رياحين الشريعة (جلد 6)

مشخصات كتاب

سرشناسه : محلاتي ذبيح الله 1364 - 1271

عنوان و نام پديدآور : رياحين الشريعه در ترجمه دانشمندان بانوان شيعه تاليف ذبيح الله محلاتي

مشخصات نشر : تهران دار الكتب اسلاميه 1369ق = 1349 - 1329.

مشخصات ظاهري : ج 6

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي

يادداشت : ج 1 (چاپ اول [1382])؛ 650 ريال

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس

مندرجات : ج 1 و 2. شرح زندگاني سيده نسوان .-- ج 3. امهات ائمه زينب كبري ع و ساير بانوان دشت كربلا؛ باب الف از بانوان شيعه .-- ج 4. باب ب تا غين .-- ج 5. باب ف - ي

عنوان ديگر : ترجمه بانوان دانشمندان شيعه

موضوع : فاطمه زهرا(س ، 13؟ قبل از هجرت - 11ق -- سرگذشتنامه

موضوع : زنان شيعه -- سرگذشتنامه

رده بندي كنگره : BP52/م 3ر9

رده بندي ديويي : 297/97

شماره كتابشناسي ملي : م 56-80

ص: 1

اشاره

ص: 2

ص: 3

ص: 4

ص: 5

[مقدمه مؤلف]

بسم الله الرحمن الرحيم الحمد لله الذى خلق الذكر و الأنثى و جعل بينهما نسبا و صهرا و نشكر على آلائه و نعمائه حيث خلقنا من نفس واحدة و جعل لنا زوجا لنسكن اليها ١ثم الصّلوة و السّلام على ناشر العدل و التقى بين الرجال و النساء و العبيد و الاماء أبو القاسم محمد المصطفى و على آله الطيبين أعلام الهدى و لعنة الله على اعداءهم و مغيّرى شريعتهم الى يوم الجزاء.

اما بعد چنين گويد اين فقير بى بضاعت عاصى خاطى ذبيح اللّه محلاتى عامله اللّه بلطفه الخفى فى الحاضر و الآتى كه اين جلد ششم رياحين الشريعه است ولى در اين جلد اختصاص ببانوان شيعه ندارد فقط هرزنى كه مقدارى شهرتى در كمال يا در صنعت و سواد يا آثارى از او در باقيات الصالحات و امثال آن داشته باشد كه اين حقير بآن دست رسى پيدا كرده باشم مينويسم و ترتيب حروفرا حواله بفهرست كتاب مينمائيم و نسئل اللّه ان يوفقنى بالاتمام و عليه نتوكل و به الاعتصام.

دارمية

در ناسخ جلد متعلق باحوالات امام حسن عليه السلام ص ١5٠ گويد يكى از واردين بر معويه دارمية حجونيه است و اين چنان بود كه معويه از براى زيارت بيت اللّه سفر مكه نمود بعد از ورود بمكه پرسش نمود كه زنى از قبيله بنى كنانه كه او را دارمية گويند در حجون مكه جاى داشت زنى سياه چهره و فربه هست وى زنده است يا درگذشته است.

ص: 6

گفتند بسلامت است پس كسى فرستاد و او را حاضر ساخت و گفت حال تو چگونه است ايدختر حام كنايت از اينكه تو بدين سياهى جز اولاد حام نشايد كه بوده باشى.

دارمية گفت من از اولاد حام نيستم بلكه زنى از بنى كنانه ام معويه گفت راست گفتى هيچ ميدانى كه ترا از بهر چه طلب كردم دارمية گفت ندانم و جز خدا كسى غيب نداند معويه گفت از بهر اينكه از تو سئوال كنم كه از براى چه تو على بن ابى طالب را دوست ميدارى و مرا دشمن ميدارى و با على طريق دوستى ميسپارى و با من براه خصومت ميروى گفت اگر راست بگويم مرا معفو ميدارى معويه گفت ايمن باش و راست بگو دارمية گفت دوست ميدارم على را از بهر اينكه كار بعدل و اقتصاد ميكرد و بيت المالرا بالسويه قسمت مينمود و دشمن دارم ترا از بهر اينكه قتال دادى با على در امريكه او از تو اولى بود و طلب كردى چيزيرا كه در آن حقى نداشتى و دوست دارم على را از بهر آنكه رسولخدا از براى او عقد ولايت بست و دوست دار فقرا و مساكين بود و اهل دين را بزرگ ميداشت و دشمن دارم ترا از بهر آنكه خون مردمرا بناحق ريختى و قضا جز بجور و ستم نكردى و حكم جز از در هوى و هوس نراندى.

معويه گفت از اين روست كه شكم تو پرباد شده است پستانهاى تو عظيم گشته و سرين تو فربه و بزرگ شده است دارمية گفت ايمعويه مرا شنعت كردى بخصاليكه به نيكوئى مثل ميزنند.

معويه گفت برفق و مدارا باش خلق تو تنگ نشود من قصد مذمت نداشتم و سخن جز بخير نكردم چون شكم زن هرگاه بزرگ باشد فرزند را بتمام خلقت پرورش ميدهد و چون پستانهاى او عظيم باشد كودكرا از شير سيراب ميدارد و چون سرين او فربه باشد بزينت او و محاسنش افزوده ميشود دارمية خاموش شد.

معويه گفت على را ديدار كرده اى گفت ديده ام گفت چگونه او را ديده اى گفت او را ديدم كه پادشاهى او را مفتون نساخت چنانكه ترا بفتنه انداخت و نعمت او را از خدا غافل نكرد چنانكه ترا مشغول نمود.

معويه گفت كلام او را هيچ شنيده اى گفت آرى كلام او را شنيده ام بخدا قسم كه

ص: 7

روشن ميكرد دلها را از كورى چنانكه صافى ميكند روغن زيت طشت را از زنگ و چركى معويه گفت سخن براستى آوردى اكنون بگو چه حاجت دارى گفت اگر بگويم مسئلت مرا باجابت مقرون ميدارى معويه گفت مقرون ميدارم گفت مرا صد شتر سرخ موى كه ناقه باشد با نرهاى او با شتربان.

معويه گفت با صد ناقه چه ميكنى گفت با شير آن صغار را غذا ميدهم و كبار را بهره ميرسانم و اصلاح كار عشيرت خويش مينمايم معويه گفت اگر صد ناقه با فحل و راعى بتو عطا كنم محل و مكانت من در قلب تو مانند على خواهد بود.

دارمية گفت: ماء لا كصدّاء و مرعى لا كسّعدانه و فتى لا كما لك يا سبحان اللّه او دونه يعنى آبى است لكن مانند صدّاء نيست و چراگاهى است لكن مانند سعدانه نيست و جوانمرديست اما انباز مالك نيست آنگاه از اين تشبيه پشيمان گشت گفت سبحان اللّه از اين واپس تر است كه من گفتم و اين هرسه از امثال عرب است نخستين را دختر هانى كه زن لقيط بود در حق شوهر ثانى گفت و دومرا خنساء و سومرا متمم بن بنى نويره در حق برادرش گفت ١چون معويه اين كلماترا اصغا كرد اين اشعار بگفت.

ص: 8

إذا لم أعد للحلم منّي عليكم فمن ذا الّذي بعدي يؤمّل بالحلم

خذيها هينئا و اذكرى فعل ماجد جزاك على حرب العداوة بالسّلم

سپس معويه فرمان كرد تا آن شترانرا با وى تسليم كردند و گفت بگير و شاكر من باش أما و اللّه لو كان علىّ ما أعطاك منها شيئا يعنى بخدا قسم اگر على بود هرگز چنين عطائى با تو نميكرد.

دارميه گفت قسم بخداى كه يكموى از شتران كه مال مسلمانان است با من بذل نمينمود نويسنده گويد معويه حلم وجودش مختص پيرزنان بود براى فريب مردم.

ميسون

بنت بجدل محمد دياب اتليدى در اعلام الناس مينويسد ميسون بنت بجدل است و او را معويه فرمان كرد تا از منزل و مربعش با حشمتى تمام و حرمتى كه لايق او بود كوچ داده بنزديك معويه آوردند ميسون از وقتيكه از منزل خود حركت كرد تا اين وقت كه بمعويه پيوست همه وقت از خانه خود ياد ميكرد و افسوس ميخورد و از اقامت در شام قرين احزان و آلام بود يك روز معويه گوش فراداشت و ميسون اين اشعار را انشاء ميكرد.

و بيت تخفق الأرياح فيه أحبّ اليّ من قصر منيف

هر آينه خيمه ايكه از چهار طرف باد در او ميوزيد براى من محبوب تر است از اين قصر اعلا

و أكل كسيرة فى كسر بيتي أحبّ اليّ من أكل الرغيف

و خوردن پارۀ نان خشك در ميان خيمه خودم محبوب تر است از خوردن گردهاى

ص: 9

نان مرغوب.

و أصوات الرّياح بكلّ فجّ أحبّ اليّ من نقر الدّفوف

صداى وزيدن بادها از اطراف واديها محبوب تر است نزد من از نواختن تار و ساز.

للبس عبائة و تقرّ عيني أحبّ اليّ من لبس الشّفوف

پوشيدن لباس خشن و بودن من در نزد خويشان خودم محبوب تر است از لباس زربف

و كلب ينبح الأضياف دوني أحبّ اليّ من هرّ الوف

و بانگ و فرياد سگها در اطراف ميهمانان محبوب تر است نزد من از گربه مأنوس

و خرق من بني عمّى ضعيف أحبّ اليّ من علج عنيف

چون مردى از پسر عموهاى من ولو ضعيف و فقير باشد در نزد من محبوب تر است از كافر پستى معويه چون اين اشعار بشنيد او را طلاق گفت و رها كرد نويسنده گويد در كشف الهاويه ص ٣٨ پاره اى از حالات ميسونرا شرح داده ام.

پوران دخت

يكى از سلاطين ساسانيه است يك سال و چهار ماه در ايران صاحب تاج وتخت بود و او دختر خسرو پرويز است چون شيرويه را فرزندى نبود بزرگان مملكت پوران دخت را بر تخت سلطنت نشانيدند او طريق عدل و داد گرفت و خراجيكه از سال پار بجاى مانده بود ببخشيد فرمان كرد كه بعمارت شهرهاى خراب به پردازند و اولاد شهريزاد كه قبل بر او سلطنت داشته اند همه را كشته اند.

امرأة اعرابيه

محيى الدين عربى در مسامرات گويد ابو العباس احمد بن المتوكل كه پانزدهمى از خلفاى بنى العباس بود و او را المعتمد باللّه عباسى ميگفته اند زنى از اعراب تزويج كرد و دلباخته او بود چون او را بسامره آورد با تمام تجمّل و در يكى از قصرهاى

ص: 10

عالى منزل داد اما آن اعرابيه هيچ اعتنائى بآن بساط سلطنت نداشته و لب خند نميزد و در نهايت حزن و اندوه روز را شام ميكرد معتمد گفت ترا چه ميشود كه اصلا آثار فرح در تو نمايان نيست با اينكه در خصب نعمت و در كمال عزت و در بارگاه شرف و سلطنت ميباشى اعرابيه گفت من باين اشياء مأنوس نيستم بلكه وحشت دارم و بياد خيمۀ شعر و ساقيۀ آب و صداى گاو و گوسفند و شتر و دوشيدن گوسفندان و بيابان وسيع و وزيدن بادها از هرطرف ميباشم و آن منظره ها را فراموش نميكنم معتمد تعجب كرد پس فرمان كرد كه در غربى دجله سامراء قصرى بنا كرد بسيار عالى بنام معشوق پس فرمان داد چادرنشينان گاو و گوسفندان و شتران خود را در حوالى آن قصر بياورند و بدوشيدن گوسفندان اشتغال پيدا كنند اعرابيه چون آن منظره را مشاهده كرد بياد وطن خود افتاد صدا را بگريه بلند كرد و اين اشعار بسرود.

و ما ذنب أعرابية قذفت بها صروف النوى من حيث لم تك ظنت

آيا مرا چه گناهى بود كه گردش روزگار مرا پرتاب كرد از وطن خود بجائيكه گمان نداشتم.

تمنت أحاليب الرعات و خيمة بنجد فلا يقضى لها ما تمنت

اعرابيه دوشيدن گوسفندان و آمدورفت در خيمه ايكه در صحراى نجد است طالب است و اين آرزو برآورده نميشود همانا وطن خود را طالبم.

اذا ذكرت ماء العذيب و طيبة و برد حصاة آخر الليل انت

هنگاميكه بخاطرم ميآيد از آن آب خوشگوار و هواى طيب و خنك آخر شب ناله از دلم بلند ميشود.

لها أنة عند العشاء و أنة سحير ولو لا أنتان لجنت

چون شب بر سر دست آيد براى دورى از وطنم ناله ميكنم و همچنين سحرگاه كه اگر اين ناله و گريه را نكنم ديوانه ميشوم معتمد ابيات او را بشنيد بحال او رقت كرد گفت غم مخور ترا بوطن خودت مراجعت ميدهم با كمال عزت پس او را با خدم و حشم روانه كرد بسر منزل خودش و هرگاه بشكار ميرفت بجانب كلبۀ اعرابية ميرفت

ص: 11

نويسنده گويد اولياء خداوند متعال عشق و علاقه آنها بوطن اصلى خود كه دار قرار باشد بيش از اين اعرابيه است بمراتب شتى.

من ملك بودم و فردوس برين جايم بود آدم آورد در اين دير خراب آبادم

نعم من قال

من بجهان نيامدم تا اگر و مگر برم يا بطويلۀ بدن كاه براى خر برم

نامده ام ز شهر جان بر سر سوق اين جهان تا بد و نيك اين و آن بنگرم و خبر برم

آمده ام ز لامكان تا ز متاع اين دكان هديه بيار مهربان عنبر و مشك تر برم

طاير برج وحدتم از حق و هوست حجتم طوطى هند رحمتم آمده ام شكر برم

يوسف مصر جان منم مانده بسجن اين تنم تا كه خلاص چون شوم دولت بى شمر برم

چيست خلاص سجن من اينكه رها كنم بدن در گذرم ز جان و تن خود ز ميانه در برم

امرأة اعرابية

صاحب فراست عجيبه در روضة الصفا گويد كه چون اولاد عباس بن عبد المطلب از ترس مروانيان گريخته اند و متوجه كوفه شدند سفاح و برادرش منصور و عمش عبد اللّه چون در سواد عراق بموضعى رسيدند زنى اعرابيه را ديدند كه با عورت ديگر ميگفت بخدا قسم كه مثل اين سه صورت نديده ام يكى خارجى است و دو نفر خليفه منصور از آن زن پرسيد كه چه گفتى گفت اول خلافت بآن جوان رسد و اشاره بسفاح كرد و از او بتو انتقال نمايد پس اشاره بعبد اللّه كرد و گفت اين بر تو خروج كند و عاقبت آنچه بر زبان اعرابيه جارى شد بوقوع پيوست.

چند حكايت در فراست

قصه صراف آوردند كه صرافى بنزد پادشاه آمد گفت من مردى صرافم و اندك بضاعتى داشتم كه اسباب معيشت من بآن منتظم بود آن بضاعت در صندوقچه از خانه من گم شده است ملك در حق من مرحمتى بفرمايد ملك صرافرا در خلوتى طلبيده از

ص: 12

او پرسيد كه در خانه تو هيچ بيگانه هست گفت نه ملك گفت پس كيست در منزل تو گفت عيال من گفت عيال تو جوان است گفت آرى ملك بفراست فهميد كه بايد كار زن او باشد چون ديد پير مردى است زشت صورت و عيال او بايد رفيقى گرفته باشد ملك گفت انديشه مكن و خاطر فارغ دار كه مال ترا پيدا ميكنم پس حاجب را گفت كه از غاليۀ مخصوص من بياور و آن غاليه بوى خوشى بود كه همه كس نميتوانست او را بدست بياورد آنرا بصراف داد و گفت آنرا بعيال خود بده بعد از مراجعت صراف ملك سرهنگان خود را طلبيد و فرمان داد تا در دروازه ها و سر پلها به نشينند و گفت از هركس كه بوى اين طيب را استشمام كرديد او را بنزد من آريد پس از روزى چند جوانيرا آوردند كه از او بوى آن غاليه ميآمد ملك از او پرسيد كه اين غاليه را از كجا آوردى جوان در جواب فروماند گفت صندوقچه صرافرا بازده تا بجان امان يابى جوان گفت ايها الملك صندوقچه كدام كس بمن داده ملك گفت همان زنيكه اين غاليه بتو داده جوان دانست كه انكار فايده ندارد و راز او فاش شده است صندوقچه را حاضر ساخت ملك او را سوگند داد كه ديگر زنا نكند و صرافرا طلبيد و صندوقچه را تسليم او نمود و گفت زن خود را طلاق بده كه مناسب تو نيست.

فراست ميمندى در تاريخ نگارستان آورده است كه احمد بن حسن ميمندى از عهد طفوليت در خدمت سلطان محمود باهم بدبيرستان ميرفته اند روزى با محمود از دبيرستان آمدند به باغى داخل شدند و باهم نشسته اند و از هرباب صحبت كردند سخن ايشان بذكر كياست و فراست منجر شد احمد دعوى فراست كرد در آن اثنى مردى در ميان باغ و چمنها پيدا شد سلطان محمود با احمد گفت تو كه دعوى فراست ميكنى بگو اين مرد چه نام دارد احمد گفت نام او احمد است و صنعت او نجارى است و امروز عسل خورده است چون تحقيق كردند چنان بود احمد را گفته اند از كجا اين را دانستى گفت چون آواز داديد ديدم بجانب ما ملتفت شد دانستم نام او احمد است و ديدم داخل باغ كه شد نظر و تأمل در درختهاى خشك ميكند دانستم كه نجار است و دو مرتبه آب خورد و مگسها از هرطرف باطراف دهان او حمله ميكنند و او آنها را ميراند دانستم كه

ص: 13

عسل خورده است.

و نيز در تاريخ نگارستان گويد كه يكى از ثقات گفت با شخصى براهى ميرفتيم ناگاه بموضعى رسيديم كه سه زن باهم خصومت ميكردند آن شخص گفت يكى از آن سه زن حامله است و ديگرى باكره و سومى مرضعه است چون تحقيق كردند چنان بود كه خبر داده بود گفتند از كجا دانستى گفت آن زن كه دست روى فرج خود نهاد دانستم باكره است و آنكه دست روى شكم نهاد دانستم حامله است آنكه دست روى پستان نهاد دانستم مرضعه است.

فراست اياس بن معويه در انيس المسافر شيخ يوسف بحرانى آورده است كه اياس روزى نظر كرد بمردى گفت اين مرد غريب است و از اهل واسط است و معلم اطفال ميباشد غلامى گم كرده است او را جست وجو ميكند گفته اند از كجا دانستى گفت ديدم چون راه ميرود به يمين و يسار خود ملتفت ميشود از اين دانستم كه غريب است و ديدم لباس او گردآلود از غبار سرخ واسط است از اين دانستم كه بايستى از مردم واسط باشد و ديدم بر مردمان صاحب هيبت و وقار كه ميرسد اعتنا نميكند و چون بسياهان ميرسد در صورت آنها تأمل ميكند دانستم كه غلام گم كرده است و غلام گم كرده خود را طلب ميكند تحقيق كردند چنان بود كه اياس خبر داده بود.

فراست فرزندان نزار منقول از مجمع الامثال است كه مضر و ربيعه و اياد و انمار براهى ميرفته اند زمينيرا ديدند كه علف آن چريده شده بود مضر گفت شتريكه اينجا علف خورده يك چشم او كور بود است ربيعه گفت پاى او هم معوج بوده اياد گفت اين شتر شرود و صعب الانقياد بوده انمار گفت اين شتر دم هم نداشته چون ساعتى راه طى كردند عربيرا ديدار نمودند كه بارى بر دوش كشيده ميآيد چون رسيد خبر از شتر خود گرفت ربيعه گفت پاى شتر تو معوج بود گفت بلى مضر گفت يك چشم او كور بود گفت بلى اياد گفت شرور و صعب الانقياد بود گفت بلى انمار گفت ابتر بود يعنى دم او را بريده بودند گفت بلى اين جمله اوصاف شتر من است او را بمن بنمائيد گفته اند ما شتر ترا نديده ايم مرد عرب گفت و اللّه من دست از شما برنميدارم تا شتر مرا ندهيد

ص: 14

چه آنكه جميع علائم او را گفتيد چگونه ميشود او را نديده باشيد آن جماعت قسم ياد كردند كه ما شتر ترا نديديم مرد عرب تصديق نكرد عاقبت مخاصمه را نزد افعى جرهمى بردند كه در آنوقت حكيم و رئيس دانشمندان عرب بود افعى گفت اگر شما شتر اين مرد را نديديد چگونه او را وصف كرديد و تمام اوصاف شتر را شرح داديد مضر گفت چون ديدم آن شتر يك طرفرا چريده بود و يك طرفرا نچريده بود از اين دانستم كه بايد يك چشم او كور باشد ربيعه گفت چون ديدم اثر يك پاى او صحيح است و اثر يك پاى ديگرش برهم خورده از اين دانستم كه بايستى يك پاى او معوج باشد اياد گفت چون ديدم چراگاه پرعلف را گذارده فرار كرده در جاى بى علف چرا كرده از اين دانستم كه بايد شرود باشد انمار گفت چون نظر كردم ديدم پشكل خود را جمع انداخته از اين دانستم كه بايستى اين شتر ابتر باشد چه اگر او دم مى داشت پشكل او متفرق ميافتاد افعى مرد عربرا گفت برو شتر خود را طلب كن كه اينها شتر ترا نديدند.

پس ايشانرا ترحيب گفت و حال سفر از ايشان پرسيد و بر فطانت و فراست ايشان آفرين گفت پس طعامى نيكو براى ايشان مهيا كرد و برۀ بريان و شراب بجهت ضيافت ايشان حاضر ساخت چون مشغول طعام و شراب شدند افعى در جائى نشست كه صحبت ايشانرا بشنود و ايشان او را نه بينند ربيعه گفت اين بره بريان بسيار لذيذ است ولى حيف كه بشير سگ بزرگ شده است مضر گفت تا حال شرابى باين خوبى نياشاميده بودم ولى عيبى كه دارد تاك آن از قبرستان روئيده شده اياد گفت افعى مرد بزرگوارى است عيبى كه دارد از پدر خودش نيست.

انمار گفت نشنيدم كلامى كه براى انجام مقصود نافع تر از اين كلمات بوده باشد افعى بعد از استماع اين كلمات مباشر خود را خواسته گفت اين شرابرا از كجا آوردى واصل او چيست گفت تاك او را در قبر پدرت غرس كرده بودم و از شبان پرسيد حالت گوسفند را گفت در وقت تولد مادر او مرد و در گله ميشى نبود كه باو شير دهد ناچار او را بشير سگ پرورش دادم پس بنزد مادر خود رفت و حقيقت حالرا پرسيد گفت من

ص: 15

زوجه پادشاهى متمول بودم و او فرزند نداشت من ترسيدم اموال او را ديگران ضبط نمايند من خود را بابن عم وى رسانيدم و از او بتو حامله شدم افعى گفت اين جماعت نيستند مگر شياطين پس بنزد ايشان آمد و قصه خود را بازگفت و حوائج ايشانرا برآورده مرخص نمود.

فراست فيلاموس

در زينة المجالس آورده كه اول كسيكه در علم قيافه و فراست كتاب نوشت جوانى بود يونانى بنام فيلاموس و او مردى حكيم و اديب بود و در ميان خلايق شهرت داشت خبر او باستاد حكماى عصر ديمقراطيس رسيد كه جوانى پيدا شده است كه بر طبايع و اخلاق انسان بنظر نمودن بايشان اطلاع مى يابد و از ظاهر خلقت آدمى صفات باطنى او را اعلام ميفرمايد و طبيعت و عادت هركس را كما هو حقه ميگويد حكيم گفت اين نيكو علمى است اما او را امتحان بايد كرد پس ديمقراطيس شاگردان خود را يك يك بسوى او فرستاد و او عادت و طبيعت هريك را كما هو حقه ميگفت تا آخر الامر ديمقراطيس صورت خود را كشيده بشاگردان داد گفت اين را نزد او بريد و اوصاف صاحب اين صورت را از او بخواهيد ايشان چون صورترا نزد فيلاموس بردند بعد از تأمل گفت صاحب اين صورت بايد مرد عالم حكيمى باشد اما شهوت بر طبيعتش مستولى بود و مايل بزنا و فجور باشد.

شاگردان حكيم در غضب شدند خواستند جوانرا برنجانند يكى از آنها كه بمتانت و فهم ممتاز بود مانع شد جوان گفت مرا نزد او بريد تا آنچه را كه گفتم مقرر سازم چون فيلاموس را بنزد ديمقراطيس بردند شاگردان گفته اند ايها الاستاد آنچه اين جوان در حق شما گفته حيا مانع است ما را كه تقرير آن كنيم شما از خود او سئوال كنيد چون سئوال كرد فيلاموس گفت چون صورت ترا ديدم بفراست گفتم كه صاحب اين صورت بايد كه شهوت پرست باشد و زناكار اكنونكه بخدمت رسيدم يقين من روى در ازدياد نهاد چه علامت زنا در تو ظاهر است اما اگر بقوت عقل عنان نفس سركش را نگه دارى

ص: 16

ممكن است سالم بمانى ديمقراطيس گفت قيافت و فراست تو درست است اما من پير شده ام و اعضايم خشك گرديده است و قوت خود را با نخوردن گوشت و شراب درهم ميشكنم و با اجنبيه خلوت نميكنم.

دختر اسفرايينى

در زينة المجالس گويد يكى از ثقات روايت نمود كه چند سال متوالى حج ميگزاردم و هرسال زنيرا ديدم كه پياده حج ميگذارد نوبتى از او پرسيدم كه سبب چيست كه اينهمه پياده حج ميگزارى گفت قصه من دور و دراز است و حكايت من بغايت جان گداز من در آن باب مبالغه كردم و التماس نمودم كه حال خود را براى من شرح دهد گفت من پدرى داشتم كه در سلك اعاظم علماى اسفراين بود و بغير از من فرزندى نداشت و محبت او با من بدرجه اى بود كه هرصباح تا نظر بر روى من نيفكندى بنماز بامداد نپرداختى جمعى از مشاهير مرا خطبه نمودند من قبول نكردم پدرم روزى بمدرسه رفته بود من ببام برآمدم نظرم بر جوانى نوخط افتاد كه لبان شكربارش غمزداى و ملاحت ديدارش چون صبح روح افزاى و صباحت رخسارش صياد دلها چون نظرم بر او افتاد مرغ دلم بهواى وصال او در پرواز آمد عنان خويشتن دارى از دست دادم گفتم ايجوان چه شود كه بقدم خويش كلبه ما را منور سازى جوان قبول نموده بخانه درآمد مقارن حال پدرم بجهت كتابى كه فراموش كرده بود از مدرسه مراجعت كرده در بكوفت من از خوف جوانرا در خمى كه از غله خالى بود داخل كردم و سر آنرا استوار ساختم چون پدرم بخانه آمد مقدارى توقف كرد و بمدرسه مراجعت نمود من بر سر خم رفتم ديدم جوان نفس گير شده و مرده مبهوت و متحير ماندم هرچند فكر كردم عقلم بجائى دست نداد كه اكنون اين ميت را چگونه دفن كنم.

در پهلوى خانه ما طويله اى بود كه اسبهاى خليفه را آنجا نگاه ميداشته اند و غلام زنگى آنجا بود او را آواز دادم و مبلغى زر بر سبيل رشوه پيش او بردم گفتم مرا چنين مهمى روى نموده اگر اين مرده را بجائى به برى و دفن كنى و اين سر را فاش نكنى هر

ص: 17

چه خواهى بتو ميدهم و مدت العمر رهين منت تو باشم.

غلامرا بر سر خم آوردم چون نظرش بر آن جوان افتاد دست بر سر زد گفت اى ناكس اين پسر خواجه من است چگونه او را كشتى قسم ياد كردم كه من قصد او ننمودم پس صورت حالرا تقرير كردم غلام گفت همين لحظه خواجه خود را خبر كنم تا ترا به بدترين عقوبتى هلاك نمايد من آغاز تضرع كردم و او را بمال و اسباب تطميع نمودم گفت ممكن نيست كه از سر اين ماجرا درگذرم مگر آنكه اطاعت من نمائى چون ديدم كه مهم برسوائى انجامد راضى شدم و آن غلام زنگى ازاله بكارت من نمود و ميت را در جوالى نهاده بيرون برد هرروز كه پدرم بيرون ميرفت غلام زنگى ميآمد و مرا رنجه ميداشت و بعد از چند روز شبى بعقب درآمد فرياد زد و مرا طلب كرد ترسيدم صدا بگوش پدرم برسد بسر ديوار رفتم گفت ياران من هركدام شاهدى آوردند و بزم شراب ترتيب دادند من نيز آمده ام كه ترا بآنجا برم هرچند عذر خواستم قبول نكرد و گفت اگر سخن مرا نشنوى ترا رسوا بنمايم گفتم چندان صبر كن تا پدرم بخواب رود چون بخواب رفت از روى اضطرار از آن ديوار بزير رفتم جمعى از ارباب طربرا ديدم كه هركدام محبوبۀ با خود آوردند بشرب شراب اشتغال دارند.

چون زنان فاحشه مرا ديدند زبان بطعن و سرزنش گشودند گفتند آنهمه عفت ناموس چه بود و اين همه رندى و بيباكى چيست گفتم مرا ملامت مكنيد

(چنين است رسم سراى درشت گهى پشت بر زين گهى زين به پشت)

روش روزگار غدار اين است گفتند شراب خور گفتم مرا معذور داريد چون تا بحال نخورده ام خوف دارم مرا بيهوش كند اما من ساقى ميشوم گفتند چنين باشد پس صراحى و پياله برداشتم و رتلهاى گران بر آن جماعت پيمودم چندانكه همه را بيهوش ساختم كاردى در كمر يكى از آن جماعت بود مانند الماس آن كارد را بركشيدم و سرهاى آن جماعت همه را بريدم از مرد و زن و آن جماعت بيست نفر بودند چون همه را بكشتم بخانه آمدم و صباح هيچكس مطلع نشد كه اين فعل از كدام كس صادر شده است.

ص: 18

در اين اثنا شخصى از اقرباى خودم مرا خطبه كرد پدرم قبول نمود مرا با او عقد بست چون باكره نبودم از فضيحت ترسيدم كنيزكى باكره تربيت كرده بودم او را طلبيدم گفتم من ترا براى چنين شبى تربيت كردم كه يك ساعت امشب بكار من آئى حقوق من بر ذمت تو فراوان است اين جامهاى من بپوش و بنزد شوهر من برو چون بكارت تو بردارد از نزد او بيرون آى و در شب زفاف نوعى كردم كه شوهر مرا شراب بسيار دادند چندانكه از خود بيخود بود آن كنيزك نزد شوهر من رفته چندانكه منتظر نشستم چون نيمه شب شد و شوهر من بيهوش و مست و لايعقل گرديد و خبرى از كنيز نشد ببالين او رفتم گفتم برخيز و بجاى خود برو كنيز گفت شوهر از من است و تو بكارت بباد داده اى ميخواهى بدين حيله خود را روسفيد كنى حاشا كه من از نزد شوهر خود بيرون آيم چون اين سخن شنيدم بهردو دست حلق او را گرفتم چندان فشار دادم كه جان بداد آنگاه او را بر پشت بستم در خانه ايكه هيزم بسيار بود انداختم و آتش زدم تا خاكستر شد و بعد از مدتى از شوهر طلاق گرفتم و با خود گفتم بعدد هركس كه كشته ام يك حج پياده بگزارم شايد كه خداى تعالى مرا بيامرزد و اكنون پانزده حج پياده گزارده ام.

نويسنده گويد اين حكايت درس عبرتى است براى جوانان و دوشيزگان كه اگر خود را ضبط نكنند سرنگون در منجلاب بدبختى و ذلت و خوارى و فضاحت و رسوائى خواهند شد البته سزاوار است كه جوانان و دوشيزگان قدر خود را بشناسند و از موقع حساس و خطرناك خويش آگاه باشند اگر اين حقيقت تلخ را باور كنند كه در دوران بلوغ و جوانى چراغ عقلشان ضعيف و كم فروغ است و برعكس احساساتشان نيرومند و آتشين است فلذا تصميم هاى خطرناكى ميگيرند و بكارهاى ناروائى دست ميزنند و براى هميشه دچار تيره روزى و بدبختى ميشوند چنانچه از حكايت مذكوره دانستى.

ص: 19

بانوئيكه عمر را ملزم كرد

جلال الدين سيوطى ١در در المنثور در سورۀ نساء در ذيل آيۀ مباركه (وَ آتَيْتُمْ إِحْدٰاهُنَّ قِنْطٰاراً فَلاٰ تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً) روايت كرده كه روزى عمر در خطبه خود گفت كه اگر بشنوم زنى در صداق خود زياده از مهر زنان پيغمبر گرفته است پس خواهم گرفت و بروايت ديگر در بيت المال مسلمانان خواهم گذاشت اين وقت زنى برخواست و گفت خدا ترا رخصت نداده است كه اين كار كنى بجهت آنكه ميفرمايد كه اگر قنطارى (يعنى پوست گاو پر از طلا) بيكى از زنان خود داده باشيد از ايشان هيچ چيزيرا مگيريد عمر گفت همه مردم داناتر و فقيه تر از عمر باشند حتى زنان پرده نشين در خانها و بروايت ابن ابى الحديد عمر گفت تعجب نميكنيد از اماميكه خطا كرد و زنيرا كه حق را يافت و با امام شما معارضه كرد و بر او غالب آمد و بروايت فخر رازى آن زن گفت اى پسر خطاب خدا چيزيرا بما حلال كرده و تو از ما منع ميكنى پس عمر با خود خطاب كرد كه همه مردم داناترند از تو ايعمر و از گفته خود برگشت و قال كلّ النّاس افقه من عمر حتّى النّساء.

امرأة نبّاشه

در كتاب فرج بعد از شدت و كتاب جامع الحكايات و كتاب زينة المجالس

ص: 20

و كتاب لطايف الحكايات حقير آورده اند كه مردى موثق كه وثوق تمام باو داشته اند حكايت كرد كه نوبتى در اثناى اسفار قريب عصر بود كه بدروازه شهرى رسيدم و بجهت سنگينى و خستگى بشهر درنيامدم تا روز ديگر هنگام طلوع آفتاب و بر در شهر گورستانى بود كه گنبدها بر سر قبرها ساخته بودند در يكى از آن گنبدها نزول نمودم و تيغ و سپر در زير سر نهادم تا لحظه اى بياسايم و چون شب بسيار تاريك بود از تنهائى و مجاورت قبور هراسى بر من استيلا يافت بقدريكه خواب از چشم من پريد ناگاه سياهى ديدم نيك نظر كردم حيوانى بصورت گرگ سياهى بنظر من آمد و بگنبديكه مقابل بود داخل شد و بعد از زمانى آدمى ديدم كه از آن گنبد بيرون آمد و باطراف و جوانب خود نظر ميكرد آنگاه بدرون گنبد شتافت و آغاز شكافتن قبرى كرد.

با خود گفتم اين نباشى است ميخواهد كه كفن اين ميت را بدزدد شمشير كشيدم و آهسته آهسته از عقب او درآمدم چون مرا ديد قصد من كرد خواست تا بآن پنجه آهنين كه در دست كشيده بود و بدستيارى آن خاكرا ميشكافت سيلى بصورت من بزند من تيغ فرود آوردم و دست او را قطع كردم اين وقت ناله كرد و از پيش من گريزان شد من او را تعاقب نمودم چون هوا تاريك بود و راهرا اطلاع نداشتم باو نرسيدم و ليكن ديدم بكدام خانه در رفت من خانه را نشان كردم و بجاى خود برگشتم و رفتم بآن موضع و دست بريده او را آوردم و او را از پنجه آهنين جدا ساختم دستى ديدم بغايت لطيف و دو انگشتر طلا كه نگين آنها ياقوت رمانى بود با خود گفتم اين دست زنى است كه عمل نبّاشى پيش گرفته از اين فكر بخواب نميرفتم،

و چون صبح صادق علم نورانى بر فراز هوا برافراشت بدر آن خانه رفتم كه شب نشان كرده بودم از مردم محله پرسيدم كه صاحب اين خانه كيست گفتند اين خانه قاضى اين شهر است از حال قاضى سئوال نمودم گفتند پيرمردى عالم و فاضل است و ثروت بسيار دارد و اكنون در اين مسجد نشسته است چون از محل اقامت قاضى آگاه شدم بخدمت او رفته سلام كردم و بعرض رسانيدم كه مرا سخنى است كه در خفيه با مولانا بايد گفت قاضى مرا بخلوت طلبيد و من آن دست را با انگشتر پيش او

ص: 21

گذاشتم گفتم او را مى شناسى قاضى لحظه اى تأمل كرده گفت دست را نميشناسم اما انگشترها را ميشناسم من صورت قضيه را بالتمام تقرير كردم قاضى دست من گرفت و مرا بمنزل خود برده و طعامى پيش آورده زوجه خويش را آواز داد كه بيرون آى و با ما طعام خور جواب داد كه در حضور مرد بيگانه چگونه بنشينم قاضى مبالغه نمود و آن مستوره با هزار شرم و حيا آمد و نزد ما نشست.

قاضى گفت دخترترا بطلب زن گفت مگر اختلالى بعقل تو راه يافته كه ارتكاب چنين مخطورات مينمائى دخترى ماه سيما را كه در حسن و لطافت شبيه ندارد بچه تأويل نزد مرد نامحرم توانى نشاند قاضى گفت اگر دختر را نياوردى از من مطلقه باشى زن مضطرب شده ناچار دختر را حاضر كرد چون بيامد دخترى ديدم كه نور رخسارش آفتابرا در تاب داشته اما از الم دست آن صورت ارغوانى مهتابى رنگ شده قاضى گفت ايدختر با مادرت طعام بخور دختر با دست چپ مشغول غذا خوردن شد قاضى گفت چرا با دست چپ غذا ميخورى مادرش گفت بر دست راستش قرحه اى پيدا شده و مرحم بر آن نهاده است قاضى گفت بنگرم كه اين قرحه چگونه هست مادر دختر گفت بر استكشاف پردۀ دختر خويش قيام مينمائى ترك اين پرسش ميكن قاضى گفت من اين مرد را بجهت همين آورده ام و دست بريده دختر را بنزد مادرش نهاد.

آن مستوره قسم ياد كرد كه اصلا من از اين قضيه اطلاعى نداشتم تا ديشب كه سحرگاه بر سر بالين من آمد گفت ايمادر مرا درياب كه هلاك خواهم شد از خواب برخواستم ديدم دستش بريده از او خون ميريزد از صعوبت آن حال نعره زدم دختر در پاى من افتاد گفت ايمادر در افشاى سر من مكوش و زود علاجى بكن كه خون بازايستد فورا برخواستم و روغن زيت جوشانيدم و دست او را در آنجا نهادم تا خون بازايستد و چون مقدارى بحال آمد صورت حال از او پرسيدم گفت مدتيست كه شيطان مرا فريب داده و چند سالست كه مرا هوس نبّاشى در دل افتاد و بدان جهت كنيزكيرا فرمودم تا پوست بزيرا تحصيل كرد و بفرمودم تا دستوانه آهنين درست كرده و من در روز بتوسط آن كنيز معلوم ميكردم كه كدام كس امروز فوت شده و در كجا دفن شده چون تاريكى

ص: 22

شب عالم را فروميگرفت و مردم بخواب ميرفتند من برميخواستم و در آن پوست ميرفتم و دستانه آهنين در دست ميكردم و با چهار دست و پاى چون سباع و بهايم راه ميرفتم كه اگر كسى مرا مى ديد گمان ميكرد ددى يا بهيمه است تا اينكه بدان گور نو نزديك ميشدم آنرا ميشكافتم و كفن او را باز ميكردم و اندرون پوست نهاده با خود بخانه ميآوردم.

و اكنون نزد من قريب سيصد كفن جمع شده است و نه آنست كه مرا از اين عمل منفعتى در نظر داشتم و يا از آن حسابى برگرفتم فقط از كردن اين عمل لذتى ميبردم تا ديشب بهمان عادت بگورستان رفتم و بنبش قبرى مشغول شدم شخصى را ديدم كه قصد من كرد گمان بردم كه پاسبان قبرستان است خواستم كه با دستوانه آهنى لطمه باو بزنم تا بدان لطمه از آن پنجه آهنى مشغول شود و من خود بگريزم چون دست برآوردم تا بسرپنجه او را از خود دفع كنم او پيش دستى كرد و بيك ضرب شمشير دست من بينداخت چنانكه مى بينى من گفتم مصلحت آن است كه افشاء اين راز نكنى بلكه چنين ظاهر كنى كه بر دست من چنين جراحتى برآمده است و خويشتن را رنجور سازى و زردى روى تو نيز بدين گواهى دهد بعد از آن به پدرت چنين گويم كه اگر بقطع كف دست او اجازه ندهى آن قرحه بجمله تن او سرايت كند و دختر را هلاك نمايد و او بدين امر البته دستور دهد و اين سخن فاش شود كه دست دختر قاضى را بسبب جراحت بريدند.

چون اين سخنانرا بوى گفتم آرام گرفت و بعد از اينكه سوگندها خورد و از كرده پشيمان شد و توبه كرد كه شنيدى و او زياده از آنچه بوى رسيده بيش از اين مجازاترا درخور نيست باقى تو دانى من خواستم كه اين راز مكشوف نشود تو خويشتن و ما را رسوا كردى.

بيچاره قاضى از شنيدن اين حادثه همانند شخص صاعقه زده مبهوت شد كأن بخواب سنگينى فرورفته كوچك ترين حركتى از خود ظاهر نميكند پس از مدتى سر بلند كرد و روى بآن مرد نمود و از منشأ و مولد و مذهب او پرسش كرد گفت من مردى مسلمان و از اهل بغدادم و براى تحصيل رزق مسافرت اختيار كردم قاضى گفت بدانكه ما مردمانى هستيم كه در سايه دولت و در آفتاب نعمت باليده دانسته باش كه من بغير از اين دختر

ص: 23

اولادى ندارم و مال من بسيار است دل بمصاهرت من بند و مادام العمر از فكر معاش آسوده خاطر باش.

من گفتم زمام اختيار خود را بدست مولانا داده ام بهرچه امر بفرمايد فرمان بردارم سپس رو را بدختر كرد گفت مصلحت تو در آن است كه بحباله نكاح اين مرد درآئى تا راز تو مكشوف نگردد.

دختر اضطراب كرد و گفت من چگونه با مرديكه دست مرا انداخته با او دست در يك كاسه كنم قاضى گفت گناه از تو است و او گناهى ندارد ايكاش هردو دست ترا قطع كرده بود اكنون آنچه من صلاح ترا ميدانم مخالفت نكن دختر آخر الامر راضى شد قاضى اكابر و اشراف شهر را حاضر كرد دختر را با من عقد بست من چندگاه بمشاهده جمال او محظوظ بودم و مرا با او محبتى مفرط پيدا شد اما هرگاه كه نظرم بر دست او ميافتاد بر دست خودم نفرين ميكردم و تا مدت يك سال در نعمت و كامرانى با شربت وصال او خوش بودم و با عيشى در نهايت خوبى و يارى در غايت دلكشى روزگار ميگذرانيدم اما حس ميكردم كه آن دلبر از من نفور دارد و بسبب آن زخمى كه بر دست او زدم جراحتى در دلش مانده بود و من دائما بزبان لطف و اعتذار جراحت قلب او را مرحم مينهادم اما مفيد نميافتاد و آخر كار آن گرانى كه از من در دل او بود بدان سرايت كرد كه يك شب بر سينه خويش گرانى احساس كردم چون بيدار شدم او را ديدم كه بر سينه من نشسته است و هردو زانوى خويش را روى دستهاى من نهاده چنانكه دست خود را حركت نتوانم داد و آتش غضب بر وى مستولى شده و تيغى چون الماس در دست گرفته و آن آهوچشم شيردل چون گرگ درنده قصد آن كرده كه چون گوسفند سر مرا از تن دور كند در آن ساعت چون قوت مقاومت در خود نديدم و نتوانستم او را از خود دفع كنم بعجز و لطف و نرمى گفتم از من بشنو و بعد از آن هرچه مراد تو است با من بكن گفت بگو گفتم اول آنكه بگو از من چه ديدى كه ترا باين حركت باعث آمده و بچه خيانت خون مرا حلال ميدانى و با همسر خويش چنين جرمى اقدام مينمائى گفت اى گداى درها و اى كاسه ليس هرجائى بى برگ و نوا باوجود اينكه حركتى چنين كردى

ص: 24

و دست مرا انداختى ميخواهيكه مرا در تحت امرونهى خود نگاه دارى گمان برده ايكه من پا از سر اين جريمه عقب نهم حاش لله كه هرگز نتواند بود گفتم اى بانوى عظمى آنچه واقع شده بود امرى بود مقدر بتقدير ربانى و اگر من دانستمى كه مثل تو نازنين مرتكب آن امر شده هرگز متعرض نميشدم و اگر تو از من نفرت دارى كارى است سهل و آسان من ترا سه طلاقه ميكنم و همين امروز از شهر بيرون ميروم و اين سر ترا باحدى فاش نكنم و سوگندان غلاظ و شداد ياد كردم.

دختر چون اين سخنان از من بشنيد از سينۀ من برخواست و كارد را پنهان كرد و بنزد من آمده زبان بمعذرت گشاده گفت من ترا امتحان ميكردم و مطايبه مينمودم گفتم از من دور شو كه ترا سه طلاقه كردم رجوع ندارد چون دانست كه من در قول راسخم بخانه رفت و مبلغ هزار درهم آورد و گفت اين محقر را زاد راه خود نما و بدون توقف طلاق نامه مرا بنويس و روى براه آور من در همان ساعت طلاق نامه او را نوشتم و باو دادم و دل از مهر وى برداشتم و آن نقد را با آنچه فراهم كرده بودم در آن مدت برداشتم و خود را از آن بليه نجات دادم.

نويسنده گويد اين قصه درس عبرتى است يكى آنكه پدران و مادران كاملا بايد مواظب دختران خود باشند به بينند چه ميكنند و با چه كسانى سروكار دارند و رقيبان معتمد و حافظان با امانت برايشان گمارند و از حركات و سكنات و خواب و بيدارى ايشان باخبر باشند تا پردۀ نام و ننگ دريده نشود و اسباب روسياهى فراهم نيايد چه هرگاه در اثر نقصان عقل زنان سيما دختران جوان با صحبت ناجنسان و غفلت رقيبان جمع شود نتيجه همانند دختر قاضى شود و امثال آن بسيار واقع شد.

بفرزند و زن چون شدى مبتلى مشو غافل از كار ايشان دمى

بزن بدگمان باش و تكيه مكن برو گر ز نيكى شود مريمى

و ثانيا انسان بايد بداند كه بر هركه زخم زد و او را آزرد دگر طمع دوستى از او نداشته باشد چه آنكه زخم خورده تا زنده است در مقام تلافى است نبايد بغنج و دلال او فريب بخورد بايد از او حذر كند.

ص: 25

ميازار كس تا توانى و ليك چو آزرده شد از وى ايمن مباش

چه زخمى زدى خصم را دور باش وگرنه كند بر تو تيره معاش

از كلمات امام على النقى عليه السّلام است كه فرمود (لا تطلب الصّفا ممّن كدرت عليه و لا الوفاء لمن غدرت به الخ) يعنى طلب نكن و طمع نداشته باش صفا و يك رنگيرا از كسيكه او را از خود مكدر كرده اى و اميد وفا و دوستى نداشته باش از كسيكه با او غدر و مكر كرده اى.

زوجۀ عابد

آورده اند كه در بنى اسرائيل هركه چهل سال بكلى از گناهان كبيره و صغيره احتراز ميكرد و نماز و روزه را بوقت ميگذارد و تمام دستورات حق را ادا ميكرد و در خلال اين مدت هيچ كس از او آزرده نميشد سه حاجت از وى نزد خداى تعالى روا ميگرديد مردى از بنى اسرائيل چون چهل سال سرآمد با عيال خود گفت اكنون من سه حاجت هرگاه از خدا بخواهم مستجاب خواهد كرد زوجه او گفت اى شوهر تو خود دانى كه در همه جهان چشم من بتو روشن است و زن تماشاگاه مرد است و من تماشاگاه توام و دل تو از ديدار من هميشه خرم است و عيش تو از صحبت من خوش است از خداى عز و جل بخواه كه تا مرا كه جفت توأم جمالى دهد كه هيچ زنيرا نداده باشد تا هروقت كه از در درائى مرا با آن حسن و جمال بينى دل تو خرم شود و بقيۀ عمريكه از ما مانده است بخوشى و سازگارى بسر بريم.

عابد فريب زنرا خورده دعا كرد كه خدايا زن مرا حسن و جمالى ده كه هيچ زنى نداشته باشد خداى متعال دعاى او را مستجاب كرد زن روز ديگر كه از جامه خواب برخواست نه آن زن بود وى داراى حسنى شده بود كه تا آن وقت در جهان كسى نظيرش نديده بود هرروز بر وجاهتش افزوده ميشد بالاخره ملاحت و صباحتش بحدى رسيد كه هربيننده ايرا از خود بيخود مينمود اين خبر در جهان شيوع يافت مردم از هرطرف بديدن او ميآمدند.

ص: 26

روزى آن زن در آينه نگريست خود را بدان صورت ديد بر خود بباليد و با خود گفت مرا جفتى ببايد كه همسرى مرا قابليت داشته باشد در اين صورت با چنين حسن و جمال خداداد با مردى فقير كه خوراكش نان جو و از دنيا بهره ندارد عمر عزيز خود را سرآورم من درخور پادشاهانم كه اگر چشمشان بجمال بى مثال من افتد جان و مال خود را در راه من فدا كنند كم كم اين گونه افكار و خيالات فاسد در زن غلبه كرده و بناى ناسازگارى و كج خلقى را با شوهر گذاشت و چندان لجاج ورزيد و باعمال زشت تن در داد كه عابد مجبور شد كه در حق او دعاى بد كند.

شوهر وقتى كه ديد زوجه اش علاوه بر اينكه فحاشى ميكند ابدا دست بكار خانه نميزند حتى چهار كودك خود را هم نگه دارى نميكند و ساعتى در خانه توقف ندارد و هرآنى با جوانى زيباصورت و صاحب مكنت بسر ميبرد لذا سر بسوى آسمان كرد و گفت بارالها تقاضاى ديگر من اين است كه اين زنرا بصورت خرس گردانى دعاى دوم او هم مستجاب شد زن بصورت خرس درآمد و گرد دروديوار خانه ميگرديد و اشك ميريخت و ناله و زارى ميكرد و اطفال صغير او هم بحال مادر خود ميگريسته اند منظرۀ حزن آورى تشكيل شد بحديكه عابد را ديگر طاقت نماند رقت كرده دعا كرد زن بصورت اول برگرديد و بكار خانه و نگهدارى فرزندان خود اشتغال ورزيد شعر

اين زنان تازه از نجيبانند نه بدانند بلكه خوبانند

از بدانشان اگر بگويم ار سخنى نه قلم دارم و نه آن دهنى

هر آن كس بگفتار و كردار زن نهد دل بگو دم ز مردى مزن

كسانيكه فرمان زنرا برند همانا كه از جنس زن كمترند

هر آنكس كه دارد ز مردى نشان نبايد كه فرمان برد از زنان

اگر دارى از نيك مردان نشان مده دل منه دل بحرف زنان

زنانرا بجز خانه دارى مباد جز اينش ديگر هرچه گوئى نشاد

نويسنده گويد بانوان نيك سرشت هرچه آنها را ستايش كنى كم كردى و از رجال بزرگ كمى ندارند.

ص: 27

ميان اينهمه زنها زن خوب اگر پيدا شود جنسى است مرغوب

وجودش منبع الهام باشد چو قند و نى شكر در كام باشد

بلب خندى غمت از دل بزايد بگوشت نغمه شادى بخواند

اگر بيند ترا در دهر غمناك غبار غم ز رخسارت كند پاك

رخش گلزار بستان تو باشد لبش ياقوت و مرجان تو باشد

ز تنهائى دگر لرزان دلت نيست رخ مه پيكرانت در نظر نيست

زوجه پسر لقمان

در قصص الانبياء است كه يك روز لقمان حكيم پسر خود را وصيت ميكرد كه راز خويش را با زن مگو و از مردم نوكيسه قرض مگير و با فاسق دوستى مكن پس پسر خواست تجربه كند گوسفندى بكشت و در جوال نهاد و در او را محكم دوخت و در خانه برد و زنرا گفت مرا حالتى افتاد و امروز يكى بر دست من كشته شد بايد بهيچ كس نگوئى و از نوكيسه وام خواست و با فاسق دوستى كرد چون بازآمد زنرا بزد زن فرياد برآورد تو ميخواهى مرا بكشى چنانكه ديروز يكى را كشتى چون خبر بحاكم رسيد بطلب او كس فرستاد و رفت بنزد رفيق فاسق و از او طلب نصرت كرد كه مرا چنين كارى افتاده گفته اند تو خون كرده اى مرا با تو دوستى نيست رفت بنزد نوكيسه گفت قدرى وجوه وام بمن ده كه در اين قضيه بكار برم گفت ترا ميبرند بكشند پول بتو دهم از كه بستانم و چيزى باو نداد چون او را بنزد حاكم بردند گفت چرا آدم كشتى گفت معاذ اللّه گفتند زنت ميگويد گفت دروغ ميگويد زن گفت كشته در خانه است گفتند بياوريد چون آوردند و سر جوالرا بازكردند گوسفندى كشته ديدند از او تفحص كردند وصيت پدرش لقمانرا تقرير كرد كه من خواستم تجربه كنم به بينم مطلب چنين است اكنون دانستم كه صحيح است ملك او را بنواخت.

زوجه حاجب حجاج

در كتاب تحفة الملوك است كه حجاج بن يوسف ثقفى شبى با حاجب خود گفت با

ص: 28

زنان راز نبايد گفت حاجب گفت همه زنان چنين نيستند همانا مرا زنى است كه راز با وى مخفى ميماند حجاج خزينه دار خود را طلبيد گفت برو از خزانه هزار دينار بياور چون حاضر كرد حجاج آنرا در كيسه كرد و سر او را مهر كرد و حاجب را گفت اين هزار دينار را بتو بخشيدم و ليكن بمهر من باشد آنرا بردار و بخانه به بر و بعيال خود بگو كه اين زر را از خزينۀ امير دزديده ام و از بهر تو آورده ام كه در وقت حاجت صرف كنى آنرا جائى پنهان كن كه كسى نداند.

حاجب بفرموده عمل كرد پس از چند روز حجاج كنيز صاحب جماليكه كم نظير بود بحاجب بخشيد حاجب او را بخانه فرستاد پس حاجب بخانه درآمد زن گفت اين كنيزك چيست گفت امير بمن بخشيده است زن گفت اگر دلخوشى مرا ميخواهى اين كنيز را بفروش حاجب گفت كنيزيرا كه امير بخشيده چگونه توان او را فروخت اين هرگز نخواهد شد زن سكوت كرد و چيزى نگفت تا وقت فرصت بدرۀ هزار دينار سر بمهر را برداشت و بدر قصر حجاج آمد رخصت گرفته داخل شد خود را معرفى كرده و گفت ايها الامير چندين سال است كه ما ريزه خوار نعمت شما هستيم و از خان نوال شما زندگانى ميكنيم شوهر من كه يك بدره كه هزار دينار زر سرخ در ميان او است و بمهر امير خاتم دارد براى من آورده و گفت اين را از خزينۀ امير دزديده ام آنرا مخفى بدار كه در وقت حاجت خرج كنى من ديدم اين خيانت بامير كفران نعمت است و براى من چنين عملى جائز نيست اكنون اين است آن بدرۀ زر كه بخدمت امير آورده ام و بدره را تسليم داد حجاج گفت خدا ترا رحمت كند اكنون بگو جزاى شوهر تو چيست كه چنين خيانتى كرده زن گفت خود دانى من ندانم زن از پى كار خود برفت حجاج حاجب را طلبيد و تفصيل مطلب را باو گفت كه اين زن تو بود كه ميگفتى افشاى راز نميكند اگر از حقيقت امر آگاه نبودم هرآينه اكنون دچار شكنجه و عذاب ميشدى حاجب گفت فعلا با اين زن چكنم حجاج گفت متعرض او مشو كه زن نميتواند راز كسى را نگاه دارد.

ص: 29

زنيكه مجوسى را ختنه كرد

و در اين قرن اخير در تهران اتفاق افتاده و زنى مهارت عجيبى بكار برده كه حاصلش اين است كه چهار هزار تومان ميآورد در نزد زرگر مجوسى هندى و ميگويد من ميخواهم دختر مرا عروس بنمايم اكنون آمده ام بنزد تو كه آنچه را كه ميخواهم براى دختر من درست كنى و آنرا سياهه بنمائى و قيمت او را معين فرمائى زن بنا كرد يكى يكى وصف كردن از انگشترهاى الماس و تاج مرصع بجواهرات الوان و النگوهاى طلا مرصع بياقوت رمانى و زبرجد و بازوبند و سينه ريز مرواريدتر و گوشوارهاى بفلان صفت و غير ذلك حساب كرد و زرگر هندو مينوشت تا شانزده هزار تومان گرديد زن قبول كرد و چهار هزار تومانرا بيعانه داد و گفت چه وقت اين زينتها حاضر ميشود هندو گفت كمتر از يكماه نميشود زن گفت من كار زياد دارم نميتوانم بيايم و بروم شما يك روز را معين كن كه من وقتى آمدم دست خالى برنگردم هندو گفت بعد از يكماه البته حاضر است چون يكماه سرآمد زن آمد بنزد دكتر سر راه او بود او را در خلوت طلبيد گفت حقيقت مطلب اين است كه يك نفر مجوسى زرگر مسلمان شده و با من ازدواج كرده من گفتم تا ختنه نكنى با تو همسر نميشوم گفت من از اين كار خيلى خوف دارم و ميترسم من او را گفتم اگر خوف دارى و ميترسى لازم نيست جناب دكتر شما ميدانيد كه ختنه واجب است من حاضرم كه هرچه شما بخواهيد بندگى كنم كه او را بيك بهانه اى بياورم در اين مطب شما و حضرت عالى بيك نحوى او را ختنه كنيد كه اصلا ملتفت نشود آيا اين كار براى شما ممكن است دكتر گفت اين كار براى من در نهايت سهولت و آسانى مى باشد فقط او را باينجا برسان و ديگر كار نداشته باش

آن زن بعد از دعاى بسيار كه در حق دكتر كرد گفت پس من به بهانه دو شيشه دوا كه از شما بگيرم او را ميآورم فورا چاى كه داروى بيهوشى داشته باشد باو بدهيد يا بطور ديگر كه خود ميدانيد باو بدهيد و بگوئيد بروم كه دو شيشه دوا را بياورم و در آمدن معطل كنيد تا او بيهوش بشود سپس كار خود را انجام بدهيد دكتر گفت درست

ص: 30

گفتى و بايد همين كار را كرد زن خداحافظى كرد و بيرون آمد رفت بسروقت زرگر گفت كار مرا تمام كردى زرگر گفت بلى حاضر است زن چمدان خود را بدست زرگر داد گفت همه را در ميان اين چمدان بگذار و خود شما برداريد و همراه من بيائيد تا خانه چكنم جناب استاد من يك زن ترسيدم تنها با دوازده هزار تومان در تاكسى بنشينم خدا خراب كند اين تهرانرا كه پولرا از توى چشم انسان ميدزدند

زرگر جواهراترا در چمدان ريخته در او را بست و بدست گرفت و بهمراه آن زن بسر خيابان رسيدند زرگر گفت تاكسى بگيريم آن زن گفت بى زحمت چند قدم با من بيائيد در اين مطب دكتر دو شيشه دوا گفتم براى من حاضر كند تا من برگردم بگيرم كه ديگر محتاج اين نباشد كه از منزل برگردم ولى خيلى از شما خجالت ميكشم كه اسباب زحمت شما شدم زرگر گفت مانعى ندارد زحمت نيست بفرمائيد وارد بر دكتر شدند زن گفت شيشه ها را حاضر كرديد گفت بلى حاضر است بفرمائيد يك پياله چاى ميل كنيد فورا چاى كه داروى بيهوشى داشت نزد زرگر گذاشت و رفت كه شيشه هاى دوا را بياورد زرگر بيهوش شد او را باطاق عمل بردند زن چمدان جواهر را برداشت و از پى كار خود رفت.

زرگر چون بهوش آمد ديد او را ختنه كردند همانند شخص صاعقه زده مبهوت و خاموش و لال بماند و همى باطراف خود نگاه ميكند دكتر گفت نترس ديگر براى تو دردى ندارد و راحت شدى زرگر در جواب مبهوت ماند دكتر ديد زرگر خيلى ناراحت است باين طرف و آن طرف نگاه ميكند با دشوارى گفت اين زن كجا رفت گفتند رفت منزلتان مگر خانم شما نيست زرگر چشمان او بدوران درآمد دود سياه از كاخ دماغ او سر بدر كرد دنيا در نظرش تاريك شد دماغ او تيغ كشيد حال احتضار باو دست داد زبان او بند آمد دكتر وحشت كرد گفت ترا چه ميشود جواب نميتوانست بدهد دكتر در حيرت فرورفته كه آيا چه قضيه اى رو داده است پس از ساعتى كه زبان او بازشد ماجراى خود را از اول تا بآخر شرح داد دكتر از مهارت و تردستى و حيلۀ لطيفۀ آن زن تعجبها كرد بالاخره زرگر بعلاوه مبلغ، پول ختنه شدن خود را بدكتر

ص: 31

داد و از پى كار خود رفت.

بانوى مستجاب الدعوه

در جواهر الكلمات نهاوندى ص 6٣ آورده است كه زنى پارسا و با جمال براهى ميرفت جوانى او را بديد دلباخته او گرديد و بر اثر وى رفت و ميگفت.

قليلا أميمة لا تعجلي فقلبي على أثركم عاجلي

آهسته كه دل در پى تو مى پويد مشتاب كه جان وصال تو ميجويد

چندان صنما بپاى تا عاشق تو اندر غم تو با تو حديثى گويد

آن بانو چون اين بشنيد كنيز خود را گفت كه برو بآن مرد بگو كه از پى ما چرا ميآئى و از اين آمدن در پى من چه مقصودى دارى جوان گفت تا ديده من ترا ديد دلم هفت اندام مرا وداع گفت و با تو ميآيد و من بيدل چگونه زندگانى توانم كردم آن بانو گفت كه من شوهر ندارم روا دارى كه حلال تو باشم جوان گفت البته روا دارم بانو در خانه رفت و او را گفت چندان توقف كن تا من كسى را بخوانم كه ميان ما و تو عقد كند و صيغه نكاح جارى كند جوان بر در خانه بنشست و بانو داخل خانه شد و وضو گرفت و سجاده بيفكند و دو ركعت نماز بجاى آورد و گفت الهى خلقتنى فى اجمل صورة و جعلت جمالى فتنة يعنى خدايا مرا در بهترين صورتى خلق فرمودى و جمال مرا فتنه و امتحان قرار دادى من ديگر زندگانى نميخواهم.

فلا أبغي حيوة بعد هذا فموت الآن خير من حيوة

اين بگفت و روى بقبله كرد و جان بجان آفرين تسليم نمود و آنجوان همان طور بر در خانه منتظر بود كه ناگاه آواز گريه و شيون از آن سراى بلند شد جوان داخل خانه گرديد و پرسيد اين گريه براى چيست كنيزك با چشم گريان گفت ايجوان آن كدبانو كه تو ميخواستى او را تزويج كنى جان بحق تسليم نمود و عروسى خود را بدان عالم برد جوان بشنيد و اشك از ديده باريد و سر بر آستانه خانه گذارد و آهى از جگر سوخته برآورد و اين شعر بگفت.

ص: 32

دل كرد بزير زلف جانان منزل جان گشت چه دل بسوى جانان مايل

با دلبر و دل مراست كارى مشكل دل در سر دلبر شد و جان در سر دل

اين بگفت و نعره اى بزد و بيهوش گرديد چون او را حركت دادند ديدند از دنيا رفته پس هردو را غسل داده بخاك سپردند همان شب هردو را بخواب ديدند در بهشت عنبرسرشت بر سرير سرور تكيه كردند و جام مودت بر كف نهاده و مى گفته اند

تركنا الفجور في دار الفناء فنزلنا القصور في دار البقاء

بانوئيكه نماز خود را قطع نكرد

در كتاب مذكور گويد بانوئى عابده بود كه پيوسته خدا را عبادت كردى روزى در نماز بود كه عقربى در جامه او رفت و چند جاى بدنش را گزيد و آن بانو نه متغير شد نه آه كشيد و نه بر خود پيچيد تا نماز او تمام شد چون فارغ گرديد او را گفته اند كه چرا آن كژدمرا از خود دور نكردى گفت من شرم داشتم كه چون با خداى خويش مناجات كنم و او با جلال و كبريائى خود بمن مينگرد من بچيز ديگر مشغول شوم.

نويسنده گويد اگر اين حكايت راست باشد اين زن بانوى بانوان بوده و قابل هزار هزار آفرين است امام زين العابدين عليه السّلام بچه اش در چاه افتاد نماز خود را نبريد ابوذر گرگ گوسفند او را برد نماز خود را نبريد قيس بن سعد بن عباده افعى بر گردن او پيچيد نماز خود را نبريد در يكى از غزوات دو تير به بدن صحابى آمد و نماز خود را نبريد كه هريك حكايات آنها در محل خود مذكور است.

ولى بايد بدانيم كه آنچه شرع بما دستور داده بايد عمل كنيم كار پاكانرا قياس از خود مگير آنان بمقامى رسيدند كه ما هزار هزار فرسنگ از آنها عقب تريم فلذا بما دستور دادند كه هرگاه حفظ جان خودت يا كسيكه حفظ جان او واجب است يا ماليكه از خودت يا برادر دينى تو حفظ آن واجب است اگر بدون شكستن نماز ممكن نباشد واجب است نماز را قطع كنى مثل اينكه هرگاه در بين نماز ملتفت بشوى كه بچه در چاه يا حوض آب يا تنور آتش يا از بام ميخواهد تلف بشود در اين صورت قطع نماز واجب

ص: 33

است كه آن نفس محترمه را از تلف شدن نجات دهى و همچنين اگر در بين نماز بنگرى مال مسلمانيرا دزد ميبرد يا مال خودترا بايد نماز را قطع كنى و در ماليكه اهميت ندارد قطع نماز مكروه است و بدون سبب حرام است و فتاوى همه علماء بر اين است ملتفت مسئله باشيد.

هند دختر نعمان

در كتاب مستطرف آورده است كه هند دختر نعمان از تمامت زنهاى جهان بصباحت رخسار و ملاحت ديدار و فصاحت گفتار و ستودگى خوى و زدودگى موى برتر بود از حسن و جمال او حجاج را داستان كردند حجاج را عنان اختيار از دست برفت و به خاستگارى پيام كرد و بسى مال و خواسته در تزويج آن نوگل آراسته بكار برد و علاوه از مهريه و صداق دويست هزار درهم قبول كرد بدهد آنرا كابين بست مدتى با هم بودند اتفاقا يكروز حجاج بر وى درآمد و نگران گرديد كه هند جمال دلفريب خود را در آينه مينگرد و اين شعر ميخواند

و ما هند الاّ مهرة عربية سلالة أفراس تجلّلها بغل

فإن ولدت انثى فللّه درّها و إن ولدت بغلا فجاء به البغل

ميگويد هند كرۀ اسبى است كه از اسبهاى نجيب پديد آمده و از گردش روزگار با قاطرى هم بستر است با اين حال و اين روزگار نكوهيده منوال اگر ولدى نجيب و فحلى از وى پديد گردد از اصالت و نجابت او است و اگر كره قاطرى برآيد از آن قاطر خواهد بود چون حجاج اين سخنان بشنيد مهر او را با دويست هزار درهم بدست عبد الله بن طاهر بداد كه باو برساند و او را طلاق بگويد عبد اللّه بنزد هند آمد و گفت حجاج ميگويد كنت و بنت كنايت از اينكه مدتى با من بودى حالا جدائى افتاد و اين دويست هزار درهم است كه براى تو داده است هند گفت يابن طاهر و اللّه كنا فما حمدنا و بنا فما ندمنا اى پسر طاهر بخدا قسم از مزاوجت او شادمانى نداشتم و از جدائى پشيمانى نداريم و اين دويست هزار درهمرا من بتو بخشيدم براى اين بشارت كه بمن آوردى كه

ص: 34

از كلب ثقيف نجات پيدا كردم.

بالجمله چون عبد الملك بن مروان دانست كه حجاج او را طلاق گفته ويرا از بهر خويش خاستگارى نمود هند در پاسخ عبد الملك نامه نگاشت و بعد از ثنا و ستايش نوشت دانسته باش اى امير المؤمنين كه از آن ظرف نوشين كه دلت در هواى او خونين است سگ بياشاميده است يعنى حجاج با وى درآميخته است چون عبد الملك آن كلماترا بديد بسيار بخنديد و در جواب نوشت كه هروقت سگ در ظرف كسى آب بخورد هفت مرتبه او را بشويند و يك دفعه با خاك پاك ميشود تو نيز ظرف خود را بشوى تا استعمال آن روا باشد چون مكتوب عبد الملك را هند قرائت كرد نيروى مخالفت نيافت پس مكتوبى نوشت بعبد الملك كه اين عقد جز بيك شرط صورت نگيرد و آن شرط اين است كه فرمان كنى حجاج مهار محمل مرا از معرة النعمان تا آن مكان كه تو باشى با پاى پياده و لباس نكبتى را كه قبل از عمارت در تن داشت بدوش بكشد چون عبد الملك اين نامه را بخواند سخت بخنديد و يكى را بسوى حجاج فرستاد و در اجابت اين فرمان او را آگاه كرد.

حجاج جز امتثال چاره نديد بهند پيغام فرستاد كه ساخته سفر شو هند در معرة النعمان كار سفر مهيا كرد و حجاج در موكب خويش بطرف شام روان گرديد كنيزكان در خدمتش طريق را طى ميكردند و هند هرساعت پرده هودج را بالا ميزد و با حجاج روبرو ميشد و باو ميخنديد و استهزا ميكرد و اشعار آبدار در هجو او ميسرود و حجاج جز تحمل چاره نداشت چون نزديك بشهر خليفه شدند هند از روى عمد دينارى بر زمين افكند و حجاج را مخاطب ساخت كه ايساربان درهمى از ما بر زمين افتاد بردار و بما بده حجاج برداشت گفت دينار است نه درهم هند گفت بلكه درهم باشد حجاج گفت دينار است هند گفت سپاس خدا را درهمى از ما بيفتاد دينارى در عوض داد كنايت از اينكه اگر حجاج مرا طلاق گفت با خليفه زمان وفاق افتاد حجاج از اين كردار سخت شرمسار شد و چيزى نتوانست بگويد و عبد الملك از هند صاحب فرزندان گرديد و اللّه يحكم ما يريد و يفعل ما يشاء.

ص: 35

هند دختر ملك حيره

نعمان بن منذر، در ديارات شاپشتى آورده است كه دير هند در حيره بين خندق و خضرا واقع است و معمورترين ديارات است چنانچه حقير تفصيل آنرا در جلد اول تاريخ سامرا ص ١٢5 از چاپ دوم ذكر كرده ام و آنرا هند دختر ملك حيره نعمان بن منذر بنا كرد و در او ساكن گرديد و بعد از سنين هند از هردو چشم نابينا گرديد و در سال ٧4 كه حجاج بكوفه آمد او را گفتند در حيره در دير، هند دختر نعمان ساكن است و او را در عقل و دانش بسيار تعريف مينمايند خوب است او را ديدن بنمائيم حجاج سوار شد با جماعتى بر در دير آمد هند را خبر كردند كه امير كوفه بديدن تو آمده است هند در دير را باز نكرد از بام دير مشرف بر حجاج شد حجاج گفت عجيب تر چيزيكه در دنيا مشاهده كردى آن كدام بوده هند گفت بيرون آمدن مثل من بطرف مثل تو اى حجاج دنيا ترا مغرور نكند همانا در اين دير صبح كرديم همانند شعر نابغه كه ميگويد

رأيتك من تعقد له حبل ذمة من الناس يأمن سرحه حيث أربعا

يعنى ديدم ترا كه چنان شخصيتى داشتى كه در هركجا ساكن ميشدى مردم در پناه تو در مهد امان بودند پس از آن شام نكرديم مگر آنكه ذليل ترين و خائف ترين مردم بوديم همانا كم است ظرفيكه پر شده سرنگون نشود حجاج در غضب شد و مراجعت كرد و فرمان داد او را از دير بيرون كنند و خراج بر او به بندند هند را با سه نفر جاريه از دير بيرون كردند يكى از آن جاريها اين شعر بگفت

خارجات سقن من دير هند مذعنات بذلة و هوان

ليت شعري أأوّل الحشر هذا ام محا الدّهر غيرة الفتيان

جوانى از مردم كوفه فرصتى بدست كرد هند و آن سه نفر جاريه را از دست شرطه گرفت و آنها را خلاص كرد و خودش از ترس حجاج مخفى شد خبر شعر جاريه و عمل آن جوان بسمع حجاج رسيد گفت اگر آن جوان خودش بنزد ما بيايد او را اكرام ميكنيم ولى اگر ظفر باو پيدا كرديم بقتل ميرسانيم جوان چون اين بشنيد بنزد حجاج آمد از

ص: 36

او پرسش كرد كه چرا چنين كردى جوان گفت غيرت مرا وادار باين كار كرد حجاج او را تحسين كرد خلعت بخشيد.

و سعد بن ابى وقاص هنگاميكه فتح عراق كرد بجانب دير هند رهسپار شد هند بيرون آمد سعد بن ابى وقاص او را احترام نمود و گفت ترا هر حاجت كه باشد من در قضاء حاجت تو كوتاهى نكنم هند اظهار خورسندى نمود گفت ترا تحسين گويم كه پادشاهان ما را بآن تحيت ميگفته اند و آن اين است كه اميدوارم مس كند دست ترا دستيكه بعد از غنى و ثروت بفقر و فلاكت دچار شده است و مس نكند دست ترا دستى كه بعد از فقر بغنا و ثروت رسيده و خدا نصيب تو نفرمايد كه حاجت بدر خانه لئيم به برى و چندان خدا ترا توفيق دهد كه هركسى نعمتى از او زائل بشود تو سبب رد آن نعمت بوده باشى و او را بحال اول برگردانى.

و هنگاميكه معويه مغيرة بن شعبه را والى كوفه گردانيد مغيره بديدن هند آمد طلب اذن كرد هند گفت كيست كه ميخواهد بر من وارد بشود گفتند امير كوفه است گفت از اولاد جبلة بن ايهم است گفتند نه گفت از اولاد منذر بن ماء السماء است گفتند مغيرة بن شعبه ثقفى است هند او را ملاقات كرد گفت چه حاجت دارى گفت آمده ام ترا تزويج كنم هند گفت اگر براى جمال و حال من اين اراده كرده بودى جا داشت و لكن غرض تو اين است كه از نكاح من شرافتى بدست كنى بگوئى دختر پادشاه حيره را نكاح كردم اگر تو اين غرض را ندارى چه فخرى است در اجتماع اعور و عمياء تو اعور منهم نابينا اين نكاح چه حظى و لذتى دارد مغيرة گفت از اين سخن بگذريم اكنون سرگذشت خود را براى من بيار هند گفت مختصرا براى تو بگويم كه در روى زمين عربى نبود الا اينكه رغبت بسوى ما داشت و دوست داشت كه در امان ما باشد و از ما خائف و ترسان بودند و صبح كرديم در حاليكه عربى نبود الا اينكه ما از او خائف و ترسان بوديم و دوست داشتيم پناه گاهى براى خود پيدا كنيم.

جهانا چه بدمهر و بدخو جهانى چه آشفته بازار بازارگانى

بهر كار كردم ترا آزمايش سراسر فريبى سراسر زيانى

ص: 37

و گر آزمايم دوصد بار ديگر همانى همانى همانى همانى

نويسنده گويد پدرش نعمانرا خسرو پرويز بگرفت و زندانى كرد تا در زندان درگذشت مدت سلطنت او در حيره بيست و دو سال بود در اين صورت هند زنى سالخورده بود.

قدس ايران

در جلد سوم ريحانة الادب در حرف قاف ص ٢٨١ گويد قدس ايران زنى است محترمه فاضله ايرانيۀ عصر حاضر ما كه در سال ١٣٢١ هجرى متولد شده و مدتى در طريقۀ بابيه نشو نما كرده تا اينكه بتوفيق خداوندى حقيقت اسلام بر وى منكشف و از ته دل از آن طايفه باطله منصرف و تابع اين دين مقدس شده و كتابى بنام بارقه حقيقت بزبان فارسى در رد بابيه و كشف فضايح ايشان تأليف نموده و حقايق را بمرحله ظهور آورده و آن كتاب در سال هزار و سيصد و چهل و پنج چاپ شده است جزاها اللّه عن الاسلام و اهله خير الجزاء در ج 4 ذكرى از او شده.

زينب

بنت على بن حسين بن عبيد اللّه بن حسن بن ابراهيم بن محمد بن يوسف فواز عاملى از ادباى نسوان اوائل قرن چهاردهم هجرى و اين سيده زينب كامله نجيبه بارعه ولادتش در سوريا بوده و در مصر نشوونما كرده و آنرا وطن خود قرار داده و از تأليفات او است (الدر المنثور) فى طبقات ربات الخدور ٢-(الرسائل الزينبيه) كه مجموعه مقالات او است و هر دو در قاهره چاپ شده و اولى در رشته خود بينظير و حاكى از مراتب فضل و كمال و اطلاعات وافى او است در سال هزار و سيصد و ده هجرى قمرى تأليف آن خاتمه يافته و اديب يگانه عبد اللّه افندى فريج در همان سال تقريظى نظمى كه حاوى تاريخ ميلادى و هجرى بوده اتمام تأليف را بيان كرده و بخود مؤلفه محترمه تحفه داده است و از ابيات آن است كه بعد از تمجيد خود مؤلفه گويد

ص: 38

و حبذا تحفة قد اشتهرت فذكرها فى جميع الكون منشور

مؤلف فيه بالسحر الحلال اتت فكل لبّ به فى الناس مسحور

لها جزيل الثناء منا عليه كما لها من اللّه أجر فيه مأجور

و الآن اذ جمعه رقت شمائله و الكلّ منه تبدى و هو مسرور

و شدّ فريج بأبيات يقرضه و بيت تاريخه بالدّر معمور

أبهى كتاب سما جاها لفاضلة بالسعد فيه بهى الدّر معمور

(١٨٩٣ ميلادى) هزار سيصد ده هجرى قمرى

و در سال هزار و سيصد و دوازدهم هجرت در مطبعه اميريه قاهره بطبع اين كتاب شروع و بفاصله يك سال خاتمه يافته و سيد محمد حسينى اشعارى در تقريظ آن و تمجيد مؤلف آن و ماده تاريخ طبع آن گفته و از آن جمله ابيات ذيل است

فهامة تحريرة و ذكيّة شهدت بجودة ذهنها الاعيان

ألست زينب فرع دوحة سادة شادوا لعلّي فى الأكرمين و زانوا

أبدت لناذا السفر من آثارها الحسنا و اظهر ضبطه الأوزان

و إذا إنتهى بالطبع قلت مؤرّخا الطبع بالدّر النغيد يزان ١٣١٢

و وفات سيده زينب در سال هزار نهصد و چهادهم ميلادى در حدود (١٣٣٢) هجرى قمرى واقع گرديده (ريحانة الادب)

خديجه سلطان

اشاره

بنت مهر على خان از طائفه لزكى عباسى بانوئى تحصيل كرده و داراى قريحۀ شعريۀ صافيه بوده و هفت بيت از اشعار خودش روى كاغذ زردرنگ و چندى از آنها روى كاغذى سبزرنگ نوشته و هر يكى را حاشيۀ يك صفحه از اشعار معشوق كه پسر عمويش على قلى خان معروف به واله باشد نگار كرده و پهلوى خط خود واله با طرزى شيك و دل چسبى الصاق كردند گويا بمرام اينكه اقلا وصل اثرى و خطى اين دو عاشق و معشوق مبتلا بفراق عوض وصل عينى و خدى ايشان باشد و از آثار قريحۀ شعريه

ص: 39

خديجه سلطان اشعار ذيل است.

من ساقيم و شراب حاضر اى عاشق تشنه آب حاضر

آب است شراب پيش لعلم هان لعل من و شراب حاضر

با حسن من آفتاب هيچ است اينك من و آفتاب حاضر

گفتى سخنم خوش است يا بد گر فهم كنى جواب حاضر

منها

افسانه در دمن اگر گوش كنى از ليلى و داستانش فراموش كنى

ور قصۀ عشق ابن عمم شنوى مجنون و حكايتش فراموش كنى

و در آخر عده اى از ابياتش اين جمله را نوشته (تحريرا فى شهر الفراق و سنة الاشتياق آه از فراق آه از فراق) و از كلماتش ظاهر است كه همچنان كه پسر عمويش واله عاشق او بوده او نيز نسبت به پسر عمويش عشق مفرط داشته و معاشقه از طرفين بوده است و بسيارى از اشعار پسر عمويش واله را مينگارد بجهت عشق و علاقه اى كه باو داشته از آنجمله است.

دارم سخنى نهان و ميگويم فاش گو سينه بزن زاهد و رخساره خراش

ياريكه بهيچ جا همه عمر نديد باللّه كه من بديدم اندر همه جاش

واله همه عمر در تب وتاب بزيست گويم بتو كاين همه تب وتاب ز چيست

در عشق تواش سر كه نمى بايد هست در راه تواش پاى كه مى بايد نيست

زاهد نكنم خداى ناديده سجود بنماى بمن اگر توانيش نمود

يا اينكه بمال ديدۀ احول خويش تا من بتو بنمايمش اى گبر عنود

نه هركه كرد على نام حيدرى داند نه هركه گشت محمد پيمبرى داند

نه هر صحابه شود ز اهل بيت چون سلمان نه هركه روى نبى ديد بوذرى داند

نه هركه تكيه كند برو سادۀ دولت طريق سرورى و رسم مهترى داند

نه هر نهال كه افراخت قد بطرف چمن چو سرو قامت يارم صنوبرى داند

نه هركه زلف و خطوخال باشدش واله طريق يارى و آئين دلبرى داند

ص: 40

پسر عمويش على قلى خان واله معروف شش انگشتى اشعار ديوان او بالغ بر دو هزار بلكه زيادتر و كتاب رياض الشعراء كه شرح حال دو هزار و پانصد تن از شعرا است كه يك نسخه رياض او در كتابخانه ملى تهران موجود است از آثار قلمى او است و اشعار زيادى دربارۀ معشوقه اش خديجه سلطان مذكور سروده از آنجمله گويد.

از دختر عمّ خويش دارم فرياد زان ظالم جور كيش دارم فرياد

فرياد كسان بود ز بيگانه و من پيوسته ز قوم و خويش دارم فرياد

واله ز فراق روى جانان مردم در هند غريب و زار حيران مردم

نگذاشت اثر ز هستيم مهر رخش مردم ز غم خديجه سلطان، مردم

جانانه مرا بى سروسامان كرده است آشفته ام آن زلف پريشان كرده است

گفتى كه ترا كرده چنين آواره آواره مرا خديجه سلطان كرده است

اين نامه نه نامه راحت جان من است مكتوب نگار سست پيمان من است

آن چيز كزان به نبود آن من است يعنى خبر خديجه سلطان من است

منقول از مجمع الفصحا و قاموس الاعلام.

هاشميه اصفهانيه

در جلد ٣ همين كتاب تحت عنوان ام الفضائل در حرف الف پاره از فضائل اين بانو را شرح دادم و در اينجا عبارت ريحانة الادبرا بالفاظها نگارش ميدهيم در ج 4 ص ٣٠٧ گويد هاشمية سيدة جليلة اصلية حسبيّة نسبيّة نجيبة عالمة عارفة فاضلة كاملة فقيهة حكيمة بانو علويه امينية دختر حاج سيد محمد على امين التجار اصفهانى و زوجۀ عموزاده اش حاج ميرزا آقا معين التجار از نوادر روزگار و در فضل و كمال و علوم عربيه و مراتب معقول و منقول و بيان از مفاخر زمان و مشار بالبنان و عمر عزيز او در تحصيل علوم شرعيۀ ادبيۀ و فقهية و اصوليه و تكميل معارف حقه دينيه اسلاميه معقولا و منقولا صرف شده و نخست مقدمات لازمه معموله را نزد حاج آخوند زفرۀ خوانده و اخيرا تحصيلات عاليه را فقها و اصولا منقولا و معقولا حكمتا

ص: 41

و كلاما سطحا و خارجا در حضور حجة الاسلام آقاى حاج سيد على مجتهد اصفهانى نجف آبادى تكميل و از كثرت فرح و ولهى كه بمطالعات علميه داشته در روز وفات دخترش نيز تعطيل نكرده و هر وقتيكه بخانه خواهرش مهمانى رفتى كتابهاى لازمى را بهمراهش بردى تا آنيكه بذروۀ اجتهاد ارتقا يافته و داراى قوۀ استنباط احكام بودن او از طرف آية اللّه حاج شيخ عبد الكريم حائرى و شيخ محمد كاظم شيرازى نجفى مجتهد و آية اللّه اصطهباناتى معروف بميرزا آقا بعد از امتحانات كتبى تصديق و باجازۀ روايتى سه نفر مذكور و ابو المجد شيخ محمد رضا مجتهد نجفى اصفهانى صاحب نقد فلسفه داروين نايل و تأليفات متنوعه او بهترين معرف مراتب ساميه علميه اش مى باشد اربعين هاشمية كه چاپ شده و بتنهائى از جامعيت علوم متنوعه و تبحر معقولى و منقولى مؤلفه حاكى و مايۀ افتخار نسوان بوده و در شب نهم محرم هزار و سيصد و پنجاه هجرت از تأليف آن فراغت يافته ٢ مخزن اللئالى فى فضائل مولى الموالى ٣ النفخات الرحمانيه در واردات قلبيه و اكنون در تاريخ طبع اين كتاب در قيد حيوة و در حدود شصت و دو سالگى در اصفهان مقيم و توفيق خدمات دينيه او را از درگاه خداوند درخواست مينمائيم.

و لو كنّ النّساء بمثل هذى لفضّلت النّساء على الرجال

فلا التأنيث لاسم الشمس عار و لا التذكير فخر للهلال

انتهى نويسنده گويد ايضا كتابى در معاد تأليف كرده در ٢٠5 صحيفه كه در سال ١٣5٧ در تهران بطبع رسيده و ديگر كتاب سير و سلوك در روش اولياء و طريق سير الى اللّه در تهران در ٣5٧ صحيفۀ خشتى بطبع رسيده و پارۀ از اشعار او را در جلد ٣ همين كتاب ص 4٣٢ نقل كردم كه خبر از قريحۀ صافيه سياله او ميدهد.

عفت

بنت مرحوم جنت مكان حاج سيد محمد رضاى هاشمى تهرانى بانوئى با عفت و عصمت پدرش كه برحمت حق پيوست اشعار ذيل را در مرثيۀ او گفته.

اى نهان گشته بخاك اى مه تابانى ما مرگ تو گشت همه باعث ويرانى ما

ص: 42

شرف و شهرت و شخصيت ما بودى تو بى تو چون شام سيه عالم نورانى ما

چون فلك بى صفتى كرد و برشك آمد زود وان چه بگرفت ز ما يوسف كنعانى ما

آنكه بر خاك سيه جسم ترا سامان داد عجبا رحم نكرد بى سروسامانى ما

مگر اى طوطى عاشق ز جهان سير شدى كه پريدى ز قفس مرغ گلستانى ما

بزبان نام حسين و دل او عشق على فكر او بود ظهور شه پنهانى ما

مغرب نوزدهم بانگ اجل كردندا تا رساند بجنان سرو خرامانى ما

سر سجاده و مشغول نماز و قرآن گفت لبيك حقش سرور اكرامى ما

دل عفت چو دلت سير شده از دنيا اى پدر روح و دل و قوت جسمانى ما

اسم او بود رضا و بقضا بود رضا از صفاى عملش خلق و خدا بود رضا

ملاّ فضّه

در جلد ثانى كرام البرره ص ٣٢٩ تأليف شيخنا الاستاد حاج شيخ آقابزرگ صاحب ذريعه مضمون فرمايش ايشان اين است كه ملا فضه دختر شيخ احمد بن محمد على بلاغى و بانوى حرم شيخ حسن بن شيخ عباس بلاغى كانت ملاّ فضّة عالمة فاضلة جليلة اديبة مبادى علومرا از قرآن و علم نحو را در نزد پدرش قرائت كرده و پدرش كتابت را باو تعليم داده تا خط او كامل شد كه از اجرت كتابت معاش خود را ميگذرانيد و فقه و اصولرا در نزد بعضى علماء قبيله خود قرائت كرده چون خانواده آل بلاغى در نجف اشرف از بيوتات شرافت و فضل و دانش بودند و اجازه باو داده شده و فقه و اصولرا تدريس ميكرده و جماعتى از طلاب در درس او حاضر ميشدند و شيخ محمد سماوى نقل كرده كه بعض علماء قوانين را در نزد ملا فضه قرائت كرده در هزار و دويست و هشت قمرى برحمت حق پيوسته و حجة الاسلام سيد حسن صدر كاظمى در تكمله ميفرمايد من زمان او را درك كردم زنى فاضله بود معاش خود را باجرت كتابت ميگذرانيد و از شدت معرفت و سواديكه داشت مسودات را مبيضه ميكرد و بعضى آثار او در نزد سيد محمد جزائرى وجود دارد.

ص: 43

امّ البنين خوصا

مادر جعفر بن عقيل بن ابى طالب كه در كربلا شهيد شد و بعضى ام الثعز دختر عامر يا عمرو بن عامر كلابى است و حقير ترجمه عقيل را در جلد اول فرسان الهيحاء كه طبع شده تفصيل داده ام.

امّ البنين امويه

بنت عبد العزيز بن مروان بن حكم زوجه وليد بن عبد الملك از مشاهير زنان بنى اميه است كه با حسن و جمال و اصلاح و سداد و ذكاوت و روزه دارى و شب زنده دارى و فصاحت بيان و طلاقت لسان و بذل خيرات و صدقات موصوف بوده و در هر هفته يك بنده آزاد كردى و روزى عزّه معشوقه كثير شاعر معروف عربرا گفت از اين شعر كثير

(قضى كلّ ذي دين فوفّى غريمه و عزّة ممطول معنّى غريمها)

استكشاف ميشود كه تو چيزى باو وعده داده اى و در وفاى بوعده مسامحه دارى كه از آن مسامحۀ تو شكوه مينمايد گفت بلى بوسه اى باو وعده داده ام و از ايفاى او امتناع دادم پس ام البنين گفت او را از اين انتظار خلاص كن و گناهش بعهده من باشد سپس از گفته خود پشيمان شده و بكفارۀ اين حرف كه نبايد بزند چهل بنده آزاد كرد و بارها آرزو ميكرده است كه كاش زبان نداشتمى و اين حرفرا نگفتمى و در خيرات حسان بعد از اين جمله گويد عجب آن است كه با اين ورع و عفت امر ناشايستى در اغانى وفوات الوافيات بدو نسبت داده اند كه وضاح اليمن عبد الرحمن بن اسماعيل كه از مشاهير شعراى عرب عهد وليد بن عبد الملك ششمين خليفه اموى در موقعيكه ام البنين بزيارت بيت اللّه رفته بوده در حق او گويد.

(صدع البين و التّفرق قلّبي و تولت ام البنين بلبّي)

پس همينكه بسمع وليد رسيد بقتل وضاح فرمان داد و يا بنوشته بعضى ام البنين در آن مسافرت بجهت كثرت حسن و جمال عبد الرحمن مفتون و مجذوب او شده و

ص: 44

بعد از موسم حج او را توى صندوقى بخانه وليد بردند و پس از چندى قضيه كشف شده و وضاح را كشته اند نويسنده گويد دروغ بودن اين قصه روشن است ابو الفرج در اغانى هرچه ميخواهد مينويسد حاطب الليل است هرگز سراى سلطنتى خلوت نيست تا اين عمل صورت بگيرد و اللّه اعلم.

فاطمه

كنيه اش ام البهاء دختر حافظ تقى الدين محمد بن محمد بن فهد هاشمى و خواهر ام هانى بنت فهد از مشاهير محدثين و از مشايخ جلال الدين سيوطى ميباشد و از بسيارى از مشايخ وقت اجازه داشته و از كثرت جلالت بست قريش معروف بوده است ج ٢ خيرات حسان ص 54.

امّ جعفر

مادر جعفر بن يحيى برمكى نامش عتابة عباده (خ دل) زنى بوده در نهايت فصاحت و طلاقت و پس از اينكه آفتاب اقبال برامكه رو بافول گذاشت و ثروت و جلال ايشان با آنهمه شهرت آفاقى كه داشت دست برد حوادث متنوعه گرديد اين زن بيچاره از همه جهت آواره و بفقر بى نهايت مبتلا گرديد،

مسعودى در مروج الذهب گويد كه محمد بن عبد الرحمن هاشمى گفت روز عيد قربان بديدن مادرم رفتم پيره زنى فصيح اللسان در نهايت افسردگى ديدم مادرم مرا امر باكرامش نمود گفتم كيست گفت عباده مادر جعفر بن يحيى برمكى است من باو توجه شدم و او را گرامى داشتم و از حوادث و سرگذشت سئوال كردم گفت اى فرزند متاع دنيا لباسى است عاريتى كه مالكش از بر بكند و ديگرى آنرا مى پوشد پس از عجائب دنيا كه ديده است سئوال كردم گفت يكى از عجائب اينكه در حال حيوة پسرم جعفر در ايام عيد مثل همين عيد چهار صد كنيز در برابرم ميايستادند و باز شاكر و گله مند بودم كه پسرم در ايفاى حقوق مادرى قصور مينمايد و اكنون در اين عيد تمام آرزوى

ص: 45

من اين است كه دوتا پوست گوسفند قربانى داشته باشم كه يكى را فرش و يكى را لحاف خود قرار دهم محمد بن عبد الرحمن گويد بى نهايت متألم شدم و گريستم و پانصد درهم بدو بخشيدم بحدى خوشحال شد كه نزديك بود از خوشحالى بميرد و تا زنده بود بنزد ما آمدورفت داشت و نيز از مشكل تر چيزيرا كه ديد پرسش كردم اين اين دو بيت را قرائت كرد.

كلّ المصائب قد تمرّ على الفتى فتهون غير شماتت الحسّاد

إنّ المصائب تنقضي أسبابها و شماتة الأعداء بالمرصاد

پس گفت مشكل تر از هر چيز مرگ است گفتم مگر مرگرا ديده اى اين دو بيت را خواند.

لا تحسبّن الموت موت البلا لكنّما الموت سؤال الرجال

كلاهما موت و لكن ذا اشّد من ذاك لذّل السّئوال

نويسنده گويد نظائر اين حوادث بى حساب است تعجب در اين است كه چرا مردم عبرت نميگيرند امير المؤمنين عليه السّلام ميفرمايد (لا تغرّنّكم الحيوة الدّنيا فانّها غدّارة خدوع معطية منوع لا يدوم رخائها و لا ينقضى عنائها و لا يركد بلائها) شما را اين دنياى غدّارۀ مكاره فريب ندهد همانا رگ ابريست كه جز باران فتنه نبارد عجوزۀ شوهركشى است كه هيچكس را تاج شاهى بر سر نگذاشت مگر آنكه او را بخاك مذلت كشانيد اين الفراعنة اين الاكاسرة اين العمالقة و ابناء العمالقة.

إلى كم تماد فى غرور و غفلة و كم هكذا نوم الى غير يقظة

لقد ضاع عمر ساعة منه تشتري بملأ السّماء و الارض آيته ضيعة

أفاق بباق تشتر به سفاهة و سخطا برضوان و نارا بجنة

يك عمر گذشت و از ادب نادانى شادى بهمين كه صورت انسانى

تحصيل شرف نكرده اى جز خورد و خواب اى صورت انسان تو مگر حيوانى

امّ جميل بصريه

از مشاهير زنان بصره كه بصفت وفا معروف و اوفى من امّ جميل از امثال دائره

ص: 46

ميباشد و سبب شهرتش آنكه هاشم بن وليد مردى از قبيله ازد را كشته و قوم آن مقتول ضرار بن خطابرا كه از صحابه رسولخدا بود متهم داشته و بصدد قتل وى برآمدند ضرار هم بام جميل التجا برد و او نيز قبول كرده و قوم خود را خبر داد و از شر دشمنانش نجات داد و بعد از خلافت عمر بن الخطاب بگمان اينكه او برادر ضرار است پيش او رفته و خليفه نيز از قضيۀ مستحضر شده و گفت كه برادر من نيست لكن برادر دينى من است پس از محبت و حمايت وى اظهار تشكر و قدردانى نمود و از آن رو كه ابن السبيل بوده چيزى از بيت المال بدو بخشيده و بوطن خودش عودت داده (خيرات حسان) .

امّ خالد نميريۀ

از عقلاى زنان عرب است كه در عقل و هوش و ذكاوت و حسن تدبير در قبيله بنى نمير شهرتى بسزا داشته و در مرثيه پسر خود خالد كه در يكى از غزوات درگذشت و در غربت بخاك رفته گويد.

إذا ما أتتنا الرّيح من نحو أرضه أتتنا بريّات تصاب هبوبها

أتتنا بمسك خالط المسك عنبر و ريح خزامي بأكرنها جنوبها (ب)

امّ خارجه

زوجه زيد بن ثابت در جلد ٣ گذشت ام خارجه زنى است از قبيله بجبله چنانچه منقول از مجمع الامثال است از زنان زمان جاهليت بوده و از آن رو كه تزويج نكاح هر مرديرا بزودى قبول كردى در اين موضوع ضرب المثل و اسرع من نكاح ام خارجه از امثال دائره بوده و در هر امريكه زودتر و بى زحمت انجام يابد استعمال نمايند و نام اين زن عمره بنت سعد بن عبد اللّه بن قداد بن ثعلبه بوده و هر مردى كه طالب ازدواجش بودى نزد وى رفته ميگفت خطب پس عمره ميگفت نكح پس آن مرد ميگفت انزلى عمره ميگفت انخ پس آنمرد شب در پيش وى بودى و اختيار مفارقت با خود

ص: 47

عمره بوده است و بدين روش چهل و چند شوهر كرده و از چندين پدر بيست و چند پسر برآورده كه هر يكى سرسلسله يكى از قبائل معروفه عرب بوده است و يكى از ايشان كه از شوهر بكر بن قيس بن غيلان نامى بوده خارجه نام داشت اينك بجهت انتساب اين پسرش خارجه ابن بكر بكنيه ام خارجه مشهور گرديد و خارجه بطن بزرگى است از عرب مثل پسران ديگر از شوهران ديگر و چنانچه اشاره شد بهر مرديكه تزويج كردى اختيار مفارقت و اقامت نزد آن مرد با خود عمره بوده و اگر از او راضى بودى نزد او ماندى و علامت رضا هم آن بوده كه صبح آن شب صبحانه و طعامى براى آن شوهر تهيه مينموده.

امّ الخيار

زوجه ابو النجم شاعر معروف عهد اموى متوفى ١٣٠ ابو النجم چون پيرى سالخورده بود ام الخيار همى بر او طعن ميكرد ابو النجم هم اشعارى در اين موضوع گفته كه بعضى از آنها در مبحث (كل) از مغنى و احوال (مسند اليه) از مختصر و مطول تفتازانى و بعضى از كتب ديگر مذكور و از آن جمله است.

قد أصبحت امّ الخيار تدّعي عليّ ذنبا كلّه لم أصنع

و شوهرش ابو النجم اسمش فضل پسر قدامه عجلى است لقبش را جز يكى از فحول شعراى عهد اموى بوده و در رجزگوئى در طبقه اول بوده و از اوست

أنا أبو النّجم و شعري شعري لله درّى ما يجّن صدري

گويند شبى هشام براى نقل قصص و حكايات متفرقه احضارش كرده او نيز فصلى از دختران خود گفته و دربارۀ ظلامه كه نام يكى از دختران او است گفته

كان ظلامة اخت شبّان يتيمة والدها حيّان

الرأس قمّل و كلّه صبيان و ليس فى السّاقين الأخيطان

تلك الّتى تفزع منه الشّيطان

پس خود هشام و اهل بيت او كه در پس پرده بودند خنده كردند و سيصد دينار

ص: 48

اشرفى باو دادند و گفتند آنرا بپاى ظلامه بعوض خيطان به بند و عجلى منسوب بطائفه بنى عجل است از قبيله بكر بن وائل

امّ ذريح عبديه

از اصحاب حضرت امير المؤمنين عليه السلام بوده است آن حضرت در روز جمل مصحفى بجوانى مسلم بن عبد اللّه مجاشعى دادند كه اهل جمل را باحكام و محتويات آن دعوت نمايد پس ايشان دستهاى مسلم را بريده و او را شهيد كردند ام ذريح در اين باب ابيات ذيل را بسرود

يا ربّ انّ مسلما أتاهم بمصحف أرسله مولاهم

للعدل و الإيمان قد دعاهم إلى كتاب اللّه لا يخشاهم

فخضّبوا من دمه ظباهم و أمّهم واقفة تراهم

تأمرهم بالغيّ لا تنهاهم

ناسخ

ريطه

دختر كعب بن سعد بن مرة بن لوى بن غالب كه لقبش خرقا بسيار سفيه و احمق بوده دوكى داشته بقدر يك ذراع كه خود و كنيزانش از صبح تا ظهر با آن دوك پشم و نخ ريسيده و ريسمان تابيده چون عصر ميشد آنچه رشته بودند آنرا بازميكردند و همه روزه اين رويه احمقانه را معمول ميداشته اند و آيۀ شريفۀ (وَ لاٰ تَكُونُوا كَالَّتِي نَقَضَتْ غَزْلَهٰا) نيز بموجب يك روايت باقرى عليه السّلام اشاره بهمين زن است كه نقض و برهم زدن عهد و پيمان را كه در آيۀ قبلى نهى از آن شده تشبيه بكار احمقانه اين زن كرده است و يا موافق قول بعضى لازم نيست كه چنين زنى در خارج وجود داشته باشد و مقصود از آيه هم مجرد تمثيل و تشبيه نقض عهد بكار احمقانه زنى است كه صفتش اين چنين باشد (ب)

امّ سعد

يا سعدونه دختر عصام حميرى از ادباى زنان اندلس است كه در علم و فضل داراى

ص: 49

مقام عالى بوده و قوۀ حافظه كامل داشته و گويند در باب نعال حضرت رسالت صلى اللّه عليه و اله سئوالى از اديبى كردند و چون آن اديب بزيارت آن مشرف نشده و اطلاعى در اين موضوع نداشت در جواب سائل اين بيت را انشاء كرد

سألتم التّمثال اذ لم أجد للثم نعل المصطفى من سبيل

پس سعدويه نيز ابيات ذيل را ضميمه آن شعر نموده

لعلّي ان أخطى بتقبيله في جنّة الفردوس أسنى مقيل

فى ظلّ طوبى ساكنا آمنا أسقى بأكواب من السلسبيل

و أمسح القلب به علّة يسكن ما جاش به من غليل

فطالما أستشفي بأطلال من يهواه أهل الحّب في كلّ جيل

(در المنثور)

امّ سلمه بيگم

شيرازيه از اهل فضل و هنر و مؤلف جامع الكتاب است كه در سير و سلوك و عرفان و در شيراز چاپ شده زمان و مشخص ديگر بدست نيست (ذريعه ج 5 ص 6٩)

امّ سليط

از صحابيات بوده و در روز احد حاضر بوده و مشكهاى پر آبرا حمل ونقل ميكرده اقول ممكن است كنيۀ نسيبه بوده باشد و اللّه اعلم (ب)

امّ عاصم

دختر عاصم بن عمر بن الخطاب زوجه عبد العزيز بن مروان مادر عمر بن عبد العزيز در صلاح و سداد ضرب المثل بوده.

امّ عبد اللّه

دختر قاضى شمس الدين عمر بن وجيه الدين اسعد بن ابى البركات شامى حنبلى از

ص: 50

مشاهير محدثين قرن هشتم هجرت بوده و صحيح بخارى و مسند امام شافعى را از ابو عبد اللّه زبيدى سماعا اخذ كرده و صحيح بخاريرا بارها درس گفته و مرجع استفاده جمعى از افاضل وقت بوده است و دو مرتبه بحج رفته و چهار شوهر كرده و او را وزيره و ست الوزراء نيز ميگفته اند و در سال هفتصد و شانزده يا هفدهم درگذشت (در المنثور)

نويسنده گويد اگر اين ام عبد اللّه مذهب حنبلى را داشته بوى علم بمشامش نرسيده

امّ عقبه

زوجه غسان بن جهضم كه از زيباترين زنان عصر خود بوده و از حيث اخلاق و صفات حميده نيز اجمل و اكمل ايشان بوده و شوهرش غسّان نيز بهمين جهت مفتون و مجذوب او بوده است و در حين وفات خود با حسرت تمام بر وى نگريسته و گريه ميكرد و ميگفت چند شعرى دربارۀ تو گفته ام و در آنها از چگونگى رفتار تو كه بعد از مرگ من معمول خواهى داشت سؤال كرده ام و سوگند ميدهم كه راست جوابم بدهى ام عقبه گفت بخدا سوگند كه دروغت نخواهم گفت پس غسان اين اشعار را فروخواند

أخبرى بالذّى تريدين بعدي ما الّذي تضمرين يا امّ عقبه

تحفظيني من بعد موتي لما قد كان منّي من حسن خلق و صحبه

ام تريدين ذا جمال و مال و أنا في التراب في سجن و غربة

پس ام عقبه گفت

قد سمعنا الّذي تقول و ما قد خفته يا خليل من امّ عقبه

سوف أبكيك ما حييت شجوا و مراث أقولها و بند به

و غسان گفت

أنا و اللّه واثق بك لكن ربّما خفت منك غدر النّساء

بعد موت الأزواج يا خير من هو؟ ؟ ؟ عوشر فأرعي حقّي بحسن وفاء

إننّي قد رجوت أن تحفظى العهد فكوني إن متّ عند رجائى

تا اينكه غسّان مرده و ام عقبه را از چندين جا خواستگارى نمودند در جواب گفت

ص: 51

سأحفظ غسانا على بعد داره و أرعاه حتى نلتقي يوم نحشر

و إني لفي شغل عن النّاس كلّهم فكّفوا فما مثلي من النّاس يغدر

سأبكي عليه ما حييت بعبرة تجري على الخدّين منّي فتكثر

تا اينكه مردم باصرار زياد ام عقبه را بيچاره كردند او هم بناچار قبول كرد و در شب زفاف غسّانرا در خواب ديد كه اين اشعار را ميخواند

غدرت و لم ترعى لبعلك حرمة و لم تعرفي حقّا و لم تحفظي عهدا

و لم تصبري حولا حفاظا لصاحب حلفت له يوما و لم تنجزي وعدا

غدرت به لمّا ثوى فى ضريحه كذلك ينسى كلّ من سكن اللّحدا

ام عقبه با وحشت بسيار از خواب بيدار شد بطوريكه گويا غسّان حاضر بوده و در پاسخ استفسار از سبب آن گفت غسّان زندگانى را براى من تيره وتار كرد و ديگر رغبتى در فرح و سرورم نگذاشت كه در خوابم آمده و اين اشعار را خوانده پس آنها را تكرار كرده ميگريست و زنان هرچه خواسته اند او را مشغول بنمايند فايده نميكرد تا اينكه ايشانرا اغفال كرده كاردى بدست گرفت و خودش را ذبح نموده فداى دوست خود گرديد و اسم و زمان ام عقبه بدست نيامده در المنثور ص 6٠

امّ العلا

دختر يوسف تاجر اندلسى از ادبا و شعراى موضعى بنام وادى الحجاره از بلاد اندلس و اين زن اديبه فصيحه عاقله جميله كامله طبعى سرشار داشته و در فصاحت و فطانت مشهور بوده و از اشعار او است كه در مدح خاندانى گفته

كلّ ما يصدر منكم حسن و بعليا كم بحلى الزّمن

تعطف العين على منظركم و بذكراكم تلّذ الاذن

من يعش دونكم في عمره فهو في نيل الأماني يغبن

و نيز به پيرمرديكه عاشق او بوده نوشته است

الشّيب لا ينجع فيه الصّبا بحيلة فاسمع الى نصحي

ص: 52

فلا تكن أجهل من في الورى يبيت فى الحب كما يضحى

(در المنثور)

و در حدود سال پانصد يا اوائل قرن ششم هجرت درگذشته در وادى الحجاره

امّ على تقية ارمنازيه

ارمناز بفتح الف و ميم شهرى است در پنج فرسخى حلب و يا از توابع شهر صور در ساحل بحر شام و اين ام على دختر ابو الفرج غيث بن على بن عبد السلام سلمى است و زوجه حمدون معروف بفاضل و مادر ابو الحسن تاج الدين على بن حمدون كه در علم و فضل و شعر و فصاحت شهرتى بسزا داشته وقتى در اسكندريه ملازم خدمت سلفى احمد بوده روزى مكتوبيرا ديد كه سلفى بدين مضمون نوشته (در حجره ايكه ساكن بودم پايم بميخى برخورد و زخم شد و دخترك كوچك مقنعه خود را بپايم بست) پس تقيه بمجرد ديدن آن مكتوب بالبديهه انشا نمود.

لو وجدت السّبيل جدت بخدّي عوضا عن خمار تلك الوليدة

كيف لي أن أقبل اليوم رجلا سلكت دهرها الطريق الحميدة

و قصائد و قطعات فصيح و آبدار وى بسيار بوده و در شوال در سال 5٧٩ در سن هفتاد و چهار سالگى درگذشته و پسرش تاج الدين مذكور نيز از ادباى وقت و از تلامذۀ سلفى فوق بوده و در نحو و علم قرائت دستى توانا داشته و سال ششصد و سى هجرت در ارمناز مذكور درگذشت (ب)

امّ كلثوم

بنت عبدود خواهر عمرو بن عبدود معروف كه در غزوه خندق بدست امير المؤمنين عليه السلام مقتول شد و اين زن در ادب و فصاحت و كياست و ملاحت و عقل و كمال و حسن و جمال داراى حظى وافر و در فنون شعريه نيز توانا و قادر هنگاميكه خبر باو رسيد كه عمرو كشته شد بر سر جسد عمرو آمد ديد زره قيمتى او را از تنش بيرون نكردند گفت

ص: 53

بايد قاتل برادر من مرد كريمى باشد چون دانست كه قاتل حضرت امير است اصلا جزع و فزع نكرده و گفت على كفو كريمى است پس اين اشعار بسرود

لو كان قاتل عمرو غير قاتله لكنت أبكي عليه آخر الأبد

لكن قاتله من لا يعاب به من كان يدعي أبوه بيضة البلد

من هاشم فى ذراها و هي صاعدة إلى السّماء تميت الناس بالحسد

قوم أبى اللّه إلا أن يكون لهم مكارم الدّين و الدنيا بلا لدد

يا امّ كلثوم أبكيه و لا تدعي بكاء معولة حرّى على ولد

و همينكه اشعار او كه مشعر بر وفور عقل و حاكى از تمايل او بدين اسلامى بوده مسموع حضرت رسالت گرديده در روز فتح مكه بعد از احضار دعوت بدين مقدس اسلام فرموده و او نيز از ته دل اجابت كرده تا در حال حيوة آنحضرت درگذشته در المنثور.

امّ كلثوم

بنت عقبة بن ابى معيط زوجه عبد الرحمن بن عوف و خواهر وليد بن عقبه و خواهر مادرى عثمان بن عفان در استيعاب و اصابه و اسد الغابه او را از اصحاب رسولخدا صلى اللّه عليه و اله شمردند كه در مكه بشرف اسلام مشرف شد و بدو قبله نماز خوانده است و در سال هفتم هجرت با پاى پياده هجرت بمدينۀ منوره نمود و دو برادرش وليد و عماره باستناد صلح كه در حديبيه منعقد و ضمنا مقرر بوده كه مهاجرين مشركين كه از مكه نزد حضرت رسالت (ص) مهاجرت مينمايند بخودشان رد شود نزد آنحضرت رفته و استرداد خواهر خودشانرا درخواست كردند پس آنحضرت او را رد نكرده فرمود كه اين قرارداد متعلق بمردان است نه زنان و در اين باب آيه نازل شده يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذٰا جٰاءَكُمُ اَلْمُؤْمِنٰاتُ مُهٰاجِرٰاتٍ فَامْتَحِنُوهُنَّ اَللّٰهُ أَعْلَمُ بِإِيمٰانِهِنَّ فَإِنْ عَلِمْتُمُوهُنَّ مُؤْمِنٰاتٍ فَلاٰ تَرْجِعُوهُنَّ إِلَى اَلْكُفّٰارِ لاٰ هُنَّ حِلٌّ لَهُمْ وَ لاٰ هُمْ يَحِلُّونَ لَهُنَّ (الخ) پس او را زيد بن حارثه تزويج كرد و علت عدم جريان اين قرارداد در زنان آنكه زنان بعد از اسلام ديگر بشوهر كافر خود حلال نبوده و قهرا آزاد و منفصل ميگردند و اصل نزول آيۀ شريفه پيش از ام كلثوم در حق سبيعه بنت حارث اسلميّه زن

ص: 54

مسافر نامى بوده كه بعد از انعقاد صلح حديبيّه اسلام آورد و نزد رسولخدا ص آمد و شوهرش مسافر بمطالبه زن خود آمد پس بحكم خداوندى بشوهر سابق مشركش رد نكرده و عمر تزويجش نمود و هم چنين اميمه بنت بشر زن ثابت بن دحداحه اسلام آورده و نزد پيغمبر آمده و بسهل بن حنيف تزويج شده و بشوهر مشرك خود رد نشده بالجمله بعد از وقوع صلح حديبيه مردانيرا كه از مشركين اسلام آورده و نزد آنحضرت ميآمدند بخودشان رد كرده و زنانشانرا بحكم آيه شريفه بعد از امتحان صحت و بى آلايش بودن ايمان ايشان بكسى ديگر تزويج كرده و بشوهر اولى مشركش رد نميكردند و فقط مهريه و نفقاتيرا كه براى زن مذكورش انفاق كرده بود بدو ميدادند (ب)

و علامه مامقانى در رجال خود اين ام كلثومرا نقل كرده و فرموده انى اعتبرها من الحسان اقلا اذا الاصرار على المهاجرة يكشف على قوة ايمانها) و پدرش عقبه را امير المؤمنين عليه السلام در جنگ بدر بدرك واصل كرد و برادرش وليد از دشمنان امير المؤمنين بود و اين وليد همان است كه از قبل عثمان در كوفه والى بود و در محراب شراب قى كرد و نماز صبح را چهار ركعت خواند و شوهر اولش عبد الرحمن عوف هم از اصحاب صحيفه و سقيفه و طرفدار باطل بوده و ام كلثوم از ميان اين ارجاس و اخباث عاقبت بخير و بانوى حرم زيد بن حارثه گرديد.

امّ جميل

فاطمه دختر مجلل بن عبد اللّه بن قيس از فضلا و عقلا و ادباى زنان و از سابقين بدين مقدس اسلامى بوده است و با حاطب بن حارث ابن مغيره ازدواج كرده و دو پسر محمد و حارث نامى از وى بوجود آمده و با شوهرش حاطب بحبشه رفته و بعد از مرگ حاطب با دو پسرش بمدينه برگشته است و در باب بهبودى يافتن پسرش محمد كه بآتش سوخته بوده شرفياب حضور مبارك حضرت رسالت گرديد و تقاضاى دعاى خير نمود پس در اثر دعاى حضرت شفا يافت. (در المنثور ص ٣)

ص: 55

ليلى عامريه

اشاره

دختر مهدى بن سعد عامرى از قبيلۀ بنى عامر بن صعصعه كه پسر عمويش مجنون عامرى دل باخته او بود و نام مجنون مهجور و مبهم باقى مانده و مردد بين معاذ و اقرع و عامر و بحترى و مهدى و قيس است و شيخ بهائى در اوائل جلد اول كشكول فرمود اسمش احمد بوده است كيف كان اين عاشق و معشوق داراى امتيازى مخصوص بودند كه ضرب المثل و زبان زد خاص و عام گرديدند و شهرت جهانى پيدا كردند و اكابر شعراى نامى داستان ايشانرا باساليب متنوعه بنظم آورده و حكيم نظامى كه در نظم مطالب عاليه حكمت نسبت بديگران سمت رب النوعى دارد يك كتاب از خمسۀ خود را بديشان تخصيص داده و منظومه ليلى و مجنون (مكتبى) شيرازى هم داراى امتيازى مخصوص ميباشد و هكذا غير اينها بسيار و در دست رس عموم ميباشد و از جمله اشعار ليلى عامرى است.

تو عدني قومي بقتلي و قتله فقلت اقتلوني و اتركوه من الذّنب

و لا تبتغوه بعد قتلي ذلة كفاه الّذي يلقاه من سورة الحبّ

و له ايضا

لم يكن المجنون في حالة إلاّ و قد كنت كما كانا

لكنّه باح بسرّ الهوى و أنّى قد ذبت كتمانا

باح مجنون عامري بهواه و كتمت الهوى فمتّ بوجديّ

فإذا كان في القيمة نودى من قتيل الهوى تقدّمت و جديّ

و اين شعر اشاره به آنست كه از ليلى پرسيدند كه محبت تو و مجنون كه نسبت بيك ديگر داريد كدام يك بيشتر است گفت كه محبت من بمجنون بيشتر است تا محبت او بمن زيرا كه محبت او مشهور و محبت من مستور است و ليلى با همان مرض درگذشته و بعد از دفن او مجنون مطلع شده گريان و لطمه زنان بقبرستان آمده و از قبر وى جويا شد لكن سراغى و نشانى ندادند پس خاك قبرها را يك يك مى بوئيد و

ص: 56

ميگذشت تا اينكه برهنمونى محبت بسر قبر ليلى رسيده و اين شعر را انشاء نموده

أرادوا ليخفوا قبرها من محبّها و طيب تراب القبر دلّ على القبر

و اين را تكرار كرده و شهقه اى كشيده و در همانجا جان داده و نزد معشوقه اش دفن شده آورده اند كه مجنون ديوانه وار و واويلاكنان رو بصحرا گذاشته و الفت وحوش را بر مؤانست اين مردم غدّار ترجيح داده و علف خوردن در صحرا را بر طعامهاى لذيذ مقدم داشته يكى از اكابر عرب دلش بحال مجنون سوخته بنزد او آمد و گفت اين اندازه جنون براى يك دختر سياه فام و ضعيف اندامى روا نباشد اينك دخترى تزويجت مينمايم كه كمال حسن و وجاهت و جمال او هزار مقابل ليلى باشد مجنون گفت تو چشم ليلى بين ندارى ليلى را با ديدۀ من ببين تا بمزاياى حسن و اسرار جمال او واقف گردى اين بگفت و رو بصحرا نهاد.

و آورده اند كه مجنون سگى را در دامن گرفته و نوازش ميكند مردى بر او گذشت او را ملامت كرد مجنون گفت.

تو بچشم من بر اين سگ كن نظر تا بيابى از غزالان خوبتر

همانا عبور اين سگ از كوى ليلى بوده خلاصه پدرش را گفته اند او را بمكه به بر و در حق او دعا كن بلكه محبت ليلى از دلش برود پس همچنان كردند تا موقع رمى جمره اسم ليلى از بعض خيمهاى حجاج بگوشش آمده و بمجرد شنيدن اسم معشوقه غش كرد و بيهوش افتاده چون بخود آمده اين شعر بگفت.

دعا باسم ليلى غيرها فكأنّما أطار بقلبي طائرا كان فى صدري

إذا ذكرت يرتاح قلبى لذكرها كما إنتقض العصفور من بلل القطر

و وفات مجنون در سال شصت و پنجم يا هشتاد در سن چهل و پنج سالگى بوده است (ب) .

دفع توهم باينكه اين قصه افسانه است

ناگفته نماند كه قصه معاشقه مجنون و ليلى با آن شهرت آفاقى كه داشته و در

ص: 57

متون كتب و سير نگارش يافته و چقدر در اشعار شعرا مذكور است بعقيدۀ بعضى افسانه است و ليلى و مجنونى وجود نداشته و آن از مخترعات يك جوانى از اولاد بنى اميه است كه بدختر عم خود عشق مفرط داشته و اظهار آنرا مناسب شأن و مقام عرفى خود نديده بنابراين اين قضيه را جعل و مرتب نموده و اشعاريكه بنام مجنون و ليلى شهرت دارد از منشأت او بوده و محض كتمان امر خود بديشان نسبت داده و بعد از آن هركس چيزى بدو افزوده است و در آداب اللغة العربيه همين عقيده را تأييد نموده باينكه اكثر اشعار منسوبه بمجنون منسوب بديگران است.

در ريحانة الادب گويد اين مطلب بر فرض صحت برهانى قوى بر سابقه معاشقه مجنون و ليلى ميباشد كه فيمابين ايشان رابطه معاشقه و محبت مستحكم بوده و اشعارى هم گفته و اين جوان اموى هم معاشقه و اشعار عاشقانه خود را بزبان ايشان نشر داده باشد و الا در صورتيكه اساسا مجنون و ليلى نبوده و يا خود آنجوان هم عيار اين اشخاص عادى معمولى بوده و اصلا رابطه معاشقه با همديگر نداشته اند اين معاشقه جوان امويرا بنام ايشان شهرت دادن و اشعار عاشقانه خود را نيز بنام ايشان منتشر كردن اساسا بى ربط بوده و مورد قبول نميباشد بلى البته در اين صورت اشعار ديگر باشعار مجنون و ليلى مخلوط شده و امتياز آنها تتبع وافى لازم دارد.

ليلى اخيلية

دختر عبد اللّه معشوقه توبة بن حمير خفاجى متوفى هشتادم هجرت ميباشد و اين ليلى بسيار جميله و فصيحه و از مشاهير شعراى عرب عصر اسلامى بوده و حافظ اشعار و انساب و وقايع عرب بوده و با توبه مذكور كه از قبيله خود ليلى و بسيار با عفت و فتوت و فصيح و شجاع و سخى و بنام فتى الفتيان شهرت داشته معاشقه ورزيده و اشعارى بسيار در حق هم ديگر سرودند ولى اخيرا ليلى را پدرش بكسى ديگر تزويج كرد اين وقت توبه خوددارى نكرد و ديوانه وار با دل زار و عشقى سرشار بكوى يار مراوده داشته و گاهى با ملاقات وى آرامش يافتى اين وقت با معاشقه وى معروف و تمامى

ص: 58

عمر خود را با افسوس و حسرت گذراندى تا در سال هشتادم هجرت در يكى از محاربات عرب مقتول و ليلى بيش از اندازه متألم و محزون شد و در تمامى عمر بسياريكه بعد از توبه داشته با آه و ناله بوده و ترك زينت نموده و مراثى بسيارى در حق وى سروده و از آن جمله است.

كم هاتف بك من باكية ياتوب للضّيف إذ تدعى و للجار

و از فخريات ليلى اخيليه است كه در مقام مباهات با قبيله خود گفته است.

تبكى الرّماح إذا فقدن أكفّنا جزعا و تعرّفنا الرّفاق بحورا

و لنحن أوفق في صدور نسائكم منكم إذا بكر الصّراخ بكورا

و بسيارى از اشعار توبه و ليلى اخيليه در اغانى ابو الفرج اصفهانى و تزيين الاسواق انطاكى و ديگر كتب مذكور و اغلب اوقات اشعار اين دو ليلى عامريه و اخيلية و دو عاشق ايشان مجنون و توبه بواسطه معاصر بودن و مناسبات ديگر بهم مشتبه ميشود.

امّ محمد

دختر تاج الدين ابو الفضل يحيى بن مجد الدين ابو المعالى محمد از اساتيد علم حديث و بست الوزراء ملقب است و از ابن عساكر نسابه و جمعى ديگر از اكابر مشايخ وقت اجازه داشته و مدتى بتدريس حديث پرداخته و دو مرتبه حج كرده و دائما ملازم خيرات بود و در آخر عمر سودا بر وى غالب و ذهن او مشوش شده تا در شوال سال ٧١5 در ٧6 سالگى درگذشته.

امّ ندبه

زوجه بدر بن حذيفه از عقلاى شعراى نسوان عرب كه بسيار كريم و دلير و نافذ الكلمة بود و پسرش ندبه بدست قيس بن زهير عبسى مقتول شد لكن حذيفه برخلاف ميل ام ندبه قصاص نكرده و بديه راضى شد اين وقت ام ندبه در مقام ملامت وى گويد.

ص: 59

حذيفة لأسلمت من الأعادي و لا وقيت شرّ النّائبات

أيقتل ندبة قيس و ترضى بأنعام و نوق سارحات

أما تخشى إذا قال الأعادي حذيفة قلبه قلب البنات

فخذ ثأرا بأطراف العوالي أو البيض الحداد المرهفات

و إلاّ خلّني أبكي نهاري و ليلي بالدّموع الجاريات

لعلّ منيتي تأتي سريعا و ترميني سهام الحادثات

أحبّ اليّ من بعل جبان تكون حياته أردى الحيات

در المنثور ص 64

امّ الهناء اندلسى

كه طبعى وقّاد و بديهه گو داشته و در ادبيات ماهر بوده است وقتى پدرش بتوليت و قضاوت (مريه) كه يكى از بلاد اندلس است مأمور شد چون آن مأموريت وسيله دور افتادن از اهل و وطن بوده با حالى پريشان و چشم گريان بخانه اش آمده پس ام الهنا آن حالرا ديده و اين بيت را فروخوانده.

يا عين صار الدّمع عندك عادة تبكين في فرح و في احزان

و در المنثور گويد امّ الهناء از اهل علم و فهم و عقل و نادره گو و سريع التمثل بوده و شعر مذكور نيز از خودش نبوده و از راه تمثل بوده و از جمله ابياتى است كه اول آن بشرح ذيل است

جاء الكتاب من الحبيب بأنّه سيزورنى فاستعبرت أجفاني

غلب السّرور عليّ حتّى أنّه من عظم ما قد سرّني أبكاني

يا عين صار الدّمع عندك عادة تبكين في فرح و فى احزان

فاستقبلي بالبشر يوم لقائه و دعى الدّموع لليلة الهجران

و ديگر قائل اين شعر را نگفته و از اشعار خود امّ الهناء نيز نامى نبرده است و سال وفات امّ الهناء و مشخص ديگرى از وى بدست نيامده و تأليفى در خصوص مقابر بدو

ص: 60

منسوب است نگارنده گويد از مصائب بزرگ اسلام و مسلمين سقوط اندلس است كه از شهرهاى مهم اسلاميان بوده بالاخص قرناطه و قرطبه و مرسبه و شاطبه و غيرها آخرين دولت اسلام بنى احمر بود كه تا مدت دويست و شصت و پنج سال و بنوشته ريحانة الادب بيست تن از ايشان در مدت مذكور سلطنت كردند و در اثر اختلافات داخلى و كثرت معصيت و نفاق دنياپرستان در سال هشتصد و نود و هشت هجرى منقرض و آفتاب اقبال ايشان منكسف و با انقراض ايشان اساس حكومت اسلاميۀ اندلس (اسپانيا) منهدم و تمامى متصرفات دول اسلاميه طعمه اجانب گرديد و انواع آزار و شكنجه را درباره مسلمانان آن ديار بكار بردند و از هيچ ظلمى و اذيتى فروگذار نكردند قصيده اى در مرثيۀ اندلس ابو البقاء صالح بن شريف رندى انشاء كرده كه بعض آن اشعار ذيل است.

فجايع الدّهر انواع منوّعة و للزّمان مسرّات و أحزان

و للحوادث سلوان يسهلها و ما لماحل بالإسلام سلوان

دهى الجّزيرة أمر لإعزاء له هوى له أحد و أنهد شهلان

أصابها العين فى الإسلام فأرتزأت حتى خلت منه أقطار و بلدان

فأسئل بليتة ما شأن مرسّية و أين شاطبة أم أين جيسان

و أين قرطبة دار العلوم فكم من عالم قد سما فيها له شأن

و أين حمص و ما تحويه من نزه و نهرها العذب فيّاض و ملاّن

تبكي حيقبة البيضأ من أسف كما بكا لفراق الألف هيمان

على ديار من الإسلام خالية قد إقفرت و لها بالكفر عمران

حيث المساجد قد صارت كنائس ما فيهنّ إلا نواقيس و صلبان

حتى المحاريب تبكي و هي جامدة حتى المنابر ترثي و هي عيدان

تلك المصيبة أنست ما تقدمها و ما لها من طوال الدّهر نسيان

أعندكم نبأ من اهل اندلس فقد سرى بحديث القوم ركبان

كم يستغيث بنا المستضعفون و هم قتلى و أسرى فما يهتزّ إنسان

ما ذا التّقاطع في الإسلام بينكم و أنتم يا عباد اللّه إخوان

ص: 61

يا من لذلّة قوم بعد عزّهم أحال حالهم جور و طغيان

بالأمس كانوا ملوكا في منازلهم و اليوم هم فى بلاد الكفر عبدان

فلو تراهم حيارى لا دليل لهم عليهم فى ثياب الذّل الوان

و لو رأيت بكاهم عند بيعهم لهالك الأمر و استهوتك أحزان

يا ربّ ام و طفل حيل بينهما كما تفّرق أرواح و أبدان

لمثل هذا يذوب القلب من كمد إن كان في القلب إسلام و إيمان

اين گونه قضاياى طاقت فرساى سلف هزاران ورق درس عبرتى است براى خلف.

امّ هارون

از عباد و زهاد نسوان و همه شب تا سحر مشغول عبادت بوده است و از آمدن شب شاد و از آمدن روز اندوهگين ميشد و از خوردنيها تنها بنان قناعت ميكرد و بيست سال موى سر خود را شانه نكرده بود و كراماتى نيز بدو منسوب داشته و گويند در صحرا بشير درنده برخورده و ميگفته است كه اگر از گوشت من چيزى قسمت تو شده بيا و بخور پس شير روى از وى برتافته و بسوى ديگر ميرفت و زمان و مشخصات ديگر بدست نيامده (تذكرة الخواتين)

نگارنده گويد اين ترجمه بافسانه نزديك تر است تا بحقيقت و ظاهرا از بافته هاى صوفيه است و برفرض اينكه واقعيت داشته باشد به طعن و توبيخ و مذمت اقرب است چه اينكه اين ام هارون يا شوهر داشته يا نداشته برفرض داشتن برخلاف وظيفه خود عمل كرده است چه آنكه وظيفه زن اين است كه خود را براى شوهر زينت بنمايد فلذا شارع مقدس پوشيدن لباس ابريشم و طلابافرا براى زنان جائز قرار داده و برفرض نداشتن شوهر هم جائز نيست كه گيسوان خود را تا بيست سال شانه نزند كه رشك و شپش او را اذيت كند و برخلاف النظافة من الايمان عمل نمايد و فرمايش رسولخدا را كه ميگويد بنى الاسلام على النظافه پس معركه بيندازد و همچنين قناعت بنان خالى كند يا ام هارون غنيه و مال دار بود يا فقير و بى چيز بوده در صورت ثانى خوردن نان تنها از

ص: 62

عدم تمكن بوده و در صورت داشتن تمكن خداوند متعال ميفرمايد (كُلُوا مِنَ اَلطَّيِّبٰاتِ وَ اِعْمَلُوا صٰالِحاً) و نيز ميفرمايد (قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اَللّٰهِ اَلَّتِي أَخْرَجَ لِعِبٰادِهِ وَ اَلطَّيِّبٰاتِ مِنَ اَلرِّزْقِ) و نيز ميفرمايد من دريا را براى شما مسخر كردم كه از گوشت ماهيان تازه بخوريد و از مرواريدهاى آن بجهت زينت خود از آن استفاده بنمائيد.

ترسم نرسى بكعبه اى اعرابى اين ره كه تو ميروى بتركستان است

همانا بايد دانست كه اينهم يك قسم از جنون است چه آنكه جنون اقسامى دارد قسم اول مرضى است كه دچار ميشوند كه خليع الازار و گسسته مهار در كوچه و بازار يا در صحرا و بيابانها بسر ميبرند اين جماعت تكليفى ندارند اگر موزيند حكم درندگان دارند و الا حكم حيواناترا دارند.

قسم دوم كسانى هستند كه ديوانه نيستند بلكه ديوانگى را بخود مى بندند يا براى حفظ دين خود مثل بهلول عاقل و جابر بن يزيد جعفى و امثال ايشان يا براى وصول بمال و ثروت يا براى اسم و شهرت يا تقرب بسلاطين يا براى وصول بمعشوقه و شهوت رانى و دچار عشق سودائى كه او را از خواب و خوراك بازميدارد و آن جنون ظاهريرا وسيله جلب منفعت يا رفع ضررى براى خود قرار داده چنانچه اسامى و مجارى حالاتشان در كتب تواريخ و سير مذكور است كه براى رسيدن بمقصود و وصول بمرام خود عقل و هوش را كه آدميت عبارت از آن بوده و تنها امتياز انسان از حيوان و يگانه افتخار انسانى بيك ديگر است از خود سلب كرده و وجود خودشانرا اسباب مسخره و مضحكه زن و بچه نموده و همه گونه طعن و توبيخات و توهينات قولى و فعلى ايشانرا كه هر يكى بتنهائى هزار مرتبه صعب تر از قتل است متحمل شدند تا بمقصود خود نائل گرديده اند شاعر گويد

إن كنت تهوي إن تنال المالا فالبس من الحمق غدا سربالا

ديگرى گويد

ايخواجه مكن تا بتوانى طلب علم كاندر طلب رابطه هر روز بمانى

رو مسخرگى پيشه كن و مطربى آموز تا داد خود از كهتر و مهتر بستانى

ص: 63

منقول از كتاب عقلاء المجانين حسن بن محمد نيشابورى است كه گويد شخصى اديب عاقل شاعر بافهم عامر نامى با آنهمه فضل و كمال و علم و ادبى كه داشته از حظ دنيوى محروم بوده و باقتضاى طبيعت اهالى كه خريدار علم و ادب نبودند چاره را در تجنن و اظهار جنون و حماقت ديده تا يكى از دوستانش در دهى او را ديد كه اطفال او را اسباب مضحكه و مسخره اش قرار دادند آن مرد او را گفت اى عامر از كى بدين حال مبتلى هستى اين وقت اين شعر را انشاء نمود

جننت نفسي لكي أنال غني فالعقل في هذا الزّمان حرمان

يا عاذلي لاتلّم أخا حمق تضحك منه فالحمق ألوان

و نيز اديبى مجنونيرا ديد كه خودبخود حرف ميزند چون گوش داد ديد سخن او متقن و راجع باصول دين است اين وقت پرسيد چه چيز ترا باين حالت واداشته گفت

لمّا رأيت الحظّ حظّ الجاهل و لم أرى المغبون مثل العاقل

دخلت عيشا من كرام نائل فصرت من عقلي على مراحل

و نيز على بن صلوة القصرى با اينكه از طراز اول شعراى وقت بوده در روى همين اصل تجنن و تحامق نموده و اشعار لطيفى مناسب همين حال جنون گفته و بدان وسيله بازار كاسد قديميش را رواج داده و كارش باوج اعلا رسيده و بحديكه اشراف و ملوك و اكابر نيز بمنادمت وى رغبتى وافر داشته اند و از اشعار اوست

طاب عيش الرفيع في ذا الزّمان و الجهول الغفول و الصفعان

فاغتنم حمقك الذّي أنت فيه تحظ بالمكرمات و الأحسان

***

تحامق تطيّب عيشا و لا تك عاقلا فعقل الفتى في ذا الزّمان عدوّه

فكم قد رأينا ذا النهى صار خاملا و ذا حمق فالحمق صار سمّوه

و نظائر آن بسيار است كه بجهت خلاصى از مخمصه و بركنارى از فتنه جنونرا بر خود مى بندند.

ص: 64

زينب

دختر ابو البركات بغدادى بانوى صالحه عالمه زاهده داراى فضائل و كمالات و كار او اين بود كه زنانرا موعظه و نصيحت ميكرد و تدريس فقه و ادبيات مينمود و ملك ظاهر سلطان مصر رباطى باسم او بنا كرد تا در اواخر قرن ششم وفات كرده خيرات.

خديجه

دختر موسى بن عبد اللّه زنى بوده صالحه محدثه فاضله در وعظ دستى توانا داشته و به بنت البقال شهرت داشته و كنيه اش ام سلمه بوده و از مشايخ خطيب بغدادى بوده و خطيب از او روايت دارد و در سال 437 وفات كرد خيرات

خديجه

دختر حسن بن على بن عبد العزيز زنى بوده عالمه صالحه تقيه قارى حافظ قرآن و هماره به فقه و روايت حديث اشتغال داشته و از استاد خود احمد بن موازينى اجازه گرفته و در سال 641 وفات كرده (خيرات حسان)

دختر خدا ويردى

در سال ششصد و بيست و چهار هجرت در اسكندريه ظاهر شد و خلقة دست و بازو نداشت و پستانهايش مثل پستان مرد بود و قلم را بپاى خود گرفته و مينوشت و از عهدۀ نگارش مرام خود بخوبى درآمدى يكى از وزراى مصر بعد از احضار و مشاهده هنر او وظيفه اى براى او مقرر داشت و گويند قبر او هنوز در اسكندريه باقى و موقوفه دارد و او را بيدست نيز گويند و از تذكرۀ مستقيم زاده نقل است كه در سال پانصد و هفتاد و شش هجرى نيز زنى در مصر پيدا شد كه هيچ دست نداشت ولى چند خط معمولى آن زمان را بسيارخوب مى نوشت و محل توجه مردم بوده و مالى وافر تحصيل نمود (ب) نقلا از تذكرة الخوانين و غيره.

ص: 65

جوهره

دختر هبة اللّه بن حسن بن على بن حسن دوامى بغدادى زنى با ادب و علم و زهد و ورع بوده و زنانرا وعظ و نصيحت ميكرده است و از شيخ ابو النجيب و غيره استماع حديث نموده و با عبد الرحيم پسر شيخ مذكور ازدواج كرد تا در سال شش صد و چهارم در حال تصميم بوضو و نماز عشا درگذشته (خيرات)

دختر دهين اللوز

عنوان مشهورى است مادر احمد بن موفق الدين كه در علوم متنوعه بصير بوده و پسرش احمد را ابن العالمه ميگفته اند بجهت انتساب بوى سال وفات و اسم او معلوم نشده در اوائل قرن 7 هجرى بوده ج 2 قاموس الاعلام.

دختر

محمد بن محمود بن ربعى از مشاهير محدثات قرن نهم هجرت بوده و از مشايخ جلال الدين سيوطى و نوه ابن الملقن و علم حديث را از جد مذكورش فراگرفته و اسم اين زن ساره بوده و در سال 869 درگذشته و جدش ابن الملقن كتابى تأليف كرده كه 1700 تن را نام برده بنام عقد المذهب فى طبقات حملة المذهب (ب)

امّ احمد

از اصحاب حضرت امام محمد تقى عليه السلام و راوى حديث بوده و احمد همان احمد بن داود بغدادى است (مامقانى)

امّ جعفر

دختر محمد بن جعفر كه از اسماء بنت عميس نقل حديث مينمايد و عمار بن مهاجر

ص: 66

از او روايت دارد (مامقانى)

امّ قيس

دختر محض و قيل محيض بر وزن فعيل شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب رسولخدا شمرده و او خواهر عكاشة بن محض در مكه بشرف اسلام مشرف شده قديم- الاسلام است با رسولخدا بيعت كرده و بسوى مدينه هجرت نموده و ابن عبد البر و ابو نعيم و ابن اثير نيز او را از صحابه شمردند (مامقانى)

امّ ولد

جعفر بن ابى طالب از اصحاب امام صادق عليه السلام (مامقانى)

امّ هشام

دختر حارثة بن نعمان الانصارى در بيعت رضوان شركت داشته ابن عبد البر و ابن منده و ابو نعيم و ابن اثير و شيخ طوسى در رجال خود گفته ام هشام من صحابة رسول اللّه بايعت بيعة الرضوان (مامقانى)

ثويبه

بر وزن دويبة آزاد كرده ابو لهب مادر رضاعى حمزة بن عبد المطلب شيخ صدوق در فقيه در باب ما احل اللّه من النكاح و ما حرم و اين همان است كه ابو لهب را بشارت داد بولادت رسولخدا ص و ابو لهب مسرور شد او را آزاد كرد و شيخ قدس سره كه او را زوجه ابو لهب دانسته در ترجمه حمزة بن عبد المطلب در حاشيه جواب شيخ را چنين گفته اند انها جارية ابى لهب لا امرأته چون اين جارية شوهر كرد پسرى آورد مسروح نام و حمزة عليه السلام شير مادر مسروح را خورده.

ص: 67

خوله

دختر ثامر انصارى و قيل بنت قيس و قيل ثامر لقب قيس كيف كان شيخ ره و ابن عبد البر و ابن منده و ابو نعيم و ابن اثير او را از صحابيات شمردند و جماعتى از صحابيات بنام خولة شهرت دارند خولة بنت الاسود، خولة بنت ثعلبة التى نزلت فيها آية المجادلة، و خولة بنت حكيم الانصاريه، و خولة بنت حكيم السلمية، و خولة بنت وليج، و خولة خادمة النبى، و خولة بنت صامت، و خولة بنت عاصم زوجۀ هلال بن امية، و خولة بنت عبد اللّه الانصارية، خولة بنت عقبة بن رافع الاشهلية، و خولة بنت عمر، و، خولة بنت قيس النجارية، خولة بنت قيس الجهنية، خولة بنت مالك بن بشر الزرقية، خولة بنت منذر بن زيد، خولة بنت هذيل، خولة بنت يسار، خولة بنت اليمان العبيته.

الربيّع

بر وزن مسدد بضم راء و فتح الموحده و تشديد الياء المثناة من تحت بعدها عين مهمله دختر معوذ و قيل معليذ بكسر اللام المشددة بعدها ذال معجمه شيخ در رجال خود فرموده و هى من حسنات الحال و در غزوات با رسولخدا بوده و مداواى جرحى و حمل آنها بسوى مدينه ميكرده و در بيعت تحت الشجره بيعت رضوان شركت داشته است از ربيّع پرسيدند كه رسولخدا را براى ما وصف بنما گفت اگر او را ميديد همان آفتاب تابان را ميديديد.

نضرة الازديّة

شيخ در رجال خود او را از اصحاب امير المؤمنين شمرده و از آن حضرت روايت كرده كه از روزيكه رسولخدا آب دهان مباركرا در چشم من ريخت ديگر درد چشم نديدم.

ص: 68

مغيره

اشاره

و نيز در رجال شيخ طوسى ويرا آزاد كرده امام صادق و از اصحاب آنحضرت ذكر كرده مامقانى گويد و ظاهرها كونها امامية:

قصه پر غصه يك دوشيزۀ كه بحوادث ناگهانى تصادف كرد

حقير اين حكايت را در صفحه ٩٣ كتاب كشف العثار در مضرات شراب كه بنام كانون فساد الى ساحل نجات كه چاپ رسيده و منتشر شده ذكر كرده ام چون درس عبرتى است براى جوانان و دوشيزگان در اينجا ايضا تذكر ميدهيم سلطانى بوزير خود گفت كه چرا شرابرا ام الخبائث گويند وزير آنچه از آيات و روايات شنيده بود نقل كرد شاه گفت همه اينها را من شنيده ام ميدانم اين حرفها دليل نيست وزير بدر خانه علماء و دانايان رفت تماما همين آيات و اخبار گفتند وزير بيچاره شد شاه گفت آيا كسى پيدا نميشود كه حل اين مشكل كند اگر تو ايوزير تا چند روز ديگر جوابى براى من نياوردى من بايستى وزيرى داناتر براى خود انتخاب بنمايم وزير خائف شد لباس مبدل پوشيد و در خيابانها و محلها گردش ميكرد بناگاه عبورش بدر خانه اى افتاد شنيد زنى آواز ميخواند و طنبور مينوازد بعد گريه ميكند بعد قرآن ميخواند وزير با خود گفت اين كار خلاف عادت است دق الباب كرد زنى صاحب جمال عقب درآمد وزير التماس كرد كه مرا امشب راه بده در اين منزل زن گفت بفرمائيد وزير داخل شد تمام لوازم ميهمان نوازيرا براى او مهيا كرد و رفت سر كار خود بنواختن طنبور و آواز خواندن و گريه كردن و قرآن خواندن وزير براى عفتى كه داشت از آن زن سبب اين اعمال متناقضه را سئوال نكرد روز ديگر رفت دختر خود را گفت كه پادشاه از من چنين مسئله خواسته و اگر من جواب نبرم از نظر شاه ساقط خواهم شد اكنون تو با من كمك كن بهمراه من بيا بخانه فلان زن برويم و تحقيق حال او را تو بكن

ص: 69

دختر اطاعت كرد.

چون بخانه آن زن رفت ديد ميان ٢ قبر نشسته و كارد خون آلودى در نزد او است با يك طنبور و قرآن، دختر وزير گفت اجازه ميدهى پدر من بنزد تو بيايد مشكلى دارد ميخواهد از تو به پرسد گفت بيايد وزير بر او وارد شد و ماجراى خود را باو گفت آن زن گفت من نميخواستم سر خود را فاش كنم ولى اكنونكه تو در خطر سقوطى من براى نجات تو قصه خود را بگويم كه از قصه من بر تو معلوم شود كه چرا شراب ام الخبائث است همانا من پدر پيرى داشتم و برادر جوان خوشگلى كه هميشه با جوانان بداخلاق همه كاره مينشست چندانكه پدر او را نصيحت كرد فايده نكرد تا پدرم از دنيا رفت من برادرمرا گفتم صلاح تو نيست كه با اين مردم پست فطرت مجالست كنى و تو كه از دختر چهارده ساله زيباتر و خوشگل ترى بر تو ميترسم كه شبها بخانهاى ايشان ميروى بلائى بر سر تو بياورند اكنونكه از مجالست آنها دست بر نميدارى اين شب نشينى را در خانه خود قرار بده اين سخن را از من شنيد شب در خانه ما جمع شدند همه شراب خوردند و هركس پى كار خود رفت من در خانه را بستم چون وارد اطاق شدم برادرم چشمهاى او سرخ شده در نهايت مستى تا مرا ديد مثل گرگى كه بقريسه خود دست پيدا كند مرا گرفت و بر زمين زد و با من زنا كرد هرچه خواستم از دست او فرار كنم ممكن نشد چون صبح شد بهوش آمد ديد من چندان بر سر و صورت خود زدم و گيسوان كنده ام كه همه را خون آلود كرده ام برادرم احوال پرسيد جواب ندادم اصرار كرد باز جواب ندادم گفت الآن خود را ميكشم بگو قضيه چيست ناچار گفتم همين كارد كه مى بينى برداشت و بر شكم خود زد و خود را كشت.

من ديدم اگر مطلب را اظهار كنم دچار محظورات دولتى ميشوم ناچار برادر خود را بدون غسل و كفن در همينجا خاك كردم و اين قبر اوست كه مى بينى پس از آن ديدم حامله هستم چون وضع حمل من شد ديدم پسرى است او را در ميان ساروقى پيچيدم و گردن بند مرواريد قيمتى داشتم آنرا بگردن او انداختم و او را در پشت

ص: 70

خانه ما كه مسجدى بود كوچك گذاردم ناگاه سگى بر آن بچه حمله كرد من سنگى بر او پرانيدم بر آن طفل آمد و سر او شكست دوباره رفتم با پارچه اى سر بچه را بستم و بخانه برگشتم بعد معلوم شد كه خواهر قاضى چون بچه نداشته او را براى خود برداشته ديگر از احوال آن طفل بر من معلوم نشد كه آيا مرد يا بجاى ديگر منقل گرديد هيجده سال از اين قضيه گذشت روزى قاضى مرا طلبيد من ترسيدم گفتم مرا با قاضى چه كار ناچار رفتم گفت تو دختر فلانى نيستى گفتم چرا گفت شنيده ام شوهر ندارى گفتم من شوهر نميخواهم من زياده از سى سال از عمر من گذشته بشوهر احتياج ندارم گفت نميشود من يك پسر تحصيل كرده اى دارم ميخواهم ترا باو بدهم من ديدم مخالفت قول قاضى خطرناك است مرا باو تزويج كرد چندى بر او گذشت.

روزى از او سئوال كردم تو از چه فاميلى هستى ميگويند تو پسر قاضى نيستى چون اين سخن از من شنيد صورت درهم كشيد و جواب نگفت اصرار كردم باز جواب نگفت بالاخره گفتم اگر نگوئى ديگر در خانه تو نميمانم ناچار گفت مرا خواهر قاضى از سر راه برداشته و بزرگ كرده چون من بحد رشد رسيدم بمن گردن بند مرواريد قيمتى دادند گفتند اين بگردن تو بود من از اين سخنان بلرزه درآمدم گفتم آن گردن بند كجا است گفت در چمدان من است خواستم شب زفاف بشما بدهم ديدم قابل نيست چون گردن بند را حاضر كرد ديدم همان گردن بند من است گفتم كلاه خود را بردار چون برداشت ديدم اثر آن سنگ هنوز بر سر او پيداست يك مرتبه هر دو دست بر سر خود زدم و گيسوان خود را همى كندم آنجوان سراسيمه گرديد گفت مگرچه پيش آمد ترا گفتم تو پسر برادر و من مادر تو هستم و قضيۀ تو چنين وچنان است آن جوان چون از من بشنيد چاقو كشيد و شكم خود را پاره كرد و در ساعت جان بداد ناچار او را در همين خانه نزد برادرم دفن كردم اكنون گاهى با آه و اسف دف مينوازم و گاهى نوحه سرائى ميكنم و گاهى بى اختيار اشك ميريزم بروز سياه خود و گاهى قرآن ميخوانم براى اين دو ميت برو بشاه بگو شراب ام الخبائث است كه هر جنايت و خيانت بسته باو است وزير بنزد پادشاه آمد و قصه را بازگفت شاه تصديق كرد كه شراب

ص: 71

ام الخبائث است.

چشم و عقل و علم كور از شهوت است ديو پيش ديده حور از شهوت است

راه شهوت پرگل و لاى و بلا است هر كه افتاد اندر اين گل برنخواست

از مى شهوت چه يك جرعه چشى در مذاق تو نشيند زان خوشى

آن خوشى در بينيت گردد مهار در كشاكش داردت ليل و نهار

نگارنده گويد شبيه اين قضيه را در قضاوتهاى امير المؤمنين عليه السّلام كه تاكنون شش مرتبه چاپ شده است نگاشته ام و آن قضيه اين است كه بعد از ورود آن حضرت بكوفه در ميان قبائلى كه حاضر حضرت ميشدند جوانى از شيعيان على عليه السّلام بود كه در ركاب آنحضرت جهاد ميكرد از اقوام عرب زنى بگرفت و در كوفه جاى داد روز ديگر بامدادان كه امير المؤمنين نماز بگذارد مرديرا فرمود برو در فلان محله در پهلوى فلان مسجد خانه اى است چون بدانجا رسيدى بانك زنى و مرديرا ميشنوى كه باعلا صوت بمخاصمه و مشاجره مشغولند هر دو تن را برداشته همين ساعت نزد من حاضر كن آنمرد برفت و هر دو تن را حاضر كرد امير المؤمنين عليه السّلام فرمود شما را چه ميشود چيست اين تنازع و تشاجر در ميان شما آنجوان عرض كرد يا سيدى من اين زنرا كابين بسته ام و تزويج كرده ام دوش با وى خلوت كردم نفرتى در نفس من پديد آمد كه اگر توانستم هم در شب او را از خود دور ميكردم و از خانه اخراج مينمودم از اين روى امر ما بخصومت انجاميد اين وقت امير المؤمنين بحاضرين مجلس خطاب فرمود كه بسيار سخن است كه بر مخاطب گران ميآيد كه غير او بشنود مجلس را خلوت كنيد.

مردم برخواستند و بغير آنحضرت و آن زن و مرد كسى باقى نماند آنگاه روى بآن زن نمود و فرمود اين جوانرا مى شناسى گفت نميشناسم فرمود اگر من ترا خبر دهم از حال او انكار خواهى كرد عرض كرد انكار نكنم فرمود تو دختر فلان نيستى و ترا پسر عمى نبود كه تو او را خواستى و او ترا خواست و پدرت رضا نميداد كه بنكاح او درائى و پسر عم ترا از جوار خود دور كرد تا شما را با يكديگر دست رس

ص: 72

نباشد عرض كرد يا امير المؤمنين چنان بود كه فرمودى فرمود آيا شبى را براى قضاى حاجت بيرون نشدى و آن جوان بناگهانى بر تو درآمد و باكراه با تو هم بستر گشت و تو از او حامله شدى و مادر را آگهى دادى و از پدر پوشيده داشتى و چون حمل فرونهادى كودكرا در خرقه اى پيچيدى از ديوار خانه بجانب مزبله رفتى او را گذاشتى و مراجعت كردى سگى بطرف او آمد و او را ببوئيد بيم كردى كه مبادا او را بخورد سنگى بدو پرانيدى آن سنگ بر سر كودك آمد و سرش بشكست پس بسوى او شتاب كرديد و مادرت سر او را با خرقه به بست سپس او را بگذاشتيد و بازشديد و تو دست بآسمان برداشتى و گفتى اللهم احفظه يا حافظ الودايع آن زن چون اين قضيه را بشنيد ساكت شد.

حضرت فرمود بحق من سخن كن عرض كرد يا امير المؤمنين آنچه را فرمودى مقرون بحق و راستى بود و اين راز را جز مادرم احدى آگهى نداشت حضرت فرمود خداوند مرا آگهى داد بالجمله آن كودكرا بامدادان مردى ديدار كرد ويرا برگرفت و بقبيله خود برد و تربيت كرد تا مردى شد و با آن جماعت بكوفه آمد و ترا كابين بست و اين جوان همان كودك تو است سپس فرمودند بآن جوان كه سر خود را برهنه كند چون سر خود را مكشوف داشت جاى آن شكسته نمايان شد آنگاه فرمود اينك پسر تو است خداوند شما را از چنين فعلى محفوظ داشت سپس هر دو باهم برفته اند (مطالب السئوال) .

دوشيزۀ ديگر

در روضة الصفا و ديگر كتب نقل كردند كه عمر بن الخطاب روزى براى نماز صبح بمسجد آمد ديد شخصى در محراب خوابيده است عمر گفت او را براى نماز بيدار كنيد چون او را حركت دادند ديدند حركت نميكند عبا را از صورت او عقب كشيدند ديدند مردى كشته، سر او را بريده اند و خود را مانند زنان زينت كرده عمر گفت او را بكنارى بگذاريد پس از نماز امير المؤمنين عليه السّلام را طلب داشت حضرت فرمود

ص: 73

فعلا اين كشته را دفن كنيد پس از نه ماه براى نماز صبح كه بيائى كودكيرا در محراب خواهى ديد من آنوقت قصه آن كشته را براى شما ميگويم بفرمان حضرت كشته را دفن كردند پس از نه ماه عمر براى نماز صبح بمسجد آمد صداى كودك بگوشش رسيد گفت على بن ابى طالب راست گفت اكنون صبر كنيد تا ابو الحسن چه گويد حضرت فرمود فعلا دايه براى اين طفل تهيه كنيد و از بيت المال مصارف دايه را بدهيد تا عيد فطر نزديك است چون هنگام عيد رسيد حضرت دايه را طلبيد فرمود اين كودكرا زينت كن چون بعيدگاه برسى زنى بيايد و اين بچه را از تو بگيرد و گريه كند و بگويد اى پسر مظلومه اى پسر ظالم هر زنيكه چنين كرد او را بنزد من بياور زن در عيدگاه ملاقات كرد همان زنرا كه كودكرا از او گرفت و بوسيد و گريست و گفت اى پسر مظلومه اى پسر ظالم چون كودكرا بدايه داد دايه دست آن زنرا گرفت گفت بيا كه على بن ابى طالب ترا از من خواسته آن زن گفت اين سخن را بگذار و بهمراه من بيا تا ترا عطائى دهم دايه بهمراه او رفت و آن زن چندانكه قدرت داشت آن زنرا عطا بخشيد چون بخدمت امير المؤمنين عليه السّلام آمد حضرت احوال پرسيد دايه گفت من چنين زنى نديدم حضرت فرمود چرا دروغ ميگوئى آن زن آمد و چنين وچنان گفت و ترا بخانه برد و اشيائيكه باو عطا كرده بود حضرت اسم برد دايه بر خود بلرزيد ديد كأنّ آنحضرت بهمراه او بوده عرض كرد يا سيدى الامان اكنون ميروم او را ميآورم حضرت فرمود الحال ديگر دست باو پيدا نخواهى كرد چون از خانه بيرون آمدى او منزل عوض كرد فعلا صبر كن تا عيد اضحى چون بعيدگاه رفتى بازميآيد اين مرتبه اگر مخالفت بنمائى مورد مجازات خواهى شد.

چون عيد اضحى پيش آمد دايه بچه را زينت كرده بعيدگاه برد آن زن پيدا شد و كودكرا گرفت و گفت اى پسر مظلومه اى پسر ظالم چون خواست برود دايه او را محكم گرفت آن زن گفت بيا بهمراه من دوچندان بتو عطا ميدهم دايه گفت نميخواهم من تاب غضب على را ندارم او را آورد خدمت امير المؤمنين عليه السّلام حضرت فرمود من قصه ترا بگويم يا خودت ميگوئى عرض كرد من خودم ميگويم من دختر

ص: 74

فلان انصارى بودم پدرم در ركاب رسولخدا شهيد شد و مادرم در خلافت ابو بكر در گذشت من تنها نه پدر نه مادر نه برادر روزها با زنان مهاجر و انصار برشتن پشم اشتغال داشتم روزى پيرزالى عصازنان كه آثار سجده در پيشانى داشت بر ما وارد شد و همى زبانش بذكر خدا مشغول بود اسم هريك از ما را همى پرسيد تا نوبت بمن رسيد گفت پدر دارى گفتم نه مادر دارى نه نام تو چيست گفتم جميله گفت نور چشم من تو دوشيزه با اين حسن و جمال چگونه در خانه تنها بسر مى برى گفتم چكنم كسيرا ندارم گفت ميل دارى من مونس تو باشم گفتم چرا ميل نداشته باشم ممنون و متشكرم پس برخواستم براى او تهيه طعامى كردم گفت نور ديده زحمت مكش من روزه هستم براى افطارى او تهيه ديدم.

چون سفره انداختم چشمش بآن طعامها خورد و دست دراز نكرد گفتم مادر چرا غذا نميخورى گفت اين طعام من نيست طعام من پاره نان خشك با نمك نيم كوب است من با خود ميگفتم همانا اين حوريه است كه باين صورت جلوه كرده روز ديگر گفت اى نور ديده من نميتوانم خدمت شما باشم چون زنان مهاجر و انصار مرا مشغول بصحبت ميكنند و من اذكاريكه دارم از آن بازميمانم ولى مرا دخترى است كه او هم مثل خودم وحشيه است اگر ميل داشته باشيد او را خدمت تو بياورم گفتم كاملا ميل دارم پيره زن رفت بعد از غروب آفتاب آمد و زنى چهارشانه يال كوپال مردانه از او نمايان بود او را بخانه كرد و در را بست و رفت از پى كار خود من آن زنرا داخل اطاق كردم گفتم چادر از سر خود بردار ديدم جواب نميگويد چون چادر از سر او كشيدم ديدم مرديست ريش و سبيل خود تراشيده خضاب كرده خواستم فرياد بزنم همانند گرگيكه بفريسه خود حمله كند بر من چسبيد و بكارت مرا زائل كرد من مانند عصفوريكه زير چنگال شاهين باشد چون شراب خورده بود مست شد خنجرى در كمر او ديدم خنجر را كشيدم و سر او را بريدم و او را بدوش كشيدم در تاريكى شب و او را در محراب مسجد انداختم و كسى از اين قضيه اطلاع پيدا نكرد سپس آثار حمل در خود مشاهده كردم خواستم او را سقط كنم با خود گفتم اين جنين چه تقصير دارد و اين جنايتى است.

ص: 75

صبر كردم تا هنگام وضع حمل من رسيد كه در آن وقت مرگرا معاينه ميديدم و دوست داشتم كه بميرم در سختى و تنهائى وضع حمل من شد كودكرا قنداق كردم آوردم در محراب مسجد گذاردم اين بود قصه من.

حضرت فرمود درست گفتى قصه تو همين است ولى سعى كن آن پيره زنرا پيدا كنى بياورى تا شاهد صدق مقال تو باشد و مردم بدانند تو راست گفتى آن زن بطلب پيرزن بهر طرف نگران بود از قضا با او تصادف كرد او را كشيد بجانب مسجد چون او را بنزد امير المؤمنين عليه السلام آورد حضرت فرمود يا عدوة اللّه اين جنايت بزرگيرا كه تو مرتكب شدى عفت دوشيزه ايرا هتك كردى و نطفه حرام در رحم زنى ريختى و مرديرا بكشتن دادى پير زال گفت اين كارها من نكردم و اين زنرا من نديدم و او را نميشناسم حضرت فرمود اگر راست ميگوئى دست خود را روى قبر رسولخدا بگذار و قسم ياد كن كه من اين دختر را نديدم و نمى شناسم اگر صورت تو سياه نشد معلوم ميشود كه تو راست ميگوئى آن پير زال چون قسم ياد كرد صورت او سياه شد حضرت فرمان داد او را سنگسار كردند.

نگارنده گويد اين قصه را در جلد ثانى (الكلمة التامه) از كتاب ينابيع المودة شيخ سليمان قندوزى بلخى حنفى و كتاب درر المطالب و كتاب شرح قصيدۀ ابى فراس مفصل تر ذكر كرده ام و در آخر آن گويد چون خلافت بامير المؤمنين رسيد آن پسر جوانى كامل شده بود در صفين در ركاب حضرت شهيد شد.

دختر پادشاه اندلس

در ناسح جلد اول متعلق باحوالات امام باقر عليه السلام ص ١٩٨ گويد كه در نواحى جزيرۀ غربى اندلس پادشاهى بود موسوم بقادس او را دوشيزه اى بود كه از شعشعه جمال خورشيد را بدنبال افكندى و از تابش جبين زهره را اسير چاه زنخدان ساختى ملوك اندلس از آن جمال دلفريب بى شكيب شدند و از هر سو آن گوهر شاهوار را از جان ودل خريدار گشتند و چنان بود كه در جزيرۀ اندلس گروهى بر بالش سلطنت

ص: 76

تكيه ميزدند چندانكه براى هر شهر يا دو شهر شهريارى بود و همه با كمال صفا و خلوص نيت زندگانى ميكردند و در ملك و مال همديگر چشم نميدوخته اند پس از هر شهر شهريارى بيامد براى خواستگارى آن دوشيزه پدرش از تزويج بيمناك بود كه با هر كدام تزويج كند بقيه با او دشمن خواهند شد و بسا فتنه حديث شود از اين جهت در كار خويش سرگشته و پريشان شد با دختر گفت اى فرزند در كار تو حيران و سرگردانم و متحيرم دختر گفت اين تحير براى چيست گفت همانا شهريار هر ديار براى خواستگارى تو آمدند و من ميدانم اگر ترا بيكى از آنان تزويج كنم ديگران خشمگين ميشود و با من دل بد ميكنند و ممكن است فتنه حديث شود.

دختر گفت اى پدر حل اين مشكل را بعهدۀ من واگذار قادس گفت يعنى چه ميكنى گفت مهمى منظور ميدارم تا هركه آنرا كفايت كند من زن او خواهم بود و اگر نتواند حق اينكه خشمناك بشود ندارد قادس رأى دختر را پسنديد دختر گفت بشهرياران بنويس كه من اختيار اين كار با دختر نهادم و او ميگويد هركدام حكيم دانشمند باشد او شوهر من است.

چون اين خبر بايشان رسيد همه عقب رفتند و دست از طلب برداشته اند مگر دو نفر قادس با دختر گفت اى فرزند اين كار بر اشكال خود باقى است دو نفر از آن جماعت كه هريك حكيم دانشمند باشند در طلب تو قدم پيش نهادند و من از اين دو شهريار هر يكرا اختيار كنم آن ديگرى رنجه خواهد شد و خاطر او افسرده و بسا موجب حادثه اى بشود كه دفع آن در عقدۀ محال افتد دختر گفت حل اين مشكل آسان است قادس گفت چه تدبير خواهى كرد دختر گفت در اين جزيره كه ساكن هستيم آسيابى محتاجيم كه از گردش آن مدار معيشت بسهولت بگذرد و من يكى از اين دو شهريار را ميخواهم كه بايد آبى شيرين و خوشگوار از اين بيابان جارى نمايد و آن آسيا از آن آب بگردد.

و از آن شهريار ديگر خواهم كه طلسمى ترتيب دهد تا جزيرۀ اندلس بسبب او از گزند دشمن محفوظ ماند.

ص: 77

و معنى طلسم بعضى گويند بمعنى اثر است بعضى گويند طلسم لفظى است يونانى معنايش عقد لا ينحل يعنى گرهى است كه گشوده نميشود بعضى گويند كنايه از مغلوب آن است يعنى مسلط بالجمله پدر دختر آن تدبير را نيكو شمرد و جريانرا بآن دو پادشاه اعلام كرد كه هركدام اين درخواست دختر مرا زودتر انجام داديد ويرا باو تزويج خواهم كرد هر دو تن قبول مسئول او را نمودند و هريك يكى از آن دو كار را اقدام نمودند و هريك در كار خود شتاب ميكرد چه مقرر اين بود كه هريك در انجام كار خود پيشى جويد مستحق تزويج آن دوشيزه باشد.

و آن سلطان كه كار آسيا را متحمل بود بانجام رسانيده بود لكن اين امر را از صاحب طلسم مخفى ميداشت مبادا چون مأيوس شود از ترتيب طلسم كنارى جويد هم چنان نگران بود تا آنروز كه صاحب طلسم از كار طلسم فراغت پيدا كرد در پايان همان روز آبرا بجزيره جارى كرد و آسيابرا بگردش درآورد اين خبر بصاحب طلسم رسيد در وقتيكه بالاى طلسم بود و مشغول بصيقل دادن صورت طلسم بود كه آنرا از مس سرخ و آهن مصفى كه باهم مخلوط و ممزوج كرده بود آن مجسمه مرد بربرى بود كه داراى ريش و موى مجعد كه از نهايت جعودت بر سرش ايستاده بود و كسائى در بر كه هر دو طرفش بر دست چپش بود و داراى صورتى بس لطيف و در دو پايش نعلى برنهاده و او را بر فراز بناى باريكى كه باندازۀ جاى دو پايش بود سوار كرده و سر بآسمان بركشيده و درازى او از شصت و هفتاد ذراع افزون بود و در دست راستش كليد قفلى بود و بدريا اشارت مينمود گويا ميگويد راه عبور نيست و اثر اين طلسم در بحريست كه محازى آن جزيره است و چنان است كه هرگز آن دريا را ساكن نمى بينند و هرگز كشتى بربرى در آن جارى نخواهد شد تا وقتيكه آن كليد از دست آن صورت بيفتد.

بالجمله بعد از اين زحمات طاقت فرسا چون دانست كه صاحب آسيا بر او سبقت گرفته و شاهد مقصود در كنار او است چندان بى تاب وتوان شد كه از بالاى آن بنيان مرده بزمين افتاد.

نگارنده گويد از حسن تدبير آن دوشيزه و عقل و فطانت او شهر را صاحب طلسم

ص: 78

و آسيا كرد و بدون رنجش احدى بشوهر دلخواه خود رسيد.

ما اگر علم و هنر ميداشتيم كوهرا از جاى برمى داشتيم

بانوئيكه دو سال در جزيره تنها بسر برد

در جلد اول دار السلام علامه نورى چاپ دوم ص ٢٧٢ نقل از نور الدين محمد نموده كه گفت من در بنگاله هند حجره داشتم و در پهلوى حجرۀ من مرد غريبى حجره داشت من هميشه او را متفكر و متحير گريان و محزون و مغموم ميديدم يك ساعت نشد كه او را شكفته خاطر به بينم حزن و اندوه او را برخلاف عادت ميديدم فلذا در مقام برآمدم كه تفتيش حال او بنمايم شبى بحجرۀ او رفتم با لسانى نرم و گرم با او مأنوس شدم و از سبب حزن و اندوه او پرسش كردم ابتداء امتناع كرد كه حال خود را براى من شرح دهد من الحاح و اصرار كردم و او مردى ضعيف و لاغر معلوم بود كه حوادث روزگار او را درهم كوبيده بالاخره گفت دوازده سال قبل بر اين من مال التجاره فراوانى از اموال و امتعه نفيسه در كشتى بار كردم و با جماعتى از تجار براه افتاديم و باد موافق كشتى را بخوبى سير ميداد بناگاه باد مخالف وزيدن گرفت بعد از اينكه بيست روز كشتى بخوبى سير ميكرد آن صرصر عاصف كه وزيدن گرفت كشتى را از مسير خود حركت داد و منحرف ساخت بناگاه بسنگى تصادف كرد و درهم شكست تمام اموال و كشتى غرق شدند من بتخته پاره آن كشتى معلق شدم و موج دريا مرا به يمين و يسار سير ميداد بناگاه چشمم بجزيره اى افتاد و اتفاقا موج دريا مرا بطرف همان جزيره سير داد بالاخره موج دريا مرا بساحل رسانيد.

از كشتى پياده شدم و حمد خداى بجاى آوردم ديدم جزيرۀ بسيار باصفائى درختها سر بفلك كشيده از انواع رياحين در او بسيار ديده ميشد ولى از جنس بشر اصلا در او وجود نداشت من از گياهيكه معروف بچينى بود در آن جزيره فراوان بود ميخوردم و شبها بر سر درخت از ترس جانوران بسر ميبردم چون خواستم وضو بگيرم بر سرچشمه آمدم عكس زنيرا در آب ديدم سر بالا كردم ديدم زن صاحب جمالى بر سر درخت

ص: 79

جا دارد و من تا بآن روز چنين حسن و جمال نديده بودم و آن زن عريان و موى سر او تمام بدنش را ساتر بود چون ديد من بر او نگران هستم گفت ايمرد از خدا بترس و از رسولخدا ص شرم كن و بنامحرم نگاه مكن گفتم ترا بخدا بگو بدانم ملكى يا جنى يا از بشرى گفت من از بشرم صورت از من بگردان تا از درخت فرودآيم و قصه خود را براى تو بگويم چون فرودآمد گفت پدر من مرد تاجرى از اهل ايران بود ما بكشتى نشستيم بقصد رفتن بسوى هند چون بقبة البحر رسيديم كشتى ما شكست و اموال و اهل كشتى همه غرق شدند من به تخته پاره اى چسبيدم موج دريا مرا باين جزيره انداخت و اكنون دو سالست كه در اين جزيره بسر ميبرم.

چون بحال او مطلع شدم منهم سرگذشت خود را براى او گفتم آنگاه ويرا گفتم اگر كسى ترا خطبه كند رغبت باو مينمائى ديدم ساكت شد او را تزويج كردم و اين دو پسر را خدا از آن زن بمن عطا كرد چنانچه مى بينى و من بآن زن بسيار علاقه پيدا كردم و مصائب خود را باو تسلى ميدادم و آن زن هم بسيار بمن علاقه مند شد و من باين دو پسر دل خوش بودم يكى از اين دو پسر نه ساله و ديگرى هشت ساله شد روزى گفتم ايكاش قطعه لباسى مى داشتيم كه عورت خود را بآن ستر بنمائيم و از اين فضيحت خلاصى پيدا ميكرديم پسرم از اين سخن تعجب كرد گفت مگر غير اين هيئت و مكان وضع ديگرى و هيئت آخرى وجود دارد مادرشان گفت خداوند متعال به بندگان خود خانه ها و قصرها و شهرها و انواع نعمتها از مأكولات و ملبوسات و مشروبات بيحساب بآنها داده ما چون در كشتى نشستيم كشتى ما شكست موج دريا ما را باين جزيره انداخت گفتند چرا مراجعت بوطن خود نميكنيد گفتيم اين درياى مواج در پيش است و بدون كشتى نميتوان عبور كرد شما اگر بتوانيد ميان اين تنه درخت را گود كنيد و اشاره بيك تنه درخت عظيمى كرد كه سالهاى زيادى بر او گذشته بود و در ساحل دريا افتاده بود و گفت اگر يك كشتى از تنۀ اين درخت بسازيد شايد خدا ما را نجات دهد پسرها با كمال عشق مفرط رفتند بطرف كوهيكه در نزديك جزيره بود و سنگهائى كه سرهاى تيز داشت آوردند و مشغول كندن ميان تنه آن درخت شدند ما هم آنها را

ص: 80

كمك ميكرديم كه مدت شش ماه وسط او را تراشيدم بحديكه دوازده نفر ميتوانستند در او بنشينند و بصورت كشتى معمولى درآمد اين وقت حمد خدايرا بجا آوردم و سوراخى هم براى او قرار داديم و از حشيش جزيره طنابى محكم براى او بر هم بافتيم و سر او را گره زده از سوراخ بدر كرديم و سر ديگرشرا بدرخت بستيم و منتظر مد دريا شديم چون آب جلو آمد هنگام مد دريا كشتى بروى آب ايستاد شكر خداى بجا آورديم و در آن جزيره كوهى بود كه بر قله آن كوه زنبور عسل بسيار بود و بر يك طرف آن كوه اشجار او همه قرنفل بود و در فصل بهاران زنبورها هرچه عسل ميكردند باران آنها را بدريا جارى ميكرد و ماهيان دريا ميخوردند و عنبر اشهب از آنها بعمل ميآمد و از شمع آن عسل در وقت جريان باران در پست و بلنديهاى آن جبل مقدار زيادى باقى مى ماند و هنگام تابيدن آفتاب در تمام آن صحرا منتشر ميشد و ما از آن شمع مقدار صدمن جمع كرديم و از آن عنبر اشهب ايضا چندانكه كشتى ظرفيت داشت فراهم نموديم و براى توشه خود از آن چينى در كشتى بسيار آورديم و منتظر زيادى آب و مد دريا شديم چون آب زياد شد ديديم كشتى بروى آب بلند شد

اين وقت حمد خداى بجا آورديم و در كشتى نشستيم و تناب كشتى را از درخت باز نكرديم يكى از پسرها خواست از كشتى پياده شود و تناب كشتى را از درخت باز كند مادر ايشان گفت فرزند تو پياده نشو من پياده ميشوم مادرشان پياده شد و تنابرا باز كرد موج دريا تنابرا از دست او گرفت و كشتى را بسرعت برد بوسط دريا ناله و ضجه آن زن بچرخ كبود رسيد و اين دو پسر نيز بانك عويل و ناله آنها بالا گرفت از آن منظرۀ دلخراش بيم آن بود كه من ديوانه بشوم اين دو پسر خواستند خود را بدريا بيندازند و آن مادر بيچاره همى بحسرت بسوى ما نظر ميكرد گاهى بطرف يمين دريا گاهى بطرف يسار ميدويد و ما هم باو نظر ميكرديم و ميگريستيم چون مقدارى دور شديم آن بيچاره بالاى درخت رفت و همى بما نظر ميكرد چون مأيوس شد خود را از درخت انداخت نميدانم آيا چه بر سر او آمد و اين دو پسر از گريه و ناله آرام نگرفتند.

ص: 81

بالاخره هفت شبانه روز روى دريا بوديم روز هفتم طرف عصرى بساحل رسيديم من فورا بيرون آمدم كشتى را محكم بستم ولى چون برهنه بوديم از كشتى بيرون نيامديم تا هوا تاريك شد من مقدارى عنبر برداشتم و از ساحل به بلندى آمدم سواد شهرى نمايان بود من بروشنى چراغها پيش رفتم تا بدر خانۀ عالى رسيدم دق باب كردم مرد يهودى بيرون آمد معلوم شد يكى از تجار يهود است مقدارى عنبر باو دادم چندانكه از لباس و فراش و چند گونى كه محل حاجت من بود بمن داد من مراجعت بكشتى كردم و از آن مرد يهودى پرسيدم اين چه شهرى است گفت اين بنگاله هند است چون صبح شد آمدم بشهر و داخل اين سراى شدم و اين حجره را اجاره كردم چون شب تاريك شد هرچه در كشتى از عنبر و چينى و شمع عسل همه را باين حجره نقل دادم و بزى تجار درآمدم و بتدريج از منافع فروش عنبر خانه و اساس البيت تهيه كردم و از همه جهت زندگانى منظمى ترتيب دادم و ليكن يك ساعت بر من نميگذرد كه آن زنرا فراموش كنم الان قريب يكسال است از اين مصيبت ميگذرد و گويا ناله و ضجه آن زن در بيخ گوش من كار ميكند و گويا جلو چشم من مجسم است دويدن آن زن باين طرف و آن طرف دريا و بر سر و صورت خود زدن و بالاى درخت رفتن و خود را از درخت انداختن و ناله دلخراش از جگر كشيدن ممكن نيست كه از نظرم محو شود از اين جهت و هم و غم و گريه از من مفارقت نميكند.

آن مرد گويد چون سخنش باينجا رسيد گريه بسيارى كرد من بحال او رقت كردم يك ساعت با او گريستم سپس گفتم اى برادر قضا و قدر را تغيير نتوان داد و مقدرات بارى تعالى را نميتوان در او تصرفى كرد ولى من گمان ميكنم اگر بزيارت حضرت رضا عليه السّلام مشرف بشوى و درد خود را باو عرضه بنمائى ظن قوى دارم كه حاجت تو برآورده بشود و زوجه ترا بتو رد بنمايد فانه لم يلجأ اليه احد الا اصلح حاله و لم يستعن به ضعيف الا اعانه و لم يستغث اليه مضطر الا اغاثه فانه ابو الايتام و ملجأ الانام و ذخيرة المفلسين و كهف المظلومين.

چون از من اين كلمات بشنيد در او تأثير كرد در همان مجلس با خدا عهد كرد

ص: 82

كه قنديلى از طلاى خالص بسازد و پاى پياده برود بمشهد و درد خود را بحضرت رضا شكايت كند فورا برخواست و قنديلى از طلاى خالص ترتيب داد و بكشتى نشست و دريا و صحرا را طى كرد تا بيك منزلى مشهد رسيد متولى روضه مقدسه رضويه شب در عالم رؤيا ديد حضرت ابو الحسن الرضا عليه السّلام را كه فرمود فردا زائرى باين نشان وارد ميشود او را استقبال كنيد ممكن است كه فرموده باشد قنديل طلائى با او هست هر حاجت كه ميخواهد برآوريد.

چون صبح شد متولى با اعيان شهر و ارباب مناصب باستقبال او شتافتند و با كمال تجليل و اكرام او را وارد كردند و قنديل را در جاى مناسب معلق كردند و متولى او را گفت كه من مأمورم هرحاجت داشته باشى برآورم فرمود مرا حاجتى نيست الا اينكه يك شب مرا در حرم مقدس تنها بگذاريد كليددار گفت حاجت تو رواست سپس از هيئت مسافرى بيرون آمد و غسل زيارت كرد و داخل حرم مطهر شد و عتبه مقدسه را بوسه داد و مشغول زيارت و دعا و تضرع و ابتهال گرديد تا مقداريكه از شب گذشت همه زوار را بيرون كردند و او را بحال خود گذاشتند و درها را بستند و از پى كار خود رفتند.

چون روضۀ مطهره خلوت شد ساعتى خاموش گرديد سپس مشغول دعا و تضرع و استغاثه گرديد چندانكه ثلثى از شب باقى بود كه خسته شد و از كثرت گريه و تضرع و ابتهال بسجده رفت خواب بر او مستولى شد بناگاه هاتفى ندا داد كه باو ميگويد برخيز چون سر از سجده برداشت ديد سلطان سرير ارتضى حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام بالاى سر او ايستاده ميفرمايد برخيز عيال تو پشت در ايستاده برو بنزد او عرض كرد يا سيدى درها بسته فرمود كسيكه از مكان بسيار دورى عيال ترا آورده ميتواند درها را بروى تو باز كند پس برخواست بهر دريكه ميرسيد باز ميشد تا پشت در رواق عيال او بهمان هيئتيكه او را در جزيره گذارده بود ايستاده متفكره و متحيره خائفه آن زن چون شوهر خود را ديد او را بغل كشيد شوهر از او احوال پرسيد گفت چون از شما مأيوس شدم چندان گريستم كه بدرد چشم مبتلى شدم هر ساعت مرگ خود را از خدا طلب

ص: 83

ميكردم و بغير گريه و ناله شغلى ديگر نداشتم تا اينكه امشب يك شخص نورانى نمودار شد كه صحرا و دريا را از نور منور گردانيد بمن فرمود دست بمن ده و چشم بر هم نه من چشم باز كردم خود را در اينجا ديدم سپس او را بمنزل برد و از بنگاله هند منتقل بمشهد مقدس گرديد و مجاورت آن عتبۀ مقدسه را اختيار كرد تا برحمت حق پيوست.

بانوئيكه حضرت رضا دخترشرا باو رد كرد

محدث خبير حاج شيخ عباس قمى صاحب مفاتيح در كتاب تحفة الرضويه از كتاب رياض الابرار سيد نعمة الله جزائرى حديث كند كه من در سال هزار و صد و هشت بزيارت مشهد رفتم و از آنجا باسترآباد عبور كردم و آن در وقتى بود كه جماعت تركها بر آن بلاد غارت آورده بودند و تمام اموال آنها را برده بودند و زن و مرد و كوچك و بزرگ هرچه توانستند اسير كردند و بردند و اين قضيه در سال هزار و هشتاد از هجرت بود كه (انوش خان) حاكم اركنج اين عمل قبيح و ظلم فجيع را كرده بود و مردم ميرفتند براى استرداد اولاد خود فديه ميدادند زنان و اولاد خود را خريده ميآوردند سيد نعمة الله عليه الرحمه فرمود يكى از افاضل صلحاء و سادات براى من حديث كرد كه در همان بلاد زنى بود كه دختر او را اسير كرده بودند شب و روز از گريه آرام نميگرفت مدتى بهمين منوال بود بالاخره گفت منكه پول ندارم بروم دخترمرا بخرم من بزيارت مشهد ميروم و در تحت قبه حضرت رضا عليه السّلام دعا ميكنم و دخترمرا از او مطالبه ميكنم بالاخره بجانب مشهد ره سپار شد اما دختر را كه اسير كردند مردى از اهل بخارا او را خريد به بخارا برد آن دختر از اين پيشامدهاى ناگوار سخت مريض شد، در بخارا مرد مؤمنى در عالم رؤيا ديد كه در ميان دريا افتاده و نزديك است كه غرق بشود بناگاه ديد دخترى در كنار آب گفت دست خود را بمن ده دست او را گرفت و از آب بيرون كشيد و مرد صورت دختر را ديد شناخته از خواب بيدار شد متحير بود كه اين چه خوابى بود كه من ديدم بالاخره صبح از خانه بيرون آمد براى خريد حوائج اتفاقا با تاجر بخارائى تصادف كرد بخارائى

ص: 84

گفت من كنيزكى دارم بهر قيمتى بخواهى من ميفروشم آن مرد مؤمن گفت به بينم او را چون بديد خواب بخاطرش آمد و با كمال ميل و رغبت او را خريد چون ديد اين همان دختر است كه او را از غرق نجات داد سپس از او احوال پرسيد آن دختر جريان سرگذشت خود را شرح داد آن مؤمن بحال او رقت كرد و گريست سپس گفت نور ديده دلخوش دار تو بجاى فرزند منى من چند پسر دارم هركدام را كه مى پسندى ترا عقد ميكنم باو تزويج مينمايم دختر گفت هركدام كه مرا بمشهد ببرد من او را قبول ميكنم يكى از پسرها گفت من او را بمشهد ميبرم دختر را باو تزويج كرد سپس او را برداشت متوجه مشهد مقدس شد.

چون بمشهد نزديك شد دوباره دختر سخت مريض شد تا وارد مشهد گرديدند و خانه اى اجاره كرد و آنمرد خود پرستارى دختر را ميكرد و اين معنى بسى دشوار بود چون او را ممكن نبود كه بيست و چهار ساعت به بالين آن مريض بوده باشد تصميم گرفت برود در صحن مطهر شايد زنى را پيدا كند كه بيايد و بخدمت او قيام كند چون وارد صحن مطهر شد ديد زنى بطرف مسجد ميرود تاجرزاده پيش رفت گفت ايمادر ميتوانى يك زنيرا براى من پيدا كنى من در اين مسافرخانه عيالى دارم بيمار است و من كسيرا در اين شهر ندارم محتاج خدمت كارى هستم كه سرپرستى بيمار مرا بنمايد هرچه هم بخواهد من باو ميدهم آن زن گفت اى برادر منهم غريبم زوارم براى خاطر خدا و اين امام و اشاره بمرقد مطهر حضرت رضا عليه السّلام نمود، ميآيم و عيال ترا پرستارى ميكنم آنمرد خوشحال شد چون او را وارد منزل كرد ديد عيال آن مرد خوابيده و ناله ميكند و جامه اى بروى خود انداخته آن جامه را از صورت او عقب كرد و بصورت او نگاه كرد نعره اى زد و بيهوش گرديد آنمرد وحشت كرد و بسيار ترسيد آن زنرا بهوش آورد احوال پرسيد گفت ترا چه پيش آمد مگر چه ديدى كه غش كردى و بيهوش شدى آن زن گفت بخدا قسم كه دختر من است كه آقايم حضرت رضا عليه السّلام بمن برگردانيد سپس قصه خود را براى آنمرد حكايت كرد آنمرد بسيار مسرور شد و با همديگر بوطن مراجعت كردند.

ص: 85

زنيكه مأمون عباسى را فريب داد

در زينت المجالس آورده است كه مأمون عباسى گفت هيچكس ما را فريب نداد مگر پيره زنى كه هزار دينار را از ما برد و آن چنان بود كه من از خراسان به بغداد آمدم عمّم ابراهيم كه دعوى خلافت ميكرد پنهان شد هرچند او را طلب كرديم نيافتيم روزى زنى آمد و گفت سخنى دارم بايد در خلوت بامير بگويم من مجلس را خلوت كردم آن زن گفت اگر عمّ تو ابراهيم را بتو بنمايم و نشان دهم بمن چه ميدهى من گفتم هزار دينار آن زن گفت هزار دينار را بحاجب خود بده چون من ابراهيم را باو نشان دادم بمن بدهد پس هزار دينار بيكى از حاجبان خود دادم گفتم بهمراه اين زن برو چون ابراهيم را بتو نشان داد تسليم او بنما.

حاجب گفت آن زن مرا در كوچه هاى بغداد ميگردانيد تا شام شد پس مرا بمسجدى آورد بمن گفت پياده شو و غلام خود را بگو اسب ترا بمنزل به برد پس مرا بخانه اى درآورد صندوقى در آنجا ديدم مرا گفت در اين صندوق رو تا كسى ترا نه بيند من بروم او را بياورم و بدست تو بسپارم زيرا كه ابراهيم تا كسى نفرستد و در خانه تفحص ننمايد كه در خانه كسى نيست بمنزل كسى نميرود و من در رفتن بصندوق تأمل ميكردم گفت نميروى من بازگردم و بامير بگويم كه بفرموده عمل نكرد پس ناچار در آن صندوق در آمدم آن زن در صندوق را قفل زده و بر دوش حمالى نهاد و براه افتاد و من نميدانستم مرا بكجا ميبرد و بعد از چند دقيقه مرا بخانه درآورد و سر صندوقرا گشود خانه اى ديدم خوش و خرم مجلسى آراسته و ابراهيم بر صدر مجلس قرار گرفته من پيش رفتم و او را تعظيم كردم گفت بيا و بنشين آن زن با من گفت كه من از عهده خويش بيرون آمدم هزار دينار را تسليم كن من مبلغ را باو تسليم كردم پس پياله هايى پى درپى شراب بمن خورانيدند و چون مست شدم مرا در همان صندوق كردند و در چهارسوق بغداد گذاردند عسسان رسيدند و صندوق سربسته ديدند سر صندوقرا گشودند من بيرون آمدم عسسان مرا بنزد مأمون بردند قصه را باو بازگفتم و بهيچ وجه ندانستم ابراهيم در كجا است و

ص: 86

در كدام محله است و آن زن كه بود و كجا رفت.

مأمون گويد وقتى ابراهيم بخدمت ما آمد حال از او پرسيديم گفت خرجى ما تمام شده بود ما باين حيله دينارى چند بدست آورديم.

امرأة مكارة

حجة الاسلام ميرزا حبيب اللّه كاشى در رياض الحكايات آورده است كه مردى از خواص پادشاه با زنى رفيق بود غلام خود را بنزد آن زن فرستاد تا او را از آمدن آن مرد بخانه آن زن خبر كند غلام چون زنرا ديد با او آغاز ملاعبت كرد و با وى مباشرت نمود آن مرد كه از خواص پادشاه بود چون ديد غلام دير كرد تاب نياورده خود بخانه زن درآمد آن زن غلامرا در صندوق پنهان كرد خواجه غلام رسيد و باهم مشغول عيش شدند چون از كار خود فارغ شد صداى پاى شوهر بلند شد خواجه گفت كيست گفت شوهر من است گفت الحال من چه كنم گفت شمشير خود را برهنه كن و در دهليز خانه بايست و مرا دشنام بگو چون چنين كرد شوهر رسيد آن مرد از خانه بيرون آمد شوهر سبب پرسيد كه اين مرد چرا ترا دشنام ميداد و براى چه شمشير كشيده بود و كار او اينجا چه بود.

زن گفت الحال گريزان پسرى بخانه ما آمد و اين ظالم از دنبال او با شمشير برهنه آمد من براى رضاى خدا او را در صندوق پنهان كردم مرا هم دشنام و داد و تهديد مينمود الحمد للّه خدا ترا رسانيد.

شوهر گفت چه خوب كارى كردى اين وقت صندوق را گشود گفت آسوده باش كه خدا ترا از دست ظالم نجات بخشيد اكنون از پى كار خود برو

امرأة زاهدة عابدة لها قصه غريبة

شيخ يوسف بحرانى صاحب حدائق در كتاب انيس المسافر از كتاب اخبار بنى اسرائيل نقل كرده كه مردى تاجر از اتقياء و صاحبان ورع بسيار با ثروت و مكنت بود و از صنف

ص: 87

اكابر و اعيان بشمار ميرفت در هنگام وفات فرزند خود را طلبيد و بعد از پند و اندرز گفت اى ميوه دل من و نور چشمان من ترا وصيت ميكنم بتقوى و پرهيزكارى اى فرزند قبر خانه است كه ناچار در او بايد داخل شد ياد مرگ بسيار بكن كه كثرت ياد مرگ انسانرا مانع ميشود از اينكه در دنيا حريص بشود و بجمع مال پردازد و آنكس كه هميشه ياد مرگ مينمايد بقليلى از مال دنيا خوشدل و كسيكه مرگرا فراموش كند از مال دنيا سير نشود در موقعيكه آدمى بكوتاهى عمر خود بنگرد در دنيا زاهد شود اى فرزند همانا اجل من نزديك شده و پيمانه من سرآمده ترا وصيت ميكنم بطاعت و بندگى خداوند متعال و مرا جز تو و خواهرت وارثى نيست و آنچه از نقد و اثاثيه و عقار و بساتين و غلام و كنيز همه را مخصوص تو قرار دادم و خواهرت زاهده عابده او را رغبتى بدنيا و زخارف آن نيست مال او در دست تو باشد هرگاه از تو طلب كند با تمام ميل و رغبت و احترام باو بپرداز مبادا از مشورت او روى بگردانى مبادا او را برنجانى ترا معين و ياور و ناصر او قرار دادم مبادا از حال او غفلت بنمائى پسر انگشت قبول بر ديده نهاد چون پدر بجوار رحمت حق پيوست پسر بمراسم عزادارى تا چهل روز قيام نمود سپس باشارۀ تجار و دوستان پدرش در دكان تجارت نشست و مشغول بيع و شرا بود روزى بديدن خواهر آمد ديد اين اشعار ميخواند

ألايا أيّها المغرور سهلا لقد اوقعت في حفر العناء

على من تدوم في أمل و حرص و أنت تخوض في بحر الخطاء

مقدارى نزد خواهر نشست و از او دلجوئى نموده سپس رفت سر دكان خود بناگاه ديد پير زالى عصازنان با قد خميده نمودار شد و توجهى بدكان تاجرزاده نموده و آن دكانرا وجه مقصود خود قرار داده بالاخره با يك قيافه بشاشى آمد تا در دكان تاجر زاده نشست بنا كرد با كمال خرّمى صحبت كردن و تفتّش حال تاجرزاده نمودن گاهى در خلال صحبت خود قيمت اجناس و قماشهاى دكانرا مى پرسيد از آنجمله پرسيد تو پسر فلان تاجر نيستى گفت بلى گفت عيال اختيار كرده اى يا نه گفت من هنوز عيال اختيار نكرده ام پيرزن گفت آيا حيف نيست جوانى خود را عبث تلف مينمائى كه با اين ثروت

ص: 88

و مكنتى كه دارى تاجرزاده گفت من زن نخواهم گرفت مگر زنيكه او را به بينم و پسند بنمايم آنگاه او را نكاح ميكنم و اگرنه عذب بودن بهتر است از عيال غير موافق پير زن گفت برخيز تا من ترا نشان بدهم دختريكه خودت به پسندى و چندان افسانه در كار تاجرزاده نمود تا برخواست و بهمراه او روان شد پيره زن او را برد تا بدرخانه عالى رسيد در آنموقع گفت من زنى كحاله هستم يعنى چشمهاى مردمرا فى سبيل الله مداوا ميكنم حالا بايد دو چشمهاى ترا به بندم كه مردم گمان بد در حق من نبرند و نگويند مرد اجنبى را بخانه آوردى سپس دستمالى بر دو چشم تاجرزاده بست و سر عصاى خود را بدست او داد و او را ميكشيد تا بدر خانه رسيدند كه از آب نوس بود پيرزن در را كوبيد كنيزكى در را باز كرد تا داخل شدند.

در آنموقع پيرزن دستمال از دو چشم تاجرزاده باز كرد باغى ديد بسيار باصفا درختان سر بفلك كشيده و در وسط آن باغ تختى ديد مرصع بانواع جواهرات قوائم آن تخت از استخوان فيل بود درنهايت زينت و خوبى پيرزن تاجرزاده را بر تخت نشانيد و از نظر او غائب گرديد طولى نكشيد حاضر شد و دست بر هم زد بناگاه چند دختر جوان ماه رو كه هركدام در حسن و زيبائى نادرۀ عصر خود بودند حاضر شدند و در ميان آن دختران دخترى بود كه از حسن و جمال طعنه بخورشيد خاور ميزد و نام او قوت القلوب بود تاجرزاده را چون چشم بر آن طاق گيسوان و ابروى كمان و تير مژگان و چشم فتان و خدربان و لعل لبان و نارپستان و چاه زنخدان افتاد دل از دست داده غش كرد و بروى زمين افتاد چون بهوش آمد بر دختر سلام كرد و او را در پهلوى خود نشانيد و با او همى مزاح ميكرد و از دهشت لبانش از گفتار بازمانده بود پيرزن گفت اى فلانى بگو بدانم اكنون پسنديدى و مقصد تو همين است يا خير تاجرزاده گفت من همين را ميخواستم و اين فوق مقصد من است حالا بگو بدانم چه وقت او را عقد كنم پيرزن گفت فردا اين عقد ميمون خاتمه پيدا ميكند برو اسباب عروسى فراهم كن سپس چشم تاجرزاده را بسته او را آورد تا بمكان اولى بطوريكه تاجرزاده ندانست كجا رفت و از كجا آمد رفت بجانب دكان خود ولى قلبش كاملا متوجه دختر بود چون شب بخانه آمد رفت بنزد

ص: 89

خواهر و ماجرا را شرح داد و گفت ميخواهم فردا او را عقد كنم خواهر بفراست فهميد كه اين مزاوجت باين كيفيت از خانواده نجيب سرنمى زند گفت اى برادر جمال صورى فريب ندهد تا اصل و نجابت او را ندانى قدم پيش مگذار و در اين كار اقدام مكن تاجرزاده گفت چنان مينمايد كه اين دختر از بنات ملوك است و من فردا او را عقد خواهم كرد خواهر ديد برادرش در عشق دختر بيتاب شده است نصيحت باو فايده ندارد لب فروبست فقط گفت خدا بر تو مبارك بگرداند ولى من خواهش از تو دارم كه عيال خود را خبر ندهى كه من خواهر دارم و اگر ميخواهى او را در اين خانه بياورى مرا در اين بستان منزل بده و ديوارى بين بستان و خانه بكش كه عيال تو از حال من مطلع نشود و مرا از عبادت بازندارد،

تاجرزاده از حرفهاى خواهر يك قيافه تاريك بخود گرفت دل تنگ شد برخواست و برفت ولى بفرمودۀ خواهر عمل كرد در باب كشيدن ديوار بين بستان و خانه چون ديوار را كشيد خواهر را در بستان جاى داده و كنيزكى براى خدمت او مهيا نمود و اسباب معيشت او را مرتب ساخته و او در آن بستان فارغ البال مشغول عبادت بود و راه بستانرا از خانه مسدود كرد سپس بجانب دكان رفته انتظار آمدن پيرزنرا همى داشت بناگاه پيرزن از راه رسيد گفت آيا مشورت خود را كردى گفت بلى اكنون انتظار آمدن ترا داشتم پيرزن گفت برخيز تا برويم تاجرزاده دكان را بغلامان سپرد و آمد تا وارد قصر شد در آنموقع پيرزن قاضى و شهود را حاضر نمود و عقد را خاتمه دادند پيرزن قاضى را پنجاه دينار با خلعتى نيكو عطا كرد و تاجرزاده در همان قصر با دختر زفاف كرد و تا هفت روز بعشرت گذرانيدند روز هفتم تاجرزاده گفت مرا بايد سوى خانه پدرى و دكان رفت دختر گفت همانا اين قصر را پسنديده نداشتى كه ميخواهى از او مفارقت كنى گفت چرا ولى امر تجارترا بايد متعهد شد و خانه پدرى خود را كه وطن من است نبايد از دست داد دختر فرمان داد تا آنچه در قصر بود از متاع و اساس بخانه تاجرزاده نقل بدهند بحديكه قصر را جاروب كردند چون در مكان خود مستقر گرديد چندى نگذشت كه حامله شد و پسرى آورد مانند پاره ماه تاجرزاده را يك سرور فوق العاده باو دست

ص: 90

داد تمام تجار را وليمه داد و بفقرا و مساكين احسانها نمود و آنها را از جامه و كسوه و نقد برخوردار ساخت و سه دايه براى تربيت پسر مهيا ساخت يكى تركيه يكى فارسيه و يكى عربيه فرمان كرد كه در تربيت پسر كوتاهى نكنند و هركدام لغت خود را باو تعليم نمايند.

چون دو سال از سن پسر گذشت و هنوز زن تاجرزاده نميدانست كه تاجرزاده خواهرى دارد روزى پسر را بر دوش خود سوار كرده در اطراف خانه گردش ميكرد عبورش افتاد بر در بستان كه او را با گل و خشت گرفته اند گفت پس راه اين بستان از كجا است چرا او را با خشت و گل بسته اند از كنيزان جوابى نشنيد در سئوال اصرار كرد يكى از جوارى گفت ايخاتون سيد ما گفته است كه حكايت اين بستان مخفى باشد و قصه او را از شما پنهان داريم اين سخن بر حرص او افزود و كاملا مطلب را عقب كرد كه حكايت را بداند و از كمال غضب گفت چنان مى فهمم كه سيد شما زنى غير از من دارد و او را در اين بستان جاى داده اگر اين محقق شود او را به بدترين وجهى خواهم كشت يكى از كنيزان بر آقاى خود ترسيد حقيقت حالرا شرح داد گفت اى خاتون آقاى ما زنى غير شما ندارد ولى خواهرى دارد زاهده عابده متقيه در گوشه اين بستان عزلت اختيار كرده و شب و روز مشغول عبادت خود ميباشد.

زن از شنيدن اين كلمات يك هيجان عصبى فوق العاده باو عارض شد گفت معلوم من شد كه اين خواهرشوهر من دشمن من است چه آنكه بمبارك باد من نيامد و خود را بمن معرفى نكرد و هنگام وضع حمل من نيامد و قدم در خانه و اطاق من نگذاشته او را لامحاله هلاك خواهم كرد او را گفتند ايخاتون او عزلت اختيار كرده و با كسى دشمنى ندارد و با كسى معاشرت نميكند زن تاجرزاده چون ديك بجوش آمد كنيزانرا مرخص كرده و راه بستانرا پرسيد گفتند كه راهى ندارد مگر از سطح آن بستان در آن موقع يكى از كنيزانرا محرم اسرار خود قرار داد او را گفت من ميخواهم خواهر شوهر خود را هلاك بنمايم بواسطه عداوتيكه با من دارد و بر من حسد مى برد البته مى بايد در اين كار مرا مساعدت بنمائى سپس صبر كرد تا ظلمت شب عالم را فروگرفت

ص: 91

زن آمد بر سر گهواره بچه خود را ذبح كرد كان رحم و ايمان از دل او برطرف شده بود بكلى.

اين وقت سر فرزند را در ميان ساروقى بسته و بمعاونت كنيز از سطح بستان باطاق خواهرشوهر خود آمده عابده زاهده را در خواب ديد كارد خون آلود را در زير سر او نهاده و دروديوار حجرۀ او را خون آلود كرده و سر آن طفل را در كنار حجره او ميان ساروق بسته در زاويه نهاده و كنيز را گفت اين امر را مخفى بدار چون بحجره معاودت كرد از قتل پسر نادم شد ولى پشيمانى سودى نداشت چون صبح شد شوهرش بخانه آمد احوال پسر پرسيد زن گفت ميان گهواره است شوهر بر سر گهواره آمد جثه پسر را بى سر ديد نعره بزد و بيهوش شد چون بهوش آمد گفت من خواب هستم يا بيدارم اين چيست كه من مى بينم آيا اين جثّه خون آلود فرزند من است آيا اين تن بى سر فرزند من است يا خواب هولناكى است كه من در او هستم همى لطمه بر صورت زد تا اينكه ثانيا بى هوش شد زن او هم كه مادر طفل باشد ضجّه كشيد و گريبان دريد شوهر از كنيزان احوال پرسيد گفتند ندانيم ديشب اين طفل سالم بود سپس بر اثر خون يافتند تا به حجره زاهده كارد خون آلود را از زير سر او بيرون آوردند و سر او را در حجره او يافتند و دروديوار حجره را خون آلود ديدند.

زن گفت پسر مرا نكشته است مگر خواهر تو و شاهد بر اينكه اصلا بمبارك باد من نيامد و پا در حجره من ننهاد و در هنگام وضع حمل من بسر وقت من نيامد اين كاشف از نهايت بغض و عداوت اوست نسبت بمن تاجرزاده گفت لب فروبند خواهر من هرگز مرتكب چنين جنايتى نخواهد شد اين چه سخن است كه تو ميگوئى او شقيقه من از يك پدر و مادر كمال شفقت و مهربانيرا با من دارد چگونه معقول است طفل بيگناه پسر برادرش را بقتل برساند هرگز اين نخواهد بود زن گفت بخدا قسم پسر مرا نكشته است مگر خواهر تو، تاجرزاده در غضب شد حال جنون باو دست داد ديوانه وار بحجره خواهر دويد احوال پرسيد جواب نشنيد زاهده روى از عبادت خود نگردانيد تاجرزاده گفت چرا جواب نميدهى هم جوابى نشنيد داغ فرزند عزيز از يك طرف بى اعتنائى

ص: 92

خواهر از طرف ديگر ناله و صرخه و عويل زوجه اش از يك طرف تاجرزاده را بكلى از حال طبيعى خارج كرد آتش خشمش زبانه زدن گرفت شمشير كشيد هر دو دست و پاى او را قطع كرده او را در ميان عبائى پيچيده در ميان ساقبۀ آب انداخت و از پى كار خود رفت اتفاقا آب آن جثّه را بر در بستانى رسانيد صاحب بستان ديد آب بند آمد بر اثر او آمد ببيند چرا آب كم شده ديد عبائى راه آبرا گرفته دست فرابرد كه آنرا بردارد ديد سنگين است با هر دو دست او را بيرون كشيد و زوجه خود را طلبيد و گفت تا چراغى بياورد سپس آن عبا را در زير درختى نهادند باز كردند ديدند زنى است دست و پاى او را بريدند مرد فلاّح دست روى سينه او گذاشت ديد هنوز حرارت نفس باقى است زوجه خود را گفت تا قدرى گلاب آورد بر او پاشيد بهوش آمد و چشمهاى خود را باز كرد (و قالت لا اله اللّه يا محيى العظام و هى رميم) صاحب بستان از فصاحت و بلاغت و ضياء و جمال آن زاهده متعجب گرديد گفت ايزن اكنون بگو كيستى و چرا باين بند گرفتار گرديدى و كدام كسى دست و پاى ترا قطع كرد و ترا باين مصيبت و ذلّت گرفتار نموده زاهده گفت ايمرد و اللّه انّى مظلومة ندانم مرا براى چه گرفتار اين مصيبت كردند و دست و پاى مرا قطع نمودند ندانم چگونه در اين بستان آمده ام صاحب بستان گفت من ترا در اين ساقبۀ آب پيدا كردم كه در ميان عبائى بودى و گويا روح در بدن نداشتى اكنون خداوند متعال ترا حيوة تازه بخشيد اينك دوست داشتم كه از حقيقت امر تو اطلاع پيدا كنم زاهده گفت ايمرد از قصه من مپرس و مرا بحال خود گذار كه من شكايت خود را جز بخداوند متعال باحدى نخواهم كرد و اين اشعار بسرود

خليلي لا و اللّه ما ينفع الشّكوى إلى أحد إلاّ إلى عالم النّجوى

فلا نشر حنّ الحال منك إلى إمرأ من الخلق أشكو للذّى يكشف البلوى

فلا نشكو ما نرى لا إلى الورى و في الصّبر احوال بها يثبت الدعوى

صاحب بستان چون بشنيد ابياترا دانست كه آن زن از صالحات و عابدات است او را گفت اكنون حاجت تو چيست گفت حاجت من اين است كه در زاويۀ اين بستان سايبانى براى من بنا كنى كه نزديك بآب بوده باشد و احدى داخل آن سايبان نشود

ص: 93

و فراشى از اين علفهاى بستان براى من فراهم بنمائى تا در آن ساكن شوم و بعبادت حق مشغول گردم صاحب بستان قبول نمود و برخواست روغن زيت آورده و جاى دست و پاى او را داغ نموده آنرا معالجه كرد تا بهبودى حاصل نمود پس طعامى در نزد زاهده حاضر كردند مقدارى تناول كرده و عريشى براى او ساخته و وساده اى از حشيش برحسب خواهش او مرتب كرده زاهده در آن عريش مشغول عبادت حق گرديد و از بركت آن زاهده خير و سعادت و وسعت رزق روزى صاحب بستان گرديد و چون جراحت دست و پاى او بهبودى حاصل نمود بر حسن و جمال او افزون گرديد بحديكه هرگاه بجانب شريعه آب ميرفت نور جمال او بستان را روشن ميكرد.

و صاحب آن بوستانرا چهار پسر بود و ايشان از حال زاهده و بودن او در آن اطلاعى نداشتند چون بحال او مطلع گرديدند طمع در او بستند و پسر بزرگ به برادران ديگر گفت امشب بنزد اين زاهده ميرويم و كام دل از او ميگيريم اين سخن بگوش زاهده رسيد صاحب بستانرا از ماجرا خبر كرد و اشگ از ديده هاى او فرو ريخت حال حزن انگيز صاحب بستانرا بهيجان آورد پسرهاى خود را طلبيد و قسم ياد كرد كه اگر يكى از شماها جانب اين زاهده قدم بردارد هرآينه سر از بدنش بردارم و زاهده را برداشته از اين بستان ميبرم و شما را از مال خود محروم مينمايم پسرها قسم ياد كردند كه هرگز متعرض نشويم زاهده فارغ البال سوى آن بستان مشغول عبادت بود تا اينكه در فصل بهار سلطان آن بلاد بعنوان گردش و سياحت و تفريح عبورش بر در آن بستان افتاد وزير خود را گفت كه مرا ميل اين است كه در اين بستان مقدارى گردش بنمائيم و از عجائب قدرت بارى تعالى عبرتى بگيريم و از ديدن گلها و رياحين ما را فرحى حاصل شود پس سلطان با وزير و سائر عساكر داخل بستان شدند صاحب بستان بشتاب بنزد زاهده آمد و او را از ماجرا خبر كرده و گفت اكنون چاره اين است كه ترا در اين خانه كه هيزم و كاه ميريزيم و مهجور است پنهان كنم مبادا از سلطان و لشكر او صدمه بشما برسد زاهده گفت اختيار با شما است.

پس او را برداشت و در همان حجره كه انبار هيزم و كاه بود پنهان كرد و در آن

ص: 94

موقع كه سلطان با وزير در بستان نشستند و از الوان گلها و رياحين و شكوفها عبرت ميگرفتند حاجب سلطان در اطراف بستان گردش ميكرد در اثنا احتياج بقضاء حاجت پيدا كرد بهر طرف مكان خلوتى را طلب ميكرد تا عبورش بدر حجره مذكوره افتاد كه زاهده در او بود رسيد گمان كرد اين بيت بايستى بيت الخلاء باشد در را باز كرد چشمش بزاهده افتاد كه آفتاب جمال او حجره را روشن كرده خواست دست خيانت باو دراز كند زاهده صيحه كشيد بطوريكه بگوش صاحب بستان رسيد بشتاب خود را رسانيد و با بيلى كه در دست داشت چنان بر فرق حاجب نواخت كه خون بسر و صورت حاجب فروريخت حاجب با سر و صورت و محاسن خون آلود رفت به سلطان شكايت كرد سلطان صاحب بستانرا طلبيد گفت آيا اين ميهمان نوازى تو است كه فرق حاجب ما را با بيل بشكافى و سر و صورت و محاسن او را خون آلود كنى اگر سببى داشته بيان كن صاحب بستان قصه زاهده را شرح داد حاجب گفت دروغ ميگويد آن كنيز من است من در خلوت خواستم با او همبستر بشوم اين مرد بحال ما مطلع شده بدون تقصير با من چنين كرد بگمان اينكه من با اجنبيه همبستر شدم و من اين كنيز را با خود آورده بودم چون او را در خانه تنها گذارده بودم بر من غضب كرد هنگاميكه بنزد او رفتم صيحه كشيد اين مرد صداى صيحه او را شنيد بجانب من دويد و با بيلى كه در دست داشت بر فرق من فرود آورد صاحب بستان گفت ايها الملك بگو اين حاجب را تا وصف اين كنيز بنمايد كه او صحيح الاعضا است يا خير حاجب گفت هى مليحة ذات جمال خال من الاسقام و الاعلال و ألطف من ورد شقائق النعمان و ثغرة اسم من الاقحوان و وجهها كالقمر و قامتها اعدل من السرو و الصنوبر و خديها كالورد الاحمر.

سلطان گفت آثار كذب در كلمات و مقالات تو ميباشد و علامات شر از تو نمايان است اين شيخ ميگويد اين جاريه مقطوع اليدين و الرجلين است و تو او را اعدل از صنوبر و سرو وصف مينمائى اگر چنان است كه اين شيخ ميگويد قتل تو واجب باشد سپس فرمان كرد صاحب بستانرا باحضار زاهده صاحب بستان گفت ايها الملك اين زاهده راضى نميشود كه او را در خدمت حاضر بنمايم و جماعت غير محرم بر او نظر

ص: 95

بنمايد اگر شما را ميل ديدن او باشد بايستى بخدمت او تشريف ببريد سلطان قبول كرد با وزير بنزد زاهده آمد از نور جمال او تعجبها كردند و او را مقطوع اليدين و الرجلين يافتند سلطان براى اتمام حجت گفت اى زاهده آيا حاجب را مى شناسى او چنان مدعى است كه مالك تو است زاهده گفت (اعوذ باللّه منه أيكون هو الذى البسنى هذين السوارين فى يدى و الخلخالين فى رجلى) سلطان دانست كه حاجب دروغ گفت و صاحب بستان راست گفت حاجب را خواست بكشد زاهده شفاعت كرد تا از او عفو كرد و شفاعت زاهدۀ را در حق او قبول كرد اين وقت سلطان شيفته و فريفته جمال و كمال و عطوفت و مهربانى و زهادت و عبادت زاهده گرديده با كمال شفقت و مهربانى گفت اى صالحه عفيفه آيا مرا خبر نميدهى كه كدام ظالم اين جور و جفا را بر تو روا داشته تا او را بجزاى خودش برسانم زاهده گفت (انى جعلت شكواى الى الله لا الى المخلوق) سپس گفت آيا راضى ميشوى كه من شوهر تو باشم و تو بانوى حرم من زاهده گفت زنيكه هر دو دستها و پاهاى او ناقص باشد بچه كار تو ميآيد سلطان گفت ميخواهم فرزندى از تو بوجود آيد كه عفت و نجابت را از تو ميراث بگيرد و ملك و پادشاهى را از من.

زاهده گفت من زنى هستم رعيت زاده فقير شب و روز مشغول عبادت پروردگار خود ميباشم مرا با اساس سلطنت چه كار سلطان گفت بخدا قسم دست از تو برندارم زاهده گفت آيا بقهر و غلبه ميخواهى چنين كارى بكنى كه در قيامت مستوجب عذاب خداوند بشوى سلطان گفت هرگز بقهر و غلبه نميخواهم بلكه ترا تزويج ميكنم بسنت انبياء زاهده گفت خطبه نساء با نساء است و مردانرا در اين كار حقى نيست پس مادر و خواهر سلطان بنزد زاهده آمدند و چندان الحاح كردند تا او را راضى نمودند و او را سلطان تزويج نمود سپس او را از آن بستان بحرم سراى سلطان نقل دادند سلطان از قدوم او بسيار مسرور گرديد او را احترام فوق العاده نمود و بر سائر زنان خود برترى داد و غالب اوقات در نزد او بسر ميبرد طول نكشيد كه زاهده حامله شد چون ششماه از حمل او گذشت سلطانرا براى او محاربه اى پيش آمد با مردم نصارى پس عساكر

ص: 96

خود را جمع كرد آنها را دو قسمت نمود نصف عساكر خود را به سردارى بجانب دشمن از طرف برّ فرستاد و نصف ديگر را خود قائد جيش گرديد و از طرف دريا بجانب دشمن شتاب كرد و مادر و خواهر خود را فوق العاده چندانكه توانست وصيت نمود در حق زاهده.

و امّا برادر زاهده كه عبارت از تاجرزاده باشد اخبار خواهر را شنيده و اينكه كتمان كرده امر او را تعجب كرد و از صبر خواهر خود بيم آن بود كه از غم و اندوه قالب تهى كند.

و امّا زوجه او چون اخبار زاهده را شنيد و فهميد كه خواهر شوهرش بآن مقام رسيده كه بانوى حرم سلطان شد نزديك بود كه جان بسپارد از حسد در مقابل زحماتى كه كشيد و پسر خود را كشت كه زاهده را هلاك كند اكنون مى بيند كه زاهده روز بروز مقام او بالا ميرود مصيبت او در وقتى بمنتهى درجه رسيد كه شنيد زاهده حامله شده است در اين موقع پيره زنيرا بدست آورد او را زر و مال بسيار بخشيد تا جاسوس باشد و در خانه سلطان راه پيدا كند و همه روزه اخبار زاهده را براى او بياورد چون آن جاسوس خبر آورد كه زاهده وضع حملش شده و يكجفت پسر از او متولد شده مانند قرص ماه دنيا پيش چشمش تاريك شد دود سياه از كاخ دماغش سر بدر كرد.

اما مادر ملك چون ديد زاهده يك جفت پسر زائيده مانند پارۀ ماه از خوشحالى در پوست خود نميگنجيد در حال نامه بدين مضمون به سلطان پسر خود نوشت (اما بعد اعلم ايها الولد العزيز و الملك السعيد اطال اللّه عمرك ان زوجتك الزاهده قد ولدت ولدين يزيد نورهما على القمر و هما اشبه الناس بك و سميناهما احسن الاسماء) يعنى بدان اى فرزند عزيز و اى پادشاه سعادت مند خداوند متعال عمر ترا طولانى بگرداند همانا بانوى حرم تو زاهده يك جفت پسر از او متولد شده مانند پاره ماه و هريك شباهت بتو دارند و بهترين اسمها را براى آنها گزارده ايم سپس غلام ملك را كه سملق نام داشت طلبيد و نامه را باو داد و گفت بشتاب برق و سحاب اين نامه بشارترا بملك برسان در اين موقع پيره زن كه جاسوس زن تاجرزاده بود بشتاب رفت و قصه را بزن تاجرزاده گفت او هم

ص: 97

فورا از جا برخاست تا توانست خود را مشاطگى كرد و بهترين لباس خود را پوشيد و بر سر راه سملق غلام ملك آمد چون نظرش بر او افتاد نقاب از صورت برگرفت و گيسوان و سر و صورت و سينه خود را نمايش داد سملق چون نظرش بر آن شيطان رجيم افتاد دل از دست داد و زانوهاى او سست شد و از رفتن باز ايستاد.

گفت ايخاتون آيا ترا حاجتى باشد زن تاجرزاده با هزار غمزه و ناز گفت بلى شنيده ام كه بجانب ملك ميروى مرا برادرى است در لشگر ملك اگر ترا زحمت نباشد مكتوبى از من بوى برسانى و خاطر مرا از تشويش خلاص نمائى سملق گفت بديده منت دارم آن مكتوب كجا است گفت اگر شما را زحمت نباشد چند دقيقه در اين خانه استراحت فرمائيد تا من آنرا نوشته بخدمت بياورم سملق انگشت قبول بر ديده نهاد و داخل گرديد آن زن او را در جائيكه لائق بود نشانيد و طعامى از براى او حاضر نمود و او مواضع زينت خود را جلوه ميداد و آهسته آهسته خود را بنزد سملق كشانيد و زانو بزانوى او نشست سملق چون اين بديد او را دربركشيد و چند بوسه از لب و دهان او گرفت و جوامع قلبش متوجه باو گرديد زوجه تاجرزاده فرصت غنيمت شمرده شرابى باو داد تا اينكه مست شد چون از هوش برفت آن زن دست فرابرده مكتوب مادر ملك را بيرون آورده پاره نمود و مكتوب ديگر باين مضمون نوشت (اعلم ايها الملك ان زوجك الزاهده قد طلعت خلاف ظنك و قد ولدت ولدين افطسين اسودين كل منها اشبه شئى بالغول و اشبه بسايس الخيل و قد شاع الخبر فى المملكة حتى كثر الكلام فى عرضك و انك ان لم تهلكها تفتضح و قد عرفتك الحال و رأيك اعلا و السلام.

يعنى دانسته باش اى پادشاه كه اين زاهده كه اين همه او را توصيف ميكردى خلاف آن ظاهر شد هرآينه دو بچه دوقولو از او متولد شده صورت آنها مانند مركب سياه شبيه بغول بيابانى و اشبه ناس بمهتر اسبان و اين خبر در مملكت شيوع پيدا كرده و مردم دربارۀ تو و زاهده سخنها ميگويند كه اگر او را هلاك ننمائى خانوادۀ سلطنتى همه مفتضح ميشوند اكنون من حقيقت مطلب را بتو فهمانيدم فعلا اختيار بدست تو است و السلام.

ص: 98

پس مكتوبرا بست و در ميان عمامه سملق بجاى مكتوب اول گذاشت و از خانه بيرون رفت سملق چون بهوش آمد كسيرا نديد در غضب شد ناچار برخواسته بسوى ملك روانه شد ديد ملك بر دشمن ظفر يافته او را رفيقى بود در لشگر ملك چون بملاقات او نائل گرديد احوال از او پرسيد سملق گفت بشارتى دارم كه خداوند متعال او را دو پسر كرامت فرموده رفيق او گفت در ساعت خوشى وارد شده اى كه ملك بر دشمن ظفر يافته و فتح نمايانى كرده و لا محاله ترا خلعت فاخرى خواهد داد مرا از آن خلعت محروم ننمائى سملق گفت سلطان هرچه بمن بخشيد نصف آنرا بتو خواهم داد گفت بسيار خوب و بجانب ملك روانه شدند و مكتوبرا بدست ملك دادند چون مكتوبرا قرائت كرد دنيا در نظرش تيره و تار شد و رنگ او متغير گرديد كان حال احتضار باو دست داد و هى لب بدندان ميفشرد سپس فرمان كرد سملق را كه حامل اين مكتوب بود صد تازيانه بزنند.

سملق گفت ايها الملك اطال اللّه بقائك مرا شريكى است كه بايد پنجاه تازيانه باو زده شود قصه خود را با رفيقش نقل كرد ملك تبسم كرد و از او عفو نمود سپس جواب مكتوبرا بدين مضمون نوشت (يا اماه قد اتانى كتابك و تأملته و فهمت ما فيه و لكن بحقى عليك لا تضيقن صدر الزاهده فان اللّه يصور فى الارحام ما يشاء) يعنى ايمادر نامه شما بمن رسيد و از مضامين آن اطلاع حاصل گرديد و لكن ايمادر ترا قسم ميدهم كه مبادا سخنى بگوئى كه دل زاهده بشكند صورت بندى در رحمها بدست خداست هر قسم كه ميخواهد صورت كشى ميكند.

سپس مكتوبرا خاتم برنهاد و بسملق داد تا بمادرش برساند سملق مكتوبرا گرفت و بشتاب بجانب شهر روان گرديد همه جا آمد تا رسيد بمكانيكه زن تاجرزاده از او مفارقت كرد چون بدانجا رسيد ديد بر در خانه ايستاده چون نظرش بر سملق افتاد گفت اى يار بى وفا مرا در انتظار گذاشتى و از پى كار خود رفتى تا بامروز هر ساعت چشم براه تو دارم.

سملق از ديدن او خوشحال شد با او داخل خانه گرديد درحال طعامى از براى او حاضر ساخته و بملاعبه و ممازحه پرداخته و بازار بوسه را گرم كرده در آن موقع

ص: 99

طلب مواصلت نمود. زن مانع شد و گفت اول شراب بخوريم پس از آن مشغول شويم پس شرابى حاصل كرده سملق را از شراب مست و بيهوش گردانيد چون سكر شراب سر او را گرم كرده زن دست فرابرد و مكتوبرا از عمامه او بيرون آورد پاره كرد و بجاى آن مكتوبى بدين مضمون نوشت (السلام عليك يا اماه فانى قد وقفت على ما كتبت لى فى حق الزاهده فاعلمى انى قد رايت ما فى حقها و علمت انّها زانية فاجرة و قد ظهرلى ان اولادها ليس منى فحال وقوفك على كتابى قيدى هذا لفاجره قيدا ثقيلا وضعيها و اولادها فى صندوق و يسلمها الى عبدى رشيد ليلقها فى البحر و لا تظهرى امرها و اكتمى اثرها الى قدومى و السلام) يعنى سلام بر تو اى مادر همانا مطلع شدم و فهميدم آنچه را كه نوشته بودى در حق زاهده پس بدانكه منهم دانستم كه اين زاهده زانيه و فاجره است و بر من معلوم شد كه بچه ها اولاد من نيستند همانا هنگاميكه نامه من بتو رسيد اين فاجره زانيه را در بند ميكشى البته با فرزندانش در صندوق ميگذارى و فرمان ميدهى بغلام من رشيد كه آنرا به برد در دريا بيندازد و اين مطلب را مخفى بدار تا كسى باو مطلع نشود تا هنگاميكه من بيايم سپس مكتوبرا بست و در عمامه سملق گذاشت و از خانه بيرون رفت چون سملق مستى شراب از سرش رفت و بهوش آمد كسيرا نديد غضب بر او مستولى شد با خود گفت اين زن زانيه نميدانم از من چه ميخواهد كه با من چنين ميكند ناچار برخاسته و بسوى مادر ملك روان گرديد مكتوبرا باو تسليم داد.

چون مكتوبرا قرائت كرد مبهوت لال و خاموش بماند چون شخص صاعقه زده خيره شد و زبانش از گفتار بازماند بيم آن بود كه از فرت حزن و اندوه جان سپارد از آن طرف از سياست و مخالفت ملك ترسان بود ناچار زاهده را مقيد كرد و او را با دو پسر در ميان صندوقى نهاد و رشيد را طلبيده گفت اين صندوقرا بدريا انداز رشيد صندوق را بدوش كشيد و نميدانست كه در ميان صندوق چيست بناگاه ديد صداى ناله و تضرع و مناجات شخصى ميآيد چون گوش فراداد ديد از ميان صندوق اين صداى مناجات شخصى است كه ميگويد

تغلّ يدي إلى عنقي و لا خانت و لا سرقت

ص: 100

و بين جوانحي كبد أحسّ بها إذا احترقت

و حقّك يأمنيّ قلبي يمينا بالذّي عشقت

و لو قطّعتها قطعا عن الأحباب ما افترقت

رشيد چون اين ابيات بشنيد صندوق را بر زمين نهاد و در او را باز كرد زنيرا ديد كه هر دو دست و پاى او را قطع كردند و دو طفل شيرخوار با او است گفت اى زن گناه تو چه بوده كه دست و پاى ترا بريدند گفت ايمرد چيزيكه بكار تو نيايد از او سئوال منما.

رشيد دانست كه آن زن مظلومه است با خود گفت كه هرگز او را بدريا نيندازم و خود را مستوجب عذاب نگردانم پس او را در زير درختى جاى داد و صندوقرا پر از رمل كرده بدريا انداخت و از پى كار خود رفت زاهده در زير درخت استراحت كرده چشمه آبى در آنجا بود تجديد وضو نمود مشغول عبادت گرديد اتفاقا هيزم كشى براى جمع هيزم بنزديك آن درخت آمده زاهده را با آن دو پسر ديد پرسيد اى زن چه گناه كرده اى كه دست و پاى ترا بريده اند و در اين صحرا ترا انداخته اند زاهده فرمود (هذا ما كتب اللّه علىّ و قضاء اللّه السابق فى حكمه) شما بگو بدانم كيستى و در اينجا براى چه آمدى آنمرد گفت من هيزم كش باشم و براى جمع هيزم بدين صحرا آمده ام نور جمال تو دليل راه من گرديد كه تا بزير اين درخت آمدم زاهده گفت اگر هيزم بشهر به برى بار هيزم خود را بچند ميفروشى گفت بسه درهم زاهده انگشترى از طلا بهمراه خود داشت آنرا بهيزم كش داد گفت اين را بگير و مرا با فرزندانم بدين شهر برسان و اين نفعش براى تو بيشتر است هيزم كش خوشحال شده گفت در ميان اين شهر كسيرا ميشناسى زاهده فرمود تا بحال داخل اين شهر نشدم و كسيرا نميشناسم مرا به بر در مسجديكه مهجور و خراب است در آنجا پياده كن هيزم كش زاهده را با دو بچه او آورده و بر در مسجد خرابه آنها را پياده نمود زاهده با دو بچه خود در آن مسجد خرابه منزل گرفتند.

اتفاقا شخصى از در مسجد عبور كرد صداى طفلى بگوش او رسيد تعجّب كرد با خود گفت اين مسجديكه مهجور از ولايت دور كسى در او منزل نميكند براى تحقيق حال داخل مسجد شد زاهده را با دو طفل او ديد بر آنها ترحم كرده بخانه آمد طبقى

ص: 101

از نان و كاسۀ از شير و كره براى او فرستاد زاهده از آن تناول نمود و حمد خداى متعال همى كرد در آنموقع جمعى از جهال و جوانان شهر زنيرا ديدند بى سرپرست صاحب حسن و جمال بناى اذيت و استهزا گذاشته اند زاهده آنها را زجر كرده و بعضى از اهل دانش آنها را بيرون كردند پسريكه فرزند رئيس بلده بود با سائر رفقاى خود گفت اكنون او را بگذاريد چون شب شود بر سر او خواهيم آمد در آنوقت كسى ما را مانع نخواهد شد چون ظلمت شب عالم را فراگرفت پسر رئيس بلده با سائر رفقا بقصد فجور و خيانت و اذيت زاهده بطرف مسجد روانه شدند زاهده چون از حال ايشان مطلع شد سر بسوى آسمان بلند كرد و رفع شر آنها را از خداوند متعال مسئلت نموده در حال در مسجد بروى آنها بسته شد چندانكه خواستند آنرا بگشايند ميسر نشد پسر رئيس گفت بيائيد تا از بام بر او وارد شويم پسر رئيس چون بر بام آمد برو افتاد بروى زمين و چند دندۀ او درهم شكست اصحاب و رفقاى او همه فرار كردند و او بر زمين ميغلطيد و ناله ميكرد چون صبح شد و مردم از آنجا عبور كردند آن حالت پسر رئيس بديدند بگمان اينكه دشمن با او اين معامله را كرده است پدرشرا خبر كردند رئيس بلد بشتاب هرچه تمامتر بر سر پسر آمد و از ماجراى او تحقيق كرده پسر براستى قصه را بازگفت كه مرا گمان اين است از دعاى اين زن صالحه كه در اين مسجد است بر سر من چنين آمده است.

رئيس بلد درحال بنزد زاهده آمد و زبان بعذرخواهى گشود و شفاى پسر خود را خواستار شد زاهده فرمود او را حاضر كنيد چون او را حاضر كردند زاهده دست بريده خود را بر پشت و پهلوى پسر كشيد فى الفور شفا يافت مردم چون اين بديدند اظهار مسرّت كردند و با همديگر گفتند سزاوار نيست كه مثل همچه صالحه مستجاب الدعوه در مسجد خرابه بوده باشد او را بايستى در بهترين منازل خود جاى بدهيم و زنان و كنيزان خود را بخدمت گذارى او سرافراز بنمائيم عرض اين حاجت بخدمت زاهده كردند مقبول نشد و فرمود من از خانه خدا بجاى ديگر نروم رئيس بلد چون ديد زاهده مايل نيست بجاى ديگر برود فرمان داد آنمسجد را با حسن وجه تعمير نمايند و اراضى

ص: 102

اطراف او را خريدارى كرد و درختها غرس نمود و انواع زراعتها پديد آورد و شأن زاهده بالا گرفت و مردم آن ديار براى شفاى مريضهاى خود بجانب او مى شتافتند و مقضى المرام بمنازل خود مراجعت مينمودند و انواع تحفها و هدايا براى زاهده ميفرستادند و خدمت كاران و كنيزان براى او تهيه نمودند.

زاهده چند مدت بر اين حال بود تا ايام زمستان رسيد و هوا سرد شد و نجاستى بر لباس و بدن او هرگاه رسيدى براى تطهير آن بر لب آب آمده و از جهت عاجز بودنش از تطهير مشقت بسيار كشيد و سرما نزديك بود او را از پاى درآورد بسختى بمكان خود برگشت و در محراب عبادت رفت و از خداوند متعال شفاى دست و پاى خود را طلب نمود و مشغول ناله و گريه و تضرع و مناجات گرديد تا اينكه او را خواب ربود در عالم رويا ديد كسى او را بشارت ميدهد و ميگويد (ابشرى بالعافيه فان الله قد رحم بكائك و تضرعك و سيعود اليك ما عدم منك) يعنى بشارت باد ترا بصحت و عافيت همانا خداوند متعال بر تو ترحم كرد بجهت آن گريه و تضرع و ناله تو بزودى آنچه از تو فوت شده باز بتو برميگردد چون از خواب بيدار شد هر دو دست و هر دو پاى خود را سالم ديد حمد خداى بجا آورد چون صبح شد خبر زاهده منتشر گرديد مردم بديدن او ميآمدند او را صحيح و سالم ميديدند اعتقاد آنها بر زاهده زيادتر شد و آواز او بسائر شهرها منتشر گرديد

اما قصه ملك را بشنو چون از محاربه خلاصى پيدا كرد بجانب مملكت خود با فتح و ظفر مراجعت كرد چون داخل شهر شد بجانب مادر شتافت از حال زاهده پرسش نمود مادرش گفت من بفرموده شما عمل كردم چون براى من نوشته بودى كه او را در دريا غرق كن كه او فاجره و زانيه است منهم با كمال كراهت و خوف از سياست تو او را در دريا غرق كردم ملك از شنيدن اين سخن مبهوت گرديد گفت ايمادر من كى چنين مكتوبى نوشته بودم بلكه چون مكتوب شما بمن رسيد و در آن نوشته بودى كه زاهده دو بچه فيل پا سياه چهره اشبه ناس بغول بيابان از او متولد شده و اين خبر در ميان شهر منتشر گرديده و مردم در عرض و ناموس ملك صحبتها ميكنند من در جواب نوشتم (ان الله يصور فى الارحام ما يشاء) خاطر زاهده را مرنجانيد و او را گرامى داريد مادر ملك

ص: 103

از شنيدن اين سخن چند ثانيه مبهوت بماند و نطق او از گفتار بازماند گويا خواب هولناكى مى بيند همى نگاه باطراف ميكرد ملك گفت اى مادر ترا چه ميشود مادر ملك هر دو دست بر سر زد و گريبان تا بدامان دريد و فرياد واويلا بفلك رسانيد و گفت اى فرزند بخدا قسم من چنين مكتوبى ننوشتم بلكه نوشتم ايفرزند خداوند متعال دو پسر مانند قرص قمر از زاهده متولد كرده كه اشبه الناس بملك باشند ملك از استماع اين سخن بيهوش بروى زمين افتاد چون بهوش آمد عمامه بر زمين زد و خاك بر سر همى ريخت و آه سوزناك از جگر بركشيد روى بمادر كرد گفت زن و دو بچه مرا حاضر كنيد و الا خود را هلاك خواهم كرد صداى شيون از خانه بلند شد مادر ملك با قلب سوخته و حال پريشان گفت ايفرزند صبر كن تا حقيقت امر معلوم شود سپس سملق را حاضر كردند و از او تحقيق حال نمودند ملك او را گفت اگر براستى سخن كردى و اگر نه الان گردن ترا ميزنم گفت ايها الملك چه تقصير كردم كه مستوجب قتل شدم ملك گفت چرا بايد مكتوب من و مادرم عوض بشود و تبديل بنقيض گردد

سملق حكايت خود را بازگفت كه در رفتن و برگشتن زنيرا ملاقات كردم و او با من چنين و چنان كرد ملك گفت آن زنرا ميشناسى گفت نه گفت جاى او را ميدانى گفت بلى پس سملق ملك را آورده تا در خانه تاجرزاده امر باحضار او نمود چون چشم سملق باو افتاد گفت يا مولا همين زن با من چنين و چنان كرد ملك آن زنرا گفت اگر براستى سخن كردى اميد نجات از براى تو خواهد بود و الا ترا عقوبتى بنمايم كه در داستانها بازگويند زن تاجرزاده گفت الان حصحص الحق انا الذى فعلت ذلك سپس قصّۀ خود را از اول تا بآخر شرح داد گفت ايها الملك اين زاهده خواهرشوهر من است و آنچه از من صادر شد از فرط حسديكه داشتم بود و لو لا شدت حسد مرتكب اين جنايت نميشدم ملك از خيانت و شقاوت و قساوت قلب زن تاجرزاده تعجبها كرد با كمال خشم گفت ببريد او را با سملق زندانى كنيد.

در اين وقت تاجرزاده بمرگ خود راضى شد و همى خواست زمين دهن باز كند و بزمين فرو رود و باين رسوائى و فضيحت گرفتار نشود و همى پشت دست بدندان ميگزيد

ص: 104

كه چرا نصيحت خواهر را گوش نكردم كه فرمود بجمال صورى غرّه مشو و نظر در اصل و نجابت بايد كرد اين زن دين و دنيا و شرافت مرا بباد فنا داد ديگر چگونه ميتوانم در نزد هم صنفان خودم از تجار سربلند بنمايم. القصه ملك سپس رشيد را كه يكى از غلامان او بود طلبيد و گفت راست بگو صندوقرا كه مادرم بتو سپرد آنرا در دريا غرق كردى يا نه عرض كرد نه يا سيدى و قصه خود را بعرض رسانيد ملك خوشحال و اميدوار گرديد و رشيد را گفت با من بيا و آن مكانى را كه آنها را بر زمين گذاشتى بمن نشان ده پس ملك با رشيد و جمعى از خواص عساكرش سوار شدند تا بآن موضع رسيدند كه رشيد زاهده را با دو بچه اش بر زمين نهاده رشيد گفت ايها الملك من در اين مكان آنها را گذاشتم و ديگر از حال ايشان اطلاعى ندارم.

در آنحال ملك صيادى را ملاقات كرد كه از طرف شهر به ساحل دريا مى آيد او را طلبيد و از او احوال پرسيد گفت ايها الملك من از اهل اين شهر باشم كه خداوند متعال نعمتى به آنها داده است كه ديگر شهرها آنرا ندارند و آن نعمت تشريف آوردن زن زاهده اى كه عابده و مستجاب الدعوه است پس اوصاف آن زاهده را بيان نمود.

ملك گفت اللّه اكبر و اللّه اين اوصاف عيال من است منت خداى را كه بر او ظفر يافتم سپس سجدۀ شكر بجا آورده صياد را دليل قرار داد با همراهان بجانب شهر متوجه گرديد خبر بمردم شهر رسيده براى استقبال مهيا شدند و با همديگر ميگفتند كه سلطان آوازۀ زاهده را شنيده شايد براى عرض حاجتى بخدمت او ميرود و از حقيقت امر مطلع نبودند چون رؤسا و مشايخ و اكابر باستقبال شتافتند ملك از قصۀ زاهده از ايشان همى استفسار مينمود و ايشان همى او را خبر ميدادند و از آن اخبار ساعت به ساعت بر مسرّت او افزوده ميشد.

يكى از مستقبلين گفت ايها الملك شايد بخدمت زاهده مشرف ميشويد ملك يكباره پرده از روى كار برداشت گفت و اللّه او عيال و بانوى حرم من است اين خبر بزاهده بردند فرمود راست ميگويد ولى دوست داشتم كه در مسجد را بروى او ببندم

ص: 105

براى اينكه او جور و جفا بر بندگان خدا ميكند و بر من و فرزندان من جفا كرد اين سخن بگوش ملك رسيد سخت بگريست گفت و اللّه زاهده از چشم من عزيزتر است ابدا من بر او جفا نكردم اين حسد و شقاوت زن برادر او است كه خود آنزن اقرار كرده است و من او را الآن حبس كرده ام سپس بر زاهده وارد شد و فرزندان خود را در آغوش كشيد و همى بوسه از صورت آنها ميگرفت از شوق و شعف ميگريست چون چشمش بدستها و پاهاى زاهده افتاد كه خداوند متعال او را شفا داده نزديك بود كه از فرح و خوشحالى قالب تهى كند و روح از بدنش مفارقت كند سپس حمد و ثناى الهى را بجا آورد اين وقت صياد را جائزه و انعام داد و همچنين هيزم كشى كه زاهده را بشهر آورد و رشيد كه زاهده را غرق نكرد هركدام را انعام ملوكانه و جائزۀ سنيه عطا كرد و زاهده را برداشت با فرزندان بجانب شهر مراجعت كردند مادر ملك باستقبال شتافته زاهده را دربر گرفت و از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد.

سپس زوجه تاجرزاده را حاضر كردند و ملك تصميم گرفت كه او را به بدترين عقوبتى هلاك نمايد زاهده چندان التماس كرد تا از او عفو كرد و شفاعت زاهده را در حق او قبول نمود و همچنين خواست سملق را نابود بنمايد به بدترين وجهى هم زاهده شفاعت كرد ملك شفاعت زاهده را در حق سملق پذيرفت و خداوند متعال ملك را از زاهده فرزندان روزى فرمود و بقيه عمر را با يك زندگانى باسعادتى بسر بردند.

نگارنده گويد اين حكايت ولو رومان هم باشد درس عبرتى است كه فريب مال و جمال نخورند و جوانان كاملا دقت كنند كه از خانواده نجيب و عفيف همسر اختيار كنند حقير در كتاب كشف الغرور كه دو مرتبه چاپ شده كاملا اوصاف زنان خوب و زنان بد را مفصلا بيان كردم رسولخدا ص فرمود ايّاكم و خضراء الدمن قيل يا رسول اللّه و ما خضراء الدمن قال المرأة الحسناء فى منبت السوء يعنى به پرهيزيد از علفهاى سرسبزى كه در مزبله ها روئيده است پرسش شد يا رسول اللّه چيست آن علفها فرمود زنان زيبا رخسارى كه در خاندان بد و بى اصالت پرورش يافته اند: دين مقدس اسلام بانتخاب همسر دستور ميدهد كه در مقام انتخاب همسرانى را اختيار بنمائيد كه اصيل

ص: 106

و نجيب و متدين با مهر و علاقه و خردمند و فهميده و خوش اخلاق و نگهبان مال شوهر و صاحب شرف و ناموس بوده باشد اكنون براى درس عبرت داستان ذيل كافى است.

حكايت غرفة الاحزان

اشاره

المتكلم الشهير الواعظ المحدث الخبير المعاصر حاج شيخ محمد تقى فلسفى در بخش اول كتابيكه بعنوان جوان از نظر عقل و احساسات ص 322 نقل كرده از مصطفى لطفى منفلوطى زير عنوان غرفة الاحزان يعنى بالاخانه غمها زندگى تأثربار دختر و پسر جوانى را شرح ميدهد كه از خلال آن ارضاء نابجائى شهوت جنسى و تضاد تمايلات و عوارض ناشيه از آن بخوبى واضح ميشود براى عبرت دختران و پسران جوان ترجمه كامل آنرا در اينجا مى آورم.

دوستى داشتم كه بيشتر علاقه من باو از جنبۀ دانش و فضلش بود نه از جهت ايمان و اخلاق از ديدن وى همواره مسرور ميشدم و در محضرش اظهار شادى ميكردم نه بعبادات و طاعات او توجه داشتم نه به آلودگى و گناهان او من او را تنها براى اينكه با او مأنوس باشم اختيار كرده بودم هرگز در اين فكر نبودم كه از وى علوم شرعى بياموزم يا اينكه دروس فضيلت و اخلاق فراگيرم ساليان دراز باهم رفاقت داشتيم در طول اين مدت نه من از او بدى ديدم و نه او از من رنجيده خاطر شد.

براى پيش آمد يك سفر طولانى ناچار قاهره را ترك گفتم و از رفيق محبوبم جدا شدم ولى تا مدتى باهم مكاتبه ميكرديم و بدين وسيله از حال همديگر خبر داشتيم متأسفانه چندى گذشت و نامه اى از او بمن نرسيد و اين وضع تا پايان مسافرتم ادامه داشت در طول اين مدت نگران و ناراحت بودم پس از مراجعت از سفر براى ديدار دوستم بدر خانه اش رفتم از آن منزل رفته بود همسايگان گفتند دير زمانى است كه تغيير مسكن داده و نميدانيم بكجا رفته است براى پيدا كردن دوستم كوششى بسيار كردم و در جستجوى او بهر جائى كه احتمال ملاقاتش را ميدادم رفتم و او را نيافتم رفته رفته مأيوس شدم تا جائيكه يقين كردم دوست خود را از دست داده ام و ديگر راهى باو

ص: 107

ندارم اشگ تأثر ريختم گريه كردم گريه آنكسى كه در زندگى از داشتن دوستان باوفا كم نصيب است گريه آنكسيكه هدف تيرهاى روزگار قرار گرفته تيرهائيكه هرگز بخطا نميرود و پى درپى درد و رنجش احساس ميشود.

اتفاقا در يكى از شبهاى تاريك آخر ماه كه بطرف منزلم ميرفتم راه را گم كردم و ندانسته بمحله دورافتاده و بكوچه هاى تنگ و وحشتناك رسيدم در آنساعت از شدت ظلمت چنين احساس كردم كه در درياى سياه بى كرانى كه دو كوه بلند تيره آنرا احاطه كرده است در حركتم و امواج سهمگينش گاهى بلند ميشود و بجلو مى آيد و گاهى فروكش ميكند و بعقب برميگردد هنوز بوسط آن درياى تيره نرسيده بودم كه از يكى از آن منازل ويران صدائى شنيدم و رفت و آمدهاى اضطراب آميزى احساس كردم كه در من اثرى بس عميق گذارد با خود گفتم اى عجب كه اين شب تاريك چه مقدار اسرار مردم بى نوا و مصائب غمزدگانرا در سينه خود پنهان كرده است من از پيش با خداى خود عهده كرده بودم كه هرگاه مصيبت زده اى را به بينم اگر قادر باشم ياريش كنم و اگر عاجز باشم با اشگ و آه خود در غمش شريك باشم بهمين جهت راه خود را بطرف آن خانه گرداندم و آهسته در را زدم كسى نيامد دفعه دوم بشدت كوبيدم در باز شد ديدم دختر بچه ايست كه در حدود ده سال از عمرش رفته و چراغ كم فروغى بدست دارد در پرتو نور خفيف دخترك را ديدم لباس مندرسى دربرداشت ولى جمال و زيبائيش در آن لباس مانند ماه تمام بود كه در پشت ابرهاى پاره پاره قرار گرفته باشد.

از دختربچه سئوال كردم در منزل شما بيمارى داريد در كمال ناراحتى و نگرانى كه نزديك بود قلبش بايستد جواب داد اى مرد پدر مرا درياب در حال جان دادن است اين جمله را گفت و براى راهنمائى من بداخل منزل روان شد پشت سرش رفتم مرا در بالاخانه اى برد كه يك در كوتاهى بيشتر نداشت داخل شدم ولى چه اطاق وحشت زائى چه وضع رقت بارى در آنموقع گمان ميكردم كه از جهان زنده بعالم مرده گان آمده ام و در نظر من آن بالاخانه كوچك چون گور و آن بيمار چون ميّتى جلوه ميكرد نزديك بيمار آمدم پهلويش نشستم بى اندازه ناتوان شده بود گوئى پيكرش يك قفس استخوانى

ص: 108

است كه تنفس ميكند و يا نى خشكى است كه چون هوا در آن عبور مينمايد صدا ميدهد از محبت دستم را روى پيشانيش گذاردم چشم خود را گشود و مدتى بمن نگاه كرد كم كم لبهاى بى رمقش بحركت درآمد و با صداى بسيار ضعيف گفت الحمد للّه فقد وجدت صديقى خدا را شكر كه دوست گم شده امرا پيدا كردم از شنيدن اين سخن چنان منقلب و مضطرب شدم كه گوئى دلم از جا كنده شده و در سينه ام راه ميرود فهميدم بگم شدۀ خود رسيده ام ولى هرگز نميخواستم غصه هاى پنهانيم با ديدن وضع دلخراش و رقت بار او تجديد و تشديد شود و نميخواستم او را در لحظۀ مرگ و ساعت آخر زندگى ملاقات نمايم.

با كمال تعجب و تأثر از او پرسيدم اين چه حال است كه در تو مى بينم چرا باين وضع دچار شده اى باشاره بمن فهماند كه ميل نشستن دارد دستم را تكيه گاه بدنش قرار دادم و با كمك من در بستر خود نشست و آرام آرام لب بسخن گشود تا قصه خود را شرح دهد گفت ده سال تمام من و مادرم در خانه اى مسكن داشتيم همسايۀ مجاور ما مرد ثروتمندى بود قصر مجلل و باشكوه آن مرد متمكن دختر ماه رو و زيبائيرا در آغوش داشت كه نظيرش در هيچيك از قصور اين شهر نبود چنان شيفته و دلباخته او شدم كه صبر و قرارم بكلى از دست رفت براى اينكه بوصلش برسم تمام كوشش را بكار بردم از هر درى سخن گفتم و بهر وسيله اى متوسل شدم ولى نتيجه نگرفتم و آن دختر زيبا همچنان از من كناره ميگرفت سرانجام باو وعدۀ ازدواج دادم و باين اميد قانعش كردم با من طرح دوستى ريخت و محرمانه مراوده باز شد تا در يكى از روزها بكام دل رسيدم و دلش را با آبرويش يكجا بردم و آنچه نبايد بشود شد و اتفاق افتاد.

خيلى زود فهميدم كه دختر جوان فرزندى در شكم دارد دودل و متحير شدم از اينكه آيا بوعدۀ خود وفا كنم و با او ازدواج نمايم يا اينكه رشته محبتش را قطع كنم و از وى جدا شوم شق دومرا انتخاب كردم و براى فرار از دختر منزل مسكونيم را تغيير دادم و از منزليكه شما در آنجا بملاقاتم مى آمدى منتقل شدم و از آن پس از او خبرى نداشتم از اين قصه سالها گذشت روزى نامه بمن با پست رسيد و در اين موقع دست خود را دراز كرد و كاغذ كهنه زردرنگى را از زير بالش خود بيرون آورد و بدست من داد

ص: 109

نامه را خواندم اين مطالب در او نوشته شده بود.

اگر بتو نامه مينويسم نه براى اين است كه دوستى و مودت گذشته را تجديد نمايم براى اين كار حاضر نيستم حتى يك سطر يا يك كلمه بنويسم زيرا پيمان مكارانه تو و مودتى مانند مودت دروغ و خلاف حقيقت تو شايستۀ يادآورى نيست چه رسد كه بر آن تأسف خورم و تمناى تجديدش را نمايم.

تو ميدانى روزيكه مرا ترك گفتى آتش سوزنده اى و جنين جنبنده اى در شكم داشتم آتش تأسف بر گذشته ام بود و جنين مايۀ ترس و رسوائى آينده ام تو كمترين اعتنائى بگذشته و آيندۀ من ننمودى فرار كردى تا جنايتى را كه خود بوجود آورده اى نه بينى و اشكهائيرا كه تو جارى كرده اى پاك نكنى آيا با اين رفتار بيرحمانه و ضد انسانى ميتوانم ترا يك انسان شريف بخوانم. هرگز نه تنها انسان شريف نيستى بلكه اصلا انسان نيستى زيرا تمام صفات ناپسند وحوش و درندگانرا در خود جمع كرده اى و يكجا مظهر همۀ ناپاكيها و سيئات اخلاقى شده اى.

ميگفتى ترا دوست دارم دروغ ميگفتى تو خودت را دوست ميداشتى تو بتمايلات خويشتن علاقه مند بودى در ره گذر خواهشهاى نفسانى خود بمن برخورد كردى و مرا وسيلۀ ارضاء تمنيات خويشتن يافتى وگرنه هرگز به خانه من نميآمدى و بمن توجه نميكردى بمن خيانت كردى زيرا وعده دادى با من ازدواج كنى ولى پيمان شكستى و بوعده ات وفا ننمودى فكر ميكردى زنيكه آلوده بگناه شده و در بى عفتى سقوط كرده است لايق همسرى نيست آيا گناهكارى من جز بدست تو شد آيا سقوط من سببى جز جنايت كارى تو داشت اگر تو نبودى من هرگز بگناه آلوده نشده بودم اصرار مداوم تو مرا عاجز كرد و سرانجام مانند كودك خوردسالى كه بدست جبار توانائى اسير شده باشد در مقابل تو ساقط شدم و قدرت مقاومت را از دست دادم عفت مرا دزديدى پس از آن من خود را ذليل و خوار حس ميكردم و قلبم مالامال غصه و اندوه شد زندگى برايم سنگين و غيرقابل تحمل مينمود.

براى يك دختر جوانى مانند من زندگى چه لذّتى ميتوانست داشته باشد نه قادر

ص: 110

است همسر قانونى يك مرد باشد و نه ميتواند مادر پاك دامن يك كودك بلكه قادر نيست در جامعه با وضع عادى بسر برد او پيوسته سرافكنده و شرمسار و اشك بار است اشك تأثر مى بارد و از غصه صورت خود را بكف دست ميگذارد و برگذشته تيرۀ خود فكر ميكند وقتى بياد رسوائى خويش و سرزنش هاى مردم ميافتد از ترس بندهاى استخوانيش ميسوزد و دلش از غصه آب ميشود.

آسايش و راحت را از من ربودى آنچنان مضطر و بيچاره شدم كه از آن خانه مجلّل و باشكوه فرار كردم از پدر و مادر عزيز و از آن زندگى مرفّه و گوارا چشم پوشيدم و بيك منزل كوچك در يك محله دورافتاده و بى رفت و آمد مسكن گزيدم تا باقى ماندۀ عمر غم انگيز خود را در آنجا بگذرانم پدر و مادر مرا كشتى خبر دارم هر دو در غياب من جان سپردند و از دنيا رفته اند آنها از غصّۀ من دق كردند و از نااميدى ديدار من مردند گمان مى كنم مرگ آنها سببى جز اين نداشت مرا كشتى زيرا آن سمّ تلخ را كه از جام تو نوشيدم و آن غصّه هاى كشنده و عميقى كه از دست تو در دلم جاى گرفته و با آن در جنگ و ستيز بودم اثر نهائى خود را در جسم و جانم گذارده است اينك در بستر مرگ قرار گرفته ام و روزهاى آخر زندگى خود را ميگذرانم من اكنون مانند چوب خشكى هستم كه آتش در اعماق آن خانه كرده باشد پيوسته ميسوزد و قريبا متلاشى ميشود گمان ميكنم خداوند بمن توجّه كرده و دعايم مستجاب شده است اراده فرموده كه مرا از اين همه نكبت و تيره روزى برهاند و از دنياى مرگ و بدبختى بعالم زندگى و آسايش منتقلم نمايد.

با اينهمه جرايم و جنايات بايد بگويم تو دروغگوئى تو مكّار و حيله گرى تو دزد جنايت كارى گمان نميكنم خداوند عادل ترا آزاد بگذارد و حق من ستمديدۀ مظلومرا از تو نگيرد اين نامه را براى تجديد عهد دوستى و مودّت ننوشتم زيرا تو پست تر از آنى كه با تو از پيمان محبت صحبت كنم بعلاوه من اكنون در آستانه قبر قرار گرفته ام از نيك و بد زندگى. از خوشبختى ها و بدبختى هاى حياة در حال وداع و جدائى هستم نه ديگر در دل من آرزوى دوستى كسى است و نه لحظات مرگ، اجازه عهد و پيمان محبت بمن ميدهد اين نامه را تنها از آن جهت نوشتم كه تو نزد من

ص: 111

امانتى دارى و آن دختربچه بى گناه تو است اگر در دل بى رحمت عاطفه پدرى وجود دارد بيا اين كودك بى سرپرست را از من بگير تا مگر بدبختى هائى كه دامن گير مادر ستمديده او شده است دامن گير وى نشود و روزگار او مانند روزگار من نشود و توأم با تيره روزى و ناكامى نگردد.

هنوز از خواندن نامه فارغ نشده بودم كه باو نگاه كردم ديدم اشكش بر صورتش جارى است پرسيدم بعد چه شد گفت وقتى اين نامه را خواندم تمام بدنم لرزيد از شدت ناراحتى و هيجان گمان ميكردم نزديك است سينه ام بشكافد و قلبم از غصّه بيرون افتد با سرعت بمنزليكه نشان داده بود و اين همان منزلست وارد اين بالاخانه شدم ديدم روى همين تخت يك بدن بى حركتى افتاده و دختر بچه اش پهلوى آن بدن نشسته و با وضع تلخ و ناراحت كننده اى گريه ميكند.

بى اختيار از وحشت آن منظرۀ هولناك فرياد زدم و بيهوش شدم گوئى در آنموقع جرائم غيرانسانى من بصورت درندگان وحشت ناك در نظرم مجسم شده بودند يكى چنگال خود را بمن مينمود و ديگرى ميخواست با دندان مرا بدرد وقتى بخود آمدم با خدا عهد كردم كه از اين بالاخانه كه اسمش راه غرفة الاحزان گذارده ام خارج نشوم و بجبران ستمهائى كه بر اين دختر مظلومه كردم مثل او زندگى كنم و مانند او بميرم اينك موقع مرگم فرارسيده و در خود احساس مسرّت و رضايت ميكنم زيرا نداى باطنى قلبم بمن ميگويد خداوند جرائم ترا بخشيده و آنهمه گناهانى را كه ناشى از بى رحمى و قساوت قلب بود آمرزيده است سخنش كه باينجا رسيد زبانش بند آمد و رنگ صورتش بكلّى تغيير كرد نتوانست خود را نگاه دارد در بستر افتاد آخرين كلامى كه در نهايت ضعف و ناتوانى بمن گفت اين بود (بنتى يا صديقى) يعنى دوست عزيزم دخترمرا بتو مى سپارم سپس جان بجان آفرين تسليم كرد.

ساعتى در كنارش ماندم و آنچه وظيفه يك دوست بود درباره اش انجام دادم دوستانرا خبر كردم و همه در تشييع جنازه اش شركت كردند من در عمرم روزيرا مثل آنروز نديدم كه زن و مرد بشدت گريه ميكردند خدا ميداند الان هم كه قصّه او را مينويسم

ص: 112

از شدت گريه و هيجان نميتوانم خود را نگاه دارم و هرگز صداى ضعيف او را در آخرين لحظه زندگى فراموش نميكنم كه گفت (بنتى يا صديقى)

نگارنده گويد قصه مفصل تر و دل خراش تر از اين داستان بدريه و مليحه است كه حقير آنرا در كتاب (كشف الغرور) كه دو مرتبه چاپ شده شرح داده ام اين واقعه دردناك از تجاوز جنسى يك پسر و تسليم نابجاى يك دختر سرچشمه گرفته سرانجام با آن وضع تأثربار و رقت انگيز پايان پذيرفت.

اگر دختر و پسر از اول تمايل جنسى خود را تعديل كرده بودند اگر بر خواهشهاى نفسانى خويش مسلط مى بودند و برخلاف عفت و قانون با يكديگر نمى آميختند هيچ يك از آن صحنه هاى تكان دهنده و رنج آور پيش نميآمد بدبختانه پسر تحت تأثير شهوت بود و تمايل جنسى بر وى حكومت داشت او تنها بارضاء خواهش نفسانى خود فكر ميكرد و در راه رسيدن بمقصود از دروغگوئى و عهدشكنى باك نداشت دختر نيز بر خواهش نفسانى خود مسلط نبود و در مقابل غريزۀ جنسى قدرت خوددارى نداشت او تنها بر آبرو و شرف خود ميترسيد بهمين جهت موقعيكه پسر بوى وعدۀ ازدواج داد تسليم شد زيرا گمان ميكرد آبرويش محفوظ خواهد ماند پسر پس از اعمال شهوت و ارضاء غريزه دختر را ترك گفت و برخلاف فطرت اخلاقى و سجاياى انسانى عهدشكنى كرد دختر كه تمايل عزتش سركوب شده بود از ترس رسوائى و بدنامى از پدر و مادر و از خانه و زندگى از رفاه و آسايش و خلاصه از همه چيز خود چشم پوشيد و بآن زندگانى تلخ و ناگوار تن داد شكستهاى روحى و پايمال شدن آبرو و شرف تاروپود وجود دختر را سوزاند و در سنين جوانى تسليم مرگش كرد.

پسر كه بوسيله نامه از نتايج شوم عهدشكنى و خيانت خود آگاه شده بود سخت ناراحت شد موقعيكه از نزديك دختر بدبخت را در حال مرگ مشاهده كرد از وحشت بيهوش گرديد شكنجه وجدان اخلاقى و ملامتهاى درونى چنان او را درهم كوبيد كه پس از مرگ دختر نتوانست بزندگى عادى خود ادامه دهد احساس شرمسارى چنان مجبورش كرد كه خود را در آن بالاخانه مصيبت زا زندانى كند و در آن محيط رنج آور و طاقت

ص: 113

فرسا آنقدر بماند تا بميرد.

قال على عليه السلام كم من شهوة ساعة اورثت حزنا طويلا 1على عليه السلام گويد چه بسا لذت كوتاه و شهوت زودگذرى غصه هاى درازى بدنبال ميآورد.

زن پنبه و مرد آتش تيز بر گفته خود گواه دارم

ناموس حياء و شرم و عفت بين زن و مرد در ميان است

بايد كه برند هر دو قسمت زيرا كه بهر دو توأمان است

زنيكه مرديرا بتوسط صندوق بخانه آورد

در زينة المجالس آورده كه مردى بسيار غيور بود زنى داشت بسيار باجمال هرگز نميگذاشت از خانه بيرون برود هرگاه از خانه بيرون ميرفت در را محكم مى بست و هيچكس را بخانه راه نميداد زن گفت كه چرا اين همه كار بر من تنگ ميگيرى اگر زن عصمت نداشته باشد شوهر نميتواند او را حفظ نمايد مشهور است كه اگر زنى بخواهد كه عملى بكند از سوراخ درب خانه كار خود را ميكند و اگر عصمت داشته باشد اين محافظت را محتاج نباشد شوهر التفاتى بسخن او نكرد و امر را بر او سخت گرفت زن خواست كه بر ادعاى خود برهانى اقامه نمايد پيره زنيرا كه همسايه او بود گاهى از شكاف در راز دلى با او ميگفت روزى با او گفت بفلان جوان بگو كه من بر تو عاشقم و از عشق تو بيقرارم پيره زن اين پيغام رسانيد جوان چون آوازۀ حسن آن زنرا شنيده بود آتش عشق در دلش شعله ور شد و جواب داد كه اين مطلب هرگز با بودن شوهر تو ميسر نميشود زن گفت تدبيرى ميكنم تا مواصلت حاصل شود اگر طالب منى صندوقى درست كن و بشوهر من بگو صندوقى درست كردم و جواهر بسيار در او ذخيره كردم و ميخواهم بسفرى روم بهيچكس خاطرجمع نيستم ميخواهم بنزد تو بامانت بگذارم پس بخانه ميروى و در آن صندوق قرار گرفته بغلام خود ميگوئى كه اين صندوق را با كليد بخانه ما آورد.

ص: 114

جوان باين دستور عمل كرد چون غلام صندوق را بخانه آن زن آورد آن زن بشوهر خود گفت اين چيست گفت جوانى خواست سفر رود اين صندوقرا اطمينان نكرد نزد غير من بسپارد اكنون آورده است كه در اينجا باشد تا از سفر مراجعت كند زن گفت البته بايد سر صندوقرا باز كنى مبادا فردا بيايد ادعى كند كه فلان چيز و فلان متاع در ميان آن بوده است مرد گفت سخن بصدق كردى سپس در صندوقرا گشود جوان سر از صندوق بيرون آورد مرد مبهوت بماند سپس قصد قتل جوان كرد زن گفت دست نگاه دار اين جوان تقصير ندارد اين عمل از من است خواستم مطلب خود را بر تو معلوم كنم كه اگر زن عصمت نداشته باشد شوهر نميتواند او را جلو بگيرد و مانع شود.

زنيكه چادر بر سر معشوقه خود كرد

در رياض الحكايات حجة الاسلام ميرزا حبيب اللّه كاشى است كه زنى با جوانى رفيق بود آن جوان را بخانه دعوت كرد در موقعيكه جوان وارد شد هنوز درست ننشسته بود كه شوهرش وارد شد زن فورا چادر خود را بر سر جوان انداخت شوهر پرسيد اين خانم كيست گفت اين خواهر من است مدتها است او را نديدم امروز بمنزل ما آمده است شوهر باور كرد تداركى براى شب مهمان گرفت چون شب شد گفت تو امشب را با خواهر خود بخواب تنها نباشد زن رفت در نزد جوان خوابيد تا صبح مشغول عيش بودند و مرد آن شب را براى كارى بيرون رفت آن جوان نيز بعد از مدتى بيرون آمد از قضا شوهر مراجعت كرده بود جوانيرا ديد كه از خانه بيرون ميآيد فورا زن قرآنى بدست گرفت پيش دويد و شوهر گفت ترا باين قرآن قسم ميدهم كه خواهر من ديشب اينجا بود يا نه شوهر گفت چرا اينجا بود قضيه چيست و اين جوان كيست زن گفت اين مرد شوهرخواهر من است هرچه باو ميگويم ديشب زوجه تو اينجا بوده است و صبح رفته است باور نميكند و ميگويد ميترسم جاى ديگر رفته باشد مرد گفت اى جوان باين قرآن عيال شما ديشب اينجا بوده است جوان گفت چون شما فرموديد حاجت بقسم نيست سخن شما را باور كردم پس آنمرد آنجوانرا نشانيد و احترام بسيار

ص: 115

كرد پس از خانه بيرون رفت قال الصادق حرمت الجنة على الديوث

زنيكه ريش شوهر را نوره گرفت

ملاى رومى در مثنوى آورده است كه محتسب را زنى بود وقتى آن زن بشوهر گفت كه تو هر شب و روز در بازارها ميگردى پس من كى عشرت خواهم كرد روزيرا مقرر كن كه در خانه باشى كه باهم صحبت بداريم شوهر گفت كه منهم مدتى است در اين خيالم اگر خدا بخواهد فردا بخانه بيايم و با تو عشرت كنم چون فردا شد محتسب بخانه آمد چون خسته بود براى بيدارى شب با زن خود گفت كه طعامى درست كن تا من قدرى بخوابم رفع كسالت بنمايم چون طعام درست شد مرا بيدار كن پس محتسب بخوابيد و زن قدرى حلوا پخت و داروى بيهوشى در او كرده مرد را بيدار نمود خواب آلود قدرى حلوا خورده بيهوش گرديد فى الحال لباسهاى قلندرى از جبه و خرقه بر او پوشانيد و نوره بريش او كشيد تا تمام ريش ريخت سپس غلام خود را امر كرد كه اين مرد را بدوش گرفته در خرابه كه قلندران هستند نزديك منزل ما بينداز و متوجه باش كه چون بهوش آيد بخانه نيايد و كاملا مواظب باشيد كه مبادا داخل خانه شود غلام بگفته زن عمل نمود چون صبح نزديك شد محتسب بهوش آمد تشنگى بر وى غالب گرديد زوجه خود كه نرگس نام داشت صدا كرد جواب نشنيد مكرر فرياد كرد كسى جواب نداد.

دوسه بار اين صدا بلند نمود حيرتى بر قلندران افزود

همه گفتند تر از چه بنگ است يا كه با ما ترا سر جنگ است

نرگس اينجا بهم رسد ز كجا باشد اينجا مكان سبزه قبا

چشم بگشا باغ و بستان است تكيه و جاى دردمندان است

محتسب بيچاره چشم گشود خود را در خرابه قلندران ديد نظر بلباس خود كرد ديد لباس قلندرى پوشيده دست بصورت خود ماليد ريش نديد متحير بماند قصد خانه كرد.

بر در خانه آمد آن مضطر دست بگذاشت چون بحلقه در

ص: 116

گفت سنبل برو تو اى الدنگ مگر امشب زياد خوردى بنك

شحنه دارد در اين مكان مأوى نيست جاى قلندران اينجا

داد كردند كين قلندر كيست طرفه الدنك و ملحد و بنگى است

محتسب گفت من صاحب خانه هستم و منم محتسب كنيزان و غلامان بر او حمله كردند او را بسيار زدند تا اينكه لاعلاج بسوى دهى فرار كرد پنج ماه در آنجا بماند تا ريش او بلند شد قصد خانه كرد آمد تا بهمان خرابه بنگيان زنش مطلع گرديد از بالاى غرفه حال پريشان او ديد دلش رحم آمد.

زن ز بالاى غرفه حالش ديد آنهمه محنت و ملالش ديد

رحمش آمد بحال آن مسكين گفت اكنون بسست اى غمگين

پس حلوائى پخت و داروى بيهوشى در وى نمود و بغلام خود داد و گفت اين حلوا را بخرابه ببر و بالاى سر محتسب بگذار تا آنرا بخورد چون خورد و بيهوش شد او را بر دوش گرفته بخانه آورد غلام چنان كرد زن جامه هاى قلندريرا از تنش بيرون كرد و لباس خودش را باو پوشانيد محتسب چون بهوش آمد خود را در لباس شخصى و خانه خود ديد نرگس را صدا زد جواب شنيد دست بصورت كشيد ريش را بحال خود يافت متحير بماند نرگس آمد گفت آخر تا چند خواهى خوابيد بعد از مدتى امروز همه را در خوابى پس اين چه عشرت و عيشى شد محتسب متحير و مبهوت بود نرگس گفت چرا حيرت زده اى مگر خواب پريشانى ديده اى گفت بلى سپس تفصيل را از اول تا بآخر نقل كرد نرگس گفت اين جمله از غلبۀ سودا است.

زنيكه خود را بمرض صرع ميزد

در كتاب زهر الربيع آورده است كه مردى غيور در هندوستان زنى جميله داشت اتفاقا براى آنمرد سفرى پيش آمد روزى آن زن در غرفۀ خود نشسته بود ديد كه يكى از برهمنان هند از راه ميگذشت زن عاشق او شد و برهمن نيز فريفته او گرديد پس برهمن بخانه آن زن ميآمد و از مواصلت آن زن محفوظ ميشد روزى زن بخانه همسايه رفته

ص: 117

بود در آنموقع برهمن بيامد و زنرا نديد زنان همسايه از آمدن برهمن آن زنرا خبر كردند زن بخانه آمد بناگاه شوهر آن زن از سفر وارد شد برهمن چون اين بديد مضطرب شد با زن گفت اكنون چاره چيست زن گفت با همين تازيانه كه در دست دارى مرا بزن اگر شوهر من از تو پرسيد كه چرا او را ميزنى بگو زن ترا مرض صرع بهم رسيده و مرا آوردند كه اسماء اللّه و عزائم بر او بخوانم و او را تازيانه بزنم كه جن از او دور شود پس شوهر بيچاره مكدر و ملول شد و برهمن بيرون رفت و هر وقت كه آن زنرا هواى وصال برهمن بر سر ميافتاد خود را مصروع ميكرد پس شوهر او بالتماس تمام برهمن را بخانه ميآورد و باو حق القدم ميداد تا زن خود را بوصال او برساند عاقبت مرد غيور از نادانى و جهالت لاعن شعور مرد ديوث شد فاعتبروا يا اولى الالباب.

زنيكه شوهر خود را از حبس خلاص كرد

در كتاب گلزار اكبرى از تاريخ بحيره نقل ميكند كه در روزگار پيشين جوانى بود بس لطيف و زيبا و او را زنى بود بسيار صالحه و نيكو اعتقاد و صاحب ذكا و فراست پيوسته شوهر خود را گفتى كه من ميدانم تو جوان هواپرستى هستى و متابعت وسواس شيطانى ميكنى اگر وقتى درمانى بزودى مرا خبر كن تا چاره كار تو بكنم از قضا روزى آن جوان با كنيزى از كنيزكان خاص سلطان در باغ خلوت كردند حاجبى از حاجبان سلطان از اين قضيه آگاه شد با جمعى از خدمتكاران بيامدند و آن جوانرا با كنيزك به زندان فرستادند تا چون روز شود بخدمت پادشاه عرض كنند آن جوان چون خود را در چنگ بلا ديد شاگرد باغبانرا خدمتى كرد او را بخانه فرستاد تا زنرا از حال او آگاه سازد زن چون مطلع شد در ساعت طبقى حلوا ساخته با چند من نان بر سر نهاده بسرعت خود را بدر زندان رسانيد و زندان بانرا گفته مرا واقعه اى افتاده و نذر كرده ام كه زندانيانرا طعام و حلوا دهم اگر تو در اين امر خير مرا معاونت بنمائى و در بگشائى تا اين طعامرا نزد ايشان بگذارم و ترا نيز خدمتى بنمايم لطف عظيم باشد و من از عهدۀ نذر خود برآمده باشم زندان بان در بگشاد و زن داخل زندان گرديد و طعام نزد

ص: 118

زندانيان بگذاشت و چادر خود را بدان كنيزك داد و گفت چادر بپوش و برو و اگر زندان بان پرسيد كه طعام بمحبوسان دادى بگو دادم.

پس آن كنيزك چادر بر سر كرد و طبق تهى برگرفت و بيرون آمد و بسلامت بخانه رفت روز ديگر حاجب بخدمت سلطان قصه را عرضه داشت كه دوش فلان كنيزكرا با نامحرمى در باغ گرفته ام و بزندان سپرده ام پادشاه گفت آنجوانرا با آن كنيزك حاضر بنمائيد چون آوردند پادشاه بانگ بر او زد جوان گفت سلطان سلامت باد جرم اين زن بود كه مرا رنجه مى داشت كه بباغ پادشاه رويم و تماشا كنيم من هر چند او را ميگفتم كه در باغ پادشاه رفتن مصلحت نباشد سخن نشنيد تاكنون بغضب پادشاه گرفتار شديم چون تفحص كردند ديدند كنيزك پادشاه نيست بلكه زن خود او است ملك رنجيده فرمان داد حاجب را در برابر خلايق هزار تازيانه بزنند و گفتند اين جزاى كسيكه حرم خداوند خود را بغلط بدنام كند و از جوان عذرها خواست و گفت باغ از آن شما است هروقت خواستيد به تماشا رويد براى شما مانعى نيست.

سلامة القس

جاريۀ يزيد بن عبد الملك اين زن شهرت جهانى داشت اين جاريه از سهيل بن عبد الرحمن بن عوف زهرى بود در جلد اول متعلق باحوالات امام باقر عليه السّلام از مجلدات ناسخ ص 454 حكايات بسيار از اين جاريه نقل كرد.

از آن جمله گويد يزيد بن عبد الملك او را بسيصد هزار دينار بخريد و چون به مصاحبتش نايل گرديد در روى و مويش واله و دلش اسير كمندش گرديد و وجه تسميه اش بسلامة به تشديد لام القس اين بود كه عبد الرحمن بن عبد اللّه بن ابى عماره كه در عبادت و فقهاهت و كثرت طاعت او را قس ميگفته اند چه قس و قسيس مهتر ترسايانرا گويند چنان افتاد كه روزى از سراى مولاى سلامه عبورش افتاد سرود و غناى سلامه را بشنيد چنان آن صوت و سرور خوش نوا بود كه پاى بند عبد الرحمن شد بايستاد و بآن سرود گوش فراداد مولاى سلامه گفت اى عبد الرحمن اگر خواهى دراى و اين آفتابرا بنگر

ص: 119

و آوازش بشنو عبد الرحمن راضى شد مولايش گفت ترا در جائى مى نشانم كه او را نه بينى و صوت او را بشنوى پس عبد الرحمن را بخانه آورد عبد الرحمن از آن صوت از هوش برفت مولايش چون عبد الرحمن را چنين بديد سلامه را بر وى درآورد عبد الرحمن را دل از دست بشد و دلدار نيز دل بدو سپرد چه عبد الرحمن جوانى جميل و تازه نهال و بى عديل بود ولى عبد الرحمن دل از وى بركند و بعبادت خود معاودت نمود اين بود وجه تسميه اش بسلامة القس

مداينى گويد چهار صفت در سلامه بود كه در هيچ زنى نبود خوبى روى و جمال و حسن صوت و نواى و نيكى اشعار خودش و خوبى اشعاريكه بآن تغنى مينمود

حبابه مدنيه

اشاره

معشوقه و مغنيه يزيد بن عبد الملك حبابه بتخفيف حاء مهمله بر وزن ملامه از مولدات مدينه اين زن شهرت جهانى داشت مردى از اهل مدينه كه او را ابن رمانه يا ابن منا ميگفتند مالك او بود او را آموزگار بود چندانكه گوهر وجودش را بصنوف كمال جلوه گر ساخت و اين حبابه سخن شيرين و نمكين و خورشيدروى و مشكين موى و ناهيد سرود و خوش آواز و ظرافت انباز و خوش نواز و عود پرواز بود از خوانندگان نام دار روزگار كاملا شوخى و دلبريرا آموخته حسن سرود را با حسن وجه با حسن چهره انباز داشتى ملاحت صورت و ظرافت سيرت را بهم پيوند ساختى اين وقت كه ايوان حسن و جمال و صورت و كمال را سلطان گرديد در ميدان دلربائى و جان فزائى بلندآواز شد و دلهاى نزار را بر ديده بيمار گرفتار و جانهاى پرشرار را بر چشمهاى پرخمار دچار ساخت ابتدا نامش عاليه بود چون يزيد بن عبد الملك او را بخريد و شيفته و فريفته او شد او را حبابه نام نهاد و يك باره روى بعيش و عشرت نهاد و از امور خلافت و سلطنت روى بپرداخت و اهل و اقربا و نزديكان خود را قدغن كرد كه در اين باب در حضرتش سخن نرانند چندان كه روز جمعه براى نماز جمعه مهيا شد چون سرود حبابه بشنيد ترك نماز جمعه كرد گفت مسلمه را بگوئيد با مردم نماز بگذارد و با حبابه گفت اى جان جانان و اى بلاى دين

ص: 120

و ايمان آنكس كه مرا در عشق تو ملامت كند بلعنت و نكوهش دچار باد و نيز حكايت كرده اند كه يك روز حبابه در خدمت يزيد تغنى همى نمود يزيد را از هر سو طرب فرو گرفت با حبابه گفت هيچ از من طربناك ترى ديده باشى گفتا آرى آن مولاى من كه مرا از وى خريدى يزيد را از اين سخن خشم فروگرفت بنوشت تا او را مقيدا بدو روانه دارند چون بدربارش حاضر كردند فرمان كرد تا در مجلسش درآورند پس آنمرد را بياوردند و در بند و زنجيرش بازداشتند يزيد حبابه را گفت تا بى خبر تغنى كرد آنمرد چون آن سرود بشنيد با بند و زنجير برجست چنانكه خويشتن را بر شمع افروخته بيفكند و ريش او بسوخت و همى ضجه بركشيد اى فرزندان زنا آتش مرا فروگرفت از اينحال يزيد بسيار بخنديد و گفت بجان خودم اين مرد از تمامت مردان طربناك تر باشد سپس زنجير را از وى برگرفتند و هزار دينارش عطا كردند بالجمله يزيد بن عبد الملك بكلى از ملك و مملكت بيخبر و غافل ماند كه هركس هرچه خواستى كردى

جهانرا ظلم و ستم فروگرفت و مردمانرا روز روشن چون شب تار گشت و يزيد از فروغ ديدار حبابه و تأثير بادۀ نار شب تار براى او روز روشن بود و يكساعت ديدار حبابه را با ملك جهان برابر داشتى در نزد او خوشى جهان در راندن كام و برداشتن جام بود چندانكه برادرش مسلمة بن عبد الملك او را نصيحت كرد سودى نداشت تا اينكه حبابه رنجور شد و روان يزيد در چنگ غم و اندوه مزدور گشت چند روز در كنار يار بزيست و با مردمان روى ننمود و روزبروز رنج حبابه بسيار و شكنج يزيد بيشمار و در آن بيمارى حبابه درگذشت و يزيد چندان از مفارقت يار نازنين اندوهگين گرديد كه رود خون از چهره روان گردانيد و رخصت سپردن بخاك را نميداد چندانكه بدن دلدار بوى مردار گرفت مردم سخت يزيد را ملامت و سرزنش كردند ناچار دل از آن مردار برگرفت و او را دفن كردند.

اين قصه را ابن اثيرود ميرى و صاحب اخبار الدول و صاحب روضة الصفا و حبيب السير باندك تفاوتى نقل كردند:

و بگفته ناسخ ص 457 در جلد اول با قريه يزيد آن چهرۀ تابناك را در خاك

ص: 121

ديد ديگربار بى اختيار شد و بفرمود گورش شكافتند و مردارش بيرون آورند و در آن كربت و مصيبت مسلول شد و پس از چند روز درگذشت.

و در روضة الصفا در ترجمه يزيد بن عبد الملك گويد سبب مرگ يزيد بن عبد الملك اين بود كه يزيد دانهاى انگور بجانب آن كنيزك (يعنى حبابه) مى انداخت او بدهان ميگرفت ناگاه دانه اى در حلق او بماند بسيار بسرفيد و بمرض موت گرفتار آمده درگذشت و يزيد يك هفته آن مرده را نگاه داشت با وى چند نوبت مباشرت كرد و بعد از يك هفته چون خواص و مقربان زبان بملامت وى گشادند رخصت داد تا او را دفن كردند يزيد متأسف و اندوهناك بمنزل خود مراجعت نمود هفت روز با هيچكس سخن نگفت و همان چند روز از غايت غم و الم بيمار شده وفات يافت.

نگارنده گويد تف بر آنجماعتيكه اين اولاد زنا را اولى الامر و امير المؤمنين و خليفه هاى پيغمبر دانند.

داستان سه جاريه

ايشهى در مستطرف از محمد بن واسع حديث كرده كه عبد الملك بن مروان به- حجاج بن يوسف نوشت اما بعد چون باين مكتوب واقف شدى سه تن دوشيزه كه در نهايت حسن و جمال باشند بسوى من بفرست و صفت هريك را با قيمت او براى من بنويس حجاج چون نامه را قرائت كرد كنيزفروشان را خواست و آنها را از مطلب آگاه كرد و فرمان داد كه باقصى بلاد سفر كنيد تا مطلوبرا بدست بياوريد و پول زياد بآنها براى خرجى راه بداد آن جماعت برفتند از شهرى بشهرى و از ديارى بديارى و اقليمى باقليمى تا اينكه مطلوبرا بدست آوردند با سه تن دوشيزه مولده كه در حسن و ملاحت و رشاقت و فصاحت نظير و بدلى نداشتند بخدمت حجاج مراجعت نمودند و حجاج بهر يك از ايشان بدقت نگران شد و قيمتش را بسنجيد و معلوم ساخت كه ايشان از هرچه گويند بيشتر قيمت دارند و آنچه در بهاى هر سه تن رفت قيمت يك تن نيست آنگاه نامه بعبد الملك نوشت و صورت حالرا شرح داد كه فرمان كرده بودى سه تن جوارى مولدات

ص: 122

ابكار بحضرتند روان دارم و صفتش برنگارم

اما كنيز اول جاريه است كشيده گردن و بزرگ سرين و سياه چشم و سرخ روى با دو پستان نورسته و رانهاى فربه درهم پيوسته گويا طلائى است كه با سيم سفيد در هم آميخته و بهاى اين جاريه بسى هزار درهم رسيد و اما كنيز دوم همانا جاريه است در حسن و كمال و اعتدال قامت و نهايت جمال شفاى هر بيماريرا حلاوت گفتارش دواى شافى و چاره هر گرفتار را ملاحت مقالش درمانى وافى بهاى آن گوهر بى همتا شصت هزار درهم است و اما كنيز سوم جاريه است با اندامى دل آرا و لطيف و ديدارى دلاويز و مليح و بدنى نرم و خوئى گرم و خلقى خوش اگر اندك يابد سپاس گذارد و با شوى خود در مجارى ايام بمساعدت روزگار سپارد و در ميدان حسن و جمال از ماه آسمان خراج ستاند و دو چشم دلربايش از آهوى خطا باج ربايد بهاى اين غزال بى مثال هشتاد هزار درهم باشد پس نامه را دربپيچيد و خاتم برنهاد و كنيزفروشان را بخواند و گفت با اين جوارى برويد شام نزد امير المؤمنين عبد الملك يك نفر از ايشان گفت ايد اللّه الامير من مردى سالخورده هستم و نيروى سفر كردن ندارم پسرمرا ميفرستم حجاج قبول كرد آن جماعت روى براه نهادند چون در يكى از منازل فرودآمدند تا چندى بياسايند و آن سه ماه پاره از يك طرفى بخواب رفتند ناگاه بادى وزيدن گرفت و جامه از شكم يكى از كنيزان برگرفت پسر نخاس كه جمالى دلفريب داشت بر وى نظر افتاد و بساعت تير عشقش بر ديده و ديدار خزيد و بلاى هوايش را از دل و جان پذيرفتار گرديد بى خبر از ياران جانب يار گرفت و در طلب تيمار بكوى دلدار شد و آن جاريه را مكتوم نام بود آن جوان بخواندن اين شعر شروع نمود

أمكتوم عيني لا تملّ من البكا و قلبي بأسهام الأسى يترشّق

أمكتوم كم من عاشق قتل الهوى و قلبي رهين كيف لا اتعشّق

از اين دو شعر بى تابى خود را در عشق آن گوهر ناياب باز نمود و هلاك خود را از تير و سهام عاشقى اشارت فرمود چون مكتوم اين حالرا معلوم ساخت اين شعر در جواب گفت.

ص: 123

لو كان حقّا ما تقول لزرتنا ليلا إذا هجعت عيون الحسد

كنايت از اينكه اگر در طريقت عشق موافق و در سخن خويش صادقى شب هنگام چون چشم حاسدان و ديدۀ رقيبان خواب فروگيرد بزيارت ما بشتاب و معشوقه خويش را بكاميابى درياب چون سياهى شب دامن بگسترد آن جوان بطلب محبوب رفت او را بانتظار قدوم خويش برپاى ديد پس او را در بغل كشيد و همى خواست بآن نگار بجانبى فرار كند اصحاب و ياران بفطانت آنحالت بدانستند او را گرفتند و بند آهنين بر وى نهادند و اسيرا او را بشام بردند كنيزفروشان سه جاريه را بمحضر- عبد الملك آوردند و نامه حجاج را تسليم دادند عبد الملك اوصاف ايشانرا بخواند دو تن را با آن صفت و شمايل مماثل ديد لكن جاريه سوميرا ديگرگونه يافت و با اوصاف حجاج يكسان نشناخت با كنيزفروشان گفت چيست اين جاريه را كه مطابق صفتيكه حجاج كرده يكسان نيست رخساره گلگونش زردى گرفته و بدن سيم گونش لاغر و ضعيف مينمايد گفتند يا امير المؤمنين ما را امان ده تا واقع مطلب را بعرض برسانيم عبد الملك گفت راست بگوئيد در امانيد اين وقت رفتند و آن جوان را با زنجير گران آوردند چون او را در حضور عبد الملك درآوردند از بيم سئوال و نكال عذاب بگريست و اين شعر بگفت

أمير المؤمنين أتيت رغما و قد شدّت إلى عنقي يدّيا

مقّرا بالقبيح و سوء فعلي و لست بما رميت به بريّا

فإن تقتل ففوق القتل ذنبي و إن تعفوا فمن جود علينا

آن جوان در اين اشعار از عجز و بيچارگى و گرفتارى بعشق و خيانت در امانت اشارت كرده و بيان كرده كه اگر مرا بهزار عقوبت بقتل برسانى مستوجب اين و بيش ازينم و اگر بگذشت و اغماض بگذرى محض بخشايش و جودى است كه بر ما فرموده باشى عبد الملك گفت اى جوان چه چيز ترا بر اين مبادرت جسارت داد آيا ما را خفيف شمردى يا در عشق جاريه اين باديه سپردى گفت بسر و قدر رفيع تو يا امير المؤمنين جز عشق جاريه چيز ديگر در نظر نداشتم عبد الملك گفت اين جاريه با آنچه در

ص: 124

تجهيز او تهيه كردم بتو بخشيدم آنجوان را با تمامت اسباب و اثاثيه اى كه از حلى و حلل براى او معين كرده بود برگرفت و شادكام بجانب اهل خويش براه افتاد در عرض راه در منزلى فرود آمد با جاريه معانقه كردند و بخفتند صبح مردمان خواستند روى براه نهند هر دو تن را مرده يافتند و سبب مرگ آنها هيچ معلوم نشد.

ريا

دختر غطريف سلمى است در كتاب اعلام الناس از عبد اللّه بن معمر قيسى حكايت كرده كه گفت سالى حج بيت اللّه الحرام نهادم پس از مناسك حج بمدينۀ منوره آمدم شبى در روضۀ منورۀ رسولخدا مشغول عبادت بودم بناگاه ناله بلند و زارى سخت بشنيدم كه اشعارى دلخراش و جان گداز ميخواند كه خبر از قلب گداخته ميدهد من باثر ناله رفته جوانى ماه رو ديدم كه خط عارضش ندميده لكن اشگ خونين ديدارش را جراحت رسانيده و هر دو گونه گلگونش را رنگ طبرخون بخشيده او را تحيّت گفتم و پرسيدم از كدام قبيله اى گفت ايمرد تو كيستى آيا ترا حاجتى است گفتم در اين روضه منوره جاى داشتم ناگاه صوت جانسوز تو مرا باينجا كشانيد جان من فداى تو باد بازگوى اين حال چيست؟ گفت بنشين من نشستم گفت من عتبة بن خباب بن منذر بن جموح انصارى هستم روزى بمسجد احزاب شدم و بنماز و نياز ايستادم چون فارغ شدم ناگاه جماعتى زنان چون ماه فروزان نمايان شدند و در ميان ايشان دختركى بديعة الجمال با ملاحت ديدار نمودار شد و نزد من ايستاد و گفت اى عتبه چگوئى در وصال آنكس كه خواهان وصال تو است اين بگفت و برفت بعد از آن خبرى از وى نشنيدم و اثرى نديدم با كمال پريشانى حواس و اندوه دل و انقلاب خاطر از هر مكانى بمكانى انتقال ميدهم و ياد از آن حسن و جمال ميكنم چون اين كلمات را بگذاشت فرياد بركشيد و بيهوش بر زمين افتاد و رنگ او زرد شد آنگاه اين اشعار بسرود:

أراكم بقلبي من بلاد بعيدة تراكم تروني في القلوب على البعد

فوأدي و طرفي يأسفان عليكم و عندكم روحي و ذكركم عندي

ص: 125

و لست ألذّ العيش حتى أراكم و لو كنت في الفردوس أو جنّة الخلد

عبد اللّه گويد من با آنجوان تا صبح گهان به پند و اندرز و تسليت مشغول بودم ولى گفت هيهات هرگز از اين كار روى برنتابم و از اين انديشه بر كنار نشوم آنگاه او را گفتم اكنون برخيز تا بمسجد احزاب شويم سپس بمسجد احزاب فريضۀ ظهر را كه بجا آورديم بناگاه جماعتى زنانرا نمايان ديديم لكن آن جاريه با ايشان نبود آن زنان گفتند اى عتبه گمان تو در حق جاريه كه خواهان وصال تو بود چيست عتبه گفت مگر او را چه پيش آمده گفتند پدرش او را برداشت و بطرف سماوه كوچ نمود عبد اللّه گويد من نام آندختر از زنان پرسيدم گفتند ريا دختر غطريف يسلمى است اين وقت عتبه آه آتش بار از دل بركشيد و از كمال غم و اندوه اين شعر بسرود:

خليلي ريا قد أجد بكورها و سارت إلى أرض السّما و عيرها

خليلى قد غشيت من كثرة البكاء فهل عند غيري عبرة أستعيرها

عبد اللّه گويد سخت دلم بحال او بسوخت گفتم اى عتبه نيك بدان كه من مالى فراوان براى پارۀ اعمال خيريه حمل كردم از پاى نه نشينم تا ترا بمقصود رسانم اكنون برخيز بمجلس انصار شويم چون بنزد ايشان آمديم پس از سلام و تحنيت گفتم اى گروه در حق عتبه و پدرش چگوئيد گفتند از بزرگان عرب هستند گفتم همانا عتبه به تير عشق و بلاى هوا دچار شده از شماها خاهانم كه با من بسماوه بياييد گفتند چنين كنيم پس بجملگى سوار شديم تا بمنازل بنى سليم رسيديم غطريف از وصول ما خبر يافت و باستقبال بشتافت و شرط تحيت بگذاشت گفتيم همانا مهمان تو هستيم از اين سخن مسرور شد غلامان خود را فرمود فرشها بگستردند و بالشها نهادند و شترها نحر كردند و گوسفندها بكشتند گفتيم از طعام و شراب تو نخوريم و نياشاميم تا حاجت ما را بر آورده دارى گفت حاجت شما چيست گفتيم دوشيزۀ خود ريا را براى عتبة بن خباب بن منذر كه با نسبى عالى و عنصرى كريم ممتاز است خطبه نمائيم گفت اى برادران ريا اختيار شوى با خود او است اكنون بنزد او شوم و شما را از آن خبر دهم پس با خشم و ستيز برخواست و برفت بنزد ريا، ريا چون پدر را خشمگين ديد زبان شيرين برگشود و

ص: 126

و جهانى را بقند و شكر بيالود و گفت اى پدر اين شراره خشم كه در چهره ات نمودار است از چيست.

گفت قومى از انصار بر من درآمدند براى خطبه تو آن سرو بوستان دلربائى گفت مردم انصار ساداتى گرام هستند رسولخدا ص از بهر ايشان استغفار فرموده اكنون بفرما كدام يك آنها براى خطبه من آمده گفت جوانى كه معروف بعتبة بن خباب است ريا گفت شنيده ام عتبه بآنچه وعده دهد وفا نمايد و هرچه طلب كند ادراك نمايد غطريف چون اين گفتار لطيف بشنيد از باطن امر باخبر شد و گفت قسم خورده ام كه هرگز ترا با او تزويج ننمايم ريا گفت با ايشان نيكى كن چه مردم انصار را نتوان پاسخ ناخوش داد بلكه بايد ايشانرا بطور مطبوع بازگردانيد غطريف گفت پاره اخبار تو بمن رسيده ريا گفت هيچ سخنى در ميان نبوده غطريف گفت اما من سوگند ياد كرده ام كه ابدا ترا باو تزويج نكنم ريا گفت اگر چنين است پس مبلغ مهر را زياد كن چه ايشان اين حال بدانند از مطلوب خود دست بكشند و بازگردند و براى تو هم منقصتى نباشد غطريف اين رأى را پسنديد و آن نوگل بوستان ملاحت ميدانست هرقدر هم خواهند ايشان با تمام منت ميدهند و مقصود حاصل شود غطريف بنزد انصار آمد گفت ريا مسئول شما را اجابت كرد و لكن مهر گرانى ميخواهد كه عتبه را آن بضاعت فراهم نشود انصار گفتند چه خواسته است گفت هزار دست اوزنح طلاى سرخ و پنج هزار سكه درهم هجرى و يكصد جامه برد يمانى و پنج ظرف عنبر بايد تسليم بنمايد.

عبد اللّه گفت اين جمله را من تسليم ميدهم آيا اجابت نمودى غطريف گفت آرى عبد اللّه گويد چند تن بمدينة فرستادم تا آن اشياء را فراهم نموده آوردند آنگاه وليمه عروسى گوسفندان ذبح كردند و تا چهل روز بسور و سرور مشغول بوديم سپس ريا را در هودجى نشانيديم و غطريف سى شتر را از جهاز گران بار ساخت سپس او را وداع كرديم و براه افتاديم تا بيك منزلى مدينة طيبه رسيديم اين وقت گروهى سوار از قبيله بنى سليم بما حمله كردند از بهر غارت اموال اين وقت عتبة بن خباب بر ايشان حمله كرد و

ص: 127

چند تن از ايشانرا بكشت و مراجعت نمود. اما نيزه بر وى زده بودند كه از زحمت آن جراحت بر زمين افتاد و جان بجان آفرين سپرد در آنحال گروهى از حوالى آن منزلگاه بنصرت ما آمدند و آن سوارانرا پراكنده نمودند ريا چون عتبه را كشته ديد خود را از هودج پرتاب كرد بروى نعش عتبه و همى فرياد كشيد و ناله و عويل او سخت ما را منقلب كرد و ريا با سوز و گداز همى وا عتبتا گفت و اين اشعار بسرود

تصبّرت لا إنّي صبرت و إنّما أعلّل نفسي إنّها بك لا حقه

و لو أنصفت روحي لكانت إلى الرّدى أمامك من دون البريّة سابقه

فما أحد بعدي و بعدك منصف خليلا و لا نفس لنفسي موافقه

آنگاه فريادى سخت بركشيد و جان سپرد آن منظره رقت بار سخت ما را تحت تأثير قرار داد كه اين جوان ناكام بناگهانى هدف تير اجل شد پس از گريه بسيار هر دو را در همان جا دفن كرديم.

عبد اللّه گويد پس از هفت سال عبورم بمدينه افتاد چون از مراسم زيارت فراغت حاصل كردم با خود گفتم بتربت عتبه گذرى بنمايم چون بنزد قبرش رسيدم درختى سبز بديدم كه پارچهاى سرخ و زرد و سبز بر آن آويخته بود از اهل آن منزل پرسيدم اين درخت را چه نام است گفتند (شجرة العروسين) پس يك روز و شب در كنار آن قبر بماندم و باز شدم و ديگر از آنجا عبور نكردم.

نگارنده گويد در جلد چهارم در حرف جيم مختصر اشاره اى باين داستان شده است.

دختر عباد بن اسلم

ابن اثير در كامل وايشهى آوردند كه عبد الملك بن مروان بحجاج مكتوب كرد كه سر عباد بن اسلم بكريرا از تن جدا كرده بدرگاه ما بفرست حجاج او را احضار كرد و داستانرا بازگفت عباد سخت بگريست و گفت ايّها الامير اگر امير المؤمنين غائب است تو حاضرى و خداوند متعال ميفرمايد (يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِنْ جٰاءَكُمْ فٰاسِقٌ بِنَبَإٍ فَتَبَيَّنُوا) اى كسانيكه بدين خدا گرويده ايد هر وقت يكى از فاسقان در خدمت شما از خبرى

ص: 128

داستان كند روشن كنيد يعنى سخن ايشان اعتماد نورزيد تا صدق و كذب آن معلوم شما شود بخدا آنچه از من در حضرتش معروض داشته اند باطل است و من مردى معيل هستم و بيست و چهار تن زنرا بايد نگاهدارى و نفقه بدهم و آنان جز من هيچكس را ندارند و اينك بر در سراى حاضرند ايشانرا احضار فرماى چون وارد شدند حجاج بحال ايشان رقت كرد و آنجمله زوجه او و عمه و مادر و دختران او بودند و از ميانه يك تن از دخترهاى او مانند ماه شب چهارده پديدار شد حجاج با وى گفت ترا با وى چه نسبت است گفت دختر او هستم و بمن گوش دار تا چه ميگويم آنگاه اين اشعار قرائت كرد

أحجّاج لم لم تشهد مقام بناته و عمّاته يندبنّه الليل أجمعا

أحجّاج لم تقتل به إن قتلته ثمانا و عشرا و اثنين و أربعا

أحجّاج من هذا يقوم مقامه علينا فمهلا إن تزدنا فضعضعا

أحجّاج إمّا أن تجود بنعمة علينا و إما أن تقتلنا معا

حجاج چون حال ايشان بديد و سخنان ايشان شنيد رقّت كرد صورت حالرا بعبد الملك مكتوب كرد و قصه آن دختر را شرح داد عبد الملك در پاسخ نوشت اگر حكايت چنين است كه مكتوب كردى او را بصله و جائزه بنواز و جاريه را نوازشى نيكو كن حجاج امتثال كرد.

زينب

خواهر حجاج بن يوسف ثقفى او را روى درخشان و موى عنبرفشان و خوى دلپذير و بوى چون مشك و عبير و اندام دل آرا و قامت سروآسا و بدن سيمين و ديدار نازنين بود كه هزاران خورشيدش بندۀ ديدار و هزاران ناهيدش خريدار بازار بگفته ابو الفرج در جلد ششم اغانى در ذيل احوال محمد بن عبد اللّه بن نمير ثقفى گويد كه او شاعرى غزل گوى و از جمله شعراى دولت امويه او دل در هوى زينب باخته بود و سرى پرسودا و قلبى پرغوغا و در كمند مويش گرفتار و به بلاى غمزه اش دچار و در وصف و شمائل دلفريبش غزلها ميسرود چون آن اشعار گوشزد زينب شد سخت بگريست و گفت ميترسم

ص: 129

مردم گمان كنند كه من چنانم كه او گفته حجاج قصد قتل او كرد ناچار نميرى فرار كرد و بعبد الملك پناه برد عبد الملك گفت اشعاريكه دربارۀ زينب گفته اى براى من بخوان چون اشعار را قرائت كرد عبد الملك بحجاج نوشت كه محمد بن عبد اللّه نميرى در پناه من است مبادا او را گزندى برسانى حجاج نميريرا بخواند و گفت آن اشعار كه در حق خواهر من زينب سروده اى براى من بخوان نميرى گفت جز خير و خوبى بر زبان نرانده ام گفت بايد بخوانى مترس در امانى از طرف امير المؤمنين پس گفت

تضوع مسكا بطن نعمان اذ مشت به زينب في نسوة عطرات

حجاج گفت بخدا قسم دروغ گفتى زيرا زينب گاهى كه از منزل خود بيرون شد استعمال عطر ننمود سپس گفت تمامت اشعار خود را براى من قرائت كن پس گفت

مرونّ بفخّ رابحات عشية يلبّين للرّحمن معتمرات

حجاج گفت راست گفتى چه زينب بسيار حج گذاشتى و روزها بروزه بسر بردى بالجمله چون تمامت اشعار را قرائت كرد چون باين شعر رسيد

يخمّرن أطراف البنان من التقى و يخرجن جنح اللّيل معتجرات

حجاج گفت براستى سخن كردى زينب بر همين اوصاف متصف بود يعنى كمال ستر و عفاف را دارا بود زينب، و هنگاميكه حجاج زينب را با حرم خودش بجانب شام كوچ داد در بين راه قاطريكه هودج زينب بر پشت او بود رم كرد و زينب را بر زمين زد چنانكه سينه و پهلوى او درهم شكست فورا درگذشت.

جاريه

جاريه سليمان بن عبد الملك، مسعودى در مروج الذهب آورده است بنابر نقل ناسخ در جلد باقريه كه اسحق بن ابراهيم بن مروان گفت يك روز سليمان در زمان خلافتش جبۀ نامدار بر تن بياراست و بدنرا بعطر و گلاب خوشبو ساخت و اطراف عمامه فروهشت و عصاى خويش برگرفت و ساخته و آراسته بر منبر شد و بر خويشتن نگريست و بر خود بباليد و تمامت حشم و خدامش حاضر بودند پس خطبه ايكه خواست بفصاحت بياراست

ص: 130

سپس گفت منم پادشاه جوان و سيد بزرگ و بزرگوار و كريم بخشنده.

در اين حال يكى از جوارى خاصّه او كه با وى معاشرت و مباشرت داشته در حضورش پديدار شد سليمان گفت بازگوى امير المؤمنين را بچه جمال و خصالى مى بينى گفت او را بطوريكه نفس آرزو ميكند و چشم را فروغ ميرسد نگران هستم اما اگر اين قول شاعر نبود گفت شاعر چه گويد گفت ميگويد

أنت نعم المتاع لو كنت تبقي غير أن لا بقاء للإنسان

ليس فيما بدا لنا منك شيء علم اللّه غير أنّك فان

كنايت از اينكه تو با اين جمال دل آرا و ديدار ماه سيما و طراوت ديدار و حلاوت گفتار اگر بدست اجل گرفتار و بپاى حوادث بهلاكت و دمار نميرسيدى متاعى خوب و لقمۀ مطلوب بودى و ما جز خوبى و خوشى از تو نمى يافتيم اما افسوس كه اين چهرۀ گلگون از تندباد حوادث سندروس و اين بدن نازنين بزير زمين خوراك مار و مور خواهد شد.

بانوئى كه بر سر قبر شوهر گريان بود

در مستطرف مسطور است كه وقتى سليمان بن عبد الملك بصحرائى رو نهاد يزيد بن مهلب در خدمتش بود ناگاه در بيابان شام زنيرا نگران شدند كه بر فراز گورى گريان و نالان است سليمان گويد در آن حال برقع از روى برگرفت گوئى آفتابى درخشان از زير سحاب نمودار گرديد ما در حسن و جمال او متحير و مبهوت و در وى نگران بوديم يزيد بن مهلب گفت يا امة اللّه هيچ ميل دارى كه امير المؤمنين را بشوهرى اختيار بنمائى آن زن با اندوه و چشم گريان بر ما نگريست و اين شعر قرائت كرد

فإن تسئلاني عن هواى فانّه يحول بهذا القبر يافيان

فإنّي لأستحييه و التّرب بيننا كما كنت أستحييه و هو يراني

كنايه از اينكه هوا و ميل من اسير اين گور است و هم اكنونكه خاك گور او را از من مستور داشته از وى شرم مينمايم چنانچه در زمان زندگانيش در من نگران بود

ص: 131

شرمگين ميشدم

عايشه

دختر طلحة بن عبيد اللّه ابتداء زوجه عبد اللّه بن عبد الرحمن بن ابى بكر بود و بكارت را بدو سپرد چون عبد اللّه بمرد مصعب بن زبير او را بحباله نكاح درآورد و ضرۀ عقيلة القريش عليامخدره سكينه بنت الحسين عليه السلام گرديد و با آنمخدره خصومت داشت و هر سال بحج ميرفتند و چون عليامخدره سكينه انفاق مال كثير مينمود منادى عليا- مخدره سكينه عليها السلام پيوسته با عايشه خطاب ميكرد و ميگفت

عايش يا ذات البغال السّتين لا زلت ما عشت كذا تحجّين

و عايشه شست قاطر زاد و بنه او را ميكشيد

محمد بن سلام حكايت كرده كه عايشه دختر طلحة بن عبيد اللّه براى حج چون وارد مكه شد خواهران او و زنان اهل مكه از قريشيات و جز ايشان براى ديدن او آمدند و غريض نيز از دنبال خاتونهاى خود بيامد و او مردى از اهل بربر سازنده و نوازنده بود تاريخ مفصلى از او در جلد اول باقريه ناسخ ص 260 مذكور است بالجمله جماعت نسوان نزد عايشه شدند و عايشه براى هريك هرچه از جامه و ديگر اشياء براى ايشان آماده كرده بود بايشان داد و آن جماعت تن بتن بيرون شدند و از دنبال هر يك جاريۀ او حمل الطاف عايشه مينمود و غريض در بيرون سراى واقف بود تا خاتونهاى او بيايند غريض گفت بهره من از عطاى عايشه چيست گفتند همانا از تو غافل مانديم و فراموش كرديم گفت من از اين مكان بجاى ديگر نروم تا بهرۀ خويش بدست آرم سپس در آنجا بايستاد و باين شعر تغنى كرد

تذكّرت ليلى فالفوأد عميد و شطّت نواها فالمزار بعيد

صداى او بگوش عايشه رسيد فرمان داد او را در آوردند عايشه چون او را بديد بسيار بخنديد و گفت من از آمدن تو اطلاعى نداشتم آنگاه بفرمود تا پارۀ اشياء كه از بهرش مقرر داشته بودند بياورند و باو دادند پس از آن عايشه با غريض گفت اگر تو از

ص: 132

بهر من آوازى بخوانى كه دلخواه من باشد چنين و چنان با تو عطا كنم غريض اين اشعار كثير را تغنى نمود

و ما زلت من ليلى لدن طرّ شاربي الى اليوم اخفي حبّها و اداجن

و احمل فى ليلى لقوم ضغينة و تحمل فى ليلى عليّ الضّغاين

عايشه گفت همانكه خواستم تغنى كردى و او را بصله بزرگ برخوردار كرد.

بالجملۀ شوهر دوم عايشه مصعب بن زبير بود چون مصعب مقتول شد عمر بن- عبيد اللّه بن معمر او را تزويج نمود و براى او در حيره بناء عالى بگذاشت و در روز عروسى او فرشى ممهد گردانيد كه مانندش كس نديده بود هفت زرع طول و چهار زرع عرض داشت و در آن شب هفت كرت با وى درآميخت چون بامداد شد كنيز عايشه با او گفت يا ابا حفص همانا در هر كار بحد كمال باشى حتى در اين كار چون عمر بديگر جهان سفر كرد عايشه ايستاده بر وى نوحه كرد چه عرب را قانون چنان بود كه چون زنى بر شوهر خويش در حالت قيام نوحه كند علامت اين است كه پس از او ديگر شوهر نكند بالجمله عايشه در سال يك صد و يك يا دو درگذشت و كابين او از مصعب يك صد هزار دينار بود

عزّه دختر جميل ضميريه

معشوقه كثير شاعره كثير از شعراى شيعه است معاصر با هشام بن عبد الملك بوده و معروف به كثير عزه شد و ابتداى عشق او بعزه اين بود كه عبورش افتاد بجماعتى از زنان بنى ضمره و گله گوسفند با او بود ايشان عزه را بدو فرستادند و اين هنگام عزه كودك بود گفت اين جماعت زنان گويند يك سر گوسفند بما تسليم كن و بها بستان كثير كبشى بايشان فرستاد و از ديدار عزه در عجب شد سپس يكى از آن زنان ثمن گوسفند را آورد كثير گفت آندخترك چه شد كه آن حيوانرا از من بگرفت گفت ترا با وى چه كار است اينك دراهم تو است مأخوذ دار كثير گفت من اين دراهم مأخوذ ندارم مگر از دست آنكس كه قوچ را بدو دادم بالأخره گفت دراهم با شما باشد چون بنزد شما بيايم حق خود را خواهم گرفت چون گوسفندان خود بفروخت شامگاهى بنزد ايشان شد و در آن

ص: 133

وقت عزۀ دوشيزه خوردسالى بود كه بتازه پستانش بردميده آن زنان دراهم او را حاضر كردند گفت غريم من عزه است آن زنان گفتند ويحك عزه جاريه صغيره است و او را آن مايه نيست كه بتواند حق ترا وفا نمايد و ترا كامياب بگرداند اين حق بر يك تن از ما فروگذار تا بزودى ادا كنيم كثير گفت من حق خود را از وى فروگذار نكنم اين بگفت و برفت بار ديگر بنزد ايشان آمد و اين اشعار بگفت

نظرت إليها نظرة و هي عاتق على حين أن شبّت و بان نهودها

من الخافرات البيض ردّ جليها إذا ما انقضت احدوثة لو نعيدها

جماعت نسوان گفتند همانا جز عزه هيچ مطلوبى ندارى و از ديدارش ديده بر ندارى پس عزه را نزد او حاضر ساختند و اين عزه در حسن و جمال و عقل و كمال نظير و همال نداشت و اغلب اشعار كثير درباره او است

عزه را چون پيرى دريافت روزى بر عبد الملك بن مروان درآمد عبد الملك گفت تو همانى كه كثير در حق تو فلان شعر را گفته و شعر را قرائت كرد كه عزه چون آتش تافته و ستاره درخشان است يعنى فعلا در تو از آن جمال تو چيزى نمودار نيست عزه گفت بخدا قسم در روز عشق و عاشقى بهتر و نيكوتر بودم از آتشيكه در شبى سرد برافروزند

گويند كثير را غلامى بود كه كار تجارت ميكرد عزه از آن غلام پاره كالاى سراى و اسباب خانه خريد و در اداى بها چندى بمماطله رفت آنغلام آن مشترى را كه رشك مشترى بود نميشناخت روزى با او گفت بخدا قسم تو چنانى كه مولايم گفته

قضى كلّ ذي دين فوفّى غريمه و عزّة ممطول معنّى غريمها

عزه چون اين بشنيد شرم گين برفت زنى بآن غلام گفت آيا عزه را ميشناسى گفت لا و اللّه آن زن گفت بخدا قسم اين عزه بود كه با او اين مقال گفتى غلام گفت اكنون كه حال بر اين منوال است بخدا قسم كه هرگز چيزى از او طلب نكنم پس نزد كثير رفت و قصه را بازگفت كثير غلامرا آزاد كرد و آنچه از مال التجاره در دست او بود باو بخشيد و نيز در ناسخ گويد كه روزى عبد الملك با كثير گفت قدرى از داستان خود با عزه بگو

ص: 134

كثير گفت سالى از سالها بزيارت حج رفتم شوهر عزه نيز در آنسال اقامت حج نمود و عزه را با خود آورده بود و هيچيك از ما دو تن بحال ديگرى آگاهى نداشتيم و چون در طريق فرود آمديم شوهرش گفت اى عزه قدرى روغن بخر و براى رفقاى من ترتيب غذائى بده آنماه خرگاهى در طلب روغن خيمه بخيمه همى رفت تا بخيمه من درآمد و هيچ نميدانست كه خيمه من است و من در آن حال چوبه چند از تير پيش خود نهاده ميتراشيدم چون او را بديدم همچنان تير ميتراشيدم و باو نگاه ميكردم و از خويش چنان بى خبر شدم كه در عوض چندين دفعه استخوان انگشتهاى خود را همى بتراشيدم و ندانستم كه اين استخوان است يا چوب و خون همى از دست فرو ميريخت چون اين حال بر آن خورشيد تمثال آشكار شد نزد من بيامد و دست مرا بگرفت و با جامه خون از آن پاك نمود و مشكى روغن نزد من موجود بود او را قسم دادم تا او را برداشت و بنزد شوهرش رفت چون شوهرش جامه خون آلودش بديد از كيفيت بپرسيد عزه از بيان آن امتناع ورزيد او را قسم داد كه بايد بگوئى عزه جريانرا بيان كرد چون شوهرش شنيد او را بزد و سوگند ياد كرد كه بايد عزه در روى من دشنام گويد لاجرم عزه بيامد در حضور شوهرش نزد من بايستاد و گريه كنان با من گفت يابن الزانيه آنگاه بازگشتند.

آرام جان بيكم

منكوحه سلطان محمد ميرزا بن جلال الدين ميران شاه ابن امير تيمور صاحب قران زنى بود صبيح المنظر طليق اللسان و متناسب الاعضاء و از فرط حسن و ذكا و فطانت در زمانى قليل سلطان محمد ميرزا را چنان مفتون خود نمود كه مقاليد امور حكومت را بكلى در كف كفايت او گذاشت و اكثر اوقات تاج دولت را اين زن بر سر داشت و حكمرانى اين زن و شوهر از سال هشتصد و سى الى هشتصد و پنجاه و پنج امتداد داشت (خيرات)

ص: 135

آمنه

زوجه ابن دمنية از شعراى صدر اسلام و نام او عبد اللّه ابن عبيد اللّه بوده دمنية اسم مادر او است گويند ابن دمنية را زنى بدكار داشته مسماة بحماء پس از رنج و تعبيكه از او تحمل كرده بود آمنه را تزويج كرد و بالاخره حماء ابن دمنية را مقتول ساخت اما آمنه صاحب طبع سرشار و از فصحا بوده و زياده از حد متعارف بابن دمنية مهر و محبت داشته و محاورات شاعرانه فيمابين زوج و زوجه واقع شده چنانچه در مجلسى اين ابياترا خطاب بابن دمنية انشاء نموده است

و أنت الّذي أخلفتني ما وعدتني و أشمّت بي من كان فيك يلوم

و أبرزتني للنّاس ثمّ تركتني لهم غرضا أرمي و أنت سليم

فلو كان قول يكلّم الجسم قد بدا بجسمي من قول الوشاه كلوم

و بعضى از ابيات رائقه اين زن در كتاب اغانى و تزيين الاسواق نگاشته شده و اشعار عاشقانه ذيل از آنجمله است

تجاهلت و صلّى حين لاحت عمايتي فهلاّ صرمت الحبل إذ أنا أبصر

ولي من قوى الحبل الّذى قد قطعته نصيب ولي رأى و عقل موفّر

و لكنّما آذنت بالصّرم بغتة و لست على مثل الذّى جئت أقدر

(خيرات)

ابنة غيلان

دختر غيلان بن سلمه و مسماة بباديه و از قبيلۀ بنى ثقيف اين زن صحابيه بوده و بواسطه سمن و ميل بزينت شهرت يافته و در آن زمان در ميان زنان احدى نبود كه از ابنة غيلان و از فارعه دختر عقيل ثقفية مزين تر باشد و همه نسوان بر آرايش و زينت اين دو زن غبطه و حسد ميبردند و بجهت فربهى كه ابنة غيلان داشت در حق او ميگفتند اذا جلست تبنت يعنى هر وقت اين زن مى نشيند مثل اين است كه خيمه و چادرى برپا

ص: 136

كرده باشد وقتيكه عبد اللّه بن ابى اميه برادر ام سلمه ام المؤمنين در خدمت حضرت رسول عزيمت فتح طائف نمود مرديكه هيت نام داشت او را بگرفتن ابنة غيلان تشويق و تحريص همى كرد و گفت اذا فتحتم الطائف فعليك بابنة غيلان فانها اذا اقبلت اقبلت باربع و اذا ادبرت ادبرت بثمان يعنى وقتيكه طائف را فتح كرديد تو البته دختر غيلانرا بخواه چه او هر وقت رو بطرف شخص آيد چهارشكن از شكم خود بنمايد و چون پشت كند هشت چين از خاصرتين آشكار سازد.

گويند زنان قبل از اينكه هيت اين كلمات را بر زبان آرد او را از غير اولى الاربه ميدانسته اند يعنى در او شايبه شهوت و ميل بزنان فرض نميكردند لهذا از او اجتناب نمينمودند پس از آن در حالت او ريب و ترديدى حاصل نمودند هيت را از حرمها مطرود داشته اند.

كامل ابن اثير بجاى كلمات مسطورۀ در فوق عبارت ذيل را از هيت كه خطاب به عبد اللّه بن ابى اميه مينمايد چنين نقل كرده (ان فتح اللّه عليكم الطائف فسل رسول اللّه صلى اللّه و عليه و اله ان ينفلك باديه بنت غيلان فانها هيفاء شموع نجلاء ان تكلمت تغنت و ان قامت تثنت و ان مشت ارتجت و ان قعدت تبنت تقبل باربع و تدبر بثمان بثغر كالاقحوان بين رجليها كالقعب المكفاء) يعنى اگر خداوند فتح طائف را نصيب شما كرد از حضرت رسول درخواست كن كه از غنايم باديه دختر غيلانرا حقه تو قرار دهد چه او باريك ميان است شكفته طبع و خوش چشم چون تكلم كند آوازى مطبوع از او مسموع شود چون برخيزد سرو را ماند كه متمايل گردد وقت خراميدن بزيبق رجراج شبيه است در هنگام نشستن مانند خيمۀ قبه دار و بنيانى استوار باشد چون فراز آيد چهارشكن در شكم بنمايد و اگر پشت كند هشت چين از خاصرتين او پديدار آيد دندانش بگل اقحوان شباهت دارد و ميان دو رانش كاسى واژگون است (خيرات)

ادهم باشى

ملقب بممتاز محلى و مسماة بقدسيه بيكم زوجه ابو الفتح محمد شاه فرزند جهان

ص: 137

شاه بن بهادر شاه پادشاه هندوستان زنى صاحب حسن و طالب عيش و نوش بوده بعد از فوت شوهر خود محمد شاه باغ باصفائى در بيرون دهلى بنا نموده و آنرا قدسيه ناميده و اكنون در خارج شهر دهلى در نزديكى دروازه معروف بكشميرى دروازۀ آن باغ برقرار و باقى است در اين باغ مسجد خوبى هم ساخته شده و قدسيه بيگم طبع موزون داشته و رعنائى تخلص ميكرده و بزبان هندى اشعارى دارد. (خيرات)

ارجمند بانو بيكم

اولين منكوحه شهاب الدين محمد شاه جهان بن نور الدين محمد جهان گير شاه پادشاه هندوستان بود و از فرط جمال و آگاهى و هوشمندى كه داشت هر روز تعلق خاطر پادشاه باو ميافزود اين زن چهار پسر و چهار دختر آورد پسران دارا شكوه شاه شجاع ميرزا مراد اورنگ زيب دختران انجمن آرا دهرآرا گيتى آرا جهان آرا چون ارجمند بانوبيگم درگذشت شوهرش بقعه عالى بيادگار او در شهر اكبرآباد بنا نمود و آنرا روضۀ تاج محل ناميد و اكنون بقعه تاج بى بى معروف است و شهاب الدين محمد شاه جهان از سال 1003 هجرى تا هزار و پنجاه و هفت سلطنت كرد. (خيرات)

اسماء بنت عبد اللّه

از زنان قبيله بنى عذره است مثل معروف لاعطر بعد عروس را او گفته و از امثال مشهور عرب گرديده است ابو الفضل ميدانى در مجمع الامثال گفته اسماء از قبيله بنى عذره در سلك ازدواج عمزادۀ خود كه عروس نام داشت منسلك گرديد ولى پس از چندى عروس درگذشت و پس از فوت او شخصى از قبيله اسماء او را در حباله نكاح خود درآورد و اين شخص زشت روى بود و رائحه دهنش رائحه كريهه بود وقتى كه شوهر دوم اسماء او را بقبيله خود ميبرد اسماء باو گفت اذن بده بر سر قبر عمزاده خود عروس قدرى گريه كنم آنشخص باو اجازه داد و اسماء بر سر قبر عروس رفته عبارات ذيل را اظهار نمود:

ص: 138

أبكيك يا عروس الأعراس يا ثعلبا في أهله و أسدا عند البأس

(مع الأشياء لا يعلمها الناس)

يعنى گريه ميكنم بر تو اى عروس عروسها اى كسى كه در ميان كسان خود در حلم و بردبارى و ملايمت همانند ثعلب بودى و در موقع جنگ و ستيز بشير شباهت داشتى و در تو صفات حميدۀ ديگر بود كه مردم از آن بى خبر بودند شوهر ثانى اسماء گفت آن صفاتى كه عروس داشت كه مردم خبر نداشته اند چه بود اسماء گفت:

كانّ عن الهمة غير نعاس و يعمل السّيف صبيحات بأس

يعنى در وقت اقدام راه تغافل و تسامح نميرفت و هنگام فرار از شر باستعمال شمشير مى پرداخت بعد از آن باز بمدح عروس پرداخته گفت:

يا عروس الاعز الازهر*الطيب الخيم الكريم المحضر*مع الاشياء له لا تذكر

يعنى اى عروس تو جبهه درخشانى داشتى و خلق تو پاكيزه بود و محاسن ديگر داشتى كه بزبان نميآيد باز شوهر اسماء پرسيد كه آن صفاتى كه عروس داشت كه بر زبان نميآمد چه بود گفت:

كان عيوفا للخنا و المنكر*طيّبة النّكهة عنبرا بخر*أيسر و غير أعسر

يعنى عروس از كارهاى بد كراهت داشت و خوشبوى بود و از دهنش رائحه كريهه استشمام نميشد شوهر اسماء دانست كه فقرۀ اخيره كنايه باوست آخر الامر چون خواسته اند حركت كنند اسماء عطردان خود را برنداشت و بجاى گذاشت شوهرش گفت چرا عطر خود را برنميدارى اسماء گفت (لاعطر بعد عروس) يعنى بعد از عروس ديگر نبايد عطر استعمال كرد و اين گفته در ميان عرب مثل شد (خيرات) .

اسماء بنت محمد

محدثه جليل القدر پدرش محمد بن صصرى از اعيان دمشق ميباشد و اين زن چند كتاب حديث برمكى بن علان محدث قرائت كرده و بعضى از آنها را بكرات تدريس نموده است و در فن خود متفرد بوده فيوضات و بركات او و فضايلش بسيار بوده و صدقات

ص: 139

كثيره داشته و بارها بزيارت خانۀ خدا مشرف شده ولادت او در اواخر سال ششصد و سى و هشت هجرى بوده و وفات او در ذى الحجة سنه هفتصد و سى و سه و در آنزمان از مشاهير رواة حديث احدى از او معمرتر نبود دو برادرش قاضى القضاة نجم الدين ده سال قبل از او وفات كرد و ابن الوردى در تتمه مختصر در مدح اسماء بنت محمد گفته:

كذلك فلتكن اخت إبن صصري تفوق على النّساء صبّي و شيبا

طراز القوم انثى مثل هذا و ما التّأنيث لإسم الشّمس عيبا

اسماء العامرية

اديبۀ بوده است از آل بنى عامر از اهالى اندلس ساكن بلدۀ اشبيلية در كتابت و نظم شعر مهارتى داشته قصيدۀ براى صيانت خانه و اموال خود بامير المؤمنين عبد المؤمن بن على نگاشته كه دو بيت اول آن اينست:

عرفنا النّصر و الفتح المبينا لسيّدنا أمير المؤمنينا

إذا كان الحديث عن المعالي رأيت حديثكم فيها شبحونا

در اواخر قصيده اسماء عامريه بوضعى خوب نسب خود را بر امير الموحدين معلوم ساخته (خيرات)

ام جعفر

از زنان انصار از قبيله بنى خطمه يا حنطمه و بعفت و درايت و صلاح و عقل اشتهار داشته و احوص بن محمد الانصارى از شعراى اسلام بناحق در حق او گفته

لقد منعت معروفها امّ جعفر و إنّي إلى معروفها لفقير

گويند روزى ام جعفر نزد احوص آمده گفت قيمت گوسفندان مرا بده احوص گفت من از تو چيزى نگرفته ام و ترا نميشناسم مشار اليها اصرار و احوص انكار كرده و قسم خورد كه من ترا نميشناسم و معرفتى بحال تو ندارم ام جعفر گفت ايدشمن خدا اگر مرا نميشناسى پس چرا در اشعار خود مرا نام مى برى و ميگوئى من بام جعفر اين

ص: 140

طور گفتم و ام جعفر بمن اين طور گفت اينك من همان ام جعفرم بالجمله ام جعفر در محضر عامه مردم احوص را مفتضح و شرمسار كرد و خود را برئ الذّمه نمود (خيرات)

ام عاصم

مادر عمر بن عبد العزيز كه از خلفاى بنى اميه است كه بعدل و صلاح مشهور ميباشد اكثر ارباب سير اين ام عاصم را دختر پسر عاصم بن عمر بن الخطاب ميدانند گويند عمر در ايام خلافت خود شبى در كوچهاى مدينه منوره ميگرديد از درون خانه شنيد مادرى بدخترش ميگويد در شير آب داخل كن عمر درست گوش داد ديد دختر بمادر ميگويد تقلب كار زشتى است و عمر ما را از اين قبيل كارها منع كرده حاصل آنكه هر قدر مادر بدختر اصرار نمود و گفت عمر از كجا مطلع بكار و كردار ما ميشود دختر تن درنداد و جواب داد آيا بايد در ظاهر بخليفه اطاعت كنيم و در باطن خلاف نمائيم عمر از ثبات رأى و استقامت آن دختر خشنود شده او را در حباله نكاح پسر خود عاصم در آورد و از او ام عاصم مادر عمر بن عبد العزيز بوجود آمد (خيرات)

ام كحه

زوجه اوس بن ثابت انصارى است و اوس از صحابه و ام كحه صحابية بوده چون اوس در غزوۀ احد شهيد شد اين زن با سه دختر از او ماند بنى اعمام اوس بموجب رسم و عادت جاهليت خواستند جميع اموال او را ضبط كنند و زوجه و دخترهاى او را محروم دارند چه رسم جاهليت اين بود كه بزن و فرزند اثاث و ميراث نميدادند و آيه شريفه (وَ تَأْكُلُونَ اَلتُّرٰاثَ أَكْلاً لَمًّا) ناظر بر اين مطلب است بنابراين در اين مورد كريمۀ و للنّساء نصيب نازل شد و سيد انام عليه و آله الصلوة و السلام به بنى اعمام اوس امر فرمودند باموال او دست اندازى نكنند بعد از آن آيۀ يُوصِيكُمُ اَللّٰهُ در باب ارث بشرف نزول ارزانى داشت و بام كحة ثمن و بدختران ثلثان و باقى به بنى اعمام اوس داده شد

و اين قول بنابر مذهب اهل تعصيب است كه زائد از فرائض را بمنسوبان پدرى

ص: 141

ميدهند و اماميه باقيرا نيز ردا باصحاب فريضه ميرسانند و ممكن است در صدر اسلام عول و تعصيب بوده و بعد از نزول آيه و اولى الارحام اولى آن قانون منسوخ شده

ام النساء

دختر عبد المؤمن تاجر فارسى است از نسوان عرب غرب (خيرات) كه طبعى موزون داشته و اشعار آبدار انشا كرده در مسامرات محيى الدين عربى قصيدۀ از او مسطور است كه اين دو بيت از آن مى باشد

جاء البشير بوعد كان ينتظر فأصبح الحق ما في صفوه كدر

من خير هاد غدا بالهدى بأمرنا و في أوامره التّسديد و النظر

از اين دو بيت كه مطلع و ابتداى قصيده است چنين برميآيد كه بعد از فتحى يا جلوسى گفته شده و ظن غالب آنكه بعد از غلبه و فتحى قصيده را نظم كرده چه در مدح ممدوح او را بشجاعت و دليرى ستوده چنانچه گويد.

ليث إذا اقتحم الأبطال حومته يفنى الكتائب لا يبقى و لا يذر

ام هاشم

يكى از زنهاى يزيد بن معويه بوده چون پسرى از يزيد بهم رسانيد او را ام خالد نام نهادند بعد از مردن يزيد مروان بن حكم او را بزنى گرفت تا خلافت او قوام گيرد و از شأن خالد بكاهد بعد از چندى يك روز مروان بخالد دشنام داد و گفت يابن- الرطبة الاست خالد اين واقعه را بمادرش اظهار و شكايت نمود ام هاشم گفت اين سخن را بكسى مگوى بلكه مروان هم نداند كه من از اين دشنام او آگاه شده ام و كينه مروان را در دل گرفت و منتظر فرصت بود تا روزيكه مروان خواب بود با جوارى خود بسر وقت او آمده بالشى بر دهن وى نهاد و فشردند تا بمرد و پسرش خالد مردى حكمت پيشه و اكسير انديشه است و در اين زحمتها كشيده و كتاب فردوس را كه معروف است در اين علم و صنعت تصنيف كرده و بيشتر فنون و رموز صنعت را بنظم درآورده و

ص: 142

آنانكه بوجود كيميا معتقد هستند او را داراى اكسير شمرده اند (ناسخ)

ام هاشم

الانصاريه دختر حارثة بن نعمان الانصارى الخزرجى زنى صحابيه بوده است و در كنيه او اختلاف كردند صاحب اسد الغابه ام هشام ضبط كرده و در وافى بالوفيات ام هاشم ثبت شده بهرحال در علم مقامى معلوم داشته و جماعتى از محدثين از او روايت كردند فقها گفتار او را معتبر دانسته اند مشار اليها در سال نود و هشت هجرى از دار فنا ارتحال نموده است.

و پدرش حارثة بن نعمانرا شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب رسولخدا و از مجاهدين بدر و احد و سائر غزوات دانسته كنيه اش ابو عبد اللّه بوده و دو مرتبه جبرئيل را بصورت دحية كلبى ديده و در روز حنين هنگاميكه صحابه فرار كردند حارثة فرار نكرد و پس از رسولخدا با امير المؤمنين بود و در ركاب آنحضرت جهاد كرد تا در زمان معويه برحمت حق پيوست «مامقانى»

ام هانى

دختر شيخ نور الدين ابو الحسن على بن قاضى القضاة تقى الدين عبد الرحمن بن عبد المؤمن الهورينى محدثه است مشهوره و يكى از اساتيد امام سيوطى بوده در ماه شعبان سال 778 متولد شده از سن هشت سالگى به تحصيل پرداخته و قرآن كريم را حفظ كرد و كتاب ملحه كه منظومه است در نحو و مختصر ابى شجاع كه از كتب فقه شافعى است نيز حفظ كرد و از اكثر محدثين عصر خود استماع حديث و مسائل كرده تا در سلخ صفر 871 درگذشته و چند شعر مذيل اين شعر قرار داده است

إذا كنت لا تدري و غيرك لا يدري إذا جنّ ليل هل تعيش إلى الفجر

مذيل اين است

فكن حامدا للّه شاكر فضله على سائر الأحوال في السّر و الجهر

ص: 143

و كن ساجدا للّه ما دمت قادرا لعلّك تحظي بالسّيادة و الفخر

فيا أيّها الأنسان لا تك جاهلا و اعلم بانّ اللّه هو الكاشف الضّر

حليم كريم خالق الخلق كلّهم و رازقهم من غير ملّ و لا ضجر

و صلّ على المختار أشرف خلقه عليه سلام اللّه في اللّيل و الفجر

(خيرات)

ام الهيثم

سيوطى در اواخر كتاب المزهر در علوم لغت و انواع او كه در قاهره چاپ شده گويد ام الهيثم عجوزى بوده است از بنى منقر كه از فصحاى نسوان بوده است وقتى بيمار شد از علت مرض او استفسار نمودند گفت كنت وحمى بالدكه فشهدت مأدبة فاكلت جبجبة من صفيف هلعه فاعترتنى زلخه گفتند اين چه قسم گفتار است گفت مگر گفتار اقسام دارد نهايت من بعربى فصيح با شما سخن گفتم.

اللغه وحم بمعنى اشتها است مأدبه*مهمان خانه جبجبه بضم هردو جيم بر وزن كزبره شكنبه گوسفند را گويند كه عربهاى بدوى آنرا پاك كنند و پر از گوشت سرخ كرده مينمايند كه آنرا قرمه گويند و صفيف گوشتهائى است كه براى بريان شدن روى آتش ميگذارند و هلعه بكسر هاء و لام مشدد مفتوحه بزغاله ماده است زلخه بضم زاء و فتح لام مشدده وجعى است كه به پشت انسان عارض ميشود و هرگاه باين مرض كسى مبتلا شود نميتواند حركت كند.

بنابراين معنى كلام ام الهيثم اين است كه من در دكانى اشتهاى پيدا كردم آش خوردم پس بميهمانى رفتم و از شكنبه بزغاله ماده كه پر از گوشت قرمه بود تناول كردم مبتلا به درد پشت شدم.

نجية المدينة

از بانوان مشهورۀ مدينۀ منوره است كه در قديم الايام در اين شهر شريف زندگانى

ص: 144

ميكرده و بكمال عقل اشتهار داشته گويند از او پرسيدند جراحتى كه التيام پذير نيست چيست فرمود عرض حاجت كريم است بر لئيم و محروم شدن او گفتند ذلت كدام و شرف كدام گفت ذل آنست كه شخص با شأن و شرافتى بدر خانه سفله رود و بار نيابد و شرف آنستكه شخص بداند اگر از كسى خير و عطائى باو عايد گردد بايد مادام العمر رهين منت معطى باشد بنابراين هرگز از كسى خواهش نكند و طلب خير و عطائى ننمايد.

(خيرات)

بريره

جاريه است صحابيه كه عايشه آنرا آزاد نموده و قبل از آزادى او را بغلامى مغيث نام بزنى داده بودند چون بآزادى نايل شد حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله او را مخير نمود ميل دارد در تحت غلام مزبور بماند ميخواهد خارج شود بنابراين در كتب فقه در باب نكاح و در كتب اصول در فصل تعارض الحجج در مسئله خيار العتاقه ذكرى از او شده است و علماى اهل سنت در باب جاريه كه در تحت مراوجت شخصى باشد و بعد آزاد شود و بخواهد فسخ آن تزويج نمايند اختلاف كرده اند شافعيها برآنند كه اگر زوج او حر باشد نميتواند فسخ كند و سايرين گويند خواه زوج حر باشد خواه عبد حق فسخ دارد و خلاصه بعضى معتقدند كه بريره صاحب كرامت بوده به دليل نصايحى كه بعبد الملك بن مروان مينمود كه كاشف از اعمال آتيۀ عبد الملك بوده توضيح آنكه عبد الملك قبل از اينكه بخلافت و حكمرانى رسد اظهار ورع و تقوى ميكرد پيوسته بتلاوت قرآن مشغول بود و در مسجد معتكف ميگشت و بصحبت صلحاء رغبتى داشت چون خليفه شد ترك همه را كرد و همه را فراموش كرد و حالات او ديگرگونه شد خود عبد الملك ميگفت من قبل از رسيدن بخلافت در مدينه با بريره مصاحبت داشتم بمن ميگفت اى عبد الملك ترا داراى خصال حميده مى بينم خوب است خليفه شوى و زمام امور خلايق بدست گيرى اگر اين مقام حاصل نمودى زنهار از سفك دماء كاملا بپرهيز و خون مردم مريز چه شنيده ام رسولخدا صلى اللّه عليه و آله و سلم ميفرمودند شخص

ص: 145

اگر بدر بهشت برسد و در خلد نظر نمايد با اين حالت اگر بقدر شاخ حجامتى خون ناحق ريخته باشد او را طرد مينمايند و از دخول بهشت مانع شوند.

عبد الملك برخلاف نصايح بريره خونريزى مثل حجاج را بر بندگان خدا مسلط كرد همانا بريره همين فقره را منظور داشته كه عبد الملك را از خونريزى منع نموده است.

بزم عالم

زوجه سلطان محمود خان ثانى و مادر سلطان عبد المجيد خان اين زن از خيرات نساء بوده كارهاى خير بسيار كرده و چند مسجد و سقاخانه و مكتب ساخته و بهترين ابنيۀ او مريض خانه است كه در سمت يكى از باغچه هاى اسلامبول واقع است و هميشه يكصد و پنجاه نفر مريض در او مداوا ميشود و از موقوفه ايكه براى آنمريضخانه قرار داده دوا و ساير لوازم آسايش براى مرضى ترتيب ميدهند از آنجمله باغچه مريضخانه براى لطافت هواى آن و از هرجهت امتياز دارد. (خيرات)

بليغه شيرازيه

زنى شاعره بود اين شعر ذيل از او ميباشد

شب سگ كويت بهر جائيكه پهلو مينهد

روز خورشيد آن زمين را بوسد و رو مينهد

بهية البكريه

بنت عبد اللّه از قبيلۀ بكر بن وائل و زنى صحابية بوده است اين زن با پدر و اهل قبيله خود بحضور حضرت رسالت پناهى آمدند و بشرف اسلام مشرف شدند سيد انام در حق بهيه و اولاد او دعاى خير فرمودند و از اثر دعاى آنحضرت بركتى در آنها پديدار آمد چنانكه عدۀ اولاد او بشصت رسيد كه چهل تن آنها پسر بود و بيست نفر آنها در جهاد شهيد شدند. (ابن اثير در كامل)

بنت خداويردى

از مسطورات اشخاصى كه وقايع غريبۀ عالم را نوشته اند چنين مستفاد ميگردد كه بنت خداويردى در سال 624 در اسكندريه ظاهر شده است و خلقة بازو نداشته و پستانهاى او مثل پستان مرد بوده با پاى خود قلم ميگرفت و مينوشت و بخوبى از عهدۀ تحرير مقصود و مرام خود برميآمد يكى از وزراى مصر او را احضار كرد و هنر او را

ص: 146

معاينه نمود و وظيفه اى براى او قرار داد گويند مقبرۀ مشار اليها هنوز در اسكندريه هست و موقوفه دارد.

تقية الارمنازيه

دختر ابو الفرج غيث بن على بن عبد السلام صورى و مادر تاج الدين ابو الحسن على بن فاضل است كه مكناة بام على بوده و اين ام على تقيه در علم و فضل و شعر و فصاحت مهارتى بكمال داشته وقتى در اسكندريه ملازمت ابو طاهر سلفى را اختيار كرد و ابو طاهر از مشاهير حفاظ اخبار و آثار است و در تعليقات خود از تقيه ذكرى نموده

گويند روزى ابو طاهر بر كاغذى نوشته بود (در حجره ايكه ساكن بودم پايم بميخى گرفته زخم شد دختر كوچكى مقنعه خود را پاره كرده بپاى من بست) تقيه آن نوشته را ديده اين دو بيت ذيل را بديهة انشا نموده

لو وجدت السّبيل جئت بخدّي عوضا عن خمار تلك الوليده

كيف لي أن أقبّل اليوم رجلا سلكت دهرها الطّريق الحميده

قاضى شمس الدين بن خلكان گويد تقيه اين مضمونرا از هارون يحيى المنجم اقتباس كرده كه گفته

كيف نال العثار من لم يزل منه مقيما في كلّ خطب جسيم

او ترقّى الأذى إلى قدم لم تخط إلاّ إلى مقام كريم

ص: 147

تقيه قصايد و قطعات بسيار دارد كه همه فصيح و آبدار است حافظ زكى الدين ابو محمد عبد العظيم المنذرى گويد تقيه قصيدۀ خمريه باسم ملك مظفر تقى الدين انشا نموده و در آرايش بزم نشاط و بساط انبساط و اقداح راح و لهو و ارتياح مبالغت كرد تقى- الدين گفت تقية در عهد صبى اين احوال و اطوار فراگرفته است تقيه اين حرف بشنيد قصيده اى در رزم بنظم آورد كه دقايق امور حربيه را حاوى بوده و در عصمت و طهارت ذيل خود اقامه دليل نموده و مدلل ساخته كه در كليه فنون شعر ماهر و در سخن سرائى مبسوط اليد و قادر است

ولادت تقيه در محرم سال 505 هجرى در دمشق بوده و در اوايل شوال سال 579 وفات كرده و ارمناز قريۀ بوده در بر شام و تقيه منسوب بان دهكده ميباشد و صاحب خيرات حسان ذيلى براى كتاب خيرات نوشته در حرف التاء قصيده اى از تقية الارمنازية نقل كرده كه در مدح حافظ سلفى گفته كه بعض آن اشعار اين است

أعوامنا قد أشرفت أيّامها و علا على ظهر السّماك خيامها

و الرّوض متبسّم بنور إباحة لمّا بكى فرحا عليه غمامها

و النّرجس الغضّ الذّي أحداقه ترنو فيفهم ما تقول خزامها

و الورد يحكي و جنّة محمّرة الخلّ من فرط الحياء لثامها

و شقائق النّعمان في وجناته خالات مسك خالها رقامها

و بعد از اكمال تشبيب شروع بمدح حافظ السلفى نمود

يا صاح قم لسعادة قد أقبلت و تنبّهت بعد الكريّ نوامها

و أجمع خواطرنا ليجلي فكرنا لمّا تجرّد للقريض حسامها

مدح الإمام على الأنام فريضة فخر الأئمة شيخها و همامها

الحافظ الحبر الذّي شهدت له أرض العراق بفضله و شئامها

و آخرين قصيده را طورى خوب گفته كه شخص از لطافت و رشاقت اوايل آنرا فراموش مينمايد

ص: 148

ثبيّة

بنت يعار زوجه ابو حذيفه است و ابو حذيفه از اكابر قريش پسر عتبة بن ربيعه و برادر هند جگرخوار، ابو حذيفه بشرف اسلام مشرف شد و در عداد صحابه معدود گرديد بارض حبشه مهاجرت كرد و از آنجا بمدينه منوره مراجعت كرد و در تمام غزوات خدمت حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله را داشت تا در يوم يمامه شهيد شد در جنگ بدر كه كفار مبارز مى طلبيدند و اصحاب نبويرا بجنگ تن بتن دعوت ميكردند رسول اكرم او را از رفتن بميدان منع فرمودند و هند خواهر ابو حذيفه چون در كفر و الحاد خود اصرار داشت اين شعر را در هجو برادر گفت

فأشكرت أبا ربّاك من صغر حتّى شببت شبابا غير محجون

تا اينكه گويد

أبو حذيفة شرّ النّاس في الدّين

اما ثبيه زوجه ابو حذيفه صحابيه است مشهوره و مانند شوهر خود داراى فضل و درايت بوده (خيرات حسان ص 87)

حبيبه

بنت عبد الرحمن بن امام جمال الدين محمد بن ابراهيم المقدسى محدثه بوده است مشهوره در اسناد حديث و تعداد رواة آن يدى طولى و حافظه غريبه داشت از محدثين شيخ تقى الدين عبد الرحمن بن ابى الفهيم و خطيب مروان استاد او بوده اند و علوم ديگر را از ابراهيم خليل فراگرفته سبط حافظ سلفى محدث معروف اسكندريه و فضل اللّه بن عبد الرزاق و غيرهما از محدثين بغداد باو اجازه دادند و عموما اين زنرا بعفت و صلاح ستودند وفات حبيبه بنت عبد الرحمن در ماه شعبان سال 733 هجرى اتفاق افتاده و صلاح الدين صفدرى در سنۀ هفصد و بيست و هشت از مشار اليها اجازه گرفته و در كتاب عنوان النصر كه در احوال مشاهير عصر خود نوشته ذكرى از او نموده است

(خيرات)

ص: 149

حكيمۀ دمشقية

عارفه بوده است از بزرگان زنان شام و رابعه شاميه شاگرد اين زن بوده در نفحات الانس گويد رابعه روزى نزد حكيمه دمشقيه رفته و حكيمه بتلاوت قرآن مشغول بوده چون رابعه را بديد گفت شنيده ام شوهر تو احمد بن ابى الحوارى ميخواهد زن ديگر تزويج نمايد رابعه گفت بلى چنين است حكيمه گفت چگونه عاقل قبول ميكند كه دل خود را از خدا بدو زن مشغول سازد بعد از آن شرحى از قلب سليم ذكر نمود.

خازن الدوله

مسمات بگل بدن باجى از زوجات محترمه فتحعلى شاه بوده است مشار اليها از جوارى والدۀ فتحعلى شاه بود چون والدۀ فتحعلى شاه مرحومه شد فتحعلى شاه گفت يكى را از ميان خود انتخاب كنيد كه رياست كلى در حرم داشته باشد و آنچه از نقد و جنس و مقررى بتوسط والده بشما ميرسيده بعدها بواسطه او برسد خدام حرم بعد از مشورت گفتند محض احترام مرحومه معظمۀ والدۀ خاقان يكى از جوارى ايشان بايد برياست منتخب شود بنابراين گل بدن باجى باين سمت انتخاب و بشغل صندوق دارى برقرار شد و مقامى منيع يافت و اين شعر را تسجع مهر خود قرار داد.

معتبر در ممالك ايران قبض صندوق دار شاه جهان

و فى الحقيقه اعتبار مهر او باعلى درجه كمال بود و اگر كرورها بتجار حواله مينمود همينكه قبض ميداد با كمال اطمينان ميدادند مختصر چون از فرط كفايت اقتدارى فوق العاده در حرم خانه بهم رسانيد و كارها را برطبق ميل شاه منظم گردانيد در سلك زوجات فتحعلى شاه منسلك و ملقب بخازن الدوله گرديد و دو شاهزاده معظم از بطن او بوجود آمد و در حرم خاقانى اختيار مطلق خازن الدوله را بود و چند نفر محرر داشت همه زن و داراى لياقت و كفايت بودند و آنچه بذل و اعطا ميشد ثبت مينمودند.

(خيرات)

ص: 150

خيزران

زوجه خليفه سومى عباسى مهدى و مادر هادى و هارون رشيد در زمان پسران خود اقتدارى داشته و در شعر و ادب او را مهارتى بوده با خليفه همدمى و منادمت مينموده و مطايبات كثيره فيمابين آنها اتفاق افتاده از آنجمله روزى از حمام بيرون آمده عرق كرده در آينة نظر نموده رخسارۀ خود را مانند برگ لاله ديد كه ژاله بر آن باشد اين مصرع را بر ديوار نوشت

انا التّفّاحة الحمراء عليه الطّل مرشوش

خليفه در زير او نوشت

و فرج

عرضها بشر عليها العهن منفوش

اين خيزران مادر رضاعى فضل بن يحيى بن خالد برمكى است فلذا شاعر گويد

أصبح الفضل و الخليفة هارون رضيعي لبان خير النّساء

و نيز گفته اند

كفى لك فضلا أنّ أفضل حرّة غذتك بثدي و الخليفة واحد

و لا يخفى كه در جلد پنجم همين كتاب ذكرى از خيزران شده و تفصيل آن در تاريخ سامرا است و در صفحه 165 نيز اضافاتى بيايد.

دنيا

جاريۀ ابو عبينه بصريه از شعراى دولت عباسيين بوده و شاعر مشاراليه بفاطمه بنت عمرو بن حفص هزار مرد تعشقى بهم رسانيده چون فاطمه از نجباء و عيسى بن سليمان شوهرش بشجاعت و نبالت معروف بود هر وقت ابو عبينه ميخواست شعرى در حق معشوقه خود فاطمه بنظم آورد از ذكر اسم او احتراز كرده بنام جاريۀ خود دنيا انشاد مينمود از آنجمله است ابيات ذيل

ما لقلبي أرّق من كلّ قلب و لحبّي أشدّ من كلّ حبّ

و لدنيا على جنوني بدنيا أشتهي قربها و تكره قربي

نزلت بي بليّة من هواها و البلايا تكون من كلّ ضرب

(خيرات)

ص: 151

رضية سلطان

دختر شمس الدين ايلتمش محمد سلطان است كه در بعضى از بلاد هندوستان سلطنت داشته سلسله شمس الدين از فروع غوريه و حكمران كابل و غزنه بوده كه بعضى از نواحى هند را نيز تصرف نموده و از سال ششصد و دو هجرى تا ششصد و نود حكمرانى داشته اند رضيه سلطان چون درايت و اخلاقى مرضيه داشت در زمان حيوة پدر خود در امور سلطنت دخالت مينمود و ايلتمش با وجود چند نفر فرزند ذكور اين دختر را ولى عهد خود قرار داد و بعد از وفات پدرش در سال 634 بتخت حكمرانى جلوس كرد و از لباس عورات بيرون آمده قبا پوشيد و تاج بر سر گذاشت و نقاب بر چهره بست.

بعضى گفته اند بعد از فوت ايلتمش حكمرانى بپسرش ركن الدين فيروز شاه رسيد اما چون سخيف العقل بود مادرش كار حكومت مينمود بعد از هفت ماه امراء و اعيان كه اين وضع را درست نميدانسته اند ركن الدوله فيروز شاهرا گرفته حبس كردند و خواهرش سلطان رضيه را بجاى او جلوس دادند خلاصه در زمان سلطنت رضيه بعضى از رجال و اركان دولت او ياغى شدند و چند بار فيما بين مشاراليها و ياغيان جنگ در گرفت و رضيه غالب ميشد عاقبت او را بگرفته اند و در قلعه اى حبس كردند و برادرش معز الدين را بتخت سلطنت دهلى نشاندند در سال 635 در 28 رمضان و سلطان رضيه در سال ششصد و سى و هفت يا هشت از قلعه ايكه در او محبوس بود بيرون آمده بطرف دهلى رفته و در حوالى دهلى در جنگ مقتول گرديد. (خيرات)

رقيقه

بنت ابى صيفى بن هاشم بن عبد مناف است و اهل سير او را صاحبة الرؤيا گويند كما سيأتى بعضى مشاراليها را از صحابيات دانسته اما ابن اثير از ابو نعيم حكايت كرده كه رقيقه با جناب عبد المطلب هم سن بودند و هر دو در زمان صباوت حضرت رسالت بعالم ديگر شتافته و عصر نبوترا ادراك نكرده.

ص: 152

اما وجه ملقب شدن او باين لقب آنكه وقتى در مكه معظمه قحط عظيمى روى داد و حضرت رسول در آنوقت شش يا هفت ساله بود رقيقه در عالم رؤيا ديد شخصى بصداى گرفته ندا ميكند اى معشر قريش زمان پيغمبر آخر الزمان كه بعثت او را منتظر بوديد رسيده و اوان ظهور او نزديك گرديده مقرر است كه بيمن مقدم او از بلاى قحط و غلا آسوده شويد و مى بايد از ميان شما شخصى داراى حسب و نسب و جسيم و سفيد اندام با مژگان انبوه و چهرۀ طولانى اولاد و ذريه خود را همراه بردارد و از هر بطنى يك نفر او را تبعيت كند و همگى ابدان خود را بآب شسته تطهير نمائيد و معطر سازيد پس از استلام ركن بر كوه ابو قبيس صعود كرده آن شخص بدعا طلب باران نمايد و ديگران آمين گويند تا باران رحمت الهى نازل شود و غائله قحطى رفع و زايل گردد رقيقه خواب خود را بقريش اظهار كرد گفتند عبد المطلب داراى اين صفات و شمايل است و بس بنابراين عبد المطلب را از ماجرا خبر كردند آنجناب با آن شرائط مذكوره حركت كرد و نواده خود حضرت رسولرا همراه خود برداشته بعد از انجام شرائط مذكوره بكوه ابو قبيس بالا رفتند و عبد المطلب به بركت وجود خير البرايا استسقا نموده هنوز از دعا فارغ نشده بود كه بارانى سخت بباريد و رقيقه ابيات ذيل را انشاء نمود.

بشيبته الحمد أسقى اللّه بلدتنا و قد فقدنا الحيا و إجلو ذّالمطر

فجاد بالماء جوني له سبل سخا فعاشت به الانعام و الشّجر

منا من اللّه بالميمون طائرة و خير من بشرّت يوما به مضر

مبارك الأسم يستسقي الغمام به ما في الأنام له عدل و لا خطر

(شيبة الحمد لقب جناب عبد المطلب و مقصود از ميمون الطائر حضرت رسول است)

(خيرات)

رميكية

جاريه ام الاولاد معتمد بن عباد امير اشبيلية است از زنان اندلس است كه بفضل و ادب اشتهارى يافته و تمام فرزندان ذكور و اناث معتمد از بطن او بوجود آمدند و در

ص: 153

موسيقى هم ربطى داشته با اينكه در اين فن مانند اقران خود نبوده اما حسن و ملاحت و طلاقت و فصاحت و حلاوت گفتار و لطافت و ظرافت را بدرجه كمال دارا بوده و معتمد كه از ادباى ملوك الطوائف مسلمين مغاربه محسوب ميشود با او مأنوس و از مصاحبت او محظوظ ميگرديده و بنابر محبت وافر معتمد باو احترامى كامل حاصل نمود

گويند روزى رميكية برخى از زنان بينوا را در پيشگاه سراى سلطنت ديد پا برهنه در گل ولاى راه ميروند و شير ميفروشند او نيز هوس كرد كه پابرهنه در گل راه رود و بشغل ايشان تشبه نمايد و شير بفروشد معتمد در همان حال در ايوان آن عمارت گلى ترتيب داد مركب با انواع طيبات و بخور و گلاب سپس رميكية با دختران و جوارى معتمد مشكها بر دوش افكنده در آن گلها راه رفتند و بسان نسوان باديه تكلف شيرفروشى كردند و باين آرزو نائل گرديدند

گويند كه معتمد بدست امير المسلمين دچار مذلت شد و با رميكية در قلعه اغمات مقيد و محبوس گرديد در اول عيديكه دررسيد و در آن عيد خود و دختران خود را بيچاره ديد همه افكار و پريشان حال اين ابيات بسرود.

فيما مضى كنت بالأعياد مسرورا فسائك العيد في أغمات مأسورا

ترى بناتك في الأطمار جائعة يغزلن للناس ما يملكن قطميرا

برزن نحوك للتّسليم خاشعة أبصارهنّ حسيرات مكاسيرا

يطأن في الطّين و الأقدام حافية كأنّها لم تطأ مسكا و كافورا

همانا شعر اخير اشاره است بيوم الطين كه بآن اشاره گرديد.

فاطمة

ام عبد اللّه دختر الشيخ الانام المقرى المحدث جمال الدين سليمان بن عبد الكريم بن عبد الرحمن بن سعد اللّه بن ابو القاسم الانصارى الدمشقى است كه از اعيان و صلحاى عصر صفدى ميباشد مشار اليها خاتونى محدثه بوده و از علماى مأة ششم كه در عراق و اصفهان سكنى داشته و از مشاهير دمشق شام اجازه گرفته و تدريس كرده شمار مشايخ محدثين كه

ص: 154

فاطمه ام عبد اللّه از آنها سماعا يا اجازة روايت حديث نموده بقول صفدرى زياده از يك صد نفر است ولادت فاطمه تقريبا در ششصد و بيست و وفاتش در دوازدهم ربيع الاخر سال 760 اتفاق افتاده بنابراين از معمرين شمرده ميشود و چون ثروتش زياده بوده در كتاب عنوان النصر ذكر شده و از خيرات و اوقاف بسيار و احسان او با قارب شرحى مسطور است (خيرات)

فاطمة

دختر عبد الملك بن مروان زوجه عمر بن عبد العزيز اين زن با اينكه شوكت و سلطنت از دو جانب مشار اليها را ميرسيد مع ذلك در اقتصاد و ترك اسباب تجمل و حشمت پيروى شوهر خود مينمود گويند چون عمر بن عبد العزيز بر سرير خلافت جلوس كرد بنابر تنسك و ديانتى كه داشت قصد كرد كه هر نوع اسراف و تبذير نمودار باشد بردارد ابتدا بدائره خود كرد و بفاطمه زوجه خود گفت اگر ميخواهى اطاعت من كنى و من از تو راضى باشم و باهم زندگانى نمائيم هر قسم اسباب زينت و جواهر كه دارى بايد مجموع را تسليم بيت المال كنى و تا چيزى از آنها نزد تو باشد اتحاد و اتفاق ما ممكن نيست فاطمه اطاعت و تمكين اين گفته نموده آنچه نزد او بود تسليم بيت المال نمود چون عمر بن عبد العزيز درگذشت نوبت خلافت بيزيد بن عبد الملك رسيد و او برادر فاطمه بود گفت بايستى نفايس متروكه خواهرم را باو رد نمايم ولى فاطمه قبول نكرد و گفت من در حيوة او اطاعت او نمودم در ممات او چگونه مخالفت نمايم و يزيد پليد تمام آنها را جهاز دخترش ماريه نمود (خيرات)

فاطمة

دختر قاسم بن جعفر بن ابى طالب و نوادۀ جعفر برادر حضرت على بن ابى طالب و زوجه حمزة بن عبد اللّه بن زبير است مشار اليها در حسن و جمال بيعديل بوده

ص: 155

اقول صاحب خيرات حسان حتما اشتباه كرده جعفر بن ابى طالب فرزندى قاسم نام نداشت قاسم پسر عون بن جعفر است كه حضرت سيد الشهداء عليه السلام دختر عبد اللّه- بن جعفر را بعقد او درآورد تفصيل آن در جلد سوم در بانوان دشت كربلا در ترجمه ام كلثوم بيان شد بالجمله شوهر فاطمه حمزه در مرض موت چون متذكر بود كه بعد از فوت او زوجه اش بطلحة ابن عمرو شوهر خواهد كرد زياده از حد اضطراب و خلجان داشت فاطمه ملتفت اين معنى شد براى آسايش خاطر خيال او گفت آنچه دارم در راه خدا دادنى باشم و مماليك من همه آزاد باشند اگر بعد از تو شوهر كنم حمزه چون درگذشت انقضاى مدت عده طلحه فاطمه را خواستگارى كرد فاطمه سوگند خود را باو اعلام نمود طلحه گفت اگر بهم سرى من رضا شوى من در مقابل كفاره يمين ترا خواهم داد فاطمه قبول كرد بعد از مزاوجت طلحه را از فاطمه پسرى آورد ابراهيم نام و دخترى مسماة برمله و ابراهيم از افاضل ناس گرديد و رمله را بكابين يكصد هزار دينار بشخصى تزويج كرد بطلحه گفتند تو از مزاوجت با فاطمه سود فراوان بردى مشار اليها را بكابين چهل هزار دينار تزويج كردى و بيست هزار دينار هم كفارۀ يمين او را دادى اينك دختر ترا بصد هزار دينار تزويج كردند چهل هزار دينار از اين راه منتفع شده اى علاوه بر وجود پسرى مثل ابراهيم «تزيين»

فاطمة

دختر حمزۀ سيد الشهداء مرويست كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پارچه بحضرت- امير المؤمنين عليه السلام داده فرمودند (شققها خمرا بين الفواطم) يعنى اين قماش را براى پوشيدن سر بفواطم قسمت كن بنابراين در تعيين فواطم اختلاف است بقول اشهر فاطمه زهرا سلام اللّه عليها و فاطمه بنت اسد مادر امير المومنين عليه السلام و فاطمه دختر حمزۀ سيد الشهداء عليه السلام.

ص: 156

فضه

عابدة در نفحات الانس مسطور است كه فضه داراى مقام ولايت بوده و گوسفندى داشته كه شير او با عسل آميخته و شيخ ابو الربيع مالقى گفته است با اينكه ما بزيارت زنان معتاد نبوديم نظر بشهرت فضه بقريه اى كه در آنجا مسكن داشت رفتيم و كوزۀ تازه خريده بر مشار اليها وارد شديم من درخواست كردم گفتم درخواست من اينست كه فيض و بركت گوسفند را بمن نشان دهد فرمود از پستان اين گوسفند شير بدوش من در كوزه دوشيدم شير و عسل از پستان آن ميش آمد حقيقت حالرا از خود او سئوال كردم گفت من شوهرى داشتم صالح و ما فقير بوديم در يكى از عيدهاى اضحى فقط گوسفندى ماده داشتيم شوهرم گفت اين ميش را قربانى كنيم من گفتم ما باين ميش محتاجيم و خدا داناى حال ماست و در ترك اضحيه بر ما يأسى نيست آن روز اتفاقا ميهمانى بر ما وارد شد خوردنى نداشتيم كه نزد ميهمان ببريم بشوهرم گفتم اكرام ضيف لازم است اين گوسفند را ذبح كن تا طعامى براى ميهمان ترتيب دهيم شوهرم گفت ميترسم اطفال گريه كنند گفتم از خانه گوسفند را بيرون بر و در پشت ديوار ذبح كن چون چنين كرد و گوسفند را ذبح كرد بناگاه گوسفندى از فراز ديوار پائين آمد بدرون خانه من بگمان اينكه همان گوسفند است فرار كرده چون از خانه بيرون آمدم شوهرم را ديدم پوست آن گوسفند را ميكند واقعه را براى او گفتم گفت دل قوى دار كه حضرت ايزد گوسفندى بما عطا كرده بهتر از اينكه براى ميهمان ذبح كرديم و بدانكه از بركت اكرام ضيف و مسافر از اين ميش شير و عسل حاصل ميآيد.

نگارنده گويد متفردات كتاب نفحات الانس قابل اعتماد نيست ما منكر نيستيم كه اولياء خدا كرامت دارند ولى اين قصه دليل تاريخى ندارد و اللّه العالم.

ارجوان

جاريۀ صبيح المنظرى بوده كه آزاد كردۀ القائم باللّه عباسى بوده و مادر المقتدى

ص: 157

باللّه است از نساء صالحه و صاحب خيرات و حسنات بوده چند دفعه بحج رفته و در مكه معظمه و بغداد بعضى ابنيۀ خيريه بنا كرده مدتها عمر نموده چهار فرزند آورده است خلافت پسرش مقتدى و پسر او مستظهر و پسر او المسترشد را ديده و در سال 512 درگذشته.

جارية روميه

محيى الدين عربى در مسامرات گويد روزى در اثناى گردش حالتى عارض من شد از خلق كناره گرفتم بر روى ريگها طواف ميكردم ناگاه اشعار ذيل بخاطرم خطور كرده بآهنگى كه ميدانستم و ميتوانستم شنيد خواندم.

ليت شعري هل دروا أيّ قلب ملكوا

و فوأدي لو درى أيّ شعب سلكوا

أتراهم سلموا ام تراهم هلكوا

حار أرباب الهوى في الهوى و ارتبكوا

ناگاه از پشت سر در كمال ملايمت دستى بشانهايم زده شد برگشتم ديدم دخترى رومى است و من صورتى بآن صباحت و تكلمى بآن حلاوت مدة العمر نديده بودم گذشته از ظرافت و حسن و جمال در ادب و معرفت و كمال او را از جميع زنان كه ديده بودم برتر يافتم مختصر از من پرسيد ابياتيكه بدان مترنم بودى چه بود گفتم:

ليت شعري هل دروا أيّ قلب ملكوا

گفت از شما تعجب مينمايم كه با وجود عارف زمان خود بودن اين گونه سخنان ميگوئيد مملوك تا مشخص و معلوم نگردد چگونه صحيحا ملك ميگردد و اينكه شما ميگوئيد كاش ميدانستم اين سخن دلالت بر ندانستن شما ميكند و حال آنكه راه، راست گفتن است و اشخاص مانند تو چگونه سخن بتسامح رانند بعد از آن گفت بيت ثانى را بخوان گفتم:

و فوأدي لو درى أيّ شعب سلكوا

ص: 158

گفت شعب ما بين قلب و غشاوۀ قلب است و او مانع معرفت قلب است پس چيزى را كه فهميدن او غيرممكن است چگونه تمنا ميكنى راه، راست گفتن است آنگاه بخواندن شعر سوم اشارت نمود گفتم:

أتراهم سلموا ام تراهم هلكوا

گفت آنها سالم شدند شما بايد از خود سئوال كنيد كه در سلامت مى باشيد يا در هلاكت اينوقت بيت چهارم را خواست گفتم.

حار أرباب الهوى في الهوى و ارتبكوا

آن دختر صيحه بر من زد و گفت تعجب است براى اهل عشق جائى نمانده كه در حيرت بمانند عشق و سودا را احاطت است جميع حواس را بهم وصل كند و عقل و فكر را بهم بندد حال دهشت و جاى حيرت نماند چيزى ديده نشود كه انسان از او تحير نمايد راه، راست گفتن است و امثال ترا سزاوار نيست كه سخن بتسامح گويند گفتم خواهرا نامت چيست گفت قرة العين گفتم آرى روشنائى چشمى و اين قصيده را خواندم.

پس قصيده ايكه سيزده بيت است ميخواند و اشعار بمسلمان بودن او مينمايد.

قطر الندى

اسمش اسماء دختر ابو الجيش از كمال حسن او را قطر الندى گفته اند يعنى دانه شبنم مشار اليها اديبه بوده بديع الجمال صاحب فضل و كمال المعتضد باللّه عباسى كه شانزدهمى از خلفاى بنى العباس است او را تزويج كرد پدر قطر الندى ابو الجيش پسر احمد بن طولون صاحب مصر است كه در عصر المعتز باللّه امير تمام خطّۀ مصر و برّ شام بود چون او درگذشت پسرش ابو الجيش نيز در عهد المعتمد على اللّه بانتخاب رؤسا وارث امارت پدر گرديد و بر دشمنان و رقباى خود غلبه كرد و بر قلمرو امارت خود افزود همينكه المعتمد باللّه درگذشت و خلافت بالمعتضد باللّه رسيد ابو الجيش با بعضى تحف و هدايا بدرگاه خليفه آمده اظهار انقياد كرد و دختر خود قطر الندى را كه همراه داشت درخواست نمود كه او را براى ولى عهد المكتفى باللّه فرزند المعتضد تزويج نمايد خليفه

ص: 159

امارت مشار اليها را تصديق و امضا نمود و گفت دختر ترا خود تزويج نمايم و دو كرور درهم پول نقره شيربها داد و در سال 381 امر مزاوجت صورت گرفت چون بحضور خليفه معتضد رسيده نقاب از چهره برداشت و بدور انداخت خليفه سبب پرسيد قطر الندى گفت يا امير المؤمنين لان وجهى ان كان حسنا كنت اول من راه و ان كان قبيحا كنت اول من و اراه خليفه از جواب قطر الندى خيلى مسرور گرديد و از فصاحت و ذكاوت او خورسند شد.

قمر

از نساء مشهور سلسله قاجاريه و در خدمت مرحوم شاهزاده عليشاه ظل السلطان بوده و اشعارش خالى از لطف و ملاحت نيست اين دو بيت از او است

نميدانم چرا پيش رقيبان سخن پرسند از عاشق حبيبان

اندر سر كوى تو بسى منتظرانند شايد ز ره لطف تو از خانه درائى

قمر

جاريه اى بوده بغداديه صاحب صباحت و جمال و فصاحت و كمال شوخ و هنرمند سخن سرا و دلبند، ابراهيم بن حجاج اللحمى يا لخمى از ملوك اشبيلية او را باندلس آورده بنابراين از اديبهاى اندلس بشمار ميآيد اشعار ذيل از افكار اوست

آها على بغدادها و عراقها و ظبائها و السّحر في أحداقها

و محالها عند الفرات بأوجه تبدو أهلّتها على أطواقها

متبخترات في النّعيم كأنّما خلق الهوى العذرى من أخلاقها

نفسى الفداء لها فأىّ محاسن في الدّهر تشرق من سنا أشراقها

دو بيت ذيل را نيز او گفته و دليل است كه نزد ابراهيم بن حجاج منزلتى بهم رسانيده و روزگار خوشى داشته است.

ما في المغارب من كريم يرتجى إلاّ حليف الجود أبراهيم

ص: 160

إنّي حللت لديه منزل نعمة كلّ المنازل ما عداه ذميم

(خ)

كلثوم

دختر قاسم بن محمد بن جعفر الصادق عليه السّلام مرقد مطهر او در قاهرۀ مصر در نزديكى خندق در مقابر قريش است و جعفر بن موسى بن اسماعيل بن موسى الكاظم عليه السّلام از بطن مشار اليها است و خود كلثوم از زاهدات و عابدات بشمار ميآيد.

(نقل از خطط مقريزى)

ماريۀ ذات القرطين

يعنى ماريه صاحب دو گوشواره و او ماريۀ بنت ارقم از خانواده ملوك بنى جفنه بوده گويند دو گوشواره داشته هريك از يك دانه مرواريد كه به بزرگى تخم كبوترى بوده و آن يك زوج گوشواره تخمينا بچهل هزار دينار قيمت ميكردند مشار اليها بقصد نيل بسعادت اخروى گوشواره ها را هديۀ كعبه معظمه شرفه اللّه تعالى نمود و خزانه دار كعبه آنها را در بيت شريف آويخت بروايتى آن دو گوشواره يدا بيد بدست عبد الملك بن مروان رسيد چون دختر خود فاطمه را بعمر بن عبد العزيز داد آنها را باو بخشيد اما عمر بن عبد العزيز آن گوشواره ها را با سائر اسباب زينت از زوجه خود گرفته در بيت المال نهاد و اعز من قرطى ماريه از امثال عرب شد. (خ)

ماه ملك خاتون

دختر سلطان سنجر سلجوقى از سلاطين مشهور ايران كه پاى تخت او مرو بوده چون مشار اليها وفات نمود سلطان سنجر فرمان داد براى ماه ملك خاتون مرثيه بگويند چون در فصل بهار فوت شده بود اين دو بيت را گفته اند.

هنگام آنكه گل دمد از صحن بوستان رفت آن گل شكفته و در خاك شد نهان

هنگام آنكه شاخ شجر نم كشد ز ابر بى آب ماند نرگس آن تازه بوستان

(خ)

ص: 161

ماه پيكر سلطان

زوجه سلطان احمد خان اول عثمانى مادر سلطان مراد خان رابع اين زن پس از عمر طولانى او را در ماه رمضان سال هزار و شصت و يك كشتند بدست روزبه ها كشته شد و اين زن منتهاى شوكت و جلالت و نفوذ را در امور دولت داشته تمولش بسيار و تجمل وى بيش از آنكه بگفتار آيد بخيرات و حسنات ميل زياد داشته ابنيه خيريه از مساجد و غيرها بنا كرده در شهور مباركه زياده از دويست تن از زنان و مردان شرفاى حجاز را معاش ميداد و هر سال دو تن را مأمور ميكرد كه با قافله حاج همراه شوند و بحجاج آب و شربت دهند و در هر سال در ماه رجب با لباس مبدل داخل زندان خانه ميشد و كاملا جستجو ميكرد اشخاصى را كه بجهت داشتن دين حبس نموده بودند آنها را آزاد ميكرد و آنها كه بواسطه جزئى جنايت در بند نكايت بودند باقى ماندۀ حبس آنها را مى بخشيد و مستخلص مينمود و در بذل خيرات اعتماد بخواجه سراها نمينمود خود بنفسها عطياترا بمستحقين ميرسانيد دخترهاى فقير را در وقت مزاوجت جهاز ميداده در عيد اضحى گوسفندان زياد قربانى ميكرد در اسلامبول چند مسجد بنا كرد و يك مكتب و يك سقاخانه و يك دار الحديث و دو حمام را بانى او است بعلاوه كاروان- سرائى بزرگ در اسلامبول كه اهالى ايران در آن سكنى دارند و معروف بخان والده است و در اين كاروانسرا و در گردنه قره ركز و قلعه اناطولى نيز سه مسجد بنا نموده (خ)

متمنيه

از نسوان مدينۀ منوره بوده و اسم او معلوم نيست محض تمناها كه در اشعار ذيل نموده به متمنيه مشهور و معروف شده

هل من سبيل إلى خمر فأشربها ام من سبيل إلى نصر بن حجّاج

إلى فتى ماجد الأعراق مقتل سهل المحيّا كريم غير ملحاج

شبى خليفه ثانى در شهر مدينة گردش ميكرد متمنيه اين ابياترا بآواز بلند

ص: 162

ميخواند و آرزو ميكرد كه از جام شرابى سرخوش شود يا بديدار نصر بن حجاج نايل گردد خليفه اين ابياترا شنيده گفت من هذه المتمنية بامداد نصر بن حجاج را احضار كرده ديد جوانى بديع الجمال است و حسنى بكمال دارد براى اينكه از حسن او بكاهد و زنان كمتر مفتون آن جمال بشوند حكم نمود موى سر او را تراشيدند چون شب شد خليفه بگردش رفت ديد متمنية مزبوره ميخواند

حلقوا رأسه ليكسوه قبحا غيرة منهم عليه و شحا

كان بدرا يقلّ ليلا بهيما كشفوا ليله و ابقوه صبحا

على الصباح باز نصر بن حجاج را طلبيد و گفت صباحت و سيماى تو مخدرات اسلام را شيفته ميسازد و در خانهاى خود آرزوى وصال تو مينمايند خوب نيست من و تو در يك بلد باشيم تبعيد تو از اين شهر لازم است سپس او را به بصره فرستاد.

نگارنده گويد جناب خليفه در اينجا چند خلاف شرع مرتكب شدند لا عن شعور اولا مخالفت نص قرآن فلا تجسّسوا فرمودند و ثانيا مسلمانى را از وطن آواره كردن و بغربت فرستادن و اذن بازگشتن ندادن و مادر او را بفراق مبتلا كردن بعد اينكه زنى در خانه خود تغنى كرده و شعر خوانده كه دلالت كرده بر اينكه عاشق نصر بن حجاج است البته اين اعمال مخالف شرع مطهر است و ثالثا مجبور كردن نصر بن حجاج را كه سرت را بتراش و اين ظلم فاحش است اگر زنى باسم او تغنى كرده گناه نصر بن حجاج چيست و رابعا ما مى پرسيم چه فايده مترتب بر اين تسيير ميشود آيا نساء بصره در عفت و صيانت مقدم بر نساء مدينه اند با اينكه بصره مهبط ابليس و محل فتنه و فساد است بالجمله چون نصر بن حجاج را كه از مدينه بيرون كردند متمنيه بر جان خود ترسيد اشعار ذيل را بسرود و براى عمر فرستاد.

قل للأمام الذّي تخشى بوادره مالي و للخمر او نصر بن حجّاج

انّي غنيت أبا حفص بغيرهما شرب الحليب و طرف عنيره ساج

إنّ الهوى ذمّة التّقوى فقيّده حتّى أقّر بالجام و أسراج

أمنيّة لم أطرفيها بطائرة و الناس من هالك فيها و من ناج

ص: 163

لا تجعل الظّن حقا او تبيّنه إنّ السّبيل سبيل الخائف الراجى

چون عمر قبل از وقت تحقيق حال متمنيه كرده و دانسته بود كه او پاك دامن است بعد از شنيدن اين اشعار براى او پيغام داد كه آسوده باش كسى را با تو كارى نيست. (خ)

مزنه

دختر مروان حمار اموى در جواهر ملتقطه نوشته است كه زينب دختر سليمان بن على بن عبد اللّه بن عباس حديث كرد كه من روزى نزد خيزران زوجه مهدى عباسى مادر هادى و هارون نشسته بودم كه يكى از جوارى خيزران داخل شد و گفت اعز اللّه السيده خاتونى بر در است صاحب حسن و جمال كه آثار بزرگى در ناحيه او پديدار است اما جامه اش كهنه و حالش پريشان ميباشد ميخواهد با شما ملاقات كند چه ميفرمائيد خيزران نگاهى بمن كرده بجهت احترام من گفت شما چه ميفرمائيد اگر ميل داريد و اجازه ميدهيد داخل شود و الا فلا گفتم مانعى ندارد بيايد شايد فايده و ثوابى از ملاقات او حاصل شود جاريه رفت و او را وارد نمود در يك جانب در ايستاده سلام كرد و گفت من مزنه بنت مروان بن محمد اموى هستم زينب گويد در اينوقت من تكيه كرده بودم چون اين سخن بشنيدم بر سر دو زانوى خود ايستاده گفتم تو مزنه هستى قاتلك اللّه و لا حيّاك و لا سلم عليك حمد خدا را كه از تو آن نعمت گرفت و ترا ميان مردم خوار ساخت اى دشمن خدا بياد دارى كه زنان بنى عباس نزد تو آمدند در باب دفن ابراهيم بن محمد خواهش ميكردند و درخواست مينمودند كه نزد پدرت شفاعت كنى تو بآنها درشتى كردى و بد گفتى آيا دانستى آنها بچه حال از پيش تو خارج شدند مزنه چون اين سخنان شنيد بقهقهه خنديد زينب گويد قسم بخدا كه من آنوقت لطافتى از دندانهاى او ديدم و لطفى در هنگام خنده در صورت او مشاهده كردم كه هنوز آنرا فراموش نكردم.

بالجمله مزنه در جواب من گفت اى دختر عم من چه چيز از صنع الهى ترا در حق

ص: 164

من متعجب ساخت و چه شد كه با من اين معامله مينمائى بلى آن رفتارى كه گفتى با زنان بنى عباس نمودم اما حالا خداى تعالى مرا گرسنه و برهنه ذليل و حقير بنزد تو آورده مثل اينست كه دست بسته بتو تسليم كردند نسبت بمن هرگونه قدرت دارى و آنچه بخواهى بكنى ميتوانى اما شكر اين نعمت و موهبت الهى كه خداوند متعال بشما داده است آيا اينست؟

پس از اين تقرير گفت سلام عليكم و خارج شد و رفت. زينب گويد ديدم خيزران از فرط شفقت و رقت ميگريد و مزنه را صدا ميكند و ميگويد تو باذن من داخل شدى باز بايد باجازه من خارج بشوى پس رو بجوارى خود كرده گفت او را بگردانيد مزنه را چون برگردانيدند گفت بخدا سوگند مرا ناچارى و احتياج باينجا آورد خيزران از جاى خود برخواست با مزنه قصد معانقه نموده مزنه ابا و امتناع كرده گفت من با اينحال درخور اينكار نيستم خيزران كنيزان خود را گفت او را بحمام بردند و شستشو دادند پس از آن بهترين لباسهاى خود را باو پوشاندند چون از حمام بازگشت و وارد مجلس شد خيزران برخاسته جاى خود را باو داده طعام حاضر كرده به دست خود براى او لقمه ميگرفت و بهترين اطاق هاى حرم سرا را مخصوص او كرد و جاريه ها براى خدمت او معين نموده و پانصد هزار درهم براى او فرستاد كه براى بعضى مخارج دست تنگى نكشد.

چون مهدى خليفه بحرمسرا آمد خيزران بخدمتش شتافته تمام ماجرا را باز گفت و سئوال و جواب زينب را با مزنه شرح داد مهدى نسبت بزينب متغير شده گفت اگر ترا نزد من حرمتى نبود قسم ياد ميكردم كه با تو تكلّم نكنم خيزران گفت يا امير المؤمنين دل مزنه بدست آمده و رفع رنجش و كدورت او شده است من نسبت باو احترامات بعمل آورده ام و چنان و چنان كرده ام مهدى بر خيزران آفرين گفت و دلخوش گرديد خادمى نزد مزنه فرستاد و گفت او را از من سلام برسان و بگو از آمدن تو باينجا بقدرى ممنون شدم كه مدت العمر از هيچ چيز اينقدر ممنون نشدم هر قصد و مقصودى كه دارى بايد اظهار كنى تا در حصول آن مبادرت رود اگر ميدانستم اسباب خجالت تو

ص: 165

نميگردد خود بنزد تو مى آمدم و بتو ديدن ميكردم خادم چون سلام و پيغام خليفه را به مزنه ابلاغ كرده مشار اليها خود برخواسته بخدمت خليفه آمده و سلام كرد و گفت يا امير المؤمنين چون خود را يكى از جوارى شما ميشمارم سزاوار است بى نقاب بحضور شما بيايم مهدى گفت نه و اللّه از جوارى من نيستى دختر عم منى و از فرزندانم عزيزتر و محترم ترى بالجمله مزنه تا آخر عمر آسوده و مرفه الحال در سراى مهدى با احترام بود.

خيزران

زوجه مهدى عباسى مادر هارون و هادى آنفا اخلاق او را شنيدى كه قابل تقدير است و خيزران ام ولدى بود. از اهل بربر چون خلافت به پسرش موسى الهادى رسيد خيزران در امور سلطنت مستبد برأى بود اكابر دولت بمشورت او كار ميكردند سيوطى در تاريخ الخلفا گويد خيزران چون مستبد در امور سلطنت شد پسر گفت اگر اين مرتبه به بينم از امرا كسى در خانه تو ايستاده گردن او را ميزنم ترا با امور سلطنت چكار آيا قرآنى نيست كه بتلاوت آن مشغول شوى يا تسبيح يا مغزلى كه ترا از اين عمل منصرف بنمايد خيزران سخت غضب آلود شد بالاخره موسى الهادى را مسموم كرد گويند چون قصد داشت برادر خود هارون را بقتل برساند (پاره از احوال خيزران از اين پيش گذشت در روضة الصفا گويد مورخان گفته اند كه مادر هادى خيزران در امور ملك دخل كردى و هادى در مبدء خلافت از سخن و صواب ديد او تجاوز جائز نشمردى امراء و اعيان و طبقات رعايا و لشكريان روى بدرگاه خيزران مى آوردند و اين امر موافق مزاج هادى نبود اتفاقا روزى خيزران در سرانجام مهمى الحاح نمود چون رضاى هادى مقرون بآن نبود عذرى در آن باب گفت و خيزران مبالغه كرد هادى گفت تمشيت اينكار مقدور من نيست خيزران گفت من از عبد اللّه بن مالك قبول كردم كه اين مهم را بسازم و حال آنكه عبد اللّه يكى از امراء عالى مقدار است هادى در خشم شد عبد اللّه را دشنام داده و گفت دانستم كه باعث بر اين او است بخدا هرگز چنين نكنم خيزران گفت بر اين تقدير من هيچ از تو نخواهم هادى گفت نخواه مرا از اين

ص: 166

چه باك خيزران با خشم و غضب از نزد هادى برخواست هادى قسم ياد كرد كه اگر مرا معلوم شود كه يكى از خادمان و قايدان و خواص و خدم بدر خانه تو آيند گردن او را بزنم و اموال او را بستانم زنان را به مهمات ملك چه كار است ايشان را قرآن بايد خواند يا دوك پيش خود بگذارند زنهار كه بعد از اين در خانه خود را بروى يك تن مسلمانان يا ذمى بگشائى.

اگر چنين نكنى از من چيزى مشاهده كنى كه مكروه طبع تو باشد سپس هادى امراء و سرهنگان را طلبيد و از ايشان پرسيد كه من بهترم يا شما گفته اند تو گفت مادر من بهتر است يا مادر شما گفته اند مادر تو هادى گفت كدام يك از شماها روا ميداريد كه از مادر او در مجالس سخنها نقل كنند و بگويند مادر فلان چنين و چنان گفت تمام امراء گفتند:

هيچ يك از ما هرگز روا نداريم هادى گفت پس شما چرا بخانه من ميرويد و از وى حكايات در مجالس و محافل نقل ميكنيد اركان دولت و امراء قسم ياد كردند كه ديگر در خانه خيزران نروند خيزران سخت از هادى آزرده شد و قسم ياد كرد كه ديگر با هادى سخن نگويد.

و هادى در مقام برآمد كه برادرش هارون را خلع كند و ولايت عهد را به پسرش جعفر بگذارد يحيى بن خالد چندانكه او را منع كرد فايده ننمود بالاخره يحيى را حبس كرد.

و نيز در روضة الصفا از هرثمة بن اعين حديث كند كه من از خواص اصحاب هادى بودم و پيوسته از سخط او احتراز داشتم چون در ريختن خون اندازه نميشناخت اتفاقا در وقتيكه معهود نبود قاصدى از دار الخلافه آمد و مرا طلبيد هراس بر من استيلا يافته به تعجيل روان شدم مرا از منزلى بمنزلى ميبردند تا بحرم سرا نزديك شدم هادى فرمان داد تا حضار مجلس را بيرون كردند آنگاه مرا گفت كه در حجره را به بند و نزد من بيا خوف من از اين سخن زياده شد من در حجره را بستم و پيش او رفتم گفت كه مى بينى اين سگ ملحد يحيى بن خالد برمكى با من چه نوع زندگانى پيش گرفته

ص: 167

مرا پيوسته ميرنجاند و دل خلق را بولاى برادرم هارون مايل ميگرداند و غرضش اينكه من كشته شوم تا رشيد را بر تخت سلطنت بنشاند اكنون بايد كه امشب بر وى بهر تدبير كه ميسر شود سر هارون را نزد من آرى هرثمه گويد چون اين سخن شنيدم گفتم مهمى عظيم پيش من آمد معروض داشتم كه اگر امير المؤمنين رخصت فرمايد آنچه ميدانم بگويم گفت بگو گفتم رشيد برادر اعيانى تو است و ولايت عهد متعلق بوى اگر بى- جرمى او را بكشم عذر ما در دنيا پيش خلق و در آخرت نزد حق تعالى چه باشد گفت اطاعت من بر تو واجب است اگر بموجب فرمان عمل نكنى گردنت ميزنم از ترس گفتم سمعا و طاعة

سپس گفت چون از مهم هارون به پردازى بايد كه بزندان روى و آل ابى طالب را از زندان بيرون آورى و يك يك تمامرا گردن بزنى و اگر بسيار باشند در دجله افكنى و چون از اين كار فارغ شدى با لشگر خود بكوفه روى و هركس را در آنجا يابى از عباسيان و متابعان ايشان از شهر بيرون نمائى و شهر را آتش درزنى و با خاك يكسان بنمائى گفتم يا مولا اين كارى عظيم است و ساعتى سر در پيش افكنده سپس گفت از آنچه فرمان دادم چاره نيست چه هر آفتى كه بملك ميرسد از آن سرزمين است آنگاه گفت همين مقام توقف كن تا آنچه را فرمان دادم بترتيب انجام دهى و خود بحرمسرا داخل شد من در همان مكان متوقف شدم و گمان بردم كه توقيف من براى كشتن من است كه مرا بقتل برساند و اين جناياترا بديگرى رجوع نمايد چون كراهت مرا از اين كار احراز كرد بعلاوه دو مرتبه باو اعتراض كردم و با خود قرار دادم كه از سراى خلافت بيرون آيم و تن بغربت نهم و در بلاد دوردست كه كسى از من نشان نيابد ساكن شوم

تنى لرز لرزان بكردار بيد دل از جان شيرين شده نااميد

بالجمله هرثمه گويد من در آنجا توقف داشتم عازما على الموت آيسا عن الحيوة چون نيمه شد خادمى آمد كه امير ترا ميطلبد من كلمه شهادتين بر زبان راندم و با وى روان شدم تا بجائى رسيدم كه گفتگوهاى زنانرا مى شنيدم با خود جزم كردم كه در قتل من

ص: 168

باين بهانه تمسك خواهد جست كه چرا بى رخصت باين مقام آمدى پس همانجا ايستادم قدمى پيش ننهادم خادم گفت پيش برو گفتم لا و اللّه خادم الحاح كرد من بر او صيحه زدم كه تا آواز امير نشنوم كه بفرمايد دراى من قدم پيش نگذارم در اين اثنا آواز عورتى شنيدم كه گفت ويحك يا هرثمه من خيزرانم ترا بجهت اين طلبيدم كه اين واقعۀ عجيبه كه پيش آمده مشاهده بنمائى و من متحيّر و مدهوش داخل شدم خيزران از عقب پرده با من گفت اى هرثمه آنچه را موسى الهادى بتو فرمان داده بود من شنيدم و مطلع شدم چون پيش زنان آمد من بنزد او رفتم و خواهش كردم تا از سر آن انديشه بگذرد او در خشم شد و از سخن من اعتراض كرد من سر خود برهنه ساختم و بگريستم گفت دست از اين التماس بردار و الا بهلاك خويش متيقن باش من متوحش شدم بنماز ايستادم و بدرگاه خدا زبان تضرع و زارى گشادم كه ناگاه هادى بسرفيد سرفيدنى دور و دراز كوزه آب پيش او بردم فائده بر آن مترتب نگشت و همان لحظه جان بقابض الارواح سپرد و خداى هم ترا و سائر مسلمانانرا از ظلم او فرج بخشيد اكنون در وى نگر من جامه از روى هادى برداشتم او را مرده ديدم خيزران گفت اكنون يحيى بن خالد را از قصه آگاه كن تا قبل از اينكه قضيه هادى انتشار يابد بتجديد بيعت با هارون پردازد هرثمه گويد اين وقت قلب من آرام گرفت يحيى را خبر كردم در همان شب خليفۀ بمرد كه هادى بود و خليفۀ بر سرير سلطنت نشست كه هارون بود و خليفۀ متولد شد و آن مأمون بود.

نگارنده گويد قول باينكه هاديرا مسموم كردند يا خفه كردند يا در اثر زخم پاى يا قرحه در شكم او درگذشته هست.

فاطمة

دختر محمد بن الحسين بن قحطبة دايۀ هارون الرشيد از محاورات و تكلّم او با- هارون الرشيد معلوم ميشود زنى دانشمند بوده اين زن زوجه يحيى بن خالد برمكى است هارون از او فوق العاده احترام ميكرد و در بسيارى از امور با او مشورت ميكرد و برأى او

ص: 169

تبرك ميجست و قسم ياد كرده بود كه هيچگاه او را از دخول بر او مانع نشود و در حق هر كس شفاعت كند شفاعت او را قبول كند و فاطمه هم قسم ياد كرده بود كه شفاعت براى كسى در امور دنيا نكند و بدون اذن هم بر هارون وارد نشود سهل گويد چه بسيار اسيرانى كه بشفاعت او رها شد و چه بسيار امور مهمه كه ابواب فرج مسدود بود و بواسطه اين زن مفتوح شد و هنگاميكه هارون تصميم گرفت كه برامكه را نابود كند چون از رقه مراجعت كرد از آل برامكه كسى را بخود راه نداد از آن جمله همين دايه او بود كه او را اجازه نداد بر او وارد شود.

در عقد الفريد گويد چون يحيى بن خالد را حبس كردند همين فاطمه لثام خود را انداخت و با صورت باز و پاى برهنه بهمين حالت آمد تا در قصر هارون الرشيد عبد الملك بن فضل چون اين حالت بديد بسرعت خود را بهارون رسانيد و صورت حالرا تقرير كرد گفت يا امير المومنين بحاليكه موجب شماتت حاسدين خواهد بود كاشفة وجهها واضعة لثامها محتفية فى مشيها فقال الرشيد ويحك يا عبد الملك او ساعية قال نعم حافية رشيد گفت رخصت ده تا درآيد (فرب كبد غذتها و كربة فرجتها و عورة سترتها) سهل گويد من شك نداشتم كه يحيى را رها خواهد كرد و گمان نميكردم كه دست رد بسينه دايه خود بزند چون وارد شد رشيد سر او را بوسيد و همچنين ميان دو پستان او را و در كنار خود نشانيد (فقالت يا امير المومنين أيعد و علينا الزمان و يجفونا) گفت آيا سزاوار است كه روزگار بما حمله كند و چنين جفا بر ما وارد بشود هارون گفت مگر چه شده است دايه گفت من ترا در دامن خود تربيت كردم و از پستان خود ترا غذا دادم اكنون يحيى كه پدر تو است بعد از پدرت و بيش از اين او را معرفى نميكنم چه آنكه خود ميدانى نصيحت و محبت و اشفاق او را نسبت بخودت اكنون تصميم هلاك او را گرفته اى هارون گفت (امر سبق و قضاء حتم و غضب من اللّه نفذ) يعنى امرى حتمى گرفته شده و جريان قضا بر اين رفته و غضب خدا شديد شده است (فاطمه گفت يا امير المؤمنين يمحو اللّه ما يشاء و يثبت و عنده امّ الكتاب) رشيد گفت كه صحيح است خدا محو و اثبات ميكند ولى اين محو نشده است فاطمه گفت اين علم بغيب است و آن مختص خدا است

ص: 170

چگونه يا امير المؤمنين شما دعوى علم بغيب مينمائيد اين وقت هارون مدتى سر بزير افكنده همى فكر ميكرد سپس گفت:

و إذا المنيّة أنشبت أظفارها ألفيت كلّ تميمة لا ينفع

يعنى هنگاميكه مرگ چنگال خود را در انسان فروبرد مينگرى كه هيچ حرزى سودى ندارد فاطمه گفت يا امير المؤمنين من براى يحيى حرز نيستم شاعر گويد

و إذا افتقرت إلى الذّخائر لم يجد ذخرا يكون كصالح الأعمال

يعنى هنگاميكه نهايت احتياج را دارى بسوى زاد و توشه دم مرگ ذخيره اى بهتر از عمل صالح نخواهى پيدا كرد بعلاوه خدا ميفرمايد: وَ اَلْكٰاظِمِينَ اَلْغَيْظَ وَ اَلْعٰافِينَ عَنِ اَلنّٰاسِ وَ اَللّٰهُ يُحِبُّ اَلْمُحْسِنِينَ هارون پس از شنيدن اين بيانات مدتى سر بزير انداخت سپس سر بلند كرد و گفت يا ام الرشيد

اذا انصرفت نفسى عن الشئى لم تكد اليه بوجه آخر الدهر تقبل

فاطمه گفت يا امير المومنين من ميگويم

(ستقطع في الدّنيا إذا ما قطعتني يمينك فانظر أىّ كيف تبدّل

هنگاميكه هارون از آن شعر خود رسانيد كه من مطلبى را كه تصميم گرفتم تا آخر دهر ممكن نيست كه وجه ديگريرا قبول كند فاطمه گفت بزودى آنچه را كه در دنيا قطع ميشود هنگاميكه قسم ياد ميكنى كه هرگز تغييرپذير نيست مع ذلك نظر كن به بين چگونه تبديل ميشود يا امير المؤمنين يحيى را بمن به بخش مگر تو قسم ياد نكردى كه هركس را من شفاعت كنم تو قبول بفرمائى هارون گفت يا ام الرشيد تو هم قسم ياد كردى كه گناه كار را شفاعت نكنى فاطمه گفت يا امير المؤمنين (فقد قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم من ترك شيئا للّه لم يوجده اللّه فقده) يعنى هركس عملى را براى خدا بنمايد در نزد خدا گم نميشود هارون تا مدتى سر بزير انداخت پس سر بلند كرد و گفت (للّه الامر من قبل و من بعد) قالت يا امير المؤمنين و يومئذ يفرح المؤمنون بنصر اللّه ينصر من يشاء و هو العزيز الحكيم بالاخره فاطمه چندانكه سعى كرد فايده نه بخشيد برخواست و رفت و ديگر بنزد رشيد نيامد و هارون عزم خود را عملى كرد و برامكه را نابود كرد.

ص: 171

ملكة بنت الشرف

دختر عبد اللّه بن العزيز ابراهيم بن عبد اللّه بن ابى عمر المقدسى است كه اصلا از اهالى قدس بوده بعدها در صالحيه سكنى گرفته مشار اليها كه از محدثه هاى مشهور مى باشد در طفوليت بمجالس درس محدث حجاز و محمد بن فخر البخارى و ابى بكر بن الرضى و زينب بنت الكمال حاضر شده پس از آن ابن شيرازى و ابن عساكر و ابن سعيد و اسحق الامدى باو اجازه دادند و مدتى متمادى در علم حديث تدريس كرده و بابن حجر عسقلانى اجازه داده تا در نوزدهم ماه جمادى الاولى سال هشتصد و دو در حاليكه زياده از هشتاد سال داشت درگذشت. (خيرات)

بانوئى مدبره

بصريه در بصره حمامى بوده بنام حمام منجاب اين بانو براى رفتن بحمام حركت ميكند راه حمام را از جوانى كه بدر خانه خود ايستاده و شعفى بمواصلت زنان داشته و در خانه اش بدر حمام بى شباهت نبوده مى پرسد راه حمام منجاب كدام است جوان خانه خود را نشان داده ميگويد اين است حماميكه ميخواهى و او را بخانه وارد ميكند زن چون ملتفت ميشود بملاطفت بناى غنج و دلال ميگذارد كه جوان يقين پيدا ميكند كه آن زن هم طالب است بجوان ميگويد ميدانيكه من ميخواستم بحمام بروم خود را پاكيزه كنم اكنون لا اقل برو مقدارى بوى خوش و خورش و خوردنى بياور كه عيش ما منقص نباشد آن جوان احمق هم باور ميكند چون از خانه بيرون ميرود زن در غيبت او از خانه بيرون ميآيد و از پى كار خود ميرود چون جوان بخانه مراجعت ميكند آشفته ميشود ميگويد

من لي بقائلة هام الفؤاد بها أين الطّريق إلى حمّام منجاب

روزى بهمان عادت از كوچه ميگذشته و شعر مذكور را ميخواند زنى از بالاخانه او را جواب گويد

ص: 172

هلاّ جعلت عليها إذ ظفرت بها حرزا على الدّار او قفلا على الباب

گويند تا دم مرگ بهمان آشفتگى و اضطراب باقى بوده در هنگام جان دادن او را گفته اند شهادتين بر زبان جارى كن او همان شعر را ميخواند

يا رب قائلة يوما و قد تعبت أين الطّريق إلى حمّام منجاب

نگارنده گويد دور جوانى زودگذر هرگاه از واقع بينى و مشاهدۀ حقيقت زندگى غافل شوند در منجلاب بدبختى غرق خواهند شد و فرصت موجوديرا كه سرشار از شرايط مساعد و خوشبختى و سعادت است بى نتيجه از دست ميدهند و به تخيلات موهوم و افسانهاى غير واقعى بى مطالعه پيش ميرود لا عن شعور در پرتگاه بدبختى سرنگون خواهند شد اين است كه امير المؤمنين عليه السلام ميفرمايد بادر شبابك قبل هرمك و صحّتك قبل سقمك يعنى درياب جوانى خود را قبل از پيرى و سلامتى خود را قبل از بيمارى.

امام صادق عليه السلام از پدران خود در تفسير آيه شريفه (وَ لاٰ تَنْسَ نَصِيبَكَ مِنَ اَلدُّنْيٰا) روايت كرده يعنى لا تنس صحّتك و قوّتك و فراغك و شبابك و نشاطك و غناك و ان تطلب به الآخرة.

يعنى سلامت، نيرومندى، فراغت، جوانى، نشاط و بى نيازى خود را فراموش منما در دنيا از آنها بهره بردارى كن و متوجه باش كه از اين سرمايه هاى عظيم بهره بردارى كنى و براى معنويات و آخرت خود استفاده كامل بنمائى

عاقل ترين مردم كسانى هستند كه همواره از شرائط موجود استفاده ميكنند و هيچ فرصتى را برايگان از دست نميدهند.

(قال رسول اللّه انّ لربّكم فى ايّام دهر كم نفحات الا فتعرّضوا لها) رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله ميفرمايد در ايام زندگانى شما لحظاتى فرا ميرسد كه در معرض نسيم حيوةبخش الهى قرار ميگيرد و فرصت مناسبى بدست ميآيد بكوشيد كه از آن فرصتها استفاده كنيد و خويشتن را در مسير فيض الهى قرار دهيد بدبختانه فرصتهائى كه بر سر راه زندگى بشر در تمام شئون مادى و معنوى پيش ميآيد ناپايدار و زودگذر است و ممكن است بر اثر كمترين مسامحه و سهل انگارى بزرگترين فرصت ثمربخش از كف برود و براى صاحبش

ص: 173

تنها شكست و ندامت باقى بماند بهمين جهت اولياء گرامى اسلام در برنامه هاى تربيتى خود اين نكته را مورد توجه مخصوص قرار داده و همواره خطر از دست رفتن فرصتها را به پيروان خود خاطرنشان ساخته اند

منقول از مستدرك البحار ج 2 ص 350 عن النّبى من فتح له باب خير فلينتهزه فانّه لا يدرى متى يغلق عنه) رسول اكرم فرمود است آنكس كه برويش در خيرى گشوده شد غنيمت بشمارد و از فرصت استفاده كند زيرا نميداند چه وقت آن در برويش بسته ميشود

و قال امير المومنين عليه السّلام (الفرصة تمرّ مرّ السّحاب و قال الفرصة سريعة الفوت و بطيئة القود) يعنى فرصت مانند ابراز افق زندگى ميگذرد مواقعى كه فرصتهاى خيرى پيش ميآيد غنيمت شماريد و از آنها استفاده كنيد كه فرصت خيلى زود ميگذرد و دير برميگردد.

جوانا بدان قدر روز جوانى مده نقد عمرت ز كف رايگانى

همه عمر نيكى بخلق خدا كن كه در گير و دار جهان در نمانى

كسى را مكن در جهان رنجه از خود كه رنجاندن كس نشد پهلوانى

دختر زيد بن ابى الفوارس

امش منفوسه يا منقوسه، شعرانى در طبقات او را داراى مقام ولايت دانسته و در خلال ذكر فضائل او گفته در رضاى بقضاى الهى رتبه عالى داشته و هرگاه طفلى از او ميمرده او را در آغوش ميگرفته و بروى او نظر ميكرده و ميگفته است و اللّه مردن تو قبل از من نزد من بهتر از آنست كه بعد از من بمانى و صبر كردن من بر تو بهتر است از فزع كردن اگرچه فرقت تو اسباب حسرت من است ولى اميد اجر دارم و اين خير و فضيلتى است براى من آنگاه اين بيت عمرو بن معدى كرب را ميخواند

و إنّا لقوم لا تفيض دموعنا على هالك منّا و ان قصم الظّهر

ص: 174

نبت

جاريه اى از شواعر عرب بهنر و كمال و حسن و جمال معروف در حق او گفته اند

نبت اذا سكنت كان السّكوت لها زينا و ان نطقت فالدّر ينتشر

و انّما أقصدت قلبى بمقلتها ما كان سهم و لا قوس و لا وتر

نيز گفته اند

يا نبت يا نبت قد هام الفؤاد بكم ان شئت سرّا و ان احببت اعلانا

يا نبت يا نبت قد هام الفؤاد بكم و أنت و اللّه احلى الخلق إنسانا

الا صليني فأني قد شغفت بكم ان شئت سهم و لا قوس و لا وتر

و در كتاب ابن ظافر از قدرت طبع نبت شرحى نوشته گويد روزى شخصى محض امتحان اين مصرع را نظم كرده گفت:

يا نبت حسنك يغشى بهجة القمر

و مصرع ثانى را از نبت خواست او بدون تأمل فورا گفت

قد كان حسنك ان يبتزّنى بصرى

باز آن شخص گفت

و طيب نشرك مثل المسك قد نسمت ريّا الرّياض عليه فى دجى السّحر

نبت مرتجلا گفت

فهل لنا منك حظّ في مواصلة اولا فانّي راض منك بالنّظر

(خ)

نتيله

دختر جنّاب و از زوجات عبد المطلب و مادر عباس بن عبد المطلب ابن اثير گويد اول كسيكه در عرب بيت شريف را بحرير و ديباج پوشانيد او بود و جهتش اين بود كه پسرش در كودكى گم شد نذر كرد پيدا شود خانه كعبه را بپوشاند چون پيدا شد بوعده وفا كرد اما در روض انف كه شرح سيرۀ ابن هشام است ميگويد پوشاندن بيت از آثار اسعد حميرى است از تبايعه يمن

اقول منافات ندارد كه اسعد به پارچه اى غير از حرير و ديباج پوشانيده باشد و اول كسيكه با حرير و ديباج كعبه را پوشانيده نتيله بوده و اللّه لعالم

ص: 175

امرأة عجيبة غريبة

در سال هفتصد و پنجاه و چهار در مصر دخترى پيدا شد كه سه شوهر كرد و هيچ يك از شوهرهاى او قادر به نزديكى با او نشدند او را رتقا فرض نموده رها كردند چون سال عمر اين دختر به پانزده رسيد پستانهاى او در سينه اش ناپديد گرديد و از محل معهود چيزى بقدر انگشت بيرون آمد كه در حقيقت آلت رجوليت بود با خصيتين

و شيخ محمد مامينى گفت همسايۀ ما را دخترى بود صفيّه نام همينكه پانزده ساله شد آلت رجوليتى در او ظاهر آمد و ريش درآورد بالاخره داراى فرج و ذكر شد يعنى خنثى.

نهديه

از جوارى عشيرۀ بنى نهد و نساء عصر رسالت يعنى كنيزكى از بانوان قبيله عبد الدار بوده راه توحيد گرفته و مالكه اش طريق شرك مى پيموده بنابراين پيوسته او را آزار مينموده و ميگفته تا يكى از اصحاب محمد ترا نخرد از جفاى من آسوده نخواهى شد ابو بكر اين بشنيد او را خريد و آزاد كرد در مثنوى مولوى راجع باين قسمت تفصيلى بيان كرده (خ)

هاله

دختر وهب بن عبد مناف بن زهره و مادر حمزة بن عبد المطلب روزيكه حضرت عبد المطلب آمنه بنت وهب را براى پسرش عبد اللّه تزويج كرد هاله را كه عموزاده آمنه بود براى خود تزويج كرد و حمزه سيد الشهداء از او متولد شد

هاله

بنت خويلد خواهر خديجه كبرى سلام اللّه عليها مادر ابو العاص بن ربيع شوهر

ص: 176

زينب و اين رد است بر كسانيكه ميگويند زينب و ام كلثوم دختران هاله بودند كه در دامان خديجه بزرگ شدند بنابراين زينب خواهر ابو العاص ميشود و ابو العاص از زينب دخترى آورد بنام امامه كه امير المؤمنين عليه السّلام او را تزويج نمود بعد از فاطمه زهرا سلام اللّه عليها و ترجمه امامه جلد ٣ ص ٣5٠ گذشت.

هديه

دختر على بن عسكر از اعيان عصر صفدى بوده او را الشيخه ميگفته اند كنيه اش ام محمد بغداديه از محدثه هاى اواخر قرن ششم هجرى بوده در بغداد زندگانى ميكرده زهد و صلاحش بكمال و اكثر بفرايض و نوافل اشتغال داشته از ابن زبيدى محدث و جعفر همدانى و سايرين اخذ حديث كرده علم الدين برزالى استاد صلاح الدين صفدى گويد من مسند دارمى را نزد او خواندم و در مسافرت از شام بقدس شريف با او همسفر شدم هم در بيت المقدس هم در خليل الرحمن بمن درس حديث داد بخانه ما آمد و شد داشت و روزها اقامت ميكرد اكثرى از طلبه علوم از او اخذ علم و استفاده مينمودند و در هيجدهم جمادى اولى سنه هفتصد و دوازده در قدس وفات كرد.

ياسمينه

السيراونديه و سيراوند از قراى همدان و ياسمين عالمه بوده و منسوب باين قريه بوده صلاح الدين صفدى در كتاب عنوان النصر فى اعيان العصر از مشار اليها نام برده و او را بحسن سيرت و علم و فضيلت ستوده ميگويد ياسمينة بزنان پند ميداد و موعظه ميفرمود و در تفسير قرآن سخن ميگفت آخر الامر از وعظ هم درگذشته بحجاز رفت بعد از اكمال مناسك حج منزوى و در سال پانصد و دو برحمت حق پيوست. (خ)

يسرة بنت لبيد بن ربيعة العامرى

اين دختر همانند پدرش شاعره و سخن سراى ماهرى بوده در خيرات حسان

ص: 177

اشعارى از او نقل كرده و اين لبيد از محترمين است درك زمان جاهليت و اسلامرا كرده است و تا زمان اواخر خلافت عثمان بن عفان بوده عمرش دراز در پيرى بشرف اسلام مشرف شده و گفته

ألحمد للّه إذ لم يأتني أجل حتّى اكتسيت من الأسلام سر بالا

و ابن لبيد قصيده غرائى دارد كه مطلعش اين است

ألا كلّ شئ ما خلا اللّه باطل و كلّ نعيم لا محالة زائل

مصرع اين شعر را رسولخدا صلى اللّه عليه و آله مكرر ميخواند و ميفرمود اصدق كلمة قالها الشاعر و اين لبيد از فحول شعراى عرب است مشهور بسخا و كرم در زمان جاهليت و عصر سعادت اسلام هر دو محترم و يكى از قصايد سبعه معلقه متعلق بايشان است علامه مامقانى در رجال خود گويد صد و پنجاه و هفت سال زندگانى كرد و روزى گرما او را آزرده نمود نذر كرد هر وقت باد صبا وزد شترى نحر كند و ميكرد در اواخر عمر ساكن كوفه شد و در هنگام احتضار شش بيت گفته و خطاب بدو دختر خود يسره و اسماء كرده و آن ابيات اين است

تمنّى ابنتاي أن يعيش أبوهما و هل أنا الاّ من ربيعة او مضر

و في أبني نزار عبرة إن سئلتما و إن تسئلاهم تلقيا فيهما الخبر

و فيمن سواهم من ملوك و سوقة دعائم عرش هدّه الدّهر فانقعر

فأن حان يوما أن يموت أبو كما فلا تخمشا وجها و لا تحلقا الشّعر

و قولا هو المرأ الذّي لا حليفه أضاع و لا خان الصّديق و لا غدر

إلى الحول ثمّ السّلام عليكما و من يبك حولا كاملا فقد اعتذر

دختريكه قاتل پدر را شناخت

در محاضرات مينويسد يكى از شعراى عرب را دشمنى بود كه هميشه از او خائف بود تا روزى در عرض راهى در حالت تنهائى دچار او گرديد و ملاحظه كرد كه راه خلاصى مسدود است و دشمن او را هلاك خواهد كرد رو بخصم نموده گفت ميدانم مرا ميكشى

ص: 178

و دل از جان برداشتم خواهشى از تو دارم و آن اين است كه پس از اتمام كار من بر در خانه من رفته بدو دختر من بگوئى

الا ايّها البنتان انّ اباكما

دشمن قبول اين تمنّا كرده بعد از اينكه شاعر را كشت بدر خانه او رفت و آن مصراع را بر دختران او خواند آنها تدبّر نموده هر دو يك مرتبه گفته اند

قتل خذا بالثّار ممّن اتاكما

قاتل را دست گير كردند و بمحضر حكومت بردند و از او اقرار شنيدند و پس از اعتراف قصاص كردند و از بابت علم و معرفتى كه داشتند خون پدر خود را گرفتند.

اين قصه را در كتاب الف با در صفحه ٩6 جزو ثانى نسبت بمهلهل شاعر داده ميگويد وقتى در جائى تنها ماند و ملتفت شد غلامان او ويرا مقتول خواهند نمود اين بيت را گفت

من مبلغ الفتيان إن مهلهلا للّه درّ كما و درّ ابيكما

بغلامان وصيت كرد و گفت حالا كه مرا ميكشيد اين شعر را بدختران من بخوانيد آنها ضررى در انجام اين وصيت تصوّر نكردند بجاى آوردند دخترها ديدند مصراع دوم شعر با مصراع اول مناسب و موافق نيست گفتند بايد اين طور باشد

من مبلغ الفتيان إن مهلهلا أمسي و أصبح في التّراب مجدّلا

للّه درّكما و درّ أبيكما لا يبرح الأبدان حتّى يقتّلا

غلامانرا گرفته آزار كرده تا اقرار نمودند بعد آنها را كشته اند

زوجه قاضى لوشه

از اهالى قرناطه، صاحب نفح الطيب ميگويد اين زن در درك مطالب و احكام و فتاوى مهارتى بكمال داشته مرافعه ايكه بمحضر قاضى رجوع ميشد زوجه اش تعمّق و رسيدگى و تدقيق مينمود و بايماء و اشاره بشوهر خود ميفهمانيد

و ابن الخطيب در حق اين زن و شوهر گفته است

بلوشة قاض له زوجة و أحكامها في الورى ماضية

فياليته لم يكن قاضيا و يا ليتها كانت القاضية

و زوجه قاضى هم از جانب شوى خود بيت ذيل را بابن الخطيب نوشته (خ)

ص: 179

إنّ الإمام ابن الخطيب له ثيوب عاصية كلاّ لئن لم ينته لنسفعا بالنّاصية

خواهر احمد

المرينى منقول از تحفة الاريب است كه در سال 4٩6 اهالى شهر فاس از حكمران خود احمد المرينى بابو فارس عبد العزيز كه بجاى پدر خود در تونس سلطنت ميكرد شكايت نمودند او با جمعيتى كافى حركت كرده آمد فاس را محاصره كرده همين خواهر احمد المرينى از قلعه بيرون آمد و خود را بحضور ابو فارس رسانيد و كريمۀ انّك ميّت و انّهم ميّتون را طورى خواند كه عدم وفا و بقاى دنيا محسوس و آشكار پيش نظر ابو فارس نمودار آمد از جرم احمد درگذشت و او را در حكومت خود باقى گذاشت و با عساكر خود بطرف تونس عطف عنان نمود

بانوئيكه از فراق شوهر خود جان سپرد

منقول از تزبين الاسواق است كه زنى شوهر خود را بسيار دوست ميداشت اتفاقا آنمرد درگذشت و زن زايد الوصف مغموم و محزون گشت بر سر قبر شوهر مقيم گشت و با گريه و زارى روز بشام ميآورد و در بين گريه اين ابيات ميسرود

كفى حزني إنّي اروح بحسرة و أغدو على قبر و من فيه لا يدري

فيا نفس شقيّ جيب عمرك عنده و لا تبخلي باللّه يا نفس بالعمر

فما كان يأبى أن يجود بنفسه لينقذني لو كنت صاحبة القبر

يعنى براى حزن و اندوه من كافى است كه با حسرت شب را بروز ميآورم بر سر قبريكه در آن قبر كسى است كه از حال من خبر ندارد اى نفس گريبان عمر مرا پاره كن و ترا بخدا سوگند ميدهم بخل نكن چه آنكه ابا ندارد و باك ندارد كه نفس خود را بذل بنمايد بجهت اينكه راحت بشود از اين حزن و اندوه اين بگفت و جان سپرد

ص: 180

بانوى ديگر

در خيرات حسان گويد زن جوانيرا ديدند بر سر قبرى اين بيت ميخواند

بنفسي فتى اوفي البرّية كلّها و أقواهم في الموت صبرا على حب

حقيقت حالرا از او سئوال كردند گفت مرديكه در اين قبر است عاشق و مفتون من بود در زندگانى خود هر وقت بواسطه محبت و عشق من دچار شدت و محنتى ميشد صبر ميكرد و هرچه باو بد ميگفتند و اذيت ميكردند بسكوت ميگذرانيد و آنگاه كه الم عشق طغيان مينمود اين اشعار ميخواند

يقولون إن جاهرت قد عضكّ الهوى و إن لم أبح بالحبّ قالوا تصبرا

فما للّذي يهوي و يكتم حبّه من الأمر إلاّ أن يموت فيقبرا

يعنى ميگويند اگر عشق خود را ظاهر و آشكار كنى در تحت فشار واقع خواهى شد و اگر كتمان كنى و مستور بدارى آن عشق و محبت را ميگويند بايدت صبر بنمائى پس چه افتاده است مرا كه خود را در شكنجه و عذاب قرار بدهم براى عشقيكه از من مفارقت نميكند پس راحت بدن در اين است كه بميرم و از اين عذاب خلاص بشوم اين بگفت و جان بجان آفرين تسليم كرد پس من هم بايد آن عهد بسر برم تا بميرم و در پهلوى او دفن شوم جز اين نخواهم كرد اين بگفت و جان بجان آفرين تسليم نمود

غنيه اعرابيه

پسرى داشت شرور و ناخلف با صغر جثه و زشتى هيكل دائما بشرارت مى پرداخت و متعرض اين و آن ميشد روزى بجوانى درآويخت جوان او را بر زمين انداخت و بينى ويرا بريد مادرش ديه آنرا گرفت چون مبتلا بفقر و فاقه بود قدرى از دست تنگى بيرون آمد پس از چند روز آن پسر با ديگرى معارضه كرد او گوشش را بريد باز غنيه از ديه بمنفعتى نائل گرديد پس از چندى با ديگرى معارضه كرد مبلغ ديه از اين راه بمادرش واصل گرديد چون اين مرتبه لبهاى او را بريده بودند در اين حال

ص: 181

خطاب بفرزند كرده گفت

أحلف بالمرؤة حقّا و الصّفا إنّك خير من تفاريق العصا

يعنى قسم بمروه و صفا كه تو از قطعات چوب نافع ترى و اين مثل شد در ميان عرب (خ)

جاريه هارون

در تزيين الاسواق مسطور است كه هارون الرشيد چندى بيكى از جوارى خود بيميل بود همينكه بر سر ميل آمد شبى بوصال او رغبت كرد او وعده بفردا داد چون فردا هارون وفاى وعده را مطالبه نمود جاريه گفت

كلام اللّيل يمحوه النّهار

هارون اين مصرع را بر ابو نواس خوانده گفت اين را قطعه كن ابو نواس اشعار ذيل را بنظم آورده

و ليلة أقبلت في القصر سكرى و لكن زيّن السّكر الوقار

و قد سقط الرّدى عين منكبيها من التّخميش و انحلّ الأزار

و هزّ الرّيح أردافا ثقالا و غصنا فيه رمّان صغار

فقلت الوعد سيّدتي فقالت كلام اللّيل يمحوه النّهار

هارون بابو نواس گفت مثل اين است كه با ما بوده اى هزار درهم باو عطا نمود.

جاريه ديگر هارون

شبى هارونرا بى خوابى فروگرفت برخواست و در قصر معلى ميگشت بجاريه بديع الجمالى رسيد كه خواب بود پاى او را گرفته كشيد جاريه بيدار شده خليفه را شناخت گفت يا امين اللّه ما هذا الخبر هارون گفت

هو ضيف طارق حبّكم يرتجى المأوى إلى وقت السّحر

جاريه در جواب گفت

بسرور سيّدي اخدمه ان رضى بى و بسمعى و بصر

هارون روز ديگر مصرع (يا امين اللّه ما هذا الخبر) را بر ابو نواس خوانده گفت

ص: 182

اين را در قطعه اى تضمين كن ابو نواس باشعار ذيل تضمين كرد

طال ليلى حين و افاني السّهر فتفكّرت فأحسنت الفكر

قمت أمشي في مكاني ساعة ثمّ اخرى في مقاصير الحجر

و إذا وجه جميل حسن زانه الرّحمن من بين البشر

فلمست الرّجل منها موقظا فرنت نحوي و مدّت لي بصر

و أشارت و هي لي قائلة يا أمين اللّه ما هذا الخبر

قلت ضيف طارق حبّكم يرتجى المأوى إلى وقت السّحر

فأجابت بسرور سيّدي أخدم الضّيف بسمعي و بصر

هارون گفت قاتلك اللّه تو ديشب با ما بودى و تمام جريانرا ديده اى كه بدون كم و زياد شرح دادى ابو نواس گفت من ديشب در خانه خودم بودم اين ذوق و سليقه شعريه است پس او را انعام داد.

جاريه

جعفر بن يحيى برمكى هنگاميكه بزيارت بيت اللّه ميرفت در نزديكى مدينه منوره عبورش بوادى عقيق افتاد زنيرا ديد در راه ايستاده اين دو بيت را ميخواند

إنّي مررت على العقيق و أهله يشكون من مطر الرّبيع نزورا

ما ضرّهم إذ جعفر قد جازهم أن لا يكون ربيعهم ممطورا

جعفر آن قدر مال بآن زن بخشيد كه تا پايان عمر غنى و با ثروت بود.

جارية

كه نزد عمر بن الخطاب شكايت از شوهر كرد و گفت يا امير المؤمنين شوى من شبها قائم و روزها صائم است عمر گفت نيكو شوهرى دارى و نيكو زنيكه او را تمجيد مينمائى زن كلام خود را مكرر كرد و خليفه همان جواب داد شخصى كعب نام حاضر بود گفت اين زن از شوهر خود شكايت دارد و حق فراش از او مطالبه دارد ميگويد چون

ص: 183

پيوسته در عبادت است بمن نميپردازد خليفه گفت تو اصلاح ذات البين بنما كعب شوهر زنرا احضار كرده گفت اين زن بفلان جهت از تو شكايت دارد مرد گفت من در امور خيريه قصورى نكرده ام زن گفت

يا ايّها القاضي الحكيم أرشده إلهي خليلي عن فراشي مسجده

نهاره و ليله لا يرقده فلست في حكم النّساء احمده

زهده في مضجعي تعبّده فاقض القضايا كعب لا تردّده

مرد در جواب گفت

زهّدني في فرشها و في الحجل إنّي امرأ أزهلني ما قد نزل

في سورة النّمل و في سبع الطوال و في كتاب اللّه تخويف جلل

كعب حكومت كرده گفت

إنّ لها حقّا عليك يا رجل فأعطها ذاك ودع عنك العلل

فإنّ خير القاضيين من عدل و قد قضى بالحقّ جهرا و فصل

عمر از اين حكم و فهم و فراست كعب تعجب كرده او را ولايت بصره داد (مستطرف) نگارنده گويد آنمرد گفت و فى سورة النمل اشاره بآيه شريفه است (وَ يَوْمَ يُنْفَخُ فِي اَلصُّورِ فَفَزِعَ مَنْ فِي اَلسَّمٰاوٰاتِ وَ مَنْ فِي اَلْأَرْضِ) تا اينكه ميفرمايد (وَ مَنْ جٰاءَ بِالسَّيِّئَةِ فَكُبَّتْ وُجُوهُهُمْ فِي اَلنّٰارِ) و سوره هاى ديگريكه آيات عذابرا مشتمل است ولى اين مرد خشكه مقدس بوده مگر كردار و زندگانى رسولخدا را نميديد.

علامه مجلسى در فصل فضائل قرآن رسولخدا صلى اللّه عليه و آله به بعضى از اصحاب خود فرمودند گاهى روزه بگير گاهى افطار كن شب را مقدارى بخواب مقدارى از شب را هم عبادت بنما چون بدن تو بر تو حقى دارد و چشم تو بر تو حقى دارد و عيال تو بر تو حقى دارد.

غرض حضرت اين است كه اين بدن مركب است بايد او را قوى و سالم بدارى تا ترا بمنزل سعادت برساند اگر بر اين مركب سخت بگيرى در راه بميرد و ترا در وادى هلاكت سرگشته واگذارد.

ص: 184

در كافى و رجال مامقانى در ترجمه عاصم بن زياد مرد زاهد و عابد لباس خشن مى پوشيد و چشم از عيال و اولاد پوشيده برادرش ربيع بن زياد حال او را بامير المؤمنين عليه السلام شكايت كرد حضرت فرمود عاصم را بياوريد چون چشم امير المومنين بعاصم افتاد او را عتاب كرد فرمود آيا حيا نمى كنى از عيال خود آيا رحم بفرزندان خود نمى كنى چنان پندارى كه خداوند متعال كراهت دارد كه تو از طيبات نعمتهاى او استفاده بنمائى تو از آن خوارترى كه نعمتهاى خدا را استعمال نكنى براى اينكه زاهد باشى همانا اشتباه كردى مگر نه اينكه حق فرموده وَ اَلْأَرْضَ وَضَعَهٰا لِلْأَنٰامِ فِيهٰا فٰاكِهَةٌ وَ اَلنَّخْلُ ذٰاتُ اَلْأَكْمٰامِ) يعنى همه زمين و ميوه جات را براى راحت شما برقرار كرديم و نه اينكه خدا ميفرمايد دريا را مسخر شما كرديم كه ماهى تازه و لولو و مرجان از او بيرون بياوريد براى خوراك و زينت خود مگر نه اين است كه خدا فرموده وَ أَمّٰا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ همانا خداى متعال دوست دارد كه آثار آن نعمت را در بندگانش به بيند و اين در نزد خدا محبوب تر است از گفتن اين وقت عاصم گفت يا امير المومنين پس چرا شما قناعت كردى بلباس خشن و طعام جريش حضرت فرمود واى بر تو خداوند متعال واجب كرده است براى امام عادل همانند فقرا زندگى كند كه فقر و پريشانى براى فقير دشوار نباشد) قُلْ مَنْ حَرَّمَ زِينَةَ اَللّٰهِ اَلَّتِي أَخْرَجَ لِعِبٰادِهِ وَ اَلطَّيِّبٰاتِ مِنَ اَلرِّزْقِ ١

و عثمان بن مظعون الزاهد العابد عيال او بنزد عايشه آمد او را معطل ديد عايشه پرسيد جواب داد شوهر من رهبانيت اختيار كرده طرف من نميآيد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم از قضيه آگاه شد عثمان بن مظعونرا منع كرد از رهبانيت و از ترك زوجه نمودن و لا يخفى كه عثمان بن مظعون بسيار جليل القدر و عظيم المنزله بوده گويند برادر رضاعى رسولخدا بوده و قبّله رسول اللّه بعد موته

زوجۀ ابو الاسود دئلى

ترجمه ابو الاسود را در جلد 4 تحت عنوان (دختر ابو الاسود) شرح داده ام كه از

ص: 185

خواص شيعيان امير المؤمنين بوده و اعلا عدوّ معويه فلذا معويه از زبان او خائف بوده هرگاه بمعويه وارد ميشد از او احترام ميكرد بطمع اينكه شايد قلب او را بطرف خود ميل دهد روزى ابو الاسود در نزد معويه نشسته بود بناگاه زنى وارد شد پس از تحيت و سلام گفت امرأ لجأنى اليك و ضاق بى عنه المخرج مع امر كرهت عارة لما اردت اظهاره فليكشف عنى و لينصفنى من الخصم و ليكن ذلك على يديه آن زن چون مادۀ شكايت را اظهار نكرده معويه استفسار نمود آن زن گفت امر طلاق حائر من بعل غادر و لا تاخذه من اللّه مخافة و لا يجد باحد رأفة معلوم شد شوهر او را بناحق طلاق داده گفت شوهرت كيست گفت ابو الاسود معويه رو به ابو الاسود كرد گفت آنچه اين زن ميگويد صحيح است ابو الاسود گفت و اللّه ما طلقتها لريبة ظهرت و لا من هفوة حضرت لكن كرهت شمائلها فقطعت حبائلها اكنون طفل مرا بمن رد نمايد كه من بولد صلبى خود احقّم زن گفت از من سزاوارتر نيستى ابو الاسود مستعد شد كه طفل را از آغوش زن بيرون آرد معويه گفت مهلا يا ابا الاسود و او را از گرفتن طفل منع كرد ابو الاسود گفت من سزاوارترم (حملته قبل ان تحمله و وضعته قبل ان تضعه و انا اقوم عليه فى ادبه و انظر فى امره امنحه علمى و الهمه حلمى حتى يكمل عقله و يستحكم قلبه

زن گفت كلاّ اصلحك اللّه ايها الامير حمله خفا و حملته ثقلا و وضعه شهوة و وضعته كرها حجرى فنائه و بطنى و عائه وثدى سقائه اكلائه اذا نام و احفظه اذا قام معويه از فصاحت و بلاغت ودها و جرئت و جربزه آن زن تعجبها كرد ابو الاسود گفت اين زن شعر را هم خوب ميگويد معويه گفت بايد با او مشاعره كنى ابو الاسود گفت

مرحبا بالّتي تجور علينا ثمّ أهلا بحامل محمول

أغلقت بابها عليّ و قالت إنّ خير النّساء و آت البعول

شغلت قلبها عليّ فراغا هل سمعتم بفارغ مشغول

زوجه ابو الاسود گفت

ليس من قال بالصّواب و بالحق كمن حاد عن منار السّبيل

كان حجري فنائه حين يضحى ثمّ ثدي سقائه بالأصيل

ص: 186

لست أبغي بواحدي يابن حرب بدلا ما رأيته و الجليل

بالجمله معويه احق بودن زنرا براى حضانت طفل اظهار نمود.

(شرح مقامات حريرى)

زوجه تاجر بصراوى

تاجرى مالدار از بصره باهواز رفت و در آنجا متأهل شد سالى يك دو بار به بصره ميآمد و با زوجۀ قديم خود ملاقات ميكرد و باهواز برميگشت و با عم عيال بصراوى خود مكاتبه داشت وقتى يكى از نوشته جات عم زوجه قديم بدست زوجه جديد افتاد دانست شوهرش در بصره زن دارد كاغذى بهمان سياقها از قول عم زن بشوهرش نوشت باين مضمون كه زوجه ات درگذشته عاجلا به بصره مراجعت كن و ميراث او را دريافت نما مرد مشغول تدارك سفر شد اين وقت زن گفت اين سفر شما را متفكر مى بينم البته عيالى دارى تاجر انكار كرد زن گفت اگر راست ميگوئى بگو غير از تو حاضرا غائبا اگر زنى داشته باشم مطلقه باشد تاجر كه يقين كرده بود زن بصراويش مرده صيغه طلاقرا جارى نمود اين وقت زن گفت ديگر حاجت به بصره رفتن نباشد چه آن زن نمرده بعلاوه مطلقه است.

اقول اين طلاق كه در حضور دو شاهد عادل نباشد طلاق باطل است و بالفرض ميتواند رجوع كند كيف كان حيله لطيفى بكار برده است.

فاطمه سلطان خانم

صبيۀ مرحوم حاجى ميرزا حسين نوادۀ قائم مقام فراهانى و از طرفين منسوب به قائم مقام ميباشد تولد اين بانو در ششم شهر رجب مطابق سال ١٢٨٢ هجرى بوده و در سال هزار و سيصد بعموزاده خود ميرزا محمود پسر ميرزا احمد تزويج يافت.

اين بانو در فنون عربيت و ادبيت و تاريخ و شعر فارسى ميتوان گفت چنان است كه خنساء در عربى قصيده اى در مدح كتاب خيرات حسان انشاء كرده كه از آن پايه فضلش

ص: 187

و بلندى طبعش ظاهر است و آن اشعار ذيل است

چه آفتاب پديدار شد اگر يك چند نهفته بود هنر در زنان دانشمند

هنر خليفه فرزند باشد انسانرا همى ببايد كز زن بزايد اين فرزند

بنات حوا گر با كمال و معرفتند سر از سپهر برآرند ور بخم كمند

زنان مشابه روحند و نوع مردان جسم ز جان روشن باشد هميشه تن خورسند

اى آنكه طعنه زنى بر كمال و فضل زنان بمال ديده كه جهلت بسر خمار افكند

يكى است ناخن و چنگال شير ماده و نر يكى است لعل بدخشان بتاج و گردن بند

مگرنه حضرت صديقه دخت پيغمبر فكند بالش رفعت فراز چرخ بلند

مگرنه مريم با نفس خود مجاهده كرد سپس مر او را با روح القدس شد پيوند

مگرنه آسيه شد در خشوع بى همتا مگرنه رابعه بد در خضوع بى مانند

اگر به تأنيث از قدر بانوان ميكاست خدا بشمس نميخورد در نبى سوگند

زنان فراخور مدح اند لايق تمجيد كه امهات كمالند و مستحق پسند

بويژه شوى پرستان با خرد كه شوند به پيش شوهر خود همچو شير نر بكمند

خداشناس و نصيحت پذير و شوى پرست خدا از ايشان خوشنود و بندگان خورسند

نه هركه مقنعه بر سر فكند شد بانو نه هرچه شيرين باشد بود چه شكر و قند

زنان باهنر الحق سزد كه فخر كنند از اين صحيفه كه شد خوشتر از صحيفه زند

نگاشته مير اجل اعتماد سلطنه نيز يكى رساله ز مشك ختن بسان پرند

در او نگاشت تمام زنان فاضله را نمود نام زنان را چه طبع خويش بلند

تبارك اللّه از آن مير بى همال كه تاخت فراز گنبد گردون ز فرط فضل سمند

بعقل و دانش بهتر ز خواجه كندر بفضل و دانش برتر ز صاحب ميمند

گهى كه خلقش آرد هواى فروردين ز خاك لاله دمد گاه بهمن و اسفند

ز نقطه رقمش بهر دفع عين كمال خرد بسوزد در مجمر كمال سپند

دعاش گويم بارى چنانكه اى بارى بدور دهر از او دور دار درد و گزند

ص: 188

دختر خالد بن سنان پيغمبر

علامه مجلسى قدس سره در جلد اول حيوة القلوب در باب سى و چهارم ميفرمايد بسندهاى معتبر از حضرت امام محمد باقر و امام جعفر صادق عليهما السلام منقول است كه روزى حضرت رسالت پناه نشسته بودند كه ناگاه زنى بخدمت رسولخدا صلى اللّه عليه و اله رسيد پس حضرت او را مرحبا فرمود و دستش گرفت و او را بر روى رداى خود نشانيد در پهلوى خود و فرمود كه اين دختر پيغمبرى است كه قومش او را ضايع كردند و او خالد بن سنان نام داشت و از قبيله بنى عيسى بود ايشانرا بسوى خدا خواند و ايشان باو ايمان نياوردند و در نزديك آنها غارى بود كه هر روز آتش از آن بيرون ميامد و هركه بآن آتش نزديك بود از حيوان و غيرحيوان ميسوزانيد پس خالد بايشان گفت كه اگر من آتش را از شما برگردانم بمن ايمان مياوريد گفتند آرى چون آتش پيدا شد خالد بن سنان آتش را استقبال نمود و بقوت تمام آتش را برگردانيد و از پى آن رفت تا داخل آن غار شد و قوم او بر در آن غار بودند و گمان كردند كه آتش او را سوخته است و بيرون نخواهد آمد از غار پس بعد از ساعتى بيرون آمد و سخنى ميگفت كه مضمونش اين است كه اين كار كارى است كه من آنرا باذن خدا كردم و من آنچه ميكنم از جانب خدا است و بقدرت او است و بنو عيسى يعنى قبيله من گمان كردند كه من بيرون نخواهم آمد اينك بيرون آمدم و از جبين من عرق ميريزد اكنون ايمان بياوريد چنانچه وعده داديد گفتند آتشى بود خودش ميآمد و خودش هم رفت خالد بن سنان از اسلام آنها مأيوس شد سپس گفت ايها الناس من در فلان روز خواهم مرد چون بميرم مرا دفن كنيد در آنوقت خواهيد ديد چند گله گورخر بر دور قبر من جمع شوند و در جلو ايشان گورخرى دم بريده خواهد بود او بر سر قبر من خواهد ايستاد پس در آنوقت قبر مرا بشكافيد و مرا بيرون آوريد و هرچه خواهيد از من به پرسيد كه خبر خواهم داد شما را بآنچه بوده و خواهد بود تا روز قيامت چون حضرت فوت شد و او را دفن كردند و رسيد روز وعده ايكه داده بود و بهمان نحو كه فرموده بود گله وحشيان بهمان علامت كه فرموده

ص: 189

بود پيدا شدند و بر سر قبر او ايستادند و قوم او آمدند كه او را از قبر بيرون آورند بعضى گفته اند در حيوة او ايمان نياورديد باو اكنون ميخواهيد بعد از مرگ او باو ايمان بياوريد و اگر او را از قبر بيرون بياوريد در ميان مردم ننگى خواهد بود براى شما او را بحال خود گذاشتند و برگشتند و اين خالد بن سنان بعد از عيسى و قبل از بعثت رسولخدا بود و نام دختر محياة بود.

دختر ابو يشكر

مرثيه خان بود در جلد ثانى متعلق باحوالات امام زين العابدين ص ٨٧٨ مجلدات ناسخ گويد كه اين دختر ابو يشكر در مرثيۀ پسر دختر خديجه دختر عمر بن على بن الحسين عليهما السلام گفت

أعدد رسول اللّه و أعدد بعده اسد الأله و ثالثا عبّاسا

و أعدد علىّ الخير و أعدد جعفرا و أعدد عقيلا بعده الرّواسا

موسى بن عبد اللّه بن الحسن كه در آن مجلس حاضر بود گفت خوب گفتى و مرا خورسند ساختى ديگرباره بازگوى پس آن دختر راثيه اين شعر بخواند

و منّا إمام المتّقين محمّد و حمزة منّا و المهذّب جعفر

و منّا عليّ صهره و ابن عمّه و فارسه ذاك الأمام المطهّر

زينب

او را حرّه هم ميگفته اند دختر ابو القاسم عبد الرحمن بن الحسن ابن احمد بن سهل نيشابورى اين زن از عالمات معروفه بوده ولادت او در سال پانصد و بيست و چهار بوده و در سال ششصد و بيست و پنج درگذشت و جماعتى از اعيان علما را درك كرده كه از آن جمله زمخشرى صاحب كشاف است و از حافظ ابو الحسن عبد الغافر اجازه داشته و ابن خلكان در وفيات الاعيان در حرف الزاء گفته من از اين زينب اجازه دارم.

ص: 190

فخر النساء شهده

بنت ابى نصر احمد بن الفرج الابرى الكاتبة الدينورى الاصل البغدادى المولد و الوفاة از عالمات مشهوره و صاحب خط بسيارخوب بوده و خلق كثيرى از او استماع حديث كردند و اشتهر ذكرها بعد صيتها و زياده از نود سال زندگانى كرده و در روز يك يك شنبه سيزدهم محرم سال 5٧4 درگذشته و در باب ابرز بخاك رفته.

ذافره

در جواهر الكلمات نهاوندى روايت كرده است كه يكى از زنان رسولخدا در عالم رؤيا ديد كه قيامت سرپا شده است زنيرا آوردند كه حسنات او از كوه احد سنگين تر بود پرسيد نام اين زن چيست گفتند ذافره چون از خواب بيدار شد چون ايام حج بود مناديرا گفتند كه در ميان حجاج ندا كند كه آيا در ميان شما زنى ذافره نام هست زنى جواب داد كه منم ذافره گفتند بيا كه زوجه حضرت رسول ص ترا ميخواهد چون از طواف فارغ شد آمد از او پرسيد توئى ذافره عرض كرد بلى من ذافره دختر ربيع انصارى هستم فرمود بگو ترا چه كردار است كه من دوش بخواب ديدم كه حسنات تو از كوه احد سنگين تر بود گفت يكى آنكه هرگز مقنعه از سر خويش باز نكردم مگر در نزد محارم خود و ديگر آنكه هرگز ياد ندارم كه من بانك نماز شنيده باشم الا انكه مؤذن هرچه ميگفت من ميگفتم و در ساعت برميخواستم براى نماز و ديگر آنكه بر هيچ مائده ننشستم مگر آنكه يتيمى با من طعام خورده است او را گفت طوبى لك يا اختى همانا بهترين منزلتى يافتى خير دنيا و آخرت تراست.

آمنة الرملية

از بانوان قرن سوم هجرت است كه بسيار عابده زاهده، زهاد عصر او بوجود او تبرك ميجسته اند و از او التماس دعا مينمودند و دعاى او مستجاب ميشد

ص: 191

اقول

از اينجا به بعد از كتاب در المنثور انتخاب ميشود و براى علامت دال و ر را باين صورت (در) براى طلب اختصار قرار ميدهيم و اين در المنثور تأليف السيدة زينب بنت على بن الحسين فواز عاملى است بسيار متتبع بوده و زنان ملل خارجه را هم در كتاب خود درج كرده حقير اقتصار به بانوان اسلام و زنانيكه اثرى از آنها بروز كرده مضمون بعضى نقات رئيسه آنرا نقل ميكنم.

اسماء دختر ابى بكر بن ابى قحافه

زوجه زبير بن العوام مادر عبد اللّه بن الزبير سال هفتاد و سه در مكه وفات كرد صد سال در اين دنيا زندگانى كرد و در اواخر عمر نابينا شد او را ذات النطاقين ميگفتند و وجه تسميه اش باين لقب اين بود كه چون رسولخدا صلى اللّه عليه و اله خواست بمدينه هجرت كند اسماء طعامى ترتيب داد چيزى نبود كه آن طعامرا در او به بندد نطاق خود را كه يك نوع جامه است كه زنهاى عرب بر كمر خود مى بندند كه يك سر آن را بالا مى بندند و يك سر آن بزمين ميرسد اسماء آنرا بازكرد و طعامرا بآن بست از آن روز او را ذات النطاقين گفته اند زبير او را تزويج كرد و اولادى از او بوجود آورد بالاخره او را طلاق داد با پسرش عبد اللّه ساكن مكه گرديد و از بيانات محكم او اين است كه پسرش عبد اللّه چون مغلوب حجّاج گرديد بنزد مادرش آمد و گفت مردم مرا مخذول كردند حتى فرزندان من بنزد حجّاج رفتند و ناصر و معينى براى من باقى نمانده و اگر تسليم بشوم از دنيا هرچه ميخواهم بمن ميدهند رأى تو در اين باب چيست مادرش گفت تو داناترى بنفس خود اگر ميدانى كه اين دعوى خلافتيكه كردى بر حق بوده و بسوى خدا بازگشت تواست برو بسوى شهادت و كسانى هم كه در ركاب تو كشته شدند شهيدند و اگر اين دعوى خلافت براى دنيا و رياست بود پس واى بر تو چه بد مردى بودى كه خود را هلاك كردى و خلقى را هم بكشتن دادى و اگر بگوئى بر حق بودم

ص: 192

ولى اكنون ضعيف شدم هنگاميكه اصحاب من متفرق شدند چاره جز تسليم ندارم دانسته باش كه اين عمل احرار نيست بر وى كشته بشوى براى تو بهتر است تا اينكه گردن خودترا جرسى قرار دهى كه جوانان بنى اميه با او بازى بنمايند اين كار آزادمردان و اهل دين نيست.

عبد اللّه گفت ايمادر ميترسم بعد از قتل مرا مثله كنند و بر سر دار كنند گفت ايفرزند گوسفند متألم نميشود بعد از ذبح كه او را پوست بكنند و از مراثى اسماء كه براى شوهرش زبير گفته سه شعر ذيل است

غدر ابن جرموز بفارس بهمّة يوم الهياج و كان غير معرّد

يا عمرو لو نبهته لو جدته لا طائشا رعش الجنان و لا اليد

ثكلتك امّك ان قتلت لمسلما حلّت عليك عقوبة المتعّمد

(در)

اسماء دختر رويم

از بانوان عاقله كامله حكيمه اديبه بوده فرزندان خود را هريك را بنام درنده اى از درندگان نهاده بود وائل بن ثابت گويد من عبورم افتاد بخيمه اسماء بنت رويم او را تنها ديدم بخيال آن شدم كه از او كامى بگيرم چون اين معنا را تفرس كرد گفت بخدا قسم لئن هممت لادعونّ اسبعى يعنى اگر قصد سوئى داشته باشى شيران شكاريرا ميخوانم تا ترا نابود كنند گفتم در اين وادى من كسيرا نمى بينم بناگاه آواز خود را بلند كرد يا ذئب يا فهد يا دب يا اسد يا نمر يا ضبع يا سرحان يعنى اى گرگ اى يوز اى خرس اى شير اى پلنگ اى كفتار بناگاه هفت جوان با شمشيرها بسوى مادر خود دويدند وائل بن ثابت گويد من گفتم ما هذا الاّ وادى السّباع.

جوانان گفتند ايمادر قضيه چيست گفت شما را آواز دادم كه بيائيد ميهمان عزيزى بر ما وارد شده او را كاملا اكرام بنمائيد پس او را اكرام زائد الوصف نمودند سپس روانه شد و از فراست و كلام او بداهة و از فرزندان او همى تعجب ميكرد. (در)

ص: 193

امامة المريدية

از زنان شاعره عصر رسولخدا صلى اللّه عليه و اله بوده الا اينكه در وقت او اشعار او جمع- نشد و كسى نبود كه اشعار او را جمع بنمايد و نيز محدثه هم بوده است جماعتى از محدثين از او اخذ حديث كردند و از او منقول است هنگاميكه سالم بن عمير، ابا عتيك كه يكى از بنى عمرو بن عوف بود و مردى منافق بود او را بقتل رسانيد بامر رسولخدا ص امامة اين دو بيت را سرود

تكذّب دين اللّه و المرأ أحمدا لعمري الذّي أمناك أن بئس ما يمنى

حبّاك حنيف آخر الدّهر طعنة أبا عاتك خذها على كبر السّن

(در)

امامة ابنة ذى الاصبع

پدرش ذو الاصبع العدوانى الشاعر الفارس المشهور و امامه هم شهرت جهانى داشته و علم شعر را از پدرش آموخته و امامه كوچك ترين اولاد او بوده و فوق العاده باو محبت داشته و از اين جهت تمام قبيله او را كاملا دوست ميداشته اند اتفاقا روزى ذو الاصبع خواست از جا برخيزد و تكيه بعصا داشت مع ذلك افتاد بر روى زمين امامه بگريست ذو الاصبع گفت

جزعت إمامة إذ مشيت على العصا و تذكّرت إذ نحن ملفيتان

فلقبلما رام الأله بكيده أرما و هذا الحي من عدوان

بعد الحكومة و الفضيلة و النهى طاف الزّمان عليهم بأوان

و تفرّقوا و تقطّعت أشلاؤهم و تبدّدوا فرقا بكلّ مكان

خربوا البلاد فأعقمت أرحامهم و الدّهر غيّرهم مع الحدثان

حتّى أبأدهم على اخراهم صرعى بكلّ نقيرة و مكان

لا تعجبين أمام من حدث عرا فالدّهر غيّرنا مع الأزمان

ص: 194

و از اشعار رائقه امامه مرثيه اى است كه براى قوم خود سروده است و آن اشعار ذيل است

كم من فتى كانت له منعة أبلج مثل القمر الزّاهر

قد مرّت الخيل بحا فاتهم مر غيث بجبل عاطر

قد لقيت فهم و عدوانها قتلا و هلكا آخر الغابر

كانوا ملوكا سادة في الورى دهرا لها الفخر على الفاخر

حتّى تساقوا كأسهم بينهم بغيا فيا للشّارب الخاسر

بادوا فمن يحلل بأوطانهم يحلل برسم مقفر داثر

(در)

امة

دختر خالد بن سعيد بن العاص بن امية بن عبد شمس بن عبد مناف القرشية الامويه كنيه اش ام خالد در حبشه با برادرش سعيد بن خالد بن سعيد بن العاص از مادر سعيد متولد شدند مادرش اميمة دختر خلف زبير بن العوام او را تزويج كرد و عمر و خالد بن زبير از او متولد شد فلذا او را ام خالد ميگفته اند و اين ام خالد از محدثات مشهور است بر صدق و راستى و جماعتى از تابعين از او روايت دارند از آنجمله موسى و ابراهيم پسران عقبه و كريب بن سليمان كندى (در) .

نگارنده گويد اين بانو مذهب پدرش خالد بن سعيد را داشت و خالد بن سعيد نجيب بنى اميه است در رجال مامقانى در حرف خاء او را ترجمه كرده خالد بن سعيد پدرش سعيد بن العاص ملعون است با امير المؤمنين بيعت نكرد بعد از قتل عثمان عزلت اختيار كرد در اسد الغابه او را از اشراف قريش و اسخياء شمرده و از قبل عثمان مدتى در كوفه والى بود بعد از اينكه وليد بن عقبه را عزل كرد و شركت در فتح طبرستان و جرجان و آذربايجان داشته و مدتي در مدينه از قبل معويه حكومت داشته تا اينكه در سال پناه و نهم در گذشت.

ص: 195

اما پسرش خالد بن سعيد از اصفياء و شيعيان خاص امير المؤمنين عليه السلام است و او پنجم كسى است كه برسولخدا (ص) ايمان آورد از سابقين اولين است و از متمسكين بولاء امير المؤمنين عليه السلام است و سبب اسلام او اين بود كه در عالم رؤيا ديد كه پدرش ميخواهد او را در آتش افروخته بيندازد بناگاه رسولخدا رسيد و او را از دست پدرش بيرون كشيد بطرف خود چون از خواب بيدار شد و فهميد كه اين رؤياى صادق است حركت كرد كه بيايد خدمت پيغمبر و داخل دين اسلام بشود در بين راه بابو بكر رسيد قصه خواب خود را نقل كرد هر دو خدمت رسولخدا شرفياب شدند و بشرف اسلام مشرف شدند پدرش سعيد بن العاص چون از اسلام پسرش خالد باخبر شد او را ديگر بخانه راه نداد و فرزندان خود را سفارش كرد كه با خالد تكلم نكنند و با او مجالست ننمايند خالد شب و روز ملازم خدمت رسولخدا بود تا با عيال خود اميمة از پدرش فرار كرد و با جعفر بن ابو طالب به حبشه رفته اند تا سال هفتم هجرى به مدينه مراجعت كردند.

و اين خالد در فتح مكه و حنين و طائف و تبوك ملازم ركاب رسولخدا (ص) بود و رسولخدا او را متولى صدقات يمن نموده تا خبر باو رسيد كه پيغمبر از دنيا رفته پس يمن را ترك كرد و بمدينه مراجعت نمود و با برادرش ابان و عمر از بيعت با ابو بكر امتناع نمودند و خالد بامير المؤمنين عرض كرد يا سيدى انكم لطوال الشجرة طيبة الثمرة نحن لكم تبع.

و خالد از آن دوازده نفر بودند كه تصميم گرفتند ابو بكر را از منبر فرودآرند امير المؤمنين فرمود چنين نكنيد فقط هرچه از رسولخدا شنيديد در حق من بيان كنيد پس از اينكه پنج روز از وفات رسولخدا (ص) گذشته بود در روز جمعه اين دوازده نفر وارد مسجد شدند و در كنارى جلوس دادند ابو بكر چون بمنبر برآمد اول كسيكه لب بتكلم بازكرد خالد بن سعيد بود فرمود:

يا ابا بكر فقد علمت انّ رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله قال و نحن محتوشوه يوم بني قريظه حين فتح اللّه له و قد قتل علىّ يومئذا عدة من صناديد رجالهم و أولى البأس

ص: 196

و النّجدة منهم يا معاشر المهاجرين و الأنصار إنّي موصيكم بوصيّة فاحفظوها ألا إنّ علىّ بن أبيطالب أميركم بعدي و خليفتي فيكم بذلك أوصاني ربّي ألا و أنّكم ان لم تحفظوا فيه وصيّتي أختلفتم في أحكامكم و اضطرب عليكم أمر دينكم و وليّكم شراركم ألا أنّ أهل بيتي هم الوارثون لأمري و العاملون بأمر امّتي من بعدي أللّهمّ من أطاعهم من أمّتي و حفظ فيهم وصيّتي فاحشرهم في زمرتي و اجعل لهم نصيبا من مرافقتي يدركون به نور الآخرة أللّهمّ و من أساء خلافتي في أهل بيتي فأحرمهم من الجنّة الّتي عرضها كعرض السّماء و الأرض.

گفت اى ابو بكر بترس از خدا هر آينه بتحقيق كه تو ميدانى روزى را كه رسولخدا نشسته بود در بنى قريظيه و ما در اطراف او بوديم و در آن روز على بن ابى طالب از ابطال رجال ايشان بسيار كسى كشته بود آنحضرت فرمود بمردم مهاجر و انصار وصيت مرا گوش داريد بدانيد كه على بعد از من امير شما و خليفه من است در ميان شما و اين سخن از خود نميگويم بلكه خداوند مرا بالقاى اين كلمه مأمور داشته بدانيد كه اگر پند من نپذيريد و نصرت على نكنيد دين شما فاسد شود و سلطنت شما بدست بدترين شما افتد آگاه باشيد كه اهل بيت من بعد از من وارث و فرمان گذار امت من باشند آنگاه فرمود الها پروردگارا آنكس كه اطاعت اهل بيت من كند و وصيت مرا بكار بندد او را با اهل من محشور كن و از نعمت آخرت بهره به بخش و آنكس كه جز اين كند او را از بهشت محروم بنما.

عمر بن الخطاب چون اين كلمات بشنيد بانگ درداد كه ايخالد خاموش باش تو از اهل مشورت نيستى و نباشى و كسى برأى تو اقتدا نكند خالد فرمود:

أسكت يابن الخطاب فأنّك تنطق عن لسان غيرك و أيّم اللّه لقد علمت قريش أنّك من الامها حسبا و أدناها منصبا و أخسّها قدرا و أخملها ذكرا و أقلّهم غناء عن اللّه و رسوله و إنّك لجبان فى الحروب بخيل بالمال لئيم العنصر ما لك فى قريش من فخر و لا فى الحروب من ذكر و انّك فى هذا الامر بمنزلة الشيطان اذ قال للأنسان ان اكفر فلمّا كفر قال إنّي برئ منك إنّى اخاف اللّه ربّ العالمين فكان عاقبتهما انّهما فى النّار خالدين فيها و ذلك

ص: 197

جزاء الكافرين.

خالد گفت اى پسر خطاب زبان دربند و از زبان ديگران چندين سخن مكن سوگند با خداى كه قريش ترا نيكو شناسند كه از همه مردم لئيم ترى در حسب و نكوهيده ترى در منصب و ناكس تر در قدر و ناشناخته تر در ذكر و كمتر در ثروت همانا جبانى روز جنگ و جدال و بخيلى هنگام خرج و بذل مال بزشتى سرشت و به نكوهش افسانه اى نه در ميان قريش ترا فخرى است و نه در داستان هاى حرب از تو ذكرى اكنون در امر خلافت منزلت شيطان دارى گاهى كه افسانۀ كافر كند سپس برائت جويد همانا هر دو تن بكيفر كفر دوزخ خانه جاودانه آنها است چون كلمات خالد بپاى رفت عمر دم فروبست:

چون روز ديگر شد عمر با چهار هزار جمعيت بمسجد آمدند و عمر ندا برداشت اى اصحاب على اگر يك تن از شما سخن كند همانند روز گذشته سوگند با خداى كه سر از تن او بردارم خالد بن سعيد چون اين بشنيد برخواست و روى با عمر كرد و فرمود بابن ضحاك الحبشية بشمشيرهاى خويش ما را بيم ميدهى و بكثرت عدد ما را تهديد ميكنيد سوگند با خداى كه شمشيرهاى ما تيزتر و مردم ما اكثرند اگرچه اندك باشيم براى اينكه حجّت خدا در ميان ماست بخدا قسم اگرنه اين بود كه نگران اطاعت امام خويشم هرآينه تيغ ميكشيدم و در راه خدا با شما جهاد ميكردم على عليه السلام فرمود اى خالد بنشين خداوند مقام و مكانت ترا بمن نمود و جزاى سعى ترا پذيرفت پس خالد بنشست.

اميمه امّ تأبط شرا

زنى بوده است از قبيله بنى قين و كانت شاعرة من شاعرات العرب و وجه اينكه پسر شرا تأبط شرا گويند اين است كه روزى مادرش گفت برادران تو هرگاه بچراگاه و صيد ميروند براى من چيزى مى آورند مگر تو، پسر گفت امشب منهم براى تو چيزى بياورم سپس بجانب بيابان رفت و چند افعى صيد كرده در جرابى نهاد و آورد بنزد مادر

ص: 198

انداخت مادر پا بفرار نهاد زنان قبيله جمع شدند و از سبب صيحه و فرياد اميمه پرسش كردند جريانرا گفت زنان قبيله گفته اند اين افاعى را چگونه آورد گفت در جرابى آنها را حبس كرده و حمل نموده

زنان قبيله گفته اند تأبط شرا اين لقب براى آن پسر بماند و اسم او ثابت بود و از اشعار او است.

طاف يبغي نجوة من هلاك فهلك

ليت شعري ضلّة أيّ شيء قتلك

أمريض لم تعد أم عدوّ ختلك. . .

ام تولّي مارد غال في الدّهر السّلك

و المنايا رصد للفتى حيث سلك

أيّ شيء حسن لفتى لم يك لك

طالما قد نلت في غير كدّ أملك

(الخ) (در)

اميمة

دختر خلف بن اسعد بن عامر بن بياضة بن سبيع بن جعثمة بن سعد بن مليح بن عمرو بن ربيعة الخزاعية و اين اميمه عمه طلحة بن عبد اللّه بن خلف الملقب بطلحة الطلحات و بانوى حرم خالد بن سعيد بن العاص كه آنفا ترجمه او گذشت و اين بانو از سابقات در اسلام بود مثل شوهرش خالد و هجرت بارض حبشه كردند و در آنجا سعيد بن خالد و امۀ سابق الذكر از او متولد گرديد و لها صحبة حسنة و عشرة لطيفه در

ام هارون

رضى اللّه عنها بانوئى بوده است عابده زاهده تقيه و كانت من الخائفات، بنان خالى قناعت ميكرد و ميفرمود سينه من منشرح نميشود الا بدخول الليل چون صبح ميشود هم و غم مرا فروميگرفت كه نعره ميزدم و مى شنيدم كه گوينده اى ميگفت نگاه داريد او را و من بى هوش ميشدم و گويند اين بانو مدت بيست سال روغن بر سر خود نماليد با اين حالت چون مقنعه از سر بر ميداشت گيسوان او بهترين گيسوان زنان بود و هرگاه در بيابان با شيرى تصادف ميكرد شير را خطاب ميكرد اگر در من قسمتى دارى بيا

ص: 199

مرا طعمه خود گردان شير پشت ميكرد و ميرفت

هر كه مرد اندر تنش اين نفس كبر مرو را فرمان برد خورشيد و ابر

در

بديعه

دختر سيد سراج الدين الرفاعى كانت ذات عرفان و يقين و بكاء و حنين، از پدرش اخذ حديث كرده و امام محمد وترى و ديگران از او روايت دارند و طبع سرشارى داشته در مدح رسولخدا اين سه شعر ذيل از او منقول است

رسول الهدى ادعوك و القلب خاشع هلوع فيا للغارة الأحمديّة

عليك تحيّاتي و لو أنّ همتي حطيطة حدّ عن مقام التّحيّة

فإنّك مصباح الوجودات كلّها و شمس أسارير الهدى للبريّة

در

و كراماتى باو نسبت ميدهند و كانت من الحياء و الدين و علم الشريعه بمنزله رفيعه و توفت ٨٩٠ هجرى

برقا

جاريه علاء الدين بصرى اين برقا را علاء الدين بگران تر قيمتى خريد و اين برقا در فصاحت و بلاغت و جمال نادرۀ عصر خود بود علاء الدين از عشقيكه باين جاريه داشت در حق او اسرافرا كارفرما شد تا اينكه در بساط چيزى باقى نماند برقا بحال علاء الدين رقت كرد گفت اى سيد من مرا بفروش تا از ثمن من از اين ذلت فقر رهائى پيدا كنى علاء الدين ناچار جاريه را در معرض بيع درآورد ابن معمر كه والى بصره بود جاريه را بصد هزار درهم خريد چون علاء الدين مالرا قبض كرد و خواست برود جاريه اين سه شعر ذيل را با سوز و گداز انشا كرد

هنيا لك المال الذّي قد حويته و لم يبق في كفّي غير التّذكّر

أقول لنفسي رهن غمّ و كربة أقلي فقد بان الجيب أو اكثري

إذا لم يكن للأمر عندي حيلة و لم تجدي شيئا سوى الصبر فاصبري

ص: 200

علاء الدين از شنيدن اين اشعار سخت متأثر گرديد و بانگ ناله و عويل او بالا گرفت و بشدت بگريست و گفت

فلو لا قعود الدّهر بي عنك لم يكن يفرّقنا شئىء سوى الموت فاصبري

اروح بهمّ في الفوآد مبرّح أناجي به قلبا طويل التّفكّر

عليك سلام لا زيارة بيننا و لا وصل إلاّ أن يشأ إبن معمّر

ابن معمر گفت قد شئت خذها و لك المال يعنى جاريه خود را بردار و مال هم از آن تو باشد بخدا قسم هرگز بين شما جدائى نخواهم انداخت علاء الدين جاريه را با دراهم خرم و شادان بمنزل رفتند تا مرگ بين آنها حائل شد.

ثبيتة

بتقديم المثلثه ثم الباء المفتوحه ثم الياء المشدده دختر ضحاك بن خليفة الانصاريه الاشهليه در عهد رسولخدا متولد شد در زيبائى و جمال و كمال و لطافت و عزت نفس از همه معاصرين خود پيش قدم بود و جمال او ضرب المثل بود بين زنهاى عرب هرگاه از منزل بيرون ميامد چشمها بسوى او بازمى ماند و قلبها شيفته و فريفته او ميگرديد روزى ثبيه براهى ميرفت محمد بن مسلمة الانصارى نظر طولانى بثبيه انداخت مردى سهل نام گفت محمد بن مسلمة بر نامحرم نظر انداختى با اينكه تو صاحب رسولخدائى گفت بلى من از رسولخدا شنيدم كه فرمود هرگاه در قلب تو افتاد كه زنى را خطبه كنى بر تو باكى نيست كه بر او نظر كنى و من ذلك يتضح ان من اراد الخطبة فله ان ينظر مخطوبه قبل زواجه بها و بقيت ثبية محط انظار شبان الصحابه تا اينكه شوهر كرد و ايشان در غايت عفت و صيانت بود و دست احدى بخيانت بطرف او دراز نشد و لها صحبة حسنة و احاديث نبويه در

ثبتية

دختر مرداس بن قحفان العنبرى از شاعران عرب بوده بعلاوه در سخاوت و جود

ص: 201

او مثل ميزدند و شوهر او هم در كرم و كرامت بى نظير بوده گويند يك روز برادر عيالش بر او وارد شد شترى باو انعام كرد بعيال خود ثبية گفت ريسمانى بياورد ميخواهم شتر را با او به بندم ريسمانى آورد شتر ديگر باو داد ريسمان طلبيد آورد شتر سوم را را باو داد ثبيه را گفت ريسمان طلبيد گفت ريسمان نيست ديگر گفت از من دادن شتر و بر تو است دادن ريسمان ثبية خمار خود را داد و اين شعر بگفت

شوهر او

لا تعذليني في العطاء و يسري لكلّ بعير جاء طالبه حبلا

فورا ثبية در جواب او اين سه شعر بسرود

حلفت يمينا يابن قحفان بالّذي تكفّل بالارزاق في السّهل و الجبل

تزال حبال المحصدات اعدّها لها ما مشى منها على خفّه جمل

فأعطى و لا تبخل لمن جاء طالبا فعندي لها جظم و قد زالت العلل

در

جهان

مادر سلطان شمس الدين ملك دهلى از بلاد هندوستان و اين زنرا مخدومه جهان ميگفتند فاضل ترين زنان عصر خود بوده كثرت صدقات او شهرت جهانى داشته امكنه اى و زوايائى بنا كرده بود مخصوص واردينى براى ضيافت آنها و اين زن از هر دو چشم نابينا بود گويند سبب او اين شد كه چون پسرش سلطان شمس الدين پادشاهى دهلى براى او مقرر شد جميع خواتين و بنات ملوك در بهترين هيئتى و نيكوترين زينتى بنزد جهان آمدند و او بر تختى از طلاى مرصع نشسته و جميع خدام براى خدمت گذارى كمر بسته چون اين عزت و شوكت و جلالرا از براى خود و پسرش ديد بناگهانى از هر دو چشم نابينا شد و چندانكه معالجه كردند فايده نه بخشيد و پسرش سلطان شمس الدين فوق العاده اين مادر را تعظيم و توقير ميكرد اتفاقا با مادر خود بمسافرتى رفته بودند سلطان شمس الدين بجهت كارى زودتر مراجعت كرد سپس هنگام مراجعت مادرش با امراء و اعيان استقبال مادر نمود چون بمحمل او نزديك شد از اسب پياده شد و پاى

ص: 202

مادرشرا در پيش چشم امرا و اعيان بوسيد در

و ابن بطوطه در رجله خود تفصيلى نقل ميكند و قصه ورود خود را باين زن شرح ميدهد

حبيبه

بنت مالك بن بدر كانت ذات عقل ثاقب و فكر صائب ترجع اليها رؤسا قبيلتها بالراى و يشاورونها فى مهام الامور

معلوم ميشود اين زن در عقل و دانش امتياز فوق العاده داشته كه بزرگان قبيله و رؤساء عشائر بمشورت با او محتاج بودند و كانت بهية الطلعة حسنة الهيئة لها بعض اشعار فائقة و مقالات رائقة و پدرش مالك بن بدر در حرب داحس بسبب رهانيكه بين آنها مشهور است كشته شد بدست مردى جنيدب نام حبيبه پدر را مرثيه گفت

للّه عينا من رأى مثل مالك عقيرة قوم أن جرى فرسان

فليتهما لم يشر باقط قطرة و ليتهما لم يرسلا لرهان

أحربه أمس الجنيدب ندرة فأىّ قتيل كان في غطفان

إذا سجعت بالرّقتين حمامة أو الرّس فأبكي أنت فارس كنعان

در

حسانة النميرية

بنت ابى الحسين الاندلسى كانت احسن نساء زمانها و افصحهن مقالا و اجملهن فعالا بانوئى بوده است ممتاز و در نزد فصحا و شعراء سرافراز ادبرا از پدر آموخته و در شعر و شاعرى گوى سبقت از معاصرين ربوده چون پدرش ابو الحسين دنيا را وداع گفت نامه بحاكم اندلس نگاشت و اشعارى در آن درج كرده كه حاكم آنرا بسيار پسنديده سفارش او را بوالى بيره كه يكى از شهرهاى اندلس است مرقوم داشته و گفته شده است كه نوبتى همين حسانه بنزد عبد الرحمن بن حكم كه پدرش حكم والى اندلس بود آمد و از والى بيره كه جابر بن لبيد بود شكايت كرد و اين اشعار بسرود

ص: 203

إلى ذي الندى و المجد سارت ركائبي على شحط تصلّي بنار الهواجر

ليجبر صدعى إنّه خير جابر و يمنعني من ذي المظالم جابر

فإنّي و أيتامي بقبضة كفّه كذي ريش أضحى في مخالب كاسر

جدير لمثلي أن يقال بسرعة بموت أبى العاصي الّذي كان ناصرى

سقاه الحيا لو كان حيّا لما اعتدى علىّ زمان باطش بطش قادر

أيمحو الذّي خطته يمناه جابر لقد سام بالأملاك إحدى الكبائر

عبد الرحمن چون حسنا و پدرش ابو الحسين را ميشناخت بشكايت او رسيدگى كرد و آن والى را عزل كرد و همچنانكه پدرش حكم سفارش او را نوشته بود عبد الرحمن هم نوشت و او را جائزه داد و مرخص كرد حسانه ابيات ذيل را در مدح عبد الرحمن انشاء كرد

إبن الهشامين خير النّاس مأثرة و خير منتجع يوما لروّاد

أن هزّ يوم الوغا أثناء صعدته روي أنابيبها من صرف فرصاد

قل للأمام أيّا خير الورى نسبا مقابلا بين آباء و أجداد

جودّت طبعي و لم ترض الظّلامة لي فهاك فضل ثناء رائح غادى

فإن اقمت ففي نعماك عاكفة و إن رحلت فقد زوّدتني زادي

حسانه در مدت حياة مرفه الحال مشهوره بجود و كرم و ادب و حكمت بود تا وفات كرد. در

حفصة

اشاره

دختر حمدون كانت فاضلة روض فضلها أريج و حدائق معلوماتها و ادبها بهيج زنى بوده است در دانش و كمالات و طبع شعر شهرت جهانى داشته و در فنون شعر و اختراعات معانى بديعه و رقت الفاظ در عصر خود منحصر بفرد بوده و ان من البيان لسحر در حق اشعار او فرد اكملش بوده دقائق ابكار او و عجائب الفاظ او و غرائب تشبيهات او سكرآور بوده و هى من اهل المأة الرابعه از زنان سنۀ چهارصد از هجرت است و از اشعار او است

ص: 204

رأى ابن جميل أن يرى الدّهر مجملا فكلّ الورى قد عمّهم صيب نعمته

لو خلق كالخمر بعد أمتزاجها و حسن فما أحلاه من حين خلقته

بوجه كمثل الشّمس يدعو ببشره عيونا و يغشاها بأفراط هيبته

و لها

لي حبيب لا ينثي بعتاب و إذا ما تركته زادتيها

قال لي هل رأيت لي من شبيه قلت أيضا و هل ترالي شبيها

و لها تذم عبيدها

يا ربّ إنّي من عبيدي على جمر الغضا ما فيهم من نجيب

إمّا جهول أبله متعّب او فطن من كبره لا يجيب

در

حفصه

ابنة الحجاج الركونية كانت اديبة فى زمانها ابلغ شعرأ اوانها و ادقّهم نظرا شعرها جيد ذات رونق فائق خلاصه او را بسيار ستوده و در فن شعر و تفنن او در سبك معانى و اساليب مختلفه از نوادر محسوب است بعلاوه خط بسيار خوب داشته او را از ازكياء عرب شمرده و تميز بين شعر عرب خلص و غير آن ميداده و كانت ذات جمال بارع تبهر العقول به و كانت حسيبة نسيبة غنية ذات مال وافر سپس اشعار زيادى از او نقل كرده كه حقير عنان بازكشيدم. در

خديجه

ملكه جزائر زيبة المهل از بلاد هندوستان و اين خديجه دختر سلطان جلال الدين عمر فرزند سلطان صلاح الدين بنجالى و سلطنت از پدر و جدش باو رسيد چون پدرش فوت شد برادر خديجه شهاب الدين صاحب تخت و تاج گرديد ولى چون صغير بود مادرش كه همين خديجه باشد وزير جمال الدين او را تزويج كرد و تشاجرات و تنافساتى رخ داد كه سلطنت بخديجه رسيد در سال ٧4٠ و تا مدت سى سال بالاستقلال سلطنت كرد و

ص: 205

مالك دو هزار جزيره از جزائر هند بود كه در اين جزائر زياده از چهل مليون مسلمان زندگى ميكردند و اين جزائر در كمال رونق و بها و كثرت خيرات و ارزاق و امنيت تا اينكه وفات كرد و رعيت تماما از او خشنود بودند. در

خزانه

دختر خالد بن جعفر بن قرط كانت من الادب على جانب عظيم و من الفصاحة و البلاغه على جانب اعظم بعلاوه در اسب سوارى هم مهارت داشت و در جنگ با فرس و فتوح عراق با سعد بن ابى وقاص دوش بدوش بود و در وقعه حره تا آن وقت بوده و براى شهداى حره مرثيه گفته از آنجمله ابيات ذيل است

أيا عين جودي بالدّموع السّواجم فقد شرعت فينا سيوف الأعاجم

فكم من حسام في الحروب و ذابل و طرف كميت اللّون صافى الدّعائم

و حزنا على سعد و عمرو و مالك و سعد مبيد الجّيش مثل الغمائم

هم فتية غرّ الوجوه أعزّة ليوث لدى اليهجاء شعث الجماجم

در

رضية

ملكة دهلى از بلاد هندوستان دختر سلطان ركن الدين كانت من اوفر نساء زمانها عقلا و أحسنهنّ وجها فنون سياست و جهان بانيرا از كوچكى فراگرفته چون بسرحد كمال رسيده رونق دانش و فراست او زيادتر شد چون پدرش درگذشت رعيت جمع شدند پسرش ركن الدين را بر تخت سلطنت نشانيدند ركن الدين دست ظلم و تعديرا از آستين بيرون آورد و برادر خود معز الدين را بقتل رسانيد.

رضيه از اين فعل شنيع عصبانى شد بر او انكار كرد ركن الدين در مقام برآمد كه خواهر را هم بقتل رساند رضيه ناچار مخفى شد تا روزيكه در جامع كبير كه در جوار قصر رضيه براى نماز ازدحام كردند رضيه لباس مظلومين در بر كرد و از بام قصر مردمرا ندا كرد و گفت ايها الناس ركن الدين برادر مرا بقتل رسانيد و اكنون ارادۀ قتل من

ص: 206

دارد شما خدمات پدر مرا فراموش نكنيد و مرا از دست اين قاتل نجات دهيد مردم شورش كردند و ركن الدين را گرفتند و او را بنزد رضيه آوردند رضيه گفت اين قاتل برادر من است بايد قصاص شود او را كشتند و رضيه را بجاى او بر تخت سلطنت نشانيدند چهار سال جهان بانى داشت تا برادرش ناصر الدين بزرگ شد سلطنت را باو دادند و رضيه پس از آن با بعض اقارب خود شوهر كرد.

ربطة

دختر عاصم بن عامر بن صعصعه كانت شاعرة فصيحة جميلة المنظر لطيفة المخبر عذبة المنطق مرثّيهائى از براى قوم خود گفته كه در جنگها مقتول شدند از آنجمله اشعار ذيل است

وقفت فأبكتني ديار أحبّتي على رزئهنّ الباكيات حواسر

غدوا بسيوف النّهد و راد حومة من الموت أعيا وردّهنّ المصادر

فوارس حاموا عن حريمي و حافظوا بدار المنايا و القنا متشاجر

و لو أنّ سلمى نالها مثل رزئنا لهدّت و لكن يحمل الرزء عامر

زبيدة

دختر اسعد بن اسماعيل بن ابراهيم بن حمزة الحنفية او را از جمله مشاهير زنان قرن دوازدهم هجرت دانسته اند در فضل و فطانت و درايت و حذاقت و فقاهت و لغت و ادب نادرۀ عصر خود بوده ديوانى دارد در شعر فارسى و تركى غوغا ميكند ولادت او در قسطنطنيه بوده در يزد والدش اسعد نشو و نما كرد تا اينكه صيت او بالا گرفت و از اختراعات معانى بكر عقولرا متحير ميكرد در سال ١١٩4 درگذشت.

زائرى

شاعره بوده است اصفهانيه و طبعي دقيق داشته صاحب كتاب موسوم به آفتاب

ص: 207

عالم تاب او را بپاك نهادى ستوده در كتاب (نيشتر عشق) و نتايج الاذكار و شمع انجمن وصف استعداد و مهارت او را نگاشته اين سه شعر از او است

خوردن خون دل از چشم تر آموخته ام خون دل خورده ام و اين هنر آموخته ام

كار من بى تو بجز خون جگر خوردن نيست طرفه كارى كه بخون جگر آموخته ام

شيوۀ عاشقى و رسم نظر بازيرا همه از مردم صاحب نظر آموخته ام

(خيرات)

زبراء

جاريۀ بوده و حضرت امير المؤمنين عليه السّلام او را آزاد فرموده و او از آنحضرت بعضى احاديث روايت نموده است. (خيرات)

زمرد خانم

مادر الناصر لدين اللّه خليفه عباسى بوده و ظن غالب آنكه در مشهد مقدس در روضه رضويه بعضى ابنيه بحكم او ساخته شده و آثار آن هنوز باقى است و تشيع الناصر لدين اللّه اين خيالرا تأييد مينمايد و تاريخ نيز موافقت دارد. (خيرات)

زمرد

دختر ابرق محدثه متبحره زوجه مولانا اثير الدين كه از مشاهير مأة هفتم هجرى و اين زمرد نزد علماء و محدثين معتبر نامى استماع حديث كرده و بمقامى رسيده كه طلبۀ اين فن شريف از وى تلقى اخبار و تحمل روايات مينمودند بعد از چهل سال زندگانى در شانزدهم ربيع الثانى سال هفتصد و سى در مصر درگذشت. خيرات

زيبائى

شاعره اى بوده است معاصر جامى او را بمهارت و استادى ستودند اين بيت از

ص: 208

او است

قامتت شيوۀ رفتار چو بنياد كند سرو را بندۀ خود سازد و آزاد كند

خ

زيب النساء

اشاره

از بانوان هندوستان است تولدش در سال ١٠4٨ علوم عربى و فارسى را از آن بهرۀ كاملى نصيب او شده كلام اللّه را حفظ كرده خطوط نستعليق و شكسته و نسخ را خوب مينوشته همواره بترفيه حال اهل فضل و كمال همت ميگماشته جمعى كثير از علماء و شعرا و ارباب قلم از منشى و خوشنويس و كاتب در ظل توجه و عنايتش آسوده ميزيسته اند و از آنجا كه در قدردانى و توقير اهل علم و فضل مبالغتى داشته رسايل و كتب بسيار بنام او تأليف كردند تا در سال هزار و صد و سيزده برحمت ايزدى پيوست و در مدت زندگانيش از فرط مناعت همسرى احدى را قبول ننموده و در تمام مدت عمر بى شوهر بوده و تنها بسر برده و ديوانى بپرداخته اين چند شعر از آن ديوان است

خيز و كرشمه ريز كن نرگس نيم مست را از ته جام جرعه ده ساقى مى پرست را

بهر شهادت جهان يك نگه از تو بس بود گرم غضب چه ميكنى غمزۀ تيره دست را

تاب مده بطرّه ات بر دل مو گره مزن بدعت تازۀ منه قاعدۀ شكست را

و لها ايضا

علاج تشنگيم كى شود ز آتش عشق بود برابر يك قطره رود نيل مرا

كجا است جذبه عشقى كه از ديار خرد كند برون بيك ايما هزار ميل مرا

خيرات

زين الدار

دختر المؤدب على بن يحيى و مسمات بوجيهه بوده بنابر فضل و كمال و مهارت او در علم فقه او را زين الدار ميگفتند يعنى زينت خانه لقب دادند صفدى در كتاب عنوان النصر او را ذكر كرده. خيرات

ص: 209

زين العرب

دختر تاج الدين عبد الرحمن بن عمر بن حسن بن عبد اللّه سلمى الدمشقى محدثه اى بوده مشهوره از كتب حديث كتاب موسوم به الاربعين السباعيات از مؤلفات عبد المنعم فرازى را نزد تاج الدين قرطبى خوانده بعد از آن همان كتاب را چندبار تدريس نموده است و از مشايخ علم حديث از عز الدين عبد العزيز بن عثمان الاردبيلى اخذ حديث كرده و از حافظ سخاوى و ابو طالب بن صابر و ابراهيم خشوعى و اصحاب ابن عساكر و غيره اجازت گرفته محفوظات او زياد بوده در سال 6٢٨ متولد شده است كمال الدين العماد الاستره كه از اعيان آن زمان بوده او را بزنى گرفته و در سال 65٨ شوهرش در گذشت پس از آن ديگر شوهر قبول نكرده و بمكه معظمه زادها اللّه شرفا مشرف شده مدتى در آنجا بوده تا در سال هفتصد و چهار درگذشت. خ

زينب

بنت احمد او را ام محمد نيز گفته اند چون مادر شيخ محمد بن احمد القصاص مهندس بوده اين زن از نساء محدثه بشمار ميرفته و بزهد و قدس مشهور بوده در عصر خود باقراء حديث متفرد بوده و از جعفر همدانى و غيره اخذ علم حديث نموده و بعدها در مصر و شام و مدينه منوره و قدس شريف تدريس ميكرده هميشه با پسر خود شيخ محمد همراه بوده و هرجا او ميرفته با وى همراهى مينموده در سال ششصد و چهل و پنج هجرى متولد شده و در هفتصد و بيست و دو درگذشته. خيرات

زينب

دختر كمال الدين بن احمد بن عبد الرحيم بن عبد الواحد بن احمد المقدسى از اهالى قدس شريف محدثه بوده، بزينب بنت كمال اشتهار داشته از محمد بن هادى محدث و ابراهيم بن خليل و ابن عبد الدائم و خطيب مروان و عبد الحميد ابن عبد الهادى

ص: 210

و عبد الرحمن ابن ابو القاسم بلدانى اخذ و استماع حديث كرده و از ابراهيم بن الخير و ساير محدثين بغداد اجازه گرفته است.

صلاح الدين صفدى در عنوان النصر او را ترجمه كرده و گفته احاديث را على وجه الاسناد درس ميگفته و تقرير ميكرده و ملكه او بوده بعد از آن ميگويد در سال ٧٢٩ در شام بمن اجازه داده و ابراهيم بن محمد صاحب اعراب القرآن كه از اجله علماء و نحات است در شام از زينب اخذ حديث كرده و اين زينب متجاوز از نود سال زندگانى نموده و از معمرين محدثين بوده و در روز نهم جمادى اولى سال هفتصد و چهل درگذشته.

زينب

دختر حدير زوجه شريح قاضى مشهور است كه اين زن از كبار تابعين بوده و از نساء عفيفه بنى تميم بشمار ميرفته و شريح قاضى اين ابيات ذيل را در حق او گفته است.

إذا زينب زارها أهلها حشدت و أكرمت زوّارها

و إن هي زارتهم زرتهم و إن لم أجدلي هوى دارها

فسلمي لمن سالمت زينب و حربي لمن أشعلت نارها

و مازلت أرعى لها عهدها و لم أتّبع ساعه عارها

با اينكه بدخوئى زنان بنى تميم در ميان اعراب مشهور و ضرب المثل است شريح در اين اشعار اظهار رضا و خوشنودى از زينب تميمية نموده و در چند شعر ديگر او را بحسن خلق و جمال ستوده و آن اشعار اينست:

رأيت رجالا يضربون نسائهم فشلت يميني يوم أضرب زينبا

أأضربها من غير ذنب أتت به فما العدل مني ضرب من ليس مذنبا

فزينب شمس و النّساء كواكب إذا طلعت لم تبق منهنّ كوكبا

فتاة تزين الحلي إن هي حلّت كأن بفيها المسك خالط محلبا

در مستطرف مسطور است كه در شب دامادى شريح زينب زوجه او بوى گفت سنت است كه داماد در شب دامادى دو ركعت نماز محض رضاى خدا بخواند و از درگاه

ص: 211

پروردگار خير زوجه خود را مسئلت نمايد و از شر او استعاذه كند و بخدا پناه برد پس از آن شريح و زينب هر دو نماز گزاردند بعد از نماز خطبۀ بليغه انشاء كرد كه حاصل معنى آن اينست:

من دخترى بيگانه ام خوى و حالت ترا نميدانم آنچه را كه از آنخوشنود ميشوى بمن بفهمان تا بجاى آرم و از هرچه ترا بد آيد باز نما تا از آن اجتناب كنم با اينكه ممكن بود در ميان قوم تو براى تو زنى پيدا شود و در ميان طائفه من براى من شوهرى اما حكم تقدير اين مواصلت را صورت داده و با آنكه از طبيعت هم بيخبر بوديم تو مرا مالك شدى چونكه چنين شده يا لطف و كرم كن و مرا به نيكوئى نگاهدار يا احسان فرموده رها كن و امر خداوند را بجاى آر اين بود مكنونات ضمير من و از حق جل و علا آمرزش خود و ترا مسئلت مينمايم. (خيرات)

الحق اين زن اظهار درايت و اهليت نموده و سخنان او متين و درخور تحسين است.

زينب

دختر عمرو بن كندى بن سعيد بن على در علم و دانش منفرد بوده در عصر خود از قرارى كه در اعيان صفدى مسطور است مشار اليها زوجه ناصر الدين قرقى است كه در اواخر مأة ششم هجرى قلعه بعلبك را محارست و نگاهدارى مينموده زينب بنت عمرو را جامع مزيت علم و عمل دانسته اند در مدت عمر برفاه حال و فراغ بال گذرانده و صدقه ها داده غريب خانه ساخته و موقوفه بر آن مقرر داشته در علم فقه و حديث مهارتش مشهور است از مويد طوسى و ابو الروح هروى و زينب الشعريه و ابن صفار و ابو البقاء عكبرى شارح ديوان متنبى و عبد العظيم بن عبد اللطيف شرابى و احمد بن ظفر بن هبيره و جمعى ديگر از مشاهير استادان اجازه گرفته و در بعلبك و شام بتعليم علم حديث پرداخته از محدثين ابو الحسين اليونينى و اولاد و اقارب او و ابن ابى الفتح و پسران او و معزى و ابن نابلسى و برزالى و ابو بكر الرحبى و ابن المهندس از او استماع حديث كردند

صفدرى گويد استاد ما ذهبى بخارى را از اول تا ابتداى كتاب نكاح نزد زينب

ص: 212

بنت عمرو خوانده و چند كتاب از كتب احاديث نيز بر او قرائت نمود در سال 6٩٩ مشار اليها در قلعه بعلبك درگذشت (خيرات)

زينب

بنت الشعرى اين زن بعلم و فضل مشهوره بود و از علماء بزرگ اجازه داشت و بمحضر آنها نائل گرديده ابو القاسم بن ابو بكر نيشابورى و ابو المظفر عبد المنعم بن كريم و ابو الفتوح عبد الوهاب و عبد الغافر بن اسماعيل الفارسى و زمخشرى جار اللّه و جمعى ديگر نيز به زينب بنت شعريه اجازه دادند تولد مشار اليها در سال پانصد و بيست و چهار در نيشابور بوده و در سن نود و يك سالگى در سال 6١5 در همان نيشابور برحمت ايزدى پيوسته است

زيور

شاعرۀ بوده است شيرين گفتار اصلش از طايفۀ شاملو و توطنش در قلمرو على شكر در سياق غزل و هجا طبع خوشى داشته شعر بسيارى گفته اما از بى تميزى اهل وطن او از ميان رفته است اين دو سه شعر از او است

دور باد از تن سرى كارايش دارى نشد كور به چشمى كه لذت بين ديدارى نشد

حيف از عمامۀ زاهد كه با صد پيچ و تاب رشته تزوير گشت و تار زنارى نشد

در ديار دوستى بى قدرى زيور به بين پير شد زيب النساء او را خريدارى نشد

ساره

بشديد راء بمعنى زن سرور آورنده است ساره بنت ربعى عربية الاصل دختر محمود بن محمد بن ابى الحسين بن محمود ربعى است و از نواده هاى شيخ الاسلام سراج الدين ابن الملقن باشد مشار اليه محدثه اى بوده كه بدرس جد خود ابن الملقن حاضر ميشده از حديث جزاء (قدورى) را قرائت كرده در سال ٨6٩ وفات كرد از مشايخ

ص: 213

سيوطى است خ

ساره

دختر عبد الرحمن بن احمد بن عبد الملك المقدسى مادر شيخ المسند شمس الدين ابو الفرج محدثه مشهوره قدسى است استاد صلاح الدين صفدرى و علم الدين البرزالى در سال ٧١6 درگذشته خ

ساره

دختر تقى الدين سبكى محدثۀ بوده است مشهوره كه از بعض معاريف اخذ علم حديث كرده خ

سبيعه

زنى بوده عراقيه از اهالى بصره از اولاد عبد الرحمن بن ابى بكره مشار اليها حسن و جمالى بكمال داشته و عمر بن ربيعه ابيات ذيل را در حق او گفته است

من البكرات عراقيّة تسمّى سبيعة أطريتها

من آل أبي بكرة الأكرمين حصصت بوّدي فأصفيتها

و من حبّها زرت أهل العراق و أسخطت أهلي و أرضيتها

أموت إذا شحطت دارها و أحيا إذا أنا لاقيتها

فأقسم لو أنّ ما بي بها و كنت الطّبيب لداويتها

اما اين ابو بكره از فضلاى اصحاب رسولخدا صلى اللّه عليه و آله معروف بزهد و صلاح و عبادت و اسمش نقيع بن حارث يا مسروح بن كلده ثقفى كه در روز فتح طائف بر ناقه جوانى كه بعربى او را بكره ميگويند سوار شد و آمد و تسليم شد و ايمان آورد بدين جهت بابو بكره مكنى گرديد و بقولى در حين محاصره دست در بكره دولابى كه بر فراز بارۀ طائف بود زده خود را از آنجا بياويخت و درانداخت فلذا حضرت رسول صلى اللّه

ص: 214

عليه و آله او را آزاد فرمودند و ابو بكره كنيه او شد و از موالى رسولخدا گرديد و اين ابو بكره همان است كه شهادت بزناى مغيرة ابن شعبه داد و در اثر اينكه زياد بن ابيه از شهادت دزديد عمر ظلما ابو بكره را حد قذف بزد تفصيل آنرا حقير در (الكلمة التامه) ذكر كرده ام بالجمله اولاد و احفاد و احفاد احفاد او در بصره صاحب مال و جاه و از طبقه اشراف و اهل علم و صلاح بودند علامه مامقانى در رجال خود ابو بكره را ذكر كرده و و فرمود كان كثير العباده حتى مات در سال پنجاه و دو در بصره وفات كرد

و طبرى نقل كرده كه در بصره بسر بن ارطاة بر منبر امير المومنين (ع) را سب كرد سپس گفت شما را بخدا قسم ميدهم كه اگر من راست گفتم مرا تصديق كنيد و اگر دروغ گفتم مرا تكذيب كنيد ابو بكره از جاى برخاست و گفت اللّهمّ لا اعلمك الاّ كاذبا يعنى بخدا قسم من نميشناسم ترا الاّ اينكه مرد دروغ زن كذّابى هستى آنملعون فرمان داد گلوى ابو بكره را چندان فشار دادند تا درگذشت.

ست الادب

دختر مظفر بن البرنى است از مشاهير محدثات است و ست بكسر سين و تشديد تاء مخفف سيدة باشد و ظاهرا ستّى مخفف سيّدتى است و ست بدون يا گفته نشود مقابل سيدى كه بمرد گويند و ستى بزنها گويند و در عجمى خانم گويند

و بعضى ست را بمعنى شش دانسته اند يعنى مالك شش غلام و كنيز و اين كنايه است از تمول زياد و جماعتى ست را كنايه از جهات ست دانسته اند و ست كه ميگويند مقصودشان مالك جهات است و بهاء الدين زهير گويد

بروحي من اسّميها بسّتي فتنظرني النّحاة بعين مقت

يرون بأنّني قد قلت لحنا و كيف و أنّني لزهير وقتي

و لكن غادة ملكت جهاتي فلا لحن إذا ما قلت ستّي

سرو جهان خانم

از بنات مكرمات خاقان خلد آشيان فتحعليشاه بوده او را بآقا خان محلاتى تزويج

ص: 215

كرده و مرحوم عليشاه و سلطان محمد شاه پسر و نوۀ سرو جهان خانم بودند

نگارنده گويد طغيان آقا محمد خان محلاتى را و ياغى گريهاى او را و بدعتهائيكه در دين خدا گذاشت در هندوستان كه هنوز شعله او خاموش نشده در كتاب (كشف الاشتباه) شرح دادم آقا خان محلاتيرا صفت عجب و تكبر و حسب رياست دامن گير شد خلقى را بكشتن داد و خلق كثيرى را بضلالت انداخت انسان عاقل هوشمند بايد بمجاهدۀ با نفس خود را از قيد و بند اين صفات رذيله خلاص كند و صفت كبر اين است كه خود را بالاتر از ديگران بيند و اعتقاد برترى خود را بر غير داشته باشد و از براى اين صفت در ظاهر آثار و ثمرات است و اظهار آن آثار را تكبر گويند در معراج السعاده اقسام و آثار آنرا مفصلا ذكر فرموده چنانچه مشاهده و محسوس است كه صاحبان اين صفت خبيثه ديگران را حقير ميشمارد و خود را از ديگران بهتر ميداند و امتناع دارد كه با فلان مثلا مجالست ننمايد متوقع است دوست دارد دست او را ببوسند و دست بسينه جلو او بايستند و بى التفاتى بسخن او و بحقارت با او تكلم كردن و پند و موعظه او را بى وقع دانستن و امثال آن و عجب آن است كه خودپسند است ولى پاى كسى در ميان نيست و كبر پاى غير در ميان است

سلامه

اسم پنج نفر از صحابيات بوده و از آن جمله يكى سلامه دايۀ ابراهيم فرزند حضرت رسول (ص) و انس بن مالك از او روايت حديث كرده در اسد الغابه مسطور است كه روزى سلامه دايۀ ابراهيم بتعليم بعضى از صحابيات مكرمات بحضور حضرت رسالت صلى اللّه عليه و آله مشرف شده عرض كرد يا رسول اللّه شما بمردان هرگونه بشارت داده ايد اما زنانرا بمژده اى اميدوار نفرموده ايد حضرت فرمودند آيا زنهائيكه مصاحب تو هستند اين فقره را بتو تعليم كردند عرض كرد بلى يا رسول اللّه بهترين آنها مرا امر كرد كه بخدمت شما اين عرض را بنمايم حضرت فرمودند آيا يكى از شما نسوان راضى و قانع نميشود باينكه چون آبستن شود و شوهر وى از وى خوشنود باشد او را اجر

ص: 216

كسانى حاصل آيد كه محضا لله روزها را روزه و شبها را بعبادت بسر برد و چون زمان وضع حمل در رسد درجاتى او را عنايت شود كه اهل آسمان و زمين از آن باخبر نباشند (اسد الغابه)

سلطان

اشاره

تخلص دختر مرحوم محمود ميرزا فرزند فتحعليشاه است محمود ميرزا تذكره اى در احوال زنان صاحب طبع كه شعرى از آنها مانده تأليف كرده و به نقل مجلس موسوم داشته و در آن تذكره گويد سلطان كهتر دختر اين بينام و نشان است از اوايل عمر تا هيجده سالگى در دبستان تربيت من نشوونما نمود قليلى از معرفت تقويم و اوزان شعرى پيش من ديده و رسوم خط شكسته و منشآترا از من آموخته درخواست تخلص از حقير كرده بسلطان متخلص شد دفترى باندازه هزار بيت دارد اين چند شعر منتخب از آن است

برو اى صبا بآن كوى و بگو نگار ما را كه نيامدى هجر تو بساخت كار ما را

با خيال تو و كوى تو نخواهيم بهشت حوريى چون تو و كوى تو كجا هست بهشت

و لها ايضا

از سر كويش دلا بين كه چسان ميروم خنده زنان آمده ام گريه كنان ميروم

و لها ايضا

من از آزادگى آن ميكشم آن كه هرگز كس نبيند در اسيرى

(نقل مجلس)

سلمى البغدادية

الشاعره دختر قراطيسى است از اهالى بغداد در حسن و جمال بيعديل بوده و شعر را نهايت خوب ميسروده ابيات ذيل را در زيبائى و شمائل خود گفته

عيون مها الصّريم فداء عيني و أجياد الظّباء فداء جيدي

ص: 217

ازيّن بالعقود و إن تحرّى لازيّن للعقود من العقود

و لا أشكو من الأوصاب ثقلا و تشكو قامتي ثقل النّهود

و لو جاورت في بلد ثمودا لما نزل العذاب على ثمود

صاحب نفح الطيب مينويسد چون ابيات سلمى به مقتفى خليفه عباسى رسيد گفت فى الحقيقه سلمى را چنين حسن و جمالى است يا صنعت اغراق چنين بكار برده گفتند او فوق آنست كه اظهار داشت و صباحت او باعلى درجه كمال است خليفه مال زيادى براى او فرستاد و پيام داد كه باستعانت اين اموال متاع حسن و جمال خود را محفوظ و محروس بدار تا ضايع نشود. (خيرات)

سلمى اليمانية

جاريۀ ابو عباده البحترى است و ابو عباده از مشاهير شعراى اسلام ميباشد و سلمى يمانيه جاريه او از اماء شواعر و كنيزكى يمنى بوده در كتاب بدايع البدائه ابن ظافر مسطور است كه بحترى وقتى خواست اين جاريه را خريدارى نمايد بطور امتحان اين دو بيت بگفت و متمم آنرا از سلمى بخواست

من لمحّب أحبّ في صغره فصار احد وثة على كبره

من نظر شفّه فارّقه و كان مبدأ هواه من نظره

سلمى ارتجالا ابيات ذيل را بنظم آورد

لو لا التّمنيّ لمات من كمد مرّ اللّيالي يزيد في فكره

ما إن له مسعد فيسعده باللّيل في طوله و في قصره

الجسم يبلى فلا حراك به و الرّوح فيما أرى على أثره

نگارنده گويد ابن بحترى ابو عباده وليد بن عبيد اللّه بن يحيى بحترى طائى است المتوفى سال ٢٨٣ اديب فاضل فصيح بليغ شاعر ماهر و از مشاهير طبقه اول شعراى عرب كه در شهر منبج كه از توابع شام زاييده شده و ساليان درازى در بغداد اقامت كرده و خلفاى عصر خود را مدح گفته و در اثر اشعار خوب ثروت بسيارى اندوخته و كتاب

ص: 218

معانى الشعر از آثار وى است و ديوان مرتبى دارد كه در سال يك هزار و سيصد در استانبول چاپ شده و كتاب حماسه او را نيز كه در بيروت چاپ شده و او را بچندين سبب بحماسۀ ابى تمام ترجيح ميدهند و او نخستين كسى است كه اشعار او را سلسلة الذهب گفته اند و پسرش يحيى بن وليد بحترى شاعر زبردستى بوده و لا يخفى كه مشار اليه غير از بحترى هيثم بن عدى بن عبد الرحمن است او هم طائى القبيله است و لكن براه خوارج ميرفته و او مردى كذاب و ضاع خبيث بوده است.

تبصرة ادبية

از اطلاعات ادبيه متعلقه بلفظ سلمى آنكه اين كلمه اگر بضم سين و بر وزن حبلى باشد از اسماء رجال است و اگر بفتح سين باشد از اسماء نساء مى باشد و در بعضى اشعار ياء تصغير بر آن افزوده سليمى گفته اند ابو نواس گويد

أيّها المدعّي سليمى هواها لست منها و لا قلامة ظفر

إنّما أنت في هواها كوار ألصقت في الهجاء ظلما بعمرو

و اين دو بيت در حق كسانى است كه مثل بعضى از ابناى زمان ما بدون علم بدعوى برميخيزند نظير آنكه باسم ليلى گفته اند كه

و كلّ يدّعى حبّا بليلي و ليلى لا تقّر لهم بذاكا

و از اشعاريكه باسم سلمى گفته شده و حل آن بر ادبا لازم است اين است

(فأرسلت إلى سلمى بأنّ النّفس مشغوفه)

(فما جادت لنا سلمى بزنجر و لا فوفه)

يعنى براى سلمى پيام دادم كه عشق تو قلب مرا گرفته است و او از لا و نعم جوابى نداد و بايد دانست كه اعراب چون انگشت ابهام دست چپ را با سبابه حلقه كنند چنانكه سر و نوك ناخنها بهم پيوندد و به پشت ناخن انگشت ابهام دست راست زنند اشاره بوعده است و طرف مقابل اميدوار ميشود و اين عمل را زنجره گويند و فوف بفتح فاء بمعنى رد كردن باشاره است و عمل آن اينكه سر ناخن انگشت ابهامرا بسر ناخن انگشت

ص: 219

سبابه داخل نموده بزور رها ميكنند پس زنجر و فوفه اسمهائى هستند بمعانى نعم و لا يا قبول يا رد.

و ميگويند سئلته فما فاف عنى بخير و لا زنجر يعنى من از فلان چيزى خواستم نه بقبول خواهش اشاره كرد نه برد آن. (خيرات)

دختر القائم بامر اللّه

زوجه طغرل بيك محمد بن ميكائيل بن سلجوق توضيح آنكه چون طغرل بيك اول پادشاه سلجوقى بر خراسان و عراق و آذربايجان استيلا يافت در سال چهار صد و چهل و هفت هجرى ببغداد رفت و با خليفه القائم بامر اللّه كه بيست و ششمى از خلفاى عباسى است بيعت كرد و خليفه او را سلطان ركن الدين يمين امير المؤمنين لقب داد و دست ملك رحيم ديلمى را طغرل از تصرف در بغداد كوتاه كرد و خود رايت استقلال برافراشت برادر مادريش ابراهيم بناى طغيان گذاشت طغرل بيك از عراق عرب بطرف همدان راند و كار ابراهيم را بساخت در اين اوان يعنى زمان غيبت طغرل بيك از بغداد بسا سيرى از امراء ديلم در اين بلد تسلطى بهم رسانيده قائم خليفه را محبوس كرده خطبه بنام مستنصر علوى خليفه مصر خوانده خليفه در محبس نامه بطغرل بيك نوشته و از او خواهش نمود كه ببغداد آيد وى را از آن بليه برهاند طغرل بيك متوجه بغداد شد و بسا سيرى چون اينخبر بشنيد بگريخت و مهارش عجلى كه بسا سيرى خليفه را باو سپرده بود قائم بامر اللّه را باستقبال طغرل بيك برد چون طغرل موكب خليفه را بديد پياده شد و شرط زمين بوسى بجاى آورد و پياده در ركاب قائم روان شد قائم گفت اركب يا ركن الدين و ظاهر اينست كه در اينروز اين لقب ضميمۀ القاب طغرل بيك گرديده در هرحال خليفه و طغرل بيك ببغداد آمدند و اين در آخر ذى قعده سال چهار صد و پنجاه و يك هجرى بود و چون قائم بار ديگر بقوت طغرل بيك بر مسند خلافت نشست و اطمينان كامل از او بهم رسانيد در سال 455 دختر خود را بزنى بطغرل بيك داد و چندى پس از عقد و نكاح طغرل بيك با سيده دختر القائم بامر للّه بطرف رى روانه شد كه در آنجا

ص: 220

بامر زفاف پردازد و لكن قبل از وقوع در ٨ رمضان سال 455 طغرل بيك بمرض رعاف درگذشت. خ

مادر مجد الدوله ديلمى

معروف بسيدة از آل بويه بانوى با كفايت و سياست مدار بوده چندگاه زمام حكمرانى و سلطنت را بدست داشته.

تبيين آنكه چون فخر الدوله ديلمى درگذشت پسرش مجد الدوله را كه صغير بود در رى بجاى پدر بر تخت سلطنت نشانيدند و مادرش سيده كه زنى عاقله و سياست مدار بود امور ملكى را كفالت و رسيدگى مينمود و بذل و بخشش و عدل و انصاف سيده مادر مجد الدوله مشهور و معروف است چون مجد الدوله بسن بلوغ رسيد در مهام امور و اعمال سلطنتى با مادر بمخالفت پرداخت سيده از او برنجيد و بقلعه طبرك رفت و نيمه شبى از آنجا حركت كرد بكردستان شتافت بدر بن حنوبه حكمران كردستان شرايط استقبال و تكريم را بجاى آورده و با عساكران آن سامان در ملازمت سيده متوجه رى گرديد مجد الدوله بمقاتله مادر آمد اما مغلوب و دستگير شد و سيده باز مستقلا به حكمرانى پرداخت و همت بر آبادانى بلاد و رفاه عباد گماشت در پس پرده مى نشست و با وزير بى واسطه سخن ميگفت و با سفراى سلاطين محاوره مينمود و كلمات سنجيده بر زبان مى آورد.

گويند سلطان محمود غزنوى سفيرى نزد سيده فرستاده پيغام داد كه در مملكت عراق سكه و خطبه بنام من كن و اگر نميكنى آماده جنگ باش سيده در جواب گفت تا شوهرم زنده بود خيال ميكردم اگر سلطان اين تكليف كند چه ميبايد كرد حالا ديگر تشويشى ندارم و ميدانم كه سلطان محمود مرد عاقلى است و ميداند كار كار جنگ را بنائى نيست فتح و شكست هر دو ممكنست اگر بر من غالب آيد بر بيوه زنى غلبه كرده و اين هنر نيست و اگر مغلوب من شود از ضعيفه ئى شكست خورده و اين براى سلطان ننگ است بلكه ننگ بزرگى است لهذا بمقاتلۀ با من اقدام ننمايد

ص: 221

و من بدين اطمينان قبول تكليف سلطان نكنم.

گويند چون جواب سيده را از ايلچى بشنيد تامل و تدبر كرده و گفت سيده سخن سنجيده و درست گفته بايد از اين خصومت درگذشت خلاصه پس از اينكه سيده روزى چند با استقلال حكومت و جهانبانى كرد گناه پسر را بخشيد و بارديگر افسر عيالت را بر سر مجد الدوله نهاد اما باز عنان اختيار بدست سيده بود و او شمس الدوله برادر مجد الدوله را حكومت همدان داد و ابو جعفر كاكويه را بحكمرانى اصفهان فرستاد و تا سيده زنده بود بر رونق و نظم ملك مجد الدوله ميافزود چون او درگذشت نوبت هرج ومرج گشت لهذا در اوايل سال چهار صد و بيست هجرى سلطان محمود غزنوى لشگر بعراق كشيد و اين مملكت را مسخر كرد و مجد الدوله و پسرش را با خواص او بگرفت و مقيدا بغزنين فرستاد.

ست الكرام

دختر سيف الدين رفاعى خواهر سيد على مهذب الدوله و سيد عبد الرحيم ممهد- الدوله كانت وارثة محمدية و ولية علوية ذات اخلاق هاشمية و طباع مصطفوية و اطوار فاطمية بالجمله در در المنثور بسيار او را ستوده او را صاحبۀ كرامات و مكاشفات دانسته و گفته هرچه داشته بفقرا مى بخشيده گاهى شب گرسنه ميخوابيد و طعام خود را بمساكين ميداده و از كلمات اوست علامة القبول و التوفيق المواظبة على الخيرات و المداومة عليها مادام رمق من الحيوة و ان اهل القبول جعل الصدق مطيتهم و التضرع الى اللّه تعالى دينهم و وصلوا بهذه الصفات الى واهب العطيات. در

ست الملك

دختر العزيز باللّه نزار بن المعز لدين اللّه معد بن المنصور اسماعيل بن القائم بامر اللّه محمد بن عبيد اللّه الفاطمى العلوى كانت من احسن نساء زمانها جمالا و اوفرهن عقلا و اثبتهن جنانا و اعلاهن رايا و اشدهن حزما خلاصه بانوئى بوده كه در جمال

ص: 222

صورى و سيرتى نادره عصر خود بوده بلكه منحصربفرد بوده در عقل و دانش و قوت قلب و راى صائب با برادرش الحاكم بامر اللّه كه ششمى از خلفاى فاطمى ١است در امر سلطنت شركت داشته بلكه در امور ملكى بايستى برأى ست ملك و بامضاى او بوده باشد و هر امرى كه ست ملك امضا نداشت رعيت او را ترك ميكردند از اين جهت برادرش الحاكم بامر اللّه عصبانى شد اراده كرد خواهر را بقتل برساند ست ملك چون از قصد او آگاه شد فرستاد و قائد كبير يعنى سرلشكر را طلبيد و جريان را بر او شرح داد كيف كان بهر وسيله كه بود حاكم را كشته اند چون افعال او همه ظلم و تعدى بود و پسرش كه خوردسالى بود تا مدت چهار سال كه بعد از قتل برادرش حيوة داشت چندان طريق عدل و انصاف و رعيت پرورى از او بروز كرد كه تمام رعيت بقاى ملك او را از خدا درخواست مينمودند در سال 4١5 برحمت حق پيوست و جميع اهالى مصر سخت عزادار شدند و مرگ ست ملك اثر عميقى در آنها گذاشت.

نگارنده گويد صاحب در المنثور در پارۀ از بيانات خود تقليد از قرمانى كرده و بدون تحقيق چيزى نوشته معاذ اللّه كه الحاكم بامر اللّه قتل خواهرش را تصميم گرفته باشد يا سخنانيكه قرمانى نوشته اصلى داشته باشد اين منقولات اثر تعصب مذهبى و دشمنى با شيعه است چون اعمال ابو على الحاكم بامر اللّه طورى نبود كه ابناء سنت و نصارى بتوانند بآن صبر كنند براى اينكه الحاكم بامر اللّه فرمان داد بر در مساجد و سر بازارها و خيابانها لعن و سب صحابه را نوشتند و نماز تراويح را منع كرد و خوردن و بيع و شراء جزجير و ماهيان بدون فلس را اكيدا منع كرد و بيتع و كنايس يهود و نصارا را بكلى خراب كرد و بجاى او مساجد بنا كرد و چند مدرسه بنا كرد و مدرسين علما شيعه را در او مقرر فرمود و زنها را منع كرد كه شبها در جادها قدم بزنند و نصارا را امر كرد

ص: 223

كه صليب بر گردن خود بياويزند كه طول آن يك ذراع و وزن آن پنج رطل و فرمان داد يهود هم بايد چيزى بگردن بيندازند كه بان شناخته شوند و عمامه سياه بر سر بگذارند و از مسلمانى مركب سوارى كرايه نكنند و از براى آنها حمام جداگانه بنا كرد و فرمان داد كه هرگاه داخل حمام ميشوند بايستى صليب بگردن آنها باشد و امثال اينگونه كارهاى از اين جهت اين تهمت را بر فرزند رسولخدا بستند و اللّه يجازيهم بعملهم

شجرة الدر

او را الملكة عصمت الدين ميگفتند كانت امراة عاقلة مهذبة خبيرة بالامور زنى بوده است سياست مدار هنگاميكه ملك صالح نجم الدين ايوب در ناحيۀ منصوره در قتال با فرنگيها درگذشت اين زن مرگ او را مخفى كرد و نگذاشت كوچكترين انقلابى در مملكت رخ بدهد و فرستاد پسرش تورانشاه را از حصن البقا طلب كرد و مقاليد امور را بدست او داد سپس مرگ ايوب را ظاهر كرد و مردم در اين مدت گمان ميكردند مريض است كه كسى نتواند بنزد او برود پس از اينكه قلعه دمشق را گرفتند و بصالحيه مراجعت كردند مرگ ملك صالح ايوبرا اعلان كردند و اين در سال 64٧ بود و چون هفتاد روز از ولايت السلطان توران شاه منقضى شد بواسطه سوء تدبير او جماعتى او را بقتل رسانيدند و بمرگ او دولت بنى ايوب از مصر منقضى شد و خاتمه پيدا كرد چون توران شاه كشته شد جماعت بحريه و مماليك جمع شدند و شجرة الدر را بر مسند حكومت مستقر كردند آثار خيريه از او زياد نقل كردند از آنجمله مسجدى است كه نزديك مشهد سيدۀ سكينه است كه هنگاميكه فوت شد در همان مكان مدفون گرديد و مدت حكمرانى او هشتاد روز بود سپس واگذار نمود بامير عز الدين ايبك تركمانى و در تحت نكاح او درآمد خيرات و در المنثور

شادن

در اصل بمعنى آهوبره است كه شاخش درآمده و از مادر خود مستغنى شده و

ص: 224

اعراب بعضى از جواريرا باين اسم ناميدند و از آن جمله است شادن جاريۀ اسحق ابن نجيح كه بحسن خلق و لطف منظر مشتهر بوده و در فن موسيقى و نظم شعر مهارتى داشته چنانكه اشعار ذيل را كه از نتايج فكر و طبع خود اوست در مجلسى خوانده و اهل مجلس را مدهوش نموده است

ظبي تكامل في نهاية حسنه فزهي ببهجته و تاه بصدّه

و الشّمس تطلع من فرند جبينه و البدر يغرب في شقائق خدّه

ملك الجمال بأسره فكأنّما حسن البريّة كلّها من عنده

يا ربّ هبلي وصله و بقائه أبدا فلست بعائش من بعده

يكى از اهل مجلس بعد از اينكه بخود آمد گفت آيا در حسن و جمال و صباحت و ملاحت غير از تو كسى هست كه اين اشعار را بتوان باو راجع كرد كه بخواند شادن در جواب گفت

فإن بحت نالتني عيون كثيرة و أضعف عن كتمانه حين أكتم

خيرات

شريفة

منسوب بايالت لوبين است او را بوشناق هم گويند صاحب مآثر و بسالت مردان بوده و بمردى و دليرى شهرت داشته چنانكه در اوراق و صحايف ذكر او كرده اند و گفته اند هنگاميكه طاغيان بر ناحيه لوبين استيلا بهم رسانيده بودند اين زن مانند ابطال رجال وارد ميدان قتال شد چند تن را بدست خود بكشت و در ازاى اين هنر دولت عثمانى مبلغى انعام با يك قطعه نشان مجيدى باو اعطا كرد و اين در بيست و دوم ماه شوال هزار و دويست و نود و سه بوده

شهباز

دختر شهباز خان دنبلى از بزرگان ايران و اسمش صاحبه سلطان بوده بزيور

ص: 225

هنرها آراسته و طبع خوشى داشته رباعى مسطور در ذيل را در مدح مرحوم حسينعلى ميرزا فرزند فتحعلى شاه قاجار گفته

شهزاده حسن دلير و لشگرشكن است شهزادۀ خوبروى شيرين سخن است

در باغ شهنشهى خرامان سروى است در گلشن خسروى گل ياسمن است

خ

شيماء

دختر حليمۀ سعديه و خواهر رضاعى حضرت رسول صلى اللّه عليه و آله اين شيما محبت مفرطى به آن حضرت داشته و از آنرو گفته است

يا ربّنا إبق أخي محمّدا حتّى أراه يافعا و أمردا

ثمّ أراه سيّدا مسوّدا و أكبّت أعاديه معا و الحسّدا

و أعطه عزّا يدوم أبدا

اين شيما هم زمان شباب و كهولت و هم اوان بعثت و نبوت و هم ايام غلبه و فتح و پيروزى حضرت نبى اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم را ديده و ارجوزۀ ذيل را در وقت كودكى آنحضرت سروده

هذا أخي لي لم تلده امّي و ليس من نسل أبي و عمّي

فديته من مخول معمّى فأنمه اللّهمّ فيما ينمى

خ

صاحبه

در سراى يكى از شاهزادگان فتحعلى شاه خاتونى بوده است صاحب طبع كه صاحبه تخلص داشته او را بحيا و عفت و صفات حسنة ستوده اند اما ترجمه حال او را بدرستى ننگاشته اند همين قدر گفته اند بكمال و دانش رغبتى داشته و خط را خوب مينوشته لطف طبعش از اشعارش معلوم ميشود اين سه شعر از او است

غم نيست كه از حسرت بسيار تو مردم لطفت نشود كم ز تو مقصود من اين بود

زلف در روى تو هركس كه به بيند گويد آتشى هست كه با دود درآميخته اند

ص: 226

جان و ايمان براى معشوقه است جان و ايمان براى عاشق نيست

صبيحه

زوجه ملك حكم مستنصر است كه از ملوك اندلس بوده داراى عقل و درايت و در انجام مهام سلطنت صاحب خبرت و كفايت بوده و در زمان شوهر خود در امور ملكى مداخله مينموده و اكثر اركان دولت و كارگذاران طوعا اوامر و نواهى او را اطاعت كرده از فرمان او سر نمى پيچيدند چون شوهرش ملك حكم مستنصر درگذشت و پسرش هشام ثانى كه ملقب به المؤيد للّه گرديد و بر سرير سلطنت نشست چون پانزده ساله بود و بدرستى از امر خطير سلطنت نميتوانست از عهده بيرون بيايد آراى امناء و رجال دولت بر اين اتفاق نمودند كه صبيحه از جانب پسر خود نيابت سلطنت داشته باشد و امور حكمرانيرا اداره كند و او باين شغل شاغل پرداخت و كارها را بوجهى لائق ساخت كه در تاريخ اندلس منتهى تمجيد از او كردند.

صفيه

بنت ياقوت افتخار المدرسين اين زن از اساتيد سيوطى بوده و همين سيوطى در كتاب المنجم گويد صفيه بنت ياقوت روز عيد فطر سال هشتصد و چهار هجرى متولد شده و از نور الدين سلامه كه از مشاهير محدثين عصر خود بوده و كذا از سايرين كسب علم نموده و از آنان اجازه گرفته.

صفية الباهلية

يكى از شاعره هاى حماسه است و از جمله نظم بديع او ابيات ذيل است كه در مرثيه شوهر خود گفته كه در باب مراثى ديوان حماسه درج است.

كنّا كغصنين في جرثومة سمقا حينا بأحسن ما يشموله الشّجر

حتى إذا قيل قد طالت فروعهما و طاب فيئآ هما و استنظر الثّمر

ص: 227

أخني على واحدي ريب الزّمان و ما يبقى الزّمان على شئى و لا يذر

كنّا كأنجم ليل وسطها قمر يجلو الدّجى فهوي من بينها القمر

فأذهب حميد أعلى ما كان من مضض فقد ذهبت و أنت السّمع و البصر

خ

ضباعه

دختر حارث انصارى كانت تقية نقية عابدة لها صحبة حسنة مع النبى صلّى اللّه عليه و آله و احاديثى از آن حضرت روايت نموده زنى بوده فصيحة اللسان شيرين كلام چندانكه كلمات او قلوب قاسيه را نرم ميكرد گوشها براى شنيدن او مهيا ميشد در نزد مردم انصار بسيار محبوب القلوب بود زفر بن حارث كلابى دل باو باخته بود و ضباعه خبر نداشت چون ملتفت شده اين شعر را زفر بن حارث كلابى در حق ضباعه گفت:

قفي قبل التفرق يا ضباعا فلايك موقف منك الوداعا

در در المنثور گويد قصيده طويله است من دست باو پيدا نكردم و توفيت فى عز و اقبال. در

ضباعه

دختر عامر بن قرط نواده قرط بن سلمة بن قشير بن كعب بن ربيعة بن صعصعه است از آن زنان است كه در عصر حضرت رسالت صلّى اللّه عليه و آله بشرف ايمان مشرف گشته و از صحابيات بشمار آمده مشار اليها اجمل نساء عرب و از حيث جثه اعظم آنها بوده و هر جا كه مى نشست مبلغى جاى را ميگرفت و موئى وافر داشت كه بدن خود را بدان ميپوشيد

قبل از اسلام ضباعه عامريه در تحت هوذة بن على الحنفى بود چون هوذه درگذشت عبد اللّه بن جذعان از اسخياى صاحب شان او را تزويج كرد اما چون او ميل و رغبتى باين مرد نداشت رهائى خود را درخواست مينمود عبد اللّه بن جذعان گفت من ترا از قيد اين مزاوجت رها مينمايم بشرط آنكه بهشام بن المغيرة المخزومى شوهر

ص: 228

نكنى و اگر كردى بموجب عهد و سوگند سه كار بايد بكنى يكى آنكه صد شتر قربانى كنى ديگر آنكه بگويى در مسافت ما بين اخشبان كه دو كوه از كوههاى مكه معظمه است طنابى تابيده امتداد دهند سيم آنكه عريان و بدون ساتر بطواف خانه كعبه اجلها اللّه تعالى پردازى بعد از اينكه باين شرائط عبد اللّه ابن جذعان او را رها كرد هشام بن مغيره او را بگرفت و اولا از طرف خود يكصد نفر شتر قربانى كرد ثانيا زنان بنى مغيره را بر آن داشت كه طنابى تابيده در ميان دو كوه اخشبان امتداد دهند ثالثا بيت اللّه را حكم كرد بمشار اليها واگذارند تا در خلوت عريانا طواف كنند مطلب بن ابى وراعة السهمى گويد ضباعه عامريه با حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله همسال بود و من در وقتيكه او خانه كعبه را عريان طواف ميكرد كوچك بودم و مرا در شمار اطفال ميگرفتند بنابراين از مطاف خارج نساختند و طواف ضباعه را مشاهده نمودم او لباس خود را بيرون ميآورد و ميگفت

أليوم يبدو بعضه او كلّه و ما بدامنه فلا أحلّه

و با موهاى خود عورتين ميپوشانيد و در هنگام طواف جوانب و اطراف او ديده نميشد بالجمله چندى در تحت ازدواج هشام بن مغيره بماند تا او درگذشت و ضباعه را شرف اسلام نصيب آمد و بمدينۀ منوره مهاجرت كرد

و سلمة بن هشام پسر ضباعه از مومنين مستضعفين بود و در مكه معظمه بحالت ناخوشى ماند تا بعد از وقعه خندق مهاجرت بمدينه را موفق شد و مادر او اين ارجوزه را باو خواند

لا هم بربّ الكعبة المحرّمه أظهر على كلّ عدوّ سلمه

له يدان في الأمور المبهمه كفّ بها يعطي و كفّ منعه

تا باينجا ترجمه ضباعه از خيرات حسان بود، اما در درلمنثور گويد ضباعه در مكه بشرف اسلام مشرف شد و در مواطنى در نصرت رسولخدا (ص) خوددارى نميكرد از آنجمله رسولخدا (ص) آمد بطرف عشيرۀ بنى عامر كه آنها را بنصرت خود دعوت بنمايد و اتفاقا ضباعه بديدن بعضى بنى اعمام خود از بنى عامر آمده بود ضباعه ديد

ص: 229

جماعت نسبت برسولخدا (ص) بى اعتنائى مينمايند و مردى بنام شجرة بن فراس قشيرى بآن حضرت جسارت كرد ضباعه چون اين بديد فرياد كرد يا آل عامر و لا عامر لى ايصنع هذا برسول اللّه (ص) بين اظهركم و لا يمنعه احد منكم اين وقت سه نفر از بنى اعمام ضباعه برخواستند و شجره را بر زمين كوبيدند و سخت او را بزدند حضرت فرمود اللهم بارك على هولاء و لضباعه نصرات كثيره مثل هذا

عفراء

دختر مهاصر بن مالك بن حزام كانت من اعظم مشاهير النساء فى عصره حسنا و جمالا و ادبا و ظرفا و فصاحة عروة بن حزام كه برادر محاصر بود و هر دو پسران مالك بودند عروة دل باخته عفراء شد و از عشق او بى تاب گرديد و سبب عشق او اين شد كه چون حزام از دنيا رفت عروه چهار سال بيشتر از سن او نگذشته بود عمويش محاصر او را كفالت ميكرد و دخترش عفراء هم علاقه و محبت بعروه داشت و باهم نشو و نما كردند عروه چون بحد بلوغ رسيد از عمو عفراء را خطبه كرد عمو عروه را وعده داد كه عفراء را بتو تزويج خواهم كرد سپس عروه را سفر شام پيش آمد از آنطرف اثالة بن سعيد بن مالك كه پسر برادر محاصر بود بعزم زيارت بيت اللّه بيامد و بر عمويش محاصر وارد شد در حاليكه باهم نشسته بودند كه عفرا بناگهانى بى حجاب بر آنها گذشت اثالة بن سعد كه نظرش بآن صورت زيبا و قامت رعنا و موى مشكين و تن بلورين افتاد او را خواستگارى كرد عمو هم تسليم شد عفراء را عقد كرد و باو داد تا روزيكه عفرا را در هودج نشانيدند و براه افتادند عروه با شتران خود از راه رسيد چون نظرش بر هودج عفراء افتاد و آن منظره را بديد و از قضيه مطلع شد دود سياه از كاخ دماغش سر بدر كرد همانند شخص صاعقه زده لال و خاموش مبهوت بماند سپس اين اشعار با چشم اشكبار بسرود

و إنّي لتعروني لذكراك رعدة لها بين جلدي و العظام دبيب

فما هو إلاّ أن أراها فجاءة فأبهت حتّى ما أكاد اجيب

ص: 230

فقلت لعرّاف اليمامة داوني فإنّك إن أبرأتنى لطبيب

فما بي من حمى و لا مسّ جنّة و لكن عمى الحميري كذوب

عشيّة لا عفراء منك بعيدة فتسلو و لا عفراء منك قريب

و بي من جوى الأحزان و البعد لوعه تكاد لها نفس الشفيق تذوب

و لكنّما أبقي حشاشة مقول على ما به عود هناك صليب

و ما عجب موت المحبّين في الهوى و لكنّ بقاء العاشقين عجيب

چون قافله از نظر عروه مفقود شد قلق و اضطراب او بجنون كشيد همى هذيان ميگفت چند روز بر او گذشت از ماكول و مشروب چيزى تناول نكرد و سر خود را باحدى اظهار نميكرد و لكن عمويش از قصه آگاه بود بالاخره عروه پوست و استخوان شد ديگر از صحبت خود مايوس شد و او را نه از ملامت ملامت كنندگان پروائى و از نصيحت نصيحت كنندگان او را سودى بالاخره گفت مرا حمل كنيد بسوى بلقاء چون بلقاء مسكن عفراء بود بالاخره او را به آنجا حمل كردند در آن وقت اين اشعار بگفت:

ألا فاحملاني بارك اللّه فيكما إلى حاضر البلقاء ثمّ دعاني

فياواشيي عفراء و يحكما بمن و ما و إلى من جئتما تشيان

بمن لو اراه عانيا لفديته و من لو رآني عاينا لفداني

چون در بلقا ساكن شد و گاه گاهى هنگام مرور عفراء چشم عروه باو ميافتاد مرض او تخفيف پيدا كرد خود را بقرائت اشعار مشغول ميكرد تا روزى يك نفر از قبيله او وى را بديد و بشناخت بر او سلام كرد چون شب شد آن مرد نزد شوهر عفراء رفته گفت هنگامى كه اين سگ وارد اين شهر شده شما را فضيحت كرد همى در اشعار خود تشبيب ميكند عفرا را اين معنى براى شما خوب نيست گفت كدام كس را ميگوئى گفت عروه شوهر عفراء چون صاحب محاسن اخلاق بود گفت واى بر تو انت احق بما وصفت يعنى سگ تو هستى من تاكنون از حال او اطلاع ندارم او پسر عم من است بايد بر من وارد شود چون صبح شد شوهر عفرا بجستجوى او برآمد تا جاى او را پيدا كرد

ص: 231

كه چرا بمنزل من نيامدى او را قسم داد كه البته بمنزل من وارد بشوى عروه وعده داد كه ميآيم شوهر عفرا مطمئن شد كه خواهد آمد اما عروه چون شوهر عفرا رفت همى بگريست و بر خود پيچيد و اين اشعار بسرود:

خليلي من عليّا هلال بن عامر بصنعاء عوجا اليوم و انتظراني

و لا تزهدا في الأجر عندي و أجملا فإنّكما بي اليوم مبتليان

سپس بيهوش بروى زمين بيفتاد و در همان عالم بيهوشى جان تسليم كرد اين خبر چون بعفرا رسيد با شوهر خود گفت تو خبر دارى علاقه مرا نسبت بعروه و علاقه او را نسبت بمن او رحم من و پسرعموى من است مرا رخصت فرما بروم بر سر قبر او مقدارى ندبه كنم شوهرش او را رخصت داد عفرا چون بر سر قبر عروه رسيد سخت بگريست و اين اشعار بسرود:

ألا أيّها الرّكب المجّدون و يحكم بحق نعيتم عروة بن حزام

فأن كان حقّا ما تقولون فأعلموا بأن قد نعيتم بدر كلّ ظلام

فلا لقى الفتيان بعدك راحة و لا رجعوا عن غيبته بسلام

و لا وضعت أنثى تماما بمثله و لا فرحت من بعده بغلام

و ما أن بلغتم حيث وجّهتم له و نغصتم لذّات كلّ طعام

چون از اين اشعار به پرداخت خود را بروى قبر عروه انداخت و با سوز و گداز بگفت:

عداني أن أزورك يا خليلي معاشر كلّهم و آش حسود

أشاعوا ما علمت من الدّواهي و عابونا و ما فيهم رشيد

فأمّا إذ ثويت اليوم لحدا فدور النّاس كلّهم اللحود

فلا طابت لي الدّنيا مذاقا لبعدك لا يطيب إلى العديد

سپس خاموش شد چون او را حركت دادند ديدند از دنيا رفته او را در كنار عروه دفن كردند روزگارى نگذشت كه از قبر عروه و عفرا درختى سبز شد چون آن دو درخت بقدر قامت انسان بلند شدند بهمديگر در آغوش گرفته و بهم پيچيده شدند و هركس از آنجا عبور ميكرد نميدانست كه از چه نوع اشجارى است. در

ص: 232

نگارنده گويد چند قضيه شبيه بهمين در اين كتاب گذشت پدران دوشيزگان بايد بدانند كه هر همسرى كه دوشيزگان انتخاب ميكنند دختر را باو بايد بدهند تا اين حوادث رخ ندهد.

عقيله

دختر ابى النجار بن النعمان المنذر بن ماء السماء ملك العرب المشهور در درالمنثور بعد از ذكر عفرا اين قضيه عقيله را مينگارد كه عمرو بن كعب بن نعمان دلباخته عقبه شده بود و او را بمرد فزارى تزويج كردند و عقيله از عشق كعب جان سپرد و در همان روزى كه عقيله جان سپرد عمرو بن كعب هم نعره بزد و جان سپرد.

عمره

زوجه مختار بن ابى عبيده ثقفى دختر نعمان بن بشير كانت حسنة الاشاره جميلة المنظر لطيفة المخبر عفيفة متمسكة بالصدق و الصداقه عرفت بين اخوانها بالامانة و حفظ العهد چون بانوى حرم مختار گرديد كمال وفا را از خود ظاهر كرد و اين بانو بعلاوه در علم معانى شعر و ادب مهارتى بكمال داشت و براى او قطعاتى است از آن جمله قطعه است كه در توبيخ برادرش ابان بن نعمان سروده كه چرا خواهرش حميده را به روح ابن زنباع كه از قبيله بنى جذام است تزويج كرده گويد.

أطال اللّه شأنك من غلام متى كانت منا كحتا جزام

أترضى بالفواسق و الزّواني و قد كنّا يقربنا السّنام

و اين بانو و با ضره اش دختر سمرة بن جندب را گرفتند بعد از شهادت مختار بنزد مصعب آوردند از دختر سمرة بن جندب پرسش كرد كه در حق مختار چه ميگوئى قالت اقول فيه بقولك يعنى شما هر اعتقاديكه در حق مختار داريد منهم همان اعتقاد را دارم او را رها كردند بعمره گفت تو چه ميگوئى عمره گفت شهادت ميدهم كه مختار عبد صالحى بود رحمت حق بر روان او باد مصعب فرمان داد او را حبس كردند نامه به

ص: 233

برادرش عبد اللّه بن زبير نوشت و از دروغ گفت اين زن گمان دارد كه مختار پيغمبر بوده عبد اللّه نوشت كه هرگاه از مختار بيزارى نجويد او را بقتل رساند اين بانوى صالحه را بدست شرطى قسى القلبى دادند كه او را بقتل رساند آن ملعون اين زن صالحه را آورد در شب بين كوفه و حيره حفره اى كندند و او را در آن حفره برپاى بداشت و با سه ضربت آن صالحه را شهيد كرد و هى تقول يا ابتاه يا عترتاه اتفاقا مردى از آنجا عبور كرد آن منظرۀ دلخراش را بديد سيلى سختى بصورت قاتل زد و گفت يابن الزانيه اين صالحه را عذاب كردى سپس او را بخون او غلطانيدى شرطى آنمرد را بنزد مصعب آورد و از او شكايت كرد مصعب گفت او را واگذاريد كه امر فظيعى را مشاهده كرد.

اقول روزگارى نگذشت كه همين مصعب را كشتند و بدنش را آتش زدند و سرشرا براى عبد الملك بن مروان بردند فأعتبروا يا اولى الابصار.

بالجمله چون اين بانوى صالحه بى تقصير و مظلوم كشته شد مراثى بسيارى براى او گفته اند از آنجمله عمر بن ابى ربيعۀ مخزومى مرثيۀ ذيل را گفته

إنّ من أعجب العجائب عندي قتل بيضاء حرّة عطبول (الكريمة فى قومها)

قتلت هكذا على غير جرم انّ للّه درّها من قتيل

كتب القتل و القتال علينا و على المحصنات جرّ الذّيول

و از آنجمله قصيدۀ مفصلى است كه سعيد بن عبد الرحمن بن حسان بن ثابت گفته منها

أتى راكب الأذى بالنّباء العجب بقتل ابنة النّعمان ذى الدّين و الحسب

بقتل فتاة ذات دلّ سيترة مهذّبة في الخيم و العزّ و النّسب

مطّهرة من نسل قوم أكارم من المؤثرين الخير في سالف الحقب

خليل النّبي المصطفى و نصيره و صاحبه في الحرب و الضّرب و الكرب

أتاني بأنّ الملحدين توافقوا على قتلها لا أحسنوا القتل و السلب

فلا هنّأت آل الزبير معيشة و ذاقوا لباس الذّل و الخوف و الحرب

كأنّهم إذ أبرزوها و قطّعت بأسيافهم فآزوا بمملكة العرب

ألم تعجب الأقوام من قتل حرّة من المحصنات الدّين محمودة الأدب

ص: 234

من الغافلات المؤمنات برّيه من الذّم و البهتان و الشّك و الرّيب

علينا ديات القتل و اليأس واجب و هنّ عفاف في الحجال و في الحجب

على دين أجداد لها و أبوّة كرام مضت لم تخز أهلا و لم ترب

من الخفرات لا خروج بزينة و لا ذمّة تبغي على جارها الجنب

و لا الجار ذى القربى و لم تدر ما الخنا و لم تزدلف يوم بسوء و لم تجب

عجبت لها اذ كتفت و هي حيّة ألاّ إنّ هذا الخطب من أعجب العجب

در در المنثور اين اشعار را بعد از اين كه ذكر ميكند اين قصه را از اغانى هم ذكر كرده.

طاوس خانم

زوجه فتحعلى شاه، مرحوم محمد ميرزا پسر فتحعلى شاه در كتاب تذكره (نقل مجلس) كه در ترجمه زنان شاعره است فصل مشبعى در مآثر طاوس خانم نگاشته و گفته كه طاوس را تاج الدوله لقب دادند و روزيكه عنبرچه مرصع كه فتحعلى شاه آنرا بهشت هزار تومان خريده بود آنرا هديه تاج الدوله كرد ايشان اين بيت ذيل را انشاء كرد

بتاج الدوله چون دادم لقب شاه گذشت از آن سرم از طارم ماه

هميشه بخت با او هست و نبود كسى با ذات غير از سايه همراه

و هنگاميكه پسر تاج الدوله سلطان احمد ميرزا بمرض وبا درگذشت و تاج الدوله هم مبتلا شد ولى بصحت پيوست فتحعلى شاه اين دو بيت ذيل را براى تسليت باو فرستاد.

از كسى چون بشكند چيزى بلائى بگذرد خوب شد بر تو بزد آسيبش از مينا گذشت

تاج الدوله در جواب نوشت

اشاره

اگر بشكست اندر بزم مستان ساغر مينا سر ساقى سلامت دولت پير مغان برجا

و تاج الدوله خط بسيار خوبى داشت و از نتايج افكار او اشعار بسيارى است

ص: 235

از آنجمله

ياد از سر كوى تو گذشتن نتواند پيغام من دلشده را پس كه رساند

تا كى بصبورى بفريبم دل خود را ديگر دل بيچاره صبورى نتواند

و لها ايضا

مرغى كه بدام تو اسير است ديگر نكند هواى گلذار

خيرات

طبقه

جاريه عربيه از بنات بافضل و دانش مسمات بطبقه و مرديكه موسوم به شن بوده و عقلى كامل داشته او را در حباله نكاح آورده بنابراين گفتند وافق الشن الطبقه يعنى اين دو درخور يك ديگرند و كلمه وافق الشن الطبقه از مثلهاى مشهور شده هرگاه هر دو چيزيرا كه باهم كمال تناسب و موافقت و موازنت دارند ميگويند وافق الشن الطبقه و در مجمع الامثال مسطور است كه چون شن مردى عاقل بود در هرجا جستجو مينمود تا دخترى دانا بدست آورد و او را بزنى بگيرد تا روزگار خود را بخوش بختى بگذراند اتفاقا روزى بعزم دهكدۀ بر اسب خود سوار شده بيرون آمد بناگاه بشخصى برخورد پس از اداى تحيت و سلام دانست كه آنمرد هم عازم همان قريه است و با او همراه خواهد بود قدريكه راه پيمودند باو گفت تو مرا ميبرى يا من ترا به برم آن مرد تعجب كرده گفت اين چه سئوال است در حاليكه هر دو سواريم و مركب ما را مى برد شن سكوت كرد قدرى ديگر راه رفتند نزديك بقريه شدند در آنجا خرمنى ديدند باز شن برفيق راه گفت باعتقاد تو صاحبان اين خرمن محصوله خود را خوردند يا نه رفيق متعجب شده گفت عجب ساده مردى هستى خرمنى كه هنوز كوبيده نشده و دانه آنرا از كاه جدا نكردند و جمله در پيش نظر ما موجود است آنرا چگونه خوردند

شن باز ساكت شده چون بدهكده رسيدند جنازه روبروى آنها نمودار شد شن از رفيق پرسيد اينكه در تابوت است آيا مرده است يا زنده رفيق گفت چون تو جاهلى

ص: 236

نديده ام تو مى بينى كه او را بگورستانش برند پس اين چه سئوالى است كه ميكنى مختصر آنمرد شن را يك باره ابله و احمق بجاى آورده اما از آنجائيكه شن در قريه سكنى و خانه نداشت روا نديد كه شن را بگذارد كه بجاى ديگر منزل گيرد او را بخانه خود فرودآورد و او دخترى داشت طبقه نام از پدر پرسيد مهمانت كيست گفت مردى است به نهايت ابله و احمق چون رفيق راه بود نپسنديدم كه او در موطن ما بجاى ديگر فرودآيد دختر گفت حمق او از چه مقول است آنمرد سئوالهاى شن را تقرير نمود طبقه گفت اى پدر اين مرد حكيم دانشمندى است تو مراد او را نفهميدى

اينكه گفت مرا ميبرى يا من ترا مقصود او اين بود كه سخن ميگوئى يا من بگويم تا مشغول شويم و بدون كسالت راهرا طى كنيم و اينكه گفت حاصل درو شده و خرمن كرده را گفت آيا صاحبان آن اين خرمن را خورده اند يا نه مقصودش اين بود كه آيا اين را سلف فروختند و قيمتش را خوردند يا نه و اينكه جنازه را ميپرسيد زنده است يا مرده مرادش اين بود كه اين متوفى فرزندى خلف دارد كه نام او را زنده گذارد يا نه آنمرد چون اين سخنان شنيد نزد شن آمد و پس از چند جمله باو گفت ميخواهى سئوالات عرض راه تو را شرح دهم گفت بده چون شنيده ها را اظهار كرد شن گفت اينها را تو خود ندانسته اى بگو گوينده آن براى تو كيست گفت دخترى دارم طبقه نام او اين تعبيراترا براى من نمود شن گفت من در جستجوى چنين دخترى بودم و اينك او را خواستگارى ميكنم آنمرد راضى شده عقد و ازدواج منعقد شده و شن طبقه را بقبيله خود برد و اهل قبيله از هوش و ذكاوت طبقه تعجب كردند گفتند وافق شن طبقه خيرات

و در اين معنى متاخرين ميگويند وافقه و اعتنقه و بعضى گفتند كه شن بمعنى قرابة كوچك است و طبقه سرپوش او است و در حق هر دو چيز موافق گويند وافق شن طبقه فصار مثلا

ص: 237

طيبه

اشاره

دختر سوم فتحعلى شاه در تذكرۀ نقل مجلس گويد طيبه طبعى نيكو داشته اين دو سه شعر از اوست

اگر بدرد دل من نميرسى ز تغافل برم ز دست تو بر درگه امير شكايت

طبيب آمد و عاجز شد از علاج دلم علاج درد دلم را مگر حبيب كند

له ايضا

ز عارض شرم مهر و ماه باشم كنيز كمترين شاه باشم

خيرات

عايشة النبويه

از عابدات مجاهدات بوده و در مناجات خود فقراتيرا بدرگاه بارى تعالى عرض مينمود از آنجمله ميگفت (و عزتك و جلالك لئن ادخلتنى النار لاخذن توحيدى بيدى و اطوف به على اهل النار و اقول وحدته فعذبنى) عايشه نبويه در سال يكصد و چهل و پنج درگذشت و در باب قرافه مصر مدفون گشت.

عايشة الباعونية

اشاره

دختر احمد بن نصر الباعونى اين زن از بسيارى فضلى كه داشت او را فاضلة الزمان ميگفتند درجه علم و كمال او از قصيدۀ كه در مدح حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله گفته و نام قصيده (الفتح المبين) فى نعت رسول الامين ص معلوم ميشود و مطلع قصيده اين است

في حسن مطلع أقمار بذي سلم أصبحت في زمرة العشّاق كالعلم

در اين قصيده ميميه بسبك بعضى از صاحبان قصيدۀ بديعية مشار اليها است اسامى انواع محسنات بديعى را تلميحا ذكر كرده است و طلاقت الفاظ و انسجام كلمات را التزام نموده بعد از آن او را بطور اختصار شرح مينمايد و آن بطرز (خزانة الادب) ابن الحجة حموى است بلكه بشهادت عبد الغنى النابلسى بر آن ترجيح دارد.

ص: 238

خطبه شرح قصيده اش را بدين عبارت ابتدا ميكند (الحمد للّه محلى جياد الافهام بعقود مدح الشفيع الخ و بعد ميگويد (فهذه قصيدة صادرة عن ذات قناع شاهرة بسلامة الطباع السافرة عن وجوه البديع السامية بمدح الحبيب الشفيع) يكى از اشعار قصيدۀ نعتيۀ او اين است

علّو إكمالا جلوا حسنا سبوا امّما زاد و أدلا لافنا صبري فشا سقمي

و اين بيت از محسنات بديعيه است كه جناس ناقص را شامل است و دو بيت مسطور در ذيل را در ترجمه قاموس از او بمناسبت ايراد كرده و الحق با يك ديوان شعر برابر است

كأنّما الخال تحت القرط في عنق بدالنا من محيّا جلّ من خلقا

نجم بدا في عمود الصّبح مستترا تحت الثّريّا قبيل الشّمس فاحترقا

مسئله و طى نائمه را مشار اليها بر وفق مذاهب اربعه بصورت استفتأ و بيان فتوى نظم كرده و اين نيز دليل تبحر او است گويد سؤال

ما قولك يا ستّنا العالمه في رجل دبّ على نائمه

تفتّحت تحسبه بعلها و هي بما لذّلها دائمة

فاستيقظت فابصرت غيره عضّت على إصبعها نادمه

فهل لنا من فتوة عندك مأجورة في ذاك ام آثمة

جواب

قالت لكم ستّكم العالمه أنا لأهل العلم كالخادمه

أنقل ما قالوا و ما خبّروا عن التّى قد نكحت نائمه

الشّافعى قال لها أجرها ما لم تكن في نكحها عالمه

و المالكي قال أنا فتوتي مأجورة في ذاك لا آثمه

و الحنفي قال أتى رزقها في ظلمة اللّيل و هي حالمه

و الحنبلى قال انا فتوتي في هذه النكحة كالآثمه

لو لم يكن لذّلها طعمه لانتهضت من تحته قائمه

ص: 239

نگارنده گويد اين فتاوى هيچيك قابل قبول نيست حق مسئله اين است كه هرگاه اين زن بيدار نشد تا بعد از اينكه آن مرد از عمل فارغ شد در اين صورت نه گناهى و نه اجرى است و هرگاه در بين عمل بيدار شد و گمان نميكرد كه اجنبى با او جماع ميكند فلذا تسليم شد تا بعد از عمل ملتفت شد در اين صورت مأجور است بگمان اينكه اطاعت شوهر كرده و هرگاه در بين عمل بر او معلوم شد كه اجنبى است فورا با تمام قوى در مقام مدافعه بيرون آمد كه اجنبى را از خود دور كند در اين صورت هم ماجور است و هرگاه در بين عمل دانست كه اجنبى است و حركتى از خود نشان نداد زانيه است و مستحق رجم است و اللّه العالم.

عايشه سمرقنديه

اشاره

شاعرۀ بوده از اهل سمرقند و طبع لطيفى داشته اين دو رباعى از او در تذكرۀ آتشكده مسطور است

اشكيكه ز چشم من برون غلطيد است در گوش كشيده ايكه مرواريد است

از گوش برون آر كه بدنامى تو است كانرا برخم تمام عالم ديده است

و لها

با من چه شب وصل تو بگشايد راز ناگاهمم از شام كند صبح آغاز

با اينهمه گر عوض كنندم ندهم كوتاه شبى از آن بصد عمر دراز

مضمون رباعى اول شبيه است بمضمون دوبيتى كه جار اللّه زمخشرى در مرثيۀ استاد خود ابو مضر منصور گفته و آن دو بيت اين است

و قائلة ما هذه الدّرر التّي تساقط من عينيك سمطين سمطين

فقلت لها الدّر الذّي كان قد حشا أبو مضر أذني تساقط من عيني

(خيرات)

ص: 240

عايشه القرطبيه

دختر احمد نامى بوده از اهالى قرطبه پاى تخت قديم اندلس شعر را بسيارخوب ميگفته و در رسائل و مكاتبات نيز يد طولى داشته در كثرت مطالعه اشتهار يافته و او را مقدم اديبهاى اندلس دانسته اند عم او عبد اللّه طبيب علاوه بر حذاقت در فنون طبيه در فن شعر و انشاء نيز ماهر بوده و عايشه را در شعر برتر از او ميدانند در هرحال مشار اليها قصايد بليعه در مدح ملوك نظم كرده و عرايض خود را مستقيما بآنها اظهار مينموده گويند روزى بحضور مظفر بن منصور ابى عامر رفته يكى از پسرهاى كوچك پادشاهرا نزد او ديده بديهة گفته است

أراك اللّه فيه ما تريد و لا برحت معاليه نريد

فقد دلّت مخائله على ما تؤمله و طالعه السّعيد

تشوّقت الجيادله و هزّ الحسام هوى و أشرقت النبود

و كيف يخيّب شبل قد نمته إلى العليا ضراغمة أسود

فسوف تراه بدرا في سماء من العليا كواكبه الجنود

فأنتم آل عامر خير آل زكا الأبناء منكم و الجدود

وليدكم لديّ رأى كشيخ و شيخكم لدّى حرب وليد

در نفح الطيب مسطور است كه عايشة القرطبيه خط را خوش مينوشته و بكتابت قرآن مجيد اشتغال داشته در سال چهار صد هجرى بكرا وفات كرده وقتى يكى او را خواستگارى كرد او در جواب نوشت

أنا لبوة لكنّني لا أرتضي نفسي مناخا طول دهري من أحد

و لو إنّني أختار ذلك لم أجب كلبا و كم أغلقت سمعي من أسد

عايشه غرناطيه

مادر عبد اللّه صغير كه آخر ملوك اسلاميه اندلس است وقتيكه پسرش عبد اللّه غرناطه را بفرنگيها تسليم كرد و با اهل و كسان خود راه افريقا پيش گرفت بمحلى رسيد

ص: 241

كه اهالى اسپانيا آنرا جاى آه كشيدن عرب ميگويند در آنجا روى بازپس كرده و نگاه حسرت بغرناطه انداخت و آهى كشيد و گفت اللّه اكبر و اشك حسرت از چشمهاى او جارى شد در اين وقت مادرش عايشه عباراتى مبنى بر توبيخ باو خطاب نموده كه دليل كمال عقل و حكمت و حميت و غيرت مشار اليها ميباشد.

و صورت آن از قرار ذيل است

اى فرومايه شايسته نبود كه عربرا چون تو فرزندى باشد شرمم آيد كه ترا زاده خود خوانم كاش بجاى تو سنگ زائيده بودم اى بيحيا مثل زنان گريه كن بر آن وطن عزيز كه مانند مردان نتوانستى آنرا نگاه دارى آيا نميتوانستى از دليران جان باز كه در زير لواى محمدى صلى اللّه عليه و آله جاى داشتند استعانت نمائى اجداد تو بارها دشمنان را مقهور كردند و خود را آزاد ساختند و تو اگر غلبه بر آنها نتوانستى لا محاله بايستى در حفظ وطن خود كوشش بنمائى و نكردى زيب و زينت دنيا ترا بفريفت سرا و عماراترا بر مهام ملكى ترجيح دادى و شب و روز در بساتين با جوارى بعيش پرداختى شهرت خود را پامال شهوت ساختى اگر نياكان تو از تو پرسند شمشير جهان گير احمدى را كه در كف تو وديعه نهاده بودند چه كردى و قصر الحمراء و البيضاء را بكه گذاشتى و شيران جنگى كه دشمنان هميشه از بيم ايشان لرزان بودند از جانب تو مامور چه كار شدند و اسبهاى تازى را بكدام طرف تاختند چه جواب خواهى داد و روز قيامت بروى آن فاتحين چگونه نظرخواهى كرد

خواهى گفت من آن شمشيرها را بكار كشتن اسيران و كنيزان غير مطبوع بردم در غرناطه و در باغهاى الحمراء و البيضا عيش ميكردم و اعتنائى بحراست ملك و فراهم آوردن اسباب استدامت آن نداشتم عساكريكه شما تجهيز كرده و تربيت داده بوديد براى بقاى لذايذ نفسانى خود بدست اعادى داده آنها را قربانى اين راه كردم تازى نژادان باد پيماى شما را براى آوردن جوارى و غوانى باطراف فرستادم زود باش و باين صحارى وسيعه و اراضى حاصل خيز و ابنيه رفيعۀ دولتى و كتابخانه هائى كه منبع معارف بود و باين چشمه سارها كه آب آن با خون اعراب مخلوط شده و بآن چمنهاى با نزهت يك بار

ص: 242

ديگر نظر كن و ببين الحمراء كه قرارگاه احفاد پيغمبرى بود چسان مشتعل شده و از آن فقط خاكسترى مانده كه نشانه و علامتى از پستى پايه و مايۀ تو باشد غرناطه كه جايگاه اشراف عرب بود چون بواسطه بى مبالاتى و فرومايگى تو ويرانه شد در روز حساب تو را توبيخ و سرزنش خواهند نمود

بگريز اى سست عنصر بگريز بعد از اين سلطان عربرا در كشور او حكمى نباشد و بدان كه پس از اين در صحارى افريقا چون حيوان زندگانى خواهى كرد و بقيۀ عمر را بمذلت بسر خواهى برد و گمان مبر كه بمردن از اين ننگ فارغ خواهى شد بلكه در همان زمان كه در لحد خوابيده باشى استخوان پوسيده تو ادراك استماع اين خطاب كند كه گويند اين است جسد عبد اللّه صغير كه شرافت مادرزادى خود را محو و نابود نمود بيچارگان ملت را بظلم بكشت و حكومت اسلاميه را در اندلس منقرض ساخت و غرناطه را بدشمن تسليم كرد او است كه در زير اين خاك جاى دارد خيرات

عايشه بنت المعتصم

دختر معتصم باللّه خليفه عباسى از ظرفا و سخن سنجان زنان شمرده ميشد گويند مشار اليها كنيزكى دلارا داشته مليكه نام شخصى موسوم بعيسى بن قابوس دل بمهر مليكه داده و باو عاشق شده و مليكه نيز باو راغب گرديده كار عاشق و معشوق به بيقرارى كشيد و هر وقت كنيزك فرصت ميكرد دلداده خود را بديدارى دلدارى ميداد چون عايشه بنت معتصم از اين حالت خبردار گرديد كنيزك را توبيخ كرده حبس نمود و عيش عيسى بن قابوس منقص گرديد راز خود را بيكى از دوستان خود اظهار نمود او گفت عايشه دختر معتصم شاعره است بافضل و ظرافت در علوم ادبيه با مهارت بفضلا و ادبا مايل و از رعايت جانب آنها فروگذار نمينمايد و بلطيفه و مزاح ميلى دارد هديه اى براى او بفرست و بيتى چند كه مشتمل بر لطايف باشد بر آن بيفزا شايد مطبوع او شود و ترا بمقصود رساند عيسى بن قابوس معجلا بخانه آمده هديۀ ترتيب داد و ابياتى نظم و مزيد او كرده نزد عايشه فرستاد.

ص: 243

كتبت إليك و لم احتسم و شوق المحبّين لا ينكتم

و أنسى تيّم بمن قد علمت فإن غاب عن بصري لا تيم

فمنّي عليّ بها و ارحمي بتربة والدك المعتصم

عايشه بنت معتصم چون اين ابيات را خواند خنديد و گفت بكار اين مرد احمق حيرانم پس بيكى از خدمه خود فرمود مليكه را بردار و بنزد آن مرد ببر و اين نامه را نيز باو برسان و نامه عبارت بود از سه بيت كه در جواب عيسى بن قابوس سروده و آن از قرار ذيل است.

أتاني كتابك فيما ذكرت و ما أنت عندي بالمتّهم

فخذها إليك كما قد طلبت على الرّغم من أنف من قد رغم

و لا تحتبسها لوقت المبيت كما يفعل الرّجل المغتلم

مليكه آنروز را تا شام نزد عيسى بود هنگام مراجعت ابياتى عيسى نوشته باو داد كه بعايشه بنت معتصم دهد و صورت آن ابيات اين است:

سألتها قبلة و ضنت و ليس ذا فعل من تعشّق

و لم أزل خاضعا لديها أضرع قدّامها و أقلق

فمار أتني لذاك أهلا و لا رعت من لها تملّق

فعاتبيها عنّي فقلبي من شدّة الوجد قد تمزّق

چون عايشه بنت معتصم اين اشعار بخواند خادم خود را طلبيد و گفت اين كنيزكرا براى عيسى بن قابوس ببر كه از اوست وقتيكه من او را نزد او فرستادم از ملكيت خود بيرون نمودم پس از آن ابيات ذيل را در جواب عيسى نوشته فرستاد

سمعت ما قلت من محال و لست في ذاك بالمصدّق

قد خبّرتني بأنّ فاها بفيك طول النّهار ملصّق

فاشكر على ما رزقت منها فليس كلّ العبّاد يرزّق

نگارنده گويد از امام صادق عليه السّلام مروى است كه از آن حضرت سئوال كردند از عشق فرمودند: قلوب خلت عن ذكر اللّه و محبة اللّه فابتلاه اللّه تعالى بمحبة الغير يعنى هرگاه

ص: 244

انسان از ذكر خدا غافل بشود و قلب او از محبت خدا خالى بشود خداوند متعال او را مبتلى كند بمحبت غير مثل حكايت مذكوره و صحبت در معانى عشق را در كتاب (كشف- الاشتباه) مفصل نقل كردم و كتاب چاپ شده است.

عباده

يا عتابه مادر جعفر بن يحيى بن خالد برمكى پس از اينكه صيت جلال و ثروت و رياست برامكه عالم را فروگرفت چون ستارۀ جلال آنها غروب كرد و روز نكبت و بدبختى فرارسيد اين زن در استيصال آن طبقه مبتلا بمنتهاى درجه فقر گرديد بروايت مسعودى از محمد بن عبد الرحمن هاشمى كه گفت در روز عيد قربان بزيارت مادرم رفتم زنيرا ديدم تكلم ميكند مادرم گفت ميشناسى اين زنرا گفتم نه گفت اين عباده مادر جعفر برمكى است ايفرزند خالۀ خود را اكرام كن من شرط تحيت بجا آوردم و از فصاحت و بلاغت وى تعجب ميكردم و از روزگار او افسوس ميخوردم گفت ايفرزند انما كانت الدنيا عاريه ارتجعها معيرها و حلة سلبها ملبسها يعنى اى پسرك من متاع دنيا عاريتى است هركه بعاريه گرفت پس داد و حله ايست كه هركه پوشيد بكند گفتم اى خاله از عجائب دهر چه ديدى گفت در حيوة پسرم جعفر در چنين اعياد چهار صد نفر جاريه در برابر من مى ايستادند و من شاكى بودم كه پسرم حق مادرى مرا ادا نميكند اكنون بعيدى رسيدم كه تمام آرزوى من در آن اين است كه دو پوست گوسفند قربانى بمن دهند يكى را فرش و ديگريرا لحاف خود قرار دهم من از اين گفته نهايت متأثر شدم و گريستم و پانصد درهم باو دادم بقدرى خوشحال شد كه نزديك بود روح از جسدش پرواز كند باز از او پرسيدم يا خاله از آنچه ديده ئى كدام براى تو مشكل تر است اين دو بيت بخواند.

كلّ المصائب قد تمّر على الفتى فتهون غير شماتة الحسّاد

إنّ المصائب تنقضي أسبابها و شماتة الاعداء بالمرصاد

بعد از آن گفت مشكل ترين چيزها مرگ است گفتم مگر مرگرا ديده اى اين

ص: 245

شعر را گفت

لا تحسبنّ الموت موت البلا لكنّما الموت سئوال الرّجال

كلا هما موت و لكن ذا أشّد من ذاك لذلّ السّئوال

گويند عباسه حيلتى كه بجهت مواصلت جعفر كرد بتوسط اين زن بوده اگرچه ابن خلدون اين حكايت را تزييف مينمايد

و مخلص اين حكايت مشهوره اين است كه هارون بجعفر بن خالد برمكى گفت اى جعفر در مجلس انس و سرور بى تو من نتوانم و طلعتى زيباتر كه مرا مانوس كند از تو بهتر نيابم و همچنين خواهرم عباسه بدون او هم عيش خود را ناقص مينگرم اكنون فكرى كردم كه او را به تو تزويج مينمايم كه در مجلس انس هر سه تن انس و سرورمان كامل باشد بشرط آنكه با او در زير يك سقف جمع نشويد اين كار فقط براى مجلس انس كه هر سه تن جمع بشويم و جائز باشد براى تو نظر بصورت او كردن جعفر امتناع كرد تا بعد از اصرار هارون جعفر قبول كرد و هر سه تن در مجلس انس چنانچه دلخواه آنها بود خوش بودند و جعفر چندانكه ميتوانست چشم از عباسه ميپوشيد ولى عباسه چشم از صورت زيباى جعفر برنميداشت ميسوخت و ميساخت نامه هاى متواتر بجعفر مينوشت و جعفر نامه را پاره ميكرد تا اينكه عباسه مايوس شد كه از قبل جعفر بتواند كارى بكند و خود را بوصال او برساند متوسل بمادر جعفر شد و هديه هاى سنگين قيمت براى او ارسال داشت و همى براى او افسانه كرد كه اين مصاهرت امان از زوال نعمت و موجب بقاى سلطنت و علو شرافت و مزيد فخر و مباهات است عباده مادر جعفر عباسه را وعده داد كه او را بوصال جعفر برساند.

تا يك روز عباده با جعفر گفت ايفرزند كنيزكى از بنات ملوك پيدا كرده ام كه شعشعه جمالش خورشيد را پشت سر انداخته و گوهر دريا از ثناياى او سر خجلت بزير انداخته در ادب و معرفت و ظرافت و حلاوت منطق و الخصال المحموده بى نظير است جعفر گفت آن كجا است گفت چندى صبر كن تا او را خريدارى كنم با مالك او صحبت كردم عباده چند روزى بمماطله گذرانيد تا جعفر سخت مشتاق چنين كنيزى شد بالاخره شبى عباسه را

ص: 246

خبر كرد كه امشب بيا در فلان غرفه عباسه با يك دنيا شوق و شعف خود را مهيا كرد دامن كشان در غرفه ساكن شد عباده هم جعفر را خبر كرده بود كه امشب آن كنيز را ميآورم چون از مجلس هارون جعفر مراجعت كرد و مستى شراب در او باقى بود گفت جاريه كجاست او را بغرفه عباسه دلالت كرد چون مستى شراب از او زائل نشده بود پس از انجام مواقعه عباسه گفت چگونه ديدى حيله بنات ملوك را گفت كدام بنات ملوك گفت من عباسه دختر مهدى خواهر امير المؤمنين هارون زوجه تو هستم اين وقت مستى شراب از سر او رفته بود بدنش بلرزيد و گفت مرا بقيمت ارزانى فروختى و بر مركب صعب چموشى نشانيدى باشد تا عاقبت چه شود عباسه حامله شد پسرى آورد در كمال زيبائى چون ترسيد مطلب فاش بشود بچه را با دايه و خادمه اى بمكه فرستاد تا اينكه بالاخره بتفصيليكه حقير آنرا در جلد دهم تاريخ سامرا نوشتم هارون اطلاع پيدا كرد و همت گماشت بر نابود كردن برامكه

و در كتاب اعلام الناس فاضل محمد المعروف بدياب الاتليدى

چنين نگاشته كه هارون چون از قضيه اطلاع پيدا كرد جوان خادمرا طلبيد و و گفت اگر راست مطلب را بمن نگوئى قسم ياد كرد كه ترا بقتل برسانم گفت براى من امان است يا امير المومنين گفت آرى گفت همانا جعفر خيانت كرد با خواهر تو ميمونه (يعنى عباسه) و هفت سال است كه با او هم بستر است و سه پسر از او متولد شده يكى شش ساله ديگرى پنج سال و سومى چون دو سال از عمر او گذشت وفات كرد و فعلا بچهارمى حامله است و شما مرا فرمان دادى كه مانع جعفر نشوم در هر وقت كه ميخواهد داخل خانه بشود

هارون گفت اكنون آن دو پسر كجا هستند گفت با خادمه آنها در مدينه هستند هارون گفت من ترا گفتم كه مانع نشوى از دخول جعفر ولى هنگاميكه اين حادثه رخ داد چرا مرا اعلام نكردى در اول مرحله هارون با اينكه او را امان داده بود فورا فرمان داد گردن او را زدند و با يك دنيا حزن و اندوه و غيظ و خشم بر زبيده وارد شد و گفت آخر ديدى جعفر چگونه مرا مفتضح كرد بين عرب و عجم

ص: 247

زبيده گفت اين نتيجه شهوت توست كه بين آتش و چوب خشك را جمع كردى (عمدت الى شاب جميل الوجه حسن الثيات طيب الرائحه جبار فى نفسه فادخلته على ابنة خليفة من الخلفا و اللّه هى احسن منه وجها و انظف ثوبا و اطيب منه رائحة لم تر رجلا غيره فهذا جزاء من جمع بين النار و الحطب) پس هارون از نزد زبيده بيرون آمد و كرد آنچه كرد هزار نفر از برامكه را بقتل رسانيد سپس فرستاد بمدينه و پسران جعفر را طلبيد چون بر او وارد شد از حسن و جمال آنها تعجب كرد پس با آنها تكلم كرد ديد لغت آنها مدنى در غايت فصاحت و بلاغت هاشميه و در نهايت ملاحت و شيرين زبانى پرسيد از برادر بزرگتر كه نام تو چيست گفت حسن و از كوچكتر پرسيد گفت حسين پس همى نظر بصورت آنها ميكرد و ميگريست سپس مسرور را طلبيد گفت آن كليد كه بتو دادم و گفتم او را حفظ كن با او چه كردى گفت حاضر است كليد را گرفت و امر كرد جماعتى از غلامانرا كه در آن بيت چاه عميقى حفر كردند سپس مسرور ملعون كه مرد قسى- القلب فظ غليظى بود فرمان داد كه آن دو كودك بيگناهرا با مادرشان پس از كشتن در آن حفيره دفن كند و آن قسى القلب اين عمل را انجام داد و هارون بشدت گريه ميكرد

نگارنده گويد اين نقل اعلام الناس با نقل سابق تفاوت بسيار دارد و اللّه اعلم بالصواب

عصمت

يكى از دختران فتحعلى شاه كه خط نسخ را همانند اساتيد اين فن مينوشته و قرآن خط او بينهايت مرغوب است گاهى باقتضاى طبع موزون شعرى گفته از جمله اين مرثيه را در فوت يكى از شاهزادگان بنظم آورده است

چه كردى تو اى آسمان ستمگر كه يك دم نياسائى از كين رادان

ندارى جز از ظلم مايه بد كه ندارى جز از كينه توشه در انبان

نخواهى كه ماهى بتابد بچرخى نخواهى كه مهرى فروزد بايوان

بسى حسرت از تو بدلهاى خسته بسى غم ز تو در دل ناتوانان

ص: 248

بود جاودان جانت چون من بمويه روانت چه من باد دايم در افغان

خيرات

عصمت بيگم

دختر سيف الملوك ميرزا از بانوان صاحب طبع است اين رباعى از اوست

چون ابر بهار دم بدم گريانم مانند فلك هميشه سرگردانم

با هركه وفا كنم جفا مى بينم. . بر بخت خود و طالع خود حيرانم

خيرات

عصمتى

از زنان شاعره بوده و از بيت مسطور در ذيل كه از نتايج افكار او است معلوم ميشود كه صاحب خيالات دقيق بوده

از پا شكستگان طلب كعبه مشكل است آن كعبۀ كه دست دهد كعبه دل است

خ

عفت

زوجه حسينعلى ميرزا والى خراسان دختر ديگر فتحعلى شاه اين زن پيوسته در تزكيه نفس و رياضت مجاهدت مينموده از علم نجوم و هيئت و مقدمات عربى بهره داشته خط نستعليق و شكسته را خوانا مينوشته شعر را نيز نيكو ميسرود. چون سبك عرفانرا پسنديده گاهى خود نيز بطرز مثنوى ابياتى نظم ميكرده اين چند شعر از او است.

ميل خاطر ميكشد تازه بآن تا ز تو آرم حديثى در ميان

هست در شهر محبت تازها در كتاب دوستى شيرازها

غير عشقم هيچ در تقرير نه دل ز باد عشق هرگز سير نه

تشنگانرا نيست لذت غير آب خسته گانرا نيست راحت غير خواب

غرقه در دريا نخواهد جز كنار در زمستان هركسى جويد بهار

هركه را باشد بهارى در جهان عشق مى باشد بهار عاشقان

خ

ص: 249

عفت

سمرقنديه و برخى او را اسفراينى نوشته اند در هرحال در زهد و صلاح و حسن عقيده و خلوص نيت و پاك نهادى و مواظبت او در فرايض و نوافل زياده از حد مبالغه كردند اين دو شعر از نتايج افكار او است

قامت سرو كه در آب نمودار شده كرده دعوى بقد يار نگونسار شده

مست بودم بمى غفلت و ساقى ديشب دوسه جاميم عطا كرده و هشيار شدم

عفراء

بنت عبيد بن ثعلبة از انصار و زوجه حارث بن رفاعه النجارى مشار اليها صحابيه است كه سه پسر او را ابن عفراء گفته اند و آن سه پسر معاذ و معوذ و عوف نام داشته اند و از اصحاب حضرت رسالت پناهى ص بودند عفرا چهار پسر ديگر هم آورده و هر هفت در غزوه بدر حضور داشته اند معاذ و معوذ با اينكه جوان بودند در روز جنگ فدائى مانند اتلاف ابو جهل را داوطلب شدند و برادر بزرگتر آنها عوف نيز در آنروز بجهت درك سعادت شهادت زره خود را از تن بيرون كرده بينداخت و شمشير كشيده بدشمنان حمله نمود و بعد از آنكه چند نفر از مشركين را هلاك كرد شهيد و بمقصود خود نائل گرديد.

عليه بنت المهدى

دختر مهدى خليفه سومى عباسى است خواهر صلبى هارون و خواهر عباسه بنت المهدى كه ترجمه او گذشت مادرش مكنونه جاريه مهدى بوده عليه از ارباب فضل و شعر بوده و صاحب كمال و در نهايت حسن و جمال با مهارت در فن موسيقى كه در ايام عادت زنان كه از عبادت ممنوع اند بآنكار ميپرداخته و از اشعار رائقه او است

يا واحد الحبّ مالي منك إذ كلّفت نفسي بحبك إلاّ الّهمّ و الحزن

ص: 250

لم ينشينك سرور لا و لا حزن و كيف لا كيف ينسى وجهك الحسن

و لا خلا منك لا قلبي و لا جسدي كلي بكلك مشغول و مرتهن

نور تولّد من شمس و من قمر حتّى تكامل فيه الرّوح و البدن

گويند عليه مملوكى داشته طل نام كه دلش بمهر او مفتون بوده و در اشعار با او مغازله ميكرده و اسم او را ميبرده برادرش هارون خبردار شده و اين معنى شأن او را از بردن نام او نهى كرد كه مبادا لفظ طل بر زبانت جارى بشود و قسم داد كه پيروى اين پند بنمايد بعد از مدتى شنيد عليه در قرائت قرآن در اواخر سوره مباركه بقره باين آيه شريفه فَإِنْ لَمْ يُصِبْهٰا وٰابِلٌ فَطَلٌّ خوانده است و ان لم يصبها وابل فما نهانى عنه امير المؤمنين هارونرا حالت انبساط و انصافى دست داده از نهى خود درگذشت عليه نزد هارون مقامى بلند داشته و نهايت احترامرا بمشار اليها ميكرده و كمتر راضى بدورى او ميشده چنانكه وقتى بخراسان ميرفت او را همراه برد اما چون بمحل موسوم بمرج رسيد ياد از بغداد نمود و اين دو بيت بخواند

و مقترب بالمرج يبكي بشجوه و قد غاب عنه المسعدون على الحبّ

إذا ما أتاه الرّكب من نحو أرضه تنشسق يستشفي برائحة الرّكب

هارونرا رقت حاصل شده عليه را از همانجا ببغداد برگردانيد ولادتش سال ١6٠ هجرى و وفاتش سال ٢١٠ واقع شده شوهرش موسى بن عيسى بن موسى بن محمد بن على عباسى.

عنان مرتجلا فورا اين شعر را ضميمه كرد

فهو كالوشي من ثياب عروس جلبتها التّجار من صنعاء

و نيز روزى ناطفى عنانرا بزد و او گريه ميكرد كه ابو نواس رسيد و گفت

بكت عنان فجرى دمعها كلؤلؤ ينسل من خيطه

عنان

جاريۀ ابراهيم ناطفى شاعرۀ بوده نهايت خوش بيان و ابراهيم ناطفى از رجال عصر بنى العباس است عنان در يمامه متولد شده و دخترك زردچهرۀ بوده بعد از اينكه در تحت تملك ناطفى قرار گرفت از يمن تربيت و پرورش او اكتساب علم و دانش كرد و از شعرا و ارباب فصاحت و بيان و جربزه و بديهه گوئى گشت با فحول شعرا مناظره و مشاعره مينمود در كتاب ابن ظافر چند فقره از مشاعره عنان با ابو نواس نوشته از جمله

ص: 251

اين است كه ابو نواس در روز بهارى اين بيت را بگفت

كلّ يوم عن أقحوان جديد تضحك الأرض من بكاء السّماء

عنان نيز فورا گفت

فليت من يضربها ظالما تجفّ يمناه على سوطه

محى الدين در مسامرات گويد كه زريق عروضى گفت روزى نزد عنان رفتم يك اعرابى در نزد مشار اليها بود چون عنان مرا ديد گفت بيا كه خدا ترا رسانيده اين مرد بمن ميگويد شاعره بودن ترا شنيدم يك بيت بگو تا منهم بيتى بر آن بيفزايم طبع من حالا همراهى ندارد تو يك بيت براى او بگو من گفتم

لقد جلّ الفراق و عيل صبري عشيّة عيرهم للبين زمّت

اعرابى كه اين را شنيد گفت

نظرت إلى اواخرها مخبّا و قد بانت و أرض الشّام أمست

عنان هم در حال گفت

كتمت هواهم في الصّدر منّي و لكنّ الدّموع علىّ نمّت

اعرابى چون شعر عنان شنيد گفت و اللّه تو از ما هر دو اشعرى اگر نامحرم نبودى دامنت را ميبوسيدم.

و در كتاب ابن ظافر و عقد الفريد از بديهه هائى كه عنان گفته بسيار است عنان وقتى دو شعر خطاب بفضل بن يحيى برمكى گفته و درخواست كرده كه خليفه هارونرا بر آن بدارد كه عنانرا بخرد و آن دو شعر اين است

كن لي هديت إلى الخليفة شافعا بوركت يابن وزيره من مسلم

حثّ الأمام على شراي و قل له ريحانة ذخرت لأنفّك فأشمم

ص: 252

فضل با خيال عنان موافقت كرده چون هارون مشترى عنان شد ناطفى گفت من كمتر از صد هزار دينار نميدهم هارون از خيال افتاد چون ناطفى بمرد خليفه عنانرا از ورثه او به هزار دينار خريد عنان چون بحضور هارون آمد گفت ديدى ترا چقدر كمتر از آنكه مالك تو طلب ميكرد خريديم عنان گفت يا امير المؤمنين اگر خليفه بخواهد مشتهيات خود را ببخشش وراث حاصل نمايد بكمتر از اين هم ممكن است.

فارعه بنت ابى الصلت

خواهر امية بن ابى الصلت الثقفى شاعر مشهور است و از روسا و علماى زمان جاهليت بوده از مطالعه كتب آسمانى بعثت حضرت رسول صلى عليه و آله را مطلع شده اما بظهور حضرت حسد برده و بشرف اسلام و ايمان نائل نشده و در رمضان سال دوم هجرت كه وقعه بدر وقوع يافت او در شام بود از آنجا بمكه آمد و براى روساى قريش كه در آنجنگ كشته شده بودند مرثيه گفت و بوطن خود طائف رفت و چيزى نگذشت كه درگذشت اما خواهرش فارعه در فتح طائف اسلام اختيار كرد و بحضور مبارك حضرت رسول (ص) مشرف شد و آنحضرت از درايت و فصاحت او مسرتى حاصل فرمودند رسول خدا فارعه را امر نمودند كه بعضى ابيات برگزيدۀ برادرش را بخواند او خواند

باتت همومي تسري طوارقها أكفّ عيني و الدّمع سابقها

بعد اين ابيات را كه اميه در مرض موت خود گفته بود قرائت كرد

كلّ عيش و ان تطاول دهرا صائر أمره إلى أن يزولا

ليتني كنت قبل ماقد بدالي في قلال الجبال أرعى الوعولا

أجعل الموت نصب عينك و أحذر غولة الدّهر إنّ للدّهر غولا

سپس اشعار ديگريكه در در المنثور و خيرات حسان مذكور است قرائت كرد حضرت (ص) فرمودند شعر برادر تو مؤمن و قلب او كافر است و آيه كريمه (وَ اُتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ اَلَّذِي آتَيْنٰاهُ آيٰاتِنٰا فَانْسَلَخَ مِنْهٰا فَأَتْبَعَهُ اَلشَّيْطٰانُ فَكٰانَ مِنَ اَلْغٰاوِينَ) را تلاوت نمودند

ص: 253

شاه جهان

نواب واليۀ مملكت بهوپال كه در سن نه سالگى بعد از پدرش حكمران آن مملكت گرديد و فنون فارسى و خط و علم سياست مدن و نظم و نسق ملك اكتساب نمود شاه جهانرا طبعى موزون بوده است

چون بال و پر افشاند و چون دام ببرد صيدى كه ز صياد پريدن نتواند

پى قدرشناسى كه برايگان نگيرد دل بى بهاى خود را بعبث بها شكستم

بى دل مباش شاهجهان اين محبت است صدبار زنده گردم و مرگ آرزو كنم

دريافت عطاى كبريائى ما را در حضرت اوست جبهه سائى ما را

چون عاجزى از پادشهان مقبولست نازم كه كشد بپادشاهى ما را

خ

فاطمه

دختر شيخ سليمان بن عبد الكريم بن عبد الرحمن بن سعد اللّه- الانصارى الدمشقى كانت من النساء العالمات الفاضلات المحدثات الصادقات فى الروايه در نزد پدرش و اجلاء عصر خود تحصيل كرده و از بزرگان علماء قرن هفتم شام و عراق و حجاز و فارس و غيرها اجازه گرفته در سال 6٢٠ متولد شده و در سال ٧٠٨ وفات كرده داراى ثروت وافرى بوده از اين جهت تمكين داشت در اعمال خيريه مدارس و بيمارستان و تكايا تاسيس كرد و موقوفاتى براى آنها مقرر نمود و شهريه و وظايف كافه براى مستخدمين مرتب نمود تا اينكه مورد مباهات رجال و نساء گرديد

فاطمة

ابنة الخشاب زنى شاعره عالمه فاضله معاصر با صفدى در قرن هفتم هجرت جمله از علماء و ادبا از او تعلم كردند و از جماعت كثيرى اجازه روايت گرفته قاضى القضاة شهاب- الدين فضل اللّه بقصيدۀ غراء كه بيست و هفت بيت است كه مطلع آن اين است

ص: 254

هل ينفع المشتاق قرب الدّار و الوصل ممتنع مع الزّوار

يا نازلين بمهجتي و ديارهم من ناظريّ بمطمح الأنظار

هيجتم شجني فعدت الى الصّبا من بعد ماو خطّ المشيب عذاري

فاطمه قصيده اى بهمان وزن و قافيه كه زياده از بيست شعر است براى او فرستاد كه دو بيت ذيل از او است و بر قصيده ظفر پيدا نكرديم

إن كان غرّكم جمال أزار فالقبح في تلك المحاسن وار

لا تحسبوا إنّي أماثل شعركم إنّي يقاس جداول ببحار

در

چون قصيده فاطمه بقاضى القضاة رسيد ديد الفاظى همانند در شاهوار و معانى آبدار است فاطمه بسيار در نظرش بزرگ جلوه كرد و فاطمه هنگاميكه از دنيا رفت همه او را تشييع كردند

فاطمة علية

دختر جودت پاشاى عثمانى المتولد ٢٧ ربيع الثانى سال ١٢٧٩ هجرى از مشاهير زنان اسلامبول در علم و ادب و هندسه و علوم عقليه از توحيد و كلام و منطق و رياضيات و زبان تركى و فارسى و انگليسى كاملا در آنها استاد است و رسالهائى از انگليسى بتركى ترجمه كرده بالجمله اين زن در علوم طبيعيات و فلسفه يد طولائى داشته و در در المنثور ص ٣٧ رساله اى از او در زياده از شصت صحيفه نقل كرده كه از آن غزارت علم او آشكار است در

فاطمة بنت الامير اسعد الخليل

احد امراء الشيعه الفاطميين فى جبل عامل من اعمال سوريه اين بانو تولدش سال ٢56 بوده در كودكى پدرش وفات كرده در دامن برادرش امير محمد بيك اسعد نشو و نما نموده چون قابل مدرسه رفتن شد سلمها للمعلمين لتدرس علوم و بواسطه ذهن سرشار و ذكاوت فوق العاده در كمتر وقتى قرآنرا حفظ كرده و كانت ذات عقل و فطنه و

ص: 255

نباهة و كياسة و جملۀ اى از تفاسير و علم فقه را از مشاهير علماء شيعه اخذ كرده و براى جمعى علم نحو و معانى و بيان درس ميگفت آوازه فضل و دانش او شهرت جهانى پيدا كرد و تقدم پيدا كرد بر جميع زنان عصر خود وصيت معارف او اقطار جبل عامل را فروگرفت چون هيجده سال از سن آن بانو منقضى شد امير على بيك اسعد ويرا خطبه كرد و برادرش امير محمد بيك اسعد موافقت كرد و امير على حاكم بلاد بشارة و محل اقامت او قلعه تبنين بوده و اين قلعه در مكان مرتفعى بين اراضى حاصلخيزى واقع شده فرنگيها آن را تصرف كردند فى قصة طويله تا اينكه صلاح الدين ايوبى فرنگيها را بيرون كرد و قلعه را فتح نمود تا اينكه امارت و حكومت آن قلعه نصيب امير على بيك اسعد شد

سپس سيد فاطمه مشار اليها را از وطن خود او را نقل داد بقلعه تبنين و اين معنى بسى دشوار بود بالاخص برادر او محمد بيك چون فاطمه كاملا رسيدگى فقرا و مساكين و عيادت مرضى مينمود تماما فدوى او بودند و ميل نداشتند كه او را از آن بلد به بيرون به برند كيف كان چون مستقر شد در تبنين از جهت عقل و حسن و آداب و رقة نطقها و نضارة جمالها بمرتبه رسيد كه زمام امور مملكت را بدست گرفت و چون شوهرش على بيك ديد كه راى او چندين مقابل برترى دارد بر آراء اعاظم رجال او را شريك در حكمرانى خود قرار داد و بدون مشورت او كاريرا صورت نميداد و در عدالت و فريادرسى فقرا و ايتام و ابن سبيل مساعى جميله بتقديم ميرسانيد چندانكه عامه اهالى كمال محبت باو پيدا كردند و از پشت پرده بدعاوى مردم رسيدگى ميكرد و ارباب ديوان تعجبها ميكردند از حسن راى او الى آخر تاريخه بطوله.

فضل الشاعره

كانت جارية من مولدات البصره در در المنثور اشعار زيادى از او نقل ميكنند بالاخره او را بمتوكل ميفروشند در شعر نادرۀ عصر او بوده است

فيروز خونده

دختر سلطان علاء الدين ملك دهلى فى بلاد الهند اين زن نادره عصر خود بوده

ص: 256

از حيث عقل و كمال و جمال و ذكاوت و فصاحت و ملاحت و كياست و سخاوت و محب بافعال خير چندانكه با برادرش سلطان شهاب الدين در امور مملكت شركت داشته است و در امور سخت و دشوار و فصل خصومات برأى و مشورت او صورت ميگرفت و از اين جهت راضى نميشد كه او را باجنبى غريب تزويج كند بالاخره او را بكسى تزويج كرد كه در نزد او بماند و در در المنثور عروسى ملوكانه و جشن شاهانه براى او نقل كرده لا ارى لنقله فايدة

لبانة

دختر ريطة بن على بن عبد اللّه بن طاهر كانت من احسن نساء زمانها و اوفرهن عقلا و اعظمهن ادبا فصيحة المنطق عذبة اللسان شاعره و شعرها مقبول و لها علم بضروب الغنأ تزوجها محمد الامين بن هارون الرشيد. محمد امين قبل از اينكه با او زفاف كند كشته شد و اين لبانه مرثيه ذيل را براى او سروده

أبكيك لا للنعيم و الانس بل للمعالي و الرمح و الفرس

أبكي على سيّد فجعت به ارملني قبل ليلة العرس

يا فارسا بالعراء مطرحا خانته قوّاده مع الحرس

من للحروب الّتي تكون بها إن أضرمت نارها بلا قبس

من لليتامى إذا هم سغبوا و كلّ عان و كلّ محتبس

ام من لبرّ ام من لفائدة ام من لذكر ألاله في الغلس

چون محمد امين كشته شد لبابه بخانه پدرش برگشت ولى مأمون از سرپرستى او كوتاهى نكرد.

نگارنده گويد محمد امين كه ششمى از خلفاى بنى العباس است تفصيل حال خسران مآل او را در تاريخ سامراء نوشته ام در سن سى و سه سالگى مقتول شد مدت خلافت او فقط چهار سال و شش ماه بود اصلا صلاحيت از براى خلافت و امارت نداشت بغير صولجان بازى و شهوت رانى و عياشى و شرب خمر بكار ديگر نميپرداخت تا اينكه برادرش

ص: 257

عبد اللّه مأمون لشكرى فرستاد چهارده ماه جنگ سرپا بود تا محمد امين را گرفتند و كشتند و هرچه داشت و نداشت همه را غارت كردند

مريم مكاربوس

از زنان عجيبۀ دنيا بوده و در درالمنثور دوازده صفحه زيادتر او را ترجمه كرده در يكى از شهرهاى سوريه كه او را حاصبيا گويند از مادر متولد شده در كودكى يتيم شده پدرش در جنگى كه در آن بلد واقع شده مقتول گرديده مادرش او را با برادرش برداشته بصيدا آمدند و از آنجا به بيروت آمد مادرش سختيها و دشواريها را تحمل كرد و بياد وطن مألوف اشكها ريخت و قتل شوهرش از ياد نميرفت بيشتر ايامرا با حزن و اندوه بسر ميبرد با اين حالت چون مريم مكاربوس بسن تميز رسيد او را در يكى از مدارس فرستاد از طفوليت آثار ترقى در او آشكار شد مادر از مريم خوشدل شد گفت از مدرسه نبايد بيرون بيائى تا فارغ از تحصيل شوى روزگارى نگذشت كه مريم در نحو و صرف و معانى و بيان و زبان انگليسى و علم تاريخ و جغرافيا و حساب و فلسفه و طبيعيات و هيئت شاگرد اول گرديد چون فارغ التحصيل شد شاهين مكاربوس او را تزويج كرد و از او خداى تعالى دو پسر و يك دختر باو داد شاهين مكاربوس خانه اى براى او بنا كرد در نهايت زيبائى بود و علما و ادبا بخدمت مريم ميآمدند در خانه بروى همه بازبود كأن آن خانه دار الشريعه و دار التبليغ و دار الضيافه و محفل ادبا بود سپس از زنان سوريا جماعتى انتخاب كردند و نام آن جمعيت را (باكورة السوريه) نهادند و قرار دادند كه هر كدام خطبه اى القى كنند مريم مكاربوس مقاله اى تاريخيه انتقاديه راجع بخنساء شاعرۀ عربيه معروف ايراد كردند كه از آن كثرت اطلاع و تبحر و شدت ذكاوت او آشكار است كه آنرا در مجله المقتطف شمارۀ نهم درج كرده و مقاله ديگر بنام (حرارة الماء) كه آنهم در المقتطف درج شده و مقاله ديگر عنوان آن مقاله بنات سوريا و آن مناظره است كه با دكتر سليم موصلى نموده و مقاله ديگر كه عنوان آن دفاع النساء عن النساء است و آن مناظره است كه با دكتر شبلى شميل و ديگر مقاله زنانه ايكه در حيوة ملكه القى كرده

ص: 258

و اين جمله چاپ و منتشر شده است و مقالات بسياريكه هنوز چاپ نشده است.

سپس صاحب در المنثور مقاله ايكه دربارۀ خنساء القا كرده ذكر ميكند تا اينكه ميگويد صاحب ترجمه در سال ١٨٨5 ميلادى با شوهرش بمصر آمدند و شب و روز به مطالعه و تاليف كتب مشغول شد تا اينكه در سال هزار و سيصد و شش هجرى درگذشت.

مريم

بنت يعقوب الانصارى ساكن اشبيلية اين زن سرآمد دانشمندان عصر خود بوده و از نجباء و فضلا و شعراء و ادباء عصر خود تقدم داشته معلمه زنان عصر خود بوده عمر طولانى كرده و در اشبيليه شهرت فوق العاده پيدا كرده و از اشعار او است كه در جواب حميدى نوشته

من ذا؟ ؟ ؟ ريك في قول و في عمل و قد بدرت إلى فضل و لم تسل

ما لي بشكر الّذي نظمت في عنقي من اللآلي و ما اوليت من قبل

حلّيتني بحلّي أصبحت زاهية بها على كلّ انثى من حلّي عطل

للّه أخلاقك الغرّ الّتي سقيت ماء الفرات فرقّت رقّة الغزل

أشبهت مروان من غارت بدائعه و أنجدت و غدت من أحسن المثل

من كان والده العضب المهند لم يلد من النّسل غير البيض و الأسل

و هنگاميكه اوان پيرى و شكستگى سر بگريبان او كرد اين دو شعر بگفت

و ما يرتجي من بنت سبعين حجّة و سبع كنسج العنكبوت المهلهل

تدبّ دبيب الطفل تسعى على العصا و تمشي بها مشي الأسير المكبّل

در

نگارنده گويد قواى جوانى بزرگترين نعمتى است كه جوانان قدر او را ندانند و اين جوانى زودگذر را روز و شب بلهو و لعب ميگذرانند چون عنفوان شباب و جوانيرا فصل ربيع منقضى شود و هنگام پيرى و ناتوانى برسد ديگر كار از كار گذشته

تا بود اسباب جوانى بتن روى چه گل باشد و تن ياسمن

شيفتگان ديده برويت نهند رخت هوس بر سر كويت نهند

ص: 259

ناز كنى ناز كشندت بجان دل طلبى زود دهندت روان

الابيات

كه نوبت پيرى و زمين گيرى تمام هوسها برود و جز حسرت و ندامت چيزى باقى نگذارد

افسوس كه نامه جوانى طى شد وان تازه بهار شادمانى دى شد

آن مرغ طرب كه نام او بود شباب فرياد ندانم كه كى آمد كى شد

پس جوانان بايد بيدار و هوشيار باشند كه در فصل جوانى خوشبختى و سعادتشانرا از دست ندهند بديهى است كه خطر طغيان احساسات براى نسل جوان از ساير طبقات بيشتر است زيرا از يك طرف با فرارسيدن دوران بلوغ تمايل جنسى و سائر خواهشهاى عاطفى در ضميرشان بشدت بيدار ميشوند و آنانرا از هر جهت تحت تأثير خود قرار ميدهند و از طرف ديگر عقل نوجوانان كه هنوز برشد نهائى و كمال طبيعى و اكتسابى خود نرسيده است مانند دوران كودكى ضعيف و ناتوان است و در مقابل امواج نيرومند احساسات قدرت ايستادگى و مقاومت ندارد بديهى است در چنين شرائطى جوانان پيوسته در پرتگاه خطر قرار دارند و با كمترين غفلت ممكن است سقوط كنند و به بزرگترين حادثه نامطلوب دچار شوند اگر يكى از انگيزه هاى عاطفى جوانان تهييج شود اگر يكى از تمايلات نفسانى آنان طغيان نمايد مزاجشانرا با سرعت و بسختى طوفانى ميكند و چون بسبب خامى و نارسائى عقل از مصلحت انديشى و مآل بينى هم عاجزند در آن موقع حساس ممكن است بكارهاى خلاف مصلحت و احيانا بجرائم خطرناكى دست بزنند كه هرگز قابل جبران نباشد و براى هميشه خود را سيه روز و بدبخت كنند روان زودرنج و حساس جوانان مانند انبار باروتى است كه مستعد اشتعال است كافى است با يك جرقه منفجر شود و شعله هاى سوزانش خرمن سعادت خود و اطرافيانش را خاكستر كند در

شهره

دختر مسكه بنت فضه خادمه صديقه طاهره سلام اللّه عليها قصه اين شهره دختر

ص: 260

مسكه در جلد ٢ ص ٣١٩ سبق ذكر يافت

مسكة

جاريه الناصر محمد بن قلاوون اين جاريه در خانه محمد بن قلاون قهرمانه منزل بود تمام امور بايستى براى و صواب ديد او باشد و تربيت اولاد سلطان تحت نظر او بود عمر طولانى نمود و اموال كثيره و سعادت عظيمه نصيب او شد چندانكه وصف نتوان كرد و در نزد سلطان مسموع الكلمه بود و قد صنعت مصانع كثيره مثل مساجد و تكايا و مدارس و غير ذلك جميعها تهدم

و از جمله آثار او جامعى است كه در مصر بنا كرده در خطط مقريزى گويد سوق مسكه نزديك جامع شيخ صالح ابى حديد بخط الحنفى براى او دو در است كه بر سردر او روى سنگ مرمر نوشته است (بسم اللّه الرحمن الرحيم امرت بانشاء هذا- المسجد المبارك الفقير الى اللّه تعالى الحاجة الى بيت اللّه الزائرة الى قبر رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله و سلّم الست الرفيعه مسكه سنة ست و اربعين و سبعماته) و در خارج آن دائره وار سورۀ مباركه يس منقوش است و بر منبر آن مكتوب است انما يعمر مساجد اللّه الخ و در سال ٨46 بناى آن تمام شده است و هنگاميكه مسكه وفات كرد در همان جامع او را دفن كردند در

مريم نحاس

دختر نصر اللّه نحاس نوفل سال ١٨56 ميلادى متولد شده چون بحد رشد رسيد هشت سال در مدرسه مشغول تحصيل گرديد تا اينكه در علم حساب و جغرافيا و تاريخ و لغت انگليسى و در جميع كاردستى مهارت پيدا كرد و انواع خياطى و گلدوزى و غير اينها را در كمتر وقتى استاد شد و در سال هزار و هشتصد و هفتاد و دو به نسيم افندى نوفل شوهر كرد و او حاكم لبنان بود سپس كتابى تاليف كرد بنام (معرض الحسناء) فى تراجم مشاهير النساء و آن كتاب در بردارد زنان مشهوره از اموات و احياء و در بيشتر جرائد

ص: 261

آنرا اعلان كرد و چندانكه زر و زيور داشت همه را براى نشر اين كتاب صرف نمود و در مدرسه قاهره مصر سيصد شاگرد از خان نعمت معارف و ادب او متنعم بودند فلم يزل فى التعليم و التعلم و التاليف الى ان توفى فى ١٨٨٨ ميلادى و وصيت كرد كه مولفات او را منتشر بنمايند و از جمله مراثى كه براى او گفته اند اين است

كانت لها التّقوى كأبهي حلّة و صنيع أيديها أجل خضابها

و جمال عنوان أسر جمالها و بياض باطنها كلون ثيابها

وردت سماحة وجهها عن قلبها و بدت معارفها بطّي كتابها

دى

نعمى

جاريه ظريف بن نعيم كانت اديبة ظريفة ذات جمال زاهر و لطف باهر و مولاى او ظريف بن نعيم شيفته و فريفته او بود روزى در خانه خود بود كه شرطه حجاج بن يوسف بر او وارد شدند و او را گرفتند بنزد حجاج بردند حجاج پرسيد جاريه نعمى كجا است او را زود حاضر كن گفت ايها الامير او روح من است سبب هلاك من مشو حجاج فرمان داد او را حبس كردند و فرستاد جاريه را آوردند چون چشم حجاج بجاريه افتاد دانست كه آن جوان بدون جاريه زنده نماند آنجوان چندانكه عجز و الحاح كرد فايده نه بخشيد حجاج جوان را حبس كرد و جاريه را همان روز بشام فرستاد نزد عبد الملك جوان در زندان ديوانه شد حجاج چون دانست ديوانه شده است او را رها كرد جوان راه شام را پيش گرفت چون بشام رسيد مدتى حيران و گريان و سرگردان بسر برد بالاخره نامه بعبد الملك نوشت كه يا امير المومنين رخصت بده نعمى آن سه صوبترا كه من باو تعليم كردم براى من تغنى كند سپس خود دانى با جاريه، چون نامه بعبد الملك رسيد ابتدا غضب كرد سپس بآب حلم آتش غضب خود را فرونشانيد جوان را حاضر كرد و جاريه را طلب نمود و با جوان گفت هر امريكه ميخواهى باو بنما جوان با جاريه گفت قول قيس بن ذريح را براى من تغنى كن گفت

لقد كنت حسب النفس لو دام وصلنا و لكنّما الدّنيا متاع غرور

ص: 262

سأبكي على نفسي بعين غزيرة بكاء حزين في الوثاق أسير

و كنّا جميعا قبل أن يظهر النّوى بأنعم حالي غبطة و سرور

فما برح الواشوّن حتّى بدت لنا بطون الهوى مقلوبة بظهور

جوان از شنيدن اين اشعار گريبان خود را دريد و گفت قول جميل را تغنى كن گفت

فياليت شعري هل أبيتنّ ليلة كليلتنا حتّى نرى ساطع الفجر

تجود علينا بالحديث و تارة تجود علينا بالرضاب من الثغر

فليت إلهي قد قضى ذاك مرّة و يعلم ربّي عند ذلك ما شكري

و لو سألت منّي حياتي بذلّتها وجدت بها إن كان ذلك من أمري

جوان از شنيدن اين اشعار بيهوش بروى زمين افتاد چون بهوش آمد گفت قول مجنونرا براى من تغنى كن گفت

عرضت على نفسي العزاء فقيل لي من الآن فأياس لا أعزّك من صبر

إذا بان من تهوي و أصبح نائيا فلا شئى أجدي من حلولك في القبر

جوان از شنيدن اين اشعار از همان بلندى خود را بروى زمين پرتاب كرد فورا درگذشت چون عبد الملك اين بديد گفت اين جوان تعجيل كرد آيا گمان ميكرد كه بعد از اين ماجرا من آن جاريه را تصرف ميكردم من هنگاميكه او را بنزد جوان آوردم او را بدو بخشيدم اكنون ايغلام دست اين جاريه را بگير و او را بورثه اين جوان بسپار جوان جاريه را برداشت و روان شد چون بكنار حفرۀ عميقى رسيدند كه آنرا براى جريان سيل ساخته بودند اين وقت جاريه دست خود را از دست غلام رها كرد و خود را در ميان حفره پرتاب كرد در حاليكه مترنم باين مقال بود

من مات عشقا فليمت هكذا لا خير في عشق بلا موت

فورا جان تسليم كرد

نگارنده گويد از اينجا است كه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ميفرمايد الشباب شعبة من الجنون يعنى جوانى يكى از اقسام جنون و ديوانگى بشر است قال على عليه السلام

ص: 263

ينبغى للعاقل ان يحترس من سكر المال و سكر القدرة و سكر العلم و سكر المدح و سكر الشّباب فانّ لكلّ ذلك رياح خبيثة تسلب العقل و تستخفّ الوقار

على عليه السّلام فرموده شايسته است انسان عاقل خويشتن را از مستى ثروت از مستى قدرت از مستى علم و دانش از مستى تمجيد و تملق از مستى جوانى مصون نگاه دارد زيرا هريك از اين مستيها بادهاى مسموم و پليدى دارد كه عقل را زائل ميكند و آدميرا خفيف و بى شخصيت مينمايد و نيز امير المومنين عليه السّلام ميفرمايد اصناف السّكر اربعة سكر الشّباب و سكر المال و سكر النّوم و سكر الملك ميفرمايد مستى بر چهار قسم است مستى جوانى مستى ثروت مستى خواب مستى رياست

اين است كه عموم جوانان كم وبيش با خيالات روحى و جنون خودنمائى گرفتارند و بر اثر ضعف دستگاه عقل از واقعيت هاى زندگى غافل ميشوند و مانند ديوانگان و مستان در عالم تخيلات افسانه اى و اوهام ناشدنى سير ميكنند و بكارهاى غير عقلانى و جنون آميز دست ميزنند و بناگهانى در پرتگاه فنا و نابودى سرنگون ميشوند چنانچۀ شنيدى در

هند

بنت زيد بن مخرمة الانصاريه كانت احسن نسائها جمالا و اوفرهنّ عقلا و كمالا و افصحهنّ منطقا و مقالا در جنگ صفين بوده با امير المؤمنين لها مقالات بليغة و اشعار بديعة و كانت مع ماهى عليه من النعم ثبتة الجنان قوية البنية جرئية على الحروب حضرت جملة وقايع مع امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب لانّها كانت من شيعته و كانت لها غيرة شديدة على علىّ بن ابى طالب و اصحابه و هركدام از اصحاب امير المؤمنين شهيد ميشد مراثى بليغه براى آنها ميسرود و اصحاب را همى تحريص و ترغيب مينمود بمتابعت على بن ابى طالب الخ در

ص: 264

هند

دختر كعب بن عمرو بن ليث الهندي زوجه عبد اللّه بن عجلان نسب او هم بنسب هند متصل ميشود اين زن در حسن و جمال و قد و اعتدال و بها و كمال تقدم بر اقران و امثال عصر خود داشته و سبب مزاوجتش با عبد اللّه اين بود كه عبد اللّه روزى در شعاب و جبال و برارى نجد ميگرديد كه شتر گم شدۀ خود را پيدا كند و عبورش بنهر غسان افتاد دختران عرب در آن نهر غسل ميكردند و سر و تن مى شستند عبد اللّه از پس سنگى مشاهدۀ آنها را ميكرد كه از آب بيرون آمدند از آن جمله هند دختر كعب بود كه از آب بيرون آمد در حاليكه گيسوانش تمام بدنش را پوشانيده بود عبد اللّه در حاليكه هند ملتفت نبود كه عبد اللّه او را تماشا ميكند و آن بدن كه نقره خام در پيش او سرافكنده از خلال گيسوان تحت دقت قرار داده عبد اللّه يكباره دل از دست داده بحديكه خواست سوار بر مركب خود بشود نتوانست ساعتى بروى زمين نشست و قبل بر اين در ميان عرب معروف بود كه هر اسبيكه از آن بلندتر نبود بدون منت ركاب سوار ميشد و در اين مقام از پا درآمد و گفت

لقد كنت ذا بأس شديد و همّة إذا شئت لمسا للثريّا لمستها

أتتني سهام من لحاظ فأرشقت بقلبي و لو أستطيع ردّ ارددتها

در اين جمله ميگويد من آن شجاع شيرافكنى بودم كه در جست و خيز اگر ميخواستم ثريا را مس بكنم ميتوانستم اكنون بناگهانى از تير مژگان زخمى بقلب من وارد شد كه مرا از پا درآورد و اگر استطاعت ميداشتم آنرا از خود دفع ميكردم بالاخره با حال پريشان و قلب مملو از عشق بخانه مراجعت كرد دوستى داشت راز دل خود را با او در ميان نهاد آن دوست او را نصيحت كرد كه عشق خود را مستور دار كه اگر پدرش از قصه آگاه شود محروم خواهى ماند ولى برو او را خواستگارى كن بتو تزويج خواهد كرد عبد اللّه حرف دوست را شنيده در مقام خطبه برآمد دختر را باو تزويج كردند و تا مدت هشت سال زندگانى با سعادت و در كمال علاقه و الفت و رفاهيت

ص: 265

گذرانيدند و هند در اين مدت هشت سال حامله نشد پدر عبد اللّه پسر را گفت من فرزندى غير تو ندارم زوجه ديگر اختيار كن تا خدا ترا فرزندى روزى كند كه وارث مال و موجب بقاى نسل من باشد عبد اللّه جريانرا بزوجه اش هند گفت هند راضى نشد كه ضره اى داشته باشد پدر عبد اللّه گفت اكنونكه راضى نميشود او را طلاق بگو

عبد اللّه گفت اين هرگز نخواهد شد چندانكه پدرش از هر راهى خواست او را راضى كند كه او را طلاق بگويد ديد نميشود اكابر قبيله دستور دادند كه هرگاه عبد اللّه مست بشود از خود بيخود خواهد بود او را بطلب ما هم در مجلس حاضر ميشويم او را توبيخ و سرزنش خواهيم كرد تا صيغه طلاقرا جارى كند پدر عبد اللّه اين رأى را پسنديد روزيكه عبد اللّه سكر او را فروگرفته بود بزرگان قبيله را در مجلس جمع كرد و فرستاد عبد اللّه را بياورند چون خواست برود زوجه اش هند جلو او را گرفت گفت بخدا قسم ترا براى عمل خيرى نمى طلبند چون دانسته است تو سكرانى ميخواهد كه مرا طلاق بگوئى و اگر چنين كنى جان بر سر اين كار خواهى گذاشت از اين رفتن خوددارى كن عبد اللّه مخالفت پدر را نه پسنديد دست خود را از دست زوجه اش كشيد و رفت در مجلسيكه مشايخ و اكابر قبيله جلوس دارند مشايخ عرب از اطراف او را هدف سهام طعن و توبيخ قرار دادند چنانكه عبد اللّه خجالت كشيده هند را طلاق گفت چون بشنيد از عبد اللّه در حجاب شد عبد اللّه از كرده پشيمان و دنيا در نظرش تاريك شد نزديك بود غالب تهى كند فانشد:

طلّقت هندا طائعا فندمت بعد فراقها

فالعين تذرف دمعها كالدّر من آماقها

(الابيات) هند بخانه پدرش مراجعت كرد مردى از بنى نمير او را تزويج كرد پس از زفاف هند را برداشت و بقبيله خود برد و عبد اللّه مريض شد و همى اشعار ميخواند و اشك ميريخت چندانكه دوشيزگان سيم تن را باو عرضه كردند اعتنائى بآنها نكرد روز بروز مرض او شديد ميشد تا اينكه در پنهانى بطوريكه پدرش اطلاع پيدا نكند رفت در اراضى كه بنى عامر آنجا ساكن بودند با اينكه بين بنى عامر و بنى نهد محاربه و جنگى

ص: 266

سخت بود اما عبد اللّه خوفى و وحشتى نداشت تمام همش اين بود كه هند را زيارت كند چون وارد قبيله شد در نزد يك نفر از قبيله بنى نهد وارد شد سپس راه خانه هند را پيش گرفت چون وارد شد ديد هند كنار حوضى نشسته و شوهرش شتر خود را آب ميدهد عبد اللّه چون نظرش بر هند افتاد بى اختيار خود را بطرف هند انداخت هند هم بطرف او سرعت كرد تا دست بگردن هم انداختند و هر دو بروى زمين افتادند شوهر هند شتاب زده بر سر ايشان دويد ديد هر دو مردند.

نگارنده گويد اين نتيجه بى بند و بارى جوانان است دوران جوانى و ايام شباب كه وقت بيدارى و بخود آمدن است و موقع كار و فعاليت است بچشم چرانى و دختربازى جوانى را از دست ميدهد و چنانچه در اين حكايت شنيدى منجر بهلاكت و نيستى ميشود كسيكه در بحبوحه جوانى بسعادت خود فكر نكند و در راه خوشبختى مادى و معنوى خويش قدم برنميدارد جوانى كه با سستى و سهل انگارى بهترين ايام عمر خود را برايگان از كف ميدهد و از آن فرصت بى نظير قدردانى نمينمايد استحقاق توبيخ و كيفر دارد از امام صادق ع مرويست كه قول خداوند متعال كه ميفرمايد (أَ وَ لَمْ نُعَمِّرْكُمْ مٰا يَتَذَكَّرُ فِيهِ مَنْ تَذَكَّرَ) اين آيه ملامت و سرزنش جوانان غافلى است كه بسن هيجده سال رسيده اند و از فرصت جوانى خود استفاده نميكنند.

هنيئة

بنت اوس بن حارثة بن لام الطائى زوجه حرث بن عوف و اين حرث بن عوف شيخ عشيره و سيد قبيله بود بنزد اوس بن حارثه آمد هنيئه را خواستگارى كرد راضى شد بعد از امتناع شديد اوس آمد بنزد زوجه خود گفت فلانه را بگو بيايد دختر بزرگ او بود آمد گفت اى فرزند اينك سيد قبيله و شيخ عشيره بخواستگارى تو آمده تو چه ميگوئى گفت اى پدر دست از اين مزاوجت بردار گفت چرا گفت (لأنّ في خلقي ردائة و في لساني حدّة و لست بابنة عمّه فيرا عيني رحمي و لا هو بجار لك في البلد يستحيي منك و لا آمن أن يرى منّي ما يكره فيطلّقني فيكون عليّ بذلك سبّة) يعنى اى پدر اخلاق من

ص: 267

زيبا نيست زبانم خشن و تند است و من دختر عموى او نيستم كه ملاحظه رحم بنمايد و نه همسايۀ تو است كه از تو خجالت بكشد و مرا اذيت نكند و من ايمن نيستم از اينكه چيزى از من بنگرد كه او را خوش نيايد و مرا طلاق بگويد و اين موجب عار و ننگى بشود براى من و عشيره من پدرش بعد از استماع اين كلمات گفت دخترم برخيز خدا ترا بركت دهد سپس دختر دومرا طلبيد و آنچه را بخواهرش گفته بود باو گفت همان جوابرا شنيد او را هم مرخص كرد سپس هنيئه را طلبيد و آنچه را بايشان گفت با او در ميان نهاد هنيئه كه از دو خواهر خود كوچك تر بود گفت اى پدر اختيار بدست تو است اگر تو راضى هستى منهم راضى هستم پدرش گفت دو خواهر تو قبول نكردند ولى گفتار آنها را اظهار نكرد.

بالاخره گفت تو جهت چه بود كه قبول كردى گفت اى پدر و اللّه أنا الجميلة وجها الرّقيقة خلقا الحسنة رأيا فإن طلّقني فلا أخلف اللّه عليه پدرش گفت بارك اللّه فيك سپس بنزد حرث بن عوف آمد گفت هنيئه را با تو تزويج كردم گفت قبول كردم اسباب عروسى را فراهم كردند و خانه اى تهيه كردند براى عروس و داماد حرث بن عوف خواست با او زفاف كند هنيئه گفت اين كار در نزد پدر و مادرم پسنديده نيست ناچار بار بستند و بطرف قبيله روان شدند حرث بن عوف در بين راه خواست با او زفاف كند هنيئه گفت آيا ميخواهى مرا همانند كنيزيكه اسير شده است حساب كنى نه بخدا قسم اين نخواهد شد تا بمنزل برسيم در آنجا شتر نحر كنى و وليمه ايكه همانند تو بايد بكار برد فراهم كنى و مشايخ عربرا دعوت كنى حرث بن عوف گفت بخدا قسم راست گفتى مرحبا كه عقل صحيح و رأى محكمى دارى چون بمنزل رسيدند گوسفندان ذبح كردند و شتر نحر كردند و و مشايخ عربرا طلبيدند و وليمۀ پرافتخارى دادند سپس بنزد هنيئه آمد و گفت آنچه را كه دلخواه تو بود فراهم نمودم هنيئه گفت بخدا قسم شرفى را ذكر كردى كه در تو نيست حرث گفت مگر چه كوتاهى كردم هنيئه گفت آيا مى پسندى كه به بينى عرب بجان همديگر افتادند و از همديگر ميكشند و تو با سر فارغ و دل حاضر بنكاح و عشرت مشغول باشى حرث گفت اكنون رأى تو چيست گفت برخيز برو بين آنها را اصلاح

ص: 268

كن بعد بنزد من بيا از تو چيزى فوت نميشود.

حرث گفت و اللّه لأدرى عقلا و رأيا سديدا سپس رفت ميان ايشان و اين در وقتى بود كه قبيلۀ قيس و ذبيان محاربه داشتند مقتولين را ديه دادند و بين آنها صلح برقرار نمود و بنزد هنيئه آمد فقالت له أمّا ألان فنعم فأقامت معه في ألذّ عيش و اطيبه ولدت له بنين و بنات هكذا فلتكن النّساء فقد أصلحت بين قبيلتين عجز عن إصلاحها فحول الرّجال يعنى بانوان بايستى اخلاق آنها چنين باشد

علويه مصرية

قصه او در جلد ٢ همين كتاب ص ١٣4 گذشت

علويه

با ملك بلخ ص ١4٠ كتاب مذكور

علويه

بصريه ص ١44 كتاب مذكور

علويه

و حاج ميرزا خليل طبيب ص ١5٨ كتاب مذكور

علويه

عيال مرحوم سيد حيدر ص ١6١ كتاب مذكور

ص: 269

علويه

با منصور دوانيقى ص ١٧١ كتاب مذكور

ولاده

بنت المستكفى باللّه محمد بن عبد الرحمن بن عبد اللّه بن الناصر لدين اللّه الاموى كانت واحدة زمانها حسنة المحاوره مشكورة المذاكره مشهورة بالصيانة و العفاف اديبة شاعره جزلة القول حسنة الشعر و كانت تناضل الشعراء و تجادل الادباء و تفوق البرعاء.

بالجمله اين زن در عصر خود در قرطبه منحصربفرد بوده بسيار شيرين زبان ملح البيان در عفت و ادب نيز ممتاز بوده منزل او گفتى مدرسۀ ادبا و شعرا و ارباب كمال ميباشد اساتيد شعرا در نزد او سر انداخته اند و اعتراف بر تقدم او نمودند عمر طولانى كرد و تا آخر عمر شوهر اختيار نكرد و اين زن در بلاد غرب مثل علية دختر مهدى عباسى در بلاد شرق و از براى او نوادر كثيره با ادباء و شعرا است كه تفصيل آنرا در در المنثور در حرف واو بيان كرده و بسيارى دل باو باخته اند ولى محروم ماندند.

دختر شاه شجاع كرمانى

در تذكرة الاولياء شيخ عطار آورده است كه شاه شجاع را دخترى بود پادشاهان كرمان ميخواستند سه روز مهلت خواست و در آن سه روز در مساجد ميگشت تا درويشى را ديد كه نماز نيكو ميكرد شاه شجاع صبر كرد تا از نماز فارغ شد گفت اى درويش اهل دارى گفت نه گفت زنى قرآن خوان خواهى گفت مرا چنين زن كه دهد كه سه درم بيش ندارم گفت من دختر خود را بتو ميدهم اين سه درهم كه دارى يكى بنان ده يكى بعطر و عقد نكاح بند پس چنان كردند و همان شب دختر بخانه فرستاد

دختر چون خانه درويش آمد نانى خشك ديد بر سر كوزۀ آب نهاده زن گفت اين نان چيست گفت از ديشب زياد آمده بود بجهت امشب گذاشتم دختر قصد كرد كه بيرون

ص: 270

آيد درويش گفتم دانستم كه دختر شاه با مثل من نتواند بود و تن در بى برگى من ندهد دختر گفت ايجوان من نه از بى نوائى تو روم بلكه براى ضعف ايمان و يقين تو مى روم كه از دوش باز نانى نهاده فردا را اعتمادى برزق ندارى و لكن عجب از پدر خود دارم كه بيست سال مرا در خانه داشت و گفت ترا به پرهيزكارى خواهم داد آنگه بكسى داد كه آنكس بروزى خود اعتماد ندارد بر خداى خود درويش گفت اين گناهرا عذرى هست گفت عذر آنست كه در اين خانه يا من باشم يا نان خشك

نگارنده گويد شاه شجاع يكى از مشايخ صوفيه و در تذكرة الاولياء بسيار او را ستوده و كرامتهائى باو نسبت ميدهد و كتاب مرات الحكماء را باو نسبت ميدهد ولى ناگفته نماند كه نان خشك شب سابق را براى شب آينده نگه دارد علامت ضعف ايمان و يقين نيست (اينها سخنان صوفيانه است سلمان فارسى عليه السّلام داراى درجه عاشر از ايمان بود و يقينى از يقين او محكم تر نبود مع ذلك وظيفه او را كه ميدادند ذخيرۀ چند مدت خود را تهيه ميكرد بعضى از كوته نظران باو ايراد ميكردند فرمود (ما لكم لا ترجون لي البقاء أما علمتم أنّ للنفس تلتاثا إذا لم يجد ما يطمئن به) يعنى چه شده است شما را كه اميدوار نيستيد براى من زندگانيرا مگر نميدانيد كه از براى نفس هيجان و اضطرابى است زمانيكه نميبيند چيزيرا كه بآن ساكن بشود و شيخ عطار هم چون از اين صنف است ايرادى نفرمودند)

خاتمة الابواب فيما يناسب هذا الكتاب

حقير در كتاب كشف الغرور كه تاكنون دو مرتبه طبع شده وظيفه بانوانرا تا پانصد صحيفه شرح دادم در اينجا فقط بچند خبر تبرك ميجوئيم

در كافى كلينى قدس سره روايت كرده كه روزى رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله منبر رفتند و بعد از حمد و ثناى الهى فرمود (أيّها النّاس إنّ جبرئيل أتاني من اللطيف الخبير و قال أنّ الأبكار بمنزلة الثّمر على الشّجر إذا أدرك ثمارها فلم تجتن افسدته الشّمس و نثرته- الرّياح و كذا الأبكار إذا أدركن ما يدرك النّساء فليس لهنّ دواء إلاّ البعوله و إلاّ و لم يؤمن

ص: 271

عليهنّ الفساد لأنّهنّ بشر فقام إليه رجل و قال يا رسول اللّه فيمن تزوّج فقال الأكفاء فقال من الأكفاء فقال المؤمن بعضهم أكفاء بعض

يعنى رسولخدا فرمود جبرئيل مرا خبر داد باينكه دختران باكره بمنزله ميوه بر درخت ميباشند كه هرگاه هنگام چيدن آن ميوه رسيد و او را نچيدى آفتاب او را فاسد ميكند و باد او را ميريزد و همچنين دختران باكره كه وقت شوهر رفتن آنها رسيده و ايشانرا بشوهر ندادى مامون نخواهى بود كه فسادى از آنها بروز بنمايد بواسطه اينكه بشرند و دوائى بغير شوهر براى آنها نيست

و از امام صادق عليه السّلام مروى است كه فرمود از خوشبختى مرد آن است كه دخترش در خانه اش حيض نشود و زنيرا كه اختيار ميكند بايد داراى اوصافى بوده باشد از آنجمله بايد كريمة الاصل باشد

٢-اولا زنا و حيض نباشد

٣-ولد شبهه نباشد

4-پدر و مادر او به بدى مشهور نباشند

5-باكره باشد

6-ولود باشد

٧-عفيفه و صالحه باشد

٨-شوهر خود را در امر دنيا و آخرت يارى نمايد

٩-نزد ارحام خود عزيز باشد

١٠-و نزد شوهر ذليل باشد

١١-براى شوهر زينت كند

١٢-و از ديگران خود را بپوشاند

١٣-حرف شوهر را گوش كند و امرشرا اطاعت كند

١4-و در خلوت آنچه از او بخواهد مضايقه نكند

مادرى هنگاميكه دخترش بخانه شوهر ميرفت گفت ايدخترك من اگر دخترى

ص: 272

از شوهر بى نياز بود هرآينه تو از همه زنان بى نيازتر بودى از شوهر لكن زنان از براى مردان خلق شدند همچنانكه مردان از براى زنان مخلوق گشتند ايدخترك من همانا تو از آشيانه خود مفارقت كردى و ميروى بسوى آشيانه كسى كه نميشناسى او را بسوى قرينيكه الفت نگرفته اى با او پس ياد بگير از من ده خصلت را كه باعث بلندى درجه و شرف تو گردد نزد شوهرت

١-در خانه شوهرت بقناعت رفتار كن كه قناعت سبب راحت دلست

٢-حرف شوهر خود را بشنو و امر او را اطاعت كن كه اين عمل سبب خوشنودى خداوند است

٣-پيوسته درصدد باش كه موضعيرا كه شوهر در تو نظر ميكند قبيح و زشت نباشد

4-خود را خوشبو كن خصوص آن موضعيرا كه شوهر مى بويد مبادا بوى كريه از تو استشمام كند

5-آنكه مواظبت داشته باش كه در وقت طعام غذاى او را حاضر بنمائى كه از جا بدر نرود

6-آنكه هنگام خواب او ساكن باش و صدا مكن كه موجب غضب او بشود

٧-آنكه خانه و مال او را حفظ كن

٨-آنكه حشم و خويشاوندان او را مراعات كن و با آنها گرم بگير كه اين يك نوع از تدبير است

٩-آنكه راز او را فاش مكن

١٠-آنكه نافرمانى او را مكن وگرنه سينۀ او پر از خشم ميشود

بالجمله راجع باين قسمت كتابهائى مستقل نوشته شده من اراد التفصيل فليرجع الى مظانها هذا آخر ما اردنا ذكره فالحمد للّه رب العالمين و صلى اللّه على محمد و آل محمد و قد فرغنا من تسويد هذه الاوراق فى شهر ربيع الاول ١٣٨٩ هجرى خردادماه

و انا الاحقر الراجى رحمة ربه فى الحاضر و آلاتى

ذبيح اللّه بن محمد على المحلاتى

عسكرى

ص: 273

خاتمة الكتاب و الكلام

عزت زن در اسلام

بر هوشمندان آگاه و رهروان طريق اله چون آفتاب نيم روز روشن است كه جنس زن احتراميرا كه در دين مقدس اسلام پيدا كرد در هيچ مذهب و ملتى داراى چنين احترامى نبوده و عزتيرا كه رسول اكرم صلّى اللّه عليه و اله براى زنان قرار داد در اديان و ادوار سابقه وجود نداشته بلكه جنس زن از اول دنيا تا ظهور نور اسلام كه عالم را تابنده نمود زن در جامعه بشر حكم صفر داشته زن در نزد ملل دنيا از هرچيزى بى قرب تر بوده اهميتى بر او نميدادند همينكه خورشيد عالم تاب اسلامى طلوع نمود زن نه تنها در مشرق زمين و بين مسلمين بلكه در تمام ربع مسكون و جمله اديان يك حيوة نوى پيدا كرد از مطالعه تاريخ دنيا خاصه چينيان و معامله ايشان با زنان و وقايع اعراب قبل الاسلام معلوم ميشود كه زن در چه حال بوده و چه عنوان داشته و بر او چه ميگذشته قدر متيقن آنستكه زن در قديم الايام تا اول طلوع اسلام در شمار كنيزان و خدمت كاران بوده و شخصيتى نداشته حتى زن در بلاد اروپا نه ارث ميبرده و نه مالك ميگرديده است بلكه از زن خنده و خوراك گوشت را هم حرام ميدانستند و بدهان ايشان قفل آهنين ميگذاشتند و زنرا بين انسان و حيوان جنس ثالثى فرض ميكردند تا آنكه زن حكم بهائم و حيواناترا پيدا نموده و مرد بر او فعال ما يشاء و حكمران بوده و بهوا و هوس خود آنچه را كه ميخواسته بر زن مينموده و حقير موقع زنرا در نزد ملل دنيا در

ص: 274

كتاب (كشف الغرور) كه تاكنون دو مرتبه چاپ شده تفصيل داده ام خلاصه و عصارۀ آنرا در اينجا مينگارم تا معلوم شود عزت زن در اسلام بعد از چه فجايع دلخراش و چه ذلتهائيرا دچار بوده.

موقع زن در نزد يونان قديم

در طومار عفت گويد زنان ابدا تصرفى در شئون خويش نداشتند و مالك نفس خود نبودند و هميشه محتاج بيك مردى بودند كه آنها را اداره نمايد و مرد ميتوانست در حيوة خويش زنش را بهر يك از دوستانش تقديم كند و زن ناچار بود از قبول و قيمت زن از پنجاه (ليتر) جو زياده نبود.

تعدد زوجات معمول بود و حدى نداشت زنرا شئى قابل تملك و عنصرى براى رفع نيازمندى اميال شهوانى و موجودى براى بقاى نسل ميدانستند زنرا يك نوع اهريمن دانسته و او را قابل هيچ گونه تعليم و لايق هيچ نوع تربيتى نميدانسته اند همينكه پسرى براى كسى ميشد سرور و شادى فوق العاده ميكردند و قنديلى كه از برگ زيتون درست شده بود براى بشارت بمردم بر سر درهاى منازلشان ميآويختند ولى براى هركه نوزاد دختر ميشد بهمان اندازه كه براى پسر شادى ميكردند و مسرور ميشدند مهموم و مغموم ميشدند و مردم اين مصيبت وارده را بآنها تسليت ميگفتند و زنرا در رديف حيوانات ميشمردند و عقيده داشتند كه وجود زن براى كنيزى مردم و رفع شهوت خلق شده و الا هيچ گونه سودى ندارد و او را همانند اثاث البيت جزء دارائى مرد محسوب ميداشتند زنان حق نداشتند از خانه بيرون بروند.

اگر قرنهاى گذشته زبانى و بيانى داشتند بشما ميگفتند كه در بيچارگى و درماندگى چه مراحلى پيموده و در روزگارهائى چه رنجها برده است در عصر وحشيت بين زن و حيوان فرق نميگذاشتند ادوار جهالت زنرا مثل اثاث البيت ميشمرده هروقت ميخواست آنرا ميفروخت يا دور ميانداخت يا مى بخشيد زن بمرور زمان بپايۀ طفل غيرمميز رسيده بود بازيچه اى بود كه خوشوقتى و تفريح صاحب خود را فراهم مينمود

ص: 275

مجسمه ئى بى اراده كه جامه زرين اسارترا مى پوشيد و عمرى در خواب غفلت ميگذرانيد تاريخ زن داستانى است پر از مهالك و شدايد در ازمنه قديمه عامه مردم زنرا حقير ميشمردند بكراهت و تنفر در وى نظر ميكردند سران و بزرگان قوم قفل خاموشى بر دهان زنها ميزدند بحكايت نسوان و حمايت ايشان توجهى نداشتند شعرا جمال ظاهر زنرا ستوده خصايص فطريه او را متذكر نميشدند زنرا شيطان قشنگ و چراغ شيطان و درب جهنم و چشم مسرات زهرآلود و سم قاتل نوع انسانى ميناميدند.

موقع زن در نزد كلدانى

موقع زن در نزد كلدانى اين بود كه زنرا كالاى سوداگران قرار ميدادند و در بازارها ببهاى معين ميفروختند و مزاوجت را نوعى از تجارت فرض كرده دختريرا ميفروختند و زنرا اجاره ميكردند هرودت مورخ شهير يونانى ميگويد كلدانيان دختران زيبا را همه را در ميدان جمع مينمودند و آنها را ميفروختند تا از پوليكه بدست ميآيد جهيزيه براى دختران زشت تهيه كنند زن كلدانى حق دخول در مكان مقدس را نداشت چون او را نجس ميدانستند زن كلدانى در انتخاب شوهر مطيع رأى و نظريه پدر بود و چون بخانه شوهر ميرفت مطيع اوامر او بود و از خود هيچ گونه رأى نداشت زنانرا در رديف حيوانات اهلى بحساب ميآوردند هركه براى او دختر ميشد تسليت ميگفتند زنرا شيطان و جادو خطاب ميكردند زنرا موجودى پست و ناتوان و غيرقابل تربيت و تعليم مى پنداشتند مرد كلدانى هرچند عدد زن كه ميخواست اختيار ميكرد اگر مرد خطائى از زن خود ميديد حق داشت او را بكشد.

موقع زن نزد اعراب جاهليت

چنان بود كه اغلب پدران و برادران و شوهران با زن و دختر معامله حشرات ميكردند حتى بكشتن او و زنده در گور گذاردن امتناعى نداشتند بنى كنده كه طائفه بزرگى از عرب بودند دختران خود را بدست خود بخانه قبر پنهان و در پردۀ خاك مستور

ص: 276

مينمودند چنانكه قرآن شريف از آن خبر ميدهد (وَ إِذَا اَلْمَوْؤُدَةُ سُئِلَتْ بِأَيِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ) شيخ طوسى در تفسير اين آيه آورده كه موؤده زنده بقبر گذاشتن را گويند و زنان عرب هنگام زائيدنشان گودالى ميكندند و در سر آن گودال مى نشستند و مى زائيدند و هرگاه دختر بود فورا او را زنده در گودال انداخته دفن ميكردند و اگر پسر بود برميداشتند و بزرگش ميكردند و در همان عصر جاهليت و زمان بربريت پدران دختران خود را بمعرض بيع درميآوردند و همان معامله كه با كنيزان و دواب ميكردند با دختران خود نيز چنين ميكردند و هرگاه دخترى براى مردى بعرصه وجود ميآمد از كثرت حيا و خجلت نميتوانست كه در حلقه مردان بظهور و بروز آيد گويا گناهى بزرگ كرده كه از براى او دختر شده خداوند از حال آنها خبر داده چنانچه ميفرمايد (وَ إِذٰا بُشِّرَ أَحَدُهُمْ بِالْأُنْثىٰ ظَلَّ وَجْهُهُ مُسْوَدًّا وَ هُوَ كَظِيمٌ يَتَوٰارىٰ مِنَ اَلْقَوْمِ مِنْ سُوءِ مٰا بُشِّرَ بِهِ) و مردم عرب از كثرت حماقت پاس ناموس خود را نمينمودند حتى اينكه زنان خود را با همديگر عوض ميكردند ابو هريره روايت كند كه گفت (كان البدل في الجاهليّة أن يقول الرّجل للرّجل بادلني بإمرأتك و أبادلك بإمرأتي تترك لي عن إمرأتك فأترك عن إمرأتي فأنزل اللّه عزّ و جلّ كما في سورة الأحزاب: وَ لاٰ أَنْ تَبَدَّلَ بِهِنَّ مِنْ أَزْوٰاجٍ وَ لَوْ أَعْجَبَكَ حُسْنُهُنَّ و نيز در (معانى الاخبار) روايت كرده از ابو هريره كه گفت در زمان جاهليت چنان بودى كه مردى بمرد ديگر ميگفت بدل بكن زن خود را منهم بدل ميكنم زن خود را تو بگذار زن خود را براى من منهم ميگذارم زن خود را براى تو خداوند متعال در سورۀ احزاب اين قانونرا باطل كرد و فرمود كه جائز نيست كه زنيرا بزن ديگر بدل كنيد ولو حسن و جمال آن زن ديگر را بهتر پسنده داريد.

و هم ابو هريره حديث كند كه ابو عينية بن حصين بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله درآمد و بدون اذن بر آن حضرت وارد شد در حاليكه عايشه در كنار رسولخدا ص نشسته بود حضرت فرمود چرا رخصت دخول نگرفتى عرض كرد تاكنون بر احدى از ابناء قبيله مضر داخل نشدم كه طلب اذن كرده باشم اكنون بگو يا محمد اين حميراء كه در كنار تو است چه كسى باشد حضرت فرمود اين عايشه عيال من است عينيه گفت آيا دوست

ص: 277

دارى زنيكه از اين بهتر باشد من براى تو بدهم و بدل آن عايشه را بمن واگذارى رسولخدا فرمود خداى من اين قانونرا باطل كرده است و مبادله را بر من حرام فرموده است عينية چون از نزد رسولخدا ص بيرون رفت عايشه پرسيد يا رسول اللّه اين مرد كه بود فرمود احمقى است كه در ميان قوم خود مسموع الكلمه است و با اين حماقت كه ديدى سيد عشيرۀ خود باشد.

در نزد اعراب زن هيچ گونه ارزشى نداشت دختران در نزد پدران و زنان در چشم شوهران موجودى ضعيف و سست و بلا اراده و زبون و خوار و پست و بى مقدار بودند زنا در ميان آنها شيوع داشت زن داراى هيچ گونه حقوق اجتماعى نبود و باو ارث نميرسيد پاره اى براى اينكه صاحب فرزند دلاور شوند زن خود را پس از طهر بنزد مردى قوى هيكل و دلاور ميفرستادند تا از او بار گيرد و آنرا نكاح (استيضاح) ميگفتند گروهى معتقد بودند كه براى زن عيب نيست دوست پنهان داشته باشد كه آنرا نكاح خدن ميگفتند

موقع زن در نظر اهالى چين

قدر و قيمتى نداشته هرگاه زن آبستن هنگام وضع حمل او ميشد تمام اهل خانه بر او نگران بودند ميخواستند بدانند اين طفل دختر خواهد بود يا پسر اگر دختر بود از روى تنفر ميگفتند يك نفر خدمتكار بر عدۀ مردم افزوده شد و خويشاوندان پدر طفل را تعزيت و تسليت گويند چينيان سابقا دختر نوزاد خود را بوسائل مختلف از خود دور ميداشتند يا بصحرا ميانداختند يا بتجاريكه بتجارت اين كار مشغولند ميفروختند در چين هيچ مزاوجتى نتيجه عشق و علاقه قلبى نيست داماد و عروس ابدا هم ديگر را نمى بينند مرد در وقت تاهل حق رد و قبول دارد و اما زن مجبور است كه مطيع حكم پدر و مادر بوده باشد انتخاب آنها را بپذيرد

هر زن چينى كه دختر ميزائيد باو چند پاره آجر و سفال آويزان ميكردند زن چينى حق ورود بمعبد و جاهاى مقدس را نداشت زيرا او را داراى روح ناپاك ميدانستند

ص: 278

موقع زن در نزد هنود

در روزنامه بهار شمارۀ هشتم و نهم از سال دوم گفته در همين روشنائى نيز جنايات غريبه واقع ميشود در بعض قراى هند دخترها را زنده دفن ميكنند تا چندى پيش براى استرضاى خاطر (كالى) از خدايان هندو مى بايست دخترى آبستن را سربريده خونش را بقربانگاه پاشيده سرشرا بحضور معبود به برند حكومت انگليس اخيرا سرشمارى هندوستانرا نشر كرده است برطبق اين احصائيه در هند دويست و پنجاه هزار دختر چهار ساله شوهر دارد دو مليون زوجات نه ساله شش مليون خانمهاى دوازده ساله ده مليون زوجاتيكه سنشان از پانزده كمتر و از بيست بيشتر نيست بحساب آوردند اين مزاوجتها اختيارى نيست دختران هنود با عشق و مزاوجت سروكار ندارند اين وصلتها معاملاتى هستند تجارتى كه از طرف پدر و مادر بانجام ميرسد عادت بر اين جارى شده است كه بايد پدرها براى دخترها زود شوهر پيدا كنند كه اگر در اداى اين وظيفه غفلت نمايند مثل اين است كه گناه بزرگى از ايشان صادر شده پس از وقوع مراسم نكاح دختر به- خانه شوهر ميرود و در ده يا دوازده سالگى مادر ميشود و در بيست سالگى جده ميشود چون دخترها ناچارند جهيزه داشته باشند هندوها تولد آنانرا از جملۀ بليات ميشمارند و بهمين جهت با وجود مراقبت پليس و شدت قوانين جاريه دخترها را ميكشند زن شوهردار در مملكت ايشان زرخريد زندگى ميكند زن بى شوهر كارش سخت تر و بدبخت تر است ميگويند هرقدر صدمه باو وارد بشود وسيلۀ آمرزش و ترويح شوهر متوفى خواهد بود

در هند زن داراى هيچ گونه حقوق اجتماعى نبوده پيروان مذهب (برهما) وقتى شوهرى ميميرد جسد او را ميسوختند زن نيز بايد باو تاسى جسته و خود را با او بسوزاند در قرن گذشته دو نفر از بزرگان (مارافا) مردند يكى ١٧ و ديگرى ١٣ زن داشت همگى خود را با جسد شوهر سوختند جز يكى كه حامله بود بعد از وضع حمل در پى آنها شتافت زن در نزد هندوها وضع بندگى دارند دوشيزگان بايد مطيع فرمان پدر خويش

ص: 279

باشد چون شوهر كرد مطيع شوهر است چون شوهر بميرد مطيع فرزندان ذكور است و اگر فرزند ذكور ندارد مطيع منسوبين شوهر است زن در قبال دو زنبيل برنج بداماد فروخته ميشد بالجمله زن در هند بغايت مظلومه بود

موقع زن در نزد يهود

علامۀ محقق شيخ احمد شاهرودى در كتاب روح التمدن و مدينة الاسلام ميفرمايد كه يهود در صورت فقر و پريشانى حق فروش دختر را داشته و يكى از ادعيۀ يهود مرد ميگويد: خداوندا لايزال ترا شكر ميكنم كه مرا زن خلق نكردى

موقع زن در شريعت (مانى)

همانند هندوستان زنرا تابع شوهر و بعد از شوهر تابع اولاد شوهر و اگر بى شوهر و اولاد بود تابع بستگان نزديك شوهر قرار ميدادند و حكم كنيز بر او بار ميكردند

موقع زن در نزد يونانيها و روميها

اين است كه احترامى از براى زن غير مادر قائل نبودند و در نزد جمله از مغربين حال زن حال امتعه ديگر بود كه او را ميفروختند و داستان عروسى و جهاز و دامادى و مهريه و هدايا در ميان نبود و او را ناقص فرض ميكردند بى فضيلت و نشان حتى اينكه نوشته اند در قرن پنجم ميلادى اختلاف بين مسيحين بود كه آيا زن داراى نفس ناطقه هست يا نه جمعى قائل بودند كه زن صاحب نفس ناطقه نيست جز مريم بتول عليها السلام

موقع زن در نزد ايرانى قديم

و نيز در كتاب مدينة الاسلام گويد زن در نزد ايرانى قديم مظهر اهرمن شمرده ميشد از اين جهت اعتنائى باو نداشتند و حدى براى تعدد زوجات قائل نبودند

ص: 280

موقع زن در نزد آشوريها

در نزد آشوريها اين بود كه زن آشورى جز امور خانه داراى حق دخالت در هيچ گونه از امور و شئون اجتماعى را نداشت زن آشورى در رديف حيوانات بشمار ميرفت و اختيار مال و جان او در دست شوهر بود زن را موجودى پست و عنصرى ضعيف و ناتوان و نالايق مى پنداشتند

موقع زن در افريقا

در يكى از نواحى هرگاه پسرى از قبيله يكى دختر بخواهد با چند نفر از دوستان خود بخيمه دختر ميرود و ضربت سختى بدختر ميزند و او را برميدارد و فرار ميكند و دختر جزو مايملك او محسوب ميشود سياه پوستان مهريه زنرا يك بز يا دو مرغ قرار ميدادند و زندگانى آنها در نهايت اسارت و ذلت و عسرت بود

موقع زن در نزد چنگيز يان

در روضة الصفا در تاريخ هلاكو خان ج 5 ص ٩٠ طبع بمبئى گويد براى هلاكو خان پس از مرگ بر آئين مغول دخمه ساختند و زر و جواهر وافر در آنجا ريختند و چند دختر ماه پيكر با حلى و حلل همخوابه او گردانيدند تا از وحشت تنهائى و حرقت و صنوف عذاب و ملام مصون و محفوظ ماند زهى عقل و دانائى ملازمان سلطان مغول كه بر ارتكاب اين نوع حركات اقدام مينمودند

موقع زن نزد متجددين قرن اخير

اين است كه طرف افراط را گرفتند قائل بتساوى زن با مرد من جميع الجهات شدند و رسالها در اين باب نوشته اند و امتيازات مرد را برداشته اند و برخى ديگر از متجددين از اين هم تجاوز كرده مانند غالب نصاراى در اين عصر كه زنرا در ورود و

ص: 281

دخول و مشى و مصافحه و احترام و مخاطبه و تهنيت و تحيت و ساير آداب مقدم ميدارند و اختيار زواج و طلاقرا بدست او ميدهند و يك آزادى مطلقى براى زنها قائل اند و حقير بطلان اين مرامرا و مفاسد مترتبه باو را در كتاب (كشف الغرور) كه دو مرتبه چاپ شده مفصلا بيان كردم در اينجا متعرض نميشوم.

موقع زن در دين مقدس اسلام

اسلام در مورد زن طريق عدالت و وسطيت اتخاذ فرموده و آنرا منزه از افراط نموده و بقسمى مراعى جانبين و ناظر طرفين از زوجين كرده كه مافوق آن متصور نيست.

وصيت دين مقدس اسلام در حق زنان كه كمال عزت زنرا در بر دارد و اين باب واسعى است كه استيعاب فروع آن كتاب بزرگيرا درخور است ولى چون مشت نمونه خروار است بقليلى اكتفا مينمائيم.

اول قول خداى تعالى (وَ عٰاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ) از همين آيه شهامت و عظمت و جامعيت اسلام معلوم ميشود چه آنكه زنان در جهالت مانند حيوانات در نهايت و مهانت بودند چنانچه آنفا شنيدى پس در تحت اين مادۀ (وَ عٰاشِرُوهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ) اين مهانت را از زنان برداشته تا منشاء الفت و محبت شود و از او باز حسن معاشرت حاصل گردد و هلم جرا تا از حسن معاشرت حسن معيشت حاصل شود مرارتها در زندگى برود و راحتها بيايد رنجها زايل گنجها حاصل گردد فروع اين اصل غير معدود است و فوائد و عوائد آن غير محصور از شركت در زحمات و خدمت خانه و استحباب توسعه و مأكل و مشرب و ملبس و مسكن و هداياى خاصه و اينكه هرگاه از سفر بيايد دست خالى بر عيال خود وارد نشود و اينكه در ايام مخصوصا او را از تحف و هدايا مسرور كند و استفسار شود از آنها كه باينكه بچه مايل و راغب اند از مأكول و مشروب و غيرهما و صفح و عفو از زلات و خطيئات زن بنمايد وزينت كردن از براى آنها و تأكيد در قرة العين ايشان من المقاربه و أنّها عليها صدقه و أنّ المؤمن طروق و تسوية و تعديل و رعايت قسم و عدالت در هم خوابگى

ص: 282

در متعددات آنها و ايجاب انفاق برايشان حتى در مثل خضاب و مابه الزينه حتى بالنسبه الى الغنيه و حسن گفتار و رفتار و بشاشت و گشاده روئى و غير آن كه در كتب اخلاق و تفاسير و اخبار و كتب فقه تفصيل داده شده.

اكنون انصاف بايد كرد كه در هيچ ملتى و آئينى چنين طرفدارى از جنس زنان شده است مثل دين مقدس اسلام آيا يافت ميشود مذهبى و آئينى كه چنين باداى حقوق زنان پرداخته باشد لا و رب الكعبه.

دوم قوله تعالى وَ لاٰ تُضآرُّوهُنَّ لِتُضَيِّقُوا عَلَيْهِنَّ - وَ لاٰ تَعْضُلُوهُنَّ لِتَذْهَبُوا بِبَعْضِ مٰا آتَيْتُمُوهُنَّ) يعنى ضرر و اذيتى بزنان وارد نياوريد و بر آنها تنگ نگيريد و ايشانرا حبس نكنيد تا اينكه ناچار بشوند و از حق خود دست بردارند در تفسير (صافى) در سورۀ نساء از امام صادق عليه السّلام روايت كند كه فرمود گاه ميشد مردى عيال خود را ميزد و بر او تنگ ميگرفت و او را حبس مينمود تا اينكه آن زن فديه بدهد و خود را خلاص كند يعنى حقوقيكه بر ذمه زوج داشت دست بازميداشت كه از آن شكنجه و عذاب خلاص شود خداوند متعال نهى از اين ظلم نمود.

سوم قوله تعالى (فَإِنْ أَرْضَعْنَ لَكُمْ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ) يعنى هرگاه زنان شما بچه هاى شما را شير ميدهند حق مطالبه اجرت دارند و بر شما است كه اجرت آنها را بدهيد چه آنكه بر زنان واجب نيفتاده اطفال شما را بلا اجرت شير بدهند با اينكه شير مال مرد است مع ذلك اين سلطنت را بزن داده كه با كمال شهامت حق دارد بگويد بچه ترا بلا اجرت شير نميدهم

چهارم مرد حق ندارد كه زن را ملزم كند بخدمات خانه فضلا از الزامشان بامر معيشت يعنى كار بكنند

پنجم براى مردها مستحب است كه خادمه اى براى عيال خود بگيرد كه معاونت كند بانوى خانه را و اين خود يك سلطنت ديگرى است كه خداوند متعال بجنس زن داده است

ششم فرمود كه مادران احق اند بحضانت اولادشان تا هنگاميكه آن طفل با مادر

ص: 283

مانوس است نميرسد پدر را كه طفل را از مادر جدا كند

و اين يك سلطنت ديگرى است كه دين مقدس بزنان مرحمت فرموده است

هفتم در سوره نساء ميفرمايد (وَ آتَيْتُمْ إِحْدٰاهُنَّ قِنْطٰاراً فَلاٰ تَأْخُذُوا مِنْهُ شَيْئاً) هرگاه يكى از شماها پوست گاويرا پر از طلا بنمائيد و آن را مهر زن قرار بدهيد حق نداريد كه چيزى از آنرا پس بگيريد

هشتم نفقه زوجه را بر زوج واجب نموده كه بايد از عهده بيرون آيد و لو اينكه آن زن مالدار باشد و نفقه هم بايد درخور شان زوجه باشد كما و كيفا و اگر زن متعه باشد هم ميفرمايد (فَمَا اِسْتَمْتَعْتُمْ بِهِ مِنْهُنَّ فَآتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ فَرِيضَةً) يعنى آنچه را كه قرار دادند واجب است ادا كنند و نيز ميفرمايد (وَ آتُوهُنَّ أُجُورَهُنَّ بِالْمَعْرُوفِ) و اين كمال عزت است كه با داشتن مال هم بايد زوج نفقه او را بدهد آنهم ملاحظه شأن و مقام او را كاملا بايد در نظر داشته باشد و در عقد انقطاع آنچه را كه قرار دادند هر مقدار كه باشد بايد با كمال نيكوئى به پردازد

نهم در صورت شقاق بينهما در سورۀ نساء ميفرمايد (وَ إِنْ خِفْتُمْ شِقٰاقَ بَيْنِهِمٰا فَابْعَثُوا حَكَماً مِنْ أَهْلِهِ وَ حَكَماً مِنْ أَهْلِهٰا إِنْ يُرِيدٰا إِصْلاٰحاً) يعنى اگر ترسيديد شما منازعه بين زوج و زوجه را كه منجر بفراق شود يك نفر از طرف زوج و يك نفر از طرف زوجه بفرستيد تا ميان آنها حكم نمايد و شقاق و جنگ و جدال آنها را بصلاح آورد اگر صلاح آنها را خواهانيد در اين صورت دين مقدس اسلام كاملا حق زنرا مراعات كرده كه مبادا مظلومه واقع بشود و آن دو نفر بعدالت حكم بنمايند

دهم ميفرمايد (فَإِمْسٰاكٌ بِمَعْرُوفٍ أَوْ تَسْرِيحٌ بِإِحْسٰانٍ) يعنى يا بايد با كمال نيكوئى با حسن سلوك زندگانى باهم ديگر زندگى كنند و اگر امكان ندارد مهر او را به پردازد و با نيكوئى او را طلاق دهد و رها كند در اينجا دين مقدس اسلام كاملا طرفدارى زن را كرده و حرمت او را محفوظ داشته است

يازدهم در مورد سوء رفتار زن و نشوز او ميفرمايد (وَ اَللاّٰتِي تَخٰافُونَ نُشُوزَهُنَّ فَعِظُوهُنَّ وَ اُهْجُرُوهُنَّ فِي اَلْمَضٰاجِعِ وَ اِضْرِبُوهُنَّ فَإِنْ أَطَعْنَكُمْ فَلاٰ تَبْغُوا عَلَيْهِنَّ سَبِيلاً) يعنى

ص: 284

آنچنان زنانيكه خائفيد از نشوز و سركشى آنها اول آنها را موعظه و نصيحت كنيد اگر اندرز فايدتى نكرد از رختخواب آنها دورى كنيد تا بر سر اطاعت درآيند و اگر آنهم ثمرى نكرد آنها را بضرب تاديب نمائيد تا اطاعت كنند چون مطيعه شدند ديگر حق نداريد متعرض آنها بشويد و ضربرا هم محدود بحدى خاص كرده كه منتج تاديب باشد نه ظلم و تعذيب

اولا موعظه و نصيحت را مقدم داشته كه اگر به پند و اندرز مطيعه شد حق ندارد كه از رختخواب زن دورى كند

و ثانيا دورى از رختخواب را مقدم بر ضرب قرار داده كه اگر بواسطه دورى از رختخواب مطيعه شد حق زدن ندارد

و ثالثا اگر بواسطه آن مطيعه نشد بزند او را فقط به مقدار تاديب نه چندانكه ديه لازم بيايد از روى ظلم و تعذيب از سر تا پاى اين قانون لطف و مرحمت ريزش دارد كه ميفرمايد هرگاه مطيعه شد ديگر حق نداريد باو جسارتى بنمائيد

دوازدهم دين مقدس اسلام زنرا مثل مملوك قرار نداده كما فى بعض الملل و الاقوام چنانچه از اين پيش ياد كرديم بلكه دست زوج را از تصرف در مالش بدون اذن اذن و رضايش مقطوع نموده و زن اگر مالى از ثروت يا كسب يا هبه يا ارث بدست كرد و لو در خانه زوج باشد همه را مالك ميشود و زوج حق ندارد كه چيزى از آن مالرا تصرف كند مگر باجازه و رضاى زوجه و زن خود استقلال تام در اموال خود دارد و اين خود سلطنتى است براى زن كه در هيچ ملتى نبوده است

سيزدهم مضاجعت و مواقعه را تا حدى بر مرد واجب گردانيده و عزلت و- كناره گيرى ايشانرا يك سره حرام دانسته و ايشانرا تشبيه بقوارير كرده و رفقا بالقوارير ارشاد نموده كه بملايمت آنها را بايد حفظ نمود و فشار نياورد

(و إنّ المرأة ريحانة لا قهرمانه) سروده كه بايستى با ملاطفت آنها را بوئيد نه در زير دست و پا كوبيد

چهاردهم زنرا اجازه داده كه در صورت بخل مرد از نفقه بدون اذن او از مال شوهر بردارد بحد معينى و قصه هند زوجه ابو سفيان معروف است و اين براى آنستكه

ص: 285

بر زن روزگار بدشوارى نگذرد

پانزدهم رفقا عليها كلفت جهاد را از او برداشته و وجوب جهاد را از ايشان ساقط نموده و اين لطف و مرحمتى است فوق العاده كه اين جنس لطيف را چون رقت قلب و قلت ثبات و صبر و ضعف طبيعة و خلقة و مامور بودنش بحجاب و نقاب و ستر و عفاف و حمل و رضاع محافظت نموده چون جهاد قسوت و غلظت و صبر و شجاعت ميخواهد پس برداشتن كلفت جهاد از زنان نهايت ارفاق و شفقت و رعايت است كه در ايشان منظور شده

شانزدهم تسهيلاتيكه در حق زنان شارع مقدس قرار داده بحديكه در هيچ طريقه و ديانتى نبوده و آن كاشف از رفق و مدارا و طرفدارى اين ريحانه زيبا است مثلا قبول توبه او در باب ارتداد و تطهير مرضعه خاصه در بول پسربچه و جواز افطار براى او در شهر رمضان در بعضى از صور مثل هنگام شير دادن بچه يا هنگام حمل و هنگام خوف ضرر و وجوب نفقه او و اولاد او را بر شوهر و مسجد المراة بيتها كه همان ثواب نماز در مسجد را باو ميدهند و واجب كردن اطاعت مادر را بر فرزندان و سقوط قضاى نمازهائى كه در حال حيض و نفاس از او ترك شده و در جلد سوم همين كتاب در ترجمه اسماء بنت يزيد بن سكنى بيان شد كه اين زن عرض كرد يا رسول اللّه براى شما مردان نماز جمعه و جماعت و حج بعد از حج و جهاد و عيادت مرضى و تشييع جنازه ها است و ما زنان در خانه محصوريم و اداره خانه از تربيت اولاد و شستن و پختن و دوختن و رشتن و حفظ اموال شوهران مشغوليم آيا در ثواب با شما شركتى داريم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله فرمود اگر زنها با ازدواج خود خوش رفتارى بنمايند و آنها را از خود خوشنود بنمايند همين عمل آنها با تمام اعمال خيريه مردان كه ذكر كردى معادل مى باشد و با تمام اعمال خيريه مردان شركت دارند

هفدهم دين مقدس اسلام برترى داده زنان متقيه و عالمه را بر رجال غير متقى جاهل (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّٰهِ أَتْقٰاكُمْ) و لو كنيز سياه حبشى باشد.

هيجدهم آنكه رعايت فرموده دربارۀ زنان در زواج و نكاحشان اعتبار كفو و مماثل

ص: 286

را كه ولى او را بغير همسر و برابر نميتواند تزويج بنمايد كه موجب ذلت و مهانت او باشد و در تحت كافر يا مخالف جوهر نفيس ديانت و مذهب او بسبب محكوميت از دست برود و در كلفت و مشقت افتد حتى نكاح بفاسق مطلقا در بعضى مراتب مثل شارب الخمر را پسنده نداشته و اين غايت تكريم شارع است براى زن و الحق تاج عزتى است كه دين مقدس اسلام بر سر زنان گذاشته حتى بعد از نكاح اگر عيبى در مرد باشد عقد منفسخ ميشود

نوزدهم عده رواياتى است كه مضمون مشترك بين جميع آنها طرفدارى زنان است بنحو اوفى

منها: خيركم خيركم لنسائه بهترين شما مردى است كه براى عيالش بهتر باشد در خوبى

منها: قال كعب كان آخر كلام رسول اللّه في مرضه الذّي توفّى فيه النّساء و ما ملكت أيمانكم كعب گويد آخر كلام رسولخدا در آن مرضيكه از دنيا رفت اين بود كه- فرمود به پرهيزيد درباره زنان و بنده گان چه غلام چه كنيز يعنى مبادا بر ايشان ظلم بكنيد

منها: روايت ديگر بهمين مضمون

منها: قوله صلّى اللّه عليه و اله أكمل المؤمنين أحسنهم خلقا و ألطفهم بأهله يعنى كامل ترين مومنين كسانى باشند كه با خلق خوش و لطف كاملا با اهل بيت خود باشد

منها: قال صلّى اللّه عليه و اله أحبّ من دنياكم ثلاثة الطّيب و النّساء و قرّة عيني الصّلوة فرمود سه چيز از دنياى شما را دوست دارم يكى بوى خوش و ديگرى زنرا و نور چشم من نماز است

منها: قوله صلّى اللّه عليه و آله من ظلم إمرأة مهرها فهو عند اللّه زان يقول اللّه عزّ و جلّ يوم القيمة عبدي زوّجتك أمتي على عهدي فلم توف بعهدي و ظلمت أمّتي فيوخذ من حسناته فيدفع إليها بقدر حقّها فإذا لم تبق له حسنة أمر به إلى النّار لنكثه العهد إنّ العهد كان مسئولا) ميفرمايد كسيكه بر عيال خود ظلم بنمايد و مهر او را ندهد چنين مردى در نزد خدا

ص: 287

مرد زناكار محسوب ميشود و فرداى قيامت خطاب ميشود اى بنده ى من كنيز خود را بمهر معين بتو تزويج كردم تو چرا عهد مرا ضايع كردى و مهر او را ندادى پس از حسنات مرد گرفته ميشود و بآن زن ميدهند باندازۀ حق او تا اينكه براى آنمرد حسنه اى باقى نماند اين وقت فرمان ميدهند كه او را بطرف جهنم به بريد بجهت اينكه عهد خدا را شكسته است

منها قوله: صلّى الله عليه و آله ألكاد لعياله كالمجاهد في سبيل اللّه يعنى مرديكه تحمل مشقت مينمايد براى عيال خود همانند جهادكننده در راه خدا محسوب است بالجمله مجمع اين روايات جلد پانزدهم و شانزدهم (بحار) و (مكارم الاخلاق) و حلية المتقين و غيرهاست و از آن اخبار چون شمس وسط النهار واضح و آشكار است كه اين سفارشات سيد كائنات براى زنان در هيچ ملتى واقع نشده است و هيچ شريعتى باين اهتمام حفظ اين قارورۀ ريحانه را نكرده تا باين حد كه بهترين امت خود را كسى بداند كه در حق زنان خود نكوئى بنمايد و آخر وصيت او در مرض موت سفارش زنان و توصيۀ بخير و خوبى در حق ايشان باشد و بفرمايد از خدا بترسيد درباره اين دو ضعيف زنان و بندگان با آنها بخير و خوبى معامله كنيد و مؤمن كامل را آنكس بداند كه نسبت بعيال خود صاحب لطف و مرحمت بوده باشد و زنانرا در عداد محبوبين از دنيا شمارد و ظالم بر مرأه را كه مهر او را ندهد زانى عند اللّه و حسنات او هباء منثورا و مستوجب عذاب دردناك بداند و در فرداى قيامت حسنات او را عوض مهر بمرأه رد فرمايد و جهدكننده براى عيالرا مجاهد در راه خدا بشمارد فاغتنموا يا اولى الابصار.

بيستم عده رواياتى است كه از اهل بيت عصمت سلام اللّه عليهم در اين موضوع رسيده علاوه بر اخبار نبويه كه آنفا ذكر شد (قال امير المؤمنين عليه السّلام بولده محمّد بن الحنفيّه إنّ المرأة ريحانة و ليست بقهرمانة فداروها على كلّ حال و أحسن الصّحبة لها يصفوا عيشك) آنحضرت بفرزندش محمد بن الحنفيه ميفرمايد بدانكه زن ريحانه باشد كه براى بوئيدن و تمتع از او بردن است زن قهرمانه نيست كه با او در جنگ و جدال برآئى در هر صورت با او نيكى كن و خوش صحبت باش كه اين عمل تو موجب زندگانى با سعادت خواهد شد.

ص: 288

از آنجمله امام صادق عليه السلام ميفرمايد: إتّقو اللّه في الضّعيفين اليتيم و المرأة و نيز ميفرمايد: من أخلاق الأنبياء حبّ النّساء و نيز ميفرمايد ما أظن رجلا يزداد في الأيمان خيرا إلاّ أزداد حبّا للنّساء و قال الرضاع سه چيز از سنن مرسلين است عطر و گرفتن موى زايد و همخوابگى با زنان.

اين جمله روايات در كافى كلينى عليه الرحمه كه ميفرمايد زن ريحانه است نه قهرمانه صفاء عيش منوط بنيكوئى كردن با زن و اداره كردن او است در هرحال وصيت در مراعات ايشان مثل يتيم كه مورد ترحم است فرموده است چنانچه احسان به يتيم موجب اجر جزيل و ثواب جميل است همچنين احسان بزن و حب بزنرا اخلاق پيغمبران شمرده و ارشاد فرموده كه محبت او بزن زياد ميشود پس بر عاقل منصف پوشيده نيست كه شارع مقدس حق سلسله زنانرا كاملا ادا فرموده و بما لا مزيد عليه توصيه و سفارش در احترام حقوق آنها نموده ديگر لازم نيست كه معترض نقاد براى ايشان سنگ بسينه بزند.

بايد پناه برد بحصن حصين دين بايد نمود تكيه بركن ركين دين

بايد نمود پاى هوا را عتال عقل بايد كشيد اسب خرد زير بار دين

بايد شرار كفر نشاندن بآب دين بايد چشيد شربت آب معين دين

بايد نهاد سر بخط انقياد شرع بايد فكند چنگ بحبل المتين دين

بايد شويم پير و جوان هم عنان دين بايد شويم مرد و زنان ياوران دين

بايد نشد شبيه بكفر و عدوى دين بايد نشد مخالف زى و شعار دين

بايد همى مباغضه با دشمنان دين بايد نمود تفرقه مبغضين دين

بايد همى مصاحبه با مؤمنان نمود بايد نمود تقويت مخلصين دين

بايد نمود قد اجانب چه دال دين بايد كه سرگرفت ز خصم مبين دين

بايد ز سر گذشتن و گشتن نصير دين بايد ز جان گذشتن گشتن معين دين

كوشش چنان كنيم كه از پا درآوريم هر تيره بخت را كه بود در كمين دين

ابناء نوع را ز كف اهرمن رها سازيم و آوريم بزير نگين دين

ص: 289

بارى ره صلاح چنين بود گفتمت بايد پناه برد بحصن حصين دين

اعتراض بارث بردن زن

اشاره

بعضى از متجددين اين قرن طلائى گويند زن با اين ضعف و بيچارگى چرا بايستى يك سهم ببرد از ارث و مرد بآن توانائى و قدرت دو سهم ببرد.

جواب

حقير اين موضوع را در كشف الغرور شرح داده ام كه اين كه اين معترض عذره جهله و اين ايراد بارد را كه امروزه نوباوهاى وطن و نوجوانان عصر پرمحن و تازه يافتگان گسسته رسن بعقل محال و خيال باطل آنرا اعتراض ميدانند ابن ابى العوجاء بر امام صادق ع همين اعتراض را كرده و گفت (ما بال المرأة المسكينة الضّعيفة تأخذ سهما واحدا و يأخذ الرّجل سهمين) گفت چه شده است كه زن بيچاره فقير يك سهم به برد و مرد دو سهم به برد.

حضرت فرمود (إنّ المرأة ليس عليها جهاد و لا نفقة و لا معضلة و إنّما ذلك على الرّجال فلذلك جعل للمرأة سهما واحدا و للرّجال سهمين) يعنى زن جهاد بر او نيست و نفقه و مخارجى بگردن او تعلق نميگيرد و مصارف زن و فرزند ندارد و ديه قتل خطا بر مرد است نه بر زن پس عدالت اقتضا ميكند كه مرد دو سهم به برد و زن يك سهم و اين ايراد را عبد اللّه بن سنان كرده است و امام صادق عليه السلام همان جوابرا فرمود و قريب باو از محمد بن سنان از حضرت رضا عليه السلام و تمام كلام مفصلا در كتاب (كشف الغرور) ص ٢١١ از طبع دوم ذكر شده است و لا يخفى كه رسول اكرم چون نهايت طرفدارى زنانرا كرده كه مرد را دو سهم و زنرا يك سهم چه آنكه اگر ملاحظه مخارج و مصارف مردان بنمائيم بايستى مرد چهار سهم ببرد و زن يك سهم چه آنكه:

اولا نفقه زن بتمامها و كمالها بعهده مرد است بسا اگر مريض بشود آنمرد بيچاره و لو چند هزار تومان باشد بايستى خرج بكند و اگر مرد مريض بشود

ص: 290

زن چنين تكليفى ندارد و ثانيا آنمرد اگر اولاد داشته باشد ولو صد نفر باشد مصارف آنها را از هر كجا شده است بايد بدهد ملاحظه بنما به بين چقدر مصرف آنها ميشود.

و ثالثا دخترها را كه ميخواهد شوهر بدهد به بين تهيه جهيزيۀ آنها چقدر صعوبت دارد تماما بگردن مرد است و زن در اين بابت تكليفى ندارد.

و رابعا پسرها را كه ميخواهد زن بدهد پيداست كه چقدر محتاج بپول است كه پسرها از او راضى و خوشنود بشوند.

و خامسا اگر پدر يا مادر فقير دارد بايد نفقه آنها را هم بدهد و بر زن چيزى نيست.

و سادسا اگر پسرش را عيال داده است فقير است نفقه او را در صورت تمكن بايد بدهد.

و سابعا مهر عيال را هرچه در عقد قرار شد و لو صد هزار تومان بايد بدهد.

و ثامنا قتل خطائى رخ بدهد ديه بر مرد است زن مكلف نيست.

و تاسعا در صورت وجوب جهاد مرد مكلف است مصارف سفر جهاد را تهيه كند اين تكليف بر زنان نيست.

و عاشرا اگر ميهمانى بر مرد وارد بشود مخارج آنها بگردن مرد است.

و حادى عشر خانه و مسكن و اساس البيت را مرد بايد تهيه كند.

و ثانى عشر در عيد فطر تمام كسانيكه نان خوران مرداند و لو دويست نفر باشند فطريه آنها را مرد بايد بدهد زن مكلف نيست در اينصورت ميتوانيم بگوئيم زن دو مقابل بلكه سه مقابل ميبرد مثل اينكه مردى بميرد و يك پسر بيش ندارد بعد پسر مى ميرد تمام اموال بمادر تعلق ميگيرد زن گاهى نصف گاهى ثلث گاهى ربع گاهى ثمن مال را مى برد بعلاوه اطاعت او را بر فرزندانش واجب كرده است كه حقير كتابى بنام (قرة العين) فى حقوق الوالدين تاليف كردم طبع شده آنمقدار كه سفارش بر مادر شده است سه مقابل است نسبت به پدر.

ص: 291

جلال الممالك گويد:

گويند مرا چو زاد مادر پستان بدهن گرفتن آموخت

شبها بر گاهوارۀ من بيدار نشست و خفتن آموخت

لب خند نهاد بر لب من بر غنچه گل شكفتن آموخت

دستم بگرفت و پا بپا برد تا شيوه راه رفتن آموخت

يك حرف و دو حرف بر دهانم از لطف نهاد و گفتن آموخت

پس هستى من ز هستى اوست تا هستم و هست دارمش دوست

بيست و يكم تقدم زنها بر مردها كه خود عزت و سلطنتى است كه مختص زنها است يكى در غسل دادن زنيكه شوهر ندارد غساله زن مقدم است از محارم ذكور.

دوم مقدم است در مسئله شهادت بر بكارت دختران.

سوم شهادت بر حيض و نفاس و استحاضه و شناختن خون بكارت و حمل و عيوب زنان كه در اين مرحله شهادت مردان منشأ اثر نيست و شارع مقدس اسلام در اين موارد قول زنان را معتبر دانسته بالاخره قول آنها معتبر است (في كلّ ما لا يعرف إلاّ من قبلهنّ) .

بيست و دوم تساوى حقوق و حظوظ زن در اسلام كه در موارد بسيارى با مردان مساوى قرار داده و حق او را كما هو حقه عطا فرموده.

اولا: قوله تعالى فى سورة (الاحزاب) إِنَّ اَلْمُسْلِمِينَ وَ اَلْمُسْلِمٰاتِ وَ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتِ وَ اَلْقٰانِتِينَ وَ اَلْقٰانِتٰاتِ وَ اَلصّٰادِقِينَ وَ اَلصّٰادِقٰاتِ وَ اَلصّٰابِرِينَ وَ اَلصّٰابِرٰاتِ وَ اَلْخٰاشِعِينَ وَ اَلْخٰاشِعٰاتِ وَ اَلْمُتَصَدِّقِينَ وَ اَلْمُتَصَدِّقٰاتِ وَ اَلصّٰائِمِينَ وَ اَلصّٰائِمٰاتِ وَ اَلْحٰافِظِينَ فُرُوجَهُمْ وَ اَلْحٰافِظٰاتِ وَ اَلذّٰاكِرِينَ اَللّٰهَ كَثِيراً وَ اَلذّٰاكِرٰاتِ أَعَدَّ اَللّٰهُ لَهُمْ مَغْفِرَةً وَ أَجْراً عَظِيماً) اين ده صفت است كه خداوند متعال حظ زن را مساوى با حظ مرد قرار داده بدون زياده و نقصان و فرموده زن مسلمه و مؤمنه و عبادت كننده و زنى كه راستى و درستى دارد و صاحب صبر و شكيبائى است و خاضع و خاشع است و تصدق كننده است و روزه دار و حفظ كنندۀ فرج خود و ذكركنندۀ بسيار خداوند متعال را حق تعالى مهيا كرده از براى آنها مغفرت خود را و از براى آنها قرار

ص: 292

داده است اجر عظيم كه بآن سعادت ابدى را نائل خواهند شد و در اين صفت زن و مرد كاملا برابر هستند.

و ثانيا همچنانكه فرزندان مكلفند اطاعت پدر بنمايند همچنين مكلفند اطاعت مادر بنمايند بلكه در اين باب اطاعت مادر بيشتر سفارش شده است كه تفصيل آنرا در كتاب قرة العين فى حقوق الوالدين كه طبع شده ذكر كرده ام.

و ثالثا مسئله قبول عبادت فرزندان است يعنى عبادت مستحبه ايشان از صوم و صلوة و حج و زيارت و مسافرت و غيرها بايستى برضايت پدر و مادر بوده باشد در اينجا پدر و مادر مساوى باشند و اذن احدهما كفايت نميكند در صحت بلكه بايد هر دو اذن بدهند.

و رابعا مسئله وجوب نفقه مادران بر فرزندان همچنانكه نفقه پدران بر فرزندان واجب است در صورت تمكن فرزندان و فقر والدين بلكه مراعات مادر اولى است.

و خامسا زن و مرد را خداوند متعال هر دو را از يك اصل شمرده بلا تفاوت چنانچه ميفرمايد (يٰا أَيُّهَا اَلنّٰاسُ اِتَّقُوا رَبَّكُمُ اَلَّذِي خَلَقَكُمْ مِنْ نَفْسٍ وٰاحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنْهٰا زَوْجَهٰا)

و سادسا خداوند متعال ميفرمايد (وَ لَهُنَّ مِثْلُ اَلَّذِي عَلَيْهِنَّ) يعنى براى زنان حقوقى مقرر شده كه شوهر از عهدۀ او بايد بيرون بيايد و آنچه از زنان گرفته شده بجهت مصالحى در مقابل بآنها حقوق داده شده و بر مردان واجب شده كه از عهدۀ آنها برآيند كما عرفت آنفا.

و سابعا اشتراك زنان با مردان در تحصيل علم معرفة اللّه و العبادات كه مانند مردان مستقل اند و تحصيل علم اصول و فروع بر آنها واجب است حتى آنكه شوهر حق منع ندارد و زن بدون رخصت شوهر ميتواند بتحصيل آن پردازد و شرع مقدس اسلام على صادعه السلام زن را از فضائل علم و مثوبات و طاعات و قربات محروم نساخته

(و طلب العلم فريضة على كلّ مسلم و مسلمة ، سروده و در قرآن اعلان فرموده (مٰا خَلَقْتُ اَلْجِنَّ وَ اَلْإِنْسَ إِلاّٰ لِيَعْبُدُونِ) و زن عالمه بر مرد غير عالم تفضيل دارد چنانچه ميفرمايد (هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاٰ يَعْلَمُونَ) و زن متقيه بر مرد غير متقى تفضيل دارد چنانچه بيان شد.

ص: 293

و ثامنا مسئله استقلال تامه زن است بر اموال خود مثل رجال

و تاسعا مسئله شركتش با رجال در مطلق و تملكات حتى فى حيازة المباحات و الاجارات و الانتفاع بمنافعها و مشاغلها

و عاشرا سلطنتش بر نفس خود مثل رجال حتى در باب نكاح و عدم تابعيتش از براى اولاد و شوهر با اجازت نيست بلكه بالنسبه الى الاب و الاخ و الخال و العم فضلا عن غيرهم كه كسى ولايت بر او ندارد

و حادى عشر مساواتش با رجال در حسن احسان و حسن معاشرت و انتفاع از صدقات و اخماس و زكوة و وقوف و وصايا و بريات و وكالت و وصايت و امامت جماعت براى زنان دون مردان و تعليم و ارشاديكه منافى با حجاب نباشد قرار داده شده است حتى آنكه در مورد شقاق بين زوجين نصب حكم را از طرفين دون الزوج فقط معين فرموده و در اين سوره رعايت تامه از زوجه شده

و ثانى عشر نائل شدن او است مثل مردان بمثوبات اخرويه و ساكن شدن او در جنات تجرى من تحتها الانهار كه در اين قسمت زنان با مردان تساوى دارند چنانچه در قرآن ميفرمايد (وَعَدَ اَللّٰهُ اَلْمُؤْمِنِينَ وَ اَلْمُؤْمِنٰاتِ جَنّٰاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا اَلْأَنْهٰارُ خٰالِدِينَ فِيهٰا الخ و مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثىٰ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَلَنُحْيِيَنَّهُ حَيٰاةً طَيِّبَةً وَ لَنَجْزِيَنَّهُمْ أَجْرَهُمْ بِأَحْسَنِ مٰا كٰانُوا يَعْمَلُونَ) يعنى وعده داد خداوند مردان مومن و زنان مومنه را بهشت جاويدان كه نهرها از زير قصرهاى او جريان دارد كه هميشه در بهشت متنعم باشند و هركس از زنان و مردان كه عمل صالح بنمايند پس زنده ميگردانيم او را بيك زندگى با شرافت طبيعى و او را جزاى نيكو ميدهيم البته بسبب اعمال حسنه ايكه از او صادر شده است در دار دنيا پس زن و مرد در اين حظوظ مساوى باشند

و نيز فرموده (وَ مَنْ عَمِلَ صٰالِحاً مِنْ ذَكَرٍ أَوْ أُنْثىٰ وَ هُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولٰئِكَ يَدْخُلُونَ اَلْجَنَّةَ) الى غير ذلك كه جمع و تفسير آن آيات كتابى عليحده ميخواهد و بهمين مقدار چنانكه اشاره كرديم مشت نمونه خروار است قناعت كرديم و از همين مختصر چند فائده بدست آمد يكى شهامت و عظمت دين اسلام كه چگونه مراعات طرفين و اعطاء

ص: 294

حق جانبين از مرد و زن فرموده آنهم بنحو اوفى و اتم

و ديگر عارى بودن مذاهب غير اسلام از تمدن و عدالت بلكه سر تا پا خرافات و جزافات و ظلم و جور و حيف و ميل و شهوت پرستى است

و ديگر واضح شدن بهتان بعض مبلغين نصارى كه بساحت قدس اسلام نسبت ميدهند كه مرأة در نظر اسلامى محروم از بهشت است در آخرت از براى او نصيبى نخواهد بود و فضاعت و شناعت اين تهمت بدرجه رسيد كه جملۀ از نصارى در مقام توبيخ قائل اين قول برآمده چنانچه در كتاب (روح التمدن) گويد (جورج سال) و (فوليتر) كه هر دو از اعاظم نصارى هستند گفتند چگونه بشارع بزرگى مثل محمد ص اين نسبت ميتوان داد با اينكه دربارۀ نساء بسيار سفارش نموده

و اما تاخر زنان از مردان

در بيست و يك امر است كه تفصيل آنرا در (كشف الغرور) مفصلا شرح داده ام از ص ٢١٣ طبع دوم در اينجا ختم كلام را بقصيدۀ پروين اعتصامى مينمايم اگرچه در جلد 4 همين كتاب در ترجمه ايشان پارۀ از اين اشعار ذكر شده است

در آن سراى كه زن نيست انس شفقت نيست در آن وجود كه دل مرده است مرده روان

بهيچ مبحث و ديباچه قضا ننوشت براى مرد كمال و براى زن نقصان

زن از نخست بود ركن خانه هستى كه ساخت خانه بى پى و بيت بى بنيان

زن از براى متاعب نميگداخت چه شمع نميشناخت كس اين راه تيره را پايان

چه مهر گرچه نميتافت زن بكوه وجود نداشت گوهرى عشق گوهر اندر كان

فرشته بود زن آن ساعتيكه چهره نمود فرشته بين كه بر او طعنه ميزند شيطان

اگر فلاطن و سقراط بوده اند بزرگ بزرگ بود پرستار خوردى ايشان

بگاهوارۀ مادر بكودكى بس خفت سپس بمكتب حكمت حكيم شد لقمان

چه پهلوان و چه زاهد چه سالك و چه فقيه بدند يكسره شاگرد اين دبيرستان

حديث مهر كجا خواند طفل بى مادر نظام امن كجا يافت ملك بى سلطان

ص: 295

وظيفه زن و مرد ايحكيم دانى چيست يكى است كشتى و آن ديگرى است كشتى بان

چه ناخداست خردمند كشتيش محكم ديگر چه باك ز امواج ورطۀ طوفان

بروز حادثه اندر يم حوادث دهر اميد سعى و عملها است هم از اين و از آن

هميشه دختر امروز مادر فرداست ز مادر است ميسر بزرگى پسران

اگر رفوى زنان نكو نبود نه داشت بجز گسيختگى جامه نكو مردان

زن نكوى نه بانوى خانه تنها است طبيب هست و پرستار و شحنه و دربان

چه زن چه مرد كسى شد بزرگ و كام رواى كه داشت ميوه اى از علم در دامان

زنيكه گوهر تعليم و تربيت نخريد فروخت گوهر عمر عزيز را ارزان

چه آفتاب پديدار شد اگر يك چند نهفته بود هنر در زنان دانشمند

هنر خليفۀ فرزند باشد انسانرا همى ببايد كز زن بزايد اين فرزند

زنان مشابه روحند نوع مردان جسم ز جان روشن باشد همى تن فرزند

اى آنكه طعنه زنى بر كمال و فضل زنان بمال ديده كه جهلت بسر خمار افكند

يكى است ناخن و چنگال شير ماده و نر يكى است لعل بدخشان بتاج گردن بند

مگر نه حضرت صديقه دخت پيغمبر فكند بالش رفعت فراز چرخ بلند

مگر نه مريم با نفس خود مجاهده كرد سپس مر او را با روح قدس شدى پيوند

مگر نه آسيه شد با خشوع بى همتا مگر نه رابعه بود در خضوع بى مانند

زنان فراخور مدحند و لايق تمجيد كه امهات كمالند و مستحق پسند

خداشناس و نصيحت پذير و شوى پرست خدا از ايشان خوشنود و بندگان خورسند

نه هركه مقنعه بر سر فكند شد بانو نه هرچه شيرين باشد بود چه شكر و قند

تمام شد خاتمه كتاب بتاييد خداوند وهاب در بهمن ماه سال ١٣4٧ مطابق ذى قعده ١٣٨٨ قمرى هجرى و الحمد للّه رب العالمين و صلى اللّه على سيد الانبياء و المرسلين و على اهل بيته الطاهرين اين جلد ششم رياحين الشريعه بقلم احقر العباد ذبيح اللّه محلاتى تجاوز اللّه عن سيئاته فى الحاضر و الاتى

پايان

ص: 296

مؤلف احقر گويد چون:

افتتاح اين كتاب رياحين الشريعه بنام نامى و اسم گرامى سيدۀ نساء فاطمه زهرا سلام اللّه عليها بود اختتام او را هم بمصداق ختامه مسك بذكر مختصرى از مناقب او خاتمه بدهيم.

اثر طبع دكتر قاسم رسا

اشاره

طبع دارد ميل گلزارى كه بوى گلشنش

نامه را بخشد طراوت خامه را شيوا كند

وه چه بستانى كه پوشد ديده از حور و بهشت

هركه در گلزار (زهرا) مأمن و مأوى كند

بوئى از گلهاى آن بستان اگر آرد نسيم

زنده هر دم مردگانرا چون دم عيسى كند

بر فلك بنگر كه همچون روشنان آسمان

زهره كسب روشنى از زهرۀ زهرا كند

فاطمه دخت محمد ص آنكه نور عارضش

خير چشم اختران گنبد مينا كند

آفتاب برج عصمت گوهر درج عفاف

انكه توصيف كمالش ايزد دانا كند

چون بگفتار آيد آن سرچشمۀ فضل و كمال

چرخ گيرد خامه تا گفتار او انشا كند

ص: 297

بندگى در درگه آن گوهر والا كند

مريم پاكيزه دامن بين كه تحصيل عفاف

در حريم عصمت صديقه كبرى كند

گر غبار دامنش بر دل نشيند ذره اى

چشم نابيناى دلرا روشن و بينا كند

بر سر گردون اعلى پا نهد از برترى

همسرى چون با على عالى اعلى كند

سايه آن سرو رحمت گرفتد بر سر مرا

كى ديگر دل آرزوى سايۀ طوبى كند

الخ

و له ايضا

ز سراپرده عصمت گوهرى پيدا شد كه جهان روشن از آن گوهر بى همتا شد

خرما طرفه نسيمى كه ز انفاس خوشش دامن خاك طرب خيز و طرب افزا شد

آفتابى ز شبستان رسالت بدميد كه چو خورشيد جهان گير و جهان آرا شد

در رحمت بگشودند و سراپاى وجود روشن از نور رخ فاطمه زهرا شد

گلشن عفت از او رونق آرايش يافت پايه عصمت از او محكم و پا بر جا شد

زهرۀ برج حيا شمسه ايوان عفاف كه ز انوار رخش چشم جهان بينا شد

مژده كاندر شب ميلاد بتول عذراء بر رخ خلق در لطف و عنايت وا شد

پرده چون حق ز جمال ملكوتيش گرفت مريم پرده نشين بر رخ او شيدا شد

خامه چون خواست ستايد گهر پاكش را محو چون قطرۀ ناچيز در آن دريا شد

در قيامت نكشد منت طوبى و بهشت هر كه در سايه آن سرو سهى بالا شد

طبع خاموش رسا باز چه مرغان چمن از پى تهنيت مقدم گل گويا شد

ص: 298

اثر طبع صغير اصفهانى

علت غائى بر كون و مكان دانى كيست سبب خلقت پيدا و نهان دانى كيست

جان پنهان شده در جسم جهان دانى كيست نقطه دائره رفعت و شأن دانى كيست

فاطمه مظهر اجلال خدا جل جلال

فاطمه عصمت كل كنز خفى ازلى فاطمه مظهرى از حق بخفى بجلى

فاطمه روح نبى همسر و همتاى ولى فاطمه عاليه گر او نبدى زوج على

فرد و بى مثل بدانگونه كه حى متعال

كاف و نون كافش كاف كرم فاطمه بود نون او حرف نخست از نعم فاطمه بود

نفخه روح دميدن ز دم فاطمه بود گل آدم ز تراب قدم فاطمه بود

ورنه آدم شدنش تا بابد بود محال

طاير وهم چه از منظر عنقا گذرد به يكى پر زدن از گنبد خضرا گذرد

كى بكاخ شرف زهرۀ زهرا گذرد گرچه جبريل اگر خواست از آنجا گذرد

همچه پروانه ز او پاك بسوزد پر بال

اى ترا آسيه و مريم و هاجر حوا خادمه از پى كسب شرف و شأن سزا

در مديح تو همى بس بود اى سر خدا كابتدا نام تو حق برد ز اصحاب كسا

از خداوند ملائك چه نمودند سئوال

خواندن واجب از خود نبود امكانم يعنى اين كفر بود بنده خدايت خوانم

كافرم من ز خدا بنده جدايت دانم چه توان گفت كه در وصف تو من حيرانم

ايخدا را نظر و جلوۀ و مرآت جمال

با چنين شأن و شرف اى شده مات تو عقول قصد آزار تو كردند چرا قوم جهول

و ان سفارش كه بحق تو همى كرد رسول رفتشان سر بسر از ياد نمودند قبول

بهر خود قهر خدا خشم نبى سوء مآل

خوب گشته اند پس از مرگ پدر دلجويت بر زدند امت دون سيلى كين بر رويت

ص: 299

بشكسته اند گه از تخته در پهلويت زان تطاول كه چراخست عدو بازويت

چون دهم شرح كه دلخون بود و ناطقه لال

بر در خانه ات ايخاك درت عرش علا آه كافروخت عدو آتشى آنسان بملا

كه نهانى شررش رفت سوى كرب و بلا سوخت خرگاه شه تشنه لب اهل ولا

ساخت سرگشته صحرا ز شه دين اطفال

الابيات

اثر طبع شيخ محمد فقيهى

يا فاطمة الزاكيه اى عصمت كبرى ام النقباء النجباء زهرۀ زهراء

از باغ نبوت ثمرى درۀ بيضاء در بحر ولايت گهرى لؤلؤ لالا

در وصف تو مستغنيم از ذكر دلائل

نور تو چه بر گلشن توحيد علم زد توصيف ترا كاتب قدرت ز كرم زد

بر جنس زنان همه آفاق قلم زد مبهوت شده فهم بشر سر بعدم زد

زان حسن خدا داد و از آن شكل و شمائل

انسيۀ حوراء لقب اى نيرة اللّه زد پرتو حسنت بجهان خيمه و خرگاه

از نور رخت ضوء گرفته خور و هم ماه جبريل و سرافيل شدند خادم درگاه

بر درگه تو جمله ملايك همه سائل

اى انكه نبى گفته ترا روحك روحى اى كوثر رضوان بابى انت و امى

از شأن تو بس فاطمة جسمك جسمى با خواجه كونين ز يك روح دو جسمى

دو جسم بيك جسمى بى حاجب و حائل

بانوى جهان عاليۀ بحر كرامت تاج صفى اللّه صدف درج امامت

هم شبه پيمبر بسخن وز قد و قامت حق سكه زده شافعه حشر بنامت

اى طيبه مدح تو نگنجد بر سائل

چون نور تو در كنگره عرش اديم است زان مادر گيتى ابد الدهر عقيم است

ص: 300

نه زاد و نه زايد چه تو اين فكر عقيم است سرو تو چه طوبى رخ تو خلد نعيم است

افهام بشر را چه رسد درك مسائل

اى دخت نبى كفو على والى والا از نور تو شد خلقت افلاك معلا

آدم ز تو شد بو البشر و يافت تولا حوا ز تو شد مفتخر و كرد تجلا

ارواح رسولان همه بر مهر تو مائل

زد شعشعه چون نور تو بر فرش زبر جد باليد بخود كاخ زمين دخت محمد

باشى به سپهر نهمين سر زده مسند زد خيمه رفعت بزمين دوحه احمد

گرديد زمين قبۀ حاجات قبائل

ديرى است كه در مدحت آن جان يله كردم فارغ شدم از مأمن و دل يكدله كردم

چون طوق سگان گردن خود سلسله كردم از بهر شفاعت طمعى بر صله كردم

جز ران ملخ شيخ ندارد بوسائل

اقول جل مقام فاطمة (ع) عن وصف الواصفين و ان يقاس بها احد من العالمين لانها كلمة العليا و التيمة البيضاء و الواحدانية الكبرى و حجاب اللّه الاعظم الاعلى و صلى اللّه عليها و على ابيها و بعلها و بنيها بحمد اللّه و المنة پايان يافت آنچه دل خواست ذلك فضل اللّه يعطيه من يشاء.

در خردادماه سال ١٣4٩ شمسى مطابق ١٣٩٠ قمرى هجرى در ماه جمادى الثانى المؤلف ذبيح اللّه محلاتى

ص: 301

فهرست مندرجات كتاب

اشاره

١٣4 آرام جان بيگم

١٣5 آمنه زوجه ابن دمنية

١٩٠ آمنة الرملية

١٣5 ابنة غيلان

١٣6 ادهم باشى مسمات بقدسيه بيكم

١٣٧ ارجمند بانو بيكم

١56 ارحوان آزاد كرده القائم باللّه

١٣٧ اسماء بنت عبد اللّه

١٣٨ اسماء بنت محمد صصرى

١٩١ اسماء بنت ابى بكر زوجه زبير

١٩٢ اسماء بنت رويم

١٣٩ اسماء العامريه

١٧5 امرأة عجيبه

٨6 امراة مكاره

٩ امراة عربية

١١ امراة اعرابية صاحب فراست

»» چند حكايت در فراست

١٩ امراة نباشه

65 ام احمد از اصحاب حضرت جواد

4٣ ام البنين الامويه

44 ام جعفر برمكى عباده

65 ام جعفر دختر محمد بن جعفر

١٣٩ ام جعفر لا نصاريه

45 ام جميله بصريه

54 ام جميل دختر مجال بن عبد الله

46 ام خالد نميريه

١٩4 ام خالد

46 ام خارجه زوجه زيد بن ثابت

4٧ ام الخيار زوجه ابو نحم شاعر

4٨ ام ذريح عبديه

4٨ ام سعيد بنت عصام حميرى

4٩ ام سليم بيگم شيرازيه

4٩ ام سليم صحابيه

4٩ ام عاصم مادر عمر بن عبد العزيز

١4٠ ام عاصم زوجه عبد العزيز

4٩ ام عبد الله دختر قاضى شمس الدين

5٠ ام عقبه شاعره

5١ ام العلا اندلسيه

5٢ ام على ارمناريه

66 ام قيس صحابيه

١4٠ ام كحه

١٩٣ امامة المريديه

١٩٣ امامه دختر ذى الاصبع

5٢ ام كلثوم خواهر عمر بن عبدود

5٣ ام كلثوم دختر عقبة بن ابى معيط

١٩٧ اميمه ام تابط شرا

5٨ ام محمد دختر تاج الدين يحيى

١٩٨ اميمه دختر حلف بن اسعد

5٨ ام ندبه زوجه بدر الدين حذيفه

١4١ ام النساء دختر عبد المومن

ص: 302

6١ ام هارون زاهده

١٩٨ ام هارون عابده

١4١ ام هاشم قاتل مروان بن حكم

١4٣ ام هاشم دختر حارثه انصارى

66 ام هشام انصاريه

5٩ ام الهناء اندلسى

١4٣ ام الهيثم المنقرى

حرف البا

١٩ بانوئيكه عمر را ملزم كرد

٣١ بانوى مستجاب الدعوه

٣٢ بانوئيكه نماز خود را قطع نكرد

٧٨ بانوئيكه دو سال در جزيره تنها بسر برد

٨٣ بانوئيكه حضرت رضا ع دخترش را باو رد كرد

٨5 بانوئيكه مامون عباسى را فريب داد

٨6 بانوى زاهده عابده لها قصة غريبه

١٠6 حكاية غرفة الاحزان

١٣٠ بانوئيكه بر سر قبر شوهر گريان بود

١٧١ بانوى مدبرۀ بصريه

١٨٠ بانوئيكه از فراق شوهر خود جان سپرد

٩ پوران دخت

١44 بريرۀ صحابيه

١45 بزم عالم زوجه سلطان محمود خان

١45 بليغه شيرازيه

١46 بهية البكريه

١٧4 بنت شاعره

١٩٩ بديعه دختر سيد سراج الدين رفاعى

١٩٩ بر قاجاريه علاء الدين بصرى

حرف التاء

١46 تقية الارمنازيه

حرف الثاء

66 ثويبه آزاد كردۀ ابو لهب

١4٨ ثبية زوجه ابو حذيفه

٢٠٠ ثبية دختر ضحاك بن خليفه

٢٠٠ ثبية دختر مرداس بن قحفان

حرف الجيم

١٢٩ جاريه دختر سليمان بن عبد الملك

١5٧ جاريۀ رومية

١٢١ سه جاريه

١٨١ جاريۀ هارون

65 جوهره بغداديه

١٨١ جاريه ديگر هارون

١٨٢ جاريه جعفر بن يحيى برمكى

١٨٢ جاريه ايكه بعمر شكايت كرد

٢٠١ جهان مادر سلطان شمس الدين دهلى

حرف الحاء

١١٩ حبابه مدنيه

١4٨ حبيبه دختر عبد الرحمن مقدسى

١4٩ حكيمه دمشقيه

٢٠٢ حبيبه دختر مالك بن بدر

٢٠٢ حسانة النميريه

٢٠٣ حفصه دختر حمدون

٢٠4 حفصه دختر حجاج الركونيه

حرف الخاء المعجمه

٣٨ خديجه سلطان دختر مهر على

64 خديجه دختر موسى بن عبد الله

ص: 303

64 خديجه دختر حسين بن على بن عبد العزيز

٢٠4 خديجه دختر سلطان جلال الدين

6٧ خوله دختر ثامر انصارى

١4٩ خازن الدوله زوجه فتحعلى شاه

١5٠ خيزران مادر هارون الرشيد

١65 خيزران زوجه مهدى عباسى

١٧٩ خواهر احمد المريسى

٢٠5 خزانه دختر خالد بن جعفر

حرف الدال المهمله

5 دارميه حجونيه

١6 دختر اسفراينى

64 دختر خدا ويردى

64 دختر دهين اللوز

64 دختر محمد بن محمود ربعى

٧5 دختر پادشاه اندلس

١٢٧ دختر عباد بن اسلم

١٧٣ دختر زيد بن ابى الفوارس

١٧٧ دختريكه قاتل پدر را شناخت و تقاص كرد

١٨٨ دختر خالد بن سنان پيغمبر

١٨٩ دختر ابو شيكر

١١٩ دختر القائم بالله

6٨ دوشيزه ايكه بحوادث ناگهانى تصادف كرد

٧١ دوشيزه ديگر شبيه آن

٧٢ دوشيزه ديگر همانند آن

١5٠ دنيا جاريه ابو عينه

٢6٩ دختر شاه شجاع

حرف الذال معجمه

١٩٠ ذافره دختر ربيع انصارى

٢6٨ ذكر هفت علويه كه در مجلدات قبل ذكر شد

حرف راء مهمله

4٨ دختر كعب بن سعد ريطه

6٧ ربيع انصاريه

١٢4 ريا دختر غطريف

١54 رضيه سلطان دختر ايلتمش

١5٢ رميكه جاريه امير اشبيلية

٢٠5 رضيه ملكه دهلى

٢٠6 ريطه دختر عاصم بن عامر

١5١ رقيه دختر ابى صيفى

حرف زاء معجمه

٢٠٧ زمرد دختر ابرق زوجه اثير الدين

٢٠٧ زمرد مادر الناصر لدين الله

٢٠6 زبيده دختر اسعد بن اسماعيل

٢٠٠ زائرۀ اصفهانيه

٢٠٧ زهرا آزاد كرده امير المؤمنين عليه السلام

٢5 زوجه عابد

٢٧ زوجه پسر لقمان

٢٧ زوجه حاجب حجاج

١٧٨ زوجه قاضى لوشه

١٨4 زوجه ابو الاسود دئلى

١٨6 زوجه تاجر بصراوى

٢٩ زنيكه مجوسى را ختنه كرد

١١٣ زنيكه مرديرا بتوسط صندوق بخانه آورد

١١4 زنيكه چادر بر سر معشوقه خود كرد

١١5 زنيكه ريش شوهر خود را نوره گرفت

١١6 زنيكه خود را بمرض صرع ميزد

١١٧ زنيكه شوهر خود را از حبس

ص: 304

خلاص كرد

٣٧ زينب فوازه

64 زينب دختر ابو البركات

١٢٨ زينب خواهر حجاج

١٨٩ زينب دختر ابو القاسم نيشابورى

٢٠٩ زينب محدثه دختر احمد

٢٠٩ زينب دختر كمال الدين

٢١٠ زينب زوجه شريح قاضى

٢١١ زينب زوجه ناصر الدين قرفى

٢١٢ زينب بنت شعرى

٢٠٧ زيبائى شاعره معاصر جامى

٢٠٨ زيب النساء شاعره

٢٠٨ زين الدار دختر على بن يحيى

٢٠٩ زين العرب دختر تاج الدين

٢١٢ زيور شاعره شيرين گفتار

حرف السين

١١٨ سلامة القس

١٧6 سيره دختر لبيد بن ربيعة العامرى

٢١١ ساره دختر ربعى

٢١٣ ساره دختر عبد الرحمن مقدسى

٢١٣ ساره دختر تقى الدين سبكى

٢١٣ سبيعه از اولاد ابى بكره

٢١4 ست الادب دختر مظفر البرنى

٢١4 سرو جان خانم

٢١5 سلامه دايه ابراهيم بن النبى (ص)

٢١6 سلطان دختر محمود ميرزا

٢١6 سلمى بغداديه شاعره

٢١٧ سلمى يمانيه جاريه ابو عباده

٢١٨ تبصرة ادبيه

٢٢١ ست الكرام دختر سيف الدين

٢٢١ ست الملك

حرف الشين

٢٢٣ شادن

٢٢٣ شجرة الدر

٢٢4 شريفه دلاور

٢٢4 شهباز دنبلى

٢٢5 شيماء دختر حليمه سعديه

٢5٣ شاه جهان

٢5٩ شهره دختر مسكه دختر فضه خادمه

حرف الصاد

٢٢5 صاحبه شاعره

٢٢6 صبيحه اندلسية

٢٢6 صفيه دختر افتخار المدرسين

٢٢6 صفيه الباهليه شاعره

حرف الضاد

٢٢٧ ضباعه دختر حارث انصارى

حرف الطاء

٢٢4 طاوس خانم زوجه فتحعلى شاه

٢٣5 طبقه جارية عربيه

٢٣٧ طيبه دختر سوم فتحعلى شاه

حرف العين

١٣١ عايشه دختر طلحة بن عبيد الله

٢٣٧ عايشه عابده نبويه

٢٣٧ عايشه الباعونيه

٢٣٩ عايشه سمرقنديه

٢4٠ عايشه القرطبيه شاعره

٢4٠ عايشه غرناطية

٢4٢ عايشه بنت المعتصم

٢44 عباده مادر جعفر برمكى

٢4٧ عصمت شاعره

ص: 305

٢4٨ عصمت بيگم دختر سيف الملوك ميرزا

٢4٨ عصمتى شاعره

٢4٨ عفت زوجه حسنعلى ميرزا

٢4٩ عفت سمرقنديه

4١ عفت دختر حاج سيد محمد رضاى هاشمى

٢٣٩ عفرا دختر محاصر بن مالك

٢٣٢ عقيله دختر ابى النجار

٢٣٢ عمره زوجه مختار ابن ابى عبيده

٢4٩ عفرا دختر عبيد بن ثعلبه

٢4٩ عليه دختر مهدى خليفه عباسى

٢5٠ عنان جاريه ابراهيم ناطقى

١٣٢ عزه دختر جميل ضميريه

حرف غين معجمه

١٨٠ غنيه اعرابيه

حرف الفاء

٢5٢ فارعه دختر ابى الصلت

44 فاطمه محدثه

١5٣ فاطمه دختر شيخ الانام المقرى

١54 فاطمه دختر عبد الملك بن مروان

١54 فاطمه دختر قاسم بن جعفر

١55 فاطمه دختره حمزه سيد الشهدا

١56 فضه عابده

١4٢ ملا فضه دختر شيخ احمد بلاغى

١6٨ فاطمه دختر محمد حسين بن قحطبه

١٨6 فاطمه سلطان فراهانى

١٩٠ فخر النسا شهده

٢5٣ فاطمه دختر شيخ سليمان دمشقى

٢5٣ فاطمه دختر خشاب

٢54 فاطمه عليه

٢54 فاطمه دختر امير اسعد خليل

٢55 فضل الشاعره

٢55 فيروزه خاوند

حرف القاف

٣٧ قدس ايران

١5٨ قطر الندى دختر ابو الجيش

١5٩ قمر از بانوان قاجاريه

١5٩ قمر جاريه بغداديه

حرف الكاف و اللام

١6٠ كلثوم دختر قاسم بن محمد بن امام صادق (ع)

٢56 لبانه دختر ربطه

55 ليلاى عامريه

56 دفع توهم باينكه اين قصه افسانه است

5٧ ليلاى اخيلية

حرف الميم

٨ ميسون بنت بجدل

١٠6 ماريه ذات قرطين

«ماه ملك خاتون دختر سلطان- سنجر

١6١ ماه پيكر زوجه سلطان احمد خان

«متمنية مدينه

١6٣ مزنه دختر مروان حمار

١٧١ ملكه دختر اشرف المقدسى

٢٢٠ مادر مجد الدوله ديلمى

٢5٧ مريم مكاريوس

٢5٨ مريم دختر يعقوب

٢6٠ مسكه جاريه الناصر محمد

«مريم نحاس دختر نصر اللّه

ص: 306

حرف النون و الواو

6٧ نضرة الازديه از اصحاب- امير المؤمنين (ع)

١4٣ نجمة المدينه

١٧4 نثيله دختر خباب

١٧5 نهديه از بنى نهد

٢6١ نعمى جاريه ظريف بن نعيم

٢6٩ ولاده دختر المستكفى

حرف الهاء و الياء

٣٣ هند دختر نعمان

٣5 هند دختر ملك حيره

4٠ هاشميۀ اصفهانيه

١٧5 هاله دختر وهب بن عبد مناف

«هاله خواهر ام المؤمنين خديجه

٢6٣ هند دختر زيد بن مخرمه

٢64 هند دختر كعب بن عمر

٢66 هنيئه دختر اوس بن حارثه

اين جمله دويست و شصت و هفت ترجمه از مشاهير زنان شيعه و سنى است كه خاتمه مجلدات رياحين الشريعه قرار داديم تذكرة لى و تبصرة لغيرى

خاتمة الكتاب

در عزت زن در اسلام

٢٧4 موقع زن در نزد يونان قديم

٢٧5 موقع زن در نزد كلدانى

«موقع زن نزد اعراب جاهليت

٢٧٧ موقع زن در نظر اهالى چين

٢٧٨ موقع در نزد هنود

٢٧٩ موقع زن در نزد يهود و در شريعت مانى و يونيها و روميها و ايرانى قديم

٢٨٠ موقع زن در نزد آشوريها و افريقا و چنگيزيان و متجددين قرن اخير

٢٨١ موقع زن در دين مقدس اسلام

٢٨٩ جواب اعتراض بر ارث بردن زن كه چرا نصف مرد ميبرد

٢٩6 اشعار دكتر قاسم رسا دربارۀ حضرت فاطمه زهرا (ع)

٢٩٨ ايضا از صغير اصفهانى

٢٩٩ ايضا از شيخ محمد فقيهى

٣٠١ فهرست مندرجات كتاب

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109