سرشناسه : محلاتي ذبيح الله 1364 - 1271
عنوان و نام پديدآور : رياحين الشريعه در ترجمه دانشمندان بانوان شيعه تاليف ذبيح الله محلاتي
مشخصات نشر : تهران دار الكتب اسلاميه 1369ق = 1349 - 1329.
مشخصات ظاهري : ج 4
وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي
يادداشت : ج 1 (چاپ اول [1382])؛ 650 ريال
يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس
مندرجات : ج 1 و 2. شرح زندگاني سيده نسوان .-- ج 3. امهات ائمه زينب كبري ع و ساير بانوان دشت كربلا؛ باب الف از بانوان شيعه .-- ج 4. باب ب تا غين .-- ج 5. باب ف - ي
عنوان ديگر : ترجمه بانوان دانشمندان شيعه
موضوع : فاطمه زهرا(س ، 13؟ قبل از هجرت - 11ق -- سرگذشتنامه
موضوع : زنان شيعه -- سرگذشتنامه
رده بندي كنگره : BP52/م 3ر9
رده بندي ديويي : 297/97
شماره كتابشناسي ملي : م 56-80
ص: 1
ص: 2
بسم اللّه الرّحمن الرّحيم الحمد للّه الذي خص من عباده من شاء من الرجال و النساء بعوارف الآلاء و النعماء ثم الصلوة و السلام على رسول اللّه محمد سيد الأنبياء على أهل بيته الطاهرين ما دامت الأرض و السماء. اما بعد اين جلد چهارم رياحين الشريعه در حرف باء از دانشمندان زنان شيعه است و هرزنيكه بنام و نشان شناخته نشود در تحت لفظ (بانو) آنرا نگار ميكنيم انشاء اللّه. چون از جلد سوم كه مشتمل بر ستر كبرى صديقه صغرى اميرزادۀ عرب عليا مخدره زينب و سائر بانوان دشت كربلاء و امهات ائمۀ هدى و تمام حرف الف از بانوان شيعه بتوفيق حضرت حق جل و علا فراقت حاصل گرديد شروع باين ج 4 نمودم كه آنرا هديۀ مطالعه كنندگان محترم بنمايم و از خطا و زلل و اشتباهات عذر ميخواهم چه آنكه الانسان يلازم الخطاء و النسيان و المعصوم من عصمه اللّه و نسئل اللّه التوفيق للاتمام و نتوكل عليه و به الاعتصام. (المؤلف ذبيح اللّه العسكرى المحلاتى)
ص: 3
ابو الزوجه مرحوم حجة الاسلام آميرزا محمد طهرانى در استدراك جلد سيزدهم بحار از آقاى آميرزا هادى نقل ميفرمايد كه ايشان از سيد جليل نبيل سيد عبد اللّه قزوينى حديث كند كه در صبيحه پنجشنبه يازدهم صفر الخير سنه ١٣44 اين حكايت را براى من بيان فرمود كه در سنه ١٣٢٧ مشرف بعتبات عاليات شدم با اهل و عيال روز سه شنبه بمسجد كوفه مشرف شديم رفقا خواسته اند نجف اشرف بروند من گفتم خوب است شب چهارشنبه است برويم بمسجد سهله بجهت بجا آوردن اعمال و روز چهارشنبه مشرف ميشويم بنجف اشرف رفقا قبول كردند سپس خادم مسجد كوفه را گفتم تا شانزده الاغ براى ما كرايه كرد بعدد رفقا و كرايۀ رفتن و برگشتن را گرفت گفت راه مخوف است و ما شب در بيابان سير نميكنيم و ما سه نفر زن همراه داشتيم سوار شديم بطرف مسجد سهله كه بزودى اعمال بجا بياوريم و مراجعت بمسجد كوفه بنمائيم ولى مكاريها چون ديدند كه ما طول داديم مراجعت بكوفه كردند و ما خبر نداشتيم نماز مغرب و عشا را در مسجد سهله بجا آورديم و مشغول دعا و گريه و تضرع شديم يك وقت ساعت را نگاه كردم ديدم ساعت دو گذشته خوف مفرط بر من عارض شد كه چگونه با سه نفر زن بامكارى عرب غريب در اين شب تاريك بكوفه برگرديم و سالى بود عطيه نامى بر حكومت ياغى شده بود و عربها راهزنى ميكردند پس با نهايت اضطراب قلبا متوسل بولى عصر شدم و روى نياز با دل پرسوزوگداز بسوى آنمهر عالم افروز نموده بيك مرتبه چشمم بمقام مهدي كه در وسط مسجد است افتاد آنمقام را روشن تر از طور سينا ديدم با عيال خود روانه شديم سيد جليلى را ديديم با كمال مهابت و وقار و نهايت جلال و بزرگى رو بقبله نشسته و در آنمكان شريف گويا هزار مشعل و چراغ روشن كرده اند سپس
ص: 4
مشغول دعا و زيارت شديم تا رسيديم باسم مبارك امام زمان عجل اللّه فرجه چون سلام كرديم بر آنحضرت آن سيد فرمود و عليكم السلام حواس من پريشان شد با خود گفتم يعنى چه من بامام عليه السلام سلام ميكنم اين سيد جواب ميگويد ولى غفلت مرا فروگرفت در آنحال ديدم آن سيد روى بمن فرمود و گفت عجله نكنيد و با اطمينان دعا بخوانيد كه من با كبر كبابيان سفارش كردم شما را بكوفه برساند و برگردد چون بمسجد كوفه رسيديد آنها را شام بدهيد چون اين كلامرا از او شنيدم دويدم و دست مبارك او را بوسيدم خواستم بر پيشانى خود بگذارم دست خود را كشيد عرض كردم مولانا از شما التماس دعا دارم و عيال من نيز از او التماس دعا خواست و حاجتهاى در نظر داشته اند همه براورده شد چون از مسجد بيرون آمديم عيال من مرا گفت اين سيد را شناختى گفتم نه گفت اين امام زمان حجت بن الحسن عجل اللّه فرجه بود گويا من خواب بودم بيدار شدم بعجله روى بمقام آوردم ديدم تاريك است فقط يك فانوس كم نورى است و از آن انوار اصلا اثرى نيست با تمام افسوس و حسرت مراجعت كردم چون بكنار مسجد آمدم جوانيرا ديدم بنزد من آمد گفت هروقت فارغ شديد ما شما را بمسجد كوفه ميرسانيم گفتم تو چه كسى گفت من اكبر كبابيان ميباشم كه همدان در محلۀ كبابيان منزل دارم آن سيد كه در مقام بود سفارش كرده كه شما را بمسجد كوفه برسانم گفتم او را شناختى گفت خير ولى بسيار شخص جليلى بنظر ميآمد گفتم او امام زمان عجل اللّه فرجه بود آنجوان بوجد آمد و ما را بمسجد كوفه رسانيد و پروانه وار در اطراف ما ميگرديد و با اينكه و با اينكه الاغهاى يدكى داشت سوار نشد و پياده بهمراه ما ميآمد چون بمسجد رسيديم آنها را شام داديم چهار نفر بودند ذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء و آنمخدره سه حاجت داشت و هرسه برآورده شد از بركت دعاى حضرت ع
و فيه ايضا نقلا از كتاب دعوت الاسلام آقاى آميرزا هادى كه فرمود عمه مكرمۀ آقاى آسيد على صدر الدين فرمودند من در سرداب مقدس مشرف بودم چون مشغول
ص: 5
نماز گرديدم ديدم در صفۀ ثالثة غيبت شخصى از نور نمودار گرديد بهيئت انسان كاملى لكن چشم و جسد او را نميديدم فرمود خواستم نماز را بر هم بزنم و خود را بحضرتش برسانم ترسيدم كه از شكستن نماز آنسرور متألم شود و خوف داشتم اگر تمام كنم شايد تشريف به برند لهذا مستعجلا نماز را تمام كردم بمجرديكه سلام دادم از نظرم غائب گرديد و تكدر خاطر مرا فروگرفت.
و تشرف او بخدمت آنحضرت ع و فيه ايضا فرمود خبر داد ما را سيد ثقۀ جليل القدر متعبد فاضل سيد على اصغر شهرستانى معاصر رحمه اللّه نجل العالم الربانى السيد محمد تقى الشهرستانى نزيل كربلا كه فرمود والد مرحوم بزيارت عسكريين عليهما السلام مشرف شدند با علويه والده طاب ثراهما والده در يك شق كجاوه بود با طفلى شيرخواره كه داشت و در شق ديگر آقاى اخوى و والد مرحوم با دو طفل ديگر از اخوى بهمراه زوار طى طريق ميكردند و زوار متفرق بودند در راه تا سه فرسخى سامره رسيدند و حيوانيكه كجاوه بر آن بار بود از رفتن بازماند رفته رفته از تمام قافله عقب افتاد و قافله رفت تا از چشم ناپديد شد و آن حيوان بكلى از رفتن بازماند وحشت بر مكارى مستولى گرديد بنزد علويه آمد و گفت ايعلويه حيوان از رفتن وامانده و راه مخوف است و چاره از همه طرف مسدود است مگر اينكه شما متوسل باجداد طاهرين خود بشويد و راه چاره اى بغير از اين نيست چون علويه اين مطلب را شنيد بجزع و ناله درآمد و استغاثه بامام زمان نمود در حال سيدى جليل نمودار شد با لباسهاى سفيد فاخرى كه دربر داشت و يك نظر حاديكه بآن حيوانيكه كجاوه بر او بار بود فرمود بيكبار آن حيوان كان پر درآورد و آن سيد تبسمى فرمود و غائب گرديد و آن حيوان با حسن وجه و اسرع وقتى وارد سامره گرديد و مرور بقافله ننمودند و باحدى از زوار عبور نكردند و وارد شد بر خانه ايكه پسر عم ما حجة الاسلام حاجى ميرزا محمد حسين شهرستانى منزل داشت و چون ديدند كه والده قبل از زوار وارد شده بودند بسيار تعجب كردند گفته اند چگونه تنها قبل از قافله وارد شديد و
ص: 6
هنوز اثرى از قافله پيدا نيست و والد مرحوم با زوار بعد از آنها بمدتى وارد شدند با كمال اضطراب و تشويش بجهت عدم اطلاعشان بحال كجاوه و تعجب نمودند از اين معجزه باهره و همگى مسرور شدند و الحمد للّه
شيخ طوسى در كتاب غيبت بسند خود از حنظلة بن زكريا روايت كرده كه او خبر داد بمن احمد بن بلال داود كاتب و او از اهل سنت و نواصب بود و اظهار نصب و عداوت ميكرد و كتمان نمينمود و با من دوست بود بمقتضاى طبع اهل عراق و اظهار مودت ميكرد و هروقت كه مرا ملاقات ميكرد با من ميگفت در نزد من خبرى هست كه ترا شاد ميكند و من آنرا بتو اظهار نميكنم و من از او تغافل ميكردم تا وقتيكه با او در يكجا جمع شديم از او درخواست كردم كه آن خبر را براى من بيان بفرما گفت كه خانه مادر سر من راى مقابل خانه حسن عسگرى بود من در آن زمان مدت طولانى از سر من راى غائب شدم و بسمت قزوين رفتم بعد از آن بسر من راى مراجعت كردم و از اهل و اقارب كه در وقت رفتن آنجا گذاشته بودم كسى باقى نمانده بود مگر پير زنى كه مرا تربيت كرده بود با او دخترى بود كه عفت و نجابت و مستور گيرا بمقتضاى خلقتش داشت و زنهائى كه با ما دوستى داشته اند در خانۀ پيرزن بودند و من چند روز پيش ايشان بودم بعد از آن عزم رفتن كردم پيرزن گفت چرا اين مقدار تعجيل در رفتن دارى مدت بسيارى است كه غائب بودى اكنون چند روزى نزد ما باشى تا بسبب تو شادخاطر باشيم پس من از راه استهزاء باو گفتم ارادۀ رفتن بكربلا را دارم چون نيمه شعبان بود پيره زن گفت اى پسر پناه ميبرم بخدا كه از در استهزاء سخن بگوئى و باين كلمات خوشنود باشى اكنون گوش دار تا ترا خبر دهم يچيزيكه يك سال بعد از رفتن تو از اين خانواده مشاهده كردم شبى در همين خانه با دخترم نزديك بدهليز خوابيده بودم و من مابين خواب و بيدارى بودم ناگاه مردى خوش روى و خوش بوى با لباسهاى پاكيزه داخل خانه گرديد و گفت يا فلانه در همين ساعت كسى ميآيد و ترا بنزد همسايه
ص: 7
ميطلبد مترس و از رفتن ابا مكن پس من ترسيدم و دختر مرا صدا كردم و باو گفتم كه آيا بخانه كسى وارد شد گفت نه پس من نام خدا را بردم و خوابيدم بناگاه دوباره صداى آنمرد شنيدم كه همان كلامرا فرمود باز ترس مرا فراگرفت و دخترم را صدا كردم او گفت بخانه كسى نيامده خدا را ياد كن من باز نام خدا را خواندم و خوابيدم دفعه سومين باز همان مرد آمد و گفت يا فلانه كسى آمد كه ترا ميطلبد و در را ميكوبد برو با او و مترس در آنحال صداى دق الباب را شنيدم عقب در رفتم گفتم كيست كوبنده در گفت در را بگشاى و مترس پس كلام او را شناختم و در را گشودم ناگاه خادمى ديدم كه با او چادرى هست خادم گفت كه بعض همسايه بتو احتياج دارند پس چادر را بر سر كردم و مرا داخل خانه اى نمود كه آنرا نميشناختم اين وقت ديدم در ميان خانه پرده هاى طولانى كشيده اند و مردى در يك سمت پرده نشسته پس خادم پرده را يكسو بلند كرد پس داخل شدم زنيرا ديدم در حال وضع حمل و زنى در پشت سر آن زن نشسته پس آن زن گفت اعانت كن ما را در كاريكه در او هستيم پس من او را مساعدت كردم اندكى گذشت پسرى متولد شد پس او را بروى دست خود برداشتم صدا كردم كه پسر پسر و سر از پرده بيرون نمودم كه آنمرد را بشارت بدهم كسى گفت كه صدا بلند مكن و صيحه مزن پس روى خود بسمت پسر برگردانيدم او را بروى دست خود نديدم آن زن نيز سفارش كرد كه صدا مكن پس خادم دست مرا گرفت و چادر را بر سر من انداخت و مرا از آن خانه بيرون آورد و بخانه ام رسانيد و كيسه اى بمن داد و سفارش كرد كه آنچه ديدى بكسى اظهار مكن پس داخل خانه شدم و بر سر رخت خواب خود رفتم در حاليكه دخترم در خواب بود پس او را بيدار نمودم از او پرسيدم كه دانستى رفتن و برگشتن مرا گفت نه آنگاه كيسه را باز كردم ده دينار در او بود و من اين ماجرا را تا بحال بكسى نگفتم مگر اين وقت چون ديدم باين كلام متكلم شدى و بمقام استهزاء برآمدى بسبب تنبيه تو اين ماجرا را بتو نقل كردم تا بدانيكه اين حضرات ائمه عليهم السلام را در نزد خدا قرب و منزلتى هست كه هرچه ادعا بنمايند حق است پس من از سخنان پيره زن تعجب كردم و باو سخريه و استهزاء نمودم الخ
ص: 8
بانوى ديگر كه تشرف حاصل كرده شيخ صدوق در اكمال الدين بسند خود از ابو على قيروانى او از جاريه ايكه برسم هديه خدمت امام حسن عسكرى عليه السّلام فرستاده بود روايت نموده او گفته كه من در ولادت حضرت حجت حاضر بودم و نام مادرش صقيل است وقتيكه امام حسن عسكرى عليه السّلام خبر داد باو ماجرا را كه بعد وفات او بر عيالات وى چه گذشت از آنحضرت خواهش نمود كه دعا نمايد كه خداى تعالى مرگ او را پيش از آنحضرت گرداند پس دعاى آنحضرت بهدف اجابت مقرون گرديد و در ايام آنحضرت وفات نمود و بر لوح قبرش نوشته بودند اين است مادر محمد عليه السّلام ابو على گويد من از اين جاريه شنيدم ميگفت كه در زمانيكه سيد من متولد شد نورى از وى ساطع و ظاهر شد و بافق آسمان رسيد و ديدم پاره اى از مرغان سفيد از آسمان ميآمدند و بالهاى خود را بر سر و روى و جسد وى ميماليدند بعد از آن مى پريدند پس اين قضيه را بامام حسن عسگرى خبر دادم او خنديد و فرمود كه ايشان ملائكه آسمان بودند نازل ميشدند كه متبرك بشوند و ايشان ياوران وى هستند در وقت ظهورش
در اكمال الدين صدوق از محمد بن عيسى بن احمد زرجى كه او گفت در سر من راى در مسجد زبيد جوانيرا ديدم كه گفت من از بنى هاشم هستم و از اولاد موسى بن عيسى و آنمرد در وقت مكالمۀ با من جاريه ايرا آواز داد كه يا غزال و يا آنكه گفت يا زلال بيا پس جاريه اى آمد كه پيرى او را فروگرفته بود او را گفت حديث ميل و مولود را براى اين آقاى خود نقل بنما آن زن گفت بلى ما را كودكى بود مريض شد بى بى من مرا گفت برو در خانه امام حسن عسكرى عليه السّلام در خدمت حكيمه خاتون عرض كن كه در نزد شما اگر چيزى باشد كه از براى اين كودك از آن چيز شفا حاصل
ص: 9
بشود عطا فرمائيد پس من بخدمت حكيمه رفتم و واقعه را بعرض ايشان رسانيدم حكيمه بكسان خود گفت بياوريد آن ميل را كه بآن در چشم مولود ديشب سرمه كشيديم آنرا آورده بمن دادند و من نزد بى بى خود آوردم بى بى من آنميل را بچشم آن كودك مريض كشيد خداوند آن كودك مريض را از بركت آن ميل شفا بخشيد و تا مدتى آن ميل در خانۀ ما بود و بآن از براى مرضاى خود استثفا ميكرديم تا آنكه بعد از زمانى آنميل مفقود گرديد
بانوى آمليه و نائل شدن او باين فيض عظمي
مرحوم شيخ على اكبر نهاوندى معاصر در جلد ثانى (العبقرية الحسان) از دار السلام عراقى نقل ميفرمايد كه فرمود در روز پنجشنبه چهارم ربيع الثانى از سال سنه ١٣٠ هجرى شخصى از افاضل احباب كه موصوف بصلاح و مزين بآداب فلاح بود بمنزل حقير تشريف آوردند و در اثناى مكالمات سخن باين مقامات كشيد و قصۀ كسانيكه بشرف ملاقات حضرت بقية اللّه عليه السّلام فائض شدند در ميان آمد آن شخص مشار اليه فرمود اگرچه اهل عصر از راه قصور مقام اين گونه مطالب را تكذيب كنند لكن وقوع اين نوع امور گاه گاه از براى بعضى اتفاق ميافتد هرچند محض آن باشد كه ذكر آن بزرگوار از ميان نرود از آنجمله مرا مادرى بود كامله صالحه كه از غايت صلاح و تقوى در ميان اهالى آن ولاء معروفه بود و اهل آنولايت از زن و مرد نظر بحسن ظن ايشان در مهمات و امور خود رجوع باو مينمودند و طلب دعا در حاجات و شفاى مرضى و سائر مهمات از او ميكردند و فايده ميبردند و تشرف او بخدمت امام زمان عليه السّلام در السنه و افواه معروف بود منهم از خود او شنيدم و قطع بصدق او دارم از جهت ورع و صلاحيكه داشت پس از آن واقعه را تا بآخر نقل نمود من از او درخواست كردم كه آنرا بنويسد براى من قبول كرد بشرط آنكه نام او را ذكر نكنم سپس آنرا نوشت براى من فرستاد و آن صورترا درج در كتاب كردم
اقول ملخص آن حكايت اين است كه اين مخدره ميگويد مدتها مشتاق ملاقات
ص: 10
امام زمان عليه السّلام بودم تا هنگام عصر پنجشنبه بزيارت اهل قبور در مصلى كه مكانى است در آمل معروف و قبر برادر من در آنجا بود سر قبر او گريۀ بسيار كردم كه ضعف بر من مستولى گرديد و عالم در نظرم تاريك گرديد پس برخواستم متوجه زيارت امامزاده ايكه در آنجا بود معروف بامام زاده ابراهيم گرديدم در اين حال نظرم افتاد در پهلوى رودخانه كه در آنجا بود ديدم نورى برنگهاى مختلفه آن عرصه را فروگرفته من زيارترا خاتمه دادم پيش رفتم مرديرا ديدم كه در آن مكان نماز ميخواند و در سجده ميباشد با خود گفتم اين مرد يكى از بزرگان دين ميباشد و بايد او را بشناسم قبل از اينكه مفارقت كنم پس پيش رفتم و ايستادم تا از نماز فارغ گرديد بر او سلام كردم جواب فرمود عرض كردم شما اهل كجا هستيد و نام شما چيست فرمود نام من عبد الحميد و مردى غريب هستم با خود گفتم خوب است اين غريب را بخانه به برم او را ميهمان بنمايم ديدم از جاى خود برخواست كه تشريف ببرد در حالتيكه لبهاى او بدعا متحرك بود اين وقت گويا بر من الهام شد كه اين بايستى امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه باشد اين وقت نظرم بصورت او افتاد ديدم خال سياهى چون پارۀ مشك روى ورق نقره در طرف گونه راست او نمايان است بر يقينم افزود اين وقت از غايت دهشت و اضطراب دست و پا و ساير اعضايم گويا از كار ماند ندانستم چه بگويم و چه حاجت بخواهم اينقدر شد كه عرض كردم فدايت شوم آرزوى آن دارم كه خداى تعالى پنج اولاد بمن كرامت بفرمايد كه آنها را بآسامى پنج تن آل عبا نام گذارم ديدم دستهاى خود را بلند كرد بطرف آسمان و دعا كرد و فرمود انشاء اللّه و رفت داخل آن بقعه امامزاده ابراهيم گرديد و مرا مهابت او و دهشت مانع گرديد كه داخل آن بقعه شوم گويا راه بر من مسدود گرديده و اضطراب شديدى مرا فروگرفت بالاخره بر در بقعه كه يك در بيشتر نداشت از براى خروج و دخول ايستادم در اين اثنا زنى بيامد و وارد بقعه گرديد منهم از عقب او رفتم اصلا كسيرا نديدم از اين غرايب حالم ديگرگون گرديد و نزديك بآن شد كه غشى مرا عارض بشود لهذا مرا بخانه رسانيدند در همان ماه بمحمد حامله گرديدم بعد بعلى بعد بفاطمه بعد بحسن پس از چندى حسن فوت شد طولى نكشيد كه حامله شدم توأم دو
ص: 11
پسر آوردم يكى را حسن و يكى را حسين نام نهادم بعلاوه فرزند ديگرى آوردم او را عباس نام نهادم از بركت دعاى امام زمان عليه السّلام
علامۀ مجلسى در غيبت بحار از كتاب سلطان المفرج عن اهل الايمان كه از تأليفات رشيقۀ سيد جليل على بن عبد الحميد نيلى است نقل نموده كه سيد مذكور فرموده است كه خبر داد مرا كسيكه باو وثوق دارم و آن خبرى است مشهور در نزد بيشتر اهل نجف اشرف و بمن فرمود كه اين خانه كه فعلا من در او ساكن هستم در اين سال كه سنه ٧٨٩ است ملك مردى از اهل خير و صلاح بود كه او را حسين مدلل ميگفته اند و آنخانه بجانب غربى شمالى صحن مطهر حضرت امير عليه السّلام واقع بود و ديوار او متصل بديوار صحن مطهر بود و حسين مدلل صاحب عيال و اطفال بود بناگاه بمرض فلج مبتلا گرديد و مرض او سخت شد بحديكه اصلا قدرت بر قيام و قعود نداشت و عيال و اطفالش در وقت حاجت او را برميداشته اند و بسبب طول زمان مرض او عيالات و اطفال او بفقر و پريشانى دچار شدند و محتاج بخلق گرديدند تا اينكه در سال ٧٢٠ در شبى از شبها بعد از اينكه مقدارى از شب گذشته بود اطفال و عيال او بيدار شدند خانه را پر از نور ديدند بنحويكه ديده را ميربايد و خيره ميكند پس ايشان بحسين گفته اند آيا بيدارى و مى بينى آنچه را كه ما ميبينم گفت بلى امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه بنزد من آمد و بمن فرمود كه برخيز ايحسين عرض كردم اى سيد من آيا مى بينى كه من نميتوانم برخيزم پس دست مرا گرفت و برخيزانيد و در حال مرض من زائل گرديد و عافيت يافتم الحكايه
در بحار از كتاب مذكور نقل نموده كه شيخ صالح عالم دانشمند شمس الدين محمد بن قارون ذكر كرده است كه مردى در يكى از قريهاى كنار نهر فرات ساكن بود
ص: 12
نام او (نجم) و لقبش اسود بود و او اهل خير و صلاح بود و از براى او زن صالحه اى بود كه او را فاطمه ميگفته اند و او نيز خيره و صالحه بود و از براى ايشان يك پسر مسمى بعلى و يك دختر مسمى بزينب و آنمرد و زن هردو نابينا شدند و مدتى بر اين حالت باقى ماندند و اين قضيه در سنه ٧١٢ واقع گرديد كه آن زن گفت در شبى از شبها كان دستى بروى من كشيده شد و گوينده اى گفت كه حق تعالى كوريرا از تو زائل گردانيده است برخيز شوهر خود ابو على را خدمت نما و در خدمت او كوتاهى مكن زن گفت در آنحال چشم گشودم و خانه را پر از نور ديدم دانستم كه از جانب حضرت ولى عصر عليه السّلام است.
حاجى نورى در رد كشف الاستار كه در رد بر قصيدۀ يكى از عامه است مينويسد كه سيد محمّد سعيد افندى كه از اهل سنت و جماعت است بخط خود براى من نوشت كه از جمله كرامت حضرت مهدى عجل اللّه فرجه اين است كه زنى مليكه نام عبد الرحمن زوجه ملا امين كه شوهرش معاون ما بود در مدرسه حميدى كه واقع در نجف اشرف است در شب دوم ماه ربيع الاول اين سال ١٣١٧ هجرى كه موافق با شب سه شنبه است آن زن مبتلى بصداع شديدى شد چون صبح نمود روشنى از هردو چشمش رفته و نور چشمش گرفته شد بنحويكه هيچ چيز را نميديد پس مرا از اين كيفيت خبر نمودند من بشوهرش كه ملا امين باشد گفتم او را شبانه بروضۀ حضرت مرتضى على ببر و آن حضرترا پيش خداوند شفيع قرار بده و واسطه نما او را بين اين زن و بين خداوند شايد بارى تعالى ببركت آنجناب باين زن شفا كرامت فرمايد و در آن شب كه شب چهارشنبه بود مسامحه نموده و نرفته اند در روضۀ مطهره بواسطه كثرت درد و الميكه آنزن داشت پس در آن شب آن زن قدرى وجع چشمش تخفيف پيدا كرده و خوابيد پس در خواب ديد كه شوهرش ملا امين با زنى ديگر كه اسم او زينب است گويا آنها را اعانت مينمايد و در رفتن بزيارت حضرت امير المؤمنين و چون ميرفته اند بروضۀ منوره
ص: 13
در بين راه گويا مسجد بزرگيرا ديده كه پر از جمعيت است پس داخل آنمسجد شدند بجهت تماشا كردن او و آن اشخاص پس گويا يك نفر از آن جمعيت صدا زد ملكه نترس انشاء اللّه هردو چشم تو شفا مييابد پس مليكه گفت باو گفتم تو كيستى بارك اللّه فرمود منم مهدى اين وقت آن زن از خواب بيدار شد در حاليكه خوشحال و فرحناك بود چون صبح بيدار شد كه روز چهارشنبه سوم ماه مزبور بود آن زن از نجف اشرف با زنان بسيارى بيرون رفته و داخل شدند در مقام مهدى كه خارج از محوطۀ نجف اشرف است و داخل در وادى السلام است پس ملكه بتنهائى وارد در محراب آنمقام شريف گرديد و شروع نمود بگريه و تضرع و زارى نمودن پس حالت غشوه باو روى داده و در آنحالت غشوه ديد دو مرد جليل را كه يكى از آنها بزرگتر از ديگرى بود و در جلو بود و آن ديگرى در عقب آن پس آن مرد بزرگتر بملكه گفت مترس و خوف بخود راه مده پس ملكه گفت تو كيستى فرمود منم على بن ابى طالب و اين مرد كه در عقب من است ولد من مهدى است پس آنمرد بزرگتر امر فرمود زنى را كه آنجا ايستاده فرمود ايخديجه برخيز دست خود را بر چشمهاى اين مسكينه بكش و مسح نما و چون چنين كرد بيك مرتبه آن زن از حالت غشوه بخود آمد ديد كه چشمهاى او نورانى تر و زيباتر از اول است پس زنهائيكه با او بودند بالاى سر او جمع شدند و صداهاى خود را بصلوات و تحيات بلند نمودند بنحويكه عامه نجف اشرف صداهاى آنها را از وادى السّلام ميشنيدند و از جمله مؤلف اين رساله بود (يعنى سيد محمد سعيد افندى) و گويا الان كه قريب چهارده سال است كه از اين قضيه ميگذرد صداى آنها پر كرده است دو گوش مرا پس با همين هيئت او را وارد نجف اشرف نمودند و داخل در حرم محترم حضرت امير عليه السّلام نمودند و آنچه ما ذكر كرديم از براى اين دو بزرگواريكه اشاره كرديم بسوى آنها كم است زيرا كه واقع ميشود از اين قسم از كرامات بلكه بزرگتر از اين از براى خدام آن دو بزرگوار كه از صلحااند باذن و اجازۀ مولاى جليلشان پس چگونه ظاهر نشود از براى اعيان آل سيد المرسلين اين آن چيزى است كه مطلع شده حقير مدرس و خطيب در نجف اشرف سيد محمد سعيد اماتنا اللّه على حبهم
ص: 14
آمين انتهى) . بانوئى كه خدمت حسين بن روح رسيد صدوق در اكمال الدين از ابو على روايت كرده كه زنيرا در بغداد ديدم كه ميپرسيد كه وكيل حضرت صاحب عليه السّلام كيست او را بحسين بن روح دلالت كردند آن زن نزد حسين آمده پرسيد كه بگو من چه چيز آورده ام تا آنرا تسليم نمايم حسين بن روح فرمود آنچيزيرا كه آورده اى ببر بدجله بينداز تا بگويم كه چه چيز آورده اى آن زن برفت و آنچه آورده بود بدجله انداخت و برگشت بنزد حسين بن روح چون داخل شد حسين بخادم گفت حقه را بياور چون خادم حقه را آورد حسين بآن زن گفت اين حقه ايستكه آورده بودى و در دجله انداختى در اين حقه يك زوج دست برنج طلا و يك حلقه بزرگ كه در آن دو دانه منصوب است و دو حلقه كوچك كه دانه دارد و دو انگشتر كه نگين يكى عقيق و ديگرى فيروزه باشد چون آن زن اين كلمات شنيد بيهوش گرديد. تشرف بانوى تهرانى در مكه بخدمت آنحضرت عالم جليل عراقى در دار السلام ميفرمايد كه در روز هفدهم ماه صفر سال هزار سيصد كه مقارن با اشتغال مؤلف بتأليف اين كتاب است حقير در تهران در منزل اسماعيل خان نوائى بودم اتفاقا سخن بذكر اين نوع از اشخاص كشيد اسماعيل خان گفته اند كه مرا مادرى بود كه در كمالات و حالات از اكثر زنان اين زمان ممتاز و در صرف اوقات خود در طاعات و عبادات بدنيه از ارتكاب معاصى و ملاهى بى نياز و در عداد صالحات عصر خود كم نظير بود و جدۀ من كه والدۀ او بود زنى بود صالحه و با استطاعت ماليه و چون بموجب تكليف عازم حج بيت اللّه شده بود والده را هم با اينكه در اوايل ايام تكليف او بود يعنى ده ساله بود از مال خود او را مستطيعه كرده و بملاحظۀ عدم تحمل مفارقت و آنكه شايد بعد از اين والده مستطيعه بشود و اسباب سفر حج براى او فراهم
ص: 15
نيابد او را با خود برد و بسلامت هم مراجعت كردند والده حكايت كرد كه پس از ورود بميقات و احرام از براى عمرۀ تمتع و دخول مكه معظمه وقت طواف تنگ گرديد بطوريكه اگر تأخير ميافتاد وقوف عرفۀ اختيارى فوت ميگرديد و بدل باضطرارى ميشد لهذا حجاج را اضطرار در اتمام طواف و سعى ميان صفا و مروه حاصل بود و كثرت حجاج را هم در آنسال زياده از بسيارى از سنوات ميگفته اند لهذا والده و من و جمعى از زنان هم سفر معلمى از براى اعمال اختيار كرديم با استعجال تمام بارادۀ طواف و سعى بيرون رفتيم با حاليكه از غايت اضطرار و اضطراب گويا قيامت برپا شده بود و لهذا والده و ديگر همراهان چون بخود مشغول بودند گويا از من بالمرة غفلت نمودند در اثناى راه ملتفت شدم كه با والده و با ياران همراه نيستم هرقدر دويدم و صيحه زدم كسى را از ايشان نيافتم و نديدم و مردم هم چون بكار خود بودند بهيچوجه بمن اعتنائى ننمودند و ازدحام خلق هم مانع از حركت و فحص بود و اشتراك خلق در لباس احرام و عدم اختلاف آنهم مانع از شناختن ياران بود بعلاوه اينكه راه را هم نميدانستم و كيفيت عمل را بدون معلم هم نياموخته بودم و بتصور اينكه ترك طواف در آنوقت باعث فوت حج در آنسال ميشود و با همۀ آن زحمت يكساله و طى مسافت و مسافرت بايد تا سال ديگر بمانم يا آنكه برگردم و دوباره مراجعت بنمايم اين افكار نزديك بود كه عقل از سر من ببرد يا آنكه نفس در گلويم حبس شود و بميرم بالاخره چون از تأثير صيحه و گريه مأيوس شدم خود را از معبر خلق بكنارى رسانيده كه لااقل از صدمۀ عبور محفوظ بمانم و در موضعى مأيوس و گريان آرميدم و بانوار مقدسه و ارواح معصومين متوسل گرديدم و ميگفتم يا صاحب الزمان ادركنى و سر بر زانوى حسرت نهادم ناگاه بعد از توسل بامام عصر آوازى شنيدم كه مرا بنام ميخواند چون سر برداشتم شخصى نورانيرا با لباس احرام در نزد خود ديدم فرمود برخيز بيا و طواف كن گفتم همانا از جانب والده ام آمده اى گفت نه گفتم پس چگونه بيايم كه من اعمال طوافرا نميدانم و خود را هم كه بتنهائى بدون والده و ياران از ازدحام نميتوانم حفظ بنمايم فرمود با من هرجا كه ميروم بيا و هرعمل كه ميكنم بكن مترس و دل قوى دار پس از مشاهدۀ اين حال و استماع
ص: 16
اين مشاهده كردم گويا بهرطرف كه رو ميآورد خلق مقهور او بودند بى اختيار كوچه ميدادند و بكنار ميرفته اند بطوريكه با آن جمعيت من صدمۀ مزاحمت نديدم تا آنكه داخل مسجد الحرام شدم اين وقت بمن فرمود نيت كن پس روانه گرديد مردم قهرا كوچه ميدادند تا آنكه بحجر الاسود رسيد و حجر را بوسيد و بمن اشاره فرمود بوسيدم پس روانه گرديد تا آنكه بمقام اول رسيده توقف كرد و اشاره بتجديد نيت كرد و ديگربار تقبيل حجر الاسود نمود و همچنين تا آنكه هفت شوط طواف را تمام كرد و در هرشوط و دورۀ حجر الاسود را تقبيل كرد و مرا هم بآن امر فرمود و اين سعادت همه كس را ميسر نميشد خصوصا بدون مزاحمت پس از براى نماز طواف بمقام رفت و منهم با او رفتم و پس از نماز فرمود ديگر عمل طواف تمام گرديد من چند دانه اشرفى با خود داشتم با كمال اعتذار بخدمت او گذاردم اشاره فرمود برادر من براى خدا اين كار كردم و بسمتى اشاره فرمود كه مادر و ياران تو آنجا هستند بآنها ملحق بشو چون بآن سمت برگشتم و ديگربار نظر كردم او را نديدم پس بزودى خود را بنزد ياران و مادرم رسانيدم ايشان در امر من متحير و سرگردان بودند چون مرا ديدند مسرور گرديدند و از حالم پرسيدند واقعه را بيان كردم تعجب كردند خصوص در آنكه هردوره تقبيل حجر نمودم و صدمۀ مزاحمت نديدم و نام خود را از آن شخص شنيدم پس از آن شخص معلم كه با ايشان بود پرسيدند كه اين شخص را در جمله معلمها ميشناسيد آن معلم گفت چنين شخصى را كه اين دختر وصف ميكند از جنس اين معلمها نيست بلكه كسى است كه بآن متوسل شده و پس از يأس دست بدامن او زده است همگى تحسين كردند و يقين كردند كه او حجة بن الحسن عليه السّلام بوده
سيد ولى اللّه بن سيد نعمة اللّه بن الحسنى الرضوى الحائرى در كتاب مجمع البحرين في فضائل السبطين بنابر نقل نهاوندى در ج ٢ (العبقرية الحسان) ص ١5٨
ص: 17
تحت عنوان (نجم از هر) نقل نموده كه پادشاهي بود صاحب ثروت و دولت و عظمت از پادشاهان بلاد چين و او را وزيرى بود در نهايت كفايت و درايت بسيار كاردان و مدبر پسرى داشت در كمال حسن و جمال كه ماه شب چهارده نمونه اى از رويش و شب يلدا نشانه اى از زلف مشكينش و پادشاه بسيار پسر وزير را دوست ميداشت و هميى با آن پسر نرد محبت و همواره شطرنج عشق و علاقه ميباخت و از براى پادشاه دخترى بود زليخاى زمان و بلقيس دوران بهترين زنان ايام خود بود و پادشاه آن دختر را زياده از حد دوست ميداشت روزى دختر پادشاه چشمش بپسر وزير افتاد و پسر وزير دختر پادشاه را ديد عاشق يكديگر شدند و به پنهانى با هم عشق بازى مينمودند مدتى بدين منوال نگذشت تا اينكه پادشاه مطلع گرديد كه پسر وزير با دخترش راهى دارد هردو را احضار نمود امر بقتل هردو كرده بفرمان او هردو را كشته اند سپس بعد كشتن هردو پشيمان گرديد و بجهت شدت محبتى كه بهر دو داشت پريشان حال گرديد فرمان داد تا همه علما و قضات و اركان دولت و صاحبان منصب را حاضر كردند و قضيه را بآنها بيان نموده و گفت بايد تدبيرى در زنده شدن اين پسر و دختر بنمائيد و الا همه را بقتل ميرسانم بلكه قتل عام خواهم نمود حاضرين همه گفتند اين امرى است محال كه مرده زنده شود پس يكى از آنها گفت ميگويند در مدينه شخصى هست كه ميتواند مرده را زنده كند و او را حسن بن على بن ابى طالب مينامند پس پادشاه گفت از اينجا تا مدينه چقدر مسافت است گفته اند شش ماه راه ميباشد پس يكى از ملازمان خود را كه بشجاعت و دليرى معروف بود او را گفت از اينجا تا بمدينه يكماهه بايد بروى و آن شخص محترمرا در نزد من حاضر بنمائى و الا ترا بقتل ميرسانم و دودمان ترا بباد فنا ميدهم ناچار آن شخص مهموم و مغموم از شهر بيرون آمد و قدرى راه رفته از شهر دور گرديد بر سر چشمه اى رسيده وضوى كاملى گرفته و دو ركعت نماز خوانده روى خود بطرف مدينه كرده گفت اى سيد و آقاى من بفريادم برس كه تو فريادرس درماندگانى و چاره ساز بيچارگانى ترا بحق جدت رسولخدا و پدرت على مرتضى و مادرت فاطمۀ زهرا ع راضى مشو كه اين پادشاه مرا بكشد و عيالات مرا اسير بنمايد و فرزندان مرا دربدر
ص: 18
و بى پدر گرداند اى سيد من شما ميدانيد كه من شش ماه مسافت را بيك ماه نميتوانم طى بنمايم و برگردم و سر بسجده نهاد و سخت بگريست و متوسل بامام حسن عليه السّلام گرديد ناگاه ديد شخصى پاى خود را باو ميزند و ميگويد برخيز آنمرد ميگويد من سر برداشتم گفتم شما كيستيد كه نگذاشتيد با مولاى خود امام حسن مجتبى ع درددل خود بگويم فرمود من همان امام حسن ميباشم كه بطرفة العين از مدينه باين بلد آمدم براى قضاء حاجت تو برو بسلطان بگو حسن بن على حاضر است آنمرد رفت خبر داد پادشاه بسيار خوشحال گرديد با جمع كثيرى باستقبال شتافت و آنحضرترا در بارگاه سلطنتى حاضر كردند سپس فرمان داد تا نعش پسر و دختر را بنزد آنحضرت آوردند و حضرت دعا نمود هردو باذن خداوند متعال زنده شدند سپس مجلس عقد فراهم آوردند آنحضرت دختر را به پسر وزير عقد بست و عروسى ملوكانه نمودند بانوى صابره زنى مؤمنه در ولايت ماوراء النهر با شوهر و برادر خود روانه مكه معظمه شدند چون به بغداد رسيدند شوهرش در دجله افتاد غرق شد آن عورت بى صبرى نكرد و جزع و اضطراب ننمود چون به باديه رسيدند برادرش از شتر افتاد و جان بحق تسليم كرد زن گفت انا للّه و انا اليه راجعون و صبر كرد و بى تابى ننمود چون بميقات رسيدند دزدان بر قافله زدند و اموال آن زن تمام بغارت رفت آن زن صبر كرد و جزع ننمود و گفت خداوندا راضيم بآنچه رضاى تو در آن است چون احرام بسته اند و بدر مسجد الحرام رسيد خواست داخل شود كه او را عادت زنان دست داد و حائض گرديد آن زن در مقابل كعبه سر بجانب آسمان كرد و آهى سرد از ته دل كشيد و گفت الهى تو دانائى كه مرا از وطن و خويش و تبارم جدا ساختى و شوهر مرا در دجله غرق كردى و برادر مرا در باديه هلاك نمودى و اموالم را در بيابان بتاراج دزد دادى چون بدر خانه تو رسيدم در بروى من بستى آيا در اين چه حكمت است آن زن در حال مناجات آوازى شنيد كه اى زن صالحه دل خود را خوش دار كه چندين لبيك حاجيان و يا رب يا رب متقيان در هوى معلق مانده است و قدرت ندارند كه در اين درگاه دم زنند اما صبر تو در بلاى ما ضايع نيست دعاى تو بدرجه قبول و حج تو مقبول است در
ص: 19
مقابل آن صبريكه كردى (جامع التمثيل)پادشاه پيكر زوجۀ سلطان نصير الدين حيدر كه يكى از سلاطين هند بود كه بعض علماء هند جلد سيزدهم بحار مجلسى را براى او ترجمه نمودند (اعيان الشيعه)
سلطان محمّد تاج الدين در كتاب تحفة المجالس گويد تاجرى از مردم بغداد دنيا باو ادبار كرد و شكست خورد و ماليۀ او بكلى نابود گرديد بقسميكه محتاج بسؤال شد ناچار از بغداد بهر وسيله كه بود خود را به بصره رسانيد در حاليكه از گرسنگى بنهايت رسيده بود بدر دكان تاجرى رسيد كه معلوم بود بسيار متمولست گفت ايمرد در راه محبت على بن ابى طالب و قربة الى اللّه يك درهم بمن صدقه بده تا من سد جوع خود بنمايم آن تاجر چون نام أمير المؤمنين عليه السّلام شنيد ديدهاى او سرخ شد و رگهاى گردنش پر از خون گرديد در نهايت غيض و غضب گفت دور شو از من اى رافضى خنزير كه بواسطۀ محبت تو بعلى بن ابى طالب ترا خاك ندهم آنمرد دنيا در نظرش تاريك شد و آرزوى مرك كرد و از آمدن به بصره پشيمان گرديد با كمال يأس و حرمان واله و سرگردان و اشك ريزان و دل بريان از در دكان آن ناصبى دور شد عبورش افتاد بكوچه اى كه غرفۀ عالى مشرف بآن كوچه بود و زنى در ميان آن غرفه تماشاى عابرين مينمود آن مرد ديد آن زن توجه باو دارد و او را در تحت نظر خود گرفته اين مرد هم فرصت غنيمت شمرده و گفت اى بانوى محترمه ممكن است در راه دوستى امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام يك احسانى بمن بنمائى و يك درهم بمن صدقه بدهى آن زن چون نام امير المؤمنين شنيد دست برد هردو گوشوارۀ از گوش خود بيرون آورد و بآن مرد گفت دامن خود بگير چون گرفت گوشواره را در دامن او انداخت مرد تاجر چون مدتى با جواهر سروكار داشت گوهرشناس بود نظر كرد ديد
ص: 20
اين دو گوشواره سرمايۀ خوبى است و قيمت آن بسيار است تمام هموم و غموم او بر طرف گرديد با خود گفت هيچ بهتر از اين نيست كه آنمرد ناصبى را بچشم او بگويم كه از زنى كمتر است رفت تا بدر دكان او رسيد و گوشوارها را باو نشان داد و گفت همانا از زنى كمتر باشى و اين عداوت تو نسبت بامير المؤمنين ترا بدبخت خواهد كرد اين را گفت و از پى كار خود رفت ولى مرد ناصبى بشك افتاد كه در اين شهر همانند گوشوارۀ عيال من كم پيدا ميشود بالاخره حواس او پريشان شد برخواست بخانه آمد نظر كرد ديد عيال او گوشواره در گوش ندارد گفت چرا گوشواره در گوش ندارى گفت آنها را تصدق كردم گفت براى چه اين كار كردى و چنين گوشوارۀ سنگين قيمت را از دست دادى آن زن گفت بعالم تو ربطى ندارد و آن از ميراث مادرم بود از مال تو نبود و آنمرد سائل مرا بكسى قسم داد و وسيلۀ خود گردانيد كه من نتوانستم او را محروم كنم مرد ناصبى گفت چه كسى را وسيله قرار داد گفت على بن ابى طالب را مرد ناصبى از شنيدن اين كلام آتش خشمش زبانه زدن گرفت و دود از كاخ دماغش سر بدر كرد گفت تو در خانۀ من رافضيه بودى و من خبر نداشتم بكدام دست دادى گفت بدست راست آنملعون خنجر كشيد و دست راست او را قطع كرد و او را طلاق گفته از خانه بيرون نمود آن زن با دست بريده آمد و در پشت ديوار كاروان سرائى بى هوش افتاد صاحب كاروان سرا بعادت هرشبه كه تفتيش اطراف كاروان سرا مينمود آن شب آمد ديد زنى بيهوش افتاده و خون از دست او ميرود عيال خود را خبر كرده داروئى آوردند و دست او را بسته اند و او را بهوش آوردند و از ماجراى او پرسش نمودند قصۀ خود را شرح داد صاحب كاروان سرا و عيال او از دوستان اهل بيت بودند بر آن زن ترحم كردند و با كمال مهربانى حجرۀ مخصوصى در كاروانسرا در اختيار او گذاردند و بمداواى دست او پرداخته تا زخم او بهبودى حاصل كرد آن زن شب و روز مشغول عبادت بود و خداوند جمال و ضيائى باو داده بود كه هرگاه شب در حجرۀ تاريك مشغول عبادت بود كان چراغى در حجره روشن است چند مدت روزگار بدين منوال ميگذرانيد اتفاقا در يكى از سالها غافله اى
ص: 21
از مال التجاره وارد آن كاروانسرا گرديد رئيس قافله عادت بنماز شب داشت چون براى تهجد برميخواست اطراف قافله را هم تفتيش ميكرد كه مبادا دزدى در كمين باشد دو آن شب هنگام تفتيش ديد در حجره اى از حجرات كاروان سرا كان چراغى روشن است چون از شكاف در نگاه كرد ديد زنى در سجادۀ عبادت است و اين نور صورت او است از چراغ نيست مرد تاجر متحير ماند كه آيا اين فرشته است يا از جنس بشر است حجره را نشان كرد و بقيۀ شب خواب نرفت چون صبح شد بنزد صاحب كاروان سرا رفت از او خبر گرفت كه در ميان اين حجره چه كسى ساكن است گفت اين حجرۀ دختر من است گفت شوهر دارد گفت ندارد تاجر ديگر چيزى نگفت آمد طبقى از زر و جواهر هديه صاحب كاروان سرا كرد آنمرد عيال خود را طلبيد گفت گمانم اين است اين مرد تاجر بما حاجتى داشته باشد كه اين مقدار زر و جواهر هديه ما كرده است زن گفت البته حاجت او را بايد روى بنمائى صاحب كاروانسرا بنزد تاجر آمد چون صحبت از هرطرف در ميان آمد تاجر پرده از روى مقصود خود برداشت و مقصد خود را آشكار ساخت صاحب كاروانسرا گفت اگر خود دختر راضى بشود من حرفى ندارم و من نميتوانم او را مجبور بنمايم ولى سعى ميكنم تا بگردن آرزو سوار شوى از آنجا برخواست بنزد دختر آمد و از خصال پسنديدۀ تاجر چندانكه توانست شرح داد ولى آن زن صالحه از مقطوع بودن دست بسى افسرده خاطر بود راضى باين مزاوجت شد ولى گفت امشب مرا مهلت گذاريد گفته اند باكى نيست آن زن صالحه پلاسى پوشيد و بدعا و مناجات آن شب را به پايان برد و همى گفت ايقادر متعال بحق ذات بى زوال خود كه مرا نزد شوهر خود شرمنده منما و ترا قسم ميدهم بحق مولايم امير المؤمنين عليه السّلام كه دستيكه در راه محبت مولايم امير المؤمنين عليه السّلام قطع شده است بمن برگردانى و مرا در نزد شوهر شرمنده مسازى و انت محيى العظام و هى رميم و چندان بگريست كه از هوش برفت چون بهوش آمد دست خود را سالم ديد نعره اى بزد و بسجدۀ شكر افتاد صاحب كاروان سرا كه سرپرست او بود چون
ص: 22
بنك نعرۀ او بشنيد بحجره درآمد دختر را ديد بسجده رفته و دست او سالم است تعجبها كرد قصۀ او را بتاجر خبر داد محبت او چندان مضاعف گرديد كه وصف نتوان كرد او را عقد كرده با خود بشهر خويش برده زندگانى باسعادت و باسرورى كردند روزى با هم نشسته بودند كه سائلى بر در خانه نان طلبيد كنيزان حاضر نبودند خود آن زن برخواست چيزى براى آن سائل برد چون در صورت او تامل كرد او را شناخت كه شوهر اول او بوده گفت تو فلان تاجر بصرى نيستى گفت چرا از كجا مرا ميشناسى گفت تو همان مرد ناصبى باشى كه دست عيال خود را قطع كردى و او را طلاق گفتى و از خانه بيرون كردى و گفتى برو تا على دست ترا خوب كند همانا عجب است كه مرا نميشناسى من همان عيال تو هستم اكنون به بين كه امير المؤمنين عليه السّلام دست مرا خوب كرد و مرا بر سرير عزت و غنا و ثروت نشانيده اكنون بگو بدانم آنهمه اموال تو كجا رفت مرد ناصبى چون عيال خود را بشناخت و دست او را صحيح بديد هردو دست بر سر زده و آه سرد از دل بركشيد و دست افسوس بدندان گزيد گفت وقتيكه ترا از خانه بيرون كردم طولى نكشيد كه آتش در دكان من افتاد و آنچه داشتم طعمه حريق گرديد و خانه و اساسيۀ من همه بتاراج رفت و تا بامروز سائل بكف ميباشم آن زن گفت دشمنى با امير المؤمنين عاقبتش همين است از خدا بترس و ترك اين مطلب باطل بنما شوهر او ديد كه عيال او با آن سائل سخن بدراز كشيد چون آمد احوال پرسيد قصه را بازگفت آنمرد گفت اللّه اكبر آن سائل كه گوشواره باو دادى من هستم فاعتبروا يا اولى الابصار
علاّمۀ نورى در دار السلام از كتاب (حبل المتين) كه تأليف سيد شمس الدين محمد بن بديع الرضوى است كه از سدنۀ روضۀ مطهره رضويه است و در زمان شاه طهماسب ثانى زندگانى ميكرده و از علماء جليل القدر آن عصر بوده از كتاب جامع الاسرار اسعدى نقل كرده كه در زمان خلفاى بنى العباس مرد بخيلى بود كه از اعداء اهل بيت
ص: 23
عصمت بشمار ميرفت و دخترى داشت كه از خاندان عصمت بوده و از براى آن دختر روزى دو قرص نان بيشتر باو نميداد روزى آنمرد در منزل نبود كه سائلى آمد و گفت بمحبت على كه مرا چيزى بدهيد پس آن دختر دو قرص نان خود را باو داد در آن اثنا پدر ملعونش از راه رسيد و سائل را با آن دو قرص بر در منزل بديد از او سئوال نمود كه اين نانها را كه بتو داده است آن سائل گفت دخترى از اين خانه اين دو نانرا بمن داد پس آن ملعون داخل خانه گرديد و از دخترش سئوال نمود كه چرا نانهاى خود را بسائل دادى گفت او مرا قسم داد بكسى كه نتوانستم قسم او را رد بنمايم گفت آن كيست دختر گفت امير المؤمنين على است پدرش گفت آيا او را دوست ميدارى دختر گفت هزار جان من فداى على باد پس آنملعون گفت بكدام دست دادى نان خود را بسائل گفت بدست راست آنملعون گفت اگر در محبت او صادقى دستت را بده تا بدوستى او قطع كنم آن دختر گفت دست دادن در راه محبت او آسان است لكن اى پدر مرا محتاج بمردم مكن و سائل بكف منما پس هرچه تضرع نمود پدرش قبول ننموده بالاخره دست او را بريده و او را از منزل خود بيرون كرد پس آن دختر روى به بيابان نهاد و در زير درختى آمد و نشست از شدت درد او را غش عارض شد قضا را سلطان آن نواحى بشكار رفته آهوئى در نظرش آمد از عقب او بتاخت تا بمكانى رسيد ديد نور از او مشتعل است بسوى آسمان و درختى پيدا شد كه در اطراف او حيوانات زيادى جمع شدند و همه سرها را بسوى آسمان بلند نموده گريه و زارى مينمايند پس بنزديك آن درخت آمد ديد دخترى زيبا در زير درخت است و دست راستش قطع شده است و از هوش رفته و خون از دست او جارى است پس از اسب پياده گرديد و دست او را بست و خون ايستاد پس از غشوه افاقه از براى او حاصل شده ديد مردى با محاسن نيكوئى در بالين او نشسته است اين وقت بر آن دختر سلام نمود چون سلطان ديد كه بهوش آمده است از حالاتش سئوال نمود آن دختر ماجرا را تماما بعرض سلطان رسانيد پس آن ملك عادل گفت غصه مخور تو دختر منى و من پسرى دارم ترا از براى او تزويج مينمايم اين وقت او را بلشكرگاه آورده و محملى از براى او ترتيب داده او را در حرم سراى
ص: 24
خود داخل كرد ومعالجه نمودو تا زخم دستش بهبودي حاصل نمودو آن دختر روزها را روزه ميگرفت و شبها مشغول بعبادت بود تا اينكه رأى سلطان بر اين قرار گرفت كه آن دختر را به پسر خود تزويج نمايد سپس مجلسى مهيا نموده و عقد واقع شد در نهايت زيبائى و عظمت و پسر را در حجله گاه آن دختر داخل نمودند و سلطان خودش عقب درآمد تا مكالمات آنها را استماع بنمايد براى اينكه پسرش واقف از مقطوع بودن دست دختر نبود و غرض سلطان اين بود كه اگر آن پسر اظهار كراهتى بنمايد براى مقطوع بودن دست دختر او را تسلى بدهد بالجمله پسر آب طلب كرد آن دختر ظرف آب را بدست چپ گرفته بنزدش آورد پسر از روى مزاح گفت پدرم بمن زنى داده است كه دست راست را از چپ تميز نميدهد دختر از شنيدن اين كلمه منقلب گرديد و دلش سوخت و آب در چشم بگردانيد چون پسر سلطان اين حالت را از او مشاهده نمود از گفته خود پشيمان شد بخوابگاه خود رفت و خوابيد اين وقت دختر برخواست و وضو بساخت و دو ركعت نماز بجاى آورد و بعد از نماز سر بسجده نهاد و عرض حال با قادر ذو الجلال نمود و گفت خدايا تو عالمى كه من دست خود را در راه محبت وليت امير المؤمنين داده ام پس مرا درياب يا غياث المستغيثين اين وقت سخت بگريست تا حال غشوه باو عارض گرديد در أنحال ديد نورى ظاهر شد كه تمام آسمان و زمين را روشنى داده و آن نور دو نصف شد و از ميان آن تختى نمودار گرديد كه در ميان آن يك زن و چهار مرد بود كه نور آنها خانه را روشن و منور گردانيد در آنحال ديد كه آن زن از تخت بزير آمد و در كنار او بنشست و او را در بغل گرفت و باو فرمود غصه مخور كه غمت بآخر رسيد منم فاطمه زهرا و اين چهار مرديكه بالاى اين تخت ميباشند يكى پدرم رسولخدا ص و آن ديگر شوهرم على مرتضى و آن دو نفر ديگر دو فرزندان من حسن و حسين ميباشند اين وقت صديقۀ طاهره بحضرت امير عرض كرد يا ابا الحسن اين زن دستش در راه محبت تو قطع شده است دعا بفرما كه دستش درست شود به بركت دعاى تو و رفع خجلت او از شوهر بشود آنحضرت چون اين كلامرا از حضرت فاطمه استماع نمود از تخت بزير آمد و دست خود را بلند نمود و كف دستى را از
ص: 25
هوا گرفته و به دست قطع شده آن دختر نهاد و سوره فاتحة الكتاب را قرائت نمود پس دست آن دختر صحيح شد و فاطمه زهرا و امير المؤمنين در بالاى آن تخت رفته از نظر غائب شدند و بآسمان عروج فرمودند چون سلطان مدتى عقب در ايستاد هيچ حركت و حسى از پسر و آندختر نشنيد مضطرب گرديد در را باز كرده داخل حجره شد ديد پسرش در بستر خود در خواب است و آن دختر بالاى سجاده خوابش برده در اين اثنا عطسه بر سلطان عارض گرديد از صداى عطسه دختر از خواب بيدار شده دست خود را صحيح يافت دوباره بسجده افتاد و شكر و حمد الهى بجاى آورد و از جاى خود حركت نموده بسلطان سلام نمود و دست خود را باو نشان داد و كيفيت را باو عرضه داشت سلطان نيز سجده شكر بجاى آورد و از حجره بيرون آمد و محبت آن دختر در دل شوهر مضاعف شد
روزى مأمون در مجلس قضا نشسته بود كه در خلال اين حال زنى با لباس كهنه مقابل مأمون ايستاد و گفت السلام عليك يا امير المؤمنين و رحمة اللّه و بركاته مأمون نگاهى بيحيى بن اكثم كرده يحيى گفت و عليك السلام يا امة اللّه تكلمى بحاجتك آن زن اشعار ذيل را با تمام فصاحت انشا كرد يا خير منتصف تهدى له الرشد و يا اماما به قد اشرق البلد
بشكو اليك عميد القوم ارملة عدى عليها فلم يترك لها سبد
(اى شعر) و ابتز منى ضياعى بعد منعتها ظلما و فرق منى الاهل و الولد
مأمون جواب او را باشعار مناسب داد كه حاصل مضمونش اين است يا امة اللّه وقت نماز رسيد است روز شنبه خصم خود را بيار تا داد ترا از او بستانم چون روز شنبه شد و بيامد و گفت السلام عليك يا امير المؤمنين مأمون جواب سلام داد و گفت خصم تو كجاست اشاره بعباس بن مأمون كرده پس فرمان داد عباس را بنزد آن زن جلوس نمايد
ص: 26
و مأمون براى آن زن حكم كرد و فرمان داد تا اموال او را باو رد كردند و پسرش عباس را مجازات كرد (عقد الفريد)
كه بر سر قبر پدرش بود در كتاب مذكور گويد زنى از اعراب بر سر قبر پدرش ايستاد و سر بجانب آسمان كرد و گفت (اللهم نزل بك عبدك مقفرا من الزاد مخشوش المهاد غنيا عما في ايدى العباد فقيرا الي ما في يديك يا جواد و انت يا ربى خير من نزل به المؤمنون و استغنى بفضله المقلون و ولج فى سعة رحمة المذبنون اللهم فليكن قرى عبدك منك رحمتك و مهاده جئتك ثم قالت يا اتباه ان فى اللّه تعالى من فقدك عوضا و فى رسول اللّه عن مصيبتك اسوه (ثم انصرفت) گفت بارخدايا بندة تو با دست تهى بر تو نازل شد او را زادى و توشه اى نيست در مكان ضيق فرود آمد است و از آنچه در دست مردم است بى نياز و چشم اميدش بسوى تو بازاى صاحب جود و احسان و اى بهترين سرپرست مؤمنان كه فقيران بيچاره از فضل تو برخوردار ميشوند و بواسطۀ وسعت كرم و رحمت تو گناهكاران لباس مغفرت درپوشند اكنون اين پدر مرا كه بندۀ تو است ضيافت او را رحمت خود قرار بده و مكان او را بهشت برين سپس پدر خود را خطاب كرد كه اى پدر در عوض فقدان تو خداى تعالى مراست و در مصيبت تو مرا برسول خدا صلّى اللّه عليه و آله اقتدا است
كه در سكرات موت پسرش بود در كتاب مذكور گويد كه عبد الرّحمن بن عمر حديث كند كه وارد شدم بر زنى از اعراب كه پسرش در پيش چشمش در سكرات موت بود در آنحال ديدم آن زن از جابر خواست و چشمهاى آن پسر را پست و دست و پاى او را بسوى قبله كشيد و بسوى من ملتفت شد گفت يا بن أخى گفتم چه ميخواهى ديدم اين كلمات بگفت (قالت ما احق من البس النعمة و اظلت به النضرة ان لا يدع توثق من نفسه قبل حل عقدته و العفو ربه ثم نظرت إليه و قالت و اللّه ما كان ماله لبطنه و لا امره لعرسه ثم انشدت
ص: 27
رحيب دراع بالتى لا تشينه و ان كانت الفحشاء ضاق بها ذرعا
گفت چقدر سزاوار است كسيكه خداى تعالى لباس نعمت باو پوشانيد و سحاب نضارت و خوشگوارى بر سر او سايه انداخته كه وانگذارد نفس خودشرا يله و رها بلكه او را در بند و زنجير عبادت بدارد قبل از اينكه رشته عمرش گسيخته شود تا اينكه بعفو و مغفرت پروردگار خود نائل شود سپس روى باميتكه پسر او بود كرد و گفت بخدا قسم آنچه اموال بدست او ميآمد انفاق ميكرد و براى شكم خود ذخيره نمينمود و امرى براى عيال خود عهده دار نبود سپس شعرى انشاء كرد كه مضمونش اين است كه اين پسر من طويل الباع واسع الصدر بامورى مشغول بود كه موجب سرشكستگى و قباحت و زشتى نبود و دست او از گناهان كوتاه بود
در كتاب مذكور گويد زنى از اعراب را در مرگ پسرش تعزيت گفته اند آن زن در جواب گفت (إنّ فقدى ايّاه آمننى كل فقد سواه و ان مصيبتى به هونت علىّ المصائب) . يعنى همانا از دست رفتن فرزند من بعد از او هرچيز از دست من برود بر من دشوار نيست و هرمصيبتى بر من وارد بشود سهل است بعد از مصيبت من باين فرزند اين وقت اين اشعار را انشاء كرد. من شاء بعدك فليمت فعليك كنت احاذر
كنت السواد لناظرى فبكى عليك الناظر
ليت المنازل و الديار حفائر و مقابر انى و غيرى لا محالة حيث صرت لصائر
يعنى هركه ميخواهد بعد از تو بميرد فقط من بر تو خائف بودم چون تو نور عين و انسان ديدۀ من بودى اكنون همان چشم بر تو گريان است ايكاش منازل و شهرها همه حفيره و قبرستان بودى براى اينكه من و غير من بالاخره فرودگاه ما همان فرودگاه
ص: 28
توست سپس با دلى داغدار و چشم اشكبار اين اشعار بگفت. ابنى غيبتك المحل الملحد او ما بعدت قاين من لا يبعد
انت الذى فى كل ممسى ليلة تبلى و حزنك فى الحشا يتجدد
يعنى اى نور ديده رمد كشيدۀ من و اى ميوه دل غم رسيده من خاك لحد ترا از نظر من پنهان كرد آيا تو از من دور شدى و كجا پيدا ميشود كسيكه اين دورى براى او نباشد ولى اى فرزند عزيزم اگر بدن تو در زير خاك هرساعت بطرف كهنگى و پوسيده گى راه نزديك ميكند ولى هرساعت حزن و اندوه فراق تو در قلب من تازه ميشود سپس زار بگريست و اين اشعار بآهنگ جان گداز بگفت لئن كنت نور اللعيون و قرة لقد صرت سقما للعيون الصائح
و هون حزنى ان نومك مدركى و انى غدا من اهل تلك الضرائح
يعنى اى فرزند عزيزم اگر نور ديدۀ من و روشنى چشم من بودى هرآينه امروز سبب شدى كه چشمهاى صحيح را از شدت گريه بيمار بنمائى ولى باك ندارم از اين حزن شديد كه مرا فروگرفته چون ميدانم عنقريب بتو ملحق ميشوم و در زير خاك پنهان ميگردم سپس صيحه اى كشيد و گريه اش شديد شد و باين اشعار مترنم گرديد يا فرحة القلب و لا حشاء و الكبد يا ليت امك لم تحبل و لم تلد
لما رايتك قد ادرجت فى كفن مطيبا للمنايا آخر الابد
ابقيت بعدك انى غير باقيه و كيف تبقى ذراع زال عن عضد
يعنى اى سرور قلب من و اى پارۀ جگرم ايكاش مادرت بتو حامله نميشد و ترا نميزائيد تا اينكه ترا در ميان كفن بنگرد و از براى خوابيدن زير خاك ابد الاباد ترا با كافور مطيب نمودند و آخرين شعر او اين بود كه با قلب مجروح قرائت نمود هو الصبر و التسليم للّه و الرضا اذا نزلت بى خطبته لا اشائها
يعنى هرگاه مصيبتى بر من نازل بشود كه مترقب آن نبودم و انتظار او را تسلى دل من همان صبر و شكيبائى و راضى بقضا و تسليم امر حضرت حق جل و علا است
ص: 29
(مج) بانوئيكه براى شوهر خود مرثيه ميگفت و نيز در كتاب مذكور گويد زنى از مردم اعراب براى شوهر خود بابيات ذيل مرثيه گفت كنا كغضين فى جرثومة بسقا حينا على خير ما ينمى به الشجر
حتى اذا قيل قد طالت فروعهما و طاب قنواهما و استنصر الثمر
اخنى على واحد ريب الزمان و ما يبقى الزمان على شىء و لا يذر
كنا كانجم ليل بينها قمر يجلو الدجى فهوى من بينها قمر
يعنى بوديم ما دو نفر همانند دوشاخه كه از يك ريشه و اصل بلند گرديد حالكو نيكه بر بهترين نمويكه براى درختان است از براى ما بود بناگاه مرك يكى ما را در ربود همانا اين دهر غدار و اين روزگار ناپايدار باقى نميگذارد شيىء را مگر آنكه او را صيد ميكند و بوديم همانند ستارهاى نورافكن كه در ميان ما بدر تابان در تاريكى شب درخشان بود افسوس كه قمر از ميان ما منخسف گرديد و از مجلس ما رخت بربست
در كتاب مذكور از اصمعى حديث كند كه با بعضى از رفقاى خود بمقابر اعراب وارد شديم بناگاه زنيرا ديديم در غايت جمال با لطافت خد و رشاقت قد خود را آراسته و از حلى و حلل كاملا خود را زينت كرده چندانكه وصف نتوان كرد اصمعى گويد من با رفيق خود گفتم آيا چيزى عجيب تر از اين ديده اى گفت نه اين وقت من پيش رفتم گفتم اى جاريه با قلب حزين و چشم اشكين مرثيه ميخوانى و لكن بر تو زى مصيبت زدگان نمى بينم در جواب من باين ابيات ذيل مترنم گرديد فان تسئلانى فيم حزنى فاننى رهينته هذا القبر يافتيان
فانى لاستحييه و الترب بيننا كما كنت استحييه حين ترانى
ص: 30
اهابك اجلالا و ان كنت في الثرى مخافة يوم ان يسؤك لسانى
يعنى اى دو جوان اگر سؤال شما اينست كه من براى چه مينالم همانا ناله و افغان من براى اين كسى است كه زير خاك خوابيده است و اما اينكه خود را زينت كردم براى اينكه حيا ميكنم از او در حالتيكه زير خاك است مثل حياء من از او در ايام حيوة او هنگاميكه بروى من نظر ميكرد و اكنون بين خود و او خاكرا مانع نميدانم و مهابت و جلالت او را در نظر ممثل دارم اگرچه او در زير خاك است ولى خوف دارم كه روزى شايد نسبت باو اسائه ادبى كرده باشم سپس صدا را بناله و شيون بلند كرد و ابيات ذيل را بسرود يا صاحب القبر يا من كان ينعم بى حظا و يكثر فى الدنيا مواساتى
فزرت قبرك فى حى و فى حلل كانتى كنت من اهل المصيبات
اردت آتيك فيما كنت اعرفه ان قد تسر به من بعض هينات
يعنى اى صاحب قبر و ايكسيكه انواع نعمتها و حظها و لطفها را هرگز از من دريغ نداشتى و چندانكه توانستى از مواسات با من دست باز نداشتى اكنون با جماعت عشيره و با زينت تمام بزيارت تو آمدم گويا از اهل مصيبات بودم و اينك از عزا بيرون آمدم دوست داشتم كه بخدمت تو شرفياب بشوم در حالت و لباسيكه ميدانستم تو آن حالت و لباس را اگر به بينى بآن مسرور ميشوى)
از ملوك قراختائيان كه در كرمان حكومت كردند از سال ششصد سى و هشت پادشاه خاتون در كرمان حكومت كرد بالاخره مقتول گرديد اين دو بيت ذيل از نتايج افكار اوست درون پرده عصمت كه تكيه گاه من است مسافران هوا را گذر بدشوارى است
هميشه باد سرزن بزير مقنعه اى كه تاروپود وى از عصمت نكوكارى است
ص: 31
بانوى عارفه ذو النون مصرى حديث كرده كه من وقتى در سفرى از اسفار زنيرا ديدم با جبه و مقنعه پشمى كه تنها در صحرا عبور مينمود بدو رسيدم گفتم با تنهائى ارادۀ كجا دارى كه نسوانرا بيابان گردى و سياحت جائز نيست گفت ايمغرور سير و سياحت من بسوى او است مگر نخوانده اى كتاب خدا را كه ميفرمايد (أَ لَمْ تَكُنْ أَرْضُ اَللّٰهِ وٰاسِعَةً فَتُهٰاجِرُوا فِيهٰا) از اين كلام دانستم كه دانشمند است با خود گفتم كه چيزى از او سئوال بنمايم سپس باو گفتم باى شىء عرفت اللّه قالت عرفت اللّه باللّه و عرفت مادون اللّه بنور اللّه سپس گفتم چيست اسم اللّه الاعظم گفت هو اسم اللّه الاعظم است (نامۀ دانشوران)
و نيز در نامۀ دانشوران در حوادث ١١٠ هجرت از فرزدق شاعر حديث كند كه گفت من در بلاد نبى عقيل سير ميكردم و در چشمه سارها گردش ميكردم بناگاه رسيدم بخيمۀ بسيار عالى در آنجا زنيرا ديدار كردم كه بآن صباحت رخسار و ملاحت ديدار و حلاوت گفتار تابان وقت همانند او را نديده بودم پس بدو نزديك شدم و گفتم هيچ رخصت ميفرمائى كه در اين ظل ظليل و سايۀ مباركه چندى بآسايش بگذرانم گفت فرود شو و بياساى و در ميهمانى ما آسوده خاطر باش پس شتر خويش فروخوابانيدم و در حضورش جلوس دادم آنگاه آن ماه رو كنيز خود را فرمان كرد كه بشتاب نزد راعى و گوسفندى گرفته بياور آنرا ذبح كن و كار خورش و خوردنى را فراهم بنما و مقدارى كره و خرما حاضر ساز پس با هم نشستيم و مشغول حديث شديم بخدا قسم هرگز بفضل و ادب و فرهنگ و دانش آن زن كسيرا نديدم هيچ شعر از بهرش نخواندم جز آنكه برتر و بهتر از آنرا براى من انشاد نمود و آنمجلس و حديث مرا در عجب و شگفتى همى داشت بناگاه مرديكه دو برد بر تن داشت پديد شد آن زن چهره و رخسار خود را در زير برقع پنهان داشت آنمرد بيامد و بنشست آنماه رو و زهره جبين روى بدو
ص: 32
(تذكرة الخواتين) كرد و همى با او حديث گفت من از اين حال خشمگين و افسرده خاطر شدم خواستم آنمرد را از آن مجلس منصرف گردانم حيله اى بنظرم نيامد مگر آنكه با او گفتم من ميخواهم با تو مصارعت بنمايم باادب گفت آيا كسى با ميهمان خود مصارعت مينمايد فرزدق گويد من الحاح و اصرار كردم و غرضم دور كردن او بود از آن مجلس انس چون آنمرد حاضر نميشد آن زن بآن مرد گفت چه ضرر دارد با پسر عم خود مصارعت بنمائى اين وقت آنمرد از جاى برخواست و برد خود را بيرون كرده بكنارى انداخت خلقتى عجيب ديدم كه بر هلاك خود يقين كردم پس دست مرا گرفت و بجانب خود كشيد چنانكه در سينه اش جاى گرفتم آنگاه مرا از زمين بركند و چنان بر زمين بكوفت كه تمالك از من برفت و همى ضرطه از پى ضرطه بيفكندم و صدا از دنبال صدا درانداختم و بطرف شتر خويش برجستم آنجوان التماس كرد و مرا سوگند داد كه من در رفتن عجلت ننمايم و آن زن بمن گفت خدايتعالى اين ميهمانى و تن آسائيرا بر تو مبارك گرداند و موجب عافيت باشد من گفتم اين ظل شما و ميزبانى شما را رسوى و خوار بنمايد اين بگفتم و برفتم در آنحال كه روى براه داشتم ناگاه آنجوان بر مركبى آزاده سوار و ناقه نجيبى با بهترين رحل و جهاز زمام آنرا در كف داشت مرا ندا در داد كه اى فلان ترا بخدا قسم ميدهم كه مرا عفو بفرمائى من رغبت باين مصارعت نداشتم بسبب اصرار و ابرام تو اقدام كردم اكنون اين ناقۀ نجيبه را با رحل و جهاز از من به پذير و به پرهيز كه كسى ترا فريب دهد و آنرا بقيمت قليلى از دست تو بدر كند زيرا قسم بخداى كه دويست دينار بهاى آنرا داده ام گفتم اين ناقه را مى پذيرم لكن با من بازگوى كه تو كيستى و آن ماه پاره كيست گفت من توبة بن حمير باشم و آن زن ليلى اخيليه باشد پس از من معذرت طلبيده من شتر را گرفتم و براه خود رفتم
و گويند ابن دمينه را ابتدا زنى بدكاره مسماة بحماة بوده بالاخره همان زن ابن دمينه را مقتول مينمايد و چون از حماة بد
ص: 33
عمل رنجش پيدا ميكند زنى ديگر آمنه يا امينه نامرا در حبالۀ نكاح خود درميآورد و اين زن صاحب طبع و شاعره و از فصحاى عصر خود بوده و زياده از حد متعارف بابن دمينه مهر و محبت داشته و محاورات شاعرانه بين زوج و زوجه واقع شده چنانكه وقتى در مجلس اين ابياترا خطاب بابن دمينه انشاء نمود و انت الذى اخلفتنى ما وعدتنى و اشمت بى من كان فيك يلوم
و ابرزتنى للناس ثم تركتنى لهم غرضا ارمى و انت سليم
فلو كان قول يكلم الجسم قدبدا بجسمى من قول الوشاة كلوم
و بعضى ابيات رائقه اين زن در كتاب اغانى و تزيين الاسواق نگاشته شده از آن جمله اين سه بيت است كه در وصل حبيب گويد. تجاهلت وصلى حين لاحت عمايتى فهلا صرمت الحبل اذانا ابصر
ولى من قوى الحبل الذى فد قطعة نصيب ولى رأى و عقل موفر
و لكن ما آذنت بالصرم بغتته و لست على مثل الذى جئت اقدر
(خيرات حسان)
علامۀ خبير شيخ محمّد على معروف بفقبه تبريزى در كتاب بحر الجواهر خود از مبرد حديث كند كه گفت بر زنى نازل شدم كه مال كثير داشت و همچنين غلامان و كنيزان و اولاد و خدم وحشم بسيار براى او بود چند روز در منزل او ماندم چون خواستم حركت بنمايم او را گفتم آيا حاجتى دارى تا در اسعاف آن حاجت سعى خود بكار برم آن زن گفت بلى حاجت من اين است كه هرگاه باين بلد عبور دادى بخانه من نازل شوى مبرد گويد من از نزد آن زن مرخص شدم بعد از چند سال دوباره بخانه آن زن وارد شدم ديدم آن زن در نهايت فقر و بيچارگى جميع اموال او نابود شده است و همه فرزندان و غلامان و كنيزان از دست او رفته و منزل سابق را هم فروخته با اينهمه خوشحال و خندان در كمال بهجت و سرور است او را گفتم با اينهمه ترا مسرور مى بينم از چه
ص: 34
جهت است گفت اى بندۀ خدا من در خصب نعمت و كثرت مال و ثروت در احزان و هموم و غموم كثيره بودم گمان كردم كه اين از قلت شكر من بود و خوف داشتم كه در آخرت حظى نداشته باشم و من اليوم در اين حالت خندان و مسرورم بجهت شكرانۀ صبريكه خدا بمن داد است
در كتاب مذكور گويد كه يك عابدى سالهاى بسيار عمر خود را بزهد و عبادت بسر برده بود در عالم رؤيا باو گفته اند فلانه زن رفيق تو است در بهشت آن عابد چون از خواب بيدار شد در جست وجوى آن زن برآمد تا او را پيدا كرده ميهمان او گرديد بعمل او نظر كرد چيزى نديد و آن عابد قائم الليل و صائم النهار بود عابد سئوال كرد آيا ترا غير از اين عمل عبادتى باشد آن زن گفت براى خود عملى نميدانم كه اظهار آن بنمايم فقط خصلتى در من هست و آن اين است كه اگر در شدتى باشم تمنا نميكنم كه ايكاش در رخا بودم و اگر مريض شوم تمنا نميكنم كه ايكاش در صحت بودم و اگر در آفتاب باشم تمنا نميكنم كه ايكاش در سايه بودم عابد دستهاى خود را بر سر نهاد و گفت اين خصلت خيلى بزرگ است كه عاجزند از آن بزرگان زهاد و عباد و نظير آن در كتاب مذكور گويد زنى راه ميرفت پاى او برگشت و سخت بر زمين خورد و ناخن او بريده شد با اين وضع از آن مسرور و خندان بود باو گفته اند آيا الم او را درك نميكنى آن زن گفت لذت ثواب جزيل كه جزاى آن است زائل كرده است از قلب من مرارت وجع را
زيد نساج حديث كند كه من در روز جمعه بزيارت مقام امام زين العابدين رفتم در آنجا مرديرا كه از همسايگان ما بود ملاقات كردم در حاليكه مشغول بغسل كردن بود و در پشت او زخمى بود باندازۀ وسعت يك شبر و خون و چرك از او سيلان
ص: 35
داشت مرا حال تنفر دست داد او ملتفت من گرديد و خجلت كشيده بعد گفت تو زيد نساج نيستى گفتم چرا گفت بيا مرا معاونت كن تا غسل جمعه بنمايم گفتم بخدا قسم ترا معاونت نكنم تا مرا خبر دهى از اين زخم كه در پشت تو است گفت مرا اعانت كن تا هنگاميكه فارغ شوم ترا خبر ميدهم بشرطى كه تا من زنده هستم بكسى خبر ندهى پس او را معاونت كردم تا غسل خود را خلاص كرد و لباسهاى خود را پوشيد و در آفتاب نشست گفت دانسته باش كه ما ده نفر بوديم هم دست و هم داستان در امور باطله بهر قبيحى اقدام ميكرديم و هرشب در منزل يك نفر جمع ميشديم و آن صاحب منزل براى ما از اطعام و شراب كهنه چندانكه ما را كفايت كند فراهم مينمود چون شب نهم در خانۀ يك نفر جمع شديم و بعد از صرف طعام و شراب متفرق گرديديم و هركس بخانه خود رفت من بمنزل خود برگشتم و بخواب رفتم بناگاه ديدم زوجه من مرا بيدار ميكند ميگويد مگر نميدانى فردا شب نوبت تو است و در خانه از قليل و كثير چيزى يافت نميشود من سر از جامۀ خواب برگرفتم و مستى از سر من بيرون رفته بود متحير ماندم چه وسيله فراهم بنمايم كه پولى بدست بياورم كه در نزد رفقاى خود منفعل نشوم زوجه من گفت امشب شب جمعه است و روضۀ على بن ابى طالب از زوار خالى نيست مردم از دور و نزديك بزيارت او ميروند برخيز برو بر سر راه آنها كمين بگذار شايد طعمه اى بدست كنى لااقل لباس آنها را بيرون بياورى و آنرا بمعرض فروش درآورى تا مروت تو در نزد رفيقانت تمام بوده باشد من برخواستم شمشير و سپر خود را برداشتم و در خندق كوفه كمين نهادم و شبى تاريك و ظلمانى بود و ابر آسمانرا فرو گرفته بود همى رعد و برق ظاهر ميشد بناگاه در ميان برق ديدم از طرف كوفه دو نفر پيدا شدند چون نزديك رسيدند برق ديگر زد ديدم يك زن جوان و يك زن پير ميآيند چون بمن نزديك رسيدند برق ديگر زد ديدم با آن عجوز دختركى است در نهايت حسن و جمال با خود گفتم عجب صيدى بدست من افتاد بنك برايشان زدم كه زيور و لباس خود را تماما بريزيد تا جان سالم بدر بريد ناچار هرچه زيور و لباس داشته اند ريخته اند در آنوقت شيطان مرا وسوسه كرد با خود گفتم چنين صيدى باين آسانى
ص: 36
بدست تو افتاده و چنين دختريكه در جمال نظير ندارد چرا او را از دست ميدهى در حال بجانب دختر حمله كردم دختر از قصد من مطلع شد بر آن عجوز پناه برد و خود را باو مى چسبانيد و ميگفت ايخاله بفريادم برس و چون شاخۀ ريحان كه از نسيم صبحگان بلرزد بر خود ميلرزيد و همى گره بالاى گره به بند شلوار خود ميزد آن عجوزه مرا گفت ايمرد از خدا بترس و آنچه از ما گرفته اى ترا حلال باشد دست از اين دختر بردار كه فردا شب ميخواهد بخوانۀ شوهر برود من خالۀ او هستم مرا گفت من نذر كرده ام كه شب جمعه بزيارت مولايم امير المؤمنين عليه السّلام بروم و ميترسم چون بخانۀ شوهر رفتم ديگر موفق نشوم بيا امشب مرا با خود ببر تا آنحضرترا زيارت بنمايم اكنون ايمرد ترا بخدا قسم ميدهم كه ناموس ما را مدر و ما را فضيحت منما سخنان آن عجوزه براى من باد در چنبر و آب در غربال بود دستى بسينۀ او زدم و دختر را از او جدا كردم و بر زمين انداختم و روى سينۀ او نشستم و هردو دست او را بيك دست گرفتم خواستم گره بند شلوار او را بگشايم و او را در زيردست و پاى من چون ماهى كه از آب برون افتاده باشد اين وقت يك صيحه از جگر كشيد و گوشه چشم بجانب نجف كرده گفت المستغاث بك يا امير المؤمنين عليه السّلام كه در حال صداى سم اسبى بگوش من رسيده و گوينده اى گفت دست بردار از اين زن من بعقب نگاه كردم شخصى را ديدم كه بر اسب اشهبى سوار و لباس سفيد دربر دارد و بوى مشك از او متصاعد است از بنك او دست من سست شد دست از دختر برداشتم ولى خود را ضبط كردم با خود گفتم اين سوار يك نفر بيش نيست من ابطال رجالرا بجوانمردى نشناختم با جرات گفتم تو خود را نجات داده اى كه ميخواهى ديگريرا نجات بدهى ديدم با شمشير بمن اشاره كرد كه برو درافتادم و زبان من بند آمد و از گفتار بكلى لال شدم گويا روح در بدن من نماند ولى گوش من مى شنيد كه آن سوار بآن دو زن گفت لباسهاى خود را به پوشيد و زيورهاى خود را برداريد ديدم آن عجوزه گفت اى جوان مرد خدا ترا رحمت كند كه ما را از دست اين ظالم نجات دادى بيا بر ما منت بگذار و ما را برسان بحرم سيد و مولاى ما امير المؤمنين عليه السّلام آن سوار بروى ايشان تبسم نمود و فرمود منم امام شما امير المؤمنين
ص: 37
عليه السّلام برگرديد بمنزل خود كه من زيارت شما را قبول كردم پس آن عجوزه و آن دخترك پاى آنحضرترا بوسه دادند و لباسهاى خود را پوشيدند و خوشحال و مسرور مراجعت كردند در آنوقت من بهوش آمدم عرض كردم يا سيدى من توبه كردم كه ديگر مرتكب گناهى نشوم فرمود اگر توبه كردى خداى توبۀ ترا قبول ميكند عرض كردم البته اين زخم مرا هلاك خواهد كرد در آنوقت مشتى خاك برداشت و بر پشت من ريخت و از نظر من غائب گرديد و آن زخم ملتئم شد گفتم چگونه ملتئم شده است با اينكه جراحت از او ميآيد گفت زخم مهيبى بود كه البته مرا هلاك ميكرد و اين مقدار براى عبرت باقى مانده ( ٩ بحار)
در بصائر الدرجات در باب معجزات موسى بن جعفر عليه السّلام بسند خود از على بن مغيره روايت كند كه موسى بن جعفر عبور ميداد بمنى زنيرا ديد كه گاو مرده در نزد اوست و اطفال صغارى در نزد او نشسته و آن زن گريه ميكند و اطفال او هم گريه ميكنند حضرت فرمود يا امة اللّه چرا اشك ميريزى عرض كرد اى بندۀ خدا مرا گاوى شيرده بود كه معاش فرزندان من از آن گاو تهيه ميشد اكنون آن گاو مرده و من بيچاره و در كار اطفال خود متحير و سرگردانم حضرت فرمود ميخواهى گاو ترا زنده بنمايم آن زن گفت گاو مرده در عقدۀ محال است كه دوباره زنده بشود ايكاش زنده ميشد آنحضرت بكنارى رفت و دو ركعت نماز بجا آورد و دستهاى خود را بجانب آسمان بلند نمود و دعائى قرائت نمود سپس برخواست سرپائى بآن گاو مرده زد فورا زنده شد و برخواست آن زن چون گاو خود را زنده بديد فرياد برداشت هذا عيسى بن مريم برب الكعبه آنحضرت خود را در ميان حجاج انداخت كه شناخته نشود
ص: 38
بانوئيكه امام صادق ع در حق او دعا كرد (1)
بشار مكارى گفت در كوفه بخدمت حضرت صادق رسيدم ديدم طبقى از رطب در نزد آنحضرت است و از آن تناول ميفرمايد چون مرا ديد فرمود بيا از اين رطب تناول بنما من گفتم هناك اللّه جعلنى اللّه فدأك فرمود بحقى عليك لما دنوت فاكلت من عرض كردم يابن رسول اللّه هنگاميكه بزيارت شما مى آمدم در راه بحادثه اى بر خورد كردم كه حال مرا بسيار منقلب كرد و گريه گلوى مرا فشار داده و آتش غيرت در كانون سينۀ من شعله ور شده حضرت فرمود آن حادثه كدام است كه ترا اينهمه منقلب گردانيده بشار عرض كرد يأبن رسول اللّه يكى از ملازمان حكومت را ديدم كه زنيرا ميزند و بخارى او را بجانب حبس حكومت ميكشد و آن زن همى از پرده جگر ناله ميكرد و همى صيحه ميزد و ميگفت المستغاث باللّه و رسوله و كسى بفرياد او نمى رسيد حضرت فرمود چرا اين ظلم را باو ميكردند بشار گفت از مردم شنيدم كه اين زن پاى او بسنگى برآمد گفت لعن اللّه ظالميك با فاطمه چون اين كلمه را از او شنيدند بر فرق او زدند و او را بخارى بسوى حبس كشانيدند امام صادق بمحض شنيدن دست از خوردن رطب برداشت و دستمالى بدست گرفت و چندان گريست كه دستمال و سينه و محاسن مباركش غرق اشك شد پس فرمود اى بشار برخيز تا بمسجد سهله رويم از براى خلاصى اين زن دعا كنيم پس من با امام صادق عليه السّلام بسوى مسجد روان شديم و يك نفر از شيعيان خود را فرستاد بدر خانۀ حكومت كه خبر آن زنرا براى حضرت بياورد و باو فرمود از آنجا حركت مكن و نگران باش كه امر آن زن بكجا انجامد بشار گفت من با امام صادق عليه السّلام وارد مسجد سهله شديم و هردو يك ركعت نماز بجا آورديم اين وقت امام صادق دست ها را بجانب آسمان بلند نمود و قال (انت اللّه لا اله الا انت الخ ألدعا) چون دعا را تمام كرد سر بسجده نهاده و من بغير نفس آن حضرت چيزى نميشنيدم سپس سر بلند نمود و فرمود اى بشار برخيز برويم همانا آن زن را
ص: 39
آزاد كردند و او را رها نمودند بشار گويد چون از مسجد بيرون آمديم در بين راه آن شخصى كه حضرت او را فرستاده بود در خانه حكومت كه نگران حال آن زن باشد بما رسيد و بشارت داد عرض كرد يابن رسول اللّه آن زنرا رها كردند حضرت فرمود چگونه آن زن را آزاد كردند عرض كرد من نميدانم فقط در خانه ايستاده بودم كه ديدم حاجب حكومت آمد و آن زن را طلبيد و از او پرسيد تو بچه تكلم كردى گفت پاى من بسنگ آمد گفتم لعن اللّه ظالميك يا فاطمه پس مرا گرفته اند و چنين اهانت و اذيت كردند اينوقت حاجب دويست درهم از كيسۀ خود بيرون آورد و گفت اين هديه را قبول كن و امير را حلال بنما و از او همى عذرخواهى ميكرد آن زن دويست درهم را قبول نكرد حاجب رفت و امير را از قصه آگاه كرد امير فرمان داد او را مرخص كنيد تا بمنزل خود مراجعت نمايد حضرت فرمود دويست درهم را قبول نكرد آنمرد گفت نه بخدا قسم و حال آنكه من ميدانم آن زن بسيار محتاج است پس حضرت هفت درهم بآنمرد داد فرمود اين مبلغ را بآن زن بده و سلام مرا باو برسان بشار ميگويد منهم بهمراه آنمرد رفتم و تبليغ سلام حضرت را باو نموديم گفت شما را بخدا قسم مى دهم كه آن حضرت بمن سلام رسانيده ما قسم ياد كرديم كه و اللّه جعفر بن محمد بشما سلام رسانيده بناگاه گريبان خود بدريد و غش كرد روى زمين افتاد ما صبر كرديم تا بهوش آمد ما را قسم داد كه كلام خود را اعاده كنيد امتثال كرديم دوباره نعره زد و بيهوش شد تا سه مرتبه چنين كرد پس دراهم را باو تسليم داديم آن زن گفت مولاى مرا از من سلام برسانيد و باو عرض كنيد كه از خداوند متعال مسئلت نمايد كه مرا كه كنيزك او هستم به بخشايد چون نميشناسم احدى را كه در نزد خدا مقرب تر از امام صادق عليه السّلام و آباء و اجداد او بوده باشد بشار مى گويد برگشتيم و داستان آن زن بعرض حضرت رسانيديم و هنگامى كه ما حديث آن زن را نقل مى كرديم آنحضرت ميگريست و در حق او دعا مى فرمود
ص: 40
در نوادر سهيلى و مستطرف ايشهى از عبد اللّه بن مبارك حديث كردند كه گفت من بقصد زيارت بيت اللّه و روضۀ منورۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم پا براه نهادم در بيابان بناگاه سياهى بنظرم آمد پيش رفتم خاتونى بنظرم آمد پشم پوش سر و صورت خود را پوشانيده گفتم السلام عليك و رحمة اللّه و بركاته در جواب من اين آيه را تلاوت كرد (سَلاٰمٌ قَوْلاً مِنْ رَبٍّ رَحِيمٍ) گفتم در اين بيابان قفر چه ميكنى اين آيه را تلاوت كرد (وَ مَنْ يُضْلِلِ اَللّٰهُ فَمٰا لَهُ مِنْ هٰادٍ) دانستم راه را گم كرده گفتم قصد كجا دارى اين آيه را تلاوت كرد (سُبْحٰانَ اَلَّذِي أَسْرىٰ بِعَبْدِهِ لَيْلاً مِنَ اَلْمَسْجِدِ اَلْحَرٰامِ إِلَى اَلْمَسْجِدِ اَلْأَقْصَى) فهميدم كه مكه را زيارت كرده عازم قدس شريف است گفتم چند روز است كه در اين بيابان ميباشى اين آيه را تلاوت كرد (ثَلاٰثَ لَيٰالٍ سَوِيًّا) دانستم سه روز تمام است گفتم از خوردنى و آشاميدنى چيزى با تو نمى بينم چگونه سه شبانه روز در اين بيابان موحش سر كرده اى اين آيه را تلاوت كرد (هُوَ يُطْعِمُنِي وَ يَسْقِينِ) از اين گفته تو گلش را دانستم كه از سترات غيب أو را روزى ميرسد گفتم تو كه آب ندارى با چه وضو ساختى اين آيه را تلاوت كرد (فَلَمْ تَجِدُوا مٰاءً فَتَيَمَّمُوا صَعِيداً طَيِّباً) گفتم از خوردنى چيزى با من هست ميل دارى اين آيه را تلاوت كرد (أَتِمُّوا اَلصِّيٰامَ إِلَى اَللَّيْلِ) معلوم شد روزه دارد گفتم ماه رمضان نيست اين آيه را تلاوت كرد (مَنْ تَطَوَّعَ خَيْراً فَإِنَّ اَللّٰهَ شٰاكِرٌ عَلِيمٌ) گفتم چرا مثل من سخن نميگوئى اين آيه را تلاوت كرد (مٰا يَلْفِظُ مِنْ قَوْلٍ إِلاّٰ لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ) گفتم شما از كدام قبيله و كدام عشيره هستى و منسوب بكدام طائفه باشى مرا تعريض كرد و اين آيه را تلاوت نمود (وَ لاٰ تَقْفُ مٰا لَيْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ اَلسَّمْعَ وَ اَلْبَصَرَ وَ اَلْفُؤٰادَ كُلُّ أُولٰئِكَ كٰانَ عَنْهُ مَسْؤُلاً) چون ديدم ميل ندارد كه از حال او آگاه شوم عذر خواستم اين آيه را تلاوت كرد (لاٰ تَثْرِيبَ عَلَيْكُمُ اَلْيَوْمَ يَغْفِرُ اَللّٰهُ لَكُمْ) گفتم
ص: 41
ميتوانم شما را بر شتر خود سوار بنمايم و بقافله برسانم اين آيه را تلاوت كرد (وَ مٰا تَفْعَلُوا مِنْ خَيْرٍ يَعْلَمْهُ اَللّٰهُ) شتر را خوابانيدم كه او را سوار كنم اين آيه را تلاوت كرد (قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصٰارِهِمْ) من چشم خود را بطرف ديگر كردم تا او خود سوار شود در اين حال گوشه جامه اش بعقب شتر گرفت پاره شد اين آيه را تلاوت كرد (وَ مٰا أَصٰابَكُمْ مِنْ مُصِيبَةٍ فَبِمٰا كَسَبَتْ أَيْدِيكُمْ) و در حال سوار شدن اين آيه را تلاوت كرد (سُبْحٰانَ اَلَّذِي سَخَّرَ لَنٰا هٰذٰا وَ مٰا كُنّٰا لَهُ مُقْرِنِينَ) چون افسار شتر را گرفتم شروع بصيحه و سرعت در مشى كردم اين آيه را تلاوت كرد (وَ اِقْصِدْ فِي مَشْيِكَ وَ اُغْضُضْ مِنْ صَوْتِكَ) چون بترنم اشعار مشغول شدم كه شتر در رفتن سرعت بنمايد اين آيه را تلاوت كرد (فَاقْرَؤُا مٰا تَيَسَّرَ مِنَ اَلْقُرْآنِ) از حسن موعظه او متبنه و متذكر شدم گفتم هراينه خبر بسيار نصيب تو شده است اين آيه را تلاوت كرد (وَ مٰا يَذَّكَّرُ إِلاّٰ أُولُوا اَلْأَلْبٰابِ) همينكه قدرى راه پيموديم از او پرسيدم كه شما شوهر دارى اين آيه را تلاوت كرد يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا لاٰ تَسْئَلُوا عَنْ أَشْيٰاءَ إِنْ تُبْدَ لَكُمْ تَسُؤْكُمْ) معلوم شد مايل نيست ديگر از او چيزى بپرسم منهم سؤالى نكردم تا بقافله رسيديم گفتم در اين كاروان كسى را دارى اين آيه تلاوت كرد (اَلْمٰالُ وَ اَلْبَنُونَ زِينَةُ اَلْحَيٰاةِ اَلدُّنْيٰا) چنان دانستم كه در قافله او را فرزندان است گفتم نام آنها چيست و چه شغلى دارند اين آيات را تلاوت كرد (وَ عَلاٰمٰاتٍ وَ بِالنَّجْمِ هُمْ يَهْتَدُونَ) (وَ اِتَّخَذَ اَللّٰهُ إِبْرٰاهِيمَ خَلِيلاً وَ كَلَّمَ اَللّٰهُ مُوسىٰ تَكْلِيماً) (يٰا يَحْيىٰ خُذِ اَلْكِتٰابَ بِقُوَّةٍ) دانستم سه پسر در اين كاروان دارد كه ابراهيم و موسى و يحيى نام دارند و شغل آنها راهنمائى قافله است در آنحال پسرها ملتفت شدند برسيدند مادرشان بقافله او را استقبال كردند و از شتر فرود آوردند و بنزديك او بنشستند و الحق سه جوان بودند كه صورت آنها گفتى ماه درخشنده است در آنحال مادر آنها را باين آيه بآوردن طعام فرمان داد (فَابْعَثُوا أَحَدَكُمْ بِوَرِقِكُمْ هٰذِهِ إِلَى اَلْمَدِينَةِ فَلْيَنْظُرْ أَيُّهٰا أَزْكىٰ طَعٰاماً فَلْيَأْتِكُمْ بِرِزْقٍ مِنْهُ) يكى از آن پسران رفته ترتيب غذائى داده آورد و در مقابل او بزمين گذارد مشار اليها گفت (كُلُوا وَ اِشْرَبُوا هَنِيئاً بِمٰا أَسْلَفْتُمْ فِي اَلْأَيّٰامِ اَلْخٰالِيَةِ) قصد او اين بود كه من طعامى تناول كنم و پسرها بمن
ص: 42
اكرامى كرده باشند من به پسرهاى او گفتم تا مرا از حالات اين زن كاملا خبر ندهيد چيزى نخواهم خورد گفتند او مادر ما است اگر غلط نگفته باشيم چهل سال است آنچه بر زبان او جارى شده است همه آيات قرآنست و حديثش جمله سور قرآنيه است بكلام ديگر متكلم نميشود گفتم ذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء. أقول: نظير اين حكايت را ابو القاسم قشيرى در حق فضۀ خادمه رض نقل كرده با اختلاف بسيار چنانچه در جلد دوم سبق ذكر يافت و اين حكايت از چند جهت در نظر حقير ضعيف است و اللّه العالم.
كه زنى بحضور هارون الرشيد رسيد و گفت (اتم اللّه امرك و فرح بما اتاك و زادك اللّه رفعة لقد عدلت و قسطت) هارون بحضار مجلس گفت فهميديد اين زن چه گفت تماما گفته اند شما را دعا كرد و مدح و تمجيد نمود هارون گفت نه چنين است اين زن بمن نفرين كرد اما اينكه گفت اتم اللّه امرك نظير آن در شعر دارد كه گفته اند اذا تم امر بدا نقصه ترقب زوالا اذا قيل تم
اما اينكه گفت و فرح بما اتاك مفهوم آيۀ قرآن است كه خداى تعالى ميفرمايد (حَتّٰى إِذٰا فَرِحُوا بِمٰا أُوتُوا أَخَذْنٰاهُمْ بَغْتَةً) و او اين معنا را در نظر گرفته و اما اينكه گفت زادك رفعة منظورش اين مثل معروف است كه ميگويند ما طار طير و ما ارتفع الا كما طار وقع يعنى هيچ مرغى پرواز نكرده و بلند شده باشند مگر آنكه هرچه پرواز كرده باشد بالاخره بر زمين افتد و اما اينكه گفت عدلت و قسطت ميخواهد بگويد و اما القاسطون فكانوا لجهنم حطبا پس از بيان هارون از خود آن زن پرسيدند اعتراف نمود كه مقصود من همين بود هارون گفت تو از چه طائفه اى و چه زيان از من ديده اى گفت من زنى از آل برمكم مردان ما را كشتى و اموال ما را ضبط نمودى هارون گفت
ص: 43
مردان كه رفته اند و برگردانيدن آنها ممكن نيست اما اموال تو بتو برميگردد اين وقت فرمان داد تا اموال او را باو رد كردند
بكيت على الدنيا و ايقنت انما قصارى الفتى يوما مفارقة الدنيا
و ما هى الادولة بعد دولة تحوّل ذا نعم و تعقب ذا بلوى
يعنى هنگاميكه ديدم كشتن جعفر را بشمشير و قتل پدرش يحيى را هارونرا ندا كردند و بشارت دادند او را بقتل جعفر گريستم بر دنيا و يقين كردم كه البته براى جوان يك نهايتى است و آن مفارقت او است از دنيا چه آنكه اين دنيا نيست مگر دولتى كه هرروز از كسى بديگرى منتقل ميشود يك نفر را تاج سلطنت بر سر ميگذارد و يك نفر ديگر را بخاك سياه مى نشاند
الى تاريخ البرامكه چون در بعضى از مجلدات تاريخ سامرا بمناسبت متعرض تاريخ برامكه شده ام در اينجا فقط از كتب متعدده مطلب را نقد كرده مينكارم براى موعظه و عبرت و تنبيه غافلين و كتابها در اخبار برامكه نوشته شده از جمله كتاب اخبار برامكه تاليف ابى حفص عمر بن الازرق الكرمانى او گفته كه مردم مجوس در بلخ بناى عظيمى بر سر پا كردند و نام او را نوبهار گذاشته اند و بتهاى خود را در اطراف او نصب كردند و بلاتشبيه حكم مكه معظمه را بر او جارى كردند و هرساله خلق كثيرى از مجوس بزيارت آن خانه ميآمدند و تعظيمى كه مسلمانان از مكه مينمايند مجوس از بيت نو
ص: 44
بهار ميكردند و ملوك فرس و كابل شاه ملك هند متدين باين دين بودند و كليددار بيت را بزبان برمك ناميدند يعنى والى مكه و سلاطين كه بزيارت بيت نوبهار ميآمدند دست اين برمك را ميبوسيدند و تحفها براى او ميآوردند و هركس كليددار بيت ميشد او را برمك ميگفته اند مثل عالم يهود كه او را راس الجالوت و عالم نصارى كه او را جاثليق و عالم مجوس كه او را موبذان ميگفته اند اين نام برمك هم براى كليددار بيت نوبهار بطنا بعد بطن بود تا زمان عثمان كه خراسان فتح شد برمك اكبر بدست مسلمانان اسير شد او را بمدينه آوردند برمك رغبت باسلام نموده مسلمان شد نام او را عبد اللّه نهادند چون به بلد خود مراجعت كرد و بخراسان رسيد طرخان كه والى خراسان بود از اسلام او مطلع گرديد بر او غضب كرده فرمان داد كه او را بقتل رسانيدند و پسرش كه برمك اصغر بود بجاى او نصب كردند و لكن اين مسئله بلافاصله واقع نشد چون هنگاميكه مادرش او را برداشته از دست مسلمانان فرار كرد بجانب كشمير كه همة بدين او بودند تا هنگاميكه بزرگ شد او را طلبيدند و بجاى پدر او را نصب كردند و اراضى اطراف نوبهار را در اختيار او گذاردند و مقام او بزرگ شد و در علم طب بسيار دانشمند گرديد و مردم از اطراف و جوانب بزيارت او ميآمدند اين حال بدين منوال بود تا زمان عبد الملك بن مروان برمك بن برمك براى ديدن خليفه بشام رفت چون هشامرا مرضى عارض شده بود كه اطباء از علاج او عاجز شده بودند برمك آنرا مداوا كرد صحت يافت هشام بسيار باو علاقه پيدا كرد روزى باو گفت حيف نيست ترا با اين فضل و دانش كه در دين مجوس باقى مانده اى با اينكه پدر تو اسلام اختيار كرد و او را شهيد كردند برمك گفت در اين كار تاملى خواهم كرد بالاخره اسلام آورد و زنى از مسلمانان در حبالۀ نكاح خود درآورد پسرى آورد نام او را خالد نهاد و كنيه ابو العباس باو داد چون برمك مراجعت بسوى اهلش نمود در جريان جان بحق تسليم كرد پسرش وزارت ابو العباس سفاح را بعهده گرفت بعد از قتل ابو سلمه و خالد مردى كريم دانشمند بسيار هوشمند و در وزارت بود تا در خلافت منصور ايضا بحال وزارت بود تا در سنه ١65 وفات كرد و پسرش يحيى بن خالد برمكى در
ص: 45
جميع خصال بحد كمال بود مهدى عباسى تربيت پسرش هارونرا بعهدۀ او واگذار نمود تا هارون خليفه شد او را يا ابه خطاب ميكرد و امر سلطنت را واگذار به يحيى كرد و انگشتر خود را در دست او نموده و اختيار خزائن و پردكيان همه در دست يحيى بن خالد بود تا دنيا بآنها ادبار كرد و هارون بر آن ها غضب كرد و يحيى را در حبس مخلد قرار داد تا در سنه ١٩٠ در زندان از دنيا رفت و در آن وقت عمر او هفتاد چهار سال بود. و اما پسرش جعفر بن يحيى بن خالد برمكى در نزد هارون رشيد كارش بجائى رسيد كه در يك پيرهن ميخوابيدند و او را برادر خطاب ميكرد و معظم امور سلطنتى در دست او و پدرش بود و بسيار بافضل و كمال و بديع الجمال بود و هارون بدون جعفر در مجلس قرار و آرام نداشت تا بالاخره هارون فرمان داد او را كشته اند در سنه ١٨٧ و بدنشرا بدار زدند سپس او را بآتش سوزانيدند مردى گفت داخل ديوان دفتر شدم نظر كردم بدفتر عطايا ديدم چهار صد هزار دينار خلعت جعفر برمكى است كه هارون يك مرتبه باو انعام كرده و بعد از ايامى بآن دفتر نگاه كردم ديدم ده قيراط پول نفت و بورياست براى سوزانيدن جثه جعفر برمكى است و اما برادرش فضل در سخا وجود و كرم معروف و مشهور بود و هرگاه هارون او را ندا ميكرد يا اخى ميگفت و برادر رضاعى او بود چون ما در فضل هارونرا شير داده بود و خيزران مادر هارون الرشيد فضل را شير داده بود و ولادت او در بيست سوم ذى الحجه سنه ١4٧ بود عاقبت امر او اين شد كه دويست تازيانه باو زدند و در زندان در سنه ١٩٣ در محرم از دنيا رفت فاعتبروا يا اولى الابصار مسعودى از محمد بن عبد الرحمن هاشمى نقل ميكند كه عباده مادر جعفر بن يحيى بن خالد برمكى روز عيد قربان بر مادر من وارد شد مادرم مرا گفت ميشناسى اين زنرا عباده مادر جعفر بن يحيى است محمد بن عبد الرحمن ميگويد من با او گرم گرفتم و احوال پرسى نمودم گفت بخدا قسم مثل همين عيد بر من گذشت كه چهار صد كنيز داشتم كه براى خدمت من كمر بسته بودند و در ميان اطلس و ديبا غوطه مى
ص: 46
خوردم با اين حال از پسر خرد راضى نبودم و مقام خود را بالاتر از آن ميدانستم و امروز كه همان عيد بر من وارد شده است آرزو دارم كه دو پوست گوسفند داشته باشم كه يكى را فراش خود قرار دهم و ديگرى را لحاف خود محمد بن عبد الرحمن ميگويد من پانصد درهم باو دادم نزديك بود كه از خوشحالى و سرور پرواز كند فاعتبروا يا اولى الابصار
و سبب نكبت برامكه را مسعودى چنين مينويسد كه چون سلطنت ايشان بنهايت رسيد و عزت و ثروت و رياست آنان بمنتهى درجه واصل گرديد و ايام آنها را تعبير بعروس دنيا ميكردند و كسى را گمان نميرفت كه اين عظمت و رياست راز والى باشد روزى هارون با جعفر گفت من بدون تو سرورم تمام نيست و انس من و عيش من نظر بطلعت جمال تو است و همچنين خواهرم عباسه و اكنون براى تكميل مجلس سرور خويش چنين فكر كردم كه خواهرم عباسه را بتو تزويج كنم كه در مجلس با ما بنشينيد بشرط اينكه با او هم بستر نشوى جعفر بعد از امتناع شديد قبول كرد چون ديد هارون لا محاله طالب اين مزاوجت است اين وقت هارون عباسه را تزويج كرد براى جعفر و او باين عهد و پيمان قسم ياد كرد و كار بر اين منوال ميكردند و هارون و جعفر و عباسه در مجلس شرب و تغنى و سرور روزگارى گذرانيدند تا اينكه عباسه از عشق جعفر تاقت او تاق گرديد عباده مادر جعفر را ديده بلطايف الحيل خود را بجعفر رسانيده و ناشناس بعنوان اينكه كنيزى است مادرش براى او خريده جعفر هم چون خمار شراب در سر او بود ملتفت نشد تا بعد از اينكه با او جماع كرد و عباسه از او حامله گرديد و پسرى آورد از ترس اينكه مبادا هارون بفهمد پسر را با يك كنيز و حاضنه بمكه فرستاد بالاخره هارون مطلع گرديد با جعفر بن يحيى بمكه رفت و چنان ظاهر كرد كه براى زيارت مكه ميرود عباسه خفية فرستاد بسوى خادم و حاضنه كه بجانب يمن حركت بنمايند بالاخره اين حركت فائدتى نكرد و مطلب در نزد هارون مسلم
ص: 47
شد چون از مكه مراجعت كرد هنگاميكه بانبار رسيد سندى بن شاهك را طلبيد و او را به بغداد فرستاد در ظاهر براى اصلاح بعض امور و در باطن براى احصاى اموال برامكه و حياضت خانها و قصرها و باغها و بستانها و اشخاصى را سرا با خود يار كرده چون از اين كارها به پرداخت خبر بهارون فرستاد هارون با جعفر در مجلس سرور نشسته با كمال عيش و طرب شرب خمر كردند چون جعفر خواست بمنزل مراجعت كند هرون او را مشايعت كرد جعفر بمنزل رسيد هنوز مستى شراب در او بود مغنيها را طلبيد و پرده اى زدند و جوارى در پشت پرده مشغول تغنى شدند ابن بكار اين وقت اين اشعار بسرود
ما تريد الناس منا ما ينام الناس عنا
انما همتهم ان يظهروا مأقد دفنا
و از آن طرف هارون ياسر خادم طلبيد گفت ميخواهم ترا بامرى دعوت كنم كه فرزندان خود را قابل آن ندانم ياسر گفت هرچه بفرمائى من امتثال ميكنم و لو بقتل نفس خودم باشد هارون گفت ديدى امروز چگونه توقير و تجليل جعفر كردم گفت بلى يا امير المؤمنين هارون گفت برو الساعه سر جعفر را از بدن جدا كن از براى من بياور ياسر مبهوت بماند و او را رعشه گرفت هارون گفت اللّه اللّه كه مخالفت من بنمائى ياسر گفت يا امير المؤمنين مرا بر امر بزرگى فرمان كردى كه دوست داشتم قبل از اين مرده بودم و چنين امرى بدست من جارى نميشد هارون گفت اين سخنانرا بگذار و بكاريكه ترا فرمان دادم سرعت كن ياسر آمد در مجلس جعفر و آنچه شنيده بود بيان كرد جعفر گفت امير المؤمنين از اين مزاحها با من بسيار ميكند ياسر گفت مطلب چنان نيست كه تو ميگوئى جعفر گفت برو بگو جعفر را كشتم اگر صبح كرد و نادم شد حيوة من بدست تو جارى شده و پاداش نيك از من خواهى ديد و اگر نه بيا و بآنچه مأمورى عمل كن ياسر گفت اين نميشود جعفر گفت پس من با تو ميآيم تا در قصر هارون تا آنجائيكه كلام او را بشنوم ياسر گفت عيب ندارد بفرمائيد آمد با ياسر تا در بارگاه و ياسر داخل شد و گفت يا امير المؤمنين اينك سر جعفر است كه در بيرون
ص: 48
قصر حاضر است هارون گفت سر را حاضر كن و الا ترا بقتل ميرسانم ياسر بيرون آمد با جعفر گفت شنيدى كلام او را در اين وقت جعفر دستمالى بيرون آورد و چشمهاى خود را بست و گردن كنيد و ياسر سر او را جدا كرد و در نزد هارون نهاد هارون گفت برو اكنون فلان و فلانرا حاضر كن چون حاضر كرد گفت گردن ياسر را بزنيد كه من قاتل جعفر را نميتوانم به بينم گردن ياسر را هم زدند در همان شب كه در صبح آن روز جعفر كشته شد در خراسان بر در قصر على بن عيسى بن مامان بقلم جلى مكتوب شد.
ان المساكين بنو برمك صبت عليهم غير الدهر
ان لنا في امرهم عبرة فليعتبر ساكن ذو القصر
و مدت سلطنت و دولت برامكه هفده سال هفت ماه پانزده روز بود بعد از قتل جعفر و حبس مخلد يحيى و پسرش فضل و سائر برامكه فرمان داد تا اموال آنها را از قليل و كثير و دقيق و جليل و ضياع و عقار و دور و قصور همه را تصرف كردند و مبلغ آنها را جز خداى كس نداند و زنان و دختران و اطفال صغار آنها را از خانهاى خود بيرون كردند و در خانۀ ياقوته دختر مهدى عباسى منزل دادند و از صدقات مردم نان و خورش تهيه ميگردند علاوه بر اين فرمان كرد كسى نام برامكه را بخير ياد نكند
در تاريخ نگارستان گويد بعد از نكبت برامكه مردى همه روزه در بعضى از محلهاى برامكه مى نشست و مراثى براى آنها ميخواند و گريه ميكرد اين خبر بهارون بردند امر باحضار او كرد چون او را حاضر كردند هارون گفت اى ناكس مگر نشنيدى فرمان ما را كه كسى نبايد در حق برامكه مرثيه بگويد پس هارون امر بقتل آنمرد داده گفت يا امير المؤمنين مرا مهلت گذار تا آنچه سبب مرثيه گفتن من هست بيان كنم بعد امر تراست ميخواهى بكش ميخواهى به بخش هارون گفت بيان كن آنمرد گفت من منذر بن مغيره دمشقى هستم من و اجداد من از اسخيا و كرماء شام برديم دنيا بر ما ادبار كرد و ثروت از دست ما برفت تا حديكه سائل بكف شدم ذلت و فقر و مسكنت من بنهايت رسيد ناچار با اهل و عيال از شام بيرون آمدم قريه
ص: 49
بقريه در كوهها و صحراها و شهرها بسختى نهار بشام خود نميرسانيدم تا اينكه وارد بغداد شدم عيال و اطفال خود را در مسجد خرابه اى منزل دادم و بيرون آمدم كه تحصيل قوتى بنمايم بناگاه جماعتيرا ديدم كه با لباسهاى فاخر و هيئتى نيكو بطرفى ميروند من در پشت سر آنها قدم برميداشتم تا رسيدند بخانۀ بسيار عالى داخل شدند منهم با آنها داخل شدم كسى مرا منع نكرد رفتم تا در زاويۀ مجلس نشستم و مرديكه در طرف من نشسته بود از او سئوال كردم اين خانه از آن كيست گفت اين خانۀ فضل بن يحيى برمكى و اين مجلس عقد عروسى است من خوشحال شدم و لكن دلم در پيش عيالاتم بود چون مجلس منقضى شد بر أهل مجلس أنواع جواهرات و طلا نثار كردند و در پيش هريك نفر طبقى از طلا گذاردند و در پيش منهم يك طبق گذاردند سپس رقعهاى كه قبالۀ املاك و ضياء و عقار بود تقسيم كردند و يكى هم بمن دادند باز خادم برگشت يكى ديگر نيز بمن داد من تعجب كردم چون در رقعه نظر كردم ديدم قبالۀ ضياع و املاك است سپس مردم متفرق شدند منهم برخواستم بروم غلامى اشاره كرد بمن كه بنشين چون قدرى نشستم برخواستم بروم همان غلام مرا بطرف خود كشيد و آستين مرا گرفت من يقين كردم كه ميخواهد آنچه من در اين مجلس حاصل كردم از من بستاند سپس مرا برد بنزد فضل بن يحيى او مرا بسيار اكرام كرد و همى تفقد احوال من مينمود منهم قصه خود را براى او شرح دادم اين وقت غلاميرا طلبيد و چيزى در گوش او گفت كه من نفهميدم پس فرمان داد تا خلعت فاخرى بر من پوشانيدند من گفتم اى سيد مرا رخصت بده بروم در نزد عيالات خود كه قلبم متعلق بآنها است و ايشان در انتظار من ميباشند كه طعامى براى آنها ببرم گفت چون آنها را در مسجد جاى دادى و در بهترين منازل منزل دادى صاحب منزل كريم است ايشان را بخود وانميگذارد آسوده خاطر باش آن شب را در نزد او با كمال نعمت و سرور بسر بردم چون آفتاب بلند شد و ديد من براى عيالات خود متفكر و مضطربم غلامى را طلبيد و با او گفت او را ببر بمنزل عيالاتش آن غلام مرا آورد در يك خانۀ عالى كه فرشهاى قيمتى گسترده و از ظروف و أوانى و سائر مايحتاج در آن خانه بنحو أوفى و اتم موجود است گفتم اين
ص: 50
خانه از آن كيست گفت فضل بن يحيى اين خانه را با تمام آنچه در اين خانه است همه را بتو بخشيده است و از سرگذشت عيالات سؤال كردم گفتند روز گذشته خادمى آمد ما را برداشت آورد و در اين خانه منزل داد و كاملا تفقد حال ما را مينمود و هرچه محل حاجت بود براى ما فراهم نمود اكنون يا أمير المؤمنين انصاف بده آيا جائز است از براى من كه شكر نعمت آنها را نكنم هارون الرشيد براى فضل بن يحيى طلب رحمت نموده و در نزد او طبق كوچكى از طلا بود آنرا برداشت و بنزد آنمرد گذارد آنمرد طبق را برداشت و گفت اينهم از نعمت و بركت برامكه است. و در تاريخ فخرى تأليف محمد بن على بن طباطبا كه معروف بابن طقطقى است مينگارد كه بعد از نكبت برامكه مردى در بعضى از خرابها رقعه اى كه متضمن مراثى برامكه؟ بود آنرا قرائت ميكرد و سخت ميگريست ملازمان هارون خبر براى او بردند فرمان كرد او را بياوريد چون حاضر شد هارون گفت توئيكه مرثيه ميخوانى براى برامكه اقرار كرد هارون گفت مگر نشنيدى كه ما آنرا تحريم كرديم گفت يا امير المؤمنين اگر اجازه ميفرمائى من حكايت خود را بعرض برسانم سپس اختيار با شما است گفت بگو گفت من يكنفر از خدام و كتاب فضل بن يحيى بودم و از همه كوچكتر بشمار ميرفتم روزى مرا فرمود اى فلانى مرا در خانه خود يكروز مهمان بنما گفتم خانۀ من محقر است صلاحيت و لياقت شما را ندارد گفت باك ندارد لا بد من ذلك گفتم اگر تصميمى داريد مهلت بدهيد تا مقدارى خانه را اصلاح كنم گفت چند مدت مهلت ميخواهى گفتم يك سال گفت بسيار است گفتم يك ماه گفت باك ندارد پس من با صلاح خانه و تهيه اسباب ميهمانى برآمدم چون سر وعده رسيد و روز ميهمانى فراز آمد يحيى بن خالد و دو پسر او فضل و جعفر و جماعت قليلى از خواص اتباعش وارد شدند و از اسبهاى خود فرود آمدند و گفتند فلانى ما گرسنه هستيم هرچه حاضر دارى بياور من چند بريان جوجه مرغ براى آنها آوردم چون از كار أكل فراغت حاصل كردند گفتند اى فلانى ما را در خانه خود تفرج بده گفتم بخدا قسم من غير اين خانه محقر منزلى ندارم گفتند چرا دارى باز قسم ياد كردم اين وقت برخاستند و در خانه قدم زدند تا پاى ديوارى رسيدند و
ص: 51
بنائيرا طلبيدند گفتند اين ديوار را سوراخ بنما من گفتم اى سيد من اين ديوار همسايه است و خدا وصيت فرموده است بصيانت و حفظ ناموس همسايه گفت باك ندارد ديوار را سوراخ كردند باز شد و خانه بسيار عالى نمودار گرديد يحيى با همه رفقا داخل شدند منهم با آنها رفتم منظرى عجيب ديدم از كثرت قصور و حجر و حجرات و مساكن عاليه و أبنيۀ جليله و أنواع أشجار ميوه دار و خدم و حشم و فرشهاى سنگين قيمت و آلات و أدوات و أوانى و ظروف كه احصاى آن نتوانم كرد فضل بن يحيى گفت اين جمله تعلق بتو دارد من دست او را بوسيدم و معلوم شد كه مدتها است بنايان در آنجا كار ميكردند و مرا چنان گمان بود كه خانۀ بعضى همسايگان است تعمير ميكنند اين وقت يحيى به پسرش جعفر گفت فلانى خانه اش تهيه شد اكنون از كجا معاش تهيه كند جعفر گفت بستان فلانى با آنچه در او هست همه را قباله ميكنم و باو عطا مينمايم يحيى گفت زود بكن اينكار را بستانرا قباله كرده بمن داد و ده هزار دينار نيز بمن همان ساعت دادند و از آن وقت من صاحب مال و ثروت شدم و در نعمت آنها غوطه ميخورم اكنون چگونه براى آنها مرثيه نگويم و چگونه شكر نعمت آنها را بجا نياورم بخدا قسم تا زنده هستم لب از ثناء آنها نخواهم بست اكنون ميخواهى مرا بكش ميخواهى ببخش هارون بحال او رقت كرد و فرمان داد كه مردم آزادند هركه ميخواهد براى برامكه مرثيه بگويد و مردم مراثى بسيار براى برامكه گفتند.
و نيز طقطقى مينگارد كه اسحق بن ابراهيم موصلى گفت كنيزى ماه رو خريدم و او را ادب آموختم چندانكه نادرۀ عصر خود گرديد سپس آنرا هديۀ فضل بن يحيى كردم مرا گفت كنيز را ببر در سراى خود كه رسول صاحب مصر فردا بنزد من ميآيد و بمن حاجتى دارد من باو خواهم گفت كه اسحق بن ابراهيم را كنيزى است كه قلب من باو مايل است او بنزد تو خواهد آمد براى خريدن كنيز تو مبادا از پنجاه هزار دينار كمتر بگوئى كه او بهر قيمت كه باشد خواهد خريد اسحق گويد من كنيز را بمنزل خويش بردم چون رسول صاحب مصر آمد كنيز را باو ارائه دادم گفت من ده هزار دينار ميخرم من گفتم باين قيمت نميدهم تا رسيد به سى هزار دينار من چون نام سى هزار شنيدم
ص: 52
ديگر گويا مالك نفس خود نبودم گفت اكنون جاريه را ببر در منزل خود فردا رسول صاحب روم بنزد من ميآيد و او را با من حاجتى است باو خواهم گفت آنچه را برسول صاحب مصر گفتم و تو مبادا از پنجاه هزار دينار كمتر بگوئى اسحق ميگويد من جاريه را بمنزل خود بردم چون صاحب رسول روم آمد و با من معامله كرد گفتم از پنجاه هزار دينار كمتر نميفروشم گفت خيلى زياد است من سى هزار دينار ميخرم چون نام سى هزار دينار شنيدم بى اختيار گفتم فروختم جاريه را گرفت و وجه را تسليم داد و او را هديۀ فضل قرار داد روز ديگر كه بنزد او رفتم گفت اى اسحق جاريه را بچند فروختى گفتم بسى هزار گفت مگر من سفارش نكردم كه از پنجاه هزار كمتر نفروشى گفتم يا سيدى نام سى هزار كه شنيدم كان اختيار از من سلب شد فضل خنديد گفت اكنون جاريه خود را بردار و بمنزل خويش برگرد كه فردا رسول صاحب خراسان بنزد من ميآيد و با او خواهم گفت آنچه را كه با رسول صاحب روم گفتم و هرگاه بنزد تو آمد از پنجاه هزار دينار كمتر نفروش اسحق گويد من جاريه را بمنزل بردم چون رسول صاحب خراسان آمد او را گفتم از پنجاه هزار كمتر نميدهم گفت اين قيمت بسيار است من بسى هزار دينار ميخرم من قوت دادم نفس خود را و گفتم نميفروشم باين قيمت بالاخره بچهل هزار دينار راضى شدم و جاريه را تسليم دادم و روز ديگر بنزد فضل رفتم گفت بچند فروختى گفتم بچهل هزار گفت سبحان اللّه من ترا سفارش نكردم كه از پنجاه هزار كمتر نفروشى گفتم يا سيدى چون نام چهل هزار دينار شنيدم گويا جميع اعضاى من سست شد و نزديك بود كه عقل از سر من پرواز كند ديگر مرا آرزوئى نيست خدا ترا جزاى خير بدهد صد هزار دينار بمن رسانيدى فضل تبسم كرد گفت اكنون جاريه خود را بگير و بسلامت بازگرد اسحق ميگويد من گفتم بخدا قسم اين جاريه بركت او از همه زياد تر است هرآينه او را آزاد كردم سپس او را تزويج كردم و از او فرزندانى نصيب من شد.
ص: 53
راغب اصفهانى در محاضرات گويد زنى در تعريف عشق چنين گفته (العشق جل أن يرى و خفى عن الورى فهو كا من في الصدور كالنار في الحجران قدح اورى و ان ترك توارى) يعنى عشق بزرگتر و بالاتر از اين است كه بتوان او را ديد او از انظار پنهان است و در سينه ها نهان مثل آتشى ماند كه در سنگ چقماق پنهان است هرگاه سنگ ديگر باو زدى آتش بيرون ميدهد و اگر او را بحال خود گذاردى آن آتش پوشيده ماند سپس اين اشعار ذيل را بسرود: رأيت الهوى اذا اجتمع الشمل و مرا على الهجران لا بل هو القتل
و من لم يذق للهجر طعما فانه اذا ذاق طعم الحب لم يدر ما الوصل
لقد دقت طعميه على القرب و النوى فأبعده قتل و أقربه حبل
مؤلف گويد: معنى عشق در نزد حكما معركه آراست و چندانكه در تعريف او قلم فرسائى كردند جز حيرت و سرگردانى چيزى بدست نيامده در مجمع البحرين گويد عشق تجاوز محبت است از حد خود و در قاموس گويد (العشق و المعشق كمقعد عجب المحب لمحبوبه او افراط الحب و يكون فى عفاف و فى دعارة او عمى الحس عن ادراك عيوبه او مرض وسواسى يجلبه الى نفسه بتسليط فكره على استحسان بعض الصور) . يعنى عشق عبارت است از حيران شدن و تعجب كردن محب مر محبوب خود را يا عبارت است از غايت محبت كه از حد معتاد خارج شده باشد و اين گونه محبت در عفاف و پرهيزكارى و در شقاوت و نابكارى حاصل شود يا عشق عبارت از كورى حس است از ادراك عيوب محبوب يا عشق عبارت از مرض وسواسى است كه ميكشاند محبوبرا بسوى خود بسبب مسلط كردن انديشه خود بر نيكو شمودن بعضى صورتها. و شيخ بهائى زاد اللّه فى بهائه در كشكول ميفرمايد افلاطون گفته است عشق قوۀ
ص: 54
عزيزه اى باشد كه زائيده ميشود از وساوس طمع و اشباح تخيلات از براى هيكل طبيعى بوجود مى آورد براى شخص شجاع ترس را و براى شخص ترسو و جبان شجاعت را و هر انسانى و ميپوشاند بر هرانسانى عكس طبيعتش را. و از ابو على بن سينا نقل كرده كه او كتابى در عشق تصنيف كرده و اطالۀ كلام نموده و گفته كه عشق اختصاص بنوع انسان ندارد بلكه در جميع موجودات از فلكيات و عنصريات و مواليد ثلاث يعنى معدنيات و نباتات و حيوانيات جارى و سارى است. و نيز گفته اند العشق انجذاب القلوب على مغناطيس الحسن و كيفية هذا الانجذاب لا مطمع فى الاطلاع على حقيقتها و انما يعبر عنها بعبارات تزيد الخفاء كالحسن فى انه امر يدرك و لا يمكن التعبير عنه.
كه آن مستور است در قلب و كبد و دماغ و در دماغ سه مكان باشد كه هريك ظرف شيئى ميباشد در مقدمۀ دماغ ظرف تخيل است و در دوم وسط دماغ ظرف تفكر است و در سوم كه آخر دماغ است ظرف تذكر است و نميشود كسى را عاشق گفت مگر آنكه خيال و فكر و ذكر او توجه بمعشوق داشته باشد و علامتش اين است كه عاشق از طعام خوردن بازماند بجهت اشتغال قلب و كبد و نيز از خواب كردن بازماند بجهت مشغول بودن دماغ بفكر و ذكر و خيال محبوب، هرگاه اينحالت براى او روى داد او عاشق است و در اخبار لفظ عشق كمتر ديده ميشود.
منقول از كتاب حديقة الافراح است كه زنى براى مرافعه و خصومت بنزد قاضى آمد چون دعواى خود را تقرير كرد گفت (جاء معك شهودك) آن زن جواب او را نداد كاتب قاضى گفت (ان القاضى يقول لك جاء شهودك معك قالت نعم ثم التفتت الى القاضى و
ص: 55
قالت هلا قلت مثل ما قال كاتبك كبر سنك و قلّ عقلك و عظمت لحيتك حتى غطت على لبك ما رأيت ميتا يقضى بين الاحياء غيرك) . اين زن چون عالمه بعلم ادبيات بود و قاضى بدون جهت ظرفرا كه (مع) باشد مقدم بر فاعل كه (شهود) باشد انداخته بود و اين برحسب قانون ادب غلط است زن جواب او را نداد و با تمام خشونت بعد از آنكه كاتب عبارترا صحيح ادا نكرد گفت ايها القاضى چرا مثل كاتب خويش عبارت صحيح ادا نكردى همانا تو پير شدى و عقل از سر تو بدر رفته ريش خود را بزرگ كرده اى تا اينكه عقل ترا پوشانيده من نديدم مرده اى همانند تو بين زندها حكومت كند.
بعد از كورى در (1) وقايع الايام خيابانى حديث كند از اعمش كه من بعزم زيارت بيت اللّه الحرام بيرون آمدم در بعضى از منازل فرود آمدم بناگاه ديدم زنيرا كه از هردو چشم نابينا بود و دست ها بجانب آسمان برداشته ميگويد (يا راد الشمس على على بن ابيطالب عليه السّلام بيضاء نقية بعد ما غابت رد على بصرى) اعمش ميگويد من بسيار تعجب كردم با خود گفتم فقير است او را اعانتى بنمايم دو دينار از هميان خود بيرون آوردم و باو دادم چون بدست خود او را مسح كرد و فهميد دينار است بسوى من پرتاب كرد و گفت تو كيستى كه مرا ذليل پنداشتى و بذلت فقر مرا شناختى آن كس كه دوست آل محمد است ذليل نخواهد بود. أعمش گويد او را بگذاشتم و بسوى حج رفتم در هنگام مراجعت در آن منزل همّى نداشتم مگر آنكه از حال آن زن اطلاع پيدا كنم چون بخدمت آن زن رسيدم ديدم چشم هاى آن زن روشن در نهايت صحت و زيبائى ميباشد گفتم يا أمة اللّه محبت على بن ابى طالب عليه السّلام با تو چه كرد گفت من شش شب متوالى خدا را بعلى بن ابى طالب عليه السّلام قسم ميدادم چون شب ششم تصادف با شب جمعه كرد سر ببالين نهادم مردى بهى المنظر را در عالم رؤيا ديدم كه بمن ميگويد ايزن تو دوست دارى على بن ابيطالب
ص: 56
را گفتم بلى گفت دست خود را روى چشم خود بگذار من گذاردم ديدم آن مردمى گويد پروردگارا اگر اين زن از روى اخلاص و نيت صادقه از دوستاران على بن ابى طالب است چشم هاى او را باو برگردان پس بمن گفت دست خود را بردار من دست خود را برداشتم ديدم اينمرد همان است كه او را در خواب ديدم گفتم تو كيستى گفت من خضر برادر على بن ابيطالب عليه السّلام هستم بدانكه حب على عليه السّلام در دنيا بليات و آفاترا دفع و رفع ميكند و در آخرت موجب خلاصى از آتش جهنم است.
أبو الخير قواس در كتاب طرف ص ١١4 گفته كه زنى از اعراب در راه مكه فرزندش از دنيا رفت آن زن بتجهيز فرزند پرداخت چون او را بخاك سپرد بر سر قبر او ايستاد و گفت: (و اللّه يا بنى لقد غذوتك رضيعا و فقدتك سريعا و كانه لم يكن بين الحالين مدة التذ بعيشك فيها فاصبحت بعد النضارة و الغضارة و رونق الحياة فى التنسم فى ريح طيب روائحها تحت اطباق الثرى جسدا هامدا و رفاتا سحيقا و صعيدا جرزا اى بنى لقد سحبت الدنيا عليك اذيال الفناء و اسكنتك دار البلى و رمتنى بعدك نكبة الردى اى بنى لقد اسفرلى من وجه ألدنيا صباح داج ظلامه ثم قالت اى رب و منك العدل و من خلقك الجور و هبت لى قرة عين فلم تمتعتنى به كثيرا بل سلبتنيه و شيكاثم امرتنى بالصبر و وعدتنى عليه الاجر فصدقت وعدك و رضيت بقضائك فرحم اللّه من ترحم على من استودعته الردم و وسدته الثرى اللهم ارحم غربته و آنس وحشته و استر عورته يوم تكشف الهنات و السؤات فلما ارادت الرجوع الى اهلها قالت اى بنى انى قد تزودت لسفرى فليت شعرى ما زادك لبعد طريقك و يوم معادك اللهم انى اسئلك الرضا برضائى منه ثم قالت استودعتك من استودعك فى احشائى جنينا و الثكل للوالدات ما امضى حرارة قلوبهن و اقلق مضاجعهن و اطول ليلتهن و اقصر نهار هن و اقل أنسهن و أشد وحشتهن و ابعد هن من السرور و اقريهن من الاحزان)
ص: 57
حاصل ترجمۀ بيانات اين بانوى عارفه اين است كه ميفرمايد اى نور ديدۀ من و اى سرور دل غم رسيدۀ من بخدا قسم كه از شيرۀ جان ترا نوشانيدم و بزودى بناگهانى داغ ترا ديدم هنوز غنچۀ لعل تو نشكفته بود كه تندباد اجل فصل بهار ترا خزان نمود و هنوز از شربت وصال زندگانيت نچشيدم و از گلستان شباب تو گلى نچيدم كه بناگهانى چون طاير قدسى از دست من پرواز كردى. گويا هيچ گاه در نزد من نبودى و بعد از عيش مهنا و سرور مهيا و ريعان جوانى و فرحت زندگانى صبح كردى در حالتيكه در زير خاك لال و خاموش و همنشين با مار و موش گرديدى گويا خاك پوسيده و استخوان درهم كوبيده شده اى و همانند زمين بلا زرع بى حاصل افتاده اى چه زود تندباد أجل خيمۀ عمر ترا خراب كرد و از بالش عزت و وسادۀ شرافت ترا بزير خاك مذلت كشانيد و با هزار حسرت بر زير خاك خوابانيد و نيشتر خونين فراق ترا بر جگر من خلانيد و صياد اجل تيردلدوز داغ ترا بر قلب من پرانيد و صبح اميد مرا شام ظلمانى گردانيد پس از آن سر بجانب آسمان بلند كرد و گفت ايخدائيكه عدل از تو است و ستمكارى از بندگان تو همانا فرزندى بمن بخشيدى كه ميوۀ دل من و ضياء چشم رمد كشيدۀ من باشد همانا مدتش بدراز نكشيد بسرعت روحش از آشيانۀ تن پرواز كرد و صياد اجل او را صيد نمود اى پروردگار من مرا امر بصبر نمودى و وعدۀ اجر عطا فرمودى امر ترا مطاع و وعدۀ ترا تصديق و لازم الاتباع دانستم تن برضا و راضى بقضاى تو گرديدم رحمت حق بر روان كسى باد كه طلب رحمت بنمايد براى كسيكه من او را بزير خاك سپردم پروردگارا بر غربت او ترحم فرما و وحشت او را بدل بايمنى بنما و در روز حساب او را با عورت پوشيده و اعمال پسنديده محشور بنما. پس از آن بجانب خانۀ خود روان گرديد و همى گفت اى فرزند من هراينه مادر تو از براى آخرت خود زادى تهيه نمود ايكاش ميدانستم كه تو براى اين سفر دور دراز چه زادى تهيه نمودى اين وقت سر بجانب آسمان نمود و گفت پروردگارا از تو سئوال ميكنم كه از فرزند من راضى باشى چنانچه من از او راضى هستم او را بوديعت در رحم من مرحمت فرمودى اكنون او را در نزد تو بوديعت گذاردم همانا مادر فرزندمرده
ص: 58
بسى كام او تلخ و ناگوار و چه سخت است اضطراب و قلق او در اطراف ليل و نهار شبهاى او طولانى و روزهاى او كم و كوتاه البته شدت و وحشتش بسيار و انس و الفت او بناله و ديدۀ اشكبار ميباشد مادران فرزندمرده بسى دورند از نشاط و سرورو چه بسيار نزديك اند بقلبهاى مصيبت زده و مهجور.)
در يك روز تلف شدند در لئالى الاخبار حديث كند از ذو النون مصرى كه گفت من هنگاميكه مشغول طواف بودم بناگاه ديدم زنيرا كه چون قمرى مينالد و اين ابيات ميخواند: صبرت و كان الصبر خير مطية و هل جزع منى بمجد فاجزع
صبرت على مالو تحمل بعضه جبال برضوى اصبحت تتصدع
ملكت دموع العين ثم رددتها الى ناظرى و العين فى القلب ندمع
ذو النون ميگويد من نزديك رفتم گفتم ايجاريه چه مصيبتى بر تو وارد شده كه چنين مينالى و ميگوئى صبر كردم چون صبر بهتر مركب هموارى است و هرگز بى قرارى و جزع فايدتى ندارد صبر كردم بر چيزيكه اگر بعض آنرا بر كوه هاى رضوى ميگذاشته اند صبح ميكرد در حالتيكه از هم پاشيده بود. اشك خودم را ضبط كردم بعد بطرف مقابل خود نظر انداختم ولى چشم قلبم گريان است آن كدام مصيبت است كه بر تو وارد شده است گفت اى بندۀ خدا مرا دو پسر بود كه در پيش من مشغول بازى بودند پدر ايشان گوسفندى ذبح كرد يكى از پسران من آن ديگريرا گفت ميدانى پدر ما امروز چه كرده است گفت چه واقع شده است گفت گوسفند ما را ذبح نمود آن برادر گفت چگونه او را ذبح كرد گفت بيا تا بتو نشان بدهم پس با شفره سر برادر خود را بريد و فرار كرد ساعتى نگذشت پدر ايشان داخل شد من قصه آن دو پسر را شرح دادم گفتم اكنون شتاب گير ببين بكجا رفت مبادا خود را تلف كند.
ص: 59
شوهر من بيرون شتافت هنگاميكه بر سر فرزند رسيد ديد گرك شكم او را پاره پاره كرده از شدت حزن سر به بيابان نهاد چون بطلب او رفتم ديدم از شدت تشنگى هلاك شده بود. و در غير آن كتاب منقولست كه گفت چون بخانه برگشتم پسر كوچكى داشتم ديدم در غدير آب غرق شده است.
او را ملاقات كرد علامۀ خبير شيخ عبد النبى توسركانى در كتاب مذكور ص 6١ از ابو قدامه حديث كند كه گفت در يكى از غزوات كه من أمير جيش بودم داخل شهرى شدم و خطبه خواندم و مردم را تحريض بجهاد نمودم و فضائل شهادت و كشته شدن در راه خدا را شرح ميدادم چون فارغ شدم بر اسب خود سوار گرديدم متوجه منزل خود شدم در بين راه بناگاه زنى مرا آواز داد يا ابا قدامه من اعتنا نكردم باز مرا ندا كرد گفت همانا مردمان صالح چنين نباشند من ايستادم ديدم زنى در غايت حسن و جمال از عقب من مى آيد چون بمن رسيد دستمال بسته اى بمن داد با مكتوبى و مراجعت كرد من سر مكتوبرا گشودم ديدم نوشته است يا ابا قدامه در اين شهر وارد شدى و مردمرا بسوى جهاد دعوت فرمودى و فضائل جهاد را بيان كردى و ما را به ثواب و أجر جزيل آخرت رغبت دادى من چون قدرت بر نائل شدن باين ثواب نداشتم چون جهاد بر زنان نيست پس قطع كردم گيسوان خود را كه بهترين مايۀ جمال زنان و زينت ايشان است در اين دستمال بسته بدست تو دادم تا در وقت حاجت پابند اسب خود بگردانى اميد است كه خداى تعالى گيسوان مرا پابند اسب مجاهد به بيند مرا بيامرزد و مغفرت خود را شامل حال من بفرمايد. أبو قدامه ميفرمايد چون هنگام قتال رسيد جوانيرا ديدم كه هنوز خط عارضش ندميده پاى پياده مشغول جنگ ميباشد مرا بر او رحم آمد پيش رفتم گفتم ايجوان خود را واپاى و از اين آتش حرب بر كنار باش بسا باشد پايمال اسبان شوى ديدم با كمال فصاحت و ملاحت بمن گفت آيا مرا امر مينمائى روى از جهاد برگردانم و حال آنكه خداوند متعال ميفرمايد:
ص: 60
(يٰا أَيُّهَا اَلَّذِينَ آمَنُوا إِذٰا لَقِيتُمُ اَلَّذِينَ كَفَرُوا زَحْفاً فَلاٰ تُوَلُّوهُمُ اَلْأَدْبٰارَ) و آيه را تا بآخر قرائت كرد اين وقت من مركبى براى او تهيه كردم چون بر پشت زين نشست فرمود اى ابا قدامه سه چوبة تير بمن قرض بده گفتم آيا اكنون وقت قرض دادن است پس الحاح و اسرار كرد او را گفتم سه چوبه تير بتو ميدهم بشرط آنكه اگر ترا شهادت روزى شد در پيشگاه بارى تعالى مرا فراموش نكنى گفت چنين باشد و سه چوبه تير را گرفت و با دو چوبه دو كافر را بجهنم فرستاد سپس گفت: (ألسلام عليك يا أبا قدامه سلام مودع) بناگاه تيرى در ميان دو چشم او وارد شد و از مركب بزير افتاد چون باو رسيدم ديدم سر روى قرپوس زين نهاده گفتم اى جوان مرا در شفاعت خود داخل بفرما مبادا فراموشم بنمائى فرمود چنين باشد و لكن مرا بتو حاجتى است گفتم بگو كه حاجت تو برآورده است گفت چون داخل شهر بشوى اين خرجين مرا بمادرم تسليم كن و خبر شهادت مرا باو بده گفتم مادر ترا نميشناسم گفت همان زن بود كه گيسوان خودش را بتو داد كه پابند اسب خود بنمائى و سلام مرا باو برسان در سال گذشته داغ پدرم ديد و امسال نيز بفراق من مبتلى ميشود. اين بگفت و جان تسليم كرد أبو قدامه گويد چون از حرب خلاص شديم و بجانب شهر مراجعت كرديم من گفتم اين جوانرا بايد دفن كنيم قبرى حفر كرديم و او را دفن نموديم چون خواستيم حركت كنيم بناگاه جثۀ او از قبر بيرون افتاد أصحاب من گفتند ممكن است اين جوان مغرور بخود بوده و بدون اجازه مادرش بحرب آمده أبو قدامه ميگويد من گفتم چنين نيست بخدا قسم زمين شرار خلق را قبول ميكند پس برخواستم و دو ركعت نماز بجاى آوردم بناگاه هاتفى ندا درداد كه اى أبا قدامه بگذار ولى خدا را بناگاه مرغانى پيدا شدند و گوشت بدن او را ربودند و پرواز كردند نماند جز استخوان او من آنرا دفن كردم و بجانب شهر روان شدم و بدر خانه مادر آن جوان شتافتم چون در بكوفتم خواهر آن جوان عقب درآمد چون مرا تنها ديد ناله كنان بجانب مادرش دويد گفت ايمادر اينك أبو قدامه است كه تنها آمده است سال گذشته بى پدر شدم و امسال بى برادر مادر آن جوان عقب درآمد گفت اى أبا قدامه مرا تعزيت مى
ص: 61
گوئى يا تهنيت گفتم از اين كلام مقصود تو چيست گفت اگر پسر من فوت شده است مر تعزيت بگو و اگر بفيض شهادت رسيده مرا تهنيت بگو گفتم بدرجۀ رفيعه شهادت رسيده گفت براى او علامتى است آيا آنرا ديدى گفتم جسد او از قبر بيرون افتاد مرغان گوشت بدن او را خوردند من استخوانهاى او را دفن كردم آن زن خوشحال شده گفت الحمد للّه پس خرجين را تسليم او كردم ديدم از ميان خرجين پلاسى و زنجيرى بيرون آورد گفت فرزند من شبها كه ميشد اين پلاس ميپوشيد و اين زنجير بگردن خود مى بست و با خداى خود مناجات مى نمود و آنچه را كه ديدى از خدا مسئلت ميكرد الحمد للّه كه دعاى او مستجاب شد. أقول: أبو قدامه كنيۀ دو نفر است يكى محمد بن قيس الاسدى كه از اصحاب حضرت صادق عليه السّلام است و ديگر كنيۀ حبة بن جوين العرنى (1) من خواص أصحاب امير المؤمنين عليه السّلام. (مامقانى)
و نيز در لئالى الاخبار از أبان بن تغلب كه از بزرگان أصحاب امام صادق عليه السّلام است حديث كند كه فرمود من بر زنى وارد شدم ديدم در پيش روى او پسرش روى بقبله است آن زن برخواست و چشمهاى پسر خود را بست و پاهاى او را بجانب قبله كشيد و با فصاحت تمام گفت: (يا بنى ما الجزع فيما لا يزول و البكاء فيما ينزل غدا يا بنى تذوق ما ذاق أبوك و ستذوق من بعدك أمك و ان أعظم الراحة لهذا الجسد النوم و النوم أخ الموت فما عليك إن كنت نائما على فراشك او على غيره و ان غدا السئوال و الجنة و النار فان كنت من أهل الجنة فما ضرك الموت و ان كنت من أهل النار فما ينفعك الحيوة و لو كنت اطول الناس عمرا و اللّه يا بنى لو لا ان الموت اشرف الاشيأ لابن آدم لما أمات اللّه نبيه صلّى اللّه عليه و آله و أبقى عدوه ابليس.
ص: 62
خلاصۀ كلام اين بانوى صابره اين است كه اى فرزند گرامى نبايد جزع و بى قرارى كرد براى چيزيكه زوال ندارد و نبايد گريه كرد براى امريكه لا محاله نازل خواهد شد اى فرزند گرامى اين شربت مرگى است كه پدر تو آنرا چشيده است و بزودى مادر تو هم آنرا خواهد چشيد بهترين راحت از براى بدن هنگام خواب است و خواب برادر مرگ است پس از براى تو فرق ندارد كه در فراش خود در خواب باشى يا در غير فراش خود همانا بعد از مرگ سؤال و بهشت و دوزخ خواهد بود اگر از أهل بهشت باشى براى تو ضرر ندارد و اگر از اهل دوزخ باشى زندگانى براى تو نفعى ندارد و لو اينكه در دنيا عمر تو بسيار گردد بخدا قسم اى فرزند گرامى اگرنه اينكه مرگ اشرف اشياء از براى فرزندان آدم است هراينه خداوند متعال پيغمبر خود را از دنيا نميبرد و شيطانرا كه دشمن او است زنده نميگذاشت.
مقدم داشت در كتاب مذكور ص ٣١٨ گويد: (حكايت كرده اند كه زنى از وعاظ ميشنيد كه هرمؤمن و مؤمنه مواظبت بر نماز در اول وقت بنمايد و آنرا بر امور دنياى خود مقدم بدارد قلبش نورانى ميشود و حضرت حق كفايت مهمات او بنمايد و اصلاح امور آخرت و دنياى او بفرمايد و او را از شر اعدا و كيد دشمنان محفوظ بدارد آن زن بعد از شنيدن اين مواعظ مقيد گرديد كه نماز خود را در اول وقت بجاى آورد اتفاقا روزى تنور خود را آتش انداخته و خمير خود را براى پختن نان مهيا كرده و طفل او بگريه افتاد چند كار براى او فراهم شده در اين حال صداى مؤذن بلند شد آن زن گفت نماز را بر جميع اين امور مقدم ميدارم و آنرا در اول وقت بجا مى آورم بعد مشغول پختن نان ميشوم در اينحال طفل او بگريه افتاد اعتنا نكرد آتش حسد شيطان زبانه كشيد طفل او را برداشت و در تنور آتش انداخت فرياد طفل بناله بلند شد چون صداى طفل بگوش مادرش رسيد قلبش مملو از هم وغم گرديد خواست نماز خود را قطع كند مجاهده كرد و با خود گفت اين از عمل شيطان است من دست از نماز برنميدارم و نماز خود را
ص: 63
كاملا با حضور قلب بجاى آورد و بعد بر سر تنور آتش آمد ديد طفل او با آتش بازى مى كند طفل خود را بيرون آورد و پستان در دهان او نهاد و او را شير داد و سجدۀ شكر بجا آورد بعد با فراغت قلب مشغول طبخ نان گرديد) . اين مقام كملين از اولياء خداست و اگرنه در قانون فقهى در اين موارد واجب است قطع نماز براى نجات نفسى را از هلاكت و قصه نماز ابى ذر و بردن گرگ گوسفند را و آمدن شير براى شبانى و گرفتن گوسفند را از گرگ كه ابو ذر نماز خود را قطع نكند مشهور است و همچنين افتادن فرزند حضرت سيد سجاد در چاه و قطع نكردن نماز خود را منقولست.
مجد الدين محمد متخلص بمجدى كه در قرن يازدهم زندگانى ميكرده در كتاب زينة المجالس ص ٣٣5 از اصمعى نقل ميكند كه در باديه ميرفتم ناگاه بخيمه اى رسيدم زنى را ديدم كه از خيمه بيرون آمد مانند آفتاب كه از مطلع افق طالع گردد يا ماه كه از وراى سحاب تيره بنمايد پيش آمده مرا مرحبا گفت و بموضعى اشاره كرد كه نزول بنمائى من آنجا نزول كردم و از او جامى آب طلب نمودم گفت مرا شوهرى است كه بى اجازت او در آب و نان او تصرف نميتوانم كرد و در وقت رفتن او رخصت نطلبيدم كه اگر مهمانى رسد او را ضيافت بنمايم و او پيش از اين بمن رخصت نداده كه هرگاه تشنه يا گرسنه شوم در آب و طعام او بقدر احتياج تصرف نمايم اكنون تشنه نيستم و الا قسمت آب خود را بتو ميدادم ولى شربتى از شير كه طعام من است بتو ميدهم پس قدحى از شير بنزد من نهاد و من از آن حسن ملاحت و عقل و فصاحت متحير ماندم در اين هنگام اعرابى سياه از گوشۀ باديه پيدا شد. با صورتى در غايت زشتى چون بخيمه درآمد و مرا بديد مرحبا گفت زن پيش دويد و عرق از جبين او پاك كرد و چندان خدمت كرد كه كنيزان بمواليان خود نكنند روز ديگر كه ارادۀ كوچ داشتم بآن زن گفتم روئى باين زيبائى كه تو دارى
ص: 64
و صورت باين زشتى كه شوهر تو دارد عجب است از تو كه دل بر او بسته اى و با وجود اين زشتى باو اينهمه خدمت تقديم مينمائى زن گفت حديثى شنيده ام كه حضرت مقدس نبوى فرموده است: (الايمان نصفان نصفه الصبر و نصفه الشكر) خداوند تعالى حسن بمن مرحمت كرده و من بمراسم شكر قيام مينمايم و بمحنت قبح وجه شوهر كه گرفتار شده ام بر آن صبر ميكنم تا قواعد ايمانم سالم ماند اصمعى گويد از اين سخن تعجبها كردم و در عفت و پارسائى مثل او نديدم.
علامۀ نراقى در كتاب خزائن آورده است كه در سنۀ هزار دويست و ده كه حقير بعزم زيارت بيت اللّه الحرام وارد بغداد شدم چند روزى در روضۀ متبركه كاظمين (ع) بجهت اجتماع با رفقا و دوستان توقف اتفاق افتاد در شب جمعه اى در روضۀ متبركة امامين همامين بودم با جمعى از احباء و همسفران بعد از اينكه از تعقيب نماز عشا فارغ شديم و ازدحام مردم كم شد برخواستيم بالاى سر آمديم كه دعاى كميل را در آنموضع با حضور قلب قرائت بنمائيم بناگاه آواز جمعى از زنان و مردان عربرا بر در روضه مشاهده كرديم بنحويكه مانع از حضور قلب گرديد من بيكى از رفيقان خود گفتم سوء ادب اعرابرا بنگريد كه در چنين موضع و در چنين وقتى صدا بلند ميكنند چون صداى ايشان طول كشيد من با بعضى از رفقا برخواسته و به پائين پاى ضريح آمديم كه ملاحظه كنيم سبب غوغا چيست ديدم شيخ محمّد كليددار بر در روضۀ مقدسه ايستاده و چند زن از اعراب داخل روضۀ مقدسه شدند، و يكى از آنها گريبان سه زن ديگر را گرفته و آنها را ميكشاند بسوى ضريح مقدس و ميگويد كيسه پول مرا يكى از شما دزديده ايد و ايشان منكر بودند آن بانوى با اخلاص گفت بآن سه زن كه در همين مكان شريف قفل ضريح را بگيريد و قسم باين دو بزرگوار ياد كنيد كه پول مرا نه دزديده ايد و خبرى از او نداريد من از شما مطمئن ميشوم و كارى بشما ندارم من و رفقا ايستاديم كه به بينيم كار ايشان بكجا منتهى ميشود پس يكى از زنان در نهايت اطمينان قدم پيش نهاده و قفل را گرفته و گفت يا ابا الجوادين
ص: 65
بانوى صاحب پول گفت برو كه من از تو مطمئن شدم پس آن زن ديگر هم بهمين كيفيت قسم ياد كرد او را هم گفت از پى كار خود برو كه از تو هم مطمئن شدم اين وقت زن سومى آمد و قفل را گرفته بمحض اينكه گفت يا ابا الجوادين أنت تعلم انى بريئه كه بيك مرتبه ديديم از زمين بلند شد بنحويكه گويا از سر ضريح گذشته و بر زمين خورد و دفعة رنك او مانند خون بسته سياه رنك گرديد و چشمهاى او چون طاس خون شد و زبان او بند آمد اين وقت شيخ محمّد صدا را به تكبير بلند كرد و ساير اهل روضه نيز تكبير گفتند اين وقت شيخ محمّد امر كرد تا پاى او را كشيده در يكى از صفهاى رواق مقدس گذاردند و ما نيز ايستاديم و تماشا ميكرديم و آن زن چنان بيهوش شده بود كه گويا مرده است تا حوالى سحر چنين بود سپس اين مقدار بهوش آمد كه گفت كيسه پول كجا است زود او را بصاحبش رد كنيد و كسان او چند سر گوسفند بجهت كفارۀ عمل او ذبح كرده و تصدق نمودند ولى در صبح همان روز فوت شد.
بعد از مردن قطب راوندى در خرايج از يحيى بن ام طويل حديث كند كه گفت بوديم ما در نزد امام حسين عليه السّلام ناگاه جوانيرا ديديم كه درآمد و ميگريست آنحضرت سبب گريه را سئوال نمود عرض كرد يا سيدى مادرم از دنيا رفته در اين وقت و وصيت نكرده و او را مالى بسيار بود و معلوم نيست در كجا است و من بخدمت شما آمدم كه مرا باين مطلب واقف گردانيد آنحضرت فرمود برخيزيد تا بمنزل آن زن رويم يحيى بن ام طويل ميگويد با آنحضرت بخانه آن زن درآمديم ديديم چادرى بر روى او كشيده اند آن حضرت در بيرون حجره ايستادند رو بقبله و گفت بارخدايا اين زنرا زنده فرما تا وصيت بنمايد بآنچه ميخواهد خداى تعالى او را زنده فرمود برخواست و نشست و شهادتين گفت و نظر كرد بسوى امام عليه السّلام و عرض كرد داخل حجره شويد پس حضرت داخل
ص: 66
گرديد و نزديك بآن زن نشست سپس آن زن عرض كرد ايمولاى من چه ميفرمائى حضرت فرمود وصيت كن خدا ترا رحمت كند گفت يابن رسول اللّه مالهاى من در فلان موضع است ثلث آن ازان تو است و دو ثلث آن براى پسرم باشد اگر شما ميدانيد كه از شيعيان شما است و الا همۀ مال حق خود شما است مخالفان شما را در مال من نصيبى نيست اين بگفت و وفات كرد سپس بتجهيز او قيام كردند.
و نيز منقول از خرايج است كه از هارون بن قاسم بن عيسى الهاشمى از عيسى بن مهران روايت كرده كه گفت مردى بود از اهل خراسان از ماوراء النهر نعمت بسيار داشت و دوستار اهل بيت عليهم السلام بود و اعتراف بفضل ايشان داشت هرسال بحج ميرفت و بر خود وظيفه قرار داده بود كه هزار دينار هرساله براى حضرت صادق عليه السّلام بياورد در يك سالى زنش او را گفت كه امسال مرا با خود ببر كه امام صادق را زيارت بنمايم و تحف و هدايا براى او به برم از مال خود؛ آنمرد اجابت كرد، پس آن زن براى ايشان و عيالات و دختران امام صادق عليه السّلام تحف و هدايا تهيه كرد و با شوهر بحج رفت و آنمرد بعادت هرساله هزار دينار براى آنحضرت با خود برداشت و آنرا در صندوقى نهاد و در آنرا قفل زد چون بمدينه رسيدند آنمرد سر صندوق آمد كه هزار دينار را بردارد چون قفل را باز كرد هزار دينار را نديد بسيار تعجب كرد كه اين قفل و مهر برقرار خود بوده با اينحال هزار دينار كجا رفته بالاخره از عيال خود پرسيد گفت نميدانم اين امر عجيبى است كه قفل برقرار خود بوده و هزار دينار مفقود شده است و كسى هم با ما همراه نبوده كه متهم بوده باشد ناچار آنمرد زينت و زيور آن زن را گرفته و در نزديكى از همشهريهاى خود برده و هزار دينار قرض كرده بنزد امام صادق عليه السّلام برد حضرت فرمود ما احتياج پيدا كرديم و آن هزار دينار را از صندوق برداشتيم اكنون برو زيور عيال خود را كه گرو نهادى بستان و هزار دينار را بصاحبش رد كن آنمرد بصيرتش زياد گرديد بعد از آن بجهت كارى از خانه بيرون آمد چون بازگرديد ديد عيالش در حالت
ص: 67
نزع است پرسيد كه او را چه پيش آمد گفتند كه دردى در دلش پيدا گرديد و طولى نكشيد كه باين حال شد آنمرد با كمال اندوه بر بالين او نشست تا وفات كرد سپس چشمش را بست و جامه بر او پيچيد و تهيه حنوط و تجهيز او نمود چون فارغ گرديد بنزد امام صادق عليه السّلام رفت و درخواست كرد كه آنحضرت بيايد و بر جنازۀ او نماز بخواند آنحضرت برخواست و دو ركعت نماز بجا آورد و دست بدعا برداشت سپس فرمود برو بمنزل خود كه عيالت زنده گرديد آنمرد برگشت بجانب خانه عيال خود را ديد زنده شده است اين وقت بسيار مسرور شد و شكر و حمد الهى را بجا آورد سپس با عيال خود بجانب مكه روان گرديدند در بين طواف نظر آن زن بامام صادق افتاد. شوهرش را گفت كه اين مرد كيست گفت اين است مولاى ما ابو عبد اللّه امام صادق عليه السّلام آن زن گفت بخدا قسم همين آقا بود كه دست بدعا برداشته بود و ملك الموت را فرمود برگردان روح اين زن را باذن خدا و ملك الموت امر او را امتثال كرد.
گاو او را زنده كرد و نيز در خرايج از مفضل بن عمر روايت كرده كه فرمود من با امام صادق عليه السّلام در منى گذشتيم بر زنيكه در مقابل او ماده گاوى مرده بود و آن زن و بچهايش ميگريستند حضرت فرمود قصه شما چيست و اين ناله و زارى براى كيست آن زن گفت من و كودكانم از اين گاو معاش ميگذرانيديم الحال مرده است و من متحير مانده ام كه چكنم با اين كودكان يتيم فرمود دوست دارى گاوت را زنده كنم آن زن گفت اى بنده خدا با من تمسخر ميكنى فرمود چنين نيست من هرگز قصد تمسخر ندارم پس دعائى خواند و پاى مبارك خود را بگاو زد و صيحه اى بر او زد، در حال آن گاو زنده شد و برخواست با شتاب آن زن فرياد كشيد كه اين عيسى بن مريم است بحق پروردگار كعبه حضرت خود را در ميان مردم داخل كرد كه شناخته نشود
ص: 68
اقول نظير اين قصه سبق ذكر يافت از بصائر الدرجات كه بسند خود از على بن مغيره از موسى بن جعفر روايت كند كه آنحضرت چنين معجزه اى نمود اللّه اعلم بالتعدد و الاتحاد.
زنده شد بعد از مردن در بحار و مدينة المعاجز و حبيب السير و مشكوة الادب ناسخ و ديگر كتب مسطور است كه مردى پارسا از اكابر بلخ بيشتر سالها بزيارت خانه خداى و قبر مقدس رسول خداى شدى و چون بمدينه رسيدى ادراك خدمت علي بن الحسين كردى و تحف و هداى خود را تقديم ميكردى و از مصالح و مسائل دين چندانكه خواستى سؤال كردى و بشهر و ديار خود مراجعت كردى يك وقت زنش با وى گفت همانا مينگرم كه تو هرساله در حلاوت اين امام تقديم تحف و هدايا مينمائى لكن هرگز از آن حضرت اظهار عنايتى بتو نمى شود گفت اين بزرگوار كه مادر حضرتش تقديم هدايا و تحف مى كنيم مالك دنيا و آخرت است و هرچه در دست مردم است در تحت ملك او است چه او در زمين خليفۀ خداى و بر آفريدگان حجت خدا ميباشد و فرزند رسولخدا و امام و مولى و پيشواى ماست چون آن زن اين مكالمت بشنيد از ملامت شوهر زبان بربست چون سال ديگر فرارسيد پارساى بلخى بآهنگ حج برنشست و در مدينه بسراى على ابن الحسين درآمد و خدمتش دريافت و سلام باز داد و هردو دست مباركش ببوسيد اين هنگام طعامى در حضرتش حاضر بود پس باشارت آنحضرت مرد بلخى از آن طعام بخورد پس از صرف طعام طشت و ابريق بياوردند و مرد بلخى ابريق برگرفت و آب بر دست مبارك بريخت امام عليه السّلام فرمود اى شيخ همانا تو مهمان ما باشى چگونه اين كار كنى عرض كرد بخواهش دل فرمود چون تو اين كار را دوست دارى سوگند با خداى با تو چيزى نمايم كه محبوب بدارى و خوشنود شوى و ديدگانت روشن گردد. بالجمله آن مرد بلخى آب بر دست مبارك آنحضرت بريخت تا يك ثلث طشت مملو گرديد امام بآن مرد فرمود چه بينى عرض كرد آب است فرمود بلكه ياقوت احمر است بلخى چون نيك نظر كرد ديد همه ياقوت احمر
ص: 69
است باز فرمود آب بريز آن مرد ديگرباره آب بريخت تا دو ثلث طشت را مملو گردانيد و با آن مرد فرمود اين چيست عرض كرد آب است امام فرمود بلكه زمرد سبز است و همچنان فرمود آب بريز و او بريخت تا تمام طشت مملو گرديد امام فرمود اين چيست عرض كرد آب است امام فرمود بلكه مرواريد درخشان است. بالاخره آن طشت مملو از مرواريد درخشان و زمرد سبز و ياقوت احمر گرديد سپس آنحضرت آن طشت را در دامن مرد بلخى بريخت و فرمود اين جواهرات برگير عوض هداياى تو است و از زوجۀ خود از ما معذرت بخواه كه ترا بر كردارت سرزنش كرده بود آن مرد از اين حالت غريب غرق تعجب گرديد و شرمسار شده روى دست و پاى آنحضرت افتاد و همى به بوسيد و عرض كرد يا سيدى كدام كس شما را از مقاله زوجۀ من اطلاع داد همانا بدون شك و شبهت تو از اهل بيت نبوتى آنگاه حضرت را وداع كرده مراجعت به بلاد خود نموده و آن حديث را با زوجه خود در ميان نهاد زن گفت كدام كس از اين حديث بآنحضرت خبر داد آنمرد گفت مگر با تو نگفتم كه اين حضرت از خاندان نبوت و رسالت است و امام اين امت است و بر همه چيز دانا است آن زن سجدۀ شكر بگذاشت و شوهرش را بخدا سوگند داد كه در سال آينده او را نيز بزيارت امام عليه السّلام نايل گرداند و بديدار طلعت مباركش برخوردار بنمايد چون مرد بلخى در سال آينده تجهيز سفر حج نمود آن زن را نيز با خود به برد اتفاقا آن زن در بين راه رنجور شد و در يك منزل بمدينه مانده وفات نمود شوهرش گريان و نالان بخدمت امام مشرف گرديد و قصه آن زن را بعرض آنحضرت رسانيد كه زوجه من بقصد زيارت شما و جدّ شما بجانب مدينه رهسپار شد اين وقت امام از جاى برخواست و دو ركعت نماز بجاى آورد و دعائى نمود سپس با مرد بلخى فرمود برخيز و نزد زوجه خويش برو كه خداى تعالى بقدرت و حكمت خود او را زنده گردانيد آنمرد فرحان و شادان شتابان گشت تا بخيمه خويش داخل گرديد زوجه خويش را در حال صحت و سلامت ديد پس بر سرور و عقيدت بيفزود و از گذارش پرسش نمود گفت بخدا قسم ملك الموت قبض روح مرا نمود و خواست صعود دهد اين وقت بزرگوارى باين صفت و شمائل و صورت و هيئت و همى اوصاف آن حضرت را برشمرد و شوهرش ميگفت بخدا قسم
ص: 70
اين اوصاف كه تو وصف كردى اوصاف سيد من است آن زن گفت چون ملك الموت آنحضرترا بديد بقدمهاى او افتاد و همى بوسه ميداد و عرض كرد السلام عليك يا حجة اللّه فى ارضه السلام عليك يا زين العابدين امام او را جواب داد و فرمود ايملك الموت روح اين زنرا بجسدش بازگردان چه او آهنگ زيارت ما را دارد و من از خداى تعالى درخواست كردم كه سى سال ديگر بايشان عمر عنايت فرمايد و بخوشى روزگار سپارد و چه براى زائر ما حقى است واجب ملك الموت عرض كرد سمعا و طاعة لك يا ولى اللّه پس روح مرا بجسدم بازگردانيدند و من نگران ملك الموت بودم كه دست شريفش را ببوسيد و از من بازگشت پس مرد بلخى دست زوجه خود را بگرفت و او را بخدمت امام حاضر ساخت و در اين وقت آنحضرت در ميان اصحاب نشسته بود آن زن تا چشمش بر آنحضرت افتاد قسم ياد كرد كه اين است سيد و مولاى من اين همان كس است كه خداى تعالى از بركت دعاى او مرا زنده ساخت و فرمان داد تا ملك الموت جان مرا بر تنم برگردانيد پس هردو تن در مدينه طيبه در خدمت على بن الحسين عليهما السلام اقامت نمودند تا اينكه برحمت حق پيوستند.
شاعره بضم الباء و فتح الثاء المثلثه بنت الحبّاء العذريه شاعرة من شواعر بنى عذره، در اغانى در ترجمۀ او اطالۀ كلام كرده اجمالا زنى بسيار جميلة الوجه حسنة البيان عفيفة البطن و الفرج و فى شعرها كانت رقة و متانه اشتهرت باخبارها مع عشيقها و جميل بن معمر عذرى دل بدو باخته چون جميل دنيا را وداع گفت بعد از زمان قليلى در سنه ٨٢ بثينه وفات كرد چون جميل را هنگام وفات رسيد اشعارى بسرود كه يكى از آن اشعار اين است: قومى بثينة فاندبى بعويلى و ابكى خليلك دون كل خليل
ص: 71
پس شخصى را طلبيد گفت آيا ممكن است كه من هرچه ميراث گذارده ام ترا دهم كه يك حاجت از من روى كنى آنمرد قبول كرده جميل گفت چون من از دنيا بروم بعد از فراق از دفن من جبۀ مرا در بر كن و بر ناقۀ من سوار شو و برو بطرف قبيلۀ بثينه و بر بلندى براى و طرف جامۀ خود را پاره كن و اين اشعار قرائت كن آنمرد بفرموده جميل عمل كرد تا اشعار را قرائت نمود ديد جمعى از زنان قبيله بطرف او دويدند و ماه پاره اى در پيش آنها كه گفتى گونهاى او مرواريد است كه مزاب آب ياقوت خورده است جلو آمد و معلوم شد كه بثينه همان است. گفت اى مرد اگر دروغ ميگوئى هراينه مرا رسوى كردى و اگر راست ميگوئى مرا بكشتن دادى گفتم بخدا قسم دروغ نگفتم و اين است جبۀ جميل و اين است ناقه او بثينه نعره بزد و بر زمين افتاد زنان قبيله او را احاطه كردند و سخت بناليدند چون بهوش آمد اشعارى با سوزوگداز قرائت كرد و تا زنده بود سرمه نكشيد و شانه نزد و خود را زينت نكرد تا از دنيا رفت و مرثيه ها براى جميل انشا مينمود. أقول جميل بن معمر من المجاهيل فى كتب الرجال و كذا بثينه و اللّه اعلم بحقيقة الحال.
در (اعيان الشيعه) او را ترجمه كرده گفته بدر التمام دختر حسن يا حسين بن محمد بن عبد الوهاب الدباس است و سيوطى در رسالۀ نزهة الجلساء فى اشعار النساء كه نسخۀ خطى آن در كتاب خانه ظاهريۀ دمشق موجود است گفته بدر التمام اشعار آبدار و مرغوب انشا مينمود و از ابيات او است: يبدو وعيدك قبل و عدك و يحول منك دون رفدك
و يزور طيفك فى الكرى فبحمد طيفك لا بحمدك
لم لا ترق لذلّ عبدك و خضوعه فيفي بعهدك
و پدرش از شعراى معروف شيعه و مشتهر باسم البارع بن دباس است و در (اعيان الشيعه) او را ترجمه كرده.
ص: 72
شوهر او مالك نسب بعبد العزى بن قيس بن عبد الدار بن نضر بن مالك منتهى ميشود. از او دو پسر آورد يكى ابو سبره نامش يزيد بن مالك از مجاهيل اصحاب رسول خداست و پسر ديگرش سلمه كه در خلافت عثمان فوت شد و او هم مثل برادرش مى باشد در جهالت بنابر نقل مامقانى و برّه شوهر ديگر كرد بنام عبد الاسد بن هلال بن عبد اللّه بن عمرو بن مخزوم و از او پسرى آورد بنام عبد اللّه، بالاخره شوهر ام سلمه گرديد پسرى آورد سلمه نام و معروف بابو سلمه شد و در غزوۀ احد زخمى بر او وارد آمد، بالاخره بفيض شهادت رسيد بتفصيليكه در جلد دوم در ترجمۀ ام سلمه بيان شد و در ترجمۀ خواهرش اروى بيان شد كه در حيوة عبد المطلب براى پدر مرثيه گفته منها: أعينىّ جودا بدمع درر على طيّب الخيم و المعتصر
على شيبة الحمد و المكرمات و ذى العزو المجد و المفتخر (مج) بريكه از جوارى آزادشدۀ بنى زهره است در ظرافت و كرم از اقران و امائل خود امتيازى داشته و در مدينۀ منوره مهمان خانه بنا كرده بود كه واردين و مسافرين در آنجا نزول ميكردند و از خان طعام او بهره مند ميشدند (در اغانى تفصيلى دارد)
پريخان خانم دختر شاه طهماسب صفوى است ميرزا محمد على تربيت در كتاب (دانشمندان آذربايجان) كه در سنه هزار و سيصد و چهارده هجرى در تهران بطبع رسيده گويد ولادت اين پريحان شب سه شنبه بيست و پنجم جمادى الاخره سنه ٩55 بوده و بعد از فوت برادرش در ايام فتره در اعمال دولت دخيل بوده چون سلطان محمد بقزوين آمد اين بانو را بحكم او هلاك كردند.
ص: 73
در (اعيان الشيعه) فرموده اسم او را نميدانم محتمل است دختر ديگر شاه طهماسب بوده كيف كان ميفرمايد فقط ميدانم زنى عالمه فاضله بوده و جمعى از علماء براى اين زن رساله ها در اصول فقه و غيره تاليف كردند. و ديگرى گويد پريخان خانم زنى بزرك و باكفايت و طالب علم و قابل حكمرانى بوده چون شاه طهماسب فوت شد اهل حرم پادشاه دو دسته شدند يك دسته هواخاه حيدر ميرزا و دسته اى هواخواه اسماعيل ميرزا برادر حيدر ميرزا كه در قلعه قهقه محبوس بود. پريخان خانم طالب پادشاهى اسماعيل ميرزا بود و بسعى او اسماعيل ميرزا شهريارى ايران را يافت و تا اسماعيل ميرزا را از قلعه قهقه بيرون آوردند و بقزوين وارد كردند زمام مهمات سلطنت بدست پريخان خانم بود چون پادشاهى باسماعيل ميرزا مستقر گرديد پريخان خانم ديگر خود را كنار كشيد و پدرش شاه طهماسب كه معاصر با محقق كركى و والد شيخ بهائى بود پنجاه و چهار سال سلطنت كرد و در عصر او بازار علم و ترويج مذهب اماميه و تاليفات كتب دينيه رواج كاملى داشته تا در نيمه ماه صفر سنه ٩٨4 برحمت حق پيوست.
در (اعيان الشيعه) او را ذكر كرده ميفرمايد هنگاميكه گوهرشاد آغاز وجه شاه رخ فرزند امير تيمور كوركانى مسجد گوهرشاد را در جوار حرم حضرت على بن موسى الرضا عليه السّلام بنا كرد پريزاد خانم كه يكى از جوارى و كنيزان او بود مدرسۀ پريزاد را در مشهد بنا كرد كه تا حال باقى و برقرار است و املاكيرا براى او وقف نمود كه طلاب علوم دينيه از بيست تا سى نفر در آنمدرسه مشغول تحصيل بوده باشند و او فعلا واقعه در بازار است و در أيام شاه سليمان صفوى يك نفر از خوانين قندهار بنام نجفعلى خان اين مدرسه پريزاد را تعمير كرد و نيز آقا محمد بك و ميرزا شكر اللّه اهتمام در عمارت او نمودند. شكر اللّه سعيهم. و در مشهد مقدس فعلا مدارس بسيارى است يكى مدرسۀ مشار اليها ٢ -مدرسه نواب ميرزا صالح كه در سنۀ ١٠٧6 بنا شده است و فعلا معمور است.
ص: 74
٣ -مدرسۀ ملا محمد باقر كه در سنۀ ١٠٨٣ بنا شده است و فعلا معمور است. 4 -مدرسۀ ملا حاجى حسن كه در بالا خيابان واقع است بناى او در عهد شاه سليمان بوده. 5 -مدرسۀ ميرزا جعفر خان كه بناى او سنۀ ١٠5٩ بوده متصل بصحن كهنه است بسيار مدرسۀ عالى است. 6 -مدرسۀ سعد الدين. ٧ -مدرسۀ مستشار كه متصل بصحن كهنه است در عهد ناصر الدين شاه بنا شد. ٨ -مدرسۀ دودر در محله سرشور مقابل مدرسۀ پريزاد بناى آن در عهد شاه رخ بوده. ٩ -مدرسۀ فاضل خان كه در بالا خيابان است بناى آن در عهد شاه سليمان بوده. (مدرسۀ عباس قلى خان شاملو كه در پائين خيابان است. ١٠ -مدرسۀ خيرات خان كه در پائين خيابانست بناى آن در عهد شاه عباس ثانى بوده ١١ -مدرسۀ سليمان خان كه واقع در كوچه حمام شاه است بناى آن در عهد فتح على شاه بوده. ١٢ -مدرسۀ نوكه در گندم آباد واقع شده است در جنوب مسجد گوهرشاد در عهد ناصر الدين شاه بنا شد. ١٣ -مدرسۀ عبد اللّه خان كه در پائين خيابان واقع است. ١4 -مدرسۀ حاجى رضوان. ١5 -و مدرسۀ قريب چهار باغ. و بحمد اللّه حال تاريخ همه معمور است.
دختر ميرزا يوسف خان اعتصام الملك آشتيانى است كه از زنان فاضله و اديبه نادرۀ اين عصر اخير است در سنه ١٣٢٠ متولد شده و در ماه صفر شب بيست و ششم آن سنه ١٣6٠ دنيا را وداع گفته و چهل سال بيشتر زندگانى نكرده و پس از مرگش اين قطعه ذيل را بخط خودش در ميان اوراقش يافته اند و عينا بر سنك مزارش نقش كردند و تاريخ
ص: 75
نظم آن معلوم نيست و بخط خودش نوشته بود كه اين قطعه را براى سنك مزارم سرودم: اينكه خاك سيهش بالين است اختر چرخ ادب پروين است
گرچه جز تلخى از ايام نديد هرچه خواهى سخنش شيرين است
صاحب اينهمه گفتار امروز سائل فاتحه و ياسين است
دوستان به كه ز وى ياد كنند دل بى دوست دلى غمگين است
خاك در ديده بسى جانفرسا است سنك بر سينه بسى سنگين است
بيند اين بستر عبرت گيرد هركرا چشم حقيقت بين است
هركه باشى و ز هرجا برسى آخرين منزل هستى اين است
آدمى هرچه توان گر باشد چون بدين نقطه رسد مسكين است
اندر آنجا كه قضا حمله كند چاره تسليم و ادب تمكين است
زادن و كشتن و پنهان كردن دهر را رسم و ره ديرين است
خرم آنكس كه در اينمحنتگاه خاطريرا سبب تسكين است
پدر بانو پروين ميرزا يوسف خان آشتيانى نيز از فضلا و ادباى عصر حاضر بوده در سنه ١٣6٠ هجرى مرحوم شده و آثار علمى ايشان (قلائد الادب) كه در شرح (اطواق الذهب) زمخشرى است و آقاى على سالار متخلص بحيدرى در پايان قصيده اى كه در تأسف از فوت بانو پروين سروده در تاريخ هجرى قمرى فوتش گفته: تاريخ فوت هجرى جستم ز حيدرى گفت مرده اديبۀ دهر پروين اعتصامى
سنه ١٣6٠ و حقيقة اين بانوى محترمه از نوادر و مفاخر و حسنات عصر حاضر است علوم جديده را بسرحد كمال رسانيده با اينكه از پردۀ عصمت و حجاب عفت در مدارس ميشومه قدم ننهاده و در شعر بر اقران و اماثل خود از صنف شعرا مقدم بوده و گوى سبقت از نوابغ ادبار بوده ديوان قصايد و مثنويات او تا بحال چند مرتبه بطبع رسيده و از أشعار او غريزۀ سياله و حسن فطرت و كمال جودت و تسلط او در ادبيات كاملا هويدا است و زبان عربى و علوم فارسى را در نزد پدر خود آموخته بلكه بعضى گويند زنيكه صاحب چنين
ص: 76
قريحه و چنين استعداد و توانائى و تتبع و تحقيق بوده باشد تاريخ كمتر نشان داده است و پاره اى از اشعار او را كه در ديوانش موجود است براى شاهد صدق مدعا زينت اين كتاب قرار ميدهيم. منها قولها: در آن سراى كه زن نيست انس شفقت نيست در آن وجود كه دل مرده است مرده روان
بهيچ مبحث و ديباچه اى قضا ننوشت براى مرد كمال و براى زن نقصان
زن از نخست بود ركن خانۀ هستى كه ساخت خانۀ بى پى و پست و بى بنيان
زن از براى متاعب نميگداخت چه شمع نميشناخت كس اين راه تيره را پايان
چه مهر گر كه نمييافت زن بكوه وجود نداشت گوهرى عشق گوهر اندر كان
فرشته بود زن آن ساعتيكه چهره نمود فرشته بين كه بر او طعنه ميزند شيطان
اگر فلاطون و سقراط بوده اند بزرك بزرك بود پرستار خوردى ايشان
بگاهوارۀ مادر بكودكى بس خفت سپس بمكتب حكمت حكيم شد لقمان
چه پهلوان و چه سالك چه زاهد و چه فقيه بدند يكسره شاگرد اين دبيرستان
حديث مهر كجا خواند طفل بى مادر نظام و أمن كجا يافت ملك بى سلطان
وظيفۀ زن و مرد اى حكيم دانى چيست يكى است كشتى وان ديگرى است كشتى بان
چه ناخداست خردمند كشتيش محكم ديگر چه باك ز أمواج ورطۀ طوفان
بروز حادثه اندريم حوادث دهر اميد سعى و عملها است هم از اين هم از آن
هميشه دختر امروز مادر فردا است ز مادر است ميسر بزرگى پسران
اگر رفوى زنان نكو نبود نداشت بجز گسيختگى جامۀ نكو مردان
زن نكوى نه بانوى خانه تنها هست طبيب هست و پرستار و شحنه و دربان
چه زن چه مرد كسى شد بزرك و كام روا كه داشت ميوه اى از علم در دامان
زنيكه گوهر تعليم و تربيت نخريد فروخت گوهر عمر عزيز را ارزان. . . الخ
ص: 77
و لها ايضا: كام مده نفس تبه كار را در صف گل جامده اين خار را
كشته نكودار كه موش هوى خورد بسى خوشه و خروار را
چرخ و زمين بندۀ تدبير تو است بنده مشو درهم و دينار را
و لها ايضا ايعجب اين راه نه راه خدا است زانكه در أن اهرمنى رهنما است
قافله بس رفت و از اين راه ليك كس نشد أگاه كه مقصد كجا است
اى رمه اين درّه چراگاه نيست اى بره اين گرك بسى ناشتا است
تا تو ز بيغوله گذر مى كنى رهزن طرّار ترا در قفا است
ديده به بندى درافتى بچاه اين گنه تو است نه حكم قضا است
و لها ايضا بزرگى داد يك درهم گدا را كه هنگام دعا ياد آر ما را
يكى خنديد گفت ايندرهم خورد نميارزيد اين بيع و شرا را
روان پاكرا آلوده مبسند حجاب دل مكن روى ريا را
مكن هرگز بطاعت خودنمائى بران زين خانه نفس خودنما را
بزن دزدان راه عقل را راه مطيع خويش كن حرص هوا را
و لها أيضا: بسر خاك پدر دختركى صورت و سينه بناخن ميخست
كه نه پيوند و نه مادر دارم كاش روحم به پدر ميپيوست
گريه ام بهر پدر نيست كه او مرد از رنج تهى دستى رست
زان كنم گريه كه اندريم بخت دام بر هرطرف انداخت گسست
ص: 78
شصت سال آفت اين دريا ديد هيچ ماهيش نيامد بر دست
پدرم مرد و ز بى داروئى واندرين كوچه سه داروگر هست
دل مسكينم از اين غم بگداخت كه طبيبش به بالين نه نشست
سوى همسايه پى نان رفتم تا مرا ديد در خانه به بست
آب دادم به پدر جان نان خواست ديشب از ديدۀ من آتش جست
همه ديدند كه افتاده ز پاى ليك روزى نگرفتندش دست
(الأبيات) و لها ايضا: كودكى كوزه اى شكست و گريست كه مرا پاى خانه رفتن نيست
چكنم اوستاد اگر پرسد كوزۀ آب از اوست از من نيست
زين شكسته شده دلم بشكست كار أيام جز شكستن نيست
چكنم گر طلب كند تاوان خجلت و شرم كم ز مردن نيست
گر نكوهش كند كه كوزه چه شد سخنيم از براى گفتن نيست
و لها أيضا: هركه با پاك دلان صبح و مسائى دارد دانش از پرتو اسرار صفائى دارد
زهد با نيت پاك است نه با جامۀ پاك اى بس آلوده كه پاكيزه روائى دارد
شمع خنديد بهر بزم از آن معنا سوخت خنده بيچاره ندانست كه جائى دارد
سوى بت خانه مرو پند برهمن مشنو بت پرستى مكن اين ملك خدائى دارد
هيزم سوخته شمع ره منزل نشود بايد افروخت چراغى كه ضيائى دارد
گرك نزديك چراگاه شبان رفته بخواب بره دور از رمه و عزم چرائى دارد
مور هرگز بدر قصر سليمان نرود تا كه در لانه خود برك و نوائى دارد
گهر وقت بدين خيرگى از دست مده آخر اين درّ گران مايه بهائى دارد
ص: 79
و لها ايضا: شنيده ايد ميان دو قطره خون چه گذشت كه از مناظره يك روز بر سر گذرى
يكى بگفت بدان ديگرى كه خون كه اى جواب گفت فتادم ز دست تاجورى
بگفت من بچكيدم ز پاى خاركنى ز رنج خوار كه رفتش به پا چه نيشترى
جواب داد ز يك چشمه ايم هردو چه غم چكيده ايم اگر هردو از تن ديگرى
هزار قطرۀ خون در پياله يك رنگند تفاوت رك و شريان نمى كند اثرى
ز ما دو قطرۀ كوچك چه كار خواهد ساخت بيا شويم يكى قطرۀ بزرگترى
براى سعى و عمل باهم اتفاق كنيم كه أيمنند چنين رهروان ز هر خطرى
در اوفتيم ز رودى ميان دريائى گذر كنيم ز هر چشمه اى و جوب و جرى
بخنده گفت ميان من و تو فرق بسى است توئى ز دست شهى من ز پاى كارگرى
براى همرهى و اتحاد همچه منى خوشت اشك يتيمى و خون رنج برى
تو از فراق دل و عشرت آمدى بوجود من از خميدن پشتى و زحمت كمرى
ترا بمطبخ شه پخته شد هميشه طعام مرا بر آتش آهى و آب چشم ترى
تو از فروغ مى ناب سرخ رنك شدى من از نكوهش خارى و سوزش جگرى
مرا بملك حقيقت هزار كس بخرد چرا كه در دل كان ولى شدم گهرى
قضا و حادثه نقش من از ميان نبرد كدام قطرۀ خونرا چنين بود هنرى
در اين علامت خونين نهان دو صد دريا است ز ساحل همه پيدا است كشتى ظفرى
يتيم و پيره زن اينقدر خون دل بخوردند اگر بخانۀ غارت گرى فتد شررى
درخت جور و ستم هيچ برك و بار نداشت اگر كه دست مجازات ميزدش طبرى بريهه دختر جعفر كذاب زوجۀ موسى المبرقع در نزد شوهرش در قم در محلۀ موسويان نزديك قبر حمزة بن موسى بن جعفر مدفون گرديد.
دختر ابو على محمد بن احمد بن موسى المبرقع او هم با خواهرانش فاطمه و ام سلمه و ام كلثوم و پدرش ابو على و جماعت ديگر از علوييين در محل مذكور مدفون مى باشند.
ص: 80
دختر امير چوپان كه منصب امير الامرائى داشت و چوپانيان چهل سال مستقلا سلطنت كردند و ايشان از فروع سلاطين چنگيزيانند بغداد خاتون بصباحت منظر و ملاحت رخسار ممتاز بود پدرش امير چوپان از امراء سلطان ابو سعيد بهادر خان چنگيزى بود و ابو اويس شيخ حسن كبير جلائرى متوفى در بغداد سنه ٧5٧ هجرى بغداد خاتون را تزويج كرد و محمد خواوند شاه در جلد 5 روضة الصفا ص ١5١ تفصيلى كرده كه مناسب اين مختصر نيست. و قاضى نور اللّه در مجالس المؤمنين ص ٣٩٣ فرمود (سلاطين و امراء جلائريون و ايلخانيون و ايلكانيون همه شيعه بودند.) خلاصه شيخ حسن پس از مدتى بغداد خاتون را طلاق گفت سلطان ابو سعيد او را تزويج كرد و از فرط ميلى كه باو داشت حل و عقد مملكت را باو واگذار نمود و زمام امور را بدست او داد و اين زن با كمال ابهت عزل و نصب و اخذ و عطا را عهده دار بود تا اينكه سلطان ابو سعيد دنيا را وداع گفت بغداد خاتونرا بتهمت اينكه ابو سعيد را مسموم كرده او را بقتل رسانيدند.
نام زنى است نيشابوريه چنانچه صدوق در عيون و مجلسى در ثانى عشر بحار در باب ورود حضرت رضا به نيشابور روايت ميكند كه چون آنحضرت بنيشابور وارد شد در محلۀ بلاش آباد در منزل زنى نزول اجلال فرمود چون آنحضرت آنخانه را
ص: 81
پسنديد آن زن معروفه به پسنده شد، و آن پسنده را پسرى بود حمدون نام و آن پسر را دخترى بود خديجه نام كه آن خديجه حديث كند كه چون حضرت رضا عليه السّلام بخانۀ جدۀ من پسنده وارد شد دانۀ بادامى را در آنجا زرع نمود كه در همان سال سبز شد و درخت بلندى و معتبر گرديد و بار آورد و مردم از آن درخت آگاه شدند، مى آمدند و باو تبرك ميجستند. هرمريضى از بادام او بقصد عافيت تناول ميكرد شفا مييافت هركرا چشم درد بود از بادام او بر چشمش ميگذارد عافيت مييافت و هر زنيكه درد زائيدن بر او سخت بود چون از آن بادام تناول ميكرد وضع حمل بر او آسان ميشد و هرگاه حيوانى را قولنج عارض شدى از چوب آن درخت بر آن حيوان مسح ميكردند مرض قولنج از او برطرف ميشد چون مدتى بر اين گذشت آن درخت خشكيد حمدون شاخه هاى او را بريد كور شد پسرش آن درخت را از بيخ قطع كرد تمام اموال او رفت و از براى او چيزى باقى نماند و دو پسر او هلاك شدند در همان سال.
در عقد الفريد حديث كند كه بكارۀ هلاليه پيرى شكسته و از مرور ليل و نهار تنى فرسوده و چشمى نابينا داشت بعد از تقرير امر خلافت بر معويه بدربار او آمد و اذن دخول طلب كرد معويه اجازت داد بكاره از كثرت ضعف مرتعش بود و خادمان از يمين و شمال او را مساعدت مينمودند بدين گونه او را بمجلس معويه در آوردند پس سلام داد و بنشست معويه سلام او را پاسخ گفت و با او گفت چگونه مى باشد حال تو اى خاله گفت بخير و نيكوئى بحمد اللّه ميگذرد معويه گفت روزگار حال ترا ديگرگون كرده است بكاره گفت (كذاك هو ذو غير من عاش كبر و من مات فقد) يعنى كار روزگار همين است آنكس كه فراوان بزيست پير و شكسته و فرسوده شود و آنكس كه وداع جهان گفت مفقود شود عمرو بن عاص حاضر بود گفت اين بكاره است كه اين شعرها گفت: يا زيد دونك فاحتفر من دارنا سيفا حساما فى التراب دفينا
ص: 82
قد كنت أدخره ليوم كريهة فاليوم أبرزه الزّمان مصونا
يعنى اى زيد بر تو باد كه بيرون بياورى شمشيرى را كه برنده است و در خاك آنرا پنهان كرده بودم، و بودم من كه آنرا نگاهدارى ميكردم براى روز جنك صفين امروز آنرا بيرون ميآورم بعد از اينكه زمانها او را حراست و محافظت ميكردم براى امروز؛ مروان بن حكم گفت اين همان بكاره است كه اين شعر گفته: اترى ابن هند للخلافة مالكا هيهات ذاك و ان اراد بعيد
منتك نفسك فى الخلاء ضلالة اغواك عمر و للشقا و سعيد
يعنى چنان گمان دارد پسر هند جگرخوار كه زمام خلافت را بدست خواهد گرفت همانا آرزوى دور و درازى است كه نفس تو اى معويه ترا فريب داده است و عمرو بن عاص و سعيد بن العاص ترا دچار شقاوت كردند و سرنگون در چاه ضلالت انداخته اين وقت سعيد بن العاص گفت اين بكاره است كه اين اشعار گفته: قد كنت اطمع أن اموت و لا ارى فوق المنابر من امية خاطبا
اللّه آخر مدتى فتطاولت حتى رأيت من الزمان عجيبا
فى كل يوم لا يزال خطيبهم بين الجميع و آل احمد غائبا
يعنى بتحقيق كه دوست داشتم البته زنده نباشم كه به بينم در بالاى منابر خطبه بنام معاويه ميخوانند متأسفانه خداى متعال عمر مرا طولانى گردانيد تا اينكه ديدم آنچه را كه دوست نداشتم كه به بينم از عجائب زمان كه هرروز در محافل و مجامع خطبا بنام معويه تر زبان باشند و از آل پيغمبر سخنى در ميان نباشد. چون اين اشعار كه همه در هجو معويه و قدح او بود قرائت كردند بكاره لختى خاموش نشست پس سر برداشت و گفت اى معويه سگهاى خود را بر من حمله ور مى كنى تابنك ميزنند از براى اينكه چشم من نابينا شده است و برهان من نارسا گشته سوگند با خداى كه من اين شعرها را گفتم كه ايشان از براى تو روايت كردند و آنچه را كه از اشعار من نشنيده اى بيشتر است از آنچه تو شنيده اى معويه بخنديد و گفت اين سخنان احسان مرا بتو باز ندارد و بذل مرا از تو دفع نميدهد اكنون حاجت خود
ص: 83
را بگو بكاره گفت با اين حال عرض حاجت نخواهم ديد و برخواست و برفت.
ابن سراج الدين بلقنى وجد اين دختر سراج الدين استاد ابن حجر عسقلانى بوده با اينكه خانواده مشار اليها همه از اهل فضل و علم بودند وجود اينزن اسباب افتخار و اشتهار آن فاميل بوده اين زن ده سال آخر عمر خود را در طريق سلوك و ايقان بسر برده تا در ماه ذى قعده سنه ٨4١ دنيا را وداع گفته (خاطرم رفته از كجا نقل كردم در مسوده اين ترجمه را قدر مسلم از بانوان شيعه است) .
زوجۀ مأمون عباسى بيست و هشت سال در خانۀ مأمون بود تا در سنه ٢٧١ وفات كرد زنى بسيار با كمال و اديبه سيد بن طاوس در كتاب فرج المهموم فى علم النجوم ص ١٣٧ ميفرمايد بوران دختر حسن بن سهل اسم او خديجه است و بوران لقب فارسى است روزى حسن بن سهل را گفت برو بامير المؤمنين معتصم بگو كه در فلان روز از طرف خشب خطرى بتو متوجه است پدرش گفت ايدختر جان من معتصم از ما رنجش دارد و دل با ما بد كرده است بسخن ماوقعى نگذارد بوران گفت تكليف تو اين است كه حق خدمت را بجا آورى و بشرط نصيحت عمل بنمائى حسن چون اين مطلب را بمعتصم گفت كه بوران ميگويد من در حساب نجوم خود دانسته ام كه در فلان روز در ساعت فلان قطعه اى از خشب اگر بتو برسد ترا هلاك خواهد كرد معتصم قبول كرد و در روز موعود از خانه ايكه سقف آن خشب بود منتقل گرديد باطاقيكه خلال چوب در آنجا يافت نميشد و حسن بن سهل را با خود نگاهداشت چون هنگام ظهر شد غلام معتصم طشت و ابريق و خلال حاضر نمود براى وضو معتصم خواست خلال كند حسن بن سهل گفت مهلا يا امير المؤمنين دست باين خلال دراز مكن تا غلام خلال كند چون غلام خلال كرد افتاد و جان بداد معتصم حسن بن سهل را در آغوش گرفت و ديدگان
ص: 84
او را بوسيد و بسيار نوازش نمود و املاك بورانرا (1) كه عبد الملك بن زيات ضبط كرده بوده همه را باو رد كرد. سبب تزويج مأمون بوران ابن عبد ربه اندلسى در جزء سوم عقد الفريد ص 44٩ قصۀ طولانى نقل كرده كه حقير الفاظ كتاب را در تاريخ سامراء ايراد كرده ام در اينجا بملخص مضمون قصه اكتفا مينمائيم اگرچه اين قصه در نظر حقير در كمال ضعف است از چند جهت كه در اينجا نقل آن مناسب نيست. بالجمله اسحق بن ابراهيم بن ميمون موصلى كه در فن غنا سرآمد عصر خود بود ميگويد روزى در مجلس مأمون چون از كار شرب و عشرت و تغنى به پرداختيم و آنروز را در اين كار بشام رسانيديم مأمون برخواست و بحرم سراى خود رفت و سفارش كرد مرا كه از اينمكان بجائى نروى تا من مراجعت كنم من انتظار آمدن او را كشيدم تا وقت منقضى شد با خود گفتم مامون در پى عشرت خود ميباشد مرا فراموش كرده برخواستم بمنزل خود بروم غلامان مأمون گفتند اگر امير المؤمنين ترا طلب كند چه جواب گوئيم گفتم او در لذت خود مشغول است مرا فراموش كرده است و مأمون در عشق بازى با زنان ممتاز بود و با غلامان گفتم وقت منقضى شده و در خانه مرا شغل ضرورى است گفتند غلام تو مركب سوارى براى تو آورد چون ترا نيافت مراجعت كرد اكنون ميخواهى مركب سوارى براى تو بياوريم گفتم لازم نيست پياده ميروم چون از قصر مأمون بيرون آمدم و براه افتادم قدريكه راه رفتم مرا بول گرفت ناچار در كوچۀ تنگى رفتم كه بن بست بود چون بول كردم و برخواستم زنبيلى ديدم
ص: 85
از بام فرود شد چهار دسته دارد و بسيار بزرك است بچهار طناب ابريشم بسته است و ملبس بديباج است. من متحير ماندم و همى فكر ميكردم بالاخره با خود گفتم البته اين سببى دارد من در او خواهم نشست هرچه ميشود بشود ولو بر ضرر من تمام بشود پس در ميان زنبيل نشستم چون موكلين احساس كردند زنبيل را كشيدند تا اينكه بر سر ديوار رسيد من سر خود را در عبائى پيچيده بودم و بسى خائف بودم كه عاقبت اين كار چه خواهد شد ديدم چهار كنيز در غايت حسن و جمال مرا از زنبيل بيرون آوردند با كمال لطف و مرحمت گفتند بسم اللّه بر شما مبارك باشد همانا مهمان عزيزى هستى پس يكى از ايشان نداكرد كه چراغ بياوريد آوردند و در پيش روى من مى كشيدند تا اينكه نازل شدم در خانه ايكه گويا باغى است از باغهاى بهشت و چندان از گلها و رياحين ها و قصرها و نهرها و اشجار ديدم كه بيم آن بود عقل از سر من پرواز كند پس مرا در اطاقى داخل كردند كه فرشهاى الوان گران بها و وساده هاى زرباف با يك وضع غريبى مرتب مفروش بود كه جز در خانۀ خليفه نظير آن يافت نميشد پس من در ذيل مجلس نشستم طولى نكشيد كه ديدم چند كنيز ماه رخسار سيمين تن دست افشان و پاى كوبان وارد شدند و در ميان آنها دخترى ديدم كه گفتى گونهاى او مرواريد است كه مزاب ياقوت خورده است در آنحال در دست بعضى مجمرة بخور و در دست بعضى شمع هاى كافورى آمدند و هركس بجاى خود قرار گرفت من نزديك بود عقلم مختل بشود حالت بهت مرا فروگرفته بود بناگاه آن دختر كه چون طاوس مست التفات بمن نموده گفت مرحبا خوش آمدى اكنون بگو كيستى و از كجا ميائى من قصه خود را چنين شرح دادم كه من در خانۀ يكى از رفقاى خود بودم شراب خوردم بگمان اينكه وقت نگذشته چون از خانه بيرون شدم مرا بول گرفت بكوچه دررفتم كه رفع حاجت بنمايم اين زنبيل را ديدم در او نشستم اكنون اگر خطا كردم از جرم شراب است نه من، مرا به بخشيد و اگر صواب است نعمتى است كه خداوند متعال آنرا نصيب من كرده آن دختر تبسم كرده گفتى دندانهاى او مرواريد غلطان است سپس گفت خير
ص: 86
است انشاء اللّه اكنون بگو از اهل كجا هستى گفتم بغداد گفت از چه قبيله مى باشى گفتم از اوساط مردم بازارى گفت شغل تو چيست گفتم مردى هستم بزاز گفت آيا از ادبيات و اشعار چيزى آموخته اى گفتم بسيار قليل گفت چيزى روايت كن گفتم يا سيدتى مرا وحشت و خوف فروگرفته بر من منت بگذاريد و شما ابتدا بفرمائيد تا قلب من ساكن گردد تبسم نمود گفت بجان خودم راست گفتى پس قصيده اى براى من قرائت كرد و گفت اين اشعار فلان شاعر است كه در فلان زمان براى فلان ملك انشا كرده است و من از فصاحت او در بحر تعجب فرو رفتم و همى گوش ميدادم گويا در يك خواب سنگينى هستم نميدانستم كه از كدام حال او تعجب من زيادتر است از لطافت گفتار يا كثرت حفظ او و ضبط اشعار يا غزارت علم او بادبيات نحو و لغات غريبه و معرفت او باوزان شعر چون مقدارى از صنوف اشعار انشاد كرد گفت گمان ميكنم كه وحشت و دهشت تو ساكن شده باشد اكنون براى ما مقدارى از آن اشعار كه ميدانى قرائت كن و تغنى بنما من شروع كردم پاره اى از اشعار قرائت كردم ديدم او را نشاطى رخ داد گفت بسيار عجيب است كه در ميان عوام تجار همانند اديبى مثل تو پيدا ميشود از كجا اين تحصيل كرده اى گفتم همسايه اى داشتم هرگاه كه از كار تجارت فارغ ميشدم بنزد او ميرفتم و با او مانوس ميشدم از اينجهت چيزى از او آموختم آنگاه مطالبى از من راجع بصنوف اشعار و اخبار شعراى زمان جاهليت و اسلام پرسش كرد كالمختبر و المتعلم چون جواب شافى كافى شنيد بسيار تعجب كرد گفت گمان نميكردم كه در ميان مردم بازارى چنين اديبى پيدا بشود مرحبا استاد هستى پس فرمان داد سفرۀ طعام چيدند و من نظر ميكردم بر انواع و غرائب طعامها و لطائف انواع موائدها و از يك طرف غنيمت ميشمردم از آنچه ميديدم از حسن ادب و ظرافت آن پرى رخسار و از آن بريانها و طعامها در نزد من همى گذارد و چون از صرف طعام فارغ شديم و دست شستيم فرمان داد تا از اصناف و انواع گل ها و رياحين ها در وسط مجلس حاضر نمودند و بساط شراب گستردند و ساقيان سيمين تن كاسات عقار را سرشار كردند پس از آن آن دختر روى بمن كرد گفت اكنون وقت آن است كه مذاكرۀ اخبار و ايام
ص: 87
ناس و اشعار آبدار از آن قسمت هائيكه طرب انگيز است و فرحت خيز من گفتم حقيقة بجان خودم قسم است كه راست گفتى پس چندانكه درخور آنمجلس بود از اشعار و اخبار ملوك بيان كردم تا اينكه او را نشاطى و سرورى دست داد گفت بخدا قسم احاديثى براى من آوردى كه آنها را نميگويند مگر در نزد ملوك و خلفا حقيقه قريحۀ عجيبى دارى مرد بازارى از صنف تجار چنين اهل اطلاع و فضل و متبحّر بوده باشد همانا از عجائب و نوادر است بخدا قسم اگر يك خصلت ديگر در تو بود با اين صورت زيبا و وجه مليح بر اسحق بن ابراهيم مقدم بودى چون اسم خود را تغيير داده بودم گفتم يا سيدتى آن خصلت كدام است گفت ترنم در غنا گفتم يا سيدتى چندانكه در طلب او بيرون آمدم چيزى نيافتم و نتوانستم بياموزم اگر شما بر من منت گذاريد و عيش ما را تكميل بفرمائيد و تغنى كنيد در آنحال جاريه اى را ندا كرد كه بياور براى من عود را چون مشغول شد من گمان كردم خانه دور سر من چرخ ميخورد گفتم يا سيدتى و اللّه لقد جمع اللّه لك خلال الفضل و حباك بالكمال الرايع و العقل الزايد و الاخلاق المرضيه و الافعال السنيّه گفت ميدانى اين صوت كيست من تجاهل كردم گفت صوت اسحق بن ابراهيم است و شعر از فلانى است و سبب آن فلان قضيه است من گفتم اسحق بن ابراهيم چنين صنعت غنا دارد گفت اسحق بالاتر از اين است كه من بتوانم او را وصف كنم بالاخره تا نزديك صبح كه شد ديدم عجوزه اى آمد و او را خطاب كرد اى نور ديده هنگام برخواستن از مجلس فرارسيد و گويا آن زن دايه او بود پس برخواست مرا گفت اين مجلس امانت است گفتم اى سيدۀ من آيا اين مطلب احتياج بوصيت دارد پس او را وداع كردم جاريه اى را همراه من كرد تا مرا از يك دريكه در كنار خانه بود بيرون فرستاد من رفتم نماز صبح بجا آوردم چون سر ببالين نهادم كه رسولان مأمون بطلب من آمدند رفتم و مطلب را از مأمون پنهان داشتم مامون گفت اسحق بر تو جفا كرديم كه ترا منتظر گذاشتيم گفتم سرور امير المؤمنين مستدام باد مامون گفت ميل دارى مثل روز گذشته بسرور بگذرانيم گفتم يا امير المؤمنين آيا كسى از چنين حالتى روى بگرداند گفت بهترين ايام ايام جوانى است
ص: 88
پس آنروز را تا شام بهمين سرور و نشاط بسر برديم پس مأمون برخواست و گفت يا اسحق از جاى خود حركت نكنى تا من مراجعت كنم گفتم السمع و الطاعة مأمون چون داخل حرم خود گرديد مرا ياد زنبيل و مجلس شب گذشته ديوانه كرد از جاى برخواستم فراشان را هرا بر من بستند گفتم قبل از اينكه امير المؤمنين مراجعت كند من بر ميگردم پس آمدم تا بزنبيل نشستم و بمجلس درآمدم ديدم بساط شب گذشته مهيا است و همان دختر آمد و گفت همانا مهمان شب گذشته ميباشى گفتم بلى يا سيدتى گفت ديگر معاودت منما گفتم السمع و الطاعة بالاخره مثل گذشته بلكه بهتر از آن شب را بآخر رسانيديم. سپس رخصت گرفته بخانه رفتم چون سر ببالين نهادم كه رسولان مامون آمدند گفتند اجب امير المؤمنين چون حاضر خدمت شدم گفت اسحق ميخواستى تلافى بنمائى من عذرها آوردم گفت ضرر ندارد امروز هم بعيش بگذرانيم من قبول كردم چون هنگام غروب كه شد مأمون برخواست و اكيدا سفارش كرد كه از اينمكان بجائى نروى چون قدرى از شب كه گذشت برخواستم ملازمان مأمون سر راه بر من گرفتند گفتند ميخواهى ما را بكشتن بدهى هرگز ممكن نيست كه از اينجا بجاى ديگر تحويل دهى من گفتم اللّه اللّه مرا حكايتى و حادثه اى در خانه رخ داده كه ناچارم از رفتن اگر نروم هلاك بعض ولد من خواهد بود پس مكرر سر آنها را بوسيدم و انگشتر قيمتى داشتم به بزرك آنها دادم تا مرا رخصت دادند بيرون آمدم خود را بزنبيل رسانيدم و بهمان مجلس درآمدم آن دختر گفت جعلها ثلاثة من گفتم فداى تو شوم حق مهمان تا سه شب است اگر شب ديگر آمدم خون من بر تو حلال گفت دست بحجت قوى زدى آن شب را هم بسرور و نشاطيكه وصف نتوان كرد بسر برديم در خلال اين حال متذكر شدم مخالفت امر مامون كردم و بايد اين مطلب را باو اظهار كنم و از من محل و مكان او را پرسش خواهد كرد متحير ماندم با آن دختر گفتم ايسيده من عرضى دارم اگر اجازه بفرمائى بسمع شما برسانم گفت بگو گفتم مرا ابن عمى است احسن الناس
ص: 89
وجها و اظرف منى بيانا و اعلم منى باخبار الناس و طبقاتهم و من شاگردى از شاگردان او هستم اگر اجازه بفرمائى فرداشب او را بحضور بياورم گفت ترا كفايت نكرد سه شب كه ميخواهى طفلى هم بياورى گفتم يا سيدتى بسته بنظر شما است اگر مكروه ميدارى نميايد گفت اين وصف كه تو از او مينمائى باكى نيست فرداشب او را با خود بياور تا او را بشناسيم چون شب بأتمّ سرور بسر آمد و من بخانه مراجعت كردم طولى نكشيد كه فراشان و شرطه و ملازمان مامون آمدند و گفتند اجابت كن امير المؤمنين را و مهياى عقوبت باش چون مرا بنزد مامون آوردند و چشم او بر من افتاد او را در نهايت غضب ديدم گفت يا اسحق اخروج عن الطاعه گفتم نه يا امير المؤمنين مرا قصه اى باشد كه در خلوت با شما بايد بگويم اين وقت فرمان داد كه هركه در مجلس بود بيرون فرستاد من از اول اين سه شب را قصه او را تا بآخر براى مامون شرح دادم كه كجا رفتم و چه ديدم و چه گفتم و چه شنيدم مامون گفت يا اسحق ميدانى چه مى گوئى گفتم و اللّه يا امير المؤمنين قصه چنان است كه بعرض رسانيدم مامون گفت كجا از براى من ميسر ميشود كه مشاهده بنمايم گفتم دلخوش دار كه من ميدانستم كه چون عصيان امر شما كردم ناچار بايد قصه را بگويم براى شما و از من مطالبه مكان او خواهى كرد فلذا از آن دختر اجازه گرفتم كه امشب بمنزل او برويم گفت احسنت بسيار خوب كارى كردى اگر غير از اين بود از عقوبت من مأمون نبودى گفتم الحمد للّه على السلامة پس برخواستيم و بمجلس عشرت خود رفتيم و مأمون همى گفت يا اسحق براى من شرح آن مجلس را بيان كن آنروز را بمذاكرۀ آن مجلس بپايان رسانيديم چون شب بر سردست آمد مامون بى قرارى ميكرد و همى گفت ويحك يا اسحق هنوز وقت نرسيده است گفتم مقدارى صبر كن چون وقت بر سردست آمد با مامون منكرا بآن كوچه وارد شديم ديديم دو زنبيل معلق هست در آنها نشستيم و مامون را گفتم نخوت خلافت را از سر بدر كن بايد مرا در آنمجلس همانند تابع باشى گفت يا اسحق اگر از من تغنى بخواهد چه جواب گويم گفتم آسوده خاطر باش كه من ترا كفايت كنم بالاخره وارد مجلس شديم و مامون از ظرافت و حسن ترتيب و اوضاع خانه و فرش و آلات و ادوات مبهوت شده بود و در بحر تعجب فرورفته در آنحال جوارى
ص: 90
آمدند و از پيش روى ما چراغ ميكشيدند تا وارد اطاق شديم و مامونرا در زيردست خود نشانيدم در آنحال آن دختر چون سرو خرامان با چشم فتان و تير مژگان و خدريّان و در دندان و ابروى كمان و لعل لبان و چاه زنخدان و نار پستان و ساق سيمين چون ستارۀ درخشان وارد شد و ما را تهنيت گفت و سلام كرد و گفت حيا اللّه ضيفنا پس متوجه من شد و گفت انصاف نكردى كه پسر عم خود را زيردست خود نشانيدى گفتم يا سيدتى مجلس شما است و اختيار با شما است پس اشاره بمامون كرد گفت فداى تو شوم شما جديدى برخيز و در صدر مجلس قرار گير مامون امتثال كرد و از لطافت و حسن ادب و كمال و اخلاق طيبه آن نزديك بود كه عقل مامون مختل بشود پس با دختر در مذاكرۀ اشعار و اخبار ناس و امثال عرب گرم صحبت شد تا حديكه رو را بمن كرد و گفت پسر عم تو الحق فوق آنچه او را وصف كردى ميباشد بگو شغل او چيست گفتم او هم تاجر است ما غير تجارت چيز ديگر نميدانيم گفت سبحان اللّه گمان نميكردم كه در صنف تجار همانند شما وجود داشته باشد باين علم و اطلاع و عذوبت كلام و محيط باشعار و امثال عرب و اخبار ناس پس بعد از صرف شام و شراب ما را اجازۀ رخصت داد من گفتم يا سيدتى تكميل سرور ما باين است كه مقدارى عود را بنوازى استماع صوت شما كرده باشيم پس آن دختر عود را برداشت و چون به تغنى پرداخت بيم آن شد كه هوش از سر مامون برود ديدم بسوى من نگاه ميكند همانند شيريكه بفريسه خود نظر كند يك مرتبه بصداى بلند گفت يا اسحق موافق اين آواز تغنى كن گفتم حاضرم يا امير المؤمنين دختر چون اين بشنيد و فهميد كه او مأمون است و من اسحق بن ابراهيم هستم يك مرتبه عود را انداخت و چون سپند از جاى جستن كرد و گفت من در اينجا باشم و رفت عقب پرده اسحق گويد چون مقدارى تغنى كردم مامون گفت يا اسحق تحقيق كن كه اين خانه منزل كيست اسحق از آن عجوزه كه در آن خانه بود پرسش كرد گفت اين خانۀ حسن بن سهل است مامون گفت به پرس اين دختر كيست و نامش چيست عجوزه گفت اين دختر حسن بن سهل است و نامش بوران است مامون گفت
ص: 91
اسحق اين مجلس بامانت باشد كسى از تو خبر نگيرد چون برگشتيم بدار الخلافه در صبح آنروز مامون گفت نام او چيست گفتم بوران مأمون گفت اى حسن ترا در خانه دخترى ميباشد گفت بلى يا امير المؤمنين گفت نام او چيست گفت بوران مأمون گفت ميخواهم او را براى خود خطبه كنم حسن بن سهل گفت او كنيز شما است و اختيار او بدست شما است مامون گفت من او را براى خود عقد كردم و سى هزار دينار مهر او را قرار دادم هرگاه مهر را تسليم گرفتى او را بسوى من بفرست اسحق گويد پس او را بدينگونه تزويج كرد و محترم ترين زنان بود در نزد او و قصه او اظهار نكردم تا وقتيكه مامون مرد. اقول حقير اين قصه را براى سرگرمى و تفريح دماغ مطالعه كنندگان نقل كردم و عقيدۀ حقير اين است كه اين رومان است و صحت آن بسيار بعيد است چونكه كتاب عقد الفريد مشتمل بر اراجيف و اكاذيب بسيار است چنانچه علامۀ شهير آقاى امينى دام وجوده در بعضى از مجلدات (الغدير) اين مطلب را برهانا اثبات فرموده كه حال كتاب عقد الفريد اين است و البته بوران كه زنى فاضله و عالمه و از عفيفه و از خاندان بزرك معروف مشهور با اسم ورسم بوده هرگز چنين عشقبازيها روا ندارد كه هرشب با مرد اجنبى در يك مجلس بكاسات عقار و نواى طنبور و تار صبح بنمايد و بالفرض كه اين قصه خطى از صحت داشته باشد براى اهل سنت سم قاتل و زهر هلاهل است كه مأمونرا خليفه پيغمبر و اولى الامر و مفترض الطاعه و امام امت ميدانند دائما حليف كاسات شراب و براى استماع غنا بى تاب و گوش بنواى طنبور و تار و كنيزان پرى پيكر كه در مجلس او دست افشان و پاى كوبان شب را بروز و روز را بشام ميآورند آيا چنين كسيرا چگونه عاقلى معتقد بامامت و خلافت او خواهد بود تبّالسوء أفهامهم. عروسى بوران در تاريخ نگارستان گويد مامون بورانرا در سال ٢٠٢ هجرى در فم الصلح او را عقد كرد چون آنجا محل اقامت حسن بن سهل بود و او در عروسى دخترش بوران بسيار انفاق مال كرد و چندان از مزارع و باغات و دراهم و دنانير و جوارى و مراكب سوارى بطبقات مردم سيّما بنى هاشم بذل كرد كه كسى مثل آنرا خاطر ندارد و گويد حصيرى در مجلس بوران فرش كردند كه آنرا با طلا و نقره بافته بودند و دو شمع از عنبر روشن كرده بودند كه هريك سى رطل و زن آنها بود و آن شمعها در طشت طلا بود مامون گفت اين اسراف
ص: 92
است و مامون چون بر بوران داخل گرديد هزار دانه در بر سر او نثار كردند كه بزرگى هردانه بقدر تخم گنجشكى بود. و در كتاب (تحفة العروس) گويد دو وليمه در عالم اتفاق افتاد كه نه در جاهليت و نه در اسلام نظيرى پيدا نكرد يكى وليمۀ هارون الرشيد براى زبيده و يكى وليمۀ حسن بن سهل از براى دخترش بوران. ابو الفرج گويد كه حسن بن سهل از براى بوران استعدادى ديد كه بزرگتر و بالاتر از اين است كه بتوان آنرا وصف كرد و در اين وليمه كارى كرد كه هيچ سلطانى نه در زمان جاهليت و نه در اسلام كسى ياد ندارد. براى هاشميين و سپاهيان و نويسندگان بندقهاى مشك نثار ميكرد كه در ميان آنها اسم اراضى و باغات و جوارى و امثال آنها بود هرگاه يكى از آن بندقها بدست كسى ميافتاد ميرفت آنرا باز ميكرد و هرچه در او بود از خزينه دار قبض مينمود بر عامه مردم چندان از صلات و جواهر و دراهم و دنانير و نافهاى مشك و پارهاى عنبر نثار كرد كه احدى مثل آنرا ياد ندارد و آن چند مدت كه عساكر مامون در فم الصلح بودند و خرج و نفقۀ آنها با حسن بن سهل بود و جمعيت آن عسكر سى و شش هزار نفر بودند و از زبيده زوجه هارون الرشيد پرسيدند كه حسن بن سهل مصرف او در اين عروسى چه مقدار بود گفت سى و پنج يا سى و هفت هزار هزار دينار بوده حسن بن سهل چون اين بشنيد گفت زبيده چه خبر دارد بخدا قسم هشتاد هزار هزار دينار مصرف اين عروسى بوران كردم و گويند كه چهارپايانى كه حمل هيزم ميكردند چهار هزار بودند در مدت چهار ماه حمل هيزم ميكردند و بوران در مهر خودش قرار داده بود كه هرگاه بر مأمون وارد ميشود با تمام قامت از پيش پاى او بلند شود براى احترام و مامون باين شرط عمل ميكرد تا وقتيكه حسن بن سهل فوت شد و مامون فوت او را از بوران مخفى ميداشت چون بوران بر او وارد گرديد مامون از پيش پاى او بلند نشد بوران صيحه برآورد و گفت واابتاه مأمون گفت از كجا دانستى كه پدرت مرده گفت براى اينكه مرا احترام نكردى و از پيش پاى من بلند نشدى مأمون از فراست او تعجب كرد گويند بوران در شب زفاف حيض شد مأمون چون خواست با او نزديكى
ص: 93
يكى از بانوان شاه اسماعيل صفوى بود بانوئى بسيار باكفايت بود در حرب شاه اسماعيل با سلطان سليم خان بهروز خانم اسير شد و قصۀ او طولانى است مناسب اين مختصر نيست (تاريخ عالم آراء)
مادر آصف الدوله زنى باكفايت بوده كه حكومت و امارت هندوستان در تحت نظر او بوده و بأحسن وجه آنرا اداره ميكرده و آقا احمد فرزند ارجمند علامۀ شهير آقا محمد على صاحب مقامع الفضل فرزند وحيد بهبهانى قدس اللّه اسرارهم كتاب (الايام السعيدة و المنحوسه) را بالتماس ايشان تاليف كرده (اعيان الشيعه)
زوجۀ تيمورلنك زنى باكفايت و بسيار باسخاوت و سرپرست ارباب مسكنت در سنه ٨٠١ در سمرقند مسجدى بنا كرد كه تا بامروز بمسجد بى بى خانم معروف است (اعلام النساء)
معروف بخاتون عظمى زوجه امير جلال الدين چقماق از زنان مجلله عصر خود بوده در سنه ٧٧٧ هجرى حياة داشته و از آثار او مسجد جامعى است كه اتمام آن در يزد بدست او شده است كه سطح آن را با سنك مرمر تراشيده بگسترد و دو ستون چپ و راست صفه بكاشى تراشيده مرتب ساخت و منبريكه از چوب پوسيده گشته بود از آجر منقش بساخت
ص: 94
و مسجد جديد و عتيق را با يك ديگر متصل نمود. (تاريخ يزد) تاليف احمد بن حسين بن علي الكاتب.
از زنان صالحه و باكمال و بهترين زنان عصر خود در جمال بود و در قرائت قرآن نادره زمان خود بود خوارج بر او هجوم كردند آن صالحه گفت واى بر شما آيا شنيده ايد كه مردان زنانرا بقتل بياورند، كسيكه با شما كارى ندارد و بشما ضررى نرسانيده بالاخره او را شهيد كردند (تاريخ طبرى) .
دختر نعمان بن بشير انصارى و بانوى حرم مختار بن ابى عبيدۀ ثقفى كه در راه محبت و ولاى اهل بيت (ع) شربت شهادت نوشيد چون مصعب بن زبير مختار و تابعان او را بقتل رسانيد زنان و جوارى مختار را حاضر كرده و گفت هركه از مختار برائت جويد او را رها كنيد همه برائت جستند مگر دو نفر از زوجات او يكى دختر سمرة بن جندب و ديگرى بيضاء دختر نعمان بن بشير انصارى گفتند هرگز بيزارى نجوئيم از مختار كه او مردى موحد و به يگانگى خدا اقرار داشت روزها را روزه گرفتى و شبها را بعبادت بپاى بردى و در طلب خون حسين عليه السّلام بذل جهد كردى و قلب حضرت مصطفى و على مرتضى را شفا دادى مصعب مقالۀ ايشانرا بعبد اللّه بن زبير نوشت جواب فرستاد اگر برائت جستند دست از ايشان برداريد و اگرنه هردو را بقتل رسانيد مصعب برائت را دوباره بآنها عرضه داشت و حكم عبد اللّه ابن زبير را بايشان خواند دختر سمرة بن جندب گفت من برائت ميجويم هراينه اگر مرا دعوت بكفر بنمايند كافر ميشوم چون پاى شمشير در ميان است ميگويم و شهادت ميدهم مختار كافر است ولى بيضاء دختر نعمان بن بشير انصارى گفت لا و اللّه من هرگز برائت نجويم همانا اين شهادتى است كه خداى تعالى روزى من كرده است يك مردن بيش نيست و بعد از آن در بهشت
ص: 95
جاويد خواهم بود و بر رسولخدا و على مرتضى وارد خواهم شد و من آن زن نيستم كه دست از على بن ابى طالب بردارم و بغير او پيوندم اين وقت گفت پروردگارا تو شاهد باش كه من متابعت پيغمبر تو و اهلبيت او و شيعه اهلبيت او را مينمايم بالاخره او را شهيد كردند شاعر در حق او گفته: ان من اعجب الا عاجيب عندى قتل بيضاء حرة عطبول (1)
قتلوها ظلما على غير جرم ان للّه درّها من قتيل
كتب القتل و القتال علينا و على المحصنات جرّ الذيول
يعنى بدرستيكه از عجيب ترين عجائب روزگار در نزد من كشتن زن آزادۀ زيباصورت است كه او را بدون جرم و گناه بقتل رسانيدند، بركات خداوند متعال و رحمت حق بر روان اين مقتول باد حرب و قتال خاص مردان است و بر زنان پرده نشينى قرار داده شد است.
يكى از بانوان فتح على شاه قاجار است بانوئى اديبه فاضله بوده احمد ميرزا در تاريخ عضدى بسيار او را ستوده گفته احترامات او باوج ترقى رسيده الخ و از براى زوجات ديگرش مثل آسيه خانم و نوشافرين و سنبل خانم و فخر جهان خانم و حسن جهان خانم و گل بدن باجى و خير النساء و شاه سلطان خانم هريك را براى آنها تفصيلاتى در تاريخ عضدى نقل كرده كه حقير نقل آنها را مفيد فايدۀ تاريخى نديدم شايد هريك را در محل خود اشاره اجماليه بشود.
ص: 96
در آثار العجم فرصت شيرازى گويد اين نام ظاهرا تركى باشد مادر شاه شيخ ابو اسحق بن محمود شاه است و اين زن خيره و جليله و يكى از آثار او اين است كه روضۀ مطهرۀ امير احمد بن موسى بن جعفر عليهم السلام كه معروف بشاه چراغ است ايشان عمارت كردند و بر آن قبه عالى برآورده و در جوار آن مدرسه اى بنا كرد و قصبۀ(ميمندرا) (1) بر او وقف كرد و شاه ابو اسحق همانا است كه حافظ شيرازى او را مدح گفته چنانچه در غزل خود گويد. راستى خانم فيروزۀ بو اسحاقى خوش درخشيد ولى دولت مستعجل بود
در سنه ٧44 هجرى در شيراز بمقر سلطنت نشست و مدت چهارده سال حكمرانى بود سپس مقتول گرديد.
جامى در نفحات الانس ص 5٠6 حكايتى از اين تحفه نقل كرده اگر راست باشد يكى از غرائب دنيا است ولى بنظر حقير شبيه رومان است و اللّه اعلم از سرى سقطى كه يكى از مشايخ صوفيه است نقل ميكند كه سرى سقطى گفت من شبى خوابم نبرد و قلق و اضطراب عجيبى مرا دست داد چنانكه از تهجد محروم ماندم چون نماز بامداد كردم بيرون رفتم و بهرجا كه گمان ميبردم كه شايد از آن اضطراب تسكينى شود گذر كردم هيچ سودى نداشت آخر گفتم به بيماوستان بگذرم و اهل ابتلا را به بينم شايد كه بترسم و منزجر بشوم چون به بيمارستان درآمدم دل من بگشاد و سينه ام منشرح گرديد ناگاه كنيزكى ديدم بسيار تازه و پاكيزه جامهاى فاخر پوشيده بوى خوش از او بمشام من رسيد منظرى زيبا و جمالى نيكو داشت هردو پا و هردو دست او
ص: 97
در بند محكم بسته بودند چون مرا ديد چشم ها پرآب كرد و شعرى چند بخواند صاحب بيمارستان را گفتم اين كيست گفت كنيزكى است ديوانه شده است خواجه وى او را بند كرده شايد باصلاح آيد كنيز چون سخن صاحب بيمارستان را شنيد گريه در گلوى او گره شد بعد از آن اين ابيات قرائت كرد: معشر الناس ما جننت و لكن انا سكرانة و قلبى صاحى
أغللتم يدى و لم آت ذنبا غير جهدى فى حبه افتضاحى
انا مفتونة بحب حبيب لست ابغى من بابه من براح
فصلاحى الذى زعمتم فسادى و فساد الذى زعمتم صلاحى
يعنى ايمردم من ديوانه نشدم و لكن مست لقاى پروردگار خود ميباشم قلب من هوشيار است آيا دست و پاى مرا در بند ميكنيد و حال آنكه گناهى از من صادر نشده است غير اينكه مستغرق شدن من در محبت حبيبم مرا رسوى كرده من دلباختۀ محبوب خود هستم طلب كار ديگرى نخواهم و از اين در بجاى ديگر نخواهم رفت اين است صلاح و مصلحت من كه شما گمان كرده ايد من فاسد شده ام و حال آنكه آنچه را شما موجب صلاح من ميدانيد همان موجب فساد من است. سرى گفت سخن وى مرا بسوخت و باندوه و گريه درآورد گفتم ترا اينجا كه حبس كرده گفت اى سرى حاسدان باهم يارى كردند بعد از آن شهقه اى بزد كه من گمان كردم روح از بدنش مفارقت كرد بعد از آن بهوش آمد و بيتى چند مناسب حال خود بخواند من صاحب بيمارستان را گفتم ويرا رها كن او هم امتثال كرده بند از او برداشت او را گفتم برو هرجا كه ميخواهى گفت اى سرى بكجا روم و مرا جاى رفتن نيست آنكه حبيب دل من است مرا مملوك بعضى از مماليك خود فرموده اگر مالك من راضى بشود بروم و الا بايستى صبر كنم گفتم و اللّه وى از من عاقل تر است ناگاه خواجه وى به بيمارستان درآمد و صاحب بيمارستانرا گفت تحفه كجا است گفت در اندرون است و شيخ سرى پيش او است چون اين بشنيد خرم شد و وارد حجره گرديد و سلام كرد و مرا تعظيم بسيار نمود گفتم اين كنيزك از من اولاتر است به تعظيم سبب چيست
ص: 98
ويرا محبوس كردى گفت از چيزهاى بسيار كه ميگويد عقل وى رفته است نه ميخورد و نه ميآشامد و نه ميخوابد و مرا نميگذارد كه خواب كنم بسيار فكر و بسيار گريه مى كند و حال آنكه تمام بضاعت من او است او را خريدم بهمه مال خود به بيست هزار درهم و اميد نفع بآن بسته بودم كه مثل بهاى وى از او سود كنم از جهت كماليكه در صنعت خود دارد گفتم صنعت او چيست گفت مطربه است گفتم چندگاهست كه اين زحمت بوى رسيده است گفت يكسال گفتم ابتداى آن چه بود گفت عود در كنار داشت و تغنى باين ابيات ميكرد:
و حقك لانقضت الدهر عهدا و لا كدرت بعد الصفو ودا
ملأت جوانحي و القلب و جدا اراك تركتنى فى الناس عبدا
يعنى قسم بذات پاك تو كه در تمام عمر خود عهد نشكستم و محبت خود را كه باصفا است آلودۀ بانحراف ننمودم اى خداى من پر كردى جوانح و قلب مرا از حب خويش و مى بينم كه مرا واگذاردى در ميان مردم و من بنده بيچاره باشم.)
بعد از آن برخواست و عود بشكست و بگريه درآمد ما او را بمحبت كسى متهم داشتيم و روشن شد كه از او اثرى نبود از وى پرسيدم كه حال تو چون است با دل خسته و زبان شكسته گفت:
خاطبنى الحق من جنانى و كان وعظى على لسانى
قربنى منه بعد بعد و خصّنى اللّه و اصطفانى
اجبت لما دعيت طوعا ملبيا للذى دعانى
و خفت مما جنيت قدما فوقع الحب بالانى
بعد از آن صاحب كنيزك را گفتم بهاى او بر من است و زياده نيز ميدهم آواز برداشت صاحب كنيز و گفت و افقراه از كجا ترابهاى او ميسر ميشود تو مرد درويشى باشى ويرا گفتم تو تعجيل مكن و هم اينجا باش تا من بهاى او را بياورم بعد از آن با چشم گريان و دل بريان از بيمارستان بيرون آمدم و بخدا قسم كه از بهاى كنيز نه يك درهم و نه يك دينار داشتم در بحر تفكر و تحير فرورفته بودم و شب كه بر سر دست آمد روى
ص: 99
نياز بدرگاه بى نياز كردم و بتضرغ و ابتهال درآمدم و نمى توانستم كه چشم بر هم گذارم و ميگفتم اى پروردگار من تو ميدانى پنهان و آشكار مرا از فضل تو چنان اميدوارم كه مرا مفتضح و رسوى ننمائى يك راهى فرجى براى من بنمائى ناگاه يكى در بزد گفتم كيست گفت يكى از احباب در بگشادم ديدم مردى با چهار غلام و شمعى مرا گفت اى استاد اذن دخول ميدهى گفتم داخل شو چون داخل شد گفتم تو كيستى گفت احمد بن مثنى باشم امشب بخواب ديدم كه هاتفى مرا آواز داد كه پنج بدره بر دارو پيش سرى سقطى برو و نفس او را بآن بدره ها خوش كن تا تحفه را بخرد كه ما را با تحفه عنايتى است چون شنيدم سجدۀ شكر كردم بدانچه خداى تعالى مرا داد از نعمت پس بنشستم و انتظار صبح ميبردم چون نماز صبح بگذارد با احمد بن مثنى راه بيمارستان را پيش گرفتيم چون وارد شديم صاحب بيمارستان بچب و راست مينگريست چون مرا ديد گفت مرحبا دراى بدرستيكه تحفه را نزد خداى تعالى قرب و اعتبارى هست كه دوش هاتفى بمن آواز داد و گفت: اينها منا مال ليس تخلو من نوال
قربت ثم ترقت و علت في كل حال
چون تحفه ما را ديد آب در چشم بگردانيد و با خداى تعالى در مناجات ميگفت مرا در ميان خلق مشهور گردانيدى در اين وقت كه نشسته بوديم صاحب تحفه بيامد با چشم گريان گفتم گريه مكن كه آنچه تو گفتى آوردم به پنج هزار سود گفت لا و اللّه گفتم بده هزار سود گفت لا و اللّه گفتم بمثل بهائيكه خريدى يعنى دو مقابل گفت لا و اللّه اگر همه دنيا بمن دهى قبول نكنم من او را در راه خدا آزاد كردم خالصا لوجه اللّه گفتم قصه چيست گفت اى استاد دوش مرا توبيخ كردند ترا گواه ميگيرم كه از همۀ مال خود بيرون آمدم و بسوى خداوند گريختم و گفت اللهم كن لى بالسعة كفيلا و بالرزق جميلا اين وقت ابن المثنى بگريه درآمد گفتم چرا گريه ميكنى گفت همانا موفق نشدم كه اين وجه را بدهم ترا گواه گرفتم كه آنچه دارائى من باشد صدقه است خالصاللّه سبحانه من گفتم آيا تا چند بزرك است بركات اين تحفه بر همه بعد از آن تحفه
ص: 100
برخواست و جامه هائيكه دربرداشت بيرون كرد و پلاس پاره پوشيده و بيرون رفت و مى گريست گفتم خداى تعالى ترارهائى داد گريه چيست گفت: هربت منه اليه و بكيت منه عليه
و حقه و هو سئولى لازلت بين يديه
حتى انال و احتظى بما رجوت لديه
بعد از آن بيرون آمديم و چندانكه تحفه را طلب كرديم نيافتيم عزيمت كعبه كرديم و ابن مثنى در راه بمرد و من و خواجه تحفه بمكه درآمديم در آنوقت كه طواف مى كرديم آواز مجروحى شنيديم كه از جگرسوخته و دل ريش ميگفت: محب اللّه فى الدنيا سقيم تطاول سقمه فدواه داه
فهام لحبه و سما اليه فليس يريد محبوبا سواه
سقاه من محبته بكأس فارواه المهيمن اذ سقاه
كذاك من ادعى شوقا اليه يهيم بحبه حتى يراه
پيش رفتم چون مرا ديد گفت اى سرى گفتم لبيك تو كيستى كه خداى بر تو رحمت كناد گفت لا اله الا اللّه بعد از شناختن ناشناختن واقع شد من تحفه باشم او را ديدم بسيار ضعيف و لاغر شده بود گفتم اى تحفه چه فايده ديدى بعد از آنكه تنهائى اختيار كردى از خلق گفت خداى تعالى مرا بقرب خود خواند و أنس بخشيد و از غير خود وحشت داد گفتم ابن مثنى از دنيا رفت گفت رحمه اللّه خدا او را از كرامتها چندان بخشيد كه هيچ چشم نديده است و همسايۀ من است در بهشت گفتم خواجه تو كه ترا آزاد كرده است با من آمده است دعائى پنهان كرد و در برابر كعبه بيفتاد و روح از بدنش مفارقت كرد چون خواجۀ وى بيامد و او را مرده ديد خود را بروى نعش او انداخت و بگريست چون او را حركت دادم ديدم از دنيا رفته تجهيز و تكفين ايشان كردم و هردو را بخاك سپردم.
دختر علاء الدوله عطا خان از آثار باقيۀ او مدرسه ايست در كرمان مشهور
ص: 101
بمدرسۀ تركان خاتون (تاريخ يزد تاليف احمد بن حسين بن على الكاتب)
در تاريخ يزد گفته تركان مريم مادر سلطان قطب الدين از سلاطين اتابكان يزد بوده و تركان مريم نيز مدتى سلطنت داشته و از آثار باقيۀ او مريم آباد و قناة او است و مسجد جامعى در مريم آباد بنا كرده و دروازه و بازار او را دروازه مادر امير و بازار مادر امير خوانند.
زوجۀ تكش بن ايل ارسلان زنى باكفايت و مهابت از خاندان ترك بوده است در سنه 6٢٨ بامر سلطنت قيام نمود و داد عدل و احسان داد چون سلطنت بسلطان محمد رسيد هرناحيه را كه فتح ميكرد حل و عقد او را در كف كفايت تركان خاتون ميگذارد و او با كمال مهابت و اقتدار داد مظلوم از ظالم ميگرفت و چندان خيرات و مبرات در انحاء بلاد از او بروز كرد كه مردم در كمال رفاهيت زندگانى ميكردند و هفت نفر از مشاهير فضلاء و سادات را كاتب خود قرار داده بود و هرگاه توقيعى از سلطانى باو ميرسيد از اقاليم و توقيع ديگرى برخلاف او ميرسيد نظر بتاريخ او ميكرد و عمل بآن اخير مينمود و هرگاه نامه مينوشت عنوان نامه اين بود (عصمت الدنيا و الدين الغ تركان ملكة نساء العالمين) و امضاء او اين كلمه بود (اعتصمت باللّه وحده) و او را با قلم درشت چنان زيبا مينوشت كه ممكن نبود در نامۀ او حيله و تزويرى بكار برود (اعلام النساء نقلا از سيرۀ سلطان جلال الدين) .
زوجۀ سلطان ملك شاه كانت سيدة جليله تتصف بالعقل الراجح و التدبير المحكم و الدين و الصلاح و الشجاعة و الجود و الكرم.
ص: 102
و از سياست اين بانو يكى آنكه چون شوهرش ملك شاه فوت شد در نيمه شوال سنه 4٨5 مرك او را مخفى كرد كه مبادا پسر بزرك ملك شاه ابن زبيده كه صلاحيت تخت وتاج ندارد متصدى امر سلطنت بشود پس حركت كرد بجانب بغداد و جنازه ملك شاه با او بود.
در آنحال اموال بسيارى بين امراء تقسيم كرد و وادار نمود تا پسرش محمود را بر سرير ملك نشانيدند پس از آن لشكرى فراهم كرد و بجنك بركيارق رفته و اصفهان را محاصره نمود در قصۀ طولانى و از او آثار بسيارى در دائره كيتى باقى ماند از بناء مساجد و مدارس و مستشفيات در جميع انحاء مملكت خود الى ان توفيت (منقول از مجلۀ فتاة الشرق) .
ثويبه آزادكردۀ ابو لهب (مامقانى)
در كتاب نامۀ دانشوران در ترجمۀ ذو النون مصرى گويد كه از ذو النون مصرى حكايت كردند كه گفت من بعزم حج از مصر حركت كردم در يكى از بوادى تشنگى بر من غالب شد قبيله بنى مخزوم چون نزديك بود خود را بدان مكان رسانيدم تا رفع تشنگى نموده لحظه اى آسايش نمايم در آنحال بخيمه اى عبورم افتاد دختركى ديدم زيباصورت تنها نشسته و بعضى اشعار ميخواند من از سن آن دختر و خواندن آن اشعار بلند كه با حال او مناسب بود تعجب كردم پس نزديك رفته گفتم مگر ترا حيائى نيست كه با بودن اجنبى اينگونه اشعار ميخوانى روى بمن كرده گفت:
انى شربت من كأس الحب مسروة فاصبحت فى حب مولاى مخموره
ص: 103
اى ذو النون مانند من باش كه سر كشيده ام شراب محبت را از جام دوستى با خرمى و امروز صبح نمودم با مستى و دوستى مولايم با دلگرمى
ذو النون گويد چون آن الفاظ از آن دختر بشنيدم حالم تغيير پيدا كرده گفتم مرا وصيتى كن گفت (يا ذو النون عليك بالسكوت و الرضا من الدنيا بالقوت حتى تزور فى الجنة الحى الذى لا يموت) اى ذو النون همواره آنچه بتو رسد از دنيا بخاموشى و خوشنودى باش از آن تا آنگاه كه ملاقات كنى در بهشت برين زندگى را كه هرگز از براى تو مرگى نخواهد بود پس او را گفتم آبى هست كه رفع تشنگى بنمايم گفت اينك راهنمائى كنم ترا با بى گوارا گويا گمان كردى آن آب از چاه يا چشمه است گفتم جز اين نيست گفت خداوند جماعتى را كه در قيامت از فضل و رحمت خود سيراب مى كند چهار فرقه اند گروهى هستند كه آنها را سيراب ميكند فرشتگان چنانكه فرموده است (بيضاء لذة للشاربين) و گروهى ديگرند كه رضوان بهشت آنانرا سيراب ميكند موافق آيۀ وافى هدايه (وَ مِزٰاجُهُ مِنْ تَسْنِيمٍ عَيْناً يَشْرَبُ بِهَا اَلْمُقَرَّبُونَ) و قومى ديگر هستند كه ميآشامند از يد قدرت جل جلاله بنابر آيۀ كريمۀ (وَ سَقٰاهُمْ رَبُّهُمْ شَرٰاباً طَهُوراً) و طائفة ديگر هستند كه سيراب ميكند آنها را پسران زيباصورت در بهشت جاويدان همچنانكه در كتاب مبارك آمده است (يطوف عليهم ولدان مخلدون باكواب و أباريق و كأس من معين) اى ذو النون كارى بكن كه از اهل اين شراب ها باشى و از اين آبها سيراب گردى، ذو النون گفت چون اين كلمات از آن دختر بشنيدم زياده حالم تغيير كرد مجال درنك نديدم روى براه آوردم) .
اقول اين حكايت چنان مى نمايد كه از مجعولات صوفيه است و اللّه العالم كيف كان ساقى كوثر امير المؤمنين عليه السّلام است و اين تقسيم بندى اين جاريه اصلا وجهى ندارد.
در جلد ١٢ بحار در باب عبادت و مكارم اخلاق حضرت رضا عليه السّلام از صولى حديث
ص: 104
كند كه جدۀ من غئدره نام براى من نقل كرد كه من كنيزى بودم از مولدات كوفه مرا با جماعتى از كنيزان از كوفه بجانب مأمون حمل دادند در خانۀ مأمون در كمال خصب نعمت و انواع أطعمه و أشربه براى ما مهيا و مهنا بود گويا ما در بهشت بوديم مرا مأمون بحضرت رضا عليه السّلام بخشيد چون بخانۀ آنحضرت داخل شدم از آن طعامها و نعمت ها أثرى نديدم اين معنى بر من دشوار آمد و آنحضرت كسيرا بر ما موكل كرده بود كه در اوقات صلوات ما را براى نماز مهيا ميفرمود و از براى نماز شب بيدار مى نمود تا اينكه صولى ميگويد حضرت رضا عليه السّلام آن جاريه را بعبد اللّه بن عباس بن محمد بن صول تكين كاتب معروف بخشيد و من زنيرا نديدم كه از اين جدۀ من اتم عقلا و أسخى كفا بوده باشد در سنۀ ٢٧٠ فوت شد در حاليكه صد سال از عمر او گذشته بود و مردم احوالات حضرت رضا را از او پرسش ميكردند و او جواب ميفرمود و از جمله بيانات او اين بود كه حضرت رضا با عود هندى بخور ميكرد پس از آن بر خود گلاب مى افشاند و مشك استعمال مينمود و هرگاه نماز صبح را ادا ميكرد او در وقت سر بسجده مى گذارد و برنميداشت تا آفتاب طلوع ميكرد پس در مجلس مى نشست يا سوار مى شد براى رفتن بمجلس خليفه و در خانۀ او كسى قدرت نداشت صداى خود را بلند بنمايد كائنا من كان و آن حضرت قليل الكلام بود با مردم و مردم باين جدۀ من تبرك مى جستند. اقول راوى خبر ابو بكر محمد بن يحيى بن عبد اللّه بن عباس صولى است كه جاريۀ مذكوره جدۀ او است و در معالم العلماء اين صولى را از شعراى شيعه ميشمارد و معروف است بصولى شطرنجى كه يكى از ادباء و مشاهير فضلاء روزگار بوده در سنه ٣٣5 در بصره فوت شد.
أحمد ايشهى در مستطرف گويد مامون را جاريه اى بود رعنا قامت و زيبا صورت گفتى طعنه بخورشيد خاور ميزند و گونهاى او مرواريدى را ماند كه مزاب
ص: 105
ياقوت خورده اين جاريه محسود اتراب گرديد چون براى عيب او راهى پيدا نكردند گفتند از طرف مادر نسب عالى ندارد و بنابراين نقيصه كه او راست نبايد ويرا بچيزى حساب كرد جاريه از اين راه مهموم گرديد ولى جواب رغيبان را چنين گفت گل از گل زايد و گوهر از صدف درآيد و ياقوت و لعل از سنك آيد حسنى حسبى يعنى من با دارائى خود نازم بعظام رميمه نپردازم.
اين شنيدم كه مردكى ميگفت پدر من وزير خان بوده
كه صدساله را توان خوردن كه بعهد قديم نان بوده
*** خاكم زاده است ليك ريحانم من پروردۀ تن و ليك خود جانم من
آبا چكنم ز امهاتم چه شرف گر غير نمى داند ميدانم من
رغبا چون مامون را شيفته او ديدند حسد آنها را از عالم انسانيت بيرون برد انصاف را از دست دادند آن جاريه را بزهر جفا هلاك كردند و بار ننك اعدام او را تا قيامت بر دوش خود نهادند مامون فوق الوصف متاثر گرديد و از فقدان آن پرى رخسار كه جمال از حور العين گرو برده بود متحسر گشته ابيات ذيل را در مرثيۀ او سروده.
اختلست ريحانتى من يدى ابكى عليها آخر الابد
كانت هى الانس اذا استوحشت نفسى من الاقرب و الابعد
و روضة كان بها مرتعى و منهلا كان بها موردى
كانت يدى كان بها قوتى فاختلس الدهريدى من يدى
و فيه أيضا از عبد اللّه نميرى حديث كند كه گفت من با مامون (خليفه عباسى) در كوفه بودم از براى صيد بصحرا رفتيم مامون بناگاه در دامنۀ صحرا چيزى بنظرش آمد اسب خود را بجانب او تاخت بنهر آبى رسيد جاريه اى ديد (عربية خماسية
ص: 106
القد قاعدة النهد كانها القمر فى ليلة تمامه و بيدها قربة قد ملئتها ماء و حملتها على كتفها و صعدت من حافة النهر فانحل و كائها فصاحت برفيع صوتها يا ابتاه ادرك فاهاقد غلبنى فوها لا طاقة لى بفيها، مامون دخترى را نگران شد كه باندازۀ پنج وجب قامت او بود نار پستان صورت چون ماه تابان كه در شب چهارده طلوع كند و بدست او مشكى بود كه آنرا از آب پر كرده بود و بر كتف خود انداخته و از نهر بالا ميآمد بناگاه بند مشك پاره شد و در مشك بازگرديد در آنحال آن دختر پدر خود را بصداى بلند ندا كرد كه اى پدر مرا درياب و در مشك را به بند كه در مشك از اختيار من بدر رفته و مرا طاقت بستن در مشك نباشد مامون از فصاحت و بلاغت آن دختر در عجب شد اينوقت باو گفت از كدام قبيله اى گفت از عشيرۀ بنى كلاب مامون گفت چه باعث شد ترا كه خود را از قبيلۀ بنى كلاب گرفتى آن دختر گفت بخدا قسم من نه از آن مردمان و قبيلۀ پستى باشم كه تو گمان كرده اى من از قومى هستم كه در جود و سخاء و مهمان نوازى صبح و عشا و در شجاعت مقدم بر تمام فرسان هيجاء و در اين خصال گوى سبقت از تمام عشائر و اقران و امائل ربودند سپس گفت بگو بدانم اى جوان تو از كدام عشيره اى مأمون گفت آيا ترا علم انساب است جاريه گفت بى بهره نيستم مامون گفت من از مضر حمراء باشم جاريه گفت از كدام شعبۀ مضر مأمون گفت من اكرمها نسبا و اعظمها حسبا و خيرها اما و ابا از آن مردميكه مضر از او حساب ميبرد دختر گفت گمان ميكنم از قبيلۀ كنانه باشى مامون گفت چنين است از قبيلۀ كنانه باشم جاريه گفت از كدام شعبۀ كنانه هستى مامون گفت من اكرمها مولدا و اشرفها محتدا و اكرمها فى المكرمات يدا از آن مردميكه كنانه از او در خوف و بيم مى باشند دختر گفت گمان ميكنم از قريش باشى مامون گفت چنين است از قريشم جاريه گفت از كدام قبيلۀ قريشى مأمون گفت من اجملها ذكرا و اعظمها فخرا ممن تهابه قريش جاريه گفت بخدا قسم تو از بنى هاشم مى باشى مأمون گفت راست گفتى من از بنى هاشمم گفت از كدام شعبه بنى هاشم مامون گفت من اعلاها منزلة و اشرفها قبيلة ممن تهابه هاشم، جاريه چون اين بشنيد زمين ادب بوسيد و گفت السلام عليك يا امير المؤمنين مامون از كمال اطلاع و فراست و
ص: 107
ادب و فصاگت آن جاريه تعجب ها كرد گفت بخدا قسم اين جاريه را تزويج ميكنم چه آنكه غنيمت بزرگى است پس بنزد پدرش فرستاد و او را بنكاح خود درآورد پسرى از او متولد گرديد كه او را عباس نام نهاد.
ابن عبد ربه در عقد الفريد گويد كه يكى از جوارى مامون سيبى براى مأمون بهديه فرستاد و اين عبارترا بسوى او نگار داد. انى يا امير المؤمنين لما رأيت تنافس الهدايا اليك من الرعية و تواتر الطافهم عليك فكرت فى هدية تخف مؤنتها و تهون كلفتها و يعظم خطرها و يجل موقعها فلم اجد ما يجتمع فيه هذا النعت و يكمل فيه هذا الوصف الا التفاح فاهديت اليك منها واحدة في العدد كثيرة فى التقرب و احببت يا امير المؤمنين ان اعرب لك من فضلها و اكشف لك عن محاسنها و اشرح لك لطيف معانيها و ما قالت الاطباء فيها و تفنن الشعراء فى اوصافها حتى ترمقها بعين الجلاله و تلحظها بمقلة الصيانة فقد قال ابوك الرشيد احسن الفاكهة التفاحة اجتمغ فيه صفرة درية و الحمرة الوردية و الشقرة الذهبية و بياض الفضة و لون التبر يلذبها من الحواس العين ببهجتها و الانف بريحها و الفم بطعمها و قال ارسطا طاليس الفيلسوف عند حضوره الوفات و اجتمع اليه تلاميذه التمسوالى تفاحة اعتصم بريحها و اقضى و طرى من النظر اليها و قال ابراهيم بن الهانى ما علل المريض المبتلى و لا سكنت حقد الغضبان و لا تحثت الفتيان فى بيوت القيان بمثل التفاح و التفاحه يا امير المؤمنين ان حملتها لم تؤذك و ان رميت بها لم تؤلمك و قد اجتمع فيها الوان قوس قزح من الخضرة و الصفرة و قال فيها الشاعر: حمرة التفاح مع خضرته اقرب الاشياء من قوس قزح
فعلى التفاح و اشرب قهوة و اسقنيها بنشاط و فرح
ثم غنتنى لكى تطر بنى طرفك الفتان قلبى قد جرح
ص: 108
فاذا وصلت اليك يا امير المؤمنين فتناولها بيمينك فاصرف اليها بنفسك و تأمل حسنها بطرفك و لا تخدشها بظفرك و لا تفتقدها عن عينك و لا تبدلها لخدمك فاذا طال لبثها عندك و مقامها بين يديك و خفت ان يرميها الدهر بسهمه و يقصدها بطرفه فتذهب به بهجتها و تغير نضرتها فكلها هنيئا مريئا غير داء مخامر و السلام عليك و رحمة اللّه و بركاته) .
خلاصۀ كلام اين جاريه اين است كه ميگويد يا امير المؤمنين چون نگران شدم كه اكابر و منشيان و مستوفيان هريك براى فرستادن انواع تحف و هدايا بسوى حضرتت از همديگر پيشى ميگيرند در اين حال فكر كردم كه با اين تواتر لطايف هدايا بدرگاه تو من چه هديه اى ارسال دارم كه براى من كلفت نباشد و مؤنۀ آن سهل و آسان باشد و در معنى با اين وصف پرقيمت و جليل القدر و كثير المنفعه بوده باشد پيدا نكردم هديه اى را كه جامع اين صفات و داراى كمالات بوده باشد مگر سيب را از اين جهت يكدانه بحضرتت ارسال نمودم اگرچه در عدد يكى است و لكن كثرت منافع او آدمى را باو عاشق ميگرداند دوست دارم يا امير المؤمنين كه اشاره به پارۀ فضائل او بنمايم و محاسن او را تشريح كنم و آنچه از منافع او طبيبان حاذق گفته و شعرا درباره او سرودند بعرض برسانم تا اينكه بچشم عظمت و نطر جلالت بر او بنگرى.
پدرت هارون الرشيد همى گفت بهترين ميوه جات و زيباترين فواكه سيب است كه بقدرت بارى تعالى در او جمع است سفيدى نقرۀ خام و سرخى گل نيكواندام و تلالؤ طلاى زردفام و سبزى زبر جد بلا كلام همۀ حواس خمسه را بخود مشغول مينمايد و همه از او لذت ميبرند چشم از ديدن او دماغ از بوئيدن او دهان از خوردن دست از گرفتن گوش از شنيدن نام او.
ارسطاطاليس هنگام مرك خود كه شاگردان در اطراف او جمع بودند از آنها درخواست كرد كه سيبى براى من طلب كنيد تا از بوى او تسكين يابم و از نظر كردن باو لذت به برم ابراهيم بن الهانى گفته هيچ چيز مريض مبتلا را مشغول نميكند و كينه و غضب صاحب غضب را ساكن نميگرداند همانند سيب جوانانيكه در خانهاى مغنيان
ص: 109
بسر ميبرند و دختران سيم تن كه در آنجا ميخرامند آنها را تشبيه بسيب مينمايند كه وجه شبه زيبائى آنها است يا امير المؤمنين اگر او را با خود حمل كنى سنگينى ندارد و اگر كسى آنرا بسوى شما پرتاب كند و بشما اصابه بنمايد موجب اذيت شما نشود رنك هاى قوس وقزح را از سبزى و زردى و سرخى را داراست شاعر در حق او گفته: حمرة التفاح مع خضرته اقرب الاشيا من قوس قزح
فعلى التفاح و اشرب قهوة و اسقينها بنشاط و فرح
ثم غنتنى لكى تطربنى طرفك الفتان قلبى قد جرح
سعدى گويد سيب را هرطرفى داده طبيعت رنگى هم بدانگونه كه گلگونه كندروى نگار
ديگرى گويد بر زبر شاخه بين سيبك سيمين ذقن نيمۀ رخ سرخ رنك نيمۀ رخ زرد تن
عاشق و معشوق بين خفته بيك پيرهن نى غلطم عاشق است كشته و خونين كفن
بجرم دلدادگى زدند او را بدار
بالاخره جاريه گفت يا امير المؤمنين چون اين سيب بشما رسيد بدست راست آنرا اخذ كن و با خود دار و از نظر خود غائب مدار و تامل در حسن و نيكوئى او بفرما و ناخن باو فرومبر و بخدمت كاران خود بذل مفرما تا اينكه هرگاه مدتش بطول انجاميد و بهجت و نضارت او تغيير پيدا كرد تناول بفرما هنيئا لك.
در مستطرف گويد عربى از قبيله بنى سعد در راهى دخترى جميله بديد و از آنجائيكه
ص: 110
آن بديع الجمال را از دل وجان پسنديد با خود گفت خوشبختي اين است كه شخص با چنين محبوبه اى هم بالين باشد و با چنين نازنينى روزگار بسر برد يكى را بخواستگارى او فرستاد و درخواست مزاوجت را پيغام داد دختر از واسطه پرسيد حرفه و پيشه اين خواستگار چيست و اين مطلوب را طالب كيست عرب چون اين سخن بشنيد اين دو بيت را برشته نظم كشيد و براى جاريه فرستاد. وسائلة ما حرفتى قلت حرفتى مقارعة الابطال فى كل شارق
اذا عرضت خيل لخيل رأيتنى امام رعيل الخيل احمى حقائق
يعنى آنكس كه سئوال از حرفه و كار من بكند كه حرفۀ تو چيست ميگويم كار من اين است كه شجاعان كوه كن و فارسان صف شكن را فريسۀ شمشير خود قرار ميدهم و هرگاه لشكر در لشكر افتد خواهى ديد مرا كه چون شير شرژه و اژدهاى دمنده در پيش صف حمايت از ربع خود مينمايم. آن جاريه چون آن اشعار بخواند گفت اين جوان مرد شير نر است بايد شير ماده سراغ كند و بخواستگارى او فرستد اما من آنم و چنانم كه نظم كرده ام و اين دو بيت نوشت براى طلب كار فرستاد. الا انما ابغى جوادا بماله كريما محياه كثير الصدائق
فتى همه مذكان خود خريدة يعانقها فى الليل فوق النمارق
و اين قصه نظير آن است كه عربى بتزويج زنى رغبت كرده تا با او دلربائى كند شرحى از ادب و كتابت خود بيان نمود زن گفت ياماص بظئر امه ألديوان الرسائل اريدك حاصل كلام زن اين بود بعد از دشنامى كه داد اينكه مقامات علمى تو معلوم اما من ديوان رسائل ندارم كه ترا برياست در آنجا گذارم از آب و نان سخن كن نه از بيان و تبيان.
و فيه ايضا شخصى از قبيلۀ بنى تميم شتر خود را گم كرده بود بجستجوى آنها
ص: 111
بهرطرف ميرفت بدخترى ماه منظرى رسيد كه نور رويش چشمها را خيره ميكرد و روز ستاره را تيره، احوال شتر را از او پرسيد وى گفت آنكه بتو داد گرفت از تو باز هم سزاوار است كه او بتو رد نمايد بى ترديد از او طلب بنما تميمى از آن كلمات متعجب شده نظر دقت بآن جاريه نمود بچشم هوى در او نگران شد جاريه گفت اگر فرضا ادب مانع نباشد آيا شرم وحيا هم نيست كه ترا از اين حال بازدارد چون شب بود تميمى گفت جز ستارگان كسى نيست كه ما را به بيند دختر گفت مكون كواكب و خالق آنها را بياد نمى آورى تميمى گفت آيا شوهر دارى دختر گفت بود داعى حق را لبيك گفت از خاك آمد دوباره بخاك رفت بعد از آن اين ابيات را انشاء كرد و با سوزوگداز قرائت نمود.
انى و ان عرضت اشياء تصحبنى لموجع القلب مطوى على الحزن
اذا دجى الليل اعيانى تذكره و زادنى الصبح اشجانا على شجن
و كيف ترقد عين صار مونسها بين التراب و بين القبر و الكفن
ابلى الثرى و تراب الارض جدته كان صورته الحسناء لم تكن
ابكى عليه حنينا حين اذكره حنين و الهة حنت الى وطن
ابكى على من حنت ظهرى مصيبته و طير النوم من عينى و ارّقنى
و اللّه لا انس حبى الدهر ما سجعت حمامة او بكى طير على غصن
تميمى را آن فصاحت و كمال و آن بلاغت و جمال و اله و حيران گردانيد شتر خود را فراموش كرده دل بآن دختر باخته گفت اى پرى رخسار آيا شوهرى اختيار خواهى كرد كه از همه اخلاق ذميمه مبرا باشد و تشويش هلاك او نداشته باشى آن جاريه اين اشعار بخواند.
كنا كغصنين فى اصل غذاؤ هما ماء الجد اول فى روضات جنات
فاجتث خيرهما من جنب صاحبه دهر يكرّ بفرحات و ترحات
و كان عاهدنى ان خاننى زمنى ان لا يضاجع انثى بعد مثوائى
و كنت عاهدته ايضا فعاجله ريب المنون قريبا من سنياتى
ص: 112
فاصرف عنانك عمن ليس يردعه عن الوفاء خلاف فى التحيات
جاريه در جواب مرد تميمى گفت بوديم ما يعنى من و شوهرم همانند دوشاخه كه كه از يك ساقه و ريشه آب جداول و باغاترا مى آشاميديم مرك ناگهانى بيك بار شاخۀ بهتر را قطع كرد و از ميان برداشت كار روزگار غدار همين است كه در هنگام فرح و سرور بناگهانى زهر قاتل در كام انسان ميريزد شوهرم با من عهد كرد كه اگر من بميرم زنى اختيار نكند منهم بايد وفادار باشم پس از او شوهرى اختيار نخواهم كرد اكنون تو از پى كار خود برو و طمع در من مبند كه بمراد خود نائل نخواهى شد.
در كتاب تزيين الاسواق مينويسد كه جاريه اى بسيار شوهر خود را دوست ميداشت اتفاقا آن مرد درگذشت و جاريه زايد الوصف مغموم و محزون گشت بر سر قبر او مقيم شد و با گريه و زارى هم عنان گشت و در بين گريه اين ابيات انشاء نمود كفى حزنى انى اروح بحسرة و اغدو على قبر و من فيه لا يدرى
فيا نفس شقى حبيبا عمرك عنده و لا تبخلى باللّه يا نفس بالعمرى
فما كان يابى ان يجود بنفسه لينقذنى لو كنت صاحبة القبر
ميگويد حزن و اندوه من كافى است كه شب را بروز بياورم با حسرت و معتكف بر سر اين قبر باشم و حال آنكه حبيب من در ميان قبر از حال من خبر نداشته باشد اى نفس از قفس تن پرواز كن و مرا بمحبوبم برسان و ترا بخدا قسم ميدهم كه بخل نكنى و در اين كار سستى رواندارى منكه إبا ندارم كه نفس خود را بذل كنم كه مرك مرا دريابد و بصاحب قبر ملحق فرمايد پس از خواندن اين اشعار صيحه اى بزد و مرغ روحش از قفس تن پرواز كرد.
و نيز در همان كتاب گويد جاريه ايرا ديدند بر سر قبرى اين بيت ميخواند.
ص: 113
بنفسى فتى اوفى البرية كلها و اقواهم فى الموت صبرا على الحسب
حقيقت حال را از او سئوال كردند گفت مرديكه در اين قبر است عاشق و مفتون من بود در زندگانى خود هروقت بواسطه محبت و عشق من دوچار شدت و محنتى ميشد صبر ميكرد و هرچه باو بد ميگفتند و اذيت ميكردند بسكوت ميگذرانيد و هرگاه الم عشق طغيان مينمود اين اشعار ميسرود: يقولون ان جاهرت قد عضك الهوى و ان لم ابح بالحب قالوا تصبرا
فما للذى يهوى و يكتم حبه من الامر الا أن يموت فيقبرا
آن جوان در همان وقتيكه اين اشعار ميخواند جان بداد پس منهم بايد آن عهد بسر برم تا بميرم و در پهلوى او دفن شوم جز اين نخواهم كرد اين بگفت و جان بجان آفرين تسليم كرد.
ابو الفضل ميدانى گويد حسن بصرى در اثناى طواف خانۀ خدا جاريه اى را ديد كه اين دو بيت ميخواند: لا يقبل اللّه من معشوقة عملا يوما و عاشقها بها غضبان
و ليس ياجرها فى قتل عاشقها لكنّ عاشقها فى ذاك مأجور
يعنى قبول نميكند خداى متعال از معشوقه عمليرا كه عاشق او را از اين معشوقه دلگير و غضب آلود باشد و اين معشوقه اگر خود را بقتل برساند براى او اجرى نيست بخلاف عاشق او كه اگر مقتول شود مأجور و مثاب خواهد بود. حسن بصرى دختر را ملامت كرد گفت اينجا چه جاى شعرخواندن است و اينگونه سخن در اينجا روى نباشد جاريه گفت اگر تو از ظرفا هستى مگر نشنيده اى كه عرب در اشعار خود مى گويد: بيض حرائر ماهممن بريبة كظباء مكة صيد هنّ حرام
يحسبن من لين الكلام زوانيا و يصدّهن عن الخنا الاسلام
ص: 114
يعنى مگر نميدانى كه زنان پرده نشين و دختران حجله نشين اصلا ميل بريبه و فساد نميكنند و بر خود حرام ميدانند مثل صيد حرم كه بر صياد حرام است و مردمان ظاهربين از شيرينى گفتار و نرمى بيان ايشان گمان ميكنند كه اينان در صف زنان زنا كارند و حال آنكه ايمان آنها را مقيد كرده است كه گرد هيچ فسادى نميگردند و از پرده عفت خود قدم بيرون نگذارند.
ابن جورى در كتاب الاذكياء مينويسد اصمعى گويد من با هارون الرشيد بودم در طريق حج دختر خورد ساليرا ديدم كاسۀ چوبين بدست گرفته از حجاج استدعاى صدقه مينمود و اين ابيات ميسرود: طختنا طواحن الاعوام و رمتنا نوائب الايام
فاتيناكم نمد اكفّا لفضيلات زادكم و الطعام
فاطلبوا الاجر و المثوبة فينا ايها الزائرون بيت الحرام
من رآنى فقدر آنى و رحلى فارحموا غربتى و ذلّ مقامى
هارون را بجانب دختر ملتفت نمودم آمد و ابيات را شنيد و از فصاحت او تعجبها كرد سپس كاسۀ او را پر از طلا كرده باو داد.
و نيز در كتاب الاذكياء گويد كه در قحطسالى بحج رفته بودم در اثناى طواف جاريه اى ديدم پردۀ كعبه را گرفته و ميگويد (الهى و سيدى ها انا أمتك الغريبة و سائلتك الفقيرة حيت لا يخفى عليك مكانى و لا يستتر عنك سوء حالى قدهتكت حاجتى حجابى و كشفت الفاقة نقابى فكشفت وجهها رقيقا عند الذل و ذليلا عند المسألة و طال و عزتك ما حجبه عنه ماء الغنا و صانه ماء الحياء قد جمدت عنى اكف المرزوقين و ضاقت بى صدور المخلوقين فمن حرمنى لم المه و من وصلنى و كلّته الى مكافاتك و رحمتك و انت ارحم الراحمين.
ص: 115
خلاصه ميگويد كه آن جاريه با سوزوگداز مشغول رازونياز با پروردگار خود بود و در مناجات خود ميگفت اى خداى من و اى سيد و آقاى من همانا كنيزى بيچاره هستم و امۀ حاجت مند تو هستم كه بدر و غربت گرفتار و بفقر و پريشانى دچار چندانكه شدت حاجت هتك حجاب من نموده و فقر وفاقه نقاب از چهرۀ من برداشته و حال پريشان من بر تو مخفى نيست و شدت من از تو پوشيده نيست پروردگارا پرده از كار من برداشته شد و دست حاجت من با كمال ذلت و خوارى در نزد بندگان تو دراز شد بعد از اينكه سال هاى دراز در غنى و ثروت بودم و در مهد عزت و حرمت استراحت مى كردم اكنون از گردش اين چرخ كج مدار باين روز گرفتار شدم كه دست اغنيا بسوى من دراز نميشود و سينۀ من تنك شده است از كردار اين مردم مع ذلك آنكس كه مرا محروم ميكند او را مورد ملامت قرار ندهم و آنكس كه بمن ترحم ميكند او را حواله برحمت تو ميكنم كه تو او را جزاى خير بدهى بعد از آن اين ابيات بسرود: بعض بنات الرجال ابرزها الدهر لما قد نرى و اخرجها
ابرزها من جليل نعمتها فابتزها ملكها و احوجها
و طال ما كانت العيون اذا ما خرجت تستشف هودجها
ان كان قد سائها و احزنها فطال ما سرها و ابهجها
الحمد للّه ربّ معسرة قد ضمّن اللّه ان يفرّجها
راغب اصفهانى در محاضرات مينويسد كه عربى در بيابانى تشنه شد بخيمه اى رفت آب خواست جاريه اى براى او آب و شير آورد آن عرب چون آشاميد از دختر پرسش كرد از كدام قبيله اى گفت از بنى عامر گفت از آن عامريها كه در حق آنها گفته اند: لعمرك ما تبلى سرائر عامر من اللوم ما دامت عليها جلودها
جاريه چون ذم قبيلۀ خود بشنيد پايش بلغزيد و دو سبو كه در دست داشت بيفتاد
ص: 116
و شكست بعد نزد عرب آمده گفت تو از كدام قبيله اى گفت از بنى تميم جاريه گفت از آن قبيله ايكه در حق او گفته اند:
تميم بطرق اللوم اهدى من القطا عرب گفت از باهله هستم جاريه گفت
آن باهله كه در حق او گفته اند:
اذا ولدت حليلة باهلى غلاما زاد فى عدد اللئام
عرب گفت من از قبيلۀ بنى اسدم دختر گفت آن بنى اسد كه دربارۀ او گفته اند
ما سرنى ان أمى من بنى اسد و ان لى كل يوم ألف دينار
قوم اذا جائت الاضياف نحوهم قالوا لامّهم بولوا على النار
مرد عرب گفت از بنى عبسم دختر گفت از آن قبيله اى كه در حق او گفته اند
اذا عبسية ولدت غلاما فبشّرهم بلوم مستفاد
مرد عرب گفت از عشيرۀ قيس باشم دختر گفت همان قيس كه در حق او گفته اند:
اذا قيسية عطست فنكها فانّ عطاسها سبب الوداق (1)
مرد عرب گفت از قبيلۀ بنى كلبم دختر گفت از آن قبيله كه در حق او گفته اند:
اذا كلبية خضّت يداها فزوّجها فلا تأمن زناها
مرد عرب گفت از عشيرۀ بنى ثقيفم جاريه گفت از آن عشيره كه در حق او گفته اند:
اضل الناسبون أبا ثقيف فما لهم اب الاّ الضلال
عرب گفت از قبيله بنى خزاعه هستم جاريه گفت از آن قبيله اى كه در حق او گفته اند:
باعت خزاعة بيت اللّه اذ سكرت بزّق خمر و اثواب و أبراد
عرب گفت از قبيلۀ بنى جرهم باشم جاريه گفت از آن قبيله باشى كه در حق
ص: 117
او گفته اند: اذا ما أتقى اللّه الفتى و أطاعه فليس له بأس و ان كان من جرهم
عرب گفت از قبيلۀ بنى حنيفه ام جاريه گفت از آن قبيله ايكه در حق او گفته اند أكلت حنيفة ربّها ز من التقحم و المجاعه
عرب گفت از عشيرۀ ابليس باشم جاريه گفت خوب نسبى است ابليس همان است كه در حق او گفته اند: عجبت من ابليس من تيهه و خبث ما اظهر من نيته
تاه على آدم فى سجدة و صار قوّادا لذّريته
مرد عرب گفت ديگر ميروم مرا به بخش جاريه گفت لعنت خدا همراهت باد برو همانا بر هرقوم كه نازل شدى و بتو احسان كردند نسبت بآنها كافر نعمتى و نا سپاسى مكن.
در كتاب حديقة الافراح گويد كه جاريه اى را بر سر مقبره اى ديدند كه اين أبيات ميخواند: أنوح على دهر مضى بغضارة اذا العيش غض و الزمان موات
و أبكى زمانا صالحا قد فقدته فقطع قلبى منه بالز فرات
ايا زمنا ولّى على رغم أهله ألاعد كما قد كنت مذ سنوات
تمطّى على الدهر فى متن قوسه فصدّعنى منه بسهم شتات
خلاصه كلام اين جاريه در بى اعتبارى دنيا است كه ميگويد من نوحه سرائى مى كنم بر آن زمانيكه براى من چون بهار خرم و گلستان ارم بود كه با نهايت خوشى و عشرت روز بشام ميآوردم چه آنكه هرگاه زمانى چنين نباشد حكم منت را دارد و گريۀ من براى آن زمان است كه چقدر زيبا و دلخواه من بود و از دست من بدر رفت چندان براى آن زمان أشك بريزم و صيحه بزنم كه رك دل من پاره شود ايروزگاريكه
ص: 118
من در مهد عشرت و خوشى بودم در تو و بناگهانى پشت كردى و دماغ أهل آنزمان را بخاك ماليدى آيا دوباره برميكردى همچنانيكه سالها بر آن منوال بودى افسوس كه نشانۀ تير تو شدم و جمعيت من متفرق گرديد.
در كتاب ثمرات الاوراق آورده است كه مردى از اصحاب حديث گفت من در مسافرت خود بديرى رسيدم چون داخل شدم راهبى را ديدم در آنجا بعبادت مشغول است بزىّ مسلمانان چون با او تكلم كردم ديدم كامل المعرفه است در دين اسلام از او سبب مسلمان شدنش را پرسش كردم گفت بمن در اين دير دخترى بود از جوارى روم كه در غايت حسن و جمال و ادب و كمال عديمة النظير و المثال با كثرت أموال عاشق جوانى از مسلمانان گرديد كه آن جوان هم بديع الجمال بود چندانكه خواست آن جوان را بخود مايل بنمايد سودى نبخشيد و آنجوان خود را از او پنهان ميداشت و از داخل شدن در آن دير خوددارى ميكرد چون آن جاريه بهر حيله خواست آن جوانرا بدام بياورد ميسر نشد فرمان داد تا اينكه صورت آنجوان را نقاش ماهرى كشيد و چنان تمثالى از او نقش كرد كه با اصل او بغير روح فرقى نداشت آنمرد ميگفت راهب صورت را بمن نشان داد بيم آن بود كه عقل از سر من پرواز كند از آن صنعت بديع راهب گفت چون صورت را نقاش آورد در نزد دختر بناگاه آن جاريه صيحه اى بزد و غش كرد بروى زمين افتاد چون بهوش آمد صد دينار بآن نقاش داده و آن صورترا در حجرۀ خود نصب كرد و همه روزه مى آمد و تمام آن صورترا غرقۀ بوسه ميكرد پس از آن ميگريست بحديكه از هوش بيگانه ميشد چون شام ميشد باز آن صورترا مى بوسيد و از پى كار خود ميرفت همه روزه كار او همين بود تا اينكه خبر باو رسيد كه آن جوان بيمار شده است و از دار دنيا رفته آن جاريه مجلس عزائى براى آنجوان بر سر پا كرد كه ضرب المثل گرديد و در ديار و شهرها آنمجلس راز كيفيات آن را تذكره ميكردند جاريه چون از مجلس عزا خلاص شد بنزد آن تمثال رفت راهب گفت چون صبح شد رفتيم براى تسليه
ص: 119
و دلدارى او ديديم آن جاريه از دنيا رفته و دست خود را طرف صورت دراز كرده و اين أبيات نوشته: يا موت حسبك نفسى بعد سيّدها خذها اليك فقد أدّت بما فيها
أسلمت وجهى الى الرحمن مسلمة و مت موت حبيب كان يعصيها
لعلّها فى جنان الخلد يجمعها بمن يحب غدا فى البعث باريها
مات الحبيب و ماتت بعده كمدا محبّة لم تزل تشقى محبيها
راهب گفت مسلمانان خبردار شدند از موت آن جاريه همه جمع شدند و او را با تمام عزت بخاك سپردند در نزد قبر همان جوان چون مراجعت كرديم در حجرۀ جاريه ديديم اين ابيات در زير آن ابيات گذشته نوشته شده: أصبحت فى راحة مما جنته يدى و صرت جارة رب واحد صمد
محا الإله ذنوبى كلّها و غدا قلبى خليّا من الاحزان و الكمد
لما قدمت الى الرّحمن مسلمة و قلت انّك لم تولد و لم تلد
أثابنى رحمة منه و مغفرة و انعما الباقيات الآخر الابد
در كتاب مذكور گويد كه عبد اللّه بن معمر قيسى حكايت كرد كه من سالى بحج رفته بودم چون بمدينه رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم رسيدم شب براى زيارت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بمسجد رفتم بناگاه نالۀ جان سوزى بگوشم رسيد نزديك رفتم ديدم جوانى در غايت حسن و جمال و ابياتى ميخواند و ميجوشد و ميخروشد پس از تفتيش حال او معلوم شد عاشق دخترى ميباشد عبد اللّه بن معمر گويد من بطلب آن جاريه رفتم و بهر قسم بود أهل او را راضى كردم و دختر را براى آن جوان عقد بستم و مهر گران براى او داديم و دختر را در محمل نشانيديم و براه افتاديم و در بين راه دزدان سر راه بر قافله گرفتند آن جوان شير شرژه و اژدهاى دمنده بر آن دزدان حمله كرده بعضى را كشته و بقيه فرار كردند و ليكن ضربتى بر او وارد آوردند كه خون از او برفت تا جان بداد چون
ص: 120
نوعروس آنحالت بديد خود را بروى آن كشته انداخت و با نالۀ جانسوز و آهى آتش افروز ابيات ذيل را مى سرود و همى آن كشته را مى بوسيد: فصبرت لا انى صبرت و انما اعلّل نفسى انّها بك لا حقه
و لو انصفت نفسى لكانت الى الردى امامك من دون البريّة سابقه
فما واحد بعدى و بعدك منصف خليلا و لا نفس لنفس مصادقه
پس نعره اى بزد و بيهوش گرديد چون او را حركت دادند ديدند از دنيا رفته هردو را در يك مكان دفن كردند پس از مدتى درختى بر سر قبر آنها سبز شد كه برگهاى الوان داشت او را درخت عروس مى گفتند. حكايت مفصل بود مختصر كرديم.
در كتاب بشارة المصطفى سند بعبد الواحد بن زيد ميرساند كه گفت هنگاميكه بزيارت بيت اللّه الحرام مشرف شدم در بين طواف جاريه اى را ديدم كه تقريبا پنج سال از سن او گذشته بود با جاريۀ ديگر كه او هم تقريبا بهمين سن بود خطاب ميكند و اين كلمات ميگويد: (لا و حق المنتجب بالوصية الحاكم بالسوية العادل فى القضية زوج فاطمة المرضية ما كان كذا و كذا) من جاريه را گفتم كرا قصد كردى و صاحب اين اوصاف كيست كه تو او را چنين ستايش ميكنى و بمناقب او رطب اللسان ميباشى آن دختر چون اين سخن از من بشنيد لعل شكرين باز كرد با يك آهنك نمكين و بيانات شيرين فرمود: (ذلك و اللّه علم الاعلام و باب الاحكام و قسيم الجنة و النار و بانى هذه الامة و رأس الائمه أخو النبى و وصيه و خليفته فى امته ذلك مولاى امير المؤمنين على بن ابى طالب عليه السّلام) من گفتم ايجاريه براى چه على بن ابى طالب را چنين مستحق مدح ميدانى آن جاريه گفت پدر من در صفين در ركاب امير المؤمنين بفيض شهادت رسيد سپس روزى مولاى
ص: 121
ما امير المؤمنين براى أحوال پرسى ما بر مادرم وارد گرديد مادرم از عقب پرده حال مرا و برادرم را بعرض ايشان رسانيد كه در اثر بعضى از أمراض چشم هاى من و برادرم نابينا شده بود اينوقت آنحضرت فرمان داد مرا و برادر مرا حاضر بنمايند چون آنحضرت بر ما نگريست آهى سرد بركشيد و اين اشعار قرائت نمود: ما ان تأوّهت من شيىء زريت به كما تأوّهت للاطفال فى الصغر
قدمات والدهم من كان يكفلهم فى النائبات و فى الاسفار و الحضر
پس از آن مولايم دست مبارك بر ديدۀ من و برادرم كشيد و دعائى قرائت فرمود در حال ديدگان ما بينا گرديد از بركت دست مبارك امير المؤمنين عليه السّلام اكنون بخدا قسم از مسافت يك فرسخ راه شتر را ميبينم عبد الواحد گويد من از هميان خود دو دينار بيرون آوردم باو عطا كردم قبول نكرد و تبسمى بصورت من نمود و فرمود مرا حاجت بدينار نباشد و قد خلفنا أكرم السلف على خير الخلف فنحن اليوم فى كفالة أبى محمد الحسن عليه السّلام گفت مصارف و مخارج ما امروز در عهدۀ امام حسن مجتبى ميباشد مولاى ما كه بفيض شهادت رسيد سفارش ما ايتام را بفرزندش امام حسن فرمود عبد الواحد گويد آندختر بمن گفت آيا تو على را دوست ميدارى گفتم آرى بشارت باد ترا كه چنك بريسمان محكمى زدى كه هيچگاه گسيخته نشود پس مراجعت كرد و اين اشعار ميسرود. ما بث حب على فى ضمير فتى الا له شهدت من ربّه النعم
و لاله قدم زل الزمان بها الا له ثبتت من بعدها قدم
مرحوم محدث جليل حاجى شيخ عباس قمى در (فوائد الرضويّه) در ترجمۀ حسن بن على عماد الدين طبرى مؤلف كامل بهائى از همان كامل بهائى ص 4١5 كه چون خبر فوت على بن ابى طالب عليه السّلام بمعويه بردند تكيه كرده بود راست بنشست و او را جاريه اى بود مؤمنه و مغنيه بود گفت اى كنيز سرودى بگو كه امروز چشم من روشن شد جاريه گفت مگر چه خبر خوشى آوردند كه اينهمه مسرورى معويه
ص: 122
گفت ميگويند على بن ابى طالب كشته شده است جاريه گفت بعد از اين هرگز غنا نگويم معويه گفت تا او را بزدند با تازيانه كه تغنّى كند جاريه گفت دست از من بازداريد تا بگويم سپس اين اشعار بسرود: و كنا قبل مهلكة زمانا نرى نجوى رسول اللّه فنيا
ألا أبلغ معوية بن حرب فلا قرّت عيون الشامتينا
افى شهر الصيام فجعتمونا بخير الناس طرّا اجمعينا
قتلتم خير من ركب المطايا و اكرم كل من ركب السفينا
و من لبس النعال و من حذاها و من قرأ المثانى و المثينا
فلا و اللّه لا أنسى عليّا و حسن صلوته فى الراكعينا
فلا تفخر معوية بن حرب فان بقية الخلفاء فينا
لقد علمت قريش حيث كانت بانك شرّهم حسبا ودينا
معويه آتش خشمش زبانه زدن گرفت عموديكه در پيش او بود بر فرق آن مؤمنه بنواخت كه روحش بشاخسار جنان پرواز كرد. اقول در ج ٣ در ترجمۀ ام الهيثم سبق ذكر يافت كه بيست و چهار بيت ام الهيثم در مرثيۀ أمير المؤمنين عليه السّلام گفته كه از جمله آن اين ابيات مذكور است و ممكن است كه اين جاريه انشا و قرائت كرده.
علامۀ خبير سيدنا الاجل السيد محسن العاملى (ره) در اعيان الشعيه بترجمۀ جروه (1) ميفرمايد دختر مرة بن غالب تميميه است روزى معوية بن ابى سفيان حجامت كرده بود
ص: 123
هنگاميكه بمكه رفته بود چون شب شد خواب از چشم او پريد و در قلق و اضطراب افتاد و در آنوقت جروه مجاور مكه بود معويه در دل شب او را طلبيد چون جروه داخل مجلس معويه گرديد و شرط تحيت بجا آورد معويه گفت چنان گمان ميبرم كه ترا بوحشت انداختم كه در اين دل شب ترا در اينجا طلب داشتم جروه گفت چنين است (و اللّه لقد طرقت فى ساعة ما طرق فيها الطيرفى و كره فارعبت قلبى و ارعبت صبيانى و افزعت عشيرتى و ها انا تركت بعضهم فى بعض يراجعون القول و يترددون الامر و يرصدون الكلام خشية منك و خوفا على) . جروه گفت بخدا قسم مرا بوحشت انداختى و قلب مرا مضطرب كردى و فرزندان و عشيرۀ مرا بفزع آوردى در وقتى مرا طلب داشتى كه مرغ را از آشيانه اش جنبش نمى دهند اكنون أهل خانۀ من همى بر من خائف و ترسانند از خشم تو معويه گفت مترس بر تو باكى نيست من امروز حجامت كرده بودم امشب خواب از چشم من پريده بود خواستم كه با تو انس گرفته باشم كه مرا مشغول كنى و از عشيره و قبيله هاى عرب مرا خبر دهى جروه گفت پس كسيرا بفرست كه فرزندان مرا مطمئن بگرداند معويه گفت باكى ندارد جروه گفت از كدام عشيرۀ من پرسش ميكنى معويه گفت از قبيلۀ بنى تميم (قالت أكثر الناس عددا و اوسعهم بلدا و ابعدهم أمدا الذهب الاحمر و الحب الافخر و العدد الاكثر) . جروه گفت قبيلۀ من از حيث شماره بسيارند و از حيث بلد و مساكن وسيع ترين قبائل اند بلادا در خصب نعمت و طلا و نقره و اموال و ثروت براى آنها فراهم است معويه گفت چنين است كه ميگوئى آنان بعيد المنتهى و پرقيمت همانند طلاى احمراند چون صاحبان نسب فاخرند و مقدم بر أقران و اماثل هستند اكنون بگو بدانم قبيله بنو عمرو بن هيتم چگونه اند جروه گفت (أصحاب بأس و نجده و تحاشد و شدة لا يتخاذلون عند اللقاء و لا يطمع فيهم الاعداء سلمهم فيهم و سيفهم على عدوهم) يعنى اين قبيله شيران شرژه و اژدهاى دمنده ميباشند در ميدان قتال و باهم ديگر متفقند از اين جهت در آنها طمع نميبندند چون ميدانند اين قبيله همديگر را مخذول نميكنند معويه گفت راست گفتى
ص: 124
گفتى اكنون بگو بدانم قبيله بنو سعد بن زيد چگونه اند جروه گفت (اما بنو سعد بن زيد ففى العدد الاكثرون و فى النسب الاطيبون يضرون ان غضبوا و يدركون ان طلبوا اصحاب سيوف و مجن و نزال و زلف على ان تأسهم فيهم و سيفهم عليهم) يعنى قبيله بنى سعد مردمان بسيارى هستند با نسبهاى ستوده در ميان آنها شيران شكارى و فرسان جنگجو و دليرانند كه هرگاه غضب كنند از پاى ننشينند تا انتقام خود را بكشند و اگر چيزى را طالب شوند بقوت بازو و مردانگى بدست مى آورند با شمشيرهاى آتش بار دمار از دشمن برمى آورند و لكن باهم متفق نيستند هميشه منازعه و قتل و قتال در ميان خود آنها است معويه گفت اكنون بگو بدانم بنو حنظله چه مردمانى هستند جروه گفت (امآ بنو حنظله فالبيت الرفيع و الحسب البديع و العزا لمنيع المكرمون الجار و الطالبون الثار و الرافعون الاثار و الناقضون الاوتار) . يعنى بنو حنظله خانواده بلندمرتبه باشرافت و بلندپايه صاحبان اخلاق پسنديده بسيار مهمان دوست اگر خونى از آنها ريخته شود در طلب او مساعى جميله بتقديم رسانند تا ثار خود را بگيرند نام نيك آنها در ميان قبائل مشتهر است چون صف شكن و كمان كش هستند معويه گفت بنو حنظله شعبها و فروعى دارد مرا از آنها خبر ده جروه گفت يك فرع آنها براجم است كه مانند انگشتان بهم متصلند كه اگر كف دست خود به بندند كسى نميتواند آنرا باز كند. و اما بنو طميعه مردمى لجوج و فتنه انگيزند. و اما بنو ربيعه صخرۀ صماء و افعى گزنده مى باشند بزور و بازوى خود فخر مى نمايند ولى از جهت عدم اتحاد عزت ايشان در خانۀ غير ايشان است. و اما بنو يربوع ففرسان الرماح و أسود الصباح يعشقون الا قرآن و يقتلون الفرسان. و اما بنو مالك فجمع غير مفلول و عزغير مجهول ليوث هراره و خيول كراره و بنو دارم فكرم لايدانى و شرف لا يساوى و عز لا يوازى قال معويه أنت اعلم الناس به تميم معويه گفت اى جروه تو داناترين مردمى بقبيله تميم و فروع آن هستى اكنون بگو
ص: 125
بدانم از قبيلۀ قيس چه خبر دارى جروه گفت علم من به قبيله قيس مثل علم من است بنفس خودم معويه گفت مرا از آنها و شعب و فروع آنها خبر ده جروه گفت. اما غطفان فأكثر سادة و امنع قادة. و اما فزاره بيتها المشهور و حسبها المذكور و اما ذبيان فخطباء شعراء اعزة اقوياء و أما بنو عبس فجمرة لا تطفى و عقبة لا تعلى و حية لا ترقى) يعنى بنو عبس آن شعله جواله باشند كه هرگز خاموش نشوند و آن جبل شامخ و گردنه اى هستند كه كسيرا از آنجا عبور ممكن نيست كنايه از اينكه هيچ گاه مغلوب نشود و آن أفعى گزانيده اى هستند كه بهيچ افسونى از زهر قتال او كسيرا رهائى نيست. و اما هوا زن فحلم ظاهر و عزقاهر. و أما سليم ففرسان الملاحم و أسود ضراغم. و اما نمير فشوكة مسمومة و هامة مكعومة وراية ملمومة]يعنى بنو سليم سواران جنگى و شيران شكارى و بنو نمير خارهاى زهردار هميشه سر خود را براى جنك محكم بسته و رأيت او افراشته است. و اما بنو هلال فإسم فخم و عز ضخم. و اما بنو كلاب فعدد كثير و فخر اثير و حلم كبير معويه گفت مرحبا داناترين مردمى بقبائل عرب اكنون در قريش چه ميگوئى جروه گفت اما قريش فهم ذروة السنام و سادة الانام و الحسب القمقام قال معويه فما قولك فى على بن أبى طالب قالت جازو اللّه فى الشرف حدا لا يوصف و غاية لا تعرف و باللّه أسئلك اعفائى مما أتخوف جروه گفت مردم قريش سادات مردمند و بالاترين مقام از براى آنها است و آفريده اى با آنها هم ترازو نخواهد شد معويه گفت در حق على بن أبى طالب چه ميگوئى جروه گفت بخدا قسم مقام و شرف على بن أبى طالب تجاوز كرده از وصف واصفين و رسيده است بمرتبه اى كه واصفين را ديگر در آنجا راهى نيست اى معويه ترا بخدا قسم ميدهم كه مرا از وصف على معاف دارى و در ورطه اى كه از آن خائفم ميندازى معويه گفت چنين باشد. (اون لرنا و أربنا البعير (المنجد) . كعم البعير اى شد فاء)
ص: 126
سپس معويه صنيعه اى باو انعام داد كه در سالى ده هزار درهم غلۀ آن صنيعه بود.
سيد هاشم بحرانى در كتاب مدينة المعاجز از كتاب انوار حديث كند كه هارون الرشيد را جاريه اى بود كه در جمال ممتاز و در نيكوئى رخسار و ملاحت گفتار سرآمد اقران و أتراب بود در فكر آن افتاد كه آن جاريه را بنزد موسى بن جعفر عليهما السلام بفرستد در زندان شايد آنحضرت ميل باو بنمايد و مفتون او گردد پس فرمان داد تا اينكه جاريه را بفرستند خدمت آنحضرت چون جاريه را بخدمت آنحضرت آوردند فرمود لا حاجة لى اليها بل أنتم بهديتكم تفرحون چون اين خبر بهارون رسيد آتش غضبش مشتعل گرديد گفت برويد باو بگوئيد ترا برضاى تو حبس نكرديم و برضاى تو جاريه نفرستاديم براى خدمت تو پس بملازمان خود گفت جاريه را در نزد او بگذاريد و برگرديد ملازمان امتنال كردند پس از ساعتى چند هارون غلام خود را فرستاد كه از جاريه خبر بگيرد ديد جاريه سر بسجده گذارده و ميگويد قدوس سبحانك سبحانك و سر از سجده برنميدارد چون خبر بهارون دادند گفت بخدا قسم موسى بن جعفر اين جاريه را سحر كرده برويد او را بنزد من بياوريد چون جاريه را بنزد هارون آوردند در حالتيكه بدن او ميلرزيد و چشم هاى خود را بطرف آسمان دوخته بود هارون گفت اى جاريه ترا چه ميشود گفت أمر من بسيار عجيب است چون من بنزد موسى بن جعفر رسيدم در حالتيكه مشغول نماز بود و ساعتى از تسبيح و تهليل و تقديس بارى تعالى شب و روز باز نميايستاد من گفتم اى سيد من مرا براى خدمت گذارى و رفع حوائج شما فرستادند اگر امرى و فرمايشى داريد بمن بفرمائيد فرمود مرا بتو حاجتى نباشد و براى من خدمت گذار بسيار است اكنون اگر ميخواهى آنها را به بينى نظر كن چون نظر كردم باغى بنظرم كه نه اول آن باغ و نه آخر باغ پيدا بود مجالسى در آن
ص: 127
باغ ديدم كه فرشهاى زيبا از ديبا و استبرق در آن گسترده بودند و حوريانى بنظرم آمد كه لباسهاى حرير سبز در بر و مكلل بتاجهاى از در و ياقوت و در دست آنها ابريق و دستمال و انواع طعام بودند چون اين بديدم بسجده افتادم و سربلند نكردم تا اين خادم مرا بلند گردانيد هارون گفت اى خبيثه شايد در سجده بخواب رفته اى و در عالم خواب چنين ديده اى جاريه گفت نه بخدا قسم قبل از اينكه سر بسجده بگذارم چنين ديدم هارون بعضى از خدم خود را گفت اين خبيثه را در جائى نگاه دار كه اينمطالب را كسى از او نشنود و آن جاريه بعد از اين قضيه هميشه در نماز و دعا بود و او را گفتند اين كثرت نماز و دعا بسبب چيست گفت عبد صالح را ديدم كه شب وروز كارش همين بود گفتند از كجا دانستى كه او عبد صالح لقب دارد گفت بآن حوريان نظر انداختم مرا ندا كردند كه اى فلانى دور شو از عبد صالح كه ما سزاوارتريم براى خدمت گذارى او از اينجا دانستم كه لقب او عبد صالح است پس آنجاريه بهمين حال بود تا از دنيا رفت قبل شهادت موسى بن جعفر عليه السّلام بچند روز.
بالجيم المعجمة و السين المهملة الساكنة بانوئى تابعيه دختر دجاجة العامرية الكوفيه است از أمير المؤمنين على بن ابى طالب و أبو ذر غفارى و ام سلمه و عايشه روايت دارد و قدامة بن عبد اللّه عامرى و غير او از وى حديث مى نمايند. (طبقات ابن سعد)
روزى اين جاريه يك دانۀ سيب براى مهدى هديه فرستاد و بآن سيب نوشت هدية منى الى المهدى تفاحة تقطف من خدى
محمرة مصفرة طيبت كانها من جنة الخلد
ص: 128
مهدى در جواب نوشت: تفاحة من عند تفاحة جائت فماذا صنعت بالفؤاد
و اللّه ما ادرى أابصرتها يقضان أم ابصرتها فى الرقاد
سيوطى در تاريخ الخلفا از عبد اللّه بن عباس بن فضل بن ربيع نقل كند كه هارون را جاريه اى بود كه مفتون او بود اتفاقا از او اعراض كرد و قسم ياد كرد كه بر او داخل نشود و بملاقات او نرود چون مدت بدراز كشيد و از طرف جاريه اظهار رغبتى و كلامى و سلامى و پيامى اصلا بروز نكرد سينۀ هارون تنك شد و طاقت او طاق گرديد از شدت محبت باو اين اشعار بسرود: صدعنى اذ رآنى مفتتن و أطال الصبر لما ان فطن
كان مملوكى فاضحى مالكى ان هذا من اعاجيب الزمن
سپس أبو العتاهيه را احضار كرده گفت اين اشعار مرا دنبالۀ او را بگو ابو العتاهيه فورا گفت: عزة الحب ارته ذلتى فى هواه و له وجه حسن
فلهذا صرت مملوكا له و لهذا شاع ما بى و علن
مادر عيال حضرت امام حسن مجتبى عليه السّلام بود و مادر ام اسحق دختر طلحه و كسى كه بناخوشى جرب مبتلى باشد او را جربا گويند و مردم نظر باينكه مرض مسرى است از صاحب اين مرض فرار كنند و با او مجالست ننمايند و اين زن چون در كمال و جمال نظيرى نداشت و هرصاحب جمالى در نزد او اصلا جلوه نداشت از اين جهت مجالست با او را كراهت داشتند مبادا رسوى شوند و از او فرار ميكردند از اين جهت
ص: 129
اين زن بلقب جربا معروفه شد. (خيرات حسان)
محبوبۀ أبو نواس شاعر بوده اين زن در حسن و جمال نادره دهر و در فضل و كمال نظير نداشت منسوب بخانواده عبد الوهاب ثقفى بوده و در بصره ميزيسته و اخبار و اشعار ابو نواس را روايت مينموده ابو نواس باو مفتون شده و اشعار زياد براى او گفته سالى جنان بحج رفت و ابو نواس نيز باميد وصال او عزم زيارت بيت اللّه كرده و در همان وقت اين ابيات بنظم آورده: الم تر اننى افنيت عمرى بمطلبا و مطلبها عسير
فلما لم اجد سببا اليها يقرّبنى و اعيتنى الامور
حججت و قلت قد حجت جنان فيجمعنى و اياها المسير
و ابو نواس در اين سفر قطعه اى در تلبيه نظم كرد كه نقادان بابصيرت تمجيدها كردند فهى هذه: الهنا ما اعدلك مليك كل من ملك
لبّيك قد لبّيت لك لبّيك ان الحمد لك
و الملك لا شريك لك و الليل لمّا ان حلك
و السابحات فى الفلك على مجارى المنسلك
ما خاب عبدا ملك انت له حيث سلك
لولاك يا ربّ هلك كلّ نبى و ملك
و كلّ من اهلّ لك سبّح اولبى فلك
يا مخطئا ما اغفلك عجّل و بادر اجلك
و اختم بخير عملك لبيك انّ الملك لك
و الحمد و النعمة لك و العزّ لا شريك لك
(خيرات حسان)
ص: 130
از آل حمدان تا سنۀ ٣6٩ حيوة داشته و از براى اين جميله با عضد الدوله بر سر ملك و پادشاهى كشمكش فراوان داشته اند و در تواريخ داستانهائى طولانى راجع بجميله است و برادر جميله أبو تغلب و سعد الدوله پسر سيف الدوله با عضد الدوله و فرستادن جميله را از حلب بسوى عضد الدوله و حبس كردن جميله را در يكى از خانه هاى خود اقاصيص بسيار است كه نقل آن از وضع اين كتاب خارج است و حقير فضائل عضد الدوله را در جلد اول تاريخ سامرا شرح داده ام البته بالجمله بحسن فطرت و مطابق قانون ديانت عمل كرده است و مورخين عامه بيانات ايشان در بازار حقيقت قيمتى ندارد چون آل بويه همه شيعه هستند أهل سنت از دروغ بستن بآنها نميتوانند خوددارى بنمايند كيف كان جميله اسم پدرش ناصر الدوله حسن است و حسن فرزند عبد اللّه بن حمدان بن حمدون تغلبى است و مادرش فاطمه بنت احمد كردويه است و اين زن همۀ افعالش همانند اسمش جميله است در سال ٣66 بزيارت مكه معظمه رفت و خيرات بسيار از او بظهور رسيد از جمله تمام حاج را شربت داد و در خانۀ مكه ده هزار دينار بذل كرد و سيصد غلام و دويست كنيز آزاد نمود و پانصد رأس راحله به پيادكان حاج بخشيد و چهار صد محمل طلا با او بود كه مزين زينتها كرده بودند و معلوم نبود كه او در كدام محمل است و در ميان هرمحمل خادمى و كنيزى بود چون بمكه رسيدند تمام أهل مكه را شربت داد و سويق خورانيد و اقامت او در مروه بجائى كه از هيچ سلطانى و ملكى تاريخ نشان نميدهد در جود و سخا كارى كرد كه مردم جود حاتم را فراموش كردند و چندان بعطا و بخشش دست باز كرد كه سفر حج زبيده را در بوتۀ نسيان گذاردند و عام جميله معروف شد و هرسال كه خير و بركت زياد عايد مى گرديد آن سال را عام جميله مى خواندند. (خيرات حسان)
ص: 131
جمانه بنت ابى طالب (ع) (1)
مادرش فاطمه بنت اسد خواهر امير المؤمنين عليه السّلام پسرعمويش ابو سفيان بن الحارث بن عبد المطلب او را تزويج كرد كه از فصحاى اصحاب رسول خدا بود و او را در مرثيه رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم اشعارى است فرزندى از او متولد گرديد بنام جعفر و در خيبر رسولخدا سى وسق عطا بجمانه (2) مرحمت فرمود (اصابه) و در استيعاب و اسد الغابه نيز جمانه را نقل كردند كه فاكهى در كتاب مكه بسند خود از عبد اللّه بن عثمان بن جشم حديث كند كه گفت من عطا و مجاهد و ابن كثير و جماعتى را درك كردم كه چون بيست و هفتم ماه رمضان شد بسوى تنعيم حركت كردند و از خيمۀ جمانه براى عمره مهيا شدند. اقول: مراد اين است كه مكانى بوده است معروف بخيمۀ جمانه و إلا جمانه تا زمان عطا و مجاهد نبوده.
ابن نجبة الفزارى زنى محدثه بوده از حذيفۀ يمانى روايت دارد (طبقات ابن سعد) و پدرش مسيب بن نجبه بفتح النون و الجيم و الباء الموحدة از اصحاب أمير المؤمنين و امام حسن مجتبى عليهما السلام بود بعد از شهادت حضرت سيد الشهداء با سليمان بن صرد خزاعى خروج كردند بر ابن زياد بالاخره مقتول شدند در سنه 65 رضوان اللّه عليهما.
ص: 132
از تاريخ او چيزى در دست نيست فقط در بنات أمير المؤمنين ميگويند كنيۀ او ام جعفر بوده.
شيخ طوسى در رجال خود او را جاريه امام صادق و از اصحاب او بشمار گرفته و مامقانى و ابن داود نيز او را ذكر كردند.
ابن الحسن بن على بن الحسن بن الدوامي البغدادى اين زن در بغداد سكونت داشته و از خانواده هاى معتبر و داراى علم و أدب بوده و زنانرا وعظ و نصيحت مينموده شيخ ابو النجيب و أبو وقت از او استماع و تحصيل حديث كردند عبد الرحيم بن أبو النجيب او را در حبالۀ نكاح خود درآورده دخترى از او متولد گرديد بنام سيدة كه او هم صاحب فضل و دانش بوده در سنه 6٠4 هجرى هنگام نماز عشا در حاليكه مصمم براى اتيان فريضه عشا بود برحمت پيوست. (خيرات حسان)
دختر شاه جهان از سلاطين هندوستان است اين زن فاضله و طبعى موزون داشته از أشعار او اين دو بيت ذيل است كه فرمان داد بر لوح مزار او بنويسند. بغير سبزه نپوشد كسى مزار مرا كه قبرپوش غريبان همين گياه بس است
(خيرات)
بانوى حرم شاه اسماعيل صفوى انار اللّه برهانه طبعى موزون داشته شاه اسماعيل
ص: 133
زوجۀ ديگر داشت نامش حيات خانم بود و اين دو زن هردو اديبه و شاعره بودند اتفاقا روزى جهان خانم اين شعر را بشاه اسماعيل گفت: تو پادشاه جهانى جهان ز دست مده كه پادشاه جهان را جهان بكار آيد
حيات خانم حاضر بود بشنيد فورا اين بيت را بعرض رسانيد: ترك غم جهان بكن تاز حيوة برخورى هركه غم جهان خوردكى ز حياة برخورد
بعضى گفته اند جهان خانم اين مصرع بخواند: تو پادشاه جهانى جهان بكار آيد
حيات اين مصرع در جواب گفت: اگر حيوة نباشد جهان چه كار آيد
(خيرات)
والدۀ ناصر الدين شاه قاجار دختر اميركبير محمد قاسم خان زوجۀ محمد شاه قاجار المتوفى سنه ١٢٩٠ در بلدۀ طيبۀ قم بخاك رفت دخترزادۀ فتحعلى شاه است در سنه ١٢4٧ ناصر الدين شاه از او متولد گرديد صنيع الملك در خيرات حسان چون مقتضى وقت بوده است اين زنرا بسيار ستوده از آن جمله گويد ملكه اى بود كه ممالك را بحسن تدبير بى مشاور و مشير و معين و ظهير صيانت مينمود و باصالت رأى و متانت فكر و حصافت عقل هرآن بر شوكت دولت و قوت سلطنت مبلغى ميافزود. بنان كلكش اندر قلم رو تحرير دبير بود نه منشى نه پس چه سلطان بود
سطور خامۀ او بر بياض صفحۀ عدل بخط ريحان منشور حكم و فرمان بود فى الحقيقه صفحات خط آن مفخمۀ معظمه كه هريك محض بذل عطيه و عطاى وظيفه و اعانت ملهوفين و تأمين خائفين و حمايت ضعفاء و رعايت رعايا نگاشته شده قطعاتى است كه دارندگان شطرى و سطرى از آنرا از عقد مرواريد گرامى تر دارند و وسيلۀ افتخار دودمان خود ميشمارند و چون شوهرش محمد شاه وفات كرد بواسطۀ كلك بنان و تقرير بيان و رأى ثاقب او بود كه تفريق كلمه نشد و از نتايج افكار ابتكار او اين دو بيت است:
ص: 134
از مرد و زن آنكه هوشمند است اندر همه حال سربلند است
بى دانش اگر زن است اگر مرد باشد بمثل چه خار بى ورد
در ناسخ در جلد قاجاريه گويد مادر ناصر الدين شاه بانوئى بود كه زمام مملكت را بدست گرفت تا پسرش ناصر الدين شاه بر تخت سلطنت برقرار شد و اين چنان بود كه محمد شاه شب ششم شوال ١٢64 هجرى از دنيا رفت و چهل و دو سال در دنيا زندگانى كرد و مدت سلطنت او بيست و چهار سال بود چون او را هنگام مرك رسيد زوجۀ خود مهدعليا را طلبيد با او گفت افسوس همى خورم كه چرا ولى عهد دولت در اين قليل مدت او را مأمور بآذربايجان ساختم و اين هنگام كه ساعت آخر عمر من است بر بالين من حاضر نيست چشم من از ديدار او گوش من از گفتار او بى بهره ماند و هم بيم آن ميرود كه اين مردم پاى تخت در هم آويزند و فتنه انگيزند و خون هم بريزند و اين پريشانى در تمامى امصار و بلدان سرايت كند و كار ولى عهد بزحمت و صعوبت افتد اكنون رأى اين است كه اگر توانى پس از من تو خود اين بلد را بنظم كن و زمام دولت را از دست مگذار و خزانة دولت و آثار سلطنت را حفظ و حراست فرماى نه تو آخر دختر پادشاهى و بانوى سراى پادشاهى كم از آن مباش كه چند روزى تخت و تاجرا حفظ بنمائى تا صاحب تخت و تاج درآيد سپس وصيت هاى بسيار كرد پس از مرك او عليا نامه به پسرش ناصر الدين شاه نوشت و او را از قصه آگاه كرد و سفيدۀ صبح بقصر محمديه درآمد و فهميد جماعتى براى نهب و غارت كمر استوار كردند جماعتى را بدفع ايشان مأمور داشت. سپس بتدبيريكه هيچ وزير كارآگاه تصوير آن نتواند نمود و حكمتى كه هيچ عاقل دانا بوصول آن توانا نتواند بود بحفظ حوزۀ مملكت و تقويم قوائم سلطنت پرداخت و بصلاح و صوابديدار و تمامت بزرگان درگاه را چنان باهم بداشت كه هيچ خاطرى را خطرى نيفتاد و اين چنان خطبى خطير بود كه پادشاهى با سپاهى تدبير آن نتوانست كرد) بالجمله در ناسخ از فراست و كياست و كاردانى و ضبط حوزۀ ملك و ملت قصه ها و بياناتى آورده كه حقير از نقل آنها صرف نظر كردم حتى اينكه مينويسد كه وزارى
ص: 135
مختار روس و انگليس براى امر مهمى بحضرت عليا شتافته اند چنان از در حكمت و نصفت پاسخ گرفته اند كه خود ايشان خيره بماندند و همى گفتند ما چهارده سال كه در ايران هستيم و تاكنون از هيچ مردى سخن بدين پرداختگى و پختگى نشنيده ايم و تا ناصر الدين شاه بمركز رسيد ايشان سلطنت اداره ميكردند.
اين جهان خاتون شيرازيه معاصر عبيد زاكان بود زنى اديبه شاعره فاضله بشمار ميرفته شعرا و ظرفا كمال احترام از او ميكردند اين شعر ذيل از است: مصورى است كه صورت ز آب ميسازد ز زره زرۀ خاك آفتاب ميسازد
معروفه برابعه جيلانيه دختر حاجى ميرزا محمد رشتى كه از بزرگان و وزاء گيلان بوده زوجۀ حاجى ميرزا اسماعيل رشتى كه از بزرگان اعيان آن سامان بوده است و اين بانو چون در سيروسلوك شبيه رابعه عدويه بوده باين لقب رابعه جيلانيه مشتهر گرديده و ايشان در تصفيه قلب و تهذيب اخلاق عديل بزرگان خود گرديد و عارف ربانى و حكيم صمدانى حاجى آقا رضاى همدانى أعلى اللّه مقامه چون در كرمان برحمت حق پيوست رابعه كندى بر سر قبر او بنا كرد و افزون از دو هزار تومان بمصرف آن اساس رسانيد و ناصر الدين شاه قاجار او را رابعه ثانيه ميخواند و برفتن كرمان او را مأمور گردانيد و مشار اليها خطى نيكو داشت و او را در گيلان اوقاف و صدقات بسيار است كه فعلا همه ملك طلق شده است از آنجمله شش دانك قريۀ(خاجان) و سوقه كه از اعمال رشت است با متعلقات قريه شرعا و عرفا و سه دانك از يك باب تيمچه مشهوره باسم شوهرش حاجى ميرزا اسماعيل واقعه در راست بازار رشت محاذى قيساريه
ص: 136
مع ما يتبعها من كل الدكاكين و الحجرات و غيرها و شش دانك قريۀ(صيقلان) و شش دانك قريۀ(نارنج گل) كه هردو از قراى بلوك ورزنه است با متعلقات آن از اراضى معموره و غير معموره و باغستان و تاكستان و غيرها و توليت آنرا بحاجى آقا رضا همدانى صاحب مفتاح النبوه و در النظيم بعد از آن با علم و أفضل و أعرف اولاد ذكور او باشد و با انقراض با اعلم علماء رشت باشد بالجمله مشار اليها بعد از انجام مزار مزبور در كرمان بقم آمد بيست سال مجاور بوده تا در حدود سنه ١٢٨٠ در همان بلده طيبه قم برحمت حق پيوست.
انصارى از صواحبات رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در و لا و محبت أهل بيت همانند شوهر خود بوده و سهل بن حنيف بن و اهل بن عليم الانصارى الاوسى المدنى كان بدريا احديا در جميع غزوات با رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بوده و در روز احد كه مردم فرار كردند ايشان فرار نكردند و بموت با رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم بيعت كرد و از كسانى كه با ابو بكر احتجاج كرد و با او گفت تو غصب خلافت على كردى و از قبل امير المؤمنين والى مدينه بود كنيۀ او ابو سعيد يا سعد يا ابو عبد اللّه بوده و او كسى باشد كه بعد از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بجانب باطل ميل نكرد و بر منهاج رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باقى بود و در صفين از شرطة الخميس قرار داده شد و از جملۀ نقباء دوازده گانه بود كه آمدند در عقبه با رسولخدا بيعت كردند و در ابتداى اسلام بتهاى قريش را كه از چوب تراشيده بودند سهل بن حنيف آنها را ميدزديد و بزنى كه شوهر نداشت ميداد كه آنها را زير ديك بسوزاند و اين حكايت را بعد از اينكه سهل دنيا را وداع گفت امير المؤمنين آنرا نقل ميكرد و تعجب از جرئت سهل مينمود در سنۀ ٣٨ هجرى كه از حرب صفين مراجعت كردند در كوفه دنيا را وداع گفت و امير المؤمنين عليه السّلام هفت تكبير بر جنازۀ او گفت و فرمود سهل سزاوار بيش از اينها است. (مامقانى)
ص: 137
حبابۀ والبيه (1)
بنت جعفر الوالبيه است و والبيه قبيلة من بنى اسد كنيۀ او ام الند است حالها فى الجلاله و عظيم الشأن كالنور على شاهق الطور است شيخ طوسى و سائر ارباب رجال او را ذكر كردند و ثقة الاسلام كلينى در كافى (2) در كتاب حجت در باب هفتاد نهم باب (ما يفصل بين المحق و المبطل فى أمر الامامه) روايت كرده كه حبابۀ والبيه فرمود امير المؤمنين را در شرطة الخميس (3) ديدم كه تازيانه اى كه دو شعبه داشت در دست او بود و كسانيكه مارماهى و سك ماهى و ماهيانيكه روى آب مرده اند يا فلس ندارند مى فروخته اند با آن تازيانه آنها را ميزد و ميفرمود ايفروشندگان مسوخ بنى اسرائيل و لشكر بنى مروان در آنحال فرات بن احنف از جاى برخواست عرض كرد يا أمير المؤمنين لشكر بنى مروان چه كسانى بودند فرمود جند بنى مروان كسانى بودند كه ريشهاى خود را ميتراشيدند و سبيل هاى خود را ميتابيدند خداوند آنها را مسخ كرد بصورت (سوسمار) حبابه گفت من نديدم تكلم كننده اى كه بهتر از على بن ابى طالب تكلم كند پس بهمراه او همى قدم برداشتم و باثر او ميرفتم تا در رحبه مسجد جلوس فرمود پس گفتم يا امير المؤمنين دلالت امامت كدام است يرحمك اللّه پس بدست خود اشاره بسنك ريزه اى كرد و فرمود اين را بمن بده من آن سنك ريزه را بدست او دادم آنحضرت بدست خود آنرا نرم كرده خاتم برنهاد و بمن رد كرد و فرمود: هركس توانست چنين كند او امام است و مفترض الطاعه است همانا مدعى امام نبايد چيزى از او پنهان بوده باشد حبابه گويد در آنوقت من مراجعت كردم تا هنگاميكه أمير المؤمنين عليه السّلام بدرجۀ رفيعه شهادت رسيد من بنزد امام حسن عليه السّلام آمدم و او بجاى پدر خود نشسته بود
ص: 138
و مردم معالم دين خود را از او سؤال ميكردند آنحضرت چون نظرش بر من افتاد فرمود بياور آن سنك ريزه را كه پدرم بر او خاتم برنهاد من باو دادم همانند امير المؤمنين بر او خاتم برنهاد و بمن رد نمود. پس بخدمت حضرت حسين مشرف شدم در وقتيكه در مسجد رسولخدا بود چون نظرش بر من افتاد مرا پيش خود طلبيد و فرمود: يا حبابه البته براى امامت دليلى بايستى بوده باشد و اكنون تو آن دليل را ميطلبى حبابه گويد من عرض كردم بلى يا سيدى فرمود بياور آن سنك ريزه را گه پدر من و برادرم خاتم بر او نهادند پس من سنك ريزه را بدست او دادم خاتم برنهاد چنانچه امير المؤمنين كرده بود بعد از آن منتظر بودم تا حضرت على بن الحسين از سفر شام مراجعت كرد در آنوقت پيرى مرا دريافته بود و صد و سيزده سال از سن من گذشته بود و لرزه بر اعضاى من افتاده بود پس بخدمتش مشرف شدم ديدم آنحضرت مازال مشغول ركوع و سجود در عبادت خود مستغرق مى باشد من از دلالت مأيوس شدم ديدم با انگشت سبابه اشاره فرمود برگرد بناگاه ديدم جوانى من عود كرده خود را دختر ديدم با گيسوان مشكين و بكارت من بجاى خود برگشت پس حبابه ميگويد من گفتم يا بن رسول اللّه از عمر دنيا چقدر گذشته و چقدر باقى مانده فرمود آن مقدار كه گذشته ميدانم و آن مقدار كه باقى ماند نمى دانم علم آن در نزد خداست ايحبابه بياور آن سنك ريزه را كه با تو است حبابه گويد سنك ريزه را تسليم دادم بر او خاتم برنهاد پس از آن بخدمت امام باقر و امام صادق و امام كاظم مشرف شدم و هريك باو خاتم برنهادند. پس از آن حبابه بخدمت حضرت رضا عليه السّلام مشرف شده و آنحضرت نيز بر آن سنك ريزه خاتم نهاده و حبابه نه ماه در خانه حضرت رضا عليه السّلام بوده و سپس برحمت حق پيوست. و شيخ طوسى در كتاب غيبت روايت كرده كه حضرت رضا عليه السّلام حبابۀ والبيه را در پيراهن خود كفن نمود و مجموع عمر حبابه تقريبا دويست و سى سال ميشود. و در رجال كشى از صالح بن ميثم تمار حديث كند كه فرمود: من و عباية الاسدى
ص: 139
هذا ابن أخيك ميثم قالت ابن أخى و اللّه حقا. سپس فرمود آيا حديث نكنم شما را بحديثى از حسين بن على عليه السّلام عبايه گفت بفرما حبابه فرمود من وارد شدم بر مولاى خود حسين عليه السّلام سلام كردم و جواب شنيدم پس آنحضرت مرا در پهلوى خود طلبيد و همى حال مرا پرسش مينمود و ميفرمود حبابه چرا دير بنزد ما ميائى عرض كردم يابن رسول اللّه تاخر من از زيارت جنابت بواسطه علتى است كه مرا عارض شده است فرمود آن كدام است پس من خمار خود را عقب كردم و برصى كه عارض من شده بود باو ارائه كردم در آنحال حضرت حسين دست مبارك خود را روى برص نهاد و دعائى قرائت كرد كه چون دست مبارك برداشت ديدم اصلا ديگر اثرى از آن باقى نمانده پس فرمود ايحبابه دانسته باش كه هيچكس بملت ابراهيم خليل نيست مگر ما و شيعيان ما خداوند متعال از غير شيعيان ما بى زار است. مؤلف گويد از جمله رواياتيكه دلالت واضحه بر حرمت ريش تراشى است همين روايت حبابه است كه سند او معتبر است و أعلام علماء اماميه او را نقل كرده اند و چندان قبيح بوده است كه خداوند متعال آنها را مسخ كرد اگر گناه عظيمى نبود مسخ نمى شدند و حقير كتبايى بنام (مطلوب الراغب فى احكام لحيه و شارب) در نود صفحه خشتى تاليف كرده ام متاسفانه كسى اقدام بطبع نخواهد كرد چون ميدانند چنين كتاب اصلا طالب ندارد و جماعتى كه در صف اخيار و عدولند محاسن آنها مرضى شارع نيست فضلا از كسانيكه هرهفته سعى دارند كه صورت خود را شبيه دوشيزگان بنمايند و چندان شيوع پيدا كرده كه حرمت آن مورد شك و شبه شده حقير از عالم دانائى شنيدم كه ميگفت من دليلى براى حرمت ريش تراشى نديدم و همين بيان او سبب جرأت جمع كثيرى از متدينين گرديد كه حقير ديدم براى تراشيدن ريش خود به گفته آن آقا استدلال ميكنند كه ريش تراشى حرام نيست با اين كه حقير در كتاب نامبرده از كتب معتبره اماميه پانزده روايت صحيحه نقل كردم كه همه دلالت واضحه بر حرمت ريش تراشى دارد علاوه از اخبار بسياريكه از صحاح و مسانيد عامه نقل كرده ام علاوه بر اينكه اجماع علماء اماميه بر حرمت است و حقير در كتاب نامبرده زياده از فتواى پنجاه نفر از أكابر علما را نقل كرده ام بر حرمت، من شاء فليؤهن و من شاء فليكفر.
ص: 140
حبى بضم الحاء المهمله و تشديد الباء الموحدة ثم الالف المقصوره مامقانى از كتاب تحرير طاووسى نقل كرده كه در كتاب نامبرده چيزى است كه دلالت بر صلاح حال او ميكند و در رجال كشى روايت كرده كه حبى خواهر ميسر سى سال يا بيشتر مجاور مكه معظمه بود تا اينكه خويش و تبار او همه فانى شدند و نماند از آنها مگر قليلى برادرش ميسر بحضرت صادق عليه السّلام عرض كرد پدر و مادرم فداى شما باد حبى را نه چندان در مكه بماند كه أهل و عشيرۀ او فانى شدند و نمانده از ايشان مگر قليلى و اين قليل هم ميترسند بميرند و حبى را نه بينند من از شما خواهش دارم كه ايشان را امر بفرمائى برود بجانب كوفه در نزد اقرباى خود چون فرمان شما را قبول ميكند حضرت فرمود او را بحال خود بگذار كه از دعاى او بلاها از شما دفع ميشود ميسر الحاح و اصرار كرد حضرت حبى را طلبيد فرمودند چه چيز ترا مانع شده است كه نميروى در مصلى أمير المؤمنين عبادت كنى يعنى مسجد كوفه حبى قبول كرد و بجانب عشيرۀ خود روان گرديد. (مامقانى)
دختر هلالى استرآبادى پدرش را خواجه حاجى ميگفتند در هرحال طبع روان داشته اين بيت از اوست: مرا بخواريم اى باغبان ز گلشن خويش كه پنج روز ديگر گل بخاك يكسان است
از بانوان گلپايگان و از زنان شاعرۀ صبيح المنظر بوده اين بيت ذيل را باو نسب داده اند.
ص: 141
حفظ ناموس تو شد مانع رسوائى ما ورنه مجنون تو رسوى تر از اين مى بايد
(خيرات)
زوجۀ نور على شاه مشهور كه ترجمۀ او را در كتاب (السيوف البارقه) مفصلا ايراد كرده ام اين زن طبعى موزون داشته تقريبا ده هزار شعر بنظم آورده كه غالبا مشتمل بر كلمات عرفا است بعد از نور على شاه بملا محمد نام خراسانى شوهر كرده اين اشعار از أفكار او است: منع دلم از ناله مكن در پى محمل كز ناله كسى منع نكرده است جرسرا
*** چارۀ درد من بيچاره را داند و عمدا تغافل مى كند
*** ايا طائر قدس عرش آشيان مجو دانه از دام اين خاكدان
قفس بشكن و بال و پر باز كن بگل گشت و گل زار پرواز كن
دختر حليمۀ سعديه خواهر رضاعى رسولخدا (ص) است از تاريخ او چيزى در دست نيست.
دختر حاتم طائى در اعلام النساء او را از ربات فصاحت و بلاغت گرفته چون او را مسلمين اسير گرفتند بروايت ناسخ در وقايع سال نهم هجرت گويد كه حضرت عشيرت حاتم را از قسمت بيرون گذاشت و ايشان را بمدينه آورده نزديك مسجد در سرائي كه خاص سبايا بود جاى داد روزى رسولخدا بر در آنسرا عبور داد دختر حاتم
ص: 142
كه در صباحت منظر و فصاحت نامور بود بپاى خواست و عرض كرد يا رسول اللّه هلك الوالد و غاب الوافد فامنن على من اللّه عليك حضرت فرمود وافد تو كيست عرض كرد برادر من عدى بن حاتم فرمود آن كس كه از خدا و رسول گريخته اين بگفت و بگذشت روز ديگر هنگام عبور پيغمبر ديگرباره دختر حاتم
برخواست هم بدين گونه سخن كرد و هم از اينگونه جواب شنيد روز سوم بر آن شد كه ديگر سخن نكند وقت گذشتن پيغمبر يك تن از اصحاب كه در قفاى آنحضرت بود باشارت او را برانگيخت تا برخواست و عرض كرد كه من دختر سيد قبيله ام پدرم از اين جهان بيرون شد و برادرم فرار كرده منتى بر من گذار و مرا آزاد كن تا خداى بر تو منت نهد پيغمبر فرمود چنين كنم اكنون شتاب مكن تا مرد ثقه و امينى از قوم تو بيايد ترا روانه بنمايم چون كسيرا پيدا كرد حضرت حله و ناقة سوارى و خرجى راه باو داد و او را روانه نمود حازمه آمد تا بشام در نزد برادرش عدى بن حاتم و برادر را ملامت كرد و گفت قطع رحم كردى و ظلم نمودى زن و فرزند خود را برداشته و فرار كردى و بقيۀ پدر خود را ترك كردى همانا نه من يادگار پدر هستم و عورتى بيش نبودم عدى گفت اى خواهر سخن بصدق كردى اكنون از آنچه گذشته مرا عفو بنما و فعلا بگو رأى تو چيست حازمه گفت واجب ميدانم كه بخدمت پيغمبر شتاب گيرى اگر پيغمبر است فضل در متابعت او است و اگر پادشاه است دولت در اطاعت او است و در فرمان بردارى او در ميان قبيله طى فرمان روا خواهى بود عدى گفت راست گفتى و رأى محكم آوردى و از آنجا راه مدينه پيش داشت و خواهرش با او گفت اى برادر من چنان دانم كه ايمنى اين جهان و آن جهان جز در خدمت محمد بدست نشود نيكو آن است كه بى درنك بحضرت او شتاب گيرى عدى از شام كوچ كرد و بمدينه آمد و همچنان بمجلس رسولخداى وارد شد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود چه كسى و از كجائى عرض كرد اينك عدى بن حاتم باشم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چون نام او را شنيد از جاى برخواست و بسوى خانۀ خويش رفت عدى نيز از قفاى آنحضرت رهسپار شد در عرض راه پيرزنى بر آنحضرت ظاهر شد و در حاجت خويش فراوان سخن كرد پيغمبر ايستاد تا كار او را بنظام كرد عدى با خود انديشيد
ص: 143
كه اين روش پادشاهان نباشد كه از بهر پير زالى چندين مهم خويش را تعطيل دهد بلكه اين خوى پيغمبران است چون بخانه درآمد و ساده ايكه از ليف خرما آكنده بود برداشت و بگسترد و عدى را فرمود تا بر زبر آن جلوس نمايد عدى كناره گرفت پذيرفته نگشت پس عدى را برو ساده جاى داده خود بر خاك نشست اين نيز باطن عدى را با سلام كاملا رغبت داد آنگاه حضرت فرمود اى عدى قلت ثروت و كثرت حاجت مسلمين تو را در قبول اسلام بيم ندهد بخدا قسم كه زود باشد كه در ميان مسلمين مال فراوان بشود و همچنين كثرت دشمنان و قلت دوستان تو را تهديد نكند عنقريب مسلمانان زياد شوند و دشمنان اندك كردند چندانكه گوشكهاى سفيد بابل را بدست مسلمين گشاده بينى بعد از اين سخنان عدى مسلمانى گرفت. اقول عدى بن حاتم طائى عظيم القدر على جانب عظيم من الوثاقة و الوجاهه مردى بود نصرانى بعد از اسلام مرتد نشد و از خواص شيعيان أمير المؤمنين عليه السّلام بود اسلام او در سنه نهم از هجرت بود مردى جواد شريف و شجاع و حاضر الجواب رسولخدا او را بسيار دوست ميداشت و هرگاه بر حضرت وارد ميشد او را كاملا اكرام ميفرمود و در عبادت بجائى رسيد كه ميگفت بر من داخل نمى شود وقت نماز مگر آنكه من مشتاق او ميباشم در جنك جمل حاضر بود و يك چشم او از دست رفت و در جنك صفين جلادتها بخرج داد و پسرش محمد در صفين شهيد شد راية قضاعه بدست او بود و امير المؤمنين عليه السّلام كاملا از عدى تشكر ميكرد و بعد از امير المؤمنين مردم را تحريض مينمود كه بامام حسن مجتبى بيعت بنمايند و او را نصرت كنند در كوفه ساكن گرديد تا در سنه 6٧ در ايام مختار بعالم بقا رحلت نمود صد و بيست سال در اين دنيا زندگانى كرد رضوان اللّه عليه: (كتب رجال)
دختر نصيب شاعر همانند پدرش اشعار آبدار ميسرود يك قصيده براى مهدى عباسى قرائت كرد ده هزار دينار باو جائزه داد و ده هزار دينار به پدرش داد و بعض آن
ص: 144
قصيده اين است: رب عيش و لذّة و نعيم و بهاء بمشرق الميدان
بسط اللّه فيها ابهى بساط من بهار و زاهر الحوذان
ثم من ناضر من العشب الا خضر يزهى شقائق النعمان الخ
(اعلام النساء) حجناء بتقديم الحاء على المعجمة الساكنة و فتح النون و پدرش از مشاهير شعراء قرن اول است.
در ج ٢ از احوالات حضرت سجاد از كتاب ناسخ ص ١5 از بحار نقل ميكند كه حره دختر حليمه سعديه بر حجاج بن يوسف درآمد و در حضور او بايستاد حجاج گفت توئى حره بنت حليمۀ سعديه حره فرمود فراستى است كه زمرد بى ايمان بظهور پيوست يعنى با اينكه گفته اند اتقوا من فراسة المؤمن و شأن مؤمن فراسة است تو با اينكه مؤمن نيستى بفراسة مرا شناختى حجاج گفت خدا ترا در اينجا رسانيد چه شنيده ام كه تو على را بر ابو بكر و عمر و عثمان تفضيل ميدهى حره گفت دروغ گفته است آنكسى كه گفته من على را خاصه بر ايشان تفضيل مينهم حجاج گفت مگر بر غير ايشان تفضيل ميدهى گفت من على را بر آدم ابو البشر و نوح و ابراهيم و لوط و داود و سليمان و موسى و عيسى عليهم السلام تفضيل ميدهم حجاج گفت واى بر تو همانا تو على را بر صحابه فضيلت مينهى كافى نيست كه او را بر هشت نفر از انبياء عظيم الشان تفضيل ميدهى اگر بر اين دعوى حجتى نياورى گردن ترا خواهم زد حره فرمود من على را بر اين هشت نفر انبيا تفضيل نميدهم لكن خداوند متعال على را بر آنها تفضيل داده است در قرآن شريف، اما در حق آدم ميفرمايد: (فعصى آدم ربه فغوى) يعنى آدم عليه السّلام در حضرت خداوند عصيان ورزيد و دچار غوايت شد و دربارۀ على عليه السلام ميفرمايد (و كان سعيه مشكورا) حجاج گفت احسنت يا حره
ص: 145
كنون بگو بدانم يكدام سند على را بر نوح و لوط تفضيل ميگذارى حره فرمود در آنجا كه خداى تعالى ميفرمايد (ضرب اللّه مثلا للذين كفروا امرأة نوح و امرأة لوط كانتا تحت عبدين من عبادنا الصالحين فخانتاهما و لم يغتيا عنهما من اللّه شيئا و قيل ادخلا النار مع الداخلين) كه دو زوجۀ اين دو پيغمبر بزرگرا بكفر و خيانت و دخول در نار موصوف فرموده لكن على بن ابى طالب را در تحت سدرة المنتهى خداوند متعال عقد فرمود بجهت او فاطمه دختر رسولخدا را و دربارۀ او فرمود ان اللّه يرضى لرضا فاطمة و يغضب لغضبها حجاج گفت يا حره نيكو گفتى اكنون بگو چگونه على را بر پيغمبر اولو العزم ابراهيم خليل تفضيل ميدهى حره فرمود خداوند متعال تفضيل داده در كتاب خود آنجا كه ميفرمايد (وَ إِذْ قٰالَ إِبْرٰاهِيمُ رَبِّ أَرِنِي كَيْفَ تُحْيِ اَلْمَوْتىٰ قٰالَ أَ وَ لَمْ تُؤْمِنْ قٰالَ بَلىٰ وَ لٰكِنْ لِيَطْمَئِنَّ قَلْبِي) يعنى در آنوقت كه ابراهيم گفت اى پروردگار من با من باز نماى چگونه مردگانرا زنده ميكنى از جانب خداوند متعال خطاب شد مگر باحياء اموات ايمان نياوردى عرض كرد ايمان آوردم اما ميخواهم قلبم مطمئن بشود ولى مولاى من امير المؤمنين عليه السّلام در مراتب يقين و كمال ايمان بحضرت رب العالمين كلامى ميفرمايد كه هيچيك از مسلمانان در آن اختلاف نكرده اند و آن كلام اين است كه فرمود (لو كشف الغطاء ما ازددت يقينا) يعنى اگر تمامت حجب برداشته بشود بر يقين من افزوده نشود يعنى چنان در مراتب ايمان استوار و در مدارج شهود ارتقا يافته ام كه كشف حجب و عدم آن در نزد من يكسان است و اين كلمه ايست كه پيش از آنحضرت و بعد از او كسى نگفته حجاج گفت احسنت يا حره اكنون بازگوى بچه سند و حجت على را بر موسى عليه السّلام تفضيل ميدهى حره فرمود بسبب قول خداى عز و جل كه ميفرمايد: (فَخَرَجَ مِنْهٰا خٰائِفاً يَتَرَقَّبُ) اما على بن ابى طالب عليه السّلام در فراش رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بيتوته نمود و خويشتن را فداى آنحضرت ساخت و هيچ بيمناك نشد و خداوند متعال اين آيت در شأن او فرستاد: (وَ مِنَ اَلنّٰاسِ مَنْ يَشْرِي نَفْسَهُ اِبْتِغٰاءَ مَرْضٰاتِ اَللّٰهِ) يعنى بعض مردمان كسانى باشند كه ميفروشند نفس خويش را و بدن عزيز خود را بجهت رضاى پروردگار خود حجاج گفت احسنت يا حره اكنون بگو بدانم بچه حجت على را از داود پيغمبر افضل مى شمارى حره فرمود خدايش
ص: 146
فضيلت داده است آنجا كه ميفرمايد (يا داود انا جعلناك خليفة فى الارض فاحكم بين الناس بالحق و لا تتبع الهوى فيضلك عن سبيل اللّه) يعنى اى داود ما ترا در زمين بخلافت و سلطنت ممتاز گردانيديم تا در ميان مردم بحق و راستى حكومت كنى و متابعت هواى نفس ننمائى كه متابعت هواى نفس انسانرا گمراه ميكند حجاج گفت حكومت داود در چه چيز بود حره گفت دربارۀ دو مرد كه يكى را درخت انگور در باغى بود و آن ديگر را گوسفند بناگاه گوسفندان بباغ درامدند و انگورستان خوردند صاحب باغ بنزد داود رفت شكايت كرد داود حكم داد كه بايد گوسفندانرا بفروشند و از بهاى او تعمير باغ بنمايند تا بحال اول عود كنند پسرش سليمان فرمود اى پدر بلكه بايد از بهاى شير و پشمش گرفت و بصاحب باغ داد اين است كه خدا ميفرمايد (فَفَهَّمْنٰاهٰا سُلَيْمٰانَ) يعنى اين مسئله را كه نبايد گوسفندانرا فروخت بلكه از شير و پشم او گرفت سليمان را فهمانديم تا حكم بعدل و حق باشد و در تفسير اين آيه وجهى ديگر منظور است بالجمله حره فرمود و اما مولاى ما امير المؤمنين فرمود سلونى عما فوق العرش و عما دون العرش سلونى قبل ان تفقدونى بپرسيد از من از بالاى عرش و زير عرش و بپرسيد از من از هرچه ميخواهيد پيش از آنكه مرا نيابيد و رسولخدا در روز خيبر فرمود افضلكم على و اعلمكم و اقضاكم على حجاج گفت نيكو گفتى اكنون بگو با كدام حجت على را بر سليمان تفضيل ميدهى حره فرمود خداوند متعال على را بر سليمان فضيلت نهاده در آنجا كه ميفرمايد (رَبِّ اِغْفِرْ لِي وَ هَبْ لِي مُلْكاً لاٰ يَنْبَغِي لِأَحَدٍ مِنْ بَعْدِي) اما مولاى من امير المؤمنين ميفرمايد: (يا دنيا طلقتك ثلاثا لا حاجة لى فيك) اى دنيا من ترا بسه طلاقۀ مطلقه كردم و بر خويشتن حرام ساخته ام و ازاين روى مرا با تو حاجتى نباشد اين وقت خداوند متعال اين آيه را فرستاد تِلْكَ اَلدّٰارُ اَلْآخِرَةُ نَجْعَلُهٰا لِلَّذِينَ لاٰ يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي اَلْأَرْضِ وَ لاٰ فَسٰاداً) يعنى اين سراى آخرت است كه مخصوص داشتيم و مقرر فرموديم براى آنان كه بزندگانى دنيا و حطام جهان و برترى و سلطنت و فساد انگيختن در زمين اراده نكردند حجاج گفت اى حره نيكو گفتى اكنون بگو با كدام حجت على را بر عيسى تفضيل داده اى حره فرمود خداوند متعال على را بر عيسى عليه السّلام تفضيل داده باين كلام خود كه
ص: 147
ميفرمايد (إِذْ قٰالَ اَللّٰهُ يٰا عِيسَى اِبْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنّٰاسِ اِتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلٰهَيْنِ مِنْ دُونِ اَللّٰهِ قٰالَ سُبْحٰانَكَ مٰا يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ مٰا لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مٰا فِي نَفْسِي وَ لاٰ أَعْلَمُ مٰا فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاّٰمُ اَلْغُيُوبِ مٰا قُلْتُ لَهُمْ إِلاّٰ مٰا أَمَرْتَنِي بِهِ) . يعنى در آن هنگام كه خداى تعالى فرمود اى عيسى بن مريم آيا تو با مردمان گفتى كه مرا و مادر مرا خداوند خويش بدانيد عرض كرد بزرك و برترى چگونه سزاوارى كه من در حق تو چيزى بگويم كه سزاوار و شايسته من نباشد تو عالميكه من چنين كلام نگفته ام و تو بر ضمائر و خفاياى امور من مطلعى بخلاف من كه بر سرائر ذات مقدست آگهى ندارم چه تو محيطى و من محاط باشم من نگفته ام مگر آنچه را كه فرمان داده اى غير از اين هيچ چيز نگفتم و اين حكومت بآخرت افتاد و على بن ابى طالب گاهيكه جماعت نصيريه آن گونه دعويها كردند دربارۀ آنحضرت حكومت را بتأخير نيفكند يعنى در دنيا مكافات ايشان را در كنار ايشان نهاد پس اين است فضائل أمير المؤمنين كه با فضائل ديگران سنجيده نمى شود حجاج گفت أحسنت يا حره از عهدۀ جواب درست بيرون آمدى و اگرنه اينجواب نيكو را نداده بودى مقتول ميشدى آنگاه او را جائزۀ نيكو و عطاياى ستوده داد و روانه نمود. اقول جاى داشت كه حره بفرمايد عيسى را نسلى نبود و نسل على تا دامنۀ قيامت باقى است: و عيسى در پشت سر يازدهمى فرزندان على نماز ميخواند و خداى متعال سهمى در مال بنى اسرائيل قرار نداد اما براى على و اولاد على سهم خمس قرار داد و عيسى را عيالى نبود و على را مثل فاطمه در خانه بود و مادر عيسى مريم خدمت كار اين خانه بود چه خوش گفت آنكه گفت: مسيح بر فلك و مرتضى على به تراب دلم ز آتش اينقصه پس كه بود كباب
سؤال كردم از اين ماجرا ز پير خرد چه غنچه لب بتكلم گشود و داد جواب
چقدر هردو بميزان عدل سنجيدند چه اينگران تر از ان بود در همه ابواب
بماند كفۀ ميزان مرتضى بزمين بر آسمان چهارم مسيح شد بشتاب
ص: 148
در جلد ثانى حيوة القلوب در ترجمۀ ام سلمه از كتاب قرب الاسناد بسند صحيح روايت ميكند از امام صادق كه فرمود زنى از انصار كه او را حسرت ميگفتند و بعد از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پيوسته بنزد أهل بيت عليهم السلام مى آمد و ايشان را بسيار دوست ميداشت روزى تيمى و عدى او را در راه ديدند از او پرسيدند بكجا ميروى ايحسرت فرمود بخدمت آل محمد ميروم كه حق ايشان را ادا كنم و عهد خود را تازه گردانم آن دو نفر گفتند كه واى بر تو امروز ايشان را حقى نيست و حق ايشان مخصوص زمان رسول خدا بود حسرت برگشت و بعد از چند روز ديگر بخدمت أهلبيت رسالت رفت أم سلمه زوجۀ رسولخدا گفت ايحسرت چرا دير بنزد ما آمدى گفت ابو بكر و عمر چنين و چنان گفتند أم سلمه فرمود دروغ ميگويند دانسته باش كه حق آل محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم واجب است بر مسلمانان تا روز قيامت.
در روضات الجنات بترجمۀ ابراهيم بن سيار بصرى كه معروف به شيخ ابو اسحق نظام است مينويسد كه نظام معاصر با هارون الرشيد بوده هارون او را از بصره به بغداد طلبيد بجهت اينكه مناظره كند با جاريه ايكه نامش حسنيه است و تربيت شدۀ امام صادق بوده پس هارون محمد بن ادريس شافعى و أبو يوسف قاضى و وزير خود يحيى بن خالد برمكى را در مجلس مناظره حاضر نمود چون مجلس منعقد گرديد نظام هشتاد مسئله از حسنيه سؤال كرد و همه را جواب شافى كافى شنيد پس حسنيه چند مسئله از نظام سؤال كرد هيچ يك را نتوانست جواب بگويد و بر شافعى و أبو يوسف قاضى و سائرين حسنيه غالب گرديد. و شيخ أبو الفتوح رازى صاحب تفسير رسالۀ حسنيه نوشت.
ص: 149
و صاحب رياض العلماء در ترجمه حسنيه تصديق دارد كه چنين جاريه اى بوده و اشاره بمناظرۀ او نمود. و علامۀ مجلسى تمام آن رساله را بفارسى نقل كرده در آخر كتاب حق اليقين أقول اگر اين حكايت رومان نباشد زنى باين فضل و دانش و حافظه و علم و اطلاع تاريخ نشان نميدهد ولى در جلد ٢4 (اعيان الشيعه) ص ٣٣٧ ميفرمايد اين مناظره باسم حسنيه از اختراع أبو الفتوح صاحب تفسير است و رسالۀ حسنيه عربى بوده و شيخ ابراهيم استرآبادى ملقب بگرگين آن را ترجمه كرده و نظير آن طرائف على بن طاوس قدس اللّه روحه كه باسم عبد المحمود ذمى نوشته و مثل رسالۀ ديگر أبو الفتوح كه باسم يوحناى نصرانى نوشته كه فحص از مذهب ميكرده و نظائر آن بسيار است و اللّه اعلم بالصواب.
ملقبه بواليه از پردكيان قاجاريه است در صباحت منظر و لطف خاطر و سماحت بنان و فصاحت بيان نظيرش بسيار كم بود سبك عرفان داشت و خود را از اهل سيروسلوك ميدانست شعر بسيار خوب ميگفت اين شعر از اوست: از لبت يافتم حقيقت مى و من الماء كل شيىء حى
اين زن سالها در كرمان با كمال استقلا حكومت كرده است. (تاريخ عضدى]
از مخدرات نامى و از بانوان اسمى بوده در ولادت حضرت جواد شرف حضور داشته و كيفيت ولادت حضرت جواد را او بيان ميكند چنانچه در جلد سوم در ترجمۀ خيزران والده حضرت جواد عليه السّلام تفصيل آن گذشت و در ناسخ كه متعلق باحوالات موسى بن جعفر است نام اين بانو مكرر ذكر شده ولى از تاريخ و اعقاب او چيزى در دست نيست كه آيا عقبى داشته يا خير.
ص: 150
از بانوان مجلله خاندان عصمت و طهارت است كه در سر من راى در ضريح مطهر عسكريين عليهما السلام قبر او ظاهر و مشهور است در سنه ٢٧4 وفات آنمخدره بوده در جلد اول تاريخ سامراء اشاره به پاره اى از مناقب او نموده ام كه او عالمه فاضله جلبله واسطۀ بين امام عليه السّلام و رعيت بوده. مجلسى در مزار بحار تعجب ميكند كه اين قبر مطهر در نزد قدمين عسكريين منسوب بسيدۀ جليله حكيمه چرا علما زيارتى براى او نقل نكرده اند با اينكه عظمت و منزلت و قدر و جلالت او كالنور على شاهق الطور است و او محرم أسرار أهلبيت عليهم السلام بود و كسيكه در ولادت امام زمان عجل اللّه فرجه حاضر بوده و مرة بعد اولى و كرة بعد أخرى آنحضرت را مشاهده ميكرده و بعد از وفات امام حسن عسكرى يكى از سفرا بوده كه بواسطۀ او مردم بحوائج خود نائل ميشدند. سپس مجلسى ميفرمايد سزاوار است كه او را زيارت كنيد بالفاظيكه مناسب مقام او است. و آباقر بهبهانى ايضا تعجب كرده است كه چرا متعرض زيارت او نشدند و مامقانى ميفرمايد واعجب از اين آنكه شيخ مفيد در ارشاد در فرزندان حضرت جواد عليه السّلام نامى از اين مخدره نبرده با اين شهرت تامه كه آن مخدره داشته. شيخ صدوق در اكمال بسند خود از أحمد بن ابراهيم حديث كند كه من وارد شدم بر حضرت عليا مخدره حكيمه بنت الجواد عليه السّلام در سنۀ دويست و شصت و دو و از عقب پرده آن مخدره با من تكلم ميكرد و از امامان سؤال كردم يكى يكى را شمرد تا بامام زمان رسيد گفتم معاينة او خبرا فرمود خبر از أبى محمد عليه السّلام كتب به الى امه براى مادرش ولادت حضرت حجت را نگاشت. احمد بن ابراهيم گويد من گفتم ولد در كجا است فرمود مستور است من گفتم شيعيان پس بكجا رجوع بنمايند فرمود بسوى مادر امام حسن عسكرى كه معروفه
ص: 151
بجده است من گفتم اقتدا بنمايم بكسيكه بزنى وصيت كرده است فرمود اين مطلب اقتداى بحسين بن على عليهما السلام است كه در ظاهر بخواهرش زينب وصيت نمود و آنچه از علوم بروز و ظهور ميكرد از على بن الحسين آن را بعليا مخدره زينب نسبت ميدادند براى سالم ماندن على بن الحسين از دست اعادى دين سپس عليامخدره فرمود شما أهل أخباريد مگر روايت نكرده ايد كه نهمى از فرزندان حسين ميراث او قسمت ميشود و حال آنكه او زنده است. و سيد هاشم بحرانى در مدينة المعاجز از أبى جعفر محمد بن جرير بن رستم طبرى باسناد خود از محمد بن قاسم العلوى حديث كند كه فرمود من جماعتى از علويين بر سيده حكيمه وارد شديم چون نظرش به ما افتاد فرمود آمديد كه سؤال كنيد از ميلاد حجة بن الحسن ديشب در نزد من بود و مرا خبر داد بآمدن شما دانسته باشيد كه جاريه اى نرجس نام در نزد من بود كه او را تربيت ميكردم روزى ابو محمد عليه السّلام وارد شد و نظرى بآن جاريه فرمود من گفتم اى سيد من اگر تو را باو حاجتى است با من بفرما فرمود اى عمه ما أهلبيت به ريبه نظر نكنيم نظر من نظر تعجب بود كه عنقريب مولود كريم از اين زن بظهور خواهد رسيد من گفتم او را بفرستم بخدمت شما فرمود از پدرم اجازه بگير من برخواستم خدمت برادرم على الهادى شرفياب شدم چون مرا ديد فرمود آمده ايكه اجازه بگيرى براى فرستادن نرجس بنزد او بفرست او را بنزد او خداى تعالى دوست دارد كه تو هم در اين امر شريك باشى اين وقت من مراجعت كردم و نرجس را زينت كردم و بخدمت أبو محمد فرستادم چند روزى در منزل من بودند. سپس رفتند بمنزل خود تا اينكه امام على النقى دنيا را وداع گفت و امام حسن عسكرى بجاى او نشست و من او را زيارت ميكردم مكررا همچنانيكه پدرش را زيارت ميكردم روزى بر أبو محمد وارد شدم نرجس آمد و گفت اى سيده من بده تا كفش هاى تو را از پاى مباركت بيرون بياورم من گفتم توئى سيدۀ من بخدا قسم نميگذارم تو مرا خدمت كنى بلكه من تو را خدمت مينمايم و بسر و چشم منت دارم أبو محمد كلام
ص: 152
مرا شنيد فرمود جزاك اللّه يا عمه سپس در خدمت أبو محمد نشستم تا نزديك غروب آفتاب اين وقت جاريۀ خود را صدا زدم كه چادرم را بياور تا برويم بمنزل أبو محمد فرمود اى عمه امشب را در نزد ما بمان كه مولود كريمى متولد ميشود كه خداى تعالى زمين را باو زنده ميگرداند بعد از اينكه مرده باشد گفتم اى سيد من از كدام يك از جوارى فرمود از نرجس من برخواستم چندانكه پشت و پهلوى او را فحص كردم اثر حملى در او نديدم برگشتم خبر دادم أبو محمد را كه نرجس هيچ آثار حملى در او نيست فرمود از نرجس است نه غير نرجس هنگام طلوع فجر امر بر تو ظاهر خواهد شد چه آنكه مثل نرجس مثل مادر موسى ميباشد كه از حمل مادر موسى كسى اطلاع بدست نكرد تا اينكه فرزندش متولد گرديد من آن شب را بيتوته كردم و تا طلوع فجر مراقب عليامخدره نرجس بودم و نرجس در نزد من بخواب رفت و هيچ حركتى در او نديد تا نزديك بفجر با خود گفتم اكنون فجر طالع ميشود و خبرى نشد در بيرون حجره أبو محمد فرمودند عمه شك مكن كه امر خدا نزديك است بناگاه نرجس از خواب بيدار شد متوحشانه گفتم در خود چيزى احساس ميكنى گفت بلى من او را بسينۀ خود چسبانيدم أبو محمد فرمود عمه سورۀ انا أنزلنا را بر او قرائت بنما من مشغول قرائت سوره گرديدم بناگاه ديدم آن طفل كه در رحم نرجس بود با من قرائت ميكند من تعجب كردم اين وقت أبو محمد مرا صدا زد كه اى عمه تعجب مكن مگر نميدانى كه خداى عز و جل ما را در كوچكى بحكمت گويا ميگرداند و در بزرگى حجت خود قرار ميدهد در روى زمين، اين وقت بناگاه نرجس از نظرم مفقود گرديد. گويا بين من و او حجابى زده شد كه من او را نميديدم از حجره با حال پريشان صيحه زنان بيرون دويدم و واقعه را با أبو محمد گفتم فرمود برگرد كه او را در جاى خودخواهى ديد چون مراجعت كردم ديدم بر نرجس نورى احاطه كرده كه چشم را خيره ميكند و طفلى سر بسجدۀ نهاده و زانوهاى خود را بلند كرده و أنگشت سبابه را بطرف آسمان كشيده و ميگويد اشهد أن لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه
ص: 153
و ان أبى أمير المؤمنين ولى اللّه و سپس امامان را واحدا بعد واحد تعداد كرد تا بنفس شريف خود رسيده فرمود أللهم انجزلى وعدى و اتمم لى امرى و ثبت و طائى و املأ الارض بى عدلا و قسطا اين وقت أبو محمد مرا آواز داد كه بياور فرزندم را من طاير قدسى را برداشتم و بنزد أبو محمد آوردم بر پدر سلام كرد اينوقت ديدم مرغانى در اطراف أبو محمد به پرواز آمدند أبو محمد يكى از آن مرغها را آواز داد نزديك آمد أبو محمد قنداقۀ امام زمان را روى بال او گذارد و فرمود او را حفظ بنما و هرچهل روز يك مرتبه او را بسوى ما بياور اين وقت نرجس بگريست أبو محمد فرمود ساكت باش كه شير نمى خورد مگر از پستان تو و بزودى بسوى تو برميگردد چنانچه موسى را خداى تعالى بمادرش برگردانيد چنانچه ميفرمايد (فَرَدَدْنٰاهُ إِلىٰ أُمِّهِ كَيْ تَقَرَّ عَيْنُهٰا وَ لاٰ تَحْزَنَ) حكيمه ميفرمايد من گفتم او را بكجا بردند فرمود سپردم او را بآن كسيكه مادر موسى فرزندش را باو سپرد عرض كردم اين مرغ چه بود فرمود اين روح القدس است كه بر ائمه موكل است يوفقهم و يسددهم و يبشرهم بالعلم حكيمه فرمود چون چهل روز سپرى شد ابو محمد مرا طلبيد چون بخدمت مشرف شدم كودكى همانند قرص قمر بسن طفل دو ساله نگران شدم عرض كردم اى سيد من اين طفل از آن كيست كه در صحن خانه راه ميرود آنحضرت تبسم نموده فرمود اين است فرزند نرجس همانا فرزندان اولاد انبياء و اوصياء نشوونماى آنها بر خلاف سائر اولاد ديگران است فرزندان ائمه يك ماه كه از سن آنها بگذرد همانند يك سال است كه از سن ديگر اطفال ميگذرد و در شكم مادر قرائت قرآن بنما و عبادت پروردگار خود كند و هنگاميكه بدنيا بيايد ملائكه او را اطاعت بنمايند و هرصبح و شام بر او نازل بشوند حكيمه فرمود هرصبح و شام من او را زيارت ميكنم و من روزى بر ابو محمد وارد شدم شخصى را در نزد آن حضرت ديدم كه نشناختم فرمود اى عمه بنشين من عرض كردم اين شخص كيست كه مى فرمائيد من در نزد او بنشينم فرمودند اين فرزند نرجس و خليفۀ بعد از من است عنقريب من از دنيا بروم اى عمه بايد سخن او را بشنوى و اطاعت امر او بنمائى حكيمه فرمود چند روزى نگذشت كه ابو محمد از دار دنيا رفت و مردم در مذهب خود متفرق شدند
ص: 154
چنانچه ميبينى بخدا قسم هرصبح و شام بخدمتش مشرف ميشوم و آنچه را كه از من مردم ميخواهند سؤال كنند مرا بان خبر ميدهد و هرامريكه براى من رخ بدهد و محتاج بجواب باشد فورا جواب او بمن ميرسد از طرف قرين الشرف او و شب گذشته مرا خبر داد كه تو بنزد من ميآئى محمد بن عبد اللّه ميگويد بخدا قسم حكيمه مرا خبر داد بمطالبيكه احدى بآن اطلاع نداشت مگر ذات بارى تعالى كه من يقين كردم آنچه را فرموده مقرون بصدق و صواب و خالى از شك و ارتياب است
سيد بن طاوس در مهج الدعوات روايت كرده از ابو نصر همدانى از عليامخدره حكيمه دختر حضرت جواد عليه السّلام كه حاصل مضمون روايت اين است كه حكيمه خاتون فرمود من بعد از وفات امام محمد تقى عليه السّلام رفتم بنزد ام عيسى دختر مأمون كه زوجۀ آنحضرت بود براى اينكه او را تعزيت بگويم ديدم بسيار جزع و گريه ميكند بمرتبه اى كه ميخواهد خود را هلاك كند و زهره اش شكافته شود از كثرت غصه سپس در بين اينكه ما مذاكره ميكرديم كرم و حسن خلق و شرف آنحضرت را ام عيسى گفت كه ترا خبر دهم بامر عجيبى كه از همه چيزها بزرگتر و عجيب تر است گفتم آن كدام است ام عيسى گفت من دايم جهت امام غيرت ميكردم و مراقب او بودم و گاه گاه سخنان سخت ميشنيدم و من به پدر خود ميگفتم پدرم ميگفت تحمل كن كه او فرزند پيغمبر است و پارۀ تن او است من روزى نشسته بودم يك دخترى وارد شد در غايت حسن و جمال گفتم كيستى گفت از اولاد عمار ياسر و زوجۀ ابو جعفر امام محمد تقى كه شوهر تواست هستم اين وقت مرا چندان غيرت فروگرفت كه نزديك بود سر به بيابان گذارم و جلاء وطن نمايم و شيطان نزديك بود كه مرا بر آن وادارد كه آن زنرا بيازارم ولى خشم خود را فروخوردم و با او نيكى كردم و خلعتش دادم چون آن زن از پيش من رفت نزد پدرم رفتم و گفتم با او آنچه ديده بودم و پدرم در آنحالت مست لايعقل بودم
ص: 155
و ديدم اشاره بغلامى كرد كه پيش او ايستاده بود كه شمشير مرا بياور شمشير را گرفت و سوار شد و گفت و اللّه كه من ميروم و او را ميكشم چون اين صورت از پدر خود مشاهده كردم پشيمان شدم و گفتم انا للّه و انا اليه راجعون چه كردم بنفس خود و شوهر خود را بكشتن دادم و لطمه بروى خود زدم پس پدرم رفت تا به بالين امام و با شمشير خود چندان بر آن بزد كه كه او را پاره پاره نمود پس از نزد او بيرون آمد و من از پيش او گريختم و تا صبح خواب از چشم من پريد چون صبح شد بنزد پدر خود رفتم گفتم ميدانى ديشب چه كردى گفت نه گفتم رفتى به بالين ابو جعفر و او را با شمشير پاره پاره كردى مأمون از اين سخن اضطراب بسيار كرد ياسر خادم را طلبيد و گفت واى بر تو اين چه سخن است كه اين دختر ميگويد ياسر گفت راست ميگويد مامون بر سينه و روى خود زد و گفت انا للّه و انا اليه راجعون رسوى شديم تا قيامت در ميان مردم و هلاك شديم اى ياسر برو و خبر آن حضرت را تحقيق كن و زود براى من خبر بياور كه جان من نزديك است از تن بيرون شود ياسر رفت بخانۀ آن جناب و من بر رخسار خود لطمه ميزدم پس زود مراجعت كرد و گفت بشارت و مژدگانى اى امير گفت چه خبر دارى گفتم رفتم نزد آن حضرت ديدم نشسته بود و بر تن شريفش پيراهنى بود و بلحاف خود را پوشانيده و مسواك ميكرد من سلام بر او كردم گفتم ميخواهم اين پيراهن بمن مرحمت بنمائى تا كفن خود قرار دهم و بآن تبرك جويم و در او نماز بجا بياورم و مرا مقصود اين بود كه بجسد مباركش نظر بنمايم به بينم اثر ضربت شمشير در او هست يا نه چون پيراهن از تن بيرون كرد ديدم بدن شريفش همچون عاج سفيدى كه زردى او را مس كرده باشد و اصلا اثر ضربت شمشيرى نبود. پس مامون گريست گريستن شديدى و گفت با اين آيت و معجزه هيچ چيز ديگر نماند و اين عبرت است براى اولين و آخرين بعد از آن ياسر را گفت سوار شدن و شمشير بدست گرفتن را و داخل شدن بر او را خاطر دارم و برگشتن خود را خاطر ندارم پس چگونه بوده است امر من و رفتن من بسوى او خدا لعنت كند اين دختر را لعنت شديد برو نزد دختر و با او بگو كه پدرت ميگويد بخدا قسم كه اگر بعد از اين
ص: 156
از آن جناب شكايت كنى يا بى دستور او از خانه بيرون آئى از تو انتقام ميكشم پس برو بنزد ابن الرضا و سلام مرا باو برسان و بيست هزار دينار جهت او به برو اسبى كه ديشب سوار شدم و او را شهرى ميگويند براى او به بر پس امر كن هاشمين را كه بجهت سلام بر آن حضرت وارد شوند و بر او سلام كنند. ياسر ميگويد چنان كردم كه مامون گفته بود و سلام مأمون را رسانيدم و بيست هزار دينار را بخدمتش نهادم حضرت بر آن زر ساعتى نظر انداخت بعد از آن تبسم نمود و فرمود عهديكه ميان ما و مامون بود اين است كه در شب هجوم كند با شمشير بر من آيا نميداند كه مرا حافظ و يارى دهنده اى است كه ميان من و او مانع است پس گفتم اى پسر رسولخدا بگذار اين عتاب را بخدا و بحق جدت رسولخدا كه مأمون چنان مست بود كه نميدانست چيزى از اين كار را و نذر كرده نذر راستى و سوگند خورده است كه بعد از اين مست نشود و چيزيكه مست كننده باشد نخورد زيرا كه آن از دامهاى شيطان است پس هرگاه نزد مامون تشريف به برى اين سخن را بروى وى مياور و عتاب مكن حضرت فرمود كه مرا نيز عزم وراى همين است بعد از آن جامه طلبيد و پوشيد و برخواست و مردم تمامى با آن حضرت نزد مامون آمدند مامون برخواست و آن حضرت را در كنار گرفت و بسينه چسبانيد و ترحيب كرد و اذن نداد كسى را كه بر او وارد بشود و پيوسته با آن حضرت حديث ميگفت چون مجلس خواست منقضى شود حضرت فرمود اى مامون من تو را نصيحتى ميكنم قبول كن مأمون گفت آن كدام است يابن رسول اللّه فرمود آن وصيت اين است كه شب از خانه بيرون نروى چون ايمن نيستم از اين خلق منكوس بر تو نزد من دعائى است متحصن ساز نفس خود را بآن و حرز كن خود را بآن از بديها و بلاها و مكروهات مثل اينكه خدا مرا ديشب از شر تو نگاه داشت و اگر لشكرهاى روم و ترك را ملاقات كنى و تمامى بر تو جمع شوند با جميع اهل زمين از ايشان بتو بدى نرسد و اگر خواهى بفرستم آن را براى تو آنكه بواسطۀ او از همه چيزها ايمن باشى گفت بلى بخط خود بنويس و بفرست آن را بسوى من حضرت قبول نمود و چون صبح روز ديگر پيش آمد حضرت جواد عليه السّلام ياسر را نزد خود طلبيد و فرمود براى
ص: 157
من پوست آهوى تهامه طلب كن چون حاضر كرد حضرت بخط خود آن حرز را نوشت و فرمود با ياسر كه اين را بنزد مامون به بر بگو جهت آن از نقرۀ پاك لوله بسازد و آنچه بعد از اين خواهم گفت بر آن نقره بنويسد چون خواهد كه بر بازوبندد وضوى كامل بگيرد و چهار ركعت نماز كند و در هرركعت بعد از حمد آية الكرسى و شهد اللّه و و الشمس و و الليل و توحيد هركدام را هفت مرتبه قرائت بنمايد چون از نماز فارغ بشود بر بازوى راست خود بندد تا در محل سختى ها و تنگى ها بحول و قوۀ خداى تعالى سالم ماند از هرچه بترسد و حذر كند و بايستى كه در وقت بستن قمر در عقرب نباشد. و روايت شده كه چون مامون اين حرز را از آن حضرت گرفت و با اهل روم غزا كرد فتح كرد و در همه غزوات و جنك ها همراه داشت و منصور و مظفر شد به بركت اين حرز مبارك و اين حرز معروف بحرز جواد است. و علامۀ بحر العلوم قدس سره در منظومۀ خود ميفرمايد: و جاز فى الفضة ما كان وعا لمثل تعويذ و حرز و دعاء
فقداتى فيه صحيح من خبر عاضده حرز الجواد المشتهر
در نسخۀ خطى عمدة الطالب كه در مكتبۀ علامۀ نسابه شهاب الدين المعروف بآقاى نجفى تبريزى ديدم در حاشيۀ او كه علامه مير محمد قاسم حسينى سبزوارى كه از علماى عصر صفويه بوده گفته از براى مولاى ما حضرت جواد دخترانى بود كه يكى از آنها حكيمه خاتون است. ابو الحسن محدث كه فرزند ابو الحسن على المرعش بن عبيد اللّه بن ابى الحسن محمد الاكبر ابن محمد حسن المحدث ابن الحسين الاصغر بن الامام السجاد عليه السّلام اين عليامخدرۀ حكيمه را تزويج كرد و از او سه پسر آورد يكى ابو عبد اللّه الحسين و ديگر حمزه و اين مطلب را در كتاب مذكور از شجرة ابن خداع مصرى نقل كرده و از آنچه
ص: 158
مذكور شد عظمت و جلالت و نبالت و شرافت و فضيلت و حيا و عفت اين بانوى مكرمه ممتاز و از توصيف بى نياز است كسى كه واسطۀ بين امام و رعيت بوده باشد درك خدمت چهار امام كرده و در ميان دختران حضرت جواد بوفور علم و فضل ممتاز كشته مربيۀ عليامخدره نرجس خاتون بوده و بعد از امام عسكرى منصب سفارت را داشته از طرف امام عصر و عرايض مردم را بآن حضرت ميرسانيده و توقيعات شريفه از ناحيۀ مقدسه مى گرفته و بمردم ميرسانيده و مفتخر بقابله شدن براى امام زمان شرافتى بزرك مى باشد كه محرم اين سر مكتوم گرديد و او اول كسى بود كه امام زمان را بوسيد سلام اللّه عليها.
زوجۀ حارث بن عبد العزى دختر ابو ذويب عبد اللّه بن الحارث المضرى چون نام يكى از اجدادش سعد بن بكر بود معروف گرديد بحليمۀ سعديه و او زنى بود در ميان قوم خود معروفه بود بحسن و جمال و طهارت دامن و در تاريخ آمنه والدۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايت امام صادق عليه السّلام سبق ذكر يافت كه از آباء كرام خود از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حديث كند كه جبرئيل بمن پيغام آورد كه خداى تعالى ميفرمايد حرام كردم آتش را بصلبى كه تو از او فرود شدى كه عبد المطلب و عبد اللّه بوده باشد و برحمى كه تو را حمل كرده يعنى آمنه و بدآمنيكه تو را كفالت كرده يعنى ابو طالب و به پستانيكه تو را شير داده يعنى حليمۀ سعديه و در استيعاب حليمه را از صحابيات شمرده و گفته كه در غزوه حسنين بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرف شد و آن حضرت بتمام قامت از پيش پاى مادر رضاعى خود برخواست و رداى خويش را در زير پاى او بگسترانيد و حليمه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايت دارد. و در ناسخ گويد كه حليمه بعد از تزويج كردن رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خديجه را بمكه آمد و از قحط شكايت كرد پيغمبر حال او را با خديجه مكشوف داشت خديجه يك شتر و چهل گوسفند بحليمه داد.
ص: 159
شاذان بن جبرئيل روايت كرده كه چون از عمر شريف رسولخدا چهار ماه گذشت آمنه بجوار حق پيوست و آن حضرت بى پدر و مادر ماند و از شدت مصيبت سه روز چيزى تناول ننمود و پيوسته ميگريست از اين حالت عبد المطلّب بى طاقت گرديد دختران خود عاتكه و صفيه را طلبيد و گفت اين فرزند دلبندم را ساكن گردانيد و دايه براى او تفحص نمائيد. پس عاتكه بآن حضرت عسل ميخورانيد و جميع زنان شيرده بنى هاشم را طلبيد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پستان هيچيك را قبول ننمود. پس چهار صد و شصت مرضعه از اكابر قريش در خانه عبد المطلب جمع شدند آن حضرت پستان هيچيك آنها را قبول نفرمود و همى اضطراب ميكرد عبد المطلب غمگين گرديد و با حال پريشان از خانه بيرون آمد و بنزد كعبه رفت و در پناه كعبه نشست ناگاه مرد پيرى از قريش كه او را عقيل بن ابى وقاص ميگفتند حاضر شد عبد المطلب را محزون يافت گفت اى سيد حرم تو را چه ميشود و اين حزن و اندوه از براى چيست عبد المطلب فرمود سبب اندوه من اين است كه فرزندزاده من محمد از روزى كه مادرش برحمت حق پيوسته تا بحال از اضطراب قرار نميگيرد و شير هيچيك از زنان مرضعه را قبول نمى نمايد و من در كار او بيچاره شدم و باين واسطه اكل و شرب بر ما گوارا نيست. عقيل گفت يا ابا الحارث من در ميان صناديد قريش زنى را ميشناسم كه از غايت عقل و فصاحت و صباحت و رفعت حسب و شرافت نسب نظير خود ندارد و او حليمه دختر ابو ذويب عبد اللّه بن الحارث است. عبد المطلب چون اوصاف حليمه را شنيد غلامى از غلامان خود را طلبيد كه او
ص: 160
او را شمردل ميگفتند پس او را بر ناقۀ سريع السيرى سوار كرد و فرمود شتاب كن بسوى قبيلۀ بنى سعد بن بكر كه در شش فرسخى مكه است و پدر حليمه سعديه را حاضر كن پس آن غلام ابو ذويب را حاضر كرد در هنگاميكه نزد عبد المطلب اكابر قريش حاضر بودند چون نظر عبد المطلب بر او افتاد باستقبال او برخواست و او را دربر گرفت و در پهلوى خود جاى داد و گفت اى عبد اللّه تو را براى اين طلبيدم كه محمد فرزند زاده من از روزيكه مادرش از دنيا رفته در مفارقت مادر گريه و اضطراب ميكند و پستان هيچ زنى را قبول نمى كند شنيده ام كه تو را دخترى است شير دارد اگر مصلحت دانى او را براى شيردادن محمد حاضر سازى كه اگر شير او را قبول كند تو را و عشيرۀ تو را توانگر گردانم. ابو ذويب كه نامش عبد اللّه است بسى از اين مژده شاد شد و بسوى قبيلۀ خود برگشت و حليمه را بشارت داد پس حليمه غسل كرد بانواع طيب خود را معطر گردانيد و جامهاى فاخر پوشيده و با پدر خود عبد اللّه و شوهر خود بخدمت عبد المطلب شتافتند. چون عبد المطلب حليمه را بخانه عاتكه درآورد و حضرت رسول را در دامن او گذاشتند حليمه پستان چپ خود را براى آنحضرت بيرون آورد حضرت آن را قبول ننمود و بسوى پستان راست ميل ميكرد چون پستان راست او خشك بود هرگز طفلى از آن شير نخورده بود مضايقه ميكرد ميترسيد كه مبادا آنحضرت چون در پستان راست شير نيابد به پستان چپ ميل ننمايد و او مبالغه مينمود. در دادن پستان چپ و حضرت اضطراب مينمود در گرفتن پستان راست تا آنكه حليمه گفت اى فرزند اين پستان راست را بمك تا بدانى كه شير ندارد چون پستان ايمن را در دهان آن صاحب ميمنت گذاشت در حال سرشار از شير شد بحديكه از اطراف دهان آن حضرت ميريخت پس حليمه متعجب گرديد و گفت بسى عجب است امر تو اى فرزند بخدا قسم دوازده فرزند را از پستان چپ شير داده ام و يك قطره شير از پستان راست من بيرون نيامده و اكنون از بركت تو مملو از شير گرديده
ص: 161
پس عبد المطلب بسيار شاد شد و گفت اى حليمه اگر نزد ما ميمانى من قصرى در پهلوى قصر خود براى تو خالى ميكنم و تو را در آنجا ساكن ميگردانم و در هر ماه هزار درهم سفيد و يك دست جامه رومى و هرروزه ده من از نان سفيد و گوشت پاكيزه بتو عطا ميكنم حليمه از ماندن در مكه اظهار كراهت نمود و گفت هواى مكه با ما مساعد نيست. عبد المطلب چون دانست كه حليمه از ماندن در مكه كراهت دارد فرمود اى حليمه من فرزند خود محمد را بتو ميسپارم بدو شرط اول آنكه در تعظيم و اكرام او كوتاهى ننمائى و پيوسته او را پهلوى خود بخوابانى و دست چپ را در زير سر او بگذارى و دست راست را در گردن او درآورى و از او غافل نگردى حليمه عرض كرد يا سيدى بخدا قسم از وقتيكه نظرم بر او افتاد چندان محبت او در دلم جا كرده است كه محتاج بسفارش نيست. عبد المطلب گفت شرط دوم آنكه هرجمعه او را بنزد من آرى كه من تاب مفارقت او را ندارم حليمه گفت چنين خواهم كرد انشاء اللّه. پس عبد المطلب امر كرد كه سر مبارك آنحضرت را شستند و جامه هاى فاخر باو پوشانيدند و آنحضرت را با حليمه برداشت و بخانۀ كعبه درآمد و حليمه را فرمود بيا با من تا محمد را بتو تسليم نمايم چون بنزد كعبه آمدند آنحضرت را هفت شوط طواف داد و خدا را بر حليمه گواه گرفت و آنحضرت را تسليم او نمود و چهار هزار درهم سفيد با ده جامۀ فاخر و چهار كنيز رومى باو داد و حله هاى يمنى باو خلعت داد و تا بيرون كعبه بمشايعت ايشان رفت چون حليمه داخل قبيله بنى اسد شد روى آن حضرت را گشود نورى از روى انورش ساطع شد كه زمين و آسمان روشن گرديد چون قبيلۀ آن احوال غريبه را مشاهده كردند زن و مرد كوچك و بزرك بسوى حليمه شتافتند و او را بآن كرامت كبرى تهنيت گفتند و قصيده ها انشا كردند از آنجمله بعضى از ايشان گفت: لقد بلغت بالهاشمى حليمة مقاما علافى ذروة العز و المجد
و زادت مواشيها و أخصب ربعها و قدعم هذا السعد كل بنى سعد
ص: 162
و حليمه هرگاه قنداقه آن حضرت را حركت ميداد ميگفت: يا رب اذ اعطيته فابقه: و أعله الى العلى وارقه و ادحض أباطيل العدى بحقه
و آن حضرت چندان بر دلهاى ايشان جاى كرد كه آن سرور را از دست يك ديگر ميربودند و حليمه ميفرمايد هرگز مدفوع او را نديدم و نشستم و بوى بد از او استشمام ننمودم و روزى خواستم او را زينت كنم و بنزد عبد المطلب بياورم ديدم آن حضرت وارد خيمه شد و جرئت نكردم داخل خيمه شوم چون بيرون آمد نظر كردم باو ديدم سر مباركش شسته و موهايش را شانه كرده اند و الوان جامه ها از سندس و استبرق بر او پوشانيده اند. پس از مشاهدۀ آن احوال متعجب شدم و گفتم اى فرزند اين جامه هاى فاخر و زينتهاى متكاثره از كجا است فرمود كه ايمادر اين جامه ها را از بهشت آوردند و ملائكه مرا زينت كردند. حليمه چون آنحضرت را بنزد عبد المطلب آورد و آن غرايب را بيان كرد عبد المطلب فرمود اى حليمه آنچه مشاهده مينمائى از غرائب بكسى نقل مكن و هزار درهم و ده دست رخت و يك كنيز روميه بحليمه بخشيد و چون حليمه آنحضرت را بقبيله خود برد بيست و دو گوسفند داشت و چون آنحضرت از قبيله او بيرون آمد هزار و سى گوسفند و شتر بهم رسانيده بود از بركت آنحضرت و چون پانزده ماه از عمر شريف آنحضرت گذشت هركه آنحضرت را ميديد چنان مى پنداشت كه پنج سال از عمر او گذشته و چون نزديك شد كه عمر شريفش دو سال بگذرد شبى پسرهاى حليمه از چرانيدن گوسفندان محزون برگشتند و گفتند اى مادر امروز گرگى آمد و دو گوسفند از گلۀ ما برد حليمه گفت خدا عوض ميدهد چون حضرت رسول سخنان ايشان را شنيد فرمود آزرده مباشيد كه فردا من گوسفندان شما را از گرگ ميگيرم بمشيت الهى ضمره پسر بزرك حليمه گفت عجب است از تو اى برادر كه در روز گذشته گرك گوسفند را برده است و تو فردا از براى ما پس ميگيرى.
ص: 163
حضرت فرمود كه اينها در جنب قدرت خدا سهل است و چون صبح شد ضمره بآن حضرت گفت كه وفا بوعده خود مينمائى فرمود بلى مرا به بريد بآن موضع كه گرك گوسفند شما برده پس حضرت را بدان موضع بردند در حالتيكه آنحضرت را بدوش خود سوار كرده بودند چون بدان موضع رسيدند ضمره آنحضرت را از دوش خود فرود آورد. پس آنحضرت بسجده افتاد و گفت اى اله من و سيد من و مولاى من ميدانى حق حليمه را بر من و گرگى بر گوسفندان او تعدى كرده است پس سؤال ميكنم از تو كه گرگ را امر فرمائى كه گوسفندان او را برگرداند پس در همان ساعت گرك هر دو گوسفند را حاضر نمود و سببش آن بود كه چون گرك گوسفند را ربود هاتفى او را نداء درداد و گفت ايگرك بترس از عقوبت الهى و اين دو گوسفند را حفظ نما تا فردا آن را بسوى بهترين پيغمبران محمد بن عبد اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم برگردانى. پس گرك در پاى آنحضرت افتاد و بامر خدا بسخن آمد عرض كرد اى سرور پيغمبران مرا معذور دار كه من ندانستم اين گوسفندان تعلق بشما دارد پس ضمره گفت ايمحمد چه بسيار عجب است كارهاى تو. و چون دو سال از عمر شريف آنحضرت تمام شد روزى با حليمه گفت كه اى مادر ميخواهم امروز با برادران بصحرا روم و ايشان را بر چرانيدن گوسفندان اعانت كنم و در كوه و صحرا نظر افكنم و از مصنوعات الهى عبرت گيرم و منافع و مضار ايشان را بدانم حليمه گفت اى فرزند بسيار مائل باشى فرمود بلى چون ديد كه آنحضرت بسيار راغب است بسوى رفتن بصحرا پس جامه هاى نيكو بر آنحضرت پوشانيد و نعلين در پاى آنحضرت بست و اطعمه نفيسه بهم راه آنحضرت كرد و فرزندان خود را وصيت بسيار نمود در رعايت و محافظت آن حضرت چون سيد انبيا قدم در صحرا نهاده كوه و دشت از نور جمال آن خورشيد فلك رسالت روشن گرديد و بهر سنك و كلوخ كه ميرسيد بآواز بلند او را ندا مينمود كه السلام عليك يا محمد السلام عليك يا احمد السلام عليك يا حامد السلام عليك يا محمود يا صاحب القول العدل لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه خوشا حال كسيكه بتو ايمان آورد و عذاب الهى براى
ص: 164
كسيكه بتو كافر گردد و يا رد كند بر تو يك حرف از آنچه از نزد پروردگار خودخواهى آورد و آنحضرت جواب آنها ميفرمود و ميگذشت و هرساعت فرزندان حليمه امرى چند از غرائب مشاهده ميكردند كه حيرت ايشان زياد ميشد تا آنكه آفتاب بلند شد و آنحضرت از حرارت آفتاب متاذى گرديد. پس حق تعالى وحى نمود بسوى ملكى كه او را استحيائيل ميگفتند كه برو و ابر سفيدى بر سر آنحضرت بگستران تا سايه بر آن سيد پيغمبران نمايد در همان ساعت ابر سفيدى بر سر آنحضرت پيدا شد و مانند مشك آب ميريخت و يك قطره بر آنحضرت نميريخت و رودخانه ها از سيلاب جارى شد و بر سر آنحضرت هيچ گل نبود و از آن ابر باران مشك و زعفران ميباريد و كوه و دشت را برى آن سرور معطر ميساخت، و در آن صحرا درخت خرماى خشكى بود كه سالها خشكيده بود و شاخه هاى او را ريخته بود چون آنحضرت بآن درخت رسيد پشت مبارك را بر آن درخت گذاشت كه استراحتى بفرمايد بناگاه آن درخت بروبار آورد و سبز و خرم گرديد رطب زرد و سرخ برى ضيافت آنحضرت فروريخت. پس سيد ابرار ساعتى در زير آن درخت قرار گرفت و با برادران رضاعى خود سخن مى گفت ناگاه نظر مباركش بر چمن سبزى افتاد كه بانواع گل ها و رياحين آراسته. پس فرمود: اى برادران ميخواهم بسير اين چمن بروم و صنايع الهى را مشاهده بنمايم برادران گفتند ما در خدمت تو ميآئيم حضرت فرمود شما باعمال خود مشغول باشيد كه من تنها ميروم و اگر خدا خواهد بزودى نزد شما مراجعت مينمايم گفتند برو كه دلهاى ما متوجه تو است. پس آن نونهال گلشن انبيا در آن چمن دلگشا سيركنان ميخراميد و در بدايع صنايع ربانى بتأمل و تفكر نظر مينمود تا آنكه بكوه عظيمى رسيد و راه نداشت كه كسى بتواند بر سر آن كوه رود چون خاطر مباركش متعلق بود كه بالاى كوه را سير كند استحيائيل بر كوه صدائى زد كه بر خود بلرزيد و گفت اى كوه بهترين پيغمبران
ص: 165
ميخواند باشكوه نبوت بر تو بالا او خاضع شو پس كوه در حال چندان خاضع شد و فرورفت كه آن معدن شكوه و وقار پاى مبارك بر آن كوه گذاشت و بالا رفت و چون آن طرف كوه را مشاهده نمود و نيكوتر از اين طرف ديد خواست كه بآن طرف خرامد و در آنطرف كوه مار و عقرب بسيار بودند در غايت عظمت كه كسى از بيم آنها در آن وادى عبور نميتوانست نمود. پس استحيائيل نهيبى داد ايشان را كه ايگروه حيّات و عقارب خود را در سوراخها و در زير سنگها پنهان نمائيد كه سيد اولين و آخرين شما را نه بيند چون همه پنهان شدند آنحضرت از كوه بزير آمد پس چشمه آبى ديد در غايت سردى از عسل شيرين تر و از مسكه نرم تر پس از آن آب تناول فرمود و لحظه اى در كنار آن چشمه استراحت نمود. ناله و بى قرارى حليمه
چون مدتى گذشت و آن حضرت مراجعت نفرمود اولاد حليمه در جستجوى او برآمدند او را نيافتند ناچار بسوى حليمه برگشتند و آن قصۀ هايله را باو گفتند پس حليمه در ميان قبيله خود صدا بشيون بلند كرد و جامه ها بر بدن خود دريد و موهاى خود را پريشان نمود و با سر و پاى برهنه بسوى بيابان دويد و از پرده جگر همى ناله ميكشيد و ميگفت و اولداه و اقرّة عيناه و اثمرة فؤاداه اى ميوه دل من كجائى كه صورت خود را بمادر مهجورت نمينمائى و زنان قبيله با او ميدويدند و موهاى خود را ميكندند و روهاى خود را ميخراشيدند و هربنده و آزاد و پير و جوان كه در قبيلۀ او بودند سراسيمه بطلب آن حضرت بهرسو مى دويدند. و عبد اللّه بن الحارث پدر حليمه با أشراف بنى سعد سوار شدند و سوگند ياد كردند كه اگر محمد را نيابيم شمشير بكشيم و أحدى از قبيله بنى سعد را زنده نگذاريم و قبيلۀ قطفان را نابود نمائيم. چون حليمه در آن بيابان اثرى از آنحضرت نيافت با آن حال پريشان و چشم
ص: 166
گريان و دل بريان بجانب مكه روان شد و خون از پاهاى او ميريخت و وقتى رسيد كه عبد المطلب با جماعت قريش و بنى هاشم در فناء خانۀ كعبه نشسته بودند چون عبد المطلب حليمه را بدان حال مشاهده نمود بر خود بلرزيد و از حقيقت حال سؤال نمود چون آن خبر وحشت انگيز را شنيد ساعتى بى هوش گرديد چون بهوش بازآمد گفت لا حول و لا قوة الا باللّه العلى العظيم و غلام خود را بانك زد كه اسب و شمشير و زره مرا حاضر كن. پس بام كعبه برآمد و فرياد بركشيد اى آل غالب واى آل نزار و اى آل عدنان و اى آل فهر و اى آل كنانه و اى آل مضرع جمع شويد پس همۀ بطون عرب جمع شدند و جميع بنى هاشم بنزد او آمدند گفتند چه واقع شده است اى سيد ما فرمود محمد دو روز است كه مفقود شده است اسلحه بپوشيد و سوار شويد پس ده هزار كس با عبد المطلب سوار شدند و صداى گريه وانين از آن بلد امين بعرش برين بلند شد و سواران بهرسو متوجه شدند و عبد المطلب با گروهى از أشراف بسوى قبيله بنى سعد روانه شدند و سوگند ياد كردند كه اگر محمد را نيابيم بمكه برگرديم و هرمرد و زن يهودى و هركرا متهم دانيم بعداوت محمد سر از تن او برگيريم و چون أبو مسعود ثقفى و ورقة بن نوفل و عقيل بن ابى وقاص از يمن بسوى مكه مى آمدند گذار ايشان بآن وادى افتاد كه حضرت رسول در آن وادى بود ورقه گفت كه من سه مرتبه از اين وادى عبور كردم و در اينجا درختى نديدم. عقيل بن ابى وقاص گفت راست ميگوئى بيا بنزديك درخت برويم شايد بر سر اين امر غريب مطلع گرديم چون بنزديك درخت رسيدند طفلى در پاى درخت مشاهده كردند كه آفتاب از تاب رشك او سوخته بود و ماه حلقه بندگى او در گوش كشيده است. پس بعضى گفتند اين بنى جان است و ديگرى گفت جنيه را اين نور و ضياء نباشد بلكه ملكى است كه بصورت آدمى جلوه كرده است چون پيش آمدند ابو
ص: 167
مسعود گفت كيستى اى پسر كه ما را حيران جمال و حسن خود گردانيدى آيا از جنى يا انس فرمود كه از جن نيستم بلكه از فرزندان آدمم پرسيد كه چه نام دارى فرمود كه محمد بن عبد اللّه بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف گفت تو فرزندزاده عبد المطلبى چگونه باين مكان آمدى فرمود بهدايت الهى باين صحرا رسيدام. پس أبومسعود فرود آمد و گفت اى نور ديده ميخواهى تو را بنزد عبد المطلب برسانم فرمود بلى پس ابو مسعود آن حضرت را در پيش خود گرفت و بجانب مكه روان شد چون بنزديك قبيله بنى سعد رسيدند عبد المطلب در همان ساعت بانقبيله رسيده بود پس حضرت رسول فرمود كه اين عبد المطلب كه بطلب من آمده است ايشان گفت ما كسيرا نمى بينيم فرمود كه بعد از زمانى خواهيد ديد چون مقدارى راه آمدند عبد المطلب نمودار شد با أشراف قريش چون نظرش بر رسولخدا افتاد خود را از اسب بزير انداخت و آنحضرت را دربر گرفت و گفت كجا بودى اى نور ديده من و اللّه اگر تو را نمى يافتم كافرى را در مكه زنده نمى گذاشتم پس آنحضرت آنچه گذشته بود بيان فرمود از الطاف يزدانى براى آن محرم اسرار ربانى و عبد المطلب شاد شد و آن حضرت را بمكه آورد و ابو مسعود را پنجاه ناقه و عقيل بن وقاص را شصت ناقه بخشيد و حليمه را طلبيد و نوازشها نمود و پدر حليمه را هزار مثقال طلا و ده هزار درهم نقره عطا فرمود و بشوهرش زر بى حساب عطا نمود و فرزندان حليمه را دويست ناقه بخشيد و از ايشان طلبيد و گفت بعد از اين نور ديده ام را از نظر خود دور نميگردانم مرا تاب مفارقت او نباشد.
مجلسى در حيوة القلوب و اين شهرآشوب در مناقب و قطب راوندى در خرايج و ديگران باسانيد خود روايت كرده اند كه حليمه مى فرمود در سال ولادت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قحطى در بلاد ما بهم رسيده بود كه بسيار وقت بعلف صحرا تعيش مى كرديم
ص: 168
و گوسفندان ما تلف شد پس با جمعى از زنان بنى سعد بن بكر بسوى مكه آمديم كه اطفال از أهل مكه بگيريم و شير بدهيم و من بر ماده الاغى سوار بودم كه از ضعف و ناتوانى قوۀ راه رفتن نداشت و شتر ماده اى داشتيم كه قطره اى شير از پستان او بيرون نمى آمد و فرزند من از بى شيرى و گرسنگى شب ها ديده اش آشناى خواب نميشد چون بمكه رسيديم هيچيك از زنان محمد را نگرفتند براى اينكه آنحضرت يتيم بود و اميد احسان از پدران ميباشد. و چون من فرزند ديگر نيافتم رفتم آن در يتيم را از عبد المطلب گرفتم و چون در دامن گذاشتم و نظر بسوى من افكند نورى از ديده هاى او ساطع شد و آن قرة العين اصحاب يقين ميل به پستان راست نمود و ساعتى تناول فرمود و پستان چپ را قبول نكرد و براى فرزند من گذاشت و از بركت آن حضرت هردو پستان من پر از شير گرديد و از بركت آنحضرت شتر ما شير در پستان او چندان بهم رسيد كه ما و اطفال ما را كافى بود پس شوهر من گفت كه عجب فرزند مباركى بدست ما آمد كه از بركت او نعمت روى بما آورده است. و چون صبح شد ان حضرت را بر درازگوش خود سوار كردم و بجانب قبيله روان شدم بناگاه ان حيوان روى بكعبه آورد و باعجاز آن حضرت سه مرتبه سجده كرد و بسخن آمده گفت بحمد اللّه از بركت سيد رسولان و خاتم پيغمبران و بهترين گذشتگان و ايندگان از بيمارى شفا يافتم از ماندگى بيرون آمدم پس چنان رهوار شد كه هيچيك از چهارپايان رفقاى ما باو نميرسيد و جميع رفقا از تغيير احوأل و چهار پايان ما متعجب بودند و هرروز فراوانى و بركت در ميان ما روى بزيادت بود و در اثناى راه بغارى رسيدم مردى بيرون آمد كه از نور جبين او متعجب بودم پس سلام كرد بر آن حضرت و گفت حق تعالى مرا موكل گردانيده است برعايت و حفظ و حراست تو و گله آهوئى از برابر ما پيدا شدند كه بزبان فصيح گفتند ايحليمه نميدانى چه كس را تربيت مينمائى او پاك ترين پاكان و پاكيزه ترين پاكيزگان است
ص: 169
و بهر كوه و دشت كه گذشتيم بر آن حضرت سلام كرد. و بروايت ديگر كه مجلسى از كتاب انوار نقل كرده اين است كه آمنه چون وضع حمل او شد زنان بسيار آرزو كردند كه دايه آنحضرت شوند و روزى آمنه در پهلوى حضرت خوابيده بود ناگاه نداى هاتفى را شنيد كه اگر از براى فرزند خود مرضعه بخواهى اختيار كن از قبيلۀ بنى سعد زنى را كه او را حليمه سعديه ميگويند و دختر أبى ذويب است پس هرزنى را كه مى آوردند آمنه اول نام او را مى پرسيد چون آن نام را نمى شنيد نمى پسنديد و چون در همۀ بلاد قحط عظيم بهم رسيده بود بغير از مكه كه از بركت آن حضرت آبادان بود از اينجهت زنان قبيلۀ بنى سعد براى دايگى از اطفال أهل مكه متوجّه مكه گرديدند و حليمه روايت كرده است كه چندان بر ما عيش تنك شده بود كه يك روز و دوروز ميگذشت كه براى ما قوتى بهم نميرسيد و در علف صحرا با چهارپايان خود شريك بوديم. پس شبى در ميان خواب و بيدارى ديدم كه مردى آمد و مرا در نهرى افكند كه آبش از شير سفيدتر و از عسل شيرين تر بود و گفت از اين تناول نما چون سيراب شدم مرا بجاى خود برگردانيد و گفت برو بسوى مكه كه براى تو در آنجا روزى گشاده ميباشد بسبب فرزندى كه در آنجا متولد گرديده است. پس دست خود را بر سينۀ من زد و گفت خدا شير تو را فراوان و حسن و جمال تو را مضاعف گرداند چون بيدار شدم بسوى قبيلۀ خود رفتم گفتند اى حليمه ما عجب داريم از حال تو و از فزونى حسن و جمال تو كه از كجا آوردى و من حال خود را از ايشان مخفى ميداشتم پس بعد از دوروز نداى هاتفى بگوش جميع أهل قبيله رسيد كه اى زنان بنى سعد نازل شد بر شما بركتها و زايل گرديد از شما زحمت ها بسبب شير دادن مولوديكه در مكه متولد گرديده است. پس خوشا حال كسيكه او را شير دهد و بشيردادن او ظفر يابد چون أهل قبيله نداى آن هاتف را شنيدند همگى بسوى مكه روان گرديدند و بنزد آمنه رسيدند
ص: 170
نام آنها را سؤال مينمود چون آن نام را كه در جواب شنيده بود نمى شنيد ايشان را رد ميفرمود حليمه گويد چون من بنزد آمنه رسيدم فرمود چه نام دارى گفتم حليمه دختر ابى ذويب آمنه گفت اين است آن زن كه مامور شده ام فرزند خود را باو بدهم پس آمنه حليمه را بحجره اى برد كه رسولخدا در آن بود حليمه گفت آيا در روز چراغ براى فرزند خود روشن نموده ايد. آمنه گفت نه و اللّه از روزيكه متولد شده است تا حال هرگز در شب وروز نزد او چراغ روشن نكرده ايم و نور خورشيد جمال او ما را از چراغ بى نياز گردانيده است چون حليمه را نظر بر آن جناب افتاد آفتابى را ديد در جامۀ سفيدى پيچيده اند و از او رائحۀ مشك عنبر ساطع است. پس محبت آنحضرت در دل او افتاد و از حصول اين نعمت شاد شد و چون آن حضرت نظرش بر حليمه افتاد شادى كرد و خنديد و از دهان واضح البرهانش نور ساطع گرديد كه آن خانه روشن شد. پس حليمه آنحضرت را با شادى برداشت و با فرح و سرور تمام روانه شد عبد المطلب گفت ايحليمه باش تا تو را توشه بدهم حليمه گفت اين فرزند مبارك مرا بس است و براى من بهتر است از خزانه هاى عالم پس عبد المطلب و آمنه قدرى از مال و پوشش و پوشه باودادند كه محسود اقران خود گرديد و آمنه آنحضرت را گرفت و بوسيد و از مفارقت او گريست و بحليمه تسليم نمود و گفت اى حليمه نيكو محافظت نما نور ديده و سرور سينه مرا حليمه فرمايد چون آنحضرت را برداشته بجانب قبيله روان شدم در اثناى راه گذشتم بچهل نفر از رهبانان نصارى كه يكى از ايشان اوصاف پيغمبر آخر الزمان را بيان ميكرد و ميگفت عنقريب ظاهر خواهد شد ناگاه ابليس بصورت انسان مصور شد و گفت آنكه وصف ميكنى همين است كه اين زن الحال از پيش شما گذرانيد. پس برخواستند و بسوى من دويدند، و آن نور ساطع را از جبين او مشاهده نمودند پس شيطان بنك زد بر ايشان كه بكشيد او را پيش از آنكه بر شما
ص: 171
مسلط شود پس ايشان شمشيرها كشيدند و بسوى من دويدند در آنحال آنحضرت سر بجانب آسمان بلند كرد ناگاه صداى مهيبى شنيدم مانند رعد و آتشى ديدم از آسمان فرود آمد و حايل گرديد ميان آنحضرت و ايشان پس همه بيك باره سوختند و صدائى شنيدم كه كسى ميگفت خائب و نااميد گرديدند كاهنان و سعى ايشان باطل شد و چون او را در ميان قبيله آوردم از بركت قدم آنحضرت صحراها سبز و خرم گرديد و درختان ايشان پرميوه شد و قحط و غلا از ميان ايشان برطرف گرديد و هر بيمارى كه در نزد ايشان بهم ميرسيد تا بنزد آنحضرت مى آوردند شفا ميافت و هرروز معجزات بسيار از آن مخزن اسرار ظاهر ميگرديد مردم قبيله گفتند ايحليمه خدا ما را بواسطۀ اين مولود سعادت مند گردانيد. و بروايت شهرآشوب حليمه فرمود آنحضرت چون سه ماه شد بر زمين نشست چون نه ماهه شد با اطفال ميگرديد و چون ده ماهه شد با برادران خود رفت بچرانيدن گوسفندان و چون پانزده ماهه شد با جوانان قبيله تيراندازى ميكرد و چون سى ماه از ولادتش گذشت با جوانان قبيله كشتى ميگرفت و ايشان را بر زمين ميزد و بهر طعامى كه دست فراميبرد بركت در او پيدا ميشد و روزى پسر من ضمره پاى يكى از گوسفندان مرا شكست بناگاه آن حيوان آمد در مقابل آنحضرت و باو ارائه مى داد پاى خود را و چنان مينمود كه شكايت از درد خود دارد پس ديدم آنحضرت دست خود را به پاى آن گوسفند ماليد و كلماتى بزبان معجز بيان خود جارى نمود در حال آنگوسفند پاى او سالم شده بگوسفندان ملحق شد و ساير گوسفندان از او اطاعت ميكردند چون حضرت بايشان ميفرمود برويد ميرفتند و چون ميفرمود بايستيد ميايستادند و چنان اتفاق افتاد كه روزى گوسفندان را بدره اى درآوردند كه درندگان در آن دره بسيار بود بناگاه شيرى قصد گوسفندان نمود آنحضرت پيش رفت و سخنى بآن شير گفت آن شير سر بزير انداخت و برفت پس برادران رضاعى آنحضرت بر وجود نازنينش بترسيدند بجانب او دويدند گفتند ما بر تو ترسيديم از شير و تو از او هيچ پروا نكردى كأن با او تكلم كردى آنحضرت فرمود بلى من بآن شير گفتم ديگر نزديك اين وادى ميا كه
ص: 172
ميخواهيم گوسفندان را در اين وادى بچرانيم و شبى چنان اتفاق افتاد كه حليمه فرمود در عالم رؤيا ديدم فرزندم محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بصحرا رفت ناگاه دو مرد عظيم پيدا شدند كه جامه هاى إستبرق پوشيده بودند و هردو قصد محمد كردند و يكى از ايشان خنجرى در دست داشت بناگاه شكم محمد را شكافتند من ترسان از خواب بيدار شدم شوهر خود را از خواب خود اطلاع دادم گفتم بيا تا محمد را بنزد جدش به بريم كه من ميترسم داهيه اى روى دهد كه مادر نزد جدش شرمنده گرديم و مصيبت ما عظيم گردد شوهر من گفت آنچه در خواب ديده اى محالست كه واقع شود زيرا كه حق تعالى حافظ او است و امور عظيمه دربارۀ او خبر داده اند و البته بايد واقع شود و ما براهينى از او مشاهده كرده ايم كه همه مصدق است و چون صبح شد حليمه هرچه خواست كه آن حضرت را بحيله نزد خود نگاه دارد كه بصحرا نرود آنحضرت راضى نشد و بعادت مقرره با برادران خود بجانب صحرا رفت چون نيمى از روز گذشت فرزندان حليمه فريادكنان و گريه كنان بسوى قبيله دويدند چون حليمه صداى شيون ايشان را شنيد از خيمه بيرون دويد و خاك بر سر ميريخت و موهاى خود را ميكند و از ايشان پرسيد كه چه ميشود شما را گفتند محمد از نظر ما مفقود گرديد حليمه لطمه بر صورت زد و گفت اين تعبير خواب من بود. پس با پاى برهنه فرياد واولداه واقرة عيناه واوحيداه وايتيماه واضعيفاه بلند كرد و ميگفت اى نور ديده در كدام وادى ترا تنها يافته اند و بقتل رسانيدند پدر و شوهر حليمه حربها برداشته اند با اهل قبيله بصحرا شتافتند چون بموضعى كه گوسفندان حليمه بود آنحضرت را ديدند نشسته و گوسفندان در دور او حلقه زدند پس حليمه آن حضرت را دربر گرفت و بوسيد و هيچ اثر زخمى بر بدن مباركش مشاهده ننموده پس آن حضرت را آورد و از وقوع حوادث ترسيد با شوهر خود گفت من محمد را ميبرم بجدش ميسپارم چه آنكه از وقوع حادثه ترسانم. پس آن حضرت را برداشت روانه مكه گرديد در عرض راه بقبيله اى از قبايل
ص: 173
عرب رسيد كه از ميان ايشان كاهنى بود كه از بسيارى پيرى موهاى ابرويش بر ديده اش افتاده بود و مردم بر دور او جمع شده بودند چون حليمه از پيش ايشان گذشت آن كاهن مدهوش گرديد چون بهوش آمد گفت واى بر شما مبادرت كنيد بسوى آن زنيكه سواره گذشت و در پيش او طفلى بود بگيريد آن طفل را بكشيد قبل از اينكه خانه هاى شما را خراب كند و دين شما را باطل گرداند حليمه فرمايد بناگاه ديدم كه مردانى چند شمشير كشيدند و بسوى من دويدند چون نزديك من رسيدند باد تندى وزيد و همه را بر زمين افكند و من از ايشان گذشتم و پروائى نكردم تا داخل مكه شدم و آن حضرت را در نزد جماعتى گذاردم و از پى كارى رفتم چون برگشتم آنحضرت را نديدم از آنجماعت پرسيدم ايشان گفتند ما نديديم گفتم و اللّه اگر او را نيابم خود را از كوه بزير خواهم انداخت و گريبان خود را چاك كردم و خاك بر سر ريختم و فريادكنان بهرسو دويدم ناگاه مرد پيرى ديدم كه عصاى در دست دارد از اضطراب من پرسيد قصه را باو گفتم گفت بيانات را بنزد كسى به برم كه محمد را بتو نشان بدهد پس مرا آورد بنزد بتى كه او را هبل ميگفتند گفت اى هبل محمد بكجا رفته است چون نام محمد را شنيد يكباره برو درافتاد و آنمرد ترسيد و گريخت پس بنزد عبد المطلب رفتم و او را آگهى دادم در حال از جاى برخواست و أهل مكه را ندا در داد و بتفحص محمد بيرون تاخت پس بخانه كعبه درآمد و به پردهاى كعبه درآويخت و گريه و تضرع بسيار نمود و اين اشعار بگفت. يا رب رد راكبى محمدا رد الى و اتخذ عنى يدا
أنت الذى جعلته لى عضدا يا رب ان محمدا لم يوجدا
فان قومى كلهم تبددا
در اين وقت بنگى از هاتفى بلند شد كه اى عبد المطلب مترس بر فرزند خود او را طلب كن در فلان وادى در نزد درخت مورّد پس عبد المطلب بسوى آن وادى دويد و آنحضرت را ديد كه در زير درخت نشسته او را دربر گرفت و بوسيد و گفت اى فرزند كى تو را باينجا آورده فرمود كه مرغ سفيدى مرا ربود و در ميان بال خود گرفت و اينجا گذاشت و من گرسنه و تشنه بودم از ميوۀ اين درخت خوردم و از اين آب
ص: 174
آشاميدم پس عبد المطلب او را با خود بمكه برد. اقول از مجموع اين روايات چنان معلوم ميشود كه آنحضرت سه مرتبه مفقود شده است و لا يخفى كه بعضى از روايات مذكوره با بعض ديگر بحسب ظاهر معارض است مثل آمدن حليمه در حيوة آمنه با رواياتيكه بعد از فوت آمنه حليمه آمد و روايتى كه عبد المطلب او را طلبيد با روايتى كه از شدت قحط و غلا خود او بمكه آمد براى دايه شدن ولى كسانيكه كاملا مأنوس باحاديث اهلبيت (ع) هستند با يك مشرب صافى خودبين آنها جمع مينمايند و اللّه العالم.
جامى در نفحات الانس او را از سادات زنان شام شمرده و او را استاد رابعه شاميه دانسته.
زوجۀ محمد بن صالح بن عبد اللّه بن موسى بن عبد اللّه بن الحسن بن الحسن بن على بن ابى طالب عليه السّلام بانوئى بسيار عاقله كامله جميله در غايت حسن و لطافت و زيبائى بود. ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبيين روايت كند كه محمد بن صالح از جوانان آل ابى طالب و شجاعان ايشان است و مردى اديب و شاعر و ظريف بوده در زمان متوكل در نواحى مدينه در مكانى كه او را سويقه ميگفتند خروج كرد جماعتى بر او گرد آمدند بالاخره ابو النساج او را اسير كرده در غل وزنجير كشيده بسامراء فرستاد سه سال محبوس بود و خروج او در سنۀ ٢4٠ اتفاق افتاد بعد از سه سال او را رها كردند بشرط اينكه از سامراء خارج نشود پس در سامراء بود تا جان بحق تسليم كرد ابراهيم بن المدبر گويد
ص: 175
چون محمد بن صالح از حبس خارج شد روزى مرا ملاقات كرده گفت امروز ميخواهم در خدمت تو بسر برم و رازى با تو بگويم و دوست ندارم غير از من و تو ثالثى در بين باشد ابراهيم گفت چه ضرر دارد پس او را داخل خانه خود نمود و هركه در حجره بود خارج كرد بعد از صرف طعام محمد بن صالح گفت همانا دانسته باش كه من در اياميكه خروج كردم با اصحاب خود مصادف شدم با قافله اى پس فرمان دادم تا آن قافله را غارت كردند و مردم آن فرار كردند در خلال اينحال كه شتران را ميخوابانيدم و جمع آورى اموال مينمودم زنى با من مصادف شد كه در جمال طعنه بخورشيد خاور ميزد و گونهاى او گفتى مرواريد است كه مزاب ياقوت خورده و تا بآنروز چنين صاحب جمالى را نديده بودم در آنحال ديدم در كمال فصاحت و بلاغت روى بمن آورد و گفت ايجوان تو را بخدا قسم ميدهم كه رئيس اين لشكر را بگو بيايد كه مرا با او سخنى است من گفتم رئيس سخن ترا شنيد بگو چه حاجت دارى آن زن چون دانست كه من رئيس جيش باشم گفت ايجوان دانسته باش كه من حمدونه دختر عيسى بن موسى بن ابى خالد حربى باشم اگر احوال نعمت و ثروت و جاه و عزت او را شنيده باشى فهو و اگر نشنيده اى از غير من سؤال كن بخدا قسم آنچه مال بخواهى من عهد ميكنم و خدا و رسول را شاهد ميگيرم كه از تو مضايقه ننمايم فعلا نفقۀ من هزار دينار موجود است و اين حلى و زيور من پانصد دينار باشد من آنرا بتو مى بخشم و خدا را گواه ميگيرم كه غير اين از تجار مكه و مدينه هرقدر كه بخواهى براى تو فراهم مينمايم چه آنكه من از هرتاجريكه بخواهم از من مضايقه نميكند و حاجت من بتو اين است كه اصحاب خود را از من منع بنمائى تا هتك ناموس من ننمايند و من بسلامت از اين ورطه خلاص گردم مبادا عارى بر من متوجه بشود كه بعد از اين نتوان آنرا تدارك نمود محمد بن صالح گفت سخن آن زن در من تاثير كرده در ميان اصحاب خود ندا كردم همه جمع شدند گفتم اى اصحاب من آنچه از اين قافله اخذ كرده ايد همه را رد كنيد كه اين قافله تماما در پناه و حمايت من است اگر كسى يك نخ ريسمان يا سوزنى يا عقال شترى برده باشد و رد ننمايد هراينه با او دق باب محاربت خواهم كرد پس روى با آن
ص: 176
كردم و گفتم قد و هب اللّه لك مالك و جاهك و حالك من تمام اين قافله را بتو بخشيدم و از تو چيزى توقع ندارم خدا ترا بركت دهد. پس قافله را سالما بمامن خود رسانيدم اين به بود تا اينكه من مأخوذ و در سر من راى محبوس شدم در خلال اين حال ديدم زندانبان كه مستحفظ من بود خفية بنزد من آمد گفت دو زن بر در زندان ترا ميطلبند ميگويند ما از اهل او هستيم و مأذون نيستم كسيرا رخصت دخول بدهم ولى يكى از آن دو زن بازوبندى از طلا بمن داد تا او را رخصت بدهم و من آنها را رخصت دادم و اكنون در زندان منتظر تو ميباشند محمد بن صالح گفت من با خود گفتم من در اين بلد سامرا غريب ميباشم اهل من در اينجا نيست كيف كان بر در زندان آمدم ديدم حمدونه دختر عيسى بن موسى بن ابى خالد حربى است كه در قافله بود چون مرا بدان حال بديد بگريست از جهت سنگينى غل وزنجير من و از مشاهده تغيير حال من كاملا متاثر گرديد در آنحال آن زن ديگر گفت اين همان جوان مرد است كه قافله را بتو بخشيد حمدونه گفت و اللّه همان است پس متوجه من شد و گفت پدر و مادرم فداى تو باد بخدا قسم اگر ممكن بود كه نفس خود را بفداى تو بدهم كه تو خلاص شوى هراينه مضايقه نميكردم چه آنكه سزاوار است مثل تو جوان مردى را جان فدا بنمايم بخدا قسم از پاى نه نشينم و چندانكه بتوانم سعى خود را بكار ميبرم براى خلاصى تو و هرگونه شفاعتى و حيلتى كه ميسر بشود بكار مى بندم. فعلا اين دنانير و اين لباس و بوى خوشرا كه براى تو آوردم ماخوذ دار و رسول من همه روزه باحوال پرسى تو خواهد آمد تا خداوند متعال فرج ترا برساند پس دويست دينار و يك دست لباس و مقدارى عطريات بمن داد و بيرون رفت و هرروز طعام لطيف از براى من ميفرستاد و بآن زندان بان هم صله و جائزه ميداد كه ممانعت رسول او ننمايد تا اينكه از حبس خلاص شدم شخصى را فرستادم و او را خطبه كردم جواب فرستاد كه من مطيع و منقاد باشم ولى اين كار بايستى برضا و امر پدر من باشد از تو ميخواهم اى ابراهيم بن المدبر كه عيسى بن موسى را ملاقات كنى و اين مطلب را
ص: 177
خاتمه بدهى ابراهيم قبول كرد چون نزد عيسى آمد گفت من آمده ام بتو حاجتى دارم گفت البته حاجت تو برآورده است. ابراهيم گفت آمده ام دخترت را خطبه كنم عيسى گفت دختر من كنيز شما است و منهم بندۀ تو باشم ابراهيم گفت من از براى خود نميخواهم براى كسيكه اشرف نسبا و اعلى رتبة و اكرم ارومة از من باشد و هو خير منى ابا و اشرف لك صهرا عيسى گفت آن شخص كيست. ابراهيم گفت محمد بن صالح الحسنى است عيسى گفت بخدا قسم من مضايقه ندارم ولى اين مرد بواسطۀ او ما دچار تهمت خواهيم شد و من از متوكل ترسان و هراسانم بر مال و جان و عيال خود ابراهيم آنچه شنيده بود بمحمد بن صالح رسانيد مشار اليه چند روزى صبر كرد دوباره قدم پيش نهاد و مطلب را تعقيب كرده تا بالاخره اين مزاوجت بخوبى صورت گرفت محمد بن صالح در آن وقت اشعار بسرود خطبت الى عيسى بن موسى فردّنى و للّه والى حرة و عتيقها
لقد ردّنى عيسى و يعلم اننى سليل بنات المصطفى و عريقها
و ان لنا بعد الولادة بيعة بنى اللّه فى صنو النبى و شقيقها
فلما ابى بخلا بها و تمنّعا و صيرنى ذاخلة لا اطيقها
تداركنى المرء الذى لم يزل له من المكرمات رحبها و طليقها
سمي خليل اللّه و ابن خليله و حمال أعباء العلى و نطيقها
فزوجها و المن عندى لغيره فيا بيعة افشى و اربح سوقها
و يا نعمة لابن المدبر عندنا يحد على كرّ الزمان انينها
و محمد بن صالح براى حمدونه اين ابيات ذيل را سروده. لعمر حمدونة انى بها لمغرم القلب طويل السقام
مجاور للقدر فى حبها مباين فيها لاهل الملام
تلك التى لو لا غرامى بها كنت بسامرا قليل المقام
اقول محمد بن صالح مردى فاضل و شاعر و شجاع و ظريف بود در سويقه كه
ص: 178
اسم مكانى است نزديك مدينۀ طيبه كه محل علويين است و اسم كوهى است بين ينبع و مدينه خروج كرد و جمعى بر او گرد آمدند و با مردم حج بجا آورد و چون مردم را در بيعت و متابعت غاصبين حقوق اهل بيت مينگريست از قتل و غارت ايشان دريغ نمى خورد بالاخره دست گير شد و تا سه سال در سامراء محبوس بود و سبب خلاص او از سجن ابراهيم بن مدبر گرديد كه يكى از وزراى متوكل بود و قصه اش چنين بود كه يك قطعه اشعار محمد بن صالح سروده بود ابراهيم بن مدبر يكى از مغنيها را طلبيده و آن اشعار را باو بياموخت و فرمان كرد كه بر متوكل تغنى بنمايد چون متوكل آن اشعار را اصغا نمود گفت گويندۀ اين شعر كيست ابراهيم بن مدبر گفت از محمد بن صالح حسنى است بالاخره در حق او شفاعت كردند متوكل گفت تو بر ذمت ميگيرى كه محمد بعد از اين خروج نكند من او را رها ميكنم ابراهيم قبول كرده او را رها كردند بعضى گويند در سامراء وفات كرد بعضى گويند در بغداد و آن اشعار كه سبب خلاص او از حبس گرديد اين است بنابر نقل ابو الفرج در مقاتل الطالبيين: طرب الفؤاد و عاده احزانه و تشعبت شعباته اشجانه
و بداله من بعد ما اندمل الهوى برق تألق موهنا لمعانه
يبدو كحاشية الردى و دونه صعب الذرى مستمتع اركانه
فبد الينظر اين لاح فلم يطق نظرا اليه ورده سجّانه
فالنار ما اشتملت عليه ضلوعه و الماء ما سمحت به اجفانه
ثم استعاد من القبيح ورده نجو العراء عن الصبا ايقانه
و بدا الذى قد ناله ه ه ه ما كان قدّره له ديانه
حتى استقرّ ضميره و كانّما هتك العلائق عامل و سنانه
يا قلب لا تذهب بحلمك باخل بالنبل باذل فاقة منّانه
و البؤس فان لا يدوم كما مضى عصر النعيم و زال عنه لبانه
ص: 179
از صحابيات است و شوهرش مصعب در غزوۀ احد شهيد شد و اين حمنه خواهر ام المؤمنين زينب بنت جحش است چون جنك احد بپاى رفت و رسولخدا بمدينه مراجعت نمود حمنه باستقبال شتافت رسولخدا فرمود اى حمنه در راه خدا صبورى اختيار كن عرض كرد بر كدام مصيبت صابر باشم فرمود بر برادرت عبد اللّه گفت انا للّه و انا اليه راجعون گوارا باد او را شهادت ديگرباره فرمود اى حمنه صبورى اختيار كن عرض كرد بر چه صبر كنم فرمود بر مصيبت خال خود حمزة بن عبد المطلب گفت انا للّه و انا اليه راجعون هم گوارا باد بر وى شهادت ديگرباره فرمود اى حمنه صبورى اختيار كن عرض كرد باز بركه صبر كنم فرمود شوهرت مصعب بن عمير حمنه عرض كرد واحزناه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند زنانرا هيچكس بجاى شوهر نباشد حمنه عرض كرد يتيم شدن فرزندانش را بخاطر آوردم و اين حمنه چنانچه در ناسخ در نقل غزوۀ احد مينگارد بعد از مصعب در حبالۀ نكاح طلحة بن عبيد اللّه بيرون آمد و از او پسرى محمد نام متولد شد و معلوم نيست كه آيا حمنه زنده بوده است تا آن وقتيكه پسر و شوهر او از انجمن حزب الرحمانى جدا شدند و داخل در انجمن حزب الشيطانى و خود را در ناكثين حرب جمل داخل كردند و خسر الدنيا و الاخره شدند. و اما شوهر اولش مصعب از فضلاء صحابه و سابقين در اسلام در جنك بدر هم حاضر بوده. حماده بنت رجاء خواهر ابو عبيدة الحذاء در رجال شيخ او را از اصحاب حضرت صادق عليه السّلام شمرده و نجاشى در ترجمۀ زياد بن عيسى او را ذكر كرده مامقانى ميفرمايد بودنش از اماميه از كلام شيخ و نجاشى ظاهر است.
خواهر ابو عبيدة الحذاء در رجال شيخ او را از اصحاب حضرت صادق عليه السّلام شمرده و نجاشى در ترجمۀ زياد بن عيسى او را ذكر كرده مامقانى ميفرمايد بودنش از اماميه از كلام شيخ و نجاشى ظاهر است.
جاريه اى بود فاضله كه مختار بن ابى عبيدۀ ثقفى او را بششصد دينار خريد فقال
ص: 180
لها أقبلى فاقبلت و قال لها ادبرى فادبرت مختار از حسن ادب و كمال او در عجب شد با خود گفت اين كنيز بايستى خدمت على بن الحسين بوده باشد پس آن جاريه را با ششصد دينار بخدمت امام زين العابدين فرستاد و زيد از او متولد گرديد منقول از امالى بسند خود از ابو حمزۀ ثمالى حديث كند كه گفت سفر حج بگذاشتم و بحضرت على بن الحسين تشرف جستم با من فرمود يا ابا حمزه آيا ترا حديث نكنم از خوابيكه ديده ام عرض كردم پدر و مادرم فداى شما باد بفرمائيد آنحضرت فرمود در عالم رويا چنان ديدم كه گويا در بهشت ميباشم و حوريه اى ديدم كه از آن زيباتر نبود در آنحال كه بر أريكه خويش جاى داشتم و متكى بودم ناگاه گوينده اى را شنيدم كه مى گفت يا على بن الحسين تهنيت باد ترا برزيد بشارت باد ترا بزيد. پس از خواب سر برگرفتم بناگاه ديدم در خانه را ميكوبند من بدر خانه آمدم مردى را ديدم و نگران شدم كه با وى جاريه اى بود كه آستينش بر دستش پيچيده و پرده بر روى آويخته داشت گفتم حاجت تو چيست گفت على بن الحسين را ميخواهم گفتم على بن الحسين منم گفت من رسول مختار بن ابى عبيدۀ ثقفى ميباشم او شما را سلام رسانيده و عرض كرد اين جاريه در ناحيۀ ما اتفاق افتاد و من او را بششصد دينار بخريدم و اين نيز ششصد دينار است كه براى شما فرستاده است و مكتوبى بمن نيز بداد پس آنمرد را بسراى درآوردم و جواب مكتوب را نوشتم و از جاريه پرسش كردم كه نام تو چيست گفت حوراء است. ابو حمزه ميفرمايد سال ديگر كه بحج رفتم چون خدمت امام زين العابدين رسيدم ديدم كودكى بر زانوى آنحضرت است متوجه من گرديد فرمود يا ابا حمزه اين است تاويل خواب من قد جعلها ربى حقا بناگاه آن كودك از جاى برخواست و بر آستانه در فروافتاد كه خراشى بر سرش پديد شد و خون جارى گرديد امام عليه السّلام برخواست هروله كنان او را دريافت و خون او را با جامه اش همى پاك ساخت و با وى همى فرمود (اعيذك باللّه ان تكون مسلوبا فى الكناسه) يعنى پناه ميبرم ترا بخداى كه در كناسه از دار
ص: 181
آويخته شوى عرض كردم پدر و مادرم فداى تو باد كدام كناسه فرمود كناسۀ كوفه عرض كردم اين كار نخواهد شد فرمود بخدا قسم و بحق آنكس كه محمد را براستى برانگيخت اگر بعد از من زنده باشى هراينه نگران اين پسر ميشوى در گوشۀ از نواحى كوفه كه كشته شود و دفن شود. سپس قبرش را شكافند و او را برهنه بر زمين بكشند و در كناسۀ كوفه از دار آويخته شود پس از آن جسدش را از دار فرود آورند و بسوزانند و خاكسترش بباد دهند ابو حمزه گويد من عرض كردم يا سيدى فداى تو شوم نام اين غلام چيست فرمود زيد است از آن پس هردو چشم مباركش را اشك فروگرفت. و امام زين العابدين بعد از نماز صبح تا طلوع شمس سخن نميگفت و بتعقيب نماز و اذكار اشتغال داشت در آنروز كه زيد متولد گرديد چون بشارت بحضرت آوردند امام عليه السّلام باصحاب خود فرمود نام اين پسر را چه بگذاريم هركدام چيزى گفتند آنحضرت فرمودند ايغلام قرآن را بمن ده چون قرآن را گرفت و باز كرد بر سر صفحه اين آيه بيرون آمد (فَضَّلَ اَللّٰهُ اَلْمُجٰاهِدِينَ عَلَى اَلْقٰاعِدِينَ أَجْراً عَظِيماً) قرآن را بر هم نهاد ديگرباره باز گشود اين آيه بر سر صفحه بود. (إِنَّ اَللّٰهَ اِشْتَرىٰ مِنَ اَلْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوٰالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ اَلْجَنَّةَ . الايه) چون اين آيت معجز دلالت را آنحضرت مشاهده نمودند دو مرتبه فرمودند هو و اللّه زيد هو و اللّه زيد و آنچه آنحضرت درباره او خبر داده بود بصحت پيوست و وقوع پيدا كرد (و كتابها در فضائل و مقتل زيد نوشته شده است و فضل و جلالت و عظمت و زهد و ورع و تقواى او متفق عليه باشد.
دختر تويت بن حبيب بن اسد بن عبد العزى بن قصى القرشية الاسدية در استيعاب او را از صحابيات شمرده و بعد از ذكر نسبش گفته كه حولاء هجرت بمدينه كرد براى اينكه بخدمت رسولخدا مشرف شود و او از زنان مجتهدات در عبادت بوده و در او حديثى
ص: 182
وارد شده كه شب را نميخوابيد و از عايشه نقل كرده كه حولاء رخصت گرفت بر رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم وارد شود چون وارد گرديد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم با كمال بشاشت و خرمى او را استقبال كرد. عايشه ايراد گرفت و گفت اتقبل على هذه المراة هذا الاقبال يعنى اين زن چه قابليت دارد كه او را چنين احترام بنمائى آنحضرت فرمودند همانا اين زن در مكه هنگاميكه خديجۀ كبرى حيوة داشت بنزد ما مى آمد و حسن عهد از ايمان است و ابن حجر عسقلانى در اصابه در حرف الحاء ج 4 ص 56 حديث طولانى راجع بحقوق زوج و زوجه از اين حولاء عطاره نقل ميفرمايد و حقير پاره اى از آن حديث را در كشف الغرور ص ٢45 نقل كرده ام. و علامۀ نورى در دار السلام تمام الفاظ حديث را نقل كرده كه بعضى مضامين آن چنين است كه بعد از بسمله و ذكر سند حديث ميفرمايد حولاء زنى عطاره بود كه براى خاندان رسالت عطر مى آورد روزى از روزها شوهرش باو فرمانى داد در كارى حولاء نپذيرفت و او را از خود دور كرد چون شب بر سردست آمد حولاء ديد شوهر بر او غضباك است پس لطمه بر صورت زد و پيشانى بر خاك نهاد و بانك ناله و عويل در داد از ترس عذاب پروردگار و غضب خداوند قهار و بر خود بلرزيد از روزيكه ميزان حساب نصب گردد و نامه هاى عمل بر آن شود پس هنگامى كه شوهرش بجامۀ خواب آرميد. حولاء برخواست خود را خوشبو گردانيد و بحلى و زيور خود را زينت داد همانند عروسى كه او را بحجله ميبرند بطرف لحاف شوهر آمد و مقدارى عطر بشوهر پاشيد و داخل لحاف گرديد و خود را بر او عرضه كرد و او را همى بوسيد شوهر با اينهمه از او اعراض كرد و صورت از او برگردانيد حولاء گريست گريستن شديدى و طپانچه بر صورت خود زد و از خوف پروردگار و از آتشيكه وقودها الناس و الحجاره بر خود بلرزيد بالاخره خواب از چشم او پريد و تا بصبح چون مارگزيده همى بر خود مى پيچيد چون صبح شد چادر بر سر كرد و برقع بصورت بسته همجا رو بخانۀ رسولخدا رفته چون بدر خانه رسيد صدا
ص: 183
بلند كرد السلام عليكم يا اهلبيت النبوه و معدن العلم و الرساله و مختلف الملائكه اجازه ميدهيد بر شما داخل بشوم ام سلمه شنيد و او را بشناخت جاريه خود را فرمود برخيز و در را بگشا حولاء چون داخل شد ام سلمه فرمود ترا چه ميشود اى حولاء فكانت الحولاء احسن اهل زمانها گفت اى مادر مومنان دانسته و آگاه باش كه بين من و شوهرم كدورتى حاصل شده و اكنون بر من غضب كرده سپس قصۀ خود را نقل كرده گفت من خائف و ترسانم از عذاب خداوند قهار و غضب پروردگار جبار ام سلمه فرمود اكنون بجاى باش تا رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تشريف بياورد اين وقت حولاء با ام سلمه نشستند و مشغول صحبت شدند تا رسولخدا وارد گرديد فرمود همانا بوى حولاء بمشام من ميرسد آيا عطرى از او ابتياع كرده ايد ام سلمه عرض كرد نه يا رسول اللّه بلكه آمده است و از شوهر خود شكايت دارد. پس آنچه بين حولاء و شوهر او گذشته بود ام سلمه براى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شرح داد آنحضرت فرمودند يا حولاء دانسته و آگاه (1) باش كه هرزنيكه چشم خود را بروى شوهر بدرد از روى غضب فرداى قيامت ديدهاى آن زنرا از خاكستر جهنم سرمه بكشند
ص: 184
اى حولاء بحق آنخدائيكه مرا براستى بخلق فرستاده هرزنيكه فرمان شوهر خود را رد نمايد فرداى قيامت او را بزبانش معلق كنند و با ميخهاى آتش او را بكوبند. اى حولاء بحق آن خدائيكه مرا مبعوت برسالت كرده هرزنى از خانه بدون اجازه شوهر قدم بيرون گذارد يا در عروسيها برود چهل لعنت از طرف راست او و همچنين از طرف چپ او و از پيش روى او تا غرق لعنت گردد و بهر قدميكه برميدارد چهل گناه بر او نوشته شود و اگر چهل سال بر او بگذرد بعدد هركس كه كلام و صوت او را شنيده است مورد لعنت گردد و اگر دعا كند دعاى او مستجاب نشود تا اينكه شوهر از او راضى نشود آن لعنت از براى او خواهد بود تا روز قيامت. اى حولاء بحق آن خدائيكه مرا مبعوث برسالت كرده است هرزنيكه بدون اجازه شوهر بيرون خانه نماز بخواند فرداى قيامت آن نماز را بصورت او بزنند و او را در آتش جهنم اندازند. ايحولاء بحق آن خدائيكه مرا مبعوث برسالت فرموده هر زنيكه مهر خود را بر شوهر سنگين كند خداوند متعال فرداى قيامت زنجير گردن او را كه از آتش است سنگين بنمايد. ايحولاء بحق آن خدائيكه مرا براستى بخلق فرستاده و مرا هادى و مهدى قرار داده كه هرزنيكه شوهرش بر او غضب كند خداوند متعال نيز بر او غضب بنمايد و فرداى قيامت او را سرنگون در آتش جهنم بنمايد و با منافقين در درك اسفل جاى كند و بر بدن او مسلط نمايد مارها و عقرب ها و افعيها كه او را نيش بزنند. اى حولاء هرزنيكه نماز خود بخواند و ملازم خانه خود باشد و اطاعت شوهر خود بنمايد و شكايت او را در نزد احدى از خلق ننمايد و در شدائد و فقر شوهر صبر بنمايد خداوند متعال او را با زوجۀ ايوب پيغمبر محشور خواهد نمود. اى حولاء جائز نيست كه زن بند دست خود و مواضع زينت خود را بغير محرم نشان دهد اگر نشان دهد دائما لعنت و غضب خدا براى او خواهد بود و در قيامت بعذاب سخت گرفتار گردد.
ص: 185
بنت المولى محمد شريف بن شمس الدين محمد الرويد شتى الاصفهانى رحمة اللّه عليها ميرزا عبد اللّه الافندى المولود در حدود سنه ١٠66 المتوفى فى حدود سنه ١١٣٠ در رياض العلماء كه نسخۀ خطى او را در كتابخانه ملك بدست آوردم ميفرمايد كانت حميده رحمة اللّه عليها فاضله عالمة عارفة معلمة للنساء و كانت بصيرة بعلم الرجال نقية الكلام بقية فضلاء الاعلام تقية من بين الانام. بعد ميفرمايد زنان عصر او از او استفادۀ علم مينمودند و از براى حميده حواشى و تدقيقاتى است بر كتب حديثه مثل كتاب استبصار شيخ طوسى كه از كتب اربعه است و آن حواشى دلالت دارد بر غايت فضل و غزارت علم او و فهم سرشار ايشان و كثرت اطلاع او بر علم رجال و دقت او در اين قسمت بعد ميفرمايد من يك نسخه از كتاب استبصار كه بخط آنمخدره بود و داراى حواشى مفيده كه تماما از تحقيقات خود او بوده ديدم و ميفرمايد والد من حواشى او را بسيار نقل ميكرد. در حواشى كتب حديث و آنرا معتبر و متين ميشمرد و مدح بسيار ميكرد و پدر من بخط خود استبصار را نوشت با حواشى حميده تا آخر كتاب صلوة كه بسيار فوائد خوب دارد و پدر حميده از شاگردان شيخ بهائى بوده و از او اجازۀ روايت دارد و من در نزد پدرش تحصيل ميكردم بسيار حميده را مدح ميكرد و گاه از روى مزاح ميفرمود (ان لحميده ربطا بالرجال) يعنى در علم رجال بسيار دانا است و گاهى از روى مزاح ميگفت حميده علامتة بالتائين يكى براى تانيث و ديگرى براى مبالغه از غرائب اتفاقات آنكه پدرش او را تزويج كرد بمرد جاهل أحمقى كه از أهل آن قريه و از أقرباى ايشان بود و مادر حميده چون باين مزاوجت مايل بود صورت گرفت و پدر حميده حدود صد سال عمر كرد تا در سنه ١٠٨٧ يا قريب بآن دنيا را وداع گفت.
عابدة من عابدات صدر الاسلام روزى خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرف شد عرض
ص: 186
كرد يا رسول اللّه من دوست دارم كه در مسجد با شما نماز بخوانم حضرت فرمودند مى دانم كه دوست دارى با من نماز بخوانى ولى من بتو بگويم كه نماز در خانه بهتر است از مسجد و در حجرۀ خودت نماز بخوانى بهتر است از اينكه در خانه بخوانى پس حميده فرمان كرد تا منتهاى خانه حجره اى تاريك بنا كردند براى مصلاى او و شب وروز در آنحجره بعبادت حق بسر برد تا وفات كرد. (استيعاب) و بعضى ام حميده ضبط كردند.
در اعلام النساء او را بكسى نسبت نكرده فقط ميگويد از زنان عابده و زاهده و صاحب نفوذ و سياست بوده و كانت تنتهى الى الفرقة الغانية من الشيعه.
از خواتين امراء و نابله است در كتاب دانشمندان آذربايجانى تاليف ميرزا محمد على تربيت كه آنرا در سنه ١٣١4 هجرى در تهران در چاپخانه مجلس بطبع رسانيده گويد اين خاتون از خانواده هاى مشهور آذربايجان است و در شهر تبريز تولد يافته ولى تاريخ وفات و تولد او معلوم نيست از خويشان او نقل شده كه در موقع وفات هشتاد سال داشته است ديوانى داشته مشتمل بر قصايد و غزليات و مقطعات و ترجيعات مركب از فارسى و تركى قريب بچهار هزار و پانصد و بيست و غالب اشعار او در مدايح والده و همشيره عباس ميرزا نايب السلطنه ميباشد قطعه ذيل را در خصوص و باى سنۀ هزار و دويست و چهل و هفت سروده. ايخدا شيعيان هلاك شدند نوجوانان بزير خاك شدند
مادران دلشكسته و نالان مرده شورند بهر فرزندان
ايخدا اين بلا شديد شداست از فرج خلق نااميد شده است
ص: 187
خواهر علاء الدين كرمانى بعضى نام او را بيجه ضبط كردند از آنجمله در كتاب نفايس مير نظام الدين على شيروانى كه در تهران بطبع رسيده در ص ٣5٠ گفته اين زن نامش بيجه و در علم نجوم مهارتى بكمال داشت و او خواهر مولانا علاء الدين كرمانى است كه در زمان سلطان حسين بايقري بوده و معاصر مير على بشر و مولانا جامى بوده و در جوار خانۀ مولانا جامى مسجدى ساخته و توقع داشت كه مولانا جامى در آن مسجد نماز بگذارد و ليكن مولانا در مسجد او نماز نكرده و اين بيت در محراب مسجد نوشته. نگذارم بمسجد تو نماز زانكه محراب تو نمازى نيست
بيجه خاتون اين بشنيد در خشم شد بجهت مولانا جامى گفت: جاميا زين سان خر چندى كه در گرد تواند گر تو خر كردى تخلص سازى از جامى بهست
و گويد فضائل بيجه بسيار است تقويم خوب استخراج ميكرد و شعر نيكو نيز مى گفت اين مطلع از او است. گرنه هردم ز سر كوى توام رشك برد عاشقيها كنم آنجا كه فلك اشك برد خاتون كنيه اش ام يحيى است در تاريخ يزد گويد اين خاتون در سنه ٧٨٧ زندگانى مى كرده است مدرسۀ خاتونيه در يزد از آثار باقيه اين خاتون است
در خيرات حسان او را از زنان مشهوره مدينۀ منوره دانسته و نامش را بحيه بحاء مهمله ضبط كرده و گفته در قديم الايام در اين شهر شريف زندگانى ميكرده و بكمال عقل اشتهار داشته گويند از او پرسيدند جراحتى كه التيام پذير نيست كدام است
ص: 188
گفت عرض حاجت كريم است برلئيم و محروم شدن او گفتند دل كدام است و شرف كدام گفت دل آنستكه شخصى باشرف و شأن بدر خانه سفله رودبار نيابد و شرف آنست كه شخص بداند اگر از كسى خير و عطائى باو عايد گردد ما دام العمر رهين منت معطى باشد بنابراين هرگز كسى خواهش نكند و بغير در خانه حق تعالى بجائى نرود.
در ناسخ بعد از آنيكه اعتراض أبو برزه را بريزيد مينگارد كه چرا چوب بر لب و دندان حسين عليه السّلام ميزنى مينويسد كه زنى در خانۀ يزيد بود هاشميه چون اسراى آل محمد را با آن ذلت بريزيد وارد كردند اين زن صداى نوحه و ندبۀ او بلند شد و ميگفت (يا حبيباه يا سيداه يا اهل بيتاه يا ابن محمداه يا قتيل اولاد الادعياء) اى فريادرس بيوه زنان و پناه يتيمان كشتند تو را اولاد زناكاران مردميكه در مجلس يزيد بودند سخت بگريستند و بعضى تاقت نياورده برخواستند و رفتند.
در ناسخ در معجزۀ( 5٠ ) رسولخدا مينويسد كه زنى بحضرت رسول كاسه اى از عسل هديه كرد چون ظرف او را بازفرستاد و همچنان مملو از عسل بود زن چنان دانست كه هديه اش قبول نشده است بحضرت پيغمبر آمد و گفت مگر گناهى كرده ام كه هديۀ من قبول شما نيست حضرت فرمود پذيرفته شد و اين بركت هديه تو است آن زن شاد و شاكر گشته روزگارى دراز خود و طفلانش از آن عسل خورش مى ساختند يك روز آن عسل را بظرف ديگر تحويل داد و از آن پس تمام شد اين قصه را بعرض رسول خدا رسانيد فرمود اگر در ظرف خود باقى گذارده بودى هرگز از عسل چيزى كم نميشد) .
ص: 189
و نيز در معجزۀ( ٢٧ ) از عبد الرحمن بن خلاد انصارى حديث كند كه در زمان رسولخدا زنى بود كه او را ام ورقه ميگفتند و او دختر عبد اللّه بن حارث بود رسولخدا هفته اى يك روز بخانۀ او ميرفت هنگام حركت رسولخدا بجانب يكى از غزوات عرض كرد رخصت فرماى تا من ملازم ركارب باشم و مجروحان لشكر را محافظت و تعهد بنمايم شايد شهادت بهرۀ من شود فرمود در مدينه باش كه خدايت شهادت روزى بنمايد ام ورقه را غلامى و كنيزى بود كه خواستار آزادى بودند در ايام عمر بن الخطاب او را بكشتند و بگريختند عمر گفت رسولخدا گاه گاهى بزيارت ام ورقه ميرفت برخيزيد تا بزيارت كشته او رويم سپس آنغلام و كنيز را به دار آويختند
در ناسخ در معجزۀ پنجاه و پنج از معجزات رسولخدا از يزيد بن ابى حبيب حديث كند كه زنى هرگاه توانستى خاطر پيغمبر را رنجه داشتى يك روز پسركى دوماهه در آغوش داشت و بر پيغمبر بگذشت كودك بزبان آمد و گفت السلام عليك يا رسول اللّه السلام عليك يا محمد بن عبد اللّه حضرت فرمود تو چه دانى كه من رسولخدا و فرزند عبد اللّه باشم گفت اين دانش خداى مرا داد و اينك جبرئيل بر فراز سر تو ايستاده در تو مينگرد پيغمبر فرمود نام تو چيست عرض كرد عبد العزى لكن از عزا بيزارم تو مرا بنامى بخوان و دعائى كن كه در بهشت از خدام شما بوده باشم نيكبخت آنكه بتو ايمان آورد و بدبخت آنكس كه انكار تو كند پيغمبر فرمود نام تو عبد اللّه بوده باشد كودك نعره بزد و بمرد. مادر چون اين بديد در زمان كلمه گفت و مسلمانى گرفت و گفت دريغ از روزگار گذشته كه بر خصمى تو رفت پيغمبر فرمود شاد باش اينك نگرانم كه فرشتگان كفن و حنوطتر از بهشت مى آورند زن نيز از شادى نعره بزد و بمرد رسولخدا نماز
ص: 190
بر وى گذاشت و فرمان كرد تا هردو را كفن كردند و بخاك سپردند؛ انما الامور بعواقبها ذلك فضل اللّه الخ
در معجزۀ ٩٧ گويد از حسن بن على عليه السّلام حديث كنند كه مردى بقانون جاهليت كه دختران خود را هلاك ميساختند دختر خود را برودخانه درانداخت چون مسلمانى گرفت از حضرت رسولخدا ملتمس شد كه آن دختر زندگانى گيرد پيغمبر بكنار رودخانه آمد دختر او را بنام خواند آن دخترك سر از آب برآورد و گفت لبيك و سعديك يا رسول اللّه آنحضرت فرمود پدر و مادر تو مسلمانى گرفتند اگر خواهى بديشانت دهم عرض كرد نخواهم چه خداوند بر من مهربان تر از پدر و مادر است.
در معجزه دويست و دوم مينويسد كه زنى كور در نزد خديجۀ كبرى نشسته بود رسولخدا باو فرمود چشم هاى تو روشن باد در زمان روشن شد خديجه عرض كرد دعاى مباركى بود آنحضرت فرمود من رحمت عالميانم و نظائر آن از حوصله حساب بيرون است.
او را شكنجه مى كرد در جلد اول متعلق باحوال موسى بن جعفر از ملحقات كتاب ناسخ التواريخ ص ٢44 مينگارد كه على هاشمى كه متولى صاحب غذاى بامدادى منصور بود گفت يك روز منصور مرا بخواند چون بمجلس وى حاضر شدم جاريه اى زردچهره را در حضور وى بانواع و اقسام شكنجه و عذاب درآورده و منصور همى گفت واى بر تو با من بصداقت سخن كن بخدا قسم جز اراده الفت نداشتم و ندارم و اگر با من براستى سخن
ص: 191
نمائى صله رحم او را بجاى آورم و بتواتر باو احسان و انعام نمايم على هاشمى گويد من پرسيدم كه قضيه چيست گفتند منصور از اين جاريه تفتيش حال محمد بن عبد اللّه محض را مينمايد و او انكار ميكند و ميگويد از مكان و منزل او خبر ندارم منصور فرمان كرد تا او را چندان بزدند كه بى هوش بروى زمين افتاد و بيم آن بود كه روح از بدنش مفارقت كند چون بهوش آمد بانكار خود باقى بود با اينكه ميدانست مكان او را الخ.
و نيز در آن كتاب مسطور است كه صولى گفت روزى زنى در معبرى با مهدى متعرض شد گفت يا عصبة رسول اللّه در حاجت من چشم عنايتى برگشاى مهدى گفت تاكنون اين كلمه را يعنى خطاب بعصبه را از هيچ كس نشنيدم (و عصبه جماعتى باشند كه وارث ميشوند از طرف پدر و اين كلمه بضم عين و سكون صاد و فتح با است) بالجمله مهدى گفت آنچه حاجت دارد روا كنيد و بعلاوه ده هزار درهم بدو دهيد و اين جمله از قدرشناسى علم و كمالست كه چون يك كلمه با جلالتى و جيدى از زنى ميشنود ناشناخته اينگونه با وى بعنايت و احسان ميرود) .
در كتاب مذكور ج ٣ ص ١55 از كافى و بعضى كتب ديگر از يعقوب بن جعفر حديث كند كه گفت من خدمت امام كاظم عليه السّلام بودم كه مردى از اهل نجران يمن كه از جملۀ راهبان بود با خاتون خود كه او هم راهبه بود بخدمت امام خواستند شرفياب شوند آنحضرت فرمود چون بامداد شود ايشان را در چاه ام خير بياوريد چون بامداد شد ايشان را در نزد چاه ام خير بياوردند موسى بن جعفر عليهما السلام فرمان داد تا حصيرى بگستردند و بنشستند و آن زن راهبه شروع به پرسش نمود و مسائل كثيره به پرسيد و همه را جواب شافى كافى شنيد بعد از آن حضرت چند مسئله از آن زن سؤال كرد جواب هيچيك را نتوانست بدهد از آن پس زن آن بدست آنحضرت مسلمان شد بعد از
ص: 192
آنمرد راهب سئوالاتى كرد همه را جواب شنيد و حضرت از او سئولاتى كرد در جواب عاجز بماند او هم بشرف اسلام مشرف شد سپس عرض كرد يابن رسول اللّه من سخت دانا و توانا بودم و در مردم نصارى كسى اعلم از من نبود وقتى شنيدم كه در مملكت هندوستان مردى است كه چون بخواهد از آنجا به بيت المقدس برود براى حج در مدت يك شبانه روز ميرود و برميگردد من گفتم در كدام بلاد هند گفتند در سند گفت از چه باين مقام رسيده گفتند ظفر يافته است بآن اسميكه آصف بن برخيا ظفر يافت و باو تخت بلقيس را در يك چشم بر همزدن از شهر سبادر نزد سليمان حاضر ساخت چون اين بشنيدم راه سند را پيش گرفتم و طى منازل و قطع مراحل كردم و تعب بسيار كشيدم تا بشهر سند بعد از مدتى رسيدم از آن شخص پرسش كردم گفت در كوهى خارج از شهر ديرى ساخته و در او ساكن است و در عرض سال دو مرتبه بيشتر كى او را نميبيند و مردم را عقيده چنان است كه خداى تعالى در دير او چشمه اى جارى كرده و بدون زحمت زراعت و حراثت و تخم افشاندن و گاو راندن حاصل برميدارد. پس برفتم تا بدر سراى او رسيدم و سه روز در آنجا اقامت كردم و هيچ در نكوفتم چون روز چهارم دررسيد ماده گاويكه هيزم بر پشت او بار بود و پستانهاى او پر از شير چندان بزرك بود كه بزمين رسيده بود چون بدردير رسيد در باز شد و بدرون دير رفت منهم از عقب او رفتم آنمرد را ايستاده بديدم كه همى بآسمان مينگريد و بزمين نظاره ميكند و ميگريد چون اين حالرا نگران شدم گفتم بزرك است خدايتعالى همانا مانند تو در روزگار ما اندك است آنمرد گفت و اللّه ما انا الا حسنة من حسنات رجل خلفته وراء ظهرك بخدا قسم من نيستم مگر حسنه اى از حسنات مردى كه او را پشت سر خود گذاشته اى يعنى حضرت كاظم عليه السّلام گفتم شنيده ام اسمى از اسامى خداى تعالى نزد تو ميباشد كه بطفيل آن نام همايون در يكشبانه روز از اينجا به بيت المقدس ميروى و باز ميكردى گفت آيا بيت المقدس را ميشناسى گفتم جز همان بيت المقدسى را كه در شام است نميشناسم
ص: 193
گفت بيت المقدس نه آن است كه در شام است او محاريب انبيا است بيت المقدس خانۀ آل محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است. گفتم از راه دورى باين درگاه روى نهادم و كوه و دشت و صحرا و دريا و بيابانها طى كردم و مشقت بسيار روز و شب كشيدم تا بخدمت شما رسيدم آنمرد با من فرمود يقين دارم كه مادرت بتو حامله نگشت مگر هنگاميكه ملكى كريم و فرشتۀ گرامى نزد او حاضر بوده و پدرت با غسل با مادرت نزديكى كرده و مادرت از حيض پاك بوده لاجرم عاقبت امر تو بخير انجاميد چون پدرت سفر چهارم كه مشتمل بر اوصاف پيغمبر آخر الزمان است البته قرائت كرده در اثر او مانند تو فرزندى براى ايشان مقدر شد كه در طلب حق و دين صحيح تحمل اين رنج و تعب را بنمائى اكنون راه برگير و در طلب آن پير بيثرب (يعنى امام كاظم عليه السّلام) برو كه آنشهر را مدينه گويند و در محله بقيع او را طلب كن با آن صفت و شمائلى كه بتو ميگويم. پس شمائل شما را وصف نمود باو گفتم چون او را پيدا كردم با او چه بگويم فرمود از او پرسش كن از علم ما كان و مايكون و از احوال تمام كائنات از هدايت خلق تا قيامت حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام فرمودند ترا پند داد و خيرخواهى تو كرد راهب عرض كرد فدايت گردم نام وى چيست فرمود (متمم بن فيروز) از ابناء فرس كه بخداى يكتا ايمان آورده است و از روى اخلاص خدا را عبادت كرده و از قوم خود بيمناك شده فرار نموده است خدا او را بدولت حكمت كامكار ساخته و از جمله پرهيزكاران است هر ساله بحج بيت اللّه بيايد و بهر ماهى يك دفعه براى عمره از هند بجانب مكه رهسپار شود از فضل خداوند تبارك و تعالى. سپس راهب عرض كرد پدر و مادرم فداى شما باد مرا خبر ده از هشت حرف كه چهار آن نازل شده و چهار آن در هواست بكدام شخص نازل ميشود حضرت فرمود آن چهار كه نازل شده است يكى لا اله الا اللّه وحده لا شريك له دوم محمد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سوم آنها نحن اهل البيت چهارم إن شيعتنا منا و نحن من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و رسول اللّه من اهل البيت (ع) و اما آن چهار كه نازل شده است بر قائم ما آل محمد
ص: 194
نازل خواهد شد و او تفسير خواهد كرد و بر او نازل بشود چيزهائيكه بر هيچ پيغمبرى نازل نشده باشد) . لا يخفى كه اين روايت در كتاب مذكور مفصل است در اينجا ملخص و مختصر او ايراد شد) .
ابو العباس محمد بن يزيد المبرد در (كامل) گفته كه خواهر اشتر در مرثيه برادرش مالك اشتر اين ابيات را قرائت كرده. ابعد الاشتر النخعى نرجو مكاثره و نقطع بطن واد
و نصحب مذحجا باخاء صدق و ان ننسب فنحن ذرى اياد
ثقيف عمّنا و ابو ابينا و اخوتنا نزار اولى السداد
راقم حروف گويد مالك بن الحارث الاشتر النخعى جلائل و فضائلش از چرخ كبود درگذشته. در رجال شيخ و خلاصه علامه و رجال مامقانى و ديگران يوصف انه عظيم المنزله جليل القدر او را ستوده اند كان فارسا شجاعا و رعاتقيا من اكابر الشيعه و عظمائها و رؤسائها چون خبر شهادت او بامير المؤمنين عليه السّلام رسيد فرمود (رحم اللّه مالكا عز علىّ موته لو كان صخرا لكان صلدا و لو كان جبلا لكان فندا الا ان موته قدمنى قدا فلقد كان لى كما كنت لرسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم) ميفرمايد رحمت حق بر روان مالك باد و اگر مالك سنگى بود سنك صلب سختى بود و اگر كوهى بود كوه عظيم و بى مانند بود همانا مرك مالك كمر مرا درهم شكست مالك براى من چنان بود كه من براى رسولخدا بودم (ثم قال انا للّه و انا اليه راجعون و الحمد للّه ربّ العالمين اللهم انى احتسبه عندك فان موته من مصائب الدهر رحم اللّه مالكا فلقد او فى بعهده و قضى نحبه و لقى ربه مع انا قد وطنا انفسنا على ان نصبر على كل مصيبة بعد مصابنا برسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فانها من اعظم المصيبات الخ.
ص: 195
بالجمله حقير ترجمه مالك اشتر را مفصلا در جلد سوم (الكلمة التامه) ايراد كرده ام.
در اعيان الشيعه گويد اخت ميسر بنابر نقل تفرشى در نقد الرجال كه از رجال كشى حديث كند و نسبت ميدهد كه در رجال كشى حديث كند روايتى از اخت ميسر كه دلالت بر فضل او مينمايد و هى من فاضلات الشيعه-
علامۀ شهير ميرزا عبد اللّه افندى در رياض العلما. ميفرمايد در اصفهان در محله (كران) اين زن از علما و نويسندگان معروف است و بعض فوائد او را بخط خودش ديدم از آنجمله شرح لمعه را بخط نسخ بسيار عالى نوشته بود و خط نستعليق را بسيار خوب مينوشت و ميفرمايد من در نزد پدرش و برادرش تلمذ كردم
همانند برادرش بر طريقۀ سلوك سير ميكرد و صوفيه باو اعتقاد عظيم دارند و خطيب بغدادى در تاريخ خود هفت ورق در مناقب او نوشته ولى حقير بهيچيك از آنها اعتماد ندارم و ترجمه بشر حافى را مفصلا در كتاب (السيوف البارقه) ايراد كرده ام فقط قاضى نور اللّه در مجالس المؤمنين بشر را از صوفيان شيعه تعداد كرده است و اللّه العالم.
بحمد اللّه در جلد ثانى همين كتاب در زياده از شصت صحيفه نگارش يافت.
ص: 196
در خيرات حسان گويد اين خديجه دختر جعفر بن النصير تميمى است در ادبيات دستى داشته ولى از آثار او چيزى در دست نيست.
ابن على بن عبد العزيز در كتاب نام برده گويد اين زن عالمه و محدثه باورع و صلاح و حافظ قرآن بود و تجويد را كاملا مسلط بوده و همواره بعلم فقه اشتهار داشته از احمد بن الموازينى كسب علم نموده تا در سنه ٨4١ وفات كرد.
يا عنبرى در همان كتاب گويد از زنان فاضلۀ عصر خود بوده و معروفه بفخر النساء در قرن ششم هجرى زندگانى ميكرده و از مشاهير علماى عصر خود اخذ علم و استماع حديث نموده و بسيارى از او فقه آموخته اند و روايت حديث كردند زياده از نود سال عمر كرد تا در سنه 5٧٠ وفات كرد
خاتونى فاضله و محدثه بوده در حادى عشر بحار در باب عشاير حضرت صادق عليه السّلام از كافى روايت ميكند كه خديجه بنت عمر بن على بن الحسين عليهما السلام ميفرمود من شنيدم از عمم محمد الباقر كه فرمود (انما تحتاج المرأه فى المآتم الى النوح لتسيل دمعها و لا ينبغى لها ان تقول هجرا فاذا جاء الليل فلا توء ذو الملائكه بالنوح) ميفرمايد اين مخدره من از عمويم امام باقر شنيدم كه فرمود زن در مصيبت و مجلس ماتم خود محتاج بنوحه گرى است تا اشكش فروريزد ولى البته بايستى از سخن لغو و بيهوده
ص: 197
خوددارى بنمايد و چون شب ميشود آرام بگيرد كه نوحه گرى در شب اذيت ملائكه است و اين خديجه داستان بنى الحسن را كه باسارت از مدينه به بغداد بردند حديث كند چنانچه در ج مذكور ص ١٨٨ .
يكى از دختران امام زين العابدين است بنابر مشهور محمد بن عمر الاطرف ابن امير المؤمنين عليه السّلام او را تزويج كرد و از او عبد اللّه و عمر از او بوجود آمد داودى مينويسد كه اين همان عمر است كه با رقبه توأما متولد شدند و ابن محمد مكنى بابى القاسم و مردى فصيح و بليغ و بخشنده و مهربان بود عمر او هشتاد و پنج يا نود رسيد و او مردى فاضل و جليل و صاحب ورع و تقوى بود و بعضى گويند او را شهيد كردند
يكى از دختران امير المؤمنين عليه السّلام است او بحبالۀ نكاح عبد الرحمن بن عقيل درآمد و چون عبد الرحمن بن عقيل در زمين كربلا بدرجه رفيعه شهادت رسيد ابو السائل ابن عبد اللّه بن عامر بن كريز او را تزويج كرد و تعبير بخديجه صغرى معلوم ميشود كبرائى هم بوده.
كه در طهران مدفون است و اين خاتون دختر قاسم بن حسن بن زيد حسن بن على بن ابى طالب عليهم السلام كنيۀ اين قاسم ابو محمد است و بعضى گفته اند كه اين قبر در شمال طهران معروف بامام زاده قاسم همين قاسم بن زيد بن الامام الحسن بن على عليهما السلام است و حقير ترجمه شاهزاده عبد العظيم را در جلد سوم تاريخ سامراء نوشته ام.
ص: 198
ارباب سير نوشته اند اين خزانه در فتوحات عراق با سعد بن ابى وقاص بود و ابيات ذيل را در مرثيۀ اشخاصيكه در اول محاربه شهيد شدند سروده: فياعين جودى بالدموع السواجم فقد شرعت فينا سيوف الاعاجم
و حزنا على سعد و عمرو و مالك و سعد مبيد الجيش مثل الغمائم
هم فتية غرّ الوجوه اعزة ليوث لدى الهيجاء شعث الجماجم
در جلد خلفاى ناسخ او را مفصل ترجمه كرده و اشعار او را بسيار نقل كرده و خلاصه اش اين است كه اين زن نامش تماضر دختر عمرو بن شريد بن رياح بن ثعلبة است و از اين جهت او را خنسا گويند كه بينى او واپس بود با اندك بلندى چون خنس بفتح خاء معجمه و نون مفتوحه واپس شدن بينى است با اندك بلندى كه بر سر بينى باشد چون مردى بر آن صفت بود او را خنس گويند و اگر اين صفت در زنى باشد او را خنساء گويند و اين لفظ لقب تماضر است كه بر اسم او پيشى گرفته و او نسب بمضر بن نزار ميرساند چنانچه در ناسخ نسب او را شرح داده. بالجمله خنسا را رواحة بن عبد العزيز بحبالۀ نكاح خود درآورد و از او پسران آورد و از براى او ده برادر بود كه آنها را بسيار دوست ميداشت و چهار پسر او در يوم سواد در سنه چهاردهم هجرت شهادت يافتند و خنسا در بدو حال كه هنوز دوشيزۀ خردسالى بود جمالى بكمال داشت دريد على و زن حسين ابن صمه صيت جمال خنسا را شنيد بخواستگارى بنزد پدرش عمرو آمد عمرو گفت ترا حسبى شريف و نسبى كريم است لكن خنسا آن دختر نيست كه كسى او را از در كراهت بشوى دهد الا آنكه من اين حديث را با او بردارم تا چه گويد پدر خنسا آمد و گفت ايدختر فارس قبيله هوازن و سيد بنى جشم دريد بن صمه ترا بشرط زنى خواهد راى چيست.
ص: 199
(فقالت اترانى تاركة بنى عمى مثل عوالى الرماح و ناكحه شيخ بنى جشم هامة اليوم اوغد) . گفت آيا روى ميدارى كه عم زاده هاى خود را كه مانند بلنديهاى نيزه اند ترك گويم و با پيرى سالخورده كه امروز و اگرنه فردا بدرود جهان گويد هم بستر شوم و با اين همه مرا مهلت گذار تا در پشت و روى اين كار بنگرم آنگاه دختركيرا آموخت كه نگران باش گاهيكه دريد بر زمين پيشتاب كند به بين بول او افشان بريزد يا زمين را بسنبد يعنى سوراخ كند آنكودك خبر بازآورد كه دريد بول او پراكنده بزمين رود خنسا گفت روزگار او تمام شده و اين شعرها بسرود: اتنكحنى هبلت على دريد و قد طردت سيد آل بدر
معاذ اللّه ينكحنى جبركى (1) قصير الباع من جشم بن بكر
يرى مجدا و مكرمة اتاها اذا عد الخسيس كريم نمر (2)
لئن اصبحت فى جشم هديا لقد امسيت فى دنس و فقر
فان لم اعط من اسرى نصيبا فقد ارد الزمان اذا بصخر (3)
گويند در ايام موسم كه شعراى عرب در بازار عكاظ انجمن ميشدند هيچ شاعر را بر خنساء فضيلت نميگذاشتند و او را اشعر شعراء ميگرفتند روزى چنان افتاد كه نابغۀ زيبائى با حسّان بن ثابت دچار شد و خنساء نيز حاضر بود و شعر خويش قرائت ميكرد نابغه گفت و اللّه ما رايت ذات مثانة اشعر منك قالت خنساء و ذا خصية قال النابغه و ذا خصية نابغه گفت بخدا قسم نديدم زنى كه اشعر از تو باشد خنساء گفت بگو هيچ مردى نديدم كه اشعر از تو باشد نابغه تصديق كرد اين سخن بر حسان گران آمد گفت من از تو و از خنساء افزونم نابغه گفت سخن بصدق نكردى و بجانب خنسا نگران شد تا حسانرا پاسخ گويد خنسا گفت اى حسان اين قصيده كه قرائت كرده اى كدام شعرا نيكوتر دانى حسان از جمله
ص: 200
اين شعر را اختيار كرد: لنا جفنات الغر يلمعن بالضحى و اسيافنا يقطرن من نجدة دما
خنساء گفت باين شعر نميتوانى فخر بنمائى چه در چند موضع بلغزيدى حسان گفت آن كدام است خنساء گفت اول لفظ جفنات و آن فروتر از عدد ده را شامل است و اگر جفان گفته بودى تا غايت عدد را شامل بود و ديگر آنكه اگر بجاى لفظ الغر اگر بيض ميگفتى نيكو بود چونكه غر سفيدى جبهه را گويند و آن محدود است و از براى بيض حدى و قيدى نيست و ديگر آنكه گفتى يلمعن و لمع پرتويرا گويند كه يكى بگذرد و يكى درآيد اگر يشرقن گفته بودى نيكو بود چه اشراق از لمعان پاينده تر باشد و ديگر آنكه گفتى بالضحى اگر بالدجى گفته بودى اولى بود چه بيشتر آيندگان در شب آيند و ديگر آنكه گفتى اسيافنا و بايد سيوف گفته باشى كه افادت عموم كند و ديگر آنكه گفتى دم يقطرن و نيكو آن بود كه بگوئى يسلن چه سيلان از قطران افزون است و ديگر آنكه گفتى دم و آن مفرد است اگر دماء كه لفظ جمع است گفته بودى نيكو بودى حسان در جواب عاجز بماند ناچار لب فروبست. و بشار كه يكى از شعراى معروف است در حق خنساء گويد خنساء را زن مخوانيد كه او را چهار خايه است. و با جرير كه از فحول شعرا است گفتند كه اشعر ناس كيست گفت اگر خنسا نبود من بودم گفت با كدام شعر جرير اشعار ذيل را از خنساء قرائت كرد: بنى سليم الاتبكو لفارسكم جلا عليكم امورا ذات امراس
ما للمنايا تعادينا و تطرقنا كاننا ابدا نجتز بالفاس
تعدوا علينا فتابى ان تزائلنا للحرب تخبر منا وهن ارماس
و لا يراك حديث السن مقتبل و فارس لا يرى مثل له واس
منا يعاوضه لو كان يمنعه بأس لصادفنا حيا اولى الباس
ان الزمان و لا يفنى عجائبه ابقى لنا ذنبا و استأصل الرأس
ابقى لنا كل محمول و فجعنا بالحاملين فهم هام و ارآس
ان الجديدين فى طول اختلافهما لا يفسدان و لكن يفسد الناس
ص: 201
و اين خنساء با قبيلۀ بنى سليم بنزد حضرت رسول آمد و مسلمانى گرفت و بعضى از اشعار خويش را بعرض آنحضرت رسانيد رسولخدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم فرمود هيه يا خنساء و باتفاق تمام شعراى عرب هيچ زن مانند خنساء شعر نگفت و در بدو حال شعر از دوبيتى بيشتر يا كمتر گفتى چون برادرانش كشته شدند چندانكه زنده بود در مرثيه ايشان خويشتن دارى نتوانست كرد چندانكه در ميان عرب بشدت حزن و غلبۀ مصيبت نامدار گشت چه برادرانش شجاع و كريم بودند و حكايتها از آنها آوردند در خلافت عمر چون لشكر اسلام با فرس در يوم سواد در برابر يك ديگر روبرو شدند شامگاه خنساء چهار پسر خود را طلب داشت. فقالت يا بنى انكم اسلمتم طائعين و هاجرتم مختارين و اللّه الذى لا اله غيره انكم بنو رجل واحد كما انتم بنو امراة واحده ماخنت اباكم و لا فضحت اخوانكم و لا هجنت حسبكم و لا غيرت نسبكم و قد تعلمون ما اعد اللّه للمسلمين من الثواب العظيم فى حرب الكافرين و اعلموا ان الدار الباقيه خير من الدار الفانيه يقول اللّه عز و جل يا ايها الذين آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا لعلكم تفلحون فاذا اصبحتم انشاء اللّه غدا سالمين فاغدوا الى قتال عدوكم مستبصرين و باللّه على اعدائه مستنصرين فاذا رايتم الحرب قد شمرت عن ساقها و جللت نارا على اوراقها فأطموا و طيسها و جالدوار أيسها عند اخترام حميسها تظفروا بالغنم او الكرامه فى دار الخلد و المقام. در اين جمله كلمات گويد كه ايفرزندان من برغبت مسلمانى گرفتيد و باختيار هجرت گرديد سوگند با خداى كه شما فرزند يك مرديد چنانكه فرزند يك زنيد با پدر شما خيانت نكردم و اخوان شما را فضيحت نخواستم حسب شما را نكوهيده نياوردم نسب شما را ديگرگون نساختم همانا دانسته ايد كه خداى تعالى در جهاد با كفار چه پاداش نهاده است و ميدانيد سراى آن جهان بر اين جهان چه فضيلت دارد خداوند ميفرمايد در جنگ با كفار صابر باشيد و از خدا بترسيد تا رستگار شويد چون شب بآخر رسد و سفيده سر برزند با دشمنان جدالرا تصميم عزم دهيد و آنگاه كه حرب دامن برزند و برپاى شود و نيران جنك و جوش افروخته گردد شما خويشتن را در گرم
ص: 202
گاه مصاف درافكنيد و سردار سپاهرا با لشكر تباه سازيد تا كرامت و غنيمت بدست كنيد و اگرنه رهسپار جنت گرديد فرزندان نصيحت مادر را آويز گوش كردند بامداد ساخته جنك شدند و بميدان تاختند و رجزها خواندند و جلادتها كردند و آنقدر كشتند تا كشته شدند و صاحب ناسخ رجزهاى ايشان را با كثيرى از اشعار خنساء نگاشته است. بالجمله چون خبر بخنساء بردند كه فرزندان تو چهار تن شهيد شدند فقالت الحمد للّه الذى شرفنى بقتلهم و ارجو من ربى ان يجمعنى معهم فى مستقر رحمته) و از براى خنساء ديوانى است و وفات خنساء در سنه شش صد و چهل ميلادى بوده است.
اين زن در شجاعت و فروسيت شجاعتى بكمال داشته در جلد خلفاى ناسخ ص ١٨6 خلاصه آنچه نگاشته اين است كه هنگاميكه خالد بن وليد با لشكر اسلام در نواحى دمشق ساخته كارزار بودند ضرار بن ازور را با پنج هزار دلاور بجانب (بيت لاهيا) گسيل داشت چون خبر بخالد رسيده بود كه از طرف هرقل لشكرى جرار بمدد روميان مى آمد خالد خواست سر راه بر ايشان گرفته باشد بالاخره ضرار بن ازور تا بيت لاهيا لشكر براند و از آنجا از دور نزديك بر سپاه روم مطلع گرديد و دانست كه جيشى عظيم و شاكى السلاح ميباشند چنانكه از شعشعه دروع و قواضب رماح ديدۀ نظاره كانرا بخود متوجه مينمايد. بعضى مسلمانان گفتند اى ضرار ما را باين قوم قوت كارزار نيست صواب اين باشد كه بازشويم و خبر بازدهيم ضرار گفت بخدا قسم بازنشوم چه خداوند ميفرمايد (و لا يولوهم الادبار) رافع بن عميرۀ طاعى گفت ايقوم ما بسيار وقت با عدد يسير بر جمعيت كثير غالب شديم شما دل بر صبر نهيد تا نصرت يابيد و همان گوئيد كه اصحاب طالوت هنگام لقاى جالوت گفتند ربنا افرغ علينا صبرا و ثبت اقدامنا و انصرنا على القوم
ص: 203
الكافرين مردم چون اين بشنيدند دل بر جنك نهادند و گفتند ما سراى آخرت را بر دنيا اختيار كرديم و ساخته كارزار شديم پس ضرار در بيت لاهيا و لشكر را بكمين بازداشت آنگاه كه لشكر روم راه نزديك نمودند و ايشان دوازده هزار مرد بودند و سردار ايشان (وردان) بود كه هرقل وعدۀ ولى عهدى باو داده بود و صليبى باو عطا كرده بود كه چهار ياقوت گران بها در اطراف آن منصوب بود و او را چنين وصيت كرد كه چون با دشمن روبرو شوى اين صليب را از پيش روى بدار تا ظفرمند باشى و قسيّسانرا فرمان كرده بود كه او را در كنيسه بخور دهند و بآب معموديه مغمور سازند. القصه چون وردان با لشكر اسلام روى درروى شد ناگاه ضرار چون شير درنده و اژدهاى دمنده از كمين جست و بجاى درع و جوشن يك پيرهن در تن داشت و بى توانى اسب بجهاند و با نيزه حمله افكند و مردى را كه از پيش روى سپاه حمل علم ميداد با نيزه بزد چنانكه از اسب نكون سار گرديد و صليب از دستش بيك طرف افتاد و از آنجا چون صاعقۀ شرربار بر لشكر كفار حمله درانداخت و از كشته ها پشتها ساخت چپ را براست همى زد و يمين را بر شمال همى كوفت در آن ميانه حمران بن وردان كه پسر سپه سالار لشكر بود خدنگى بجانب او گشاد چنانكه بازوى ايسر او را جراحت كرد ضرار بدان زخم اعتنائى نكرد و مانند پلنك زخم خوردۀ بسوى حمران تاختن برد حمران مرك را نگريست كه دهان باز كرده مى آيد روى برتافت تا مگر از پيش بدر رود ضرار برسيد و سنان نيزه را در پشت او فرو كرد چنانكه از سينه اش سر بدر نمود ضرار قوت كرد تا نيزه را بازكشد سنان نيزه در تن حمران بماند و نيزه بى سنان درآمد مردم روم چون اين بديدند اطراف او پره زدند و بر ضرار دلير شدند او را اسير گرفتند لشكر اسلام بيمناك و شكسته خاطر شدند در حال پيكى سريع السير بخالد فرستادند و او را از اسير شدن ضرار آگهى دادند خالد با هزار و پانصد مرد جنگى بشتاب باد و سحاب خود را بلشكر رسانيده و تيغ در ميان آنها نهادند حرب از دو سوى بر پا ايستاد و سواردرسوار افتاد خالد بناگاه فارسى را نگريست كه بر اسب كميت نشسته و نيزۀ دراز بدست كرده و تن را بسلب سياه پوشيده و دستارى حمراء بر ميان بسته و از تمامت اعضاى او جز
ص: 204
چشمهايش ديدار نبود و مانند برق جهنده از پيش روى مسلمانان نبرد ميساخت و كس او را نمى شناخت خالد گفت اين سوار كيست كه بغايت جنگجو و دلير است، رافع ابن عميره گفت منهم مدتى است نگران او هستم كه چون شرارۀ نار خود را بر سپاه روم زند و در ميان لشكر روم بناگاه لختى ناپديد شد چون نمودار شد تمامت جامه او از بس مرد كشته بود بخون آغشته بود رافع بن عميره گفت اكنون تفتيش حال او مينمايم پس پيش آمد گفت هان اى سوار كيستى و از كجائى سوار پاسخ نداد و چون شعله جواله بر لشكر كفار برد رافع راه با خالد نزديك كرد گفت ندانم اين سوار كيست كه جان خود را در جهاد بچيزى نشمارد بالجمله آن سوار را همه جا ديدار مى كردند كه صاعقه كردار بيمين و شمال ميتاخت و مرد و مركب بخاك هلاك ميانداخت خالد با او راه نزديك كرد گفت هان اى سوار كيستى و از كجائى باز پاسخ نداد مسلمانان گفتند اينك امير لشكر است از تو پرسش ميكند نقاب برگير تا ترا بدانيم و حشمت ترا نيكو بداريم جوابى نشنيدند خالد پيش شد گفت اى سوار تا چند خود را پوشيده ميدارى روى بگشا تا ترا بدانيم اينوقت بسخن آمد و گفت مرا شرم مى آيد كه خود را شناخته دارم چه زنى دلسوخته ام همانا خوله ازور خواهر ضرار ميباشم چون برادرم ضرار ابن ازور را اسير گرفتند بى هوشانه بجنك درآمدم باشد كه بدودست يابم خالد بگريست و گفت اينك تا تمام لشكر حمله افكنم تا برادرت را از قيد اسر برهانم خوله گفت منهم از پيش روى لشكر رزم خواهم داد پس خالد اسب برانگيخت و رافع بن عمير كرى منكر بكرد و هرمسلمانى با كافرى هم آورد كشت خوله در آن ميانه چون شعله جواله گرد برميانگيخت و همى خون ميريخت و از يمين و شمال قتال ميداد و بدين مقال مترنم بود. اين ضرار لا اراه يومى و لا يراه معشرى و قومى
يا واحدى و يا أخى ابن أمى كدرت عيشى و ازلت نومى
اين شعر همى گفت و ميگريست و كس نشان ضرار ندانست چون روز بنيمه رسيد هردو لشكر دست از جنك بازداشتند و هركس بجاى خود آرميد اين وقت
ص: 205
خوله از هركس نشان برادر گرفت خبرى نداشت چون مايوس شد بهاى هاى گريستن آغاز كرد. فقالت يابن ام ليت شعرى افى الجبال اوثقوك ام بالحديد قيدوك ليت شعرى افى البئر طرحوك ام بدم نحرك خضبوك ليت شعرى ابا لسنان طعنوك ام بالحسام ذبحوك ليت اختك لك الفداء من يد الاعداء اترانى اراك بعدها ابدا تركت اختك فى نار لا يخمد لهبها فان لحقت بابيك العام فبلغ المصطفى منى السلام خالد از سخنان خوله سخت گريان شد خواست ديگرباره حمله دراندازد و بر لشكر بتازد باشد كه از ضرار خبرى بدست آورد اين وقت خبر باو رسيد كه وردان سپهسالار لشكر روم ضرار را با صد سوار كسيل حمص داشته كه او را از آنجا بنزد هرقل برند خالد شاد شد رافع بن عميرا را با جمعى دلاور بطلب او فرستاد خوله گفت ايها الامير رخصت فرماى كه منهم در ركاب اين جماعت باشم خالد رافع را گفت شجاعت خوله را ديدى در همه حال نگران او باش بالجمله رافع بشتاب صبا و سحاب طى طريق نمودند تا در مكانى بر سر راه آنها كمين نهادند بناگاه ديدند غبارى بلند شد و از ميان غبار سواران روم رسيدند و ضرار با كتف بسته بر استرى سوار بود و همى اين اشعار تذكره ميكرد الا مبلغا قومى و خولة اننى اسير رهين موثق اليد بالقد (1)
و حولى علوج الروم من كل جانب يرومون ايصالى الى قبضة الضد
فيا قلب مت حزنا و غما و حسرة و يا عبرتى جودى بفيض على خد
ترى هل ارى اهلى و خولة مرة اجدد ما كنا عليه من العهد
اين وقت رافع بن عميره از كمين تاخت و خوله فرياد برداشت يا اخى ضرار لقد اجاب اللّه دعاك و قبل سرك و نجواك ها انا اختك خوله و حمله افكند و ديگر مسلمانان تكبيرگويان با شمشيرهاى آخته بر آن جماعت بتاختند و احدى را زنده نگذاشتند و ضرار از محنت اسيرى برست سلاح برگرفت و بر اسب برنشست و اين اشعار بگفت: يا رب حمدا اذ اجبت دعوتى فرجت همى و ازلت كربتى
ص: 206
و خوله با برادر خود بود تا در اجنادين دوباره مردم روم لشكر بسيار فراهم آوردند و جمعى از زنان مسلمانان را باسيرى گرفتند كه از جمله آنها خوله خواهر ضرار بن ازور بود ضرار چون اين بدانست سخت آشفته شد خالد گفت بيم مكن كه جمعى از سران سپاه روم در نزد ما اسير و مقيدند و پطرس كه زنانرا اسير گرفته بود تا ظاهر دمشق طى مسافت كرد و در آنجا بانتظار برادرش پولس بنشست كه او لشكر عرب را بقتل رساند و باو ملحق شود پس بتماشاى اسيران آمد در ميانه چشمش برخسار خوله افتاد هيچكس از زنان عرب را بصباحت منظر و طراوت رخسار مانند خوله نديد گفت اين اسير خاص من است كسى در او طمع نه بندد و لشكر روم هريكى اسيرى را خاص خود حساب ميكردند و انتظار پولس ميبردند و در ميان اسيران جمعى از زنان حمير و زنان تبايعه يمن گفت شما رضا ميدهيد كه كافران بر شما درآيند و شما را در گيرند من مرك را از اين زندگانى بهتر دانم عفيره دختر غفار حميرى گفت اى دختر ازور ما چه توانيم كرد كار با سيف و سنان و تير و كمان توان جست ما را سلاح جنك نيست خوله گفت عمود خيمه ها برجا است اگر خدا بخواهد نصرت خواهد داد اگرنه در اين مقاتلت جان سپاريم و از سرزنش زنان عرب برهيم جماعت نسوان بدين سخن همداستان شدند پس خوله دختر ازور عمودى برگرفت و از پيش روان شد و سائر زنان از عقب او راه برگرفته اند خوله گفت اى زنان مردى كنيد و از همديگر جدا نشويد و همگروه حمله افكنيد خوله اين بگفت و حمله كرد و عمود خويش را بر سر مردى فرود آورد چنانكه مغزش پراكنده فروريخت اين خبر به پطرس دادند برخواست و بايشان نزديك شد چشمش بر خوله افتاد زنيرا ديد كه چون شير شرزه ميخروشد و ميگويد ما دختران تبع و آل حميريم و فرق دشمنان عنود را با عمود ميشكافيم پطرس بر عارضين او نگاه كرد ديد مرواريدى است كه مزاب ياقوت خورده شيفته و فريفته وى شد بانك بر ايشان زد اين چه ناهنجاريست خوله گفت ما شعار عار بر تن نخواهيم كرد و سرزنش زنان عرب را هموار نخواهيم داشت آنكس كه با ما نزديك آيد سرش را
ص: 207
با عمود نرم خواهيم كرد. پطرس بخنديد و با مردم خويش گفت با اين زنان مدارا كنيد و متعرض ايشان نشويد و هركس بر ايشان طمعى بست جان بر سر طلب نهاد تا سى نفر از آن كافران بدين وسيله مقتول شدند بدست زنان پطرس چون اين بشنيد در خشم شد با جمعى از لشكريان بنزد زنان آمدند بشود آنها را بنرمى و آرامى رام خود گردانند پطرس روى با خوله كرد گفت ايدوشيزه عربيه دست از اين كردار ناهنجار بازدار و خويشتن را بدهان اژدها مسپار مرا به پزير تا مولاى تو باشم همانا در نزد هرقل مكانتى بسزا دارم و از بهر من ضياع و عقار فراوان هست اين جمله را با تو سپارم خوله گفت يابن الكفرة اللئام سوگند با خداى كه تو را بشبانى شتران و گوسفندان خويش نپزيرم اين كى شود كه تو را كفو خود گيرم اگر بر تو دست يابم سرت را با اين عمود به پرانم پطرس در خشم شد در خاطر نهاد كه تمام زنانرا بقتل رساند و با لشكريان گفت كه عارى بزرگتر از اين نتوان بود كه زنان عرب بر ما غلبه جويند بايد تيغ كشيد و اين گروه را بتمامت بقتل رسانيد در اين حال لشكر اسلام برسيد و خالد بن وليد و ضرار بن ازور چون قضاى آسمانى و بلاى ناگهانى بر جماعت كفار حمله كردند و يك نفر ايشان را زنده نگذاشتند و زنان را بسلامت مراجعت دادند در اين جنك سى نفر از روميان بدست خوله كشته شدند و در جنك يرموك زخمى بر سر خوله آمد كه از اسب درافتاد عفيره دختر غفار حميرى باز رسيد ويرا پرستارى كرد و هنگاميكه برادرش اسير شد چنانچه ذكر شد در فراق او قصايدى دارد از آنجمله اين است الا مخبر بعد الفراق يخبرنا بماذا الذى يا قوم اشغلكم عنا
و لو كنت ادرى انه اخر النوى لكنا وقفنا للوداع و ودعنا
ألا يا غراب البين تسأل مخبرى و هل بقدوم الغائبين تبشرنا
لقد كانت الايام هو بقربهم و كنا بهم نزهو و كانوا كما كنا
الا قاتل اللّه النوى ما امره و شتته ماذا يريد النوى منا
ذكرت ليالينا و نحن جماعة و فرقنا ريب الزمان و شتتنا
ص: 208
لثمنا خفافا للمطى و قبلنا
و لم انس اذ قالوا ضرارا مقيد تركناه فى ارض العدو و ودعنا
و ما هذه الايام الا مغارة و ما نحن الامثل لفظ بلا معنا
فلا كانت الايام من بعد بعدهم و ان لم يكن فيها ضرارا فلاكنا
و هنگاميكه ضرار را بجانب هرقل كوچ ميدادند قصيده اى كه چهل بيت ميشود آن را نگاشته و از براى خواهر خود خوله فرستاده خوله زارزار بگريست و گفت سوگند با خداى كه خون برادرم از اين كفار بخواهم چون او را چنان گمان بود كه او را كشته اند و اين اشعار بگفت: ابعد اخى يلذ الغمض جفنى و كيف ينام مقروح الجفون
سابكى ما حييت على شقيقى اعز على من عين اليمين
و ليت اذا لحقت به قتيلا تمنى انه غير المهين
و انا معشر من مات منا فليس يموت موت المستكين
و قالوا لم بكائك قلت مهلا الا ابكى و قد قطعوا يمينى
اقول ضرار حال او همانند خالد بن وليد است و او قاتل مالك بن نويره است غير مشكور عندنا و ترجمه او را در جلد چهارم الكلمة التامه مفصلا ايراد كرده ام بالاخره بعضى گويند در يمامه مقتول شد بعضى در اجنادين گويند بعضى ديگر گويند در خلافت عمر در كوفه وفات كرد و بعضى او را بارض جزيره وفات او را گفته اند بالجمله در استيعاب و اسد الغابه و اصابه او را ذكر كرده اند.
بانوئى با عظمت بوده و در دربار سلطنتى شانى بكمال داشته و صله و جوائز و عطاياى او بر ارباب حوائج متواتر بوده و اوست ممدوحۀ متنبى در سنۀ ٣5٢ در منيا فارقين كه در حوالى دياربكر واقع است وفات نموده و متنبى مراثى خوب براى او بنظم آورده است:
ص: 209
و از آن جمله مرثيه اى است كه مطلع او اين است: يا اخت خير اخ يا بنت خيراب كناية بهما عن اشرف النست
اجل قدرك ان تسمى مؤنبة و من يضعك فقد سماك العرب
كان فعلة لم تملأ مواكبها دياربكر و لم تخلع و لم تهب
و حسن مطلع شعر اول بر ارباب ذوق پوشيده نيست و در شعر ثانى گويد شأن تو اجل از اين است كه تصريح باسم تو بشود و در شعر سوم فعله را كنايه از اسم خوله آورده چون بر آن وزن است و اين بيت نظر باين مطلب دارد كه وقتى خوله در ناحيه دياربكر بوده بمردم احسانها مينموده و خعلتها ميبخشيده خوله درگذشت و حالا مثل اين است كه هرگز موكب با احتشام او ناحيۀ دياربكر را گذر نكرده و بمردم بذل خلاع و اموال ننموده و متبنى در ذيل اشعار مسطوره سه بيتى گفته كه از نخب اشعارى است كه در مدح زنان گفته شده است و هى هذه: و ان يكن خلقت انثى فقد خلقت كريمه غير انثى العقل و الحسب
و ان يكن تغلب العلياء عنصرها فان فى الخمر معنى ليس فى العنب
فليت طالعة الشمسين غائبة و ليس غائبة شمسين لم تغب
از جمله صحابيات است و ايشان دختر قيس بن ثعلبه است از قبيلۀ بنى بحار است بقول صاحب استيعاب و زوجه ديگرش سلمى است كه در محل خود بيايد.
در استيعاب گويد خوله بنت حكيم بن امية بن الحارشة الاسلميه زنى با كمال بوده پانزده حديث از رسول خدا روايت كرده و جمعى از صحابه از او روايت دارند و او از زنانى است كه نفس خود را برسول خدا هبه كرد و حضرت او را مهلت گذارد و خدمت رسولخدا مى نمود بالاخره عثمان بن مظعون كه از عباد و زهاد و اجلاّء صحابه
ص: 210
است او را تزويج كرد. و اين عثمان بن مظعون كنيه اش ابو سائب بن حبيب بن وهب بن حذاقة بن جمح الجمحى و او كسى بود كه سيزده نفر برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ايمان آوردند عثمان بن مظعون چهاردهمى بود كه بشرف اسلام مشرف گرديد و كان أعبد اصحاب رسول اللّه و أزهدهم هجرت بحبشه كرد سپس هجرت بمدينه نمود و در جنك بدر شرف حضور داشت و از كسانى است كه در جاهليت شراب را بخود حرام كرده بود و در اسلام لذت را ترك كرد و از عيال خود كنارى گرفت رسولخدا او را منع كرد كه اين كار در شريعت من جائز نيست و او اول كسى بود از اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه از دنيا رفت و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بجنازۀ او حاضر گرديد و او را بوسيد و چون سر بلند كرد اثر بكاء از آنحضرت ظاهر بود و در بقيع او را دفن كرد و سنگى علامت گذارد كه هرگاه بخواهند او را زيارت بنمايند نشان قبرش معلوم باشد و رسولخدا بزيارت قبر عثمان ابن مظعون مى آمد و چون پسرش ابراهيم از دنيا رفت فرمود ملحق شو بسلفنا الخير عمان بن مظعون و همچنين دخترش رقيه كه از دنيا رفت فرمود ملحق شو بسلفنا الصالح عثمان بن مظعون و اصحاب او و بعضى گفته اند برادر رضاعى رسولخدا بود. (مامقانى)
دختر منظور فزاريه بانوى حرم امام حسن مجتبى عليه السّلام است از او حسن مثنى متولد گرديد و او مردى جليل و صاحب فضل و ورع بوده در زمان خود متولى صدقات و موقوفات امير المؤمنين عليه السّلام بود و حجاج گاهيكه از جانب عبد الملك بن مروان حكومت مدينه را بدست گرفت خواست تا عمر بن على را در صدقات پدر با حسن شريك بنمايد حسن فرمود اين خلاف شرط وقف است چون فاطمه دختر پيغمبر وصيت كرده از براى فرزندان حسن و حسين بطنا بعد بطن و من اين شراكت را قبول نميكنم حجاج گفت خواه قبول كنى خواه نكنى من او را در توليت صدقات با تو شريك ميكنم
ص: 211
حسن ناچار ساكت گرديد و در وقتيكه حجاج از او غفلت داشت بى آگهى او از مدينه بجانب شام كوچ كرد و بر عبد الملك وارد گرديد عبد الملك مقدم او را بزرك شمرد و او را ترحيب كرد و بعد از سئولات مجلسى سبب قدوم او را پرسيد حسن حكايت حجاج را شرح داد عبد الملك گفت اين حكومت براى حجاج نيست و نامه باو نوشت و او را از مداخله در اين كار منع كرد و حسن مثنى راصله داد و مرخص كرد (و حقير تاريخ حسن مثنى را تا بآخر در فرسان الهيجاء ايراد كرده ام)
دختر اياس بن جعفر الحنفيه ابو نصر. بخارى نسب او را چنين گفته كه خوله بنت جعفر بن قيس بن مسلمة بن عبد اللّه بن تغلبة بن يربوع بن تغلبة بن الدؤل بن حنفيه بن لجيم، و ابن خلكان نيز چنين نقل كرده و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ج ١ ص ٨١ طبع مصر اضافه كرده است لجيم بن مصعب بن على بن بكر بن وائل. كيف كان زنى در كمال فصاحت و بلاغت بوده و از كودكانى است كه هنگام ولادت گفت لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه عما قليل سيملكنى سيد و سيكون له منى ولد در زمان خلافت ابى بكر ظلما اسير شد بالاخره امير المؤمنين او را تزويج كرد و محمد بن الحنفيه از او متولد شد و شرح حال اين شبل حيدر كرار را مفصلا در كتاب (فرسان الهيجاء) ايراد كرده ام و فضائل او را در آنجا شرح داده ام و مادر اين خوله دختر عمرو بن ارقم الحنفى است. و قطب راوندى در خرايج از دعبل بن على الخزاعى روايت كند كه حضرت رضا عليه السّلام از پدرش موسى بن جعفر و او از پدرش امام صادق عليه السّلام حديث فرمود كه حضرت صادق فرمودند من در نزد پدرم امام باقر عليه السّلام بودم كه جماعتى از شيعه وارد شدند و در ميان آنها جابر بن يزيد جعفى بود پس با پدر من گفتند كه آيا جد تو على بن ابى طالب بامامت ابى بكر و عمر راضى بود پدرم فرمودند نه بخدا قسم گفتند پس چرا از سباياى آنها خوله را نكاح كرد بملك يمين اين وقت
ص: 212
امام باقر عليه السّلام فرمان داد جابر بن يزيد جعفى را كه برو جابر بن عبد اللّه انصاريرا حاضر كن چون جابر بدر خانۀ جابر انصارى رسيد و دق الباب كرد جابر از درون خانه آواز داد كه اى جابر بن يزيد جعفى صبر كن كه اكنون مى آيم جابر بن يزيد ميگويد من با خود گفتم جابر امام نيست از كجا دانست كوبندۀ در من هستم چون بيرون آمد از او همين مطلب را سئوال كردم فرمود ديشب امام باقر بمن خبر داد كه شما امروز از قصۀ خوله مادر محمد بن الحنفيه از او سؤال خواهيد كرد و فرمود من جابر را بطلب تو ميفرستم جابر بن يزيد گفت راست گفتى چون بنزد امام باقر رسيدند آن حضرت بجماعت فرمود برخيزيد و اين مطلب را سئوال كنيد كه او حاضر قضيه بوده جماعت سئوال كردند كه اى جابر على بن ابى طالب عليه السّلام بامامت شيخين آيا راضى بود جابر فرمود نه بخدا قسم گفتند پس چرا خوله را از سباياى آنها قبول كرد و او را كنيز خود قرار داد جابر فرمود آه آه ترسيدم بميرم و كسى اين مطلب را از من سئوال نكند اكنون گوش داريد تا براى شما شرح دهم چون سباياى بنى حنيفه را آوردند خوله در ميان آنها بود چون آن منظرۀ رقت بار را بديد بجانب قبر رسولخدا متوجه گرديد و ناله از دل بركشيد و بنك عويل او بالا گرفت (و قالت السلام عليك يا رسول اللّه و على اهل بيتك من بعدك هؤلاء امتك تسبونا سبى النوب و الديلم و اللّه ما كان لنا اليهم من ذنب الا الميل الى اهلبيتك فجعلت الحسنة سيئة و السيئة حسنة فسبينا ثم انعطفت الى الناس و قالت لم سبيتمونا و قدا قررنا بشهادة ان لا اله الا اللّه و ان محمدا رسول اللّه) . و بروايت مجلسى در حق التيقين خوله چون وارد مسجد شد از قبر رسول خدا نشان گرفت او را دلالت كردند آمد و خود را بروى قبر انداخت و سخت بگريست و با ناله جان سوز و آهى آتش افروز عرض مى كرد يا رسول اللّه صلوات فرستاد خدا بر تو و بر اهل بيت تو و اينها امت تو باشند كه ما را مانند اسيران نوبه و ديلم متصرف شدند مردان ما را كشتند و اموال ما را غارت كردند و زنان ما را بكنيزى گرفتند و حال آنكه ما ميگوئيم: اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و گناهى نداشتيم بغير آنكه تخم محبت اهل بيت را در دل
ص: 213
خود كاشتيم و اقرار بفضل ايشان نموديم پس نيكى را بدى پنداشتند و بدى را نيكى انگاشتند پروردگارا تو انتقام ما را از ايشان بكش پس با مردم خطاب كرد و فرمود چرا ما را اسير كرديد با اينكه ما اقرار داريم بوحدانيت خدا و برسالت سيد انبياء محمد مصطفى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم گفتند گناه شما اين است كه زكوة نداديد خوله فرمود بر فرض اينكه شما راست بگوئيد مردان زكوة ندادند تقصير زنان چيست و گناه اين اطفال چه باشد اينوقت طلحه و خالد خواستند او را در حصۀ خود قرار دهند جامه بر سر او انداختند خوله صيحه بر ايشان زد و فرمود واى بر شما اين چه خيال خام و فكر باطل است كه ميكنيد گفتند قيمت ترا بمزايده گذاردند هركس زيادتر داد ترا مالك خواهد شد. خوله فرمود خاب ظنكم و طاش سهمكم هيهات هيهات همانا گمان شما بى جا و تير شما بخطا رفت بخدا قسم مالك نمى شود مرا مگر كسيكه خبر دهد مرا كه مادرم هنگاميكه بمن حامله بود چه گفت و در وقت تولد من چه گفت و در شش سالگى چه امانت بمن سپرد و آن امانت الان در كجا است هركه مرا از اين قضايا خبر داد او صاحب من و مالك اختيار من است و الا با كاردى شكم خود را پاره كنم و قيمت خود را ضايع بنمايم اينوقت صحابه از سخنان او مبهوت شدند خيره خيره بر او نظر ميكردند و دهشتى آنها را فروگرفت همه لال و خاموش ماندند ابو بكر چون آن حيرت بديد گفت شما را چه روى داده كه چنين مبهوت مانده ايد زبير گفت براى قول اين جاريه ابو بكر گفت اهميت ندارد اين جاريه چون از سادات عشيرۀ خود بوده و در امرى واقع شده كه بآن عادت نداشته ترس و بيم بر او مستولى شده تكلم باين كلمات بى حاصل مينمايد خوله چون اين كلمات بشنيد فرمود بخدا قسم هيچ ترسى و فزعى در من راه نيافته و آنچه را ميگويم حق و صواب است (و اللّه ما قلت الا حقا و لا نطقت الا فصلا و لابدان يكون كذلك و حق صاحب هذه البنيه ما كذبت) اين وقت خوله ساكت گرديد و در ناحيه مسجد بيارميد و طلحه و خالد نااميد شدند و جامۀ خود را برداشتند اينوقت امير المؤمنين عليه السّلام داخل مسجد گرديد ناله و زفير خوله بگوش او رسيده فرمود
ص: 214
كه اين ناله و زفير كيست معروض داشتند زنى از اسيران قيمت خود را بر مسلمين حرام كرده است و ميگويد مرا خبر دهيد بكذا و كذا و تو ميدانى يا ابا الحسن كه پيغمبر از دنيا رفته و وحى منقطع شده است و غيب كسى نداند حضرت امير عليه السّلام فرمود آن زن هرچه گفته درست گفته من او را خبر ميدهم و او را مالك ميشوم صحابه راضى شدند پس شاه ولايت آمد مقابل خوله چون چشم خوله بر حضرت افتاد عرض كرد شما چه كس باشيد فرمود منم على بن ابى طالب چون حضرت را شنيد ناله جان سوز از دل بركشيد عرض كرد يا امير المؤمنين بواسطه محبت تو ما را اسير كردند و بجهت اقرار بولايت تو مردان ما را كشتند و اموال ما را غارت كردند اين سخنان را گفت و صدا بناله بلند كرد امير المؤمنين عليه السّلام او را تسليت داد فرمودند اجر شما ضايع نخواهد شد بعد فرمود چون مادر تو بر تو حامله شد سالى قحطسال بود كه گوسفندان از صحرا گرسنه برميگشتند و آب چشمه ها خشكيده بود مادرت گفت عجب حمل شومى در سال شومى دچار شدم چون مادرت وضع حمل او نزديك شد گفت خدايا اين وضع حمل را بر من آسان گردان بعد از آن اگر خواهى نگاهدار و اگر خواهى بردار چون متولد شدى همان ساعت زبان گشودى و اداى شهادتين كردى و بمادر خود گفتى چرا بهلاك من راضى شدى زود باشد كه سيد اولاد آدم مرا مالك بشود و در عقد خود درآورد و از من پسرى بوجود آيد پس مادرت اين سخنان را در پاره مسى نقش كرد و او را دفن كرد چون تو بسن شش سالگى رسيدى لوح را بتو ارائه كرد و تسليم تو نمود و سفارش در حفظ او فرمود وقتيكه شما را اسير كردند تمام همت تو اين بود كه اين لوح را حفظ بنمائى و آن لوح الان در ميان گيسوان تو مى باشد پس خوله لوح را درآورد و مردمان بديدند آنچه حضرت فرموده بود بدون زياده و كم در آن لوح مسطور بود. و بروايت خرايج لوح را همه قرائت كردند اين وقت ابو بكر گفت خذها يا ابا الحسن بارك اللّه فيها يعنى او را تصرف كن خدا وى را بر تو مبارك گرداند سلمان آواز برداشت و فرمود بخدا قسم آفريده اى بر على منت ندارد بلكه منت از
ص: 215
براى خدا و پيغمبر و امير المؤمنين است مالك نشد او را مگر بمعجزۀ باهره و علم لدنى كه خدايتعالى باو انعام كرده است و بجهت فضيلتى كه خدايش ويرا باو مخصوص گردانيده كه ديگران دست آنها از آن فضائل تهى است. پس مقداد از جاى خود برخواست و فرمود چه شده است مردمان را كه خداوند متعال براى آنها البته طريق حق و هدايت را روشن كرد و مردم آن را ترك كردند و راه ضلالت و كورى را گرفتند با اينكه براهين حقانيت امير المؤمنين عليه السّلام بر همه مردم واضح و لائح است. سپس ابو ذر از جاى برخواست و فرمود واعجباه جاى هزارگونه تعجب است كه حق را مى بينند مع ذلك عناد ميكنند و در هرزمانى آيات حق آشكار و هويدا است پس فرمود اى مردم حق بر شما واضح گرديد و جاهل از عالم تميز داده شد در اين قضيه همانا اى مردم خويش را واپائيد كه در كورى و ضلالت دچار نشويد پس متوجه ابو بكر گرديد و فرمود آيا منت مى گذارى بر اهل حق بچيزيكه آنها مخصوص آن ميباشند و اين خلافتى را كه تو امروز بر خود بسته اى مخصوص امير المؤمنين است چه آنكه او زيبندۀ اين مقام است. سپس عمار از جاى برخواست فرمود شما را بخدا قسم ميدهم كه در حيوة رسول خدا بامرة المؤمنين سلام نكرديم بر امير المؤمنين عليه السّلام و بفرمان رسولخدا نگفتيم السلام عليك يا امير المؤمنين عمر بن الخطاب عمار را نهيب داد و زجر كرد او را كه چرا چنين سخنى ميگوئى ابو بكر چون ديد كار برسوائى كشيد از مجلس برخواست و بخانه رفت و مردم متفرق شدند و امير المؤمنين خوله را برداشت و بخانۀ اسماء بنت عميس آورد و سفارش او را كرد و فرمود اكرمى مثواها و خوله در نزد اسماء بود تا اينكه برادرش آمد پس امير المؤمنين او را تزويج كرد و اين قصه دليل بر فضل امير المؤمنين و فساد آنچه را كه دشمنان آن حضرت تلفيق كردند پس اى جماعت بدانيد كه امير المؤمنين خوله را تزويج كرد بنكاح نه بملك يمين جابر چون بدينجا رسانيد جماعت گفتند اى جابر خدا تو را از آتش جهنم نجات بدهد همچنانكه ما را از حرارت شك و ريب نجات دادى.
ص: 216
اين قصه را اكابر علماى عامه (1) نقل كرده اند و چون راه انكار بر آنها محدود است در مقام تاويلات ركيكه برآمدند چندانكه يضحك به الثكلا و اصل قصه اين است كه چون ابو بكر بر مسند خلافت مستقر گرديد خالد بن وليد را فرستاد بسوى قبيلۀ بنى يربوع كه زكوة ايشان را جمع كند چون خالد وارد قبيلۀ مالك شد ايشان اذان گفتند و نماز كردند و اظهار اطاعت و انقياد نمودند چون شب شد آثار عذر از خالد ظاهر شد ايشان احتياط نمودند اسلحه بر خود بستند اصحاب خالد گفتند ما مسلمانيم شما چرا اسلحه برداشته ايد ايشان گفتند ما هم مسلمانيم شما چرا اسلحه برداشته ايد چون قبيلۀ مالك اسلحه خود را ريختند اصحاب خالد بر آنها حمله نمودند و مردان آنها را كشتند و زنان آنها را اسير كردند ابو قتاده كه با آن لشكر بود گفت اينجماعت اظهار اسلام كردند و شما آنها را امان داديد خالد بحرف او التفات نكرده امر كرد بقتل مردان آنها و اسير كردن زنان آنها و اطفال ايشان بالاخره مردان آنها را كشتند و زنان آنها را اسير كردند و اموال آنها را در ميان لشكر قسمت نمودند و خالد زن مالك بن نويره را بحصه خود گرفت و در همان شب با او جماع كرد پس ابو قتاده قسم ياد كرد كه در لشكرى كه خالد امير باشد هرگز نرود پس بر اسب خود سوار شد و بشتاب بسوى ابو بكر برگشت و قصه را باو نقل كرد عمر چون اين واقعه را شنيد انكار بليغ كرد و سخن بسيار گفت با ابو بكر و گفت قصاص بر خالد واجب شده است چون خالد برگشت و داخل مسجد شد با هيئت اهل حرب و تيرها بر عمامه اش بند كرده بود عمر برخواست و تيرها از سرش كشيد و شكست و گفت اى دشمن خدا مرد مسلمانيرا كشتى و با عيالش زنا كردى و اللّه
ص: 217
ترا سنك سار خواهم كرد و خالد ساكت بود و هيچ سخن نمى گفت و گمان داشت كه ابو بكر بخطاى او با عمر شريك است چون خالد بنزد ابو بكر رفت و عذرهاى ناموجه آورد ابو بكر از براى اغراض باطله خود قبول كرد و خالد مسرور بيرون آمد و كنايۀ چند بعمر گفت و رفت. و جمعى از عامه روايت كرده اند كه لشكر خالد شهادت ميدادند كه آن قوم اذان ميگفتند و نماز ميكردند و برادر مالك عمر را شفيع كرد بنزد ابو بكر آمد و از خالد شكوه كرد عمر گفت بايد او را قصاص كرد ابو بكر گفت ما صاحب خود را براى اعرابى نميكشيم. و بنا بروايت صاحب نهايه ابو بكر گفت خالد شمشير خدا است من در غلاف نكنم سيفى را كه خدا بر مشركان كشيده است عمر قسم ياد كرد كه اگر من قدرت بهم رسانم خالد را بقصاص مالك بن نويره بقتل رسانم و حصه ايكه از غنايم براى او جدا كرده بودند تصرف نكرد تا خليفه شد پس آن مال را و هرچه از دختران و پسران كه در نزد مردمان بود همه را گرفت و بصاحبانش رد كرد و اكثر زنان حامله بودند و چون خالد هميشه از وعدۀ كشتن او ترسان و گريزان بود پيش عمر آمد و گفت بعوض كشتن مالك ميروم سعد بن عباده كه از بيعت با تو سر برتافته بقتل ميرسانم رفت و سعد بن عباده را بقتل رسانيد و شهرت دادند كه جن او را كشته پس خالد بنزد عمر آمد گفت از من راضى شدى گفت بلى و برخواست پيشانى او را بوسه داد و چون برادر مالك آمد و بعمر گفت بوعدۀ خود وفا كن و خالد را بكش گفت من خلاف آنچه صاحب رسولخدا كرده است نميكنم. راقم حروف گويد شيخين در اين قضيه از چند جهت مورد انتقاد واقع شدند. اولا آنكه بروايت طبرى مالك بن نويره منع زكوة نكرد و قوم خود را از اجتماع در منع زكوة جلوگيرى كرد و ايشان را نصيحت كرده كه با ولاة اسلام منازعه نبايد كرد و ايشان را متفرق نمود چون پراكنده شدند خالد دست بقتل و غارت گشود و اين ظلم فجيع از آنها در دائرۀ گيتى از آنها بيادگار باقى ماند.
ص: 218
ثانيا بصريح روايات عامه كه مالك بن نويره بالفرض منع زكوة كرده باشد ولى باصل وجوب زكوة قائل بود و صاحب منهاج گفته هركس باصل وجوب زكوة قائل باشد قتل او جائز نيست با اين حال اين قتل فجيع و سوء صنيع كه از خالد بروز كرد ابو بكر او را ناديده گرفت. و ثالثا بالفرض كه مالك بن نويره و اصحاب او مرتد شده باشند ابتدا بقتال آنها جايز نيست تا ايشان ابتدا بنمايند و باتفاق مورخين خالد ابداء بقتال نمود بلكه مكرا و خدعة همه را شهيد كرد و ابو بكر در اين باب بخالد اشكالى و ايرادى ننمود. و رابعا بالفرض كه مالك مرتد شده باشد بر ابو بكر واجب بود كه ناصح مشفقى بفرستد كه سبب ارتداد آنها را معلوم كند كه اگر علت ظلمى باشد كه بايشان وارد شده ازالۀ ان ظلم بنمايد و اگر شبهه اى دچار شدند ازالۀ آن شبهه بنمايد و اگر هيچيك اينها نباشد آنها را موعظه و نصيحت بنمايد و اگر اصرار كنند آنها را اعلام كند كه ما با شما قتال خواهيم داد و باتفاق مورخين خالد هيچيك اينها را عمل نكرد و ابو بكر هم باو ايرادى ننمود كه چرا چنين نكردى. بالجمله تفصيل مطلب را در جلد اول (الكلمة التامه) ايراد كرده ام كه مالك از شيعيان امير المومنين عليه السّلام بود و قتل مالك بدست خالد برضاى ابو بكر بود بعلاوه عاشق عيال او شده بود. و خامسا بالفرض بقول ابو بكر كه بعمر گفت خالد خطاى در اجتهاد كرده لو سلمنا چرا بايد اموال مردم از بين برود بايستى همه را ابو بكر يا خود يا از بيت المال به پردازد و أسيران را مراجعت دهد و مقتولين را بايد ديه بدهد براى اينكه اگر خطا از روى ميزان شرعى بوده عقاب برداشته ميشود ولى ضمان بحال خود باقى است. و سادسا اگر خالد خطاى در قتل كرده زناى با زوجه مالك بن نويره در همان شب باتفاق مورخين كه خطا نبوده و بر ابو بكر واجب بود كه او را حد بزند چرا حد نزد. و سابعا زناى خالد در نزد عمر كه مسلم بود و قسم ياد كرد كه هرگاه دست پيدا
ص: 219
كنم خالد را قصاص بنمايم چون خليفه شد چرا قصاص نكرد و چرا حنث قسم نمود اعمى اللّه عيون من عمى قلبه.
خويله بالتصغير دختر مالك بن ثعلبة بن اصرم است و قصه اين زن چنانكه در اصابه و غير آن مذكور است مظهر تشريع حكمى و شأن نزول آيتى گرديده خلاصه آن داستان اين است كه خويله زوجه اوس بن صامت روزى شوهرش بر او خشم گرفت و صيغه ظهار بر زبان رانده گفت انت على كظهر امى و ايقاع اين صيغه در آن وقت موجب بينونت منجز و سبب حرمت مطلق ميگرديد چنانكه صيغه طلاق در اين زمان چنين است چون خويله اين عبارت از شوهر بشنيد بخدمت رسولخدا رفت و قصۀ خود را بيان كرد و از حكم شرعى و تكليف شخصى خود سؤال نمود و در آنجائيكه زنى بيكس و فقير و مادر چند كودك صغير بود ناله ها و تألمى شديد پيدا كرد چرا كه اگر طفلكان را ميگذاشت و ميرفت از بى پرستارى طفلكان تلف مى شدند و اگر با خويشتن ميبرد از گرسنگى بهلاكت ميرسيدند. حضرت رسول برحسب حكم مزبور كه صيغه ظهار حكم طلاق بائن داشت فرمود تو بر اوس بن صامت حرامى مطلقا پس حق تعالى بر آن ضعيفه ترحم فرموده و در حق او تفضل نموده آيتى فروفرستاد و حكم ظهار را بظهور رسانيد قال عز من قائل. (قَدْ سَمِعَ اَللّٰهُ قَوْلَ اَلَّتِي تُجٰادِلُكَ فِي زَوْجِهٰا وَ تَشْتَكِي إِلَى اَللّٰهِ. الآية) مراد از التى خوله است و مقصود از زوجها اوس بن صامت است از اين هنگام ظهار از طلاق جدا شد باينكه تفريق و بينونت و حرمتى را كه طلاق موجب گردد منجز و مطلق باشد و از ظهار و مقيد و معلق باين معنى كه مظاهر چون خواهد زوجۀ خود را حلال نمايد ميبايد كفارۀ شرعيه به پردازد پس حرمت مس زن بر شويش مادامى است كه كفاره نداده باشد برخلاف حرمت طلاق كه بمجرد وقوع آن حكم حرمت بطور تنجيز و تاييد و اطلاق
ص: 220
تعلق ميگيرد و در ظهار همينكه زوج يكى از كفارات ثلث مرتبه را بجاى آورد حرمت برخواسته و قدغن برداشته ميشود و كفارۀ ظهار عبارت است از آزاد كردن يك بنده و اگر نتواند روزه دوماه متوالى و اگر نتواند اطعام شصت مسكين چنانكه خداى تعالى در واقعه ظهار اوس بن صامت با خويله ميفرمايد: (وَ اَلَّذِينَ يُظٰاهِرُونَ مِنْ نِسٰائِهِمْ ثُمَّ يَعُودُونَ لِمٰا قٰالُوا فَتَحْرِيرُ رَقَبَةٍ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسّٰا ذٰلِكُمْ تُوعَظُونَ بِهِ وَ اَللّٰهُ بِمٰا تَعْمَلُونَ خَبِيرٌ فَمَنْ لَمْ يَجِدْ فَصِيٰامُ شَهْرَيْنِ مُتَتٰابِعَيْنِ مِنْ قَبْلِ أَنْ يَتَمَاسّٰا فَمَنْ لَمْ يَسْتَطِعْ فَإِطْعٰامُ سِتِّينَ مِسْكِيناً) پس بعد از نزول آيۀ مباركه در شان ايشان اوس بن صامت شصت مسكين را اطعام كرد و حضرت رسول خويله را بزوجيت وى اعادت داد و اين مسئله در كتب فقهيه يك باب معنونى دارد. در اصابه گويد عمر در ايام خلافت خود روزى با چند نفر به پيرزنى برخورد و مدتى دراز ايستاد با مشار اليها گفتگو كرد و همراهان او ايستاده منتظر بودند يكى از همراهان بعمر گفت بجهت پيره زنى جمعى را معطل مينمائى عمر گفت واى بر تو مگر نمى دانى اين زن كيست اين همان خاتون جليل القدرى است كه شكايت بدرگاه پروردگار برد و حقتعالى آيۀ شريفه قَدْ سَمِعَ اَللّٰهُ را در حق او نازل فرمود. و نيز در اصابه گفته كه روزى عمر از مسجد بيرون آمد و با او جارود عبدى بود بناگاه زنى در طريق سر راه بر عمر گرفت و او را ندا كرد و گفت ايعمر بهوش باش من تو را نيك ميشناسم آيا در خاطر دارى كه در سوق عكاظ در مكه تو را عمير ميناميدند و عصائى بدست گرفته بودى و طفلان خورد سال را بازى ميدادى پس از اينكه سالها عمير بودى سپس عمر شدى اكنون بامير المؤمنين مسمى گشتى از خدا بترس در حق بندگان خدا و از پاداش روز جزا در حذر باش (و اعلم انه من خاف الوعيد قرب عليه البعيد و من خاف الموت خشى الفوت و در تفسير ابو الفتوح در سورۀ مجادله مفصلا اين قصه را نقل كرده است.
ص: 221
وفيه ميگويد شيخ طوسى را دو دختر بود هردو فاصله عالمه يكى از آنها والدۀ ابن ادريس است. و شيخ ابو على ابن شيخ طوسى هردو خواهر را اجازه داده است.
ايشهى در مستطرف مينويسد كه عبد الملك بن مروان بوالى خود حجاج نوشت كه از اسلم بن عبد البكرى بعضى چيزهاى ناهنجار بمن رسيده است سر او را از تن دور كن و براى من بفرست حجاج فرمان داد تا اسلم را حاضر كردند و امر عبد الملك را باو ابلاغ كرد. اسلم گفت ايها الامير تو حاضرى و امير المومنين غائب آنچه از من باو گفتند دروغ است و كفالت بيست و چهار نفر زن بزرك و كوچك برعهده من قرار گرفته و قوت يوميه آنها را من بايد تحصيل بنمايم پس اگر مرا بكشى بيست و پنج نفر را كشته باشى و آن بيست و چهار نفر الساعه در سراى من حاضرند حجاج آنها را طلبيده ديد فى الواقع بيست و چهار نفر زن ميباشند پرسيد شما كيانيد يكى گفت من خالۀ اسلمم ديگرى من عمۀ اويم و بر اين قياس هريك انتساب خود را بشرح كردند از آن ميانه دخترى ده ساله از اسلم از همه پيشى گرفت و در برابر حجاج زانو زده و گفت من دختر او هستم آنگاه اين ابيات بخواند: احجاج لم تشهد مقام بناته و عماته يندبنه الليل اجمعا
احجاج كم تقتل به ان قتلته ثمان و عشر و اثنتين و اربعا
احجاج من هذا يقوم مقامه علينا فمهلا ان تزدنا تضعضعا
احجاج اما ان تجود بنفسه علينا و اما ان تقتلنا معا
حجاج چون اين اشعار بشنيد متاثر شد سخنان اسلم و دختر او را بعبد الملك فرستاد او نيز ترحم كرد و از خون اسلم درگذشت و امر نمود حجاج را كه اسلم را رها كند و انعامى براى دختر فرستاد.
ص: 222
دختر ابو الاسود دئلى (1) در الكنى و الالقاب بترجمۀ ابو الاسود گويد معويه حلوائى براى ابو الاسود فرستاد كه قلب او را مايل بخود بنمايد و او را از محبت امير المومنين منصرف نمايد ابو الاسود را دخترى بود شش ساله يا پنج ساله از آن حلوا لقمه اى برگرفت و در دهن بگذاشت پدرش گفت دختر جان من از دهن بينداز كه اين سم قاتل و زهر هلاهل است اين حلواى مزعفرى است كه معويه براى ما فرستاده تا قلب ما را بخود مائل كند و باين حيله و خدعه ميخواهد ما را از مولايمان امير المؤمنين برگرداند دختران حلوا را از دهن بينداخت و گفت قبحه اللّه يخدعنا عن السيد المطهر بالشهد المزعفر تبالمرسله و آكله يعنى هلاك باد انكه فرستاد و آنكه ميخواهد تناول كند فقالت: ابا لشهد المزعفر يا بن هند نبيع عليك احسابا و دينا
معاذ اللّه كيف يكون هذا و مولانا امير المؤمنينا
و پدر اين دختر محترمه ابو الاسود نامش ظالم كنيه اش بر اسمش غلبه پيدا كرده است و او فرزند عمرو بصرى است كه در بصره در سنۀ شصت و نه وفات كرد و او از فضلاى تابعين و مخلصين از شيعيان امير المؤمنين عليه السّلام است در فصاحت و بلاغت و طلاقت زبان و شيرينى بيان نادرۀ عصر خود بوده و اشعار بسيار در مراثى اهل بيت انشا كرده و چندانكه توانسته از مناقب و حكم و موعظ ايشان خوددارى نكرده و او اول كس است كه علم نجومرا باشارۀ امير المؤمنين اختراع كرد و براى او نوادر بسيار است درك زمان چهار امام كرده مامقانى نقل كرده كه هشتاد و پنج سال عمر او بوده و در سنۀ نود و نه فوت كرده بنابراين درك زمان امام باقر هم كرده و در
ص: 223
صفين ملازم ركاب امير المؤمنين بوده و از جاحظ نقل كرده كه ابو الاسود از فقهاء و شعراء و دهات و حاضرى الجواب شمرده ميشد و او شيعۀ امير المؤمنين عليه السّلام بود.
اين دختر در زمان صديقه طاهره فاطمۀ زهراء عليه السّلام بوده كه آنمخدره از جمله وصيتهاى او اين بود كه تابوت اصغر را يعنى اين جامه دانرا بدختر ابى ذر و داستان ابى ذر را در جلد سوم (الكلمة النامه) مفصلا ايراد كرده ام در مطاعن عثمان كه بالاخره اين دختر در صحراى ربذه پدرش از دار دنيا رفته مالك اشتر بعد از دفن ابى ذر اين دختر را مياورد و بامير المؤمنين مى سپارد و روايتيكه از اين دختر منقولست در غايت صحت و اعتبار است بيش از اين از تاريخ او چيزى در دست نيست و او است كه سرگذشت پدرش را در ربذه حديث كند.
در اعيان الشيعه تحت عنوان بنت شاه طهماسب ميفرمايد اسم او را نميدانم فقط ميدانم زنى عامله فاضله بوده است و جمعى از علماء براى اين زن رساله ها در اصول فقه و غيره تاليف كرده اند و پدرش شاه طهماسب كه معاصر با محقق كركى و والد شيخ بهائى بوده پنجاه و چهار سال سلطنت كرده و در عصر او بازار علم رواج كاملى داشته تا در نتيجه ماه صفر ٩٨4 برحمت حق پيوسته.
در رياض العلماء او را ذكر كرده و او را بفضل و دانش ستوده و نهج البلاغه را از عموى خود روايت كرده و شيخ عبد الرحيم بغدادى معروف بابن الاخوه كه از اعيان علماء اهل سنت است نهج البلاغه را از اين مخدره روايت كرده و قطب راوندى در آخر شرح نهج البلاغه سند خود را از طريق عامه بهمين عبد الرحيم ميرساند.
ص: 224
بانوى حرم شيخ طائفه شيخ طوسى در كتاب نام برده گويد جدۀ ابن ادريس است زهى شرافت اين بيت علم كه مادر و دختر و خواهر و برادر و شوهر و داماد همه بمرتبه اجتهاد رسيدند شيخ طوسى فرزند ارجمندش ابو على دامادش ابن ادريس و هو احمد بن ادريس الحلى و دخترزاده اش محمد بن احمد بن ادريس الحلى صاحب سرائر المتوفى سنه 5٩٨ و دو دخترش ذلك فضل اللّه يؤتيه من يشاء. و ورّام بن ابى فراس نسب او منتهى بمالك اشتر نخعى صاحب امير المؤمنين عليه السّلام ميشود و او صاحب كتاب تنبيه الخاطر كه مشهور بمجموعه ورّام بن ابى فراس است و بسيار كتاب نفيسى است چون مؤلف او آنچه را نوشته عامل بآن بوده و ارباب رجال تماما او را بوصف فقيه صالح ورع تقى ستوده اند و منقول از فلاح السائل است كه ورّام بن ابى فراس كسى است كه اقتدا بافعال او مى شود و ايشان عقيقى كه بر آن اسماء ائمه را نقش كرده بودند وصيت كرده بود كه چون او را در قبر مى گذارند آن عقيق را در زير زبان او بگذارند.
و ايضا در رياض العلماء گويد كنيه اش ام الحسن نامش فاطمه ملقبه بست مشايخ و شيخ حر عاملى او را در أمل الآمل الانسان الخاص و زبدة الخواص و زينة اهل الفضينة و الاخلاص شيخة الشيعة و عيبة العلم الباذخ فاطمة المدعوة بست المشايخ و هى سيدة
ص: 225
رواة الاخبار و رئيسة نقلة الاثار الخ كلماته فى حقها ذكر كرده و فرموده اين زن عالمه فاضله فقيهه صالحه عابده بوده است و ميفرمايد من از مشايخ مدح و ثناء او را شنيدم و اين مخدره از ابن معيه كه استاد پدرش شهيد اول بوده روايت دارد و پدرش او را مدح ميكرده و زنها را امر ميفرمود كه باو اقتدا بنمايند و در احكام باو رجوع بفرمايند و ترجمه شهيد اول محمد بن مكى را در جاى ديگر نقل كرده ام.
در كتاب مذكور گويد اسم او را نميدانم فقط ميدانم اين دختر عالمه فاضله فقيهه محدثه بانوى حرم شيخ بهائى است و ميفرمايد من در نزد پدرش شيخ على تحصيل ميكردم و شنيدم از بعض معمرين ثقات كه مى فرمود من دختر شيخ على منشار را ديدم كه در اوان طفوليت فقه و حديث را درس مى گفت و زنها در نزد او تحصيل ميكردند و چهار هزار مجلد كتاب باو ميراث رسيد و شنيدم از بعض افاضل كه اين دختر بسيار فاضله و وافرة العلم بوده و بعد از وفات شيخ بهائى حيوة داشته. و در روضات الجنات شيخ على منشار را از اجلاء فضلاء و اكابر علماء شمرده و گفته او از شاگردان محقق ثانى شيخ على كركى است و بعد از استاد خود منصب شيخ الاسلامى از قبل شاه طهماسب صفوى منتقل باو گرديد و كتب بسيارى از هندوستان حمل نمود باصفهان، و بعد از شيخ على منشار شيخ بهائى-زاد اللّه فى بهائه-بجاى او منصوب گرديد.
در اعيان الشيعه مى فرمايد از زنان فاضله بوده تعليقاتى بر كتاب من لا يحضره الفقيه دارد و از براى او است رسائلى در مسائل فقهيه.
ص: 226
دختر خالد بن سنان در دعاى عمل ام داود نام خالد بن سنان هست كه از جملۀ انبيا بوده در سنۀ 6١٢٣ بعد از هبوط آدم مبعوث برسالت شده بعد از عيسى بن مريم و در جلد متعلق باحوالات عيسى نام اين را محياة گفته و كذا علامۀ مجلسى در جلد اول حيوة القلوب ميفرمايد كه بسندهاى معتبر از امام باقر و صادق (ع) منقولست كه روزى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نشسته بودند كه ناگاه زنى بخدمت آنحضرت آمد پس آنحضرت او را مرحبا گفت و دستش را گرفت و او را بر روى رداى خود در پهلوى خود نشانيد و فرمود كه اين دختر پيغمبرى ميباشد كه قوم او ويرا ضايع كردند و او خالد بن سنان عيسى است كه قوم خود را بسوى خدا دعوت كرد و باو ايمان نياوردند و در ميان ايشان آتشى هر ساله از غارى كه در نزديك آنها بود بيرون مى آمد و مواشى و زراعات آنها را ميسوزانيد پس خالد بايشان گفت اگر من اين آتش را از شما رفع كنم بمن ايمان مى آوريد و بروايتى قوم او درخواست كردند كه اگر تو پيغمبرى اين آتش را از ما برطرف كن ما بتو ايمان مى آوريم خالد بن سنان قبول كرد چون آتش پيدا شد او را استقبال كرد و با عصاى خود از پى آن رفت تا داخل غار گرديد و قوم او بر در آن غار نشستند و گمان كردند آتش او را سوخته و بيرون نخواهد آمد. و بنا بروايتى بعد از دو روز بيرون آمد و فرمود من آنچه كردم بامر خدا كردم و بنو عبس گمان كردند من بيرون نخواهم آمد اينك بيرون آمدم و از جبين من عرق ميريزد و اكنون بمن ايمان آوريد قوم او گفتند ما ايمان نمى آوريم اين آتشى بود كه بيرون مى آمد و برميگشت خالد بن سنان فرمود اكنون من شما را وصيت ميكنم كه من در فلان روز خواهم مرد چون بميرم مرا دفن كنيد و بعد از چند روز كله اى از گوره خر بر سر قبر من خواهند آمد و در پيش ايشان گوره خر دم بريده اى ميباشد كه بر سر قبر من ميايستد اين وقت قبر مرا بشكافتيد و مرا بيرون آوريد و هرچه خواهيد از من به پرسيد كه شما را جواب خواهم گفت از آنچه واقع ميشود تا روز قيامت آنحضرت فوت شد و او را دفن كردند و
ص: 227
رسيد روز وعده ايكه او كرده بود و بهمان نحو كه فرموده بود كلۀ گوره خر آمدند و در پيشاپيش آنها گوره خر دم بريده اى بود آمد و بر سر قبر آنحضرت ايستاد و قوم او آمدند و خواستند قبر او را بشكافند بعضى گفتند كه در حيوة او باو ايمان نياورديد اكنون بعد از مرك او ميخواهيد باو ايمان بياوريد و اگر او را از قبر بيرون آوريد در عرب براى شما ننگى خواهد بود و فرزندان او را اولاد منبوش خواهند گفت او را بحال خود گذاشتند و برگشتند. و در ناسخ گويد دختر خالد در كبر سن بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرف شد پيغمبر او را بزرگوار داشت و رداى مباركش را گسترده او را بر رداى خويش نشاند و فرمود مرحبا بابنة نبي اضاعوه قومه از قضا چنان اوفتاد كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سورۀ اخلاص را تلاوت ميكرد و فرمود قُلْ هُوَ اَللّٰهُ أَحَدٌ اَللّٰهُ اَلصَّمَدُ دختر خالد گفت پدر من در حيوة خويش اين سوره را تلاوت ميكرد.
در كتاب حيوة محمد بن الحنفيه ص ١٢5 كه در اين عصر بطبع رسيده و آن اثر قلم بعضى از سادات و فضلاء معاصرين است اشعار ذيل را بدختر حجر بن عدى نسبت داده ولى حقير در تاريخ طبرى در حوادث سنه 5١ و كامل ابن اثير جزرى و اعلام النساء عمر رضا كحاله ابيات ذيل را بهند دختر زيد بن مخرمة الانصارى نسبت دادند ولى ممكن است كه اين دختر انشادا قرائت كرده باشد و اشعار اين است: ترفّع ايها القمر المنير لعلّك ان ترى حجرا يسيرا
يسير الى معوية بن صخر ليقتله كما زعم الامير
الا يا حجر حجربنى عدى و من اخلاقه كرم و خير
الا يا ليت حجرا مات موتا و لم ينحر كما نحر البعير
نجبرت الجبابر بعد حجر و طاب لها الخورنق و البثير
و اصبحت البلادبه محولا كأن لم يأتها يوم مطير
اخاف عليك ما ادرى عديا و شيخافى دمشق له زئير
ص: 228
فان يهلك فكل عميد قوم الى هلك من الدنيا يسير
و اشعار عمر رضا كحاله كه بهند دختر زيد بن مخرمه نسبت داده است اين دو بيت ذيل است: دموع عينى ديمة تقطر تبكى على حجرو ماتقتر
لو كانت القوس على امره ما حمل السيف له الاعور
و حقير ترجمۀ حجر را در جلد سوم (الكلمة التامه) مفصلا انگاشته ام و اما زيد ابن مخرمه لم اقف على ترجمته:
بيهقى در كتاب محاسن و مساوى تحت عنوان محاسن برّ البنات حديث كند كه يك نفر از اصحاب معويه كه در باطن با امير المؤمنين بود با آن حضرت مكاتبه داشت معويه مطلع شد او را حاضر كرد و تهديد نمود كه اگر اين مرتبه نامه بعلى بن ابى طالب بنويسى ترا بقتل ميرسانم بعد از اين تهديد باز نامه از او بدست آمد كه آن را براى حضرت نوشته بود معويه فرمان قتل او را صادر كرد اين خبر بگوش دختركى صغيره كه از براى او بود رسيد آن دختر خود را بنزد معاويه رسانيد و اين اشعار بگفت: معوى لا تقتل أبا كان مشفقا علينا فنبقى إن فقدناه شرّدا
و توتم أولادا صغارا بقتله و ان تعف عنه كنت بالعفو اسعدا
معاوى هبه اليوم للّه وحده و للباكيات الصارخات تلددا
معاوى منك العلم و الحلم و التقى و كنت قديما يابن حرب مسددا
معويه و أصحاب او از فصاحت و بلاغت آن دختر كوچك تعجبها كردند و بر او ترحم كرده از قتل پدرش صرف نظر كردند و پدرش را باو بخشيدند اين يكى از فوائد علم و أدب است.
ترجمۀ صاحب بن عباد در مجلدات تاريخ سامرا مفصلا نگاشته ام اين دختر
ص: 229
فاضله و اديبه بود و جاى تعجب نيست دختريكه در دامان صاحب بن عباد كه زبان از فصاحت و علم و ادب او قاصر است چنين باشد فضل و دانش را از پدر ميراث گرفته بود صاحب بن عباد از كثرت علاقه بآندختر و شدت علاقۀ او بسادات دوست ميداشت كه اين دختر را بيك نفر علوى تزويج بنمايد تا اينكه او را بابو الحسين على بن الحسين معروف باخى مسمعى تزويج نمود چون مسمعى برادر رضاعى او بود باين لقب مشهور گرديد و حسين فرزند قاسم بن محمد بطحائى است كه از سادات حسنى است و ابو الحسين از دختر صاحب بن عباد پسرى آورد نامش را عباد نهاد چون اين بشارت بصاحب بردند قصيده اى گفت كه اين دو بيت ذيل از او است: احمد اللّه لبشرى اقبلت عند الفتى اذ حبانى اللّه سبطا هو سبط للنبى
مرحبا ثمة اهلا بغلام هاشمى نبوى علوى حسنى صاحبى
و نيز قصيده اى در اين معنى سروده كه مطلع آن اين بيت ذيل است: الحمد للّه حمدا دائما ابدا قد صار سبط رسول اللّه لى ولدا
در كتاب دانشمندان آذربايجانى تاليف ميرزا محمد على تربيت گفته كه اين دختر در شهر اصفهان تحصيل كرده و ايشان دختر عم قليخان مؤلف رياض الشعر است و اشعار ذيل اثر طبع اين دختر است: من ساقيم شراب حاضر اى عاشق تشنه آب حاضر
آب است شراب پيش لعلم هان لعل من و شراب حاضر
با حسن من آفتاب هيچ است اينك من و آفتاب حاضر
در ناسخ از تاريخ اعثم كوفى نقل كند كه مسلم بن عقيل را دخترى بود سيزده ساله چون در منزل زباله خبر قتل مسلم بحضرت سيد الشهداء رسيد بخيمه زنان درآمد و دختر مسلم را پيش خواست و نوازشى بزيادت و مراعاتى بيرون عادت باوى فرمود دختر
ص: 230
مسلم را از آن حال صورتى در خيال مصور گشت عرض كرد يابن رسول اللّه با من ملاطفت بى پدران و عطوفت يتيمان مرعى ميدارى مگر مسلم را شهيد كرده باشند حسين عليه السّلام را نيروى شكيب برفت پس بگريست و گفت اى دختر اندوهگين مباش اگر مسلم نباشد من پدر تو باشم و خواهرم مادر تو باشد و دخترانم خواهران تو باشند و پسرانم برادران تو دختر مسلم فرياد برآورد و زارزار بگريست الخ آنچه در فرسان الهيجاء ذكر كرده ام: دختر مامون عباسى بعضى گفته اند نامش خديجه بوده از فصحاى شعرا بشمار ميرفته وقتى جاريۀ مغنية مسمات بشاريه ابيات ذيل را كه از نتايج افكار مشار اليها است در مجلس متوكل عباسي خواند: باللّه قولو الى لمن ذا الرشا مثقل الردف الهضيم الحشا
اظرف ما كان اذا ما صحا و املح الناس اذا ما انتشى
و قد بنى برج حمام له ارسل فيه طائرا مرعشى
يا ليتنى كنت حماما له او باشقا يفعل بى ما يشا
لو لبس القوهى من رقة اوجعه القوهى او خدّشا
خليفه را نهايت خوش آمده زياده از حد تحسين كرد و از شاريه پرسيد اين ابيات از كيست چون خديجه خليفه زاده بود انتشار اين قسم از اشعار از او مناسب نمى نمود شاريه خواست كتمان كند خليفه او را قسم داد شاريه ناچار حقيقت را اظهار كرد و اين ابيات باسم خديجه اشتهار يافت.
دختر تيمورتاش بن امير چوپان زوجۀ شيخ حسن كبير ايلكانى مادر سلطان اويس زنى باكفايت بوده صلاح الدين صفدى گويد در زمان امير شيخ حسن حكومت
ص: 231
در واقع بدست دلشاد خاتون بود و او غربا را نوازش مينمود و فقرا پيوسته مشمول احسان او بودند در سنه ٧5٢ هجرى در بغداد وفات كرد نعش او را با كمال تجليل به نجف اشرف حمل نمودند و او را طبع موزونى بوده اين ابيات ذيل از او است: اشكيكه سر ز گوشۀ چشمم برون كند بر روى من نشيند و دعوى خون كند
ولها ايضا طاعات منكران محبت قبول نيست صدبار اگر ز چشمۀ زمزم وضو كنند
و لها ايضا حل شد از غم همه مشكل كه مرا در دلبود جز غم عشق كه حل كردن او مشكل بود
و لا يخفى كه حضرات ايلكانى رجالا و نساء همه از امراء و بزرگان شيعه بودند و سالها در عراق حكومت داشتند و خواجه جمال الدين ساوجى قصيدۀ غرائى در جلوس سلطان اويس كه متضمن مادۀ تاريخ او است برشته نظم كشيده و تاريخ جلوس او را بيان نمود اين ابيات ذيل از آن قصيده است: مبشران سعادت بر اين بلندرواق همى كنند ندا در ممالك آفاق
كه سال هفصد و پنجاه هفت ماه رجب باتفاق خلايق بيارى خلاق
خدا يگان سلاطين عهد شيخ اويس پناه پشت ملوك جهان على الاطلاق
نشست خسرو روى زمين باستحقاق فراز تخت سلاطين مدار ملك عراق
و قاضى نور اللّه در مجالس المؤمنين ص ٣٩٣ مآثر ايشان را ذكر كرده كه ايلكانى ها و جلائريها و ايلخانيها حكومت واحده داشتند و همه از امراء شيعه ميباشند و در تاريخ نجف تاليف شيخ جعفر بن شيخ باقر نجفى نقل كرده كه از سنه ٧٣6 تا سنه ٨١٣ در عراق سلطنت داشتند و آثار آنها در عتبات از معابد و مساجد و تكايا بسيار است و شيخ حسن كبير در سنه ٧5٧ وفات كرد در بغداد و جنازه او را به نجف برده دفن كردند و مدت سلطنت او هفده سال بود.
ص: 232
دلوانيه و آمدن او بنزد معويه ابن عبد ربه در كتاب عقد الفريد مينگارد كه زنى بنام دلوانيه از بنى ذكوان بود معويه يك روز بار عام داد مردمان گروه گروه بايوان مظالم او حاضر ميشدند ناگاه زنى با دو تن كنيزكان خود بر معويه وارد شد و لثام از چهره بيك سوى كشيد گونه اى نمودار شد كه گفتى آب مرواريد كه مزاب ياقوت احمر خورده معويه را مخاطب داشت: (ثم قالت الحمد للّه الذي خلق الانسان و جعل فيه البيان و دل به على النعم و اجرى به القلم فيما ابرم و احكم و حتم و زرأ و برأ و حكم و قضى صرف الكلام باللغات المختلفه على المعانى المتفرقه و الفها بالتقديم و التاخير و الاشباه و النظير و المؤالفة و التزايد فادته القلوب الى الالسن وادته الاذان الى القلوب فتلقته قلوب بالافهام و استدل به على العلم و عبد به الرب تبارك و تعالى و عرفت به الاقدار و تمت به النعم.) گفت سپاس خداوندى را كه انسانرا بيافريد و نيروى بيان داد و آنرا دليل شكر نعمت داشت و بدستيارى آن بدست قلم در آنچه استوار فرموده و حكم كرد و قضى راند و بنگاشت و بياراست كلام را بلغات مختلف و معانى متفرقه تاليف كرد در ميان كلمات بصفت تقديم و تاخير و اشباه و نظير پس دلها انديشيدۀ خويش را بسوى زبانها روان داشتند و زبانها بگوشها القا نمودند و قلوب بقوت افهام تلقى فرمودند و حجتى ساخت آن را براى استدراك علم در پرستش خداوند جل جلاله و پديدآمد بدان مقدارها و بكمال رسيد نعمتها آنگاه گفت (و كان من قضاء اللّه و قدره ان قربت زياد او جعلت له فى آل ابى سفيان نسبا و وليته احكام المسلمين فسفك الدماء بغير حلها و هتك الحريم بغير حق و لا مراقبة للّه عز و جل خئون ظلوم كافر غشوم يختار من المعاصى اعظمها و من الجرائم اشنعها لا يرى للّه و قارا و لا يظن ان له اليه معادا و لا يحذر له نارا و لا يرجو وعدا و لا يخاف وعيدا و غدا يعرض عمله فى صحيفتك و توقف على ما اجترم
ص: 233
بين يدى ربك و لك بمحمد (ص) اسوة و بينك و بينه صهر) گفت اى معويه قضى وقدر بر آن بود كه تو زياد بن ابيه را در شمار آل ابى سفيان درآورى و برادر خويش خوانى آنگاهش بر مسلمانان حكومت دهى تا خون مردم را بناحق بريزد و پرده مسلمين را چاك زند و نگران خداوند نشود مردى خائن و ظالم و كافر و ستمكار است اختيار ميكند از معاصى بزرك تر آنرا و از جرائم مكروه و شنيع تر آنرا عظمت خدا را نگران نميشود و بازگشت خود را بسوى خدا گمان نميكند از آتش دوزخ نمى ترسد و از بيم و اميد نمى پرسد فرداى قيامت اعمال او را در صحيفۀ تو بنگارند و تو را در موقف پرسش بازدارند هان اى معويه هوش بازآور و اقتفا برسول خدا ميكن نه آخر در ميان تو و او نسبت مصاهرت ميباشد و از اين مصاهرت ام حبيبه را كه خواهر معويه است اراده كرده چون در حبالۀ رسولخدا بود دلوانيه چون سخن بدينجا آورد ديگرباره آغاز سخن كرد گفت اى معويه (فلا الماضين من ائمة الهدى اتبعت و لا طريقهم سلكت حملت عبد ثقيف على رقاب امة الاسلام يدبر امورها و يسفك دمائها فما ذا تقول لربك يا معويه و قد مضى من عمرك اكثره و بقى وزره و ذهب خيره و بقى شره انى امرأة من بنى ذكوان و ثب زياد المدعى الى ابى سفيان على ضيعتى و تراثى عن آبائى و اجدادى فحال بينى و بينها و غصبها و قتل من رجالى من بنى ذكوان من نازعه فيها فان انصفت و عدلت و الا و كلتك و زيادا الى اللّه فهو حكم و لم تبطل ظلامتى عنده و هو المنتصف لى منكما.) گفت اى معويه متابعت ائمه هدى نكردى و بر طريق ايشان نرفتى يك بندۀ ثقفى را بر گردن مسلمانان سوار كردى تا امور ايشانرا پريشان ساخت و خون ايشان را بريخت فرداى خدايرا پاسخ چگوئى همانا از عمر تو فراوان رفته و اندك بجاى مانده خيرش منقضى گشته و شرش باقى مانده اينك من يكنفر از قبيلۀ بنى ذكوانم زياد كه خود را پسر ابو سفيان شمرده بر من تاختن كرد ميراثى كه از آبا و اجداد داشتم برگرفت هركس كه از قبيله بنى ذكوان كه خواست شر او را بگرداند با تيغ بگذرانيد هان اى معويه داد من بده و كار بعدل ميكن و الا كار تو را و زياد را بخداوند ميگذارم كه
ص: 234
او است حاكم عادل و منصف بحق و اين ظلم و ستمى كه بر من آمده مكافات مى فرمايد معويه از ديدار او مبهوت گشت و از گفتار او در عجب رفت و گفت چه افتاده است زياد را در تقديم چنين كارها خداوند لعنت كند زياد را كه جز از مثالب و معايب او سخنى گوش زد من نميشود و فرمان كرد كه با دلوانيه كار بانصاف بنمايد و اموال و انقال او را بازدهد و الا او را از عمل باز كند و دلوانيه را بعطا شاد خاطر ساخت و مراجعت داد.)
ظاهرا در تذكرة الخواتين ديده ام در ذكاوت و دانش مشهور بود طبعى موزون داشته على بن عثمان كلابي گويد مرا با محمد بن كناسه شغلى افتاد بمنزل او رفتم ويرا نيافتم با جاريه او صحبت ميكردم و سخن از هرطرف ميگفتم آنگاه دنانير گفت بمن اى ابا الحسن تو را محزون و مغموم مى بينم گفتم برادرى داشتم از قريش درگذشت اينك از دفن او بازميگردم دنانير اين دوبيت را قرائت كرد: بكيت على اخ لك من قريش فابكانى بكائك يا علىّ
فمات و ما اخّبرتناه و لكن طهارة صحبه الخبر الجلىّ
و اين على بن عثمان گويد روزى نزد محمد بن كناسه بودم گفت ميخواهم از ذكا و كياست و فهم و فراست دنانير چيزى بتو معلوم كنم آنگاه بمشار اليها نوشت انك أمة ضعيفه لكعاء فاذا جائك كتابى فعجلى بجوابى و السلام يعنى تو كنيز بيچاره پستى هستى جون مكتوب من بتو برسد در جواب تعجيل كن دنانير در جواب نوشت (اسائنى تهجينك عند ابى الحسن و ان من اعيا العى الجواب عمالا جواب له و السلام) يعنى مرا بد آمد كه در نزد ابو الحسن مرا بزشتى ياد كردى و اين است و جز اين نيست كه عاجزترين عاجزها در تكلم آنكس باشد كه جواب بگويد از سخنيكه قابل جواب نباشد و لا يخفى كه اين محمد بن كناسه از اهل عرفان و زهد بوده است داماد ابراهيم بن ادهم و پسر خواهر او است.
ص: 235
دينا زوجۀ عبد السلام معروف بديك الجن و دينا بر وزن عيسى ابن خلكان در وفيات الاعيان گويد دينا جاريه اى شاعره بوده است از عبد السلام معروف بديك الجن گويند مشار اليها پسرى از ديك الجن بهم رسانيد و آن پسر درگذشت دينا ابيات ذيل را در مرثيۀ او انشا كرد: بأبى نبذتك بالعراء المغفر و سترت وجهك بالتراب الاعفر
بأبى بذلتك بعد صون للبلى و رجعت عنك صبرت ام لم اصبر
لو كنت اقدر ان ارى اثر البلى لتركت وجهك ضاحيا لم يقبر
راقم حروف گويد اين ديك الجن از معاريف شيعه بوده محدث قمى در الكنى و الالقاب گويد ابو محمد عبد السلام بن رغبان بر وزن عطشان اصل او از موته و تولد وى در حمص بوده شاعرى معروف و بفصاحت و بلاغت موصوف بوده رويۀ ابى تمام را در شعر داشته دائما ساكن در حمص بوده از نواحى شام كمتر بجائى ميرفته و مراثى بسيار از براى حضرت سيد الشهدا عليه السّلام انشا كرده و چون مذهب تشيع را داشته ناصبيها او را بزندقه و الحاد نسبت دادند حالات اين مرد بزرك در مجالس المؤمنين قاضى نور اللّه و كتاب مثالب شيخ مفيد و كتاب شهاب الثاقب و كشكول شيخ يوسف بحرانى و كتاب ظلمات الهاويه علامۀ نورى و غير آن مشروع است و نبذه اى از أخبار و أشعار او را در حيوة الحيوان دميرى و وفيات الاعيان ابن خلكان و أغانى ابو الفرج مذكور است و شيخ يوسف بحرانى در كتاب انيس المسافر كه معروف بكشكول است قصۀ بسيار لطيفى ذكر كرده است از اين ديك الجن در ج ٢ ص ١٠٨ با متوكل ولى در شهاب الثاقب از كتاب شيخ مفيد اين قصه با هارون الرشيد اتفاق افتاده و هو الاقرب و در اينجا مختصر و ملخص مضمون عبارت شهاب الثاقب را مينگاريم نوشته است كه در عهد هارون الرشيد مردى بود كه او را اسحاق بن ابراهم و اگرنه عبد السلام مشهور بديك الجن ميگفتند و كان
ص: 236
عالما فاضلا شاعرا اديبا فقيها حاويا لكثير من العلوم و كان شيعيا) ناصبيها در نزد هارون از او شكايت كردند و چندانكه توانستند بر او تهمت زدند كه اين مردى است زنديق و قائل بصانع نيست و بر أهل اسلام طعن ميزند اگر امير المؤمنين او را بقتل برساند مسلمانان را از دست و زبان او در راحت انداخته پس هارون الرشيد امر باحضار او كرد چون در نزد هارون آمد گفت السلام عليك يا امير المؤمنين هارون گفت لا أهلا و لا سهلا واى بر تو همانا بمن رسيده است كه تو انكار صانع مينمائى و قائل به بعثت انبياء نيستى و بر اسلام و مسلمين طعن ميزنى و اگر من تو را بكشم مردم را از شر تو آسوده كردم ديك الجن گفت معاذ اللّه يا امير المؤمنين كه اين مذهب من باشد و چنين مقاله اى از من صادر شده باشد چگونه توان انكار صانع كرد با اينهمه شواهد داله بر وجود او و اعتقاد من اين است كه مرك حق است و قيامت حق است و حشر خلائق حق است و لطفا بر خدا واجب است كه زمين را خالى از حجت نگذارد يا پيغمبر مبعوث باشد يا وصى پيغمبر و اين أقرب بصلاح و دورتر از فساد است و بر خداوند متعال واجب است اين لطف تا دنيا آخر شود بخدا قسم يا امير المؤمنين مذهب من همين است و شما گوش ندهيد بحرف جماعتيكه مانند همج الرعاء هستند دنبال هرصدائى ميروند و هرفتنۀ خوابيده را بيدار ميكنند و هرآتش خاموش شده را دامن ميزنند عمل بقياس ميكنند زندقه و الحاد از أصول و فروع آنها هويدا است و خلافت را و ميراث شما أهل بيت را ضبط نمودند بحديث مجعول نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقه و چگونه رسولخدا چنين ميفرمايد و حال آنكه خداوند متعال در كتاب كريم خود فرموده (و ورث سليمان و داود) و در قصۀ زكريا ميفرمايد رَبِّ هَبْ لِي مِنْ لَدُنْكَ ذُرِّيَّةً طَيِّبَةً و ميفرمايد وَ أُولُوا اَلْأَرْحٰامِ بَعْضُهُمْ أَوْلىٰ بِبَعْضٍ هارون گفت واى بر تو مگر تو قائل اين شعر نيستى: اصبحت جم بلابل الصدر و ابيت مطويا على الجمر
ان بحت حل دمى و ان اكتم يضيق به صدرى
ص: 237
يعنى صبح كردم در حاليكه بسيار بود شدائد سينۀ من و شب را بسر بردم در حاليكه در دلم آتشى افروخته بود و اگر آن سرّيكه در دل داشتم گاهى آشكار مى كردم هراينه خون هدر و باطل ميشد و اگر كتمان ميكردم بواسطۀ او سينۀ من تنگى ميكرد هارون گفت واى بر تو مگر اين اشعار از تو نيست ديك الجن گفت بلى و اللّه اين أشعار از آن من است و لكن تتمه او كجا است هارون گفت مگر تتمه دارد ديك الجن گفت بلى از براى او تتمه است هارون گفت واى بر تو بياور تتمه او را ديك الجن گفت: مما اتاه الى ابى حسن عمر و صاحبه ابو بكر
فعلى الذى يرضى بفعلهما مثل الذى احتقبا من الوزر
جعلوك رابعهم ابا حسن كذبوا و رب الشفع و الوتر
منعوك حق الارث و الطهر
و قتلت فى بدر سراتهم لاغر و ان طلبوك بالوتر
و الى الخلافة سابقوك و ما سبقوك فى احد و لا بدر
هارون سخن در دهان ديك الجن شكست و گفت ويلك من ترا حاضر كردم تا زندقه تو را معلوم كنم اينك بسوى مذهب را فضه رفتى و كفرى بر كفر خود افزودى ديك الجن گفت يا امير المؤمنين هركس كه قائل بولايت و محبت شما اهل بيت بوده باشد و دوستى شما را فرض شمارد بقوله تعالى (قُلْ لاٰ أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ اَلْمَوَدَّةَ فِي اَلْقُرْبىٰ) و قرابت شما را با رسولخدا ملاحظه داشته باشد كافر باشد پس منهم كافر خواهم بود هارون گفت مگر تو قائل اين شعر نيستى: باح لفظ بمضمر الصدر ماذاك الا بمعظم الامر
فليس بعد الممات حادثة و انما الموت بيضة الفقر
ديك الجن گفت معاذ اللّه كه اين اشعار از آن من بوده باشد الا آنكه نقل از اشياخ كرده ام و اقتباس از وليد بن عقبه نموده ام چه آنكه او زنديق بوده چنانچه روزى باقر آن تفال زد پس اين آيه آمد (وَ اِسْتَفْتَحُوا وَ خٰابَ كُلُّ جَبّٰارٍ عَنِيدٍ) وليد از اين تهديد
ص: 238
در غضب شد كه در ذيل آيه ميفرمايد (مِنْ وَرٰائِهِ جَهَنَّمُ وَ يُسْقىٰ مِنْ مٰاءٍ صَدِيدٍ) پس مصحف را نشانه تير كرد تا اينكه او را از هم دريد و اين شعر بگفت: تهددنى بجبّار عنيد فها انا ذاك جبار عنيد
اذا ما جئت ربك يوم حشر فقل يا رب مزّقنى الوليد
هارون گفت در واقع آن دو بيت از آن تو نبود ديك الجن گفت لا و اللّه يا امير المؤمنين هارون گفت خدا لعنت كند وليد را كه انكار صانع و بعث و نشور نموده و او نبوده است مگر زنديق ايديك الجن آيا ميدانى اين وليد بن يزيد لعين از كجا اخذ كرده گفت بلى ميدانم هارون گفت بگو از كجا اخذ كرده گفت از عمر بن سعد گرفته چون عبيد اللّه بن زياد خواست او را بحرب حسين بفرستد اين اشعار بسرود: فو اللّه ما ادرى و انى لحائر افكّر فى امرى على خطرين
ءأترك ملك الرى و الرى منيتى ام ارجع مأثو ما بقتل حسين
حسين بن عمى و الحوادث جمة و لكن ملك الرى قرة عينى
و ما عاقل باع الوجود بدين
يقولون ان اللّه خالق جنة و نار و تعذيب و غل يدين
و ان صدقوا فيما يقولون اننى اتوب الى الرحمن من سنتين
و ان كذبوا فزنا بدنيا هنيئة و ملك عقيم دائم الحجلين
هارون گفت خدا لعنت كند عمر بن سعد را كه انكار صانع و بعث و نشور نموده ايديك الجن آيا ميدانى اين لعين از كجا اخذ كرده ديك الجن گفت بلى ميدانم از يزيد بن معويه اخذ كرده هنگاميكه سر مبارك حسين را در طشتى از طلا گذاردند و بنزد يزيد آوردند اين وقت يزيد اين اشعار ميسرود: لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل
ليت اشياخى ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل
لأهلّوا و استهلّوا فرحا و لقالوا يا يزيد لا تشل
لست من خندف ان لم انتقم من بنى احمد ما كان فعل
قد قتلنا القوم من ساداتهم و عدلناه ببدر فاعتدل
ص: 239
و با چوب بر لب و دندان آن حضرت ميزد در آنحال غرابى كه صداى او را بفال بد ميگرفته اند صدا كرد كه اهل مجلس را همه وحشت فروگرفت بالاخص بنى اميه را اين وقت يزيد اين ابيات بسرود: يا غراب البين ما شئت فقل انما تندب امرا قد فعل
*** لما بدت تلك الشموس و اشرقت تلك الشموس على ربى جيرونى
نعب الغراب فقلت صح اولا تصح فلقد قضيت من الغريم ديونى
هارون گفت خدا لعنت كند يزيد را كه چه قدر در كفر و زندقه جرات داشته ايديك الجن آيا ميدانى يزيد از كجا اخذ كرده گفت بلى ميدانم اگر امير المؤمنين مرا امان دهد در نفس و اهل و مال و ضامن بشود از براى من جائزه هراينه خواهم گفت آنرا هارون گفت براى تو امان و جائزه خواهد بود پس انگشتر خود را بيرون آورده و در نزديك ديك الجن انداخت اين وقت ديك الجن گفت يزيد از پدرش معويه اخذ كرده هارون گفت آن كدام است ديك الجن گفت معويه در حال احتضار بعيالش ميگفت هنگاميكه زنش گريه ميكرد و ميگفت بعد از تو شوهر نخواهم كرد: اذا مت يا ام الحميراء فانكحى فليس لنا بعد الممات تلاقيا
فان كنت قد اخبرت عن مبعث لنا اساطير لهو يجعل القلب ساهيا (إلخ)
هارون گفت خدا لعنت كند معويه را كه انكار صانع و بعث و نشور و نبوت كرده، اى ديك الجن ميدانى معويه از كه اخذ كرده گفت بلى از اشعار عمر بن الخطاب هنگاميكه او را والى شام گردانيد اين اشعار بگفت: معوى ان القوم ملت حلومهم بدعوة من عم العشيرة بالوتر
صبوت الى دين به باد اسرتى فبعدا به ذنبا قصمت به ظهرى
فلم انس لا انس الوليد و عتبة و شيبة و العاص الصريع لدى البدر
توصل الى التخليط فى الملة التى اتانا بها الماضى المموه بالسحر
لهذا لقد و ليتك الشام راجيا و انت جديران تعود الى صخر
ص: 240
هارون گفت اى ابا اسحق آيا عمر كافر بود بما جاء على محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ديك الجن گفت بلى يا امير المؤمنين و بروايت ديگر كه در بسيارى از كتب آنرا نقل كرده اند بنا بر نقل انيس المسافر شيخ يوسف عمر گفت: ءأوعد فى المعاد بشرب خمر و أنهى الان عن ماء و تمر
ابعث ثم حشر ثم نشر حديث خرافة يا ام عمرو
هارون گفت قاتله اللّه اين زنديق اين كفر و الحاد را از كه اخذ كرده گفت از ابو بكر بن ابى قحافه هارون گفت ايديك الجن أو كان الصدر الاول كافرا باللّه و بما انزل اللّه على رسوله و مكذبا بآياته و شاكا فى قدرته ديك الجن نعم يا امير المومنين قال هارون و اللّه كفر هؤلاء القوم كفرا ما سبقهم اليه الاولون و لا يلحقهم فيه الاخرون اشهد على انى بريء الى اللّه منهم اكنون با من بگو ابو بكر چه ميگفت ديك الجن گفت ابو بكر در روز رمضان زوجه خود را گفت طعام مرا حاضر كن زوجه اش گفت از خدا شرم ندارى كه در روز رمضان مى خواهى طعام تناول بنمائى در جواب او گفت: دعينا نصطبح يا ام بكر فان الموت نقب عن هشام
و نقب عن ابيك و كان قرما شديد الباس شريب المدام
يخبرنا ابن كبشة ان سنحيى و كيف حيات اشلاء و هام
و لكن باطل قد قال هذا و افك من زخاريف الكلام
و لا يكفيه جمع المال حتى امرنا بالصلوة و بالصيام
و يعجز ان يكف الموت عنى و يحيينى اذا بليت عظامى
و قل للّه يمنعنى شرابى و قل للّه يمنعنى طعامى
الاهل مخبر الرحمن عنى بانى تارك شهر الصيام
و تارك كل ما يوحى اليه حديث من اساطير الكلام
و لكن الحكيم راى حميرا فالجمها فتاهت فى اللجام
هارون گفت لعنت حق بر اين جماعت باد كه كافر شدند بكفريكه از سابقين
ص: 241
كسى بآنها پيشى نگرفته و از لاحقين چنين كفرى نخواهد داشت ايديك الجن شاهد باش كه من از اين جماعت برى و بى زارم ولى تو اين راز را از پرده بيرون نينداز و آنچه در اين مجلس گذشت با احدى اظهار مكن پس جائزه باو داده و او را مرخص كرده. و بروايت كشكول شيخ يوسف بحرانى خليفه گفت ايديك الجن آيا مرا خبر نميدهى كه چه شخصى استحقاق خلافت داشت و سزاوار بود كه او را أمير المؤمنين بگويند ديك الجن گفت من لمس اليابس فاورقه و قبض خالد بن الوليد فطوّقه و تفضل عن ابى سفيان و اعتقه و ملك نعيم الدنيا فطلّقه و دفع باب الشرك فاغلقه و هزم جيش المشركين و مزّقه زين الزين و قرة العين و المصلّى الى القبلتين الضارب بالسيفين الطاعن بالرمحين فارس أحد و بدر و حنين امام الحرمين و أبو الحسن و الحسين صفر اليد من البيضاء و اللجين المنزّه من كل شين عالى النبيين و امام الثقلين ليث بنى غالب مظهر العجائب مفرق الكتائب اعنى به على بن ابى طالب عليه السّلام هارون گفت بخدا قسم ابن عم من على بن ابيطالب بالاتر و فاضل تر از اين باشد كه شما بيان كردى پس دهان او را مملو از درّ و جواهر نموده او را معززا مكرما بسوى عيالاتش مرخص نمود.
اسمش نبيله بنت سلطان يوسف بن عمر بن على بن رسول و دملوئه اسلم قلعه اى است از قلعه هاى يمن و اين زن صاحب عقل و دانش وجود و سخا و سياست مدار و با عفت و صلاح بوده مآثر او بسيار در آن مرزوبوم وجود دارد از آن جمله مسجدى در بلديكه نزديك جبل صير در يمن ميباشد بنا كرده و ديگر در مدينه زبيد مدرسه اى بنام مدرسة الاشرفيه بنا كرده و اموال بسيارى وقف او نموده تا در سنۀ ٧١٧ وفات نموده (اعلام النساء)
دختر سلطان عمر بن على بن رسول از همان خاندان دارد ملوئه است و از زنان
ص: 242
سياست مدار يمن بوده است و صاحب عقل متين و رأى صائب و قلب قوى و صيانت و عفت و صلاح بوده و از حسن سياست او اين بود كه چون شوهرش وفات كرد مملكت را كاملا اداره نمود و اموال بسيار بامراء بذل فرمود تا اينكه برادرش مظفر يوسف از (مهجم) بزبيد آمد و زمام مملكت و سلطنت را بدست گرفت و زبيد را مالك گرديد و قلعه دملوئه را فتح نمود و از مشورت و رأى خواهرش تجاوز نميكرد و آثار نيك از اين زن در مدت حيوة خود بسيار باقى گذارد از آنجمله مدرسه اى معروف بمدرسه شمسيه كه در (ذى عدنيه) كه يكى از شهرهاى (تغر) ميباشد بنا كرد و تغر نام قلعه اى است از قلعه هاى يمن و ضياع و عقار و بسيار وقف آن مدرسه نموده و از براى مدارس و معلم و مؤذن و امام جماعت وظيفه هاى كافى مقرر داشته و معلم براى ايتام مقرر كرده كه قرآن بآنها تعليم بدهند و مدرسه ديگر در سوق المقاصر بنا كرد و اوقاف بسيارى براى او مشخص و معين نمود و صله و صدقات و جوائز او عموميت داشت در سنه 6٩5 دنيا را وداع گفت (اعلام النساء نقلا از كتاب العقود اللؤلؤيه)
مادرش ام المؤمنين ام سلمه در فضل و دانش از مادر ميراث برده سير و اخبار بسيار روايت ميكرده و در ميان زنان عصر خود بفضل و دانش و سير و أخبار و احاديث معروفه بوده. و در استيعاب گفته من فواضل نساء عصرها و كانت معروفة عند اهل العلم بالسير و الاخبار و الحديث و خواهرش زينب در ترجمۀ او بيايد كه أفقه أهل عصر خود بوده.
دختر اسماعيل نيشابوريه زنى محدّثه ذات دين و صلاح از جدش عبد الكريم بن هوار صيرفى اخذ حديث ميكرده و از أبو حامد أحمد بن حسن ازهرى و غير ايشان نيز
ص: 243
اخذ حديث ميكرده و سمعانى احاديث او را ضبط ميكرده در نيشابور در دهم صفر سنۀ 5٣٠ وفات كرده.) (اعلام النساء)
دختر يحيى بن مرتضى اليمنى عالمة فاضلة از برادرش امام مهدى اخذ علم نموده در علم نحو و اصول و منطق و نجوم و رمل و سيميا و شعر يد طولانى داشته برادرش امام مهدى كتابى بنام (الازهار) تاليف كرده اين مخدره چهار مجلد در شرح كتاب الازهار نوشته و شرحى از براى منظومه كوفى در فقه نوشته و شرحى بر مختصر منتهى نوشته خلاصه اين زن مجموعۀ كمالات بوده و جماعتى از طلاب در شهر (تلا) كه يكى از شهرهاى يمن است از او استفادۀ علم ميكردند و بعلاوه طبعى سرشار داشته در مدح كتاب برادرش (الازهار) گفته: يا كتابا فيه شفاء النفوس انتجته افكار من فى الحبوس
انت للعلم فى الحقيقه نور و ضياء و بهجة كالشموس
بالاخره در شهر (تلا) كه يكى از شهرهاى يمن است در ماه ذى قعده در سنۀ ٨٣٧ دنيا را وداع گفت (اعلام النساء نقلا از بدر طالع محمد شوكانى)
از زنان سياست مدار نافذ الكلمه بود كه زمام امر سلطنت را عهده دار شد هنگاميكه شوهرش عز الدين محمد در سنۀ ٧١١ وفات كرد كاملا اداره مينمود تا هنگاميكه لشكر تتار بر بلاد او نزديك شدند خود را كنار كشيد چون ديد تاب مقاومت او را ندارد. (مشاهير النساء) اقول مراد او از تتار عساكر چنگيز و هلاكو خان است كه از أواخر بلاد مشرق از اطراف كوه هاى تمفاچ و نواحى بلاد چين حركت كردند و تا بغداد را ويران كردند و از سنۀ ششصد و شانزده تا سنۀ ششصد و پنجاه و شش آتش حرب مشتعل بود اول شهرى را
ص: 244
كه بكلى ويران كردند بخارى بود كه مردان آنها را كشتند و زنان و اطفال آنها را باسيرى گرفتند و اموال ايشان را بغارت كردند در قصۀ طولانى و از آنجا به سمرقند تاختند و همين معامله را با اهالى سمرقند نمودند و نجات پيدا نكرد مگر كسيكه خود را پنهان كرد و اين در سنۀ 6١٧ واقع شد سپس به بلاد خراسان و نواحى آن تاختند و از قتل و غارت كوتاهى نكردند سپس به بلاد مازندران تاختند و بر جميع قرى و شهرستانهاى او مستولى شدند و از فساد و طغيان و قتل و غارت و هتك نواميس مسلمين دقيقه اى فرو گذار نكردند و از آنجا به بلاد رى و همدان تاختند و آنچه يافتند غارت كردند و زن و مرد و كوچك و بزرگرا از دم شمشير ميگذرانيدند و از مردم قزوين چهل هزار نفر بقتل رسانيدند سپس بآذربايجان هجوم كردند سپس بمراغه رفتند كشتند و غارت كردند و آتش در زدند و با مردم اردبيل چنين كردند و همچنين با مردم بيلقان و كنجه و آران و كرج و قفجاج و در تمام اين خونريزى ها (جرماغون) از قبل چنگيز خان بود و در مرو و نيشابور قتلوهم عن آخر هم و قبه و بارگاه حضرت رضا عليه السّلام را با خاك هموار كردند و بهرات هجوم آوردند فقتلوهم عن آخرهم و با مردم خوارزم هم همين معامله را كردند مردم او را بآب غرق كردند چون سد آنها را شكستند و همه را طعمه آب نمودند سپس چنگيز خان مراجعت بماوراء النهر نمود و در آنجا بجهنم واصل گرديد و بجاى او (اوكتاى قاآن نشست و باصفهان تاختند و از قتل و غارت چيزى فروگذار نكردند حتى شكم زنان حامله را ميدريدند سپس آتش در زدند كه اصفهان همانند چند تل خاكستر نمودار بود بالاخره تا بلاد شام و حلب را فروگرفتند و از آنجا مراجعت باربل نمودند و آنجا را هم ويران كردند و از آنجا به بلاد روم و قيساريه هجوم كردند همه را ويران كردند تا اينكه هلاكو خان وارد بغداد شد در سنه 656 و مستعصم كه آخرين خلفاى بنى العباس بود او را بقتل رسانيد و تا چهل روز مردم بغداد را بانواع عذابها معذب كردند كه دفاين خود را بروز بدهند و بازار و خانه هاى آنها همه مانند تلهاى ريك گرديد پس از چهل روز منادى ندا درداد كه همه را امان دادند همه از بيغوله هاى بيرون آمدند مانند شخص صاعقه زده از خوف و وحشت و قبور بنى العباس همه را نبش كردند و استخوانهاى
ص: 245
آنها را آتش زدند و عدد قتلاى آنها از هشصد هزار تجاوز كرد و قال الذهبى فى كتابه (دول الاسلام) فبلغت القتلى فى بغداد الف الف و ثمانمائه الف و زياده. و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و ديگر مورخين قصه تتر را مفصل نوشته اند و ميگويند از ابتداى خلقت آدم تا آن تاريخ چنين قتل عمومى اتفاق نيفتاده كه اقطار زمين را فروبگيرد.
در بلاغات النساء او را از زنان فصيحۀ بليغه ميشمارد و او را از ربات فصاحت و بلاغت وراى متين و عقل رزين ميداند ابو محجن ميگويد من يك وقتى بمادر مختار بن ابى عبيده ثقفى عبور دادم كه پنجاه نفر از أهل بيت مختار در اطراف او كشته و بخاك و خون آغشته بودند و اصحاب مختار از او متفرق شده بودند مختار بمادر خود دومة فرمود بيا خود را در پشت سر من پنهان كن تا گرفتار نشوى دومه گفت بخدا قسم اگر بدست اين مردم گرفتار شوم براى من بهتر است و آنرا دوست تر ميدارم از از اينكه خود را در پشت سر پنهان كنم.
در كافى كلينى بسند صحيح از امام محمد باقر عليه السّلام روايت كند كه از مردم يمن شخصيكه او را جويبر ميگفتند برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ايمان آورده بود و اسلامى نيكو داشت و از اصحاب صفه بشمار ميرفت مردى بسيار فقير و پريشان بعلاوه كريه المنظر كوتاه قامت بهره اى از حسن صورى نسيب او نشده بود ولى پاك دل و باتقوى و عابد بود رسولخدا متكفل مخارج او ميشد و روزگارى بسختى ميگذرانيد روزى رسولخدا
ص: 246
فرمود اى جويبر ميخواهى زنى داشته باشى كه ترا مساعدت بنمايد و تو را از حرام نگاه دارد و در امور دنيا و آخرت تو را معين باشد عرض كرد يا رسول اللّه كدام كس بمن رغبت مينمايد كه نه مال و نه جمال و نه حسب و نه از خاندان اهل كمال ميباشم رسول خدا فرمود اى جويبر اسلام نخوت جاهليت را پس پشت انداخته ديگر بحسب و نسب و مال و جمال فخريه نبايد كرد در اسلام هركس اطاعتش و تقوى و پرهيزكاريش بيشتر باشد در نزد خدا عزيزتر است چنانچه در كتاب كريم خود ميفرمايد (إِنَّ أَكْرَمَكُمْ عِنْدَ اَللّٰهِ أَتْقٰاكُمْ) اكنون برخيز برو بنزد زياد بن لبيد انصارى كه شريف ترين قبائل است از جهت حسب و نسب و بگو مرا رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرستاده است كه دختر خود ذلفا را براى من خطبه بنمائى. پس جويبر بنزد زياد بن لبيد آمد و پيغام رسانيد زياد گفت كه آيا رسول خدا تو را باين رسالت فرستاده جويبر گفت بلى من چگونه بر آنحضرت دروغ بندم زياد گفت ما تزويج نميكنيم دختران خود را مگر بكسانيكه از انصار كفوما باشند پس اى جويبر برو بنزد رسولخدا تا من بر اثر تو ميآيم و عذر خود را در محضر شريف آن حضرت بيان مينمايم جويبر برگشت و ميگفت بخدا سوگند كه قرآن بر اين نازل نشده و پيغمبر باين نحو حكم نفرموده اين وقت ذلفا دختر زياد چون اين ماجرا بشنيد از پس پرده فرياد زد و پدر خود را طلبيد و باو عتاب كرد و گفت اى پدر ميخواهى قرآن در مذمت تو نازل شود جويبر هرگز دروغ نميگويد زود بفرست و او را برگردان مبادا اين سخن ناملايم را كه گفتى برسولخدا برسد پس زياد بزودى شخصى را بفرستاد و جويبر را برگردانيد و خود بنزد رسولخدا رفت و عرض كرد يا رسول اللّه جويبر چنين ميگويد و از شما چنين رسالتى آورده است و من رد نكردم ولى يا رسول اللّه ما دختران خود را نكاح نكنيم مگر بكفوهاى خود از انصار حضرت رسول فرمود جويبر مؤمن است و مرد مؤمن كفو زن مؤمنه است و مرد مسلمان كفو زن مسلمه است اى زياد دختر خود ذلفا را باو تزويج بنما پس زياد بخانه برگشت و قصه را با ذلفا گفت فرمود اى پدر اطاعت كن رسولخدا را كه اگر مخالفت بنمائى كافر خواهى شد عجلت كن و مرا بجويبر تزويج بنما زياد چون اين سخن از آن دختر صالحه خود شنيد بيرون آمد بخدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم
ص: 247
مشرف شد عرض كرد يا رسول اللّه سمعا و طاعه پس دست جويبر را گرفت بنزد قوم خود آمد و موافق سنت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ذلفا را عقد بست باو داد و مهر او را از مال خود ضامن شد و بنزد جويبر فرستاد كه آيا خانه دارى كه ما دختر خود را بنزد تو بفرستيم جويبر گفت بخدا قسم مرا خانه نباشد پس خانه براى او تهيه كرد و بفرشهاى نيكو زينت نمود و تهيه اسباب كرد و دو جامۀ نوبر جويبر پوشانيد و عمامه بر سر او بست پس ذلفا را در آن خانه داخل نمودند چون جويبر بآن خانه درآمد عروسى ديد در نهايت حسن و جمال و خانه اى ديد بانواع زينتها و فرشها آراسته و بانواع عطرها معطر گردانيدند پس جويبر بزاويۀ خانه ميل كرد و سجادۀ عبادت خود را گسترانيد و مشغول عبادت حق تعالى گرديد تا صبح طالع شد بمسجد آمد و زنها از ذلفا پرسيدند جويبر بنزد تو آمد گفت نه بلكه تا صبح مشغول عبادت و تلاوت قرآن بود و همچنين حال جويبر بود و در شب دوم و سوم اين خبر بزياد رسيد خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرف شد عرض كرد يا رسول اللّه اگرنه فرمان شما بود ما هرگز دختر بجويبر نمى داديم ولى بجهت اينكه شما را اطاعت كرده باشيم قبول كرديم حضرت فرمود مگر اكنون از جويبر چه ديده اى شما را خوش نيامده زياد عرض كرد پدر و مادرم فداى شما باد امروز سه روز است كه جويبر با دختر من تكلم نكرده است و نگاه بصورت او ننموده است شب را تا بصبح بعبادت مشغول است و روزها روزه ميگيرد معلوم ميشود او را بزنان رغبت نباشد چون زياد رفت حضرت جويبر را طلبيد و او را فرمود كه آيا با زنان نتوانى نزديكى بنمائى عرض كرد يا رسول اللّه مگر من مرد نيستم هراينه بسيار راغب و حريص در اين كار و كثير الشبق ميباشم حضرت فرمود خلاف آن را از تو نقل مينمايم گويند خانه براى تو تهيه كردند و آن را بفرشهاى نيكو آراسته اند و متاعها براى تو مهيا كرده اند و ذلفا را بر تو وارد نموده اند و تو داخل خانه شده اى و نظر بسوى دختر نكرده اى و با او سخن نگفته اى و نزديك او نرفته اى پس اگر ميل بزنان دارى تو را چه باعث بر اين كار شده جويبر عرض كرد يا رسول اللّه مرا بخانه گشاده درآوردند و در آنجا متاعها نيكو و فرشهاى زيبا ديدم و دختر جوان نيكوروى
ص: 248
و خوشبوئى را بنظر درآوردم پس در آن وقت بخاطرم آمد حال سابق خود را كه در گوشه صفه مسجد نه فرشى و نه لحافى و نه لباس درستى و نه طعامى و نه سرپرستى با حال پريشان غربت افتاده بودم و كسى بحالم نمى پرداخت روزگار با غريبان و مسكينان بسر ميبردم پس چون ديدم كه حق تعالى مرا كرامتى مرحمت فرموده و از آن حال باين حال سرافراز نمود خواستم او را شكر بنمايم پس با خود قرار دادم تا سه روز شب ها را بعبادت صبح كنم و روزها روزه بگيرم امشب بنزد ذلفا خواهم رفت پس رسولخدا زياد را طلبيد و مقالۀ جويبر را باو رسانيد زياد شاد شد و جويبر بوعدۀ خود وفا كرد و پيوسته در رفاهيت بود تا اينكه در بعضى غزوات شربت شهادت چشيد در ركاب رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پس حضرت امام باقر عليه السّلام فرمود بعد از جويبر هيچ زنى بى شوهر رواجتر از ذلفا نشد و شوهر جويبر باعث نقص او نگرديد بلكه طلبكاران او بيشتر و عزت او در ميان قومش فزون تر گرديد. مؤلف گويد كه مسلمانان اگر مناكحات و مزاوجات را باين سهل و آسانى خاتمه ميدادند جامعه همانند برق روى بترقى مينهاد و ازدياد جمعيت آنها ميشد و ديگر اين همه جنايات و بى عفتى در جامعه پديدار نميشد حقير راجع باين قسمت در كتاب (كشف الغرور) كه در مفاسد سفور و وظيفۀ زنان نوشته ام مقدارى اين مطلب را تعقيب كرده ام امروزه تجملات بارده كار را بجائى رسانيده كه دختران بى شوهر و پسران بى عيال بسر ميبرند و بعد از زحمات زيادى كه عيال بخانه مى آورند از ترس كثرت نسل دوا استعمال ميكنند كه بچه نياورند و اگر حامله شدند با عمليات ظالمانه آن طفل را سقط ميكنند و بدعت زمان جاهليت را احيا ميكنند و هزار درجه از مردم جاهليت جلو افتادند اين است كه رسولخدا فرمودند زمانى بيايد كه مردم عز و بت و عزلت براى آنها حلال شود عرض كردند يا رسول اللّه مگر شما ما را امر بتزويج نفرموديد آن حضرت فرمود بلى و لكن در آن زمان كسى نميتواند اداره زندگانى خود را بگرداند مگر بحرام عرض كردند اين چگونه خواهد بود فرمود اين شخص اگر پدر و مادر و اگرنه برادر و خواهر و اگرنه سائر اقربا او را توبيخ و سرزنش مى كنند به
ص: 249
تنگى معاش تا اينكه او را دچار بار نكاب كار حرام مى نمايند بالاخره او را بهلاكت مى رسانند.
زنى بود شاعره مى گويد شبى فاطمۀ زهراء سلام اللّه عليها را در عالم رويا ديدم كه بر سر قبر حضرت حسين عليه السّلام بود و مرثيه ميخواند و ميگريست مرا فرمود اى ذره حسين مرا باين اشعار مرثيه بگو. أيها العينان فيضا و استهلا لا تغيضا
و ابكيا بالطف ميتا ترك الصدر رضيضا
لم امرّضه قتيلا لا و لا كان مريضا
شيخ محمد سماوى عليه الرحمه در كتاب ظرافة الاحلام كه در نجف بطبع رسيده اين قصه را از مناقب ابن شهرآشوب نقل كرده سپس مى فرمايد من بغير اين سه شعر پيدا نكردم سپس بابيات ذيل آن را تخميس كرده: شمت بالطف و ميضا فانثنى القلب رميضا
و جناح الصبر هيضا ايها العينان فيضا
و استهلا لا تغيضا فلعلى استريح
كم لا حشائى جذب و لصدق الصبر كذب
انهلا فالورد عذب و ابكيا با لطف مذبو
حا على الترب رضيضا افيرتضّ الذبيح
يا حشا زيدى عويلا و ابكى يا عين طويلا
لم لم احضر قليلا لم امرّضه قتيلا
لا و لا كان مريضا فيداريه الصحيح
ص: 250
از زنان عابدۀ عصر خود بوده چون طريق سير و سلوك را داشته بنام رابعه شهرت پيدا كرده و اين زن از زنان سلاطين سامانيه است بعلاوه از عبادت طبعى موزون داشته اين دو بيت از او است: دعوتم اين است بر تو كايزدت عاشق كند بر بت سنگين دل نامهربان خويشتن
تا بدانى درد عشق و داغ مهر و غم خورى چون بهجر اندر به پيچى پس بدانى قدر من
جامى در نفحات الانس گويد اين زن زوجۀ احمد بن ابى الحوارى است سپس او را از اهل سلوك معرفى مى كند و كراماتى باو نسبت ميدهد و گويد اشعار ذيل از اوست: و لقد جعلتك فى الفؤاد محدّثى و ابحت جسمى من اراد حبيبى
فالجسم منى للجليس موانس و حبيب قلبى فى الفؤاد انيس
در كتاب مذكور گفته از اهل بصره است سفيان ثورى از او مسائل مى پرسيده و نزد وى ميرفته و بموعظه و دعاى او رغبت داشته روزى سفيان در نزد وى دست برآورد و گفت اللهم انى اسئلك السلامه رابعه بگريست سفيان از او پرسيد چه ميگرياند ترا گفت تو مرا بمعرض گريه درآوردى سفيان گفت چگونه ترا بمعرص گريه درآوردم رابعه گفت ندانسته اى كه سلامت از دنيا ترك دنيا است و تو بآن آلوده اى مگر نميدانى هرچيزى را ثمرى است و ثمرۀ معرفت روى بخدا آوردن است و هم رابعه گويد
ص: 251
استغفر اللّه من قلة صدق فى استغفر اللّه سفيان از وى پرسيد كه بهترين چيزى كه بنده بخداى تعالى بآن تقرب جويد كدام است گفت آنكه بداند كه بنده از دنيا و آخرت غير ويرا دوست نميدارد روزى سفيان پيش وى گفت واحزناه رابعه گفت دروغ ميگوئى اگر تو محزون بودى تو را زندگانى خوشگوار نبودى و هم رابعه گويد اندوه من از آن نيست كه اندوهگينم اندوه من از آن است كه چرا اندوهگين نيستم. در خيرات حسان در ترجمۀ حاجيه ام سلمه گويد كه اين رابعه عدويه كنيۀ او ام الخير است بنت اسماعيل عدوى است و اين زن در نسك و ايقان و حقايق و عرفان و كشف و شهود مقام بلندى پيدا كرد ابو القاسم فيشرى در رسالۀ خود ميگويد رابعه بارها در مناجات خود ميگفت الهى دلى كه تو را دوست دارد آيا او را بآتش مى سوزانى نوبتى در جواب او هاتفى ندا درداد و گفت ظن بدمبر كه پروردگار رحيم اين كار نميكند خلاصه اين زن در صفاى ضمير و كمالات نفسانى بر اكثر رجال تفوق پيدا كرد از اين جهت او را تاج الرجال ميگفتند و بدرجه اى در زهد و تقوى و قدس شهرت يافت كه ضرب المثل گرديد و هرزنيرا كه ميخواهند بمقامات معنوى بستايند ميگويند رابعۀ زمان خود مى باشد و حسن بصرى كه با او معاصر بوده بعد از آنكه شوهر رابعه درگذشت در مقام آن برآمد كه رابعه را نكاح كند رابعه مسائل از او پرسش كرده در جواب عاجز ماند چون او را خالى ديده از قبول مطلب حسن امتناع نمود و اين ابيات ذيل را بنظم آورده بدو فرستاد: راحتى يا اخوتى فى خلوتى و حبيبى دائما فى حضرتى
لم اجده عن هواه عوضا و هواه فى البرايا محنتى
حيثما كنت اشاهد حسنه فهو محرابى اليه قبلتى
ان امت وجدا و ما ثم رضا و اعنائى فى الورى و اشقوتى
يا طبيب القلب يا كل المنى جد بوصل منك يشفى مهجتى
يا سرورى و حيوتى دائما نشأتى منك و ايضا نشوتى
قد هجرت الخلق جمعا ارتجى منك وصلا فهو اقصى منيتى
ص: 252
سفيان ثورى نيز با رابعه معاصر بوده و بجلالت قدر او معترف و بزيارت او ميرفته و آنرا مغتنم ميشمرده و مشكلاتى كه در حقايق داشته از او مى پرسيده و ايشان حل مينمودند روزى سفيان برابعه گفت درجۀ ايمان و اعتقاد خود را بحضرت حق جل و علا براى من بيان بنما رابعه گفت من خدا را بشوق بهشت و خوف جهنم نمى پرستم بلكه از كمال عشق بآن حضرت و براى اداى شرايط عبوديت عبادت ميكنم بعد از آن اين مناجات را انشاء نمود: احبك حبين حب الورى و حبا لانك اهل لذاك
فاما الذى هو حب الهوى فشغلى بذكراك عمن سواك
و اما الذى انت اهل له فحب شغلت به عن سواك
فلا الحمد فى ذا و لا ذاك لى و لكن لك الحمد فى ذا و ذاك
خلاصه ارباب سلوك رابعه را داراى كرامات ميدانند و حكايات از او مينمايند وفات او در سال صد و سى و پنج و بقولى در سنۀ ١٨5 در حوالى قدس شريف اتفاق افتاده و مزار او زيارتگاه اهل سلوك و عرفان مى باشد و اين اشعار را باو نسبت داده اند حبيب ليس يعدله حبيب و ما لسواه فى قلبى نصيب
حبيب غاب عن عينى و شخصى و لكن عن فؤادى لا يغيب
اقول با اينهمه تفصيل بودن او از شرط اين كتاب معلوم نيست و بمسطورات نفحات الانس جامى اعتمادى نيست دوست خدا آنست كه مراودۀ با آل پيغمبر كه احد الثقلين هستند داشته باشد و پا از در خانۀ آنها نكشد نه با سفيان ثورى و حسن بصرى كه ضلالت و گمراهى اين دو نفر را در كتاب (السيوف البارقه) و كتاب (كشف الاشتباه) در كج روى اصحاب خانقاه ايراد كرده ام و از تاريخ وفات رابعه معلوم ميشود كه معاصر سه امام بوده حضرت امام زين العابدين و امام باقر و امام صادق عليهم السلام و اصلا در كلمات رابعه نامى و نشانى از اهل بيت نيست و اللّه العالم.
ص: 253
ز صواحبات رسولخدا است وقتى زنى عطاره از قبيله بنى مخزوم از اقوام ابو جهل بر ربعيه (1) وارد شد گفت توئى دختر آن بنده اى كه مولاى خود را كشت اشاره بقتل ابو جهل در روز بدر نمود ربيعه گفت من دختر آن مولائى هستم كه بندۀ خود را كشت آنزن عطاره گفت عطر فروختن بتو حرام است ربيعه گفت عطر خريدن از تو حرام است پس از هم با كمال خشم جدا شدند. ابن عبد البر در استيعاب بترجمه او گفته الربيعه بنت معوذ بن عفراء الانصاريه كانت جليله صحابيه در غزوات با رسولخدا بود و مداوى و معالجۀ جرحى قتلى مينمود بيست و يك حديث از رسولخدا روايت دارد و جمع كثيرى از صحابه و تابعين از او روايت دارند در سنه 45 وفات كرده و در رجال مامقانى گويد هى من حسنات الحال و كانت ربما غزت مع رسول اللّه فتداوى الجرحى و ترد القتلى الى المدينه و كانت من المبايعات تحت الشجره بيعة الرضوان و قد قيل لها صفى رسول اللّه فقالت لو رايته لرايت الشمس الطالعه. و پدر ربيعه معوذ بن عفرا و عفرا نام مادر ايشان است و پدر معوذ حارث نام دارد اين معوذ با برادرش معاذ در غزوۀ بدر از عبد الرحمن بن عوف سئوال كردند كه ابو جهل را ميدانى كدام است شنيده ايم كه در مكه رسول خدا را بسيار زحمت رسانيد اگر او را ديدار كنم دست از او برندارم تا يك تن كشته شويم در آنحال ابو جهل نمودار شد كه بر پشت شتر خويش جولان ميكرد عبد الرحمن گفت اينك ابو جهل است هرچه در بازوى شما است از شجاعت بنمائيد معوذ چون شير غرندۀ بر او حمله كرد و از گرد راه رسيد و تيغى بر پاى ابو جهل بزد كه ساق او قطع شد و از شتر افتاد الخ.
ص: 254
حسين بن على بن يقطين و او زنى آزاده فاضله زياده از بيست حج بجا آورد چنانچه در حادى عشر بحار در باب احوال حبس موسى بن جعفر عليهما السلام ذكر نموده.
از زنان فاضلۀ اديبۀ كاشان بوده نامش بيگم بنت هاتف زوجۀ ميرزا على اكبر متخلص به نظيرى است و پسرى از او بوجود آمد موسوم بميرزا احمد متخلّص بكشته خلاصه اين زن سيده و صاحب طبع بوده ديوانى دارد كه تقريبا محتوى بر سه هزار بيت است اين چند بيت ذيل نمونۀ طبع قادر او است: آن بت گل چهره يا رب بسته از سنبل نقاب يا بافسون كرد پنهان در دل شب آفتاب
*** دل رفت ز خون ديده ما را پند است برخ از آن علامت
*** ميطبد از شوق دل در سينه ام گوئى كه باز تير دلدارى بدل ز ابرو كمانى ميرسد
*** بقصد صيد تو چون رشحه ديدمش گفتم كسى نديده شكار مگس كند شهباز
در جلد سوم در ترجمه اين دو خاتون در بانوان دشت كربلا سبق ذكر يافت.
زوجۀ داود بن كثير رقى. (مامقانى)
ص: 255
رقيه بنت رسول اللّه (ص) در جلد ٢ مفصلا بيان شد در ترجمۀ اولاد خديجۀ كبرى كه عثمان او را شهيد كرد.
زوجۀ عبيد اللّه بن عباس بن امير المؤمنين عليه السّلام و از او تعبير بعقيله شده است و از آن معلوم ميشود كه از زنان مجلله بوده در كتاب سرسلسله علويه گفته عبيد اللّه بن عباس بن امير المؤمنين تزويج اربع عقايل كرام رقيه بنت الحسن بن على عليهما السلام و ام على بنت زين العابدين و بنت معد بن عبد اللّه بن عباس و بنت مسور بن مخزوم و عقب قمر بنى هاشم از همين عبيد اللّه است فقط.
در خيرات حسان او را از محدثه هاى معروفه معرفى كرده داراى صلاح و تقوى بوده در چهاردهم ماه شعبان سنه ٧4١ هجرى وفات كرده.
اين سه تن فرزندان موسى بن جعفر عليهما السلام ميباشد كه در ترجمۀ خواهر ايشان آمنه در جلد ٣ ياد كرديم.
دختر امير المؤمنين و بانوى حرم مسلم بن عقيل و مادر عبد اللّه و محمد و دخترى كه تحت عنوان دختر مسلم ترجمه شد اين مادر و دختر و دو پسر در زمين كربلا بودند و هردو پسر شهيد شدند و پسرش عبد اللّه شوهر عليامخدره سكينه بنت الحسين بود بالجمله با اسيران بشام رفت و در جميع مصائب سهيم و شريك بود و اين رقيه مادرش
ص: 256
صهباء تغلبيه است كه عمر بن على توأما از اين صهبا متولد شدند و ترجمۀ عمر را در فرسان الهيجاء ياد كرديم و اين عبارت چنان نشان ميدهد كه آنحضرت دختر ديگر بنام رقيه الصغرى داشته و اللّه العالم.
زنى فاضله و جليله بود عمر طولانى نمود تا در سنه ٣١٨ وفات نمود و در بغداد مدفون شد و شوهرش اسحق ملقب بامين بود در سنه ٢4٠ در مدينه وفات كرد و لكن در جلد ٢ متعلقات ناسخ التواريخ مينويسد كه اسحق بن موسى بن جعفر را اسحق امير ميگفته اند زيرا كه در آنهنگام كه مامون بن هارون الرشيد در مرو بخلافت مى گذرانيد در بصره خروج نموده حمد اللّه مستوفى در كتاب نزهة القلوب مينويسد در ساوه از مزار اكابر اولياء تربت شيخ عثمان ساوجى است و بر ظاهر آن در جانب شمال مزار سيد اسحق بن امام موسى كاظم عليه السّلام است و اللّه اعلم. و عقب اين اسحق از پسرانش محمد و على و حسين و عباس و موسى و قاسم ميباشد و از خصال نقل ميكند از محمد بن احمد بن على اسدى كه گفت رقيه دختر اسحق ابن موسى بن جعفر عليهما السلام با من حديث كرد كه پدرم اسحق گفت حديث كرد مرا پدرم موسى بن جعفر از پدرش جعفر بن محمد از پدرش امام باقر از پدرش امام زين العابدين از پدرش حسين بن على از پدرش امير المؤمنين از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لا تزول قدما عبد يوم القيمه حتى يسئل عن اربع عن عمره فيما افناه و شبابه فيما ابلاه و عن ماله من اين اكتسب و فيما نفقه و عن حبنا اهل بيت ميفرمايد در روز قيامت قدم هيچ بنده از جائى بجائى نرود تا از چهار چيز از او پرسش نمايند يكى از عمر او كه در دار دنيا چه چيز بپايان رسانيده و از جوانى او كه در چه چيز فرسوده ساخته و ديگر مال او كه از چه راه بدست آورده و ديگر از دوستى ما اهل بيت عليهم السلام. و از اسحق بن موسى بن جعفر عده رواياتى منقولست كه پاره اى از آنها را در ناسخ جلد مذكور بدان اشاره كرده.
ص: 257
و در منتهى الامال اسحق بن موسى الكاظم عليه السّلام ملقب بامين بوده و از احفاد او است شيخ زاهد ورع ابو طالب محمد الملهوس بن على بن اسحق بن موسى الكاظم عليه السّلام كه صاحب قدر و جلالت و جاه و حشمت بوده در بغداد و از احفاد حسين بن اسحق است ابو جعفر محمد صورانى كه در شيراز بقتل رسيده است قبرش در شيراز در باب استخر زيارت گاهست و ابو الفرج در مقاتل الطالبين گفته كه در ايام مهتدى سعيد حاجب در بصره جعفر بن اسحق بن موسى بن جعفر را شهيد كرد و مادر اسحق همان ام حمد است كه ترجمۀ او گذشت.
زوجۀ هانى بن عروة شهيد در كوفه تاريخ او را مفصلا در (فرسان الهيجاء) ذكر كرده ام و همچنين پسرش يحيى بن هانى بن عروه كه در زمين كربلا شهيد شد و اين زن دختر عمر بن حجاج ملعون است كه در كربلا در لشكر عمر سعد بود و با موكلين آب فرات ميگفت طاعت امام خود يزيد را از دست ندهيد و در قتل حسين شتاب كنيد كه او از دين خارج شده و شكى و ريبى در عقيدۀ شما راه پيدا نكند ولى اين دختر او در ولا و محبت باهل بيت همانند شوهرش هانى بوده و اللّه العالم.
در نفحات الانس جامى است كه اين زن از اهل بصره بوده و معاصر با رابطه عدويه و مسلك او را داشته و از متعبدات بصره بوده است و ابيات ذيل را در پيش كريبان خود نوشته بود: انت انسى و نعمتى و سرورى قد أبى القلب ان يحب سواكا
يا عزيزى و همتى و مرادى طال شوقى متى يكون لقاكا
ليس سؤلى من الجنان نعيم غير انى اريد ان القاكا
ص: 258
از صحابيات است و شوهرش عبد اللّه بن مسعود در سنۀ سى و دو در مدينه وفات كرد و زبير بر جنازه اش نماز خواند و در بقيع مدفون شد و زياده از شصت سال از سن او گذشته بود و حقير در كتابيكه دوست ندارم نام آن كتابرا برده باشم ديدم مذمت از عبد اللّه بن مسعود كرده و ظاهرا مستند اين قليل التتبع روايت كشى است كه از فضل بن شاذان پرسيدند از حال عبد اللّه بن مسعود و حذيفۀ يمانى ايشان در جواب فرمودند: لم يكن حذيفة مثل ابن مسعود لان حذيفه كان ذكيا و ابن مسعود خلط و والى القوم و مال معهم و قال بهم و ديگر مولا الوحيد البهبهانى قدس سره در تعليقه فرموده ذم ابن مسعود از روايتيكه خزاز رازى نقل كرده در كفاية النصوص ظاهر ميشود و لكن روايت ضعيف است. و علامۀ مامقانى در رجال خود در ترجمۀ عبد اللّه بن مسعود اشباع كلام كرده كه از مجموع آن جلالت و عظمت ابن مسعود كالنور على شاهق الطور است و ملخص فرمايشات ايشان اين است كه نسخۀ كفاية النصوص خزاز رازى در نزد من موجود است و در آن عبد اللّه بن سعد است نه عبد اللّه بن مسعود و بر فرض كه عبد اللّه بن مسعود باشد غير مشار اليه است چنانچه نص روايت بآن شاهد است كه يونس ميگويد بامام صادق ديروز عبد اللّه بن سعد بر شما وارد شد الخ و اين اجنبى از ما نحن فيه است چون عبد اللّه در اين روايت از معاصرين حضرت صادق است پس اين استشهاد وحيد قدس سره از غرائب و اشتباهات واضحه است. و اما مقالۀ فضل بن شاذان كه دلالت بر ذم ابن مسعود دارد بقوله لميل ابن مسعود بهم و والى القوم و قال بهم اگر مراد ايشان متولى اعمال مشايخ شدن و با آنها بجنك رفتن باشد اين نقص ميشود بسلمان و ابى ذر و عمار و حذيفه و ابى ايوب و امثال ايشان پس همچنانكه مرتكب شدن اين اعمال براى آنها نقص نيست براى ابن مسعود
ص: 259
هم نقص نيست چون در واقع همۀ اين كارها باجازۀ امير المؤمنين بوده كه مردم راه بكوچۀ اسلام نزديك بنمايند و اگر مراد فضل بن شاذان اين است كه ابن مسعود قائل بامامت آنها بوده و آنها را مستحق خلافت مى دانسته اين معارض و مردود است بوجوهى: اول فرمايش علم الهدى در شافى كه ميفرمايد لا خلاف بين الامه فى طهارة ابن مسعود و فضله و ايمانه و انه مات على حالة محمودة. دوم نيز علم الهدى و فضل بن شاذان فى الايضاح و ديگران روايت كردند كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود هركه ميخواهد مسرور بشود كه قرآنرا تروتازه همان قسميكه نازل شده است قرائت كند بر قرائت ابن مسعود قرائت بنمايد. و اين مدح بسيار بزرگى است از براى ابن مسعود. سوم آنكه عبد اللّه بن مسعود از آن دوازده نفرى بود كه بر ابى بكر اعتراض كردند و ابن مسعود گفت اى معشر قريش قد علمتم و علم خياركم ان اهل بيت نبيكم اقرب الى رسول اللّه ص منكم و ان كنتم انما تدعون هذا الامر بقرابة رسول اللّه و تقولون ان السابقة لنا فاهلبيت نبيكم اقرب الى رسول اللّه منكم و اقدم سابقة منكم و على بن ابى طالب صاحب هذا الامر بعد نبيكم فاعطوه ما جعله اللّه له و لا ترتدوا على اعقابكم فتنقلبوا خاسرين. در اين جمله ابن مسعود ميفرمايد اى جماعت قريش شما ميدانيد و اخبار و صاحبان بصيرت شما هم ميداند كه اهل بيت پيغمبر شما برسول خدا نزديكتر از شما است و اگر شما بدعوى قرابت با رسول خدا خلافت را مضبوط داشتيد و ميگوئيد ما سابقين اولين هستيم همانا اهل بيت رسول خدا از شما اسبق و اقدم سابقة ميباشند و اينك على بن ابى طالب صاحب اين امر است بعد از پيغمبر شما، پس حق او را باو رد كنيد و مرتد نشويد و بطريق قهقرى بسوى ضلالت و گمراهى منقلب نگرديد. اكنون چگونه باوركردنى است كه صاحب اين مقالات خود عدول بنمايد و بامامت حضرات قائل بشود و خلافت آنها را حق بداند.
ص: 260
چهارم آنكه موافق بعضى از روايات بجنازۀ ابى ذر حاضر شد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بابى ذر فرمودند جماعت مؤمنين و بروايت كشى رجال من امتى صالحون بر جنازۀ تو نماز بگذارند و از آن جماعت ابن مسعود بود. پنجم آنكه موافق بعضى از روايات ابن مسعود بر جنازۀ فاطمه نماز گذارده و از آن هفت نفرى بود كه سرا آن سيدۀ نساء را دفن كردند و اگر ابن مسعود از خلص شيعيان نبود درك اين فيض نميكرد. ششم آنكه محمد بن اسحق از محمد بن كعب قرظى حديث كند كه عثمان چهل تازيانه بابن مسعود زد كه چرا بر جنازۀ ابو ذر نماز خواندى و اين مؤيد فرمايش سيد مرتضى است كه ميفرمايد ابن مسعود بر جنازۀ ابى ذر نماز گذارد هنگاميكه با قافله از عراق بطرف مدينه ميآمدند. هفتم صدوق در امالى بسند خود از امير المؤمنين حديث كند كه آن حضرت فرمود خلقت الارض لسبعة بهم يرزقون و بهم يمطرون و بهم ينصرون. و از آن جمله عبد اللّه بن مسعود را مينويسد بنابراين روايت كه علاوه بر صدوق مجلسى در بحار و مفيد در اختصاص و فرات بن ابراهيم در تفسير خود ابن مسعود را از آن جماعت تعداد كردند كه بسبب بوجود آنها و بركت ايشان مردم روزى داده ميشوند و آسمان باران خود را فروميريزد و امت نصرت داده ميشوند و آن هفت نفر كسانى هستند كه بجنازۀ فاطمه نماز خواندند. و تأييد ميكند اين روايت را فرمايش آقاى صدر در تعليقۀ ايشان بر منتهى المقال كه شيخ نظام الدين ساوجى شاگرد شيخ بهائى كه جامع عباسى او را نواقص او را تكميل كرد و ساكن در رى بوده نقل ميكند كه عبد اللّه بن مسعود از غازيان بدر و قاتل ابو جهل از كبار صحابه و من السبعه الذين خلقت الارض لهم و بهم يرزقون و بهم يمطرون و بهم ينصرون و من الشيعة الذين شهدوا الصلوة على فاطمه عليها السلام. هشتم آنكه على بن محمد بن على الخزاز رازى در كفاية النصوص مسندا از عبد اللّه بن مسعود حديث كند كه فرمود سمعت رسول اللّه يقول الائمة من بعدى اثنى
ص: 261
عشر تسعة من صلب الحسين و التاسع مهديهم و نيز بروايت ديگر كه رسول خدا فرمود ص يكون من بعدى اثنى عشر خليفه بعدد نقباء بنى اسرائيل و نيز روايت ديگر كه فرمود الائمة من بعدى اثنى عشر كلهم من قريش. و چگونه باوركردنى است كه ابن مسعود با اين احاديث كه قليلى از آن در اينجا نقل شد مايل بامامت لصوص خلافت باشد و غاصبين حق آل رسول را بر حق بداند پس فرمايش فضل بن شاذان را بايستى صرف نظر از ظاهران بنمائيم و حقير ترجمۀ عبد اللّه بن مسعود را مفصلا در جلد سوم (الكلمة التامه) ايراد كرده ام كه قرآن او چون مشتمل بر بعضى آيات نازله در حق امير المؤمنين بوده عثمان قرآن او را گرفت و سوزانيد و چندان لگد بر شكم عبد اللّه بن مسعود بزد كه بمرض فتق مبتلى گرديد و پس از چند روز از دنيا رفت و وصيت كرد كه عثمان بر جنازۀ او نماز نخواند بالجمله ابن مسعود در اعلا درجات وثاقت است.
دختر ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن الحنفيه است مادر يحيى بن زيد بالاخره يوسف بن عمرو ثقفى او را بقتل رسانيد اصح اين است كه زوجۀ زيد كه مقتول شد غير ريطه است كما سياتى فى آخر هذه الترجمه چنانچه پدر و شوهر و فرزند او را هم شهيد كردند چنانچه طبرى در حوادث سنه ٩٨ مينويسد كه ابو هاشم عبد اللّه بن محمد بن الحنفيه بر سليمان بن عبد الملك بن مروان وارد شد مقدم او را بزرك شمرد چون از نزد او بيرون رفت بجانب فلسطين سليمان بن عبد الملك كسيرا فرستاد و با شير مسموم او را بقتل رسانيدند و در ثرات كه اسم مكانى است بين دمشق و مدينه بخاك رفت. و اما شوهرش زيد بن على بن الحسين را در كوفه شهيد كردند و پس از دفن بدن شريف او را از قبر بيرون آوردند و بر سر دار كردند و سرش را از تن جدا ساختند و بشام فرستادند و آن بدن مبارك چهار سال بر سر دار بود تا وليد بر تخت سلطنت نشست فرمان كرد تا آن جسد را با دار سوزانيدند و خاكسترش را به باد دادند لعنة اللّه
ص: 262
على قاتليه و صالبيه. و سر مطهرشرا شهربشهر گردانيدند تا بشام بردند در نزد هشام بن عبد الملك و بروايت عمدة الطالب سر را بمدينه حمل دادند و يك شبانه روز در جوار قبر پيغمبر بياويخته اند. و بقول صاحب كتاب امراء مصر ابو الحكم بن ابيض قيسى در روز يكشنبه دهم جمادى الاخره سنه ١٢٢ آن سر مبارك را بمصر آورد و در نزديك جامع ابن طولون ميان مصر و بركه قارون دفن كردند. و اما پسرش يحيى بن زيد را كه بكمال عقل و درايت و علم و نباهت و زهد و ديانت و قدس و امانت آراسته بود و بمقامات ائمه اطهار سلام اللّه عليه عارف بود و خلانت را بايشان منصوص و امامت را براى ايشان منصوص ميدانست و پدرش زيد را تابع و داعى ايشان ميخواند در جلد متعلق با احوال امام زين العابدين از مجلدات ناسخ مفصلا احوال او را مرقوم داشته. و در شرح قصيدۀ ابى فراس ميفرمايد بوصيت پدرش زيد كه فرمود در كوفه نمان، از كوفه بعد از شهادت پدرش فرار كرد تا بمد اين رسيد يوسف بن عمرو ثقفى جمعى را بطلب او فرستاد يحيى از مداين برى آمد و از آنجا به نيشابور رفته مردم نيشابور خواستار شدند كه در نزد ايشان بماند راضى نشد از آنجا بسرخس رفته نزد يزيد بن عمرو تميمى نزول اجلال نموده تا شش ماه در سرخس بوده چون هشام بن عبد الملك بدار البوار شتافت وليد بن يزيد بن عبد الملك نوشت براى نصر بن سيار كه يحيى را ماخوذ دارد او را حبس بنمايد نصر بن سيار در خانه حريش يحيى را بچنك آورده او را در غل و زنجير كشيد و در حبس خانه انداخت عبد اللّه بن معويه بن عبد اللّه بن جعفر طيار چون اين بشنيد اين ابيات بگفت: اليس بعين اللّه ما يفعلونه عشية يحيى موثق بالسلاسل
كلاب عوت لا قدس اللّه سرّها و جئن بصيد لا يحل لآكل
پس نصر بن سيار خبر حبس يحيى را براى يوسف بن عمرو ثقفى نوشت و او هم
ص: 263
براى وليد خبر فرستاد و وليد فرستاد كه او را از فتنه بيم دهيد و رهايش كنيد يحيى را از حبس بيرون آوردند و دو هزار دينار و دو قاطر باو عطا كردند يحيى اين جمله ماخوذ داشت و بجانب جوزجان سفر كرد مردمى از اهل جوزجان و طالقان بر او ملحق شدند تا اينكه عدد آنها به پانصد نفر رسيده اين خبر به نصر بن سيار رسيد جمعى را فرستاد تا با او جنك كردند و همه اصحاب او را كشتند و يحيى را در روز جمعه سنه ١٢5 در قريه ارغو بقتل رسانيدند سورة بن محمد سرش را از تن جدا كرد و مردى كه او را عمرى مى گفتند سلاح او را از تن باز كرد ابو مسلم خراسانى چون خروج كرد اين دو نفر را گرفته اول دست و پاهاى آنها را قطع كرده بعد بدن آنها را بر سردار نموده. بالاخره سر يحيى را بشام فرستادند براى وليد بن يزيد بن عبد الملك آنملعون فرمان كرد تا آن سر را بمدينه بردند و در دامان مادرش ريطه بگذارند چون چنين كردند ريطه يك نگاه پر عاطفه اى بآن سرنمود سپس آنرا بسينه چسبانيد و آه سوزناك از جگر بركشيد و گفت شردنموه عنى طويلا و اهديتموه الى قتيلا صلوات اللّه عليه و على آبائه بكرة و اصيلا چون ابو مسلم خراسانى خروج كرد و مروان حمار را بقتل رسانيد فرمان كرد سر او را ببريد و در دامان مادرش بگذاريد و يحيى چون مقتول شد بدن او را در دروازۀ جوزجان بر سر دار كردند همان قسم بر سر دار بود تا ابو مسلم او را از دار فرود آورد و بر او نماز گذارد و دفن نمود و هفت روز فرمان داد براى او عزادارى كردند و تمام بنى هاشم سياه پوشيدند تا اينكه سياه پوشيدن شعار بنى العباس گرديد و ابو مسلم ديوان بنى اميه را نگاه كرده هركس در قتل يحيى حاضر شده بود سر از تن او برداشت و كسانيكه مرده بودند بازمانده گان او را در شكنجه و عذاب كشيد و در آن سال هر مولودى كه در خراسان پديد گشت يحيى و زيد نام نهادند و عمر يحيى بن زيد در هنگام شهادت از بيست تجاوز نكرده بود. در كتاب مجالس المؤمنين مذكور است كه يحيى بن زيد رضى اللّه عنهما در مبادى خلافت وليد بن يزيد بن عبد الملك بوده و بوفور عقل و فضل و شجاعت معروف
ص: 264
بود چون پدرش زيد بعز شهادت نائل گرديد ستمكاران بنى اميه آنروز را مانند عيد شمردند و بشادى و نشاط بساط گستردند. و شيخ طريحى در منتخب ميفرمايد زوجۀ جناب زيد را چندان اعضايش را درهم كوفتند تا از آن ضربات و صدمات روح از بدنش مفارقت كرد آنگاهش در مزبله بيفكندند و هيچكس را آن قدرت نبود كه اظهار اندوه و سوگوارى نمايد. غافل از اينكه روزگارى بر آنها نگذشت كه ابو مسلم مردهاى آنها را همه را از قبر بيرون آورد و آتش در زد و نام و نشان بنى اميه را نابود ساخت. ان ربك لبالمرصاد.
يكى از جوارى مامون عباسى است در بحار و غير آن از عبد اللّه بن محمد هاشمى روايت است كه گفت روزى بر مامون داخل شدم مرا بنشاند و هركس پيش او بود بيرون كرد پس طعام خواست آوردند و بخورديم و بوى خوش بكار برديم پس فرمود پرده بكشيدند اين وقت خطاب كرد با يكى از كنيزان مغنيه كه در پس پرده بودند كه براى ما مرثيه بگو براى مدفون در طوس يعنى حضرت رضا عليه السّلام آن كنيز مغنيه شروع كرد بقرائت اين اشعار: سقيالطوس و من اضحى بها قطنا من عترة المصطفى ابقى لنا حزنا
اعنى ابا الحسن المامول ان له حقا على كل من اضحى بها شجنا
يعنى سيراب سازد باران رحمت طوس را و آنكس كه آنجا ساكن است از عترت مصطفى كه رفت و اندوه و غم براى ما گذاشت يعنى حضرت ابو الحسن الرضا كه مركز اميدوارى است هراينه البته سزاوار است بر هركس كه مازال و هميشه از براى او نالان بوده باشد اين وقت مامون بگريست سپس با من گفت اى عبد اللّه آيا اهل بيت تو مرا ملامت مى
ص: 265
كنند بر اينكه ابو الحسن الرضا را ولى عهد قرار دادم بخدا قسم كه با تو حديثى بنمايم كه از او تعجب بنمائى روزى نزد او آمدم و با او گفتم فداى تو شوم پدرانت نزد ايشان بود علم آنچه شده است و آنچه خواهد شد تا روز قيامت و تو وصى ايشان و وارث علم آنها هستى و علم ايشان نزد تو است و مرا بتو حاجتى است فرمود آن كدام است گفتم مرا جاريه ايست (زاهريه) نام و از همه زوجات من در نزد من محترم تر و عزيزتر است و هيچيك از جواريرا بر او مقدم نميدارم و او چند مرتبه حامله شده است و بچه خود را سقط ميكند و حالا هم حامله است مرا بچيزى دلالت بفرمائيد كه او را تعليم دهم خود را بآن معالجه نمايد و سالم بماند آن حضرت فرمود مترس و خاطرجمع دار از اسقاط طفل كه سالم ميماند و پسرى آورد كه بمادرش شبيه تر از همه مردم بوده باشد و انگشت كوچكى زيادى داشته باشد در دست راست او كه آويخته نيست و همچنين در پاى چپ خنصرى زايد دارد كه آويخته نيست پس در خاطر خود گفتم گواهى ميدهم كه خداى عز و جل بر همه چيز قادر است چون زاهريه وضع حمل نمود پسرى آورد از همه مردم بمادرش شبيه تر بود و چنانكه حضرت فرموده بود در دست راست او خنصرى زايد داشت كه آويخته نبود و در پاى چپ او كذلك پس كيست كه ملامت مى كند مرا بر اينكه او را ولى عهد كردم و علم و آيت ميان عالميان قرار دادم.
در تفسير ابو الفتوح رازى در سورۀ الحجر در ذيل آيۀ (وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمَوْعِدُهُمْ أَجْمَعِينَ لَهٰا سَبْعَةُ أَبْوٰابٍ لِكُلِّ بٰابٍ مِنْهُمْ جُزْءٌ مَقْسُومٌ) از انس بن مالك روايت كند و او از بلال كه رسولخدا يك روز در مسجد مدينه نماز ميكرد تنها در آنحال زنى اعرابيه بگذشت خواست كه در قفاى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نماز بگذارد داخل مسجد شد و اقتدا كرد رسول اكرم ملتفت نبود كه كسى باو اقتدا كرده سورۀ(الحجر) را قرائت كرد چون آيه مذكوره را قرائت نمود اعرابيه صيحه بزد و بيهوش بيفتاد حضرت رسول چون سلام نماز داد فرمان كرد تا آب بصورت او پاشيدند چون بهوش آمد رسولخدا فرمود اى زن
ص: 266
تو را چه پيش آمد كه اين حالت بتو دست داد عرض كرد يا رسول اللّه از در مسجد عبور دادم ديدم شما در نماز ميباشيد گفتم دو ركعت نماز با شما بجا آورم يا رسول اللّه اينكه گفتى و ان جهنم لموعدهم الخ اين كلام خداست يا كلام شما حضرت فرمود اين كلام خداست اعرابيه گفت و اويلاه هرعضوى از اعضاى من بر درى از درهاى جهنم قسمت خواهد شد رسولخدا فرمود نه چنين است بلكه خداى تعالى خلقانرا بر هردرى از درهاى دوزخ عذاب كنند على قدر اعمالهم عرض كرد يا رسول اللّه من زنى درويشم و مالى ندارم مگر هفت بنده شما را گواه ميگيرم كه همه را آزاد كردم هريكى را بر درى از دوزخ در آنحال جبرئيل آمد و گفت يا رسول اللّه بشارت ده اعرابيه را كه خداوند متعال درهاى دوزخ را بروى او بست و درهاى بهشت را بروى او بگشاد.
شيخ در رجال خود او را از اصحاب حضرت جواد شمرده بدون اينكه وصفى براى او ذكر كرده باشد. مامقانى ميفرمايد ظاهرا اين زن اماميه است ولى حال او مجهولست.
احمد ميرزا در تاريخ عضدى گفته اين مخدره در بذل و بخشش اموال نادرۀ عصر خود بوده و در تقوى و پرهيزكارى از زوجات و بنات خاقان مغفور كسى باو پيشى نگرفته در سلك عرفا و مريد حاجى ميرزا على نقى همدانى بوده كمتر وقتى فراقت از او راد خفيه و جليه داشت مدت هشتاد سال زندگانى كرد و كسى از او رنجشى پيدا نكرد با اينكه صاحب همه قسم رياست و همه طور حكمش جارى بود بزيارت بيت اللّه رفت و از بذل و بخشش زبيدۀ عصر خود بود ولى مهما امكن خفية تصدق ميداد بيست مرتبه بزيارت ائمه عراق رفته و ده مرتبه بمشهد رضوى مشرف شده و در سفر اسباب تجمل براى خود فراهم نمى نمود و مهما امكن بسيار ساده مسافرت ميكرد و كمتر سائلى
ص: 267
را محروم مى نمود و درويش و فقير و سيد و ملاى عرب و عجم از ساحت كرم و نوال نعمت او كام روا بودند از منافع املاك و مقررى خود هرساله مقدارى مخصوص براى مخارج شخصى خود ميگذاشت و بقيه را بمصرف فقرا و ايتام ميرسانيد شاهزادگان همه او را ملقب بلقب فرشته ميخواندند هرگاه مريض ميشد بطبيب رجوع نميكرد و باستخاره و دواهاى ساده خود را معالجه ميكرد پدرش او را (بعلى خان نصرة الملك) فرزند رستم خان قراگوزلو تزويج كرد و حسين خان حسام الملك از او متولد گرديد و از آثار باقيه اين مخدره كاروانسرائى مدور بشكل مخصوصى براى اقامت زوار در قريۀ تاج آباد بنا كرد. و ديگر پلى در نزديكى (روان) كه رود عظيمى در آنجا روان است بساخت و ديگر دو دنك قريۀ لاله چين را براى تعزيه دارى و روشنائى كربلاى معلى وقف نمودند و در كتاب مذكور كراماتى باين نسبت ميدهد كه حقير از ذكر آن صرف نظر كردم و اين مخدره علاوه بر حسنات مذكوره طبعى روان داشته و اشعار ذيل اثر طبع او است: هردم بده اى ساقى زان مى دو سه پيمانه كز سوز درون گويم شعرى دو سه مستانه
خواهم كه در اين مستى خود نيز رود از ياد غير از تو نماند كس نه خويش نه بيگانه
از عشق رخ جانان گشته است جهان حيران مستانه سخن گويد اين عاشق ديوانه
و لها گفتند خوش در گوش دل گر عاشقى ديوانه شو گر وصل او خواهى ز خود بيگانه شو بيگانه شو
در عشق اگر تو صادقى بايد بسوزى خويشتن در شعلۀ عشقش دلا پروانه شو پروانه شو
اندر دل هرعارفى زين مى بود ميخانه ها خواهى دلا عارف شوى ميخانه شو ميخانه شو
و لها در شب هجران گدازم همچه شمع روز وصلت سرفرازم همچه شمع
ص: 268
در رهت استاده ام از روى شوق تا بيائى جان به بازم همچه شمع
و لها خواهم از ساقى مهوش تا نمايد لطف عام هرزمان ريزد بكام خشك من جامى ديگر
گرچه نتوان لنك لنگان پا نهم در كوى دوست لطف او گر شامل آيد مى نهم گامى ديگر
بيشتر كتب (1) تواريخ متعرض ترجمۀ اين زبيده خاتون شدند از شيعه و سنى نامش امة العزيز است ولى اين لقب بر اسمش غلبه پيدا كرده كنيه اش ام جعفر است دختر جعفر بن ابى جعفر المنصور است هارون كه پسرعموى او بود او را بنكاح خود درآورد و بنابر نقل كتاب تحفة العروس كه ميگويد دو وليمه در اسلام همانند پيدا نكرد يكى وليمه هارون الرشيد بود براى زبيده كه در مجلس عقد ظرفهاى طلا را پر از نقره ميكردند و ظرفهاى نقره را پر از طلا ميكردند و بمردم نثار ميكردند بالاخره نفقۀ آن وليمه آنچه مهدى عباسي بتنهائى صرف كرده بود پنجاه هزار هزار دينار بود سواى آنچه را كه خود هارون خرج كرده بود و وليمه ديگر وليمۀ مامون بود براى دختر حسن بن سهل كه در ترجمۀ بوران گذشت. بالجمله زبيده در حيوة ابو جعفر منصور دوانقى متولد شد و ابو جعفر او را ميرقصانيد و ميگفت انت زبدة انت زبيده فلذا اين اسم براى او باقى ماند. و بروايت صدوق در مجالس زبيده شيعه بود از اين جهت هارون قسم خورد كه او را طلاق بگويد و بواسطۀ سفيدى رخسار و زيبائى چهره و عذار او را زبيده ميگفته اند
ص: 269
پسرعموى او هارون الرشيد در سنۀ ١65 وى را نكاح كرد محمد امين از او متولد شد و در سنۀ ٢١6 در جمادى الاولى در بغداد وفات كرد و در مقابر قريش در كاظمين مدفون گرديد. و در الكنى و الالقاب ميفرمايد در بغداد فتنه اى واقع شد كه حضرات سنيها ضريح حضرت موسى بن جعفر را خراب كردند و قبور آل بويه و قبر زبيده را سوزانيدند و جهتى نداشت مگر اينكه زبيده را شيعه ميدانستند مثل قبور بنى بويه و كتابخانه شيخ طوسى و كرسى كه در بالاى او درس ميگفت براى شيعه و سنى كه حقير تفصيل اين فتنه را در جلد ثانى سامراء ايراد كرده ام.
در تاريخ بغداد بترجمۀ زبيده گفته كانت معروفه بالافضال و الخير على اهل العلم و البر للفقراء و المساكين و لها آثار كثيرة فى طريق مكه من مصانع حفرتها و برك احدثتها و كذلك بمكۀ و المدينة و ليس فى بنات هاشميه عباسية ولدت خليفه الاهى و يقال انها ولدت فى حيوة المنصور و حجت زبيده فبلغت نفقتها فى ستين يوما اربعة و خمسين الف الف و رايت زبيده فى المنام فقيل لها ما فعل اللّه بك قالت غفرلى باول معول ضرب فى طريق مكه. و از آثار او تجديد عمارت شهر تبريز است برحسب نقل ياقوت حموى در معجم البلدان كه ميگويند تبريز از زبيده است و ليكن حق اين است كه زبيده چون بمرض تب مبتلى شد و براى تغيير آب وهوا گردش ميكرد تا بشهر تبريز رسيد در آنجا تب او قطع شد اين اسم تبريز را باو نهاد و او اشهر شهرهاى آذربيجان است كه مردمان حلو الشمائل قوى البنيه و جسور دارد و شعرا در مدح تبريز سخن بسيار گفته اند و غلو زيادى كرده اند ميرزا نصر اللّه صدر الممالك اردبيلى گويد برحسب وقايع الايام خيابانى: تبريز نه مثل اصفهان است او نصف جهان و اين جهان است
ص: 270
*** ابركى يا ناقتى طاب الامور ان تبريزا مناخات الصدور
اسرحى يا ناقتى حول الرياض ان تبريزا لنا نعم المفاض
*** ساربانا بار بگشا ز اشتران شهر تبريز است كوى گلستان
*** تب اول حروف تبريز است ليك صحت رسان هرنفر است
بالجمله چون سلاطين قديم ايران ذخاير اموال سلطنتى خود را از جواهر و زر و آلات حرب و غيره را در پاى تخت آذربيجان محروس ميداشتند لهذا اسم قديم او (كانضاك) بوده بمعنى محكم و در لغت ارامنه بمعنى گنج است. و بعضى در وجه تسميه تبريز گفته اند كه تبريز نيست بلكه تاب ريز است و تاب روشنائى است و ريز بمعنى افشاندن است كه من حيث المجموع بمعنى روشنى افشان است و چون شهر تبريز از قديم الايام پاى تخت آذربايجان بوده و آذربيجان بعقيدۀ پارسان مولد زردشت ميباشد و معنى آذربيجان يعنى زمين آتش است زيرا كه زردشت مذكور رئيس مذهب گبران بوده و او آتش پرستى را در ايران ترويج كرد و چون روشنائى از آتش برميخزد و اين شهر و آبادانيهاى او مركز آتش پرستى بود لهذا او را تابريز ناميدند بتفصيليكه در مروج الذهب مسعودى مذكور است فعلا از امهات بلاد ايران و والى نشين است و باغستان فراوان و اكثر اشجار و اثمارش در لطافت رشك ميوۀ بوستان جنان است و از خصائض اين شهر تبريز آنكه بلاهاى عظيم بر او وارد شده است كه بكلى او را معدوم كرده و طولى نكشيده كه باز بحال اوليه اش برگشته كاشف از موقعيت محل او است. خيابانى دو وقايع ايام خود در حوادث چهارم شعبان مينوسد در عهد متوكل بسبب زلزله بناهاى زبيده خراب گرديد و در سنه 4٣4 باز بكلى شهر تبريز خراب شد از زلزله و چهار هزار نفر در آن زلزله رخت بديار عدم كشيدند و بقيه مردم بفرمان
ص: 271
ابو طاهر منجم از شهر بيرون رفته بودند و در عصر شاه سلطان حسين صفوى باز در اثر زلزله هشتاد هزار نفر هلاك شدند و در سنۀ ١١٣4 طوفانى شد در تبريز شبيه آتش فشان در اثر او على التحقيق نود هزار جمعيت هلاك شدند و در همان سال وبائى در تبريز واقع شد كه صد هزار جمعيت جان داند و بعد از تسكين آن معلوم نشده بود كه كسى از شهر تبريز مرده است از كثرت جمعيت و بعد از طوفانى و وبا. باز چندان مامور شده بود كه بمراتب از اول بهتر شده بود و شاه اسماعيل صفوى تبريز را قتل عام كرد و قريب يك كرور از اهل خلافرا نابود كرد و در قشون كشى ميان سلاطين صفويه و عثمانيه چند مرتبه شهر تبريز را قتل عام نمودند و اموال اهالى آن شهر را بكلى غارت كردند و در سنة ١٢٩4 زلزله اى در شهر تبريز اتفاق افتاد كه زياده از صد هزار جمعيت را فانى كرد و قصور عاليه و عمارت شاهقه را با خاك يكسان ساخت. مؤلف گويد در اين سنوات اخير ايضا در اثر سيلابهاى متراكم و زلازل پى درپى و جنك و جدال بسيار بين دولت و اهالى اتفاق افتاده كه لطمات فوق العاده بآن شهر وارد آورد مع ذلك در كمال معموريت است ان للبقاع دول بالجمله زبيده آذرآباد را مسمى بتبريز نمود و بيشها از كوه سرخاب تا كوه چرنداب با قلعه ها خراب كرده و براى شهر يك قلعه ساخته فلذا اهل تاريخ بناى اين شهر را نسبت بزبيده ميدهند و در يك فرسخى شهر تبريز در سمت مشرق قناتى است كه زبيده خاتون احداث كرده و در وقت تجديد عمارت و آن قنات باقى است و بقيه آثار او در اثر حوادث نابود گرديد و گويند آن قناترا وقف بر مسلمين كرده بود.
ابن جوزى در كتاب القاب مينويسد كه در مكه مشك آب يك دينار بود زبيده گفت بايستى آب در مكه جارى بنمايم گفتند مصرف او بسيار ميشود گفت ونوهر كلنگى كه بر زمين بزنيد قيمت دينارى باشد كه بايد اين كار بود پس بهمت او آبرا از مسافت ده فرسخ راه بعرفات جارى كردند و چندان صخره هاى صما و كوههاى صلبۀ شامخه
ص: 272
را از هم پاشيدند تا اين كار را انجام دادند بيست كرور اشرفى خرج كرده.
كلام شيخ صدوق و مامقانى گذشت كه زبيده شيعه است و خيابانى در وقايع الايام در حوادث چهارم شعبان ميگويد و بمصداق يخرج الحى من الميت زبيده غلو در تشيع داشت و او زنى باهمت بوده و اعمال باقيات الصالحاتش بسيار است و قناتيرا كه در مكه جارى كرد بحساب اين زمان بيست كرور خرج كرده و عالمه بعلم اكسير بوده كه معلمش او را تعليم داده بود و گفته كه مشهور است چون زبيده عالمه بعلم اكسير بوده و شيعه و دوستار اهل بيت بود و هارون سنى متعصبى بوده زبيده از فرط حزن و اندوه تب لازم عارض او گرديد از اين جهت تغير آب وهوا بجانب تبريز رفت و بعد از مدتى هارون او را به بغداد طلب كرد زبيده باو نوشت (لقلقة ماء الجميد فى الكوز الجديد لنشربها احسن من بغداد هارون الرشيد) يعنى يخ را در كوزۀ تازۀ كه در نواحى تبريز ميسازند انداخته و حركت دهند تا آب سرد شده و بياشامند اين بهتر است از نهر بغداد و هارون الرشيد. و از كتاب نقض شيخ اجل عبد الجليل رازى عليه الرحمه نقل كند كه زبيده خاتون عليها الرحمه شيعه فطريه فدائيه بوده و چون هارون الرشيد غلو زبيده را در تشيع و محبت و مودت او را نسبت بذوى القربى محقق دانست سوگند خورد كه بدو كلمه او را طلاق بگويد پس بر كاغذى نوشت كنت فبنت يعنى بودى زوجه من پس آن علاقه زوجيت بريده شد و آن كاغذ را بزبيده فرستاد پس او در جواب نوشت كنا فحمدنا و بنا فما ندمنا يعنى بوديم زوج و زوجه با تو بدان حمد و شكر ميكرديم و از هم جدا و بريده شديم و اصلا ندامت و پشيمانى نداريم. ابن جوزى در كتاب القاب مينويسد كه از براى زبيده صد كنيز بود كه همه را تعليم قرآن كرده بود و همۀ ايشان قرآن را حفظ كرده بودند از براى هريك آنها معين كرده بود كه همه روزه يك عشر قرآن بخوانند صداى قرآن در قصر زبيده چون زنبور
ص: 273
عسل همهمۀ آنها شنيده ميشد. و خطيب در تاريخ بغداد بترجمۀ او گفته زبيده براى جواب مسئله اى كه قاضى ابو يوسف گفته بود يك حقه از نقره براى او فرستاد كه در ميان آن حقه حقه هائى بود از نقره سربمهر كه در هريك از آنها يك نوع از انواع عطريات بود و يك جام بزرك مملو از دراهم كه در وسط آنجام جام ديگر بود مملو از دنانير. و مسعودى در مروج الذهب در خلافت القاهر باللّه آورده است كه محمد بن على العبدى الخراسانى الاخبارى گفت القاهر باللّه با من مانوس بود روزى احوال خلفاى بنى العباس را از من سؤال كرد كه من شرح دهم مراتب و اخلاق و اقدار و سياسات و سير آنها را و با من گفت البته بايستى حقايق را براى من بيان كنى و چيزى فروگذار ننمائى و الا با اين حربه تو را هلاك خواهم كرد محمد بن على گويد عمودى در دست داشت كه من موترا در جلو چشم خود ديدم گفتم يا امير المؤمنين در امانم گفت بلى پس شروع كردم بماثر و آثار و سير خلفاى از بنى العباس تا اينكه رسيدم باحوال هارون چون از احوال هارون به پرداختم مختصرى از احوال زبيده بيان كردم القاهر باللّه گفت اى عبدى در حق زبيده و احوال او تقصير كردى و سخن را مختصر كردى اين بگفت و دست بطرف عمود برد محمد گفت مرك را معاينه كردم و از حيوة خود دست شستم در حال مبادرت كردم گفتم من خواستم خليفه را از طول سخن ملال نگيرد از اينجهت طريق اختصار پيمودم گفت هرچه ميدانى بگو و باك مدار پس دوباره باخبار زبيده پرداختم گفتم يا امير المؤمنين زبيده كنيه او ام جعفر است در بذل و عطا مساعى جميله بتقديم ميرسانيد كه احدى در عصر او بايشان پيشى نگرفت و آثار جميلۀ زبيده در اسلام منحصربفرد بود از آن جمله چشمۀ معروفه كه در حجاز معروف به (عين المشاش) ميباشد آنرا از مسافت دوازده فرسنك راه در مكه و عرفات جارى نمود و هزارهزار هفصد هزار دينار مصرف آن كرد كوهها شكافت و واديها راست كرد تا اينكه آن آب را جارى ساخت و از آنجمله خانهائى در مكه بنا كرد براى حجاج و بئرها حفر كرد و مهمان خانه ها در مكه بنا نمود و بركها مرتب ساخت و از براى ابناء سبيل در
ص: 274
ثغر شامى و طرطوس منازلى بنا نمود و موقوفاتى بجهت آنها مقرر فرمود و الوف الوف صرف عمارت آنها كرد و ارباب حاجت را بمقاصد خود رسانيد و در بذل اموال و ثياب و امتعه بر فقرا و مساكين هيچگاه خوددارى نكردى و او اول زنى است كه آلات از طلا و نقره بساخت در اسلام و آن را مكلل بجواهرات گران بها نمود و جامۀ موشى بدوخت كه پنجاه هزار دينار خرج آن جامه كرد و زبيده اول زنى بود كه هرگاه سوار ميشد خدم و حشم و شاكريه و جوارى در اطراف او سواره ميرفتند و كتب و رسائل او را بهر جا امر ميكرد ميرسانيدند و زبيده اول زنى بود كه قبه از براى خود بنا كرد از نقروه و چوب آب نوس و صندل و آن را مكلل و مرصع بطلا و نقره و جواهرات نمود و در آن قبه فرشهاى سمور و ديباج بگسترانيد و قبه ها مرتب نمود كه آنها را ملبس بلباس موشى كه يك نوع لباسى است كه بالوان مختلفه از حرير و ديبا آن را ميبافند و منقش مينمايند چنين لباس را موشى گويند و در آن قبه از حرير سرخ و زرد و سبز و آبى پرده ها و فرشها و زينتها مرتب ساخته بود. و زبيده اول زنى بود كه كفشهاى مرصع بجواهر پوشيد و شمع از عنبر روشن ميكرد و چون خلافت به پسرش محمد امين رسيد و او را ديد كه مولع و حريص با خدم و غلامان است زبيده كنيزان سيمين تن ميان باريك رعنا قامت حسان الوجوه انتخاب كرده و عمامه بر سر آنها بسته و طره براى آنها در كمال زيبائى مرتب ساخته و قبا بر تن آنها پوشانيده و كمربند زرين بر كمر آنها بسته قامت هاى آنها پديدار شد چون سرو خرامان سپس آنها را براى پسرش محمد امين فرستاد و محمد بسيار پسنديد و قلب او بسوى آنها مايل گرديد آن كنيزان در پيش او راه ميرفتند و در نزد او در مجالس عام و خاص با او مأنوس بودند. و نيز مسعودى گويد كه زبيده چون بمحمد حامله گرديد شبى در خواب ديد سه نفر زن باو وارد شدند دو نفر آنها در طرف راست او نشسته اند و يك نفر در طرف چپ او، زبيده گفت بناگاه ديدم يكى از آن زنها دست خود را روى شكم من نهاد و گفت (ملك عظيم البدل ثقيل الحمل نكد الامر) يعنى اين حمل تو سلطانى است كه
ص: 275
بدل او كه مامون است عظيم است و بار خلافت را اقاله خواهد كرد روزگارش تاريك و آلوده بمحنت است پس آن ديگرى دست خود را روى شكم من نهاد و گفت (ملك ناقص الجد مفلول الحد ممذوق الود تجوز احكامه و تخونه ايامه) يعنى سلطانى است كه ناقص است سعى او در كار ملك و دولت و سست و ناتوان است و رشته هاى محبت او گسيخته گردد و حكمهاى او ناديده بگيرند و روزگار بر او خيانت كند پس آن زن سومى دست خود را روى شكم من نهاد و گفت (قصاف عظيم الايلاف كثير الخلاف قليل الانصاف) يعنى بسيار لعّاب و بازى گوش مانوس بمجالس رقص و شرب و عروس كم مروت و پرمخالفت بوده باشد زبيده گفت متوحشا از خواب بيدار شدم و بنزد هر معبرى رفتم مرا بشارت بخير و نيكوئى داد و دل من گواهى بصدق تعبيرات آنها نميداد تا اينكه وضع حمل من شد در همان شب در خواب ديدم كه همان سه زن آمدند و بر بالاى سر من نشستند يكى گفت (عدو لنفسه ضعيف فى بطشه سريع الى غشه مزال عن عرشه) يعنى اين ملكى خواهد بود كه دشمن جان خود باشد و ضعيف در سياست و مبادرت كنندۀ بمضار و آزار خويش و معزول شوندۀ از عرش سلطنت پس آن زن ديگر نظرى بصورت من كرده گفت (ملك جبار متلاف مهزار بعيد الاثار سريع العثار ناطق مخصوم و محارب مهزوم و راغب محروم و شقى مهموم) يعنى سلطانى است ظلم كننده و تلف كننده خزانه و لغوگو دور افتاده از معارف و سياست ملكى شتاب كننده در مهالك سخن گوئى كه بر دهانش مشت زده شود لشكركشى كه بالاخره هزيمت شود طلب كننده و راغب بچيزيكه بالاخره از او محروم ماند شقى است كه حزن و اندوه خاتمه كار او باشد پس آن زن سومى نظرى بصورت من كرد و گفت (احفروا قبره ثم شقو الحده و قدموا اكفانه و اعدوا جهازه فان موته خير من حياته) زبيده گويد وحشت زده از خواب بيدار شدم منجمين و معبرين را طلب داشتم و همه مرا بشارت بخير و سعادت و طول عمر آن پسر دادند و كلمات آنها در من اثرى نكرد و قلب من گواهى بصدق آنها نميداد حزن و اندوه من زياد شد تا اينكه خود را تسلى دادم باينكه المقدر كائن لا محاله قضاو قدر الهى البته جارى خواهد شد.
ص: 276
و در زينة المجالس گويد روزى زبيده بنزد هارون آمد گفت تا چند عبد اللّه مامون را بر پسر من محمد امين فضيلت ميگذارى او پسر كنيزى بيش نيست هارون گفت من محمد را بجهت خاطر تو دوست ميدارم و الا صلاحيت هيچ امرى ندارد زبيده گفت چنين نيست كه تو ميگوئى هارون گفت الساعه هردو را امتحان خواهم كرد پس فرستاد كه محمد امين را در هرحاليكه هست او را بياورند و نگذارند كه تغيير هيئت بدهد چون رفتند ملازمان كه او را بياورند ديدند با كنيزان در مجلس شراب مشغول عشرت است او را با همان لباس حاضر مجلس نمودند هارون گفت اى فرزند چه حاجت دارى گفت كنيز خورشيد طلعتى كه همانند براى او نباشد گفت ديگر چه حاجت دارى گفت اسب سبك سير عربى كه مانند او يافت نشود هارون گفت حوائج تو برآورده است مرخصى بمكان خود مراجعت بنما و اين جمله در محضر زبيده بود پس ملازمان خود را گفت برويد و عبد اللّه مامون را بهر حاليكه هست نگذاريد لباس خود را تغيير دهد او را حاضر كنيد ملازمان چون بنزد مامون آمدند او را ديدند لامۀ حرب پوشيده شمشير خود تيز ميكند او را با همان حالت در نزد هارون حاضر كردند هارون گفت اى فرزند فعلا ما با كسى حربى و جنگى نداريم براى چه لباس جنك پوشيده اى گفت اى پدر مهربان همانا شما در اين شهر دشمن بسيار داريد من خود را مهيا كرده ام كه اگر خدانكرده حادثه اى رخ بدهد براى فداكارى حاضر خدمت باشم هارون گفت اكنون چه حاجت دارى كه حوائج تو همه برآورده است. مامون گفت اين محبوسين كه در زندان هستند خوب است امير المؤمنين بر من منت گذارد و آنها را از بند رها كند گفت چنين خواهم كرد ديگر چه حاجت دارى مامون گفت امير المؤمنين بر من منت گذارد و ارزاق لشكريان را تعجيل بفرمايد كه ايشان مبتلى بقرض و احتياج باين و ان نشوند هارون گفت چنين خواهم كرد ديگر چه حاجت دارى گفت يا امير المؤمنين فرمان بدهيد در دفتر ديوان كه از هركس املاكى بظلم غصب شده است بصاحبان او برگردانند هارون گفت چنين خواهم كرد ديگر چه حاجت دارى مامون گفت طالب سلامتى امير المؤمنين باشم هارون گفت فردا محبوسين را بشفاعت
ص: 277
تو از زندان رها خواهم كرد و خود در ديوان بنشين و مظالم را رد كن و ارزاق جند را هم قسمت بنما اكنون مرخصى چون مامون بيرون رفت هارون با زبيده گفت اكنون فهميدى كه پسر تو بغير عياشى و عشرت چيزى نميشناسد و معلوم است هرگاه زندانيان بدانند كه بشفاعت مامون رها شدند تا چند در حق او دعا خواهند كرد و او را بذكر جميل ياد كنند و لشكريان هرگاه بدانند كه تعجيل رزق و وظيفۀ آنها بتوسط و سعى مامون بوده قلاده طاعتش در گردن اندازند و او را بر ديگران مقدم دارند و مردميكه اموال آنها غضب شده است چون بدانند كه بشفاعت مامون آن املاك بآنها رد شده است تا زنده باشند مامونرا شكر كنند و او را مدح و ثنا گويند. راقم حروف گويد حقير تاريخ محمد امين را در تاريخ سامراء نقل كرده ام كه اين بيچاره خسر الدنيا و الاخره بود چندان مولع شهوت رانى و عياشى و غرور و كبر بود كه بكلى از مملكت دارى صرف نظر كرده بود روزيكه مردم او را بخلافت سلام دادند روزديگر فرمان كرد ميدانى براى كره و صولجان بازى احداث كنند و در بچه بازى و خريدن خواجه هاى گوى سبقت از همه ربوده بود ديگر بطلب زنها نميرفت و باطراف بلاد فرستاد كه هركجا مغنى و آوازه خان و رقاص بوده باشد براى او بفرستند و از انواع درندگان و وحشيان صحرا و انواع مرغها ميخريد و خود را بآنها مشغول ميكرد و از أهلبيت و أمراء خود غالبا در حجاب بود و بيت المال و جواهر نفيسه را تماما صرف مغنيها و رقاصها كرد و خادمى داشت كوثر نام مفتون او بود با او قصه ها دارد كه در كتاب مشار اليه آنرا نقل كرده ام و هنگاميكه لشكر مامون او را حصار داده بودند عساكر امين متفرق شده بودند ابراهيم بن مهدى ميگويد بر امين داخل شدم و سلام كردم ملتفت من نشد و همى ميان بركه آب نظر ميكرد دوباره سلام كردم گفت مرا اذيت نكنيد ماهى گوشواره دار من از بركه فرار كرده از مجراى آب داخل شط شده چون يك ماهى كوچكيرا گرفته بود و هردو گوش او را سوراخ كرده بود و گوشواره از مرواريد در گوش او كرده بود و در بركه قصر او را رها كرده بود در اينحال كه آتش حرب مشتعل بود محمد امين تمام حواس او نزد اين ماهى گوشواره دار بود و هنگاميكه
ص: 278
رئيس لشكر او على بن عيسى مقتول شد خبر بأمين دادند در حالى كه مشغول صيد ماهى بود بخبرآورنده گفت فعلا مرا بگذار خادم من كوثر دو ماهى صيد كرده و من هنوز هيچ صيد نكرده ام. بالجمله زبيده دلى غرق خون داشت كه از دست محمد امين، شهاب الدين عبد اللّه شيرازى در وصاف الحضره مينويسد كه بعد از قتل محمد امين روزى مامون از پيش روى زبيده عبور كرد ديد لب هاى زبيده بر هم ميخورد و چيزى ميگويد مامون گفت اى مادر مرا نفرين ميكنى؟ گفت نه بخدا قسم مامون گفت پس چه ميگفتى زبيده از نقل آن خوددارى كرد مامون اصرار كرد بالاخره زبيده گفت ميگفتم خدا لج بازى را لعنت كند مامون سبب سؤال كرد زبيده از كشف مطلب امتناع نمود مامون اصرار كرد زبيده گفت روزى پدرت مرا مجبور كرد كه در پيش او عريان راه بروم برحسب شرطيكه در باختن نرد با او كرده بودم كه اگر او برد بخواهش او عمل بشود من ناچار گيسوان خود را شانه زدم و در پيش خودم در حال اقبال فروريختم و در حال ادبار بعقب افكندم تا سراسر بدن مرا فروگرفت با اينكه بشرط عمل كردم پدرت موفق نشد كه مرا عريان به بيند و با وجود اين اقتراح عصبانى بودم و با همان شرط درخواست تجديد بازى را نمودم اين دفعه سعى كردم كه به برم بالاخره بردم از لجى كه داشتم به پدرت گفتم كه با فائزه حبشيه آشپز كه پس ترين كنيزكان است بايد جماع كنى پدرت هرچه اصرار و التماس كرد و وعدۀ زروزيور بمن داد من از لجى كه داشتم گفتم اگر تمام خزينۀ خود را بمن به بخشى فايده ندارد و در اقتراح خود پافشارى كردم ناچار پدرت با كنيز همبستر شد و از آن كنيز تو بوجود آمدى كه پسر مرا كشتى. در مستطرف مينويسد كه زبيده و هارون در موضوع فالوزج كه يك نوع غذاى طيبى است ولو زنج كه نوع ديگرى است اختلاف كردند هارون گفت فالوزج اطيب است زبيده گفت لوزنج اطيب و احلى است ابو يوسف را براى محاكمه احضار كردند گفت من حكم بغائب نميكنم هارون فرمان داد جامى از فالوزج و جامى از لوزنج حاضر كردند ابو يوسف تارة از جام فالوزج لقمه برميداشت و تارة از جام لوزنج تا هرجاميرا
ص: 279
نصفه كرد سپس گفت ايها الامير من هردو را عادل ديدم كه هرگز عادلتر از آنها نديدم در حق هركدام خواستم حكم بكنم ديگرى براى حقانيت خود برهانى قاطع و حجتى روشن مى آورد كه بر عليه او حكم نتوان كرد. و در اعلام الناس مى نويسد در قصۀ برامكه هنگاميكه قصۀ عباسه خواهر هارون الرشيد را نقل مينمايد كه از جعفر حامله شده هارون بر زبيده داخل شد و قصه را نقل كرد زبيده گفت هذه هى شهوتك و ارادتك عمدت الى شاب حسن الوجه طيب الرائحه مختال بنفسه فادخلته على ابنة خليفه من الخلفاء و اللّه هى احسن منه وجها و انظف ثوبا و اطيب منه رائحة لكنها لم تر رجلا قط غيره فهذا جزاء من جمع بين النار و الحطب. يعنى اى هارون اين فساد در اثر شهوت رانى تو است و خاهش طبع سركش تو است كه جوانى زيباصورت رعنا قامت معطر كه بنفس خود مغرور است او را بر دختر خليفه داخل ميكنى كه در جمال و زيبائى از او بهتر است و شوهر نديده مگر چنين جوان زيبائى اين جزاى كسى استكه بين هيزم و آتش را جمع كند. و مسعودى در مروج الذهب گويد چون محمد امين مقتول شد زبيده اين مرثيه براى او انشا كرد: اودى بالفين من لم يترك الناسا فامنح فؤادك من مقتولك الباسا
لما رايت المنايا قد قصدن له أصبن منه سواد القلب و الراسا
فبتّ متّكئا ارعى النجوم له اخاله سنة فى الليل قرطاسا
و الموت كان به و الهم قارفه حتى سقاه التى اودى بها الكاسا
رزئته حين باهيت الرجال به و قد بنيت به للدهر آساسا
فليس من مات مردودا لنا ابدا حتى يرد علينا قبله ناسا
و گويد چون محمد امين كشته شد بعضى از خدمۀ زبيده بر او وارد شد و گفت همانا نشسته اى امير المؤمنين را كشته اند زبيده گفت واى بر تو چه ميتوانم بكنم گفت برخيز و در طلب خون او سعى كن چنانچه عايشه براى طلب خون عثمان بيرون آمد زبيده گفت دور شو از نزد من مادر بعزايت بنشيند زنان را در طلب خونخواهى چه
ص: 280
كار و با لشگركشى و جنگجوئى چه مناسبت كه با ابطال رجال جنك دراندازد پس زبيده از جا برخواست و لباس خود را سياه كرد و جامه كهنه از مو در تن نمود بعد از اينكه در شب عروسى پيراهنى در تن نمود كه چندان بجواهر گران بها مرصع بود كه جوهريان صراف و نقاد از تقويم آن اظهار عجز كردند پس قلم بدست گرفت و براى مامون باين مضمون نامه نوشت (كل ذنب يا امير المؤمنين و ان عظيم صغير فى جنب عفوك و كل زلل و ان جل حقير عند صفحك و ذلك الذى عودك اللّه فاطال مدتك و تمم نعمتك و ادام بك الخير و دفع بك الشر هذه رقعة الواله التى ترجوك فى الحيوة لنوائب الدهر و فى الممات لجميل الذكر فان رايت ان ترحم ضعفى و استكانتى و قلة حيلتى و ان تصل رحمى و تحتسب فيما جعلك اللّه طالبا و فيه راعبا فافعل و تذكر من لو كان حيالكان شفيعى اليك. در اين جمله گويد يا امير المؤمنين هرگناهيكه هرچند عظيم باشد در جنب عفو و گذشت تو كوچك است و هرلغزشيكه هرچند بزرك باشد در جنب عطوفت و مهربانى تو پست و حقير است و آن براى اين است كه خداوند متعال اين اخلاق پسنديده را بتو انعام كرده است خداى مدت تو را طولانى و نعمت را بر تو تمام گرداند و ابواب خير را بر روى تو بگشايد و ابواب شر را بر روى تو به بندد اين نامه اى است از دلسوخته حيران كه شدائد دهر بر او هجوم آورده ولى در حيوة خود اميد بسرپرستى تو دارد كه او را از اين مصائب برهانى و نام نيك خود را در حيوة و ممات بلند گردانى اكنون اگر بر من ترحم بفرمائى صلۀ رحم بجا آوردى چه آنكه چارۀ من از همه جهت بيچارگى شده است طاهر كه رئيس لشكر تو بود بر من تاختن كرد و اموال مرا غارت نمود و خانۀ هاى مرا خراب كرد من با صورت مكشوفه و پاى برهنه فرار كردم اگر هارون زنده بود البته اين منظره را تحمل نميكرد و بر او سخت و دشوار بود البته در نزد تو در حق من شفاعت ميكرد من اين نامه را نوشتم در حاليكه سيلاب اشك من متراكم بود سپس اين اشعار را در ذيل نامه نوشت: لخير امام قام من خير عنصر و افضل راق فوق اعواد منبر
ص: 281
و وارث علم الاولين و فخرهم الى الملك المامون من ام جعفر
كتبت و عينى تستهل دموعها اليك ابن عمى من جفون و محجر
اصبت بادنى الناس منك قرابة و من زال عن كبدى و عيل تصبرى
أتى طاهر لاطهر اللّه طاهرا و ما طاهر فى فعله ه ه بمطهرى
فابر زنى مكشوفة الوجه حاسرا و انهب اموالى و اخرب ادورى
يعزّ على هارون ما قد لقيته و ما نالنى من ناقص الخلق اعور
فان كان ما اسدى لامر امرته صبرت لامر من قدير مقدر
چون اين نامه بمامون رسيد سخت بگريست و گفت اللهم جلل قلب طاهر حزنا و دل با طاهر بد كرد و او را نفرين نمود و اموال زبيده هرچه بغارت رفته بود رد كرد. بالجمله نوادر زبيده بسيار است و دورۀ زندگانى او موعظه و پند است در بى اعتبارى دنياى غدارۀ مكاره.
در عقد الفريد و ناسخ جلد متعلق باحوال امام حسن عليه السّلام و ديگر كتب حديث كردند كه اين زن در كمال فصاحت و بلاغت بوده و در محبت و ولاى اهل بيت عليهم السلام جان نثار بوده در روز صفين مساعى جميله در ركاب امير المؤمنين عليه السّلام بتقديم رسانيد و لشكر امير المؤمنين خاصه قبيله حمدان را بجنك تحريص ميكرد يك روز معويه با اصحاب خود گفت هيچكس از شما كلمات زرقا را در يوم صفين بياد دارد بعضى گفتند ما از بر كرده ايم گفت بگوئيد راى چيست در حق او چه ميانديشيد گفتند او را بآتش شمشير آبدار كيفر بايد كرد معويه گفت بد رأى داديد آيا براى من قبيح نيست كه مرتكب قتل زنى بشوم و اين عار براى من بماند كه زنيرا كشتم سپس بعامل كوفه مكتوب كرد كه از براى زرقا محملى بر شتر رهوار استوار كن و نشيمنى نرم ولين بساز و او را با يك تن از محارم خود و سوارى چند از قوم خودش بدرگاه ما بفرست و مخارج او را در عرض راه از أكل و شرب و غيره مهيا و مهنا به نيكوتر وجهى فراهم نما لاجرم بر
ص: 282
حسب فرمان او را بجانب دمشق روان داشتند چون طول مسافت را طى كرد و وارد دمشق گشت و لختى بياسود و بمجلس معويه بار يافت و شرط تحيت به پاى برد معويه از از او احترام نمود و حال به پرسيد و از زحمت سفر سؤال كرد زرقا گفت چنان بودم كه ربيبه را از جائى بجائى تحويل و نقل دهند يا طفلى را در قماطى از مهدى بمهدى كوچ دهند معويه گفت من اين سفارش كردم هيچ ميدانى ترا از بهر چه طلب كردم زرقاء گفت چه دانم و لا يعلم الغيب الا اللّه عز و جل معويه گفت آيا تو آنكس نيستى كه در روز صفين بر شتر سرخى سوار بودى و در بين دو صف مردم را بر قتال تحريص و ترغيب مى نمودى و آتش حرب را دامن ميزدى چه چيزى ترا باين كار وادار نمود. قالت زرفاء يا امير المؤمنين مات الراس و بتر الذنب و لن يعود ما ذهب و الدهر ذو غير و من تفكر ابصر و الامر يحدث بعد الامر) گفت يا امير المؤمنين كاريست از دست شده و على بن ابى طالب كه رأس و رئيس بود دنيا را وداع گفته و دنبالۀ حرب صفين منقطع گرديده و آنچه رفت برنميگردد روزگار در تغيير و تبديل است آنكس كه به نيروى فكر و عواقب امر را نگران باشد در حوادث دانا و بينا خواهد بود كار اين دهر غدار چنين است كه امور عجيبه را يكى بعد از يكى بانسان نشان ميدهد معويه گفت آيا بياد دارى آن كلمات كه در صفين همى گفتى زرقاء گفت نه بخدا قسم فراموش كرده ام معويه رو كرد بآن كسيكه گفت من كلمات زرقا را از بر كرده ام كه زرقا در صفين چه ميگفت گفت همانا نگرانم كه زرقاء بر شتر سرخى سوار بود و بين دو صف ايستاده قبيلۀ حمدان را خصوصا و سائر سپاهيان على بن ابيطالب را عموما مخاطب ساخته ميگفت: (ايها الناس ارعوا و ارجعوا انكم اصبحتم فى فتنة اغشتكم جلابيب الظلم و جارت بكم عن قصد المحجة فيالها فتنة عميا صماء بكماء لا يسمع لنا عقها و لا يسكن لقائدها ان المصباح لا يضىء بالشمس و الكواكب لا تنير مع القمر و لا يقطع الحديد إلا بالحديد الا من استرشدنا ارشدناه و من سئلنا اخبرناه ايها الناس ان الحق يطلب ضالته فاصابها فصبر ايا معشر المهاجرين و الانصار على الغصص فكان قد اندمل شعب الشتات و التامت كلمة التقوى و دمغ الحق باطله
ص: 283
فلا يجهلن احد فيقول كيف العدل و انى ليقضى اللّه امرا كان مفعولا الا و ان خضاب النساء الحناء و ان خضاب الرجال الدماء فهذا يوم فاعدوا لما بعده و الصبر خير لعواقب الامور ايها الى الحرب قدما غير ناكصين و لا متناكسين) . در اين جمله ميگويد ايمردم بهوش باشيد و خود را واپائيد و براه خويش بازگرديد همانا در فتنه اى افتاديد كه فروگرفت شما را به پرده هاى ظلمت و بگردانيد از راه راست هان اى مردم فراز آئيد و خويش را واپائيد از اين فتنه كه هم كور است و هم كر است و هم گنك است شنوا نيست چندانكه او را ندا كنى و شتر صعبى است كه رام نميشود از براى ساربان همانا اى مردم بيدار باشيد و بدانيد كه هنگاميكه شمس نورافشانى كند چراغ ديگر نور ندارد و تابش ماهتاب فروغ ستاره را ناچيز كند و آهن جز بآهن قطع نشود آنكسكه از ما رشد خويش جويد او را ارشاد كنيم و آنكس كه سؤالى بنمايد او را پاسخ گوئيم بدانيد ايمردم كه حق گم شدۀ خود را طلب ميكند و در ميابد پس اى جماعت مهاجر و انصار شكيبائى كنيد بر اين غصه كه گلوى شما را فشار ميدهد همانا اين تشتت آراء متحد شود و كلمۀ تقوى متفق گردد و حق مغز باطل را از هم بپاشد طريق جهل مسپاريد و حكم حق را نافذ دانيد همانا زنانرا در خضاب حنا بكار آيد و مردان را خضاب از خون بايد پس در كار حرب صابر باشيد و قدم استوار داريد و بازپس مشويد و مردم را بطريق قهقرا بازپس مبريد. اين وقت معويه روى باز رقا كرد گفت اى زرقا سوگند با خداى كه تو در اين خونها كه على بن ابيطالب بريخت شريك باشى (فقالت احسن اللّه بشارتك و ادام سلامتك فمثلك بشر بخيرو بشر جليسه) . زرقا گفت خداوند نيكو بدارد بشارت ترا و پاينده فرمايد سلامت ترا مانند تو بزرك مردى بشارت ميدهد بخير و شاد ميدارد جليس خود را معويه گفت آيا اين كلمات ترا مسرور ساخت زرقا گفت آرى بخدا قسم مرا بخير بشارت دادى و خوشحال نمودى اكنون كجا است از براى من تصديق بفعل من معويه بخنديد و گفت سوگند با خداى وفاى تو از براى على بن ابى طالب بعد از وفات او مرا بيشتر بشگفت مى آورد
ص: 284
از حب تو او را در حيوة او اكنون هرحاجت دارى بگو كه در نزد من برآورده است زرقا گفت من قسم ياد كرده ام كه از اميرى چيزى سؤال نكنم و همانند تو بدون سؤال عطا خواهد كرد و بدون طلب خود بنمايد و بى درخواست تمهيد موهبت فرمايد معويه گفت راست گفتى. سپس فرمان كرد تا او را شاد حاضر بنمايند و جماعتيكه با او بودند هريك را بجائزۀ جداگانه مسرور داشت و بوطن مراجعت داد.
دختر او رنك زيب عالم گير پادشاه است مادرش دلوش بانو دختر شاه نواز خان در تذكرة الخواتين گويد در سنۀ ١٠4٨ متولد گرديد اين دختر حافظ قرآن و در علم نحو و صرف و فقه مهارتى بكمال داشته خطوط نسخ و شكسته و نستعليق را خوب مينوشته ميلى كلى باشعار داشته بسيارى از شعرا و علماء وظيفه خوار او بودند و شوهر اختيار نكرد تا در سنه ١١١٣ هزار و صد و سيزده وفات كرد و او را طبعى موزون و سرشار بوده اشعار ذيل از نتايج افكار او است كه بعضى را در مقام مشاعره با طرف سروده: بلبل از گل بگذرد گر در چمن بيند مرا بت پرستى كى كند گر برهمن بيند مرا
در سخن پنهان شدم مانند بو در برگ گل هركه ديدم ميل دارد در سخن بيند مرا
*** بشكند دستى كه خم در گردن يارى نشد كور به چشمى كه لذت ديدن يارى نشد
صد بهار آخر شد هرگل بفرقى جا گرفت غنچۀ باغ دل ما زيب دستارى نشد
كار ما آخر شد و آخر ز ما كارى نشد مشت خاك ما غبار كوچۀ يارى نشد
و لها اى آب شار نوحه كنان بهر چيستى چين بر جبين فكنده ز اندوه كيستى
ص: 285
دردت چه درد بود كه چون من تمام شد بر روى آب ميزدى ميگريستى
و لها از تاب و تبم مهر سما را كه خبر كرد وز گريه من ابر بهارى كه خبر كرد
بيرون همه سرسبز و درونم همه پرخون از حالت من برك حنا را كه خبر كرد
و لها گرچه من ليلى اساسم دل چه مجنون نزد تو است سر بصحرا ميزنم ليكن حيا زنجير پا است
بلبل از شاگرديم شد همنشين گل بباغ در محبت كاملم پروانه هم شاگرد ما است
در نهان خونم بظاهر گرچه برك تازه ام حال من در من نگر چون برك سرخ اندر حنا است
دختر شاهم و ليكن رو بفقر آورده ام زيب زينت بس همينم نام من زيب النسا است
و مشار اليها بانواب عاقل خان رازى مشاعره هاى بيباكانه دارد روزى مشار اليها اين مصرع را بنزد نواب عاقل خان فرستاد (عشق تا خام است باشد بسته زنجير شرم)
نواب عاقل خان رازى در جواب فرستاد (پخته مغز آن جنونرا كى حيا زنجير پا است)
مشار اليها در جواب اين شعر را فرستاد: پاك بازان محبت را بود دائم حيا چون تو مرغ بيحيا را كى حيا زنجير پا است
گويند روزى عاقل رازى اين شعر ذيل را نزد مشار اليها فرستاد: آنچيز كدام است كه چيزى نخورد ايستاده شود و قى كند و باز بميرد
در جواب گفت: آنچيز همان است كه پيدا شدى از آن از مادر خود پرس كه آن چيز كدام است
گويند روزى زيب النساء در باغ گردش ميكرد اين مصرع بيت بر زبان او جارى شد:
ص: 286
چهار چيز كه دل ميبرد كدام چهار شراب و ساقى و گلزار هست و قامت يار
اتفاقا پدرش عالم گير پشت او بود فورا مصراع ثانى را بدل كرده گفت: (نماز و روزه و تسبيح ديگر استغفار)
گويند مشار اليها در نزد ناصر على اين مصراع را گفت: (از هم نميشود ز حلاوت جدا لبم)
ناصر على بطور مزاح در جواب او اين مصراع را گفت ارتجالا: (گويا رسيده بر لب زيب النسا لبم)
مشار اليها برافروخت چهره اش ديگرگون شد اين بيت بگفت: ناصر على بنام على برده اى پناه ورنه بذو الفقار على سر بريدمت
گويند زينت المساجد شاهجان آباد دهلى از بناهاى او است و قبر او در صحن همان مسجد است و بر لوح مزارش اين بيت از اشعار او است: مونس مادر لحد فضل خدا تنها بس است سايه اى از ابر رحمت قبرپوش ما بس است
دختر ايوب زنى نيكوكار با راستى گفتار توام با عفت و فضيلت شهيره و در صدقات و خيرات اميرۀ عصر خود بوده و در عمارت مساجد و مشاهد و مدارس و قناطر و رباط مساعى جميله بتقديم رسانيده مسجد زمرد خاتون كبير در تل ثعالب از آثار او است موقوفات بسيار براى او مرتب نمود و مدرسه اى در ظاهر دمشق بنا كرد كه مقبرۀ خود را در آنجا قرار داد و برادرش شمس الدوله و شوهرش ناصر الدين صاحب حمص هم در نزد او مدفون گرديدند. (اعلام النساء نقلا از كتاب ثمار المقاصد فى ذكر المساجد)
در اعبان الشيعه از كتاب الحوادث الجامعه ابن فوطى نقل ميكند تحت عنوان
ص: 287
(ابنة بدر الدين لؤلؤ ملك الموصل گويد كه اسم اين زن را بدست نياوردم اجمالا صاحب فضل و كمال و معرفت بوده وفات او در سنه 6٣5 واقع شده و شوهرش علاء الدين طبرسى معروف بدويدار كبير بوده و معنى اين كلمه دويدن را گويند يعنى صاحب دويدن و بنابر نقل صاحب خطط مقريزى اين است كه ملوك را عادت اين بود كه يك نفر را انتخاب ميكردند براى اين عمل كه تبليغ رسائل و مسائل اين سلطان را بسلطان ديگر برساند باصطلاح اين عصر وزير دربار و مشاور و اين منصب در دولت عباسيه عنوانى بسزا داشته و برادر اين دختر امير ركن الدين اسماعيل بن بدر الدين لؤلو ميباشد هنگاميكه به بغداد آمد بخانۀ خواهرش زوجۀ علاء الدين وارد شد و اين زن مهمانى از او نمودند كه تذكرة آن نقل مجالس گرديد و در شب زفاف اينزن المستنصر باللّه صد هزار دينار باو جائزه داد و سيصد هزار دينار از جهت ديگر باو واصل گرديد و چون از دنيا رفت در جوار موسى بن جعفر او را دفن كردند.
و نيز در اعيان الشيعه در محل مذكور ميفرمايد دختر ديگر بدر الدين لؤلؤ ملك موصل تا در سنۀ 6٣4 حيوة داشته و اينهم مثل خواهرش نامش معلوم نيست فقط ابن الفوطى گفته در سنه 6٣٢ رسولى بنزد بدر الدين لؤلؤ براى خواستگارى دختر او براى مجاهد الدين ايبك معروف بدويدار صغير كه وزير دربار مستنصر عباسى بود پس مستنصر فرمان داد تا اينكه قاضى القضاة ابو المعالى عبد الرحمن بن مقبل و جمعى ديگر را حاضر ساختند و اركان دولت و خدم و حشم و حواشى خليفه مجلسى باشكوه مرتب نمودند و ابو طالب حسين بن مهتدى باللّه خطبۀ نكاح را قرائت كرد و بيست هزار دينار كه مطابق ده هزار ليرۀ عثمانى است مهر قرار دادند و عقدنامه را در پارچۀ اطلس سفيد نوشتند و دعوت وليمۀ عروسى از حوصلۀ حساب بيرون بود و جميع قضات و كتّاب و خدم و امراء و معدلين و شهود و كل من حضر همه را خلعت بخشيدند و هنگاميكه او را باشكوه و جلال بحجله ميبردند هزار دينار بر سر او نثار كردند و شعرا قصايدها سرودند از آن جمله ابن ابى الحديد اين ابيات بسرود:
ص: 288
أهلا بيوم حسن المنظر قد قرن الزهرة بالمشترى
لاسلبا ظل أمام الهدى شمس الوجود النير الاكبر
در جلد ٢ (الغدير) در ترجمۀ كميت از اغانى ابو الفرج نقل ميفرمايد كه كميت ابن زيد بن خنيس الاسدى المضرى قصايد هاشميات را انشا كرد و ان قصيده پانصد و هفتاد و هشت بيت است و تمام آن در مدح بنى هاشم و مذمت بنى اميه است چون اشعار او منتشر گرديد و خبر بهشام بن عبد الملك رسيد نوشت براى خالد بن عبد اللّه القسرى كه كميت را گرفته دست و پاى او را قطع كن سپس گردن او را بزن و خانۀ او را خراب كن و بدن كميت را در همان خرابه بر سر دار بنما و قسم داد او را كه بايد زبان او را هم قطع بنمائى. و بروايت ديگر خالد بن عبد اللّه القسرى چون شنيد كه كميت مردم يمن را هجو كرده قسم ياد كرد كه او را البته خواهم كشت پس سى نفر جاريه بقيمت گرانى خريدارى كرد و هاشميات را بآنها بياموخت و هريك از آن كنيزان در زيبائى صورت و رعنائى قامت ممتاز بودند چون ادب آنها بسر كمال رسيد آنها را بجانب شام فرستاد چون هشام با آنها مانوس گرديد از فصاحت آنها تعجب ها كرد فرمان داد براى او قرائت قرآن بنمايند در كمال بلاغت قرائت كردند گفت مقدارى اشعار بخوانيد شروع كردند بانشاد هاشميات كميت اين وقت پوست بر تن هشام زندان گرديد و مانند مارگزيده بر خود ميپيچيد گفت واى بر شما اين اشعار از آن كيست گفتند از كميت بن زيد است گفت او در كدام شهر است گفتند در كوفه هشام فورا نوشت بخالد بن عبد اللّه قسرى كه كميت را بگير و دستها و پاهاى او را قطع كن سپس زبان او را قطع كن پس گردن او را بزن و خانه اش را خراب كن و بدن كميت را در خرابۀ خانه اش بر سر دار بنما و او را قسم داد كه چنين كارى البته بايد بنمائى چون نامه بعبد اللّه بن خالد رسيد فرمان داد ملازمان خود را كه كميت را حاضر بنمايند كميت از جائى خبر نداشت كه بناگهان خانۀ او را احاطه كردند و او را اسير كردند و در زندان انداختند كه در فلان روز بكيفيت
ص: 289
مذكوره او را بقتل برسانند اين خبر بابان بن وليد كه عامل واسط بود رسيد و بين او و كميت رفاقت تامه بود غلام خود را طلبيد و او را بر استرى تندروى سوار كرده و گفت اگر بشتاب برق و سحاب خود را بكوفه رسانيدى قبل از اينكه كميت كشته بشود تو آزادى و اين قاطر هم از آن تو و بعلاوه تو را كرامها خواهم كرد چون بكوفه رسيدى خود را بكميت برسان و بگو دخترعموى تو كه عيال تو است يك دست لباس زنانه براى تو بياورد آن را بپوش و از زندان فرار كن كسى متعرض تو نخواهد شد و عيال تو نيز بواسطۀ عشيره ايكه دارد سالم مى ماند كسى نمى تواند او را اذيت كند غلام بشتاب برق و سحاب جائى توقف نكرد تا داخل كوفه گرديد و متنكرا بر كميت وارد شد و پيغام را رسانيد كميت بفرموده عمل كرد زوجۀ كميت چون از خلّص شيعيان امير المؤمنين عليه السّلام بوده اينكار پرخطر را قبول كرد و يك دست لباس زنانه براى كميت آورد و او را از زندان نجات داد و بجاى او در زندان نشست اين وقت زندانبان آمد و كميت را ندا كرد جواب نشنيد داخل زندان شد. زوجۀ كميت زندانبان را گفت مادر بعزاى تو بنشيند كميت از زندان بيرون رفت زندانبان بر سر و صورت خود زد كه اكنون جواب خالد را چه بگويم بالاخره رفت و خالد را خبر داد گفت برويد آن زنرا بياوريد چون او را آوردند خالد گفت اى دشمن خدا مقصر امير المؤمنين هشام را از زندان فرار دادى ترا به بدترين عذابى معذب ميگردانم طولى نكشيد كه قبيلۀ بنى اسد هجوم آوردند و بر خالد بنك زدند كه از اين زن چه ميخواهى حيله اى كرده و شوهر خود را نجات داده تو را حق آن نيست كه متعرض اينزن بشوى خالد چون ديد نميشود با قبيلۀ بنى اسد طرفيت كرد بالاخره خونها ريخته خواهد شد ناچار زنرا رها كرد. اقول مولانا العلامة الحجة الامينى در جلد ثانى الغدير در ترجمۀ كميت بمالا مزيد عليه اشباع كلام كرده خلاصه موصوف بده خصال بوده او را اشعر شعراى اولين و آخرين گفته اند خطيب قبيلۀ بنى اسد بود و در تيراندازى و فروسيت و شجاعت يگانه عصر خود بوده و سخاوت شايانى داشته و در و لا و محبت اهل بيت متفانى بود و شاهد بر اينكه متفانى بوده صلات و جوائز كثيره باو انعام ميكردند و همه را رد ميكرد و
ص: 290
اين شاهد قوى است بر خلوص ولاء او و قوت ايمان و صفاء نيت و حسن عقيدت و علوّ همت اوست. امام زين العابدين و امام باقر و امام صادق سى هزار پنجاه هزار كمتر بيشتر قبالۀ ملك و همچنين فاطمه بنت الحسين عليه السّلام و سائر بنى هاشم انعامها و صله هاى بزرك ميدادند و هيچيك را قبول نميكرد چنانچه تفصيل آن در الغدير ج ٢ موجود است خلاصه در سنۀ شصت متولد گرديد و در سنۀ ١٢6 شهيد از دنيا رفت بعد از شهادت زيد بن على بن الحسين در مجلس يوسف بن عمرو ثقفى او را شهيد كردند.
در كتاب زهر الاداب گويد محمد بن عبد اللّه محض ابن حسن مثنى ابن الامام الحسن چون ابو جعفر او را شهيد كرد اموال او را هم غصب كرد روزى بر زنى عبور داد كه دو كودك با او بود آنزن تا ابو جعفر منصور بديد از جاى برخواست و سر راه بر او گرفت گفت يا امير المومنين من زوجۀ محمد بن عبد اللّه محض ميباشم و اين دو طفل پسران او هستند كه شمشير تو ايشان را يتيم گردانيد و خوف و سطوت تو ايشان را بكاهيد و بضراعت درانداخت ترا بخدا سوگند ميدهم يا در كار ايشان بغلظت و خشونت و سخت روئى باش تا يكباره اميد ايشان از احسان و انعام تو بريده گردد و بملاحظه حفظ رشتۀ نسب و خويشاوندى در عطوفت بروى ايشان باز بنما ابو جعفر منصور با ربيع حاجب گفت ضياع و املاك پدر ايشانرا بايشان بازگردان پس از آن گفت بخدا قسم دوست ميدارم كه زنان بنى هاشم بر اين شيمت باشند. اقول محمد بن عبد اللّه محض در سنۀ ١45 خروج كرد بر منصور دوانيقى در مدينه و جمع كثيرى از مردم مدينه و مكه و يمن با او بيعت كردند ابو جعفر لشكرى فرستاد تا اينكه در نزد احجاز زيت داخل مدينه او را شهيد كردند در روز دوشنبه پانزدهم ماه رمضان و در بقيع او را دفن كردند و عمر او چهل و پنج سال بود و ملقب بنفس زكيه و مكنى بابو عبد اللّه و كان جم الفضائل كثير المناقب و بين كتفيه خال اسود كالبيضه و كان شديد سمره سمينا شجاعا كثير الصلوة و الصوم و شديد القوة.
ص: 291
دختر عبد اللّه بن عامر چنان مينمايد كه از اهل و لا و محبت بوده در ترجمۀ عليامخدره زينب (ع) در جلد سوم اشاره باين مطلب كرديم بيشتر ارباب مقاتل و در ناسخ چنين نوشته اند كه دختر عبد اللّه بن عامر بن كريز كه ضجيع يزيد بود و هند نام داشت و از آن پيش در سراى حسين عليه السّلام روز ميگذاشت چون تعليق سر مبارك حسين را بدروازۀ خانه نظاره كرد از خرد بيگانه شد و بعلاوه اهل بيت رسول خدا را چنين بيچاره بديد بيهوشانه از سراى خود بيرون دويد و بى پرده بمجلس يزيد كه غاص بمعارف و صناديد بود دررفت. فقالت يا يزيد ارأس ابن فاطمه بنت رسول اللّه مصلوب على باب دارى يزيد چون اين بديد ناپروا بسوى او بدويد و عباى خود را بر سر هند انداخت و گفت اى هند چندانكه توانى بر پسر دختر پيغمبر كه خاص و خالص قريش است بنال و بنك ناله و عويل برار ابن زياد معلون عجلت كرد و او را كشت خدا او را بكشد. و نيز در ناسخ گويد كه در آنهنگامكه سر حسين در خانۀ يزيد بود هند زوجۀ يزيد در خواب ديد كه درهاى آسمان گشوده گشت و ملائكه صف در صف بزيارت سر حسين فرود ميشوند و ميگويند السلام عليك يا ابا عبد اللّه السلام عليك يا بن رسول اللّه و نگران شد كه سحابى از آسمان فرود شد و از ميان آن جماعتى از مردان بيرون شدند و در آن ميانه مردى را ديدار كرد درّى الوجه قمرى اللون كه آمد و خود را بر سر حسين افكند و دندانهاى او را همى بوسه ميزد و همى گفت يا ولدى قتلوك اتراهم ما عرفوك و من شرب الماء منعوك يا ولدى انا جدك رسول اللّه و هذا ابوك على المرتضى و هذا اخوك الحسن و هذا عمك جعفر و هذان حمزة و العباس و همچنين اهل بيت خويش را واحدا بعد واحد بشمار گرفت اين هنگام هند هولناك از خواب بيدار شد نورى بر سر حسين منتشر ديد با هول و هرب بجستجوى يزيد شتافت او را در خانۀ تاريكى يافت كه روى بر ديوار كرده و همى گويد مالى و للحسين هند بر هم و غم او بيفزود و از براى او خواب خود را شروح نمود.
ص: 292
و نيز در منتهى الامال از كامل بهائى نقل كند كه يزيد خمر ميخورد و درد شراب را در كنار طشتى ميريخت كه سر حسين در او بود زوجۀ يزيد آن سر را برداشت و با آب گلاب پاك بشست همان شب فاطمه سلام اللّه عليها را در خواب ديد كه از او عذر ميخواست (اين ترجمه در جلد 5 تكرار شده در ترجمۀ هند)
اين زن آن مقدار كه شوهرش ملعون بود همان مقدار بلكه بيشتر از دوستاران اهلبيت (ع) بود برحسب روايت صدوق در امالى در ضيافت پسران مسلم بن عقيل نهايت سعى و كوشش خود را بتقديم رسانيد بلكه برحسب روايات ديگران اين زن در راه حفظ پسران مسلم مقتول و اگرنه مجروح گرديد كه تفصيل آنرا با اختلاف روايات در كتاب (فرسان الهيجاء ذكر كرده ام) .
طبرى در تاريخ خود گفته و كانت محبة لاهل البيت و كانت بنت مالك. و در ناسخ گويد اسمش نوار و از مردم حضرموت و معروف به حضرميه بود چون خولى سر حسين را بخانه آورد و در فراش نوار برآمد (فقالت له ما الخبر فقال لها جئتك بالذهب هذا راس الحسين معك فى الدار) نوار چون اين سخن بشنيد آتش خشم او زبانه زدن گرفت بنك عويل و ناله برآورد و گفت واى بر تو مردم سفر ميروند طلا و نقره مى آورند و تو سر پسر رسولخدا را براى من مى آورى بخدا قسم هرگز سر من با سر تو ديگر در يك بالش جمع نشود اين بگفت و از فراش خولى بيرون دويد و خود را در نزديك ظرف سفالين كه سر حضرت حسين عليه السّلام بود رسانيد ديد نورى همانند عمود از آن سر مبارك بجانب آسمان ساطع است و تسبيح فرشتگان را ميشنيد و مرغان سفيد بديد كه در اطراف آن سر طيران ميكردند و ميشنيد كه آن سر مبارك تلاوت قرآن مى نمود تا بدينجا و سيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون و تا سفيدۀ صبح كار بدين منوال ميرفت.
ص: 293
و نيز در ناسخ گويد هنگاميكه مختار موفق شد براى كشتن قتلۀ حسين عليه السّلام ابو عمره را با جماعتى فرستاد كه خانۀ خولى را احاطه نمايند او را دست گير كرده بياورند خولى چون اين بدانست در بيت الخلا رفت در زير سبدى پنهان شد و جوارى خود را سفارش كرد كسيرا از حال او مطلع ننمايند ابو عمره با مردم خود چون بخانۀ خولى هجوم كردند نوار زوجۀ خولى گفت ما نمى دانيم بكجا رفت و با انگشت خود بسوى بيت الخلا اشاره كرد پس او را گرفتند و بخارى خوار كشتند و جيغۀ او را بآتش سوختند. و مجلسى در جلاء العيون مى فرمايد كه آن زن چون از شوهر بشنيد كه سر حضرت حسين عليه السلام است چادر بر سر كرد و از خانه بيرون آمد ديگر كسى او را نديد. و بعضى گويند در زمان مختار خود را ظاهر كرد و شوهر ملعون خود را بمختار سپرد تا او را بجهنم واصل كرد و در بحار و مناقب و مشير الاحزان و منتهى الامال و ناسخ همه از ابو مخنف همان را روايت كنند كه در صدر ترجمه ذكر شد. ولى ملا حسين كاشفى در روضة الشهداء گويد كه عمر سعد لعنه اللّه رؤس شهدا را بر قبائل قسمت كرد و سر امام حسين را پيشتر بدست خولى فرستاده بود راوى گويد خولى سر آنحضرت را برداشته روى بكوفه نهاد و او را منزلى در يك فرسخى كوفه بود در خانۀ خود فرود آمد و زن او از انصار و دوستان اهلبيت اطهار بود خولى از وى بترسيد و سر امام حسين را بياورده در تنور پنهان كرده و بيامد بجاى خود نشست زنش پيش آمد و پرسيد كه در اين چند روز كجا بودى گفت شخصى با يزيد ياغى شده بود بحرب او رفتيم زن ديگر هيچ نگفت و طعامى بياورد تا خولى بخورد و بخفت و آنزنرا عادت بود كه بنماز شب برميخواست آن شب چون برخواست نظر كرد ديد از آنخانه كه تنور در آن خانه بود نورى بمثابه عمودى بجانب آسمان بالا ميرود تعجب كرد و گفت سبحان اللّه من در اين تنور آتش نينداختم و ديگرى را نيز نگفته ام پس اين روشنائى از كجاست در آن حال حيرت ديد نورى بجانب آسمان ميرود تعجب او زياده
ص: 294
شد ناگاه چهار زن ديد كه از آسمان فرود آمدند بسر تنور فرود شدند يكى از آن چهار زن بر سر تنور آمد و آن سر را بيرون آورده ميبوسيد و در ميان سينۀ خود نهاد و همى ناليد و ميگفت اى شهيد مادر و اى مظلوم مادر حق سبحانه و تعالى روز قيامت داد من از كشندگان تو بستاند و تا داد من ندهد دست از قائمۀ عرش باز نگيرم و آن زنان ديگر نيز بسيار بگريستند آخرسر را در آن تنور گذاشته غائب شدند زن برخواست و بر سر تنور آمده سر را بيرون آورد و نيك گريست از آنجائيكه اين زن از طائفۀ انصار و در مدينه بوده و حضرت حسين را بسيار ديده بود بشناخت نعره بزد و بى هوش بيفتاد و در آن بيهوشى چنان ديد كه هاتفى آواز داد كه برخيز كه تو را بگناه اينمرد كه شوهر تو است مأخذه نخواهند كرد و زن از هاتف پرسيد كه اين چهار زن كه بر سر اين تنور آمدند و گريه ميكردند كيان بودند گفت آنزن كه سر را بسينه چسبانيد و گريه و زارى ميكرد فاطمۀ زهرا بوده و آن ديگر خديجۀ كبرى و سومى مريم مادر عيسى و چهارمى آسيه زوجۀ فرعون پس آنزن بخود آمده كسيرا نديد سر را برگرفت و به بوسيد و بمشك و گلاب از خون پاك بشست و غاليه و كافور بياورد و آن سر را آغشته بآن نمود و در موضعى پاك نهاد و بيامد و خولى را بيدار كرد و گفت اى ملعون دون و ايمطعون زبون ميدانى اين سر كيست كه آورده اى و در اين تنور نهاده اى آخر اين سر فرزند رسولخدا است برخيز به بين كه از زمين و آسمان بنك ناله و عويل و فغان بر خواسته و فوج فوج ملائكه مى آيند و آنسر را زيارت ميكنند و گريه و زارى مينمايند و بر تو لعنت كرده بر آسمان بالا ميروند و من بيزارم از تو در اين جهان و در آنجهان پس چادر بر سر كرده و قدم از خانه بيرون نهاد خولى گفت ايزن كجا ميروى و فرزندان مرا چرا يتيم ميكنى آن زن گفت اى لعين تو فرزندان ذريۀ مصطفى را يتيم كردى و باك نداشتى بگذار فرزندان تو هم يتيم شوند پس آنزن برفت و ديگر هيچكس از وى نشان نداد. و در بعضى مجاميعى متاخرين از واقدى نقل كردند كه بعضى از داستانهاى مذكوره در خانۀ شمر واقع شده و زوجۀ شمر چون بر قضيه آگاه بود بانك و ناله و
ص: 295
عويل سر داده و همۀ همسايگانرا طلب داشته و در شب بمراسم عزادارى قيام نموده و صبح هرچه خواسته شمر آنسر را از آنزن بگيرد نتوانست بالاخره ضربتى بر او زد و آن زنرا بقتل رسانيد و اين مختصر مطلب مطولى است كه در اين موضوع از كتاب سر الاسرار ملا عبد الرحيم كرمانشاهى و ديگران منقول گرديد و العلم عند اللّه.
شيخ حسن جابرى انصارى در تاريخ اصفهان مينويسد از آثار باقيۀ حاجى عباس مسجدى است كه معروف بمسجد حاجى عباس است و سبب بناى اين مسجد اين بود كه دزدى شبى بخانۀ حاجى رفته منتظر فرصت بود پس در يك جائى پنهان شده شنيد كه حاجى عباس بزنش ميگويد كه امروز شاهزاده سيف الدوله جعبۀ جواهرش را بمن سپرده برخيز يكجاى محكمى بسپاريم دزد نبرد آنمرد دزد چون اين بشنيد از خانه بيرون رفت و فردا از بامداد بدنبال حاجى عباس چنانكه او فهم نكند راه مى پيمود تا ظهر ديد حاجى عباس وارد مسجد حكيم شد و سر حوض نشست و انگشتر الماس خود را بيرون آورده روى سنك حوض گذارده مشغول وضو گرديد براى نماز جماعت دزد انگشتر را ربوده و بشتاب آمد در خانه حاجى عباس دق الباب كرده گفت حاجى پيغام محرمانه براى عيالشان دارند بگوئيد بيايد پشت در خانه عيال حاجى عقب درآمد دزد گفت الان خدمت حاجى بودم پيش خدمت سيف الدوله آمده جعبۀ جواهر را از حاجى خواسته و حاجى اين انگشتر را بنشانى براى شما فرستاده و گفته جعبه را كه ديشب در صندوق گذاشتيد و صندوق را در فلان اطاق نهاديد و جايش را محكم كرديد و من بشما گفتم كه اين صندوق از شاهزاده سيف الدوله امانت سپرده شده فورا بدهيد كه بايد بردارم ببرم زن حاجى انگشتر را از دست دزد گرفته و گفت الان چند زن محترمه مهمان ناگهانى رسيدند و تدارك ناهار نگرفته ام شما زحمت كشيده يكمن نان و ده دست كباب و دو شيشه سكنجبين بعجله خريده بياوريد تا من هم جعبه را از صندوق بيرون بياورم چون آمديد حاضر باشد بشما تسليم بدهم دزد طماع
ص: 296
يك دنيا خوشحال شده بگمان اينكه تير او به نشان رسيده با عجله تمام رفت و آنچه را زن حاجى عباس از نان و كباب و سكنجبين براى او خريده بياورد سپس گفت جعبه را بدهيد زن حاجى گفت زحمت كشيده خود حاجى را بگوئيد بيايد جعبه را بگيرد و پول نان و كباب و سكنجبين را هم از او بگيريد دزد گفت انگشتر را بدهيد بحاجى رد كنم زن حاجى گفت بزحمت شما رازى نيستم حاجى كه بخانه بيايد انگشتر را باو ميدهم دزد بيچاره دود سياه از كاخ دماغش سر بدر كرد و دنيا در نظرش تاريك شد خائبا ذليلا خاسرا از پى كار خود رفت شب حاجى كه بمنزل آمد با حال پريشان زن حاجى پرسيد چرا پريشانى گفت انگشتر الماس مرا امروز دزديدند چون براى وضو روى سنك حوض مسجد حكيم گذاشته بودم بعد از اينكه از وضو خلاص شدم انگشتر را نديدم دانستم آنرا دزديده اند زن حاجى گفت مگر آنرا نداده بودى بمرديكه بياورد بمن بدهد تا نشانى باشد براى جعبۀ جواهر و باو گفته بودى نشانۀ جعبه را كه شاهزاده طلب كرده منهم گرفتم و جعبه را باو دادم حاجى چند ثانيه همانند شخص صاعقه زده بصورت زن خود خيره شد بدون اينكه كلمه اى بگويد افتاد و بيهوش شد زن او را بهوش آورده گفت نترس كه من ندادم اينهم انگشترت كه گرفتم پدرش را هم درآوردم. پس قصه را براى حاجى نقل كرد حاجى بر فراست و فهم آنزن آفرين گفت زن حاجى گفت بايد در عوض يك مسجد نزديك خانۀ خودمان بسازى كه منهم بروم نماز جماعت بخوانم حاجى مسجد معروف بمسجد حاجى عباس را بنا كرد.
ابو الخير قواس در كتاب طرف گويد كه چون احنف بن قيس از دنيا رفت زوجۀ او بر سر قبر او ايستاد و گفت (للّه درّك من مجن فى جنن و مدرج فى كفن فنسئل الذى فجعنا بموتك و ابتلانا بفقدك ان يجعل سبيل الخير سبيلك و دليل الرشد دليلك و ان يوسع لك فى قبرك و يغفر لك يوم حشرك فو اللّه لقد كنت فى المحافل شريفا و على الارامل
ص: 297
عطوفا و لقد كنت فى الحى مسودا و الى الخليفة موفدا و لقد كانوا لقولك مستمعين و لرايك متبعين ثم اقبلت على الناس فقالت ألا ان اولياء اللّه فى بلاده شهود على عباده و انى لقائلة حقا و مثنية صدقا و هو اهل لحسن الثناء و طيب البقاء اما و الذى كنت من اجله فى عده و من الحياة الى مدة و من المقدار الى غاية و من الاثار الى نهايه الذى رفع عملك لما قضى اجلك لقد عشت حميدا موددا و مت سعيدا مفقودا.) در اين جمله ميفرمايد هنگاميكه بر سر قبر احنف ايستاده رحمت خدا بر تو باد اى احنف كه همانند پسرى بودى بسيار محكم كه بلاها را بوجود تو دفع ميداديم اكنون در كفن پيچيده شدى همانا مسئلت ميكنم از آنچنان كسيكه ما را بفقد تو مبتلا كرد و بسبب مرك تو دلهاى ما را بدرد آورد اينكه قرار بدهد طريق خير را راه تو و راه رستگارى را جادۀ تو و قبر ترا وسيع گرداند و لباس مغفرت در قيامت بتو به پوشاند بخدا قسم شرافت و بزرگوارى تو در مجالس و مهر و عطوفت تو به بيچارگان و بيوه زنان از خاطرها نميرود هراينه بتحقيق كه در قبيلۀ قول تو مطاع و امر تو لازم الاتباع بود هرگاه در نزد خليفه ميرفتى فرمان ترا بجان و دل ميخريدند و رأى ترا متابعت ميكردند پس آنزن روى با مردم كرده گفت همانا اولياء خداوند متعال در بلاد و امصار حجت بر بندگان خدا هستند و بدرستيكه من حق سخن ميگويم و اين مدح و ثناى من احنف را براستى شهادت دادم و او سزاوار چنين مدح و ثنا باشد بخدا قسم زندگانى پاكيزه داشت تا اجل او رسيد و حيات او خاتمه پيدا كرد و مقادير و آثار او را نهايت و منتهى رسيد اى احنف بحق آنكسى كه حيوة و ممات تو در دست او بود و عمل تو بسوى او بالا ميرفت تا هنگاميكه مرك ترا دريافت كه زندگانى تو ستوده و محبوب بود و مرك تو سعادت و غفران بود سپس مراجعت كرد و اشعار ذيل را انشا نمود: للّه درّك يا ابا بحر ما ذا تغيب منك فى القبر
للّه درك اى حشو الثرى اصبحت من عرف و من نكر
ان كان دهر فيك جدلنا حدثانه و وهت قوى الصبر
فلكم يد اسديتها و يد كانت ترد جرائر الدهر
ص: 298
اقول اين زن دخترعموى احنف است و نام احنف ضحاك و قيل صخر و كنيه اش ابو بحر و از اصحاب رسولخدا و على مرتضى و امام حسن مجتبى است در سنۀ 6٧ هجرى در كوفه دنيا را وداع گفت و در اسد الغابه او را از حكماء و عقلاء و بصير در حرب و جدال بوده در جنك جمل مردم را از نصرت عايشه بازميداشت و در صفين در ركاب امير المؤمنين عليه السّلام حاضر بود و در حلم و كظم غيظ باحنف بن قيس مثل ميزدند و جاحظ در كتاب تاج گفته ابو بحر احنف بن قيس بن معوية التميمى البصرى من الحكماء العقلاء الخ. و مامقانى او را ترجمه كرده گفته رسولخدا در حق او دعا كرده و طلب مغفرت براى او نموده و هرگاه داخل مسجد جامع بصره ميشد مردم تماما براى او بر پاى مى ايستادند و او را گفتند روزۀ بسيار ميگيرى گفت آن را مهيا مى كنم براى روزى كه شر عظيم دارد يعنى قيامت و او را با معويه مكالماتى است كه بالاخره معويه را مجاب مى نمايد تا آنكه معويه از ترس زبان احنف پنجاه هزار درهم او را جائزه داد.
علامۀ خبير شيخ عبد النبى توسركانى در كتاب لئالى الاخبار ميفرمايد در معجزات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روايت شده در قصۀ جابر كه ميهمان كرد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را در ايام غزوۀ خندق و گوسفندى از براى آنها ذبح نمود و جابر را دو پسر بود كه هردو كوچك بودند آن پسر كوچك تر هنگام ذبح گوسفند حاضر نبود چون وارد شد گوسفند را نديد از برادر بزرگتر پرسش كرد گفت او را ذبح كردند براى مهمان گفت چگونه او را ذبح كردند برادر بزرگتر گفت بيا تا براى تو نشان بدهم چگونه او را ذبح كردند پس برادر كوچكتر را برد بر بالاى بام و كاردى بر گلوى او گذاشت و او را ذبح نمود ديد خون جارى شد لرزه بر اندام برادر بزرگتر افتاده فرار كرده از بالاى بام افتاد و در ساعت جانسپرد و مادر ايشان مشغول تهيه اسباب مهمانى بود بناگاه ديد از ناودان خون جارى شد و صدائى بگوش او رسيد شتابان خود را ببام رسانيد ديد پسر كوچك او مذبوح
ص: 299
افتاده آهى از جگر كشيد و خود را از گريه ضبط نمود و بطلب پسر بزرگتر باطراف بام گردش كرد ديد در ميان جاده افتاده جان بحق تسليم كرده جوارى خود را طلب نمود فرمود بعجله مرا مساعدت بنمائيد و اين مطلب را پوشيده داريد چه آنكه امروز رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در خانۀ ما مهمان است مبادا خاطر مباركش رنجه شود سپس با مساعدت جوارى آندو جنازه را در خانه پنهان كرد و بامر مهماندارى قيام نمود تا اينكه رسول خدا با هفصد نفر از صحابه خود وارد گرديد چون خواست رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم طعام تناول بنمايد جبرئيل نازل شد عرض كرد يا رسول اللّه طعام تناول نفرمائيد تا دو پسر جابر بر سر سفره حاضر نشوند حضرت جابر را طلبيد و پيغام جبرئيل را رسانيد جابر از زوجۀ خود استفسار حال ايشان نمود گفت بيرون رفتند شما طعام تناول بفرمائيد جابر از خانه بيرون شد و بهرطرف دويد اثرى از ايشان نديد اين وقت جبرئيل واقعه را براى رسول خدا بيان نمود عرض كرد يا رسول اللّه زوجۀ جابر را بشارت به بهشت ده براى اين صبر و شكيبائى كه نمود و بفرمائيد تا جنازۀ هردو را حاضر بنمايند و دعا كنيد كه خداوند متعال آنها را زنده خواهد كرد و با شما طعام خواهند خورد جابر هردو را حاضر كرد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دعا نمود هردو بقدرت خداوند متعال زنده شدند و با رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم طعام تناول نمودند. اقول در جلد سوم همين كتاب در ترجمۀ ام سليم نظير همين واقعه بيان شد كه در زمان پيش بوده و جابر بن عبد اللّه بن عمرو بن حزام الانصارى الخزرجى تا اواخر امام باقر عليه السّلام را درك كرده در سنه ٧٨ در مدينه وفات كرده و اتفافى ارباب رجال است جلالت و عظمت او و اخبار بسيار از او در كتب شيعه و سنى او منقولست و از هفتاد نفرى است كه در ليلۀ عقبه با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بيعت كردند و از غازيان بدر و احد بالاخره هيجده غزوه با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بوده كه از آنجمله غزوه بدر و احد است و از سابقين مرجوعين الى امير المؤمنين عليه السّلام است و منقطع الى اهل البيت عليهم السلام است و آخر كسى بود از اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه دنيا را وداع گفت و جابر كسى است كه عصائى در دست داشت و در كوچه هاى مدينه ميگرديد و مى گفت على خير البشر فمن ابى
ص: 300
فقد كفر يا معاشر الانصار ادبوا اولادكم على حب على بن ابى طالب و من ابى فلينظر فى شان امه. (مامقانى) و قصۀ مهمانى جابر را مجلسى در جلد ٢ حيوة القلوب از على بن ابراهيم قمى نقل كرده كه جابر فرمود من بمسجد فتح رفتم ديدم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خوابيده است و رداى مبارك را در زير سر گذاشته و از گرسنگى بر شكم خود سنگى بسته است گفتم يا رسول اللّه ممكن است كه در خانۀ من چاشت ميل بفرمائى فرمود كه چه چيز در خانه دارى اى جابر گفتم بزغاله و يك صاع جو دارم فرمود برو آنچه دارى بعمل بياور تا ما بيائيم جابر گفت بخانه رفتم و زن خود را امر كردم كه جو را آرد كرد و خمير نمود و من بزغاله را كشتم و پوست كندم و زن نان پخت چون فارغ شديم بخدمت آنحضرت آمدم و او را خبر دادم كه تشريف بياورد اين وقت حضرت در كنار خندق ايستاد و فرمود ايگروه مهاجر و انصار اجابت كنيد دعوت جابر را در خندق هفصد مرد كار ميكردند چون نداى حضرت را شنيدند همه بيرون آمدند و بجانب خانۀ من روانه شدند و در راه حضرت بهر كه ميرسيد از مهاجر و انصار ميفرمود كه اجابت كنيد جابر را جابر گفت كه من پيش رفتم و با اهل خود گفتم كه بخدا سوگند حضرت آمد با گروهى كه هيچكس را طاقت اطعام ايشان نيست زن پرسيد كه آيا تو حضرت را اعلام كردى كه چه چيز در خانه داريم گفتم آرى گفت پس كارى مدار خود بهتر ميداند جابر گفت كه حضرت داخل خانه شد و در ديك نظرى كرد و فرمود كه كمچه بزن و بيرون آور و قدرى در ته آن بگذارد در تنور نظرى كرد و فرمود كه نان بيرون آور و قدرى در تنور بگذار و همه را بيرون مياور پس كاسه طلبيد و بدست بابركت نان در كاسه تريد كرد و مرق بر روى نان ريخت و فرمود كه ده نفر را بياور آمدند و خوردند تا سير شدند پس فرمود كه يك دست بزغاله را بيرون بياور آوردم و ايشان خوردند پس فرمود كه ده نفر ديگر را بطلب طلبيدم و ايشان نيز خوردند و سير شدند و در كاسه اثرى از خوردن ايشان ظاهر نشد بغير جاى انگشتان ايشان پس ذراع ديگر را طلبيد و ايشان خوردند پس ده نفر ديگر را طلبيد و ايشان نيز سير
ص: 301
شدند و در كاسه اثرى از خوردن ايشان ظاهر نشد بغير جاى انگشتان ايشان و ذراع ديگر طلبيد و آوردم و خوردند. پس بحضرت عرض كردم كه گوسفند چند ذراع دارد فرمود دو تا گفتم كه من سه ذراع تا بحال آوردم بحق خداونديكه تو را بحق فرستاده حضرت فرمود اگر سخن نميگفتى هراينه همه مردم از ذراع ميخوردند جابر گفت كه همچنين ده نفر ده نفر آوردم تا همه خوردند و سير شدند و آنقدر طعام براى ما ماند كه تا چند روز ديگر ميخورديم.
مادر زيد بن الحسن بعضى نام او را ام بشر ضبط كردند و بعضى ام طلحه و ايشان دختر ابى مسعود عقبة بن عمرو انصارى است و در ميان فرزندان امام حسن أسن از زيد نبود و او جد اعلاى شاهزاده عبد العظيم است يعنى جد سوم آنحضرت است و او را شريف بنى هاشم ميخواندند و صدقات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در دست او بود و او از طبقۀ دوم تابعين است و پسرش امير الحسن جد دوم عبد العظيم است و مذاق او مذاق زيديه نبود و با بنى اميه تقيه ميكرد. بالاخره صد سال و اگرنه نود سال در دنيا زندگانى كرد و مردى جواد و سخى بوده. (روح و ريحان)
بحمد اللّه در جلد سوم اين كتاب كاملا مفصلا سبق ذكر يافت كمااينكه زينب بنت جحش ام المؤمنين و زينب بنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در جلد ثانى مفصلا سبق ذكر يافت.
جاريه اى بود روميه كه ايمان برسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آورد قريش او را عذاب مى كردند ابو بكر او را خريد و آزاد كرد مع ذلك در تحت فشار قريش بود در مكه نظر
ص: 302
باينكه مانند بلال و صهيب عشيره نداشتند و زينب بر اين شكنجه و عذاب صبر ميكرد و در آن شكنجه و عذاب بالاخره نابينا گرديد مردم قريش گفتند لات و عزى او را از هردو چشم نابينا كردند اين سخن بر زينب گران آمد و صبر بر اين شماتت و سرزنش نتوانست دست بدرگاه الهى برداشت و روشنى چشم خود را از خداى متعال مسئلت كرد تير دعايش بهدف اجابت مقرون گرديد و چشمهاى او روشن شد و زبان كفار از سرزنش او قطع گرديد (نامۀ دانشوران)
و نيز در نامۀ دانشوران گويد چون كثير غره در مدينه از دنيا رفت در سنه ١٠5 زن و مرد مدينه نماند مگر بجنازۀ او حاضر گرديد و همى گفتند اشعر ناس از دنيا برفت و جماعت زنان بر جنازه كثير انجمن كردند و همى بگريستند و در ناله و ندبه از كثير غره نام همى بردند پس ابو جعفر محمد بن على الباقر عليهما السلام فرمود راه دهيد تا جنازۀ كثير را برداريم يزيد بن عروه حكايت كند كه ما زنان را همى دور ميساختيم و محمد بن على عليه السّلام با آستين خويش ايشان را دفع ميداد و ميفرمود اى صواحبات يوسف از وى دور شويد از آن ميانه زنى آواز برآورد و گفت يابن رسول اللّه براستى سخن كردى ما صواحبات يوسف هستيم لكن براى يوسف از شما بهتر باشيم ابو جعفر بخشم شد با يكى از غلامان خويش گفت نگران ايزن باش تا بعد از فراقت دفن كثير غره او را بنزد من آرى چون از كار تشييع به پرداختند آنزن را آوردند گفتى مانند شرارۀ آتش بود آنحضرت باو فرمود توئى كه گفتى ما براى يوسف بهتريم از شما مردان گفت آرى مرا از خشم خود امان ده تا بعرض برسانم حضرت فرمود در امانى بگوى تا چه گوئى گفت يابن رسول اللّه ما يوسف را بلذات دعوت ميكرديم تا خوش بخورد و خوش بياشامد و خوش بخوابد و خوش بگويد و خوش تمتع برگيرد و خوش تنعم جويد لكن شما گروه مردان يوسف را برهنه كرديد و او را بخاك افكنديد پس از آن او را بچاه انداختيد و پيرهن از تن او بيرون آورديد و چنان گوهر گرانبها را بقيمت پستى بفروختيد
ص: 303
و چنان آفتاب جهان آرا را در حجاب زندان پنهان ساختيد بفرماى كدام يك از ما با او مهربانتر و رؤوف باشد محمد بن على (ع) فرمود للّه درك هرگز با زنى تغالب نورزى مگر آنكه بروى غلبه جوئى آنگاه با او گفت آيا تو را شوهرى باشد گفت مرا از مردان كسى است كه من شوى اويم آنحضرت فرمود براستى گفتى چه مانند تو زنى مالك اختيار شوهر خويش باشد چون آنزن اين كلمات بپاى برد و برفت مردى از حاضران گفت وى زينب دختر معيقب است.
زوجۀ حكيم الملك اردستانى در تاريخ اصفهان گويد حكيم الملك در علم طب مهارتى بكمال داشته مدتى رفت بهندوستان با عيال خود زينب بيگم و مطبى نزديك اورنك زيب شاه هند گرفت اتفاقا دختر شاه مريض و اطباى هند از معالجه او عاجز شدند حكيم الملك او را معالجه نمود شاه زر و جواهر بسيار باو و بعيالش زينب بيگم داده او باصفهان برگشت و با عيالش زينب بيگم دو مدرسه بنا كردند يكى مدرسۀ(نم آورد) در سنۀ ١١١٧ كه آن را زينب بيگم در محلۀ نم آورد بنا كرد و آندو جريب است و معادل مصارف آن املاك و مستقلاتى خريده وقف نموده و يكى ديگر مدرسۀ(كاسه گران) كه در همان تاريخ بنا كردند و آندو جريب و دو قفيز و نيم شاه است در بازار ريسمان فروشان پشت ميدان كهنه و در مدرسه نم آورد هميشه بزرگان علماء و فضلاء بافاضه و استفاضه مشغول بودند مانند مرحوم حاجى شيخ رفيع و مرحوم ملا حسن نائينى و ملا ميرزاى قمشه اى و مرحوم حاجى ميرزا بديع و مرحوم آقا سيد محمد باقر درچه اى و مرحوم آقا عبد الكريم جزى و از براى اين مدرسه موقوفاتى در اردستان معين كرده اند جزاهم اللّه عن الاسلام خيرا.
كه ربيبه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود هنگاميكه مادرش ام المؤمنين ام سلمه و پدرش ابو سلمه به حبشه هجرت كردند در آنجا متولد گرديد ام سلمه نام او را بره گذاشت
ص: 304
رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آنرا تغيير داد و او را زينب نام نهاد ابن عبد البر در استيعاب و ابن منده و ابو نعيم او را از صحابه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تعداد كردند و او را افقه زمان خود معرفى كردند. (مامقانى)
مامقانى او را از صحابيات شمرده و اين زن انصاريه است در ترجمۀ ريطه زوجۀ ديگر عبد اللّه بن مسعود شرحى در احوال ابن مسعود بيان شد و شيخ در رجال خود و ابن عبد العزيز اين زينب را مرقوم داشته اند.
مامقانى ميفرمايد شيخ در رجال خود او را از اصحاب حضرت جواد عليه السّلام شمرده و ظاهر اين است كه اماميه است الا انى لم اقف على ما يدرجه فى الحسان. لا يخفى كه علامه مامقانى در رجال خود بيست و پنج محمد بن يحيى تعداد كرده معلوم نيست كه اين خاتون دختر كدام يك از أين مذكورين ميباشد.
ابن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب عليه السّلام خطيب بغدادى او را در تاريخ بغداد ذكر كرده گفته از پدرش روايت دارد و عاصم بن على الواسطى و جعفر بن عبد الواحد القاضى و عبد الصمد بن موسى الهاشمى و احمد بن خليل بن مالك از او روايت دارند و از جمله روايات او است كه از جدش عبد اللّه بن عباس حديث كند كه هرگاه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در تابستان سفر ميكرد شب جمعه بيرون ميرفت و هرگاه در زمستان مراجعت ميكرد شب جمعه مراجعت ميكرد.
بنت على بن حسين فواز عاملى صاحب كتاب در المنثور و فى طبقات ربات الخدور كه آنرا در پانصد و پنجاه و دو صحيفه در مصر بطبع رسانيده و در آن زنان مشهورۀ عالم
ص: 305
را باختلاف اجناسهم و مللهم و مذاهبهم جمع كرده است و از براى او كتب ديگرى است كه بطبع نرسيده است در قاهرۀ مصر در كانون ثانى سنۀ ١٩١4 ميلادى وفات كرده است ولادت او در قريۀ(تبنين) كه يكى از قراى صيد است در سنۀ ١٨6٠ ميلادى بوده است. و كانت كاتبة اديبة شاعرة مبدعة چون ده سال از سن او گذشت از جبل عامل باسكندريه آمد و مشغول تحصيل گرديد از نحو و صرف و معانى و بيان و عروض و تاريخ و انشاء قرائة و كتابة خود را تكميل كرد پس از آن بنظم شعر پرداخت و اشعار آبدار بساخت تا اينكه ديوانى كبير شد ولى بطبع نرسيده و مقالات سودمند اجتماعى بمجلات و جرائد همى فرستاد كه از آن مقالات كمال استعداد او در علوم ادبيه روشن است. در اعلام النساء در ترجمۀ او پاره اى از آن مقالات را درج كرده و بعضى از آثار طبع او اين اشعار است: للشرق فضل للبرية انه يأتى الوجود بكل حسن معجب
و الغرب اظلم ما يكون لا لنا نشقى يفرقه شمسنا فى المغرب
و من تغز لها جمعتنى يوما و الحبيب منازل و تعطف الدهر الذى هو باخل
دارت كئوس الانس فيما بيننا ابد الدنيا فى الغرام دلائل
و غدا يعاطينى المدام حديثه و اللحظ بالسحر الحلال يغازل
مالت بنا الصهباء فى سنن الهوى حتى وجدنا للكلام اوائل
جاذبته نحوى و كان مقنعا فتمايل القد الرطيب العادل
فلمست بدرالتم بين انا ملى لكنه قد حال دونى حائل
ص: 306
مادرش فاطمه دختر عباس بغدادى است زنى فقيهه فاضله صاحب دين و ورع و صلاح و زهد و عبادت بوده خلق كثيرى از زنان مصر و دمشق و بغداد از مواعظ او منتفع ميشدند تا اينكه درج ٢ سنه ٧٩6 وفات كرد (در المنثور) فواز.
دختر كعب بن عجره بانوئى محدثه و ثقه از صحابيات است در اعلام النساء او را ذكر كرده گفته از شوهر خود ابو سعيد روايت دارد و پسر برادرش سعيد بن اسحق و ديگر سليمان بن محمد بن كعب از او روايت دارند و اخبار او را ابو داود و ترمذى و نسائى و ابن ماجه و امام احمد اخراج كرده اند. اقول اما ابو سعيد الخدرى (1) اسمه سعد بن مالك اوسنان بن عبد بن ثعلبة بن عبيد بن الابجر الملقب بخدرة بن عوف بن الحارث بن الخزرج از مشاهير اصحاب رسولخدا بروايت اسد الغابه در روز جمعه سنۀ ٧4 هجرت در مدينه وفات كرد و در بقيع مدفون گرديد و با رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در دوازده غزوه ملازم ركاب بود كه اول آنها غزوۀ احزاب بود چون در غزوۀ بدر و احد هنوز سن او مقتضى نبود كه در ميدان حرب حاضر بشود. و در تاج العروس گفته اند من مشاهير الصحابة و نجباء الانصار و علمائهم و در رجال كشى گفته اند من السابقين الاولين الذين رجعوا الى امير المؤمنين. و منقول از فضل بن شاذان است كه از حضرت رضا عليه السّلام نقل كرده كه آنحضرت
ص: 307
فرمود ابو سعيد خدرى من الذين مضوا على منهاج نبيهم صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و لم يغيرا و او لم يبدلوا و او را از اصفياء اصحاب امير المؤمنين شمردند و چندان در تشييع متصلب بود كه ترمذى در صحيح خود از همين ابو سعيد نقل كرده انه قال كنا نعرف المنافقين ببغضهم عليا و ابن خالويه در كتاب الال از او نقل كرده كه فرمود شنيدم از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه بعلى بن ابى طالب فرمود يا على حب تو ايمان است و بغض تو نفاق است و اول كسيكه داخل بهشت ميشود دوست تو است و اول كسيكه داخل جهنم ميشود دشمن تو است بالجمله جماعتى از صحابه و تابعين از او روايت دارند از آنجمله جابر و زيد بن ثابت و ابن عباس و انس و ابن عمرو ابن زبير و از تابعين سعيد بن المسيب و ابو سلمه و عبيد اللّه بن عتبه و عطاء بن يسار و ابو امامة بن سهل بن حنيف و غيرهم.
در بلاد يمن چون شيعى زيدى مذهبند سلطان خود را امام ميگويند و بنابر نقل اعلام النساء اين خاتون اديبه فاضله شاعره بوده در علم نحو و اصول و منطق و علم نجوم و رمل و سيمياء مهارتى بكمال داشته و از جمله اشعار او است نامه ايكه بشوهر خود سيد على فرزند اسماعيل كه او را امام وقت مى دانسته اند و لقب متوكل على اللّه باو داده بودند. اصخ لى ايها الملك الهمام عليك صلوة ربك و السلام
و اشعار مقطوع ايشان كه بلدۀ(شهارة) كه يكى از بلاد يمن است فضيلت داده است بصنعاء كه بلد ديگرى از بلاد يمن است و لطيفۀ غريبى بكار برده است: و قائل لى از ال ليس تشبهها شهارة قلت قف لى و استمع مثلى
اليس صنعاء تحت الظهر مع ضلع اما شهارة فوق النحر و المقل
يعنى گوينده اى از براى من گفت كه شهر (ازال) كه اسم يكى از بلدان صنعاء است. شباهت ندارد بلد شهاره به شهر ازال گفتم من بايست تا تو را جواب گويم اكنون
ص: 308
از تو پرسش ميكنم آيا صنعا واقع نشده است در زير دو وادى كه يكى را ظهر و يكى را ضلع ميگويند و لكن بلد شهاره در بالاى دروازه ايكه او را نحر ميگويند و بالاى مقل كه نام چمشه ايست نزديك دروازۀ نحر پس همچنانكه نحر كه نام گلو است و مقل كه نام مژگان چشم است در اعالى بدن است و ضلع كه نام دندۀ پهلو و كمر است پائين تر واقع شده است و آنچه در بالاتر است شريف تر است و مشار اليها كتاب قاموس را از كسى بعاريۀ مضمونه باشعار ذيل طلب نمود: مولاى موسى بالذى سمك السماء و بامره فى اليم القى موسى
جدلى بعارية مضمونة و ابعث الىّ كتابك القاموسى
در جلد 5 الغدير ص 4١٣ از طبع دوم ميفرمايد اينزن دختر عبد الرحمن بن الحسن الجرجانى است او را ام المؤيد ميگفته اند در سنه 6١5 وفات كرده و او فقيهه و محدثه بوده و اجازه از جمعى علما داشته و از ايشان روايت دارد و كمال الدين محمد ابن طلحه صاحب مطالب السؤل از او اخذ حديث كرده ولادت و وفاتش در نيشابور بوده.
او را بأبى الحسن على بن حسن مثلث تزويج كردند چهار دختر و پنج پسر از او آورد باين نامها اول رقيه دوم فاطمه سوم ام كلثوم چهارم ام الحسن پنجم محمد ششم عبد اللّه هفتم عبد الرحمن هشتم حسن نهم حسين و شوهرش را على عابد و ذو الثفنات و روح الصالح ميگفته اند سپس منصور دوانيقى در زير غل وزنجير هنگاميكه سر بسجده داشت جان بجان آفرين تسليم نمود و مادر اين خاتون دختر ابو عبيدة بن عبد اللّه بن زمعة بن اسود و خواهر محمد و ابراهيم و موسى الجون است و پسرش حسين همان صاحب فخ است كه با جمعى از علويين در فخ شهيد شدند در سنۀ ١6٩ بامر موسى الهادى كه چهارمى از خلفاى بنى العباس است و همين زينب پسرش حسين صاحب فخ را در حال كودكى ترفص ميداد و اين اشعار ميسرود:
ص: 309
تعلم يابن زينب من هند كم لك بالبطحاء من معد من خال صدق ماجد وجد
و مادر اين زينب هند دختر ابو عبيدۀ مذكور است و مانند شوهرش على عابد در مراتب عبادت بنهايت بود و كاملا مراقبت و مواظبت داشت چون ابو جعفر منصور پدر زينب كه عبد اللّه محض بوده باشد و برادرانش محمد و ابراهيم و شوهرش على عابد را بقتل رسانيد برخواسته پلاس بر تن پوشيد و در زير آن پيراهن نرمى نپوشيد و آن پلاس درشت بر اندامش ملصق بود تا از دنيا رفت و در ايام زندگانى همواره بر آن كشتگان ناله و زارى ميكرد تا بيهوش ميشد لكن در حق منصور دوانيقى سخنى كه متضمن دشنام باشد نمى گفت و از آنگونه گفتار بركنار بود و از كمال زهد و تقوى و قدس كه او را بود نميخواست براى اينكه كلمۀ زشتى بر زبان راند و شفاى نفس خويش را بدست كند و بواسطۀ فحش و دشنام ارتكاب گناهى كرده باشد فقط سر بجانب آسمان بلند ميكرد و عرض مى نمود يا فاطر السموات و الارض يا عالم الغيب و الشهادة و الحاكم بين عباده احكم بيننا و بين قومنا بالحق و انت خير الحاكين. (ناسخ)
بفتح الفاء و تشديد الخاء اسم چاهى است بين مكه و مدينه تقريبا يك فرسخ از مكه دور است و اين حسين فرزند على بن حسن مثلث فرزند حسن مثنى فرزند امام حسن مجتبى عليه السّلام در سنۀ ١6٩ شهيد شد و سه شبانه روز بدن او و اصحابش بروى خاكها دفن نكردند و حاصل اين فاجعه اين است كه ابو الفرج در مقاتل الطالبيين مينويسد كه موسى الهادى اسحق بن عيسى را والى مدينه قرار داده بود و اسحق عبد العزيز نامى كه از نژاد عمر بن الخطاب بود خليفۀ خود گردانيده بود و اين ناپاك برحسب عداوت شديده با علويين بر آنها سخت ميگرفت و همه روزه علويين بايد بيايند و خود را معرفى كنند و كار را بر ايشان تنك گرفت و هريك را ضامن ديگرى قرار مى داد تا يك روز حسن بن زيد در ميان آنها نبود عمرى بر صاحب فخ سخت گرفت كه البته او را بايد حاضر كنى فخ مهلت طلبيد در اين اثناء پيشروان مردم حاج نمايان شدند
ص: 310
قريب هفتاد تن مردم شيعى وارد گشتند و در سراى ابن افلح كه در بقيع بود جمع شدند و با صاحب فخ ملاقات كردند عمرى بر سخت گيرى خود بيفزود و همه را در مقصوره جمع كرده اجازه نداد كه بخانه هاى خود بروند بالاخره مهياى خروج گرديدند بيست و شش نفر از فرزندان على عليه السّلام و جماعتى از مردم حاج با حسين بيعت كردند و در صبح آن روز مؤذن را اجبار كردند به گفتن حى على خير العمل و ترك الصلوة خير من النوم عمرى چون اين بشنيد فرار كرد حسين صاحب فخ بمسجد آمد و نماز گذارد و خطبه قرائت نمود و مردم را بيارى خود طلبيد ولى چنانكه بايد او را نصرت نكردند از ترس بنى العباس بالاخره كار مدينه را بنظام كرد و با اصحاب خود بجانب مكه روان گرديد و از متابعان و اهالى و موالى سيصد تن بدو پيوستند چون بفخ رسيدند لشكريان عباسى با ايشان روبرو شدند و عباس بن محمد و موسى بن عيسى و جعفر و محمد دو پسر سليمان و مبارك تركى و حسن حاجب كه رؤساى لشكر عباسيان بودند ساختۀ قتال شدند و در حجاج از عباسيان هركه بود بآنها پيوست و كوس جنك را بزدند و در قتل ذرارى پيغمبر يك دل و يك جهت شدند موسى بن عيسى با كمال شقاوت و قساوت سپاه را بر صف بداشت و خود بميدان تاخت لشكر حسين بر او حمله كردند موسى از روى مكر و خديعت چندى خود را واپس گرفت و خود را منهزم نمود تا ايشان بفرودگاه رودخانه درآمدند و جاى بر ايشان تنك شد بناگاه محمد بن سليمان از طرف ديگر بر ايشان حمله ور گرديد و از دنبال ايشان بتاخت و يكدفعه ايشان را در گرداب بلا در سپردند بيشتر اصحاب حسين شهيد شدند. قاسم بن ابراهيم روايت كند كه نگران حسين صاحب فخ شدم كه در آن حربگاه چيزى را در خاك مدفون ساخت گمان بردم كه مگر چيزى سنگين قيمت است پس از جنك آنمكان را فحص كردند ديدند پاره اى از گوشت صورت شريفش بود كه آنرا در خاك دفن كرده بود بالجمله سرهاى شهدا را از تن جدا كردند كه زياده از صد سر بود و اين واقعه در روز ترويه اتفاق افتاد و بقيۀ اصحاب حسين با حجاج مخلوط شدند هر يك بطرفى فرار كردند و سرهاى شهيدان را به بغداد حمل كردند و سر حسين صاحب
ص: 311
فخ را در پيش موسى الهادى نهادند آشفته گشت و گفت سوگند با خداى چنان پنداريد كه سر طاغوتى از طواغيت را بياورده ايد همانا كمتر كيفر شما اين است كه شما از جوائز و عطاياى خود محروم بمانيد آن جماعت را هيچ چيز عطا نفرمود خسر الدنيا و الاخره شدند. چون خبر شهادت صاحب فخ بموسى بن جعفر عليه السّلام رسيد بگريست و فرمود (انا للّه و انا اليه راجعون مضى و اللّه مسلما صالحا صواما آمرا بالمعروف ناهيا عن المنكر ما كان فى اهل بيته مثله) . و محمد بن سليمان كه قاتل حسين صاحب فخ بود چون هنگام احتضار او رسيد شهادتين را كه تلقين او مى كردند در عوض مكرر در مكرر اين شعر را ميخواند تا بجهنم واصل گرديد: الاليت امى لم تلدنى و لم اكن لقيت حسينا يوم فخ و لا الحسن
و در كافى در خبر عبد اللّه بن مفضل ميگويد كه موسى بن جعفر بحسين صاحب فخ فرمود يابن عم انك مقتول لا محاله در جهاد كوشش كن كه اين قوم بظاهر مسلمانند و در باطن كفارند انا للّه و انا اليه راجعون الى اللّه احتسب عنائى. و مامقانى در رجال خود بترجمۀ حسين صاحب فخ گفته كه روايت شده از يحيى ابن عبد اللّه و حسين صاحب فخ كه فرمودند ما خروج نكرديم مگر آنكه با موسى بن جعفر عليه السّلام مشورت كرديم و ما را امر بخروج فرمود سپس مشار اليه توثيق صاحب فخ مينمايد. بالجمله در جلد ٢ متعلق با موسى بن جعفر از متممات ناسخ التواريخ زياده از ٢٠ صحيفه در احوال صاحب فخ مرقوم داشته.
در كتاب نام برده حديث كند كه رسولخدا چون بموضع فخ رسيد در آنجا نماز بگذاشت و فرمود (يقتل ههنا رجل من اهلبيتى فى عصابة من المؤمنين ينزل لهم باكفان و
ص: 312
حنوط من الجنة تسبق ارواحهم اجسادهم الى الجنة) در اين زمين مردى از اهل بيت من با گروهى از مؤمنان بقتل مى رسند كفن و حنوط ايشان از بهشت بر ايشان فرود آيد جانهاى ايشان بر اجساد ايشان سبقت گيرد. و نيز روايت كرده كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم (1) بفخ بگذشت و در آنجا فرود شد و يك ركعت نماز بگذاشت چون بركعت دوم برسيد سيلاب اشك او جارى گرديد اصحاب رسولخدا چون آنحضرت را گريان ديدند بگريستند چون از نماز فارغ گرديد و اصحاب خود را گريان ديد سبب پرسيد عرض كردند يا رسول اللّه بسبب گريۀ شما گريان شديم فرمود جبرئيل بر من نازل شد هنگامى كه ركعت اول را خاتمه دادم گفت اى محمد همانا مردى از فرزندان تو در اين مكان شهيد ميشود و هركس با او بعز شهادت نائل بشود اجر دو شهيد يابد. و نيز از نصر بن قرواش حديث مى كند كه من شتران خود را بامام صادق عليه السّلام كرايه دادم چون از بطن مرة عبور داديم فرمودند اى نصر چون بفخ رسيديم مرا آگاه كن عرض كردم مگر شما آن مكان را نمى شناسى فرمودند چرا ولى خوف دارم كه خواب بر چشم من غالب بشود چون بفخ رسيديم نزديك محمل آن حضرت آمدم ويرا در خواب ديدم محمل را حركتى دادم بيدار شد عرض كردم يا سيدى بفخ رسيديم فرمود محمل مرا از ميان قطار بكنارى بر و مهار شتران را باهم بربند من چنان كردم فرمود شتر را بخوابان و كوزۀ آبى براى من حاضر كن بفرموده عمل كردم وضوء گرفت و نماز بگذاشت و سپس سوار شد عرض كردم فدايت گردم آيا اين از مناسك حج محسوب است (2) فرمود از مناسك حج محسوب نيست لكن در اينجا مردى از اهلبيت من با گروهى كشته ميشوند كه ارواح ايشان بر اجساد ايشان بجانب بهشت پيشى ميگيرد. و حضرت جواد عليه السّلام فرمود براى ما اهلبيت
ص: 313
بعد از قضيۀ هايلۀ كربلا هيچ قتلگاهى بزرگتر از حادثۀ فخ روى نداده است.
در مقاتل الطالبيين از على بن حسن حضرمى حديث كند كه گفت شنيدم از حسن بن هزيل كه ميگفت باغستانى بچهل هزار دينار از صاحب فخ خريدم تمام آن دنانير را در پيشگاه سراى خويش بر مردمان مستمند درويش قسمت كرد و از تمام آنجمله يك دينار باهل و عيال خود نبرد و جمله آن دنانير را مشت مشت بمن ميداد و من براى فقراى مدينه ميبردم. و نيز على بن ابراهيم مؤذن مسجد مالك اشتر عليه الرحمه گفت حسن بن هزيل با من حديث كرد كه حسين صاحب فخ بمن فرمود چهار هزار درهم براى من قرض كن نزد يكى از دوستان خود شدم دو هزار درهم بداد و گفت چون بامداد شود نزد من بيا تا دو هزار درهم ديگر را نيز گرفته تسليم نمايم اين وقت از نزد او بيرون شدم و آن دو هزار درهم را در زير حصيرى كه حسين بن على بر آن نماز ميگذاشت بگذاشتم بامداد برفتم و آندو هزار درهم ديگر را نيز گرفته بياوردم و در طلب آن دو هزار درهم كه بزير حصير نهاده بودم رفتم چيزى نيافتم عرض كردم يابن رسول اللّه آن دو هزار درهم را چه كردى فرمود از آن پرسش مكن اصرار كردم فرمود فقيرى بدنبال من آمد گفتم آيا حاجتى دارى گفت حاجتى ندارم و لكن دوست دارم كه در كنف حمايت و پناه و عزه و جاه تو بگذرانم من آن دراهم باو دادم و او را براى خود موجب اجرى نمى دانم چون خداى عز و جل فرمايد (لَنْ تَنٰالُوا اَلْبِرَّ حَتّٰى تُنْفِقُوا مِمّٰا تُحِبُّونَ) چه دينار و درهم در نزد من با خاك يكسان است. و نيز يحيى بن سليمان گويد حسين بن على دو جامه بخريد يكى را بخدمتگذار خود ابو حمزه بداد و ديگرى را رداى خود گردانيد در طى راه سائلى باو رسيد حسين
ص: 314
ابو حمزه را فرمود جامۀ خود را باين سائل داد چون بدر خانۀ خود رسيد حسين رداى خود را از دوش برگرفت و بسائل بداد و فرمود رداى ابو حمزه را ازار كن و اين يك را ردا بگردان ابو حمزه گويد از دنبال سائل رفتم و هردو را بدو دينار خريدارى كردم و بخدمت حسين بياوردم فرمود چند بخريدى گفتم دو دينار حسين بفرمود تا برفتند و سائل را بياوردند خواست دوباره جامه ها را باو بدهد او را قسم دادم چون كار بسوگند و عهد رسيد منصرف گرديد. و نيز هاشم بن قريش گويد مردى نزد حسين صاحب فخ شد و زبان بمسئلت برگشود فرمود چيزى ندارم كه با تو عطا كنم اما در اينجا بنشين زود است كه برادرم حسن بيايد تا بر من سلام دهد چون آمد بپاى شو و حمار او را بگير ساعتى برنيامد كه حسن بيامد و از حمار بزير شد و چون نابينا بود غلامش عصايش را ميكشيد حسين بآن مرد اشارت كرد كه حمار را بازگير سائل برخواست و درازگوش را بگرفت غلام حسن مانع شد حسين با او اشارت كرد كه حمار را بسائل دهد غلام حمار را بداد سائل بگرفت و به برد چون حسن برخواست كه برود با غلام گفت درازگوش را بياور غلام صورت حال را بگفت حسن روى با برادر خود كرد و گفت فدايت شوم آيا اين حمارا را بعاريت دادى يا بخشيدى اما بخدا قسم ميدانم مانند تو كسى حمار را بعاريت ندهد غلام عصاى مرا بكش كنايت از اينكه مى دانم حمار را بخشيده و بايد پياده بمنزل خود روم. و نيز حمدون فراگويد حسين بن على صاحب فخ را وامى بسيار برگردن افتاد با طلبكاران و غرماء خود گفت مرا بدر سراى مهدى برسانيد يعنى چندان صبر كنيد تا من بر مهدى وارد بشوم پس بر شترى سوار شد و در بغداد بر در سراى مهدى آمد و شتر را خوابانيد و دربان را فرمود با مهدى بگو بنى عم تو حسين بن على عابد است مهدى چون خبر ورود او را بدانست با دربان گفت واى بر تو او را بر همان شتر كه سوار است وارد بنما حسين را با شتر كه بر او نشسته بود وارد كردند چون بر وسط سراى مهدى رسيد شتر را خوابانيد و مهدى از جاى برجست و بر او سلام داد و معانقه كرد و او را بر جانب
ص: 315
راست خود نشانيد و حال پرسيد حسين صورت حال بگفت مهدى عرض كرد چرا ننوشتى فرمود دوست داشتم عهدى تازه بنمايم با شما مهدى در ساعت فرمان داد ده بدرۀ دينار و ده بدرۀ درهم و ده جامه دان مملو از جامه حاضر كردند آنجمله در خدمتش تقديم كرد حسين غرماء خود را طلب كرد و آن دراهم و دنانير را بغرما بداد و چيزى علاوه مرحمت ميكرد و ميفرمود اين از جانب ما صله ايست كه بتو ميرسد و نماند از آن مال جز اندكى آنگاه بجانب مدينه روان گرديد چون بقصر ابن هبيره در كاروان سرائى منزل كردند با صاحب خان گفتند اين فرزند رسولخدا است كاروان سرادار ماهى كباب كرد با چند دانه نان نازك در خدمت حسين آورد و عذر بخواست حسين با غلام خود فرمود از آن مال چه مقدار نزد تو باقى است عرض كرد چيزى اندك باقى است و راه دور در پيش داريم حسين بفرمود تا آن مبلغ بكاروان سرادار دادند و در طى طريق خود تا بمدينۀ طيبه براى مؤنت و معيشت خود و كسانش از موالى خود قرض مينمود و پوستينى در تن داشت كه آستر نداشت. و نيز در مقاتل الطالبيين از حسن بن هذيل حديث كند كه من با صاحب فخ بودم وقتى ببغداد آمد وضيعتى را كه داشت به نه هزار دينار بفروخت و از آن بيرون شديم و در سوق اسد كه جائى است در كوفه فرود شديم پس بر در كاروان سرا بساطى براى ما بگستراند اينوقت مردى بيامد و سبدى با خود داشت و با حسين گفت با اينغلام بفرماى اين سبد را از من بگيرد حسين گفت تو كيستى و چه كاره هستى گفت من در اين شهر هرگاه مردى از اهل مروت بدينجا شود طعامى نيكو ترتيب دهم و اين سبد را با اين طعام بدو هديه دهم حسين فرمود اى غلام اين را از او بگير و با آن مرد فرمود نزد من باز شو تا سله خود را بازگيرى ميگويد در اين بين سائلى آمد كه جامه هاى كهنه در برداشت و گفت از آنچه خدا بشما روزى كرده است مرا عطا فرمائيد حسين فرمود اين سله را باين سائل بده و بآن سائل فرمود هرچه در سله باشد بردار و سله را بگذار آن سائل چنين كرد و بعلاوه پنجاه دينار هم بآن سائل بداد چون صاحب سله بيامد يك صد دينار او را عطا داد حسن بن هذيل گفت اين كردار بر من ناگوار آمد و سخت دشوار گشت گفتم فدايت گردم يابن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نخلستانى را بفروختى تا قروض
ص: 316
خود را ادا بفرمائى اينوقت سائلى از تو سئوال كرد شما مقدارى كثير طعام كه براى او كافى بود بدو عطا كردى و راضى نشدى تا فرمان نمودى پنجاه دينار بدو دهند و مردى يك مقدار طعام در خدمت بياورد و با خودش گمان نميبرد از يك دينار تا دو دينار عوض يابد، اينك صد دينار بدو عطا ميكنى حسين فرمود اى حسن بن هذيل همانا ما را پروردگار كه بر حساب عارف است چون سائل بيايد يك صد دينار بدو عطا كن و صاحب سله را دويست دينار بده بآن خدائى كه جانم در قبضۀ قدرت اوست همى مى ترسم كه اين عمل را خدا از من نپذيرد چون زر و سيم و خاك نزد من بيك منزلت و ميزان است.
و ظاهرا اين همان زينب مدفون در شام است كه بنام زينب كبرى اشتهار پيدا كرده چون روى سنك قبر شريفش زينب الصغرى است و ظاهرا با محمد بن عقيل بن ابى طالب در زمين كربلا بوده و پس از شهادت محمد بن عقيل با اهلبيت بشام رفته و رنج اسيرى كشيده پس از مراجعت بمدينه فراس بن جعدة بن هبيرة المخزومى او را بحبالۀ نكاح خود درآورد و جعدة بن هبيره پسر خواهر امير المؤمنين است مادرش ام هانى دختر حضرت ابو طالب است و شيخ در رجال خود ابن فراس بن جعده را ذكر كرده و او را از اصحاب حضرت سيد الشهدا بشمار گرفته و مامقانى بوصف مجهول او را ذكر كرده است و عند التامل ليس بمجهول و اللّه العالم.
اين مخدره همان است كه قبه اى بر سر قبر فاطمۀ معصومه بنت موسى بن جعفر بنا كرد و خود ايشان با خواهرانش ام محمد و ميمونه در همان قبه مدفون شدند و تاريخ خواهرش عليامخدره حكيمه خاتون در محل خود ذكر شد.
ص: 317
دختر سلطان محمد خدابنده اين زن در حكومت و سلطنت و حكم رانى و لشكر كشى و كشورگيرى داستان طولانى دارد در آل مغول وحيده و بى همتا بوده با شيخ حسن صغير در سنه ٧٣٩ سكه بنام او زدند و شيخ حسن كبير سلطنت ساقى بيكم را گردن نهاد. (مجلة المقتطف) و اين سلطان محمد خدابنده همان است كه به بركت علامۀ حلى شيعه شد قصۀ او مشهور است و بنابر نقل زينة المجالس بعد از پنج برادر بر تخت سلطنت نشست در تبريم در سنه ٧٠٣ بيست و سال پادشاهى كرد و در عدل و رعيت پرورى در ميان سلاطين مغول پادشاهى مثل او نبود چندانكه توانست دين اسلام را تقويت كرد و بر يهودى و نصارى جزيه مقرر كرد و فرمان كرد در جميع ممالك خطبه بنام دوازده امام بخوانند ولادتش در سنۀ 6٨٠ بوده در شب عيد رمضان سنه ٧٢٣ دنيا را وداع گفت. و در سنه ٧٣٨ ساقى بيكم بر تخت سلطنت نشست به تعيين شيخ حسن كوچك در تبريز و با همديگر متوجه سلطانيه شدند و با شيخ حسن بزرك قصه ها دارد كه در اينجا نقل آن بطول انجامد.
شيخ طوسى بسند خود از اين سالمه روايت ميكند كه فرمود من در نزد حضرت صادق عليه السّلام بودم در حال احتضار كه حال اغماء پيدا كرد چون بحال خود آمد فرمود بدهيد بحسن بن على بن الحسين الافطس هفتاد اشرفى و بدهيد بفلان و فلان فلان مقدار سالمه ميفرمايد من گفتم عطا ميكنى بر مرديكه حمله كرد بر تو با كارد و نشست در كمين تو با حربه و ميخواست ترا بكشد فرمود ميخواهى من از آن كسان نباشم كه خدا
ص: 318
مدح كرد ايشان را بسبب اينكه صله رحم كرده اند و در وصف ايشان فرموده (وَ اَلَّذِينَ يَصِلُونَ مٰا أَمَرَ اَللّٰهُ بِهِ أَنْ يُوصَلَ وَ يَخْشَوْنَ رَبَّهُمْ وَ يَخٰافُونَ سُوءَ اَلْحِسٰابِ) يعنى اهل بهشت آنچنان جماعتى باشند كه صلۀ رحم مينمايند و پيوند مينمايند چيزى را كه خداى تعالى فرمان داده است به پيوند آن و آنان كسانى باشند كه از خداى تعالى ترسان و از روز جزا خائف و هراسان هستند. سپس فرمود اى سالمه همانا خداوند متعال خلع كرد بهشت را و آن را خوشبو گردانيد و بوى آن تا دو هزار سال ميرود و نميشنود بوى آن را عاق و الدين و قطع كنندۀ رحم. و اين حسن افطس حسن بن على اصغر بن امام زين العابدين است و او را افطس ميگفتند چون روى بينى او مقدارى فرورفته بود و قامتى بلند داشت كه او را رمح آل ابى طالب ميگفتند و هنگاميكه محمد نفس زكيه خروج كرد در مدينه اين افطس صاحب رايت بيضا بود ابو الحسن عمرى گفته صاحب رايت صفراء نفس زكيه بود چون زكيه بقتل رسيد حسن افطس مخفى گرديد تا هنگاميكه امام صادق عليه السّلام بعراق آمد و ابو جعفر منصور را ملاقات كرد فرمود اى امير المؤمنين ميخواهى كه بحضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم احسانى كرده باشى گفت بلى يا ابا عبد اللّه فرمود از پسر عمت حسن افطس درگذر منصور گفت از او گذشتم و حسن افطس را فرزندان بسيار است كه بطنا بعد بطن در جلد متعلق باحوال امام زين العابدين از ناسخ مذكور است.
بنت الحارث، شيخ در رجال خود او را از صحابيات شمرده و همچنين ابن عبد البر و ابن منده و ابو نعيم و شوهر او سعد بن خوله بود كه در حجة الوداع وفات كرد از او حامله بود و بعد از وفات شوهر بفاصلۀ چند شب وضع حمل او شد و بوضع حمل عدۀ او سرآمد ولى عدۀ وفات بجاى خود هست و اين عبارت مامقانى بترجمۀ مشار اليها كه ميفرمايد و حلت للا ازواج و تبين هذا الحكم فى حقها) حقير مطلب را نفهميدم
ص: 319
و ايضا سعد بن خوله در رجال نديدم فقط سعد بن خولى است كه از قبيلۀ بنى مذحج است و او در غزوۀ بدر بوده است و در غزوۀ احد بدرجۀ رفيعه شهادت رسيده است.
دختر الحاكم باللّه فاطمى است اين زن چندان در مصر نفوذ داشته كه او را سيدۀ مصر ميگفته اند زنى متموله و صاحب ثروت بوده و احسان بزيردستان بسيار مينموده و اموال بسيار بجاى گذارده گفته اند هشتاد هزار جاريه ويرا بود و هشتاد ظرف مملو از مشك و يك قطعۀ ياقوتى از براى او بود كه ده مثقال وزن داشت و اراضى او در سال پنجاه هزار دينار منافع او بود. (اعلام النساء)
ابو على منصور بن نزار ششمى از خلفاى فاطميه است كه ابتداى سلطنت ايشان در عصر نوزدهمى خلفاى بنى العباس كه او را المقتدر ميگفتند پيدايش خلفاى فاطميه ابتدايش از آن وقت بود كه مطابق با سنۀ ٢٩٧ بوده و در سنۀ 56٧ منقرص شدند و مدت آنها دويست و هفتاد سال بود و عدد ايشان چهارده تن بودند كه سه نفر آنها در مغرب زمين حكومت كردند و يازده نفر در مصر و شام و ششمى آنها الحاكم باللّه بود و چون علناسب حضرات مى كرد و بر دروديوار مساجد و شوارع لعنت را مينوشت از اين جهت قرمانى در تاريخ خود تهمتهاى باين مرد بزرك زده است كه روح الحاكم باللّه خبر ندارد. در خطط مقريزى و كثيرى از مؤرخين گفته اند كه الحاكم باللّه مردى دلير و شجاع بيست سال نماز تراويح را منع كرده كه از بدعتهاى عمريه بود و آنچه بيع يهود و كنايس نصارى بود همه را ويران كرد و بجاى آن مدارس بنا كرد و كنيسه هاى نصارى كه در بيت المقدس بود همه را خراب كرد و بجاى او مسجد بنا كرد و در مدارس علماء و دانشمندان از شيعه را طلبيده تا فقه آل محمد بمردم تعليم دهند و منع نمود كه زنها در كوچه ها و شوارع نه شب و نه روز براى گردش در جاده ها بيايند و ماهى كه فلس
ص: 320
ندارد بيع و شراء آنرا منع فرمود و فرمان داد كه نصارى صليب بگردن به بندند كه يك ذراع طول آن و پنج رطل وزن آن بوده باشد و عمامه هاى سياه بر سر به بندند و حق ندارند دابه اى از مسلمانى كرايه كنند و حمامهاى آنها را جدا قرار داد بالاخره سلطنت او بيست سال بطول انجاميد تا در سنۀ 4١١ در شوال مقتول شد و عمر او از سى و شش سال تجاوز نكرد.
دختر العزيز باللّه الفاطمى است كانت سيدة جليله ذات نفوذ و سلطان و سياسة و ادارة و راى و عقل و او خواهر الحاكم باللّه است كه آنفا بآن اشاره شده ابن اثير ميگويد اين زن بلطايف الحيل فرمان داد الحاكم باللّه را بقتل رسانيدند و پسرش را بجاى او نصب كردند و او را ملقب (الظاهر لاعزاز دين اللّه) كردند و زمام ملك را بدست او داد ولى رتق وفتق امور را خود عهده دار بود تا در سنۀ 4١5 وفات كرد. (كامل ابن اثير) و اما پدرش ابو منصور العزيز باللّه نزار بن معد پنجمى از خلفاى فاطميه بود و مردى كريم و شجاع و عاقل و نيكوسيرت كثير العفو عند القدره اديبا فاضلا ذكيا بالجمله در سنۀ ٣٨6 دنيا را وداع گفت و يازده سال سلطنت كرد و عمر او از بيست و يكسال تجاوز نكرد.
زنى باكمال و صاحب نفوذ و سلطنت بود احمد الناصر باللّه او را در اواخر عمر مقرب درگاه خود قرار داده بود و جميع مكتوباترا او مينوشت همانند خط الناصر باللّه چون چشم الناصر باللّه ضعيف شده بود و اين زن همۀ رقاع و مراسلاترا عهده دار بود (اعلام النساء نقلا از اخبار الحكماء لابن القفطى) راقم حروف گويد ترجمۀ احمد الناصر را مفصلا در جلد اول تاريخ سامراء ايراد كرده ام.
ص: 321
سريه جدۀ أبى طاهر احمد بن عيسى شيخ در رجال خود او را از اصحاب امام صادق عليه السّلام شمرده و فرموده ام ولدى است كه او را سريه ميگفته اند و مامقانى ميفرمايد ظاهر اين است كه اين زن از اماميه است ولى حال او مجهولست.
محمد دياب اتليدى در كتاب اعلام الناس مينگارد كه روزى معويه در منظرى رفيع نشيمن داشت كه نسيمى جنبش كند و سورت وحدت و حرارت هوا را بشكند در اين وقت كه فضاى جواز تنور تافته خبر ميداد ناگاه معويه بجانب دشت نظر افكند مردى را ديد كه در گرمكاه روز در بيابان تفديده با پاى برهنه طى مسافت مينمايد و نشيب وفراز را درهم مى پيچيد معويه را كردار او به تعجب آورد اينوقت روى باهل مجلس كرد و گفت آيا خداوند بدبخت تر از اين مرد آفريده باشد كه در چنين وقت و چنين ساعت ناچار است از طى مسافت و قطع طريق گفتند تواند بود كه بنزد تو بيايد معويه گفت سوگند با خداى اگر اين مردمرا ميجويد و قصد من دارد بزرگتر چيزى كه بخواهد باو عطا كنم و با هركس از در مخاصمت باشد از نصرتش خويشتن دارى نكنم و حاجب را گفت كه بر باب ايستاده باش اگر اين اعرابى فراز آيد و مرا طلب كند بى مانعى و حاجزى بنزد منش حاضر كن حاجب زمانى ببود تا او برسيد گفت كراخواهى گفت امير المؤمنين را لاجرم او را بنزد معويه آورد اعرابى سلام داد و جواب شنيد معويه گفت كيستى و از كدام قبيله اى گفت از بنى تميم گفت تو را چه افتاده كه در چنين شدت گرما اين راه دورودراز را پيمودى گفت بنزد تو آمدم با دلى پرشكوى و با تو پناهنده ام با تمام رجاء گفت از كه شكايت دارى گفت از عامل تو مروان بن حكم و اين اشعار بسرود: معويه يا ذا لجود و الحلم و البذل و يا ذا الندى و الحلم و الرشد و النبل
اتيتك لما ضاق فى الارض مذهبى فياغوث لا تقطع رجائى من العدل
ص: 322
و جدلى بانصاف من الجائر الذى ابتلانى بشىء كان ايسره قتلى
سبانى (1) سعدى و انبرى (2) لخصومتى و جار و لم يعدل و اغصبنى اهلى
و همّ بقتلى غير ان منيتى تأنت و لم استكمل الرزق من اجلى
سخنان او در مسامع معويه چنان آمد كه گفتى زبانش از آتش كانون زبانه ميزند گفت مهلا يا اخا العرب قصه خويش را بگوى و مرا مكشوف دار تا چه ستم ديده اى اعرابى گفت مرا در سراى زنى بود كه او را سخت دوست ميداشتم چشم من بديدار او روشن و حاضر من بخيال او گلشن و بهار زندگانى من بوجود او خرم بود و مرا ماده شترانى چند بود كه كار معاش بدان راست ميكردم ناگاه روزگار سختى آورد كار قحط و غلا بالا گرفت صاحب خف و حافر ناچيز گشت و از چهارپايان نشانى نماند من كه از نخست قليل البضاعة و عديم الاستطاعه بودم اين هنگام چه توانستم كرد دوست دشمن شد مؤلف مخالف گشت پرده از كار من برافتاد پدرزن من از روزگار من آگهى يافت ناگاه بسراى من درآمد و دست دختر خويش را گرفته با خود به برد و مرا طرد كرد و منع نمود و ناهموار گفت صبر من در فراق او اندك گشت و حب من افزون شد ناچار بنزد عامل تو مروان بن حكم رفتم و قصۀ خويش گفتم باشد كه مرا نصرت كند مروان فرمان كرد تا پدرزن مرا حاضر كنند و او را گفت چرا دختر خود را كه در حبالۀ نكاح اين اعرابى است برخلاف سنت و شريعت بازگرفتى گفت من هرگز اين اعرابيرا نديده ام و نميشناسم و دختر من هرگز در سراى او نبوده و هم بستر نشده گفتم أيها الامير دختر اين مرد سعدى زوجۀ من است بفرماى تا او را حاضر بنمايند و از او پرسش كن تا چه گويد مروان كس در طلب سعدى فرستاد در زمان برفتند و او را حاضر كردند چون چشم مروان بر سعدى افتاد شيفته و فريفتۀ او شد و دلش بسوى او رفت در زمان بدون اينكه يك كلمه از سعدى پرسش بنمايد بخصمى من ميان بربست و از در خشم بسوى من نگريست و بى پرسش فرمان كرد تا مرا بزندان خانه انداختند بزدند آنگاه روى با پدرزن من كرد و گفت اگر اين دختر را بشرط زنى بمن سپارى ترا بكابين او ده هزار دينار و ده
ص: 323
هزار درهم عطا كنم و شر اين اعرابيرا بگردانم گفت فرمان تر است پس مرا حاضر ساخت و چون پلنك غضبان بجانب من نگريست فقال طلق سعدى گفتم او را طلاق نگويم اين وقت جماعتى از ملازمان خود را بر من گماشت تا بگزند عقابين چندان مرا شكنجه نمودند كه مرك را معاينه كردم ناچار از روى اجبار و زور سعدى را طلاق گفتم پس مرا در زندان حبس نمود تا مدت عدّه بپاى رفت اينوقت سعدى را بحبالۀ نكاح خويش درآورد و مرا رها ساخت و من راجيا ملتجيا مستجيرا بنزد تو آمدم تا اينكه داد مرا از مروان بگيرى پس اين اشعار بسرود: فى القلب منى نار للنار فيها استعار
و الجسم نضو بسهم فيه الطبيب يحار
و فى فؤادى جمر و الجمر فيه شرار
و العين تهلّ دمعا فدمعها مدرار
و ليس الا بربى و بالامير انتصار
اين كلمات بگفت و سخت بلرزيد و بنك اصطكاك از استخوانهاى چانه او برآمد و به پشت افتاد و از خويش برفت و مانند مار بر خود مى پيچيد معويه چون كلمات او را بشنيد و حال او را بديد گفت مروان در حدود دين متعدى گشته است و ستم كرده و در حرم مسلمانان جرئت نموده گفت اى اعرابى حديثى از براى من آوردى كه هرگز مانند آن نشنيده ام آنگاه قلم و قرطاس خواست و بمروان بن حكم نگاشت كه بمن رسيده كه تو رعيت خود ستم كردى و در حدود دين تعدى نمودى و سزاوار است از براى كسى كه والى مملكتى گشت نگاه بدارد نفس خود را از لذت هاى شيطانى و دفع دهد او را از خواهشهاى نفسانى پس اشعار ذيل را در پاى نامه نگار داد: وليت امرا عظيما لست تدركه فاستغفر اللّه من فعل امرء زان
و قد اتانا الفتى المسكين منتحبا يشكو الينا به بث ثم احزان
اعطى الاله يمينا لا اكفرها نعم و ابرأ من دينى و ايمان
ان انت خالفته فيما كتبت به لاجعلنك لحما بين عقبان
ص: 324
طلق سعادا و عجلها مجهزة مع الكميت و مع نصر بن ذئبان
چون نامه به پاى رفت خاتم برنهاد و طورمار كرد و نصر بن ذئبان و كميت را كه بديانت و امانت نام بردار بودند طلب كرد و گفت اين مكتوبرا با خود ميداريد و با قدم عجل و شتاب طريق مدينه مى سپاريد و مروان بن حكم را ميدهيد لاجرم ايشان بسرعت صبا و سحاب تا بمدينه بتاختند و نامۀ معويه را بمروان بن حكم آوردند چون مروان خاتم از نامه برگرفت و از مضامين نامه مطلع شد سخت بگريست و بنزد سعدى آمد و صورت حالرا مكشوف داشت و سعدى را وداع واپسين گفت آنگاه بنزديك ذئبان و كميت آمد و در محضر ايشان سعدى را طلاق گفت و او را روانۀ شام نمود بصحبت نصر بن ذئبان و كميت و نامه بمعويه نگاشت و اشعار ذيل را در خاتمه نگار كرد: لا تعجلن امير المومنين فقد او فى بنذرك فى سرّ و اعلان
و اما اتيت حراما حين اعجبنى فكيف ادعى باسم الخائن الزانى
اعذر فانك لوا بصرتها لجرت فيك الامانى على تمثال انسان
فسوف تاتيك شمس ليس يدركها عند الخليفة من انس و لا جان
پس كميت و نصر بن ذئبان سعدى را برنشاندند و بتعجيل و تقريب وارد دمشق شدند و سعدى را در منزلى لايق فرود آوردند و خود بنزد معويه آمدند و مكتوب مروانرا تسليم كردند معويه چون در نامه نظر كرد گفت مروان شرط فرمان بردارى را مرعى داشته و در محاسن سعدى فراوان نگاشته و فرمان كرد تا سعدى را درآوردند معويه چشمش بر ماه پاره اى افتاد كه ستاره از شعاع جبينش بيچاره شود و آفتاب از غيرت جمالش گريبان پاره كند او را مخاطب داشت و از رنج راه و زحمت سفر پرسش فرمود سعدى نقاب از چهره بيك سوى كرد معويه نظرش بگونهاى سهدى افتاد كه گفتى مرواريد است كه مزاب ياقوت خورده است آغاز سخن نمود گفتى كه با لب و دندان چون لعل و مرواريد پروين همى پراكند معويه را آن طراوت ديدار و حلاوت گفتار بعجب آورد اعرابيرا حاضر كرد و گفت هيچ رضا ميدهى كه سه تن كنيزك عذراء كه ماه و آفتاب همانند باشند و هريك را هزار دينار زر سرخ دهم و ترا نيز هزار دينار
ص: 325
عطا كنم و هرسال از بيت المال قسمتى مقرر دارم كه ترا مستغنى دارد تا در ازاى آن از سعدى دست بازدارى اعرابى چون اين سخن بشنيد چنان صيحه بزد كه معويه گمان كرد اعرابى جان سپرد گفت اى اعرابى ترا چه افتاد گفت من از جور عامل تو بنزد تو استغاثه آوردم اكنون از ستم تو كجا شكايت برم و اين اشعار بخواند: لا تجعلنى فداك اللّه من ملك كالمستجير من الرمضاء بالنار
اردد سعادا على حيران مكتئب يمسى و يصبح فى هم و تذكار
اطلق و تانى و لا تبخل علىّ بها فان فعلت فانى غير كفار
آنگاه گفت سوگند با خداى اگر خلافت خود را با من گذارى كه از سعدى دست باز نپذيرم و اين شعر بگفت: ابا القلب الاحب سعدى و بغضت على نساء مالهن ذنوب
معويه گفت هان اى اعرابى اقرار دارى كه او را طلاق گفتى و مروان نيز مقرو معترف است كه او را مطلقه ساخته اكنون سعدى را مختار ميكنم تا هركرا خواهد شوى گيرد اعرابى گفت روى باشد معويه روى با سعدى كرد گفت كرا ميخواهى آيا امير المؤمنين را مى پذيرى با آن عز و شرف كه او راست و آن حشمت و سلطنت و دور و قصور كه خاص اوست و آن اموال و اثقال و ضياع و عقار كه مينگرى يا مروان را با آن جور و اعتساف و ظلم و ستم كه نظاره كردى يا اعرابيرا با آن جوع و فقر و استيصال و ابتدال كه خود دانى سعدى چون اين بشنيد اين شعر بخواند: هذا و ان كان فى جوع و اضرار اعز عندى من قومى و من جار
و صاحب التاج او مروان عامله و كل ذى درهم عندى و دينار
ثم قالت و اللّه ما انا بخاذ لته لحاثة الزمان و لا لغدرات الايام و ان له صحبة قديمة لا تنسى و محبة لا تبلى و انا احق من صبر معه فى الضراء كما تنعمت معه فى السراء. گفت يا امير المؤمنين سوگند با خداى من او را از براى حوادث روزگار و ناهموارى ليل و نهار دست باز نداشتم و مخذول نخواستم همانا مرا با او سابقۀ مصاحبت است كه فراموش نمى شود و محبتى است كه مندرس و متبدل نميگردد واجب ميكند كه من با
ص: 326
او باشم و با زحمت او شكيبائى كنم چنانكه با نعمت او تن آسائى كردم معويه شگفتى گرفت از عقل و دانش او و حسن وفا و مودت او پس فرمان كرد تا ده هزار درهم با سعدى و ده هزار درهم با اعرابى دهند و سعدى را باعرابى سپرد و ايشان را رخصت انصراف داد. راقم حروف گويد طلاق در صورتيكه از روى جبر باشد واقع نخواهد شد و سعدى از حبالۀ نكاح اعرابى بيرون نرفته بود و مروان كه خميرمايۀ او از جهالت و ضلالت و ظلم و شقاوت سرشته شده بود اينگونه كارها از او جاى تعجب نيست ولى تعجب بايد كرد از خال المؤمنين سنيان و خليفه و امير المؤمنين ايشان معوية بن ابى سفيان كه اين مسئلۀ عام البلوى را نميداند كه طلاق مكره واقع نميشود و براى اينكه عاشق سعدى شده بود تمتك ميكند كه تو و مروان او را طلاق گفتيد تبّا لسوءافها مهم.
علامۀ سماوى در ابصار العين از ابو جعفر طبرى حديث كند كه سعديه دختر منقذ عبديه در بصره از شيعيانى بود كه در تشيع سخت و استوار بود همواره خانۀ او مجمعى بود براى شيعه كه در آن گرد آمده الفت مى گرفتند و حديث ميكردند. اقول يزيد بن ثبيت و دو پسرش عبد اللّه و عبيد اللّه از خانۀ اينزن براى نصرت حضرت حسين بسوى مكه شتافتند و بآنحضرت ملحق شدند چنانچه تفصيل آنرا در كتاب فرسان الهيجاء ذكر كرده ام
در ناسخ گويد در ذيل ترجمۀ ام معبد كه اينزن در زمان امير المؤمنين عليه السّلام از ثمر شجريكه در نزد خيمۀ ام معبد بمعجزۀ رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بارور گرديد تناول نموده است. و ترجمۀ ام معبد در جلد سوم در حرف الف سبق ذكر يافت و همين سعيده حديث كند كه من نوحۀ جنيانرا شنيدم كه اين شعر را قرائت ميكردند و ناله و عويل آنها در
ص: 327
پاى درخت بلند بود: يابن الشهيد و يا شهيدا عمه خير العمومة جعفر الطيار
و دعبل خزاعى سه شعر باو افزوده و تصديق حديث ام معبد نموده و آن سه شعر اين است: زرخير قبر فى العراق يزار و اعص الحمار فمن نهاك حمار
لم لا ازورك يا حسين لك الفدا قومى و من عطفت عليه نزار
و لك المودة فى قلوب ذوى النهى و على عدوك مقنه و دمار
در رجال مامقانى بترجمۀ او از بصائر الدرجات مسندا روايت ميكند كه سعيده در نزد امام صادق عليه السّلام صاحب منزلت بود و كانت من اهل الفضل و امام صادق عليه السّلام باو وصيتهائى فرموده و فرمايشات آنحضرت را بمردم تعليم ميداده است و امام صادق باو فرموده من از خداى مسئلت ميكنم كه همچنانكه در دنيا ترا بمن شناسانيد در آخرت نيز ترا بمن تزويج فرمايد و اين زن چندان باعفت بود كه در مسجد هم نميآمد مگر براى زيارت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و هنگام رفتن او از اين دار فانى اين كلمه را از او شنيدند كه ميگفت قد رضيا الثواب و آمنا العقاب.
شيخ در رجال خود او را در اصحاب امام صادق عليه السّلام نقل كرده و استفادۀ صلاح او از روايات منقولۀ از ايشان ميشود بنابر نقل مامقانى و تعليقۀ وحيد بهبهانى و هنگامى كه كار بر برادرش سخت شد و او را چهار سال زندانى كردند ترسيد بر برادرش محمد بن ابى عمير از اين جهت كتب او را دفن كرد بعضى گفته اند در اطاقى ضبط كردند باران بر آنها باريد و از بين رفت و آن كتب از بين رفت با اينكه زياده از نود و چهار كتاب بود برحسب نقل مامقانى در ترجمۀ محمد بن ابى عمير و او از اجلاء اصحاب حضرت موسى بن جعفر و حضرت رضا و حضرت جواد عليهم السلام ميباشد و جميع ارباب رجا
ص: 328
متفق اند بر عظمت و جلالت و غزارت علم و تقوى او اسم ابى عمير زياد بن عيسى الازدى و كنيه محمد ابو احمد است و از آزادكرده هاى مهلب بن ابى سفر است از موالى ايشان بوده. در منتهى الامال در رجال مامقانى مينويسند كه در بغداد ساكن بود مردى عظيم المنزله و جليل القدر است نزد ما و نزد مخالفين و از اصحاب اجماع است عامه و خاصه تصديق دارند و ثاقت و جلالت او را و او را اعبد و اورع مردم معرفى كرده اند و افضل از يونس بن عبد الرحمن وافقه از او ميدانند با اينكه دربارۀ يونس بن عبد الرحمن گفته اند كه ما نشأ فى الاسلام رجل افقه من سلمان الفارسى رضى اللّه عنه و لا نشأ بعده افقه من يونس بن عبد الرحمن و محنت او در زمان رشيد و مامون بسيار بوده براى اينكه سالها او را حبس كردند و تازيانه هاى بسيار زدند كه قضاوت قبول كند و نكرد و وقتى او را صد تازيانه زدند كه خليفه را راهنمائى بنمايد بر شيعيان و اسامى ايشان را بگويد زيرا كه او نام شيعيان عراقرا ميشناخت و چون صد تازيانه بر او زدند طاقتش تمام شد و نزديك شد كه نام به برد شيعيان را بناگاه صداى محمد بن يونس بن عبد الرحمن بگوش او رسيد كه گفت يا محمد بن ابى عميرا ذكر موقفك بين يدى اللّه لا جرم اسم نبرد و زياده از صد هزار درهم ضرر مالى باو رسيد مدت چهار سال در زندان بماند خواهرش كتابهاى او را جمع كرده در غرفه اى نهاد باران بر آنها باريد و از دست رفت لاجرم ابن ابى عمير حديث را از حفظ يا از سخنهائيكه مردم از روى كتابهاى او پيش از تلف شدن نوشته بودند نقل ميكرد بهمين جهت اصحاب بمراسيل او اعتماد دارند و مراسيل او را در حكم مسانيد گرفته اند و خواهرانش سعيده و (منه) نيز از روات محسوبند و ابن ابى عمير مردى بزاز و متمول بود سندى بن شاهك بامر هارون صد و بيست چوب زد بجهت تشيع او پس او را در حبس افكند و همچنين مامون بعد از فوت حضرت رضا عليه السّلام او را بسيار صدمه بزد. شيخ صدوق مينويسد ابن ابى عمير از مردى ده هزار درهم طلب داشت چون مالش تمام شد و فقير گرديد آنمردى كه مديون او بود رقت كرد بحال ابن ابى عمير
ص: 329
خانه اى داشت بده هزار درهم فروخت و پولش را براى ابن ابى عمير برد چون بدر خانۀ او رسيد و در را كوبيد ابن ابى عمير بيرون آمد پولها را تسليم او نمود گفت اين طلب تو است آورده ام ابن ابى عمير پرسيد كه از كجا تحصيل اين مال نمودى آيا بارث بتو رسيده يا كسى بتو بخشيده گفت هيچكدام نبوده بلكه خانه ام را فروخته ام براى قضاء دين خود ابن ابى عمير فرمود حديث كرد مرا ضريح محاربى از حضرت صادق عليه السّلام كه فرمود لا يخرج الرج