قمر- 37- هود- 39 طه.عين: (بكسر اول) جمع عيناء و آن مؤنّث اعين است بمعني درشت چشم. وَ زَوَّجْنٰاهُمْ بِحُورٍ عِينٍ دخان: 54. زنان سيمين تن و درشت چشم را بآنها تزويج كرده ايم.اهل لغت اعين را هم درشت چشم و هم مذكّر گاو وحشي و عيناء را زن درشت چشم و هم مؤنّث گاو وحشي گفته اند ولي راغب عقيده دارد كه اعين و عيناء بگاو وحشي گفته ميشود بعلت قشنگي چشم آن و زنان در قشنگي چشم بگاو وحشي تشبيه شده اند «عين» چهار بار در قرآن آمده همه در وصف حوريان بهشتي است.معين: جاري آشكار يا جاري بسهولت در قاموس و اقرب گفته: «ماء معين و معيون» آبيكه آشكار و جاري است. علت اين تسميه چنانكه طبرسي و راغب و ديگران گفته اند آشكار و پيش چشم بودن آنست.قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مٰاؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ يَأْتِيكُمْ بِمٰاءٍ مَعِينٍ ملك: 30.بگو اگر آبتان در زمين فرو رود كه آبي آشكار و جاري يا آب سهل الجريان براي شما مياورد.ممكن است ميم در «معين» اصل كلمه باشد از «معن الماء» كه بمعني سهولت جريان است در لغت آمده «معن الماء: سهل و سال» در اينصورت فعيل بمعني فاعل است ماء معين يعني آبيكه به سهولت جاري است. و شايد چنانكه طبرسي احتمال داده مفعول باشد از «عين الماء» كه آشكار و پيش چشم جاري ميشود.در اينصورت ميم اصل كلمه نيست.و «ماء معين» يعني آبيكه ديده شده و پيش چشم است.وَ آوَيْنٰاهُمٰا إِليٰ رَبْوَةٍ ذٰاتِ قَرٰارٍ وَ مَعِينٍ مؤمنون: 50. رجوع شود به «ربو».
قاموس قرآن، ج 5، ص: 86
يُطٰافُ عَلَيْهِمْ بِكَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ صافات: 45. در مجمع ذيل آيه
از اخفش نقل شده: مراد از كأس در تمام قرآن خمر است. مراد از كأس در تمام قرآن خمر است. ديگران آنرا كاسه مع الخمر گفته اند بهر حال از «معين» هم روشن ميشود كه شراب بهشتي بسهولت در روي زمين جاري ميشود يعني: شرابي سهل الجري يا شرابي كه از جاري شوندۀ بخصوصي است بر آنها بگردانند آيۀ إِنَّ الْأَبْرٰارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كٰانَ مِزٰاجُهٰا كٰافُوراً.عَيْناً يَشْرَبُ بِهٰا عِبٰادُ اللّٰهِ يُفَجِّرُونَهٰا تَفْجِيراً انسان: 5 و 6. مشروح آيۀ ما نحن فيه است و از آن بدست ميايد كه مراد از «معين» سهولت جريان است كه فرموده يُفَجِّرُونَهٰا تَفْجِيراً.
عيّ: عجز. راغب گويد: اعياء عجزي است كه از راه رفتن ببدن عارض ميشود و عيّ عجز از مباشرت كار و كلام است أَ فَعَيِينٰا بِالْخَلْقِ الْأَوَّلِ بَلْ هُمْ فِي لَبْسٍ مِنْ خَلْقٍ جَدِيدٍ ق: 15. آيا بخلقت اولي عاجز بوده ايم (تا بخلقت ثانوي عاجز باشيم؟) نه بلكه آنها از خلقت جديد در شك اند.أَ وَ لَمْ يَرَوْا أَنَّ اللّٰهَ الَّذِي خَلَقَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ وَ لَمْ يَعْيَ بِخَلْقِهِنَّ بِقٰادِرٍ عَليٰ أَنْ يُحْيِيَ الْمَوْتيٰ … احقاف: 33. بقرينۀ بِقٰادِرٍ روشن ميشود كه مراد از يَعْيَ عجز و ناتواني است و الحمد للّه ربّ العالمين 19 رجب 1393 هجري قمري مطابق 27 مرداد 1352 هجري شمسي.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 87
غين: حرف نوزدهم از الفباي عربي و بيست و دوم از الفباي فارسي است. بتنهائي معنائي ندارد، جزء كلمه واقع ميشود در حساب ابجد كنايه از هزار است.
غبر: غبور بمعني ماندن و رفتن است در اقرب الموارد آمده: «غبر غبورا: مكث و بقي و- ذهب و مضي» و آن از لغات اضداد است.گرد را از آن غبار گويند كه بقيّۀ خاك پراكنده شده است.وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ عَلَيْهٰا غَبَرَةٌ عبس: 40. «غبره» بمعني غبار است راغب گويد: غبره غباري است كه بر روي چيزي نشيند و آنچه برنگ غبار باشد. ظاهرا مراد از آيه گرفتگي و غمگيني رويهاست نه اينكه بر آنها و غمگيني رويهاست نه اينكه بر آنها غبار نشسته است مثل وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ بٰاسِرَةٌ قيامة: 24. كه بمعني بسيار عبوس است و مثل يَوْمَ تَبْيَضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ آل عمران: 106.فَأَنْجَيْنٰاهُ وَ أَهْلَهُ إِلَّا امْرَأَتَهُ كٰانَتْ مِنَ الْغٰابِرِينَ اعراف: 83.لوط و خانوادۀ او را نجات داديم مگر زنش را كه از بازماندگان بود.در مفردات گفته: غابر كسي است كه بعد از رفتن آنكه با او بود باز ماند لفظ الْغٰابِرِينَ هفت بار در قرآن تكرار شده و همه دربارۀ زن لوط عليه السّلام است. و مِنَ الْغٰابِرِينَ نشان ميدهد كه او در عقيده و بت پرستي و عدم توحيد در زمرۀ قوم لوط بود كه عذاب شاملش شد و مراد از غابرين بنا بر ظهور، بازماندگان در شهراند پس از خارج شدن لوط و اهلش.
غبن: يَوْمَ يَجْمَعُكُمْ لِيَوْمِ الْجَمْعِ ذٰلِكَ يَوْمُ التَّغٰابُنِ تغابن: 9. غبن بمعني گول زدن در معامله است خواه در
قاموس قرآن، ج 5، ص: 88
خريد باشد يا در فروش و آن اينكه بقيمت كم بخرد يا بقيمت گران بفروشد در اقرب الموارد گويد: «غَبَنَ فُلٰاناً فِي الْبَيْعِ وَ الشِّرٰاءِ: خَدَعَهُ وَ غَلَبَهُ» كلام قاموس نيز نظير آن
است. «تغابن» از تفاعل است بمعني مغبون كردن يكديگر. اگر تغابن در آيه بين الاثنين باشد معني آن چنين است: روزي شما را جمع ميكند براي روز جمع (روز آخرت) آن روز، روز مغبون كردن همديگر است ولي اين مغبون كردن چگونه است؟در الميزان پس از ردّ دو وجه در كيفيّت تغابن فرموده: اينجا صورت سومي است و آن اينكه تغابن ميان گمراه كنندگان و گمراه شدگان اعتبار شود كه متبوعان تابعان را گول ميزنند و باخذ دنيا و ترك آخرت وادارشان ميكنند و تابعان متبوعان را مغبون ميكنند كه آنها را در استكبارشان ياري ميكنند پس هر گروه ديگري را مغبون ميكند و از ديگري مغبون ميشود. و وجه چهارمي است كه در آن زمينه روايت وارد شده و آن اينكه: براي هر بنده در بهشت منزلي است كه اگر اطاعت خدا ميكرد بآن داخل ميشد و براي هر بنده در آتش منزلي است كه اگر خدا را معصيت ميكرد بآن داخل ميشد. روز قيامت منازل اهل آتش كه در بهشت است باهل بهشت داده ميشود و بالعكس. پس اهل بهشت اهل آتش را مغبون ميكنند.و از تفسير برهان نقل كرده كه امام صادق عليه السّلام فرمود: قيامت يوم التلاق است كه اهل آسمان اهل زمين را ملاقات ميكنند. يوم التناد است اهل آتش اهل بهشت را ندا كنند كه: أَفِيضُوا عَلَيْنٰا مِنَ الْمٰاءِ أَوْ مِمّٰا رَزَقَكُمُ اللّٰهُ و يوم التغابن است اهل بهشت اهل آتش را مغبون كنند، يوم الحسرة است يعني روزيكه مرگ را آورده و ذبح ميكنند.ناگفته نماند: باب تفاعل چنانكه اهل لغت تصريح كرده اند بمعني مجرد نيز آيد مثل «تعالي
اللّٰه و تسامي و
قاموس قرآن، ج 5، ص: 89
تبارك» ميشود گفت: كه تغابن در آيه از براي مفعول و بمعني مجرد است كه مغبون شدن باشد و چون عمر انسان سرمايۀ اوست و ميتواند با آن از دنيا استفاده كند و آخرت بدست آورد ولي كفّار در آخرت خواهند ديد كه از اين سرمايه جز لذّات زود گذر دنيا چيزي بدست نياورده و واقعا مغبون شده اند و در دنيا بحكم زَيَّنَ لَهُمُ الشَّيْطٰانُ أَعْمٰالَهُمْ بغبن خويش متوجّه نيستند ولي در آخرت متوجّه خواهند شد، ميشود اين مطلب را از وَ يَوْمَ يُعْرَضُ الَّذِينَ كَفَرُوا عَلَي النّٰارِ أَذْهَبْتُمْ طَيِّبٰاتِكُمْ فِي حَيٰاتِكُمُ الدُّنْيٰا وَ اسْتَمْتَعْتُمْ بِهٰا فَالْيَوْمَ تُجْزَوْنَ عَذٰابَ الْهُونِ … احقاف: 20. استفاده كرد و اللّٰه العالم. اين لفظ فقط يكبار در قرآن يافته است.
غثاء: «غُثٰاءُ السَّيْلِ وَ غُثٰاءُ الْقَدْرِ» عبارت است از خاشاك سيل و كف ديگ كه باطراف آن ريخته و از بين ميرود. چيزهاي ضايع و غير قابل اعتنا را با غثاء مثل ميزنند. فَأَخَذَتْهُمُ الصَّيْحَةُ بِالْحَقِّ فَجَعَلْنٰاهُمْ غُثٰاءً … مؤمنون: 41. آنها را فرياد بحق گرفت و خاشاكشان كرديم وَ الَّذِي أَخْرَجَ الْمَرْعيٰ. فَجَعَلَهُ غُثٰاءً أَحْويٰ اعلي: 4 و 5. خدائيكه چراگاه را روياند و آنرا خاشاك و تيره كرد. اين لفظ دو بار بيشتر در قرآن نيامده است.
غدر: ترك كردن. بترك عهد نيز غدر گويند و از آن گفته اند فلاني غادر (ناقض عهد) است (مفردات) وَ حَشَرْنٰاهُمْ فَلَمْ نُغٰادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً كهف: 47. آنها را در آخرت جمع ميكنيم و احدي را ترك نخواهيم كرد مٰا لِهٰذَا الْكِتٰابِ لٰا يُغٰادِرُ صَغِيرَةً وَ لٰا كَبِيرَةً إِلّٰا أَحْصٰاهٰا كهف: 49. اين چه كتابي است كه هيچ كوچك و بزرگ را نگذاشته مگر آنكه شمرده است. اين لفظ تنها دو بار در قرآن آمده است.
غدق: وَ أَنْ لَوِ اسْتَقٰامُوا عَلَي الطَّرِيقَةِ لَأَسْقَيْنٰاهُمْ مٰاءً غَدَقاً جنّ: 16. در مجمع و اقرب گفته: «ماء غدق» بمعني آب كثير است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 90
در صحيفۀ سجّاديه دعاي نوزدهم آمده: «وَ انْشُرْ عَلَيْنٰا رَحْمَتَكَ بِغَيْثِكَ الْمُغْدَقِ» در نهايه گفته: مغدق بفتح دال باراني است كه قطرات آن درشت باشد يعني اگر در طريقۀ حق مستقيم بودند هر آينه از آب كثير آبشان ميداديم.و چون ما بعد آيه لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ است بعيد نيست كه مراد از لَأَسْقَيْنٰاهُمْ مٰاءً غَدَقاً وسعت رزق باشد كه آب كثير سبب سعۀ رزق است اين لفظ تنها يكبار در قرآن آمده است.
غُدو: غُدوه (بضم غين) و غداة بمعني بامداد است يا از اول صبح تا طلوع شمس در قاموس و اقرب آمده: «الْغُدْوَةُ وَ الْغَدٰاةُ: البُكْرَةُ اوْ مٰا بَيْنَ صَلٰوةِ الْفَجْرِ وَ طُلُوع الشَّمْسِ» وَ لٰا تَطْرُدِ الَّذِينَ يَدْعُونَ رَبَّهُمْ بِالْغَدٰاةِ وَ الْعَشِيِّ انعام: 52. آنانرا كه پروردگار خويش را بامداد و پسين ياد ميكنند از خود مران.غُدُو بر وزن غُلُّو جمع غدوه و غدوات جمع غداة است. يُسَبِّحُ لَهُ فِيهٰا بِالْغُدُوِّ وَ الْآصٰالِ. رِجٰالٌ … نور: 36. خدا را در آن خانه ها بامدادان و پسينان مرادني تسبيح گويند.غدوّ مفرد نيز آمده است مثل النّٰارُ يُعْرَضُونَ عَلَيْهٰا غُدُوًّا وَ عَشِيًّا غافر: 46. يعني: صبح و عصر در معرض آتش قرار گرفته شوند از مفرد بودن «عَشِيّ» ميدانيم كه «غُدُوّ» مفرد است.غَد: فردا. اعمّ از آنكه فرداي حقيقي باشد مثل أَرْسِلْهُ مَعَنٰا غَداً يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ يوسف: 12. يا مطلق فردا كه زمان آينده است مثل: وَ مٰا تَدْرِي نَفْسٌ مٰا ذٰا تَكْسِبُ غَداً لقمان: 34. سَيَعْلَمُونَ غَداً مَنِ
الْكَذّٰابُ الْأَشِرُ قمر: 26. وَ لْتَنْظُرْ نَفْسٌ مٰا قَدَّمَتْ لِغَدٍ حشر: 18.وَ إِذْ غَدَوْتَ مِنْ أَهْلِكَ تُبَوِّئُ الْمُؤْمِنِينَ مَقٰاعِدَ لِلْقِتٰالِ آل عمران: 121. و چون بامداد از اهل خويش آمدي تا براي مؤمنان مواضع قتال آماده كني. گفته اند آيه دربارۀ خروج حضرت رسول صلّي اللّٰه عليه و آله براي جنگ احد
قاموس قرآن، ج 5، ص: 91
است و نيز گفته اند آنحضرت براي «احد» بعد از نماز جمعه از مدينه خارج شد حال آنكه آيه خروج بامدادي را ميرساند. در اقرب الموارد گفته: اصل آن در بامداد خارج شدن است سپس در مطلق رفتن بكار رفته در هر وقت كه باشد پس ميشود آيه را مطلق بيرون شدن دانست.وَ غَدَوْا عَليٰ حَرْدٍ قٰادِرِينَ قلم: 25. بامداد خارج شدند حال آنكه فقط بمنع مستمند قادر بودند.و چيزي از باغشان نمانده بود.
غرب: دور شدن. در قاموس گفته: «الْغَرْبُ: الْمَغْرِبُ وَ الذِّهٰابُ و التَّنَحّي» در اقرب الموارد گفته «غربت النّجوم غروبا: بعدت و توارت» در مجمع فرموده: اصل غرب بمعني تباعد و حدّ است «حدّ» را ديگران نيز گفته اند. علي هذا غروب آفتاب و غيره را بعلت دور شدن از افق و پنهان شدن غروب گفته اند. وَ إِذٰا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذٰاتَ الشِّمٰالِ كهف: 17.چون آفتاب غروب ميكرد از آنها بطرف شمال ميل ميكرد.وَ سَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ قَبْلَ طُلُوعِ الشَّمْسِ وَ قَبْلَ الْغُرُوبِ ق: 39.مَغرِب: محل غروب وَ لِلّٰهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ بقره: 115. آيه شامل تمام زمين است زيرا چون زمين را بشرق و غرب تقسيم كنيم جز خطّي موهوم كه فاصل آندو است چيزي نمي ماند.راجع بآيۀ رَبُّ الْمَشْرِقَيْنِ وَ رَبُّ الْمَغْرِبَيْنِ رحمن: 17. و فَلٰا أُقْسِمُ بِرَبِّ الْمَشٰارِقِ وَ
الْمَغٰارِبِ معارج: 40. رجوع شود به «شَرَقَ» و راجع بآيۀ حَتّٰي إِذٰا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهٰا تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ كهف: 86. رجوع شود به «طلع» و «حماء».در كريمۀ وَ أَوْرَثْنَا الْقَوْمَ الَّذِينَ كٰانُوا يُسْتَضْعَفُونَ مَشٰارِقَ الْأَرْضِ وَ مَغٰارِبَهَا اعراف: 137. مراد زمين شام و فلسطين است بقرينۀ الَّتِي بٰارَكْنٰا كه در چند آيه در وصف سرزمين شام آمده است مشارق و مغارب مفيد آنست كه تمام آن زمين بدست بني اسرائيل افتاده است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 92
در آيۀ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبٰارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لٰا شَرْقِيَّةٍ وَ لٰا غَرْبِيَّةٍ نور: 35.گفته اند مراد آنست كه شجرۀ زيتون در شرق و غرب باغ نيست تا آفتاب فقط در نصف روز بر آن بتابد و نصف روز در سايه باشد بلكه در محلي است كه خورشيد پيوسته بر آن ميتابد، خوب ميرسد روغنش صاف و عالي ميشود كه يَكٰادُ زَيْتُهٰا يُضِي ءُ وَ لَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نٰارٌ.
غُراب: زاغ. پرنده ايست شبيه بكلاغ داراي منقار و پاهاي سرخ.هاكس در قاموس گويد: از كلاغ بزرگتر است. در تورات نيز آمده است فَبَعَثَ اللّٰهُ غُرٰاباً يَبْحَثُ فِي الْأَرْضِ لِيُرِيَهُ كَيْفَ يُوٰارِي سَوْأَةَ أَخِيهِ قٰالَ يٰا وَيْلَتيٰ أَ عَجَزْتُ أَنْ أَكُونَ مِثْلَ هٰذَا الْغُرٰابِ مائده: 31. آيه دربارۀ كشتن و دفن كردن پسر آدم برادرش است.اين لفظ فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است.
غرابيب: وَ مِنَ الْجِبٰالِ جُدَدٌ بِيضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوٰانُهٰا وَ غَرٰابِيبُ سُودٌ فاطر: 27.غرابيب جمع غربيب بمعني بسيار سياه است و «سود» جمع اسود است فرّاء گفته آن در اصل «سود غرابيب» است يعني سياه هاي بسيار سياه ولي مجمع ترجيح ميدهد كه «سُودٌ» تأكيد غَرٰابِيبُ باشد يعني از كوهها تكه هاي سفيد و سرخ است برنگهاي مختلف و نيز از آنها تكّه هاي بسيار سياه هست.
غرر: غَرَّ وَ غُرُور (بضم غين) و غِرَّة: فريب دادن. تطميع بباطل. «غَرَّ فُلٰانٌ فُلٰاناً وَ غَرّاً و غُروراً وَ غِرَّةً: خَدَعَهُ وَ اطْمَعَهُ بِالْبٰاطِلِ» وَ غَرَّتْكُمُ الْحَيٰاةُ الدُّنْيٰا جاثيه: 35.زندگي دنيا شما را فريفت. وَ غَرَّتْكُمُ الْأَمٰانِيُّ حديد: 14. آرزوهاي باطل شما را فريفت.غَرور: (بفتح غين) فريب دهنده.راغب گفته: غرور هر آن چيزي است كه انسان را فريب دهد از مال، جاه، شهوت و شيطان گاهي آنرا شيطان تفسير كرده اند كه اخبث
قاموس قرآن، ج 5، ص: 93
فريبكاران است فَلٰا تَغُرَّنَّكُمُ الْحَيٰاةُ الدُّنْيٰا وَ لٰا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللّٰهِ الْغَرُورُ لقمان: 33. زندگي دنيا شما را فريب ندهد و شيطان شما را بخدا جري نكند.در اقرب الموارد گويد: «مٰا غَرَّكَ بِفُلانٍ» يعني چطور بر او جرئت كردي؟ غرور بفتح اول سه بار در قرآن آمده و مراد از آن شيطان يا هر فريبنده است وَ لٰا يَغُرَّنَّكُمْ بِاللّٰهِ الْغَرُورُ فاطر: 5. وَ غَرَّكُمْ بِاللّٰهِ الْغَرُورُ حديد: 14. علي هذا بهتر است غَرَّكُمْ را در اين آيات بمناسبت «باء» جرئت معني كنيم و نيز در آيۀ زير: يٰا أَيُّهَا الْإِنْسٰانُ مٰا غَرَّكَ بِرَبِّكَ الْكَرِيمِ انفطار: 6. بنا بر آنكه از اقرب الموارد نقل شد غَرَّكَ در معني لازم بكار رفته كه جرئت باشد زيرا
لازمۀ فريفته شدن جرئت بخداست يعني اي انسان چه چيز تو را بر عصيان پروردگار كريمت جري كرد؟آمدن لفظ «ربك» و «الكريم» براي اتمام حجّت است يعني نميبايست بآنكه پرورش دهندۀ تو و تواناست مخالفت كني. اينكه گفته اند: آمدن «الْكَرِيمِ» تلقين جواب از جانب خداست يعني كرمت مرا مغرور كرد ظاهرا مطلب صحيحي نيست.وَ مَا الْحَيٰاةُ الدُّنْيٰا إِلّٰا مَتٰاعُ الْغُرُورِ آل عمران: 185. در اينگونه آيات ممكن است غرور بضم اول مصدر از براي مفعول باشد يعني: زندگي دنيا جز متاع فريفته شدن نيست يا از براي فاعل يعني: متاع فريبنده همچنين در إِنِ الْكٰافِرُونَ إِلّٰا فِي غُرُورٍ ملك: 20. نيستند كفّار مگر در فريفته شدن.
غَرْف: (بر وزن فلس) اخذ كردن. «غرف الماء بيده: اخذه: بها» در مفردات آمده: غرف برداشتن و اخذ شي ء است و غرفه بضم اول بمعني برداشته شده است.وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلّٰا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ بقره: 249.اغتراف مثل غرف بمعني اخذ است
قاموس قرآن، ج 5، ص: 94
غُرْفَةً را بفتح اول و ضمّ آن خوانده اند ولي بضمّ اول مشهور است در صورت اول مفعول مطلق است و در صورت دوم مفعول به اغْتَرَفَ. و بمعني مغروف است يعني: هر كه از آن نهر نخورد او از من است مگر آنكه كسي مقداري با دست خود اخذ و تناول كند إِلّٰا مَنِ اغْتَرَفَ استثنا است از فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ در صدر آيه.ناگفته نماند: آيۀ شريفه چنين است فَلَمّٰا فَصَلَ طٰالُوتُ بِالْجُنُودِ قٰالَ إِنَّ اللّٰهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي إِلّٰا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِيَدِهِ فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلّٰا قَلِيلًا مِنْهُمْ بموجب اين
آيه لشكريان طالوت بسه قسمت منقسم ميشدند اول كسانيكه از او نبودند و آنها نوشندگان از نهراند و آنانكه از او بودند كه مطلقا از نهر نخوردند ولي آنانكه اغتراف كردند حالشان معلوم نيست زيرا از نوشندگان خارج شده و به نخوردگان نپيوسته اند و اگر جمله وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي نبود اغتراف كنندگان بموجب استثناء از او بودند و ظاهرا همانها بودند كه گفتند لٰا طٰاقَةَ لَنَا الْيَوْمَ بِجٰالُوتَ وَ جُنُودِهِ و نخوردگان گفتند: كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّٰهِ.أُوْلٰئِكَ يُجْزَوْنَ الْغُرْفَةَ بِمٰا صَبَرُوا فرقان: 75. طبرسي رحمه اللّه غرفه را درجۀ رفيعه معني كرده و فرمايد آن در اصل بنائي است بالاي بنائي و بقولي غرفه عاليترين و نيكو- ترين منازل بهشت است چنانكه در دنيا عاليترين مساكن است. اهل لغت غرفه را بناي عالي و مرتفع گفته اند جمع آن در قرآن غرفات بضم اول و دوم و غرف (بر وزن صرد) آمده است. لَنُبَوِّئَنَّهُمْ مِنَ الْجَنَّةِ غُرَفاً عنكبوت: 58. حتما حتما غرفه هائي از بهشت برايشان مهيّا ميكنيم. وَ هُمْ فِي الْغُرُفٰاتِ آمِنُونَ سباء: 37. اللهم اجعلنا منهم بمحمد و آله صلواتك عليهم اجمعين.
غَرَق: (بر وزن فرس) فرو رفتن در آب و نعمت (مفردات) حَتّٰي إِذٰا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 95
أَدْرَكَهُ الْغَرَقُ قٰالَ آمَنْتُ أَنَّهُ لٰا إِلٰهَ إِلَّا الَّذِي آمَنَتْ بِهِ بَنُوا إِسْرٰائِيلَ يونس: 90. تا چون غرق او را دريافت گفت: ايمان آوردم كه معبودي نيست جز آنكس كه بني اسرائيل باو ايمان آورده اند. وَ أَغْرَقْنٰا آلَ فِرْعَوْنَ بقره: 50. تمام الفاظ اين ماده در قرآن مجيد بمعني غرق در آب بكار رفته جز دو آيۀ زير: وَ
النّٰازِعٰاتِ غَرْقاً … آلَ فِرْعَوْنَ بقره: 50. تمام الفاظ اين ماده در قرآن مجيد بمعني غرق در آب بكار رفته جز دو آيۀ زير: وَ النّٰازِعٰاتِ غَرْقاً. وَ النّٰاشِطٰاتِ نَشْطاً نازعات: 1 و 2. غَرْقاً بر وزن فلس بمعني شدّت است گويند: «غرّق و اغرق في القوس» يعني كمان را بغايت شدت كشيد. غَرْقاً صفت مصدر محذوف است يعني: «و النّازعات نزعا غرقا» قسم بكشندگان كشيدن شديد معني آيه در «دبر» ديده شود.
غرم: (بر وزن قفل) ضرر مالي.در مجمع فرموده: غرم و مغرم نائبه ايست عارض بمال بي آنكه صاحبش خيانتي كرده باشد و اصل آن بمعني لزوم است. قول راغب نيز چنين است وَ مِنَ الْأَعْرٰابِ مَنْ يَتَّخِذُ مٰا يُنْفِقُ مَغْرَماً توبه: 98. «مغرم» چنانكه گفته شد مصدر ميمي است بمعني غرامت يعني بعضي از اعراب باديه نشين انفاق خويش را غرامت ميپندارند.ايضا در آيۀ أَمْ تَسْئَلُهُمْ أَجْراً فَهُمْ مِنْ مَغْرَمٍ مُثْقَلُونَ طور: 40، قلم: 46.يا از آنها مزدي براي رسالت ميخواهي كه از غرامت، سنگين و ناتوانند.غريم: بداين و مديون هر دو اطلاق ميشود چون هر يك در دادن و گرفتن ملازم همديگراند، بعضي در وجه تسميه گفته اند: داين ملازم مديون است كه حق خويش را بگيرد و دين ملازم مديون است. ولي غارم بمعني قرضدار و مديون ميباشد إِنَّمَا الصَّدَقٰاتُ لِلْفُقَرٰاءِ وَ الْمَسٰاكِينِ … وَ الْغٰارِمِينَ وَ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ … توبه: 60.كه مراد از غارمين قرضدارانند.وَ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا اصْرِفْ عَنّٰا عَذٰابَ جَهَنَّمَ إِنَّ عَذٰابَهٰا كٰانَ غَرٰاماً فرقان: 65.غرام بمعني ثابت و لازم است در مجمع فرموده: غرام اشدّ عذاب
قاموس قرآن، ج 5، ص: 96
است و آن عذاب لازم و شديد ميباشد
گويند: «فلان مغرم بالنساء» يعني فلاني بزنان ملازم است و بمفارقت آنها صبر ندارد. معني آيه چنين است: آنانكه گويند: خدايا عذاب جهنّم را از ما كنار كن كه عذاب آن لازم و پيوسته است نظير وَ لَهُمْ عَذٰابٌ مُقِيمٌ مائده: 37.
غرو: چسبيدن. «غري السّمن قلبه غروا: لزق به و غطّاه» پيه بقلبش چسبيد و آنرا پوشاند. مجمع تصريح ميكند كه اصل كلمه بمعني لصوق و چسبيدن است در نهايه آمده: «فكانّما يغري في صدري» گويا بسينه ام ميچسبد وَ مِنَ الَّذِينَ قٰالُوا إِنّٰا نَصٰاريٰ أَخَذْنٰا مِيثٰاقَهُمْ فَنَسُوا حَظًّا مِمّٰا ذُكِّرُوا بِهِ فَأَغْرَيْنٰا بَيْنَهُمُ الْعَدٰاوَةَ وَ الْبَغْضٰاءَ إِليٰ يَوْمِ الْقِيٰامَةِ … مائده: 14. «اغرينا» بمعني القاء و انداختن است بطوريكه بچسبد و جدا نشود يعني دشمن و كينه را تا قيامت ميان آنها انداختيم از آيه روشن ميشود كه نصاري تا قيامت خواهند ماند حتي در زمان حضرت ولي عصر عليه السّلام (بطور اقليّت) و نيز پيوسته با هم دشمن خواهند بود. چون اختلاف مذهبي دارند و آن پيوسته موجب عداوت و كينه است.لَئِنْ لَمْ يَنْتَهِ الْمُنٰافِقُونَ وَ الَّذِينَ فِي قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ وَ الْمُرْجِفُونَ فِي الْمَدِينَةِ لَنُغْرِيَنَّكَ بِهِمْ ثُمَّ لٰا يُجٰاوِرُونَكَ فِيهٰا إِلّٰا قَلِيلًا احزاب: 60. «اغراء» در آيه بمعني خواندن باخذ شي ء است با تحريض و ترغيب (مجمع) گويند: «اغراه به: اولعه به و حضّه عليه» «مرجفون» بمعني شايعه پراكنان است كه با اخبار دروغ مردم را متزلزل ميكنند ظاهرا آيه دربارۀ مردمان مزاحم بزنان و شايعه پراكنان است يعني: اگر منافقان و مريض قلبان از مزاحمت زنان بس نكنند و اگر شايعه پراكنان از ارعاب دست بر ندارند تو را بر آنها بر
ميانگيزيم (و دستور اخراج يا قتلشان را بدست تو صادر ميكنيم) سپس در مدينه جز اندكي با تو مجاورت نكنند (فقط فاصلۀ دستور و اخراج يا قتل را در
قاموس قرآن، ج 5، ص: 97
مدينه ميمانند).از اين ماده فقط دو كلمۀ فوق در قرآن وجود دارد.
غَزْل: (بر وزن فلس) تابيدن و تابيده. مصدر و اسم هر دو آمده است بعبارت ديگر: آن پنبه را بصورت نخ در آوردن است «غَزَلَتِ الْمَرْأَةُ الْقُطْنَ وَ الصُّوفَ غَزْلًا: مَدَّتْهُ و فَتَلَتْهُ خيطاناً» وَ لٰا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَهٰا مِنْ بَعْدِ قُوَّةٍ أَنْكٰاثاً تَتَّخِذُونَ أَيْمٰانَكُمْ دَخَلًا بَيْنَكُمْ … نحل: 92. و چون آنزن نباشيد كه رشتۀ خويش را از پس تابيدن پنبه و قطعه و قطعه كرد.أَنْكٰاثاً جمع نكث بمعني قطعه ها است يعني «نَقَضَتْ غَزْلَهٰا وَ جَعَلَتْهُ انْكٰاثاً» بملاحظۀ آيۀ ما قبل وَ أَوْفُوا بِعَهْدِ اللّٰهِ إِذٰا عٰاهَدْتُمْ وَ لٰا تَنْقُضُوا الْأَيْمٰانَ بَعْدَ تَوْكِيدِهٰا … آيۀ فوق مثلي است دربارۀ وفاي بعهد يعني در عهد و پيمان خويش ثابت قدم باشيد و مثل آن زن نباشيد كه ميرشت و پنبه ميكرد. اگر بعهد خدا وفا نكنيد قول شما بي فايده و بي اثر خواهد بود مثل عمل آن زن و در آنصورت بي اعتبار خواهيد بود.در مجمع نقل شده: آن زن سفيهي بود از قريش با كنيزانش تا نصف روز ميرشت آنگاه ميگفت: آنچه رشته اند پنبه كنند و اين عادت او بود و نامش ريطه دختر عمرو بن كعب بود و بوي سفيه مكّه گفتندي. چنانكه از كلبي نقل شده و بقولي مثلي است كه خدا بناقض عهد زده. بنظر نگارنده مثل بودنش بهتر است و اشاره بزن بخصوصي نيست و چون رشتن
در آن روزگار كار زنان بود لذا در مثل زن ذكر شده است. و اللّه العالم.در تفسير عياشي از امام صادق عليه السّلام منقول است: چون مسلمانان بكلمۀ امير المؤمنين بعلي عليه السّلام سلام دادند رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله باوّل فرمود: برخيز بعلي بلفظ امير المؤمنين سلام كن.گفت: آيا دستور خدا و رسول است فرمود: آري. سپس بدوّم فرمود: برخيز بعلي بامارت مؤمنين سلام كن.گفت آيا دستور از خدا و رسول
قاموس قرآن، ج 5، ص: 98
است؟ فرمود آري. سپس بمقداد، ابو ذر و سلمان چنين دستوري داد اول و دوم چون از محضر آنحضرت خارج ميشدند ميگفتند: نه بخدا هرگز باو با چنين لفظي سلام نخواهيم داد خداوند نازل فرمود: وَ لٰا تَنْقُضُوا الْأَيْمٰانَ بَعْدَ تَوْكِيدِهٰا وَ قَدْ جَعَلْتُمُ اللّٰهَ عَلَيْكُمْ كَفِيلًا (بقولكم أ من اللّٰه و رسوله) إِنَّ اللّٰهَ يَعْلَمُ مٰا تَفْعَلُونَ. وَ لٰا تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَهٰا … (باختصار) اين لفظ تنها يكبار در كلام اللّه مجيد بكار رفته است.
غزو: خروج بجنگ. «غَزَي الْعَدُوَّ غَزْواً: سار الي قتالهم و انتها بهم في ديارهم» يعني بجنگ دشمن و بغارت آنها در ديارشان بيرون شد.غازي: جنگجو و كسيكه براي جنگ بيرون رود جمع آن غزاة و غزي … است وَ قٰالُوا لِإِخْوٰانِهِمْ إِذٰا ضَرَبُوا فِي الْأَرْضِ أَوْ كٰانُوا غُزًّي لَوْ كٰانُوا عِنْدَنٰا مٰا مٰاتُوا وَ مٰا قُتِلُوا … آل عمران: 156. دربارۀ برادرانشان كه مسافرت كرده (و مردند) يا جنگجويان بودند (و كشته شدند) گفتند: اگر پيش ما بودند نمي مردند و كشته نميشدند. اين لفظ فقط يكبار در قرآن آمده است.
غسق: أَقِمِ الصَّلٰاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِليٰ غَسَقِ اللَّيْلِ وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ اسراء: 78. راغب غسق را شدت ظلمت گفته و گويد: «غَسَقُ اللَّيْلُ: شِدَّةُ ظُلْمَتِهِ» در نهج البلاغه خطبۀ 48 آمده: «الْحَمْدُ لِلّٰهِ كُلَّمٰا وَقَبَ لَيْلٌ وَ غَسَقَ» حمد خدا را هر وقت كه شبي در آيد و تيره شود.ولي مجمع، قاموس و اقرب آنرا تاريكي اول شب گفته اند بهر حال معني آن تاريكي است خواه شديد باشد يا خفيف. معاني ديگري نيز از قبيل پر شدن و سيلان دارد طبرسي اصل آنرا جريان با ضرر گفته است يعني: نماز را از ظهر تا تاريكي شب (نصف شب) بجاي آور همچنين نماز فجر را بجاي آور. رجوع شود به «دلوك» كه معني آيه در آنجا توضيح داده شده.قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ. مِنْ شَرِّ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 99
مٰا خَلَقَ. وَ مِنْ شَرِّ غٰاسِقٍ إِذٰا وَقَبَ فلق: 1- 3. «غاسق» را شب تاريك، ماه گرفته شده و هجوم كننده با ضرر گفته اند در نهايه و كشّاف هست: عايشه گويد: رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله دست
مرا گرفت و بماه اشاره كرده فرمود: «تَعَوَّذي بِاللّٰهِ مِنْ شَرِّ هٰذٰا فَانَّهُ الْغٰاسِقُ إِذٰا وَقَبَ وَ وَقُوبُهُ دُخُولُهُ فِي الْكُسُوفِ وَ اسْوِدادُهُ» . ناگفته نماند: «الفلق» اعمّ و شامل هر شكافته شده است و نيز مِنْ شَرِّ مٰا خَلَقَ اعمّ و شامل همۀ مخلوقات است، بايد غٰاسِقٍ را نيز اعمّ گرفت تا در رديف ما قبل بوده باشد چنانكه النَّفّٰاثٰاتِ در ما بعد نيز اعمّ است. لزومي ندارد كه آنرا شب تاريك معني كنيم و اگر شب و غيره بالخصوص مراد بود لازم بود «الغاسق» گفته شود بهتر است آنرا هاجم با ضرر، چنانكه طبرسي فرموده يا هاجم مخفي معني كنيم زيرا غسق بمعني تاريكي است و آن توأم با پنهاني و خفا است و از مطلق غاسق بخدا پناه برده نشده بلكه با قيد إِذٰا وَقَبَ ميليونها دردها، ميكروبها، سرطانها، طاعونها، تصادفات، ضررها و غيره هست كه همه مخفي و بي خبر بانسان هجوم ميكنند و انسان آنوقت متوجه ميشود كه وارد شده و كار خود را كرده اند جلوگيري از آنها فقط با پناه بردن بخداست كه قادر بر دفع همۀ آنهاست معني آيات چنين ميشود: بگو پناه ميبرم بپروردگار فلق (مخلوق) از شرّ هر آنچه آفريده و از شرّ مهاجم پنهاني كه داخل شود.رجوع شود به «فلق».لٰا يَذُوقُونَ فِيهٰا بَرْداً وَ لٰا شَرٰاباً.إِلّٰا حَمِيماً وَ غَسّٰاقاً نباء: 24 و 25. هٰذٰا فَلْيَذُوقُوهُ حَمِيمٌ وَ غَسّٰاقٌ ص: 57.غسّاق فقط دو بار در قرآن مجيد بكار رفته و روشن است كه از طعام اهل آتش ميباشد طبرسي رحمه اللّه آنرا چرك بدبو گفته و علّت تسميه را جريان چرك ذكر كرده است گويند: «غَسَقَتِ الْقُرْحَةُ»
يعني چرك
قاموس قرآن، ج 5، ص: 100
زخم جاري شد. راغب گويد: آنچه از پوست اهل آتش متقاطر شود.بعضي ها غسّاق را آب كدر و كثيف گفته اند و چون غسّاق در آيه مقابل «شراب» آمده ممكن است مراد از آن آب كثيف باشد.
غَسل: (بر وزن فلس) شستن. در قاموس گويد: آن بفتح اول مصدر و بضمّ آن اسم است (از اغتسال) در اقرب الموارد هر دو را مصدر خوانده و قول قاموس را بلفظ «قيل» آورده ايضا در قاموس گفته گاهي مصدر آن بضمّ اول آيد.فَاغْسِلُوا وُجُوهَكُمْ وَ أَيْدِيَكُمْ إِلَي الْمَرٰافِقِ مائده: 6. رويها و دستهايتان را تا مرفقها بشوئيد.اغتسال: شستن بدن «اغتسل الرجل: غسل بدنه» وَ لٰا جُنُباً إِلّٰا عٰابِرِي سَبِيلٍ حَتَّيٰ تَغْتَسِلُوا نساء: 43. و نه جنب تا غسل كنيد مگر بصورت عبور كنندگان رجوع شود به «عبر».مغتسل: بصيغۀ مفعول محل شستشو ايضا آبيكه با آن شستشو كنند. ارْكُضْ بِرِجْلِكَ هٰذٰا مُغْتَسَلٌ بٰارِدٌ وَ شَرٰابٌ ص: 42. راه برو با پايت اين آب شستشو است، خنك و خوردني است ميشود مغتسل را محل شستشو نيز گرفت رجوع شود به «ايّوب».غسلين: فَلَيْسَ لَهُ الْيَوْمَ هٰاهُنٰا حَمِيمٌ. وَ لٰا طَعٰامٌ إِلّٰا مِنْ غِسْلِينٍ حاقة: 35 و 36. در مجمع گفته: غسلين چركي است كه بوسيلۀ سيلان از ابدان اهل آتش شسته و ريخته ميشود. در اقرب الموارد گويد: ياء و نون بر آن اضافه شده چنانكه در «عفرين» بقيۀ سخن در «ضريع».ناگفته نماند: ظاهرا غسلين عبارت اخراي غساله است كه بمعني آب ريخته شده از محل شوئيده ميباشد و آن يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
غشي: پوشاندن و فرا گرفتن. «غَشِيَهُ الامْرُ: غَطّٰاهُ» امر او را فرا- گرفت. وَ تَغْشيٰ وُجُوهَهُمُ النّٰارُ ابراهيم: 50. آتش رويشان را فرا گيرد.وَ اللَّيْلِ إِذٰا يَغْشيٰ ليل: 1. سوگند بشب آنگاه كه فرا گيرد.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 101
غشاوه: چيزيكه با آن پوشانده شود (پرده) وَ خَتَمَ عَليٰ سَمْعِهِ وَ
قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَليٰ بَصَرِهِ غِشٰاوَةً جاثية: 23. بر گوش و قلب او مهر زد و بر چشمش پرده اي قرار داد. رجوع شود به «ختم».غٰاشِية: فرا گيرنده و پوشاننده.أَ فَأَمِنُوا أَنْ تَأْتِيَهُمْ غٰاشِيَةٌ مِنْ عَذٰابِ اللّٰهِ يوسف: 107. مراد از غاشيه نقمت و عذاب فراگيرنده است.قيامت در هَلْ أَتٰاكَ حَدِيثُ الْغٰاشِيَةِ غاشية: 1. از آن غاشيه خوانده شده كه عموم را فرا گيرد و احدي از آن مستثني نيست مثل وَ حَشَرْنٰاهُمْ فَلَمْ نُغٰادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً كهف: 47. اين بهتر از آنست كه گوئيم اهوال قيامت همه را فرا گيرد زيرا دربارۀ اهل رحمت آمده: لٰا يَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَكْبَرُ انبياء: 103.غواش: جمع غاشيه است (فرا- گيرنده ها). لَهُمْ مِنْ جَهَنَّمَ مِهٰادٌ وَ مِنْ فَوْقِهِمْ غَوٰاشٍ اعراف: 41.براي آنها از جهنّم بستر و از بالايشان فرا گيرنده ها است يعني آتش از بالا و پائين آنها را احاطه كرده نظير لَهُمْ مِنْ فَوْقِهِمْ ظُلَلٌ مِنَ النّٰارِ وَ مِنْ تَحْتِهِمْ ظُلَلٌ زمر: 16. غواش در اصل غواشي است مثل ضوارب.تغشيه: پوشاندن و نيز پوشانيدن چيزي بر چيزي مثل إِذْ يُغَشِّيكُمُ النُّعٰاسَ أَمَنَةً مِنْهُ … انفال: 11. آنگاه كه خواب مختصر را بر شما ميپوشاند يعني شما را بخواب ميبرد تا آرامشي از ناحيۀ خدا باشد و مثل فَغَشّٰاهٰا مٰا غَشّٰي نجم: 54. كه يك مفعول دارد يعني آنرا فرا گرفت آنچه فرا گرفت.اغشاء: مثل تغشيه است نحو يُغْشِي اللَّيْلَ النَّهٰارَ … اعراف: 54. كه دو مفعول دارد يعني: خدا شب را بر روز ميپوشاند و مثل فَأَغْشَيْنٰاهُمْ فَهُمْ لٰا يُبْصِرُونَ يس: 9. كه داراي يك مفعول است يعني: آنها را پوشانديم پس نمي بينند.استغشاء: پوشاندن «استغشي ثوبه و بثوبه: تغطّي
به» يعني خود را با لباسش پوشاند و بقول راغب لباس
قاموس قرآن، ج 5، ص: 102
را براي خود غاشيه و پرده قرار داد جَعَلُوا أَصٰابِعَهُمْ فِي آذٰانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيٰابَهُمْ نوح: 7. انگشتان را بگوشها نهادند تا كلام حق را نشنوند و لباسشان را بسر كشيدند تا گويندۀ حق را نه بينند.گوئي آن كنايه از اعراض است مثل: أَلٰا إِنَّهُمْ يَثْنُونَ صُدُورَهُمْ … أَلٰا حِينَ يَسْتَغْشُونَ ثِيٰابَهُمْ هود: 5. بدان آنها سينۀ خود را منحرف ميكنند از اينكه كلام حق در آن جاي گيرد و آنگاه كه لباسشان را بسر ميكشند.تغشّي: فرا گرفتن. گاهي آن كنايه از مجامعت است مثل فَلَمّٰا تَغَشّٰاهٰا حَمَلَتْ حَمْلًا خَفِيفاً اعراف: 189. چون با او مقاربت كرد حملي خفيف برداشت، غشيان المرئة نيز بدان معني است.يَنْظُرُونَ إِلَيْكَ نَظَرَ الْمَغْشِيِّ عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ … محمد: 20.مغشّي عليه كسي است كه بي حس شده و عارضه فكر و شعورش را پوشانده است. يعني مثل كسيكه از مرگ بيهوش شده بتو مينگرند آيۀ تَدُورُ أَعْيُنُهُمْ كَالَّذِي يُغْشيٰ عَلَيْهِ مِنَ الْمَوْتِ احزاب: 19. نيز مثل آن است يعني چشمشان در كاسۀ سر ميگردد مثل شخص بيهوش شده از مرگ.
غصب: گرفتن چيزي بنا حق. «غَصَبَهُ غَصْباً: اخَذَهُ قَهْراً وَ ظُلْماً» وَ كٰانَ وَرٰاءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفِينَةٍ غَصْباً كهف: 79. در پس آنها شاهي بود كه هر كشتي را بنا حق ميگرفت.اين كلمه فقط يكبار در كلام اللّه مجيد آمده است.
غصّه: گلوگير. آنچه در حلق ماند راغب گويد: «الغصّة: الشجاة التي يغصّ بها الحلق» شجاة چيزي است مثل استخوان و غيره كه در گلو ماند يعني: غصّه چيز گلوگيري است كه حلق با آن گرفته و بسته شود إِنَّ لَدَيْنٰا أَنْكٰالًا وَ جَحِيماً. وَ طَعٰاماً ذٰا غُصَّةٍ وَ عَذٰاباً أَلِيماً مزمل: 12 و 13.راستي در نزد ما عقوبتها، آتش، طعام گلوگير و عذاب دردناكي هست. در نهج البلاغه خطبۀ 5 فرموده: «هٰذا مٰاءٌ آجِنٌ و لُقْمَةٌ يَغُصُّ بِهٰا آكِلُهٰا»
قاموس قرآن، ج 5، ص: 103
خلافت آبي متغيّر و لقمه ايست كه خورنده با آن گلوگير شود. اين كلمه در كلام اللّه فقط يكبار يافته است.
غضب: خشم. راغب گفته: غضب جوشش و غليان خون قلب است براي انتقام. اقرب الموارد عين عبارت راغب را در معني آن نقل كرده است وَ لَمّٰا سَكَتَ عَنْ مُوسَي الْغَضَبُ أَخَذَ الْأَلْوٰاحَ … اعراف: 154. چون خشم موسي فرو نشست الواح را گرفت. وَ إِذٰا مٰا غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ شوري: 37. چون بخشم آمدند ميبخشند.غضبان: خشمناك. صفت مشبهه است وَ لَمّٰا رَجَعَ مُوسيٰ إِليٰ قَوْمِهِ غَضْبٰانَ أَسِفاً اعراف: 150. چون موسي خشمناك و اندوهناك بسوي قوم خود برگشت.مغاضبه: در قاموس و اقرب مراغمه و نيز بغضب آوردن يكديگر معني شده «غاضبه مغاضبة: راغمه- غاضبت فلانا: اغضبي و اغضبته» ايضا در اقرب بخشم آوردن گفته است دربارۀ آيۀ وَ ذَا النُّونِ إِذْ ذَهَبَ مُغٰاضِباً فَظَنَّ أَنْ لَنْ نَقْدِرَ عَلَيْهِ … انبياء: 87.گفته اند: رفيق ماهي (يونس عليه السّلام) رفت در حاليكه بيني قوم خويش را بخاك ميماليد. و گفته اند: رفت در حاليكه آنها را بغضب مياورد چون در غيبت او از حلول عذاب ميترسيدند.ممكن
است مفاعله بمعني مجرّد باشد كه آن هميشه بين الاثنين نيست مثل «سافرت شهرا» «عاقبت اللُّصُّ» و در «اخذ» در بارۀ «لَوْ يُؤٰاخِذُ اللّٰهُ … » گفته ايم در اينصورت ممكن است مغاضب بمعني خشمناك و مفاعله براي شدت و تأكيد باشد.مغضوب عليهم: غضب شدگان.غَيْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَيْهِمْ وَ لَا الضّٰالِّينَ فاتحه: 7. رجوع شود به «ضلل».
يعني چه: وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَويٰ طه: 81. غضب حالتي است كه در اثر عوامل مخصوصي بانسان عارض ميشود و آن توأم با تأثّر و تغيير حالت است. ميدانيم كه ذات باري
قاموس قرآن، ج 5، ص: 104
تعالي ثابت و نامتغيّر است در اينصورت مراد از غضب خدا كه در بسياري از آيات آمده چيست؟تديّر در آيۀ گذشته و در صدر آن وَ لٰا تَطْغَوْا فِيهِ فَيَحِلَّ عَلَيْكُمْ غَضَبِي مخصوصا بقرينۀ «حلول» نشان ميدهد كه غضب خدا همان انتقام و بلا و عذاب است كه در اثر بدكاري در دنيا و آخرت بر شخص وارد ميشود.محقّقين گويند: چون غضب در خدا بكار رود مراد از آن فقط انتقام است. در كافي ج 1 ص 101 باب «الارادة انّها من صفات الفعل … » نقل شده كه راوي گويد: در مجلس امام باقر عليه السّلام بودم عمرو بن عبيد وارد شد و گفت: فدايت گردم خدا فرمايد وَ مَنْ يَحْلِلْ عَلَيْهِ غَضَبِي فَقَدْ هَويٰ آن غضب چيست؟ امام فرمود: «هُوَ الْعِقٰابُ يٰا عَمْرُو انَّهُ مَنْ زَعَمَ انَّ اللّٰهَ قَدْ زٰالَ مِنْ شَيْ ءٍ الٰي شَيْ ءٍ فَقَدْ وَصَفَهُ صِفَةَ مَخْلُوقٍ وَ انَّ اللّٰهَ تَعالي لٰا يَسْتَفِزُّهُ شَيْ ءٌ فَيُغَيِّرُهُ» يعني غضب خدا عقاب او است اي عمرو هر كه پندارد خدا از حالي
بحالي در ميايد او را با صفت مخلوق وصف كرده خدا را چيزي تحريك نميكند تا او را تغيير دهد.و در ضمن روايت ديگر همان باب امام صادق عليه السّلام در جواب زنديقي فرمود: « … فرضاه ثوابه و سخطه عقابه من غير شي ء يتداخله فيهيّجه و ينقله من حال الي حال … » رضاي خدا ثواب خدا و سخط خدا انتقام خداست بي آنكه چيزي در خدا تأثير كرده و او را از حالي بحالي در آورد.اين دو روايت با چند روايت ديگر در همين مضمون در توحيد صدوق عليه الرحمة باب 26 نقل شده ولي در روايت دوم بجاي زنديق «رجلا» نقل شده است.
غض: كم كردن صدا و كم كردن نگاه چشم. عبارت راغب چنين است: «الغضّ: النقصان من الطرف و الصوت … » در مجمع البيان فرموده: اصل غضّ بمعني نقصان است گويند:
قاموس قرآن، ج 5، ص: 105
«غضّ من صوته و بصره» يعني از صدا و نگاهش كاست. در اقرب الموارد تخفيف و نگهداري و شكستن صدا و نگاه گفته است در قاموس تخفيف نگاه آمده است در نهايه نقل شده: «كان اذا عطس غضّ صوته» يعني چون عطسه ميكرد صدايش را آرام مينمود.مقصود از نقل اقوال اين است كه غضّ بصر بمعني بستن چشم نيست كه هيچ چيز را نبيند بلكه كوتاه كردن چشم است و بعبارت ديگر ورانداز نكردن است در نهج البلاغه خطبۀ 11 در ضمن دستور حمله بمحمد حنفيّه چنين فرموده: « … ارم ببصرك اقصي القوم و غضّ بصرك … » نگاهت را بانتهاي قوم بيفكن و همۀ حركاتشان را زير نظر بگير و نگاهت را بخوابان.پيداست منظور
آن نيست كه چشمت ببند و با چشم بسته حمله كن بلكه از نگاه بكثرت و سلاح آنها كه باعث سستيست شود چشم برگير و ابتدا فرموده: «ارم ببصرك … » . وَ اقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَ اغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ … لقمان: 19. در رفتنت معتدل باش و از صدايت بكاه يعني صوت خويش را ملايم كن.إِنَّ الَّذِينَ يَغُضُّونَ أَصْوٰاتَهُمْ عِنْدَ رَسُولِ اللّٰهِ أُولٰئِكَ الَّذِينَ امْتَحَنَ اللّٰهُ قُلُوبَهُمْ لِلتَّقْويٰ … حجرات: 3.آنانكه صدايشان را در نزد رسول خدا ملايم ميكنند آنها كساني اند كه خدا قلوبشان را براي تقوي آزموده است.قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصٰارِهِمْ وَ يَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ … وَ قُلْ لِلْمُؤْمِنٰاتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصٰارِهِنَّ وَ يَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ … نور: 30- 31.اين دو آيه دربارۀ نگاه مردان بزنان و زنان بمردان است ولي چنانكه گفته شد مراد از آن چشم بستن و مثل كور بودن نيست بلكه مراد كوتاه كردن نگاه و عدم توجّه است بعبارت ديگر يكدفعه با نگاه عادي نگاه ميكنيم مثل نگاه كردن بماشين، خيابان، ساختمان و اجناس بازار، و يكدفعه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 106
بطور ورانداز و دقّت و ارزيابي نگاه ميكنيم. منظور اين است كه زنان بمردان نامحرم و بالعكس بطور ورانداز نگاه نكنند و باصطلاح با «ريبه» نگاه نكنند نه اينكه چشم را برهم نهند. «غضّ» هم بنفسه و هم به «من» متعدي ميشود لازم است «من» در هر دو آيه براي تعديه باشد يعني: بمؤمنان بگو نگاه خويش را از نامحرم بپوشانند … بمؤمنات بگو نگاه خويش از نامحرم كوتاه كنند و عورت خويش بپوشانند.
غَطش: (بر وزن فلس) تاريك شدن. در لغت آمده: «غطش اللّيل غطشا: اظلم» اغطاش لازم
و متعدي هر دو آمده است. وَ أَغْطَشَ لَيْلَهٰا وَ أَخْرَجَ ضُحٰاهٰا نازعات: 29. يعني شب آسمانرا تاريك گردانيد و نور آنرا خارج كرد رجوع شود به «سماء» اين كلمه تنها يكبار در قرآن آمده است.
غطاء: پرده. در مفردات گويد: غطاء مثل طبق و نحو آنست كه روي چيزي گذاشته شود چنانكه غشاء مثل لباس و نحو آنست كه روي چيزي بگذارند و آن كنايه از جهالت است.الَّذِينَ كٰانَتْ أَعْيُنُهُمْ فِي غِطٰاءٍ عَنْ ذِكْرِي وَ كٰانُوا لٰا يَسْتَطِيعُونَ سَمْعاً كهف: 101. ظاهرا مراد از «ذكر» پي بردن بنظم موجودات است كه سبب يادآوري خدااند يعني كسانيكه از ديدن آيات و شواهد ربوبيّت من چشمشان در پرده اي بود و قدرت شنيدن نداشتند و «عمي و صمّ» بودند نه با ديدن خداشناس شدند و نه با شنيدن. آن نظير وَ جَعَلَ عَليٰ بَصَرِهِ غِشٰاوَةً جاثيه: 23. است غشاوه و غطاء از آثار كفر و عصيان است كه شخص را نسبت بديدن و شنيدن شواهد خالق بي اعتنا ميكند.لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هٰذٰا فَكَشَفْنٰا عَنْكَ غِطٰاءَكَ فَبَصَرُكَ الْيَوْمَ حَدِيدٌ ق: 22. ملاحظۀ آيات ما قبل روشن ميكند كه مراد از «هٰذٰا» قيامت و احوال آن است و خطاب «كُنْتَ»
قاموس قرآن، ج 5، ص: 107
متوجّه بمنكر معاد است يعني تو از قيامت و احوال آن در غفلت بودي پرده را از چشمت گرفتيم چشمت امروز تيز است. يعني اگر در دنيا غفلت نميكردي پرده از چشمت برداشته ميشد و قيامت را در دنيا ميديدي.اين لفظ فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است.
غفر: پوشاندن و مستور كردن.در مجمع ذيل آيۀ 58 بقره فرموده: غفر بمعني پوشاندن است گويند: «غفر اللّه له غفرانا» يعني خدا گناهان او را مستور (و عفو) كرد. در قاموس گفته: «غفره يغفره: ستره» در اقرب الموارد نيز همانطور است در اقرب و مفردات نقل شده: «اصبغ ثوبك بالسواد فانّه اغفر
لوسخه» يعني لباست را رنگ سياه بزن كه چركش را بهتر مستور ميكند. همچنين است قول ابن اثير در نهايه.علي هذا غفران گناه مستور و نا پديد كردن آنست فَغَفَرْنٰا لَهُ ذٰلِكَ … ص: 25. آنرا بر او عفو كرديم فَيَغْفِرُ لِمَنْ يَشٰاءُ وَ يُعَذِّبُ مَنْ يَشٰاءُ بقره: 284. بنا بر آنكه گذشت مفعول «غفر» در اين موارد «ذنوب» است و لام در «لمن» مفيد نفع است يعني: گناهان را بنفع كسيكه ميخواهد ميامرزد و آنكه را خواهد عذاب كند. «غفر» گاهي بگذشت ظاهري نيز اطلاق ميشود هر چند در باطن گذشت و ستر نيست مثل قُلْ لِلَّذِينَ آمَنُوا يَغْفِرُوا لِلَّذِينَ لٰا يَرْجُونَ أَيّٰامَ اللّٰهِ لِيَجْزِيَ قَوْماً بِمٰا كٰانُوا يَكْسِبُونَ جاثيه: 14.در الميزان آمده: مؤمنان چون استهزا كنندگان برسول خدا را ميديدند آنها را بايمان و ترك اهانت دعوت ميكردند با آنكه كفّار ديگر قابل علاج نبودند لذا آنحضرت مأمور شد كه بفرمايد: اينها را ناديده بگيريد تا خدا در مقابل عمل سزايشان دهد.در آيۀ وَ إِذٰا مٰا غَضِبُوا هُمْ يَغْفِرُونَ شوري: 37. ظاهرا مراد بخشيدن گناه ديگران است ايضا وَ لَمَنْ صَبَرَ وَ غَفَرَ إِنَّ ذٰلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ شوري: 43.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 108
غفران و مغفرت: هر دو مصدراند بمعني آمرزيدن قٰالُوا سَمِعْنٰا وَ أَطَعْنٰا غُفْرٰانَكَ رَبَّنٰا وَ إِلَيْكَ الْمَصِيرُ بقره: 285. «غُفْرٰانَكَ» مفعول فعل محذوف است مثل «نَسْئَلُكَ غُفْرانَكَ» طبرسي فرموده: علّت نصب بدل بودن از فعل مأخوذ منه است گوئي گفته شده: اللّهم اغفر لنا غفرانك يعني: گفتند شنيديم و پيروي كرديم پروردگارا از تو آمرزش ميطلبيم و بسوي توست بازگشت.وَ اللّٰهُ يَدْعُوا إِلَي الْجَنَّةِ وَ الْمَغْفِرَةِ بِإِذْنِهِ بقره: 221. غفران
فقط يكبار و مغفرة 28 بار در قرآن مجيد آمده است.غفّار و غفور: هر دو صيغۀ مبالغه اند يعني بسيار آمرزنده و هر دو از اسماء حسني اند إِنَّ اللّٰهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ بقره: 173. وَ أَنَا أَدْعُوكُمْ إِلَي الْعَزِيزِ الْغَفّٰارِ غافر: 42. غفور مجموعا 91 بار و غفّار چهار بار در كلام اللّه بكار رفته است. در اقرب الموارد گفته: غفّار در افادۀ مبالغه از غفور ابلغ است بعلت زيادت حروف و بقولي غفور از حيث كيفيّت مبالغه است و غفّار از حيث كميّت يعني غفور آمرزندۀ گناهان بزرگ و غفّار آمرزنده گناهان بسيار است.استغفار: طلب مغفرت. وَ مٰا كٰانَ اسْتِغْفٰارُ إِبْرٰاهِيمَ لِأَبِيهِ إِلّٰا عَنْ مَوْعِدَةٍ … توبه: 114.كُلُوا مِنْ رِزْقِ رَبِّكُمْ وَ اشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَ رَبٌّ غَفُورٌ سباء: 15. اگر گويند: در اين آيه صحبت از گناه نيست پس علّت آمدن «غفور» چيست؟ گوئيم: شايد علت آن اين باشد كه شكر سبب مزيد نعمت و آمرزش گناه است بمناسبت وَ اشْكُرُوا لفظ غفور بكار رفته است همچنين است آيات ديگر از اين قبيل.
بايد دانست: گناه در حقيقت نيروهاي مخصوصي است كه از مواد بدن برخاسته و بصورت نيرو بيرون ريخته اند. بعبارت ديگر همانطور كه حرارت اطاق همان نفت بخاري
قاموس قرآن، ج 5، ص: 109
است كه بحرارت تبديل شده همچنين مطلق عمل اعمّ از نيك و بد همان مواد بدن است كه در نتيجۀ كار بصورت نيرو در آمده اند. سنگي كه بهوا پرتاب ميشود مقداري از مادۀ بدن بصورت نيرو بدان سوار است و آنرا بالا ميبرد و تا آن نيرو از سنگ تخليه نشده بالا خواهد رفت و پس از تخليه شدن هم آن
نيرو در عالم ماندني است.علي هذا عمل جوهر است نه عرض اصيل و ذاتي است نه اعتباري. پس تمام گناهان بصورت نيروها و اشّعۀ مضرّه در عالم و در دور و بر انسان هستند مثل هالۀ ماه، خداوند فرموده: مَنْ كَسَبَ سَيِّئَةً وَ أَحٰاطَتْ بِهِ خَطِيئَتُهُ بقره: 81. خطيئة واقعا ذاتي و جوهر است و شخص را احاطه ميكند.در اينصورت غفران گناه آن است كه خداوند آنها را مستور ميكند و جزء موجودات ديگر ميشوند بطوريكه ديگر ديده نميشوند و بشخص نزديك نميگردند و يا در اثر توبه مبدّل بحسنات ميگردند فَأُوْلٰئِكَ يُبَدِّلُ اللّٰهُ سَيِّئٰاتِهِمْ حَسَنٰاتٍ فرقان: 70.ناگفته نماند همانطور كه كثافات و قازورات در اثر عوامل شيميائي بصورت كود در آمده و سپس بميوه و سبزي و غيره تبديل ميشوند همچنين آن نيروهاي مضرّه كه گناهان رها شده در عالم اند ميشود بمواد نافع و نعمتهاي بهشتي تبديل شوند.در كافي در روايات توبه هست كه معاوية بن وهب گويد: امام صادق عليه السّلام ميفرمود: چون بنده توبۀ واقعي كرد خدا او را دوست دارد و گناه او را در دنيا و آخرت مستور ميكند. گفتم: چطور مستور ميكند؟فرمود: آنچه در ملك نوشته اند از يادشان مي برد و بجوارحش دستور ميدهد كه گناهان او را بپوشانيد و بقطعه هاي زمين وحي ميكند كه آنچه روي شما عمل كرده كتمان كنيد پس بنده خدا را در حالي ملاقات ميكند كه هيچ چيز بر گناه او گواه نيست بكار بردن لفظ (كتمان و ستر) در
قاموس قرآن، ج 5، ص: 110
روايت قابل دقت است پس گناه معدوم نميشود چون موجود را معدوم شدن نيست ولي مستور ميگردد و شايد مستور شدن اين
است كه جزء اشياء ديگر گرديده و ناپديد ميشود.
ناگفته نماند دربارۀ بخشودن ذنوب در قرآن پيوسته غفران ذنوب آمده و «غفران سيئات و سيّئة» حتي يكبار هم نيامده است، از آنطرف پيوسته در علاج سيئات كلمۀ تكفير آمده مثل «كَفِّرْ عَنّٰا سَيِّئٰاتِنٰا» ولي «اغفر سيئاتنا» حتي يكدفعه هم بكار نرفته است مگر آيۀ نَتَجٰاوَزُ عَنْ سَيِّئٰاتِهِمْ احقاف: 16. كه بلفظ «نَتَجٰاوَزُ» آمده پس در اين چه سرّي هست؟بنظر ميايد ذنوب خود گناهان است كه بصورت نيرو در عالم رها شده و در آخرت مجسّم خواهند شد و سيّئات آثار وضعي گناهان از قبيل تيرگي قلوب، رفتن آبروها، آمدن عذاب دنيوي و غيره مثلا در آيات: فَأَصٰابَهُمْ سَيِّئٰاتُ مٰا عَمِلُوا … نحل: 34. وَ بَدٰا لَهُمْ سَيِّئٰاتُ مٰا كَسَبُوا زمر: 48. فَأَصٰابَهُمْ سَيِّئٰاتُ مٰا كَسَبُوا زمر: 51. فَوَقٰاهُ اللّٰهُ سَيِّئٰاتِ مٰا مَكَرُوا غافر: 45. وَ بَدٰا لَهُمْ سَيِّئٰاتُ مٰا عَمِلُوا جاثيه: 33. كه سيّئات از «مٰا كَسَبُوا- … مٰا عَمِلُوا- … مٰا مَكَرُوا» جدا شده است و اگر اضافه لاميّه باشد چنانكه ظاهرا لاميّه است كاملا روشن است كه سيّئات آثار مكر و عمل بداند و گرنه ميبايست گفته شود «فَاصٰابَهُمْ مٰا مَكَرُوا» ايضا از آيۀ: رَبَّنٰا فَاغْفِرْ لَنٰا ذُنُوبَنٰا وَ كَفِّرْ عَنّٰا سَيِّئٰاتِنٰا آل عمران: 193.روشن ميشود كه ذنوب غير از سيّئات است.آنوقت اين از رسم قرآن است كه دربارۀ سيّئه تكفير و دربارۀ ذنب غفران بكار ميبرد ولي هنوز كاملا علّت آن برنگارنده روشن نيست از طرف ديگر سيّئه گويا گاهي بگناه هم اطلاق شده است مثل وَ مَنْ جٰاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَلٰا يُجْزيٰ إِلّٰا مِثْلَهٰا انعام: 160. و اللّه العالم.
قاموس قرآن، ج 5، ص:
111
در اينجا لازم است دو آيۀ زير را بررسي كنيم: 1- إِنَّ اللّٰهَ لٰا يَغْفِرُ أَنْ يُشْرَكَ بِهِ وَ يَغْفِرُ مٰا دُونَ ذٰلِكَ لِمَنْ يَشٰاءُ نساء: 48 و 116. يعني: خدا شرك را نميبخشد و جز آن هر گناه را در حق كسيكه بخواهد ميبخشد. اين آيه صريح است كه غير از شرك گناهان ديگر قابل بخشوده شده است.2- قُلْ يٰا عِبٰادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَليٰ أَنْفُسِهِمْ لٰا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللّٰهِ إِنَّ اللّٰهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعاً … وَ أَنِيبُوا إِليٰ رَبِّكُمْ … زمر: 53- 54. يعني: بگو اي بندگان من كه بر خويش اسراف كرده ايد از رحمت خدا نااميد نباشيد كه خدا همۀ گناهان را ميامرزد- بسوي پروردگارتان برگرديد.اين آيۀ وعدۀ مغفرت را شامل همۀ گناهان ميداند حتي شرك را نيز، البته در صورت توبه، كه فرموده: «وَ أَنِيبُوا إِليٰ رَبِّكُمْ» و از طرف ديگر بضرورت اسلام اگر مشرك توبه كند توبه اش قبول است.بنظر نگارنده: آيه اول در هر دو مورد راجع بقيامت است يعني اگر كسي از دنيا بدون توبه رفت اگر مشرك باشد غير قابل عفو است ولي اگر مرتكب گناهان ديگر بوده اگر خدا بخواهد ميبخشد. اين مطلب يعني راجع بآخرت بودن از آيۀ ما قبل نيز در هر دو مورد بدست ميايد.ولي آيۀ دوم راجع بدنيا است.يعني اگر در دنيا توبه كنند همۀ گناهان حتي شرك مورد عفو است لذا فرموده: نا اميد نباشيد و توبه كنيد.
غفلت: عدم توجّه. اشتباه وَدَّ الَّذِينَ كَفَرُوا لَوْ تَغْفُلُونَ عَنْ أَسْلِحَتِكُمْ وَ أَمْتِعَتِكُمْ … نساء: 102. كفار دوست دارند كه ايكاش از اسلحه و متاعهاي خويش غفلت ميكرديد. آيه روشن ميكند: غفلت آنست كه
چيزي حاضر باشد ولي انسان بآن توجه نكند و آنرا فراموش كند. لذا در مجمع ذيل آيۀ 131 سورۀ انعام فرموده: غفلت ضدّ يقظه است يقظه يعني بيداري و
قاموس قرآن، ج 5، ص: 112
توجّه و در نهج البلاغه خطبۀ 151 فرموده: «و استيقظ من غفلتك» از غفلتت بيدار شو.ايضا در مجمع ذيل آيۀ 74 بقره فرموده: «الغفلة السّهو عن الشّي ء» و آن رفتن از ذهن است بعد از توجّه.بقول راغب: آن سهوي است كه از كمي حفظ و كمي توجّه عارض شود وَ مَا اللّٰهُ بِغٰافِلٍ عَمّٰا تَعْمَلُونَ بقره: 74. خدا از آنچه ميكنيد در غفلت و بي خبري نيست.ناگفته نماند: غفلت چنانكه گفته شد عدم توجّه بچيز موجود است غفلت گاهي عذر مقبول است و آن در صورتي است كه علت غفلت عدم اتمام حجّت باشد مثل ذٰلِكَ أَنْ لَمْ يَكُنْ رَبُّكَ مُهْلِكَ الْقُريٰ بِظُلْمٍ وَ أَهْلُهٰا غٰافِلُونَ انعام: 131. يعني انذار و ارسال رسل براي آن بود كه خدا قريه ها را روي ظلميكه در حال غفلت ميكنند هلاك نميكند. روشن است كه غفلت در اينجا عذر مقبول است عبارت اخراي اين، آيه وَ مٰا كُنّٰا مُعَذِّبِينَ حَتّٰي نَبْعَثَ رَسُولًا اسراء: 15. است ايضا آيۀ نَحْنُ نَقُصُّ عَلَيْكَ أَحْسَنَ الْقَصَصِ بِمٰا أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ هٰذَا الْقُرْآنَ وَ إِنْ كُنْتَ مِنْ قَبْلِهِ لَمِنَ الْغٰافِلِينَ يوسف: 3. كه خطاب بحضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله است و مراد از آن عدم توجّه است نه ذمّ. ولي غالبا علّت آن عدم دقت خود شخص است و در آنصورت مذموم است و عذر نيست مثل أُولٰئِكَ كَالْأَنْعٰامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ أُولٰئِكَ هُمُ الْغٰافِلُونَ اعراف: 179. يٰا وَيْلَنٰا قَدْ كُنّٰا فِي
غَفْلَةٍ مِنْ هٰذٰا انبياء 97.در بيشتر آيات كه غفلت دربارۀ مردم بكار رفته مراد از آن غفلت غير معذور و در مقام ذمّ است.وَ لٰا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنٰا قَلْبَهُ عَنْ ذِكْرِنٰا وَ اتَّبَعَ هَوٰاهُ كهف: 28.اغفال يعني وا داشتن بغفلت و تسليط غفلت بر شخص. يعني اطاعت مكن از كسيكه قلب او را از ياد خدا غافل كرده ايم و تابع هواي خود شده است.اينگونه اشخاص در اثر اعمال بد
قاموس قرآن، ج 5، ص: 113
خويش چنين مجازات شده اند و خود مقدّمۀ آنرا فراهم آورده اند چنانكه فرموده: فَلَمّٰا زٰاغُوا أَزٰاغَ اللّٰهُ قُلُوبَهُمْ صف: 5. يعني چون منحرف شدند خدا قلوبشان را منحرف كرد. ايضا ثُمَّ انْصَرَفُوا صَرَفَ اللّٰهُ قُلُوبَهُمْ … توبه: 127.إِنَّ الَّذِينَ يَرْمُونَ الْمُحْصَنٰاتِ الْغٰافِلٰاتِ الْمُؤْمِنٰاتِ لُعِنُوا فِي الدُّنْيٰا وَ الْآخِرَةِ نور: 23. مراد از غافلات زناني است كه از زنا بي خبر و نسبت بآن بي توجّه اند يعني آنانكه بزنان عفيف و بي خبر و مؤمن، نسبت زنا ميدهند در دنيا و آخرت مورد لعنت خدايند.
غلب: و غلبه: پيروزي. مقهور كردن حريف. كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّٰهِ … بقره: 249.اي بسا گروه كم كه باذن و ياري خدا بر گروه كثير پيروز شدند وَ اللّٰهُ غٰالِبٌ عَليٰ أَمْرِهِ وَ لٰكِنَّ أَكْثَرَ النّٰاسِ لٰا يَعْلَمُونَ يوسف: 21. خدا بر كار خود پيروز است و در كار خود عاجز نيست ليكن بيشتر مردم نميدانند. غُلِبَتِ الرُّومُ.فِي أَدْنَي الْأَرْضِ روم: 2 و 3. رجوع شود به «روم».إِنَّ الَّذِينَ يُحَادُّونَ اللّٰهَ وَ رَسُولَهُ أُولٰئِكَ فِي الْأَذَلِّينَ. كَتَبَ اللّٰهُ لَأَغْلِبَنَّ أَنَا وَ رُسُلِي إِنَّ اللّٰهَ قَوِيٌّ عَزِيزٌ مجادله: 21 و 22. ظاهرا اذلّ بودن براي آن است كه با
خدا و رسولش دشمني كرده اند چون خدا بسيار عزيز و قوي است. لذا دشمن اذلّ خواهد بود نه ذليل. مفعول «لَأَغْلِبَنَّ» را بايد از «يُحَادُّونَ» بدست آورد يعني «لاغلبنّ علي المحادّين» معني آيه چنين است: آنانكه با خدا و رسول دشمني ميورزند در رديف ذليلترين اشخاص- اند خدا حكم و حتمي كرده كه من و پيامبرانم حتما حتما بر دشمنان پيروز خواهيم بود كه خدا نيرومند و تواناست.بنظرم مراد از غلبه بقاء دين خدا و كوبيده شدن دشمنان حق است يعني: آنانكه در هر عصر با پيامبران مخالفت كرده و خواسته اند جلو حق را بگيرند سرنوشتشان كوبيده شدن و
قاموس قرآن، ج 5، ص: 114
از بين رفتن است ولي دين باقي خواهد ماند.احتمال ديگر آنست كه: مقصود مغلوب شدن كساني باشد كه در عصر پيغمبر با او مبارزه كرده و خواسته اند مانع پيشرفت دين باشند كه خدا قول داده اينگونه اشخاص را در زمان همان پيغمبر يا پس از رفتن او بكوبد و از بين ببرد مثل قوم نوح، صالح، شعيب، بت پرستان مكّه و غيره.قرآن كريم ناطق است بر اينكه پس از آمدن پيامبران آنانكه ايمان آوردند نجات يافتند و آنانكه با پيغمبر مبارزه كرده و او را (نعوذ باللّه) دروغگو نام دادند منكوب شده و از بين رفتند چنانكه فرموده: وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ رَسُولٌ فَإِذٰا جٰاءَ رَسُولُهُمْ قُضِيَ بَيْنَهُمْ بِالْقِسْطِ وَ هُمْ لٰا يُظْلَمُونَ يونس: 47.
غُلْب: (بر وزن قفل) جمع غلباء است و غلباء بمعني باغ انبوه است در اقرب الموارد گويد: «الغلباء: الحديقه المتكاثفة» راغب گفته: اغلب مرد گردن كلفت و غلباء زن گردن كلفت است و غلباء بمعني باغ انبوه از آن
گرفته شده وَ زَيْتُوناً وَ نَخْلًا.وَ حَدٰائِقَ غُلْباً. وَ فٰاكِهَةً وَ أَبًّا عبس: 29- 31. زيتون، درخت خرما، باغهاي انبوه، ميوه و چراگاه رويانديم.اين لفظ در قرآن فقط يكبار يافته است.
غليظ: سخت «غلظ الشي ء: اشتدّ و قوي و صعب» وَ أَخَذْنَ مِنْكُمْ مِيثٰاقاً غَلِيظاً نساء: 21. از شما پيماني محكم گرفته اند. «عذاب غليظ» يعني عذاب سخت و شديد. وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ آل عمران: 159. اگر خشن و سنگدل ميبودي حتما از دور تو پراكنده ميشدند.فَاسْتَغْلَظَ فَاسْتَويٰ عَليٰ سُوقِهِ فتح: 29. محكم شد و بر ساقه هاي خود ايستاد. وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً توبه: 123. در شما خشونت و تندي احساس كنند.غلاظ: جمع غليظ عَلَيْهٰا مَلٰائِكَةٌ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 115
غِلٰاظٌ شِدٰادٌ تحريم: 6. در آن آتش فرشتگاني است سنگدل (بي رحم) يا تند رفتار و نيرومند «شداد» جمع شديد بمعني نيرومند است.
غَلْف: (بر وزن فلس) پوشاندن و قرار دادن در غلاف. در قاموس گفته: «غلف القارورة: جعلها في غلاف» در اقرب الموارد گويد: «غلف القارورة» يعني شيشه را پوشاند و مستور كرد و در غلافي قرار داد اغلف (بر وزن اكبر) مرد ختنه نشده را گويند كه آلت رجوليّت او در غلاف است.وَ قٰالُوا قُلُوبُنٰا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللّٰهُ بِكُفْرِهِمْ فَقَلِيلًا مٰا يُؤْمِنُونَ بقره: 88.وَ قَتْلِهِمُ الْأَنْبِيٰاءَ بِغَيْرِ حَقٍّ وَ قَوْلِهِمْ قُلُوبُنٰا غُلْفٌ … نساء: 155. مجمع در ذيل آيۀ اول فرموده: قرائت مشهور «غُلْفٌ» بر وزن قفل است و ندرتا بضمّ غين و لام نيز خوانده اند. و بنا بر قرائت اول، غلف جمع اغلف است مثل احمر و حمر و چون شمشير در غلاف باشد آنرا اغلف گويند. و بنا بر قرائت دوم آن جمع غلاف است مثل: مثال و مثل.پس اغلف يعني در غلاف شده و غلف يعني در غلاف شده ها بنا بر قرائت مشهور. در قاموس گفته «قلب
اغلف» گوئي بقلب غلافي پوشانده اند كه چيزي نمي فهمد و آنرا در خود جاي نميدهد.معني آيه اين است: و گفتند دلهاي ما در غلاف و پرده است و كلام تو را نمي فهميم و بدل ما وارد نميشود بلكه خدا در اثر كفر لعنتشان كرده لذا كم ايمان مياورند اين دو آيه نظير آيۀ وَ قٰالُوا قُلُوبُنٰا فِي أَكِنَّةٍ مِمّٰا تَدْعُونٰا إِلَيْهِ وَ فِي آذٰانِنٰا وَقْرٌ وَ مِنْ بَيْنِنٰا وَ بَيْنِكَ حِجٰابٌ … فصلت: 5.گفتند قلبهاي ما در محفظه هائي است از آنچه ما را بدان ميخواني و در گوشهاي ما سنگيني هست، ميان ما و تو پرده اي وجود دارد يعني قادر بفهم كلام تو نيستيم. اين لفظ فقط دو بار در قرآن آمده است.
غلق: بستن. تغليق: محكم بستن.وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوٰابَ وَ قٰالَتْ هَيْتَ لَكَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 116
يوسف: 23. يعني: زن درها را محكم بست و گفت بيا بآنچه براي تو است.اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده، در اقرب الموارد گفته تفعيل براي كثرت و مبالغه است.
غُلّ: (بضم غين) طوقي كه بر گردن زنند. در مجمع آمده: «الغلّ: طوق يدخل في العنق للذلّ و الالم» يعني: طوقي كه براي ذلّت و شكنجه بگردن نهند. در قاموس و اقرب آمده طوقي است كه بگردن يا بدست نهند راغب گويد: غلّ مختصّ است بآنچه با آن مي بندند و اعضاء در وسط آن قرار ميگيرد ولي اين با قرآن چندان سازگار نيست كه قرآن اغلال را اغلب دربارۀ گردنها بكار برده وَ أُولٰئِكَ الْأَغْلٰالُ فِي أَعْنٰاقِهِمْ رعد: 5.وَ جَعَلْنَا الْأَغْلٰالَ فِي أَعْنٰاقِ الَّذِينَ كَفَرُوا … سبا: 33. در بارۀ فرق سلسله و.غلّ رجوع شود به «ذرع» و «سلسله».خُذُوهُ فَغُلُّوهُ. ثُمَّ الْجَحِيمَ. صَلُّوهُ حاقّه: 30 و 31. او را بگيريد و مغلول كنيد سپس بآتش اندازيد. غلول (بر وزن علوم): خيانت «غلّ الرّجل غلولا: خان» طبرسي رحمه اللّه ذيل آيۀ 161 بقره فرموده: اصل غلول از غلل است و آن بمعني ورود آب بميان درخت است، خيانت را از آن غلول گويند كه بطور مخفي و غير حلال بملك وارد ميشود وَ مٰا كٰانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ … آل عمران: 161. هيچ پيامبري را نرسد كه خيانت كند. آيۀ شريفه در زير بررسي خواهد شد.غِلّ بكسر غين و غليل: عداوت كينه. مجمع در وجه تسميۀ آن گفته كه: در سينه ميگردد مثل آب در ميان درختان. وَ لٰا تَجْعَلْ فِي
قُلُوبِنٰا غِلًّا لِلَّذِينَ آمَنُوا … حشر: 10. در دلهاي ما براي مؤمنان كينه قرار مده. [اينك چند آيه را بررسي ميكنيم:] 1- وَ مٰا كٰانَ لِنَبِيٍّ أَنْ يَغُلَّ وَ مَنْ يَغْلُلْ يَأْتِ بِمٰا غَلَّ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ ثُمَّ تُوَفّٰي كُلُّ نَفْسٍ مٰا كَسَبَتْ وَ هُمْ لٰا يُظْلَمُونَ آل عمران: 161.حاشا كه پيغمبري خيانت كند حال
قاموس قرآن، ج 5، ص: 117
آنكه هر كه خيانت كند روز قيامت خيانت خويش را بهمراه آورد (و خدا را با آن خيانت ملاقات كند) سپس بهر كس آنچه كرده تمام داده شود و آنان مظلوم نشوند.بنظر ميآيد كه بعضي برسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نسبت خيانت داده اند و آيه در جواب آن آمده و يا براي دفع توهّم خيانت است ملاحظۀ آيات ما قبل نشان ميدهد كه اين توهّم دربارۀ ارسال مردم بجنگ و كشته شدن آنها بوجود آمده و آيه در جواب فرمايد: پيامبر بكسي خيانت نميكند و شهادت بنفع شماست نه اينكه بشما خيانتي شده باشد.بهر حال آيه صريح است در عدم خيانت پيامبران مطلقا، خواه خيانت بخدا باشد در اداي وحي و يا خيانت بديگران و نيز صريح است كه شخص همراه خيانت خويش در حساب حاضر خواهد شد. در مجمع ذيل آيه روايت شده كه آنحضرت فرمود: آگاه باشيد كسي شتري را بخيانت نبرد كه آنرا روز قيامت در كول خويش كشد و آن فرياد ميكشد. آگاه باشيد كسي اسبي را بخيانت نبرد كه آنرا روز قيامت در پشت خويش كشد و آن شيهه ميزند خائن ميگويد: يا محمد يا محمد، ميگويم در دنيا بتو گفتم اكنون كاري از من ساخته نيست لا امْلِكُ لَكَ مِنَ
اللّٰهِ شَيئا.2- وَ قٰالَتِ الْيَهُودُ يَدُ اللّٰهِ مَغْلُولَةٌ غُلَّتْ أَيْدِيهِمْ وَ لُعِنُوا بِمٰا قٰالُوا بَلْ يَدٰاهُ مَبْسُوطَتٰانِ يُنْفِقُ كَيْفَ يَشٰاءُ … مائده: 64. يهود گفتند: دست خدا بسته است دستشان بسته باد و در مقابل قول خود ملعون شدند بلكه هر دو دست خدا باز است هر طور كه خواست انفاق كند از جملۀ «يُنْفِقُ كَيْفَ يَشٰاءُ» بدست ميايد كه يهود اين سخن را دربارۀ انفاق گفته اند لذا بنظر ميايد چون شنيدند كه خدا فرمايد وَ أَقْرِضُوا اللّٰهَ قَرْضاً حَسَناً مزمّل: 20. گفتند: حالا كه از بندگان قرض ميخواهد پس دستش بسته است چيزي نميتواند مثل لَقَدْ سَمِعَ اللّٰهُ قَوْلَ الَّذِينَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 118
قٰالُوا إِنَّ اللّٰهَ فَقِيرٌ وَ نَحْنُ أَغْنِيٰاءُ … آل عمران: 181. الميزان و المنار اين احتمال را مي پسندند.ولي اين در صورتي است كه يهود اين قول را پس از شنيدن «وَ أَقْرِضُوا اللّٰهَ» و نحو آن گفته باشند، اما ظهور آيه در آنست كه يهود اين قول را از اول داشته اند مثل قٰالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللّٰهِ … توبه: 30. وَ قٰالَتِ الْيَهُودُ وَ النَّصٰاريٰ نَحْنُ أَبْنٰاءُ اللّٰهِ مائده: 18.پس در اينصورت مراد يهود مسئله اي جبر مانند است و آن اينكه: خداوند از اول تقدير هر كار را كرده ديگر كاري براي خدا باقي نمانده پس خدا مغلول اليد است در تفسير عيّاشي از حمّاد از امام صادق عليه السّلام منقول است كه: يهود از «يَدُ اللّٰهِ مَغْلُولَةٌ» مرادشان آن است كه خدا از كائنات فارغ شده «يَعْنُونَ انَّهُ قَدْ فَرَغَ مِمّٰا هُوَ كٰائِنٌ لُعِنُوا بِمٰا قٰالُوا قٰالَ اللّٰهُ عَزَّ وَ جلَّ» «بَلْ يَدٰاهُ مَبْسُوطَتٰانِ» همچنين است روايت شعيب بن يعقوب
از آنحضرت. در اينصورت منظور از يُنْفِقُ كَيْفَ يَشٰاءُ مبسوط اليد بودن خدا در مطلق كارها است مثل كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ رحمن: 29.احتمال ديگر آنست كه مراد يهود از «يَدُ اللّٰهِ مَغْلُولَةٌ» بخل باشد كه ميديدند عده اي فقير ميشوند بعضي سالها قحطي پيش ميايد گفتند: خدا بخيل است و نميخواهد روزي بدهد چنانكه مراد از وَ لٰا تَجْعَلْ يَدَكَ مَغْلُولَةً إِليٰ عُنُقِكَ اسراء: 29. نيز بخل است اين احتمال با يُنْفِقُ كَيْفَ يَشٰاءُ بهتر ميسازد.3- وَ يَضَعُ عَنْهُمْ إِصْرَهُمْ وَ الْأَغْلٰالَ الَّتِي كٰانَتْ عَلَيْهِمْ … اعراف: 157.آيه در وصف حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله است كه در تورات ذكر شده مراد از «اصر» تكاليف شاقّي است كه در بني اسرائيل بود و ظاهرا منظور از اغلال سنن و رسومات ناهنجار باشد كه گريبانگير آنها شده بود.4- وَ نَزَعْنٰا مٰا فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهِمُ الْأَنْهٰارُ … اعراف: 43. يعني آنچه از حقد و كينه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 119
در قلوبشان بود كنده ايم، آيه روشن ميكند كه قلوب اهل بهشت از عواطف منفي پاك خواهد بود. اللهم اجعلنا منهم بحق محمد و آله صلواتك عليهم اجمعين.
غلام: جوانيكه تازه سبيلش روئيده.در مفردات و قاموس و اقرب گفته: «الغلام: الطّارد الشارب» يعني موي پشت لب بالايش روئيده در مجمع آنرا جوان فرموده است در قاموس و اقرب معني آنرا پير نيز گفته اند كه در اينصورت از اضداد است و نيز با «او» ترديد گفته اند: غلام از حين ولادت است تا جواني.ناگفته نماند: نگارنده معني اول را كه «جوان» باشد بهتر ميدانم بقرينۀ اينكه غلم و اغتلام چنانكه اهل لغت گفته اند بمعني هيجان
شهوت نكاح است در مجمع فرموده: غلمة و اغتلام شدت طلب نكاح است و جوان را از آن غلام گفته اند كه او در حال طلب نكاح است.در اينصورت در آياتيكه «غلام» بر بچه اطلاق شده باعتبار ما يؤل اليه است مثل قٰالَ رَبِّ أَنّٰي يَكُونُ لِي غُلٰامٌ وَ قَدْ بَلَغَنِيَ الْكِبَرُ … آل عمران: 40. گفت پروردگارا از كجا مرا پسري خواهيد بود حال آنكه پير شده ام.آيا دربارۀ حضرت زكريّا است كه از خدا فرزندي خواست و ملائكه باو بشارت يحيي را دادند و چون يحيي بنا بود بزرگ و جوان بشود لذا بلفظ «غلام» تعبير آورده شده و گرنه لازم بود «ولد» گفته شود ايضا دربارۀ مريم آمده كه گفت: أَنّٰي يَكُونُ لِي غُلٰامٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ … مريم: 20. از كجا مرا پسري خواهد بود با آنكه بشري بمن دست نزده است. در آيۀ ديگر لفظ «ولد» آمده قٰالَتْ رَبِّ أَنّٰي يَكُونُ لِي وَلَدٌ وَ لَمْ يَمْسَسْنِي بَشَرٌ … آل عمران: 47.ولي در آيۀ: فَأَرْسَلُوا وٰارِدَهُمْ فَأَدْليٰ دَلْوَهُ قٰالَ يٰا بُشْريٰ هٰذٰا غُلٰامٌ … يوسف: 19. مراد جوان است هكذا در آيۀ فَانْطَلَقٰا حَتّٰي إِذٰا لَقِيٰا غُلٰاماً
قاموس قرآن، ج 5، ص: 120
فَقَتَلَهُ … كهف: 74. (علي الظاهر).غلمان: جمع غلام است وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ غِلْمٰانٌ لَهُمْ كَأَنَّهُمْ لُؤْلُؤٌ مَكْنُونٌ طور: 24. و جواناني كه چون مرواريد نهفته اند پيرامونشان بگردند.مراد از غلمان خدمتكاران بهشتي است چنانكه در آيۀ ديگر فرموده وَ يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدٰانٌ مُخَلَّدُونَ إِذٰا رَأَيْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً انسان: 19. پسران (خادمان) مخلّد پيرامونشان بگردند چون آنها را به بيني گمان كني از كثرت زيبائي و صفائشان مرواريد پراكنده اند.
غلوّ: تجاوز از حدّ.
آن در اصل بمعني بالا آمدن و زياد شدن است.قُلْ يٰا أَهْلَ الْكِتٰابِ لٰا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ … مائده: 77. بگو اي اهل كتاب در دينتان بنا حق غلوّ نكنيد ايضا آيۀ 171 نساء. مراد از غلوّ و گزافگوئي پسر خدا خواندن عيسي عليه السّلام است چنانكه ذيل آيۀ دوم در آن صريح است.
غلي: و غليان: جوشيدن «غلي القدر غليا و غليانا» يعني ديك جوشيد و بالا آمد.إِنَّ شَجَرَةَ الزَّقُّومِ. طَعٰامُ الْأَثِيمِ.كَالْمُهْلِ يَغْلِي فِي الْبُطُونِ. كَغَلْيِ الْحَمِيمِ دخان: 43- 46.درخت زقّوم خوراك گناهكار است مثل روغن جوشان يا فلز مذاب در شكمها ميجوشد همچون جوشيدن آب جوشان (نعوذ باللّه منه).اين لفظ فقط دو بار در قرآن آمده است. در نهج البلاغه خطبۀ 154 درباره عايشه فرموده: «و ضغن غلا في صدرها كمرجل القين» كينه اي در سينه اش مثل ديگ آهنگر جوشيد.
غمر: پوشاندن و در زير گرفتن. «غمره الماء غمرا: علاه و غطّاه» آب از او بالا آمد و او را در زير گرفت راغب گويد غمرة آب بزرگي است كه محل خويش را پوشانده.و بطور مثل بجهالتي و غفلتي كه شخص را احاطه كرده گفته ميشود. بَلْ قُلُوبُهُمْ فِي غَمْرَةٍ مِنْ هٰذٰا مؤمنون:
قاموس قرآن، ج 5، ص: 121
63. بلكه قلوبشان از اين قرآن در غفلت است غفلت نيز قلب را ميپوشاند طبرسي آنرا در آيه غفلت و بقولي جهالت و حيرت گفته است. ايضا آيۀ 54 مؤمنون و 11 ذاريات.وَ لَوْ تَريٰ إِذِ الظّٰالِمُونَ فِي غَمَرٰاتِ الْمَوْتِ … انعام: 93. غمرات شدايد مرگ است كه انسان را احاطه ميكند و ميپوشاند يعني: اي كاش ميديدي ظالمان را آنگاه كه در شدايد مرگ اند.
غمز: اشاره بچشم و پلك و ابرو «غَمَزَهُ بِالْعَيْنِ وَ الْجُفْنِ وَ الْحٰاجِبْ: اشٰارَ إليْه» وَ إِذٰا مَرُّوا بِهِمْ يَتَغٰامَزُونَ مطففين: 30. چون مؤمنان بر آنها گذر ميكردند چشمك مي زدند يعني بيكديگر با چشم و غيره اشاره ميكردند بقصد اهانت بر مؤمنان. اين لفظ يكبار بيشتر در قرآن نيست.
غمض: چشم پوشي. تساهل. «غمض غمضا: تساهل». وَ لٰا تَيَمَّمُوا الْخَبِيثَ مِنْهُ تُنْفِقُونَ وَ لَسْتُمْ بِآخِذِيهِ إِلّٰا أَنْ تُغْمِضُوا فِيهِ بقره: 267. در انفاق مال، پست آنرا منظور مكنيد كه خودتان آنرا نميگيريد مگر آنكه چشم بپوشيد. راغب گفته: «غَمَضَ عَيْنَهُ وَ اغْمَضَهٰا» چشم رويهم گذاشتن است و بطور استعاره بتساهل و تغافل گفته شود.
غمّ: پوشاندن. «غمّه غمّا: غطّاه». ابر را از آن غمام گويند كه آفتاب و آسمانرا مي پوشاند وَ ظَلَّلْنٰا عَلَيْكُمُ الْغَمٰامَ … بقره: 57. ابر را بشما سايبان كرديم. حزن و اندوه را از آن غمّ گويند كه سرور و حلم را مي پوشاند و مستور ميكند وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْنٰاكَ مِنَ الْغَمِّ طه: 40.يكنفر را كشتي پس تو را از غصّه و گرفتاري آن نجات داديم.إِذْ تُصْعِدُونَ وَ لٰا تَلْوُونَ عَليٰ أَحَدٍ وَ الرَّسُولُ يَدْعُوكُمْ فِي أُخْرٰاكُمْ فَأَثٰابَكُمْ غَمًّا بِغَمٍّ لِكَيْلٰا تَحْزَنُوا عَليٰ مٰا فٰاتَكُمْ وَ لٰا مٰا أَصٰابَكُمْ … آل عمران: 153. آنگاه كه فرار ميكرديد و بكسي توجّه نمي نموديد و پيغمبر از دنبال شما ندايتان ميكرد پس خدا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 122
اندوهي را باندوهي سزايتان داد تا بر آنچه از دست رفته و بر مصيبتي كه رسيده محزون نباشيد.جملۀ «لِكَيْلٰا تَحْزَنُوا … » دليل است كه «غمّ» مذكور در اول موهبت و نعمت است زيرا جزاي «غمّ» دوم است و علت اثابه آنست كه بر آنچه از دست رفته و بر بلائي كه رسيده محزون نباشند بنظر ميايد اندوه مسلمانان پس از شكست «احد» ابتداء اين بود كه چرا عدّه اي از ما كشته شدند و چرا غنيمت از دست ما رفت ولي اين اندوه روا نبود اما در نوبت
دوم غصّۀ ندامت پيش آمد كه چرا فرار كرديم و چرا استقامت ننموديم و چرا خدا و رسول را مخالفت كرديم و خلاصه اندوه حسرت باندوه ندامت مبدّل گرديد تا بكشتگان و غنيمت از دست رفته محزون نباشند ممكن است به «اثابكم» معني ابدال تضمين شده باشد يعني: غم موجود را بغم ديگر مبدّل كرديم در اينصورت «غَمًّا» اندوه مذموم و «بِغَمٍّ» اندوه ممدوح خواهد بود بعكس سابق (استفاده از الميزان).و در آيۀ بعدي ثُمَّ أَنْزَلَ عَلَيْكُمْ مِنْ بَعْدِ الْغَمِّ أَمَنَةً نُعٰاساً مراد از «الْغَمِّ» اندوه دوم يعني اندوه حسرت و اندوه ممدوح است.* فَأَجْمِعُوا أَمْرَكُمْ وَ شُرَكٰاءَكُمْ ثُمَّ لٰا يَكُنْ أَمْرُكُمْ عَلَيْكُمْ غُمَّةً … يونس: 71.غمّه را در آيه حزن و شدّت معني كرده اند و بقولي آن بمعني مبهم و پوشيده است در اقرب الموارد گويد: «امر غمّة اي مبهم و ملتبس» بنظر نگارنده اين قول اقوي است و «غمّة» بمعني مستور و مبهم است.يعني: نوح عليه السّلام بقومش فرمود: كارتان و يارانتان را گرد آورديد (سپس دربارۀ طرد و قتل من تصميم بگيريد) تا كارتان بر شما مشتبه نشود.گويا اين تعجيزي است از جانب نوح بر قومش كه كاري نميتوانيد بكنيد.* وَ يَوْمَ تَشَقَّقُ السَّمٰاءُ بِالْغَمٰامِ وَ نُزِّلَ الْمَلٰائِكَةُ تَنْزِيلًا فرقان: 25.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 123
باء در «بِالْغَمٰامِ» شايد بمعني آلت باشد مثل «كتبت بالقلم». يعني: روزي آسمان بوسيلۀ ابر پاره و مفتوح شود، و شايد بمعني ملابست باشد يعني: روزيكه آسمان ابر آلوده پاره شود و ملائكه نازل گردند آيه بقرينۀ آيات قبل و بعد دربارۀ قيامت است.
غنم: (بر وزن فلس و قفل) و غنيمت هم بمعني غنيمت جنگ است و
هم بمعني هر فايده. و معني اول از مصاديق معناي دوم است پس آن يك معني بيشتر ندارد و آن هر فايده است اينك اقوال بزرگان در معني آن: راغب گويد: غنم (بر وزن قفل) در اصل دست يافتن بگوسفند است سپس در هر دست يافته بكار رفته خواه از دشمن باشد يا غير آن.قاموس آنرا فيي ء و رسيدن بشي ء بدون مشقت گفته است ظاهرا مرادش از «فيي ء» غنيمت است گر چه فيي ء غنائم بعد از جنگ است. در اقرب الموارد آمده: غنيمت آنست كه از محاربين در حال جنگ گرفته شود و هر شي ء بدست آمده غنم، مغنم و غنيمت ناميده ميشود.طبرسي رحمه اللّه در ذيل آيۀ وَ اعْلَمُوا أَنَّمٰا غَنِمْتُمْ … در بيان «اللغة» آنرا غنيمت جنگي گفته در ذيل «المعني» فرموده: در عرف لغت بهر فائده غنم و غنيمت گفته ميشود.در المنار ذيل آيۀ فوق گفته: غنم، مغنم و غنيمت در لغت چيزيست كه بدست آنسان بي مشقّت آيد چنانكه قاموس گفته. سپس بقيد «مشقّت» اشكال كرده كه در موارد غنيمت صادق نيست و بعد گفته: متبادر از استعمال اين است كه غنيمت و غنم آنچيزي است كه انسان بدست مياورد بي آنكه مالي و غيره دربارۀ آن بذل كند.خلاصه آنكه: غنيمت در اصل بمعني كلّ فائده است. و ظهور فَعِنْدَ اللّٰهِ مَغٰانِمُ كَثِيرَةٌ نساء: 94. در كلّ فائده است چنانكه طبرسي آنرا فواضل نعمتها و رزق گفته است. ايضا در المنار رزق و فواضل نعمت گفته است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 124
وَ اعْلَمُوا أَنَّمٰا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلّٰهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبيٰ وَ الْيَتٰاميٰ وَ الْمَسٰاكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ إِنْ كُنْتُمْ
آمَنْتُمْ بِاللّٰهِ وَ مٰا أَنْزَلْنٰا عَليٰ عَبْدِنٰا يَوْمَ الْفُرْقٰانِ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعٰانِ … انفال: 41. بدانيد آنچه فائده برده ايد از چيزي، پنج يك آن براي خدا و رسول و قريب رسول (امام كه ذي القربي مفرد است) و يتيمان و مسكينان و ابن سبيل است، اگر بخدا و بآنچه روز فرقان (روز بدر) و روزيكه دو گروه مسلمان و مشرك با هم ملاقات كردند، ايمان داريد.ظهور آيه ميرساند كه خمس يك حكم تشريعي ابدي است در هر فائده كه بانسان ميرسد خواه بوسيلۀ جنگ باشد يا غير آن و اينكه مورد نزول آيه غنائم جنگي است مخصّص آن نميتواند باشد بلكه مورد سبب نزول حكم كلّي است كه مورد يكي از مصاديق آنست. لذا ائمّۀ اهل بيت عليهم السلام آنرا كل فائده فرموده و فوائد هفتگانه را: غنائم جنگي، ارباح مكاسب، زمينيكه ذمّي از مسلمان خريده، معدن، گنج، مال مختلط بحرام و آنچه با غواصي بدست آيد، از آن شمرده اند شيخ عليه الرحمة در استبصار باب وجوب الخمس از امام صادق عليه السّلام نقل كرده كه راوي از آيۀ وَ اعْلَمُوا أَنَّمٰا غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ ءٍ فَأَنَّ لِلّٰهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ امام فرمود: هي و اللّه الافادة يوما بيوم … » اين روايت در كافي نيز نقل شده است و در كافي از سماعة نقل شده كه از ابو الحسن عليه السّلام (امام كاظم) سؤال كردم از خمس فرمود: «في كلّ ما افاد النّاس من قليل او كثير» . بقيۀ سخن در «خمس» ديده شود.مغانم: جمع مغنم بمعني غنيمت است وَ مَغٰانِمَ كَثِيرَةً يَأْخُذُونَهٰا … فتح: 19. مغانم چهار بار در قرآن مجيد آمده است: نساء:
94، فتح: 15، 19، 20. ظاهرا جز آيۀ نساء همه دربارۀ غنائم جنگي اند.
غنم: (بر وزن فرس) گوسفند.وَ مِنَ الْبَقَرِ وَ الْغَنَمِ حَرَّمْنٰا عَلَيْهِمْ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 125
شُحُومَهُمٰا … انعام: 146. و از گاو و گوسفند بر يهود پيه آنها را حرام كرديم هِيَ عَصٰايَ أَتَوَكَّؤُا عَلَيْهٰا وَ أَهُشُّ بِهٰا عَليٰ غَنَمِي طه: 18. آن عصاي من است، بر آن تكيه ميكنم، با آن برگها را براي گوسفندانم تكان ميدهم، اين لفظ شامل مطلق گوسفند و بز است و از خود مفرد ندارد، واحد آن شاة است.
غني: كفايت. بي نيازي. از ميان معاني اين كلمه فقط اين دو معني در قرآن بكار رفته و معاني ديگر كه خواهد آمد باعتبار دو معني فوق است. در مجمع ذيل آيۀ وَ اللّٰهُ غَنِيٌّ حَلِيمٌ بقره: 263. فرموده: «الغني ضدّ الحاجة» در قاموس گفته «الغني ضدّ الفقر» در اقرب آمده: «الغني: الاكتفاء و اليسار … ».اغناء: كفايت كردن و بي نياز كردن «اغْنٰاهُ اللّٰهُ: جَعَلَهُ غَنيّاً- اغْنيٰ عَنْهُ: اجْزَئَهُ» مثل وَ لٰا يُغْنِي عَنْكَ شَيْئاً مريم: 42. كفايت نميكند تو را از هيچ چيز يَوْمَ لٰا يُغْنِي مَوْلًي عَنْ مَوْلًي شَيْئاً دخان: 41. روزيكه هيچ دوستي دوستي را كفايت نميكند و مثل: إِنْ يَكُونُوا فُقَرٰاءَ يُغْنِهِمُ اللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ نور: 32. اگر فقير باشند خدا از فضل خود آنها را غني و بي نياز ميكند.با مراجعه بقرآن مجيد خواهيم ديد كه غني چون بمعني كفايت باشد با «عن» و «من» و چون بمعني بي نياز كردن باشد بدون «من» و «عن» آيد مثل آيات گذشته و در آيۀ حِكْمَةٌ بٰالِغَةٌ فَمٰا تُغْنِ النُّذُرُ قمر: 5. كلمۀ «عن الناس» مقدّر است مثل وَ مٰا تُغْنِي الْآيٰاتُ وَ النُّذُرُ عَنْ قَوْمٍ لٰا يُؤْمِنُونَ يونس: 101.استغناء: طلب
بي نيازي و اكتفاست «استغني اللّه: سئله ان يغنيه- و عنه به: اكتفي» وَ أَمّٰا مَنْ بَخِلَ وَ اسْتَغْنيٰ.وَ كَذَّبَ بِالْحُسْنيٰ ليل: 7 و 8. اما آنكه بخل ورزيد و خود را بي نياز دانست و وعدۀ نيكو را تكذيب كرد … بنظر راغب استغناء مثل غني بمعني بي- نيازي است.غنّي: بي نياز. وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّٰهَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 126
غَنِيٌّ حَمِيدٌ بقره: 267. بدانيد خدا بي نياز پسنديده است غنّي از اسماء حسني است و آن جمعا بيست بار در قرآن مجيد بكار رفته هجده بار دربارۀ خداوند و دو بار دربارۀ بشر.وَ مَنْ كٰانَ غَنِيًّا فَلْيَسْتَعْفِفْ نساء: 6.إِنْ يَكُنْ غَنِيًّا أَوْ فَقِيراً فَاللّٰهُ أَوْليٰ بِهِمٰا نساء: 135.و آن چون دربارۀ خداوند بكار رود مقصود مطلق بي نيازي است و چون وصف بشر آيد بي نيازي و كفايت بالنسبة است. اينكه بچند آيه توجّه كنيم: 1- فَجَعَلْنٰاهٰا حَصِيداً كَأَنْ لَمْ تَغْنَ بِالْأَمْسِ يونس: 24. يعني آنرا درو شده گردانديم گوئي ديروز اصلا نبوده راغب گفته: «غني في مكان» آنگاه گويند كه چيزي در محلي زياد بماند و بي نياز باشد. لذا ترجمۀ صحيح «لَمْ تَغْنَ» وجود نداشتن است چنانكه طبرسي نيز چنان فرموده است. ايضا آيۀ فَأَصْبَحُوا فِي دِيٰارِهِمْ جٰاثِمِينَ.كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فِيهٰا … هود: 67 و 68. يعني در خانه هايشان افتادند و مردند گوئي در آن خانه ها نبوده اند و زندگي نكرده اند در اقرب الموارد آمده: غني بالمكان: اقام به- غني فلان: عاش».2- وَ مٰا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ إِلّٰا ظَنًّا إِنَّ الظَّنَّ لٰا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً يونس: 36. ايضا آيۀ 28 از سورۀ نجم. مراد از «الْحَقِّ» بقرينۀ «الظَّنَّ» علم است يعني: بيشتر آن مردم پيروي نميكنند مگر از ظنّ و
ظنّ از علم ابدا كفايت نميكند. يعني بجاي تحصيل علم نميشود بگمان اكتفا كرد اين مردم كه روي حسن ظنّ باسلافشان و روي گمان باينكه بتان شفيع اند آنها را عبادت ميكنند پيش خدا معذور نيستند و بايد بعمل خود تحصيل علم كنند و آنگاه خواهند دانست كه بت پرستيدن غلط و بي مدرك است.بزرگان بت پرستان دانسته و از روي علم از قبول حق امتناع ميكردند لذا «مٰا يَتَّبِعُ أَكْثَرُهُمْ» آمده. يعني
قاموس قرآن، ج 5، ص: 127
ديگران از روي علم چنين ميكنند.3- … فَذٰاقُوا وَبٰالَ أَمْرِهِمْ وَ لَهُمْ عَذٰابٌ أَلِيمٌ. ذٰلِكَ بِأَنَّهُ كٰانَتْ تَأْتِيهِمْ رُسُلُهُمْ بِالْبَيِّنٰاتِ فَقٰالُوا أَ بَشَرٌ يَهْدُونَنٰا فَكَفَرُوا وَ تَوَلَّوْا وَ اسْتَغْنَي اللّٰهُ وَ اللّٰهُ غَنِيٌّ حَمِيدٌ تغابن: 5 و 6. استغناء چنانكه گفته شد طلب غني است ولي آن از خداوند كه غنّي بالذّات است بمعني اظهار غني ميباشد چنانكه ارباب تفسير فرموده اند يعني گذشتگان عقوبت كارشان را چشيدند زيرا كه پيامبرانشان معجزات روشن را براي آنها آوردند و آنها كفر ورزيده و اعراض كردند و خدا بي نياز بود، خدا بي نياز پسنديده است (خداوند با هلاكشان اظهار كرد كه نه بايمان آنها نيازمند است و نه بوجود آنها).4- أَمّٰا مَنِ اسْتَغْنيٰ. فَأَنْتَ لَهُ تَصَدّٰي عبس: 5 و 6. بنظرم مفعول «اسْتَغْنيٰ» محذوف است يعني: امّا آنكه از حقّ بي نيازي جسته، تو باو توجّه ميكني و يا بقول راغب استغناء بمعني بي نيازي و ثروتمندي است يعني: اما آنكه ثروتمند است … ظاهرا در آيۀ إِنَّ الْإِنْسٰانَ لَيَطْغيٰ. أَنْ رَآهُ اسْتَغْنيٰ علق: 6 و 7. نيز بمعني مجرد است يعني: راستي انسان طغيان ميكند كه ديد بي نياز شده.4- إِنّٰا كُنّٰا لَكُمْ تَبَعاً فَهَلْ أَنْتُمْ مُغْنُونَ عَنّٰا
نَصِيباً مِنَ النّٰارِ غافر: 47.اين سخن از پيروان بي فكر است كه كور كورانه از رؤساء ستمگر خويش متابعت كرده اند يعني: ما تابع شما بوديم هر چه گفتيد و كرديد، گفتيم و كرديم- آيا سهمي از اين آتش از ما دفع توانيد كرد؟ كفايت كردن همان دفع است.
غوث: ياري. نصرت. «غاثه غوثا: اعانه و نصره». استغاثه: ياري خواستن. وَ إِنْ يَسْتَغِيثُوا يُغٰاثُوا بِمٰاءٍ كَالْمُهْلِ كهف: 29. اگر ياري خواستند ياري كرده شوند بآبي مثل روغن جوشان (نعوذ باللّه منه) ممكن است استغاثه بمعني آب خواستن باشد از «غيث» نه از «غوث» و آن مناسب
قاموس قرآن، ج 5، ص: 128
آيه است رجوع شود به «غيث» وَ هُمٰا يَسْتَغِيثٰانِ اللّٰهَ وَيْلَكَ آمِنْ … احقاف: 17. پدر و مادر در ايمان فرزندشان از خدا نصرت ميخواهند و بفرزندشان ميگويند: واي بر تو ايمان آور.
غار: شكاف در سينۀ كوه. در اقرب الموارد نقل كرده: غار محلي است كه از كوه ميشكافند و چون بزرگ و وسيع باشد آنرا كهف گويند.إِلّٰا تَنْصُرُوهُ فَقَدْ نَصَرَهُ اللّٰهُ إِذْ أَخْرَجَهُ الَّذِينَ كَفَرُوا ثٰانِيَ اثْنَيْنِ إِذْ هُمٰا فِي الْغٰارِ إِذْ يَقُولُ لِصٰاحِبِهِ لٰا تَحْزَنْ إِنَّ اللّٰهَ مَعَنٰا فَأَنْزَلَ اللّٰهُ سَكِينَتَهُ عَلَيْهِ وَ أَيَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْهٰا … توبه: 40. اگر او را ياري نكنيد، خدا او را ياري كرد آنگاه كه كفّار بيرونش كردند، حال آنكه فقط دومين دو تن بود (و سومي نبود) آنگاه كه آندو در آن غار بودند، برفيقش ميگفت محزون مباش خدا با ماست. خدا آرامش خويش را بر قلب او نازل كرد و با لشكرياني كه نديديد ياريش نمود.مراد از «الغار» غار جبل ثور است كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بهنگام هجرت از مكّه با ابو بكر در آن مخفي شدند و كفّار تا كنار آن آمدند بطوريكه صدايشان از درون غار شنيده ميشد.جبل ثور تقريبا در چهار فرسخي مكّه واقع شده و غار معروف در يكي از ارتفاعات آن واقع است بالا
رفتن از كوه و رسيدن بغار بزحمت انجام ميگيرد و آن دو در دارد يكي در طرف غرب بوسعت دو وجب در سه وجب كه شخص بايد روي شكم و خوابيده از آن داخل شود يكي در جانب شرق كه كمي از آن بزرگتر است بقولي درب شرقي بعدا احداث شده كه مردم از يكي داخل و از ديگري خارج شوند. همانجا محل اختفاء بزرگترين ابناء بشر، محمد بن عبد اللّه صلّي اللّه عليه و آله و سلم است كه تاريخ بشريت را دگرگون و جهانيان را بتوحيد دعوت فرمود.ناگفته نماند: آيه صريح است در اينكه آنحضرت رفيقي در غار داشته
قاموس قرآن، ج 5، ص: 129
است. و بتصريح همه او ابو بكر بود.جملۀ «لٰا تَحْزَنْ إِنَّ اللّٰهَ مَعَنٰا» دلالت بر اضطراب او دارد كه آنحضرت براي رفع اضطراب وي چنين فرموده است. ضمائر: «نصره- اخرجه- عليه- ايّده» همه راجع بحضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله و نزول سكينه نيز راجع بآنحضرت است و اگر جملۀ «إِنَّ اللّٰهَ مَعَنٰا» و در غار بودن مدحي براي ابو بكر باشد، انكار غدير خمّ و ناديده گرفتن وصيّت رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله و امثال آن خطّ بطلاني است بر همۀ گذشته أَطِيعُوا اللّٰهَ وَ أَطِيعُوا الرَّسُولَ وَ لٰا تُبْطِلُوا أَعْمٰالَكُمْ محمد: 33.
غور: فرو رفتن «غار الماء غورا: دخل في الارض و سفل فيها» يعني آب در زمين فرو رفت أَوْ يُصْبِحَ مٰاؤُهٰا غَوْراً فَلَنْ تَسْتَطِيعَ لَهُ طَلَباً كهف: 41. غور بمعني غائر و فرو رونده است يعني: يا آب آن باعماق فرو رود كه هرگز جستن نتواني. قُلْ أَ رَأَيْتُمْ إِنْ أَصْبَحَ مٰاؤُكُمْ غَوْراً فَمَنْ
يَأْتِيكُمْ بِمٰاءٍ مَعِينٍ ملك: 30. بگو اگر آب شما باعماق فرو رود كه آب جاري بشما مياورد؟ اغاره بمعني هجوم بردن و سرعت سير است فَالْمُغِيرٰاتِ صُبْحاً عاديات: 3.قسم بهجوم برندگان وقت صبح.لَوْ يَجِدُونَ مَلْجَأً أَوْ مَغٰارٰاتٍ أَوْ مُدَّخَلًا لَوَلَّوْا إِلَيْهِ وَ هُمْ يَجْمَحُونَ توبه: 57. مغار و مغاره بمعني غار و جمع آن مغارات و مغاور است يعني اگر پناهگاه يا غارها (نهانگاه ها) يا گريز گاهي مييافتند شتابان بآن رو ميكردند.
غوص: فرو رفتن در آب. بقول راغب آن فرو رفتن در آب و بيرون آوردن چيزي است وَ مِنَ الشَّيٰاطِينِ مَنْ يَغُوصُونَ لَهُ … انبياء: 82. بعضي از شياطين براي سليمان غوّاصي ميكردند وَ الشَّيٰاطِينَ كُلَّ بَنّٰاءٍ وَ غَوّٰاصٍ ص: 37. و از شياطين هر بنّاء و غوّاص را مسخّر سليمان كرديم.
غوط: غائب شدن. «غاط الرّجل في الوادي: غاب فيه» بمعني كندن و
قاموس قرآن، ج 5، ص: 130
دخول و غيره نيز آمده است. وَ إِنْ كُنْتُمْ مَرْضيٰ أَوْ عَليٰ سَفَرٍ أَوْ جٰاءَ أَحَدٌ مِنْكُمْ مِنَ الْغٰائِطِ أَوْ لٰامَسْتُمُ النِّسٰاءَ فَلَمْ تَجِدُوا مٰاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً … نساء: 43.طبرسي فرموده غائط در اصل بمعني محل مطمئنّ است عرب در آن مكانها قضاي حاجت ميكردند كه از مردم پنهان باشند تا اينكه بحدث (مدفوع) غائط گفتند قاموس و اقرب پس از آنكه غائط را محل مطمئنّ از زمين گفته اند گويند: غائط كنايه از غدره (مدفوع) است.نگارنده ترجيح ميدهم كه غائط بمعني مكان گود يا مكان نهان باشد كه غوط بمعني غائب شدن و غائط بمعني غائب است و نيز غوط بمعني حفر كردن آمده و آن ملازم با گود شدن است غوطه را در لغت گودي معني كرده اند در نهج البلاغه خطبۀ 36 خطاب باهل نهروان فرموده: «فانا نذير كم ان تصبحوا صرعي باثناء هذا النّهر و باهضام هذا الغائط» «اهضام» جمع هضم بمعني محل مطمئن و ميان درّه است يعني: من شما را مي ترسانم از اينكه ميان اين نهر و بطون اين زمين پست مقتول افتيد. «الغائط» در اينجا بمعني زمين پست است. معني آيه چنين است: و اگر مريض شديد يا بسفر بوديد يا يكي
از شما از مكان نهان (يا محل گود) آمد (كنايه از تغوّط و ادرار كردن) يا بزنان دست زديد و آب پيدا نكرديد خاكي پاك را قصد كرده و تيمم كنيد.آيۀ شريفه وجوب تيمّم را براي فاقد ماء بيان ميكند خواه جنب باشد يا بي وضوء. لفظ غائط دو بار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است نساء: 43- مائده: 6.ناگفته نماند: اتّخاذ مستراح در عرب بعد از اسلام است و پيش از آن براي قضاي حاجت بهر جا كه ممكن بود ميرفتند در افسانۀ «افك» هست كه عايشه گفته: من با امّ مسطح براي
قاموس قرآن، ج 5، ص: 131
قضاي حاجت شبانگاه بيرون رفتم و اين پيش از آن بود كه ما در خانه ها كنيف (مستراح) بسازيم كه از اتّخاذ آن ناراحت بوديم.اگر اين آيه بعد از اتّخاذ كنيف بوده باشد مراد از «الغائط» مستراح و محل خلوت است.
غول: لٰا فِيهٰا غَوْلٌ وَ لٰا هُمْ عَنْهٰا يُنْزَفُونَ صافات: 47. آيه در وصف شراب بهشتي است ظاهرا مراد از «غول» سردرد است طبرسي فرموده غول فسادي كه بطور مخفي بر شي ء عارض شود. اهل لغت آنرا سردرد، مستي، مشقّت و غيره گفته اند، «يُنْزَفُونَ» را عاصم در اين آيه مجهول خوانده و در سورۀ واقعة معلوم. و آن چنانكه در «نزف» خواهد آمد بمعني مستي و زوال عقل است.معني آيۀ چنين ميشود: در شراب بهشتي سر درد (يا ضرر و فساد) نيست و از آن مست نميشوند.مؤيّد احتمال نگارنده آيۀ 19 واقعة است كه فرموده: لٰا يُصَدَّعُونَ عَنْهٰا وَ لٰا يُنْزِفُونَ يعني از شراب بهشتي نه درد سر ميگيرند و نه مست ميگردند و اگر «غول» را اضرار و
اهلاك بگيريم با «صداع» مخالفت نخواهد بود كه آن نيز ضرر است اين كلمه فقط يكبار در قرآن يافته است.
غوي: غيّ و غواية بمعني رفتن براه هلاكت است. گر چه آنرا ضلالت نوميدي، جهل ناشي از اعتقاد فاسد و فساد گفته اند، زيرا ضلالت بمعني گمراهي است و غيّ با آن و رفتن در راه هلاكت هر دو ميسازد بعبارت ديگر ضالّ ممكن است بي هدف باشد يا در راه هلاكت ولي غوايت آن است كه فقط در راه هلاكت باشد طبرسي ذيل آيۀ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ بقره: 256. فرموده: «غَوي يَغْوي غَيّاً وَ غَوايَةً: سَلَكَ طَريقَ الْهَلاكِ» يعني راه هلاكت در پيش گرفت: در نهايه آنرا ضلالت و دخول در باطل گفته است بنظرم منظورش قسمت دوم ضلالت است كه همان هلاكت و دخول در باطل باشد.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 132
ناگفته نماند در آيۀ لٰا إِكْرٰاهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ بقره: 256. رشد با غيّ مقابل هم آمده در «رشد» روشن شد كه معني رشد نجات و كمال است و دقت در آيات قرآن مجيد اين مطلب را روشن ميكند در آيۀ ديگر ميخوانيم: وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الرُّشْدِ لٰا يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا وَ إِنْ يَرَوْا سَبِيلَ الغَيِّ يَتَّخِذُوهُ سَبِيلًا اعراف: 146. باطمينان ميتوان گفت كه رشد بمعني نجات و غيّ بمعني هلاكت است يعني: اگر راه نجات را بينند آنرا در پيش نگيرند و اگر راه هلاكت را بينند آنرا در پيش گيرند.ايضا از آيۀ أَ شَرٌّ أُرِيدَ بِمَنْ فِي الْأَرْضِ أَمْ أَرٰادَ بِهِمْ رَبُّهُمْ رَشَداً … قُلْ إِنِّي لٰا أَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لٰا رَشَداً جن: 10 و 21.
روشن ميشود كه رشد مقابل ضرر و شرّ است و آن قهرا خير و نفع است كه قسمتي از نجات اند در اينصورت معني غيّ نيز كه مقابل آنست روشن خواهد شد.وَ عَصيٰ آدَمُ رَبَّهُ فَغَويٰ طه: 121. آدم بپروردگارش نافرماني كرد و راه هلاكت رفت.لٰا إِكْرٰاهَ فِي الدِّينِ قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ بقره: 256. اجباري در دين نيست كه راه نجات از راه هلاكت روشن شده است آيۀ شريفه در «كره» بررسي خواهد شد.رَبَّنٰا هٰؤُلٰاءِ الَّذِينَ أَغْوَيْنٰا أَغْوَيْنٰاهُمْ كَمٰا غَوَيْنٰا قصص: 63.پروردگارا اينان آنهااند كه براه هلاكتشان برديم. ما آنها را براه هلاكت برديم چنانكه خود بدان راه رفتيم.قٰالَ فَبِعِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمَعِينَ ص: 82. گفت: قسم بعزّت تو حتما آنها را براه هلاكت خواهم برد.فَسَوْفَ يَلْقَوْنَ غَيًّا مريم: 59.مراد عذاب است راغب گويد تسميۀ مسبّب باسم سبب است كه غيّ سبب عذاب است. ميشود گفت كه عذاب آخرت نسخۀ ديگر گناه دنيا است يعني بهمان غيّ و هلاكتي كه در دنيا داشتند آنرا ملاقات ميكنند و بآن
قاموس قرآن، ج 5، ص: 133
ميرسند.قٰالَ لَهُ مُوسيٰ إِنَّكَ لَغَوِيٌّ مُبِينٌ قصص: 18. غوي: آنكه در راه هلاكت است يعني: موسي باو گفت تو هلاكت پيشه اي آشكار. گويا منظور موسي آن بود: تو با اين كثرت فرعونيان و قلّت بني اسرائيل هر روز مفسده اي راه مياندازي و در راه هلاكت قدم بر ميداري.وَ الشُّعَرٰاءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغٰاوُونَ شعراء: 224. هلاكت پيشگان از شعراء و خيالبافان پيروي ميكنند. غاوّي: هلاكت پيشه.
غيب: نهان. نهفته. هر آنچه از ديده يا از علم نهان است. ارباب لغت گفته اند: «الْغَيْبُ: كُلُّ مٰا غٰابَ عَنْكَ». إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ بقره: 33. من نهان
آسمانها و زمين را ميدانم. تِلْكَ مِنْ أَنْبٰاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهٰا إِلَيْكَ هود: 49. آن از خبرهاي نهان است كه بتو وحي و اعلام ميكنيم.الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ وَ يُقِيمُونَ الصَّلٰاةَ بقره: 3. لفظ «الغيب» در آيه گر چه مطلق است ولي ظاهرا مراد از آن خداست كه در ذيل آيه ايمان بپيامبران و كتب گذشته را ذكر كرده و در آخر بلفظ بِالْآخِرَةِ هُمْ يُوقِنُونَ قيامت را هم نام برده است پس بنا بر وقت نزول آيه، ميماند خدا و با آن سه اصل توحيد: ايمان بخدا، نبوّت و قيامت، تمام ميشود. خدا از هر پيدا پيداتر است ولي اطلاق لفظ غيب بر خدا بعلت ناديده بودن او است.در تفسير برهان از امام صادق عليه السّلام مروي است كه دربارۀ يُؤْمِنُونَ بِالْغَيْبِ فرمود: «مَنْ آمَنَ بِقِيٰامِ الْقٰائِمِ» عليه السّلام و در روايت ديگر فرموده: «وَ الْغَيْبُ فَهُوَ الْحُجَّةُ الْغٰائِبُ» ظاهرا مراد امام عليه السّلام تطبيق است كه اذعان بوجود امام غائب عليه السّلام نيز واجب و جزء ايمان است همچنين است شمول آن بر ملائكه.
در عدّه اي از آيات جملۀ «يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ» و نظير آن آمده مثل
قاموس قرآن، ج 5، ص: 134
الَّذِينَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ انبياء: 49. إِنَّمٰا تُنْذِرُ مَنِ اتَّبَعَ الذِّكْرَ وَ خَشِيَ الرَّحْمٰنَ بِالْغَيْبِ يس: 11. ايضا مائده: 94- فاطر: 18- ق: 33- ملك: 12. مراد از اين «بِالْغَيْبِ» * چيست و «باء» چه معني دارد؟طبرسي و زمخشري و بيضاوي «بِالْغَيْبِ» را حال گرفته و گفته «يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ بِالْغَيْبِ» يعني از خدايشان ميترسند در حاليكه از عذاب خدا غائب اند و آنرا نمي بينند در اينصورت بايد «باء» بمعني ظرفيّت «في» باشد.بعضي ها غيب را آخرت گرفته اند،
در الميزان ذيل آيه لِيَعْلَمَ اللّٰهُ مَنْ يَخٰافُهُ بِالْغَيْبِ مائده: 94. فرموده: معني خوف بالغيب آنست كه انسان از خدايش بترسد و از عذاب او بر حذر باشد حال آنكه عذاب و عقاب از انسان غائب است و چيزي از آنرا بظاهر مشاعرش نمي بيند. بنا بنظر الميزان بايد «باء» بمعني «من» باشد.ناگفته نماند اهل لغت ظرفيّت را يكي از معاني باء شمرده اند و در آيۀ وَ لَقَدْ نَصَرَكُمُ اللّٰهُ بِبَدْرٍ آل عمران: 123. و در إِلّٰا آلَ لُوطٍ نَجَّيْنٰاهُمْ بِسَحَرٍ قمر: 34. گفته اند معني «في بدر- في سحر» است. بنا بر اين ميشود «با» در آن بمعني «في» و مراد از غيب دنيا باشد كه از آخرت غائب است چنانكه آخرت از دنيا. بعضي گفته اند: معني خَشِيَ الرَّحْمٰنَ بِالْغَيْبِ آنستكه از خدا بترسد با آنكه او را نديده. «خاف اللّه و لم يره».
در آيۀ تِلْكَ مِنْ أَنْبٰاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهٰا إِلَيْكَ مٰا كُنْتَ تَعْلَمُهٰا أَنْتَ وَ لٰا قَوْمُكَ مِنْ قَبْلِ هود: 49. مراد اخبار و حالات پيامبران گذشته و غيره است كه بطريق وحي بيان گرديده است پس منظور از غيب گذشته ها است و در عٰالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهٰادَةِ الْكَبِيرُ الْمُتَعٰالِ رعد:. «الغيب» شامل همۀ نهان ها است اعمّ از گذشته، حال و آينده پس غيب شامل هر سه است.
انقسام موجودات بغيب و آشكار
قاموس قرآن، ج 5، ص: 135
نسبت بما انسانها است و نسبت بخدا همه آشكار و همه يكسانند كه خداوند عٰالِمُ الْغَيْبِ وَ الشَّهٰادَةِ رعد: 9.ميباشد.
علم غيب مخصوص بخدا است و جز خدا كسي داناي غيب نيست چنانكه آياتي از قبيل وَ عِنْدَهُ مَفٰاتِحُ الْغَيْبِ لٰا يَعْلَمُهٰا إِلّٰا هُوَ … انعام: 59. قُلْ لٰا يَعْلَمُ مَنْ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ الْغَيْبَ إِلَّا اللّٰهُ نمل: 65.إِنَّ اللّٰهَ عٰالِمُ غَيْبِ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ فاطر: 38. در اين مطلب صريح اند و پاره اي از پيامبران صريحا علم غيب را از خود نفي كرده اند چنانكه نوح عليه السّلام بقومش فرمود: وَ لٰا أَقُولُ لَكُمْ عِنْدِي خَزٰائِنُ اللّٰهِ وَ لٰا أَعْلَمُ الْغَيْبَ هود: 31. و دربارۀ رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله آمده وَ لَوْ كُنْتُ أَعْلَمُ الْغَيْبَ لَاسْتَكْثَرْتُ مِنَ الْخَيْرِ وَ مٰا مَسَّنِيَ السُّوءُ إِنْ أَنَا إِلّٰا نَذِيرٌ … اعراف: 188. اگر غيب را ميدانستم خير بسيار بخود جلب ميكردم و بدي بمن نميرسيد، من جز انذار كننده نيستم.اين حكم اولي علم بغيب است ولي در نوبت ثانوي مانعي نيست كه خدا مقداري از غيب بپيامبرش بيان دارد كه بآن غيب مبذول ميگوئيم چنانكه اخبار پيامبران و اخبار قيامت از غيب است و خداوند بآنحضرت بيان داشته چنانكه در آيۀ تِلْكَ مِنْ أَنْبٰاءِ الْغَيْبِ نُوحِيهٰا إِلَيْكَ … هود: 49. گذشت و آيۀ عٰالِمُ الْغَيْبِ فَلٰا يُظْهِرُ عَليٰ غَيْبِهِ أَحَداً. إِلّٰا مَنِ ارْتَضيٰ مِنْ رَسُولٍ … جنّ: 26 و 27. صريح است در اينكه علم غيب مال خداست و هيچ كس را بغيب مطّلع نخواهد كرد مگر آنكه مورد رضاي اوست و مورد رضا از پيامبران است.از
اينجاست كه غيبهاي بسياري را خدا بحضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله آموخته و آنحضرت باصحابش خاصّه بعلي بن ابي طالب عليه السّلام بيان فرموده است و چون امام عليه السّلام بكسي يكي از آنها را بيان ميكرد، او ميگفت: يا امير- المؤمنين علم غيب بلديد؟ ميفرمود نه:
قاموس قرآن، ج 5، ص: 136
اين علمي است كه رسول خدا بمن آموخته «علم علّمنيه رسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله» و از همين باب است كه عيسي عليه السّلام بمردم ميگفت: «از آنچه ميخوريد و در خانه ها ذخيره ميكنيد بشما خبر ميدهم» آل عمران: 49. ايضا قول يوسف عليه السّلام كه بدو رفيق زنداني گفت: «يكي از شما ساقي پادشاه ميشود و ديگري بدار آويخته شده و پرندگان از گوشت سرش ميخورند» يوسف: 37. در ما قبل آيه هست كه: پروردگارم اين را بمن تعليم فرموده است ذٰلِكُمٰا مِمّٰا عَلَّمَنِي رَبِّي.خلاصه: آنكه خدا در علم غيب مستقل است و بحكم اولي جز خدا كسي داناي غيب نيست ولي خدا خودش مقداري از غيب را بصورت علم بپيامبرانش بيان ميكند و آنها هم باوصياء خويش. رجوع شود به كافي مخصوصا به «باب نادر فيه ذكر الغيب». و اينكه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله فرمايد وَ مٰا أَدْرِي مٰا يُفْعَلُ بِي وَ لٰا بِكُمْ احقاف: 9. نميدانم چه بسر من يا بسر شما خواهد آمد، راجع بغيب مخصوص است و اين منافات ندارد كه آنحضرت بفرمايد: اي علي خدايم خبر داده كه تو در ماه رمضان شهيد خواهي شد و محاسنت از خون فرقت خصاب خواهد گرديد.در نهج البلاغه خطبۀ 59 پيش از جنگ نهروان دربارۀ
جنگ با خوارج فرمود: «مصارعهم دون النّطفة، و اللّه لا يفلت منهم عشرة و لا يهلك منكم عشرة» يعني قتلگاه آنها در كنار نهر است بخدا قسم از آنها ده نفر نجات نمييابد و از شما لشكريان من ده نفر كشته نميشود.اين يك خبر غيبي بود كه از آنحضرت صادر شد، محمد عبده در شرح آن ميگويد از خوارج فقط 9 نفرماند و از اصحاب آنحضرت جز هشت نفر كشته نشدند. ابن ابي الحديد در شرح آن گويد: اين از اخباري است كه در اثر اشتهار نزديك بمتواتر است و همه از آنحضرت نقل كرده اند و آن از جملۀ معجزات و اخبار غيبي
قاموس قرآن، ج 5، ص: 137
آن بزرگوار است.اينها همه از غيبهاي مبذول اند كه از طرف خدا برسول خدا و از آن حضرت بوصيّش صلوات اللّه عليهم القاء شده است.
غيبة: بدگوئي در پشت سر ديگري.آنچه در غياب شخص بدگوئي ميشود اگر در او باشد آن غيبت است و اگر در وي نباشد بهتان ناميده ميشود و اگر رو برو گفته شود آنرا شتم (فحش) گويند، كلمۀ غيبت اسم است بمعني اغتياب و بدگوئي. وَ لٰا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً حجرات: 12. بعضي از شما از بعضي بدگوئي و غيبت نكند آيا يكي از شما خوش دارد گوشت مردۀ برادرش را بخورد رجوع شود به «لحم».
غيابة: قعر. لٰا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فِي غَيٰابَتِ الْجُبِّ … يوسف: 10. يوسف را نكشيد و او را بقعر فلان چاه افكنيد.طبرسي فرمود: هر چه درون آن باشي و تو را بپوشاند آنرا غيابت گويند. غيابت بئر شبيه … طاقچه- ايست در چاه، بالاي آب آن. پس غيابت بمعني قعر يا بمعني گودالي است در درون چاه بالاي آب. اين لفظ دو بار در قرآن آمده است يوسف: 10 و 15.
غيث: باران. طبرسي فرموده: بارانيكه در وقت حاجت آيد كه آن از غوث است و آن نصرتي است كه در شدّت حاجت آيد و ضرر را از بين ببرد. آيۀ وَ هُوَ الَّذِي يُنَزِّلُ الْغَيْثَ مِنْ بَعْدِ مٰا قَنَطُوا شوري: 28. قول وي را تقويت ميكند يعني خدا آنست كه باران را پس از نوميدي مردم مياورد نوميدي در وقت حاجت است اين لفظ در آيۀ 34 لقمان و 20 حديد نيز آمده است.ثُمَّ يَأْتِي مِنْ بَعْدِ ذٰلِكَ عٰامٌ فِيهِ يُغٰاثُ النّٰاسُ يوسف: 49. «يُغٰاثُ» ممكن از غوث يا از غيث باشد يعني پس از آن سالي ميايد كه در آن مردم باران بيابند يا بوسيله باران و نعمت
قاموس قرآن، ج 5، ص: 138
خداوند ياري كرده شوند.وَ إِنْ يَسْتَغِيثُوا يُغٰاثُوا بِمٰاءٍ كَالْمُهْلِ كهف: 29. «استغاثة» ممكن است از غوث يا از غيث باشد و در «غوث» گذشت.
غير: تغيير بمعني تبديل و تحويل است. إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُغَيِّرُ مٰا بِقَوْمٍ حَتّٰي يُغَيِّرُوا مٰا بِأَنْفُسِهِمْ رعد: 11. تقدير آيه چنين است: «مٰا بِقَوْمٍ مِنَ النِّعْمَةِ- مٰا بِانْفُسِهِمْ مِنَ الطَّاعَةِ وَ الْعَدْلِ» يعني: خدا نعمتي را كه براي قومي است بنقمت تبديل نميكند تا آنها آنچه براي خود از عدل و طاعت دارند تغيير بدهند آيۀ ديگري چنين است ذٰلِكَ بِأَنَّ اللّٰهَ لَمْ يَكُ مُغَيِّراً نِعْمَةً أَنْعَمَهٰا عَليٰ قَوْمٍ حَتّٰي يُغَيِّرُوا مٰا بِأَنْفُسِهِمْ انفال: 53. در «حسن» گذشت كه اعمال ناشايست سبب نقمت خداوندي است وَ مٰا أَصٰابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ شوري: 30.كلمۀ غير گاهي بمعني «لا» و نفي صرف آيد كه در آن اثبات نيست مثل وَ هُوَ فِي الْخِصٰامِ غَيْرُ مُبِينٍ زخرف: 18. يعني
او در احتجاج فصيح نيست كه تقدير «لا مبين» است.گاهي براي اثبات است بمعني «الّا» مثل هَلْ مِنْ خٰالِقٍ غَيْرُ اللّٰهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمٰاءِ وَ الْأَرْضِ فاطر: 3.كه بمعني «الّا اللّه» است. «غير» دائم الاضافه است در معني و گاهي در صورت معلوم بودن معني در لفظ مقطوع الاضافه آيد و آن بواسطۀ اضافه معرفه نميشود كه توغّل در ابهام دارد. از اقرب الموارد فهميده ميشود اصل آن بمعني «سوي» است مٰا لَكُمْ مِنْ إِلٰهٍ غَيْرُهُ هود: 50. سواي او براي شما معبودي نيست.
غيض: فرو رفتن آب. در مجمع فرموده: غيض آنست كه مايع در عمق فرو رود «الغيض ذهاب المايع في العمق» در اقرب الموارد آنرا يكي از معاني غيض شمرده است.راغب آنرا ناقص شدن و ناقص
قاموس قرآن، ج 5، ص: 139
كردن گفته ديگران نيز چنان گفته اند ولي چون در قرآن مجيد بمعني فرو رفتن آب آمده قويّا احتمال دارد كه معناي اصلي آن فرو رفتن است و نقصان معني لازم آن ميباشد. كه فرو- رفتن از نقصان منفك نيست. وَ قِيلَ يٰا أَرْضُ ابْلَعِي مٰاءَكِ وَ يٰا سَمٰاءُ أَقْلِعِي وَ غِيضَ الْمٰاءُ وَ قُضِيَ الْأَمْرُ … هود: 44. گفته شد: اي زمين آبت را بلع كن واي آسمان آبت را قطع كن و نباران، آب فرو رفت و كار تمام شد.آيه دربارۀ طوفان نوح عليه السّلام است و مراد آنست كه زمين آب را بلع كرد و بلع در صورت فرو رفتن همۀ آب است نه كم شدن آن علي هذا غِيضَ الْمٰاءُ فرو رفتن آبست نه كم شدنش و گرنه بيرون آمدن نوح عليه السّلام از كشتي ميسّر نميشد.اللّٰهُ يَعْلَمُ مٰا تَحْمِلُ
كُلُّ أُنْثيٰ وَ مٰا تَغِيضُ الْأَرْحٰامُ وَ مٰا تَزْدٰادُ وَ كُلُّ شَيْ ءٍ عِنْدَهُ بِمِقْدٰارٍ رعد: 8. اهل تفسير تَغِيضُ را ناقص كردن گرفته و دربارۀ آيه تقريبا سه قول دارند، اول اينكه ارحام مدت حمل را از نه ماه كم يا زياد ميكنند دوم: ارحام مدّت حمل را از شش ماه- اقلّ مدّت حمل- كم يا از شش ماه زياد و به 9 ماه ميرساند: سوم: ارحام در مدّت حمل خون حيض را كم ميكند كه غذاي طفل است و آنچه زياد ميكند خون نفاس و خوني است كه گاهي در مدت حمل ديده ميشود.بنظر نگارنده هيچ يك از اين اقوال درست نيست. فكر ميكنم مراد از مٰا تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثيٰ حمل معمولي هر انثي باشد و مراد از مٰا تَغِيضُ الْأَرْحٰامُ نطفه هائي باشد كه ارحام آنها را فرو ميبرند و فاسد ميكنند و مٰا تَزْدٰادُ عبارت باشد از زايد شدن بر حمل معمولي مثلا بجاي يك فرزند دو فرزند يعني: خدا داناست بآنچه ارحام حمل يا فاسد و يا زايد ميكنند.در تفسير عياشي از زراره و حمران
قاموس قرآن، ج 5، ص: 140
و محمد بن مسلم از امام باقر و صادق عليهما السلام نقل شده كه فرمودند … مٰا تَغِيضُ الْأَرْحٰامُ آنست كه بحمل و فرزند مبدّل نشده و مٰا تَزْدٰادُ همان است كه از يك دختر يا پسر زايد شده است.اين آيه نظير اين دو آيه است … يَخْلُقُ مٰا يَشٰاءُ يَهَبُ لِمَنْ يَشٰاءُ إِنٰاثاً وَ يَهَبُ لِمَنْ يَشٰاءُ الذُّكُورَ. أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرٰاناً وَ إِنٰاثاً وَ يَجْعَلُ مَنْ يَشٰاءُ عَقِيماً … شوري: 49 و 50. در اين دو آيه يَهَبُ لِمَنْ يَشٰاءُ إِنٰاثاً … بجاي
مٰا تَحْمِلُ كُلُّ أُنْثيٰ و … عَقِيماً بجاي تَغِيضُ الْأَرْحٰامُ و يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرٰاناً وَ إِنٰاثاً بجاي مٰا تَزْدٰادُ است.و اللّه العالم.راغب نيز در آيۀ فوق تَغِيضُ را فاسد كردن و مانند آب بلع شده، كردن گفته است. اين لفظ فقط دو بار در قرآن مجيد آمده است.
غيظ: خشم شديد. چنانكه راغب گفته. وَ إِذٰا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ الْأَنٰامِلَ مِنَ الْغَيْظِ آل عمران: 119.چون بخلوت روند از شدت خشم بر شما، سر انگشتان ميجوند.تغيّظ: بقول راغب اظهار غيظ است … سَمِعُوا لَهٰا تَغَيُّظاً وَ زَفِيراً فرقان: 12. مي شنوند كه آتش اظهار غيظ ميكند و صفير ميكشد رجوع شود به لفظ «جهنّم». تغيّظ را شدت حرارت نيز گفته اند. اين آيه نظير آيۀ تَكٰادُ تَمَيَّزُ مِنَ الْغَيْظِ ملك: 8. است كه در وصف جهنّم آمده يعني: نزديك است از شدت غيظ پاره پاره شود اين سخن با شعور بودن جهنّم را (كه در شرح آن گفته ايم) ميرساند بعضي ها آنها را به مثل نسبت داده اند.فَلْيَنْظُرْ هَلْ يُذْهِبَنَّ كَيْدُهُ مٰا يَغِيظُ حج: 15. مٰا يَغِيظُ مفعول يُذْهِبَنَّ و ما مصدريه است يعني: به بيند آيا حيله اش غيظ و خشم او را از بين ميبرد؟ آيه در «سبب» شرح شده است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 141
غائظون إِنَّ هٰؤُلٰاءِ لَشِرْذِمَةٌ قَلِيلُونَ. وَ إِنَّهُمْ لَنٰا لَغٰائِظُونَ شعراء: 54- 55 غائظ آنست كه شخص را بخشم آورد اين سخن فرعون است كه دربارۀ موسي عليه السّلام و بني اسرائيل، باتباع خويش گفت يعني: اينان گروهي بي طرفدار و اندك اند و ما را خشمگين كرده اند گويا مرادش از إِنَّهُمْ لَنٰا لَغٰائِظُونَ تمهيد براي انتقام بوده است.در 26 شعبان معظم 1393 مطابق 2/ 7/ 1352 طرف عصر
از حرف غين فراغت حاصل شد و الحمد للّه و هو خير ختام.قاموس قرآن، ج 5، ص: 142
فاء: حرف بيستم از الفباي عربي و حرف بيست و سوم از الفباي فارسي است در حساب ابجد كنايه از عدد هشتاد است.اهل لغت دربارۀ آن معاني متعدّد گفته اند از جمله: 1- ترتيب خواه ذكري باشد يا معنوي. ذكري آن است كه ترتيب فقط در ذكر باشد و آن در واقع ذكر تفصيل بعد از اجمال است مثل: وَ نٰاديٰ نُوحٌ رَبَّهُ فَقٰالَ رَبِّ إِنَّ ابْنِي مِنْ أَهْلِي هود: 45. فَقٰالَ رَبِّ … تفصيل نٰاديٰ … و ترتيب فقط در ذكر است.معنوي آنست كه يكي پس از ديگري باشد مثل كٰانَ النّٰاسُ أُمَّةً وٰاحِدَةً فَبَعَثَ اللّٰهُ النَّبِيِّينَ … بقره: 213. كه بعثت انبيا پس از بودن ناس است.فرق فاء با ثمّ آنست كه در ثمّ ترتيب و تراخي است و در فاء فقط ترتيب.2- سبب. و آن در صورتٖي است كه مابعدش علت ما قبل آن باشد نحو فَاخْرُجْ مِنْهٰا فَإِنَّكَ رَجِيمٌ حجر: 34. طالبان تفصيل بكتب لغت رجوع كنند.
فؤاد: قلب. مٰا كَذَبَ الْفُؤٰادُ مٰا رَأيٰ نجم: 11. آنچه چشم ديد قلب تكذيب نكرد قلب را از آن فؤاد گويند كه در آن توقّد و دلسوزي هست كه «فأد» بمعني بريان كردن آمده است بقولي علّت اين تسميه تأثر و تحوّل قلب است كه «فأد» در اصل بمعني حركت و تحريك است. (اقرب) راغب وجه اول را گفته و نيز قلب را بعلّت تقلّب و تحوّل آن قلب گفته اند.جمع آن افئده است فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النّٰاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ ابراهيم: 37.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 143
دلهائي از مردم را وادار كه بايشان مايل باشند.إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ وَ الْفُؤٰادَ كُلُّ أُولٰئِكَ كٰانَ عَنْهُ مَسْؤُلًا اسراء: 36.
تقدير آيه ظاهرا «مسؤلا عنه» است صدر آيه چنين است: وَ لٰا تَقْفُ مٰا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ … يعني از آنچه نميداني پيروي مكن كه گوش و چشم و قلب همه مسؤل اند.ظهور آيه در آنست كه چشم و گوش و قلب بايد بكوشند و يقين بدست آورند و بآن ترتيب اثر بدهند كه إِنَّ الظَّنَّ لٰا يُغْنِي مِنَ الْحَقِّ شَيْئاً يونس: 36. و اگر فقهاء در احكام جزئي عمل بظنّ ميكنند روي دليل علمي است كه ناچار بايد بظنّ عمل كرد، احتمال دارد ضمير «عَنْهُ» راجع به «عِلْمٌ» باشد يعني چشم و گوش و دل در تحصيل علم مسؤل اند.و خلاصۀ آيه اين است: آنچه را علم نداري معتقد مباش، آنچه را علم نداري مگو، آنچه را علم نداري مكن، در روايات اهل بيت عليهم السلام بجملۀ إِنَّ السَّمْعَ وَ الْبَصَرَ … مستقلا استناد شده بدون اشاره بصدر آيه ولي با دقّت خواهيم ديد كه صدر آن نيز داخل در استناد است. يعني دو جور ميشود استفاده كرد و آنها عليهم السلام لمناسبة بيك جور آن اشاره فرموده اند.با ملاحظۀ آيۀ گذشته و آيات 78 نحل و 78 مؤمنون و 9 سجده و غيره كه فؤاد و افئده در رديف سمع و بصر آمده مخصوصا آيۀ نٰارُ اللّٰهِ الْمُوقَدَةُ. الَّتِي تَطَّلِعُ عَلَي الْأَفْئِدَةِ همزه: 6 و 7. ميتوان فهميد كه مراد از فؤاد قلب صنوبري شكل معروف است مشروح سخن در «قلب» ديده شود.و اللّٰه العالم.وَ أَصْبَحَ فُؤٰادُ أُمِّ مُوسيٰ فٰارِغاً إِنْ كٰادَتْ لَتُبْدِي بِهِ … قصص: 10.در اقرب الموارد گفته: «الفؤاد الفارغ» دو معني دارد يكي قلب بي غم و اندوه يعني فارغ از هر
دو، ديگري قلب بد حال كه اميد و طمعي
قاموس قرآن، ج 5، ص: 144
ندارد (قلب مأيوس) بنظرم مراد از فارغ پريشانحالي است گرچه بدل مادر موسٖي لٰا تَخٰافِي وَ لٰا تَحْزَنِي الهام شده بود ولي بالاخره بشر و مادر بود و اضطراب داشت كه مطلب بكجا خواهد انجاميد و آيا آنچه بنظرش آمده عملي خواهد شد يا نه؟يعني قلب مادر موسٖي پريشان شد و حقّا كه نزديك بود سرّ را افشا كند اگر دلش را محكم نكرده بوديم.بعضي از بزرگان بقرينۀ لٰا تَخٰافِي وَ لٰا تَحْزَنِي فارغ را بي اندوه گفته است ولي إِنْ كٰادَتْ لَتُبْدِي خلاف آنرا ميرساند.
فئة: گروه. دسته. در اقرب الموارد گفته: تاء آن عوض از ياء است كه اصل آن «فأي» است و از كليات ابو البقاء نقل كرده: فئه جماعتي است كه در ياري بيكديگر رجوع كنند. ناگفته نماند اين در صورتٖي است كه فئه را از «في ء» بگيريم كه بمعني رجوع است چنانكه راغب عقيده دارد. كَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِيلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً كَثِيرَةً بِإِذْنِ اللّٰهِ بقره: 249. چه بسا گروه كمي كه باذن خدا بر گروهي بسيار غلبه كرده است. قَدْ كٰانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ الْتَقَتٰا، فِئَةٌ تُقٰاتِلُ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ وَ أُخْريٰ كٰافِرَةٌ … آل عمران: 13.براي شما در دو گروه كه با هم روبرو شدند آيتي بود گروهي در راه خدا ميجنگيد و گروه ديگر كافر بود.فَمٰا لَكُمْ فِي الْمُنٰافِقِينَ فِئَتَيْنِ وَ اللّٰهُ أَرْكَسَهُمْ بِمٰا كَسَبُوا … نساء: 88. رجوع شود به «ركس».
فتأ: قٰالُوا تَاللّٰهِ تَفْتَؤُا تَذْكُرُ يُوسُفَ حَتّٰي تَكُونَ حَرَضاً أَوْ تَكُونَ مِنَ الْهٰالِكِينَ يوسف: 85. طبرسي، زمخشري و بيضاوي گفته اند: در آن لفظ «لا» حذف شده و تقدير «لا تفتؤ» است.در كشّاف گويد علت حذف آنست كه نفي معلوم است و اگر اثبات بود ناچار بايد «لتفتئنّ» گفته ميشد.معني آيه: گفتند بخدا پيوسته يوسف را ياد ميكني تا از كار افتاده شوي يا بميري. اين لفظ يكبار بيشتر
قاموس قرآن، ج 5، ص: 145
در قرآن نيست.
فتح: گشودن. باز كردن. خواه محسوس باشد مثل وَ لَمّٰا فَتَحُوا مَتٰاعَهُمْ وَجَدُوا بِضٰاعَتَهُمْ رُدَّتْ إِلَيْهِمْ يوسف: 65. چون متاع خويش گشودند ديدند سرمايه شان بخودشان برگردانده شده و خواه معنوي مثل فَافْتَحْ بَيْنِي وَ بَيْنَهُمْ فَتْحاً وَ نَجِّنِي وَ مَنْ مَعِيَ … شعراء: 118. كه مراد پيروزي و رهائي از ستمكاران است.قٰالُوا أَ تُحَدِّثُونَهُمْ بِمٰا فَتَحَ اللّٰهُ عَلَيْكُمْ لِيُحَاجُّوكُمْ بِهِ عِنْدَ رَبِّكُمْ بقره: 76. مراد از بِمٰا فَتَحَ اللّٰهُ بشارات رسول خدا صلّي اللّٰه عليه و آله است در تورات كه گاهي بعضي از يهود آنها را بمؤمنين نقل ميكردند لذا بزرگانشان در خلوت آنها را از اينكار نهي كرده و ميگفتند: آيا آنچه را كه خدا بشما فهمانده بآنها حكايت ميكنيد تا پيش خدا بوسيلۀ آن با شما محاجّه كنند؟گوئي يهود خيال ميكردند اگر آنها نگوٖيند خدا نخواهد دانست لذا در آيۀ بعدي فرموده آيا نميدانند كه خدا آنچه را پنهان يا آشكار ميكنند ميداند.إِنّٰا فَتَحْنٰا لَكَ فَتْحاً مُبِيناً. لِيَغْفِرَ لَكَ اللّٰهُ مٰا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِكَ وَ مٰا تَأَخَّرَ … فتح: 1 و 2. رجوع شود به «ذنب».وَ اسْتَفْتَحُوا وَ خٰابَ كُلُّ جَبّٰارٍ عَنِيدٍ ابراهيم: 15. فاعل اسْتَفْتَحُوا ظاهرا «رسل»
است در آيات قبل، يعني پيامبران از خدا فتح و پيروزي خواستند در نتيجه عذاب آمد و هر ستمگر لجوج از سعادت نومٖيد شد.ممكن است فاعل هم پيامبران باشند و هم كفّار كه آنها نيز از روي مسخره و عناد يكسره شدن كار را ميخواستند و ميگفتند مَتيٰ هٰذَا الْفَتْحُ إِنْ كُنْتُمْ صٰادِقِينَ سجده: 28. در اينصورت مقصود آنست كه هر دو گروه فتح را خواستند ولي بنوميدي كفّار تمام شد.فتّاح: بسيار گشاينده و آن از اسماء حسني است مراد از آن عموم است و از جمله فتح و فيصله ميان حق و ناحق ميباشد. وَ هُوَ الْفَتّٰاحُ الْعَلِيمُ سباء: 26. و آن يكبار بيشتر در قرآن
قاموس قرآن، ج 5، ص: 146
مجيد نيامده است.مفاتح: وَ عِنْدَهُ مَفٰاتِحُ الْغَيْبِ لٰا يَعْلَمُهٰا إِلّٰا هُوَ انعام: 59. أَوْ بُيُوتِ خٰالٰاتِكُمْ أَوْ مٰا مَلَكْتُمْ مَفٰاتِحَهُ أَوْ صَدِيقِكُمْ نور: 61. وَ آتَيْنٰاهُ مِنَ الْكُنُوزِ مٰا إِنَّ مَفٰاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي الْقُوَّةِ قصص: 76. اين لفظ بيشتر از سه بار در قرآن مجيد نيامده است.مفتح (بكسر ميم و سكون فاء و فتح تاء) و مفتاح بمعني كليد و مفتح (بر وزن مقعد) بمعني خزانه و انبار است جمع اوّلي و دوّمي مفاتح و و مفاتيح و جمع سوّمي فقط مفاتح آيد (اقرب).علي هذا مفاتح در سه آيۀ گذشته احتمال دارد كه بمعني كليد و يا خزانه باشد ولي در آيۀ اول بقرينۀ وَ لِلّٰهِ خَزٰائِنُ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ منافقون: 7. وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلّٰا عِنْدَنٰا خَزٰائِنُهُ حجر: 21. بايد گفت كه مراد خزائن است يعني خزائن و انبارهاي غيب نزد خدا است و جز او كسي بآنها دانا نيست و در
آيۀ دوم اگر مراد كليدها باشد منظور آنست از جاهائيكه كليد آنها دست شماست ميتوانيد بخوريد و يا از چيزي بخوردن مجازيد كه انبارهاي آن دست شماست و در آيۀ سوم قريب بعلم است كه مراد خزائن باشد يعني بقارون از گنجها آنقدر داديم كه حمل گنجهاي او بر گروه نيرومند ثقيل بود.
فتر: اصل فتر چنانكه طبرسي فرمود بمعني انقطاع از جديّت در كار است. راغب فتور را سكون بعد از حدّت، نرمي پس از شدّت، ضعف بعد از قوّت گفته است.يُسَبِّحُونَ اللَّيْلَ وَ النَّهٰارَ لٰا يَفْتُرُونَ انبياء: 20. شب و روز خدا را تسبيح ميگويند و آرام نميشوند. آيه دربارۀ ملائكه است.إِنَّ الْمُجْرِمِينَ فِي عَذٰابِ جَهَنَّمَ خٰالِدُونَ. لٰا يُفَتَّرُ عَنْهُمْ وَ هُمْ فِيهِ مُبْلِسُونَ زخرف: 74 و 75. گناهكاران در عذاب جهنّم پيوسته اند، عذاب از آنها قطع
قاموس قرآن، ج 5، ص: 147
نميشود و آنها در جهنّم از نجات نوميداند (نعوذ باللّه).يٰا أَهْلَ الْكِتٰابِ قَدْ جٰاءَكُمْ رَسُولُنٰا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَليٰ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ … مائده: 19. فترت زماني است كه در آن پيغمبر نيست و زمان از رسول قطع شده، در دوران فترت دين هست ولي پيغمبر نيست اي اهل كتاب رسول ما بدوران فترت و انقطاع پيامبران آمد تا نگوئٖيد كه بما بشير و نذٖيري نيامد …
فتق: شكافتن. جدا كردن دو چيز متصل. «فتق الشي ء: شقّه» أَ وَ لَمْ يَرَ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ كٰانَتٰا رَتْقاً فَفَتَقْنٰاهُمٰا وَ جَعَلْنٰا مِنَ الْمٰاءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ … انبياء: 30. رجوع شود به «رتق» اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
فتل: تابيدن. فتيل تابيده راغب گويد چيز نخ مانند را كه در شيار هستۀ خرماست فتيل گويند كه بتابيده شبٖيه است. ايضا فتيل نخي يا چركي است كه ميان دو انگشت آنرا ميتابي چنانكه راغب گفته. وَ لٰا يُظْلَمُونَ فَتِيلًا اين لفظ سه بار در قرآن آمده نساء: 49 و 77- اسراء: 71. آنرا در آيه ليف شيار هستۀ خرما و چركيكه ميان دو انگشت گردانده شود گفته اند در مفردات گفته: شي ء حقير را بدان مثل زنند.
فتن: امتحان اصل فتن گذاشتن طلا در آتش است تا خوبي آن از ناخوبي آشكار شود (مفردات) در مجمع فرموده: فتنه، امتحان، اختبار نظير هم اند «فتنت الذهب في النار» آنوقت گويند كه طلا را در آتش براي خالص و ناخالص بودن آن امتحان كني. وَ اعْلَمُوا أَنَّمٰا أَمْوٰالُكُمْ وَ أَوْلٰادُكُمْ فِتْنَةٌ … انفال: 28. بدانيد كه اموال و اولاد شما امتحاني است كه با آنها امتحان كرده ميشويد تا بدتان از خوبتان روشن شود.در الميزان هست: فتنه آنست كه بوسيلۀ آن چيزي امتحان شود، بخود امتحان و بلازم امتحان كه شدت و عذاب است و بضلال و شرك كه سبب
قاموس قرآن، ج 5، ص: 148
عذاب اند، اطلاق ميشود، در قرآن در همۀ اين معاني بكار رفته است.اينك نگاهي بچند آيه: 1- وَ قَتَلْتَ نَفْساً فَنَجَّيْنٰاكَ مِنَ الْغَمِّ وَ فَتَنّٰاكَ فُتُوناً طه: 40. فتون نيز مصدر است بمعني آزمودن آيه دربارۀ موسٖي عليه السّلام است يعني: كسي را كشتي ترا از گرفتاري آن نجات داديم و تو را آزموديم آزمودن بخصوصي.2- وَ لٰكِنَّكُمْ فَتَنْتُمْ أَنْفُسَكُمْ وَ تَرَبَّصْتُمْ وَ ارْتَبْتُمْ حديد: 14. اگر فَتَنْتُمْ را بمعني اولي بگيريم مانعي ندارد راغب گفته:
فتن بمعني ادخال انسان در آتش نيز بكار ميرود يعني: اما شما خود را بعذاب افكنديد، يا بفتنه افكنديد منتظر مانديد و شكّ كرديد. تَرَبَّصْتُمْ … ظاهرا تعليل فَتَنْتُمْ است.3- إِنَّ الَّذِينَ فَتَنُوا الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِنٰاتِ ثُمَّ لَمْ يَتُوبُوا فَلَهُمْ عَذٰابُ جَهَنَّمَ … بروج: 10. فَتَنُوا در آيه بآتش كشيدن است يعني: آنانكه مردان و زنان مؤمن را بآتش عذاب كردند براي آنهاست عذاب جهنّم، ايضا يَوْمَ هُمْ عَلَي النّٰارِ يُفْتَنُونَ. ذُوقُوا فِتْنَتَكُمْ هٰذَا الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تَسْتَعْجِلُونَ ذاريات: 13 و 14. روزيكه بر آتش كشيده شوند. عذابتان را بچشيد اين آنست كه بآن عجله ميكرديد. اين از موارد استعمال فتنه است.4- فَإِنَّكُمْ وَ مٰا تَعْبُدُونَ. مٰا أَنْتُمْ عَلَيْهِ بِفٰاتِنِينَ. إِلّٰا مَنْ هُوَ صٰالِ الْجَحِيمِ صافات: 161- 163. «فاتن» اسم فاعل است يعني آزمايشگر و بفتنه اند از ضمير «عليه» بخدا راجع است يعني: شما اي مشركان و معبودهايتان بر خدا (و ضرر دين خدا) بفتنه اند از نيستيد مگر كسي را كه بآتش وارد ميشود يعني فقط ميتوانيد منحرفان را اضلال كنيد.5- وَ الْفِتْنَةُ أَشَدُّ مِنَ الْقَتْلِ … وَ قٰاتِلُوهُمْ حَتّٰي لٰا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ لِلّٰهِ … وَ الْفِتْنَةُ أَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ بقره: 191- 193- 217. فتنه در لسان اين آيات چنانكه گفته اند بمعني شرك است. اين ظاهرا بدان جهت است
قاموس قرآن، ج 5، ص: 149
كه شرك و ضلال سبب دخول در آتش اند.6- وَ اتَّقُوا فِتْنَةً لٰا تُصِيبَنَّ الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْكُمْ خَاصَّةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّٰهَ شَدِيدُ الْعِقٰابِ انفال: 25.از اين آيه با ملاحظۀ آيات قبل و بعد، بنظر ميايد كه مقصود آنست: اي اهل ايمان جامعۀ خويش را پاك كنيد، امر بمعروف و نهي
از منكر كنيد، فرمان خدا را اجابت نمائيد و گرنه گرفتاري و بلا كه در اثر ستم ستمكاران روي آورد همه را خواهد گرفت و مخصوص ظالمان نخواهد بود. مثلا اگر عدّه اي در جامعه بنفع بيگانگان كار كردند در صورت تسلط بيگانگان كار كردند در صورت تسلط بيگانه ها همه بدبخت خواهند بود. يا اگر چند نفر كشتي را سوراخ كنند عاملين و غير آنها همه غرق خواهند شد.هيچ مانعي ندارد كه لا در لٰا تُصِيبَنَّ نافيه باشد و آن وصف فتنه است يعني بپرهيزيد از فتنه ايكه فقط بظالمان شما نميرسد بلكه عموم را ميگيرد و شايد جواب شرط محذوف باشد يعني «ان اصابتكم لا تصيبنّ الظّالمين فقط».ظاهرا مراد از فتنه گرفتاري و عذاب دنيوي است چنانكه گفته شد. و اگر شامل آخرت هم باشد قهرا ظالمان در اثر ظلم و ديگران در اثر ترك امر بمعروف معذّب خواهند بود ولي احتمال اول اصحّ است هر چند بعضي از بزرگان قبول ندارد.فتنه در قرآن هم بخدا نسبت داده شده و هم بديگران. مثل وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ … عنكبوت: 3. كه دربارۀ امتحان خداست و مثل … إِنْ خِفْتُمْ أَنْ يَفْتِنَكُمُ الَّذِينَ كَفَرُوا … نساء: 101. كه دربارۀ غير خداست.در قرآن مجيد هر آنجا كه دربارۀ بشر آمده مراد فتنۀ مذموم و آزمايش ناهنجار است بر خلاف امتحان خدا.
از قرآن مجيد بدست ميايد كه تكاليف الهي و پيش آمدهاي روزگار همه امتحان خدائي اند و بوسيلۀ آنها خوب و بد از هم جدا شده و خوبان
قاموس قرآن، ج 5، ص: 150
در راه كمال و بدان در راه شقاوت پيش ميروند حتي وسائل زندگي نيز از آنجمله
است إِنّٰا جَعَلْنٰا مٰا عَلَي الْأَرْضِ زِينَةً لَهٰا لِنَبْلُوَهُمْ أَيُّهُمْ أَحْسَنُ عَمَلًا كهف: 7. با وسائل زندگي نيكوكاران از بد كاران تميز داده ميشوند.خير و شرّ هر دو امتحان است شايد آمدن آنها عنان زندگي و افعال را عوض كند وَ بَلَوْنٰاهُمْ بِالْحَسَنٰاتِ وَ السَّيِّئٰاتِ لَعَلَّهُمْ يَرْجِعُونَ اعراف: 168.ايضا آيۀ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ الْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنٰا تُرْجَعُونَ انبياء: 35. در راه رجوع إلي اللّٰه شرّ و خير پيش ميايد تا عده ايرا براه كمال و گروهي را براه شقاوت ببرد.بابراهيم عليه السّلام دستور داده ميشود: فرزندت را در راه خدا قرباني كن پسر و پدر هر دو باين كار راضي ميشوند و چون روشن ميگردد كه هر دو تسليم و مطيع امرند جواب ميرسد إِنَّ هٰذٰا لَهُوَ الْبَلٰاءُ الْمُبِينُ صافات: 106. دستور ذبح فرزند و اسكان ذريه در سرزمين خشك و تفتيدۀ مكّه و نظائر آنها ظاهرا همان ابتلا و امتحان است كه ابراهيم عليه السّلام را بامامت رسانيد وَ إِذِ ابْتَليٰ إِبْرٰاهِيمَ رَبُّهُ بِكَلِمٰاتٍ فَأَتَمَّهُنَّ قٰالَ إِنِّي جٰاعِلُكَ لِلنّٰاسِ إِمٰاماً … بقره: 124.دستورات و تكاليف بر بشر نازل ميشود تا بشر را رشد دهند و بطرف كمال برند و در نتيجه صادقان از كاذبان جدا ميشوند و هر يك راه خويش ميگيرند أَ حَسِبَ النّٰاسُ أَنْ يُتْرَكُوا أَنْ يَقُولُوا آمَنّٰا وَ هُمْ لٰا يُفْتَنُونَ.وَ لَقَدْ فَتَنَّا الَّذِينَ مِنْ قَبْلِهِمْ فَلَيَعْلَمَنَّ اللّٰهُ الَّذِينَ صَدَقُوا وَ لَيَعْلَمَنَّ الْكٰاذِبِينَ عنكبوت: 2 و 3.دستور جهاد و حمله بدشمن امتحان و اختبار است وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتّٰي نَعْلَمَ الْمُجٰاهِدِينَ مِنْكُمْ وَ الصّٰابِرِينَ محمد: 31.و بطور خلاصه با امتحان الهي كه همان احكام و پيش آمدها و وسائل زندگي است
مردم براه كمال
قاموس قرآن، ج 5، ص: 151
و شقاء ميافتند و پيش ميروند تا اهل سعادت بسعادت و اهل شقاوت بشقاوت برسند و از هم متمايز گردند.الميزان در ج چهارم ذيل آيۀ 42 آل عمران در اين باره بحث مفصلٖي دارد كه ديدني است.
فَتَي: تازه جوان. در دختر فتاة گويند. و بطور كنايه بغلام و كنيز (برده) گفته ميشود (مفردات). در قرآن مجيد بحرّ و آزاد اطلاق شده است قٰالُوا سَمِعْنٰا فَتًي يَذْكُرُهُمْ يُقٰالُ لَهُ إِبْرٰاهِيمُ انبياء: 60. گفتند جواني ابراهيم نام را شنيديم كه خدايان را ببدي ياد ميكرد در آيۀ وَ قٰالَ نِسْوَةٌ فِي الْمَدِينَةِ امْرَأَتُ الْعَزِيزِ تُرٰاوِدُ فَتٰاهٰا يوسف: 30. مراد از فتي غلام است يعني زناني در شهر گفتند زن عزيز مصر از غلامش كام ميخواهد.جمع فتي فتيان و فتيه است مثل وَ قٰالَ لِفِتْيٰانِهِ اجْعَلُوا بِضٰاعَتَهُمْ فِي رِحٰالِهِمْ يوسف: 62. بغلامانش گفت سرمايۀ آنها را دربارهايشان بگذاريد و مثل إِنَّهُمْ فِتْيَةٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَ زِدْنٰاهُمْ هُديً كهف: 13. آنها جوانهائي بودند كه بپروردگارشان ايمان آوردند و بر هدايتشان افزوديم.جمع فتاة فتيات است وَ لٰا تُكْرِهُوا فَتَيٰاتِكُمْ عَلَي الْبِغٰاءِ إِنْ أَرَدْنَ تَحَصُّناً نور: 33. كنيزانتان را بر زنا مجبور نكنيد اگر عفّت اختيار كنند.
فتوي: بيان حكم، همچنين است فتيا. راغب گويد فتوي و فتيا جوابي است از احكاميكه محل اشكال است. ظهور آيات قرآن در مطلق بيان حكم و جواب است در مقابل سؤال خواه از احكام باشد خواه از غير آنها. وَ يَسْتَفْتُونَكَ فِي النِّسٰاءِ قُلِ اللّٰهُ يُفْتِيكُمْ فِيهِنَّ نساء: 127. در اينجا دربارۀ احكام ديني است يٰا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي رُءْيٰايَ … يوسف: 43. يٰا أَيُّهَا الْمَلَأُ أَفْتُونِي فِي أَمْرِي نمل: 32. در اين دو آيه و نظير آنها دربارۀ غير احكام است طبرسي رحمه اللّٰه آنرا بيان حكم گفته و در أَفْتُونِي فِي رُءْيٰايَ فرموده يعني حكم حادثه را بيان كنيد.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 152
فجّ: راه وسيع. در مفردات گفته: فجّ شكافي است ميان دو كوه و در راه وسيع بكار ميرود جمع آن فجاج است. يَأْتُوكَ رِجٰالًا وَ عَليٰ كُلِّ ضٰامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ حجّ: 27. پياده و بر هر مركب لاغر از هر راه دور ميايند. وَ جَعَلْنٰا فِيهٰا فِجٰاجاً سُبُلًا لَعَلَّهُمْ يَهْتَدُونَ انبياء: 31.لِتَسْلُكُوا مِنْهٰا سُبُلًا فِجٰاجاً نوح: 20.در آيۀ اول ضمير «فِيهٰا» ظاهرا راجع است به «رَوٰاسِيَ» در صدر آيه و «سُبُلًا» بدل است از فجاج يعني در كوهها راههاي وسيع قرار داديم تا آنها بمقاصد و مواطن خويش راه يابند در آيۀ دوم فجاج صفت «سبل» است و مراد از آن وسعت است يعني تا در زمين براههاي وسيع وارد شويد.در اقرب گفته: راه وسيع ميان دو كوه فجّ و راه تنگ شعب است.
فجر: شكافتن. «فَجَرَ الْقَناةَ: شَقَّهُ» بعضي قيد وسعت را بآن اضافه كرده اند وَ قٰالُوا لَنْ نُؤْمِنَ لَكَ حَتّٰي تَفْجُرَ لَنٰا مِنَ الْأَرْضِ يَنْبُوعاً اسراء: 90. گفتند: هرگز بتو ايمان نياوريم تا از اين سرزمين براي ما چشمه اي بشكافي.فجر و تفجير هر دو متعدّي اند و تفعيل براي مبالغه است وَ فَجَّرْنٰا خِلٰالَهُمٰا نَهَراً كهف: 33. ميان آندو باغ نهري شكافتيم و جاري كرديم.صبح را از آن فجر گويند كه شب را ميشكافد (مفردات) … وَ قُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كٰانَ مَشْهُوداً اسراء: 78. و نماز صبح را بخوان كه نماز صبح مشهود است «فجر» در آيه بمعني صبح است خواه بمعني فاعل باشد (شكافندۀ شب) و خواه بمعني مفعول (شكافته شده).گناه را بقول راغب از آن فجور گويند كه پرده ديانت را پاره ميكند عامل آن فاجر است
وَ لٰا يَلِدُوا إِلّٰا فٰاجِراً كَفّٰاراً نوح: 27. جمع آن در قرآن فجر و فجّار است أَمْ نَجْعَلُ الْمُتَّقِينَ كَالْفُجّٰارِ ص: 28. أُولٰئِكَ هُمُ الْكَفَرَةُ الْفَجَرَةُ عبس: 42.تفجّر و انفجار: شكافته شدن
قاموس قرآن، ج 5، ص: 153
وَ إِنَّ مِنَ الْحِجٰارَةِ لَمٰا يَتَفَجَّرُ مِنْهُ الْأَنْهٰارُ بقره: 74. فَانْفَجَرَتْ مِنْهُ اثْنَتٰا عَشْرَةَ عَيْناً بقره: 60.وَ إِذَا الْبِحٰارُ فُجِّرَتْ انفطار: 3. بقرينۀ وَ إِذَا الْبِحٰارُ سُجِّرَتْ تكوير: 6. بنظر ميايد كه شكافته شدن درياها بوسيلۀ حرارت و تبخير خواهد بود رجوع شود به «سجر».
فجوه: جاي وسيع. «الساحة الواسعة» وَ إِذٰا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذٰاتَ الشِّمٰالِ وَ هُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ كهف: 17. چون آفتاب غروب ميكرد بجانب چپ آنها ميگذشت و آنها در جاي وسيع از غار بودند. اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
فحش: كار بسيار زشت. دقّت در گفتار بزرگان نشان ميدهد كه فحش و فاحشه و فحشاء بمعني بسيار زشت است گرچه بعضي قبح مطلق گفته اند.در قاموس گويد: فاحشه هر گناهي است كه قبح آن زياد باشد. همچنين است قول ابن اثير در نهايه. در مفردات گفته: فحش، فاحشه و فحشاء هر قول و فعلي است كه قبح آن بزرگ باشد در مجمع ذيل آيۀ 169 بقره فرموده: فحشاء، فاحشه، قبيحه و سيئه نظير هم اند و فحشاء مصدر است مثل سرّاء و ضرّاء و در ذيل آيۀ 135 آل عمران فرموده: فحش اقدام بقبح بزرگ است. زمخشري ذيل آيۀ 169 بقره، فحشاء را قبيح خارج از حدّ گفته است.اين مطلب را ميشود از آيات نيز استفاده كرد وَ لٰا تَقْرَبُوا الزِّنيٰ إِنَّهُ كٰانَ فٰاحِشَةً وَ سٰاءَ سَبِيلًا اسراء: 32.ظهور آيه در آنست كه فاحشه بمعني بسيار زشت است يعني بزنا نزديك نشويد آن كار بسيار زشت و راه و رسم بدي است.فحشاء و فاحشه در قرآن بزنا و لواط و تزويج نامادري و هر كار بسيار زشت گفته شده است مثل وَ اللّٰاتِي يَأْتِينَ الْفٰاحِشَةَ مِنْ نِسٰائِكُمْ فَاسْتَشْهِدُوا عَلَيْهِنَّ أَرْبَعَةً مِنْكُمْ … نساء: 15. كه دربارۀ زنا است بقول
قاموس قرآن، ج 5، ص: 154
بعضي مساحقه است و نحو وَ لُوطاً إِذْ قٰالَ لِقَوْمِهِ أَ تَأْتُونَ الْفٰاحِشَةَ وَ أَنْتُمْ تُبْصِرُونَ نمل: 54. كه دربارۀ لواط است
وَ لٰا تَقْرَبُوا الْفَوٰاحِشَ مٰا ظَهَرَ مِنْهٰا وَ مٰا بَطَنَ … انعام: 151. كه ظهورش در عموم است.إِنَّمٰا يَأْمُرُكُمْ بِالسُّوءِ وَ الْفَحْشٰاءِ … بقره: 169.مراد از سوء در مقابل فحشاء چيست؟ ايضا در آيۀ كَذٰلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشٰاءَ إِنَّهُ مِنْ عِبٰادِنَا الْمُخْلَصِينَ يوسف: 24. اهل تحقيق گفته اند گناهرا از آن سوء و سيئه گفته اند كه براي گناهكار بدي پيش مياورد، در اين صورت احتمال قوي آنست كه مراد از «سوء» بدنامي باشد.يوسف عليه السّلام اگر بزن عزيز تعدّي ميكرد دو كار كرده بود يكي بدنامي خودش و ديگري زنا كه مورد عقاب خداست يعني خواستيم بدنامي و زنا را از وي برگردانيم همين طور در آيۀ اول.ممكن است مراد از سوء در آيۀ دوم خيانت باشد كه عمل يوسف در صورت وقوع هم زنا بود و هم خيانت بشوهر آن زن. در اينصورت شايد مراد از سوء در هر دو آيه گناهاني باشد كه در قباحت مثل فحشاء نيستند.و يا ذكر خاصّ بعد از عام باشد.وَ يَنْهيٰ عَنِ الْفَحْشٰاءِ وَ الْمُنْكَرِ وَ الْبَغْيِ نحل: 90. وَ الَّذِينَ إِذٰا فَعَلُوا فٰاحِشَةً أَوْ ظَلَمُوا أَنْفُسَهُمْ آل عمران: 135. در آيۀ اول شايد مراد از فاحشه زنا يا كار زشتي است كه از منكر و بغي زشتتر است. و در آيۀ دوم شايد مراد از فحشاء كار بدي است كه نسبت بديگري انجام داده اند.لٰا تُخْرِجُوهُنَّ مِنْ بُيُوتِهِنَّ وَ لٰا يَخْرُجْنَ إِلّٰا أَنْ يَأْتِينَ بِفٰاحِشَةٍ مُبَيِّنَةٍ طلاق: 1. آيه دربارۀ زنان مطلقه است كه بايد مدّت عدّه را در خانه شوهر بمانند مراد از «فاحشه» چنانكه گفته اند اذيّت اهل خانه است كه اهل خانه را اذيّت كنند
و بد دهن باشند ايضا آيۀ 19 سورۀ نساء. طبرسي در ذيل آيۀ اول از امام رضا عليه السّلام نقل كرده فاحشه آنست كه اهل شوهرش
قاموس قرآن، ج 5، ص: 155
را اذيّت كند و دشنام دهد.قُلْ إِنَّمٰا حَرَّمَ رَبِّيَ الْفَوٰاحِشَ مٰا ظَهَرَ مِنْهٰا وَ مٰا بَطَنَ … اعراف: 33. فواحش جمع فاحشه است و آن چهار بار در قرآن مجيد آمده است.فحشاء چنانكه از طبرسي نقل شد مصدر است ولي در آيات بمعني اسم بكار رفته است.
فخر: باليدن بمال و جاه. «الْفَخْرُ الْمُباهاةُ فِي الاشْياءِ الْخارِجَةِ عَنِ الانْسانِ كَالْمالِ وَ الْجاهِ» (مفردات) إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتٰالٍ فَخُورٍ لقمان: 18. مختال بمعني متكبّر و فخور بمعني بالنده و نازنده است.تكبّر در نفس آدمي و فخر اظهار و شمردن اسباب تكبّر و باليدن بر آنهاست و هر دو صيغۀ مبالغه اند يعني خدا هيچ متكبّر نازنده را دوست ندارد. فخور چهار بار در قرآن مجيد آمده سه بار توأم با «مختال» و يكبار إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ هود: 10. فرح نيز شادي از روي تكبّر است. آيات بنظر ميدهند كه باليدن از لوازم تكبير است. خَلَقَ الْإِنْسٰانَ مِنْ صَلْصٰالٍ كَالْفَخّٰارِ الرحمن: 14. معني آيه در صلصال گذشت.
فدي: عوض. يعني عوضيكه انسان از براي خود ميدهد. همچنين است فديه و فداء فَلٰا جُنٰاحَ عَلَيْهِمٰا فِيمَا افْتَدَتْ بِهِ … بقره: 229. گناهي بر آندو نيست در آنچه زن آنرا عوض داده مقصود آنست كه زن چيزي در عوض طلاق گرفتن بدهد. وَ عَلَي الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعٰامُ مِسْكِينٍ بقره: 184. و بر آنانكه بمشقّت زياد روزه ميگيرند عوضي است و آن طعام فقير است.فَشُدُّوا الْوَثٰاقَ فَإِمّٰا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمّٰا فِدٰاءً محمد: 4. بندها را محكم كنيد (و اسير گيريد) و پس از آن منّت نهيد يا فدا و عوض گيريد (و آزادشان كنيد).وَ إِنْ يَأْتُوكُمْ أُسٰاريٰ تُفٰادُوهُمْ وَ هُوَ مُحَرَّمٌ عَلَيْكُمْ إِخْرٰاجُهُمْ … بقره: 85. «تُفٰادُوهُمْ» را بعضي «تفدوهم» خوانده اند طبرسي فرموده:
قاموس قرآن، ج 5، ص: 156
وجه بين الاثنين بودن آنست كه فعلي از جانب اسير گيرنده واقع ميشود و آن تحويل اسير است و فعلي از جانب اسير كه دفع فديه است يعني:
اگر آنها در حال اسارت پيش شما آمدند فديه داده و آنها را آزاد ميكنيد حال آنكه اخراجشان بر شما حرام است.در قرآن فقط يكبار آمده كه عوض را كسي از جانب ديگري بدهد.وَ فَدَيْنٰاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ صافات: 107. رجوع شود به «ابراهيم» فصل قرباني.
وَ هُوَ الَّذِي مَرَجَ الْبَحْرَيْنِ هٰذٰا عَذْبٌ فُرٰاتٌ وَ هٰذٰا مِلْحٌ أُجٰاجٌ … فرقان: 53. در «عذب» گذشت كه عذب بمعني گوارا و فرات بمعني بسيار گوارا است در جوامع الجامع آنرا البالغ في العذوبة و در تفسير جلالين شديد العذوبة گفته است اين لفظ سه بار در قرآن آمده است: فرقان: 53، فاطر: 12، مرسلات: 27. يعني او كسي است كه دو دريا را بهم آميخت اين سخت گوارا و اين شور و تلخ است.
فرث: گياه جويده در شكمبه بعضي آنرا سرگين ترجمه كرده اند ولي سرگين مدفوع حيوان و فرث همان گياه جويده است كه هنوز مواد غذائي آن بوسيلۀ روده ها جذب نشده است.در اقرب الموارد گفته: «الفرث: السرجين مادام في الكرش» يعني سرگين مادام كه در شكمبه است وَ إِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعٰامِ لَعِبْرَةً نُسْقِيكُمْ مِمّٰا فِي بُطُونِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ لَبَناً خٰالِصاً … نحل: 66. براي شما در چهارپايان عبرتي است (بر تصوّر معاد) از آنچه در شكمهايشان هست از ميان علف جويده و خون، شير خالص بشما مينوشانيم. اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
فرج: شكاف. وَ إِذَا السَّمٰاءُ فُرِجَتْ مرسلات: 9. آنگاه كه آسمان شكافته شود مثل إِذَا السَّمٰاءُ انْشَقَّتْ انشقاق: 1. جمع آن فروج است أَ فَلَمْ يَنْظُرُوا إِلَي السَّمٰاءِ فَوْقَهُمْ كَيْفَ بَنَيْنٰاهٰا وَ زَيَّنّٰاهٰا وَ مٰا لَهٰا مِنْ فُرُوجٍ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 157
ق: 6. يعني آيا نگاه نكردند كه آسمانرا بالاي آنها چگونه ساختيم و زينت داديم كه شكافهائي ندارد (تا معيوبش كند).وَ الَّذِينَ هُمْ لِفُرُوجِهِمْ حٰافِظُونَ مؤمنون: 5. وَ قُلْ لِلْمُؤْمِنٰاتِ يَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصٰارِهِنَّ وَ يَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَّ نور: 31. فرج عبارت است از مخرج بول و غائط در زن و مرد. راغب گويد: فرج ميان دو پا است و آنرا بكنايه بر قبل و دبر اطلاق كرده اند و در اثر كثرت استعمال مثل صريح در آن معني شده است در مجمع ذيل آيه 5 مؤمنون فرموده: ليث گفته فرج اسم هر سوئۀ زن و مرد است در اقرب الموارد آمده: الْفَرْجُ مِنَ الانْسانِ: الْعَوْرَةُ و يُطْلَقُ عَليَ الْقُبُلِ وَ الدبرِ حفظ فرج در زن و مرد ظاهرا آنست
كه آنرا از ناظر محرّم بپوشد.
فرح: شادي. شادي توأم با تكبر در اقرب الموارد گويد: سرور و حبور در شادي ممدوح بكار ميرود ولي فرح در شادي مذموم كه موجب تكبّر است سرور و حبور از تفكّر ناشي است و فرح از قوّۀ شهوت.فيومي در مصباح گفته: در معني تكبّر و خرسندي و شادي بكار ميرود.طبرسي رحمه اللّه در مجمع ذيل إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ قصص: 76. فرموده فرح بمعني تكبّر است و شعر ذيل را شاهد مياورد.و لست بمفراح اذ الدّهر سرّني و لا جازع من صرفه المتقلّب چون روزگارم شادم كند متكبّر نميشوم، از برگشت آن نيز جزع و ناله ندارم. راغب و زمخشري نيز آنرا نقل كرده اند. در قرآن مجيد بيشتر در شادي هاي مذموم آمده كه منبعث از نيروي شهواني و لذّات و توأم با خود پسندي است مثل: فَرِحَ الْمُخَلَّفُونَ بِمَقْعَدِهِمْ خِلٰافَ رَسُولِ اللّٰهِ … توبه: 81. باز گذاشتگان بر ماندنشان بر خلاف رسول خدا (و اينكه با او بجهاد نرفتند) شادمان شدند حَتّٰي إِذٰا فَرِحُوا بِمٰا أُوتُوا أَخَذْنٰاهُمْ بَغْتَةً انعام: 44.و در بعضي از آيات در شادي
قاموس قرآن، ج 5، ص: 158
ممدوح بكار رفته مثل وَ يَوْمَئِذٍ يَفْرَحُ الْمُؤْمِنُونَ. بِنَصْرِ اللّٰهِ … روم: 4.آنروز مؤمنان در اثر ياري خدا مسرور ميشوند. قُلْ بِفَضْلِ اللّٰهِ وَ بِرَحْمَتِهِ فَبِذٰلِكَ فَلْيَفْرَحُوا … يونس: 58.فرح: (بر وزن كتف) شادمان متكبّر لَيَقُولَنَّ ذَهَبَ السَّيِّئٰاتُ عَنِّي إِنَّهُ لَفَرِحٌ فَخُورٌ هود: 10 ميگويد بديها از من رفت او متكبّر و فخر كننده است. در اينجا فرح بمعني متكبّر است كه اين آيه نظير وَ اللّٰهُ لٰا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتٰالٍ فَخُورٍ حديد: 23.است.إِذْ قٰالَ لَهُ قَوْمُهُ لٰا
تَفْرَحْ إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُحِبُّ الْفَرِحِينَ قصص: 76. قومش بقارون گفتند: از كثرت مال شادمان متكبّر مباش كه خدا متكبّران را دوست ندارد.
فرد: تنها. رَبِّ لٰا تَذَرْنِي فَرْداً وَ أَنْتَ خَيْرُ الْوٰارِثِينَ انبياء: 89.خدايا مرا تنها نگذار تو بهترين وارثاني. راغب گفته: فرد آنست كه ديگري با آن مخلوط نيست آن از «وتر» اعمّ و از «واحد» اخصّ است.وَ كُلُّهُمْ آتِيهِ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ فَرْداً مريم: 95. وَ لَقَدْ جِئْتُمُونٰا فُرٰاديٰ كَمٰا خَلَقْنٰاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ انعام: 94. ظاهرا مقصود از فرد و فرادي انقطاع از علائق دنيا و خصوصيات اين جهان است مثل وَ رَأَوُا الْعَذٰابَ وَ تَقَطَّعَتْ بِهِمُ الْأَسْبٰابُ بقره: 166. وَ تَرَكْتُمْ مٰا خَوَّلْنٰاكُمْ وَرٰاءَ ظُهُورِكُمْ انعام: 94.أَنْ تَقُومُوا لِلّٰهِ مَثْنيٰ وَ فُرٰاديٰ سباء: 46. فرادي بمعني تك تك است يعني براي خدا برخيزيد دودو و تك تك و فكر كنيد.ناگفته نماند: جمع قياسي فرد افراد است و فرادي مثل سكاري غير قياسي است بقولي: فرادي جمع فردان و فردي است مثل سكاري كه جمع سكران و سكري است.
فردوس: كٰانَتْ لَهُمْ جَنّٰاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا كهف: 107. الَّذِينَ يَرِثُونَ الْفِرْدَوْسَ هُمْ فِيهٰا خٰالِدُونَ مؤمنون: 11. اين لفظ بيشتر از دو بار در قرآن نيامده است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 159
در مجمع از زجّاج نقل كرده: فردوس باغي است شامل مزايا و محاسن تمام باغها. گروهي گفته اند فردوس دره هائي است كه انواع علفها در آنها ميرويد. گفته اند آن لغت رومي است منقول بعربي ما آنرا در اشعار عرب نيافتيم جز در شعر حسّان كه گفته: فانّ ثواب اللّه كلّ موحّد جنان من الفردوس فيها يخلّد طبرسي خود فرموده: فردوس باغي است كه در آن ميوه، گل و ساير اسباب تمتّع و لذت جمع است.در كشّاف گفته: «الفردوس: هو البستان الواسع الجامع لاصناف الثّمر» در قاموس آنرا باغي كه
جامع ميوه هاي تمام باغات است گفته و نيز درّه ها … كه زجّاج نقل كرده. قول اقرب نيز قول قاموس است.بنظر نگارنده: مراد از ذكر اين كلمه بيان وسعت نعمتهاي بهشتي است و اينكه تمام وسائل راحتي در آن جمع است كه فرموده: وَ فِيهٰا مٰا تَشْتَهِيهِ الْأَنْفُسُ وَ تَلَذُّ الْأَعْيُنُ زخرف: 71. و جملۀ جَنّٰاتُ الْفِرْدَوْسِ مثل جَنّٰاتِ النَّعِيمِ است.كه راغب نعيم را نعمت كثيره معني كرده و مثل جَنّٰاتِ عَدْنٍ- … جَنّٰاتُ الْمَأْويٰ در آيۀ كٰانَتْ لَهُمْ جَنّٰاتُ الْفِرْدَوْسِ نُزُلًا فردوس صفت جنّات و مؤنّث است و مفرد مؤنّث صفت جمع مؤنّث آيد مثل «هبات وافرة» يعني بهشت هاي واسع و پر نعمت منزل آنهاست.
فرّ: فرّ و فرار بمعني فرار كردن و گريختن است. قُلْ لَنْ يَنْفَعَكُمُ الْفِرٰارُ إِنْ فَرَرْتُمْ مِنَ الْمَوْتِ أَوِ الْقَتْلِ احزاب: 16. راغب گويد: اصل آن بيان سنّ چهار پا است.ظاهرا گاهي مراد از آن شدت بي ميلي و عدم رضا است. چنانكه در آيۀ فوق و آيۀ قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِي تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلٰاقِيكُمْ … جمعه: 8.پيداست كه فرار انسان از مرگ همان شدت بي ميلي او بمرگ و تلاش در راه نمردن است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 160
و چون با الي متعدي شود مراد از آن شدت ميل و تلاش در آنست مثل فَفِرُّوا إِلَي اللّٰهِ إِنِّي لَكُمْ مِنْهُ نَذِيرٌ مُبِينٌ ذاريات: 50. بدويد بسوي خدا من شما را انذار كننده ام آشكارا.ولي در آيۀ فَفَرَرْتُ مِنْكُمْ لَمّٰا خِفْتُكُمْ … شعراء: 21. بمعني گريختن و فرار معمولي است.مفرّ: اسم مكان و مصدر ميمي است يَقُولُ الْإِنْسٰانُ يَوْمَئِذٍ أَيْنَ الْمَفَرُّ قيامت: 10. انسان در آنروز گويد: فرارگاه كجاست؟
فرش: گستردن. «فرش الشّي ء: بسطه». وَ الْأَرْضَ فَرَشْنٰاهٰا فَنِعْمَ الْمٰاهِدُونَ ذاريات: 48. زمين را گسترديم بهتر آماده كنندگانيم.فرش و فراش (بر وزن حساب) مصدراند و بمعني مفعول (مفروش) نيز آيند. مثل الَّذِي جَعَلَ لَكُمُ الْأَرْضَ فِرٰاشاً بقره: 22. خدائيكه زمين را بنفع شما گسترده گردانيد.فراش بفتح اول جمع فراشه بمعني پروانه است يَوْمَ يَكُونُ النّٰاسُ كَالْفَرٰاشِ الْمَبْثُوثِ قارعه: 4. روزيكه مردم مانند پروانه هاي پراكنده شوند.وَ مِنَ الْأَنْعٰامِ حَمُولَةً وَ فَرْشاً كُلُوا مِمّٰا رَزَقَكُمُ اللّٰهُ … انعام: 142.بعقيدۀ راغب فرش بمعني حيوان مركوب است گويد: «الفرش ما يفرش من الانعام اي يركب» بنظر نگارنده مراد از حموله حيوان بار بر و از فرش مركوب است يعني: از چهارپايان باربر
و مركب براي شما مسخّر كرد بخوريد از آنچه خدا روزي داده.اينكه حموله را چهارپايان بزرگ و فرش را چهارپايان كوچك (كرّه) گفته اند بسيار سخيف است اين آيه نظير آيات ذيل است كه بار بردن و مركب بودن چهار پايان را عنوان كرده است وَ الْأَنْعٰامَ خَلَقَهٰا لَكُمْ … وَ تَحْمِلُ أَثْقٰالَكُمْ إِليٰ بَلَدٍ لَمْ تَكُونُوا بٰالِغِيهِ … وَ الْخَيْلَ وَ الْبِغٰالَ وَ الْحَمِيرَ لِتَرْكَبُوهٰا … نحل: 5 و 7 و 8.وَ فُرُشٍ مَرْفُوعَةٍ. إِنّٰا أَنْشَأْنٰاهُنَّ إِنْشٰاءً فَجَعَلْنٰاهُنَّ أَبْكٰاراً واقعة: 34- 36.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 161
فرش بر وزن عنق جمع فراش است.راغب گفته بهر يك از زوجين بطور كنايه فراش گفته ميشود كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله فرموده: «الولد للفراش» . حديث فوق چنين است: «الولد للفراش و للعاهر الحجر» بنظر راغب فراش در حديث بمعني شوهر است. يعني فرزند مال شوهر است و زاني ممنوع ميباشد. فيّومي نيز در مصباح آنرا شوهر معني كرده و گويد: زوجين نسبت بيكديگر فراش ناميده ميشوند.مَرْفُوعَةٍ چنانكه گفته اند بمعني بلند مقام است در عقل و جمال و كمال يعني: براي آنهاست زناني والا مقام كه ما آنها را بطرز مخصوصي بوجود آورده ايم و آنها را دوشيزگان قرارداده ايم.
فرض: قطع. تعيين. در نهايه گويد: اصل فرض بمعني قطع است راغب قطع شي ء محكم و تأثير در آن، گفته است، اقرب عين لفظ راغب را آورده است در مصباح تقدير و اندازه گيري معني ميكند. در قرآن مجيد بمعني تعيين و ايجاب بكار رفته كه هر دو نوعي قطع و تقديراند مثل لَأَتَّخِذَنَّ مِنْ عِبٰادِكَ نَصِيباً مَفْرُوضاً نساء: 118. از بندگان تو بهره اي معيّن شده ميگيرم. مٰا لَمْ
تَمَسُّوهُنَّ أَوْ تَفْرِضُوا لَهُنَّ فَرِيضَةً بقره: 236.ماداميكه بآنها دست نزده ايد يا مهريه اي معيّن نكرده ايد مهريّه فريضه خوانده شده كه شي ء تعيين شده است.و مثل سُورَةٌ أَنْزَلْنٰاهٰا وَ فَرَضْنٰاهٰا نور: 1. يعني سوره ايست كه نازل كرده و عمل باحكام آنرا واجب كرده ايم، عمل حكم واجبي اتيان و عمل حكم تحريمي ترك است و مثل إِنَّ الَّذِي فَرَضَ عَلَيْكَ الْقُرْآنَ لَرٰادُّكَ إِليٰ مَعٰادٍ … قصص: 85. آنكه تلاوت و عمل بقرآن را بر تو واجب كرده حتما تو را بمعاد (ظاهرا مكّه) بر ميگرداند. رجوع شود به «ردد».الْحَجُّ أَشْهُرٌ مَعْلُومٰاتٌ فَمَنْ فَرَضَ فِيهِنَّ الْحَجَّ فَلٰا رَفَثَ وَ لٰا فُسُوقَ وَ لٰا جِدٰالَ فِي الْحَجِّ … بقره: 197.حجّ در ماههاي معلومي است هر كه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 162
در آنها حجّ را بر خود واجب كند (با شروع در آن) پس در حجّ نزديكي بزنان و دروغ و لا و اللّه بلي و اللّه گفتن نيست.وَ لٰا جُنٰاحَ عَلَيْكُمْ فِيمٰا تَرٰاضَيْتُمْ بِهِ مِنْ بَعْدِ الْفَرِيضَةِ نساء: 24. فريضة در اين آيه و آيات ديگر بمعني مفروضه است يعني معيّن شده و واجب شده.قٰالَ إِنَّهُ يَقُولُ إِنَّهٰا بَقَرَةٌ لٰا فٰارِضٌ وَ لٰا بِكْرٌ عَوٰانٌ بَيْنَ ذٰلِكَ بقره: 68. فارض بمعني سالخورده و پير است و بقولي آن گاوي است كه بسيار زائيده باشد در علت اين تسميه گفته اند: كه آن از اعمال شاقّه خودش را قطع (و آسوده) كرده يا عمر (و جواني) خويش را قطع كرده يا زمين را قطع (و شخم) كرده است يعني: گفت خدا فرمايد آن گاوي است نه سالخورده و نه جوان ميان اين دو حال است.در مجمع راجع بفرق فرض و واجب نقل فرموده:
فرض با جعل جاعل است كه آنرا واجب كند ولي واجب شايد بدون جعل باشد مثل وجوب شكر منعم، علي هذا نسبتشان عموم و خصوص مطلق است.بنظر راغب ايجاب باعتبار وقوع و ثبوت حكم و فرض باعتبار تعيين آن گفته ميشود.
فرط: تقدّم و جلو افتادن (مجمع) در لغت آمده: «فَرَطَ فُرُوطاً: سَبَقَ وَ تَقَدَّمَ- فَرَطَ عَلَيْهِ فِي الْقَوْلِ فَرْطاً: اسْرَفَ وَ تَقَدَّمَ» و آن با تجاوز و تعدي ميسازد.فارط و فرط (بر وزن فرس) پيشروي است كه قبل از كاروان براي اصلاح حوض و دلوها وارد آب شود. در دعا دربارۀ مرگ فرزند صغير گويد: «اللّٰهُمَّ اجْعَلْهُ فَرَطاً» يعني خدايا او را اجر متقدّم و ثواب جلو افتاده گردان.قٰالٰا رَبَّنٰا إِنَّنٰا نَخٰافُ أَنْ يَفْرُطَ عَلَيْنٰا أَوْ أَنْ يَطْغيٰ طه: 45. گفتند: خدايا ميترسيم كه فرعون بر ما پيشي گيرد و در عقوبت پيش از آنكه دعوتش كنيم، عجله كند و يا در تعذيب
قاموس قرآن، ج 5، ص: 163
بني اسرائيل طغيان نمايد.افراط: تجاوز بيشتر و تفريط كوتاهي و تقصير بيشتر است.يٰا حَسْرَتيٰ عَليٰ مٰا فَرَّطْتُ فِي جَنْبِ اللّٰهِ زمر: 56. اي حسرت بر آنچه در طاعت خدا تقصير و كوتاهي كردم لٰا جَرَمَ أَنَّ لَهُمُ النّٰارَ وَ أَنَّهُمْ مُفْرَطُونَ نحل: 62. مُفْرَطُونَ در قرآنها بصيغه مفعول است و بصيغۀ فاعل و ايضا مُفَرِّطُونَ بكسر راء از باب تفعيل نيز خوانده اند.يعني: ناچار آتش براي آنهاست و آنها پيش افتادگان (بآتش) اند ميشود از آيه فهميد كه آنانكه بخدا نسبت زائيدن و فرزند ميدهند پيش از ديگران بآتش وارد خواهند شد.وَ اتَّبَعَ هَوٰاهُ وَ كٰانَ أَمْرُهُ فُرُطاً كهف: 28. فرط (بر وزن عنق) بمعني افراط و تجاوز است
يعني از هواي نفس پيروي كرده و كارش تجاوز و تعدّي بود «الفرط: الامر المجاوز فيه عن الحدّ».
فرع: بالا رفتن. «فرع الجبل: صعده» شاخۀ درخت را بمناسبت بالا رفتن فرع گفته اند كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُهٰا ثٰابِتٌ وَ فَرْعُهٰا فِي السَّمٰاءِ ابراهيم: 24. مانند درخت پاكيكه ريشه اش در زمين و شاخه اش در آسمان است.راغب گفته آن بمناسبت طول و عرض هر دو گفته ميشود بفرزندان شخص فروع گويند كه از اصل (پدر) منشعب شده اند. آن يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
فرعون: لفظ عجمي و لقب پادشاهان مصر و بقول اقرب الموارد در لغت قبط بمعني تمساح است. از آن در عرب فعل آورده و گفته اند: «تفرعن فلان» يعني كار فرعون كرد كه تكبّر و تجاوز بود.اين لفظ 74 بار در قرآن مجيد آمده و در داستانهاي بني اسرائيل و موسي عليه السّلام بچشم ميخورد. گويند: فرعونيكه بني اسرائيل را تعذيب ميكرد و پسرانشان را ميكشت رامسس يا رعمسيس دوم و فرعونيكه موسي و هارون عليهما السلام براي هدايت او
قاموس قرآن، ج 5، ص: 164
مبعوث شدند پسر او منفتاح بود كه با لشكريانش در بحر احمر غرق گرديد.هاكس در قاموس خود رامسس دوم را فرعون تسخير ناميده كه موسي در زمان او تولد يافت و پسر او را فرعون خروج گفته نامش منفثلي و پسر رامسس بود كه موسي و هارون معجزات را پيش او آوردند و با لشكريانش در بحر قلزم هلاك شد.ولي از آيه أَ لَمْ نُرَبِّكَ فِينٰا وَلِيداً شعراء: 18. كه فرعون بموسي گفت بنظر ميايد كه هر دو فرعون يكي بوده و گرنه نميگفت: آيا ما تو را در ميان خود پرورش نداديم؟ ولي گويند وقت تربيت موسي منفثلي بزرگسال و در خانۀ پدرش بود لذا پس از رسيدن بپادشاهي
بموسي چنين گفت.و اللّه العالم.قرآن دربارۀ آن بدبخت فرموده: 1- ادعاي الوهيّت ميكرد فَقٰالَ أَنَا رَبُّكُمُ الْأَعْليٰ نازعات: 24. من پروردگار والاي شما هستم بحضرت موسي گفت لَئِنِ اتَّخَذْتَ إِلٰهَاً غَيْرِي لَأَجْعَلَنَّكَ مِنَ الْمَسْجُونِينَ شعراء: 29.در عين حال بت پرست بود ولي خود را بالاترين خدايان ميدانست. چنانكه دربارۀ تشويق بچاره جوئي دربارۀ موسي باو ميگفتند: أَ تَذَرُ مُوسيٰ وَ قَوْمَهُ لِيُفْسِدُوا فِي الْأَرْضِ وَ يَذَرَكَ وَ آلِهَتَكَ … اعراف: 127. بنظر ميايد چنانكه گفتيم خود را يكي از خدايان و والاترين آنها ميدانست.2- موسي عليه السّلام در خانۀ او تربيت شد و چون او را از آب گرفتند زن فرعون در دفاع از قتل موسي سخت پا فشاري كرد تا وي در عدم قتل موسي تحت تأثير زنش قرار گرفت و او را نكشت و بر فرزندي خويش انتخاب كرد جريان مفصّل آن در اول سورۀ قصص مذكور است.3- بني اسرائيل را تعذيب ميكرد پسران آنها را ميكشت و دخترانشان را براي خدمتكاري زنده ميگذاشت چنانكه جملۀ يُقَتِّلُونَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِسٰاءَكُمْ اعراف: 141. و
قاموس قرآن، ج 5، ص: 165
نظير آن بارها در قرآن مجيد آمده است. اين عمل يك نمونۀ كامل از ذلت و بدبختي بني اسرائيل و نمونۀ كامل از ستم يك ستمگر است. گويند كاهنان بوي خبر داده بودند كه در بني اسرائيل پسري بوجود خواهد آمد كه خطر حتمي براي تو است بخاطر جلوگيري از تولّد او نوزادان پسر را ميكشت. شايد هم نميخواست بني اسرائيل بوسيلۀ جوانان تازه بدوران رسيده نيرومند شوند رجوع شود به «موسي» فصل ولادت.بعقيدۀ او و قومش بني اسرائيل در اثر غير بومي بودن بردگان و
خدمتگزاران آنهايند چنانكه در امتناع از ايمان بموسي و هارون ميگفتند: آيا بدو فرد مثل خود ايمان آوريم حال آنكه قومشان خدمتكاران مااند فَقٰالُوا أَ نُؤْمِنُ لِبَشَرَيْنِ مِثْلِنٰا وَ قَوْمُهُمٰا لَنٰا عٰابِدُونَ مؤمنون: 47.4- معجزات موسي را دانسته تكذيب كرد از دستور خدا سرپيچي نمود و چون موسي با قوم خود از مصر بيرون رفتند با لشكريان خويش آنها را تعقيب كرد بشكافي كه با معجزۀ موسي در دريا بوجود آمده بود با لشكريانش وارد شد آب بهم برآمد همگي غرق شدند موقع غرق گفت بخدا ايمان آوردم ولي پذيرفته نشد جسدش را از آب گرفتند تا براي آيندگان عبرتي باشد. سورۀ يونس از آيۀ 75 تا فَالْيَوْمَ نُنَجِّيكَ بِبَدَنِكَ لِتَكُونَ لِمَنْ خَلْفَكَ آيَةً … 5- آقاي صدر بلاغي در فرهنگ قصص قرآن از معجم القرآن عبد الرؤف مصري نقل ميكند بدن منفتاح (فرعون خروج) با بدنهاي ديگر در قبر امنتحب دوم در أقصر (سرزمين مصر) كشف شده و اكنون در موزۀ مصر موجود است و وضع قبرش نشان ميدهد كه مرگ او ناگهاني بوده و مجال كافي براي تهيۀ مقبرۀ خاص و متناسب با مقامش در دست نبوده است.
فراغ: دست كشيدن از كار «الفراغ: خلاف الشّغل» طبرسي
قاموس قرآن، ج 5، ص: 166
فرموده: اصل آن بمعني خالي بودن است فَإِذٰا فَرَغْتَ فَانْصَبْ شرح: 7.چون از كار فارغ شدي تلاش كن و باز زحمت بكش رجوع شود به «نصب».سَنَفْرُغُ لَكُمْ أَيُّهَ الثَّقَلٰانِ رحمن: 31. بزودي فارغ ميشويم براي رسيدن بكار شما اي دو موجود وزين. ظهور آيه در آنست كه خدا روز قيامت كارهاي ديگر را كنار گذاشته و فقط بكار و حساب جنّ و انس
خواهد پرداخت و شايد مراد از آن مداقّه در حساب باشد. در مصباح و اقرب آمده: فرغ چون با «لام» و «الي» متعدّي باشد بمعني قصد آيد.رَبَّنٰا أَفْرِغْ عَلَيْنٰا صَبْراً وَ تَوَفَّنٰا مُسْلِمِينَ اعراف: 126. پروردگارا بر ما صبر فرو ريز و ما را مسلمان بميران. افراغ ريختن شي ء روان است بمنظور خالي كردن محل از آن (مجمع) در الميزان فرموده: مؤمنان نفوس خود را بظرف و صبر را بآب و اعطاء خدا را بريختن آب تشبيه كرده اند.وَ أَصْبَحَ فُؤٰادُ أُمِّ مُوسيٰ فٰارِغاً إِنْ كٰادَتْ لَتُبْدِي بِهِ لَوْ لٰا أَنْ رَبَطْنٰا عَليٰ قَلْبِهٰا قصص: 10. دربارۀ اين آيه رجوع شود به «فوأد».
فرق: جدا كردن. راغب گويد فرق قريب به فلق است ليكن فلق باعتبار شكافته شدن و فرق باعتبار انفصال و جدائي گفته ميشود.فِيهٰا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ دخان: 4. در آنشب هر كار با حكمت از هم جدا و منفصل ميشود وَ إِذْ فَرَقْنٰا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَيْنٰاكُمْ وَ أَغْرَقْنٰا آلَ فِرْعَوْنَ بقره: 50. مراد از فرق در آيه شكافتن دريا و باز شدن راه در آن است چنانكه در آيۀ ديگر آمده فَانْفَلَقَ فَكٰانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ شعراء: 63. دريا بشكافت و هر قسمت چون كوه بزرگي گرديد.فَافْرُقْ بَيْنَنٰا وَ بَيْنَ الْقَوْمِ الْفٰاسِقِينَ مائده: 25. اين كلمه دعاي موسي عليه السّلام است آنگاه كه بني اسرائيل از دخول بارض مقدسه امتناع كردند و گفتند:
قاموس قرآن، ج 5، ص: 167
تو و پروردگارت برويد و بجنگيد ما در اينجا نشسته ايم. موسي گفت: خدايا من جز بخود و برادرم قدرت ندارم ميان ما و قوم فاسق جدائي بيفكن بقول طبرسي بر ما جزا ده آنچه مستحقّيم
و بر آنها جزا ده آنچه مستحق اند.وَ قُرْآناً فَرَقْنٰاهُ لِتَقْرَأَهُ عَلَي النّٰاسِ عَليٰ مُكْثٍ وَ نَزَّلْنٰاهُ تَنْزِيلًا اسراء: 106. ظاهرا مراد از فَرَقْنٰاهُ نزول تدريجي قرآن است يعني نزول آيات قرآن را از حيث زمان از هم جدا كرديم تا با تأنّي آنرا بر مردم بخواني ظاهرا مراد از نَزَّلْنٰاهُ نيز نزول تدريجي قرآن است.فَرَق (بر وزن فرس) بمعني خوف است و فعل آن از باب علم يعلم آيد وَ يَحْلِفُونَ بِاللّٰهِ إِنَّهُمْ لَمِنْكُمْ وَ مٰا هُمْ مِنْكُمْ وَ لٰكِنَّهُمْ قَوْمٌ يَفْرَقُونَ توبه: 56.منافقان قسم ميخورند كه از شما اند از شما نيستند ليكن ميترسند (كه اگر اظهار ايمان نكنند كشته يا اسير گردند) راغب گويد آن تفرّق و تشويش قلب است از خوف. طبرسي فرموده اصل آن از مفارقت اموال است حين الخوف.تفريق: پراكنده كردن. جدائي افكندن در قرآن مجيد در اختلاف ديني و غيره بكار رفته است مثل: فَرَّقُوا دِينَهُمْ وَ كٰانُوا شِيَعاً انعام: 159. و نحو فَيَتَعَلَّمُونَ مِنْهُمٰا مٰا يُفَرِّقُونَ بِهِ بَيْنَ الْمَرْءِ وَ زَوْجِهِ … بقره: 102. از هاروت و ماروت چيزيرا ميآموختند كه با آن ميان مرد و زنش اختلاف ايجاد ميكردند.إِنَّ الَّذِينَ يَكْفُرُونَ بِاللّٰهِ وَ رُسُلِهِ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ اللّٰهِ وَ رُسُلِهِ وَ يَقُولُونَ نُؤْمِنُ بِبَعْضٍ وَ نَكْفُرُ بِبَعْضٍ وَ يُرِيدُونَ أَنْ يَتَّخِذُوا بَيْنَ ذٰلِكَ سَبِيلًا أُولٰئِكَ هُمُ الْكٰافِرُونَ حَقًّا … نساء: 150. فرق ميان خدا و رسل آنست كه بخدا و ببعضي از رسل ايمان آورند و بعض از رسل را تكذيب كنند مثل يهود كه بخدا و موسي ايمان آوردند و بعيسي و محمد كافر شدند و مثل
قاموس قرآن، ج 5، ص: 168
نصاري كه بخدا و
موسي و عيسي ايمان آوردند و بمحمد صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين كافر شدند جملۀ وَ يَقُولُونَ … بيان تفريق بين خدا و رسل است خداوند اين چنين كسان را كافر حقيقي خوانده كه أُولٰئِكَ هُمُ الْكٰافِرُونَ حَقًّا و در آيه بعدي ايمان واقعي را چنين بيان فرموده: وَ الَّذِينَ آمَنُوا بِاللّٰهِ وَ رُسُلِهِ وَ لَمْ يُفَرِّقُوا بَيْنَ أَحَدٍ مِنْهُمْ … تفرّق: پراكنده شدن. جدا گرديد وَ لٰا تَكُونُوا كَالَّذِينَ تَفَرَّقُوا وَ اخْتَلَفُوا … آل عمران: 105.فرق: (بر وزن جسر) تكّه و قطعۀ جدا شده فَانْفَلَقَ فَكٰانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ شعراء: 63. دريا بشكافت و هر قطعه اش همچون كوه بزرگي گرديد.فريق: گروه جدا شده از ديگران.همچنين است فرقه مثل فَرِيقٌ فِي الْجَنَّةِ وَ فَرِيقٌ فِي السَّعِيرِ شوري: 7. فَلَوْ لٰا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طٰائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ … توبه: 122. چرا از هر گروه دسته اي براي تفقّه در دين كوچ نميكنند رجوع شود به «فقه».فَراق: (بفتح اول) جدائي قٰالَ هٰذٰا فِرٰاقُ بَيْنِي وَ بَيْنِكَ … كهف: 78. مجمع هذا را اشاره بآخرين كلام موسي با آن عالم دانسته و «فراق» را بمعني مفرّق فرموده است يعني اين سخن ميان من و تو جدائي انداز است. شايد «هٰذٰا» اشاره بوقت باشد يعني اين وقت مفارقت ميان من و تو است، راغب گفته فراق و مفارقت اكثر با ابدان است.فُرْقان: در اصل مصدر است بمعني فرق گذاشتن سپس در معني فارق بكار رفته طبرسي فرموده: هر فرق گذارنده فرقان ناميده شود و قرآن را از آن فرقان گوئيم كه فارق ميان حق و باطل است.ولي در قاموس و اقرب قيد حق و باطل
را اضافه كرده و گفته اند: فرقان هر آنچيزي است كه با آن ميان حق و باطل فرق گذاشته شود.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 169
در مفردات گفته: فرقان از فرق ابلغ است كه فرقان در فرق بين حق و باطل بكار رود … و آن بنا بر قولي اسم است نه مصدر ولي فرق در آن و غير آن استعمال ميشود.تَبٰارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقٰانَ عَليٰ عَبْدِهِ لِيَكُونَ لِلْعٰالَمِينَ نَذِيراً فرقان: 1. علي هذا قرآن را از آن فرقان گوئيم كه فارق ميان حق و باطل است در مجمع ذيل آيۀ 185 بقره فرموده: از ابي عبد اللّه عليه السّلام مروي است كه فرمود: قرآن همۀ كتاب است و فرقان قسمت محكم و واجب العمل از آن «القرآن جملة الكتاب و الفرقان المحكم الواجب العمل به» اين روايت در الميزان از كافي نقل شده و نيز از اختصاص مفيد نقل كرده كه … رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله در جواب عبد اللّه بن سلام كه گفت: چرا پروردگارت آنرا فرقان ناميده؟فرموده: چون آيات و سوره هايش متفرّق و در غير الواح نازل شده و غير آن كه صحف، تورات، انجيل و زبور باشد همه يكدفعه در الواح و اوراق نازل گرديده اند گفت: صدقت يا محمد. بايد در سند اين روايت و تطبيق آن با آيه دقت كرد.وَ إِذْ آتَيْنٰا مُوسَي الْكِتٰابَ وَ الْفُرْقٰانَ لَعَلَّكُمْ تَهْتَدُونَ بقره: 53.ظاهرا وَ الْفُرْقٰانَ عطف تفسير از كتاب است و در اين آيه بتورات فرقان اطلاق شده است … أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُديً لِلنّٰاسِ وَ بَيِّنٰاتٍ مِنَ الْهُديٰ وَ الْفُرْقٰانِ بقره: 185. بنا بر آيۀ تَبٰارَكَ الَّذِي نَزَّلَ الْفُرْقٰانَ كه فرقان وصف
همۀ قرآن است و بنا بر آيۀ وَ لَقَدْ آتَيْنٰا مُوسيٰ وَ هٰارُونَ الْفُرْقٰانَ وَ ضِيٰاءً انبياء: 48.كه فرقان وصف همۀ تورات آمده، در اين آيه نيز وَ الْفُرْقٰانِ وصف همۀ قرآن است چنانكه مِنَ الْهُديٰ وصف همۀ آن ميباشد و بنا بر روايت منقوله از امام صادق عليه السّلام ميشود گفت كه مِنَ الْهُديٰ وصف همۀ آن ولي فرقان وصف محكمات واجب العمل است و اللّه العالم.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 170
نَزَّلَ عَلَيْكَ الْكِتٰابَ … وَ أَنْزَلَ التَّوْرٰاةَ وَ الْإِنْجِيلَ. مِنْ قَبْلُ هُديً لِلنّٰاسِ وَ أَنْزَلَ الْفُرْقٰانَ آل عمران: 3. مراد از نزول فرقان پس از ذكر انزال قرآن، تورات و انجيل چيست؟بقولي مراد از آن قرآن است ولي چون فرقان مطلق فارق بين حق و باطل است و وصف توراة نيز آمده بهتر است آنرا عام بعد از خاصّ بگيريم يعني خدا قرآن و تورات و انجيل را نازل كرد و فارق بين الحق و الباطل نازل فرمود و وصف فرقان جامع همۀ كتابهاست.در آيۀ ديگر بجاي فرقان، ميزان آمده است لَقَدْ أَرْسَلْنٰا رُسُلَنٰا بِالْبَيِّنٰاتِ وَ أَنْزَلْنٰا مَعَهُمُ الْكِتٰابَ وَ الْمِيزٰانَ لِيَقُومَ النّٰاسُ بِالْقِسْطِ … حديد: 25. المنار آنرا در آيه بمعني عقل گرفته و گويد: انزال آن مثل انزال حديد است در وَ أَنْزَلْنَا الْحَدِيدَ … وَ مٰا أَنْزَلْنٰا عَليٰ عَبْدِنٰا يَوْمَ الْفُرْقٰانِ يَوْمَ الْتَقَي الْجَمْعٰانِ … انفال: 41. مراد از يَوْمَ الْفُرْقٰانِ روز جنگ «بدر» است كه ميان مسلمين و مشركين با پيروزي اهل اسلام و غلبۀ اهل شرك فرق گذاشت.يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ تَتَّقُوا اللّٰهَ يَجْعَلْ لَكُمْ فُرْقٰاناً … انفال: 29.فرقان را در آيه فتح، نصر، هداية، نور، آرامش دل
و غيره گفته اند فرقان هر چه باشد نتيجۀ تقوي و حاصل از تقوي است ميشود گفت: مراد از فرقان اعتقاد جازم و ايمان واقعي است كه ميشود با آن ميان هر حق را از ناحق فرق گذاشت و امور را از هم تميز داد در اين صورت آيه در صدد بيان آنست كه ايمان از نتايج عمل است و از عمل توليد ميشود.وَ الْمُرْسَلٰاتِ عُرْفاً … فَالْفٰارِقٰاتِ فَرْقاً مرسلات: 1 و 4. رجوع شود به «رسل» و «جري».
فره: فره (بر وزن فرس) بمعني خود پسندي است اسم فاعل آن فره (بر وزن كتف) آيد.فراهة بمعني حذاقت، خفّت و ماهر بودن و نشاط است اسم فاعل آن
قاموس قرآن، ج 5، ص: 171
فاره است چنانكه در مجمع گفته وَ تَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبٰالِ بُيُوتاً فٰارِهِينَ شعراء: 149. فٰارِهِينَ را حاذقين و ماهرين معني كرده اند يعني از كوهها خانه ها ميتراشيد در حاليكه در اين كار ماهريد بعضي آنرا متكبران معني كرده اند.ناگفته نماند: فراهة بمعني سبكي و نشاط نيز آمده است لذا بعيد نيست كه مراد از آن در آيه آسودگان باشد كه نوعي سبكي است و در آيۀ ديگر بجاي فٰارِهِينَ آمِنِينَ آمده وَ كٰانُوا يَنْحِتُونَ مِنَ الْجِبٰالِ بُيُوتاً آمِنِينَ حجر: 82. و هر دو آيه دربارۀ قوم ثمود است. اين كلمه فقط يكبار در قرآن بكار رفته و فٰارِهِينَ- فرهين هر دو خوانده شده است.
فري: … وَ قَدْ خٰابَ مَنِ افْتَريٰ طه: 61. فري در اصل بمعني قطع و شكافتن است در اقرب آمده: «فَرَي الشَّيْ ءَ فَرْياً: قَطَعَهُ وَ شَقَّهُ» بعد گويد خواه بجهت افساد باشد مثل بريدن و شكافتن درنده و خواه براي اصلاح باشد مثل قطع چرم بوسيله خيّاط.راغب گويد: فري قطع براي دوختن و اصلاح و افراء قطع براي افساد است همچنين است قول طبرسي ذيل آيۀ 48 نساء فيومي در مصباح گفته: «فريت الجلد: قطعته للاصلاح».افتراء: بمعني جعل دروغ و چيزي از خود در آوردن است مثل وَ مَنْ أَظْلَمُ مِمَّنِ افْتَريٰ عَلَي اللّٰهِ كَذِباً انعام: 21. كيست ظالمتر از آنكه بر خدا دروغ ببندد. و مثل أَمْ يَقُولُونَ افْتَرٰاهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ يونس: 38.بلكه ميگويند قرآنرا ساخته است بگو
يكسوره بمانند آن بياوريد.در آيۀ فَقَدِ افْتَريٰ إِثْماً عَظِيماً نساء: 48. طبرسي إِثْماً را مفعول مطلق و افْتَريٰ را بمعني اثم گرفته يعني: حقا كه گناه كرده گناه بزرگي.و شايد مفعول فعل محذوف باشد يعني «افتري و اثم اثما عظيما».مُفْتَري: (بصيغۀ مفعول) ساخته شده. قٰالُوا مٰا هٰذٰا إِلّٰا سِحْرٌ مُفْتَريً قصص: 36. گفتند: اين نيست مگر
قاموس قرآن، ج 5، ص: 172
سحر ساخته.مفتر (بصيغۀ مفعول) جعل كنندۀ دروغ قٰالُوا إِنَّمٰا أَنْتَ مُفْتَرٍ نحل: 101. گفتند تو فقط دروغگوئي.فريّ: ساخته. نو در آورده قٰالُوا يٰا مَرْيَمُ لَقَدْ جِئْتِ شَيْئاً فَرِيًّا مريم: 27. چون مريم عيسي عليه السّلام را در آغوش خويش بميان مردم آورد گفتند: اي مريم چيز نو ظهوري آوردي زائيدن بدون شوهر؟!! آنرا در آيه عظيم، قبيح و غيره گفته اند ولي آنچه ما اختيار كرديم با معناي اولي مناسب است.
فز: راندن. و بر خيزاندن از بين معاني فزّ فقط اين معني با استعمال قرآن مجيد مناسب است در لغت آمده: «فَزَّ فُلٰاناً عَنْ مَوْضِعِهِ: ازْعَجَهُ وَ افْزَعَهُ وَ ازاٰلَهُ از عاج را قلع و طرد گفته اند. استفزاز نيز بهمان معني است. وَ إِنْ كٰادُوا لَيَسْتَفِزُّونَكَ مِنَ الْأَرْضِ لِيُخْرِجُوكَ مِنْهٰا … اسراء: 76. حقا كه نزديك بودند تو را از آن زمين برانند تا بيرونت كنند فَأَرٰادَ أَنْ يَسْتَفِزَّهُمْ مِنَ الْأَرْضِ فَأَغْرَقْنٰاهُ وَ مَنْ مَعَهُ جَمِيعاً اسراء: 103. فرعون خواست بني اسرائيل را از زمين براند او را و هر آنكه با او بود غرق كرديم.وَ اسْتَفْزِزْ مَنِ اسْتَطَعْتَ مِنْهُمْ بِصَوْتِكَ اسراء: 64. هر كه را از آنها خواستي با صدايت بران و بعمل بد برخيزان رجوع شود به «جلب» و «شطن».از اين ماده سه مورد
بيشتر در قرآن نيامده است.
فزع: خوف. «فزع منه: خاف» راغب گويد: انقباض و نفاري است از شي ء مخيف كه بر انسان عارض شود و آن از جنس جزع است.لٰا يَحْزُنُهُمُ الْفَزَعُ الْأَكْبَرُ انبياء: 103.خوف بزرگ محزونشان نكند. إِذْ دَخَلُوا عَليٰ دٰاوُدَ فَفَزِعَ مِنْهُمْ … ص: 22. چون بر داود وارد شدند از آنها ترسيد.حَتّٰي إِذٰا فُزِّعَ عَنْ قُلُوبِهِمْ قٰالُوا مٰا ذٰا قٰالَ رَبُّكُمْ … سباء: 23. فزع بصيغۀ مجهول از باب تفعيل بمعني ازالۀ فزع است در اقرب الموارد
قاموس قرآن، ج 5، ص: 173
آمده: «فزّع عن فلان: كشف عنه الفزع» در مجمع و مفردات نيز چنين گفته است. يعني چون ترس از قلوبشان برداشته شد گفتند: پروردگارتان چه گفت؟وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي الصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلّٰا مَنْ شٰاءَ اللّٰهُ وَ كُلٌّ أَتَوْهُ دٰاخِرِينَ نمل: 87. گفته اند ذكر «فزع» بصيغۀ ماضي پس از «ينفخ» براي محقق الوقوع بودن است ظاهر معني آنست كه: روزي كه در صور دميده شود اهل آسمانها و زمين بفزع افتند مگر آنكه خدا خواهد و همه خاضعانه بسوي خدا آيند.بنظر ميايد: مراد از نفخ صور نفخۀ دوم و زنده شدن مردگان است كه نفخۀ اول ظاهرا دفعي و مجالي بخوف نخواهد داد مٰا يَنْظُرُونَ إِلّٰا صَيْحَةً وٰاحِدَةً تَأْخُذُهُمْ وَ هُمْ يَخِصِّمُونَ.فَلٰا يَسْتَطِيعُونَ تَوْصِيَةً وَ لٰا إِليٰ أَهْلِهِمْ يَرْجِعُونَ يس: 49- 50. و نيز مؤيّد آن جملۀ إِلّٰا مَنْ شٰاءَ اللّٰهُ است كه در ترس نخواهند بود و آنها باحتمال قوي نيكوكارانند كه در آيۀ 89 نمل فرموده مَنْ جٰاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ خَيْرٌ مِنْهٰا وَ هُمْ مِنْ فَزَعٍ يَوْمَئِذٍ آمِنُونَ و ايضا مؤيّد آن وَ كُلٌّ
أَتَوْهُ دٰاخِرِينَ است كه همه ترسيده و خاضعانه پيش خدا خواهند آمد.ولي آيۀ وَ نُفِخَ فِي الصُّورِ فَصَعِقَ مَنْ فِي السَّمٰاوٰاتِ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ إِلّٰا مَنْ شٰاءَ اللّٰهُ ثُمَّ نُفِخَ فِيهِ أُخْريٰ فَإِذٰا هُمْ قِيٰامٌ يَنْظُرُونَ زمر: 68. راجع بنفخ اول است كه همه جز آنكه خدا خواهد خواهند مرد ظاهرا مراد ملائكه اند كه مرگ شامل حالشان نخواهد بود شايد مراد از فزع در آيه اول مرگ باشد آنوقت نظير آيۀ دوم بوده و كُلٌّ أَتَوْهُ دٰاخِرِينَ راجع بنفخ دوم خواهد بود. و اللّه العالم.فزع چون با الي متعدي شود بمعني استغاثه آيد «فزع اليه» يعني باو پناه برد و استغاثه كرد و چون با «لام» متعدّي شود معني پناه دادن ميدهد
قاموس قرآن، ج 5، ص: 174
«فزع له» باو پناه داد و بفريادش رسيد.مفزع: محل پناه در صحيفۀ سجاديه دعاي هفتم آمده: «و انت المفزع في الملمّات» تو محل پناه در شدائد.
فسح: جا گشادن. «فسح له في المجلس: وسّع و فرّج … » در نهج البلاغه خطبۀ: 181. فرموده: «و انتم سالمون في الصّحّة قبل السّقم و في الفسحة قبل الضيّق» شما سلامت ايد. در صحّت هستيد پيش از مرض و در وسعت هستيد پيش از تنگي.يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذٰا قِيلَ لَكُمْ تَفَسَّحُوا فِي الْمَجٰالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللّٰهُ لَكُمْ وَ إِذٰا قِيلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا … مجادله: 11.آيۀ شريفه در بيان يك وظيفۀ اخلاقي است و روشن ميكند كه مسلمانان در محضر رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله طوري مي نشستند كه بتازه واردان جا نمي ماند مأمور شدند بديگران نيز جا بگشايند كه همه از مجلس استفاده كنند. چنانكه در مجمع نقل شده.تَفَسَّحُوا فِي الْمَجٰالِسِ
يعني در مجالس جا باز كنيد تا ديگران نيز بنشينند يَفْسَحِ اللّٰهُ لَكُمْ تا خدا براي شما از هر حيث در دنيا و آخرت وسعت بدهد، اينكه بعضي گفته اند: تا خدا در بهشت براي شما وسعت دهد. ظاهرا دليلي ندارد و حمل بر عموم اولي است. وَ إِذٰا قِيلَ انْشُزُوا فَانْشُزُوا و چون گفته شود برخيزيد، برخيزيد «نشز» بمعني برخاستن است ظاهرا مراد آنست: چون بشما گويند برخيزيد و برويد مجلس تمام شد. يا ديگران نيز استفاده كنند. برخيزيد و برويد. بعضي از بزرگان فرموده اند: نشوز آنست كه شخص از جاي خويش برخيزد تا ديگري در جاي وي بنشيند زيرا كه او محترم و قابل تعظيم است.در اينصورت مراد آن است كه جاي خويش را بديگران بدهيد ولي اين ظاهرا مراد از آيه نيست. فسح فقط سه بار در قرآن آمده كه گفته شد.
فساد: تباهي. در لغت آنرا ضدّ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 175
صلاح گفته اند. راغب خروج شي ء از اعتدال معني ميكند خواه كم باشد يا بيشتر. لٰا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَ لٰا فَسٰاداً قصص: 83. در زمين برتري (خود پسندي) و تباهي اراده نميكنند لَوْ كٰانَ فِيهِمٰا آلِهَةٌ إِلَّا اللّٰهُ لَفَسَدَتٰا انبياء: 22. اگر در آسمان و زمين خداياني جز خدا ميبود آنها از اعتدال و نظم خارج شده و تباه ميگشتند.افساد: تباه كردن. سَعيٰ فِي الْأَرْضِ لِيُفْسِدَ فِيهٰا بقره: 205. در زمين تلاش ميكند تا در آن تباهي ببار آورد.مفسد: تباه كننده ضدّ مصلح وَ اللّٰهُ يَعْلَمُ الْمُفْسِدَ مِنَ الْمُصْلِحِ بقره: 220.
فسر: ايضاح و تبيين. «فَسَرَ الشَّيْ ءَ بَيَّنَهُ وَ اوْضَحَهُ» تفسير نيز بدان معني است با مبالغه «فسّر الطّبيب» آنگاه گويند كه دكتر ببول مريض براي استعلام مرض نگاه كند. جوهري گويد: بگمانم اين معناي مولد است (اقرب). تفسير قرآن نيز از اين معني است كه مراد خدا را بيان و روشن ميكند و آن اگر مبتني بقرآن و سنّت قطعيّه باشد يعني قرآن را با قرآن و حديث مقطوع تفسير كند درست و صحيح است و اگر فقط با نظر خود تفسير كند و گويد: مراد خدا حتما چنين است و يا خود نظري داشته و قرآن را بر آن حمل كند منهيّ است مگر آنكه بگويد: چنين بنظر ميايد و مراد واقعي پيش خدا و برگزيدگان خدا است.وَ لٰا يَأْتُونَكَ بِمَثَلٍ إِلّٰا جِئْنٰاكَ بِالْحَقِّ وَ أَحْسَنَ تَفْسِيراً فرقان: 33.ما قبل آيه چنين است: كافران گفتند: چرا قرآن يكدفعه بوي نازل نميشود؟زيرا كه ميخواهيم با نزول تدريجي و ادامۀ وحي، قلب تو را قوي
و با ثبات كنيم و آنرا با ترتيل و دقت بر تو خوانده ايم (كه حتما قلب تو را محكم خواهد كرد) آنوقت ميرسيم باين آيه وَ لٰا يَأْتُونَكَ … ظاهرا مراد از مثل قول و اشكال است كه قول يكي از معاني مثل است يعني: كافران پيش
قاموس قرآن، ج 5، ص: 176
تو ايرادي و اشكالي نمياورند مگر آنكه در جواب آن حق را و بهترين توضيح را مياوريم تا ايراد آنها دفع و واقعيت بهتر روشن شود (گوئي اشكال گرفتن سبب ايضاح بيشتر از جانب خدا ميگردد). اين كلمه يكبار بيشتر در كلام اللّه نيامده است.
فسق: (بر وزن قشر) خروج از حق اهل لغت گفته اند: «فسقت الرّطبة عن قشرها» خرما از غلاف خود خارج شد بتصريح راغب فسق شرعي از همين ريشه است در مصباح و اقرب گفته بقولي آن بمعني خروج شي ء از شي ء علي وجه الفساد است.پس فسق و فسوق خروج از حق است چنانكه دربارۀ ابليس فرموده: كٰانَ مِنَ الْجِنِّ فَفَسَقَ عَنْ أَمْرِ رَبِّهِ كهف: 50. يعني او از جنّ بود و از دستور خدايش خارج شد و اطاعت نكرد. كافر فاسق است كه بالتّمام از شرع خارج شده و گناهكار فاسق است كه بنسبت گناه از شرع و حق كنار رفته است. وَ لٰا تَأْكُلُوا مِمّٰا لَمْ يُذْكَرِ اسْمُ اللّٰهِ عَلَيْهِ وَ إِنَّهُ لَفِسْقٌ انعام: 121. از آنچه نام خدا در وقت ذبح آن ذكر نشده نخوريد خوردن آن فسق و خروج از شرع است ظاهرا ضمير «انه» به «اكل» راجع است. و يا آن ذبيحه كاري خارج از شرع است.فَلٰا رَفَثَ وَ لٰا فُسُوقَ وَ لٰا جِدٰالَ فِي الْحَجِّ بقره:
197. در حج جماع، خروج از طاعت خدا و مجادله نيست در روايات فسوق به «كذب» و جدال به «لا و اللّه و بلي و اللّه» تفسير شده است.بِئْسَ الِاسْمُ الْفُسُوقُ بَعْدَ الْإِيمٰانِ حجرات: 11. در جوامع الجامع و الميزان اسم را ذكر معني كرده است گويند: فلاني نامش با خوبي يا با بدي مشهور است در آيه نهي شده از اينكه نام مؤمني با فسق و با بدي برده شود مثلا: اين فلانكاره است يا فلان كاره بود يعني: بد ذكري است ذكر مردم با فسق پس از ايمان آوردن آنها. صدر آيه كه در نهي از لقب بد و طعنه و عيبجوئي است اين مطلب
قاموس قرآن، ج 5، ص: 177
را روشن ميكند.
يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جٰاءَكُمْ فٰاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا أَنْ تُصِيبُوا قَوْماً بِجَهٰالَةٍ فَتُصْبِحُوا عَليٰ مٰا فَعَلْتُمْ نٰادِمِينَ حجرات: 6.آيۀ شريفه قول فاسق را بي اعتبار معرّفي ميكند و مفهوم آن اثبات عمل بخبر ثقه است. و اين در صورتي است كه فسق فاسق معلوم باشد يعني: اي اهل ايمان اگر فاسقي خبري پيش شما آورد دربارۀ آن تحقيق كنيد مبادا از روي عدم علم قومي را آسيب رسانيد و بر كردۀ خويش پشيمان شويد.اين كريمه تصديق و امضاء بناء عقلاست كه بخبر شخص موثق اعتبار قائل اند و در صورت اخبار شخص فاسق و بد كار، تحقيق و جستجو ميكنند.شيعه و اهل سنّت اتفاق دارند در اينكه آيۀ فوق دربارۀ وليد بن عقبة بن ابي معيط نازل شده آنگاه كه از طرف رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله مأمور جمع آوري صدقات بني مصطلق گرديد.ابن كثير در تفسير خود از مسند احمد
نقل كرده: حارث بن ابي ضرار فرمانرواي بني مصطلق (كه پدر جويريّه زن رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بود) گويد: محضر رسول خدا آمدم، اسلام را بمن عرضه كرد قبول و اقرار كردم، بزكوة دعوتم كرد پذيرفتم، گفتم اي رسول خدا بنزد قوم خويش برگشته آنها را با سلام و زكوة دعوت كنم هر كه پذيرفت زكوتش را جمع ميكنم و در فلان وقت نماينده اي ميفرستيد آنچه جمع كرده ام محضر شما بياورد.چون حارث زكوة را جمع آوري كرد در وقت معيّن نمايندۀ آنحضرت نيامد، حارث گمان كرد كه غضبي از جانب خدا و رسول شده كه نمايندۀ حضرت نيامد. بزرگان قوم را خواند و گفت: رسول خدا بمن وعده فرموده بود كه كسي را براي بردن
قاموس قرآن، ج 5، ص: 178
زكوة جمع شده، بفرستد. رسول خدا خلف وعده نميكند اين نيست مگر بواسطۀ غضبي، بيائيد محضر رسول خدا برويم. از آنطرف رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله وليد بن عقبه را براي آوردن زكوة فرستادند، او مقداري از راه بني مصطلق را پيمود ترسيد و برگشت (زيرا در جاهليت با آنها دشمني داشت) و گفت: يا رسول اللّه حارث زكوة را نداد و خواست مرا نيز بكشد، آنحضرت در غضب شد و عدّه ايرا پيش حارث فرستاد او كه با سران قوم عازم مدينه بود در راه با فرستادگان آنحضرت برخورد و گفت: چه مأموريتي داريد؟ گفتند: براي كار تو. گفت: چه كاري؟ گفتند: رسول خدا وليد را پيش تو فرستاده و او خبر داده كه زكوة را نداده و قصد كشتن او را داشته اي!!! گفت: نه بخدائيكه محمد صلّي اللّه عليه و آله
را بحق فرستاده من نه او را ديده ام و نه پيش من آمده است.چون حارث وارد محضر آنحضرت گرديد فرمود: زكوة را ندادي و خواستي فرستادۀ مرا بكشي؟! «منعت الزّكوة و اردت قتل رسولي» ؟ گفت: نه بخدائيكه تو را بحق فرستاده نه من او را ديده ام و نه پيش من آمده است.و علّت آمدن من اين است كه فرستادۀ شما نيامد فكر كردم غضبي از جانب خدا و رسول بر ما شده است. پس آيۀ يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جٰاءَكُمْ فٰاسِقٌ … نازل گرديد.
فَشَل: (بر وزن فرس) ضعف.ترس. راغب آنرا ضعف توأم با ترس گفته. طبرسي ذيل آيۀ 122 و 152 آل عمران آنرا جبن و ذيل آيۀ 43 انفال ضعف ناشي از فزع معني كرده.فيومي در مصباح فشل (بفتح اول و كسر دوم) را جبان و ضعيف القلب گفته است.بقول ابن اثير در نهايه آن بمعني ضعف و ترس است. نگارنده نيز با دقت در آيات قول ابن اثير را پسنديدم و خواهيم ديد كه معني آن گاهي ضعف و گاهي ترس است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 179
مثلا در آيۀ وَ لٰا تَنٰازَعُوا فَتَفْشَلُوا وَ تَذْهَبَ رِيحُكُمْ … انفال: 46. بمعني ضعف است نه ترس يعني منازعه و اختلاف نكنيد كه ضعيف شويد و نيرويتان از بين برود ميدانيم كه اختلاف موجب ضعف و پراكندگي است ولي در آيۀ حَتّٰي إِذٰا فَشِلْتُمْ وَ تَنٰازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ … آل عمران: 152. و آيۀ وَ لَوْ أَرٰاكَهُمْ كَثِيراً لَفَشِلْتُمْ وَ لَتَنٰازَعْتُمْ فِي الْأَمْرِ … انفال: 43. معني ترس بهتر بنظر ميرسد.إِذْ هَمَّتْ طٰائِفَتٰانِ مِنْكُمْ أَنْ تَفْشَلٰا وَ اللّٰهُ وَلِيُّهُمٰا … آل عمران: 122. فشل
را در آيه جبن و يا ضعف توأم با جبن گفته اند يعني: آنگاه كه دو طائفه از شما خواستند بترسند و يا خواستند از ترس ضعيف گردند ولي اين معني با ملاحظۀ هَمَّتْ جور در نميايد. بنظر نگارنده فشل در آيه بمعني برگشتن از تصميم است كه لازمۀ جبن است در اقرب الموارد گويد: «عَزَم عَلٰي كذا ثُمَّ فَشَلَ عَنْهُ ايْ نَكَلَ عَنْهُ وَ لَمْ يَمْضِهِ» يعني بفلان كار تصميم گرفت سپس برگشت و بجا نياورد.آيه دربارۀ دو گروه بني سلمه و بني حارثه است كه با رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بجنگ «احد» خارج شدند و چون عبد اللّه بن ابي با ياران خويش از راه برگشت آنها نيز قصد كردند كه برگردند ولي بر نگشتند يعني: ياد كنيد آنوقت را كه دو طائفه از شما، خواستند از تصميم خود (كه جهاد بود) بر گردند حال آنكه خدا يار آنهاست.
فصح: وَ أَخِي هٰارُونُ هُوَ أَفْصَحُ مِنِّي لِسٰاناً قصص: 34. فصيح كسي است كه كلامش بيان كنندۀ مقصود و خالي از تعقيد باشد «افصح عن مراده اظهره» فصاحة بمعني بيان و خلوص كلام از تعقيد است يعني برادرم هارون در سخن گفتن از من فصيحتر است و ميتواند سخن را بهتر از من ادا كند اين آيه دلالت بر لكنت زبان موسي عليه السّلام ندارد رجوع شود به «عقد» ذيل آيۀ وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسٰانِي طه: 27. و «بين» ذيل آيۀ وَ لٰا يَكٰادُ يُبِينُ. اين كلمه فقط
قاموس قرآن، ج 5، ص: 180
يكبار در كلام اللّه آمده است.
فصل: بريدن و جدا كردن. «فصل الشّي ء فصلا: قطعه و ابانه» در مفردات گفته: آن جدا كردن دو چيز از همديگر است بطوريكه ميان آندو فاصله باشد هٰذٰا يَوْمُ الْفَصْلِ الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ صافات: 21. اين روز قيامت و روز جدا كردن حق از باطل است كه تكذيب ميكرديد.فصول: بمعني جدا شدن و خروج آمده «فصل من البلد فصولا: خرج عنه» و نيز جمع فصل آمده (فصول چهار گانه) فَلَمّٰا فَصَلَ طٰالُوتُ بِالْجُنُودِ قٰالَ إِنَّ اللّٰهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ بقره: 249. چون طالوت با لشكريان از محل و شهر جدا و خارج شد گفت: خدا شما را با رودخانه اي امتحان خواهد كرد. ايضا وَ لَمّٰا فَصَلَتِ الْعِيرُ قٰالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ يوسف: 94. چون كاروان از مصر جدا و خارج گرديد پدرشان گفت: من بوي يوسف را استشمام ميكنم.* معني فصل همان است كه گفته شد و چون در قضاوت و غيره استعمال شود بمناسبت معناي اولي است.فصال: باز كردن طفل از شير در اقرب
الموارد آنرا اسم مصدر گفته است وَ حَمْلُهُ وَ فِصٰالُهُ ثَلٰاثُونَ شَهْراً احقاف: 15. بار داشتن و از شير گرفتنش سي ماه است. ايضا وَ فِصٰالُهُ فِي عٰامَيْنِ لقمان: 14.فصيلة: اقوام و عشيره است كه از شخص منفصل اند و فصيل بمعني مفصول است يَوَدُّ الْمُجْرِمُ لَوْ يَفْتَدِي مِنْ عَذٰابِ يَوْمِئِذٍ بِبَنِيهِ. وَ صٰاحِبَتِهِ وَ أَخِيهِ. وَ فَصِيلَتِهِ الَّتِي تُؤْوِيهِ … معارج: 11- 13. گناهكار دوست ميدارد كه ايكاش عوض دهد از عذاب آنروز پسران، زن، برادر و عشيرۀ خويش را چنان عشيره ايكه او را بخودش منضمّ كرده و در كنار خود جا ميدهد.تفصيل: متمايز كردن. تفصيل كلام، روشن كردن آنست، مقابل اجمال.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 181
وَ لِتَعْلَمُوا عَدَدَ السِّنِينَ وَ الْحِسٰابَ وَ كُلَّ شَيْ ءٍ فَصَّلْنٰاهُ تَفْصِيلًا اسراء: 12. و تا عدد سالها و حسابرا بدانيد و هر چيز را از هم متمايز كرديم و روشن نموديم و مردم ميتوانند آنها را از همديگر بشناسند.هٰذٰا يَوْمُ الْفَصْلِ الَّذِي كُنْتُمْ بِهِ تُكَذِّبُونَ صافات: 21. تعبير از روز قيامت با يَوْمُ الْفَصْلِ در بسياري از آيات آمده است و مراد از آن حكومت و قضاوت حق است كه در نتيجه حق از ناحق، عادل از ظالم جدا شده و هر يك راه خويش روند چنانكه فرموده إِنَّ اللّٰهَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ حج: 17. إِنَّ رَبَّكَ هُوَ يَفْصِلُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ فِيمٰا كٰانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ سجده: 25.در آيۀ إِنَّ يَوْمَ الْفَصْلِ كٰانَ مِيقٰاتاً نباء: 17. شايد مراد جدا كردن اجزاء عالم از همديگر باشد ولي بعيد است.وَ آتَيْنٰاهُ الْحِكْمَةَ وَ فَصْلَ الْخِطٰابِ ص: 20. راجع باين آيه رجوع شود به «خطب».كِتٰابٌ أُحْكِمَتْ آيٰاتُهُ ثُمَّ فُصِّلَتْ مِنْ لَدُنْ حَكِيمٍ
خَبِيرٍ هود: 1. دربارۀ اين آيه در «حكم» توضيح مفصّل داده شده بآنجا رجوع شود.إِنَّهُ لَقَوْلٌ فَصْلٌ. وَ مٰا هُوَ بِالْهَزْلِ طارق: 13 و 14. فصل بمعني مفصول است يعني جدا شده از شوخي و ناحق، معني آيه: حقا كه اين سخن قولي است حق و ثابت و شوخي نيست.
فصم: شكستن. قطع كردن. «فصم الشّي ء: كسّره من غير بينونة- فصم الشّي ء: قطعه».انفصام: قطع شدن. فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّٰاغُوتِ وَ يُؤْمِنْ بِاللّٰهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالْعُرْوَةِ الْوُثْقيٰ لَا انْفِصٰامَ لَهٰا بقره: 256. هر كه بطغيانگر كفر ورزيده و بخدا ايمان آورد بدستگيره اي چنگ زده كه قطع شدن ندارد. در نهج البلاغه خطبۀ 107 در وصف آتش آخرت فرموده: «لا تفصم كبولها» زنجيرهايش- قطع نميشود اين كلمه فقط
قاموس قرآن، ج 5، ص: 182
يكبار در قرآن آمده است.
فضح: رسوا كردن. عيب كسي را آشكار كردن. «فضحه: كشف مساويه» قٰالَ إِنَّ هٰؤُلٰاءِ ضَيْفِي فَلٰا تَفْضَحُونِ حجر: 68. اين كلام لوط عليه السّلام است نسبت بقوم خويش در حمايت ميهمانانش كه فرشته بودند فضيحت در اينجا بمعني الزام عيب و عار است كه اگر آنها بميهمانان لوط جسارت ميكردند براي آنحضرت عيبي بود يعني اينها ميهمان منند مرا رسوا نكنيد لذا طبرسي رحمه اللّه آنرا الزام عار معني كرده و در مصباح فضيحت را عيب گفته است. اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
فضّ: شكستن و پراكندن. «فضّ الشّي ء: كسره متفرّقا» راغب گفته: فضّ شكستن و پراكندن شي ء است مثل شكستن مهر نامه و بطور استعاره گفته اند «انفضّ القوم» يعني قوم پراكنده شدند وَ لَوْ كُنْتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ آل عمران: 159. اگر بد رفتار و قسيّ القلب بودي حتما از اطراف تو متفرّق ميشدند. ايضا هُمُ الَّذِينَ يَقُولُونَ لٰا تُنْفِقُوا عَليٰ مَنْ عِنْدَ رَسُولِ اللّٰهِ حَتّٰي يَنْفَضُّوا منافقون: 7. آنها كساني اند كه ميگويند بكسانيكه در نزد رسول خدا هستند انفاق نكنيد تا متفرّق شوند.در نهج البلاغه خطبۀ 122 در بارۀ جمعي فرموده: «اللّهمّ ان ردّوا الحقّ فافضض جماعتهم» خدايا اگر حق را ردّ كردند اجتماعشان را متفرّق گردان.فضّه: نقره. وَ حُلُّوا أَسٰاوِرَ مِنْ فِضَّةٍ انسان: 21. زينت شده اند با دستبندهائي از نقرۀ بخصوصي. در مجمع ذيل آيۀ 34 توبه فرموده علّت تسميۀ زر بذهب آنست كه ميرود و فاني ميشود و باقي نميماند و علت تسميۀ نقره بفضّه آنست كه متفرّق ميشود و نميماند.
فضل: زيادت. راغب گفته: «الفضل: الزّيادة عن الاقتصار» در مصباح گفته: «فضل فضلا» يعني زيادت يافت «خذ الفضل» يعني زيادت
قاموس قرآن، ج 5، ص: 183
را بگير در قاموس آنرا ضدّ نقص گفته است.هر گاه در آيات قرآن دقت شود خواهيم ديد كه فضل در آن بدو معني بكار رفته: 1- برتري.2- عطيّه و احسان و رحمت. و هر دو از مصاديق معناي اولي است.امّا اوّلي ممكن است معنوي باشد مثل فَمٰا كٰانَ لَكُمْ عَلَيْنٰا مِنْ فَضْلٍ … اعراف: 39. شما را بر ما بر تري و فضيلتي نبود. وَ لَقَدْ آتَيْنٰا دٰاوُدَ مِنّٰا فَضْلًا سباء: 10. و ممكن است مادّي مثل
وَ اللّٰهُ فَضَّلَ بَعْضَكُمْ عَليٰ بَعْضٍ فِي الرِّزْقِ نحل: 71.امّا دوّمي مثل وَ لٰكِنَّ اللّٰهَ ذُو فَضْلٍ عَلَي الْعٰالَمِينَ بقره: 251. ليكن خدا صاحب احسان و رحمت است بر مردمان راغب گويد: هر عطيّه اي را كه بر معطي لازم نيست فضل گويند. يعني احسان و رحمت و عطائيكه خدا بر بندگان ميكند بر خداوند لازم نيست بلكه از روي لطف و كرم ميكند لذا بآن فضل گوئيم كه زيادت است و گرنه بندگان حقي در نزد خدا ندارند. [اينك بچند آيه نظر ميكنيم.]1- فَلَوْ لٰا فَضْلُ اللّٰهِ عَلَيْكُمْ وَ رَحْمَتُهُ لَكُنْتُمْ مِنَ الْخٰاسِرِينَ بقره: 64. در اين آيه كلمۀ رحمت بعد از «فضل» آمده ايضا در آيۀ 83 و 113 و 175 سورۀ نساء و غيره آيا رحمت در اين آيات بيان و عبارت اخراي فضل است يا معني ديگري دارد؟ بنظر ميايد كه «رحمة» ذكر عام بعد از خاصّ باشد كه فضل از مصاديق رحمت است و ميشود با ملاحظۀ آيات ما قبل مصاديق آندو را روشن كرد و در آيۀ فوق ميتوان گفت: مراد از فضل تأخير عذاب و غرض از رحمة قبول توبه باشد يعني: اي بني اسرائيل اگر فضل خدا بر شما نبود و در عقوبت شما تعجيل ميكرد و اگر رحمتش در توفيق توبه نبود حتما زيانكار ميشديد.2- فَانْقَلَبُوا بِنِعْمَةٍ مِنَ اللّٰهِ وَ فَضْلٍ لَمْ يَمْسَسْهُمْ سُوءٌ … آل عمران: 174.در اين آيه لفظ نعمت و فضل با هم
قاموس قرآن، ج 5، ص: 184
ذكر شده ايضا در آيات 171 آل عمران و 8 حجرات.طبرسي ذيل آيۀ 171 آل عمران فرموده: فضل و نعمت دو لفظ است بيك معني. بعد ميگويد در
بارۀ تكرار آن در آيه دو وجه گفته اند يكي آنكه نعمت مقابل طاعت است و فضل زايد بر آن و ديگري آنكه تكرار آن براي تأكيد و تمكين معني در نفس و مبالغه است. نگارنده نيز ترجيح ميدهم كه هر دو بيك معني باشند گر چه در آيه دو مصداق دارند.
بصراحت قرآن انبياء عليهم السلام از لحاظ فضيلت يكسان نيستند، بعضي بر بعضي مزيّت دارند. تِلْكَ الرُّسُلُ فَضَّلْنٰا بَعْضَهُمْ عَليٰ بَعْضٍ مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللّٰهُ وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجٰاتٍ وَ آتَيْنٰا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنٰاتِ وَ أَيَّدْنٰاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ … بقره: 253.از اين آيه سه مطلب روشن ميشود.اول اينكه: پيامبران بعضي از بعضي افضل اند و اين تفضيل از جانب خداست كه فرموده «فَضَّلْنٰا» عين همين كلمه در آيۀ بعدي نيز خواهد آمد.دوم اينكه: سبب تفضيل سخن گفتن خدا و تأييد با روح القدس و اعطاء معجزات است كه آيه در صدد بيان اسباب تفضيل است.سوم اينكه: علت افضليت عيسي عليه السّلام معجزات و تأييد با روح القدس بوده است.وَ لَقَدْ فَضَّلْنٰا بَعْضَ النَّبِيِّينَ عَليٰ بَعْضٍ وَ آتَيْنٰا دٰاوُدَ زَبُوراً اسراء: 55.در اين آيه نيز تفضيل از جانب خداست و علت فضيلت داود اعطاء زبور است.داود و سليمان عليهما السلام ميگويند: الْحَمْدُ لِلّٰهِ الَّذِي فَضَّلَنٰا عَليٰ كَثِيرٍ مِنْ عِبٰادِهِ الْمُؤْمِنِينَ نمل: 15.و سليمان بمردم در بارۀ دانستن زبان پرندگان و دارا بودن بهر شي ء ميگويد: يٰا أَيُّهَا النّٰاسُ عُلِّمْنٰا مَنْطِقَ الطَّيْرِ وَ أُوتِينٰا مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ إِنَّ هٰذٰا لَهُوَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 185
الْفَضْلُ الْمُبِينُ نمل: 16.چنانكه گفته شد: تفضيل پيامبران از جانب خداست بنظر ميايد علّت تفضيل در استعدادها و معنويّات آن بزرگواران بوده كه
شايستگي تفضيل را داشته اند گر چه همۀ انبياء عليهم السلام داراي فضل بوده اند قرآن فرموده: اللّٰهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسٰالَتَهُ انعام: 124. آيه در جواب كساني است كه ميگفتند: بايد بما هم وحي و رسالت داده شود خدا در جواب فرمود: خدا داناتر است كه رسالت خويش را در كجا قرار ميدهد و بكدام كس محول ميكند. يعني جعل رسالت احتياج باستعداد دارد و خدا بهتر ميداند كدام شخص داراي آن استعداد است و در عين حال صاحبان استعداد نيز بعضي بر بعضي مزيّت دارند.در بارۀ رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بايد بدانيم آنحضرت خاتم پيامبران و آورندۀ دين كاملتر از اديان گذشته است و كتابش چنانكه خواهيم گفت حافظ كتابهاي گذشته است در اينصورت بي شك از ديگران افضل خواهد بود و ذيلا خواهيم ديد كه آنحضرت جامع اسباب فضيلت و سهمش رويهم از ديگران زياد بود و از مصاديق «وَ رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجٰاتٍ» و يا مصداق منحصر بفرد آن بود.در بارۀ تأييد بروح القدس آمده فَإِنَّ اللّٰهَ هُوَ مَوْلٰاهُ وَ جِبْرِيلُ وَ صٰالِحُ الْمُؤْمِنِينَ … تحريم: 4. ايضا قُلْ مَنْ كٰانَ عَدُوًّا لِجِبْرِيلَ فَإِنَّهُ نَزَّلَهُ عَليٰ قَلْبِكَ بِإِذْنِ اللّٰهِ … بقره: 97.امّا در خصوص سخن گفتن خدا با آنحضرت بايد دانست خدا با پيامبران سه نحو سخن ميگويد: وحي، سخن گفتن با ايجاد صدا، فرستادن ملك. اين آيه هر سه را بيان ميكند: وَ مٰا كٰانَ لِبَشَرٍ أَنْ يُكَلِّمَهُ اللّٰهُ إِلّٰا وَحْياً أَوْ مِنْ وَرٰاءِ حِجٰابٍ أَوْ يُرْسِلَ رَسُولًا فَيُوحِيَ بِإِذْنِهِ مٰا يَشٰاءُ … شوري: 51. در آيۀ ما بعد تصريح شده كه خدا با حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله
با هر
قاموس قرآن، ج 5، ص: 186
سه قسم سخن گفته است زيرا آيۀ ما بعد چنين شروع شده وَ كَذٰلِكَ أَوْحَيْنٰا إِلَيْكَ رُوحاً مِنْ أَمْرِنٰا … لفظ «كَذٰلِكَ» اشاره بآيۀ قبل و سه قسم وحي است يعني: بتو ديني با هر سه قسم وحي كرديم.علي هذا آنحضرت از «مِنْهُمْ مَنْ كَلَّمَ اللّٰهُ» نيز ميباشد.از طرف ديگر بقول بعضي مراد از «رَفَعَ بَعْضَهُمْ دَرَجٰاتٍ» آنحضرت است و در بارۀ حضرتش آمده: وَ مٰا أَرْسَلْنٰاكَ إِلّٰا كَافَّةً لِلنّٰاسِ سباء: 28. وَ مٰا أَرْسَلْنٰاكَ إِلّٰا رَحْمَةً لِلْعٰالَمِينَ انبياء: 107. و آنگهي كتاب آنحضرت ناظر و حافظ كتابهاي ديگر است وَ أَنْزَلْنٰا إِلَيْكَ الْكِتٰابَ بِالْحَقِّ مُصَدِّقاً لِمٰا بَيْنَ يَدَيْهِ مِنَ الْكِتٰابِ وَ مُهَيْمِناً عَلَيْهِ … المائدة: 48. ايضا آيۀ اسراء و آيات سورۀ نجم در بارۀ معراج از ادلّ دليل بر افضليّت آنحضرت است اگر كمي در آيۀ سُبْحٰانَ الَّذِي أَسْريٰ بِعَبْدِهِ لَيْلًا مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ إِلَي الْمَسْجِدِ الْأَقْصَي اسراء: 1. و آيات وَ لَقَدْ رَآهُ نَزْلَةً أُخْريٰ.عِنْدَ سِدْرَةِ الْمُنْتَهيٰ. عِنْدَهٰا جَنَّةُ الْمَأْويٰ.إِذْ يَغْشَي السِّدْرَةَ مٰا يَغْشيٰ. مٰا زٰاغَ الْبَصَرُ وَ مٰا طَغيٰ. لَقَدْ رَأيٰ مِنْ آيٰاتِ رَبِّهِ الْكُبْريٰ نجم: 13- 18. دقّت كنيم در افضل بودن آنحضرت شكي نخواهيم داشت.در آيۀ وَ إِذْ أَخَذْنٰا مِنَ النَّبِيِّينَ مِيثٰاقَهُمْ وَ مِنْكَ وَ مِنْ نُوحٍ وَ إِبْرٰاهِيمَ وَ مُوسيٰ وَ عِيسَي ابْنِ مَرْيَمَ … احزاب: 7. آنحضرت از همۀ پيامبران اولو العزم جلوتر ذكر شده ميشود آنهم دليل مطلب باشد اينها همه راجع باستفاده از آيات است در اين زمينه رواياتي نيز وارد شده كه در كتابها از جمله بحار طبع جديد جلد 16 ص 402- 420. منقول اند.
آنچه گفته شد راجع
بفضيلت تفضلّي و خدائي است كه روي استعداد شخص از خداوند افاضه ميشود چنانكه از «فَضَّلْنٰا» و «اللّٰهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسٰالَتَهُ» روشن گرديد، امّا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 187
راجع بفضيلت كسبي ميشود گفت كه هر يك از آن بزرگواران عليهم السلام داراي مزيّتي بودند كه در ديگري وجود نداشت مثلا نوح عليه السّلام مدّت نهصد و پنجاه سال تبليغ كرده و از اين لحاظ منحصر بفرد است فَلَبِثَ فِيهِمْ أَلْفَ سَنَةٍ إِلّٰا خَمْسِينَ عٰاماً فَأَخَذَهُمُ الطُّوفٰانُ … عنكبوت: 14. در بارۀ پيامبران آمده وَ سَلٰامٌ عَلَي الْمُرْسَلِينَ صافات: 181. قُلِ الْحَمْدُ لِلّٰهِ وَ سَلٰامٌ عَليٰ عِبٰادِهِ الَّذِينَ اصْطَفيٰ نمل: 59.و در بارۀ بعضي بالخصوص آمده: سَلٰامٌ عَليٰ إِبْرٰاهِيمَ … سَلٰامٌ عَليٰ مُوسيٰ وَ هٰارُونَ- … سَلٰامٌ عَليٰ إِلْ يٰاسِينَ صافات: 109- 120- 130.ولي در بارۀ نوح عليه السّلام آمده: سَلٰامٌ عَليٰ نُوحٍ فِي الْعٰالَمِينَ صافات: 79.اين «فِي الْعٰالَمِينَ» ظاهرا بعلت آنست كه اولين پايه گذار مبارزه با بت پرستي آن بزرگوار است و نسبت برسولان آينده فتح الباب كرده است «فِي الْعٰالَمِينَ» ظاهرا حال است از «سَلٰامٌ» يعني سلام بر نوح سلاميكه پيوسته در ميان مردمان خواهد ماند.ايضا جريان ذبح اسماعيل عليه السّلام و اسكان ذريّه در وادي غير ذي زرع و انداخته شدن بآتش نسبت بابراهيم عليه السّلام و هكذا صبر ايّوب عليه السّلام كه فرموده: إِنّٰا وَجَدْنٰاهُ صٰابِراً نِعْمَ الْعَبْدُ ص: 44. و نيز تلاشها و مجاهدتهاي موسي عليه السّلام.اگر از اينجهت حالات رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله را بررسي كنيم خواهيم ديد آنحضرت نيز در نوبت خود بي نظير است: ايستادگي در راه خدا، استقامت در برابر تحريم اقتصادي سه سالۀ قريش
در شعب ابي طالب عليه السّلام مهاجرت در راه خدا و براي خدا، شركت در جنگهاي متعدّد و بر داشتن زخمها، صبر بر زحمات و نادانيهاي قوم، تشكيل حكومت ديني، نجات مردم از بت پرستي، تحكيم پايه هاي توحيد و غيره و غيره كه با شمردن بطول خواهد انجاميد تنها اگر جريان شعب ابي طالب عليه السّلام را در نظر بگيريم باستقامت ممتاز آنحضرت صلوات اللّه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 188
و سلامه عليه و آله پي خواهيم برد در مدت آن سه سال چنان در مضيقه واقع شدند كه يكي از يارانش ميگويد: شب چيز نرمي زير پايم احساس كردم آنرا بدهان گذاشته و از كثرت گرسنگي بلعيدم و اكنون كه دو سال از آن زمان ميگذرد هنوز نميدانم آن چيز چه بود.در بارۀ مفاضله ميان انبياء و ائمّه عليهم السلام از جنبۀ وحي و طرف خطاب خدا بودن انبياء افضل اند ولي از جنبۀ كسبي بايد اندازۀ تلاش آنان را در نظر گرفت و روي آن حساب كرد مثلا زكريّا و علي بن ابي طالب عليهما السلام را در نظر ميگيريم قطع نظر از جنبۀ وحي: - علي عليه السّلام مروّج شريعت قرآن بود.- زكريّا عليه السّلام مروّج شريعت تورات.- علي عليه السّلام شريعت مستقل نداشت.- زكريّا عليه السّلام شريعت مستقل نداشت.- علي عليه السّلام در راه خدا بارها جنگيد.- زكريّا عليه السّلام در هيچ جنگي شركت نكرد.- علي عليه السّلام بهنگام مرگ بدنش پر از جاي زخمهاي جنگي بود.- زكريّا عليه السّلام اثري از زخم نداشت.رويهم رفته اگر تلاشها و فعاليت هاي علي عليه السّلام را در راه خدا با تلاشهاي زكريّا عليه السّلام مقايسه كنيم علائم
طور ديگر جابجا خواهد شد. پس ما در بيان فضيلت كسي بايد سراغ تلاشها و زحمات شخص وي برويم تا نتيجۀ مطلوب بدست آيد.وانگهي مطابق روايات، ائمّه عليهم السلام نيز صداي ملائكه را مي شنيدند ولي خود آنها را نميديدند و نيز بقلوبشان الهام ميشد كافي ج 1 ص 270 «باب انّ الائمّة محدّثون» مفيد رحمه اللّه در كتاب اوائل المقالات ميگويد: قومي از اماميّه قطع كرده اند كه امامان اهل بيت از همۀ انبياء جز پيامبر ما افضل اند، و عدّه اي از
قاموس قرآن، ج 5، ص: 189
اماميّه آنها را باستثناي اولو العزم از همه افضل گفته اند گروهي از آنها از هر دو قول امتناع كرده و همۀ انبياء عليهم السلام را از امامان عليهم السلام افضل دانسته اند اين بابي است كه عقول را در ايجاب و منع آن مجال نيست و بر هيچ يك از اقوال اجماعي منعقد نشده … در قرآن مواضعي است كه قول اول را تقويت ميكند … نگارنده گويد آنچه در واقع و در علم خدا هست بدان تسليم هستيم.
در بارۀ بني اسرائيل آمده: اذْكُرُوا نِعْمَتِيَ الَّتِي أَنْعَمْتُ عَلَيْكُمْ وَ أَنِّي فَضَّلْتُكُمْ عَلَي الْعٰالَمِينَ بقره: 47 و 122. موسي عليه السّلام در جواب سؤال آنها كه گفتند: اي موسي همانطور كه اين مردم بتهائي و معبودهائي دارند براي ما نيز معبودي بساز يٰا مُوسَي اجْعَلْ لَنٰا إِلٰهاً كَمٰا لَهُمْ آلِهَةٌ فرمود: أَ غَيْرَ اللّٰهِ أَبْغِيكُمْ إِلٰهاً وَ هُوَ فَضَّلَكُمْ عَلَي الْعٰالَمِينَ اعراف: 140.مراد از اين تفضيل چيست؟ با آنكه قرآن بشديدترين وجهي مثالب يهود را بر شمرده و آنها را كوبيده است. وانگهي مراد از «الْعٰالَمِينَ» همۀ مردمان در هر عصر است يا
مردمان زمان يهود؟بايد دانست: در ميان قوم يهود پيامبران بيشتر از هر قوم بوده اند از 25 نفر پيغمبريكه در قرآن نام برده شده بيشترشان از يهوداند مانند يوسف، موسي، هارون، داود، سليمان، زكريّا، يحيي، عيسي، اسمعيل صادق الوعد، يونس، اسحق، يعقوب.از طرف ديگر معجزات واقعه در بني اسرائيل بيشتر از هر قوم بود از قبيل: عصاي موسي عليه السّلام و يد بيضاي او، شكافتن دريا و گذشتن بني اسرائيل از آن و غرق فرعونيان، شكافته شدن دوازده چشمۀ آب از سنگ، آمدن منّ و سلوي، بلند شدن كوه بالاي سر بني اسرائيل، زنده شدن مقتول در جريان بقره، زنده شدن آن عدّه كه بموسي گفتند: خدا را آشكارا بما نشان بده، آمدن طوفان، جراد،
قاموس قرآن، ج 5، ص: 190
قمّل، خون، قورباغه ها بر فرعونيان و … ايضا معجزات سائر انبياء بني اسرائيل از قبيل تسبيح كوهها و پرندگان با داود، دانستن زبان پرندگان «عُلِّمْنٰا مَنْطِقَ الطَّيْرِ» تسخير باد و جنّ بدست سليمان، زنده شدن مردگان بدست عيسي و … چنانكه در ما بعد آيه 47 بقره مقداري از آنها شمرده شده است.و موسي عليه السّلام بآنها فرموده: … اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللّٰهِ عَلَيْكُمْ إِذْ جَعَلَ فِيكُمْ أَنْبِيٰاءَ وَ جَعَلَكُمْ مُلُوكاً وَ آتٰاكُمْ مٰا لَمْ يُؤْتِ أَحَداً مِنَ الْعٰالَمِينَ مائده: 20.اين آيه خلاصه و فشردۀ مطلب ما قبل است يعني: بر خاستن پيامبران از آنها. اعطاي آزادي و استقلال پس از آنكه در دست فرعون بردگان بودند. و رسيدن بچيزيكه احدي از مردمان بدان نرسيده اند بنظرم مراد از آن كثرت معجزات و غيره است.نتيجه اينكه: بنظر نگارنده مراد از تفضيل بني اسرائيل، بودن پيامبران زياد و معجزات زياد در
ميان آنهاست در اينصورت آنها از ايندو جهت از همۀ اقوام برتراند و هيچ مانعي ندارد كه «الْعٰالَمِينَ» شامل همۀ مردمان در هر عصر باشد زيرا اينهمه پيامبران و معجزات در هيچ قومي نه قبل از بني- اسرائيل و نه بعد از آنها واقع نشده است.ولي اين مطلب ربطي بفضيلت فرد فرد آنها ندارد كه آنها از نظر افراد بتصريح قرآن و تجربه، اشخاص بد كار و حيله گر و «غَضِبَ اللّٰهُ عَلَيْهِمْ» و «فَبٰاؤُ بِغَضَبٍ عَليٰ غَضَبٍ» بوده و هستند، آيات فقط ميگويد كه اين تفضيل در اين قوم واقع شده است.از طرف ديگر ميشود از كثرت پيامبران و معجزات خشونت و جهالت بني اسرائيل را كشف كرد زيرا اگر غرق در جهالت و عصيان نبودند احتياج بآنهمه پيغمبر و معجزات نداشتند.
آيۀ زير نيز قابل دقت و بررسي است وَ لَقَدْ كَرَّمْنٰا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْنٰاهُمْ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 191
فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْنٰاهُمْ مِنَ الطَّيِّبٰاتِ وَ فَضَّلْنٰاهُمْ عَليٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنٰا تَفْضِيلًا اسراء: 70.تكريم بمعني گرامي داشتن و محترم كردن است و آن ظاهرا بواسطۀ عقل و تفكّر و اختيار است كه خداوند بانسان عطا فرموده و بهمان وسيلۀ لياقت خليفة اللّه بودن را پيدا كرده است. چنانكه ابليس در اين باره بخدا عرض كرد: أَ رَأَيْتَكَ هٰذَا الَّذِي كَرَّمْتَ عَلَيَّ … اسراء: 62. مرا خبر ده از اينكه بر من برتري دادي و گرامي داشتي. نظر ابليس از تكريم همان خلافت آدم است و آن نبود مگر در اثر استعداد انسان و نيروي عقل و تفكر و طرز ساختمان بدن او.جملۀ «وَ حَمَلْنٰاهُمْ فِي الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ وَ رَزَقْنٰاهُمْ مِنَ الطَّيِّبٰاتِ»
از نتائج تكريم است كه بشر بدان وسيلۀ باينها دست يافت.امّا جملۀ «وَ فَضَّلْنٰاهُمْ عَليٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنٰا تَفْضِيلًا» باحتمال قوي اين تفضيل نيز از نتائج تكريم است و اگر نيروي عقل و تفكّر در بشر نبود اين تفضيل عايد او نميشد و آن تفضيل ثوابي و اخروي نيست بلكه تفضيل از حيث استعداد و تصرّف در عالم و تسخير موجودات مادّي و استفاده از آنها است، علي هذا اين مسئله بميان نميايد كه بشر افضل است يا ملك؟.مراد از «مِمَّنْ خَلَقْنٰا» عموم مخلوق است اعمّ از فرشتگان و غيره و از اينكه: بشر از بسياري از مخلوقات از حيث استعداد و تسخير برتر است لازم ميايد كه بعضي از مخلوقات از بشر از جهاتي برتر باشند، در اينجا نبايد فقط بسراغ ملك رفت بلكه ملك و بسياري از جنبندگان از جهاتي از بشر برتراند امروز در كاوشهاي علمي روشن شده كه امثال مورچه ها، موريانه ها، زنبوران عسل و غيره و غيره طوري در عالم تصرّف ميكنند كه از بشر ساخته نيست و نخواهد بود.خلاصه اينكه بنظر نگارنده: تفضيل از متفرّقات تكريم و از نتائج
قاموس قرآن، ج 5، ص: 192
آن ميباشد بعبارت ديگر: تكريم راجع بذات انسان و اراده و تفكر او و تفضيل راجع بتصرّفات او در عالم ماده و مهار كردن و زير فرمان كشيدن موجودات جهان است. در بارۀ اين آيه مطالب ديگري نيز گفته شده ولي نگارنده بآنچه گفته دلگرم است. و اللّه العالم.
فضو: اتّساع. «فضا المكان: اتّسع». وَ كَيْفَ تَأْخُذُونَهُ وَ قَدْ أَفْضيٰ بَعْضُكُمْ إِليٰ بَعْضٍ وَ أَخَذْنَ مِنْكُمْ مِيثٰاقاً غَلِيظاً نساء: 21. طبرسي فرموده: افضاء بشي ء رسيدن بآنست با ملامست
اصل آن از فضاء بمعني وسعت است اقرب الموارد «افْضيٰ فُلٰانٌ إِلي فُلَانٍ» را رسيدن شخصي بشخصي معني كرده و گويد حقيقتش آن است كه يكي بفضاء ديگري رسيد. در نهج البلاغه خطبۀ 173 فرموده: «وَ مٰا ابْقَي شَيْئاً مِمّٰا يَمُرُّ عَليٰ رَأْسِي الّٰا … افْضيٰ بِهِ إِليَّ» رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله از آنچه بسر من خواهد آمد چيزي نگذاشت مگر آنكه بمن رسانيد. (و اطلاع داد). آيه در بارۀ آنست كه مهريّۀ زنان را از روي ظلم از دستشان نگيريد يعني: چطور آنرا از دست زن ميگيريد حال آنكه بعضي از شما ببعض ديگر رسيده است (و با رسيدن بيكديگر و ايجاد علقۀ زوجيّت مثل يك وجود شده ايد) و زنان از شما پيماني محكم گرفته اند. ظاهرا مراد، پيمان عقد است كه مرد مهريّه را بواسطۀ عقد ازدواج بعهده ميگيرد.در مجمع از ابن عباس نقل شده «أَفْضيٰ» در آيه كنايه از جماع است و بقولي مراد خلوت صحيح با زن است مقاربت باشد يا نه. اين كلمه بيشتر از يكبار در كلام اللّه يافته نيست.
فطر: شكافتن. و شكاف طبرسي فرموده: «اصل الفطر: الشق» راغب شكافتن طولي گفته است.تفطّر و انفطار: شكافته شدن.تَكٰادُ السَّمٰاوٰاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ … مريم: 90. نزديك است آسمانها از آن نسبت بشكافد. إِذَا السَّمٰاءُ انْفَطَرَتْ انفطار: 1. آنگاه كه آسمان بشكافد مثل: إِذَا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 193
السَّمٰاءُ انْشَقَّتْ انشقاق: 1.در بسياري از آيات فطر بمعني آفريدن و فاطر بمعني آفريننده آمده مثل وَجَّهْتُ وَجْهِيَ لِلَّذِي فَطَرَ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ انعام: 79. قُلْ أَ غَيْرَ اللّٰهِ أَتَّخِذُ وَلِيًّا فٰاطِرِ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ … انعام: 14.با در نظر گرفتن معناي
اولي فطر، آفريدن از آن فطر ناميده شده كه خداوند موجودات را با شكافتن ميافريند تخم مرغ و تخم جنبندگان ديگر شكافته شده بچه هاي آنها بدنيا ميايند، حبوبات در زير خاك شكافته شده و روئيده مبدّل بساقه ها، برگها و حبوبات ديگر ميشوند، إِنَّ اللّٰهَ فٰالِقُ الْحَبِّ وَ النَّويٰ انعام: 95.تخمهاي ريز علفها شكافته شده و علفها از آنها بوجود ميايند.يك هستۀ زردآلو را در نظر بگيريم: هسته در زير خاك شكافته شده جوانه از آن خارج ميشود، جوانه شكافته شده، شاخه ها و برگها از آن خارج ميشوند، شاخه ها شكافته شده گلها بوجود ميايند از گلها ميوه و از ميوه ها هسته ها و همچنين تا ميرسيم بآسمانها و زمين كه شش بار در قرآن آمده «فٰاطِرِ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ» و در آيۀ ديگر فرموده: أَنَّ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ كٰانَتٰا رَتْقاً فَفَتَقْنٰاهُمٰا … انبياء: 30.در بارۀ انسان آمده وَ الَّذِي فَطَرَنٰا طه: 72. وَ مٰا لِيَ لٰا أَعْبُدُ الَّذِي فَطَرَنِي يس: 22. كه ما انسانها نيز در ابتدا يك سلول و ياختۀ ساده بوده در اثر شكافته شدن بانسان تبديل شده ايم.ممكن است فطر بمعني ابداع و اختراع و ايجاد ابتكاري باشد كه در «بدع» گذشت در اقرب الموارد آمده: «فَطَرَ الامْرُ: اخْتَرَعَهُ وَ ابْتَدَأَهُ وَ انْشَأَهُ» در همان كتاب و نهايه از ابن عباس نقل شده كه معني «فٰاطِرِ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ را نميدانستم تا دو نفر عرب بياباني در باره چاهي براي قضاوت پيش من آمدند يكي از آندو گفت: «انا فطرتها» يعني حفر آنرا من شروع كرده ام.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 194
در اين صورت «فٰاطِرِ السَّمٰاوٰاتِ» بمعني بَدِيعُ السَّمٰاوٰاتِ بقره: 117.است ولي معناي شكافتن صحيحتر است كه
آن بتصريح طبرسي و راغب معناي اولي كلمه است بهتر است مراد از «بَدِيعُ السَّمٰاوٰاتِ» خلقت ابتكاري و از «فٰاطِرِ السَّمٰاوٰاتِ … » خلقت بواسطۀ شكافتن باشد اينك چند آيه را بررسي ميكنيم:: 1- فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَريٰ مِنْ فُطُورٍ ملك: 3. فطور چنانكه در مجمع و اقرب گفته جمع فطر است بمعني شكافها. راغب آنرا مصدر و بمعني اختلال و سستي گرفته يعني دفعۀ ديگر نگاه كن آيا اختلالي يا شكافهائي (عدم اتصال) در خلق خدا مي بيني؟! صدر آيه چنين است: الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمٰاوٰاتٍ طِبٰاقاً مٰا تَريٰ فِي خَلْقِ الرَّحْمٰنِ مِنْ تَفٰاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ … مراد آنست كه مخلوقات خدا بيكديگر متصل و مرتبطاند همديگر را فوت نميكنند و ميان اتصال و تدبير آنها اختلال و يا شكافها نيست. 2- … يَوْماً يَجْعَلُ الْوِلْدٰانَ شِيباً.السَّمٰاءُ مُنْفَطِرٌ بِهِ كٰانَ وَعْدُهُ مَفْعُولًا مزمّل: 17 و 18. ضمير «بِهِ» راجع است به «يَوْماً» و باء بمعني «في» يا سبب است يعني: روزيكه فرزندانرا پير ميگرداند آسمان در آن روز يا بسبب آنروز شكافته شده و وعدۀ خدا عملي است. اين عبارت اخراي آيۀ إِذَا السَّمٰاءُ انْفَطَرَتْ و وَ انْشَقَّتِ السَّمٰاءُ فَهِيَ يَوْمَئِذٍ وٰاهِيَةٌ الحاقه: 16. است.3- تَكٰادُ السَّمٰاوٰاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْ فَوْقِهِنَّ وَ الْمَلٰائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ … شوري: 5. نزديك است آسمانها از بالايشان بشكافند و فرشتگان بپروردگارشان تسبيح و حمد ميگويند.بنظر ميايد: مراد از نزديكي تفطّر آسمانها شكافتن آنها در قيامت است چنانكه در آيۀ السَّمٰاءُ مُنْفَطِرٌ … گذشت، شكافتن قهرا از بالاي آسمانها شروع خواهد شد، شايد مراد از آنها طبقات هفتگانۀ جو باشد.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 195
يكي از بزرگان احتمال داده مراد شكافتن
آسمانها براي نزول وحي باشد، اين احتمال گر چه با سياق آيات و خاصّه آيۀ 51 همين سوره مناسب است ولي در اينصورت براي لفظ «تَكٰادُ» محلي نمي ماند وانگهي نزول وحي كه بوسيلۀ ملك است شكافتن لازم ندارد.مع الوصف: شايد مراد خداوند چيز ديگري باشد. و اللّه العالم.4- فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ حَنِيفاً فِطْرَتَ اللّٰهِ الَّتِي فَطَرَ النّٰاسَ عَلَيْهٰا لٰا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّٰهِ ذٰلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمُ وَ لٰكِنَّ أَكْثَرَ النّٰاسِ لٰا يَعْلَمُونَ روم: 30. طبرسي فرموده «فِطْرَتَ اللّٰهِ» مفعول فعل محذوف است يعني «اتّبع فطرت اللّه» و آن بدل است از «فَأَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينِ» و شايد تقدير آن «اعني فطرت اللّه» باشد يعني: توجّهت را بدين پيوسته كن در حاليكه بدان مايلي، پيروي كن از فطرت خدائي كه بشر را بر آن آفريده، تبديلي بر دين خدا نيست ليكن بيشتر مردم نميدانند. آيه صريح است در اينكه دين جزو نهاد بشر و خميرۀ ذات او است مثل خوردن، خوابيدن و غيره، بعبارت ديگر: دين فطرت خدا و مخلوق خداست كه بشر را توأم با آن آفريده و از بشر قابل انفكاك نيست.نا گفته نماند: دين بما هو دين فطري بشر است ولي بشر فقط كليات آنرا از قبيل توحيد و پي بردن از علت بمعلول و شكر منعم، درك ميكند، درك جزئيات آن احتياج بآمدن پيامبران دارد و با توضيح آنها انسان بفطري بودن دين بيش از پيش متوجه ميشود.خداوند در آيۀ فوق فرموده: پيوسته بدين توجّه كن (و بدان كه تو بديني ميخواني كه بر فطرت بشر استوار است و فطرت بشر جوابگوي آن ميباشد).
فظّ: بد خلق. «السَّيي ءُ الْخُلُقِ الْخَشِنُ الْكَلامِ». وَ لَوْ كُنْتَ
فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ … آل عمران: 159. اگر بد رفتار و سنگدل ميبودي حتما از تو پراكند ميشدند.فظّ در اصل آب شكمبۀ حيوان
قاموس قرآن، ج 5، ص: 196
است كه در صورت تشنگي آنرا فشرده و مينوشند راغب گفته فظّ بمعني بد خلقي استعاره است از فظّ بمعني آب شكمبه كه نوشيدنش بسيار ناپسند است و جز در ناچاري شديد نمينوشند.اين كلمه فقط يكبار در قرآن يافته است.
فعل: (بفتح اول) كار كردن و بكسر اول كار. در قاموس گفته: «الفعل بالكسر حركة الانسان … و بالفتح مصدر … » همچنين است قول فيومي در مصباح. ولي قرآن اين مطلب را تصديق نميكند و فعل بكسر اول را مصدر بكار برده مثل وَ أَوْحَيْنٰا إِلَيْهِمْ فِعْلَ الْخَيْرٰاتِ وَ إِقٰامَ الصَّلٰاةِ وَ إِيتٰاءَ الزَّكٰاةِ انبياء: 73. عطف «إِقٰامَ- و إِيتٰاءَ» بر آن، كه هر دو مصدراند بهترين دليل مصدر بودن «فعل» است نه اسم مصدر.فعلة: بفتح اول بمعني دفعه است «كانت منك فعلة حسنة» از تو يك كار خوبي بود. وَ فَعَلْتَ فَعْلَتَكَ الَّتِي فَعَلْتَ وَ أَنْتَ مِنَ الْكٰافِرِينَ شعراء: 19. اين سخن فرعون است بموسي عليه السّلام مراد از فعلة كشته شدن قبطي است بدست موسي يعني: و كردي آنكارت را كه كردي حال آنكه بر نعمت ما كافر بودي.فعّال: مبالغه و از اسماء حسني است و دو بار در قرآن آمده است إِنَّ رَبَّكَ فَعّٰالٌ لِمٰا يُرِيدُ هود: 107.ايضا سورۀ بروج: 16.
فقد: گم شدن. غائب شدن «فقده فقدا: غاب عنه» راغب گفته: فقد نبودن شي ء است بعد از بودن آن، و آن از عدم اخص است كه عدم بچيزي كه اصلا بوجود نيامده نيز گفته ميشود در نهج البلاغه خطبۀ 187 آمده «سلوني قبل ان تفقدوني» پيش از آنكه مرا از دست بدهيد و گم كنيد، از من بپرسيد.قٰالُوا وَ أَقْبَلُوا عَلَيْهِمْ مٰا ذٰا تَفْقِدُونَ.قٰالُوا نَفْقِدُ صُوٰاعَ الْمَلِكِ … يوسف: 71- 72. برادران يوسف رو كرده و گفتند: چه چيز گم كرده ايد؟ گفتند: پيمانۀ شاه را گم كرده ايم.وَ تَفَقَّدَ الطَّيْرَ فَقٰالَ مٰا لِيَ لٰا أَرَي الْهُدْهُدَ … نمل: 20.
قاموس قرآن، ج 5،
ص: 197
تفقّد آنست كه در حال غيبت چيزي از حال آن جويا شويم، يعني از پرندگان جويا شد و گفت: چرا هدهد را نمي بينم. اين ماده بيشتر از سه بار در قرآن نيامده است.
فقر: حاجت. فقير: حاجتمند.احتياج را از آن فقر گفته اند كه آن بمنزلۀ شكسته شدن فقار ظهر (ستون فقرات) است در تعذّر رسيدن بمراد (مجمع).ناگفته نماند: حاجت يكدفعه حاجت ذاتي است مثل يٰا أَيُّهَا النّٰاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرٰاءُ إِلَي اللّٰهِ وَ اللّٰهُ هُوَ الْغَنِيُّ الْحَمِيدُ فاطر: 15. اي مردم شما بخدا محتاجيد و خدا اوست بي نياز ستوده. اين شامل حال همه است حتي ميلياردرها، و يك دفعه بمعني ناداري و بي چيزي است مثل وَ مَنْ كٰانَ فَقِيراً فَلْيَأْكُلْ بِالْمَعْرُوفِ نساء: 6. فَكُلُوا مِنْهٰا وَ أَطْعِمُوا الْبٰائِسَ الْفَقِيرَ حج: 28.فاقره: داهيۀ بزرگ. اين از آنست كه بلاي بزرگ پشت انسان را ميشكند وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ بٰاسِرَةٌ. تَظُنُّ أَنْ يُفْعَلَ بِهٰا فٰاقِرَةٌ قيامة: 24 و 25.چهره هائي در آنروز درهم كشيده است توقّع دارد كه بلائي كمر شكن بسرش آيد.إِنَّمَا الصَّدَقٰاتُ لِلْفُقَرٰاءِ وَ الْمَسٰاكِينِ وَ الْعٰامِلِينَ عَلَيْهٰا … توبه: 60. راجع بفرق مسكين و فقير به «سكن» رجوع شود.
فقع: إِنَّهٰا بَقَرَةٌ صَفْرٰاءُ فٰاقِعٌ لَوْنُهٰا تَسُرُّ النّٰاظِرِينَ بقره: 69. فقع بمعني زردي شديد است «فقع لونه فقعا: اشتدّت صفرته» يعني: آن گاوي است زرد پر رنگ كه بينندگان را شاد ميگرداند، اين كلمه فقط يكبار در قرآن آمده است.
فقه: (بكسر اول) فهميدن. در مصباح گفته: «الفقه: فهم الشّي ء».قٰالُوا يٰا شُعَيْبُ مٰا نَفْقَهُ كَثِيراً مِمّٰا تَقُولُ … هود: 91. گفتند اي شعيب ما بسياري از آنچه را كه ميگوئي نمي فهميم. لَهُمْ قُلُوبٌ لٰا يَفْقَهُونَ بِهٰا اعراف: 179. قلوبي دارند كه با آنها نمي فهمند.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 198
وَ مٰا كٰانَ الْمُؤْمِنُونَ لِيَنْفِرُوا كَافَّةً فَلَوْ لٰا نَفَرَ مِنْ كُلِّ فِرْقَةٍ مِنْهُمْ طٰائِفَةٌ لِيَتَفَقَّهُوا فِي الدِّينِ وَ لِيُنْذِرُوا قَوْمَهُمْ إِذٰا رَجَعُوا إِلَيْهِمْ لَعَلَّهُمْ يَحْذَرُونَ توبه: 122.سياق آيات ما قبل و ما بعد كه در بارۀ جهاد است نشان ميدهد كه مراد از «لِيَنْفِرُوا» رفتن بجهاد و مراد از «فَلَوْ لٰا نَفَرَ» رفتن بمحضر رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله براي طلب علم و تفقّه در دين است.يعني نميشود همۀ مؤمنان براي جهاد بكوچند، چرا از هر قوم گروهي بمدينه كوچ نميكنند كه در دين فقيه و دانا شوند و وقت بر گشتن قوم خويش را انذار كنند، كه شايد انذار شدگان طريق احتياط از عذاب در پيش گيرند.بنا بر اين حكم فوق بهنگام نزول آيه شامل اهل مدينه نبوده كه در بارۀ آنها در آيۀ قبلي آمده كه نبايد از رسول خدا تخلّف كنند «مٰا كٰانَ لِأَهْلِ الْمَدِينَةِ وَ مَنْ حَوْلَهُمْ مِنَ الْأَعْرٰابِ أَنْ يَتَخَلَّفُوا عَنْ رَسُولِ اللّٰهِ … » بعبارت ديگر: اهل مدينه براي تفقّه احتياج بكوچ نداشتند زيرا تفقّه در مدينه برايشان ميسّر بود،
ولي اگر از بلاد ديگر همه بجهاد ميرفتند مجالي براي تفقّه نمي ماند، در تفسير عيّاشي و صافي رواياتي هست كه مضمون فوق را در خصوص كوچ براي تفقّه و استفسار از حال امام عليه السّلام بعد از فوت امام قبلي، تأييد ميكند.در تفسير المنار و جلالين هر دو فعل را راجع بجهاد گرفته يعني: نميشود همۀ مؤمنان بجهاد بروند چرا از هر قوم گروهي بجهاد نميروند كه گروهي نيز بمانند و تفقّه كنند و جنگجويان را آنگاه كه از جهاد باز گشتند انذار كنند.ولي: اين احتياج بتقدير دارد و بر خلاف ظهور آيه است.در كشّاف و جوامع الجامع مراد از هر دو فعل كوچيدن براي تفقه است يعني: كوچ همه درست و عملي نيست بلكه بايد عدّه اي بكوچند … اين معني بسيار مناسب است ولي سياق
قاموس قرآن، ج 5، ص: 199
آيات قبلي و بعدي كه در بارۀ جهاد است آنرا تأييد نميكند.بهر حال: آيه اهميّت و لزوم كوچ براي فرا گرفتن علم از حوزه هاي علميّه را روشن ميكند و در آخر قيد ميكند كه اين تفقّه و فرا گرفتن علم براي آنست كه پس از برگشتن مردم را انذار كنند و از مخالفت امر خدا بر حذر دارند.
فكر: (بفتح و كسر اول) انديشه.تأمل. بعبارت ديگر فكر اعمال نظر و تدبّر است براي بدست آوردن واقعيات و عبرتهاي و غيره در قاموس گفته: «الفكر: اعمال النّظر في الشّي ء» در مصباح فيومي آمده: «الفكر تردّد القلب بالنّظر و التّردد لطلب المعاني».أَ وَ لَمْ يَتَفَكَّرُوا مٰا بِصٰاحِبِهِمْ مِنْ جِنَّةٍ إِنْ هُوَ إِلّٰا نَذِيرٌ مُبِينٌ اعراف: 184. يعني اگر در گفته ها و اعمال پيغمبر كه مدتي با آنها رفيق
و در يك محيط بوده، فكر و اعمال نظر كنند ميدانند كه او ديوانه نيست بلكه انذار كنندۀ آشكار است. قرآن مجيد بتفكّر و تدبّر بسيار اهميّت داده و بسياري از آيات براي ايجاد تفكّر نازل شده است وَ يَتَفَكَّرُونَ فِي خَلْقِ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضِ رَبَّنٰا مٰا خَلَقْتَ هٰذٰا بٰاطِلًا آل عمران: 191.إِنَّ فِي ذٰلِكَ لَآيٰاتٍ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ رعد: 3. وَ تِلْكَ الْأَمْثٰالُ نَضْرِبُهٰا لِلنّٰاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ حشر: 21.
فك: جدا كردن. «فكّ الشي ء فكّا فصله و آبان بعضه عن بعض» فك رهن خلاص كردن آن و فكّ رقبه آزاد كردن بنده است. وَ مٰا أَدْرٰاكَ مَا الْعَقَبَةُ. فَكُّ رَقَبَةٍ بلد: 12 و 13. چه ميداني گردنه چيست، آزاد كردن بنده اي است. عتق را از آن فكّ گويند كه آزاد كننده است و ميان بنده و ملكيّت جدائي ميافكند.لَمْ يَكُنِ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ أَهْلِ الْكِتٰابِ وَ الْمُشْرِكِينَ مُنْفَكِّينَ حَتّٰي تَأْتِيَهُمُ الْبَيِّنَةُ. رَسُولٌ مِنَ اللّٰهِ يَتْلُوا صُحُفاً مُطَهَّرَةً بيّنه: 1 و 2.متعلّق «مُنْفَكِّينَ» چيست؟ و اهل كتاب و مشركان از چه چيز منفصل
قاموس قرآن، ج 5، ص: 200
نبودند تا دليل واضحي آيد؟ گفته اند متعلّق آن «كفر» است يعني از كفرشان جدا شدني نبودند تا دليل روشني بيايد كه آن رسولي است از جانب خدا.الميزان آنرا «سنّت هدايت» گرفته يعني آنها از سنّت جاريۀ هدايت منفكّ نبودند و اقتضاي آن سنت آمدن رسول بود و چون آمد آنها را باختيارشان گذاشت.نگارنده احتمال ميدهم كه مراد از آيه آنست: پيش از آمدن رسول خدا، اهل كتاب و مشركان همه كافر بودند و كلمۀ كافر شامل همۀ آنها بود و از آن منفك نبودند تا پيامبر اسلام آمد و در
اثر تبليغات او، آنها از هم منفصل شدند يعني عده اي ايمان آوردند و هدايت يافتند و عدّه اي هم دانسته و از روي علم طريق اختلاف پيمودند و بعبارت ديگر: عدّه اي هدايت شدند و بر عدّه اي حجّت خدا تمام گرديد، دقت در آيات بعدي و تقسيم مردم بر اهل بهشت و آتش اصالت اين احتمال را تأييد ميكند. و اللّه العالم. لفظ فكّ و منفكين بيشتر از دو مورد فوق در قرآن يافته نيست.
فاكهة: هر چيز خوردني سرور آور. عدّه اي فاكهه را ميوه معني كرده اند در قاموس گفته: «الفاكهة: الثمر كلّه» راغب گويد: فاكهة بقولي همۀ ميوه ها و بقولي همۀ آنها باستثناء انگور و انار است.ولي فيومي در مصباح گويد: فاكهه هر آنچيزي است كه با خوردن آن متنعّم شوند خشك باشد يا تر … در اقرب از كتاب مغرب نقل كرده «الفاكهة ما يتنعّم باكله الجمع فواكه».اين معني با اصطلاح قرآن مجيد بسيار سازگار است مثلا در آيۀ أُولٰئِكَ لَهُمْ رِزْقٌ مَعْلُومٌ. فَوٰاكِهُ وَ هُمْ مُكْرَمُونَ صافات: 41 و 42. «فواكه» بيان رزق است و در آيه وَ نَعْمَةٍ كٰانُوا فِيهٰا فٰاكِهِينَ دخان: 27. «فٰاكِهِينَ» راجع بمطلق نعمت است نه فقط ميوه. و اينكه در آن سرور و انبساط را قيد كرديم در ذيل روشن خواهد شد.بنعمت بهشتي از آن فاكهه و فواكه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 201
گفته شده كه انسان از آن متنعّم و ملتذّ و مسرور ميشود. و اللّه العالم.فاكه: متنعّم و كسيكه فاكهه در اختيار اوست آنرا صاحب فاكهه و بذله گو «ذو الفكاهة» گفته اند فٰاكِهِينَ بِمٰا آتٰاهُمْ رَبُّهُمْ طور: 18. اهل بهشت با نعمتي كه پروردگارشان داده متنعّم اند. وَ نَعْمَةٍ كٰانُوا
فِيهٰا فٰاكِهِينَ دخان: 27. و نعمتي كه در آن متنعّم بودند.تفكّه: بمعني خوردن فاكهه، ندامت، تمتع و تعجب آمده چنانكه در قاموس و مصباح و اقرب هست بنظر نگارنده معني آن در آيۀ ذيل تعجّب است لَوْ نَشٰاءُ لَجَعَلْنٰاهُ حُطٰاماً فَظَلْتُمْ تَفَكَّهُونَ. إِنّٰا لَمُغْرَمُونَ واقعة: 65 و 66. يعني اگر ميخواستيم زرع را خشك ميكرديم پس تعجب ميكرديد و ميگفتيد: ما غرامت زدگانيم.طبرسي نيز آنرا از عطاء و كلبي و مقاتل نقل كرده است.فكه: (بفتح اول و كسر دوم) را بذله گو و متكبر گفته اند و آن در صورت اول از فكاهة (بضمّ اول) است كه راغب آنرا گفتگوي هم انسها و طبرسي مزاح و بذله گوئي معني كرده است.وَ إِذَا انْقَلَبُوا إِليٰ أَهْلِهِمُ انْقَلَبُوا فَكِهِينَ مطففين: 31. يعني كفّار (پس از تحقير مؤمنان) چون نزد كسانشان ميرفتند شادمان و بذله گو ميرفتند (از اينكه اهل ايمان را تحقير كرده اند).بنا بر آنكه فاكهه را مطلق خوردني گفتيم ذكر بعضي از خوردنيها در رديف فاكهه از بابت اهميّت و ذكر خاصّ بعد از عامّ است مثل وَ أَمْدَدْنٰاهُمْ بِفٰاكِهَةٍ وَ لَحْمٍ … طور: 22. فِيهِمٰا فٰاكِهَةٌ وَ نَخْلٌ وَ رُمّٰانٌ رحمن: 68.و اللّه العالم.
فلح: (بر وزن فرس) و فلاح بمعني رستگاري و نجات است همچنين است افلاح قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكّٰي. وَ ذَكَرَ اسْمَ رَبِّهِ فَصَلّٰي اعلي: 14- 15. رستگار شد آنكه پاك شد و نام پروردگارش را ياد كرد و نماز خواند. آن در قرآن
قاموس قرآن، ج 5، ص: 202
همه جا از باب افعال بكار رفته و شامل رستگاري دنيا و آخرت است.و سبب آن پيروي از خواسته هاي عقل و دستورات دين ميباشد.
فَلَق: (بر وزن فلس) شكافتن. «فلق الشّي ء فلقا: شقّه». فالق: شكافنده انفلاق شكافته شدن فَانْفَلَقَ فَكٰانَ كُلُّ فِرْقٍ كَالطَّوْدِ الْعَظِيمِ شعراء: 63.دريا بشكافت و هر قسمتش مانند كوه بزرگي گرديد.إِنَّ اللّٰهَ فٰالِقُ الْحَبِّ وَ النَّويٰ … انعام: 95. خدا شكافندۀ دانه و هسته است. فٰالِقُ الْإِصْبٰاحِ وَ جَعَلَ اللَّيْلَ سَكَناً انعام: 96. شكافندۀ صبح است و شب را وقت آرامش قرار داده است. <الْفَلَقْ>: قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ. مِنْ شَرِّ مٰا خَلَقَ. وَ مِنْ شَرِّ غٰاسِقٍ إِذٰا وَقَبَ. وَ مِنْ شَرِّ النَّفّٰاثٰاتِ فِي الْعُقَدِ فلق 1- 4.فلق (بر وزن فرس) اسم مصدر است بمعني شكافته شده طبرسي آنرا شكاف وسيع گفته، در قاموس و اقرب چند معني از قبيل صبح، دره، شكاف گفته و نيز گفته اند: «الخلق كلّه».مخلوق را از آن فلق گويند كه خداوند آنها را همانطور كه در «فطر» گفته شد با شكافتن و شكفتن بوجود آورده است.بنظر نگارنده مراد از «فلق» در آيه همۀ خلق است نه صبح گر چه آن نيز از مصاديق فلق است يعني: بگو پناه مي برم بپروردگار خلق از شرّ آنچه خلق كرده دو آيه از حيث عموم با هم مساوي اند نا گفته نماند همۀ مخلوق داراي جنبۀ
خير و شرّاند اتومبيل داراي خير است كه شخص را بمقصد ميرساند و داراي شرّ است كه در اثر سقوط هم خودش از بين ميرود و هم شخص را از بين ميبرد.پول داراي خير است كه شخص را بهدف ميرساند و داراي شرّ است كه شايد براي گرفتن و بردن آن شخص را بكشند، نفت داراي خير است كه منزل را گرم ميكند و داراي شرّ است كه شايد منزل را در اثر غفلت بآتش
قاموس قرآن، ج 5، ص: 203
بكشد و بسوزاند.بدين حساب همۀ اشياء داراي دو جنبۀ خير و شرّاند و آيه مبيّن آنست كه بايد از شرّ همۀ مخلوقات بخدا پناه برد و خير آنها را از خدا خواست و چون جز خدا كسي نميتواند شرور مخلوقات را از انسان بر گرداند و منافع آنها را بوي روي آور كند لذا بايد بخدا پناه برد كه آفرينندۀ آنهاست و زمام همه بدست اوست «ازمّة الامور طرّا بيده».غٰاسِقٍ كه بمعني هجوم كننده در پنهاني است ظاهرا از حيث عموم مساوي با «مٰا خَلَقَ» است زيرا شرور مخلوقات پنهاني و بي خبر و ناگهان بانسان هجوم ميكنند چنانكه در «غسق» گذشت.و اگر مراد از «النَّفّٰاثٰاتِ» نيروهاي دمنده و از «الْعُقَدِ» مواد اوليه باشد اين آيه نيز در رديف آيات ما قبل است مثلا خاك، آب، املاح، كربن هوا هر يك بسته و گره خوردۀ مخصوصي اند نيروهاي مخصوص بآنها دميده و قسمتي از آنها را كنده و در اثر تخليط شيميائي يك سيب يا ميوۀ ديگر يا انسان و غيره بوجود ميايد پس مواد اوليه كه خزائن خدايند در اثر دميدن آن نيروها بچيزهاي ديگر مبدّل ميشوند
و چون اين دميدن و دميده شدن شرّي نيز در بر دارند لذا از شرّ آنها بخدا پناه ميبريم. و اللّه العالم.رجوع شود به «نفث».
فُلْك: (بر وزن قفل) كشتي. آن در واحد و جمع بكار ميرود مثل وَ اصْنَعِ الْفُلْكَ بِأَعْيُنِنٰا وَ وَحْيِنٰا هود: 37. كه راجع بكشتي نوح عليه السّلام است و وَ تَرَي الْفُلْكَ مَوٰاخِرَ فِيهِ نحل: 14. كه راجع بهمۀ كشتيها است. ايضا مذكّر و مؤنّث هر دو بكار رود مثل فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ شعراء: 119. كه بقرينۀ صفت، مذكّر است و مثل أَ لَمْ تَرَ أَنَّ الْفُلْكَ تَجْرِي فِي الْبَحْرِ بِنِعْمَتِ اللّٰهِ لقمان: 31. كه بقرينۀ «تَجْرِي» مؤنّث است ظاهرا آن بواسطۀ جمع بودن است.وَ آيَةٌ لَهُمْ أَنّٰا حَمَلْنٰا ذُرِّيَّتَهُمْ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 204
فِي الْفُلْكِ الْمَشْحُونِ يس: 41. رجوع شود به «شحن» و ظاهرا مراد مطلق كشتي است نه كشتي نوح عليه السّلام.طبرسي رحمه اللّه فرموده: اصل فلك بمعني دور و گرديدن است. علي هذا كشتي را باعتبار گردش فلك گفته اند.
فَلَك: (بر وزن فرس) مدار كواكب. وَ هُوَ الَّذِي خَلَقَ اللَّيْلَ وَ النَّهٰارَ وَ الشَّمْسَ وَ الْقَمَرَ كُلٌّ فِي فَلَكٍ يَسْبَحُونَ انبياء: 33. ايضا آيۀ 40. يس اوست خدائيكه شب و روز را و آفتاب و ماه را آفريد همه در يك مداري شناوراند مدار شب و روز اطراف زمين و مدار آفتاب و ماه در فضا و مخصوص بخودشان است.ظاهرا «كل» بهر چهار بر ميگردد آيۀ «يس» نيز در همين مضمون است.بنظر ميايد مدار نجوم بمناسبت نجوم كه در آن ميگردند فلك گفته شده و گرنه مدار اعتباري است.
فلان: يٰا وَيْلَتيٰ لَيْتَنِي لَمْ أَتَّخِذْ فُلٰاناً خَلِيلًا فرقان: 28. لفظ «فلان» كنايه است از يكنفر معيّن ابن دريد از ابي حاتم نقل كرده: عرب از هر مذكّر با «فلان» و از هر مؤنّث با «فلانة» كنايه مياورد اگر مراد بهائم باشد الفلان و الفلانة با الف و لام ميگويند (مجمع).آيه راجع بقيامت است كه در آن انسان متوجّه ميشود رفيقش يا پيشوايش او را اضلال و بد بخت كرده گويد: اي كاش فلانكس را براي خويش رفيق اخذ نميكردم اين كلمه بيشتر از يكبار در قرآن مجيد نيامده است.
فند: (بر وزن فرس) كم عقلي.ضعف رأي. «فند الرّجل فندا: خرف» تفنيد آن است كه كم عقلي و ضعف رأي را بكسي نسبت دهي قٰالَ أَبُوهُمْ إِنِّي لَأَجِدُ رِيحَ يُوسُفَ لَوْ لٰا أَنْ تُفَنِّدُونِ يوسف: 94. پدرشان (يعقوب عليه السّلام) گفت من بوي يوسف را استشمام ميكنم اگر در اشتباهم نشماريد و سفيهم ندانيد. يعني اگر نگوئيد كه سفيه شده و كم عقل گرديده است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 205
فند (بكسر فاء و سكون نون) كوه بزرگ است امير المؤمنين عليه السّلام در نهج البلاغه حكمت 447 در بارۀ مالك اشتر رحمه اللّه فرموده: «مالك و ما مالك (و اللّه) لو كان جبلا لكان فندا … » مالك كيست مالك؟ اگر كوه بود كوه بزرگي بود. اين لفظ در قرآن مجيد فقط يكبار آمده است.
فنن: (بر وزن فرس) شاخۀ درخت طبرسي شاخۀ سبز برگ و اقرب شاخۀ راست گفته … جمع آن افنان است وَ لِمَنْ خٰافَ مَقٰامَ رَبِّهِ جَنَّتٰانِ … ذَوٰاتٰا أَفْنٰانٍ رحمن: 46- 48. «ذَوٰاتٰا أَفْنٰانٍ» وصف «جَنَّتٰانِ» است يعني آندو بهشت داراي شاخه هاست ممكن است «أَفْنٰانٍ» جمع فنّ باشد كه بمعني نوع است يعني آندو بهشت داراي انواع نعمتهااند اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
فناء: از بين رفتن. كُلُّ مَنْ عَلَيْهٰا فٰانٍ. وَ يَبْقيٰ وَجْهُ رَبِّكَ ذُو الْجَلٰالِ وَ الْإِكْرٰامِ رحمن: 26 و 27. چون سورۀ رحمن در بارۀ جنّ و انس است ظاهرا مراد از «مَنْ عَلَيْهٰا» جن و انس باشد و فناء معدوم شدن نيست زيرا موجود معدوم نميشود بلكه مقصود از بين رفتن صورت و تركيب ظاهري است همينكه انساني مرد و خاك شد فناء شده است يعني: هر كه از جنّ و انس در روي زمين است فاني شدني است ولي پروردگارت كه داراي جلال و كرامت است ميماند رجوع شود به «وجه». آيۀ كُلُّ شَيْ ءٍ هٰالِكٌ إِلّٰا وَجْهَهُ قصص: 88. از آيۀ ما نحن فيه اعمّ است. و در «وجه» خواهد آمد.
فهم: علم و دانستن. «فَهِمَهُ فَهْماً عَلِمَهُ وَ عَرَفَهُ بِقَلْبِهِ» و آن متعلق بمعاني است نه ذوات گويند «فهمت الكلام» ولي «فهمت الرّجل» صحيح نيست بلكه «عرفت الرّجل» درست است (اقرب). <تفهيم>: دانا كردن. فَفَهَّمْنٰاهٰا سُلَيْمٰانَ وَ كُلًّا آتَيْنٰا حُكْماً وَ عِلْماً انبياء: 79. ضمير «ها» بحكومت و فتوي راجع است يعني: فتواي مسئله را بسليمان تفهيم كرديم و بهر دو از
قاموس قرآن، ج 5، ص: 206
داود و سليمان علم و حكمت داديم اين لفظ يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
فوت: از دست رفتن. راغب گفته فوت دور شدن چيزي است كه درك آن ناممكن باشد وَ لَوْ تَريٰ إِذْ فَزِعُوا فَلٰا فَوْتَ وَ أُخِذُوا مِنْ مَكٰانٍ قَرِيبٍ سباء: 51. ايكاش ببيني آنگاه كه بفزع (مرگ) افتادند و فوت از گرفتاري نيست و گرفته شدند از مكان نزديك يعني: آنگاه قدرت كنار شدن از عذاب و گرفتاري را ندارند.لِكَيْلٰا تَحْزَنُوا عَليٰ مٰا فٰاتَكُمْ وَ لٰا مٰا أَصٰابَكُمْ آل عمران: 153. تا غمگين نباشيد بر آنچه از دستتان رفته و نه بمصيبتي كه بشما رسيده است. <تفاوت> الَّذِي خَلَقَ سَبْعَ سَمٰاوٰاتٍ طِبٰاقاً مٰا تَريٰ فِي خَلْقِ الرَّحْمٰنِ مِنْ تَفٰاوُتٍ فَارْجِعِ الْبَصَرَ هَلْ تَريٰ مِنْ فُطُورٍ ملك: 3. تفاوت بمعني تباعد دو چيز و از دست دادن همديگر است. در خلق خدا تفاوت نيست يعني موجودات عالم هيچ يك آنديگري را فوت نميكند و از دست نميدهد اگر در موجودات عالم دقت كنيم خواهيم ديد مثل حلقات زنجير همه در پي هم اند و از همديگر دور و كنار نيستند، آفتاب مي تابد، درياها تبخير ميشوند، ابرها بوجود ميايند، جريان جوّ آنها را بخشكيها ميراند، بارانها ميبارند، دانه ها ميرويند،
نعمتها بدست مردم ميرسند، باكتريها فضولات را تجزيه كرده بمواد كاني و اصلي تبديل ميكنند، عده اي از بين ميروند ديگران جاي آنها را ميگيرند اين روش در تمام موجودات اعمّ از كوچك و بزرگ جاري است لذا ابتدا فرموده: خدائيكه هفت آسمان را طبقه طبقه و رويهم آفريد. بعد بطور عموم ميگويد: در خلق خدا تفاوت نخواهي ديد و آنها يكديگر را از دست نميدهند و از همديگر كنار نميشوند بار ديگر بنگر و دقّت كن آيا شكافي كه حاكي از تفاوت است مي بيني؟
فوج: گروه. طائفه. كُلَّمٰا أُلْقِيَ فِيهٰا فَوْجٌ سَأَلَهُمْ خَزَنَتُهٰا أَ لَمْ يَأْتِكُمْ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 207
نَذِيرٌ ملك: 8. هر وقت گروهي در آتش انداخته شوند دربانان آن ميپرسند آيا شما را بيم دهنده اي نيامد؟راغب فوج را «گروهيكه بسرعت ميروند» گفته است.هٰذٰا فَوْجٌ مُقْتَحِمٌ مَعَكُمْ لٰا مَرْحَباً بِهِمْ إِنَّهُمْ صٰالُوا النّٰارِ ص: 59.ظاهرا مراد اين است: ملائكه برؤساء گناهكاران گويند اين پيروان شما گروهي اند كه با شما وارد عذاب ميشوند و رؤسا گويند: خوش و وسعت مباد بر آنها كه آنها وارد شوندگان آتش اند.جمع فوج در قرآن افواج است وَ رَأَيْتَ النّٰاسَ يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللّٰهِ أَفْوٰاجاً نصر: 2.
وَ يَوْمَ نَحْشُرُ مِنْ كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآيٰاتِنٰا فَهُمْ يُوزَعُونَ.حَتّٰي إِذٰا جٰاؤُ قٰالَ أَ كَذَّبْتُمْ بِآيٰاتِي وَ لَمْ تُحِيطُوا بِهٰا عِلْماً أَمّٰا ذٰا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ. وَ وَقَعَ الْقَوْلُ عَلَيْهِمْ بِمٰا ظَلَمُوا فَهُمْ لٰا يَنْطِقُونَ نمل: 83- 85. يعني روزي كه گروهي را از آنانكه آيات ما را تكذيب ميكنند جمع ميكنيم. و از پراكنده شدن منع شوند. تا چون آمدند خدا فرمايد آيا آيات مرا بي- آنكه بآنها دانا شويد تكذيب نموديد يا چه كاري ميكرديد؟ قول (عذاب) بر آنها واقع شود و سخن نگويند.از آيۀ اول باستناد «نحشر فوجا» بوجود رجعت استدلال شده زيرا خدا در بارۀ قيامت فرموده وَ حَشَرْنٰاهُمْ فَلَمْ نُغٰادِرْ مِنْهُمْ أَحَداً كهف: 47.يعني همه را جمع كرديم واحدي را را نگذاشتيم. پس حشر فوجي از هر امّت لابد قبل از روز قيامت است و آن نيست مگر رجعت.نگارنده گويد: بايد دو مطلب مورد توجه باشد يكي آنكه اگر آيه راجع برجعت باشد مخصوص بامت اسلامي نيست و لفظ نَحْشُرُ مِنْ
كُلِّ أُمَّةٍ فَوْجاً مبيّن آنست كه رجعت از هر امّت خواهد بود، لازمۀ اين سخن آنست كه در آينده و مثلا در زمان امام زمان عليه السّلام يا بعد از آنحضرت از
قاموس قرآن، ج 5، ص: 208
هر امّت گروهي زنده خواهند شد و اثبات اين مطلب احتياج بفحص و كاوش در اخبار دارد.ديگري آنكه رجعت فقط مخصوص به بد كاران است نه نيكوكاران و بد كاران زيرا فرموده فَوْجاً مِمَّنْ يُكَذِّبُ بِآيٰاتِنٰا حال آنكه ظهور روايات رجعت در بعثت نيكوكاران و بد كاران است.بقرينۀ بعضي از آيات ميشود گفت: حشر فوجي از هر امّت بعد از حشر عمومي در قيامت است. يعني چون همۀ مردم در آخرت زنده شدند از هر امّت گروهي كه مكذّب آيات خدا و سر دستۀ بد كاران اند جمع شده و مورد عذاب واقع ميشوند در آيات زير دقّت شود.فَوَ رَبِّكَ لَنَحْشُرَنَّهُمْ وَ الشَّيٰاطِينَ ثُمَّ لَنُحْضِرَنَّهُمْ حَوْلَ جَهَنَّمَ جِثِيًّا. ثُمَّ لَنَنْزِعَنَّ مِنْ كُلِّ شِيعَةٍ أَيُّهُمْ أَشَدُّ عَلَي الرَّحْمٰنِ عِتِيًّا. ثُمَّ لَنَحْنُ أَعْلَمُ بِالَّذِينَ هُمْ أَوْليٰ بِهٰا صِلِيًّا … ثُمَّ نُنَجِّي الَّذِينَ اتَّقَوْا وَ نَذَرُ الظّٰالِمِينَ فِيهٰا جِثِيًّا مريم: 68- 72.در اين آيات صحبت از يك حشر عمومي است كه شامل همۀ مردم است و بعد ماندن ظالمان در جهنّم و نجات اهل تقوي بميان آمده و در وسط بعد از حشر عمومي گفته شده از هر شيعه و گروهي هر كدام را كه در سركشي محكمتر است بيرون ميكشيم سپس ميدانيم كدام اشخاص در دخول بآتش اولي تراند.اين يك حشر خصوصي بعد از حشر عمومي است و اين آيات با آيۀ وَ يَوْمَ نَحْشُرُ … و با آيۀ حَتّٰي إِذٰا جٰاؤُ … ميشود
گفت قريب السياق و بيان كنندۀ يكديگراند. و اللّه اعلم.ناگفته نماند: روايات از طريق شيعه در بارۀ رجعت زياد است طالبان تفصيل بكتاب «الايقاظ من الهجعة في اثبات الرجعة» تأليف حرّ عاملي رحمه اللّه رجوع كنند.در مجمع ذيل آيۀ ما نحن فيه فرموده:
قاموس قرآن، ج 5، ص: 209
اخبار متظاهر از ائمّۀ اهل بيت عليهم السلام وارد شده كه خداوند در روز قيام مهدي عليه السّلام گروهي از دوستان او را كه مرده اند زنده ميكند تا بثواب ياري آنحضرت برسند و از ديدن دولت آنحضرت شاد گردند و نيز گروهي از دشمنان آنحضرت را زنده ميكند تا انتقام بينند و ذليل و خوار گردند، هيچ عاقلي شك ندارد كه اين كار بر خداوند مقدور است و محال نيست و خدا اينكار را در امم گذشته كرده است بنا بر آنچه قرآن در عده اي از مواضع مثل قصّۀ عزير و غيره گوياست چنانكه تفسير كرديم.بعد فرموده: ولي جمعي از اماميّه اخبار رجعت را تأويل كرده و گفته اند: مراد رجوع دولت و امر و نهي است نه رجوع اشخاص و علّت اين تأويل آنست كه گمان كرده اند رجعت منافي تكليف است ولي اين درست نيست زيرا رجعت كسي را بفعل واجب و ترك قبيح مجبور نميكند، تكليف با وقوع رجعت صحيح است چنانكه با ظهور معجزات از قبيل شكافتن دريا، اژدها شدن عصا و غير آن صحيح بود بعد فرموده رجعت با ظواهر روايات ثابت نشده تا تأويل در آنها راه يابد بلكه اعتماد عمده بر اجماع شيعۀ اماميّه است هر چند اخبار نيز آنرا تأييد ميكند.شيخ مفيد رحمه اللّه در كتاب اوائل المقالات نظير قول مجمع را گفته
و در آخر فرموده: قرآن صحّت رجعت را بيان كرده و اخبار در بارۀ آن متظاهر است و اماميّه همه بآن قائل اند مگر اشخاص نادري از اماميّه كه روايات را تأويل كرده اند.نگارنده گويد: ظاهرا از جهت نادر بودن قائلين بتأويل است كه طبرسي مخالفت آنها را قادح اجماع ندانسته است.در «ايقاظ … » از اعتقادات صدوق رحمه اللّه نقل كرده كه فرموده: اعتقاد ما اماميّه آنست كه رجعت حق است آنگاه آيات فَقٰالَ لَهُمُ اللّٰهُ مُوتُوا ثُمَّ أَحْيٰاهُمْ- فَأَمٰاتَهُ اللّٰهُ مِائَةَ عٰامٍ ثُمَّ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 210
بَعَثَهُ- ثُمَّ بَعَثْنٰاكُمْ مِنْ بَعْدِ مَوْتِكُمْ و غيره را در اثبات آن نقل كرده است.در الميزان ذيل آيۀ هَلْ يَنْظُرُونَ إِلّٰا أَنْ يَأْتِيَهُمُ اللّٰهُ فِي ظُلَلٍ مِنَ الْغَمٰامِ … بقره: 210. در بارۀ رجعت بتفصيل سخن گفته و آنرا از مراتب روز قيامت (قيامت كوچك) دانسته و پس از نقل و ردّ شبهۀ مخالفين، ميگويد: روايات مثبتۀ رجعت هر چند فرد فرد آنها مختلف است ليكن در معني متّحداند و آن اينكه سير نظام دنيوي متوجّه است بروزيكه در آن آيات خدا كاملا آشكار ميشود … و بعضي از اولياء اللّه و قسمتي از دشمنان خدا زنده شده بدنيا بر ميگردند و حق از باطل جدا ميشود. اين ميرساند كه رجعت مرتبه اي است از مراتب قيامت هر چند در ظهور از قيامت كمتر است كه در آن امكان شرّ و فساد وجود دارد ولي در قيامت نه … از اهل بيت عليهم السلام وارد شده: روزهاي خدا سه است روز ظهور، روز رجعت، روز قيامت «ايام اللّه ثلثة: يوم الظهور، يوم الكرة، يوم القيامة» .
فور: جوشيدن. غليان. راغب
قيد شدّت را بر آن افزوده است و گويد: آن در آتش و ديك و غضب گفته ميشود يعني در فوران آتش و غليان ديك و بر انگيخته شدن غضب بكار ميرود.حَتّٰي إِذٰا جٰاءَ أَمْرُنٰا وَ فٰارَ التَّنُّورُ قُلْنَا احْمِلْ فِيهٰا مِنْ كُلٍّ زَوْجَيْنِ اثْنَيْنِ هود: 40. تا چون امر ما آمد و تنور فوران كرد (آب از آن جوشيد) گفتيم در آن كشتي از هر نوع يك جفت سوار كن. إِذٰا أُلْقُوا فِيهٰا سَمِعُوا لَهٰا شَهِيقاً وَ هِيَ تَفُورُ ملك: 7. چون در جهنّم انداخته شوند صفير آنرا ميشنوند و ميجوشد و فوران ميكند.بَليٰ إِنْ تَصْبِرُوا وَ تَتَّقُوا وَ يَأْتُوكُمْ مِنْ فَوْرِهِمْ هٰذٰا يُمْدِدْكُمْ رَبُّكُمْ … آل عمران: 125. در الميزان آمده فور بمعني غليان است سپس بطور استعاره در سرعت و عجله بكار رفته و در كاريكه مهلت ندارد استعمال شده است، آيه ظاهرا راجع بجريان
قاموس قرآن، ج 5، ص: 211
بدر است كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله باصحابش فرمود: بلي اگر صبر كنيد و تقوي داشته باشيد و دشمنان باين زودي بر شما بتازند پروردگارتان بشما كمك ميكند. ممكن است فور در آيه بمعني هيجان و خروج كفّار باشد يعني اگر در اين هيجان و خروجشان بر شما بتازند …
فوز: نجات. رستگاري. طبرسي فرموده: فوز و فلاح و نجاح نظير هم اند. راغب آنرا رسيدن بخير با سلامت معني كرده است. وَ مَنْ يُطِعِ اللّٰهَ وَ رَسُولَهُ فَقَدْ فٰازَ فَوْزاً عَظِيماً احزاب: 71. رَضِيَ اللّٰهُ عَنْهُمْ وَ رَضُوا عَنْهُ ذٰلِكَ الْفَوْزُ الْعَظِيمُ مائده: 119.قرآن كريم فوز را فقط در خشنودي خدا، طاعت خدا و رسول، ورود بجنّت، بودن با نيكان و
مصون بودن از گناهان ميداند. <فائز>: رستگار. أَصْحٰابُ الْجَنَّةِ هُمُ الْفٰائِزُونَ حشر: 20. <مفاز>: مصدر ميمي و اسم مكان است. إِنَّ لِلْمُتَّقِينَ مَفٰازاً حَدٰائِقَ وَ أَعْنٰاباً … نباء: 31 و 32. يعني: براي پرهيزكاران نجاتي هست يا محلّ رستگاري هست ولي بقرينۀ إِنَّ جَهَنَّمَ كٰانَتْ مِرْصٰاداً نباء: 21. كه معادل آيه است و بقرينۀ حَدٰائِقَ كه بيان آنست، اسم مكان بهتر بنظر ميايد. <مفازة>: نيز مصدر ميمي و اسم مكان است فَلٰا تَحْسَبَنَّهُمْ بِمَفٰازَةٍ مِنَ الْعَذٰابِ آل عمران: 188. آنها را در نجات از عذاب مپندار.بيابان را مفازه گويند، بقولي آن براي تفأّل است و بقولي آن بمعني مهلكه است كه فوز بمعني هلاكت نيز آمده است در اقرب گفته: «فازَ الرَّجُلُ ماتَ وَ هَلَكَ» در مصباح گفته: مفازه موضع مهلك است … و بقولي آن بمعني نجات و سلامت است و اين تسميه بطور تفأّل ميباشد.وَ يُنَجِّي اللّٰهُ الَّذِينَ اتَّقَوْا بِمَفٰازَتِهِمْ لٰا يَمَسُّهُمُ السُّوءُ زمر: 61.مفازه ظاهرا مصدر ميمي و باء بمعني سبب است يعني خداوند اهل تقوي را بسبب رستگاري و رسيدن
قاموس قرآن، ج 5، ص: 212
بخير از جهنّم نجات ميدهد. يعني نجات آنها همان رستگار شدنشان است.
فوض: تفويض بمعني واگذار كردن است وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَي اللّٰهِ إِنَّ اللّٰهَ بَصِيرٌ بِالْعِبٰادِ غافر: 44.كار خويش را بخدا واگذار ميكنيم كه او ببندگان بينا است. اين لفظ يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است.
فوق: بالا. إِنِّي أَرٰانِي أَحْمِلُ فَوْقَ رَأْسِي خُبْزاً يوسف: 36. من خودم را مي بينم كه بالاي سرم نان حمل ميكنم. آن هم در علو مادي و محسوس بكار ميرود مثل آيۀ فوق و هم در علو معنوي و برتري قدرت مثل وَ فَوْقَ كُلِّ ذِي عِلْمٍ عَلِيمٌ يوسف: 76. و مثل وَ هُوَ الْقٰاهِرُ فَوْقَ عِبٰادِهِ وَ هُوَ الْحَكِيمُ الْخَبِيرُ انعام: 18.كه مراد برتري از حيث قدرت و غيره است.افاقه: بمعني بيدار شدن از غشوه و بيهوشي و رجوع صحت و عقل بانسان است.فَلَمّٰا أَفٰاقَ قٰالَ سُبْحٰانَكَ تُبْتُ إِلَيْكَ اعراف: 143. پس چون موسي بهوش آمد گفت: منزّهي تو، توبه كردم بسوي تو.فواق: (بفتح فاء) بمعني مهلت است در مصباح و اقرب آنرا مدت و فاصله ميان دو بار دوشيدن ناقه گفته است وَ مٰا يَنْظُرُ هٰؤُلٰاءِ إِلّٰا صَيْحَةً وٰاحِدَةً مٰا لَهٰا مِنْ فَوٰاقٍ ص: 15.اينان منتظر نيستند مگر بيك صيحه كه براي آن مهلتي نيست وَ لٰاتَ حِينَ مَنٰاصٍ.
فُوم: (بضمّ فاء) در قاموس فوم را سير، گندم، نخود، نان و ديگر حبوبات كه از آنها نان بدست ميايد معني كرده است، آن در قرآن فقط يكبار آمده فَادْعُ لَنٰا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنٰا مِمّٰا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِهٰا وَ قِثّٰائِهٰا وَ فُومِهٰا وَ عَدَسِهٰا وَ بَصَلِهٰا … بقره: 61.بنظر ميايد مراد بني اسرائيل از آن گندم يا عموم حبوبات باشد و در صورت دوم ذكر عدس شايد بواسطۀ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 213
خصوصيّتي بوده باشد.در مجمع فرموده: از امام باقر عليه السّلام و ابن عباس و سدّي و قتاده نقل شده كه فوم گندم است فرّاء و ازهري گندم و نان گفته اند، كسائي گفته آن
سير است و اصل آن ثوم است ثاء بفاء بدل شده است.
فاه: دهان. همچنين است فوه، فيه، فم. إِلّٰا كَبٰاسِطِ كَفَّيْهِ إِلَي الْمٰاءِ لِيَبْلُغَ فٰاهُ رعد: 14. مگر مانند كسيكه دو دستش را بسوي آب باز كرده تا بدهانش برسد.جمع آن افواه است وَ تَقُولُونَ بِأَفْوٰاهِكُمْ مٰا لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ نور: 15.
في: حرف جرّ است اهل لغت براي آن ده معني ذكر كرده اند از جمله: 1- ظرفيّت حقيقي مثل غُلِبَتِ الرُّومُ فِي أَدْنَي الْأَرْضِ روم: 2.2- ظرفيت اعتباري نحو يَدْخُلُونَ فِي دِينِ اللّٰهِ أَفْوٰاجاً نصر: 2.و نيز بمعني تعليل، استعلاء، بمعني باء، در جاي الي، در جاي من، توكيد و غيره آمده كه در كتب لغت مذكور است.
في ء: (بفتح فاء) رجوع. «فاء فيئا: رجع» گويند: «هو سريع الفي ء عن غضبه» يعني او از خشمش زود بر ميگردد فَقٰاتِلُوا الَّتِي تَبْغِي حَتّٰي تَفِي ءَ إِليٰ أَمْرِ اللّٰهِ حجرات: 9. با گروه متجاوز بجنگيد تا بطاعت خدا بر گردد.فَإِنْ فٰاؤُ فَإِنَّ اللّٰهَ غَفُورٌ رَحِيمٌ بقره: 226. اگر ايلاء كنندگان بزنانشان برگشتند و كفّاره دادند خدا آمرزنده و مهربان است.يَتَفَيَّؤُا ظِلٰالُهُ عَنِ الْيَمِينِ وَ الشَّمٰائِلِ سُجَّداً لِلّٰهِ نحل: 48. سايه هاي آن از راست و چپ در حال خضوع بخدا بر ميگردد.
وَ مٰا أَفٰاءَ اللّٰهُ عَليٰ رَسُولِهِ مِنْهُمْ فَمٰا أَوْجَفْتُمْ عَلَيْهِ مِنْ خَيْلٍ وَ لٰا رِكٰابٍ … مٰا أَفٰاءَ اللّٰهُ عَليٰ رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُريٰ فَلِلّٰهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبيٰ وَ الْيَتٰاميٰ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 214
وَ الْمَسٰاكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ كَيْ لٰا يَكُونَ دُولَةً بَيْنَ الْأَغْنِيٰاءِ مِنْكُمْ وَ مٰا آتٰاكُمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَ مٰا نَهٰاكُمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا … لِلْفُقَرٰاءِ الْمُهٰاجِرِينَ الَّذِينَ أُخْرِجُوا مِنْ دِيٰارِهِمْ … حشر: 6- 8.يعني اموال و زمينهائيكه خدا از بني نضير بر پيامبرش برگردانده شما اسبان و شتران بر آنها نتاختيد … ظهور آيۀ اول آنست كه في ء (اموال و زمينهائيكه بدون جنگ از كفّار رسيده) مال رسول خداست و كسي را در آن حقي نيست أَفٰاءَ اللّٰهُ عَليٰ رَسُولِهِ.اين قسمت اموال و اراضي از انفال است و انفال نيز مخصوص خدا و رسول ميباشد چنانكه فرموده: يَسْئَلُونَكَ عَنِ الْأَنْفٰالِ قُلِ الْأَنْفٰالُ لِلّٰهِ وَ الرَّسُولِ … انفال: 1.فقهاء در «ما لم يُوجَفْ عَلَيْهِ بِخَيْلٍ وَ لٰا رِكٰاب» فقط اراضي را فرموده اند ولي ظهور مٰا أَفٰاءَ اللّٰهُ عَليٰ رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُريٰ در اراضي و اموال هر دو است. آيۀ دوم مانند
آيۀ خمس است كه فَلِلّٰهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبيٰ هر سه با لام اختصاص آمده و لِذِي الْقُرْبيٰ نيز مفرد است، بايد يكفرد بيشتر نباشد و آن قهرا امام است كه هم ذي القربي و هم جانشين پيغمبر صلّي اللّه عليه و آله است امّا وَ الْيَتٰاميٰ وَ الْمَسٰاكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ همه بدون لام و عطف بر «ذي القربي» اند و اين نشان ميدهد كه گروه سه گانه بايد از سادات باشند چنانكه از ائمّۀ اهل بيت عليهم السلام نقل شده است.و نيز آيۀ دوم بيان مصرف في ء است يعني اموال بني النضير (بموجب آيۀ اول) و مطلق آنچه به پيغمبر از اهل قريه ها رسيده (بموجب آيۀ دوم) مال رسول خداست پيغمبر آنها را در موارد شش گانه مصرف ميكند: در راه خدا، براي خود، براي ذي- القربي و يتامي و مساكين و ابن سبيل آنها، دربارۀ لِلْفُقَرٰاءِ در آيۀ سوم گفته اند: بدل است از ذي القربي و ما بعد آن در اينصورت في ء مختص است برسول خدا و فقراء مهاجرين
قاموس قرآن، ج 5، ص: 215
و گفته اند بدل است از يتامي و مساكين و ابن سبيل، آنوقت في ء مخصوص رسول خدا و ذي القربي و يتامي و مساكين و ابن سبيل مهاجرين است.ولي بهتر از همه قول الميزان است كه فرموده: انسب آنست كه لِلْفُقَرٰاءِ الْمُهٰاجِرِينَ بيان مصداق براي مصرف سهم اللّه باشد كه با فَلِلّٰهِ اشاره شده نه اينكه فقراء مهاجرين از سهيمان في ءاند بلكه صرف في ء در آنها صرف در في سبيل اللّه است. و نيز انسب آنست كه وَ الَّذِينَ تَبَوَّؤُا الدّٰارَ و وَ الَّذِينَ جٰاؤُ مِنْ بَعْدِهِمْ عطف بر مهاجرين
باشد و همه مصداق صرف سهم اللّه باشند و اينكه نقل شده: رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله في ء بني نضير را بمهاجرين و بسه يا دو نفر از فقراء انصار داد اين معني را تأييد ميكند (باختصار).نگارنده گويد: بنا بر آنكه نقل شد في ء مال خدا و رسول و ذي القربي است رسول خدا و امام سهم اللّه را در راه خدا و سهم رسول و ذي القربي را در موارد پنجگانه مصرف ميكنند بدين طريق في ء در نيازمندي هاي عموم اعمّ از سادات و غيره مصرف ميشود چنانكه موارد ششگانۀ آيۀ خمس نيز چنين است و الحمد للّه.در مجمع ذيل آيات فوق از منهال بن عمرو از امام سجاد عليه السّلام نقل كرده گويد: گفتم: قول خدا وَ لِذِي الْقُرْبيٰ وَ الْيَتٰاميٰ وَ الْمَسٰاكِينِ وَ ابْنِ السَّبِيلِ؟فرمود: آنها اقرباء ما، مساكين ما و ابناء سبيل مااند بعد فرموده: همۀ فقهاء (از اهل سنّت) گفته اند: آنها يتاماي عموم مردم اند همچنين مساكين و ابناء سبيل، اين مطلب از ائمّۀ عليهم السلام نيز نقل شده است.ناگفته نماند: فقهاء اهل سنت در آيات دقّت نكرده اند و آنچه از اهل بيت عليهم السلام وارد شده ظاهرا دربارۀ مصرف سهم اللّه است تا هر دو نقل قابل جمع باشد.
فيض: پر شدن جاري شدن فيومي در مصباح گويد: «فاض السيل فيضا» يعني سيل زياد و جاري شد «فاض
قاموس قرآن، ج 5، ص: 216
الاناء فيضا» ظرف از آب پر شد. «افاضه صاحبه» صاحبش ظرف را پر كرد. «افاضوا من مني الي مكّة» از مني بمكّه برگشتند.تَريٰ أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ مِمّٰا عَرَفُوا مِنَ الْحَقِّ مائده: 83. مي بيني كه در اثر شناختن
حق چشمشان پر از اشك شد. در مجمع فرموده: فيض العين پر شدن آن از اشك است چنانكه فيض النهر پر شدن آن از آب است.فَإِذٰا أَفَضْتُمْ مِنْ عَرَفٰاتٍ فَاذْكُرُوا اللّٰهَ عِنْدَ الْمَشْعَرِ الْحَرٰامِ … بقره: 198.افاضه از عرفات بمشعر همان كوچ و برگشتن است بمشعر. علت تعبير بافاضه ظاهرا براي كثرت است يعني كوچ با كثرت بسيلان آب از كثرت، تشبيه شده لذا در مجمع آنرا «دفع شديد از عرفات بمزدلفه با اجتماع و كثرت» گفته است.ثُمَّ أَفِيضُوا مِنْ حَيْثُ أَفٰاضَ النّٰاسُ وَ اسْتَغْفِرُوا اللّٰهَ … بقره: 199.نقل است: قريش و هم پيمانهايشان در مشعر وقوف كرده و بعرفات نميامدند و ميگفتند: ما اهل حرم هستيم از حرم جدا نميشويم خداوند دستور داد از مردم جدا نشوند و مانند همه بعرفات رفته و از آنجا بمشعر بكوچند.هُوَ أَعْلَمُ بِمٰا تُفِيضُونَ فِيهِ كَفيٰ بِهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ احقاف: 8.خدا داناتر است بآنچه در آن وارد ميشويد او در گواهي ميان من و شما كافي است. در مجمع گفته افاضه داخل شدن بعمل است بر وجه سرازير شدن. علي هذا معني جريان در آن ملحوظ است.وَ نٰاديٰ أَصْحٰابُ النّٰارِ أَصْحٰابَ الْجَنَّةِ أَنْ أَفِيضُوا عَلَيْنٰا مِنَ الْمٰاءِ … اعراف: 50. افاضه در آيه بمعني ريختن و جاري كردن است پس افاضه لازم و متعدي هر دو آمده است. يعني اهل آتش باهل بهشت گويند از آب بر ما بريزيد …
فيل: حيواني است معروف. أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحٰابِ الْفِيلِ فيل: 1.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 217
در مجمع البيان فرموده: راويان حكايات اتفاق دارند بر اينكه نام پادشاه يمن كه قصد ويراني كعبه را كرد ابرهه بن صباح اشرم بود … ابرهه در يمن كعبه اي بنا كرد و در آن قبّه هائي از زر قرار داد، باهل مملكتش دستور داد كه بجاي بيت الحرام بزيارت آن بروند، مردي از عرب بني كنانه كه به يمن آمده بود وارد كعبۀ ابرهه شد و در آنجا كثافت كاري كرد، ابرهه چون وارد آنجا شد و كثافت را ديد گفت: كه اينكار را كرده؟! بنصرانيّتم قسم آنخانه (كعبه مسلمين) را خراب ميكنم تا هيچ كسي بزيارت آنجا نرود، دستور تجهيز لشكريان را صادر كرد فيلان جنگي را نيز آورد بيشتر آنانكه از وي پيروي كردند قبائل عكّ و اشعريّون و خثعم بودند.با لشكريان بقصد ويراني كعبه بيرون شد در بين راه مردي از بني سليم را گفت كه مردم را بحجّ خانه ايكه بنا كرده بود بخواند، يكي از مردان بني كنانه رسول او را كشت، اين خبر بر شدّت خشم ابرهه افزود و در رفتن شتاب كرد، از اهل طائف رهنمائي خواست مردي نفيل نام را از قبيلۀ هذيل با او برهنمائي فرستادند، وي آنها را هدايت كرد تا در مغمس شش ميلي مكّه اردو زدند.پيشاهنگان لشكريان بسوي مكّه سرازير شدند، قريش كه تاب مقاومت نداشتند در كوهها متواري گرديدند در مكّه جز عبد المطلب بن هاشم عليه السّلام نماند كه بر منصب سقايۀ حاجّ بود و نيز شيبة بن عثمان بن عبد الدار كه كليد دار
بيت بود عبد المطلب از دو طرف باب كعبه گرفته و ميگفت: «لاهُمَّ انَّ المرءَ يَمْنَعُ رَحْلَهُ فَامْنَعْ رِحَالَكَ لٰا يَغْلِبُوا بِصَليبِهِمْ وَ مِحٰالِهِمْ عدْواً مِحٰالَكَ لٰا يَدْخُلُوا الْبَلَدَ الْحَرامَ اذاً فأمُرْ مٰا بَدٰا لَك» اي خدا مرد از منزل خويش حمايت ميكند از جمعيّت خويش حمايت كن.تا با صليب و نيروي خويش بر حرم
قاموس قرآن، ج 5، ص: 218
تو از روي تجاوز غالب نشوند.تا بر شهر محترم وارد نشوند آنگاه هر چه خواهي بفرما.آنگاه مقدمات قشون ابرهه قسمتي از چهارپايان قريش را بغنيمت گرفتند كه دويست شتر از عبد المطلب در آن بود آن بزرگوار براي استرداد شتران بقشون ابرهه آمد، دربان بابرهه گفت: اي پادشاه، بزرگ و آقاي قريش پيش تو ميايد او كسي است كه انسانها را در قبيله و وحوش را در كوهها اطعام ميكند.ابرهه گفت: مأذون است بيايد، عبد المطلب عليه السّلام مردي تنومند و خوش سيما بود ابرهه چون او را ديد بزرگتر از آن ديد كه پائين تر بنشاند و نيز خوش نداشت كه با خودش در سرير بنشيند لذا از تخت پائين آمد با او بر زمين نشست گفت: حاجتت چيست؟فرمود: دويست شتر كه پيشاهنگان سپاه تو بغنيمت گرفته اند.گفت: تو را ديدم باعجابم آوردي و چون سخن گفتي از مقامت در نظر من كاسته شد.فرمود: چرا اي پادشاه؟گفت: آمده ام خانه ايرا كه موجب عزّت و آبرو و فضيلت شماست و ديني كه بآن عبادت ميكنيد ويران و پايمال كنم، تو با من دربارۀ شترانت سخن ميگوئي و دربارۀ منصرف شدن از تخريب بيت سخن بميان نياوردي؟! عبد المطلب فرمود: پادشاها من صاحب شترانم و در خصوص مال خود با تو
صحبت ميكنم اين خانه پروردگاري دارد كه اگر بخواهد آنرا حمايت ميكند بمن مربوط نيست.ابرهه از اين سخن ترسيده دستور داد شتران آنجناب را پس بدهند … لشكريان تصميم بتخريب بيت اللّه گرفتند آنشب تيرهاي شهاب بسيار در هوا مشاهده شد گوئي شب با آنها سخن ميگفت، احساس كردند كه شب آبستن عذابي است … هنگام طلوع آفتاب پرندگاني در هوا مشاهده شدند كه هر پرنده يك سنگريزه در منقار و دو تا در پاهايش
قاموس قرآن، ج 5، ص: 219
داشت چون دسته اي سنگها را ميانداخت دستۀ ديگري ميامد بشكم هر كه از آنها سنگي رسيد دريد بهر استخوان كه رسيد خورد و سوراخش كرد ابرهه در حاليكه بعضي از سنگها بوي اصابت كرده بود رو بفرار گذاشت … و در يمن سينه و شكمش از زخم منفجر شد و مرد در نتيجه لشكريان رو بفرار گذاشتند و متفرق شدند. (باختصار).خداوند سورۀ فيل را دربارۀ آن بر پيامبرش نازل فرمود: أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ رَبُّكَ بِأَصْحٰابِ الْفِيلِ. أَ لَمْ يَجْعَلْ كَيْدَهُمْ فِي تَضْلِيلٍ. وَ أَرْسَلَ عَلَيْهِمْ طَيْراً أَبٰابِيلَ. تَرْمِيهِمْ بِحِجٰارَةٍ مِنْ سِجِّيلٍ.فَجَعَلَهُمْ كَعَصْفٍ مَأْكُولٍ در «ابابيل» راجع بنحوۀ متفرّق شدن لشكريان ابرهه و شيوع بيماري در ميان آنها توضيحي داده شده كه قابل دقت است 6 محرم الحرام 1394 قمري مطابق 10/ 11/ 1352 شمسي و الحمد للّه و هو خير ختام.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 220
قاف: حرف بيست و يكم از الفباي عربي و بيست و چهارم از الفباي فارسي است جزء كلمه واقع ميشود، در حساب ابجد بجاي عدد صد است.
ق: نام سورۀ پنجاهم از سور قرآني است ق وَ الْقُرْآنِ الْمَجِيدِ. بَلْ عَجِبُوا أَنْ جٰاءَهُمْ مُنْذِرٌ مِنْهُمْ ق: 1 و 2.سورۀ ق كه جمعا 45 آيه است حرف ق پنجاه و شش بار در آن ذكر شده است، مطابق آنچه در عسق از تحقيقات دكتر رشاد نقل كرده ايم درصد حرف قاف در اين سورۀ مباركه نسبت بحروف ديگر سوره بايد از درصد آن در ديگر سوره ها نسبت بحروف آنها بيشتر بوده باشد رجوع شود به عسق اين احتمال نيز وجود دارد كه چون اين سوره اكثر دربارۀ قيامت است، قاف اشاره به قيامت باشد در آنصورت ق رمز مطالب سوره است.
قبح: ناپسندي. «قبح الشّي ء قبحا ضدّ حسن» قبيح: ناپسند هكذا مقبوح.ايضا بمعني دوري از خير آمده «قبّحه اللّه عن الخير: نحّاه» وَ أَتْبَعْنٰاهُمْ فِي هٰذِهِ الدُّنْيٰا لَعْنَةً وَ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ هُمْ مِنَ الْمَقْبُوحِينَ قصص: 42. «مقبوحين» ممكن است بمعني «مبعدين» باشد يعني در دنيا پشت سر آنها لعنت قرار داديم و آنها روز قيامت از رحمت خدا دوراند يعني هم در دنيا و هم در آخرت ملعون اند.راغب گويد: قبيح در اعيان آن است كه چشم ديدن آنرا ناپسند دارد و قبيح از احوال و اعمال آنست كه نفس آنرا ناپسند داند بنظر او «مقبوحين» در آيه اشاره است بناپسندي منظر و قيافۀ آنها از قبيل سياهي چهره، كبودي
قاموس قرآن، ج 5، ص: 221
چشم، كشيده شدن در زنجيرها.ممكن است «مقبوحين» را زشت ها معني كرد اعمّ از آنكه از حيث قيافه باشد يا حال يعني زشت اند از جهت ذلّت، خواري، بي ياري، قيافۀ صورت و غيره.
قبر: مدفن انسان. در قاموس و اقرب گفته: مدفن الانسان. در مفردات گفته: مقرّ الميّت. در نهج البلاغه حكمت 5 فرموده: «الاحتمال قبر العيوب» . وَ لٰا تُصَلِّ عَليٰ أَحَدٍ مِنْهُمْ مٰاتَ أَبَداً وَ لٰا تَقُمْ عَليٰ قَبْرِهِ توبه: 84.بر احدي از منافقان نماز مخوان و بالاي قبرش نايست طبرسي فرموده: رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله چون بر مؤمنان نماز ميخواند مدتي بالاي قبرش ميايستاد و بر آنها دعا ميكرد ولي از نماز خواندن و ايستان بر قبر منافقان نهي شد.ثُمَّ أَمٰاتَهُ فَأَقْبَرَهُ عبس: 21. سپس او را بميراند و در قبر كرد.جمع آن قبور است وَ أَنَّ اللّٰهَ يَبْعَثُ مَنْ فِي الْقُبُورِ حجّ: 7.مقبره (بفتح و كسر ميم) محل قبر
را گويند جمع آن مقابر است أَلْهٰاكُمُ التَّكٰاثُرُ. حَتّٰي زُرْتُمُ الْمَقٰابِرَ تكاثر: 1 و 2. ظاهرا مراد از زُرْتُمُ الْمَقٰابِرَ مرگ است يعني رقابت در كثرت مال سرگرمتان كرد تا مرديد و بمقابر رسيديد بعبارت ديگر غفلت همۀ عمر شما را گرفت. بعضي آنرا اظهار فخر با شمردن اموات دانسته اند كه انشاء اللّه در «كثر» خواهد آمد.وَ إِذَا الْقُبُورُ بُعْثِرَتْ. عَلِمَتْ نَفْسٌ مٰا قَدَّمَتْ وَ أَخَّرَتْ انفطار: 4 و 5. رجوع شود به «بعثر».إِنَّ اللّٰهَ يُسْمِعُ مَنْ يَشٰاءُ وَ مٰا أَنْتَ بِمُسْمِعٍ مَنْ فِي الْقُبُورِ فاطر: 22.مراد از مَنْ فِي الْقُبُورِ كساني اند كه گوش شنوا ندارند و از شنيدن كلام خدا معرض اند اينجاست كه قرآن كفّار عنود و لجوج را مرده و دفن شده تعبير كرده است. يعني: خدا آنكه را خواهد مي شنواند (مؤمنيكه خدا قلبش را زنده كرده) و تو چيزي را
قاموس قرآن، ج 5، ص: 222
بمردگان قبور نمي شنواني.
قبس: (بر وزن فرس) شعله اي از آتش است كه از آتشي برداشته شود در قاموس گفته: «شعلة نار تقتبس من معظم النار» و نيز مصدر است بمعني اخذ شعله «قبس النّار قبسا: اخذها شعلة» طبرسي شعلۀ آتش فرموده كه در سر ني يا چوب باشد اقتباس كه بمعني اخذ شعله است بطور اقتباس كه بمعني اخذ شعله است بطور استعاره بطلب علم و استفاده گفته ميشود «اقتبس العلم: استفاده».إِنِّي آنَسْتُ نٰاراً لَعَلِّي آتِيكُمْ مِنْهٰا بِقَبَسٍ أَوْ أَجِدُ عَلَي النّٰارِ هُديً طه: 10.من آتشي احساس كردم شايد از آن شعله اي بشما آورم يا از آن راه يابم.سَآتِيكُمْ مِنْهٰا بِخَبَرٍ أَوْ آتِيكُمْ بِشِهٰابٍ قَبَسٍ لَعَلَّكُمْ تَصْطَلُونَ نمل: 7. «قبس» ظاهرا مصدر بمعني مفعول است و شهاب بمعني تكۀ
آتش است يعني تكۀ اخذ شده «تَصْطَلُونَ» يعني تا گرم شويد.يَوْمَ يَقُولُ الْمُنٰافِقُونَ وَ الْمُنٰافِقٰاتُ لِلَّذِينَ آمَنُوا انْظُرُونٰا نَقْتَبِسْ مِنْ نُورِكُمْ حديد: 13. روزي كه مردان و زنان منافق باهل ايمان گويند مهلت دهيد تا از نور شما استفاده كنيم. شايد در «نور» راجع بآيه بيشتر توضيح داده شود.
قبض: گرفتن. راغب گويد: قبض گرفتن شي ء است با تمام دست. «قبض اليد علي الشّي ء» جمع كردن و گره كردن دست است بعد از اخذ شي ء، «قبض اليد عن الشّي ء» جمع كردن دست است پيش از اخذ، و آن بمعني امساك از اخذ شي ء است.ثُمَّ قَبَضْنٰاهُ إِلَيْنٰا قَبْضاً يَسِيراً فرقان: 46. سپس آنرا بآساني بطرف خويش گرفتيم.وَ اللّٰهُ يَقْبِضُ وَ يَبْصُطُ وَ إِلَيْهِ تُرْجَعُونَ بقرء: 245. خداوند تنگ ميكند و بسط ميدهد و بسوي او برگشته ميشويد. قبض در آيه بمعني امساك است كه در اول گفته شد.أَ وَ لَمْ يَرَوْا إِلَي الطَّيْرِ فَوْقَهُمْ صٰافّٰاتٍ وَ يَقْبِضْنَ … ملك: 19.مراد از قبض جناح چنانكه گفته اند
قاموس قرآن، ج 5، ص: 223
جمع كردن آن است و مجموع صفّ جناح و قبض آن، عبارت اخراي پرواز است زيرا پرواز آن است كه پرنده بال خود را مرتبا بگشايد و جمع كند يعني آيا نگاه نكردند بپرندگان بالا سرشان كه پرواز ميكنند.وَ الْأَرْضُ جَمِيعاً قَبْضَتُهُ يَوْمَ الْقِيٰامَةِ وَ السَّمٰاوٰاتُ مَطْوِيّٰاتٌ بِيَمِينِهِ … زمر: 67. «قَبْضَة» مصدر است بمعني مقبوض و مقبوض چيزي است كه در دست گرفته شود و آن كنايه از تسلّط تامّ بر شي ء است از مقبوض بودن زمين و مطويّ بودن سموات بدست ميايد كه مراد از آندو قطع شدن اسباب و وسائل مادي و ظهور حكومت مطلقه
و تدبير منحصر خداست يعني: زمين همه اش روز قيامت در قبضه و در تسلّط خداست و آسمانها بقدرت او بهم پيچيده اند قيد «يَوْمَ الْقِيٰامَةِ» ظاهرا براي آنست كه ظهور تسلط مطلقۀ خدا در آنروز است و در دنيا آن ظهور را ندارد.قٰالَ بَصُرْتُ بِمٰا لَمْ يَبْصُرُوا بِهِ فَقَبَضْتُ قَبْضَةً مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ فَنَبَذْتُهٰا … طه: 96. «قَبْضَةً» بمعني مقبوض است يعني: دانستم آنچه را كه مردم ندانستند مشتي از اثر رسول را بر گرفتم سپس آنرا انداختم. رجوع شود به «اثر».
قبل: (بر وزن فلس) راغب گويد: در تقدّم متّصل و منفصل بكار ميرود و نيز بمعني تقدّم مكاني، زماني، رتبه اي و ترتيبي آيد.نگارنده گويد در قرآن مجيد ظاهرا همه جا در تقدّم زماني استعمال شده مثل قُلْ فَلِمَ تَقْتُلُونَ أَنْبِيٰاءَ اللّٰهِ مِنْ قَبْلُ بقره: 91. و مثل إِلَّا الَّذِينَ تٰابُوا مِنْ قَبْلِ أَنْ تَقْدِرُوا عَلَيْهِمْ مائده: 34.قبل: (بر وزن عنق) گاهي بمعني جلو و پيش بكار ميرود مثل إِنْ كٰانَ قَمِيصُهُ قُدَّ مِنْ قُبُلٍ فَصَدَقَتْ وَ هُوَ مِنَ الْكٰاذِبِينَ يوسف: 26. اگر پيراهنش از جلو دريده شده زن راست ميگويد يوسف از دروغگويان است. گاهي بمعني رو برو و آشكار «رأيته قبلا اي عيانا و مقابلة» مثل إِلّٰا أَنْ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 224
تَأْتِيَهُمْ سُنَّةُ الْأَوَّلِينَ أَوْ يَأْتِيَهُمُ الْعَذٰابُ قُبُلًا كهف: 55. مگر اينكه طريقۀ گذشتگان يا عذاب رو برو بر آنها آيد.قبل: (بر وزن عنب) طاقت، نزد، طرف، چنانكه در اقرب و غيره آمده مثل فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لٰا قِبَلَ لَهُمْ بِهٰا نمل: 37. بر آنها لشكرياني آوريم كه طاقت مقابله با آنها را ندارند. و مثل فَمٰا لِ الَّذِينَ كَفَرُوا قِبَلَكَ مُهْطِعِينَ معارج: 36.
چرا كافران نزد تو بتو خيره هستند. ممكن است آن بمعني طرف باشد يعني چه شده كافران بسوي تو خيره اند.در آيۀ لَيْسَ الْبِرَّ أَنْ تُوَلُّوا وُجُوهَكُمْ قِبَلَ الْمَشْرِقِ وَ الْمَغْرِبِ بقره: 177. بي شكّ مراد طرف است يعني نيكي آن نيست كه روهاي خود را بسوي مشرق يا مغرب كنيد.فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُورٍ لَهُ بٰابٌ بٰاطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَ ظٰاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذٰابُ حديد: 13. «قِبَلِهِ» ظاهرا بمعني طرف است اين سور بنظرم واقعيت ايمان است كه از طرفي بمؤمنان رحمت و از طرفي بمنافقان عذاب است مثل قرآن كه براي مؤمنان شفا و رحمت و براي كافران خسار و زيان است پس قرآن دو جهت دارد همچنين ايمان، وجود باب در حائل ظاهرا واقعيت ارتباط مؤمن و منافق است كه در دنيا وجود داشته و در آخرت بصورت درب آمده.يعني: ميان مؤمنان و منافقان حائلي زده ميشود كه داراي دري است در باطنش رحمت و ظاهرش از جانب آن آتش است و آتش از آن سرزده در همۀ آيات گذشته معني «رو برو» صحيح و صادق است.قبول: پذيرفتن. گرفتن. «قبل الشي ء قبولا: اخذه». فَتَقَبَّلَهٰا رَبُّهٰا بِقَبُولٍ حَسَنٍ آل عمران: 37. خدايش آنرا پذيرفت پذيرفتن نيكو.اقبال: رو كردن. راغب گفته: قاموس قرآن، ج 5، ص: 225
«الاقبال التّوجّه الي القبل». وَ أَقْبَلَ بَعْضُهُمْ عَليٰ بَعْضٍ يَتَسٰاءَلُونَ طور: 25.رو كرده بعضي بر بعضي از هم ميپرسند، معني آمدن نيز ميدهد كه آمدن رو كردن است وَ الْعِيرَ الَّتِي أَقْبَلْنٰا فِيهٰا يوسف: 82. كاروانيكه در آن آمديم.تقبّل: پذيرفتن بر وجهيكه مقتضي ثواب باشد (مفردات) آيات قرآن مؤيّد اين قول است إِنَّمٰا يَتَقَبَّلُ اللّٰهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ مائده: 27. معلوم است كه
قبول خدا مقتضي ثواب است.ايضا رَبَّنٰا تَقَبَّلْ مِنّٰا إِنَّكَ أَنْتَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ بقره: 127.در آيۀ فَتَقَبَّلَهٰا رَبُّهٰا بِقَبُولٍ حَسَنٍ وَ أَنْبَتَهٰا نَبٰاتاً حَسَناً آل عمران: 37.طبرسي فرموده: چون در «تقبّلها» معني قبول هست لذا مصدر آن قبول آمده است.بنظر نگارنده «تقبّلها» مقتضي ثواب و «بِقَبُولٍ» با قيد «حَسَنٍ» در جاي تقبّل است و تقدير چنين است «تقبّلها تقبّلا». قبول مصدر است گر چه لازم بود بضمّ قاف باشد مثل دخول و خروج و قعود ولي سيبويه گفته: پنج مصدر از اين وزن بفتح اول آمده: قبول: وضوء: طهور، و قود و ولوغ.تقابل: رو برو شدن. «تقابل الرّجلان: تواجها» مُتَّكِئِينَ عَلَيْهٰا مُتَقٰابِلِينَ واقعة: 16 قبيل: جمع قبيله كفيل. روبرو. اين هر سه معني در كتب لغت و تفاسير يافته است راغب گويد: قبيل جمع قبيله است و آن جماعتي است كه بعضي بر بعضي رو كنند طبرسي فرموده: قبيل جماعتي است كه از قبايل مختلف باشد و اگر بيك پدر و مادر منتهي شود قبيله گويند: إِنَّهُ يَرٰاكُمْ هُوَ وَ قَبِيلُهُ مِنْ حَيْثُ لٰا تَرَوْنَهُمْ اعراف: 27. قبيل در آيه ظاهرا جمع قبيله است يعني واقع اين است كه شيطان و اتباعش شما را مي بينند از جائيكه شما نمي بينيد.أَوْ تَأْتِيَ بِاللّٰهِ وَ الْمَلٰائِكَةِ قَبِيلًا اسراء:
قاموس قرآن، ج 5، ص: 226
92. قبيل در آيه بمعني كفيل يا آشكار است يعني يا خدا و فرشتگانرا رو برو آوري و به بينيم يا آنها را كفيل آوري كه نبوّت تو را ضمانت كنند.وَ جَعَلْنٰاكُمْ شُعُوباً وَ قَبٰائِلَ لِتَعٰارَفُوا حجرات: 13. شما را ملتها و طائفه قرار داديم تا همديگر را بشناسيد رجوع شود به «شعب».
قبله: فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضٰاهٰا …
بقره: 144. قبله در اصل براي نوع و حالتي است كه رو كننده در آن است مثل جلسه و قعده و در عرب اسم مكاني است كه نمازگزار بآن رو ميكند (مفردات).وَ أَوْحَيْنٰا إِليٰ مُوسيٰ وَ أَخِيهِ أَنْ تَبَوَّءٰا لِقَوْمِكُمٰا بِمِصْرَ بُيُوتاً وَ اجْعَلُوا بُيُوتَكُمْ قِبْلَةً وَ أَقِيمُوا الصَّلٰاةَ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ يونس: 87.قبله در آيه ظاهرا مصدر بمعني فاعل (متقابل) است يعني بموسي و برادرش وحي كرديم كه براي قوم خويش در مصر خانه هائي آماده كنيد و آنها را مقابل هم قرار دهيد (تا براي تبليغ و واقف شدن از حال همديگر مناسب باشد) و نماز بخوانيد و مؤمنان را مژده ده كه خدا از فرعون نجاتشان خواهد داد.
قبلۀ يهود بيت المقدس است و رو بآن نماز ميخوانند. قبلۀ نصاري مشرق است و هر جا رو بطرف مشرق نماز ميخوانند. رسول اكرم صلّي اللّه عليه و آله مدّت سيزده سال در مكّه و مدتي در مدينه بطرف بيت المقدس نماز خواند سپس بطرف كعبه بر گشت، تحويل قبله يكي از كارهاي بس مهم بود مخصوصا كه آنحضرت اكثر زمان رسالت را بقبلۀ اول نماز خوانده بود، يهود نيز كه آنرا شكستي براي خود ميديدند سر و صدا براه انداختند تا آياتي چند از قرآن مجيد نازل شد، كعبه را تثبيت كرد و غوغا را پايان داد.در الميزان راجع بمدّت و ماه تحويل قبله فرموده: اكثر و اصح روايات دلالت دارند كه تحويل قبله در مدينه سال دوم هجرت در ماه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 227
رجب كه هفدمين ماه هجرت بود واقع شده است (تمام شد).علي هذا آنحضرت جمعا چهارده سال و پنج ماه بطرف
بيت المقدس نماز خوانده است.طبرسي از ابن عباس نقل كرده: آنگاه كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بمدينه آمد تا هفده ماه نماز بطرف بيت المقدس بود بنقل براء بن عازب شانزده يا هفده ماه، بنقل انس بن مالك نه يا ده ماه، بنقل معاذ بن جبل سيزده ماه و در روايت علي بن ابراهيم از امام صادق عليه السّلام هفت ماه. اينك آيات تحويل قبله: 1- سَيَقُولُ السُّفَهٰاءُ مِنَ النّٰاسِ مٰا وَلّٰاهُمْ عَنْ قِبْلَتِهِمُ الَّتِي كٰانُوا عَلَيْهٰا قُلْ لِلّٰهِ الْمَشْرِقُ وَ الْمَغْرِبُ يَهْدِي مَنْ يَشٰاءُ إِليٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ بقره: 142.اشكال ابلهان از يهود و غيره آن بود: چه علتي آنها را از قبله ايكه در آن بودند بر گرداند؟ در جواب فرموده: بگو مشرق و مغرب و همه جا براي خداست، هر جا را كه خواست قبله ميكند بيت المقدس يا صخرۀ مسجد اقصي خصوصيتي ندارد كه پيوسته قبله باشد و اگر محلي را بجاي محلي قبله كرد براي هدايت مردم و اقتضاء وقت است يَهْدِي مَنْ يَشٰاءُ إِليٰ صِرٰاطٍ مُسْتَقِيمٍ.در مجمع ضمن روايتي از علي بن ابراهيم از حضرت صادق عليه السّلام نقل كرده … رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله وقت ظهر در مسجد بني سالم نماز ميخواند، دو ركعت از نماز ظهر خوانده بود جبرئيل نازل شد دو بازوي آنحضرت را گرفت و بسوي كعبه بر گردانيد. چون بيت المقدس در شمال مدينه و كعبه در جنوب آن واقع شده لذا ميبايست آنحضرت پشت به بيت المقدس كند بدين جهت در فقيه نقل شده: «فجاء جبرئيل … ثمّ اخذ بيد النبيّ فحول وجهه الي الكعبة و حوّل من خلفه
وجوههم حتّي قام الرّجال مقام النّساء و النّساء مقام الرّجال» . 2- قَدْ نَريٰ تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمٰاءِ فَلَنُوَلِّيَنَّكَ قِبْلَةً تَرْضٰاهٰا فَوَلِّ وَجْهَكَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 228
شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ … بقره: 144.از اين آيه روشن ميشود كه آنحضرت رو بآسمان دوخته انتظار تحويل قبله را ميكشيده است.نميشود گفت: رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله قبلۀ اولي را دوست نميداشت ولي ظاهرا رو كردن بآسمان و انتظار تحويل قبله و رضايت از قبلۀ جديد براي آن بود كه از شماتت و عيبجوئي يهود برهد كه در ضمن روايت گذشته نقل شده: يهود بر آنحضرت عيب و نقص گرفته و ميگفتند: تو پيرو مائي و بر قبلۀ ما نماز ميخواني. آنحضرت از اين سخن غمگين ميشد و يا براي اثبات هر چه بيشتر دين خود بود كه اهل كتاب در كتابهاي خويش خوانده بودند: پيامبر جديد قبله را عوض خواهد كرد.3- … وَ مٰا جَعَلْنَا الْقِبْلَةَ الَّتِي كُنْتَ عَلَيْهٰا إِلّٰا لِنَعْلَمَ مَنْ يَتَّبِعُ الرَّسُولَ مِمَّنْ يَنْقَلِبُ عَليٰ عَقِبَيْهِ وَ إِنْ كٰانَتْ لَكَبِيرَةً إِلّٰا عَلَي الَّذِينَ هَدَي اللّٰهُ وَ مٰا كٰانَ اللّٰهُ لِيُضِيعَ إِيمٰانَكُمْ … بقره: 143. اين آيه روشن ميكند اولا: قبله ميبايست حتما كعبه باشد و علّت بيت المقدس بودن آن بود كه مردم امتحان شوند و در وقت تحويل قبله روشن شود كدام كسان بيچون و چرا از آنحضرت پيروي خواهند كرد. ثانيا تحويل قبله بس گران و ناگوار بود مگر بآنانكه خدا هدايتشان كرده بود. ثالثا نمازهايي كه مدّت چهارده سال و پنج ماه بطرف بيت المقدس خوانده اند قبول است وَ مٰا كٰانَ اللّٰهُ لِيُضِيعَ إِيمٰانَكُمْ.4- … فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ وَ
حَيْثُ مٰا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ لِئَلّٰا يَكُونَ لِلنّٰاسِ عَلَيْكُمْ حُجَّةٌ إِلَّا الَّذِينَ ظَلَمُوا مِنْهُمْ … بقره: 150.از اين آيه روشن ميشود كه يهود در كتابهاي خود خوانده بودند كه رسول جديد قبله را عوض خواهد كرد چنانكه فرموده: وَ إِنَّ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ لَيَعْلَمُونَ أَنَّهُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّهِمْ … بقره: 144. و اگر آنحضرت قبله را عوض نميكرد، در دست يهود مستمسكي
قاموس قرآن، ج 5، ص: 229
ميشد بر عدم قبول نبوّت آنجناب.
قرآن مجيد در قبله بودن كعبه صريح نيست در قبله بودن مسجد الحرام صراحت دارد و ميفرمايد: فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ وَ حَيْثُ مٰا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ … بقره: 144. تو اين پيغمبر رو بطرف مسجد الحرام كن و شما اي اهل اسلام هر جا كه باشيد رو به بسوي مسجد الحرام كنيد.ايضا وَ مِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ … وَ مِنْ حَيْثُ خَرَجْتَ فَوَلِّ وَجْهَكَ شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ وَ حَيْثُ مٰا كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ … بقره: 149 و 150. كه خطاب بآنحضرت و عموم مسلمين است و دربارۀ كعبه آمده جَعَلَ اللّٰهُ الْكَعْبَةَ الْبَيْتَ الْحَرٰامَ قِيٰاماً لِلنّٰاسِ مائده: 97.هَدْياً بٰالِغَ الْكَعْبَةِ مائده: 95. لفظ كعبه بيش از دو بار در قرآن مجيد نيامده است.اين مطلب راجع بآنانكه خارج از مسجد الحرام نماز ميخوانند تفاوتي ندارد زيرا توجّه بمسجد الحرام توجه بكعبه است كه كعبه در وسط مسجد الحرام قرار دارد و جزء آن است ولي كسيكه در مسجد الحرام و يا در كنار مسجد الحرام نماز ميخواند نسبت باو فرق ميكند و توجه بمسجد الحرام از توجه بكعبه جدا ميشود.الميزان ميخواهد از آيۀ اول قبله بودن
كعبه استفاده كند بدين بيان: شطر بمعني بعضي است و بعض مسجد الحرام همان كعبه است و اينكه خدا بجاي «فولّ وجهك الكعبة- فولّ وجهك البيت الحرام» فرموده «شَطْرَ الْمَسْجِدِ الْحَرٰامِ» براي برابري نسبت بحكم قبلۀ سابق است چون آنهم بعض مسجد اقصي بود كه عبارت باشد از صخرۀ معروف آنجا … (تمام شد).اين مطلب صحيح است ولي آيه در آن صريح نيست اما در اينكه قبلۀ اصلي كعبه است شكّي نيست، توجّه بمسجد همان توجّه بكعبه است و آنكه در مسجد الحرام نماز ميخواند
قاموس قرآن، ج 5، ص: 230
بايد رو بكعبه كند صدوق رحمه اللّه در فقيه از امام صادق عليه السّلام نقل كرده: خداي تعالي كعبه را براي اهل مسجد، مسجد را براي اهل حرم، حرم را براي اهل دنيا قبله قرار داده است «انّ اللّه تبارك و تعالي جعل الكعبة قبلة لاهل المسجد و جعل المسجد قبلة لاهل الحرم و جعل الحرم قبلة لاهل الدّنيا» . اين روايت در كتب ديگر نيز نقل شده است.
قتر: (بر وزن فلس) كم كردن.تنگ گرفتن. «قتر علي عياله: ضيّق عليهم في النّفقة» راغب گفته: آن تقليل نفقه است در مقابل اسراف و هر دو مذموم اند. وَ الَّذِينَ إِذٰا أَنْفَقُوا لَمْ يُسْرِفُوا وَ لَمْ يَقْتُرُوا وَ كٰانَ بَيْنَ ذٰلِكَ قَوٰاماً فرقان: 67. آنانكه چون انفاق كنند نه از حدّ تجاوز كنند و نه از حدّ كم كنند و عملشان ميان آندو متعادل باشد.قتور: كم كننده و بسيار بخيل إِذاً لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنْفٰاقِ وَ كٰانَ الْإِنْسٰانُ قَتُوراً اسراء: 100. آنوقت براي خوف از فقر از خروج كردن امساك ميكرديد انسان بخيل است گويا آن اشاره است بطبيعت بشري
كه فرموده: وَ أُحْضِرَتِ الْأَنْفُسُ الشُّحَّ نساء: 128. بخيل را از آن قتور گويند كه در انفاق تنگ ميگيرد. طبرسي تصريح كرده كه قتور بر وزن فعول براي مبالغه است.مقتر: فقير و كسيكه در تنگي است ضدّ موسع يعني كسيكه در فراخي و وسعت مال است وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَي الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَي الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ بقره: 236. هر گاه بزنان مهريّه اي معيّن نكرده و پيش از دخول طلاق داديد بآنها متاعي (نصف مهر مثل و غيره) بدهيد ثروتمند بقدر قدرت و فقير بقدر قدرتش.قتر: (بر وزن فرس) طبرسي و بعضي ديگر آنرا غبار معني كرده اند در مصباح گفته: دوديكه از مطبوخ بر خيزد در مفردات گويد: دوديكه از بريان و چوب و نحو آن بلند شود.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 231
لِلَّذِينَ أَحْسَنُوا الْحُسْنيٰ وَ زِيٰادَةٌ وَ لٰا يَرْهَقُ وُجُوهَهُمْ قَتَرٌ وَ لٰا ذِلَّةٌ أُولٰئِكَ أَصْحٰابُ الْجَنَّةِ … يونس: 26. مراد از «قتر» ظاهرا كدورت و تيرگي است كه در اثر گناهان بر چهرۀ شخص ظاهر شود مثل وَ وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ عَلَيْهٰا غَبَرَةٌ. تَرْهَقُهٰا قَتَرَةٌ عبس: 40 و 41. يعني براي آنانكه نيكي كرده اند عاقبت يا مثوبت بهتري هست و زياده از آنچه مستحق اند، سياهي و ذلت چهرۀ آنها را فرا نميگيرد آنها اهل بهشت اند در آيۀ 27 يونس راجع باهل گناه آمده … كَأَنَّمٰا أُغْشِيَتْ وُجُوهُهُمْ قِطَعاً مِنَ اللَّيْلِ مُظْلِماً «قَتَرَة» كه در آيۀ عبس گذشت بمعني سياهي است در مجمع فرموده: بقولي غبره آن است كه از آسمان ريزد و قتره آنست كه از زمين بر خيزد.
قتل: كشتن. اصل قتل ازالۀ روح است از بدن مثل مرگ ليكن چون بكشنده اطلاق شود قتل گويند
و باعتبار از بين رفتن حيات، موت نامند (مفردات).فَهَزَمُوهُمْ بِإِذْنِ اللّٰهِ وَ قَتَلَ دٰاوُدُ جٰالُوتَ بقره: 251. فَطَوَّعَتْ لَهُ نَفْسُهُ قَتْلَ أَخِيهِ مائده: 30. قتل گاهي بمعني لعن آيد چنانكه در مجمع و قاموس گفته مثل قُتِلَ الْإِنْسٰانُ مٰا أَكْفَرَهُ عبس: 17. لعن بر انسان چه بسيار كافر است و شايد بمعني خبر باشد مثل قُتِلَ أَصْحٰابُ الْأُخْدُودِ بروج: 4. اصحاب كانال ملعون شدند.تقتيل: در اقرب الموارد گويد: آن براي كثرت است «قتّل القوم اي قتل كثيرا منهم» از مجمع روشن ميشود كه مبالغۀ آن گاهي در كثرت و گاهي در كيفيت قتل است مثلا در آيۀ يُقَتِّلُونَ أَبْنٰاءَكُمْ وَ يَسْتَحْيُونَ نِسٰاءَكُمْ اعراف: 141. براي كثرت است يعني زياد ميكشتند پسرانتان را و زنده ميگذاشتند زنانتان را ولي در آيۀ إِنَّمٰا جَزٰاءُ الَّذِينَ يُحٰارِبُونَ اللّٰهَ وَ رَسُولَهُ وَ يَسْعَوْنَ فِي الْأَرْضِ فَسٰاداً أَنْ يُقَتَّلُوا أَوْ يُصَلَّبُوا … مائده: 33. ظاهرا منظور شدت قتل است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 232
قتال: جنگيدن با همديگر. كشتن همديگر. حَصِرَتْ صُدُورُهُمْ أَنْ يُقٰاتِلُوكُمْ أَوْ يُقٰاتِلُوا قَوْمَهُمْ نساء: 90.سينه شان تنگ شد از اينكه با شما يا با قوم خويش بجنگند.مقاتله: گاهي بمعني لعنت آيد قٰاتَلَهُمُ اللّٰهُ أَنّٰي يُؤْفَكُونَ توبه: 30.خدا لعنتشان كند كجا بر ميگردند.طبرسي ذيل آيه بعد از قبول اين معني فرموده: ابن انباري گفته مقاتله از قتل است و چون از طرف خدا گفته شود مراد لعن است كه ملعون از جانب خدا بمنزلۀ مقتول هالك است راغب اصرار دارد كه آنرا بين الاثنين گرداند و گويد: (كافر يا منافق) بوضعي رسيده كه بجنگ با خدا مباشرت كرده و هر كه با خدا مقاتله كند مقتول است. ليكن اين
توجيه چندان دلچسب نيست.اقتتال: مقاتله كردن «اقتتل القوم: تقاتلوا» فَوَجَدَ فِيهٰا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلٰانِ قصص: 15. در آن شهر دو نفر يافت كه با هم ميجنگيدند.قتال: جنگيدن. يٰا أَيُّهَا النَّبِيُّ حَرِّضِ الْمُؤْمِنِينَ عَلَي الْقِتٰالِ انفال: 65. اي پيامبر مؤمنان را بجنگ تشويق كن.
اسلام و جنگ تعرّضي جنگ دو گونه است يكي جنگ تعرّضي و آن اين است كه قومي بفكر جنگ با ما نباشند و بخواهند در صلح و مسالمت زندگي كنند ولي ما بآنها حمله كنيم.دوم جنگ دفاعي و آن اينكه گروهي بر ما حمله كنند و ما از خود دفاع كنيم و يا قومي پيمان شكني كنند و يا در فكر حمله ببلاد اسلامي باشند و مسلمين بر آنها پيشدستي كنند.در اينكه آيا در اسلام جنگ تعرّضي هست يا نه، بعبارت ديگر اگر مردمي غير مسلمان با مسلمانان جنگ نكنند و بخواهند با مسالمت زندگي كنند آيا مسلمين حق دارند براي اشاعۀ اسلام ببلاد آنها حمله كنند يا نه؟ لازم
قاموس قرآن، ج 5، ص: 233
است ابتدا آيات قرآن را بررسي كرده سپس بسنت و تاريخ برگرديم: 1- وَ قٰاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّٰهِ الَّذِينَ يُقٰاتِلُونَكُمْ وَ لٰا تَعْتَدُوا إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُحِبُّ الْمُعْتَدِينَ بقره: 190. از اين آيه روشن ميشود كه جنگ در اسلام براي جهانگشائي نيست بلكه براي اشاعۀ دين است بعبارت اخري جنگ بايد در راه خدا و براي خدا باشد نه براي گرفتن خاك ديگران و توسعۀ ممالك.و نيز فقط با كساني ميشود جنگيد كه با ما ميجنگند «الَّذِينَ يُقٰاتِلُونَكُمْ» و تجاوز بديگران هر چند كفّار باشند جايز نيست «وَ لٰا تَعْتَدُوا» يعني مطلقا تعدّي نكنيد خواه قتال ابتدائي باشد و خواه كشتن
اطفال و زنان باشد يا غير آن.علي هذا الَّذِينَ يُقٰاتِلُونَكُمْ شرط «قٰاتِلُوا» است يعني اگر آنها بجنگ شما آمدند شما هم با آنها بجنگيد.المنار در شرط بودن آن ترديد ندارد.ولي بقول بعضي، آن شرط نيست بلكه بيان مصداق است يعني با مردان كه با شما ميجنگند. بجنگيد نه با زنان و اطفال كه نميجنگند الميزان اين را مي پسندد، مجمع آنرا بصورت قول نقل ميكند.ناگفته نماند: ظهور «الَّذِينَ يُقٰاتِلُونَكُمْ» در شرطيّت است مخصوصا با ملاحظۀ تعميم «وَ لٰا تَعْتَدُوا».بايد دانست: آيۀ ما نحن فيه، بقرينۀ آيات ما بعد قطعا دربارۀ جهاد با مشركين مكّه است ولي اختصاص بمشركين مكّه است ولي اختصاص بمشكرين مكّه چنانكه مفهوم كلام بعضي از بزرگان است ظاهرا مورد ندارد مشركين مكّه نبايد خصوصيتي داشته باشند خاصّه راجع بآيۀ اول كه عموميت آن قابل انكار نيست لذا در مجمع فرموده: … بقولي مأمور بقتال اهل مكّه شدند ولي حمل آيه بر عموم بهتر است مگر آنچه با دليل خارج شده است.2- در سورۀ انفال آيه 60 فرموده: براي مقابله با كفّار آنچه بتوانيد از نيرو و از اسبان آماده كنيد … و در آيۀ 61 آمده وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهٰا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 234
وَ تَوَكَّلْ عَلَي اللّٰهِ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ يعني اگر كفّار مايل بمسالمت شدند تو هم مايل باش و بر خدا توكل كن كه او شنوا و دانا است.در اين آيه امر بمسالمت شده در صورتيكه كفّار بدان ميل كنند و صريح است در اينكه اگر كافران خواستار مسالمت باشند نميشود با آنها جنگيد آيات ما قبل قابل انطباق باهل كتاب است كه با رسول خدا صلّي
اللّه عليه و آله پيمان عدم تعرّض بسته و آنرا مي شكستند.3- الشَّهْرُ الْحَرٰامُ بِالشَّهْرِ الْحَرٰامِ وَ الْحُرُمٰاتُ قِصٰاصٌ فَمَنِ اعْتَديٰ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ بِمِثْلِ مَا اعْتَديٰ عَلَيْكُمْ وَ اتَّقُوا اللّٰهَ … بقره: 194. از كليت فَمَنِ اعْتَديٰ عَلَيْكُمْ فَاعْتَدُوا عَلَيْهِ نيز ميشود مطلب مورد نظر را استفاده كرد كه اعتداء و حمله در صورت اعتداء طرف ديگر است.4- لٰا يَنْهٰاكُمُ اللّٰهُ عَنِ الَّذِينَ لَمْ يُقٰاتِلُوكُمْ فِي الدِّينِ وَ لَمْ يُخْرِجُوكُمْ مِنْ دِيٰارِكُمْ أَنْ تَبَرُّوهُمْ وَ تُقْسِطُوا إِلَيْهِمْ إِنَّ اللّٰهَ يُحِبُّ الْمُقْسِطِينَ ممتحنه: 8. بحكم اين آيه كفّاريكه با ما دربارۀ از بين بردن دين جنگ نكرده و از ديارمان بيرون ننموده اند، ميتوانند مورد احسان و عدالت ما واقع شوند، ميتوان فهميد كه لازم است با آنها بعدالت رفتار كرد در اين صورت جنگ با آنها و حمله بآنها چطور خواهد بود؟ ايضا آيه 92 و 93 سورۀ نساء.5- آيات سورۀ توبه دربارۀ جنگ با مشركين است و در اينكه مشركين متجاوز و معتدي بودند شكي نيست و آيات نيز بآن تصريح دارند مثلا فرموده: كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لٰا يَرْقُبُوا فِيكُمْ إِلًّا وَ لٰا ذِمَّةً … توبه: 8. أَ لٰا تُقٰاتِلُونَ قَوْماً نَكَثُوا أَيْمٰانَهُمْ وَ هَمُّوا بِإِخْرٰاجِ الرَّسُولِ وَ هُمْ بَدَؤُكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ … توبه: 13.آيات سورۀ آل عمران دربارۀ جنگ «احد» نازل شده كه لشكركشي از طرف كفار بود و آيات سورۀ انفال دربارۀ جنگ معروف «بدر» است كه اعتداء و تجاوز مدتها از طرف مشركين بود.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 235
با ملاحظۀ اين آيات ميتوان بدست آورد كه قرآن نظري بجنگ ابتدائي و تعرّضي ندارد بلكه متوجه دفاع است اينك نظري بآيات ديگر:
آيات ديگري هست كه دربارۀ جنگ اطلاق دارند و شرطي در آنها ديده نميشود و ظهور آنها در جنگ ابتدائي و تعرّضي است البته براي اشاعۀ اسلام و گسترش سبيل اللّه.1- قٰاتِلُوا الَّذِينَ لٰا يُؤْمِنُونَ بِاللّٰهِ وَ لٰا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لٰا يُحَرِّمُونَ مٰا حَرَّمَ اللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ لٰا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ حَتّٰي يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صٰاغِرُونَ توبه: 29.اين آيه كه دربارۀ كفّار از اهل كتاب است بطور اطلاق ميرساند كه بايد با آنها بجنگيد. تا وقتيكه با خضوع بدولت اسلامي، جزيه بدهند.2- وَ قٰاتِلُوهُمْ حَتّٰي لٰا تَكُونَ فِتْنَةٌ وَ يَكُونَ الدِّينُ كُلُّهُ لِلّٰهِ فَإِنِ انْتَهَوْا فَإِنَّ اللّٰهَ بِمٰا يَعْمَلُونَ بَصِيرٌ انفال: 39.بقرينۀ آيۀ 21 توبه ميشود گفت مراد از «فَإِنِ انْتَهَوْا» ايمان آوردن است اين آيه تا از بين رفتن فتنه و برقراري دين خدا جهاد را واجب ميكند.3- وَ قٰاتِلُوا فِي سَبِيلِ اللّٰهِ وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّٰهَ سَمِيعٌ عَلِيمٌ بقره: 244. اين آيه نيز مطلق است ولي در آيات ما بعد جريان بني اسرائيل مثل آمده كه به پيامبرشان گفتند: وَ مٰا لَنٰا أَلّٰا نُقٰاتِلَ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ وَ قَدْ أُخْرِجْنٰا مِنْ دِيٰارِنٰا وَ أَبْنٰائِنٰا كه از آن دفاع و استرداد حق استفاده ميشود.4- يٰا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قٰاتِلُوا الَّذِينَ يَلُونَكُمْ مِنَ الْكُفّٰارِ وَ لْيَجِدُوا فِيكُمْ غِلْظَةً وَ اعْلَمُوا أَنَّ اللّٰهَ مَعَ الْمُتَّقِينَ توبه: 123.مراد از «يَلُونَكُمْ» كفّاري است كه در اطراف مسلمين اند و ظهور آيه در آنست كه عموم مسلمانان جهان مأموراند با كفاريكه در اطراف آنها هستند (براي گسترش اسلام) بجنگند.4- فَلْيُقٰاتِلْ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ الَّذِينَ يَشْرُونَ الْحَيٰاةَ الدُّنْيٰا بِالْآخِرَةِ وَ مَنْ
قاموس قرآن،
ج 5، ص: 236
يُقٰاتِلْ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ فَيُقْتَلْ أَوْ يَغْلِبْ فَسَوْفَ نُؤْتِيهِ أَجْراً عَظِيماً. وَ مٰا لَكُمْ لٰا تُقٰاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ وَ الْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجٰالِ وَ النِّسٰاءِ وَ الْوِلْدٰانِ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنٰا أَخْرِجْنٰا مِنْ هٰذِهِ الْقَرْيَةِ الظّٰالِمِ أَهْلُهٰا … نساء: 74- 75.آيۀ اول مطلق و شامل قتال ابتدائي است، آيۀ دوم بيان دو حكم است جهاد در راه خدا و جهاد براي نجات مظلومان از چنگ ستمكاران.اين آيات گرچه مطلق اند ولي لازم است با آياتيكه مقيداند يكجا حساب گردند مثلا آيه ايكه ميگويد وَ إِنْ جَنَحُوا لِلسَّلْمِ فَاجْنَحْ لَهٰا آيا دربارۀ اين آيات جاري نيست؟ با آنكه آيات ما قبل اين آيه قابل انطباق باهل كتاب است و اگر كفّار گفتند: ما ميخواهيم با مسلمانان در حال مسالمت زندگي كنيم، كاري با آنها نداشته باشيم آنها نيز با ما كاري نداشته باشند آيا بايد باين آيه تمسك كرد يا بآياتيكه مبيّن مطلق قتال اند؟ و اللّه العالم و ان مستلزم آن نيست كه كفّار پيوسته در كفر بمانند زيرا ميشود باب رفت و آمد را با آنها باز كرد و با وسائل ديگري نفوذ يافت و اسلام را گسترش داد.
بررسي تاريخ نشان ميدهد كه جنگهاي رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله جنبۀ تدافعي داشته و تجاوز و پيمان شكني ابتداء از جانب كفّار بوده است:
در جنگ بدر تجاوز از ناحيۀ مشركين بود آنها دارائي مسلمانان را در مكّه مصادره ميكردند، آنها را بانواع شكنجه ميآزردند، خانه هايشان را ميكوبيدند، از مهاجرتشان بمدينه ممانعت ميكردند، كار را بجائي رساندند كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بهجرت مجبور گرديد. بنا بتصريح تاريخ نظر آنحضرت قافلۀ قريش بود و ميخواست با گرفتن آن و مصادرۀ اموال، قريش را وادار كند كه از ايذاء مسلمانان در مكّه خودداري كنند و آنچه را كه از مسلمانان گرفته اند تلافي نمايد و تا آنها بواسطۀ ناامن بودن راه تجارتشان
قاموس قرآن، ج 5، ص: 237
در مضيقه واقع شده و راه بر اهل اسلام نبندند. چنانكه محققين گفته اند و از طرفي روشن نيست كه آنحضرت در صورت گرفتن كاروان قريش با آن اموال چه رفتار ميكرد.قريش براي نجات كاروان خويش از مكّه بيرون شدند، در راه دريافتند كه كاروان از حدود خطر گذشته است ولي دست از كار نكشيدند و حتي بعضي، بعضي را از جنگ بر حذر داشتند بالاخره بر نگشته بجنگ آن حضرت آمدند و خورد شدند رويهم رفته نميشود جنگ بدر را جنگ تعرّضي ناميد ولي آيات سورۀ انفال با صراحت تمام ميرساند كه: خدا ميخواسته چنين جرياني پيش آيد و موجب سر فرازي مسلمين و شكست كفّار باشد و خلاصه در «بدر» جنگ با كفّاري واقع شده كه پيوسته با مسلمانان در حال جنگ بوده اند نه در حال سلم.
حساب جنگ «احد» كاملا روشن است، كفّار بمدينه لشكر كشي كردند تا قتال «احد» پيش آمد.همچنين جنگ احزاب (خندق) كه كفّار مكّه و اهل كتاب بمدينه حمله كردند. ايضا جنگ حنين كه قبيلۀ ثقيف و
هوازن سر راه رسول خدا را در حنين گرفتند.
رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله چون بمدينه هجرت فرموده با يهود بني قينقاع كه در كنار مدينه ساكن بودند و شغل زرگري داشتند، پيمان عدم تعرّض بستند، پس از جنگ بدر آنها پيمان خويش را ناديده گرفتند و بر مسلمانان حسد و طغيان كردند و با مشركان بر عليه مسلمين مكاتبه نمودند، تا از طرف رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله محاصره شده و از اطراف مدينه رانده شدند، بنا بتصريح ابن اثير آنها به اذرعات شام رفتند و پس از مدّتي منقرض گشتند. رجوع شود به تواريخ.
يهود بني نضير و بني قريظه هر دو
قاموس قرآن، ج 5، ص: 238
در اطراف مدينه ساكن و مردمان مزاحم و ناقض العهد بودند و بر عليه مسلمانان فتنه انگيزي ميكردند، رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله با هر دو گروه پيمان عدم تعرّض بسته بود ولي نقض عهد كردند و حتي بني نضير قصد كشتن آنحضرت را داشتند و اگر وحي آسماني نبود كارشان را كرده بودند، سرانجام رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله با اجلاء بني نضير موافقت فرمود تا از مدينه رانده شدند و سعد بن معاذ كه داور رسول خدا و داور بني قريضه بود بر قتل جنگجويان بني قريظه رأي داد و با اجراي آن حكم شرّشان دفع گرديد.
بني مصطلق مردمي بودند كه بقيادت رهبرشان حرث بن ابي ضرار تدارك جنگ ديده و قصد حمله بمدينه را داشتند رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بديارشان لشكر كشيد و مغلوبشان كرد.
علت حمله بر خيبر آن بود كه قومي از بني نضير پس از رانده شدن از مدينه در خيبر مسكن گزيدند و يهود خيبر را بر خود خاضع و مطيع نمودند آنگاه شروع بفتنه انگيزي بر عليه مسلمانان كردند و همانها بودند كه جنگ خندق را تدارك ديدند و بني قريضه و قريش و غطفان را بجنگ با مدينه بر انگيختند.تا آنحضرت بر خيبر لشكر كشيد و قلعه هاي بني نضير را كه ناعم، قموص و غيره بودند فتح كرد و مردم دو قلعۀ وطيح و سلالم كه امان خواستند بآنها امان داد چنانكه ابن هشام و ابن اثير و ديگران گفته اند.
در اينكه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بمكّه حمله كرد شكّي نيست و نيز در اينكه مكه موطن اصلي آنحضرت و مهاجران بود و بزور از آن بيرون رانده شده بودند، گفتگوئي نيست، باز بايد ديد علت حمله بمكّه چه بود گرچه پس از فتح آن با مهربانترين وجهي با آنها رفتار كرد و آن غائله را بدون خون ريزي پايان داد.رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله در سال ششم
قاموس قرآن، ج 5، ص: 239
هجرت ماه ذيقعدة بقصد عمل «عمره» بمكه تشريف برد، هفتصد نفر يا هزار و چهارصد نفر از اصحابش با او بودند، قريش از ورود آنحضرت مانع شدند پس از مذاكرات بسيار در حديبيّه نزديكي مكۀ معظّمه صلحي كه متضمّن عدم تعرّض بمدت ده سال بود ميان آنحضرت و مشركان منعقد گرديد، حضرت با يارانش در همانجا از احرام خارج شده و قرباني كردند و از همانجا بمدينه برگشتند كه در سال آينده بمكه براي عمل «عمره» باز گردند.و
در عهدنامه مقرّر بود: هر قومي كه به پيمان آنحضرت يا قريش داخل شوند مختاراند، قبيلۀ خزاعه به پيمان آنحضرت و قبيلۀ بنو بكر بپيمان قريش وارد شدند، بعد از اين پيمان، بني بكر بقبيلۀ خزاعه كه هم پيمان رسول خدا بودند لشكر كشيدند و جمعي از قريش آنها را در تهيۀ وسائل جنگ ياري كردند حتي بطور ناشناس جزء لشكريان بني بكر شده و با خزاعه در كنار آبشان كه «وتير» نام داشت جنگيدند و حتي احترام حرم مكّه را هم مراعات نكردند، بدنبال اين نقض عهد كه بني بكر و قريش مرتكب شدند عمرو بن سالم خزاعي بمدينه آمد، رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله در مسجد در ميان مردم نشسته بود كه عمرو وارد شد و اشعاري خواند و آنحضرت را از پيمان شكني بني بكر و قريش مطّلع كرد، پس از وي بديل بن ورقاء با جمعي از خزاعه وارد مدينه شده و آنحضرت را از تجاوز بني بكر و قريش خبر دادند.اين ماجرا و پيمان شكني سبب حمله بمكّۀ معظّمه بود و آن محيط مقدس بي آنكه خونريزي بوجود آيد فتح گرديد و اگر آنها پيمان شكني نكرده و بر خزاعه نتاخته بودند رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله پيمان خويش را حتما محترم مي شمرد، و آنگهي اهل مكه همواره در پي فرصت بودند كه بمدينه تاخته و اسلام را ريشه كن كنند، اگر در حالت اهل مكّه دقّت كنيم خواهيم ديد آنها
قاموس قرآن، ج 5، ص: 240
هيچ وقت راضي نبودند با مسلمانان همزيستي مسالمت آميز داشته باشند و در صورت فراهم شدن فرصت اگر هزار پيمان هم داشتند ناديده
گرفته و بيرحمانه بمسلمين ميتاختند چنانكه خداوند فرموده: كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لٰا يَرْقُبُوا فِيكُمْ إِلًّا وَ لٰا ذِمَّةً يُرْضُونَكُمْ بِأَفْوٰاهِهِمْ وَ تَأْبيٰ قُلُوبُهُمْ توبه: 8.
علت لشكركشي بطائف آن بود كه چون قبيلۀ ثقيف و هوازن در «حنين» بر مسلمانان حمله كردند فراريان ثقيف و ديگر همدستان آنها وارد طائف شده و دروازه هاي شهرشان را بسته و در آن متحصّن شدند رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله در تعقيب آنها بر طائف لشكر كشيد و با آنها جنگيد.
مؤته دهي بود از اراضي بلقاء از شام كه در كنار آن جنگ معروف مؤته با روميان اتفاق افتاد، در سيرۀ حلبيّه گويد: علت اين لشكركشي و جنگ آن بود كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نامه اي بهرقل زعيم روم نوشت، حرث بن عمير ازدي نمايندۀ آنحضرت مأمور شد نامه را پيش هرقل ببرد، شرحبيل بن عمرو غسّاني كه از امراء قيصر در شام بود او را گرفت و گفت: قصد كجا را داري؟ شايد از نمايندگان محمدي؟ گفت: آري. شرحبيل او را گردن زد، اين خبر بآنحضرت رسيد و كار باشكال كشيد و اين سبب لشكر كشي بآنمحل شد.نگارنده گويد: ظاهر آنست كه اين لشكر كشي براي سركوبي شرحبيل و اتباع او بود و چون آنوقت هرقل از جنگ با ايرانيان بر ميگشت مسلمانان با آنها درگير شدند در تاريخ آمده لشكريان اسلام كه سه هزار نفر بودند چون بشام رسيدند، اطلاع يافتند كه هرقل با صد هزار نفر در آنجاست و قبايلي از عرب بياري وي شتافته اند مسلمانان بمشاوره نشستند كه آيا بمدينه نوشته و نيروي امدادي بخواهند يا مثلا دستور عقب نشيني از جانب
قاموس قرآن، ج 5، ص: 241
آنحضرت صادر شود بالاخره در مؤته جنگ اتفاق افتاد و بعقب نشيني مسلمانان منجر شد.لشكر كشي بتبوك در سال
نهم هجرت براي آن بود كه برسول خدا صلّي اللّه عليه و آله خبر رسيد سپاه روم بقصد مدينه بيرون شده و پيشقراولانشان به بلقاء وارد شده اند آنحضرت براي جلوگيري از آنها به تبوك لشكر كشيد.
مشكل است در غزوات و سراياي رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله محلي يافت كه جنگ تعرّضي باشد بلكه نوعا اسباب لشكر كشي را دشمنان دين فراهم مياوردند، از طرف ديگر: ظاهرا آياتيكه مطلق اند با آيات مقيّد بايد رويهم حساب شوند، ولي در عين حال اسلام بايد براي ترويج و هدايت مردم راه داشته باشد. بصراحت قرآن و ضرورت دين رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله براي همۀ جهانيان مبعوث شده است وَ مٰا أَرْسَلْنٰاكَ إِلّٰا رَحْمَةً لِلْعٰالَمِينَ انبياء: 107. وَ مٰا هُوَ إِلّٰا ذِكْرٌ لِلْعٰالَمِينَ قلم: 52. وَ أُوحِيَ إِلَيَّ هٰذَا الْقُرْآنُ لِأُنْذِرَكُمْ بِهِ وَ مَنْ بَلَغَ انعام: 19. در اينصورت اگر بگوئيم: در صورت طلب صلح از جانب كفّار بايد با آنها كاري نداشته و دين خدا را تبليغ نكنيم اين منافي عموميّت رسالت خواهد بود.با در نظر گرفتن نامه هاي رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله كه بپادشاهان ايران و مصر و غيره نوشت و آنها را باسلام دعوت كرد و به يمن و بحرين و جاهاي ديگر نماينده فرستاد و تبليغ دين كرد و با در نظر گرفتن اينكه بايد با يهود و نصاري جنگيد تا جزيه قبول كرده و بحمايت اسلام در آيند و با مسلمانان رفت و آمد داشته و ارتباط پيدا كنند تا راه براي تبليغ اسلام باز باشد و با در نظر گرفتن روايات كه در جنگ بايد ابتداء
كفّار را باسلام دعوت كرد و در صورت نپذيرفتن با آنها جنگ نمود.از همۀ اينها روشن ميشود كه حكم جهاد داراي دو مرحله است اول اينكه لازم است با هر طريق كه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 242
بوده باشد ميان كفّار راه باز كرد با ارسال نماينده، نامه ها، دعوت بدين پول دادن و غيره كه امكان دارد و اگر با هيچ يك از طرق امكان، راه يافتن بهدايت و تبليغ دين ممكن نشد در مرحلۀ دوم بايد با آنها جنگيد تا راه خدا را در ميانشان باز كرد و اين عقلا و شرعا هيچ مانعي ندارد چرا نبايد مردم را با زور بسعادت دنيا و آخرت وادار كرد؟ و چه اشكالي دارد كه با زور داروي شفا بخش را بمريض بخورانيم تا شفا يابد؟در كافي در ضمن حديث مفصّلي از امام صادق عليه السّلام روايت شده كه فرمود: شمشيرهاي آخته سه تا است يكي بر مشركان عرب كه خدا فرموده: فَاقْتُلُوا الْمُشْرِكِينَ حَيْثُ وَجَدْتُمُوهُمْ وَ خُذُوهُمْ وَ احْصُرُوهُمْ وَ اقْعُدُوا لَهُمْ كُلَّ مَرْصَدٍ فَإِنْ تٰابُوا (يعني آمنوا) وَ أَقٰامُوا الصَّلٰاةَ وَ آتَوُا الزَّكٰاةَ فَخَلُّوا سَبِيلَهُمْ توبه: 5. از اينان جز قتل يا دخول با سلام پذيرفته نيست … شمشير ديگر بر اهل ذمّه است … قٰاتِلُوا الَّذِينَ لٰا يُؤْمِنُونَ بِاللّٰهِ وَ لٰا بِالْيَوْمِ الْآخِرِ وَ لٰا يُحَرِّمُونَ مٰا حَرَّمَ اللّٰهُ وَ رَسُولُهُ وَ لٰا يَدِينُونَ دِينَ الْحَقِّ مِنَ الَّذِينَ أُوتُوا الْكِتٰابَ حَتّٰي يُعْطُوا الْجِزْيَةَ عَنْ يَدٍ وَ هُمْ صٰاغِرُونَ توبه: 29 … » شمشير سوم بر مشركين عجم است يعني ترك، ديلم، خزر (كه آنوقت مسلمان نبودند) خدا در اول سوره ايكه در آن الَّذِينَ كَفَرُوا گفته حالشان
را حكايت كرده بعد فرموده: فَضَرْبَ الرِّقٰابِ حَتّٰي إِذٰا أَثْخَنْتُمُوهُمْ فَشُدُّوا الْوَثٰاقَ فَإِمّٰا مَنًّا بَعْدُ وَ إِمّٰا فِدٰاءً حَتّٰي تَضَعَ الْحَرْبُ أَوْزٰارَهٰا … » محمد: 4.اين حكم داراي دنباله ايست كه بايد در كتب فقه دنبال شود.از قرآن مجيد روشن ميشود: كه پيامبران گذشته در صورت فراهم شدن وسائل با دشمنان دين و بشريت جنگ كرده اند چنانكه فرموده: وَ كَأَيِّنْ مِنْ نَبِيٍّ قٰاتَلَ مَعَهُ رِبِّيُّونَ كَثِيرٌ فَمٰا وَهَنُوا لِمٰا أَصٰابَهُمْ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ آل عمران: 146. و آنگاه كه موسي عليه السّلام
قاموس قرآن، ج 5، ص: 243
بقوم خويش گفت: «يٰا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ» مرادش جنگ بود زيرا در جواب گفتند: … فَاذْهَبْ أَنْتَ وَ رَبُّكَ فَقٰاتِلٰا إِنّٰا هٰاهُنٰا قٰاعِدُونَ مائده: 24. يا آنوقت كه پس از در گذشت موسي بني اسرائيل بپيامبرشان گفتند: ابْعَثْ لَنٰا مَلِكاً نُقٰاتِلْ فِي سَبِيلِ اللّٰهِ بقره: 246. ولي از آيات بعدي روشن ميشود كه جنگ تعرّضي نبوده است و نيز لشكركشي سليمان عليه السّلام بمملكت سباء كه در نامۀ خويش نوشت: أَلّٰا تَعْلُوا عَلَيَّ وَ أْتُونِي مُسْلِمِينَ نمل: 31. و آنگاه كه بنمايندۀ ملكه فرمود: ارْجِعْ إِلَيْهِمْ فَلَنَأْتِيَنَّهُمْ بِجُنُودٍ لٰا قِبَلَ لَهُمْ بِهٰا وَ لَنُخْرِجَنَّهُمْ مِنْهٰا أَذِلَّةً وَ هُمْ صٰاغِرُونَ نمل: 37. ولي آيۀ اول روشن ميكند كه آنها را ابتدا باسلام دعوت كرده است.
هيچ قيام حق در جهان بدون كشت و كشتار پيش نرفته و پيروز نشده است مسالمت آن قدرت را ندارد كه دست مخالفان آزادي و بشريّت را كوتاه كند بايد زور و جنگ وارد ميدان شود وَ لَوْ لٰا دَفْعُ اللّٰهِ النّٰاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ بقره: 251.سرنوشت قيام هاي حق خواهانه در ميدانهاي جنگ تعيين
شده است قيام كنندگان تا دست باسلحه نبرده اند پيروز نشده اند، شكست اخير اسرائيل، آزادي الجزاير، آزادي امريكا، انقلاب فرانسه، آزادي كوبا، استقلال ويتنام و غيره و غيره همه با شمشير و جنگ صورت گرفته است.اينكه مسيحي ها ميگويند: اسلام با شمشير پيشرفت و بزور بر مردم تحميل شد خيال خامي است بيشتر استناد آنها برسالت چند ساله يا چند ماهۀ عيسي عليه السّلام است ولي آنحضرت مجالي براي جنگ نيافته است ولي پس از وي ديديم مسيحيّت صلحجو براي پيش بردن اهداف خود بنام اصلاح جوئي چه خونريزي ها براه انداخت، جنگهاي صليبي و غيره را بنظر آوريد و بريش اين هوچيگران بخنديد.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 244
مهم اين است كه هدف قيام كننده حق و براي آزادي تودۀ رنجيديده و براي احياء راه خدا باشد اگر جنگهاي اسلامي تعرّضي هم باشد اصلا مانعي ندارد جنگي است كه صلح و سعادت نتيجۀ آنست وَ السَّلٰامُ عَليٰ مَنِ اتَّبَعَ الْهُديٰ.
قثاء: (بضمّ و كسر قاف) خيار.و آن در آيۀ فَادْعُ لَنٰا رَبَّكَ يُخْرِجْ لَنٰا مِمّٰا تُنْبِتُ الْأَرْضُ مِنْ بَقْلِهٰا وَ قِثّٰائِهٰا وَ فُومِهٰا وَ عَدَسِهٰا بقره: 61. آمده است، گويا آن خيار معمولي نيست بلكه شبيه بآن است در اقرب الموارد گفته: « … نوع من الفاكهة يشبه الخيار» بعضي آنرا خيار چنبر نيز گفته اند ولي در برهان قاطع گويد: خيار چنبر دوائي است معروف و بعربي قثّاء الهندي گويند اسهال آور است. اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن مجيد نيامده است در كافي از امام صادق عليه السّلام نقل شده: «كان رسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله يأكل القثّاء بالملح» .
قحم: راغب گويد: اقتحام قرار گرفتن در وسط سختي مخوف است «قحّم الفرس فارسه» يعني: اسب، سوار را بمحل مخوفي وارد كرد.طبرسي فرموده: اقتحام وارد شدن بسختي است فَلَا اقْتَحَمَ الْعَقَبَةَ. وَ مٰا أَدْرٰاكَ مَا الْعَقَبَةُ. فَكُّ رَقَبَةٍ بلد: 11- 13.در اين سه آيه آزاد كردن بنده ورود بگردنه ناميده شده زيرا انفاق و گذشتن از مال سخت است همانطور كه داخل شدن بگردنه.هٰذٰا فَوْجٌ مُقْتَحِمٌ مَعَكُمْ لٰا مَرْحَباً بِهِمْ إِنَّهُمْ صٰالُوا النّٰارِ ص: 59. مقتحم بمعني وارد شونده است معني آيه در «فوج» گذشت در نهج البلاغه خطبۀ 121 دربارۀ ورود بجنگ فرموده: «فالنّجاة للمقتحم و الهلكة للمتلوّم» نجات براي كسي است كه بجنگ وارد شود و هلاكت مال متوقف از جنگ است.
قدح: وَ الْعٰادِيٰاتِ ضَبْحاً. فَالْمُورِيٰاتِ قَدْحاً عاديات: 1 و 2. قدح بمعني زدن است مثل زدن آهن بسنگ براي بيرون آمدن آتش «قدح بالزّند: رام الايراء
قاموس قرآن، ج 5، ص: 245
به» بنظر ميايد «قَدْحاً» منصوب بنزع الخافض و تقدير «بالقدح» باشد يعني قسم بدوندگان با حمحمه و بآتش افروزان با زدن سم بسنگ. تفصيل سخن در «عدو» گذشت در نهج البلاغه خطبۀ 35 فرموده: «حتّي ارتاب النّاصح بنصحه و ضنّ الزّند بقدحه» تا نصيحت گو در نصيحت خويش بشك افتاد و آتش زنه از زدن و آتش بيرون كردن بخل ورزيد.قدح گاهي بمعني طعن در نسب و عدالت و غيره نيز آيد ولي در كلام اللّه يكبار بيشتر نيامده است، آنهم بمعني زدن.
قد: روشنترين معني از معاني حرف قد، تحقيق است مثل قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ مؤمنون: 1. قَدْ أَفْلَحَ مَنْ تَزَكّٰي اعلي: 14. ابن هشام قبول ندارد كه قد بمعني توقّع باشد نه در ماضي و نه در مضارع.راغب گويد: قد چون بر ماضي داخل شود بر هر ماضي تازه داخل شود مثل قَدْ مَنَّ اللّٰهُ عَلَيْنٰا- … قَدْ كٰانَ لَكُمْ آيَةٌ فِي فِئَتَيْنِ- … لَقَدْ سَمِعَ اللّٰهُ- … لَقَدْ رَضِيَ اللّٰهُ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ … و چون بر مضارع داخل شود آن فعل در حالتي واقع ميشود و در حالتي نه مثل «قَدْ يَعْلَمُ اللّٰهُ الَّذِينَ يَتَسَلَّلُونَ مِنْكُمْ لِوٰاذاً» يعني خدا ميداند كه گاهي مخفيانه در پشت سر يكديگر خارج ميشوند.ميشود گفت مراد راغب از آن نوعي تقليل است طبرسي در جوامع الجامع و زمخشري در كشّاف «قد» را در آيۀ قَدْ نَريٰ تَقَلُّبَ وَجْهِكَ فِي السَّمٰاءِ … بقره: 144. براي كثرت دانسته اند يعني: بسيار
مي بينيم كه رو بآسمان كرده اي. ايضا در آيۀ قَدْ نَعْلَمُ إِنَّهُ لَيَحْزُنُكَ الَّذِي يَقُولُونَ انعام: 33. هر دو تصريح كرده اند كه قد براي زيادت فعل و كثرت آن است.نگارنده قول الميزان را مي پسندم كه در ذيل آيۀ دوم گويد: قد حرف تحقيق است در ماضي و در مضارع مفيد تقليل است گاهي در آن نيز معني تحقيق ميدهد و در آيه همان اراده شده است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 246
ناگفته نماند: مشكل است در قرآن محلي يافت كه معني آن غير از تحقيق باشد خواه مدخولش مضارع باشد يا ماضي. تفصيل بيشتر در كتب لغت و نحو است.
قدّ: پاره كردن از طول. طبرسي فرموده: «القدّ شقّ الشّي ء طولا» راغب بجاي شقّ قطع گفته است.پس معناي «قدّه بنصفين» آنست كه آنرا از طول بريد و دو تكّه كرد.وَ اسْتَبَقَا الْبٰابَ وَ قَدَّتْ قَمِيصَهُ مِنْ دُبُرٍ … يوسف: 25. بطرف در سبقت كردند وزن پيراهن يوسف را از پس پاره كرد.وَ أَنّٰا مِنَّا الصّٰالِحُونَ وَ مِنّٰا دُونَ ذٰلِكَ كُنّٰا طَرٰائِقَ قِدَداً جنّ: 11. «قدد» بر وزن عنب جمع قدّه است بمعني قطعه و تكّه، طرايق جمع طريقه است بمعني راه توصيف طرائق با قدد براي آنست كه هر طريقه از طريقۀ ديگر مقدود و مقطوع است ظاهرا لفظ «ذوي» از طرائق حذف شده و تقدير آن «ذوي طرائق» است يعني: بعضي از ما نيكوكاران و بعضي غير از آنها يا پائينتر از آنهاست اهل طريقه هاي مختلفيم.
قدر: (بر وزن فلس) و قدرت و مقدرة بمعني توانائي است. ضَرَبَ اللّٰهُ مَثَلًا عَبْداً مَمْلُوكاً لٰا يَقْدِرُ عَليٰ شَيْ ءٍ نحل: 75. خدا عبد مملوكي را مثل زده كه بر چيزي قادر نيست.2- ايضا قدر بمعني تنگ گرفتن است «قدر اللّه عليه الرّزق: ضيّقه» اين معني از لفظ «بسط» كه در آيات در مقابل قدر آمده بخوبي روشن ميشود اللّٰهُ يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشٰاءُ وَ يَقْدِرُ رعد: 26. خدا وسعت ميدهد روزي را بكسيكه ميخواهد و تنگ ميگيرد بآنكه ميخواهد و مصلحت اقتضا ميكند.3- ايضا قدر بمعني تقدير و اندازه- گيري و نيز بمعني اندازه است راغب گويد: «القدر و التّقدير: تبيين كمّيّة الشّي ء».طبرسي ذيل آيۀ «ليلة القدر» فرموده: قدر آنست كه شي ء با شي ء ديگر
قاموس قرآن، ج 5، ص: 247
مساوي باشد بدون زياده و نقصان «قدر اللّه هذا
الامر يقدره قدرا» يعني خدا آنرا بر مقداريكه مصلحت اقتضا ميكرد قرار داد قَدْ جَعَلَ اللّٰهُ لِكُلِّ شَيْ ءٍ قَدْراً طلاق: 3. خدا براي هر چيزي اندازه اي معيّن قرار داده است وَ فَجَّرْنَا الْأَرْضَ عُيُوناً فَالْتَقَي الْمٰاءُ عَليٰ أَمْرٍ قَدْ قُدِرَ قمر: 12. شكافتيم زمين را چشمه هائي پس آب آسمان و زمين بهم رسيدند بر نحويكه تقدير شده بود بدون زيادت و نقصان.راجع به إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ مستقلا بحث خواهد شد.وَ مٰا قَدَرُوا اللّٰهَ حَقَّ قَدْرِهِ إِذْ قٰالُوا مٰا أَنْزَلَ اللّٰهُ عَليٰ بَشَرٍ مِنْ شَيْ ءٍ انعام: 91. اين تعبير در سورۀ حجّ آيۀ 74 و در زمر آيۀ 67 نيز آمده است در معني آن گفته اند: خدا را نشناختند حق شناختنش، خدا را تعظيم نكردند حق تعظيمش.اين هر دو قابل قبول است، از راغب نقل شد كه قدر بيان كميّت شي ء است. آن در معاني غير محسوس نيز بكار ميرود گويند قدر فلانكس و از آن احترام، وقار، عظمت و وزنۀ اجتماعي اراده ميكنند چنانكه در كتب لغت هست. پس مانعي ندارد كه بگوئيم: خدا را تعظيم نكردند تعظيم لايق، خدا را نشناختند شناختن لايق.آيه ايكه نقل شد در ردّ يهود است كه براي مقابله با رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله ميگفتند: اصلا خدا ببشري وحي نكرده است در ذيل آيه فرموده: قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتٰابَ الَّذِي جٰاءَ بِهِ مُوسيٰ … و در صدر فرموده: خدا را نشناختند حق شناختن (و گرنه ميدانستند كه لازمۀ خدائي ارسال رسل است و نميگفتند: خدا بانساني وحي نكرده است).قدر: (بر وزن فرس) توانائي.اندازه. در جوامع الجامع گفته: قدر و قدر (بر وزن فلس و فرس) دو
لغت اند. يعني بيك معني مثل وَ مَتِّعُوهُنَّ عَلَي الْمُوسِعِ قَدَرُهُ وَ عَلَي الْمُقْتِرِ قَدَرُهُ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 248
بقره: 236. بزنان متاع دهيد ثروتمند باندازۀ قدرتش و تنگدست باندازۀ توانائيش. إِنّٰا كُلَّ شَيْ ءٍ خَلَقْنٰاهُ بِقَدَرٍ قمر: 49. ما هر چيز را باندازه آفريديم. وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلّٰا عِنْدَنٰا خَزٰائِنُهُ وَ مٰا نُنَزِّلُهُ إِلّٰا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ حجر: 21. هيچ چيزي نيست مگر آنكه خزائن آن نزد ماست و جز باندازۀ معين نميفرستيم.ثُمَّ جِئْتَ عَليٰ قَدَرٍ يٰا مُوسيٰ طه: 40. شايد مراد از «قدر» مقدار و اندازه باشد يعني مقدار ابتلاآت و امتحانهائيكه بموسي تا رسيدن بنبوّت رخ داده بود صدر آيه مؤيّد آنست يعني اي موسي سپس بر حاليكه بقدر كافي امتحان شده بودي آمدي و من تو را خاصّۀ خويش كرده و نبوّت دادم. و شايد مراد زمان معيّن باشد يعني در وقتي آمدي كه براي نبوّتت تعيين شده بود.سُنَّةَ اللّٰهِ فِي الَّذِينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ كٰانَ أَمْرُ اللّٰهِ قَدَراً مَقْدُوراً احزاب: 38. قَدَراً مَقْدُوراً ظاهرا عبارت اخراي «وَ كٰانَ أَمْرُ اللّٰهِ مَفْعُولًا» است كه در آيۀ ما قبل واقع شده لذا طبرسي و زمخشري و بيضاوي «قضاء مقضيّا- حكما مبتوتا» گفته اند، مقدور بودن امر نسبت بخداست پس ميشود آنرا حتمي معني كرد يعني: امر خدا حكم حتمي است و جاي خود را ميگيرد قدر گاهي بمعني وقت مقدّر و مكان مقدّر نيز آيد چنانكه راغب گفته مثل إِليٰ قَدَرٍ مَعْلُومٍ مرسلات: 22. كه بمعني وقت معلوم است و مثل فَسٰالَتْ أَوْدِيَةٌ بِقَدَرِهٰا رعد: 17. يعني نهرها بقدر وسعتشان جاري شدند.تقدير: اندازه گيري و تعيين راغب گفته: تقدير خدا بر دو وجه است يكي اعطاء
قدرت بر اشياء.ديگري آنكه اشياء را بر مقدار مخصوص و وجه مخصوص قرار بدهد باقتضاء حكمت … مثل تقدير هستۀ خرما كه از آن خرما برويد نه سيب و زيتون و مثل تقدير مني انسان كه از آن انسان
قاموس قرآن، ج 5، ص: 249
بوجود آيد نه حيوانات ديگر. پس تقدير خدا بر دو وجه است يكي حكم باينكه فلانطور باشد يا نباشد … دوم اعطاء قدرت بر اشياء … وَ بٰارَكَ فِيهٰا وَ قَدَّرَ فِيهٰا أَقْوٰاتَهٰا فِي أَرْبَعَةِ أَيّٰامٍ سَوٰاءً لِلسّٰائِلِينَ فصّلت: 10. يعني در زمين بركت گذاشت و اقوات آنرا براي عموم نيازمندان اعمّ از انسان و غيره در چهار دوران مقدّر و تعيين كرد رجوع شود به «ارض». إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ. فَقُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ. ثُمَّ قُتِلَ كَيْفَ قَدَّرَ مدثّر: 18- 20. مراد از تقدير همان تعيين و اندازه گيري است كه دشمن دربارۀ رسول خدا كرد و گفت: ساحرش بناميد وَ الْقَمَرَ قَدَّرْنٰاهُ مَنٰازِلَ يس: 39. مراد تعيين منازل ماه است در حركت خويش كه هر روز در نظر بيننده در محلي قرار ميگيرد.وَ يُطٰافُ عَلَيْهِمْ بِآنِيَةٍ مِنْ فِضَّةٍ وَ أَكْوٰابٍ كٰانَتْ قَوٰارِيرَا. قَوٰارِيرَا مِنْ فِضَّةٍ قَدَّرُوهٰا تَقْدِيراً انسان: 15 و 16.فاعل «قدّروا» ممكن است اهل بهشت باشد يعني ظرفها و اكواب را اندازه- گيري كرده اند كه از آن اندازه كم و زياد نيست و ممكن است بخدمتكاران و «طائفين» بر گردد كه آنها اندازه كرده اند.أَ لَمْ نَخْلُقْكُمْ مِنْ مٰاءٍ مَهِينٍ.فَجَعَلْنٰاهُ فِي قَرٰارٍ مَكِينٍ. إِليٰ قَدَرٍ مَعْلُومٍ.فَقَدَرْنٰا فَنِعْمَ الْقٰادِرُونَ مرسلات: 20- 23. «قدرنا» ظاهرا بمعني تقدير است مثل مِنْ نُطْفَةٍ خَلَقَهُ فَقَدَّرَهُ عبس: 19.ظاهرا مراد تقدير نطفه است تا بحالت جنيني بيايد يعني تقدير
و تعيين كرديم كه نطفه از مراحل مختلف گذشته و بشكل انسان در آيد مثل ثُمَّ خَلَقْنَا النُّطْفَةَ عَلَقَةً فَخَلَقْنَا الْعَلَقَةَ مُضْغَةً … مؤمنون: 14. بعضي از بزرگان آنرا اعمّ گرفته گويد: تقدير كرديم آنچه از حوادث بر شما رخ ميدهد … از طول عمر، كوتاهي آن، هيئت، جمال، صحّت، مرض، رزق و غيره. ولي ظاهرا اين عموم مراد نباشد بعضي «قدرنا» را از قدرت گرفته يعني بر اينها توانا بوده ايم پس بهتر توانائيم ولي
قاموس قرآن، ج 5، ص: 250
بقرينۀ آيات ديگر تقدير بهتر است.سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَي. الَّذِي خَلَقَ فَسَوّٰي. وَ الَّذِي قَدَّرَ فَهَديٰ اعلي: 1- 3. ظاهرا آيۀ ذيل نظير آيه رَبُّنَا الَّذِي أَعْطيٰ كُلَّ شَيْ ءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَديٰ طه: 50. است و ظاهرا مفعول «فَهَديٰ» جملۀ «قدر» است يعني «هدي الي ما قدّر» يعني پروردگاريكه براي اشياء عالم اندازه گرفت، مقادير و مراحلي معين كرد و آنها را بآنچه تقدير كرده هدايت نمود و همه تكوينا بآنچه تقدير كرده ميروند مثلا يك پرنده ميداند چگونه تخم بگذارد، چگونه بچّه در بيارد، چگونه لانه بسازد، بكدام طعام احتياج دارد، از دشمن چگونه بپرهيزد، در زمستان چگونه بجاهاي گرمسير بكوچد و … هكذا انسان و سائر موجودات. و اين يكي از عجائب خلقت است گويند آنگاه كه بشر خواست از ماشينهاي جوجه كشي استفاده كند نتيجۀ مثبت نداد، دفعۀ ديگر در حال مرغ خانگي دقت كردند ديدند كه هر روز تخم را زير سينه اش زير و رو ميكند دانستند كه بايد بتخم از هر طرف حرارت داد آنكار را كردند نتيجۀ مطلوب بدست آمد و تخمها مبدّل بجوجه شدند، پاك و منزّه و توانا است پروردگاريكه
زندگي هر حيوان را تقدير كرده و طبعا بآن هدايتش فرموده است، ممكن است هدايت تشريعي و تكويني هر دو مراد باشند.قدير: توانا. و آن از اسماء حسني است و چهل و پنج بار در قرآن كريم آمده است إِنَّ اللّٰهَ عَليٰ كُلِّ شَيْ ءٍ قَدِيرٌ بقره: 20. راغب ميگويد: قدير آنست كه آنچه را بخواهد مطابق مقتضاي حكمت ميكند نه زياد و نه كم، لذا صحيح نيست غير خدا با آن توصيف شود، «مقتدر» نظير قدير است مثل عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ قمر: 55. ليكن آن گاهي وصف بشر آيد … قدير يا مقتدر در قرآن پيوسته در وصف خدا آمده است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 251
قدر: (بكسر قاف و سكون دال) ديك. در مفردات گفته: اسم ظرفي است كه در آن گوشت ميپزند وَ جِفٰانٍ كَالْجَوٰابِ وَ قُدُورٍ رٰاسِيٰاتٍ … سباء: 13. كاسه هائي ببزرگي حوضها و ديگهاي ثابت.
إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ فِي لَيْلَةِ الْقَدْرِ. وَ مٰا أَدْرٰاكَ مٰا لَيْلَةُ الْقَدْرِ. لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ. تَنَزَّلُ الْمَلٰائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهٰا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ. سَلٰامٌ هِيَ حَتّٰي مَطْلَعِ الْفَجْرِ (سورۀ قدر).ليلۀ قدر يعني شب تقدير، شب اندازه گيري، شب تعيين بعضي از اشياء. [از اين سورۀ مباركه چند مطلب استفاده ميشود:] 1- قرآن در شب قدر نازل شده، شب قدر در ماه رمضان است زيرا در قرآن ميخوانيم شَهْرُ رَمَضٰانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ بقره: 185. در «نزل» روشن خواهد شد، چگونه قرآن در يك شب نازل شد حال آنكه در بيست و سه سال بتدريج نازل شده است. 2- شب قدر از هزار ماه بهتر است لَيْلَةُ الْقَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ آيا از اين
جهت بهتر است كه قرآن در آن نازل شده؟ مثل اينكه بگوئيم روز بيست و هفت رجب از هزار روز بهتر است زيرا در آن روز رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله مبعوث شده است و گرنه وقت بخودي خود از وقت ديگر بهتر نيست.و يا عمل در آن بهتر از عمل در هزار ماه است كه در آنها شب قدر نيست؟ بسياري از اهل تفسير شقّ دوم را اختيار فرموده اند، در الميزان بعد از نقل آن، فرموده اند، در الميزان بعد از نقل آن، فرموده: اين بغرض قرآن نزديك است پس احياء آن با عبادت بهتر از عمل هزار ماه است طبرسي رحمه اللّه در مجمع و جوامع الجامع آنرا اختيار فرموده است رواياتي از اهل بيت عليهم السلام نيز در همين زمينه وارد شده در برهان از امام صادق عليه السّلام نقل شده كه راوي گفت: «كيف يكون ليلة القدر خيرا مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ؟ قال: العمل فيها خير من العمل في الف شهر ليس فيها
قاموس قرآن، ج 5، ص: 252
ليلة القدر» . نيز در همان كتاب از كافي در ضمن روايت حمران از حضرت باقر عليه السّلام مروي است كه: «فَقٰالَ وَ الْعَمَلُ الصّٰالِحُ فيٖهٰا مِنَ الصَّلٰوةِ وَ الزَّكوة وَ انْوٰاعِ الْخَيْرِ خيْرٌ مِنْ الْعَمَلِ في الْفَ شَهْرٍ لَيْسَ فيٖهٰا لَيْلَةُ الْقَدْرِ … » در كشّاف گويد: ارتقاء فضيلت شب قدر تا اين حدّ، علتش وجود مصالح دينيّه است از قبيل نزول ملائكه و روح و تفصيل هر امر از روي حكمت.اين كلام همان شقّ اول است كه در اول نقل شد در كافي از امام صادق از امام زين العابدين عليهما السلام در
ضمن حديثي نقل شده كه: خداوند برسول خدا فرمود: «وَ هَلْ تَدْري لِمَ هِيَ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ؟ قٰالَ: لٰا قَالَ: لَانَّهٰا تَنَّزَلُ فيها الْمَلائِكَةُ وَ الرُّوحُ بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ … » اين روايت در بيان شقّ اول است يعني علت خير بودن آن نزول ملائكه و تفصيل امر در آن است. بنا بر اين هزار ماه براي بيان كثرت است نه عدد واقعي مثل إِنْ تَسْتَغْفِرْ لَهُمْ سَبْعِينَ مَرَّةً فَلَنْ يَغْفِرَ اللّٰهُ لَهُمْ توبه: 80.بموجب بعضي از روايات شيعه و اهل سنت مراد خير بودن از هزار ماه سلطنت بني اميه است در اين باره بايد بيشتر تحقيق شود قطع نظر از روايات، شقّ دوم از نظر نگارنده با ظهور قرآن بهتر ميسازد و شايد بهتر بودن عبادت در آنشب غير از بهتر بودن خود آنشب غير از بهتر بودن خود آنشب باشد بعبارت ديگر بموجب روايات عمل در آنشب از عمل هزار ماه بهتر است و خود آنشب در اثر «تَنَزَّلُ الْمَلٰائِكَةُ … » از هزار ماه بهتر است. و اللّه العالم.
3- تَنَزَّلُ الْمَلٰائِكَةُ وَ الرُّوحُ فِيهٰا بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ ظاهر اين كلمات ميرساند كه در شب قدر ملائكه و جبرئيل (روح شايد ملك ديگري باشد) براي تمشيت همۀ كارها نازل ميشوند.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 253
آيا بزمين نازل ميشوند؟آيا براي كارهاي يكساله نازل ميشوند تا شب قدر سال آينده؟آيا بمحضر پيغمبر و جانشينان او عليهم السلام ميرسند؟آيا بمؤمنان سلام ميدهند؟اوائل سورۀ دخان كه مستحبّ اوائل سورۀ دخان كه مستحبّ است شب 23 رمضان خوانده شود چنين است: حم. وَ الْكِتٰابِ الْمُبِينِ. إِنّٰا أَنْزَلْنٰاهُ فِي لَيْلَةٍ مُبٰارَكَةٍ إِنّٰا كُنّٰا
مُنْذِرِينَ.فِيهٰا يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ. أَمْراً مِنْ عِنْدِنٰا إِنّٰا كُنّٰا مُرْسِلِينَ. رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَ إِنَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ دخان: 1- 6. اين آيات ميگويند: قرآن در شبي با بركت نازل شده، براي انذار نازل شده كه خدا بوسيلۀ پيامبران گذشته هم انذار ميكرده است، در آنشب هر كار حكيمانه از هم جدا و متمايز ميشود، كار حكيمانه ايكه از جانب خداست، تفريق و متمايز شدن و تعيّن كارها رحمتي است از جانب خدا كه گفتار و درخواست همه را ميشنود و بهمه چيز داناست اينكه خدا ميفرمايد: وَ إِنْ مِنْ شَيْ ءٍ إِلّٰا عِنْدَنٰا خَزٰائِنُهُ وَ مٰا نُنَزِّلُهُ إِلّٰا بِقَدَرٍ مَعْلُومٍ حجر: 21. آيا قدر معلوم نازل شده ها در شب قدر معين ميشود؟از آيات گذشته دو چيز بطور يقين بدست ميايد يكي اينكه در شب قدر امور از هم متمايز و منفصل ميشوند و تقديرات از هم جدا و روشن ميشوند ديگر اينكه شب قدر هميشه هست و خواهد بود زيرا «فِيهٰا يُفْرَقُ … » «تَنَزَّلُ الْمَلٰائِكَةُ … » هر دو مضارع اند و دلالت بر دوام دارند، رواياتيكه در ذيل براي نمونه نقل ميشود مؤيّد استظهارات فوق است: « … انّه لينزل في ليلة القدر الي وليّ الامر تفسير الامور سنة سنة يؤمر فيها في امر نفسه بكذا و كذا و في امر النّاس بكذا و كذا … » (كافي از امام باقر عليه السّلام).يعني در شب قدر بولي امر (امام هر عصر) تفسير امور سال بسال نازل ميشود دربارۀ خويش و مردم بدستورات مخصوصي مأمور ميگردد.قاموس قرآن، ج 5، ص: 254
« … لقد خلق اللّه جلّ ذكره ليلة القدر اوّل ما خلق الدّنيا و لقد خلق فيها
اوّل نبي يكون و اوّل وصيّ يكون و لقد قضي ان يكون في كلّ سنة ليلة يهبط فيها بتفسير الامور الي مثلها من السّنة المقبلة … » (كافي از امام باقر عليه السّلام).اين روايت از روايت قبلي اعمّ است. « … يقدّر في ليلة القدر كلّ شي ء يكون في تلك السّنة الي مثلها من قابل من خير و شرّ طاعة و معصية و مولود و اجل او رزق فما قدّر في تلك السنة و قضي فهو المحتوم و للّه عزّ و جلّ فيه المشيّة … » تفسير برهان از امام باقر عليه السّلام.يعني: در شب قدر هر شي ء تا شب قدر آينده در آنسال مقدّر و معيّن ميشود از خير، شرّ، طاعت، گناه، ولادت، مرگ و روزي و هر چه در آنسال تقدير شده حتمي است و خدا را در آن مشيّت است و خدا در آن مسلوب القدرة نيست. در تفسير برهان است كه ابو ذر گويد: برسول خدا گفتم ليلۀ قدر چيزي است كه در زمان انبياء ميشود و در آن امر بر آنان نازل ميگردد و چون رفتند برداشته ميشود؟فرمود: «لا بل هي الي يوم القيامة» امور چطور تفصيل ميشود؟ بملائكه چطور خبر ميرسد؟ واقعيت اين قضايا چيست؟ خدا بهتر ميداند، ولي عبادت آنشب را در سرنوشت نيكوي يكساله تأثير بسزائي است. در دعاهاي مخصوص آنشب نيز باين قضايا اشاره شده است.4- «سَلٰامٌ هِيَ» آنشب سلامتي است.اين سلام قهرا شامل حال بندگان خداست و اگر مراد سلام دادن ملائكه باشد چنانكه در بعضي روايات وارد شده آنهم براي بندگان مخصوص است چنانكه در «سلم» از صحيفۀ سجّاديه نقل شد.5- شب قدر كدام
شب است؟ در ابتداي بحث گفته شد كه آن يقينا در ماه رمضان است ولي كدام شب از شبهاي آن ماه است؟ نزديك به يقين
قاموس قرآن، ج 5، ص: 255
آنست كه شب بيست و سوم آن ماه باشد.در مجمع از امام صادق عليه السّلام نقل شده براوي فرمود: «اطلبها في تسع عشرة و احدي و عشرين و ثلث و عشرين» در اين روايت امام عليه السّلام سه شب را لا علي التعيين فرموده است، ظاهرا براي آنست كه هر سه شب را بعبادت و دوري از گناهان بسر برند.باز در مجمع از عياشي از امام باقر عليه السّلام نقل شده كه فرمود: آن در دو شب 21 و 23 (رمضان) است راوي گفت: يكي معيّن كنيد فرمود: ضرري ندارد كه در هر دو عمل كني آن يكي از آندو است.شيعه و اهل سنت روايت كرده اند عبد اللّه انيس انصاري (جهنيّ) برسول خدا صلّي اللّه عليه و آله گفت: منزل من از مدينه دور است شبي را امر كنيد كه در آن داخل مدينه شوم. حضرت شب بيست و سوم را امر فرمودند. لذا آنشب را شب جهنيّ ميخواندند.ولي مشهور در ميان اهل سنّت شب هفدهم رمضان است.
قدس: پاكي. پاك (بر وزن قفل و عنق) مصدر و اسم بكار رفته است «القدس: الطّهر» (قاموس).وَ آتَيْنٰا عِيسَي ابْنَ مَرْيَمَ الْبَيِّنٰاتِ وَ أَيَّدْنٰاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ … بقره: 87.اين تعبير راجع بعيسي عليه السّلام در آيۀ 253 بقره و 110 مائده نيز آمده است و در خصوص حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله هست: قُلْ نَزَّلَهُ رُوحُ الْقُدُسِ مِنْ رَبِّكَ بِالْحَقِّ نحل: 102.مراد از روح القدس چنانكه گفته اند
جبرئيل است و در آيۀ اخير يقين است «القدس» ظاهرا اسم است نه مصدر و اضافۀ روح بر آن براي اختصاص ميباشد يعني روحيكه از آلودگيها و خطا و نسيان و عصيان پاك است.تقديس: پاك كردن وَ نَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَ نُقَدِّسُ لَكَ بقره: 30.تقديس خداوند آنست كه ما او را پاك بدانيم و قبائح و نقائص را باو نسبت ندهيم و گرنه خدا ذاتا مقدس و پاك است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 256
بنظر مرحوم طبرسي لام در «لك» زايد است و تقدير «نقدّسك» ميباشد.فَاخْلَعْ نَعْلَيْكَ إِنَّكَ بِالْوٰادِ الْمُقَدَّسِ طُويً طه: 12. ايضا نازعات: 16.مقدّس بودن وادي سينا ظاهرا براي آن است كه محلّ نزول وحي و مناجات خدا با موسي عليه السّلام بود و دستور بخلع نعل نيز بدين مناسبت است دربارۀ يٰا قَوْمِ ادْخُلُوا الْأَرْضَ الْمُقَدَّسَةَ الَّتِي كَتَبَ اللّٰهُ لَكُمْ … مائده: 21. گفته اند: ارض فلسطين مقدّس و مطهر از شرك است بواسطه سكونت انبياء در آنجا. الميزان اين مطلب را از بٰارَكْنٰا حَوْلَهُ اسراء: 1. و بٰارَكْنٰا فِيهٰا اعراف: 137. كه هر دو دربارۀ فلسطين است استفاده ميكند كه مبارك بودن در اثر بودن خير كثير است، از جملۀ خير كثير اقامۀ دين و رفتن قذارت شرك است.قدّوس: بسيار پاك. گاهي بفتح قاف نيز آيد. آن مبالغه در قدس و از اسماء حسني است و دو دفعه در قرآن آمده است هُوَ اللّٰهُ الَّذِي لٰا إِلٰهَ إِلّٰا هُوَ الْمَلِكُ الْقُدُّوسُ … حشر: 23 … الْمَلِكِ الْقُدُّوسِ الْعَزِيزِ الْحَكِيمِ جمعه: 1. طبرسي فرموده: «الطّاهر من كلّ عيب و نقص و آفة المنزّه عن القبائح».
قدم: (بر وزن فرس) پا. جمع آن اقدام است يُعْرَفُ
الْمُجْرِمُونَ بِسِيمٰاهُمْ فَيُؤْخَذُ بِالنَّوٰاصِي وَ الْأَقْدٰامِ رحمن: 41. گناهكاران با علامتشان شناخته ميشوند و از موهاي پيشاني و پاهايشان گرفتار ميگردند.راغب گفته: قدم پاي شخص و جمع آن اقدام و تقدّم و تأخّر باعتبار آن است. طبرسي ذيل آيۀ فوق فرموده قدم عضوي است كه شخص براي راه رفتن بجلو ميگذارد.بنا بتعبير طبرسي علت تسميه پا بقدم، جلو انداختن آنست براي راه رفتن و بتعبير راغب اصل در قدم پا و تقدم بمعني پيش افتادن باعتبار آن است.وَ قَدِمْنٰا إِليٰ مٰا عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْنٰاهُ هَبٰاءً مَنْثُوراً فرقان: 23. و
قاموس قرآن، ج 5، ص: 257
آمديم بسوي عمليكه كرده بودند و آنرا غباري پراكنده ساختيم، اشاره باعمال كفّار است كه در آخرت چيزي بدستشان نخواهد آمد و مراد اعمال خير آنهاست از قبيل صلۀ رحم و پناه درمانده و غيره. در آيۀ ديگر اعمال آنها بخاكستر در مقابل طوفان تشبيه شده است. مَثَلُ الَّذِينَ كَفَرُوا بِرَبِّهِمْ أَعْمٰالُهُمْ كَرَمٰادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عٰاصِفٍ لٰا يَقْدِرُونَ مِمّٰا كَسَبُوا عَليٰ شَيْ ءٍ ابراهيم: 18.تقديم: جلو انداختن. مقدّم كردن.ذٰلِكَ بِمٰا قَدَّمَتْ أَيْدِيكُمْ وَ أَنَّ اللّٰهَ لَيْسَ بِظَلّٰامٍ لِلْعَبِيدِ آل عمران: 182 اين عذاب بعلّت اعمالي است كه دستهايتان از پيش فرستاده است (و گرنه) خدا به بندگان ستمكار نيست.اينكه همۀ كارهاي اعضا بدستها نسبت داده شده ظاهرا براي آنست كه بيشتر كارها با دست انجام مي پذيرد و براي تغليب چنين مصطلح شده است.أَنْتُمْ قَدَّمْتُمُوهُ لَنٰا ص: 60. شما اينرا بر ما پيش آورديد.يُنَبَّؤُا الْإِنْسٰانُ يَوْمَئِذٍ بِمٰا قَدَّمَ وَ أَخَّرَ قيامت: 13، اين تعبير در سورۀ انفطار آيۀ 5 نيز آمده است.بنظر ميآيد مراد ما قدّم اعمال پيش از مرگ و
از «ما اخّر» آثار پس از مرگ باشد يعني: انسان در آنروز خبر داده ميشود از آنچه پيش از مرگ انجام داده و از آنچه پس از مرگ انجام داده و از آنچه پس از مرگ باقي گذاشته مثل إِنّٰا نَحْنُ نُحْيِ الْمَوْتيٰ وَ نَكْتُبُ مٰا قَدَّمُوا وَ آثٰارَهُمْ يس: 12.و شايد مراد از «ما قدّم» اعمال اوّل عمر و از «ما اخّر» اعمال آخر عمر باشد.فَإِذٰا جٰاءَ أَجَلُهُمْ لٰا يَسْتَأْخِرُونَ سٰاعَةً وَ لٰا يَسْتَقْدِمُونَ اعراف: 34. ظاهرا استفعال در اين آيه و نظائر آن براي طلب نيست لذا مجمع آنرا «لا يتقدّمون» معني كرده يعني چون اجلشان آيد نه ساعتي تأخير ميكنند و نه پيش ميافتند و بهيچ يك از اين دو كار قدرت ندارند چنانكه در آيۀ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَقْدِمِينَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 258
مِنْكُمْ وَ لَقَدْ عَلِمْنَا الْمُسْتَأْخِرِينَ حجر: 24. نيز بمعني پيش افتادگان است، ميشود گفت استفعال در اينگونه آيات بمعني انفعال است مثل «استجر الطين».راغب آنرا طلب گفته و گويد: «لا يريدون تأخّرا و لا تقدّما» مجمع نيز از بعضي طلب نقل ميكند ولي هيچ يك دلچسب نيست.قدم گاهي بمعني منزلت و مقام است و گاهي مراد از ثبوت قدم استقامت و صبر است مثل فَتَزِلَّ قَدَمٌ بَعْدَ ثُبُوتِهٰا نحل: 94. تا قدمي پس از ثبوتش بلغزد يعني استقامت به تزلزل مبدّل شود. وَ ثَبِّتْ أَقْدٰامَنٰا آل عمران: 147. يعني بر ما استقامت عطا فرما وَ بَشِّرِ الَّذِينَ آمَنُوا أَنَّ لَهُمْ قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَ رَبِّهِمْ يونس: 2. مراد از قدم صدق مقام ارجمند. واقعي و پاداش حقيقي است گويا مراد از «صدق» مقابل اعتباري است يعني آن مقام مثل مقام
دنيا خيالي نيست بلكه واقعي است مثل: فِي مَقْعَدِ صِدْقٍ عِنْدَ مَلِيكٍ مُقْتَدِرٍ قمر: 55. بنا بر آنكه از طبرسي در معناي قدم نقل شد ميشود گفت قدم در آيه بمعني مقدّم بودن است كه عبارت اخراي مقام و منزلت ميباشد راغب تصريح دارد كه آن در آيه اسم مصدر است.قديم: ديرين. مقابل تازه. قٰالُوا تَاللّٰهِ إِنَّكَ لَفِي ضَلٰالِكَ الْقَدِيمِ يوسف: 95. گفتند بخدا تو در اشتباه ديرين خود هستي. مرادشان از ضلال مبالغۀ يعقوب در حبّ يوسف عليهما السلام بود حَتّٰي عٰادَ كَالْعُرْجُونِ الْقَدِيمِ يس: 39. تا مثل عرجون كهنه و خشكيده گرديد. رجوع شود به «عرجون».هر دو آيه دليل اند بر اينكه قديم آنست كه زماني بر آن گذشته باشد نه چيزيكه اول ندارد. فيومي در مصباح گفته: «عيب قديم اي سابق زمانه … » راغب ميگويد: در قرآن و در آثار صحيحه لفظ قديم در وصف خدا نيامده است ولي متكلّمين آنرا در
قاموس قرآن، ج 5، ص: 259
وصف خدا بكار ميبرند.علي هذا: اينكه متكلّمين ميگويند: خدا قديم است و از آن قصد ميكنند كه خدا اول ندارد استعمال قديم در اين معني از اصطلاحات آنهاست و اينكه در دعا وارد شده يا قديم الاحسان شايد منظور اينست كه: خدايا احسان تو سابقه دار است و در گذشته نيز احسان كرده اي.
قدو: اقتداء بمعني پيروي كردن است أُولٰئِكَ الَّذِينَ هَدَي اللّٰهُ فَبِهُدٰاهُمُ اقْتَدِهْ انعام: 90. قرائت مشهور «اقْتَدِهْ» بسكون ها است و آن هاء سكت ميباشد يعني آن پيامبران كساني اند كه خدا هدايتشان كرده تو از هدايت آنها پيروي كن نميفرمايد از آنها پيروي كن زيرا شريعت آن حضرت ناسخ شرايع گذشته است ولي پيروي از هدايتشان
همان هدايت خدائي است در مجمع فرموده: در صبر بر ايذاء قومت از آنها پيروي كن. ولي بهتر است آنرا اعم بگيريم.إِنّٰا وَجَدْنٰا آبٰاءَنٰا عَليٰ أُمَّةٍ وَ إِنّٰا عَليٰ آثٰارِهِمْ مُقْتَدُونَ زخرف: 23. ما پدرانمان را بر ديني يافته ايم و ما بر آثار آنها پيرويم از اين ماده فقط دو كلمۀ فوق در قرآن مجيد آمده است.
قذف: انداختن. گذاشتن. بهتر است آنرا رها كردن معني كنيم كه جامع انداختن و گذاشتن است أَنِ اقْذِفِيهِ فِي التّٰابُوتِ فَاقْذِفِيهِ فِي الْيَمِّ طه: 39. موسي را در صندوق بگذار و آنرا بدريا رها كن. معلوم است كه انداختن معمولي مراد نيست.وَ قَذَفَ فِي قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ … احزاب: 26. مراد انداختن معنوي است وَ لٰكِنّٰا حُمِّلْنٰا أَوْزٰاراً مِنْ زِينَةِ الْقَوْمِ فَقَذَفْنٰاهٰا طه: 87. شايد منظور آن است كه آنها را در آتش انداختيم و در آتش گذاشتيم تا ذوب شود.در آيات قرآن محلي نيست كه مراد از آن انداختن معمولي باشد مثل انداختن سنگ حتي وَ يُقْذَفُونَ مِنْ كُلِّ جٰانِبٍ. دُحُوراً صافات: 8. هم معلوم نيست كه غير محسوس نباشد.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 260
بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَي الْبٰاطِلِ فَيَدْمَغُهُ انبياء: 18. حق را در مقابل باطل ميگذاريم كه مغز باطل را ميشكافد و بطلان آنرا آشكار ميكند مراد ظاهرا براهين حقّ در مقابل باطل است.قُلْ إِنَّ رَبِّي يَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلّٰامُ الْغُيُوبِ سباء: 48. بنظر الميزان مراد از «الحقّ» قرآن است يعني خدا قرآن را نازل ميكند و بقلبم ميندازد و او علّام الغيوب است.وَ قَدْ كَفَرُوا بِهِ مِنْ قَبْلُ وَ يَقْذِفُونَ بِالْغَيْبِ مِنْ مَكٰانٍ بَعِيدٍ سباء: 53. مراد از قذف غيب ظاهرا ايرادات واهي بر معاد است و
چون از فاصلۀ بعيد رساندن بهدف مقدور نيست شايد مراد از اين تعبير آنست كه ايرادات آنها ضرري بمعاد ندارد.
قرء: جمع كردن. «قرء الشّي ء قرءا و قرآنا: جمعه و ضمّ بعضه الي بعض» خواندن را از آن قرائت گويند كه در خواندن حروف و كلمات كنار هم جمع ميشوند راغب گويد: «القرائة ضمّ الحروف و الكلمات بعضها الي بعض في التّرتيل» ولي بهر جمع قرائت نگويند مثلا وقتيكه گروهي را جمع كردي نميگوئي «قرئت القوم» … فَإِذٰا قَرَأْتَ الْقُرْآنَ فَاسْتَعِذْ بِاللّٰهِ نحل: 98. چون قرآن خواندي بخدا پناه بر وَ إِذٰا قُرِئَ الْقُرْآنُ فَاسْتَمِعُوا لَهُ وَ أَنْصِتُوا لَعَلَّكُمْ تُرْحَمُونَ اعراف: 204. چون قرآن خوانده شود گوش كنيد و ساكت باشيد تا مورد رحمت قرار گيريد. هر دو امر را حمل بر استحباب كرده اند و چه بهتر است كه موقع تلاوت قرآن همه ساكت شده و گوش بدهند رجوع شود به «نصت».وَ الْمُطَلَّقٰاتُ يَتَرَبَّصْنَ بِأَنْفُسِهِنَّ ثَلٰاثَةَ: قُرُوءٍ … بقره: 228. قروء جمع قرء است. و آن بر طهر و حيض هر دو اطلاق ميشود، گفته اند آن از اضداد است ابن اثير در نهايه ميگويد: قرء از اضداد است بر طهر اطلاق ميشود و آن قول شافعي و اهل حجاز است و بر حيض اطلاق ميشود و آن مذهب ابو حنيفه و اهل عراق ميباشد، اصل
قاموس قرآن، ج 5، ص: 261
قرء بمعني وقت معلوم است لذا بطهر و حيض اطلاق شده زيرا هر يكي را وقتي هست.ايضا در نهايه نقل شده كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بزني فرمود: «دعي الصّلوة ايّام أقرائك» در اين حديث مراد از قرء حيض است اين حديث در مجمع
نيز آمده است.مراد از قروء در آيۀ شريفه نزد ما اماميّه طهرها است چنانكه طبرسي رحمه اللّه در مجمع و جوامع الجامع تصريح كرده است قول زيد بن ثابت، ابن عمر، مالك، شافعي و اهل مدينه نيز چنين است ولي ديگران آنرا حيض گفته اند و دليلشان حديث فوق است.و نيز اهل سنت از علي عليه السّلام نقل كرده اند كه فرمود: «انّ القرء الحيض» . در الميزان فرموده: علي هذا اظهر آنست كه بمعني طهر باشد زيرا آن حالت جمع شدن خون (در شكم زن) است و بعد در حيض استعمال شده زيرا آن حالت بيرون ريختن بعد از جمع است (انتهي). در تفسير عيّاشي از زراره از امام باقر عليه السّلام نقل شده: اقراء طهرهاست و فرمود: قرء ما بين دو حيض است «الاقراء هي الاطهار و قال: القرء ما بين الحيضتين» در مجمع و تفسير عياشي از زراره نقل شده، گويد: از ربيعة الرأي شنيدم ميگفت: رأي من آنست اقرائيكه خدا در قرآن فرموده طهراند ما بين دو حيض و حيض مراد نيست.گويد: محضر حضرت باقر عليه السّلام وارد شده قول ربيعه را نقل كردم، فرمود: دروغ ميگويد رأي خودش نيست از علي عليه السّلام بوي رسيده است. گفتم اصلحك اللّه آيا علي عليه السّلام چنين ميفرمود؟فرمود: آري ميفرمود قرء طهر است.زن خون را در آنحال در شكم جمع ميكند و چون حائض گرديد بيرون مي ريزد. گفتم: اصلحك اللّه مردي در حال طهر طلاق داده بدون جماع با دو شاهد عادل فرمود چون زن بحيض سوم داخل شود عده اش منقضي است شوهران بر او حلال اند، گفتم: اهل عراق روايت ميكنند از علي عليه السّلام
كه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 262
ميگفته تا از حيض سوم غسل نكرده مرد ميتواند رجوع كند؟ فرمود: دروغ ميگويند فرمود: علي عليه السّلام ميفرمود: چون خون حيض سوّم را ديد عده اش تمام است. (ترجمه از تفسير عياشي).
قرآن: اين لفظ در اصل مصدر است بمعني خواندن. چنانكه در بعضي از آيات معناي مصدري مراد است مثل إِنَّ عَلَيْنٰا جَمْعَهُ وَ قُرْآنَهُ فَإِذٰا قَرَأْنٰاهُ فَاتَّبِعْ قُرْآنَهُ قيامة: 17- 18.قرآن در اينجا مصدر است مثل فرقان و رجحان و هر دو ضمير راجع بوحي اند يعني در قرآن عجله نكن زيرا جمع كردن آنچه وحي ميكنيم و خواندن آن بر عهدۀ ماست … و چون آنرا خوانديم از خواندنش پيروي كن و بخوان.سپس قرآن علم است بكتاب حاضر كه بر حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله نازل شده باعتبار آنكه خواندني است و آن مصدر از براي مفعول (مقروّ) است، قرآن كتابي است خواندني بايد آنرا خواند و در معانيش دقّت و تدبّر نمود بنظر نگارنده همان خواندن سبب تسميۀ اين كتاب عظيم باين نام است. چنانكه خود قرآن بخواندن آن كاملا اهميّت ميدهد وَ أَنْ أَتْلُوَا الْقُرْآنَ نمل: 92. وَ رَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِيلًا مزمّل: 4. فَاقْرَؤُا مٰا تَيَسَّرَ مِنَ الْقُرْآنِ مزمّل: 20.بعضي ها قرآن را در اصل بمعني جمع گرفته اند كه اصل قرء بمعني جمع است در اينصورت ميتوانند بگويند كه: آن مصدر از براي فاعل است قرآن يعني جامع حقائق و فرموده هاي الهي. ولي با ملاحظۀ آنچه گذشت معناي اول مقبولتر بلكه منحصر بفرد است. الميزان نيز آنرا اختيار كرده است.
خداوند در قرآن اوصافي براي قرآن ذكر ميكند كه مبيّن مقام شامخ اين كتاب الهي است و موقعيّت و عظمت آنرا بطور واضح متجلي ميسازد از قبيل:
قاموس قرآن، ج 5، ص: 263
1- لٰا رَيْبَ فِيهِ هُديً لِلْمُتَّقِينَ بقره: 2.2- هُديً لِلنّٰاسِ بقره: 185.3- قُرْآنٍ مُبِينٍ حجر: 1.4- وَ الْقُرْآنَ الْعَظِيمَ حجر: 87.5- إِنَّ
هٰذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ اسراء: 9.6- شِفٰاءٌ وَ رَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِينَ اسراء: 82.7- وَ الْقُرْآنِ الْحَكِيمِ يس: 2.8- بَلْ هُوَ قُرْآنٌ مَجِيدٌ بروج: 21.9- إِنَّهُ لَقُرْآنٌ كَرِيمٌ واقعة: 77.10- لٰا يَأْتِيهِ الْبٰاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لٰا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ فصلت: 42.11- إِنْ هُوَ إِلّٰا ذِكْرٌ لِلْعٰالَمِينَ تكوير: 27.12 تِبْيٰاناً لِكُلِّ شَيْ ءٍ نحل: 89.13- وَ إِنَّهُ لَكِتٰابٌ عَزِيزٌ فصلت: 41 اينها نمونه اي از اوصاف حميدۀ قرآن مجيد است، با توجّه بآنها خواهيم ديد كه اين كتاب سبب سعادت هر دو جهان و رشحه اي از رحمت واسعۀ خدا بر بندگان است. مسلمانان بايد در فرا گرفتن و عمل بآن آنچه ميتوانند سعي كنند تا سعادت هر دو جهان يابند.
معني اعجاز قرآن آنست كه بشر از آوردن نظير آن عاجز و ناتوان است، قرآن از اول نزول پيوسته اين مطلب را يادآوري كرده و گويد: بشر از آوردن نظير من ناتوان است.و اگر عاجز نيست يك سوره مانند مرا بياورد اين حريف طلبي قرآن و آن زبوني اهل سخن و خاصّه فصحاي عرب دليل بارز اعجاز آن است.1- قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَ الْجِنُّ عَليٰ أَنْ يَأْتُوا بِمِثْلِ هٰذَا الْقُرْآنِ لٰا يَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَ لَوْ كٰانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِيراً اسراء: 88. بگو اگر انس و جنّ جمع شوند كه نظير اين قرآن را بياورند نميتوانند هر چند با همديگر همكاري كنند.2- أَمْ يَقُولُونَ تَقَوَّلَهُ … فَلْيَأْتُوا بِحَدِيثٍ مِثْلِهِ إِنْ كٰانُوا صٰادِقِينَ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 264
طور: 34.3- وَ إِنْ كُنْتُمْ فِي رَيْبٍ مِمّٰا نَزَّلْنٰا عَليٰ عَبْدِنٰا فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ … فَإِنْ لَمْ تَفْعَلُوا وَ لَنْ تَفْعَلُوا فَاتَّقُوا النّٰارَ … بقره: 22 و
23.آيه در مقام تعجيز انسان حتي از آوردن يكسوره است و با نفي ابدي ميگويد وَ لَنْ تَفْعَلُوا و هرگز نميتوانيد و آن دليل است كه در آينده نيز اين كار امكان نخواهد داشت ايضا آيۀ أَمْ يَقُولُونَ افْتَرٰاهُ قُلْ فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ … يونس: 38. در مقام تعجيز است.4- أَمْ يَقُولُونَ افْتَرٰاهُ قُلْ فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ مُفْتَرَيٰاتٍ … فَإِلَّمْ يَسْتَجِيبُوا لَكُمْ فَاعْلَمُوا أَنَّمٰا أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللّٰهِ … هود: 13 و 14. در اينجا صحبت از آوردن ده سوره است و جملۀ أَنَّمٰا أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللّٰهِ روشن ميكند كه خدا علم قرآن سازي را ببشر نداده است.آيۀ اول در مقام تعجيز شامل يك آيه هم ميشود زيرا كلمۀ قرآن بهمۀ قرآن و بابعاض آن اطلاق ميشود، و آيۀ اول از آيات مكّي است، آنوقت همۀ قرآن نازل نشده بود. ولي باز فرموده «هٰذَا الْقُرْآنِ» با وجود اين بنظر نگارنده منظور قرآن از مبارزه طلبي مجموع قرآن يا چند سوره يا يك سوره يا چند آيه است نه نسبت به فرد فرد آيات مثل إِنَّهُ فَكَّرَ وَ قَدَّرَ مثلا و در قرآن «فَأْتُوا بِآيَةٍ مِنْ مِثْلِهِ» نيامده است.
دربارۀ جهات اعجاز قرآن كه اجتماع آنها بشر را از آوردن مثل آن عاجز كرده در المنار وجوه زير را نقل ميكند: 1- اشتمال قرآن بر نظم و وزن عجيب و اسلوبيكه غير از اسلوب بلغاء و فصحاست اسلوبيكه در آن زمان معمول نبود و كاملا بديع و بي سابقه است.2- بلاغت قرآن كه بلاغت و فصاحت سخن سرايان هيچ وقت به بلاغت آن نرسيد و احدي از اهل بيان در اين مطلب شكّ نكردند. (قرآن
قاموس قرآن، ج 5،
ص: 265
با بلاغتي القاء مطلب ميكند كه ديگران از القاء مطلب با آن بيان عاجزاند).3- اشتمال قرآن بر اخبار غيبي نسبت بگذشتگان و نسبت بآينده.مثل خبر از غلبۀ روم بر فارس كه بعدا تحقق يافت و اخبار از وضع و آيندۀ منافقان كه مو بمو جاي خويش را ميگرفت.4- سلامت قرآن از اختلاف و تعارض و تناقض در طول مدت 23 سال. وَ لَوْ كٰانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّٰهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلٰافاً كَثِيراً نساء: 82. (دربارۀ اين مطلب توضيح بيشتري خواهيم داد).5- اشتمال قرآن بر علوم الهيّه و عقائد دينيّه، و احكام و فضائل و اخلاق و قواعد سياسي و مدني.6- اينكه هيچ يك از گفته هاي قرآن قابل نقض و ابطال نيست و هر چه گفته هميشه حق و صدق بوده و خواهد بود.7- در قرآن مسائلي مطرح و تحقيق شده كه بر بشر آنروز مجهول بود مثل وَ أَرْسَلْنَا الرِّيٰاحَ لَوٰاقِحَ- … أَنَّ السَّمٰاوٰاتِ وَ الْأَرْضَ كٰانَتٰا رَتْقاً فَفَتَقْنٰاهُمٰا وَ جَعَلْنٰا مِنَ الْمٰاءِ كُلَّ شَيْ ءٍ حَيٍّ- … ثُمَّ اسْتَويٰ إِلَي السَّمٰاءِ وَ هِيَ دُخٰانٌ- … وَ مِنْ كُلِّ شَيْ ءٍ خَلَقْنٰا زَوْجَيْنِ و امثال اينها (المنار ذيل آيه 23 بقره باختصار).در الميزان از وجوه گذشته وجه دوم، سوم، چهارم، و پنجم را بطور مشروح ذكر و بررسي ميكند و وجه ديگري ميافزايد و آن اينكه آوردن چنين قرآني از كسيكه درس نخوانده و معلّم نديده غير ممكن است. مرحوم مجلسي در بحار ج 17 صفحۀ 159 ببعد اقوال را در اين باره بطور مبسوط جمع كرده است.ناگفته نماند: خلاصۀ آنچه تا اينجا در وجه اعجاز گفته شد اين است كه قرآن مجموعا معجزه است و
بشر از آوردن مثل آن ناتوان ميباشد، اين از هر جهت قابل قبول است زيرا با ملاحظۀ وجوهي كه مجملا نقل شد
قاموس قرآن، ج 5، ص: 266
آوردن نظير قرآن از بشر ساخته نيست.ولي قرآن همانطور كه نسبت بتمام آن اعجاز است و مبارز طلبي كرده نسبت بده سوره (بعشر سور) و حتي بيك سوره نيز مبارز طلبي كرده است «فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ» اما وجوهيكه از المنار و الميزان نقل شد همه را در سورۀ كوثر مثلا نميتوان يافت با آنكه اين سوره هم معجزه است.با استفاده از خود قرآن ميشود گفت وجوه عمدۀ اعجاز دو چيز است يكي تركيب آنگونه الفاظ با حفظ آنگونه معاني. ديگري عدم وجود اختلاف در آن. اينك اين دو وجه را بررسي ميكنيم: 1- ما در آوردن نظير قرآن اگر نظم و اسلوب الفاظ را در نظر بگيريم و بخواهيم الفاظي در نظم و ترتيب قرآن بسازيم معاني از دست خواهد رفت يعني معاني خيلي سبك و خنده آور خواهد شد و اگر معاني خوب را در نظر بگيريم الفاظ را در اسلوب قرآن نتوانيم جمع كرد.مثلا از مسيلمۀ كذاب لعنه اللّه در تاريخ كامل ج 2 ص 244 و سفينة البحار نقل شده كه در مقابله با سوره مرسلات و ذاريات گفت: و المبديات زرعا.و الحاصدات حصدا. و الذاريات قحما. و الطاحنات طحنا. و الخابزات خبزا. و الثاردات ثردا. و اللاقمات لقما … اين فرومايه بتقليد از سبك قرآن الفاظي چند قالب زده ولي معني آنها چنين در آمده: قسم بآشكار كنندگان كشت، قسم بدروگران، قسم بپاشندگان گندم، قسم بآرد كنندگان، قسم بنانواها، قسم به آبگوشت پزان، قسم بآنانكه لقمه
بر دهان ميگذارند … در تنظيم الفاظ آنچه قدرت داشته بكار برده ولي ملاحظه ميشود كه معاني چقدر مضحك و سند رسوائي گوينده است و همۀ كارهاي بالا را بزنان مختص كرده است.اين راجع بالفاظ و اگر معاني خوب در نظر گرفته شود قهرا الفاظ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 267
در اسلوب قرآن جمع نخواهد شد ظاهرا روي اين حساب است كه فرموده: «فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِنْ مِثْلِهِ» يعني حتي يك سورۀ كوچك مثل سورۀ كوثر هم قدرت آوردن نداريد و با جملۀ «وَ لَنْ تَفْعَلُوا» روشن ميكند كه اين كار از بشر ساخته نيست و نخواهد بود و با جملۀ «فَاعْلَمُوا أَنَّمٰا أُنْزِلَ بِعِلْمِ اللّٰهِ» بيان ميكند كه اين زائيدۀ علم خداست و شما آن علم را نداريد «وَ مٰا أُوتِيتُمْ مِنَ الْعِلْمِ إِلّٰا قَلِيلًا».از اينجاست كه نگارنده احتمال ميدهم نظر قرآن در تعجيز بيشتر باسلوب كلام با حفظ معاني صحيح و حقيقي آنست گرچه وجوه نقل شده از المنار و الميزان نيز كاملا واقعي و مقبول است، ولي چنانكه گفته شد آنوجوه راجع بمجموع قرآن است نه هر سوره.2- أَ فَلٰا يَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآنَ وَ لَوْ كٰانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّٰهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلٰافاً كَثِيراً نساء: 82. اين آيه راجع بمجموع قرآن و در عين حال قابل دقت است، توضيح اينكه بشر از اول ادراك تا آخر عمرش در يك حال، يك عقيده، و يك رأي نميماند نظر او نسبت بدوران عمر و نسبت به پيشامدها تغيير مييابد، بزرگان عالم و سياستمداران دنيا را مي بينيم كه هر چند روز يا چند ماه يا لا اقل چند سال در عقايد و تصميمات خويش تجديد نظر ميكنند و آنچه
ديروز حق و مطابق واقع مي ديدند امروز تخطئه ميكنند و بر آن خط بطلان ميكشند، نهرو نخست وزير متوفي هندوستان نامه هاي متعددي بدخترش نوشت روزي كه خواستند آنها را بصورت كتاب بنام نگاهي بتاريخ جهان چاپ كنند راضي شد و گفت: ولي اگر امروز آنها را مي نوشتم طور ديگري مي نوشتم ولي من ديگر آن فرصت را ندارم.كسي اگر كتابي بنويسد و بيست سال بعد بخواهد آن كتاب را بار ديگر بنويسد و چاپ كند ناممكن است تغييري در آن ندهد و بگويد همانطور كه بيست سال قبل نوشته ام احتياج
قاموس قرآن، ج 5، ص: 268
بتجديد نظر ندارد، همينطور است هر فرد فرد بشر نسبت بكارها و افكار خويش در دوران زندگي پس بشر نميتواند از خود رويّه هائي راجع بهمۀ شئون زندگي و غيره، ايجاد كرده و تا آخر عمر در آنها ثابت و يكنواخت بماند حتما مقدار كثيري از آنها و يا همۀ آنها را تغيير خواهد داد، حال اگر بشري پيدا شد و در عرض 23 سال عقائدي و روشهائي نسبت بهمۀ شئون زندگي اظهار كرد و تا پاي جان از آنها دفاع نمود و از هيچ يك هم در آنمدت بر نگشت خواهيم دانست كه آنها از خودش نيست و گرنه بشر چنين ساخته نشده است. «وَ لَوْ كٰانَ مِنْ عِنْدِ غَيْرِ اللّٰهِ لَوَجَدُوا فِيهِ اخْتِلٰافاً كَثِيراً».
كتابهائيكه در دنيا نوشته ميشود از حيث مطالب سبك بخصوصي دارند مثلا آنكه در جغرافيا نوشته ميشود از اول تا آخر جغرافيا است و آنچه در تاريخ نوشته ميشود همه اش تاريخ است و اگر مثلا در دو رشته باشد در دو بخش جداگانه نوشته ميشود. ولي قرآن طوري
نازل شده كه آميخته است در يك آيه و يك سوره مي بيني هم مطلب علمي است هم اشاره بمعاد، هم فضيلت اخلاقي و هم تهديد ظالمان و غيره و آوردن چنين كتابي با اين طرز از طاقت بشر خارج است «فَأْتُوا بِسُورَةٍ» با اطلاقش باين حقيقت نيز شامل ميباشد.
اين مسئله كه در قرآن تحريف هست يا نيست باختلاف قرائتها و اختلاف بعضي از كلمات و حركات راجع نميباشد كه چنين چيزهائي هست و ضرري بقرآن مجيد ندارد، موضوع عمده در اين باره دو چيز است: 1- آيا در قرآن فعلي مطالب اضافه هست و مقداري از آن از كلام خداوند نيست بلكه بر آن اضافه شده است يا نه؟2- آيا در قرآن فعلي نقيصه هست و مقداري از آن از بين رفته و آنچه در دست ماست قسمتي از قرآن
قاموس قرآن، ج 5، ص: 269
اصلي است يا نه؟تحريف بمعناي اول باجماع مسلمين باطل بلكه بطلانش ضروري است و قرآن فعلي همه اش كلام خداست بدون شبهه. در مقدمۀ مجمع- البيان در فنّ پنجم فرموده باجماع مسلمين در قرآن زيادت نيست، در الميزان ج 12 ص 111 فرموده: بر نفي زيادت با اجماع استدلال كرده اند، در البيان فرموده تحريف بمعني زيادت باجماع مسلمين باطل بلكه بطلانش بضرورت ثابت است.امّا تحريف بمعناي دوم (وجود نقيصه در قرآن) متسالم عليه ميان مسلمين آنست كه اينگونه تحريف در قرآن نيست و اين قول حق است و دلائلش بعدا نقل خواهد شد.در البيان ص 218 ميگويد: معروف ميان مسلمانان عدم وقوع تحريف در قرآن است و اينكه قرآن موجود در دست ما همۀ قرآن است كه بر پيغمبر صلّي اللّه عليه
و آله نازل شده، بسياري از بزرگان بر اين عقيده تصريح كرده اند از جمله صدوق محمد بن بابويه كه قول بعدم تحريف را از معتقدات اماميه شمرده از جمله شيخ طوسي در اول تفسير «تبيان» و آنرا از استادش علم الهدي با استدلال قاطع نقل ميكند، هكذا مفسر شهير طبرسي در مقدمۀ مجمع البيان، ايضا شيخ جعفر كاشف الغطاء در بحث قرآن از كتاب «كشف الغطاء» و نيز علامۀ شهشهاني در بحث قرآن از كتاب «عروة وثقي» و نيز قول بعدم تحريف را به جمهور مجتهدين نسبت داده، از جمله محدث كاشاني در دو كتابش (وافي ج 5 ص 274 و علم اليقين ص 130) همچنين علامه شيخ محمد جواد بلاغي در مقدّمۀ تفسير «آلاء الرحمن».نگارنده گويد: اگر در اقوال بزرگان اهل تفسير و غيره تفحص كنيم كمتر كسي خواهيم يافت كه قائل بتحريف بمعني نقيصه باشند مگر بعضي از آنانكه خيلي سطحي و ساده اند ولي دانشمندان بزرگ اسلامي كه عده اي از آنها نام برده شد و بزرگاني
قاموس قرآن، ج 5، ص: 270
همچون علامۀ طباطبائي در الميزان و غيره و علامۀ خوئي در «البيان» و نويسندگاني امثال فريد وجدي در دائرة المعارف و غيره و غيره بجنگ اينگونه اشخاص نادر شتافته اند البته با دلائل قاطع كه نقل خواهد شد.عده اي از محدّثين شيعه و جمعي از محدّثان اهل سنت قائل شده اند كه در قرآن تحريف وجود دارد و مقداري از آن حذف شده است، در مقدمۀ مجمع اين قول را بجمعي از علماء شيعه و عده اي از حشويّۀ اهل سنت نسبت داده است، حشويّه چنانكه در دائرة المعارف وجدي است گروهي از معتزله هستند كه بظواهر قرآن
تمسّك كرده و قائل بجسم بودن خدااند. منسوبند به حشو يعني مردمان رذيل.
دليل قائلين بوجود تحريف رواياتي است كه از طرق شيعه و اهل سنّت وارد شده كه نقل و ردّ آنها در اين كتاب مهم نيست طالبان تفصيل بكتب مفصل رجوع كنند از جمله الميزان ج 12 ص 106 ببعد و البيان آية اللّه خوئي فصل «صيانة القرآن من التحريف» ولي مقداري از دلائل عدم تحريف بقرار ذيل است: 1- إِنّٰا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّكْرَ وَ إِنّٰا لَهُ لَحٰافِظُونَ حجر: 9. مراد از «الذّكر» قرآن است و چند آيه قبل فرموده: وَ قٰالُوا يٰا أَيُّهَا الَّذِي نُزِّلَ عَلَيْهِ الذِّكْرُ إِنَّكَ لَمَجْنُونٌ. در اين آيه خداوند با قاطعيّت تمام فرموده: قرآن را ما نازل كرده ايم و ما حتما حافظ و نگهدارندۀ آن هستيم با دو تأكيد «انّ» و «لام» پس مطمئنا خداوند آنرا از نقصان و زيادت و از هر جهت ديگر محفوظ خواهد داشت. بعضي احتمال داده اند كه ضمير «لَهُ» بحضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله راجع است ولي اين قول بر خلاف ظاهر است و هر كس در آيه دقت كند يقين خواهد كرد كه مراد از «لَهُ لَحٰافِظُونَ» حفظ قرآن و «لَهُ» بر قرآن راجع است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 271
2- وَ إِنَّهُ لَكِتٰابٌ عَزِيزٌ. لٰا يَأْتِيهِ الْبٰاطِلُ مِنْ بَيْنِ يَدَيْهِ وَ لٰا مِنْ خَلْفِهِ تَنْزِيلٌ مِنْ حَكِيمٍ حَمِيدٍ فصلت: 41- 42.مراد از «بَيْنِ يَدَيْهِ» زمان نزول و از «مِنْ خَلْفِهِ» زمان بعد است يعني او كتاب با عزّتي است كه نه حالا و نه در آينده باطل را بر آن راه ندارد تا بواسطه زيادت و يا نقصان و يا بهر
شكل ديگري بر آن راه يافته و از حجيّت بياندازد.اين قولي است قطعي كه خداوند قرآن را از راه يافتن باطل بركنار كرده است و اگر نقصي در آن راه يابد بر خلاف آن خواهد بود.3- حديث ثقلين كه فريقين بطور متواتر از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نقل كرده اند فرمود: «انّي تارك فيكم الثّقلين كتاب اللّه و عترتي اهل بيتي ما ان تمسّكتم بهما لن تضلّوا ابدا انّهما لن يفترقا حتّي يردا علي الحوض» من در ميان شما دو چيز مهم و گرانقدر ميگذارم كتاب خدا و عترتم كه اهل بيت من اند هر گاه بآندو چنگ بزنيد هرگز گمراه نخواهيد بود آندو هيچگاه از هم جدا نميشوند تا در حوض پيش من آيند.اين حديث وجوب تمسّك بقرآن را ايجاب ميكند بايد قرآن تحريف نشده باشد و گرنه تمسّك بكتاب محرّف معنائي ندارد و از ضلالت باز نميدارد، جمله «انّهما لن يفترقا» معيّن ميكند كه كتاب و اهل بيت تا قيامت باقي است پس تا قيامت بايد اهل بيت و كتاب باشند و از هم جدا نشوند ولي بودن يكي از اهل بيت همواره ضروري نيست مخصوصا در زمان غيبت بلكه بودن احاديث آنها و بودن مجتهدين كه حافظ و راوي احاديث اند كافي است و تمسّك باهل بيت محقق ميشود ولي تمسّك بقرآن ميسّر نيست مگر با وصول بقرآن، بدين طريق ميدانيم كه قرآن دست نخورده ميان ما موجود است و زيادت و نقصاني در آن نيست.هكذا سائر روايات كه در بيان صحّت و سقم اخبار تطبيق آنها را
قاموس قرآن، ج 5، ص: 272
با قرآن لازم دانسته است، ايضا رواياتيكه ميگويند امامان عليهم السلام
در استفاده از احكام و غيره بر قرآن موجود استناد كرده اند.در آينده خواهيم گفت: قرآنيكه امير المؤمنين عليه السّلام نوشته فرقش با قرآن فعلي فقط در ترتيب سوره ها است، در البيان ميگويد: اينهم باطل است كه بگوئيم قرآن در نزد امام غائب عليه السّلام محفوظ و موجود است زيرا وجود واقعي آن در تمسك امت كافي نيست.4- از جملۀ براهين كه اقامه كرده اند اينست: قرآن مجيد اوصافي براي خود بيان ميدارد كه آن اوصاف در قرآن فعلي وجود دارد مثلا ميگويد إِنَّ هٰذَا الْقُرْآنَ يَهْدِي لِلَّتِي هِيَ أَقْوَمُ اسراء: 9. قرآن مردم را باستوار ترين راه هدايت ميكند. قرآن براي مؤمنان شفاست و كافران را جز خسران نيافزايد (اسراء: 82) اگر جنّ و انس جمع شوند قدرت آوردن چنين قرآني را ندارند اسراء: 88. قرآن ببني اسرائيل بيشتر آنچه را كه در آن اختلاف دارند حكايت ميكند (نمل: 76) قرآن بتمام مردم هادي و راهنماست (بقره: 185) قرآن هدايت براي متقين است (بقره: 2) آيا در قرآن تدبّر نميكنند يا در قلوبشان قفلهائي است (محمد: 24) از خداوند براي شما نور و كتاب روشن آمده است (مائده: 15) و صدها نظير اين آيات در مطالب دنيا و آخرت.ما آنگاه كه در قرآن موجود دقت ميكنيم تمام اين اوصاف را در آن مييابيم و در نتيجه ميدانيم كه از قرآن كم نشده است.5- فريد وجدي در دائرة المعارف اهتمام مسلمين را در حفظ و تأليف و تعليم قرآن دليل عدم تحريف آن دانسته و گويد اهتماميكه مسلمين بر قرآن داشتند احتمال نقصان آنرا از ميان بر ميدارد. اين همان دليل متقني است كه مرحوم علم الهدي
(بنا بر آنچه در مقدمۀ مجمع البيان است) بدان تمسّك جسته و فرمايد:
قاموس قرآن، ج 5، ص: 273
علم بصحت قرآن مانند علم بوجود شهرها و وقايع بزرگ … است … علماء مسلمين در حفظ و حمايت آن كوشيده اند … چطور ممكن است كه با آن عنايت صادقه و ضبط شديد تغييري يا نقصاني در آن راه يابد (مختصر آنچه دو دانشمند فوق گفته اند) علامۀ طباطبائي در كتاب «قرآن در اسلام» ص 115 در اين زمينه فرموده: آيات قرآني در دست عامۀ مسلمانان بود و براي نگهداري آنچه داشتند كمال جديّت را بخرج ميدادند علاوه بر آن گروه زيادي از صحابه و تابعين قراي قرآن بودند كه كاري جز آن نداشتند و جمع آوري قرآن در يك مصحف جلو چشم همه انجام ميگرفت و همگان مصحفي را كه آماده نموده در دسترسشان گذاشتند پذيرفتند و نسخه هائي از آن برداشتند و ردّ و اعتراض نكردند … علي عليه السّلام با اينكه خودش … قرآن مجيد را بترتيب نزول جمع آوري كرده بود و بجماعت نشان داده بود … مصحف دائر را پذيرفت و تا زنده بود حتي در زمان خلافت خود دم از خلاف نزد.
ابو عبد اللّه زنجاني در تاريخ قرآن مينويسد: مورّخين عرب همه اتّفاق دارند بر اينكه خطّ بواسطۀ حرب بن اميّة بن عبد شمس بمكّه داخل شده و آنرا اين شخص در سفرهائي كه نموده از چند تن فرا گرفته بود كه از آنجمله بشر بن عبد الملك برادر اكيدر صاحب دومة الجندل بوده. بشر با حرب بن اميّه در مكّه حضور يافته و دختر او صهبا را بزني گرفت و بجمعي از
اهل مكه خطّ آموخت و از دنيا رفت.جرجي زيدان در تاريخ آداب اللغة العربيّه ج 1 ص 227 آنچه مرحوم زنجاني دربارۀ بشر بن عبد الملك گفته نقل ميكند بعد ميگويد: پس عدّه اي كثير از قريش در وقت ظهور اسلام نوشتن بلد بودند … اسلام آمد در حاليكه خطّ در حجاز معروف ولي غير شايع بود و آنوقت در مكّه فقط در حدود 14 نفر نوشتن بلد بودند كه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 274
عبارت بودند از علي بن ابي طالب، عمر بن خطاب، طلحة بن عبيد اللّه، عثمان بن سعيد، ابان بن سعيد، يزيد بن ابي سفيان، حاطب بن عمرو، علاء بن حضرمي، ابو سلمة بن عبد الاشهل، عبد اللّه بن ابي سعد بن ابي سرح، حويطب بن عبد العزي، ابو سفيان، معاويه، و جهيم بن صلت.فريد وجدي در دائرة المعارف مادّۀ «خطّ» ميگويد: خطّ تا نزديكيهاي ظهور اسلام در ميان عرب حجاز نبود … بعضي از آنها بعراق يا شام سفر كرده و خطّ نبطي و عبري و سرياني را ياد گرفتند و كلام عربي را با آنها نوشتند، پس از آمدن اسلام از خطّ نبطي خطّ نسخ و از سرياني خطّ كوفي بوجود آمد، وجدي آنگاه بجريان بشر بن عبد الملك كه گذشت اشاره كرده و گويد: وقت آمدن اسلام نوشتن را در عرب جز 14 نفر (بضعة عشر) نميدانستند از جمله علي بن ابي طالب، عمر، عثمان، ابو سفيان، معاويه، طلحه و ديگران بودند. ابو عبد اللّه زنجاني در تاريخ قرآن ص 44 ترجمۀ سحاب عدد نويسندگان وحي را كه با خطّ نسخ معمول آن زمان در مكّه و مدينه قرآن را بمحض
نزول مينوشتند چهل و سه نفر ذكر كرده و 29 نفر از مشهوران آنها را نام برده از آنجمله علي بن ابي طالب عليه السّلام زيد بن ثابت، زبير بن عوام، عبد اللّه بن ارقم، عبد اللّه بن رواحه، ابيّ بن كعب ثابت بن قيس، ابو سفيان، معاويه، خالد بن وليد و عمرو بن عاص است.ناگفته نماند خالد بن وليد و عمرو بن عاص در سال هفتم هجرت شش ماه بفتح مكّه مانده اسلام آوردند معاويه و پدرش ابو سفيان پس از فتح مكّه با سلام داخل شدند، اينان تا قدرت داشتند با اسلام جنگيدند و آنگاه كه صيت و غلبۀ اسلام را ديدند بآن روي آوردند و آنوقت فقط در حدود دو سال از عمر رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله مانده بود، من احتمال نزديك بيقين دارم كه اين روسياهان كه همواره نان را بقيمت روز ميخوردند براي
قاموس قرآن، ج 5، ص: 275
اينكه براي خود در ميان مسلمانان جا باز كنند چند آيه يا سوره را نوشته و خود را كاتب وحي قلمداد كردند يعني رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله ما را هم بحساب گرفته است و گرنه اعتبار آنها كمتر از آن بود كه آنحضرت كتابت وحي را بايشان محوّل كند وآنگهي آنوقت در حدود نود درصد قرآن نازل شده بود بنظر بعضي: معاويه فقط بعضي از نامه هاي آنحضرت را نوشته است.در تاريخ قرآن آمده: از اين نويسندگان دو نفر بيشتر ملازمت حضور و نوشتن قرآن را داشتند كه آندو علي بن ابي طالب عليه السّلام و زيد بن ثابت بود.جرجي زيدان ميگويد: در عهد رسول خدا از همه بيشتر
علي بن ابي طالب، عبد اللّه بن مسعود، ابو الدرداء معاذ بن جبل، ثابت بن زيد و ابي بن كعب … بتدوين قرآن عنايت داشتند (تاريخ آداب اللغة العربيّه ج 1 ص 225) او اين مطلب را در تاريخ تمدن اسلام ج 3 ص 83 ترجمۀ جواهر كلام نيز گفته است.
جرجي زيدان در تاريخ تمدّن اسلام مينويسد: قلم را از ني ميساختند و مركب را كه مداد ميگفتند از گرد ذغال و يا گرد سياه ديگري تهيّه كرده مايع لزجي مثل صمغ و مانند آن بآن ميافزودند. امّا كاغذ اعراب در ابتداء پوست بود كه آنرا رقّ ميگفتند گاه هم روي پارچه مينوشتند و مشهورترين آن، پارچۀ بافت مصر بنام قباطي بود و معلّقات سبع پيش از اسلام بر روي همان پارچه نوشته شده بود، هر گاه پارچه يا پوست بدست نمياوردند روي چوب يا استخوان يا سنگ يا سفال و مانند آن مينوشتند در ج 3 ص 83 همان كتاب هست: هر آيه و سوره كه نازل ميشد آنرا كاتبان وحي روي تكه هاي پوست يا استخوانهاي پهن مانند كتف و دنده ها يا روي ليف خرما و يا روي سنگهاي پهن سفيد
قاموس قرآن، ج 5، ص: 276
مينوشتند، در تاريخ قرآن ص 47 پارچه و حرير را اضافه كرده و گويد آنها را صحف ميگفتند، و يك كتاب از اينگونه صحف براي پيغمبر نوشته و باو دادند كه حضرت آنها را در خانۀ خود ميگذاشت.از اين نقل معلوم ميشود كه نويسندگان وحي يك نسخه هم بحضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله ميداده اند و آنحضرت آنها را جمع ميكرده است «وافي ج 5 ص 274 در
آخر كتاب صلوة از امام صادق عليه السّلام نقل كرده كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله (در هنگام وفات) فرمود: يا علي قرآن در پشت سر خوابگاه من در صحيفه ها و حرير و قرطاسهاست آنها را جمع كنيد و نگذاريد قرآن ضايع شود چنانكه يهود تورات را ضايع كردند علي عليه السّلام قرآن را در پارچه اي زرد نوشت و در خانه اش با تمام رسانيد و فرمود تا قرآن را جمع نكنم عبا بدوشم نخواهم انداخت گاهي شخصي ميخواست دم در آن حضرت را ملاقات كند بدون عبا ميامد تا قرآن را جمع نمود …
در زمان پيغمبر اكرم صلّي اللّه عليه و آله بعضي از صحابه تمام قرآن را جمع كرده و بعضي مقداري از آنرا جمع و بعد از وفات آنحضرت تأليف نمودند.محمد بن اسحق در فهرست ميگويد جمع كنندگان قرآن در دورۀ رسول اكرم صلّي اللّه عليه و آله عبارت بودند از امير المؤمنين علي بن ابي طالب، سعد بن عبيد، ابو- الدرداء، معاذ بن جبل بن اوس، ثابت بن زيد بن نعمان، ابي بن كعب، و زيد بن ثابت. در تاريخ قرآن بعد از نقل اين سخن چند روايت از بخاري و اتقان سيوطي و از بيهقي و مناقب خوارزمي و غيره در اين زمينه نقل كرده است.ناگفته نماند: آنچه نبايد ترديد كرد اين است كه در زمان رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله قرآن بدانگونه كه گفته شد جمع گرديد و حتي يك نسخه از آن در منزل آنحضرت بود كه بعلي عليه السّلام سفارش آنرا كرد، قطع نظر از حافظان
قاموس قرآن، ج 5، ص: 277
قرآن كه آنها را
قرّاء ميگفتند و از آن گروه بود كه چهل يا هفتاد نفر در واقعۀ بئر معونه يكجا شهيد شدند.در مجمع البيان از سيد مرتضي علم الهدي نقل ميكند: قرآن در عهد رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بصورتيكه امروز هست تأليف شده بود بدليل آنكه: قرآن در آنروز درس خوانده ميشد و همه اش را حفظ ميكردند و آنرا برسول خدا نشان ميدادند و بر وي ميخواندند و عدّه اي مانند عبد اللّه بن مسعود و ابي بن كعب و ديگران آنرا چندين بار بر پيغمبر خواندند (مجمع ج 1 ص 15).در تاريخ قرآن آمده: آمدي در كتاب الافكار الابكار مينويسد: قرآنهاي مشهور در دورۀ صحابه قرائت و بر پيغمبر عرض شده بود و مصحف عثمان بن عفّان آخرين قرآن است كه بر حضرت عرض شد … پيغمبر جمعي از قرّاء را براي ياد دادن قرآن بمدينه فرستاد بخاري باسناد خود از برّاء روايت كرده كه گفت: اول كسيكه از ياران پيغمبر پيش ما آمد مصعب بن عمير و ابن امّ مكتوم بود آنها آمده شروع كردند كه قرآن را بما ياد بدهند پس از آن عمّار و بلال آمدند، وقتيكه پيغمبر مكّه را فتح نمود معاذ بن جبل را براي تعليم قرآن در آنجا گذاشت (تاريخ قرآن ص 42 ترجمۀ سحاب).نگارنده گويد: در اينكه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله در كار تدوين و تعليم قرآن دقّت ميفرمودند شكّي نيست و نمايندگاني كه براي تعليم قرآن اعزام و منصوب ميشدند هر يك آنچه از قرآن تا آنوقت نازل شده بود و يا مقداري از آنرا ميدانستند ولي ظاهرا جمع همۀ قرآن در يك پارچه
و يا پوستها بصورت كتاب بعد از رحلت آنحضرت صورت گرفته و پيش از آن بصورت الواح و صحف در نزد كاتبان وحي و يك نسخه هم نزد خود آنحضرت بود.
پس از رحلت آنحضرت اولين كسيكه بانزوا پرداخته قرآن را بترتيب
قاموس قرآن، ج 5، ص: 278
نزول در يك مصحف جمع آوري كرد علي بن ابي طالب عليه السّلام بود و هنوز شش ماه از رحلت نگذشته بود كه از نوشتن آن فراغت يافت.اين مطلب در گذشته از وافي نقل گرديد و در تاريخ قرآن از اتقان سيوطي و شرح كافي ملا صالح قزويني و در كتاب قرآن در اسلام از اتقان و مصحف سجستاني نقل شده است ابن ابي الحديد در مقدمۀ شرح نهج- البلاغه در حالات علي عليه السّلام گويد: «و هو اوّل من جمع القرآن».پس از يكسال و خرده اي كه از رحلت ميگذشت جنگ يمامه اتفاق افتاد كه در آن هزار و دويست نفر از مسلمين از جمله هفتصد تن از قرّاء قرآن كشته شدند در كتاب «قرآن در اسلام» عدّۀ آنها را هفتاد تن نقل كرده ولي جرجي زيدان در تاريخ آداب اللغة العربيّه و تاريخ تمدن اسلام آنها را هفتصد نفر از مجموع 1200 تن نقل كرده است.بهر حال مقام خلافت از كشته شدن قرّاء بوحشت افتاده بفكر جمع قرآن افتاد زيد بن ثابت را مأمور اين كار كردند كه عدّه اي از صحابه تحت تصدّي او سور و آيات قرآن را از الواح و شاخه هاي نخلۀ خرما و قطعات سفيد سنگها و از آنچه در خانۀ پيغمبر اكرم صلّي اللّه عليه و آله و در نزد صحابه بود جمع كرده و در
يك مصحف قرار دادند. جرجي زيدان در دو كتاب فوق و ابن اثير در تاريخ كامل وقايع سال 30 هجري گويد آن نسخه نزد ابو بكر بود پس از وي بعمر رسيد و پس از عمر دخترش حفصه آنرا نزد خود نگاه داشت ولي در «قرآن در اسلام ص 114» فرموده: نسخه هائي از آن باطراف و اكناف فرستاده شد.در خلافت عثمان بن عفّان بوي خبر دادند كه مردم قرآن را با قرائتهاي مختلف ميخوانند و با همان اختلاف استنساخ ميكنند اهل دمشق و حمص از مقداد، اهل كوفه از عبد اللّه مسعود و ديگران از ديگران قرائتهاي خويش را نقل ميكنند حذيفة بن يمان كه در
قاموس قرآن، ج 5، ص: 279
جنگ ارمنيه و آذربايجان شركت كرده بود ديد ميان مسلمين اختلاف قراآت زياد شده چون بمدينه برگشت دستگاه خلافت را از اين خطر مطّلع ساخت.خليفه دستور داد قرآني را كه بدستور ابو بكر نوشته بودند و نزد حفصه دختر عمر بود بامانت گرفتند، پنج نفر از قرّاء را كه يكي زيد بن ثابت بود مأموريت داد تا نسخه هائي از آن بردارند تا اصل ساير نسخه ها قرار گيرد، چندين نسخه از روي آن نوشته شد، يكي در مدينه ماند، يكي را بمكّه، يكي را بشام، يكي را بكوفه، يكي را ببصره و بقولي يكي را به يمن و يكي به بحرين فرستادند و اين نسخه ها را مصحف امام ميخواندند كه اصل ساير نسخه ها بود آنگاه عثمان دستور داد ساير قرآنها را كه بدست مردم در ولايات بود جمع آوري كرده و هر چه بمدينه رسيد سوزاندند.در تاريخ قرآن هست: عثمان مصحف عبد اللّه بن مسعود و سالم
مولي ابي حذيفه را گرفت و بآب شست و نيز نقل ميكند كه 12 نفر از صحابه در مجلس مشورت اين كار شركت داشته اند و نيز نقل ميكند كه ابي بن كعب و عبد اللّه بن مسعود و سالم با اين كار مخالفت كردند ولي عثمان برأي علي بن ابي طالب عليه السّلام اين كار را كرد.نگارنده گويد در تاريخ كامل ضمن حوادث سال 30 هجري نقل شده: چون امير المؤمنين عليه السّلام در زمان خلافت وارد كوفه شد مردي برخاست و از عثمان انتقاد كرد كه مردم را بر يك مصحف وادار كرد امام عليه السّلام صدا زد: ساكت شو در حضور ما و با رأي ما آنكار كرد اگر بجاي عثمان بودم من نيز همان كار را ميكردم، معلوم ميشود كه امير المؤمنين عليه السّلام بصلاحيت اين عمل رأي داده و حق هم همان بوده است.رجوع شود به تاريخ كامل، تاريخ قرآن، قرآن در اسلام، تاريخ آداب
قاموس قرآن، ج 5، ص: 280
اللغة العربيّه و تاريخ تمدن اسلام.
در مقدمۀ تفسير برهان ج 1 ص 29 از كليني باسنادش از امام صادق عليه السّلام نقل كرده كه فرمود: اولين چيزيكه برسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نازل شد بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ. اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ … تا آخر و آخرين سوره كه نازل شد إِذٰا جٰاءَ نَصْرُ اللّٰهِ بود. همين حديث را از صدوق با سندش از حضرت رضا عليه السّلام نيز نقل كرده و فقط در آن «الي آخره» ندارد.واحدي در مقدّمۀ اسباب النزول ص 5 در حدود پنج حديث نقل كرده كه اولين نازل شده سوره اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ است در بعضي ها
تا آيۀ پنجم كه عَلَّمَ الْإِنْسٰانَ مٰا لَمْ يَعْلَمْ است.در مجمع در تفسير سورۀ علق فرموده: اكثر مفسّران قائل اند كه اولين چيزيكه نازل شد پنج آيه از اول سورۀ علق است و بقولي سورۀ مدّثر و بقولي سورۀ حمد است.ناگفته نماند: سورۀ نصر بنا بر آنكه نقل شد آخرين سورۀ تمام است كه نازل شده نه آخرين آيه و گرنه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بعد از نزول آن دو سال زندگي كرده است.الميزان نيز اول ما نزل را سوره علق دانسته و بعيد نميداند كه همه اش يكجا نازل شده باشد و در تفسير سورۀ مدثر گفته: آيات سوره تكذيب ميكند كه اولين سوره باشد زيرا آيات صريح اند در اينكه قبل از اين آنحضرت آياتي بر مردم خوانده بود كه تكذيب كرده بودند، بعقيدۀ اهل سنت ظاهرا آخرين سورۀ نازل شده سورۀ برائت است چنانكه واحدي در مقدمۀ اسباب النزول گفته و از بخاري نيز نقل كرده است.
اهل سنّت بروايت براء بن عازب آخرين آيۀ نازل شده را آيۀ يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللّٰهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلٰالَةِ … نساء: 176. بروايت ابن عباس وَ اتَّقُوا يَوْماً تُرْجَعُونَ فِيهِ إِلَي اللّٰهِ … بقره: 281. و بروايت ابيّ بن كعب لَقَدْ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 281
جٰاءَكُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِكُمْ عَزِيزٌ عَلَيْهِ مٰا عَنِتُّمْ … توبه: 128. ميدانند چنانكه واحدي در مقدمۀ اسباب النزول ص 8 نقل كرده است.در مجمع ذيل آيۀ وَ اتَّقُوا يَوْماً … از ابن عباس و سدّي نقل كرده كه آخرين آيۀ قرآن اين آيه است و چون نازل گرديد جبرئيل گفت: آن را در رأس آيۀ 280 (سوره) بقره بگذار، آنگاه از مفسّران
نقل كرده كه اين آخرين آيۀ نازل شده است رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله پس از آن بيست و يك روز و بقول ابن جريح نه روز و بقول ديگران هفت شب در دنيا ماند.در تفسير برهان آنرا از واحدي نقل كرده كه آنحضرت بعد از نزول آيه، 21 روز در دنيا ماندند، الميزان آنرا از درّ المنثور نقل و پسنديده است. در كشّاف نيز از ابن عباس نقل كرده و گويد: جبرئيل بآنحضرت گفت: آنرا در رأس آيۀ 280 بقره بگذار. ابن كثير نيز آنرا در تفسير خود آورده است.
بايد دانست تركيب سوره هاي قرآن بدستور رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله بوده است چنانكه از مجمع و كشّاف نقل شده كه فرمود آيۀ وَ اتَّقُوا يَوْماً … را آيۀ 281 سورۀ بقره گردانيد حال آنكه بقره در اوائل هجرت نازل شده در مجمع گويد همه اش مدني است مگر آيه 281 وَ اتَّقُوا يَوْماً … كه در حجة الوداع نازل شد و اينكه قرآن فرموده فَأْتُوا بِسُورَةٍ مِثْلِهِ- … فَأْتُوا بِعَشْرِ سُوَرٍ مِثْلِهِ روشن ميكند كه سوره ها مفروض و جدا از هم بودند علامۀ طباطبائي فرموده: نميشود انكار كرد كه اكثر سور قرآني پيش از رحلت در ميان مسلمانان دائر و معروف بودند، در دهها و صدها حديث … همچنين در وصف نمازهائيكه خوانده و سيرتيكه در تلاوت قرآن داشتند نام اين سوره ها آمده است و همچنين نامهائيكه براي گروه گروه اين سوره ها در صدر اسلام دائر بوده مانند سور طوال و مئين و مثاني و مفصّلات
قاموس قرآن، ج 5، ص: 282
در احاديثي كه از زمان حيات پيغمبر اكرم صلّي اللّه عليه
و آله حكايت ميكنند بچشم ميخورد (قرآن در اسلام ص 112).شيخ طوسي در امالي نقل كرده: عبد اللّه بن مسعود هفتاد سوره از رسول اكرم و باقي را از علي بن ابي طالب ياد گرفته. بخاري از سلمه نقل نموده كه گفت: عبد اللّه بن مسعود بر ما خطبه خواند و بعد گفت: بخدا قسم كه من از دهان پيغمبر هفتاد و چند سوره گرفتم … (تاريخ قرآن ص 36).ابن عباس گويد: رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله تمام شدن سوره را نميدانست تا آنكه بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ* نازل ميشد. ابن مسعود گويد ميان دو سوره را آنوقت ميدانستيم كه بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحِيمِ* نازل ميشد. (مقدمۀ اسباب النزول واحدي ص 9).نتيجه اينكه تركيب سوره ها و تعيين اول و آخر آنها براهنمائي حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله انجام ميگرفت و كاتبان وحي تركيب آنها را حفظ ميكردند لذا مي بينيم بعضي از سوره ها آخر آياتشان با نون، بعضي ها با الف، بعضي ها با ميم و غيره ختم ميشوند، بيشتر سوره هاي قرآن همه يكبار نازل ميشد و اگر هم در نزول فاصله داشت حضرت جاي آنها را معيّن ميفرمود چنانكه در آيۀ 281 سورۀ بقره ديديم حال آنكه آن آيه با خود سوره از حيث نزول شايد 9 سال فاصله داشته است.
در بسياري از روايات اهل سنت وارد شده كه قرآن بر هفت حرف نازل شده است در صحيح بخاري و مسلم و ترمذي بابي تحت عنوان «قرآن بر هفت حرف نازل شده» منعقد كرده اند. رجوع كنيد به صحيح بخاري ج 6 كتاب تفسير ص 227 و صحيح مسلم ج 1 ص 325
كتاب صلوة و صحيح ترمذي ج ص 193 كتاب قراآت.حديث زير در صحيح بخاري و مسلم هر دو آمده است «عن ابن عبّاس انّ رسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله قال اقرأني جبرئيل
قاموس قرآن، ج 5، ص: 283
علي حرف فراجعته فلم ازل استزيده و يزيدني حتّي انتهي الي سبعة احرف» جبرئيل قرآن را بر يك حرف بر من آموخت، من پيوسته زيادت ميخواستم و او زياد ميكرد تا بهفت حرف رسيد.در هر سه كتاب فوق آمده: عمر بن خطاب ميگفت: هشام بن حكيم را شنيدم سورۀ فرقان را ميخواند بقرائتش گوش كردم ديدم آنطور كه رسول خدا بر من آموخته بر خلاف آن ميخواند نزديك بود در نماز بر او حمله كنم ولي صبر كردم تا سلام نماز را داد، از لباسش گرفته گفتم: كي تو را اين سوره آموخت كه ميخواندي؟ گفت: رسول خدا. گفتم دروغ گفتي رسول خدا مرا غير از اين آموخته، او را پيش رسول خدا آوردم گفتم: اين سورۀ فرقان را طوري ميخواند كه بمن آنطور نياموخته اي. فرمود: او را رها كن.بعد فرمود: يا هشام بخوان او همان قرائت را خواند كه در نماز خوانده بود حضرت فرمود: اينطور نازل شده است، بعد فرمود: عمر تو بخوان. من با قرائتي كه بمن آموخته خواندم، فرمود اينطور نازل شده است قرآن بر هفت حرف نازل شده آنچه ميسّر باشد بخوانيد (ترجمه از صحيح بخاري).در صحيح ترمذي آمده: «لقي رسول اللّه صلّي اللّه عليه و آله جبرئيل فقال يا جبرئيل انّي بعثت الي امّة اميّيّن: منهم العجوز، و الشّيخ الكبير، و الغلام و الجارية، و الرّجل الّذي لم يقرء كتابا قطّ قال:
يا محمّد انّ القرآن انزل علي سبعة احرف» . در اينكه مراد از هفت حرف چيست اختلاف كرده اند. يك قول اين است كه قرآن را ميشود با هفت لفظ خواند بشرط آنكه معني متفاوت نباشد مثلا در آيۀ فَاسْعَوْا إِليٰ ذِكْرِ اللّٰهِ كه در سورۀ جمعه است ميشود «فاسعوا، فامضوا، فاذهبوا» خواند كه هر سه بمعني رفتن است و در آيۀ هَلُمَّ إِلَيْنٰا احزاب: 18. ميشود «هلم، تعال، عجّل، اسرع» خواند كه همه تقريبا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 284
بيك معني اند.اين وجه در تاريخ قرآن از مقدمۀ تفسير طبري نقل شده بدليل آنچه گويند: عمر، عبد اللّه بن مسعود، ابيّ بن كعب در قرائت قرآن اختلاف لفظي داشتند نزد پيامبر آمدند قرائتهاي مختلفۀ آنها را تصويب فرمود در «البيان» گفته: اين مختار طبري و جماعتي است و قرطبي در تفسير خود گفته: مختار اكثر اهل علم همين است.دوم اينكه مراد از هفت حرف هفت قسم است كه در قرآن آمده: امر، نهي، حلال، حرام، محكم، متشابه، و امثال.سوم اينكه مراد هفت لغت فصيح عرب است كه قرآن مطابق آنها نازل شده: لغت قريش، هذيل، هوازن، يمن، كنانه، تميم، ثقيف.
اين روايات از نظر شيعه و محققين متاخّرين از اهل سنت مردود و غير قابل قبول است و اين جز بازي با كلام خدا معناي ديگري ندارد كه هر كس مطابق دلخواه خويش كلمات قرآن را عوض كند و شايد بعضي از مسلمانان غير عرب هم بگويند: ما كلمات تركي، فارسي يا غيره را بجاي كلمات عربي ميگذاريم كه در معني يكي اند. بزرگان شيعه از قبيل شيخ طوسي و ابن طاوس و غيرهم بر بطلان آن تصريح كرده اند.در
حديث صحيح از زراره از امام باقر عليه السّلام منقول است: «انّ القرآن واحد نزل من عند واحد و لكنّ الاختلاف يجي ء من قبل الرّواة» و از فضيل بن يسار نقل شده كه بامام صادق عليه السّلام عرض كردم: مردم ميگويند: قرآن بر هفت حرف نازل شده فرمود: دشمنان خدا دروغ ميگويند، قرآن بر يك حرف نازل شده از جانب خداي واحد «كذبوا اعداء اللّه و لكنّه نزّل علي حرف واحد من عند الواحد (كافي كتاب القرآن باب النوادر حديث 12 و 13).بهترين توجيه براي اين روايات
قاموس قرآن، ج 5، ص: 285
هفت حرف وجه سوم است چنانكه ابن اثير در نهايه و فيروزآبادي در قاموس هر دو در لغت «حرف» حديث را نقل كرده و گفته اند قرآن بر هفت لغت از لغات عرب نازل شده ولي مراد آن نيست كه در يك حرف (كلمه) هفت وجه جايز است بلكه هفت لغات در مجموع قرآن بكار رفته است (تمام شد).اما اشكال آنست كه هفت حرف را هفت لغت معني كردن صحيح نيست وانگهي مضمون روايات مانع از آنست و با معناي اول بسيار ميسازد كه آنهم مردود است، از طرف ديگر از عمر نقل شده كه قرآن بلغت مضر نازل شده و ابن مسعود چون «حَتّٰي حِينٍ» * را «عتّي حين» خواند عمر بوي نوشت: قرآن بلغت هذيل نازل نشده قرآن را بمردم با لغت قريش ياد بده نه لغت هذيل (البيان ص 302 نقل از تبيان) و در مفتاح كنوز السنة مادۀ «قرآن» از بخاري و ترمذي نقل شده كه «انزل القرآن بلغة قريش» در صحيح ترمذي آخرين حديث از تفسير سورۀ توبه آمده كه بوقت
نوشتن قرآن اختلاف كردند مثلا «التابوت» بنويسند يا «التابوه» عثمان گفت: التابوت بنويسيد كه قرآن بلغت قريش نازل شده.
دوران رسالت حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله بدو بخش تقسيم ميشود: دورۀ اول سيزده سال است كه در مكّه مشغول تبليغ بودند، دورۀ دوم ده سال است كه بمدينه هجرت فرموده و در آنمدت دين خود را تكميل فرمودند.آنچه از قرآن در دورۀ اول نازل شده آيات و سوره هاي مكّي نامند خواه در خود مكّه نازل شده باشد يا نه، و آيات و سوره هائيكه در عرض ده سال بعد نازل گشته مدني نام دارند خواه در خود مدينه نازل گرديده اند يا در جاهاي ديگر.بيشتر قرآن در مكّه در عرض سيزده سال مذكور نازل شده است در تاريخ قرآن ص 66 از فهرست
قاموس قرآن، ج 5، ص: 286
ابن نديم از ابن عباس روايت شده: در مكّه 85 سوره و در مدينه 28 سوره نازل گشته اند.ناگفته نماند مجموع آن 113 سوره ميشود، در تعداد ابن عباس سورۀ حمد نيست و با آن جمع سور 114 ميباشد در مجمع البيان ترتيب نزول سور مكّي از ابن عباس بشرح ذيل نقل شده: 1- اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ. (علق) 2- ن وَ الْقَلَمِ.3- مزّمّل.4- مدّثّر.5- تَبَّتْ يَدٰا.6- إِذَا الشَّمْسُ كُوِّرَتْ.7- سَبِّحِ اسْمَ رَبِّكَ الْأَعْلَي.8- وَ اللَّيْلِ إِذٰا يَغْشيٰ.9- وَ الْفَجْرِ.10- وَ الضُّحيٰ.11- أَ لَمْ نَشْرَحْ.12- وَ الْعَصْرِ.13- وَ الْعٰادِيٰاتِ.14- إِنّٰا أَعْطَيْنٰاكَ الْكَوْثَرَ. 15- أَلْهٰاكُمُ التَّكٰاثُرُ.16- أَ رَأَيْتَ الَّذِي.17- الكافرون.18- أَ لَمْ تَرَ كَيْفَ فَعَلَ.19- قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الْفَلَقِ.20- قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النّٰاسِ.21- قُلْ هُوَ اللّٰهُ أَحَدٌ.22- وَ النَّجْمِ.23- عَبَسَ.24- انّا انزلنا.25- وَ الشَّمْسِ.26- بروج.27- وَ التِّينِ.28- لِإِيلٰافِ.29- قارعة.30- قيامة.31- همزه.32- وَ
الْمُرْسَلٰاتِ.33- ق وَ الْقُرْآنِ.34- لٰا أُقْسِمُ بِهٰذَا الْبَلَدِ.35- طارق.36- اقْتَرَبَتِ السّٰاعَةُ.37- ص.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 287
38- اعراف.39- قُلْ أُوحِيَ.40- يس.41- فرقان.42- ملائكه. (فاطر) 43- كهيعص. (مريم) 44- طه.45- واقعة.46- شعراء.47- نمل.48- قصص.49- بني اسرائيل. (الاسراء) 50- يونس عليه السّلام 51- هود عليه السّلام 52- يوسف عليه السّلام 53- حجر.54- انعام.55- صافّات.56- لقمان.57- قمر.58- سباء.59- زمر.60- حم مؤمن. (غافر) 61- حم سجده. (فصلت) 62- حم عسق. (شوري) 63- زخرف.64- دخان.65- جاثية.66- احقاف.67- ذاريات.68- غاشية.69- كهف.70- نحل.71- نوح عليه السّلام 72- ابراهيم عليه السّلام 73- انبياء «عليهم السلام» 74- مؤمنون.75- الم تَنْزِيلُ.76- طور.77- ملك.78- حاقّه.79- ذو المعارج.80- عَمَّ يَتَسٰاءَلُونَ.81- نازعات.82- انفطار.83- انشقاق.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 288
84- روم.85- عنكبوت.86- مطففين.اين سوره ها در مكّه نازل شده اند مرحوم طبرسي آنها را 85 فرموده ولي 86 سوره اند و سور مدني بقرار ذيل اند: 87- بقره.88- انفال.89- آل عمران.90- احزاب.91- ممتحنه.92- نساء.93- زلزال.94- حديد.95- محمد صلّي اللّه عليه و آله 96- رعد.97- رحمن.98- هَلْ أَتيٰ. (انسان- دهر) 99- طلاق.100- لَمْ يَكُنِ.101- حشر.102- نصر. 103- نور.104- حجّ.105- منافقون.106- مجادله.107- حجرات.108- تحريم.109- جمعه.110- تغابن.111- صفّ.112- مائده.113- توبه (برائة) (مجمع البيان تفسير هل اتي).اينها هم 27 سوره اند كه در مجمع 28 (ثمان و عشرون) شمرده است مجموع سور فوق صد و سيزده سوره است ولي سورۀ حمد در ميان آنها نيست و با اضافۀ سورۀ حمد مجموع عدد سوره ها 114 ميشود چنانكه در قرآنهاي فعلي است در مجمع از علي بن ابي طالب عليه السّلام نقل كرده: از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله از ثواب قرآن پرسيدم، از ثواب هر سوره بر نحويكه نازل شده خبرم داد پس اولين سوره كه در مكّه نازل
قاموس
قرآن، ج 5، ص: 289
شد فاتحه الكتاب (حمد) سپس اقرأ باسم … است. در تاريخ قرآن هست حمد بعد از مدثّر نازل شده است.
اين ترتيب كه در بارۀ سوره هاي مكّي و مدني نقل شد همان است كه در تاريخ قرآن ص 93 ببعد از فهرست ابن نديم و چند كتاب ديگر و در كتاب قرآن در اسلام ص 106 ببعد از اتقان سيوطي و در مقدمۀ تفسير خازن (فصل جمع القرآن) با مختصر تفاوت از حيث پس و پيش و مكّي و مدني بودن نقل شده ولي نگارنده از مجمع البيان نقل كردم.در مجمع از ابن عباس نقل شده: اول هر سوره كه در مكّه نازل ميشد در مكّه نوشته ميشد سپس خدا آنچه ميخواست در مدينه بر آن ميافزود، از اين معلوم ميشود مقدار بعضي از سوره ها در مكّه نازل شده و بقيّه در مدينه نازل گشته است.ولي نقل اين ترتيبات بابن عباس ميرسد كه سه سال پيش از هجرت بدنيا آمده و در رحلت رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله سيزده يا چهارده ساله بود و جز زمان اندكي از دورۀ آنحضرت را درك نكرده است و نيز در آنها نام امثال عكرمه، عطا، مجاهد، ضحّاك و غيره بچشم ميخورد كه نميتوان بنقل آنها اعتماد كرد چنانكه خواهيم گفت.در «قرآن در اسلام» ص 110 فرموده: اين روايات نه ارزش روايت ديني دارند و نه ارزش نقل تاريخي: زيرا اتّصال به پيغمبر ندارند تا ارزش روايت ديني داشته باشند و تازه روشن نيست كه ابن عباس اين ترتيب را از خود پيغمبر اكرم صلّي اللّه عليه و آله فرا گرفته يا از كسان
ديگر كه معلوم نيست چه كساني بوده اند و يا از راه اجتهاد كه تنها براي خودش حجيّت دارد.امّا ارزش نقل تاريخي ندارند زيرا ابن عباس جز زمان ناچيزي از حيات پيغمبر اكرم صلّي اللّه عليه و آله را درك نكرده و در نزول اينهمه سوره هاي قرآن حاضر نبوده است گذشته از اينها اين روايات با فرض صحت خبر واحد
قاموس قرآن، ج 5، ص: 290
هستند و خبر واحد در غير احكام شرعيّه خالي از اعتبار است.پس تنها راه براي تشخيص ترتيب سوره هاي قرآني و مكّي يا مدني بودن آنها تدبّر در مضامين آنها و تطبيق آن با اوضاع و احوال پيش از هجرت و پس از هجرت ميباشد اين روش براي تشخيص ترتيب سور و آيات قرآني و مكّي و مدني بودن آنها سودمند ميباشد چنانكه مضامين سوره هاي انسان، عاديات و مطففين بمدني بودن آنها گواهي ميدهد اگر چه برخي از اين روايات آنها را جزء سوره هاي مكّي قرار ميدهند (باختصار).مخفي نماند: موضوع مكّي و مدني بودن در دست عده اي دستاويز شده است مثلا در آيۀ قُلْ لٰا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبيٰ شوري: 23. عدّۀ كثيري از اهل سنّت منجمله زمخشري در كشّاف مينويسد از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله پرسيدند: «القربي» كه بدوستي و پيروي آنها مأمور شده ايم كدام اند؟ فرموده «عليّ و فاطمة و ابناهما» يعني ذي القربي علي و فاطمه و دو پسر آنها (حسن و حسين) عليهم السلام اند.آنكه حاضر بقبول حق حتي اگر مورد اتّفاق فريقين باشد نيست، ميگويد: اين چطور ميشود حال آنكه سوره شوري مكّي است و آنروز علي و فاطمه ازدواج نكرده و فرزندي نداشتند.يا مثلا
ده ها روايت در كتب شيعه و اهل سنت نقل شده كه آيات اول سورۀ هل اتي در بارۀ جريان نذر اهل بيت عليهم السلام است كه افطاريّۀ خويش را بمسكين و يتيم و اسير دادند ميگويد: اين چطور ممكن است حال آنكه بعقيدۀ عطا چنانكه نقل شده سورۀ هل اتي مكّي است و اين جريان در مدينه واقع شده است؟در جواب ميگوئيم: مكّي و مدني بودن آيات و سوره ها نوعا از ابن عباس نقل شده كه گفته شد معلوم نيست
قاموس قرآن، ج 5، ص: 291
از كدام شخص ياد گرفته و يا اجتهاد خودش بوده است و نيز از عطاء بن ابن رباح كه تابعي است و زمان رسول خدا را درك نكرده و همان است كه از طرف بني اميّه در مكّه ندا ميكردند: جز از عطاء بن ابي رباح از كسي فتوي نپرسيد چنانكه در دائرة المعارف وجدي است در جامع الرواة گفته او از اصحاب امير المؤمنين عليه السّلام و خلط كننده بود (ظاهرا در روايت يا دوستي اهل بيت را بدوستي بني اميّه) و ايضا از عكرمه كه غلام ابن عباس بود و حصين بن خبر او را به عبد اللّه بن عباس آنگاه كه حكومت بصره داشت بخشيد و هر چه آموخت از ابن عباس آموخت و زمان وحي را هرگز درك نكرد. در رجال اردبيلي از خلاصۀ علّامه نقل شده «عكرمة مولي ابن عباس ليس علي طريقنا و لا من اصحابنا» اين شخص از خوارج و از دشمنان علي عليه السّلام است رجوع شود به «اهل البيت» در اين كتاب.و ضحاك بن مزاحم مفسّر مشهور تابعي است در سال 102 از
دنيا رفته و زمان وحي را اصلا نديده است.حالا بيائيم در مكّي و مدني بودن آيات و سوره ها باقوال اينان اعتماد كنيم بي آنكه دليل متقني در دست داشته باشيم.بهر حال در تشخيص مكّي و مدني بودن بايد بنظر صاحب «قرآن در اسلام» اعتماد كرد و نيز بروايات فريقين كه در شأن نزول وارد شده بشرطيكه قابل اعتماد باشند.
در مجمع البيان تفسير «هل اتي» از رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله نقل شده فرمود: جميع سوره هاي قرآن صد و چهارده سوره و جميع آيات آن ششهزار و دويست و سي و شش (6236) آيه است و حروف قرآن سيصد و بيست و يك هزار و دويست و پنجاه (321250) حرف ميباشد … در وافي و مرآة العقول از تفسير سيد حيدر آملي عدد سور و آيات و كلمات و حروف و فتحه ها و ضمّه ها
قاموس قرآن، ج 5، ص: 292
و كسره ها و تشديدها و الف ها و مدّهاي قرآن نيز نقل شده كه نقل آنها ضرور نيست ولي حاكي از كثرت اهتمام مسلمين بقرآن مجيد است.در «قرآن در اسلام» ص 128 از اتقان سيوطي از ابو عمروداني در عدد آيات قرآن شش قول نقل شده: مجموع قرآن ششهزار آيه است، بقولي ششهزار و دويست و چهار آيه بقولي ششهزار و دويست و چهارده آيه، بقولي ششهزار و دويست و نوزده آيه، بقولي ششهزار دوست و بيست و پنج آيه، و بقولي ششهزار و دويست و سي و شش آيه است، از اين شش قول دو قول از آن قرّاء اهل مدينه و چهار قول از آن قرّاء … مكّه و كوفه و بصره و شام ميباشد.ناگفته نماند
اختلاف در عدد آيات ناشي از اختلاف قرّاء در تعداد آيات است كه نسبت بنظر خويش مختلف شمرده اند مثلا در مجمع در بارۀ سورۀ بقره فرموده: عدد آيات در تعداد كوفي كه از علي عليه السّلام نقل شده 288 و در عدد بصري 287 و در عدد حجازي 285 و در عدد شامي 284 است.بدين طريق ملاحظه ميشود كه در تعداد آيات بقره مجموعا چهار اختلاف دارند هكذا در سوره هاي ديگر.علّامۀ طباطبائي فرمايد: تعداد آيات قرآني بزمان پيغمبر اكرم ميرسد و در رواياتي از آنحضرت آيات با عدد مانند ده آيه از آل عمران ذكر شده و حتي از آنحضرت شمارۀ آيات برخي از سور قرآني رسيده مانند اينكه سورۀ حمد هفت آيه و سورۀ ملك سي آيه است (قرآن در اسلام نقل از اتقان).
قرآن مجيد در زمان حضرت رسول صلّي اللّه عليه و آله با خطّ كوفه استنساخ ميشد چنانكه در «قرآن در اسلام» از اتقان نقل شده و جرجي زيدان در تاريخ آداب اللغة العربيّة ج 1 ص 228 ميگويد: قرآن را با خطّ كوفي و نامه ها را با خطّ نبطي مينوشتند ولي صاحب تاريخ قرآن در ص 44
قاموس قرآن، ج 5، ص: 293
همان كتاب مينويسد: قرآن را با خطّ نسخي كه در آن زمان معمول بود مينوشتند.بهر حال خطّ آن زمان داراي نقطه و حركه نبود و عربها بنا بر لغت خويش كه ملكۀ ايشان بود آيات را درست و صحيح ميخواندند و چون اسلام در ممالك غير عربي منتشر گرديد مسلمانان غير عرب نتوانستند صحيح بخوانند لذا در زمان عبد الملك مروان توسّط ابو الاسود دئلي كه اصول علم نحو را
از علي عليه السّلام ياد گرفته بود، قرآن مجيد نقطه گذاري شد و تا حدّي ابهام خواندن آن رفع گرديد.و بالاخره بدست خليل بن احمد نحوي واضع علم عروض اشكالي از از قبيل مدّ، فتحه، ضمّه، كسره، تنوين و غيره وضع گرديد و كلمات قرآن با آنها علامت گذاري شده و بدين طريق ابهام تلفّظ رفع گرديد و پيش از آن مدّتي با نقطه بحركت الفاظ اشاره ميشد و مثلا بجاي فتحه بالاي حرف اول كلمه نقطه ميگذاشتند و بجاي كسره زير حرف اول و بجاي ضمّه بالاي حرف طرف آخر. رجوع شود به (تاريخ قرآن) فصل نهم و دهم و (قرآن در اسلام) ص 130.
قرب: نزديكي. و آن بتصريح راغب چند قسم است: 1- قرب مكاني. مثل وَ لٰا تَقْرَبٰا هٰذِهِ الشَّجَرَةَ فَتَكُونٰا مِنَ الظّٰالِمِينَ بقره: 35. باين درخت نزديك نشويد كه از ستمكاران ميگرديد مراد نهي از خوردن است بدليل فَأَكَلٰا مِنْهٰا فَبَدَتْ لَهُمٰا سَوْآتُهُمٰا طه: 121. و گر نه ميفرمود «فقرّبا منها فبدت … » ولي نهي بلفظ «لٰا تَقْرَبٰا» * ابلغ از «لا تأكلا» است مثل وَ لٰا تَقْرَبُوا مٰالَ الْيَتِيمِ … انعام: 152.2- قرب زماني. مثل اقْتَرَبَ لِلنّٰاسِ حِسٰابُهُمْ انبياء: 1. اقْتَرَبَتِ السّٰاعَةُ وَ انْشَقَّ الْقَمَرُ قمر: 1. وَ إِنْ أَدْرِي أَ قَرِيبٌ أَمْ بَعِيدٌ مٰا تُوعَدُونَ انبياء: 109.3- قرب نسبي. مثل وَ ذِي الْقُرْبيٰ وَ الْيَتٰاميٰ بقره: 83. لِلرِّجٰالِ نَصِيبٌ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 294
مِمّٰا تَرَكَ الْوٰالِدٰانِ وَ الْأَقْرَبُونَ نساء: 7. ايضا يَتِيماً ذٰا مَقْرَبَةٍ بلد: 15.4- قرب مقام و منزلت. مثل وَ السّٰابِقُونَ السّٰابِقُونَ. أُولٰئِكَ الْمُقَرَّبُونَ واقعة: 10 و 11. وَ لَا الْمَلٰائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ نساء: 172. و مثل
قول فرعون كه بساحران گفت: نَعَمْ وَ إِنَّكُمْ إِذاً لَمِنَ الْمُقَرَّبِينَ شعراء: 42.5- قرب رعايتي مثل إِنَّ رَحْمَتَ اللّٰهِ قَرِيبٌ مِنَ الْمُحْسِنِينَ اعراف: 56.ولي شايد مراد از قرب در اين آيه لزوم و نظير آن باشد كه احسان و نيكوكاري رحمت خدا را لازم و حتمي ميكند.قريب: از اسماء حسني است و سه بار در قرآن مجيد آمده است: فَإِنِّي قَرِيبٌ أُجِيبُ دَعْوَةَ الدّٰاعِ بقره: 186. فَاسْتَغْفِرُوهُ ثُمَّ تُوبُوا إِلَيْهِ إِنَّ رَبِّي قَرِيبٌ مُجِيبٌ هود: 61.إِنَّهُ سَمِيعٌ قَرِيبٌ سباء: 50.قريب و نزديك بودن خدا معنوي است نه زماني و مكاني، مثل محيط بودن خدا بهر چيز إِنَّهُ بِكُلِّ شَيْ ءٍ مُحِيطٌ فصّلت: 54. وَ اللّٰهُ بِمٰا يَعْمَلُونَ مُحِيطٌ انفال: 47. لازمۀ محيط بودن نزديك بودن بهر چيز است، شايد از اين جهت طبرسي در ذيل آيۀ اول فرموده: اين دليل لا مكان بودن خداست و گرنه بهر مناجات كننده نزديك نبود صدوق رحمه اللّه در توحيد قريب را جواب دهنده معني كرده و جملۀ «أُجِيبُ دَعْوَةَ الدّٰاعِ» را مؤيّد قرار داده و نيز عالم بوساوس قلوب گفته بقرينۀ وَ لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسٰانَ وَ نَعْلَمُ مٰا تُوَسْوِسُ بِهِ نَفْسُهُ وَ نَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ ق: 16. ولي آنچه قبلا گفته شد بنظر نگارنده بهتر ميرسد.لازم است بچند آيه توجه كنيم: 1- وَ يَتَّخِذُ مٰا يُنْفِقُ قُرُبٰاتٍ عِنْدَ اللّٰهِ وَ صَلَوٰاتِ الرَّسُولِ أَلٰا إِنَّهٰا قُرْبَةٌ لَهُمْ … توبه: 99. قربات جمع قربت است يعني: انفاق و دعاهاي رسول را پيش خدا مايۀ تقرب ميداند بدان كه آنها براي آنان مايۀ تقرّب است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 295
2- قُلْ لٰا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبيٰ شوري:
23. ظاهرا الف و لام در «القربي» عوض از مضاف اليه است و تقدير آن «قرباي» ميباشد يعني از شما براي تبليغ رسالت مزدي نميخواهم مگر دوستي خويشان و اهل قرابتم را، استثنا ظاهرا متصل و «أَجْراً» نكره در سياق نفي مفيد عموم است يعني هيچ مزدي جز اين مزد نميخواهم «قربي» در اينصورت يا مصدر بمعني فاعل است بمعني قريب و يا در آن چنانكه كشّاف گفته اهل مقدر است يعني «اهل قرباي».در آيۀ ديگر آمده قُلْ مٰا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ مِنْ أَجْرٍ إِلّٰا مَنْ شٰاءَ أَنْ يَتَّخِذَ إِليٰ رَبِّهِ سَبِيلًا فرقان: 57. در اين آيه هم اتخاذ سبيل بسوي خدا اجر شمرده شده، چون در اين آيه نيز «مِنْ أَجْرٍ» نكره در سياق نفي و مفيد عموم است لذا بايد مودّت قربي و اتخاذ سبيل هر دو يكي باشند و گرنه معني دو آيه قابل جمع نخواهد بود از اينجا پي ميبريم كه مودّت قربي بمعني دوست داشتن و پيروي از آنها است و مودّت بدين معني همان اخذ سبيل بطاعت خداست، پس پيروي از ذي القربي كه اهل بيت عليهم السلام باشند رفتن راه خداست و چون اين پيروي در واقع بنفع پيروان آنهاست لذا در آيۀ ديگر آمده: قُلْ مٰا سَأَلْتُكُمْ مِنْ أَجْرٍ فَهُوَ لَكُمْ إِنْ أَجْرِيَ إِلّٰا عَلَي اللّٰهِ سباء: 47. بگو آنچه از اجر خواستم بر له شماست مزد من فقط بر عهدۀ خداست يعني پيروي ذي القربي كه عبارت اخراي اتخاذ سبيل بسوي خداست بسود شماست.اينكه در بارۀ آيۀ اول با استناد بدو آيۀ بعدي گفته شد از هر حيث درست و مطابق روايات نيز هست، در اين باره
وجوه و اقوال ركيكي نيز نقل شده كه احتياجي بنقل آنها نيست.در مجمع البيان از امام سجاد و باقر و صادق عليهم السلام و سعيد بن جبير و عمرو بن شعيب نقل شده كه معني آيه اين است: اينكه قرابت و عترت مرا دوست بداريد و حق مرا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 296
در بارۀ آنها مراعات نمائيد.ايضا نقل كرده چون آيۀ قُلْ لٰا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً … نازل شد گفتند: يا رسول اللّه اينان كيستند كه خدا ما را بمودّت آنها امر كرده فرمود: علي و فاطمه و فرزندان آنهاست «قال عليّ و فاطمة و ولدهما» اين حديث در كشّاف بلفظ «عليّ و فاطمة و ابناهما» نقل شده است و نيز در تفسير بيضاوي، احياء الميّت حديث 2، و اتحاف شبراوي ص 18 و ابن حجر در صواعق ذيل آيۀ فوق و ده ها كتاب ديگر نقل شده است.اگر گويند: سورۀ شوري مكّي است و آنوقت علي و فاطمه عليهما السلام با هم ازدواج نكرده بودند و اولاد نداشتند چطور اين روايت صحيح تواند بود؟گوئيم: اگر ثابت شود كه سورۀ مكّي است. دليلي بر مكّي بودن آيه نداريم چه مانعي دارد خود سوره مكّي باشد و اين آيه مدني توضيح مطلب را در اين كتاب ذيل لفظ «قرآن» فصل سوره هاي مكّي و مدني مطالعه فرمائيد.
قربان: در اصل مصدر است بمعني نزديك شدن مثل عدوان و خسران «قرب منه قربانا: دنا». و نيز اسم بكار ميرود مثل برهان و سلطان و آن هر كار خيري است كه بنده بوسيلۀ آن بر خدا تقرب جويد چنانكه در مجمع و مفردات و اقرب الموارد گفته است.راغب اضافه كرده: در
تعارف اسم ذبيحۀ عبادت است جمع آن قرابين و واحد و جمع در آن يكسان ميباشد.اين لفظ سه بار در قرآن ذكر شده كه بهر سه اشاره ميشود: 1- فَلَوْ لٰا نَصَرَهُمُ الَّذِينَ اتَّخَذُوا مِنْ دُونِ اللّٰهِ قُرْبٰاناً آلِهَةً بَلْ ضَلُّوا عَنْهُمْ … احقاف: 28. قربان بقرينۀ آلهة بمعناي جمع و «آلِهَةً» بدل يا بيان است از «قُرْبٰاناً» مراد از قربان اخذ كردن بتها همان است كه مشركين ميگفتند: اينان ما را بخدا نزديك
قاموس قرآن، ج 5، ص: 297
ميكنند مٰا نَعْبُدُهُمْ إِلّٰا لِيُقَرِّبُونٰا إِلَي اللّٰهِ … زمر: 3. آيه در بارۀ هلاكت مشرك قبل از اسلام است كه خدايان ياريشان نكردند يعني: چرا خدايان و آنها كه وسيلۀ تقرب بخدا ميدانستند ياريشان نكردند بلكه از آنها ناپديد و گم شدند.2- الَّذِينَ قٰالُوا إِنَّ اللّٰهَ عَهِدَ إِلَيْنٰا أَلّٰا نُؤْمِنَ لِرَسُولٍ حَتّٰي يَأْتِيَنٰا بِقُرْبٰانٍ تَأْكُلُهُ النّٰارُ قُلْ قَدْ جٰاءَكُمْ رُسُلٌ مِنْ قَبْلِي بِالْبَيِّنٰاتِ وَ بِالَّذِي قُلْتُمْ فَلِمَ قَتَلْتُمُوهُمْ إِنْ كُنْتُمْ صٰادِقِينَ آل عمران: 183. اين قول يهود است كه ميگفتند: خدا بما عهد كرده ايمان نياوريم مگر بپيامبريكه قربانيي بياورد كه آنرا آتش بخورد … در جواب فرموده: پيامبران پيشين هم معجزات آوردند و هم آنچه را كه گفتيد پس چرا آنها را كشتيد؟! آيا منظورشان از قربان ذبيحه است؟ آتش قرباني را بخورد يعني چه؟ پيامبران گذشته چه قرباني آوردند كه آتش آنرا خورد؟در مجمع از ابن عباس نقل شده علامت قبول قرباني بني اسرائيل آن بود كه آتشي از آسمان نازل شده آنرا مي سوزاند و آن دليل خلوص نيّت قرباني دهنده بود.در المنار گويد: مفسران گفته اند: مراد يهود كاريست كه در ميان آنها شايع بود و
آن اينكه قرباني را ذبح كرده و يا از غير ذبيحه در محلّي ميگذاشتند، آتشي سفيد از آسمان ميامد آنرا ميگرفت يا ميسوزاند ابن جرير از ابن عباس نقل كرده: مردي از يهود هر گاه صدقه اي ميكرد علامت قبول آن بود كه آتشي از آسمان ميامد و آن صدقه را ميسوزاند.آنگاه المنار مقداري از احكام قرباني يهود را از سفر لاويان نقل كرده كه يهود قسمتي از قربانيهاي خود را بنام قربان سوختني ميسوزاندند (سفر لاويان فصل اول) سپس گفته: اظهر آنست كه معني «حَتّٰي يَأْتِيَنٰا بِقُرْبٰانٍ تَأْكُلُهُ النّٰارُ» آنست كه بر ما
قاموس قرآن، ج 5، ص: 298
قرباني فرض كند كه سوختني باشد زيرا از جملۀ احكامشان اين بود كه بعضي از قربانيها را مي سوزاندند.نگارنده گويد: قول المنار از هر حيث قابل قبول است يهود چند جور قرباني داشتند از جمله قرباني سوختني (رجوع كنيد بقاموس كتاب مقدّس لغت قربان) از آنطرف رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله در همۀ ذبيحه ها حكم بخوردن كرد نه سوزاندن. يهود در مقام ردّ گفتند: خدا بر ما عهد كرده به پيامبري ايمان آوريم كه حكم بسوزاندن قرباني كند و بر ما آنرا واجب نمايد، قرآن در جواب آنها فرمود: اگر واقعا راست ميگوئيد چرا پيامبرانيرا كه آن حكم را آورده بودند كشتيد. (در تورات فعلي).آمدن آتش از آسمان وجود ندارد در تفاسير نيز از ابن عباس نقل كرده اند در برهان از تفسير قمي نقل كرده كه قومي برسول خدا چنان گفتند.ولي در اين باره روايتي هست كه در ذيل آيۀ سوم خواهيم گفت از جملۀ «وَ بِالَّذِي قُلْتُمْ» روشن ميشود كه در شريعتهاي سابق سوزاندن قرباني وجود داشته
است ولي حكمت و علت آن معلوم نيست چرا حكم بسوزاندن آمده است حال آنكه اينكار بظاهر اتلاف مال است. و اللّه العالم.3- وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ آدَمَ بِالْحَقِّ إِذْ قَرَّبٰا قُرْبٰاناً فَتُقُبِّلَ مِنْ أَحَدِهِمٰا وَ لَمْ يُتَقَبَّلْ مِنَ الْآخَرِ قٰالَ لَأَقْتُلَنَّكَ قٰالَ إِنَّمٰا يَتَقَبَّلُ اللّٰهُ مِنَ الْمُتَّقِينَ مائده: 27.قبول قرباني دو پسر آدم از كجا دانسته شد و علامت قبول كدام بود؟آيه صريح است در اينكه هر دو قبول شدن و نشدن قرباني را دانستند و آن سبب حسد برادر بر برادر شد.المنار ميگويد: خدا بيان نكرده كه قبول و عدم آنرا از كجا دانستند شايد در اثر وحيي بوده كه بپدرشان عليه السّلام شده بنا بر قول جمهور كه آندو فرزند صلبي آدم بوده اند مطابق سفر تكوين تورات.در الميزان بعد از ذكر اينكه آيه از طريق علم آنها ساكت است آيۀ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 299
183 آل عمران را كه گذشت نقل كرده و فرموده در امم سابق يا در بني اسرائيل معهود بود كه قبولي قرباني با آن بود كه آتشي آنرا بسوزاند، ممكن است علم بقبول آن در اين قصّه نيز بدان وسيله بوده باشد خاصّه كه اين قصّه باهل كتاب كه معتقد بآن بودند القا شده است (تمام شد).ظهور كلامشان در اين است كه مطلب فوق را پذيرفته اند ولي اثبات اين مطلب در غايت اشكال است در مجمع در ضمن نقل قصّه فرموده: هر دو برادر بكوه بالا رفتند و قربان خويش را بر كوه گذاشتند آتش آمد قربان هابيل را خورد و از قربان قابيل كنار شد آنگاه فرموده: اين از ابي جعفر باقر عليه السّلام نقل شده.در تفسير
برهان از كافي از امام باقر عليه السّلام در ضمن حديثي نقل شده «و كان القربان تأكله النّار» آنگاه فرموده: قابيل معبدي براي آتش ساخت و گفت: اين آتش را عبادت خواهم كرد تا قربان مرا قبول كند. باز در ضمن روايت هشتم همان كتاب از عياشي از امام باقر عليه السّلام اين مطلب نقل شده است راوي هر دو حديث ابو حمزه ثمالي است، روايت مجمع نيز از حضرت باقر عليه السّلام است، آنچه از مجمع و عياشي نقل شد سند ندارد و در سند آنچه از كافي نقل شد محمد بن فضيل واقع است و او ظاهرا همان است كه ضعيف و منسوب بغلوّ است. و آنگهي جملۀ «كان القربان تأكله النّار» صريح در آمدن آتش از آسمان نيست گذشته از آن چرا قابيل آتش زميني را پرستيد و از آن انتظار داشت تا قرباني او را قبول كند. لذا متن روايت نيز مضطرب است نگارنده بآنچه از المنار در ذيل آيه دوم نقل شد احتمال نزديك به يقين دارد.و اللّه اعلم.
قَرْح: (بر وزن فلس) زخم. «قرحه قرحا: جرحه و شقّه» راغب گويد: قرح بفتح اول جراحتي است كه از خارج رسد مثل زخم شمشير و قرح بضمّ اول جراحتي است كه از درون
قاموس قرآن، ج 5، ص: 300
برخاسته مثل دمل، و بقولي بفتح اول زخم و بضمّ آن درد زخم است.طبرسي از ابو علي و ابو حسن هر دو را مصدر نقل كرده، المنار از ابن جرير نقل كرده كه قرح بفتح اول شامل قتل و جرح است إِنْ يَمْسَسْكُمْ قَرْحٌ فَقَدْ مَسَّ الْقَوْمَ قَرْحٌ مِثْلُهُ وَ تِلْكَ الْأَيّٰامُ نُدٰاوِلُهٰا بَيْنَ النّٰاسِ
… آل عمران: 140.آيه در بارۀ جنگ احد است كه عدّه اي از مسلمانان كشته و عدّه اي زخمي شدند. يعني: اگر بشما زخمي رسيد و در «احد» شكستي ديديد، نظير آن بمشركين در «بدر» رسيد و اين روزها را ميان مردم ميگردانيم و شكست و فتح هر دوره نصيب قومي ميشود.الميزان گويد: در اين تعبير مسلمانان همه يك جسد فرض شده اند و گوئي زخم بيك بدن وارد شده است و در واقع عبارت بود از قتل عدّه اي و جرح عدّه اي ديگر و فوت پيروزي از آنها … نگارنده: احتمال قوي ميدهم كه اصابت قرح كنايه از شكست است چنانكه با مقايسه بشكست مشركين در «بدر» روشنتر ميشود «قرح» را در آيه بفتح قاف و كسر آن خوانده اند.الَّذِينَ اسْتَجٰابُوا لِلّٰهِ وَ الرَّسُولِ مِنْ بَعْدِ مٰا أَصٰابَهُمُ الْقَرْحُ … آل عمران: 172. آيه در بارۀ تعقيب مسلمين است كه بعد از ماجراي «احد» مشركين خواستند بمدينه برگردند ولي مسلمين آنها را تعقيب كردند احتمال فوق در اين آيه نيز جاري است، اين لفظ فقط سه بار در قرآن آمده است.
قِرد: (بر وزن جسر) بوزينه، جمع آن در قرآن مجيد قردة (بر وزن عنبه) آمده است.قصّۀ «قردة» سه بار در قرآن ياد شده هر سه در بارۀ يهود و هر سه در خصوص اصحاب سبت است، دو محل در اصحاب سبت بودن صريح ميباشد و با قرينه ميفهميم كه سومي هم راجع بآنهاست [اينك هر سه آيه را ذكر و بررسي ميكنيم:]
قاموس قرآن، ج 5، ص: 301
1- وَ لَقَدْ عَلِمْتُمُ الَّذِينَ اعْتَدَوْا مِنْكُمْ فِي السَّبْتِ فَقُلْنٰا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خٰاسِئِينَ بقره: 65.2- وَ سْئَلْهُمْ عَنِ الْقَرْيَةِ الَّتِي كٰانَتْ حٰاضِرَةَ
الْبَحْرِ إِذْ يَعْدُونَ فِي السَّبْتِ … فَلَمّٰا عَتَوْا عَنْ مٰا نُهُوا عَنْهُ قُلْنٰا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً خٰاسِئِينَ اعراف: 163- 166.اين دو مورد صريح است كه هر دو راجع بيك قوم و يك قضيّه است.3- مَنْ لَعَنَهُ اللّٰهُ وَ غَضِبَ عَلَيْهِ وَ جَعَلَ مِنْهُمُ الْقِرَدَةَ وَ الْخَنٰازِيرَ … مائده: 60. اين آيه گر چه در بارۀ مطلق اهل كتاب است ولي ظاهرا منظور يهود است و اثبات مسخ در نصاري تقريبا غير ممكن است، در اين آيه «خنازير» نيز آمده كه اشاره خواهيم كرد.آيا اصحاب سبت تغيير شكل داده مبدّل بميمون شدند، يا اخلاق آنها اخلاق ميمون شد و قيافۀ آنها تغيير نكرد؟ظهور «فَقُلْنٰا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً» نشان ميدهد كه تغيير شكل كرده بصورت ميمون در آمده اند مخصوصا با اين قرينه كه در «سبت» گذشت: آنانكه امر بمعروف نكردند بعذاب گرفتار شدند و اين ميرساند كه بايد عذاب صيد كنندگان مسخ واقعي باشد و گرنه از عذاب گروه اول كمتر خواهد بود وانگهي اگر منظور تغيير اخلاق مسخ اخلاقي بود با امثال جَعَلْنٰا قُلُوبَهُمْ قٰاسِيَةً مائده: 13. كَذٰلِكَ يَطْبَعُ اللّٰهُ عَليٰ قُلُوبِ الْكٰافِرِينَ اعراف: 101. و نظائر آن گفته ميشد نه جملۀ «فَقُلْنٰا لَهُمْ كُونُوا قِرَدَةً». مخصوصا كه در ما بعد آيۀ اول آمده فَجَعَلْنٰاهٰا نَكٰالًا لِمٰا بَيْنَ يَدَيْهٰا وَ مٰا خَلْفَهٰا وَ مَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ موعظه بودن مسخ باطني بواسطۀ نامحسوس بودن مشكل است از طرف ديگر تاريخ بني اسرائيل پر است از اينگونه جريانها و در «سبت» گذشت روايتيكه صريح در مسخ حقيقي و تغيير شكل آنها بود از اهل سنت نيز رواياتي در اين زمينه آمده است. (و اللّه العالم).
قاموس قرآن، ج 5، ص: 302
در
مجمع ذيل آيۀ اول از ابن عبّاس نقل شده: خدا براي عقوبت مسخشان كرد، صداي ميمون داشتند، سه روز باقي ماندند، چيزي نخوردند ننوشيدند و تناسل نكردند سپس خدا هلاكشان كرد، بادي آمد اجسادشان را بدريا افكند … از مجاهد نقل ميكند كه آنها مسخ نشدند بلكه آيه مثلي است نظير كَمَثَلِ الْحِمٰارِ يَحْمِلُ أَسْفٰاراً جمعه: 5. و نيز از وي حكايت شده كه: قلوبشان مسخ شد مانند قلوب بوزينگان كه امر و نهي را قبول نميكرد.بعد فرموده: اين دو قول مخالف ظاهر آيه است كه اكثر مفسّران بر آنند بي آنكه ضرورتي آنرا ايجاب كند.المنار ذيل آيۀ دوم گويد: مسخ بدني قول جمهور است و مسخ باطني قول مجاهد كه او گفته: قلوبشان مسخ شد تا بفهم حق توفيق نيافتند، در ذيل آيۀ اول نيز قول مجاهد و قول جمهور را نقل كرده و قول جمهور را قبول نميكند و گويد: از كمال انسانيت خارج شده مانند ميمون گشتند در جست و خيز و مثل خوك در شهوات. و نيز گويد: قرآن در مسخ حقيقي صريح نيست.طبرسي در ذيل آيۀ سوم فرموده: بقول مفسّران اصحاب سبت بوزينگان و اصحاب كفر بمائدۀ عيسي عليه السّلام مسخ بخنازير شدند والبي از ابن عباس نقل كرده: همه از اصحاب سبت اند زيرا جوانهايشان بميمونها و پيرانشان به خنازير تبديل شدند.نگارنده گويد چيزي براي من در اين زمينه دستگير نشد. و العلم عند اللّه.
قرار: ثبات و محل استقرار. راغب گفته: اصل آن از قرّ (بر وزن قفل) بمعني سرما است و سرما مقتضي سكون است چنانكه حرارت مقتضي حركت.وَ إِنَّ الْآخِرَةَ هِيَ دٰارُ الْقَرٰارِ غافر: 39. آخرت خانۀ ثبات
و استقرار است كَشَجَرَةٍ خَبِيثَةٍ اجْتُثَّتْ مِنْ فَوْقِ الْأَرْضِ مٰا لَهٰا مِنْ قَرٰارٍ ابراهيم: 26.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 303
«قرار» در اين دو آيه مصدر است.و در آيۀ جَهَنَّمَ يَصْلَوْنَهٰا وَ بِئْسَ الْقَرٰارُ ابراهيم: 29. ثُمَّ جَعَلْنٰاهُ نُطْفَةً فِي قَرٰارٍ مَكِينٍ مؤمنون: 13. و نظائر آن بمعني قرارگاه ميباشد.قَرَّتْ عَيْنُهُ يعني چشمش آرام گرفت آن كنايه از شادي است در اقرب الموارد گويد: «قرّت عينه» يعني چشمش از شادي خنك شده گريه اش قطع گرديد اشكش خشكيد در مفردات آمده «قرّت عينه تقرّ: سرّت». «قرّة عين» چيزيست كه سبب سرور و شادي باشد وَ قٰالَتِ امْرَأَتُ فِرْعَوْنَ قُرَّتُ عَيْنٍ لِي وَ لَكَ قصص: 9.زن فرعون گفت: اين طفل مايۀ سرور و روشني چشم من و تو است.رَبَّنٰا هَبْ لَنٰا مِنْ أَزْوٰاجِنٰا وَ ذُرِّيّٰاتِنٰا قُرَّةَ أَعْيُنٍ فرقان: 74. خدايا زنان و فرزندان ما را مايۀ خوشحالي و روشني چشم ما گردان.فَرَجَعْنٰاكَ إِليٰ أُمِّكَ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهٰا وَ لٰا تَحْزَنَ طه: 40. پس تو را بمادرت برگردانديم تا شاد گردد و محزون نباشد.اقرار: بمعني اثبات شي ء است وَ نُقِرُّ فِي الْأَرْحٰامِ مٰا نَشٰاءُ إِليٰ أَجَلٍ مُسَمًّي … حجّ: 5. آنچه را كه ميخواهيم تا مدّت معين در ارحام نگاه ميداريم، اقرار بتوحيد و نبوت و امثال آن برقرار كردن و اظهار ثابت بودن آنهاست. ثُمَّ أَقْرَرْتُمْ وَ أَنْتُمْ تَشْهَدُونَ بقره: 84. سپس در حاليكه حاضر بوديد اقرار كرديد و بثابت بودن آن اذعان نموديد.استقرار: ثابت شدن فَإِنِ اسْتَقَرَّ مَكٰانَهُ فَسَوْفَ تَرٰانِي اعراف: 143.اگر در جايش ثابت ماند پس زود مرا خواهي ديد.مُستَقَرّ محل قرار گرفتن وَ لَكُمْ فِي الْأَرْضِ مُسْتَقَرٌّ وَ مَتٰاعٌ إِليٰ حِينٍ بقره: 36. براي شما در
زمين تا مدتي قرارگاه و متاع هست.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 304
قوارير: جمع قاروره بمعني شيشه است مثل زجاجة. قٰالَ إِنَّهُ صَرْحٌ مُمَرَّدٌ مِنْ قَوٰارِيرَ نمل: 44. گفت آن غرفه اي است صاف شده از شيشه ها (آينه بند). وَ يُطٰافُ عَلَيْهِمْ بِآنِيَةٍ مِنْ فِضَّةٍ … قَدَّرُوهٰا تَقْدِيراً انسان: 15 و 16. در مجمع از حضرت صادق عليه السّلام نقل شده: چشم در نقرۀ بهشت نفوذ كند مثل نفوذ آن در شيشه. علي هذا نقرۀ بهشتي اصلا نقره است ولي صفت شيشه دارد و باطن آن از ظاهرش ديده ميشود يعني: بر آنها ظرفها و بطريهائي بگردانند كه شيشه هااند ولي شيشه هائي از نقره كه خودشان و يا خدمه آنها را بطرز مخصوصي اندازه گرفته اند.اينك چند آيه را بررسي ميكنيم: 1- وَ قَرْنَ فِي بُيُوتِكُنَّ وَ لٰا تَبَرَّجْنَ تَبَرُّجَ الْجٰاهِلِيَّةِ الْأُوليٰ احزاب: 33.آيه خطاب بزنان رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله است و در بارۀ آن از دو جنبه بايد صحبت كرد يكي در لفظ «قرن» كه چه اعلال دارد ديگري زنان آنحضرت در خانه ها بنشينند يعني چه؟اهل مدينه و عاصم آنرا بفتح قاف و ديگران بكسر قاف خوانده اند اصل آن از قرّ يقرّ و چون جمع مؤنّث فعل امر است در اصل «اقررن» بود راء اول حذف و فتحۀ آن بقاف داده شد و بواسطۀ حركۀ قاف الف حذف گرديد مثل «ظلن» كه از ظلّ يظلّ و در اصل «اظللن» بود، بعضي ها آنرا از وقر يقر وقار گرفته اند يعني در خانه هايتان- با وقار باشيد ولي در اينصورت «فِي بُيُوتِكُنَّ» لازم نبود زيرا وقار در هر جا لازم است.آيا مراد از آيه آنست كه زنان آنحضرت در خانه هاي
خويش بنشينند و اصلا خارج نشوند؟ اين كه نميشود زيرا آنها براي حجّ و كارهاي عادي ميبايست خارج شوند. و آيه فقط از بيرون شدن در زيّ جاهليّت نهي ميكند. و يا مراد آنست كه خانه دار باشيد نه شاغل در بيرون خانه؟نگارنده احتمال قوي ميدهم كه
قاموس قرآن، ج 5، ص: 305
آن كنايه از عدم مداخله در كارهاي سياسي است يعني شغل خانه داري را انتخاب كنيد و در كارهاي سياسي و لشكركشي مداخله ننمائيد. و لذا است كه عايشه و زنان ديگر آنحضرت را در زيارت حجّ و غيره چيزي نگفته اند ولي در جنگ جمل چون نامۀ عايشه بزيد بن صوحان رسيد كه از وي ياري خواسته بود گفت: عايشه مأمور شده كه ملازم خانۀ خويش باشد و ما مأمور شده ايم بقتال. او مأموريت خويش را ترك كرده و ما را بخانه نشيني امر ميكند (تاريخ كامل).در تاريخ يعقوبي هست: ابن عباس در بصره وارد منزل عايشه شد، عايشه گفت: خطا كردي و بدون اجازه وارد منزل من شدي ابن عباس گفت: ما شريعت را بتو ياد داده ايم اين خانۀ تو نيست خانۀ تو همان است كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله تو را در آن گذاشت و قرآن امر كرد در آن قرار گيري.آنگاه علي عليه السّلام آمد و فرمود: برگرد بخانه ايكه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله دستور داده در آن قرار گيري.بنظر نگارنده اين حكم مخصوص زنان آنحضرت و يا لا اقلّ نظري بزنان ديگر ندارد زيرا زنان آنحضرت بواسطۀ محبوبيتي كه داشتند اگر در كارهاي سياسي دخالت ميكردند باشتباه افتاده باعث تشنّج و انقلاب ميشدند چنانكه در عايشه ديده
شد و خون هزاران نفر در جنگ بصره بر باد رفت.2- وَ هُوَ الَّذِي أَنْشَأَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وٰاحِدَةٍ فَمُسْتَقَرٌّ وَ مُسْتَوْدَعٌ قَدْ فَصَّلْنَا الْآيٰاتِ لِقَوْمٍ يَفْقَهُونَ انعام: 98.قرائت مشهور در «مستقرّ» فتح قاف است گر چه با كسر آن نيز خوانده اند نظير اين، آيۀ است وَ مٰا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلّٰا عَلَي اللّٰهِ رِزْقُهٰا وَ يَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهٰا وَ مُسْتَوْدَعَهٰا كُلٌّ فِي كِتٰابٍ مُبِينٍ هود: 6. «مستقرّ» بنا بر قرائت فتح نميتواند اسم مفعول باشد زيرا لازم است نه متعدي. پس اسم مكان است.بنا بر قرائت فتح بنظر الميزان مستقرّ و مستودع در آيۀ اول هر دو اسم
قاموس قرآن، ج 5، ص: 306
مكان اند و قرارگاه زمين و محل وديعۀ اصلاب و ارحام است يعني: خدا شما را از نفس واحدي آفريده بعضي از شما در قرارگاه و در زمين هستيد و متولد شده ايد و بعضي در وديعه گاه ارحام و اصلاب اند كه بعدا بدنيا خواهند آمد در نهج البلاغه است كه در خطبۀ 88 فرموده: «و احصي … مستقرّهم و مستودعهم من الارحام و الاصلاب» يعني: خدا قرارگاهها و وديعه گاههاي آنها را از ارحام و اصلاب شمرده است ظاهرا ارحام راجع بمستقرّ است چنانكه آمده ثُمَّ جَعَلْنٰاهُ نُطْفَةً فِي قَرٰارٍ مَكِينٍ مؤمنون: 13. و اصلاب راجع بمستودع ميباشد.در آيۀ دوم «مُسْتَقَرَّهٰا» را محل استقرار گفته مثل آب براي ماهي، غلاف براي صدف، وطن و لانه براي انسان و غيره و مستودع را محلي دانسته كه در آن واقع شده ولي ترك خواهد كرد مثل پرنده در هوا، مسافر در سفر، جنين در رحم و جوجه در تخم. يعني: روزي همه در قرارگاه و وديعه گاه بعهدۀ خداست.
قريش:
نام قبيلۀ بزرگي از عرب كه رسول خدا صلّي اللّه عليه و آله از تيرۀ بني هاشم از همان قبيله است در اقرب الموارد گويد: اگر از «قريش» حيّ و تيره اراده شود منصرف باشد و اگر قبيله مراد باشد بجهت تأنيث و علميّت غير منصرف است.لِإِيلٰافِ قُرَيْشٍ. إِيلٰافِهِمْ رِحْلَةَ الشِّتٰاءِ وَ الصَّيْفِ … قريش: 1 و 2. و براي الفت دادن و محترم كردن قريش كه الفت دادن آنها در مسافرت زمستان و تابستان باشد. اين كلمه يكبار بيشتر در قرآن نيامده است.
قرض: نوعي است از بريدن، قطع مكان و گذشتن از آنرا قطع مكان و قرض مكان گويند (راغب). وَ إِذٰا غَرَبَتْ تَقْرِضُهُمْ ذٰاتَ الشِّمٰالِ وَ هُمْ فِي فَجْوَةٍ مِنْهُ كهف: 17. چون آفتاب غروب ميكرد از آنها بطرف شمال متمايل ميشد و آنها در كهف در وسعت بودند. طبرسي فرموده: اصل آن بريدن با دندان است و وام را قرض
قاموس قرآن، ج 5، ص: 307
گويند كه شخص جزئي از مال خود را قطع كرده بديگري ميدهد بنيّت اينكه خود مال يا بدل آنرا بعدا بدهند.اقراض بمعني قرض دادن است إِنْ تُقْرِضُوا اللّٰهَ قَرْضاً حَسَناً يُضٰاعِفْهُ لَكُمْ وَ يَغْفِرْ لَكُمْ … تغابن: 17. مادۀ اقراض در قرآن همه جا در بارۀ قرض دادن بخدا آمده و همه با وصف «حَسَناً» مقيّد شده است انفاق در راه خدا قرض دادن بخدا خوانده شده كه آن از طرف خدا برگردانده خواهد شد و اشاره بحتمي بودن مزد آن است.قيد «حسن» ظاهرا مفيد آن است كه انفاق از مال پاك و با نيّت پاك و با قصد قربت باشد و بعدا پشيمان نگردد و با منّت
و اذيّت بعدي توأم نباشد بنظرم جملۀ لٰا يُتْبِعُونَ مٰا أَنْفَقُوا مَنًّا وَ لٰا أَذيً- … يُنْفِقُونَ أَمْوٰالَهُمُ ابْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اللّٰهِ وَ تَثْبِيتاً مِنْ أَنْفُسِهِمْ بقره: 262 و 265. بيان «حسن» است.ميشود گفت همۀ اعمال نيك اعمّ از بدني و مالي قرض الحسن اند كه آنها بخدا تحويل ميشوند و خدا در مقابل پاداش خواهد داد آيۀ أَقِيمُوا الصَّلٰاةَ وَ آتُوا الزَّكٰاةَ وَ أَقْرِضُوا اللّٰهَ قَرْضاً حَسَناً وَ مٰا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللّٰهِ … مزمّل: 20.دليل آن است و گرنه ايتاء زكوة داخل در قرض الحسن ميباشد.در قرآن مجيد قرض بمعني «وام» متداول بكار نرفته بلكه همه در عمل نيك و يك جا در معني تجاوز استعمال شده كه در اول ذكر شد.
قرطاس: صحيفه. چيزيكه در آن مينويسند از هر چه باشد در مفردات گفته: «القرطاس: ما يكتب فيه» در اقرب آمده: «الصّحيفة الّتي يكتب فيها».وَ لَوْ نَزَّلْنٰا عَلَيْكَ كِتٰاباً فِي قِرْطٰاسٍ فَلَمَسُوهُ بِأَيْدِيهِمْ لَقٰالَ الَّذِينَ كَفَرُوا إِنْ هٰذٰا إِلّٰا سِحْرٌ مُبِينٌ انعام: 7. اگر كتابي در صحيفه و جزوه بتو نازل ميكرديم و با دست آنرا لمس ميكردند كافران ميگفتند اين سحر آشكار است.
قاموس قرآن، ج 5، ص: 308
جمع آن قراطيس است مثل قُلْ مَنْ أَنْزَلَ الْكِتٰابَ الَّذِي جٰاءَ بِهِ مُوسيٰ نُوراً وَ هُديً لِلنّٰاسِ تَجْعَلُونَهُ قَرٰاطِيسَ تُبْدُونَهٰا وَ تُخْفُونَ كَثِيراً … انعام: 91. ظاهرا مراد آنست كه تورات را جزوه جزوه ميكنيد آنچه بنفع شما است ظاهر ميكنيد و آنچه وصف رسول ما در آنست پنهان ميداريد.
قرع: كوفتن چيزي بر چيزي. (راغب). قارعه: زننده و كوبنده وَ لٰا يَزٰالُ الَّذِينَ كَفَرُوا تُصِيبُهُمْ بِمٰا صَنَعُوا قٰارِعَةٌ أَوْ تَحُلُّ قَرِيباً مِنْ دٰارِهِمْ حَتّٰي يَأْتِيَ وَعْدُ اللّٰهِ إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُخْلِفُ الْمِيعٰادَ رعد: 31.مراد از قارعه حادثۀ كوبنده و خرد كننده است يعني پيوسته بر كفّار در اثر اعمالشان واقعۀ كوبنده ميرسد و هلاكشان ميكند و يا در كنار ولايتشان نازل ميشود و آنها را بوحشت مياندازد در اين وضع خواهند بود تا مدتشان سر آيد و وعدۀ خدا انجام پذيرد.الْقٰارِعَةُ. مَا الْقٰارِعَةُ وَ مٰا أَدْرٰاكَ مَا الْقٰارِعَةُ قارعة: 1 و 2 و 3.قيامت از آن قارعه ناميده شده كه كوبندۀ عجيبي است و همه چيز و حتي زمين و كوهها را ميكوبد وَ حُمِلَتِ الْأَرْضُ وَ الْجِبٰالُ فَدُكَّتٰا دَكَّةً وٰاحِدَةً الحاقه: 14.تأمل كنيد در ساير آيات وقوع قيامت در آيۀ كَذَّبَتْ ثَمُودُ وَ عٰادٌ بِالْقٰارِعَةِ حاقة: 4.
ظاهرا مراد بلائي است كه هود و صالح عليهما السلام خبر ميدادند و آنها انكار ميكردند، بالاخره باد صرصر عاد را و صاعقه ثمود را از بين برد بنا بر اين قارعه در آيه بمعني قيامت نيست.
قَرْف: (بر وزن فلس) راغب گويد: قرف و اقتراف در اصل بمعني كندن پوست از درخت و كندن پوست روي زخم است و بطور استعاره بر اكتساب اقتراف گفته اند اعمّ از آنكه كار خوب باشد يا بد. وَ لِيَقْتَرِفُوا مٰا هُمْ مُقْتَرِفُونَ انعام: 113. و تا كسب كنند از معاصي آنچه كسب ميكنند، اين آيه در بارۀ اقتراف گناه است وَ مَنْ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 309
يَقْتَرِفْ حَسَنَةً نَزِدْ لَهُ فِيهٰا حُسْناً شوري: 23. اين آيه در اكتساب حسنه است و مراد از آن بموجب صدر آيه و روايات ولايت اهل بيت عليهم السلام ميباشد.
قَرْن: (بر وزن فلس) جمع كردن. «قرن البعيرين: جمعهما في حبل» دو شتر را با يك طناب بست.اقتران: اجتماع دو چيز يا چيزهاست در يك معني از معاني، گويند: زيد قرين عمرو است در ولادت، در شجاعت، در قدرت و غيره. أَوْ جٰاءَ مَعَهُ الْمَلٰائِكَةُ مُقْتَرِنِينَ زخرف: 53. يا ملائكه با او با هم بيايند.سُبْحٰانَ الَّذِي سَخَّرَ لَنٰا هٰذٰا وَ مٰا كُنّٰا لَهُ مُقْرِنِينَ زخرف: 13. اقران بمعني اطاقه و توانائي است يعني قرين شدن در توانائي گويند «اقرن الامر: اطاقه» يعني منزّه است خدائيكه اين مركب را بر ما مسخّر كرد و گرنه ما بر تسخير آن توانا نبوديم. وَ تَرَي الْمُجْرِمِينَ يَوْمَئِذٍ مُقَرَّنِينَ فِي الْأَصْفٰادِ ابراهيم: 49. در مفردات و اقرب گفته تقرين براي كثرت و مبالغه است يعني گناهكاران را بيني كه با زنجيرها بشدت با هم بسته شده اند.أَ لَمْ يَرَوْا كَمْ أَهْلَكْنٰا مِنْ قَبْلِهِمْ مِنْ قَرْنٍ انعام: 6. راغب گفته: قرن جماعتي را گويند كه در زمان واحد نزديك بهم زندگي ميكنند، جمع آن قرون است «القرن:
القوم المقترنون في ز من واحد» طبرسي فرموده: قرن مردم هر زمان است و آن از نزديك بهم بودن در يك زمان متّخذ شده، زجّاج گويد: بنظر من قرن اهل هر زماني است كه در آن پيغمبري يا طبقه اي از اهل علم بوده است. در قاموس و اقرب گفته: قرن هر امتي است كه هلاك شده واحدي از آنها باقي نمانده است ولي قيد هلاك شدن مورد تصديق قرآن نيست بلكه اعمّ است مثل آيۀ اول كه در باره امّت هلاك شده است و مثل وَ أَنْشَأْنٰا مِنْ بَعْدِهِمْ قَرْناً آخَرِينَ انعام: 6. كه بوجود آمدن مراد است نه هلاك شدن ايضا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 310
ثُمَّ أَنْشَأْنٰا مِنْ بَعْدِهِمْ قُرُوناً آخَرِينَ مؤمنون 42. بهر حال مراد از قرن و قرون در قرآن زمان نيست خواه صد سال باشد يا كمتر يا بيشتر.قرين: رفيق. قٰالَ قٰائِلٌ مِنْهُمْ إِنِّي كٰانَ لِي قَرِينٌ صافات: 51.وَ مَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمٰنِ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطٰاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ زخرف: 36.هر كه از ياد خدا اعراض كند شيطاني بر او ميگماريم كه مصاحب اوست، آيات قرآن صريح اند در اينكه هر كه بخدا توجّه كند ملائكه بر او نازل شده ياريش ميكنند إِنَّ الَّذِينَ قٰالُوا رَبُّنَا اللّٰهُ ثُمَّ اسْتَقٰامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلٰائِكَةُ أَلّٰا تَخٰافُوا … فصلت: 30. و آنانكه از خدا رو گردانند شياطين بسراغشان آمده بر اصرارشان ميافزايند مثل آيۀ ما نحن فيه و أَ لَمْ تَرَ أَنّٰا أَرْسَلْنَا الشَّيٰاطِينَ عَلَي الْكٰافِرِينَ تَؤُزُّهُمْ أَزًّا مريم: 83. و غيره.وَ قٰالَ قَرِينُهُ هٰذٰا مٰا لَدَيَّ عَتِيدٌ- … قٰالَ قَرِينُهُ رَبَّنٰا مٰا أَطْغَيْتُهُ وَ لٰكِنْ كٰانَ فِي ضَلٰالٍ بَعِيدٍ ق: 23 و 27. ظاهرا
مراد از قرين اول همان رقيب عتيد و شهيد است كه در آيات ما قبل آمده و از قرين دوم شيطان مضلّ است كه در آيۀ نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطٰاناً و غيره مذكور است.
قارون: مردي است از يهود و از قوم موسي عليه السّلام إِنَّ قٰارُونَ كٰانَ مِنْ قَوْمِ مُوسيٰ فَبَغيٰ عَلَيْهِمْ قصص: 76. بنقل طبرسي او پسر خالۀ موسي بود. چنانكه از امام صادق عليه السّلام و عطا و ابن عباس نقل كرده است.در بد كاري در رديف فرعون و هامان بود موسي عليه السّلام را ساحر خوانده وَ لَقَدْ أَرْسَلْنٰا مُوسيٰ … إِليٰ فِرْعَوْنَ وَ هٰامٰانَ وَ قٰارُونَ فَقٰالُوا سٰاحِرٌ كَذّٰابٌ غافر: 23 و 24. چنين بنظر ميايد كه قارون با آنكه از بني اسرائيل بود در نزد فرعون مقام عالي داشته است در مجمع فرموده هامان وزير فرعون و قارون خزانه دار وي بود، آيۀ وَ قٰارُونَ وَ فِرْعَوْنَ وَ هٰامٰانَ وَ لَقَدْ جٰاءَهُمْ مُوسيٰ بِالْبَيِّنٰاتِ فَاسْتَكْبَرُوا
قاموس قرآن، ج 5، ص: 311
عنكبوت: 39. نيز مؤيّد آن است. و نيز در مجمع نقل كرده: بقولي عامل و كارگزار فرعون بر بني اسرائيل بود.قرآن مجيد جريان مفصّل او را در سورۀ قصص آيۀ 76 تا 82 نقل كرده است چند جمله در جريان او حائز اهميّت است: 1- او از بني اسرائيل بود ولي راه تعدّي و تكبّر پيش گرفت كٰانَ مِنْ قَوْمِ مُوسيٰ فَبَغيٰ عَلَيْهِمْ قصص: 76.2- ثروت كلان داشت در مقام پند باو ميگفتند: هم بخور و هم بخوران و اين ثروت خدادادي را مايۀ خود- پسندي مكن در جواب ميگفت: خدا اين ثروت را نداده بلكه در اثر لياقت خودم است إِنَّمٰا أُوتِيتُهُ
عَليٰ عِلْمٍ عِنْدِي قصص: 78.3- ثروت خويش را برخ مردم ميكشيد دلها را كباب ميكرد فَخَرَجَ عَليٰ قَوْمِهِ فِي زِينَتِهِ قصص: 79.4- قدرت و ثروت خويش را مايۀ افساد قرار داده بود و از آن سوء استفاده ميكرد چنانكه ناصحان بوي ميگفتند: وَ لٰا تَبْغِ الْفَسٰادَ فِي الْأَرْضِ إِنَّ اللّٰهَ لٰا يُحِبُّ الْمُفْسِدِينَ قصص: 77.5- چنين مردي لايق آن بود كه از بين برود و ضعف و زبوني خود را در مقابل قدرت خدا بالعيان به بيند لذا در يك تكان و زلزله زمين دهان گشود او و خانه اش را فرو برد، هم خود و هم خانه اش در آن چاه ويل ناپديد شدند فَخَسَفْنٰا بِهِ وَ بِدٰارِهِ الْأَرْضَ … قصص: 81.در تورات فعلي سفر اعداد باب 16 ببعد و در قاموس كتاب مقدس زير لفظ «قورح» نقل شده كه او كار كهانت در پيش گرفت و با چند نفر كه 250 نفر را با خود همدست كرده بودند بر موسي و هارون شوريدند، و گفتند: شما دو برادر بظلم و تحميل بر مردم رياست يافته ايد، موسي بخدا استغاثه كرد زمين شكافته شد قورح و ديگر سران شورشيان در آن ناپديد شدند و آتشي از جانب خدا آمد و آن 250 نفر را خاكستر كرد، شايد
قاموس قرآن، ج 5، ص: 312
قورح همان قارون باشد كه در تورات حكايت او بنحو ديگر نقل شده ولي اعتماد ما بنقل قرآن است.قرآن از ذكر محل وقوع حادثه ساكت است كه آيا در مصر اتفاق افتاده يا در صحراي سينا ولي از روايات و تفاسير و تورات بر ميآيد كه در صحراي سينا بوده، علي هذا قارون روي حساب قوميّت با
بني اسرائيل از مصر خارج شده و وارد سينا گشته است.از طرف ديگر بني اسرائيل در سينا بصورت بيابان گرد زندگي ميكردند و وسيله اي براي كسب آنهمه ثروت در آنجا فراهم نبود كه فرموده وَ آتَيْنٰاهُ مِنَ الْكُنُوزِ مٰا إِنَّ مَفٰاتِحَهُ لَتَنُوأُ بِالْعُصْبَةِ أُولِي الْقُوَّةِ قصص: 76. و آنگهي بني اسرائيل ظاهرا آنوقت در سينا خيمه ها و چادرها زده بودند و خيمۀ اجتماع مجلس شوري و قضاوت و غيرۀ آنان بود ولي لفظ «فَخَسَفْنٰا بِهِ وَ بِدٰارِهِ الْأَرْضَ» نشان ميدهد كه قارون كاخ مجلّلي داشته است لذا نگارنده احتمال ميدهم كه قضيّه در مصر اتفاق افتاده باشد.جريان زكوة خواستن از او و تفتين زن بد كار از جانب او بر عليه موسي عليه السّلام اگر يقين بوده باشد در مصر نيز ممكن بود. و اللّه العالم.
ذو القرنين: ظاهرا قرن در اين كلمه بمعني شاخ است، ذو القرنين يعني صاحب دو شاح.براي اين شخص در قرآن قصۀ مفصّلي است كه در سورۀ كهف از آيۀ 83 تا 96 نقل شده است بدين بيان: خدا باو در زمين قدرت و حكومت داد و همۀ وسائل حكمراني را برايش فراهم آورد، او در سفري كه بطرف مغرب كرد بجائي رسيد كه خورشيد در محليكه آب تيره رنگ داشت غروب ميكرد، در آنجا قومي يافت، خدا باو گفت: اي ذو القرنين ميتواني آنها را عذاب كني يا نيكو رفتار نمائي. گفت ستمگران اين قوم را كيفر خواهم داد و چون بسوي پروردگارشان برگشتند عذابي شديد
قاموس قرآن، ج 5، ص: 313
دامنگير آنهاست و آنانكه اهل ايمان و رفتار نيكو هستند براي آنها پاداش نكوئي هست ما نيز با آنها سهل
خواهيم گرفت.سپس ذو القرنين با وسائليكه در اختيار داشت سفري بسوي مشرق كرد و بقومي رسيد كه در مقابل آفتاب حجابي و پوششي نداشتند (مردم بدوي بودند خانه و لباسي نداشتند تا از آفتاب مستور باشند) و ما بآنچه در نزد ذو القرنين از عدّه و تجهيزات بود دانا بوديم.ذو القرنين پس از آن سفر ديگري آغاز كرد و با وسائل خود براه افتاد تا ميان دو كوه (يا دو ديوار عظيم) رسيد در آنجا قومي يافت كه بسيار ساده و بدوي بودند و گوئي زبان نمي فهميدند، آنقوم گفتند: اي ذو القرنين قوم يأجوج و مأجوج در زمين افساد ميكنند بر تو مزدي بدهيم تا ميان ما و آنها سدّي بنا كني، گفت آنچه خدا بمن تمكّن داده از مزد شما بهتر است به نيروي بازو بمن كمك كنيد تا ميان شما و آنها سدّي بسازم.آنوقت گفت: تكّه هاي آهن بياوريد شكاف دو كوه را تكه هاي آهن چيد تا مسدود شد سپس گفت آنقدر بآنها دميدند تا گداخته شدند و گفت: در آن مس ريختند مسها ذوب شده بصورت ملاط آهن ها را بهم چسبانيد و سدّ تكميل شد قوم يأجوج و مأجوج بدين وسيله مهار شدند زيرا نه قادر بودند آنرا سوراخ كنند و نه ميتوانستند از آن بگذرند، ذو القرنين گفت: اين رحمتي است از پروردگار من و چون وعدۀ خدا آيد آنرا خورد كند و وعدۀ خدا حتمي است. اين بود قصۀ ذو القرنين در قرآن اينك نكاتي از اين قصّه: 1- نقل اين قضيّه در قرآن مجيد بواسطۀ سؤال بوده است وَ يَسْئَلُونَكَ عَنْ ذِي الْقَرْنَيْنِ … كهف: 83. بقولي يهود از آنحضرت
پرسيده اند و بقولي با شارۀ يهود بعضي از قريش آنرا خواسته اند.2- او در سفر غرب بجائي رسيده
قاموس قرآن، ج 5، ص: 314
كه در نظر بيننده آفتاب در آبي تيره رنگ غروب ميكرده است چنانكه تفصيل آنرا در «حماء» نوشته ايم. و در همان سفر ظاهرا با قومي جنگيده و غالب شده است و ستمكاران را كيفر و نيكوكاران را پاداش داده است.أَمّٰا مَنْ ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ … وَ أَمّٰا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صٰالِحاً … سَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنٰا يُسْراً كهف: 87 و 88.3- او يا پيغمبر بوده و يا پيغمبري در لشكريانش وجود داشته زيرا خدا فرمايد: قُلْنٰا يٰا ذَا الْقَرْنَيْنِ إِمّٰا أَنْ تُعَذِّبَ وَ إِمّٰا أَنْ تَتَّخِذَ فِيهِمْ حُسْناً كهف: 86. ظهور اين سخن در وحي آسماني است و شايد حكم ديني را ميدانسته لذا با «قُلْنٰا» تعبير آمده.4- در سفر مشرق بقومي كه تقريبا بحال توحّش زندگي ميكردند رسيده است ولي براي چه بآنجا سفر كرده و با آنها چه معامله نموده است در قرآن ذكري نيست. 5- در سفر اخير بمحلي رسيده كه اهل آنجا از قومي چپاولگر در اذيّت بوده اند، محل سكونت چپاولگران در پشت كوهها بوده و از شكاف ميان دو كوه گذشته و بآنها حمله ور ميشده اند و تاراجگران نام يأجوج و مأجوج داشته اند، چون يگانه راه حملۀ آنها شكاف كوه بوده و از جوانب ديگر راه عبور نداشته اند لذا از ذو القرنين تقاضا كرده اند آن شكاف را مسدود كند تا از شرّ آنها در امان باشند.6- سدّ ميان شكافي است كه با تكميل آن دو كوه بهم بر آمده و متّصل شده اند و مصالح ساختماني آن عبارت بود از
تكّه هاي آهن كه رويهم چيده شده و سپس با مس مذاب بهم وصل شده است.7- سدّ از حملۀ يأجوج و مأجوج جلوگيري كرد زيرا قدرت سوراخ كردن آنرا نداشتند و نيز نتوانستند از
قاموس قرآن، ج 5، ص: 315
آن بگذرند.اين سدّ در كجاي دنيا بود؟پادشاهي كه دو شاخ داشته باشد كدام است و يعني چه؟ يأجوج و مأجوج چرا نتوانسته اند از جاي ديگر بگذرند؟ و آن قوم كدام اند؟آنچه در جواب اين سؤالات گفته شده بسيار مختلف و گيج كننده است و قرآن مجيد نظري بآنها نداشته و گر نه بيان ميكرد در اينجا فقط بدو جواب اشاره ميكنم: 1- بنظر يا عقيدۀ بعضي سدّ ذو القرنين همان ديوار معروف و تاريخي چين است ناگفته نماند: ديوار چين بين سالهاي 204 تا 220 قبل از ميلاد يعني در مدت بيست سال بفرمان «چين شي هوانك» امپراطور بزرگ چين ساخته شد، اين ديوار كه از سنگ و آجر بنا شده 666 فرسخ يعني در حدود چهار هزار كيلومتر طول دارد و از محلي بنام «چان هايكوان» آغاز شده و در مرزهاي تبّت پايان مييابد.بلندي اين ديوار هفت متر و نيم و پهناي آن در همين حدود است بطوريكه بر روي اين پهنا شش نفر سوار ميتوانند پهلو بپهلو اسب تازي كنند. ديوار چين در سر راه خود از دره ها و كوههاي فراواني ميگذرد و شامل نواحي پستتر از دريا تا ارتفاعات چهار هزار متري ميباشد.ديوار مزبور توانست تا مدت سيزده قرن جلو تاخت و تاز اقوام وحشي را كه ميخواستند وارد چين شوند بگيرد ولي سرانجام در قرن 13 ميلادي چنگيز خان از اين ديوار گذشته و بر سرزمين پهناور چين
دست يافت.ناگفته نماند: اين ديوار نميتواند سدّ ذو القرنين باشد زيرا آن سدّ ميان دو كوه بوده و از آهن و مس ساخته
قاموس قرآن، ج 5، ص: 316
شده بود و اين صفات در ديوار چين يافته نيست.2- ابو الكلام آزاد دانشمند والا مقام و مسلمان هندي در بارۀ ذو القرنين كتاب مستقلي نگاشته و او را كوروش كبير پادشاه هخامنشي دانسته است اينك بطور اختصار بآن اشاره ميشود:
كوروش پس از آنكه بر تخت نشست با پادشاه ليدي كه كرزوس نام بود رو برو گرديد مورّخين يونان عموما عقيده دارند كه براي اول بار كرزوس دست بدشمني زد و كوروش را مجبور به توسّل بشمشير نمود كوروش در اين جنگ پيروز شد، ليدي در آسياي صغير موسوم بآناطولي (تركيۀ امروز) قرار داشت، حكومت ليدي دست نشاندۀ يونان بود، كوروش با مغلوبين طوري با بزرگواري رفتار نمود كه مردم احساس نميكردند كه آتش جنگي بخانۀ آنها كشيده شده است. بنظر ابو الكلام اين سفر كه كوروش بغرب ايران كرده همان است كه در آيات فَأَتْبَعَ سَبَباً. حَتّٰي إِذٰا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَهٰا تَغْرُبُ فِي عَيْنٍ حَمِئَةٍ … نقل شده است آيات 85 كهف تا 88 و رجوع شود به «حماء».
حملۀ دوم كوروش متوجه مشرق شد قبائل وحشي و عقب ماندۀ «كيد روسيا» و «باكتريا» كه در نواحي مشرق سكونت داشتند سر بشورش برداشته بودند كوروش براي خواباندن فتنه بآنجا لشكر كشيد مراد از سرزمين كيدروسيا مكران و بلوچستان فعلي و «باكتريا» همان بلخ است و آيات ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَباً. حَتّٰي إِذٰا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَهٰا تَطْلُعُ عَليٰ قَوْمٍ لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِهٰا سِتْراً … راجع باين مسافرت و حمله است.
حملۀ سوم كوروش بطرف شمال
قاموس قرآن، ج 5، ص: 317
ايران صورت گرفته كه براي اصلاح امر «ماد» لشكر كشي كرده است سرزمين «ماد» در شمال پارس قرار داشت و حدود آن بكوههاي شمال كه متّصل بدرياي خزر و درياي سياه ميشوند ميرسيد، اين نواحي بعدها به قفقاز و باصطلاح پارسيان «كوه قاف» موسوم گشت.كوهستان قفقاز فعلي در اين سلسله كوهها وجود دارد، در اين حمله كوروش به نزديك رودي رسيد و در كنار آن اردو زد، اقوام اين منطقه از دست قومي بنام «يأجوج و مأجوج» بكوروش شكايت كردند او دستور داد سدّي آهنين در محليكه غارتگران از آن ميگذشتند ساختند و بدين وسيله از تاخت و تاز آنها جلوگيري شد.اگر بنقشه نگاه كنيم: آسياي غربي پائين درياي خزر وجود دارد و درياي سياه بالاي آن است و كوههاي قفقاز نيز بين دو دريا در حكم يك ديوار طبيعي مرتفعي است اين كوهها كه صدها ميل طول دارند مانع بزرگي از رخنه كردن باين طرف و آن طرف آن كوههاست تنها يك تنگه در ميان آنها قرار دارد كه محل عبور اقوام يأجوج و مأجوج بود، كوروش با سدّ آهنين آن تنگه را مسدود
نمود كه غارتگران فَمَا اسْطٰاعُوا أَنْ يَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطٰاعُوا لَهُ نَقْباً كهف: 97.اين سدّ در محلي بين درياي خزر و درياي سياه بنا شده و در تنگۀ ميان سلسله كوههاي قفقاز است اين راه را امروز تنگۀ «داريال» ميخوانند و در ناحيۀ «ولادي كيوكز» و تفليس واقع شده، هم اكنون نيز بقاياي ديوار آهني در اين نواحي هست در سدّ ذو القرنين گفته ميشود كه آهن زياد بكار رفته و بين دو كوه نيز ساخته شده است، معبر داريال بين دو كوه بلند واقع شده و اين سدّ نيز كه آهن زيادي در آن ديده ميشود در همين
قاموس قرآن، ج 5، ص: 318
دره وجود دارد.
همان اقوامي است كه در اروپا آنها را «ميگر» و در آسيا «تاتار» ناميده اند معلوم شده كه در حدود 600 سال قبل از ميلاد يك دسته از آنان در سواحل درياي سياه پراكنده شده و هنگام پائين آمدن از دامنۀ كوههاي قفقاز آسياي غربي را مورد هجوم قرار دادند اين نقطه در آنروز مغولستان ناميده ميشد قبائل كوچ نشين آن «منغول» يا مغول ناميده ميشدند بنا بمنابع چيني اصل كلمۀ منغول «منكوك» يا «منچوك» بوده است و اين با كلمۀ عبري مأجوج بسيار نزديك است.
لقب ذو القرنين (صاحب دو شاخ) متّخذ از خواب دانيال پيغمبر است كه در خواب ديد قوچي در كنار رود ايستاده و دو شاخ بلند دارد اين دو شاخ يكي بطرف جلو و يكي پشت او خم شده بود و با دو شاخ خود شرق و غرب را شخم ميكرد و هيچ حيواني در برابر او مقاومت نميكرد در همين حال مي بيند كه يك بز كوهي از طرف مغرب در حاليكه زمين را با شاخ خود ميكند پيش آمد و ميان پيشاني اين بز يك شاخ بزرگ و عجيب پيدا بود كم كم بز كوهي بقوچ نزديك شد و بر او تاخت در اين حمله دو شاخ قوچ بشكست و از مقاومت عاجز ماند.فرشته اي بدانيال نازل شده و خواب را بكوروش و اسكندر مقدوني تعبير كرد قوچ دو شاخ كوروش پادشاه پارس و ماد و بز كوهي اسكندر بود كه دولت و دودمان هخامنشي را بر انداخت.
مجسمۀ سنگي كوروش كه در نزديكيهاي استخر پايتخت قديم ايران در حدود پنجاه ميلي سواحل رودخانۀ
قاموس قرآن، ج 5، ص: 319
«مرغاب» نصب شده بود چون بوسيلۀ خاورشناسان خطوط ميخي آن خوانده شد اين مطلب را روشنتر نمود مجسمه بقامت بشر عادي است دو بال دارد مثل بالهاي عقاب و در روي سر او دو شاخ بصورت شاخ قوچ كه از يك ريشه روئيده و بدو شاخ يكي رو بجلو و ديگري پشت آن رو بعقب است، مجسمه ثابت ميكند كه تصوّر ذو القرنين از خواب دانيال پيدا شده و مجسمه ساز از آن خواب پيروي كرده و چون كوروش بابل را فتح و يهود را از اسارت نجات داد
خواب دانيال مشهور شد رجوع شود بكتاب ابو الكلام.پايان جلد پنجم