رياحين الشريعه : در ترجمه دانشمندان بانوان شيعه جلد3

مشخصات كتاب

سرشناسه : محلاتي ذبيح الله 1364 - 1271

عنوان و نام پديدآور : رياحين الشريعه : در ترجمه دانشمندان بانوان شيعه تاليف ذبيح الله محلاتي

مشخصات نشر : تهران دار الكتب اسلاميه 1369ق = 1349 - 1329.

مشخصات ظاهري : ج 5

وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي

يادداشت : ج 1 (چاپ اول [1382])؛ 650 ريال

يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس

مندرجات : ج 1 و 2. شرح زندگاني سيده نسوان .-- ج 3. امهات ائمه زينب كبري ع و ساير بانوان دشت كربلا؛ باب الف از بانوان شيعه .-- ج 4. باب ب تا غين .-- ج 5. باب ف - ي

عنوان ديگر : ترجمه بانوان دانشمندان شيعه

موضوع : فاطمه زهرا(س ، 13؟ قبل از هجرت - 11ق -- سرگذشتنامه

موضوع : زنان شيعه -- سرگذشتنامه

رده بندي كنگره : BP52/م 3ر9

رده بندي ديويي : 297/97

شماره كتابشناسي ملي : م 56-80

ص: 1

[مقدمه مؤلف]

ص: 2

بسم اللّه الرّحمن الرّحيم الحمد للّه الواحد الاحد ثم الصلوة و السلام على سيدنا رسول اللّه محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و على اهل بيته الطاهرين من الان الى الابد و لعنة اللّه على اعدائهم بلا عدد

اما بعد بحمد اللّه چون جلد ٢ كه از تحت طبع خارج گرديد در زياده از چهار صد صحيفه و در برداشت بقيۀ زندگانى فاطمۀ زهرا سلام اللّه عليها را و زندگانى امهات مؤمنين و فضۀ خادمه و اسماء بنت عميس و ام ايمن و خواهران فاطمه زهرا (ع) زينب و ام كلثوم و رقيه شروع بجلد سوم نموديم كه دربر دارد زندگانى امهات ائمه معصومين عليهم السلام و بانوان دشت كربلا و باب الف از بانوان شيعه خلاصه اين جلد سوم داراى سه فصل است فصل اول در امهات ائمه عليهم السلام فصل دوم در زندگانى زينب كبرى (ع) و سائر بانوان دشت كربلا فصل سوم در باب الف از بانوان شيعه و در جلد چهارم انشاء اللّه از حرف باء شروع ميشود.

المولف الاحقر ذبيح الله العسكرى المحلاتى

فصل اول [در ترجمه مادران ائمه معصومين عليهم السلام]

ام امير المومنين عليا مخدره فاطمه بنت اسد (ع)

اشاره

ص: 3

بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف بانوى حرم حضرت ابو طالب عليه السّلام و مادر فاطمه بنت هرم بن رواحه است كه در استيعاب و مقاتل الطالبين نسبت او را بفهر كه يكى از اجداد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است ميرساند شصت سال در دنيا زندگانى كرد يا شصت و پنج يا هفتاد سال زندگانى كرد و بعد از هجرت بمدينة در سنه 4 هجرت بجوار حق پيوست و در بقيع مدفون گرديد و شوهرى بغير از ابو طالب ننمود و از آنجناب چهار پسر و دو دختر آورد پسران باين ترتيب اول طالب كه از او عقبى نماند پس از ده سال عقيل متولد شد پس از ده سال جعفر متولد شد و پس از ده سال ديگر امير المومنين عليه السّلام متولد شد و دختران يكى فاخته كه مشهوره بام هانى است و ديگرى جمانه ترجمه اين دو دختر بعد از اين بيايد.

در خصايص فاطميه گويد فاطمه بنت اسد عليها سلام بنور ولايت حاملة و زنى نيكو سريرت و دانا و بينا بامور آخرت و عاقله و هوشمند با كمال عفت و شرافت از جانب سنى الجوانب فرزند برومند خويش كه اشرف ابوين است امومت بائمۀ بر ره داشت و نخستين جدۀ حسنين تا خاتم الائمة قائم آل محمد عليهم السلام است پس از جهتى با خديجه كبرى ام المؤمنين برابر است و از جهتى ام الائمۀ اثنى عشر يعنى مادر دوازده نفر امام عليه السّلام است بلكه ظهور انوار ولايت و امامت اولا از آن مخزونۀ عصمت و گنجينۀ حياء و عفت شده و زنى نزديك تر از او بهاشم بن عبد مناف جز نبات طاهره عبد المطلب نبوده و اول هاشميه است كه خليفه هاشمى بزاد و چنين اختر فروزنده بگذارد) .

پاره اى از حالات اين مخدره درج ٢ در ترجمه آمنه سبق ذكر يافت فاطمه بنت اسد نه تنها مادر امير المومنين بود بلكه بعد از وفات عبد المطلب كه رسولخدا شش

ص: 4

يا هشت سال از سن او گذشته بود و در خانۀ ابو طالب بسر ميبرد فاطمه بنت اسد در حق رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مادرى ميكرد و در همه جهت او را بر فرزندان خود مقدم ميداشت و نيز مادر فاطمه زهراء عليها سلام بود بعد از خديجه كه آن سيدۀ نساء هنگاميكه مادرش خديجه دنيا را وداع گفت پنج سال بيش از سن آن مخدره نگذشته بود و فاطمة بنت اسد مادرى ميكرد و در دامان عزت خود آن مستورۀ دو جهانرا بجان و دل سرپرستى ميكرد تا از دنيا رفت كفى لها فخرا و شرفا

خواب ديدن فاطمه بنت اسد

در خصائص از كتاب صراط المستقيم نور الدين علي بن محمد بن يونس بياضى محقق امامى شيعى معاصر شهيد ثانى طاب ثراهما رؤياى صادقة منسوب بفاطمه بنت اسد را نقل ميكند كه ملخص آن روايت اين است كه فاطمه بنت اسد فرمود در خواب ديدم كوههاى شام حركت كردند و بطرف مكه معظمه آمدند و همه صيحه ميزدند و اسلحه از حديد پوشيده بودند و آتش از آنها شراره ميزد و سخت اين وضع مهيب و مهول بود كه هركس آنرا ميديد بفزع ميآمد آنگاه كوههاى مكه بسرعت حركت كردند با اسلحۀ كامله از تيرها و شمشيرها و كلاه خودها بجانب آنها شتافتند و هرچه از اسلحه آنها ميافتاد مردم برميداشتند پس در آنوقت شمشيرى از دست من در آسمان طيران كرد و شمشير ديگر در جو هوا بايستاد و شمشير ديگر افتاد بر زمين و بشكست و شمشير ديگر بر دست من بماند اندك اندك شير عظيمى شد و بر كوههاى شام حمله كرد بطوريكه مردم از وى ترسيدند و برميدند آنگاه فرزند من محمد آمد و دست مبارك بر سر و گردن او گذارده ويرا بگرفت مانند آهو رام شد و اطاعت وى كرد هن آنچه مشاهده كرده بودم با نهايت خوف و بيم از خواب بيدار شدم و بنزد ابو كرز كاهن رفتم تا خوابم را تعبير بنمايد چون در نزد او جميل كاهن از بنى تميم نشسته بود صبر كردم تا برخيزد پس جميل بمن نگريست و بخنديد و گفت اقسم بالانواء و مظهر

ص: 5

السماء كه تو كراهت دارى نشستن مرا و ميخواهى سئوال كنى از ابا كرز از خوابى كه ديده اى تا ترا خبر دهد من گفتم اگر راست ميگوئى و از قصد استظهار من آگاهى خبر ده مرا پس اين ابيات را خواند.

رايت اجبالا تؤم اجبالا و كلها لابسة سربالا

مسرعة لتبتغى النضالا حتى رايت بعضها تعالى

و بيضة تشتعل اشتعالا و واحد في قعر ماء غالا

و ثانى فى جوها قد حالا بذى خواف طارحين زالا

و ثالث صادف اختلالا من كسره منظره مختالا

و رابع قد خلته هلالا ادرك فى خلقته اشبالا

تم استوى مستاسد اصوالا يخطف من سرعته الرجالا

فانسل من قيعانها اسلالا حتى اتي ابن عمه ارسالا

فتلوه يصغه ابتلالا كظبيته ما صنعت عقالا

تم انبتهت تحسبى خيالا

فاطمه فرمود چنين است خواب من اى جميل اكنون تاويل و تعبير آنرا بيان كن پس ابياتى كه معمول بين كهنه و هواتف جن است مى سرايد و حاصلش اين است كه چهار شمشير چهار پسر است كه يكى بآسمان طيران ميكند كه ظاهرا طالب بوده باشد كه از دنيا رفت و يكى در هوا ميماند كه ظاهرا عقيل است كه عمر طولانى نمود و زنده بود تا بعد از امير المؤمنين عليه السلام وفات كرد و ديگرى شكسته مى شود كه مراد جعفر است كه در موته شهيد شد و آن ديگر كه بشكل شير درآمد امير المومنين عليه السلام است.

و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه در آنجائيكه در مقام اثبات ايمان ابو طالب است ميگويد فواعجباه خداوند نهى كرده كه مؤمنه در حبالۀ كافرى درآيد از نكاح و فاطمه بنت اسد از سابقات در اسلام بوده تا زمانيكه ابو طالب وفات كرده باز گفته فاطمه بعد از ده نفر بشهادتين و اقرار باسلام سعادت يافته اند.

ص: 6

اقول اكر مراد ابن ابى الحديد اين است كه بعد از ده نفر اسلام خود را ظاهر كرده است صحيح است و اگر مراد او اين است كه اسلام آنها مسبوق بكفر بوده كذب محض و غلط فاحش است فاطمه بنت اسد و خديجه بنت خويلد و آمنه بنت وهب اسلام آنها مسبوق بكفر نبوده است و خداوند متعال اين چند زنرا براى مضاجعت و حمل ولادت و حضانت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه بالفطرة قابليت هرگونه اظهار مرحمت و موهبت داشته اند برانگيخت براى حفظ وجود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و اين بانوان از اول ولادت تا زمان بعثت بر مذهب حنيف ابراهيم خليل بودند و سجده بت نكردند و اقاويل اهل سنّت در سوق علم و معرفت قيمت ندارد ايكاش بديدۀ باطن بعد از تصفيۀ خاطر نظرى بمقامات عليۀ و درجات سنّيۀ اين مخدرات مرضيه و مكرمات محترمه ميكردند تا از روى جهل و نادانى اولياء كاملين و بنات طاهرات و طاهرين را از جادۀ توحيد و مسلك عرفان و ايمان برب مجيد خارج نمينمودند رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در دامان فاطمه بنت اسد پرورش يافته و آنمخدره علامات نبوترا همه روزه از آنحضرت مشاهده مينمود و محتاج نبود كه صبر كند تا ده نفر كه ايمان آورده اند فاطمه يازدهمى بوده باشد.

حديث ولادت كه خبر از صلابت ايمان فاطمه ميدهد

از روايات مشهوره كه در بيشتر كتب مناقب مسطور است روايت يزيد بن قعنب است كه گفت با عباس ابن عبد المطلب و جمعى ديگر نشسته بوديم در فناء خانه كعبه كه فاطمه بنت اسد آمد و بحضرت امير نه ماهه حامله بود و آثار مخاض و زائيدن بر وى ظاهر بود پس گفت (رب اني مؤمنة بك و بما جاء من عندك من رسل و كتب و انى مصدقة بكلام جدي ابراهيم الخليل و انه بني البيت العتيق فبحق الذى بنى هذا البيت و بحق المولود الذي فى بطنى لما يسرت على ولادتى) عرض كرد پروردگارا بدرستيكه من ايمان بتو آوردم و ايمان به پيغمبران تو و آنچه را كه از جانب تو آوردند و تصديق دارم كتاب

ص: 7

هاى آسمانيرا و صدقم بكلام جدم ابراهيم خليل و بدرستيكه او بناكننده بيت الحرام بود پروردگارا بحق آن كسيكه اين خانه را بنا كرد و بحق اين مولوديكه در رحم من است كه اين ولادت و وضع حمل مرا آسان گردان يزيد بن قعنب گفت ديدم ديوار خانه شكافته شد و فاطمه بنت اسد داخل گرديد و از چشم ما غائب شد پس ديدم ديوار بهم چسبيده شد و قفل آن از براى ما بازنگشت دانستيم كه اين امر پروردگار است پس روز چهارم بيرون آمد و بدست او جناب امير المؤمنين عليه السّلام بود و فاطمه گفت خداوند متعال مرا تفضيل داد بر گذشتگان از زنان از آنكه آسيه دختر مزاحم خدا را پرستش كرد به پنهاني در موضعيكه دوست نداشت خداوند عبادت كرده بشود مگر از روى اضطرار و مريم دختر عمران نخل خشك شده را بدست خود حركت داد تا از آن خرماى رسيده چيده تناول نمود و من داخل شدم در خانۀ خداوند متعال و خوردم از ميوه هاى بهشتى و چون خواستم بيرون آيم هاتفى فرياد كرد كه اين مولود را على نام بگذار كه خداوند على اعلى فرموده من اسم او را از اسم خود مشتق نمودم و بادب خود او را مؤدب كردم و او را بغامض علم خود آگاه ساختم و او است كه بتها را ميشكند در خانه من و اوست كه بر بام خانۀ من اذان خواهد گفت و اوست كه خانۀ مرا از لوث كفر پاك خواهد كرد و مرا تقديس ميكند فطوبى لمن احبه و اطاعه و ويل لمن ابغضه و عصاه

و لنعم ما قيل

ولدته فى حرم الا له امه و البيت حيث فنائه و المسجد

بيضاء طاهرة الثياب كريمة طابت و طاب وليدها و المولد

فى ليلة غابت نحوس نجومها و بدت مع القمر المنير الاسعد

مألف فى خرق القوابل مثله الا ابن آمنة النبى محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

ص: 8

و قال محمد بن منصور السرخسى

على ما في ديباچة شرح نهج البلاغة للعلامّة الخوئى

ولدته منجبته و كان ولادها فى جوف كعبته افضل الاكنان

و سقاه ريقته النبى و يالها من شربة تغنى عن الالبان

و در قصيدۀ فاخرۀ ميلاديه علاّمة عصره حاجى ميرزا اسماعيل شيرازى است ان يكن يجعل للّه البنون فتعال اللّه عما يصفون

فوليد البيت احري ان يكون لولي البيت حقأ ولدا

لا عزير لا و لا اين مريم

هذه فاطمة بنت اسد اقبلت تحمل لاهوت الا بد

فاسجد و اذ لاله فيمن سجد فله الاملاك خرت سجدا

مذ تجلى نوره فى آدم الخ

حقير تمام اين قصيده را در جلد اول صندوق النفايس نقل كرده ام خلاصه ابن صباغ مالكى در كتاب فصول المهمه گويد الولد الطاهر من النسل الطاهر ولد في الموضع الطاهر فاين توجد هذه الكرامة لغيره فاشرف بقاع الحرم المسجد و اشرف بقاع المسجد الكعبة و لم يولد فيه مولود سواه فالمولود فيه يكون في غاية الشرف و ليس المولود في سيد الايام يوم الجمعة فى الشهر الحرام فى البيت الحرام سوى امير المومنين عليه السلام.

و درج  6 (الغدير) ص  ٢٢  طبع  ٢  زياده از شانزده كتاب از كتب معتبرۀ سنيه نقل فرموده كه آنحضرت در خانۀ كعبه متولد گرديد.

و در خصايص فاطميه گويد مخفى نماند كه ولادت حضرت امير المؤمنين عليه السّلام ده سال پيش از بعثت بود يعنى حضرت رسول سى ساله بود كه حضرت امير متولد شد و اين مخدره قبل از ظهور نبوت و كسوۀ رسالت عقيده اش در كمال متانت و صلابت

ص: 9

بود كه نزديك خانۀ كعبه چنين فرمود و از ما فى الضمير خود سخن گفت كانها پيش از ولادت فرزندش خود را بدايرۀ اين شريعت داخل كرده و انتظار ميكشيد تا آن بزرگوار ويرا دعوت به نبوت نمايد پس از دعوت اول كسيكه بيعت كرد با مخالفت مردان و زنان قريش و دشمنان نادان آن زن مكرمۀ معظمۀ بود بعد از خديجه پس بنابراين تقرير فاطمه بنت اسد تا زمان رحلتش و غالب روزكارش باطاعت سيد مختار و امتثال امر پروردگار اشتغال داشته و هيچ زنى در امت او اين مقدار از زمان بعد از خديجۀ طاهرة توحيد نكرد و عمل بايمان و احكام صادره آن ننمود پس استحقاق آن داشت كه پيغمبر رحمت آن قسم مرحمت در حق او منظور دارد و برايش زبان بدعا و ترحيم و استغفار كشايد و بوى تلقين ولايت نمايد و دين پاك او را تكميل كند. و بروايت ديگر در شفير قبر فاطمة نشسته فرمود انبك انبك على لا عقيل و لا جعفر و چنين زنى كه سلوك و خلوص و كردار و رفتارش با جناب سيد ابرار در تمام عمر با كمال شوق چنين باشد و فاطمه زهرا را خاصه و خلاصۀ وجود مسعود و جوهر صافى و حقيقة حقۀ مصطفوى بداند و رضايت خاطر آنجنابرا در دوستى فاطمۀ زهرا و خدمتگذارى او بفهمد با آنكه مادرى ندارد چگونه ميشود از ملازمت و مصاحبت وى گريزان شود پس از اخبار كثيره و آثار معتبره معلوم است بعد از ولادت فاطمۀ زهرا عليه السّلام فاطمه بنت اسد در اين هشت ساليكه در مكه مشرفه بود و در مدت اقامتش تا چند سال از رحلتش در مدينۀ طيبه بجان و دل كوشش افزون از حد و حصر داشت بهمان ملاحظة كه در خدمت گذارى پيغمبر داشت در خدمت آن مستوره كبرى قصورى نورزيد و خدمت خود را در خدمات شايسته بحضرت فاطمه در مكۀ معظمه و در طريق هجرت و مدينۀ طيّبه كوتاهى و دريغ نداشت پس گمان نميكنم زنى بعد از خديجه بجلالت قدر فاطمة بنت اسد برسد فعليها من الصلوات ما طابت و من التحيات ما طهرت ما دام النجوم انارت و الافلاك دارت

ص: 10

وفات عليا مخدره فاطمة بنت اسد

منقول از روضة الواعظين فتال است كه از ابن عباس روايت كند كه گفت روزى جناب امير مؤمنان با ديده گريان خدمت حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شرفياب شد و ميفرمود انا للّه و انا اليه راجعون آن بزرگوار فرمود مه يا امير المؤمنين عرض كرد مادرم فاطمه بنت اسد دنيا را وداع گفت رسول خدا چون اين بشنيد بگريست و فرمود يا على مادر تو تنها نبود بلكه مادر منهم بود خداوند رحمت كند او را اكنون اين عمامه و اين دو جامه بگير و او را كفن بنما و فرمان بده زنان را در نيكوئى غسل او اهتمام بنمايند پس مرا خبر كن تا متولى امر او بشوم پس پيغمبر بعد از ساعتى برخاست و رفت چون جنازه اش را درآورده اند بر او نماز گذارد و چهل تكبير گفت و داخل قبر شد و در ميان قبر خوابيد و از آنجناب ناله و حركتى شنيده نشد و بروايت سمهودى (در كتاب الوفاء فى اخبار دار المصطفى) آنحضرت در قبر قدرى قرآن تلاوت كرد پس بيرون آمدند.

و بروايت سابق چون از امر وى فراغت يافتند آن بزرگوار نزديك سرش نشست و فرمود اى فاطمه من محمد اشرف اولاد آدمم و فخرى نيست چون منكر و نكير آمدند و از تو سؤال كردند بگو اللّه ربي و محمد نبي و الاسلام ديني و القرآن كتابى و ابنى امامى و ولى بعد فرمود اللهم ثبت فاطمة بالقول الثابت پس دست راست را بدست چپ زد و خاك از دست خود بريخت و فرمود قسم بحق آنكسيكه جان محمد در قبضۀ قدرت اوست فاطمة صداى دو دست مرا شنيد پس عمار بن ياسر عرض كرد فداك ابى و امى يا رسول اللّه نماز گذاردى كه باحدى چنين نماز نكردى فرمود يا ابا اليقضان فاطمه استحقاق و اهليت اين كارها را دارد چه آنكه او مادر من است بعد از مادرم با اينكه فرزندان بسيار داشت از ابو طالب و از ايشان خير كثير ظاهر و صادر ميشد مع ذلك سير ميكرد مرا و گرسنه نگاه ميداشت آنها را و بمن ميپوشانيد

ص: 11

و آنها را برهنه واميگذاشت و بمن روغن ميماليد و آنها را پريشان و ژوليده مى داشت اى عمار چون بدست خود نظر كردم چهل صف از ملائكه ديدم از براى هر صفى تكبيرى گفتم و در قبر خود را كشانيدم بدون ناله و حركتى در آنحال از خداى مسئلت ميكردم كه فاطمه را برهنه محشور ننمايد هنگامى كه مردم در روز محشر برهنه محشور ميشوند يا عمار قسم بحق آن كسيكه جان من بدست اوست از قبر بيرون نيامدم مگر آنكه دو چراغ از نور نزد پاهاى او ديدم و دو ملك موكل بقبر او يافتم كه براى او استغفار مينمايند تا روز قيامت

و در خبر ديگر فرمود ملائكه پر كردند افق را و درى از بهشت براى او باز شد و از براى او فرش بهشتى گستردند و از رياحين بهشت بجهت او فرستادند پس فاطمه در روح و ريحان و جنت نعيم است و قبر او روضه اى از رياض جنت است

و در خبر ديگر كه سمهودى نقل كرده آنحضرت فرمود رحمك اللّه يا امى بعد امى ثم قال اللّه الذى يحيى و يميت و هو الحى الذي لا يموت ربّ اغفر لامى فاطمة بنت اسد و وسع عليها مدخلها بحق نبيك و الانبياء الذين من قبلى لانك ارحم الراحمين يعنى (اى مادر من كه بعد از مادرم مرا مادر بودى خدا ترا رحمت بنمايد پس فرمود اى خداى آنچنانيكه زنده ميگردانى و مى ميرانى و زنده و پاينده هستى كه مرگ از براى تو نيست پروردگارا بيامرز مادر من فاطمه بنت اسد را و قبر او را وسعت بده بحق من و پيغمبرانيكه قبل از من بودند چون تو ارحم الراحمين باشى.

فاطمه زهرا ام الحسن و الحسين ((ع))

در جلد اول و دوم اين كتاب احوال سيدۀ نساء فاطمة زهرا (ع) مفصلا بيان شد.

عليا مخدره شهربانو مادر امام زين العابدين (ع)

شهربانويه بنت يزدجرد بن شهريار بن شيروين ابرويز بن انوشيروان عادل از اينجاست كه امام زين العابدين عليه السّلام ميفرمود انا بن الخيرتين لان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

ص: 12

قال ان للّه من عباده خيرتان فخيرة من العرب قريش و من العجم فارس و فيه يقول ابو الاسود الدئلى.

و ان غلاما بين كسرى و هاشم لا كرم من نيطت عليه التمائم

و اين بانو را بنام شاه زنان و سلافة و خوله و غزاله نيز ميخواندند و شاعر در حق او گفته يعنى در حق زين العابدين.

و امه ذات العلى و المجد شاه زنان بنت يزدجرد

و هو بن شهريار بن كسرى ذو سودد ليس يخاف كسرى

و باتفاق مورخين مخدره شهربانو هنگاميكه امام زين العابدين از او متولد گرديد آنمخدره در حال نفاس دنيا را وداع گفت.

پس آنچه را كه صاحب تذكرة الخواتين بر هم بافته باينكه شهربانو روز عاشوراء سوار ذو الجناح كرديد و با دخترش برى آمد و دختر را رها كرد ابدا اصلى ندارد و اعجب از اينكه تاكنون آن كوه زيارت گاه جهال گرديده است و مردم جاهل دسته دسته ماشين گرفته بزيارت يك امر موهومى ميروند واجب است بر طرفداران دين كه اين خرافات را از كله هاى مردم بيرون بنمايند

و بايد دانست كه تشرف اين مخدره بخدمت سيد الشهدا كاملا روشن نيست كه در چه زمانى بوده آيا زمان امير المؤمنين عليه السّلام بوده يا زمان عثمان بوده يا زمان عمر بوده ذهب الى كل فريق

مستند كسانيكه ميگويند زمان خلافت امير المومنين عليه السلام بوده فرمايش مفيد است در ارشاد كه ميفرمايد حريث بن جابر الحنفى را امير المؤمنين عليه السلام ولايت بعضى از نواحى مشرق داده بود دو دختر از يزدجرد بدست آورد و آنها را بنزد امير المؤمنين فرستاد آنحضرت شهربانو را بحضرت حسين بخشيدند زين العابدين از او متولد گرديد و ديگرى را بمحمد بن ابى بكر بخشيده قاسم بن محمد بن ابى بكر از او متولد گرديده است.

و مستند كسانيكه ميگويند در زمان عثمان بوده روايت عيون اخبار الرضا است

ص: 13

كه صدوق بسند خود از سهل بن قاسم بوشنجانى (1)حديث كند كه حضرت رضا بمن فرمود بين ما و شما نسبى ميباشد عرض كردم آن كدام است فرمود چون عبد اللّه بن عامر فتح خراسان كرد دو دختر از يزدجرد بن شهريار بدست آورده آنها را فرستاد بمدينه بنزد عثمان يكى را بحسن عليه السّلام و يكى را بحسين بخشيد و هردو در حال نفاس از دنيا رفته اند و آنكه بحسين عليه السلام بخشيد مادر على بن الحسين عليه السلام بود الحديث) .

و مستند كسانيكه ميگويند زمان عمر بوده روايت قطب راوندى است كه در خرايج از امام باقر (ع) حديث كند كه چون شهربانو را بمدينه اوردند عمر خواست مانند ساير كنيزان در معرض بيع درآورد امير المومنين عليه السّلام گفت (ان نبات الملوك لا تباع و لو كانوا كفارا و ليكن ان تعرض عليها ان تختار واحدا من المسلمين فزوجها و احسب مهرها من عطائه من بيت المال) حضرت امير عليه السّلام فرمود بدانكه دختران پادشاهان را در بازار بيع و شرا در نميآورند و لو كافر هم باشند فروخته نميشوند بايد خود آن دختر انرا بحال خود گذاريد تا هركه را ميخواهد اختيار بنمايند پس مهر او را از قسمت او از بيت المال بحساب گيريد چون شهربانو را مختاره كردند از پشت سر حضرت امام حسين آمد و دست روى شانه او گذارد و گفت اگر اختيار با من است از اين ضياء لامع و نور ساطع تجاوز نكنم پس امير المؤمنين حذيفه را فرمود تا آنمخدره را براى حضرت حسين بخانه برد امير المؤمنين فرمود نام تو چيست عرض كرد شاه زنان حضرت فرمود نام تو شهربانويه باشد) .

و در منتهى الامال روايت ميكند كه پيش از اينكه لشكر اسلام بر سر ايشان برود شهربانو در عالم رؤيا ديد كه حضرت رسول بر وى داخل شد با حضرت امام حسين و او را براى حضرت خواستگارى نمود و باو تزويج كرد شهربانو را آنمخدره گفت چون صبح شد محبت آن خورشيد فلك امامت در دل من جا گرفت و پيوسته در خيال آن حضرت بودم چون شب ديگر بخواب رفتم حضرت فاطمه را در خواب ديدم اسلامرا


1- اقول هذا فى غاية الضعف لان بوشنجانى اسمه بووق و اما سهل بن قاسم ما عرفناه فى كتب الرجال.

ص: 14

بمن عرضه داشت و من در خواب بدست او مسلمان شدم پس فرمود كه در اين زودى لشگر اسلام بر پدر تو غالب خواهند شد و ترا اسير خواهند كرد و بزودى بفرزند من حسين خواهى رسيد و خدا نخواهد گذارد كه كسى دستى بتو برساند تا آنكه بفرزند من برسى و حق تعالى مرا حفظ كرد كه هيچ كس بمن دستى نرسانيد تا اينكه مرا بمدينه آوردند چون امام حسين را ديدم دانستم كه همان است كه در خواب ديدم و رسولخدا مرا باو تزويج كرد باين سبب او را اختيار كردم.

و در كافى كلينى ميفرمايد اين دو دختر چون وارد مدينه شدند ديوارهاى مدينه از جمال و ضياء آنها روشن گرديد) و در پاره اى از تواريخ مينويسند كه تمام زنان مدينه بتماشاى آنها آمدند چون آنها را وارد مسجد رسولخدا نمودند عمر خواست صورت شهربانو را بگشايد تا مشتريان تماشا بنمايند شهربانو بزير دست او زد و گفت سياه باد روى پرويز كه اگر نامۀ رسولخدا را پاره نكرده بود دختر او در چنين موقفى نميايستاد عمر چون زبان او را نميدانست بگمان اينكه او را دشنام ميگويد تازيانه از كمر كشيد و قصد زدن آن مخدره نمود و گفت اين مجوسية مرا دشنام ميگويد امير المومنين فرمودند مهلا يا عمر آرام باش و او را مزن اين جد خود را دشنام ميگويد بتو كارى ندارد و مطلب را بعمز فهمانيد چون شهربانو حضرت حسين را قبول كرد و بخانه درآمد حضرت فرمودند يا حسين لتلدن لك خير اهل الارض فولدت على بن الحسين (ع) فرمود يا حسين اين با سعادت را نيكو محافظت بنما و احسان كن بسوى او كه عنقريب فرزندى از او متولد گردد كه بهترين اهل زمين بوده باشد بعد از تو و اين مادر او صياء و ذريۀ طيبه است

و بروايت مفيد نام خواهرش (كيهان بانويه) بوده و بعضى مرواريد گفته اند و بعضى ميگويند روايت مفيد سابق الذكر اقرب الى الصواب است لان كون ذلك فى زمن عمر مستبعد لان تولد زين العابدين عليه السّلام كان في خلافة جده امير المؤمنين عليه السّلام و عدم تولد ولد منها الا بعد اكثر من عشرين سنة مستبعد) و يمكن تعدد الواقعة بالجمله كسانيكه باخبار و تواريخ احاطه دارند لا بد در جمع و تحليل اين سه قول نظرى دارند و اللّه العالم

ص: 15

فاطمه بنت الحسن مادر امام باقر (ع)

اين عليا مخدره فاطمه دختر امام حسن مجتبى از بانوان با عظمت بوده است كنيه اش ام عبد اللّه و اكرنه ام الحسن ثقة الاسلام كلينى در كافي بسند خود از ابى الصباح از ابى جعفر امام باقر عليه السّلام حديث كند كه فرمود مادر من در فناء ديوارى نشسته بود بناگاه ديوار منشق شد و صدائى از آن بلند شد كه خواست بر زمين افتد در آنوقت مادر من دست خود بلند كرد و گفت لا و حق المصطفى ما اذن اللّه لك في السقوط فبقى معلقا في الجو حتى جازته) فرمود بحق نبي مرسل كه خداوند عز و جل ترا اجازه نداده كه ساقط شوى ديوار در بين زمين و آسمان بايستاد تا آن مخدره از او دور شد پس امام زين العابدين عليه السّلام صد دينار تصدق كردند.

و امام صادق عليه السّلام ميفرمود كانت صديقة لم تدرك في آل الحسن امرأة مثلها در ميان فرزندان امام حسين عليه السلام زنى با عصمت و علم و فضل و شرف و حيا و عفت بهتر از او نبوده) .

و كافى است او را كه از اغصان شجرۀ طيّبه است و اعراق دوحه عصمت باشد مناقب و فضائل او در نطاق نميگنجد يكى از مفاخر اين بانوى عصمت كه با هزاران مزيت برابرى ميكند اين است كه جدش امام امير المومنين پدرش امام حضرت مجتبى عمش امام حضرت سيد الشهداء شوهرش امام حضرت سجاد فرزندش امام حضرت محمد الباقر سلام اللّه عليهم.

و در بعضى از مقاتل ذكر كرده اند كه مخدره فاطمه بنت الحسن با شوهرش امام زين العابدين و فرزند ارجمندش امام محمد باقر آمد بزمين كربلا و در سلك اسيران بشام رفت و در جميع مصائب با ساير اهل بيت شريك و سهيم بوده آيا چه گذشت بر اين مخدره كه شوهر بيمار خود را در زير غل و زنجير بالاى شتر بنگرد و طفل چهار ساله خود را گرسنه و تشنه به بيند و خودش محتاج بخرقه اى باشد كه خود را از نامحرمان

ص: 16

به پوشاند از يكطرف سرهاى خويشاوندان خود را بر نيزه بنگرد إنا للّه و انا اليه راجعون.

و در منتهى الامال قمى است كه فاطمه بنت الحسن بسيار جليله است از امام زين العابدين چهار پسر آورد امام محمد باقر و حسن و حسين و عبد اللّه الباهر و اين عبد اللّه متولى صدقات امير المومنين بود پنجاه هفت سال عمر او بود در مدينه وفات كرد و بعضى حسن و حسين را از غير آنمخدره ميدانند و مشهور اين است كه از آن مخدره ميباشد و حسين فرزند امام زين العابدين ٢ نفر بودند حسين اصغر در كتب انساب و تواريخ بسيار او را تجليل و تعظيم كرده اند و عقب او بسيار است ولى از حالات حسين ديگر و حسن از كتب انساب چيزى بدست نميآيد.

ام فروة مادر امام جعفر صادق (ع)

بنت قاسم بن محمد بن ابى بكر و مادر ام فروة اسماء بنت عبد الرحمن بن ابى بكر است از اينجا است كه حضرت صادق فرمود ولدنى ابو بكر مرتين ام فروة هم از طرف پدر هم از طرف مادر منتهى بابى بكر ميشود.

و ثقة الاسلام كليني در كافى بسند خود روايت كند كه امام صادق عليه السّلام فرمود (كانت امي ممن آمنت و ايقنت و احسنت و اللّه يحب المحسنين)

و نيز امام صادق عليه السّلام ميفرمايد كه مادرم ام فروة بمن گفت پدرت بمن فرمود يا ام فروة انى لا دعو اللّه لمذنبى شيعتنا فى اليوم و الليلة الف مرة لا نا فيما ينوبنا من الرزايا فنصبر على ما نعلم من الثواب و هم يصبرون على ما لا يعلمون

يعنى بدرستيكه هرآينه خدا را ميخوانم و از او طلب مغفرت ميكنم براى گناهكاران از شيعيان آل پيغمبر در هرروز و شب هزار مرتبه بجهت اينكه آنچه بر ما وارد ميشود از بلايا و مصائب صبر مى كنيم بر آنچه كه عالم هستيم از ثواب و ايشان صبر ميكنند بر آنچه كه عالم نيستند) اين حديث نيز باين مضمون از حضرت صادق وارد شده كه فرمود (نحن الصابرون و شيعتنا اصبر منا لا نا نصبر على ما نعلم

ص: 17

و شيعتنا يصبرون على ما لا يعلمون يعنى ما صبر كنندگانيم و شيعيان ما صبر آنها بيشتر است چون ما صبر ميكنيم در اموريكه عالم و داناى بوقت وقوع آن هستيم و شيعيان ما صبر ميكنند در اموريكه عالم بآن نيستند

و ام فروه نامش فاطمة و قيل قريبة و سيد رضى در اين باب شعرى دارد ميفرمايد.

و حزنا عتيقا و هو غاية فخركم بمولد بنت القاسم بن محمد

و نيز كلينى در كافى بسند خود از عبد الاعلى حديث كند كه گفت ام فروه و والدۀ حضرت صادق عليه السّلام را ديدم در خانۀ كعبه طواف ميكند و عبائى متنكرة بر خود پيچيده است و با دست چپ حجر الاسود را مسح كرده مردى از طواف كنندگان او را گفت يا امة اللّه در سنت خطا كردى ام فروه فرمود ما خانواده اى باشيم كه از علم تو بى نياز هستيم.

و مسعودى در مروج الذهب گويد كه ام فروه از تمامى زنان عصر خود تقوايش بيشتر بود) .

و ام فروه چندان مجلله بود كه بسبب آن از حضرت صادق بابن المكرمه تعبير ميكردند.

در منتهى الامال گويد ظاهرا آنمردى كه بام فروه ايراد كرد كه در سنت خطا كردى از فقهاى عامه بوده است و آنمخدره چگونه بينياز نباشد از فقه عامه زنيكه شوهرش باقر علوم اولين و آخرين بوده و پدر شوهرش امام زين العابدين (ع) و فرزندش ينبوع علم و حكمت امام صادق و پدرش از ثقات و معتمدين اصحاب امام زين العابدين كه يكى از فقهاء سبعه مدينه است در حجر علم تربيت شده و در بيت فقه نشو و نما كرده.

در رجال ما مقانى ميفرمايد قاسم بن محمد بن ابى بكر از اصحاب حضرت سجاد و پسر خالۀ او است و از ثقات اصحاب او است و از سادات تابعين و فقهاء شيعه است و افضل اهل زمان خود بوده و سعيد بن مسيب گويد نديدم كسيرا كه احدى را بر او

ص: 18

تفضيل بدهند مالك بن انس در حق او گفته كه قاسم بن محمّد از فقهاء اين امت است در سنه ١٠١ دنيا را وداع گفته و عمر او هفتاد و دو سال بود)

حميدة المصفاة مادر امام كاظم (رض)

حميدة المصفات البربريه بنت صاعد البربري و يقال انها اندلسيته و لقبها لؤلؤئة و هى من التقيات الثقات در عيون اخبار الرضا از او تعبير بحميده المصفات كرده و هرگاه امام صادق عليه السلام حقوق اهل مدينه ميخواستند تقسيم بنمايند بدست مادر خود ام فروه و بانوى حرم خود حميدة المصفاة ميدادند.

و در منتهى الامال نقل ميفرمايد كه ابن عكاشة بن محصن اسدى گفت من وارد شدم بر امام باقر (ع) و حضرت صادق عليه السّلام در نزد آنحضرت ايستاده بود در آنحال مقدارى انگور براى آن حضرت آوردند فرمودند سزاوار است كه پيرمردان و اطفال صغار دانه دانه تناول نمايند و كسيكه ظن اين دارد كه سير نميشود باين كيفيت سه دانه سه دانه يا چهار دانه ميل كند و استحباب آن دو دانه دو دانه است پس ابن عكاشة بن محض اسدى گفت من گفتم يابن رسول اللّه فرزندت ابو عبد اللّه الصادق عليه السّلام وقت اين است كه زوجه از براى او تهيه بنمائى فرمودند باين زوديها قافلۀ از طرف بربر بيايد كه جوارى با ايشان است و باين صره جاريه براى فرزندم موسى ابتياع مينمايم ابن عكاشه گفت نگاه كردم ديدم صره مهر كرده در نزد آنحضرت ميباشد ابن عكاشه گفت طولى نكشيد كه برده فروشى آمد و در منزل ميمون كه امام باقر خبر داده بود منزل كرد در آن حال ابن عكاشه ميگويد بر امام باقر عليه السّلام وارد شدم فرمومودند اى يابن عكاشة آيا خبر ندهم ترا بآن نخاسى كه خبر آنرا پيش از اين مذاكره ميكرديم دانسته باش كه اكنون وارد مدينه شده است و در خانه ميمون منزل گرفته است برخيز اين صره را بردار و بنزد آن برده فروش برو جاريه را خريده بنزد من آور ابن عكاشه صره را گرفته بنزد برده فروش آمد و جاريه را طلب كرد گفت آنچه داشتم همه را فروختم فقط دو جاريۀ مريضة باقيمانده و يكى از اينها بهتر ميباشد ابن عكاشه گفت باكى نيست اينكه بهتر است

ص: 19

قيمت او چيست گفت هفتاد دينار ابن عكاشه گفت من او را خريدم بآنچه كه در اين صره است پيرمردى در آنجا بود گفت صره را باز كنيد و نقد را بشماريد برده فروش گفت بيخود آنرا باز نكنيد كه اگر يك دينار آن كم باشد آن را نفروشم چون بازكردند و شمردند همان هفتاد دينار بود ابن عكاشه او را گرفت و بنزد امام باقر عليه السّلام آورد و حضرت صادق در نزد پدر بزرگوار خود ايستاده بود پس امام باقر از آنچه بين من و برده فروش اتفاق افتاده بود و گفتگو كرده بوديم مرا خبر داد و حمد خدايرا بجا آورد بعد رو بجاريه فرمود و سئوال نمود كه نام تو چيست عرض كرد حميدة فرمود حميدة فى الدنيا و حميدة فى الاخرة اكنون بگو بدانم اى حميده آيا باكره باشى يا ثيبة عرض كرد باكره هستم فرمود چگونه بوده است و حال آنكه آنچه جوارى در دست برده فروشان واقع شود آنرا فاسد ميكنند عرض كرد يابن رسول اللّه مولاى من هرگاه قصد من مينمود خداوند متعال بر او مسلط ميكرد مرديرا كه موى سر و محاسنش سفيد بود بر او سيلى ميزد تا اينكه از اين قصد منصرف ميشد و اين قضيه چند مرتبه اتفاق افتاد اين وقت امام باقر عليه السلام فرمودند ولدى جعفر خذها اليك كه بزودى بهترين روى زمين براى تو متولد خواهد شد از او پس موسى بن جعفر از او متولد گرديد.

صدوق بسند حود از ابو بصير حديث كند كه وارد شدم بر حميدة المصفات براى تعزيت حضرت صادق پس آنمخدره گريست و من نيز گريستم پس از آن فرمود اى ابو محمد اگر ميديدى حضرت صادق را در وقت موت همانا امر عجيبى مشاهده مى كردى آنحضرت چشمهاى خود را گشود و فرمود جمع كنيد بنزد من هركسيكه با من قرابت و خويشى دارد پس ما نگذاشتيم احدى از خويشان او را مگر آنكه بنزد او آورديم پس آنجناب نظرى افكند بسوى ايشان و فرمود ان شفاعتنا لا تنالها مستخفا بالصلوة) همانا شفاعت ما نخواهد رسيد بكسيكه استخفاف كند بنماز و نماز خود را سبك شمارد و اعتنا و اهتمام بان نداشته باشد.

و قال الصادق عليه السّلام حميده مصفات من الادناس كه سبيكة الذهب ما زالت

ص: 20

الاملاك تحرسها حتى اديت الى كرامة من اللّه لى و للحجة من بعدي و در مجمع البحرين گويد البرير جيل من الناس و حموى در معجم البلدان گويد بربر اسم از براى قبايل كثيره است در كوههاى مغرب زمين اول آنها برقه است بعد منتهى ميشود تا آخر مغرب زمين و درياى محيط و جنوبا تا بلاد سودان امتداد دارد و قبائل بيشمارى هستند كه هر قبيله از آنها نسبت داده ميشود بهمان موضع و مجموع را بلاد بربر گويند و در تاج العروس شطرى از ما يتعلق بذلك را ذكر كرده است.

اروى والدة حضرت رضا (ع)

كنيه او ام البنين و او را سكن و نجمة و سمانة و تكتم نيز ميگويند و ممكن است كه اسماء على البدل براى اين مخدره واقع شده است چنانچه هنگاميكه حضرت رضا از او متولد گرديد او را طاهره ناميدند و از القاب او شقراء و خيزران المرسية مى باشد (و كثرة اسمائها نظر الما هو المتعارف و المستحب من تغيير اسماء المماليك عند شرائها) و اين مخدره جاريه اى بود كه در ميان عرب متولد شده بود و در بين ايشان نشوونما كرده و متأدب بآداب ايشان شده والدۀ موسى بن جعفر حميدة المصفاة اين جاريه را خريده و معالم دين و اخلاق باو آموخته تا بحديكه هيچگاه در نزد حميدة لمصفات جلوس نميكرد و عقلا و دينا سرامد زنان عصر خود بوده و گوى سبقت از ايشان ربوده پس حميده آنرا بموسى بن جعفر بخشيده و از او حضرت رضا عليه السّلام متولد گرديد.

و ثقة الاسلام كلينى در كافى و صدوق و ديگران از هشام بن احمر حديث كنند كه روزى موسى بن جعفر مرا طلبيد و فرمود آيا ميدانى كه قافله از مغرب زمين آمده باشد هشام عرض كرد نميدانم حضرت فرمود بلى قافله اى آمده و جوارى با آنها است برخيز برويم ميخواهم جاريه اى از ايشان بخرم هشام گويد چون بيرون آمديم مرديرا ديديم از طرف مغرب زمين آمده با او كنيزانى هست حضرت او را فرمودند جوارى خود را بمن عرض كن آنمرد تا هفت جاريه آورد و در هرمرتبه حضرت موسى

ص: 21

بن جعفر فرمودند مرا باو حاجتى نيست ديگرى را بياور آنمرد گفت ديگر جاريه نباشد مگر جاريه اى مريضه حضرت فرمودند باكى نيست بياور آنمرد قبول نكرد حضرت مراجعت كردند روز ديگر هشام گويد مرا طلبيد و فرمودند برو در نزد آن مرد برده فروش و بگو غايت قيمتى كه در مقابل اين جاريه ميخواهى بگو آن فلان قيمت را خواهد گفت پس وجه را تسليم كن و جاريه را گرفته بياور

هشام گويد چون بنزد آن برده فروش آمدم و صحبت از قيمت نمودم گفت واقع مسئله اين است كه من از فلان مقدار ثمن كمتر نميفروشم هشام گفت او را خريدم چون جاريه را تسليم گرفتم آنمرد برده فروش گفت ترا بخدا قسم بگو آن شخص ديروزى كه بود كه همراه تو بود گفتم مردى است از بنى هاشم گفت از كدام قبيله گفتم بيش از اين ندانم غرض تو از اين سؤال چيست گفت ترا خبر دهم كه من اين جاريه را از اقصى بلاد مغرب ابتياع كردم زنى از اهل كتاب مرا گفت اين جاريه از كيست كه با تو باشد بايد در نزد بهترين اهل روى زمين باشد كه چند روزى در نزد او بيشتر توقف نكند مگر آنكه فرزندى از او متولد بشود كه در شرق و غرب عالم بهتر از او نباشد فلم تلبث عند موسى بن جعفر الا قليلا حتى ولدت له الرضا عليه السلام.

و صدوق در عيون اخبار الرضا حديث كند بسند خود از على بن ميثم كه گفت شنيدم از مادرم كه ميگفت نجمه ام الرضا حديث كرد مرا كه چون حامله شدم من بفرزندم رضا عليه السّلام ابدا ثقل حمل بر من نمودار نشد و در خواب صداى تسبيح و تهليل و تمجيد از شكم خود ميشنيدم بقسميكه مرا بوحشت ميانداخت چون بيدار ميشدم اثرى نمى ديدم و چون فرزندم حضرت رضا متولد شد دستها بر زمين نهاد و سر بجانب آسمان بلند كرد گويا با كسى مناجات ميكرد و همى لبهاى خود را حركت ميداد پس موسى ابن جعفر عليه السّلام وارد شد او را گرفت اذان در گوش راست و اقامه در گوش چپ او گفت و بآب فرات او را تحنيك فرمود و او را بمن مرحمت كرده و فرمود هنيئا لك يا نجمة كرامة ربك خذيه فانه بقية اللّه فى ارضه)

ص: 22

و نيز والده حضرت رضا (ع) فرمود مرضعه از براى فرزند من پيدا كنيد او را گفتند مگر شير تو او را كفايت نكند فرمود براستى سخن كنم شير من زياد است ولى مرا اذكار و اورادى است كه بواسطه پرستارى از آن اذكار و اوراد كاسته شده است و يدل على تسميتها به تكتم قول الشاعر

الا ان خير الناس نفسا و والدأ و رهطا و اجدادا على المعظم

اتتنا به للعلم و الحلم ثامنا اماما يؤدى حجة اللّه تكنم

و تكتم بوزن المضارع المبنى للمجهول من اسماء نساء العرب قد جائت فى الاشعار كثيرا منها قول الشاعر

طاف الخيالان فها جاسقما خيال تكنى و خيال تكتما

خيزران والدۀ حضرت امام جواد

ام ولدى بود از اهل بيت ماريه قبطية ام ابراهيم بن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و او را سبيكه و مريسه و ريحانة هم ميناميدند كما هى العاده فى الجوارى و كنيۀ خيزران ام الحسن بود و آن معظمه از اهل نوبه بود و از افضل زنان عصر خود بشمار ميرفت و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در حق او فرموده بابى ابن خيرة الاماء النوبيه الطيبه پدرم بقربان پسر بهترين كنيزان كه از اهل نوبه و پاكيزه است.

و خبر يزيد بن سليط مناسب مقام است رجوع بمنتهى الامال بشود كه در آن روايت دارد كه موسى بن جعفر بيزيد بن سليط ميفرمايد كه اگر توانستى سلام مرا بآن جاريه برسان

و ابن شهرآشوب در مناقب بسند معتبر از حكيمه خاتون صبيۀ محترمه حضرت موسى بن جعفر عليه السّلام حديث كند كه روزى برادرم امام رضا مرا طلبيد فرمود كه اى حكيمه امشب فرزند مبارك خيزران متولد ميشود بايد كه در وقت ولادت او حاضر باشى حكيمه ميفرمايد من خدمت حضرت ماندم چون شب درآمد مرا با خيزران و زنان قابله در حجره اى درآورد و بيرون رفت و چراغى نزد ما افروخت و در را بروى ما بست چون خيزران را درد زائيدن گرفت او را بالاى طشت نشانيدم و چراغ ما

ص: 23

خاموش گرديد و از خاموش شدن چراغ بسيار مهموم شدم ناگاه ديدم كه آن خورشيد فلك امامت از افق رحم طالع گرديده و در ميان طشت نزول نمود و بر آن حضرت پردۀ نازكى احاطه كرده بود و نورى از آن ساطع بود كه تمام آن حجره را منور ساخت و ما از چراغ مستغنى شديم پس آن نور مبين را برگرفتم و در دامن خود گذاشتم و آن پرده را از خورشيد جمالش دور كردم در اين هنگام برادرم حضرت رضا داخل شد بعد از اينكه او را در جامۀ پيچيده بودم آن گوشوارۀ عرش الهى را از ما گرفت و در گهوارۀ عزت و كرامت نهاد و فرمود ايحكيمه از اين گهوار مفارقت مكن

سمانۀ مغربية والدۀ امام على النقى «ع»

ترجمه او را در جلد سوم تاريخ سامرا كه در تهران طبع شده است ايراد كرده ام.

در كافي ميفرمايد ام الامام ابو الحسن الهادى عليه السلام ام ولد يقال لها سمانة و در عيون المعجزات ميفرمايد اسم امه على ما رواه اصحابنا سمانة و كانت من القانتات.

و شيخ جمال الدين يوسف ابن الحاتم الفقيه الشامى در در النظيم ميفرمايد امه ام ولد يقال لها سمانة و يعرف بالسيدة و تكنى ام الفضل مغربية و بيشتر اوقات روزۀ سنى داشتى و در زهد و تقوى مثل و مانند نداشتى.

و سيد هاشم بحرانى در مدينة المعاجز از محمد بن جرير طبرى امامى بسند خود روايت كند از محمّد بن فرج كه گفت حضرت امام جواد مرا طلبيد و فرمود قافله اى از طرف مغرب آمده برده فروشى در ميان آنها است و با او جوارى چندى باشد اين هفتاد دينار را بگير و جاريه ئى ابتياع كن كه علامت او چنين و چنان باشد و او را بنزد من بياور محمّد بن فرج ميگويد من بفرموده ايشان عمل كردم و آن جاريه مادر امام على النقى عليه السّلام بود و اسم او سمانه مغربيه است (و قال ان اسمها سمانة و انها امة عارفة بحقى و هى من الجنة لا يقربها شيطان مارد و لا ينالها كيد جبار عنيد و هى كانت بعين اللّه التى لا تنام و لا تخلف عن امهات الصديقين و الصالحين

ص: 24

سوسن والدۀ ماجدۀ امام حسن عسكرى (ع)

و منافات ندارد كه اين مخدره را بنام حديثة و سليل و شكل و حريبة نيز بخوانند بجهت آنكه در ميان عرب تعدد اسماء مرسوم بوده است سيما فى الجوارى و البيوتات الجليلة كما اينكه حضرت صادق عليه السّلام فرمود ان لجدتى فاطمة تسعة اسماء الخ و كنيه اين مخدره ام الحسن است.

و مسعودى در اثبات الوصيه ميفرمايد چون سليل را بر ابو الحسن عليه السّلام وارد كردند فرمود سليل مسلول من الافات و العاهات و الارجاس و الادناس و در نهايت صلاح و ورع و تقوى بوده

و در عيون المعجزات گويد سليل كانت من العارفات الصالحات و اين مخدره حيوة داشت تا بعد از امام حسن عسكرى در سرمن راى وفات كرد بخلاف سائر امهات ائمه كه تماما در مدينه مدفون ميباشند و او را در قبه امام حسن عسكرى عليه السّلام بخاك سپردند و تاريخ حال او را در جلد چهارم تاريخ سامراء ايراد كرده ام و در جنات الخلود گويد كه در ولايت خودش پادشاه زاده بود

و در اكمال الدين صدوق از آزاد كردۀ حضرت رضا عليه السّلام محمّد بن قنبر الكبير روايت ميكند كه گفت چون حضرت ابو محمّد از دنيا رفت جعفر كذاب در ميراث با جده كه مراد مادر امام حسن عسكرى ميباشد منازعه كرد حضرت حجّت بر او ظاهر شد از جائيكه جعفر ندانست و فرمود اى عم ترا چه ميشود آمده اى كه در حقوق من با من منازعة بنمائى جعفر مبهوت گرديده متحير بماند و ديگر آنحضرت را نديد تا هنگامى كه جده كه مادر امام حسن عسكرى بوده باشد از دنيا رفت وصيت فرموده بود كه مرا در همين خانه در جنب شوهر و فرزندم دفن بنمائيد جعفر در مقام منع برآمد گفت اين خانه من است و مأذون نيست كسيرا در اينجا دفن بنمايند ثانيا امام زمان عجل اللّه تعالى فرجه بر او ظاهر شد و فرمود اى جعفر اين خانه خانۀ تو است يا خانۀ من اين بگفت و از نظر غائب گرديد.

ص: 25

و در جلاء العيون مجلسى ميفرمايد كه مادر امام حسن عسكرى در نهايت ورع و تقوى و عفاف و صلاح بود.

و مسعودى در اثبات الوصية ميفرمايد كه امام حسن عسكرى خبر وفات خود را بمادرش داد و فرمود در سنۀ دويست و شصت بر من مصيبتى وارد شود كه خوف آن ميرود كه وفات من در همان باشد مادر آن حضرت اظهار جزع و ناله نمود آن حضرت فرمود ايمادر جزع مكن كه تقدير الهى لا محاله جارى خواهد شد در آنسال آن مخدره بحج رفته بود چون بمدينه آمد همه روزه استخبار از عراق ميكرد تا اين كه شنيد امام حسن عسكرى از دنيا رفته مراجعت بسامرا نمود و با جعفر در خصوص ميراث منازعه بسيارى روى داد و آنمخدره در نزد ابو الشوارب قاضى اثبات كرد كه حضرت امام حسن عسكرى او را وصى خود قرار داده و هنگاميكه جعفر دستش از مال دنيا تهى شد جده رضى اللّه عنها متكفل جميع مصارف عيالات او گرديد و جعفر كارش بجائى رسيد كه پاره نانى كه سد جوع خود بنمايد بآن دست رس نداشت و جده از گندم و آرد و گوشت و جميع مايحتاج حتى كاه و جو براى حيوانات او همه را تكفل كرده بود

و نيز شيخ صدوق در اكمال روايت ميكند بسند خود كه احمد بن ابراهيم از عليا مخدرة حكيمة بنت الجواد عليه السّلام سئوال ميكند كه امروز كه امام حسن عسكرى از دنيا رفته الى من تفزع الشيعة فقالت الى الجدة ام ابى محمّد صلوات اللّه عليه و هذا غاية الشرف و الجلالة و نهاية الفضل و النبالة حيث انها كانت واسطة بين الامام و الامة و قابلة لحمل اسرار الأمامة و الوصاية و وفات اين مخدره معلوم نيست تا سنۀ ٢6 حيوة داشته.

عليا مخدره نرجس خاتون والدۀ امام عصر «ع»

در جلد اول تاريخ سامراء ترجمه عليا مخدره نرجس خاتون را ايراد كرده ام و اسماء ديگر از براى اين بانوى عظمى است منها مليكة و ريحانة و صقيل و سوسن

ص: 26

اين چهار اسم را در اكمال الدين صدوق ايراد كرده است و در كشف الغمه حكيمه را اضافه كرده است و در روفيات الاعيان اسم او را خمط گفته است و عليا مخدره حكيمه خاتون هرگاه او را ندا ميكرد بلقب سيده او را مخاطب ميساخت و در زيارت مرويه او بوصف الراضيه و المرضية و الصديقة و التقيه و النقيه و الزكية موصوفة شده است و تمام عبارات آن زيارت دلالت واضحه بر علو منزلت اين بانوى عظمى دارد در سنۀ دويست و شصت و يك در سرمن راى بجوار حق پيوست و بنا بروايتى قبل از امام حسن عسكرى از دنيا رفت.

و در پشت سر امام عسكرى مدفون گرديد و صندوق او در زيبائى ظاهر و آشكار است و شيخ صدوق در اكمال الدين بسند خود از ابو الحسن محمد بن يحيى الشيبانى روايت كرده كه گفت وارد شدم بكربلا در سال دويست و هشتاد و شش و زيارت كردم قبر مطهر حضرت حسين را پس از آن متوجه كاظمين شدم و بمقابر قريش آمدم در وقتيكه هوا در غايت حرارت و گرمى بود چون بمشهد جوادين عليه السّلام رسيدم و از نسيم تربت مقدس حضرتش مشامم معطر گرديد با اشك ريزان و قلب سوزان خود را بر آن مرقد مطهر انداختم و سر شكم همى متراكم بود بحديكه مانع از نظر كردن بود چون اشك از توالى و ناله از تواتر بيفتاد چشم خود باز كردم ديدم مرد پيرى كه قامتش خميده و پيشانى و دو كف دست او پينه بسته بكسى كه در نزد قبر با او بود گويد (يابن اخى لقد نال عمك شرفا بما حمله السيدان من غوامض الغيوب و شرايف العلوم التى لا يحملها الا سلمان) اى پسر برادرم عموى تو از شرف بمقامى رسيده آن دو مولا يعنى امام على النقى و امام حسن عسكرى آنقدر از غوامض غيوب و شرايف علوم بر وى القا نموده اند كه كسى مثل آن حمل نمى تواند مگر سلمان و لكن مدت من مشرف بانقضاء و عمرم نزديك بزوال شده و من در ميان اهل ولا و محبت كسى را نمى يابم كه اين اسرار و حقايق و رقايق را بر وى القا نمايم من با خود گفتم اى نفس پيوسته مراكب را در طلب علوم و اسرار ائمة اطهار عليه السّلام بتعب مياندازى و سعى و تلاش مى كنى اكنون از اين شيخ چيزيكه دلالت بر امر عظيم دارد ميشنوم پس گفتم اي شيخ

ص: 27

آن دو مولا كيانند گفت آن دو ستارۀ درخشان كه در زمين سرمن راي در زير خاك ميباشند گفتم من قسم ميخورم من بدوستى خاندان رسالت و برتبۀ اين دو در صدف امامت كه من طالب علوم و آثار ايشان هستم و قسمهاى مؤكده بر حفظ اسرار ايشان مى نمايم گفت اگر راست ميگوئى بياور آنچه از اخبار و آثار ايشان با خود دارى چون كتب مرا تفتيش كرد و نوشتهائيكه با من بود ملاحظه نمود گفت راست ميگوئى بدانكه من بشر بن سليمان نخاس هستم كه نسب بابو ايوب انصارى ميرسانم و از مواليان و دوستان حضرت هادى و حضرت حسن عسكرى باشم و همسايۀ ايشان در سرمن راى بودم گفتم پس گرامى بدار برادر خود را بنقل بعضى از آثار آن دو بزرگوار فرمود مولايم ابو الحسن على الهادى مرا در علم و احكام بنده خريدن و آزاد كردن فقيه و دانا گردانيده بود و من بيع و شراء كنيز و غلام نمينودم مگر باذن او و بدين سبب از موارد شبهات اجتناب ميكردم و معرفت من در اين باب كامل گرديده بود و ميان حلال و حرام خوب تميز مى دادم تا آنكه شبى در منزل خود در سرمن راى بودم و پاسى از شب گذشته بود كه ناگاه در را زدند من بسرعت رفتم ديدم كافور خادم حضرت امام على النقى عليه السّلام است كه مرا بخدمت آنحضرت مى طلبيد پس لباس خود را پوشيدم و بحضور آن سرور رفتم ديدم كه آنجناب با فرزند خود ابو محمد عسكرى و خواهرش حكيمه از پس پرده صحبت ميدارند و چون نشستم فرمود اى بشر تو از اولاد ابو ايّوب انصارى هستى و ولايت ما اهل بيت خلفا عن سلف در سلسله شما بوده و پيوسته شما محل اعتماد ما بوده ايد و من ميخواهم كه ترا اختيار بنمايم و مشرف گردانم بفضيلتى كه بسبب آن بر شيعيان سبقت گيرى و ترا بسرّى مطلع گردانم و بخريدن كنيزى بفرستم پس نامه بخط فرنگى و لغت فرنگى نوشت و بمهر شريف خود مزين نمود و دستارچۀ زردى بيرون آورد كه دويست و بيست اشرفى در آن بود و فرمود بگير اين نامه را و زر را و متوجه بغداد شو و در چاشكاه فلان روز بر سر جسر حاضر شو و چون كشتيهاى اسيران بساحل رسيد جمعى از كنيزان بيرون ميآيند پس جماعت مشتريان از وكلاء امراء بنى العباس و عراق دور ايشان را

ص: 28

پس گفتم اى شيخ را ميگيرند تو از دور مشرف و در تمام ان روز منتظر باش تا اينكه به بينى مردى كه او را عمر بن يزيد ميگويند كنيزكى ظاهر كند براى مشتريان و آن كنيزك دو جامۀ حرير نازك پوشيده و ابا و امتناع ميكند از نظر كردن و دست گذاردن مشتريان بر او و برده فروش او را ميزند و او بلغت رومية ميگويد و اهتك ستراه واى كه پرده عفتم دريده شد پس يكى از خريداران گويد من سيصد اشرفى در قيمت اين كنيز ميدهم بجهت عفت او همانا اين عفت او برغبت من افزود آن كنيز با او بلغت عربى ميگويد لو برزت فى زى سليمان بن داود و جلست على مثل سرير ملكه ما بدت لى فيك رغبة فاشفق على مالك) اگر تو درزى سليمان بن داود دراى و بر مثل تخت او قرار گيرى مرا در تو رغبتى نباشد بر مال خود بترس پس نخاس گويد اكنون چاره چيست مرا از فروختن تو علاجى نيست كنيز گويد اين عجله از براى چيست بايد مشترى بهم برسد كه دل من باو ميل كند و اعتماد بر امانت او داشته باشم پس در اين وقت تو برخيز و برو نزد عمر بن يزيد نحاس و بگو با من مكتوبى است كه يكى از اشراف بزبان رومى و خط رومى نوشته و كرم و وفاء و سرف و سخاء خود را در اين مكتوب درج كرده است او را باين كنيز بده كه در اخلاق و اوصاف او تامل نمايد اگر چنانچه مايل و راضى شد من وكيل او هستم كه خريدار شوم بشر بن سليمان گفت اين مراتب كه مولايم حضرت امام على النقى عليه السلام فرموده بود امتثال كردم چون آن كنيز نظرش بر آن كتاب افتاد سخت بگريست و بعمر بن يزيد گفت مرا بصاحب اين نامه بفروش و سوگندهاى عظيم ياد كرد كه اگر نفروشى خود را هلاك مى كنم و با او در باب قيمت گفتگوى بسيار كردم تا آنكه بهمان مقدار كه آن بزرگوار داده بود راضى شد پس وجه را تسليم نمودم و كنيز را قبض كردم آن كنيز خندان و شكفته بود و او را بحجره ايكه در بغداد گرفته بودم آوردم و تا بحجره رسيد نامه را بيرون آورده و ميبوسيد و بر ديدگان خود مينهاد و بدن خود را بآن مس ميكرد من از روى تعجب گفتم آيا مى بوسى نامه اى را كه صاحبش را نميشناسى چون اين مقاله را از من شنيد بنك بر من زد كه اى عاجز و كم معرفت بمقام اولاد الانبياء چنان پندارى كه من صاحب اين نامه را

ص: 29

نمى شناسم اكنون گوش بسخن من دار و دل خود را فارغ كن براى استماع همانا دانسته باش كه من مليكه دختر يشوعا پسر قيصر روم هستم و مادرم از اولاد حواريين و نسبش به شمعون بن حمون الصفا وصى عيسى بن مريم ميرسد اكنون ترا از قصۀ عجيبه و شگفتى خبر دهم بدانكه جدم قيصر روم خواست كه مرا به پسر برادرش تزويج كند و من سيزده ساله بودم پس در قصر خود جمع نمود از نسل حوارييين و از علما و عباد نصارى سيصد نفر و از اشراف هفتصد نفر و از امراء و نقباء لشكر و ملوك عشاير چهار هزار نفر و تختى را كه در ايام سلطنت خود بانواع جواهر مرصع گردانيده بود در صحن قصرى روى چهل پايه تعبيه كرده اند چون پسر برادرش بر آن تخت صعود داد و بتها و چليپاها را از اطراف قرار دادند و كشيشان اسفار انجيل باز كردند كه بخوانند ناگاه بتها سرنگون شد و پايۀ تخت بشكست و پسر برادرش از تخت بر زمين افتاد و بى هوش گرديد پس رنگهاى كشيشان متغير گرديد و اعضاى ايشان بلرزيد و بزرگ ايشان بجدم گفت اى پادشاه ما را از ملاقات اين نحوست كه دلالت بر زوال دين عيسوى دارد معاف دار و جدم اين امر را بفال بد گرفت براى رفع نحوست گفت بار ديگر اين تخت را برپا كنيد و چليپاها را بجاى خود بگذاريد و برادر اين بدبخت را بر تخت نشانيد تا اين دختر را باو تزويج نمايم و نحوست آن برادر را بسعادت اين زائل بنمايم چون حسب الامر مجلس را دوباره تشكيل و بآن تفصيل ترتيب دادند همان حالت اولى رخ داد پس مردم متفرق شدند و جدم با اندوه و غم بحرم سرا بازگشت و پردهاى خجلت درآويخت پس چون شب شد و بخواب رفتم ديدم كه حضرت مسيح و شمعون بن حمون الصفا و جمعى از حوارييين در قصر قيصر برآمدند و در موضع همان تخت منبرى از نور كه از بلندى بآسمان برابرى مينمود نصب كردند و حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم با جمعى از اولاد و احفاد خود داخل قصر شد و مسيح عليه السّلام پيش رفته با حضرت رسول معانقه نمود پس حضرت فرمود يا روح اللّه من آمده ام كه از وصى تو شمعون دختر او مليكه را براى اين فرزند خود و اشاره فرمود بماه برج امامت حضرت حسن عسكرى عليه السّلام خواستگارى نمايم پس مسيح بشمعون نگاه كرد و فرمود كه عزت و شرافت

ص: 30

ترا دريافت وصل كن رحم خود را برحم آل محمد شمعون گفت قبول كردم پس رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر منبر آمده و خطبه خواند و مرا بعقد فرزند خود درآورده و جملۀ محمديان و عيسويان بر اين امر گواه شدند پس بيدار شدم و از خوف قتل اين خوابرا از پدر و مادر خود پنهان داشتم و با كسى اين خوابرا اظهار ننمودم و آتش محبت آن خورشيد فلك امامت روزبروز در كانون سينه ام مشتعل بود تا آنكه از اكل و شرب باز ماندم و بدنم كاهيده و رنجور و مريض گشتم و در بلاد روم طبيبى نماند مگر آنكه جدم او را حاضر نمود و از دوامى درد من پرسيد و چون از عافيت من مأيوس گرديد روزى بمن گفت اى نور ديده آيا در دل هيچ خواهش و آرزوئى دارى تا بعمل آورم گفتم اى جد گرامى من همانا درهاى فرج بروى خود بسته مى بينم اگر شكنجه و عذاب اسيران مسلمانان كه در زندان تواند رفع نمائى و زنجير از گردن ايشان بردارى و آنها را آزاد كنى ممكن است كه اين رحمت و عطوفت باعث شود كه حضرت مسيح و مادرش مريم مرا عافيت بخشند اين سخن در او اثر كرده آنها را رها نمود من اظهار بهبودى نمودم و مقدارى غذا ميل كردم پس جد من خوشحال گرديده و بر اكرام و اعزاز اسيران مايل گرديد پس بعد از چهار شب در خواب ديدم كه حضرت سيدة نساء با مريم با هزار كنيز از حوريان بهشت بديدن من آمدند و مريم بمن فرمود اى بهترين زنان اينك سيدة نساء فاطمه زهرا مادرشوهر تو است پس بدامنش درآويختم و گريستم و از تشريف نياوردن ابو محمّد عليه السّلام شكايت كردم فرمود اى مليكه فرزند من چگونه بديدن تو آيد و حال آنكه تو مشركى و بدين نصارى ميباشى و اينك خواهرم مريم از دين تو بيزارى ميجويد و اگر رضاى خداوند عز و جل و حضرت مسيح و مريم و زيارت ابو محمد را ميخواهى بگو اشهد ان لا اله الا اللّه و اشهد ان محمدا عبده و رسوله و چون باين دو كلمه طيبه تلفظ نمودم حضرت سيدۀ نساء مرا بسينه خود چسبانيد و دلدارى داد و فرمود اكنون منتظر آمدن فرزندم باش كه من او را بسوى تو ميفرستم پس از خواب بيدار شدم و ميگفتم و اشوقاه الى لقاء ابي محمد و چون شب آينده شد و بخواب رفتم ناگاه آفتاب جمال آنحضرت طالع گرديد و گويا من ميگفتم

ص: 31

اى حبيب من چرا جفا نمودى و مرا بهجران خود مبتلى كردى بعد از آنكه دلم را اسير محبت خود گردانيدى.

فرمود نبود سبب تاخير مگر آنكه تو مشركه بودى اكنونكه مسلمان شدى هر شب بنزد تو خواهم آمد تا آنزمان كه خداوند ما و تو را بظاهر بيك ديگر برساند و اين هجرانرا بوصال مبدل گرداند و از آن شب تابحال يكشب ترك وصال من نكرده

بشر گويد باو گفتم بگو بدانم چگونه در ميان اسيران افتادى فرمود شبى حضرت ابو محمد مرا خبر داد كه جدت لشگرى بطرف مسلمانان خواهد فرستاد خود از عقب ايشان ميرود و تو درزى خدمتكاران با چند نفر كنيز از فلان طريق برو و من بفرموده عمل نمودم طليعه لشكر مسلمانان نمايان شد ما را اسير گرفتند و آخر كار من اين بود كه ديدى و تابحال كسى ندانسته كه دختر قيصر روم مى باشم و مرد پيرى كه در غنيمت او افتادم و در حصّه او واقع شد نام مرا پرسيد گفتم نرجس گفت اين نام كنيزان است پس گفتم اين عجب است كه تو از اهل فرنگى و زبان عربى را خوب ميدانى گفت بلى از بسيارى محبت كه پدرم بمن داشت مرا بر ياد گرفتن آداب حسنة بداشت و زن مترجمى را بمن گماشت كه هرصبح و شام ميآمد و عربى را بمن مى آموخت تا اينكه زبانم باين لغت جارى شد

بشر گويد چون او را بسر من راى خدمت امام على النقى عليه السّلام بردم حضرت باو خطاب كرد فرمود كيف اراك اللّه عز الاسلام و ذل النصرانيه و شرف اهل بيت محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نرجس گفت چگونه وصف كنم از براى شما اى فرزند رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چيزى را كه تو بهتر از من ميدانى پس حضرت فرمود (فانى اريد ان اكرمك فايما احب اليك عشرة آلاف درهم او بشرى لك فيها شرف الابد) .

يعنى ميخواهم ترا گرامى دارم كدام يك بهتر است براى تو ده هزار درهم يا بشارت شرف الابد عرض كرد بشارترا مى خواهم حضرت فرمودند بشارت باد ترا به فرزنديكه پادشاه مشرق و مغرب عالم گردد و زمين را پر از عدل و داد كند بعد از آنكه پر از ظلم جور شده باشد نرجس گفت از كه بوجود آيد حضرت فرمود از

ص: 32

كسى كه رسولخدا ترا براى او عقد بست در فلان شب از فلان ماه در فلان سال پس از او پرسيد كه حضرت مسيح و وصى او ترا براى كه عقد بست عرض كرد براى فرزندت حسن عسكرى فرمود آيا او را ميشناسى عرض كرد از شبى كه بدست بهترين زنان سيدۀ نساء فاطمة زهرا مسلمان شدم شبى نگذشته است كه او بديدن من نيامده باشد پس كافور خادمرا طلبيد و فرمود برو خواهرم حكيمه را بگو بيايد چون حاضر شد فرمود اين همان است كه بتو گفته بودم حكيمه او را در برگرفت و نوازش بسيار نمود پس حضرت فرمود ايعمه نرجس را بردار و بمنزل خود ببر و آداب فرائض و سنن و احكام شرع را باو تعليم بنما كه او زوجۀ فرزندم ابو محمد عليه السّلام و والدۀ حضرت قائم عجل اللّه فرجه ميباشد) و در ترجمه حكيمه خاتون بنت الجواد عليه السّلام كه بعد از اين بيايد باز پاره اى از حالات اين عليامخدره نرجس مذكور خواهد شد انشاء اللّه الحمد للّه و المنه كه پايان يافت فصل اول كه متضمن تراجم امهات ائمه عليهم السلام بود.

ص: 33

فصل دوم [در ترجمه بانوان دشت كربلا]

[زينب كبرى (ع) بنت امير مؤمنان (ع)]

اشاره

بنت امير المؤمنين (ع) مادرش فاطمۀ زهراء (ع) شوهرش عبد اللّه بن جعفر الطيار فقط پنجاه شش سال در اين سراى پرملال زندگانى كرد

ولادت او را باختلاف نوشته اند بعضى پنجم شهر جمادى الاولى سال ششم هجرت در مدينه دانسته اند و بعض ديگر در اوايل شعبان سنۀ ششم هجرت دانسته اند و بعضى ديگر در شهر رمضان و بعضى ديگر در عشر اخير ربيع الثانى در پنجم يا ششم يا هفتم سال هجرت دانسته اند و بعضى ديگر در ماه محرم سنۀ پنجم از هجرت دانسته اند ولى بايد دانست كه كه براى هيچيك از اين اقوال يك دليل تاريخى در دست نيست.

و اگر ولادت حضرت حسين (ع) در سوم شعبان بوده باشد و فاطمۀ زهرا بلافاصله بزينب حامله شده باشد ميتوان قول كسيكه ميگويد در ده اخير ربيع الثانى متولد شده است اقرب بصحت گرفت و اللّه العالم

و امّا وفات آنمخدره نيز غيرمعلوم است بعضى در روز يكشنبه پنجم ماه رجب سنه 6٢ گفته اند.

و عبيدلى در اخبار (زينبيات) شب دوشنبه چهاردهم رجب سنه 6٢ گفته ولى دليل تاريخى در دست نيست كه محل اعتماد بوده باشد.

و بعضى گفته اند چون چهار ماه از ورود بمدينه منقضى شد ام كلثوم وفات كرد در مدينه و بعد از هشتاد روز از وفات ام كلثوم عليا مخدره زينب دار فانيرا وداع گفت و اگر اين سخن مقرون بصحت بوده باشد و اهل بيت بيستم صفر وارد مدينه شده باشند.

چنانچه علامه در منهاج الصلاح و كفعمى در مصباح و شيخ در ارشاد فرمودند بايستى وفات آنمظلومه در دهم رمضان سنه 6٢ هجرت در مدينه بوده باشد اللّه العالم

ص: 34

كلام در محل دفن آنمخدره (ع)

اقرب بصحت اين است كه در مدينه از دنيا رفت و در همان بلدۀ طيبه مدفون گرديد اگرچه علامت قبرى ندارد چه آنكه صاحب كتاب (زينب كبرى) و مترجم آن چندانكه قلم فرسائى كرده اند دليلى كه قابل قبول و مورد اطمينان ما بشود نياورده اند كه مدفن آنمخدره در مصر يا در شام ميباشد و عبيدلى نسابة در كتاب اخبار (زينبيات) فرمايشى كرده است كه ابدا قابل اصغا نيست گفته است زينب كبرى از شام بمدينه رفت بين او و بين عمر بن سعيد اشدق اموى والى مدينه كه از طرف يزيد بود كدورتى حاصل شد يزيد امر كرد زينب كبرى را از مدينۀ بمصر انتقال دهند او هم بمصر رفت و وارد بر مسلم بن مخلد شد در اول شعبان سال شصت و يك هجرى و تا رجب شصت و دو در مصر اقامت داشت و در روز يكشنبه چهاردهم رجب طرف عصر وفات كرد و در محليكه فعلا الحمراء القصوى معروف است مدفون گرديد) .

و در عبارات ديگران چنين نقل كرده اند كه يزيد نوشت بوالى مدينة كه زينب را مخير بنمايند براى اقامت غير الحرمين و زينب مصر را انتخاب نمود و بدان شهر هجرت فرمود و مردم شهر خوشحال شدند استقبال شايانى نمودند و مستقبلين تبريك مقدم گفتند با سطوت تمام و نبالت شان در خيمۀ مخصوصى نزول اجلال فرمودند الخ.

اقول اين دعاوى از چند جهت قابل پذيرفتن نيست

اولا اين دعوى مخالفت با قول جمعيكه مشهد او را در شام ميدانند و با قول كسانيكه در مدينه ميدانند معارض است.

علامه بيرجندى در كبريت احمر دعوى اجماع كرده است كه قبر آن مظلومة در مدينه است

و ثانيا بمحض رسيدن اهل بيت بمدينه عبد اللّه بن حنظلۀ غسيل الملائكه و اصحاب او يزيد را از خلافت خلع كردند و بنى اميه را از مدينه بيرون كردند پس چگونه يزيد نامه ميفرستد بوالى آنها را بجانب مصر حركت بدهد و اين انقلاب در مدينه بود

ص: 35

تا وقعه حرة اتفاق افتاد و در آن تاريخ كه سنه 6٢ بوده باشد آنمظلومه از دنيا رفته بود

باتفاق مورخين پس بهيچ وجه من الوجوه براى يزيد ممكن نبود كه كوچكترين امر او در آن وقت در مدينه نافذ باشد.

و ثالثا عبد اللّه بن جعفر با آن علاقه ايكه با آن مظلومه دارد او را بگذارد و با او مسافرت نكند و باتفاق مورخين عبد اللّه بن جعفر بمصر نرفت.

و رابعا كمال عجب است در صورتيكه آنمظلومه را مخير بين بلاد كردند بغير از مكه و مدينۀ آنمظلومه اختيار مصر بنمايد با اينكه در آن تاريخ باتفاق مورخين مصر همه عثمانى الرى و از اتباع يزيد پليد بودند چرا آنمظلومه كوفه را اختيار نكرد كه رمح اللّه الاعظم و جمجمة العرب و مركز شيعة و نفوس آنها مهياى ثوره بود و در مصر چه سابقه اى داشت آنمخدره كه بجانب مصر برود.

و خامسا چگونه عاقل منصف متبتع تصديق كند كه آنمظلومه در مصر وارد بر مسلم بن مخلد بشود سبحان اللّه تاريخ مسلم بن مخلد از كفر ابليس معروف تر است كه بعد از قتل عثمان با امير المؤمنين بيعت نكرد و از آنحضرت منحرف بود تا آن حضرت شهيد شد اكنون چگونه باوركردنى است كه عليا مخدره وارد بر همچه شخصى بشود ابن حجر در اصابة بترجمه همين مسلم بن مخلد مى گويد كه از قبل معويه و يزيد ولايت مصر را داشت و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه جلد اول ص ٣4٠ تصريح كرده كه مسلم بن محلد با على بيعت نكرده و كذا سبط ابن جوزى و ديگران هم همين را گفته اند.

و سادسا اگر اين قضيه حظى از صحت ميداشت مهره اخبار و اساتذۀ جامعين آثار از آن ساكت نميماندند و آنرا در كتب خود ذكر ميكردند و اصلا از اين قضيه نامى و نشانى در كتب متقدمين مثل صدوقين و شيخ مفيد و كلينى و شيخ طوسى و ابن شهرآشوب و نه در كتب متاخرين مثل مجليسين و طبرسى و فيض كاشانى و غيرهم پيدا نميشود با آن سعى و كوششى كه آنها در جمع اخبار داشته اند و با اينكه حركت آنمظلومه بجانب مصر امر كوچكى نبود و اكابر مورخين سنيه هم با اينكه حاطب

ص: 36

الليل هستند مثل طبرى و ابن اثير جزرى و ابو الفدا و صاحب روضة الصفا و يعقوبى كه اقدم مورخين است اصلا متعرض اين قضيه نشدند طبرى و ابى مخنف و ابن اثير ميگويند سيدۀ زينب (ع) بنت على كرم اللّه وجهه خواهر حسين رضى اللّه عنه با زنان و فرزندان برادر و خواهرهاى حسين پس از شهادت از كربلا بكوفه و شام به مدينه مراجعت نمودند.

و سابعا شعرانى كه در لواقح الانوار ميگويد قبر زينب در مصر است گذشته از آنكه شعرانى مرد ديوانه ايست كه بر مطالعه كنندگان كتاب او اين مطلب چون آفتاب نيم روز است چنين كسى گفته او تضعيف مطلب ميكند نه تأييد و ديگران هم از او تقليد كرده اند و گفتۀ او را در مجاميع خود درآورده اند پس ممكن است كه زينب نامى از خاندان رسالت در آنجا مدفون شده است چنانچه بعضى احتمال داده اند كه اين قبر در مصر زينب بنت امير المؤمنين است كه مادرش صهباء تغلبيه بوده است چه آنكه حضرت امير سه دختر داشته مسمات بزينب كبرى و وسطى و صغرى پس ميتوان گفت وسطى در مصر است و صغرى در شام و كبرى در مدينه و اللّه العالم

و در ترجمۀ كتاب زينب كبرى از حسن بن قاسم مؤلف كتاب مزارات مصر نقل ميكند كه او گفته براى امير المومنين سه دختر بوده زينب كبرى زينب وسطى زينب صغرى

و نيز از سخاوى نقل ميكند كه او گفته زينب دختر حضرت على عليه السّلام نه در حيات و نه پس از مرگ بمصر نيامده است و بعضى برآنند كه زينب مدفون در مصر زينب بنت يحيى بن زيد بن على بن الحسين عليه السّلام است ولى اين قول بسيار ضعيف است براى آنكه تاريخ بما نشان نمى دهد كه يحيى بن زيد در مصر عقبى داشته باشد و احتمال قوى دارد كه مدفون در مصر دختر يحيى بن الحسن ابن زيد بن الحسن بن على بن ابيطالب بوده باشد كه در سنه ١٩٣ داخل مصر شده با عمه اش نفيسة بنت الحسن العلوى كه در آنموقع امير مدينه بود و در اواسط قرن دوم هجرى اين مسافرت انجام يافته و در اواخر قرن دوم هجرى معروف بقبر سيده زينب بنت يحيى المتوج معروف بوده

ص: 37

و اما قول باينكه در شام مدفون است ماخذ اين قول از صاحب كامل بهائى است كه حضرت زينب در شام وفات كرد و سبب آنرا بعضى چنين نقل كرده اند كه در مدينه غلا و قحطى روى داد و بحر الجود عبد اللّه بن جعفر كه عادت به بذل و عطا كرده بود و چيزى ديگر در دست او نمانده بود ناچار آنمخدره را برداشته بطرف شام رفته چه در آنجا علاقه زراعتى داشته)

اين قول بزهن نزديك تر است الا آنكه دليل تاريخى ندارد و در كتب تاريخ و انساب و سير و تراجم آثار صحيحى ندارد و مانند كلينى و صدوقين و شيخ مفيد و سيد مرتضى و شيخ طوسى و ابن شهرآشوب و شيخ طبرسى و ابن فتال و علامه حلى و ابن طاوس و على بن عيسى اربلى و علامه مجلسى كه هزارها كتاب در دست رس او بوده و در سير و آثار و اخبار اهل بيت احاطه كامل داشته و در اين فن الحق مبرز بوده از اين قصه اصلا نامى نميبرند و مانند سبط ابن جوزى و ابن طلحه و ابن صباغ و حافظ گنجى و ابن حبان و شبلنجى و محب طبرى و بدخشانى و سيد على همدانى و حموى خراسانى و ابن مغازلى و شهاب الدين دولت آبادى و ابن اثير جزرى و ابن جرير طبرى و غيرهم:

اصلا در كتب سير و مناقب خود نامى و نشانى از اين قصه نيست و هرگاه اين دو قول بى دليل شد بودن آنمخدره در مدينه دليل نميخواهد و باصل خود باقى بعلاوه روى سنگ قبر بقعۀ شام نوشته است زينب الصغرى و البته زينب صغرى غير از عليا مخدره زينب است و لا يخفى كه زيارت آنمخدره در هرسه مكان يعنى در بقعۀ مصر و بقعۀ شام و مدينه مانعى ندارد و موجب اجر و ثواب است و قلب هرمومنى مزار و مشهد آنمظلومه است سلام اللّه عليها.

ولادتها (ع) و وجه تسميتها بزينب

در جلد زينبيۀ ناسخ از كتاب سرور المؤمنين حاجى شيخ محمد على كاظمى مؤلف كتاب لسان الواعظين و حزن المؤمنين كه هرسه كتاب م؟ ؟ ؟ است نقل ميفرمايد كه حضرت صديقه طاهره بعليا مخدره زينب حامله بود رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در يكى از اسفار

ص: 38

رهسپار بود چون زينب بعرصۀ وجود خراميد فاطمۀ زهرا بحضرت امير المومنين عليه السّلام عرض كرد كه چون پدرم در سفر است نام اين دختر را چه بگذاريم فرمود من بر پدرت سبقت نجويم صبورى فرماى كه آنحضرت بزودى مراجعت فرمايد چون رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مراجعت فرمود امير المؤمنين عليه السلام عرض كرد يا رسول اللّه خداى تعالى فاطمه را دخترى عنايت فرموده نامش را معين فرماى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود فرزندان فاطمۀ اولاد من هستند لكن امر ايشان با پروردگار عالم است منتظر وحى ميباشم در آنحال جبرئيل نازل شد عرضكرد خدايت سلام ميرساند و ميفرمايد اين دختر را زينب نام گذار چه اين نام را در لوح محفوظ نوشته ايم رسولخدا حضرت زينب را طلب كرد و ببوسيد و فرمود وصيت ميكنم حاضرين را و غائبين را كه اين دختر را بحرمت پاس بداريد همانا وى بخديجۀ كبرى (ع) مانند است.

و در كتاب بحر المصائب از كتاب رياض المصائب آورده است كه چون صديقۀ كبرى عليها سلام بزينب حامله گرديد روز تا روز بسموم هموم و اقسام غموم و انواع و اسقام و آلام دچار بود چون تولد يافت حضرت امير المؤمنين (ع) بحجرۀ طاهره در آمد در آنحال امام حسين عليه السّلام بخدمت پدر شتافته عرض كرد اى پدر بزرگوار همانا حضرت كردگار خواهرى بمن عطا فرموده

چون آنحضرت اين سخن بشنيد اشك از ديده باريد حضرت حسين از مشاهدۀ اينحال ملال گرفت و اشك از ديده برخسار آورد عرض كرد اى پدر سبب اين گريه و اندوه چيست فرمود اى روشنى ديده زود باشد كه بر تو معلوم گردد اين بود تا جبرئيل از جانب رب جليل بر پيغمبر نازل گرديد عرض كرد يا رسول اللّه اين دختر را زينب بگذار آنگاه جبرئيل گريان گرديد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پرسيد سبب اين گريه چيست عرض كرد همانا اين دختر از آغاز زندگانى تا پايان روزگار در اين سراى ناپايدار بى رنج و عنا و درد و بلا نخواهد زيست كاهى بدرد مصيبت تو مبتلا و گاهى در ماتم مادرش و گاهى در مصيبت پدر و گاهى بدرد فراق برادرش حسن مجتبى عليه السّلام دچار خواهد بود و از اين جمله فزون تر بمصائب كربلا و نوائب دشت نينواى گرفتار

ص: 39

ميشود چندانكۀ مويش سفيد و قامتش خميده خواهد گرديد

چون اين خبر مكشوف شد اهل بيت اطهار (ع) اندوهناك و اشكبار گرديدند پس رسولخدا صورت بر صورت حضرت زينب نهاد و همى اشك از ديده باريد چون صديقۀ طاهره از آن ماجرا آگاه شد عرضكرد يا اتباه اين گريه براى چيست خداوند متعال ديدهاى ترا نگرياند فرمود اى فاطمه دانسته باش كه بعد از من و تو اين دختر دچار بليتها ميشود و مصيبتهاى گوناگون بسوى او رو آورد در آنوقت فاطمه عرض كرد يا ابتاه چه ثواب دارد آنكس كه بر دخترم زينب گريه كند (فقال يا بضعتى و قرة عينى) .

بدرستيكه هركس گريه كند بر او و گريه كند بر مصائب او ميباشد ثواب او مثل ثواب كسيكه بر برادرش حسين گريه كند پس نام او را زينب نهاد.

در قاموس گويد زنب از باب فرح است يعنى فربه شد و از نب بر وزن احمر يعنى فربهه است و باين علت زنرا زينب گويند و زينب نيز بمعنى درخت نيكو منظر است كه خوشبو باشد و زينب ممكن است كه اصل آن زين اب است و عليا مخدره زينب را زين ابيها و زينت ابيها ميگفته اند و گذشت كه اين اسم آسمانى است.

شمائل عليا مخدره زينب (ع)

چنانچه از بعض اخبار و آثار مشهود ميشود حضرت عصمت آيت زينب كبرى سلام اللّه عليها بالا بلند و بچهره نورانيش هزار ماه و خورشيد مستمند بودند مقامات سكينه و وقارش را بخديجۀ كبرى و عصمت و حيائش را بفاطمه زهراء و فصاحت و بلاغتش را هنگام تكلم بعلى مرتضى و حلم و بردباريش را بحسن مجتبى و شجاعت و قوت قلبش را بحضرت سيد الشهداء همانند نموده اند رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم او را بخديجه كبرى همانند فرموده و ارباب مقاتل نوشته اند كه در روز عاشوراء خرجت امرأة من الخيمۀ كانها الشمس زنى از خيمه سر بدر كرد گفتى آفتاب تابان از خيمه طالع گرديده چون از نام آن زن پرسيدند گفته اند اين زينب دختر على بن ابيطالب است بالاخره هرچه خوبان همه دارند تو تنها دارى شئونات باطينة و مقامات معنويه حضرت صديقۀ

ص: 40

صغرى نايبئه زهراء امنيۀ بارى تعالى ناموس كبريا اختر برج عصمت و حياء گوهر درج عفت و و لا خورشيد آسمان علم و حكمت و قطب دائره فصاحت و بلاغت محور افلاك جلالت و نبالت حوا صورت سارا سيرت هاجر مكرمت مريم رتبت آسيه اسوت خديجه آيت فاطمه ولادت بنت المصطفى قرة عين على المرتضى فلذة كبد الزهراء شقيقة الحسن المجتبى و الحسين سيد الشهداء حليلۀ بحر الجود عبد اللّه بن جعفر الطيار عالمۀ غير معلمة بصريح الاخبار و فهيمۀ غير مفهمه و حاملة الاسرار عارفة كامله محدثة بتصديق ائمة الاطهار عليا مخدره شئونات زينب كبرا را كسى نميتواند در حيز تحرير و تقرير درآورد و قلم نويسندگان روزگار از احصاء فضائل و مناقب آنمخدره عاجز است چه خوش ميگويد عمان سامانى:

زن مگو مرد آفرين روزگار زن مگو بنت الجلال اخت الوقار

زن مگو خاك درش نقش جبين زن مگو دست خدا در آستين

زبدۀ الاسرار

دخت زهرا را اگر دانى تو زن ز اجتهاد افتاده اى در سوءظن

بر عقول بر نفوس او داور است هرچه گويم او از آن بالاتر است

آنكه برپا شد ز جودش بى سخن* جسم و جان و عقل و نفس مرد و زن

قال غيره

زورق ايمان بوى شناخته ساحل كشتى عرفان ز وى فراشته لنگر

فخر سماواتيان و دختر حيدر بانوى عصمت و راست فاطمه مادر

دختر اگر اين بودى نداشتى ايكاش دايۀ امكان به بطن الا دختر

نخل شريعت ازو گرفت شكوفه دين محمد ازو رسيد بافسر

جاه مؤبد بعون اوست مهيا عزت و سرمد بنصر اوست ميسر

عقيدۀ بنده اين است كه بعد از فاطمه زهراء سلام اللّه عليها حضرت زينب افضل از جميع زنان اولين و آخرين است و هركس دورۀ زندگانى اين مظلومه را

ص: 41

از اين كتاب بدقت مطالعه بنمايد البتۀ تصديق خواهد كرد چه آنكه اين مخدره جامع فضائل تكوينية و تشريعيه بوده است.

در پارۀ از شئونات و مراتب خاصۀ آنمخدره (ع)

اشاره

و كثرت علاقه او با برادرش حضرت سيد الشهداء حاجى شيخ محمد على كاظمى قدس سره در كتاب سرور المؤمنين گويد كه جناب زينب سلام اللّه عليها در ايام كودكى با برادرش امام حسين عليه السّلام چنان انس و محبت بود كه جز در آغوش دامان آن حضرت سكون و آرام نميگرفت و بهر هنگام كه در خدمت امام حسين عليه السلام بودى يكسره ديده بر ديدارش داشتى و ديده از ديدارش فرو نگذاشتى و ساعتى از حضور مباركش دورى نتوانستى و اگر دور شدى بگريستى و اين حال بدان مقام پيوست كه روزى حضرت فاطمه عرض كرد يا ابتاه مرا تعجب گرفته است از محبتى كه بيرون از نهايت است در ميان زينب و حسين و اين دختر چنان است كه بى ديدار حسين عليه السلام شكيبائى ندارد و اگر ساعتى بوى حسين را نشنود جانش بيرون شود چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اين سخن بشنيد آه دردناك از سينه بركشيد و اشك ديده بر چهره روان گردانيد و فرمود اى روشنى چشم من اين دختر با حسين سفر كربلا خواهد كرد و بهزار گونه رنج و تعب گرفتار خواهد شد.)

و در كتاب ترجمه زينب كبرى ص ٨٩ گويد در زناشوئى حضرت زينب با عبد اللّه جعفر قيد نموده بود كه من به برادرم علاقه مندم و بايد همه روزه مرا اجازه فرمائى حسينم را زيارت كنم و در تمامى مدت زندگانى كمتر ميشد روزى بگذرد كه زينب حسينرا نه بيند و بر اينمنوال بود تا سر مقدس حسين مدفون شد و زينب از هجران مفارقت برادر بدرود جهان گفت.

و نيز در ص ١٢٨ گفته برخى از ارباب مقاتل مينويسند حضرت على عليه السلام چون خواست زينب را بعبد اللّه بن جعفر عقد به بندد شرط كرد كه هرگاه حسين ارادۀ سفر كند و زينب بخواهد با او باشد عبد اللّه زينب را منع نكند از اينرو عبد اللّه ميل نداشت كه حضرت حسين باين سفر برود چه نميخواست بنابر شرط سابق از مصاحبت

ص: 42

زينب نسبت بحسين مخالفت نمايد ولى نتوانست حسين را منصرف كند عون و محمّد پسرأن خود را براى كمك بمادرشان همراه فرستاد و شرط كرد اگر جنگى پيش آمد آنها نيز بجنگ بپردازند.

و فاضل بيرجندى در كبريت احمر مينويسد كه حضرت زينب چنان علاقه به برادر داشت كه در هيچ خواهر و برادرى ديده نشده است از طفوليت بحسين انس گرفته بود

و بعضى از ارباب مقاتل نوشته اند هنگاميكه عبد اللّه بن عباس عرضكرد فما معنى حملك هؤلاء النسوة شما ميفرمائيد من ميروم كشته ميشوم در اينصورت چرا زنها را با خود ميبرى اينوقت زينب سر از محمل بيرون آورد فرمود يابن عباس مى خواهى بين من و برادرم جدائى بيندازى هرگز من از او مفارقت نكنم.

پاره اى از كلمات علماء و محدثين در شئونات

آنمخدره عليها السلام

مرحوم سپهر گويد هى فى فضائلها و فواضلها و خصالها و علمها و عملها و عصمتها و عفتها و نورها و ضيائها و شرفها و بهائها تالية امها صلوات اللّه عليها و على امها و ابيها و جدها و اخويها در مراتب فصاحت و بلاغت آنمخدره تمام فصحا و بلغا معترفند كه هرگاه لب بتكلم باز ميكرد گويا على بن ابى طالب است سخن ميگويد و مراسم عفت و عصمت و عقل و دانش و كياست آن مخدومه دو جهان از آن افزون است كه در حيطه گذارش گنجد و در درجۀ محبت و دوستى اين حضرت عصمت آيت نسبت به برادر والا گهرش چنان بود كه هرروز چند مرتبه خدمت برادر دريافتى و ديده بديدار مباركش روشن ساختى تا بحديكه در اوقات نماز اول ميآمدى و نظر بآن كعبۀ مقصود ميكردى و آن قبله اهل حاجت و حقيقت را زيارت ميكردى آنگاه بنماز برميخواستى و كافى است در جلائل فضائل او چندان شوق در امر جهاد و تقويت دين خالق عباد داشت كه با يك عالم شهامت ملازم خدمت برادر گرديد و در جميع مصائب

ص: 43

كهم بازو و هم ترازو بود.

ترويج دين اگرچه بقتل حسين شد تكميل او بموى پريشان زينب است

و در مقام صبر و شكيبائى چنان ثابت قدم بود كه عقول كافّه ممكناترا متحير گردانيد آن بلايا و رزايا كه تحمل نمود اگر پارۀ آنرا بر اذيال جبال راسيات و آفاق ارضين و سماوات ميافكندند از ثقل آن از هم متلاشى ميگرديد محققا از آغاز خلقت تاكنون از هيچ زنى از زنان انبياء و اولاد اوليا اين حلم و بردبارى بروز نكرد و كمترين مساعدتش در يارى دين و حمايت امام مبين تقديم دو فرزند سعادتمند خود بود كه در روز عاشوراء دست محمد و عون كه پاره هاى جگر او بودند بگرفت و در آستان مبارك برادرش امام همام حاضر ساخته عرض كرد جدم خليل قبول فدا فرمود شما هم نيز اين قربانى از من به پذير و البته اكر نه آن بودى كه بر زنان جهاد و قتال روى نباشد هراينه هزار جان نثار قدمت ميكردم و بهر ساعت هزار شهادت خواستار شدمى و در مرتبۀ وقار و تحمل چنان بود كه چون دو فرزندان او شهيد شدند از خيمه پاى بيرون نگذاشت و كذا در شهادت ابى الفضل ولى چون نخل قامت قيامت آيت على اكبر بر خاك افكندند با ديدۀ نمناك و سر و پاى برهنه فريادكنان بيرون دويد و همى فرمود و اولداه و اقرة عيّاه و اثمرة فؤاداه تا آنكه امام دستش بگرفت و بخيمه باز آورد و در مقام اتحاد نفسانى با حضرت سيد الشهداء بآنمقام اتصال يافت كه چون سر مبارك حضرت سيد الشهداء را بر روى نيزه ديد نگران شد سر مباركرا بر چوبۀ محمل زد كه خون از زير مقنعه جارى گشت و در درجۀ جلالت و قوۀ نفس و صدق ايمان و نهايت علم و حلم آن مخدره آفريده ايرا نتوان باو قياس كرد مگر محمد را و كافى است مكالمات او با امام زين العابدين عليه السلام در قتلگاه و تسلى دادن او را و قرائت حديث ام ايمن كه در محل خود ذكر ميشود انشاء اللّه و در بازار كوفه حجت خدا امام زين العابدين بفرمايد انت بحمد اللّه عالمة غير معلمة و فهمة غبر مفهمة اگر اعلى درجه فهم و علم و دانش و بينش براى او حاصل نبود امام چنين نميفرمود و در توانائى حفظ اسرار و لياقت وديعت اسرار امامت بآن رتبت نائل شد كه تا مدتى بسبب تقية و جهات ديگر از جانب آنمخدره

ص: 44

كمحترمه بجماعت شيعة نقل أحكام و اسرار ميشد و در مقام جلالت قدر و نبالت منزلت و قرب بمقام امامت و ادراك شئونات ولايت بآنمكان استقامت گرفت كه چون حضرت سيد الشهدا عليه السلام را شهيد ساختند بر آن پيكر همايون و اندام غرقه در خون نظر كرده در حضرت خالق پيچون عرض كرده اين قربانيرا از آل محمد (ص) قبول فرماى و اگر اين خبر مقرون بصحت باشد از تمامت مراتب ارفع است چه در اين مقام آنگونه كلام بر زبان مباركش بگذشته از لسان مبارك جناب سيد المرسلين و امير المؤمنين و ائمة طاهرين صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ميبايد گرفته باشد و از عرض اينكلام در حضرت ملك علام مقامات آنمخدره محترمه سلام اللّه عليها مشهود ميشود تا ديگران بدانند و بشناسند كه دختر امير المؤمنين عليه السّلام را در حضرت خداوند چه منزلت و مقام است و اين عليا مخدره را همان رتبت باشد كه خدايش در لوح محفوظ نام نوشت و با لسان معجز نشان پيغمبرش باز نمود و مصائب و بلياتى كه خاصّۀ نفوس قدسيه اوليا است بر وى مقرر گشت و آن استعداد و لياقت در وى نهاد كه حملش را نيرومند گشت و البلاء للولا را مصداق گرديد و با جان و دل پذيرا گشت و بر آن خوان غم و اندوه با قلب مطمئنة و صدق صفوت مبادرت گرفت و آن پيمانه غم را سر كشيد كه بحر محيط را گنجايش نبود و با گوهر بحر امامت موافقت نمود بلكه ميتوان گفت مصيبت و شكيبائى اين مظلومه غير از سيد الشهداء از مصيبت زدگان دشت كربلا و اغلب انبياء و اولياء افزون است بلا شبهة در كتاب ترجمۀ زينب كبرى است.

شرح حال اين معلمۀ آسمانى از بزرگترين مربيان عالم بشريت است و از مهم ترين مادران جامعه انسانيت است كه در صف اول بانوان عالم صفحات مهمى از تاريخ مدنيت و تربيت و نهضت ملى جامعه را اشغال نموده است اين مخدره در آغوش نبوت و مهد امامت و ولايت مهبط وحى و نزول قرآن نشوونما يافته و از پستان عصمت و طهارت شيرخورده و با شخص امام مشتركا بيك نهضت ملى قيام نموده و در مدرسۀ عالم و مكتب جهان عملا فضائل اخلاقى را بجهانيان تدريس فرموده اين عليه عاليه را كه حالش در اين اوراق نكاشته ميشود در فضايل نفسانى ممتاز و بى نظير بوده در صبر و

ص: 45

شكيبائى حلم و حزم زهد و تقوى فصاحت و بلاغت دانش و بينش تعليم و تربيت تدبير و سياست و سيادت و بزرگوارى و عظمت و بزرگ منشى ثبات قدم و قوت قلب راست گوئى و درست رفتارى نطق و خطابه نصرت حق و حقيقت طرفدارى ضعفا و زيردستان شرف و مجد و فضيلت و منقبت عبادت و انقطاع از خلق شجاعت و عزت نفس و مناعت طبع در تمامى زنان عالم بشريت پس از مادر يكتا و بى همتا است در وفادارى و علاقه بناموس اجتماع در حق شناسى و قدردانى چشم روزگار را خيره ساخته اين نابغۀ زمان براى حفظ مقدسات اسلامى و ناموس ديانت و اثبات مرام و مقصود عالى آنى آرام نداشت تا نهضت ملى را بپايان رسانيد و انقلاباتى در سرتاسر ممالك اسلامى ايجاد كرد و در سايۀ آن انقلابات تعليمات عاليه خويش را كه پرتو افاضات اسلامى بوده بجهانيان رساند و مقام خود و خاندانش را بگوش عالميان آشنا كرد و ظلم و خودسرى و استبداد بنى اميه را با تمام جنايات و فجايع اعمال آنها بر همۀ مردمان جزيرة العرب در آن عصر و بر تمامى ملل عالم در تمامى اعصار فهماند در جامعه بشريت اگر زنان عالم را از مردان جدا كنند و براى آنها راهنمائى و پيشوائى و مشعلدار هدايتى بخواهند برگزيند بتحقيق در سر حلقۀ بانوان گيتى حضرت صديقه كبرى فاطمۀ زهراء سلام اللّه عليها و زعيم پيشواى سياست و قهرمان جهاندارى و پهلوان ميدان تنازع بقاع جز حضرت زينب سلام اللّه عليها ديگرى نتواند بود

تا اينكه گويد حضرت زينب نه تنها پيشواى زنان عالم اسلامى و معلم تربيت و تعليم بانوان مسلمين است بلكه مردان عالم اسلامرا نيز پيشوا و رهنما است بالاخره حضرت زينب در هيچ ملتى از ملل راقيه عالم نظير ندارد كدام يك از ملل راقيه عالم يا اقوام بنى نوع آدم از اين نمونه بانو تربيت نموده و نشوونما داده اند حقا بايد مسلمين بساير ملل راقيه گيتى بوجود مبارك او مفاخرت بر جهانيان بنمايند و تعاليم مقدسه او را سرمشق زندگانى فردى و اجتماعى قرار دهند و از او متابعت و پيروى كنند بنابراين مقدمات آنمخدره عليها السلام حق بزرگى بر جامعه مسلمين عموما بالاخص بر بانوان دارد.

ص: 46

گمحمد غالب شافعى گويد

ايشان در مجلة الاسلام شماره (٢٧) سال اول گفته از بزرگترين زنان اهل بيت اطهار حسبا و نسبا و بهترين سيدۀ طاهرات كه صاحب روح عظيم و اهل تقوى و آينه سرتاپا نماى مقام رسالت و ولايت سيدۀ زينب دختر على بن ابيطالب كرم اللّه وجهه ميباشد كه او را بهترين سبكى كه نمونۀ مكارم اخلاق بود پرورش و تربيت دادند و از پستان علم و دانش خاندان نبوت آشاميد و از سرچشمۀ غيبى نوشيد تا در آيات فصاحت و بلاغت از آيات بزرگ الهى گشت حضرت زينب در حلم و كرم و بصيرت در امور سياست مشهور خاندان بنى هاشم و عرب گشت و بين جمال و جلال و سيرت و صورت و اخلاق و فضيلت جمع كرد و شبها در عبادت بود و روزها در روزه و او معروف باهل التقى بود الخ) .

و ابن حجر در اصابه و ابن اثير در اسد الغابه بترجمه حضرت زينب نوشته اند كه آنمخدره در مجلس يزيد لها كلام يدل على قوة قلبها) بالجمله در خلال شرح حال آنمخدره مقاصد بيان خواهد شد.

كنيه و القاب آنمخدره

كنيۀ آنمخدره ام كلثوم و ام عبد اللّه و ام الحسن ولى براى اين مظلومة كنيهاى مخصوصى است مثل ام المصائب ام الرزايا ام النوائب و امثال آن

و اما القاب آنمخدره بسيار است از آنجمله عقيلۀ بنى هاشم و عقيلة الطالبيين و عقيله زن كريمه را گويند كه در بين فاميل بسيار عزيز و محترمة و در خاندان خود ارجمند باشد.

و ديگر صديقۀ صغرى چون مادرش صديقۀ كبرى است و پدرش امير المؤمنين عليه السّلام صديق اكبر است و بعد از امير المؤمنين فاطمه (ع) اولى و احق باين لقب شريف

ص: 47

عليا مخدره زينب است كه در مبالغه صدق و صفا تالى براى او نبود

و ديگر عصمت صغرى كه اين ملكه عصمت را خدا باين مخدره انعام كرده بود و عصمتيكه شرط امامت است در اين مخدره وجود داشت و ديگر ولية اللّه و استحقاق اين مخدره باين لقب جهتش بسيار روشن است.

خجسته دختر زهرا كه هست آينه ز پاى تا بسرش جلوه اله در اوست

ز ممكنات بواجب كس اشتباهى نيست بغير عصمت صغرى كه اشتباه در اوست

گواه عصمت او انّما يريد اللّه نه بس همين همه قرآن بكو گواه در اوست

و ديگر الراضية بالقدر و القضاء و مصداق حقيقى آن همين محترمه بوده و ديگر صابرة البلوى من غير جزع و لا شكوى از شرح حال اين بانوى عظمى كاملا معلوم است كه چنان ايستادگى در تحمل رزايا و مصائب نمود و چنان ثبات ورزيد و چنان با كمال گشاده روئى بلايا را استقبال كرد كه عقول را حيران نمود با اينكه چنان رتبت و منزلتى داشت كه جميع ما سوى اللّه در مقام اطاعتش چون عبد ذليل بودند المؤمن كالجبل الراسخ لا تحركه العواصف.

و ديگر امينة اللّه عالمۀ غير معلمة فهمه غير مفهمة محبوبة المصطفى نائبته الزهراء شريكة سيد الشهداء الزاهدة العابدة العفيفة القانته القائمة الصائمة الصابرة المتهجدة الشريفة ثمرة شجرة النبوة درة اكليل بحر الولاية اگر وجود زينب نبود آثار نبوت و ولايت مطلقه روى باندراس و اضمحلال مينهاد.

دو سرخط حلقۀ هستى بحقيقت بهم تو پيوستى

المكرمة حافطته الودايع و الاسرار الموثقة في نقل الاحاديث و الاخبار الفصيحة البليغة في البيان المعظمة قوى الجنان عند الهزاهر ذلك فضل اللّه يعطيه من يشاء

و لو كان النساء بمثل هاذى لفضلت النساء على الرجال

فما التانيث عيب للشموس و لا التذكير فخر للهلال

ص: 48

نشو و نما و تربيت حضرت زينب (ع)

كسى كه ولادتش برخلاف عادت سائر مردم باشد نشوونماى او هم البته برخلاف عادت است.

شيخ بهائى در كشكول ميفرمايد (ان فاطمة ولدت الحسن و الحسين من فخذها الايمن و زينب و ام كلثوم من فخذها الايسر) و در هنگام ولادت امام زمان عليه السّلام امام حسن عسكرى عليه السّلام بعمۀ خود حكيمه ميفرمايد) يا عمة نحن معاشر الائمة لا نحمل في البطون انما نحمل في الجنوب و لا نخرج من الارحام انما نخرج من الفخذ الايمن من امهاتنا لاننا نور اللّه لاتنا لنا الدانسات) چون حكيمه خاتون دست بر شكم عليا مخدره نرجس كشيد آثار حمل نديد حضرت فرمودند اى عمه ما جماعت امامان در شكم مادرهاى خود نباشيم بلكه در پهلوهاى آنها هستيم تا هنگام ولادت از مجراى رحم خارج نمى شويم بلكه از رانهاى مادران متولد ميگرديم براى آنكه ما نور پروردگار هستيم كثافات رحم بما نميرسد و عليا مخدره زينب در اين خصيصة با ائمه هدى شركت داشته و همچنين در نشوونما از اينجهت با آن صغر سنّ از جدش و پدرش و مادرش و ام ايمن احاديثى نقل ميكند خصوصا خطبه فدكيه اگر نشوى ونماى او همانند ديگران بود طفل چهار يا پنج ساله هرگز نميتواند حامل اين احاديث بشود كه در محل خود بيايد.

و در ترجمه زينب كبرى گويد تربيت از مهمترين امور پرورش اطفال است كه اگر هدف پدر و مادر براى اولاد تهذيب نفس و تذكيۀ اخلاق باشد ناگزير بايد از خوردسالى او را بتربيت صحيح نشوونما دهند و اول چيزيكه در تربيت مورد نياز و توجه مخصوص است مربى كامل و عالم عامل و تدريس است صفحات تاريخ ملل راقيۀ عالم بما نشان مى دهد كه آنها بيش از هرچيز متوجه تهيه و حفظ و نگهبانى مربيان كامل عالم عامل مى باشند تا پرورش يافتگان مكتب آنها خود مربيان ارجمند

ص: 49

جهان بعد بوده باشند عليا مخدره حضرت زينب (ع) مصداق واقعى اين حقيقت بوده و او در حصن حصين نبوت و خاندان با رفعت ولايت و امامت تربيت يافته و از پستان عصمت و طهارت حضرت صديقۀ طاهره تغذيه نمود و از لبان وحى علم آموخته و در دامان كرامت پرورش يافته و از تربيت خمسۀ طيبة ادب گرفته و نشوونماى قدسيۀ ملكوتى و تربيت روحانى آسمانى يافته و لباس جلال و عظمت و عفاف و عصمت و طهارت پوشيده و بآداب و سنن دينى آسمانى مؤدب گشته است.

زن و اينهمه علم و فضل و كمال زن اين همه فرجاه جلال

بعالم اگر بود اين گونه زن بمردان بودى جنس زن طعنه زن

اثر طبع امام جمعه كاشمر

سپهر عصمت عفت مه برج حيا زينب يگانه دخت زهرا بنت شاه اولياء زينب

امامت گر بدى لائق زنانرا فاش ميگفتم كه بر خلق دو عالم مقتدا و رهنما زينب

چه مريم مينمودى مائده از آسمان نازل مرخص گر نمودى فضه را بهر دعا زينب

بنى سطوت على صولت حسن خلق و حسين فطرت شبيه مادرش زهرا بدى سر تا بپا زينب

بلا گر مايۀ قرب الهى گشت بر پاكان نبودى هيچكس انسان كه گشتى مبتلا زينب

فغان و آه زانساعت كه با خيل اسيران شد بكوفه وارد از جور جفاى اشقيا زينب

چه ديد آن ازدحام قيل و قال مردم كوفه بگفتا اسكتوا با فرقۀ شوم دغا زينب

نفسها حبس شد در سينها اجراس ساكت شد تكلم كرد چون بابش على مرتضى زينب

بناگه صوت قرآن خواندنى آمد بگوش وى سر از محمل برو نكرد از صداى آشنا زينب

سر پرخون شه را ديد بر نى قارى قرآن مخاطب كرد آنسر را بچشم پربكا زينب

الا ايماه نو كاندر سر نى جلوه گر باشى تو ناكرده غروب افتاده در رنج و عنا زينب

شريك اندر مصائب بودم از اول ترا جانا بهمراه تو بودى ز ابتدا تا انتها زينب

روى نبود كه باشد ريشت از خون سرت رنگين چرا با تو از اين محنت نسازد اقتدا زينب

ز بى بابى سر خود را شكست از چوبۀ محمل بخون آلوده گيسو كرد از راه وفا زينب

تو دل خوشدار مشكوة از غريق بحر عصيانى شفيع معصيت كاران بود روز جزا زينب

ص: 50

مجارى حال زينب (ع) در حيوة رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

از اين پيش بيان شد كلمات و وصاياى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دربارۀ آنمظلومه و چون هنگام رحلت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نزديك شد و بروايت بحر المصائب حضرت امير المؤمنين و فاطمۀ زهرا و حسن و حسين عليهم السلام هريك خوابى ديدند كه بر وفات رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دلالت داشت اين وقت صدا بناله و نحيب بلند كردند در آن حال زينب كبرى بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آمد عرض كرد يا رسول اللّه يا جداه ديشب خواب هولناكى ديدم كانى بريح عاصفه انبعثت و اسودت الدنيا و ما فيها و اظلمتها و حركتنى من جانب فرايت شجرة عظيمة فتعلقت بها من شدة الريح قد قلعتها و القتها على الارض ثم تعلقت على غض قوى من اغصان تلك الشجرة فقطعتها ايضا ثم تعلقت بفرع آخر فكسرته.

ايضا فتعلقت على فرعين متصلين من فروعها فكسرتهما ايضافا ستيقضت من نومي هذه) .

عرض كرد يا جدا ديشب در عالم رؤيا چنان ديدم كه باد سختى وزيدن گرفت بقسمى كه دنيا را تاريك و ظلمانى كرد و من از شدت و سختى آن باد باينطرف و آنطرف ميافتادم بالاخره درخت بزرگى بنظرم آمد خود را باو چسبانيدم بناگاه از شدت وزيدن باد آندرخت از ريشه كنده شد من خود را بيك شاخۀ محكمى آويختم باد آنشاخه را در هم شكست بشاخۀ ديگر معلق شدم او را هم در هم شكست در آن حال بدو شاخه كه بهم اتصال داشت خود را بآن چسبانيدم از شدت وزيدن باد آن دو شاخه هم در هم شكست و نابود گرديد من وحشت زده از خواب بيدار شدم.

رسولخدا از شنيدن اين خواب سيلاب اشك از ديده باريد و سخت بگريست و فرمود اى نور ديده آن درخت جد تو است كه عنقريب تند باد اجل او را از پاى بدر آورد و آن شاخه كه نخست بآن علاقه جستى مادر تو است و آن شاخه ديگر پدر تو است و آندو شاخۀ ديگر دو برادر تو حسن و حسين ميباشند كه در مصيبت ايشان

ص: 51

دنيا تاريك شود و تو در مصيبت آنها جامۀ سياه بپوشى)

اين اول مصيبتى بود كه بام المصائب زينب رسيد و از آنروز خود را مستعد بلا گردانيد.

مجارى حال زينب در حيوة مادرش زهرا (ع)

در جلد اول اين كتاب سبق ذكر يافت كه آن مصائب عظيمه كه بر فاطمۀ زهراء وارد ميگرديد در الم و رزايا زينب كبرى سهيم و شريك بود و هنگام قرائت خطبۀ فدكيه زينب آنرا شنيده روايت نموده و در وصيت هاى فاطمه ذكر كرديم كه آنحضرت وصيت فرمود پردهاى مرا بدخترم زينب بدهند الخ

و در كتاب عمدة الطالب مسطور است كه حضرت زينب كبرى سلام اللّه عليها از مادرش حضرت فاطمه (ع) روايت دارد و بمحاسن كثيره و اوصاف جليله و خصال حميده و شيم سعيده امتياز داشت مفاخرش چون مآثر خورشيد درخشان و نمايان و فضايلش چون ذخاير بحر بيكران و بى پايان بود بزرگان اقوام از احاديثش بهره ياب و زعماى قبايل از افاضاتش مستفيذ ميشدند و آن مخدره سن او مقتضى بود كه چون امير المومنين فاطمه را كفن نمود خطاب فرمود يا زينب و يا ام كلثوم و يا فضه و يا حسن و يا حسين هلمواو تزو دوامن امكم الخ

در آنحال زينب و كلثوم در پيشروى پدر گريه ميكردند اين وقت عليا مخدره زينب برقعى آويخته و بدن خود را بردائى پوشيده بود دامن كشان همى بيامد و همى گفت يا رسول اللّه الآن حقا فقد ناك ديگر ترا ديدار نخواهيم كرد و نبات انبياء و ائمۀ را به ديگران نتوان قياس كرد در نشوونما و ترقى پس حامل روايت شدن آنمخدره با كمى سن از مادرش جاى استعجاب نيست.

ص: 52

اقوال العلماء فى حقها ع

ابو الفرج اصفهانى در مقاتل الطالبين مينويسد

(زينب العقيلة بنت على بن ابي طالب عليه السّلام امها فاطمة بنت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و هى التي روى ابن عباس عنها كلام فاطمة في فدك فقال حدثتنى عقيلتنا زينب بنت على عليه السلام.

و منقول از انساب الطالبين است كه ميفرمايد زينب كبرى دختر امير المومنين كه كنيت او ام الحسن بوده روايت ميكرد از مادرش زهراء

(و قال قد امتازت بمحاسنها الكثيرة و اوصافها الجليلة و خصالها الحميدة و شيمتها المرضية السعيدة و مفاخرها البارزة و فضائلها الظاهرة.

و جلال الدين سيوطى در رسالۀ زينبيه بنابر نقل علامه معاصر شيخ جعفر نقدى در زينب كبرى مينويسد كه زينب عليها السلام در حيات پيغمبر متولد گرديد (و كانت لبيبه جزله عاقلة لها قوة جنان الخ) .

و نيشابورى در رسالۀ علويه گويد زينب (ع) دختر على عليه السّلام در فصاحت و بلاغت و زهد و عبادت مانند پدر و مادرش بود.

و ابو نصر لبنانى در كتاب فاطمه دختر محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چاپ بيروت مينويسد اما زينب بنت فاطمه فقد اظهرت انها من اكثر آل البيت جراة و بلاغة و فصاحة و قد استطارت شهرتها بما اظهرت يوم كربلا و بعده من حجة و قوة و جرأة و بلاغة حتى ضرب بها المثل و شهد لها المورخون و الكتاب

و فريد وجدى در دائرة المعارف در ذيل لغت زين مينويسد زينب بنت على بن ابيطالب عليه السّلام از زنان فاضله روزگار است و عقيلة جليله بنى هاشم است كه با برادرش حسين بن على در وقعه كربلا شريك بود و چون حسين شهيد شد قائد باقى ماندۀ از زنها و كودكان او بود بعد مجارى حال آن مظلومه را در كوفة و شام و خطبه او را در مجلس يزيد مينگارد الخ.

ص: 53

و اديب فاضل حسن قاسم در كتاب السيده زينب مينويسد (السيدة الطاهرة الزاكية زينب بنت الامام على بن ابيطالب ابن عم رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم لها اشرف نسب و اجل حسب و اكمل نفس و اطهر قلب فالمستجى آثارها يتمثل امام عينه رمز الحق و رمز الحقيقة رمز الشجاعة رمز المروة و فصاحت اللسان و قوة الجنان و مثال الزهد و الورع و مثال العفاف و الشهامة ان في ذلك لعبرة فلئن كان فى النساء مشهرات فالسيدة اولاهن و اذا عدّت الفضائل ففضائلها من وفاء و سخاء و صدق و صفاء و شجاعة و إباء و علم و عبادة و عفة و زهادة فزينب اقوى مثال للفضيلة بكل مظاهرها الخ.

و جاحظ در كتاب البيان و التبيين خطبۀ عليا مخدره زينب را كه در كوفه قرائت كرده مى نويسد

و احمد بن ابى طاهر در كتاب بلاغاث النساء خطبه هاى آن مظلومه را ذكر كرده است.

و محمد على احمد مصرى در رسالۀ سيده زينب عليها سلام ميگويد ان بنت سيد الامام على كرم اللّه وجهه و بنت سيدة فاطمة الزهراء بنت رسول اللّه من اجل اهل البيت حسبا و اعلاهم نسبا خيرة السيدات الطاهرات و من فضليات النساء و جليلات العقائل التى فاقت الفوارس في الشجاعة و اتخذت طول حيوتها تقو اللّه بضاعة و كان لسانها الرطب بذكر اللّه على الظالمين غضبا و لاهل الحق عونا و معينا كريمة الدارين و شقيقة الحسنين بنت بتول الزهراء التى فضلها اللّه على النساء و جعلها عند اهل العزم

ام العزائم و عند اهل الجود و الكرم ام الهاشم تا آنجا كه گويد در سال 5 هجرت متولد گرديد و اهل بيت بميلاد او مسرور شدند و او در محيط علم و نبوت و ولايت ها نشوونما نموده است نشات نشاة حسنة كاملة فاضلة عالمة من شجرة اصلها ثابت و فرعها في السماء و كانت على جانب عظيم من الحلم و العلم و مكارم الاخلاق ذات فصاحة و بلاغة يفيض من يدها غيث الجود و الكرم الخ.

ص: 54

مجارى احوال حضرت زينب در حيوة

امير المومنين عليه السلام

ملا محمد تقى معروف بشهيد ثالث در كتاب مجالس المتقين و شيخ ابى سعيد حسن بن حسين سبزوارى معاصر شهيد اول در كتاب مصابيح القلوب حديث كنند كه حضرت زينب با قمر بنى هاشم ابو الفضل العباس عليه السّلام در كنار امير المؤمنين عليه السّلام نشسته بودند و قمر بنى هاشم در آنوقت كودك بود حضرت بفرزند دلبند خود قمر بنى هاشم فرمود بگو واحد گفت واحد فرمود بگو اثنين عرض كرد يا ابتا بزيانيكه واحد گفته ام اثنين نگويم مرا شرم ميآيد حضرت فرزند ارجمند خود را به بوسيد و مسرور گرديد اينوقت زينب عليها السلام عرض كرد يا ابتاه ما را دوست ميدارى فرمود آرى چگونه دوست ندارم كه ميوۀ دل من هستى

عرضكرد پدر عزيزم دوستى براى خداست و شفقت و مهربانى براى ماست و در كتاب زينب كبرى تاليف علامه شيخ جعفر نقدى اين سئوالرا نسبت بعليا مخدره زينب ميدهد و ميگويد زينب چون طفل بود در دامن پدر مى نشست و حضرت على عليه السلام او را با لطف و مهربانى كلام تعليم مى نمود آنگاه فرمود نور ديده بگو يكى چون گفت فرمود بگو دو تا زينب ساكت شد فرمود صحبت كن نور ديدۀ من عرض كرد پدر عزيزم زبانى كه بگفتن يكى گردش كرد چگونه كلمۀ دو تا را بر زبان آرد حضرت على عليه السّلام او را بسينه چسبانيد و بوسيد) .

بعد ميفرمايد اين روايت با كمى اختلاف متواتر است و نشان ميدهد كه زينب از طفوليت داراى علم و كمال بود و از كوچكى شرح صدر داشته و در مكتب رسالت و امامت و عصمت و طهارت از منبع علوم و دانش سيراب گشته البته كسيكه در مهد علم تربيت شده باشد و در باب علم علوى معتكف بوده و از پستان عصمت و طهارت تغذيه نموده است و در تمامى عمر در ذيل افاضات دو پيشواى بزرگ كه سادات اهل بهشت هستند پرورش يافته بايد چنين باشد

ص: 55

علم و دانش عليا مخدره زينب (ع)

البته علم و دانش از افضل سجاياى بشرى است و اشرف صفات انسانى دانش و ادب است خداوند عالم انبياء را بعلم و دانش تكميل كرده براى هدايت بشر فرستاد و بندگان خاص خود را بدرجۀ رفيعه رسانيد كما قال اللّه ( يَرْفَعِ اَللّٰهُ اَلَّذِينَ آمَنُوا مِنْكُمْ وَ اَلَّذِينَ أُوتُوا اَلْعِلْمَ دَرَجٰاتٍ ) و قال تعالى ايضا ( شَهِدَ اَللّٰهُ أَنَّهُ لاٰ إِلٰهَ إِلاّٰ هُوَ وَ اَلْمَلاٰئِكَةُ وَ أُولُوا اَلْعِلْمِ قٰائِماً بِالْقِسْطِ ) و قال اللّه تعالى ( هَلْ يَسْتَوِي اَلَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ اَلَّذِينَ لاٰ يَعْلَمُونَ ) آرى علم آدمى را بحقايق امور راهنمائى ميكند و موجبات نيل بسعادت و رضايت خدا را فراهم مى آورد ازين رو رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بين دو نفر كه يكى عالم و ديگرى عابد بود فرمود فضل العالم على العابد كفضلى على ادنى رجل من امتى و نيز فرمود اهل بيت من خاندان علم هستند و همچنانكه اطفال از شير تغذيه ميكنند امت من از دانش و بينش اهل بيت من مى آشامند و هركس بيشتر از سرچشمۀ فضيلت و علم آنها بهره مند گردد درونش روشن تر گردد

و بايد دانست چنانچه شيخ جعفر نقدى هم ميفرمايد و البته همين قسم است كه علم و دانش زينب مانند دانش مثل ساير صنوف بشرى نيست كه از طريق اكتساب و تحصيل كرده باشد بلكه از منبع علوم غيبى نبوت و باب علم و دانش امامت سيراب گشته و سنخ معلومات ما نيست بلكه بوسيلۀ الهامات خفيه و افاضات نبويه و تعليمات علويه كه معلمين مادى جهان را بدان راهى نيست اخذ علم و دانش نموده است و با نيروى ربّانى بوده است كه توانسته از منبع علوم غيبى سرچشمه بگيرد و از تهذيب نفس جد و پدر و دو برادر والاگهر خود علم و تربيت فراگيرد مثل عليا مخدره زينب و علم مثل كاه و كهرباست آنمخدره بقوۀ مقناطيسيه ذرات قدس نبوى و علوى و حسنى و حسينى كشته و با اقتضاء ظرفيت بفوز و فلاح شايانى رسيده آرى چون بخل در مبدا فيض نيست و هماره افاضات نور علم و دانش پرتوافكن بوده او بقدر استعداد تام خود استفاضه

ص: 56

نموده و مستفيد گشته و پهلو به پهلوى مقام و مرتبۀ سامى ذو حظ عليم و رتبۀ خاصۀ امامت و ولايت قدم ميزد و بوسيلۀ رياضيات حقۀ شرعيه و عبادات جامعه شرايط حقيقة و مواظبت بر ذكر خداوند عالم موفق بمقامات كشف و شهود گشته در حديث وارد است (من اخلص للّه تعالى عمله اربعين صباحا انفجرت ينابيع الحكمة في قلبه و من قلبه على لسانة) .

و در حديث ديگر مى فرمايد آنكس كه زاهد در دنيا باشد خداوند متعال او را فقيه در دين ميكند و اثبت اللّه الحكمة في قلبه و انطق بها لسانه و در حديث ديگر است كه ميفرمايد.

(ليس العلم فى السماء فينزل عليكم و لا فى تخوم الارض فيخرج لكم تخلقوا باخلاق الروحانيين يظهر لكم) و شكى نيست كه حضرت عليا مخدره زينب عليها السلام تمام مدت عمر براى رضاى خدا خالصا لوجه اللّه قيام مينمود و قدم ميزد چگونه منابع علوم در قلبش ظاهر نشود و چگونه از قلبش بزبانش جارى نشود باضافه كسيرا كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم معلم او بوده و مانند علي عليه السّلام مربى او و فاطمۀ زهرا عليها السلام از پستان عصمت و طهارت شير داده البته او داراى قدرت بيان و فصاحت و بلاغت و علم و عمل ميشود پس جاى استبعاد نيست آنچه را كه فاضل دربندى نقل كرده است كه عليا مخدره زينب علم منايا و بلايا از پدر بزرگوارش فراگرفته و مانند جمعى از اصحاب مثل سلمان و ابى ذر و بعضى از تابعين مثل رشيد هجرى و ميثم تمار حضرت زينب داراى اسرار بوده و خطبۀ او در مجلس يزيد شاهد است

و دربندى گويد حضرت زينب افضل از آسيه و مريم بنت عمران است و كلام حضرت سجاد كه فرمود يا عمة انت بحمد اللّه عالمة غير معلمة و فهمة غير مفهمة بهترين دليل اين مدعى است و همچنين حالات او

ص: 57

مجلس تدريس و تعليم حضرت زينب

در خصائص زينبيه جزائرى ص ٢٧ مينويسد كه در ايّاميكه امير المؤمنين عليه السّلام در كوفه تشريف داشت آنمكرمه را مجلسى بوده در منزل خود براى زنها تفسير قرآن بيان مى فرمود يكى از روزها تفسير كهيعص را ميفرمود در اين بين امير المؤمنين عليه السّلام وارد شده و فرمود اى نور ديده شنيدم تفسير كهيعص را مينمائى عرض كرد بلى يا ابتاه فدايت شوم فرمود اى نور ديده أن رمزيست در مصيبت واردۀ بر شما عترت پيغمبر پس مصائب و نوائبى را كه بر آنها وارد ميشد براى آنمخدره بيان فرمود پس فرياد ناله و گريۀ آن مظلومه بلند شد (الخ)

و در بحر المصائب شيخ محمد جعفر بن سلطان احمد بن شيخ على بن شيخ حسن تبريزى المطبوع سنه ١٢٩5 مى نويسد كه پس از يكسال از ورود امير المؤمنين عليه السّلام بكوفه زنهاى محترمۀ آن شهر بتوسط مردان خود بآن حضرت پيام فرستادند گه آنچه شنيده و فهميده ايم جناب زينب خاتون محدثة و عالمة تالى بتول و جگر گوشۀ رسول و مانند مادرش ستوده سير و از جمله جهانيان برتر است اگر اجازت فرمائى بامداد كه يكى از اعياد مخصوصه است در خدمتش مستفيض شويم امير المؤمنين عليه السلام اجازت داد چون حضرت زينب مطلب ايشان را بدانست با خازن پدرش فرمود تا رشتۀ مرواريد پربها حاضر ساخت چون امير المؤمنين عليه السلام به حجره آنمخدره در آمد و از خازن بيت المال به پرسيد خازن نوشتۀ مختومه حضرت زينب را كه در امانت خواستن آن مرواريد فرستاده بود بنمود آنحضرت قبول فرمود پس زن هاى محترمۀ كوفه بمجلس آنمخدره بيامدند و با كمال خضوع و خشوع بزيارتش نائل شدند و مقاصد و مطالب خويش را بعرض رسانيدند و باستفاضت و استفادت مفاخرت يافته اند.

ص: 58

نائل شدن عليا مخدره مقام وصايت و نيابت خاصه را

در بحار الانوار و اكمال الدين صدوق از على بن الحسين بن على بن شادويه المؤدب مرويست كه احمد بن ابراهيم گفت بر حكيمه دختر محمد بن على الرضا عليه السّلام وارد شدم در سال دويست و شصت دو از پس پرده آن مخدره با من تكلم ميكرد و در ضمن آن حديث است كه احمد بن ابراهيم گفت من گفتم آيا اقتدا بكسى بايد كرد كه با زنى وصيت نهاده است (فقالت اقتداء بالحسين عليه السّلام فالحسين اوصى الى اخته بنت على عليه السّلام فى الظاهر فكان ما يخرج عن علي بن الحسين عليهما السلام من علم ينسب الى زينب سترا على على بن الحسين) .

حكيمه خاتون دختر حضرت جواد عليه السّلام فرمود در اين امر با امام حسين عليه السّلام اقتدا شده است چه حضرت حسين عليه السّلام وصيت خويش را در ظاهر با خواهرش زينب نهاد و در احكام و علوم هرچه براى ايشان ظاهر ميگشت بعليا مخدره حضرت زينب منسوب بود زيرا كه بسبب تقيه نميخواستند بعلى بن الحسين عليه السّلام نسبت دهند تا اسباب بدانديشى مخالفان شود)

و از اين خبر معلوم ميشود كه آنمخدره داراى منزلت و مقام نيابت امامت بوده و بديهى و معين است كه علو اين مقام بچه اندازه است بلكه جز امام اين رتبت نخواهد داشت اين شئونات جليله و مقامات جميله نزديك بمرتبه امامت و ولايت است يكى از مقامات آنمخدره اين است كه سه مرتبه امام زين العابدين را از قتل نگاه دارى نمود بتفصيلى كه بعد از اين بيايد كه از اين حالات معلوم ميشود كه دختر امير المؤمنين عليه السلام داراى چگونه عنصريست كه با عنصر امامت مقابل است كه خداوند متعال چنين امانتى را براى چنان روز ذخيره نموده و از آن جائيكه حضرت زينب باخبار ما يكون دانا بود و مى دانست كه بنى اميه هرچه سعى كنند كه آثار اهل بيت را نابود كنند هرگز نتوانند فلذا بلايا را با يك عالم شهامت استقبال ميكرد و در تمام آن موارد خطرناك هيچ گاه نشد كه اظهار خضوع و خشوع و فروتنى نمايد و چنان مناعت طبع همى بخرج مى داد و همه جا هيبت و رياست منزلت خود را آشكار

ص: 59

ميفرمود كه درخور هيچ سلطان مقتدرى نبود چنانچه در بيان خطب و كلمات او خواهى شنيد و اين شئونات مخصوص بمقام نبوت و امامت است و آن مخدره اگر داراى اصل مرتبۀ امامت و ولايت نبوده لكن مقاميرا دريافته كه ما بين آن و اين ديگر واسطه نخواهد بود كه اگر از آن مقام تجاوز شود بعرتبۀ ولايت و امامت نازل گردد لها جلال ليس فوق جلالها الا جلالة امها (ع)

تزويج حضرت زينب (ع) بعبد اللّه بن جعفر (ع)

ترجمه و فضائل عبد اللّه بن جعفر بعد از اين مذكور خواهد شد چون عليا مخدره بحد بلوغ رسيد و دورۀ طفوليت او سپرى شد بزرگان قبائل گردن كشيدند و خطبه ها خواندند و نظمها سرودند از آنميانه اشعث بن قيس كندى قدم پيش گذاشت و اين تخم آرزو را در مزرعه دل كاشت

چنانچه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه جلد اول ص ٣6٢ گفته (ان الاشعث بن القيس الكندى خطب الى على ابنته فزبره و قال يابن الحائك اغرك ابن ابى قحافه) و اين اشعث بن قيس را فقير ترجمه او را در جلد چهارم الكلمة التامه ايراد كرده ام كه در سنۀ دهم از هجرت با جمعى از قبيله خود ايمان آورد بعد از رسولخدا مرتد شد و ابو بكر بر او ظفر يافته او را دست گير كردند و ابو بكر خواهر كورى داشت او را بشرط زنى باو داد از او اسماء كه قاتل امام حسن عليه السلام بود و محمد بن اشعث كه از جند عمر سعد در زمين كربلا بود بوجود آمد از اين جاست كه حضرت امير عليه السّلام او را نهيب داد و فرمود اى پسر بافنده مغرور كرد ترا پسر ابو قحافه كه خواهر خود را بتو داد اين مرتبه اگر نام دختر من در ميان نامحرمان به برى جواب تو جز شمشير نباشد و از كسانيكه آمد رفت بخانه حضرت ميفرمود عبد اللّه بن جعفر بود ولى حيا مانع بود كه اظهار مطلب خود بنمايد بالاخره يكنفر از طرف عبد اللّه بن جعفر خدمت امير المومنين عليه السّلام آمده عرضكرد يا امير المؤمنين شما مى دانيد كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم باولاد

ص: 60

جعفر تا چند علاقه داشته و روزى نظر بآنها فرمود و قال صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نباتنا لبنينا و بنونا لبناتنا همانا دختران ما از آن پسران ما هستند و پسران ما بدختران ما اختصاص دارند بنابراين مناسب است كه عليا مخدره زينب را بعبد اللّه بن جعفر تزويج بفرمائيد و صداق او را مانند صداق مادرش فاطمه (ع) چهارصد و هشتاد درهم معين فرمائيد امير المؤمنين عليه السلام قبول فرمودند و آن بانوى عظمى را باو تزويج نمودند و روزى چند از آن پس عبد اللّه در خانۀ خود گشود و در وليمه مردمرا اطعام نمود و بر فقراء و مساكين انفاق بسيار كرد چون بسبب دعاى حضرت صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كه در ترجمه عبد اللّه بيايد بسيار متمول شده بود و داستان جود و سخاى او ضرب المثل بود بالاخره چون حضرت امير المومنين عليا مخدره را بخانه بحر الجود عبد اللّه جعفر فرستاد همه روزه از براى ديدار آنمكرمه بخانه عبد اللّه ميآمد و با جناب زينب و عبد اللّه ملاطفت بسيار مينمود و همان نحو كه با فرزندان خود حسن و حسين عليهما السلام سلوك مينمود با عبد اللّه بن جعفر همان قسم سلوك ميكرد و هرگاه عليا مخدره زينب براى زيارت جدش رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ارادۀ مسجد مينمود امام حسن از يك طرف و امام حسين از يكطرف آنمخدره ميرفتند و امير المؤمنين كسيرا ميفرستاد كه چراغهاى مسجد را خاموش كنند مبادا نامحرمى بسوى آنها نظر كند و هنگاميكه حضرت امير المؤمنين عليه السلام بجانب عراق توجه نمودند عبد اللّه جعفر را با آن مكرمة با خود حركت دادند و در كوفه در خبر شهادت آنحضرت مذكور است كه يكشب در خانۀ امام حسن و شب ديگر در خانۀ امام حسين و يكشب در خانۀ ام كلثوم زينب بسر ميبرد كه شب نوزدهم ماه مبارك رمضان را در خانۀ آن مخدره بوده و مراد بام كلثوم عليا مخدره زينب است و در مدت امامت آن مخدره در كوفه چنانچه بآن اشاره شد معظمات و محترمات زنان شيعه شرفياب حضور آن بضعه مرتضوى ميشدند و از انفاس قدسيه اش بهره ها مى بردند و بفيوضات كامل نائل ميشدند

ص: 61

عبادت عليا مخدره حضرت زينب (ع)

علامه شهير نقدى در كتاب زينب كبرى گويد عبادت از عبوديت و بندگى است و نهايت خضوع و خشوع و تذلل است و بديهى است جز خداى تعالى كسى و چيزى قابل ستايش و بندگى و درخور خضوع و خشوع نيست تنها خالق متعال و خداوند كريم بخشنده مهربان است كه ولى نعمت همۀ موجودات و جانبخش همۀ هستى است و تمامى موجودات عالم در مقام عبوديت و ستايش در مقام خويش هستند و همواره بتحليل و تقديس و تسبيح ذات واجب الوجود بى شبيه و نظير ميباشند و هريك درخور استطاعت فهم و بينش خود خالق متعالرا مى ستايند و هراندازه معرفت و شناسائى بيشتر باشد خضوع و خشوع و تذلل بآستان قدس الهى بيشتر ميشود

روى همين اصل بود پيغمبر اسلام صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شبها را تماما قيام داشت و آنقدر در پيشگاه الهى ايستاد كه قدم هاى او ورم كرد و رنگش زرد شد آنگاه آيه طه مٰا أَنْزَلْنٰا عَلَيْكَ اَلْقُرْآنَ لِتَشْقىٰ نازل شد

امير المؤمنين عليه السّلام در هرشب و روز هزار ركعت نماز مى خواند حتى در جنگها تا ممكن بود از خواندن نماز خوددارى نميكرد و همچنين حضرت زهراء (ع) شبها را نماز ميخواند تا نزديك طلوع آفتاب و دعا بمؤمنين و مؤمنات ميكرد ذريۀ او هم اين ميراثرا داشته اند.

عبادت حضرت مجتبى و حضرت سيد الشهداء خصوصا نمازهاى روز عاشوراء يك حقيقت ثابتى را نشان ميدهد كه عقول بشرى از درك آن عاجز است.

اما عليا مخدره زينب (ع) در خضوع و خشوع و عبادت و بندگى وارث مادر و پدر بود اكثر شبها را بتهجد صبح ميكرد و دائما قرآن تلاوت ميفرمود و بگفته بعضى از مورخين كه مينويسند تهجد و شب بيدارى زينب عليها سلام در تمام عمرش ترك نشد حتى شب ١١ محرم با آنهمه فرسودگى و خستگى و ديدن آن مصيبت هاى دلخراش

ص: 62

و حضرت سجاد روايت ميفرمايد كه در آن شب ديدم عمه ام در جامۀ نماز نشسته و مشغول عبادتست.

و بيرجندى در كبريت احمر ميفرمايد كه از برخى مقاتل معتبره نقل شده است از حضرت سجاد عليه السّلام كه عمه ام زينب با اين همه مصيبت و محن واردۀ بر او أز كربلا تا شام هيچگاه نوافل را ترك نكرد.

و نيز او روايت ميكند چون حضرت حسين براى وداع زينب آمد فرمود (يا اختاه لا تنسنى فى نافلة الليل مرا در نماز شب فراموش مكن.

و نقل از مشير الاحزان علامۀ شيخ شريف جواهرى شده كه مينويسد نقلا از فاطمة دختر حضرت حسين عليه السّلام كه فرموده و اما عمتى زينب فانها لهم تزل قائمة فى تلك الليلة اى عاشرة من المحرم فى محرابها تستغيث الى ربها و ما هدات لنا عين و لا سكنت لنا زفرة.

و نيز گفته بعضى از متتبعين اخبار از حضرت سجاد روايت ميكنند كه فرمود (ان عمتى زينب كانت تؤدى صلواتها من قيام الفرائض و النوافل عند مسيرنا من الكوفة الى الشام و فى بعض المنازل كانت تصلى من جلوس لشدة الجوع و الضعف منذ ثلاث ليال لانها كانت تقسم ما يصيبها من الطعام على الاطفال لان القوم كانوا يدفعون لكل واحد منا رغيفا واحدا من الخبز فى اليوم و الليلة) .

و در بحر المصائب از امام زين العابدين عليه السّلام روايت مذكوره را چنين نقل كرده كه آنحضرت فرمود عمه ام زينب با آن كثرت رنج و تعب از كربلا تا بشام بنافلۀ شب قيام و اقدام داشت و با آن حال گرفتارى و پرستارى عيال و تحمل زارى اطفال و تفقد احوال جمعى پريشان روزگار از مراسم عبادت غفلت نداشت

اما در يكى از منازل نگران شدم نشسته بنماز نافله اشتغال دارد من سبب اين ضعف را پرسيدم گفت سه شب است كه حصه طعام خود را باطفال خوردسال ميدهم و امشب از نهايت گرسنگى قدرت بپاى ايستادن ندارم چه آن مردم نكوهيده خصال بسيار بر اهل بيت سخت ميگرفتند)

ص: 63

اقول عبادت نه تنها نماز شب و سائر نوافل مى باشد بلكه تمام حركات و سكنات آن مخدره همه عبادت پرقيمت بود اصل عليا مخدره زينب احياى مراسم خداپرستى و عبادت و بندگى نموده و اگر حركت عليا مخدره زينب از كربلا بكوفه و از كوفه بشام وقوع پيدا نكرده بود دين و عبادت مندرس و محو شده بود.

زهد عليا مخدره زينب (ع)

اما زهد در معانى الاخبار صدوق ميفرمايد زاهد كسيرا ميگويند كه آنچه را كه خدا دوست دارد دوست داشته باشد و آنچه مورد بغض اوست دورى گزيند و از حلال بيش از حد كفاف نخواهد و بسوى حرام ميل نكند) .

و در مجمع البحرين در لغت زهد بعد از نقل روايت مذكوره ميفرمايد (و فى الحديث اعلى درجات الزهد ادنى درجات الورع و اعلى درجات الورع ادنى درجات اليقين و اعلى درجات اليقين ادني درجات الرضى) .

و عليا مخدره زينب اعلى درجات رضا و تسليم را داشت زنيكه شوهرش بحر الجود عبد اللّه جعفر بود كه خانۀ او بعد از منزل خلفا و ملوك در درجۀ اول عظمت بود و ارباب حوائج هماره در آن بيت الشرف تجمع داشته اند و براى خدمت كمر بسته حاضر و آماده فرمان بردار بودند و آنمخدومه با اين حال از براى رضاى خدا از همه صرف نظر كرد و از تجمل و زينت كه در آسمان با فطرت زنان آميخته روى بپوشيد و از مال و جاه و جلال دنيوى بكلى صرفنظر نمود.

حتى از شوهر با رضاى او و اولاد و خدم و حشم چشم پوشيد تا با كمك برادرش حسين دين خدا را نصرت كرد و نفس خود را ذليل نمود براى رضاى خدا تا بمقامات عاليه نائل گرديد.

ص: 64

جود و سخاى آنمخدره

اما جود و سخاى حضرت زينب گفتنى نيست كسيكه در خانۀ اجواد و اسخيا پرورش يافته و در خانۀ بحر الجود عبد اللّه جعفر زندگانى كرده و از وطن و خانه و شوهر و اموال چشم بپوشد بعلاوه از دو قرة العين خود صرف نظر كند و آنها را بخدمت برادر بياورد تا قربانى راه حق بشوند و در راه شام و كوفه نان خود را باطفال بدهد و خود گرسنه بسر برد چگونه جود او را در حيز تحرير يا تقرير توان درآورد فعلا در خاطر ندارم نميدانم كجا ديدم كه ميهمانى براى امير المومنين عليه السّلام رسيد آن حضرت بخانه آمد فرمود اى فاطمه آيا طعامى براى ميهمان بدست ميشود در نزد شما عرض كرد فقط يك قرصه نانى است كه آنرا براى دخترم زينب ذخيره كرده ام حضرت زينب بيدار بود عرض كرد ايمادر نان مرا براى ميهمان ببريد من صبر ميكنم طفليكه در آنوقت كه چهار يا پنج سال بيشتر نداشته اين جود و كرم او باشد ديگر چگونه كسى ميتواند بعظمت أن بانوى عظمى پى ببرد زنيكه هستى خود را در راه خدا بذل بنمايد و فرزندان از جان عزيزتر خود را در راه خداوند متعال انفاق بنمايد و از آنها بگذرد نهايت دغايت جود است البته

سئوال آنمخدره حديث ام ايمن را
اشارة

قالت زينب سلام اللّه عليها فلما ضرب ابن ملجم لعنه اللّه ابى صلوات اللّه عليه و رايت اثر الموت منه قلت يا ابتاه حدثتنى ام ايمن بكذا و كذا و قد احببت ان اسمعه منك فقال يا بنيه الحديث كما حدثتك ام ايمن و كانى بك و نبيات اهلك لسبايا بهذا البلد اذلاء خاشعين تخافون ان يتخطفكم الناس فصبرا صبرا فو الذى فلق الحبة و بريء النسمة ما للّه على ظهر الارض ولى غيركم و غير محبيكم و شيعتكم و لقد قال لنا رسول اللّه حين اخبرنا بهذا الخبر ان ابليس يطير فى ذلك اليوم فرحا فيجول الارض كلها في

ص: 65

شياطينه و عفاريته فيقول يا معشر الشياطين قد ادركنا من درية آدم الطلبة و بلغنا فى هلاكهم الغاية و اورثناهم النار الا من اعتصم بهذه العصابة فاجعلوا شغلكم بتشكيك الناس فيهم و حملهم على عداوتهم و اغرائهم بهم و اوليائهم حتى تستحكم ضلالة الخلق و كفرهم و لا ينجوا منهم ناج و لقد صدق عليهم ابليس و هو كذوب و علم انه لا ينفع مع عدا و تكم عمل صالح و لا يضر مع محبكم و موالاتكم ذنب الا الكبائر

حاصل ترجمه اين است كه عليا مخدره فرمود چون ابن ملجم ملعون ضربت بر سر پدر بزرگوارم زد و من آثار مرگ را در او مشاهده كردم پيش رفتم عرض كردم اى پدر بزرگوارم ام ايمن حديثى از براى من نقل كرده است دوست داشتم آن را از دو لب مبارك شما بشنوم فرمود نور ديدگان من حديث همان است كه ام ايمن براى تو شرح داده است

گويا نگرانم كه تو با جمعى از دختران نورس و زنان بيكس از اهل بيت عصمت در اين شهر اسير و دستگير دشمنان باشيد در حال ذلت و خارى و خوف و وحشت و دشمنان شما همانند گرگان آدمخوار شما را احاطه كرده باشند اى نور ديدۀ من زينب بر شما باد بصبر و شكيبائى بحق آن خدائيكه دانه را شكافته و خلايق را از كتم عدم بعرصه وجود آورده كه در آنوقت در تمامت روى زمين دوستان خدا فقط شما و شيعيان و دوستان شما هستند و براى خداوند متعال ولى و دوستى بغير شما و شيعيان شما نخواهد بود و زمانيكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ما را باين حديث خبر داد فرمود

در آنروز ابليس لعين با شياطين خود از شدت فرح و سرور در تمامت روى زمين پرواز كند و بمرده شياطين خود خطاب كند و بگويد اى جماعت شياطين دلخوش داريد كه انتقام خود را از ذريه آدم كشيديم و نهايت هلاكت را براى آنها فراهم كرديم و جهنم را بآنها ميراث داديم مگر جماعتيكه متمسك باين خانواده بشوند و پيروى از آل محمّد بنمايند بر شما باد كه سعى و كوشش بنمائيد و مردم را بسبب شكوك و شبهات از اين خانواده منحرف و منقطع بنمائيد و كارى بكنيد كه باين خانواده و دوستان آنها دشمنى بنمايند تا كفر و ضلالت و گمراهى آنها محكم بشود و يك نفر

ص: 66

رستگار نگردد.

اى نور ديده هرآينه بتحقيق ابليس در اين سخن راست گفت با اينكه كار او دروغ گفتن است بجهت آنكه ميداند هيچ عمل صالحى فايده ندارد با داشتن عداوت شما را و ضرر نميرساند با دوستى شما گناهان مگر گناهان كبيره يعنى شيعيان شما بواسطه دوستى بشما اگر گناهى بنمايند موفق بتوبه و انابه ميشوند و گناهان خود را تدارك مينمايند.

متن حديث ام ايمن

شيخ اجل ابو القاسم جعفر بن محمد بن قولويه طاب ثراه در كامل الزياره باسناد خود با ذكر روات حديث از قدامة بن زائدة از حضرت على بن الحسين عليه السّلام از عليا مخدره زينب حديث كند كه فرمود

حدثتنى ام ايمن ان رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم زار منزل فاطمة (ع) في يوم من الايام فعملت له حريرة و اتاه اليه بطبق فيه تمر ثم قالت ام ايمن فاتيتهم بقدح فيه لبن و زبد فاكل رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و على و فاطمة و الحسن و الحسين عليهم السلام و شرب رسول اللّه و شربوا من ذلك اللبن ثم اكل صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و اكلوا من ذلك التمر و الزبد ثم غسل رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يده و على يصب الماء عليها فلما فرغ من غسل يده مسح وجهه ثم نظر الى على و فاطمة و الحسن و الحسين عليهما السلام نظرا عرفنا منه السرور فى وجه فرمق بطرفه نحو السماء مليّا ثم وجه نحو القبله و بسط يديه يدعو ثم خر ساجدا و هو ينشج فاطال نشيجه و علانحيبه و جرت دموعه ثم رفع راسه و اطرق الى الارض و دموعه تقطر كانها صبوب المطر فحزنت فاطمة و على و الحسن و الحسين و حزنت معهم لما راينا من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم وهبنا ان نسئله حتى اذا طال ذلك قال له على عليه السّلام ما يبكيك يا رسول اللّه لا ابكى اللّه عينيك فقد اقرحت قلوبنا لما نري من حالك فقال يا اخى انى سررت بكم سرورا ما سررت مثله قط و انى لا نظر اليكم و احمد اللّه على نعمته على فيكم اذ هبط الى جبرئيل فقال يا محمد ان اللّه تعالى اطلع على ما فى نفسك و عرف سرورك باخيك و

ص: 67

انبتك و سبطيك فاكمل بك النعمة و هنّاك العطية بان جعلهم و ذريتهم و شيعتهم معك في الجنة لا يفرق بنيك و بينهم يحيون كما تحى و يعطون كما تعطى ترضى و فوق الرضى على بلوى كثيرة تنالهم فى الدنيا و مكاره تصيبهم بايدي اناس ينتحلون ملتك و يزعمون انهم من امتك و هم براء من اللّه و منك خبطا خبطا و قتلا قتلا شتى مصارعهم نائية قبورهم خيرة من اللّه لهم فاحمد اللّه عز و جل على خيرته و ارض بقضائه فحمدت اللّه و رضينا بقضائه بما اختاره لكم ثم قال جبرائيل يا محمد ان اخاك مضطهد بعدك مغلوب متعوب من اعدائك ثم مقتول بعدك يقتله شر الخلق و الخليقة و اشقى البريّه نظير عاقر الناقه ببلد تكون هجرته اليه و هو مغرس شيعته و شيعته ولده و على كل حال يكثر بلواهم و يعظم مصابهم و ان سبطيك هذا و اومأ الى الحسين مقتول فى عصابة من ذريتك و اهل بيتك و اخيار من امتك بضغة الفرات بارض تدعى كربلا و من اجلها يكثر الكرب و البلوي على اعدائك و اعداء ذريتك فى اليوم الذي لا ينقضى كربه و و لا تفني حسرته و هي اطهر بقاع الارض و اعظمها حرمة و انها لمن بطحأ الجنة فاذا كان ذلك اليوم الذى يقتل فيه سبطك و اهله و احاطت بهم كتائب اهل الكفر و اللعنة تزعزعت الارض من اقطارها و مادّت الجبال و كثرت اضطرابها و اصطفقت البحار بامواجها و ماجت السماوات باهلها غضبا لك يا محمد و لذرتيك و استعظاما لما ينتهك من حرمتك و لسر ما يكافى به ذريتك و عترتك و لا يبقى شىء من ذلك الا يستأذن اللّه عز و جل فى نصرته اهلك المستضعفين المظلومين الذين هم حجج اللّه على خلقه بعدك فيوحى اللّه الى السماوات و الارض و الجبال و البحار و من فيهن انى انا اللّه الملك القادر الذي لا يفوته هارب و لا يعجزه ممتنع و انا اقدر فيه على الاخذ و الانتقام و عزتى و جلالى لاعذبن من وتر رسولى وصفى و انتهك حرمته و قتل عترته و استحل حرمة فاذا برزت تلك العصابة الى مضاجعها تولى اللّه عز و جل قبض ارواحهم بيده و هبط الى الارض ملائكة من السماء السابعة معهم آينته من الياقوت و الزمرد مملوة من ماء الحيوة و حلل الجنة و طيب من طيب الجنة فغسلوا جثثهم بذلك الماء و البسوها الحلل و حنطوها بذلك الطيب و صلى الملائكة صفا صفا ثم يبعث اللّه قوما من امتك لا يعرفهم الكفار و لم يشركوا فى تلك الدماء بقول

ص: 68

و لا فعل و لا نية فيوارون اجسامهم و يقيمون رسما لقبر سيد الشهداء بتلك البطحأ يكون علما لاهل الحق و سببا للمؤمنين الى الفوذ و تحفه ملائكته من كل سماء مأته الف ملك فى كل يوم و ليلة و يصلون عليه و يسبحون اللّه عنده و يستغفرون اللّه لزواره و يكتبون اسماء من ياتيه زائرا من امتك متقربا الى اللّه و اليك بذلك و اسماء آبائهم و عشائرهم و بلدانهم و يوسمون بميسم نور عرش اللّه هذا زائر قبر سيد الشهداء و ابن خير الانبياء فاذا كان يوم القيمة سطع فى وجوههم من اثر ذلك الميسم نور تغشى فيه الابصار يدل عليهم و يعرفون به كانى بك يا محمد بينى و بين ميكائيل و على بن ابيطالب امامنا و معنا من الملائكة ما لا يحصى عدده و نحن نلتقط من ذلك الميسم في وجهه من بين الخلائق حتي ينجيهم اللّه من هول ذلك اليوم و شدائده و ذلك حكم اللّه و عطائه لمن زار قبرك يا محمد و قبر اخيك او قبر سبطيك لا يريد به غير اللّه عز و جل و سيجتهد اناس حقت عليهم من اللّه اللعنة و السخط ان يعفو رسم ذلك القبر و يمحو اثره فلا يجعل اللّه تبارك و تعالى لهم الى ذلك سبيل ثم قال رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و سلم هذا ابكانى و احزننى)

حاصل ترجمه اين حديث شريف اين است كه عليا مخدره فرمود ام ايمن مرا حديث كرد كه روزى پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بمنزل فاطمه تشريف آورد حضرت زهرا عليها سلام براى پدر حريره اى ترتيب داد و حضرت امير المؤمنين عليه السلام طبقى از خرما خدمتش نهاد و من قدحى از شير و سرشير حاضر كردم رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و على مرتضى و فاطمه زهرا و امام حسن و امام حسين از آن تناول نمودند و از آن خرما بخوردند و از آن شير بياشاميدند.

آنگاه على آب بدست رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بريخت چون پيغمبر از شستن دست فراغت يافت هردو دست بصورت كشيد و شادمان گرديد و از نظر كردن بصورت اولاد خود مسرور شد پس از آن روى بآسمان كرده نگران گشت و از آن پس روى بقبله نمود و هردو دست بر دعا برداشت و سپس سر بسجده برد و اشك از ديدگانش چون باران جارى بود اهل بيت و من از اين حال ملول گشتيم و از هيبت و هشمتش

ص: 69

نيروى پرسيدن نداشتيم چون مدتى بطول انجاميد حضرت على عليه السّلام و فاطمة (ع) عرض كردند اين گريستن از چيست فرمود اى برادر من از حضور شما و انجمن شما شادمان گشتم و آنگونه خرم شدم كه هرگز چنان خورسند و مسرور نگشته بودم در اين حال كه شما را مينگريستم و شكر خدا را مى نمودم جبرئيل فرود آمد و گفت خداوند بر سرور تو مطلع گرديد و نعمت را بر تو تمام گردانيد و اين عطيت گراميرا بر تو گوارا فرمود و مقرر ساخت كه ايشان و ذريۀ ايشان و دوستان و شيعيان ايشان با تو در جنان جاويدان بمانند و در ميان تو و ايشان جدائى نيفكنند و همان تحيت يابند كه تو يابى و همان عطيت بينند كه تو بينى آن چند كه خورسند گردى ليكن بليات و مصائب كثيرة ايشانرا فراگيرد و در دنيا بناملايماتى چند گرفتار شوند و مردمى كه دعوى دين تو كنند و خود را مسلمان شمارند بآنها اذيتها بنمايند و آزارها برسانند و گمان كنند در شمار امت تو باشند با آنكه خدا و تو از آنها بيزار باشيد و ايشان اهل بيت ترا هريك را در مكانى بضرب شديد و قتل فجيع درآورند و مقابر و مصارع ايشان از هم دور باشد و خداى اين مصيبت را از بهر ايشان اختيار فرمود تا موجب ارتفاع درجات ايشان گردد.

پس خداى تعالى آنچه را براى ايشان خواسته راضى و تسليم و شاكر باش و تن بقضاى الهى بده.

پس خدا را شكر كردم و در آنچه براى شما خواسته خوشنود شدم آنگاه جبرئيل گفت يا محمد برادرت علي بعد از تو بسبب تقويت دين و نگاهبانى آئين تو بدست اشقياى امت تو مقهور و مغلوب و مقتول خواهد گرديد و او بدست زبون ترين و شقى ترين مرمان كه نظير پى كننده ناقه صالح است در آن شهر كه دار هجرت اوست (يعنى كوفه) شهيد خواهد شد و آن شهر مجمع شيعيان او و شيعيان فرزندان اوست و مصيبت او عظيم خواهد بود اما اين سبط تو حسين عليه السّلام با جماعتى از فرزندان و اهل بيت و نيكان از امت تو در كنار نهر فرات در زمين كربلا شهيد ميشود و بسبب كشتن او در كربلا خداوند متعال حزن و اندوه اعداى تو و اعداى ذريۀ ترا در روزيكه نه اندوهش را پايانى و نه حسرتش را انجامى است بسيار گرداند و آنها را بعذاب عظيم گرفتار كند

ص: 70

همانا زمين كربلا پاكترين بقاع روى زمين و در احترام محترمترين زمينهاى دنيا است و او از قطعات بهشت است و چون فرزندزادۀ تو شهيد شود و سپاه كفر و ملعنت آنها را احاطه كنند زمين بلرزه درآيد و كوه ها فراوان مضطرب شود و درياها طوفانى گردد و دچار موجهاى شديد بشود و اهل آسمانها مضطرب گردد و پريشان حال شوند و اين بسبب خشم و غضبى است كه خداوند بدشمنان تو مينمايد در آنوقت همۀ موجودات طلب رخصت بنمايند از خداوند متعال كه بيايند و حسين را نصرت بنمايند در آنوقت حق تعالى وحى بنمايد بآسمانها و زمين ها و كوه ها و درياها و هر چه در آنها هست كه منم پادشاه قادر قاهر بدانيد كه هيچ گريزنده از حيطۀ اقتدار من بيرون نيست و من عاجز نيستم و هروقت بخواهم انتقام مظلوم از ظالم ميكشم بعزت و جلال خود سوگند كه عذاب مى كنم آن كسانيرا كه فرزندزادۀ پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مرا كشته اند و آنكس را كه هيچ خونى با خونش برابر نمى شود و پردۀ حرمت و حشمت او را چاك زدند و عترت او را مقتول نمودند و پيمانش را شكستند و بر اهل بيتش ستم راندند چنان آنها را عذاب كنم كه هيچكس از جهانيانرا بدينگونه عذاب نكرده باشم در اين موقع تمامى اهالى آسمان و زمين بآواز بلند بر كشندگان عترت تو لعنت نمايند و چون موقع شهادت آنها رسد در مضاجع خويش فرود آيند و شاهد باشند كه خداوند تعالى با دست قدرت از روى لطف و مرحمت جان ايشان قبض فرمايند و از هفتمين آسمان فرشتگان با ظرفهاى از ياقوت و زمرد مملو از آب حيات با طيب و حلل بهشتى فرود آيند و آن ابدان مطهره را غسل و كفن و حنوط نمايند و فرشتگان بر ايشان نماز گذارند

آنگاه خداوند متعال مردميرا كه كفار ايشانرا نشناسد و در خونهائيكه ريخته شده نه بگفتار و نه بكردار و نه در انديشۀ خاطر شريك نبوده اند آن مردمرا برانگيزاند تا آن ابدان محترمرا دفن نمايند و علامت و رسمى براى قبر سيد الشهداء در زمين كربلا نصب كنند كه براى اهل حق نشان و علامتى باشد و براى مؤمنان وسيلۀ فوز و رستگارى گردد و بهر روز و شب صد هزار فرشته از آسمان فرود آيد و آنمكان

ص: 71

مقدس را احاطه نموده زيارت كنند و تسبيح خدا گذارند و براى زائرين مرقد منور او طلب آمرزش كنند و اسامى آنانكه براى خداى و خوشنودى تو آنمكان مقدس را زيارت بنمايند بنويسند با اسامى پدران و عشيره ايشان و شهرهاى آنان و از نور عرش خدا بر جبين ايشان نشان گذارند كه اين است شخص زيارت كننده قبر بهترين شهيدان و پسر بهترين پيغمبران و چون روز قيامت گردد كه ديده ها را خيره گرداند ايشانرا دليل گردد

جبرئيل عرض كرد يا رسول اللّه گويا من در حضرت تو نگران هستم كه در ميان من و ميكائيل باشى و على عليه السّلام در پيش روى ما باشد و آنقدر فرشته گان با ما خواهد بود كه شماره اشرا جز خداى تعالى نداند و خداوند بدين سبب آنها را از شدائد و هيبت روز قيامت نجات بخشد اين جمله عطايا و حكومتى است كه خداوند تعالى بپاداش دربارۀ زائرين قبر تو و برادرت علي عليه السّلام و قبر سبطين تو حسنين مرعي و مبذول ميفرمايد كه بدون ريا زيارت آن قبور نموده اند و جماعتى كه لعنت و سخط خدا بر ايشان واجب آمده كسانى هستند كه سعيها و كوششها مبذول ميدارند تا آثار قبر مطهر را نابود گردانند و علامت ضريح مقدس را براندازند تا كسى واقف نباشد آنها بر آرزوى خويش نائل نخواهند شد خداوند روز بروز آثار قبر حسين و عظمت آنقبر مطهر را با عظمت تر و بلندتر نمايد در اين موقع رسولخدا فرمود بسبب اين اخبار اين بود كه من گريان شدم.

حضرت زينب اين حديث را در قتلگاه بيان نمود.

و اين حديث مشتمل بر مطالب شريفه و دقايق لطيفه است و همه اخبار غيبيه كه عليا مكرمه زينب بهمه آنها عالم و دانا و بينا بود و اخبار باينكه هرچه ظلمۀ انام و سفلۀ طغام بخواهند آثار آن قبور را محو كنند نتوانند و آنمخدره خبر داد بظهور پيوست.

ص: 72

پاره اى از احاديث كه از آنمخدره رسيده است

يكى حديث مشار اليه كه معروف بحديث ام ايمن است حديث ديگر خطبه فدكيه است كه از مادرش صديقه كبرى (ع) روايت ميكند شيعه و سنى متفق اند در صحت صدور اين خطبه كه اين حقير اسانيد او را از احمد بن ابى طاهر در بلاغات النساء و ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه و ابو بكر جوهرى در كتاب سقيفه و غير ايشان مفصلا در جلد اول الكلمة التامه نقل كرده ام و همچنين در ج ١ همين كتاب با اسناد و شرح لغات و ترجمه

حديث سئوال آنمخدره از پدر بزرگوارش حديث ام ايمن كه سابقا مذكور شد و ديگر از اخبار مرويه از حضرت زينب (ع) بنابر نقل علامه شهير شيخ جعفر نقدى در زينب كبري نقلا از نور الدين محمد بن المرتضى كه باسناد خود از حضرت عليا مخدره زينب عليها سلام روايت ميكند كه فرموده آنگاه كه پدرم مريض شد بشمشير عبد- الرحمن بن ملجم مرادى برادران مرا مخاطب ساخته فرمود اى پسران من چون من از دنيا رفتم مرا غسل دهيد و با باقى ماندۀ كافور بهشتى كه از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و فاطمه زهراء زياد آمده است مرا حنوط كنيد و بر عمارى بگذاريد و توجه كنيد آنگاه كۀ قسمت جلو تخت بلند شد عقب آنرا بلند كنيد.

حضرت زينب ميفرمايد جنازۀ پدر مرا بهمان ترتيب بلند كرديم تا نزديك زمين نجف رسيديم مقدم عمارى نزول كرد برادران نيز تخت را بر زمين گذاشتند برادرم حضرت حسن كلنگى بر زمين زد كه قبر ساخته نمودار و در دو سطر بسريانى بر آن نوشته اند.

بسم اللّه الرّحمن الرحيم هذه قبر حفره نوح النبى عليه السّلام لعلي وصى محمّد قبل الطوفان بسبعمائة عام.

آنگاه كه پدر مرا دفن كرديم موقعى كه ميخواستند روى قبر را به پوشانند آخرين خشت لحد را برداشتند تا بار ديگر از جمال او بهره برگيرند قبر خالى بود معلوم

ص: 73

نشد پدرم در زمين رفت يا در آسمان سير كرد.

آنگاه شنيدم صدائى كه ما را تعزيت و تسليت ميداد و ميگفت احسن اللّه لكم العزا فى سيدكم حجة اللّه على خلقه.

و ديگر حديث جفنته و نزول مائد است كه نظائر آن در جلد اول در احوالات حضرت زهرا عليه السّلام سبق ذكر يافت

و عماد الدين محمد بن على الطوسى در كتاب ثاقب المناقب از حضرت زينب روايت ميكند كه روزى رسولخدا وارد بر حجرۀ فاطمه شد و از او طعام طلب كرد آنمخدره از خداى مائده خواست براى او آمد الحديث بطوله.

و ديگر حديث مشتمل بر حرمت صدقه بر اهل بيت عليهم السلام.

و ديگر حديث متضمن كيفيت ولادت حضرت حسين عليه السّلام كه خزاز رازى در كفاية الاثر ايراد كرده است.

و ديگر روايت عبد اللّه محض از پدرش حسن مثنى و از مادرش فاطمه بنت الحسين و او از عمه اش زينب كبري كه مادرم فاطمه زهرا سلام اللّه عليها در محراب ميايستاد بقيام و قعود و سجود تا آفتاب ميزد و همواره براى مؤمنين و مؤمنات دعا مى كرد و هيچگاه براى خود دعا نميكرد روزى حضرت حسين عرض كرد ايمادر چرا براى خود دعا نميكنى فرمود فرزندم الجار ثم الدار

و ديگر احاديث و اخبارى است كه بتفاريق در مجارى امور او بيان خواهد شد.

مجارى احوال حضرت زينب در حيوة امام حسن عليه السّلام

عليا مخدره زينب سلام اللّه عليها هنگاميكه با پدر بزرگوارش بجانب كوفه هجرت كردند با نهايت عزت و جلالت و احتشام در سايۀ پدر و برادران والامقام و شوهر ذوى العز و الاحترام اين سفر را به پايان رسانيدند در اين سفر بزرگان بنى هاشم و جوانان شجاع و غازيان بدر و احد و نونهالان خاندان علوى همه جزو ملتزمين ركاب بودند

ص: 74

و روساء قبائل عرب و سادات و نقباء و رؤساى جنگى و فاتحين بزرگ اسلام همه در زير پرچم علوى با كمال شوكت و عظمت اين سفر را طى كردند تا وارد كوفه شدند و تا مدت پنج سال عليا مخدرۀ زينب در نظر مردم لشكرى و كشورى و حضرى و بدوى اميرزاده و اميرۀ كوفه بود و دائما منزل او ملاذ و ملجاء فقراء و مساكين و شعراء و ارباب حوائج بود كه اين مطلب در ترجمه عبد اللّه روشن خواهد شد و سابقا مذكور شد كه آنمخدره مجلس تفسير قرآن داشت كه بانوان كوفه از او استفاده ميكردند تا آنكه بداغ پدر مبتلى گرديد و قلب عليا مخدره جريحه دار شد بعد از شش ماه كه صلخ امام حسن عليه السّلام با معويه خاتمه پيدا كرد و كار بر معويه مستقر شد حضرت امام حسن علويا ترا تماما با سائر بنى هاشم بمدينه مراجعت دادند و تا ده سال با برادرش امام حسن زندگانى كرد تا اينكه بداغ اين برادر مبتلى گرديد نيمه شبى ديد برادر زينب را صدا ميزند و چون بر سر برادر رسيد ديد مانند مار گزيده بر خود ميپيچد.

فرمود زينب برو برادر مرا زود خبر كن عليا مخدره پريشان با چشم گريان به بالين برادرش حسين آمد واقعه را خبر داد.

جوهرى از زبانحال آن مخدره گويد

كه اى برادر با جان و دل برابر من بيا كه مرك حسن ريخت خاك بر سر من

بيا كه شد دل زينب ز قصه ريش آخر بيا كه كرد معويه كار خويش آخر

هنوز هجر نبى آورد بفريادم هنوز ماتم زهراء نرفته از يادم

هنوز ديدۀ خونبار در سراغ عليست هنوز لالۀ دل داغدار داغ على است

زمانه رخت سيه باز در برم نكند خدا نكرده فلك بى برادرم نكند

اسفار عليا مخدره زينب (ع)

سفر اول از مدينه بجانب كوفه با آن حشمت و جلالت كه شنيدى سفر دوم از كوفه بجانب مدينه با برادران و در اين سفر اگر چه قلب زينب

ص: 75

جريحه دار بود ولى ايضا با كمال حشمت و عظمت وارد مدينه شدند.

سفر سوم با برادرش حسين عليه السّلام و سائر فرزندان امير المومنين عليه السّلام از مدينه بجانب مكه معظمة در شب يكشنبة بيست و هشتم شهر رجب رفته اند و سوم شهر شعبان سنة 6٠ از هجرت وارد مكه معظمة شدند در اين سفر خروج از مدينه آنچه را دربندى نوشته است از كيفيت سوار شدن پردكيان حضرت حسين بى اصل است و حظى از صحت ندارد و ممكن است هنگام خروج از مكه بسوى عراق اين تفصيلات روى داده است

بالجمله حضرت عليا مخدره زينب از سوم شهر شعبان تا روز هشتم ذي الحجه در مكۀ معظمة با كمال عظمت و جلالت روزگار بسر برد.

سفر چهارم روز هشتم ذى الحجه سنه 6٠ از مكه خيمه بيرون زدند و اين موكب حسينى كه محبوب قاطبه مسلمين جزيرة العرب بود در كمال عزت و جلال و حشمت و وقار با محملهاى زركش و مكلل بطلا و جواهر و خدم و حشم بى شمار و با روپوش هاى حرير و ديباج كه بفرشهاى بسيار زيبا فرش شده بود حركت كردند و حضرت حسين رايس قافلة و با دستگاه سلطنتى با همۀ وسائل حتى عطريات كامل و اشياء تجملى و ذخائر قيمتى بپرچم دارى قمر بنى هاشم و بزرگان جوانان بنى هاشم و رؤساى قبائل و عشائر كه تحف و هداياى هم تقديم داشته بودند حركت كردند

جوانان بنى هاشم با شمشيرهاى برهنه از اولاد امير المؤمنين و حضرت امام حسن عليه السّلام و امام حسين و اولاد جعفر و عقيل و بسيارى از بزرگان اصحاب در اين سفر ملازم ركاب بودند و عليا مخدره اگر چه صورتا با كمال جلال و عظمت حركت ميكرد كه هنگام سوار شدن و پياده شدن جوانان بني هاشم پروانه وار دور محمل زينب را ميگرفتند ولى چون حوادث آتيه در نظرش مكشوف بود چشمى گريان و دلى آگنده از حزن و اندوه داشت.

سفر پنجم از كربلا بكوفه و از كوفه بشام كه بعنوان اسيرى كه قلم از شرح آن عاجز است.

ص: 76

سفر ششم از شام بمدينه كه رئيس قافله خود آنمخدره بوده است كه در هرمنزل بمراسم عزادارى قيام نمودند.

مجارى احوال حضرت زينب با حضرت

امام حسين عليه السلام

از پيش ياد كرديم شدت علاقه حضرت زينب را با برادرش حسين فلذا چون ديد آن حضرت عازم سفر عراق است آن مخدره آمد از شوهرش عبد اللّه بن جعفر اجازه گرفت كه با برادرش همراهى كند و در ركاب او باشد عبد اللّه بحسب شرطيكه در سابق ذكر شد كه در ضمن عقد حضرت امير بعبد اللّه فرمود هرگاه زينب بخواهد با حسين بسفر برود او را مانع نشود عبد اللّه آنمخدره را اجازه داد او هم فورى منتقل به خانه حضرت حسين گرديد و خود را مهياى سفر كرد و حضرت والاى حسينى احترام فوق العاده از اين خواهر مينمود.

در كتاب ذخيرة المعاد آشيخ زين العابدين مازندرانى كه از اعاظم علماى عصر خود بود چنين نوشته است

مسئلة-چه ميفرمائيد كه اگر كسى قرآن بخواند و مؤمنى بر او وارد بشود تكليف چيست آيا قرآنرا بگذارد و از پيش پاى مؤمن برخيزد يا اعتنا نكند و مشغول قرائت خود باشد.

جواب-روزى عليا مخدره زينب سلام اللّه عليها بر حضرت سيد الشهداء وارد شد و آنحضرت مشغول تلاوت قرآن بود همان قسم كه قرآن در دست او بود با تمام قامت از پيش پاى حضرت زينب برخاست.

و منقول از كتاب تحفة العالم سيد جعفر آل بحر العلوم چنين است و كافى است در جلالت شأن و قدرش بهمين كه روزى وارد بر برادر شد حضرت حسين عليه السّلام قرآن تلاوت ميفرمود چون حضرت زينب وارد شد قرآنرا روى زمين نهاد و سر تا پاى براى احترام خواهر بلند شد و او را احترام و تجليل فرمود.

ص: 77

مجارى احوال آنمخدره در مسافرت بكربلا
اشاره

موكبه حضرت سيد الشهداء چون بمنزل خزيميه رسيد و خزيمة منسوب مصغر منزل من منازل الحاج بعد الثعلبية آنحضرت يكشبانه روز در آنجا اقامت فرمود صبحگاه زينب (ع) بنزد برادر آمد و گفت شما را خبر دهم بكلاميكه دوش شنيده ام فرمود چه شنيدى عرض كرد نيمه شبى براى حاجتى بيرون شدم شنيدم كه هاتفى اين اشعار انشاد ميكرد.

الا يا عين فاحتفلى بجهدى و من يبكى على الشهداء بعدي

على قوم تسوقهم المنايا بمقدار على انجاز وعد

فقال الحسين يا اختاه كل الذي قضى فهو كائن فرمود ايخواهر آنچه قضى بر آن رفته صورت خواهد بست عليا مخدره دانست كه در دهان بلا ميرود تا اينكه بمنزل زباله كه موضع معروفى است بين واقصه و ثعلبية رسيدند خبر قتل مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را شنيدند بانوان حرم حسينى بنك ناله و عويل در دادند زينب و ام كلثوم و سائر زنان اطراف دختر سيزده ساله مسلم جمع آمدند و صدا بشيون بلند كردند و حضرت حسين آنها را دلدارى همى داد پس از آن از آنجا كوچ كردند طى منازل و قطع مراحل تا در منزل ذو خشب با حر بن يزيد رياحى روبرو شدند وحشت اهلبيت بالا گرفت هنگاميكه آن ممانعت و آن لشكر را بديدند از ميان هودجها ناله و عويل پردكيان بلند شد تا بزمين كربلا رسيدند.

نزول عليا مخدره زينب بزمين كربلا

در روز دوم محرم سنه 6١ از هجرت حضرت حسين عليه السّلام با اهلبيت وارد زمين كربلا گرديد و فرمان داد تا سر ادقات عصمت را بر سرپا كردند و خيمۀ عليا مخدره را در پيش خيمها قرار دادند اين وقت بروايت (ملا حسين كاشفى) در روضة الشهداء

ص: 78

حضرت زينب با برادر گفت اى برادر عجب حالى مشاهده ميكنم و از اين باديه هولى عظيم بدل من ميرسد.

حضرت حسين خواهر را تسلى داد و بروايت (مهيج) (و مخزن البكاء) عليا مخدره فرمود اى برادر اين چه باديۀ هولناكى است كه از آن خوف عظيم در دل من جا كرده حضرت فرمود اى خواهر بدانكه من در وقت عزيمت بجانب صفين با پدرم امير المؤمنين وارد اين زمين شدم پدرم فرود آمده سر در كنار برادرم نهاد ساعتى بخواب رفته و من بر بالين او نشسته بودم ناگاه پدرم مشوش از خواب بيدار شد و زار زار ميگريست برادرم سبب آنرا پرسيد فرمود در خواب ديدم كه اين صحرا دريائى بود پر از خون و حسين من در ميان آن دريا افتاده دست و پا ميزد و كسى بفرياد او نميرسيد پس رو بمن كرده فرمود يا ابا عبد اللّه كيف تكون اذا وقعت ههنا الواقعة گفتم صبر ميكنم و بجز از صبر چاره ندارم زينب (ع) از اين سخنان سيلاب اشكش روان گرديد

بيهوش شدن زينب از كلمات حسين (ع)

چون خيمه ها را حضرت حسين عليه السّلام بر سرپا نمود يك خيمه از براى خود بزد و بروايت سيد بن طاوس در لهوف فجلس يصلح سيفه نشست آنحضرت و مشغول شد شمشير خود را تيز ميكرد و اين اشعار قرائت ميكرد.

يا دهراف لك من خليل كم لك بالاشراق و الاصيل

من طالب بحقه قتيل و الدهر لا يقنع بالبديل

و كل حى سالك سبيل ما اقرب الوعد من الرحيل

و انّما الامر الى الجليل سبحان ربّى ما له مثيل

امام زين العابدين ميفرمايد پدرم اين اشعار را بكرات انشاد فرمود كه من از بر كردم و گريه در گلوگاه من گره شد و بر آن صبر نمودم و اظهار جزع نفرمودم لكن عمه ام زينب چون اين كلمات بشنيد خويشتن دارى نتوانست چون از شان زنان

ص: 79

رقت قلب است اشك از ديده بباريد و اظهار جزع و فزع نمود و بيخودانه بحضرت برادر شتافت

و قالت يا اخى و يا قرۀ عينى ليت الموت اعدمني الحياة يا خليفة الماضين و جمال الباقين فرياد برداشت كه اى روشنى چشم من اي وديعه خلفاى پيشين اى طليعه ثمال واپسين كاش مرك مرا نابود ساختى و اين زندگانيرا از من به پرداختى حسين بجانب او نگريست.

(و قال يا اختاه لا يذهبن بحلمك الشيطان فان اهل السماء يموتون و اهل الارض لا يبقون كل شىء هالك الا وجهه له الحكم و اليه ترجعون فاين ابى وجدى اللذان هما خير منى ولى بهما و بكل مسلم اسوة حسنة و ترقرقت عيناه بالدموع و قال لوترك القطالنام) .

آنحضرت فرمود ايخواهر نگران باش كه شيطان حلم ترا نربايد همانا اهل سماوات بميرند و جهانيان بقا نپزيرند جز خدا كس بجاى نماند و جز خداى كس حكم نراند و بازگشت همكان بسوى اوست اكنون بگوى پدر من حضرت مرتضى و جدم حضرت مصطفى چه شدند اكنون مرا بسوى ايشان و ديگر مسلمانان تاسى بايد جست اين بگفت و آب در چشم مبارك بگردانيد و بدين مثل عرب تمثل كرد يعنى اگر صياد مرغ قطا را بحال خود گذارد او در آشيانه خود بشادى بخوابد آنگاه در تعزيت و تسليت سخن آغاز كرد (و قال يا اختاه بحقى عليك اذا انا قتلت فلا تشقى على جيبا و لا تخمشي على وجها) فرمود ايخواهر ترا سوگند ميدهم بحق من بر تو گاهيكه من كشته شوم گريبان در مرگ من چاك نزنى و صورت نخراشى از اين سخنان بانك و ناله و عويل اهل بيت بلند شد و بنا كردند بهاى هاى گريستن و زينب (ع) بيهشانه بيفتاد و از هوش برفت حضرت حسين سر او را در كنار گرفت و آب بر چهرۀ مباركش بزد تا بهوش آمد

ص: 80

اثر طبع عمان سامانى

جان خواهر در غمم زارى مكن با صدا بهرم عزادارى مكن

هرچه باشد تو على را دخترى عصمت الهى زهرا پرورى

معجز از سر پرده از رخ وامكن آفتابا ماه را رسوى مكن

خانه سوزانرا تو صاحب خانه باش با زنان در همرهى مردانه باش

گر خورد سيلى سكينه دم مزن عالمى زين دم زدن بر هم مزن

هست بر من ناكوار ناپسند از تو اى زينب صدا گردد بلند

با تو هستم جان خواهر هم سفر تو بپاى اين راه كوبى من بسر

بيهوش شدن زينب (ع) در شب عاشوراء

از مجموع كتب مقاتل چنان بدست ميآيد كه أن مخذره در زمين كربلا دو مرتبه غش نموده از فرط حزن و اندوه يك مرتبه هنگام ورود بزمين كربلا و يك مرتبه شب عاشورا بلكه اگر روايت منتخب را وقعى بگذاريم سه مرتبه آنمخدره بيهوش گرديد و روايت منتخب اين است كه امام عليه السّلام با فضۀ خادمه فرمود برو و جامۀ كهنه براى من بياور و چنان كن كه خواهرم مطلع نشود و اين پيراهن جامه ئى است كه بمقدار دو پيراهن شمرده ميشود و بر دوش آن مهريست و در فلان موضع و فلان لفافه است.

پس فضه برفت و از كمال اضطراب ميگريست زينب فرمود اين گريستن از چيست عرض كرد بسبب بزرگى مصيبت.

فرمود برادرم حسين با تو چه فرمود عرضكرد رخصت ندارم بگويم زينب فرمود بحق مادرم بر تو بازگوى فضه عرض كرد مرا پيراهنى فرمود بياورم بدين صفت چون زينب صفت قميص را بشنيد صيحه بزد و از خود بيخود شد امام حسين بيامد و سر خواهر را بر دامن نهاد و فرمود اى اهل بيت من آيا در نزد شما قطره اى از آب هست بجمله

ص: 81

عرض كردند نيست اى سيد ما حضرت بگريست و آب ديدگانش بر چهرۀ خواهر فرو ريخت بهوش آمد و بهر دو دست لطمه بصورت خود زد و موى پريشان نمود و صيحه برآورد كه اى برادر بكجا ميروى و خواهر خود را بى محرم و بى مونس و بى يار ميگذارى كه از براى او فريادرسى نيست.

حضرت فرمود اين امريست محتوم و از آن فرار نتوان كرد زينب عرضكرد (كلامك هذا اشد لحرقة قلبى ليتنى لم تلدنى امى و لم اك شيئا و ما ارى هذا اليوم)

و در جلد زينبيه ناسخ گويد كه در خبر است كه اين پيراهن از پوششهاى بهشتى است و بدن خليل را از آتش نگاه داشت و چشم يعقوبرا روشن ساخت و نزد انبياء عظام بود تا بخاتم الانبياء صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پيوست و بعد از پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نزد فاطمه بود چون سه روز از عمر فاطمه باقى مانده بود آن پيراهن را بزينب خاتون بداد و فرمود اى دختر اين وديعه ايست نزد تو از بهر حسين قرة العين من هروقت از تو طلب كند پس دانسته باش كه از آن پس افزون از يكساعت ميهمان تو نيست و بعد از آن ساعت بسخت ترين حال بدست فرزندان زنا شهيد ميشود ازين بود كه چون جناب زينب خاتون بشنيد كه برادرش آن قميص را طلبيد وصيت مادرش را بخاطرش آورد بيهوش گرديد پس حضرت سيد الشهداء او را بهوش آورد و همى دلدارى ميداد)

اقول اين دو روايت سندى ندارد و خالى از ضعف نيست و اللّه العالم

و در ارشاد شيخ مفيد و ديگران مشهور است و منصوص ميباشد كه امام زين العابدين فرمود انى جالس في تلك العشيته التى قتل ابى في صبيحتها و عندى عمتى زينب تمرضنى يعنى در شب عاشوراء بيمارى من سخت بود و عمه ام زينب مرا پرستارى ميكرد و پدر بزرگوارم بخيمه خويش رفت و مشغول اصلاح سلاح خود بود و مولى ابو ذر غفارى در خدمت او بود آنحضرت اشعار يا دهراف لك من خليلى را همى قرائت كرد من يقين كردم كه بلا نازل گرديد گريه گلوى مرا گرفت ولى ضبط خود كردم

اما عمه ام زينب كه اين بشنيد و از شان زنان رقت و جزع است از جاى خود برخاسته

ص: 82

دامن كشان بخدمت آن حضرت رفت و بنك واثگلاه برآورده و گفت ايكاش مرك من ميرسيد و باين زندگانى ناگوار خاتمه ميداد.

امروز روزى است كه جدم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله و سلم و پدرم على مرتضى و مادرم فاطمه زهراء و برادرم حسن مجتبى بدرود اين جهان كردند پس لطمه بصورت زد و گريبان چاك كرد و بيهوش بروى زمين بيفتاد حضرت حسين آب بصورت او افشاند و او را بهوش آورد و فرمود.

(اتقى اللّه و تعزى بعزاء اللّه و اعلمى ان اهل الارض يموتون و اهل السماء لا يبقون) اين گريه و زارى را بس كن و صبر و شكيبائى پيش گير و بيقين بدان كه اهل زمين بميرند و اهل آسمان باقى نمانند و بقاى ابد مختص خداوند احد است كه بقدرت خود مردمان بيافريند و آنها را بميراند و باز از قبر برانگيزاند جد و پدر و مادر من هريك از من بهتر بودند و همه دنيا را وداع گفته اند منهم بآنها تأسى بايدم كرد.

(يا اخيه انى اقسمت عليك فابري قسمى لا تشقى على جيبا و لا تخمشى على وجها و لا تدعى بالويل و البثور اذا انا قتلت)

ايخواهر بحق من بر تو كه چون شهيد شوم روى نخراشى و گريبان ندري و واويلاه و وابثوراه نگوئى آنگاه خواهر را آورده در نزد بالين سيد سجاد نشانيد.

زبدة الاسرار

حق ترا خواهد اسير سلسله از رضاى حق مكن خواهر گله

حق ترا خواهد اسير از بهر آن تا نمايد خاكيانرا امتحان

از اسيرى تو حق را حكمتسيت شير حق را در اسيرى شوكتى است

چون اسيرت خواست حق چالاك شو زير بار امر حق بيباك شو

گنج توحيدى تو از ويران مرنج زانكه در ويرانه باشد جاى گنج

زير زنجيرى تو تا شير حقى گرچه خود زنجير ساز مطلقى

ص: 83

راه شام اى جان من منهاج تو است هم خرابه شام غم معراج تو است

اين شهادت تخم معنى كشتن است تن ز جان در خاك و خون آغشتن است

مصيبت عليا مخدره در عصر تاسوعا

در ارشاد و غير آن مروى است كه چون عصر تاسوعا شد عمر سعد فرمان داد تا لشكر بسوى خيام طاهرات هجوم بنمايند و با على صوت ندا در داد يا خيل اللّه اركبى و ابشرى بالجنة لشكر عمر سعد سلاح پوشيده چون سيل سراشيب بسوى خيمه ها رهسپار شدند و حضرت حسين عليه السّلام در خيمه سر مبارك روى زانو نهاده او را خواب سبكى عارض شد عليا مخدره چون همهمۀ لشكر بديد بسوى برادر دويد او را از خواب بيدار كرد عرض كرد (يا اخى اما تسمع الاصوات قد اقترب فقال الحسين انى رايت الساعة رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم في المنام فقال انك تروح النيا)

و در روايت سيد در لهوف فرمود يا اختاه انى رايت الساعة جدى محمدا و ابى عليا و امى فاطمة و اخى الحسن و هم يقولون يا حسين انك رائح الينا عن قريب و فى بعض الروايات غدا قال الراوى فلطمت زينب وجهها و نادت بالويل فقال لها الحسين ليس لك الويل يا اخيه مهلا لا تشمتى القوم بنا الخ

و در جاى ديگر ميفرمايد فقالت زينب يا ويلتاه افتغتصب نفسك اغتصابا فذاك اقرح لقلبي و اشد علي نفسى اى برادر همانا دشمنانرا چيره و خويشتن را مظلوم ديده تن بكشته شدن در دادى مرا اين مصيبت سخت تر و جراحت اين دل زار را تمام تر است فرمود اى خواهر برضاى الهى راضى باش

ملك الشعرا محمود خان

آه از دميكه با غم دل شهريار دين گفتا بخواهر از ره مهر و وفا چنين

ايخواهر از برت چو بفردا جدا شوم در خون خويش غرقه بدشت بلا شوم

ص: 84

چون گل مكن ز دورى من چاك پيرهن چون از برت روانه چو باد صبا شوم

مخراش روى خويش مكن موى خود پريش شرمنده پيش بار گه كبريا شوم

رفتند مادر و پدر و جد من ز پيش منهم پى زيارتشان از قفا شوم

زينب چه اين شنيد بسر برفشاند خاك زد دست و كرد بر تن خود جامه چاك چاك

شنيدن هلال كلمات زينب عليها السلام

را در شب عاشوراء

مرحوم حاج ملا محمد باقر در دمعة الساكبة از بعض مؤلفات اصحاب نقل كرده حكايتى را كه مضمون مختصر آن اين است كه چون حضرت حسين عليه السّلام در شب عاشوراء از خيمه بيرون آمد و مقدارى مسافت طى كرد هلال بن نافع با شمشير برهنۀ خود از عقب سر آنحضرت روان گرديد چون آنحضرت صداى پائى شنيد فرمود كيستى هلال عرض كرد من هستم يابن رسول اللّه بابى انت و امى آنحضرت فرمود چرا اين وقت شب از خيمه بيرون آمدى هلال گويد عرض كردم پدر و مادرم فداى شما باد اين دل شب از خروج شما بجانب معسكر دشمن نگران شدم.

فرمود اى هلال بيرون آمدم كه در اين اطراف تحقيقى بنمايم و اين گودالها را بنگرم مبادا دشمن كمين بنمايد و هنگام قتال بحرم حمله بنمايند پس آنحضرت مراجعت نمود و اينكلامرا تذكره مينمود هى هى و اللّه وعد لا خلف فيه

پس بمن فرمود اى هلال چرا اين دل شب بميان اين دو كوه نميروى تا از دشمن نجات يابى هلال خود را بقدمهاى حضرت انداخت و گفت اگر من چنين كنم مادر بعزاى من نشيند اى سيد و مولاى من اين شمشير را بهزار درهم خريدم و اسب خود را نيز بهزار درهم خريده ام بخدا قسم محال است كه از خدمت شما بجائى روم تا شمشيرم از بريدن و اسبم از دويدن باز نماند.

هلال گويد آنگاه از من گذشت و بخيمۀ خواهرش زينب داخل گشت من در خارج خيمه منتظر ايستادم كه شايد آنحضرت از خيمه بيرون آيد پس خواهرش

ص: 85

برخاست و متكائى از براى برادر بنهاد و آهسته مشغول صحبت شدند ناگاه صداى زينب بلند شد و گفت وا اخاه اشاهد مصرعك برادر جان من چگونه ترا كشته به بينم و برعايت اين اطفال و زنان مبتلا بشوم و تو خود ميدانى كه اينگروه جفا پيشه چقدر كينه و بغض ما دارند يعز على مصرع هؤلاء الصفوة و اقمار بنى هاشم بعد عرضكرد برادر جان آيا اين بقيۀ اصحاب خود را اختبار و امتحان كرده اى من ميترسم كه وقت قتال و اشتعال نائرۀ حرب ايشان نيز بروند و ترا تنها بگذارند حضرت بگريست فرمود بلى آنها را امتحان گردم كه همه مشتاق مرك هستند مثل اشتياق طفل به پستان مادر و همه دلير و شجاع ميباشند هلال از شنيدن اين مقال از زينب گريست و بخيمۀ حبيب إبن مظاهر برفت و صورت واقعه را بعرض رسانيد و گفت اى حبيب من خواهرشرا بسيار پريشان و مضطرب ديدم و گمان ميكنم كه ديگر زنان و اطفال نيز باخبر باشند و با وى جزع و بى تابى بنمايند آيا ميتوانى كه اصحاب را جمع كنى و ايشانرا بكلامى مطمئن و آسوده خاطر بنمائى حبيب گفت سمعا و طاعة پس از جا برخاست و اصحاب را ندا كرد همه جمع آمدند پس بنى هاشم را فرمود شما بخيمه هاى خود مراجعت بنمائيد آنگاه باصحاب خطاب كرد و گفت يا اصحاب الحمية و ليوث الكريهة انيك هلال بمن خبر ميدهد كه عليا مخدره خاطرش پريشان است و از ما مطمئن نيست اكنون مرا خبر بدهيد از نيتهاى خود.

اصحاب چون اين بشنيدند سرهاى خود را برهنه كردند و شمشيرها را از غلاف كشيدند و قسم ياد كردند كه تا يكنفر از ما زنده است نميگذاريم كسى بخيام طاهرات نزديك بشود حبيب فرمود پس با من بيائيد اصحاب بهمراه حبيب بدر خيمۀ عليا مخدره زينب آمدند و صداها بلند كردند كه اى بانوان حريم عصمت و اى پردكيان و دايع رسالت اينك همۀ اعوان و انصار شما هستند كه قسم ياد كرده اند كه تا قبضۀ شمشير در دست آنها است دشمن را از شما دفع دهند و هركس باين خيام نزديك بشود سر از بدنش بردارند چون صداى اصحاب بگوش حضرت سيد الشهداء رسيد باهل حرم خطاب كرده فرمود اخرجن عليهم يا آل يس مخدرات فاطميات و علويات بيرون دويدند

ص: 86

و آنها را بنصرت تحريص كرده فرمودند حاموا ايها الطيبون عن الفاطميات اى مردان پاك سرشت حمايت بكنيد بفاطميات و زنان هاشميات و اگر كوتاهى بنمائيد عذر شما نزد جد ما رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چه خواهد بود

راوى گويد سوگند بخداى لا شريك له كه اصحاب از شنيدن اينكلمات چنان ضجه و ناله كردند كه گفتى زمين متزلزل گرديد و اسبها بشيحه و صيحۀ درآمدند گويا صاحبان خود را صدا ميكردند.

و بروايت مخزن البكاء و مهيج الاحزان و نور العين و دمعة الساكبة و ديگران اين است كه عليا مخدره سكينه ميفرمايد من در خيمه نشسته بودم (تفصيل اين روايت در ترجمه سكينه بيايد) تا آنجا كه گويد عمه ام مرا ديد كه اشك از ديده هاى من ميريزد من قصه را نقل كردم كه پدر مرا تنها گذاشته اند و رفته اند و اين وقت ناله عمه ام زينب بلند شد و ميگفت وا جداه وا علياه وا حسيناه و اقلة ناصراه اين الخلاص من الاعداء ليتهم يقنعون بالفداء اى كاش راضى ميشدند كه عوض برادرم مرا بكشند اين وقت بانگ ناله و عويل از خيمه بالا گرفت چون پدر بزرگوارم صداى گريه ايشان را شنيد با چشم گريان وارد خيمه گرديد فرمود اين صداى گريه چيست عمه ام گفت يا اخى ردنا الى حرم جدنا اى برادر ما را بمدينه برگردان پدرم فرمود خواهر جان چگونه با اينگروه دشمنان ممكن است.

عليا مخدره زينب عرض كرد جلالت جد و پدر و مادر و برادر خود را بيان كرده اى اينقوم شايد ترا نشناسند فرمود من خود را معرفى كردم گوش ندادند و آنها را موعظه نمودم نپذيرفتند و سخن مرا قبول ننمودند و ايشان جز كشتن من چيزى در نظر ندارند چاره نيست مگر آنكه مرا كشته و بر خاك افتاده به بينيد ولى شما را وصيت ميكنم بتقوى و صبر و تحمل و جد شما اينخبر را داده و خلف نميشود وعدۀ او من شما را بخداوند يكتا مى سپارم) .

ص: 87

جودى گويد

در شب قتل چه بيتابى طفلانرا ديد زينب غمزده را شاه شهيدان طلبيد

باش آگه كه اجل دست گريبان منست اين شب آخر عمر من و ديدار من است

هان مبادا كه تو فردا ز هياهوى خسان دست بر سينه زنى بركشى از قلب فغان

اندر آندم كه مرا بنگرى آغشته بخون نخراشى رخ و از خيمه نيائى بيرون

(الخ)

ديگرى گويد

اى بلاكش خواهر غم پرورم اى ز شهر و خانمان آواره ام

آتش دل ساعتى خاموش كن هان وصيت با تو دارم گوش كن

چونكه هستى زينبا دخت بتول عفت صغرا و ناموس رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

عصمت اللّه را نشان و مظهرى هم يد اللّه را يگانه گوهرى

آيۀ وَ اَلشَّمْسِ وصف روى تو است معنى وَ اَللَّيْلِ تار موى تو است

بوده در دامان عزت جاى تو كس نديده قامت رعناى تو

از پى عهد ازل آماده باش در بلاها صابر مردانه باش

حق ترا اين گونه مى داند صلاح صبر كن كالصبر مفتاح الفلاح

صبر كن اى زينب زار حزين گريها در پيش دارى بعد از اين

گريها خواهى نمود اى بينوا روز عاشوراء ميان قتلگاه

خواهرا آندم كه با حال فكار ميشوى بر ناقۀ عريان سوار

خواهرا آندم كه اين قوم لئام مى برندت سربرهنه سوى شام

بر يتيمان مونس و غمخوار باش اندر آن ره با اسيران يار باش

گر بيفتد از شتر طفلان من دختران بى سروسامان من

ص: 88

شو پياده از زمين بردارشان در بيابان بلا مگذارشان

گر كسى سيلى زند بر رويشان يا غبار آلوده گردد مويشان

گرد غم از روى ايشان پاك كن شست وشو از ديده نمناك كن

مجارى حال زينب در روز عاشوراء

در خيرات حسان گويد حضرت زينب دختر حضرت امير المؤمنين عليه السّلام دوست و دشمن معترفند در جلالت قدر و عظمت رتبه و رفعت شان و مقام و كمال عقل و دانش و علو منزلت و قوت جنان و طلاقت لسان و فصاحت بيان و ساير محامد و محاسن او تا اينكه گويد در وقعۀ طف شريك مصائب حضرت حسين و سهيم واردات كربلا و پرستار بقية اللّه فى الارضين امام زين العابدين و سرخيل آن كاروان غم ام المصائب عقيلة العرب حضرت زينب (ع) بود و در جميع مواقف با حضرت سيد الشهداء عليه السّلام همراه بود و آنحضرت خواهر را فوق العاده احترام مينمود و در حقيقت بعد از شهادت حضرت از كربلا تا شام و از شام تا مدينۀ طيبه پرستارى اهل بيت آنحضرت را زينب كبرى مينمود و ميتوان گفت احدى از زنان عالم بقدر اين زن سختى و مصيبت نديده است و رنج و محنت نكشيده علاوه بر برادران و برادرزادگان دو پسر نيز از او در وقعۀ يوم الطف شربت شهادت نوشيدند در هرحال و هرجا آن آيت كرامت و گوهر حلم و بردبارى يعنى حضرت زينب (ع) صبر كرد و جز كلماتيكه دليل بر رضا بقضاء خدا و تسليم بامر او باشد بر زبان نياورد.

و در جلد عاشوراء وقايع الايام خيابانى از مرحوم عالم جليل ميرزا يوسف آقا نقل ميكند كه ايشان فرمودند.

(و قد شاركه في هذا البلاء اخته زينب (ع) فكانت قد تخرج من الخيام نحو المعركه حتى تلحق بابن اخيه عبد اللّه بن الحسن لترده الى الخيام و قد خرج مسرعة الى المعركة حين قتل على بن الحسين عليه السّلام فجائت و انكبت عليه فياخذ الحسين براسها و يردها الى الفسطاط فان الظاهر من الروايات ان حمل على بن الحسين من مصرعه انما كان بعدرد

ص: 89

الحسين اخته الى الفسطاط و قد كانت تعدو و تسعى حتى تناول اخاها ثوبا خلقا ليجعله تحت ثيابه او تناوله سراويل فان الذى يظهر من سياق الروايات ان الحسين لم يلبسها في الخيام و انما لبسها بنيها و بين معركة القتال و ان من ناوله ذلك اخته زينب (ع)

و قد كانت تخرج من الخيام و تاتى الى معركة القتال لتنصر اخاها بلسانها و تعينه بالالتجاء الى الاعداء و ذلك حين سقط اخوها الحسين عن جواده على الارض)

و در جنات الخلود در اولاد حضرت فاطمة سلام اللّه عليها گويد سيم زينب كبرى در فصاحت و بلاغت و عبادت و زهد و تدبير و شجاعت شبيه پدر و مادر خود بود و بعد از شهادت حضرت امام حسين عليه السّلام همگى امور اهل بيت بلكۀ قاطبه زمرۀ بنى هاشم برأى او تمشيت مى يافت و خطبها و گفتگوهاى او با ابن زياد و يزيد زينت اوراق مؤلفين است.

وفائى گويد

نميدانم چه بر سر خامۀ عنبرفشان دارد كه خواهد سرى از اسرار پنهانى عيان دارد

بآهنك حسينى مدح خاتون حجازى را بصد شور و نوا خواهد بعالم رايگان دارد

چو خاتون آنكه او را نور حق در آستين باشد چه خاتون انكه جبريلش سر اندر آستان دارد

بيا عصمت تماشا كن كه از بهر خريدارى درين بازار يوسف هم كلاف ريسمان دارد

تكلم كردنشرا هركه ديدى فاش ميگفتى لسان حيدرى گويا كه در طى لسان دارد

نبوت شأن پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ولايت درخور حيدر

نه آن دارد نه اين دارد ولى امانشان از اين و آن دارد

نگويم من بود مريم كنيز مادرش زهراء اگر راضى شود او مريمش منت بجان دارد

زنى با اينهمه شوكت نديده ديدۀ گردون زنى با اينهمه سطوت بعالم كى نشان دارد

چرا با اينهمه شأن و جلال و عصمتش دوران ميان كوچه و بازار در هرسو عيان دارد

صبا رو در نجف برگو تو بر آن شير يزدانى كه زينب در دمشق و كوفه چشم خونفشان دارد

بگو از مرك داغ نوجوانان پير شد زينب كه اطفال صغير تشنه لب يك كاروان دارد

اگر خواهم ز غمهايش بيان يك داستان سازم بهر يك داستان از غم هزاران داستان دارد

ص: 90

رفتن زينب مضطر بر سر نعش علي اكبر (ع)

در ناسخ گويد چون على اكبر بعز شهادت فائز شد زينب از خيمه بيرون دويد و همى فرياد ميكرد و اولداه و اثمرة فؤاداه و امهجته قلباه پس خود را بروى نعش على بينداخت و سخت بگريست.

و حميد بن مسلم گويد من در لشگر عمر سعد بودم بناگاه زنى از خيمه بيرون تاخت چنانكه آفتاب از ديدارش تيره و خيره ماندى و جامه كشان بيامدى گاهى بيفتادى گاهى بر پاى ايستادى تا اينكه خود را بنعش على رسانيدى و آه از دل پر درد بركشيدى و همى گفت و اولداه و اقتيلاه و امهجته قلباه پس حسين بيامد دست او را گرفت و بسوى خيمها برگردانيد.

من پرسيدم اين زن كيست گفتند اين زينب دختر على بن ابى طالب است.

و در بحار نيز همين روايت را نقل كرده

زينب از خيمه برآمد از قلق ديد ماهى خفته در زير شفق

از جگر ناليد كى ماه تمام بى تو بر من زندگى بادا حرام

شه بسوى خيمه آوردش ز دشت وه چه گويم من چه بر ليلى گذشت

و هنگام آوردن زينب خونين جگر قنداقه على اصغر را و دادن آنرا بدست برادر مصيبتى است كه آفريده اى تصور آنرا نتواند بنمايد

سيد بن طاوس در لهوف ميفرمايد فتقدم الحسين الى باب الخيمة و قال لزينب نا ولينى ولدى الصغير حتى اودعه فاخذه و اومى اليه ليقبله فرماه حرملة بن كاهل بسهم فوقع فى نحره فذبحه فقال لزينب خذيه آيا در آنوقت كه حضرت بخواهرش زينب بفرمايد بگير اين طفل را در حاليكه گوش تا گوش على دريده است عليا مخدره چه صبر و تحملى نمود كه روح از بدن او مفارقت ننمود.

ص: 91

جلوگيرى زينب از حضرت سيد الساجدين (ع)

در بيشتر كتب مقاتل نوشته اند و در دمعة الساكبة باين عبارت نقل كرده لما قتل اصحاب الحسين عليه السّلام و اخوته و اقاربه و ولده على الاكبر التفت الحسين عن يمينه و شماله فلم يرحوله احدا من اصحابه و لا من اقاربه و اولاد اخيه رفع رأسه الى السماء و قال اللهم انك ترى ما يصنع بولد نبيك ثم جعل ينادى هل من راحم يرحم آل الرسول المختار هل من ناصر تيصر الذرية الاطهار هل من مجير لابناء البتول هل من ذاب يذب عن حرم الرسول هل من موحد يخاف اللّه فيناهل من مغيث يرجو اللّه فى اغاثتنا فارتفعت اصوات النساء بالعويل فخرج على بن الحسين عليه السّلام و كان مريضا لا يقدر ان يفل سيفه و ام كلثوم تنادى خلفه يا نبى ارجع فقال يا عمتاه ذرينى اقاتل بين يدي ابن رسول اللّه فقال الحسين عليه السّلام يا ام كلثوم خذيه لئلا يبقي الارض خالية من نسل آل محمّد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

و در بحار تقريبا همين قسم روايت كرده و در اينجا زينب را بكنيه نام برده اند و ام كلثوم همان عليا مخدره زينب است و در بعضى از كتب مقاتل است كه چون صداى استغاثۀ حضرت بلند شد زين العابدين عليه السّلام فرمود عمه ناولينى بالسيف و العصا اريدان اجاهد بين يدي ابن بنت رسول اللّه) عصا و شمشيرى از براى من بياور ميخواهم در پيشروي پسر پيغمبر جهاد كنم اگر چند از كمال ناتوانى حمل سيف و سنان نتوانست كرد لاجرم شمشيرى برداشت افتان و خيزان طريق ميدان پيش داشت و همى گفت لبيك يا داعى اللّه حسين عليه السّلام فرمود ايخواهر باز دار او را تا جهان از نسل آل محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تهى نگردد.

جلوگيرى زينب (ع) از عبد اللّه بن الحسن (ع)

در عاشر بحار ميفرمايد فخرج عبد اللّه بن الحسن بن على بن ابيطالب عليه السّلام و هو غلام لم يراهق من عند النساء يشتد حتي وقف الى جنب عمه الحسين فصاح الحسين عليه السّلام يا اختاه احبسيه فقال عبد اللّه لا و اللّه لا افارق عمى الخ

ص: 92

در ناسخ گويد عبد اللّه بن الحسن كه در ميان زنان ميزيست و هنوز از حلم خبرى نداشت و مراهق نبود چون عم خويش را بدينحال نگريست تاب و توان از وي برفت و آهنك ملازمت خدمت عمو كرد از خيمه بيرون دويد تا خويشتن را بعم بزرگوار خويش رساند زينب عجلت كرد و او را بگرفت و از آنسوي امام عليه السلام ندا در داد كه يا اختاه احبسيه ايخواهر عبد اللّه را نگاه دار كه در اين ميدان بلاانگيز در نيايد و خود را هدف تير و تيغ ننمايد زينب چند كه در منع او شدت كرد فايدتى بدست نشد عبد اللّه گفت سوگند بخداي كه از عم خود جدا نشوم و قوت كرد و خود را از دست زينب رها ساخت و دوان دوان خود را بحسين رسانيد در اينوقت ابحر بن كعب تيغ بر انگيخت تا بر حسين فرود آورد عبد اللّه دست خود را وقايۀ عم خويش ساخت و شمشير دست او را قطع كرد چنانكه با پوست زيرين بياويخت پس فرياد برداشت كه يا اماه دستم را بريدند

حسين عليه السّلام او را بگرفت و بسينه خود چسبانيد و قال يابن اخى اصبر ما نزل بك و احتسب فى ذلك الخير فان اللّه تعالى يلحقك بآبائك الصالحين

فرمود اى فرزند برادر من شكيبائى ميكن بر آنچه بر تو فرود آمد و آنرا از در خير و خوبى بشمار كه هم اكنون خداوند ترا با پدران بزرگوار تو پيوسته ميدارد اينوقت حرملة بن كاهل همچنانكه عبد اللّه در كنار حسين بود خدنكي بسوي او روان كرد و او را شهيد نمود.

طلبيدن جامۀ كهنه از عليا مخدره زينب (ع)

در منتخب طريحى روايت كند كه چون اصحاب آنحضرت همه كشته شدند و ديگر كسى باقى نماند آنحضرت بدر خيمه آمد و فرمود يا اختاه اتييني بثوب عتيق لا يرغب احد فيه من القوم اجعله تحت يثابى لئلا اجرد منه بعد قتلى

(و در مناقب) فانى مقتول مسلوب قال فارتفعت اصوات النساء بالبكاء و النحيب ثم اتى بثوب فخرقه و مزقه من اطرافه و جعل تحت يثابه.

ص: 93

و فى الملهوف قال الحسين ابعثوا الى ثوبا لا يرغب فيه احدا جعله تحت يثابى لئلا اجرد فاتى بتبان فقال لا ذاك لباس من ضربت عليه الذلة فاخذ ثوبا خلقا فخرقه و جعله تحت يثابه فلما قتل عليه السّلام جردوه منه)

يعنى آنحضرت چون بى حيائى آن قومرا ديد و دانست كه بجز كشته شدن چاره ندارد بسوي خيمه آمد و بخواهرش فرمود يا از سمت ميدان ندا در داد و لباس خواست پس جامۀ كوچك و تنگى آوردند حضرت فرمود اينرا نميخواهم اين لباس كسى است كه در ذلت افتاده است.

يعنى مثل جامۀ يهود و نصاري است پس جامه از آن واسع تر آوردند آنرا پاره پاره كرد و بر زير لباس خود پوشيد چون او را كشتند آن جامۀ پاره پاره را نيز از بدنش بيرون كردند

و هنگاميكه عليا مخدره بقتلكاه آمد و آن پيراهن را نديد بجز خدا كسى از حال آنمظلومه خبر ندارد.

زبان حال آن مخدره

كه كرده پيرهن كهنه را برون ز تنت نكرده خوف ز روز جزا جعلت فداك

بگو چرا شده خاشاك خاك بستر تو كفن تراست ز باد صبا جعلت فداك

تراب ارض فلات است از چه كافورت جنازه ات شده تير جفا جعلت فداك

كدام ظالم بى رحم برده انگشتت بريده است كه اين دستها جعلت فداك

ز تازيانۀ اعدا به بين برادر جان كبود گشته بدنهاى ما جعلت فداك

من از كجا و اسيرى ميان نامحرم شده است كرب بلايت وطن جعلت فداك

گنجينة الاسرار عمان و زبدة الاسرار صفى

خواهرش بر سينه و بر سر زنان رفت تا گيرد برادر را عنان

سيل اشگش بست بر شه راهرا دود آهش كرد حيران شاهرا

ص: 94

شه سراپا كرم شوق و مست ناز گوشۀ چشمي بدانسو كرد باز

ديد مشكين موئى از جنس زنان بر فلك دستى و دستى بر عنان

از قفاى شاه رفتى هرزمان بنك مهلا مهلنش بر آسمان

كى سوار سرگران كم كن شتاب جان من لختى سبكتر زن ركاب

تا به بويم آن شكنج موى تو تا ببوسم آنرخ دلجوى تو

پس ز جان بر خواهر استقبال كرد تا رخش بوسد الف را دال كرد

شد پياده بر زمين زانو نهاد بر سر زانو سر بانو نهاد

همچه چان خود در آغوشش كشيد اينسخن آهسته در گوشش كشيد

كى عنان گير من آيا زينبى يا كه آه دردمندانرا شبى

پيش پاى عشق زنجيرى مكن راه عشق است اين عنان گيرى مكن

در فراقت از تو جانم عذرخواه رو كه رفتم حق ترا پشت وپناه

رو يتيمان مرا غمخوار باش در بلا و در شدائد يار باش

رو كه هستم من بهرجا همرهت آگهم از حال قلب آگهت

چون شوى بر ناقۀ عريان سوار در بدر گردى بهر شهر ديار

نيستم غافل دمى از حال تو آيم از سر هركجا همراه تو

رو كه سوى شام خواهى شد روان با على آن قبله گاه عارفان

رو بسر كن چادر اى گنج احد باش از بهر اسيرى مستعد

پس ترا لازم بود بى معجرى تا شود ظاهر كمال حيدرى

اين اسيرى زان شهادت بس سر است در اسيرى تو حق پيداتر است

من بدون اين اسيرى گر شهيد ميشدم من باز بود حق ناپديد

پس صبوري در اسيرى پيشه كن ريشۀ بى طاقتى را تيشه كن

كى دهد تخم شهادت خود ثمر چون شود زينب اسير در بدر

ص: 95

وداع حضرت حسين عليه السلام با زينب (ع)

هنگام رفتن بميدان

در بحار گويد ان الحسين عليه السّلام لما نظر الى اثنين و سبعين رجلا من اهل بيته صرعى التفت الي خيامه و نادى يا زينب و يا ام كلثوم و يا سكينه و يا فاطمة و يا رباب عليكن مني السلام

آتشكدة

ماند تنها چون بميدان بلا از پس ياران خديو كربلا

سر توحيد خداوند و دود شد مجرد از اضافات و حدود

سوى خرگاه امامت تافت رو روز روشن خور بمغرب شد فرو

خواهران چون عقد در بستند صف گرد آن شه گوهر درج شرف

دختران چون اختران روشنش انجمن گشتند در پيرامنش

توصيت را آن شهنشاه حجاز حقۀ لب بر تكلم كرد باز

چون شوم من كشته در دست عدو سينه نشكافيد و مخراشيد رو

سيد محمد قطيفي

فاتته زينب مذرات ما قاله حسر القناع و ذيلها مجرور

تدعوه يا خلف الذين مضوا و يا فلكى اذا التطم البلا و السور

ما ذا الوداع اهل تيقنت الفنا ما الراي فى و ما لدى خفير

فاجابها فل الفدى كثر العدي قصر المدى و سبيلنا محصور

دافعت عنكم ما استطعت فلم يفد و الصحب ذا شلو و ذاك عفير

ص: 96

ملا صالح برغانى در معدن البكا گويد حضرت در آنحال ندا در داد يا زينب يا ام كلثوم يا سكينة يا رقية يا فاطمة عليكن منى السلام فهذا آخر الوداع) اينوقت عليا مخدره زينب عرضكرد يا اخى ايقنت بالقتل برادر بقتل خود يقين كردى حضرت فرمود گيف لا ايقن و ليس لي معين و لا نصير چگونه يقين نكنم و حال آنكه معينى و ناصرى ندارم و كانكم غير بعيد كالعبيد يسوقونكم امام الركاب و يسومونكم سؤ العذاب ايخواهر گويا مى بينم كه در اين نزديكى شما را مثل بندگان و كنيزان اسير كرده اند و شما را در جلو اسب ميدوانند و عذاب ميكنند زينب خاتون چون اين بشنيد اشك از ديده اش جارى شد با دل سوزان شروع بشيون و فغان نمود و گفت وا وحدتاه و اقلة ناصراه و اسوء منقلباه و اشوم صباحاه فشقت ثوبها و نشرت شعرها و لطمت على وجهها

چه شه نهاد بعزم جهاد روى بدشمن گرفت زينب زارش بعجز گوشۀ دامن

كه اى تو جان گرامى جدا مشو ز بر من شبم بروى تو روز است و ديده ام بتو روشن

و ان هجرت سواء عشيتي و غداتى

بهر طريق بود جان بجستجوى تو باشد بهر حديث بود لب بگفتگوى تو باشد

شبان تيره اميدم بصبح روى تو باشد بهر كجا بروم دل در آرزوى تو باشد

فقد افتش عين الحيوة فى الظلمات

فقالت زينب مهلا يا اخى توقف حتى اتزود من نظرى اليك فهذا وداع لا تلاقى بعده اى برادر آرام گير و تعجيل مكن زمانى توقف بنما تا از ديدن روى تو توشه برگيرم و از گلستان جمال تو گلّى بچينم كه اين وداع آخرين است كه ديكر نخواهم ديد و همى بوسه بدست و پاى برادر ميزد و نالۀ دلسوز از سينه ميكشيد و حضرت حسين همى فرمود مهلا يا بنت المرتضى ان البكاء طويل

راه شام ايجان من منهاج تو است و ان خرابه شام غم معراج تو است

چون خرابه گشت جايت شاد باش تا كه گنج حق شود بر خلق فاش

رو اسيريرا كنون آماده باش امر حق را بنده و آزاد باش

هان برو زينب كه دردت بى دواست دردمند حق طبيب دردهاست

ص: 97

وداع بازپسين با حضرت زينب

آنحضرت عليه السّلام چون مشغول جهاد فى سبيل اللّه گرديد و صفوف را بشكافت و طريقه شريعه را از دشمن به پرداخت و اسب بفرات راند تا اينكه گويد حصين بن نمير تيرى بجانب آنحضرت گشاده داد و آن تير بر دهان مباركش آمد و خون بدويد و از آنسوى سوارى فرياد برداشت كه اى حسين تو آب مينوشى و لشكر بسراپردۀ تو در ميرود و هتك حرمت تو ميكند.

در ناسخ گويد چون حسين (ع) اين بشنيد آب از كف بريخت و از شريعه بيرون آمد و با تيغ سپاه كوفه را پراكنده ساخت و بسراپرده خويش آمد مكشوف افتاد كه كس تعرض بسراپرده عصمت نرسانيده و گويندۀ اينخبر مكرى كرده پس ديگر باره اهل بيت را وداع فرمود و گفت يا زينب يا ام كلثوم و يا سكينه اين وقت اهل بيت همگان با حال آشفته و جگرهاي تفته و خاطرهاي خسته و دلهاي شكسته در نزد آنحضرت فراهم آمدند در خاطر هيچ آفريده اى صورت نبندد كه ايشان بچه حال بودند و هيچ آفريده نتواند كه صورت حال ايشان را تحرير يا تقرير نمايد بالجمله ايشان را وداع گفت وداع بازپسين و بصبر و سكون وصيت فرمود و فرمان داد تا جامه كه در خور اسيرى باشد درپوشند.

(و قال لهم استعدو اللبلأ و اعلموا ان اللّه حافظكم و حاميكم و سنيجيكم من شر الاعداء و يجعل عاقبة امركم الى خير و يعذب اعاديكم بانواع البلاء و يعوضكم اللّه عن هذه البلية انواع النعم و الكرامة فلا تشكو و لا تقولوا بالسنتكم ما ينقص قدركم

فرمود اعداد نزول بلا كنيد و بدانيد كه خداوند شما را محافظت كند و حمايت فرمايد و از شر دشمنان نجات دهد و عاقبت امر شما را بخير گرداند و دشمنان شما را بانواع عذاب و بلا مبتلا گرداند و شما را بانواع نعم و كرم پاداش فرمايد لاجرم زبان بشكوه مگشائيد و سخن از در شكايت مگوئيد كه از منزلت و مكانت شما بكاهد اين سخنان فرمود و يكباره ترك جان گفت و دل بر مرك نهاد و عنان بگردانيد الخ

ص: 98

و للّه در القائل

لا تلطمى يابنة الزهراء خدك من قتلى و قد عمرت اعضاك اشجان

و لا تشقى على الجيب صارخته فانشق كشف و نشر الشعر خذلان

و ان تفرقت الايتام فانتدبى لجمعها فالجزاء فى الحشر غفران

و ان يشق عليها سير قائدها فاستر فقيه و ان غادرك احسان

محزون رشتى گويد

يا اخيه خدك لا تلطمى مادرى كن بر نبات فاطمى

خواهرا ناموس حى داورى بر يتيمانم تو جاى مادرى

زينبا غارت شود چون خيمها جمع كن اطفال حيران مرا

بعد يغما موسم آتش زدن هين مبادا چاك سازى پيرهن

پيكرم بينى چو اندر خاك و خون پا منه از نقطه طاقت برون

خواهرا در ماتمم افغان مكن موى سر اندر غمم افشان مكن

خواهرا چون بر سنان بينى سرم بردبارى كن بحق مادرم

رأس من بينى چه در طشت طلا چوبرا دست يزيد بيحيا

لعل را آماچكاه خيزران صبر كن در مجلس نامحرمان

و له ايضا

شورش ولوله افتاد در آن كاشانه تو مگو خيمه بگو يكسره شد غمخانه

همه صف بسته بدورش چه صف پروانه زينبش آمده با ناله بى تابانه

گفت ايكاش نمى آمدم از كتم عدم

اين چه شورى است برادر كه تو بر سر داري زخم بسيار چرا بر تن انور دارى

گوئيا رو بسوي حضرت داور دارى آخر اين دشت تو يك خواهر مضطر دارى

ز چه افكندۀ ما را بكف نامحرم

ص: 99

گفت خواهر ز ازل عهد نمودم با حق من بلى گفتم و بگرفته ام از جمله سبق

تا در اين كالبدم هست اگر نيم رمق آنچه دارم بگذاريم باخلاص طبق

ما اگر غرق بلا او شده درياي كرم

تو پس از من همه اطفال مرا غمخوارى محرم جمله شما نيست مگر بيمارى

هان مبادا كه ز سر معجر خود بردارى ماتم تازه جوانان شده زخم كارى

شد يقينم كه ديگر داغ عزيزان كشدم

صبر كن پيشه تو خواهر همه را ياري كن باش آسوده تو گل بسوى بارى كن

بهر اين عابد بيمار پرستاري كن ليك اهسته تو اشك از مژگان جارى كن

همدمش باش به بيحالى وى در همه دم

مكالمه عليا مخدره زينب با ابن سعد

هنگاميكه سيد الشهداء عليه السّلام از اسب بروى زمين افتاد عليا مخدره زينب كه نگران حربگاه بود يكباره از خيمه بيرون دويد و فرياد برداشت

(وا اخاه وا سيد اهل بيتاه ليت السماء اطبقت على الارض و ليت الجبال تدكدكت على السهل) .

فرمود كاش آسمانها خراب شدى و در فتادى بر زمين كاش كوهسار پاره پاره شدى و پراكنده گرديدى بروى بيابانها آنكاه روى با ابن سعد كرد فقالت يا عمر بن سعد ايقتل ابو عبد اللّه و انت تنظر اليه فرمود اى پسر سعد ابو عبد اللّه را ميكشند و تو شاد خاطر بر او نظاره ميكنى.

ابن سعد آب در چشم بكردانيد و او را پاسخ نگفت و درگذشت

و در بحار گويد و خرجت زينب من الفسطاط و هى تنادي وا اخاه وا سيد اهل بيتاه ليت السماء انطبقت على الارض و ليت الجبال تدكدكت على السهل

و قال حميد بن مسلم و خرجت زينب بنت على و قرطاها يجولان بين اذينها و هي تقول ليت السماء انطبقت على الارض تا اينكه گويد زينب خاتون چون سنگدلى عمر

ص: 100

بديد بلشكريان خطاب فرمود و گفت واى بر شما مكر در اين همه لشكر يكتن مسلمان نيست كسى جواب نداد.

زبان حال عليا مخدره با ابن سعد

تو اندر زير چتر زر نشسته حسين را بر جگر خنجر نشسته

تو اندر سايه باشى شاد خندان حسين در آفتاب گرم سوزان

ترا خاطر خوش لشكر فراوان حسين من نشان تير عدوان

ترا باشد پسر اندر برابر حسين جان ميدهد از مرك اكبر

و بعضى نوشته اند كه در آنحالت حضرت سيد الشهداء نگران خواهر بود فرمود يا اختاه ارجعى الى الفسطاط و اجمعي العيال و الاطفال عليا مخدره بفرمان امام برگشت بطريق قهقرا ولى كجا آرام و قرار دارد و بغير از ذات احديت كسى از دل آن مظلومه خبر ندارد ولى طولى نكشيد كه اوضاع عالم منقلب گرديد و منادى ندا كرد قتل الامام ابن الامام ابو الائمة عليه السّلام

جودى خراسانى

ديد چون زينب محزون كه زمين ميلرزد شط بموج آمدۀ و ماء معين ميلرزد

مانده از كار فلك روح الامين ميلرزد مانده از او راد ملك عرش برين ميلرزد

شد سراسيمه و چون رعد در افغان آمد مو كنان مويه كنان جانب ميدان آمد

محشري ديد در آن دشت نمودار شده روز در چشم دو عالم چه شب تار شده

(الخ)

پسر فاطمه از اسب نگون گرديده پاي تا سر قد او غرقه بخون گرديده

ص: 101

شيخ علي شيخ العراقين ره

سوى ميدان شد آن خاتون محشر كه جويا گردد از حال برادر

چه ديد آنشاهرا افتاده بر خاك تنش از تيغ كين گرديده صد چاك

بشمشير شقاوت شمر گمراه بريد از مد بسم اللّه اللّه

ندانم چون بدي حالش در آنحال نداند كس بجز داناى احوال

در بعضى مقاتل نقل كرده اند كه آنمظلومه «وضعت عشرها على راسها و هى تنادى وا محمداه وا علياه وا حسناه وا حسيناه وا حمزتاه وا جعفراه و اقلة ناصراه اليوم مات جدى محمد المصطفى و ابى على المرتضى و امى فاطمة (ع)» پس از تل سرازير شد بجانب گودي قتلگاه توجه كرده آه آه ديد شمر روى سينه حسين نشسته

ميرزا يوسف آقاى مجتهد تبريزى ره

و اقبل الشمر و الهندى فى يده يسطو عليه بضرب السيف و الكلم

و اقبلت اخته الحوراء نادبة تجر اذيالها من شده النقم

نادت ايا شمر مهلا ليس يحمد فى قتل ابن فاطمه التعجيل فاحتشم

و قد تغير وجه الكون و انكسفت شمس النهار وهب الريح بالظلم

اذا برأس حسين بالقناة على كان شمس الضحى شيلت على علم

جودى خراسانى

مهلتى تا بسوى قبله كشم پايش را سايه از معجر نيلى كنم اعضايش را

تر كنم ز اشك بصر لعل گهر سايش را سير بينم دم مردن رخ زيبايش را

كه ديگر وعده ديدار قيامت باشد ميرود سوى سفر خير سلامت باشد

ص: 102

كعبي گويد

و جائت بشمر زينب انبته فاطم تعنفه عن امره و تعذل

تدافعه بالكف طورا و تارة اليه بطاها جدها تتوسل

تقول له مهلا فهذا ابن فاطم و شبل على المرتضى المتفضل

ايا شمر مهما كنت فى الناس جاهلا فمثل حسين لست يا شمر تجهل

ايا شمر هذا حجة اللّه فى الورى اعد نظرا يا شمر ان كنت تعقل

ايا شمر لا تعجل على بن محمد فذوترة فى مثلها ليس يجهل

و مريهز النحر غير مراغب من اللّه لا يخشى و لا يتوجل الخ

وله ايضا

تقول له يا شمر والد مع قد جرى على خدها مثل الجمان المفصل

ايا شمرد عنى و الجيب لعلنى ابل غليلا منه قبل الترحل

و لا تحرمنى ساعة قرب سيدي فانك عمر الدهر يا شمر مثكلى

ايا شمر من للجود بعد وجوده و من لبنى الامال بعد المؤمل

ايا شمر من للفضل يرعاه ان تكن قطعت بحد السيف راس المفضل

پارۀ مطالب منقوله از بحر المصائب

چون مالك بن يسر ضربتى بر فرق همايون آنحضرت بزد كه برنس آنحضرت مملو از خون گرديد پس برنس را بينداخت و بسوى خيمه شتاب گرفت و پارچه اى از خواهرش زينب بگرفت و سر خود را بآن به بست و بجانب ميدان روانه گرديد

و نيز گويد چون حضرت سيد الشهداء بفيض شهادت رسيد و جبرئيل بنك قتل

ص: 103

الامام ابن الامام ابو الائمة را بلند نمود زينب سراسيمه ببالين بيمار كربلا دويد و عرض كرد اى برادرزاده به بين چه واقع شده و خبر چيست.

فرمود اى عمه دامن خيمه را بالا بزن آنحضرت چون بصفحۀ ميدان نگران شد اظهار سوگوارى نمود فرمود اى عمه همانا پدرم شهيد شد اكنون مهياى اسيري شويد و صبر و شكيبائى را پيشه گيريد و وصيت هاي پدر مرا فراموش نكنيد

و نيز گويد كه چون عليا مخدره از خيمه سراسيمه بيرون دويد صداى صرخه و ناله بگوشش رسيد چون نظر كرد شخصى را نگران گشت كه در پيرامون جسد حسين خاك همى بر سر كند.

حكايت را بعرض سيد سجاد عليه السلام رسانيد فرمود اى عمه دامن خيمه را برچين تا بنگرم چون نظر كرد فرمود اينك جبرئيل است كه در كنار نعش حسين مى نالد و صيحه ميزند.

و نيز گويد كه چون حضرت سيد الشهداء اصحاب خود را ندا ميكرد عليا مخدره زينب ميگويد بخدا قسم كه جز او خدائى نيست من نگران اجساد بودم كه چنان مضطرب شدند گويا آهنگ برخاستن داشتند

و در طراز المذهب از كتاب انوار الشهاده نقل ميكند كه در آنحال كه شمر ملعون بر فراز سر امام ايستاده بود زينب و ساير عيال آنحضرت با حالتى پريشان وارد قتلكاه شدند آنگاه زينب (ع) با آن خبيث روى كرد فرمود ايظالم خبيث ما را بگذار تا بدستيارى جامه روى او را به پوشم و بدن مباركشرا از آفتاب به پوشانم شمر بر اين سوز و محنت رحم نياورده آنمخدره را با كعب نيزه از آن بدن مطهر دور كرد و گفت اي دختر على باز شو كه ديگر ديدارش نكنى زينب صدا را بناله بلند كرد امام عليه السّلام چون ناله خواهر بشنيد چشم باز كرد و فرمود ايخواهر دست اطفال مرا بگير و بخيمه باز گرد كه مرا در زير شمشير ننگرى.

برو تا زير شمشيرم نه بينى همينساعت بمرگم مينشينى

و از كتاب مفتاح البكاء نقل كرده است كه چون حسين با قلبى سوزان آهنك

ص: 104

ميدان نمود ندائى خفيف و آوازى ضعيف شنيد پس روى برتافت خواهر را بديد كه با اشك ريزان و نالان نمايان است امام عليه السلام از نالۀ دختر بو تراب بى تاب شده برگرديد و فرمود اى يادگار مادرم زهرا اى پرستار يتيمان بى نوا از چه از خيام بيرون شدى چون ترا حال بدين منوال باشد اين زنان و دخترانرا كدام كس پرستارى نمايد و تسلى بدهد عرض كرد وصيت مادرم بخاطرم آمد چون امام اسم مادر بشنيد بگريست و از آن وصيت بپرسيد عرضكرد سفارش مادرم اين است كه آنجايرا كه جدم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم همى بوسيد به بوسم.

پس حضرت پياده شد تا زينب زير گلوى او را بوسيد و با برادر معانقه نمود و سخت بگريست و امام همى خواهر را تسلى ميداد

مجارى احوال زينب (ع) هنگام حريق خيام

چه كار شاه لشكر بر سر آمد سوى خرگه سپه غارتگر آمد

بدست آن گروه بى مروت بيغما رفت ميراث نبوت

بسى پا و سر از معجر كشيدن برهنه گشت و خونين از دويدن

بسى گوش از پى تاراج گوهر دريد از دست قوم كينه پرور

بسي رخسارۀ گلرنگ نيلى نمود اين آسمان از ضرب سيلى

زدند آتش همه آنخيمه گه را كه سوزانيد دودش مهر و مه را

بتول دومين شد در تلاطم نمودى دست پاي خويشتن گم

بتول دومين ام المصائب چه خود را ديد بى سالار صاحب

بر اطفال برادر مادرى كرد نبات النعش را جمع آوري كرد

سيد در لهوف ميفرمايد و تسابقوا القوم على نهب بيوت آل الرسول و قرة عين البتول حتى جعلوا ينتزعون ملهفة المرئة من على ظهرها و خرجت نبات رسول اللّه و حريمه يتراكضن في البيداء و يتساعدن على البكاء و يندبن لفراق الحماة و الاحباء.

ص: 105

و قال ابن نما فى ميثر الاحزان ثم اشتغلوا بنهب عيال الحسين عليه السّلام و نسائه حتى تسلب المرائة مقنعتها من راسها و خاتمها من اصبعها و قرطها من اذنها و حجلها من رجلها الى ان قال فاذابت القلوب القاسية و هدت الجبال الراسية

ملك الشعراء سيد مظفر عليخان خيام شاه شد غارت ز بيداد چرا اين خيمۀ گردون نيفتاد

ميان خيمه كه گشتند داخل برهنه تيغها و كينه در دل

در آنخانه كه از بس جاه رفعت نشد داخل ملايك بى اجازت

سپاه اشقيا بى رخصت آمد پى تاراج بهر غارت آمد

رداهاي زنان از سر كشيدند ز گوش كودكان گوهر كشيدند

و در مقتل منسوب بابى مخنف از زينب دختر امير المؤمنين حديث كند كه فرمود گاهيكه عمر سعد بنهب و غارت اهلبيت فرمان داد من بر باب خيمه ايستاده بودم مردى ازرق العين درآمد و آنچه در خيمه بود برگرفت و زين العابدين را نگريست كه رنجور و عليل بر نطعى افتاده بود پيش شد و آن نطع را از زير قدم مباركش بكشيد و آنحضرت را درافكند و بنزد من آمد و گوشواره از گوش من ميكشيد و مى گريست گفتم اين گريه چيست گفت بر شما اهلبيت مى گريم كه در چنين مهلكه درافتاديد زينب را كردار و گفتار او بخشم آورد فرمود قطع اللّه يديك و رجليك و احرقك بنار الدنيا قبل نار الاخرة خداوند هردو دست و پاي ترا بسوزاند قبل از آتش آخرت و روزيكه آنملعون بدست مختار افتاد از دهشت و خوف كردار و گفتار خود را با عليا مخدره زينب مكشوف داشت مختار گفت دعاى آنمظلومه مستجاب گرديده فرمان كرد تا دستها و پاهاى او را بريدند و جيفه او را بآنش سوزاندند

ص: 106

سيد حيدر حلي ره هتك الطعاة على نبات محمد حجب النبوة خذرها و خبائها

فتنازعت احشائها حرق الجوى و تجاذبت ايدى العدو ردائها

عجبا لحلم اللّه و هى بعينه برزت تطيل عويلها و بكائها

و يرى من الزفرات تجمع قلبها بيد و تدفع في يدى اعدائها

ما كان اوجعها لمهجة احمد و امض في كبد البتولة دائها

و در ناسخ گويد سپاه ابن سعد قصد خيام مقدسه و سرادق ذريۀ مطهره نمودند و شمر ذى الجوشن با جماعتي از كفره بر در خيام آمد و لشكر را فرمان داد كه داخل شويد و از قليل و كثير آنچه بدست شود بنهب و غارت برگيريد اينوقت فرياد وا محمداه وا علياه وا حسناه وا حسيناه از اهل بيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بالا گرفت و لشگريان به خيمه ها تاختند و بنهب و غارت پرداختند دست بند از ساعد زنان بكشيدند و گوش پردكيان در اخذ گوشوار بدريدند و گوش ام كلثومرا نيز در طلب گوشواره جراحت كردند و جامهاي زنان را بمنازعت و مغالبت از بدن ايشان انتزاع نمودند و از ورس و حلى و حلل چيزى بجا نگذاشتند و اسب و شتر و مواشى و آنچه ديدار شد به بردند.

و سيد در لهوف ميفرمايد اهل بيت را از خيمها بيرون كردند و آتش بخيمها زدند آن زنان چون اين بى شرمى را از اشقيا ديدند از خيمها بيرون دويدند و با سر و پاى برهنه گريه كنان و ناله كنان سر به بيابان نهادند.

راوى گفت زن بلند بالائيرا نگران شدم كه بدرون خيمه ميرود گفتم مگر شعله آتش را نگران نيستى گفت يك عليل بيمار در اين خيمه دارم

از آن ترسم كه آتش شعله گيرد ميان خيمه بيمارم بميرد

از آن ترسم كه آتش برفروزد ميان خيمه بيمارم بسوزد

ص: 107

جلوگيرى عليا مخدرة زينب (ع)

از قتل سيد سجاد عليه السّلام

مرحوم شيخ عباس قمى در كتاب نفس المهموم از اخبار الدول قرمانى نقل ميفرمايد (قال و هم شمر عليه ما يستحقه بقتل على اصغر و هو مريض فخرجت زينب بنت على بن ابيطالب عليه السّلام و قالت و اللّه لا يقتل حتى اقتل فكف عنه) علي اصغر همان امام زين العابدين است كه مريض بود شمر بقصد قتل او كمر بست عليا مخدره فرمود كشته نخواهد شد تا من كشته نشوم پس شمر دست بازداشت

و از روضة الصفا نقل ميكند كه حميد بن مسلم گويد من باتفاق شمر بن ذى الجوشن بخيمۀ على ابن الحسين درآمديم و آنحضرت بر بستر ناتوانى بخفته بود گروهى گفتند آيا اين بيمار را زنده خواهيم گذاشت من گفتم سبحان اللّه آيا شما كودكانرا ميكشيد با اين كودك بيمار چه كار داريد بسيار گفتم تا شر ايشانرا بگردانيدم و نطعي در زير پاى زين العابدين بود بكشيدند و به بردند و آنحضرترا بروي زمين افكندند) و بعضى گفتند شمر گفت عبيد اللّه بن زياد فرمان كرده است كه يكنفر از اولاد حسين را زنده نگذاريد اين وقت عمر سعد برسيد زنان اهل بيت بروى او صيحه زدند و سخت به گريستند عمر سعد فرمان داد كه كس بخيمۀ زنان داخل نشود و كسى آن جوان بيمار را تعرض نكند و هيچكس از اين خيام بيرون نشود اهل بيت فرمودند حكم كن آنچه از ما برده اند مسترد دارند تا بتوانيم سر و روى خود را از نامحرمان به پوشانيم لشگر را گفت هركس آنچه بنهب مأخوذ داشته مسترد دارد و كسى امتثال فرمان او نكرد و چيزى مسترد نساختند.

شيخ علي شفهيني ره گويد

لهفى لآلك يا رسول اللّه فى ايدى الطغاة نوائحا و بواك

ما بين نادبة و بين مروعة فى اسر كل معاند افاك

ص: 108

تاللّه لا انساك زينب و العدي قسرا تجاذب عنك فضل رداك

بالطف حاسرة القناع سليبة القرطين عز علي اخيك عزاك

لم انس لا و للّه وجهك اذهوت بالردن ساترة له يمناك

حتى اذا هموا بسلبك صحت باسم ابيك و استصرخت ثم اخاك

*** شيخ العراقين گويد

شدندي داغ داران پيمبر درون خيمه سوزيدن ز اخگر

شفابخش مريض آنشاه بيمار غم قتل پدر بودش پرستار

بپا شد از جفا و جور امت قيامت بر شفيعان قيامت

غنوده شير حق در بيشۀ خاك دل علم لدنّى گشته صد چاك

ز جمّال و حكايتهاي جمّال زبان صد چه من ببريدۀ لال

ز انگشت ز انگشتر كه بودش بود دور از ادب گفت و شنودش

هيچ آفريده اي نتواند تصور كند كه شب يازدهم محرم چه گذشت بآن بانوي عصمت و چگونه طاقت آورد و چگونه آن شب را صبح نمود با يك مشت پردكيان آل عصمت كه بى پرده خيمها سوخته اموالها غارت شده اداره كردن عيال اسير و اطفال پدر كشته و مراقبت ايتام رقيق القلب گرسنه و تشنه راستى اين مطلب از عهدۀ مردان بزرگ هم خارج است چه جاى يك زن داغديده محنت كشيده برادر كشته البته اين صبر و تحمل از ايمان ثابت و تربيت نيكو و عقيدۀ راسخ بوده والا زن نميتواند با اين مشكلات روبرو بشود و خود را نبازد البته اين مقام و توفيق چنين صبر و تحمل جز با روابط مبادى عاليه آسمانى ممكن نخواهد بود.

عبور عليا مخدره زينب (ع) بقتلگاه

و آمدن او ببالين فاطمة بنت الحسين

در ناسخ گويد كه فاطمه بنت الحسين ميفرمايد من به باب خيمه ايستاده بودم و آن لشكر بيشمار را نظاره ميكردم كه اسب بر آن ابدان طيبۀ شهداء ميتازند

ص: 109

و من همي در انديشه بودم كه آيا اين قوم با ما چه خواهند نمود آيا ميكشند آيا اسير ميكنند در آنحال ديدم سواريرا كه با كعب نيزه زنانرا ميراند و ميدواند و دست برنجن از دست آنها بيرون ميكند و مقنعه از سر ايشان برميكشد و آن زنان بيك ديگر پناه ميبرند و صيحه برمى آورند كه وا جداه وا محمداه وا علياه وا ابتاه وا قلة ناصراه اما من مجير يجيرنا اما من زائد يزود عنا.

چون اين بديدم قلبم از جاي برميد و اندامم چون سيماب بلرزيد و از بيم همى بيمين و شمال نظر ميكردم كه مبادا آن ملعون بجانب من روى آورد بناگاه ديدم متوجه من گرديد من از ترس فرار كردم چنان دانستم كه از چنك او ممكن است جان بسلامت بدر برم بناگاه از عقب من بتاخت و با كعب نيزه چنان بر پشت من بزد كه برو درافتادم و بيهوش گرديدم چون بهوش آمدم سر خود را در دامان عمه ام زينب ديدم و او همى بر فراز سر من ميگريست و ميفرمود اى نور ديده برخيز تا بنگريم بر اين اهل و عيال چه پيش آمد من برخاستم و گفتم اي عمه آيا جامه يا خرقه اى پيدا ميشود كه من سر خود را بپوشانم از چشم نامحرمان.

عمه ام فرمود يا بنتاه عمتك مثلك من چون نگران شدم سر او نيز برهنه بود و بدن مباركش از كعب نيزه سياه بود پس باتفاق روان شديم و بهيچ خيمه داخل نشديم الا آنكه غارت زده و منهوب بود.

در جلد زينبيۀ ناسخ از انوار الشهاده نقل ميكند كه حضرت زينب چون بقتلگاه درآمد با صوتى حزين و قلبى كئيب ندا برداشت و اين كلمات بگفت.

(وا محمداه صلى عليك مليك السماء هذا حسينك مرمل بالدماء مقطع الاعضاء و نباتك سبايا الى اللّه المشتكى و الى محمد المصطفى و الى على المرتضى و الى حمزة السيد الشهداء يا جداه هذا حسينك بالعراء مسلوب العمامة و الرداء محزوز الراس من القفاء يسفى عليه ريح الصباء قتيل اولاد البغايا وا حزناه وا كرباه اليوم مات جدى رسول اللّه يا اصحاب محمد هولاء ذرية المصطفى يسافون سوق السبايا بابى من عسكره يوم الاثنين نهبا بابى

من فسطاطه مقطع العرى بابى من لا هو غائب فيرتجي و لا جريح فيداوى بابى

ص: 110

المهموم حتى قضى بابى من هو عطشان حتى مضي بابى من جدته خديجة الكبري بابي من ابوه على المرتضى الذى ردت له الشمس حتى صلى بابى من امه فاطمة الزهراء)

آنگاه بمدينة بمادر خود زهراء خطاب نمود و گفت ايمادر داغديده و ايدختر پيغمبر برگزيده بصحراى كربلا نظرى برگشا و فرزندت حسين را با سر بريده و دختران خود را با خيمهاى سوخته و تازيانها بر سر و كتف خورده و لباس و گوشواره ها بغارت رفته در دست كفار چون اسراي ديلم و زنگبار بنگر يا اماه هذا حسينك غريق بالدماء و عطشان فى ارض المحنة و البلاء و جسمه تحت سنابك خيول اهل البغايا و اولاد الطلقا پس چندان بگريست كه دوست و دشمن بر حال آن مخدره بگريستند و اسبان مخالف اشك باريدند.

و در منتخب گويد همچنان ميگريست تا از بكاى او جمله منافقان بگريستند در اين حال ملعونى با كعب نيزه آنمخدره را حركت داد آنمخدره بآن جسد مبارك گفت اودعك اللّه عز و جل يابن امى يا شقيق روحى فان فراقى هذا ليس عن ضجر و لا عن ملالة و لكن يابن امى كما تري يا نور بصرى فاقرأ جدى و ابى و امى و اخي منى السلام ثم اخبرهم بما جرى علينا من هؤلاء اللئام

و در بحر المصائب از كتاب نجاة الخافقين نقل كرده كه زينب در آنحال اين مرثيه بگفت.

اخي ودع يتامى قد اوهنوا و قد اضحوا باسر الادعياء

اخى هل بعد بعدك لى محام لقد اخذ الزمان بكم حماء

يعز على ابنيا ان يرانا بارض الطف تسبى كالاماء

و زين العابدين تراه يكبو بقيد و هو فى حرا لبلاء

اخى هذي سكينة من خباها تحسر بامتحان و ابتلاء

و در روضة الشهداء اين اشعار ذيل را بآنمخدره نسبت داده كه جد مطهر خود را خطاب كرده و ميگفت بر سر نعش برادر و ممكن است زبان حال بوده باشد

هذا الذي قد كنت تلثم نحره امسى نحيرا من حدود صبائها

ص: 111

من بعد حجرك يا رسول اللّه قد القى طريحا في ثرى رمضائها

فواكبدا من هجر من لا يجيبني و من عبرات ما لهن فناء

لا يخفى كه آنچه از عبارات ارباب مقاتل و روايات بدست ميآيد اهل بيت دو مرتبه بقتلكاه آمدند نزد آن اجساد شريفه سوگوارى نمودند يكى عصر عاشوراء بعد از غارت خيام و آمدن ذو الجناح بدر خيمه

در ناسخ گويد بحكم پسر سعد آتش در خيمها زدند چون شعلۀ نار بالا گرفت فرزندان پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دهشت زده سراسيمه از خيمها بيرون دويدند و با سر و پاى برهنه بجانب مصرع حسين عليه السّلام روان گشتند و دوان دوان خود را بقتلكاه رسانيدند و سر و رويرا با مشت و سيلى بخسته اند زينب با صوتى حزين و قلبى كئيب ندا برداشت كه وا محمدا صلي عليك مليك السماء الخ

و مرتبۀ دوم روز يازدهم محرم بعد از ظهر بود عمدا يا باستدعاي اهل بيت على اختلاف ارباب المقاتل وارد قتلكاه شدند

در تظلم الزهراء شيخ رضى قزويني بنابر نقل ملا على خيابانى در جلد 4 وقايع الايام خود گويد ان المنافقين من بنى اميه تركوا الحسين عليه السّلام على وجه الارض ملقى بغير دفن و كذلك اصحابه و جاؤا بالنساء قصدا و عنادا و عبروهم على مصارع آل الرسول الخ.

و در ملهوف گويد و قلن بحق اللّه الا ما مررتم نبا علي مصرع الحسين عليه السلام فلما نظرن نبات رسول اللّه القتلى صحن و ضربن وجوههن و قال فو اللّه لا انسى زينب بنت على عليه السلام و هي تندب الحسين و تنادى بصوت حزين و قلب كئيب وا محمدا الى ان قال فابكت و اللّه كل عدو و صديق) .

و در دمعة الساكبة گويد حتى راينا دموع الخيل تنحدر على حوافرها يعنى از ندبه عقيلۀ خدر رسالت بعلاوه كه دوست و دشمن گريستند اسبان مخالف چندان اشك از چشمهاي آنها فروريخت كه سمهاى آنها را تر كرد

و مرحوم فرهاد ميرزا در قمقام خود كه معتبرترين كتب مقاتل است ميفرمايد

ص: 112

عمر سعد تا روز يازدهم در كربلا بماند و بر جيفۀ خبيثه مقتولين لشگر خود نماز گذاشته دفن نمود بعد از زوال ظهر با حضرت على بن الحسين و حسن المثنى و زيد و عمر پسران حضرت امام حسن مجتبى و كودكان امام (ع) و اهل بيت اطهار عازم كوفه شدند اهلبيت او را گفتند بحق اللّه الا مررتم بنا على مصرع الحسين شما را بخدا قسم ميدهيم كه اين اسيرانرا از قتلكاه عبور دهيد چون چشم طاهرات بر اجساد بى سر شهيدان افتاد بسى بگريستند و بر سر و روى زدند و نوحه و زاري آغاز كردند از آن ميانه عقيلۀ بنى هاشم زينب كبرى با زارى جانگذاز و آهى آتشبار موى كنان همي گفت وا محمداه (الخ)

و در ناسخ گويد هريك از اهل بيت جسد شهيديرا دربر گرفته اند و زارزار بگريستند تا اينكه گويد عمر سعد فرمان داد كه اهل بيت را از قتلكاه دور كنند و برنشانند اهلبيت را بتهديد و تهويل از قتلگاه دور كردند و سكينه را بزجر و زحمت تمام از جسد مبارك پدر بازكردند و دختران پيغمبر را بر شتران بى وطا سوار كردند و بعضى را در محملها و هودجهاى بى پرده و پوشش جاى دادند

در بعضى از مراثى عربية و فارسية در احوال قتلگاه

لبعض السادة الاجلة

و لقد مررت على منازل عصمة ثقل النبوة كان القى فيها

فبكيت حتى خلتها ستجيبنى ببكائها حزنا على اهليها

و ذكرت اذ وقفت عقيلة حيدر مذهولة تصغى لصوت اخيها

بابى التى ورثت مصائب امها فغدت تقابلها بسب ابيها

لم انس اذ هتكوا حماها فانبثت تشكو لواعجها الى حاميها

تدعو و تحرق القلوب كانما يرمى حشاها جمرة من فيها

هذى نسائك من يكون اذا سرت في الاسر سائقها و من حاديها

ايسوقها زجر بضرب متونها و الشمر يحدوها بسب ابيها

عجبا لها بالامس انت تصونها و اليوم آل امية بتديها

حسري و عز على ان لم يتركوا لك من ثبابك ساترا يكفيها الخ

ص: 113

شعر

كه اى پشت پناه يار زينب تو بودى مونس و غمخوار زينب

بهر منزل مرا وقت سوارى ز راه مهر ميكردى تو يارى

ز جا برخيز بنگر حال زارم بروى ناقۀ عريان سوارم

تو آخر زينت عرش خدائى ميان خاك و خون عريان چرائى

سرت را شمر اگر از تن جدا كرد جدا بهر چه ديگر از قفا كرد

بديدار تو دل در اشتياق است خداحافظ كه هنگام فراق است

خداوندا تو آگاهى ز حالم ببين يا رب چسان بشكست بالم

اگر دردم يكى بودى چه بودي اگر غم اندكى بودى چه بودي

*** لا تبزغي يا شمس كي لا ترى زينب حسرى ما عليها قناع

و ان بدا الصبح دعت من اسى يا صبح لا اهلا و لا مرحبا

ابديت يا صبح لنا اوجبها لها جلال اللّه قد حجّبا

ديوان كعبى

و لم انس لا و اللّه زينب ازدعت بواحدها و الدمع كالمزن مسبل

تقول اخي يا شق روحى و مهجتى و يا واحدا مالى سواه مؤمل

اخى يا اخى لو كنت تنظر زينبا تساق و زين العابدين مكبل

و راحت تنادي جدها حين لم يجد كفيلا فيحمي او حميا فيكفل

ايا جدنا هذا الحبيب على الثرى طريحا يخلى عاريا لا يغسل

يخلى بارض الطف شلوا و راسه الى الشام فوق الرمح يهدى و يحمل

فلو خلت كيف الشمر يقطع رأسه و كيف حسين يستغيث و يقتل

و كيف عوادى الخيل تركض فوقه فلم يبق منه مفصل لا يفصل الخ

ص: 114

شيخ جعفر خطى گويد

اذا هن ابصرن الجسوم كانها نجوم على ظهر الفلات رواكد

تداعين يلطمن الخدود بعولة تصدع منها القاسيات الجلامد

و يخمشن بالايدى الوجوه كانها دنانيرا بلا هن بالحك ناقد

و ظلن يرددن النياح كانما تعلم منهن الحمام الفوا قد

فيا وقعة ما احدث الدهر مثلها يبيد الليالى ذكرها و هو خالد الخ

*** آخر از كوى تو با ديده گريان رفتم آمدم با تو و با لشگر عدوان رفتم

گر تو با جمله شهيدان سوى جنت رفتى من سوي شام بهمراه اسيران رفتم

بعد ازين نبك عطش نشنوى ايشاه كه من با يتيمان بسوي كوفه ويران رفتم

خاك بر فرق من و خواهرى منكه ترا جسم صد چاك فكندم به بيابان رفتم

سر نعش تو كه نگذاشت بمانم چونشمر با سر باك تو اي مهر درخشان رفتم

شيخ احمد نحوى گويد

و كرائم السادات تبسى للعدي تعد و عليها للزمان عوادى

حسري تقاذفها السهول الى الربى ما بين اغوار الى انجاد

هذي تصيح ابى و تهتف ذى اخى و تعج تلك با كرم الاجداد

اعلمت يا جداه ان اميّة عدت مصابك اشرف الا عياد

اعلمت يا جداه سبطك قد غدى للخيل مركضة ليوم طراد

و تعج تندب ندبها بمدا مع منحلة الاجفان شبه غوادى

و حشاشته الزهراء بل يا مهجة الكرار يا روح النبى الهادي

اءخى كيف تركتنى حلف الاسى مبثوثة الاحشاء بالا يقاد (الخ

ص: 115

سيد حيدر گويد

البدار البدار آل نزار قد فنيتم ما بين بيض الشفار

قوموا السمر كسروا كل غمد نقبوا بالقتام وجه النهار

طرزوا البيض من دماء الاعادي فلقوا البيض بالضبى التبار

طأطأوا الرؤس ان راس حسين رفعوه فوق القنا الختار

لا تمدوا لكم عن الشمس ظلا ان فى الشمس مهجة المختار

حق ان لا تكفنوا علويا بعد ما كفن الحسين الذار

لا تشقوا لال فهر قبورا و ابن طه ملقى بلا اقبار

هتكوا عن نساكم كل خدر هذه زينب على الاكوار

شأنها النوح ليس تهدا آنا عن بكى بالعشى و الابكار

تخميس ثاقب اشعار محتشم را

از صدر زين چه سرور لب تشنگان فتاد افغان و ناله در صف كروبيان فتاد

يك يك ز ناقه اهل حرم در زمان فتاد بر حربگاه چون ره آن كاروان فتاد

شور نشور واهمه را در گمان فتاد

از راه كينه شمر چه تيغ جفا كشيد بر حلق تشنۀ خلف مرتضي كشيد

از جان چه دست سرور لب تشنه تا كشيد هرجا كه بود آهوى از دشت پا كشيد

هرجا كه بود طايرى از آشيان فتاد

چون اوفتاد سرور لب تشنه از سمند در پيش نعش اكبرش آن ماه ارجمند

در آتش زمانه فلك سوخت چون سپند هم بنك نوحه غلغله در شش جهت فكند

هم گريه بر ملايك هفت آسمان فتاد

چون اهل بيت رو بصف كارزار كرد هريك ز خون كشته جبين را نكار كرد

ص: 116

گردون ز خون چه دشت بلا لاله زار كرد هرچند بر تن شهدا چشم كار كرد

بر زخمهاى كاري تيغ و سنان فتاد

چون كرد احاطه لشكر اعدا در آن ميان بس نخلها فتاده شد از پا در آن ميان

غلطان بخاك معركه گلها در آن ميان ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان

بر پيكر شريف امام زمان فتاد

برخواست بنك غلغله و شورشين ازو لرزيد جسم اطهر بدر حنين ازو

از اضطراب سوخت دل عالمين ازو بى اختيار نعرۀ هذا حسين از او

سرزد چنانكه آتش ازو در جهان فتاد

گريان بروى نعش حسين با دل ملول ميزد بفرق از ستم لشكر جهول

در كربلا چه كرد رسولخدا نزول پس با زبان پرگله آن بضعة البتول

رو در مدينة كرد كه يا ايها الرسول

اين شاه بزم عرصه گردون حسين تست اين سرو ناز دلكش موزون حسين تست

اين تشنه كام بيكس محزون حسين تست اين كشتۀ فتاده بهامون حسين تست

وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست

قاسم فتاده با تن بي سر بقتلگاه اكبر فتاده غرقه بخون با رخ چه ماه

شد نعش كشته ها همه پامال خاك راه اين شاه كم سپاه كه با خيل اشك و آه

خرگاه ازين جهان زده بيرون حسين تست

از كينهاى ابن زياد آن سك لعين در خون خود طپيد شهنشاه ملك دين

شمر لعين بريد سر انورش ز كين اين قالب طبان كه چنين مانده بر زمين

شاه شهيد ناشده مدفون حسين تو است

سيراب شد ز خون جگر تشنها بنات اين خضر تشنه لب ببريده دل از حيات

بيروح شد ز ماتم او جسم كائنات اين خشك لب فتادۀ ممنوع از فرات

كز خون او زمين شده جيحون حسين تست

شمر لعين بخنجر بى داد برده دست از كين بروى سينۀ سلطان دين نشست

ص: 117

با سنك جور شيشۀ ايمان دين شكست اين ماهى فتاده بدرياى خون كه هست

زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست

چون از عطش بسوخت دل افروز تشنگى آن تشنه كامها بشب از روز تشنگى

بر سينه خورد ناوك دلدوز تشنگى اين نخل تر كز آتش جان سوز تشنگى

دود از زمين رسانده بگردون حسين توست

اثر طبع فيضى

پس دختر بتول عيان كرد محشرى نوعى كه خون گريست بر او چشم روزگار

رو كرد در مدينه كه اي جد بى قرين بشنو حكايت دل غمديده حزين

چون ناكسان بجانب ما حمله ور شدند اهل حرم ز هستى خود بيخبر شدند

طفلان نازپرورت اى سيد انام از بيم جان بسوي جهان ديگر شدند

همچون كبوتران حرم در كنار من پهلوى هم خزيده نهان زير پر شدند

آتش زدند پردكيان را ز هرطرف كز هول سوختن همه گى دربدر شدند

ايچاره ساز درد يتيمان بيا به بين اولاد خويش را كه همه بى پدر شدند الخ

محتشم

پس روى در بقيع بزهرا خطاب كرد مرغ هوا و ماهى دريا كباب كرد

كي مونس شكسته دلان حال ما به بين ما را غريب و بيكس و بى آشنا به بين

اولاد خويش را كه شفيعان محشرند در ورطۀ عقوبت اهل جفا به بين

در خلد بر حجاب دو كون آستين فشان اندر جهان مصائب ما برملا به بين

نى نى درا چه ابر خروشان بكربلا طوفان سيل فتنه و موج بلا به بين

تنهاي كشته گان همه در خاك و خون نگر سرهاي سروران همه بر نيزها به بين

آن سر كه بود بر سر دوش نبي مدام يك نيزه اش ز دوش مخالف جدا به بين

آن تن كه بود پرورشش در كنار تو غلطان بخاك معركه كربلا به بين

يا بضعة الرسول ز ابن زياد داد كو خاك اهل بيت رسالت به باد داد

ص: 118

اثر طبع صباحى

لختى چه داد شرح غم دل بمادرش آورده رو به پيكر پاك برادرش

كى جان پاك بيتو مرا جان بتن دريغ از تيغ ظلم كشته تر و زنده من دريغ

عريان چراست اين تن بى سر مگر بود بر تشنگان آل پيمبر كفن دريغ الخ

صباحى چهارده بند باستقبال محتشم رفته اين سه بيت نمونۀ اشعار اوست كه ذكر شد.

وصال شيرازى

آندم به بست راه فلك از هجوم آه كافتاد راه قافلۀ غم بقتلگاه

زينب چه ديد پيكرى اندر ميان خون چون آسمان زخم تن از انجمش فزون

بيحد جراحتى نتوان گفتنش كه چند پامال پيكرى نتوان ديدنش كه چون

خنجر در او نشسته چه شهير كه در هماي پيكان از او دميده چه مژگان كه از جفون

گفت اين بخون طپيده نباشد حسين من اين نيست آنكه در بر من بود تاكنون

يكدم فزون نرفت كه رفت از كنار من اين زخمها به پيكر او چون رسيد چون

گر اين حسين قامت او از چه بر زمين گر اين حسين رايت او از چه سرنگون

گر اين حسين من سر او از چه بر سنان گر اين حسين من تن او از چه غرق خون

يا خواب بوده ام من و گم گشته است راه يا خواب بوده آنكه مرا گشته رهنمون

ميگفت ميگريست كه جان سوز ناله اى آمد ز حنجر شه لب تشنگان برون

كى عندليب گلشن جان آمدى بيا ره گم نگشته خوش نبشان آمدي بيا

*** آمد بگوش دختر زهرا چه اين خطاب از ناقه خويش را بزمين زد باضطراب

چون جان خويش جسم برادر به بر كشيد بر سينه اش نهاد رخ خود چه آفتاب

گفت اى گلو بريده سر انورت كجا است وز چيست گشته پيكر پاكت بخون خضاب

ص: 119

اى مير كاروان كه آرام نيست خيز ما را به بر بمنزل مقصود و خوش بخواب

من يك تن ضعيفم و يك كاروان اسير اين خلق بى حميت و دهرى پر انقلاب

از آفتاب پوشمشان ياز چشم خلق ز اندوه دل نشانمشان ياز اضطراب

زين العباد را بدو آتش كباب بين سوز تب از درون برون سوز آفتاب

گر دل بفرقت تو نهم كو شكيب و صبر گر بى تو رو بشام كنم كو توان و تاب

دستم ز چاره كوته و راه دراز پيش نه عمر من تمام شود نه جهان خراب

شيخ على شيخ العرافين در معراج المحبة

چه آهنك سوارى كرد بانو همايون چرخرا بشكست زانو

چه بر مقتل رسيدند آن اسيران بهم پيوست نيسان و حزيران

يكى مويه كنان كشتى بفرزند يكى شد موگنان بر سوك دلبند

يكى از خون بصورت غاره ميكرد يكى داغ على را تازه مى كرد

بسوى گلرخان سرو قامت بپا گرديد غوغاى قيامت

نظر افكند چون دخت پيمبر بنور ديدۀ ساقى كوثر

بنا كه نالۀ هذا اخى زد بجان خلد نار دوزخى زد

به بر بگرفت خونين پيكر او دهان بگذاشت برجاى سر او

دل اندر سينه اش خون شد ز كارش نمود از چشمۀ چشمش تراوش

ترا طاقت نباشد از شنيدن شنيدن كى بود مانند ديدن

جودى خراسانى

برادر از چه بخاك اوفتاده پيكر تو سرت چه شد بفداي سر تو خواهر تو

ز جاى خيز برادر بدست گيري من مگر ترا خبرى نيست از اسيرى من

ز جاي خيز نگاهى بحال خواهر كن براى زينب غم ديده فكر معجر كن

ز جاى خيز برادر بخاطر دل من بسوى شام روانم به بند محمل من

ص: 120

*** رفتيم ماند داغ فراق تو بر دلم دل داند و خداى ازين درد مشگلم

از ياد حلق تشنۀ تو در لب فرات ماء معين بكام بود زهر قاتلم

پروانه وار سوخت دلم ز آه شعله بار تا شد سر بريدۀ تو شمع محفلم

اين درد با كه گويم و اين غم كجا برم كامد بخنده قاتل تو در مقابلم

من زينبم كه سلسلۀ ئيرا بدم عزيز اينك ميان سلسلها در سلاسلم

آنم كه داشت سايه ام از مهر اجتناب اينك ز آستين شده بر چهره حايلم

اكنونكه ميبرند سوي كوفه تا بشام آيد كدام گوشۀ ويرانه منزلم

وله ايضا

گفت اى بخون طپيده چه شد راس انورت خاك سيه چرا شده بالين و بسترت

جسمت ز نوك تير مشبك چرا بود صد چاك اوفتاده ز چه جسم انورت

لب تشنه از چه جان به سپردى مگر نبود شط فراط موج زنان در برابرت

تو شهريار عالم امكانى و چرا تخت تو چوب نيزۀ و پيكان شد افسرت

برخيز و فكر بى كفنان كن كه از جفا نه جسم قاسمت شده مدفون نه اكبرت

بردند معجر از سر من در حضور تو آخر برادرا بنگر حال خواهرت

وصال شيرازى

آه از دميكه با دل محزون داغدار كردند خيمه سوختگانرا شترسوار

رفته قريشيان همه در پنجه گلاب دربند مانده هاشميان با دل فكار

از تحفۀ حجاز براي امير شام بسته بريسمان چه گهرهاى شاهوار

كفار كوفه بين كه سويشام ميكشند سالار مكه را چه اسيران زنگبار

اطفال پابرهنه زنان گشاده موى خورشيدوار شهرۀ هرشهر و هرديار

شب نانشان نواله ز لخت جگر تمام روز ايشان حواله بچشمان اشكبار

ص: 121

حاجى سليمان صباحي كاشاني گويد

چون راهشان بمعركه كربلا فتاد گردون بفكر شورش روز جز افتاد

اعضاى چرخ منتظم از يكديگر گسيخت اجزاى خاك منتظم از هم جدا فتاد

تابان به نيزه رفت سر سروران دين جمازهاى پردكيان از قفا فتاد

از تند باد حادثه ديدند هرطرف سروي ز پا درآمد و نخلى ز پا فتاد

مانده بهرطرف نگران چشم حسرتى در جستجوى كشته خود تا كجا فتاد

ناگه نگاه پردكى حجلۀ بتول با پارۀ تن على مرتضى فتاد

بى خود كشيد نالۀ هذا اخى چنان كز ناله اش بگنبد گردون صدا فتاد

پس كرد رو به يثرب از دل كشيد آه

نالان بگريه گفت به بين يا محمداه

اين رفته سر به نيزۀ اعدا حسين تو است وين مانده بر زمين تن تنها حسين تو است

اين آهوى حرم كه تن پاره پاره اش در خون كشيده دامن صحرا حسين تو است

اين مهر منكسف كه غبار مصيبتش تاريك كرده چشم مسيحا حسين تو است

اين سر بريده از ستم زال روزگار كز ياد برده ماتم يحيى حسين تو است

اين لاله گون عمامه كه در خلد بهر آن معجر كبود ساخته زهرا حسين تو است

اندك چه كرد دل تهى از شكوه با رسول

گيسو گشود و ديده سوي مرقد بتول

كى بانوى بهشت بيا حال ما به بين ما را بصد هزار بلا مبتلا به بين

در انتظار وعدۀ محشر چو مانده اى بگذر بما و شور قيامت به پا بين

بنگر بحال زار جوانان هاشمى مردانشان شهيد و زنان در عزا به بين

آن گلبني كه از دم روح الامين شگفت خشك از سموم حادثۀ كربلا به بين

وان سينه اى كه مخزن علم رسول بود از شصت كين نشانۀ تير جفا به بين

وان گردنى كه داشت حمايل ز دست تو چون بسملش بريده به تيغ از قفا ببين

ص: 122

محزون رشتى كويد

فلك بريد لباس عزا بقامت زينب يقين من كه نيامد زنى بطاقت زينب

ز بعد فاطمة در شأن قدر و صبر نيامد زنى بحوصلۀ زينب و لياقت زينب

رسيد با دل خونين بقتلگاه حسينش هجوم لشگر غم شد بروي محنت زينب

خطاب كرد بان جسم چاكچاك جريحش بگفت جان برادر بدي تو عزت زينب

بتازيانه زند شمر سنگدل بحضورت گهى بتيغ زبان ميكند ملامت زينب

سنان بكعب سنان ميزند بجانب ديگر ز گريه منع كنندم ببين مصيبت زينب

بدست گيرى درماندگان گشادستى نما تو اى شه خوبان دمى حمايت زينب

بكربلا ز مدينه بدى تو ياور خواهر نمانده بعد تو جانا ديگر جلالت زينب

چگونه ناقۀ عريان شوم سوار برادر برس بداد من از مهر كن حمايت زينب

بكربلا بنگر گشته همچو محشر كبرى بسوي شام برندم ببين قيامت زينب

وله ايضا

كاسۀ چشم من از داغ تو مالامال است طول هرروز ز بعد تو برايم سال است

موى زينب شده از محنت ايام سفيد الف قامتم از بار غمت چون دال است

ايكه جايت بسر دوش نبى بود مدام خوابگاهت بچه تقصير در اين گودال است

نتوان گفت كه با خاك تنت گشته عجين ليك از اسب مخالف بدنت پامال است

نحر منحور تو هرگز نرود از يادم صدر مكسور تو ديد هركه پريشان حالست

سر مهر انورت از نوك سنان در پيشت هركجا ميروى اين غمزده در دنبال است

وله ايضا

بروى خاك تو صد پاره من اسير خسانم توئى بلجۀ خون من بسوى شام روانم

سرت بنوك سنان بنگرم چگونه برادر ببين چگونه زند كعب نى بشانه سنانم

نه محرمى نه انيسى بجز عليل مقيد مراست اشك پياپى انيس آه و فغانم

ص: 123

كجاست مير علمدار و قاسم ناشاد كجاست اكبر نيكو لقا بگيرد عنانم

هميشه آرزويم اين مرا تو خاك سپارى هزار حيف كه من بر جنازه تو روانم

خوش است آنكه اجل در رسد شوم بتو ملحق ديگر مراست نه صبر و نه طاقت و نه روانم

من از كجا و اسيرى ميان لشكر اعدا بسخت جانى خود اينقدر نبود گمانم

الشفهيني گويد

يا نفس من هذ الرقاد تنبهى ان الحسين سليل فاطمة نعى

آها لها من وقعة قد اوقعت في الدين اكبر فتنة لم تنزع

قتل الحسين فيا سما ابكى دما حزنا عليه و يا جبال تصدع

منعوه شرب الماء لا شربوا غدا من كف والده البطين الا نزع

و لزينب نوحا لفقد شقيقها و تقول يابن الزاكيات الركع

اليوم اصبغ فى عزاك ملابسى سودا و اسكب ها طلات الادمع

اليوم شبوا نارهم فى منزلى و تناهبوا ما فيه حتى البرقع

اليوم ساقونى بقيد يا اخى و الضرب المنى و اطفالى معى

لا راحم اشكو اليه اذيتى لم الف الا ظالم لم يخشع

انعم جوابا يا حسين اما تري شمر الخنا بالسوط كسرا ضلع

فاجابها من فوق شاهقة القنا قضى القضا بما جرى فاسترجع

و تكفلى حال اليتامى فانظرى ما كنت اصنع في حما هم فاصنع

و لبعضي العادة

لست انسى زينبا من بين هاتيك النسأ مذرات منجدلا خامس اصحاب الكسأ

تندب السبط و ترمى من حشاها القبسا و تنادى وا حسينا و اطريحا بالعرى

يا على المرتضى حامى الحمى غوث الورى

قم مجيرأ آلك الاطهار من ذل السبى

ص: 124

ندبت لما رات صرعى على وجه الرمال جثث القتلى و قد حطمها بيض الصقال

فرمت انفسها من فوق اقتاب الجمال و تنادى من فؤاد موجع يا للرجال

هذه نسوتكم تسري اساري للعدى

فعدت تفتقد القتلى قتيلا فقتيل و لها من لوعة الوجد بكاء و عويل

و دموع العين كالمزن على الخد تسيل لا ثمات حاضنات للنواصى بالدماء

بابى الملهوف من كيد العدى حتى قضي

بابى المللهوف من حر الضمأ حتى مضى

بابي المقتول ظلما بالحسام المتضى بابى من رأسه فوق العو الى نصبا

بابى من رحله من غير جرم نهبا بابى من احرقت نار العدى منه الخبا

بابى من حطمت اضلاعه سمر القنا

بابى المطروح شلوا بالعرى لن يقبرا

انواع مراثى زبان حال حضرت زينب ع

زينب چه ديد پيكر أن شه بروى خاك از دل كشيد ناله بصد درد سوزناك

كى خفته خوش به بستر خون ديده باز كن احوال ما به بين و سپس خواب ناز كن

اى وارث سرير امامت به پاي خيز بر كشتگان بى كفن خود نماز كن

طفلان خود بورطۀ بحر بلا نگر دستى بدستگيرى ايشان دراز كن

برخيز صبح شام شد اي مير كاروان ما را سوار بر شتر بى جهاز كن

يا دست ما بگير از اين دشت پر حراس بار ديگر روانه بسوى حجاز كن

آتشكده

چون بگوش زينب آمد اين صدا گفت كاى جانها ترا از جان فدا

سر برار از خاك اين غوغا نگر محشرى در كربلا برپا نگر

سر برار از خواب بنگر سرنگون خرگهى كان بد ترا جاى سكون

ص: 125

سر بر ار بنگر اى مير حجاز بانوان و اشتران بى جحاز

آن چنان ناليد آن نل كبار كه بحالش دشمنان گرييد زار

اثر طبع محزون

كه كرده پيرهن كهنه را بيرون ز تنت نكرده خوف ز روز جزا جعلت فداك

بگو چرا شده خاشاك و خاك بستر تو كفن تراست ز باد صبا جعلت فداك

تراب ارض فلاتست از چه كافورت جنازه ات شده تير جفا جعلت فداك

كدام ظالم بيرحم برده انگشتد بريده است كه اين دستها جعلت فداك

ز ضرب تازيانۀ اعدا به بين برادر جان كبود گشته بدنهاي ما جعلت فداك

من از كجا و اسيرى ميان نامحرم وطن شده است ترا كربلا جعلت فداك

كنار آب كسي گوسفند تشنه نكشت جداى گشته سرت از قفا جعلت فداك

سرم برهنه روان سوي شام ويرانم ولي سر تو سر نيزها جعلت فداك

چگونه صبر نمايم بوقت خوردن چوب خورد لبان تو چوب جفا جعلت فداك

اگر سرشك چه سيلاب ديده محزون ز خويشتن مكن او را جدا چعلت فداك

تسليت دادن عليا مخدره زينب حضرت

سيد سجاد را در قتلگاه

شيخ اجل جعفر بن محمد بن قولويه در باب فضل كربلا از كتاب كامل الزياره از حضرت سيد سجاد روايت فرمودم قال عليه السّلام لما اصابنا بالطف ما اصابنا و قتل ابى عليه السّلام و قتل من كان معه من ولده و اخوته و سائر اهله و حملت حريمه و نسائه على الاقتاب يراد بنا الكوفة فجعلت انظر اليهم صرعى و لم بواروا فيعظم ذلك فى صدري و يشتد لما ارى منهم قلقى فكادت نفسى تخرج و بينت ذلك منى لعمتى زينب فقالت مالى اراك تجود بنفسك يا بقية جدي و ابى و اخوتى فقلت لها و كيف لا اجزع و لا اهلع و قدارى سيدى و اخوتى و عمومتى و ولد عمي و اهلى مضرجين بدمائهم مسلبين عن ردائهم لا يكفنون و لا يوارون و لا يعرج عليم احد

ص: 126

و لا يقربهم بشر كانهم اهل بيت من الديلم و الخزر فقالت لا يجز عنك ما تري فو اللّه ان ذلك لعهد من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم الى جدك و ابيك و عمك و لقد اخذ الله ميثاق اناس من هذه الامة لا تعرفهم فراعنة هذه الارض و هم معروفون عند اهل السماوات انهم يجمعون هذه الاعضاء المتفرقۀ فيوارونها و هذه الجسوم مضرجة يدفنونها و ينصبون لهذا الطف علما لقبر ابيك سيد الشهداء لا يدرس اثره و لا يعفور سمه على كرور الليالي و الايام و ليجهتدن ائمة الكفر و اشياع الضلاله فى محوه و تطميسه فلا يزداد اثره الا ظهورا و امره الا علوا.

در جلد زينبيه ناسخ گويد در اغلب كتب معتبره وارد شده است اين حديث شريف كه قدامة بن زائدة از پدرش حديث كند كه على بن الحسين فرمود بمن كه اى زائدة بمن رسيده كه قبر ابى عبد اللّه را زيارت ميكنى عرض كردم بلى فرمود چگونه اين كار كنى با اينكه سلطان وقت اين عمل را دوست نميدارد و ترا در نزد او مكانتى است عرض كردم بخدا سوگند مرا هيچ باك نباشد و از ستيزۀ هيچ كس بيمناك نباشم و هر مكروهى در اين راه بمن رسد حقير شمارم فرمود بخدا قسم راست گفتى و بايد چنين باشد كه در اين راه هررنجى بر انسان فرود آيد بايد آنرا سهل شمرد عرض كردم بخدا قسم همين است و آنحضرت سه دفعه اين كلمه بفرمود و من نيز سه دفعه اين كلمه گفتم پس فرمود تا سه دفعه بشارت باد ترا آنگاه فرمود اكنون ترا حديث كنم بحديثيكه از احاديث مخزونه ماست ايزائدة بدانكه چون در كربلا بما رسيد آنچه رسيد و پدرم با يارانش كشته و بخاك و خون آغشته شدند و زنان و دختران او را بر شتران سوار كردند و همى خواسته اند ما را بسوي كوفه كوچ دهند چون ما را بر اجساد شهدا عبور دادند چون من نظر كردم و آن اجساد طاهرا ترا بى سر و در خاك و خون غلطان و عريان ديدم حالتم ديگرگون شد و در قلق و اضطراب افتادم چندانكه بيم آن شد كه روح از بدنم مفارقت نمايد چنانكه اينحال پريشان بر عمه ام زينب مكشوف افتاد گفت اى يادگار جد و پدر و برادران من اين چيست كه مينگرم كه با جان خود بازي ميكنى و همى خواهى كه روح از بدنت مفارقت كند سيد سجاد ميفرمايد من گفتم چگونه جزع

ص: 127

نكنم و چگونه بر اين مصيبت شكيبائى گيرم و حال آنكه مي مينگرم پدر خود و سيد خود را با برادران و اعمام و عمزادگان خود و اهل و عشيرت خود را در اين بيابان در خون خود آغشته و عريان و بى كفن افتاده هيچكس بر ايشان مهربان و نگران نميشود چنان پندارند كه ايشان از مردم كفار ديلم و خزرند عمه ام گفت اي يادگار برادر جزع و ناله مكن سوگند با خداي كه اين عهد رسولخداى با جد و پدر و عم تو است همانا خداوند در اين امت از جماعتى پيمان بستند و ايشان را فراعنۀ زمان نشناسند لكن در نزد اهل آسمانها و فرشتگان معروفند و ايشانند كه اين اعضاي مقطعه را فراهم بياورند و ميپوشانند اين اعضاي خون آلود و جسدهاى پاره پاره را دفن مينمايند در ارض طف و بر قبر پدرت سيد الشهداء عليه السّلام علامتى نصب ميكنند كه در كرور ليالى و ايام محو و مطموس نخواهد گشت و چند كه سلاطين كفره و عتات ضلالت در انطماس و اندراس آن رنج برند آثار و علامات آن متظاهر خواهد گشت و علو منزلت و مكانت آن بالا خواهد گرفت.

پس حديث ام ايمن را كه در سابق مذكور شد مفصلا آن بانوى عظمى زينب كبرى در آن منظرۀ جگر شكاف براى حضرت سيد سجاد عليه السلام نقل ميكند و از اين حديث ام ايمن رفعت مقام و قوت قلب عليا مخدره معلوم ميشود كه در چنين مقامى كه آنمخدره نظر بنمايد برادران و فرزندان و بني اعمام را بى سر و در ميان خون شناور بنگرد با اينحال چنان التفات بجوانب دارد كه عقولرا حيران كرده چگونه تصور ميتوان كرد كه يك زن ستم ديده در يك موقفى واقع بشود در حاليكه اسير و دست گير و از يك طرف اطفال پدركشته دربدر از يك طرف زنان اسير خونجگر بى ساتر و حجاب غارت شده با كعب نيزۀ آنها را ميرانند از يك طرف عليل بيمار با غل و زنجير پا ها بزير شكم شتر بسته از يك طرف نظر ميكند شش برادر خود را بى سر در ميان خاك و خون آغشته و همچنين دو جوان و برادرزاگان و بنى اعمام همه بمثل شاخهاى ريحان قلم قلم روى هم ريخته از يك طرف لشگر دشمن با كمال بى رحمى و سنگدلى بانها معامله ميكنند بخدا قسم گمان نميبرم كه شجاع ترين مردان روزكار در چنين موقفى خود را

ص: 128

خود را بنازند و اين بانوى عظمي اميرزادۀ عرب عليا مخدره زينب با كمال متانت خوددارى كرد و حديث ام ايمن براى حضرت سيد سجاد عليه السّلام قرائت فرمود و آنحضرترا دلداري داد و دستها در زير جسد برادر انداخت و سر بسوي آسمان نمود و گفت پروردگارا اين قربانى را از آل محمد قبول فرما و اين بزرگترين آيتى است كه عنصر عليا مخدره زينب از عناصر عادى نبوده شعاعي از اشعه انوار الوهيت بوده كه بآب ولايت و نبوت طينت او عجين گرديده است.

مجارى حال عليا مخدره زينب در ورود
اشاره

بكوفه و خطبۀ شريفۀ او

بروايت اين اثير جزرى اهل بيت را در روز دوازدهم ابن سعد بجانب كوفه كوچ داد مانند اسراى ترك و روم بشر بن خزيمة الاسدي و قيل حزام بن سيتر الاسدي قال لم ارو اللّه خفرة قط انطق منها كانها تنطق و تضرع من لسان امير المؤمنين على عليه السلام و قد اشارت الى الناس ان انصتوا فارتدت الانفاس و سكنت الاجراس ثم قالت الحمد للّه و الصلوة على ابى محمد و آله الطيبين الاخيار اما بعد يا اهل الكوفة يا اهل الختل (1)و الغدر و الخذل (2) و المكر اتبكون فلا رقات (3) الدمعة و لا هدئت (4) الزفرة (5)انما مثلكم كمثل التى نقضت (6) عزلها من بعد قوة انكاثا (7)تتخذون ايمانكم (8)دخلا (9)نبيكم الاوهل فيگم الا الصلف (10)


1- (اللغة) ختل بفتح خاء معجمة و سكون تاى مثناة از باب ضرب بمعني فريفتن و گول زدن است.
2- (خذل) بفتح اول رسكون ثانى از باب نصر بمعنى خذلان و يارى نكردن.
3- (رفأت) بر وزن جعل يعنى ايستاد.
4- (هداء) از باب منع بمعنى سكون و خاموش شدن است.
5- (الزفرة) از باب ضرب و اسم مصدر زفره است يعنى بيرون كردن نفس خود را
6- (نقض) وا تابيدن
7- انكاث جمع نكث بمعنى نقض عهد و پيمان است
8- ايمان جمع يمين بمعنى قسم است
9- دخلا بفتح دال و خاء معجمة بمعنى خيانت است.
10- الصلف بفتح صاد مهمله و لام بمعنى لاف زدن و از امثله عرب است كه در باب تمسك بدين گويند. من بيع بالدين يصلف اي لاحظ له عند الناس و لا يرزق منهم لمحبة يعنى كسيكه متاع خود را بقرض بفروشد حنطى و بهره اى براى او نباشد و مردم او را دوست نميدارند چون بالاخره هنگام مطالبه كار به نزاع و جدال منجر ميشود و هم در حديث وصف مؤمن گويند المؤمن لا عنف و لا صلف يعنى مؤمن سختى و دشوارى ندارد و كسيرا فريب نميدهد و از دروغ متنفر است و چيزيرا كه ندارد بر خود نه مى بندد و نيز صلف بمعنى آنستكه كسى چيزى را كه دارا نيست بر خود به بندد و اصلف نيز بمعنى ابر پر رعد كم باران و طعام بى مزه است.

ص: 129

و النطف (1) و الشنف (2)و الكذب و ملق (3)الاماء و غمز (4) الاعداء او كمرعى على دمنة (5)او كفضة على ملحودة الاسأ ما قدمت لكم انفسكم ان سخط اللّه عليكم و فى العذاب انتم خالدون اتبكون و تنتحبون (6)اى و اللّه فابكوا كثيرا و اضحكوا قليلا فانكم احق بالبكاء فقد بلبتم بعارها (7) و منيتم بشنارها و لن ترحضوها (8) بغسل بعدها ابدا-و انى ترحضون قتل سليل خاتم النبوة و معدن الرساله


1- (النطف) بتحريك النون و طاء مؤلف بمعنى آلودكى بعيب و عار است و بر وزن كتف بمعنى نجس و بمعنى مرد فريبنده و فجور آمده است
2- (الشنف) بفتح شين و نون بمعنى دشمنى و ناپسند داشتن است.
3- (ملق) علي وزن كتف از باب فرح كسيرا گويند كه بزبان خود چيزى بگويد كه در دل آنرا منكر باشد يعنى جاپلوسى و سخن نرم گفتن از روى مكر و خدعه كه صفت منافقين است.
4- (غمر) بفتح غين معجمه و راء مهمله بعد سكون الميم بمعني پيچيدگى است و اگر بزاء معجمه بوده باشد بمعنى اشاره با چشم است و المغموز المتهم و ليس فيه مغمزةاى عيب و هو من باب ضرب.
5- (دمينة) بمعنى سركين است
6- (تنتحبون) از نحب گريۀ با صداست
7- (عار) بمعنى دشنام و ننك و عيب است. (و شنار) بدترين عيبها است
8- (ترحضون) من رحض اى غسل

ص: 130

و سيد شباب اهل الجنۀ و ملاذ حربكم و مقر سلمكم و مفزع نازلتكم و منار حجتكم و مدرة (1)سنتكم و المرجع عند مقالتكم الاساء ما قدمتم لا نفسكم و ساء ما تذرون (2)ليوم بعثكم و بعدا (3)لكم و سحقا (4) و تعسا تعسا و نكسا نكسا (5) لقد خاب السعى و تبت الايدى و خسرت الصفقة فبئوتم بغضب من اللّه و ضربت عليكم الذلة و المسكنة ويلكم يا اهل الكوفة اتدرون اى كبد لرسول اللّه فريتم و اى عهد نكثتم و اى دم له سفكتم و اى كريمة له ابرزتم و اى حرمۀ له هتكتم لَقَدْ جِئْتُمْ شَيْئاً إِدًّا (6) تَكٰادُ اَلسَّمٰاوٰاتُ يَتَفَطَّرْنَ مِنْهُ وَ تَنْشَقُّ اَلْأَرْضُ وَ تَخِرُّ اَلْجِبٰالُ هَدًّا لقد جئتم بها شوهاء (7) خرقاء (8)صلعأ (9)عنقاء (10) فقماء (11) لطلاع (12) الارض و ملاء السمآء.


1- اللغة (مدرة) بكسر ميم و سكون دال مهمله بمعنى سيد و حصار قريه و خطيب را گويند
2- (تذرون) از وزر بمعنى گذاشتن است ذرنى اى دعنى
3- (بعدا) بضم اول و سكون ثانى بمعنى دورى و هلاكت است.
4- (سحقا) بضم اول و سكون ثانى بمعنى هلاكت است و منه قوله تعالى فَسُحْقاً لِأَصْحٰابِ اَلسَّعِيرِ و مثله تعسا
5- (و نكسا) نيز بمعنى هلاكت است اي الزمه الله هلاكا و فرق او با تعسا اين است كه افتادن برو را تعسا گويند و افتادن بسر را كه او را منكسا بيندازند و هلاك كنند آنرا نكسأ گريند
6- ( إِدًّا ) بكسر همزة و تشديه بمعنى شيئي منكر و عظيم است
7- (شوهاء) بمعنى زشتى و نهايت بد صورتى است
8- (خرقاء) خرق از باب تعب اذا عمل شيئا و لم يرفق به فهوا خرق و لانثى خرقاء و احمر و حمراء و خرق بمعنى حمق و جهل و ضعف عقل آمده است و گوسفندى كه گوش او را چاك زده باشند استعمال كنند
9- (صلعاء) بفتح صاد مهمله و سكون اللام و بعد از او عين مهمله بر وزن حمراء كار بزرك و سخت و آشكار و بمعني امير شنيع و بدست كاهيكه معويه زياد را بخود ملحق كرد عايشه او را گفت ركبت الصلعاء يعنى مرتكب شدى امر شينعى را
10- (عنغاء بفتح عين مهمله و قاف بعد النون بر وزن حمراء بمعنى داهيه و كار سخت است و در بعضى نسخ با فاء مسطور است از ماده عنف
11- (فقماء) بفتح فاء از فقم است بمعنى امتلاء و بمعنى پيش آمدن دندان هاي زيرين و بالاي پيش دهن است و از اين جهت بر فراز هم نمى چسبد و بمعنى سركشى و حيرانى و امور زشت و معوج است
12- (طلاع) بر وزن كتاب اى ملاء قال فى المجمع و طلاع الارض ملائها

ص: 131

افعجتتم ان مطرت السماء دما و لعذاب الاخرة اخزى و هم لا ينصرون فلا يسنخفنكم المهل (1)فانه عز و جل لا يخفره (2)البدار و لا يخاف فوت الثار (3)و ان ربكم لبالمرصاد (4).

ترجمۀ خطبۀ عليا مخدره زينب ع

ميفرمايد حمد مخصوص خداوند عالميان است و بر جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و آنمخدره اشاره ميفرمايد كه ما فرزندان رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و حكم مادر اين مورد با ديگر مردم يكسان نيست بعد از آن اهل كوفه را مخاطب سازد و ميفرمايد اي اهل غدر و مكر و فريب و حيلت و خديعت كه از كمال غدارى و مكارى وعدۀ نصرت و يارى دهيد چون بفريب و نيرنك خويش دست يافتيد عهود خويش را شكستيد با آنهمه مكاتيب كه بسوى برادرم حسين فرستاديد تا او را بديار خود كشانيديد پس از آن با دشمنان او همدست و همداستان بر سر او تاختيد و او را با لب تشنه كشتيد و اهل او را اسير و دست گير كرديد اكنون كه ما را باين روز نشانديد بر ما گريه ميكنيد هرگز چشم شما از گريه خشك نشود و سينۀ شما از ناله و اندوه و غم آسوده نماند همانا مثل شما مثل آن زنى است كه رشته را بتاب آوردي چون زحمت بر خويش نهاد و سخت بتابيد ديگر باره اش وا تابيد و پاره اش گردانيد (مكشوف) باد كه در ميان عرب زني بوده است كه او را ريطه بنت سعد بن تيم مينماميدند و از كثرت حماقتى كه داشت او


1- (مهل) بفتح ميم و هاء بمعنى آهستگى است و مهل بسكون بمعنى رفق است
2- (يخفره» از خفره از باب نصر است بمعنى پناه و امان و بمعنى خبث و اعجال و دفع است لا يخفره اى لا يدفعه
3- (ثار) بمعنى خون است انتقام كشيدن
4- (مرصاد) من الرصد و هو الطريق و المراد به انه تعالى يرى و يسمع لا يفوت منه شيئى و لا يعزب عنه مثقال زرة.

ص: 132

را حمقايش لقب كرده بودند و خضراء و خرقاء هم باو خطاب ميكردند و او داراى كنيزانى چند بود و دوكى داشت بزرگ و از اول روز تا ظهر پشم ميرشت و كنيزان خود را بر شتن پشم فرمان ميداد و پس از نصف النهار فرمان ميكرد تا از آن ريسمانها تاب باز ميكردند تا خراب و ضايع ميشد و پيوسته بر اين گونه عادت داشت و خداوند متعال در آيه شريفه شكستن عهد و پيمانرا به پاره كردن آن زن ريسمانهاى خود را تمثيل مى فرمايد بالجمله آنمخدره ميفرمايد همانا شما مردم كوفة ايمان و عهود خود را محكم گرديد و پس از آن شكستيد و دغل و خيانت كرديد گاهى از حدود خود درگذريد گاهى بكبر و عتو سينهاي شما جوش ميزند گاهى چون كنيزان كه پستر از غلامان باشند بچاپلوسى و تملق زبان باز كنيد و گاهى چون دشمنان كينه جو سختى پيشه سازيد و يا چون گياهى كه در مزابل رويد ظاهرى خوش و باطنى زشت بنمائيد اجسام و هياكل شما همانند قبور كج كارى و مفوض است كه ظاهري مليح و شكيل و باطنى عفن و خبيث و قبيح دارد همانا توشه ناپسنديده از بهر خويش فرستاديد كه اسباب خشم و سخط يزدان و موجب عذاب و نكال جاويدان شما گرديد اكنون بر برادرم گريه كنيد سوگند با خداي به بايست گريه كنيد چه آنكه كردار زشت شما سزاوار است كه تمام عمر بر خويش بگرييد و بسيار گريه كنيد و خنده كم بنمائيد چه آنكه ساحت خويش را بعاريكه هرگز شسته نشود و ننك كشتن امام و هتك حرمت حريم سيد انام آلايش داديد و اين ننك و عار هرگز شسته نشود و برطرف نگردد چگونه برطرف و شسته خواهد شد قتل پسر پيغمبر و سيد جوانان اهل بهشت كشتيد كسيرا كه ملازم حرب شما و معاذ حزب شما و پشتيبان و نگه بان صلح شما و بنيان اجتماع و احتشام شما و مفزع نوازل و تميمۀ حجج شما و تقويم مقالات شما و علامت مناهج و روشنى طريقت شما بود همانا كردار زشت شما ذخيرۀ روز رستخيزتان گرديد همگى دست خوش هلاك و دمار و دورى از رحمت پروردگار و دچار سرافكندكى و بوار گرديديد و هرچه كوشش كرديد موجب زيانكارى و نوميدي شما شد و هرچه دست از پى سود آن براورديد جز هلاك و دمار بهرۀ شما نگرديد و آنچه در طمع تجارت و رنج آن بوديد جز ضرر و زيان در ميان ندارد و همانا بغضب

ص: 133

يزدان بازگشت گرديد و حجاب ذلت و مسكنت بر شما خيمه افكند واى بر شما هيچ ميدانيد كدام پارۀ جگر مصطفى را شكافتيد و چگونه پيمان او را شكستيد و چگونه پردكيان عصمت و طهارترا از پرده بيرون افكنديد چه حرمتها كه ضايع گذاشتيد و چه خونى از رسول خدا بريختيد همانا از اين كردار شما نزديك بود آسمانها بشكافد و از هم بپاشد و زمين پاره پاره گردد و كوهها فروريزد و اين گونه افعال قبيحه شما و كردار جاهلانه و احمقانه خود را چندان منكر و عظيم و شديد و ممتلي بپاي برديد كه آسمان و زمين را پر ساختيد آيا تعجب ميكنيد كه آسمان خون بگريد هراينه عذاب آخرت خواركننده تر است و در آنجا از هيچكس يارى نتوان جست و با بروز آيات و علامات كه علامت نكال و عذاب شما است اگر مهلتى يافتيد و هنوز به بليات و دواهي بزرگ دوچار نشديد خود را سبكبار نشماريد و خويش را رستگار مدانيد چه آنكه بارى تعالى در مرصد و كمين گاه باشد و هيچ چيز از وى پوشيده و فوت نگردد و داد مظلومانرا از ظالمان بگيرد.

قال بشر بن خزيمة فو اللّه رايت الناس حيارى يبكون و قد وضعوا ايديهم على افواههم و رايت شيخا على جنبى يبكي حتى اخضلت لحية و هو يقول بابى انتم و امي كحولكم خير كحول.

و شباب كم خير شباب و نسائكم خير نساء و نسلكم خير نسل ثم انشاء يقول

كهولكم خير الكحول و نسلكم اذا عد نسل لا يبور و لا يخزى

بشر بن خزيمه گفت بخدا قسم ديدم مردمرا كه مانند مردمان سرگشته گريه مى كنند و دستهاي خود را بر در دهانهاى خود نهادند و بى اختيار فرياد ناله و عويل و صيحه و صرخۀ آنها بلند است و پيرمرديرا در كنار خود نگران شدم كه چندان گريسته بود كه محاسنش از آب ديدگانش غرق شده بود و ميگفت اى آل محمد پدر و مادرم بفداى شما باد پيرمردان شما بهترين پيرمردان جوانان شما بهترين جوانان زنان شما بهترين زنان نسل شما بهترين نسلها كه هيچ گاه بدى و زشتى در شما راه ندارد.

اين وقت امام زين العابدين فرمود يا عمه اسكتى انت بحمد اللّه عالمة غير

ص: 134

معلمة و فهمة غير مفهمة و فى الباقى من الماضى اعتباران البكاء و الانين لا يردان من اباده الدهر.

فرمود اى عمه خاموشى و سكوت اختيار كن منت خداى را كه عالمه باشى كه زحمت دبسستان و منت معلمان نكشيده اى و دانائى هستى كه آموزگارى ترا چيزى نياموخته چه بازماندگانرا از گذشتگان اعتبار است و ناله و عويل گذشتگان ما را باز نياورد.

شيخ شبلنجى شافعى در نور الابصار از كتاب تبيان جاحظ از اسحق از خزيمۀ اسدى روايت كند كه من در سنۀ شصت و يكم هجرت بكوفه درآمدم و ورود من با انصراف على بن الحسين عليه السّلام و ذريۀ طاهره از كربلا بسوى ابن زياد بكوفه مصادف افتاد زنان كوفه در آنروز بجمله بر پاى بودند و ندبه ميكردند و گريبانها چاك ساخته بودند.

و در ناسخ گويد كه مردم كوفه چون اسرى و سرهاى را فراز نيزها بديدند و زنان و كودكان را بدان حال نگران شدند يك دفعه صداها بگريه بلند نمودند و همى بگريسته اند و نوحه نمودند و موها پريشان ساخته اند و خاك بر سر ريخته اند و صورت ها بخراشيدند و طبانچه بر سر و روي زدند (فلم يرباك و باكية اكثر من ذلك اليوم.

(در بحر المصائب) گويد كه عليا مخدره زينب بعد از آن همه نكوهش و توبيخ و قدح و سرزنش از مردم كوفه ثانيا آنها را مخاطب ساخته فرمود) يا قوم و اللّه سلكتم مسلك الخلاف و سعيتم في الظلم و الاعتساف و تعديتم فى اهلاك آل الرسول و سلطتم عليهم اولاد النقول يا قوم اني اخاف عليكم ان يرسل اللّه تعالى اليكم العذاب و البلاء و اهلككم باسوء حال و لتخفن من غضب الرحمن و شدة النيران لان مآبكم اليه جل شأنه و قد اهلك كثيرا من الامم الماضية فمنهم اهل ارم.

ميفرمايد ايمردم كوفة بخدا قسم راه خلاف شريعت را پيموديد و در ظلم و تعدي بآل پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نهايت سعى خود بكار برديد و اولاد زنا را بر آنها مسلط

ص: 135

كرديد ايمردم بدرستى كه ميترسم من كه خداوند متعال بر شما فروفرستد عذاب دردناك و به بدترين صورتى شما را نابود كند البته بايد بترسيد از غضب پروردگار و آتش دوزخ براي اين كه بازگشت شما بسوي خداست و خداوند قهار چه بسيار از امتهاى گذشته را هلاك فرموده كه از جملۀ آنها مردم ارم ميباشند و اين كه حضرت زينب عليه السّلام تخصيص داد عذاب اهل كوفه را بتمثيل اهل ارم براى اين است كه همان طور كه اهل ارم قبل از وصول بمقصود و ادراك مطلوب بهلاك و دمار پيوسته اند اهل كوفه را نيز خداى تعالى به بليتى بس شديد و فتنه اى بس دشوار دچار فرمود پيش از آنكه بنى امية بآرزوى خود برسند چنان كه در ايام مختار و بعد از آن بكلى راحت و آسايش از آنها مسلوب گرديد و هركدام به بدترين وجهى بجهنم واصل گرديدند و در حقيقت در اين كلمات آنمخدره از حال ايشان در استقبال و زمان آينده حديث كند و از وخامت عاقبت و سوء خاتمت خبر دهد.

اشاره به پاره اى از تحقيقات و شرح بعضى

مقامات آن مخدرة

در طراز مذهب گويد چون در اين اخبار بتامل بنگرند و مراتب دختر امير المؤمنين را ملاحظه نمايند معلوم شود كه داراى چگونه رتبت و مقامى است كه با مقام ولايت برابر است همانا اين مظلومه مدتى در همين كوفه در مقام سلطنت و خاندان خلافت و امارت روزگار بسر ميبرد بناگاه گردش روزگار او را از جوار جد بزرگوار خود بدشت نينوا كشانيد و مشيت الهى چنان اقتضا كرد كه آنمخدره در صحراي كربلا بانواع مصائب مبتلى گردد و برادران و سائر اقارب و خويشان خود را كشته و در خون آغشته به بيند و برنج تشنگى و گرسنگى و آشفتگى و ناله اطفال بى پدر و زنان بى شوهر و پردكيان خونين جگر در چنان بيابان هايل صبر و شكيبائى نمايد كه اگر عشر عشير آن مصائب را بر جبال شامخۀ دنيا بگذارند همه پاره پاره گردد و از هم فروريزد و تصور شب يازدهم محرمرا بايد كرد كه آنمخدره چه حالتى و چه روزگارى

ص: 136

داشته بي يار و معين و منزل و مأوى همه برهنه و عريان و عليل بينوا و آن كشتگان دشت نينواى و آن شقاوت اشقيا و طعن و ضرب تازيانه اعدا باين حالت شب را بروز آورد چون صبح شود از يك سوى اجساد كشتگانرا بأنحال نگران و روزگار بازماندگانرا بآن كلال و ملال تماشا نمايد با آنخيام سوخته و اموال منهوبه و فقدان لوازم معيشت و با آن شدت بر شتران بى جهاز و حجت خدايرا با غل و زنجير با آن بدن عليل روان و بر اجساد پاره پاره شهدا عبور نمايند و انقلاب روزگار بآنجا برسد كه امام زين العابدين را حالت احتضار دست بدهد و آنمخدرۀ عظمى در چنين دواهى دهيا به تسلى امام زمان كه قلب عالم امكان است زبان گشايد و چنان حديث طويلى را كه امام او را از نخب مخزونه ميشمارد چنانچه از اين پيش ياد كرديم تذكره فرمايد با اينكه در آنوقت بر چه حالى بوده يكجا بر كشتگان در نظاره يك جا با معاندان در شراره يكجا در اسيران و احوالشان با اين حال در تمامى اوقات هرگز سخنى جز از در جلالت و عظمت و استغنا نفرمود و هيچ از مقام سلطنت و علو منزلت فرود نيامد و در حال ملاقات اهل كوفه با آنحالت اسيرى و رنجورى و صدمت و زحمت بهيچوجه در اركان قدرت و بضاعت و حشمت و هيبت و استطاعتش ثلمه نيفتاء و در ميان آن ازدحام و آنمردم فتنةجوى و سپاه ابن زياد بآن خطبۀ مباركه زبان برگشاد با اينكه سرهاي برادران و برادرزادگان و اعوانش بر فراز نيزها و بازماندگانش بأن حالت سخت بر فراز شترها و اطرافش آراسته بگروه اشقيا و سپاه اعدا مع ذلك با آن فصاحت و بلاغت و استقامت چنان خطبه را كه فصحاى بلاغت آثار و بلغاى فصاحت شعار از ايتان شطرى از آنعاجزند بأن تسلط و قدرت بيان فرمود و در ضمن آنمراتب شهداء و مقامات سيد الشهداء را باز نمود و مرتكبين آن اعمالرا بانگونه توبيخ و ملامت و نكوهش فرمايد و مآل حال ايشانرا روشن نمايد و عذاب قتله را مكشوف گرداند و آن خطبه را بآيات و امثال مناسبه مندرج گرداند نه بر آن ازدحام بنگرد نه از كينۀ اعدا بينديشد نه بر وضع لباس و هيئت خود نگران شود نه بر اسيرى خود و ديگران انديشه فرمايد نه بر ازدياد خشم و عناد آنمردم عنود و ابن زياد بيمناك باشد و با آنكس كه در كمال

ص: 137

اقتدار بر مسند عظمت و حشمت نشسته و بر مراكب جلالت و ابهت سوار باشد با گروهى از اعوان و انصار مشتى مردم ذليل ضعيف خاين زبون بي ناصر و ياور را مخاطب كرده باشد مساوى نگرد هيچ ندانم چه گويم و چه نويسم كه جز در عرصۀ تحير ساير نيستم هرچه بيشتر نويسم بيشتر سرگشته و مبهوت گردم چه اقوال و افعال كرامت منوال اين خاتون روزگار و ولى كردگار و ناموس كبريا و آية اللّه الكبرى چندان جليل و عظيم و مهيب و عجيب است كه از حد بشر خارج است و چنانش بعالم ملكوت و لاهوت و عقل و نور اتصال است كه پس از وجود مقدس عقل اول و انوار طيبۀ ائمة هدى سلام اللّه عليهم و صديقه كبرى فاطمه زهراء عليها سلام اللّه هيچ كس را اين مقام و رتبت و نورانيت نيست اگر جز اين بود چگونه حجة اللّه امام زين العابدين عليه السّلام او را عالمۀ غير معلمه و فهمۀ غير مفهمه ميخواندى وير چنين رتبتى كه حضرت احديت بعمه اش عنايت فرموده حمد خداى كردى و جز اين نيست كه علم مخدره زينب لدنى و موهبتى است كه از شئونات ولايت مطلقه است و بر ما كان و ما يكون عالم است و در جمله حكمران و متصرف انتهي ملخصا.

مرثيۀ عليا مخدره زينب (ع) در بازار كوفه

در ناسخ و ديگر كتب آورده اند كه چون آنمخدره در بازار كوفة چشم مباركش بر سر مطهر برادرش افتاد كه چون بدر منير نورافشان و چون آفتاب تابنده درخشان و از همه كس بر رسولخدا شبيه تر و شعشعۀ طلعت همايونش چون ماه گردون لمعان برآورده و محاسن مباركشرا باد از يمين و شمال جنبش همى داد در آنحال چون اين بديد سر مبارك را بر چوب مقدم محمل زد چنانكه خون از زير مقنعة جاري شد.

معلوم باد كه از اين خبر و جريان دم چنان معلوم ميشود كه آنمخدره چنان سر مباركرا بر چوبه محمل زده كه شكسته شده و خون جارى گرديده اگر غير اين بودي خونجاري نشدى تا بنگرند و بازگويند و اين خبر اگرچه در ظاهر قانون شريعت

ص: 138

مشروع نتواند بود و ظهور اين امر از چنان مخدرۀ عالمۀ كامله بعيد مينمايد فلذا جمعى از بزرگان محدثين اين خبر را باور ندارند و اصلا در مقاتل و كتب ايشان از اين حديث اثرى نيست ولى ممكن است كه براى اظهار عظمت آن داهية اين كار كرده باشد چنانچه موسى بن عمران عليه السّلام با برادر خود هارون كرد آنچه را كه قرآن بآنخبر ميدهد يَا بْنَ أُمَّ لاٰ تَأْخُذْ بِلِحْيَتِي وَ لاٰ بِرَأْسِي الايه يا بجهت شريك بودن در عموم مصائب با برادر خود يا تاثير آنداهيۀ بزرك در تمامت اشياء حتى جمادات و حيوانات و جملۀ مخلوق آسمانها و زمين ها و عوالم ملكوت بروز كرد در آنمخدره بايستى بطريق اولى بروز نمايد چنانكه اخبار بسياري بر اين آثار متضمن است و اگر اضطراب و انقلاب جنبۀ نسوان در هنگام معاينه چنين دواهى بروز نمايد اصلا مضر نيست و هزارها فوق آنرا مقتضى است امام زين العابدين ميفرمايد و من شأن النساء الرقة و الجزع موسى بن عمران عليه السّلام براى فوت برادرش هارون گريبان پاره كرد و امام حسن عسكري براى برادرش حضرت سيد محمد گريبان پاره كرد و همچنين براى فوت پدر بزرگوارش بالجمله عليا مخدره در آنحال اين مرثيه بگفت.

يا هلالا لما استتم كمالا غاله خسفه فابدا غروبا

ما توهمت يا شفيق فؤادى كان هذا مقدرا مكتوبا

يا اخى فاطم الصغيرة كلم ها فقد كاد قلبها ان يذوبا

يا اخي قلبك الشفيق علينا ما له قد قسي و صار صليبا

يا اخى لو ترى عليا لدالا سرمع اليتم لا يطيق و ثوبا

كلما اوجعوه بالضرب نادا ك بذل يفيض دمعا سكوبا

يا اخى ضمه اليك و قر به و يسكن فؤاده المرعوبا

ما اذل اليتيم حتن نيادى بابيه و لا يراه عجيبا

ص: 139

تخميس اعتضاد التولية

ديد چون عصمت خداي تعالا آفتابش ز خلق يك نى به بالا

گفت از ديده ريخت لؤلؤ لالا يا هلالا لما استتم كمالا

غاله خسفه فابدى غروبا

تو كه سلطان عهد و مهر و ودادى از چه رسم وفا ز دست بدادى

بر دلم داغ حسرتت بنهادي ما توهمت يا شقيق فؤادى

كان هذا مقدرا مكتوبا

خواهرانت سوار اشترها دخترانت ميان محملها

تو تسلى ده همه دل ها فاطم الصغيرة كلمها

فقد كاد قلبها ان يذوبا

كعبى گويد

و ركبن حسرى لا قناع و لا ردى سوى الصون يحمى و الاشعة تحجب

و رحن كما شاء العدو بعولة يذوب الصفا منها و يشجى المحصب

اسارى بلافاد و لا من ماجد يعنفها حاد و يعنف مركب

الي اللّه اشكو لوعة عند ذكرهم تسح له العينان و الخد يشرب

اما فيكم يا امة السوء غيرة اذا لم يكن دين و لم يك مذهب

بنات رسول اللّه تسبى حواسرا و نسوتكم بالصون تحمي و تحجب

كان رسول اللّه من حكم شرعه على اهله ان يقتلوا او يصلبوا

ابادوهم قتلا و اسرا و مثلة كان رسول اللّه ليس لهم اب

و فى كل نجد و البلاد و حاجر لهم قمر يهوي و شمس تغيب

كان لم يكن هدي النبى هداهم و لا حبهم فرض من اللّه يوجب

ص: 140

شعر زبان حال زينب ع

كه اى پشت و پناه و يار زينب انيس و مونس و غمخوار زينب

چه شد كز ما بريدي آشنائى ز ما اي شه چرا كردى جدائى

چرا اي سر تو دور از پيكري تو چرا پر خاك و پر خاكسترى تو

ترا گر تشنه سر از تن بريدند مرا از كين ز سر معجر كشيدند

تو اندر كربلا با جسم عريان شدى گر پاي مال سم اسبان

مرا شمر لعين بر پشت و شانه زند كعب سنان و تازيانه

بتو گر ساربان جور و جفا كرد دو دست نازنينت را جدا كرد

به بين بازوى من اندر طناب است بحال من دل دشمن كباب است

ترا ايسر محاسن غرق خون است مرا درد غم و محنت فزون است

چرا درد و محن افزون نباشد چرا گيسوي من پرخون نباشد

زبانحال

اي نور چشم و جان و دل و روح پيكرم اى نازنين برادر با جان برابرم

آخر من حزينه همان زينبم كه تو انداختى ز سايۀ خود سايه بر سرم

اكنون چه رويداده كه من روى بى نقاب منظور شيخ و شاب چه خورشيد خاورم

ديدند كوفيان سر پاكت چه بر سنان بردند از جفاز سر امروز معجرم

از بسكه تازيانه به بازوي من زدند نيلى شده است يكسره بازوي پيكرم

من با تو آمدم ز مدينه بكربلا اكنون اسير و بي كس و تنها و مضطرم

ص: 141

مجارى حال عليا مخدره زينب در مجلس

عبيد اللّه ابن زياد

شيخ مفيد در ارشاد ميفرمايد دخلت زينب على بن زياد و عليها ارذل ثيابها و هى متنكرة.

و ابو مخنف اين عبارت را افزوده و هي تستر وجهها بكمها.

و در منتخب طريحي است و كانت تتخفي بين النساء و هى تستر وجهها بكمها لان قناعها اخذ منها.

در ناسخ گويد ابن زياد چون از ورود اهل بيت بكوفه آگهى يافت مردم كوفه را از خاص و عام اذن بار داد لاجرم مجلس او از بادى و حضري آكنده گشت آنگاه فرمان كرد تا سر شهداء را حاضر مجلس نمايند پس از آن فرمان داد تا اهل بيت را آوردند از آنجمله عليا مخدره زينب كه با لباس كهنه اللّه اكبر چگونه جرئت كنم بنويسم كه ناموس كبرى آستين را حجاب صورت قرار داد و آمد ناشناس در گوشه مجلس نشست و ساير زنان و كنيزان اطراف آنمخدره را فروگرفته اند ابن زياد گفث اين زن كيست كه آمد در گوشه اى نشست كسى او را جواب نداد مرتبۀ دوم سئوال كرد هم كسى او را جواب نگفت بالاخره يكى از كنيزان گفت هذه زينب بنت امير المؤمنين عليه السّلام بنت فاطمة الزهراء ابن زياد روى با زينب كرد گفت (الحمد للّه الذى فضحكم و قتلكم و اكذب احدوثتكم) سپاس خداونديرا كه رسوى ساخت شما را و مقتول ساخت و دروغ شما را ظاهر نمود امير زائدۀ عرب عليا مخدره زينب با كمال جرئت و قوت قلب فرمود (الحمد للّه الذى اكرمنا ببنيه محمد صلى اللّه عليه و آله و طهرنا من الرجس تطهيرا انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو غيرنا و الحمد للّه) حمد خدايرا كه ما را بمحمد مصطفى گرامى فرمود و از هرگونه رجسى و آلايشى منزه و مطهر داشت همانا رسوى ميشود فاسق و دروغ گو و هرزه كار فاجران زشت كردار و حمد خداى

ص: 142

را كه آنان غير ما آل محمد باشند ابن زياد از اين سخنان در خشم شد گفت اى دختر (على كيف رايت صنع اللّه باخيك اراد يكابر الامير يزيد فخيب اللّه امله و قطع رجائه فقالت ما رايت الا جميلا هؤلاء قوم كتب اللّه لهم القتل فبرزوا الى مضاجعهم و سيجمع اللّه نبيك و بينهم تتحاجون و تتخاصمون و ان لك يابن زياد موقفا فاستعد له جوابا و انى لك بالجواب فانظر لمن الفلج فى ذلك اليوم يابن مرجانه ثكلتك امك) .

ابن زياد گفت اي دختر علي چگونه ديدى خدا را نسبت به برادرت ميخواست با يزيد طرفيت بنمايد خدا دست او را كوتاه كرد و اميد او را قطع نمود عليا مخدره دوباره چون دريا بموج آمد و ابن زياد را با خاك سياه برابر نمود فرمود من نديدم در برادرم مگر كمال نيكوئى و زيبائى كه خدا براى او خواسته آنان جماعتى بودند كه خداوند متعال قتل را براى آنها نوشته بود پس بجانب خوابگاه خود رفته اند و بزودي خداوند متعال بين تو و آنها جمع بنمايد و از در احتحاج با تو مخاصمه بنمايند نگران آنروز باش كه غلبه با كه خواهد بود اي پسر مرجانه مادر بعزاى تو به نشيند.

و بروايت منتخب فرمود ويلك يابن مرجانه كم تسحب علينا اثواب غيك فان اخى ان طلب الخلافة فلا عدوان عليه فانه طلب ميراث جده و ابيه و هو اولى و احق بالخلافة منك و اميرك فاستعد جوابا اذا كان هو القاضي و الخصم جدى رسول اللّه و السجن جهنم.

فرمود اى پسر زياد واى بر تو تا كى با لباس نخوت و گمراهى بسوى ما مى تازي اگر برادرم طلب خلافت بنمايد هراينه جاى تعجب نباشد چه آنكه ميراث جد و پدر خود را خواسته و اولى و سزاوارتر بمنصب خلافت است از تو و اسير تو همانا مهيا باش براى بازپرسى در هنگاميكه قاضى عدل خدا است و خصم تو جدم رسول خدا و جايگاه تو جهنم است ابن زياد مانند مار بر خود پيچيد و آتش خشم او زبانه زدن گرفت بحدي كه هم بضربها قصد اذيت و آزار آنمخدره نمود عمرو بن حريث كه نگران آن منظرۀ حزن آور بود گفت ايها الامير هذه مرأه و المراة لا تواخذ بشيئى من منطقها يعنى اين زنى است مصيبت زده و زنرا نبايد در گفتهاى او مورد مؤاخذه قرار داد و در مقام كيفر او

ص: 143

برآمد ابن زياد ساكت نشد گفت قد شفى اللّه نفسى من طاغيتك الحسين و العصادة من اهل بيتك فرقت زينب ع و بكت و قالت بعد بكاء طويل له لعمرى لقد قتلت كهلى و ابرزت اهلي و قطعت فرعي و اجتثثت اصلى فان كان هذا شفائك فقد اشتفيت آنمخدره آن عبارت بار كاكت را كه از ابن زياد استماع نمود سخت بگريست فرمود قسم بجان خودم كشتى پسران ما را و بى پرده بر او درى پردكيان ما را و از بن باز كردى شاخ و برك ما را و از بيخ بركندي اصل ما را اگر شفاي تو در اين است بجوى شفاى خود را ابن زياد چون اصغاي اين كلمات نمود گفت هذه سجاعة و لعمرى لقد كان ابوه سجاعأ شاعرا فقالت يابن زياد ان لى عن السجاعة لشغلا و انى لا عجب ممن يشتفى بقتل ائمته و يعلم انهم منتقمون منه فى آخرته.

ابن زياد گفت اين زن سجاعه است يعنى مانند كهنة سخن بسجع و قافيه گويد چنانچه پدرش نيز سجاع و شاعر بود آنمخدره فرمود اى پسر زياد اگر سخن من سجع باشد جاى تعجب نيست اگر كلامى از من بسجع و قافيه تراوش كند نتيجه طبع من است مرا با سجاعت چكار است بخصوص با اين حال كلال و ملال ولى من از كسى تعجب دارم كه امام خود را بكشد و بداند كه در آنجهان باز پرسش خواهد شد و خداوند از وى انتقام خواهد كشيد امام زين العابدين را ديگر طاقت نماند فرمود.

بنا بروايت ابي مخنف يابن اللئام الى كم تهتك عمتى زينب بين من و يعرفها و من لا يعرفها قطع اللّه يديك و رجليك ابن زياد در خشم شد و با يكى از حاجبان گفت اين پسر را بيرون برو گردن او را بزن.

منع حضرت زينب (ع) از قتل حضرت سجاد (ع)

در مجلس ابن زياد

هنگامى كه چشم عبيد اللّه بر حضرت سيد سجاد افتاد گفت اين پسر كيست گفته اند على بن الحسين است.

ابن زياد گفت مگر على بن الحسين نبود كه خدا او را كشت آنحضرت فرمود

ص: 144

كان لى اخ قتله الناس ابن زياد در خشم شد گفت بلكه خداى او را بگشت حضرت فرمود ( اَللّٰهُ يَتَوَفَّى اَلْأَنْفُسَ الايه) ابن زياد آتش خشمش زبانه زدن گرفت گفت در جواب من چنين جرئت ميكنى و جسورانه با من تكلم ميكنى پس فرمان كرد او را بيرون بريد و گردن بزنيد عليا مخدره زينب چون اين بديد سپند آسا از جاى برخواست و هردو دست خود را بگردن بيمار حمايل فرمود و صدا بشيون و ناله بلند كرد و ابن زياد را خطاب نمود و فرمود يابن زياد حسبك من دمائنا و اعتنقته و قالت و اللّه لا افارقه فان قتلته فاقتلنى معه فنظر اللعين اليهما و قال عجبا للرحم.

عليا مخدره فرمود اى پسر زياد كافى است آنچه از ما بقتل رسانيدي بخدا قسم از او جدا نشوم اگر ميخواهى او را بقتل برسانى مرا هم با او بقتل برسان ابن زياد گفت پيوند خويشاوندى مورد عجب است بخدا اين زن دوست دارد كه با او كشته بشود پس فرمان كرد دست از عليل بردارند و گفت اين حال مرض كه من در او نگرانم براى كاستن بدنش كافى است در آنوقت بروايت شعبي عليا مخدره مرثيه خواند كه بعض آن مرثيه اين است.

آه من محنة احاطت بنام اليوم لدى الطف من جمع الاعادى

فتكوا بالحسين نجل رسول اللّه هادى الوري للطريق الرشادي

ثم شالوا براسه فوق رمح باديا نوره كقدح الزناد

و كذا نحن بعده هتكونا ور مونا بذلة و بعاد

مار عوا للرسول فنياز ماما بل رمونا با سهم الاحقاد

*** ز بزم يار فكندم فلك بمنزل دشمن كشيد دهر دغا آخرم بمحفل دشمن

سربرهنه به پاداشت در مقابل دشمن ز چشم دوست فتادم بكامه دل دشمن

اجتى هجرونى كما تشاء عداتى

و مما يزيل القلب عن مستقرها و يترك زند الغيظ في الصدر واريا

وقوف بنات الوحي عند طليقها بحال بها يشجين حتى الاعاديا

ص: 145

و بروايت بحر المصائب ديگر باره زينب روى بابن زياد آورده فرمود يابن زياد فقد جئت شيئا ادا و اتيت امرا عجيبا و خطبا غريبا فمع ذلك كيف تتوقع الراحة فى دار الدنيا هيهاث هيهات انت سكران مغرور و مفتون بمال الدنيا و جلال ها و تلك السلطنة تزول عن قريب و لا تعيش بعد ذلك ابدا و لا تري وجه الاستراحه هل تعلم ما فعلت بعترة الاطهار و اولاد الاخيار فمع ذلك تتفاخر بقتلهم و لا تنال نيلك و مقصودك و قد فعلت امرا يبقى عاره عليك ابد الدهر.

در بحر المصائب گويد پس از اين كلمات ابن زياد گفت مرا از اين جماعت خلاص كنيد و ايشان را ازين مجلس بيرون بريد و بفلان سراى كه در جنب مسجد جامع است منزل دهيد پس عوانان ابن زياد ايشان را در همان مكان كه فرمان داده بود در آوردند و مردم را از مراوده با ايشان منع نمودند و كسى از ترس ابن زياد جرئت نداشت كه بنزد ايشان رود.

و در بحار ميفرمايد فادخلوهم فى بيت عند مسجد الجامع فقالت زينب لا يدخلن علينا عربية الا ام ولد او مملوكة فانهن سبين كما سبينا اكنون ناظر باين اخبار جلالت آن مظلومه و قدر او را اندكى پى ميبرد كه آن مخدره از بدو خروج از كربلا تا ورود بكوفه و درآمدن بمجلس ابن زياد و مقاسات آن بليات كه گوهر آگاه ساختي و سنك را آب نمودى و ماهى را بدريا كباب و سماوات و سماواتيان را متزلزل داشتى هرگز جز با كمال جلالت و قوت قلب و حفظ مراتب خاندان رسالت كار نكردى و هرگز سخنى از در تملق و چاپلوسى نفرمودى و در هيچ حال قبول ذلت ننمودى و هيچ هنگام كلاميكه شائبۀ ناشكرى را آشنا باشد بر زبان نياوردى و همى اثبات بطلان معاندان و تبيين حق آل محمد بنمودي و بيشتر نيشتر خونين بر جگر دشمنان ميخلايندي.

ص: 146

مجارى حال آنمخدره در طريق شام
اشاره

مشهور بين ارباب تواريخ اين است كه چون عيال اللّه بكوفه رسيدند ابن زياد نامه بيزيد نوشت و حالات اهل بيت اطهار را در آن نامه درج كرد يزيد در كا ايشان مشورت كرد و در احضار ايشان يك دل و يك جهت گرديد و ابن زياد را نامه كرد كه اهلبيت را با رؤس شهداء و احمأل و اثقال ايشان بجانب شام حمل ده و آنچه مقصود داشت در نامه درج كرد ابن زياد تهيۀ اهل بيت را ديده پس روانه نمود آنها را بسوى شام.

مرحوم فرهاد ميرزا در صمصام مينويسد كه چون عيالات وارد كوفه شذند آنها را در جائى محبوس كردند روزى سنگى از خارج زندان بديشان افكندند بر او نوشته اى بربسته بر اين مضمون كه ابن زباد درباره شما نزد يزيد فرستاده و فلان روز باز ميگردد اگر روز ميعاد آواز تكبير شنيديد البته شما را خواهد كشت چون چند روز بر اين گذشت باز سنگى را مكتوبي بربسته بر ايشان انداخته اند مفاد آنكه بوصول بريد سه روز بيش نمانده بايد وصاياي خود بگذاريد.

و صاحب رياض الاحزان از كتاب كامل مسطور ميدارد كه حضرت امام زين العابدين و زنان اهل بيت را بر مرگب هاى خودشان و شتران خاصۀ ايشان سوار كردند و بسوى شام رهسپار شدند

چه نهب و غارت در اموال ايشان بود نه بدواب و شتران ايشان بلكه آنجمله را از بهر ايشان بجاى گذاشته اند بالجمله مردم دقيق خردمند غيور اين حالت كربت و غربت و مصيبت و بليت اهل بيت عليهم السلام را هنگام حركت از كوفه بنگرند و در ميزان انديشه بسنجند مكشوف ميدارند كه حضرت زينب (ع) چه حالت داشته است از يك سو اسيرى حجت خداى با آن رنج بيماري و تعب از يك طرف زارى و ناله زنان دربدر و اطفال بى پدر از يك طرف بى رحمي دشمنان بدسير از يك طرف كه از

ص: 147

همه سخت تر و شديدتر شماتت اعدا در شهريكه مدتى پدر بزرگوارش با آن شان و مقام سلطنت ظاهرى و باطنى داشت از يك طرف ضرب كعب نيزها و تازيانها خداي دانا است كه هنگام حركت بأن بانوى عصمت چه گذشت كه آن جماعت كافركيش يك مرتبه بدر آن خرابه جمع آمدند مكمل و مسلح و آن مسجد خرابه را احاطه كردند در آنحال از همهمه سواران و مردم كارزار اهل بيت در بيم و حراسى بزرگ افتادند اطفال خوردسال بدامن زنان و اذيال بزرگان مى آويختند و سخت لرزان و پريشان شدند و همى ناله و زارى ميكردند و آنمردم بيباك اهل بيت خواجه لولاك را چون اسراي گفار بر مركبها برنشاندند و از كوفه حركت دادند.

*** در مقتل ابى مخنف گويد چون بقادسيه رسيدند فرود آمدند در آنحال عليا مخدره زينب اين اشعار قرائت كرد

ماتت رجالى و افنى الدهر ساداتى و زادنى حسرات بعد لوعاتى

صالوا للئام علينا بعد ما علموا انا نبات رسول للهدايات

يسيرونا على الاقتاب عارية كاننا بينهم بعض الغينمات

عز عليك رسول اللّه ما صنعوا باهل بيتك يا نور البريات

*** همى گفتا عجب بشكست بالم خداوندا تو آگاهى ز حالم

شمارم درد دلرا گر من زار رسد گفتار تا روز شمارم

اگر اى آسمان اين سان بگردي ترا سوزاند آه چون شرارم

گريبان اجل را دست رس نيست كه تا دامن از اين محنت بدرم

من و اين راه دور اين عيالات بر اين محنت چسان طاقت بيارم

من و اين عابد بيمار دلخون من و اين طفلكان اشگبارم

من و اشتر سوارى در بيابان بسوي شام محنت ره سپارم

خدايا راضيم بر آنچه خواهى بسختى صابرم تا جان سپارم

ص: 148

منزل يضبين

در ناسخ گويد چون بمنزك يضبين رسيدند حضرت زينب اين اشعار بگفت.

اتشهرونا فى البرية عنوة و والدنا اوحي اليه جليل

كفرتم برب العرش ثم نبيه كان لم يجئكم فى الزمان رسول

لحاكم اله العرش يا شرامة لكم فى لظى يوم المعاد عويل

در بحر المصائب آورده است كه حضرت سيد الشهداء را رفيقى بود كه او را برادر خود ميخواند بنام عبد اللّه بن قيس انصارى بعد از شهادت امام حسن عليه السّلام از مدينه هجرت فرمود و در حلب ساكن گرديد و بهر سال چون حج نهادي از آنجا بمدينه شتافتى و درك صحبت حضرت سيد الشهداء عليه السّلام نمودى تا آنسال كه آن حضرت بكربلا وارد شد عبد اللّه تحف و هداياى چند ترتيب داد و بكوفه روى بنهاد در عرض راه به نصيبين آمد و در چمنى خرم جاى گرفت ناگاه سواد كاروانى پيدا شد عبد اللّه خوشحال گرديد كه يار و مونسى براى او پيدا شد چون نزديك شدند زنانى چند بر فراز شتران ديد و آن جماعت چون در كنار نهر آب رسيدند فرود آمدند در ميانه زنى بلندبالا را نگران شد كه طفل خوردسالى در بغل دارد بكنار آب آمد و كفى از آب برگرفت و چندان بگريست كه اشكش با آب مخلوط گرديد و آب را بريخت و قالت ءاشرب الماء و قد قتل اخى عطشانا در آنحال مريضى را بديد كه با غل و زنجير سوار بود و خواست پياده شود از شتر درغلطيد تمام زنهاي اسير در گردش انجمن شدند عبد اللّه ميگويد حيرت مرا فروگرفت و گويا ديدهاى من تار گرديد در آنحال كه نگران آن منظره بودم آن زن بلندبالا فرمود بنامحرم منكر گفتم نظرم از راه حيرت است مردي غريب هستم بزيارت برادرم ميروم فرمود نام تو چيست و برادر تو كيست گفتم عبد اللّه بن قيس انصاري و برادر خوانده ام آقايم حسين بن على بن ابى طالب چون نام برادرش يشنيد فرياد بركشيد وا محمداه وا علياه وا حسيناه هذا رأس اخى الحسين ان كنت زائره فزره.

ص: 149

اين حسين است كه بر نوك سنان چون خورشيد سر پرنور وى يش نصب بهرجا گرديد

منم آن خواهر خونين جگرش زينب زار كه بهمراهي اين سر بروم ليل و نهار

منزل يسجر

و نيز در بحر المصائب گويد و العهدة عليه كه چون عيال اللّه بمنزل يسجر رسيدند پير و جوان بزرك و كوچك اتفاق كردند كه با آن قوم شقاوت شعار قتال نمايند شمشيرها كشيدند و بسوى آنها دويدند در آنميانه زنى كهن سال بر خولى حمله نمود كه حامل سر مطهر حضرت سيد الشهداء بود و نيزئيكه بدست آن ملعون بود بدو نيمه كرد و سر مباكرا كه چون آفتاب درخشان بود در لمعان در بغل آورد و همچنين بر سر و صورت نهاده بناليد و ديگر زنان با آن زن كهن سال بجهاد بيرون شدند و جماعتى از آنمخذولانرا تباه نمودند شمر فرياد كشيد هان اى لشكر بكوشيد كه اين سر از دست ندهيد آن جماعت با شمشيرها اطراف آن زنرا پر زدند پيره زن خروش برآورد و اهل بيت عصمت از آن حالت مصيبت آنها تازه گرديد عليا مخدره زينب از مشاهدۀ انحال همى بر سر ميزد و ناله ميكرد و فرمود اى زن صالحه همانا ديرگاهى است كه بر ديدار برادرم لب نسوده ام محض خاطر مادرم فاطمه زهرا ع از جانب من ديدهاى آن نور ديدۀ مصطفى را ببوس از اين سخن جناب زينب خاتون شور و غلغله در آندشت بيفتاد.

اقول ايشان در اين نقل متفرد باشند ظاهرا.

منزل عسقلان

و نيز در بحر المصائب آورده است كه چون اهل بيت اطهار بعسقلان رسيدند روزى هوا چنان گرم شد كه مرغ و ماهى گداخته ميگرديد اتفاقا يك دختر از ايشان بزارى بر پاى درخت خارى رفت و در ميانه او ساكن شد چون روز از نيمه بگذشت بارها بربسته اند و برفته اند و آندختر بجا ماند چون مقداري طى كردند

ص: 150

حضرت زينب ع اين حالرا بدانست سخت بناليد و بگريست و قالت يا قوم باللّه عليكم اصبر و اهنيئة فقدا فتقدت انبة اخي و قرة عينى چون اين خبر منتشر شد ناله اهلبيت پيغمبر بلند گرديد و آشوب محشر برخواست سران لشكر سراسيمه گرديدند زجر بن قيس بطلب آندختر بشتاب بيرون شد راوي خبر گويد من نيز با آن ملعون روان شدم و در حوالي منزل او را در حالى بديدم كه حيرت بر حيرتم اقزود آنمظلومه دست بر سر داشت و باطراف نظر ميانداخت گاهى مى نشست و گاهى مى دويد و مى افتاد و فرياد برمى كشيد و يا عمتاه و يا اتباه و يا اختاه ميگفت گاهى از زحمت راه رفتن فرو مى نشست در آن ريگهاى گرم مى غلطيد و هردو پاى مبارك خود را با دست مى گرفت از مشاهدت اين حال ملال گرفتم و مبهوت بماندم در اين اثنا زجر ملعون با تازيانه برسيد و بأن دختر نهيب داد و آن دختر بى اختيار بدويد من آنرا از در زجر و منع درآمدم و گفتم اى شقى بيباك همي خواهى عالم را بسر سر فنا درسپاري مگر بر لب هاي خشگيدۀ او نمي نگري كه از تاب عطش تفيده است و هيچش تاب وتوان نمانده آن دختر از نهيب زجر فرياد وا ضيعتاه وا جداه وا علياه وا ابتاه بركشيد و بسوي من دويد من زبان بدلدارى گشودم او را تسليت دادم و خاطر مباركشرا همى آرام گردم چون اين شفقت از من بديد فرمود اى مرد آخر من دختر پيغمبر شمايم اگر بانديشه كشتن من هستيد مرا چندان مهلت دهيد كه يك مرتبه ديگر ديدار عمها و خواهران خود را بنگرم از شنيدن اين سخن حالم ديگرگون شد گويا از خويشتن برفتم قسم ياد كردم ايدختر و گفتم راه اينخيال از سر بدر كن من نميگذارم كسى بتو آسيبى برساند پس با كمال مهربانى او را برداشتم و بعمهايش رد كردم.

و در ذيل اين حكايت در طراز المذهب گويد در يكى از منازل شام روز بسيار گرمى بود لشكريان در ميان خيمهاى خود آرميدند و اهلبيت اطهار را در ميان آن بيابان در آفتاب تابان بيفكندند حضرت زينب در سايه شتري به پرستاري على بن الحسين نشسته و با بادبزنى آن حضرت را باد ميزد و همى گفت اى برادرزاده سخت بر من گران است كه ترا باينحال بنگرم.

ص: 151

و نيز مينويسد در يكى از منازل دخترى از شتر افتاد بعادت مستمره كه هركدام را صدمتى رسيدي بحضرت زينب التجا ميبردى فرياد يا عمتاه بركشيد آن مخدره مضطربانه از فراز شتر بزير آمد ناله كنان باطراف بيابان نظر انداخت چون او را دريافت از هوش برفته بود چون نيك نگران شد از زحمت پاى شتران جان بجان آفرين تسليم كرده بود آن مخدره چنان ناله وا ضيعتاه وا عزتباه وا محنتاه بركشيد كه آسمان و زمين را متزلزل گردانيد و جز عالم با السرائر كسى حال محنت آن مخدره نداند.

جبل جوشن

ياقوت حموى در معجم البلدان در ترجمه جوشن گويد كه جوشن كوهى بود در نزديكى حلب و معدن مس در آنجا بود اهلبيت را چون از آنجا عبور دادند يكى از ايشان طفل خود را سقط نمود و اكنون در آنجا مشهدى است معروف بمشهد السقط.

و در نفس المهموم ميفرمايد كه آن طفل محسن نام داشت و از بانوان حرم سيد الشهداء عليه السّلام بود چون در أنمكان طفل خود را سقط كرد عليا مخدره زينب بجهت بعضى حوائج كسى را بنزد آن قوم فرستاد آنجماعت امثناع نمودند و امير المؤمنين را بشتم ياد نمودند عليا مخدره در حق ايشان نفرين كرد و آنمعدن مس كه همه بواسطه او ثروت مند شده بودند و سالها منافع بسيار ميبردند بسبب نفرين آنمخدره آنمعدن بكلى از انجا نيست و نابود گرديد.

در بحر المصائب از كتاب مصائب المعصومين نقل ميكند كه در راه شام كوهي بود كه حرا نام داشت و از آنجا مس بعمل ميآمد و جماعتى در آنجا بمس گدازى مشغول بودند در أنهنگام كه اهلبيت را بشام ميبردند يك تن از زنهاى جناب سيد الشهداء عليه السّلام كه از آنحضرت حامل بود راه مينوشت چون به پاى آن كوه رسيدند تابش آفتاب سخت گرم بود و از اين روى آن روز را خيمه برپا كردند و در درون خيمه جاى گرفته اند و ذريه پيغمبر را در آن آفتاب گرم با شكم گرسنه و جگر تشنه

ص: 152

جاى داده بودند امام زين العابدين بسايه خيمه يكى از لشكريان بعضى گفته اند خيمه حصين ابن نمير بود چون آنحضرت بسايه خيمه آن ملعون رسيد بيرون تاخت و آن حضرت را با تازيانه مانع شد و اطفال اهلبيت از سوز عطش فرياد برآوردند عليا مخدره زينب يكى را نزد آن مس گدازان فرستاد تا مقدارى آب تحصيل نمايد آنجماعت براي خوشنودى يزيد اجابت نكردند و آن زن حامله از شدت تعب و رنج و محنت و عطش طفل خود را سقط كرد چون عليا مخدره زينب اين بديد بحضرت خداوند متعال بناليد كه از چه بر چنين مردم بلا نازل نمى شود در ساعت برقي بزد و آن جماعت را بسوخت-

مجارى حال عليا مخدره زينب هنگام ورود بشام
اشاره

در ناسخ گويد آنمردم شقاوت پيشيه بچهار فرسنگى دمشق كه رسيدند اهلبيت را فرود آورند و بشارت بيزيد فرستادند و زمان ورود بشهر را درخواست نمودند آن پليد بترتيبى كه خود ميخواست روزي را مشخص ساخت پس اهلبيت را سوار كرده بجانب شهر شام روان شدند و مردم شام با تمام ازدحام و احتشام و آلات لهو و لعب و خنده و سرور و فسق و فجور بديدار آن برگزيدگان خداوند غيور شتاب گرفته اند و مكشوف باد كه روز ورود ايشان بشام على التحقيق معلوم نيست (در كامل بهائي) مينويسد كه اهلبيت عليهم السلام روز شانزدهم ربيع الاول وارد شهر شام شدند و اين سخن بصحت اقرب است و قابل قبول است و مؤيد تقرير صاحب ناسخ التواريخ اسب كه ميفرمايد موافق روايات صحيحه آن است كه اهلبيت روز يازدهم محرم از كربلا بكوفه رهسپار شدند و ابن زياد اين خبر وحشت اثر را در چهاردهم محرم بسوي شام و اطراف بلاد منتشر ساخت و در اواخر محرم اين خبر بشام رسيد و بعد از شانزده روز خبر بكوفه رسيد كه اهلبيت را بجانب شام بفرست پس ابن زياد تهيه سفر آنها را تا سه روز ديد و ايشانرا از كوفه بيرون فرستاد روز هيجدهم صفر بزمين كربلا رسانيدند خود را و روز بيستم صفر كه اربعين آن حضرت باشد در آنجا ماندند

ص: 153

و جابر را ملاقات كرده بناله و عزادارى پرداخته اند پس ابن زياد رؤس شهدا را از دنبال ايشان فرستاد و در كربلا با هم پيوسته اند و بعد از آن بسوى دمشق روان گرديدند و منزل اول ايشان قادسيه بوده و بروايت ابى مخنف بعد از قادسيه تكريت پس از آن موصل و بقولي دير اعلى و از آنجا بدير عروة و از آنجا بموصل و از آن حاتل اعفر و از آنجا جبل سنجار و بعد از آن نصيبين و از بعد آن عين الورد و بعد از آن دعوات و بعد از آن قينسرين و بعد از آن شيرز بعد از آن كفر تاب بعد از آن سيبور بعد از آن حمص بعد از آن كنيسة قسيس بعد از آن بعلبك بعد از آن صومعه راهب بعد از آن ورود بشام و اختلاف در اين باب بسيار است و بقوۀ اجتهاد حقيقت امر مكشوف نگردد بعضى حلب و جبل جوشن و عسقلان و حماة و حران و يسجر و معرة النعمان را از آن بلاد مى شمارند كه اهلبيت از آنجا عبور كردند و اللّه العالم كيف كان اگر مدت چهل روز از كوفه تا شام طي مسافت نكرده باشند البته از بيست روز كمتر نبوده و كسانيكه مى گويند اول ماه صفر وارد شام شدند نهايت بعد دارد كه اين همه منازل را در عرض پانزده يا شانزده روز طى بنمايند چه آنكه حركت نسوان و عليل بيمار و اطفال خورد سال در اين بيابانهاى موهش اگر با اين سرعت و عجله رهسپار ميشدند كه چهل منزل را در عرض پانزده روز طى كنند همه تباه ميگرديدند و غرض يزيد اين بود كه ايشان را بشام درآورد و آنان كه ميگويند اول صفر وارد شام شدند طريقى براى تصحيح اين مطلب درست كرده اند و آنمخابره با كبوتر معلم است كه اين زياد بكسب تكليف خود را باين وسيله باسرع وقت نمود و كبوتر جواب نامه را براى او آورده و در سيزدهم يا چهاردهم محرم آنها را بجانب شام روان كرد باز هم بر فرض صدق نهايت بعد دارد و اللّه العالم بحقايق الامور.

در بحر المصائب از كتاب مفجع القلوب از سليمان شامي منقولست كه چون با اسرى و رؤس شهداء بشام رسيديم در مجاورت ما زنى از طايفه بنى هاشم كه او را حميده ميگفته اند و پسرى داشت كه سعدش ميناميدند و او را كنيزكى بود زينبنه نام چون همهمه ورود اسرى در همه جا برخواست و مردمان بتماشا بيرون شدند سعد و زينبه برفته اند

ص: 154

تا خبر را معلوم كنند بعد از تحقق مطلب گريه كنان مراجعت كردند و حميده را از قصه آگاه نمودند حميده از استماع اين خبر محشر اثر بيهوش گرديد بيفتاد چون بهوش آمد با سر و پاى برهنه شيون كنان بجانب اسيران دويد خود را بمحمل عليا مخدره زينب رسانيد جون آنمخدره را بان حال پريشان بديد صيحه بركشيد كه ايخاتون دوسرا واى ثانيه حضرت زهرا برادرت چه شد كه ترا در چنين حال باين شهر در آوردند آنمخدره با كمال اندوه و ضجرت بآن سر مبارك اشاره نمود چون حميده را آن سر منور كه بر فراز سنان بود نظر افتاد چنان صيحه وا حسيناه وا ذلتاه بركشيد كه حاضر آنرا از خود بيخبر گردانيد و بيهوش بروى زمين افتاد جون بر او نگريسته اند ديدند جان بجان آفرين تسليم نموده سعد و زينبه نيز خود را از گريه هلاك كردند و هر سه تن روحشان بعالم قدس پرواز كرد و چون اهلبيت را بدروازۀ شام رسانيدند خداى دانا است كه در آنوقت بعقيله خدر رسالت رضيعه ثدي نبوت و ولايت عليا مخدره زينب چه گذشت از يك طرف سرها بالاى نيزها پيش محملها از يك طرف عليل بيمار در غل و زنجير از يك طرف ناله و زارى اطفال از يك طرف بى حجابى زنان پرده نشين كه بآب عفت و عصمت و حيا طينت آنها عجين شده است از يك طرف سازندگان و نوازندگان از يك طرف رقاصان از يك طرف مرد انخضاب كرده شادى كنان كه با هم ديگر مبارك باد ميگفته اند از يك طرف از هردر بام اشاره بان سر انور كه اين سر خارجى است از يك طرف شماتت دشمنان اللّه اكبر عجبا لمحلمك يا ربى.

جوهرى گويد

تابان بروي نيزها رخسار ياران يك طرف

جاري ز چشم دختران اشك چه باران يكطرف

يك سو گرفتار بلا بيمار دشت كربلا

يك سو بحرمان مبتلى بيمار داران يك طرف

زينب اسير نوحه گر كلثوم از خود بى خبر

ص: 155

يك سو سنانها در نظر گلگون عذاران يكطرف

گرم فغان هرمحملى از ناله نالان هردلى

جور فلك يك جانب خوف سواران يكطرف

يك سو نفاق آسمان يك سمت آسيب خزان

يك سو فناى گلرخان صوت هزاران يكطرف

شيخ عبد الحسين اعسم

لهف قلبى على بناتك تستاق سبا يا كما تستاق الاماء

يتنقبن بالا كف عن النظار حتى اودى بهن الحياء

ويح قلبى علي خليفتك السجاد مسته بعدك الاسواء الخ

وله ايضا

سبا يا على الاقناب تستاقها العدى الى الشام يصدعن القلوب توجعا

نوائح فوق العيس حنت كانها بر نتهاورق على الدوح و جعا

ثواكل لم يبرح جوي الشكل شاغلا مدامعها عن ان تجف و تهجعا

ترى فى العوالى من رؤس حماتها بدورا باطراف الاسنه طلعا

بها يهتدي السارون للنهچ كلما غشى ضؤها جنح الدياجى تقشعا

و ينظرن زين العابدين مصفدا باثقل غل بالسياط مقنعا

تحف به اطفال قتلاه كلما رنت لهم عيناه اسبلتا معا الخ

وله ايضا

يا امة قتلت امام زمانها طوعا لا مر غويها النزاع

اسخت جبار السماء و نبيه لرضا ابن آكلة الكبود الطاغى

لهفى لا رؤس آل احمد اهديت للشام فوق عواسل الادفاع

و سبت نساهم خضعا اعناقها للارض من حجر القضا الدماع

ص: 156

از قصيده حاجى هاشم كعبى

و ثواكل فى النور تسعد مثلها ا رايت ذا ثكل يكون سعيدا

حنت فلم تر مثلهن نوائحا اذ ليس مثل فقيد هن فقيدا

لا العيس يحكيها اذا حنت و لا الورقاء تحسن عندها التغريدا

عبراتها يحى الثري لو لم تكن ز فراتها تدع الرياض همودا

و غدت اسيرة خدرها انبة فاطم لم تلف غير اسيرها المصفودا

تدعو بلهفة ثاكل لعب الاسى بفؤاده حتى انطوي مفئودا

تخفي الاسى جلدا فان غلب الاسى ضعفت فايبدت شجوها المكمودا

از قصيده شيخ محمد نحوى عراقى

لهفى لرإسك و هو يرفع مشرقا كالبدر فوق الذابل الميادي

تيلو الكتاب و ما سمعت بواعظ اتخذ القنا بدلا من الاعوادى

و الهفتاه على خزانة علمك السجا دوهو يقاد فى الاصفاد

باد الضنا يشكو علي عارى المظى عض القيود و نهشه الاقتاد

فمن المعزى للرسول بعترة نادى بشملهم المنون بداد

عجبا لذى الافلاك لم لاعطلت و الشهب لم بترز بثوب حداد

عجبا لال اللّه صار و امغنما لنبى يزيد هدية و زياد

عجبأ لحكم اللّه جل جلاله هتكوا حجابك و هو بالمرصاد

از قصيده سيد رضي

و السبايا على البخائب تستاق و قد نالت الجيوب الذيول

من قلوب يدمى بها ظفر الوجد و من ادمع مراها (1)الهمول (2)


1- مرى باريدن
2- الهمول روان شدن اشك

ص: 157

قد سلبن القناع عن كل وجه فيه للصون من قناع بديل

و تنقبن بالا نامل و الدمع على كل ذى فقاب دليل

و تشاكين و الشكاء بكاء و تنادين و الينداء عويل

از قصيده شيخ جعفر خزاعى

يا وقعة الطف قد اسرفت فى عنف على الدهور و ذنب عنير مغفور

تسبي بنات رسول اللّه حاسرة و هل عرين سوى صون و تخدير

تهدى الى كافر اضحى يرتخه (1) سكب الخمور وشد (2)و بالمقاصير الخ

يزيد ما انت فى امر تحاوله الا كمستمع للذكر موقور

دع عنك امر العلى فاللّه ملكها اربابها بكتاب منه مسطور

و انهض الى دكة الخمار ان بها راحا تدار بكاءس من قواربر

از قصيده علامه كبير شيخ حسن بن راشد الحلى

يا حسرة فى فوادي لا انقضاء لها يزول احد و رضوى و هى لم تزل

بنات احمد في الاسفار سافرة وجوهها و بنو سفيان فى ظلل

يحملن من بعد ذاك العز و احزنى اسوى حواسر فوق الانيق الذلل

و الراس يحمله الباغى سنان على سنان لدن اصم الكعب معتدل

و احر قلباه للسجاد يحمل فى الا صفاد ذا غلل من شدة العلل

طاوي الحشا و وحوش البر ترتع فى الربى و تكرع فى عذب من علل

از قصيده سيد مهدى عموى سيد حيدر حلى

و ان اعظم ما لاقاه محتسبا عند الاله فسامى كل محتسب

حمل الفواطم اسرى للثئام على عجف النياق تقاسى نهشة القتب


1- رتخ مقيم شدن در جائى
2- شدو اى شعر خوندن

ص: 158

و ما رات انبياء اللّه من سجن و اوصيائهم فى سالف الحقب

كمحنته السيد السجاد حين اتت يزيد نسوته اسري على النجب

امامها رفعت فوق الاسنة من حماتها ارؤس فاقت نسنا الثهب

در ناسخ گويد كه اهلبيت را از دروازة ساعات كه ابعد طرق بود تا دار الاماره يزيد داخل شام نمودند و شهر شامرا زينت كردند پردهاى زرنگار و ديبا بديوارهاى كوچه و بازار بياويخته اند و زنان مغنية بى پردۀ بنواختن طبول و دفوف دست افشان و پاى كوبان بودند و يزيد يكصد و بيست رايت براي استقبال ايشان برافراشت و مردم با همديگر مبارك باد ميگفته اند و آنروز را عيد قرار دادند

و بروايت ابى مخنف عيال اللّه را از پاى قصر عجوزه ايكه او را ام الحجام ميگفته اند عبور دادند آن عجوزه با چهار زن ديگر در ميان آن غرفه نشسته بودند چون چشم آنملعون بأن سر مطهر افتاد كه نور از جبين او ساطع است با سنگي چهرۀ مباركش را مجروح ساخت چنانكه خون بريخت چون عليا مخدره زينب اين بدانست با ناله و گريه دوى خود بخراشيد و موى خود را پريشان كرد و دست بدعا و نفرين برداشت و عرض كرد اللهم خرب قصرها و احرقها بنار الدنيا قبل نار الاخرة راوي گويد قسم بخداى چون آندعا بفرمود در ساعت آنقصر ويران شد و منهدم گرديد و آتشى در آنقصر افتاد و همى بسوخت تا آئكه نشانى از او نماند و بجمله خاكستر گرديد و هم در آنحال بادى بوزيد و خاكسترشرا پراكنده ساخت چنانكه اثرى از او بجاى نماند گويا هرگز علامتى و عمارتى و اهلى نبوده است.

خطاب حضرت زينب بمردم شام و مرثيه او

در بحر المصائب گويد كه چون جناب زينب خاتون عليه السّلام در كوچه و بازار شام رسيد و سر حضرت سيد الشهداء را در پيش روي خود بديد و مردم شام اظهار خورسندي و سرور مى نمودند و ناي و طبنور مينواخته اند و آن سر مبارك در هرچند قدم بكلمه لا حول و لا قوة الا با الله العظيم متكلم ميگشت آنمخدره آهى از دل بركشيد

ص: 159

و فرمود يا اخاه انظر علنا و لا تغمض عنيك عنا و نحن بين العدي در اين حال سر مبارك تكلم كرد و فرمود يا اختاه اصبرى فان اللّه تعالى معنا آنمخدره چون صداى برادر شنيد بحر غيرتش بجوش آمد بيتاب بآن قوم خطاب كرد كه اى گروه نامحمود همانا بقتل اولاد پيغمبر خود و سيد جوانان اهل بهشت و گردش دادن دختران و حرم سيد انس و جان و تزيين شهر خود شادان هستيد و مباهات ميكنيد و مع هذا خود را از اهل اسلام ميشماريد اميدوارم كه خداوند جبار هرگز در شما بنظر رحمت ننگرد و بر شما نبخشايد و در بعضى از مجاميع متاخرين بنظر رسيدۀ كه أنمخدره در آنموقع اين مرثيه را انشا فرموده و محتمل است زبان حال باشد

اخى يا هلالا غاب بعد كماله فمن فقده اضحى نهارا كليلة

اخى يا اخى زود سگينة نظرة تربها يا خيرحى و ميت

اخي فاطم صغيرة لقد كاد قلبها يذوب اسى فاعطف عليها بنظرة

اخى يا اخى اى المصائب اشتكى فراقك ام هتكى و ذلى و غربتى

ام الثوب مسلوبا ام الجسم عاريا ام النحر منحورا ببيض صقيلة

ام الطفل مذبوحا ام القلب ظاميا ام الدمع مصبوبا على ظهر نوقة

ام الجسم لم يدفن ام النحر داميا ام الراس مرفوعا كبدر دجية

ام الرحل منهوبا ام المهر ناعيا ام الوجه مكبوبا بحر الظهيرة

ام العابد السجاد اضحي مغللا عليك يقاسى فى الفلا كل كربة

ام الضايعات الفاقدات حواسرا كمثل الاماء يشهرن فى كل بلدة

اخى هد ركنى فقدكم يابن والدى فحزنى لكم باق الى يوم بعثة

اخى يا اخى سلب النساء اسائنا و ضرب اليتامى يابن امى بقسوة

اخى يا اخى قصم الخلاخل ضرنا فقم سبدى و ازجر علوج امية

اخى بلغ المختار طه سلامنا و قد ام كلثوم بكرب و محنة

اخى بلغ الكرار منى تحية و قل زينب اضحت تساق بذلة

و شهيد ثالث در مجالس المتقين آورده است كه چون اسيران آل رسول را بر

ص: 160

شتران برهنه مكشفات الوجوه سوار و در ميان مردم رهسپار كردند و مردمان شام بايشان تند مينگريستند و ايشانرا با كعب نيزه ميزدند يك نفر از عارفان شيعه خود را از گوشه و كنار بنزد امام زين العابدين رسانيد و خواست از مطلبى سئوال بنمايد سطوت امامت مانع شد كه پرسش بنمايد پس بنزديك محمل زينب خود را رسانيد و عرض كرد اى بضعۀ فاطمۀ زهراء مگر شما از اهل بيت نيستيد كه عالم بطفيل وجود شما و اجداد شما خلق شده متحيرم كه اين حال چيست و اين گرفتاري از چه روي ميباشد در آنحال حضرت زينب اشاره فرمود بدست مبارك بطرف آسمان و گفت ايمرد اكنون تماشا كن جلالت قدر ما را در حضرت يزدان آنمرد ميگويد نكاه كردم چندان لشكر در ميان زمين و آسمان بديدم كه شمارش را جز پروردگار ندانستى و ديدم قبها و علمها بر تارك ايشان افراخته و در پيش روى امام و اهلبيت ندا ميكردند بپوشيد ديدهاى خود را از حرميك ملك بأنها نامحرم است و اساس چند ديدم كه پادشاهان هرگز آن را تصور نكرده اند و از آن نفايس كه مردم در خدمت حضرت يوسف عليه السّلام ديدند افزون بود.

نبذه اى از كرامات و خارق عادات آن مخدره

اولا بايد دانست كه اصل وجود زينب كبرى سر تا پا كرامت است چه آنكه اين ورقه از آن شجرۀ طيبه است كه اصلها ثابت و فرعها فى السماء و ثانيا دورۀ حيوة و زندگانى او خود شهادت ميدهد كه سر تا پا كرامت بود ولى بجهت روشنائى چشم محبان و تتوير قلوب شيعيان به پارۀ از آن اشاره مينمائيم

اول همين قصه كه آنفا ذكر شد كه عالم غيب را در عالم شهود ارائه داد تا آنمرد شأن اهلبيت بشناسد.

دوم اجابت دعاي او در حق ام الحجام و خراب شدن قصر او فورا و آتش در او افتادن كه ذكر شد.

ص: 161

سوم داستان جبل جوش كه معدن مس بود و سقط طفليكه محسن نام داشت كه از اين پيش ذكر شد.

چهارم تصرف او در نفوس هنگام قرائت خطبه در بازار كوفه حتى در جمادات ازين پيش بيان شد كه هنگاميكه فرمود ساكت شويد نفسها حبس شد و زنگهاى شتران ديگر صدا نكرد.

پنجم لدنى بودن علم آنمخدره بشهادت امام زين العابدين كه فرمود يا عمه انت بحمد اللّه عالمة غير معلمه الخ

ششم اجابت دعاي او در حق كسيكه در مجلس يزيد طلب كنيز كرد كه بعد از اين ذكر خواهيم كرد.

هفتم كيفيت متولد شدن او چون از ران چپ مادر متولد گرديد چنانچه تفصيل آن مذكور شد.

هشتم حكايت طبخ حريره است كه بعد ازين مذكور خواهد شد.

نهم اخبار از بقاى آثار اهلبيت نبوت و سرعت زوال سلطنث بنى اميه در خطبه آتيه كه در مجلس يزيد قرائت كرد كه خود الفاظ آن خطبه به تنهائى كرامتى است.

دهم قصه شير و فضه است كه ثقة الاسلام كلينى در روضۀ كافى روايت كرده و در بحار و ديگر كتب مقاتل مسطور است و عبارت كتاب انوار الشهاده باين تفصيل است كه چون خواسته اند بر ابدان طيبه اسب بتازند اين خبر وحشت اثر را حضرت زينب بشنيد سخت پريشان گشت و سر بآسمان بركشيد و عرض كرد بار خدايا بنى اميه برادر مرا با لب تشنه بكشته اند و سر مباركشرا بر سرنيزه كردند و بدنش را برهنه در آفتاب گرم افكندند و هنوز از بدن مجروح او دست برنميدارند و همى خواهند اسب بر بدن وي بتازند بار خدايا كاش زينب مرده بود و چنين حالت را مشاهده نميكرد بار خدايا در اين بيابان هيچكس از بنى آدم ترحم بر ما نميكند زينب چه كند و چه چاره بنمايد.

ص: 162

فضه خادمه چون اين اضطراب و گريه سيدۀ خود را بديد پيش دويد و عرض كرد اى سيدۀ من سفينه مولاي پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چون كشتى او درهم شكست خود را بجزيره باز رسانيد شيرى ظاهر شد و او را برداشته به پشت خويش سوار كرده بآبادانى رسانيد اگر اجازت فرمائي بروم و در اين بيابان شيرى هست او را خبردار كنم كه بنى اميه را اين آهنك است زينب سلام الله عليها او را رخصت داد فضه بسوى صحرا رفت ناگاه شيرى بنظرش درآمد گفت يا ابا الحارث ا تدرى ما يريدون ان يعملو غدا بابى عبد اللّه آن شير سر حركت داد كه نميدانم فضه او را خبر داد شير بسر اشاره كرد كه من نميگذارم و فهمانيد كه تو از پيش برو و مرا دليل باش شير از عقب او آمد تا بقتلگاه رسيد پس آن شير بيامد و دستهاى خود را بر بالاى جسد حضرت سيد الشهداء حمايل كرد و همى ناله مى كرد چون سواران بيامدند و نظر بر أن شير افكندند ديگر جرئت آنجسارت نكردند پسر سعد ملعون گفت اين فتنه اى است او را آشكار مسازيد فضه خاتون ميفرمايد چون بخيام حرم نزديك شدم صداى شيون و ناله بى بى زينب را شنيدم عرض كردم اى سيدۀ من اين چه ناله و شيون است اكنون من شير را آوردم عليا مخدره هردو دست مبارك خود را بر سر زد فرمود اى فضه دير رسيدى همانا بنى اميه اسب بر بدن برادرم تاخته اند و اعضا و جوارح او را درهم شكسته اند و پايمال سم ستوران نمودند.

و در كافى مسندا روايت كرده گويد لما قتل الحسين عليه السّلام اراد القوم ان يوطئو الخيل فقالت فضة لزينب يا سيدتى ان سفينة كسر به فى البحر فخرج الى جزيرة فاذا هو باسد فقال يا ابا الحارث انا مولى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فهمهم بين يديه حتى اوقفه على الطريق و الاسد رابض فى ناحية فد عينى امضى اليه فاعلمه ما هم صانعون غدا قال فمضت اليه فقالت يا ابا الحارث فرفع راسه ثم قالت اتدرى ما يريدون ان يعملوا غدا بابى عبد اللّه الحسين عليه السّلام يريدون ان يوطئوا الخيل على جسده فاشار براسه يعني انا امنعهم فجاء الى القتلى فقال عمر بن سعد فتنة لا تيثروها انصرفوا فانصرفوا

و علامۀ مجلسى در جلاء العبون همين خبر را ترجمه كرده و اين سفينة در سفرهاى رسولخدا بار بسيار بر پشت ميگرفت از اين جهت او را سفينة گفته اند و اگر نه

ص: 163

نام او مهران و بقولى قيس و كنيۀ او ابو عبد الرحمن غلام رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يا غلام ام سلمه بود كه او را آزاد كرد بشرطى كه خدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بنمايد.

و شيخ جعفر نقدى در كتاب زينب كبرى گويد چون صبح شد شير با غرش تمام آشكار گشت لشكر ابن سعد او را ديدند عمر بن سعد گمان كرد آنحيوان آمده از گوشت كشتهاى بخون آغشته تغذى بنمايد گفت بگداريد ببينيم چه ميكند همه نظاره كنان متوجه آن حيوان شدند آمد در قتلگاه و كنار جسد حضرت حسين عليه السّلام توقف كرد پس با دست و دندان خود تيرهائيكه در سينۀ حضرت بود بيرون ميكشيد و اشك ميريخت ديگر از لشكر ابن سعد كسى جرات نكرد ابن سعد هم گفت اين فتنه اى است الخ

كلينى مى فرمايد اين كرامت بزرك از حضرت زينب كبري بود كه شير اطاعت كنيز او را نمود.

يازدهم استجابت دعاي آنمخدره است در موقع حرق خيام و نفرين او بآنمرد كبود چشم كه در سابق ذكر شد.

دوازدهم ديدن او جبرئيل را و رسولخدا را در گودى قتلگاه شيخ جعفر نقدى در كتاب مذكور از بحار از حضرت صادق عليه السّلام روايت ميكند. كه در مصرع حضرت حسين عليه السّلام زينب پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را ديد و فرمود اى لشكر مگر نمى بينيد پيغمبر خدا گريان است واى بر شما اگر دعا كند شما را بزمين فرو ميبرد و هلاك مينمايد با شنيدن اين حرف آن سنك دلان ميگفته اند اين انسان ديوانه است و ديدن آنمخدره جبرئيل را در سابق گذشت.

سيزدهم علامۀ نورى در دار السلام از كرامت زينب عليه السّلام روايت ميكند از سيد محمد باقر سلطان آبادى كه از بزركان ارباب فضايل و راسخين در علم بوده كه فرموده در بروجرد بمرض درد چشم مبتلى شدم بسيار سخت بحديكه علمأ طب از معالجه عاجز آمدند از آنجا مرا سلطان آباد آوردند مرض چشم شدت كرد ورم بسيار نمود ديگر سياهى چشم نمايان نبود ديگر از شدت درد چشم خواب و آرام از من

ص: 164

برفت و تمامى اطباى شهر را براى من آوردند و همه اظهار عجز نمودند از معالجه و بعضى ميگفته اند تا شش ماه محتاج معالجه است برخى چهل روز اين بيانات روح مرا افسرده و خسته نموده حوصله بر من تنك شد و فوق العاده نگران و مهموم شدم تا اينكه يكى از دوستان من گفت بهتر است براى استشفا بزيارت مشرف شوى و من عازم سفر هستم با من بيا و چنانچه از خاك كربلا سرمه بكشى شفا خواهى يافت گفتمش با اين حال چگونه ميتوانم حركت كنم مگر طبيب اجازه بدهد چون بطبيب رجوع كردم گفت هرگز جائز نيست و اگر حركت كني يكسره نابينا خواهي شد و بمنزل دوم نخواهى رسيد كه بكلى از ديده محروم خواهى شد رفيق من رفت و من بخوانه برگشتم يكى ديگر از دوستان من آمد و گفت مرض ترا جز خاك كربلا و مقتل شهدا و مريضخانۀ اولياء خدا شفا نبخشد و ضمنا خود شرح داد كه ٩ سال مبتلا بطبش قلب بودم و همۀ اطباء از معالجه عاجز ماندند تنها از تربت قبر حسين شفا حاصل شد و چنانچه ميل دارى متوكلا على اللّه حركت كن من با توكل حركت كردم و در منزل دوم مرض شدت كرد و چنان چشم بدرد آمد كه از فشار درد چشم چپ نيز بدرد آمد همۀ مصاحبين مرا ملامت كرده و متفقا گفته اند بهتر است كه مراجعت كنى چون هنگام سحر شد و درد آرام گرفت در خواب رفتم حضرت عليا مكرمه صديقۀ صغري زينب كبري را در عالم رويا ديدم بر آنحضرت وارد شدم و گوشه مقنعه او را گرفته بر چشم خود كشيدم و از خواب بيدار شدم ديگر هيج المى و دردى در چشم حس نكردم و سفر را به پايان رساندم و هيچ دردى در چشم خود نديدم و با چشم سالم ديگرم هيچ فرقى نداشت و آن واقعه را برفقا گفتم آنها بچشم من نگاه ميكردند و ميگفتند ما آثار دردي نمى بينم و هيچ فرقى بين دو چشم شما نيست و اين كرامت كه از حضرت زينب ظاهر گشته بود براى همه رفقا نقل كردم از زوار و غير زوار.

چهاردهم و نيز علامه نورى در كتاب مذكور حكايتى ديگر شبيه بهمين حكايت از ملا فتحعلى سلطان آبادي ذكر كرده و اين فتحعلى يكى از اوتاد عصر خود بوده و حكايت را شاهد و ناظر و ناقل بوده و آنچه را مردم از اين شخص استماع ميكردند

ص: 165

بمنزلۀ روايت ميدانسته اند گويا از امام استماع نموده اند از كثرت زهد و ورع و تقوي و احتياط در نقل.

پانزدهم شيخ عبد الرحمن اجهورى المقرى در كتاب مشارق الانوار خود ميگويد كه مرا در سال يك هزار يك صد و هفتاد هجرى اندوهى سخت بمن روى نموء كه از آن هيچ فرار نتوانستم كرد زندگانى را بر من تلخ و ناگوار ساخته ناچار بمقام سيده زينب كه در قناطر السباع مصر است روى نهادم و بآن حضرت توسل جستم و قصيده اى در مدح او انشا نمودم از بركت ان حضرت اندوه من بكلى رفع شد و حاجت من برآورده گرديد و بعض أن قصيده اين است-

آل طه لكم علينا ولاء لا سواكم بمالكم آلاء

مدحكم فى الكتاب جاء مبينا انبأت عنه ملة سمحاء

حبكم واجب على كل شخص حدثتنا نصوص و الانباء

اننى لست استطيع امتداحا لعلاكم و انتم البلغاء

گيف مدحى يغى بعلياء من قد عجزت عن بلوغه الغصحأ

مدحكم انما يريد بليغ و قفت عند جده الشعراء

شرفت مصرنا بكم آل طه فهنيئا لنا و حق الهناء

منكم بضعة الامام على عليه السّلام سيف دين لمن به الاهتداء

خيرة اللّه فضل الرسل طرا من له فى يوم المعاد اللواء

زينب فضلها علينا عميم و حماها من السقام الشفام

كعبة القاصدين كنز امان و هى فينا يتيمة العصماء

و هى بدر بلا خسوف و شمس دون كسف و بضعة الزهراء

و هى ذخري و ملجأى و امانى و رجائى و نعم ذاك الرجاء

ليس الاك وصلتى لنبى خمدت عند نصره الاعداء

من كراماتها الشموس اضائت اين منها السها و اين السماء

من اتاها و صدره ضاق صدرا من عسير اوضاق عنه الفضاء

ص: 166

جلت الخطب مسرعا و جلته فانجلى عنه عسره و العناء

لا يضاهى آل النبي و صيف لايو فى كماله ادباء

شرفت منهم النفوس و ساروا حيث ما اسرفوا و هم شرفاء

و عليهم جلالة و فخار و وقار و هيبة و ضياء

نور وا الكون بعد كان ظلاما اذ اضائت ذراهم العرباء

ان هل يستوي الذين دليل و لتطهير هم بذاك اقتفاء

بيتكم مهبط لجبريل وحيا فيه تغدو ملائك الكبراء

من اتي حبكم و كان اسيرا لد واعيه زال عته الشقاء

يا كرام الورى اغيثوا نزيلا احجفته الخطوب و الادواء

قسما ان وصفكم فى الثريا ايدتكم نجومها و السماء

فتوسل بهم لكل صيعب حيث جاء اتبغوا فهم شفعاء الخ

مجارى حال عليا مخدره زينب عليها السلام

در مجلس يزيد لعنه اللّه

اثر طبع سيد احمد بن سيد على خان.

*** رزية جل فى الاسلام موقعها تنسى الرزايا و لكن ليس ننساها

و كيف ننسي مصابا قد اصيب به طهر الوصى و قلب المصطفى طه

خطب دهى البضعة الزهرا حين دهى رزأ جرا بنجيع منه عيناها

فاى قلب لهذا غير منفطر وجدا فذلك اعماها و اقساها

واى عين عليهم غير باكية حزنا فان عماء القلب اعماها

آل النبى علي الاقطاب عارية كيما يسر يزيد عند رؤياها

و راس اكبر خلق اللّه يرفعه على السنان سنان و هوا شقاها

از مصائب عظيمه عليا مخدره زينب مجلس يزيد بود اما اين مجلس مجلسى بود

ص: 167

كه عالم را منقلب كرد و شامرا عوض نمود و حق از پهلوى باطل بيرن آمد و دولت بنى اميه را بباد فنا داد و ثمرات شهادت بر مردم دنيا معلوم شد يزيد خواست ابهت و عظمت و غلبه و قدرت خود را بر مردم نشان بدهد بدتر رسوي و مفتصح گرديد و مورد لعنت ابديه شد.

بنابر حكايت عمير بن عامر معلم كوفى كه از طرف عبد اللّه بن عمر نامه براى يزيد برده بود بجهت خلاصى مختار بن ابى عبيدۀ ثقفى از زندان ابن زياد و اين حكايت مفصلي است در جلد اول از احوالات امام زين العابدين از گتاب ناسخ التواريخ قصر يزيد اهميت فوق العاده داشته چون در آن حكايت گويد داراي هفت در بند بوده است كه براى هر دربندى تفاصيلى نقل ميكند از فرشهاى ديبا و هر دربندى دو دكۀ طرف يمين و دو دكه در طرف يسار كه در هر دكه اى جمعى از ملازمان و غلامان يزيد با لباسهاى مخصوصى ايستاده بودند و ميدانسته اند كه اين اسيران دشمن يزيدند در اين صورت هنگام عبور اهل بيت از اين دربندها خدا ميداند كه بر بانوى عظمي چه گذشت و اين ملازمان و غلامان كه جز يزيد كسى را نميشناسند آيا با اهلبيت چه كردند كه بعضى گفته اند عليا مخدره در آن در بند هفتم بزانو درآمد بيمار كربلا فرموده باشد عمه اينجا جاى نشستن نيست در جواب گويد.

ز سنك قوم جفاپيشه سر ندارم من ز كعب نيزة اعدا كمر ندارم من

چگونه روى نمايم باين پريشانى بمجلسى كه يهودى و گبر و نصرانى

بهرطرف بنشسته اند جمله با دلشاد بهم كنند بقتل حسين مبارك باد

در منتخب طريحى مسطور است كه امام زين العابدين فرمود (لما وفدنا على يزيد اتونا بالحبال و ربقونا كالاغنام و كان الحبل فى عنقى و كتف عمتى زينب (ع) و سكينه و سائر البنات كلما قصرنا عن المشى ضربونا بالسياط حتى اوقفونا بين يدى يزيد و هو على سرير ملكه)

ميفرمايد چون خواسته اند ما را بر يزيد وارد كنند يك ريسمانى آوردند و يك سر آن را بكردن من انداخته اند و سر ديگر آنرا بكتف عمه ام زينب و ام كلثوم و

ص: 168

سكينه و سائر بنات انداخته اند و هرگاه در رفتن كوتاهى ميكرديم ما را با تازيانه ميزدند باين حالت ما را بردند تا بنزد يزيد و در مقابل تخت او ما را نگاه داشته اند و او بر تخت سلطنت خود جاى كرده بود.

يزيد در طول مدت مجلس خود را آراسته بود و بساط فرح و انبساط خود گسترده و زنان و دختران و كنيزان خود را در پس پرده تور نشانيده و چهارصد كرسى كه اكثر مرصع بطلا و نقره و جواهرات بوده در اطراف مجلس خود نهاده و از نمايندگان ملل مجاور اسلامى و رؤساى و اعيان و اشراف و عشاير و قبايل و سياست مداران هر ملتى را از يهود و نصارى و مجوس همه را دعوت كرده كه ابهت و اهميت خود را نشان دهد و فتح و فيروزى خود را بنمايد خودش خضاب كرده و لباس فاخر پوشيده بر كرسى سلطنت نشسته و تاج پادشاهى بر سر گذاشته در اين حال كه مجلس در گمال ابهت و سطوت است و يك طرف سفرۀ طعام و يك طرف سفرۀ قمار و يك طرف بساط شراب از يكسو سازندگان و نوازندگان در پيش روي يزيد همه دست افشان و پاى كوبان يزيد هم با كمال نخوت و غرور و مستي بر كرسى خود نشسته يك وقت اجازه داد اسراى خاندان نبوت را وارد كنند سياه باد روى جهالت اف باد بر بى وفائى دنيا بالجمله عيال اللّه را داخل چنين مجلس شومى كردند يزيد نام و نشان هريك را همى پرسيد پس سرهاى شهدا را بنزد خود طلبيد و از نام و نشان ايشان همى استفسار مينمود و سر سيد شهدا را در طشت طلا گذاشته بنزد آن ملعون نهادند چون عليا مخدرۀ آن سر بديد گريبان چاك زد و صيحه از دل بركشيد و با ناله جان سوز و آهنگى غم اندوز ندا بركشيد يا حسيناه يا حبيب رسول اللّه يابن مكة و منى يابن زمزم و صفا يابن فاطمة الزهرا يابن سيدة النساء يابن بنت المصطفى يا قتيل اولاد الادعيا و چنان بگريست كه اهل مجلس را منقلب گردانيد.

در بحر المصائب گويد كه جماعت اسيران كه بر يزيد وارد شدند از اناث و ذكور چهل و چهار تن بودند و بروايت نجات الخافقين در آن حال آن مخدره روى با مردم شام نمود و فرمود يا اهل دمشق اعلموا قد فرق جماعة العلوج هذا الراس من بدنه

ص: 169

آنگاه بكلماتى تكلم كرد كه حاضران سخت بگريستند و برخى تاقت نياورده از مجلس برون رفته اند.

و در ناسخ و اغلب كتب مقاتل آورده اند كه از مردم شام مردى سرخ موي بر خواسته و روى با يزيد كرده گفت يا امير المؤمنين اين كنيزكرا با من بخش و از سخن فاطمه دختر حسين عليه السّلام را خواست چون فاطمه اين سخن بشنيد بر خود بلرزيد و بدامن عمه خود زينب درآويخت فقالت اوتمت و استخدم گفت يتيم شدم اكنون بكنيزي بايدم رفت و گمان ميكرد كه اسعاف حاجت شامي از بهر يزيد جائز است عليا مخدره زينب كه بر مسئله دانا بود روى با شامى كرد فقالت كذبث و اللّه و لو ثمت و الله ما ذلك لك و لا ليزيد فرمود دروغ گفتي و ليئم و زبون باشى و در بعضى نسخ و لومت دارد يعني بخدا قسم اين كار نتوانى ولو بميرى و هرگز براى تو و نه يزيد صورت نخواهد گرفت يزيد ازين سخن در خشم شد گفت كذبت و اللّه ان ذلك لى و لو شئت افعل لفعلت فقالت زينب كلا و اللّه ما جعل اللّه لك ذلك الا ان تخرج من ملتنا و تدين بغير ملتنا و ديننا فقال اللعين انما خرج من الدين ابوك و اخوك فقالت زينب عليها السلام بدين اللّه و دين ابي و اخي اهتديت ان كنت مسلما يزيد را از اين سخن آتش خشم زبانه زدن گرفت و جسارت بان مخدره نمود و گفت كذبت يا عدوة اللّه عليا مخدره از اين سخن زار بگريست و فرمود انت الامير اتشتم ظالما و تقهر بسلطائك هان اي يزيد به نيروى امارت دشنام ميگوئى و بقوت سلطنت با ما ستم ميكني و ما را مقهور ميدارى آن بى حيا شرمگين شده و خاموش گرديد اين وقت شامى سخن خويش را اعادت كرد يزيد گفت دور شو خدايت مرك دهاد اين وقت آن مخدره گفت يا شامى اسكت يا لكع الرجال قطع اللّه لسانك و اعمى عينيك و ايبس يديك و جعل النار مثواك ان اولاد الانبياء لا يكون خدمة لاولاد الادعيا.

بروايت ناسخ هنوز آن مخدره سخن در دهان داشت كه خداوند متعال مسئلت او را باجابت مقرون گردانيد در حال دستهاي شامي بخشكيد و درافتاد و جان بمالك دوزخ داد و اين قصه در لهوف و كامل اين ايثر و ارشاد مفيد و انوار نعمانيه و دمعة الساكبة

ص: 170

و غيرها بصور مختلفه نقل شده است.

در آن وقت يزيد بشرب خمر و لعب شطرنج و قرائت اشعار سرگرم شد و كفر باطنى خود را ظاهر ساخت و گاهى چوب بر لب و دندان سيد جوانان بهشت ميزد و مى گفت.

لعبت هاشم بالملك فلا خبر جاء و لا وحى نزل

ليت اشياخى به بدر شهدوا و لقالوا يا يزيد لا تشل

لست من خندف ان لم انتقم من بنى احمد من غير فشل الخ

و بروايت منتخب يزيد چون بر سر مبارك حسين جسارت كرد زينب با كمال شجاعت فرموده اى يزيد از خدا نميترسى بس نيست براى تو كشتن حسين و اسارت عيال او از كربلا تا شام كافى نبود كه عترت آل محمد را در كوچه و بازار شام و كوفه بر پشت شتران برهنه شهر بشهر و ديار بديار گردانيدى يزيد گفت مگر نه برادرت حسين ميگفت من بهتر از يزيد هستم و پدر و مادرم نيكوتر از پدر و مادر اوست عليا مخدره فرمود مگر تو باور ندارى كه برادرم بهتر از تو بود مگر جدش رسولخدا و پدرش على مرتضى و مادرش فاطمه زهرا نبود كدام كس اشرف قدرا و اعلا نسبا از رسول خدا و خاندان او است يزيد گفت مگر برادر تو اين آيه را از قرآن نخوانده بود كه خدا ميفرمايد ( قُلِ اَللّٰهُمَّ مٰالِكَ اَلْمُلْكِ تُؤْتِي اَلْمُلْكَ مَنْ تَشٰاءُ وَ تَنْزِعُ اَلْمُلْكَ مِمَّنْ تَشٰاءُ وَ تُعِزُّ مَنْ تَشٰاءُ وَ تُذِلُّ مَنْ تَشٰاءُ الخ.

عليا مخدره چون اين بشنيد قيام كرد چه قيام كردنى چشم روزگار چنين فصيحه اى و بليغه اي و نيرومندى نديده و نخواهد ديد در حاليكه با نهايت ضعف و ناتوانى از كربلا تا كوفه و از كوفه تا بشام چهل منزل روي شتر بى روپوش گذرانيده تا باين مجلس مجلل يزيد با هزار گونه مصائب وارد شده اكنون كه ديد يزيد تمسك بقران

ص: 171

ميكند و براى حق بودن فعل خود اين آيه را ميخواند كه خدا ملك را بهركس كه ميخواهد ميدهد و از هركس كه ميخواهد انتزاع مينمايد هركرا ميخواهد عزيز ميكند و هركس را ميخواهد ذليل ميكند يعني خداوند متعال ملك و سلطنت را و عزت را براى من خواسته است.

آن مخدره چون آن فجايع و اشتباه كاريرا ملاحظه نمود قيام كرد و شروع نمود مانند يك خطيب تازه نفس ايكه از گرسنگى و تشنگى و رنج سفر و محنت و دردسر و مصائب گوناگون بى خبر است ايستاد و اين خطبه كه رخنه در آفاق ارضين و سماوات مينمايد قرائت فرمود.

ص: 172

خطبۀ شريفه عليا مخدره زينب ع در مجلس
اشاره

يزيد ملعون

چنانچه احمد بن ابى طاهر و ابى مخنف و ديگران نقل كرده اند در بلاغات النساء قالت الحمد للّه رب العالمين و الصلوة على جدي سيد المرسلين صدق اللّه كذلك يقول ( ثُمَّ كٰانَ عٰاقِبَةَ اَلَّذِينَ أَسٰاؤُا اَلسُّواىٰ (1)أَنْ كَذَّبُوا بِآيٰاتِ اَللّٰهِ وَ كٰانُوا بِهٰا يَسْتَهْزِؤُنَ ) اظننت يا يزيد حين اخذت علينا اقطار الارض و ضيقت علينا آفاق السمأ و اصبحنالك في اسار نساق اليك سوقافى اقطار و انت علينا ذو اقتدار و ان بنا من اللّه هوانا و عليك منه كرامة و امتنا ناوان ذلك لعظم خطرك (2)و جلالة قدرك فشمخت (3)بانفك و نظرت فى عطفك (4)تضرب (5) ترجمه حضرت زينب بعد از حمد حضرت حق جل و على و درود بر جدش حضرت رسول خدا ابتدا كرد بآيئيكه در سورۀ روم است و متضمن داستان كفار عجم و مغلوب شدن ايشان است.

و حكايت عاد و ثمود و هلاكت و انقراض آنها است و در اين مقام بر لسان آنمخدره جارى شده است و همى خواهد باز نمايد كه حال يزيد و اتباعش بيرون از كفار عجم و مردم عاد و ثمود نيست و در حقيقت از انقراض ايشان خبر ميدهد و از بطلان آنها و بر حق بودن آل محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و از اين آيه باز مى نمايد كه عاقبت معاصى كفر است و نتيجه انكار آيات الهى نيران جاودان است پس اين آيه شريفه تحذير از سوء عاقبت و وخامت خاتمت را متضمن است و معني اين است پس ميباشد عاقبت معصيت كنندگان و مردمان نافرجام كه بد كردند و بمعاصى ارتكاب جسته اند و آيات خدا را تكذيب كردند


1- اللغة سؤى تانيث اسؤ است مانند حسنى كه تانيث احسن است و قيل سؤى اسم دوزخ است و ممكن است كه مصدر باشد مثل بشري و بجهت مبالغه موصوف به واقع شده است.
2- خطرك بفتح المعجمه و طاء المهمله بمعنى قدر و منزلت است
3- شمخ اى تكبر و شموخ با شين و خاء معجمتين بلند شدن و خويش را بزرك داشتن
4- عطفك از عطف از باب
5- ضرب بمعنى ميل است و بمعنى اعراض و جانب نيز آمده است

ص: 173

اصدر (1) يك فرحا و تنفذ مذر و يك (2) مرحا (3) حين رايت الدنيا لك مستوسقة (4) و الامور لديك متسقه (5) و حين صفالك ملكنا و خلص لك سلطاننا فمهلا مهلا (6) لا تطش (7) جعلا انسيت قول اللّه تبارك و تعالى ( وَ لاٰ يَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمٰا نُمْلِي (8)لَهُمْ خَيْرٌ لِأَنْفُسِهِمْ إِنَّمٰا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدٰادُوا إِثْماً وَ لَهُمْ عَذٰابٌ مُهِينٌ .

و بآنها استهزا نمودند عقوبت آنها در آخرت است چنانچه در امم سابقه چنين بوده است پس به يزيد خطاب فرمود كه اى يزيد آيا چنان كمان بري هنگاميكه اقطار زمين و آفاق آسمان را بر ما تنك گرفتى چندانكه اسير و دست گير شهر بشهر كردي و ديار بديار ما را سير دادى اين را موجب خوارى ما پنداشتى و سبب عزت خود نه چنان است كه گمان كردى و باد بدماغ خود انداخته اى و خود را صاحب شان پنداشته تكبر مينمائى و بطرف دامن خود مينگرى اي يزيد از فرح و سرور شانهاى خود را حركت ميدهى و از غايت تكبر و نخوت و خبث سريرت خود را فراموش كرده اى كه چه كس باشى هنگاميكه دنيا بتو اقبال كرده و امور سلطنت براي تو جمع آمده و سلطنت آل محمد را خالصه خود كرده اى اين قهر و غلبه ترا بجولان درآورده اندكى از مركب غرور فرود آى از بادۀ نخوت و سرور بهوش آى و از روي جهل و ضلالت اين همه سبك و متمايل مشو مگر فراموش كرده اى كلام خدا را كه ميفرمايد كه نه پندارند كسانيكة كافرند از يهود و نصاري و مشركين كه آنچه مهلت ميدهيم ايشان را و عمر آنها را دراز


1- اصدر اى صرف
2- مزرويك من مذري اي خبث من التمذر و هو خبث التفس و مذروان اطراف الية و سرين است و واحدى ندارد و دو طرف سر را هم گويند
3- مرح التبختر في المشى و التكبر
4- مستوسقه اى مجتمعه من الاستيساق من باب الاستفعال
5- متسقه اى مجتمعه من اتسق
6- مهلا بفتح الميم و الهاء من المهلة و اذا قيل مهلايار جل اي امهل
7- تطش من طاش و هو النزق و الخفة و شدة الغيظ
8- نملى من امليت من باب الافعال و هرگاه بخداى نسبت دهند بمعنى مهلت باشد

ص: 174

امن العدل يابن الطلقا (1) تخديرك (2) حرائرك و امائك و سوقك بنات رسول اللّه سبايا قد هتكت ستورهن و ابديت وجوههن تحدو (3) بهن الاعدأ.

من بلد الى بلد و يستشرفهن اهل المناقل (4) و يتبرزن لاهل المناهل (5) و يتصفح وجوههن القريب و البعيد و الغائب و الشريف و الوضيع و الدنى و الرفيع ليس معهن من رجالهن ولى و لا من حماتهن حميم عتوا منك على اللّه و جحود الرسول اللّه و دفعا لما جاء به من عند اللّه و لاغرو منك و لا عجب من فعلك و انى يرتجي مرافقة (6) بن من لفظ فوه اكبادا الشهداء ميكنيم و مال ايشان را زياد مينمائيم بجهت خير و خوبى آنها است بلكه براى اين است كه در كيش باطل خود بيشتر شرارت بنمايند و از براى آنها عذاب خواركننده است اي پسر اسيريكه بر او منت گذاشته او را رهايش كردند زنان و كنيزان خود را در پس پرده جاى ميدهى و پردكيان رسولخدا را بى پرده با صورتهاي بى نقاب بشهرها و بيابانها ميگرداني كه دشمنان براي شتران سرود بخوانند كه شتران را بسرعت برانند از شهرى بشهرى و مردم صحرانشين بر آنها مشرف بشوند كه صورتهاى ذريۀ پيغمبر را نظاره كنند و هرنزديك و دورى و شريف و غير شريف و مردمان پست و بى سروپا بتماشاى ما جمعيت بنمايند در حاليكه ياور و محرمى ما را نبود و سرپرستي و محرمى با ما نباشد عجب نباشد از تو اى يزيد كه انكار خدا و رسول بنمائي و در طغيان خود سركشى همى كنى و آنچه را رسول خدا آورده از جانب حق بازيچه شمارى و يكسره انكار آن بنمائى كجا ميتوان اميدوارى خيرى از كسى داشت كه خباثت او بآن پايه رسيده كه جدۀ او هند جگر حمزۀ سيد الشهداء را بدندان گرفته و پوست و گوشت هريك يك


1- تخدير مصدر باب تفعيل است يعني در پرده داشتن
2- الطلقا اشاره بفتح مكه است كه رسولخدا بنى اميه را بر انها منت گذارده آزاد نمود
3- تحدو من الحدى سرود خواندن براى شتر است كه بسرعت برود.
4- مناقل جمع منقل على وزن مفعل راه بين دو كوه را گويند
5- مناهل جمع منهل موضعى است كه مردم آب برميدارند
6- مرافقه من الرفق لفظ از باب ضرب بمعنى افكندن و از دهان بيرون انداختن است.

ص: 175

و بنت لحمه بدماء السعداء و نصب الحرب لسيد الانبياء و جمع الاحزاب و شهر الحراب و هز السيوف على وجه رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اشد العرب للّه جحودا و انكرهم له رسولا و اظهرهم له عدوانا و اعناهم (1) على الرب كفرا و طغيانا الا انها نتيجة خلال الكفر.

و ضب (2) يجرجر فى الصدر لقتلى يوم بدر و لا يستبطى (3) فى بغضنا اهل البيت من كان نظره الينا شنفا (4) و اشنانا (5) و احنا (6)و اضغانا (7)يظهر كفره لرسوله و يفصح ذلك بلسانه و هو آنها از خون آل پيغمبر روئيدء و پدرش ابو سفيان و معويه آن يك شمشير بروى رسولخدا و آن ديگرى بروى نفس رسول على مرتضى كشيده و چندان جدش ابو سفيان با سيد رسولان هميشه در حرب و جدال بود كه هيچكس در ميان عرب همانند او نبود در عداوت و دشمنى و كفر و شقاق او از همه بيشتر در هرفتنه و فسادى از همه قدمش پيشتر و از براى قتل پيغمبر و انكار فرمان خداي اكبر و خاموش كردن چراغ شرع انور چندان تعب را تحمل مينمودى كه ديگران آنرا تحمل نميكردند.

همانا نتيجۀ كفر و اولاد زنا جز اين نكند و احقاد بدريه و احديه مانند ديك در سينۀ آنها جوش ميزند چون صوت سوسمار كه در جائى به پيچد در غليان است براى كشتهاى بدر و احد اين افعال ازين جماعت اقتضاى خبث سريرۀ آنها است اين كس چگونه در خصمى ما اهلبيت درنك و خوددارى نمايد كسيكه ديده اش بر بغض و عداوت


1- (اعناهم) اكثرهم تحملا فى اتعاب النفس لانهدام الدين و قتل سيد المرسلين
2- (ضب) سوسمار است و يجر جر صوت اوست.
3- (يستبطى) از بطؤ از باب كرم ضد سرعت است
4- (شنف) از باب فرح اى ابغضه و ينكره يعنى بغض و كينةورزى است
5- (اشنان) من شناء از باب منع و سمع يهنى دشمن داشت او را و مصدر آن شنأ بحركات ثلاث در اول آن و شنائه بر وزن سحابه و مشنأ بر وزن مقعد و مشناه بزيادتى هاء و مشنون بضم نون و شنان بر وزن رمضان و شنان بر وزن سكران آمده است.
6- (احنا) جمع احنه بكسر همزة بمعنى حقد و غضب است
7- (اضغان) جمع ضغن بكسر ضاد و سكون غين بمعني بغض و حقد و كينه است.

ص: 176

يقول فرحا بقتل ولده و سبى ذريته غير متحوب (1) و لا مستعظم لاهلوا (2)و استهلوا فرحأ و لقالوا يا يزيد لا تشل (3) .

منتحيا على ثنايا ابى عبد اللّه و كان مقبل رسول اللّه ينكتها بمختصرته (4) قد التمع ٨السرور بوجه لعمري لقد نكات (5) القرحه و استاصلت (6) الشافة (7) بار اقتك دم سيد شباب و حقد و كينه و خصومت بروي ما گشوده باشد و از آنچه كرده و ميكند بدون توبت و بزرك نه شمردن چنين اثمى را با كمال وقاحت چنين شعرى انشا ميكند و تمناى حضور مشايخ خود مينمايند و بگويند يزيد شل مباد دست تو.

كه با چوب بر لب و دندان حسين كه بوسه گاه بنى است ميزني و بان بشاش و خرمى اي يزيد قسم بجان خودم اين كردار زشت تو گه عبارت از قتل سيد جوانان بهشت و زادۀ سيد عرب و ريختن خون خورشيد آل عبد المطلب بوده باشد علاجى برايش متصور نباشد و تا دامن قيامت نشانش برجاست و مثل اين عمل شنيع تو مثل آن قرحه ايرا ماند كه در زير قدم بيرون آيد آنرا داغ كنند و بشكافند و صاحبش از صدمت آن بميرد تو هم قرحه را پوست برداشتى و از بيخ و بن برآوردى و بريختن خون آنان باسلاف كافر خود تقرب جستى و با شياخ خود بانك بركشيدى و ايشان را ندا همى كنى و آرزوى حضور آنها مينمائى و همى خواهى كافرانيك در وقعه بدر و احد با رسولخدا آغاز مقاتلت كردند و كوششها مى نمودند براى ترويج كفر و قتل رسول


1- (متحوب) بر وزن متفعل من الحوب بالضم و هو الاثم متحوب اي متاثم و تاثم بمعنى توبه است
2- (و اهل) اى تكلم
3- (شل) بفتح شين و تشديد لام بمعنى راندن است و شلل بفتحتين تباهى دست است و اشله اللّه در مقام نفرين گويند و اصل در كلمه ادغام است و فك ادغام هم جائز است.
4- (مخصره) بر وزن مكنسه عصاي كوچك
5- (نكات يعنى فشرد دمل و ريش را
6- (استأصل) از باب استفعال كندن از ريشه است
7- (الشافة) فعله شأف مهموز العين و هى قرحة تخرج فى اسفل القدم فتقطع و تكوى و تذهب به.

ص: 177

اهل الجنة و ابن يعسوب العرب و شمس آل عبد المطلب و تهتف (1) باشياخك و تقربت بدمه الى الكفرة من اسلافك ثم صرخت بندائك و لعمرى لقد ناديتهم لو شهدوك فلتردن و شيكا (2)موردهم و لتودن انك شللت و بكمت و لم تكن قلت ما قلت و فعلت ما فعلت واجبت امك لم تحملك و لم تلدك حين تصير الى سخط اللّه و مخاصمك رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تا بشمشير آن حضرت بجهنم واصل شدند در مجلس تو تا حاضر آيند و شادي كنند و با دل خرم و خرسند زبان بآفرين بركشايند و آواز فرح و سرور بركشند و بگويند اى يزيد شل نشوى همانا اگر ايشان حاضر نشوند تو بزودى بايشان ميرسى و مورد و مكان ايشانرا دريابى چون بروزگار ايشان برسى و دچار آن عذابها و عقابها گردى در آنوقت دوست همى خواهى داشت كه دست تو شل و از مرفق جدا گردد و آنچه كردى آرزوي كنى كاش نكرده بودم و همى آروز كنى ايكاش لال و گنك مى شدم آنچه را گفتم نگفته بودم در آنوقت دوست همى دارى كاش از پشت پدر برحم مادر قدم ننهادمى از شكم مادر بدنيا نيامدمى تا باين دركات و عقوبات باز نگشتمى چون بنگرى كه چگونه بسخط يزدان و مخاصمه رسول خداوند جهان دچار شوى آنگاه فرمود بار خدايا حق ما را از ستمكاران بستان و انتقام ما را از آنانكه بر ما ظلم نمودند بكش و آنانكه خون ما را بريخته اند و ياوران ما را كشته اند و هتك حرمت ما نمودند غضب و نكال خود را بر آنها واجب شمار پس روي با يزيد كرد و فرمود بخدا قسم اى يزيد قطع نكردى مگر پوست خود را و نه بريدى مگر گوشت خود را و هراينه بزودي ملاقات كنى البته جدم رسول خدا را با آن بارهاي گران ازو زرو و بال از ريختن خون هاى ذريۀ رسول و هتك حرمت پاره هاى تن بتول هنگاميكه خداوند متعال آنجماعت پراكنده را جمع آوري فرمايد و حقوق ايشانرا اخذ بنمايد از ظالمان و دشمنان ايشان و از همه آنها انتقام شديد بگشد و آنها را معذب بنمايد.


1- (هتف) از باب ضرب صداى كبوتر را گويند و هتف هاتف اي صايح
2- (و شيكا) از باب كرم يعنى شتاب گيرد و شيكا اي سريعا ٨(التمع) از لمعان نور بخشيدن.

ص: 178

اللهم خذ بحقنا و انتقم من ظالمنا و احلل غضبك بمن سفك دمائنا و قتل حماتنا و هتك حرمتنا فو اللّه ما فريت (1) الا جلدك و ما جززت (2) الا لحمك و لتردن على رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بما تحملت من سفك دماء ذريته و انتهكت من حرمته فى عترته و لحمته (3) حيث يجمع الله به شملهم (4) ويلم شعثهم (5)و ينتقم من ظالمهم و يأخذلهم بحقهم من اعدائهم

فلا يستفز (6)لك الفرح بقتله ( وَ لاٰ تَحْسَبَنَّ اَلَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اَللّٰهِ أَمْوٰاتاً بَلْ أَحْيٰاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ فَرِحِينَ بِمٰا آتٰاهُمُ اَللّٰهُ مِنْ فَضْلِهِ ) حسبك بالله حاكما و بمحمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اى يزيد اكنون از شادى و شادمانى اين همه سبك عنان مباش و گمان مبر آنان را كه در راه خدا شهيد شدند چون ديگر اموات باشند بلكه ايشان زنده و در حضرت پروردگار مرزوق و بانواع نعمتها متنعم و شادمان هستند و كافى است اى يزيد هنگام روز قيامت كه خداي تعالى در آنروز حاكم و محمد رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خصيم و داوري بدست او خواهد داد و جبرئيل يار و معين رسولخدا باشد و بزودي خواهد دانست پدرت معويه كه ترا بر گردن مسلمانان سوار گردانيد و امور ملك را از بهر تو بيار است كه ناستوده كارى كرد و چه ظلم و زشتي را براى خود بدل ساخت و در روز قيامت معلوم خواهد شد كه بد از براى كيست و زبونى يار و ياور و ضعف سپاه كرا باشد اگر چند روزگار و دواهي ليل و نهار كار مرا بدانجا كشانيد كه با توام در مقام خطاب بداشت همانا من قدر ترا اندك و خوار و تقريع و نكوهش ترا عظيم و توبيخ و سرزنش ترا بر زبان بى شمار برانم و ليكن چكنم چشمها اشك بار و دلها سوزان و داغ دار يعنى (سول) بفتح سين مهمله و تشديد و او از باب تفعيل اي زين و منه سولت لكم انفسكم يعنى زينت لكم انفسكم.


1- (فريت) اي قطعت
2- (جززت) شكافتى پوست خود را و قطع كردى
3- (لحمة) بمعنى خويشاوندى
4- (شملهم) اى ما تشتست من امرهم و شمل بفتح شين و سكون هم بمعنى جمع و انبوه است
5- (ويلم شعثهم) و منه اللهم المم به شعثنا و لممت شعثه از باب قتل يعنى اصلحت من حاله ما تشتت و لمم اى جمع و شعث اي انتشر
6- (استفز) از باب استفعل اصله فزز و الفز الخفيف و الا زعاج استفزه اى اخرجه من داره و ازعجه

ص: 179

خصيما و بجبرئيل ظهير او سيعلم من سول لك و مكنك على رقاب المسلمين بئس للظالمين بدلا و ايكم شرمكانا و اضعف جندا و لئن جرت على الدواهى مخاطتبك انى لاستصغر قدرك و استعظم تقريعك (1)و استكثر توبيخك لكن العيون عبري و الصدور حرى فتلك قلوب قاسية و نفوس طاغية و اجسام محشوة (2)بسخط اللّه و لعنة الرسول قد عشش (3)فيه الشيطان و فرخ و من هنالك مثلك درج ما درج (4)و نهض.

الا فالعجب كل العجب بقتل حزب الله النقباء النجباء الاتقيا و اسباط الانبياء و اين مخاطبه من نه براي اين است كه من توهم سودى از تو كرده باشم يا ترا اين كلمات نفع بخشد بعد از اينكه عيون مسلمانان را از اشك سيل خون كردى و دلهاى ايشانرا از آتش اندوه بتافتى همانا اين قلوب قاسيه و اين نفوس طاغيه كه بكلى سر از فرمان خدا برتافته اند و اين جسمهاي مملو از سخط و غضب و لعنت بارى تعالى و رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كجا ديگر كلامى بانها تاثير كند مردميكه قلوب آنها آشيانه شيطان و منزل گاه فرزندان ابليس بوده باشد جز مانند يزيد را نزايد و اين شجره ملعونة جز اين حنظل كه همانند زهر هلاهل است ثمر ندهد كه براى اغواى مردم براه اندازد و بجهت اضلال آنان برانگيزاند هزار گونه جاى تعجب است كه سليل سلسله انبياء و سلاله طيبين و پيغمبران و ذريه طاهرۀ اوصيأ ايشان بدست زنازادگان و فرزندان طلقا و بازماندگان فسق و فجور كشته گردند و خون آل محمد از سرپنجه آنها روان و دهان ايشان از كوشت مردمان اتقيا و فرزندان انبيا نوشان است چنين بدنهاى پاك و پاكيزه را در دامنه بيابان بخون آغشته بگذاشته تند كه نديمى و زوارى جز وحوش صحرا و گرگان بيابان ها ندارند يعنى اقتضاى ملعنت و جنايت همين است.

اى يزيد اگر امروز به نيروى سلطنت ما را اسير كرده اي و غنيمت خود پنداشته اى


1- تقريعك من القرع و هو الضرب
2- محشوة من الحشا اى مملوة
3- عشعش عش الطاير بالضم و التشديد موضعه الذى يجمعه من دقاق العيدان كه عبارت از لانه پرندگان است
4- و درج الصبى دروجا من باب قعد مشى قليلا فى اول ما يمشى.

ص: 180

سليل الاوصياء بايدى حزب الشيطان الطلقاء الخبيثة و نسل العهرة (1)الفجرة تنطف (2)اكفهم من دمائنا و تتحلب (3)افواههم من لحومنا و تلك الجثث الطواهر الزواكى تنتابها (4)العواسل (5)و تعفرها (6)امهات الفراعل (7)و لكن لئن اتخذتنا مغنما لتجدنا و شيكا مغرما حين لا تجد الا ما قدمت و ما ربك بظلام للعبيد فالى اللّه المشتكى و اليه المعول و الملجأ و المؤمل فكد كيدك و اجهد جهدك (8)فو الذى شرفنا.

و از هيچگونه ظلم و زحمتى نبود مگر آنكه بر ما روا داشتى عنقريب بيايد روزيكه ما را غرامت خواه يابى هنگاميكه نيابى مگر آنچه را كه پيش فرستادى و خداوند با بندگان ظلم نميفرمايد كنايت از اينكه همان عدل خداى براى احقاق حق ما از تو كافى است و در محضر عدل الهي چه جواب توانى گفتن همانا شكايت خود بسوى خداى برم و اوست پناه من و بدو است اعتماد من و از اوست اميد و آرزوي من يعنى امروز ما را جز خداي ملجاء و پناهى نباشد و او ما را حمايت و حراست خواهد فرمود.

اى يزيد پس چندانكه ميتوانى مكر و خدعه خود را بكار بند و سعى و كوشش خود را به پايان رسان بخدا قسم كه هرگز نتوانى درك كنى مدت ما را و نخواهى رسيد بفضيلت و نهايت مقامات ما آل محمد بانخدائيكه ما را تخصيص بوحى و كتاب داده است و بشرافت منتخب گردانيده است قسم ياد ميكنم كه تو اى يزيد هرگز نتوانى آثار ما آل محمد را محو و نابود گردانى و طريقه ما را بميرانى و اين ننك و عار را كه در صفحه روزگار تا پايان ليل و نهار بر چهرۀ خويش برنهادى.


1- العهر بالسكون و التحريك الزنا و الفجور و العاهر الزانى
2- تنطف من نطف من باب ضرب و نصر و نطف الماء اى سال
3- تتحلب من تحلب العرق اى سال
4- تنتابها قيل فلان انتاب القوم اى اتاهم مرة بعد اخرى
5- العواسل جمع عاسل و ان دويدن گرك و مردم است و عسلان بفتح عين و سين مهمليتن دويدن گرك است و جمع ان عسل و عواسل است و عاسل گرگرا هم گويند
6- تعفرها من عفر من باب تفعيل بمعنى خاك آلوده است
7- فراعل جمع فرعل است بضميتن و آن بچه گفتار است.
8- جهد بمعنى توانائى و كوشش بضم و فتح هردو آمده است و بمعنى رنج و تعب نيز آمده است

ص: 181

بالوحى و الكتاب و النبوة و الانتخاب لا تدرك امدنا و لا تبلغ غايتنا و لا تمحوا ذكرنا و لا تميت وحينا و لا يرحض (1)عنك عارها و هل رأيك الافند (2)و ايامك الاعدد و جمعك الابدد (3)يوم يناد المنادي الا لعن الله الظالمين العادي و الحمد لله الذي ختم لاولنا بالسعادة و للرحمة و لآخرنا بالشهادة و المغفرة و بلوغ الاراده و نقلهم الى الرحمة و الرافة و الرضوان و نسئله ان يكمل بهم الاجر و يجزل لهم الثواب و الذخر و نسئله حسن الخلافة و جميل الانابة انه رحيم ودود و حسبنا الله و نعم الوكيل.

شستن نتواني همانا جز راى سست و عقلى ناتن درست و ايامي قليل و جمع پراكنده و ذليل و آنجمله همه ناچيز خواهد شد و در آن روز كه خداوند عزيز منادي ندا كند كه لعنت خدا بر ستمكاران است پس حمد خدايراست كه درباره اوليائش بسعادت حكم راند و خاتمه امور آنان را ببلوغ مراد قرين فرمايد و ايشانرا بمقامات رحمت و رأفت و مغفرت و رضوان نقل فرمايد و سؤال من از درگاه باري اين است كه اجر آنها را كامل و ثواب ايشان را جزيل و ذخيرۀ جميل بآنان بخشد و حسن خلافت و جميل انابت را از حضرتش مسئلت مينمايم بدرستيكه اوست رحيم و ودود و حسبنا اللّه و نعم الوكيل خطبه شريفه تا باينجا پايان يافت)

چون يزيد اين نوع فصاحت و بلاغت و اشارات و كنايات و احتجاجات را از حضرت صديقه صغرى بديد و اين خطبه كه رخنه در آفاق ارضين و سماوات مينمايد بشنيد و مانند شخص مستبسع خيره گرديد و از اين كلمات درشت و عبارات دهشت سمات كه از قوارع بلايا و مقارع منايا و دندان افعى و نيش مار گزنده تر بود بشنيد درونش از نيران عدوان آكنده تر گشت و از هول و بيم نميتوانست آنحضرترا دچار رنج و زحمتي


1- رحض از باب منع يعنى شست آنرا
2- فند بفتح اولين و دال مهمله بمعني سستى راى و دروغ گفتن و خرف شدن آمده است
3- بدد بفتح اولين و دال مهمله و منه بددد اللّه عظامه اي فرق اللّه عظامه.

ص: 182

نمايد و آبى بر آتش دل و سينه برافشاند از راه ديگر و عذري آخر آنمخدره را چنين پاسخ گفت.

يا صيحة تحمد من صوائح ما اهون الموت على النواحى

خواست از اين شعر باز نمايد كه اگر حضرت زينب اين كلمات بگويد از اين راهست كه مصيبت زده است و صيحه و ناله براى زنان مصيبت زده ممدوح است و بسى آسان است مردن براى زنان نوحه كننده كه از فرط مصيبت چيزى ميگويند

و نيز توان معنى چنين باشد كه آن خبيث از روى جهل و غرور و خمار و سرور از اين صيحه و ندبه خورسند و شاد خاطر بوده است و در گوش وى چون نواي ساز و طنبور ميخوانده است.

و بروايت صاحب احتجاج بعد از انجام خطبه شريفه ديگرباره بفرمان آن نابكار اهل بيت اطهار را بجاى خود برگردانيدند ولى يزيد ديد مجلس عوض شد و حال سرور ابدا براى كسى باقى نماند جالسين مجلس با چشم گريان پراكنده شدند از حرم سراى يزيد ناله كننده اى همى گفت وا حسيناه يا قتيل اولاد الادعياء يزيد چون مار سر و دم كوفته نميدانست از چه راه خود را نجات بدهد.

در اين كه اين خطبه كرامت بزرگى است

از حضر زينب (ع)

هرگاه كسى بلطايف كلام و دقايق و كنايات و استعارات عربيه به نيروى ذوق سليم و سليقه مستقيم دانا باشد آنگاه نظر در اين خطبه شريفه نمايد چون آفتاب نيم روز بر او روشن خواهد شد كه علم و معرفت صديقۀ صغرى زينب كبري اكتسابى نيست بلكه مانند علوم انبياء و اوصياء لدنى است چه آنكه اين خطبه را بر طريق ارتجال بدون تقدم فكر و رويت محال مينمايد كه از افراد خليقت سر بزند مگر كسى كه مقام عصمت را دارا باشد يا كسيكه قريب بأن مقام و رتبت باشد و نفس نورانيت عليا مخدره زينب چنان بر نفس نكوهيدۀ يزيد در حال خطبه خوندن غلبه نمود كه در بالاي تخت خود كوچك ترين حركتى نشان نداد تا اينكه آن مخدره تا حديكه ميخواست و

ص: 183

چندانكه از مناقب آل محمد و بقاى دولت و آثار ايشان تا دامنه قيامت و از مثالب بنى اميه و اخبار از زوال ملك ايشان و گرفتارى آنها بانواع نكال و عذاب در دنيا و آخرت با كمال فصاحت و بلاغت و قهر و غلبه و استيلا بيان فرمود و يزيد و جلساي او را آن نيرو و جرئت دست نداد كه سخن در دهان آنمخدره بشكنند و يزيد همى بشنيد آن كلمات بلاغت آياترا كه در هريك هزاران نيزه و خنجر و تير مسموم بود براى جگر او اگر توانستى از آن آتش بغض و كين كه در دل داشتى البته رشته كلام آنمخدره را قطع مينمودى ولو موجب تباهى او بشود ولى آنجمله را بر گردن گرفتى و مهرۀ سكوت بر لب زدي و مانند چوب خشك در سرير خود و يا غالب بى روح بماندى تا آنمخدره خود فراغت پيدا كردى و اين خود كرامتى بزرك از آن مخدره است چنانكه خداوند متعال در حق انبياء و اولياء در چنين مقامات و اثبات حقوق خويش عادت بر اين رفته است و در مجلس يزيد همين شأن و مقامرا آن مخدره دارا بود و در اين امر با حضرت على بن الحسين عليه السّلام و قرائت خطبه در منبر دمشق شام متساوى بوده و اگر كرامت آن مخدره نبود يزيد با آن كبر و خيلاء و دماغ نخوت و بغض و عداوت و مستى شراب و سلطنت و قهر و غلبه هرگز رضا ندادى كه استماع شطري از آن خطبه بنمايد ولى نفس او در آنحال مقهور بود.

و ايضا اين خطبه شهادت بشجاعت

و قوة قلب آنمخدره ميدهد

و در سابق از ابن حجر در اصابه ذكر شد كه بترجمه آن مخدره ميگويد و كلامها ليزيد بن معويه يدل على عقل و قوة جنان و شيخ جعفر نقدى در كتاب زينب كبرى گويد شجاعت ادبى حضرت زينب و فصاحت و بلاغت او در ميان هزاران نفوس همه را بحيرت انداخته و جسارت او در مجلس بزرگى كه يزيد تشكيل داده نسبت بيزيد و بيان حقايق واقعه امر مهمى قابل توجه بوده يزيد باعتقاد باطل ايشان خليفه مسلمين جهان بود و بر تمامى مسلمين ممالك پهناور اسلام آنروز فرمانروائى داشت فرق غير مسلم بيزيد جزيه مى دادند ملل مختلفه در مجلس با ابهت او كوچك ميشدند شمشيرهاى برهنۀ جلادان بنى اميۀ و سطوت و صولت يزيد هر

ص: 184

بيننده را بر خود ميلرزانيد در چنين مجلسى بس عظيم زينب كبرى مى فرمايد اي پسر آزاد كرده شده ها جهان بتو نشان مي دهد كه چقدر كوچكى و بسيار ترا توبيخ مى نمايم از اين عمل زشت و شنيع تو و اين فاجعۀ عظمي را كه تو بپا كردي تا دامنه قيامت از گوشها فراموش نمى شود و چنان داد فصاحت و بلاغت داد و حق مقامرا چنان ادا كرد و چنان نقاط حساسى را و جنايات و رسوائى يزيد را بر حاضرين مجلس او آشكار ساخت كه يزيد دست و پاى خود را گم كرد و مجلسى را كه براي افتخار خود تنظيم كرده بود موجب رسوائى و افتضاح او شد و قلوبى كه متوجه يزيد بود متنفر گرديدند از او مجلس شوم او بهم خورده و در تمامى مجالس و محافل ممالك مسلمين از اين فاجعۀ عظمي و بيان زينب كبرى صحبت بميان آمد و سخن رانيها ميشد بقدري مردم از اين واقعه بحث كردند كه گوشها پر شد و بنى اميه منفور و مورد غضب مسلمين واقع شدند و علنا يزيد را لعن ميكردند و يزيد با گفتار خود خواست مباهات و فخريه نمايد و بر خود عيد و جشنى قرار دهد قتل حسين را و عليا مخدره بقدري او را كوچك و حقير شمرد و او را در نظر مردم پست كرد كه بعضى گريان و بعضى خجلان و شرمنده شدند يزيد چاره نديد جز اين كه قتل حسين را از خود دفع دهد و پنبه او را بابن زياد بچسباند و در مجلس صريحا گفت خدا لعنت كند پسر مرجانه را من بقتل حسين راضى نبودم ابن زياد عجلت كرد و او را بقتل رسانيد ولى اين سخن در نفوس مردم تاثير نكرد و شام و ممالك مسلمين نسبت به يزيد عوض شد و روزبروز مظلوميت حضرت حسين بيشتر آشكار ميگرديد و بيشتر محبوب قلوب مسلمين ميگرديد و توجه مردم باولاد على زيادتر ميشد بالاخره كار بجائى كشيد كه دودمان يزيد مثل پشم زده كه باد تندى باو بوزد بكلى نيست و نابود گرديدند.

سيد مهدى ابن سيد داود حلى قدا سروامن خصها بآية التطهير رب العرش فى كتابه

ان البست فى الاسر ثوب ذلة تجملت للعز فى اثوابه

ما خطبت الاراوا لسانها امضي من الصمصام في خطابه

ص: 185

و جلببت فى اسرها آسرها عارار اي الصغار فى جلبابه

و الفصحاء شاهدوا كلامها مقال خير الرسل فى صوابه

مكالمه عليا مخدره زينب ع با يزيد در مجلس ديگر

طريحي در منتخب مينويسد كه چون حضرت زينب بحضور يزيد آمد فرمود يا يزيد اما تخاف اللّه عز و جل من قتل الحسين عليه السّلام و ما كفاك ذلك حتى تستحث حرمه و ذرية رسول اللّه من العراق الى الشام و ما كفاك انتهاك حرمتهن حتى تسوقنا اليك كما تساق الاماء على المطايا بغير وطاء من بلد الى بلد.

اى يزيد آيا در كشتن حسين ع از خدا نترسيدي و اين كار ناهنجارت را كافى نشد چندان كه بانوان حرم رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را از عراق بجانب شام كوچ دادى و در هتك حرمت ايشان چيزي فروگذار نكردى تا هنگاميكه ما را بمجلس خود كشانيدى و مثل كنيزان ما را بر شتران بى جهاز سوار نمودى و شهر بشهر گردانيدى آنگاه يزيد سر خجلت بزير انداخت و اين كار را همى از خود دفع ميداد و ميگفت خدا لعنت كند پسر زياد را كه حسين را بقتل رسانيد من هرگز بقتل حسين راضى نبودم ابن مرجانه در قتل او عجلت كرد و از اين كلام معلوم ميشود كه اين مكالمات در مجلس متعدد روي داده كه يزيد از خوف فتنه قتل آن حضرت را از خود دفع مى داد در آن حال عليا مخدره زينب فرمود يا يزيد ما قتل الحسين الا انت و لولاك لكان ابن مرجانه اقل و اذل اما خشيت من اللّه بقتله و قد قال رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فيه و فى اخيه الحسن و الحسين عليه السّلام سيد اشباب اهل الجنة فان قلت لا فقد كذبت و ان قلت نعم فقد خصمت نفسك فقال يزيد ذرية بعضها من بعض و بقى خجلان.

عليا مخدره فرمود اي يزيد بخدا قسم برادرم حسين را نكشت مگر تو اگر فرمان تو نبود ابن زياد پستر و ذليل تر از اين بود كه اقدام بر چنين امري بنمايد اى يزيد از خداى نه ترسيدى كه اقدام كردي بقتل كسيكه رسول خدا دربارۀ او و برادرش حسن فرمود الحسن و الحسين سيد اشباب اهل الجنة اگر بگوئى رسول خدا نگفته است دروغ گفته اى و مردم ترا تگذيب خواهند كرد و اگر بگوئى گفته است

ص: 186

خصم خودت شده اي چاره يزيد نديد مگر آنكه آيه ذُرِّيَّةً بَعْضُهٰا مِنْ بَعْضٍ را بخاند و سر بگريبان خجالت و شرمندگى فروبرد اينوقت عليا مخدره با قلبى حزين و چشمى اشكين اين اشعار بگفت.

صرف الزمان و ريب الدهر ابكانا و نقص العيش منا حين ابلانا

كنابار غد عيش فى منازلنا مع النبى رسول اللّه مولانا

جبريل يخدمنا بالوحى يونسنا و اللّه يعصمنا و الخلق يرعانا

مجارى احوال عليا مخدره زينب ع
اشاره

در خرابه شام

قصه طبخ حريرة

در طراز المذهب از بحر المصائب نقل ميكند كه از حضرت سيد الساجدين عليه السّلام منقولست كه فرمود هنگامى كه در خرابه شام بوديم و دچار آن آلام و اسقام و مصائب يكى روز نگران شدم كه عمه ام زينب ديگى بر اجاق نهاده گفتم اى عمه اين چه حال باشد گفت اى روشنى ديدۀ همى خواهم باين كار اطفال را خاموش كنم چه بسى گرسنه و بى قرارند امام عليه السّلام محض ترحم مشتى از ريك بديك ريخته در ساعت به بركت آنحضرت حريره پاكيزه گرديد.

قصه زنى از مردم شام

در كتاب مذكور از بحر المصائب نقل ميكند كه هيجده صغير و صغيره در ميان اسيران بود در خرابه شام كه بآلام و اسقام مبتلى و هربام داد و شامگاه از جناب زينب آب و نان طلب ميكردند و از گرسنگى و تشنگى شگايت مينمودند يك روز يكى از اطفال طلب نمود زنى از اهل شام فورا جام آبى حاضر نمود و عرض كرد بعليا مخدره زينب كه اى اسير ترا بخدا قسم ميدهم كه رخصت فرمائى من اين طفل را آب دهم بدست خويش لان رعاية الايتام يوجب قضاء الحوائج و حصول المرام شايد خداي متعال مطلب مرا برآورد عليا مخدره فرمود حاجت تو چيست و مطلوب تو كيست عرض

ص: 187

عرض كرد من از خدمت كاران فاطمه زهرا سلام اللّه عليها بودم انقلاب روزگار باين ديارم افكند و مدتى دراز است كه از اهل بيت اطهار سلام اللّه عليهم خبرى ندارم و بسيار مشتاقم كه يك مرتبه ديگر خدمت خاتون خود عليا مخدره زينب برسم و مولاى خود حسين را زيارت كنم شايد خداوند متعال بدعاي اين طفل حاجت مرا برآورد و بار ديگر ديدۀ مرا بجمال ايشان روشن بفرمايد و بقيه عمر را بخدمت ايشان روزگار بسر برم زينب چون بشنيد ناله از دل و آه سرد از سينه بركشيد و گفت اى امة اللّه حاجت تو برآورده شد ها انا زينب بنت امير المومنين و هذا رأس الحسين على باب دار يزيد چون آن زن اين بشنيد همانند شخص صاعقه زده مدتى خيره خيره بعليا مخدره زينب نظر مى كرد يك باره نعره بزد و بيهوش بروى زمين بيفتاد چون بهوش آمد چنان نعره وا حسيناه وا سيداه وا اماماه وا غريباه وا قتيل اولاد الادعيا از جگر بركشيد كه آسمان و زمين را منقلب كرد.

قصه زنيكه نذر كرده بود

و نيز در بحر المصائب آورده است كه يك روز زنى طبقى از طعام آورد و در نزد عليا مخدره گذارد آن مخدره فرمود اين چه طعامى است مگر نمى دانى صدقه بر ما حرام است عرض كرد اي زن اسير بخدا قسم صدقه نيست بلكه نذرى است كه بر من لازم است و براى هرغريب و اسير ميبرم حضرت زينب فرمود اين عهد و نذر چيست عرض كرد من در ايام كودكى در مدينۀ رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بودم و بمرضى دچار شدم كه اطباء از معالجۀ آن عاجز آمدند چون پدر و مادرم از دوستان اهلبيت بودند براى استشفا مرا بدار الشفاى امير المؤمنين عليه السّلام بردند و از بتول عذرا فاطمه زهرا طلب شفا نمودند در آن حال حضرت حسين نمودار شد امير المؤمنين عليه السّلام فرمود اى فرزند دست بر سر اين دختر بگذار و از خداوند شفاى اين دختر را بخواه پس دست بر سر من گذاشت من در حال شفا يافتم و از بركت مولايم حسين تاكنون مرضي در خود نيافتم و از آن پس گردش ليل و نهار مرا باين ديار افكند و از ملاقات مواليان خود محروم ساخت من بر خود لازم كردم و نذر نمودم كه هرگاه اسير و غريبى به بينم چندانكه مرا ممكن ميشود احسان

ص: 188

كنم براى سلامتى آقايم حسين عليه السّلام و اينكه شايد يك مرتبه ديگر بزيارت ايشان نائل بشوم و جمال ايشان را ديدار كنم آن زن چون سخن بدينجا رسانيد عليا مخدره صيحه از دل بركشيد و فرمود يا امة اللّه همين قدر بدان كه نذرت تمام و كارت بانجام رسيد و از حالت انتظار رستكار شدى همانا منم زينب بنت امير المؤمنين و اين اسيرانند اهل بيت رسول خداوند مبين و اين سر حسين است كه بر در خانه يزيد منصوب است آن زن صالحه از شنيدن اين كلام جان سوز فرياد و نفير برآورد مدتى از خود بى خود بود و چون بهوش آمد خود را بدست و پاى ايشان انداخت و همى بوسيد و ميخروشيد و ناله وا سيداه وا اماماه وا غريباه بكنبد دوار رسانيد و چنان شور و آشوب برآورد كه گفتي واقعه كربلا نمودار گرديد آن زن بقيه عمر خود را از ناله و گريه بر حضرت سيد الشهدا ساكت نگرديد تا بجوار حق پيوست.

يكى از مصائب عليا مخدره زينب خواب ديدن رقيه پدر خود را در خرابه شام و آوردن سر پدر او را از براى او و ناله كردن آن دختر تا حديكه جان بحق تسلم كرد و در آن خرابه مدفون گرديد.

آمدن زوجه يزيد بخرابه شام

در اين جا سخن باختلاف نقل شده بعضى ميگويند هند دختر عبد اللّه كريز زوجه يزيد بوده آنهم در مجلس صداى زينب را كه شنيد بى پرده خود را در ميان مجلس انداخت و يزيد عبا بر سر او انداخت و آن هند يزيد را كاملا مورد ملامت و شنعت قرار داد كه يزيد باو گفت برو براى حسين گريه كن و بعضى ديگر ميگويند بخرابه آمد با يك تفصيلى كه در كتب معتبره يافت نميشود ولى حقير شاهدى پيدا كردم كه ممكن است آن زن غير دختر عبد اللّه كريز باشد و اللّه العالم و آن شاهد اين است كه در جلد خلفاى ناسخ التواريخ در بيان غزوات زمان خلافت عمر در وقعۀ فتح قلعه ابى القدس گويد كه ديده بانان براي ابو عبيدۀ جراح كه سپهسالار لشكر اسلام بود خبر آوردند كه در مقابل قلعه ابى القدس بازار مهمى از نصارى تشكيل داده شده كه غنايم بسيار در اوست چون دختر سلطان ابى القدس عروسي دارد اگر لشكرى بر سر

ص: 189

آنها بتازد غنيمت بسيار بدست مسلمين خواهد افتاد ابو عبيدة عبد اللّه بن جعفر طيار را كه خط عارضش تازه دميده با پانصد سوار فرستاد بعد خالد بن وليد را بمدد آنها فرستاد بالاخره قلعه را فتح كردند و آن دختر را باسيرى گرفته اند عبد اللّه بن جعفر گفت من از اين غنيمت فقط اين دختر را طالبم ابو عبيده گفت من حرفى ندارم ولى بايد رخصت از عمر بيايد رخصت از عمر آمد كه عبد اللّه بن جعفر حق او بيش از اينها است در غنيمت دختر را بعبد اللّه دادند اين دختر در خانه عبد الله بن جعفر بود تا معويه آوازۀ حسن او را شنيد از عبد الله آن دختر را براى يزيد درخواست كرد و پول زيادي در مقابلش قرار داد آن بحر الحبود آن كنيز را براي معويه فرستاد و در مقابل أن يك درهم از معويه قبول نكرد تا باين جا حاصل حرف ناسخ است) اكنون ممكن است كه آن زن كه در خرابه آمده باشد همين دختر باشد طبعا اين دختر سالها در خانه عبد الله بن جعفر زير دست عليا مخدره زينب كاملا تربيت شده روزگار او را بشام خراب انداخته از جائى خبر ندارد يك وقت بسر زبانها افتاد يك جماعت اسيران خارجي آوردند اين زن درخواست كرد از يزيد بديدن آنها برود يزيد گفت شب برو چون شب بر سر دست آمد فرمان كرد تا كرسى در خرابه نصب كردند رفت بر سر آن كرسى قرار گرفت و حال رقت بار آن اسيران او را كاملا متاثر گردانيد سؤال كرد بزرك شما كيست عليا مخدره را نشان دادند گفت ايزن اسير شما از اهل كدام دياريد فرمود از اهل مدينۀ آن زن گفت عرب همه شهرها را مدينه گويد شما از كدام مدينه هستيد فرمود از مدينه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم آن زن از كرسى فرود آمد بروى خاك نشست عليا مخدره سبب سؤال كرد گفت بجهت احترام مدينه رسولخدا ايزن اسير ترا بخدا قسم مى دهم هيچ در محله بنى هاشم آمدوشدى داشتى عليا مخدره فرمود من در محله بنى هاشم بزرك شدم آن زن گفت اى زن اسير قلب مرا مضطرب كردي ترا بخدا قسم مى دهم كه هيچ در خانه آقايم امير المؤمنين عبور ميكردى و هيچ بى بى من عليا مخدره زينب را زيارت كرده باشى حضرت زينب (ع) ديگر نتوانست خوددارى بنمايد صداى شيون او بلند شد فرمود حق دارى زينب را نميشناسى.

ص: 190

منم زينب كه چرخ گجمدارى نصيبم كرده است اشتر سوارى

بگفت ايزن زدي آتش بجانم كلامت سوخت مغز استخوانم

اگر تو زينبى پس كو حسينت اگر تو زينبى كو نور عينت

بگفتا تشنه او را سر بريدند بدشت كربلا در خون كشيدند

جوانانش بمثل شاخ ريحان مقطع گشته چون اوراق قرآن

چه گويم من ز عباس دلاور كه دست او جدا كردند ز پيكر

هم عبد اللّه عون جعفرش را بخاك و خون كشيدند اكبرشرا

دريغ از قاسم نوكدخدايش كه از خون گشته رنگين دست و پايش

ز فرعون و ز نمرود ز شداد ندارد اين چنين ظلمى كسى ياد

كه تير كين زند بر شيرخواره كند حلقوم او را پاره پاره

زدند آتش بخرگاه حسينى بغارت رفت اموال حسيني

مرا آخر ز سر معجر كشيدند تن بيمار را در غل كشيدند

حكايت گر ز شام و كوفه آرم رسد گفتار تا روز شمارم

عليا مخدرة فرمود ايزن از برادرم حسين پرسش ميكنى اين سر كه در خانه يزيد منصوب است اين سر حسين است آن زن از استماع اين كلمات دنيا در نظرش تيره و تار گرديد آتش در دلش افتاد مانند شخص ديوانه نعره زنان بى حجاب با گيسوان پريشان سر و پاى برهنه به بارگاه يزيد دويد فرياد زد اي پسر معوية رأس ابن بنت رسول اللّه منصوب على باب دارى سر پسر دختر پيغمبر را در خانه من نصب كرده اي با اينكه او وديعه رسول خدا است وا حسيناه وا غريباه وا مظلوماه وا قتيل اولاد الادعياء و اللّه يعز على رسول اللّه و على امير المؤمنين يزيد يكباره دست و پاى خود را گم كردديد فرزندان و غلامان او و عيالات او بر او شوريدند و چنان دنيا بر او تنك شد و زندگى بر او ناگوار افتاد كه ميرفت در خانۀ تاريك مى نشست و لطمه بصورت ميزد و ميگفت مالى و لحسين بن على چاره جز اين نديد كه خط سير خود را عوض كرد نسبت باهلبيت عيال خود را گفت برو عيالات را از خرابه بمنزل نيكو قرار بده آن زن بسرعت آمد با چشم

ص: 191

گريان شيون كنان آمد زير بغل عليا مخدره زينب را گرفت گفت اي سيدۀ من كاش از هردو چشم كور ميشدم و ترا باين حال نمى ديدم عيالاترا برداشت و بخانه برد فرياد بركشيد اى زنان مروانيه اي بنات سفيانيه مبادا ديگر خنده كنيد مبادا ديگر شادى بكنيد بخدا قسم اينها خارجى نيستند اين جماعت اسيران ذريۀ رسول خدا و فرزندان فاطمۀ زهرا و على مرتضى و آل يس و طه ميباشند.

مدة توقف در خرابه شام

اين مطلب از مطالبي است كه تاكنون معلوم نشده است على التحقيق در بعضى عبارت ها است كه يزيد أنها را در خرابه منزل داده بود كه لا يكنهم عن الحر و البرد يعنى از سرما و كرما محفوظ نبودند و ديوار آن خرابۀ مشرف بر خراب بود و در بعضى عبارات حديث است كه آنقدر در خرابه ماندند حتي تقشرت وجوه الفاطميات يعنى آنقدر در خرابه ماندند كه صورت هاي آنها پوست انداخته بود و در بعضى عبارات نوشته اند كه روز بيستم صفر غل و زنجير از گردن بيمار برداشته اند بالجمله مطلب روشن نيست و تعيين مدت نمى توان كرد از آنطرف هيجان مردم يزيد را مضطرب كرده بود و تغيير مسلك داد.

مجلس عزاى حضرت زينب (ع) در شام

و مرثيه خواندن ايشان

از اين پيش بيان شد كه يزيد تغيير مسلك داد بروايت ابى مخنف و ديگران امام زين العابدين را مخير نمود در ماندن شام و حركت بسوى مدينه آنحضرت بجهت تجليل عليا مخدره زينب فرمود من در اين باب بايستى با عمه ام زينب سخن كنم چه پرستار يتيمان و غمگسار اسيران اوست يزيد از اين سخن بر خود بلرزيد چون آنحضرت با آنمخدره سخن در ميان نهادند فرمود هيچ چيز را بر جوار جدم رسولخدا اختيار نخواهم كرد ولى بايستى اي يزيد براى ما خانه خالى بنمائى كه ميخواهيم بمراسم عزادارى به پردازيم بجهت آنكه هنگاميكه ما را از جسد كشتگان خود جدا نمودند نگذاشته اند كه بر

ص: 192

كشتگان خود گريه كنيم و بايستى هركس از زنان كه ميخواهد بر ما وارد بشود كسى او را منع ننمايد يزيد از اين سخنان بر خود بلرزيد و بسى بيمناك شد چه مى دانست آنمخدره در آن مجلس يزيد و سائر بنى اميه را با خاك سياه برابر مينمايد و بغض و و عداوت او را در قلوب مسلمين مستقر خواهد نمود و آثار آل محمد را تازه خواهد نمود و اندوخته او و پدرش را كه ميخواسته اند بأن اندوخته آثار آل محمد را نابود كنند به باد فنا خواهد داد ولى از اجابت چاره نديد فرمان كرد تا خانه وسيعى براى آنها تخليه كردند و منادى ندا كرد كه هرزنى ميخواهد بسر سلامتى زينب بيايد مانعى ندارد چون اين خبر منتشر شد بروايت عوالم نماند زنى از هاشميه در شام مگر آنكه حاضر مجلس حضرت زينب گرديد و زنان امويه و بنات مروانيه نيز با زينت و زيور وارد مجلس شدند چون آن منظرۀ رقت آور را مشاهده كردند يكباره زيور هاي خود را بريخته اند همه لباس سياه و مصيبت در بر كردند و از زنان شام جمع كثيرى بانها پيوسته اند و همى ناله و عويل از جگر بركشيدند و جامها بر تن دريدند و خاك مصيبت بر سر ريخته اند و موي پريشان كرده صورت ها بخراشيدند چنانكه آشوب محشر برخواست و بانك زارى بعرش رسيد در آنوقت عليا مخدره زينب.

بروايت بحار انشاء اين اشعار نمود و قلب عالم را كباب فرمود اكنون اگر اين اشعار از آنمخدره نباشد زبان حال و موافق مقام است.

اما شجاك يا سكن قتل الحسين و الحسن

ظمآن من طول الحزن و كل و غد (1)نائل

يقول يا قوم ابى على البر الوصى و فاطم امى التى لها التقى و النائل

منوا على بن المصطفى بشرية تحيى بها فاطفالنا من الظماء حيث الفرات سائل

قالوا له لا ماء لا الا السيوف و القنا نزل بحكم الادعيا فقال بل اناضل (2)

حتى اتاه مشقص (3)رماه و غدا برص من سقر لا يخلص رجس دعى و اغل

و عفروا جبينه و خضبوا عشنو (4)نه بالدم يا معينه ما انت عنه غافل


1- الحمق الدنى الضعيف
2- اى ادافع
3- كمنبر نصل السهم
4- المحاسن

ص: 193

و هتكوا حريمه و ذبحوا فطيمه و اسروا كلثومه و سيقت الحلائل

يسقن بالتنائف بضجة الهواتف و ادمع ذوارف عقولها زوائل

يقلن يا محمدا يا جدنا يا احمدا قد اسرتنا الاعبد و كلنا ثواكل

تهدى سبايا كربلا الى الشئام و البلا قد انتعلن بالدماء ليس لهن كافل

الى يزيد الطاغيه معدن كل واهية من نحو باب الجابية فجاحد و خاذل

حتى دنى بدر الدجى راس الامام المرتجى بين يدى شر الورى ذاك اللعين الناغل

يظل فى بنانه قضيب خيزرانه نيكت فى اسنانه قطعت الانامل

طوائل بدرية غواثل كفرية شو هاء جاهلية ذلت بها الافاضل

فياعيونى اسكبي على نبى بنت النبى بفيض دمع ناضب (1)كذلك يبكى العاقل

از مرثيه آنمخدره گفتى قيامتى برپا شد فرمود اي زنان شام بنگريد كه اين مردم جانى شقى با آل على چگونه معامله كردند و با اهلبيت مصطفى چه بپاي آوردند اي زنان شام شما اين حالت و اين كيفيت را ملاحظه مى نمائيد اما از هنگامۀ كربلا و رستخيز روز عاشورا و حالت عطش اطفال و شهادت شهداء و برادرم و حالات قتلگاه بى خبر هستيد كه از ستم كوفيان بى وفا و پسر زياد بى حيا و صدمت طي راه بر اين زنان داغ دار و يتيمان دلفكار و حجت خدا سيد سجاد چه گذشت زنان شام و هاشمبات از مشاهده اين حال و استماع اين مقال جملگى بولوله درآمدند.

و در رياض الشهادة و مفتاح البكاء قصيدۀ ذيل را بحضرت زينب نسبت داده اند و احتمال قوى مى رود كه زبان حال باشد كيف كان مناسب مقام است كه در آنجلس خوانده اند.

اخى اي احداث الطوارق اشتكي فقد فض جمعى طارق الحدثان

اخى من عمادي فى زمان تصرفي و من ارتجيه فى صروف زمان

اخى ان رمتني حادثات برميها فقد كنت فيها عدتي و امانى

اخى للرزايا حسرة مستمرة فواشقو تا مما يحن جنانى

اخى قد نفى عن الزمان سلامتى و لم يبق الا شقوتي و هوانى


1- نضب الماء اى غار

ص: 194

اخى ان يكن فى الموت من ذاك راحة فراحة نفسى ان يكون فنائى

اخى لا هنتسنى بعد فقدك عيشتى و لا طاب لى حتى الممات مقيل الخ

و تا مدت هفت روز مشغول ناله و سوگواري بودند و افغان بچرخ كبود رسانيدند.

و در بحر المصائب گويد كه آنمخدره در آن وقت روى به بقيع آورده و اين اشعار قرائت مينمود در حاليكه بمادر خود خطاب نمود چنانكه گفتى آسمان و زمين را متزلزل ساخت و بنظر حقير اين اشعار هم زبان حال است كه بآن مخدره نسبت داده اند

ايا ام قد قتل الحسين بكربلا ايا ام ركنى قد هوى و تزلزلا

ايا ام قد القى جيبك بالعرا طريحا ذبيحا بالدماء مغسلا

ايا ام نوحى فالكريم على القنا يلوح كما البدر المنير اذا انجلا

و نوحى على النحر الخضيب و اسكبى دموعا على الخدا تريب مرملا

اين وقت زنان شام هريك به تسلي و دلدارى اهل بيت زبان برگشادند و در طراز المذهب از كتاب تحفته الناصريه اين قصيده ذيل را بعليا مخدره نسبت داده است كه در آن مجلس قرائت كرده است و بعضى از فضلا اين قصيده را هم زبان حال ميدانند و بودن آن را از عليا مخدره نفي ميكنند نظر باينكه فصاحت و بلاغت آنمخدره بالاتر از اين اشعار است و اللّه العالم

تمسك بالكتاب و من تلاه فاهل البيت هم اهل الكتاب

بهم نزل الكتاب و هم تلوه و هم كانوا الهداة الى الصواب

امامى وحد الرحمن طفلا و آمن قبل تشديد الخطاب

على كان صديق البرايا على كان فاروق العذاب

شفيعى فى قيامة عند ربي بنى و الوصى ابو تراب

و فاطمة البتول و سيدا من يخلد فى الجنان مع الشباب

على الطف السلام و ساكنيه و روح اللّه فى تلك القباب

ص: 195

نفوسا قدست فى الارض قدما و قد خلصت من النطف العذاب

مضاجع فتية عيدوا و ناموا هجوعا فى الفدافد و الشعاب

علتهم فى مضاجعهم كعاب بارواق منعمة رطاب

و صيرت القبور لهم قصورا مناخأ ذات افنية رحاب

لئن و اريتهم اطباق ارض كما اغمدت سيفا فى قراب

كانمار اذا جا سوار و اضن و آساد اذا ركبوا غضاب

لقد كانوا البحار لمن اتاهم من العافين و الهلكى الثغاب

فقد نقلوا الى جنات عدن و قد غيضوا النعيم من العقاب

بنات محمد اضحت سبايا سيقن مع الاسارى بالتناب

مغبرة الذبول مكشفات كسبى الرؤم رامية الكعاب

لئن ابرزن كرها من حجاب فهن من التعفف و الحجاب

ا يبخل بالفرات على الحسين و قد اضحى مباحا للكلاب

فلى قلب عليه ذو التهاب ولي جفن عليه ذو سكاب

حركت عليا مخدره زينب عليها السلام از
اشاره

شام بجانب مدينه

مدت توقف اهلبيت عليه السّلام را در شام مختلف نوشته اند و على التحقيق معلوم نيست هركس در اين باب سخنى آورده و تقريباتى نموده.

و در طراز المذهب از سيد طباطبائى اعلى اللّه مقامه نقل كرده كه ايشان در حاشيۀ رياض المصائب چهل روز گفته.

و بروايت ميلاني از كاشفى شش ماه گفته و آن را نسبت بابن بابويه داده است و صاحب مفتاح البكاء و مهيج الاحزان هيجده روز گفته اند و بعضى گفته اند كه ده روز بيشتر در شام نمانده اند و العلم عند اللّه بالجمله چون يزيد ملعون بديد كه مردم شام بر او لعنت نثار ميكنند و نزديك است كه فتنه حديث شود اهلبيت را بعد

ص: 196

از نوازش آنها را مخير ساخت بين اقامت در شام و حركت بسوى مدينه عليا مخدره زينب فرمود ردنا الى المدينه فانها مهاجرة جدنا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پس يزيد نعمان بن بشير كه از صحابۀ رسول خدا بشمار ميرفت طلبيد و سى نفر و بروايتى پانصد نفر از سپاهيان بهمراه او كرد و گفت اين اهلبيت را بمدينه برسان و اسباب سفر آنها را آنچه لازم بود مهيا كرد و سفارش نمود كه هرمكان خود آنها اختيار مى نمايند رهسپار باش و هرجا كه ميخواهند فرود آيند و شما از آنها دورتر آئيد كه بر زنان دشوار نباشد براى قضاي حاجت و بيرون رفتن پس يزيد فرمان داد شتران فراهم كردند و مالهاى بسيار روي نطعها بريخت و گفت اى زينب و اى ام كلثوم اين اموال را مأخوذ داريد تا عوض خون حسين بوده باشد عليا مخدره فرمود (اى يزيد ويلك ما اقل حيائك و اقسى قلبك و اصلب وجهك تقتل اخى و تقول خذوا عوضه مالالا و اللّه لا يكون ذلك فخجل يزيد) فرمود اى يزيد واي بر تو چقدر بى حيائى و سنك دلى و صورت سختى دارى برادر مرا بقتل ميرسانى و در عوض آن مال بمن مى دهى نه بخدا قسم اين هرگز نخواهد شد يزيد خجلت زده و شرمگين گرديد.

ابو مخنف و بعض ديگر گويند آن وقت سر حضرت سيد الشهداء را با مشك و كافور مطيب ساخته اند و بامام زين العابدين تسليم كردند و ايشان آن سر مطهر را بكربلا رسانيدند و با جسد مطهر ملحق فرمودند.

و صاحب روضة الشهداء و اعثم كوفى هم همين را گويند.

و در امالى شيخ صدوق نيز ميفرمايد پس از قتل حسين آثار سماويه نمودار گشت و تا اهلبيت از شام بيرون نشدند و أن سر مبارك را بكربلا باز نگردانيدند آن آثار سماويه و ارضيه مرتفع نگشت

و ابو اسحق اسفراينى در نور العين و جمعى ديگر چنان كه در طراز المذهب آنها را نام برده ميگويند كه آن سر مطهر به بدن ملحق گشت در كربلا بالجمله يزيد فرمان كرد تا محملهاى آنها را بانواع ديباى زرتار مزين كردند بعد از اين كه ان ملعون چندان كه توانست در زجرت و كريت اهلبيت كوشيد و آل پيغمبر را در

ص: 197

ويرانه چندان توقف داد كه از رنج گرما و سرما چهرهاي مباركشان پوست بگذاشت و رئك ايشان بگشت و اجفان ايشان از اشك خونين مجروح شد و گوشت ايشان از زحمت شترسواري و زندان و صدمت آنمردم زشت بنيان آب شد و اندام شريفشان از كثرت آزار نزار گشت و هيچ گونه از مقتضيات عداوت و بغض و كين فروگذار نكرد تا آتش دل پركين خود را تسكين داد تا اينكه رفته رفته مردم دنيا بر او شوريدند و او را مورد هزار گونه لعنت و شنعت قرار دادند حتى فرزندان و غلامان و اهلبيت او چون اين روزگار تاريك بديد چاره نديد مگر آنكه با اهلبيت از در مهر و حفادت كار كند و آنها را با كمال عزت و حرمت بجانب مدينه مراجعت دهد فلذا فرمان كرد قايديرا كه با ايشان فرستد كه دقيقه اى در احترام و احتشام ايشان كوتاهى نكند و او را از هرباب وصيت كرد و اسباب سفر بطور خوبى و شايسته مهيا ساخته زنان و دختران شام بالبسۀ سياه بانتظار بيرون شدند و مردم شام براى مشايعت مهيا گرديدند چون حضرت امام زين العابدين عليه السّلام از مجلس يزيد بيرون شد اهلبيت را اجازت فرمود كه بيرون بيايند چون بانوان عصمت از حرم سراي يزيد بيرون آمدند زنان آل ابو سفيان و دخترهاى يزيد و متعلقات ايشان بيرون دويدند و از گريه و ناله صدا بچرخ كبود رسانيدند چون عليا مخدره چشمش بر آن محملهاى زرتار افتاد ناله از دل بركشيد فرمود مرا با محملهاي زرين چه كار (فقالت اجعلوها سوداء حتي يعلم الناس انا فى مصيبة و عزاء لقتل اولاد الزهرا عليهم السلام چون آن محملها را سياه پوش كردند صداى شيون مردم بالا گرفت چون اهلبيت عليه السّلام خواسته اند سوار شوند بياد آنروزي كه از مدينه بيرون شدند نالها بركشيدند و همي امام زين العابدين عليه السلام آنها را تسليت مي داد و بصبر و شكيبائى امر ميفرمود و در آنروز باهلبيت بسى دشوار گذشت و هريك بزبانى اظهار ناله و سوگوارى مى نمودند تا از دروازۀ شام بيرون شدند و نالۀ مردم شام از شور يوم نشور خبر مى داد و ساكت نشدند تا گاهى كه عمارى آنها از نظر مردم شام غائب گرديد اين وقت نالان و گريان با كمال افسوس بشهر باز شدند و اهلبيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بهرطور خواستندي طي طريق مينمودند و هرجا كه

ص: 198

ميخواسته اند فرود مى آمدند و در هرشهر و قريه كه وارد ميشدند بمراسم عزادارى قيام مى كردند و خاك را با اشك خونين عجين مى ساخته اند و نعمان بن بشير كمال توقير و تكريم ايشانرا مينمود و در هركجا فرود ميشدند دور از ايشان منزل كردى تا اهلبيت بفراغت بال و امنيت خيال بحال خود باشند تا گاهيكه بحوالى عراق نزديك شدند.

از اينجا بايد سياست و كياست و كمال دانش بانوي عظمى را سنجيد كه چگونه يزيد را با خاك سياه برابر كرد چگونه مجلس عزا در عاصمه و پاي تخت يزيد بر سر پا كرد و چگونه فرمان داد كة هرزنى از زنان شام ميخواهد بيايد كسى او را ممانعت نكند و چگونه مراتى متضمن مظلوميت آل پيغمبر و مثالب و مطاعن بنى اميه را انشا كرد در آن مجمع عام و چگونه فرمان داد كه عماريها را و علمها را سياه كنند و البته در هرمنزلى زينب همى نداي حق مي زد و خط سير خود را اعلاي كلمه حق قرار داده بود و سعى خود را بكار برد تا بهدف رسيد و اين خود يك عظمت و جلالت و شرافت و علو همت و صبر و شكيبائى و كمال علم و دانش بود كه خداوند متعال بزينب عليها السلام مرحمت كرده بود و اين گوهر گرانبها را در خزينۀ خود براى احياء دين حق ذخيره كرده بود سلام اللّه عليها.

وصول عليا مخدره عليها السلام بزمين كربلا

سيد بن طاوس در لهوف مى فرمايد كه اهلبيت عصمت سلام اللّه عليهم در هنگام مراجعت از شام چون بخاك عراق رسيدند با دليل فرمودند ما را بكربلا ميبايد رفت كاروان را از آنجا عبور بده چون بحاير شريف رسيدند جابر بن عبد اللّه انصارى و جماعتى از بنى هاشم و رجال آل رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر سر آن مضجع پاك و تربت تابناك بديدند كه بزيارت سيد الشهدا مشرف شدند چون ايشان و زنان اعراب حوالى در آنمقام كريم فراهم شدند ماتمى بزرگ بر سرپا شد.

اقول اگر سرهاى شهدا با آنها بوده است البته بكربلا آمدند ولى كسانى كه ميگويند در اربعين اول از شام مراجعت كرده روز اربعين وارد كربلا شدند اين سخن

ص: 199

در عقدة محالست و جهتش در سابق روشن گرديد و چنانكه در محل خودش قبل بر اين ياد كرديم از كوفه روز اربعين بكربلا آمدند و از انجا بشام رفته اند و منافات ندارد كه هنگام مراجعت دوباره بكربلا آمده باشند و آمدن بكربلا مطابق خط سير عليا مخدره است كه اعلاى كلمه حق را در هرقريه و شهرى بنمايند و ثواب زيارترا هم درك كند و دليل هم در تحت اختيار آنها بوده بهر راهيكه مى خواسته اند بروند او اطاعت مى كرده است در اين صورت وجهى ندارد كه بكربلا نيامده باشند و اللّه اعلم.

در بحر المصائب بنابر نقل طراز المذهب مينويسد چون حضرات اهلبيت بحدود عراق عرب رسيدند و در آنجا راه عراق و يثرب جدا ميشد اتفاقا آن روز نعمان بن بشير در عقب قافلۀ بود چون بر سر دو راه رسيدند حضرت زينب خاتون از ساربان پرسيدند كه اين راه بكجا ميرود و آن راه ديگر بكجا عرض كرد آن بكربلا و آن راه ديگر بجانب مدينه عليا مخدره چون نام كربلا شنيده آه سرد از دل پردرد بركشيد و فرمود چندى درنك جوئيد تا نعمان فرارسيد پس روى بخواهر خود ام كلثوم فرمود و گفت اى خواهر اين مرد در حسن سلوك و خدمت گذاري فروگذار نكرده اگر چند ما را چيزى نيست لكن بتقاضاي وقت بايد چيزى باو عطا بنمائيم و ضمنا خواهش بنمائيم كه ما را از راه كربلا عبور دهد و از نگرانى برهاند.

ام كلثوم عرض كرد نزد من حليه اي از زر بجا است پس جناب زينب آن حليه را گرفت و نيز از زيور زنان چندانكه بجاي مانده بود گرفت چون نعمان و ملازمانش برسيدند و ايشان را ايستاده بديدند سبب پرسيدند گفته اند دختر امير المؤمنين عليا مخدره ترا ميخواند نعمان شتابان بيامد سلام داد آن مخدره پاسخ داد و آن اشياء را بدو فرستاد و عذري بخواست و فرمود اى نعمان خدا مى داند آنچه ما را بود به يغما بردند اين قليل را به پزير و خواهش ما را بجا آور عوض اين خدمت تو در روز قيامت با جدم رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و پدرم على عليه السّلام است نعمان از استماع اين كلمات ناله برآورد و آنجمله را بازپس فرستاد و پيام كرد كه جان و مال و عيال

ص: 200

من فداى شما باد اگر چند در ظاهر از جانب يزيد كافر مأمورم لكن در باطن اين خدمت براى خوشنودي رسولخدا بجا مياورم و چگونه شكر اين نعمت و موهبت توانم نمود گه هرصبح و شام حضور امام انام عليه السّلام و خدمت گذارى اهل بيت عصمت و طهارت بسر ميبرم من كمتر ملازمى از ملازمان اين دودمانم هردو چشمم كور باد كه اگر نظر بمال دنيا داشته باشم اهلبيت او را دعاى خير گفته اند و اظهار خوشنودى از او نمودند و فرمودند كه ما را از طريق كربلا عبور دهند خدا مى داند كه در حال دخول كربلا و ديدن آن مخدره قبر برادر و ساير شهداء را بر او چه گذشت عليا مخدره خود را بروى قبر برادر انداخت و چنان ناله از جگر كشيد كه گفتى آسمان و زمين منقلب گرديد و همى صيحه ميزد وا حسيناه وا ضيعتاه وا مصيبتاه وا غوثاه يا اخاه يابن اماه يا قرة عيناه باى لسان اشكو اليك من اهل الكوفة و الشام و ايذاء القوم اللئام و من اي المصائب اشتكى و اشرح ثم انشأت تقول و ظاهر اين است كه اين اشعار نيز زبان حالست

يا نور دينى و الدنيا و زينتها يا نور مسجدنا يا نور دنيانا

وا ضيعتى يا اخى من ذايلا حظنا من كان يكفلنا من ذايد ارينا

خلفتنا للعدى ما بين ضاربنا و بين سالبنا ما بين سابينا

كنا نرجيك للشدات فانقلبت بنا الليالى فخاب الظن راجينا

يا ليتنى مت لم انظر مصارعكم اولم نر الطف ما عشنا و لا جثنا

يسيرونا على الاقطاب عارية كاننا لم نشيد فيهم دنيا

يصفقون علينا كفهم فرحا و انهم فى فجاج الارض تسبونا

آنكاه چنان بشدت و كربت بگريست كه اهل زمين و آسمان را گريان ساخت و زنان عشاير اطراف على الخصوص بني اسد و بني قضاعة كه عشيرۀ عليا مخدره رباب زوجه حضرت حسين بودند اجتماع كردند و مردم نينوى و غاضريه كه در آن حوالي بودند مجتمع شدند و بعزاداري قيام نمودند.

ص: 201

وصال شيرازى گويد

بعد از تو اى برادر با جان برابرم شد تازه ماتم پدر و داغ مادرم

بودم يقين ز آل زنا اين همه عناد وز خون گمان نبود كه طاقت بياورم

طعن سنان و طعنه اغيار جور شمر وز كوفيان كدام جفا بر تو بشمرم

گر از برهنگى به برت شكوه ايكنند زين جرم درگذر كه نميشد ميسرم

كس آب و نان نداد عيال ترا بشام الا ز لختهاي دل و ديدۀ ترم

آغوش و دوش من بدشان فرش متكا من خود خرابه منزلم و خاك بسترم

تا كوفه از مدينه رخت در مقابلم از كوفه تا بشام سرت در برابرم

چون سايۀ تو بر سر من بود غم نبود گر بود آفتاب بسر سايه گسترم

بالجمله عليا مخدره گريبان چاك زد و چندان بگريست كه بيهوش بروي زمين افتاد چنانكه او را مرده پنداشته اند در آن وقت زين العابدين به بالين او حاضر شد او را بهوش آورده فرمود يا عمتاه انت عارفة كاملة و الصراخ و الجزع لا ينبغى لك اصبري و استقري فقالت يا على و يا قرة عينى دعينى اقيم عند اخى حتى جاء يوم و عدى لاني كيف القى اهل المدينه و ارى الدور الخاليه آنگاه دوباره ناله برآورد وا اخاه وا حسيناه.

زبان حال عليا مخدره زينب (ع)

آه از آنساعت كه با صد شور شين زينب آمد بر سر قبر حسين

بر سر قبر برادر چون رسيد ناله و آه فغان از دل كشيد

با زبان حال آن دور از وطن گفت با قبر برادر اين سخن

السلام اى كشته راه خدا السلام اي نور چشم مصطفى

السلام اى شاه بى غسل و كفن السلام اي كشته دور از وطن

السلام اي تشنه آب فرات السلام اى كشتى بحر نجاة

بهر تو امروز مهمان آمده خواهرت از شام ويران آمده

ص: 202

سر برآر از خاك و بنگر حال ما خيز از جا بهر استقبال ما

شرح حال خود شكايت ميكنم وز جدائى ها شكايت مى كنم

تا تو بودى شأن و شوكت داشتم خيمه و خرگاه و عزت داشتم

چون تو رفتى بيكس و ياور شدم دست گير فرقۀ كافر شدم

از پس قتل تو اي شاه شهيد از سرم شمر لعين معجر كشيد

آتش كين كوفيان افروخته اند خيمه ما را بآتش سوخته اند

بعد قتل و غارت اموال تو تاخت دشمن بر سر اطفال تو

بسكه سيلى شمر زد بر رويشان گشت نيلى صورت نيكويشان

الغرض از كوفه تا شام خراب گرچه ما ديديم ظلم بى حساب

ليك دارم شكوها از شهر شام كز سر ديوار از بالاي بام

بعد از آن ويرانه با چشم پرآب برد ما را شمر در بزم شراب

آه از آن ساعت كه از روى غضب زادۀ سفيان يزيد بى ادب

در حضور خواهر گريان تو چوب ميزد بر لب و دندان تو

اثر طبع اختر طوسى

پس از تو جان برادر چه رنجها كه كشيدم چه شهرها كه نكشتم چه كوچها كه نديدم

بسخت جانى خود اين قدر نبود گمانم كه بيتو زنده ز دشت بلا بشام رسيدم

برون نمود در آندم چه شمر پيرهنت را بتن ز پنجة غم جامه هرزمان بدريدم

چه ماه چهارده ديدم سر ترا بسر ني هلال وار ز بار مصيبت تو خميدم

زدم بچوبۀ محمل آن زمان كه سر نى بنوك نيزۀ خولى سر چو ماه تو ديدم

ز تازيأنة و طعن سنان و طعنه دشمن ديگر ز زندگى خويش كشت قطع اميدم

شدم چه وارد بزم يزيد بازوى بسته هزار مرتبه مرك خود از خدا طلبيدم

و له ايضا

ز بعد قتل برادر فكار شد زينب تنش ز بار مصيبت نزار شد زينب

ز جور شمر ستمكار بسته بازويش بريسمان ستم استوار شد زينب

ص: 203

ز فرط كينه آن شوم بد شعار شرير برهنه پاي روان روى خوار شد زينب

بگاه رفتن كوفه بدشت كرب بلا به پشت ناقه عريان سوار شد زينب

چه با گروه اسيران بكوفه داخل گشت غمش مزيد و همش بى شمار شد زينب

چه ديد خنده زنان انگروه بيدين را قرين گريه چه ابر بهار شد زينب

سر برادر خود را چه ديد بر سر نى دلش بسينه ز غم بى قرار شد زينب

چنان ز غصه سرشرا به چوب محمل زد كه خون سر ز رخش آشكار شد زينب

بنزد ابن زيادش چه برد شمر لعين قرين آه و غم و سوگوار شد زينب

نداشت مقنعه اى چون بفرق انور خويش ز اهل كوفه بسي شرمسار شد زينب

بگفت زادۀ مرجانه آنچه خواست بوى بآن لعين قسى دل دچار شد زينب

بناله اختر طوسى از آندميكه بدهر پس از عزيزى بسيار خوار شد زينب

بالجمله تا سه روز كار بدين منوال بود ناله و افغان اهلبيت از آسمان درگذشت در آنحال نعمان بن بشير خدمت امام زين العابدين عليه السّلام عرض كرد يا سيدي اگر اين اطفال و اين زنان بدين حال ناله و زاري و بى قرارى بنمايند بى گمان بهلاكت رسند لاجرم امام عليه السّلام رخصت ارتحال داد نعمان محامل را حاضر كرد اهلبيت چون مشاهدۀ آن حال نمودند ولوله و غلغله درافكندند و هريك بزبانى مترنم بمقالى شدند و بنظم و نثر سخنها ساخته اند كه شور ولوله يوم نشور آشكار و زمين و زمان بى قرار گشت چون در محملها جاى كردند و روى براه نهادند يك باره همه آن زنان و اطفال صدا بصدا دادند و آسمان و زمين را متزلزل ساخته اند و قرار از ليالى و ايام برداشته اند و در هر منزلى از منازل تا مدينه چون فرود ميشدند از مردم باديه و قري خلق كثيرى جمع ميشدند و با اهلبيت بعزادارى و ناله و سوگواري هم عنان شدند تا اينكه بنزديكى مدينه رسيدند و آنجا فرود شدند.

ورود عليا مخدره زينب ع بمدينه طيبه

در طراز المذهب گويد كه چون راه بمدينه نزديك كردند و سواد مدينه نمايان گرديد عليا مخدره زينب فرمود اى خواهران از محملها فرود شويد و پياده گرديد كه اينك روضۀ منورۀ جدم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نمايان گرديد

ص: 204

و فرمود اى ياران اين محمل ها را دور و اين شتران را بيك سوي بريد كه ما را تاب ديدن نمانده در آن وقت چنان آهى بركشيد كه همى خواست روح مباركش از قالب بشريت بيرون تازد پس بجمله فرود شدند و لواى غم و مصيبت برافراشته اند و خروش محشر نمايان ساخته اند و اسبابى كه از شهداى كربلا داشته اند بگستردند و خيمه حضرت سيد الشهدا عليه السّلام را كه در هيچ منزل بر سر پا نكرده بودند در برون مدينۀ بر سر پا كردند و مسند آن حضرت را گستردند چون عليا مخدره اين بديد چنان ناله بركشيد كه بيهوش بروى زمين افتاد چون بهوش آمد با ناله جگر شكاف فرياد بركشيد و افر قتاه اين الكماة اين الحماة و الهفتاه.

فمالي لا اورى ي الحمام ابمهجته و كنت يحى نور عين و عزتى

يا اخى يا حسين هؤلاء جدك و امك و اخوك الحسين و هؤلاء اقربائك و مواليك ينتظرون قدومك يا نور عينى قد قضيت نحبك و اورثتنى حزنا طويلا مطولا ليتنى مت و كنت نسيا منيسا پس از آن روى بمدينه آورد و مدينه را مخاطب ساخته فرمود اى مدينة جدى فاين يومنا الذى قد خرجنا منك بالفرح و مسرة و الجمع و الجماعة و لكن رجعنا اليك بالاحزان و الآلام من حوادث الزمان فقدنا الرجال و البنين و تفرقت شملتا آنگاه بروضه جد منورش روان گرديد و هردو طرف در مسجد بگرفت و چنان ناله از جگر برآورد كه مسجد را متزلزل گردانيد و رسول خدا را سلام داد گفت السلام عليك يا جدا يا رسول اللّه انى ناعية اليك اخى الحسين

ابو مخنف گويد اين وقت ناله بلند از قبر مطهر برخواست و مردمان از شدت بكاء و نحيب بلرزه درآمدند و آن مخدره فرمود كاش مرا بخويش ميگذاشتيد تا سر بصحرا گذاشته خاك بيابانها را با سرشك ديده تر ميكردم زيرا چگونه داخل مدينه شوم و سئوال و جواب نمايم در آن وقت زنان مدينه و هاشميات باستقبال زينب شتافته اند و آن مخدره را در بدو حال نشناخته اند چون حوادث روزگار آنمخدره را ديگرگون

ص: 205

كرده بود زنان مهاجر و انصار و قرشيات چون آن حالت بديدند خود را بر خاك و خواره بينداخته اند گريبان ها چاك كردند صورت ها بخراشيدند و چون ديوانگان ميگريسته اند كه سنك را آب و آب را كباب ميساخته اند و تماما مبهوت و متحير چون شخص صاعقه زده يا امواتى كه در عرصۀ عرصات از قبور بيرون آيند پس زنان اطراف آن مخدره را فروگرفته اند تا او را بخانه برند و همى او را تسليت مى دادند فرمود چگونه بخانه بروم و بكدام خانه داخل بشوم كه صاحب ندارد و همة كشته و در خون آغشته مى باشند و كلماتى فرمود كه دلهاي حاضر آنرا از تن آواره ساخت.

خواب ديدن عليا مخدره زينب مادرش

فاطمه زهرا (ع) را

در طراز المذهب از بحر المصائب نقل مى كند كه روزي حضرت عليا مخدره زينب بنزد حضرت سيد سجاد آمد حضرت چون چشمش بآن مخدره افتاد فرمود اي عمه ديشب در عالم رؤيا چه ديدى و از مادرت فاطمه چه شنيدى آن مخدره عرض كرد تو از تمامت علوم آگاهى آن حضرت فرمود چنين است و مقام ولايت همين است اما من ميخواهم از زبان تو بشنوم و بر مصيبت پدرم بنالم عرض كرد اى فروغ ديدار بازماندگان چون چشمم قدري آشنا بخواب شد مادرم زهرا را با جامۀ سياه و موى پريشان نگران شدم كه روى و موي خود را با خون برادرم رنگين ساخته چون اين حال بديدم خويشتن را بر پاى مباركش بيفكندم و بگريه و زارى صدا بركشيدم و از آن حال پرملال بپرسيدم فرمود اي دختر من زينب اگرچه در ظاهر با شما نبودم ليكن در باطن با شما بودم و از شما جدا نبودم مگر خاطر ندارى كه عصر روز تاسوعا كه برادر ترا از خواب برانگيختى بعد از مكالمات بسيار برادرت گفت جد و پدر و مادر و برادرم بيامده بودند چون باز مي شدند مادرم وعدۀ وصول از من بگرفت اى زينب مگر فراموش كردى شب عاشورا را كه ناله وا حسناه وا حسيناه از من بلند شد و تو با ام كلثوم ميگفتى كه صداي مادرم را ميشنوم همانا در آن شب با هزار رنج و تعب در اطراف خيمه ها مى گرديدم و ناله و فرياد ميزدم و از اين روى بود كه برادرت حسين بتو گفت اي خواهر مگر صداي

ص: 206

مادرم را نميشنوى اى زينب مگر در وداع بازپسين فرزندم حسين و روان شدن او سوى ميدان من همى خاك مصيبت بر سر مى كردم اى زينب چگويم از آن هنگام كه شمر خنجر بر حنجر فرزندم حسين نهاد سرش در دامن داشتم و حيران و نگران بودم كه سر فرزندم حسين را بر نوك سنان برآوردند اى زينب اى دختر جان من چگويم از آن وقت كه لشكر از قتلگاه بسوى خيمه گاه روى نهاده اند و شعله نار بكنبد دوار برآوردند اى دختر محنت رسيده من همانا در نظاره بودم كه مردم كوفه با آن آشوب و همهمه و ولوله خيمها را غارت كردند و آتش در زدند و جامهاى شما را به بردند و عابد بيمار را از بستر بزمين افكندند و آهنك قتلش نمودند و تو نالان و گريان ايشان را باز مى داشتى و هنگامى كه شما را از قتلگاه عبور مى دادند تمامت آن حالت را من نگران بودم و آن چهار خطاب بجد و پدر و مادر و برادر همى استماع مى نمودم و اشك حسرت از ديده مى باريدم و آه جان سوز از دل پردرد برميكشيدم اى دختر جان من خون حسين است كه بر گيسوان من است و در همه جا با شما بودم خصوصا هنگام ورود بشام و مجلس يزيد خون آشام و رفتار و گفتار آن نابكار بدفرجام عليا مخدره زينب ميفرمايد عرض كردم ايمادر از چه روى اين خون را از موي و روى پاك نفرمائى فرمود اى روشنى ديده بايد با اين موي پرخون در حضرت قادر بيچون شكايت برم و داد خود را از ستمكاران و كشندكان فرزندم بجويم و عزاداران و گنه كاران امت پدرم را شفاعت بنمايم و ترا وصيت ميكنم كه سلام را بفرزند بيمارم سيد سجاد برسانى و بكوئى كه بشيعيان ما برساند كه در عزادارى و زيارت فرزندم حسين كوتاهى نكنند و آنرا سهل نشمارند كه موجب ندامت آنها است در قيامت.

اقول از متفردات بحر المصائب يكى همين قصه است و لا بأس به

وفات عليا مخدره زينب ع

در بحر المصائب گويد حضرت زينب بعد از واقعۀ كربلا و رنج شام و محنت ايام چندان بگريست كه بالايش خميده و گيسوانش سفيد گرديد دائم الحزن بزيست تا بديگر سراى رخت كشيد.

ص: 207

و نيز گويد كه چون عليا مخدره ام كلثوم بعد از چهار ماه از ورود اهل بيت بمدينه طيبه از اين سراى پرملال برحمت خداوند لا يزال پيوست و چون هشتاد روز از وفات ام كلثوم بگذشت شبى در خواب عليا مخدره زينب مادرش را ديد چون بيدار شد بسيار بگريست و بر سر و صورت خويش بزد تا از هوش برفت چون بيامدند و آنمخدره را حركت دادند ديدند روح مقدس او بشاخسار جنان پرواز كرده اين وقت آل رسول و ذريه بتول در ماتم آن مخدره بزارى درآمدند چنانكه اندوه عاشورا و آشوب نشور برپاى شد و اين واقعه جان گداز در دهم رمضان سال 6٢ هجرى يا در چهاردهم رجب بنابر قول عبيدلى نسابه متوفى در سينه ٢٧٧ در كتاب اخبار زينبسيات بتفصيلى كه در اول ترجمه اش سبق ذكر يافت و وفات اين مخدره در سنۀ 6٢ اتفاقى است و بعضى وفات او را شب يكشنبه پنجم ماه رجب گفته اند و اللّه اعلم بحقايق الامور.

اولاد عليا مخدره زينب ع

سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص گويد عبد اللّه بن جعفر را فرزندان متعدد بوده از آنجمله على و عون الاكبر و محمد و عباس و ام كلثوم مادر اين چهار پسر و يك دختر حضرت زينب بنت على بن ابى طالب عليه السّلام كه از بطن فاطمه دختر رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بوده است.

و ابن قتيبه در كتاب المعارف جعفر الاكبر را از عليا مخدره زينب ميشمارد.

و در عمدة الطالب گويد زينب كبرى دختر على عليه السّلام كنيت او ام الحسن و از مادرش فاطمه زهرا سلام اللّه عليها روايت دارد و بحباله نكاج پسر عمش عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب درآمد.

و على و عون و عباس و غيرهم از وى پديد آمد.

و در اعلام الوري مى فرمايد زينب كبرى بسراى عبد اللّه بن جعفر بن ابى طالب عليه السّلام رفت و على و جعفر و عون الاكبر و ام كلثوم از آن حضرت متولد گرديد و از مادرش روايت دارد.

و شبلنجى در نور الابصار گويد زينب را از عبد اللّه جعفر چهار پسر و يك دختر

ص: 208

بود و گويد ذريۀ آنمخدره تاكنون در كمال عدت و كثرت در امصار و بلاد اسباب شرف و بركت هستند.

و در ناسخ گويد عون بن عبد اللّه و برادرش محمد كه مادر آنها عليا مخدره زينب است در زمين كربلا بدرجه رفيعه شهادت رسيدند.

اقول كيفيت شهادت و مبارزت آنها را چون در كتاب فرسان الهيجا او اصحاب سيد الشهداء ذكر كرده ام در اينجا تكرار نميكنم و ترجمه دخترش ام كلثوم در محل خود بيايد و ترجمه عبد اللّه بن جعفر عنقريب ذكر ميشود.

و علامه نسابه سيد شهاب الدين دام وجوده نزيل قم سى و هشت نفر از اعقاب عليا مخدره زينب را در قلم آورده و آن در ترجمه زينب كبرى طبع شده است.

ترجمه زوج عليا مخدره زينب عليها السلام
اشاره

عبد اللّه بن جعفر (ع)

همانا جعفر بن ابي طالب ده سال از حضرت امير المؤمنين عليه السّلام بزرك تر بود و او صاحب مناقب كثيره است و رسولخدا باو فرمود يا جعفر اشبهت خلقى و خلقى و او برسول خدا بسى شبيه بود و جعفر قديم الاسلام است در مكه هنگاميكه رسولخدا امام جماعت بود ماموم على مرتضى و خديجه كبري و جعفر طيار بود و از مهاجرين بجانب حبشه است و در آنجا همى بترويج اسلام مشغول بود و از بركت او نجاشى و خلق كثيرى بشرف اسلام مشرف شدند تا سال هفتم از هجرت و در حبشه پسرش عبد اللّه از اسماء بنت عميس كه ترجمه اش در جلد اول گذشت متولد گرديد و هنگاميكه در سنه هفتم از هجرت رسول خدا در خيبر بود جعفر از حبشه هجرت بجانب مدينه نمود حضرت برخواست پيشانى جعفر را بوسيد و فرمود نمى دانم امروز بكدام يك مسروتر باشم بقدوم جعفر يا بفتح خيبر و كينۀ جعفر ابو عبد اللّه و ابو المساكين است چون مساكين را بسيار دوست مى داشت و أنها را اطعام مينمودى.

ص: 209

و بروايت عمدة الطالب رسولخدا در حق جعفر فرمودند انا و على و جعفر من شجرة واحدة و سائر الناس من شجرة شتى

و نيز فرمود خير الناس حمزه و جعفر و على.

و نيز فرمود اخواى و مونساى و محدثاي زيد بن حارثة و جعفر تا آنكه در سال هشتم هجرت در موته شهيد شد و بذو الجناحين ملقب گرديد بتفصيلى كه در تواريخ مذكور است و عبد اللّه در آن وقت طفل خوردسالى بود مي فرمايد من خوب خاطر دارم كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم كاهيكه بر مادرم درآمد و او را از شهادت پدرم خبر داد و دست مبارك بر سر من و برادرم بماليد و از هردو چشم مباركش اشك بباريد چندان كه از لحيۀ مباركش قطرات سرشك فروچكيدى آنگاه فرمود بار خدايا همانا جعفر در راه حق شهيد شد و به بهترين اجر و مقام نائل گرديد تو او را باخلاف نيك و اعقاب پسنديده نائل و بهره ور فرماى عبد اللّه گويد آنگاه رسولخدا مرا با خود بمسجد برد و بر منبر بالا رفت و مرا در پله فروتر نشانيد و فرمود (الا ان جعفرا قد استشهد و قد جعل اللّه له جناحين يطير بهما فى الجنه پس رسولخدا مرا با خرد بسراى خويش برد و تا سه روز ما را طعام همى داد و از آن پس بخانه خويش مراجعت كرديم و رسولخدا روزى بديدار ما بيامد و من در آنحال گوسفند برادرم را علف مى دادم فقال اللهم بارك فى صفقته خدايا در بيع و شراى او بركت ده و از دعاى آن حضرت هيچ نفروختم و نخريدم مگر آنكه ربح نمودم.

و ابو على در كتاب منتهى المقال ميگويد جناب عبد اللّه بن جعفر مردى جليل القدرى است و قليل الروايه است و او را از اصحاب امير المؤمنين و امام حسن و امام حسين دانسته اند و از كثرت جود او را بحر الجود ميناميدند و او اول مولوديست كه در اسلام در اراضى حبشه متولد گرديد و وفات عبد اللّه بقول ابن اثير در كامل سنه هشتاد از هجرت است و آنرا اصح اقوال دانسته و بقولى در سال هشتاد چهارم يا پنجم يا ششم و قاضى در مجالس المؤمنين گويد در سال هشتادم هجرى در مدينه وفات يافت و در اين وقت از عمر شريفش نود سال گذشته بود و ابن عبد البر در استيعاب همين را گويد.

ص: 210

و در ناسخ و ديگر كتب مسطور است كه چون خبر شهادت فرزندان عبد اللّه بن جعفر بمدينه رسيد عبد اللّه گفت انا للّه و انا اليه راجعون اين وقت غلام عبد اللّه كه او را ابو السلاسل ميگفته اند گفت هذا ما لقينا من الحسين بن على عبد اللّه چون اين كلام بشنيد سخت برآشفت و سرود هن ابو السلاسل را با نعل بكوفت و از آن پس فرمود يابن اللخنأ اللحسين تقول هذا و اللّه لو شهدته لا جبت ان لا افارقه حتى اقتل معه اى پسر زن زانية آيا در حق حسين سلام اللّه عليه بدين گونه سخن كنى سوگند با خداي اگر در حضرتش حضور داشتم سخت دوست مى داشتم كه هرگز از وى مفارقت نجويم تا در ركابش شهيد گردم بخدا قسم كه من در راه حسين از زندگانى فرزندان خود چشم بر گرفتم و هردو را بجان فشانى در حضرتش مامور داشتم و شهادت ايشانرا اسباب تعزيت و تسليت چنين مصيبت گرفتم.

و عبد اللّه بن جعفر فتح قلعه ابى القدس در زمان خلافت عمر بن الخطاب بدست او شد و جلالت و جلادت و جوان مردى او در كتب تواريخ مشهور است و خطب و كلمات او در ايام صفين و شجاعت و جلالت ايشان اشهر از آن است كه محتاج بذكر باشد.

رسوى كردن عبد اللّه بن جعفر معويه

را در موارد متعدده

در ناسخ التواريخ گويد كه بعد از شهادت امير المؤمنين و صلح امام حسن با معويه در يك سفر كه معويه بمدينه آمد چنان افتاد كه در مجلس معويه جز حسن و حسين و عبد اللّه ابن جعفر و عبد اللّه بن عباس و برادرش فضل بن عباس هيچكس حضور نداشت و معوية همى در خاطرش بود كه زلال صدق و صفاى بنى هاشم را با يك ديگر بخاشاك خديعت و مكيدت مكدر دارد در آن مجلس وقت را مقتضى ديد و آنچه در خاطر داشت آشكار ساخت و از ميانه عبد اللّه بن جعفر كه او را مردي غيور و شجاع و مطاع مى دانست بدور وى كرد و گفت اي عبد اللّه اين كثرت تعظيم و تكريم تو از حسنين

ص: 211

چيست ايشان از تو فاضل تر نيستند پدر ايشان از پدر تو بهتر نيست اگرنه اين بود كه مادر ايشان فاطمۀ زهرا دختر رسولخدا است ميگفتم اسماء بنت عميس كه مادر تو است از مادر ايشان كمتر نيست عبد اللّه بن جعفر از شنيدن اين سخنان چندان خشمناك گرديد كه او را رعدتى فروگرفت آنگاه فرمود (انك لقليل المعرفة بهما و بابى هما و امهما بلى و اللّه خير منى و ابوهما خير من ابى و امهما خير من امى و لقد سمعت رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يقول فيهما و فى ابيهما و انا غلام فحفظة منه و وعيته) .

معويه چون مجلس را از غير بنى هاشم تهى ديد گفت از رسولخدا چه شنيدى بازگوى بخدا قسم ترا دروغ گو ندانم عبد اللّه گفت آن سخن از آن عظيم تر است كه حمل اصغايش تواني كرد معويه گفت بفرماى ولو از كوه احد و حرى عظيم تر باشد چه در اين مجلس جز بنى هاشم كسى نيست و هرچه بگوئيد مرا زيان نرسد عبد اللّه گفت سمعت عن النبى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم قال انا اولى بالمومنين من انفسهم فمن كنت اولى به من نفسه فانت يا اخى اولى به من نفسه يعنى من سزاوارترم در تصرف جان و مال مؤمنان از خود ايشان و هركرا من سزاوارترم در امر او از نفس او تو اى على كه برادر منى سزاوارتري در او از نفس او و علي آن روز در پيش روى پيغمبر جاى داشت حسن و حسين و ام ايمن و ابو ذر و مقداد و زبير بن العوام و عمر بن سلمه و اسامة بن زيد در آنجا حاضر بودند و رسولخدا بر بازوى على بزد و سه مرتبه اين كلمات را اعادت فرمود آنگاه امامت ائمۀ اثنا عشر را منصوص فرمود تا قائم آل محمد پس فرمود دوازده تن پيشواى گمراه و گمراه كننده كه ده تن از بنى اميه و دو تن از قريش در امت من پديدار خواهند شد و گناه تمام اين جمله بر گردن آن دو مرد است پس رسولخدا آن دو مرد را و آن ده تن بنى اميه را بنام برشمرد معويه گفت اكنون تو نيز آن جماعت را براي من برشمار عبد اللّه بن جعفر فرمود فلان و فلان و صاحب سلسله و پسرش از آل ابى سفيان و هفت نفر از فرزندان حكم بن العاص كه اول ايشان مروان است معويه گفت اگر آنچه ميگوئى حق است همانا من هلاك شدم و جماعتيكه پيش از من بودند (يعنى ابو بكر و عمر و عثمان) و آنانگه از اين امت دوست ايشان بودند بتمامت قرين هلاكت باشند

ص: 212

و غير از شما و اهلبيت و شيعيان شما هيچكس رستگار نباشد.

عبد اللّه بن جعفر گفت بخدا قسم آنچه گفتم براستى از رسولخدا شنيدم پس معويه با حسن و حسين و ابن عباس گفت ابن جعفر چه ميگويد ابن عباس گفت بفرست آنانكه عبد اللّه بن جعفر نام برده حاضر بنا و پرسش كن معويه چنين كرد عمر بن سلمه و اسامة بن زيد را با كسانيكه در آن تاريخ حاضر بودند فرمان كرد تا حاضر مجلس شدند پس همه شهادت دادند كه آنچه ابن جعفر فرموده صحيح و ثابت است پس معويه روى با حسن و حسين كرد و گفت شما نيز بر اين قول هستيد فرمودند آري معويه گفت اى بنى عبد المطلب همانا مدعى امر عظيم باشيد و بحجتى قوى احتجاج فرموديد اگر اين جمله بحق باشد تمام مردمان بكورى و غفلت و دچار ضلالت و هلاك باشند ابن عباس روى با معويه كرد و فرمود خداي تعالى ميفرمايد وَ قَلِيلٌ مِنْ عِبٰادِيَ اَلشَّكُورُ پس ابن عباس و حضرت امام حسن در تشييد كلام عبد اللّه بن جعفر احتجاج همى فرمودند و معويه را با خاك سياه برابر ساخته اند چون از مقصود دور بود عنان قلم باز كشيديم كما اينكه خواستگاري معويه ام كلثوم دختر عبد اللّه بن جعفر را و امتناع عبد اللّه از اين مزاوجت و واگذار كردن امر او را بحضرت سيد الشهدا عليه السّلام مفصلا در ترجمه ام كلثوم مذكور بيايد انشاء اللّه.

غضب عبد اللّه بن جعفر بر معويه

و نيز در ناسخ و غير آن خبر مفصلى آورده است كه مجمل بعض آن اين است كه عبد اللّه بن جعفر در بعضى از اوقات بر معويه وفود كرد عمرو بن عاص گفت امروز عبد اللّه بن جعفر را بيچاره خواهم كرد معويه گفت گرد اين كار مگرد و آتش خواموش شده را دامن مزن در اين سخن بودند كه عبد اللّه درآمد او را بقدم مهر و حفادت تلقى نمود و او را بر سرير خود جاى داد چون عبد اللّه بنشست عمرو بن عاص امير المؤمنين عليه السّلام را بسب و شتم ياد كرد چون عبد اللّه اين سخن بشنيد رنك رخسارش بگرديد چنانكه گفتى آتش از ديدارش نمودار است و از غليان خشم رعدتى در وى پديدار شد و گوشت

ص: 213

پشت و شانۀ او چون سيماب بلرزش و طپش درآمد مانند فحلى عظيم از سرير بزير آمد و عمرو بن عاص را از كردار او هولى در ضمير جاى گرفت و گفت اى ابو جعفر اين خشم و طپش را فروگذار عبد اللّه گفت لب فروبند مادرت بعزايت بنشيند آنگاه از هردو دست آستينها را بالا زد و فرمود يا معويه.

(حتام نتجرع غيظك و الى كم نصبر على مكروه قولك و سيئى ادبك و ذميم اخلاقك هبلتك الهبول) الخ.

حاصل مضمون كلمات بلاغت آيات او اين است كه ميفرمايد تا چند خشم ترا فروخوريم و تا كى بر اقوال نكوهيده و آداب ناستوده و خصال ناپسنديدۀ تو شكيبائى گيريم مادرت بعزايت به نشيند آيا بر تو گوارا ميافتد كه جليس ترا هدف شناعت دارند بخدا قسم هرگز رضا ندهم كه فرزندان كنيزان و بندگان متعرض ما بشنوند و ارازل و اوباش قوم تو بر گردن ما سوار بشوند و تو ما را نيك ميشناسي و بر طهارت و پاكى دامن و ديگر صفات ما دانا و بينا باشى همانا مثل تو نيدتيم كه خون مسلمانان بريختى و با نفس رسول و زوج بتول آغاز محاربت كردى هرگز اين خطاى ترا صواب نشماريم همانا در كورى و جهالت و ضلالت فروماندى و از طريق رشد و هدايت منحرف گشتى و در ظلمات فساد هبوط كردى بحدا قسم اى معويه اگر از اين پس مرا بدانچه بيرون طاقت من است بمشقت بيفكنى و از تو بشنوم چيزيرا كه آنرا مكروه بدارم هراينه كارى بكنم كه ترا مكروه دارد و مسرت ترا از بين بردارد معويه گفت يا ابا جعفر سوگند با خداى كه از اين خشم بازآى و فرو نشينى لعنت باد بر آنكس كه آتش خشم ترا برافروخت حق تو است آنچه بگوئى و بر ذمت ماست آنچه بخواهى توئى سيد بنى هاشم و پسر ذو الجناحين عبد اللّه فرمود حاشا و كلا كه من سيد بنى هاشم باشم بلكه حسن و حسين سيد بنى هاشم هستند و هيچكس را با ايشان جاي هيچگونه سخن نباشد معويه گفت يا ابا جعفر ترا بخدا قسم كه حاجت خود را از من بخواهى عبد اللّه فرمود هرگز در اين مجلس اظهار آن نكنم اين بگفت و طريق مراجعت گرفت معويه بر قفاى او نگريست گفت بخدا قسم رفتار و خلق و خلق او همانند رسولخداست و از شعشعه وجود مبارك آن آفتاب فروزان است سخت دوست ميداشتم كه او برادر من باشد و

ص: 214

مرا آنچه از نفايس اموال است باو بذل كنم پس معويه روى با عمرو بن عاص كرد و گفت مى دانى چرا عبد اللّه بن جعفر با تو سخن نكرد چون ترا لايق پاسخ و درخور جواب نديد عمرو گفت ميخواهى تا بگويم آنچه براى او اعداد كرده بودم معويه گفت حاجت نيست ترا آزموده ايم اين بگفت و برخواست از مجلس و از براي عبد الله بن جعفر احتجاجات بسيارى است كه در تواريخ مذكور است.

ذكر قليلى از آثار جود و كرم

عبد اللّه بن جعفر

يافعى در مرآت الجنان گويد عبد الله بن جعفر از آنجمله است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم را در صغر سن ملاقات نمود و ميلادش در حبشه بود مانندش بخشنده و جوادى در اسلام نيامد از اين رويش جواد ناميدند و بحر الجود لقب يافت و فضايل و مكارم و جلالت و قرابت او در حضرت رسول يزدان چون آفتاب فروزان و ماه تابان است.

قاضى نور اللّه در مجالس المؤمنين ميفرمايد كه وقتى عبد اللّه را بر كثرت جود و سخا ملامت كردند فرمود مدتى جهانيانرا باكرام و انعام بى پايان خويش معتاد ساخته ام از آن همي انديشه دارم كه چون از ايشان باز گيرم يزدان كريم نيز عطاى خود را از من باز گيرد و اين آيت مباركت بشهادت قرائت كرد ( إِنَّ اَللّٰهَ لاٰ يُغَيِّرُ مٰا بِقَوْمٍ حَتّٰى يُغَيِّرُوا مٰا بِأَنْفُسِهِمْ ) و عبد الله را بعلاوه از مراتب جود و سخا حلم و بردبارى و ظرافت و شيرين كارى و عفت و خويشتن دارى بكمال بود چنان افتاد كه در مدينه طيبه عالمى عامل كه در تمامت امور بصير و كامل بود روزى بر در سراي نخاسى گذشت نظرش بر ديدار كنيزكى افتاد كه هزاران زليخاى مصرش در لباس شكرخندش و دهان پر از قندش گرفتار و ماه و آفتاب در ايوان حسن و جمال او پرده دار مرد عالم از جان ودل چنان شيفته آن آب و گل گرديد و فريفتۀ آن خطوخال و شكل شد كه دست و پاي خود

ص: 215

را گم كرد و صوت آن كنيز كه جان پرور بود بمحض اينكه بگوش آن عالم آشنا شد يكباره خرد را بدرود گفت و از جامۀ دانائى بلباس رسوائى درآمد و خليع العذار گسسته مهار در هواي آن بديع العذار در گوى و بازار رهسپار همى كشت دوستانش بملامت ملامت همى برخواسته اند و دشمنانش با سهام خنده همى او را بخسته اند اما او نه بر ملامت ملامت كنندگان وقعى مى گذاشت و نه از خندۀ دشمانش پروائي داشت چه آنكه او را دل بكمند دلدارى دربند و خاطر بهوائى گل عذاري پيوند بود كه نه از نصيحت دوستانش پندى و نه از شماتت دشمنانش گزندي است اتفاقا اين داستان بآستانه عبد الله بن جعفر بردند آن بحر جود و كان سخا مولاى كنيزكرا بخواند و آن سيم خامرا بچهل هزار درهم خريدارى فرموده بمرد عالم بخشيد عالم چون نگران آن عالم شد بر دست و پاى عبد اللّه بيفتاد از جان دل زبان به تنايش برگشاد و در شبستان خويش با آن آفتاب كامياب گشت عبد اللّه غلام خود را فرمود تا چهل هزار درهم از بهر نفقۀ ايشان حمل كنند تا بفراغت بال و رفاه حال بعيش و عشرت بسر برند.

ايشهى در كتاب مستطرف آورده است كه عبد اللّه بن جعفر را آن كرم وجود بود كه شنوندگان از مقام تصديق بعيد مي شمارند معوية بن ابى سفيان بهر سال عطاياى بزرك در حضرتش مقدم داشتى و او را بر ديگران تفضيل گذاشتى و اين درياى سخا چنان دست گشودى كه در پايان سال از هجوم وامخواهان در ملال بودى وقتى مردى چهارپائى بخريد و براى فروش به بازار برد عبد اللّه بدو گذشت بآنمرد فرمود اين بهيمه را مى فروشى عرض كرد نميفروشم ليكن با تو بخشيدم مركوبرا بگذاشت و بگذشت و بسراى خويش برفت ساعتى برنگذشت كه بيست تن حمال با كولباره و جوال بر در سراى خويش بديد ده تن حامل گندم و پنج تن گوشت و لباس و چهار تن حامل فواكه و نقل و يك تن حامل مال بود و تمامت آنجمله را بدو دادند و معذرت بخواسته اند.

و نيز در مستطرف گويد كه روزى عبد اللّه بن جعفر در عقيق بر حزين شاعر بگذشت بامدادى سخت سرد بود و حزين جامهاى تن را بقمار باخته بود و بشدت سرما دچار گشته چون عبد اللّه را بديد از مردي بعاريت جامه بگرفت و در حضور عبد اللّه به پاى

ص: 216

خواست و اين شعر بخواند.

اقول له حين واجهته عليك السلام ابا جعفر

عبد اللّه بن جعفر گفت و عليك السلام حزين اين شعر انشا نمود

فانت المهذب من غالب و فى البيت منها الذى تذكر

عبد اللّه گفت اى دشمن خداى دروغ گفتى چه اين كس كه بزرك و مهذب از سلسله غالب و نامدار اين دودمان است رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است حزين ديگر باره اين شعر بخواند.

فهذى ثيابى و قد اخلقت و قد عضنى ز من منكر

در آنوقت عبد اللّه را از خز و حرير جامها بر تن بود جمله را بدو بخشيد.

و نيز در همان كتاب گويد كه مرد شاعرى اين شعر را در خدمت عبد اللّه معروض داشت.

رايت ابا جعفر فى المنام كسانى من الخز دراعته

عبد الله بن جعفر با غلام خود فرمود كه دراعۀ خز را بدو سپار آنگاه با شاعر فرمود كه چرا جبۀ زرتار را كه سيصد دينار خريده ام در خواب نديدى عرض كرد پدر و مادرم فداى تو باد مرا بگذار تا چشم بخواب گيرم شايد اينرا نيز در خواب بنگرم عبد الله بخنديد و آن جبه را نيز باو بخشيد.

ابن سيرين گويد اتفاق افتاد كه مردى مقدارى شكر بمدينه آورد تا در آن سودا سودمند گردد و لكن خريدار نيافت دلفكار بماند با وى گفته اند اين شكر اگر بعبد اللّه بن جعفر برى پزير فتار شود و درهم و دينار بخشد چون در خدمتش معروض بداشت گفت جمله را بياور چون حاضر ساخت فرمود تا در طريق بريزند كه هركه خواهد بردارد پس مردم هجوم كردند و آن شكر را هركس هرچه ميتوانست حمل ميداد صاحب شكر با عبد اللّه عرض كرد فداى تو شوم آيا من نيز از اين شكر برگيرم فرمود آري آنمرد نيز بقدر توانائي خود برگرفت آنگاه عرض كرد وجه آنها را مرحمت كنيد فرمود بهاى او چند است عرض كرد چهار هزار درهم عبد اللّه تسليم نمود روز ديگر

ص: 217

باز مطالبۀ بهاى شكر كرد باز چهار هزار درهم گرفت آنمرد از آن جود و سخا متعجب گرديد و اشعارى در مدح و سخأ عبد اللّه بن جعفر انشا نمود.

و نيز گفته بنى اميه معويه را ملامت كردند كه واجب نميكند كه هرساله چندين مبلغ خطير را بعبد اللّه بدهيد معويه گفت چون من ميدانم كه اين مبلغ بدست او نمى ماند و همه را از آن جود و سخا كه او راست بمردم مدينه بذل نمايد پس اين مالرا در حقيقت بمردم مدينه عطا كردم و در دست عبد اللّه بعاريت باشدم.

در ناسخ گويد ابن هرمۀ شاعر عبد اللّه بن جعفر را مدح كرد و با مديحه خود روى بسراى عبد اللّه نهاد جمعى را بدر سراى عبد اللّه بديد كه انبوه شدند از خادم پرسيد اين ازدحام چيست گفت اكثر از آنان هستند كه از عبد اللّه طلب كار باشند و در طلب وام خود انجمن شدند با خويش گفت همانا روزي شرانگيز و محنت آميز است لاجرم در خدمت عبد اللّه حاضر شد عرض كرد بخدا قسم هيچ نمى دانستم اين جماعت وام خواهان بر در اين سراى هجوم آورده اند فرمود ترا باكي نيست مديحۀ خود را بعرض رسان شاعر گفت ترا بخدا ميسپارم و در عرض اشعار شرمسارم عبد اللّه بر اصرار و ابرام بيفزود تا آنكه شاعر قصيدۀ خود را بعرض رسانيد عبد اللّه فرمود از اين مردم وامخواه كدام جماعت بر درند جمعى را نام بردند دو تن از ايشانرا بخواست و پوشيده سخنى در گوش ايشان بگفت و هردو تن بيرون شدند پس با اين هرمه فرمود تو نيز با ايشان برو و ابن هرمة برفت و مالى بسيار بدو بدادند.

در شرح قصيده ابى فراس و ديگر كتب دارد كه چنان اتفاق افتاد كه عبد اللّه بن جعفر و حضرت حسن و حسين عليهم السلام و ابو دحبۀ انصارى از مكه معظمه بآهنك مدينه طيبۀ بيرون شدند در طى راه ابري پيدا شد و باراني بشدت بباريد ناچار بخيمۀ مردى اعرابى درآمدند و سه روز بماندند تا آسمان نمايان گشت و باران فرونشست اعرابى از بهر ايشان گوسفندي ذبح نمود چون حركت فرمودند امام مجتبى فرمود اگر بمدينه درآمدي از ما پرسش

ص: 218

نماى چون دو سال بر اين گذشت اعرابيرا حاجت وفاقت فروگرفت زنش گفت نيكو چنان است كه بمدينه اندر شوى و اين جوان مردانرا دريابى گفت نام ايشانرا از خاطر بستردم زن نام بعضى را در خاطر داشت بياد اعرابى آورد مرد اعرابى بمدينه درآمد و حضرت حسن مجتبى را زيارت كرد حضرت فرمود تا يك صد شتران نر و ماده باو دادند سپس او را بحضرت امام حسين دلالت كردند آن حضرت هزار گوسفند باو عطا فرمود پس او را بعبد اللّه بن جعفر دلالت كردند آن عرب چون بخدمت عبد اللّه رسيد و عطاى حسنين را تذكره كرد عبد اللّه فرمود آن دو فرزندان رسول شتر و گوسفند را از من كفايت كردند پس بفرمود صد هزار درهم باو عطا كردند آنكاه مرد اعرابى در خدمت ابى دحيه شد گفت سوگند با خداى مرا آن بضاعت نيست كه چون ايشان با تو سخاوت و رزم لاكن شتران خود را بياور تا جمله را از تمر گران بار بنمايم بالجمله از پس آن روز آن مرد اعرابى روزگار خويش را بوسعت و يسار بپايان رسانيد گذاشت.

در طراز المذهب از كتاب عزر الخصائص الواضحۀ نقل ميكند كه روزى عبد اللّه بر در سراى خويش ايستاده و ارباب حاجات در انتظار خروجش بودند چون از خانه بيرون شد بجانب ايشان شتاب گرفت و حاجت هريك را همى روا مى فرمود از آن جمله نظرش بر نصيب شاعر افتاد كه برپا ايستاده نصيب چون عبد اللّه را بديد پيش آمد و دست او به بوسيد و قصيده ميميه را قرائت كرد در مدح عبد الله كه اول آن اين است.

الفت النعم حتى كانك لم تكن عرفت من الاشياء شيأ سوى نعم

عبد الله گفت حاجت تو چيست گفت اين شتران را از طعام گران بار فرما عبد الله گفت جمله را فروخوابان آنگاه از گندم و تمر آنها را گران بار فرمود و نصيب بطريق خود رهسپار شد عبد الله فرمان كرد تا ده هزار درهم و بسيارى جامه و البسۀ ممتاز باو دادند ايضا چون نصيب برفت يك نفر بعبد الله گفت يابن الطيار آيا اين مقدار عطا را در حق عبدي سياه مبذول ميدارى فرمود اگر خودش اسود است شعرش سفيد

ص: 219

است و اگر او بنده است شعرش در حق مردى آزاده است همانا رواحلى كه ميگذرد و طعاميكه فانى ميشود و يثابيكه كهنه ميگردد باو عطا كرده ايم اما او ما را مدحى و ثنائى عطا كرده است كه در روزگار بيادگار مي ماند و بر السنۀ اهل جهان جاري و باقى خواهد ماند.

و نيز گفته اند كه عبد الله در هرماه صد بنده آزاد كردى

و در كتاب نام برده حكايت كرده است كه وقتى عبد الله را چنين اتفاق افتاد كه نخلستان از شخصى از مردم انصار بصد هزار درهم خريدارى نمود در اين حال يكى از پسران آن مرد را گريان ديد سبب پرسيد گفت من و پدرم همى خواستيم كه قبل از اين كه اين نخلستان از دست ما بيرون برود جان از تن ما بيرون شود چه آنكه بيشتر اين نخلها را من بدست خود نشانيده ام آن درياي كرم و جود چون پسر را گريان بديد پدرش را بخواند و آن نخلستان را بدو بداد و آن صد هزار درهم را نيز باو بخشيد.

و فيه ايضا روزى عبد اللّه بر نخلستاني عبور كرد غلام سياهى را ديد كه نگاهبان آن بستان است روزى سه گرده نان روزي داشت در اين حال سگى بيامد و بآن غلام نزديك شد آن غلام يك گرده بدو افكند بخورد ديگرباره بيامد گرده ديكر را بدو افكند همچنان بخورد و بازآمد قرص سومرا نيز بيفكند تا بخورد و عبد اللّه بر اين حال نگران بود فرمود ترا بهر روز چه مقدار روزى دهند غلام عرض كرد همين نان كه نگران بودى فرمود پس چگونه اين سك را بر خود ترجيح دادي گفت براي اينكه دانستم در اين صحرا كلاب ناياب است دانستم كه اين سك از راه دور با شكم گرسنه بيابانى در نوشته لا جرم مگروه داشتم كه گرسنه شام كنم عبد اللّه گفت همانا مردم مرا بكثرت سخا و احسان ملامت كنند و اين غلام سياه از من بخشنده تر است آنگاه صاحب نخلستان را طلبيد و نخلستانرا و هرچه از آلات و ادوات در او بود خريدارى كرده بغلام عطا فرمود و غلام را خريده آزاد ساخت غلام كفت اگر اين جمله از آن من است همه را در راه خدا بدادم عبد اللّه را اين كردار بس عظيم آمد گفت هيچ نشايد چنين غلامى را اين

ص: 220

عطا و بخشش باشد و من بخيلى كنم هرگز اين امر را مقبول ندارم كنايه از اينكه هرگاه غلامي چنين باشد من كه پسر جعفر طيار باشم بايستى جود و سخاي من بيشتر باشد و از ملامت ملامت كنندگان مرا باك نباشد.

و صاحب عزر الخصايص الواضحه مسطور ميدارد كه وقتى جماعتى در پيشگاه كعبة انجمن كردند و از بخشندگان روزگار سخن همى راندند يكى گفت عبد الله بن جعفر اجود است ديگرى قيس بن سعد بن عباده را نام برد و ديگري عرابة الاوسى را جوادتر شمرد يكى از ايشان گفت بهتر اين است كه هريك از شما بنزد صاحب خود شود و خواستار عطيتي گردد تا معلوم گردد كدام يك سخن بصدق كرده اند پس صاحب عبد الله بدو راه گرفت و هنگامى آنجنابرا دريافت كه بآهنك سفرى پاي در ركاب كرده بود گفت اي پسر عم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مرد فقيرى هستم كه بحضرت تو انقطاع يافته ام فورا پا از ركاب درآورد و فرمود اين ناقه را و آنچه برآنست برگير و شمشيرى بدو داد و فرمود اين شمشير را آسان مگير چه از اهلبيت اطهار است و هزار دينار بها دارد آن مرد آن شتر را با آنچه از البسه و حرير و چهار هزار دينار كه در بار داشت بازگرفت و برتر از آنجملۀ آن شمشير بود و آنمرد ديگر بخدمت قيس بن سعد شتافت و بخوابش دريافت غلامش گفت قيس در خواب است حاجت چيست گفت مردى درويش هستم و بدو منقطع باشم گفت روا كردن حاجت تو از بيدار كردن او آسان تر است اينك در اين كيسه هفتصد دينار زر سرخ است بخدا قسم در خانه قيس جز اين مبلغ نيست اين مبلغ را برگير، و با اين نشان كه ترا ميدهم بنزد شترچران شو و يك نفر شتر باركش و يك عدد غلام بگير و بسلامت براه خويش برو و از آن سوي چون قيس بيدار شد و اين خبر بدانست غلامرا آزاد كرد و فرمود از چه مرا انگيخته نداشتى تا بيشتر باو عطا كنم مرد سوم بنزد عرابۀ اوسى شد و ديد كه از منزل خويش بآهنك نماز بيرون شده چون نابينا بود بر دو تن غلام تكيه زده بود آنمرد گفت اى عرابه همانا مردى ابن السبيل باشم و بحضرت تو انقطاع جسته ام چون عرابه اين سخن بشنيد هر دو دست از دوش آن دو غلام برداشت و آهى سرد و ناله اي از دل بركشيد و گفت سوگند

ص: 221

با خداوند كه از براي عرابه چيزى باقى نمانده جز اين دو غلام هم اكنون اين دو بنده را با خود به بر آنمرد گفت هرگز اين بالرا از تو مأخوذ ندارم عرابه گفت اگر نميكيرى پس هردو تنرا آزاد خواهم كرد هم اكنون خواهي بگير و خواهى رها كن و دستهاي خود را از دوش دو غلام برداشت و همى دست بر ديوار نهاد و راه طى نمود آن مرد آن دو غلامرا برداشت و بنزد رفيقان خويش بياورد آن جماعت متفق القول گرديدند كه عرابه در اين مقام از عبد الله و قيس بن سعد بن عباده اجودست و محتجب نماند كه اگر برفرض عرابه اجود باشد البته در مراتب مجد و شرف و جلالت هرگز قرين عبد الله نخواهد بود.

و فيه ايضا از جمله آنانكه جهانيانرا بجود و احسان بنواخته اند و سرانجام برنج افلاس دچار شدند عبد الله بن جعفر رضى الله عنهما بود آنجنابرا ضيق حال و تنگى معاش بانمقام پيوست كه وقتى مردي در خدمتش بيامد و اظهار حاجتي نمود عبد الله فرمود بسبب جفاي سلطان و حوادث جهان روزگار من ديگرگون كرديد اما آن مقدار كه در استطاعت من است مضايقت نكنم پس ردائيكه در تن داشت بدو عطا كرد و سر بآسمان بلند كرد عرض كرد بارخدايا از اين پس مرك مرا برسان و بر من ساتر كردان و از پس اين دعا چون روزى چند برآمد رنجور گشت و رخت بديگر سراي بست

و فيه ايضا عبد الله جعفر را از ام عون دختر حارث بن عبد المطلب فرزندي شد در وقتى كه عبد الله در شام در نزد معويه نشسته بود چون بشارت فرزندش آوردند معويه بشيند گفت اين پسر خود را معويه نام بگذار و در ازايش صد هزار درهم بگير عبد الله قبول كرد و آن صد هزار درهم بگرفت و بانكس داد كه كه بشارت فرزندش را آورده بود.

و منقول از كتاب حديقة الافراح است كه روزى عبد الله بن جعفر رضى الله عنهما سوار بود ناگاه مردى در عرض راه با وى دچار شد و عنان اسبش را بگرفت و گفت ايها الامير ترا بخدا سوگند ميدهم كه سر از تنم برگير عبد الله در كار وى مبهوت بماند فرمود آيا عقل از سرت بدر رفته گفت لا و اللّه فرمود پس ترا چه ميشود كه اين سخنگوئى

ص: 222

گفت مرا دشمنى مبرم و لجوج است كار بر من سخت و روزگار بر من تنك ساخته و مرا نيروي مخاصمتش نيست فرمود خصم تو كيست گفت فقر است عبد الله روى بغلام خود فرمود كه هزار دينار بدو سپار آنگاه گفت يا اخ العرب اين مالرا بگير و هروقت دشمن تو روى بتو آورد تظلم بما جوى تا بخواست خداي داد ترا از وى بجوئيم اعرابى گفت سوگند با خداى از ذخاير جود و كرم تو آنچند با من است كه در تمامت عمر پاسخ دشمن را ميدهم پس آن مالرا بگرفت و برفت.

و شيخ جعفر نقدى در كتاب زينب كبرى از اين حيان نقل ميكند كه ميگفت عبد الله بن جعفر رض قطب سخاوت است و در رحلت پيغمبر ده ساله بود.

و ابن عبد البر گويد كه عبد الله بن جعفر گوش بغناء نميداد و ابن سعد گويد كه هرگاه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم عبد الله بن جعفر را ملاقات ميكرد ميفرمود السلام عليك يابن ذالجناحين تا اينكه گويد باري اخبار فضيلت عبد الله بن جعفر بسيار است او بدعاى پيغمبر كه باو فرمود خدا بركت بمعامله تو بدهد ثروت بسيارى بدست آورد و خانه او محل ارباب حوائج بود و هيچ سائلى از خانه او محروم برنميگشت و تا كسى بدر خانه او مى آمد قبل از آنكه سئوال كند حوائج او را برمي آورد از او پرسيدند چرا امان نمى دهى تا آنچه مى خواهد بگويد جواب داد ميل ندارم آبروى او ريخته بشود بلكه شرم كند از سئوال.

و نيز در كتاب نام برده مينويسد فرزدق آمد نزد عبد الملك بن مروان او را مدحى نمود او از انعام خوددارى كرد عبد الله بن جعفر او را خواند فرمود چند ميل دارى بتو بدهم گفت آرزوى هزار دينار كه در هرسال بمن عطا كنى گفت چند سال ديگر ميخواهى زنده باشى گفت چهل سال ميل دارم آنگاه وكيل خود را صدا كرد و گفت چهل هزار دينار آورد بفرزق داد او گرفت و رفت-

اقول اين حكايت در خرايج در معاجز امام زين العابدين بصورت ديگرى است كه عطاكننده امام زين العابدين عليه السّلام بود و روايت ديگر كه معوية بن عبد الله بن جعفر فرزدق را گفت اميد چند سال ديگر داري گفت بيست سال ايشان بيست هزار

ص: 223

دينار باو عطا نمودند.

و بيهقى در كتاب محاسن و مساوى از عبد الله بن عباس حديث كند كه در مجلس معويه نشسته بودند و عمرو بن عاص هم با ايشان بود كه در آنحال عبد الله جعفر وارد شد عمرو بن عاص زبان بملامت و سرزنش عبد الله جعفر بن بركشاد و خواست او را تحقير كند اين وقت عبد الله بن عباس چون شعلۀ نار با زبانيكه تيزتر از دم شمشير بود بجان عمرو بن عاص افتاد بعد از اينكه فصل مشبعي در جلائل فضائل عبد الله جعفر با كمال فصاحت و بلاغت سخنرانى كرد شروع كرد از طاعن عمرو بن العاص گفتن الخ.

و ابن حجر در اصابه از ابن ابى الدنيا و خرائطى بسند ابن سيرين نقل ميكند كه يكي از دهقانان بدوى آمد نزد عبد الله بن جعفر و گفت با حضرت على عليه السّلام صحبت كن كه حاجت مرا برآورد عبد الله خود چهل هزار درهم باو بخشيد

و گويد شماخ بن ضرار بقصيده اي عبد الله بن جعفر را مدح كرد اين دو بيت از آن قصيده است.

انك يابن جعفر نعم الفتى و نعم مأوي طارق اذا اتى

و رب ضيف طارق الحى سري صادق زادا و حديثا ما اشتهى

ابن عساكر در تاريخ شام ترجمۀ مفصلى براى عبد الله بن جعفر نوشته كه ذكر آن موجب تطويل است.

بالجمله در سنۀ هشتاد در سن نود سالگي در مدينه وفات كرد و در بقيع مدفون گرديد.

و اولاد عبد الله را تا بيست تن نوشته اند و عقب او از على الزينبى و اسحاق و اسماعيل الزاهد و معويه بيادگار ماند و از براى سائر فرزندان او عقبى شناخته نشده است و الله العالم.

ص: 224

پاره اى از قصائد غراء كه در حق عليا
اشاره

مخدره زينب سرودند

قصائد و مراثي كه در حق عليا مخدره زينب بزبان عربى و فارسى و تركى و هندي گفته اند البته از حوصله حساب و احصا بيرون است و اگر كسى بجمع و تاليف آن پردازد مجلدات ضخامرا درخور است چه آنكه از وقعه كربلا تاكنون كه سنه هزار سيصد و هفتاد است شيعيان در هركجاى عالم كه بودند بمراسم عزادارى قيام ميكنند سيما در ماه محرم و صفر و كسانيكه طبع شعر و قريحه سياله بآنها مرحمت شده است در انشاء قصايد و مراثى خوددارى نكرده اند و ما در اينجا بترك ميجوئيم بقليلى از آنها.

اثر طبع مرحوم حجة الاسلام آشيخ

محمد حسين اصفهانى

و ليت وجهى شطر قبلة الورى و من بها تشرفت ام القري

قطب محيط عالم الوجود فى قوسى النزول و الصعود

و فى النزول كعبة الرزايا و فى الصعود قبلة البرايا

بل هى باب حطة الخطايا و موئل الهبات و العطايا

ام الكتاب فى جوامع العلا ام المصاب فى مجامع البلا

رضيعة الوحى شقيقة الهدى ربيبة الفضل حليفة الندى

ربة خدر القدس و الطهاره فى الصون و العفاف و الخفاره

فانها تمثل الكنزا لخفى بالستر و الحياء و التعفف

تمثل الغيب المصون ذاتها تعرب عن صفاته صفاتها

مليكة الدنيا عقيلة النساء عديلة الخامس من اهل الكساء

شريكة الشهيد فى مصائبه كفيلة السجاد فى نوائبه

ص: 225

بل هى ناموس رواق العظمه سيدة العقائل المعظمه

قد ورثته من نبى الرحمة جوامع العلم اصول الحكمه

سرابى ها فى علوا لهمه و الصبر في الشدائد الملمه

بثاتها تنبىء عن ثباته كان فيها كل مكرماته

لها من الصبر على المصائب ما جل ان يعد فى العجائب

بل كاد ان يلحق بالمعاجز لا انه حرفة كل عاجز

فانها سلالة الولايه ولاية ليس لها نهايه

بيانها يفصح عن بيانه لسانها تفرغ عن لسانه

ناهيك فيه الخطب المأثوره فانها كالدرر المنثوره

بل هي لو لا الحط عن مقامها كاللؤلؤ المنضود فى نظامها

فانها وليدة الفصاحه والدها فارس تلك الساحه

و ما اصاب امها من البلا فهو تراثها بطف كربلا

لكنها عظيمة بلواها من الخطوب شاهدت ادهاها

رات هجوم الخيل بالنار على خبائها او محور السبع العلى

و استلبوا يا ويلهم قرارها مذ سلبوا ازارها خمارها

و سبيهم و دايع المختار عار على الاسلام اى عار

يكاد ان يذهب بالعقول سبى بنات الوحى و التنزيل

و مارات بالطف من اهوالها جل عن الوصف بيان حالها

و من يطيق وصف سؤ حالها مذرات السبط على رمال ها

معفر الخد مضرجا بدم لهفى على جمال سلطان القدم

و حوله فتيانه على الثري كالشهب الزهر تحوط القمرا

واها على كواكب السعودي عقد نظام الغيب و الشهود

كيف هوت و انتشرت اشلائها باي ذنب سفكت دمائها

و شاهدت ريحانة الرسول مذ داسها حوافر الخيول

ص: 226

فاصبحت خزانته اللهوتى حلبة خيل الجبت و الطاغوت

صدر تربى فوق صدر المصطفى ترضه الخيل على الدنيا العفا

ترى العوالى مركز المعالى مدرجة لذروة الكمال

او هى عرش و عليه التاج او انها البراق و المعراج

نال من العروج ما تمنى كغاب قوسين دنى اوادنى

حتى تجلى قائلا اني انا من شجر القناة فى طور الفنا

لسان حاله لسلطان القدم سعيا على الرأس اليك لا القدم

و سوقها الى يزيد الطاغيه اشجى فجيعة و ادهى داهيه

و ماراته في دمشق الشام يذهب بالعقول و الاحلام

امامها الرأس الامام الزاكى و خلفها النوائح البواكى

او الكتاب الناطق المبين حف به الحنين و الانين

و افظع الكل دخول الطاهره حاسرة على بن هند العاهره

و مالها و مجلس الشراب و هى ابنة السنة و الكتاب

ا توقف الحرة من آل العبا بين يدى طليقها و اعجبا

يشتمها طاغية الالحاد و هى سلالة النبى الهادى

بل سمعت من ذلك اللعين سب ابيها و هو اصل الدين

ا تنسب الطاهرة الصديقه للكذب و هى اصدق الخليقه

اصفوة الولي نخبته النبى عدوة اللّه فيا للعجب

و احر قلباه لقلب الحره فيما رأته لا اطيق ذكره

شلت يدا مدت بقرع العود الى ثنايا العدل و التوحيد

تلك الثنايا مرشف الرسول و ملثم الطاهرة البتول

و ما جناه باللسان اعظم و كفره المكنون منه يعلم

و قد ابان كفر ذاك الطاغى با حسن البيان و البلاغ

حنت بقلب موجع محترق على اخيها فاجابها الشقى

ص: 227

يا صيحة تحمد من صوائح ما اهون النوح على النوائح

من قصيدة

للعلامة الاديب السيد جواد بن السيد حسن العاملى

حرم لزينب مشرق الاعلام سام حباه اللّه بالاعظام

حرم عليه من الجلال مهابة تدع الرؤس مواضع الاقدام

فى طيه سر الاله محجب عن كل رائيه من الاوهام

باد السنا كالبدر فى افق السماء متجليا يز هو بارض الشام

فاذا حللت بذلك النادى فقم لله مبتهلا بخير مقام

فى روضة نصبت عليها قبة كبرت عن التشبيه بالاعلام

يحوى من الدر الثمين جمانة لماعة تعزي لخير امام

صنو النبى المصطفي و وصيه و ابو الهداة القادة الاعلام

اسنى السلام عليه ماهبت صبا و شذا على الاغصان ورق حمام

و على بنيه الغر اعلام الهدى ما انهل قطر من متون غمام

من قصيدة العلامة الحجة الشيخ هادى

كاشف الغطاء

لله صبر زينب العقيله كم صابرت مصائبا مهولة

رأت من الخطوب و الرزايا امرا تهون دونه المنايا

رات كرام قومه الا ماجد مجزرين فى صعيد واحد

تسفى على جسومها الرياح و هى لذؤبان الفلا تباح

رات عزيز قومها صريعا قدوز عوه بالضبا توزيعا

رأت رؤسا بالقنا تشال و جششا اكفانها الرمال

ص: 228

رأت رضيعا بالسهام يفطم و صبية بعد بيهم ايتموا

رأت شماتة العدو فيها و صنعه ما شاء فى اخيها

رأت عنأ اسر و هوانا ذلا ظلما جفا جور اسبا يا ثكلا

و ان من ادهى الخطوب السود و فوقها بين يدى يزيد

قصيدة فاخره للعلامة الاديب الماهر الميرزا

محمد على الاردبادى دام وجوده

قد عاد مصر للحفيظة مغربا فسناذ كاها واضح لن يحجبا

بمليكة حسبا زكت فيه و لم يعقد عليه غير صنويها الحبا

و من النبوة فى اسرة وجهها بلج كمثل الشمس يجلو الغيهبا

و تضوع منها للخلافة عبقة تطوي بنفحتها الصحاصح و الربي

بجلال احمد فى مهابة حيدر قد انجبت ام الائمة زينبا

فيمجمع الشرفين بضعة فاطم حصلت على اكرومة عظمت بنا

و سرت مغ الدنيا مكارمها كما يسري لها ارج الثنامع الصبا

حشدت مناقبها جحافل فاغتدت من كل منقبة تحشد منقبا

و لها بمنقطع الفخار منصة كرمت بها نسبا وفاقت منصا

و ربيبة الخدر المقدس زانها علم حوته حبوة لا مكسبا

و ندي كمثل البحر دون نفاده ال يم الخضم و لجة ان ينضبا

و مآثر كثر النجوم عدادها زهوا على كرا لليالى ماخبا

و زجاجة فى اللب تهزاء بالنهي تقفوا وقارا يستخف الاخشبا

و بآية التطهير و القربى لها خطران قد خصا باصحاب العبا

و عن الوصى بلاغة خصت بها اعيت برونقها البليغ الاخطبا

ما استوسلت الا و تحسب انها تستل من غرب الخطابة مقضبا

او انها تقتاد منها فيلقا و تسوق من زمر الحقايق موكبا

ص: 229

او ان فى غاب الامامة لبوة لزئيرها عنت الوحوه تهيبا

او انها البحر الخضم تلاطمت امواجه علما نهى باسا ابا

او ان من غضب الاله صواعقا لم تلف عنها آل حرب مهربا

او ان حيدرة علي صهواتها يفنى كراديس الضلال ثبى ثبى

او انه ضمته ذروة منبر فانار نهجا للشريعة الحبا

او ان فى اللئوا عقيلة هاشم قد فرقت كل العمى ايدي سبا

و بجاش ذي لبد و قلب اخى حجى ادلت صروف الدهر ثغرا اشنبا

و تشا طرت هى و الحسين بدعوة حتم القضأ عليهما ان يندبا

هذا بمشبتك النصول و هذه فى حيث معترك المكاره فى السبا

بدم الشهادة اذ اريق و مدمع اذرى مذاب القلب دمعا صيبا

نهضا باعباء الهدى ما بين منحطم الوشيح و بين محترق الخبا

مشيا و لابن المصطفى زج القنا عن باعة التذكيرا صبح مجتبي

و تلا الكتاب بموقف راموابه اطفاء نور اللّه لكن قدابى

و لزينب شهدا لحزوم بمثله اذ يمست قفرا و امت سبسبا

فبصدرها ثقل الامامة مودع و بنطقها زهد الهداية مذهبا

و على الاسارى من بنات محمد من بأسها العلوي منصوب الخبا

و غداة جلق كم لها من وقفة يزور عنها الغى مغلول الشبا

فى حيث قد عقد الزعائف من بنى صخرور هطهم لفيفا مرهبا

فرمتهم من لفظها بقوارع قد اوقعت بهم البلاء المكربا

فكان من جمل الكلام بوارق و كان منها فى المرائر منهبا

هدأت لها الانفاس قل بفريسة قد انشبت فيها ضيا غم مخلبا

و ذهو بفاقرة تبلد جولا ثبت الجنان لد الهزاهز قلبا

من عظم اما اجترحوا هناك فناحب او جائر منع الشجا ان منحبا

و بعين جبار السماء عمل لها املا لنوكى آل حرب خيبا

ص: 230

اذ زعزعت سلطانها بظلامة لبنى على جمرها قد الهبا

وارت يزيد الرجس في نفثاتها ان الدعى عن الصراط تنكبا

هذا و لكن الصدور بما بها حرى و صدع نالها لن يرئبا

و عيون آل محمد عبري لما غمزوا لهم من قبل عودا اصلبا

و نساء آل محمد محبورة و عقايل المختار ترسف في السبا

و اليكم آل النبى قصيدة امضى على الخصماء من حد الضبا

و عليكم صلى الميهمن كلما يشئوا شذا علياكم نشر الكيا

قصيده العالم الفاضل الشيخ محمد

حسين البيرجندى

لكل امرأ عند الشدائد مهرب يلوذ به لم البرية تقرب

اذا اجتمعت حولى البلايا فملجئ مودة ذي القربى بهم اتقرب

فانهم فى الارض مثلا لكواكب بدا كوكب فيها اذا غاب كوكب

عليهم سلام اللّه ارجو بحبهم نجاتى من النار التى تتلهب

فمن فضلكم يا آل احمد اننى من الشرك و الارجاس قلبى مهذب

فلو عرضت لى كربته بتذكرى موالى اياكم تزول و اطرب

لكل اناس مذهب يسلكونه و حبي لال المصطفى لي مذهب

الاكل من و الاهم فاحبه و عن كل من عاداهم انا ارغب

رغبت عن الدنيا بودي ذو العلى و ارجو من الرحمن ما هو طيب

اذا اقلبت نحوى الشدائد ان لى وسيلة حق للرخا و هى زينب

هى البضعة الزهرا و انبة فاطم هى المريم الكبرى و طهر المطيب

كريمة بطحاء عقيلة هاشم صفية عمر ان اذا هى تنسب

و كيف اقول المدح فيها و انها قد ارتضعت در الكرامة تشرب

ص: 231

اذا نطقت فى خدرها كل سامع لقال على في البرية يخطب

ولية حق فى البرية كلها اهذا لبيت المرتضى لك معجب

امنيته اسرار الاله و كهفها على اهلها من عندها تتشعب

ولية امر اللّه حين قضى التقى بان يختفى امر الامام و يحجب

و لا بدع فى الاحكام توخذ عندها و لا في معانى الذكر عنها تكسب

وليدة بنت الوحى ادرى بمابه ربيبة بيت الذكر بالذكر ادرب

لها فوق رأس العالمين جميعهم سرادق اجلال لكون مضرب

لما نفذت افضالها و صفاتها و لو كانت الاملاك و الناس كتب

و من حلمها حارت عقول اولى النهى و فى صبرها كل الخلائق تعجب

فو اللّه ما انسى الحسين ملطخا و بين يديه زينب و هى تندب

اخى يا اخى انت بن امى على الثري لعمرك هذا فى العجائب اعجب

و قتلك ذلا قد اذل رقابنا امن بعد هذا اليوم فى العيش ترغب

اخى كيف لا ابكى دما بمدامع و جثمانك المجروح بالدم تشخب

الهى توجهنا اليك بزينب و انك من يدعو بها لا تخيب

انر طبع ميرزا اسد اللّه مطهرى اصفهانى

شگفته طبع روانم بموسم گل شد از انكه باز مرا وقت ان توسل شد

بذيل عصت صغرى پناه دين هدي يگانه در ولايت عزيزۀ زهراء

مكين برج سعادت شريفه دخت بتول مهين درج شهامت كريمه شبل رسول

همانكه روح الامين بود كمترين خدمش همانكه سرمۀ چشم است خاك هر قدمش

كسيكه فخر نمايد بدرگهش جبريل به پيشگاه جلالش بدى چه عبد ذليل

فهيمه اهل زمان و بليغۀ دوران خطاب عالمه اش كرده أن امام زمان

مدار عمر شريفش فزون شد از پنجاه كه رفت خدمت جدش با هزاران آه

چه چهارده بگذشت از شريف ماه رجب وفات يافت ز دنيا عقيله فخر عرب

ص: 232

سعادت است كسيرا كه روز رحلت او بپاى دارد بهر خدا مصيبت او

اثر طبع ميرزا غلام حسين اشرفي

دخت زهرا عصمت خلاق اكبر زينب است دختر نيك اختر زهراى اطهر زينب است

افتخار آدم و حوا شدند اين ام دخت بو البشر را تاج سر زهرا و افسر زينب است

كان عصمت گوهر حلم و حيا مى پرورد آرى اين گوهر ز صلب پاك حيدر زينب است

مريم عصر خود آن صديقه زهرا سرشت آنكه سايد ساره بر خاك درش سر زينب است

آنكه گر سازد قبول از جان و دل منت كشد خدمتش صبح و مسا حوا و هاجر زينب است

آفتاب برج عصمت زينت حجر بتول خواهر سبطين و محبوب پيمبر زينب است

نور چشمان نبى جان على روح بتول مظهر پروردگار حى داور زينب است

با چنين جاه و جلال و عزت و شوكت به بين در زمين كربلا بى يار و ياور زينب است

آن الم پرور كه دائم داشت چشم اشكبار روز شب از داغ مرك شش برادر زينب است

آنكه بعد از كشتن سلطان مظلومان حسين بر اسيران بود يكسر يار و ياور زينب است

چون عدو آتش بزد از كين بخرگاه حسين آنكه خود را چون سمندر زد بآتش زينب است

سر بصحرا چون نهادند اهلبيت شاه دين بيكس و بيچارگانرا جمع آور زينب است

كودكان بى پر و بال برادر را ز مهر چون هما آنكو گرفتن زير شهير زينب است

سرپرست بيكسان در آن بيابان بلا بعد قتل خسرو مظلوم مضطر زينب است

دامن طفلى در آن دشت بلا آتش گرفت آنكه خاموشش نمود از ديدۀ تر زينب است

خيمه بيمار چون آتش گرفت از راه كين بهر بيمار آنكه ميزد دست بر سر زينب است

آنكه شد از كربلا تا كوفه و شام خراب همسفر با خولى و شمر ستمگر زينب است

آنكه زد بر چوب محمل سر در آن ساعتكه ديد راس پر نور برادر در برابر زينب است

(اشرفى) چون شرح اين ماتم ندارد حد حصر قصه كوته كن شفيعت روز محشر زينب است

اثر طبع آقاى سيد محمد على جندقى

در مولوديۀ زينب ع

دوستان گشت عيان نور خدا پنجم ماه جمادي الاولى

از جمال و رخ بانو زينب يعنى از آينه علم و ادب

اختر پاك سماوات علا دختر شير خدا و زهرا؟

گل نوخاستۀ مصطفوى سنبل فاطمى مرتضوى

مهربان خواهر و يار سبطين با حسن همدم هم كار حسين

مقدمش بر همه بادا مسعود حق نگهداردش از چشم حسود

ص: 233

سر و قدش چه بگل زار دميد سروهاى چمن از شرم خميد

لاله اى بود ز باغ ايمان كه بدل داشت بسى داغ نهان

داغش از بس بدل سوخته بود لاله سان چهره اش افروختة بود

پرده چون از رخ تابنده گشود خوبرويان را آرام ربود

حوريان محو رخ نيكويش قدسيان مات شكنج مويش

عود ريزند بمجمر بسيار مشكريزند ز دامان خروار

از پى تهنيت ميلادش بهر تبريك قدم شو باشش

زد قدم چونكه باقليم شهود رونق آل على را افزود

گرچه گلزار على خرم بود خرمى بي گل زينب كم بود

شمع جمع حرم آل عبا بود شهزادۀ آزاده ما

كه باو بار بمنزل برسيد كشتى عشق بساحل برسيد

يعنى از بعد شهيد بى سر برد اين بار اسيري خواهر

تا اسارت بشهادت يكجا زنده گرداند آئين خدا

گلگزار نبوت چه شگفت جد او نام ورا زينب گفت

يعنى او زينت بابش على است كه از او نور خدا منجلى است

جلوۀ احمدى از او پيدا صولت حيدريش چهره نما

عصمت از فاطمه احسان ز حسن داشت در خويش بنحو احسن

سينه اش مخزن اسرار خدا چهره آئينه آثار خدا

آرى اين نكته مسلم باشد عالمه غير معلم باشد

قد چون سرو سهى دربرداشت تا شود خم ز غم اكبر داشت

نگهى گرم و سرى افكنده يعنى از جان بحسينم بنده

با برادر همه جا همراهم من كمين بنده او او شاهم

تهيم از خود و پر از اويم عشقش از روز ازل بدخويم

بحسينش چه نظر باز نمود بي سخن شرح غم آغاز نمود

ص: 234

مو بمو شرح پريشانى گفت داستان غم پنهانى گفت

ناگهان شيون و فرياد نمود گوئى از دشت بلا ياد نمود

كاين همان تشنه لب محزون است كه فرات از غم او دلخون است

اين همان تشنه لب كرببلاست كه ازو شور قيامت برپاست

ايدريغا كه لب شط فرات ميشود تشنه ازو قطع حيات

بسكه از داغ دلش سوخته است لاله را داغ دل آموخته است

ميوۀ قلب رسول مدنى كشته گردد بكف قوم دنى

لب و دندان برادر چه بديد آمدش ياد هم از چوب يزيد

داشت پيوسته نظر بر سر او مهربان خواهر غم پرور او

كه بود روز بنى شب به تنور سر نورانى آن آيه نور

دامن مادر و آغوش پدر بود دانشكدۀ آن گوهر

از پدر درس شجاعت آموخت هم برور از اسارت آموخت

صبرش از مادر بود يسر مشق همه جا كرببلا كوفه دمشق

تا حسينش كه شود كشته كين نكند ناله و فرياد و انين

گر شود قطع دو دست عباس نكشد ناله ز قلب حساس

كشتۀ قاسم اگر ديد برش نكشد پرده و معجر ز سرش

نعش اكبر چه به بيند در خون همچه ليلى نشود او مجنون

بيند ار اسب برادر تنها نكند شور قيامت برپا

سر بصحرا ننهد بي پروا وا حسيناه نكند در صحرا

الغرض شهادت چه تمام با اسيران برود كوفه و شام

مجلس كوفه گرش راه افتاد آبرو ريزد او ز ابن زياد

مجلس شام بنطق شيوا دشمن حق بنمايد رسوا

با برادر همه جا دست بدست دشمنان را بدهد سخت شكست

ايدل ار طالب فيضى بادب بوسه زن درگه بانو زينب

ص: 235

سرو را بنده نوازى كن ساز جندقى را بنگاهى بنواز

گفتم اين شعر بعيد مولود تا شود توشه بروز موعود

اثر طبع فائز مازندرانى در مدح زينب ع
اشاره

عصمت صغرى كه او زينب كبرى است نام زكيئه و طاهره فاطمه زهراست مام

جد كبارش بود حضرت خير الانام باب گرامى وى على عالى مقام

برادرانش يكى حسين و ديگر حسن

جلال او از علو بعرش رايت زده عصمت او برملا بانك ولايت زده

كرامتش آشكار كوس رسالت زده لسان وى در سخن نوبت آيت زده

عيان كه اين گل بود ز گلبن ذو المنن

شير ز پستان علم خورد همى تا فطام ز سفرۀ حلم برد اغذيۀ صبح و شام

بدامن مصطفى هماره بودش مقام زينب دامان باب كه زين اب يافت نام

ز دست حق تربيت يافت ز سر على

سيلى حسنش ببين بچهرة ماهتاب كم ز يكى زره اى ز پرتوش آفتاب

ز غيرت كبريا بروش بودي نقاب كه گفت ديد اجنبى جمال وى بيحجاب

ديده ببيند مگر خداى را اهرمن

بصبر ختم رسل بچهرۀ زهرا جمال به علم همچون حسن بزهد حيدر خصال

بورطۀ ابتلا حسين اندر فعال ازين بزرگى زهى ازين جلالت تعال

چه زن كه شأنش زند بمردها تو دهن

بمدحش اين بس كه در زمين كرب بلا سپرد با اينكه بود حضرت زين العبا

حسين در دست وى عيال خود از وفا بصبر پيغمبري ديد همه ابتلا

بقدرت داوري كشيد جور ز من

ص: 236

چه او بروز ازل كرد قبول ابتلا شدند از او در شگفت تمامى ماسوا

اگرچه شاه شهيد كشته شد از اشقيا و ليك از كوفه تا بشام آن مبتلا

كشته شده هردمى هزار بار از محسن

ز يك طرف در نظر سر حسين بر سنان ز يك طرف خون جكر ز طعنۀ دشمنان

ز يك طرف نالها ز شصت شش تن زنان مصيبتش اين چنين تحملش آن چنان

نكرد نفرين يكى بر آن گروه فتن

كجائى اي شير حق كه زينبت خوار شد به بين چسان اشك ريز بدشت و بازار شد

حسين شد كشته او بيكس و غمخوار شد جدا دو دست از تن مير علمدار شد

خفته على اكبرش بخاك و خون بيكفن

وله ايضا

عصمت صغري كه نامش زينب كبرى بود مادرش خير النساء آن زهرۀ زهرا بود

جد وى باشد محمد جده ام المؤمنين باب پاك وى على عالي اعلا بود

دختران گر فى المثل باشند فخر امهات اين چنين دختر ز شوكت مفخر آبا بود

خاك پاي فضه اش كحل سواد آسيه خادمش صد بو البشر بانوى صد حوا بود

آن شنيدى گشت مريم در لقب طهر بتول عصمت كل اوست مريم يكتن از اجزا بود

در حساب آرى چه جاه قدر آن عليا جناب رفعت صد ساره اش زان بانوي عظمى بود

دفتر محنت چه شد بنوشته از دست قضا سرخط اول رقم بر نام آن عليا بود

آنچه او برداشت از بار محن در دهر دون فوق طوق انبيا و اوليا يكجا بود

ناله جان سوز او آيد بگوش من هنوز كوميان قتلگه در ناله و غوغا بود

زين مصيبتها كز او ديد از جفاى اشقيا تا قيامت چشم فائز از الم دريا بود

ص: 237

اثر فؤاد كرمانى

زين دخت نبى كه طلعتش نور بهشت آورد و زمانه دخترى حور سرشت

چون خط جمال او بديباچه صنع در نقطه حسن كلك قدرت ننوشت

*** اين دخت على كه زينبش آمده نام بر طاق سپهر علم بدريست تمام

تا مادر دهر دختر آورد پسر دختر نشنيد كسى بدين قدر و مقام

*** آن نخله كه دوحه نبوت مغزش پيوند ولايتى است بر شاخ ترش

البته چه زينب آورد ميوه پديد طوبى كه نكو است نخل طوبى ثمرش

*** اين طرفه گهر گه در رحم فاطمه سفت سريست جلالتش ز اسرار نهفت

در ربته علم او نظر كن كه ز حلم زان نطق عجيب امام را تسليه گفت

*** تسليم و رضا نگر كه آن دخت بتول در مقتل كشتگان چو فرمود نزول

شكرانه سرود كي خداوند جليل قربانى ما به پيشگاه تسو قبول

*** سر حلقه آن زنان كه بودند اسير بود آن علويه اشجع از شير دلير

انديشه بدل نداشت زان كوه سپاه زيرا كه بچشم او جهان بود حقير

*** آن اختر آسمان و عرفان كمال از برج حرم دويد با فر و جلال

تابنده چه ماه شد بميدان سپاه خورشيد زني كه مات از او عقل رجال

ص: 238

تابان قمر جمالش از زير نقاب چون جلوه آفتاب از خلف سحاب

معجر بسرش محيط چون ظلمت شب وان طلمت شب نكشته بر بدر حجاب

*** آن مهر سپهر حلم و گردون وقار ميريخت ز ديده اشك چون ابر بهار

چون حركت آسمان روان شد بزمين بى صبر و قرار ليك با صبر و قرار

***

اثر طبع اكبر آقا متخلص بمظلوم

دخت شير حق ولى اللّه داور زينب است نور چشم حضرت زهراى اطهر زينب است

اخت شبير شبر آئينۀ ايزد نما قوت قلب نبى پاكيزه گوهر زينب است

بعد زهرا مينزد خير النسا خواندن ورا بل بمردان سرور هادى رهبر زينب است

دين احمد در جهان از صبر او شد استوار در حريم قرب حق با شوكت و فر زينب است

گر بگويم زن كجا زن اينچنين دارد شرف ز انچه توصيفش كنم بيشك فزونتر زينب است

ميكند شمس و قمر از طلعت او كسب نور بهر انوار حقيقت بنت حيدر زينب است

آنكه از حلمش بپا اين رايت اسلام كرد آنكه شد بر خسرو بي يار ياور زينب است

آنكه از مريم گرفته سبقت اندر بندگي آنكه از حوا و هاجر هست برتر زينب است

آنكه باشد دست حق در آستين عصمتش آنكه دارد علم حق بيحد و بيمر زينب است

آنكه از سطوت بود مانند بابش مرتضى و انكه در رفعت بود همچون پيمبر زينب است

آنكه اندر بردباري فرد بود و بى عديل انكه سرمست ازل شد با برادر زينب است

آنكه در قالو بلى شد عازم رنج و بلا انكه اينشوق و محنت داشت بر سر زينب است

انكه اندر هرمصيبت بود غمخوار حسين انكه بد بر شاهدين هم روح و پيكر زينب است

آنكه شد راحت بروز نيمه ماه رجب از جفا و رنج بى پايان سراسر زينب است

آنكه گيرد دست از (مظلوم) پر جرم و گناه

در سئوال قبر و اندر روز محشر زينب است

ص: 239

مرثيه از گلچين نوائى
اشاره

زينب چه ديد بر سر نى رأس شاهرا بر نه فلك نمود روان پيك آه را

از خاك و خون بنول سنان ديد منخسف آن رخ كه كرده بود خجل مهر و ماه را

گفتا بناله اى كه نبودى بعهد سر روشن ز روى خويش تن عرش اله را

جاي تو بود بر سر دوش نبى چرا كردي سر سنان سنان جايگاهرا

شرط وفا نبود كه تنها گذاشتى در دست اهل ظلم من بى پناه را

آن ظلمها كه كردى پشيمان نميكند ابن زياد سنگدل دين تباه را

سجاد غل بگردن و مسرور ابن سعد بين تا فلك رساند كجا اشتباه را

چون بر سر تو دست رسم نيست ميكنم از بهر چاره بر سر خود خاك راه را

آن يك بكعبه ميزندم ديگرى بسنك آخر گناه چيست من بى گناه را

از بعد خويش بى كسى من نظاره كن يك تن چسان كشم ستم يك سپاه را

بر باد داده خرمن صبرم جفاى شمر آرى چسان تحمل كوهست كاه را

نه طاقتى كه بر سر نى بنگرم سرت نه صبر كز رخ تو بپوشم نگاه را

از گريه گر سفيد شود چشم من چه سود نتوان نمود چاره بخت سياه را

محنت ز بسكشيدم ديدم كه برده است از ياد من مقدمۀ عز و جاه را

از من گذشته اى ايسر پرخون مكن دريغ ز اطفال خويش مرحمت گاهگاه را

و فيه ايضا

برادر از غم تو چشم خونفشان دارم ز حال غربت تو آتشى بجان دارم

تو شاه عالم ايجاد و بى مدد كارى ز درد بى كسيت همچه نى فنان دارم

تو حجت حقى و با تو كوفيان بستيز هزار ناله بى داد كوفيان دارم

فداي قلب فكار تو يا حسين زينب ز حال زار تو نى صبر و نى توان دارم

نه دسترس كه كنم ياريت در اينصحرا نه طاقت غمت ايشاه انس و جان دارم

ص: 240

ولى براي تصدق بخاك مقدم تو دو آهوان خطا حاصل جهان دارم

بجن و انس تو امروز حشمة اللهى منت دوران ملخ اينك ارمغان دارم

نظر ز لطف بمور ضعيف نالان كن كه چشم جود و عطايت ز آستان دارم

مكن اميد مرا نااميد يا مولا بخاك پاي تو اميدم آنچنان دارم

اجازتى كه بتن هردو را كفن پوشم كه بى رخ تو چه حاجت بكودكان دارم

اثر طبع خائف لاهيجانى

مگو زينب بگو ام المصائب كاندرين عالم قضا آماده بهرش صد بلاي ناگهان دارد

مگو زينب بگو يك آسمان صبر شكيبائى غلط گفتم ز صبرش شرمسارى آسمان دارد

گهى در ماتم جد كبارش رخت غم در بر گهى از داغ مادر ديده هاي خون چكاندارد

گهى بيند پدر را لحيه از خون سرش رنگين گهى از داغ هجران حسن قد كمان دارد

بهمراه حسين گاهى ز نيرنگى چرخ دون بسوي كربلا بار سفر با ياوران دارد

در انوادى زماني شش برادر را كفن پوشيد گهى از بهر قربانى دو ظفل خوش زبان دارد

گهى بيند بجاى شادي قاسم عزاي او گهى بر سينه داغ اكبر رعنا جوان دارد

گهى بيند جدا بازوي عباس على از تن دو چشم پر ز خون بر اصغر شيرين زبان دارد

گهى راس حسين بر نيزۀ كين جلوه گر بيند گهى غم بهر سجاد عليل و ناتوان دارد

گهى بر جسم عريان حسين گريد گهى بر سر غم بيچارگى هاى نواي كودكان دارد

سوار ناقۀ عريان بشام و كوفۀ ويران گهى عزم سفر با اهلبيت بيكسان دارد

گهي بازار كوفه ازدهام خلق مى بيند گهى در شام در ويرانه ذلت مكان دارد

گهي در مجلس شوم يزيد مرتد و كافر نظر بر رأس مذبوح حسين و خيزران دارد

ص: 241

ختامه مسك

اشاره

اثر طبع مرحوم حضرت حجة الاسلام

شيخ محمد حسين اصفهانى [در مدح حضرت زهرا سلام الله عليها]

مشار اليه صد و ده بيت در يك قصيدۀ مولوديۀ فاطمه زهراء سلام اللّه عليها انشا فرمودند.

حقير در جلد اول ص 6٧ چهارده بيت آنرا نقل كردم و بر بقيۀ آن ظفر نيافتم چون جلد ثانيرا مشغول طبع شديم بيست و سه بيت ديگر أن قصيده بداست آمد آن را در ص ١٩٢ نقل كرديم تا در اين ايام بيست و چهار قصيده از مشار اليه بنام انوار القدسيه در نجف بطبع رسيد.

از جمله قصيدۀ مشار اليها است با اينكه از موضوع اين جلد سوم خارج است مع ذلك نتوانستم چشم بپوشم و آنرا ناديده بگيرم فلذا بقيه قصيدۀ را كه در اينجا كه خاتمه ترجمه دخترش عليا مخدره زينب است نقل ميكنم و بمصداق ختامه مسك از نقل قصايد سخن را خاتمه ميدهيم.

تطورت فى افضل الاطوار نتيجة الادوار و الاكوار

تصورت حقيقة الكمال بصورة بديعة الجمال

مصونته عن كل رسم و سمه مرموزة فى صحف المكرمه

صديقة لا مثلها صديقه تفرع بالصدق عن الحقيقة

بدا بذلك الوجود الزاهره سر ظهور الحق في المظاهره

وجها من الصفات العاليه عليه دارت القرون الخاليه

مرفوعة الهمته و العزيمة عن نشأة الزخارف الذميمه

رضيعة الوحى من الجليل حليفة المحكم و التنزيل

مفطومة من زلل الاهواء معصومة من وصمة الخطاء

معربة بالستر و الحياء عن غيب ذات باريء الاشياء

ص: 242

راضية بكل ما قضى القضا بما يضيق عنه واسع الفضا

زكية عن وصمة القيود فهى غنية عن الحدود

يا قبلة الارواح و العقول و كعبة الشهود و الوصول

و ما الحطيم عند باب فاطمه بنورها تطفاء نار الحاطمه

و بيتها المعمور كعبة السما اضحى ثراه لثريا ملثما

و خدرها السامى رواق العظمه و هو مطاف كعبة المعظمة

حجابها مثل حجاب الباري بارقة تذهب بالابصار

تمثل الواجب في حجابها و كيف بالاشراق من قبابها

يا درة العصمة و الولاية من صدف الحكمة و العنايه

و النير الاعظم منها كالسها كيف و لا حد لها و المنتهى

يا دوحة جازت سنام الفلك بل جاوز السدرة فرعها الزكى

يا دوحة اغصانها تدلت بموضع فيه العقول ضلت

دنت الى مقام او ادنى فلا تتبع من ذلك اعلى مثلا

ما شجر الطور و اين الشجره من دوحة المجد الاثيل المثمره

و انما السدرة و الزيتونه عنوان تلك دوحة الميمونه

اثمارها الغر مجالى الذات مظاهر الاسماء و الصفات

مبادىء الحياة فى البدايه و منتهى الغايات فى النهايه

اثمارها عزائم القرآن فى صفحات مصحف الامكان

اثمارها منابت للمعرفة من جنة الذات غدت مقتطفه

تهنئة سيد الرسل بها

لك الهناء يا سيد الوجود فى نشأت الغيب و الشهود

بمن تعالى شأنها عن مثل كيف و لا تكرار فى التجلى

لا ينثنى هياكل التوحيد فكيف بالنظير و النديد

و ملتقى القوسين نقطة فلا ترى لها ثانية او بدلا

ص: 243

وحيدة في مجدها القديم فريدة فى احسن التقويم

بشراك يا ابا العقول العشره بالبضعة الطاهرة المطهره

مهجة قلب عالم الامكان و بهجة الفردوس و الجنان

عزتها الغراء مصباح الهدى يعرف حسن المنتهي بالمبتدى

و في محياها بعين الاوليا عينان من ماء الحياة و الحيا

بل وجهها الكريم وجه البارى و قبلة العارف بالاسرار

بشراك يا خلاصة الامجاد بصفوة الامجاد و الانجاد

ام الكتاب و انبة التنزيل ربته بيت العلم بالتاويل

بحر الندى و مجمع البحرين قلب الهدي و مهجة الكونين

واحدة النبى اول العدد ثانية الوصي نسخة الاحد

و مركز الخمسة من اهل العبا و محور السبع علوا و ابا

لك الهنا يا سيد البريه باعظم المواهب السنيه

اتاك طاوس رياض القدس بنفحة من نفحات الانس

من جنة الصفات و الاسماء جلت عن المديح و الثناء

فار تاحت الارواح من شميمها و اهتزت النفوس من نسيمها

بها انتشى فى الكون كل صاح و طابت الاشباح بالارواح

تحي بها الارض و من عليها و مرجع الامر غدا اليها

. . . . . . ان حديث الباب ذو شبحون مما جنت به يد الخؤن

و لا تزيل حمرة العين سوى بيض السيوف يوم نيشر اللواى

و للسياط رنة صداها فى مسمع الدهر فما اشجاها

و لست ادرى خبر المسمار سل صدرها خزانة الاسرار

و فى جنين المجد ما يدمى الحشا و هل لهم اخفاء امر قد فشى

الباب و الجدار و الدماء شهود صدق ما به خفاء

ص: 244

لقد جني الجانى علي جنينها فاندكت الجبال من حنيها

اتمنع المكروبة المقروحه عن البكا خوفا من الفضيحه

تا الله ينبغى لها تبكى دما ما دارت الارض و دارت السما

لفقد عزها ابيها السامى و لا هتضامها و ذل الحامى

اتستباح نحلة الصديقه وارثها من اشرف الخليقه

كيف يرد قولها بالزور اذ هو رد آية التطهير

ايؤخذ الدين من الاعرابى و ينبذ المنصوص فى الكتاب

فاستلبو ما ملكت يداها و ارتكب الخزية منتهها

يا ويلهم قد سئلوها البينة على خلاف سنة المبينة

وردهم شهادة الشهود اكبر شاهد على المقصود

و لم يكن سد الثغور غرضا بل سد بابها و باب المرتضى

ابضعته الطهر العظيم قدرها تدفن ليلا و يعفي قبرها

ما دفنت ليلا بستر و خفا الا لوجدها على اهل الجفا

ما سمع السامع فيما سمعا مجهولة بالقدر و القبر معا

يا ويلهم من غضب الجبار بظلمهم ريحانة المختار

و هر بيتي كه در بين ساقط كرديم چون در جلد اول و ثانى آنرا ذكر كرده بوديم ديگر اعاده نداديم و الحمد للّه رب العالمين.

ام كلثوم الكبرى بنت فاطمة

اشاره

الزهرا سلام اللّه عليهما

ابن عبد البر در استيعاب او را نامبرده.

و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص گويد حضرت فاطمه ع را باين ترتيب فرزند بود.

حضرت حسن بعد حضرت حسين بعد زينب بعد ام كلثوم

ص: 245

و علامه خبير سيد محسن عاملى او را در اعيان الشيعة ذكر كرده و در آخر ترجمه او گويد او را تزويج كردند بعون بن جعفر طيار رضى اللّه عنه

و در استيعاب و اصابه و اسد الغابة داستان تزويج ام كلثومرا بعمر بن الخطاب آورده اند و اخبارى براى اين مناكحه ساخته اند و بافته اند و در السنۀ عوام كالانعام انداخته اند تا اينكه در اسفار سينة أنها را ضبط كرده اند و شخص دانشمند بصير بعد از تامل در اخبار قطع پيدا ميكند كه اصلا چنين واقعه اى و چنين مناكحه اى وجود پيدا نكرده است اين قصه مثل روايات بسيارى است كه در فضائل و مناقب ابو بكر و عمر وضع كرده اند كه هيچيك صحت ندارد و كثرت اختلاف در قصه و اخبار متناقضۀ واردۀ در اين موضوع خود نيز دليل بر عدم وقوع او است و مجمع اين اقوال در جلد زينبيه ناسخ است و حقير تفصيل آنرا در جلد ثانى الكلمه (التامة) ايراد كرده ام و اصلا عقيده ندارم كه اين مناكحه واقع شده باشد و چون ثمري مترتب نميشود بر نفي و اثبات او فلذا از تفصيل أن اعراض كرديم.

علامه مامقانى در رجال خود ميفرمايد ام كلثوم كنية لزينب الصغرى و قد كانت مع اخيها الحسين بكربلا و كانت مع السجاد الى الشام ثم الى المدينة و هى جليلة القدر فهيمة بليغه و في الاخبار ان عمر بن الخطاب تزوجها غصبا و انكر ذلك جمع و حيث لا يترتب علي تحقيق ذلك ثمر و كان يصعب الالتزام باحد الشقين طويناه اشتغالا بالاهم انتهى.

و لا يخفي آنچه در تحت اين عنوان ذكر ميشود فقط بنام ام كلثوم است ولى معلوم نيست على نحو الجزم كه ام كلثوم كه يكى از كينهاى زينب كبرى است مراد است يا ام كلثوم وسطى است كه خواهر عليا مخدره زينب باشد يا ام كلثوم صغرى كه دختر زينب يا خواهر پدرى او باشد فكيف كان در اين اوراق آنچه بنام ام كلثوم است تحت اين عنوان ذكر ميشود.

و قد روى ان الزهراء ع لما توفيت خرجت ام كلثوم و عليها برقعها تجر ذيلها متجللة برداء و هي تقول يا ابتاه يا رسول اللّه الان حقا فقدناك فقدا لا لقاء بعده ابدا) .

ص: 246

روايت شده است كه چون عليا مخدره زهرا حضرت سيدة النساء دنيا را وداع گفت حضرت ام كلثوم برقعى بصورت انداخته و عبائى بر سر كشيده كه دامن آن بروى زمين ميكشيد و با ناله جان سوز همى گفت يا ابتاه يا رسول اللّه الان پنهان شدن تو از نظر ما مصيبت و سختى او آشكار گرديد و اين فراقى است كه هرگز لقائى بعد از او نخواهد بود.

و قال المفيد و الشيخ الطوسى فى الامالى انه لما ضرب امير المؤمنين ع احتمل فادخل داره فقعدت لبابة عند راسه و جلست ام كلثوم عند رجليه ففتح عينيه فنظر اليها فقال الرفيق الا على خير مستقر و احسن مقيلا فنادت ام كلثوم وا ابتاه ثم جائت الى عبد الرحمن بن ملجم و قالت يا عدو اللّه قتلت امير المؤمنين ع قال انما قتلت اباك قالت يا عدو اللّه انى لا رجوان لا يكون عليه بأس قال فاراك لها تبكين عليه و اللّه لقد ضربته ضربته لو قسمت بين اهل الكوفه لاهلكتهم.

يعنى هنگامى كه ابن ملجم ملعون ضربت بر فرق امير المؤمنين زد آنحضرت را بسوى خانه حمل دادند لبابه بالاي سر آن حضرت نشست و ام كلثوم نزديك قدم هاى آن حضرت جلوس داد اين وقت ديدهاى حق بين خود را گشود و بجانب ام كلثوم نظرى نمود و فرمود اكنون بسوى خداوند مهربان سفر ميكنم كه بهتر مقام و نيكوتر منزلى است.

ناله ام كلثوم بلند شد بوا ابتاه سپس بنزد ابن ملجم آمد فرمود اى دشمن خدا كشتى امير المؤمنين را آنملعون گفت من نكشتم امير المؤمنين را بلكه پدر ترا كشتم آنمخدره فرمود اميدوارم كه بر پدرم از اين ضربت باكي نباشد آنملعون گفت گويا نگرانم كه بر پدرت ناله و گريه بنمائى براي اينكه ضربتى بر او زدم كه اگر آنرا بر همه اهل كوفه قسمت كنند همه را هلاك خواهد كرد.

مجارى احوال ام كلثوم در زمين كربلا

اشاره

ابو مخنف از ام كلثوم حديث كند كه بعد از قتل حسين شنيدم كه گوينده اى اين اشعار بگفت ولى او را نديدم.

ص: 247

و اللّه ما جئتكم حتى بصرت به بالطف منعفر الخدين منحورا

و حوله فتية تدمى نحورهم مثل المصابيح يغشون الدجى نورا

و قدر كضت ركابى كى اصادفه من قبل يلثم وسط الجنة الحورا

فردنى قدر و اللّه بالغه و كان امر قضاء اللّه مقدورا

كان الحسين سراجا يستضاء به و اللّه يعلم انى لم اقل زورا

ام كلثوم ميفرمايد او را سوگند دادم چه كس باشي گفت ملكي از ملوك جن باشم با قوم خويش آمدم كه حسين را نصرت كنم وقتى رسيدم كه او را كشته ديدم

اشعار ام كلثوم در مصيبت حسين ع

در ناسخ التواريخ مى فرمايد چون آن حضرت بدرجۀ رفيعه شهادت رسيد و صداى شيهۀ ذو الجناح را ام كلثوم شنيد اين اشعار را با سوز و گداز قرائت كرد.

مصيبتى فوق ان ارثى باشعارى و ان يحيط بها علمى و افكارى

فاليوم انظره بالترب منجدلا لو لا التحمل طاشت فيه افكارى

كان صورته فى كل ناحية شخص يلايم ازمانى و اخطارى

جاء الجواد فلا اهلا بمقدمه الا لوجه حسين طالب الثارى

ما للجواد لحاه اللّه من فرس ان لا يجندل دون الضيغم الضارى

يا نفس صبرا على الدنيا و محنتها هذا الحسين قتيلا بالعري عارى

چون ذو الجناح با زين واژگون و يال كاكل غرقه بخون بدر خيمها رسيد ام كلثوم مقنعه از سر بيفكند و سخت بگريست و اشاراتى بجانب خواهر خود زينب نمود و اين مرثيه بسرود.

لقد حملتنى فى الزمان نوابه و مزقنا انيابه و مخالبه

و اخنى علينا الدهر فى دار غربة و دنت بما نخشى علينا عقاربه

و افجعنا بالاقر بين و شتتت يداه لنا شملا عزيزا مطالبه

و اودى اخى و المرتجى فى النوائب و عمت رزاياه و جلت مصائبه

ص: 248

حسين لقد امسى به الترب مشرقا و اظلم من دين الاله مذاهبه

لقد حل بى منه الذى لو يسيره اناخ على رضوى تداعت جوانبه

و يحزننى انى اعيش و شخصه مغيب و فى تحت التراب ترائبه

فكيف يعزى فاقد شطر نفسه فجانبه حى و قدمات جانبه

فلم يبق لى ركن الوذ بركنه اذاغا لنى فى الدهر مالا اغالبه

تمزقنا ايدى الزمان وجدنا رسول الذى عم الانام مواهبه

و نيز در ناسخ گويد كه چون بغارت خيام طاهرات پرداخته اند عمر سعد برسيد زنان اهلبيت بر روى او صيحه زدند و سخت بگريسته اند عمر سعد فرمان كرد كس بخيمه زنان نشود و آن جوان بيمار را كس تعرض نكند و هيچكس از اين خيام بيرون نشود اهل بيت گفته اند حكم كن كه آنچه از ما برده اند مسترد دارند تا بتوانيم سر و روى پوشيده داريم عمر سعد حكم كرد كه هرچه بردند مسترد دارند ولى ابدا كسى چيزى رد نكردند ام كلثوم بگريست و اين اشعار بسرود

فقد نقضت مني الحيوت و اصبحت على فجاج الارض من بعدكم سجنا

قفوا و دعونا قبل بعدكم عنا وداعا فان الجسم من اجلكم مضنى

سلام عليكم ما امر فراقكم فيا ليتنا من قبل ذا اليوم قد متنا

و انى لارثى للغريب و اننى غريب بعيد الدار و الاهل و المغنا

اذا طلعت شمس النهار ذكرتكم و ان عزبت جددت من اجلكم حزنا

لقد كان عيشى بالاحبته صافيا و ما كنت ادري ان صحبتنا تفنى

فو اللّه قد ضاق اشتياقى اليكم و لم يدع التغميض لى بعدكم جفنا

و قد بارحتنى لوعة البين و الاسى و قد صرت دون الخلق لي مفزعا سنا

و قدر حلوا عنى احبة خاطرى فما احد منهم على غربتى حنا

خطبۀ عليا مخدره ام كلثوم در كوفة

سيد بن طاوس در لهوف ميفرمايد بعد از ذكر خطبۀ عليا مخدره فاطمه بنت الحسين ام كلثوم اين خطبه را قرائت نمود.

ص: 249

(قالت يا اهل الكوفه سوئة لكم مالكم خذلتم حسينا و قتلتموه و انتهيتم امواله و ورثتموه و سبيتم نسائه و نكبتموهن فتبالكم و سحقا ويلكم ا تدرون اى دواه دهتكم و اى وزر على ظهوركم حملتم و اى دماء سفكتموها و اى اموال نهبتموها و اى كريمة سبيتموهن و اى صبية سلتبموهن قتلتم خير رجالات بعد النبى و نزعت الرحمة من قلوبكم الا ان حزب اللّه هم الفائزون و حزب الشيطان هم الخاسرون ثم قالت.

قتلتم اخي صبرا فويل لامكم ستجزون نارا حرها يتوقد

سفكتم دماء حرم اللّه سفكها و حرمها القرآن ثم محمد

الافا بشروا بالنار انكم غدا لفى سقر حقا يقينا مخلد

و انى لابكى فى حيوتى على اخى على خير من بعد النبى مولد

بدمع غريز مستهل مكفكف على الخدمنى دائما ليس يجمد

يعنى ام كلثوم مى فرمايد اى اهل كوفة قبيح باد روهاي شما چه پيش آمد شما را كه از نصرت حسين دست باز داشتيد و او را مخذول كرديد تا اينكه او را شهيد كرديد و اموال او را غارت كرديد و آنرا ميراث خود بحساب گرفتيد و عيالات او را اسير كرديد و آنها را برهنه و دچار بدبختى نموديد اف باد بر شما و دور باد رحمت حق از شما اى واي بر شما آيا ميدانيد چه مصيبتى بزرك بر سر پا كرديد و چه گناه عظيمى بر پشت خود حمل داديد و چه خون طاهرى را ريختيد و چه امواليرا غارت كرديد و چه دختران پرده نشين و بانوان آل طه و يس را أسير كرديد كشتيد كسى را كه بهتر از همه جهانيان بود بعد از رسول خدا و از سؤ كردار شما رحمت از دلهاى شما برطرف گرديد و دچار قساوت و ضلالت شديد همانا حزب خداوند فائز و رستگارند و حزب شيطان خاسر و زيان كار مادرهاي شما بعزايتان به نشيند بسختى كشتيد برادر مرا بزودى جزا داده خواهيد شد بآتشيكه خاموش شدني ندارد و ريختيد خونيرا كه خداوند متعال و قرآن و رسولخدا آنرا حرام كرده بود همانا بشما بشارت بدهم كه فرداي قيامت در قعر جهنم مخلد خواهيد بود و من تا زنده هستم بر برادرم ميگريم كه او بهتر مولودى

ص: 250

بود بعد از رسولخدا با شكيك چون سيل جارى بصورت من متراكم باشد و هرگز خشك نشود و اين سوز ناله و آه ساكن نگردد.

كلمات ام كلثوم با ابن زياد

در ناسخ گويد چون زينب سلام اللّه عليها در مجلس ابن زيا سخن او پايان يافت چنانچه ذكر شد در ترجمه او ام كلثوم بسخن آمد فرمود.

يابن زياد ان كان قرت عينك بقتل الحسين فقد كانت عين رسول اللّه قرت برؤيته و كان يقبله و يمص شفتيه و يحمله هو و اخوه على ظهره فاستعد غدا للجواب

در اين جمله ميفرمايد اى پسر زياد اگر تو بقتل حسين چشم تو روشن گرديد هراينه چشم رسولخدا بديدار او خورسند ميشد و همى حسين را مى بوسيد و لبهاي او را مى مكيد و او را در آغوش ميكشيد و گاهى بر دوش خود سوار مينمود او را با برادرش حسن پس مهيا شو كه فرداى قيامت به بين جواب رسولخدا را چه خواهى داد

منع كردن ام كلثوم صدقه اهل كوفه را

مسلم جصاص گفت مردم كوفه را ديدم كه بر اطفال اهلبيت عليهم السلام رقت كردند و از در بام نان و خرما بايشان بذل مى نمودند و كودكان مأخوذ ميداشته اند و بر دهان ميگذاشته اند ام كلثوم آن نان پارها را و جوز و خرما را از دست و دهان كودكان مى ربود و ميافكند پس بنك بر اهل كوفه زد و فرمود يا اهل الكوفه ان الصدقة علينا حرام اى اهل كوفه دست از بذل اين اشيا باز گيريد كه صدقه بر ما اهل بيت روا نيست و مخفى نماناد كه صدقۀ واجبه بر اهل بيت عليه السّلام حرام است لكن ام كلثوم عليها سلام عموم صدقاترا مكروه ميداشت على الخصوص باين ذلت و خواري بالجمله زنان كوفيان بر ايشان زارزار ميگريستند و اين وقت ام كلثوم سر از محمل بيرون كرد فقالت لهم يا اهل الكوفة تقتلنا رجالكم و تبكينا نسائكم فالحاكم بيننا و بينكم اللّه يوم فصل القضا

فرمود اي اهل كوفه مردان شما مردان ما را ميكشند و زنان شما بر ما گريه ميكنند در فرداى قيامت خداوند متعال بين ما و شما حكم خواهد فرمود

ص: 251

اشعار ام كلثوم در قادسيه و قنسرين

قنسرين بگسر قاف و فتح نون و تشديد سين مهمله و كسر راء و سكون ياء و نون نام بلدى است در يك منزلى حلب و مردم او همه از شيعيان على عليه السّلام بودند در وازها را بسته اند و از فراز باره مردم آن جماعت را همى لعن ميكردند و آنها را برمى احجار طرد و منع مينمودند و همى گفته اند اى قاتلان اولاد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اگر همكان كشته شويم يك تن از شما را در اين شهر راه ندهيم در اين وقت ام كلثوم با ديده خون بار و دل داغ دار اين اشعار بسرود.

كم تنصبون لنا الاقتاب عارية كاننا من بنات الروم فى البلد

اليس جدى رسول اللّه ويلكم هو الذى دلكم قصدا الى الرشد

يا امة السؤ لاسقيا لربعكم الا عذابا كما اخنى على لبد

و ام كلثوم در قادسيه اين اشعار بسرود.

ماتت رجالي و افنى الدهر ساداتى الخ

كه در ترجمه عليا مخدره زينب ع سبق ذكر يافت.

اثر دعاى ام كلثوم در سيبرر

و نيز در ناسخ گويد كه چون اهلبيت رسولخدا را به سيبور كوج دادند سيبور بكسر سين و سكون ياء المشنات من تحت و كسر الباء و فتح واو بعدها را نام شهريست نزديك كفر طاب بالجمله اهل سيبور انجمن شدند پيران و جوانان گرد آمدند شيخى سالخورده از ميان برخواست و او از آن مردم بود كه ادراك صحبت عثمان كرده بود گفت انگيزش فتنه نكنيد همانا اين سر را در تمام امصار و بلدان گرداتيدند و كسى از در منع سخن نكرده بگذاريد تا از بلد شما هم بگذرانند جوانان گفته اند كه و اللّه هرگز نگذاريم اين قوم پليد بقدوم خويش بلد ما را آلايش دهند در زمان بشتافته اند و قنطرۀ عبره را از آب قطع كردند و ساخته جنك شدند حرب در پيوست و رزمى سخت بر پاى ايستاد چندانكه ششصد تن از لشكر ابن زياد دست خوش تيغ فولاد شدند

ص: 252

و جماعتى نيز از جوانان سيبور رهينۀ خاك شدند در اين وقت ام كلثوم فرمود اين بلد را نام چيست گفته اند سيبور فقالت اعذب اللّه شرابهم و ارخص اسعارهم و رفع ايدى الظلمة عنهم.

ابو مخنف گويد از اثر دعاي ام كلثوم اگر جهان همه انباشته ظلم و جور بودى در اراضى ايشان جز آيت نعمت و بذل و رايت قسط و عدل افراشته نگشتى.

اثر دعاى ام كلثوم در بعلبك

و نيز در ناسخ گويد چون اهلبيت رسولخدا را به بعلبك نزديك كردند بحاكم بعلبك نگاشته اند كه اينك سرهاي خوارج و اهلبيت ايشان است كه بدرگاه امير يزيد حمل ميدهند علف و آذوقه مهيا كن و ما را تلقى فرما حاكم بعلبك فرمان داد تا جاي آسايش و آرامش از بهر ايشان مهيا ساخته اند و از سويق و سكر و ديگر مشروبات و مأكولات فراهم آوردند و دفوف بنواخته اند و رايتها برافراخته اند و باد در بوقات بردميداند و آن كافران را استقبال كردند و بشهر درآوردند در اين وقت ام كلثوم ع فرمود اين بلد را نام چيست گفته اند بعلبك فقال اباد اللّه تعالي خضرائهم و لا اعذب اللّه شرابهم و لا رفع اللّه ايدى الظلمة عنهم.

قال ابو مخنف و لو ان الدنيا كانت مملوة عدلا و قسطا لما انالهم الا ظلما و جورا) آنمخدره چون در حق آنها نفرين كرد كه خداى تعالى نابود كند وسعت معيشت شما را و خوش گوار نگرداند آب شما را و دست ظالمان را از سر شما كوتاه نكند ابو مخنف گويد اگر همه دنيا را عدالت و رفاهيت فروگيرد در بعلبك جز آثار ظلم و بيچارگى چيز ديگر نيست.

ورود ام كلثوم بدروازه شام

و كلمات او با شمر

سيد بن طاوس در لهوف گويد كه چون اهلبيت ع را بشام آوردند چون بنزديك دووازه رسيدند ام كلثوم شمر بن ذى الجوشن را طلب نمود فرمود مرا با تو حاجتى

ص: 253

است كفت حاجت چيست فرمود اينك شهر دمشق است ما را از دروازه اي داخل كن مردمان كمتر انجمن باشند و سرهاى شهدا را بگو از ميان محملها دور كنند تا مردم بنظارۀ سرها اشتغال ورزند و كمتر بحرم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بنگرند شمر كه خميرمايه شرارت بود چون مقصود آن مخدره بدانست يكباره برخلاف مقصود آن مخدره كمر بست فرمان داد تا سرهاى شهدا را در خلال محملها جاي دهند و ايشان را از دروازۀ ساعات كه مجمع رعيت و رعات است درآورند تا مردم بيشتر بر آنها نظاره بنمايند.

و در ناسخ گويد در آنحال شمر حامل سر حضرت حسين ع بود همى گفت (انا صاحب رمح طويل انا قاتل الدين الاصيل انا قتلت ابن سيد الوصيين و اتيت براسه الى يزيد امير المؤمنين) .

ام كلثوم چون بشنيد كه شمر دارد افتخار ميكند و ميگويد من صاحب نيزۀ بلند و كشندۀ فرزند ارجمند سيد اوصياء و قتال كنندۀ با دين اصيل پايه بلند مى باشم يك باره آتش خشمش زبانه زدن گرفت فرمود (و فيك الكثكث يا لعين بن اللعين الا لعنة اللّه على الظالمين يا ويلك ا تفتخر علي يزيد الملعون بن الملعون بقتل من ناغاه فى المهد جبرائيل و من اسمه مكتوب على سرادق عرش الجليل و من ختم اللّه بجده المرسلين و قمع بابيه المشركين فاين مثل جدى محمد المصطفى و ابى على المرتضى و امى فاطمة الزهرا صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين.

يعنى خاك بر دهانت باد اى ملعون لعنت خداوندى بر ستمكاران واى بر تو آيا فخر ميكنى بر يزيد ملعون كه بقتل رسانيدى كسيرا كه جبرئيل در گهواره براى او ذكر خواب ميگفت و نام گراميش در سرادق عرش جليل پروردگار مكتوب است كشتى كسيرا كه خداوند متعال بجدش رسولخدا پيغمبرى را خاتمه داد آيا افتخار تو اين است كه بقتل رسانيدى كسيرا كه پدرش نابودكنندۀ مشركين بود كجا جدى و پدرى و مادرى مثل جد و پدر و مادر من بدست شود خولى اصبحى كه نگران اين بيانات بود گفت با ام كلثوم تا بين الشجاعة و انت بنت الشجاع يعنى تو هرگز از شجاعت

ص: 254

سر برنتابى همانا تو دختر مرد شجاعى باشى.

و در ترجمه عليا مخدره زينب ياد كرديم داستان كنيز خواستن مرد سرخ موى و در آخر روايت سيد در لهوف چنين است فقالت ام كلثوم الحمد للّه الذى عجل لك العقوبة فى الدنيا قبل الاخرة فهذا جزاء من يتعرض لحرم رسول اللّه) هكذا في عاشر البحار ايضا.

مراجعت ام كلثوم از شام بمدينة و مرثيه او

در عاشر بحار و غير آن مرويست كه چون يزيد عيال اللّه را خواست روانه مدينه نمايد اموال و اثقال و عطايا بر زبر هم نهاد الخ.

آنچۀ در ترجمه عليا مخدره زينب سبق ذكر يافت آنگاه روي بمدينه نهادند چون ديوارهاي مدينه نمودار گرديد ام كلثوم با دلى پر از انده سيلاب اشكش متراكم گرديد بقرائت اين مرثيه پرداخت و زمين و آسمانرا منقلب ساخت.

مدينة جدنا لا تقبليا فبا لحسرات و الاحزان جئنا

الا اخبر رسول اللّه عنا بانا قد فجعنا فى اخينا

و ان رجالنا بالطف صرعى بلا روس و قد ذبحوا البيننا

و اخبر جدنا انا سلبنا و بعد السلب يا جدا سبينا

و رهطك يا رسول اللّه اضحوا عرايا با لطفوف مسلبينا

و قد ذبحو الحسين و لم يراعوا جنابك يا رسول اللّه فينا

فلو نظرت عيونك للاسارى على اقتاب الجمال محملينا

رسول اللّه بعد الصون صارت عيون الناس ناظرة الينا

الا يا جدنا قتلوا حسينا و لا يرعوا جناب اللّه فينا

الا يا جدنا بلغت عدانا مناها و اشتقى الاعداء فينا

لقد هتكوا النساء و حملوها على الاقتاب قهرا اجمعينا

و زينب اخرجوها من خباها و فاطم و اله تبدى الانينا

سكينه تشتكى من حروجد تنادي الغوث رب العالمين

ص: 255

و زين العابدين بقيد دل و رامو قتله اهل الخئوتا

فبعدهم على الدنيا تراب كأس الموت فيها قد سقينا

و هذا قضى مع شرح حالى الا ياسا معون ابكوا علينا

و لا يخفى كه اين اشعار در كتب مقاتل مشتمل بر زياده و نقيصه است و در بعضي از آنها اشعار ذيل را اضافه دارد

خرجنا منك و لاهلين جمعا رجعنا لا رجال و لا بنينا

و كنافى خروج بجمع شمل رجعنا حاسرين مسلبينا

و كنافى امان اللّه جهرا رجعنا بالقطيعة خاثفينا

و مولانا الحسين لنا انيس رجعنا و الحسين به رهينا

فنحن الضايعات بلا كفيل و نحن النائحات على اخينا

و نحن السائرات على المطايا نشال على جمال المبغضينا

و نحن بنات يس و طه و نحن الباكيات على اخينا

و نحن الطاهرات بلا خفاء و نحن المخلصون المصطفونا

و نحن الصابرات على البلايا و نحن الصادقون الناصحونا

آنگاه بر سر قبر مادرش زهرا آمد و از بنك ناله و عويل شور محشر برپا كرد مردم گريبان ها چاك زدند صورتها خراشيدند ناله وا حسيناه بچرخ برين رسانيدند در آنوقت ام كلثوم با چشم پرآب و قلب كباب بر سر قبر مادر اين مرثيه بگفت كه سنك را آب و آب را كباب نمود

افاطم لو نظرت الي السبايا بناتك فى البلاد مشتتنيا

افاطم لو نظرت الي الحبارى و لو ابصرت زين العابدينا

افاطم لو رايت بتا سهارى و من سهر لليالى قد عيينا

افاطم ما لقيت من عداك فلا قيرات مما قد لقينا

فلو دامت حيوتك لم تزالى الى يوم القيمة تند بينا

ص: 256

وفات عليا مخدره ام كلثوم

در ترجمه عليا مخدره زينب بيان شد كه تحقيقا معلوم نيست و بيان شد كه در بحر المصائب گويد كه ام كلثوم چون وارد مدينه شد بعد از چهار ماه از اين سراى پر ملال برحمت خداوند لا يزال پيوسته و بنابر قول علامه حلى در منهاج الصلاح و شيخ كفعمى در مصباح و شيخ مفيد در ارشاد كه ميفرمايند ورود اهلبيت دد مدينه بيستم شهر صفر بوده است بايستى تقريبا در اواخر شهر جمادي الثاني 6٢ از هجرت بوده و اللّه العالم و در مدفن اين مخدره بنام ام كلثوم غير مدينه در جاي ديگرى ذكرى ندارد سلام اللّه عليها و على جدها و امها و ابيها و اخويها.

ذكر بقيۀ بانوان دشت كربلا

عليا مخدره سكينه بنت الحسين ع
اشاره

علامه كبير در اعيان الشيعه در حرف الف در ترجمه آمنه او را ترجمه كرده نظر باينكه در اسم اين مخدره خلاف كرده اند آمنه و امينه و اميمه گفته اند و سكينه را لقب او دانسته اند.

عبد اللّه بن اسعد يافعى شافعى در مرات الجنان گفته و قيل اسمها امينه و قيل اميمه و هو الراجح و سكينه لقبه لها و سبط ابن جوزى در تذكرة الخواص گفته اسمها اميمه و قيل امنيه و سكينه لقبها و در وفيات الاعيان گويد كانت وفات سكينه يوم الخميس مخمس خلون من ربيع اول فى المدينه ١١٧

مدت عمرها

در خيرات حسان گويد راجح در نظر نگارنده آنست كه حضرت سكينه سلام اللّه عليها در كربلا از جمله زنان بزرك اهلبيت بوده چنانكه از خطاب مبارك حضرت حسين كه فرموده است.

يا خيرة النسوانى نيز اين معنى روشن و هويدا ميباشد و حدس قوى آنكه حضرت

ص: 257

سكينه را مدت هشتاد سال زندگانى اتفاق افتاد والدۀ ماجده اش رباب دختر امر القيس است كه بعد از اين ترجمه او بيايد.

اقول و تاييد ميكند قول ايشان را خبريكه در ترجمه خواهرش فاطمه عنقريب ذكر خواهد شد كه جناب سيد الشهداء سكينه را در معرض نكاح درآورد و تا دختر نه سالرا تمام نكند پدر هرگز او را بمعرض نكاح در نمى آورد و اين قصه قبل از وقعۀ كربلا بوده است بمدتى.

و مرحوم حاجى محمود نظام العلماء در كتاب شهاب الشاقب عمر آن مخدره را در زمين كربلا بيست ساله مى داند بنابراين عمر آن مخدره هفتاد هفست سال مى شود و اللّه العالم.

ازواجها ع

در خيرات حسان شوهر اول را عبد اللّه بن الحسن مى نويسد كه در وقعه كربلا شهيد شد

و صاحب ناسخ و ديگران گويند كه امام حسن عليه السّلام دو عبد اللّه داشته يكى اكبر كه كنيه او ابو بكر بوده و ديگر عبد اللّه اصغر و شوهر دوم او مصعب بن زبير بود و بروايت سبط ابن جوزى و ديگران بتزويج مصعب رضا نمى داد چون مصعب سلطنت داشت برداشت كار بر آن مخدره سخت گرفت مصلحت چنين افتاد از مصعب دختري آورد نام او را باسم مادرش رباب گردانيد و مصعب مهر آن مخدره را ششصد هزار درهم و قيل هزار هزار درهم قرار داد و دختريكه از مصعب آورد در جمال نظير نداشت فكانت تلبسها اللؤلؤ و تقول ما البسها اياه الا لتفضحه يعنى مرواريد بر اين دختر نپوشم مگر براى اينكه جمال دختر من جمال مرواريد را خوار كند و چون مصعب مقتول شد عبد الملك بن مروان خواست تا سكينه را از بهر خود كابين بندد عليا مخدره سكينه قسم ياد كرد كه بعد از قتل پسر زبير هركز اين امر صورت نخواهد گرفت عبد الملك هم بر آن مخدره فشار نياورد تا اينكه شوهر سوم او عبد اللّه بن عثمان بن عبد اللّه بن حكيم

ص: 258

بن حزام بن خويلد آن مخدره را كابين بست و از او پسرى آورد نام او را عثمان نهاد كه قرير ميگفته اند و در كتب انساب عقبي از براى عليا مخدره ذكر نميكنند معلوم ميشود آندختر كه از مصعب داشته و اين پسر هردو بلاعقب وفات كردند

و سيد مؤمن شبلنجى شافعى در نور الابصار گويد كانت سكينه رضي اللّه عنها من الجمال و الادب و الفصاحه بمنزلة عظيمه و كان منزلها مالف االادباء و شعراء و تزوجت عبد اللّه بن الحسن السبط ع فقتل عنها بالطف قبل ان يدخل بها ثم تزوجها مصعب ابن الزبيروا مهرها الف الف درهم الخ اين عبارت فقط نام دو شوهر بيشتر ذكر نكرده است.

و گفته كه عبد اللّه بن الحسن قبل از اينكه با او همبستر بشود بدرجۀ رفيعه شهادت رسيد و آنچه محقق است اين است كه أن مخدره دو شوهر يا سه شوهر كرده است اما از اولاد او چيزى در دست نيست.

اقوال العلماء فى حقها

ابن خلكان در وفيات الاعيان بترجمه آن مخدره ميگويد سكينه كانت سيدة نساء عصرها و من اجمل النساء و اظرفهن و احسن هن اخلاقا

و زبير بن بكار گويد كانت سكينه عفيفة سليمة برزة من النساء الخ

و مورخ شهير غياث الدين در كتأب حبيب السير كه آنرا در عصر شاه اسماعيل صفوي براى خواجه حبيب اللّه وزير تاليف كرده گويد حضرت سكينه بنت الحسين بجمال ظاهرى و كمال باطنى و حسن خلق و جودت طبع موصوف بود بنابراين او را عقيلة القريش ميگفته اند.

و سيد شبلنجى آنفا ذكر شد كه گفته سكينه رضى اللّه عنها كانت من الجمال و الادب و الفصاحه بمنزلة عظيمۀ و كان منزلها مألف الادبأ و الشعراء و مثله سبط ابن جوزي و مرحوم محمد حسن خان اعتماد السلطنه در كتاب خيرات حسان گويد حضرت سكينه سلام اللّه عليها از نسوان اسلام و پردكيان خاندان نبوت و پروردكان حجر عصمت است اشتهار فضايل و مناقب آن افتخار آل ابى طالب ما بين مشرق و مغربرا گرفته

ص: 259

ابن قتيبة گويد و لها السيرة الجميلة و الكرم الوافر و العقل التام

و ابو الفرج اصفهانى در آغانى گويد سكينه در عزيزه بلاغت و ملكه فصاحت نصيبى عظيم داشتۀ در سخن سنجى و شعرشناسى كه آنرا صناعت نقد شعر گويند از اساتيد زمانه بوده و چندين روايت بنظر رسيده كه مشاهير اهل سخن و كبراء شعراء آن عصر نتايج طبع خود را بخاطر شريف آنحضرت عرضه ميداشته اند و بانتقاد و داورى آن بزرگوار متقاعد ميشدند.

قالت سكينه دخلت على مصعب بن زبير و انا احسن من النار الموقدة فى الليلة القرقر يعنى مرا بشرط زنى بر مصعب بن زبير وارد ساخته اند در حاليكه من از آتش آنچنانيكه در شب بسيار سرد برافروزند نيكوتر بودم

و سفيان ثورى گويد از آثار علو همت و جود حضرت سكينه آنكه وقتى برادرش حضرت على بن الحسين براى حج يا عمره از مدينه بسمت مكه روانه شد خواهرش حضرت سكينه بنت الحسين از آذوقۀ سفر سفره اى ساخت كه يك هزار درهم صرف آن كرده بود و آنرا نزد برادرش على بن الحسين فرستاد ولى آن بزرگوار همين كه بر ظهر حره رسيدند بفرمود تا آن سفره را بدان تكلف تام از هم باز كردند و بر فقراء و مساكين بخش كردند

و در جلد محرم وقايع الايام خيابانى ص ٣٧4 گويد كه از سفيان نيز مرويست كه گفت سكينه بنت الحسين عليها سلام را ديدم كه از مناسك حج برمى جمره مشغول بود همين كه جمره بيفكند هفتمين از دستش بر زمين افتاد و آن خاتون بزرگوار از برداشتن سنك ديگر چون متضمن عار بود انگشتر خويش را بجاى جمره سابعه بيفكند.

الطرة السكينية و اخبارها و نوادرها

در اغانى گويد كانت سكينه احسن الناس شعرا و كانت تصفف جمتها تصفيفا لم يرا حسن منه و كانت تلك الجمه تسمى طرة السكينية و كان عمر بن عبد العزيز اذا و جدر جلا تصفيف جمة السكينه جلده و حلقه

ص: 260

ميگويد حضرت سكينه را در شعر كسى باو پيشى نگرفت و هرگاه كيسوان خود را بطرز مخصوصى بر هم مى پيچيد آنرا طره و جمه سكينه ميگفته اند و چندان زيبا بود كه نظير آنرا كسى نديده بود چون اين معنى منحصر بآن مخدره بود هرگاه مردى چنين ميكرد عمر بن عبد العزيز فرمان ميكرد كه او را با تازيانه ادب كنند پس از آن سر او را بتراشند و ظاهرأ اين كار براي حفظ حرمت عليا مخدره سكينه بوده است.

يا اين كه اين عمل مختص بزنان است مردان نبايد مرتكب آن بشوند و و اللّه العالم.

و نيز در اغانى گويد كه حضرت سكينه در مجلسى بود كه در آن مجلس دختر عثمان بن عفان حاضر بود در آن هنگام دختر عثمان گفت انا بنت الشهيد حضرت سكينه خاموش بود تا مؤذن گفت اشهد ان محمدا رسول اللّه در اين وقت حضرت سكينه فرمود اين پدر من است يا پدر تو است دختر عثمان شرمسار كرديد و گفت لا افخر عليكم ابدا من ديگر هرگز بشما فخريه نخواهم كرد.

و نيز گويد كه جماعتي از مردم كوفه آمدند كه بر آن مخدره سلام بنمايند فقالت اللّه يعلم انى ابغضكم قتلتم جدي عليا و قتلتم ابى الحسين و اخى عليا و زوجى مصعبا باي وجه انتم تلقوننى ايتمتونى و ار ملتمونى

و نيز گويد بعضى بر حضرت سكينه ايراد كردند جدۀ تو فاطمۀ زهرا است و تو مزاح مى كنى و خواهر تو فاطمه مزاح نميكند فرمود چون او را هم اسم جده ام زهرا قرار داده اند و مرا هم اسم جده ام آمنه بنت وهب قرار داده اند كه زمان بعثت را درك نكرد و لا يخفى كه آنسؤال اين جوابرا لازم دارد هرگز جاى همچه سئوالى نبود چه آنكه در روايت هست الناس معادن كمعادن الذهب و الفضه خداوند متعال هركسرا مزاج و مزاق مخصوصى داده است و فضاتل تكوينيه آنها را بقدرت خود مختلف و بحكمت خرد متفاوت خلق فرموده از اين جهت كردار و گفتار و حالات و انوار آنها با هم ديگر فرق كلي دارد نهايت مكلف اند كه آن كردار و گفتار و حالات خود را موافق دين مقدس اسلام قرار بدهند.

و نيز گفته ابن مطير خالد بن عبد الملك بن حارث بن حكم هنگامى كه امارت

ص: 261

مدينه داشت در روز جمعه بالاى منبر سب و شتم امير المؤمنين مي نمود اين خبر بحضرت سكينه رسيد هرجمعه ميآمد و در مقابل ابن مطير ميايستاد هرگاه او حضرت امير را سب ميكرد حضرت سكينه با كنيزان خود اين مطير را سب ميكردند و چون ابن مطير بآن مخدره دست نداشت فرمان ميكرد بملازمان خود كه كنيزان آن مخدره را آسيب برسانند و آنها را بزنند.

و در مشكوة الادب گويد هرگاه حضرت على بن الحسين عليه السّلام بحج بيت اللّه مشرف ميشد حضرت سكينه پنجاه دينار تقديم ميكرد.

و در خصائص فاطميه گويد كه مصعب بن زبير عايشه دختر طلحه را نكاح كرده بود و هميشه با سكينه خاتون كه ضرۀ او بود خصومت داشت و هرسال بحج ميرفته اند و در راه حج انفاق مال كثير مى نمودند و منادي سكينه پيوسته او را ميخواند.

عايش يا ذات البغال الستين ان شئت تحجين كذا تحجين

اى عايشه دختر طلحه كه صاحب شصت قاترى اگر حج ميكنى چنين حج ميكن چون آنمخدره هنگام مسافرت بحج سفرۀ او هرعالى و دانى ازاد بود و پير و برنا همه برخوردار ميشدند و از نوال نعم او كامياب و شاداب ميگرديدند و كسى نبود از اهل مدينه كه از او بهره مند نشوند.

و من ظريف كلماتها

در اعيان الشيعه بترجمه او گويد محمد بن سلام گفت كانت سكينه مزاحة زنبوري دست او را گزيد مادرش گفت مالك يا قرة عينى فضحك و قالت لسعتني زبيره مثل الابيره او جعتنى قطيرة.

و نيز گفته كه حضرت سكينه چون شنيد كه عروة بن اذنية در مرثيه برادر خود بكر گفته.

سرى همى و هم المر أ يسري و غلب النجم الاقيد فتر

اراقب فى المجرة كل نجم تغرب او على المجراة يجرى

ص: 262

بهم ما ازال له قرينا كان القلب ابطن حرجمر

على بكراخى فارقت بكرأ و اي العيش يصلح بعد بكر

چون اين اشعار بعرض سكينه رسانيدند فرمود اين بكر كدام است شمايل او را بشرح كردند.

فرمود اين همان سياه هست كه گاهى در جضرت ما عبور ميداد گفته اند جز او نيست قالت عليها سلام طابت بعده كل شيى حتي الخبزو الزيت.

گويند در مجلس وليد بن يزيد بن عبد الملك اين اشعار را تغنى ميكردند مغنى را گفت قائل اين شعر كيست عرض كردند عروة بن اذنية گفت بر غم عروة بن اذينة هم اكنون بعد از بكر ما بدين عيش مهنا اندريم.

و در خبر است كه جماعتى از شعراء حجاز سفر شام كردند و بر هشام بن عبد الملك درآمدند از ميان آنجماعت عروة بن اذينة را بشناخت و او مردي قليل البضاعة و كثير القناعة بود گفت اي عروه اين شعر تو گفته اى.

لقد علمت و ما الاسراف من خلقى ان الذي هو رزقى سوف ياتينى

اسعى اليه يغنيني تطلبه ولو قعدت اتانى لا يعينى

همانا نمى بينم كه آنچه ميگوئى بكار بندى چه در شعر خبر ميدهى كه اگر من در طلب رزق نروم رزق بطلب من مى آيد و اينك در طلب رزق از حجاز بشام تكتاز كردى عروه گفت يا امير المؤمنين مرا نيكو موعظه كردى و حق موعظت را بنهايت بردى و آنچه روزگار از خاطر من سترده بود فرياد من آوردى اين بگفت و از نزد هشام بيرون شد و بى توانى برنشست و طريق حجاز پيش داشت آنروز هشام بشام برد و شبانگاه از خواب انگيخته شد و ياد از عروه كرد در خاطر گذرانيد كه او مردى عالم و شاعر است چگونه از زيان زبان او ايمن ميتوان بود بام دادان از وى پرسش كرد گفته اند مراجعت بحجاز كرد هشام گفت عروة راست گفته است كه ميگويد اگر تو در طلب رزق دق الباب نكنى او بسوى تو شتاب گيرد و غلام خويش را پيش خواند و دو هزار دينار زر سرخ او را سپرد و فرمان داد كه از دنبال عروه بشتاب تا كجا او را دريابى اين

ص: 263

زر را تسليم او كن غلام چند كه شتاب كرد وقتى عروه را دريافت كه داخل بيت شد در بكوفت عروه سر بيرون كرد و آن عطا بستد و بغلام گفت امير را از من سلام برسان بگو چگونه ديدى قول مرا در طلب رزق سعى كردم رانده شدم بخانۀ خود باز آمدم رزق از در فراز آمد شاعر اين دو بيت در اين معنى گفته.

مثل الرزق الذى تطلبه مثل الظل الذى يمشى معك

انت لا تدركه متبعا و اذا وليت عنه تبعك

اخبار عليا مخدره با شعراء
اشاره

از أن علم و بصيرت كه عليا مخدره سكينه را در فضل و ادب بود شعرا در حضرت او حاضر ميشدند و رد و قبول او را در نيك و بد اشعار گردن مينهادند و بعطايا و جوائز برخوردار ميگشته اند.

يك روز بعرض رسانيدند كه فرزدق و جرير و كثير غرة و نصيب و جميل اذن بار ميطلبند بفرمود پرده را درآويخته اند و ايشان را درآوردند و از پس پرده جاي دادند و آنمخدره را كنيزكى بود كه او را ادب آموخته و راويه اشعار گردانيده بود آن كنيزك از پرده بيرون شد و گفت از شما فرزدق كدام است گفت حاضرم گفت تو نيستى كه اين شعر گفته اى.

هماد لتانى من ثمانين قامة كما انقض باز اقصم الريش كاسره

فلما استوت رجلاى فى الارض قالتا احي فيرجى ام قتيل نحاذره

فقلت ارفعو الاستار لا يشعرو بنا و وليت فى اعجاز ليل ابادره

ابادر بوابين قد وكلا بنا و احمر من ساج تبص مسامرة

فاصبحت فى القوم القعود فاصحبت مغلقة دونى عليها دساكرة

فرزدق گفت من گفته ام گفت واى بر تو چرا سر خويش و سر محبوب خويش را مستور نساختى و از پرده بيرون انداختى كنايه از اينكه اشعار تو خالى از عيب نيست گفت اكنون اين عطاى خويش را كه هزار دينار است ماخوذ دار و باهل خويش

ص: 264

ملحق شو آنگاه گفت جرير كدام است گفت حاضرم گفت اين شعر تو گفته اى.

طرقتك صايدة القلوب و ليس ذا وقت الزيارة فاذهبى بسلامى

تجرى السواك على اعز كانه برد تحدر من بطون غمام

لو كان عهدك كالذى حدثتنا لو صلت ذاك و كان غير ذمام

اني اواصل من اردت و صاله بحبال لا صلف و لا لوام

جرير گفت اين اشعار من است گفت كدام ساعت نيكوتر است از ساعت زيارت سواة لك جعلتها صائد القلوب حتى اذا اناخت ببابك جعلت دونها حجابا الا قلت.

طرقتك صائدة قلوب فمرحبا تفسى فدائك فادخلى بسلامى

جرير گفت سواة لى اقرار كرد كه در شعر خطا رفته جاريه گفت اكنون بگير اين هزار دينار را و باز سراى خويش شو آنگاه گفت كثير غره كدام است گفت اينك منم جاريه گفت گويندة اين شعر توئى

و اعجبنى يا عز منك خلائق كرام اذا عد الخلائق اربع

دنوك حتى يدفع الجاهل الصبي و رفعك اسباب المنى حين يطمع

فو اللّه ما يدرى كريم مطلته انيساك اذ باعدت او بتصدع

قال نعم قالت الجاريه اعطاك اللّه مناك.

و بروايت سبط ابن جوزى جاريه گفت اين شعر را تو گفته اى.

يقر بعينى ما يقر بعينها و احسن شثى ما به العين قرت

كثير گفت اين را من گفتم جاريه گفت محبت را بدين شعر فاسد ساختى همچنان جائزه تو هزار دينار است ماخوذ دار و طريق خويش سپار آنگاه گفت نصيب كدام است گفت اينك منم گفت اين شعر را تو گفته باشى

و لو لا ان يقال صبا نصيب لقلت بنفسى النساء صغار

الا يا ليتنى فامرت عنها و كان يحل للناس القمار

على الاعراض منها و التوانى فان وعدت فموعدها ضمار

بنفسى كل مهضوم حشاها اذا قهرت فليس بها انتصار

ص: 265

تا اينكه گويد چون نصيب گفت اين اشعار من گفته ام جاريه گفت بخدا قسم نيكو نگفتى و عيوب اشعار او را ظاهر كرد پس از آن گفت اين هزار دينار عطاى خود بگير و باهل خود ملحق شو پس از آن جاريه باندرون رفته و بيرون آمد گفت جميل كدام است چون او را بشناخت گفت صاحب من ترا سلام ميرساند و نيك مشتاق تو است هنگاميكه اين اشعار ترا شنبده

فيا ليتنى هل ابتين ليلة بواد القراى انى اذا لسعيد

لكل حديث بينهن بشاشته و كل قتيل بينهن شهيد

سيدۀ من مى فرمايد جزاك اللّه خيرا حديث ما را بجمله خاص بشاشت داشتى و و كشتكان ما را شهيد انگاشتى اينك چهار هزار دينار زر خالص خاص توست ماخوذ دار و طريق سلامت سپار در هر كرت آن كنيزك بحضرت سكينه ميشتافت و شعر آن شاعر را گرفته بعرض ميرسانيد و جائزه مى آورد و پاسخ باز ميداد

آمدن جميل بار ديگر بخدمت سكينه ع

در ميان شعرا بگفته ابو الفرج در اغانى عليا مخدره سكينه اشعار او را پسنده داشت و آن جائزه بزرك را باو داد اتفاق شد مرتبه ديگر بحضرت سكينه درآمد كنيز آن مخدره جميل شاعر را با اصحابش جلوس داده پس آن كنيز گفت ايجميل تو اين اشعار گفته اي.

لقد ذرفت عينى و طال سفوحها و اصبح من نفسى سقيما صحيحها

الا ليتنا كنا جميعا و ان نمت يجاورنى الموتى ضريحى ضريحها

اظل نهاري مستهاما و يلتقى مع الليل روحى فى المنام و روحها

فهل لى فى كتمان حبى راحة فهل تنفعنى بوحة لو ابوحها

جميل گفت من گفتةام جاريه گفت بارك اللّه عليك و انت القائل

خليلى فيما عشتما هل رأيتما قتيلا بكي من حب قاتله قبلى

ابيت مع الهلاك ضيفا لاهلها و اهلى قريب موسعون ذو و فضلى

ص: 266

فيا رب أن تهلك بثينة لا اعش فواقا و لا افرح بمالى و لا اهلى

جاريه گفت احسنت احسن اللّه اليك و انت القائل

الا ليتنى اعمى اصم تقودنى بثينة لا يخفى على مكانها

قال نعم قالت قد رضيت من الدنيا ان تقودك بثينة و انت اعمى و اصم قال نعم ثم دخلت الجاريه و خرجت و معها مدهن فيه غالية و منديل فيه كسوة و صرة فيها خمسماۀ دينار فصبت الغالية على رأس جميل حتى جري علي لحيته و دفعت ألبه الصرة و الكسوة و امرت لكل واحد من اصحابه بماة

سخن عليا مخدره در شعر ابن اذينة

ابن خلكان در وفيات الاعيان بنويسد كه عليا مخدره سكينه را عروة بن اذينة كه از اعيان علما و شعرا بود بر او وارد شد آن مخدره جاريۀ خود فرستاد و فرمود باو بگو تو اين ابيات گفته اي

اذا وجدت أوار الحب فى كبد ذهبت نحو سقاء الماء ابترد

هبني بردت ببرد الماء ظاهره فمن لنار على الاحشأء تيقد

عروة بن اذينة گفت من گفته ام فرمود اين شعر را نيز تو گفته اى

قالت و ابثثها سرى فبحت به قد كنت عندى تحب السرفا ستترى

الست تبصر من حولى فقلت لها غطى هواك و ما القى على بصري

گفت من گفته ام فالتفت الى جوار كن حولها فقالت هن حرائر ان كان خرج هذا من قلب سليم اين هنگام سكينه بجانب كنيزكان كه حاضر خدمت بودند نگران شد و فرمود اينان همه آزادگان باشند اگر اين سخنان از قلب بى محبت زايش كرده باشد و لا يخفى گه قلب غير مسلم را قلب سليم نگويند بلكه قلبيرا گويند كه ملوث بشهوأت نفسانيه باشد و ظاهر كلام آن مخدره توبيخ ابن اذينه باشد نه مدح او و اللّه العالم.

ص: 267

انتقاد عليا مخدره اشعار شعرا را

ابو الفرج اصفهانى در آغانى گويد كه در مدينه راوي اشعار جرير و راوي اشعار كثير غره و راوى اشعار نصيب و راوى اشعار احوص انجمن شدند و هريك اشعار صاحب خود را بستودند و بر شعر ديگران فضيلت ثهادند بعد از مخاطبات و مناقشات سخن بر آن نهادند كه اين داورى بحضرت سكينه برند چه او افصح و اعلم ناس است در زنان عرب و در علم و ادب لا جرم هركرا او برگزيد بى سخن فاضلتر است پس همكان بمحضر سكينه آمدند بار طلبيدند و پس از رخصت درآمدند و صورت حالرا بعرض رسانيدند كنيزكى بيرون شد و گفت راوى جرير را بگوئيد مگر نه صاحب تو گويد

طرقتك صائدة القلوب و ليس ذا وقت الزيارت فارجعى بسلامى

كدام ساعت شيرين تر از زيارت است خدا زشت كند صاحب ترا و شعر او را آنگاه راوي احوص را گفت نه اين شعر او راست.

من عاشقين ترا سلا و تواعدا ليلا اذا نجم الثريا حلقا

باتا بانعم ليلة و الذها حتى اذا وضح الصباح تفرقا

چرا بجاى تفرقا تعانقا نگفت خدا زشت كند او را و شعر او را آنكاه گفت راوى كثير غره را نه اين شعر از آن او است.

يقر بعينى ما يقر بعنيها و احسن شيئى ما به العين قرت

همانا روشني چشم او را هيج چيز بهتر از نكاح نيست صاحب تو دوست ميدارد كه نكاح شود خدا زشت كند صاحب ترا و شعر او را آنگاه راوى اشعار نصيب را گفت آيا نه صاحب تو اين شعر را گفته است.

اهيم بدعد ما حييت فان امت فوا حزنى من ذا يهيم بها بعدى

گفت نصيب را همتى بكمال نيست دعد را دست باز داشت تا ديگرى با او عشق بازد چرا نگفت.

فلا صلحت دعد لذي خلة بعدى

ص: 268

در آن روز حضرت سكينه هيچيك از اين اشعار را نه پسنديد و هيچيك آنها را نه ستود.

انتقاد حضرت سكينه از فرزدق

و نيز ابو الفرج در اغاني گويد و بيهقى در كتاب محاسن و مساوي سند بابى عبيده معمر بن المثنى ميرساند ميگويد هنگام موسم فرزدق شاعر طريق زيارت مكه پيش داشت و چون حج بگذاشت بجانب مدينه سفر كرد و در مدينه بدر خانه حضرت سكينه آمد و در مكانيكه شعراى مى نشسته اند جلوس داد كنيزك آن مخدره بيرون آمد فرمود اى فرزدق امروز اشعر ناس كيست فرزدق گفت امروز اشعر ناس جز من كسى نيست كنيزك گفت سخن بكذب راندى امروز اشعر ناس آنكس باشد كه اين شعر گفته.

بنفسى من تجنبه عزيز على و من زيارته لماما

و من امسى و اصبح لا اراه و يطرقنى اذا هجع النيام

فرزدق گفت سوگند با خداى اگر اجازت رود نيكرتر از اين شعر ترا بشنوانم فرمود دوست ندارم و او را رخصت انصراف داد روز ديكر فرزدق درآمد همچنأن حضرت سكينه فرمود كيست اشعر ناس فرزدق عرض كرد اينك منم فرمود سخن بدروغ ميزنى اشعر ناس آنكسى باشد كه اين شعر را گفته است.

لو لا الحياء لها جني استعبار و لزرت قبرك و الحبيب يزار

كانت اذا هجر الضجيع فراشها كتم الحديث و عفت الا اسرار

لا يلبثوا القرناء ان يتفرقوا ليل يكر عليهم و نهار

فرزدق عرض كرد قسم بخداوند اگر مرا رخصت فرمائى نيكوتر و ستوده تر از ين شعر بعرض رسانم حضرت سكينه او را اجازت نداد كه شعرى انشا كند و مرخص فرمود فرزدق بيرون شد و روز سيم باز بحضرت سكينه آمد آن حضرت بعادت روز گذشته فرمود كيست شعر ناس فرزدق گفت جز من كسى نباشد و بغير خويشتن كس نشتاسم فرمود همچنان دروغ ميگوئى اشعر ناس صاحب تو است كه اين اشعار گفته

ص: 269

ان العيون الذى فى طرفها مرض قتلتنا ثم لم يحسيين قتلانا

يصرعن ذا اللب حتى لا حراك به و هن اضعف خلق اللّه اركانا

فرزدق عرض كرد اي دختر رسولخدا مرا بر شما حقى عظيم است بيابانها پيمودم و از مكه بحضرت تو آمدم آيا مرا پاداش اين است كه دروغ زن خوانى و دست بازند همى كه يك شعر در اين حضرت قرائت كنم اكنون كار بر من سخت افتاد بزحمت و صعوبت روز بشب ميبرم و از مدينه بيرون نميروم تا در اين سختى جان سپارم حضرت سكينه بخنديد و آغاز ملاطفت فرمود و كنيزكى باو عطا نمود و گفت اين كنيزك را نيكو بدار زيرا كه من ترا بر خويش برگزيدم.

و بروايتى گفت و لعلى لا افارق المدينه حتى اموت فان انامت تأمرين تبكفيني فى ثياب هذه و اشار الى جارية من جواريها كانها تمثال فضحكت سكينه و قالت هى لك و ضمت اليها جارية و كسوة

محبت حضرت حسين (ع) با سكينه

والده ماجدۀ حضرت سكينه عليا مخدره رباب بنت امرأ القيس بن عدي القضاعيه كه شرح حال او در محل خود بيايد و سكينۀ خواهر عبد اللّه رضيع معروف بعلى اصغر است كه در روز عاشور در دامن پدرش حسين نشانه تير گرديد و حضرت حسين عليه السّلام در حق اين مادر و اين دختر كويد-

لعمرك اننى لاحب دارا تكون بها السكينة و الرباب

اجهما و ابذل جل مالى و ليس لعاتب عندى عتاب

فلست لهم و ان عابوا مضيعا حياتى او يغيبنى التراب

فان الليل موصول بليلى اذا زار السكينه و الرباب

و دو شعر اخير در جلد دو وقايع الايام خيابانى تبريزيست و آن غير معروف است و اللّه العالم.

ص: 270

مجارى امور حضرت سكينه
اشاره

در واقعه كربلا

در ناسخ التواريخ و غير آن مذكور است كه عليا مخدره سكينه فرمود وقتيكه ما از مدينه بيرون شديم هيچ اهلبيتى از اهل بيت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ترسناك تر و هراسان تر از ما نبود.

خبر حضرت سكينه از بعض وقايع شب عاشورا

مرحوم حاجى ملا باقر بهبهاني در دمعة الساكبة از كتاب نوز العين حديث كند كه حضرت سكينه فرمودند شب عاشورا شب مهتاب شبى بود من در وسط خيمه نشسته بودم بناگاه از پشت خيمه صداى گريه شنيدم از ترس اينكه مبادا سائر اهل حرم مطلع شوند هيج نگفتم و از خيمه بيرون آمدم و دلم گواهى خير نميداد و در راه پا بر دامن خود ميزدم و ميافتادم و برميخواستم چون بيرون رفتم ديدم پدر بزرگوارم نشسته و اصحابش در دور او ميباشند پس شنيدم كه پدرم بايشان ميفرمود (اعلموا انكم خرجتم معى لعلمكم انى اقدم على قوم بايعونى بالسنتهم و قلوبهم و الان قد انعكس الامر لانهم استحوذ عليهم الشيطان فانساهم ذكر اللّه و ليس لهم مقصد الاقتلى و قتل من يجاهد بين يدى و سبّى حريمى بعد سبلهم فمن كره منكم ذلك فلينصرف فان الليل ستير و السبيل غير خطير و الوقت ليس بهجير فمن نصرنا نجاه اللّه من عذاب النيران و رفع اللّه درجته فى الجنان و لقد سمعت عن جدى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يقول أن ولدى ألحسين يقتل بارض كربلا غريبا وحيدا عطشانا فريدأ فمن نصره فقد نصرنى و نصر ولده ألقائم عجل اللّه تعالى فرجه قالت سكينة فو اللّه ما اتم گلامه الا و تفرق القوم من عشرة و عشرين

سكينه فرمود بخدا قسم كه كلام آن حضرت تمام نشده بود كه آنجماعت بي وفا كه بطمع دنيا آمده بودند ده نفر و بيست نفر متفرق شدند و باقى نماند در خدمت پدر بزرگوارم مگر جمع قليلى در آن وقت پدرم سر بزير افكنده و در حزن و اندوه

ص: 271

فرو رفت من چون اين حالت بديدم گريه گلوى مرا گرفت ولى خود را ضبط نمودم و سر بجانب آسمان كردم عرض كردم

(أللهم انهم خذلونا فاخذ لهم و لا تجعل دعائهم مسموعا و سلط عليهم ألفقر و لا ترزقهم شفاعة جدى يوم القيمة) -

گفتم پروردگارا دعاء اين جماعت را مستجاب مكن و فقر را بر آنها مسلط فرما و آنان را از شفاعت جدم محروم نما در اين وقت عمه أم أم كلثوم مرا ديد گفت ترا چه ميشود قصه را نقل كردم از براي او سيلاب اشك او روان شد و فرمود اين الخلاص من الاعداء پس صدا بناله بلند كرد پدرم چون صداي گريۀ ايشان را شنيد برخواست و بسوى خيمه آمد با چشم اشكبار فرمود اين ناله و گريه چيست عمه أم پيش آمد يا أخى ردنا الى حرم جدنا فقال ابى يا اختاه ليس لى الى ذلك سبيل قالت فذكرهم قراتبك الح آنچه در ترجمه حضرت زينب ذكر شد.

بى قرارى حضرت سكينه در شهادت علي اكبر (ع)

و نيز در دمعه الساكبة گويد در بعضى از كتب معتبره سند بجابر بن عبد اللّه الانصاري ميرساند كه چون شبيه پيغمبر حضرت علي اكبر بدرجه رفيعۀ شهادت رسيد حضرت سيد الشهداء عليه ألسلام از سر نعش جوانش با چشم اشكبار و دل داغ دار بجانب خيمه روان گرديد عازما على ألموت آيسا عن الحيوة سكينه پدر را استقبال كرد گفت مالى أراى تنعى نفسك و تدير طرفك اين أخي على چيست مرا كه ترا ميبينم خبر مرك خود را ميدهى و چشم بدين سوى و آن سوى برمى گرداني برادرم على بكجا رفت فرمود نور ديده سكينه قتلوه اللئام حضرت سكينه از شنيدن اين خبر فرياد يا أخاه وا علياه وا مهجة قلباه برآورد و خواست از خيمه بيرون رود امام او را منع نمود فرمود اى سكينه أتقى اللّه و استعملي الصبر قالت يا أبتاه كيف يصبر من قتل أخوها و شرد أبوها ففال الامام انا للّه و انا اليه راجعون سكينه بعد از اينكه حضرت حسين (ع) فرمود اي سكينه از خداي به پرهيز و صبر را پيش نهاد خود بنما سكينه عرض كرد يا أبتاه چگونه صبر كند

ص: 272

كسى كه برادرش كشته شده است و پدرش بى ياور و ناصر از وطن دور افتاده است فقال الامام انا للّه و انا اليه راجعون

و فاضل دربندى در اسرار الشهاده خبر طولاني راجع بعطش سكينه و آب آوردن برير و پاره شدن مشك و ريختن آب نقل كرده است حقير چون بكلى اعتماد بر آن كتاب ندارم فلذا عنان قلم از نقل آن باز كشيدم

ناله سكينه هنگام وداع حضرت ع

در ناسخ و ديگر كتب گويد كه چون حضرت حسين براي وداع بازپسين بدر خيمه آمدند! كرد يا زينب و يا ام كلثوم و يا فاطمه و يا سكينه عليكن منى السلام چون أهل بيت اين ندا بشنيدند فرياد الوداع الوداع الفراق الفراق برآوردند حضرت سكينه مقنعه از سر كشيد و قالت يا أبا استسلمت للموت فالى من اتكلنا عرض كرد اى پدر من تن بمرك داده اي. ما بكدام كس پناهنده شويم و آتكال از چه كس جوئيم حسين (ع) بگريست.

و قال يا نور عينى كيف لا يستسلم للموت من لا ناصر له و لا معين انما رحمة اللّه و نصرته لا تفارقكم فى الدنيا و لا فى الاخر فاصبرى على قضاء اللّه و لا تشكى فان الدنيا فانية و الاخرة باقية) فرمود اى روشنى چشم من چگونه تن بمرك در ندهد كسى كه يار و ياور ندارد همانا رحمت و نصرت خداوند در دنيا و آخرت از شما جدا نخواهد شد پس صبر كن و شكيبائى پيش دار بر حكم خداوند و زبان بشكوي مگشا چه اين دنيا دار فانى است و آخرت سراى جاودانى آنگاه سكينة را بر سينة بچسبانيد و اين اشعار را قرائت فرمود.

سيطول بعدى يا سكينة فاعلمى منك البكا اذا الحمام دهانى

لا تحرقى قلبى بدمعك حسرة ما دام منى الروح فى جثماني

و اذا قتلت فانت اولى بالذى تاتينه يا خيرة النسوان

فقالت سكينه ردنا الى حرم جدنا رسول اللّه فقال هيهات لو ترك القطا لقفا و نام و بدين شعر تمثل جست.

ص: 273

لقد كان القطا بارض نجد قرير العين لم يجد الغراما

تولته البزاة فهيمته و لو ترك القطا لقفا و ناما

مرثيه سكينه وقت رسيدن ذو الجناح بدر خيمه

و نيز در ناسخ گويد چون حضرت حسين شهيد شد و اسب او شيهه زنان بسوى سراپرده آن حضرت روان گرديد در حالى كه سر و روي خود را با خون حسين آلايش داده غوغاى رستخيز از پردكيان سرادق عصمت بالا گرفت سكينه بدويد و مقنعه از سر بيفكند و فرياد برداشت كه وا قتيلاه وا أبتاه وا حسيناه وا حسناه وا غربتاه وا بعد سفراه وا طول كربتاه هذا الحسين بالعراء مسلوب العمامة و الرداء محذوذ الرأس من القفا و سخت بگريست و اين اشعار بگفت.

مات الفخار و مات الجود و الكرم و اغبرت الارض و الافاق و الحرم

و اغلق اللّه ابواب السماء فما ترقى لهم دعوة تجلى بها الهمم

يا اخت قومى انظري هذا الجواد اتى ينبئن ان خير الناس مخترم

مات الحسين فيا لهفى لمصرعه و صار يعلو ضياء الامة الظلم

يا موت هل من فدى يا موت هل عوض اللّه ربى من الفجار نيتقم

من قصيدة لمحمد بن حماد

و عدى الحصان من الوقيعة عاريا ينعى الحسين و قد مضى اجفالا

متوجها نحو الخيام مخضبا بدم الحسين و سرجه قد مالا

و يقول زينب يا سگينه قداتى فرس الحسين و انظرى ذا الحالا

فاتت سكينه عاينته محمحما ملقى العنان فاعولت اعوالا

فبكت و قالت و اشماتة حاسدى قتلوا الحسين و اتيموا الاطفالا

يا عمتاه جاء الحصان مخضبا. . . بدم الشهيد و دمعه قد سالا

لما سمعن الطاهرات سكينه. . تنعى الحسين و تظهر الاعوالا

فبرزن من وسط الخدور صوارخا يندبن سبط سحمد المفضالا الخ

ص: 274

قصيده فارسيه

زينت عرش برين چون تنش افتاد بخاك خاك در بر چه گرفت آن بدن و سينه چاك

رتبه خاك شد از عرش فزون زان تن چاك بزمين عرش برين گفت كه يا ليت فداك

اسب بي صاحب شه سوى حرم گشتروان ناتوان شيهه زنان ناله كنان اشك فشان

با سر و پاى برهنه چه بديدند زنان. . . . از سراپرده دويدند برون ناله كنان

ذو الجناح آمد و زخمش بتن از حد افزون پر برآورده ز تير بدنش غرقه خون

خجل از اهل حرم منفعل از بخت زبون كه چرا آمده بى راكب و با زين نگون

توسن شه چه بدين سان بدر خيمه رسيد بانوان حرم محترم شاه شهيد

آن يكى موى گشودد كري جامه دريد شور محشر بصف ماريه گرديد پديد

بى پدر دختركانش بدو صد ناله و آه گردن كج دل خون با رخ رخشنده چه ماه

آمدند و بنمودند بسر خاك سياه بركشيدند ز دل غلغله وا ابتاه

اختر برج حيا دختر شاه شهدا نازپرورده سكينه گهر درج وفا

عندليبانه فغان كرد و درآمد بنوا گفت ايرفرف معراج سعادت بخدا

يك دم از راه وفا بين بدو چشم تر من راست گو كو پدر بيكس و بى ياور من

بردى و باز نياورديس از چه بر من بلكه كرده است فلك خاك سيه بر سر من

لجۀ خون شدۀ بى فلك نجاة آمده اى شاهرا بردى و تنها ز فرات آمده اى

پدر من بكجا رفت و چه آمد بسرش واى بر حال دل دختر خونين جگرش

ما يتيمان چه كنيم از الم بى پدري در بيابان بلا درد و غم و خون جگرى

ورود حضرت سكينه در قتلگاه

روى ابن طاوس فى اللهوف ان سكينه اعتنقت جسد ابيها بعد قتله فاجتمعت عدة من الاعراب حتى جروها عنه.

و مجلسى در جلاء العيون ميفرمايد كه سكينه دختر حسين عليه السّلام دويد و جسد منور پدر بزرگوار خود را دربر گرفت و صورت بر آن بدن مطهر مى ماليد و مى ناليد

ص: 275

تا آنكه جميع حاضران از دوستان و دشمنان را بگريه آورد و از بسيارى گريه مدهوش گرديد تا آنكه آنمحنت زده را بجبر از آن بدن مطهر جدا كردند.

و در ناسخ گويد هريك از اهل بيت جسد شهيديرا در بركشيده و زارزار بگريسته اند سكينه دختر حسين (ع) جسد پاره پاره پدر را دربر كشيد و سينه خود را بر سينه مبارك آن حضرت بچسبانيد و بعويل و ناله كه دل سنك خاره را پاره پارۀ مى كرد مى ناليد و ميگريست عمر سعد فرمان داد كه اهلبيت را از قتلگاه دور كنند و برنشانند اهل بيت را را بتهديد و تهويل از قتلگاه دور كردند و سكينه را بزجر و زحمت تمام از جسد مبارك پدر باز گرفته اند و دختران پيغمبر را بى وطا و هودج سوار كردند و بعضى را در محملها و هودجهاى بى پرده و پوشش جاى دادند.

و شيخ جليل تقي الدين ابراهيم بن عاملى كفعى قدس سره در مصباح در فصل خطب گويد.

قالث سكينه لما قتل الحسين (ع) اعتنقته فاغمى على فسمعته يقول

شيعتى ما ان شربتم رى عذب فاذكرونى او سمعتم بغريب او شهيد فاندبونى

فقامت مرعوبه قد قرحت ماقيها و هى تلطم على خديها و اذا بهاتف يقول

بكت الارض و السماء عليه بدموع غزيرة و دماء

يبكيان المقتول فى كربلاء بين غوغاء امة ادعياء

منع الماء و هو منه قريب عين ابكى الممنوع شرب الماء

و در دمعته الساكبة گويد ان سكينه انكبت على جسده الشريف و شهقت شهقات حتى غشى عليها قالت سكينه فسمعته فى غشوتى يقول.

شيعتى ما ان شربتم ماء عذب فاذكروني او سمعتم بغريب او شهيد فاندبوني

و انا السبط الذى من غير جرم قتلونى و بجرد الخيل بعد القتل عمدا سحقونى

ليتكم فى يوم عاشوراء جميعا تنظروني كيف استسقى لطفلى فابوا ان يرحمونى

و سقوه سهم بغى عوض الماء المعين يا لرزء و مصاب هد اركان ألحجون

و بلهم قد جرحوا قلب رسول الثقلين فالعنوهم ما استطعتم شيعتى فى كل حين

ص: 276

شيخ العراقين در معواج المحبه

سكينه دختر آن شاه لولاك ز جزع ديده مرجان ريخت بر خاك

هميگفت اى شه با شوكت و فر ترا سر رفت و ما را افسر از سر

دمى برخيز حال كودكان بين اسير و دستگير كوفيان بين

همه جور و ستمهائيكه ديدى بجسم بى سر بابا شمردى

برنج و زحمت افزون ز تعداد بكعب نيزۀ آن قوم زنا زاد

دوباره جان ز جسم شاه بى سر جدا كردند آن قوم ستمگر

شيخ صالح كوازحلى گويد

رقدوا و ما مرت بهم سنة الكري و غفت جفونهم بلا اغفاء

متوسدين من الصعيد صخوره متمهدين حرارة الرمضاء

متدثرين بكربلا سلب القنا متزملين على الربى بدماء

خضبوا و ما شابوا و كان خضابهم بدم من الاوداج لا الحناء

و مغسلين و لا مياه لهم سوى عبرات ثكلى حرة الاحشاء

اصواتها بحت و هن نوائح يندبن قتلا هن بالايماء

و تقول عاتبة و ما عسي يجدى عتاب موزع الاشلاء

قد كنت للبعداء اقرب منجد و اليوم ابعد هم عن القرباء

ما ذا اقول اذا التقيت بشامت انى سبيت و اخوتى بازائى

ما كنت احسب ان يهون عليكم ذلي و تسييرى الى الاعدائى

هذى يتا ماكم تلوذ ببعضها و لكم نساء تلتجى بنساء

ص: 277

جودى گويد

بابا بنگر سوز دل و چشم فكارم از كوى تا عازم بسوى شام خرابم

نگذشته ز قتل تو زمانيكه به بستند اين قوم جفا بيشة بزنجير و طنابم

اينك زندم كعب نى اين سيلى بيداد فرياد كه هرلحظه ز قومى بعذابم

بابا ز تو هرلحظه مرا بود سئوالى از چيست كه اكنون ندهى هيچ جوابم

بردار سر از خاك ببين قوم جفاجو بردند ز سر معجر و از چهره نقابم

ز افتادن سرو قد اكبر بروي خاك يك باره برون رفته ز دل طاقت و تابم

زان تير كه جا كرده بحلق على اصغر در ناله چه ليلا و در افغان چه ربابم

وله ايضا

چرا بى سر فتاده پيكر تو چه حالست اين بميرد دختر تو

پدر نگذاردم شمر ستمگر كه جا سازم دمى اندر بر تو

سليمانى چرا در اين بيابان چه شد انگشت و كو انگشتر تو

ميان آفتاب گرم سوزان چرا عريان فتاده پيكر تو

بكهنه پيرهن كردى قناعت كه بيرون كرد او را از تن تو

ورود حضرت سكينه بشام
اشاره

در ناسخ التواريخ در خلال قصه سهل بن سعد ساعدى گويد كه سهل گفت دختريرا بر شتر بي وطا و محمل ديدم بنزديك او شتافتم و گفتم كيستي گفت من سكينه دختر حسينم عرض كردم من سهل ساعدى از اصحاب جدت رسولخدا ميباشم اگر در خور من خدمتى است فرمان كن تا فرمان پذير شوم فرمود اگر توانى حامل اين سر مبارك را بگو تا اين سر را دورتر از ما حمل دهد تا مردمان بنظارۀ آن سر مطهر پردازند و كمتر بحرم رسولخدا نظر اندازند سهل گويد حامل آن سر مبارك را گفتم توانى در بهاى اسعاف حاجت من چهل دينار زر سرخ از من ماخوذ داري گفت حاجت چيست گفتم اين سر مبارك را از پيش روي حرم لختى دورتر حمل ميده اين سخن را از من به

ص: 278

پزيرفت زر بگرفت و پيشتر شتافت تا اينكه گويد آنها را از طريق خيزران بشهر شام درآوردند.

مردى گفت چه نيكو اسيرانى كه ايشانند آيا از كدام شهر و كدام بلدند سكينه فرمود نحن اسارى آل محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم.

وارد كردن سكينه را بمجلس يزيد

و نيز در ناسخ گويد چون اسرا را بر يزيد وارد كردند (فقالت سكينه و اللّه ما رأيت أقسي قلبا من يزيد و لا رأيت كافرا و لا مشركا شرا منه و لا اجفا) سكينه فرمود سوگند با خداى هرگز نديدم كسيرا سخت دلتر و كافرتر و شريرتر و جفاكارتر از يزيد باشد چه گاهي كه سر پدرم را در نزد او نهاده بودند و اهل بيت پيغمبر زارزار مى ناليدند و بهاى هاى ميگريسته اند هيچگونه مگروهى او را بخاطر نمى رسيد و با چوب خيزران بر لب و دندان هاي مبارك پدرم حسين ميزد و همى اين اشعار مى خواند.

ليت اشياخى به بدر شهدوا و لقالوا يا يزيد لا تشل

خواب ديدن عليا مخدره سكينه

در منتخب طريحي و بحار و عوالم و ديگر كتب روايت كردم اند كه رؤياى حضرت سكينه در كتب معتبره با اندك بينونتى مذكور است چون در اين روايت كه يزيد اظهار ندامت و ملالتى مى كند استوارتر است چه اين هنگام با خاندان نبوت اظهار مهر و حفادت مى كرد بالجمله يزيد هنگامي كه با اهل بيت طريق مهر و مدارا ميسپرد يك روز سكينه فرمود اى يزيد دوش خوابى ديده ام اگر گوش فراميدارى باز مينمايم گفت بگوي تا گوش دارم سكينه فرمود دوش بعد از صلوة و دعوات در حضرت حق پاره اى از شب بيدار بودم و از كثرت گريه كليل و مانده شدم تا گاهى كه خواب مرا ماخوذ داشت اين وقت نظرم افتاد ديدم كه درهاى آسمان گشاده گشت و خويش را در نورى ساطع از آسمان تا زمين ديدم و از وصايف و خدام بهشت چندان بديدم كه وصف نتوان كرد

ص: 279

و خود را در باغى سبز و ريان ديدم و در آن باغ قصرى بود و پنج تن از مشايخ را ديدم وصيفيرا را گفتم مرا خبر ده كه اين قصر از كيست گفت از پدرت حسين است كه خداوند متعال او را در ازاي صبر و شكيبائى عطا كرده است گفتم اين مشايخ كيستند گفت اول آدم ابو البشر دوم نوح نبى (ع) سوم ابراهيم چهارم موسى كليم گفتم آن پنجم كيست كه دست بر لحيه مبارك دارد و با كمال حزن و اندوه اشك ميبارد گفت اى سكينه تو او را نميشناسى او جد تو رسولخدا ميباشد گفتم بكجا ميرود گفت بنزد پدرت حسين گفتم سوگند با خداى بنزد جدم ميروم و او را آنچه بر ما گذشت آگهي ميدهم پس بنزد او شتافتم و گفتم (يا جدا قتلوا و اللّه رجالنا و سفكو و اللّه دمائنا و هتكت و اللّه حرمتنا و سلبو و اللّه حريمنا و حملنا على الاقتاب من غير وطاء تساق الى يزيد.

پس رسولخدا مرا دربر كشيد و روى بآدم و نوح و ابراهيم و موسى آورد ثم قال لهم اما ترون الي ما صنعت بولدي من بعدى اين وقت وصيف گفت اى سكينه لختى ساكت باش كه رسولخدا را سخت غمنده كردى و گريان ساختى در اين وقت يزيد لطمه بر چهرۀ خويش بزد و بگريست فقال مالى و لقتل الحسين پس سكينه فرمود جدم از نظرم مفقود شد متفكر بجاي ماندم اين وقت جدم على بن ابى طالب را ديدار كردم كه شمشير خؤد را بدست گرفته و ايستاده من فرياد برآوردم كه يا جدا سوگند با خداى كه پسر تو بعد از تو كشته گشت آنحضرت بگريست و مرا بسينه چسپانيد و و قلل يا بنيه صبرا و اللّه المستعان فرمود اى فرزند طريق صبر و شكيبائى پيش دار كه خداوند متعال يار و ياور شما است اين هنگام ناپديد شد و ندانستم بكجا رفت من متحير بماندم ناگاه دري از درهاى آسمان كشاده شد و فرشتگان از آنجا فرود شدند و فوجى از پس فوجى بزيارت سر پدرم نازل گشته پس وصيفى دست من بگرفت و بقصر درآورد پنج زن نگريستم كه خداوند نهاد ايشان را نيكو داشته و سرشت ايشان را با نور انباشته و در ميان ايشان زنى با عظمت ديدم كه موي سر پريشان ساخته و جلباب سياه در برساخته و پيراهن خون آلود بدست گرفته و زنان ديگر در قيام و قعود اقتفا بدو كنند وصيف را گفتم اين زنان با اين محل و مكان كيستند وصيف گفت نخستين حوا ام البشر دوم

ص: 280

مريم بنت عمران سوم خديجۀ كبرى چهارم هاجر مادر اسماعيل يا ساره زوجه ابراهيم و آن زن كه پيراهن خون آلود بدست گرفته و در قيام و قعود زنان اقتفا بدو كنند سيدۀ نساء فاطمه زهرا سلام اللّه عليها است چون اين بشنيدم بنزد او دويدم فقلت لها يا جدتاه قتل و اللّه ابى و اوتمت اين وقت فاطمه مرا دربر كشيد و بگريست و ديگر زنان بگريسته اند و گفته اند اي فاطمه خداوند ميان تو و يزيد حكومت خواهد كرد و داد خواهد داد.

پس روى با من آورد (و قالت كفى صوتك يا سكينه فقد قطعت نياط قلبى هذا قميص ابيك الحسين لا يفارقنى حتى القى اللّه) چون اين حديث بخاتمه رسيد يزيد را اندوه ندامت ختام خاموشي بر دهان زد-

وفات سكينه و مدفن او

در صدر عنوان مذكور شد كه عليا مخدره روز پنجشنبه پنجم ربيع الاول ١١٧ دنيا را وداع گفت و در مدينه مدفون گرديد.

در اعيان الشيعه بترجمه او گويد خالد بن عبد اللّه بن الحارث بن الحكم والى مدينه بود چون از او اجازۀ نماز بر جنازه عليا مخدره سكينه خواسته اند همى كار بمماطله مى كرد و غرض او اين بود كه چون هوا كرم بود بدن آنمخدره نتن بشود سيد الساجدين فرمان كرد تا سى دينار عطريات گرفته اند و در پيرامون آن نعش مبارك بكار بردند.

و در ناسخ گويد گاهى كه عليا مخدره سكينه بسراى جاويدان تحويل داد خالد بن عبد الملك حاكم مدينه بود كسى بدو فرستادند و اجازت خواسته اند كه جنازه را حمل دهند خالد در پاسخ گفت بباشيد تا من حاضر شوم و بدو نماز گذارم بنى هاشم آن نعش مبارك را در موضع مصلى بنهادند و در پيرامون او بنشستند و از بام داد تا هنگام غروب آفتاب انتظار بردند از خالد خبرى نرسيد ببودثد تا نماز عشا بگذاشته اند و شب از نيمه درگذشت و مردم را خواب فروگرفت لاجرم برخواسته اند گروه گروه نماز بگذاشته اند و طريق انصراف گرفته اند محمد بن عبد اللّه محض كه معروف است

ص: 281

بنفس زكيه بنيرۀ فاطمه خواهر سكينه است چه فاطمه دختر حضرت حسين عليه السّلام زوجه حسن متنى است و مادر عبد اللّه محض است بالجمله محمد نفس زكيه چهارصد دينار عطارى را داد كه عطر و عود بخريدند و در پيرامون سرير سكينه مجمرها بگذاشته اند و غاليها بينباشته اند اين به بود تا صبح برآمد و بروايتى يحيى بن حسن اين خدمت بپاى برد.

اقول منافات ندارد كه هم نفس زكيه و هم يحيى بن الحسن و هم امام زين العابدين هريك بنوبه خود اين خدمت را كرده باشند.

بالجمله چون صبح شد خالد بن عبد الملك كس فرستاد و رخصت داد كه بر وي نماز گذاريد و بخاك سپاريد شبيبة بن نطاح بر آنحضرت نماز گذارد.

و ابن اثير جزري در كامل رحلت آنمخدره را در سنه ١١٧ گفته و در همان سال خواهرش فاطمة بنت الحسين ع رحلت نمود.

و اما مدفن عليا مخدره صحيح اين است كه در مدينه است و بعضى وفات او را در مكه در طريق عمره دانسته اند و بعضى ديگر ميگويند كه در مقبره باب الصغير شام مدفون است و صندوقى از خشب بر او نصب است كه بخط كوفى مشجر آية الكرسى بر او نوشته اند و در آخر او نوشته است سكينه بنت الملك و كسانى كه خط كوفى نمي توانند بخوانند گمان كرده اند سكينه بنت الحسين است.

و مرحوم شيخ عباس قمى صاحب مفاتيح در سنة هزار سيصد و پنجاه شش هجرى آن خط را قرائت كرده اند هنگامى كه بشام رفته اند فرمودند فالقبر لاحدي بنات الملوك المسمات بسكينة.

فاطمه بنت الحسين ع
اشاره

تقيۀ دوران و نقيۀ زمان خود و نخبۀ پردكيان خانه نبوت و برگزيده پرودگان حجر عصمت است در سن از خواهرش سكينه بزركتر و در فضل و جلالت و نبل و شرافت از وي برتر است زيرا كه اين مكرمه از آن خواتين ثلثۀ معظمه است كه

ص: 282

و سايط تبليغ را داشته و حمل و دايع امامت و تاديه بعضى از وصيت ظاهره و باطنه شدند ايشان زينب كبرى و ام سلمه چنانچه در ترجمه ايشان سبق ذكر يافت و ديگر اين مخدره فاطمه بنت الحسين (ع) .

چنانچه در بصائر الدرجات محمد بن الحسن الصفار از ابى الجارود روايت كرده كه گفت سمعت ابا جعفر (ع) يقول ان على بن الحسين بن على (ع) مبطونا لا يرون الا لما به فلما حضره الذى حضره دعا انبته الكبري فاطمه فدفع اليها كتابا ملفوفا و وصية ظاهرة (و در بحار بعد از وصيت ظاهرة وصيت باطنة نيز هست) فدفعت فاطمة الكتاب الى على بن الحسين ثم صار ذلك الكتاب الينا و اللّه قال قلت فما فى ذلك الكتاب جعلنى اللّه فداك قال فيه ما يحتاج ولد آدم منذ يوم خلق الى ان تفنى الدنيا و اللّه ان فيه الحدود حتى ان فيه ارش الخدش.

ابو الجارود ميگويد كه من از ابو جعفر امام باقر شنيدم كه ميفرمود هنگام روز عاشورا كه حضرت سيد الشهدا عليه السّلام را وقت شهادت رسيد و در آن وقت پدرم امام زين العابدين عليه السلام بشدت مرض مبتلى بود بقسميى كه گويا هوش نداشت اين وقت حضرت حسين ع طلبيد دختر خود فاطمه كبرى را و باو سپرد كتابى كه سربسته بود و وصيت ظاهره و باطنه باو نمود و آن كتاب را فاطمه به پدرم على بن الحسين (ع) سپرد و آن كتاب فعلا در نزد ماست ابو الجارود گويد من عرض كردم يابن رسول اللّه در آن كتاب چه نوشته است فرمود يا ابا الجارود بخدا قسم آنچه محل احتياج فرزند آدم است از روزي كه خداوند متعال آدم را آفريده است تا هنگامى كه دنيا فانى بشود علم آن در آن كتاب موجود است حتى ارش خدش) و در ساليكه خواهرش سكينه وفات كرد ايشان هم رحلت نمودند.

ازواج عليا مخدره فاطمۀ بنت الحسين ع

اول آنها حسن مثنى فرزند امام حسن مجتبى است چون در خاطر داشت كه دختر امام حسين ع را در حباله نكاح خود درآورد چون خبر را بحضرت حسين (ع)

ص: 283

رسانيدند او را حاضر ساخت و باو فرمود اينك فاطمه و سكينه دختران منند هريك را خواسته باشى با تو كابين بندم حسن شرمسار شد سر بزير انداخت و سخن نكرد حسين عليه السلام فرمود من دختر خود فاطمه را كه با مادرم شبيه هست با تو كابين بستم.

ابو نصر بخارى گويد فاطمه از حسن سه پسر آورد نخستين عبد اللّه كه او را عبد اللّه محض گويند.

دوم ابراهيم كه او را ابراهيم غمر گويند سيم حسن كه او را حسن مثلث گويند و حسن مثنى در يوم طف با لشگر ابن سعد جهاد كرد و زخم فراوان يافت و در ميان كشتگان افتاد گاهى كه سر شهدا را از تن دور ميساخته اند هنوز حسن را رمقى در تن بود اسماء بن خارجة الفزاري كه مكنى بابى حسان بود او را شفاعت كرد و گفت بگذاريد تا خود او درميگذرد و اين شفاعت از بهر آن بود كه مادر حسن مثنى خوله دختر منظور از قبيله فزاره بود چون عبيد اللّه بن زياد آگهى يافت گفت پسر خواهر ابى حسان را باو گذاريد پس ابى حسان حسن مثني را بكوفه آورد مداوا كرد تا صحت يافت و از آنجا روانه مدينه شد تا در مدينه وفات كرد و در آنوقت سى پنج سال از سن او گذشته بود و در بقيع مدفون گرديد و فاطمه تا يكسال بر سر قبر او خيمه برافراخت و بعزادارى مشغول بود آنگاه بمدينه مراجعت فرمود ناگاه ندائى شنيد كه گوينده اى گفت هل وجد و ما فقدوا ديگرى در جواب او گفت بل يئسوا فانقلبوا بالجمله ترجمه او را در فرسان الهيجا ذكر كرده ام.

و حسن مثنى بنا بگفته ابو نصر بخاري علاوه بر سه پسر مذكور دو دختر هم از فاطمه آورد يكى زينب و ديگري ام كلثوم و از عبد اللّه محض محمد نفس زكية و ابراهيم قتيل باخمرا بوجود آمد.

و زوج دوم فاطمه بنت الحسين عبد اللّه بن عمر بن عثمان بن عفان بود و محمد ديباج از وي متولد گشت و او را ابو جعفر منصور بقتل رسانيد و بعد از عبد اللّه عبد الرحمن بن ضحاك بن قيس الفهرى كه حكومت مدينه داشت خواست تا فاطمه را خطبه كند آن حضرت رضا نداد اين كار بر عبد الرحمن ناگوار افتاد و ساخته خصومت و زحمت فاطمه

ص: 284

گشت و كار بر آن مخدره سخت گرفت فاطمه از در شكوى بسوى يزيد بن عبد الملك مكتوب كرد و كسيل شام داشت يزيد بن عبد الملك غضبان گشت و برآشفت و گفت بمن رسيده است كه عبد الرحمن متعرض دختران رسولخداى گشته كيست كه خبر عزل او را بمن باز دهد و حال آنكه من بر فراز اين فراش باشم پس كس بمدينه فرستاد تا او را از عمل باز كرد و اموال او را بجمله مأخوذ داشت چنانكه در سختى و فقر جان بداد بالجمله فاطمه بجمال زيبا و كمال تقوى و بلوغ فضايل و محاسن اخلاق نظيرى و عديلى نداشت و اژ كمال حسن و بهاء او را حور العين ميگفته اند.

والده اش ام الحق يا ام اسحق دختر طلحة بن عبيد اللّه التيمى است.

مصائب فاطمه بنت الحسين در زمين كربلا

ناسخ گويد اين مخدره باتفاق مورخين در زمين كربلا شرف حضور داشته با شوهرش حسن مثنى و در جميع مصائب شريك و سهيم بوده و هنگامى كه لشكر بغارت خيام پرداخته اند فاطمه ميفرمايد من بى هشانه بر باب خيمه ايستاده بودم و در بيابان بى كنار و لشگر بى شمار را نظاره مى كردم و مى ديدم پدرم و برادرانم و اعمام و عم زادگان چون گوسفندان يوم اضحى سر بريده و مى ديدم بدنهاى ايشان عريان در زير پاى ستوران كوفته فرسوده مى گشت و من در انديشه بودم كه بعد از پدر آيا ما را ميكشند يا اسير ميگيرند ناگاه سواريرا نگريستم كه قصد من كرد با كعب نيزه و نگران بودم كه زنان را ميراند و ميدواند و دست او رنج از ساعد ايشان بيرون مى كند و مقنعه از سر ايشان برمى كشد و آن زنان پناه بيك ديگر ميبردند و صيحه ميزدند و ميگويند وا جداء وا ابتاه وا علياه وا قلة ناصراه وا حسنا وا حسيناه ا ما من مجير يجيرنا ا ما من زائد يزود عنا من اين بديدم قلبم از جاى برميد و اندامم چون سيماب بلرزيد از يمين و شمال نظر مى كردم و نگران عمه ام ام كلثوم بودم كه مبادا آن مرد آهنك من بنمايد و بسوى من شتابد ناگاه ديدم بطرف من دويد من روان شدم و از هوا بگريختم و چنان گمان كردم كه از وى بسلامت توانم جست او از قفاى من سرعت كرد و كعب نيزه بين كتفين من بكوفت و مرا بروى درافكند و گوشواره از گوش من بكشيد چنانكه گوش مرا بدريد و مقنعه مرا نيز

ص: 285

برگرفت و خلخال از پاى من بدر آورد و سخت ميگريست گفتم ايدشمن خدا چرا ميگري گفت چگونه نگريم و حال آنكه جامۀ دختر پيغمبر را بغارت ميبرم گفتم دست باز دار و اين جامه بجاى گذار گفت بيم دارم ديگرى بيايد و اين جامه بربايد اين بگفت و بنهب پرداخت چندان كه ملاحف از پشت ما بكشيد و برفت بسوي خيمهاي ديگر پس خون از سر و روى من روان شد.

و آفتاب بر سر من همى تافت من از هوش برفتم چون بخويش آمدم عمه ام را نگريستم كه بر سر من ميگريد ميگويد اي نور ديده برخيز تا بنگريم بر سر اين عيالات چه آمده است من گفتم (يا عمتاه هل من خرقة استر بها رأسى من اعين النظار فقالت يا نبتاه عمتك مثلك.

چون نگران شدم سر او را نيز برهنه ديدم و از ضرب نيزه و تازيانه بدن مباركش سياه بود پس باتفاق روان شديم و بهيچ خيمه داخل نشديم الا آنكه غارت زده و منهوب بود و برادرم على بن الحسين عليهما السلام بر وى درافتاد بود از كثرت جوع و عطش ديگر توانائى جلوس نداشت ما بر او گريستيم و او بر ما گريست

و نيز فاطمه بنت الحسين گويد كه چون غل جامعه بگردن برادرم زين العابدين گذاردند فرمود چون نظرم باين غل جامعه افتاد ياد غلهاى آتشين جهنم كردم از اين جهت گريه من شديد شد.

خطبۀ فاطمه بنت الحسين ع در كوفه

شيخ طبرسى در احتجاج از زبد بن موسى بن جعفر از پدرش از آباء گرام خود روايت ميكند كه چون فاطمه بنت الحسين وارد كوفه گرديد اين خطبه را قرائت كرد.

الحمد للّه عدد الرمل و الحصى وزنة العرش الي الثرى احمده و اومن به و اتوكل عليه و اشهد ان لا اله الا اللّه وحده لا شريك له و ان محمدا عبد و رسوله صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و ان ولده ذبح بشط الفرات بغير ذحل و لا ترات اللهم انى اعوذ بك من ان افتري عليك

ص: 286

الكذب و ان اقول فيك خلاف ما انزلت عليه من اخذ العهود لوصيه على بن ابي طالب العسلوب حقه المقتول من غير ذنب كما قتل ولده بالامس فى بيت اللّه تعالى فيه معشر مسلمة بالسنتهم تعسا لرؤسهم ما دفعت عنه ضيم في حيوته و لا عند مماته حتى قبضته اليك محمود التقية طيب العريكة معروف المناقب مشهور المذاهب لم يأخذ فيك لومة لائم و لا عذل عاذل هديته يا رب للاسلام صغيرا و حمدت مناقبه كبيرا و لم يزل ناصحا لك و لرسولك حتى قبضته اليك زاهدا فى الدنيا غير حريص عليها راغبا فى الاخرة مجاهدا لك فى سبيلك رضيته و اخترته و هديته الى صراط مستقيم اما بعد يا اهل الكوفة يا اهل المكر و الغدر و الخيلاء.

(ترجمه) يعنى فاطمه سلام اللّه عليها فرمود سپاس ميگذارم خداى را بشمار ريك صحرا و سنكپارهاى وادي بحساب حمليك كه فراز عرش تا فرود فرش بميزان خرد ببايد سنجيد گواهى ميدهم كه خداي را شريك و نظيرى نيست و محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بنده و رسول اوست و گواهى ميدهم كه فرزندان او را در كنار فرات بى كيفر كينه و خونخواهى سر بريد نداى پروردگأر من بحضرت تو پناهنده ام از اينكه بر تو دروغ بزنم و بهتان بندم و بيرون فرمان تو كه پيغمبر خود را فرمودي كه از مردم بيعت بخلافت وصى خود على بن ابى طالب بگيرد سخن گويم همانا بعد از رسول خدا غصب كردند حق او را و كشتند بى جنايتى او را در مسجد كوفه چنانكه كشته اند پسر او را جماعتى كه بدل كافر بودند و بزبان دعوى اسلام داشته اند اى پروردگار هلاك بنما سران ايشان و نابود ساز بزرگان ايشان را كه حيا و ميتا از وى دافع ظلمى و مانع ستمى نگشته اند تا گاهى كه او را ستوده منقبت و پاكيزه سجيت با معارف مذكوره و مناقب مشهوره بحضرت خويش طلب فرمودي اى بار خداى در حضرت تو على را هيچ شناعتي و ملامتى او را جلوگير نشد كه از تقديم عبوديت دست بازدارد با اين كه اندك سال بود هدايت فرمودى او را چون سال خورده گشت بستودى او را و او همواره در راه رضاى تو و رضاى رسول تو و در نصيحت امت رنج برد و با دشمنان دين رزم زد چندان كه از وي خشنود شدى و او را بر صراط مستقيم بازداشتى.

ص: 287

انا اهل بيت ابتلانا اللّه بكم و ابتلاكم بنا فجعل بلائنا حسنا و جعل علمه عندنا و فهمه لدنيا فنحن عيبة علمه و وعاء فهمه و حكمته و حجته فى الارض فى بلاده و عباده اكرمنا اللّه بكرامته و فضلنا بنبية صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تفضيلا بينا فكذبتمونا و كفرتمونا و رأيتم قتالنا حلالا و اموالنا نهبا كانا اولاد ترك او كابل كما قتلتم جدنا بالامس و سيوفكم تقطر من دمائنا اهل البيت لحقد متقدم قرت بذلك عيونكم و فرحت قلوبكم اجترا أمنكم على اللّه و مكر مكرتم و اللّه خير الماكرين فلا تدعونكم انفسكم الى الجذل بما اصبتم من دمائنا و نالت ايديكم من اموالنا فان ما اصابنا من المصائب الجليله و الرزايا العظيمة فى كتاب من قبل ان نبرأها ان ذلك على اللّه يسير لكيلا تاسوا على مافاتكم و لا تفرحوا بما آتاكم و اللّه لا يحب كل مختال فخور:

ترجمه اما بعد اي اهل كوفه اي اهل غدر و خدعه خداوند عز و جل ما اهلبيت را بشما مبتلا ساخت و بما شما را در ميزان امتحان درآورد و ما را بدين آزمايش ستوده داشت و فهم و علم خود را در نزد ما بوديعت نهاد پس مائيم ظرف علم و گنجينۀ فهم و كنجور حكمت او و مائيم حجت خدا بر تمامت بلاد و قاطبۀ عباد او خداوند ما را بزرگوار داشت. و بسبب انتساب ما بمحمد با كثر خلق تفضيل گذاشت و شما ما را تكذيب كرديد و تكفير نموديد و ريختن خون ما را حلال شمرديد و غارت اموال ما را مباح دانستيد و چنان پنداشديد كه ما از اولاد ترك و كابليم هان اى اهل كوفه دير زمانى نگذشته كه از جهت عداوت با جدم امير المؤمنين او را بقتل رسانيديد و هنوز خون ما اهلبيت از حدود شمشير هاي شما چكان است و چشمهاي شما روشن و دل هاى شما مرور است كه بهتان بر خداى بستيد و از در خدعه و مكر بيرون شديد و حال آنكه خداى بهترين مكركنندگان است اكنون بر اين كردار شنيع شادمانى مى كنيد كه بر سخط و غضب الهى تجرى نموده اند و البته خداوند عز و جل كيفر كردار شما را در كنارتان خواهد گذاشت حاليا منتظر نقمت و لعنت باشيد بسى برنگذرد كه خداوند شما را بر يك ديگر بگمارد تا شمشير ها بركشيد و خون هم بريزيد و باز آنجهان بعذاب جاودان گرفتار آئيد واى بر شما مگر ندانسته ايد با چه دستى ما را بزديد.

ص: 288

تبالكم فانتظر و اللعنة و العذاب و كان قد حل بكم و تواترت من السماء نقمات و تسحتكم بما كسبتم و يذيق بعضكم باس بعض ثم تخلدون فى العذاب الاليم يوم القيمة بما ظلمتمونا الا لعنة اللّه على الظالمين ويلكم اتدرون اية يد طاغتنا منكم او اية نفس ترغب الي قتالنا او باية رجل مشيتم الينا تبغون محارتبنا قست قلوبكم و غلظت اكبادكم و طبع على افئدتكم و ختم على سمعكم و بصركم و سول لكم الشيطان و املى و جعل على بصركم غشاوة فانتم لا تهتدون تبالكم يا اهل الكوفة كم تراث لرسول اللّه قبلكم و ذحول له لديكم ثم غدرتم باخيه على بن ابى طالب جدى و ببنيه و عترته الطيبين الطاهرين الاخيار و افتخر بذلك مفتخر.

فقال نحن قتلنا عليا و نبى على بسيوف هندية و رماح

و سبينا نسائهم سبى ترك و نطحناهم و اى نطاح

بفيك ايها القائل الكثكث و لك الاثلب افتخرت بقتل قوم زكاهم اللّه تعالى و طهر هم و اذهب عنهم الرجس فاكظم واقع كما اقعى ابوك و انما لكل امرأ ما قدمت يداه ترجمه و با كدام پاى بجنك ما بيامديد و چگونه بقتال ما بشتافتيد دلى بيرحم و جگر بس سخت داريد همانا بارى تعالى بر دل و گوش شما مهر نهاده كه كلمۀ حق نمى شنويد شيطان اين اعمال زشت در نظرهاى شما بياراست و بر ديدهاي شما پرده فروهشته كه راه هدايت نمى بينيد چند خون از حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در نزد شما است كه بخواهد جست و بسا حيلتها كه با برادر و وصى او على بن ابي طالب ع صلوات الله عليه كرده ايد و از شما فخر ميجويند بشعر كه ما على را كشتيم و فرزندانش را اسير گرفتيم سنك و خاك بر دهان آن قائل گه افتخار ميجويد بقتل جماعتى كه خداوند ايشان را پاك و پاكيزه آفريده از هر رجسى و زشتي و مكروهى اى قائل فروخور خشم خود را و مانند سكان بر عقب خود بنشين چنان كه پدر تو نشست و اين است و جز اين نيت كه هرمردى آن چه را كه پيش فرستاده بالاخره همان بدست او خواهد آمد و شما حسد برديد بر ما بچيزي كه خداوند ما را بر شما تفضيل نهاده و او صاحب فضل بزرك است.

ص: 289

ر حسد تمونا ويلا لكم على ما فضلنا اللّه عليكم.

فما ذنبنا ان جاش دهرا بحورنا و بحرك ساج لا يوارى الدعا مصا

ذلك فضل اللّه يوتيه من يشاء و اللّه ذو الفضل العظيم و من لم يجعل اللّه نورا فماله من نور.)

قال فارتفعت الاصوات بالبكاء و قالوا حسبك يا بنت الطيبين فقد احرقت قلوبنا و انضجت نحورنا و اضرمت اجوافنا فسكتت عليها و على ابيها و جدها السلام

و بهركه ميخواهد عطا ميفرمايد و آنرا كه از نور خود بخشى ندهد هرگز از مضيق ظلمت نرهد چون فاطمه سخن بداينجا آورد مردم بهاى هاى بگريستند و بانك برداشته اند كه اى دختر طيبين دلهاي ما را پارة ساختي و جگرهاى ما را بآتش حزن و اندوه بسوختى پس فاطمه خاموش گرديد.

فاطمه بنت الحسين و مجلس يزيد

در ترجمۀ عليا مخدره زينب سبق ذكر يافت كه شامى اشاره كرد بفاطمه بنت الحسين عليهما السلام و گفت ايها الامير اين جاريه را بمن به بخشيد كه در آنحال ناله فاطمه بلند شد و بدامن عمه اش زينب چسبيد و گفت ايعمه بفريادم برس درد يتيمى مرا بس نبود حتى استخدم الي آخر آنچه در ترجمه عليا مخدره زينب ع سبق ذكر يافت

و در آخر جلد اول منتهى الامال مينويسد كه كميت شاعر قصيده اى در مدح اهل بيت گفته بود بنى هاشم درهم و دينار بسيار از براى او جمع كردند حتى زيور زنان را ولى كميت قبول نكرد و بخدمت فاطمه بنت الحسين ع شرفياب شد أن مخدره قدحى سويق براى كميت آورد و فرمود كميت شاعر ما اهل بيت است سپس كميت از آن سويق آشاميد فاطمه آنگاه امر فرمود سى دينار و مركبى بكميت دادند كميت بگريست و گفت سوگند ياد كرد كه قبول نخواهم كرد من با شما بجهت دينار دوستى نگردم و شعر براى گرفتن صله انشا ننمودم.

ام كلثوم بنت عبد اللّه بن جعفر

والده ماجده اش عليا مخدره زينب بنت امير المؤمنين عليه السلام است

ص: 290

حضرت سيد الشهداء او را تزويج كرد بقاسم بن محمد بن جعفر بن ابى طالب ع كه پسر عموى او بود

ابن شهرآشوب در مناقب حديث كند كه امام حسن مجتبى خطبه كرد عايشه دختر عثمان بن عفان را مروان رضا نداد و او را بعبد اللّه بن زبير تزويچ كرد چون مدتى از اين قضيه گذشت معويه فرستاد نزد مروان كه ام كلثوم دختر عبد اللّه بن جعفر را براى يزيد خطبه بنمايد مروان اين خبر را بعبد اللّه حكايت كرد عبد اللّه بن جعفر فرمود اختيار اين دختر بدست خالوي او حضرت حسين است صبر كن تا او حاضر شود هرچه بفرمايد قول او مطاع و امر او لازم الاتباع است چون حضرت حسين شرف حضور حاصل نمود و در مجلسى كه جمعى از بزرگان مدينه بودند جلوس فرمود مروان ابتدا بسخن كرده گفت معويه مرا وكيل كرده است كه ام كلثوم دختر عبد اللّه بن جعفر را تزويج به يزيد بنمايم بهر مهرى كه پدرش راضي بشود بلغ ما بلغ و ديگر آنكه دين پدرش عبد اللّه را ادا كنيم و ديگر بين بنى هاشم و بنى اميه مخاصمت بمسالمت انجامد و صلح بين اين دو قبيله حاصل گردد و من ميدانم آن مقدار كه مردم به يزيد غبطه ميبرند بيشترند از كساني كه بشما غبطه ميبرند همانا كفوى است يزيد كه او را كفوي و نظيرى نباشد بوجهه يستقى الغمام چون مروان سخن بپاي برد حضرث سيد الشهداء فرمود (الحمد للّه الذي اختارنا لنفسه و ارتضانا لدينه و اصطفانا على خلقه اي مروان اينكه گفتى مهر او را اين مقداري كه پدرش راضي بشود ما هرگز از سنت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم تجاوز نخواهيم كرد در اهل بيت خود و آن مهر السنة چهارصد و هشتاد درهم است.

و اما اين كه گفتي مع قضاء دين ابيها ما اهلبيت رسولخدا كدام وقت قروض خود را از مهر زنان خود ادا كرده ايم كه اكنون اينكار بنمائيم و اما اينكه گفتى با صلح ما بين القبيلتين همانا عداوت ما با شما بجهت دين است نه بجهت دنيا و ما دين را بدنيا مصالحه نخواهيم كرد همانا اين مسئله نسب قريبه در او تأثير ندارد چه جاى سبب كه مصاهرت بوده باشد.

و اما اينكه گفتى عجب است كه از براى مثل يزيد كسى طلب مهر بنمايد هراينه

ص: 291

طلب مهر نمود كسى كه از يزيد و پدر و جد يزيد بهتر بود.

و اما اينكه گفتى يزيد كفوى است كه همانند او كفوى نيست اين سخنى است بى اصل و جز گزاف چيز ديگر نيست چه آنكه يزيد اشخاصي كه كفو او بودند در جا هليت امروز هم كفو او هستند امارت بر شرافت او چيزي زياد نكرده است اما اينكه گفتى بوجهه يستسقي الغمام كذب محض و افتراى بحث است اين صفت خواص رسول خدا است.

و اما اينكه گفتى مردم به يزيد بيشتر غبطه ميبرند از شما هراينه اهل جهالت و ضلالت و دنياپرستان بيزيد غبطه ميبرند و بما عقلا و دانشمندان عالم غبطه مى برند هر طائفه آرزو ميكنند كه از ما بوده باشند و ما آرزو نمى كنيم كه از آنها بوده باشيم پس فرمود ايها الناس همه شاهد باشيد كه من تزويج كردم ام كلثوم دختر عبد اللّه بن جعفر را به پسر عمويش قاسم بن محمد بن جعفر بچهارصد هشتاد درهم كه مهر السنة است و مزرعه خود را كه در اراضى عقيق است بايشان بخشيدم و آن مزرعه كفايت معاش ايشان بنمايد چون سالي هشت هزار دينار غله او است مروان رنك او متيغر گرديد و با خشم تمام گفت اى بنى هاشم با من غدر كرديد و همى خواهيد اعمال عداوت بنمائيد حضرت حسين عليه السّلام قصه خطبه حضرت امام حسن ع عايشه دختر عثمان را بياد او آورد در آنوقت مروان اين اشعار بگفت

اردنا صهركم لنجدودأ قد اخلقه به حدث الزمان

فلما جئتكم فجبهتمونى و بحتم بالضمير من الشنان

فاجابه ذكوان مولى بنى هاشم

اماط اللّه عنهم كل رجس و طهرهم بذلك فى المثانى

فما لهم سواهم من نظير و لا كفو هناك و لا مدانى

اتجعل كل جبار عنيد الى الاخيار من اهل الجنان

و اين قصه را ابو العباس محمد بن يزيد المبرد در كتاب كامل بسند خويش از ابى نيزر نقل كرده و حقير آنرا در كتاب (فرسان الهيجا) ايراد كرده ام و اين ام كلثوم با

ص: 292

شوهرش قاسم در زمين كربلا آمدند و قاسم در ركاب آنحضرت بدرجۀ رفيعه شهادت رسيد چنانچه تفصيل آنرا در كتاب نامبرده ذكر كرده ام و اين مخدره از بانوان دشت كربلا و و در اسيرى و مصائب اهلبيت سهيم و شريك بود-

ام البنين والدۀ قمر بنى هاشم حضرت

ابى الفضل عليه السلام

اين بانو اگرچه در زمين كربلا حاضر نبود ولى چهار جوان او در كربلا شهيد شدند كه بعد از وقعه كربلا از ناله و كريه آرام نشد تا بجوار حق بيوست و بانوانى كه از كربلا مراجعت كردند بمدينه در خانه ام البنين بمراسم عزادارى قيام مينمودند و همى بگريست تا اينكه در مدينه بجوار حق پيوست.

نامش فاطمه و بكينه معروفه اند و او دختر حزام بن خالد بن ربيعة بن عامر المعروف بالوحيد بن كلاب و قيل عامر بن صعصعة بن ربيعة بن الوحيد بن كعب بن عامر بن كلاب و مادر ام البنين ليلى دختر شهيد بن ابى بن عامر بن ملاعب الاسنه است كه نامش مالك بن جعفر بن كلاب است.

مامقانى در تنقيح المقال گويد ام البنين اسمش فاطمه دختر حزام بن خالد بن ربيعة بن عامر بن كلاب است امير المؤمنين عليه السّلام با برادرش عقيل فرمودند ميخواهم زنى براي من خواستگارى بنمائى كه از خاندان شجاعت بوده باشد و بسى قوى پنجه و شيردل باشد و عقيل بن ابي طالب چون نسابه بود در علم اساب مهارتي بكمال داشت و نساب عربرا كاملا مطلع بود عرض كرد يا سيدي چنين زن براى چه ميخواهى حضرت فرمود براى اينكه فرزند شجاع و دلير آورد عقيل گفت چنين زن در ميان قبيله بنى كلاب ميباشد و او ام البنين دختر حزام بن خالد كلبي است.

براي اينكه در ميان قبايل عرب شجاع تر از پدران او نيست و در جلالت و فروسيت كسى را بمردى نميشناسند و در حق پدران آنها لبيد از براى نعمان بن منذر ملك حيره اين اشعار بگفت.

ص: 293

نحن بنو ام البنين الاربعة

و نحن خير عامر بن صعصعة الضاربون الهام وسط الجمجمه

و لبيد هنگامى كه اين اشعار بگفت كسى از عرب بر او انكار نكرد و از آن طائفه است ابو برأ كسى كه در عرب شناخته نميشود كه شجاعتر از ايشان باشد غير جنابت يا امير المؤمنين پس امير المؤمنين ع ويرا بعقد خود درآورد و اول از او قمر بني هاشم متولد گرديد بعد عبد اللّه بعد جعفر بعد عثمان متولد گرديد

و هرچهار تن زمين كربلا شهيد شدند و عقب ام البنين از قمر بنى هاشم از پسرش عبيد اللّه بن قمر بنى هاشم بسيار شدند.

قال المامقاني و يستفاد قوة ايمانها و تشيعها من حيث ان بشير كلمانعى اليها بعد ورود المدينه احدا من اولادها الاربعة قالت ما معناه اخبرنى عن ابى عبد اللّه الحسين ان اولادى و من تحت الخضرا كلهم فداء لابى عبد اللّه الحسين فلما نعى اليه الحسين قالت قطعت نياط قلبى فان علقتها بالحسين ليس الا لامامته ع و تهون على نفسها موت مثل هؤلا الاشبال الاربعة ان سلم الحسين و ذلك يكشف عن المرتبة الرفيعة فى الديانة) و لا يخفى اني لم اظفر على مستند ما ذكره من مكالمة ام البنين مع بشير الا انه اعلم بما قال

حاصل فرمايش ايشان است كه چون بشير وارد مدينه گرديد از قبل زين العابدين كه خبر دهد مردم را از ماجراى اهلبيت ام البنين او را ملاقات كرد فرمود اى بشير از حسين چه خبر آوردى بشير گفت اي ام البنين خدايتعالى ترا صبر دهد كه عباس تو كشته گرديد ام البنين فرمود از حسين خبر ده بالاخره يكى يكى خبر قتل فرزندانش را باو داد ام البنين همى خبر از حسين ميگرفت و گفت فرزندان من و آنچه در زير آسمان است فداى حسينم باد بشير خبر قتل آن حضرت را باو داد صيحه كشيد و گفت اى بشير رك دلم را پاره كردي و صدا بناله و شيون بلند كرد.

مامقاني گويد اينشدت علاقه كاشف از بلندى مرتبه او در ايمان و قوت معرفت او بمقام امامت است كه مرك چهار جوان رشيد خود را كه نظير ندارد سهل ميشمارد

و علامه سماوي در ابصار العين گويد كه ام البنين همه روزه در بقيع ميرفت و مرثيه

ص: 294

مى خواند بنوعى كه مروان با آن قساوت قلب گريه مى كرد و اشك هاى خود را با دستمال پاك مينمود و هنگامى كه زنها او را ام البنين ميگفته اند و تسليت ميدادند اين ابيات را انشا كرد.

لا تدعوني و يك ام البنين تذكرنى بليوث عرين

كانت بنون لى ادعى بهم و اليوم اصبحت و لا من بنين

اربعة مثل نسور الربى قد واصلوا الموت بقطع الوتين

تنازع الخرصان اشلا اعهم و كلهم امسوا صريعا طعين

فليت شعرى اكما اخبروا بان عباسا قطيع اليدين

يعنى اى زنان مدينه ديگر مرا ام البنين نخوانيد و مادر شيران شكارى ندانيد مرا فرزندانى بود كه بسبب آنها مرا ام البنين ميگفته اند و اكنون صبج كردم كه ديگر براى من فرزندي نيست چهار باز شكارى داشتم كه آنها را نشانۀ تير كردند و رك و يتن آنها را قطع نمودند و دشمنان با نيزهاى خود ابدان طيبه آنها را از هم متلاشى كردند و و شام كردند در حالى كه همه آنها بروى خاك با جسد چاك چاك افتادند ايكاش مى دانستم آيا چنين است كه مرا خبر دادند باينكه دستهاى فرزندت قمر بنى هاشم را از تن جدا كردند.

و نيز در ابصار العين ابياث ذيل را بام البنين نسبت داده است

يا من راي العباس كر على جماهير النقد

و وراه من ابناء حيد ر كل ليث ذى لبد

بنئت ان ابنى اصيب برأسه مقطوع يد

و يلى على شبلى و مال برأسه ضرب العمد

لو كان سيفك فى يديك لما دنى منه احد

حاصل مضمون دلخراش اين ابيات آنكه اي گسى كه فرزند عزيز من عباس را ديده اي كه بأ دشمن در قتال است و آن فرزند حيدر كرار پدروار حمله ميافكند و فرزندان ديگر على مرتضى كه هريك شير شكاري هستند در پيرامون او قتال ميدهند آه

ص: 295

كه خبر بمن رسيده است بر سر فرزندم عباس عمود آهن زدند در حالى كه دست در بدن نداشت اى واى بر من چه بر سرم آمد و چه مصيبت بر فرزندانم رسيد اگر فرزندم عباس را دست در تن بود كدام كس جرئت داشت كه بنزديك او بيايد) و از اعقاب قمر بني هاشم فضل بن محمد بن فضل بن حسن بن عبيد اللّه بن عباس بن امير المؤمنين است كه مرثيه ذيل را براى جد خود انشا كرده

انى لا ذكر للعباس موقفه بكربلا و هام القوم يختطف

يحمى الحسين و يحميه على ظمأ و لا يولى و لا يثنى فيختلف

و لا ارى مشهد ايوما كمشهده مع الحسين عليه الفضل و الشرف

اكرم به مشهد ابانت فضيلته و ما اضاع له افعاله خلف

ام ليلى والدۀ على اكبر ع
اشاره

بانوى حرم حضرت والاى حسينى ع دختر ابو مرة عروة بن مسعود ثقفى و مادر ام ليلى ميمونة دختر ابو سفيان بن حرب بود.

و در خيرات حسان گويد ليلى بنت ابى مرة بن عروة بن مسعود بن معبد الثقفى است اشهر و اعرف زنان عصر خود بوده و در شأن و جلالت بالاتر و والاتر بوده پدرش از قبيله مختار بن ابى عبيده ثقفى است و مادرش از نژاد ابو سفيان اموى است از اين جاست كه روزي معويه گفت ميدانيد امروز خلعت خلافت شايسته پيكر كيست حاضران هريك چيزى گفته اند معويه گفت شايسته مقام خلافت امروز على بن الحسين است كه از ليلى بوجود آمده است چه در وي خوشروئى ثقيف و سخأ بنى اميه و شجاعت بنى هاشم جمع است شرفى كه در ميان نسوان آن عصر باين مستورۀ خدر عفاف نصيب شد هم بسترى با حضرت حسين و شرف ثانوى ولادت با سعادت على بن الحسين (ع) و در اشعار مشهوره كه على بن الحسين را مدح كردند اشعار باين شرف شده است يعنى از اين عقيله نام برده اند.

محمد بن احمد بن ادريس حلى رضوان اللّه عليه در كتاب سرائر ميگويد در

ص: 296

حائر مقدس على بن الحسين را بايد زيارت كرد و مادر او ليلى بنت ابى مرة عروة بن مسعود ثقفى است وى از آل ابى طالب نخستين كسيكه يوم طف بسعادت شهادت مبادرت جست او بود تولدش در عهد امارت عثمان اتفاق افتاد.

از جد بزرگوارش امير المؤمنين ع احاديث روايت نموده خداوندان سخن در ستايش وى اشعار آبدار پرداخته ابو عبيده و خلف الاحمر تصربح كرده اند كه اين ابيات ذيل صحيح اين است كه در مدح على اكبر است.

لم ترعين نظرت مثله من مختف يمشى و لا ناعل

يغلى نييئى (1)اللحم حتى اذا انضچ لم يغل على الاكل

كان اذا شب له ناره يوقدها بالشرف الكامل

كيما يراها بائس مرمل او فرد حيى ليس بالاكل

اعنى ابن ليلى ذا السد و الندى اعنى ابن بنت الحسب الفاضل

لا يؤثرا الدنيا على دينه و لا يبيع الحق بالباطل

ابو الفرج اصفهاني در مقاتل الطالين و ابن ادريس در سرائر و در نامه دانشوران اين ابيات را ذكر كرده اند كه حاصل معنى آن اين است يعنى همانا در تمامت جهان و جهانيان هيچ ديده مانند وي نديده بر اطعام مساكين و اكرام واردين چندان حريص و مولع است كه پيوسته انواع لحوم و اطعمه با قيمتى گزاف و بهائى گران بخرد و در بازار مردى و مصرف ميزباني بسى ارزان بكار برد و همواره بر عادت اشراف بسرپنجه همت نارقري بيفروزد تا مردم نيازمند از هرطرف بآستان وى شتابند و بر خان نعمتش گردآيند.

آن ممدوح عظيم الشان فرزند ليلى كه خود خداوند جود و سخاست و دست پرورده دايه حسب و شرافت است هيچ گاه دين بدنيا نگزيند و حق بر باطل نفروشد.

و در عرب رسم است كه در قبائل در ليالي مظلمه آتش ميافزوزند تا عابرين و واردين بواسطه روشنائى آتش راهى پيدا كرده و بسهولت بمقصد رسيده بر ايشان ميهمان


1- گوشت خام را كوبيد

ص: 297

بشوند و شب در صحرا نمانند و آن آتش را نارقرى گويند و اگر احيانا فصل زمستان باشد.

و باد بتندى بوزد كه بهيج وجه آتش افروختن ممكن نشود كلاب حى را در اطراف قبيله متفرق كرده بستوثهاي خيمه محكم مى بندند تا آن سگها متوحش شده بشدت بانك بزنند و از بناح كلاب عزبا و گمشدگان بصحرا راهى پيدا كرده نجات يابند و بر ايشان وارد شده ميهمان شوند.)

از اولاد ائمه ع چند نفر را كه كريم و سخى نوشته اند در حق هيچيك از آنها اين صفت نار القرى افروختن را ذكر نكردند مگر در حق شاهزادۀ اعظم على اكبر عليه السلام و تحقيق اين مقام و سائر شرائف اخلاق اين شبيه پيغمبر را در كتاب فرسان ذكر كرده ام

آيا ام ليلى زمين كربلا بوده

تاكنون از كتب تواريخ و مقاتل چيزى بدست نيامده فقط در اشعار شعرا فارسى و عربي بسيار ديده شده كه از هم ديگر تقليد كردةاند و اين قابل اصغا نيست اگر آن مخدره در زمين كربلا بود لا بد ذكرى از او در كتب مقاتل و تواريخ ميشد بلكه حيوة او ولو در مدينه نيز جائى ديده نشدة فقط شنيدم از مرحوم ميرزا هادى خراسانى مورخ در نجف اشرف هنگامى كه در پاى منبر او بودم كه ايشان از اغانى ابو الفرج اصفهانى نقل ميكرد كه مردى أز اعراب بر شترى سوار وارد مدينه گرديد عبورش بمحلۀ بني هاشم افتاد از خانه اى صداى شيون و ناله بلند بود شتريكه آن عرب سوار بود از شنيدن آن ناله در خانه زانو بر زمين زد و خوابيد مرد عرب در خانه آمد استفسار حال آن ناله كننده نمود كنيزكى عقب درآمد او را گفت اين ناله كننده كيست كه ناله او در حيوان تاثير كرده گفت اين ناله كننده ام ليلى است كه از وقعه كربلا تاكنون از شيون و ناله آرام نگرفته اين نقل اگر حظى از صحت داشته باشد آنمخدره تا بأن وقت حيوة داشته و آن مرحوم مطلب را مفصل تر از اين بيان كردند و العلم عند اللّه و زبان حالى

ص: 298

بخط مرحوم حضرت حجة الاسلام حاجى شيخ محمد حسين اصفهانى ديدم ذكر او را در اينجا مينمايم در آن زمان كه حقير نجف بودم بياضى از ايشان گرفتم كه قصايد و مراثى بسيارى از منشآت خود ايشان بود و آنرا بخط شريف خود مرقوم فرموده بودند حقير بسياري از آنها را استنساخ نمودم از جمله قصيدۀ ذيل است كه زبان حال ام ليلى است.

لسان حال ليلاى جگرخون عقول ماسوا را كرده مجنون

بيا بلبل كه تا باهم بناليم كه ما افسرده و شوريده حاليم

ز تو گل رفت و از ما گل عذارى ز تو افغان و از ما آه زاري

ترا وصل گل ديگر اميد است بهار ديگر از بهر تو عيد است

و لكن گلعذارم را بدل نيست بهار ديگري ما را امل نيست

گلى از گلشن من رفت بر باد كه تا محشر نخواهد رفت از ياد

يگانه گوهرى گم شد ز دستم كه جوياى ويم تا زنده هستم

دريغ از سرو بالاى رسايش دريغ از گيسوان مشك سايش

هزاران حيف كان گيسوى مشكين بخون فرق سر گرديد رنگين

هزاران حيف كان خورشيد خاور ميان لجۀ خون شد شناور

فغان كايينۀ روى پيمبر بخاك تيره شد اللّه اكبر

فغان زان قامت طوبى مثالش كه دست جور برد از اعتدالش

بصورت طلعت اللّه نور است بمعنى غيب مكنون شهود است

بيا اى عندليب گلشن ما به بين ظلمت سرا شد منزل ما

ببين تاريك چشم روشن ما بيا اى شمع جمع محفل ما

بيا اي نوگل گلزار مادر بكن رحمى بحال زار مادر

ترا با شيرۀ جان پروريدم دريغا كز تو جان ودل بريدم

ندانستم كه مرك ناگهانى عنان گيرد ترا در نوجوانى

بهمت مى توان از جان گذشتن و ليكن از جوان نتوان گذشتن

ص: 299

جوانا رحم كن بر پيري من مرا مگذار با يك شهر دشمن

جوانا سوى مادر يك نظر كن ز سوز ناله زارم حذر كن

سئوال از حال غمخوران ثواب است خصوصا آن دلى كز غم كباب است

و مراثى متعلق بشاهزاده على اكبر فارسى و عربى در فرسان الهيجا بسيار ذكر كرده ام.

رمله و قيل نجمه

مادر قاسم بن الحسن

از بانوان دشت كربلا است كه تفصيل آنرا در فرسان الهيجاء و مراتى زبان حال او را ذكر كرده ام و ظاهرا بودن اين مخدره در زمين كربلا در نزد ارباب مقاتل مسلم است.

ام كلثوم الصغرى

بنت امير المؤمنين عليه السّلام

نامش رقيه بانوى حرم مسلم بن عقيل و مادر اين رقيه ام حبيه نامش صهباء بود كه امير المؤمنين ع او را از سباياي عين التمر براى خود اختيار كرد و او بنت ربيعة التغلبيه است و از امير المؤمنين ع حامله شد و رقيه و عمر از او توآمين متولد گرديدند و هشتاد و پنج سال زندگانى كرد بنابر قولى و رقيه را حضرت با مسلم بن عقيل تزويج كرد-

ابو الفرج در مقاتل الطالبين گويد مسلم از او عبد اللّه و محمد را آورد و هردو تن در زمين كربلا شهيد شدند.)

و در عمدة الطالب گويد محمد بن عبد اللّه بن محمد بن عقيل بن ابي طالب امه حميده بنت مسلم بن عقيل امها ام كلثوم بنت على بن ابى طالب

و اين عبارت صراحت دارد كه مسلم دختر امير المؤمنين را نكاح كرده كه نامش ام كلثوم بوده و از وي دخترى آورده كه نامش حميده و او را به پسر عمويش عبد اللّه بن محمد بن عقيل داده و از حميده محمد متولد شده است و اين حميده احتمال قوي ميرود كه همان دختر باشد كه در منزل زباله هنگاميكه خبر قتل مسلم بحضرت حسين رسيد

ص: 300

دختر مسلم را طلبيد و همي دست بر سر او ميكشيد عرض كرد همانا دست يتيمى بر سر من ميكشى الخ

و ام كلثوم كه زوجه مسلم بن عقيل بود در زمين كربلا حاضر بوده چنانچه در ناسخ التواريخ از كتاب بحر اللئالى نقل ميكند كه چون عبد اللّه بن مسلم براى رخصت مبارزت بنزد حضرت حسين آمد حضرت فرمود هنوز از شهادت مسلم زمانى دراز برنگذشته و مصيبت مسلم از خاطرها محو نشده ترا رخصت ميدهم كه دست مادر پير خود را گرفته از اين واقعه هايله بيك سوى شوى عرض كرد پدر و مادرم فداى تو باد من آنكس نيستم كه زندگانى دنيا را بر حيات جاودانى آخرت برگزينم ملتمس من اين است كه مرا اجازه مبدان دهى الخ آنچه در فرسان الهيجا ايراد كرده ام

ام وهب

نامش قمري يا قمر است زوجه عبد اللّه بن عمير الكلبى ابن اثير جزرى در كامل گويد ام وهب زوجها عبد اللّه بن عمير الكلبى و گويد اين كلبى با زوجه خود از كوفه آمدند و ملحق بسيد الشهداء گرديدند چون روز عاشورا يسار آزاد كردۀ زياد و سالم آزاد كرده عبيد اللّه بن زياد از لشكر عمر سعد بميدان تاخته اند همين عبد اللّه بر آنها حمله كرد و يسار را بجهنم فرستاد سالم ضربتى حواله عبد اللّه نمود عبد اللّه دست جلو كشيد انگشتان او قطع شد با اين حال ضربتى بر او فرود آورد و او را بجهنم فرستاد و اخذت امراته عمود او كانت تسمى ام وهب و اقبلت نحو زوجها و هى تقول فداك ابى و امى قاتل دون الطيبين ذرية محمد فردها فامتنعت و قالت لن ادعك دون ان اموت معك فناداها الحسين فقال جزيتم من اهلبيت خيرا ارجعي رحمك اللّه ليس الجهاد على النساء فرجعت انتهي)

از اين عبارت ابن أثير چنان معلوم ميشود كه اين زن و شوهر از كوفۀ بحضرت حسين ملحق شدند و زوجۀ همين عبد اللّه بن عمير بوده كه با عمود خيمه بميدان رفته و شوهر را تحريص بجهاد كرده و عبد اللّه او را امر بمراجعت نموده قبول نكرده تا حضرت حسين او را بخيمه برگردانيد.

ص: 301

و شيخ طوسى در رجال خود گويد عبد اللّه بن عمير بن عباس بن قيس الكلبى كينۀ او ابو وهب من اصحاپ امير المؤمنين و نيز او را از اصحاب سيد الشهداء ع محسوب داشته ولى معلوم نيست كه ام وهب زوجۀ همين عبد اللّه عمير است يا آنكه والده وهب بن عبد اللّه بن حباب كلبى است يا آنكه والده وهب بن وهب است كه نام او قمرى بوده مطلب كاملا روشن نيست قدر مسلم چنين زنى در زمين كربلا بوده و اين جلادت و فداكارى و نهايت محبت و جان نثارى از او بروز كرده و درس شهامت بمردم عالم داده است.

و شيخ طريحى در منتخب دو وهب نامبرده و بعضى واردات احوال وهب بن وهب را بنام وهب بن عبد اللّه و برخى را بنام وهب ايراد كرده است

صاحب ناسخ ميفرمايد من بنده چندانكه فحص كرده ام بيشتر از يك وهب نيافته ام و العلم عند اللّه و اين وهب بن عبد اللّه بن حباب كلبي است كه نصراني بود باتفاق مادرش كه قمرى نام و زوجه اش بدست حضرت سيد الشهداء ع ايمان آورده اند چون روز عاشورا پيش آمد مادر وهب بنزد پسر شتافت و او را تحريص بجهاد نمود جوهرى در اين مقام شيرين گفته زبانحال ام وهب را.

فخر عرب وهب پسر نازنين من نو كدخدا جوان سعادت قرين من

روزيكه ما ز دين نصارا گذشته ايم عقبى خريداريم ز دنيا گذشته ايم

شد موسم خزان گلستان فاطمه بار رحيل بسته جوانان فاطمه

در حيرتم كه ديده ز دنيا نبسته اى مى بينى اين قيامت و فارق نشسته اي

برخيز جان فداي شه ارجمند كن ما را بنزد مادر او سربلند كن

در بحار ميفرمايد پس از پرير بن خضير همدانى وهب بن عبد اللّه كلبى بميدان رفت و در آنروز مادرش با او بود قال و رايت حديثا ان وهب هذا كان نصرانيا فاسلم هو و امه على يدى ابى عبد اللّه الحسين ع

و در چند كتاب بنظر رسيده كه در منزل ثعلبيه وهب و مادرش و زوجه اش بدست حضرت سيد الشهدا بشرف اسلام مشرف شدند و هفده روز بود كه وهب عروسى كرده

ص: 302

بود و هنوز بساط عشرت و كامرانى در ننوشته چون روز عاشورا پيش آمد و جمعى از اصحاب حسين بفيض شهادت فائز شدتد مادرش بنزد او آمد و او را تحريص بجهاد نمود وهب چون سيل سراشيب و پلنك مهيب بميدان تاخت و همى مرد و مركب بخاك هلاك انداخت و اين ارجوزه بساخت

ان تنكرونى فانا بن الكلبى سوف ترونى و ترون ضربي

و حملتى و صولتي فى الحرب ادرك ثارى بعد ثار صحبى

و ادفع الكرب امام الكرب ليس جهادي فى الوغى باللعب

پس حمله گران افكند و همى سر و دست پرانيد و جماعتيرا با تيغ درگذرانيد آنگاه بسوى مادرش قمرى شتافت.)

و قال يا اماه ارضيت عنى فقالت ما رضيت حتى تقتل بين يدى الحسين) در آن وقت زوجه وهب گفت ترا بخدا قسم ميدهم كه مرا در اينصحرا بيوه مگذار و جان خويش را پاس دار و بى هشانه در دهن اژدها مرو مادر وهب فرمودند اى فرزند سخن زنرا از پس گوش گذار و نصرت حسين را دست باز مده كه بى رضاي او و رضاى من از شفاعت جدش بهره نخواهى داشت چون از شب زفاف وهب تا روز عاشورا افزرن از هفده روز نگذشته بود مفارقت وهب بر زن دشوار مى آمد لا جرم گفت بر من مكشوف باشد كه چون در راه پسر پيغمبر شهيد شوي در بهشتبرين جاي كنى و با حور العين هم آغوش باشى مرا فراموش فرمائى واجب ميكند كه در حضرت امام با من عهد استوار نمائى كه فرداى قيامت در بهشت جدا از من اقامت ننمائى پس هردو تن حاضر حضرت شدند زوجۀ وهب عرض كرد يابن رسول اللّه مرا در اين حضرت دو حاجت باشد يكى اينكه اينجوان غريب عنقريب بدرجه رفيعه شهادت ميرسد و در جنان با حوريان هم آغوش گردد او را بفرمائى كه مرا فراموش نكند ديگر آنكه در اين بيابان مرا هيچ فريادرس نباشد سفارش مرا با اهلبيت بنمائى حضرت حسين از اصغاي اين كلمات سخت بگريست و مسئلت او را باجابت مقرون داشت و او را مطمئن خاطر ساخت اينوقت وهب با تمام طلب و طرب چون شير آشفته باز بسوى ميدان رهسپار شد آغاز گيردار بنمود و اين أرجوزه بسرود-

ص: 303

انى زعيم لك ام وهب بالطعن فيهم تارة و الضرب

ضرب غلام مومن بالرب حتى يذيق القوم مر الحرب

انى امراء ذو مرة و غضب و لست يا لخوار عند ألنكب

حسبى الهى من عليم حسبى

و چون شير شرزۀ يا اژدهاى دمنده خود را بر قلب سپاه زده و از يمين و شمال همى داد مردانگى داد چندانكه دوازده پياده و نوزده تن سواره را عرضه هلاك گردانيد

و در كتاب تحفة الحسينه آورده است كه وهب هفتاد تن از لشكر اشقيا بدار البوار فرستاد.

اينوقت مردى از لشكر كوفه فرصتى بدست كرده دست راست وهب را با تيغ از تن باز كرد وهب شمشير را بدست چپ ماخوذ داشت و پاي از تقديم جهاد فرونگذاشت مردى از قبيله كنده نيز ضربتى بزد و دست چپش را قطع كرد اين وقت زوجۀ وهب عمود خيمه بگرفت و بحرب گاه درآمد و گفت اى وهب پدر و مادرم فداى تو باد چند كه توانى رزم ميكن و حرم رسولخدا را از دشمن دفع ميده وهب گفت ايزن تو آنكس بودى كه مرا بتقاعد از جنك ميگماشتى و از جنك باز ميداشتى اكنون چه افتاد ترا كه دق باب مبارزت مينمائى و مرا تحريص بجهاد مينمائى گفت انگاه دل از جهان بركندم و از زندگانى دست شستم گه نداي حسين را شنيدم كه همى گفت وا غربتاه وا قلة ناصراه وا وحدتاء ا ما من ذاب يذب عنا ا ما من مجيرنا آيا كسى هست كه دشمنها را از ما دفع دهد آيا كسى هست كه ما را پناه دهد در آنوقت اهلبيت بهاى هاى بگريستند با خود گفتم كه زندگانى بعد از آل رسولخدا بچه كار آيد عزيمت درست كردم كه با اين قوم رزم زنم تا جان بر سر اينكار گذارم وهب گفت اي زن باز شو كه ترا جنك نفرمودند گفت من روى از جنك برنگردانم تا باتفاق تو در خون خويش غوطه زنم وهب را چون دست نبود كه او را ماخوذ دارد با دندان جامه او را بگرفت و باز داشت زن خود را خلاص كرده وهب فرياد برداشته و بحضرت حسين استغاثت جست

فقال الحسين جزيتم من اهلبيت خيرا ارجعى الى النسا بارك اللّه فيك فانه ليس عليكن قتال.

ص: 304

عرض كرد اي مولاى من بگذار تا قتال كنم چه قتل بر من سهل تر مى آيد از اينكه بدست بنى اميه اسير گردم آنحضرت فرمود تو با زنان ما بيك حال خواهى زيست و او را بزبان حفادت و موعظت بازگردانيد از آن سوى وهب را مطروح و مجروح بخاك افكندند زوجۀ وهب سرعت كرده خود را بر زبر شوهر افكند و خون از چهرگانش همى مسح كرد شمر ذى الجوشن اين بديد غلام خود را فرمان داد تا عمودي بر سر آن زن زد كه روحش بشاخسار جنان پرواز كرد و اول زنى بود كه در سپاه حسين شربت شهادت نوشيد آنگاه كوفيان وهب را بنزد ابن سعد آوردند فقال ما اشد صولتك و فرمان داد تا سرش را از تن برگرفتند و بسپاه حسين پرانيدند مادر وهب سر فرزند را برگرفت و به بوسيد و گفت (الحمد للّه الذى بيض وجهى بشهادتك بين يدي ابى عبد اللّه ثم قالت الحكم للّه يا امة السؤ اشهد ان النصاري فى بيعها و المجوس في كنائسها خير منكم) پس از روى خشم سر وهب را بسوى لشگرگاه عمر سعد يرانيد از قضا آن سر بسينه قاتل وهب آمد و بدان زخم درگذشت آنگاه مادر وهب عمود خيمه بگرفت و بسوى حريگاه تباخت اين و ارجوزه بساخت.

انا عجوز سيدى ضعيفة خالية بالية نحيفة

اضربكم بضربة عنيفه دون بنى فاطمة الشريفه

و دو تن بخاك هلاك انداخت حضرت حسين ع او را باز گردانيد و قال لها ارجعى فقد وضع الجهاد من النسا فانك مع جدى رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم في الجنة پس مادر وهب باز شد و گفت الهى لا تقطع رجائى فقال الحسين ع لا يقطع اللّه رجاك يا ام وهب

زوجه وهب

كه انفا ذكر شد و او اول زني بود كه در زمين كربلا در راه نصرت حضرت حسين ع بدرجه رفيعه شهادت رسيد.

ام عمرو بن جناده

نامش بحريه بنت مسعود الخزرجى مكشوف باد كه رجز مذكور را كه ام وهب سروده

ص: 305

باين مادر عمرو بن جناده نسبت كنند و منافات ندارد كه آن منظره رقت بار خون جامد زنانرا هم بجوش آورده كه سر از پاي نشناخته و در مقام جانبازى متواليا بميدان تاخته اند و جنك را آماده شدند.

در ناسخ گويد جوانى بتحريص مادر عزم ميدان كرد) چنانچه تفصيل آنرا در فرسا الهيجا ايراد كرده ام بالجمله مادر او را گفت اخرج يا بنى و قاتل بين يدى ابن بنت رسول اللّه لا جرم آن جوان شاكى السلاح طريق فوز و فلاح گرفت فقال الحسين هذا شاب قتل ابوه فى المعركه و لعل امه تكره خروجه فقال الغلام يابن رسول اللّه بابى انت و امى ان امى امرتنى مادرم اين شمشير بر ميان من بست تا در پيش روي شما جان بازي كنم و در آنجهان سرافرازى نمايم لا جرم امام او را اجازۀ مبارزت داد چون بحربكاه برآمد ابن ارجوزه بساخت.

اميرى حسين و نعم الامير سرور فواد البشير النذير

له طلعة مثل شمس الضحى له عزة مثل بدر المنبر

همى كوشيد تا شربت شهادت نوشيد سر او را از تن جدا كردند و بلشكرگاه حسين انداخته اند.

مادر سر فرزند خود برگرفت و بسينه چسبانيد و آنرا بوسيد و گفت احسنت اي پسرك من اى مايه شادمانى من و اي روشنى چشم من پس آن سر را با تمام غضب بسوى دشمن پرتاب كرد از قضا بر مقتل مردى آمد و او را بكشت آنگاه عمود خيمه بگرفت و حمله بر لشكر ابن سعد نمود و ارجوزۀ مذكور در ترجمه ام وهب را قرائت نمود و دو تن را بدار البوأر فرستاد حضرت حسين ع فرمان كرد تا او را بازدارند و فرمود جهاد بر زنان نيست-

ام خلف

زوجه مسلم بن عوسجه

سيد عطاء اللّه شافعى در كتاب روضة الاحباب گويد كه مسلم بن عوسجه را پسرى بود چون پدر را كشته ديد مانند شير شرزه بردميد حضرت حسين او را از آهنك خود بازداشت و فرمود اى جوان پدرت شهيد شد و اگر تو نيز كشته

ص: 306

شوى مادرت در اين بيابان تفر در پناه كدام كسى گريزد پسر مسلم خواست طريق مزاجعت سپارد مادرش شتاب زده سر راه بر او گرفت و گفت اي فرزند سلامت نفس را بر نصرث پسر پيغمبر اختيار ميكنى هرگز از تو رضا نخواهم شد پسر مسلم عنان برتافت و حمله گران افكند و مادر از قفايش فرياد همي كرد كه اي پسر شاد باش كه هم اكنون از دست ساقى كوثر سيراب خواهد شد و او مردانه همى كوشيد تا پس از قتل سى تن از مشركان شربت شهادت نوشيد كوفيان سر او را بريده بسوى مادرش افكندند مادر سر او را به بوسيد و چنان بگريست كه همكنان همگان بگريسته اند و محكى از جلد سوم ابواب الجنان است كه اين جوان پسر مسلم بن عوسجه نامش خلف بوده.

زوجه زهير بن القين

نامش ديلم چون حضرت حسين ع از مگه طريق عراق گرفت جماعتى از قبيلۀ فزارة و بجيله كه آهنك عراق داشته اند باتفاق آنحضرت از مكه بيرون شدند زهير بن القين البجلى رأس آن جماعت بود لكن ايشان از بيم بنى اميه مگروه ميداشت اند كه باتفاق آنحضرت حركت كنند لا جرم چون بمنزل ميرسيدند از آنجا كه خيمهاي حضرت ع حسين بود بيك سوى ميشدند و جداگانه منزلى مى پرداخته اند در اين منزل هنگاميكه مشغول غذا بودند و دست در خورش و خوردن داشتۀ اند كه از جانب حضرت حسين ع رسولى درآمد و گفت اى زهير بن القين ابو عبد اللّه تو را مى طلبد آن جماعت از مخالفت بنى اميه سخت هراسان و بيمناك شدند و از اين سوى بى فرمانى حسين را آسان نميشمردند لا جرم سراسيمه لقمها از دست فروگذاشته اند و بى هشانه بنشسته اند كانما رؤسهم الطير در اين وقت دختر عمر و زوجه زهير بن القين كه ديلم نام داشت گفت صبحان اللّه پسر رسول خدا كس بسوى تو مي فرستد و ترا طلب ميفرمايد تو او را اجابت نميكنى برخيز و بشتاب و بشنو تا چه گويد و باز شو زهير برخواست و بشتاب رفت زمانى نگذشت كه خندان و شادان برگشت تو گفتى كه از چهره گانش خورشيد برمى

ص: 307

تابد چون برسيد فرمان كرد تا خيمه او را بركندند و اثقال او را بر هم نهادند و بر لشكر گاه حسين حمل دادند و گفت من عزيمت درست كردم كه در ملازمت حسين كوج دهم و جان خود را فداى حسين بنمايم پس مال خود را با زن و بنى اعمام خود عطا كرد و فرمود ديلم را باهل خود برسانيد كه من دوست ندارم او زحمت اسر و سبى بيند ديلم بايستاد و بگريست و شوهر را وداع گفت و قالت خار اللّه لك اسئلك ان تذكرنى يوم القيمة عند جد الحسين ع

و بروايت اعثم كوفى ديلم با زهير گفت تو همى خواهى در ركاب پسر مرتضى جان بازي كنى من چرا نخواهم در خدمت دختر مصطفى سرافرازى كنم پس بهمراه زهير روانه شد)

و ظاهرا صحيح اين است و بنابر قول اعثم كوفي اين زن هم در مصائب اهلبيت شريك بوده) و چون زهير شهيد شد زوجه او كفنى بغلام زهير داد كه برو آقاى خود را كفن كن آن غلام هنگاميكه بقتلگاه رسيد و بدن حسين را برهنه ديد با خود گفت بدن آقاى خود را كفن كنم و بدن حسين برهنه بماند هرگز چنين كارى نكنم بخدا قسم سپس آن كفن را بر حسين پوشانيد و برأى زهير كفن ديگر تهيه كرد (تذكرة الخواص)

فاطمه بنت على ع

اما فاطمه بنت الحسن ع درج دوم گذشت ثرجمه او در امهات ائمه ع يكى از بانوان دشت كربلا عليا مخدره فاطمه دختر امير المؤمنين ع است چنانچه در اعلام النسأ از تاريخ طبرى و تذهيب ذهبى و تاريخ ابن عساكر و جامع التحصيل علائى و طبقات ابن سعد و (الكمال فى معرفة الرجال تأليف عبد الغنى مقدسى و تهذيب التهذيب عسقلانى و سمط الثمين محب طبرى نقل ميكند كه اين مخدره از راويات حديث بوده از پدرش امير المؤمنين و از برادرش محمد بن الحنفيه و اسماء بنت عميس روايت دارد و جماعت كثيرى از او روايت دارند كه از جمله آنها حارث بن كعب كوفى و حكم بن

ص: 308

عبد الرحمن بن ابي نعيم و رزين بياع الانماط و عروة بن عبيد اللّه بن قشير و عيسى ابن عثمان و موسى الجهنى و نافع بن ابى نعيم القارى و نسائى روايت او را نقل كرده اند و با عيالات حسين بعد از قتل او بشام رفت و در سنه ١١٧ دنيا را وداع گفت)

و در منتهى الامال فاطمه را در شمار دختران امير المؤمنين ذكر كرده ولى از تاريخ حال او چيزى بيان ندارد.

و در ناسخ در تعداد فرزندان امير المؤمنين اين مخدره را بعنوان فاطمه صغرى ذكر كرده و گفته محمد بن ابى سعيد بن عقيل ويرا تزويج كرد و ابو الحسن عمرى گويد بعد از ابو سعيد بن عقيل زوجه سعيد بن الاسود بن ابى البحتري شد و پس از او منذر بن ابى عبيدة بن زبير بن العوام ويرا بحبالۀ نكاح درآورد و عجب اين است كه اين بانو با اين شهرت در كتب رجال شيعه شهرتى ندارد.

ليلى والده عبد اللّه الاصغر

بانوى حرم امير المؤمنين بنت مسعود بن خالد بن ربعى التميميه پسرش عبد اللّه اصغر در روز عاشورى در ركاب حضرت سيد الشهدا شهيد گرديد و بنا بر روايت منتهى الامال ليلى از آن چهار زنى بودند كه بعد از حضرت امير زندگانى كردند ام البنين و امامه و ليلى تميميه و اسماء بنت عميس اما بودنش در زمين كربلا دليل تاريخى نديدم و اللّه العالم

بالجمله بعضى او را بنت مسعود دارميه مى دانند و علاوه بر عبد اللّه اصغر محمد اصغر را نيز از بطن وى دانند كه هردو در كربلا شهيد شدند بتفصيلى كه در (فرسان الهيجا نقل كردم.

و مادر اين ليلى عميره دختر قيس بن عاصم بن سنان بن خالد بن منقر سيد اهل الوبر و شاعر در مدح مسلم بن جندل كه يكى از اجداد ليلى است ميگويد

يسود اقوام و ليس بساده بل السيد الميمون سلم بن جندل

و لا يخفى كه دختران امير المؤمنين را كه از بانوان دشت كربلا بعضى ميشمارند

ص: 309

فقط احتمال است نظر باينكه شوهر آنها يا پسر يا برادر ايشان بهمراه حضرت حسين بوده اند مثل ميمونه كه زوجه عبد اللّه الاكبر بن عقيل بود يا خديجه كه زوجه عبد الرحمن بن عقيل بود.

يا زينب صغرى كه زوجۀ محمد بن عقيل بود يا ام الحسن كه زوجه جعفر بن عقيل بود.

چون اين جماعت زمين كربلا بدرجۀ رفيعه شهادت رسيدند احتمال ميدهند كه بانوان ايشان هم بودند.

شهربانو مادر طفلى

يكى از بانوان دشت كربلاست ارباب مقاتل گفته اند كه در روز عاشورا طفلى از سراپرده بيرون شد و دو گوشواره از در در گوش داشت و از وحشت و حيرت بجانب چپ و راست نظر ميكرد از آن واقعه هولناك در بيم و اضطراب بود كه گوشوار هاى او از لرزش سر و تن او لرزان بود در اين حال بناگاه سنگين دلى كه او را هانى بن ثبيت ميگفته اند بر او حمله كرد و او را شهيد نمود و گفته اند كه در وقت شهادت آن طفل مادرش شهربانو ايستاده و مدهوشانه باو نظر مى كرد و ياراي سخن گفتن و حركت كردن نداشت.

و مخفى نماند كه اين شهربانو غير مادر امام زين العابدين است چه آنكه باتفاق مورخين در حال نفاس برحمت حق پيوست.

رقيه بنت الحسين

در منتهى الامال از كتاب كامل بهائى نقلا از كتاب حاويه چنين آورده كه زنان خاندان نبوت در حالت اسيرى حال مردانيكه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده ميداشته اند و هركودكى را وعدها ميدادند كه پدر تو بفلان سفر رفته باز مى آيد تا ايشان را بخانۀ يزيد آوردند دختركى بود چهار ساله شبى از

ص: 310

خواب بيدار شد گفت پدرم حسين ع در كجا است اين ساعت او را بخواب ديدم اهل بيت سخت پريشان شدند زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخواست يزيد خفته بود از خواب بيدار شد پرسيد اين ناله و شيون چيست خبر بردند كه حال چنين است گفت برويد و سر پدرشرا ببريد در كنار او بگذاريد چون آن سر مقدسرا بياوردند و در كنار او نهادند پرسيد اين چيست گفته اند مقصود تو در ميان اين طبق است آن دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان بحق تسليم كرد و بعضى اين خبر را بوجهى ابسط نقل كرده اند و مضمونش را يكى از اعاظم بنظم درآورده و آن اشعار از قرار ذيل است و در اين مقام بهمين اشعار اكتفا ميشود.

يكي نوغنچه اى از باغ زهرا بجست از خواب نوشين بلبل آسا

بافغان از مژه خوناب ميريخت نه خونابه كه خون ناب ميريخت

بگفت ايعمه بابايم كجا رفت بد اين دم در برم ديگر گجا رفت

مرا بگرفته بد اين دم در آغوش همى ماليد دستم بر سر و گوش

بناگه گشت غايب از بر من ببين سوز دل و چشم تر من

حجازي بانوان دل شكسته بگرداگرد آن كودك نشسته

خرابه جايشان با آن ستمها بهانه طفلشان سربار غمها

ز آه و ناله و وز بانك افغان يزيد از خواب برپا شد هراسان

بگفتا كين فغان و ناله از كيست خروش گريه و فرياد از چيست

بگفتش از نديمان كى ستمگر بود اين ناله از آل پيمبر

يكى كودك ز شاه سربريده در اينساعت پدر در خواب ديده

كنون خواهد پدر از عمه خويش وز اينخواهشجگرها را كند ريش

چة اين بشنيد آنمردود يزدان بگفتا چاره كار است آسان

سر بابش بريد اين دم بسويش چه بيند سر برايد آرزويش

همانطشت و همانسر قوم گمراه بياوردند نزد لشگر آه

ص: 311

يكى سرپوش بد بر روي آن سر نقاب آسا بروى مهر اثور

به پيش روى كودك سر نهادند زنو بر دل غم ديگر نهادند

بناموس خدا آن كودك زار بگفت اى عمه دلريش افكار

چه باشد زير اين منديل مستور كه جز بابا ندارم هيج منظور

بگفتش دختر سلطان والا كه انكسرا كه خواهى هست اينجا

چه اين بشنيد خود برداشت سرپوش چه جان بگرفت أنسر را در آغوش

بگفت اى سرور سالار اسلام ز قتلت مر مرا روز است چون شام

پدر بعد از تو محنت ها كشيدم بصحرا و بيابانها دويدم

همى گفته اند مان در كوفه و شام كه اينان خارج اند از دين اسلام

مرا بعد از تو اى شاه يگانه پرستارى بند جز تازيانه

ز كعب نيز و از ضرب سيلى تنم چون آسمان گشته است نيلى

اثر طبع فصيح الزمان شيرازى بابا تو ز حال دل غمديده گواهى هجران توام سوخته همچون پركاهي

خوش امده اى ديدن ما سوى خرابه اين منزل ويران نبود لائق شاهى

از نور رخت گلخن ويرا نشده گلشن آتشكده روشن شده از نيم نگاهى

صد شكر كه افتاد گذارت بخرابه آسوده شده خاطرم از چشم براهى

جانم بلب آمد پدر از حسرت رويت در سينه نمانده است مرا ناله و آهي

يكپرسشى از غمزدگانكن ز سر مهر شاهانه ز گلزار تو هستيم گياهى

چون در پرتو شكوه ز دشمن كنم امشب از ضربت سيلي و ز بازوى سياهى

وله ايضا امشب پدر ز احسان پائى بمنزلم نه دستى ز مهربانى از لطف بر دلم نه

درد فراقت ايشاه آتش زده بجانم بنما جمال و منت بر طبع مايلم نه

ص: 312

خاك وجودم از شوق ز اشك بصر شده گل از نفحهاي رحمت روحى در اينگلم نه

از سوز نار هجرانمشكل پدر برمجان دست گشايش از مهر بر حل مشكلم نه

در گوشۀ خرابه بابا دلم سر آمد اندر دل شراره چون مرغ بسملم نه

امشب بعشق رويت من تا سحر نخوابم اقبال وصل رويت بر جان مقبلم نه

اى چاره ساز عالم ايدستگير خلقان برقى ز نار عشقت بر روى حاصلم نه

اثر طبع شيخ محمد رشتى تا چند ز هجران پدر ياد كنم من در كنج قفس ناله و فرياد كنم من

كي جلوه كند حسن پدر گوشه ويران درمان غم از حسن خدا داد كنم من

يك لمعه گرم نور به بخشد بخرابه كز پرتو آن نور دل آباد كنم من

آغوش و كنار از تو پدر نيست توقع از نيم نگاهت دل خود شاد كنم من

مجروح شده پاى من از خار مغيلان خواهم به برت شكوه ز بيداد كنم من

چون طاير پركنده گرفتار يزيدم كى چاره سنگين دل شداد كنم من

اى أنكه بدست تو سررشته خلق است غير از تو پدر جان ز كه امداد كنم من

جانم بلب آمد ز پى ديدن رويت تا چند ز بيداد فلك داد كنم من

يا رب سببي ساز كه امشب بخرابه در پاى پدر مرغ دل آزاد كنم من

بشكست قلم سر ز غم شاه همى گفت كاى شيخ مده شرح كه فرياد كنم من

در مثير الاحزان مينويسد كه اهلبيت را در مساكنى منزل داده بودند كه از سرما و گرما ايشانرا نگاه نميداشت تا اينكه بدنهاى ايشان پوست انداخت و از بعضى كتب ثقل شده كه مسكن و مجلس اهلبيت ع در خانۀ خرابى بود و مقصود يزيد آن بود كه آنخانه پر سر ايشان خراب شود و كشته شوند بالجمله از براى اين دختر رقيه نام در شام فعلا مزارى معروف است كه حاضر و بادى بزيارت او ميروند.

ص: 313

رباب بنت امرأ القيس [مادر على اصغر]

بانوى حرم حضرت سيد الشهدا ع والدۀ على اصغر و عليا مخدره سكينه روز وفات او مسلم نيست

قدر مسلم تا يك سال بعد از وفات سيد الشهدا حيوة داشته و ظاهرا در مدينه از دنيا رفته رضى اللّه تعالى عنها از زنان مجلله روزگار و از بانوان نامدار و مخدرات وفادار بوده و كافى است در شان جلالت اين بانو شدت علاقه سيد الشهدا اسلام اللّه عليه بايشان و سرودن اين ابياترا در حق او بنابر نقل ابن الكلبى و غيره شاهد مدعى است

لعمرك اننى لا حب دارا تكون بها السكينة و الرباب

احبهما و ابذل جل مالى و ليس لعاتب عندى عتاب

و در ناسخ اين شعر را اضافه كرده.

فلست لهم و ان غابو مضيعا حياتى او يغيبنى التراب

و در بعض مجاميع ديدم كه اين شعر را نيز اضافه كرده اند

فان الليل موصول بليلى اذا زار السكينة و الرباب

و بنابر نقل ناسخ نسب رباب از اين قرار است بنت امرأ القيس بن عدي بن جابر بن كعب بن علي بن برة بن ثعلبة بن عمران بن الحاف بن قضاعه است مادر رباب هند دختر ربيع بن مسعود بن مروان بن حصين بن كعب بن عليم بن كليب است.

و گويد رباب در نزد امام حسين منزلتى و مكانتى عظيم داشت و بنابر روايت موثقه كه سند بمالك بن اعين منتهى ميشود كه گفت از سكينه (دختر حسين شنيدم كه فرمود پدرم با عم من حسن عليه السّلام در حق من و مادرم چنين فرمود پس اشعار مذكوره را نقل مينمايد و لا يخفى كه اين امرأ القيس غير از امرأ القيس صاحب سبعه معلقه است كه از شعراى زمان جاهليت بوده پدرش عابس بن منذر بن امرأ القيس بن سمط الكندى از اولاد امرأ القيس بن عمرو بن معوية الاكرمين الكندى و اين امرأ القيس بن عابس خدمت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم رسيد و اسلام آورد و هنگاميكه بعضى قبائل مرتد شدند

ص: 314

امرأ القيس بدين خود ثابت بود و عموى او كه مرتد شد او را بقتل رسانيد و در ميان صحابه دو امرأ القيس نام بودة يكى امرأ القيس بن عابس و ديگر أمرأ القيس بن الاصبغ الكلبى و امرأ القيس پدر رباب در زمان عمر بن الخطاب مسلانى گرفت چنانچه مرحوم فرهاد ميرزا در قمقام از اغانى ابو الفرج از عوف بن الخارجة المزى روايت كرده كه گفت در زمان خلافت عمر بن الخطاب نزد وى بودم كه مردى بنزد وي آمد سلام داد و تحيت خلافت گفت عمر نام وى به پرسيد گفت مردي ترسا و بنام امرأ القيس الكلبى عمر بشناختش مردى گفت اين همان كس باشد كه يوم الفلج بر بكر بن وائل غارت آورد عمر بار ديگر سبب آمدن او را پرسش كرد گفت آمدم بشرف اسلام مشرف بشوم و آداب آنرا بياموزم پس اسلام آورد و بر مسلمانان قضاعه كه در شام بودند امارت باو داده شد و عمر حكومت آن مرز بوم را باو واگذار كرد امر ألقيس بيرون آمد و من هيچكس نديدم كه ركعتى نماز نگذاشته باشد: و بر مسلمانان امارت يابد و چون امرأ القيس از مسجد بيرون شد امير المؤمنين از عقب سر او بيرون آمد و با او بود حسن و حسين عليهم السلام پس حضرت فرمودند بامرأ القيس يا عم انا علي بن ابى طالب ابن عم رسول اللّه و صهره و هذان ابناي من انبته ما را به پيوند تو رغبت افتاده امرأ القيس گفت يا على (محياة) دختر خويش ترا دادم و (سلمى) دختر ديگر حسن را دادم و (رباب) دختر ديگر خود را حسين را دادم در آغانى گويد آن روز شام نشد كه اين سه دختر تزويج شد و از رباب حضرت سكينه و على اصغر متولد كرديدند كه آنرا عبد اللّه ميگفته اند.)

و لا يخفى برحسب اين تاريخ رباب هنگام وفات كمتر از شصت نميشود داشته باشد تقريبا چون يك سال بعد از وقعه كربلا زنده بود و بايستى بين زفاف و حامله شدن رباب بسكينه بسيار فاصله شده باشد چه آنكه حضرت سكينه در سنة ١١٧ وفات كرد و اگر فرض كنيم اين ازدواج در آخر خلافت عمر بوده باز هم لازم دارد كه حضرت سكينه حدود صد سال زندگانى كرده باشد و احدى اينرا احتمال نداده بلكه مشهور اين است كه حضرت سكينه در زمين كربلا سيزده ساله يا چهاردۀ ساله بوده و اللّه العالم

ص: 315

كيف كان رباب زن باوفائى بوده و بنابر اينكه امرأ القيس در سنه چهارده يا شانزده بشرف اسلام مشرف شده باشد و رباب را تزويج بحضرت حسين كرده باشد بايستى رباب اول زنى باشد كه بحباله نكاح حضرت حسين عليه السّلام درآمده باشد و معروف بين مورخين هم همين است

در ناسخ از اغاني ابو الفرج نقل ميكند كه رباب فاضل ترين زنان عصر خود بود چون حضرت سيد الشهدا (ع) شهيد شد اشعار ذيل را در مرثيه آن حضرت قرائت كرد.

ان الذى كان نورا يستضأ به بكربلا قتيلا غير مدفون

سبط النبى جزاك اللّه صالحة عنا و جنبت خسران الموازين

قد كنت لى جبلا صعبا الوذبه و كنت تصحبنا بالرحم و الدين

من اليتامى و من للسائلين و من يعنى و يأوي اليه كل مسكين

و اللّه لا ابتغى صهرا بصهركم حتى اغيب بين الرمل و الطين

ابن اثير جزرى در كامل التواريخ مينويسد كه رباب را در سلك اسرى بشام بردند چون بمدينه بازگشت قومى از اشراف قريش ويرا خطبه كردند نپذيرفت و گفت ما كنت لا تخذ حموا بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پس همچنان يك سال بضجرت و كربت بزيست و از زير آسمان بسايه نرفت تا اينكه ناتوان گرديد و از فرط حزن و اندوه برحمت حق پيوست.

و نيز در كامل گويد و قيل انها اقامت مآتما على قبر حسين سنه و عادت الى المدينۀ و ماتت و مرحوم فرهاد ميرزا در قمقام گويد كه در مجلس ابن زياد رباب بنت امرأ القيس سر مطهر حضرت سيد الشهدا را از ميان طشت برداشت و در كنار خود نهاد و بسى به بوسيد و ناله جان كداز و آهي آتش بار بركشيد و زارزار بگريست و بگفت

وا حسينا فلست انسى حسينا اقصدته الاسنة الاعداء

غادروه بكربلا صريعا لا سقى اللّه جانبى كربلاء

و ثقة الاسلام كلينى در كافى از مصقلة بن الطحان روايت كند كه گفت از امام

ص: 316

صادق ع شنيدم كه فرمود هنگاميكه حضرت سيد الشهدا ع شهيد شد اقامت امرأة كلبية على قبر ابى عبد اللّه ماتما و بكت سنة كامله و بكين النسا و الجوارى و الخدم حتى جفت دموعهن و ذهبت فبينا هى كذلك اذرات جارية من جواريها تبكى و دموعها تسيل على خدها فقالت لها مالك انت من بيننا تسيل دموعك قالت انى لما اصابنى الجهد شربت شربته سويق قال فامرت بالطعام و الاسوقة فاكلت و شربت و اطعمت و سقت و قالت نريد بذلك ان ثتقوى على البكاء على الحسين ع.

و اين امرأه كلبية همان عليا مخدره رباب است كه يك سال تمام بر سر قبر حضرت سيد الشهدا اقامت كرد و زنان قبيله او با كنيزان و خدمت كاران با او چندان گريسته اند كه آب چشم آنها خشكيد و از آفتاب بسايه نميرفت روزى نگاه كرد ديد يكى از كنيزان هنگام گريه كردن اشك از جشم او بصووتش جارى ميشود رباب گفت تو مگر چه كارى كردي كه اشك از چشم تو بيرون ميآيد گفت چون كار بر من سخت افتاد ناچار شربتى سويق تهيه كردم و آنرا تناول نمودم اين است كه از اثر او اشك از چشم من بيرون ميآيد پس عليا مخدره رباب فرمان داد تا از همان شربت درست كردند و از آن تناول فرمود و بر همه زنان قبيله و خدم و جوارى خورانيد و فرمود ميخواهيم باينوسيله قوتى بدست كنيم براى عزادارى و گريه بر سيد الشهداء

و نيز در كافى روايت كند اهدى الى الكلبية جونا لتستعين بها على ماتم الحسين و جون يك نوع از مرغان صحرائى است كه آنرا شكار ميكنند حاصل آنكه مرغ بريانى براى رباب آوردند قبول نكرد فرمود ما مگر در عروسي اندريم (در مجمع البحرين در لغة ربب گويد رباب بنت امرأ القيس احد زوجات الحسين و شهدت معه الطف و ولدت منه سكينه و لما رجعت الى المدينه خطبها اشراف قريش فابت و قالت لا يكون لى حموا بعد رسول اللّه و بقيت بعده لم يظلها سقف حتى ماتت كمدا عليه.

فاطمه صغرى بنت الحسين ع

ابراهيم بن محمد الحموي الشافعى در فرائد المطين و مجلسى دو جلد عاشر بحار نقلا از مناقب قديم سند بعلى بن الحسين ع ميرساند كه فرمود چون حضرت حسين ع را شهيد كردند عزابى بيامد و بال و پر خود را در خون حضرت بيالود و خويشتن را

ص: 317

بمدينه رسانيد و بر لب ديوار خانه فاطمه صغرى بنشست فاطمه چون سر برداشت و آن مرغ خون آلود را بديد او را بفال بد گرفت و بهاي هاي بگريست و اين اشعار بسرود.

نعب الغراب فقلت من تنعاه و يلك يا غراب

قال الامام فقلت من قال الموفق للصواب

ان الحسين بكربلا بين الا سنة و الضراب

فابكى الحسين بعبرة ترجى الاله مع الثواب

قلت الحسين فقال لى حقا لقد سكن التراب

ثم استقل به الجناح فلم يطق رد الجواب

فبكيت مما حل بى بعد الدعاء المستجاب

در ناسخ گويد چون فاطمه صغرى بدين كلمات با غراب سئوال و جواب نمود و از شهادت پدر آگاه شد بزاري و سوگوارى اشتغال نمود و بروايتى در ابلاغ قتل حسين كس از آن غراب پيشى نگرفت بعد ميگويد من بنده فحص كرده ام اگر در ميان فرزندان حسين ع دو فاطمه نام بوده است واجب ميكند كه فاطمه صغري همان است كه در مدينه بوده چه آنكه فاطمه كه در كربلا ملازم خدمت پدر داشت در حباله حسن مثنى بود.) اگرچه اين مخدره زمين كربلا نبود ولى بدرد فراق پدر و برادر و خواهران و اعمام و عمات دچار بود

ام الثغر

نامش خوصاء ولى بكينه مشهور است بنت عمرو بن عامر كلابي ابو الفرج در مقاتل الطالبين گويد عقيل بن ابي طالب او را تزويج كرد جعفر بن عقيل از او متولد گرديد كه در زمين كربلا شهادت يافت) و اين ام الثغر با فرزندش جعفر در زمين كربلا هم همراه بود چنانچه شرح آن را در فرسان الهيجاء ايراد كرده ام

فكهية

زوجه عبد اللّه بن اريقط

و اين زن در خانه عليا مخدره رباب بنت امرأ القيس خدمت ميكرد و از عبد اللّه پسرى آورد او را قارب نام نهاد كه در كربلا شهادت يافت و مادرش نيز با رباب در زمين كربلا در سلك اسيران بشام رفت ذكرناه فى

ص: 318

فرسان الهيجا-

دختر مسلم بن عقيل

و مادرش رقيه

از بانوان دشت كربلا هستند در جلد چهارم ذكري از ايشان خواهد شد:

حسنيه

يكى از جوارى حضرت سيد الشهداست علامۀ مامقانى در رجال خود در ترجمۀ منجح بتقديم جيم بر وزن محسن ضبت كرده

و منقول از ربيع الابرارز مخشرى است كه حسنيه را حضرت حسين از نوفل بن حارث بن عبد المطلب خريده و او را بمرديك (سهم) نام داشت تزويج كرد منجح از او متولد گرديد و اين حسنيه در خانۀ امام زين العابدين خدمت ميكرد تا اينكه با پسرش منج بهمراه حضرت سيد الشهداء بكربلا آمد پسرش منجح بدرجه رفيعه شهادت رسيد و مادرش با اهلبيت در مصائب شريك و سهيم بود)

فصل دوم تا باينجا خاتمه پيدا كرد و ممكن است بعضى از بانوان كربلا اگر از قلم ساقط شده باشد در جلد چهارم ذكر بشود و الحمد للّه رب العالمين

فصل سوم [در ذكر بانوان دانشمند]

اشاره

شيعه بترتيب حروف

اگرچه اين بحريست بى ساحل چه آنكه شخص خردمند هيچگاه در خاطر او خطور نخواهد كرد كه دريا را كيل بنمايد يا آفتاب را به پيمايد بلكه فقط براي اينكه مشت نمونۀ خروار باشد اندكى از بسيا و يكى أز هزار تذكر داده ميشود تا

ص: 319

شهوت پرستان عصر ما بدانند كه فضل و دانش تحصيل آن موقوف بكشف حجاب نيست چنانچۀ آن را در كتاب (كشف الغرور) تفصيل داده ام بالجمله بانؤانيكه دليلى بر تشيع آنها نيست اين رمز (مج) را ميگذاريم يعنى مجهولة و هربانوئيكه بكينه يا بلقب معروف هستند همان كينه يا لقب بجاى اسم ذكر ميشود و هربانوئيكه اسم و كنيه او در دست رس نيست در تحت عنوان خواهر فلان يا دختر فلان يا زوجۀ فلان ضبط مى شود و اگر اينهم در دست رس نيست بعنوان بانو يا خاتون يا مخدره ذكر مى شود انشا اللّه تعالى)

ص: 320

باب الف

١-آرايش بيگم

١-دختر امير اسكندر بن قرايوسف التركمانيه در مجالس المؤمنين قاضى نور اللّه او را شيعه كفته و عشيرۀ او را شيعه دانسته و اين بيت را باو نسبت داده.

در مشغلۀ دنيا در معركه محشر از آل على گويد آرايش اسكندر

٢-آرام جان بيگم

٢-زوجۀ سلطان محمد ميرزا ابن جلال الدين ميران شاه ابن امير تيمور صاحب قران زنى بود صبيح المنظر طليق اللسان متناسب الاعضا و از فرط حسن و ذكا و فطائت در زمان قليل سلطان محمد ميرزا را چنان مفتون خود نمود كه مقاليد امور حكومت را بكلى در كف كفايت او گذاشت و اكثر اوقات تاج دولت را اين زن بر سر داشت و حكم رانى اين زن و شوهر او از سال ٨٣٠ تا سنه ٨55 هجرى امتداد يافت.

تو مرور همى واقف راه باش ز حال زنان نيز آگاه باش

زن از فضل محسود عالم بود چه مردي بود كز زنى كم بود

(خيرات حسان)

٣-آرزو

٣-از مخدرات سمرقند و صاحب كلام دلپسند بعضى از اشعار او بيادگار است.

شديم خاك رهت گر بدرد ما نرسى چنان رويم كه ديگر بگرد ما نرسى

*** مانده داغ عشق او بر جانم از هرآرزو آرزو سوز است عشق و من سراسر آرزو

ص: 321

ز هشياران عالم هركرا ديدم غميدارد دلا ديوانه شو ديوانگى هم عالميدارد

آه از انداميكه دارد رشته جان تاب از او واى از ان لعليكه هردم ميخورد خوناب از او

(خيرات)

4-آغا باجي [زوجه فتحعلى شاه]

اين زن از بانوان حرم مرحوم فتحعلي شاه مى باشد دختر ابراهيم خان جوان شير شوشى است همۀ خدام حرم خاقاني نهايت حرمت و عزترا نسبت باين زن مرعى و منظور ميداشته اند چه اين زن با كمال تجمل و شكوه بحرم حضرت خاقان داخل گرديد و زياده از دويست نفر خادم و نوكر از قراباغ سمت وزارت آنمخدره را داشت و نهايت مقيد بود كه خلاف ادب جزئى از كسى نسبت باو سر نزند و بنابراين قصرى در حوالى امامزاده قاسم بنا كرده و غالبا در آنجا اقامت مينمود و از عجائب اينكه اينزن با كمال لياقت و شايستگى و بزرگى كه داشت بمضاجعت حضرت خاقان نائل نگرديد و تا آخر عمر بكر بود و او را طبع سرشار و موزون بوده و از نتايج افكار او اشعار ذيل ميباشد.

خرم آن گو بسر كوي تو جائى دارد كه سر كوي تو خوش آب و هوائى دارد

بسفر رفت و دلم شد جرس ناقۀ او رسم اين است كه هرناقه درائى دارد

*** سوختم از آتش غم ناصحا تا كى ز منع ميزنى بر آتشم دامن برو خاموش باش

تا حشر نويسند اگر مى نشود طى نه دفتر حسن تو نه طومار فراقم

(خيرات)

ص: 322

5-آقا بيگم

دختر مهتر قرائى خراسانى

در كتاب ريحانة الادب شيخ محمد علي تبريزى معاصر مذكور است كه اين بانو در خدمت محمد خان تركمان عزت و حرمت بسزا داشته و خود را همسر شعراى نامى انگاشته و دو بيتى را كه در ترجمه آرزو نگاشته آمده باو نسبت داده اند

6-آغا دوست

دختر درويش حسام سبزواري

در علم عروض مهارتى بكمال داشته و طبع بسيار لطيف و ابيات ذيل نمونه آن است

هركجا أن مه بأن زلف پريشان بگذرد هركه كفر زلف تو بيند ز ايمان بگذرد

ايمحبان بو العجب دردى است درد عاشقى هركه دامنگيرد اين دردش ز درمان بگذرد

هر كه عاشق شد از او ديگر سروسامان مجو ز آنكه عاشق ترك سر گويد ز سامان بگذرد

در فراقش دوستى گريد چه ابر نو بهار گريۀ زارش چه بيند ابر گريان بگذرد

(خيرات)

٧-آغا كوچك

دختر مرحوم شاهزاده سيف اللّه

زنى با كمال و طبع موزون داشته در نظم و فنون شعر مهارتى بسزا داشته اين رباعى ذيل از نتايج افكار اوست.

گويند بهشت و حور كوثر باقى است در روز جزا دوزخ محشر باقى است

دوزخ چه بود بغض علي و آلش جنت بمحبت پيمبر باقى است

(خيرات)

ص: 323

٨-آسيه

زوجۀ فتج على شاه قاجار خواهر مرحوم امير خان سردار والده نائب السلطنه

عباس ميرزا

اين زن در عظمت و جلال كم نظير بود در چهارم ذى الحجه عباس ميرزا از او متولد گرديد و در هنگام سلام اين زن سر صف مى ايستاد (تاريخ عضدي) .

٩-آسيه

بنت جار اللّه الصالح الشيبانى الطبرى

زنى با كمال و محدثه بوده محمد بن محمد سخاوى و جمع ديگر باو اجازه دادند و علامۀ سيوطى از او اخذ حديث كرده و بمحمد بن عبد الرحمن ابن شمس الدين سخاوى اجازه داده و در سنه ٧٩6 در ماه رجب در مكه متولد گرديده و در سنه ٨٧٢ در مكه فوت شدة است (اعلام النسأ)

١٠-آمنه

بنت ابراهيم بن على الواسطيه

زنى دانشمند و محدثه بوده تقريبا در سنه 664 متولد شده است و از آجري و كرمانى و ابى بكر هروي و اسماعيل فتال اخذ حديث كرده در 6 ذى الحجه سنه ٧4٠ وفات كرده (اعلام النسا نقل از درر كامنۀ ابن حجر)

١١-آمنه

بنت عباد بن على بن حمزة طباطبائى العلوي

محدثه اي از محدثات قرن پنج و شش بوده در اصفهان از امام ابى محمد رزق اللّه التميمى اخذ حديث كرده (اعلام النساء)

١٢-آمنه

بنت عبد الكريم بن عبد الرزاق الجنابذى

محدثه اى از محدثات قرن 5 و 6 هجرت دو اصفهان بوده و بسيار زنى با صلاح و دين دار و عبد الكريم بن محمد سمعانى از او اخذ حديث كرده (تراجم المحدثين سمعانى)

ص: 324

١٣-آردگين [از خاندان مغلبه]

دختر نوكان بن غطيفان از خاندان سلاطين مغليه كه بيشتر آنها شيعه بودند اشرف خليل اين زن را تزويج كرد تا هنگاميكه مقتول گرديد و در سنۀ ٧٠٠ الناصر بالله عباسى او را تزويج كرد بعد او را طلاق گفت او بقاهرۀ مصر آمد تا در محرم سنۀ ٧٢4 فوت كرد و هزار كنيز و غلام و ذخائر نفيسه و ديگر اشياء از او باقى ماند (درركامنۀ ابن حجر)

١4-آرده

دختر حارث بن كلده

چون بشرف اسلام مشرف شد در جنگها و محاربات مسلمين با مشركين شجاعتى و بسالتى بكمال بخرج داد در جنگ ميسان كه از نواحى بصره است چون عدد مسلمين قليل بود و مشركين بسيار بودند آرده فرمان كرد تا زنانيكه بهمراه او هستند همه مقنعهاى خود را بر سرنيزه نصب كردند و خود او هم خمار خود را را بر سرنيزه بسته و پيش افتاد و زنان از پشت سر او روان شدند و مردان جنگى اطراف آنها را فروگرفته اند و آرده اين ابيات بسرود

يا ناصر الاسلام صفا بعد صف ان تهزموا و تدبر و عنا نخف

او يغلبوكم يغمزوا فينا القلف

مشركين آن رايات بسيار را كه پيشاپيش لشكر بديدند گمان كردند كه لشكر بسيارى بمدد مسلمانان آمده است همه پشت بجنك دادند و مسلمانان ظفر يافته اند (فتوح البلدان) و لا يخفى كه بعضى آرده را بزاء معجمه ساكنه ضبط كردند و اللّه العالم

١5-آسيه [مادر فتح على شاه]

والدۀ فتح على شاه مرحوم كه در بث خيرات مشهوره و معروفه بود وفات او در تهران سنه ١٢١٧ واقع شد جنازۀ او حمل بنجف اشرف نمودند

ص: 325

١6-آمنه

بنت وهب والده ماجده رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

در جلد ثانى مفصلا گذشت

١٧-آمنه

بنت الامام موسى بن جعفر عليهما السلام

در اعيان الشيعه در اولاد مؤسى بن جعفر نام آمنه را ذكر كرده و در اعلام النساء گفت كانت من ربات العبادة و الصلاح و قال وعدها القرشى فى طبقات الاشراف و نيز در معجم البلدان گويد بالقرب من القرافة الصغرى قبر آمنه بنت الامام موسى بن جعفر فى مشهد و در معجم البلدان گويد بين مصر و قاهره قبر آمنه بنت محمد الباقر) و لا يخفي كه امام محمد باقر دخترى بنام آمنه ندارد.

و در جلد سوم متعلق باحوال امام موسى بن جعفر از مجلدات ناسخ ص 66 از كتاب نور الابصار شبلنجى نقل ميكند كه از جمله اهلبيت عفت و طهارت سيدۀ جليله آمنه دختر ستوده سير حضرت امام موسى بن جعفر عليهما السلام در مصر مدفون است و از خادم اين سيدۀ اصيله حكايت است كه گفت من در هنگام تاريكى شب صوت قرآن از قبر آمنه استماع مينمايم و نيز گفته كه مردي بسيت رطل روغن زيت بياورد و با خادم آنجا پيمان نهاد كه آنجمله را در يك شب برافروزد آن خادم آنمقدار روغن را در قنديلهاي متعدد ريخت ليكن هيچيك از قناديل روشن نگشت از اين كيفيت خادم غرق تعجب گرديد و متحير و مبهوت بماند شب سيده آمنه را در عالم خواب بديد كه باو فرمود ايمرد فقيه دانشمند اين روغن زيت را بصاحبش باز گردان و او را بگو كه اين روغن را از كجا كسب كرده است چه ما جز طيبرا پزيرفتار نميشويم كنايت از اينكه اين روغنرا از ممر حلال كسب نكردۀ و طيب و طاهر نيست خادم بنزد صاحب روغن رفته قصه را باز گفت آنمرد گفت سيده براستي سخن كرده چون مردي عشار باشم و أز آن طريق اين روغنرا تحصيل

ص: 326

كردم) صاحب كتاب مجدي گويد قبر آمنه در مصر است و اين آمنه را آمنۀ وسطى دانند

حقير گويد فرزندان امام موسى كاظم عليه السّلام را باختلاف نوشته اند على بن عيسى اربلى در كشف الغمه براي آنحضرت بيست پسر و هيجده دختر تعداد كرده و دختران آنحضرترا باين ترتيب ذكر كرده خديجه ام فروه اسماء عليه فاطمه صغري ام كلثوم كبرى ام كلثوم صغري آمنه زينب ام عبد اللّه زينب الصغرى ام القاسم حكيمه اسماء الصغرى محموده امامه

و بعضي ديگر لبابه و رقيه و بريهه و حسنه اضافه كرده اند.

و ابن شهرآشوب نوزده دختر براى آنحضرت مينويسد و ام وجيه را ز آنجمله در حساب آورديم

و سبط ابن جوزي بيست دختر مينويسد از آنجمله چهار فاطمه نام مينويسد

در ينابيع الموده فرزندان آنحضرترا پنجاه تن مينويسد

در مطالب السئول ابن طلحه بيست پسر و هيجده دختر گفته

طبرسى در اعلام الوري مجموع اولاد آنحضرت را سى و هفت تن گفته

ملا حسين كاشقى در روضه الشهدأ سى و هفت دختر و بيست پسر كه مجموع 5٧ تن ميشود

و در فصول المهمۀ ابن صباغ و تذكرة الائمه و عمدة الطالب و بحر الجواهر و منتهي الامال و بيشتر مورخين بنات موسويه را از هيجده تا بيست تعداد كرده اند و آنان كه زيادتر گفته اند كه يك تن را كه داراي كينه و صفت و لقبى است چند تن بشمار آوردند و علاوه بر اسماء مذكوره ام ابيها و رقية صغرى و ام جعفر و ام سلمه و ميمونه و ام دحيه و صرحه و رمله را در شمار آوردند در اين صورت سى تن خواهند بود و مادر همۀ آنها ام ولد است.

١٨ آمنه زوجه عمرو بن الحمق الخزاعى

اين زن بانوئى با عظمت و در و لا و دوستى اهلبيت عصمت مانند شوهر عاليمقدار نادرۀ روزگار بوده در فصاحت لسان و طلاقت بيان و شيرينى گفتار در عصر خود كم نظير و مشار اليها بوده و ايشان دختر رشيد يا شريد ميباشد.

ص: 327

احمد بن ابى طاهر كه از معاريف ابناء سنت است در كتاب بلاغات النسا مينويسد چون امير المؤمنين ع شهيد شد معويه در طلب شيعيان آنحضرت همى سعى ميكرد از آنجمله در طلب عمرو بن حمق خزاعى برآمد فرستاد بكوفه و همين آمنه زوجۀ عمرو را اسير گرفته و بشام بردند تا دو سال در ميان زندان معويه بسر برد تا اينكه عبد الرحمن بن حكم ظفر بعمر بن حمق پيدا كرده در ارض جزيره و او را بقتل رسانيد و سر او را بنيزه نصب كرده براى معويه فرستاد و او اول سرى بود كه در اسلام به نيزه نصب كردند چون سر او بنزد معويه بردند فرمان داد كه آن سر را به بريد در زندان در دامان آمنه زوجۀ او بگذاريد چون آمنه سر را در دامان خود ديد رعشه بر اندام او افتاد و آهى سرد از دل پردرد بركشيد و معويه رسولرا سفارش كرده بود كه هرگاه سر را در دامان او گذاردى گوش فرادار و آنچه ميگويد حفظ كن رسول گوش فراداشت ديد آمنه ميگويد.

نفيتموه عنى طويلا و اهديتموه الى قتيلا فاهلا و سهلا بمن كنت له غير قاليه و انا له اليوم غير ناسيه ارجع به ايها الرسول الى معويه فقل له ا يتم اللّه ولدك و اوحش اللّه دارك و اهلك و لا غفر اللّه لك ذنبك و فى بعض التواريخ قالت فقداتى امرا فريا و قتل بارا تقيا فقد طلب اللّه بدمه فبلغ ايها الرسول معويه ما قلت لك

چون آمنۀ آن سربريده را در دامان خود ديد سيلاب اشك از ديدگان فروريخت و آهى سوزناك از جگر بركشيد و گفت خداوند شما را جزاي خير ندهد همانا شوهر مرا مدت طولانى از نظر من مفقود ساختيد و اكنون سر او را براى من هديه فرستاديد بخدا قسم هديه اى است كه در نزد من مبغوض نيست و محبت من نسبت باو هرچه بسيار باشد.

باز حق او را ادا نكردم و هركز او را فراموش نخواهم كرد اى رسول برگرد بسوى معويه و او را بگو خداوند متعال بچهاي ترا يتيم گرداند و خانه ترا ويران نمايد و جمعيت ترا پراكنده سازد گناه ترا نيامرزد كه شوهر مرا از من جدا كردي و او را دربدر بيابانها ساختى بالاخره او را بقتل آوردى و سر او را براى من هديه فرستادي

ص: 328

آيا ميدانى چه امر زشتى و گناه بزرگيرا مرتكب شدى كشتى مرديرا كه از كثرت عبادت پوست او باستخوانش خشكيده بود و در تقوى و نيكوكارى سر خيل قافلۀ عبادت كنندگان بود منتظر باش كه خداوند متعال بزودى كيفر كردار ترا در كنارت بگذارد و خداوند متعال خون ويرا از تو طلب قرمايد و ترا در عذاب اليم مخلد دارد رسول چون بنزد معويه رسيد آنچه شنيده بود شرح داد معويه فرمان كرد تا امنه را حاضر كردند معويه گفت تو اين كلمات گفته اى آمنه فرمود

(نعم غيرنا كلة و لا معتذرة منه قال معويه اخرجى من بلادى قالت انعل فو اللّه ما هى لى بوطن و لا رايت غير السجن و لقد طال بها سهري و اشتهر بها عبرى و كثر فيها دينى من غير ما قرت فيه عينى) يعنى بلى من اين كلمات گفتم و از گفتار خود عذر نخواهم و منگر مقالات خود نباشم معويه گفت از بلاد من بيرون رو آمنه فرمود بخدا قسم بزودى بيرون ميروم همانا شامرا وطن خود قرار ندادم و هرگز دلم بسوى او مايل نباشد چه آنكه در شام روز خوشي نديدم دو سال ببلاى زندان دچار بودم و شبها زنده دار با چشم اشگبار خون دل غذاى من و ناله و زارى مونس من بود و روزها در انتظار با قرض بسيار بسر بردم نه بشارتى بمن رسيده و نه ديده ام بجمال خويشاوندانم روشن گرديد اينوقت عبد اللّه بن ابى سرح با معويه گفت اين زن منافقه است او را بشوهرش ملحق بنما آمنه نگاه تندي باو كرد فرمود (يا من بين لحييه كجثمان الضفدع الا قتلت من انعمك خلعا و اعطاك كيسا انما المارق المنافق من قال بغير الصواب و اتخذ العباد كالارباب فنزل كفره في الكتاب فاومى معويه الى الحاجب باخراجها فقالت وا عجباه من ابن هند يشير الى ببنانه و يمنعنى نوافذ لسانه اما و اللّه لا بقرنه بگلام عتيد الذى كنوافذ الحديد او ما انا بآمنه بنت الشريد) .

يعنى اي كسيكه چانۀ تو همانند چانه و پوست بدن ضفدع مانند است تو آن كس باشى كه بقتل رسانيدى كسيرا كه خلعتها بتو بخشيد و بدرهاي زر بتو عطا كرداى نمك بحرام البته منافق خارج از دين كسى است كه دين خدا را پس پشت انداخته و خون بناحق ريخته و بندگان خداوند متعالرا به بندگى گرفته اين جماعت گفر آنها در كتاب

ص: 329

خداوند باري تعالى است همانا تو و امير تو معويه از آن مردميد كه كفر شما در قرآن نازل شده است معويه چون اين كلمات بشنيد اشاره بحاجب خود كرد كه آمنه را از مجلس بيرون كن آمنه گفت تعجب بايد كرد از پسر هند جگر خواو كه با انگشت خود اشاره مينمايد كه مرا از مجلس بيرون كنند و مهرة سكوث بر لب زده است چه آنكه ميداند من با كلماتيكه گزانيده ترا از زهر افعى و تيزتر از دندان شير و برنده تر از شمشير است او را پاره پاره خواهم كرد همانا مگر آمنه بنت رشيد نيستم بالجمله آمنه از مجلس معويه بيرون آمد ديگر خبرى از او در دست نيست كه بكجا رفت

١٩-آمنه

دختر ملا محمد تقى مجلسى اول زوجۀ علامۀ كبير المولا محمد صالح

المازندراني

حقير گويد در سنه ١٣64 هجرى كه از سامراء بعزم زيارت سلطان سرير ارتضا حضرت على بن موسى الرضا ع حركت كردم در كتابخانۀ ملك در تهران دو جلد از كتاب رياض العلما كه از تاليفات مرحوم ميرزا عبد اللّه افندى است زيارت كردم در خاتمه كتاب نام چند نفر از زنان دانشمند را ذگر فرموده حقير آنرا استنساخ كردم و هرچه در اين كتاب از رياض العلما ذكر ميشود از همان نسخه خطى است نهايت چون آن كتاب عربى است مضامين آنرا بفارسي نقل مينمايم از آنجمله ميفرمايد آمنه خاتون دختر ملا محمد تقى مجلسى زنى عالمه فاضله صالحه متقيه بانوى حرم عالم جليل ملا محمد صالح مازندرانى است و هرگاه ملا محمد صالج با آن غايت فضل و غزارت علمي كه داشت در بعضى از مشكلات عبارت قواعد علامۀ حلى استفسار از آن مخدره مينود و ايشان با كمال سهولت آنرا حل مينمود و او خواهر محمد باقر مجلسى است و ملا محمد صالح مازندرانى از طراز اول علماء و اعيان فقها است و از زوجه مكرمه خود آمنه خاتون دو پسر آورد يكى آقا هادى و آن ديگر آقا نور الدين و هر دو از علمأ بودند و آمنه خاتونرا شرحى بر الفيه و شواهد سيوطى ميباشد و قبر او در تخت فولاد اصفهان است و بعضى اشعار او در آنجا است

ص: 330

٢٠-آمنه

بنت عباس بن عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف

دار قطنى او را در كتاب (الاخوه ذكر كرده بنابر نقل عسقلانى در اصابه او را عباس بن عتبته بن ابى لهب تزويج كرده و از او فضل بن عباس شاعر مشهور متولد گرديد صاحب اشعار ذيل

ما كنت احسب ان الامر منصرف من هاشم ثم منها عن ابي الحسن

اليس اول من صلي بقبلتكم و اعلم الناس بالقرآن و السنن

و آخر الناس عهدا بالنبى و من جبريل عون له فى الغسل و الكفن

من فيه ما فيهم لا يمترون به و ليس فى القوم ما فيه من الحسن

ماذا الذى صدكم عنه فنعلمه ها ان ذا غبن من اعظم الغبن

٢١-آنى فاطمه خاتون

زنى اديبه شاعره از خانواده سعد الدين حسنجانى است در ١١٢٢ وفات كرده (مشاهير اننسا)

٢٢-ارغوان

العادليه

از بانوان سلاطين مغلبه است زنى پاك دامن و صالحه بعضى از دشمنان او اموال او را مصادره كردند چهارصد صندوق از او گرفته اند و اين زن خانه خود را وقف نمود كه در باب النصر شام بود و در صالحيه نزديك نهر ثور محازى عين الكرش مدرسه اى بنا كرد و اموال عظيمه براى او وقف كرد و آن را بنام مدرسه حافظيه مشتهر ساخت سنه 64٨ وفات كرد.

(شذرات الذهب)

ص: 331

مج ٢٣-ارغون خاتون [از بانوان سلاطين مغليه]

از همان خاندان است زنى با جود و احسان و صاحب خيرات و سرپرست بى نوايان مدرسه خاتونيه در طرابلس شام از بناهاى اوست كه با اشتراك شوهرش عز الدين ايدمر آنرا بنا كرد و در سنه ٧٧5 عمارت او تمام شد و ضياع و عقار بسياري براى آن وقف كرد و شروطى از براى آن قرار داد (اعلام النسأ)

٢4-اروى بنت عبد المطلب

از صحابيات و شاعرات عصر خود بود بسيار فصيحه بليغه مادر اروى فاطمه بنت عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم است با والد ماجد رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و زبير و ابو طالب از يك مادرند كه همين فاطمۀ مخزوميه بوده باشد و در جاهليت عمير بن وهب بن عبد مناف بن قصى او را تزويج كرد از او طليب متولد گرديد و در دار ارقم همين طليب بشرف اسلام مشرف شد پس از آن بنزد مادر آمد و او را از اسلام خود خبر داد و مادرش اروى خوشحال شد و بر نصرت پيغمبر او را همى تحريص ميكرد و ترغيب ميفرمود و همى گفت اگر ما را مثل مردان قدرت و استطاعت بود دقيقه اى از نصرت پيغمبر خوددارى نميكرديم و دشمن را از او دفع ميداديم و ابن سعد در طبقات خود حديث كند كه روزي ابو جهل با جمعى از كفار قريش متعرض رسولخدا گرديدند طليب بن عمير پسر اروي ضربتى بر ابو جهل بزد كه خون بمحاسنش جارى شد كفار قريش او را بگرفته اند و كتفهاى او را بسته اند ابو لهب چون پسر خواهر خود را دست بسته ديد پسنده نداشت از در شفاعت بيرون آمد تا او را رها كردند سپس ابو لهب بنزد اروي آمد و گفت آيا نمينگرى كه پسر تو خود را سپر بلاى محمد قرار داده اروي فرمود بهتر روز همان روز است كه فرزند من نصرت رسولخدا بنمايد علاوه

ص: 332

بر اين آيا عيب ميكيند كسيرا كه پسر خالوي خود را نصرت بنمايد ابو لهب گفت مگر تو بدين محمد داخل شده اى كه چنين سخنان ميگوئى اروى فرمود بلى محمد رسولخدا است و از جانب پروردگار مبعوث است و اطاعت او بر همه لازم است و تو اى ابو لهب سزاوار است كه دست از نصرت محمد باز ندارى تا اينكه امر او ظاهر شود اگر او پيغمبر نباشد باز هم تو معذوري چون پسر برادر خود را از دشمن حفظ كردي تا ميتوانى او را دست باز مدار و او را در دست دشمن مگذار تا امر او ظاهر شود در آنوقت خواهى بدين او اقرار كن و اگرنه بدين خود باقى باش ابو لهب گفت ما را طاقت نباشد كه با تمام عرب در جنك و جدال شويم محمد دين جديدى آورده است كه كسى آن را نشناسد اين بگفت و از پى كار خود رفت در آن وقت اروي اين شعر بگفت.

ان طليبا نصر بن خاله و اساه فى دي ذمه و ماله

و عبد المطلب در حال احتضار دختران خود را طلبيد و آنها شش دختر بودند باين نامها صفيه بره عاتكه اروى ام الحكم البيضا اميمه و هريك در محل خود بيايد سپس بانها فرمود اكنون هركدام آن مرثيه كه ميخواهيد بعد اژ مرك من بخوانيد اكنون آنرا انشا كنيد تا من بشنوم اروى اشعار ذيل را بسرود.

بكت عينى و حق لها البكاء علي سمح سجيته الحياء

على سهل الخليفة ابطحى كريم الخيم نيته العلاء

على الفياض شيبة ذي المعالى ابوه الخير ليس له كفء

ابى الضيم ابلخ هبرزى (1) قديم المجد ليس به خفاء

و معقل مالك و ربيع فهر و فاضلها اذا التمس القضاء

و كان هو الفتى كرما و جودا و بأسا حين تنسكب الدماء

اذ اهاب الكماة الموت حتى كان قلوب اكثرهم هواء الخ

(اعيان الشيعه)


1- هبرز كز برج الجميل

ص: 333

٢5 اروى [دختر حارث بن عبد المطلب]

دختر حارث بن عبد المطلب دختر عموى رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است و زوجۀ ابى و داعة ابن صبرة بن سعيد بن سهم بود و از او چهار فرزند آورد بنام مطلب بن الحارث و ابو سفيان بن الحارث و ام جميل و ام حكيم و مادر اروي (غزبه) دختر قيس بن طريف است كه نسب بفهر ميرساند و وفود اين مخدره مجلله را بر معويه و نقل كلمات او را كة گزانيده تر از زهر افعى است براي معويه علماء اهل سنت نقل كرده اند از آن جمله ابو الفداء در تاريخ خود (1)و ابن عبد ربه (2)و ابو لوليد محمد بن شحنه (3)و احمد بن ابى طاهر (4)و ديگران همه نقل كردند و حقير مجموع كلمات آنها را نقد كرده مينويسم ابن عايشه از حماد بن سلمه و او از حميد الطويل و او از انس بن مالك حديث كرده كه چون اروى بنت حارث بن عبد المطلب بن هاشم بر معويه وارد شد و معويه از او احوال پرسى كرد اروى در جواب فرمود.

(نحن بخير يابن اخى لقد كفرت يد النعمة و اسات لابن عمك الصحبة و تسميت بغير اسمك و اخذت غير حقك بغير بلاء كان منك و لا من آبائك فى الاسلام و لقد كفرتم بما جاء به محمد فاتعس اللّه منكم الجدود و اضرع منكم الخدود حتى رد اللّه الحق الى اهله و كانت كلمة اللّه هى العليا و نبينا محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم هو المنصور على من ناواه و لو كره المشركون فكنا اهل البيت اعظم الناس فى الدين حظا و نصيبا و قدرا حتى قبض اللّه نبيه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشكورا سعيه مرفوعا درجته شريفا عند اللّه مرضيا فصرنا اهل البيت منكم بمنزلة قوم موسي من آل فرعون يذبحون ابنائهم و يستحيون نسائهم و وثب علينا بعد رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم يتم و عدى و امية فابتزوا حقنا و وليتم و تحجتون بقرابتكم من رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و نحن اقرب


1- معروف بتاريخ مختصر ص ١٩٩ ج ١
2- در عقد الفريد ج ١ ص ١65
3- در روض المناظر در حوادث سنه 6٠
4- در بلاغات النساء

ص: 334

اليه منكم و اولى بهذا الامر و صار ابن عم سيد المرسلين الذى كان لرسول اللّه بمنزلة هارون من موسى مظلوما حيث يقول يابن ام أن القوم استضعفوني و كادوا يقتلوننى و لم يجمع بعد رسول اللّه لنا شمل و لم يسهل لنا و عرو غايتنا الجنة و غايتكم النار)

خلاصۀ اين كلمات بفارسى چنين است كه اروى بمعويه گفت بعد از اينكه معويه از او احوال پرسى كرد اروى گفت حال من بخير است لكن تو كفران نعمت كردى و با پسر عم خود دق باب محاربت نمودى و خود را بامير المؤمنين نام بردار كردي و حال آنكه اين اسم حق تو نبود و ترك دين گفتى و حق ديگريرا ماخوذ داشتى حقيرا كه نه از تو بود و نه از پدران تو و نه سابقه در اسلام داشتيد از پس آنكه كافر بوديد با رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اميدوارم كه خداوند متعال هلاك كند بختهاى شما را و زشت و زبون كند صورتهاى شما را و برگرداند حق را بصاحب حق اگر چند مشركين مگروه دارند هان اى معويه ما اهل بيت كلمه عليا هستيم و در ميان مردم بزرگتر و با شرافت تر ما هستيم در دين خداوند متعال و مائيم كه امتحان داده ايم و بى نياز از ديگران هستيم در دين پروردگار و هنگاميكه ذات بارى تعالى محمد را بجوار خود برد در حالى كه سعى او مشكور و منزلت او بلند و شريف و مرضى بود بناگاه يتم و عدى بر ما تاخته اند و حقى كه خاص و خالصۀ ما بود ربودند و از در ظلم و عدوان بر ما بيرون شدند يتم و عدى و امويرا بر ما مقدم داشته اند و با عرب بخويشاوندى رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم احتجاج كرديد و بدين حجت خلافت را بدست گرفتيد و حال آنكه ما برسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نزديك تر و سزاوارتر براى اين امر بوديم اينك در ميان شما چنانيم كه بنى اسرائيل در ميان فرعونيان و حال آنكه على عليه السّلام مر پيغمبر را چنان است كه هارون مر موسى را و در ميان شما بگفت آنچه را كه هرون بگفت كه اى پسر مادرم همانا اين قوم بر من غالب شدند و مرا ضعيف شمردند و نزديك بود كه مرا بقتل برسانند دانسته باشيد كه لا جرم عاقبت ما بهشت است و نصيب شما دوزخ

اروى چون سخن خود را باينجا كشانيد عمرو بن عاص را ديگر طاقت نماند گفت اى عجوزۀ گمراه ديگر بسست قطع كن سخن خود را و صرف نظر كن از اين

ص: 335

اساطير زنانه اروى فرمود تو كيستى كه سخن را در دهان من مى شكنى گفت منم عمرو بن العاص.

قالت و انت يابن اللخنا النابغه تتكلم اربع على ظلعك و اعن بشان نفسك فو اللّه ما انت من قريش فى اللباب من حسبها و لا كريم منصبها و لقد ادعاك من قريش ستة نفر كل واحد منهم يزعم انه ابوك و لقد رايت امك ايام منى بمكه مع كل عبد عاهرا شهرا مرأة بغى بمكه و ارخصهن اجرته فسئلت امك عنهم فقالت كلهم اتانى فانظروا اشبههم به فالحقوه به فغلب عليك شبه العاص بن وائل فالحقوك به

اروى فرمود اى پسر زن زانيه ترا چه حد آنكه با مثل من تكلم كنى همانا ترا اصل و نسب در قريش نيست اندكى باصل و نسب خود نگران باش كه در خباثت و ملعنت تالي ندارى مادرت در مكه مشهورترين زنان زانيه بود در ايام منى در مكه او را با هرغلام زناكارى ميديدم و اجرت او از همۀ زنان زناكار ارزان تر و مبذول تر بود و هنگاميكه تو متولد شدى از مادرت سئوال كردند كه اين فرزند از آن كيست چونكه پنج نفر مدعى هستند هريك ميگويند پسر من است مادرت گفت هرپنج نفر بنزد من آمدند و بروايت ديگر گفت هرشش نفر بنزد من آمدند نظر كنيد كه اين مولود با گدام كس شباهت دارد باو ملحق بنمائيد بالاخره ترا بعاص بن وائل ملحق كودند و لا يخفي كه در بعضى از روايات نه پدر بر سر عمرو خصومت كردند بالجمله اروى چون سخن بدينجا رسانيد مروان بن حكم در خشم شد گفت اي عجوزه لب فروبند و چندين هرزه ملاي و از براي كاريكه آمدى سخن بگوى اروي فرمود.

و انت ايضا يابن الزرقاء الزانيه تتكلم فو اللّه لانت به بشير الذى هو عبد لحارث بن گلده اشبه من الحكم بن ابى العاص و انك تشبهه فى زرقة بصره و حمرة شعره مع قصر قامته و ظاهر (1)دمامته و صغر (2)هامته و لقد رايت الحكم سبط الشعر ظاهر


1- الدمامة التناهى فى السمن يعنى مثل خيك باد كرده
2- يعنى صندوق سر او كوچك بود كه در روان شناسى آن را علامت كمى عقل و قلت فطانت مى دانند.

ص: 336

الادمه مديد القامه و ما بينكما قرابته كقرا ابة لفرس المضمر من الاتان المقرف (1) فاسئل امك عما اخبرتك) يعنى اى پسر زن زانيه تو هم سخن ميگوئى بخدا قسم است هراينه تو بغلام حارث بن كلده كه بشير نام داشت شباهتد بيشتر است از حكم بن العاص كه ترا بآن نسبت ميدهند براى اينكه كبودي چشم تو و سرخى موى و كوتاهي قامتت و زشتى صورت تو همانند غلام حارث بن كلده است نه حكم بن العاص چه آنكه من حكم را ديده ام موي او فروهشته است و چهرۀ او گندم گون است و قامت او بلند است و قرابت تو با حكم مثل قرابت اسب رونده است با حمار بد نزاد از مادرت پرسش كن تا ترا آگهى دهد.

آنگاه روى با معويه كرد و گفت سوگند با خداى جرات و جسارت اين جماعت جز از تو نيست و تو آنكس باشى كه مادرت روز جنك احد در حق حمزه اين اشعار گفته.

نحن جزينا كم بيوم بدر و الحرب بعد الحرب ذات سعر

ما كان عن عتبة لي من صبر ابى و عمى و اخى و صهرى

شفانى وحشي غليل صدرى شفيت قلبى و قضيت نذري

فشكر وحشى على عمرى حتي تغيب اعظمى فى قبرى

و در ناسخ در جلد متعلق بتاريخ امام حسن عليه السّلام روايت كرده كه اروى فرمود دختر عم من هند را چنين پاسخ داد

خزيت فى بدر و غير بدر يا بنت جبار عظيم الكفر

قبحك اللّه قبيل الفجر بالها شميين طوال السمر


1- مقرف بر وزن محسن اسبى را گويند كه فحل او عربى نباشد چنانچه هجنه اسبى را گويند كه از طرف مادر بد نژاد ميباشد كنايه از اينكه تو از طرف پدر و مادر هردو بدنژاد و خباثت دارى) يا معنى اين است كه همچنانكه بين اسب رونده و الاغ بد نژاد نسبى نيست بين تو و حكم نيز نسبى نيست.

ص: 337

حمزة ليثى و على صقرى اذرام شيب و ابوك قهرى

فخضبا منه ضواحى النحر اعطيت وحشي ضمير الصدر

هتكت للوحشى حجاب الستر ما للبغايا بعدها من فخر

بالجمله معويه بعد از اين گيردار با اروى گفت عفى اللّه عما سلف اى خاله از آنچه گذشته سخن مگوي و حاجت خود را بخواه عقد الفريد گويد قالت مالى اليك حاجه و خرجت عنه) گفت مرا با تو حاجتى نيست و آهنك مراجعت نمود معويه بسوى عمرو بن العاص و مروان از در كراهت نگران شد و گفت بخدا قسم نشنيدم اين كلمات را جز از شما يعنى اگر شما با او عتاب نميكرديد مر او شما را چنين مفتضح نميكرد واى بر شما باد كه مرا در چنين عرصۀ رسوائى كشانيديد و بنابروايت بلاغات النسا معويه گفت اى عمه حاجت خود را بخواه اروى فرمود شش هزار دينار محل حاجت من است.

معويه گفت با اين دنانير چۀ ميخواهى بكنى اروى فرمود دو هزار دينار آن را ميخواهم چشمه اى در ارض خواره خريدارى كنم براى فقراي بنى الحارث بن عبد المطلب و دو هزار ديگر آن را جوانان بنى الحارث بن عبد المطلب را براى ايشان عيال تزويج كنم و دو هزار ديگر آن را خرج زيارت بيت اللّه و در اصلاح شدائد زمان صرف بنمايم معويه گفت بسيار پسنديده است اين مصارف كه نام بردى و بسيار بموقع است پس فرمان كرد كه شش هزار دينار باروى بدهند و گفت اگر علي بن ابي طالب بود هرگز چنين عطائى با تو نميكرد اروي فرمود راست گفتى براى اينكه على بن ابى طالب اداى امانات فرمودي و بامر خدا عمل كردى و از قانون شريعت بركنار نشدي و اما تو اى معويه اماناترا ضايع ساختى و بخيانت در مال خداوند متعال پرداختى و مال اللّه را دادى بكسانيكه حق آنها نبود و استحقاق آن را نداشته اند و خداوند متعال در كتاب كريم خود مواضع آن حقوق را مبين و معين ساخته و امير المؤمنين ما را بسوي اخذ حقوق دعوت فرمود و تو آتش حرب را برافروختي و او را مشغول ساختى كه ديگر بكاري نتوانست پرداخت اى معويه بر من منت ميگذاري كه حق مرا بمن ميدهى من از مال تو چيزي سؤال نكردم بلكه سؤال من از ماليكه خداوند متعال آن را

ص: 338

مخصوص ما قرار داده است طلب ميكنم و من نمى بينم كه چيزى غيرحق خود از تو گرفته باشم خدا دهنت را بشكند و بلاى تو را شديد كند كه على را چنين ياد ميكني اروى اين بگفت و صداى ناله و گريه او بلند شد و اين اشعار قرائت كرد

الا يا عين و يحك اسعدنيا الا فابكى امير المؤمنينا

عليا خير من ركب المطايا و فارسها و من ركب السفينا

و من لبس النعال و من حذاها و من قراء المثانى و المبينا

اذا استقبلت وجه ابى حسين رايت البدر زاغ الناظرنيا

و لا و اللّه لا انسى عليا و حسن صلاته فى الراكعينا

الا ابلغ معوية بن حرب فلا قرت عيون الشامتينا

افى شهر الصيام فجعتمونا بخير النساس طرا اجمعينا

لقد علمت قريش حيث كانوا بانك خيرها حسبا و دنيا

معوية گفت علي چنان است كه تو گوئى بلگه از اين فاضل تر است و فرمان كرد تا آن شش هزار دينار را تسليم دادند و اروى مراجعت نمود و ممكن است كه اروى دو مرتبه بنزد معويه آمده باشد يكمرتبه بى نيل مرام مراجعت كرده و مرتبه ديگر بعطاى خود رسيده تا جمع بين روايتين بشود

٢6 اروى

بنت ربيعة بن الحارت بن عبد المطلب

عطاف بن خالد از او روايت دارد و حباب بن منقذ انصارى او را تزويج كرد و از او فرزندى آورد.

(اعيان الشيعه)

٢٧ ارينب بنت اسحق

غير واحدي از مورخين اين قصه را نقل كردند از آنجمله ابو محمد عبد اللّه بن

ص: 339

مسلم بن قتيبة الدنيورى در الامامه و السياسته (1)و عبد الملك بن بدرون حضرمى اشبيلى در كتاب اطواق الحمامه و صاحب نصايح الكافيه (2)و ملخص عبارت ابن قتببة بفارسى اين است كه يزيد بن معويه شبى خواب از چشم او پريد و كنيزكى رقيق نام در نزد او تغنى ميكرد و لكن اثر حزن و اندوه چندان در يزيد ملاحظۀ كرد كه دانست باين تغنيات رفع نشود در خلال اينحال يزيد گفت ندانم شكايت پدر خود نزد كي برم كه رسيدگي بحال من ندارد و پرسش از احوال من نميكند مانند اوئى سزاوار نيست كه از مثل مني تغافل داشته باشد و درد مرا نداند و از پى دواى آن بيرون نشود و مرا در بوتۀ نسيان گذارد-

رقيق گفت جان من فداى تو باد همانا پدر تو معويه از مراحم اشفاق در حق تو چندان سعى كرده كه پدران نسبت بفرزندان خود هركز چنين نباشند همانا شكر اين نعمت بگذار و سعى پدر را دربارۀ خود در بوتۀ نسيان مگذار يزيد چون اين كلمات بشنيد از گفته خود پشيمان شد ترسيد پدرش معويه بشنود و از او در خشم شود رقيق چون از نزد يزيد مراجعت كرد بنزد معويه آمد و قصه را بازگفت كه يزيد از تو شكايت دارد معويه چون اين بشنيد گفت واي بر او من چگونه پدري از براى يزيد هستم و كدام حق او را ضايع گذاشتم و چنانكه شايد و بايد درباره او كوتاهى روا ندارم اى رقيق بتعجيل برو او را حاضر كن تا بدانم او را چه پيش آمده و از من دربارۀ خود چه بى مهربانى ديده رقيق رفت يزيد را حاضر كرد معويه روى با يزيد آورد و گفت ايفرزند من با تو چه كرده ام و در امر تو كدام تو اينرا روا داشته أم كه از من شكايت آغاز كرده اي همانا كفران نعمت من نمودى و عاق من گرديدي چه آنكه چندان در ترقى تو سعى كرده ام تا آنكه ترا خليفه خود گردانيدم و بر اصحاب رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ترا رئيس و پيشوى قرار دادم و هميشه در سر و علانيه نگران حال تو هستم و در اظهار محبت با تو چندان مبالغه كردم كه مردم مرا بآن ملامت كردند.


1- ص ١55
2- ص ٩٧

ص: 340

مع ذلك از تو نقل كرده اند آنچه را كه نبايد بگوئى يزيد بيحيا سر خجلت بزير انداخت و پس از آن سر برآورد و گفت اى پدر مرا نسبت بكفران نعمت مده و غضب خود را فرونشان و عتاب خود را از من بازدار كه من حق نعمت ترا شناخته ام و لكن آتشى در قلب من افتاده است كه توان و طاقت از من ربوده و شكايت من از تو اين است كه مرا زنى درخور حال و صاحب جمال باشد و أن مهيا بود و من بآن احتياج داشتم چندان توانى كردى تا اينكه از دست من برفت و مرا ديگر باو ظفر نباشد معويه گفت آن زن كيست يزيد گفت ارينب بنت اسحق كه حديث جمال او روز مرا شام تيره نموده و قصۀ ادب و كمال او مرا شيفته و فريفته خود ساخته و چنانچه مشهور است در زيبائى صورت طعنه بخورشيد خاور ميزند و از رعنائى قامت سرو سهى را بچيزى نشناسد معويه گفت مرا خيال و گمان نميرفت كه ترا ميل و رغبت باو بايندرجه باشد الحال صبر كن تا چارۀ كار تو بنمايم و ترا بمقصد رسانم يزيد گفت جاى صبر باقى نمانده براى اينكه ارينب شوهر كرده است و اين صيد از دست من بدر رفته و اكنون در حباله نكاح عبد اللّه بن سلام قرشى است و اين نكاح آتش بجان من افروخته و خرمن صبر مرا سوخته و جامۀ حزن دائمى براى من دوخته معويه گفت اى يزيد عقل تو كجا رفته مرا چه خيال ميكنى اين بى صبرى تو فايده ندارد كتمان سر خويش بنما و تحمل را پيشه كن تا چه ميبنى.)

و كانت ارينب بنت اسحق مثلا من اهل زمانها فى جمالها و كمالها و شرفها و كثرة مالها) او را عبد اللّه بن سلام كه يكى از بني اعمام او بود تزويج كرده بود و در عراق عبد اللّه بن سلام در فضيلت و رفعت منزلت معروف بود و بعضى كارهاى معويه در دست او بود بالجمله معويه مكتوبى باو نوشت و در آن نامه درج كرد كه چون مكتوبرا قرائت كردى بسرعت هرچه تمام تر بجانب شام شتاب گير عبد اللّه بشتاب برق و سحاب بجانب شام رهسپار گرديد چون بر معويه داخل شد مقدم او را بزرك شمرد و او را در منزلي بسيار عالى جاى داد تا از تعب سفر راحت بنمايد و چندانكه توانست ابواب ملاطفت و مرحمت را بروى او گشود پس معويه ابو هريره و ابو درداء كه هردو از اصحاب رسولخدا بودند

ص: 341

حاضر مجلس نمود و فصلى مشبع در حمد و ثناى الهى و شكر نعمتها حضرت ذو لجلالى سخن نمود پس گفت اهم امور از براى سلطان و خليفه رعايت عباد و طرفدارى ضعفا و عجزه ميباشد و اداي حقوق ذو الحقوق بر ذمۀ سلطان است و از آنجمله كه رعايتشان لازم است جماعت بنات است همانا مرا دخترى بحد رشد رسيده است و چندانكه فكر كردم كفوى بهتر و شوهري شريف تر براى دختر خود از عبد اللّه بن سلام پيدا نكردم و من ترس آن دارم كه چون از دنيا بروم دخترم بدست ناكسان افتد كه ملايم طبع او نباشد شما برويد و عبد اللّه بن سلامرا از من سلام برسانيد و در نزد او اظهار اينمطلب بنمائيد و بعد از آن مرا آگهى دهيد ابو هريره و ابو دردا پس از شكرگذاري براى معويه و تمجيد كردن او را باين فعل برخواسته اند و بنزد عبد اللّه بن سلام آمدند و آنچه شنيده بعرض رسانيدند عبد اللّه فريب خورده گمان كرد اين سخن از در صدق و صفا است بسيار خوشحال گرديد و گفت خداوند متعال ما را كامران گرداند بوجود امير المؤمنين معويه كه صلۀ رحم مي كند و نعمت خود را درباره من تمام كرده و بمصاهرت من راضى شده است منهم بمصاهرت و مواصلت با او فخر ميكنم و نهايت مسرت دارم چون ابو هريره و ابو الدردا از نزد معويه رفته اند برخواست بنزد دختر خود رفت و گفت چون ابو هريره و ابو دردا را بنزد تو ميفرستم كه ترا از براى عبد اللّه بن سلام خطبه كنند در جواب ايشان بكو كه عبد اللّه بن سلام كفوى كريم است و مرد شريفى است كه مانند او را پيدا نخواهم كرد و لكن ارينب دختر اسحق در حباله نكاح اوست و من خوف آن دارم كه آنچه در ميان دو ضره پيدا ميشود مرا عارض گردد و حرارت محبت مبدل به برودت شود و غيرت كار مرا بجائى بكشاند كه آن اتحاد و يگانگى منجر بطلاق و فراق شود و عبد اللّه بن سلام تا او را طلاق نگويد من مصلحت خود را نميدانم كه باين مزاوجت راضى بشوم چون ابو هريره و ابو دردا ميل عبد اللّه بن سلامرا دانسته بجهت خطبه بنزد معويه آمدند معويه گفت شما از اول ميل و رغبت مرا دانسته ايد كه بيش از عبد اللّه بن سلام باين مناكحه رغبت دارم و لكن شما وارد بر دختر من بشويد و از او هم اذن گرفته تا اين عقد ميمون انجام يابد.

ص: 342

ابو هريره و ابو دردا بر دختر وارد شدند و شطرى از فضايل عبد اللّه را تذكره كردند دختر گفت من فضائل عبد اللّه را بيش تر از اين دانسته ام و بغير او رغبت ننمايم و مرا مانعى نيست جز اينكه ضرۀ ارينب بنت اسحق كه امروزه در ميان زنان نظير ندارد كار مشكلى است و امرى بسيار صعب است و آنچه كه پدرش معويه او را تعليم كرده بود بيان كرد ابو هريره و ابو درداء از نزد دختر معويه بنزد عبد اللّه بن سلام آمدند و آنچه شنيده بودند بعرض رسانيدند عبد اللّه گفت من شما را شاهد ميگيرم كه ارينب را سه طلاقه كردم ابو هريره و ابو دردا چون ديدند كه عبد اللّه زوجۀ خود را طلاق گفت بنزد معويه آمدند و او را اعلام كردند و از خطبۀ دختر او سخن در ميان آوردند معويه گفت من دوست نداشتم كه زوجۀ خود را طلاق بگويد و چرا تعجيل در طلاق زوجۀ خود نمود آنچه خداوند متعال بخواهد شدنى است و قضا و قدر الهى را رد نميتوان نمود پس ابو هريره و ابو دردا را گفت امروز بمنازل خود مراجعت بنمائيد و بعد از اين بيائيد تا اين عقد ميمون صورت بگيرد سپس معويه يزيد را مژده فرستاد كه عبد اللّه بن سلام زوجۀ خود را طلاق گفت و وصول بمقصد نزديك گرديد پس برحسب وعده ابو هريره و ابو دردا ثانيا بنزد معويه رفته اند و اعاده مقصود نمودند معويه گفت ناچار بايد بنزد دختر برويد و از او اجازه بگيريد و در نزد او چندانكه توانيد از فضايل عبد اللّه تذكره بنمائيد چون او را راضى نموديد دست در گردن آرزو خواهيم كرد ابو هريره و ابو دردا بفرمان معويه بنزد دختر آمدند و قبل بر اين معويه دختر را گفته بود كه اين مرتبة اگر بنزد تو آمدند آنها را رد مكن و رخصت هم مده بلكه بگو در جواب ايشان كه چندى مرا مهلت گذاريد تا در اين كار تاملى بسزا بنمايم و بعد از استخاره و استشاره شما را اعلام كنم چون آن دو نفر بنزد دختر آمدند و او را اعلام كردند كه عبد اللّه بن سلام براي خاطر تو ارينب را طلاق گفت قالت جف القلم بما هو كائن و ان عبد اللّه فى قريش لرفيع غير ان اللّه عز و جل يتولى تدبير الامور فى خلقه و تقسمها بين عباده حتى ينزلها منازلها فيهم و يضعها على ما سبق فى اقدارها پس آنچه را كه معويه بگوش دختر خوانده بود بيان كرد و گفت چند روز مرا مهلت گذاريد تا مقدمات كار خود را اصلاح كنم ابو هريره

ص: 343

و ابو دردا بى نيل مرام مراجعت كردند بنزد معويه رفته اند و كلمات دختر رأ تقرير كردند معويه گفت من او را راضى خوأهم كرد دلخوش داريد و بعبد اللّه بن سلام بگوئيد كه در اين كار عجله روا نيست بالاخره بمماطله روز گذرانيدند تا عدۀ ارينب سرآمد عبد اللّه بن سلام ابو هريره و ابو دردا را طلبيده و آنها را تحريص و ترغيب بر اتمام اين تزويج گماشت آن دو نفر بفرمان عبد اللّه باز بنزد دختر آمدند و اظهار مطلب خود كردند اين مرتبه دختر گفت من بعد از استخاره و استشاره يافتم كه اين كار صلاح من نيست بعضي مرا بان تحريص نمودند و اين اختلاف اول وهنى است كه من از او فرار ميكردم از اينجهت من هرگز اين مزاوجت را رخصت ندهم و پسنده ندأرم ابو هريره و ابو دردا مايوسانه از نزد او بيرون شدند و عبد اللّه بن سلامرا آگهى دادند آه از نهادش برآمد و ساعتى مبهوت بماند و يقين كرد كه معويه او را فريب داد عساكر حزن و اندوه در كشور قلب او هجوم آور گرديد و اين قصه در ميان مردم شايع شد و در بلاد و امصار مردم نقل ميكردند كه معويه بخدعه زوجۀ عبد اللّه بن سلامرا از دست او بيرون كرد براى پسر خود يزيد و بگوش معويه اين سخنان ميرسيد و از آن بتري مى جست كه تقصير من چيست هرگاه دختر راضى نشود از آنطرف هرگاه عبد اللّه بن سلام بمجلس معويه مى آيد مورد احترام و التفات نميشد و معويه باو اعتنائى نميكرد بقدريكه شام بر او زندان گرديد ناچار با يك عالم پشيمانى رو بعراق نمود بالجمله چون ايام طهر ارينب منقضى شد معويه ابو دردا را بعراق فرستاد براي تزويج كردن ارينب را براي يزيد و مردم أز مكر و غدر معويه تعجبها كردند كه چگونه بين اين زن و شوهر جدائى أنداخت براى خاطر اينكه او را به يزيد تزويج كند ابو دردا بعراق آمد شنيد كه حضرت ابو عبد اللّه الحسين براى كارى بعراق آمده است با خود گفت اول ميروم آنحضرت را زيارت ميكنم اينفرزند پيغمبر و سيد شباب اهل الجنه است سزاوار نيست كه قبل از زيارت او بكار ديگر پردازم بهتر اينكه اول بروم خدمت آنحضرت سلامى عرضه بدارم و نظر بصورت مبارك او بنمايم پس متوجه منزل آن حضرت گرديد چون وارد شد جناب ابى عبد اللّه الحسين ع مقدم او را بزرك شمرد و با او مصافحه فرمود و بطلاقت وجه با او تكلم نمود و سبب ورود او را بعراق پرسش نمود ابو دردا ماجرا را براي حضرت شرح

ص: 344

داد كه آمده ام ارينب را براى يزيد خطبه كنم چون بشارت قدوم شما را شنيدم بر خود لازم دانستم كه اول بزيارت شما بيايم سپس براى انجام مقصود بروم حضرت فرمودند منهم در مقام خطبه ارينب برآمدم ولى كسى را پيدا نكردم كه همانند تو باشد تا او را بنزد ارينب بفرستم اكنون بحمد اللّه ترا ملاقات كردم چون بنزد ارينب رفتى مرا هم ذكر بنما و اختيار با اوست كه هركرا خواهد اختيار بنمايد و آن مهريكه معويه ميدهد منهم ميدهم و اين سخن امانتى است كه آن را بتو سپردم تا اينكه آن را ادا بنمائى ابو درداء گفت بجان منت داوم سپس برخواست و بجانب ارينب رهسپار شد چون بر او داخل شد قصه را بتمامى بيان كرده و گفت اكنون يزيد بن معويه دل بهواى تو باخته و حضرت حسين ع ترا خواسته الحال بهركدام رضا ميدهى من وكيلم كه ترا خطبه بنمايم ارينب فرمود اى ابا دردا اگر اين امر پيش آمده بود و تو از من غائب بودى هراينه مى فرستادم بسوى تو رسولان و كسب راى و صلاح از تو ميكردم الحال كه خدا بر من منت نهاد و ترا در نزد من حاضر ساخت من زمام اين امر را در كف كفايت تو نهادم كه هر يك از اين دو را صلاح من دانى من از راي تو تجاوز نكنم و اختيار خود را تابع اختيار تو قرار دادم چه آنكه ميدانم تو اين دو را شناخته اى و خلق و خوى ايشانرا دانسته اى و خفاياى امور ايشان در نزد تو مشهود است و هرچه بگوئى ترا تصديق بنمايم ابو دردا گفت شكى نيست كه پسر دختر پيغمبر صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بهتر است و من دوست تر ميدارم كه تو حضرت حسين را اختيار بنمائى و من ديدم كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لبهاي خود را بر لبهاى حسين مينهاد پس تو هم لبهاي خود را بگذار در جائيكه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم لبهاي خود را مينهاد.

ارينب گفت من راضي شدم بحضرت حسين پس آنحضرت او را نكاح فرمود و مهر گرانى قرار داد چون اين خبر بمعويه رسيد دنيا در نظرش تاريك گرديد و و از ابو دردا نهايت در غضب شد و او را بد گفت كه چرا در نزد ارينب نام حضرت حسين را برده و دود از كاخ دماغش بيرون شد كه بعد از اين همه مگر و حيله نتيجه نصيب ديگرى گرديد و ملامت كنندگان تا ابد براى او باقى ماند و از آنطرف عبد اللّه بن

ص: 345

سلام بمعويه بد ميگفت و شكايت از او ميكرد و اين خبرها بمعويه ميرسيد بر او غضب كرد و معاش او را قطع كرد و او را ديگر در مجلس خود راه نميداد چندانكه جاى اقامت براي عبد اللّه در شام باقى نماند چنانچه مذكور شد دست او تهى شد از مال دنيا با خود گفت بدبخت ترين مردمان من باشم كه با نفس خود كردم آنچه كردم و الحال اين آكلة الاكباد با من اين قسم رفتار مينمايد احمق من باشم كه در جوار او ساكنم اين بگفت و از شام كوج كرده بعراق آمد و در وقتيكه از عراق اراده شام داشت چند بدرۀ در گران بها كه عمدۀ مال او آن بدرها بود بدست ارينب سپرده و آنها را مختوم بخاتم خود كرده بود الحال با خود فكر ميكرد كه آيا آن بدرها را ارينب بمن ميدهد يا نه و ترس آنداشت كه انكار بنمايد به پاداش آن معامله ايكه با او كرده و بدون جهتى او را طلاق گفته چون وارد عراق شد حضرت امام حسين عليه السّلام را ملاقات كرده بعد از تحيت و سلام عرض كرد بخدا قسم يا سيدى در اين مدت هيچ بدى از ارينب نديدم و ناملايماتى بين ما اتفاق نيفتاد و لكن تقدير چنين جاري شد چنانچه بايد بشود و لا راد لقضاء اللّه و من هنگام مفارقت از ارينب چند بدرة در در نزد ارينب سپرده ام متمنى از جناب شما كه سفارش بفرمائيد كه امانت مرا بمن رد كند آنحضرت بر ارينب داخل شد و قصه را باز فرمود.

ارينب گفت راست ميگويد يا سيدى بدرهاى او موجودست بخاتم او حضرت مراجعت فرمود و عبد اللّه را بشارتداد و فرمود خود بر ارينب داخل شو چنانچه باو سپرده اى باز بگير عبد اللّه داخل بر ارينب شد.

ارينب برخواست و بدرها را حاضر كرد و در پيش روى عبد اللّه نهاد عبد اللّه سر يكى از آن بدرها را باز كرد و مشتى از آن درهاى گران بها بنزد ارينب نهاد و گفت اين قليلرا از من قبول كن و مترنم بمضمون اين بيت شد.

فراق هرچه بمن گر كند سزاوارم چرا كه قدر وصال ترا ندانستم

در آنوقت صداى گريۀ هردو بلند شد در اينحال حضرت حسين ع وارد شد و آن منظره حزن آور را بديد بحال انها رقت كرده فرمود (اشهد اللّه انها طالق اللهم انك

ص: 346

تعلم انى لم استنكحها رغية فى مالها و جمالها و لكنى اردت احلالها لبعلها و ثوابها على ما عالجته في امرها فاوجب لى بذلك الاجر و اجز لى عليه الذخر انك على كل شيئ قدير)

فرمود خدا را گواه ميگيرم كه ارينب را سه طلاقه كردم و ثواب آنرا براى خود از خداوند مسئلت مينمايم بارلها تو ميدانى كه من ارينبرا نكاح نكردم بطمع مال يا رغبت و ميل بجمال او بلكه غرضى نداشتم مگر اينكه محلل واقع بشوم و او را بشوهر باز گردانم و اين كار را فقط براى حصول اجر و ثواب نمودم كه آنرا ذخيره آخرت خود قرار بدهم خلاصه حضرت تمام مهر را تسليم داد و ارينب را بعبد اللّه برگردانيد عبد اللّه بارينب گفت چه عوض توانيم بحضرت داد ارينب گفت من مال او را كه مهر من كرده باو رد ميكنم چون خواست رد كند حضرت قبول نفرمود و گفت آن مقدار ثوابيكه از خداى اميدوارم بيشتر از اين مالست سپس عبد اللّه او را تزويچ كرد و با هم زندگاني كردند با محبت و صدق و صفا تا اينكه برحمت حق پيوست اند و حرمها اللّه على يزيد لعنۀ اللّه

٢٨ اسماء بنت عميس

درج ٢ ترجمۀ او گذشت

٢٩ اسماء

دختر عقيل بن ابى طالب

چون بشير خبر قتل حضرت سيد الشهداء ع آورد بمدينه اين وقت عمرو بن سعيد بن العاص كه در آن وقت والى مدينه بود فرمان كرد كه منادى در كوچهاى مدينه ندا كند و مردمرا آگهى دهد در آنوقت قيامت بر سرپا شد زنان بنى هاشم با سروپاى برهنه از خانها بيرون ريخته اند و بنك ناله و عويل بچرخ كبود رسانيدند.

اسماء بنت عقيل با خواهران خود بر سر قبر رسولخدا آمدند و خود را بروى قبر افكندند و مهاجر و انصار را خطاب كردند و اسماء اين اشعار بسرود و زارزار بگريست

ص: 347

ما ذا تقولون اذ قال النبى لكم يوم الحساب و صدق القول مسموع

خذلتم عترتى او كنتم غييا و الحق عند ولي الامر مجموع

اسلمتمو هم بايدى الظالمين فما منكم لۀ اليوم عند اللّه مشفوع

ما كان عند غذاة الطف اذ حضرو تلك المنايا و لا عنهن مدفوع

(كامل ابن اثير)

٣٠ اسمأ بنت يزيد بن السكن

الا شهلية الانصاريه

كنيۀ او ام سلمة است بانوئى بسيار باكفايت و شجاعت و فصاحت در عصر خود ممتاز و بين همسران خود سرافراز بود و ايشان دختر يزيد بن السكن بن رافع بن امرأ القيس است در شمار صحابه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است و اين زنرا خطيبة النساء ميگفته اند يك عده احاديث از رسولخدا روايت ميكند و علاوه بر فصاحت شجاعتى بكمال داشته در غزوۀ يرموك نه نفر از مردم رومرا با عمود خيمه بدار البوار فرستاده روزى از طرف جماعتى از زنان صحابيه بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مشرف شد عرض كرد.

(بابى انت و امى يا رسول اللّه انا وافدة النساء اليك ان اللّه عز و جل بعثك الي الرجال و النساء كافه فآمنا بك و بالهك و انا معشر النسأ محصورات مقصورات قواعد بيوتكم و مقضى شهواتكم و حاملات اولادكم و انكم معشر الرجال فضلتم علينا بالجمع و الجماعات و عيادة المرضى و شهود ألجنائز و الحج بعد الحج و افضل من ذلك الجهاد فى سبيل اللّه عز و جل و ان الرجل اذا خرج حاجا او معتمرا او مجاهدا حفظنا لكم اموالكم و غزلنا اثوابكم و ربينا لكم اولادكم افما نشارككم فى هذا الاجر و الخير)

يعنى پدر و مادرم فداى تو باد يا وسول اللّه من از جانب جمعى از زنان بحضور مبارك تو آمدم ترا خداى عز و جل مبعوث بر كافه زنان و مردان فرموده و بتو و بخداى تو ايمان آورديم و ما جنس زنان در پس پرده محبوس و محصور در خانهاى شوهران هستيم قضاى شهوات شما را عهده داريم و سرپرست اطفال شما در روزها و شبهاي تار و تحمل حاملكى و شير دادن اطفال شيرخوار ميكنيم و شما جماعت مردان بواسطه

ص: 348

حضور در نماز جمعه و جماعت و عيادت مرضى و تشييع جنائز و زيارت بيت اللّه پى درپى بر ما فضل و برترى داريد و افضل از همه اين اعمال كه مخصوص بشما مردان است جهاد در راه خدا و هنگاميكه شما مردان حج يا عمره يا بعزم جهاد حركت كنيد ما اموال شما را حفظ مينمائيم و براى لباس شما غزل پشم و پنبه تهيه ميكنيم و فرزندان شما را تربيت و سرپرستى ميكنيم و اوقات خود را صرف محافظت آنها مينمائيم در اين صورت آيا ما با اجر و عمل خير شما شركتى داريم يا نه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پس از استماع اين عرايض روى مباركرا باصحاب كرده فرمودند در امثال اين مقامات مقاله اى بهتر از اينكه اين زن بيان كرده شنيده ايد اصحاب عرض كردند گمان نميكنيم هيج زنى باين حسن محاضره و مفاوضه رسيده باشد بعد از آن حضرت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روى با اسماء بنت يزيد گردند و فرموده اند ايخاتون تو خود بدان و بزنهائيكه از جانب آنها نزد من آمدي بفهمان كه اگر نسوان با ازدواج خود خوش رفتاري بنمايند و آنها را از خود خوشنود دارند همين عمل آنها با تمام اعمال خيريه مردان كه ذكر كردى معأدل ميباشد (اصابه)

و در رجال مامقانى گويد يزيد بن سكن در غزوۀ احد شهيد شد و طرف صورتش روي قدمهاى رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود كه روحش بشاخسار جنان پرواز كرد

٣١ اسمأ خاتون [بغداديه]

از زنان با خير و صلاح و احسان بوده مسجد اسماء خاتون در بغداد در شارع اطفائيۀ قديم بوده و در اين ايام او را مدرسه كردند.

(تاريخ مساجد بغداد لا آلوسى)

٣٢ اسمأ

بنت عباس بن ربيعة الكوفية

زنى با كمال بوده و رواياتى در سنن ابن ماجه و غير آن منقولست و حسن بن حكم نخعى از او روايت دارد (اعلام النساء)

ص: 349

٣٣ اسمأ

عبرت بنت احمد آقا

در قسطنطنيه مشهور بود بنوشتن خط خوب

(مشاهير النسآء)

٣4 اسمأ

بنت موسى الصنجاعى

از زنان فاضله و محدثه بود تفسير قرآن و كتب حديث را بزنها تعليم ميداد و آنها را موعظه مينمود و ادب ميآموخت در سنه ٧٠4 در زبيد كه يكى از شهرهاى يمن است جان بحق تسليم كرد (اعلام النساء)

٣5 امامه

خواهر نصيب شاهر

زني با كمال و عاقله، اديبه و باتدبير بود با اينكه كنيز بود روزي برادرش نصيب بنزد او آمد و با او مشورت كرد كه من قصيده اي گفتم ميخواهم بنزد عبد العظيم بن مروان بروم و اين قصيده را براى او بخوانم شايد سبب شود كه مادر ترا از قيد رقيت و بندگى آزاد بنمايم و همچنين ترا هركه با ما قرابت دارد امامه گفت انا للّه و انا اليه راجعون اي برادر ميخواهى دو خصلت در تو جمع بشود يكى سياهى صورت و ديگر مضحكه و مسخرۀ مردم شدن يعنى ترا كجا قدرت است كه چنين قصيده توانى گفتن نصيب گفت ايخواهر بشنو تا من قصيده را بخوانم اكر آنرا يسنده نداشتى من نميروم پس نصيب قصيده را قرائت كرد امامه گفت بابى انت احسنت و اللّه فى هذا رجاء عظيم فاخرج على بركة اللّه پس نصيب بجانب مصر روان گرديد و بر عبد العزيز وارد شد چون قصيده را قرائت كرد عبد العزيز را خوش آمد نصيب قصۀ خودش را با خواهرش بيان كرد عبد العزيز نصيب و خواهر و مادر او را خريد و آزاد كرد.

(الاغانى)

ص: 350

و اين نصيب شاعر همان أست كه خدمت عليا مخدره سكينه بنت الحسين ع رسيدۀ و قصيده خود را قرائت كرده و آن مخدره هزار دينار باو انعام داده چنانچه در ترجمه اش گذشت.

٣6 امامه

بانوي حرم امير المؤمنين ع

مادرش زينب بنت رسول الله كه ترجمه او درج ٢ گذشت پدر او ابو العاص بن ربيع پسر خواهر خديجه كبرى و مادر ابو العاص هاله خواهر خديجه أست كه قبل از خديجه از دنيا رفت ابو العاص زينب را قبل از اسلام تزويج كرد پسرى از او آورد در كودكى از دنيا رفت پس از او امامه متولد گرديد و رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم اين امامه را بسيار دوست ميداشت حتى اينكه در نماز گاهي او را حمل ميكرد و در حال ركوع و سجود او را بر زمين ميگذارد و گاهي او را بر گردن خود سوار مى كرد.

ابن عبد البرد را ستيعاب گويد امامه در عهد رسول خدا متولد گرديد و قلاده اى از جزع براى حضرت بهديه آوردند حضرت آنرا بگردن امامه انداخت)

و عسقلانى در اصابه گويد كه نجاشى هديه اي براى رسول خدا فرستاد كه در ميان آنها انگشترى بود از طلا و نگين حبشى داشت آنحضرت امامه را طلبيد و انگشتر را باو بخشيد)

و صديقۀ طاهره فاطمۀ زهرا علاقۀ تام تمامى باين دختر داشت فلذا هنگام رحلت بحضرت امير ع فرمود كه بعد از من امامه را تزويج كن كه او دختر خواهر من است و در محبت بفرزندان من مثل من باشد و آنحضرت باين وصيت عمل نمود و امامه را تزويج كرد و فرزندى از او آورد چنانچه در كافى در باب نكاح و در عوالم از امام باقر حديث كند كه در اولاد امير المؤمنين محمد بن على الاوسط مادرش امامه بنت ابى العاص است.)

ص: 351

و در فرسان الهيجا بيان شد كه اين محمد از شهدأ كربلا است و امير المؤمنين فرمودند چهار چيز است كه راهى براى فراق از آنها نيست امامه را يكى از آنها بشمار گرفته و در اعيان الشيعه بترجمه امامه ميفرمايد كه چون امير المؤمنين شهيد گرديد ام الهيثم النخعية اين ابيات بگفت.

اشاب ذوائبى و ازل ركنى امامة حين فارقت القرينا

تطيف به لحاجتها اليه فلما استيأست رفعت رنيبا

و امير المؤمنين هنگام رحلت امامه را فرمود بعد از من اين طاغى معوية بن ابى سفيان ترا خطبه خواهد كرد مبادا در حباله نكاح او درآئى و اگر خواستى شوهر بنمائى مغيرة بن نوفل را اختيار كن چون امامه عدة او منقضى شد معويه بمروان نوشت كه امامه را براى من خطبه كن چون اين خبر بامامه رسيد امامه حكايت را با مغيرة بن نوفل در ميان نهاد مغيره گفت آيا راضى ميشوي كه اين آكلة الاكباد ترا خطبه كند امامه گفت من اختيار خود را بدست تو دادم سپس مغيره او را تزويج كرد براى خود و با هم زندگانى كردند تا در سنۀ پنجاه از هجرت امامه وفات نمود.

و در رجال مامقانى ميفرمايد امام حسن و امام حسين در هنگام حال احتضار او حاضر شدند و بوصاياى او كوش دادند كه از شدت مرض زبان او از كار افتاده بود و باشاره وصيت ميگرد و باو ميگفته اند فلان عبد را آزاد كردى بسر اشاره ميكرد بلى و آن بزرگوار اين وصيت را امضا فرمودند و لا يخفى كه مغيرة بن نوفل از اصحاب امير المؤمنين است ولى در كتب رجال نامى از او مذكور نيست

٣٧ امامه بنت حمزة بن

عبد المطلب

مادرش سلمى خواهر اسماء بنت عميس برسول خدا عرض كردند خوب است شما امامه را در حبالۀ نكاح خود درآورى آن حضرت فرمود جائز نيست براي من كه امامه را تزويج بنمايم چون او دختر برادر رضاعى من است براى اينكه ثويه آزاد كردۀ ابو لهب او را و مرا شير داده و أن قبل از اينن بود كه حليمه آن حضرت را شير بدهد و چون رسولخدا بمدينه هجرت فرمود امامه در مكه بود تا اينكه امير المؤمنين فرمود

ص: 352

يا رسول اللّه براي چه دختر عموى ما بين مشركين در مكه بوده باشد پس امير المؤمنين او را حمل بمدينه فرمودند زيد بن حارثه عرض كرد من احق باويم چون رسولخدا بين من و بين حمزه عقد اخوت بسته امير المؤمنين ع فرمودند او دختر عموى من است و من او را از ميان مشركين مكه بمدينه آوردم من اولى هستم بسرپرستى او جعفر بن ابى طالب گفت من اولى هستم چون خالۀ او اسماء در خانه من است و خاله بجاى مادر است رسولخدا گفته جعفر را تصديق كرد فرمود جعفر راست ميگويد خاله بجاي مادر است و او احق است (طبقات ابن سعد)

عسقلانى در اصابه گويد چون امامه بمدينه آمد از قبر پدرش پرسش كرد حسان بن ثابت چون اين بدانست قصيده اي انشا كرد منها قوله

تسئل عن قرن (1) هجان (2) سميد (3)ع لدى الباس مغوار الصياح جسور

فقلت لها ان الشهادة راحة و رضوان رب يا امامه غفور

دعاه اله الخلق ذو العرش دعوة الى جنة فيها رضي و سرور

سپس رسولخدا امامه را تزويج كرد بسلمه فرزند ام المؤمنين ام سلمه و فرمود هل جزيت سلمه يعنى سلمه مادرش ام سلمه را برسولخدا تزويج كرد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم به پاداش اين خدمت امامه را بسلمه تزويج كرد

و از ذيل المذيل طبري چنين منقولست كه امامه بعد از رسولخدا زنده بسود و از آنحضرت روايت دارد.

٣٨ امامه

بنت امير ألمؤمنين ع

از تاريخ او خبرى در دست نيست


1- القرن بكسر القاف و الراء الكفوفى الشجاعه
2- الهجان ككتاب الكريم الطرفين
3- سميدع السيد الكريم الشريف الشجاع)

ص: 353

٣٩ امامه

بنت موسى بن جعفر

از تاريخ او چيزي در دست نيست كما اينكه اسمأ كبرى و اسمأ صغري كه هردو دختران موسى بن جعفرند ايضا بر تاريخ حال آنها ظفر نيافتيم در ترجمه آمنه بنت موسى بن جعفر گذشت كه ثا سى و هفت دختر برأى آنحضرت تعداد كردند و بيشتر آنها مجهول مانده

4٠ امامه بنت خزرج

زنى شاعره فصيحه در ايام الواثق باللّه زندگانى ميكرد و أسود بن فنانرا كه از جوان مردان عرب است مدح كرده باشعار ذيل

اذا شئت ان تلقى فتى لووزنته بكل معدي و كل يمان

و فى بهما فضلا و جود او سوددا و زيا فذاك الاسود بن فنان

فتى لا يرى فى ساحة الارض مثله ليوم ضراب او ليوم طعان

محمد بن ناجية الرصافى حكايت كند كه من در ايام خلافت الواثق باللّه بواسطۀ ماليات مصر متهم شدم و خليفه جدا در جستجوى من بود و مرا طلب ميكرد بنابراين من نتوانستم در رصافه و ساير اماكن نزديك بوطن خود بمانم ناچار سر بصحرا نهادم و در واديها و بيابانها ميگشتم كه جوان مردى كريم الطبع را بچنك آورم و در پناه او چند روزى بآسودگى و ايمنى بسر برم در اثناي گردش چند خيمه ديدم بطرف آنها شتافتم در جلو چادري ماديانيرا بسته ديدم داخل چادر شدم سلام كردم خاتونى از وراى پرده جواب سلام داد و گفت.

(اطمئن يا حضرى فنعم المناخ الضيفان بواك القدر و مهدك ألسفر

گفت اى مرد شهري با دلى ساكن و خاطري جمع فرود آى كه محل ميهمان نوازى است و قضا و قدر در اين مكان امن ترا رسانيده من در جواب بيانات آن اعرابيه گفتم.

ص: 354

(انا يطمئن القلوب او يامن المرعوب من دون ان ياوى الى جبل يعصمه او مأمن و مفزع يمنعه قل ما ينجو من السلطان طالبه و الخوف غالبه)

يعنى كجا قلب كسيكه ترسان و گريزان از سلطان است ساكن شود مگر آنكه فرار بجانب كوهى يا پناهنده بقلعه محكمى بشود و كمتر اتفاق مى شود كه شخصى ترسان نجات پيدا بنمايد در صورتى كه پادشاه او را ميطلبد آن زن در جواب كفت.

(لقد ترجم لسانك من ذنب كبير و قلب صغير و ايم اللّه لقد حللت بفناء رجل لا يضام بفنائه احد و لا يجوع بساحته كبد هذا اسود ابن فنان اخواله كعب و اعمامه صعلوك الحى فى ماله و سيد هم في حاله و سندهم فى فعاله و صدوق الجوار و وقود النار.

ميگويد هراينه زبان تو از گناه بزرك و دل كوچك خبر ميدهد بخدا قسم فرود آمدى بمنزل مرديكه احدى در پناه او گرفتار نشود و در خانه او كس گرسنه نماند اينك منزل اسود بن فنان است كه قبيله كعب و شيبان اخوال و عموهاى او هستند خان طعام او هميشه گسترده در أخلاق سيدى بزرگوار و در افعال جوادى است عالى مقدار كه شبهاي تار آتش او روشن است كه گمشدگان بمنزل و خيمۀ او بيايند و راهرا پيدا نمايند (مسامرات مجى الدين)

4١ ام ابان

بنت عتبة بن ربيعه

زوجۀ ابان بن سعيد بن العاص كه در اجنادين ضجيع او گشت و شوهرش در حرب با روميان در دروازه دمشق مقتول گرديد و لا يخفى اين ام ابان پدرش عتبة بن ربيعه در روز بدر بدست أمير المؤمنين بجهنم واصل گرديد و عاص نيز در آن روز كشته شد و سعيد بن العاص نيز از منحرفين و متخلفين از بيعت با امير المؤمنين عليه السّلام است و اين ام ابان بالاخره در حبالۀ نكاح طلحة بن عبيد اللّه درآمد از زندگانى او بيش از ايندر دست نيست فقط در جلد خلفاى ناسخ ص ٢٠5 گفته چون شوهرش

ص: 355

مقتول شذ و هنوز ام ابان خضاب عرس در دست داشت چون شوهر خويش را كشته ديد گفت مهنا باد بر تو اين شهادت و من نيك مشتاق توام اكنون بخونخاهي تو كمر بندم و كين تو از كافران باز جويم چندانكه با تو ملحق شوم پس شوهر را كفن كرد و در مصيبت او نه مرثيه اى انشا كرد و نه آب در چشم بگردانيد بى توانى سلاح جنگ بر خود راست كرد و شمشير حمايل ساخت و گمان بگرفت و بى آنكه خالد بداند بر كافران حمله كرد و چنان رزمى صعب بداد كه كس از مردان دلاور نشان نداشت و اين ام ابان در تيراندازى مهارتى بكمالداشت در غلواى جنك نگران شد كه مردى با شرجيل درآويخته و بيم آن است كه فيروز شود كفت اين كيست گفته اند تومان داماد هرقل است و قاتل شوى توام ابان بى توانى خدنگى بزه كرد و گفت بسم اللّه و باللّه و على ملة رسول اللّه و كمان بگشاد آن تير راست بر چشم تومان آمد و فريادي سخت برآورد و همى واپس رفت و مانند شتر ميناليد ام ابان خدنگى ديگر بزه كرده تا كار او يكسره كند روميان كرد او را گرفته اند ام ابان چند تن ديگر را هدف تير ساخت و بخاك درانداخت و اين رجز انشا كرد

ام ابان اطلبى بثارك ضربا وصولى صولة المعارك

قد ضبح هذا الجمع من قتالك أقسمت لا حدت عن المعارك

و لست ما عشت لهم تبارك

ام ابان پياپى كمان بزه ميكرد و بهر تيرى دليرى ميكشت چندانكه هرتيرى كه در كنانه داشت او را بر نشانه زد تا گاهيكه جز يك خدنك بجاى نماند لا جرم از هرجانب كه دشمنى قصد او ميكرد با آن تير تهويلى و تهديدى مينمود اين وقت يك تن از كافران دليرى كرد و بر ام ابان حمله آورد جون نزديك شد ناچار ام ابان كمان بگشاد و او را بكشت چون كنانۀ او از تير پرداخته شد دشمن بر او چيره گرديد خواسته اند او را اسير بگيرند ام ابان جلادتى كرد و ٢ تن را با هردو دست بگرفت و فرياد برآورد اينوقت عبد الرحمن بن ابى بكر و ابان ابن عثمان برسيدند و هردو تن را بكشتۀ اند و ام ابانرا رهانيدند)

ص: 356

و در ترجمه خوله خواهر ضرار بن ازور باز ذكرى از ام ابان و جلادت او خواهد شد.

و اما شوهرش بنابر نقل مامقانى از مجالس گفته كه ابان بن سعيد با برادرش خالد و عمرو از بيعت با ابى بكر ابا كردند و بايعوا اهل البيت عليهم السلام و قالوا لهم انكم لطوال الشجر طيبة الثمر نحن لكم تبع و بعد ما بايع اهل البيت كرها بايعو) .

اين عبارت روشن است كه ابان از شيعيان امير مؤمنان بوده و ام ابان البته تابع شوهر خود بوده و آل پيغمبر را شجره طيبه ميدانسته اند و خود را تابع آنها معرفى ميكردند تا وقتيكه مردم بضرب شلاق و ثازيانه بيعت كردند كرها ابان هم بيعت كرد و ختم اللّه له بالشهاده و اما پدر و جدش از أهل آتش اند.

4٢ ام ابيها

دختر عبد اللّه بن جعفر

زنى با كمال و محدثه بود از پدرش نقل احاديث مينمود و امام زين العابدين و حسن مثنى و حسن بن محمد از او روايت دارند عبد الملك بن مروان او را تزويج كرده در وقتيكه خليفه بود در شام پس از مدتى او را طلاق گفت علي بن عبد اللّه بن عباس او را تزويج كرد و در نزد او رحلت نمود.

(اعلام النسآء نقلا از ابن عساكر)

ظاهر عبد الملك چون سلطان بود مخالفت او بر آن مخدره بسى ناگوار بود و بر جان خودش و حرمتش ميترسيد ناچار تن باين مزاوجت داد چون عبد الملك ديد شدت كراهت او را از اين جهت او را طلاق گفت و اللّه العالم

4٣ ام ابيها

بنت الامام موسى بن جعفر عليهما السلام

ابن اثير در كامل در حوادث ٢٣١ گفته

ص: 357

و فيها ماتت ام ابيها بنت موسى بن جعفر اخت علي الرضا عليه السّلام

و در منتهى الامال او را از ينات موسويه محسوب داشته

44 ام ابى نصر

بانوئى عالمه فاضله موثقه مامونه راويۀ احاديث دختر ام كلثوم بنت ابى جعفر محمد بن عثمان العمرى دوم نائب خاص حضرت حجت ع و مادر ابو نصر هبة اللّه بن محمد الكاتب و فرزندش ابو نصر هبة اللّه بن احمد بن محمد الكاتب از علما و محدثين و مؤلفين است (مامقانى)

45 ام اسود

بنت اعين بن سنسن (على وزن قنفذ) الشيبانيۀ بالولا خواهر زرارة بن اعين

علامه در خلاصة ميفرمايد ام الاسود بنت اعين زنى عارفه بود هنگام احتضار برادرش زراره شرف حضور داشت و چشمهاى برادر را بست و اين مخدره اول زنى است كه از آل اعين بمذهب تشيع رغبت كرد و در اعيان الشيعه بترجمۀ همين ام اسود ميفرمايد از شرح درايۀ شهيد معلوم ميشود كه اين زن از علما و روات بوده و از امام صادق ع روايت داشته و درج 5 اعيان الشيعه تحت عنوان آل اعين ميفرمايد بفتح الهمزه و سكون العين و فتح المثنات من تحت و هو فى الاصل الواسع العين و ألانثى عيناء كاحمر و حمرا و از رجال بحر العلوم نقل كند كه آل اعين بزرگترين خانواده شيعه بودند در كوفه و اكثرهم رجالا و اعيانا و اطولهم مدة و زمانا اول از ايشان درك حضرت سيد سجاد كرده و آخر ايشان تا اوائل غيبت كبرى بودند و در ميان آنها فقها و علماء و رواة و قراء و ادباء بسيار بودند و از مشاهير آنها زرارة بن اعين و چهارده نفر ديگر كه در اعيان الشيعه نقل كرده از آنجمله گويد اعين از مردم فرس بوده حركت كرد از بلاد خود كه بخدمت امير المؤمتن ع برسد و بشرف اسلام مشرف شود در طريق او جماعتى از قبيلۀ بنى شيبان با او مصادف شدند و بعنوان بردكى أنها را تصرف كردند و قول ديگر آنكه اعين

ص: 358

از مردم روم بود مردى از بنى شيبان او را خريده ويرا علم و ادب آموخت تا اين كه اديب بارع و حافظ قرآن گرديد چند ساليكه بر اين گذشت پدرش سنسن از بلاد روم بديدن فرزندش اعين آمد پس از ملاقات مراجعت به بلاد خود كرده و او مردي راهب بوده بالاخره اعين عيالى اختيار كرد و از او زراره و حمران و عبد الملك و عبد الرحمن و ام الاسود را آورد و اول كسيكه از اين خانواده داخل مذهب تشيع گرديد ام الاسود بود كه بواسطه ابو خالد كابلي مراوده با اهل بيت عليهم السلام پيدا كردند و بمرتبه اعلى و انبل رسيدند.

46 ام احمد [بانوى حرم موسى بن جعفر ع]

بانوئى با عظمت از بانوان حرم موسى بن جعفر عليهما السلام است لياقت آن داشته است كه امام كاظم عليه السّلام هنگام مسافرت بعراق و دايع امامت را باو سپرد و سبديكه مواريث انبيا در او بود باو مرحمت كرده فرمود هركدام از فرزندان من آن را از تو طلب بنمايد او امام بعد از من است و بدانكه من از دنيا رفتم علامۀ مجلسى در جلاء العيون روايت كند كه چون حضرت رضا سفد أمامت را از ام احمد مطالبه كرد ناله و عويل او بلند شد او را گفته اند ترا چه ميشود فرمود بخدا قسم مونس قلب من و سيد و مولاي من موسى بن جعفر از دنيا رفته گفته اند از كجا گوئى ايشان مطالب مذكوره را شرح دادند)

و در جلد متعلق باحوال موسى بن جعفر از مجلدات ناسخ گويد كه ام احمد سبديرا با چهار هزار دينار تسليم حضرت رضا عليه السلام نمود و كانت ام احمد اثيرة عند الامام يعني كريمة عظيمة البته زنيكه لياقت حفظ اسرار و آيات و دايع امامت را دارد كريمه و عظيمه است

و ظاهرا اين خاتون مادر همان شاهزاده احمد است كه در شيراز مدفون است و معروف بشاه چراغ است و مرقد منور او مزار اداني و اقاصي است و اين شاهزاده احمد بسيار كريم و جليل و محبوب در نزد حضرث موسى الكاظم ع بوده قطعه زمينى با آب

ص: 359

آن كه معروف بوده به يسيره باو بخشيد و اين احمد هزار مملوك از مال خود آزاد كرد و قرآن بسيار بخط خود نوشت چون خبر شهادت حضرت رضا باو رسيد سخت محزون و مغموم گرديد و از بغداد در طلب خون برادرش با سه هزار تن غلام و سه هزار تن عشيرء و اقوام خود بجانب خراسان روان گرديد چون بشهر قم رسيدند با لشكر مامون دچار شدند جماعتى از سادات مقتول كرديد از آن جا بري آمد اصحاب او از ترس دشمن متفرق شدند ناچار روى بشيراز نهاد و در آنجا وفات كرد (ناسخ)

و مجدي گويد كه اسحق بن موسى بن جعفر از همين ام احمد است

و نيز در منتهى الامال از طب الائمۀ حديث ميكند كه اسحق بن موسى بن جعفر عليهما السلام از مادرش ام احمد حديث كند كه فرمود سيد من يعنى موسى بن جعفر كه هركه نظر افكند بخون خود در شاخ اول حجامت ايمن شود از داهنه تا حجامت ديگر پرسيدم از سيد خود كه داهنه چيست فرمود درد گردن) در رجال مامقانى در ترجمۀ عباس بن موسى بن جعفر مناسب مقام مطلبى ميباشد و اين اسحق بن الكاظم معروف بود بامين در سنه دويست و چهل در مدينه وفات كرده است

4٧ ام اسحق [والده فاطمه بنت الحسين]

بانوى حرم حضرت سيد الشهدا عليه السلام و او دختر طلحة بن عبيد اللّه اليتمى است والدۀ ماجده فاطمه بنت الحسين عليه السلام و در ناسخ در چلد متعلق باحوال سيد الشهداء عليه السلام ام اسحق را ام الحق ضبط كرده و در جلد متعلق باحوال امام حسن مجتبى عليه السلام گويد ام اسحق دختر طلحة بن عبيد اللّه بن يتمى از زوجات اوست و اللّه العالم

4٨ ام احمد

دخنر موسى مبرقع

در قم در جوأر حضرت معصومه مدفون است با خواهران ديگرش (بدر مشعشع)

ص: 360

49 اام الحارث [الانصاريه]

يكى از زنان انصار و روايۀ احاديث و اخبار از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بوده در شجاعت و فروسيت با مردان شجاع همعنان بوده در غزوۀ حنين هنگاميكه لشكر آنحضرت فرار كردند اين زن فرار نكرد و در پيش رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم خود را وقايۀ آنحضرت كرده بود.

5٠ ام اسحق

بنت سليمان

كلينى در كافى در باب رضاع و كتاب عقيقه و شيخ طوسي در تهذيب در باب الحكم فى اولاد المطلقات از محمد بن عباس بن وليد از پدرش و او از مادرش ام اسحق بنت سليمان از ابى عبد اللّه الصادق عليه السلام روايت دارد.

(اعيان الشيعه)

5١ ام اسلم

صاحبة الحصاة

ثقة الاسلام كلينى در كافى و سيد هاشم بحرانى در مدينة المعاجز باسناد خود روايت ميكنند كه ام اسلم بر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم وارد شد و در خانۀ ام سلمه درآمد و از رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پرسش كرد ام سلمه فرمود بجهت بعضي حوائج بيرون شده و اكنون مراجعت خواهد فرمود سپس ام اسلم بانتظار رسولخدا بنشست در نزد ام سلمه تا پيغمبر وارد گرديد عرض كرد يا رسول اللّه پدر و مادرم فداى شما باد من كتب آسمانى بسيار قرائت كرده ام و از آن كتب دانسته ام كه هرپيغمبريرا وصى باشد موسى وصى قرار داد از براي خود يوشع بن نون را و در حيوة و ممات خود او را معين فرموده و همچنين عيسي شمعون بن حمون الصفا را معين نمود اكنون بفرما وصي شما كيست رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سنك ويزه ايرا برداشته اند و در كف دست خود آنرا نرم نمود و خاتم برنهاد و آنرا بام اسلم تسليم داد و فرمود هركه چنين بتواند كردن او وصى من است ام اسلم آن سنك ريزه را گرفته بيرون آمد و بخدمت امير المؤمنين مشرف

ص: 361

شد عرض كرد يا سيدى انت وصى رسول اللّه قال نعم يا ام اسلم ثم ضرب بيده على الارض پس سنك ريزه اى برداشت و همانند رسولخدا آنرا در دست خود نرم نمود و خاتم برنهاد پس فرمود يا ام اسلم هركس اين كار كه من كردم تواند كرد او وصى من است سپس ام اسلم آمد بخدمت حسن و او طفل خوردسالى بود عرض كرد پدر و مادرم فداى تو باد توئى وصي پدر خود فرمود بلي بياور آن سنك ريزه را چون آن حصاة را گرفت با او كرد آنچه امير المؤمنين عليه السّلام كرده بود سپس فرمود يا ام اسلم هركه با او چنين كند او امام بعد از من است ام اسلم گويد بخدمت حضرت حسين شتافتم او را طفل خوردسالى ديدم عرض كردم اي سيد من پدر و مادر من فداى تو باد توئى وصى برادرت حسن فرمود بلي بياور آن سنك ريزه را پس آن حصاترا از من بگرفت و كرد با او آنچرا كه جد و پدر و برادرش كردند و آنرا بمن مرحمت فرمود پس ام اسلم بماند تا درك زمان حضرت سجاد را كرده و بعد از وقعۀ كربلا آن سنك ريزه را بنزد آن حضرت آورد و آن جناب كرد با آن سنك ريزه آنچرا كه پدران او كردند صلوات اللّه عليهم.

لا يخفي كه صاحبة الحصاة سه نفر زن بودند يكى همين ام اسلم و ديگري ام غانم و ديگري حبابۀ و البيه كه ترجمه هريك در محل خود بيايد

5٣ ام احنف

از زنان فاضله عرب بوده در حالى كه طفل صغير خود احنف را ميرقصانيد اين اشعار ميگفت.

و اللّه لو لا ضعفه من هزله و حنفه و دقة فى رجله

ما كان فى فتيانكم من مثله

(اعلام النسا)

ص: 362

53ام اوفي العبديه

در ثمار القلوب ثعالبى صاحب كتاب اليتيمه ص ٢٠4 طبع ١٣٢6 گفته كه ام اوفى العبدية بر عايشه داخل شد و گفت ايمادر مؤمنان چه ميگوئى در حق زنيكه فرزند كوچك خود را بقتل رسانيده عايشه گفت اين زن مستحق آتش جهنم است ام اوفى گفت طفل بسيار كوچك بودۀ عايشه گفت فرق نميكند مستوجب آتش جهنم است ام اوفى گفت چه ميگوئى در حق زنيكه فرزندان بزرك خود را كه عدد آنها از الوف متجاوز است بقتل رساند عايشه فهميد كه تعريض بر اوست كه سى هزار نفر را در جنك جمل بكشتن داد گفت دور كنيد از من اين دشمن خدا را و قبيله عبد القيس همه شيعه بودند (اعيان الشيعه)

54 الاميرة عزيزه

دختر احمد بن محمد بن عثمان التونسى

از زنان شهيرۀ عصر خود بوده در فضل و دانش و جود و احسان و تقوى و پرهيزكاري در نيمهاى قرن يازدهم هجرت زندگانى ميكرده است پدرش عنايت تامى بتربيت او داشت تا اينكه احكام دين را كاملا آموخت و قرآنرا حفظ فرمود و آداب و اصول تربيت منزلرا باو تعليم داد تا هنگاميكه رفتن بخوانه شوهرش رسيد او را تزويج كرد بيكى از عظماء بلد معروف بحموده پاشا المرادى چون بسفر حج رفت هنگاميكه مراجعت كرد آنچه از غلام و كنيز داشت همه را در راه خدا آزاد كرد و مايملك خود را وقف نمود براى وجوه بريه كه مقداري از آن صرف بيمارستان بشود و مريض خانه بنا كرد باسم مستثفى الصادقى و اراضى حاصل خيزى وقف نمود براى او كه مخلد بماند و عقارى بسيار مهم وقف نمود كه حاصل و منافع آنرا صرف آزاد كردن غلام و كنيز بنمايد و فديه اسري بدهند و اقطاعى وقف كرد كه حاصل و منافع آنرا صرف ختنه كردن اطفال فقراء و شوهر دادن دختران يتيم و امثال آن بنمايند در سنۀ هزار هشتاد هجري وفات كرد و در مقابل مدرسه شماعيه داخل شهر تونس بخاك سپرده شد (شهيرات التونسيات)

ص: 363

55 الاميره اوراق

سلطان دختر امير اسكندر فرزند قرا يوسف بن محمد بن پيرام خواجه التركمانية

پدرش از امراء طائفه تركمانيه بوده در سنه ٨4٢ مقتول شده و خود اين زن بسيار باكفايت و اديبه بوده قاضي نور اللّه در مجالس المؤمنين به تشيع او باشعار ذيل استدلال كرده بود از جان محب آل حيدر اورق سلطان بنت شاه اسكندر

و اين شعر را بر انگشتر خود نقش كرده بود و قاضى گويد عشيرۀ او همه شيعى امامى بودند)

56 الاميره تندو

دختر حسين بن اويس الايلخانيه

در سنۀ(٨٢٢) وفات كرد و اين دختر در جمال طعنه بخورشيد خاور زدي با عمويش احمد بن اويس بمصر آمد هنگاميكه از پيش تيمور لنك فرار كرد و (ظاهر برقوق) او را تزويج كرد و پس از او (شاه ولد) فرزند شاهزاده پسر اويس ايلخانى كه پسر عموى او بود او را تزويج كرد تا اينكه احمد از دنيا رفت پسر عمويش شاه ولد را كه شوهر او بود بر تخت سلطنت نشانيد و امور مملكت را خودش بدست گرفت تا اينكه شوهرش مقتول شد خودش بالاستقلال قيام بامر سلطنت نمود و شوشتر و حويزه و جزيره را تسخير كرده و در منابر بنام او خطبه ميخواندند و سكه بنام او زدند و قصۀ او طولانى است تا اينكه در سنۀ مذكوره وفات كرد و ايلخانيون همه شيعه هستند و مقبرۀ ايشان در صحن نجف اشرف معروف است (اعيان الشيعه)

5٧ الاميره تقية

بنت الامير السيف الدوله ابى الحسن على بن عبد اللّه بن حمدان

توفيت ٣٩٩ زني فاضله اديبه عارفه باشعار عرب و ادبيات آنها سيد رضى صاحب نهج البلاغه در ديوان خود فرموده كانت من افاضل نساء قومها اين زن از شام بجانب مصر آمد و فرستاد

ص: 364

از براى سيد رضى و التماس كرد كه ديوان شعر خود را نسخه كند و براي او بفرستد و بعرض ايشان مكرر رسانيده بود كه در اين ديار ديوان شما نقل مجلس گرديده و مردم عاشق اند كه آنرا زيارت كنند بالاخره سيد رضى قدس سر فرمان داد تا تمام ديوان او را استنساخ كردند و براى او فرستادند و چون در شهر رمضان در سنه مذكوره فوت شد چون خبر وفات او بسيد رضى رسيد قصيدۀ غرائى در مرثيه او انشا كرد و آن قصيده در ديوان خود سيد موجودست و بعض از آن قصيده اشعار ذيل است

نغالب ثم تغلبنا الليالى و كم يبقى الرمى على النبال

هى الايام جائرة القضايا و ملحقة الاواخر بالاوالى

لسيف الدولة العربى فيها لقد ضمن النجابة للسخال

قصاير فى بيوت العزتنمى عطول الجيد حالية الفعال

كان خدورها اصداف يم محصنة ضممن على الاآلى

عمائر من ربيعة انزلتهم اعالي المجد اطراف العوالى

كقومك لا يعيد الدهر قوما و مثل ابيك لا تلد الليالي الخ

5٨ ام ايمن

در جلد ثانى ترجمۀ او گذشت

5٩ ام ايوب [صحابيه]

چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم هجرث بمدينه فرمود سران قبيله اوس و خزرج هريك ميخواسته اند آنحضرت را بمنزل خود به برند و بمهار ناقه آنحضرت چسبيدند حضرت فرمود او را بگذاريد كه ماموره است ناقه همه جا آمد تا بدر خانۀ ابو ايوب انصارى خوابيد ابو ايوب مادر خود را ندا كرد كه ايمادر در را بگشا كه سيد بشر و گرامى ترين ربيعه و مضر محمد مصطفى و رسول مجتبى تشريف آورد زوجۀ ابو ايوب رحل آنحضرترا بخانه كشيد و مادر ابو ايوب نابينا بود بيرون دويد و گفت وا حسرتاه چه بودي اگر من ديده ميداشتم

ص: 365

و روى سيد خود را ميديدم اينوقت رسولخدا دست مبارك بچشمهاى مادر ابو ايوب كشيده در حال بينا شد و أين اول معجزه اى بود كه از آنحضرت در مدينه ظاهر شد اما زوجه ابو ايوب دختر قيس بن عمرو بن امرأ القيس الخزرجى است و أما ابو ايوب نامش خالد بن زيد انصارى خزرجى است كه از مشاهير اصحاب رسولخدأ صلّى اللّه عليه و اله و سلّم است و از سابقين مرجوعين الى امير المؤمنين بود در جميع مشاهد رسولخدا حاضر بوده سپس در جمل و صفين و نهروان در ركاب امير المؤمنين ملازم بوده در ايام معويه بعزم جهاد بطرف اسلامبول حركت كرد در آنجا بمرض اسهال درگذشت و بقعۀ ابو ايوب در اسلامبول از بقاع مشهوره و زيارت گاه ميباشد

در صحايف الاخبار مسطور است كه از ديرگاهى عيسويان آن سرزمين هنگام استسقا بدان بقعه ميرفته اند و دعا مينمودند

و رسولخدا در خانۀ ابو ايوب بود تا وقتيكه مسجد و خانۀ آنحضرترا بنا كردند ابو ايوب ميگفت كه چون رسولخدا بخانۀ ما نزول اجلال فرمود خانۀ ما دو طبقه داشت حضرت در طبقۀ تحتانى منزل فرمودند چون شب شد ملتفت شدم مسكن حضرت رسالت مهبط وحى الهى است بنابراين از ادب دور است كه حضرت در طبقۀ تحتانى باشد و ما در فوقانى و من همين مطلب را بهمسر خود گفتم او هم تصديق من كرده و تا صبح از انديشه خواب نرفتيم و بسيار متوحش و پريشان خاطر بوديم صبح بحضور پرنور آن حضرت تشرف جسته شرح حال و بيخوابى شب را عرضه داشتم و آنحضرترا سوگند داديم تا نقل مكان فرمودند از طبقه زيرين به بالا تشريف فرما گرديد و مامقانى در رجال خود جمله اى از فضائل او را نقل كرده

6١ ام برده [مرضعه ابراهيم فرزند رسول خدا ص]

از جمله صحابيات و مرضعه فرزند رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ابراهيم است كه از ماريه قطيه است و چون ابراهيم متولد گرديد زنان انصار در شير دادن ابراهيم نزاع كردند

ص: 366

حضرت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ام برده را كه دختر منذرين زيد بود براى شير دادن ابراهيم انتخاب كرد (اصابه)

6١ ام البراء

بنت صفوان بن هلال جعدة بن هبيرة

المخزومى حديث كند كه ام البراء بنت صفوان رخصت گرفت كه بر معويه داخل شود معويه او را اجازه داد ام البراء وارد شد و سه پيراهن پوشيده بود كه بر زمين ميكشيد و عصابه اي بر سر بسته بود پس سلام كرد و نشست معويه جواب سلام او را داد و همى از او احوال ميپرسيد و گفت كيف يا بنت صفوان قالت بخير قال و كيف حالك قالت ضعفت بعد جلد و كسلت بعد نشاط قال معويه شتان بينك اليوم و حين تقولين

يا عمرو دونك صار ما ذا رونق عضب المهزة ليس بالخوار

اسرج جوادك مسرعا و مشمرا للحرب غير معدة لفرار

اجب الامام و رب تحت لوائه و الق العدو بصارم بتار

يا ليتنى اصبحت لست بعورة فاذب عنه عساكر الكفار

ام البراء گفت چنين است لكن مانند تو كس واجب ميكند كه مرا معفو دارد از آنچه گذشته است چنانچه خداوند جنايت گذشته را معفو داشت و فرمود آنكسيكه عود كند انتقام خواهد يافت معويه گفت هيهات اگر آنروز ديگرباره فراز آيد تو عود كنى و بدان سخنها آغاز بنمائى گفت چنين است كه تو گوئى لكن سوگند با خداى كه من بر حجت خود استوارم و بر طريق پروردگار خود ميروم معويه گفت من حرمت ترا ضايع نگذأرم و بمكافات تو نيز نه پردازم اكنون بكوى گاهيكه على بن ابي طالب مقتول گشت در مرثيه او چه گفتى ام البراء گفت فراموش كرده ام يك تن از اهل مجلس گفت بخدا قسم من سخن او را در خاطر سپرده ام و آن اين است

يا للرجال لعظم هول مصيبة فدحت فليس مصابها بالحائل

ص: 367

الشمس كاسفته لفقد امامها خير الخلائف و الامام العادل

خلف النبى لقد هدت قوائمنا فالحق اصبح خاضعا للباطل

معويه گفت خداوند ترا بكشد سخنى باقي نگذاشتى كه ديگرى بگويد اكنون حاجت خود را بگوى قالت اما الان فلا فقامت و عثرت فقالت تعس شانى على گفت امروز بيان حاجت نخواهم كرد و برخواست كه بيرون شود لغزشى كرد و بر وى درافتاد گفت دشمن على بروى درافتد و هلاك شود معويه گفت تو گمان ميكنى من على را دوست نميدارم ام البراء گفت گمان نيست و اللّه يقين است كه على را دوست ندارى اين بگفت و برفت روز ديگر معويه عطاى گران از لباس و درهم براي او فرستاد و گفت من اگر حلم و بردباريرا ضايع بگذارم كيست كه او را محفوظ بدارد.

(بلاغات النساء)

حقير گويد معويه باين مكارى و غدارى مردم شامرا خر كرد و بر پشت آنها پالان نهاد اين عفو را چرا درباره حجر بن عدى و اصحاب او نكرد كه همه از عباد صالحين و اصحاب سيد المرسليين بودند اين عفو را چرا دربارۀ عمرو بن حمق خزاعى نكرد كه از عبادت پوست او بگوشت خشكيده بود اين عفو را چرا درباره محمد بن ابى بكر كه خال المومنين و فرزند صديق بود نكرد اين عفو را چرا درباره محمد بن ابو حذيفه باينكه پسر خالوي او بود نكرد و هزارها امثال أن اما درباره پيره زن شكسته ناتوان مثل ام البراء و امثال او كه عفو مي كند چون يقين دارد كه سخنان آنها بسلطنت و رياست او ضررى وارد نمى آورد.

6٢ امة الخالق

دختر عبد اللطيف بن صدقة بن عوض

از محدثهاي معروفه است ولادتش سنه ٨١٣ وفاتش در سوم ذى العقده سته ٩٢٠ و او از مشايخ سيوطى بشمار ميرود و اكثر محدثين باو اجازه داده اند و در كتاب منجم يادي از او نموده است و عمر طولانى كرده و ابيات ذيل از نتايج افكار او است

ص: 368

هى المقادير فدعنى او فذر انكنت اخطات فما اخطا القدر

اذا اراد اللّه امرا بامرا و كان ذا عقل و سمع و بصر

اصم اذينه و اعمى قلبه و سله من عقله سل الشعر

حتى اذا انفذ فيه حكمه رد اليه عقله ليعتبر

(خيرات حسان)

6٣ امة الجليل

از صلحاى زنان عرب و داراى مقام ولايت بوده گويند ارباب سلوك و صلاح معاصر او وقتى در معنى و تعريف ولايت اختلاف كردند هريك چيزى گفته اند آخر الامر رفع خلافرا قرار دادند كه از امة الجليل اين معنا را سئوال كنند مشاراليها در جواب آنها گفت ولى آنستكه در هرآن بحق مشغول باشد و از ياد خلق منصرف و مطلقا تعلقى بدنيا و ذخارف آن نداشته باشد و آنى از خدا بغير نپردازد امة الجليل پس از اين تقرير و تحقيق حال ولى و معنى ولايت بيكى از آنها رو كرده گفت هركس بيكى از شما گويد شخصى از اوليا بوده است كه وقتى از حق بچيز ديگر اشتغال داشته باور ننمائيد و بدانيد كه دروغ گفته (طبقات شعرانى)

64 امة العزيز [مسند الشام]

بانوئى محدثه بود و يكى از القاب او مسند الشام است او را باين لقب ملقب كردند براى اينكه در اسناد حديث بر كليه معاصرين خود مقدم بود بلكه متفرد بود و پدرش نيز محدث و ملقب بنجم ألدين است (خيرات حسان)

65 امة العزيز

البغداديه

نامش خديجه است ولى امة العزيز معروفه شده پدرش مردي حمامى بود معروف بقيم چون باغبانى ميكرده است معروف بقيم گرديده هنگاميكه پدرش

ص: 369

استعداد فطري او را ديده اسباب تحصيل دخترش را فراهم كرده و اصول كتابت و تجويد را باو تعليم داده پس خود امة العزيز نيز ذوقى پيدا كرده و باخذ علوم گوناگون پرداخته و در بغداد حاضر درس ابن شيرازي و ديگر مشاهير وقت بوده و در مصر نيز از اكابر كسب علم كرده و در دمشق و تبوك به تعليم حديث پرداخته و در ادبيات فريد عصر بوده و مقامات حريريرا بطور أكمل درس ميگفته است و بسيارى از مشاهير وقت همين كتابرا از وى ياد گرفته اند و علم تجويد را از اساتيد وقت آموخته لكن مهارتى بسزا نداشته است و چند گاهى مجلس درس و وعظ براى زنان منعقد ساخته و عاقبت وعظ را ترك گفته و در خانۀ خود منزوى گرديده تا در سنۀ ششصد و نود هجرى درگذشته

(خيرات حسان)

(مج)6٧ امة العزيزه

اندلسيه

در ادبيات و شعر مهارتى بسزا داشته و اشعار ذيل منسوب باوست

لحاظكم تجرحنا في الحشا و لحظنا يجرحكم فى الخدود

جرح بجرح فاجعلوا ذا بذا فما الذي اوجب جرح الصدور

و بعضى از ادبا در پاسخ او اشعار ذيل را گفته اند

اوجبه منى يا سيدي جرح بخدليس فيه الجحود

و انت فيما قلته مدع فاين ما قلت و اين الشهود

(خيرات حسان)

6٨ امة العزيزه

المحدثه بنت احمد بن عثمان

از محدثات نسوان بوده در مجلس درس محدث مشهور عيسى بن مطعم و اساتيد ديگر حاضر مى شده و خودش نيز تدريس علم حديث مى نموده تا در سنه ٨٨5 دار دنيا را وداع گفته (خيرات حسان)

ص: 370

(مج)6٩ امة العزيزه

المحدثه بنت محمد بن يونس ابن اسماعيل

از مشاهير محدثات نسوان بوده و از مشايخ جلال الدين سيوطى كه ثلاثيات بخاريرا در نزد همين امة العزيز قرائت كرده سنه وفات او در دست نيست شاگرد او در سنه ٩١٠ فوت شده ميشود مشاراليها از قرن هشتم بوده (خيرات حسان)

٧٠ ام جعفر

بنت عبد اللّه بن عرفطة الانصاريه

در جمال نادرة عصر خود بود و در عفت و كمال كذلك احوص شاعر آوازۀ حسن او را شنيده بود همى در اشعار خود او را تشبيب ميكرد از آنجمله گويد.

لقد منعت معروفها ام جعفر و انى الى معروفها لفقير

و قد انكرت بعد اعتراف زيارتى و قد و غرت فيها على صدور

ادور و لو لا ان ارى ام جعفر بابياتكم مادرت حيث ادور

ازور البيوت اللاصقات به بيتها و قلبي الى البيت الذى ليس لا ازور

و ما كنت زوارا و لكن ذا الهوى اذا لم يزر لا بدان سيزور

ازور على ان لست انفك كلما اتيت عدوا بالبيان يشير

ام جعفر چون اين بى عفتى را از احوص شنيد برخواست چادر بر سر كرد و نقابى بصورت بسته در مجلسيكه بزركان عشيره او بودند و احوص در آنجا حاضر بود رو را باحوص كرده گفت گوسفندانيكه بتو فروختم چرا پول آنها را بمن نميدهى احوص گفت من گوسفند از تو نخريدم و ترا نميشناسم پس ام جعفر نامه اى كه جعل كرده بود از پيش خود بيرون آورد كه در آن نامه درج كرده بود احوص فلان مبلغ پول گوسفند در ذمه او است و بنا كرد گريه كردن و بمردم شكايت نمودن از هرطرف مردم جمع آمدند و احوص را همى ملامت ميكردند و او قسمهاى غلاظ و شداد ميخورد كه من اصلا او را نديدم و گوسفندى از او نخريدم اين وقت ام جعفر صورت خود را گشود

ص: 371

و گفت من ام جعفرم تو مرا نميشناسى احوص دوباره قسم ياد كرد كه من ترا نديدم و نميشناسم چون قال و قيل زياد گرديد و مردم بسياري جمع شدند ام جعفر گفت ايها الناس ساكت باشيد و رو را باحوص كرد و گفت ايدشمن خدا هراينه سخن بصدق كردي و مرا بر تو حقي نيست و قسم براستى ياد كردى كه من اين زنرا نديدم و نه مى شناسم با اين حال چگونه در مجالس نامحرمان مرا تشبيب مينمائى و ميگوئى من بام جعفر چنين گفتم و او با من چنين گفت احوص خجل و منفعل كرديد و ام جعفر در نزد قوم خود از اتهام بيرون آمد (محاضرات راغب اصفهانى)

٧١ ام جعفر

بنت محمد بن جعفر

و عمار بن مهاجر از او روايت ميكند و اين ام جعفر حديث رد شمس را براي امير المؤمنين از اسمأ بنت عميس روايت ميكند و او را در مشيخۀ من لا يحضره الفقيه ذكر كردند (اعيان الشيعه)

٧٢ ام البنين

والدۀ قمر بنى هاشم ابو الفضل العباس ع

در بانوان دشت كربلا سبق ذكر يافت

٧٣ ام جيبه

بنت ابو سفيان ام المؤمنين

در جلد ٢ گذشت

٧4 ام حبيب

بنت احمد بن موسى المبرقع ابن محمد بن على الجواد ع

از كوفه با فرزندان و برادرش محمد الاعرج بقم آمدند و مدفن اين ام حبيب مردد بين بابلان كه قبۀ فاطمه معصومه بنت موسى بن جعفر و بين مشهد محمد بن موسى المبرقع و حقير

ص: 372

ترجغه موسى المبرقع را در تاريخ سامراه شرح داده ام

(بدر مشعشع)

٧5 ام حبيب [بانوى حرم امير المؤمنين ع]

يكى از بانوان حرم امير المؤمنين است كه عمر و رقيه توئما از او متولد گرديد و رقيه زوجۀ مسلم بن عقيل بود كه بعد از قتل مسلم با فرزندانش از مدينه بهمراه سيد الشهداء عليه السلام بكربلا آمد و با خيل اسيران بشام رفت چنانچه از پيش گذشت.

٧6 ام حسان [زاهده]

از زهاد اهل كوفه است سفيان ثورى بزيارت وى ميرفته سفيان گويد وقتى بزيارت وى رفتم جز پاره حصيري در خانۀ او چيزى نيافتم او را گفتم اگر رقعه اى به پسران عم تو نوشته شود رعايت حال تو ميكنند چون اين سخن از من بشنيد گفت اى سفيان تو از چشم من افتادى من هرگز دنيا را سؤال نميكنم از كسيكه مالك آن است و قادر و متصرف در آن است پس چگونه سؤال كنم از كسيكه قادر نيسث بر آن اى سفيان و اللّه كه دوست نميدارم كه بر من رقتى گذرد كه در آنوقت از خداي تعالى بغير وي مشغول باشم (نفحات جامى)

٧٧ ام خالد

زوجۀ عبد اللّه بن عامر بن كريز كه بالاخره بانوى حرم امام حسن ع شد و قصۀ او برحسب نقل ناسخ التواريخ در جلد امثال عرب كه ملحق بجلد خلفا ميباشد چنين آورده است كه معويه چون از بهر يزيد از مردم بيعت گرفت گفت اى پسرك من ترا ولى عهد خود كردم و هرحاجت كه در دل داشتى بدانت نصرت جستم آيا هيچ آرزوئى ديگر در دل دارى يزيد گفت جز يك آرزو و آن تزويج ام خالد است كه امروز زوجۀ عبد اللّه بن عامر بن كريز است و غايت آرزوى من از جهان جز او نيست معويه

ص: 373

كسيرا فرستاد و عبد اللّه را از مدينه حاضر درگاه ساخت و نيك بنواخت شبى با او بيگانه را از مجلس به پرداخت و صورت حال يزيد را مكشوف داشت و خواستار شد كه ام خالد را طلاق بگويد و عهدى نوشت كه در ازاي آن عبد اللّه را بآرزوى خود برساند و هرحاجت كه دارد آنرا روا بنمايد و مملكت فارسرا پنج سال باو گذارد عبد اللّه ام خالد را طلاق گفت و معويه بوليد بن عتبه كه اين وقت حكومت مدينه را داشث رقم كرد كه ام خالد بعد از انقضاى عده خاص يزيد است چون عده بپايان رفت ابو هريره را طلب كرد و شصت هزار دينار زر سرخ او را داد و گفت بنزد ام خالد شو بيست هزار دينار كابين اوست و بيست هزار دينار از بهر كرامت او و بيست هزار دينار هديه او است تسليم كن و او را از بهر يزيد كابين بسته بسوى شام فرست ابو هريره كوج كرده نيمه شبى وارد مدينه گشت و صبحگاه بزيارت قبر رسول اللّه حاضر مسجد گرديد حسن بن على عليهما السلام او را بديد و از رسيدن سبب پرسيد قصه بگفت امام حسن فرمود چون بنزديك خالد شدى نام مرا ذكر ميكن ابو هريره گفت چنين كنم آنگاه با عبد اللّه بن عباس مصادف شد او هم گفت نام مرا نيز ذكر ميكن و عبد اللّه بن جعفر و عبد اللّه بن زبير و عبد اللّه بن مطيع بن الاسود اتفاقا با ابو هريره تصادف كردند چون از قصه آگاه شدند همين درخواست را كردند سپس ابو هريره بر ام خالد درآمد و بدانچه معويه فرمان كرده بود مرعى داشت و آن زر كه حمل كرده بود پيش گذاشت آنگاه خواستارى جماعت مذكوره را تذكر داد ام خالد گفت من بدان سرم كه بروم بمكه و بمجاورت خانه خدا روزگار خود را خاتمه بدهم اكنون در اين مشورت رأى تو چيست ابو هريره گفت من هرگز اين رأى را پسنديده ندارم نيكو آن است كه يك تن از اين بزرگانرا به پزيرى گفت تو از اين جمله كرا اختيار مينمانى ابو هريره گفت چون از من طلب مشورت كردي من از بهر تو سيد جوانان اهل بهشت را مى پسندم لا جرم ام خالد امام حسن را پزيرفت و تشريف مضاجعت آنحضرت را يافت و ابو هريره طريق مراجعت گرفت چون بر معاويه درآمد و صورت حال بازگفت معويه در خشم شد و قال انما بعثتك خاطبا و لم ابعثنك محتسبا گفت من ترا مبعوث ساختم براى

ص: 374

نكاح ام خالد نه از براي اصلاح امر بكر و خالد ابو هريره گفت با من مشورت كرد و المستشار مؤتمن معويه گفت (اسلمى ام خالد رب ساع لقاعد و آكل غير جاهد) و اين ميان عرب مثل گرديد.

و لا يخفى كه صاحب ناسخ در اينجا ام خالد را از زوجات امام حسن باين تفصيل بشمار گرفته و در جلد متعلق باحوال امام حسن در ذكر زوجات آنحضرت نامى از ام خالد مذكور نيست و زنانيرا كه بنام و نشان ياد مينمايد از اين قرارست حفصه دختر عبد الرحمن بن أبى بكر ام رباب دختر امرأ القيس بن عدى بن يتم ام بشر دختر ابو مسعود انصارى خوله دختر منظور بن ريان الفزارى ام اسحق دختر طلحة بن عبيد اللّه يتمى ام كلثوم دختر فضل بن عباس بن عبد المطلب ام ولد كه نام او نفيله بوده زينب دختر سبيع بن عبد اللّه بجلى ام ولد كه نام او صافيه بوده جعده ملعونه كه آنحضرترا مسموم كرد دختر سهيل بن عمرو از سيصد زن فقط اين يازده نفر بنام و نشان شناخته شدند و اللّه العالم

٧٨ ام حرام

خواهر ام سليم دختر ملحان بن خالد

از قبيلۀ بنى خزرج و ترجمه ام سليم بعد ازين بيايد اين ام حرام خالۀ انس بن مالك است و زوجۀ عبادة بن صامت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم هرگاه بمسجد قبا ميرفت بر ام حرام وارد ميشد ام حرام ما حضريكه داشت بخدمت آنحضرت حاضر مينمود و آن حضرت تناول ميفرمود ام حرام گويد روزى آنحضرت در منزل من بخواب رفت چون بيدار شد او را شادان و خندان ديدم سبب سئوال كردم فرمودند در عالم رؤيا ديدم جماعتى از امت مرا بر من عرضه كردند چون نگران شدم ديدم در درياي أخضر چون سلاطين بر سريرهاي ملوكانه قرار گرفته اند ام حرام گويد من عرض كردم يا رسول اللّه دعا بفرمائيد كه خداوند متعال مرا از ايشان قرار بدهد فرمودند دلخوش دار كه از ايشاني اين بود تا اينكه در زمان خلافت عثمان عزوۀ قبرس پيش آمد صحابه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بر دريا سوار شدند و در ميان ايشان ابو ذر و ابو دردا و عبادة بن صامت با زوجه اش ام حرام بود در بين راه دابۀ ام حرام

ص: 375

چموشى كرد ام حرام را بر زمين انداخت و در همان وقت از دنيا برفت و در همانجا مدفون گرديد (اصابه)

اين غزوه در سنه ٢٧ از هجرت واقع گرديد شوهر ام حرام عبادة بن الصامت بن قيس الانصاري الخزرجى المدنى از سابقين مرجوعين الى امير المؤمنين ع است و مامقانى بترجمۀ او از خصال روايتى از حضرت نقل ميفرمايد كه عبادة بن صامت را داخل كرده است در جماعتيكه مضوا على منهاج نبيهم لم يغيروا و لم يبدلوا در جميع مشاهد با رسولخدا بوده و از كسانيست كه در زمان رسولخدا قرانرا جمع كرده و اهل صفه را تعليم قرآن ميداده و در زمان عمر بن الخطاب در حمص و فلسطين معلم احكام دين ايشان بوده بالاخره در رمله يا بيت المقدس در سنه ٣4 يا سى و پنج برحمت حق پيوست و هفتاد دو سال زندگانى كرده و كان طويلا جسيما طرل قامته عشرة اشبار

٧٩ ام الحسن [دخترامير المؤمنين ع]

نام يكى از دختران امير المؤمنين ع است مادر او ام سعيد دختر عروة بن مسعود ثقفى است اين ام الحسن را بنكاح جعدة بن ابي هبيرة بن ابى وهب مخزومى در آوردند و اين جعده پسر ام هانى خواهر امير المؤمنين و از خواص شيعيان و جان نثاران آنحضرت بود بعد از او جعفر بن عقيل او را نكاح كرد آيا با شوهرش جعفر بزمين كربلا آمد يا نيامد معلوم نيست

٨٠ ام الحسن

دختر امام حسن مجتبى ع

مادرش ام بشر بنت ابى مسعود عقبة الخزرجى انصارى بود عبد اللّه بن زبير او را نكاح كرد چون عبد اللّه كشته شد برادرش زيد بن الحسن ام الحسن را برداشته از مكه بمدينه مراجعت داده بيش از اين از ترجمۀ او چيزى در دست نيست.

٨١ ام الحسن

دختر حسن بن على بن حسن بن على كه بابن شدقم معروف است

او را شدقم الحسينى

ص: 376

المدني گويند از زنان دانشمند فاضله كامله بوده شيخ حسين بن عبد الصمد پدر شيخ بهائى اين ام الحسن و پدرش و برادرشرا بالاشتراك اجازۀ روايت بانها داده در سنه ٩٨٣ هنگاميكه بسفر مكه مشرف شدند در مكه معضمه در خانۀ ايشان منزل نمودند

٨٢ ام الحسن [دختر عبد اللّه بن محمد]

دختر عبد اللّه بن محمد بن على بن الحسين عليهم السلام است شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب امام صادق ع شمرده (مامقانى)

٨٣ ام حذيفة اليمان

از صحابيات رسولخداست از پسرش سئوال ميكند اى حذيفه چه زمان با رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بوده اى حذيفه گفت در وقتيكه بخدمتش مشرف شدم و آنحضرت نماز بجا مياورد بمن فرمودند اى حذيفه ملتفت شدى اين حالى كه بر من عارض گرديد عرض كردم بلى يا رسول اللّه فرمود ابن ملكي بود آمد مرا بشارت داد كه حسن و حسين دو سيد جوانان اهل بهشت ميباشند و دخترم فاطمه سيدۀ زنان اهل بهشت است (منقول از ابن منده و ابو نعيم)

٨4 ام الحسن

النخعيه

كليني در باب معيشت از كافى از او روايت دارد و همچنين در نوا در كتاب معيشت و شيخ مرتضي انصارى در آخر كتاب مكاسب از او روايت نقل كند

(مامقاني)

٨5 ام حكيم

دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر

زني فاضله و دانشمند او را قاسم بن اسحق بن عبد اللّه بن جعفر طيار نكاح كرد و از او داود بن قاسم متولد گرديد و اين داود مشهور

ص: 377

بابى هاشم جعفرى است كه درك حضرت رضا و حضرت جواد و عسكريين عليهم السلام را نموده و معجزات بسيار از ايشان نقل كرده و حقير شرح حال او را در جلد اول تاريخ سامراء نقل كرده ام و مادر ام حكيم اسمأ دختر عبد الرحمن بن ابى بكر و خواهر ام حكيم ام فروه والده ماجدۀ حضرت صادق ع ميباشد و اين قاسم ابن محمد بن ابى بكر جد مادري حضرت صادق است و مادر قاسم مرواريد دختر پادشاه عجم يزدجرد خواهر عليا مخدره شهربانو است از اينجهت قاسم با امام زين العابدين پسر خاله باشند و اين قاسم از اجلاء اصحاب امام زين العابدين و درك امام باقر ع هم كرده است

٨6 ام حكيم

زوجۀ عبيد اللّه بن عباس بن عبد المطلب

نامش حوريه ولى بكينه اشتهار دارد دختر خالد بن فارط الكنانيه است بسر بن ارطاة قرشى هنگاميكه از جانب معويه مأمور شد بقتل شيعيان امير المؤمنين سى هزار شيعه بدست اين بسر بن ارطاة مقتول گرديد بتفصيليكه درج 4(الكلمة التامه) ايراد كرده ام اين ملعون آمد بمدينه بعد از قتل و غارت رفت بمكه و از آنجا بصنعاء يمن رفت عبيد اللّه بن عباس كه از قبل امير المؤمنين حكومت صنعا را داشت ديد تاب مقاومت بسر را ندارد ناچار فرار كرد بسر پسران عبيد اللّه سليمان و داود كه هردو كودك بودند چون گوسفند سر بريد ام حكيم با جماعتى از زنان قبيله كنانه بيرون ريخته اند و صدا بناله و شيون بلند كردند ام حكيم فرياد برداشت كه واى بر شما مردانرا مقصر ميدانيد و خون آنها را ميريزيد كناه اين اطفال خوردسال چيست كه در جاهليت و اسلام كسى چنين كارى نكرده بسر بن ارطاة گفت و اللّه لهممت ان اضع فيكن السيف قصد آن كردم كه شمشير در ميان شما زنان بگذارم و همه را بقتل آورم ام حكيم گفت بخدا قسم كشته شدن در نزد ما محبوب تر است از اين مصيبت كه بر سر ما فرود آوردى سپس ام حكيم چنان ندبه كرد كه تا بأن روز مردم باين سوزوگذار نشنيده بودند و در ندبۀ خود اين اشعار مى سرود.

ص: 378

ها من احس بابنى الذين هما كالدرتين تشنطى عنهما الصدف

هامن احس بابنى الذين هما سمعى قلبى فقلبى اليوم مختطف

ها من احس بابنى الذين هما مخ العظا فمخي اليوم مزدهف

نبئت بسرا و ما صدقت ما زعموا من قتلهم و من الافك الذى اقترفوا

انحى على و دجى ابني مرهفة مشحوذة و كذك الاثم يقترفوا

من ذل و الهته حسرا مسلبته على صبيين ضلا اذ مضى السلف

٨٧ ام حكيم المخزوميه

دختر حارث بن هشام المخزومى

ابتداء زوجۀ پسر عموي خود عكرمة بن ابى جهل بود در روز فتح مكه قبول اسلام نمود و براى شوهر خود عكرمه از حضرت رسول امان گرفت و عكرمه چون عداوت سختى با دين اسلام داشت چون مكه فتح شد بسمت يمن گريخت زوجۀ او ام حكيم از عقب او رفت در ساحل يمن باو رسيد هنگاميكه عكرمه خواست بكشتى سوار شود گفت بكجا ميروي كه از حليم ترين ناس و كريم ترين مردم براى تو امان گرفتم و او را مراجعت داد و بحضور حضرت نبوى مشرف ساخت و سبب قبول اسلام او كرديد و عكرمه در غزوۀ يرموك مقتول شد و بعد از او ام حكيم بخالد بن سعيد نامزد گرديد و در آن اوان وقعه اجنادين پيش آمد و خالد منكوحه خود را بر داشته بهمراه خود برد و زفافرا بعرض راه قرار داده هنگام وصول بمرج الصفر در آنجا قصد زفاف كرد ام حكيم گفت خوب أست بعد از پراكندن صفوف دشمن و خلاصى از حرب اين امر باذن اللّه تعالى صورت پزيرد خالد بن سعيد گفت بخاطر من چنين وارد ميشود كه من در اين جنك مقتول ميشوم بنابراين ام حكيم موافقت كرده در همانجا در نزديكى جسر خيمه بر سر پا كردند و در آن خيمه زفاف انجام گرفت بدين جهت مكان آن معروف شد بقنطرۀ ام حكيم و آن در مرج الصفر در نزديكى شام بطرف حجاز واقع است بالجمله بعد از زفاف ترتيب طعام كرده پس از صرف طعام لشگر دشمن نمودار شد و شروع بجنك

ص: 379

نمودند و خالد شهيد شد ام حكيم چون شوهر را كشته بديد ستون خيمه بگرفت چون شير آشفته بر لشكر دشمن حمله كرد و با همان عمود هفت نفر را بجهنم فرستاد بالاخره در همان غزوه مقتول شد و بشوهر خود ملحق گرديد. (الاصابه)

و شوهر ام حكيم خالد بن العاص بن امية بن عبد شمس نجيب بنى اميه من السابقين الاولين ترجمه او را در جلد اول (الكلمته التامه) ايراد كرده ام كه از سابقين اولين و از شيعيان خلص امير المؤمنين است و او اول كسي بود كه با ابو بكر احتجاج كرد و فرمود اى ابو بكر بترس از خدا هراينه تو ميدانى هنگاميكه ما در اطراف رسولخدا انجمن بوديم در جنك بنى قريظه و على از ابطال رجال ايشان بكشت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود هان ايمردم مهاجر و انصار وصيت مرا كوش داريد بدانيد كه على بعد از من امير شما و خليفۀ من است در ميان شما و اينسخن از خود نميگويم بلكه خداوند مرا بالقاى اينكلمه مامور داشته بدانيد كه اگر پند من نپزيريد و نصرت على نكنيد دين شما فاسد شود و سلطنت شما بدست بدترين شما افتد آگاه باشيد كه اهلبيت من بعد از من وارث من و فرمان گذار امت من باشند آنگاه فرمو الها پروردگار آنكس كه اطاعت اهلبيت من كند و وصيت مرا بكار بندد او را با اهل من محشور كن و از نعمت آخرت بهره ببخش و آنكه جز اينكند او را از بهشت محروم بدار عمر بن ألخطاب چون اين كلمات بشنيد بانك در داد كه ايخالد خاموش باش تو از اهل مشورت نيستى كه كسى بتو اقتدا كند خالد گفت اى پسر خطاب زبان دربند و از زبان ديگران چندين سخن مكن بخدا قسم كه قريش ترا نيكو شناسند كه از همۀ مردم ليئم ترى و در حسب نكوهيده تر و ناكس تر و ناشناخته تر و خامل در ذكر و كمتر در ثروت همانا جبانى در روز جنك و جدال و بخيلى هنگام خرج و بذل مال و بسى كج نهاد و زشت سيرت باشى نه در ميان قريش ترا فخرى است و نه در داستانهاي حرب از تو ذكرى اكنون در امر خلافت منزلت شيطاندارى گاهيكه انسان را كافر كند و چون كافر كند برائت جويد پس هردو تن بدوزخ روند بالجمله در كتب سير و تواريخ و رجال خالد بن سعيد ممدوح است (مامقانى)

ص: 380

ميفرمايد علامۀ طباطبائى در رجال خود فرمود انه نجيب بنى اميه و انه من السابقين الاولين و من المتمسكين بولاء امير المؤمنين و فى الاحتجاج ما يدل على جلالة قدره و نهاية اخلاصه لامير المؤمنين ع.

٨٨ ام حكيم البيضا

بنت عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف

بواسطه سفيدى و نعومت بدن او را بيضا و قبة الديباج ميگفته اند شوهرش كرز بن ربيعة بن عبد شمس بن عبد مناف بود پسري عامر نام و دختري معروف بام طلحه از او آورد و در نظم شعر طبعى روان داشت و در ترجمه خواهرش اروي گذشت كه عبد المطلب هنگام مرك خود بدختران خويش گفت آن مرثيه كه ميخواهيد بعد از مرك من بگوئيد اكنون قرائت كنيد تا من بشنوم از آن جمله ام البيضاء اشعار ذيل را قرائت كرد

الا يا عين جودى و استهلى و بكى ذا الندي و المكرمات

الا يا عين و يحك اسعديني بدمع من دموع ها طلات

و بكى خير من ركب المطايا اباك الخير تيار الفرات

طويل الباع شيبة ذي المعانى كريم الخير محمود الهبات

وصولا للقرابة هبرزيا و غيثا فى السنين الممحلات

و ليثا حين تشجير العوالى تروق له العيون الناظرات

عقيل بنى كنانة و المرجى اذا ما الدهر اقبل بالهنات

و مفزعها اذا ماهاج هيج بداهية و خصم المعضلات

و بكيه و لا تسمي بحزن و بكى ما بقيت الباقيات

(اعيان الشيعه)

٨٩ ام حكم

بنت زبير بن عبد المطلب

ربيعة بن الحارث بن عبد المطلب او را تزويج كرده چهار پسر و دو دختر از او پديد آورد و اين ام حكم روزى كتف گوسفندى برسولخدا

ص: 381

داده آنحضرث آن گوشت بريانرا تناول كردند سپس بنماز ايستادند و ام حكيم از رسولخدا روايت دارد (اعيان الشيعه)

٩٠ ام حميده [عابده]

عابدة من عابدات صدر الاسلام روزى خدمت رسولخدا مشرف گرديد عرض كرد يا رسول اللّه من دوست دارم كه در مسجد با شما نماز بخوانم حضرت فرمودند ميدانم كه دوست دارى با من نماز بخوانى ولى من بتو بگويم كه نماز تو در خانه بهتر است از مسجد و نماز در حجرۀ خودت بهتر است أز نماز در خانه پس ام حميد فرمان كرد تا در خانه او در منتهاى حجره اي براى او تاريك بنا كردند و شب و روز بعبادت حق در آنحجره بسر برد تا وفات كرد (استيعاب)

٩١ ام خارجه

زوجه زيد بن ثابت بوده بنابر نقل عسقلانى در اصابه و بعضى بجاى زيد بن ثابت زيد بن حارثه نوشته اند و اين مانعة الجمع نيست شايد مدتى در نزد زيد بن ثابت بوده و مدتى در نزد زيد بن حارثه كه دو شوهر كرده باشد عبد اللّه بن ابى ربيعه حديث كند كه او ميگفت ام خارجه مرا حديث كرد كه ميگفت ما در نزد رسولخدا در يك باغى بوديم و اصحاب آنحضرت با او بودند در آنحال رسولخدا فرمودند اينك مردى بر ما وارد ميشود كه از اهل بهشت خواهد بود ام خارجه گفت نبود در ميان ما كسى مگر آنكه آرزو ميكرد پشت ديوار باشد و داخل باغ گردد در اينحال صداى پائى بلند شد رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمود اميد است كه على ع بوده باشد ام خارجه گويد ما همه گردن كشيديم ديديم على بن ابى طالب ع است.

٩٢ ام خالد مقطوعة اليد

يوسف بن عمرو كه زيد بن على بن الحسين را در كوفه شهيد كرد دست ام خالد را هم قطع كرد بجرم تشيع در رجال كشى مسند اعن ابى بصير حديث كند كه ما در نزد

ص: 382

امام صادق ع نشسته بوديم در اينهنگام ام خالد مقطوعة اليد آمد حضرت فرمودند اى ابا بصير آيا ميل دارى كه كلام ام خالد را بشنوي ابو بصير گويد من عرض كردم بلى يابن رسول اللّه بان مسرور ميشوم فرمود اينك وارد گرديد و سپس بخدمت آمد آنحضرت مشرف شد و تكلم كرد ديدم در كمال فصاحت و بلاغت صحبت مينمايد پس حضرت در مسئله ولايت و برائت با او تكلم كرد الخ الحديث (مامقانى)

٩٣ ام الخير

البغدادية

از بانوان مشهوره قرن ششم هجرى است معروفه بحجال النسأ بوده در بغداد زندگانى ميكرده از علما و معاريف زمان خود كه بتحرى داشته اند پيش قدم بوده و بافاضت و تدريس طلبۀ علم را مستفيض ميساخته ابن بطه و أبو المظفر كاغدي و شجاع حربى را ديده و بطور استماع اخذ حديث نموده و بعدها بانتشار آن پرداخته و از آن اكابر محدثين مثل اسماعيل بن عساكر و قاضي تقى الدين سلمان و ابن سعد و ابن شحنه و فأطمه بنت سلمان و جماعت ديگر از مبتحرين از مشاراليها اجازه گرفته اند اين زن علاوه بر فضل و علم زهد و ورعى بكمال داشته چند دفعه بمكه معظمه رفته و حج نموده تا در سنۀ 64٠ داعى حق را لبيك گفته (خيرات حسان)

٩4 ام الخير

دختر عبد اللّه بن امام باقر عليه السّلام

بئر ام الخير در مدينه منسوب باوست و پدرش عبد اللّه با امام صادق ع از يك مادر بودند كه آن ام فروه بنت قاسم بن محمد بن ابى بكر است و اين عبد اللّه در فضل و صلاح مشاراليه بوده بر مردى از بني اميه داخل شد آن مرد اموى خواست او را بگشد فرمود مرا يقتل مرسان تا من از براى تو شفاعت كنم نزد خداى اموى گفت ترا اين مقام و مرتبه نيست پس او را زهر داد و شهيد كرد.

(منتهى الامال)

ص: 383

٩5 ام الخير بنت الحريش

بن سراقته البارقية تابعيه

اين بانوى معظمه خدمت رسول خدا نرسيده ولى درك صحبت امير المؤمنين و سائر اصحاب را نموده در و لا و محبت اهلبيت گوى سبقت از سائر زنان ربوده در فصاحت و بلاغت فريدۀ دهر بشمار ميرفته و با امير المؤمنين در حرب صفين حاضر بوده.

احمد بن ابى طاهر در بلاغات النساء و ابن عبد ربه در عقد الفريد و ديگران وفود او را بمعويه نقل كرده اند كه معويه نوشت بوالى كوفه كه البته ام الخير را بوجه خوشى او را بشام فرست كه اگر به نيكوئى او را بشام فرستادي ترا جزاى نيك خواهم داد و اگر بوجه ناخوشي باشد ترا كيفر خواهم كرد چون نامه بوالى كوفه رسيد ام ألخير را آگاه كرده ايشان فرمودند

اما انا فغير زا ثغة عن طاعته و لا معتلة بكذب و لقد كنت احب لقاء امير المؤمنين لامور تختلج فى صدري تجرى مجرى النفس يغلى بها على المرجل بحب البلسن (1)يوقد بجزل السمر) .

يعنى هراينه من مزايقه ندارم از رفتن بسوى معويه و از دروغ نميتوانم عذرى آورد هراينه منهم دوست دارم كه معويه را ملاقات بنمايم بجهت اموريكه در سينۀ من جوش ميزند بالاخره والى كوفه اسباب سفر او را مهيا كرد و او را بسوي شام فرستاد و بمشايعت او بيرون آمده گفت يا أم الخير معويه براى من ضمانت كرده كه اگر تو در حق من سخنى بخير بگوئى مرا پاداش نيك دهد و اگر از من شكايتي بر زبان آوردى مرا كيفر كند اكنون خويش را واپاى كه از من شكايتى بر زبان نياورى ام الخير فرمود.


1- بلسن كبرثن دانه اى شبيه عدس و سمر درخت خار

ص: 384

(يا هذا لا يطمعك و اللّه برك بى فى تزويقى الباطل و لا تؤيسنك معرفتك اياى ان اقول فيك غير الحق) يعنى بخدا قسم نيكوئى تو در حق من سبب نخواهد شد كه من كلمۀ باطلي بگويم و معرفت تو در حق من كافى است كه من هرگز بغير راستى سخن نكنم تو از من مايوس مباش بالاخره ام الخير طى منازل و قطع مراحل كرده تا بشام رسيده معويۀ او را بحرم سراى خود فرستاد و تا سه روز او را مهلت گذارد تا از تعب سفر راحت كند روز چهارم او را بمجلس خود طلبيد و جمعى از رجال دولت خود را در آن مجلس حاضر كرده چون ام الخير داخل شد گفت السلام عليك يا امير المؤمنين معويه گفت و عليك السلام معويه گفت اكنونكه دماغ تو بخاك ماليده شد مرا بامارت مسلمين سلام ميدهى

(فقالت ام الخير مه يا هذا فان بديهته السلطان مدحضة لما يجب علمه)

يعنى ساكت باش اى معويه كه قصد سوء تو نسبت بمن از روى ناگهانى ممانعت ميكند ترا از آن چيزيكه تو دوست دارى از من بياموزى معويه گفت راست ميگوئى ايخاله اكنون بگو بدانم سفر تو چگونه بوده است ام الخير فرمود

لم ازل فى عافية و سلامة حتى اوفدت الى ملك جزل و عطاء بذل فانا في عيش انيق عند ملك رفيق فقال معويه بحسن نيتى ظفرت بكم و اعنت عليكم قالت مه يا هذا لك و اللّه من دحض المقال ما تردى عاقبة قال ليس لهذا اردناك قالت انما اجري في ميدانك اذا جريت شيئا اجريته فاسئل عما بدالك

ام الخير فرمود در اين سفر لازال در عافيت و سلامت بودم تا اينكه وارد بر سلطان جزيل العطأ بخشنده شدم و اكنون در عيش خوشگوار در نزد سلطان رافت شعار هستم معويه گفت بخوبى نيت خود كه داشتم بر شما ظفر يافتم و شما را مغلوب ساختم ام الخير فرمود ساكت باش اى معويه بخدا قسم كه ترا لغزشها و زلاتى است در اقوال و افعال كه ترا پرتاب بوادى هلاكت مينمايد و جز عاقبت سوء براي تو فايدتى ندارد معويه گفت من از سخن خود اينرا قصد نكرده بودم ام الخير فرمود از هرباب كه با من تكلم كني من ناچارم

ص: 385

ترا از همان باب جواب گويم اكنون سؤال كن آنچرا كه ميخواهى معويه گفت در روز صفين وقتيكه عمار ياسر مقتول شد ميخواهم آن كلماتيكه در آن وقت برأى تحريض لشكر على بن ابى طالب بر زبان آوردى اعاده بدهى و در اين مجلس از براى من بازگوئى ام الخير فرمود خطبه حفظ نكرده بودم و از كسى روايتى نقل نكردم تا محفوظ من بوده باشد كلماتى بر زبان من جارى شد هنگاميكه آتش حرب مشتعل شد اكنون اگر بخواهى همانند آنرا براى تو بياورم معويه گفت نميخواهم پس رو را بجلساء خود كرده گفت كدام يك از شماها كلمات ام الخير را حفظ كرده كه در روز صفين گفته يك نفر از اصحاب معويه گفت من حفظ كرده ام مثل اينكه سورۀ جمعه را حفظ كردم معويه گفت بياور آنچه را كه در روز صفين از ام الخير شنيدي آنمرد گفت گويا مينگرم همين ام الخير را كه در روز صفين برد يمانى دربر داشت كه آن برد حاشيه ستبر غليظى داشت و بر شتر خاكسترى رنك سوار بود كه بر قطب آن شتر و ساده اى گسترده بود و تازيانه اى در دست داشت كه شعبهاى آن تازيانه منتشر بود و مانند شيران شكاري نعره از جگر ميكشيد و چون فحول جنك جويان مردمرا تحريص و ترغيب بجنك مينمود و ميفرمود

يا ايها الناس ان زلزلة الساعة شيىء عظيم ان اللّه قد اوضح لكم الحق و ابان الدليل و نور السبيل و رفع العلم فلم يدعكم فى عميأ مبهم و لا سوداء مدلهمه فالى اين تريدون رحمكم اللّه افرارا عن امير المؤمنين ام فرارا من الزحف ام رغبة من الاسلام ام ارتدادا عن الحق اما سمعتم اللّه عز و جل يقول وَ لَنَبْلُوَنَّكُمْ حَتّٰى نَعْلَمَ اَلْمُجٰاهِدِينَ مِنْكُمْ وَ اَلصّٰابِرِينَ وَ نَبْلُوكُمْ بِالشَّرِّ وَ اَلْخَيْرِ فِتْنَةً وَ إِلَيْنٰا تُرْجَعُونَ

گفت اي مردم به پرهيزيد از خداوند تبارك و تعالى و بترسيد از هولناكى قيامت داهيۀ بزرك در پيش داريد همانا خداوند روشن كرده است ار براي شما حق را و ظاهر ساخته است برهان را و بنموده است راهرا و برافروخته است نشان و آيت خود را و شما را در كوري و تاريكى باز نداشته است بكجا ميرويد آيا از امير المؤمنين فرار مى كنيد آيا از جهاد فرار ميكنيد و ميگريزيد آيا از اسلام بيك سو ميرويد آيا بحق مرتد

ص: 386

ميشويد مگر نشنيده ايد كه خداوند متعال رسول خويش را ميفرمايد كه شما را بميزان امتحان برمى سنجم تا مردم مجاهد و شكيبا از ديگر مردم با ديد آيد چون ام الخير سخن بدينجا آورد سر بسوى آسمان برداشت و گفت

اللهم قد عيل الصبر و ضعف اليقين و دفعت الرغبه و بيدك يا رب ازمة القلوب فاجمع اللهم بها الكلمة على التقوى و الف القلوب على الهدى وارد الحق الى اهله هلموا رحمكم اللّه الى الامام العادل و الوصى التقى و الصديق الاكبر انه احن بدريه و احقاد جاهليه و ثب بها وائب حين الغفله ليدرك ثارات عبد شمس

در اين جمله ام الخير ميگويد پروردگار من صبر از دست رفت و ضعيف شد يقين و دفع داده شد رغبت در دين اى خداى من زمام دلها در دست تو است متفق كن آراء ايشان را بر تقوى و مالوف كن قلوب ايشان را بطريق رشد و هدى و بازده حق را بصاحب حق هان اى مردم خداوند رحمت كند شما را بشتابيد بسوى امام عادل و وصى پرهيزكار و صديق اكبر هان ايمردم بدانيد كه معويه كينۀ روز بدر در دل دارد و خصمى جاهليت در خاطر او است كه بناگهانى بر على ع تاختن كرده باشد كه خون بنى عبد شمس و بنى أميه را باز جويد آنگاه با لشكر خطاب كرد

و قالت قاتلوا ائمة الكفر انهم لا ايمان لهم لعلهم ينتهون صبرايا معشر المهاجرين و الانصار قاتلوا على بصيرة من ربكم و ثبات دينكم و كانى بكم غدا قد لقيتم اهل الشام ك حُمُرٌ مُسْتَنْفِرَةٌ فَرَّتْ مِنْ قَسْوَرَةٍ لا تدرى اين سلك بها من فجاج الارض باعوا الاخرة بألدنيا و اشتروا الضلالة بالهدى و باعوا البصيرة بالعمى و عما قليل ليصبحن نادمين حين يحل بهم الندامه فيطلبوا الاقاله و لات حين مناص انه و اللّه من ضل عن الحق وقع فى الباطل الاوان اولياء اللّه استصغروا عمر الدنيا فرفضوها و استطالوا مدة الاخرة فسعوا لها فا اللّه اللّه الحقوا قبل ان تبطل الحقوق و تعطل الحدود و تقوى كلمة الشيطان و يظهر الظالمون

ام الخير فرمود اى سپاهيان رزم دهيد با كافران زيرا كه ايشان را ايمان نيست باشد كه از اين عقيدت باز آيند هان ايجماعت مهاجر و انصار از در بصيرت و ثبات در

ص: 387

دين آغاز مقاتلت كنيد و پاى اصطبار استوار داريد نگرانم شما را كه فردا روى در روي ميشويد با اهل شام و ايشان خرانيرا مانند كه از شير درنده گريزان گردد و كجا توانند گريخت اين جماعت فروخته اند آخرترا بدنيا و خريدند گمراهى را برشد و هدى زود باشد كه پشيمان شوند و پشيمانى ايشان را فروگيرد و از اين حالت طلب اقالت كنند و از براى ايشان ملجاى و پناهى نباشد سوگند با خداى آنكس كه از حق بگشت در باطل افتاد و آنكس كه ساكن بهشت نگشت در جهنم جاى كرد بدانيد كه مردان حق عمر دنيا را اندك شمارند و دست بازدارند و مدت آخرت را ابدي دانند و در طلب آن روند اللّه اللّه ملحق شويد با حق از آن پيش كه باطل شود حقوق دين و معطل ماند حدود سنت و قوى گردد كلمۀ شيطان و غالب گردند ستمكاران انگاه گفت ايمردم

انا اخترنا ورود المنايا على خفض العيش و طيبه فالى اين تريدون عن ابن عم محمد صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و صهره و ابى سبطيه رضى اللّه عنهم الذى خلق من طينة و تفرع من نبعته و خصه بسره و جعله باب دينه و ابان ببغضه المنافقين و جعله علما للمسلمين فلم يذل كذلك حتى يؤيد اللّه عز و جل بمعونته و يمضى على سنن استقامته الى ان قالت ها هو ذا مفلق الهام و مكسر الاصنام صلى و الناس مشركون و اطاع و الناس كارهون مرتابون فلم يزل كذلك حتى قتل مبارزى بدر و افنى اهل احد و هزم الاحزاب و قتل اللّه به اهل خيبر و فرق به جمع هوازن فيالها من وقايع زرعت فى قلوب قوم نفاقا وردة و شقاقا و زادت المسلمين ايمانا قدا جهتدت فى القول و بلغت فى النصيحه و باللّه التوفيق و السلام عليكم و رحمة اللّه و بركاته (.

ام الخير ندا در داد كه ما مرك را بر تن آسائى و راحت برگزيديم هان ايمردم بكجا ميشتابيد روى برميتابيد از پسر عم محمد مصطفى و داماد و پدر فرزندان او و جز وطينت و فرع شجره و اصل او و مخصوص سر او و باب دين او كه مطرود همى ساخت منافقان را و كار بر اينگونه همى كرد و خداوند او را مؤيد ساخت بيارى خود تا بر راه راست رفت و در طلب راحت دنيا نيفتاد اوست شكافنده سرها و شكننده بتان نماز

ص: 388

گذأشت گاهيكه مردم مشرك بودند و اطاعت كرد وقتيكه مردم كراهت داشته اند هموارة بر اين خصلت بزى است تا دشمنان را بكشت و لشكر بدر و احد را در هم شكست و سپاه احزاب را تباه نمود و جهودان خيبر را مقتول ساخت و جماعت هوازن را متفرق نمود هان ايمردم حاضر شويد و نگران باشيد وقايعيكه دلهاى مشركين را بنفاق و شقاق انباشته كرد و قلوب مسلمين را با ايمان و يقين اندوخته آورد همانا در سخن بذل جهد نمودم و در نصيحت سخن را به پايان رسانيدم تا توفيق خداوند كرا رفيق شود.

چون سخن ام الخير باينجا كشيد معويه گفت اى ام الخير از قرائت خطبه جز قتل من اراده نكردى اگر امروز من ترا مقتول سازم آلودۀ عصيانى نشوم ام الخير فرمود سوگند با خداى كه مرا بد نمى آيد كه قتل من بدست مرد شقى جاري شود تا خداوند تعالي مرا باجر اين شهادت قرين سعادت گرداند معويه گفت هيهات فراوان فضول گفتى اكنون در حق عثمان ابن عفان چه ميگوئى ام الخير فرمود من در حق عثمان سخن نكنم چه بگويم در حق عثمان كه مردم او را بخليفتى برداشته اند در حاليكه از او خشنود بودند و هم مردم او را مقتول ساخته اند و حال آنكه او را مكروه ميداشته اند معويه گفت اى ام الخير ثناي تو در عثمان شامل قدح و هجا است.

قالت لكن اللّه يشهد و كفى باللّه شهيد اما اردت بعثمان نقصا و انه كان سابقا الى الخير و انه لرفيع الدرجه غدا ام الخير گفت نه چنين است خداوند بشهادت حاضر است و او كافى است بشهادت از اين سخن نقصان عثمان را نخواستم چه او طالب خير بود و در قيامت صاحب مقام رفيع است معويه گفت در حق طلحه چگوئى ام الخير گفت در جنك جمل بناگهانى مقتول گشت و او بوعده بهشت مخصوص گرديد گفت چه گوئى در حق زبير بن العوام گفت چگويم در حق پسر عمه محمد مصطفى و حوارى او كه رسولخدا گواهى داده است كه او از اهل بهشت است چون سخن بدينجا رسيد ام الخير فرمود اى معويه از تو سئوال ميكنم كه قريش حديث ميكنند كه حلم تو از همكان افزون است مرا معفو دار از اين مسائل و از ديگر چيزها كه بخاطر دارى به پرس معويه گفت معفو داشتم و

ص: 389

فرمان كرد كه او را بجائزۀ بزرك شاد خاطر ساخته اند و او را محترما بوطن خود مراجعت دادند

حقير كويد كه معويه ام الخير و امثال او را مى طلبيد كه بآنها شماتت نمايد و قدرت خود را بآنها نشان دهد و در ترجمۀ اروي گذشت كه اظهار حلم خود را به پيره زنان پروبال شكسته مينمايد ولى در حق رجال دين كه وجود آنها خار چشم خلافت او بود از ترس اينكه مبادا مردمرا بيدار كنند آني از قتل و غارت آنها سستي نكرد و درباره يك نفر آنها عفو و اغماض ننمود همه را بدون جرم و گناه بقتل رسانيد و در اين مقام ام الخير اگر تقيه را كارفرما نميشد مقتول ميشد چون ام الخير احساس كرد كه معويه براي قتل او بهانه جوئى ميكند از حال عثمان و طلحه و زبير از او پرسش ميكند به بهانه اينكه ام الخير آنها را به بدى ياد كند تا در قتل او معذور بوده باشد و از اين جهت ام الخير درباره آنها گفت آنچه گفت اين هم از فقاهت ام الخير است رحمة اللّه عليها

٩6 ام خلف

در بانوان دشت كربلا گذشت

٩٧ ام داود

كه عمل ام داود باو منسوب است

ايشان دختر عبد اللّه بن ابراهيم و مادر رضاعى حضرت امام جعفر صادق ع ميباشد در اسم او اختلاف اسث بعضى حبيبه و بعضى فاطمه گفته اند و ايشان يكى از جده هاى سيد بن طاوس است چنانچه در اقبال ص 65٧ ميفرمايد ام داود هى جدتنا الصالحه المعروفه بام خالد البربريه ام جدنا داود بن الحسن بن الحسن ابن علي بن ابى طالب ع

از عبارت ايشان معلوم ميشود كه مكناة بام خالد هم بوده و از نژاد بربر كيف كان علامه مجلسى در زاد المعاد در اعمال نيمه ماه رجب ميفرمايد بدانكه عمدۀ اعمال نصف ماه رجب دعاى ام داود است كه ابن بابويه و شيخ طوسى و سيد بن طاوس رضى

ص: 390

اللّه عنهم بسندهاى معتبر روايت كرده اند و براى برآمدن حاجات و كشف كربات و دفع ظلم ظالمان مجرب است و مجمل روايت او اينست كه فاطمه مادر داود پسرزادۀ امام حسن مجتبى و مادر رضاعى حضرت صادق ع حديث كند كه چون منصور دوانيقى لشكر فرستاد بمدينه و با محمد بن عبد اللّه بن الحسن المثنى جنكيد تا او را كشت و برادر او را كه ابراهيم بود در باخمرا بقتل رسانيد و عبد اللّه محض پدر اين محمد و ابراهيم را با جمعى از سادات اسير كردند از مدينه به بغداد بردند با غل و زنجير و آنها را در زندان تاريك حبس كردند و پسر من داود در ميان آن اسيران بود و من ديگر خبر از فرزند خود نداشتم و پيوسته دعا و تضرع ميكردم و از صلحا و نيكان و برادران مؤمن استدعاى دعا مينمودم و ايشان تقصير نميكردند و مطلقا اثر اجابت نيافتم و گاهى خبر بمن ميرسيد كه داود را كشته اند و گاهى ميگفته اند كه او را در ميان ديوار گذاشته اند و روزبروز مصيبت من عظيم تر و اندوه من بيشتر ميشد تا اينكه از غم گداختم و پير شدم و از ملاقات او نااميد شدم تا اينكه روزى شنيدم كه حضرت صادق را علتى عارض شده است بعيادت او رفتم چون احوال گرفتم و دعا كردم خوأستم برگردم حضرت فرمود كه از داود چه خبر دارى و من شير داود را بانحضرت داده بودم چون نام داود را شنيدم گريستم و گفتم فداى تو شوم داود كجا است او در عراق محبوس است و من از ملاقات او قطع اميد كردۀ ام و من از شما التماس ميكنم كه او را دعا كنيد او برادر رضاعى شما است حضرت فرمود چرا غافلى از دعاى استفتاح و دعاى اجابت و نجاح و آن دعائى است كه درهاى آسمان براى آن گشوده ميشود و ملائكه استقبال ميكنند خوانندۀ آنرا و بشارت ميدهند او را باجابت و آن دعائى است كه از مجيب الدعوات محجوب نمى گردد و خوانندۀ او را ثوابي نيست بغير از بهشت ام داود گفت اي فرزند طاهرين و راست گويان چگونه است آن دعا حضرت فرمود كه ايمادر داود ماه حرام يعنى ماه رجب نزديك است و آن ماهى است مبارك و حرمت آن عظيم است و دعاها در آن مستجاب است چون آن ماه درآيد سيزدهم و چهاردهم و پانزدهم آن را كه ايام البيض است روزه بدار پس حضرت كيفيت آن عمل را باو تعليم نمود و فرمود كه ايندعا را حفظ

ص: 391

بنما و بهمه كس نعليم مكن كه ميترسم بدست كسى افتد كه براى امر باطلى و نامشروعى بخواند بدرستيكه ايندعا بسيار شريف است و مشتمل است بر اسم اعظم خدا كه هر كه بخواند حاجت او برآورده ميشود و اگر درهاي آسمان و زمين همه بسته بشود يا دريا ها حائل باشند ميان تو و حاجت تو چون ايندعا را بخواني البته حق تعالى آسان مي گرداند رسيدن ترا بمطلب تو و حاجت ترا برمي آورد و هركه ايندعا را بخواند خدا مستجاب ميگرداند خواه مرد باشد يا زن و اگر جن و انس همه دشمن پسر تو باشند خداوند قادر كفايت شر ايشان ميكند و زبان ايشانرا مى بندد و ايشانرا منقاد فرزند تو ميگرداند ام داود گفت كه آنحضرت آندعا را براي من نوشت و بخانه برگشتم چون ماه رجب داخل شد آنچه حضرت فرموده بود بعمل آوردم و در شب شانزدهم نماز شام و خفتن را ادا كردم و از روزه افطار نمودم و قدرى عبادت كردم و بخواب رفتم در خواب ديدم جمعى از ملائكه و پيغمبران و شهدا و عباد را كه من بر ايشان صلوات فرستاده بودم و حضرت رسول مرا خطاب فرمود كه ايمادر داود بشارت باد ترا كه اين جماعت را كه ميبينى همه برادران و ياوران و شفيعان تواند و از براى تو طلب آمرزش ميكنند و بشارت ميدهند ترا باينكه حاجت تو برآورده است پس بشارت باد ترا بآمرزش و خوشنودى حقتعالى و خداوند ترا جزاي خير دهد و شاد باش كه حق تعالي فرزند ترا حفظ ميكند و بتو برميگرداند انشاء اللّه ام داود گفت از خواب بيدار شدم و بعد از آن بقدر اينكه سوارى از عراق بمدينه آيد طول كشيد كه بناگاه داود بر من وارد شد و گفت اي مادر من در عراق در زندان بسيار تنگى بودم و سنگينى غل و زنجير كشيدم و نااميد بودم از خلاص شدن چون شب نصف رجب شد در خواب ديدم كه بلنديهاي زمين پست شد و ترا ديدم كه بر روي حصيرى نشسته براى نماز و بر دور تو مردان چند نشسته بودند كه سرهاي ايشان در آسمان بود و پاهاي ايشان در زمين و تسبيح و تنزيه خدا ميكردند پس يكى از ايشان كه از همه خوشرو تر و خوشبوتر بود و جامهاى بسيار پاكيزه دربرداشت و چنان دانستم كه حضرت رسول صلّى اللّه عليه و اله و سلّم جد من است خطاب كرد بمن كه بشارت باد ترا ايفرزند عجوزه صالحه

ص: 392

كه حق تعالى دعاى مادرت را در حق تو مستجاب گردانيده چون بيدار شدم رسولان منصور دوانيقي بدر زندان رسيده بودند پس بطلب من آمدند و در ميان شب مرا بنزد او بردند پس امر كرد زنجيرها از گردن من برداشته اند و ده هزار دينار بمن دادند و مرا بر شترى سوار كردند و بسرعت تمام مرا بمدينه رسانيدند ام داود فرمود من داود را بخدمت صادق ع بردم حضرت فرمود كه سبب خلاصي تو آن بود كه منصور حضرت امير المؤمنين را در خواب ديده بود كه باو فرمود رها كن فرزند مرا اگر نكنى ترا در آتش مياندازم چون نظر كردديد درياى آتشى در زير پاى او است پس از دهشت بيدار شد و از كرده پشيمان گرديد و ترا رها كرد.

اينداود داماد امام زين العابدين است آنحضرت دختر خود ام كلثوم را باو تزويج كرد و از او دو پسر بنام سليمان و عبد اللّه و دو دختر بنام ملكه و حماده آورد و اعقاب بسياري از ايشان در دائره گيتى نسلا بعد نسل بودند و هستند و پاره از آنها را در اواخر جلد ناسخ متعلق باحوال حضرت امام حسن ع مرقوم داشته

٩٨ ام الدردا [زوجه ابو دردا]

اين زن از صحابيات است مسمات بخيره كنيه او بر اسمش غلبه پيدا كرده مثل شوهرش ابو الدردا كه نام او عويمر است ولى بكينه معروف و در كتب رجال باشتهار موصوف است زوجۀ او ام الدردا احاديث كثيره از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم حديث كرده و از شوهر خود نيز روايت دارد ابن كثير او را زني عاقله و فاضله معرفى نموده است و ابو الدرداء بعد از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم عيال ديگر گرفت نام ام الدرداء صغري نهاد و ابو درداء در نزد ارباب رجال ضعيف است ولى معتقد است بخلافت بلافصل امير المؤمنين

٩٩ ام ذر الغفارى

زوجۀ ابو ذر غفارى

كانت شاعرة من شواعر العرب هرگاه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ارادۀ تبسم مينمود ميفرمود اى ابو ذر از مبداء اسلام خود ما را حديث كن ابو ذر عرض كرد يا رسول اللّه ما را بتى بود بنام (نهم) كه او را عبادت ميكرديم روزى من كاسۀ شيرى

ص: 393

بر آن بت ريختم بناگاه سگى پيدا شد و آن شير را ليسيد چون خلاص كرد پاى خود را بلند نمود و بآن بت بول كرد اين منظره بر من مگروه افتاد اين دو بيت گفتم.

الا يا نهم اني قد بدالى مدى شرف يبعد منك قربا

رايت الكلب سامك خط جيد فلم يمنع قفاك اليوم كلبا

يعنى اى بت هراينه بتحقيق كه بر من معلوم شد كه شرف و بزرگوارى از تو دور است و اين سبب شد كه منهم از تو دوري بنمايم چه آنكه ديدم سك بر تو بالا رفت و ترا ليسيد و بر تو بول كرد و نتوانستى كه آن سك را از خودت دفع دهى كه بر گردن تو بول نكند ام ذر چون سخنان مرا شنيد گفت لقد اتيت جرما و اتيت عظيما حين هجرت نهما گفت گناه بزرگى مرتكب شدى كه ميخواهى ترك عبادت نهم بنمائى من ام ذر را از قصه آگاه كردم اين اشعار را بر من قرائت كرد

الافا بغنا ربا كريما جواد ا فى الفضائل يابن وهب

فما من سامه كلب حقير فلم يمنع يداه لنا برب

فما عبد الحجارة فهو غاو ركيك العقل ليس بذى لب

رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند راست گفت ام ذر عبادت سنك را نكند مگر شخص گمراه (الاصابه)

و بتا بر آنچه در ترجمۀ تاريخ اعثم كوفى است ام ذر با ابو ذر در ربذه بودند تا ابو ذر در آن جا فوت كرد كه ترجمه او را مفصلا در جلد ٢(الكلمة التامه) نگاشته ام.

١٠٠ ام رستم [زوجه فخر الدوله ديلمى]

بانوي حرم فخر الدولۀ ديلمى والدۀ مجد الدوله ديلمى از آل بويه كه كنيۀ او ابو طالب و نام رستم بود مادرش مكناة بام رستم گرديد و پسر ديگر داشته بنام احمد بن فخر الدوله و او را ابو شجاع و عين الدوله ميگفته اند و اين ام رستم سالها با كمال استقلال در عراق حكومت كرده و در نزد هرسلطانى نابئي داشته و بدون مشورت نام

ص: 394

هاي سلاطين را جواب مينوشته است و هربلديكه در تحت تصرف او بوده كمال امنيت براى رعيت حاصل بوده و سلطنت ري سالها در تحت تصرف او بوده كمال امنيت در شهرستانها و كوهستانها برقرار بوده و ام رستم بنت شيرويه مرزباني است كه والى مازندران بوده چون فخر الدوله برحمت حق پيوست مجد الدوله باشارۀ امراء بر اريكه سلطنت نشست و برادرش شمس الدوله در همدان و كرمانشاهان تا حدود عراق در تحت تصرف او گذاشت ولى زمام امور در دست ام رستم بود و چون مجد الدوله ابو على بن قاسم را وزير خود كرد بر او تزريق كرد كه مادر تو زمام مملكت در دست گرفته و بيم آن ميرود كه ترا مقهور كند بالاخره حب رياست مجد الدوله را وادار كرد تا با مادر خود مخالفت نموده و تا هنگاميكه صعير بود ناچار بود از اطاعت مادر چون بحدر شد رسيد و كامل گرديد در سن از اطاعت مادر سرپيچيد ام رستم خفية بجانب كردستان كوج كرده و در نزد حاكم آن ديار (بدر بن حسنويه)

نزول اجلال نموده بدر بن حسنويه مقام او را بزرك شمرده لشگري براي او تجهيز داده ام رستم با سپاه خود بجانب رى متوجه گرديد مجد الدوله نيز با سپاه خود روي بجنك مادر نهاده بالاخره غلبه با ام رستم شده مجد الدوله را گرفته در زندان محبوس نمودند و بعد از مدتى از او عفو كرده او را رها كرد و امور سلطنتى را واگذار باو نموده الا آنكه مجد الدوله بدون اجازۀ مادر كارى نميتوانست كرد ام رستم پسر ديگرشرا كه ملقب بشمس الدوله بود حاكم همدان گردانيده و ابو جعفر كاكويه را حاكم گردانيده و امور سلطنت را كاملا عهده دار شده سلطان محمود غزنوى چون قوت پيدا كرد لشكرى مهيا كرد كه با ام رستم آغاز حرب بنمايد ام رستم نامه بمحمود غزنوى نوشت ايها السلطان از من درخواست كرده بودى كه سكه بنام تو بزنند و خطبه بنام تو بخوانند و اگر من امتناع نمودم مهياى حرب باشم ولى دانسته و آگاه باش كه تا شوهر من فخر الدوله زنده بود اين دغدغه در خاطر من بود كه اگر سلطان چنين فرمانى صادر كند آيا چه قسم او را چاره توان كرد ولي امروز خاطر من از اين دغدغه فارغ است چه آنكه سلطان عاقل است و ميداند مسئله حرب چنان است كه طرف يا غالب ميشود يا مغلوب و اگر

ص: 395

سلطان با من آغاز حرب بنمايد اگر غالب بود مردم خواهند گفت سلطان محمود بر زنى غالب شده است و اگر مغلوب گردد عار او بجهت سلطان باقى خواهد ماند و در داستانها بازگويند كه سلطان محمود را زنى مغلوب كرد چون اين نامه بسلطان محمود رسيد أز فراست و كياست و عقل و دانش او اندازها گرفت و تا ام رستم زنده بود متعرض آل بويه نگرديد و قصد بلاد آنها ننمود و ام رستم با كمال اقتدار امر سلطنت را انجام ميداد چون برحمت حق پيوست امر سلطنث آل بويه روي بزوال نهاد سلطان محمود بر ممالك ايشان استيلا يافت و دولت و آل بويه بمجد الدوله خاتمه يافت (اعيان الشيعه)

١٠١ ام رعلة الفشيريه

بكسر الرا و سكون العين المهله

زنى دانشمند شاعره فصيحه شيرين كلام ابن عباس گويد كه در حيوة رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم زنى بر او وارد شد كه او را ام رعله ميگفته اند.

(و كانت امراة ذات لسان و فصاحه فقالت السلام عليك يا رسول اللّه و رحمة اللّه و بركاته انا ذوات الخدور و محل ازر البعول و مربيات الاولاد و ممهدات المهاد و لا حظ لنا فى الجيش الاعظم فعلمنا شيئا يقربنا الى اللّه تعالى فقال لها النبى عليكن بالاستغفار و ذكر اللّه عز و جل فى آناء الليل و النهار و غض البصر و خفض الصوت الخبر)

ام رعله پس از سلام و تحيت عرض كرد يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ما زنان پرده نشين كه معاون و مساعد شوهران خود هستيم و اولادهاى خود را تربيت مى كنيم و زندگانى خانه را مهيا و منظم ميگردانيم و جهاد در راه خدا بر ما زنان نيست و از براى ما در او نصيبى نيست پس شما چيزي بما بياموزيد كه ما را بسوي خدا نزديك بفرمايد آنحضرت فرمود اى ام رعله بر شما باد باستغفار در ساعات ليل و نهار و چشم از نامحرمان پوشيدن و آهسته سخن گفتن سپس ام رعله را كسى نديد تا بعد از رحلت رسولخدا وارد مدينه گرديد و چنان ناله و عويل از او بلند شد كه نماند خانه اي از انصار الا آنكه همه با

ص: 396

او هم ناله شدند و بخدمت امامين الحسن و الحسين مشرف شد و چون پروانه بدور آنها ميگرديد و اشك ميريخت و خطاب بسيده نساء فاطمه زهرا نمود و مرثيۀ جان گدازى انشا كرده منها

يا دار فاطمة المعمور ساحتها هيجت لي حزنا حبيت من دار

(اصابه اسد الغابه)

١٠٣ ام سعيد الاحمسيه

شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب امام صادق شمرده و او را از ام ولد هاى جعفر بن ابى طالب دانسته و حامل بسياري از اسرار بوده فحول اصحاب امام صادق از او روايت داشته اند مثل ابن ابى عمير و يونس بن يعقوب و ابى داود المسترق و حسين احمسى و احمد بن رزق و غير ايشان و او از امام صادق عليه السّلام احاديث نقل مى نموده است و مامقانى در ترجمه او مى فرمايد از روايات او معلوم مى شود كه اين زن از اماميه است اقول لا شك كه اين زن از فاضلات و عالمات اماميه است

١٠٣ ام سعيد [زوجه امير المؤمنين ع]

يكى از بانوان حرم امير المؤمنين ع است از او رملۀ كبرى و ام الحسن را آورد و در ناسخ ام سعد ضبط كرده است

١٠٣ ام سلمه ام المؤمنين

ترجمۀ او مفصلا در جلد ثانى گذشته

١٠4 ام سلمه والدۀ محمد بن مهاجر و

از ثقات اصحاب امام صادق ع است

زنى فاضله عالمه از روات احاديث حضرت صادق است و مثل ابن ابى عمير از او روايت دارد از آنجمله صدوق در علل الشرايع

ص: 397

باسناد خود از ابن ابى عمير از محمد بن مهاجر از مادرش ام سلمه روايت كرده كه فرمود چون بسفر حج ميرفتم زنى از طائفه مرجۀ با من رفيق شدند تا اينكه حجاج بربذه رسيدند و احرام بسته اند و آن زن كه از طايفه مرجثه بود با ايشان احرام بست من احرام خود را تاخير انداختم تا بوادى عقيق از آنجا احرام بستم آن زن بر آشفت و گفت شما طائفه شيعه در هركارى ميخواهيد با ما مخالفت بنمائيد مردم از ربذه احرام مى بندند شما از وادى عقيق مردم بر ميت چهار تكبير ميگويند شما پنج تكبير ميگوئيد و نماز شهادت ميدهد كه صلوة بر ميت چهار تكبير است ام سلمه ميگويد چون از مناسك فراغت پيدا كردم و بر امام صادق وارد شدم قصۀ آن زنرا كه از طائفه مرجئه بود بآنحضرت حكايت كردم آنحضرث فرمودند رسولخدا هرگاه بر ميت نماز ميكرد يك تكبير ميگفت مشتمل بر شهادت بوحدانيت حق تعالى پس تكبير دوم مى گفت مشتمل بر صلوات بر رسولخدا پس تكبير سوم ميگفت مشتمل بر مغفرت براى مومنين پس تكبير ميگفت مشتمل بر مغفرت ميت پس تكبير پنجم ميگفت و بآن نماز را قطع ميكرد يعنى تمام ميكر تا اينكه خداوند متعال او را نهى فرمود از اينكه بر منافقين دعا كند از اين جهت بر مبت هرگاه بتكبير چهارم ميرسيد خاتمه ميداد و و مامقاني در رجال خود شهادت بثقه بودن اين زن داده

(اعيان الشيعه)

١٠5 ام سلمه [دختر امير المؤمنين ع]

نام يكى از دخترهاى امير المؤمنين عليه السلام است از تاريخ او چيزى در دست نيست.

١٠6 ام سلمه

دختر امام حسن مجتبى ع

ابو اسحق عمرى گويد كه ام سلمه بحبالۀ نكاح عمر بن زين العابدين ع درآمد و اين عمر را عمر اشرف ميگويند بالنسبه بعمر اطرف

ص: 398

كه عموي پدرش أمام زين العابدين است چونكه عمر اشرف هم از طرف مادر بحضرت امير المؤمنين ع و حضرت زهرا ع ميرسد بخلاف عمر اطرف كه فقط شرافت او از يك طرف است و اين عمر با زيد شهيد از يك مادر بودند و از زيد بزرگتر و مكناي بابو على بود و او مردى فاضل و جليل و متولى صدقات امير المؤمنين بود و مردى با سخاوت و ورع بوده و در جلد ثانى متعلق باحوال امام سجاد از ناسخ عده رواياتى از همين عمر اشرف نقل ميفرمايد و عقب او از يك فرزند كه على اصغر محدث باشد باقى ماند

١٠٧ ام سلمه

دختر حسين اثرم

زوجۀ حسن بن زيد بن امام حسن ع و حسين اثرم فرزند بلا واسطه امام حسن است و از اينجهت او را اثرم گويد كه دندان ثناياى او ساقط شده بود يا آنكه يكى از چهار دندان او شكسته بود و از حسين اثرم اولادى نماند فلذا فرزندان امام حسن تماما منتهى بحسن مثنى و زيد ميشود و از اين دو نفر ساداث حسنى بحمد اللّه روى زمين را سنگين كردند (ناسخ)

١٠٨ ام سلمه

دختر امام باقر ع

زوجۀ محمد ارقط فرزند عبد اللّه با هر فرزند امام زين العابدين ع و عبد اللّه را باهر گويند بواسطۀ حسن و جمال و درخشندگى ديدار در هيچ مجلسى نه ننشستى مگر آنكه حاضران را از فروغ روى و روشنى جمال نور بخشيدى و جماعتى مادر او را همان مادر امام محمد باقر ع ميدانند و اين عبد اللّه باهر متولى صدقاث امير المؤمنين ع بود چنانچه درج ٢ در ترجمه فاطمه بنت الحسن تحت ذكر امهات ائمه بيان شد كه اين عبد اللّه مردى فاضل و فقيه و صاحب روايات از پدران خود بود در مدينه وفات كرد و عمر او پنجاه هفت سال بود و عقبش از پسرش محمد ارقط ماند فقط و حضرت صادق محمد ارقط را ابو عبد اللّه كنيه داد و وجه ملقب شدن او بارقط اين بود كه در چهرۀ او توصيفى ناستوده بود (يعنى مجدر بود و در شمار محدثين مدينه بود

ص: 399

و ابو العباس سفاح چشمه سعيد بن خالد را با اقطاع با او گذاشت پنجاه هشت سال زندگانى كرد و عقبش از فرزندش اسماعيل بماند اما پسر ديگرش عباس بود تا زمان هارون الرشيد روزى بر وى درآمد و با هارون سخن بسيار گفت هارون گفت يابن الفاعله عباس گفت فاعله مادر تو است كه كنيزفروشان بنوبت در فراش او آمد شد ميكردند هارون در غضب شد گفت او را بنزد من آريد هرون با عمودي از آهن چندان بر وى بزد تا او را شهيد كرد و از وي عقبى باقى نماند (ناسخ)

١١٠ ام سلمه زوجه ابو العباس سفاح

بنت يعقوب بن سلمة بن عبد اللّه بن الوليد بن المغيرة المخزومى

اين زن اول تحت نكاح عبد العزيز بن الوليد بن عبد الملك بن مروان بود چون او وفات كرد هشام بن عبد الملك او را تزويج كرد چون او بجهنم واصل شد روزى ابو العباس سفاح از پاي قصر ام سلمه عبور داد ام سلمه را از او خوش آمد از اصل و نسب او سئوال كرد گفته اند او عبد اللّه بن محمد بن على بن عبد اللّه بن عباس بن عبد المطلب است معروف بابو العباس و كان جميلا و سيما پس ام سلمه كنيز خود بنزد سفاح فرستاد با هفصد دينار زر سرخ و اظهار داشت كه او را در حبالۀ نكاح خود درآورد آن كنيز چون اين پيغام رسانيد سفاح گفت من مردى فقير و بيچاره هستم كنيز هفتصد دينار را تسليم گرد سفاح خوشحال گرديد و او را تزويج كرد و ام سلمۀ اموال بسيار از زر و جواهر و خدم و حشم داشت در شب زفاف سفاح چون بر او وارد شد ديد هرعضوى از اعضاى وي مكلل بجواهر خوشاب مى باشد و بر تخت مرصعى بانواع جواهر نشسته حالت بهت بر سفاح دست داد خود را گم كرد.

ام سلمه ملتفت شد كه سفاح خود را باخته در آنحال يكى از كنيزان خود را طلبيد تا او را از تخت بزير آورد و جواهرات را از خود دور كرد و لباس خود را تبديل بلباس رنك كرده نمود و فرشى بر روى زمين انداخته باز سفاح در حالت بهت بود ام سلمه گفت اى ابو العباس بر تو باكى نيست ديگران هم در هم چنين موقعى اين حالت

ص: 400

بآنها دست ميداد پس با او درآويخت تا هردو بمقصود نائل گرديدند و چندان ام سلمه موقعيت در نزد ابو العباس پيدا كرد كه قسم ياد كرد تا ام سلمه زنده است زنيرا نگاح نكند و با سريه اى هم بستر نشود و بعهد خود هم وفا كرد بالجمله ابو العباس امور مهمۀ خود را بمشورت ام سلمه انجام ميداد و از او محمد وريطه متولد گرديد چون بمنصب خلافت نائل شد روزي خالد بن صفوان بر او وارد گرديد گفت يا امير المؤمنين من در امر شما بسيار فكر ميكنم كه باين سلطنت و وسعت مملكت خود را اسير يك زن كرده اى و اكتفا بيك عيال نموده اى و از لذائذ دنيا محروم مانده اى و بقدرى پابند پيره زنى شده اي كه اگر مريض بشود مريض ميشوى و اگر غائب بشود غائب ميشوى و خود را از دوشيزگان نارپستان كه با ابروى كمان و تير مژگان و خدريان و چشم فتان و در دندان و نارپستان و ساق سيمين و خرمن سرين و كفل ثمين و سراچۀ بلورين محروم كرده اى با پير زالى روزگار بسر ميبرى چندان از أينگونه كلمات بگفت كه ابو العباس بى اختيار فريادى زد و گفت واى بر تو ايخالد گوش من تابحال چنين الفاظ شيرين استماع نكرده كلمات خود را اعاده فرما گفت يا امير المؤمنين مگر ثميدانى

(بان منهن الطويلة الغيداء و ان منهن فضة بيضاء و العقيقة الادماء و الدقيقة السمرا و البربرية العجزأ اءمن مولدات المدينه تفتن بمحادثتها و تلتذ بخلوتها و اين امير المؤمنين من بنات الاحرار و النظر الى ما عندهن و حسن الحديث منهن و لو رايت يا امير المؤمنين الطويلة البيضاء و السمراء العينا و الصفراء العجزاء و المولدات البصريات و الكوفيات ذات الالسن العذبه و القدود المهفهفه و الا وساط المخضره و الا صداق المزرفه و العيون المكحله و الثدى المحققه و حسن زيهن و زينتهن و شكل هن لرايت شخصا حسنا)

كفت اى امير المؤمنين بعضى از اين دوشيزگان هستند چون سرو خرامان دست افشان و پاى كوبان با ذلف پريشان آنانرا بنگرى خواهى ديد كه هرگاه قدم بردارند گيسوان آنان گفتى در اطراف صورت آنها نافهاى مشك روي ورق نقره ريخته اند و هرگاه نظر بسوى تو اندازند با هزار عشوه و ناز و غمزه و دلال از پيش تورم كنند

ص: 401

چون غزال بيابان و با گوشه چشم سرمه كشيده قلب ترا بربايند يا امير المؤمنين چرا غافلى از مولدات مدينه و بصريات و كوفيات كه از جمال طعنه بخورشيد خاور ميزنند و گونهاى آنها كان نقره اى است كه مزاب ياقوت خورد است و هرگاه كوشه چشم باز كنى بر آن كمرهاي باريك و كفلهاى پرگوشت و ديدهاى شهلا مستسبع خواهى شد و دل از دست خواهى داد و هرگاه با آنها خلوت بنمائى بالاترين و بهترين لذتها را دريابى و از بيان شيرين كه از لعل شكرين آنها بشنوى فوق العاده فرح و انبساط را حاصل بنمائى.

بالجمله خالد با كلمات دلپزير توصيف زنانرا همى تقرير ميكرد و چندان با بيانات جذاب شيرين و عبارات پرمغز نمكين با فصاحت لسان و طلاقت بيان مسلسل مى گفت تا اينكه ابو العباس سفاح را حالت بهت فروگرفت و در بحر تفكر غرق شد و خالد بمنزل خود مراجعت كرد و ابو العباس همچنان مهموم و مغموم بود كه ام سلمه بر او وارد شد او را بآنحال حزن و اندوه بديد سبب پرسيد ابو ألعباس مطلب را پنهان كرد ام سلمه اصرأر نمود تا بالاخره قصۀ خالد را شرح داد ام سلمه در غضب شد و گفت شما جواب اين ابن الفاعله را چه گفتى سفاح گفت او مرا نصيحت كرد تو او را دشنام ميدهى پس ام سلمه با خشم از نزد سفأح بيرون رفت و جمعى از بستگان خود را فرمان كرد كه بر سر خالد بتازند و او را بضرب تازيانه و عمود جائى از بدن او را صحيح نگذارند خالد گويد من در خانه خود مسرور بودم كه سفاح از كلمات من بسيار تعجب كرده و منتظر بودم كه جائزه سنيه البته براى من خواهد رسيد بناگاه هنگامى كه در خانه خود نشسته بودم ديدم جمعى بطرف من متوجه شدند يقين كردم كه ايشان رسولان سفاح ميباشند و از براي من جائزه و خلعت آوردند بناگاه يكى از آنها پيش آمد گفت توئى خالد بن صفوان گفتم بلى با تمام شوق كه در آنحال عمودي بر كتف من فرود آورد كه مر كرا معاينه كردم بهر وسيله كه بود خود را بخانه در انداختم و در را بروى آنها بستم و چند روز دچار رنجوري بودم و يقين كردم كه اين بليه را ام سلمه بر من وارد آورده و سفاح چند روز تفتيش حال من مينمود تا روزي

ص: 402

ملازمان او بغتة بر من وارد شدند گفته اند اجب امير المؤمنين من يقين بمرك كردم برخواستم و رفتم چون بخدمت او رسيدم فرمان كرد كه جلوس نمايم در آنحال پرده نازكى در طرف مجلس ديدم و از پشت پرده همهمه شنيدم دانستم ام سلمه است مى خواهد كلماتيكه من گفته ام بگوش خود بشنود ابو العباس گفت اى خالد سخنان ترا بخدا قسم مثل آن را نشيندم دوست دارم دوباره براي من تكرار بنمائى من گفتم بلى يا امير المؤمنين.

(اعلمتك ان العرب اشتقت اسم الضره من الضرر و ان احدهم ما تزوج من النساء اكثر من واحده الا كان فى جهد) ابو العباس گفت واي بر تو اي خالد در حديث تو اين كلمات نبود من گفتم) بلى يا امير المؤمنين اخبرتك ان الثلاث من النسأكن فى الغدر يغلى عليهن (يعنى اگر سه زنرا در ميان ديگى بجوشانى همانا سزاوارتر است از بودن با همديگر در خانه ابو العباس گفت من هرگز چنين سخنى از تو استماع ننمودم من گفتم چرا استماع فرمودي سفاح گفت مرا تكذيب ميكنى گفتم يا امير المؤمنين مى خواهى مرا بكشتن بدهى سفاح فهميد گه من از ترس ام سلمه تغيير حديث دادم گفت بر تو باكى نيست حديث خود را تمام كن من گفتم يا امير المؤمنين شما را خبر دادم كه بنى مخزوم ريحانۀ قريش ميباشند و در نزد شما ريحانه اى از رياحين بني مخزوم ميباشد ديگر سزاوار نيست چشم بحرائر و اماء داشته باشيد خالد گويد چون سخن بدينجا آوردم صداى خنده از پشت پرده بلند شد و ام سلمه گفت (صدقت و اللّه يا عماه و بررت بهذا حدثت امير المؤمنين و لكنه بدل و غير و نطق عن لسانك فقال لها ابو العباس مالك قاتلك اللّه و اخزاك) راست گفتى بخدا قسم اي عم و حديث صحيح آوردى براى امير المؤمنين و ليكن ايشان سخنان ترا تغيير داد و حرفهائى از زبان شما شرح داد ابو العباس گفت با ام سلمه خدا بكشد ترا و خوار گرداند كه خالد بن صفوان از ترس تو چيزي نتوانست بگويد ابو العباس دأنست كه خالد از ترس ام سلمه سخنان خود را تغيير داد خالد گويد چون بمنزل مراجعت كردم ام سلمه ده هزار درهم و مركب سوارى و غلامى و تختى از براى من فرستاد من در آنوقت مطمئن شدم و بحيوة خود يقين كردم (مروج الذهب)

ص: 403

١١١-ام سلمه

بنت محمد بن طلحة بن عبد الرحمن بن ابى بكر

بانوى حرم موسى بن عبد اللّه بن حسن بن الحسن بن على بن ابي طالب عليهم السلام و لها يقول وحشى الرياحى

يعجبنى من فعل كل مسلمة مثل الذى يفعل ام سلمه

اقصائها عن بيتها كل امه و انها قدما تساوي المكرمه

و از اين أم سلمه براى موسي بنابر آنچه در جلد احوالات امام حسن از (ناسخ) نقل كرده بنابر قولى دو پسر عبد اللّه و ابراهيم و بنابر قولى باضافه محمد و زينب آورد و براي موسى فرزندان ديگر از امهات شتى بوده و او را موسى الجون ميگفته اند و اينلقب از مادر دريافت چه او سياه چهره متولد گرديد و لون بدنش بسياهي مايل بود و از اين روي گاهيكه مادرش او را ميرقصانيد اين شعر ميگفت

انك ان تكون جونا افزعا يوشك ان تسودهم و تنزعا

و اين موسى الجون برادر محمد نفس زكيه و ابراهيم قتيل با خمراء است

ابو الحسن عمري گويد موسى مردى اديب و شاعر بود گاهيكه ابو جعفر دوانيقى پدر او عبد اللّه محض را ماخوذ داشت و محبوس نمود موسي الجون را حاضر كرد و فرمان داد تا هزار تازيانه باو بزنند پس از آن او را بحجاز فرستاد كه خبرى از محمد و ابراهيم بياورد موسى بجانب مكه گريخت و در آنجا ببود تا برادرنش محمد و ابراهيم مقتول شدند و منصور دوانيقى بمرد خلافت بمهدي رسيد در همان سال بجانب مكه سفر كرد گاهيكه مشغول طواف بود موسى الجون گفت ايها الامير مرا امان ده تا ترا بموسى الجون دلالت كنم گفت در امانى گفت اللّه اكبر من مرسى الجون هستم مهدى گفت كيست كه ترا بشناسند و بصدق تو گواهى دهد گفت اينك حسن بن زيد و ديگر موسى بن جعفر و ديگر حسن بن عبيد اللّه بن عباس بن على عليه السّلام اينوقت همگى گواهى دادند كه او موسى الجون است چون موسى خط امان يافت ببود تا زمان هرون

ص: 404

الرشيد و او را با عبد اللّه بن مصعب بن ثابت بن عبد اللّه بن زبير بن العوام در مجلس هارون داستانى است كه ملخص آن اين است

برحسب نقل مسعودى در مروج الذهب كه مشاراليه زبيرى در مجلس هارون از موسى الجون شكايت كرد و گفت موسى مرا بدعوت خويش ميخواند تا بر تو خروج كند هارون الرشيد كس فرستاد و موسى را حاضر ساخت و حديث زبيرى را اعادت كرد زبيرى روى با موسى كرد و گفت شما همواره بر طريق خصمي ما رفته ايد و مثالب ما را گفته ايد و پستى دولت ما را خواسته ايد موسى الجون گفت شما كيستيد و چه كسى باشيد و كدام دولت با شما است كه ما پستى آنرا بخواهيم رشيد از اصغاي اينكلمات چنان خندان گشت كه نتوانست خويشتن دارى بنمايد چشم بر سقف و رواق دوخته تا حاضرين اين عارضه را از وي فهم نكنند اين وقت موسى گفت يا امير المؤمنين اين دروغ زن كه امروز خود را در شمار دوستان شما باز مينمأيد سوگند با خداى كه در ركاب برادر من محمد با ابو جعفر منصور قتال داد و از اشعار او است كه قرائت ميكرد

قوموا ببيعتكم ننهض بطاعتنا أن الخلافة فيكم يا بنى الحسن

و از اينگونه اشعار فراوان آورده است اكنونكه اين سعايت بنزد تو آورده گمان نكنى كه در نصيحت تو ميگويد يا نصرت تو ميجويد سوگند با خداى كه اگر معين و مددكار بدست كند جز بر طريق خصمى ما اهل بيت گامى نزند اكنون يا امير المؤمنين من او را بدين سخن كه ميگويد قسم ميدهم اگر سوگند ياد كند كه اينسخنان من گفته ام خون من بر تو حلال باشد رشيد گفت يا ابا عبد اللّه تو از بهر او سوگند ياد كن چون موسى الجون خواست قسم ياد كند زبيرى گفت يا امير المؤمنين من قسم ياد ميكنم موسى گفت باكى نيست تو قسم ياد كن و بگو متقلد شدم بحول و قوت خود و بيرون رفتم از حول و قوت خداى تعالي و درآمد بحول و قوت خود اگر آنچه از تو بعرض رسانيدم از در راستى نباشد چون زبيرى اين سخن را بپاى آورد موسى الجون فرمود اللّه اكبر همانا پدرم از جدم على ع حديث كرد كه رسولخدا فرمود (ما حلف أحد بهذا البمين

ص: 405

كاذبا الا عجل اللّه تعالى له العقوبه بعد ثلث) يعنى سوگند ياد نكند احدي بدينگونه مگر آنكه خداوند تعجيل كند در عقوبت او و او را از سه روز بيشتر مهلت ندهد اينوقت موسى روي با رشيد كرد و گفت يا امير المؤمنين فرمان كن مرا بازدارند اگر تا سه روز عبد اللّه بن مصعب را غضب خداوند فرونگرفت خون من بر تو حلال است رشيد فضل را فرمود موسى را با خود بدار تا صورت حال مكشوف افتد از فضل حديث كنند كه گفت بخدا قسم همان روز هنگآم نماز ديگر بنك صيحه از خانه زبيري بالا گرفت گفتم چيست گفتند عبد اللّه بن مصعب را مرض جذام فروگرفته ورم كرده و سياه شده بتعجيل بتاختم و او را نشناختم چونكه همانند خيك پرباد روى زمين افتاده بود و همۀ جلد او سياه ميشد تا مانند مركب سياه گرديد از آنجا بنزديك رشيد شدم و او را از قصه آگاه كردم هنوز سخن من با رشيد تمام نشده بود كه خبر مرك زبيري برسيد فضل گويد من بتعجيل بتاختم و كار او را بساختم و بر وى نماز گذاشتم گاهى كه جسد او را در قبر فرود آوردم زمين او را بلعيد و بوى عفن چنان برخواست كه كسى را طاقت استشمام نبود اينوقت نگريستم كه چندبار خار حمل ميدهند بفرمود تا آن بارها را بياوردند و در حفره او فكندند همچنين زمين آن رزمهاى خار را بدم دركشيد اين مرتبه حكم دادم تا الواح چوب ساج حاضر كردند و بر حفره او زبرپوش نمودند و برز بر آن خاك بريختند پس بنزد رشيد آمدم و او را آگهى دادم سخت تعجب نمود اين وقت فرمان داد تا موسى را رها كردند و هزار دينار عطا دادند آنگاه او را طلب نمود گفت جهت چه بود كه عبد اللّه بن مصعب را برخلاف قانون فقها سوگند دادي موسى گفت از جد ما على بن ابى طالب ع بما رسيد است كه هركس سوگند ياد كند بجلالت و مجدت همانا خداوند شرم ميفرمايد كه تعجيل كند در عقوبت او و آنكس كه بدروغ سوگند ياد كند و در آن سوگند بحول و قوت خداوند منازعت آغازد خداوند قبل از سه روز كيفر او را در كنار او گذارد

لا يخفي كه نظير اين خبر را براى يحيى بن عبد اللّه محض برادر همين موسى الجون بوجهى ديگر روايت شده و نيز نظير آن براى حضرت صادق ع در مجلس هارون اتفاق افتاده اللّه اعلم بالتعد و الاتحاد

ص: 406

١١٢-ام سليم مادر انس بن مالك

خادم رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

دختر ملحان بن خالد الخزرجى الانصارى و در اسم او اختلاف است كه آيا رميله يا رميشه يا مليكه است اين زن از عابدات و قانتات و عارفات بشمار ميرود از رسولخدا عده احاديثى روايت مينمايد و پسرش انس بن مالك و عبد اللّه بن عباس و زيد بن ثابت و ابو سلمة بن عبد الرحمن و جمع ديگر از او روايت دارند شوهر اول او مالك بن نضر كه پدر انس باشد در ايام جاهليت از ام سليم مكدر شده بشام رفت و در همانجا درگذشت ام سليم مدتى بى شوهر بزيست بعد از آنگه بشرف اسلام مشرف شد از اهل قبيله او ابو طلحۀ انصارى كه از ابطال انصار بود او را خواستگار شد ابو طلحه اگرچه مردى غنى و معتبر بود ولي هنوز بشرف اسلام مشرف نشده بود و از مشركين شمرده ميشد از اين جهت اين مواصلت متعذر بود ام سليم در جواب فرمود يا ابا طلحه من مثل تو شخصى را نميتوانم رد كنم و از تو بترى بنمايم اما مانعى كه در پيشت أين است كه من مسلمه هستم و تو مشركى اى ابا طلحه آيا اين خدائى كه تو ميپرستى آيا گياهي نيست كه از زمين روئيده ميشود پس از آن بدست خود آنرا ميتراشى و پس از مدتى آن چوبرا ميسوزانند آيا رواست كه پرستش كنى چيزى را كه نمى بيند و نه مى شنود و نه دفع ضررى ميكند و نه منفعتى بتو ميرساند حيا نمى كنى كه به تخته چوبي سجده ميبري ابو طلحه گفت در اين كار تأملى بنمايم بالاخره سخن ام سليم در ابو طلحه اثر كرده انصاف داد و مسلمان شد و ام سليم را تزويج كرر و اسلام ابو طلحه مهر ام سليم شد و هنگاميكه سيد انبياء بمدينه منوره هجرت فرمودند و در منزل ابو ايوب جاى گرفته اند هريك از مسلمين بقدر وسع و استطاعت هديه بآنحضرت تقديم كردند و در آنزمان ام سليم دست تنك بود و چيزي نداشت كه هديۀ آنجناب بنمايد ناچار پسر خود انس را كه ده سال و اگرنه دوازده سال بيش از سن او نگذشته بود بحضور حضرت رسالت پناه آورده عرض كرد يا رسول اللّه اين پسر را براى

ص: 407

خدمت گذارى شما آورده ام قابل حضرت شما نيست ولى فرزند من است خادم جنابت باشد دعائى در حق او بفرمائيد حضرت نبوي در حق انس بطول عمر و كثرت اولاد دعا كردند از اثر دعاي حضرت يكصد و سه سال زندگانى كرد و هشتاد فرزند از او بوجود آمد كه هفتاد و هفت نفر پسر بودند فقط دو نفر دختر بودند و اموال فراوان براي او حاصل گرديد در خلافت عمر به بصره رفته كه بمردم علم فقه آموزد در سال نود يك هجرى در بصره وفات كرد و در همان بصره مدفون گرديد (الاصابة)

اقول انس بن مالك در نزد علماي شيعه ضعيف است تفصيل حال او را در جلد 4(الكلمة التامه) ايراد كرده ام بالجمله ام سليم در فتح حنين حاضر بود و خنجري در دست داشت شوهرش ابو طلحه برسولخدا عرض كرد يا رسول اللّه ام سليم خنجرى بدست گرفته و آنرا از دست فرونميگذارد حضرت فرمود براى اينكه اگر دشمنى بمن نزديك بشود شكم او را پاره بنمايد. و ابو طلحه نامش زيد بن سهل بن الاسود بن حزام الانصارى أز قبيله بنى نجار مشهور بكنيه است و اسمش را در شعر خود ذكر كرده چنانچه گويد:

انا ابو طلحة اسمى زيد فى كل يوم فى جرا بى صيد

و ابو طلحه از جملۀ نقبائى است كه در بيعت عقبه و غزوه بدر و احد و خندق و سائر مشاهد حضور داشته و از جمله تيراندازان قأبل بوده تا در ٣٢ يا ٣٣ در مدينه وفات كرده و در نزد ارباب رجال ممدوح است

و در حيوة رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم روزه نميگرفت بواسطۀ بودن او در غزوات چون رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از دنيا رفت ديگر كسى او را مفطر نديد تمام ايام سالرا روزه مى گرفت مگر عيد فطر و عيد اضحى و رسولخدا دربارۀ او ميفرمود كه صداى ابو طلحه در ميان لشكر من بهتر است از يك فوج عسكر

و (1)شيعه و سني نقل كردند كه ابو طلحه را پسرى بود از ام سليم مريض


1- مثل محدث قمى در الكنى و الالقاب در ترجمه ابو طلحه و عسقلانى در اصابه و صاحب روضات در تسلية الاحزان ص ٢٨٧ و سيد محمود بن على نقى بن جواد در كتاب مسلى المصاب و قاضى نعمان مصرى در شرح اخبار و ديگران از محدثين

ص: 408

شد چون مرض آن پسر سخت شد ام سليم حال احتضار بر پسر مشاهده كرده ابو طلحه را فرستاد نزد رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم چون ابو طلحه بيرون رفت پسر از دنيا رفت ام سليم برخواسته پاهاى او را بجانب قبله كشيده و جامه بر روى او انداخته و او را در كنارى خوابانده و بهمۀ اهل خانه سفارش نمود كه ابو طلحه را از مرك پسر كسى آگهى ندهد تا من خودم او را مطلع گردانم پس برخواست و طعامى ترتيب داد و خود را به بوى خوش معطر ساخت چون ابو طلحه وارد شد از حال پسر سؤال كرد گفت جان عزيزش استراحت گرده ابو طلحه گفت آيا چيزي هست تناول نمائيم ام سليم برخواست طعام حاضر كرد بعد از صرف طعام خود را بوى آويخت تا با او مقاربت نموده پس از آن گفت ابو طلحه چه گوئى در حق جماعتيكه بعضى از همسايگان ايشان چيزيرا بآنها عاريه داد مدتى از او برخوردار شدند و كامران بودند پس آن همسايه آمد و امانت خود را گرفت اين جماعت مشغول نوحه و زارى شدند كه چرا اين امانت را از ما گرفته ابو طلحه گفت اين جماعت ديوانگان باشند ام سليم گفت اى ابا طلحه سزاوار اين است كه ما نبايد از ديوانگان باشيم همانا فرزند تو امانتى بود خداوند متعال امانت خود را بازگرفت ابو طلحه برخواست و غسل كرد و دو ركعت نماز بجاي آورد و رفت بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و قصۀ ام سليم را شرح داد حضرت فرمود بارك اللّه فى وقعتكما و از براى ايشان دعا نمود و از ام سليم تعجب فرمود و حمد خداى بجا آورد در آن شب ام سليم حامله شد چون وضع حمل خود نمود پسرى آورد در خرقه پيچيده بدست انس داد تا او را بنزد رسولخدا آورد آنحضرت او را تحنيك نمود و در حق او دعا فرمود و او را عبد اللّه نام نهاد مردى از انصار گفت نه ولد ديدم از اولاد همين عبد اللّه كه همه قارى قرآن بودند

و در كتاب عيون المجالس اين روايت را از معوية بن قره نقل ميفرمايد تا اينكه ميگويد كه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمردند الحمد للّه الذى جعل فى امتى مثل صابرة بنى اسرائيل شخصى عرض كرد چه گونه بوده است آن زن حضرت فرمود كه در بنى اسرائيل زنى بود

ص: 409

قصه اسرائيليه

كه او شوهر و دو پسر داشت شوهر او را امر نمود كه طعامى طبخ نمايد از جهت اينكه مردم را بخواند بسوي آن پس چون طعامرا مهيا كرد و مردم در خانه او جمع شدند آن دو پسر رفته اند كه با يك ديگر بازى كنند بناگاه هر ٢ افتادند در چاهيكه در آنخانه بود آن زن را خوش نيامد كه صدا بشيون بلند كند و ضيافت شوهر خود را تلخ كند برخواست بچالاكى هر ٢ پسر را از چاه بيرون آورده برد در حجرة پنهان كرد و جامه اى بروى آنها كشيد تا آنكه ضيافت خاتمه پيدا كرد شوهر بر زن خود وارد شد احوال پسران پرسيد گفت اكنون بخواب رفته اند در حجره اند بآنها كار نداشته باش آنگاه بوى خوشى زد و با شوهر ملاعبه نمود تا اينكه آن شوهر با او مواقعه نمود پس دو مرتبه از آن زن پرسيد كه كجايند فرزندان من بازگفت در حجره ميباشند اين وقت آنمرد پسران خود را صدا زد بناگاه آن ٢ پسر هردو بجانب پدر دويدند آنزن اين حالت بديد متعجب گرديد گفت سبحان اللّه بخدا قسم كه اين دو پسر مرده بودند و ليكن خدايتعالى آنها را زنده كرد از جهت صبر من بر اين مصيبت) نظير اين قصه درج 4 در ترجمه زوجۀ جابر بيايد)

در دعوات راوندي مروى است كه مردي از آزاد كردهاى حضرت صادق عليه السّلام آمد بخدمت آن حضرت پس باو فرمودند كه چه روى داده كه ترا اندوهناك مى بينم عرض كرد كه پسرى داشتم كه روشنائى چشم من بود او را وفات رسيد آنحضرت در آنوقت اين اشعار بگفت

عطيته اذا اعطى سرور و اذا اخذ الذى اعطي اثابا

فاى النعمتين اعم شكرا و اجزل فى عواقبها ايابا

انعمته التى ابدت سرورا ام الاخرى التى ادخرت ثوابا

ص: 410

١١٣-ام سنان الاسلميه

زنى بامحبت و دوستار اهلبيت عصمت و در جهاد با كفار صاحب همت و شجاعت بوده آمد بخدمت رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم هنگاميكه آنحضرت بجانب قلاع خيبر رهسپار شد عرض كرد يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم دوست دارم با شما حركت كنم و در ميدان جنك معالجۀ جرحى و مداواى مرضى و نصرت مجاهدين و محافظت متاع ايشان بنمايم و تشنگان آنها را سيراب كنم حضرت فرمودند روا باشد با ما حركت كن و با زوجه من ام سلمه كوج كن اينزن بيشتر اوقات با رسولخدأ بود و دخترش ثبيه بنت حنظلة الاسلميه از او روايت دارد (الاستيعاب)

١١4-ام سنان المذحجيه

بنت خيثمة الخرشته المذحجى

در بلاغات النسا؟ و عقد الفريد از اسعد بن ابى حذاقه حديث كند كه مروان بن حكم در مدينه جوانيكه فرزندزاده ام سنان بود او را آلودۀ بجرمى كرده بزندان درانداخت ام سنان بنزد مروان آمد زبان بشفاعت گشود فايدتى نكرد.

ناچار از مدينه بار بست و طريق دمشق گرفت بعد از ورود بشام حاضر مجلس معويه شد همگنان حسب و نسب او را باز نمودند چون معويه او را بشناخت و گفت ايدختر خيثمة چه افتاد ترا كه بنزديك ما آمدى و حال آنكه چنان دانسته ايم كه تو ما را شتم كنى و دشمنان ما را بخصمى ما انگيزش ميدهى

(قالت يا امير المؤمنين ان بنى عبد مناف ذو اخلاق طاهره و احلام ظاهره لا يجهلون بعد علم و لا يسفهون بعد حلم و لا يسئمون بعد عفو و أن اولى الناس باتباع ما سن ابائه لانت)

گفت يا امير المؤمنين فرزندان عبد مناف را اخلاق ستوده و عقول كارآزموده است بعد از علم طريق جهالت نگيرند و بعد از حلم آغاز سفاهت نفرمايند و بعد از

ص: 411

عفو دست خوش ملامت و ندامت نشوند همانا بهترين مردم آنانند كه بر طريق پدران روند و آن توئى

معويه گفت براستى سخن گفتى ما بنى عبد مناف چنين باشيم پس بگو اين شعر چيست كه در حق ما انشا كردي

عزب الرقاد فمقلتي ما ترقد و الليل يصدر بالهموم و يورد

يا آل مذحج لا مقام فشمروا ان العدو لال احمد يقصد

هذا على كالهلال تحفه وسط السمأ من الكواكب اسعد

خير الخلائق و ابن عم محمد ان يهدكم بالنور منه تهتدوا

ما زال مذ شهد الحروب مظفرا و النصر فوق لوائه ما يفقد

ام سنان گفت چنين است من اين سخنان گفته ام و اميد ميرود كه بعد على ع مانند او مردى بر ما امير باشد يك تن از حاضران مجلس گفت يا امير المؤمنين اين اغلوطه ايستكه ام سنان ميدهد چه او گوينده اين شعر است

اما هلكت ابا الحسين فلم تزل بالحق تعرف هاديا مهديا

فاذهب عليك صلوة ربك ما دعت فوق الغصون حمامة قمريأ

قد كنت بعد محمد خلفا لنا اوصي اليك بنا و كنت وفيا

فاليوم لا خلفا نؤمل بعده هيهات نأمل بعده انسيا

قالت يا امير المؤمنين لسان نطق و قول صدق و لين ثحقق فيك ما ظنناه فحظك الاوفر و اللّه ما اورثك الشنان فى قلوب المسلمين الا هؤلاء فادحض مقالتهم و ابعد منزلتهم فانك ان فعلت ذلك تنرود من اللّه قربا و من المسلمين حبا) .

گفت يا امير المؤمنين سخنى گفته شده و كلمه صدقى بر زبان جارى گشته خداوند رفق و مداراتى در نهاد تو گذاشته كه ما هركز گمان نداشتيم ترا از اين راه بهرۀ بزرگ بدست شود سوگند با خداى كه خصمي تو در قلوب مسلمانان جاى گير نشود مگر بدست اين جماعت كه در خدمت تو جاى دارند ناچيز كن مقالت ايشان را و دوردار منزلت آنان را اگر چنين كنى قرب تو در حضرت يزدان فزايش كيرد و حب

ص: 412

تو در دل مسلمانان نمايش پزيرد معويه گفت اين سخنى است كه تو ميگوئى و بهواي نفس خود القا ميكنى ام سنان گفت سبحان اللّه بخدا قسم كه مانند تو كس بباطل ستوده نميشود و بدروغ پزيراى عذر نميگردد و تو راي ما و مكنون خاطر ما را دانسته اي بخدا قسم كه ما على را دوست تر داريم و ترا از غير تو بيشتر خواهيم معويه گفت أز غير من كرا خواستى گفت مروان و سعد بن العاص را گفت اين مهر من از چه روى در دل تو جاى كرده گفت بسبب وسعت حلم تو و كرامت عفو تو معويه گفت مروان و سعد بن العاص نيز در من همان خواهند كه تو خواهى و آن طمع دارند كه تو داري ام سنان گفت بخدا قسم كه مروان و سعيد از براي تو چنانند كه تو از بهر عثمان بودى كنايه از اينكه دوستان تو نيستند خدمت ترا در طلب مال و منصب اختيار كردند چنانكه تو دوست نبودي و فرمان او را نه پذيرفتى و منتظر بودى كه عثمان بميرد يا كشته شود و تو بخلافت برسى اين نكته را حضار مجلس فهم نكردند ولى معويه فهميد فلذا گفت اى ام سنان بكلمۀ حق نزديك شدي اكنون حاجت خود را بگو گفث يا امير المؤمنين مروان را بحكومت مدينه گماشتى و رتق وفتق آن مرزوبوم را بعهده او گذاشتي نه بعدالت حكومت ميكند نه بسنت قضا ميراند بر مسلمانان سخت ميگيرد و پردۀ حرمت ايشان را چاك ميزند فرزندزاده مرا مروان محبوس كرده و او را بزندان در انداخته بنزد او رفتم و لب بشفاعت گشودم سخنان زشت و ناستوده با من گفت منهم او را جواب خشن دادم و كلماتى سخت تر از سنك او را شنوانيدم و لقمه چند تلخ تر از زهر خورانيدم و با زلت و خوارى بازگشتم و باو كفتم چرا بنزد آنكس نروم كه در عفو اولى از مروان است پس بنزد تو آمدم تا در كار من نظري كنى و مروان را از ستم من بازداري معويه گفت سخن براستى كردى من از گناه فرزندزادۀ تو پرسش نميكنم و اقامة حجت نميخواهم و فرمان كرد تا بسوى مروان منشوري نگاشته اند كه بى پرسش او را رها كند ام سنان گفت اكنون من طريق مراجعت خواهم گرفت زاده من بنهايت شده و شتر من كند و زبون گشته معويه گفت تا او را شترى رهوار آوردند و پنج هزار درهم عطا دادند و بجانب مدينه كام روي مراجعت كرد

ص: 413

١١5-ام شريك [ام المؤمنين]

يكى از امهات مؤمنين است كه در ج ٢ كذشت

١١6-ام عباس

والدۀ عباس بن ابى الفتوح الصنهاجى كه بوزارت الظاهر باللّه فاطمى از خلفاى

فاطميه مصر نائل كرديد

مسجد ام عباس در مصر كه در خطط مقريزى ذكرى از او شد است از آثار اين زن ميباشد و آنرا در سال 54٧ هجرى بنا كرده و بعدها خراب شده است مقريزي گويد ام عباس زنى بوده است معزبيه مسمات به (بلاده) و ابو الفدا مينويسد بعد از ابو الفتوح شخصى معتبرى معروف بعادل بن سالار ام عباس را تزويج نمود و بوزارت الظاهر باللّه نائل آمد اما بعد از مدتي عباس پسر مشاراليها او را از اين رتبه محروم و خود وزير گرديد ابن وقت ام عباس ام الوزير شد)

الظاهر باعداء اللّه اسماعيل بن عبد المجيد دوازدهمي از خلفاى فاطميۀ مصر است چهار سال و هشت ماه سلطنت كرده و در محرم 54٩ مقتول شد و اين چهارده نفر مدت ملك آنها دويست هفتاد سال بود.

١١٧-ام عطية الانصاريه

در استيعاب گويد نامش نسيبه بنت الحارث الانصارى و حديث او اصلى است از اصول در غسل اموات و انس بن مالك و محمد بن سيرين و حفصة بن سيرين از او روايت دارند و شيخ طوسى در رجال خود او را از اصحاب رسولخدا شمرده و فرموده ام عطيه بشرف اسلام مشرف شد و با رسولخدا بيعت نمود و رواياتى از آن حضرت دارد ابن سعد در طبقات گفتۀ كه صحابه مسائل غسل امواترا أز او تعلم ميكردند در غزوات با رسول خدا بود و بمعالجۀ جرحى ميپرداخت حفصه بنت سيرين از ام عطيه روايت مى كند گه ام عطيه مرا حديث كرد كه من در هفت غزوه با رسول خدا بودم و بمعالجۀ

ص: 414

جرحى مشغول ميشدم و طبخ طعام براى آنها ميكردم و محافظت اساسية آنها مينمودم و چون زينب بنت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم از دنيا رفت آنحضرت مرا تعليم داد كه او را سه غسل بدهم و گيفيت آنرا بمن تعليم داد و فرمود چون از غسل او فراغت حاصل كردى مرا خبر كن چون آنحضرت را خبر كرديم تشريف آورد و كفن زينب را بمن داد و مرا تعليم نمود ترتيب آنرا و هرگاه امير المؤمنين على بن ابى طالب خواب قيلوله مينمود در خانه ام عطيه ميرفت و قيلوله ميفرمود (اعيان الشيعه)

١١٨-ام عطية الخافضه

من اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مج (مامقانى)

١١٩-ام عطية الدوسيه

من اصحاب رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مج (مامقانى)

١٢٠- [ام] العلاء [راوية الاحاديث]

زنى بوده است از اصحاب رسولخدا كه خأرجة بن زيد بن ثابت و عبد الملك بن عمير از او روايت دارند و او بنت حارث بن ثابت بن ثعلبه است شيخ در رجال خود او را ذكر فرموده و همچنين اصابه و ابن سعد در طبقات و در اعيان الشيعه او را ذكرده سپس فرموده لم يعلم انها من الشيعه

١٢١-ام عثمان

در كافى در باب ان الولاء لمن اعتق مسندا حديثى أز اين ام عثمان نقل ميكند و از آن حديث معلوم ميشود كه ام عثمان از اصحاب حضرت صادق است

ص: 415

١٢٢-ام عيسي

در رجال شيخ او را از اصحاب حضرث صادق ع دانسته

١٢٣-ام العزيز

بانوئى معظمه بود كه در حجر شرافت و نيكوئى و احسان و فضل و دانش تربيت شده بود و در خاندان سلاطين فاطميه حشمتى بكمال داشته سنه ٣٣6 مسجد چامع معروف بجامع الاوليا را بنا كرد در مصر و نيز مدرسه منازل العز را در كنار بنل بنا كرد و آن مدرسه محل نزهت گاه خلفاي فاطميين بود (خطط مقريزى)

١٢4 ام على

بنت امام زين العابدين

بانوى حرم عبيد اللّه بن عباس بن امير المؤمنين ع است در كتاب سرسلسلۀ علويه آورده است كه عبيد اللّه بن عباس بن امير المؤمنين تزوج اربع عقايل گرام يعنى چهار مخدره در حبالۀ نكاح درآورد كه كم نظير بودند يكى رقيه دختر امام حسن مجتبى و ديگر ام على دختر امام زين العابدين و ديگر بنت معد بن عبد اللّه بن عباس ابن عبد المطلب و ديگر بنت مسورين محزوم و عقب قمر بنى هاشم ع فقط از عبيد اللّه است

١٢5 ام على زوجه شهيد اول

محمد بن مكى العاملي قدس سره

بانوئى بود عالمه فاضله فقيهه تقيه عابده و شهيد زنها را فرمان مى داد كه در احكام دين خود رجوع بام على بنمايند.

(رياض العلماء)

١٢6 ام على بن طاوس

از بانوان بسيار مجلله بوده عالمه من اجلة العلماء فاضله من اجلة الفضلا عابدة

ص: 416

من اعبد العباد في عصرها فقيه شريفه بعضى از شاگردان شيخ علي كركى در رسالۀ معموله در ذكر اسامى مشايخ گفته و منهم أم ألسيد علي بن طاوس قدس سرهما على جميع مصنفاته و روايانه و يثني عليها بالفضل (رياض العلماء)

١٢٧ مج ام على

اشاره

زوجۀ احمد بن خضرويه

از اولاد اكابر و مال بسيار داشت همه را بر فقرا انفاق نمود و ابو حفص ميگفت من هميشه صحبت زنانرا مكروه ميداشتم تا بخدمت ام على رسيدم پس دانستم كه حق تعالى معرفت و شناخت خود را آنجا كه ميخواهد ميگذارد و ام علي ميگفت حق تعالى خلق را بخود خواند بانواع لطائف و نيكوئى و آنها اجابت نكردند پس بر ايشان ريخت بلاهاى گوناگون تا ايشان را بسبب بلا بسوى خود باز گرداند زيرا كه ايشانرا دوست ميدارد و هم او گفته است فوت حاجت آسان تر است از خارى كشيدن براى تحصيل آن (نفحات الانس جامى)

اقول جامى در اين كتاب نقطۀ نظر او بيان حال صوفيان أست مرد باشد يا زن شيعه باشد يا سنى از اينجهت اينكتاب محل اعتماد نيست و متفردات او قابل اصغا نباشد و حقير در كتاب (السيوف الباقه) كه در رد متصوفين مارقه در شش صد صحيفه نگاشته ام كه مذاهب صوفيه بكلى باطل و جميع آنها هالك و مالك ممالك دوزخ خواهند بود و نيز در كتاب (كشف الاشتباه) در كج روي اصحاب خانقاه زياده از شصت نفر مشايخ و اقطاب آنها را ترجمه كردم كه تماما منحرف از جاده شريعت و آلودۀ بهزار گونه معصيت ميباشند حتى ملا سلطان كنابدى كه در اين قرن اخير بروز كرد و چندين هزار مريد دور او را گرفت بالاخره معلوم شد كه مردى هواپرست و دنياطلب و بى دين است و مرحوم ملا عباس على قزوينى برحسب تصريح خودش در كتاب استوار و كتاب كيوان نامه و كتاب رازگشا هفده سال خدمت ملا سلطان كنابديرا كرده عاقبت بر او معلوم شد كه ملا سلطان مردى دنياپرست و بى دين است فلذا از او بيزارى جسته و كتابها در رد ايشان نوشته تا اينكه حضرات صوفيه پنجاه پرسش از ايشان كردند

ص: 417

و ايشان اين پنجاه پرسش را جواب دادند و بنام كتاب رازگشا آنرا بطبع رسانيده كه فعلا يك نسخۀ آن در نظر اين قاصر موجود است چنان مناسب ديدم كه بعضى نقاط رئيسيه عبارت او را در اينجا نقل كنم مضافا بر آنچه در (كشف الاشتباه) نوشتم در ص ١١ رازگشا از ملا عباس قزوينى ميپرسند كه شما ٣5 سال در فنون تصوف علما و عملا غور نموديد با جدي قويم و پيشانى صلب كه بهيچ صارفى از قبيل ملامت. ملامت كنندگان و تواتر محن منصرف نميشديد و متدرجا از اقطاب سلاسل عديده مجاز شديد و در ارشاد يد بيضا مينموديد و مقامى منيع را حائض بوديد و مريدان انواع تعظيمات فائقۀ شما را بر خود حتم و عبادتى بزرك ميشمردند و اقطاب هم نام شما را بعظمت ميبردند و ساير مرشدان رشك و غبطه بجلال شما كه بيزوال ميدانسته اند ميخوردند حالا چه شد كه جلال فائق شما زوال يافت و پا از مسند و دست از ارشاد كشيديد و أقطاب نيز نام شما را نمى برند مگر به بدي آغاز ترك و خلاف از شما شد يا از اقطاب آيا اقطاب مدعى فساد و كشف عدم لياقت شما شدند يا شما نسبت بآنها آيا آنها خورده بر شما گرفته اند يا شما بر آنها

پاسخ اقطاب صوفيه

ملا عباس على در رازگشاى مذكور تقريبا ده صفحه متضمن پاسخ اين پرسش است كه مختصر و ملخص آن اين است ميفرمايد ابتدا ترك از من شد نه آنها زيرا آنها بادعاء خودشان بهر كه اجازه امور دينيه دهند بايد بحكم نازلۀ غيبيه نمودار الهيه باشد نه بميل خودشان مانند مناصب دنيويه و حكم خدا منزه از اشتباهست پس اقطاب پس از تصديق قابليت يك شخصى براى يك امر دينى نميتوانند انكار قابليت او را يا ادعاء حدوث فساد او را نمايند و نميتواند بگويد من اشتباه كردم (غرض ايشان اين است كه هرگاه اشتباه او معلوم شد مسلم خواهد بود كه او قطب نيست و ربطي بعالم غيب ندارد فقط كلك بازى و دنيادارى است.)

ص: 418

بالجمله ميگويد من باقطاب چند صلسله بتعاقب خدمتهاى صادقانه به اميد كردم و راهيكه نمودند رفتم و ورد زبانى و ذكر قلبى كه تلقينم كردند گفتم و مخالفت آنها را جزئى و كلى روا نداشتم تا آنكه آنها از من مطمئن شدند تصديق قابليت مرا براى ارشاد بنحو اطلاق نمودند و اجازۀ ارشاد بحكم نازلۀ غيبى من عند اللّه دادند و در آن اجازه نامه نوشته اند كه بر ما لازم است هركرا كامل و قابل تكميل غير به بينيم او را منصوب بارشاد نمائيم و چون فلانى از همه جهت قابليت او بسر حد كمال رسيده است لذا مختار است در همه امور دينيه سپس اسرار خود را بمن گفته اند و رازهاي خود را در نزد من افشا كردند در اثر افشاء اسرار تهى دستى آنها و بطلان دعاوي ايشان بر من معلوم شد از اين جهت آنها را رها كردم و باجازۀ آنها عمل ننمودم و ارشاد نكردم.

بسلسله ديگر رفتم باميد اينكه شايد ايشان صادق باشند در دعاوى خود آنها را هم تهى دست يافتم چند سلسله را بهمين طور خدمت كردم چون كشف باطن شد ترك كردم تا اينكه در سنه ١٣١٢ نزد حاج ملا سلطان كنابدى رفتم و از منزل خود كه در آن وقت كربلا بود تا گناباد تقريبا سيصد فرسخ راه بود در ٣ ماه آن راهرا برنجهاى بسيار طى كردم و دست از همه كار شخصى و علمى و از اولاد و عيال برداشته بخيال خود هجرت الى اللّه كردم كه اگر او را راستگو به بينم پا از كوي او و دست از دامنش نكشم چون بنزد او رسيدم در اثر ظن خود خدمتهاى صادقانه و جدي بجان و مال و آبرو ادامه دادم تا پنزده سال تمام و بواسطۀ من كۀ واعظي معروف بودم مريدان او از هزار افزون گرديد و مردم لعن بر من ميكردند و من همه را در راه خدا بجان مى خريدم و با خود ميكفتم كه اگر اخلاق بد من مبدل بخوب شود و كامل النفس گردم چنانكه ملا سلطان به پري دهان وعدۀ صريح جزمي بمن ميداد اين رنجها و ذلت ها مى ارزد با اينكه در اثناء پانزده سال چندبار عيوب طريقتى و شريعتى و آثار تهي دستى او نيز بر من نمودار شد و نزديك بترك و رها كردنش ميرسيد باز بعض تصنعات او كه اخيرا فهميدم همه تضع اسث جبران و مقاومت با آن لوايح مينمود فلذا باقي ميماندم و

ص: 419

پا فشردم و مرا همى وعده ميداد كه درهاى ملكوت بروى تو باز ميشود و حقيقت ما مكشوف خواهد شد و تو جام جهان نما و خود راحت و ديگرانرا راحت بخش خواهى شد و اگر چنين نشد آنگاه حق انكار ما را اساسا داري

تا در سنۀ ١٣٢٧ بي انجاز و عدو بى آنكه اثرى از او در وجود من پيدا شود از دنيا رفت و در دست من از او در مقابل پانزده سال خدمتهاى طاقت فرسا كه غير من باو نكرده بود جز همين وعده چيزى نبود و من از او تهى دست بودم اما بتهى دستى او هنوز يقين نداشتم و باميد وعده او ده سال ديكر هم پسرش (نور على شاهرا) از دل وجان خدمت و ترويج بليغ نمودم مريدانرا دعوت بسوي او و بقطبيت او كردم و رنجها بردم ناگفتنى و خرجها و سفرها بهند و پاكستان و روسيه و همۀ ممالك ايران عراق عرب كردم بى انكه از او دينارى خرج سفر بخواهم تا بر من معلوم شد كه مردي است حريص بجمع مال دنيا و اخاذى از مريد و غير مريد و اثري از ولايت باطنى او كه به پرى دهان ادعا ميكرد نديدم جز مسلك دنيوى و حفظ رياست ظاهره و آقائى و هرچه ميكرد از نيك و بد در حدود رياست و در جمع مال دنيا بود و بحد افراط حريص بود تا اينكه تهى دستي او بر من ثابت و محقق گرديد تا اينكه در سنه ١٣٢٧ او هم از دنيا رفت و پسرش بگرستى قطبيت نشست با آن سوابق سوء و چون نه علم جدشرا داشت و نه زرنگى پدرش را تهى دستى او بزودى روشن گرديد چون تصنعى كه روپوش باشد نه ميتوانست و نه خريدار داشت من بالاخره بعد از سى سال پشيمان شدم كه چرا ترويج آنها را قولا و فعلا نمودم حالا شرم دارم از رفقاء كه بگويم من سى سال باشتباه خدمت كردم اكنون بر خود واجب ديدم كه بقصد خدمت بجامعه بيان حقايق بنمايم و پرده از روي كار بردارم تا افراد جامعه از تعميه و اغفال برانيد و از پشت پرده تصوف آگاه شوند و سنخ مطالب صوفيه را بدانند تا هنگام تميز در نمانند

بالجمله سپس تا دويست و پنجاه صحيفه رازهاي نهفته صوفيان را آشكار ميكند و دعاوى دروغ آنها را بدرك اسفل ميرساند و مفاسد عقايد آنها را برهانا ذكر ميكند هر كه اطلاع بيشتري مى خواهد رجوع بكتاب نامبرده بنمايد

ص: 420

١٣٨-ام عمرو

بنت صلت بود ابن اثير در كامل گويد كانت يتشيع يعنى اظهار تشيع مينمود و در روزيكه زيد بن على در كوفه خروج كرده بود بنزد او آمد و بر او سلام كرد و اين زن چندان زيبا صورت و رعنا قامت بود كه با اينكه از سن او بسيار گذشته بود پيرى اصلا در او تاثيرى نكرده بود زيد ع او را خطبه كرد عذر آورد كه من پير زالى هستم ولى دختري دارم كه از من جميل تر و زيباتر و شوخ و شنك تر او را بتو نكاح كنم زيد خندان شد پس از آن او را تزويج كرد و پدر آن دختر عبد اللّه بن ابى العبس الازدى بود-

١٣٩-ام غانم صاحبة الحصاة

در كتاب متعدده (1)از عبد اللّه بن سليمان الحضرمى روايت كردند كه غانم بن ام غانم با مادرش بمدينه آمدند و ام غانم پرسش كرد كه در مدينه از بنى هاشم كسيرا على نام هست گفته اند آرى در فلان جا باشد ام غانم گفت مرا دلالت بر على بن عبد اللّه بن عباس كردند چون بنزد وى رفتم گفتم مرا سنك ريزها است كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم و علي مرتضى و حسن و حسين بر او خاتم برنهادند و شنيدم كه مردى بنام على باشد كه خاتم بر او ميزند اكنون ترا بمن نشان دادند على بن عبد اللّه بن عباس گفت ايدشمن خدا دروغ گفتى بر على بن ابى طالب و حسن و حسين و بر ايشان افترا بستى ام غانم گفت پس مرا زجر كردند و دشنام گفته اند چنانكه از آن سخن بازگشتم و سنك ريز ها را از من ربودند من با حالت حزن و اندوه بمنزل بازگشتم چون بجامۀ خواب رفتم امام حسين را شب در عالم خواب بديدم كه فرمود سنك ريزها را برگير و بنزد پسرم على برو كه او صاحب تو است ام غانم گويد چون از خواب بيدار شدم سنك ريزها را در كف


1- مثل مناقب ابن شهرآشوب و مدينۀ المعاجز و بحار ص 5٧5 ج ٢ ناسخ متعلق باحوال حضرت سجاد ع

ص: 421

خود ديدم آنها را برداشتم و بخدمت امام زين العابدين شتافتم آنحضرت بر آنها خاتم برنهاد و فرمود از اين كار كسيرا آگاه مكن چون پسرم غانم اين معجزه را از آنحضرت بديد اين ابيات بگفت

اتيت عليا ابتغى الحق عنده و عند على عبرة لا تحاول

فشد و اوثاقى ثم قال لى اصبطر كانى مخبوء رآنى خابل (1)

فقلت لحاك اللّه و اللّه لم اكن لا كذب فى قولى الذى انا قائل

و خلى سبيلى بعد ضنك فاصبحت مخلاة نفسى و سربى سابل

فاقبلت يا خير الانام مؤمما لك اليوم عند العالمين اسائل

فقلت و خير القوم ما كان صادقا و لا يستوي فى الدين حق و باطل

و لا يستوى من كان بالحق عالما كآخر يمسى و هو للحق جاهل

و انت امام الحق يعرف فضله و ان قصرت عنه النهى و الفضائل

و انت وصى الاصياء محمد ص ابوك و من نيطت اليه ألوسائل

شيخ طبرسى در اعلام الورى از احمد بن عياش حديث كند كه او بسند خود از ابو هاشم جعفري روايت نموده كه روزى من در خدمت امام حسن عسكري در سر من راى نشسته بودم در آنحال مردي از اهل يمن رخصت گرفت كه داخل شود چون داخل شد ديدم مردى طويل القامه خوش صورت بهى المنظر جسيم البدن فسلم على الامام بالولايه فرد عليه بالقبول و امره بالجلوس پس در پهلوى من نشست در نفس خود گفتم ايكاش من اين مرد را ميشناختم در حال امام عسكرى ملتفت من گرديد و فرمود اين از فرزندان زن عربيه صاحبة الحصاة است كه پدران من بر ان خاتم نهادند پس بآن مرد فرمود بياور آن سنك ريزه را آن شخص سنك ريزه را بدست آنحضرت داد آنحضرت آن سنك ريزه را نرم كرد خاتم بر او نهاد و من گويا الان آنرا قراات ميكنم كه ديدم بر او نقش گرفته است (الحسن بن علي) پس بآن مرد يمانى گفتم اين امام را هيج ملاقات كرده اي قبل از امروز گفت نه بخدا قسم و من مدتها


1- خابل اسم شيطان است

ص: 422

است كه مشتاق ملاقات او ميباشم تا اينكه الساعه جوانى بر من وارد شد كه او را نديده بودم فرمود برخيز و داخل شو پس من بزيارت امام مشرف شدم در آنحال برخواست و ميگفت رحمة اللّه و بركاته عليكم اهل البيت ذرية بعضها من بعض اشهد ان حقك لواجب كوجوب حق امير المؤمنين و الائمة من بعده صلوات اللّه عليهم اجمعين و اليك انتهت الحكمه و الامامة و انك ولى اللّه الذى لا عذر لاحد فى الجهل به ابو هاشم ميفرمايد پس از اسم او سئوال كردم گفت اسم من مهجع بن الصلت بن عقبة بن سمعان بن غانم بن ام غانم و هى الاعرابية اليمانيه صاحبة الحصاة التى ختم فيها امير المؤمنين ع فقال ابو هاشم الجعفرى

بدرب الحصا مولا لنا يختم الحصى له اللّه اصفى بالدليل و اخلصا

و اعطاه آيات الامامة كلها كموسى و فلق البحر و اليد و العصا

و ما قمص اللّه النبيين حجة و معجزة الا الوصيين قمصا

فمن كان مرتابا بذاك فقصره من الامر ان تيلو الدليل و يفحصا

و اين ام غانم غير ام اسلم است كه ترجمه او گذشت و غير حبابۀ و البيه است كه در محل خود بيايد

١4٠-ام الفتى

همسايۀ رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم

علامه خبير مرحوم آخوند ملا محمد باقر تهرانى كجورى در (خصايص) فاطميه ص 4٠٠ از كتاب اربعين از جابر بن عبد اللّه انصارى و عمار ياسر و ابو ذر غفارى روايت كرده است كه روزى حضرت رسول اكرم در مسجد نشسته بود بعد از اداء نماز خفتن و اصحاب همه در گرد او انجمن بودند و سخنان حكمت آميز و اخبار الهى را و احكام را تعليم و تبليغ ميفرمودند كه جبرئيل نازل شد عرض كرد يا رسول اللّه امر از جانب خداوند متعال است كه على الصباح اصحاب را جمع كن و تهيۀ جنك را فراهم آر و بعد از سه روز بحرب كفار از مدينه بيرون رو كه خلق بسياوى از لشكر كفار جمع شدند و ارادۀ حرب با شما دارند و در تبوك

ص: 423

اين حرب واقع خواهد شد و اين حرب را سبك مگير و با احتياط باش كه نقصانى بسپاه تو نرسد و بزرك لشكر كفار مكيد بن عمرو نام دارد و سپاه بسيار جمع كرده و جمله كافرند شما پيش دستى كن كه او مغلوب و مقهور تو خواهد شد پس رسول اكرم فرمان داد تا سپاه أسلام گرد شوند و اصحاب جمع و آراسته كردند كه روز سوم روانه تبوك بجهت حرب مكيد روانه شوند چون اين خبر انتشار يافت در همسايگى حضرت رسول پيره زنى بود كه پسرى داشت بشجاعت موصوف و بتقوى معروف بود بنزد رسول خدا آمد عرض كرد يا رسول اللّه صلّى اللّه عليه و اله و سلّم استدعاء من آنست كه با سپاه اسلام روانه شوم و در جهاد نصيبى داشته باشم بنده را بهمراه خود به بريد حضرت رسول اكرم فرمود كه از مادرت رخصت بخواه اگر رخصت داد بيا بهمراه ما و اگر رخصت نداد در خدمت او باش و او را مرنجان پسر بنزد مادر آمد و طلب رخصث نمود مادر گفت ايفرزند مرا دل نميآيد كه ترا بحرب فرستم مبادا آسيبى بتو برسد و من بيكس بمانم پسر گفت اى مادر مرا رخصت ده كه از خدمت پيغمبر بجائى نميروم مادرش گفت اگر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم ضمانت ترا ميكند رخصت ميدهم آنگاه به خدمت پيغمبر شرفياب شد و عرض كرد يا رسول اللّه پسر من اراده دارد كه در خدمت شما در ركاب شما باشد اگر ضامن ميشوي كه او را باز آوري و بمن سپارى او را اذن ميدهم حضرت فرمودند انشاء اللّه ضامنم او را باز آورم زن راضي شد و پسر را اجازه داد آن زن با دلتنك بخانه مراجعت كرد رسولخدا سفارش آن زن را باصحاب خود فرمودند و حضرت شاه ولايت را جانشين خود نمودند و روانۀ جنك شدند چون دو لشكر نزديك يكديگر رسيدند و فرود آمدند و خيمه ها زدند و شب را اقامت نمودند چون صبح شد هردو لشكر رو بهم آوردند و مكيد كه رئيس جيش كفار بود لشكر خود را بياراست و خود در ميان لشكر ايستاد و مبارز طلبيد و اول كسى كه از سپاه اسلام حركت نمود آنجوان بود شخصى كه از سپاه كفر كه كيفر نام داشت با او جنك كرد بالاخره بجهنم واصل شد و چند نفر ديگر را آنجوان صالح بدرك فرستاد تا اينكه مكيد او را شهيد نمود آنگاه عمر بن الخطاب بميدان آمد و حمله بر مكيد كرد تيغ را حواله سر عمر نمود عمر سر بگردانيد و روى بفرار نمود

ص: 424

و خود را بسپاه رسانيد تا اينكه گويد بعد از فتح لشكر اسلام مراجعت بمدينه نمودند چون مادر آنجوان شنيد كه لشكر اسلام منصور برگشته اند شادمان گرديد و منتظر موكب همايون رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود چون موكب همايون آن حضرت نزديك شد مادر جوان خود را خدمت سيد ابرار رسانيد و جوياى حال پسر كرديد حضرت رسول فرمودند ايعجوزه ما همه رفتنى هستيم و هيچكدام نمى مانيم پسرترا حق تعالى قبول كرد و بجنت الفردوس فرستاد و بدست كفار شهيد شد چون آن زن اين خبر بشنيد بگيبار فرياد برآورد و خود را بر زمين زد و برخواست و چون ديوانگان دست بدامن آنحضرت زد و عرض كرد دامانت را رها نسازم تا أمانت مضمونه را بمن نرسانى آن حضرت را دل بسوخت و اشك از چشم مباركش فروريخت و اصحاب همه بگريسته اند رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم سر بجانب آسمان نمود و بدرگاه بارى استغاثه كرد كه خدايا ذمه مرا از ضمان اين زن خلاص بفرما و سر بسجده نهاد در حال خداوند متعال آن جوان را زنده نمود مثل حال اولى در حاليكه بر اسبى سوار بود كه فرشتگان عنان اسبش را گرفته بودند بخدمت پيغمبر حاضرش ساخته اند چون آن جوان چشمش برسولخدا افتاد خود را از اسب بزير افكند و سجدۀ شكر بجا آورد و قدمهاى رسولخدا را بوسه داد آنزن همينكه چشمش بجوانش افتاد مسرور گرديد عرض كرد يا رسول اللّه بر من به بخش كه شما ميدانيد داغ فرزند چگونه است پس حضرت رسول بانجوان فرمودند كه احوالات خود را بيان بنما آن جوان عرض كرد يا رسول اللّه همينكه از پشت زين افتادم مرا بجنت الفردوس بردند و صد هزار حور و غلمان بزيارت من آمدند كه ناگاه امر شد بار ديگر بدنيا برگردم فرمودند پيغمبر در انتظار توست و مادرت دست از دامان رسولخدا برنميدارد فى الحال مرا نزد شما حاضر كردند آنگاه روي بمادر كرد و گفت ايمادر چرا اين كار كردي و مرا از لذت بازداشتى من اين جهان را نمى خواهم اين بگفت و در پاى پيغمبر افتاد كه دعا كن تا بمقام خود بازگردم حضرت دعا فرمود فى الحال جان تسليم كرد پيره زن بى تاب شد عرض كرد يا رسول اللّه التماس مى كنم كه دعا بفرمائى خداوند متعال مرا بفرزندم ملحق بفرمايد

و در اين

ص: 425

ساعت مرا قبض روح فرمايد كه فراق پسر خود را نمى توانم به بينم اين وقت حضرت دعا فرمودند پيره زن جان تسليم كرد حضرت امر بتجهيز آنزن فرمود و او را در قبرستان بقيع دفن كردند.

١4١-ام الفتى الكوفيه

در مجمع اليحرين در (لغه) حجج ميفرمايد زندان حجاج بن يوسف محوطه اى بود در بيابان كه سقف از براى او نبود و هرگاه زندانيان ميخواسته اند بطرف ديوار آن زندان از حرارت آفتاب پناه به برند زندان بانان با سنك آنها را دور ميكردند و مانع ميشدند و آرد جو را با نمك و خاكستر مخلوط ميكردند و بآنها اطعام مينمودند از اين جهت هركس در آن زندان چند روزى توقف ميگرد از حرارت آفتاب و خوردن چنين غذائى صورت او سياه ميشد مانند غلامان زنجى جوانيرا آوردند حبس كردند بعد از چند روز مادرش بتفحص فرزند آمد و چندان عجز و الحاح كرد و گريه و ناله نمود و درخواست كرد كه بگذارند پسرش را ملاقات بنمايد بالاخره پسرشرا بنزد او آوردند نگاهى بصورت پسر كرده و ديد آن رخسارۀ زيبا قيرگون گرديده گفت اين پسر من نيست آئجوان گفت ايمادر من فرزند تو هستم و تو فلانه دختر فلان هستى مادر چون اين بشنيد نعره اى زد و بيهوش بروي زمين افتاد چون خواسته اند أو را بهوش آورند ديدند از دنيا رفته) و حقير ترجمۀ حجاج بن يوسف ثقفى را مفصلا در ج 4 (الكلمة التامه) ايراد كرده ام

١4٢-ام فروه

والدۀ ماجدۀ حضرت امام جعفر صادق ع

در جلد ٣ گذشت

ص: 426

١4٣-ام فروۀ الانصاريه

(1) سلمان فارسى رضى اللّه عنه ميفرمايد زنى از انصار كه او را ام فروه ميكفته اند چندانكه در استطاعث او بود مردمرا از بيعت با ابى بكر باز ميداشت و بآنها ميفرمود بيعت كنيد با على بن ابى طالب كه او امير المؤمنين و امام المتقين است اين خبر بابو بكر رسيده فرمان داد تا او را حاضرش كردند چون ام فروه در محضر ابو بكر حاضر شد ابو بكر او را عتاب كرد و گفت اين چه ناستوده كاري است كه از تو سر ميزند كه مردم را بر من ميشورانى و بيعت با من را باطل ميشماري از اين كار توبه كن ام فروه گفت گناهى نكردم تا توبه بنمايم ابو بكر گفت واى بر تو ميخواهى شق عصاى مسلمين بنمائى و تفرقه در ميان آنها اندازى كدام گناه از اين بزرگتر باشد تو مگر در امامت من چه ميگوئى ام فروه گفت تو امام نيستى قوم بامامت و خلافت تو راضى شدند و ترا گرامى دارند و خلافت مختص آن كس باشد كه از جانب خدا و رسول منصوب باشد و بر او روا نيست ظلم و جور و عالم است بر آنچه حادث ميشود از مشرق تا مغرب و محيط است بجميع علوم و خير و شريكه در عالم است و هرگاه در آفتاب بايستد سايه براى او نيست و جائز نيست امامت براى كسيكه سالها بت پرستيده و بخداى تعالى كافر بوده سپس مسلمانى گرفته اكنون اي پسر ابو قحافه بگو بدانم تو كدام يك از اين دو فرقه هستى ابو بكر گفت من از ائمه اى هستم كه اختيار كرده است آنها را خدا براى بندگانش ام فروه فرمود دروغ ميگوئى و بر خداى تعالى دروغ بستى اگر تو از آن جماعت بودى حضرت بارى تعالى در كتاب خود يادى از تو مى نمود چنان كه ديگرى را ذكر فرموده (و قال وَ جَعَلْنٰا مِنْهُمْ أَئِمَّةً يَهْدُونَ بِأَمْرِنٰا لَمّٰا صَبَرُوا وَ كٰانُوا بِآيٰاتِنٰا يُوقِنُونَ ) اى پسر ابو قحافه واى بر تو اگر تو امام بر حقي بمن خبر بده از اسمهاى آسمان هاى هفت گانه ابو بكر


1- علامۀ مجلسى در جلد ٩ بحار در باب استجابة دعائه در احيأ موتى ص 556 از طبع كمپانى نقلا از خرايج از سليمان اعمش

ص: 427

در بحر حيرت فرورفته و از فصاحت و بلاغت و جرأت ام فروه اندازها گرفت پس از لختى سربرآورد گفت اسمهاى آسمان ها در نزد كسى باشد كه او را خلق كرده است.

ام فروه فرمود دروغ ميگوئى منكه زنى بيش نيستم بآن ها عالم هستم اگر سزاوار بود من ترا تعليم ميدادم ابو بكر با كمال خشونت گفت اي دشمن خدا البته بايد يكى يكى اسماء آسمان ها را براى من بگوئى و اگر نه ترا بقتل ميرسانم ام فروه فرمود اى پسر ابو قحافه مرا بقتل تهديد ميكنى بخدا باك ندارم كه قتل من در دسث توئى جارى بشود و ليكن من ترا خبر ميدهم دانسته باش كه آسمان دنيا ايلول روم بعون سوم سحقون چهارم ذيلول پنجم ماين ششم ماجير هفتم ايوث ابو بكر و حاضرين از دانش و بلاغت ام فروه تعجبها كردند و در كار او متحير ماندند ابو بكر گفت اى ام فروه چه گو در حق على ابن ابى طالب (قالت و ما عسي ان اقول فى امام الائمه و وصى الاوصياء من اشرق بنوره الارض و السماء و من لا يتم التوحيد الا بحقيقة معرفته و لكنك نكثت و استبدلت و بعت دنيك بدنياك)

گفت من چه بگويم در حق كسيكه امام ائمه دين و سيد الوصيين است كه بنور او آسمان ها و زمين ها روشن است و خداپرست و موحد نميشود مگر آنكه معرفت بولايت و امامت او داشته باشد و او را بنورانيت شناخته باشد اى پسر ابو قحافه تو بيعت او را شكستى كه در روز غدير با او بيعت كردي و دين خود را بدنياى دنيه فروختى ابو بكر گفت اين زن مرتد شده است بايد او را بقتل رسانيد و بهر وسيله بود ام فروه را شهيد كردند چون ديدند وجود او براى خلافت آنها بسيار خطرناك است اينوقت امير المؤمنين در وادى القرى در بستان خود مشغول بود چون مراجعت بمدينه نمود و شنيد كه ام فروه را شهيد كردند بر سر قبر ام فروه آمد ديد چهار مرغ سفيد كه منقارهاى سرخ دارند و در منقار هريك از آنها حبۀ اناري ميباشد و در اطراف قبر ام فروه دور ميزنند چون نظر آن مرغان بر امير المؤمنين افتاد بنا كردند پرهاى خود را بر هم زدند و صدا كردند و حضرت بنا كرد با آنها تكلم كردن و در آخر كلام خود فرمود

ص: 428

افعل انشاء اللّه كان آن مرغان درخواست زنده كردن ام فروه را نمودند حضرت در جواب گفت انشاء اللّه او را زنده مى كنم باذن خدا سپس دست ها بجانب آسمان بلند كرد و عرض كرد.

(يا محى النفوس بعد الموت و منشئى العظام الدارسات احى لنا ام فروه و اجعلها عبرة لمن عصاك)

يعنى اي زنده كنندۀ مردمان بعد از مرك تو آن خدائى هستى كه استخوانهاي پوسيده را زنده ميفرمائى ام فروه را زنده بفرما و او را عبرت قرار بده براى كسانيكه ترا نافرمانى ميكنند در حال ام فروه زنده گرديد و چادرى از استبرق سبز بر خود پيچيده بود عرض كرد اي مولاى من پسر ابو قحافه اراده كرده بود كه نور خدا را خاموش كند كند و ذات بارى تعالى ابا دارد كه اين نور خاموش شود بلكه هرساعت ضياء و روشنى او افزوده گردد اين خبر بابو بكر و عمر رسيد در تعجب و حيرت فرو ماندند سلمان بايشان فرمود مولاى من اگر خدا را بخواند كه براى او زنده كند خلق اولين و آخرين را هراينه زنده خواهد كرد اينوقت امير المؤمنين ام فروه را بشوهرش رد كرد و دو پسر خدا باو روزى نمود و زندگانى كرد تا ششماه بعد از شهادث امير المومنين عليه السلام سپس وفات كرد

١44-ام الفضل

زوجۀ عباس بن عبد المطلب است اسم او لبابه است ولى بكينه مشهور است از بانوان نامى روزگار بوده عسقلانى در اصابه گفته كه ام الفضل اول زنى بود كه بعد از خديجه ايمان برسولخدا آورد و رسولخدا فرمود الاخوات الاربع مومنات ام الفضل و ميمونه و اسماء و سلمى و رسولخدا بزيارت او ميرفت در خانۀ او و در منزل او خواب قيلوله مينمود و ام الفضل در خلافت عثمان قبل از شوهرش عباس بن عبد المطلب از دار دنيا رفت و شش پسر از عباس آورد و كانت من المنجبات يعنى از بانوان نجيبه بود

ص: 429

شيخ طوسي او را از صحابه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم شمرده و پسران او اول فضل بود كه مكنات باو گرديد دوم فثم ٣ معبد 4 عبد الرحمن و پنجم عبيد اللّه ششم عبد اللّه و عبد اللّه بن يزيد هلالي در اين باب گفته

ما ولدت نجيبة من نجل بجبل نعلمه و سهل

كستة من بطن ام الفضل اكرم بها من كهلة و كهل

عم النبى المصطفى ذى الفضل و خاتم الرسول و خير الرسل

و بعضى ام الفضل را خواهر مادرى اسماء ميدانند و گويند پدرش حارث بن خزيمة الهلاليه از بنى هلال بن عامر بن صعصعه است ولى استيعاب اين چهار خواهر را از يك پدر و مادر داند و اللّه العالم

اما پسر بزرگش فضل صاحب فضل و دانش و از خواص اصحاب امير المؤمنين در فتح مكه و در غزوه حنين با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بود و از كسانى بود كه فرار نكرد و در حجة الوداع رديف رسولخدا بود و كان من اجمل الناس فى عصره و با امير المؤمنين ع در غسل پيغمبر شركت داشت در حاليكه چشمهاى او را بسته بودند و در قبر پيغمبر داخل گرديد خلاصه از مواليان آل پيغمبر بود در سنۀ سيزده يا پانزده يا هيجده برحمت حق پيوست قثم على و زن صرد پسر دوم ام الفضل در جود و كرم مشهور بود ابو الفرج در اغانى اقاصيص بسيار راجع بجود و كرم او نقل ميفرمايد و قثم از كسانى بود كه شبيه برسولخدا بود و عامل امير المؤمنين ع بود در مكه و حضرت نامه اي باو مينويسد كه از آن جلالت قدر قثم معلوم ميشود چنانچه در نهج البلاغه است

بالاخره براى جهاد بسمرقند ميروند و در آنجا شهيدا از دنيأ ميرود بعد از شهادت امير المؤمنين ع

و پسر ٣ ام الفضل معبد در خلافت عثمان سنه ٣5 در افريقيه بشهادت رسيد و در كتب رجال عنوانى از ايشان مذكور نيست و لكن در كتبيكه براى ترجمه اصحاب مختص است مثل استيعاب و اصابه و اسد الغابه او را ذكر كرده اند و پسر چهارم ام الفضل عبد الرحمن لم نقف على ترجمته له و پسر پنجم او عبيد اللّه ميباشد كه در كتب رجال

ص: 430

تضعيف او كرده اند و ملحق شدن او بمعويه بعد از شهادت امير المؤمنين مشهور است و پسر ششم او عبد اللّه بن عباس حبر الامه و فقيه بنى هاشم عظمت و بزرگوارى و فضل و دانش و اخلاص او نسبت بشاه ولايت اظهر از آن است كه ذكر بشود و چند روايت در رجال كشي متضمن قدح او است همه آنها ضعيف و قابل محاملى است در خلاصه علامه ميفرمايد كان محبا لعلى و تلميذه حاله فى الجلالة و الاخلاص لامير المؤمنين اشهر من ان يخفى مات بالطائف بالجمله مجلسى در جلد ثانى حيوة القلوب در غزوۀ بدر از ابو رافع روايت كند كه من غلام عباس بن عبد المطلب بودم و اسلام در خانه ما شايع شده بود و من مسلمان شده بودم و ام الفضل زن عباس بن عبد المطلب مسلمان بود كما اينكه عباس هم مسلمان بود و از قوم خود ميترسيد و اظهار اسلام نميكرد و اسلام خود را پنهان ميداشت زيرا كه مال بسيار در نزد مردم داشت تا اينكه ميگويد چون خبر فتح غزوۀ بدر بمكه رسيد ابو لهب آن را تصديق نمى كرد تا اينكه ابو سفيان بن حارث بن عبد المطلب آمد ابو لهب گفت اى پسر برادر بيا كه خبر صدق در نزد تو است ابو سفيان گفت هيچ نشد مگر آنكه برخورديم با لشكر محمد و تا رسيدند ما شكست خورديم و گريختيم و لشكر محمد كشته اند و اسير كردند و هرچه خواسته اند بما وارد كردند و با اين حال من ملامت نميكنم قوم خودمرا زيرا كه من مردان سفيدپوش ديدم كه بر اسبان ابلق سوار بودند در ميان آسمان و زمين كه هيچكس برابر ايشان نميتوانست ايستاد ابو رافع گفت من در اين وقت گفتم اينها ملائكه باشند ابو لهب چون اين بشنيد سيلى سختى بصورت من بزد و مرا گرفت و بر زمين كوبيد و خواست مرا بزند ناگاه ام فضل برخواست و ستون خيمه را گرفت و چنان بر فرق ابو لهب زد كه سرش شكافته شد و خون بصورتش جاري گرديد و ام الفضل گفت آقاى او حاضر نيست تو او را ضعيف ميشماري ابو لهب با تمام ذلت و خاري بسوى خانه مراجعت كرد و خداوند مرض عدسه را بر او مسلط كرد تا بجهنم وأصل شد)

و شيخ مفيد در ارشاد حديث كند كه ام الفضل زوجۀ عباس بن عبد المطلب گويد من حسين را پرستارى ميكردم روزى او را آوردم و در كنار رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم نهادم آن

ص: 431

حضرت بچشم عنايت بمن نظري فرمود و سخت بگريست عرض كردم يا رسول اللّه بابى انت و امي اين گريه براى چيست فرمود جبرئيل بر من نازل گرديد و مرا آگهى داد گه امت من اين فرزند مرأ بكشند و از آن موضع كه كشته ميشود پاره اى از خاك سرخ براى من آورد

و ابن حجر در اصابه رؤيائى كه بام ايمن منسوب است بام الفضل نسبت داده است و ممكن است كه هردو اين خواب را ديده باشند و صورت خواب در ترجمۀ ام ايمن گذشت

١45 ام الفضائل [الاصفهانيه]

علوية هاشميۀ اصفانيۀ من معاصرينا در حقيقت ام الفضائل است برحسب نقل علامۀ نسابه شهاب الدين آقا نجفى نزيل قم كه فرمود بمنزل ما تشريف آوردند و من از او اجازه گرفتم و اجازه باو دادم سپس بيان كرد كه مسائلى عنوان كرد كه دلالت بر غزارت علم أو داشت و بيشتر تحصيلات اين بانو در نزد علامۀ فقيه آقاى مير سيد على اصفهانى نجف آبادي بود كه مى آمدند در منزل اين مخدره و پرده ميزدند و از عقب پرده براي ايشان درس ميگفت يك روز خبر بآقاي آسيد على رسيد كه دختر هاشميه علويه فوت شده ايشان آنروز را نه رفته اند بخأنۀ علويه روز ديگر چون حاضر شدند علويه سبب نيامدن روز گذشته را سؤال نمود فرمودند چون بجهت اين مصيبت كه بر شما وارد شده بود نيامدم علويه گفت هرگز سزاوار نيست براى اينگونه مطالب تحصيل را تعطيل كرد و از براي ايشان تاليفات رشيقه است از جمله كتاب (معاد) يا آخرين سير بشر در ٢٠5 صحيفه كه در سنه ١٣5٨ هجرى در تهران بطبع رسيده كتاب شيرينى است فارسى ديگر كتاب (مخزن اللئالى) فى مناقب مولى الوالى امير المؤمنين ع كه در روز جمعه سوم محرم سنه ١٣6٠ باتمام رسيده و در طهران در ١6١ صفحه خشتي بطبع رسيده آنهم كتاب نافعى است از براى محبين امير المؤمنين ع و ديگر كتاب (سير سلوك) در روش اولياء و طريق سير الى اللّه ايضا در تهران د

ص: 432

صحيفۀ خشتى بطبع رسيده در نهم محرم الحرام باتمام رسانيده و چهل حديث در آن كتاب نقل كرره و آنرا كاملا شرح نموده و مطالب نافعه در خلال آن ايراد كرده در ٢5٧ صحيفة وزيري بچاپ سنگى طبع شده است

و از آثار طبع اين بانو اشعارى است كه در اواخر مخزن اللئالى ايراد كرده

ذاتيكه نگنجد بخيال من و تو شد فهم صفات او كمال من و تو

ايدلكه هميشه كرد كنهش كردى ترسم كه بسوزد پروبال من و تو

و قصيده اى در آخر كتاب مخزن اللئالى در مدح مولى الموالى ايراد كرده است و آن هفتاد بيت است

منها قولها تا اينكه گويد.

دى مرا فرمود شخصى مجتبى كز همه دنيا است ما را مجتبي

در شب عاشر ز شهر عين يك عام الف سيصد و ستبن و يك

گفتم اين اشعار را در مدح او تا نمايد وقت مرگم شادرو

(الابيات)

و فعلا هم مشغول تاليف است.

١46-ام قيس

بنت محصن بن حرثان اسديه خواهر عكاشته بن محض

در مكه اسلام اختيار كرد و با رسولخدا بيعت نمود و بمدينه هجرت فرمود (رجال شيخ طوسى)

و مامقانى گفته ممكن است در عداد حسان محسوب شود

١4٧-ام كثير

زوجۀ همام بن الحارث النخعى

علاوه بر فضل و دانشى كه داشت براى او جلادتى بكمال بود در جنك قادسيه عمودى بر دست گرفته بود و از عقب سر مجاهدين اسلام برميداشت و در ميان كشتگان عبور مى داد هرقتيليكه از مسلمانان بود او را

ص: 433

آب ميداد اگر رمقى براى او بجا مانده بود و از ميدان حرب او را بكنارى و مأمنى ميرساند و جراحتهاى او را مى بست و هر قتيليكه از كغار رمقى در بدن داشت با آن عمود كار او را تمام ميكرد (تاريخ طبري)

١4٨-ام الكرام [دختر امير المؤمنين ع]

يكى از دخترهاى امير المؤمنين است از تاريخ او چيزى در دست نيست

١4٩-ام كلثوم صغرى

بنت امير المؤمنين

در ص ٢٩٩ اين جلد گذشت

١5٠-ام كلثوم بنت فاطمة الزهراء سلام اللّه عليها

در بانوان كربلا گذشت-ايضا

١5١-ام كلثوم [بنت قاسم بن محمد بن جعفر]

معروف بسيده ام كلثوم دختر قاسم بن محمد بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين عليهم السلام و جعفر بن موسى بن اسماعيل بن موسى الكاظم از بطن مشار إليهاست و اين بانو از زاهدات و عابدات بشمار ميرفته مرقد مطهر او در قاهرۀ مصر در نزديكى خندق در مقابر قريش است (خطط مقريزى)

١5٢-ام كلثوم بنت الامام زين العابدين

او را داود بن الحسن بن الحسن بن على بن ابى طالب عليهم السلام تزويج كرد و از او دو پسر عبد اللّه و سليمان و دو دختر بنام مليكه و حماده از او متولد گرديد و اين همان داود است كه منصور دوانيقى او را حبس كرده بود و بدعاي مادرش خلاص شد قصه ام داود گذشت.

ص: 434

١5٣-ام كلثوم بنت رسول اللّه (ص)

در جلد ثانى گذشت

١54 ام كلثوم

دختر عبد اللّه بن جعفر

در بانوان دشت كربلا از اين پيش گذشت

١55 ام كلثوم

دختر فضل بن عباس بن عبد المطلب

زوجۀ امام حسن مجتبى عليه السلام است و مشهور بين مورخين اين اسث كه امام حسن ع را سيصد زن كه هريك از زوجات آنحضرت بودند با پاى برهنه از قفاى جنازه اش ميرفته اند ولي بيشتر أن زنان بنام و نشان معلوم نيستند و در كتاب هاي تواريخ ضبط نشده كه چند تن حره و چند تن كنيز بودند بعضى هفت تن را ام ولد شمردند و در اين سيصد زن نه نفر صاحب فرزند شدند باختلاف مورخين و اولاد امام حسن ع را بيست پسر و يازده دختر بشمار گرفته اند و نام دخترانرا چنين ضبط كردند ام الحسين فاطمۀ كبرى فاطمۀ صغرى سكينه ام الخير ام سلمه ام عبد الرحمن ام عبد اللّه رمله رقيه و حال بيشتر اين جماعت مجهول مانده و كسى در قلم نياورده و هر يك معروف باشند و خبرى از آنها بجا مانده باشد در محل خود مذكور خواهد شد و از دختران امام حسن چهار تن بيشتر بخانۀ شوهر نرفته اند و نسل امام حسن فقط از زيد و حسن مثنى و فاطمه بانوي حرم امام زين العابدين ع باقى ماند چون از پسران آن حضرت غير حسين اثرم و عمر و زيد و حسن نسلى نماند و نسل حسين اثرم و عمر نيز منقرض گرديد و از دختران نيز فاطمه كبرى نسل آورد از امام زين العابدين بنابراين سادات حسنى منتهى بالاخره بفاطمۀ كبرى از طرف مادر و زيد و حسن مثنى از طرف پدر خواهد بود

ص: 435

١56-ام كلثوم

مادر ابو ايوب انصاري

ابن شهرآشوب از سلمان روايت كند كه چون حضرت رسول وارد مدينه گرديد مردم بمهار ناقۀ آن حضرت چسبيدند حضرت فرمود بگذاريد ناقه را كه او ماموره است و بدر خانه هركه ميخوابد من آنجا نزول مينمايم و چون ناقه بدر خانه ابو ايوب خوابيد ابو ايوب مادر خود را ندا كرد كه ايمادر در را بگشا كه آمد سيد بشر و گرامى ترين ربيعه و مضر محمد مصطفي و رسول مجتبى و مادر او نابينا بود چون در را گشود و بيرون آمد و گفت وا حسرتاه چه بودي اگر من ديده ميداشتم و روى سيد خود را ميديدم اينوقت حضرت دست مبارك خود را بروى مادر ابو ايوب كشيد در حال بينا كرديد و اين اول معجزه بود كه از آن حضرت در مدينه بظهور پيوست.

١5٧ ام كلثوم [دختر محمد بن عثمان عمرى]

بنت ابى جعفر محمد بن عثمان بن سعيد العمري كه دومى از نواب خاص امام زمان است و اين ام كلثوم جدۀ ابى نصر هبة اللّه بن محمد ألكاتب است و اين زن بسيار فاضله جليله ميباشد عده رواياتى از پدرش نقل ميكند و دخترش مادر ابى نصر مذكور است كه از او روايت دارد شيخ طوسى در كتاب غيبت عده اى از روايات او را نقل ميفرمايد بالجمله اين ام كلثوم از زنان مجللۀ نامى روزگار است در فضل و علم و دانش و زهد و عبادت و تقوى گوي سبقت از زنان عصر خود ربوده.

شيخ طوسى در كتاب غيبت روايت ميكند كه مخدره جليله ام كلثوم بنت ابى جعفر العمري فرمود كه شلمغانى بسيار صاحب شان و منزلت بود در نزد بنى بسطام و وجه اين منزلت اين بود كه شيخ جليل ابو القاسم حسين بن روح مدتى او را نائب

ص: 436

خود قرار داده بود چون شلمغانى (1)مرتد شد (بتفصيليكه حقير آنرا در تاريخ سامرا ايراد كرده ام هر كفر و غلويرا و الحاديرا بمردم تزريق ميكرد و ميگفت ابو القاسم بن روح رضى اللّه عنه از او بيزارى جست و فرمان داد كه مردم از او بيزارى بجويند و نزديك او نروند قبيله بنى بسطام اين خبر بشلمغانى بردند براى تخديع آنها گفت ميدانيد كه حسين بن روح چرا مرا از خود دور كرده است و شما را منع نموده از مراودۀ با من گفته اند نميدانيم شلمغانى گفت براى اينكه من كشف سر نمودم و سري كه نبايد آنرا افشا بنمايم افشا كردم از اينجهت مستحق تبعيد شدم چون كتمان سر امرى است عظيم نميتواند كسى آنرا تحمل نمايد مگر ملك مقربى يا نبي مرسلى يا مؤمنى كه خدا قلب او را بايمان امتحان كرده باشد بنى بسطام اين حيله ها را از شلمغانى باور كردند فلذا بر اعتقاد آنها افزوده گرديد و فرمايش حسين بن روح را وقعى نگذاردند با اينكه نوشت براي بنى بسطام كه شلمغانى ملعون است و بر شما واجب است كه از او برائت جوئيد و از هركس كه متابعت او را كرده بنى بسطام مكتوب را بردند در نزد شلمغانى قرائت كردند آن حيال مكار گفت اين مكتوب يك باطن بسيار عظيمى دارد براى اينكه لعنت بمعنى دوري است و معنى قول او لعنه اللّه اى باعده اللّه عن العذاب و النار و من الان منزلت خود را شناختم پس صورت روى خاك نهاده و پيشانى بر زمين سائيده و سخت بگريست و گفت بر شما باد بكتمان سر و صاحب ترجمه ام كلثوم ميفرمايد من حسين بن روح را خبر دادم كه من بر مادر جعفر بن بسطام وارد شدم در حال از پيش پاى من برخواست مرا اكرام فوق العاده نمود حتى آنكه افتاد روى پاهاى من و آنرا همي بوسه ميداد من او را از اين كار منع كردم و از خود او را دفع دادم گفت اي سيدۀ من همانا ابو جعفر شلمغانى سرى بما سپرده است و از ما عهد و ميثاق گرفته كه آنرا فاش نكنيم كه اگر اشاعه داديم معاقب خواهيم شد ام كلثوم ميفرمايد من گفتم آن سر كدام است بمن


1- بفتح الشين و سكون اللام و فتح الميم و الغين المعجمة و الالف و النون ناحية من نواحى واسط التى بناها الحجاج ينسب البها ابو جعفر محمد بن على شلمغانى المعروف بابن العزا قر بفتخ العين المهله و الزاء المعجمه و بعد الالف قاف مكسوره ثم راه مهمله

ص: 437

بگو گفت ميترسم اظهار كنم و دچار عقوبت شوم او را گفتم من با تو عهد مينمايم و موأثيق محكم ميكنم كه در نزد احدي اظهار نكنم با او ميثاق محكم كردم و در قلب خود شيخ ابو القاسم بن روح را استثنا كردم اينوقت گفت شيخ ابو جعفر شلمغانى بما چنين گفته كه روح رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم منتقل بر پدرت ابو جعفر محمد بن عثمان گرديده و روح امير المؤمنين ع منتقل بابى القاسم حسين بن روح گرديده و روح فاطمه زهرا منتقل بشما گرديده اكنون چگونه من ترا تعظيم و تجليل ننمايم ام كلثوم ميفرمايد من گفتم ساكت باش و ديگر چنين سخنان مگو اين عقيده كفر است و همه كذب و افتراست گفث اللّه اللّه كه اين راز را افشا بنمائى كه اگر چنين كني عذاب بر من نازل خواهد شد و شما اگر مرا وادار نميكردى البته اظهار نميكردم ام كلثوم ميفرمايد بقهر از نزد او بيرون آمدم و بر شيخ ابو القاسم حسين بن روح وارد شدم و قصه را شرح دادم و حسين بن روح بقول من اعتماد تمام داشت چون اين كلمات از من شنيد فرمود به پرهيز از اينكه ديگر در خانۀ بنى بسطام قدم بگذاري يا احدى از ايشان را ملاقات بنمائى يا اكر مكتوبي براى تو نوشته اند مكتوب ايشان را جواب بگوئى يا اگر صحبتى كردند كلمه اى از آنها قبول بنمائى بر تو واجب است كه بكلى از اين ملاحده دورى بنمائى اين ملعون شلمغانى اين الحاد و كفريات را در كله بنى بسطام تزريق كرده تا آنكه جائز باشد از براي اينكه بگويد خدا در من حلول كرده چنانچه نصارى در حق مسيح گفته اند ام كلثوم ميفرمايد من بكلى از بني بسطام مفارقت كردم و يك باره ترك آنها گفتم پس شيخ ابو القاسم بن روح بر همه شيعيان نوشت و جوب لعن او را و نيز توقيعي از حضرت حجت عجل اللّه فرجه بيرون آمد مشتمل بر لعن شلمغانى

و شيخ طوسى در كتاب غيبت از همين مخدره ام كلثوم حديث كند كه در بعضى از اوقات اموالى از قم و نواحى قم براى ابو جعفر محمد بن عثمان العمرى حمل نمودند چرن آن وكيل به بغداد رسيد و اموال را تسليم داد و قصد مراجعت نمود ابو جعفر فرمود يك چيز ديگر باقى مانده كه آنرا تسليم ندادى عرض كرد يا سيدي چيزي در دست من باقى نمانده آنچه بود تسليم دأدم ابو جعفر فرمود چنين نيست بلكه چيزى

ص: 438

باقى مانده است بر گرد اسباب خود تفتيش كن برگشت چيزى نيافت مراجعت كرد ابو جعفر فرمودند آن دو جامه سردانى كه فلان پسر فلان بشما داد كه بياورى اكنون كجا است آن مرد متذكر شد عرض كرد يا سيدى راست فرمودى ولى فعلا در خاطرم نيست كه آنرا كجا سپرده ام آن مرد برگشت و چندانكه متاع خود را تفتيش كرد چيزى نيافت از همراهان خود هرچه فحص كرد چيزى نفهميد برگشت قصه را باز گفث ابو جعفر فرمود برو در نزد آن پنبه فروش كه دو عدل پنبه از براي او برسم تجارت آورده فلان عدل را باز كن دو جامه در وسط او ميباشد آن مرد آمد بهمان علامت دو جامه را از ميان بار پنبه بيرون آورد و بخدمت ابو جعفر آمده تسليم داد و عرض كرد يا سيدى من اين دو جامه را در ميان عدل گذاشتم تا محفوظتر باشد بعد آن را فراموش كردم پس از آن آنمرد اين كرامت باهره را در هرجا نقل ميكرد كه آن بزرگوار او را خبر داد بچيزيكه آنرا ندانسته بود.

١5٨-ام لقمان

دختر عقيل بن ابي طالب

اين زن در مدينه بود چون خبر قتل حضرت سيد الشهدا عليه السلام بمدينه رسيد ام لقمان با خواهرانش ام هانى و اسماء و رمله و زينب از منازل خود بيرون دويدند و زارزار بگريسته اند و اشعار ذيل را ام لقمان بسرود

ما ذا تقولون اذ قال النبى لكم ما ذا فعلتم و انتم آخر الامم

بعترتى و باهلى بعد مغتقدى منهم اساري و منهم ضرجو بدم

١5٩ ام ليلى [مادر على بن الحسين]

در بانوان دشت كربلا ترجمه او گذشت

١6٠-ام محمد

دختر محمد بن جعفر الطيار

حديث رد شمس را براي امير المؤمنين عليه السلام از جده خود اسماء بنت عميس نقل ميكند چنانچه صدوق در مشيخه من لا يحضره الفقيه او را ذكر كرده

ص: 439

١6١-ام محمد

بانوي حرم امام موسى كاظم عليه السّلام

در اعيان الشيعه در ترجمه اسحق بن جعفر بن محمد عليهما السلام حكايتي از اين مخدره نقل ميكند كه دلالت بر فضل او مينمايد و الظاهر ام احمد است كه از پيش گذشت

١6٢ ام محمد

بانوئى صالحه عابده از مردم كيلان

شيخ على اكبر نهاوندى معاصر در (معدن الجواهر) نقل كرده كه در گيلان خشك سالى شد مردم باستسقا بيرون رفته اند و باران نيامده همۀ مردم بدر خانه ام محمد رفته اند كه از زنان صالحه بود و دعاى باران مسئلت نموداند ام محمد از خانه بيرون آمد و جلو در خانه خود را جاروب زد و خاك و خاشاك آن را پاك ساخته و رو بآسمان نموده عرص كرد بارخدايا من جاروب نمودم تو آب پاشى بنما سپس طولى نكشيد كه از بركت دعاي او چندان باران آمد كه مردم سيراب شدند.

١6٣ ام مسلم المجاشعى

اين زن از اهل مداين است پسرى آورد كه با حذيفۀ يمانى در مداين كمال آشنائيرا بهم رسانيده بود و در آن وقت حذيفه از جانب عثمان والى مداين بود چون عثمان كشته شد حذيفه در مداين بود حضرت ع امير نامه باو نوشت كه براى او از مردم مداين بيعت بگيرد حذيفه بر منبر برآمد و چندانكه توانست از فضائل امير المؤمنين ع تذكره كرد و در خلال بيانات خود گفت الحمد للّه كه احياء حق شد و اماته باطل گرديد و حق و عدل ظاهر گشت و جور و ظلم بركنار افتاد ايها الناس انما وليكم اللّه و رسوله و امير المومنين حقا حقا پس فرمان امير المومنين را بر ايشان قرائت كرد

ص: 440

در آنحال همين مسلم مجاشعى كه جوانى بود از اولاد انصار در حاليكه شمشير حمايل كرده فرياد برآورد ايها الامير انا سمعناك تقول انما وليكم اللّه و رسوله و امير المؤمنين حقا حقا تعريض مينمائى بر اين كلام خود بر خلفاى سابق مگر ايشان امراء مؤمنين بر حق نبودند خدا ترا رحمت كند امر را بر ما كتمان منما زيرا كه تو از كسانى هستى كه مشاهدۀ امر نمودى و حاضر بودى و ما مقلدين شما هستيم آنچه واقع امر است بر گردن شما است و ما خدا را بر شما شاهد ميگيريم در آنچه آورديد از نصيحت براى امت از رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم پس حذيفه آن جوان را بخانه برد و قصۀ روز غدير و داستان صحيفه نوشتن منافقين و عقبۀ هرشى كه خواستند شتر رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم رم بدهند و مشاجرات روز سقيفه و سائر مصائبى كه بر سر اهلبيت ع آوردند همه را براى آن جوان نقل كرد تا اينكه جوان انصارى گفست بخدا قسم از روي حق و صدق كه من مبغضم و برائت و بيزارى ميجويم از اين جماعت و هميشه دوست أمير المؤمنين خواهم بود و با دشمن او دشمنم و اينك ملحق بامير المؤمنين عليه السّلام خواهم شد و أميدوارم كه در ركاب او شهيد شوم پس وداع نمود حذيفه را و متوجه عراق گرديد و ملحق بامير المؤمنين شد

و در بصره در جنك جمل هنگاميكه هردو صف رده كشيدند امير المؤمنين فرمود كيست از شما كه اين قرآن را در مقابل اين قوم به برد و ايشان را بكلام الهى دعوت بنمايد همين مسلم مجاشعى كه تازه خط عارضش دميده بود از جا برخواست عرض كرد يا امير المؤمنين حاضرم حضرت فرمود اگر بروى هردو دست تو را قطع ميكنند عرض كرد در راه خداوند متعال سهل است تا سه مرتبه حضرت ندا كرد و هرسه مرتبه اينجوان سبقت در اچابت كرفت اين وقت بسوى ميدان رهسپار شد.

در حاليكه قرآن بر سر دست او بود فرياد زد ايجماعت شاه ولايت شما را بمضمون اين كلام الهى دعوت مينمايد ظالمى ضربتى بدست راست آن جوان زد كه دست او قطع شد و قرآن بروى زمين افتاد آن جوان قرآن را بدست چپ گرفت او را قطع كردند با دو بازوي بريده قرآن را بسينه خود چسپانيد زخم ديگر بر او زدند و او را از

ص: 441

پاي درآوردند اين وقت مادرش ام مسلم مجاشعى در كنار ميدان ايستاده بود چون فرزند دلبند خود را ديد كه كشته و در خون آغشته گرديد اين ابيات بگفت

يا رب ان مسلما اتاهم بمحكم التنزيل اذ دعاهم

يتلو كتاب اللّه لا يخشاهم فرملوه رملت لحاهم

و امه قائمة تراهم يا تمرون الغى لا ينهاهم

يعنى پروردگارا همانا فرزند من مسلم بسوي لشكر عايشه رفت با قرآن و آنها را بكتاب خدا دعوت كرد و آيات الهى بر آنها قرائت نمود ولى بر آنها تاثير نكرد و از خداى نه ترسيدند فرزند مرا كشته اند و بخون آغشته اند خدا كيفر كردار آنها را در كنار آنها بگذارد كه عايشه كه خود را مادر مؤمنين ميداند عوض اينكه آنها را از ضلالت و گمراهى نهى كند آنها را بقتل مؤمنين فرمان ميدهد

١5٣-ام معبد

نامش عاتكه ولى بكنيه مشهوره است دختر خالد الخزاعيه خواهر حبيش بن خالد است.

در اصابه و استيعاب و اسد الغابه در باب الكنى گويند هنگاميكه رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم بجانب مدينه هجرت فرمودند با ابو بكر و عبد اللّه بن اريقط اتفاقا عبور آنها بخيمۀ ام معبد افتاد چون بخيمه رسيدند از او طعامى طلب نمودند از گوشت يا خرما كه از ايشان ابتياع نمايند چيزى نيافته اند و ام معبد بانوئى بود فصيح اللسان مليح البيان قوي الجنان مهمان نواز بآب و طعام صادرين و واردين را توشه مى بخشيد اتفاقا هنگام ورود رسولخدا چيزى در خيمه او يافت نميشد مگر گوسفند لاغريكه از گله بازمانده و او را بطناب خيمه بسته بودند از شدث ضعف و ناتوانى حضرت فرمود يا ام معبد اجازه ميدهي كه اين گوسفند را بدوشيم عرض كرد پدر و مادرم فداى شما باد اين كوسفند از ضعف و لاغري و ناتوانى از گله بازمانده شير اصلا ندارد حضرت فرمود باكى نيست

ص: 442

ام معبد گفت اگر شير دارد بدوش حضرت بنزد آن گوسفند آمد دسث بر پشت او گذاشت فربه شد دست بر پستان او كشيد پر از شير گرديد و چندان شير بداد كه همۀ ظروف ام معبد سرشار از شير گرديد حضرت از آنجا حركت نمود بجانب مدينه چون شوهر ام معبد از صحرا آمد و بزهاي لاغري كه داشت بطرف خيمه مياورد چون برسيد و كثرت آن شيرها بديد سؤال نمود ام معبد قصه را بازگفت شوهرش گفت آن مرد را براى من وصف كن ام معبد گفت

رايت رجلا ظاهر الوضائه (1)ابلج الوجه حسن الخلق لم تعبه ثجلة و لم تزربه صعلة و سيم قسيم فى عينبه دعج و فى اشفاره عطف و فى عنقه سطع و فى صوته صحل و فى لحية كثانة ازج اقرن ان صمت فعليه الوقار و ان تكلم سما و علاه المهاء اجمل الناس و ابهاه من بعيد و احسنه و اجمله من قريب حلو المنطق فصلا لا نزر و لا هذر كان منطقه خرزات منظم يتحدرن ربعة لا بائن من طول و لا تقتحمه عين من قصر غض بين غضين فهو انظر الثلاثه منظرا و احسنهم قدرا له رفقاء يحفون به ان قال انصتوا لقوله و ان امر تبادروا الي امره محفود محشود لا عابس و لا مفند

حاصل ترجمه اين كلمات رشيقه اين است كه ام معبد فرمود مردى را نگران شدم با صورتى نورانى و درخشنده كه ماه شب جهارده از جبين او اكتساب نور نمايد و لاله احمر از خدريانش سر خجلت فروهشته و انك لعلى خلق عظيم اخبار از حسن


1- بلج اى اشرق يعنى روشنائى مى بخشيد (ثجله) على وزن تمره برآمدگى شكم (صعلة) رقيق الراس يعنى سر او ميل بباريكى و كوچكى نداشت (و سيم قسيم) كلاهما بمعنى الجميل (دعج) شدة السواد (صحل) فيه بحة كاد ان تكون ان لا سمع لخلوه عن الحده يعنى چندان نرم و هموار و آهسته تكلم ميكرد كه نزديك بود (ازج) تقويس الحاجب يعنى كمان ابرو (اقرن) پيوسته (كثاثه) محاسن انبوه شنيده نشود (سما) اى ارتفع (نزر) اى الح عليه فى السئوال استعجله يعنى در كلام شمرده و با تأنى تكلم ميكرد عجول در صحبت نبود (و لا هذر) هذر اى فى كلامه خلط و تكلم بما لا ينبغى كنايه از اينكه آنحضرت كلامش متين و محكم همه علم و حكمت بوده (لا بائن) كنايه از اين است كه قامت مباركش نه كوتاه و نه بلند خارج از حد بلكه متعارف بود (تقتحمه) ازقحم بمعنى فروانداختن يعنى آنكس كه چشم بطرف رسولخدا ميانداخت او را كوتاه نميديد (غض) بالغين المعجمه و الصاد المهله فرع الشجر و المراد كونه رايان فى التشابه

ص: 443

خلق و كريمى اخلاق آن خورشيد تابنده است و سرو سهى از قد دلربايش و تناسب اندامش دلباخته واسع الصدر نه لاغر و نه بسيار فربه چشمان مشكين و مژگان نمكين او گفتى تير دلدوز بينندگان است پشت هلال از ابروأن پيوسته اش خم و ناتوان گردن مباركش همانند نقره در لمعان و محاسن انبوهش و گوهر دندانهايش و ياقوت لبهايش كهرباى قلب مستمندان در حال خاموشى گفتى كوه وقار است و هرگاه سخن گفتى چندان شيرين و نرم و آرام و آهسته و در كمال فصاحت و بلاغت بودى كه مستمعين را دل هاى آن ها را ميربودى و همانند درارى شاهوار از لعل شكربار نثار ميفرمودى.

ز ان دهن غنچه بايد از حيرت تا بدامن درد كريبانش

گوهر از قعر بحر ميآيد بتماشاى آب دندانش

بغلامى دهد گرش يعقوب يوسف خويش پير كنعانش

اى ابا معبد من از براى تو چه وصف كنم از آن گيسوان عنبرين و طلعت زيبا و قامت طوبى كه هزاران لشگر عشاق اسير تار گيسو و غلام خال هندوى وى بودند چون سخن گفتى رفقاي او سراپا گوش بودند و براى امتثال امر او از هم ديگر سبقت ميگرفته اند چون پروانه دور آن مشعل نور را داشته اند لبى خندان و نمكين نه عبوس و نه گره بر جبين ابو معبد گفت بخدا قسم اين همان پيغمبر است كه قريش از براى ما وصف ميكردند در مكه همانا عزم خود را جزم كردم كه اگر وسائلى فراهم شود خود را باو برسانم و از مصاحبت او دست باز ندارم

و در جلد متعلق باحوال سيد الشهدا ع از ناسخ ص ٣٠٨ حديث كند از هند بنت الجون كه رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم در خيمۀ خالۀ من ام معبد نزول فرموده و چند تن از اصحاب ملازم خدمت وى بودند و آن معجزه كه شير از ميش لاغر خشكيده بدوشد در نزد مردمان آشكار است

آنگاه در گرمكاه روز لختى بخواب رفت چون از خواب برخواست آب طلب فرمود و دست هاي مباركش را بشست و سه كرت مضمضه نمود و در پاي درخت عوسجه

ص: 444

خشكيده بريخت و نيز سه كرت استنشاق نمود و چهره مبارك و دستها را غسل داد و سر و پاى را مسح نمود و فرمود از براى اين عوسجه شانى است آنگاه اصحاب آن حضرت وضو بساخته اند و از قفاى او بنماز ايستادند زنان قبيله را تعجب فروگرفت چه تا آنوقت أين كردار را ديدار نكرده بودند ميگويد چون آن شب را صبح كرديم بامدادان آن عوسجه را درخت عالى و عظيم ديديم با خضارت و نضارت از خارها سترده و ريشه بزمين فروبرده ساق و اوراق سبز و ريان گشته آنگاه مانند ورس مسحوق ثمري آورده خوشبو تر از شميم عنبر و شيرين تر از شهد و شكر بخدا قسم هيچ گرسنه نخورد جز اينكه سير گشت و هيچ تشنه نياشاميد جز اينكه سيراب شد شتران و گوسفندان چند كه از اوراق او خوردند فربه و سمين شدند مردم قبيله آن را شجره مباركه نام نهادند بيماران بدان شفا يافته اند و مسافران بجاى آب و طعام بكار بسته اند بميمنت آن شجره اموال ما بسيار گرديد و نعمت بما رو آورد اين به بود تا بامدادي ناگاه ثمر آن درخت بريخت و اوراق زردفام گشت ما سخت اندوهناك شديم و نه دانستيم اين چه احدوثه است روزى چند برنگشت كه خبر رحلت رسولخداي بما رسيد و از آن روز ديگر آن درخت ثمر نداد و از آن كمال كه داشت فروتر آمد سى سال روزگار بدين گونه بود سبز و خرم بود ولى ميوه نميداد مردم اسقام مرضى را بأوراق أن شجر مداوا ميكردند و بهبودى حاصل مينمودند تا اينكه خبر آوردند امير المؤمنين شهيد گرديد ديگر آن درخت سبز نشد و روزگارى بدين منوال بود ناگاه صبح گاهى از خواب انگيخته شديم از ساق آن درخت خون تازه ميجوشيد و از اوراق او خون ميباريد دانستيم كه مصيبتى بزرك روي داده سخت بترسيديم و آن شب را با تمام وحشت صبح كرديم و منتظر داهيۀ دها و نائبسه عميا بوديم ناگاه هاتفى بگريه و عويل اين سخن بگفت

ايا ابن النبى و يابن الوصى و يا من بقية ساداتنا الاكرمينا

آن گاه بنك ناله و اصوات بالا گرفت و بلغات گوناگون نوحه همى كردند و ما ندانستيم چه ميگويند.

روزى چند برنگشت كه خبر شهادت حضرت حسين ع برسيد و آن درخت خشك

ص: 445

گرديد و مرور رياح و امطار آثار آن را محو ساخت

عبد اللّه بن محمد الانصارى گفت من در مدينه اين خبر را بدعبل بن على الخزاعى گفتم تصديق كرد

و علامۀ مجلسي در جلد ثانى حيوة القلوب در قصه هجرت آن حضرت از مكه بمدينه از قطب راوندى نقل ميكند قصۀ ام معبد را تا آنجا كه ميگويد چون ام معبد داستان دوشيدن شير را و آن معجزه عظيم را مشاهده نمود گفت ايمبارك صورت مرا فرزندي است كه هفت سال دارد و مانند پاره گوشتى است سخن نميگويد و برپا نمى ايستد ميخواهم براي او دعا كنى چون آن فرزند را حاضر گردانيد حضرت دانۀ خرما را جائيد و در دهان او گذاشت آن مريض باعجاز آن حضرت در ساعت برخواست و راه رفت و سخن گفت پس هستۀ آن خرما را در زمين فروبرد در حال بلند شد و درخت خرمائى كرديد و رطب از آن آويخته شد و پيوسته در تابستان و زمستان رطب ميداد و بدست مبارك خود اشاره باطراف كرد هرچهار جانب پر گياه شد و حضرت از آنجا روانه شد و آن درخت هميشه رطب ميداد تا اينكه حضرت رسول از دنيا رفت پس از آن هميشه سبز بود اما ميوه نميداد چون حضرت امير شهيد شد ديگر سبز نشد اما درخت بود و تروتازه بود چون حضرت امام حسين شهيد شد خون از آن درخت جاري شد و خشك گرديد) و چون شوهر آن زن از صحرا مراجعت كرد و آن اوضاع غريبه را مشاهده نمودم از ام معبد پرسيد كه سبب اين تغييرات اوضاع چيست آن زن گفت مردى از قريش أمروز بخبمة ما آمد و اين اوضاع غريبه از اوست و اين بركات از طرف قرين الشرف او ميباشد آن مرد گفت اوست كه اهل مدينه انتظار او را مى كشند و اكنون بر من ظاهر شد كه او راست گو باشد و اهل خود را برداشت و بسوى مدينه آمد و مسلمانى گرفت

و در ناسخ در ذيل حديث ام معبد گويد كه سعيدة دختر مالك الخزاعى از ثمر اين شجرۀ مذكوره تناول كرده و از نوحه جن اين شعر را از بر كرده

يابن الشهيد و يا شهيدا عمه خير العمومة جعفر الطيار

ص: 446

و دعبل خزاعى سه شعر باو افزوده و تصديق حديث ام معبد نموده و آن اشعار اين است.

زرخير قبر فى العراق يزار و اعص الحمار فمن نهاك حمار

لم لا ازورك يا حسين لك الفدا قومى و من عطفت عليه نزار

و لك المودة فى قلوب ذوى النهي و على عدوك مقتته و دمار

١54-ام مبشر [الانصاريه]

در رجال شيخ ميفرمايد ام مبشر الانصاريه زوجۀ زيد بن حارثه است و دختر براء بن معرور كه از كبار صحابه بودند و هردو از شيعيان امير المؤمنين عليه السّلام بشمار مي رفته اند.

و ام مبشر را در اعيان الشيعه ذكر كرده و جابر بن عبد اللّه الانصاري احاديثى از اين زن روايت كند و براء بن معرور يكي از نقباء ليلة العقبه است در ايام رسول خدا دنيا را وداع كفت و بثلث مال خود وصيت كرد و سنت بر آن جارى گرديد و علامه فى الخلاصه او را در قسم اول ذكر فرموده.

١55-ام المقدام السقفيه

از زنان با كمال عصر خود بوده شيخ صدوق در مشيخۀ فقيه او را در طريق جويرة بن مسهر ذكر كرده گفته ام المقدام الثقفيه عن جويرة بن مسهر فى خبر رد الشمس بعد النبى صلّى اللّه عليه و اله و سلّم.

١56-ام ولد [از جوارى امام كاظم ع]

يكى از جوارى موسى بن جعفر است كه والدۀ حمزة بن موسى بن جعفر است و قيل محمد بن موسى بن جعفر نيز از اين جارية بوده و او مردى جليل القدر و صاحب فضل و صلاح و پيوسته با وضو و طهارت و صلوة بسر ميبرده و اين آيه را بسيار تلاوت

ص: 447

ميكرد ( كٰانُوا قَلِيلاً مِنَ اَللَّيْلِ مٰا يَهْجَعُونَ ) و شب ها قدرى استراحت مى نمود و بقيه را بنماز شب و دعا صبح مى نمود و او در شيراز در قبه برادرش احمد شاه چراغ مدفون است.

و اما حمزه

كنية او ابو القاسم و جد سلاطين صفويه است و بسيار جليل القدر است ولى در محل قبرش اختلاف است بعضى گويند همين مرقد مطهر كه در جوار شاهزاده عبد العظيم است كه داراى ضريح و صحن ميباشد و اين همان است كه شاه زاده عبد العظيم او را زيارت ميكرده در پنهانى و مى فرموده اين مردي از فرزندان امام موسى است

و بعضى قبر او را در اصتخر شيراز ميدانند چنانچه در تاريخ عالم آراء عباسى است و صفويه براى او بقعه عالى بنا نمودند و موقوفات بسيار دارد

و در ترشيز مقبره اى است معروف بحمزة بن موسى بن جعفر

و در بلدۀ طيبه قم مزارى بنام حمزة بن موسى بن جعفر معروف و مشهور است و صاحب قبه و بارگاهى است و بجلالت قدر مشهور است و اهالى قم باو اعتقادي كامل دارند و اللّه العالم

١5٨-ام هانى [دختر عقيل]

يكى از بنات عقيل است كه در ترجمۀ خواهرش اسماء گذشت

١5٩ مج ام هانى

بنت فهد الهاشمي

اين زن در علم بدرجه اى بود كه امام سيوطى از او استفاده علوم ميكرده و از اساتيد مشاراليها بشمار ميرفته بعلاوه طبعى موزون داشته از اشعار ذيل قريحۀ و عزيزه و لطافت طبع او معلوم است

اذا كنت لا تدرى و غيرك لا يدرى اذا جن ليل هل تعيش الى فجر

فكن حامد اللّه شاكر فضله على سائر الاحوال فى السرو الجهر

ص: 448

فكن ساجد اللّه مادمت قادرا لعلك تخطى بالسيادة و الفخر

فيا ايها الانسان لا تك جاهلا و تعلم ان اللّه هو الكاشف الضر

حليم كريم خالق الخلق كلهم و رازقهم من غير مل و لا ضجر

و صلى على المختار اشرف خلقه عليه سلام اللّه فى لليل و الفجر

١5٩-ام هانى

دختر حاجى عبد الرحيم خان بيگلربكى يزد

(در تاريخ يزد) ص ٢٧5 تاليف فاضل معاصر ميرزا عبد الحسين آيتى گويد ام هانى بانوئى بوده است فاضله كامله طبعش بسخنان بكر حامله شوهر نكرد مگر در اواخر ايام كه سيد محترميرا پزيرفت و بى فرزند از دنيا رفت و اين زن بسيار شيرين سخن بوده او راست اشعار بديعه از آنجمله گويد

در بوستان چه چشم تو آغاز ناز كرد سوسن زبان طعنه بنركس دراز كرد

و لها خال بكنج لب طرۀ مشك فام دو واى بحال مرغ دل دانه يكى و دام دو

محتسبت و شيخ و من صحبت عشق در ميان أز چه كنم مجابشان پخته يكي و خام دو

تا اين كه گويد

هركه بگويد اينغزل بخشمش از صطبلخان توسن خوشخرام يك أستر خوشلكام دو

كان كرم جواد خان كز دل و از كفش برد مايۀ جود هرزمان بحر يكى غمام دو

و اين جواد خان پسر برادر ام هانى بوده و گويند در حال نزع ام هاني را كنيزكى انگشتر قيمتى از انگشت ام هاني بيرون ميآورد ام هانى چشم گشود و اين بيت انشا بمود-

كم فرصتند مردم دنيا بهوش باش پر ميكنند بسمل در خون طبيده را

و نيز مشهور است كه دوست على خان ابرقوهي كه از خوانين يزد و با ام هانى

ص: 449

از يك سلسله بودند او را طبع سرشارى بود غزل يك و دو ام هانى را استقبال نموده از آنجمله اين است

عنبر زلف آن صنم بر رخ دل فريب او كس نشنيده در جهان صبح يكى و شام دو

و گويد بطوريكه محمد صادق خان رحيمى از احفاد حاجى عبد الرحيم خان از اين عمۀ مكرمه خود نقل ميكند كه بيست يا سى جلد كتاب آن محترمه بر طايفه خوانين وقف كرده و پشت هرجلد بمناسبتى اشعارى أز خود درج كرده از آنجمله در كتابيكه اخبار بت شكنى نبوي بدست يارى حضرت امير المؤمنين ع است ايندو فرد ذيل در آندرج است كه در پشت آن بخط ام هانى يادكار است

پاى بدوش نبى دست خدا چون نهاد مهر نبوت ز مهر بوسه بر آن پاى داد

غرض ز بت شكنى غير ازين نبود نبى را كه دوش خود بكف پاى مرتضى برساند

مخفي نماند كه حضرات بابيها اين اشعار را دزديده بر فتراك قرة العين بربسته اند و نسبت باو دادند غافل از اين كه اهل اطلاع مشت آنها را باز ميكنند و خاك فضيحت و رسوائى بر سر آنها ميريزند

١6١-ام هانى

دختر حضرت ابو طالب بن عبد المطلب

نامش فاخته ولى بكنيه معروفه است از زنان مجلله و نامى اسلام بوده در اصابه گويد ام هاني زوجه هبيرة بن عمرو بن عائذ المخزومى است كه اسلام بين او و ام هانى جدائى انداخت هبيره فرار كرد و داخل دين اسلام نشد و در صحاح سته از ام هانى احاديثى مروي است كه از رسول خدا روايت كرده.

و جماعتي از او روايت دارند از آنجمله پسرش جعده و يحيى پسر جعده و هارون حفيد.

ام هانى و آزاد كرده او ابو مره و ابو صالح و پسر عموي او عبد اللّه بن عباس و عبد اللّه بن الحارث ابن نوفل الهاشمى و دو پسر او عبد اللّه و عبد الرحمن بن ابى ليلى و مجاهد

ص: 450

و عروه و آخرون

و ترمذى ميگويد ام هانى تا بعد از شهادت امير المؤمنين زنده بوده)

بلكه تا بعد از شهادت حضرت سيد الشهداء حيات داشته كه عنقريب خواهى شنيد.

و شيخ در رجال خود او را از صحابه رسولخدا شمرده

و علامه مامقانى در تنقيح المقال ميفرمايد و جلالة شانها و علو مقامها غير خفى على الخبير بالاثار و السير و يكفيك منها ما فى خبر سليمان بن مهران الاعمش المروى فى كئب الخاصه و العامه عن النبى انه قال الا ادلكم على خير الناس عما و عمة قالوا بلى قال صلّى اللّه عليه و اله و سلّم الحسن و الحسين عليهما السلام فان عمهما جعفر ذو الجنا حسين الطيار مع الملائكه فى الجنة و عمتها ام هانى بنت ابو طالب الى ان قال و عمهما فى الجنة و عمتهما فى الجنه)

از اين روايت كمال عظمت و جلالت ام هانى ظاهر است كه رسولخدا در فضيلت حسين عليهما السلام ميفرمايد ايها الناس آيا ميخواهيد كه شما را خبر بدهم از بهترين مردم از حيث عمو و عمه عرض كردند بلى يا رسول اللّه فرمود آن حسن و حسين است عموى ايشان جعفر طيار است كه با ملائكه پرواز مينمايد و عمه آنها ام هانى دختر ابو طالب است عموى آنها در بهشت است و عمه آنها در بهشت است البته اگر زنى بهتر از ام هانى عمۀ مردى از صحابه و غير او بود حضرت نميفرمود بخير الناس و در محاسن برقى ام هانى را از زوجات رسولخدا بشمار گرفته ولى اشهر خلاف آن است چنانچه در كافى در فضل نساء قريش و در اصابه و غير آن بچند سند و روايت منقولست كه بعد از اينكه ام هانى بشرف اسلام مشرف شد و شوهرش در كفر بماند و از مكه فرار كرد و رسول خدا خطبه كرد.

ام هانى را ام هاني عرض كرد يا رسول اللّه بخدا قسم در جاهليت ترا از همه كس بيشتر دوست ميداشتم اكنون كه بشرف اسلام مشرف شدم ديگر محتاج به بيان نيست و انت أحب الى من سمعى و بصرى لكن من زن مصيبت زده باشم كه فرزندان متعدد

ص: 451

دارم و باداره كردن ايشان روز بشام مى آورم خوف دارم كه نتوانم حق شما را ادا بنمايم يا فرزندان من شما را اذيت كنند و البته بر من دشوار است كه اذيتي بشما وارد بشود اينوقت رسول خدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم فرمودند (ما ركب الابل مثل نساه قريش احنا على ولدها و لا ارعى على زوجها فى ذات يديه.)

يعنى سوار نشده است بر شتر زنيكه مهربان تر بفرزند و رعايت كننده تر حق شوهر باشد از زنان قريش چون در آن زمان در بلاد حجاز در مسافرتهاى خود بيشتر با شتر مسافرت ميكردند از اينجهت حضرت فرمود ما ركب الابل

و در ج ٢ حيوة القلوب در فتح مكه ميفرمايد جماعتى از مشركين از قبيله بنى مخزوم بخانۀ أم هاني پنهان شدند اين خبر بامير المؤمنين ع رسيد لثامى بست چنان كه شناخته نشود و متوجه خانه ام هانى گرديد چون بدر خانه رسيد ام هانى از در مدافعت بيرون شد گفت تو كيستى كه بخانۀ دختر عم رسول خدا و خواهر على مرتضى قدم ميگذارى من اينجماعت را امان دادم بخدا قسم اكنون ميروم شكايت ترا برسول خدا مينمايم و دست انداخت و انگشتان امير المؤمنين را سخت فشار داد اينوقت امير المؤمنين نقاب از چهره بيك سو كرد ام هانى برادر را شناخت عرض كرد جان من فداى تو باد قسم ياد كردم كه شكايت ترا برسولخدا بنمايم

پس بخدمت حضرت رسول آمد در وقتيكه آنحضرث در ميان خيمه مشغول غسل كردن بود و فاطمه در خدمت آنجناب نشسته بود حضرت چون صداى ام هانى را بشنيد بشناخت او را فرمود مرحبا خوش آمدى اى ام هانى گفت پدر و مادرم فداى تو باد چها ديدم أمروز از على حضرت فرمود من امان دادم هركرا تو امان دادي حضرت فاطمه سلام اللّه عليها فرمود اي ام هانى آمده اى از علي شكايت ميكنى كه دشمنان خدا و رسول را ترسانيده ام هانى گفت فداى تو شوم تقصير مرا به بخش اينوقت حضرت فرمود كه خداوند متعال على را جزاى نيك دهد كه در راه خدا رعايت هيچكس نميكند و امان دادم هركس را كه ام هانى امان داده است بالجمله ام هانى تا هنگام حركت حضرت والاى حسينى بسوى عراق حيات داشته

ص: 452

در عاشر بحار از كامل الزيارۀ ابن قولويه مسندا از امام باقر ع حديث كند كه چون آنحضرت خواست از مدينه حركت كند زنان و فرزندان عبد المطلب جمع شدند و صدا بگريه و نوحه بلند كردند.

اينوقت بعض عمهاى آنحضرت (ام هانى) آمد و سخت ميگريست و گفت اينور ديده من حسين من شنيدم نوحه جن را كه با ناله و افغان اين اشعار ميسرود

و ان قتيل الطف من آل هاشم اذل رقا با من قريش فذلت

حبيب رسول اللّه لم يك فاحشا ابانت مصيبتك الانوف و جلت

و اما فرزند ام هانى جعده ارباب رجال او را از اصحاب رسولخدا بشمار گرفته اند و از خواص شيعيان امير المؤمنين ع و در حرب صفين با آنحضرت بوده و بعد عام الجماعه كلمات او با معويه دلالت بر قوت ايمان او ميكند و مدتى از قبل امير المؤمنين عليه السلام والى خراسان بود قبل از حرب صفين ابن ابي الحديد گويد در شرح نهج البلاغه كان فارسا شجاعا فقيها و كان ذا لسان و عارضه قوية و نصر بن مزاحم در كتاب صفين گفته كان لجعده شرف عظيم فى قريش و كان له لسان من احب الناس الى خاله علي بن ابى طالب عتبة بن ابى سفيان در روز صفين با جعدة بن هبيره گفت تو بر ما خروج نكردى مگر بواسطه محبتيكه با خالوى خود داري جعده فرمود اگر تو خالوى مثل خالوى من داشتى پدرترا فراموش ميكردى

١6٢-ام هاني [دختر امير المؤمنين]

يكي از دختران امير المؤمنين عليه السلام است او را عبد الرحمن بن عقيل تزويج كرد و عبد الرحمن در زمين كربلا شهيد شد كه تفصيل آنرا در كتاب (فرسان الهيجاء) ذكر كرده ام

ص: 453

١6٣-ام هاني [محدثه]

زنى فاضله و محدثه است از اصحاب امام باقر ع است

در كافى در باب (فى الغيبه) از اين ام هانى روايت ميفرمايد كه گفت ام هاني من از امام باقر ع سئوال كردم از معنى قول خداى تعالى فَلاٰ أُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ سپس حديث را نقل ميفرمايد و نيز بسند ديگر از ام هاني حديت كند راجع بهمين تفسير كه مراد بالخنس امام زمان است كه در سنه دويست و شصت يخنس يعنى غائب ميشود مانند ستاره كه غروب كند پس از آن ظاهر ميشود و عالم ظلمانيرا بنور خود منور مينمايد و در سنه مذكوره وفات امام عسكر ع است

١6٣-اميمه

بنت عبد المطلب بن هاشم بن عبد مناف

زوجه جحش بن رئاب بن يعمر بن صبرة ابن مرۀ اسدي است و زينب بنت جحش كه از امهات مومنين است دختر اين بانو است و ترجمه زينب در جلد ٢ گذشت و اين جحش بن رئاب برادرى داشت مسمى بعبد المجذع بذال نقطه دار كه از مهاجرين و اهل بدر بود و در احد شهيد گرديد رسولخدا جذع نخليرا كه عبارت از شاخه درخت خرما بود بدو داد و آن شمشيرى شد و قبضه آنرا عون ناميدند از اينجهت او را عبد المجذع گفته اند و چون شهيد شد چهل سال داشت و با حمزة بن عبد المطلب در يكجا مدفون شدند و شمشير او را بدويست دينار خريدند و عبد المجذع دختري داشت ام حبيبه نام كه زوجۀ مصعب بن عمير بوده و اين مصعب نيز در احد شهيد گرديد.

بالجمله ايشان از آن پنج خواهرى بودند كه عبد المطلب در حال احتضار از اين دختران درخواست كرد كه هركدام مرثيه ايكه بعد از وفات من ميخواهيد بگوئيد اكنون آنرا بخوانيد تا من بشنوم از جمله اميمه اشعارى قرائت كرد كه در ترجمه خواهرانش گذشت

ص: 454

١65-اميمة الغفاريه

از قبيله ابو ذر غفاري

در غزوات با رسولخدا صلّى اللّه عليه و اله و سلّم مداواى جرحى مينمود

١66-امية

دختر قيس بن ابى الصلت الغفاريه

در غزوۀ خيبر با رسولخدا بود خود اميه حديث ميكند كه من با جماعتى از زنان بنى غفار بخدمت رسولخدا مشرف شديم من عرض كردم يا رسول اللّه ما جماعت زنان ميخواهيم با شما از مدينه بيرون شويم و در حربگاه معالجه مرضى و مداواي جرحى و مساعدت مسلمين بنمائيم آن مقدار كه در استطاعت ما ميباشد آن حضرت رخصت دادند و من در آنوقت جاريه كم سنى بودم حضرت مرا در پشت سر خود سوار نمود چون فتح خيبر شد آن حضرت از غنايم بما چيزى مرحمت فرمودند و مرا گردن بندى عطا فرمود كه تاكنون آنرا از خود جدا نكردم و وصيت كرده ام كه چون از دنيا بروم او را با من دفن كنند چون رسولخدا او را بدست خود بر گردن من آويخت (اعلام النساء)

١6٧ امينة الانصاريه

نصر بن مزاحم در كتاب صفين گويد كه امنية الانصاريه

مرثيه گفت از براى ابو ألهثيم بن يتهان هنكام حرب صفين و شهادت ابو الهثيم در ركاب آنحضرت

منع اليوم ان اذوق رقادا مالك اذ مضى و كان عمادا

يا ابا الهثيم بن تيهان انى صرت للهم معدنا و وسادا

اذ غدا الفاسق الكفور عليهم انه كان مثلها معتادا

اصبحوا مثل من ثوى يوم احد يرحم اللّه تلكم الا جسادا

ص: 455

و ابو الهثيم بفتح الهاء ثم الياء الساكنه ثم الثاء المثلثه المفتوحه اسمه مالك بن تيهان و قال المامقانى فى اخر ترجمته تيهان بالياء المشدده المكسوره قبلها تاء مفتوحه از صحابه رسولخدا بوده و بعد از رسولخدا با ابو بكر احتجاج كرده بالاخره در جنك صفين بدرجه شهادت رسيده است

١6٨ ام الهثيم

على وزن ديلم دختر اسود بن عريان النخعيه

از جمله تابعين و شيعيان امير المؤمنين عليه السلام است و اسم او همان كنيه او است در اعيان الشيعه او را ذكر كرده و كاهيكه او را بنت الاسود و گاهى بنت المريان ميگفته اند از اين است كه او را گاهى به پدرش اسود نسبت ميكردند و گاهى بجدش عريان و اللّه العالم

شيخ مفيد در ارشاد ميفرمايد چون ابن ملجم را بجهنم واصل كردند همين ام الهثيم خدمت امام حسن ع آمده خواهش نمود كه جيفۀ ابن ملجم را باو واگذارند تا آنرا بآتش بسوزاند ملتمس او مقرون باجابت شده آن جثۀ خبثيه را بآتش تافته بسوخت و مرثيه اى در حق امير المؤمنين ع انشا نمود و چون ابو الاسود دئلى قصيده اى باين وزن و قافيه انشا كرده سبب اختلاف بين روات شدء حتى آنكه بعضى تمام قصيده را بابو الاسود نسبت داده اند.

و در استيعاب و اسد الغابه و مقاتل الطالبين ابو الفرج اين قصيده موجود است با بعض تغييرات و پاره اى از آن قصيده اشعار ذيل است

الا يا عين ويحك اسعدينا الا بتكى امير المؤمنينا

الاقل للخوارج حيث كانوا فلا قرت عيون الشامتينا

افى شهر الصيام فجعتمونا بخير الناس طرا اجمعينا

قتلتم خير من ركب المطايا فذللها و من ركب السفينا

و من لبس النعال و من حذاها و من قرا المثانى و المبينا

و كل مناقب الخيرات فيه و حب رسول رب العالمينا

ص: 456

لقد علمت قريش حيث كانت بانك خيرها حسبا و دينأ

اذا استقبلت وجه ابى حسين رايت البدر زاق الناظرينا

و كنا قبل مقتله بخير نري مولى رسول اللّه فينا

يقيم الحق لا يرتاب فيه و يعدل في العدى و الاقربينا

و ليس بكاتم علما لديه و لم يخنق من المتجبرينا

كان الناس اذ فقد و عليا نعام حار في بلد سنينا

فلا تشمت معوية بن حرب فان بقية الخلفاء فينا

لعمر ابى لقد اصحاب مصر على طول الصحابة اوجعونا

و عزونا بانهم عكوف و ليس كذاك فعل العاكفينا

و من بعد النبى فخير نفس ابو حسن و خير الصالحينا

و لو انا سئلنا المال فيه بذلنا المال فيه و البنينا

اشاب ذو ابتى و اطال حزنى امامة حين فارقت القريننا

تطوف به لحاجتها اليه فلما استيئاست رفعت رنينا

و عبرة ام كلثوم اليها تجاوبها و قدرأث اليقنيا

(الابيات)

و لا يخفى كه بعض اين اشعار را اروي بنت الحارت بن عبد المطلب قرائت كرده در مجلس معويه كما تقدم فى ترجمته ولى معلوم نيست كه انشادا يا انشاء قرائت كرده

و محتجب نماند كه از روايتكه ابو الفتوح در تفسير سوره أَلْهٰاكُمُ اَلتَّكٰاثُرُ آورده ميشود.

معلوم ميشود كه ام الهثيم از صحابيات بوده و درك صحبت رسول خدا نموده و آن حضرت در خانۀ ام الهثيم طعام تناول نموده و ابو الهثيم بدرخت خرما بالا رفته و بجهت آنحضرت خوشۀ خرما چيده و حضرت در نزد ايشان خواب قيلوله فرمود

ص: 457

١6٩ انيس الدوله

بانوى معظمه از بانوان حرم ناصر الدين شاه قاجار است اصل اصيلش از دار الخلافه طهران و شغل منيفش سرپرستى ضعفا و زيردستان بوده عقل و كفايت و كار دانيش ضرب المثل بين مردمان و پردۀ تقوي و عفافش بآثار خيريه مطرز و مزين چون آفتاب تابان و مآثر جليله او در اماكن شريفه و روضات عرش درجات مشهود و عيان است علامه خبير سيدنا الاجل سيد محسن عاملى در اعيان الشيعه ميفرمايد انيس الدوله زنى فاضله كامله تقيه خيره كريمه الاخلاق ذات خيرات و مبرات بوده و مقرب ترين بانوان و مجلله ترين مخدرات سلطان بشمار ميرفته و از جمله آثار حيريه و اعمال بريه كه كاشف از كثرت و لا و محبت اوست نسبت بخاندان عصمت

يكى قطعه الماسى بود كه آنرا هديه روضۀ بهيۀ علويه در نجف اشرف نمود

دوم ضريح مطهر حضرت سيد الشهدا را نقره نمود

سوم پرده ايكه آنرا با مرواريد بافته بودند هديۀ حرم مطهر حضرت سيد الشهدا عليه السلام نمود.

چهارم تاجى كه مرصع بالماس بود آن را هديۀ روضۀ منوره حضرت رضا عليه السلام نمود

پنجم مسجد گوهرشاد را درهاى آنرا كه بطرف حرم باز ميشد طلاكوب نموده و با نقره ترصيع كرد

ششم ده دكان در مشهد مقدس خريد و آن را وقف تعزيه داري سيد الشهداء فرمود در مشهد

هفتم قريۀ(كاشنك) را وقف نمود براي شاهزاده حسين كه يكى از اولاد ائمه است

هشتم هنگاميكه مرحوم سپهر يك جلد ناسخ التواريخ را بنام صديقۀ كبري نوشت ايشان آنرا طبع كرده و مجانا توزيع نمود و از اين خيرات و مبرات بسيار از او نقل شده

نهم جسر ناصرآباد را كه در طرف لواسان است بنا نمود و حقير از بعضى علماء

ص: 458

شنيدم كه هنگاميكه آيت اللّه المجدد الشيرازى فتوى بحرمت كشيدن توتون و تنباكو دادند

بتفصيليكه حقير آنرا در جلد ثانى سامرأ شرح داده ام و آنرا در نجف بطبع رسانيدم ناصر الدين شاه خادم خود را فرمان داد غليانى چاق كرده آوردند چون خواست بكشد كه انيس الدوله از حجرۀ ديكر دامن گشان با عجله آمد و غليان را از پيش ناصر الدين شاه برداشت و چنان بر زمين زد كه تمام اجزاء غليان متلاشى گرديد و گفت شما سلطان اسلام هستى اگر باين فعل حرام اقدام كنى رعيت بتو اقتدا خواهد كرد ناصر الدين شاه گفت كدام كس آن را حرام كرده گفت آنكس كه مرا بتو حلال كرده ناصر الدين شاه تسليم شد و در مقابل آن تندى و خشونت لب فروبست و چيزى نگفت.

١٧٠ ايران خاتون

دختر ابو طالب كه حاكم لرستان بود

بانوئى بود بسيار باكفايت در اعيان الشيعه او را ذكر كرده پسرش شرف الدين از امراء لشكر الناصر باللّه العباسى بوده و ترجمه الناصر باللّه را در تاريخ سامراء جلد اول ايراد كرده ام مفصلا در سنه 6٣5(ايران خاتون) دنيا را وداع گفت و در جوار حضرت سيد الشهداء ع بخاك رفت

پايان

جلد سوم رياحين الشريعه كه در بردارد زندگاني امهات ائمه معصومين ع و عليا مخدره زينب كبرى و سائر بانوان دشت كربلا و تمام حرف الف از بانوان شيعه و از حرف با در جلد 4 شروع ميشود انشا اللّه

الحمد للّه الذى اعطانى التوفيق به تنميق هذا لتلفيق و صلى اللّه على رسول اللّه سيد المرسلين و خاتم النبيين و على اهل بيته الطاهرين و نسئل اللّه ان يحشرنى مع ساداتى الطاهرين.

و ابنائهم العزا المحجلين المؤلف اقل ألخليقه ذبيح اللّه بن محمد على العسكري المحلاتى و كان ختامه يوم العشرين من ذى القعد سنه ١٣٧٠.

ص: 459

فهرست مندرجات كتاب

صفحه

٣ فاطمه بنت أسد مادر امير المؤمنين عليه السلام

١١ فاطمه زهراء مادر امام حسن و امام حسين ع

١١ شهربانو مادر امام زين العابدين

١5 فاطمة بنت الحسن مادر امام محمد باقر ع

١6 ام فروه مادر امام جعفر صادق ع

١٨ حميده المصفات مادر امام موسى كاظم ع

٢٠ اروى يا تكتم مادر امام رضا ع

٢٢ خيزران مادر حضرت امام محمد ئفى ع

٢٣ سمانه مادر امام على النقى ع

٢4 سوسن مادر امام حسن عسكرى ع

٢5 نرجس خاتون مادر حضرت حجت عجل اللّه تعالى فرجه

فصل دوم در ترجمه بانوان دشت كربلا

٣٣ زينب كبرى عليها السلام بنت امير المؤمنين ع

٣4 كلام در محل دفن آنمخدره

٣٧ ولادتها و وجة تسميتها بزينب

٣٩ شمايل عليا مخدره زينب

4١ پارۀ اى از شئونات و مراتب خاصه آنمخدره.

46 كنيه و القاب آنمخدره

4٨ نشوونما و تربيت انمخدره و پاره اى از اشعار

5٠ مجارى حال زينب در حيوة رسول خدا (ص)

5١ مجارى حال ايشان در حيوة مادرش زهراء ع

5٢ اقوال علما در عظمت آنمخدرهصفحه

54 مجارى حال ايشان در حيوة امير المؤمنين ع

55 علم و دانش حضرت زينب ع و مجلس تدريس و تعليم ايشان

5٨ نائل شدن حضرت زينب مقام وصايت و نيابت خاصه را

5٩ تزويج حضرت زينب بعبد اللّه بن جعفر طيار

6١ عبادت و زهد و جود و سخاى حضرت زينب

64 سؤال حضرت زينب از حديث ام ايمن و متن حديث

٧٢ پارۀ اى احاديث كه از آنمخدره رسيده است

٧٣ مجارى احوال حضرت زينب در حيوة امام حسن ع

٧4 اسفار حضرت زينپ ع

٧6 مجارى احوال آنمخدره با جضرت امام حسين

٧٧ مجارى احوال ايشان در مسافرت بكربلا

٧٧ نزول حضرت زينب بزمين كربلا و بيهوش شدن او چند مرتبه

٨٣ مصيبت آنمظلومه دز عصر تاسوعا و قصه هلال

٨٧ پاره اى از مراثى و مجارى حال آن مظلومه در روز عاشورا

٩٠ رفتن زينب مضطر بر سر نعش على اكبر و جلوگيرى از حضرت سيد سجاد ع

٩١ جلوگيرى آنمخدره از عبد اللّه بن الحسن

٩٢ طلبيدن امام ع از آنمخدره جامه كهنه و پاره مراثى

٩٧ وداع بازپسين امام ع با حضرت زينب و پارة مراثى

ص: 460

٩٩ مكالمه آن مظلومه با ابن سعد و پارۀ مراتى

١٠٢ پاره مطالب منقوله از بحر المصائب

١٠4 مجارى احوال حضرت زينب هنگام حرق خيام

١٠٧ جلوگيرى حضرت زينب از قتل حضرت سيد سجاد ع

١٠٨ عبور عليا مخدره بقتلگاه و پاره مراثى عربى و فارسى

١٢5 تسليت دادن حضرت زينب سيد سجاد را در فتلگاء

١٢٨ مجارى حال عليا مخدره هنگام ورود بكوفه و خطبه او

١٣5 اشاره به ياره اى از تحقيقات و شرح بعضى مقامات ايشان

١٣٧ مرثيه حضرت زينب در بازار كوفه و پاره اى از مراثى

١4١ مجارى حال حضرت زينب در مجلس عبيد اللّه بن زياد

١46 مجارى حضرت زينب در راه شام و حوادث واقعه در منازل

١5٢ مجارى حال آنمخدره هنگام ورود بشام و پاره أى از مراثى

١5٨ خطاب زينب بمردم شام و مرثية أيشان

١6٠ نبذه اى از كرامات و خارق عادات آنمخدرة

١66 مجارى حال حضرت زينب در مجلس يزيد لعنه اللّه

١٧٢ خطبۀ شريفه زينب در مجلس يزيد با ترجمه و شرح لغات

١٨٢ در اينكه اين خطبه كرامت بززگى است از حضرت زينب

١٨٣ و شهادت خطبه بشجاعت و قوت قلب آنمخدره

١٨5 مكالمة مخدره زينب با يزيد در مجلس ديگر.

١٨6 مجارى احوال آنمخدره در خرابه شام و قصه طبخ حريره و زن شامى

١٨٧ قصۀ زنيكه نذر كرده بود و آمدن زوجه يزيد بخرابه ١٩١ مجلس عزاى زينب در شام و مدت توقف ايشان در آن ويران

١٩5 حركت حضرت زينب از شام بجانب مدينه

١٩٨ وصول عليا مخدره زينب بزمين كربلا و پارۀ مراثى

٢٠٣ ورود عليا مخدره زينب بمدينه طيبه

٢٠5 خواب ديدن آنمخدره مادر خود فاطمه زهرا را

٢٠6 وفات عليا مخدره زينب ع

٢٠٧ اولاد عليا مخدره زينب

٢٠٨ ترجمه شوهر عليا مخدره زينب عبد اللّه بن جعفر

٢١٠ رسوى كردن عبد اللّه بن جعفر معويه را در موارد متعدده

٢١٢ غضب عبد اللّه بن جعفر بر معويه

٢١4 ذكر قليلى از أثار جود و كرم عبد اللّه بن جعفر

٢٢4 پاره اى از قصايد و مراثى در حق عليا مخدره زينب

٢٢4 اثر طبع مرحوم حجة الاسلام آ شيخ محمد حسين اصفهانى

٢٢٧ اثر طبع سيد جواد عاملى و شيخ هادى كاشف الغطاء

٢٢٨ اثر طبع علامه آ ميرزا محمد على اردبادى

٢٣٠ اثر طبع شيخ محمد حسين بيرجندى

٢٣١ اثر طبع ميرزا اسد اللّه مطهرى و آقاى اشرفى و جندقى

٢٣5 اثر طبع فائز مازندرانى و فؤاد كرمانى و مظلوم و گلچين

٢4٠ اثر طبع خائف لاهيجانى

٢4١ ختامه مسك تتمه قصيدۀ مرحوم حجة الاسلام آ شيخ محمد حسين در مدح حضرق زهرا ع

ذكر بقيه بانوان دشت كربلا

٢44 ام كلثوم الكبرى بنت فاطمه الزهرا ع و مجارى احوال او

٢56 عليا مخدره سكينه بنت الحسين ع و مجارى احوال او

ص: 461

٢٨١ عليا مخدره فاطمه بنت الحسين و مجارى احوال او

٢٨٩ ام كلثوم دختر عبد اللّه بن جعفر طيار.

٢٩٢ ام البنين مادر قمر بنى هاشم ع

٢٩5 ام ليلى مادر على اكبر ع

٢٩٩ رمله مادر قاسم بن الحسن ع

٢٩٩ ام كلثوم الصغرى بنت امير المؤمنين ع

٣٠٠ ام وهب

٣٠4 زوجة وهب

٣٠4 ام عمرو بن جناده

٣٠5 ام خلف زوجه مسلم بن عوسجه

٣٠6 ديلم زوجۀ زهير بن القين

٣٠٧ فاطمه بنت امير المومنين ع

٣٠٧ فاطمه بنت الحسن ع

٣٠٨ ليلى والده عبد اللّه اصغر

٣٠٩ شهربانو مادر طفلى

٣٠٩ رقيه بنت الحسين

٣١٣ رباب مادر على اصغر بنت امراء القيس

٣١6 فاطمه صغرى بنت الحسين ع

٣١٧ ام الثغر

٣١٧ فكيهه زوجه عبد اللّه ان اريقط

٣١٨ رقيه زوجه مسلم و دختر مسلم

٣١٨ حسينه مادر منجح

فصل سوم در حرف الف از بانوان دانشمند شيعه

٣٢٠ آرايش بيگم دختر امير اسكندر

٣٢٠ آرام جان بيگم زوجه سلطان محمد

٣٢٠ آرزوى شاعره

٣٢١ آغاباجى زوجه فتحعلى شاه

٣٢١ آغا بيكم دختر مهر فرائى خراسانى

٣٢٢ آغا دوست دختر درويش حسام سبزوارى

٣٢٢ آغا كوچك دختر شاهزاده سيف اللّه

٣٢٣ آسية زوجه فتحعلى شاه

٣٢٣ آسيه دختر جار اللّه طبرى ٣٢٣ آمنه دختر ابراهيم بن على

٣٢٣ آمنه بنت عباد بن على بن حمزه

٣٢٣ آمنه بنت عبد الكريم جنابذى

٣٢5 آمنه بنت وهب مادر رسول خدا (س)

٣٢5 آمنه بنت موسى بن جعفر عليها السلام.

٣٢6 آمنه زوجۀ عمرو بن حمق الخزاعى

٣٢٩ آمنه دختر ملا محمد تقى مجلسى اول

٣٣٠ آمنه بنت عباس بن عبد المطلب

٣٢4 اردكين از خاندان مغليه

٣٢4 ارده دختر حارث بن كلده

٣٣٠ آنى فاطمه حسنجانيه

٣٣٠ ارغوان العاذليه از بانوان مغليه

٣٣١ ارغوان خاتون از بانوان سلاطين مغليه.

٣٣١ اروى بنت عبد المطلت

٣٣٣ اروى بنت حارث بن عبد المطلب من الوافدات الى معويه

٣٣٨ اروى بنت ربيعة بن الحارث بن عبد المطلب

٣٣٨ إرينب بنت اسحق و حيله معويه

٣46 اسماء بنت عميس

٣46 اسماء بنت عقيل بن ابى طالب

٣4٧ اسماء بنت يزيد بن سكن

٣4٨ اسماء خاتون بغداديه

٣4٨ اسماء بنت اعابس بن ربيعه

٣4٩ اسماء عبرت

٣4٩ اسماء بنت موسى الصنجاعى

٣4٩ امامه خواهر نصيپ شاعر

٣5٠ امامه بانوى حرم امير المؤمنين عليه السلام

٣5١ امامه بنت حمزة بن عبد المطلب

٣5٢ امامه بنت امير المؤمنين ع

٣5٣ امامه بنت موسى بن جعفر عليهما السلام.

٣54 أمامه بنت خزرج شاعر

٣54 ام ابان بنت عتبه و جلادت او در حروب

٣56 ام ابيها بنت عبد اللّه بن جعفر

ص: 462

٣56 ام ابيها بنت موسى بن جعفر ع

٣5٧ ام ابى نصر

٣5٧ ام اسود خواهر زرارة بن أعين

٣5٨ ام احمد بانوى حرم امام كاظم ع

٣5٩ ام اسحق والده فاطمه بنت الحسين

٣5٩ ام احمد دختر موسى مبرقع

٣6٠ ام الحارث الانصاريه

٣6٠ ام اسحق بنت سليمان

٣6٠ ام اسلم صاحبة الحصاة

٣6١ ام أحنف

٣5٢ ام اوفى العبديه

٣5٢ الاميره عزيزه تونسيه

٣6٣ الاميره اوراق دختر امير اسكندر

٣6٣ الاميره تند و الايلخانيه

٣6٣ الاميره بنت سيف الدوله

٣64 ام ايوب صحابيه

٣65 ام برده مرضعة ابراهيم فرزند رسولخدا (ص)

٣66 ام البراء بنت صفوان الهلالية

٣6٧ امة الخالق دختر عبد اللطيف

٣6٨ امة الجليل

٣6٨ امة العزيز مسند الشام

٣6٨ امة بغداديه

٣6٩ امة العزيزه شاعره

٣6٩ امة العزيزه بنت احمد بن عثمان

٣٧٠ امة العزيزه از مشايخ سيوطى است.

٣٧٠ ام جعفر بنت عبد اللّه بن عرفطه

٣٧١ ام جعفر بنت محمه بن جعفر

٣٧١ ام حبيبه

٣٧١ ام حبيب بنت احمد بن موسى المبرقع

٣٧٢ ام حبيب يكى از بانوان حرم امير المؤمنين ع

٣٧٢ ام حسان زاهده

٣٧٢ ام خالد و حيله معويه

٣٧4 ام حرام خواهر ام سليم

٣٧5 ام الحسن نام يكى از بنات أمير المؤمنين ع

٣٧5 ام الحسن دختر امام حسن مجتبى

٣٧5 ام الحسن دختر حسن بن شدقم

٣٧6 ام الحسن دختر عبد اللّه بن محمد

٣٧6 ام حذيفة اليمان صحابيه ٣٧6 ام الحسن النخعيه

٣٧6 ام حكيم بنت قاسم بن محمد بن ابى بكر

٣٧٧ ام حكيم زوجه عبد اللّه بن عباس

٣٧٨ ام حكيم المخزوميه صحابيه

٣٨٠ ام حكيم البيضاء بنت عبد المطلب

٣٨٠ ام حكيم بنت زبير بن عبد المطلب

٣٨١ ام حميدۀ عابده

٣٨١ ام خارجه زوجه زيد بن حارثه

٣٨١ ام خالد مقطوعة اليد

٣٨٢ ام الخير البغداديه

٣٨٢ ام الخير دختر عبد اللّه بن امام باقر ع

٣٨٣ ام الخير بنت الحريش و وفود او بمعويه

٣٨٩ ام خلف

٣٨٩ ام داود مادر رضاعى حضرت صادق (ع)

٣٩٢ ام الدرداء زوجه ابو دردا

٣٩٢ ام ذر الغفارى زوجۀ ابو ذر

٣٩٣ ام رستم زوجۀ فخر الدوله ديلمى

٣٩5 ام رعلۀ القشيريه

٣٩6 ام سعيد الاحمسيه از اصحاب حضرت صادق ع

٣٩5 ام سعيد يكى از زوجات امير المؤمنين ع

٣٩5 ام سلمه ام المؤمنين

٣٩5 ام سلمه والدۀ محمد بن مهاجر

٣٩٧ ام سلمه نام يكى از بنات امير- المؤمنين ع

٣٩٧ ام سلمه نام يكى از بنات امام حسن (ع)

٣٩٨ ام سلمه دختر حسين اثرم

٣٩٨ ام سلمه دختر امام باقر

٣٩٩ ام سلمه زوجۀ ابو العباس سفاح

4٠٣ ام سلمه زوجه موسى الجون

4٠6 ام سليم مادر انس بن مالك

4١٠ ام سنان الاسلميه

4١٠ ام سنان المذحجيه من الوافدات الى معويه

4١٣ ام شريك يكى از امهات مؤمنين

4١٣ ام عباس والده عباس ابن ابى الفتوح

4١٣ ام عطية الانصاريه

ص: 463

4١4 ام عطية الخافضه

4١4 ام عطية الدوسيه

4١4 ام العلاء راويه الاحاديث

4١4 ام عثمان

4١5 ام عيسى

4١5 ام العزيز

4١5 ام على

4١5 ام على زوجۀ شهيد أول

4١5 ام على مادر على بن طاوس

4١6 ام على زوجه احمد بن خضر

4١٧ پاسخ اقطاب صوفيه

4٢٠ ام عمرو بنت صلت

4٢٠ ام غانم صاحبة الحصاة

4٢٢ ام الفتى همساية رسولخدا ص

4٢5 ام الفتى الكوفيه

4٢5 ام فروه والده امام صادق ع

4٢5 ام فروة الانصاريه

4٢٨ ام الفضل زوجة عباس بن عبد المطلب.

4٣١ ام الفضائل الاصفهانيه

4٣٣ ام الكرام از بنات امير المؤمنين ع

4٣٣ ام كلثوم صغراى من بناته ع

4٣٣ ام كلثوم كبرى من بناته ايضا

4٣٣ ام كلثوم بنت قاسم بن محمد بن جعفر

4٣٣ ام كلثوم بنت الامام زين العابدين ع

4٣4 ام كلثوم بنت رسول اللّه ص

4٣4 ام كلثوم بنت فضل بن عباس

4٣5 ام كلثوم مادر ابو ايوب الانصارى 4٣5 ام كلثوم بنت ابى جعفر محمد عثمان العمرى.

4٣٨ ام لقمان بنت عقيل

4٣٨ ام ليلى مادر على بن الحسين

4٣٨ ام محمد بنت محمد بن جعفر

4٣٩ ام محمد زوجه موسى بن جعقر ع

4٣٩ ام محمد العابده

4٣٩ ام مسلم المجاشعى

44١ ام معبد

446 ام ميشر الانصاريه

446 ام المقدام السقفيه

446 ام ولد أز جوأرى امام كاظم ع

44٧ ام هانى يكى از دختران عقيل

44٧ ام هانى بنت فهد الهاشمى

44٨ ام هانى دختر بيگلربكى

44٩ ام هانى بنت ابيطالب ع

45٢ ام هانى يكى از دختر على ع

45٣ ام هانى محدثه

45٣ اميمه بنت عبد المطلب

444 اميمة الغفاريه

444 امية بنت قيس

444 امية الانصاريه

455 ام الهثيم النخعيه

45٧ انيس الدوله

45٨ ايران خاتون

تم الفهرست مؤلفه الاحقر ذبيح اللّه محلاتى

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109