سرشناسه : محلاتي ذبيح الله 1364 - 1271
عنوان و نام پديدآور : رياحين الشريعه در ترجمه دانشمندان بانوان شيعه تاليف ذبيح الله محلاتي
مشخصات نشر : تهران دار الكتب اسلاميه 1369ق = 1349 - 1329.
مشخصات ظاهري : ج 5
وضعيت فهرست نويسي : فهرستنويسي قبلي
يادداشت : ج 1 (چاپ اول [1382])؛ 650 ريال
يادداشت : كتابنامه به صورت زيرنويس
مندرجات : ج 1 و 2. شرح زندگاني سيده نسوان .-- ج 3. امهات ائمه زينب كبري ع و ساير بانوان دشت كربلا؛ باب الف از بانوان شيعه .-- ج 4. باب ب تا غين .-- ج 5. باب ف - ي
عنوان ديگر : ترجمه بانوان دانشمندان شيعه
موضوع : فاطمه زهرا(س ، 13؟ قبل از هجرت - 11ق -- سرگذشتنامه
موضوع : زنان شيعه -- سرگذشتنامه
رده بندي كنگره : BP52/م 3ر9
رده بندي ديويي : 297/97
شماره كتابشناسي ملي : م 56-80
ص: 1
ص: 2
بسم الله الرحمن الرحيم
ألحمد لخالق الحمد و الثناء و الشكر لباري ء الشكر و النعماء و الصلوة و السلام علي من ارسله للهداية و الهدي محمد المصطفي و علي أوصيائه الاثني عشر الذين هم آيات التقوي و ملأت أنوارهم الارض و السماء.
اما بعد اين جلد دوم از رياحين الشريعه است كه بقيه ي زندگاني و حالات بانوي عظمي فاطمه ي زهرا سلام الله عليها و ذكر مفاسدي كه بر غصب فدك مترتب گرديد و پاره اي از أخبار و حكايات در فضيلت ذريه ي فاطمه ي زهراء (ع) در بر دارد.
المؤلف
اي خواننده ي گرامي اكنون كه اصل خطبه ي فدكيه را با شرح لغات و ترجمه و سند اعتبار او را در جلد أول قرائت فرمودي فعلا بايد نظري در أطراف عمل شيخين از روي انصاف بنمائي اگر تصرف آنها فدك را مقرون بصدق و صواب بوده فلله درهما و اگر از روي ظلم و طغيان آن را غصب كردند البته ظالم و جفاكار مستحق خلافت نيست، و اقتداي به پيشواي ظالم موجب خلود در نار است و اكنون بر ماست كه ثابت بنمائيم با براهين قاطعه كه شيخين ظلما فدك را غصب كردند و حق فاطمه ي مظلومه را پايمال نمودند تا كسي را مجال انكار نباشد يا چون منكر شمس در رابعة النهار باشد.
اول در جلد أول بيان شد كه رسول خدا (ص) در حيوة خود فدك را نحله و عطيه ي فاطمه نمود و در مدت سه سال و كسري در تحت تصرف فاطمه بود و اعلام سنت به اين مطلب معترفند از آن جمله ثعلبي در تفسير خود و ياقوت حموي در معجم البلدان در ترجمه ي فدك و جوهري در كتاب سقيفه و عمر بن شيبه و عبدالرحمن بن صالح به شهادت ابن أبي الحديد در شرح نهج البلاغه و محمد بن عبدالكريم شهرستاني در ملل و نحل
ص: 3
و صاحب كتاب تاريخ آل عباس و واقدي و بشر بن وليد و ابن حجر در صواعق و أبو هلال عسكري در كتاب اخبار الاوائل و حاكم ابوالقاسم حسكاني و ابن ابي الحديد و غير ايشان همه اعتراف دارند كه رسول خدا در حيوة خود فدك را نحله ي فاطمه قرار داد پس هرگاه به اعتراف اين اعلام سنيه فدك نحله و عطيه ي پيغمبر به فاطمه بود و به اجماع امت سالها در تحت تصرف فاطمه بود پس تصرف كردن ابوبكر فدك را غصب است و جاي هيچ گونه شك و ريبي نخواهد بود كه به فاطمه ظلم نمودند و تمسك به حديث مجعول نحن معاشر الانبياء مورد نداشته و عنقريب بطلان او را خواهي شنيد.
دوم رد كردن بعضي خلفا فدك را خود بهترين دليل است كه ابوبكر ظلما و جورا فدك را تصرف كرد و فاطمه را از حق خود محروم نمود چه آنكه اگر اين فدك صدقه ي مسلمانان بود رد كردن موضوع نداشت و علمائي كه نام برده شد تصريح دارند كه اول كسي كه فدك را رد كرد عمر بن عبدالعزيز بود و ابو هلال عسكري در كتاب اخبار الاوائل گفته كه اول كسي كه فدك را رد كرد عمر بن عبدالعزيز بود، و در بعضي روايات چنين وارد شده است كه چون خواست فدك را به بني فاطمه رد كند قريش و قضاة بني اميه و علماء ايشان نزد او جمع شدند و او را از اين كار منع كردند كه اين طعن بر ابوبكر و عمر مي شود، عمر بن عبدالعزيز گفت آنچه صحيح در نزد من است و شما نيز به آن عالميد اين است كه فاطمه ادعا نمود فدك را و حال آنكه در تصرف او بود و او كسي نبود كه افترا به رسول خدا ببندد با اينكه علي و ام ايمن شهادت دادند و حضرت فاطمه صادقه است اگر چه اقامه ي بينه هم ننمايد زيرا كه او سيده ي زنان اهل بهشت است و من فدك را رد مي نمايم به سوي ورثه ي او و تقرب مي جويم به اين عمل خودم به رسول خدا و اميد دارم كه فاطمه و حسنين در روز قيامت مرا شفاعت بنمايند پس فدك را به امام محمد باقر (ع) تسليم داد و اين فدك در دست بني فاطمه بود تا يزيد بن عبدالملك آن را غصب نمود و در دست بني اميه بود تا ابوالعباس سفاح خليفه شد و او فدك را رد كرد چون منصور خليفه شد در مرتبه ي سوم غصب نمود و به قولي پسرش مهدي رد كرد به موسي بن جعفر (ع) تا پسرش هادي خليفه شد و آن را غصب كرد و در دست بني العباس بود تا مأمون خليفه شد و او علما و قضاة عامه را جمع كرد
ص: 4
و در موضوع فدك با آنها مناظره نمود و اقرار از آنها گرفت كه فدك مخصوص فاطمه است و آن را به بني هاشم رد كرد. ياقوت حموي در ترجمه ي فدك گويد در آن روز دعبل خزاعي اين شعر بگفت:
أصبح وجه الزمان قد ضحكا
برد مأمون هاشما فدكا
(و عمر رضا) كحاله در كتاب اعلام النساء در ترجمه ي حضرت زهرا اضافه كرده كه بعد از مأمون متوكل تصرف كرد، و بعد از متوكل پسرش منتصر رد كرد، و الله العالم.
سوم كافي است در تحقيق و ثبوت غاصب و ظالم بودن شيخين بعد از اغماض از اخبار متواتره در اين باب كلام بلاغت نظام اميرالمؤمنين عليه السلام به اعتراف جميع شراح نهج البلاغه از شيعه و سني كه آن حضرت فرمود «كانت في أيدينا فدك من كل ما أظلته السماء فشحت عليها نفوس قوم و سخت عنها نفوس قوم آخرين و نعم الحكم الله»
يعني در دست ما بود فدك از آنچه آسمان بر آن سايه افكنده پس حسد بردند و بخل كردند گروهي و گذشتند از آن نفوس قوم ديگر كه آل محمد باشند و خداي خوب حاكمي است كه در قيامت بين ما و ايشان حكم خواهد فرمود.
چهارم بعد از ثبوت عصمت فاطمه عليهاالسلام به آيه و روايت كه در ذيل آيه ي تطهير چنانچه در جلد أول مفصلا بيان شد بر ابوبكر واجب بود كه هنگام دعواي فاطمه بدون شاهد و بينه فدك را رد كند پس ابوبكر يا جاهل به شأن نزول آيه ي تطهير بود يا هم معاند و هم ظالم و در صورت جهل أميرالمؤمنين او را تنبيه نمود و همچنين ام سلمه و ام أيمن كه بعد از اين بيان خواهد شد پس متعين است كه شيخين ظالم و معاند بودند بدون شبهه و دعواي فاطمه به اخبار اهل سنت ثابت و محقق است (1) در كتاب
ص: 5
مغازي از صحيح بخاري در غزوه ي خيبر به اين عبارت روايت كرده.
«أرسلت فاطمه الي ابي بكر تسأل ميراثها و ما بقي من خمس خبير فمنعها ابوبكر فوجدت فاطمة فلم نزل بذلك حتي توفيت و اوصت عليا ان يدفنها ليلا فدفنها علي ليلا و لم يعلم بذلك ابابكر و عمر».
يعني فرستاد فاطمه ي زهراء بسوي ابوبكر و مطالبه ي ميراث خود را فرمود و آنچه از خمس غنايم خيبر به جاي مانده بود فرمود آن را به ما رد كن ابوبكر اعتنائي به درخواست فاطمه نكرد و او را از حق خود محروم كرد فاطمه از او در غضب شد و تا زنده بود بر ابوبكر خشمناك بود تا از دنيا رفت و هنگام وفات با علي عليه السلام وصيت كرد كه مرا در شب دفن كن و آن حضرت او را در شب دفن نمود و ابوبكر و عمر را اطلاع نداد.
پنجم آن كه طلب بينه از فاطمه سلام الله عليها غلط محض است و اگر خصم بگويد ابوبكر در اجتهاد خود خطا كرد و خطاي در اجتهاد معفو است مي گوئيم اجتهاد در چنين مقامي از مجتهد مسموع نيست صاحب كفاية الموحدين مي فرمايد بعد از اغماض از اينكه فاطمه ذواليد است و طلب نمودن بينه از ذواليد غلط است فرض مي كنيم كه مجرد ادعا بوده است مع ذلك لازم بود به حكم عقل تصديق نمودن آن مخدره را براي اينكه آن مخدره معصومه بود و عصمت او مانع از كذب او بود و بالضروره قطع به صدق او حاصل بود پس با اين احوال طلب بينه كه حجيت او از بابت اماره ي ظنيه است به صدق مدعي وجهي نداشت و خطاء محض بود و از اين جهت است كه اقرار مقدم است بر بينه و اقواي از او است.
قاضي روزبهان و ملا سعد تفتازاني و مير سيد شريف جرجاني و شارح شرح
ص: 6
تجريد قوشچي بنا بر نقل صاحب كفاية الموحد مي گويند اولا ما منع عصمت انبياء مي نمائيم فضلا از حضرت فاطمه و ثانيا اينكه حاكم بايد عمل كند به آن چه ظاهر شرع است كه طلب بينه باشد اگر چه طرف انبياء يا ملائكه باشند و از اين جهت بود كه شريح قاضي در مرافعه ي آن حضرت با يهودي طلب بينه نمود از آن حضرت پس امام و خليفه به ظاهر شرع بايد طلب بينه نمايد اگر چه قاطع به صدق احد المترافعين بوده باشد.
حقيقتا جهالت و ناداني و عصبيت علماء اهل سنت اندازه ندارد چه آنكه فساد اين دو كلام چون آفتاب نيم روز روشن است جواب از اول آنكه انكار عصمت نبي و اهل بيت كفري است كه هيچ ملحدي قائل به آن نمي شود فضلا از اهل اسلام.
و اما جواب از ثاني پس آن باطل است جدا به جهت آنكه اگر حاكم قطع به مقاله ي مدعي فاسق شارب الخمر نمايد واجب است بر او كه عمل به علم خود نمايد و قطع حاكم حجت است به حكم عقل زيرا كه واقع منكشف است و معقول نيست كه عمل به بينه كه وجه حجيت او از باب اماره ي ظنيه و كشف ظني از واقع مي باشد چه برسد به اينكه مدعي معصوم از خطا باشد كه عصمت او مفيد قطع به صدق او است از روي بداهت و ضرورت.
و قصه ي خزيمة بن ثابت متفق عليه بين خاصه و عامه است كه شخص اعرابي ادعاي قيمت شتري از رسول خدا كرد حضرت فرمود كه قيمت شتر را من به تو رد كردم اعرابي از آن حضرت طلب بينه نمود خزيمة بن ثابت برخاست و گواهي داد آن حضرت به او فرمود از كجا دانستي كه من قيمت شتر را به او دادم خزيمه عرض كرد اگر چه من حاضر نبودم و ليكن از اين جهت گواهي مي دهم كه تو رسول خدائي و دروغ نمي گوئي ما به شما ايمان آورديم و مي دانيم كه تو دروغ نمي گوئي رسول خدا فرمود شهادت تو را به منزله ي دو شاهد قرار دادم از اين جهت موسوم شد بذوالشهادتين و از واضحات آنكه بر خزيمه بلكه بر تمام امت از روي ضرورت و بداهت قطع حاصل بود به آنچه خزيمه شهادت داد و ذلك لمكان العصمة لرسول الله صلي الله عليه و آله و سلم.
و اما آنچه نقل كرده از حضرت أميرالمؤمنين و شريح قاضي كذب محض و افتراء
ص: 7
است بلكه آن حضرت به شريح فرمود بعد از اينكه طلب بينه نمود به آن كه تو اهليت و قابليت از براي قضاوت نداري و حقير روايت او را در ص 115 از «كتاب» حق المبين نقل كردم.
ششم آنكه اين بينه طلبيدن ابوبكر از فاطمه (ع) مضافا بر تكذيب خدا و رسول ابداع بدعت شنيعه در دين اسلام است دين مقدس اسلام دستور داده كه البينة علي المدعي و اليمين علي من انكر و ابوبكر با اينكه خود او بايد اقامه بينه بنمايد از فاطمه ي زهرا طلب بينه مي نمايد و از اينجا عداوت اصحاب سقيفه را بايد ديد كه اين حكم مسلم مشهور بين جميع صحابه را براي طرفداري ابوبكر بر او انكار نكردند و كسي نگفت اي ابوبكر اين بينه خواستن غلط است تو بايد بينه اقامه بنمائي چون تو مدعي مي باشي و اين مطلب را أميرالمؤمنين عليه السلام در محضر مهاجرين و انصار به ابي بكر فرمود كه عنقريب بيان خواهد شد.
و اما قول بعض عامه كه: «تدين ابي بكر مانع بود از اين كه كوچكترين خلاف شرعي را بنمايد» بايد در جواب گفت اين تدين و ورع و تقواي ابي بكر منديل خيال است كه به چشم حلال زاده نمي آيد يا وضوي بي بي تميز خالدار است كه به جنابات پي درپي شكسته نمي شود.
هفتم آنكه بينه خواستن ابوبكر از حضرت فاطمه باطل است به حكم عقل از جهت ديگر زيرا كه ابوبكر يا قاطع به محق بودن آن حضرت بود يا قاطع بود به خلاف آن و يا ظان باحدهما بود يا شاك و بر فرض اول و ثالث و رابع لازم بود بر ابوبكر تسليم فدك به مجرد ادعاي حضرت فاطمه با فرض عصمت و طهارت كه مانع كذب و مفيد قطع به صدق او بود از روي بداهت و ضرورت اما در صورت قطع پس واضح است اما در صورت شك و ظن پس رفع هر دو بر فرض عصمت و طهارت خواهد شد قهرا و بر فرض ثاني كه قاطع برخلاف باشد لازم خواهد آمد اجتماع نقيضين و قطع بر هر دو طرف نقيضين مستحيل است جدا پس بايد معاذ الله تكذيب حضرت فاطمه نمود يا تكذيب ابي بكر و تكذيب آن مخدره باطل است به نص آيه ي تطهير و مستلزم است العياذ بالله تكذيب خداوند متعال
ص: 8
و رد شهادت حضرت ذوالجلال را در عصمت فاطمة (ع) پس لزوم تكذيب ابي بكر بالضروره متعين خواهد بود.
هشتم نيز در كفاية الموحدين مي فرمايد كه ابي بكر و عمر در قصه ي فدك رد شهادت أميرالمؤمنين عليه السلام كردند و اين رد شهادت اشنع از غصب فدك است براي اينكه به حكم آيه ي تطهير و آيه ي مباهله حضرت امير به منزله ي نفس پيغمبر است و خداوند شهادت داد به عصمت او در آيه ي تطهير و رسول خدا در حق او فرمود «علي مع الحق و الحق مع علي يدور معه بتصديق علماء شيعه و سني و رد شهادت او مستلزم رد شهادت خدا و تكذيب ذات احديت خواهد بود و اين عين كفر و زندقة و الحاد است عجب آنكه علماء اهل سنت چندان در محبت مشايخ ثلاثه سراسيمه شدند كه حق را دانسته انكار مي كنند مبادا بر سقف سقيفية ثلمه اي وارد شود و الا همه ي علماء عامه معترفند كه حضرت امير به كمال زهد و ورع و تقوي و ترك دنيا موصوف بود و احدي از اصحاب در جميع صفات كماليه به او پيشي نگرفت و آن حضرت مصون از جميع زلل و خطا بود و با اين حال تبعا لاسلافهم مي گويند ابوبكر و عمر رد شهادت حضرت امير كردند از بابت آنكه زوج جلب نفع و منفعة زوجه مي نمايد از اين جهت علي در شهادت متهم است و عقلاي هوشمند و فضلاي ارجمند مي دانند كه اين كلمات خوب واضح و روشن مي نمايد كفر و نفاق و حسد و كينه اولين و آخرين ايشان را و الا هر ذي شعوري مي داند كه أميرالمؤمنين منزه از اين است كه شهادت ناحق بدهد.
نهم در قصه ي فدك ابوبكر و عمر رد شهادت امام حسن و امام حسين عليه السلام نمودند به جهت اينكه اين دو نفر فرزندان فاطمه هستند و جلب نفع او را مي نمايند و بعضي گفته اند كه به جهت صغر سن آنها شهادت آنها را رد كردند و بعضي گفته اند چون شاهد فرع بودند از اين بابت رد شهادت ايشان نمودند و خطاي ابي بكر و عمر و اتباع آنها نيز در اين مقام كالنار علي المنار است چه آنكه اولا خداوند عالم شهادت داده به عصمت آن دو بزرگوار در آيه ي تطهير و به اتفاق علماء خاصه و عامه ي رسول خدا در حق ايشان فرمود الحسن و الحسين سيدا شباب اهل الجنة و آن دو بزرگوار حجت خدا بودند بر خلق به نص
ص: 9
حديث اني تارك فيكم الثقلين و بر تمام امت واجب بود كه تمسك به ايشان نمايند چنان كه تمسك به قرآن كنند و حديث ثقلين در نزد اهل سنت از متواترات است فضلا از شيعة و قول و فعل ايشان حجت است بر كافه ي خلق پس رد شهادت ايشان منافي با عصمت و حجت بودن ايشان است همانا علماء اهل سنت را مرض دماغي دچار شده است كه براي حفظ مقام ابوبكر و عمر حجج واضحه و براهين لائحه را پس پشت مي اندازند و صغر سن مانع از حجيت قول ايشان نخواهد بود چنانچه خداوند در حق حضرت يحيي مي فرمايد: «يا يحيي خذ الكتاب بقوة و اتيناه الحكم صبيا» و حضرت عيسي در گهواره مي فرمايد: «اني عبدالله آتاني الكتاب و جعلني نبيا» بعد از اينكه بني اسرائيل گفتند كيف نكلم من كان في المهد صبيا و اما شهادت فرع پس آن غير صحيح است زيرا كه شهادت ايشان در باب فدك نه از روي مجرد شهادت حضرت امير و ام ايمن بوده بلكه مشاهده نمودند از رسول خدا كه فدك را نحله و عطيه ي داد به مادر ايشان صديقه طاهرة (ع) پس آن را از شهادت فرع قرار دادن خطا و غير وجيه است بلكه كذب محض و افتراي بحت است.
دهم آنكه در قصه ي فدك رد شهادت ام ايمن كردند و بنا بر بعضي روايات رد شهادت اسماء بنت عميس هم نمودند با اينكه ام ايمن به شهادت رسول خدا از زنان اهل بهشت است و زني كه از اهل بهشت است دروغ نمي گويد پس رد شهادت چنين زني خطا و غير وجيه است و اعتذار ابي بكر به اينكه شهادت اين دو زن به منزله شاهد واحد است و كوتاه از نصاب شهادتست باطل است به جهت آن كه موازين قضا اول بينه ي تامه است از شهادت دو نفر مرد يا يك مرد و دو زن كه به منزله ي يك مرد است و اگر يك شاهد اقامه شد كه يك نفر مرد باشد يا دو زن كه به منزله ي شاهد واحداند بايد يمين به آن ضم نمود و حاكم بايد حكم كند از روي شاهد و يمين پس لازم بود بر ابي بكر بعد از شهادة اسماء و ام ايمن كه به منزله ي يك شاهد بودند آن كه متوجه سازد يمين را به حضرت فاطمه ي نه آنكه رد شهادت ايشان بنمايد و جمهور عامه فتوي داده اند به لزوم تكميل شاهد و يمين در تماميت قضا و شارح ينابيع كه از محققين فقهاي اهل خلاف است گفته است كه ثبوت مال به شاهد
ص: 10
و يمين مذهب ائمه ي اربعه است پس بنابراين جهالت يا تجاهل آنان مسلم گرديد.
يازدهم آنكه در قصه ي فدك چنانچه شنيدي ابوبكر در جواب فاطمه گفت كه من از رسول خدا شنيدم كه فرمود نحن معاشر الانبياء لا نورث الخ و مضمون آن را علماء و روات عامه نقل كرده اند از آن جمله در سنن ابي داود و صاحب جامع الاصول چنين روايت كرده اند كه ابوبكر گفت (سمعت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول ان الله اذا اطعم نبيا طعمة فهي للذي يقوم من بعده) و از واضحات است كه ابوبكر در اين روايت متهم است به جلب نفع از براي خود كه اركان خلافت خود را به اين مال مشيد و محكم نمايد و تابعين خود را به آن تطميع فرمايد و از آن طرف تضعيف اهل بيت هم كرده باشد كه نتوانند در امر خلافت با او منازعه نمايند پس ابوبكر با عدم عصمت به اتفاق عامه به چندين مراتب اولي به اين اتهام خواهد بود با آنكه اين روايت را احدي غير از ابوبكر از اصحاب پيغمبر روايت نكرده چنانچه ابن ابي الحديد در جواب قاضي القضاة كه مدعي تعدد شاهد است گفته كه اين روايت را احدي بعد از وفات رسول خدا نقل نكرده است مگر ابوبكر و گفته شده است كه مالك بن اوس نيز روايت كرده و ابن ابي الحديد براي اثبات مدعاي خود شاهد آورده كه اصحاب ما از فقها و اصوليين احتجاج نموده اند به حجيت خبر يك نفر از اصحاب به آنكه ابي بكر در محابه ي با حضرت فاطمه به انفراده روايت كرده كه نحن معاشر الانبياء لا نورث و آن را حجت دانسته و عمل به آن كرده و شارح مختصر نيز اعتراف نموده به اينكه ابي بكر منفرد است در نقل اين روايت پس خلاصه ي كلام اين شد كه هرگاه بگويند علي را رد شهادت او كرده اند با مقام عصمت به جهت اتهام جلب نفع بود مي گوئيم كه ابوبكر هم يك نفر راوي بيش نبود و قول او را اولي است كه حمل به جلب نفع بنمائيم با عدم ملكه عصمت و اين مطلب بر اهل دانش پوشيده نيست.
دوازدهم آنكه اين روايت مجعوله ي ابي بكر به آيات توريث منافي مي باشد من قوله تعالي «و ألوا الارحام بعضهم اولي ببعض» و من قوله تعالي «يوصيكم الله في اولادكم للذكر مثل حظ الانثيين» و قوله تعالي «للرجال نصيب مما ترك الوالدان و الاقربون»
ص: 11
و دليلي قائم نشد بر خروج رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و اولاد او از حكم آيه و روايت مجعوله را دليل بر تخصيص قرار دادن مصادره است.
سيزدهم آنكه اين روايت مجعوله ابي بكر منافي است با نص اين آيه شريفه كه خداوند متعال از لسان حضرت زكريا عليه السلام حكايت كند «و اني خفت الموالي من ورائي و كانت امرأتي عاقرا فهب لي من لدنك وليا يرثني و يرث من آل يعقوب و اجعله رب رضيا» ظاهر آيه ي شريفه اين است كه حضرت يحيي وارث زكريا و آل يعقوب بود از آنچه به ايشان رسيد از أموال و غير آن و سدي و مجاهد و شعبي و ابن عباس و حسن و ضحاك گفته اند كه مراد از ميراث در آيه ي ميراث أموال است، و در كفاية الموحدين مي فرمايد بعضي از متعصبين چون قاضي روزبهان و غير او در جواب آيه گفته اند كه مراد وراثت علم و نبوت است نه وراثت در اموال. و اين جواب باطل و فاسد است چه آنكه اولا لفظ ميراث به حسب لغت و شرع حقيقت در ميراث مالست و اطلاق آن در غير ميراث مال مجاز است و محتاج به قرينه است، و ثانيا آنكه قرينه بر آنكه مراد ميراث اموال است در آيه موجود است زيرا كه حضرت زكريا در آخر آيه مسئلت كرده كه اين ولد مرا رضي قرار بده چه آنكه اگر سؤال اول در ميراث علم و نبوت بود لابد و ناچار بايد رضي و صالح بوده باشد چه آنكه اگر غير رضي و غير صالح باشد صلاحيت منصب نبوت را ندارد چنانكه لغو است اگر گفته شود الهم ابعث الينا نبيا و اجعله عاقلا صالحا پس از سئوال اخير معلوم مي شود كه مراد از سئوال اول مطلق ولد بود كه وارث زكريا و آل يعقوب باشد و بعد از آن مسئلت گفت كه آن ولد صالح و متقي بوده باشد كه صرف آن اموال در غير رضاي خدا نكند و شاهد ديگر از اول آيه معلوم مي شود كه زكريا عرض كرد اني خفت الموالي من ورائي پس اگر مراد وراثت در علم و نبوت بود معقول نخواهد بود خوف حضرت زكريا زيرا كه نبوت را خدا در موالي زكريا قرار بدهد و زكريا از آن خائف باشد اين هرگز معقول نخواهد بود بلكه چون زكريا عالم بود به آنكه موالي او از اهل فسادند خائف شد از اينكه اموال او را در غير طاعت خدا صرف بنمايد لهذا استدعا فرمود كه ولد صالحي به من عطا فرما
ص: 12
كه آن اموال در يد او باشد و همچنين قوله تعالي حكاية عن سليمان علي نبينا و آله و عليه السلام (و ورث سليمان داود) و به قرينه ي قوله تعالي حكاية عن سليمان (و قال يا ايها الناس علمنا منطق الطير و اوتينا من كل شيئي ان هذا لهو الفضل المبين) مراد وراثت مجموع است از علم و نبوت و اموال لعموم اوتينا من كل شيئي.
چهاردهم آنكه اين روايت مجعوله ي ابي بكر بديهي البطلان است چه آنكه مضمون آن چنانچه گذشت آن بود كه معاشر انبياء ارث نمي گذارند نه ذهب و نه فضة و نه دار و نه عقار بلكه آنچه اولاد ايشان ارث مي برند همان نبوت و علم و حكمت است و از واضحات آنكه ميراث لابد از براي همه اولاد خواهد بود نه آنكه يك اولاد ارث ببرد و ديگر محروم شود و عليهذا پس بايد ورثه ي رسول خدا و همه انبياء پيغمبر باشند چنانكه علم و نبوت از توارث بين همه اولاد است بلكه لازم است كه اولاد آدم همه انبياء و علماء باشند و اين غلط واضحي است كه تسفيه مي كند قائل به اين كلام را همه اهل عقول پس سفاهت و جهالت و ضلالت اين راوي اندازه ندارد
پانزدهم آنكه اگر تركه ي رسول خدا (ص) صدقه بود از براي مسلمانان و حرام بود بر اهل بيت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم البته واجب بود اين حكم شرعي را رسول خدا براي اهل بيت خود بيان فرمايد خصوصا آن سرور مأمور بود كه ابتدا نمايد به انذار عشيره ي خود و اقرباي خويش لقوله تعالي انذر عشيرتك الاقربين ايشان را در مقام ابلاغ احكام شرعيه و انذار از محرمات الهية مقدم بر ديگران بدارد خصوصا حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام كه در حق أميرالمؤمنين فرمود انا مدينة العلم و علي بابها اكنون آيا مي شود گفت پيغمبر انذار نفرموده و اين حكم به اين مهمي را تبليغ ننموده اين حرف را غير از ملحد كافر نمي گويد و يا مي توان گفت كه صديقه ي طاهره و أميرالمؤمنين با مقام عصمت ادعا نمودند فاطمه عالما عامدا ادعا كرده و علي عالما عامدا شهادت ناحق و ناصواب داده.
شانزدهم و نيز در كفاية الموحدين مي فرمايد از اخبار مسلمه ي بين الطرفين ظاهر شد كه أميرالمؤمنين و فاطمه ي زهرا (ع) ابوبكر و عمر را ظالم و خائن و جائر و كذاب مي دانستند چنانچه در صحيح بخاري و صحيح مسلم و صاحب جامع الاصول و ديگران از
ص: 13
مالك بن اوس روايت كرده اند در باب منازعه عباس با أميرالمؤمنين در ميراث رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عمر گفت ابوبكر از رسول خدا روايت كرد نحن معاشر الانبياء لا نورث شما او را كاذب و محيل و گناهكار و خائن مي دانستيد و من هم همين را گفتم شما مرا كاذب و محيل و گناهكار و خائن مي دانستيد پس به اعتراف علماء اهل سنت امام معصوم و آن مخدره ي معصومه ابوبكر و عمر را ظالم مي دانستند.
هفدهم اين روايت مجعوله ي ابي بكر نحن معاشر الانبياء لا نورث ما تركناه صدقة پس بايد از زمان آدم تا زمان حضرت خاتم الانبياء اين حكم معروف و مشهور باشد چون امري است بر خلاف عادت كه فرزندان انبياء ارث نمي برند زيرا كه عادت قطعية بين الناس قديما و حديثا بر اين جاري شده است كه امر غير معهود را كه تازگي داشته باشد آن را نقل مي نمايند خصوصا با توفر دواعي بر نقل آن چه آنكه تركة انبياء از بابت تيمن و تبرك از البسه و اساس البيت ايشان كه حق همه مردم است به قول ابي بكر اهتمام بسيار در ضبط و حفظ آن دارند و يدا بيد نقل مي فرمودند حكايت آن را و حال آنكه از هيچ يك از امم سالفه احدي نقل اين مطلب ننموده و ديگر آنكه چرا ابوبكر و عمر اموال رسول خدا را از البسه و اثاث البيت و شمشير و اسب و استر و ناقه و سائر چيزها را از فاطمه مطالبه ننمودند و چرا حضرت فاطمه و أميرالمؤمنين با آن مقام عصمت و طهارت در آنها تصرف كردند اگر پيغمبر ارث نمي گذارد به قول ابي بكر بر أميرالمؤمنين واجب بود همه را تسليم ابوبكر بنمايد پس كذب ابي بكر مثل آفتاب روشن گرديد و جاي شك و شبه در ظالم بودن شيخين از براي منصف باقي نماند.
هجدهم آنكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تأكيد و اهتمام در امر وصيت فرموده كه بر هر شخصي لازم است كه هرگاه آثار مرگ در خود مي نگرد وصيت بنمايد در اموالي كه بايستي به غير اهل و اولاد او برسد تا اينكه اولاد او تصرف در حقوق و اموال مردم ننمايند پس اگر اموال رسول خدا تركه ي غير بود يعني مال مسلمانان بود لازم بود بر آن حضرت كه در حضور جمعي از مسلمين استشهاد نمايد اين مطلب را در اين صورت اگر حديث
ص: 14
معاشر الانبياء لا نورث صحيح باشد لازم دارد كه رسول خدا معاذ الله ترك واجب كرده باشد و مال مسلمان را در معرض تلف درآورده باشد و اهل بيت خود را كه احب ناس بودند به سوي او، در مهلكه عقوبت اين مال گذارد پس چون بطلان اين امور نسبت به پيغمبر مسلم است دروغگوئي راوي اين خبر نيز مسلم خواهد بود.
نوزدهم آنكه فعل ابي بكر مكذب قول او است و مناقض با اين خبر مجعول است چه آنكه متمكن ساخت ازواج نبي را در حجرات ايشان كه آن از تركه رسول خدا بود و حكم نكردند به اينكه آن صدقه است پس اين عمل مناقض با حديث مجعول است چه آن كه انتقال اين بيوتات به ازواج نبي صلي الله عليه و آله و سلم يا بايد از بابت ارث باشد يا از بابت نحله و اولي منافي با حديث مجعول است و دوم محتاج به اقامه بينة بود پس چرا طلب بينة ننمودند از ازواج نبي همچنان كه از صديقه طاهره نمودند و بدون بينة آنها را در حجرات متمكن ساختند و بدون بينة به اقرار ابوبكر و عمر مال مسلمين بود پس چرا به تصرف مسلمين ندادند.
بيستم آنكه ابن حجر در صواعق و احمد بن حنبل در مسند خود و ديگران نقل كردند كه علي و عباس مرافعه كردند در نزد ابي بكر در ميراث رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از زره و شمشير و استر و عمامه و غير آن و گمان عباس آن بود كه عم رسول خدا است و اولي به ارث او خواهد بود ابوبكر حكم كرد كه آنها از علي ابن ابي طالب است چرا پس ابي بكر در اينجا نگفت كه اين تركه رسول خدا مال مسلمانان است مخصوص شما نيست.
بيست و يكم از همه گذشته چرا ابوبكر و عمر تاسي نكردند به رسول خدا كه درخواست نمايند از مسلمين كه فدك را به حضرت فاطمه واگذارند به جهت تسليه ي خاطر آن حضرت و به ملاحظه احترام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بالفرض كه حق مسلمين بود بعد از درخواست كردن ايشان از مسلمين و شكي نبود كه همه ي مسلمين آن درخواست را مي پذيرفتند چنان كه رسول خدا از مسلمين درخواست نمود كه ابوالعاص بن ربيع شوهر زينب دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم كه از خديجه داشت بعد از اسير كردن رها نمايند و قلاده از زينب
ص: 15
بود و آن را براي شوهر خود فرستاده بود آن را هم واگذار نمايند و مسلمين براي اينكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از حق خود گذشتند و ابوالعاص را رها نمودند و آن قلاده را به او رد كردند.
ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه از جلد سوم طبع مصر ص 351 گفته كه ابوالعاص بن ربيع شوهر زينب در جنگ بدر مسلمين او را اسير كردند چون اهل مكه اسراي خود را فدا مي فرستادند زينب نيز فداي شوهر خود را فرستاد چون آن فدا را به نزد رسول خدا آوردند ديد در ميان آنها قلاده اي بود كه خديجه مادر او در شب زفاف به گردن او انداخته بود چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آن قلاده را بديد گريان شد فرمود كار بر زينب سخت شده است كه يادگار مادر را از دست داده است پس از مسلمين درخواست كرد كه آن را به ابي العاص رد كنند همه اجابت كردند ابن ابي الحديد گويد چون من اين روايت را در نزد استاد خود ابوجعفر نقيب خواندم گفت ديدي كه ابوبكر و عمر به اين مقام نرسيدند كه خشنود نمايند فاطمه را بر تقديري كه فدك از او نبود چه مي شد كه ايشان از مسلمين درخواست مي كردند و هبه مي نمود البته اگر درخواست مي نمودند احدي با آنها مخالف نبود آيا فاطمه در نزد رسول خدا كمتر بود از زينب و حال آن كه فاطمه سيده نساء عالمين بود.
بعضي از متعصبين عامه در جواب اين سخن گفته اند كه آنچه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم طلب هبه نمود از مسلمين براي زينب در آن روز بدر عدد مسلمين محصور بود بخلاف فدك كه در آن وقت عدد مسلمين غير محصور بود و استيهاب از آنها ممكن نبود اما در قصه ي ابي العاص بن ربيع استيهاب ممكن بود به واسطه ي محصور بودن مسلمين و قلة ايشان.
جواب از اين كلام اين است كه اين مطلب منتقض است به حجرات ازواج نبي كه ابوبكر و عمر به ايشان واگذار نمودند و آن حجرات هم از تركه رسول خدا بود و متمكن ساختند دختران خود عايشه و حفصه و سائر زنان پيغمبر را در آن و حال آن كه نه نحله و نه ارث ايشان بود بلكه به زعم ابوبكر و عمر از مال همه مسلمين بود و بايد
ص: 16
از ايشان طلب هبه نمايد و حال آن كه عدد ايشان غير محصور بود و نيز دفن ابي بكر و عمر در حجره ي رسول خدا كه حق همه مسلمين بود به زعم ايشان چه قسم طلب هبه از همه مسلمين نمودند با آنكه غير محصور بودند بالجمله بعد از ملاحظه آنچه گفته شد از نقص و ابرام در داستان فدك بر كودكان هم ظاهر و لائح است كه شيخين غرضي نداشته اند مگر ظلم و جور و غلبه و استيلا بر حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام و غصب خلافت و غصب حق فاطمه ي كه استمداد جويند به منافع فدك در تقويت جانب خود و تضعيف جانب اهل بيت رسالت (ع)!!!
و أتت فاطم تطالب بالارث
من المصطفي فما ورثاها
ليت شعري لم خالفا سنن القرآن
فيها و الله قد أبداها
نسخت آية المواريث منها
أم هما بعد فرضها بدلاها
أم تري آية المودة لم تأت
بود الزهراء في قرباها
ثم قالا أبوك جاء بهذا
حجة من عنادهم نصباها
قال للانبياء حكم بأن لا
يورثوا في القديم و انتهراها
أفبنت النبي لم تدر ان كان
النبي الهدي بذلك فاها
بضعة من محمد خالفت ما
قال حاشا مولاتنا حاشاها
سمعته يقول ذاك و جائت
تطلب الارث ضلة و سفاها
هي كانت لله أتقي و كانت
أفضل الخلق عفة و نزاها
سل بابطال قولهم سورة النمل
و سل مريم التي قبل طه
فهما ينبئان عن ارث يحيي
و سليمان من أراد انتباها
فدعت و اشتكت الي الله من ذاك
و فاضت بدمعها مقلتاها
ثم قالت فنحلة من والدي
المصطفي و لم ينحلاها
فأقامت بها شهودا فقالوا
بعلها شاهد لها و ابناها
ص: 17
لم يجيزوا شهادة ابني رسول الله
هادي الانام اذ ناصباها
لم يكن صادقا علي و لا فاطمة
عندهم و لا ولداها
أهل بيت لم يعرفوا سنن الجور
التباسا عليهم و اشتباها
كان أتقي لله منهم عتيق
قبح القائل المحال و شاها
جرعاها من بعد والدها الغيظ
مرارا فبئس ما جرعاها
ليت شعري ما كان ضرهما
حفظا العهد للنبي لو حفظاها
كان اكرام خاتم الرسل الهادي
البشير النذير لو اكرماها
و لكان الجميل أن يعطياها
فدكا لا الجميل أن يقطعاها
أتري المسلمين كانوا يلومونهما
في العطاء لو أعطياها
كان تحت الخضراء بنت نبي
صادق ناطق أمين سواها
بنت من؟ ام من؟ حليلة من؟
ويل لمن سن ظلمها و أذاها
بيست و دوم: از غرائب علو حق اينكه ابوبكر اين حديث مجعول را كه تراشيد صديقه ي كبري عليهاالسلام أصل و فرع او را به درك أسفل رسانيد و آشكارا چون آفتاب نيم روز كذب او را به گوش مردم كشانيد ابوبكر ديد رسوائي از حد گذشت نوشته به قلم آورد كه فدك حق فاطمه است كسي با او معارضه نكند و اين نوشته ي رد فدك را تسليم فاطمه عليه السلام داد و اين عمل او مكذب قول او بود و اگر فدك حق عموم مسلمين بود هرگز جائز نبود كه ابوبكر اين كار بكند و مال مسلمانان را به فاطمه تخصيص بدهد و اين مطلب در نزد اهل سنت ثابت و محقق است چنانچه امام اهل السنة العلامة عند العامة علي بن برهان الدين الحلبي الشافعي كه فضل و وثاقت او در نزد عامة كالنار علي المنار است در جزء ثالث از كتاب انسان العيون في سيرة الامين و المأمون طبع مصر در باب مرض النبي و ما وقع فيه و وفاته ص 400 از طبع ثاني به اين الفاظ گفته: انه رضي الله عنه يعني (ابوبكر) كتب لها (يعني لفاطمة) بفدك و دخل عليه عمر رضي الله عنه فقال: ما هذا الكتاب؟ فقال: كتاب كتبته لفاطمه بفدك فقال فماذا تنفق علي المسلمين و قد حاربتك العرب كما تري ثم اخذ عمر الكتاب فشقه. انتهي.
ص: 18
و في بعض النسخ: قال ابوبكر كتاب كتبته لفاطمة بميراثها من ابيها الخ.
و سبط ابن جوزي كه فضائل جليله و محامد جميله او در نزد اهل سنت محتاج به بيان نيست. در تاريخ خود گويد: قال علي بن الحسين رضي الله عنهما جائت فاطمة بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم الي ابي بكر و هو علي المنبر، فقالت يا ابابكر أفي كتاب الله ان ترث ابنتك و لا ارث من ابي: فاستعبر ابوبكر باكيا ثم قال بابي ابوك و بابي انت، ثم نزل و كتب لها بفدك و دخل عليه عمر فقال ما هذا؟ فقال كتاب كتبته لفاطمة بميراثها من ابيها قال فماذا تنفق علي المسلمين و قد حاربتك العرب كما تري، ثم اخذ عمر الكتاب فشقة. انتهي بالفاظ.
و اعثم كوفي در تاريخ خود بنابر آنچه از او نقل شده همين قصه را نقل كرده، و علماء شيعه اين قصه را نقل كرده اند با خصوصياتي كه شنيدن آن بسيار مبكي و حزن آور است، علامه مجلي در هشتم بحار قسمي در بيت الاحزان و ديگران مي نويسند و عبارت بيت الاحزان در ص 66 اين است: فصل عن (الاختصاص) عن عبدالله بن سنان عن ابي عبدالله قال: لما قبض رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و جلس ابوبكر مجلسه بعث ابوبكر الي وكيل فاطمة فاخرجه من فدك، فاتته فاطمة فقالت يا ابابكر ادعيت انك خليفة ابي و جلست مجلسه و انت بعثت الي وكيلي فاخرجته من فدك، و قد تعلم ان رسول الله (ص) تصدق بها علي و ان لي بذلك شهود فقال: ان النبي لا يورث فرجعت الي علي فاخبرته، فقال ارجعي اليه و قولي له زعمت ان النبي لا يورث و ورث سليمان داود، و ورث يحيي زكريا، و كيف لا ارث انا من ابي فقال عمر انت معلمة قالت و ان كنت معلمة فانما علمني ابن عمي و بعلي، فقال ابوبكر: فان عايشه تشهد و عمر انهما سمعا رسول الله و هو يقول: النبي لا يورث، فقالت: هذا اول شهادة زور شهدا بها في الاسلام، ثم قالت ان فدك انما هي صدق بها علي رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم، ولي بذلك بينة فقال لها هلمي نبيتك قال فجائت بام ايمن و علي عليه السلام فقال ابوبكر يا ام ايمن انك سعت من رسول الله ما يقول في فاطمة؟ فقالت سمعت من رسول الله يقول ان فاطمة سيدة نساء اهل الجنة فمن كانت
ص: 19
سيدة نساء اهل الجنة اتدعي ما ليس لها، و انا امرأة من اهل الجنة ما كنت لاشهد بما لم اكن سمعت من رسول الله (ص)، فقال عمر دعينا يا ام ايمن هذه القصص، باي شيي ء تشهدين فقالت كنت جالسة بيت فاطمة و رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم جالس حتي نزل عليه جبرئيل فقال يا محمد قم فان الله تبارك و تعالي امرني ان اخط لك فدكا بجناحي، فقام رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مع جبرئيل فما لبث ان رجع، فقالت فاطمة يا اب اين ذهبت فقال: خط جبرئيل لي فدكا بجناحه و حد لي حدودها، فقالت يا ابة اني اخاف العيلة و الحاجة من بعدك فصدق بها علي، فقال هي صدقة عليك فقبضها، فقال رسول الله يا ام ايمن اشهدي، يا علي اشهد، فقال عمر انت امرأة و لا نجيز شهادة المرأة وحدها و اما علي فيجر النار الي قرصته، قال فقامت فاطمة مغضبة و قالت اللهم انهما ظلما ابنة نبيك حقها، فاشدد وطأتك عليهما، ثم خرجت و حملها علي علي اتان عليه كساء له خمل (1) فدار بها اربعين صباحا في بيوت المهاجرين و الانصار و الحسن و الحسين عليهماالسلام معها، و هي تقول يا معشر المهاجرين و الانصار انصرو الله و ابنة نبيكم (الي ان قال) فقال علي (ع) لها ايتي ابابكر وحده فانه ارق من الاخر و قولي له انت ادعيت مجلس ابي و انك خليفته، و جلست مجلسه و لو كان فدك لك ثم استوهبتها منك لوجب عليك ردها علي، فلما اتته و قالت له ذلك قال صدقت، فدعا بكتاب فكتبه لها برد فدك فخرجت و الكتاب معها فلقيها عمر فقال: يا بنت محمد ما هذا الكتاب الذي معك؟ فقالت: كتاب كتب لي ابوبكر برد فدك فقال أرينيه فابت أن تدفعه اليه فرفسها برجله، فكانت حاملة بابن اسمه المحسن فاسقطت المحسن من بطنها، ثم لطمها فكاني انظر الي قرط في اذنها حين نقف (2) ثم اخذ الكتاب فخرقه الخ.
مؤلف گويد: اين روايت خالي از تأمل نيست چه آن كه سقط جنين مشهور بين در و ديوار هنگام حرق باب بوده و ديگر آن كه فاطمه ي استيهاب ننمود بلكه رسول خدا به فرمان حضرت حق جل و علا فدك را نحله فاطمة فرمود و ديگر آن كه حمل فاطمه را بر در خانه هاي مهاجر و انصار در شب بوده نه در روز شايد از اين جهات محدث قمي
ص: 20
هم در بيت الاحزان گفته: «اين روايت اعتبار آن در نزد من مثل ساير اخبار نيست كه در اين باب نقل شده است چون مجلسي نقل كرده بود ما هم نقل كرديم و الله العالم».
بيست و سوم: أميرالمؤمنين عليه السلام در محضر مهاجر و انصار ابوبكر را مفتضح نمود و ظلم و جور او را ثابت فرمود چنانچه ازين پيش ياد كرديم كه فاطمه بعد از اين همه احتجاجات و رد كردن ابوبكر شواهد او را، و دريدن عمر نامه رد فدك را، فاطمه روي به ابابكر فرمود: «ما كلمتك ابدا، قال ما هجرتك ابدا، قالت و الله لادعون الله عليك، قال: و الله لادعون الله لك». فاطمه فرمود:
اي ابوبكر سوگند با خداي هرگز بعد ازين با تو تكلم نكنم، ابوبكر گفت به خدا قسم هرگز از حضرت تو دوري نجويم، ديگر باره فاطمه فرمود: سوگند با خداي شكايت ترا با خداوند خواهم برد و دفع ترا از او خواهم خواست، ابوبكر گفت: سوگند با خداي كه من در طلب خير تو رو به درگاه خداوند خواهم آورد، پس از آن فاطمه عليهاالسلام با چشم گريان و دل بريان به خانه رفت و ماجراي خود را به عرض آن حضرت رسانيد؛
روز ديگر أميرالمؤمنين عليه السلام به مسجد درآمد در حالتي كه مهاجر و انصار همه حاضر بودند پس روي به ابي بكر كرد و فرمود: چرا فاطمه را از حق خويش دفع دادي و فدك و عوالي آن را مضبوط ساختي، ابوبكر در پاسخ گفت: فدك فيي ء مسلمانان است اگر فاطمه اقامه شهود كند و حق خود را به درجه ي ثبوت رساند فدك از براي او خواهد بود، علي عليه السلام فرمود: آيا در ميان ما به خلاف حكم خدا حكومت مي كني؟! ابوبكر گفت: هرگز چنين نكنم، فرمود اگر چيزي در دست مسلمي باشد و من دعوي دار باشم طلب شهود از كه مي كني؟ ابوبكر گفت: از تو شاهد خواهم خواست، فرمود: پس چه شده است كه از فاطمه شاهد مي طلبي در چيزي كه متصرف بود چه در حيوة پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم چه بعد از وفات پيغمبر؟!! اين وقت ابوبكر خاموش شد، عمر چون اين بديد سخن را از قانون مخاطبت ديگرگونه ساخت و گفت: يا علي چندين سخن را دراز مكن، اگر شما را بينه و شهوديست كه به كار آيد حاضر كنيد وگرنه فدك را دست بازداريد تا از بهر مسلمانان باشد!! علي عليه السلام با عمر سخن نكرد و روي با ابابكر آورد و فرمود: همانا قرائت قرآن كرده باشي مرا خبر ده از اين آيت مبارك «انما يريد
ص: 21
الله ليذهب عنكم الرجس أهل البيت و يطهركم تطهيرا در حق ما نازل شد يا در حق غير ما؟ گفت: در حق شما آمده است فرمود: اي ابوبكر اكنون از تو پرسش مي كنم اگر شاهدي در حق فاطمه گواهي دهد و او را به عصياني متهم سازد چكني؟ گفت بر وي مانند ديگر زنان اقامه ي حد كنم، فرمود: اين وقت كافر شوي، ابوبكر گفت: اين سخن از كجا گوئي فرمود از بهر آنكه شهادت خداي را به طهارت فاطمه رد كرده باشي، و شهادت مردم را پذيرفته باشي هم اكنون قصه ي فدك از اين گونه است چه حكم خدا و رسول را رد كردي و شهادت مالك بن اوس بن حدثان را كه يك تن اعرابي است كه بر خويشتن پليدي كند پذيرفتي! و فدك را از فاطمه بازگرفتي! (و قد قال رسول الله البينة علي المدعي و اليمين علي المدعي عليه فرددت قول رسول الله و قلت: البينة علي من ادعي عليه و اليمين علي من ادعي)! اين وقت گروهي از مهاجر و انصار بگريستند و گفتند: سوگند با خداي كه علي سخن به صدق كند، اين وقت أميرالمؤمنين به خانه مراجعت كرد و ابوبكر مخذول و منكوب و پريشان گرديد و ترسيد كه فتنه حديث شود از مسجد به خانه خويش در رفت و عمر را حاضر ساخت و گفت امروز نگران بودي و كار ما را با علي نگريستي سوگند با خداي اگر مرتبه ديگر اين مجلس آراسته گردد مردم بر ما بشورند و اين امر را از ما بگردانند اكنون رأي چيست؟ عمر گفت جز اين نيست كه علي را بايد مقتول ساخت!!.
ابوبكر گفت: اين كار را كي اقدام مي نمايد؟ عمر گفت: خالد بن وليد پس خالد را طلبيدند و گفتند مي خواهيم تو را به امر عظيمي بداريم گفت: به هر چه امر كنيد اطاعت كنم و لو قتل علي ابن ابي طالب بوده باشد گفتند ما نيز همين را از تو مي خواهيم خالد گفت: چه وقت او را به قتل بياورم ابوبكر گفت: در وقت نماز به مسجد حاضر شو و در پهلوي او بايست چون من سلام نماز بگويم برخيز و گردنش را بزن گفت چنين كنم اسماء بنت عميس كه در ابتداء زوجه ي جعفر طيار بود و بعد از آن در حباله ي نكاح ابوبكر درآمده بود اين قصه را شنيد كنيز خود را طلبيده گفت برو به خانه ي علي بن ابي طالب عليه السلام و سلام مرا به او برسان و بگو: (ان الملاء يأتمرون بك ليقتلوك فاخرج اني لك من الناصحين) و در بعضي
ص: 22
روايات است كه اسماء فرمود: اين آيه را دو مرتبه بخوان چون قرائت كرد حضرت فرمود: (فمن يقتل الناكثين و القاسطين و المارقين) پس فرمود خاتون خود را بگو كه اراده ي آنها صورت نگيرد و خداي تعالي مرا حفظ خواهد كرد پس برخاست مهياي نماز گرديد و به مسجد آمد و خالد در پهلوي آن حضرت جا گرفت چون ابوبكر به تشهد بنشست در فكر فرو رفت و از شدت و سطوت و شجاعت آن حضرت انديشه نمود و از فتنه ي اين قضيه هولناك گرديد و ترسيد كه خود در ميان گيردار عرضه ي دمار شود و جان از دست آن حضرت به در نبرد پس پيوسته فكر مي كرد و تشهد را طول مي داد و مكرر مي خواند و از خوف سلام نماز را نمي گفت و چندان تأخير انداخت كه مردم گمان كردند سهوي او را عارض شده پس ندا كرد: «يا خالد لا تفعل ما امرتك به»! آن وقت سلام نماز را گفت پس حضرت نگاه تندي به خالد نمود فرمود تو را به چه امر كرده بود گفت مرا امر كرده بود كه گردنت را بزنم حضرت فرمود: آيا مي كردي؟ گفت: آري به خدا قسم اگر پيش از سلام مرا نهي نمي كرد هر آينه ترا به قتل مي رساندم پس حضرت خالد را گرفت و بلند كرد و بر زمين زد كه بيم آن بود استخوان بدنش خورد شود، مردم به دور او جمع شدند و خالد مدهوش گرديد و در ازار خود پليدي كرد و قادر بر تكلم نبوده.
و بلاذري مي گويد كه خالد پيوسته مي گفت: به خدا قسم كه ابوبكر و عمر مرا بدين كار امر كردند بالاخره عمر گفت: قسم به خداي كعبه كه خالد را مي كشد پس اهل مسجد آنچه التماس نمودند در رها كردن خالد مفيد نيفتاد و هر كس نزديك مي آمد حضرت نظر تندي به او مي نمود كه به عقب برمي گشت پس ابوبكر فرستاد و عباس بن عبدالمطلب را طلبيد و او را شفيع گردانيد عباس آمد و پيشاني حضرت را بوسه داد و آن سرور را به رسول خدا قسم داد تا خالد را رها نمود پس گريبان عمر را گرفت و فرمود اي پسر صهاك حبشيه اگر وصيت رسول خدا و تقدير الهي نبود هر آينه مي دانستي كه كدام يك كم ياورتر و كم عددتريم اين را فرمود و داخل خانه شد در آن وقت جماعتي از زنان گفتند بني هاشمي بيرون آمدند و صدا به ناله بلند كردند و گفتند يا اعداء الله چه زود بود كه كمر عداوت بستيد با اهل بيت رسول خدا و مي خواهيد كه برادر رسول خدا و وصي او را به قتل
ص: 23
آوريد پس ابوبكر به عمر گفت كه اين از مشورت شوم تو است.
اما سند اين قصه اشهر از آن است كه محتاج به ذكر باشد ابن ابي الحديد در ج 3 شرح نهج البلاغه ص 284 از طبع مصر مفصلا اين قصه را نقل كرده و سيد عقيلي در جلد ثاني كفاية الموحدين از بلاذري و حسن بن صالح و وكيع و عباد و سفيان ثوري و عوفي و زفر تلميذ ابي حنيفه و خالد بن عبدالله قيصري و ابوبكر بن عياش و شريك بن عبدالله و ابو يوسف قاضي و ابن الحي و صاحب كتاب صراط المستقيم و صاحب شرح وقايه و انصاري شافعي و ابوالمعالي جويني و قفال مروزي و ابن حماد و ديگران همه نقل كرده اند بلكه قاضي ابويوسف به اسانيد متعدده نقل كرده و ابن الحي كه از قضاة عامه است روايت كرده و گفته كه ابوبكر كرد و تمام نكرد و خالد بن عبدالله قيصري ناصبي بر بالاي منبر گفت كه اگر در ابوتراب خيري بود ابوبكر به قتل او فرمان نمي داد!!! و ابن ابي الحديد گويد از استاد خود ابوجعفر نقيب سئوال كردم از حكايت خالد جواب گفت كه قومي از علويين اين حديث را نقل مي كنند و آنكه شخصي آمد از زفر بن هزيل كه هميشه مصاحب ابوحنيفه بود و از شاگردان او محسوب مي شد سئوال كرد از فتواي ابوحنيفه كه جائز است خروج از نماز بدون سلام به آنكه كلام يا فعل كثيري از او صادر بشود؟ زفر بن هزيل گفت جائز است زيرا كه ابوبكر در تشهد خود گفت آنچه گفت سائل گفت مگر ابوبكر چه گفت؟ زفر گفت ترا نمي رسد كه تحقيق اين مسئله بنمائي سائل اصرار كرد زفر گفت او را از من دور كنيد كه همانا اين مرد از اصحاب ابي الخطاب است ابن ابي الحديد گويد من از استاد خود سؤال كردم كه تو در اين باب چه مي گوئي؟ گفت: من از خالد اين را بعيد نمي دانم نظر به شجاعتي كه داشت و كينه علي هم در دل او بود لكن از ابوبكر بعيد مي دانم گفتم: آيا خالد قادر بر قتل علي بن ابي طالب بود؟ گفت: بلي چرا قدرت نداشته باشد و حال آنكه خالد شمشيري در گردن داشت و علي سلاحي با خود نداشت و ابن ملجم بي خبر او را شهيد كرد و خالد از ابن ملجم شجاع تر بود، بعد از آن مي گويد من اصرار كردم در حديث خالد از كيفيت آن و لفظ آن نقيب اين مصراع را خواند:
ص: 24
«كم عالم بالشي ء و هو يسئل» يعني خود همي داند همي پرسد از آن و گفت از اين سخنان دست بكشيم و به مطلب خود برگرديم و من در آن وقت جمهرة النسب ابن كلبي را در نزد او مي خواندم باز در آن شروع كرديم و از آن درگذشتيم.
و در كفاية الموحدين گويد جماعتي از فقهاي عامة پرسيدند اين فعل ابوبكر را؟ در جواب گفته اند: بدي بود كه ابوبكر كرد و لكن چون تمام نكرد عيبي ندارد!!
و جمعي ديگر از علماء و قضاة اهل مدينة گفته اند قصوري ندارد اگر از براي صلاح امت مردي را بكشند تا مردم متفرق نشوند و چون علي بن ابي طالب مردم را از بيعت با ابي بكر منع مي نمود ابي بكر هم امر به قتل او كرد و تمام حنفي مذهبان تجويز نمودند خروج از نماز را به غير سلام از تكلم و نحو آن و مستند و دليل ايشان همان تكلم ابوبكر بوده است لاغير كه قبل از سلام گفت: يا خالد لا تفعل ما امرتك به بلكه مالكي مذهب متابعت نمودند در اين فتوي ابوحنيفه را و صاحب شرح وقايه و انصاري شافعي در كتاب ينابيع و ابوالمعالي جويني و قفال مروزي از اصحاب شافعية در مقام رد بر ابي حنيفه نقل اين فتواي شوم او را كردند و ابن حماد در قصيده ي معروفه ي خود ياد از اين فعل شنيع نموده چنانكه مي گويد:
تأمل بعقلك ما ازمعوا
و هموا عليه بان يفعلوه
بهذا فسل خالدا عنهم
علي ايما خطة و افقوه
و قال الذي قال قبل السلام
حديث رووه فلم ينكروه
حديث رووه ثقات الحديث
فما ضعفوه و ما عللوه
آيا جاي شك باقي مي ماند براي منصف دين دار در بي اعتنائي شيخين به دين از جهات متعده؟! كه حقير تفصيل آن را در جلد اول (الكلمة التامة) ايراد كرده ام.
بيست و چهارم: تكذيب ام سلمه حديث نحن معاشر الانبياء را علاوه بر فاطمه زهرا و علي مرتضي و حسن مجتبي و الحسين عليهم السلام و اسماء و ام ايمن كه همه تكذيب كردند اين حديث مجعول را ام سلمة نيز هم تكذيب فرمود و جلائل فضائل اين مادر مؤمنان را در محل خود ذكر خواهيم كرد (روي الشيخ الاجل جمال الدين يوسف
ص: 25
ابن حاتم الفقيه الشامي تلميذ المحقق الحلي في كتابه) (الدر النظيم) قال قالت ام سلمة حيث سمعت ما جري لفاطمة المثل فاطمة بنت رسول الله ايقال هذا القول هي و الله الحوراء بين الانس و النفس للنفس ربيت في حجور الاتقياء و تناولتها ايدي الملائكة و نمت في حجور الطاهرات و نشأت خير منشأ و ربيت خير مربي اتزعمون ان رسول الله حرم عليها ميراثه و لم يعلمها و قد قال الله تعالي و انذر عشيرتك الاقربين افانذرها و خالفت امر ابيها و جائت تطلبه و هي خيرة النسوان و ام سادة الشبان و عديلة مريم بنت عمران تمت بابيها رسالات ربه فو الله لقد كان يشفق عليها من الحر و القر و يوسدها بيمينه و يدثرها بشماله رويدا و رسول الله بمرآمنكم و علي الله تردون واها لكم فسوف تعلمون) (فحرمت ام سلمة عطاها في تلك السنة) خلاصه فرمايش ام سلمه اين است كه مي فرمايد چون شنيدم ماجراي فاطمه را با ابوبكر و اتباع او گفتم آيا سزاوار است كه اينگونه سخنها درباره ي فاطمه گفته شود و با وي چنين معامله بشود به خدا قسم فاطمه انسيه حوراء باشد و او نفس پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم است در دامن پرهيزكاران و اتقياء پروريده شده و دستهاي ملائكه ي او را برداشته و در برگرفته و در دامن زنان طاهره و مطهره آرميده نيكو نشو نما كرده و نيكو تربيت و ادب يافته شما گمان مي كنيد كه رسول خدا او را از ارث خودش محروم كرده باشد و به او ابلاغ و اعلام نكرده و حال آن كه خداوند مي فرمايد (و انذر عشيرتك الاقربين) يا آن كه گمان مي كنيد كه رسول خدا او را انذار كرده ولي فاطمه مخالفت كرده پدر بزرگوار خود را و حال آن كه فاطمه بهترين زنان و مادر سيد جوانان و قرينه ي مريم دختر عمران مي باشد پدر او ختم پيغمبران است كه به واسطه ي او رسالات خداوند تمام كرديد به خدا قسم كه رسول خدا فاطمه را از سرما و گرما محافظت مي نمود و دست راست خود را در زير سر او متكا مي كرد و با دست چپ خود او را مي پوشانيد هان اي گروه آهسته باشيد كه شما در منظر رسول خدائيد و شما را مي بيند ورود شما بر خداوند جليل است اي واي بر شما كه عنقريب مرجع و بازگشت خويش را بدانيد!، گويند كه در آن سال عطاي ام سلمه را ابوبكر قطع كرد براي اين حرفها، پس اگر حديث نحن معاشر الانبيا حظي از صحت مي داشت مثل ام سلمه او را تكذيب نمي كرد.
ص: 26
بيست و پنجم: از غرائب علو حق آن كه عايشه كه نسبت اين حديث را بعض عامه به او مي دهند عملا آن را تكذيب كرد چنانچه طبري و ثقفي علي ما نقل عنهما در تاريخ خود روايت كرده اند كه عايشه در نزد عثمان ابن عفان آمد و گفت عطائي كه پدرم ابوبكر و خليفه دوم عمر به من مي دادند تو نيز به من باز ده عثمان گفت من از كتاب خدا و سنت رسول اكرم براي اين عطا موضعي نيافتم و جائز نمي دانم و لكن پدرت يا عمر بن الخطاب از روي طيب خاطر خود و مطابق دلخواه به تو چيزي مي دادند نه از باب وجوب و من خود را موظف نمي دانم كه تابع آنها باشم در رأي و من اين كار را نخواهم كرد عايشه گفت پس ميراث مرا از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم باز ده عثمان گفت مگر فراموش كردي كه فاطمه آمده بود براي مطالبه ي ارث پدر خود رسول خدا و تو و مالك بن اوس شهادت داديد كه پيغمبر ارث نمي گذارد و شما دو نفر حق فاطمه را باطل كرديد؟ اكنون خود آمده اي از من مطالبه ي ارث از پيغمبر مي كني من اين كار را نخواهم كرد.
طبري اين جمله را در اين باب زياد كرده كه عثمان تكيه كرده بود چون اين حرف بشنيد مستوي نشست و گفت آيا تو نبودي كه با آن اعرابي كه با بول خود وضو مي گرفت در نزد پدرت شهادت داديد كه پيغمبران ارث نمي گذارند. شيخ مفيد مي فرمايد كه بعد از آن عايشه مردم را به قتل عثمان تحريص مي نمود تا واقع شد آنچه شد.
بيست و ششم: آنكه ابوعثمان جاحظ حديث نحن معاشر الانبياء را باطل دانسته با آنكه جاحظ از متعصبين عامه است محدث قمي در بيت الاحزان ص 65 از علم الهدي سيد مرتضي قدس سره نقل مي كند كه فرمود: ابوعثمان عمرو بن بحر الجاحظ مي گويد: «مردم گمان مي كنند كه دليل بر صدق خبر اين دو يعني ابوبكر و عمر و برائت ساحت ايشان از كذب درباره ي گفته پيغمبر كه فرمود ما ارث نمي گذاريم ترك انكار قوم است بر ابوبكر و عمر يعني چون اين كلمات را ابوبكر و عمر گفتند مسلمانان قول آن دو نفر را منكر نشدند بلكه ساكت بودند و همين ترك انكار قول دليل بر راستي قول آن دو نفر است با اينكه اگر ترك انكار صحابه بر آن دو نفر دليل بر راستي آنها باشد ناچار بايد گفت كه ترك انكار صحابه بر متظلمين و احتجاج كنندگان كه علي و فاطمه بوده باشند در آن وقتي كه
ص: 27
حق خود را مطالبه مي كردند و در اين باب دلايلي اقامه مي نمودند نيز دليل بر صدق دعواي آنها است چون احدي بر آنها ايرادي نگرفت و تكذيب آنها ننمود با آن طول نزاع و مشاحات و منافرات بين فاطمه و ابي بكر كه واقع گرديد و دشمني به حدي ظاهر و هويدا بود كه فاطمه وصيت كرد بعد از وفاتش ابوبكر بر جنازه ي او نماز نگذارد و هنگامي كه فاطمه به نزد ابوبكر آمد براي مطالبه حق خود و احتجاج كرد بر او فرمود: اي ابوبكر اگر تو بميري چه كسي از تو ارث مي برد؟ ابوبكر گفت: اهل و اولاد من فاطمه فرمود چطور شده كه ما از پيغمبر ارث نمي بريم و اولاد تو از تو ارث مي برند؟ و چون ابوبكر فاطمه را از ميراث پدر منع كرد و حق او را غصب كرد و بهانه جوئي نمود با فاطمه و آن سيده ستم و بيداد او را مشاهده نمود و ضعف و قلت ناصر و بي ياوري خود را احساس كرد به ابي بكر گفت به خدا قسم كه بر تو نفرين كنم و از دست تو به خداوند شكوه كنم (الي آخر آنچه گذشت) پس اگر ترك انكار بر ابوبكر دليل بر اين باشد كه منع كردن ابوبكر فاطمه را از ارث خود به صواب بود و خطا نكرد ناچار بايد گفت كه فاطمه در مطالبه حق خود نيز راه صواب پيموده چون كسي قول او را در اين باب انكار نكرد و كمترين چيزي كه بر مردم در اين باب لازم بود و واجب مي نمود اين بود كه اگر فاطمه جاهل بود او را بشناسانند و اگر فراموش كرده بود او را متذكر بنمايند و به ياد آورند و او را از خطا بازگردانند و اگر هذيان مي گفت و به پراكندگي سخن ميراند يا از جاده ي مستقيم منحرف بود يا وصلتي را قطع كرده بود او را متذكر گردانند و قدر و رفعت او را حفظ بنمايند و چون ما نيافتيم از مردم كسي را كه اين دو خصم را انكار كند بنابراين بايد گفت اين دو دعوي با يك ديگر تكافو و برابري دارند و چون معارض با همديگر هستند پس در حقيقت هر دو مساوي هستند پس رجوع كردن به اصل حكم خداوند در باب مواريث براي ما و شما اولي و اقدم است و از براي ما و شما واجب تر مي نمايد» جاحظ پس از اين كلام داد انصاف داده و با كمال صراحت امام خود را در عداد ظلمه انام آورده و تعدي و جور و ظلم او را برملا ثابت نموده چنانچه جاحظ پس از كلام سابق مي گويد:
ص: 28
«اگر بگوئي: كه چگونه درباره ي ابوبكر مي توان گفت كه فاطمه را اذيت كرده و تعدي بر او نموده در صورتي كه هر چه فاطمه بر ابوبكر غلظت و خشونت مي نمود در ابوبكر نرمي و رقت قلب زيادتر مي گرديد چنان كه فاطمه فرمود: و الله لا اكلمك ابدا ابوبكر گفت: و الله لا اهجرك ابدا و فاطمه فرمود و الله لادعون الله عليك ولي ابوبكر در جواب گفت و الله لادعون الله لك با وجود اين ابوبكر اين كلام غليظ و قول شديد را از فاطمه در دارالخلافه در محضر گروه قريش و صحابه متحمل شد در صورتي كه خلافت و سلطنت و هيبت امارت ابوبكر را از پوزش و معذرت خواهي مانع نيامد با اينكه خلافت و سلطنت به ابهت و رفعت و بزرگي محتاج تر است و بسا كه واجب باشد بر خليفه تنويه و هيبت و وقار ولي اين عظمت سلطنت و هيبت خلافت جلوگيري از ابوبكر نكرد كه فاطمه را برنجاند بلكه كلامي گفت كه رفعت مقام و عظمت حق فاطمه را حفظ كرد و به او اظهار تحنن و مهرباني نمود و گفت در حال فقر و غنا از تو عزيزتر در نزد من كسي نباشد ولي ما از رسول خدا شنيديم كه فرمود ما گروه پيغمبران چيزي از اموال دنيا به ارث نمي گذاريم و هر چه از ما باقي ماند او صدقه است؟
مي گوئيم: اين گونه كلمات از ابوبكر در اين موقع دليل بر برائت ابوبكر از ظلم و سلامت او از جور نمي شود و چه بسا مي شود از مكر ظالم و زيركي شخص ماكر و فريب دهنده بالخصوص كه زيرك و عاقل است كلمات خود را به صورت مظلوم ظاهر كند و خود را چون شخص عادل و منصف ذليل وانمايد يا اندك اظهار دوستي نموده خود را از اين پيش آمد اندوهگين نشان دهد و مردم او را محق شمارند يعني نرمي و رقت ابوبكر در مقابل خشونت و غلظت فاطمه (سلام الله عليها) اصلا دليل بر برائت ابي بكر از ظلم و جور نشود» به اين بيان كلام جاحظ تا اينجا تمام شد.
مؤلف گويد: دليل بر اينكه نرمي و رقت ابوبكر همه مكر و حيله بوده است آن كلمات كفرآميز او نسبت به شاه ولايت مي باشد ابن ابي الديد در شرح نهج البلاغه در سياق اخبار فدك از احمد بن عبدالعزيز جوهري كه از مشاهير عامه است روايت كند
ص: 29
كه چون ابوبكر خطبه فاطمه را در موضوع فدك بشنيد از اين قضيه او را ملالتي حاصل شد و سخنان فاطمه سخت بر او دشوار آمد بي تواني برخاست و بر منبر صعود داد و گفت (1) اي گروه مردم اين چيست از شما كه به من مي رسد چه افتاد شما را كه به هر سخن باطل گوش فرامي دهيد كي و كجا بود اين اماني و آرزوها در زمان رسول خدا هان اي مردم آن كس كه شنوده بازگويد و آن كس كه حاضر بوده سخن كند همانا علي بن ابي طالب روباهي است كه شاهد او دم اوست از انگيزش فتنة نمي پرهيزد و فتنه هاي خفته را برمي انگيزد و همي گويد فتنه ها را جوان كنيد و نيرو دهيد از پس آنكه پير شده است از مردم ضعيف استعانت مي جويد و از زنان نصرت مي طلبد ام طحال زانيه را ماند كه دوست تر نزد او زناكارانند اگر بخواهم مي گويم و اگر بگويم روشن مي سازم اكنون از گفتنيها زبان بستم آنگاه روي با انصار كرد و گفت اي جماعت انصار از ديوانگان شما سخنان ناشايسته به من مي رسد و حال آنكه سزاوارتر كس شمائيد در خدمت پيغمبر چه محمد به سوي شما آمد او را منزل داديد و نصرت كرديد و دانسته باشيد كه من دست و زبان به سوي كسي فراز نكنم چند كه مرا زحمت نكنند و سزاوار كيفر نشود اين بگفت و از منبر بزير آمد.
ابن ابي الحديد پس از نقل اين كلمات گويد من اين قصه را در نزد استاد خود ابوجعفر نقيب يحيي بن ابي زيد بصري قرائت كردم و گفتم ابوبكر با كدام كس اين تعريض كند؟ گفت بلكه تصريح كند گفتم اگر تصريح مي كرد سؤال نمي كردم پس بخنديد و گفت اين سخن با علي گويد گفتم آيا اين كلمات را به تمامت در حق علي گويد؟! گفت آري اي فرزند اين پادشاهي است ملك عقيم است خويش و بيگانه نشناسد و قاضي و داني نداند گفتم بعد از شنيدن اين كلمات انصار چه گفتند گفت علي را همي ياد كردند و
ص: 30
گفتند خلافت رسول خدا حق علي است ابوبكر از اضطراب امر بترسيد و ايشان را ممنوع و منهي داشت.
ابن ابي الحديد گويد از لغات غريبه اين حديث از نقيب پرسيدم فرمود: ما هذه الرعة (بتخفيف و كسر راء) يعني استماع و اصغاء (و قالة) يعني قول و سخن (و ثعالة) اسم جنس است براي روباه و اسمي است غير منصرف (و شهيده ذنبه) يعني شاهد او دم او است و اصل اين قضيه مثلي است معروف كه گويند روباه مي خواست شير را بر عليه گرگ برانگيزد و گرگ را به دست شير به قتل رساند و چون شير گوسفند را گم كرده بود از روباه پرسيد كه گوسفند چه شد روباه گفت آن گوسفندي كه براي اعلي حضرت فراهم كرده بودم گرگ خورد شير گفت شاهد تو در اين موضوع كيست روباه دم خود را بلند كرد و چون دو روباه خون آلود بود شير حرف روباه را باور كرد و گرگ را بكشت (و مرب) يعني ملازم و ارب بالمكان يعني لزم (و كروها جزعة) يعني او را به حال اول برگردانيد يعني به سوي فتنه و هرج و مرج سوق دهيد (و ام طحال) زني بوده است در جاهليت كه بسيار زنا مي داده و از اين جهت در مثل مي گويند ازني من ام طحال يعني زناكارتر از ام طحال و شكي نيست كه كسي كه چنين عبارت با ركاكت كه زندقه و الحاد از او مي ريزد در حق أميرالمؤمنين عليه السلام متكلم بشود اصلا حظي از ايمان ندارد بالجمله چون اين سخنان به اميرالمؤمنين عليه السلام رسيد در خشم شد و مكتوب ذيل را براي ابوبكر فرستاد.
در احتجاج طبرسي و ديگر كتب مي فرمايد فكتب عليه السلام شقوا متلاطمات أمواج الفتن بحيازيم سفن النجاة و حطوا تيجان أهل الفخر بجمع اهل الغدر و استضاؤا بنور الأنوار و اقتسموا مواريث الطاهرات الابرار و احتقبوا ثقل الاوزار بغصبهم نحلة النبي المختار فكاني بكم تترددون في العمي كما يتردد البعير في الطاحونة اما و الله لو اذن لي بما ليس لكم به علم لحصدت رؤسكم عن أجسادكم كحب
ص: 31
الحصيد بقواضب من حديد و لفلقت من جماجم شجعانكم ما أقرح به آماقكم و أوحش به مجالكم فاني منذ عرفتموني مردي العساكر و مفني الجحافل و مبيد خضرائكم و محمد ضوضائكم و جزار الدوارين اذ أنتم في بيوتكم معتكفون و اني لصاحبكم بالأمس لعمر ابي لم تحبوا فينا الخلافة و النبوة و أنتم تذكرون أحقاد بدر و ثارات احد و الله لو قلت ما سبق من الله فيكم لتداخلت اضلاعكم في اجوافكم كتداخل اسنان دوارة الرحي فان نطقت تقولون حسد و ان سكت فيقال جزع ابن ابي طالب من الموت هيهات هيهات ان الساعة يقال لي هذا و أنا الموت المميت خواض المنيات جوف ليل خامد حامل السيفين الثقيلين و الرمحين الطويلين و مكسر الرايات في غطامط الغمرات و مفرج الكربات عن وجه خير البريات أيهنوا فو الله لابن أبي طالب آنس بالموت من الطفل الي محالب امه هبلتكم الهوابل لو بحت بما أنزل الله فيكم في كتابه لاضطربتم اضطراب الارشية في الطوي البعيدة و لخرجتم من بيوتكم هاربين و علي وجوهكم هائمين و لكن اهون و جدي حتي ألقي ربي بيد جزاء صفرا من لذاتكم خلوا من طحناتكم فما مثل دنياكم عندي الا كمثل غيم علا فاستعلي ثم استغلظ فاستوي ثم تمزق فانجلي رويدا فعن قليل ينجلي لكم القسطل فتجدون ثمر فعلكم مرا أم تحصدون غرس أيديكم ذعافا ممزقا و سما قاتلا و كفي بالله حكيما و برسول الله خصيما و بالقيمة موقفا و لا أبعد الله فيها سويكم و لا اتعص فيها غيركم و السلام علي من اتبع الهدي.
اللغة: حيازيم جمع حيزوم استخوان پيش سينه را گويند و مراد در اينجا سينه كشتي است كه موج دريا را مي شكافد.
احتقبوا من الحقب و هو الرسن ريسماني را گويند كه شتر را با او محكم ببندند هذا اذا كان علي وزن فرس و اما بضمتين جمعه احقاب و منه لابثين فيها احقابا اي زمانا كثيرا.
قواضب جمع قضب و هو السيف.
جماجم جمع جمجمه و هو عظم الراس المشتمل علي الدماغ.
اقرح من القرح و هو الجرح يعني جراحت شمشير و تير و نيزه.
آماقكم من مأق علي وزن ضرب و من ماق بر وزن رام و مؤق العين بارة ساكنة طرفها مما يلي الانف يعني از ضرب شمشير چشمهاي شما را به صورتهاي شما جاري خواهم كرد.
ص: 32
مجال محل جولان مردي من الردي و هو الهلاك.
جحافل جمع جحفل بتقديم الجيم بر وزن جعفر به معني كثرت لشكر و خيل عساكر است.
مبيد خضرائكم جمع اخضر و مراد در اين مقام جوانان پر قوت شيرافكن است.
ضوضاء العويل و البكاء كنايتا عبارة اخراي صرخه است كنايه از اينكه در غزوات اگر شجاعي از كفار به ميدان مي آمد همه از ترس ناله و گريه مي كردند تا من او را به قتل مي آوردم و شما را راحت مي كردم و خاموش كننده صرخه ي شما بودم.
جزار ذبح كننده شتر را گويند كنايه از كثرت قتلي به دست او.
معتكفون من الاعتكاف و هو اللبس و المبيت في مكان.
احقاد جمع حقد وهر الضغن يعني كينه به دل گرفتن.
ثارات جمع ثار به معني الذجل يعني خونخواه و طلب كننده خون.
اضلاع جمع ضلع كنايه از اينكه از كثرت خوف دندانها شما در هم شكند مثل اينكه هنگام دور زدن سنگ آسيا گندم را نرم كند.
خواض من الخوض بمعني فرو رفتن.
غطامط در قاموس گويد بحر غطامط بالضم عظيم الامواج و اضطراب و موج و غليان ديك را گويند كناية از شدت حرب.
ايهنوا من الهون الرفق و اللين.
محالب جمع ملحب موضع اللبن و هو الثدي
هبلتكم الهوابل اي ثكلتكم الثوكل و الهبول بفتح الهاء من لا يبقي لها ولد الهبول البكول.
بحت و البحت كفلس الخالص من كل شي و الخبر الذي ليس معه غيره و بحت اي اخبرتكم بالشبهات لا تعرفونها غيري.
الارشية جمع رشاء و هو حبل يتوصل به الي ماء البئر و الطوي البئر.
هائمين من هام يهيم و رجل هائم و هيوم اي متحير و الهيام بالضم كالجنون من العشق.
الوجد الغضب جزاء يد مقطوع صفر الكف الخالي من الشي ء طحنايكم من الطحن و هو الدقيق كنايه از آنچه اندوخته بودند از زخارف دنيا تمزق اي تقطع
القسطل الغبار زعاف كغراب السم المهلك و القتل السريع اتعس اي ضعف
ترجمة يعني تلاطم موجهاي فتنه ها را با سينه هاي كشتي نجات شكافتيد (كنايه از اين كه به پشتيباني رسول خدا از وادي ضلالت به شاهراه هدايت آمديد و از بت پرستي به خداپرستي رو آورديد) و تاجهاي ارباب تكبر و تنمر از فرق ايشان فروگذاشتيد و جمعيت اهل ذر را پراكنده نموديد و از پرتو نور محمدي استضائه و روشني گرفتيد
ص: 33
(يعني صاحب دين و شرف و سعادت شديد) ولي در پايان كار بعد از رسول اكرم ميراث اهل بيت را به غصب مابين خود تقسيم كرديد و بار گناهان و معاصي را به سبب غصب كردن نحله و بخشش پيغمبر مختار بر پشت خود تنگ بربستيد گويا نگرانم كه شما در ضلالت و كوري و لجاجت و عناد تردد مي نمائيد مانند تردد شتر آسيا كه با چشم بسته دور سنگ آسيا گردش مي كند و چنان پندارد كه مسافتهائي طي كرده به خدا قسم اگر به چيزي كه شما به آن دانا نيستيد رخصت مي داشتم سرهاي شما را با شمشير برنده مي درويدم مانند دروگري كه با داس خود گندم و جو را درو مي كند و با ذوالفقار آبدار فرقهاي شما را مي شكافتم و وسعت زمين را بر شما تنگ مي كردم شما خود مي دانيد و مرا كاملا از روز اول شناخته ايد كه تباهي لشگرها و فناي عسگرها و كشنده جيوش شما و فرونشاننده خروش شما من بودم و پهلوانان شيرافكن و جوانان كوه كن را پايمال آجال مي نمودم و مانند جزاري كه حرص بر نحر شتر دارد من در ميدان قتال داد مردي مي دادم و شما در خانه هاي خود ساكن و آرميده بوديد، قسم به جان پدرم كه شما از راه بغض و حسد دوست نداشتيد كه خلافت و نبوت در خانواده ما بپايد شما هنوز از مبارزت و مناجزت غزوه بدر افسرده و از ثارات يوم احد پژمرده ايد كه چرا صناديد قريش به دست من به خاك هلاك افتادند و شما هرگاه كينه هاي بدر و احد را كه من خون مشركين را ريخته ام متذكر مي شويد آتش خشم شما زبانه زدن مي گيرد به خدا قسم اگر آن عذاب و عقاب را كه خداوند براي شما مقرر داشته بر زبان آرم و پرده از روي كار بردارم از خوف و دهشت پهلوهاي شما در هم فرورود مثل فرورفتن دندانهاي گرداننده آسيا كه در حال آسيا كردن به هم مي فشارد (كنايه از استيصال و نابود شدن است) من با شما چگونه معامله كنم) اگر از حق خود سخن بگويم مي گوئيد پسر ابوطالب بر ما حسد مي برد و اگر ساكت نشينم مي گوئيد پسر ابوطالب از مرگ ترسيد هيهات هيهات آيا در اين مقام چنين سخني در حق من گفته مي شود با اين كه من آن كس باشم كه در غمرات مرگ فرورم و در غلواي جنگ با دو نيزه و دو شمشير داد مردي مي دهم و صفها را در هم مي شكنم و شجاعان نامي را طعمه تيغ بي دريغ مي گردانم و رايات سپهسالار
ص: 34
هر لشگري را در هم مي شكنم و در تاريكي شب باك ندارم كه در درياي مرگ فرو شوم من بودم كه غبار غم و اندوه را از روي سيد بشر صلي الله عليه و آله و سلم زايل مي كردم، آرام باشيد آيا چه خيال در حق من مي كنيد به خدا قسم كه پسر ابوطالب چنان انس به مرگ دارد كه طفل به پستان مادر انس دارد، مادرهاي شما در مصيبت و عزاي شما بنالند اگر آنچه را كه خداوند متعال در قرآن براي شما نازل كرده روشن سازم چنان اضطراب كنيد كه رسن طويل در چاه عميق اضطراب كند و سراسيمه از خانه هاي خود بيرون شويد و سر به بيابان گذاريد و لكن من آتش وجد و خشم خود را فرو مي نشانم تا وقتي كه خداي خويش را ملاقات بنمايم با دست خشكيده و خالي از آنچه را كه به آن سرخوشيد و آن را لذت پنداريد چون مثل دنياي شما در نزد من مثل ابري است كه برآيد و بالا رود سپس غلظت و سختي پذيرد سپس پاره پاره شده منجلي شود بدانيد همان طوري كه ابر دوام ندارد و ثباتي از براي او نيست و به زودي محو و نابود گردد عمل شما هم چنين خواهد بود، آرام باشيد عنقريب است كه اين غبار برطرف شود و پاداش قبايح اعمال خود را بنگريد و آنچه كشته ايد بدرويد و ميوه افعال خود را كه سخت تلخ است بجشيد و از شجري كه به دست خود غرس كرده ايد كه حاصل آن زهر هلاهل و كشنده است بهره بريد كافي است روزي كه قيامت موقف است و خداوند عدل حاكم و رسول خدا خصم شما خواهد بود، خداوند متعال دور نكند از رحمت خود مگر شما را و دوچار هلاكت نسازد مگر شما را و سرنگون ننمايد مگر شما را.
چون مكتوب أميرالمؤمنين عليه السلام به ابوبكر رسيد مضطرب شد و سخت بيمناك گرديد كه مبادا از اين مكاتبات و مخاطبات فتنه حديث شود كه اصلاح آن در عقده محال افتد پس مردم مهاجر و انصار را حاضر ساخت و گفت اي جماعت مهاجر و انصار من در اخذ عوالي و فدك با شما طريق مشاورت سپردم و رأي شما را به صواب شمردم شما تصديق كرديد كه انبيا را ميراثي نيست و من منافع فدك را بر فيي ء مسلمين بر
ص: 35
افزودم تا در حفظ ثغور و حدود و جهاد با مشركين و اعداي دين به كار برم اينك مرا علي با شمشير حديد تهديد مي كند و بيم مي دهد سوگند با خداي كه من همي خواهم حمل خلافت را از دوش فروگذارم و طريق سلامت سپارم و طلب اقاله كردن و عزل و عزلت گزيدن اختيار نمايم از بهر آنكه با پسر ابوطالب طريق مناطحت ننمايم و ابواب مكاوحت و منازعت نگشايم مرا با علي و علي را با من چه افتاده است؟. عمر بن الخطاب چون از پسر ابوقحافة اين كلمات ضعف آميز را اصغا نمود زبان به شناعت باز كرده و گفت اي پسر ابوقحافة هرگز جز از در ضعف سخن نتواني سرود و جز طريق ضعف نداني پيمود تو پسر كسي باشي كه نه در ميدان قتال جريست و نه در قحط سالي سخي است مرا شگفت مي آيد از اين قلب ترسنده و نفس هراسنده كه تراست همانا من زلال خلافت را از براي تو صافي كردم و از آلايش پاك نمودم كه نيك بنوشي و خوش باشي دل قوي فرما و قواعد ملك را استوار بدار و خداي را سپاس گذار از آنچه من در راه تو بذل كردم اگر من نبودم علي بن ابي طالب استخوان تو را در هم مي شكست علي أن صخره صما است كه تا شكسته نشود رشحه بيرون ندهد و آن افعي جان گذاست كه جز به افسون كس از زخم او نرهد و آن شجر تلخي است كه اگر همه با عسلش مخلوط بنمائي جز مرارت ثمر نياورد با اين همه تو در جاي خويش استوار باش و از وعيد و تهديد او خاطر مخراش از آن پيش كه بر تو شام كند من بر وي چاشت خورم و قبل از اينكه سد باب تو كند ابواب او را مسدود سازم هر كس بر منبر رسول خدا بالا رود سزاوار است خدا را شكر گذارد در اين وقت ابوبكر زمام كلام را از دست عمر گرفت و گفت كه اي عمر تو را به خدا سوگند مي دهم كه مرا از اين مغلطه كاري معاف داري و اين سخناني كه چون پشم زده است از نقل آن خودداري نمائي به خدا قسم اگر علي قصد ما كند ما را با دست چپ خويش به قتل رساند بدون آنكه به دست راست محتاج شود ولي سه خصلت است در علي كه مانع است از قتال با ما و اگر اين سه خصلت نبود ما را از دست او نجاتي نبود و آن سه خصلت كه علي را از جنگ كردن با ما بازداشته اين است:
اول- آنكه تنها است و او را ياوري نيست.
ص: 36
دوم- آنكه وصيت پيغمبر اكرم را درباره ما مراعات مي نمايد.
سوم- آنكه جميع قبائل عرب با او دشمن باشند و چون پلنگ زخم خورده دندانهاي خود را براي دريدن او تيز كرده اند و حريص در قتل او هستند همانند شتري كه به علفهاي بهاري افتد و دانسته باش كه براي اين سه خصلت علي با ما كوتاهي مي ورزد و اگر اين سه خصلت نبود البته مرجع خلافت او بود الخ.
محدث قمي در بيت الاحزان از كتاب روضه ي كافي كليني قدس سره كه به اسناد خود از ابوالهثيم به تيهان روايت مي كند كه أميرالمؤمنين در مسجد رسول خدا خطبه خواند
و بعد ان ذكر كلامه في التحميد لله و الصلوة علي رسول الله الي ان قال: مخاطبا للناس اما و الذي فلق الحبة و برء النسمة لو اقتبستم العلم من معدنه و شربتم الماء بعذوبته و ادخرتم الخير من موضعه و أخذتم من الطريق واضحه و سلكتم من الحق منهجه لنهجب بكم السبل و بدت لكم الاعلام و أضاء لكم الاسلام فأكلتم رغدا و ما عال فيكم عائل و ما ظلم منكم مسلم و لا معاهد و لكن سلكتم سبيل الظلام فاظلمت عليكم دنياكم برحبها و سدت عليكم أبواب العلم فقلتم بأهوائكم و اختلفتم في دينكم فافنيتم في دين الله بغير علم و اتبعتم الغواة فاغوتكم و تركتم الأئمة فتركوكم فاصبحتم تحكمون بأهوائكم اذا ذكر الأمر سئلتم أهل الذكر فاذا افتوكم قلتم هو العلم بعينه فكيف و قد تركتموه و نبذتموه و خالفتموه رويدا عما قليل تحصدون جميع ما زرعتم و تجدون وخيم ما اجترمتم و ما جلبتم فو الذي فلق الحبة و برء السنمة لقد علمتم اني صاحبكم و الذي به امرتم و اني عالمكم و الذي بعلمه نجاتكم و وصي نبيكم و خيرة ربكم و لسان نوركم و العالم بما يصلحكم فعن قليل رويدا ينزل بكم ما وعدتم و ما نزل بالامم قبلكم و سيسئلكم الله عز و جل عن ائمتكم معهم تحشرون و الي الله عز و جل غدا تصيرون أما و الله لو كان لي عدة أصحاب طالوت او عدة اهل بدر و هم اعدادكم لضربتكم بالسيف
ص: 37
حتي تولوا الي الحق و تنيبوا للصدق فكان ارتق للفتق و آخذ بالوفق، اللهم فاحكم بيننا بالحق و أنت خير الحاكمين.
ترجمه- خلاصه فرمايش آن حضرت به فارسي اين است كه ابوالهيثم گويد آن حضرت در مسجد خطبه ي انشاء فرمود و بعد از حمد و ثناي الهي و صلوات بر حضرت رسالت پناهي روي با مهاجر و انصار نمود و گفت اي مردم به حق آن خدائي كه دانه را شكافته و خلق را آفريده اگر شما احكام دين را از آل محمد اخذ مي كرديد و زلال علم را از ايشان تعلم مي نموديد و طريق واضح را از دست نمي داديد و آب حيوة جاوداني را در حالت عذوبت و گوارائي مي آشاميديد و خيرات و نيكوئي را از محل خود ذخيره و اندوخته مي كرديد و از شاهراه حق و طريق روشن سلوك مي نموديد در اين صورت راهها بر شما روشن مي شد و نشانه هاي دين براي شما آشكار مي گرديد و اسلام براي شما مي درخشيد و بدون زحمت و مشقت به طور فراواني از نعم خداوند مي خورديد و هرگز خانواده اي از مسلمانان به فقر و درويشي مبتلا نمي شد و هيچ مسلماني از شما ستم نمي ديد و بر او ظلم نمي شد حتي كفار ذمي و معاهد هم در امان بودند و بر ايشان ستم نمي شد و ليكن چكنم كه شما راه ستمكاران را پيش گرفتيد از اين جهت دنياي به آن وسعت بر شما تنك گرديد و ابواب معارف و علوم به روي شما مسدود شد از اين جهت به دلخواه خود تكلم كرديد و در دين خدا اختلاف نموديد و راه نفاق پيموديد و بدون علم و دانش در احكام خدا فتوي داديد و پيروي گمراهان و مضلين نموديد بالاخره شما را گمراه نمودند و از راه راست منحرف ساختند، اين وقت مقتدايان شما نيز شما را به حال خود گذاشتند اكنون صبح كرده ايد در حالي كه به هواي نفس خويش فتوي مي دهيد و مابين مردم حكم مي كنيد هرگاه مشكلي بر شما روي دهد و آل محمد مشكل شما را حل بنمايند مي گوئيد علم اين است لا غير در اين صورت چه شما را بر اين داشت كه آل محمد را ترك كرديد و آنها را پس پشت انداختيد و اوامر آنها را مخالفت نموديد؟!! هان آهسته باشيد كه عنقريب كشتهاي خود را مي درويد و جزاي اعمال خود را مي يابيد و وزر و وبال اعمال شنيعه خود را خواهيد ديد و آن مكرها و خدعه ها كه به كار بستيد نتيجه ي او را به او
ص: 38
مي رسيد، قسم به آن خدائي كه دانه را شكافته و آفريدگان را از كتم عدم به عرصه وجود آورده كه شما حتما و جز ما مي دانيد كه أميرالمؤمنينم و رباني اين امت و وصي حضرت رسالت و عالم به كتاب و سنت من هستم و منم كه از انوار علوم من براي شما نجات حاصل شود و منم برگزيده پروردگار و مترجم قرآن و مفسر آيات خداوندگار و عالم به مصالح ليل و نهار از اصلاح و فساد امور شما و اكنون نزديك است آنچه وعده شد بر شما فرود آيد از عذاب و امتحان چنانچه بر امم سالفه نازل شده و عنقريب است كه خداوند متعال شما را در مورد حساب درآورد و از ائمه و مقتدايان شما سئوال نمايد و مؤاخذه نمايد كه با آنها محشور خواهيد شد و به سوي خداوند عز و جل بازگشت خواهيد نمود آگاه باشيد به خدا قسم كه اگر به عدد اصحاب طالوت يا اصحاب بدر كه سيصد و سيزده نفر بيش نبودند مرا يار و ناصر بود شما را با شمشير خود مي زدم تا آنكه رو بحق آريد و به سوي دين صحيح و صدق بازگرديد چه آنكه ضربات شمشير مسدود كننده را كفر و نفاق باشد و از براي رفق و مدارا بهتر است (پس فرمود) بار الها حكم فرما مابين ما و اين گروه بدانچه سزاوار است و تو نيكوترين حاكمي.
راوي گويد: كه أميرالمؤمنين بعد از اين خطبه از مسجد بيرون آمد در اثناي عبور از زمين ريگزاري گذشت سي عدد گوسفند در آنجا مي چريدند حضرت فرمود به خدا قسم اگر به عدد اين گوسفندان مرا ناصر و معين بود هر آينه پسر خورنده مگسها را از منبر رسول خدا به زير مي آوردم و او را از ملك و سلطنت خلع مي كردم.
راوي گفت: چون أميرالمؤمنين آن روز را به آخر رسانيد سيصد و شصت نفر با آن حضرت بيعت كردند كه تا دم مرگ ايستادگي داشته باشند أميرالمؤمنين آنها را فرمود كه فردا سرهاي خود را بتراشيد و در احجار الزيت نزد من آئيد چون فردا روز برآمد أميرالمؤمنين سر خود را بتراشيد در موعد خود حاضر شد ولي هيچكدام از قوم سر خود را نتراشيدند و در ميعادگاه حاضر نشدند مگر ابوذر و عمار و مقداد و سلمان و حذيفة بن يمان چون آن حضرت اوضاع را چنان ديد هر دو دست به طرف آسمان بلند كرد و عرض كرد (اللهم ان القوم استضعفوني كما استضعف بنو اسرائيل
ص: 39
هارون اللهم فانت تعلم ما نخفي و ما نعلن و ما يخفي عليك شيي ء في الارض و لا في السماء توفني مسلما و الحقني بالصالحين) و ازين پيش ياد كرديم اين قصه را و به جاي حذيفه در آن روايت زبير مذكور است و بردن أميرالمؤمنين فاطمه را به در خانه مهاجر و انصار ايضا سبق ذكر يافت و اين مطلب در نزد اهل سنت ايضا مسلم است.
ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه مي گويد: أميرالمؤمنين نيمه شبي فاطمه را بر درازگوشي سوار كرده همراه خود برمي داشت به در خانه مهاجر و انصار برده و از آنها طلب ياري مي نمود و فاطمه نيز آنها را به نصرت علي عليه السلام مي خواند در جواب مي گفتند كه اي دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ما با ابوبكر بيعت كرديم و امر گذشته و اگر قبل از اين بيعت پسر عم تو ما را به بيعت خود مي خواند با او بيعت مي كرديم و از او نمي گذشتيم أميرالمؤمنين فرمود چگونه براي من جائز بود كه جنازه رسول خدا را بگذارم و در طلب خلافت بشتابم فاطمه فرمود علي عليه السلام نكرد مگر آنچه را كه شايسته او بود و كردند آنچه را كه خداي تعالي پاداش اعمال آنها را خواهد داد.
و نيز ابن ابي الحديد گويد: كه از كلام معويه مشهور است كه به علي عليه السلام نوشت از شام به اين مضمون «عهد و زمان ديروز تو هنوز از ياد بدر نرفته كه زوجه خود را شبانه همراه برمي داشتي و بر درازگوشي سوار مي نمودي و هر دو دست تو در دست دو فرزندت حسن و حسين بود هنگامي كه مردم با ابي بكر بيعت مي كردند و تو باقي نگذاشتي احدي از اهل بدر و سابقين را مگر آنكه آنها را به ياري خود خواندي و تو با زوجه ات براي انتصار به نزد آنها رفتي و گفتي بيائيد و مرا نصرت كنيد و همي خواستي مردم را كوچ دهي ولي كسي ترا اجابت نكرد مگر چهار نفر يا پنج نفر به جان خودم قسم اگر تو بر حق بودي هر آينه ترا اجابت مي نمودند ولي ادعاي تو در اين امر بر باطل بود!! و حرفي را ندانسته بر زبان جاري كردي و امر خلافت را كه بدان نرسي نشانه گذاشتي و هدف بساختي!!
ص: 40
صديقه ي كبري سلام الله عليها در اثر صدماتي كه ابوبكر و عمر به او وارد آوردند رفته رفته مريض و بستري گرديد ام المؤمنين ام سلمه رضي الله عنها كه نهايت مهرباني با فاطمه داشت روزي به عيادت آمد.
چنانچه در تفسير عياشي مسطور است كه داخل شد ام سلمة بر فاطمه و عرض كرد اي دختر رسول خدا چگونه صبح كردي شب دوشين را.
قالت اصبحت بين كمد و كرب فقد للنبي و ظلم الوصي هتك و الله حجاب من اصبحت امامته مغصوبة مقبوضة علي غير ما شرع الله في التنزيل و سنها النبي صلي الله عليه و آله و سلم في التأويل و لكنها احقاد بدرية و ترات احدية كانت عليها قلوب أهل النفاق مكتمنة لمكان الوشاة فلما استهدفت و الامر ارسلت علينا شئابيب الآثار من مخيلة الشقاق فيقطع وتر الايمان من قسي صدورها و لبئس علي ما وعد الله من حفظ الرسالة و كفالة المؤمنين احرزوا عائدتهم غرور الدنيا بعد انتصار ممن فتك بآبائهم في مواطن الكرب و منازل الشهادات.
ترجمه- علامه ي مجلسي در بحار مي فرمايد: «كه من اين حديث را جز در نسخه واحد نديدم و چند كه محرف و مصحف بود اصلاح نتوانستم لاجرم آنچه ديدم نگاشتم». كيف كان آنچه از اين كلمات مسلم است شكايت آن مخدره و درد دل سوخته او است كه براي ام سلمه هنگامي كه او پرسش مي كند كه چگونه شب را به روز آوردي شرح مي دهد و مي فرمايد صبح كردم در حالي كه جگرم از داغ پدر سوخته و آتش دلم براي ظلمي كه بر وصي رسول خدا كرده اند افروخته همانا به خدا قسم هتك كردند حجاب خدا را و آن أميرالمؤمنين بود كه صبح كرد در حالي كه خلافت و منصب امامت او
اللغة كمد بمعني خون شديد است، وشاة جمع واشي به معني سخن چين است، استهداف به معني تير به نشان خوردن، شآبيب جمع شؤبوب بمعني يك دفعه باريدن، الاثار جمع ثار به معني خون و خونخواه، مخيله ابريست كه گمان باران در او مي رود، عائدة به معني فائده است.
ص: 41
را گرفتند و غصب نمودند و برخلاف كتاب خدا و سنت حضرت مصطفي كار كردند و چشم از تنزيل و تأويل اين كتاب آسماني پوشيدند و آن نبود مگر به جهت كينه هائي كه از علي در دل داشتند كه رجال آنها را در بدر واحد به قتل رسانيده و شراره حقد و حسد خود را به اين خاموش كردند كه از علي انتقام بكشند به غصب كردن حق او چون رسول خدا دنيا را وداع گفت تير آنها به نشان درآمد كينه هاي خود را از مكنون خاطر خود ظاهر ساختند باران خونخواهي را بر سر ما فروفرستادند و ابواب فتنه را به روي ما باز كردند به دستياري مفسدان و سخن چينان يك باره كمند ايمان را بگسيختند و زه ايمان را از كمان قلب قطع كردند و حفظ رسالت سيد المرسلين و كفالت امور مؤمنين را پشت پاي زدند از پس آنكه محفوظ داشتند فوائد خويش را از غرور دنيا و چون به مقصود نائل شدند دست از نصرت علي مرتضي برداشته و چندانكه از آنها طلب نصرت كرد ناديده و ناشنيده گرفتند به جهت اينكه علي مرتضي پدران آنها را كشته بود.
(نا) عايشه دختر طلحه بعد از وفات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روزي بر فاطمه زهرا برآمد او را گريان يافت عرض كرد پدر و مادرم فداي تو باد اين گريه و زاري از براي چيست؟!
فقالت أتسئليني عن هنة حلق بها الطائر و حفي بها السائر رفعت الي السماء أثرا و رزئت في الارض خبرا ان قحيف تيم و احيول عدي جاريا ابا الحسن في السباق حتي اذا تفر يا في الخناق فاسرا له الشنئان و طوياه الاعلان فلما خبئا نور الدين و قبض النبي الأمين نطقا بفورهما و نفثا بسورهما و أدالا فدكا فيالها كم من ملك ملك انها عطية الرب الاعلي للنجي الاوفي و لقد نحلينها للصبية السواغب من نجله و نسلي و انها لبعلم الله و شهادة امينه فان انتزعا مني البلغة و منعاني اللمظة فاحتبسها يوم الحشر و ليجدن آكلها ساعرة حميم في لظي جحيم.
اللغه هنة مؤنث هن جمعه هنوات و هو الشر و الفساد- حلق من باب تفعيل بلند شدن مرغ است در پرواز- و حفي حفاءا من باب تعب اي مشي به غير نعل و منه حفي السائر اي كثر في المشي
ص: 42
حتي وقت قدماء- قحيف مصغرا و القحف اناء من خشب كانه نصف قدح و هنا كناية عن ابي قحافة و قحيف تيم يعني ابوبكر و التصغير للتحقير- احيول مصغر احول و هو الذي في عينه حول اي تغيير و في المنجد: الحوالي و الحول و الحولي ذو الحيلة شديد الاحتيال و هو المناسب بهذا المقام قال و رجل حوله اي شديد الاحتيال و فيه ايضا المحال الباطل المعوج و كيف كان احيول بالتصغير صفة ذم- تفر يا من فري يفري فريا عليه الكذب اختلقه و فري الشي ء قطعه و شقه و فري يفري فري دهش و تحير و الظاهر المراد هنا خوف اظهار ما في قلوبهم من الكذب و الاختلاق و الاباطيل- خنقه تخنيقا شد علي حلقه حتي يموت- الشنئان علي وزن همدان: البغضاء- طوياه تثنية طوي يطوي طيا نقيض النشر يعني در هم پيچيد كنايه از اينكه بغض و كينه خود را در دل پنهان كردند- خبا اي خمد يعني خاموش شد- بفورهما الفور: الغليان و الاضطراب و قوله تعالي من فورهم هذا اي من غضبهم و هذا التعبير في مقام التوبيخ و التحقير- نفثا و منه نفث الشيطان علي لسانه اي القي فكلم و النفث شبيه بالنفخ و يقال هذا ايضا في مقام التوبيخ و التحقير- سورهما السور بفتح السين و سكون الواو بمعني الشدة و منه سورة الخمر اي شدتها و من السلطان سطوته- أدالا اي غلبا- للنجي كناية عن رسول الله (ص) و منه و قربناه نجيا اي مناجيا يقال في مقام المدح و الثناء البلغة كغرفة الزاد يكتفي منه في العيش و منه الدنيا دار بلغة اي دار عمل- اللمظه من لمظ يلمظ بالضم اخرج لسانه بعد الاكل او الشرب فمسح به شفتية تبتلع بلسانه بقية الطعام بين اسنانه بعد الاكل و هنا كناية عن شيئي قليل، الزلفة كغرفة و الزلفي القربي و المنزلة، ساعرة من سعراي اشتعل و السعير: النار و لهبها و اسعرتها او قدتها، الحميم الماء الحار الشديد الحرارة يسقي منه اهل النار و يصب لي ابدانهم و عن ابن عباس لو سقطت منه نقطة علي جبل الدنيا لا ذابتها، لظي اسم من اسماء جهنم، (المجمع و المنجد)
ترجمة فرمود اي دختر طلحه آيا سؤال مي كني از من حديث شنيعي و شر عظيمي را كه مكتوب آن بر پر مرغان بسته شد و در جهان پراكنده گشت و پيكهاي سريع السير و بريدهاي چالاك در طي طريق خبر آن را به اطراف جهاني رسانيدند غبار آن تا آسمان برفت و مصيبت آن زمين را فرو گرفت همانا پست ترين قبيله تيم ابوبكر بن ابي قحافه و خبيث ترين و حيله بازترين قبيله عدي عمر بن الخطاب دو اسبه تاختند و رايت مسابقت برافراشتند كه بر علي مرتضي پيشي بگيرند چون كفو آن حضرت نبودند ذليل و زبون گشتند چندان كه گلوگاه ايشان تنگي گرفت چون بر مركب آرزو سوار نشدند بغض و كينه علي مرتضي را در دل خود پنهان كردند و خصمي خويش را به آن حضرت مخفي داشتند و هيبت نبوت مانع آنها بود كه اظهار بغض خود بنمايند تا آنكه نور نبوت مخفي و چراغ هدايت خاموش گرديد و پيغمبر
ص: 43
امين مقبوض گشت آنچه در دل داشتند بر زبان آوردند و به مركب آرزو سوار شدند و كمان لجاج و احتجاج را به زه دركشيدند و دم زهرآميز را به زيان اهل بيت دردميدند و با غنج دلال خصومت خويش را آشكار ساختند و به غصب فدك و عوالي آن پرداختند از در تعجب بنگريد كه چه بسيار ملوك مالك فدك گشت و از اين به بعد هم مالك شوند و با هيچ كس وفا نكند همانا اين فدك عطيه ي خداوند است كه به رسول خدا عنايت فرمود آن حضرت آن را به من بخشيد از بهر فرزندان و كودكان گرسنه كه از نسل او و اولاد من باشند و اين به حكم خداوند رب العالمين و شهادت روح الامين بود پس اگر ابوبكر و عمر قطع كردند معاش طفلان مرا و بازگرفتند خورش مرا من از براي اينكه اجر و ثوابم به درگاه باري تعالي افزون شود بر اين ظلم و ستم صبر مي كنم و خراجي كه ايشان مأخوذ دارند افزون از بقاي طعامي نيست كه در زير دندان بماند و البته در قيامت اين فدك براي غاصبين آن چرك و خون و آتش برافروخته و حميم جهنم خواهد بود البته آن را خواهند ديد.
اين خطبه از مسلمات در نزد عامه و خاصه است ابن ابي الحديد در جلد 4 شرح نهج البلاغة ص 87 از طبع مصر نقل كرده و عمر رضا كحاله در اعلام النساء در ترجمه ي فاطمه ي آن را نقل كرده و علي بن عيسي اربلي در كشف الغمه از كتاب سقيفه ابوبكر جوهري كه از مشاهير اهل سنت است نقل كرده و شيخ طبرسي در احتجاج از سويد بن غفله نقل كرده و شيخ صدوق در امالي از ابن عباس و در معاني الاخبار از عبدالله محض بن الحسن المثني بن الحسن المجتبي عليه السلام و او از مادرش فاطمة بنت الحسين عليه السلام روايت كرده با اندك اختلافي و صاحب ناسخ گويد روايت اين طرق ثلاثة در بيان اين خطبه ي اندك اختلافي است لاجرم واجب نمي كند كه من بنده روايت طرق ثلاثه را بنگارم زيرا كه روات اگر كلماتي چند در فقرات اين حديث ديگرگون
ص: 44
آورند زياني به حديث نمي رساند از اين روي روايت عبدالله محض را كه از فاطمه دختر حسين عليه السلام است كافي دانستم.
علامه ي مجلسي در عاشر بحار به هر سه طريق نقل فرموده (شكر الله سعيه) مي فرمايد چون مرض فاطمه سنگين شد زنان مهاجر و انصار در گرد او درآمده فقلن لها السلام عليك يا بنت رسول الله كيف اصبحت عن ليلتك؟ فحمدت الله وصلت علي ابيها ثم قالت: اصبحت و الله عائفة لدنيا كن قالية لرجا لكن لفظتهم قبل اذ عجمتم و سئمتهم بعد ان سبرتهم فقبحا لفلول الحد و خور القنات و خطل الرأي و اللعب بعد الجد و قرع الصفات و زلل الاهواء و بئس ما قدمت لهم انفسهم ان سحظ الله عليهم و في العذاب هم خالدون لارجم و الله لقد قلدتهم ربقتها و شننت عليهم عارها و حملتهم اوقتها و عقرا و رغما و بعدا للقوم الظالمين.
اللغة
عائفة اي كارهة من عاف يعيف عيفا و عيافة بكسر العين من باب تعب، قالية اي مبغضة، لفظتهم اي رمتهم، اعجمتهم اي عضضهم يعني قبل از اينكه دندان بر آنها فرو برم از دهن بيرون انداختم كنايه از عدم اعتناء و اين عبارت در مقام مذمت و توبيخ گفته مي شود، سبرتهم اي امتحنهم يعني دلگير و غضبناك بر مردان شما شدم بعد از اينكه آنها را امتحان كردم، فقبحا كلمه ي نفرين، فلول اي الكسر و الثلمة في السيف خورة بفتح الاول و الثاني به معني ضعف و سستي است قناة بمعني نيزه است خطل بالتحريك منطق فاسد و مضطرب را گويند، قرع الصفات اي ضرب الحجر الاملس اي اخذتم دينكم باللعب و الباطل بعد ان كنتم مجدين فيه، لاجرم: كلمة تورد لتحقيق الشيئي، ربقه بكسر الراء و سكون الباء در اصل ريسماني باشد كه بدان گردن بهيمه را بندند و مرا در اينجا حبل خلافت است فلذا ضمير ربقتها و دو ضمير بعد راجع به فدك يا خلافت است، شننت من شن ريختن آب است و در اينجا مراد فرود آوردن عار و ننگ را بر ايشان يعني غصب فدك و خلافت مايه ي عار و ننگي شد از براي ايشان اتا دامنه قيامت، اوقرها من الوقر بكسر الواو و سكون القاف: الثقيل من الحمل و في بعض النسخ اوقتها و لم نعرف له معني، فجدعا قطع الانف او الاذن او الشفة، عقرا ضرب قوائم البعير اين جدعا و عقرا با دو كلمه بعد در مقام دعاي بد و نفرين گفته مي شود كناية از فنا و استيصال تام و نابود شدن غاصبين خلافت و فدك مي باشد.
ويحهم اني زعزعوها عن رواسي الرسالة و قواعد النبوة و الدلالة و مهبط روح الأمين و الطبين بامور الدنيا و الدين الا ذلك هو الخسران المبين و ما الذي نقموا عن ابي الحسن و ما نقموا و الله منه الا نكير سيفه و نكال وقعته و شدة وطأته
ص: 45
و قلة مبالاته بحتفه و تنمره في ذات الله و تالله لو تكافوا عن زمام نبذه اليه رسول الله و مالوا عن المحجة اللائحة و زالوا عن قبول الحجة الواضحة لردهم اليها و حملهم عليها و لسار بهم سيرا سجحا لا يكلم خشاشه و لا يكل سائره و لا يمل راكبه و لاوردهم منهلا نميرا صافيا رويا فضفاضا تطفح ضفتاه و لا يترنق جانباه و لاصدرهم بطانا و نصح لهم سرا و اعلانا قد تحير بهم الري و لم يكن يحلي من الغني بطائل و لا يحظي من الدنيا بنائل الا بغمر الماء و ردعة شررة الساغب و لفتحت عليهم بركات من السماء و الارض و لبان لهم الزاهد من الراغب و الصادق من الكاذب و سيأخذهم الله بما كانوا يكسبون (و لو ان اهل القري آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات من السماء و الارض و لكن كذبوا فاخذناهم بما كانوا يكسبون و الذين ظلموا من هؤلاء سيصيبهم سيئات ما كسبوا و ما هم بمعجزين).
اللغة
زعزع في بعض النسخ زحزح و كلاهما بمعني الحركة من مكان الي مكان يعني خلافت را از مركز خود نقل دادند به مركز ديگر كه لايق نبود، و لفظ ويح استعمال ميشود در تعجب و توجع، رواسي جمع راسي و هو الثابت، الطبين مبالغة من طبن طبنا الفتن الحاذق و ما الذي نقموا ما موصولة اي شيئي كرهوا من أبي الحسن عليه السلام، اللكر الانكار، يعني لا يسيل سيفه الا لدفع المنكرات، و نكال العقوبة، وقعته صدمة الحرب: وطائة الاخذة الشديدة، بحتفه الحتف: الموت الفجعة، تنمره اي تغير و غضبه تكافوا التدافع، سجحا اي سهلا، الكلم الجرح: خشاشة بكسر الخاء المعجمة ما يجعل في انف البعير الصعبة من خشب و يشد به الزمام ليكون اسرع لا يقاده و سوقه، لا يكل اي لا يتعب، منهلا اي محل ورود الماء ليشرب، نميرا آب خوشگوار، رويا سحابة عظيمة القطر. فضفاضا من فضفض كجعفر رباعي مجرد يقال لثوب واسع و عيش راقد و رجل كثير العطاء و ارض فضفاض علاها الماء من كثرة المطر و درع فضفاضة اي واسعة و سحابة فضفاضة اي كثيرة الماء و جارية فضفاضة اي كثيرة اللحم تطفح تمتلي حتي تفيض ضفتاه اي جانباه، يترنق من رنق اي كدر يعني بسبب گل و لاي آب تيره مي شود، و لا صدرهم بطانا اين مثلي است كه گفته مي شود براي كسي كه سير آب از سرچشمه برگردد كه شكم او بزرگ شده باشد، تحير بهم الري من حار الماء اي اجتمع و دار و الري ضد العطش و اين عبارت استعاره است يعني علي بن ابي طالب از سرچشمه ي علم لدني دلهاي ايشان را مملو مي كرد و به كمال نرمي و آرامي تاج عزت و سعادت بر سر آنها مي نهاد؛ يحلي كيرضي من الحلو: النصيب من اللذائذ، طائل بمعني الفائدة، يحظي بالظاء المعجمة كيرضي مثله، و الغمر بضم الغين و فتح الميم اناء صغير، و ردعة ردعا عن كذا كفه و رده شرره ريزه ي آتش را گويند، الساغب الجايع، و همه الفاظ استعاره و مراد از آن كمال زهد علي عليه السلام است
ص: 46
الا هلمن فاسمعن و ما عشتن اراكن الدهر عجبا و ان تعجب فقد اعجبك الحادث فما بالهم و ليت شعري الي اي سناد استندوا و علي اي عماد اعتمدوا و باية عروة تمسكوا و علي اية ذرية اقدموا و احتنكوا لبئس المولي و لبئس العشير و بئس للظالمين بدلا استبدلوا و الله الذنابي بالقوادم و الحرون بالقاحم و العجز بالكاهل فرغما لمعاطس قوم يحسبون انهم يحسنون صنعا الا انهم هم المفسدون و لكن لا يشعرون ويحهم افمن يهدي الي الحق احق ان يتبع امن لا يهدي الا ان يهدي فمالكم كيف تحكمون اما لعمر الهكن لقد لقحت فنظرة ريث ما تنتج ثم احتلبوا طلاع القعب دما عبيطا و زعافا ممقرا مبدا هنالك يخسر المبطلون و يعرف التالون غب ما أسس الاولون ثم طيبوا من دنياكم انفسا و اطمانوا للفتنة جاشا و ابشروا بسيف صارم و هرج دام و سطوة معتد غاشم و استبداد من الظالمين فزرع فيئكم زهيدا و جمعكم حصيدا فيا حسرة لهم و قد عميت قلوبهم و اني لكم انلزمكموها و انتم لها كارهون.
اللغة: هلمن و هلممن بمعني تعال يستوي فيه الواحد و الجمع و اصله هل ام اي هل لك في كذا امه اي قصده فركبت الكلمتان فقيل هلم، ما غشتن ما مصدريه اي مدة حيوتكن، احتكوا اي غلبوا و استولوا، الذناني كدعائي ذنب الطائر و منبت الذنب و هذا في الطائر اكثر استعمالا، القوادم الريشيات العشر من مقدم جناح الطائر كه آن را شاه پر گويند و الباء في الموارد الثلثة للمقابلة، و الحرون اسب سركش را گويند كه اطاعت نكند و هرگاه او را بسيار زجر كنند بايستد، بالقاحم قحم في الامر قحوما رمي نفسه من غير روية عجز كعضد مؤخر الشئي الكاهل ما بين الكتفين و يقال ليعيد القوم ايضا، معاطس جمع معطس بالكسر و هو الانف و اين عبارت در مقام نفرين گفته مي شود، لقحت كعلمت اي حملت و الفاعل فعالهم او الفتنة، فنظرة بكسر الظاء و فتح النون بمعني المهلة، ريث ما تنبج مقدار وقت زائيدن ناقة، احتلبوا طلاع القعب دوشيدن ناقه را تا اينكه كاسه چوبي پر شود كنايه از قلة مدت رياست و كثرت عذاب در آخرت التالون يعني اولاد ايشان، غب يعني عاقبت، جاش به معني قلب، غاشم يعني ظالم، زهيدا اي قليلا همه اين عبارات كنايه از اين است كه دست از علي بن ابي طالب كه عالم به علوم اولين و آخرين بود برداشته اند و اطراف آن جاهل صرف را گرفته اند.
ترجمه تمام خطبه- خلاصه مضمون اين خطبه شامخه كه از آثار دل سوخته فاطمه ي زهرا سلام الله عليها كه هر جمله آن رخنه در آفاق ارضين و سماوات مي نمايد و خلافت شيخين را چون پشم زده به باد فنا مي دهد اين است كه چون زنان مهاجر و
ص: 47
انصار به عنوان ديدن و عيادت آن مخدره آمدند و احوال پرسي نمودند آن درياي فصاحت و بلاغت به موج آمد بعد از حمد و ثناي الهي و سلام و صلوات بر حضرت رسالت پناهي فرمود قسم به خدا كه صبح كردم در حالي كه مكروه افتاد در نظر من دنياي شما و مبغوض شد در نزد من مردان شما من هم ايشان را دور افكندم از آن پيش كه اختيار نمايم و آنها را دشمن خود يافتم پس از آن كه به ميزان امتحان درآوردم چه بسيار زشت و نابكار است ثلمه سيف و ضعف رمح و رأي مضطرب و چه بسيار قبيح مردمي كه از نصرت آل رسول تواني جستند و به خديعت نفوس خويش را رهينه ي غضب خداوندي كردند و خود را به واسطه اين كردار زشت مخلد در جهنم ساختند من قلاده ي خلافت و غصب فدك و غير او را بر گردن ايشان انداختم و عار اين كردار زشت را مخصوص ايشان شناختم پس مثله شدن و جراحت يافتن و ملعون گشتن و به سخط خداوندي مبتلي شدن و در زمره ي ظالمان درآمدن سزاوار اين قوم است كه دور انداختند منصب خلافت را از مركز خود و امامت را از اهل بيت رسالت و قواعد متين نبوت و محل نزول امين حضرت عزت و داننده و حاذق به امر دنيا و دين اين امت غصب كردند و اين زياني است ظاهر و خسراني آشكار و از اطراف أميرالمؤمنين ابوالحسن پراكنده شدند و او را تنها نگذاشته اند مگر به واسطه ي علم آنها كه علي بن ابي طالب صاحب عدل و داد و مقسم بالسويه در بين عباد و قاتل آباء و اجداد آنها بود و از او كراهت نداشته اند مگر به جهت بغض آنها و حسد ايشان با علي كه به شمشير خون آشام پدران آنها را به دار بوار فرستاده قسم به خدا كه اگر از اطراف علي پراكنده نمي شدند و زمام خلافت را كه خدا و رسول به دست او داده بود از او بازنمي گرفتند هر آينه علي آنها را به تمام سهولت و سلامت از بيداي ضلالت مي رهانيد و بر سرچشمه آب حيوة ابدي و نهر سرشار علم و حكمت به توفيق خداوندي مي نشانيد بدون اينكه آنها را صدمه رسد و امر دنيا و آخرت آنها را چنان مأمور مي ساخت كه مايه ي غبط ديگران گردد و از جهت احاطه أميرالمؤمنين عليه السلام به مصالح و مفاسد امور و كثرت علم او به آنچه واقع شده و مي شود در ايام و ليالي و دهور چه آنكه علم علي دريائي است كه در او گل
ص: 48
و لاي و تيرگي آب ندارد و چندان وسيع است كه از هر طرف مي توانند تشنه گان بر او وارد شوند به تمام آساني و سهولت و چندان حلاوت و عذوبت و صفا و روشني دارد كه آتش جوع را هم فرونشاند و هر مريضي را لباس صحت و عافيت بر او پوشاند و همانا اگر از ابوالحسن تجاوز نمي كردند ابواب بركت و رحمت از هر طرف به سوي ايشان بازمي شد و چون كفران كردند زود است كه خداوند آنها را به كردار زشت ايشان مأخوذ دارد اينك حاضر باشيد و گوش داريد در مدت حيوة خود تا بنگريد آنچه را كه گفتم از حوادث روزگار كه شما را به تعجب آورد آخر به كدام سناد متكي شديد و به كدام حبل المتين چنگ زديد كه سر را بر دم و كاهل را بر دنباله تبديل نموديد چه بسيار ذليل و خوارند قومي كه كردار خويش را نيكو پندارند همانا ايشان در شمار مفسدانند و نمي دانند آيا آن كس كه به شاه راه هدايت دلالت مي كند مستحق است كه مطاع باشد يا آن كس كه طريق غوايت سپارد و زشت را از نيك نداند علي بن ابي طالب آن كس باشد كه در قوه و استعداد او بود كه مردم را بر سر چشمه اي فرود آورد كه اطراف و جوانب انهار آن نظيف و پاكيزه بود و آنها را از آبگاه سيراب برمي گردانيد و در پنهاني و آشكارا آنها را نصيحت مي نمود در حالي كه خود آن حضرت از غناي آنها بهره نمي برد و از دنياي آنها براي خود چيزي ذخيره نمي فرمود مگر به اندازه شربت آبي كه تشنه خود را سيراب كند و اندكي از طعام كه گرسنه سد رمق خود بدو نمايد يعني اگر علي خليفه مي شد امور دين و دنياي مردم به نظام مي آمد به طوري كه همه مستغني شوند بدون اينكه خود آن حضرت از ثروت و غناي آنها استفاده برد مگر به اندازه خوردن و آشاميدن متعارف و اقل ما يقنع به در آن وقت زاهد از راغب و راست گو از دروغگو تميز داده و شناخته مي شد شاهد اين مطلب كلام پروردگار است كه مي فرمايد اگر مردم قري و دهات ايمان مي آوردند و تقوي و پرهيزكاري را شعار خود مي كردند هر آينه درهاي آسمان را به رحمت و بركت به روي آنها باز مي كرديم و زمين را رخصت مي داديم تا خير و بركات خود را برون اندازد و لكن چون مردم تكذيب آيات الهي كردند و به اعمال زشت پرداختند
ص: 49
ما هم بر آنها تنگ گرفتيم و به سبب كردار قبيح و عصيان آنها را معاقب و مأخوذ داشتيم و آنچنان كساني كه از اين جماعت ستم نمودند به زودي مي رسد به ايشان جزاي اعمال بد آنها چه اينكه آنان از تحت قدرت و نفوذ ما خارج نيستند و ما از گرفتن آنها عاجز نيستيم، اي كاش مي دانستم كه اين مردم به چه بناي بلندي تكيه خويش را قرار دادند و به چه دسته اي متمسك شدند و هتك حرمت چه ذريه اي را نمودند و آنها را مقهور و مغلوب گردانيدند بد مولائي است مولاي ايشان و بد دوستي است دوست و صديق ايشان و بد بدلي اتخاذ نمودند كه أميرالمؤمنين را خانه نشين كردند درد را، دوا و مرض را شفا و گلخن را گلشن و ظلمت را نور و سياه چال را كوه طور پنداشتند به خاك ماليده باد بيني هاي جماعتي كه گمان مي كنند كه كار نيكو مي كنند، آگاه باشيد كه آنها مفسدانند و لكن خودشان نمي دانند، به خدا قسم كه اين افعال شما حامل گشت پس منتظر باشيد تا مدت حمل منقضي شود پس از آن نتيجه بازآورد اين وقت خون تازه خواهيد دوشيد و اواني شما از زهر قاتل سرشار خواهد شد در آنوقت ضرر جاهل و منفعت عاقل ظاهر گردد و آنچه را اندوخته پيشينيان باشد بر اخلاف ميراث رسد پس ساكن كنيد قلب خود را و آرام دهيد نفوس خويش را و مهيا شويد از براي حوادث و فتن و مصائب و بشارت دهيد خويش را به شمشير قاطع و دواهي مهلك و استبداد ستمكاران همانا منافع شما نابود و مزارع شما محصود و بهره شما افسوس و دريغ خواهد بود زود است كه گريبان ندامت بدريد و هيچ نمي دانيد به كجا اندر افتاديد بي گمان كوركورانه در ظلمت خانه ضلالت اسير و در چاه جهالت دستگير گشتيد چگونه شما را ملزم كنيم به سوي راه هدايت و حال آنكه از اصغاي كلمات ما كراهت داريد.
سويد بن غفلة در روايت خود مي گويد: «فاعادت النساء قولها الي رجالهن» زنان مهاجر و انصار اين سخنان كه همه مشتمل بر طعن و توبيخ بلكه متضمن ارتداد و تكفير آنها بود چون به خانه هاي خود مراجعت كردند به شوهران خود شرح دادند اين وقت وجوه مهاجر و انصار به جانب حضرت فاطمه شتافتند و عرض كردند: «يا سيدة نساء
ص: 50
لو ذكر هذا لنا ابوالحسن من قبل ان نبرم العهد و نحكم الامر لما عدلنا منه الي غيره» فقالت فاطمة اليكم عني فلا عذر بعد تعذيركم و لا امر بعد تقصيركم.
گفتند اي سيده ي زنان عالم اگر علي بن ابي طالب قبل از اينكه ما با ابوبكر دست بيعت فرادهيم و پيمان متابعت محكم كنيم ابوالحسن حاضر بودي و اين كلمات بفرمودي يك تن سر از اطاعت و متابعت او بيرون نكردي فاطمة فرمود دور شويد از من چندين سخن كردن واجب نيفتاده همانا حجت بر شما تمام كردم يعني به مسجد آمدم و چندانكه توانستم از شما نصرت طلب كردم به من اعتنائي نكرديد فعلا امري به شما رجوع نكنم بعد از اينكه شما را مقصر يافتم و اين عذرهاي بدتر از گناه چاره ي تقصير شما نكند ديگر امري و حكمي نيست بعد از اتمام حجت.
(نا) بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چند كه فاطمة سلام الله عليها زنده بود هيچ آفريده اي او را خندان نديد روز و شب با خاطري كئيب قرين ناله و عويل بود مشايخ مدينه انجمن شدند به حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام آمدند و عرض كردند يا اباالحسن گريه ي فاطمه از بامداد به شامگاه و از شامگاه تا بامداد پيوسته است نه در شب خواب بر ما گواراست و نه در روز اكتساب معاش بر ما مهنا، مسئلت ما اين است كه فاطمه يا در روز بگريد شب آرام باشد يا شب را بگريد روز آرام باشد در پاسخ فرمود حبا و كرامة آن حضرت پيغام مردم مدينه را به فاطمة رسانيد در جواب عرض كرد كه چه بسيار اندك است مكث من در ميان ايشان و چه بسيار نزديك است دور شدن من از ايشان به خدا قسم شب و روز بر پدر مي گريم چند كه با او پيوسته شوم.
مرا به مردم شهر مدينه كاري نيست
دلم گرفته اين گريه اختياري نيست
بگو به خلق كه زهرا گذشت از دنيا
همين دو روز ديگر هست ميهمان شما
علي مرتضي فرمود اي دختر رسول خدا آنچه مي خواهي ميكن پس أميرالمؤمنين از براي فاطمه بيتي بنيان كردند و بيت الاحزان ناميدند هر روز بامداد حسن و حسين
ص: 51
از پيش روي فاطمه روان مي شدند و آن حضرت مي آمد در بقيع غرقد و در بيت الاحزان مي نشست و مي گريست تا شام گاه اين وقت أميرالمؤمنين حاضر مي شد و آن حضرت را برداشته به سراي بازمي شتافت موافق روايت فضه خادمه بيست و هشت روز، كار آن مخدره اين بود آنگاه مريض شد و ملازم بستر گشت زنان مهاجر و انصار به تفاريق به عيادت آن مخدره مي آمدند تا آنكه آن خطبه مذكوره را براي زنان مهاجر و انصار قرائت كرد خبر آن حضرت در ميان مردم منتشر شد كه آن مخدره بر شيخين غضبناك است ابوبكر و عمر خواستند بلكه بشود اين خال عار را از جبهه ي خود بشويند.
چنانچه شيخ صدوق در علل الشرايع حديثي طولاني روايت مي كند كه بعض آن حديث اين است: «فلما مرضت فاطمة مرضها الذي ماتت فيه الخ». ابوبكر و عمر در طلب عيادت چند مرتبه به در خانه صديقه ي طاهره سلام الله عليها آمدند و اذن طلب كردند آن مخدره اذن نفرمود ابوبكر چون اين بديد خداي را گواه گرفت كه از تحت آسمان در سايه و زير سقفي جاي نكند تا فاطمه از او راضي شود عمر چون اين بديد به نزد أميرالمؤمنين آمد و گفت يا اباالحسن ابوبكر شيخي رقيق القلب است و او را با رسول خدا حق صحبت و مصاحبت در غار است و ما چند مرتبه به در خانه ي فاطمه رفتيم و اذن طلب نموديم بار نيافتيم و ما را رخصت نداد متمني است از شما آنكه براي ما رخصت حاصل كني تا به عيادت او بيائيم و رضاي او جوئيم، علي عليه السلام فرمود روا باشد و به نزد فاطمه آمد و آنچه شنيده بود بيان فرمود، فاطمه عرض كرد: قسم به خداي هرگز با ايشان سخن نكنم و ايشان را رخصت ندهم تا آنكه به پدر خويش ملحق شوم و از ظلم و ستمي كه با من كرده اند شكايت كنم، علي عليه السلام فرمود كه من از براي آنها ضمانت نموده ام. قالت: «ان كنت قد ضمنت لهما شيئا فالبيت بينك و الحرة حرتك و النساء تتبع الرجال لا اخالف عليك بشيي ء» هر كه را خواهي اجازت فرما پس علي عليه السلام بيرون شد و ايشان را طلبيد چون در برابر فاطمه آمدند سلام دادند فاطمه روي بگردانيد و جواب نفرمود و ابوبكر و عمر چند مرتبه از اين طرف به آن طرف رفتند و فاطمه از آنها صورت برگردانيد و علي را گفت: جامه را از من برگردان و زناني را كه در اطراف او بودند فرمود: روي مرا
ص: 52
به طرف ديوار بگردانيد پس ابوبكر و عمر بدان طرف رفتند و عرض كردند اي دختر رسول خدا ما در طلب رضا و اجتناب از خشم جنابت روي بدين درگاه آورده ايم و خواستاريم كه ما را عفو بفرمائي و ملتمس گشته ايم كه از جرم و جنايت ما درگذري، فاطمه عليهاالسلام فرمود: هرگز با شما سخن نكنم تا گاهي كه رسول خدا را ديدار كنم و از جور و جفاي شما آغاز شكايت كنم گفتند ما به نزد تو عذرخواه آمده ايم و خواستار رفع گناهيم كه از مادر گذري و بر جرايم ما مگيري اين وقت فاطمه روي به أميرالمؤمنين نمود و عرض كرد كه من با ايشان سخن نكنم تا اينكه گواهي دهند به سخني كه از رسول خدا شنيده اند گفتند ما جز به حق سخن نكنيم و جز به راستي گواهي ندهيم فرمود قسم مي دهم شما را به خداوند متعال كه آيا شنيديد از رسول خدا كه فرمود فاطمه پاره اي از تن من است و من از اويم و هر كه فاطمه را بيازارد مرا آزرده است و هر كه مرا بيازارد خدا را آزرده است و كسي كه بيازارد فاطمه را بعد از مرگ من چنان است كه در حيوة من او را آزرده است و كسي كه بيازارد او را در حيوة من چنان است كه بعد از مرگ من او را اذيت كرده باشد، گفتند بلي چنين است ما اين حديث را از رسول خدا شنيديم پس فاطمه فرمود الحمد الله اي پروردگار من گواه باش و اي جماعت حضار گواه باشيد كه ابوبكر و عمر مرا اذيت كرده اند و آزار رسانيدند و من از آنها راضي نخواهم شد و با آنها تكلم نخواهم كرد تا پدر خود را ملاقات كنم و شكايت به سوي او برم از ظلم و ستمي كه بر من وارد آوردند.
چون فاطمه سخن بدينجا رسايند فرياد ويل و واي ابوبكر بالا گرفت و گفت اي كاش مادر مرا نمي زائيد تا اين حال بر من روي دهد عمر گفت اي ابوبكر عجب مي آيد مرا از مردم كه زمام امور خويش را به دست تو داده اند اي شيخ خرافت ترا دريافته است كه جزع مي كني از خشم زني و شاد مي شوي به رضاي زني چه خواهد شد اگر كسي زني را به خشم آورد اين بگفت و هر دو تن برخاستند و راه خويش گرفته بيرون رفتند.
مؤلف گويد اين روايت در نزد اهل سنت و جماعت از مسلمات است چنانچه ابو محمد عبدالله بن مسلم بن قتيبة الدينوري المروزي المتوفي سنة 270 كه از اعاظم
ص: 53
علماء عامة و مشاهير ايشانست در جلد اول كتاب الامامة و السياسة ص 14 طبع مصر چنين گويد كه:
(فقال عمر لابي بكر رضي الله عنها: انطلق بنا الي فاطمة فانا قد اغضبناها فانطلقا جميعا فاستاذنا علي فاطمة فلم تأذن لهما فاتيا عليا فكلماه فادخلهما فلما قعدا عندها حولت وجهها الي الحائط فسلما عليها فلم ترد عليهماالسلام فتكلم ابوبكر فقال يا جيبة رسول الله و الله ان قرابة رسول الله احب الي من قرابتي و انك لاحب الي من عايشة ابنتي و لوددت يوما مات ابوك اني مت و لا ابقي بعده افتراني اعرفك و اعرف فضلك و شرفك و امنعك حقك و ميراثك من رسول الله الا اني سمعت اباك رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول لا نورث ما تركناه صدقة فقالت: ارايتكما ان حدثتكما حديثا عن رسول الله تعرفانه و تفعلان به قالا: نعم، فقالت نشدتكما الم تسمعا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يقول رضي فاطمة من رضاي و سخط فاطمة من سخطي فمن احب فاطمة ابنتي فقد احبني و من ارضي فاطمة فقد ارضاني و من اسخط فاطمة فقد اسخطني قالا: نعم سمعناه من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم قالت فاني اشهد الله و ملائكته انكما اسخطتماني و ما ارضيتماني و لئن لقيت النبي لاشكونكما اليه فقال ابوبكر: انا عائذ بالله تعالي من سخطه و سخطك يا فاطمة ثم انتجب ابوبكر يبكي حتي كادت نفسه ان تذهق و هي تقول: و الله لادعون الله عليك في كل صلوة اصيلها، ثم خرج ابوبكر باكيا و هو يقول مخاطبا للناس كل رجل منكم يبيت معانقا مع حليلته مسرورا باهله و تركتموني و ما انا فيه لا حاجة لي في بيعتكم بعد ما سمعت و رايت اقيلوني بيعتي. (انتهي موضع الحاجه) و مثله في اعلام النساء تأليف عمر رضا كحاله.
مؤلف گويد: اين روايت بنيان مذهب اهل سنت را از بين برده و اصل و فرع آن را به باد مي دهد.
اولا قول عمر كه گفت انا قد اغضبناها صريح است كه ابوبكر و عمر فاطمه را به غضب آوردند و در تحت عنوان فضائل فاطمه از كتب اهل سنت در خبر هيجدهم كاملا شرح داديم كه غضب فاطمه غضب رسول خدا است و عبدالعزيز دهلوي ناصبي در تحفه در جواب طعن سيزدهم خود گفته: اغضاب نبي كفر است (ندانم اهل سنت چه جواب گويند).
ص: 54
و ثانيا از اين روايت معلوم شد كه آن مخدره چندان آزرده بود كه چند مرتبه ابوبكر و عمر رفتند و آنها را رخصت دخول نداد تا اينكه أميرالمؤمنين را واسطه قرار دادند.
و ثالثا آنكه چون داخل شدند و سلام كردن آن مخدره جواب سلام ايشان را نداد و جواب سلام مسلمانان واجب است.
و رابعا آنكه ابوبكر از فرط بي حيائي حديث مجعول خود را كه آن مخدره روبروي او اثبات كذب او نمود و او تصديق كرد دوباره به نقل آن پرداخته و آن را وسيله عذرخواهي خود قرار داده كه من چكنم از رسول خدا شنيدم لا نورث ما تركناه صدقة و نيز از آن ظاهر است كه شيخين اعتراف نمودند كه بر آن حضرت ستم كردند و الا محل عذرخواهي نبود.
و خامسا آنكه فاطمه از آنها اقرار گرفت و آنها هم اقرار كردند كه ما از رسول خدا حديث من آذا فاطمه را شنيديم.
و سادسا آنكه فاطمه فرمود شما مرا به غضب آورديد و مرا خشنود نكرديد و خدا و ملائكه و حاضرين را بر آن شاهد گرفت.
و سابعا آنكه فاطمه فرمود بعد از هر نمازي در حق تو نفرين مي كنم و شكايت تو را بر پدرم رسول خدا مي كنم.
و ثامنا آنكه اگر اين سخط و غضب فاطمة امري بزرگ نبود ابوبكر با ناله و عويل از خانه بيرون نمي شد چون مي دانست كه گناه بزرگي از او صادر شده.
و تاسعا آنكه ابوبكر طلب اقاله كرد از خلافت كه در روايت ديگر نيز طلب اقاله ي ابوبكر موجود است و عبارت خطبه شقشقيه كه اكابر اهل سنت همه نقل كرده اند كه آن حضرت مي فرمايد: (فيا عجبا بينا هو يستقيلها في حيوته الخ.
فخر رازي در نهاية العقول حكم به صحت اين حديث كرده كه ابوبكر گفت اقيلوني فلست بخيركم و علي فيكم (1).
ص: 55
و شاهد ديگر بر صدق اين حديث آنكه همه اهل خلاف در مقام توجيه و تأويل برآمدند و آن را حمل بر هضم نفس نمودند و اين تاويل چنانچه صاحب كفاية الموحدين مي فرمايد باطل است.
اولا آنكه اگر مقصود او هضم نفس بود اختصاص اين هضم نفس بالنسبة به علي عليه السلام معقول نخواهد بود كه بگويد من خير و نيكو از براي شما نيستم و حال آنكه علي بن ابي طالب در ميان شما است بلكه بايد بگويد اقيلوني و انا لست باولي منكم في البيعة تا آنكه شامل حال همه مهاجرين و انصار شود پس معلوم است كه ابي بكر ازين كلام خود غرضي نداشت بالنسبة به آن حضرت الا آنكه به هيجان بياورد بغض اتباع منافقين خود را بالنسبة به آن سرور اتقياء و مقصود او فقط هيجان غضب خونخواهان بدر و حنين و احزاب بود و ثانيا اين توجيه وفق نمي دهد با كلام حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام فيا عجبا بينا هو يستقيلها في حيوته اذ عقدها لاخر بعد مماته كه اظهار تعجب فرمود با آنكه ابوبكر در حيوة خود طلب اقاله مي كرد از خلافت به بيعت از براي نفس خود و اقرار كرد به آنكه اين خلافت حق علي بن ابي طالب است و در حين ممات آن خلافت را عقد ديگري نمود و اگر واقعا غرض ابي بكر هضم نفس و اقرار واقعي بود به عدم اولويت او از ديگران البته جاي تعجب نخواهد بود كه عقد بيعت از براي غير خود نمايد پس تعجب حضرت امير از قول و فعل ابي بكر دليل قطعي است بر اينكه مراد ابي بكر تواضع و هضم نفس نبوده است در اين كلامي كه اقيلوني باشد و اشكال و شبهه نخواهد بود در نزد اهل خلاف كه علم و فهم و تقوي و زهد حضرت امير از مهاجرين و انصاري كه در محضر ابي بكر بودند در حين استقاله مقدم بر همه ايشان است پس تاويل
ص: 56
مذكور باطل و عاطل است و علي هذا منحصر است كلام كه يا بايد حمل بر صدق بشود يا بر كذب و به هر يك طعني است بر ابي بكر و مستلزم بطلان خلافت او است من اصله و مبين حيله و تزوير او است من رأسه اما بر فرض صدق پس اقرار است بر اينكه علي بن ابي طالب افضل و اولي است از من به خلافت و ترجيح مرجوح بر راجح و تقديم مفضول بر فاضل قبيح است و اين خلافت حق او است پس اقاله بيعت من نمائيد و رجوع نمائيد به كسي كه صاحب اين حق است و اما بر فرض كذب پس همان كذب او دليل است بر بطلان او و تابعين او.
و نيز اگر خلافت حق او بود استقاله از آن غلط و غير معقول است و اگر حق او نه بود پس چرا مصتدي آن شد به جور و غلبه تا آنكه محتاج به اقاله از آن شود و جماعتي از اهل خلاف گفته اند كه حال خليفه حال قاضي است كه مي تواند استقاله از آن نمايد بعد از آنكه متولي قضا شد پس از براي او هم جائز است كه استقاله و استعفا نمايد از امامت و جواب از اين كلام آنكه قياس امامت و خلافت به قضاوت قاضي باطل است بلكه حال امامت و خلافت حال نبوت است كه استعفا و استقاله معقول نخواهد بود بنابر مذهب حق كه امامت و خلافت مانند نبوت من الله سبحانه و تعالي لامن الامة و بر فرض تسليم اين مطلب پس مي گوئيم كه اين كلام فاسد است از وجه ديگر كه شيخ مفيد «ره» فرموده است كه استقاله و اختيار عزل يا با امت است يا با امام و خليفه و اگر با امام و خليفه است پس طلب اقاله ابي بكر از مهاجر و انصار غلط بود بلكه لازم بود بر او بعد از مشاهده كراهت از ايشان آنكه خود نفس خود را خلع نمايد و متصدي امر خلافت نشود و طلب اقاله از مردم بي وجه بود و اگر اختيار آن با امت است و خارج از اختيار امام و خليفه است بلكه آنچه امت اختيار نمايد از عزل و نصب همان متبع است پس چرا عثمان راضي به خلع نشد با آنكه امت او را عزل كرده و محاصره نمودند و گفتند كه دست از خلافت بردار او مي گفت لا اخلع قميصا قمصنيه الله عز و جل يعني خلع نمي كنم از خود پيراهن خلافت را كه خداوند آن را به من پوشانيده پس بر فرض تسليم جواز عزل ناچار يكي از اين دو محذور وارد است
ص: 57
يا طعن بر ابي بكر و بطلان خلافت او يا بر عثمان بن عفان.
و عاشرا فاطمة از دنيا رفت و بر شيخين غضبناك بود پس كلام ابراهيم رفاعي بغدادي معاصر كه در رساله (رشاد الي اتحاد) گفته غلط محض و افتراي بحت است و آن كلام اين است كه هنگامي كه حقير مجاور عسكريين (ع) در سر من راي بودم يك نفر از اهالي سامره اين رساله رشاد را به حقير داد ديدم در حقيقت دعوت الي النفاق و الافتراق است در صفحه دوم آن به اين عبارت نوشته بود: «نعم فاطمة اغبرت منهما ثم رضيت» يعني بلي فاطمه يك غبار ملالي از ابوبكر و عمر بر او تاري شد ولي پس از آن از آنها راضي و خشنود شد نمي دانم اين ناصبي اين دروغ را از كجا آورده و چگونه جرئت كرده كه چنين افترائي را به غالب بريزد با اينكه كتب معتبره سنيه مشحون است كه فاطمه از دنيا رفت و بر شيخين غضبناك بود.
در صحيح بخاري در كتاب مغازي باب غزوة خبير ص 453 از طبع سنة هزار دويست و هفتاد دو به سند خود از عايشه چنين نقل كرده:
ان فاطمة بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ارسلت الي ابي بكر تسئله ميراثها من رسول الله مما افاء الله عليه بالمدينة و فدك و ما بقي من خمس خبير الي ان قال: فابي ابوبكر ان يدفع الي فاطمة منها شيئا فوجدت (اي غضبت) فاطمة علي ابي بكر في ذلك فهجرته فلم تكلمه حتي توفيت و عاشت بعد النبي ستة اشهر و لما توفيت دفنها زوجها علي ليلا و لم يؤذن بها ابابكر (انتهي موضع الحاجة) و ايضا در صحيح بخاري در كتاب خمس گفته فغضبت فاطمة رضي الله عنها عن ابي بكر و هجرته و لم تزل مهاجرة حتي توفيت (1).
ص: 58
و ابن ابي الحديد در جلد 4 ص 104 گفته اوصت فاطمة بان تدفن ليلا حتي لا يصلي الرجلان عليها و صرحت بذلك و عهدت فيه عهدا و از عبارت صحيح بخاري كه معاذ الله در نزد اهل سنت تالي قرآن است به كمال وضوح ظاهر شد كه فاطمه از دنيا رفت در حالتي كه غضبناك بود بر ابي بكر و در مدة حيوة خود از ابي بكر مهاجرت داشت و اين مهاجرت فاطمه سلام الله عليها از ابي بكر دليل سلب اسلام او است چه جاي استحقاق خلافت زيرا كه در همين صحيح بخاري مرويست (لا يحل لمسلم ان يهجر اخاه فوق ثلثة ليال) پس اگر فاطمه ابوبكر را مسلمان مي دانست چگونه در مدت حيوة خود از او هجرت مي فرمود اكنون حضرات اهل سنت اگر جوابي كه قابل قبول باشد داريد بفرمائيد و اگر نه بدانيد كه عمر خود را در ضلالت و گمراهي تباه نموديد و سيد علي همداني شافعي كه از معتبرين و موثقين اهل سنت است در كتاب مودة القربي در مودة ثالث عشر اين روايت را نقل كرده (روي آن سلمان قال قال رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم يا سلمان من احب فاطمة ابنتي فهو في الجنة معي و من ابغضها فهو في النار يا سلمان حب فاطمة ينفع في مأة من المواطن أيسر من تلك المواطن الموت و القبر و الميزان و المحاسبة فمن رضيت عنه ابنتي فاطمة رضيت عنه و من رضيت عنه رضي الله عنه و من غضبت عليه ابنتي غضبت عليه و من غضبت عليه غضب الله يا سلمان ويل لمن يظلمها و يظلم بعلها و ويل لمن يظلم ذريتها و شيعتها. انتهي) اين روايت سراسر آيت از آن به صراحت معلوم مي شود كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از ظلم و ستم ظالم بر جناب أميرالمؤمنين و فاطمه زهرا و ذريه و شيعه او خبر داده و دعاي بد در حق آنها فرموده و غضب آن مخدره را مستلزم غضب خود كه مستلزم غضب الهي است ارشاد كرده بنا به روايات كتب معتبره اهل سنت ثابت شد كه شيخين مغضوب درگاه الهي و مورد نفرين سيد بشر خواهند بود.
ص: 59
شيخ طوسي در امالي حديث كند كه چون مرض فاطمه عليه السلام شديد شد عباس بن عبدالمطلب از براي عيادت آن حضرت به در خانه آمد عرض كردند مرض فاطمه سنگين شده است و كسي بر او وارد نمي شود عباس به خانه خود مراجعت كرده غلام خود را به خدمت أميرالمؤمنين عليه السلام فرستاده و او را فرمود به خدمت پسر برادرم علي عليه السلام بگو كه عموي تو شما را سلام مي رساند و مي گويد همانا فروگرفت مرا غم و اندوه از براي بيماري فاطمة جيبه رسول خدا و قرة العين او و روشني چشم من چنان مي دانم كه اول كسي باشد كه با رسول خدا پيوسته شود و رسول خدا او را برگزيد و نيكو بداشت و تقرب داد همانا خداي نكرده اگر روزگار او به آخر رسيده باشد جان من فداي تو باد من مهاجر و انصار را انجمن كنم تا حاضر شوند و اجر خويش دريابند و بر او نماز گذارند و اين جمال دين است.
(فقال علي عليه السلام لرسوله ابلغ عمي السلام و قل له لاعدمت اشفاقك و تحيتك و قد عرفت مشورتك و علمت فضل رأيك ان فاطمة بنت رسول الله لم تزل مظلومة و من حقها ممنوعة و عن ميراثها مدفوعة لم تحفظ فيها وصية رسول الله و لا روعي فيها حقه و لا حق الله عز و جل و كفي بالله حاكما و من الظالمين منتقما و انا اسئلك يا عم ان تسمح لي بردما اشرت به فانها وصتني بستر امرها.
آن حضرت به رسول عمويش عباس فرمود عموي مرا از من سلام برسان و خدمتش عرض كن من مراحم شما را در بوته نسيان نگذارم و شفقت شما را هرگز فراموش نكنم مشورت شما را شناختم و نيكوئي رأي شما را دانستم همانا فاطمه دختر رسول خدا بعد از وفات پدر مظلومه شد و از حق خود ممنوع گرديد از ميراث پدرش دفع دادند و وصيت رسول خدا را درباره ي او رعايت نكردند و حفظ حرمت او ننمودند همانا كافي است حكومت خداي عز و جل در فرداي قيامت كه از ظالمين بر فاطمه انتقام
ص: 60
بكشد و من از شما درخواست مي كنم كه در امر فاطمه به آنچه اشاره فرموديد صرف نظر بفرمائيد چه آنكه مرا وصيت كرده كه امر او را مخفي و مستور بدارم (1).
چون فرستاده عباس بازشتافت و پيام علي عليه السلام را رسانيد عباس گفت يغفر الله لابن اخي خدايش بيامرزد فانه لمغفور له همانا رأي پسر برادرم توبيخ و طعني در او راه ندارد در ميان فرزندان عبدالمطلب مولودي كه بركتش از علي زيادتر باشد نبود مگر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم علي هميشه اوقات در جميع خصال مكرمات گوي سبقت را از همه ربوده بود در علم و دانش و شجاعت و نصرت دين حنيف آفريده اي به او پيشي نگرفت.
علامه ي مجلسي قدس سره در جلد هيجدهم بحار در باب عيادت مرضي روايت مي كند كه روزي اسماء (2) به عيادت آن مخدر آمد (و مخفي نماند كه اسماء شب و روز پرستاري فاطمه مي نمود و او از زنان فاضله دنيا است) بالجمله آن مخدره فرمود اي اسماء و قد داب لحمي يعني ديگر گوشت به بدن من باقي نمانده و به روايت كشف الغمة فرمود اي اسماء من بسيار زشت مي دانم و خوش ندارم آنچه را كه با زنان مي كنند از اينكه جامه را بر روي جنازه زن مي اندازند و جسم بدن آن از زير پارچه پيداست و هر كس آن را مي بيند مي داند كه زن است يا مرد و من لاغر شده ام و گوشت اعضاي من گداخته و آب شده آيا چيزي براي من نمي سازي كه مرا بپوشاند اسماء گفت وقتي كه در حبشه بودم اهل حبشه چيزي را ساخته بودند كه جنايز خود را به آن حمل مي كردند اگر مي خواهيد براي شما بسازم كه اگر شما را خوش آمد و پسنديديد چنان كنم فرمود بساز آنچه را كه مي داني اسماء سريري طلبيد و او را برو انداخت بعد از آن چند چوب از جريده خرما طلبيد و آن را بر قوائم
ص: 61
سرير استوار كرد و جامه بر روي آن كشيد (شكل عماري درآمد) و گفت كه اهل حبشه اين طور مي نمودند فاطمه سلام الله عليها فرمود خدا تو را از آتش جهنم محفوظ بدارد اي اسماء مانند اين سرير براي من بساز و مرا بپوشان.
و روايت شده كه چون فاطمه سلام الله عليها نظرش افتاد بر آن چيزي كه اسماء ساخته بود تبسم كرد با اينكه بعد از رسول خدا كسي او را متبسمه نديده بود و فرمود چقدر نيكو و خوب است اين سرير كه مرد از زن تميز داده نمي شود.
مؤلف گويد: در چند روايت وارد شده كه صورت اين عماري را ملائكه كشيدند براي فاطمه چنانچه وصاياي فاطمه بيايد از آن جمله ابن شهرآشوب در مناقب (1) مي گويد كه فاطمه بعد از پدر بزرگوارش دائما عصابه ي مصيبت بر سر بسته بود و از كثرت حزن و اندوه جسم شريفش كاهيده و قواي او در هم شكسته ديده اش گريان قلبش سوزان ساعت به ساعت حالت غشوه بر او تاري مي گرديد چون به هوش مي آيد با حسن و حسين مي گفت كجا است جد بزرگوار شما كه همي شما را گرامي مي داشت و بر دوش خود شما را سوار مي كرد و نمي گذارد كه بر روي زمين راه برويد و مرة بعد اولي و كرة بعد اخري با شما همين معامله مي نمود وا اسفاه كه ديگر اين در را به روي من باز نخواهد كرد و ديگر شما را به دوش خود سوار نخواهد كرد سپس فاطمه در بستر بيماري افتاد و چهل روز بعد از پدر روزگار به غم و ناله و گريه و اندوه به سر برد چون او را هنگام وفات رسيد ام ايمن و اسماء بنت عميس و أميرالمؤمنين را طلبيد و با علي عليه السلام وصيت كرد يكي تزويج دختر خواهرش امامه و ديگر اينكه صورت نعشي براي او تهيه
ص: 62
بنمايد بدان سان كه ملائكه صورت او را براي فاطمه كشيده بودند و فاطمه آن را براي علي وصف كرد و علي بدان صورت بساخت و آن اول نعشي است كه در روي زمين ساخته شد از آن پيش كسي نساخت و به كار نبست.
سيد بن طاوس در كشف المحجه در باب اينكه پيغمبر و أميرالمؤمنين فقير نبودند و اينكه زهد در دنيا شرط نيست كه با فقر باشد يعني زاهد لازم نيست كه فقير هم باشد بلكه زهد با ثروت هم جمع مي شود كلامي را مي فرمايد كه حاصلش اين است: «اي فرزند به تحقيق كه جد تو محمد صلي الله عليه و آله و سلم فدك و عوالي را در جمله ي مواهب خود به فاطمه مادر تو بخشيد و عايدي فدك بنا به روايت شيخ عبدالله بن حماد الانصاري در هر سال بيست و چهار هزار دينار بود و در روايت ديگر است كه درآمد اين دو مزرعه (فدك و عوالي) هفتاد هزار دينار بود و در روايت ديگر است كه درآمد اين دو مزرعه (فدك و عوالي) هفتاد هزار دينار بود انتهي.
حقير گويد محتمل است كه مراد از عوالي حوائط سبعه بوده باشد و اين حوائط سبعه بر حسب آنچه در تواريخ است مردي يهودي (مخريق) نام به رسول خدا بخشيد و به شرف اسلام مشرف شد و در غزوه ي احد شهادت يافت علامه ي بيرجندي در كبريت احمر گويد هنگامي كه رسول خدا در احد مشغول حرب بود مخريق با مردم يهود گفت شما كه مي دانيد محمد رسول خدا است چرا او را نصرت نمي كنيد و چرا به او ايمان نمي آوريد اما من كه به او ايمان آوردم اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله سپس بر اسب خود سوار شد و به احد آمد و فرياد كرد اي اصحاب رسول خدا شاهد باشيد كه من تمام ماليه ي خود را به رسول خدا بخشيدم پس جهاد كرد تا شهيد شد رسول خدا فرمود مخريق يك ركعت نماز نكرد و داخل بهشت گرديد.
و در كافي كليني سند به حضرت رضا مي رساند كه از آن حضرت سؤال كردند از هفت حائط كه از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به ميراث خاص فاطمه گشت آن حضرت فرمود حوائط فاطمه وقف است و رسول خدا از منافع آن بر ميهمان و جز ميهمان انفاق مي فرمود چون رسول خدا
ص: 63
جهان را وداع گفت عباس با فاطمه در تصرف حوائط به داوري برخاست أميرالمؤمنين شهادت دادند با ديگر كسان كه حوائط وقف است بر فاطمه و آن دلال و العواف و الحسني و الصافيه و مشربة ام ابراهيم و المبيت و البرقه (1).
و حضرت صادق به ابي بصير فرمود مي خواهي براي تو قرائت كنم وصيت نامه ي فاطمه را ابوبصير عرض كرد بلي يابن رسول الله بفرمائيد (2)
ابوبصير گويد اين وقت امام باقر سبدي بيرون آورد و از ميان آن كتابي درآورد كه بعد از بسم الله در او نوشته بود اين وصيت فاطمه دختر رسول خدا است كه وصيت مي كند به حوائط هفت گانه خود كه آنها بايد در دست أميرالمؤمنين بوده باشد و پس از او به دست پسرش حسن و بعد از او به دست برادرش حسين و بعد از او به دست فرزند بزرگتر از فرزندان حسين عليه السلام.
و نيز در كافي سند بابي مريم پيوسته مي شود كه گفت از امام صادق پرسش كردم از صدقه ي رسول خدا و علي مرتضي فرمود بر ما حلال است آن صدقات براي اينكه فاطمه عليهاالسلام صدقات خود را مخصوص بني هاشم و بني عبدالمطلب قرار داد.
و نيز در كافي مسطور است كه فاطمه به علي عليه السلام عرض كرد توليت اين موقوفات با اكبر
ص: 64
اولاد من است دون اولاد تو (يعني مخصوص اولادي است كه از من داري نه اولادي كه از ديگر زنان داشته باشي)
حقير گويد از اينجا كمال زهد فاطمه و أميرالمؤمنين را بايد به دست آورد كه با اين ماليه و كثرت غنايم و تحف و هدايا يك روز سير بودند و يك روز گرسنه و نان خود به سائل مي دادند و به آب افطار مي نمودند و طعام و پوشاك آنها چنان بود كه تفصيل آن در جلد اول بيان شد (در كافي و من لا يحضر الفقيه و وسائل الشيعه و مستدرك آن و بحار همه در باب وقف روايت كرده اند كه از براي أميرالمؤمنين مزارعي بود كه همه را وقف نمود از آن جمله مزرعه ينبع (1).
مزرعه عين ابي نيزر مزرعه بغيبغه (2) مزرعه برغه مزرعه برعه مزرعه اذينة مزرعه دواره بني زريق مزرعه وادالقري علاوه بر غنايم و تحف و هدايائي كه براي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي آوردند از ناحيه ي سلاطين حبشه و قيصر و غيرهما آن حضرت قسمتي به علي و فاطمه مرحمت مي فرمود در (وسائل) در باب عدم جواز بيع وقف سند به ايوب بن عطيه مي رساند كه مي گويد من از امام صادق شنيدم كه فرمود غنائمي به دست رسول خدا رسيد از آن جمله قطعه زميني بود كه قسمت أميرالمؤمنين شد آن حضرت فرمان داد قناتي حفر كنند چون مشغول شدند يك وقت آب به مثل گردن شتر بالا زد كارگران حضرت را بشارت دادند حضرت دو مرتبه فرمودند بشر الوارث يعني وار اثر بشارت بدهيد از اين جهت او را ينبع گفته اند و مزرعه ابي نيزر را معاويه خواست از حضرت سيد الشهدا ابتياع بنمايد به دويست هزار دينار حضرت از فروختن او امتناع فرمود با اينكه بسيار مديون شده بود و أميرالمؤمنين اجازه ي فروش آن اراضي را به فرزندان خود حسن و حسين داده بود حضرت در جواب معاويه فرمود كه پدرم اين مزرعه را وقف كرده است به جهة تحصيل اجر و ثواب و من آن را در معرض بيع درنمي آورم.
خلاصه همان فرمايش ابن طاوس است كه زهد شرط آن فقر و بي چيزي نيست حقيقت زهد در نزد آل محمد است صلي الله عليه و آله و سلم.
ص: 65
در ناسخ از كتاب دلائل الامامة محمد بن جرير بن رستم الطبري الامامي (1) سند به امام صادق مي رساند كه چون رسول خدا دنيا را وداع گفت و كتاب خدا و عترت خود را در ميان امت نهاد فاطمه را فرمود كه تو اول كسي باشي از اهل بيت من كه به من ملحق خواهي شد فاطمه فرمود بعد از پدر بزرگوارم شبي در عالم رؤيا ديدم كه پدر بزرگوارم به سوي من متوجه گرديد چون اين بديدم عنان اختيار از دستم رها شد فرياد زدم يا ابتاه يا رسول الله بعد از تو اخبار آسمان و وحي خداوند رحمان از خانه ي ما منقطع گرديد در اين حال صفهاي ملائكه در پيش روي من نمودار گرديد و دو ملك مرا به آسمان بلند كردند اين وقت سر برداشتم ديدم قصرهاي بلند و بساتين ارجمند و نهرهاي جاري چندان كه وصف آن نتوانم كرد در اين حال حوريان بهشتي مرا استقبال كردند و به قدوم من به همديگر بشارت مي دادند و تبسم مي نمودند و مرا گفتند مرحبا به كسي كه بهشت براي او خلق شده و ما را خدا براي پدرش خلق فرموده از آنجا ملائكه مرا همي صعود دادند تا اينكه در قصري مرا داخل كردند كه در آن قصر غرفه هائي بود كه هيچ چشمي نديده و وصف آن از فرشهاي سندس و استبرق و حرير و ديباج در عقده ي محال است و چندان از الوان طعامها در ظرفهاي طلا و نقره و مائده هاي گوناگون
ص: 66
و نهرهاي جاري كه از شير سفيدتر و از مشك خوشبوتر نمودار بود كه وصف آنها ممكن نبود من سؤال كردم اين قصور عاليه از آن كيست و نام اين نهر چيست گفتند اين فردوس اعلا است كه بهشتي بعد او نباشد و آن منزل پدر بزرگوار تو است و أنبياء و كساني كه خدا را دوست مي دارند و اين نهر كوثر است كه خداي تعالي آن را به پدرت مرحمت فرموده گفتم اكنون پدر من در كجاست گفتند اكنون وارد مي شود بر شما، در آن حال پيش من قصوري نمودار شد كه نور و ضياء آن بيشتر از قصرهاي ديگر بود و فرشهاي آن زيباتر در آن ميان سريري را ديدم كه فرشي بر آن گسترده است و پدر من بر بالاي او نشسته و جماعتي با او هستند چون مرا بديد بغل بگشود و مرا در آغوش كشيد و ميان ديدگان مرا بوسيد و مرا در دامن خود نشانيد و فرمود مرحبا به تو اي نور ديده ي من و اي حبيبه ي من آيا نمي نگري كه خداي عز و جل چه قصر و مسكنها و ألوان زيورها و حله ها و نعمتهاي گوناگون براي تو مهيا كرده است و اين منزل تو و شوهر و دو فرزندان تو و هر كس كه شما را دوست بدارد، اي دخترجان من دلخوش دار كه چند روز ديگر به نزد ما مي آئي سپس با وحشت از خواب بيدار شد و از شدت شوق قلب او پرواز مي كرد و علي را به آن رؤيا خبر داد.
فاطمه بعد از اين رؤيا أخذ ميثاق از من گرفت كه چون از دنيا برود كسي را خبردار نكنم مگر ام سلمه و اسماء و ام ايمن و فضه و از مردان دو فرزندم حسن و
ص: 67
حسين و سلمان و ابوذر و مقداد و عمار ياسر و حذيفه. (و از اينجا است كه در كتاب خصال سند به علي عليه السلام پيوسته مي شود كه فرمود: خلقت الارض لسبعة بهم يرزقون و بهم يمطرون و بهم ينصرون ابوذر و سلمان و مقداد و عمار بن ياسر و حذيفه و عبدالله بن مسعود قال علي عليه السلام انا امامهم و هم الذين و شهدوا الصلوة علي فاطمة)
يعني خلق گرديده زمين براي اين هفت نفر مذكور كه رزق و روزي مردم از بركت ايشان است و به بركت آنها باران مي آيد و مردم نصرت داده مي شوند (اين روايت خبر از مقام بلندي مي دهد).
و مخفي نماند كه فاطمه زهراء بعد از رسول خدا دو مرتبه او را در عالم رؤيا ملاقات نمود يك مرتبه چنان بود كه مذكور شد مرتبه ي ديگر يك شب قبل از وفات او بود كه رسول خدا را در عالم رؤيا ديد و خبر مرگ خود را به أميرالمؤمنين داد آن حضرت فرمود: يا بنت رسول الله اين خبر را از كجا گوئي و حال آنكه وحي منقطع است عرض كرد يا ابا الحسن الساعة پدر مرا در عالم رؤيا ديدم چون مرا ديدار كرد فرمود: اي نور ديده به نزد من بيا كه من مشتاق تو هستم من عرض كردم: اي پدر بزرگوار اشتياق من به شما زيادتر است فرمود امشب در نزد من خواهي بود و هو الصادق لما وعد و الموفي لما عاهده).
(نا) چون مرض فاطمه شدت كرد ام ايمن و اسماء بنت عميس را طلب فرمود و گفت: علي را به نزد من حاضر سازيد چون آن حضرت درآمد قالت:
يابن عم انه قد نعيت الي نفسي و انني لا أري ما بي الا انني لا حقة بابي ساعة بعد ساعة و أنا أوصيك باشياء في قلبي قاللها علي عليه السلام اوصيني بما اجبت يا بنت رسول الله فجلس عند رأسها و أخرج من كان في البيت ثم قالت: يابن عم ما عهدتني كاذبة و لا خائنة و لا خالفتك منذ عاشرتني فقال معاذ الله انت اعلم بالله و أبر و أتقي و أكرم و أشد خوفا من الله أن أوبخك بمخالفتي و قد عز علي مفارقتك و تفقدك الا أنه امر لابد
ص: 68
منه و الله جددت علي مصيبة رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و قد عظم فقدك فانا لله و انا اليه راجعون من مصيبة ما أفجعها و المها و أمضها و أحزنها هذه و الله مصيبة لا عزاء لها و رزية لا خلف لها ثم بكيا جميعا ساعة و اخذ علي رأسها و ضمها الي صدره، ثم قال: او صني بما شئت فانك تجديني فيها امضي كما امرتيني به و اختار أمرك علي أمري).
اين وقت فاطمه عرض كرد اي پسر عم من نفس من خبر مرگ به من مي دهد و نگرانم كه ساعتي بيش و كم با پدر پيوسته شوم اكنون وصيت مي كنم تو را به آنچه در خاطر خويش نهفته مي دارم علي عليه السلام فرمود اي دختر رسول خدا وصيت كن به آنچه مي خواهي و در بالاي سر فاطمه بنشست و خانه را از بيگانه بپرداخت و به جز علي و فاطمه كسي به جاي نماند آنگاه عرض كرد اي پسر عم هرگز از در كذب من با تو عهدي و پيماني استوار نكردم و جز طريق وفا نپيمودم و در اين مدت معاشرت من با تو جز مؤالفت و مودت به راه مخالفت نشتافتم علي عليه السلام فرمود معاذ الله تو داناتري به راه خدا و نيكوكارتري و پرهيزكارتري و گرامي تري و از آن بيشتر از خداي ترسنده ئي كه من بتوانم تو را به مخالفت خود توبيخ نمايم گرانست بر من مفارقت تو و فقدان تو جز اين نتواند بود كه از اين امر گريزي نيست سوگند با خداي كه تجديد كردي بر من مصيبت رسول خدا را و عظيم شد بر من فقد و فراق تو، انا لله و انا اليه راجعون، ازين مصيبت دردناك تر و غمناك تر و سوزناك تر و اشد حزنا ديده نمي شود به خدا قسم مصيبتي است كه هيچ تسليتي افاقت كار او نخواهد كرد و رزيتي است كه همانند آن ازين پس اقامت نخواهند نمود پس علي مرتضي و فاطمة زهرا سلام الله عليهما ساعتي سخت بگريستند علي عليه السلام سر فاطمه را در بر گرفت و به سينه مبارك چسبانيد آنگاه فرمود به هر چه مي خواهي وصيت مي كن بدانچه قضا كني امضا فرمايم و امر تو را بر امر خويش مقدم مي دارم أميرالمؤمنين در آن وقت اين اشعار را قرائت فرمود.
و ان حيوتي منك يا بنت احمد
باظهار ما اخفيته لشديد
و لكن لامر الله تعنوا رقابنا
و ليس علي امر الا له جليد
اتضرعني الحمي لديك و اشتكي
اليك و مالي للرجال نديد
ص: 69
اصر علي صبر و اقوي علي مني
اذا صبر خوار الرجال بعيد
و في هذه الحمي دليل بانها
لموت البرايا قائد و بريد
و لنعم ما قال مالك ازمة الكلام و الكمال وصال الشيرازي
اي بانوي حريم شهنشاه لا فتي
اي معجز تو عصمت و اي حجله ات حيا
اي گوشواره تو در اشك بي كسان
گلگونه تو خون شهيدان كربلا
اي مريم دو عيسي و چرخ دو آفتاب
وي معدن دو گوهر و مام دو مقتداء
هم خوابه ي علي و جگرگوشه نبي
مخدومه ي خلايق محبوبه ي خدا
بر دست و سينه جاي حلي حمايلت
از ضرب تازيانه نشان بود جابجا
كابين تو فرات و حسين تو تشنه لب
ميراث تو فدك حسنين تو بينوا
بعد از پدر چها به تو ظلم و ستم رسيد
زين امت عنود از اين قوم اشقياء
اي چرخ تا كي اين همه ظلم و ستم كني
دلهاي محترم همه پا بند غم كني
هر جا كه مقبلي است نصيبش بلا دهي
هر جا كه مدبري است قرين نعم كني
دونان ز تو به راحت و خوبان ز تو به رنج
سنجيده ام تخلف از اين شيوه كم كني
يك دختر از رسول گرامي به جاي ماند
كي جاي داشت آن همه بر وي ستم كني
آن مادر دو سيد و چرخ دو آفتاب
آن طاق در نكوئي و آن جفت بوتراب
شاه رسل چه فاطمه گر دختري نداشت
بي شبهه آسمان حيا اختري نداشت
گر خلقت بتول نمي كرد كردگار
در روزگار شير خدا همسري نداشت
از اين دو هر يك ار نه به هستي قدم زدي
آن يك به راستي زني اين شوهري نداشت
بي دختر پيمبر ما نوعروس دهر
خوش دلفريب بود ولي زيوري نداشت
بي دختر پيمبر ما عرصه ي حيا
مانند امتي است كه پيغمبري نداشت
ص: 70
جانها فداي او دو پور گراميش
وان شوي تاجدار وي و باب ناميش
آه آن زمان كه ناله زار از جگر زدي
زاه جگر به خرمن گردون شرر زدي
در بستر اوفتاده و اندام كوفته
گاه او فغان ز پهلو و گاه از كمر زدي
ديدي يتيمي خود و تنهائي علي
دستي به دل نهادي و دستي به سر زدي
گه با حسين و گه به حسن هم فغان شدي
گاهي خروش از دل و گاه از جگر زدي
بر بي پناهي حسن آهي ز دل زدي
ياد از حسين كردي و آه ديگر زدي
چندانكه گوش دادي و نشنيدي از بلال
الله اكبر از دل پر درد بر زدي
دندان شكستن پدرش آمدي به ياد
بيخود شدي و سنگ به درج گهر زدي
عالم به ديده علي آن دم سياه شد
كان ماه برج عصمت از او عذرخواه شد
گفتش كه يا علي بكن از خود بحل مرا
گفت اي عزيز جان مكن از خود خجل مرا
گفتش مرا ز دل مبر و ياد كن ز من
گفتا بلي اگر نرود با تو دل مرا
گفتش كه متصل به قيامت شد اين فراق
گفتا قيامت است غمت متصل مرا
گفتش بدي كه ديده اي از لطف درگذر
گفت اي خوشي نديده تو خود كن بحل مرا
گفتش كه مهر مگسل از اين كودكان من
گفت ار گذارد اين الم جان كشد مرا
گفتش كه بي محل به سر تربتم گذر
گفتا گر آب ديده نگردد مخل مرا
اين گفت و جستجوي حسين و حسن نمود
آغوش زان دو گل چمن ياسمن نمود
كرد آن چنان نگاه كه برداشت زان دو ماه
پنجاه ساله توشه ديدن به يك نگاه
بوسيدي آن لب حسن و برزدي خروش
بوئيد آن گلوي حسين كشيدي آه
كلثوم را بديدي گفتي كه عنقريب
گوش سپهر پر كند از بانگ وا اخاه
ديدي به روي زينب و گفتي به دهر زود
اين نخل عاقبت شود از بار غم دو تاه
گفتي مباد فاطمه چندانكه بنگرد
حلق پسر بريده و دين پدر تباه
ياد پدر چه كردي و شوق لقاي او
گشتي لبش چه غنچه خندان به صبحگاه
ص: 71
آهي كشيد و ديده به هم برنهاد و خفت
با هيچ كس ديگر نه سخن گفت و نه شنفت
بالجمله فاطمة آغاز سخن كرد (و قالت: جزاك الله عني خير الجزاء يابن عم رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اوصيك اولا ان تتزوج بعدي امامة فانها تكون لولدي مثلي فان الرجال لابدلهم من النساء قال فمن اجل ذلك قال أميرالمؤمنين اربع ليس لي الي فراقه سبيل امامة اوصتني بها فاطمة بنت محمد ثم قالت اوصيك يابن عم ان تتخذلي نعشا فقد رايت الملائكة صور و اصورته فقال لها صفية فوصفته فاتخذه لها فاول نعش عمل علي وجه الارض ذاك و ما راي احد قبله و ما عمل احد ثم قالت اوصيك ان لا يشهد احد جنازتي من هولاء الذين ظلموني و اخذ و احقي فانهم عدوي و عدو رسول الله و لا تترك ان يصلي علي احد منهم و لا من اتباعهم و ادفني في الليل اذا اوهنت العيون و نامت الابصار).
حقير- خلاصة وصاياي فاطمه را از اخبار متعدده نقل كرده در اينجا مي نگارم.
اول عذرخواهي آن مخدر از أميرالمؤمنين عليه السلام بود بدان شرحي كه ذكر شد.
2- تزويج كردن دختر خواهرش امامة و شرح حال امامة در مجلدات بعد، از اين كتاب بيايد.
3- امر كردن أميرالمؤمنين را به ساختن عماري كه از او تعبير به نعش مي كند براي ستر حجم جسد مطهرش.
4- مانع شدن از حضور براي تشييع و نماز بر آن مظلومه جماعتي را كه بر او ظلم كردند بالاخص ابوبكر و عمر و محدث قمي در بيت الاحزان روايت مي كند از امام باقر عليه السلام كه فرمود (ان فاطمة بنت رسول الله مكثت بعد ابيها ستين يوما ثم مرضت فاشتد عليها فكانت من دعائها في شكواها يا حي يا قيوم برحمتك استغيث فاغتني اللهم زحزحني عن النار و ادخلني الجنة و الحقني بابي محمد؛ فكان أميرالمؤمنين يقول لها يعافيك الله و يبقيك فتقول يا ابا الحسن ما اسرع اللحاق با الله الي ان قالت لاميرالمؤمنين ان لي اليك حاجة يا ابا الحسن قال تقضي يا بنت رسول الله فقالت نشدتك با الله و بحق محمد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم
ص: 72
ان لا يصلي علي ابوبكر و عمر) آن مظلومة از شدت غيظ و غضبي كه بر ابوبكر و عمر داشت قسم داد أميرالمؤمنين را كه اين دو نفر بر جنازه من نماز نخوانند.
كفن به تن بدرم در عماري اي سرور
رسد چه پايه ي تابوت من به دوش عمر
5- وصيت آن مخدره اين بود كه چون چشمها به خواب مي رود مرا دفن كن و از زنان ام سلمه و ام ايمن و اسماء و فضه كس ديگر نباشد و از مردان سلمان و ابوذر و مقداد و عمار بن ياسر و دو فرزندم حسن و حسين و في بعض الروايات عبدالله بن عباس و في بعضها عباس بن عبدالمطلب و حذيفة و في بعضها عبدالله بن مسعود كس ديگر نباشد.
6- آنكه خودت مرا غسل بده و كفن بپوشان و خودت مرا به خاك سپار و قبر مرا مخفي بنما كه كس نشناسد چنانكه در كتاب دلائل الامامة طبري است كه فاطمة فرمود: و لا تدفني الا ليلا و لا تعلم احدا قبري.
7- آنكه فاطمه سلام الله عليها اسماء بنت عميس را فرمود: اي اسماء هنگام وفات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم جبرئيل چهل درم كافور از بهشت آورد و آن حضرت سه قسمت كرد قسمتي خاص خود فرمود و يك ثلث را از براي علي گذاشت و ثلثي مرا داد اكنون سهم مرا حاضر كن و بر بالين من بگذار تا گاهي كه درگذرم پس أميرالمؤمنين را فرمود تا او را با آن كافور بهشتي حنوط بفرمايد.
8- آنكه وصيت كرد كه يا علي مرا از زير پيراهن غسل بده كه طاهره ي مطهر مي باشم.
9- آنكه چون عيال به خانه آوردي يك شبانه روز را در نزد عيال خود باش و يك شبانه روز خاص تدبير اولاد من مي دار.
10- آنكه صيحه به روي حسن و حسين من مزني چنانچه علامة مجلسي ره در خلال روايات فضه مي نويسد كه چون مرض فاطمه رو به شدت شد چنانكه پرستاران از او مأيوس شدند در آن وقت أميرالمؤمنين نماز ظهر را در مسجد گذاشته به سوي خانه مراجعت مي كرد پرستاران گريان و نالان به استقبال أميرالمؤمنين شتافتند (فقال لهن: ما الخبر و مالي ارا كن متغيرات الوجوه و الصور) عرض كردند يا أميرالمؤمنين درياب دختر عم خود
ص: 73
را و حال آنكه گمان نمي كنيم كه او را احيا ادراك فرمائي علي عليه السلام عجله كرده و بر فاطمه درآمد و او را بر پشت افتاده ديد كه از اين سوي بدان سوي منقلب است علي چون اين بديد ردا از دوش و عمامه از سير بيفكند و تكمه و بندهاي لباس خود را باز كرده و نشست و سر فاطمه را از بالش برداشته در كنار خود نهاد و ندا درداد يا زهرا پاسخ نشنيد ديگر باره ندا درداد يا بنت محمد المصطفي نيز جوابي اصغا نفرمود و قال يا بنت من حمل الزكوة باطراف الردي و قسم بين المساكين و الفقراء هم جواب نشنيد و قال يا ابنة من صلي بملائكة السماء مثني مثني نيز جوابي نشنيد پس گفت اي فاطمه با من سخن بگوي منم پسر عم تو علي بن ابي طالب اين وقت فاطمه ديدهاي حق بين باز كرده و در روي علي نگران شد و هر دو تن سخت بگريستند فقال أميرالمؤمنين ما الذي تجدينه فانا ابن عمك علي بن ابي طالب فقالت يابن العم اني اجد الموت الذي لابد منه و لا محيص عنه و انا اعلم انك يعدي لا تصبر علي قلة التزويج فان انت تزوجت امرأة اجعل لها يوما و ليلة و اجعل لاولادي يوما و ليلة يا ابا الحسن و لا تصح في وجوههما فيصبحان يتمين غريبين فانهما بالامس فقدا جدهما و اليوم يفقدان امهما فالويل لامة تقتلهما و تبغضهما ثم انشات تقول:
ابكني ان بكيت يا خير هاد
و اسبل الدمع فهو يوم الفراق
يا قرين البتول اوصيك بالنسل
فقد اصبحا حليفا اشتياق
ابكني و ابك لليتاما و لا تنس
قتيل العدي بطف العراق
فارقوا اصبحوا يتامي حياري
اخلفوا الله فهو يوم الفراق
كسي نگويد كه فاطمه مي دانست علي به روي آنها صيحه نمي زند پس چرا اين وصيت را نمود براي آنكه مقتضي شدت محبت و اشفاق همين است چنانچه مشاهد و محسوس است اگر زني به سفر برود با علم به اينكه شوهرش از خودش به فرزندانش مهربان تر است مع ذلك باز سفارش آنها را مي كند و بالعكس پس تعبير بعضي كه مراد يعني گريه با صدا در پيش آنها نكن علاوه بر اينكه اين تعبير خلاف واقع است بسيار خنك و بي مزه است در چند روايت است كه علي بعد از فاطمه نشسته بود گريه مي كرد و حسن و حسين نيز در نزد او اشك مي ريختند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هنگام رحلت خود دست
ص: 74
فاطمه را ميان دست علي نهاد و فرمود: «يا علي هذه وديعة مني اليك فاحفظها». با علم رسول خدا به شفقت آن حضرت.
11- از وصاياي فاطمه بنابر روايت كتاب دلائل طبري از امام باقر عليه السلام اين بود كه فاطمه در مرض موت خود وصيت فرمود كه زوجات رسول خدا را هر يك دوازده اوقيه از مال او عطا كنند و همچنين زنان بني هاشم را به همين مقدار عطا بدهند.
12- و ديگر وصيت فرمود كه خواهرزاده من امامة را از مال من به او بدهند ولي مقدار معين نفرمود و در روايت ديگر كه عبدالله محض بن الحسن از زيد بن علي حديث كنند كه فاطمه مال خود را بر بني هاشم تصدق كرد.
13- در تحت عنوان ماليه ي فاطمه زهراء از اين پيش ياد كرديم كه فاطمه (ع) حوائط سبعه خود را وصيت كرد كه توليت آن به دست أميرالمؤمنين بوده باشد و بعد به دست امام حسن عليه السلام و بعد امام حسين و بعد به فرزنداني كه از اولاد حسن و حسين (ع) مي باشند نه فرزندان أميرالمؤمنين از زنان ديگر.
14- در مستدرك الوسائل و جلد بيست و سوم بحارالانوار در باب وقف بعد از ذكر حوائط سبعه مي فرمايد (و ان تابوت الاصغر لابنة ابي ذر الغفاري و ان الاستار لاحدي ابنتي هاتين لا يستر بها سوي علي بن ابي طالب و ان خمسين اوقية لفقراء بني هاشم و خمسة و اربعين اوقية لنساء رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و تابوت اصغر) در المنجد گويد: «التابوت: الصندوق من الخشب و منه تابوت الميت» فاطمه وصيت نمود كه اين صندوق را به دختر ابي ذر بدهيد چون اين سابقه را داشت از اين جهت بود ابوذر كه در ربذه از دار دنيا رفت مالك اشتر دختر او را آورد به أميرالمؤمنين سپرد و معلوم مي شود كه اين دختر سابق بر آن هم رابطه ي تامي با فاطمة زهراء سلام الله عليها داشته كه آن مخدره مخصوصا در حق او وصيت مي نمايد و نيز وصيت فرمود كه پرده هائي كه از مال من است به يكي از اين دختران من بدهيد و كسي آن را استعمال نبايد بكند مگر شوهرم علي عليه السلام اگر خواسته باشد.
15- در بيت الاحزان محدث قمي است كه از مصباح الانوار نقل مي كند (قال:
ص: 75
قالت فاطمة لاميرالمؤمنين عليه السلام: اوصيك في ولدي خيرا ثم ضمت اليها ام كلثوم فقالت له اذا بلغت فلها ما في المنزل ثم الله لها).
يعني ام كلثوم را به خود چسبانيد و علي را فرمود كه وقتي ام كلثوم به حد زنان رسيد آنچه در منزل است از او است پس خدا پشت و پناه او باشد پس از اين وصيتها آن مخدره سيلاب اشكش متراكم شد أميرالمؤمنين فرمود اي سيده ي زنان عالم چرا چنين اشك مي ريزي عرض كرد يابن عم گريه من براي مصائبي است كه تو بعد از من ديدار خواهي كرد أميرالمؤمنين فرمود گريه مكن به خدا قسم كه اين مصيبات در راه رضاي خداوند سهل و آسان است.
ابوجعفر محمد بن رستم الطبري الامامي در كتاب دلائل خود نقل مي كند (قال: فلما كانت الليلة التي اراد الله ان يكرمها و يقبضها اليه اقبلت فاطمة تقول: و عليكم السلام و هي تقول لي: يابن عم قد اتاني جبرئيل مسلما و قال لي ان الله يقرئك السلام يا حبيبة حبيب الله و ثمرة فؤاده اليوم تلحقين بالرفيع و جنة المأوي ثم انصرف عني ثم سمعناها ثانية تقول و عليكم السلام فقالت: يابن عم هذا و الله ميكائيل و قال لي كقول صاحبه ثم تقول: و عليكم السلام قال أميرالمؤمنين: و رأيناها قد فتحت عيناها فتحا شديدا ثم قالت: يابن عم هذا و الله الحق و هذا عزرائيل قد نشر جناحه بالمشرق و المغرب و قد وصفه لي ابي و هذه صفته فسمعناها تقول: و عليك السلام يا قابض الارواح عجل بي و لا تعذبني ثم سمعناها تقول اليك ربي لا الي النار ثم غمضت عينيها و مدت يديها و رجليها كانها لم يكن حية قط)
و در مصباح الانوار از عبدالله بن الحسن المثني از جد خويش حديث كند (قال: ان فاطمة بنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم لما احتضرت نظرت نظار حادا ثم قالت: السلام علي جبرائيل السلام علي رسول الله اللهم مع رسولك اللهم في رضوانك و جوارك و دارك دار السلام ثم قالت أترون ما أري فقيل لها ما تري قالت هذه مواكب اهل السماوات و هذا جبرئيل و هذا رسول الله و يقول يا بنية اقدمي فما امامك خير لك).
و عن زيد بن علي بن الحسين ان فاطمة لما احتضرت سلمت علي جبرئيل و علي
ص: 76
النبي و سلمت علي ملك الموت و سمعوا حس الملائكة و وجدوا رائحة طيبة كاطيب ما يكون من الطيب.
(نا) أميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمايد در آن شبي كه خواست خداوند متعال دختر پيغمبر را به جوار خويش دعوت كند من شنيدم كه فاطمه گفت: و عليكم السلام آنگاه مرا گفت اي پسر عم اينك جبرئيل است كه مرا سلام داد و از خداوند متعال بر من سلام فرستاده است و مي فرمايد: اي محبوبه حبيب من و ثمره ي قلب او امروز ملحق مي شوي به أعلي عليين و بهشت برين و منصرف شد از من و در ثاني حال شنيدم كه گفت و عليكم السلام و نيز مرا خطاب كرد كه اي پسر عم به خدا قسم اينك ميكائيل است و با من همان گفت كه جبرئيل گفت ديگر باره گفت و عليكم السلام و ديدم كه چشمهاي مباركش به شدت باز شد پس گفت اي پسر عم به خدا قسم اينك عزرائيل است كه پرهايش از مشرق تا به مغرب را فروگرفته همانا پدر من او را از براي من وصف كرده بود اكنون او را بدان صفت مي نگرم پس شنيدم كه گفت و عليك السلام يا قابض الارواح شتاب كن به سوي من و مرا زحمت مكن و شنيدم كه گفت به سوي تو اي پروردگار مي آيم نه به جانب آتش پس چشم بخوابانيد و دستها و پاهاي مبارك را بكشيد گويا هرگز زنده نبود.
و به روايت مصباح الانوار فاطمه زهراء (ع) هنگام احتضار بر جبرئيل و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم سلام كرد و گفت اي پروردگار من مرا با رسول خدا در بهشت خود و جوار خود و سراي خود كه دارالسلام است بدار آنگاه فرمود آيا مي بينيد آنچه من مي بينم عرض كردند چه مي بيني فرمود: اينك مواكب اهل آسمانها است و اينك جبرئيل و اينك رسول خداست كه مي فرمايد: اي دختر من به سوي من بشتاب آنچه در پيش روي تو است نيكوتر است از براي تو.
و زيد بن علي حديث كند كه وقتي فاطمه محتضر شد جبرئيل و رسول خدا را سلام داد و نيز ملك الموت را سلام فرستاد و حاضران آواز نرمي از فرشتگان احساس و اصغا
ص: 77
مي نمودند و استشمام رائحه طيبي مي نمودند كه بهترين روايح طيبها بود.
ثم توفيت صلي الله عليها و علي ابيها و بعلها و بنيها فصاحت اهل المدينة صيحة واحدة و اجتمعت نساء بني هاشم في دارها فصرخو صرخة واحدة كادت المدينة ان تتزعزع من صراخهن و هن يقلن يا سيدتاه يا بنت رسول الله و اقبل الناس مثل عرف الفرس الي علي و هو جالس و الحسن و الحسين بين يديه يبكيان فبكي الناس لبكائهما و خرجت ام كلثوم و عليها برقعة و تجر ذيلها متجللة برداء غلبها نشيجها و هي تقول يا ابتاه يا رسول الله الآن حقا فقدناك فقدا لالقاء بعده ابدا و اجتمع الناس فجلسوا و هم يضجون و ينتظرون ان تخرج الجنازة فيصلون عليها و خرج ابوذر فقال: انصرفوا فان ابنة رسول الله قد اخر اخراجها في هذه العشية فقام. الناس و انصرفوا.
و در بيت الاحزان محدث قمي است كه اسماء بنت عميس و در بعضي روايات سلمي زوجه ابي رافع گويد كه فاطمه مريض شد به آن مرضي كه در او وفات كرد و من او را پرستاري مي كردم پس يك روز حالت آن حضرت بسيار نيكو شد و مرض او تسكين يافت أميرالمؤمنين براي بعضي كارها بيرون رفت فاطمه مرا فرمود كه مقداري آب براي اينكه من غسل كنم و خود را شست و شو دهم بريز آب براي آن حضرت آوردم پس برخاست غسل نيكوئي به جاي آورد پس جامه هاي نو بر خود بپوشيد سپس مرا فرمود: كه فراش مرا در وسط خانه بگستران و بقيه ي حنوط پدرم رسول خدا را از فلانه موضع به نزد من بياور و آن را در نزد سر من بگذار پس آن مخدره غسل كرد و از آن حنوط خود را معطر نمود پس جامه هاي كفن خويش را طلب كرد جامه هاي غليظ و خشني براي او آوردند و آنها را بر خود پيچيد و رو به قبله خوابيد و جامه بر روي خود كشيد و فرمود: اي اسماء لحظه اي صبر كن و انتظار مرا ببر و پس از آن مرا آواز ده اگر جواب گفتم فبها و الا بدان كه من در نزد پدرم رسول خدا رفته ام.
راوي گويد: اسماء لحظه اي صبر كرده توقف نمود پس از لحظه فاطمه را آواز داد ولي جوابي نشنيد صدا زد يا بنت محمد المصطفي يا بنت من حملته النساء يا بنت خير من وطأ الحصي يا بنت من كانت من ربه قاب قوسين او ادني باز جوابي نشنيد اسماء را
ص: 78
جامه از روي فاطمه برداشت ديد آن مخدره دار فاني را بدرود گفته اسماء خود را روي جنازه فاطمه انداخته او را مي بوسيد و مي گفت اي فاطمه چون نزد پدرت پيغمبر اكرم رسيدي سلام اسماء دختر عميس را بر او برسان پس اسماء گريبان پيراهن خود را چاك زد و از خانه بيرون دويد امام حسن و امام حسين اسماء را ديدار كردند و پرسيدند كه مادر ما فاطمه چه شد و كجا است ولي اسماء در جواب آن دو ساكت بود تا خود آن بزرگواران وارد خانه شدند مادر را ديدند كه به طرف قبله كشيده جناب امام حسين پيش آمد و مادر را حركت داد ديد مادر از دنيا رفته صدا به ناله بلند كرد و قال يا اخاه آجرك الله ماتت امنا الزهراء پس حضرت امام حسن خود را به روي نعش مادر انداخت گاهي مادر را مي بوسيد و مي گفت اي مادر پيش از آنكه روح از بدنم جدا شود با من تكلم كن اسماء گويد جناب امام حسين پيش آمد پاهاي مادر را مي بوسيد و مي گفت اي مادر من فرزند تو حسينم پيش از آنكه قلبم شكافته شود و بميرم با من تكلم كن اسماء حسنين را گفت اي فرزندان رسول خدا در نزد پدر خود روانه شويد و او را از مرگ مادرتان خبر دهيد حسنين (ع) از خانه بيرون آمدند و صدا بلند كردند مي گفتند يا محمداه يا احمداه امروز مصيبت مردن تو بر ما تازه شد كه مادر ما از دنيا رفت جناب أميرالمؤمنين در مسجد بود حسنين خبر مرگ مادر را به آن جناب دادند حضرت از شدت اندوه بيهوش شد تا آنكه آب به صورت نازنينش پاشيدند پس آن حضرت به هوش آمد و مي فرمود كه اي فاطمه تا زنده بودي من خود را در مصيبت پيغمبر به تو تسليت مي دادم اكنون پس از مرگ تو چگونه شكيبائي كنم.
مسعودي گويد: چون فاطمه (ع) مرغ روحش به آشيان قدس پرواز كرد أميرالمؤمنين بسيار بي تابي مي نمود و گريه آن حضرت شديد شد و صداي ناله آن حضرت بلند و آشكار گرديد و از غايت حزن اين اشعار را انشاء مي فرمود: «لكل اجتماع من خليلين فرقة» الي آخر ما ياتي.
بالجمله أميرالمؤمنين حسنين را برداشته به خانه مراجعت نمودند ديدند اسماء بالاي سر فاطمه نشسته گريه مي كند أميرالمؤمنين با چشم اشكبار پيش دويد و جامه از
ص: 79
روي فاطمه عقب كشيد ديد رقعه اي در نزد آن مخدره است چون برداشت و قرائت كرد ديد نوشته است:
بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما اوصت به فاطمه بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اوصت و هي تشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا صلي الله عليه و آله و سلم عبده و رسوله و أن الجنة حق و النار حق و أن الساعة آتية لا ريب فيها و ان الله يبعث من في القبور، يا علي انا فاطمة بنت محمد زوجني الله منك لاكون لك في الدنيا و الاخرة، أنت أولي بي من غيري حنطني و غسلني و كفني و صل علي و ادفني بالليل و لا تعلم أحدا و استودعك الله و اقرأ علي ولدي السلام.
راوي گويد چون خبر منتشر شد صداي شيون از خانه هاي مدينه بلند گرديد مردان و زنان به طرف خانه آن حضرت دويدند زنان بني هاشم در خانه آن حضرت اجتماع نمودند چنان صدا به صيحه و ناله بلند كرده بودند كه نزديك بود مدينه از صداي آنها به لرزه و جنبش درآيد آن زنان فرياد مي كردند اي سيدة زنان اي دختر پيغمبر آخرالزمان مردم از هر طرف فوج فوج چون يال اسب براي تعزيت و سر سلامتي أميرالمؤمنين مي آمدند آن حضرت جلوس فرموده بود حسن و حسين در جلوي آن حضرت نشسته و گريه مي كردند مردم نيز از گريه آنها به گريه درآمدند ام كلثوم بيرون آمد در حالتي كه برقعي بر روي مبارك انداخته و از غايت جلال و وقار دامن رداي خود را به زمين مي كشيد گريه و اندوه او را گلوگير شده بود به حدي كه قادر بر تكلم نبود و مي فرمود يا أبتا يا رسول الله امروز در حقيقت تو از دنيا رفتي امروز مصيبت تو بر ما تازه شده ما ديگر هرگز ترا نخواهيم ديد و مردم نيز جمع شده بودند و صداي خود را به گريه بلند كرده بودند انتظار بيرون آوردن جنازه را مي كشيدند كه بر او نماز گذارند ابوذر غفاري رضي الله عنه از خانه به در آمد و مردم را گفت متفرق شويد و برگرديد بيرون آوردن جنازه فاطمه دختر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم امشب به تأخير افتاد مردم برخاستند و هر كس به سراي خود رفت.
چون پاسي از شب گذشت و ديدها به خواب رفت أميرالمؤمنين سلمان و ابوذر و مقداد و عمار را طلب نموده جنازه فاطمه را روي مغتسل گذاشتند و به جز
ص: 80
أميرالمؤمنين و اسماء بنت عميس و فضه و زينب و ام كلثوم و حسن و حسين در هنگام غسل دادن كسي ديگر حضور نداشت و أسما مي فرمود كه فاطمه به من وصيت كرده كه چون از دنيا برود جز من و أميرالمؤمنين كسي او را غسل ندهد أميرالمؤمنين او را غسل مي داد و من او را اعانت مي كردم.
و آن حضرت در هنگام غسل دادن فاطمه فرمود: (اللهم أنها امتك و ابنة رسولك و صفيك و خيرتك من خلقك اللهم لقنها حجتها و اعظم برهانها و اعل درجتها و اجمع بينها و بين ابيها محمد صلي الله عليه و آله و سلم).
و چون از غسل دادن فارغ شد به روايت بيت الاحزان آن مخدره را خشكانيد با همان برده كه رسول خدا را بدان خشكانيده بود و با همان فاضل حنوط پيغمبر او را حنوط نمود و در هفت ثوب و جامه آن مخدره را كفن كردند و در اطراف آن نوشتند: (فاطمة سيدة نساء العالمين تشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم).
پس جنازه ي او را در ميان نعشي كه خود وصيت كرده بود گذاشتند و حضرت امير عليه السلام به امام حسن فرمود كه ابوذر را در نزد من حاضر كن چون حاضر شد أميرالمؤمنين با ابوذر جنازه را در همان خانه خود حضرت در مصلي گذاشتند و أميرالمؤمنين و حسن و حسين و سلمان و أبوذر و مقداد و عمار و حذيفه و عبدالله بن مسعود و زبير بن العوام و به روايتي عباس بن عبدالمطلب و پسرش فضل و بريده ي أسلمي بر جنازه ي فاطمه نماز خواندند و در همان دل شب جنازه را از خانه بيرون آوردند و چند سعف خرما روشن كردند و در آن تاريكي شب آن گوهر پاك را به زير خاك پنهان كردند و عباس بن عبدالمطلب و أميرالمؤمنين داخل قبر شدند و چون فاطمه را به خاك سپردند أميرالمؤمنين فرمود: (بسم الله الرحمن الرحيم بسم الله و بالله و علي ملة رسول الله محمد بن عبدالله صلي الله عليه و آله و سلم) پس فرمود: اي صديقه ي طاهره تو را سپردم به كسي كه او به تو اولي است يعني رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و آنچه را خداوند براي تو پسنديده من نيز بدان راضي مي باشم سپس اين آيه را قرائت كرد «منها خلقناكم و فيها نعيدكم و منها نخرجكم تارة اخري» چون قبر را مستوي كرد فرمان داد بر قبر او آب پاشيدند پس
ص: 81
چهل قبر تازه برپا كردند و به روايتي هفت صورت قبر ساختند تا قبر آن مظلومه شناخته نشود در آن وقت آتش دل علي زبانه زدن گرفت و در كنار قبر نشست و شروع كرد به گريستن عباس بن عبدالمطلب دست حضرت را گرفت و به خانه آورد.
(مخفي نماناد كه حقير چند روايت را در هم داخل كرده خلاصه و نقد آن را نگاشتم).
و به روايت مجلسي در بحار قال علي عليه السلام و الله لقد اخذت في امرها و غسلتها في قميصها و لم اكشفه عنها فو الله لقد كانت ميمونة طاهرة مطهرة ثم حنطتها من فضلة حنوط رسول الله و كفنتها و ادرجتها في أكفانها فلما هممت ان اعقد الرداء ناديت يا ام كلثوم يا زينب يا سكينة يا فضة يا حسن يا حسين هلموا و تزودوا من أمكم فهذا لفراق و اللقاء في الجنه فاقبل الحسن و الحسين و هما يناديان وا حسرتاه و يا زفرة لا تنطفي ابدا من فقد جدنا محمد المصطفي و امنا فاطمة الزهراء و قالا يا ام الحسن و يا ام الحسين اذا لقيت جدنا محمد المصطفي فاقرايه منا السلام و قولي له: انا قد بقينا بعدك يتيمين في دار الدنيا، فقال أميرالمؤمنين عليه السلام اني اشهد الله أنها قد حنت و انت و مدت يديها و ضمتهما الي صدرها مليا و اذا بهاتف من السماء ينادي يا ابا الحسن ارفعهما عنها فلقد أبكيا و الله ملائكة السماوات فقد اشتاق الجيب الي المحبوب قال فرفعتهما عن صدرها و جعلت اعقد الرداء و انشد هذه الابيات (فسيأتي الابيات بعيد هذا) ثم حملها علي علي يديه و اقبل بها الي قبر ابيها و نادا السلام عليك يا حبيب الله السلام عليك يا نور الله السلام عليك يا صفي الله مني السلام عليك و التحية الواصلة مني اليك ولديك و من ابنتك النازلة عليك بفنائك و ان الوديعة قد استردت و الرهنيته قد أخذت فوا حزناه علي الرسول ثم من بعده علي البتول و لقد اسودت علي الغبراء و بعدت علي الخضراء فوا حزناه ثم وا أسفاه ثم عدل بها علي الروضة فصلي عليها في أهله و أصحابه و مواليه و احبائه و طائفة من المهاجرين و الانصار)
در اين جمله أميرالمؤمنين مي فرمايد به خدا قسم تقديم نمودم أمر فاطمه را و او را در پيراهنش غسل دادم و او را مكشوف نساختم چون طاهرة و مطهره بود پس او را حنوط كردم و با هفت ثوب وي را كفن نمودم چون خواستم بندهاي كفن را ببندم آواز
ص: 82
دادم زينب و كلثوم و حسن و حسين و فضه را كه بيائيد و بار ديگر توشه از لقاي مادر برداريد كه اين آخرين ملاقات است و ديدار ديگر به قيامت خواهد بود چون حسنين ناله كنان خود را به روي نعش مادر افكندند و خروش برآوردند كه وا حسرتاه هرگز آتش حرمان جد ما محمد مصطفي و مادر ما فاطمه زهرا از قلب ما فرونخواهد نشست اي مادر حسنين هرگاه جد ما را ملاقات كردي سلام ما را بدو برسان و بگو كه ما را در دنيا يتيم گذاشتي أميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمايد خدا را شاهد و گواه مي گيرم كه فاطمه بناليد و دستها بكشيد و حسن و حسين را به سينه چسبانيد اين وقت هاتفي از آسمان ندا درداد كه يا ابا لحسن برگير ايشان را كه فرشتگان آسمانها به گريه درآمدند و مشتاق است دوست مر دوست را لاجرم آنها را از روي سينه فاطمه برداشتم و او را در جامه ي زبرپوش درپيچيدم.
علي چون جسم زهرا را كفن كرد
شقايق را نهان در ياسمن كرد
دو نور ديده اش از ره رسيدند
به زاري جانب مادر دويدند
كه اي مادر يتيمانت به برگير
ز رأفت جوجه هايت زير پرگير
چه شد كاينك دلت از ما رميده
چرا افكنده اي ما را ز ديده
خود افكندند بر آن جسم رنجور
عيان شد معني نور علي نور
ز عشق روي آن دو ماه پاره
بيامد در بدن روحش دوباره
بغل بگشود در آغوششان برد
چنان ناليد كز سر هوششان برد
در اهل آسمانها و كروبين
فغان برپاست از اين اشك خونين
كه ناگه ز آسمان آمد ندائي
كه اي والي ملك كبريائي
ز شاخ گل بكن دور اين دو بلبل
كه از افغانشان افتاده ي غلغل
بالجمله أميرالمؤمنين عليه السلام فاطمه را روي دست حمل داد و متوجه قبر رسول خدا گرديد و بعد از صلوات و سلام عرض كرد اينك فاطمه دختر تو است و اين وديعه و رهينه به سوي تو بازگشت آه از فراق تو يا رسول الله آه از فراق دختر تو فاطمه زهرا از اين
ص: 83
مصيبت زمين بر من تاريك گرديد و آسمان پيش چشمم سياه گرديد وا أسفاه وا حزناه پس از آن بر فاطمه نماز به جاي آورد و او را در ظلمت شب به خاك سپرد كه ابوبكر و عمر و كساني كه از ايشان خاطر رنجيده داشت و بر وي نماز نخوانند و تشييع جنازه او ننمايند.
ثقة الاسلام محمد بن يعقوب كليني در كافي سند به حضرت سيد الشهداء مي رساند كه چون فاطمه دنيا را وداع فرمود و أميرالمؤمنين او را دفن كرد و قبر او را محو نمود كه كس نشناسد روي به قبر رسول خدا آورد.
و قال: السلام عليك يا رسول الله عني و السلام عليك من ابنتك و زائرتك و البائتة في الثري ببقعتك المختار الله لها سرعة اللحاق بك قل يا رسول الله عن صفتك صبري و عفا عن سيدة نساء العالمين تجلدي الا ان لي في التاسي بسنتك و الحزن الذي حل بي في فراقك موضع تعز فلقد و سدتك في ملحودة قبرك و فاضت نفسك بين نحري و صدري و غمضتك بيدي و توليت امرك بنفسي بلي و في كتاب الله الي انعم القبول انا لله و انا اليه راجعون قد استرجعت الوديعه ي و اخذت الرهينة و اختلست الزهراء فما اقبح الخضراء و الغبراء يا رسول الله اما حزني فسرمد و اما ليلي فمسهد و هم لا يبرح من قلبي او يختار الله لي دارك التي انت فيها مقيم كمد مقيح و هم مهيج سرعان ما فرق بنينا و الي الله اشكو و ستنبئك ابنتك بتظافر امتك علي هضمها فاحفها السئوال و استنحبرها الحال فكم من غليل معتلج بصدرها لم تجد الي بثه سبيلا و ستقول ويحكم الله و هو خير الحاكمين و السلام عليكما يا رسول الله سلام مودع لاسام و لا قال فان انصرف فلاعن ملالة و ان اقم فلاعن سؤظن بما وعد الله الصابرين و أهاواها و الصبر ايمن و اجمل و لو لا غلبة المستولين علينا لجعلت المقام عند قبرك لزاما و التلبث عنده معكوفا و لا عولت اعوال الثكلي علي جليل الرزيته فبعين الله تدفن ابنتك سرا و يهضم حقها قهرا و يمنع ارثها جهرا هذا و لم يطل العهد و لم يخلق منك الذكر و الي الله يا رسول الله المشتكي و فيك اجمل العزاء فصلوات الله عليها و عليك
ص: 84
و رحمة الله و بركاته.
مي فرمايد: سلام از من بر تو اي رسول خداي و سلام بر تو از دختر تو كه زاير تو است و خوابگاه او در بقعه تو است و خداوند متعال او را شرف سبقت داده است كه زودتر از همه اقربا به شما پيوسته شود يا رسول الله اندك شده است صبر من در فراق صفيه ي تو و محو و منسي گشته است نيروي من در حرمان سيده ي زنان عالميان چاره ندارم جز اينكه اقتفا كنم بدان شكيبائي كه در فراق تو گردم زيرا كه روح تو در ميان گلوگاه و سينه من جريان يافت و چشم ترا به دست خود بستم و به دست خود تو را به خاك سپردم و خود متولي امر تو گشتم و به كتاب خداي پذيراي مصيبت تو شدم كه مي فرمايد انا لله و انا اليه راجعون همانا يا رسول الله اينك فاطمه است وديعه شما كه به سوي شما برگشت و اين رهينه مأخوذ گشت و زهرا هم بغتة از نظرها مفقود گرديد هان يا رسول الله چقدر قبيح است و زشت و نكوهيده است در نظر من آسمان سبز و زمين گردآلود بعد از فاطمه يا رسول الله اندوه و حزن من ادامه پذيرفت و ديگر تمام شدني نيست و شبهاي من به بيداري خواهد گذشت چگونه چشم من به خواب آشنا شود و حال آنكه اين حزن و اندوه از قلب من مفارقت نكند تا آنگاه كه حق سبحانه و تعالي اختيار نمايد براي من سرائي را كه تو اكنون در آنجا مقيمي يا رسول الله در دل من زخم و جراحتي است كه قرحه آن مرحم پذير نيست و حزن و اندوهي است كه آتش آن فرو ننشيند و هيجان آن ساكن نگردد چه زود بود كه بين ما جدائي افتاد و انجمن ما را متشتت ساخت اي رسول خدا من شكايت و درد دل خود را به خداوند متعال مي برم و مي گويم عنقريب به زودي فاطمه زهرا تو را آگهي دهد كه امت چگونه با همديگر معاونت كردند و پشت به پشت همديگر دادند و باب ظلم و جور را به روي ما باز كردند و حق مرا غصب نمودند و بر فاطمه ستمها و ظلمها كردند تمام مصائب را از فاطمه كاملا سئوال فرما زيرا كه غمهاي بسياري در سينه فاطمه بود و مصائبي در قلب او متراكم بود كه نمي توانست به كسي اظهار كند اكنون تو خود مفصلا از او پرسش كن و به زودي شما را خبر خواهد داد كه اين امت چه بر سر ما آوردند و خداوند متعال براي دختر تو حكم خواهد كرد و او بهترين حكم كنندگان
ص: 85
است سلام بر تو باد يا رسول خدا سلام وداع كننده كه از مواصلت و پيوستگي ملال به هم نرسانيده باشد و از روي دلگيري مفارقت ننمايد اينك با تو وداع مي كنم و مي روم ولي وداع من از روي ملال و دلگيري نيست اگر از نزد قبر تو بروم از روي ملال نيست و اگر نزد قبر تو اقامت نمايم از بدگماني من نيست از ثوابهائي كه خداوند وعده فرموده صابرين را آري صبر كردن مبارك تر و نيكوتر است و اگر بيم غلبه ي و شماتت كساني كه بر ما مستولي شدند نبود البته اقامت نزد قبر تو را بر خود لازم مي دانستم و در نزد ضريح تو اعتكاف مي نمودم و در اين مصيبت در ناله و عويل كوتاهي نمي كردم مثل اينكه فرزند او مرده باشد همانا خدا بينا و شنواست و مي داند كه من از ترس دشمنان دخترت را پنهان دفن مي كنم آن دختر تو كه حق او را به ظلم ماخوذ داشته اند و ميراث او را علاينه غصب كردند و به قهر و غلبه او را محروم كردند و حال آنكه عهد تو مدتي نگذشته بود و هنوز نام تو در ميان مردم كهنه نشده بود يا رسول الله به سوي باري تعالي اين شكايت بردم و در اطاعت تو تسلي و صبر نيكو و ممدوح است پس صلوات و بركات و رحمت واهب العطيات بر تو و بر دختر تو باد.
پس اين شعر را علي عليه السلام قرائت كرد:
نفسي علي زفراتها محبوسته
يا ليتها خرجت مع الزفراتي
لا خير بعدك في الحيوة و انما
اخشي مخافة ان تطول حيواتي
علمة مجلسي در بحار مي نويسد كه چون أميرالمؤمنين عليه السلام نعش فاطمه را به مصلي آورد و نماز بر او خواند ثم صلي ركعتيين پس دستها به جانب آسمان بلند كرد فنادي هذه بنت نبيك محمد اخرجتها من الظلمات الي النور فاضائت الارض ميلا في ميل فلما ارادو ان يدفنوها نودوا من بقعة البقيع الي الي فقد رفع تربتها مني فنظر فاذا هي بقبر محفور فحملوا السرير اليها فدفنوها فجلس علي عليه السلام علي شفير القبر فقال يا ارض استود عتك وديعتي هذه بنت رسول الله فنودي منها يا علي انا ارفق بها منك فارجع ولاتهتم فرمود اين دختر پيغمبر تو است كه او را برگزيده داشتي اين وقت يك ميل در يك ميل زمين روشن كرديد در آن حال قبري ساخته و پرداخته نمايان شد و ندائي از او شنيدند
ص: 86
كه مي گويد بيائيد بيائيد به سوي من كه تربت فاطمه را از من برداشته اند اين وقت سرير را به سوي او حمل دادند و آن گوهر پاك را در همان مكان به زير خاك پنهان كردند و حضرت امير در كنار قبر بنشست و فرمود اي زمين به تو سپردم وديعه رسول خدا را زمين ندا درداد يا علي انا ارفق بها منك مراجعت كن و خاطر جمع دار.
و چه قدر اين شاعر خوب گفته
ولاي الا مورتد فن سرا
بضعة المصطفي و يعفي ثراها
فمضت و هي اعظم الناس شجوا
في فم الدهر غصته من جواها
وثوت لا تري لها الناس مثوي
اي قدس يضعه في مثواها
(نا) أميرالمؤمنين عليه السلام چون به خانه مراجعت كرد بامدادان ابوبكر و عمر و گروهي از مهاجر و انصار بر در سراي علي عليه السلام حاضر شدند تا بر فاطمه نماز گذارند مقداد بن اسود گفت فاطمه را ديشت دفن كردند عمر روي با ابوبكر آورد و گفت من نگفتم چنين خواهند كرد عباس بن عبدالمطلب فرمود فاطمه وصيت كرد كه شما بر وي نماز نگذاريد
(فقال عمر: لا تتركون يا بني هاشم حسدكم القديم لنا ابدا ان هذه الضغائن التي في صدوركم لن تذهب و الله لقد هممت ان انبشها فاصلي عليها فقال علي و الله لو رمت ذاك يابن صهاك لارجعت اليك يمنيك لئن سللت سيفي لاغمدته دون اذهاق نفسك)
عمر گفت اي بني هاشم اين حقد و حسد ديرينه كه از ما در خاطر داريد هرگز ترك نخواهيد گفت و اين كيد و كينه كه در سينه پنهان داريد هيچ گاه بيرون نخواهيد گذاشت به خدا قسم هر آينه به تحقيق كه عزم كردم كه او را از قبر بيرون آورم و بر وي نماز گذارم علي عليه السلام گفتا اي پسر صهاك حبشية به خدا قسم اگر اين اراده بنمائي دست راست تو به تو بازنگردد چه اگر شمشير برانگيزم تا خون تو نريزم جاي در غلاف ندهم عمر دانست علي سوگند خويش را راست كند دم فرو بست.
و در خبر ديگر بدين گونه است كه مهاجر و انصار و ابوبكر و عمر در بقيع
ص: 87
غرق در انجمن شدند و چهل قبر يافتند كه همگان همانند بودند و قبر فاطمه شناخته نمي شد از مردمان ناله و نحيب برآمد و يكديگر را مورد ملامت ساخته اند و به سرزنش و شناعت گرفته اند و گفته اند پيغمبر شما جز يك دختر ميان شما نگذاشت و او از دنيا رفت نه به جنازه او حاضر شديد و نه بر او نماز گذارديد و نه اكنون قبر او را مي دانيد چه بي حميت مردم كه شما هستيد بعضي از بزرگان قوم گفتند زنان مسلمين حاضرند اين قبور را نبش مي كنند تا آنكه فاطمه را دريابند آنگاه بر وي نماز مي كنيم و ديگر باره به خاك مي سپاريم و قبر او شناخته مي گردد اين خبر به أميرالمؤمنين بردند آن حضرت چون شير خشمناك از خانه بيرون شد در حالي كه ديده هاي حق بين او چون عناب سرخ شده است و رگهاي گردنش از شدت غضب مملو از خون گرديده و قباي زردي كه خاص روز مقاتله است و يوم كريهته بود در برداشت و ذوالفقار حمايل كرده راه بقيع پيش گرفت مردم همديگر را اعلام نمودند كه اينك علي بن ابي طالب است كه به اين صفت كه مي نگريد درمي رسد و قسم ياد كرده كه اگر كسي از اين قبور سنگي را جنبش دهد اين جماعت را تا به آخر به قتل مي رسانم اين وقت عمر با گروهي آن حضرت را ديدار كرده اند.
(و قال له عمر مالك يا ابا الحسن و الله لننبشن قبرها و لنصلين عليها فضرب علي بيده الي جوامع ثوبه فهزه ثم ضرب به الارض و قال له يابن السوداء الحبشية اما حقي فتركته مخافة ان يرتد الناس عن دينهم و اما قبر فاطمة فوالذي نفس علي بيده لئن رمت و اصحابك بشيئي من ذلك لاسقين الارض من دمائكم فان شئت فاعرض يا عمر فتلقاه ابوبكر فقال يا ابا الحسن بحق رسول الله و بحق من فوق العرش الاخليت عنه فانا غير فاعلين شيئا تكرهه).
عمر گفت يا اباالحسن چيست ترا سوگند با خداي نبش مي كنم قبر فاطمه را و بر او نماز مي گزارم علي عليه السلام دست بزد و اطراف جامه عمر را در هم پيچيد و حركتي داد و سخت او را بر زمين بكوفت و گفت اي زاده ي كنيز سياه حبشية خلافت كه حق من بود به من نگذاشتيد و من دست بازداشتم به جهت اينكه مرم مرتد نشوند و از دين برنگردند اما قبر فاطمه به آن خدائي كه جان من در قبضه قدرت او است اگر تو يا اصحاب تو قصد
ص: 88
آن بنمائيد زمين را از خون شما سيراب مي كنم اگر مي خواهي و باورت نمي شود امتحان كن ابوبكر چون اين بديد قدم پيش گذاشت و گفت يا اباالحسن تو را قسم مي دهم به حق رسول خداي و بحق آفريننده عرش دست از عمر بازدار كه ما هرگز دست به كاري نزنيم كه مكروه خاطر تو باشد پس علي عليه السلام او را رها كرد و مردم متفرق شدند.
و به روايت صدوق در علل الشرايع كه مردي از امام صادق عليه السلام پرسش كرد آن حضرت فرمود بعد از اينكه علي عليه السلام جنازه را بيرون آورد و چوبهاي چندي از درخت خرما را افروخته كه به روشني آتش راه مي پيمود تا آنكه بر او نماز خواند و شب او را دفن كرد چون صبح شد ابوبكر و عمر مردي از قريش را ملاقات كردند گفتند از كجا مي آئي گفت از تعزيه ي فاطمه مي آيم رفته بودم علي را سر سلامتي بگويم گفتند مگر فاطمه را دفن كردند گفت آري فاطمه را در نيمه شب او را دفن كردند پس ابوبكر و عمر از خوف سرزنش مردم بسيار متغير شدند و بي تابي كردند و به خدمت علي عليه السلام آمدند و به آن حضرت عرض كردند كه به خدا قسم از مكر و حيله و دشمني با ما هيچ فروگذار نكردي اينها همه از كينه هائي است كه از ما در دل داري اين عمل شما نظير آن است كه پيغمبر را غسل دادي و ما را خبر نكردي و چنانچه پسر خود حسن را تعليم كردي و ياد دادي كه به مسجد درآيد و به روي ابوبكر فرياد بزند كه اي ابوبكر از منبر پدرم فرود آي أميرالمؤمنين به ابوبكر و عمر فرمود اگر قسم ياد بكنم حرف مرا تصديق خواهيد كرد ابوبكر گفت آري آن حضرت قسم ياد كرد و آنها را به مسجد درآورد و فرمود كه رسول خدا مرا وصيت كرد و سفارش فرمود كه ديگري را در وقت غسل دادن او حاضر نگردانم و فرمود كه كسي جز پسر عمم علي عليه السلام به بدن او نظر نكند پس من آن حضرت را غسل مي دادم ملائكه او را ميگردانيدند و فضل بن عباس آن به من مي داد در حالي كه چشمهايش بسته بود چون خواستم كه پيراهن آن حضرت را بيرون كنم هاتفي از كنار خانه مرا آواز داد كه صداي او را شنيدم و شخص او را نديدم گفت پيراهن رسول را بيرون مياور و من مكرر صداي او را مي شنيدم ولي صورت او را نمي ديدم پس من پيراهن آن جناب را نكندم و دست خود را زير پيراهن كرده او را غسل دادم سپس كفن آن جناب را نزد من
ص: 89
آوردند و او را كفن كردم و پس از كفن كردن آن وقت پيراهن آن حضرت را كندم اما پسر من حسن پس شما و همه ي اهل مدينه مي دانند كه او در اثناي نماز مي آمد و از مابين صفوف مي گذشت و خود را به نزد رسول خدا مي رسانيد و حال آنكه پيغمبر در سجده بود بر پشت آن حضرت سوار مي شد چون رسول خدا سر از سجده برمي داشت يك دست بر پشت حسن مي گرفت و يك دست بر پاهاي او و بدين طريق حسن را در دوش خود نگاه مي داشت تا از نماز فارغ مي شد گفت آري ما اين را مي دانيم باز أميرالمؤمنين فرمود كه شما و همه اهل مدينه مي دانيد كه حسن فرزندم وارد مسجد مي شد و رسول خدا در بالاي منبر خطبه مي خواند آن حضرت در اثناي خطبه خواندن حسن را بر گردن خود سوار مي كرد و پاهاي حسن را به سينه خود مي گرفت تا خطبه را تمام كند و مردم برق خلخالهاي حسن را از منتهاي مسجد مي ديدند چون اين ملاطفتها را از جد خود پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم مشاهده كرده بود چون بر منبر او بيگانه را ديد بر او سخت و دشوار آمد از اين جهت آن كلام را گفت و به خدا قسم كه من فرزندم را به چنين كاري امر نفرمودم و حسن هم به امر من اين كار نكرده.
اما فاطمة پس او همان زني است كه من براي شما رخصت گرفتم و به عيادت نزد او آمديد و سخنان او را شنيديد و غضب او را با خودتان دانستيد به خدا قسم كه خود فاطمة به من وصيت كرد كه شما را در جنازه او حاضر نكنم و شما بر او نماز نگذاريد و من هرگز نخواستم كه وصيت او را مخالفت كنم درباره شما عمر گفت اين سخنان لغو را بگذار من خود اكنون به قبرستان مي روم و او را از قبر بيرون مي آورم و بر او نماز مي خوانيم أميرالمؤمنين فرمود به خدا قسم اگر چنين كاري را قصد كني و اراده نمائي پيش از آنكه اين عمل را به جا آوري سرت را از بدن قطع مي كنم و در اين صورت معامله ي من با شما با شمشير باشد و بس پس مابين أميرالمؤمنين و عمر سخنها رد و بدل گرديد و نزديك بود كه به يكديگر حمله كنند پس مهاجرين و انصار جمع شدند و گفتند كه به خدا قسم ما راضي نمي شويم كه درباره ي پسر عم و برادر و وصي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم اين سخنان ناسزا گفته شود و چون عمر بيم آن داشت كه فتنه توليد شود دست برداشت و برفت و مردم متفرق شدند.
ص: 90
لما فرق أميرالمؤمنين عليه السلام من دفن فاطمة هاج به الحزن فجلس عند قبر فاطمة عليه السلام يبكي و هو يقول.
فراقك أعظم الاشياء عندي
و فقدك فاطم ادهي الثكول
سابكي حسرة و انوح شجوا
علي خل مضي اسنا سبيل
الا يا عين جودي و اسعديني
فحزني دائم ابكي خليل
و در حديث فضه اين اشعار نيز از أميرالمؤمنين عليه السلام است.
لكل اجتماع من خليلين فرقة
و كل الذي دون الفراق قليل
و ان افتقادي فاطم بعد احمد
دليل علي ان لا يدوم خليل
هاتفي در پاسخ آن حضرت اين اشعار قرائت كرد
يريد الفتي ان لا يموت خليله
و ليس الي ما يبتغيه سبيل
فلا بد من موت و لا بد من بلي
و ان بقائي بعدكم لقليل
اذا انقطعت يوما من العيش مدتي
فان بكاء الباكيات قليل
ستعرض عن ذكري و تنسي مودتي
و يحدث بعدي للخليل بديل
و له ايضا
الاهل الي طول الحيوة سبيل
و اني و هذا الموت ليس يحول
و اني و ان اصبحت بالموت موقنأ
فلي املي من دون ذاك طويل
و للدهر الوان تروح و تغتدي
و ان نفوسا بينهن تسيل
و منزل حق لا معرج دونه
لكل امرء منها اليه سبيل
قطعت بايام التعزز ذكره
و كل عزيز ما هناك ذليل
اري علل الدنيا علي كثيرة
و صاحبها حتي الممات عليل
و اني لمشتاق الي ما احبه
فهل لي الي من قد هويت سبيل
ص: 91
و اني و ان شطت بي الدار نازحا
و قد مات قبلي بالفراق جميل
فقد قال في الامثال في البين قائل
اضربه يوم الفراق رحيل
و كيف هناك العيش من بعد فقدهم
لعمرك شيئي ما اليه سبيل
و ليس خليلي من يدوم وصاله
و يحفظ سري قلبه و دخيل
و ليس خليلي بالملول و لا الذي
اذا غبت يرضاه سواي بديل
اذا انقطعت يوما من العيش مدتي
فان بكاء الباكيات قليل
و ليس جليلا رزء مال وفقده
و لكن رزء الاكرمين جليل
و نيز اين اشعار را در كنار قبر فاطمة عليه السلام قرائت فرمود
مالي وقفت علي القبور مسلما
قبر الحبيب فلم يرد جوابي
احبيب مالك لا ترد جوابنا
انسيت بعد خلة الاحباب
و اين اشعار را در پاسخ خود از جانب فاطمه (ع) مي فرمايد
قال الحبيب و كيف لي بجوابكم
و انا رهين جنادل و تراب
اكل التراب محاسني فنسيتكم
و حجبت عن اهلي و عن اتراب
فعليكم مني السلام تقطعت
عني و عنكم خلة الاحباب
نسبت اين سه شعر به آن حضرت محقق نيست بلكه مظنون هم نيست
تو زهره ي فلكي زير خاك جاي تو نيست
بر آر سر ز لحد خشت متكاي تو نيست
ستاره ي سحرم از چه رو نهان شدئي
گل هميشه بهارم چرا خزان شده اي
مرا ببر كه مقامات عاليت بينم
چسان به خانه روم جاي خاليت بينم
و له (ع) ايضا
حبيب ليس يعدله حبيب
و ما لسواه في قلبي نصيب
حبيب غاب عن عيني و جسمي
و عن قلبي حبيبي لا يغيب
و له ايضا
و ما الدهر و الايام كما تري
رزية مال او فراق حبيب
و ان امرء قد جرب الدهر لم يخف
تقلب حاليه لغير لبيب
ص: 92
و نيز فرموده
اني وجدت اجل كل رزية
فقد الشباب و فرقة الاحباب
يقولون ان الموت صعب علي الفتي
مفارقة الاحباب و الله اصعب
حافظ گويد
مباد كس چه من خسته مبتلاي فراق
كه عمر من همه بگذشت در بلاي فراق
اگر به دست من افتد فراق را بكشم
ز آب ديده دهم باز خون بهاي فراق
كجا روم چكنم درد دل كرا گويم
كه داد من بستاند دهد جزاي فراق
ز درد هجر و فراقم دمي خلاص نيست
خداي تو بستان داد و ده جزاي فراق
ز گريه مردم چشمم نشسته در خون است
ببين ز فرقت تو حال زار من چون است
ز مشرق سر كوي آفتاب طلعت تو
اگر طلوع كند طالعم همايون است
چگونه شاد شود اندرون غمگينم
به اختيار كه از اختيار بيرون است
اگر ز كوي تو بوئي به من رساند باد
به مژده جان جهان را به باد خواهم داد
هواي روي تو ام ديده مي كند پر خون
خيال خوي توام عمر مي دهد بر باد
نه در برابر چشمي نه غائب از نظري
به حق حق كه تو هرگز نمي روي از ياد
و له ايضا
شيئان لو بكت الدماء عليهما
عيناي حتي يؤذنا بذهاب
لم يبلغ المعشار من حقيهما
فقد الشباب و فرقة الاحباب
(نا) شيخ طوسي مدفن فاطمه سلام الله عليها را در خانه خودش دانسته و اگر نه در روضة مطهره حضرت رسول است و دليل آنها به خبريست كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود (ان بين قبري و منبري روضة من رياض الجنة) و حد روضه را ما بين قبر پيغمبر و منبر
ص: 93
آن حضرت معين كرده اند از طرف ستونها كه به پهلوي صحن مسجد منتهي مي شود و اين روايت در صحيح بخاري چنين است بين بيتي و منبري و در موطاء مالك و حليه و جامع ترمذي و مسند احمد بن حنبل مابين بيتي و منبري مرقوم است.
و احمد بن محمد بن ابي نصر مي گويد سؤال كردم از ابوالحسن از قبر فاطمه فرمود قبر او در خانه اوست گاهي كه بني اميه مسجد را بزرگ كردند در ميان مسجد درآمد.
و در كتاب عيون المعجزات و مناقب ابن شهرآشوب مي فرمايد قبر فاطمة در بقيع است.
و مجلسي مي فرمايد به قول ارباب تواريخ و خبر قبر فاطمه در بقيع است و سيد بن طاوس از كتاب مسائل حديث كند كه ابراهيم بن محمد همداني عريضه اي خدمت امام علي النقي فرستاد كه مرا خبر ده از قبر فاطمه در جواب رقم كردند كه با جد من رسول خدا مدفون است.
كيف كان محل قبر آن حضرت به طور يقين معلوم نيست و لعمري ان هذه من مصائب الدهر كه دختر پيغمبر در مرآ و مسمع صحابه در پاي تخت اسلام و مركز مسلمين از دنيا برود و كسي راه به قبر او پيدا نكند نمي دانم حضرات اهل سنت علت مخفي شدن قبر فاطمه را چه مي گويند و گلوي شيخين را از اين عار و شنار چگونه خلاص مي نمايند.
هيچيك به طور قطع معلوم نيست در عيون المعجزات هيجده سال و دو ماه ضبط كرده و ابن شهرآشوب هيجده سال و هفت ماه تعيين كرده.
محمد بن همام هيجده سال دانسته و مجلسي از سيد الحفاظ ابو منصور ديلمي مي نويسد كه او به اسناد خود مي گويد عبدالله محض فرزند حسن مثني ابن الحسن المجتبي ابن أميرالمؤمنين عليه السلام بر هشام بن عبدالملك بن مروان وارد شد و كلبي نسابه در مجلس
ص: 94
او حاضر بود هشام روي با عبدالله محض آورد و از سنين عمر فاطمه پرسش نمود عبدالله فرمود مدت عمر فاطمه سي سال بود با كلبي گفت تو چه گوئي گفت سي و پنج سال زندگاني يافت هشام روي به عبدالله آورد و گفت نمي شنوي كلبي چه مي گويد عبدالله گفت صواب آنست كه صفت مادر مرا از من پرسش كني چه داناترم بر احوال مادر خود و صفت مادر كلبي را از كلبي پرسش كني چه او نيكو داند مادر خود را.
و ديگر عاصمي مي گويد فاطمة بيست و نه سال زندگاني كرد و ديگر محمد بن اسحق مي گويد بيست و هشت سال مدت زندگاني فاطمه (ع) بود.
و بنا به روايت ديگر بيست و سه سال و البته اختلافاتي كه در مقدار عمر آن حضرت نگاشته اند از جهت بي مبالاتي به ضبط تواريخ بوده و هرگز اين احاديث با هم ديگر مطابقت نخواهد كرد و پس از تامل و تحقيق و اقرب به صواب اين است كه عمر آن مستوره كبري عليهاالسلام هيجده سال و دو ماه و يك روز بوده چنانچه صاحب ناسخ گويد ولادت فاطمة در روز جمعه بيستم جمادي الاخرة هشت سال شمسي قبل از هجرت است و چون وفات فاطمه را هفتاد و پنج روز بعد از رحلت رسول خدا بدانيم وفات آن مخدره روز سه شنبه بيست و هفتم جمادي الاولي خواهد بود در اين صورت مدت عمر آن حضرت هيجده سال و دو ماه و يك روز مي شود به حساب سال قمري زيرا كه روز ولادت فاطمة بعد از شش هزار و دويست و هشت سال شمسي پس از هبوط آدم صفي در روز جمعه بيستم جمادي الاخره بود چون سالهاي شمسي را به شمار سال قمري آريم ورود رسول خدا به مدينه كه دوشنبه دوازدهم ربيع الاول است بعد از شش هزار و دويست و شانزده سال در آن وقت عمر فاطمه در روز ورود رسول خدا به مدينه هفت سال و يازده ماه و شانزده روز قمري مي شود و روز وفات رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه نيز دوشنبه دوازدهم ربيع الاول است در سال يازدهم هجري قمري است در آن وقت فاطمه هفده سال و يازده ماه و شانزده روز برمي آيد لاجرم بعد از هفتاد و پنج روز كه آن حضرت وفات كرد واجب مي كند كه مدت عمر آن حضرت هيجده سال و دو ماه و يك روز باشد بعد مي فرمايد همانا اگر خواستيم توانستيم كه از زيجات بقهقري واپس شويم تا به سال يازدهم هجري و روز وفات
ص: 95
فاطمه را نيكوتر از اين مبرهن سازيم و از تخمين به يقين آريم لكن از اختلاف احاديث كثيره ضرورت داعي اين كاوش و كوشش نبود چه اگر آنچه نقد مي گشت و با حديثي موافقت مي نمود با حديث ديگر مطابقت نداشت لاجرم عنان قلم بازكشيديم.
و اما شهر وفات آن مستوره كبري ايضا به يقين معلوم نيست.
ابن شهرآشوب در مناقب چهل روز گفته بنابراين در هشتم ربيع الثاني مي شود اگر بگوئيم وفات رسول خدا در بيست و هشتم صفر بوده و محمد بن همام زندگاني فاطمه را بعد از رسول خدا هشتاد و پنج روز گفته و به روايت ديگر هفتاد و پنج روز و به روايت ديگر هفتاد و دو روز و به روايت ديگر چهار ماه و به روايت ديگر دو ماه و به روايت ديگر سه ماه و به روايت ديگر سه ماه و ده روز و به روايت ديگر شش ماه و به روايت ديگر هشت ماه گفته اند و اين اقوال مختلفه معلوم نيست از كجا سرچشمه گرفته و معلوم است كه هرگز قابل جمع و تصحيح نخواهد بود و آنچه در نزد اكابر اماميه مشهور است زندگاني فاطمة بعد از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هفتاد و پنج يا نود و پنج روز مي شود كه مطابق با پانزدهم جمادي الاول بنابر هفتاد و پنج و سوم جمادي الثاني بنا بر نود و پنج و اين قول اخير اصح اقوال است.
علي بن عيسي اربلي در كشف الغمه روايت مي كند كه وفات فاطمة (ع) روز سوم جمادي الاخره بود و چون به خط كوفي خمسه و سبعين را با خمسة و تسعين يكسان و يك نحو مي نوشته اند فلذا علامه ي نوري مي فرمايد كه محتمل است راوي تسعين را به سبعين اشتباه كرده باشد و مؤيد است اين قول را روشن كردن سعف خرما هنگام بيرون آوردن جنازه چه اگر پانزدهم ماه بود محتاج به روشن كردن سعف نبود همان روشنائي قمر كافي بود به علاوه روايت مخصوص دارد (به آن فاطمه توفيت في الثالث من جمادي الاخرة و الله اعلم) و اما روز وفات آن مستوره كبري نيز معلوم نيست محمد بن جرير بن رستم الطبري الامامي در دلائل روايت مي كند كه روز سه شنبه بيست و هفتم جمادي الاخره فاطمة وداع جهان گفت و ابن شهرآشوب در مناقب هفدهم ربيع الاول روز يكشنبه را روايت كرده در ناسخ بنابر تقرير ماتقدم روز سه شنبه را دانسته.
ص: 96
چون شب قدر از همه مستور شد
لاجرم از پاي تا سر نور شد
مؤلف گويد اين اختلاف و اختفا خالي از نكته نخواهد بود و حقيقت آن را خداي دانا است ولي در دوره سال محبين فاطمه سلام الله عليها در اين شهور و ايامي كه نسبت به آن مخدره دارد تجديد مراسم عزاداري و لااقل قصيده و مرثيه در حق آن حضرت مي خوانند و به مدايح آن بانوي عظمي رطب اللسان مي شوند خداوند متعال به جهت خاطر آن مخدره رحمت و مغفرت خود را نصيب ايشان مي نمايد.
پنج تن فرزند داشت اول امام حسن عليه السلام دوم امام حسين عليه السلام كه از آفتاب آسمان شناخته ترند و فضايل ايشان را حيز زمين و زمان گنجايش ندارد سوم زينت كبري سلام الله عليها چهارم ام كلثوم و دوره زندگاني اين دو مخدره را در جلد 3 همين كتاب ان شاء الله مفصلا مي نگاريم به نحوي كه سابقه نداشته باشد پنجم محسن السقط به شرحي كه مرقوم شد در كافي سند بابي عبدالله الصادق عليه السلام منتهي مي شود كه فرمود (قال أميرالمؤمنين ان اسقاطكم اذا لقوكم يوم القيمه و لم تسموهم يقول السقط لابيه الاسميتني و قد سمي رسول الله محسنا قبل ان يولد) أميرالمؤمنين عليه السلام فرمود اين كودكان كه نارسيده از بطن مادر ساقط مي شود و پدران ايشان را به اسمي نامبردار نكرده اند در روز قيامت آن سقط پدر را مي گويد از چه روي مرا به نامي مسمي نساختي از اينجا است كه رسول خداي از آن پيش كه محسن سقط شود او را نام نهاد.
(نا) از اين پيش در ذيل قصه وفات آن حضرت مرقوم داشتيم كه در ميان علماي عامه و خاصة در تعيين محل قبر فاطمة خلاف است بعضي مدفن آن حضرت را در خانه خود دانسته اند كه پيوسته است با حجره رسول خدا و بعضي در روضه گفته اند و روضة در ميان قبر پيغمبر و منبر است و گروهي گفته اند در بقيع در كنار قبور ائمة بقيع است لاجرم در هر سه موضع زيارت كنند در نزد فاضل مجلسي استوارتر آن است كه در خانه خود مدفون
ص: 97
است چه از حضرت رضا عليه السلام سؤال كردند فرمود مضجع او خانه او است گاهي كه بني امية مسجد را بزرگ كردند در مسجد افتاد و نيز امام صادق عليه السلام فرمود در خانه مدفون است و هم از آن حضرت مروي است كه در روضه ي مدفون است و پيغمبر خبر داد كه روضه ي من از روضه هاي بهشت است و دري از آنجا به سوي بهشت گشاده است و جمع ميان اين حديث چنين تواند شد كه بگوئيم فاطمه در خانه خود از جانب مسجد در نشيب قبر مدفون است اين وقت داخل روضه خواهد بود و نيكوتر جاي روضة مي باشد از اينجا است كه صادق آل محمد عليه السلام فرمود نماز در خانه فاطمة افضل است از روضة و به اسناد معتبره از امام محمد تقي عليه الصلوة و السلام منقول است كه به يك تن از سادات فرمود كه چون به سوي قبر جده ي خود فاطمه عليه السلام مي روي بگو.
يا ممتحنة امتحنك الله الذي خلقك قبل ان يخلقك فوجدك لما امتحنك صابرة و زعمنا انا لك اولياء و مصدقون و صابرون لكل ما اتانابه ابوك و اتانابه وصيه فانا نسئلك ان كنا صدقناك الا الحقنا بتصديقنا لهما لنبشر انفسنا بانا قد طهرنا بولايتك در جلد 3 تاريخ سامره در ثواب زيارت امام علي النقي اين حديث را به الفاظها نقل كردم كه مضمون او اين است رسول خدا فرمود هر كه مرا زيارت كند بعد از مرگ من مثل اين است كه زيارت كرده است مرا در حيوة من و هر كس فاطمه را زيارت كند مثل اين است كه مرا زيارت كرده است الخ.
و سيد بن طاوس در اقبال مي فرمايد كه وفات فاطمه در روز سوم جمادي الاخرة بوده است سزاوار است كه در آن روز زيارت كنند آن حضرت را و در زيارت فاطمه بگو (السلام عليك يا سيدة نساء العالمين السلام عليك يا والدة الحجج علي الناس اجمعين السلام عليك ايتها المظلومة الممنوعة حقها (پس بگو) اللهم صل علي امتك و ابنته نبيك و زوجة وصي نبيك صلوة تزلفها فوق زلفي عبادك المكرمين من اهل السماوات و اهل الارضين.)
بعد مي فرمايد به تحقيق روايت رسيده است كه هر كه به اين كلمات آن حضرت را زيارت كند و از خداوند طلب آمرزش نمايد خداوند از گناهانش درگذرد و او را در بهشت درآورد.
ص: 98
و نيز ابن طاوس مي فرمايد در نماز زيارت آن حضرت اگر تواني نماز فاطمه را بگذار و آن دو ركعت است در هر ركعت بعد از حمد شصت مرتبه قل هو الله را قرائت كن و اگر بر تو ثقيل مي افتد در ركعت اول بعد الحمد سوره ي قل هو الله را يك مرتبه بخوان و در ثاني بعد الحمد يك مرتبه قل يا ايها الكافرون بخوان و در مفاتيح الجنان مي فرمايد كه اين زيارت به همين ترتيب در كتاب زوائد الفوائد فرزند سيد بن طاوس نقل شده است و ايشان آن را اختصاص به روز سوم جمادي الثاني كه روز وفات آن حضرت است داده است فقط نماز را قبل از زيارت گفته.
و در مفاتيح دو زيارت ديگر براي فاطمه نقل كرده است و چون در غايت اشتهار است در اينجا نقل نكرديم.
در همه ي اوقات زيارت آن حضرت مستحب است و در اوقات شريفه فاضل تر است مانند روز ولادت آن حضرت كه بيستم شهر جمادي الاخره است و روز وفات آن حضرت و روز تزويج آن حضرت كه يازدهم رجب يا اول ماه ذي الحجة و اگر نه ششم ذي الحجه گفته اند و شب زفاف آن حضرت كه نوزدهم ذي الحجة و اگر نه بيست و يكم محرم و روز نزول هل اتي كه 25 ذي الحجة يا 24 ذي الحجة و غير اين ايام در روزي كه كرامتي و فضيلتي از فاطمه به ظهور رسيده است.
يكي همان نمازيا ست كه آنفا ذكر شد.
دوم در مفاتيح گويد حضرت فاطمه دو ركعت نماز مي كرد كه جبرئيل تعليم او كرده بود در ركعت اول بعد از سوره ي حمد صد مرتبه سوره ي انا انزلنا و در ركعت دوم بعد از حمد صد مرتبه سوره ي توحيد مي خواند و چون سلام مي گفت اين دعا را مي خواند سبحان ذي العز الشامخ المنيف سبحان ذي الجلال الباذخ العظيم سبحان ذي الملك الفاخر القديم سبحان من لبس البهجة و الجمال سبحان من تردي بالنور و الوقار
ص: 99
سبحان من يري اثر النمل في الصفا سبحان من يري وقع الطير في الهواء سبحان من هو هكذا لا هكذا غيره.
و سيد بن طاوس فرموده كه در روايت ديگر وارد شده است كه بعد از اين نماز تسبيح مشهور حضرت فاطمه را كه بعد از هر نماز خوانده مي شود بخواند و بعد از آن صد مرتبه صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد.
و شيخ طوسي در مصباح المتهجد اين نماز را با همين دعا به اين ترتيب ذكر كرده بعد مي فرمايد سزاوار است كسي كه اين نماز را به جا مي آورد چون از تسبيح فارغ مي شود زانوها را و ذراعها را برهنه نمايد و بچسباند همه ي مواضع سجود خود را به زمين بدون حاجز و حايلي و حاجت خود را بخواهد و دعا كند آنچه مي خواهد و بگويد در همان حال سجده يا من ليس غيره رب يدعي يا من ليس فوقه اله يخشي يا من ليس دونه ملك ينغي يا من ليس له وزير يؤتي يا من ليس له حاجب يرشي يا من ليس له بواب يغشي يا من لا يزداد علي كثرة السؤال الا كرما وجودا و علي كثرة الذنوب الا عفوا و صفحا صل علي محمد و آل محمد و افعل بي كذا و كذا و بجاي اين كلمة حاجات خود را از خدا بخواهد.
سوم نمازي است كه شيخ و سيد روايت كرده اند از صفوان كه محمد بن علي حلبي روز جمعة خدمت حضرت صادق عليه السلام شرفياب شد و سؤال كرد كه مي خواهم مرا عملي تعليم فرمائي كه بهترين اعمال باشد در اين روز حضرت فرمود كه من نمي دانم كسي را كه بزرگتر باشد نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از حضرت فاطمة (ع) و نمي دانم چيزي را افضل از آنچه تعليم كرد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فاطمه (ع) را فرمود كه هر كه صبح كند در روز جمعة پس غسل كند و قدمها را بگستراند و چهار ركعت نماز كند به دو سلام و بخواند در ركعت اول بعد از حمد توحيد پنجاه مرتبة و در ركعت دوم بعد از حمد و العاديات پنجاه مرتبة و در ركعت سوم بعد از حمد اذا زلزلت پنجاه مرتبه و در ركعت چهارم بعد از حمد اذا جاء نصر الله پنجاه مرتبه و اين سوره نصر است و آخر سوره ايست كه نازل شده و چون از نماز فارغ شود اين دعا بخواند.
ص: 100
الهي و سيدي من تهيأ او تعبي او اعد او استعد لو فادة مخلوق رجاء رفده و فوائده و نائله و فواضله و جوائزه فاليك يا الهي كانت تهيئتي و تعبيتي و اعدادي و استعدادي رجاء فوائدك و معروفك و نائلك و جوائزك فلا تخيبني من ذلك يا من لا تخيب عليه مسئلة السائل و لا تنقصه عطية نائل فاني لم آتك بعمل صالح قدمته و لا شفاعة مخلوق رجوته اتقرب اليك بشفاعته محمد و اهل بيته صلواتك عليه و عليهم اتيتك ارجو عظيم عفوك الذي وعدت به علي الخطائين عند عكوفهم علي المحارم فلم يمنعك طول عكوفهم علي المحارم ان جدت عليهم بالمغفره و انت سيدي العواد بالنعمات و انا العواد بالخطآء اسئلك بحق محمد و آله الطاهرين ان تغفر لي ذنبي العظيم فانه لا يغفر العظيم الا العظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم يا عظيم.
محدث قمي در كتاب باقيات الصالحات از مكارم الاخلاق نقل مي كند كه نماز استغاثه به حضرت بتول سلام الله عليها چنين روايت شده كه هرگاه تو را حاجتي باشد به سوي حق تعالي و سينه ات تنگ شده باشد پس دو ركعت نماز بخوان و چون سلام نماز گفتي سه مرتبه تكبير بگو و تسبيح حضرت فاطمه را بخوان پس به سجده برو و صد مرتبه بگو يا مولاتي يا فاطمة اغيثيني پس جانب راست رو را بر زمين بگذار و همين را صد مرتبه بگو پس جانب چپ را بر زمين بگذار و همين را صد مرتبه بگو پس به سجده برو و همين را صد و ده مرتبه بگو و حاجت خود را ياد كن كه برآورده مي شود ان شاء الله تعالي.
و در مكارم الاخلاق روايت ديگر را چنين نقل كرده كه دو ركعت نماز مي خواني پس به سجده مي روي و مي گوئي يا فاطمه تا صد مرتبه پس جانب راست رو را بر زمين مي گذاري و همين را صد مرتبه مي گوئي پس جانب چپ رو را بر زمين مي گذاري و همين را صد مرتبه مي گوئي پس به سجده مي روي و صد و ده مرتبه مي گوئي همين را پس از آن اين دعا را مي خواني.
يا آمنا من كل شيي و كل شيئي منك خائف حذر اسئلك بامنك من كل شيئي
ص: 101
و خوف كل شيئي منك ان تصلي علي محمد و ان نعطيني امانا لنفسي و اهلي و مالي و ولدي حتي لا اخاف احد اولا احذر من شيئي ابدا انك علي كل شيئي قدير.
شيخ طوسي در مصباح به سند خود از ابو محمد عبدالله بن محمد عابد از امام حسن عسكري عليه السلام صلوات بر رسول خدا و ائمه هدا را نقل فرموده و صلوات بر فاطمه را چنين روايت كرده.
اللهم صل علي الصديقة فاطمة الزكية حبيبة حبيبك و نبيك و ام احبائك و اصفيائك التي انتجتبها و فضلتها و اخترتها علي نساء العالمين اللهم كن المطالب لها ممن ظلمها و استنخف بحقها و كن الثاثر اللهم بدم اولادها اللهم و كما جعلتها ام ائمة الهدي و حليلة صاحب اللواء و الكريمة عند الملاء الا علي فصل عليها و علي امها صلوة تكرم بها وجه ابيها محمد صلي الله عليه و آله و سلم و تقربها اعين ذريتها و ابلغهم عني في هذه الساعة افضل التحية و السلام.
منقول از مصباح الانوار است كه سند به اميرالمؤمنين عليه السلام مي رساند كه فرمود از فاطمه ي زهرا شنيدم كه از پدرش رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم حديث مي كرد كه پدرم به من فرمود اي فاطمه هر كه بر تو صلوات بفرستد خداوند متعال گناهان او را بيامرزد و در هر كجاي بهشت كه مقام من باشد آن شخص به من ملحق شود.
سيد بن طاوس در مهج الدعوات براي رسول خدا و ائمه هداي به جهت هر يك حرزي روايت كرده از آن جمله حرز فاطمه ي زهرا است و آن به اين الفاظ است.
بسم الله الرحمن الرحيم يا حي يا قيوم برحمتك استغيث فاغثني و لا تكلني الي نفسي طرفة عين ابدا و اصلح لي شأني كله.
ص: 102
سيد بن طاوس به اسناد خود روايت كرده است كه فاطمه بعد از فريضه ي ظهر اين دعا را قرائت مي كرد.
(سبحان ذي العز الشامخ المنيف سبحان ذي الجلال البازخ العظيم سبحان ذي الملك الفاخر القديم و الحمد لله الذي بنعمته بلغت ما بلغت به و العمل له و الرغبة اليه و الطاعته لامره و الحمد لله الذي هداني لدينه و لم يجعلني اعبد شيئا غيره اللهم اني اسئلك قول التوابين و عملهم و نجاة المجاهدين و ثوابهم و تصديق المؤمنين و توكلهم و الراحة عند الموت و الامن عند الحساب و جعل الموت خير غائب انتظره و خير مطلع يطلع علي و ارزقني عند حضور الموت و عند نزوله و في عمراته و حين تنزل النفس من بين التراقي و حين تبلغ الحلقوم و في حال خروجي من الدنيا و تلك الساعة التي لا املك لنفسي فيها ضرا و لا نفعا و لا شدة و لا رخاء روحا من رحمتك و حظا من رضوانك و بشري من كرامتك قبل ضرا و لا نفعا و لا شدة و لا رخاء روحا من رحمتك و حظا من رضوانك و بشري من كرامتك قبل ان تتوفي نفسي و تقبض روحي و تسلط ملك الموت علي اخراج نفسي ببشري منك يا رب ليس من احد غيرك ينبلج بها صدري و تسر بها نفسني و تقر بها عيني و يتهلل وجهي و لا يسفر بها لوني و يطمئن اليها قلبي و يتباشر بها سائر جسدي بغبطني بها من حضرني من خلقك و من سمع بي من عبادك تهون علي بها سكرات الموت و تفرج عني بها كربته و تخفف عني بها شدته و تكشف عني بها سقمه و تذهب عني بها همه و حسرته و تعصمني بها من اسفه و فتنته و تجبرني بها من شره و شر ما يحضر اهله و ترزقني بها خيره و خير ما يحضر عنده و خير ما ينبغي هو كائن بعده ثم اذا توفيت نفسي و قبضت روحي فاجعل روحي في الارواح الرابحة و اجعل نفسي في الا نفس الصالحة و اجعل جسدي في الاجساد المطهره و اجعل عملي في الاعمال
ص: 103
المتقبله ثم ارزقني في خطتي من الارض و موضع جنبي حيث يرفت لحمي و يدفن عظمي و اترك وحيدا لا حيلة لي قد لفظتني البلاد و تخلي مني العباد و افتقرت الي رحمتك و احتجت الي صالح عملي و القي ما مهدت لنفسي و قدمت لاخرتي و عملت في ايام حيوتي فوزا من رحمتك و ضياء من نورك و تثبيتا من كرامتك بالقول الثابت في الحيوة الدنيا و في الاخره انك تضل الظالمين و تفعل ما تشاء ثم بارك لي في البعث و الحساب اذا انشقت الارض عني و تخلي العباد مني و غشتني الصيحة و افزعتني النفخة و نشرتني بعد الموت و بعثتني للحساب فابعث معي يا رب نورا من رحمتك يسعي بين يدي و عن يميني و تربط بها علي قلبي و تظهر به عذري و تبيض به وجهي و تصدق به حدثي و تفلح به حجتي و تبلغني به العروة الوثقي من رحمتك و تحلني الدرجة العليا من جنتك و ترزقني به مرافقة محمد البني عبدك و رسولك صلي الله عليه و آله و سلم في الجنة و ابلغها فضيله و ابرها عطية و ارفعها نفيسة مع الذين انعمت عليهم من النبيين و الصديقين و الشهدا و الصالحين و حسن اولئك رفيقا اللهم صل علي محمد و آل محمد خاتم النبين و علي جميع الانبياء و المرسلين و علي الملائكة اجمعين و علي آله الطيبين الطاهرين و علي ائمة الهداة اجمعين آمين رب العالمين اللهم صل علي محمد و آل محمد كما هديتنا به و صل علي محمد و آل محمد كما رحمتنا به و صل علي محمد و آل محمد كما عززتنا به و صل علي محمد و آل محمد كما فضلتنا به و صل علي محمد و آل محمد كما شرفتنا به و صل علي و محمد و آل محمد كما بصرتنا به و صل علي محمد و آل محمد كما انقذتنا به من شفا حفرة من النار اللهم بيض وجهه و اعل كعبه و افلج حجبته و اتمم نوره و ثفل ميزانه و عظم برهانه و افسح له حتي نرضي و بلغه الدرجة و الوسيلة من من الجنة و ابعثه المقام المحمود الذي وعدته و اجعله افضل البنيين و المرسلين عندك منزلة و وسيلة و اقصص بنا اثره و اسقنا بكاسه و اوردنا حوضه و احشرنا في زمرته و توفنا في ملته و اسلك بنا سبله و استعملنا بسنة غير خزايا و لا نادمين و لا شاكين و لا مضلين يا من بابه مفتوح لداعسيه و حجابه مرفوع لراجيه يا ساتر الامر القبيح و مداوي القلب الرجيح لا تفضحني في مشهد القيامة بموبقات الاثام و لا تعرض بوجهك الكريم عني من بين الانام
ص: 104
يا غاية المضطر الفقير يا جابر العظم الكسير هب لي مؤبقات الجرائم و اعف عني فاصنحات السرائر و اغسل قلبي من وزر الخطايا و ارزقني حسن الاستعداد لنزول المنايا يا اكرم الاكرمين و منتهي امنيته السائلين انت مولاي فتحت لي باب الدعاء بالسلامة و الانابة و لا تغلق عني باب القبول و الاجابة و نجني برحمتك من النار و بؤني غرفات الجنان و اجعلني متمسكا بالعروة الوثقي و اختم لي بالسعادة و احيني يا ذا الفضل و الكمال و العزة و الجلال لا تشمت بي عدوا و لا حاسدا و لا تسلط علي عنيدا لا شيطانا مريدا برحمتك يا ارحم الراحمين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله و سلم تسليما كثيرا.
(نا) فاضل مجلسي در كتاب مقباس المصابيح سند به سيد بن طاوس رضي الله عنهما مي رساند كه فاطمة عليهاالسلام بعد از نماز عصر اين دعا قرائت مي فرمود.
سبحان من يعلم خواطر القلوب سبحان من يحصي عدد الذنوب سبحان من لا يخفي عليه خافية في الارض و لا في السماء و الحمد لله الذي لم يجعلني كافرا لانعمه و لا جاحدا لفضله فالخير فيه و هو اهله و الحمد لله علي حجته البالغة علي جميع من خلق ممن اطاعه و ممن عصاه فان رحم فمن منه و ان عاقب فيما قدمت ايديهم و ما الله بظلام للعبيد و الحمد لله العلي المكان و الرفيع البنيان الشديد الاركان العزيز السلطان العظيم الشأن الواضح البرهان الرحيم الرحمن المنعم المنان الحمد لله الذي احتجب عن كل مخلوق يراه بحقيقة الربوبيه و قدرة الوحدانيته فلم تدركه الابصار و لم تحط به الاخبار و لم يعينه مقدار و لم يتوهمه اعتبار لانه الملك الجبار اللهم قد تري مكاني و تسمع كلامي و تطلع علي امري و تعلم ما في نفسي و ليس يخفي عليك شيئي من امري و قد سعيت اليك في طلبتي و طلبت اليك في حاجتي و تضرعت اليك في مسئلتي و سئلتك لفقر و حاجة و ذلة و ضيقة و بؤس و مسكنته و انت الرب الجواد بالمغفرة تجد من تعذب عنيري و لا اجد من يغفر لي غيرك و انت غني عن عذايي و انا فقير الي رحمتك فاسئلك اليك و غناك عني
ص: 105
و بقدرتك علي و قلة امتناعي منك ان تجعل دعائي هذ دعاء و افق منك اجابة و مجلسي هذا مجلسا و افق منك رحمة و طلبتي هذه طلبته و افقت منك نجاحا و ما خفت عسرته من الامور فيسره و ما خفت عجزه من الاشياء فوسعه و من ارادني بسوء من الخلائق كلهم فاغلبه امين يا ارحم الراحمين و هون علي ما خشيت شدته و اكشف عني ما خشيت كرتبه و يسر لي ما خشيت عسرته آمين رب العالمين اللهم انزع العجب و الرياء و الكبر و البغي و الحسد و الضعف و الشك و الوهن و الضر و الاسقام و الخذلان و المكر و الخديعة و البلية و الفساد من سمعي و بصري و جميع جوارحي و خذ بناصيتي الي ما تحسب و ترضي يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد و اغفر ذنبي و استر عورتي و آمن روعتي و اجبر مصيبتي و اغن فقري و يسر حاجتي و اقلني عثرتي و اجمع شملي و اكفني ما اهمني و ما غاب عني و ما حضرني و ما اتخوفه منك يا ارحم الراحمين اللهم فوضت امري اليك و الجأت ظهري اليك و اسلمت نفسي اليك بما جنيت عليها فزعا مك و خوفا و طمعا و انت الكريم الذي لا يقطع الرجاء و لا يخيب الدعاء فاسئلك بحق ابراهيم خليلك و موسي كليمك و عيسي روحك و محمد صفيك و نبيك صلواتك عليه و آله ان لا تصرف وجهك الكريم عني حتي تقبل توبتي و ترحم عبرتي و تغفر لي خطيئتي يا ارحم الراحمين و يا احكم الحاكمين اللهم اجعل ثاري علي من ظلمني و انصرني علي من عاداني اللهم لا تجعل مصيبتي في ديني و لا تجعل الدنيا اكبر همي و لا مبلغ علمي الهي اصلح لي ديني الذي هو عصمة امري و اصلح لي دنياي التي فيها معاشي و اصلح لي آخرتي التي فيها معادي و اجعل الحيوة زيادة لي من كل خير و اجعل الموت راحة لي من كل شر اللهم انك عفو تحب العفو فاعف عني اللهم احيني ما علمت الحيوة خيرا لي و توفني اذا كانت الوفاة خيرا لي و اسئلك خشيتك في الغيب و الشهادة و العدل في الغضب و الرضا و اسئلك القصد في الفقر و الغني و اسئلك نعيما لا يبيد و قرة عين لا ينقطع فاسئلك الرضا بعد القضاء و اسئلك لذة النظر الي وجهك اللهم اني استهديك لارشاد امري و اعوذ بك من شر نفسي اللهم عملت سوء و ظلمت نفسي فاغفر لي انه لا يغفر الذنوب الا انت اللهم اني اسئلك تعجيل عافيتك و صبرا علي بليتك و خروجا من الدنيا الي رحمتك اللهم اني اشهدك و اشهد ملائكتك و حملة
ص: 106
عرشك و اشهد من في السماوات و من في الارض انك انت الله لا اله الا انت وحدك لا شريك لك و ان محمدا عبدك و رسولك صلي الله عليه و آله و سلم و اسئلك بان لك الحمد لا اله الا انت بديع السماوات و الارض يا كائن قبل ان يكون شيئي و المكون لكل شيئي و الكائن بعد ما لا يكون شيئي اللهم الي رحمتك رفعت بصري و الي جودك بسطت كفي و لا تحرمني و انا اسئلك و لا تعذبني و انا استغفرك اللهم فاغفر لي فانك بي عالم و لا تعذبني فانك علي قادر برحمتك يا ارحم الراحمين اللهم يا ذا الرحمة الواسعة و الصلوة النافعة الرافعة صل علي اكرم خلقك عليك و احبهم اليك و اوجههم لديك محمد عبدك و رسولك المخصوص بفضائل الوسائل اشرف و اكرم و ارفع و اعظم و اكمل ما صليت علي مبلغ عنك مؤتمن علي وحيك اللهم كما سددت به العمي و فتحت به الهدي فاجعل مناهج سبيله لناسننا و حجج برهانه لنا سببا نأتم به الي للقدوم عليك اللهم لك الحمد ملاء السماوات السبع و ملاء طيا قهن و ملأ الارضين السبع و ملأ ما بينهما و ملاء عرش ربنا الكريم و ميزان ربنا الغفار و مداد كلمات ربنا القهار و ملاء الجنة و ملاء النار و عدد الماء و الثري و عدد ما يري و ما لا يري اللهم و اجعل صلواتك و بركاتك منك و مغفرتك و رحمتك و رضوانك و فضلك و سلامتك و ذكرك و نورك و شرفك و نعمتك و خيرتك علي محمد و آل محمد كما صليت و باركت و ترحمت علي ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد اللهم اعط محمدا الوسيلة العظمي و كريم جزائك في العقبي حتي تشرفه يوم القيمة يا اله الهدي اللهم صل علي محمد و آل محمد و علي جميع ملائكتك و انبيائك و رسلك سلام علي جبرائيل و ميكائيل و اسرافيل و حملة العرش و ملائكتك المقربين و الكرام الكاتبين و الكروبين و سلام علي ملائكتك اجمعين و سلام علي ابينا آدم و علي امنا حواء و سلام علي المرسلين اجمعين و الصديقين و الشهداء و الصالحين و سلام علي المرسلين اجمعين و الحمد لله رب العالمين و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم و حسبي الله و نعم الوكيل و صلي الله علي محمد و آله و سلم تسليما كثيرا.
ص: 107
فاضل مجلسي در كتاب مقياس المصابيح از سيد بن طاوس باسناده روايت مي كند كه فاطمة زهراء سلام الله عليها بعد از فريضة مغرب تقديم قرائت اين دعا مي فرمود.
الحمد لله الذي لا يحصي مدحه للقائلون و الحمد لله الذي لا يحصي نعمائه العادون و الحمد لله الذي لا يؤدي حقه المجتهدون و لا اله الا الله الاول و الاخر و لا اله الا الله الظاهر و الباطن و لا اله الا الله المحيي و المميت و الله اكبر ذو الطول و الله اكبر ذو البقاء الدائم و الحمد لله الذي لا يدرك العالمون علمه و لا يستخف الجاهلون حلمه و لا يبلغ المادحون مدحته و لا يصف الواصفون صفته و لا يحسن الخلق نعته و الحمد لله ذي الملك و الملكوت و العظمته و الجبروت و العز و الكبرياء و الجلال و البهاء و المهابة و الجمال و العزة و القدرة الحول و القوة و المنة و الغلبته و الفضل و الطول و العدل و الحق و الخلق و العلا و الرفعة و المجد و الفضيلة و الحكمة و الغناء و السعة و البسط و القبض و الحلم و العلم و الحجة و البالغة و النعمة السابغة و الثناء الحسن الجميل و آلاء الكريمة ملك الدنيا و الاخرة و الجنة و النار و ما فيهن تبارك و تعالي الحمد لله الذي علم اسرار الغيوب و اطلع علي ما تجن القلوب فليس عنه مذهب و لا مهرب و الحمد لله المتكبر في سلطانه العزيز في مكانه المتجبر في ملكه القوي في بطشه الرفيع فوق عرشه المطلع علي خلقه و البالغ لما اراد من علمه الحمد لله الذي بكلماته قامت السماوات الشداد و ثبتت الارضون المهاد و انتصبت الجبال الرواسي الاوتاد و جرت الرياح اللواقح و جار في جو السماء السحاب و وقفت علي حدودها البحار و وجلت القلوب من مخافته و انقمعت الارباب لربوبيته تباركت يا محصي قطر المطر و ورق الشجر و محيي اجساد الموتي للمحشر سبحانك يا ذا الجلال و الاكرام ما فعلت بالغريب الفقر اذا اتاك مستجيرا مستغيثا ما فعلت بمن اناخ بفنائك و تعرض لرضاك و غدا اليك فجثابين يديك يشكو اليك ما لا يخفي عليك فلا يكونن يا رب حظي من دعائي الحرمان و لا نصيبي مما ارجو منك الخذلان يا من لم يزل و لا يزال
ص: 108
و لا يزول كما لم يزل قائما علي كل نفس بما كسبت يا من جعل ايام الدنيا تزول و شهورها تحول و سننها تدور و انت الدائم لا تبليك الازمان و لا تغيرك الدهور يا من كل يوم عنده جديد و كل رزق عنده عتيد للضعيف و القوي و الشديد قسمت الارزاق بين الخلائق فسويت بين الذرة و العصفور اللهم اذا ضاق المقام بالناس فنعوذ بك من ضيق المقام اللهم اذا طال يوم القيمة علي المجرمين فقصر ذلك اليوم علينا كما بين الصلوة الي الصلوة اللهم اذا ادنيت الشمس من الجماجم فكان بينها و بين الجماجم مقدار ميل و زيد في حرها حق عشر سنين فانا نسئلك ان تصوننا بالغمام و تنصب لنا المنابر و الكراسي نجلس عليها و الناس ينطلقون في المقام آمين رب العالمين اسئلك اللهم بحق هذه المحامد الا غفرت لي و تجاوزت عني و البتسني العافية في بدني و رزقتني السلامة في ديني فاني اسئلك و انا واثق باجابتك اياي في مسئلتي و ادعوك و انا عالم باستماعك دعوتي فاستمع دعائي و لا تقطع رجائي و لا تخيب دعائي و لا ترد ثنائي انا محتاج الي رضوانك و فقير الي غفرانك و اسئلك و لا آيس من رحمتك و ادعوك و انا غير محترز من سخطك رب و استجير لي و منن علي بعفوك و توفني مسلما و الحقني بالصالحين رب لا تمنعني فضلك يا منان و لا تكلني الي نفسي مخذولا يا حنان رب ارحم عند فراق الاحبة فصر عبي و عند سكون القبر وحدتي و في مفازة القيامة غربتي و بين يديك موقوفا للحساب فاقتي رب استجير بك من النار فاعذني رب افزع اليك من النار فابعدني رب استرحمك مكروبا فارحمني رب استغفرك لما جهلت فاغفر لي رب قد ابرزني الدعاء للحاجة اليك فلا تؤيسنبي يا كريم يا ذا الالاء و الاحسان و التجاوز سيدي يا بر يا رحيم استجير بين المتضر عين اليك دعوتي و ارحم من المنتجبين بالعويل عبرتي و اجعل في لقائك يوم الخروج من الدنيا راحتي و استر بين الاموات يا عظيم الرجاء عورتي و اعطف علي عند التحول وحيدا الي حفرتي انك املي و موضع طلبتي و العارف بما اريد في توجيه مسئلتي فاقض يا قاضي الحاجات حاجتي فاليك المشتكي و انت المستعان و المرتجي افر اليك هاربا من الذنوب فاقبلني و التجئي من عدلك الي مغفرتك فادركني و التذ بعفوك من بطشك فامنعني و استريح برحمتك من عقابك فنجني و اطلب القربة منك بالاسلام
ص: 109
فقر بني و من الفزع الاكبر فآمني و في ظل عرشك فظلني و كفلني من رحمتك فهب لي و من الدنيا سالما فنجني و من الظلمات الي النور فاخرجني و يوم القيمة فبيض وجهي و حسابا يسيرا فحاسبني و بسرائري فلا تفضحني و علي بلائك فصبرني و كما صرفت عن يوسف السؤ و الفحشاء فاصرفه عني و ما لا طاقة لي به فلا تحملني و الي دار السلام فاهدني و بالقرآن فانفعني و بالقول الثابت فثبتني و من الشيطان الرجيم فاحفظني و بحولك و قوتك و جبروتك فاعصمني و بحلمك و علمك و سعة رحمتك من جهنم فنجني و جنتك الفردوس فاسكني و النظر الي وجهك فارزقني و به نبيك محمد صلي الله عليه و آله و سلم فالحقني و من الشياطين و اوليائهم و من شر كل ذي شر فاكفني اللهم و اعدائي و من كادني ان اتو امن بر و بحر فجبن شجعانهم و فض جموعهم و كلل سلاحهم و عرقب دوابهم و سلط عليهم العواصف و القواصف ابدا حتي تصليهم النار و انزلهم من صياصيهم و امكنا من نواصيهم آمين رب العالمين اللهم صل علي محمد و آل محمد صلوة يشهد الاولون مع الابرار و سيد المتقين و خاتم النبيين و قائد الخير و مفتاح الرحمة اللهم رب البيت الحرام و رب الشهر الحرام و رب المشعر الحرام و رب الركن و المقام و رب الحل و الحرام بلغ روح محمد مناتحيه و السلام سلام عليك يا رسول الله سلام عليك يا امين الله سلام عليك يا محمد بن عبدالله السلام عليك و رحمة الله و بركاته فهو كما وصفته بالمؤمنين رؤوف رحيم اللهم اعطه افضل ما سئلك و افضل ما سئلت له و افضل ما انت مسئول به الي يوم القيمة آمين رب العالمين.
(نا) از سيد بن طاوس رضي الله عنه مرويست كه فاطمه عليهاالسلام بعد از نماز عشاء اين دعا را قرائت مي فرمود.
سبحان من تواضع كل شيئي لعظمته سبحان من ذل كل شيئي لعزته سبحان من خضع كل شيئي لامره و ملكه سبحان من انقادت له الامور بازمتها الحمد لله الذي لا ينسي من ذكره الحمد لله الذي لا يخيب من دعاه الحمد لله الذي من توكل عليه كفاه الحمد لله سامك السمآء و ساطح الارض و حاصر البحار و ناضد الجبال و باري ء الحيوان و خالق الشجر و
ص: 110
فاتح ينابيع الارض و مدبر الامور و مسير السحاب و مجري الريح و المآء و النار من اعواد الارض متصاعدات في الهواء و مهبط الحر و البرد الذي بنعمته تتم الصالحات و بشكره تستوجب الزيادات و بامره قامت السماوات و بعزته استقرت الراسيات و سبحت الوحوش في الفلوات و الطيور في الوكنات الحمد لله رفيع الدرجات منزل الايات واسع البركات ساتر العورات قابل الحسنات مقيل العثرات منفس الكربات منزل البركات مجيب الدعوات محيي الاموات اله من في السماوات و الارضين و الحمد لله علي كل حمد و ذكر و شكر و صبر و صلوة و زكوة و قيام و عبادة و سعادة و بركة و زيادة و رحمة و نعمة و كرامة و فريضة و سراء و ضراء و شدة و رخاء و مصيبته و بلاء و عسر و يسر و غني و فقر و علي كل حال و في كل اوان و زمان و كل مثوي و منقلب و مقام اللهم اني عايذ بك فاعذني و مستجير بك فاجرني و مستعين بك فاعني و مستغيث بك فاغثني و داعيك فاجبني و مستغفرك فاغفر لي و مستنصرك فانصرني و مستهديك فاهدني و مستكفيك فاكفني و اجعلني في عبادك و جوارك و حرزك و كهفك و حياطتك و حراستك و كلائتك و حرمتك و امنك و تحت ظلك و تحت جناحك و اجعل علي واقية منك و اجعل حفظك و حياطتك و حراستك و كلائتك من ورائي و امامي و عن يميني و عن شمالي و من فوقي و من تحتي و حوالي حتي لا يصل احد من المخلوقين الي مكروهي و اذاي بحق لا اله الا الله و انت المنان بديع السماوات و الارض ذو الجلال و الاكرام اللهم اكفني حسد الحاسدين و بغي الباغين و كيد الكائدين و مكر الماكرين و حيلة المحتالين و غيلة المغتالين و ظلم الظالمين و جور الجائرين و اعتداء المعتدين و سخط المسخطين و تشجب المتشجبيين و صولة الصائلين و اقتصارا المقتصرين و غشم الغاشمين و خبط الخابطين و سعاية الساعين و نميمة النمامين و سحر السحرة و المردة و الشياطين و جور السلاطين و مكروه العالمين اللهم اني اسئلك باسمك المخزون الطيب الطاهر الذي قامت به السماوات و الارض و اشرقت له الظلم و سبحت له الملائكة و جلت عنه القلوب و خضعت له الرقاب و احييت به الموتي ان تغفر لي كل ذنب اذنبنه في ظلم الليل و ضوء للنهار عمدا او خطاء سرا او علانية و ان تهب لي يقينا و هديا و نورا و علما و فهما حتي اقيم كتابك و احل حلالك و احرم حرامك و ادي فرائضك و اقيم سنة
ص: 111
نبيك محمد صلي الله عليه و آله و سلم اللهم الحقني بصالح من مضي و اجعلني من صالح من بقي و اختم لي عملي باحسنه انك غفور رحيم اللهم اذا فني عمري و تصرمت ايام حيوتي و كان لا بدلي من لقائك فاسئلك يا لطيف ان توجب من الجنة منزلا يقبطني به الاولون و الاخرون اللهم اقبل مدحتي و الهتافي و ارحم ضراعتي و هتافي و اقراري علي نغسي و اعترافي فقد اسمعتك صوتي في الداعين و خشوعي في الضارعين و مدحتي في القائلين و تسبيحي في المادحين و انت مجيب المضطرين و مغيث المستغيثين و غياث الملهوفين و حرز الهاربين و صريخ المؤمنين و مقيل المذنبين و صلي الله علي البشير النذير و السراج المنير و علي الملائكة و النبيين اللهم داحي المدحوات و باري المسموكات و جبال القلوب علي فطرتها شقيها و سعيدها اجعل شرائف صلواتك و نوامي بركاتك و رأفة تحيتك و كرائم تحياتك علي محمد عبدك و رسولك و امينك علي وحيك القائم بحجتك و الذاب عن حرمك الصادع بامرك و المشيد لآياتك و الموفي لنذرك اللهم فاعطه بكل فضيلة من فضائله و منقبة من مناقبه و حال من احواله و منزلة من منازله فيما رايت محمدا لك فيها ناصرا و علي مكروه بلائك صابرا و لمن عاداك معاديا و لمن والاك مواليا و عما كرهت نائيا و الي ما احببت داعيا فضائل من جزائك و خصائص من عطائك و حبائك تسني بها امره و تعلي بها درجته من القوام بقسطك و الذابين عن حرمك حتي لا يبقي ثناء و لا بهاء و لا رحمته و لا كرامة الا خصصت محمدا بذلك و آتيته منه الذري و بلغته المقامات العلي آمين رب العالمين اللهم اني استودعك ديني و نفسي و جميع نعمتك علي و اجعلني في كنفك و حفظك و عزك و منعك عز جارك و جل ثناؤك و تقدست اسمائك و لا اله غيرك جسمي انت في السراء و الضراء و الشدة و الرخاء و نعم الوكيل ربنا عليك توكلنا و اليك انبنا و اليك المصير ربنا لا تجعلنا فتنة للذين كفروا و اغفر لنا ربنا انك انت العزيز الحكيم ربنا اصرف عنا عذاب جهنم ان عذابها كان غراما انا سائت مستقرا و مقاما ربنا افتح نبينا و بين قومنا بالحق و انت خير الفاتحين ربنا اننا آمنا فاغفرلنا ذنوبنا و كفر عنا سيئاتنا و توفنا مع الابرار ربنا و آتنا ما وعدتنا علي رسلك و لا تخزنا يوم القيمة انك لا تخلف الميعاد ربنا لا تؤاخذنا ان نسينا او اخطانا
ص: 112
ربنا و لا تحمل علينا اصرا كما حملته علي الذين من قبلنا ربنا و لا تحملنا ما لا طاقة لنا به و اعف عنا و اغفر لنا و ارحمنا انت مولانا فانصرنا علي القوم الكافرين ربنا آتنا في الدنيا حسنة و في الاخرة حسنة و قنا برحمتك عذاب النار و صلي الله علي سيدنا محمد و آله الطاهرين و سلم تسليما.
روايت او از كتاب مهج الدعوات سيد بن طاوس در ذيل قصه آمدن سه حوريه با رطب بهشتي در خلال معجزات فاطمة عليه السلام از اين پيش مذكور شد.
تا اين دعا معروف است به دعاي حريق كه فاطمة زهراء سلام الله عليها بعد از نماز بامدادان آن را قرائت مي كرد.
شيخ طوسي و كفعمي و علامه ي حلي رضي الله عنهم اين دعا را در تعقيب نماز صبح ايراد كرده اند و اين دعا را به دعاي حريق ناميده اند چه صادق آل محمد عليهم السلام مي فرمايد كه از پدرم امام محمد باقر عليهماالسلام شنيدم كه فرمود من در ملازمت پدرم سيد سجاد به عيادت مريضي از انصار حاضر شديم مردي درآمد و عرض كرد باز خانه شويد كه آتش در سراي شما افتاد و پاك بسوخت فرمود سوگند با خداي نسوخته است و نمي سوزد آن مرد برفت و بازشتافت و گفت بسوخت فرمود نسوخت پس به تواتر جماعتي دررسيدند و به تحريق خانه سخن در پيوسته اند آن حضرت فرمود آن خانه سوختني نيست چون باز خانه شديم مكشوف افتاد كه سراي همسايگان از چهار سو بسوخته و خانه ما را زياني نرسيده عرض كردم اي پدر اين صيانت از كجا بود فرمود اين ميراثي است كه از رسول خدا بهره ي ما گشته و من آن را از دنيا و آنچه در دنيا است دوست تر مي دارم و اين سريست كه جبرئيل به حضرت رسول آورد و آن حضرت با أميرالمؤمنين عليه السلام و فاطمه آن را تعليم فرمود هر كس اين دعا را بامدادان قرائت كند خداوند هزار
ص: 113
فرشته بر حفظ و حراست او گمارد تا از هيچ راه و هيچ در ضرر و زياني نبيند و اگر در آن روز بميرد در بهشت برين جاي گيرد هان اي فرزند اين دعا را از بر كن مياموز كسي را كه سزاوار نداني چه از براي هر حاجت كه قرائت شود خداوند اجابت فرمايد.
و هي هذه اللهم اني اصبحت اشهدك و كفي بك شهيدا و اشهد ملائكتك و حملة عرشك و سكان سبع سماواتك و ارضيك و انبيائك و رسلك و ورثته انبيائك و الصالحين من عبادك و جميع خلقك فاشهد لي و كفي بك شهيدا الهي اشهد انك انت الله لا اله الا انت المعبود وحدك لا شريك لك و ان محمد صلي الله عليه و آله و سلم عبدك و رسولك و ان كل معبود مما دون عرشك الي قرارا رضك السابعة السفلي باطل مضمحل ما خلا وجهك الكريم فانه اعز و اكرم و اجل و اعظم من ان تصف الواصفون كنه جلاله او تهتدي القلوب الي كنه عظمته يا من فاق مدح المادحين مفاخر مدحه و عدا وصف الواصفين مآثر حمده و جل عن مقالة الناطقين تعظيم شأنه صل علي محمد و آله و افعل بنا ما انت اهله يا اهل التقوي و اهل المغفرة.
بعد سه مرتبه اين دعا را بخواند پس يازده مرتبه بگويد لا اله الا الله وحده لا شريك له سبحان الله و بحمده استغفر الله و اتوب اليه ما شاء الله و لا قوة الا بالله هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن له الملك و له الحمد يحيي و يميت و يميت و يحيي و هو حي لا يموت بيده الخير و هو علي كل شيئي قدير.
پس يازده مرتبه بگويد سبحان الله و الحمد لله و لا اله الا الله و الله اكبر استغفر الله و اتوب اليه ما شاء الله لا حول و لا قوة الا بالله الحكيم الكريم العلي العظيم الرحمن الرحيم الملك القدوس الحق للمبين عدد خلقه و زنة عرشه و ملاء سماواته و ارضه و عدد ما جري به قلمه و احصاه كتابه و مداد كلماته و رضا نفسه.
پس بگويد اللهم صل علي محمد صلي الله عليه و آله و سلم و اهل بيت محمد المباركين و صل علي جبرائيل و ميكائيل و حملة عرشك اجمعين و الملائكة المقربين اللهم صل عليهم جميعا حتي تبلغهم الرضا و تزيدهم بعد الرضا ما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد و صل علي ملك الموت و اعوانه و صل علي رضوان و خزنته الجنان و صل علي
ص: 114
مالك و خزنة النيران اللهم صل عليهم جميعا حتي تبلغهم الرضا و تزيدهم بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل علي الكرام الكاتبين و السفرة الكرام البررة و الحفظة لبني آدم و صل علي ملائكة الهوي و السماوات العلي و ملائكة الارضين السفلي و ملائكة الليل و النهار و الارض و الاقطار و البحار و الانهار و البراري و الفلوات و القفار و الاشجار و صل علي ملائكتك الذين اغنيتهم عن الطعام و التراب بتسبيحك و عبادتك اللهم صل عليهم حتي تبلغهم الرضاء و تزيدهم بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد و صل علي ابينا آدم و امنا حواء و ما ولد امن النبيين و الصديقين و الشهداء و الصالحين اللهم صل عليهم حتي تبلغهم الرضا و تزيدهم بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و اهل بيته الطيبين و علي اصحابه المنتجبين و علي ازواجه المطهرات و علي ذرية محمد و علي كل بني بشر بمحمد و علي كل نبي ولد محمدا و علي كل امرأة صالحة كفلت محمدا و علي كل ملك هبط الي محمد و علي كل من في صلوتك عليه رضي لك و لنبيك محمد صلي الله عليه و آله و سلم اللهم صل عليهم حتي تبلغهم الرضا و تزيدهم بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد و بارك علي محمد و آل محمد و ارحم محمدا و آل محمد كافضل ما صليت و باركت و ترحمت علي ابراهيم و آل ابراهيم انك حميد مجيد اللهم اعط محمدا الوسيلة و الفضل و الفضيلة و الدرجة الرفيعة و اعطه حتي يرضي و زده بعد الرضا مما انت اهله يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد كما ينبغي لنا ان نصلي عليه اللهم صل علي محمد و آل محمد بعدد ما صلي عليه و من لم يصل عليه اللهم صل علي محمد و آل محمد بعدد من صلي عليه و من لم يصل عليه اللهم صل علي محمد و آل محمد بعدد كل شعرة و لفظة و لحظة و نفس و صفة و سكون و حركة ممن صلي عليه و ممن لم يصل عليه و بعدد ساعاتهم و دقايقهم و سكونهم و حركاتهم و حقايقهم و ميقاتهم و صفاتهم و ايامهم و شهورهم و سنينهم و اشعارهم و ابشارهم و بعدد زنة ذر ما عملوا او يعملون او بلغهم او راوا او ظنوا او فطنوا او كان منهم او يكون الي يوم القيمة و كاضعاف ذلك اضعافا مضاعفة الي يوم القيمة يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد بعد ما خلقت و ما انت خالقه الي يوم القيمة
ص: 115
يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد صلوة ترضيه اللهم صل علي محمد و آل محمد بعدد ما ذرأت و ما برئت اللهم لك الحمد و الثناء و الشكر و المن و الفضل و الطول و الخير و الحسني و النعمة و العظمة و الجبروت او الملك و الملكوت و القهر و السلطان و الفخر و السودد و الامتنان و الكرم و الجلال و الاكرام و الجمال و الكمال و الخير و التوحيد و التمجيد و التهليل و التكبير و التقديس و الرحمة و المغفرة و الكبرياء و العظمة و لك ما زكي و طاب و طهر من الثناء الطيب و المديح الفاخر و القول الحسن الجميل الذي ترضي به عن قائله و ترضي به قائله و هو رضي لك حتي يتصل حمدي بحمد اول الحامدين و ثنائي باول ثناء المثينن علي رب العالمين متصلا ذلك بذلك و تهليلي بتهليل اول المهللين و تكبيري بتكبير اول المكبرين و قولي الحسن الجميل بقول اول القائلين المجملين المنيين علي رب العالمين متصلا ذلك بذلك من اول الدهر الي آخره و بعدد زنة ذر السماوات و الارضيين و الرمال و التلال و القلال و الجبال و عدد جرع ماء البحار و عدد قطر الامطار و ورق الاشجار و عدد النجوم و عدد الثري و الحصي و النوي و المدر و عدد زنة ذلك كله و عدد زنة ذر السماوات و الارضين و ما فيهن و ما بينهن و ما تحتهن و ما بين ذلك و ما فوقهن الي يوم القيمة من لدن العرش الي قرار ارضك السابعة السفلي و بعدد حروف الفاظ اهلهن و بعدد دقايقهم و رقايقهم و شعائرهم و ساعاتهم و ايامهم و شهورهم و سنينهم و سكونهم و حركاتهم و اشعارهم و ابشارهم و بعدد زنة ذر ما عملوا او يعملون به او بلغهم او راوا او ظنوا او فطنوا او كان منهم او يكون ذلك الي يوم القيمة و عدد زنة ذر ذلك و اضعاف ذلك و كاضعاف ذلك اضعافا مضاعفة لا يعلمها و لا يحصيها غيرك يا ذا الجلال و الاكرام و اهل لذلك انت و مستحقه و مستوجبه مني و من جميع خلقك يا بديع السماوات و الارض اللهم انك لست برب استحدثناك و لا معك اله فيشركك في ربوبيتك و لا معك اله اعانك علي خلقنا انت ربنا كما تقول و فوق ما يقول القائلون اسئلك ان تصلي علي محمد و آل محمد و ان تعطي محمدا افضل ما سئلك و افضل ما سئلت له و افضل ما انت مسئول له الي يوم القيمة اعيذ اهل بيت النبي صلي الله عليه و آله و سلم محمد صلي الله عليه و آله و سلم و نفسي و ديني و مالي و ولدي و اهلي و قراباتي و اهل بيتي و كل ذي رحم دخل في الاسلام
ص: 116
او يدخل الي يوم القيمة و حزانتي و خاصتي و من قلدني دعاء او اسدي الي يدأ اورد عني غيبة او قال في خيرا او اتخذت عنده يدا او صنيعة و جيراني و اخواني من المؤمنين و المؤمنات بالله و باسمائه التامة العامة الشاملة الكاملة الطاهرة الفاضلة المباركة المتعالية الزاكية الشريفة المنيعة الكريمة العظيمة المخزونة المكنونة التي لا يجاوزهن بر و لا فاجر و بام الكتاب و خاتمته و ما بينهما من سورة شريفة و آية محكمة و شفاء و رحمته و عودة و بركة و بالتورية و الانجيل و الزبور و الفرقان و صحف ابراهيم و موسي و بكل كتاب انزله الله و بكل رسول ارسله الله و بكل حجة اقامها الله و بكل برهان اظهره الله و بكل نور اناره الله و بكل آلاء الله و عظمته اعيذ نفسي و استعيذ من شر كل ذي شر و من شر ما اخاف و احذر و من شر كل مارد و من شر فسقة العرب و العجم و من شر فسقة الجن و الانس و الشياطين و السلاطين و ابليس و جنوده و اشياعه و اتباعه و من شر ما في النور و الظلمة و من شر ما دهم او هجم او الم و من شر كل غم و هم و آفة و ندم و نازلة و سقم و من شر ما يحدث في الليل و النهار و تأتي به الاقدار و من شر ما في النار و من شر ما في الارض و الاقطار و الفلوات و القفار و البحار و الانهار و من شر الفساق و الفجار و الكهان و السحار و الحساد و الذعار و الاشرار و من شر ما يلج في الارض و يخرج منها و ما ينزل من السماء ما يعرج فيها و من شر كل ذي شر و من شر كل دابة ربي آخذ بناصيتها ان ربي علي صراط مستقيم فان تولوا فقل حسبي الله لا اله الا هو عليه توكلت و هو رب العرش العظيم و اعوذ بك اللهم من الهم و الغم و الحزن و العجز و الكسل و الجبن و البخل و من ضيع الدين و غلبة الرجال و من عمل لا ينفع و من عين لا تدمع و من قلب لا يخشع و من دعاء لا يسمع و من نصيحة لا تنجع و من صحابة لا تردع و من اجماع علي نكر و تودد علي خسر و توآخذ علي خبث و مما استعاذ منه ملائكتك محمد و آله و الملائكة المقربون و الانبياء المرسلون و الائمة المطهرون الطاهرون و الشهداء الصالحون و عبادك المتقون و اسئلك اللهم ان تصلي علي محمد و آل محمد و ان تعطيني من الخير ما سئلوا و ان تعيذني من شر ما استعاذ و اسئلك اللهم من الخير كله عاجلة و آجلة ما علمت منه و ما لم اعلم و اعوذ بك يا رب من همزات الشياطين و اعوذ بك يا رب ان يحضرون بسم الله علي
ص: 117
اهل بيت النبي محمد صلي الله عليه و آله و سلم بسم الله علي نفسي و ديني بسم الله علي اهلي و مالي بسم الله علي كل شيئي اعطاني ربي بسم الله علي احبتي و ولدي و قراباتي بسم الله علي جيراني المؤمنين و اخواني و من قيدني دعاء او اتخذ عندي يدا او اسدي الي برا من المؤمنين و المؤمنات بسم الله علي ما رزقني ربي و يرزقني بسم الله الذي لا نصير مع اسمه شيئي في الارض و لا في السماء و هو السميع العليم اللهم صل علي محمد و آل محمد و صلني بجميع ما سئلك عبادك المؤمنون ان تصرفه عنهم من السوء و الردي و زدني من فضلك ما انت اهله و وليه يا ارحم الراحمين اللهم صل علي محمد و آل محمد و اهل بيته الطيبين الطاهرين و عجل اللهم فرجهم و فرجي و فرج عن كل مهموم من المؤمنين و المؤمنات اللهم صل علي محمد و آل محمد و ارزقني نصرهم و اشهدني ايامهم و اجمع بيني و بينهم في الدنيا و الاخرة و اجعل منك عليهم باقية حتي لا يخلص اليهم الا بسبيل خير علي معهم و علي شيعتهم و مجيهم و علي اوليائهم و علي جميع المؤمنين و المؤمنات فانك علي كل شيئي قدير بسم الله و بالله و من الله و الي الله و لا غالب الا الله ما شاء الله لا قوة الا بالله حسبي الله توكلت علي الله و افوض امري الي الله و التجئي الي الله و بالله احاول و اصاول و اكاثر و افاخر و اعتز و اعتصم عليه توكلت و اليه مآب لا اله الا الله الحي القيوم عدد الثري و الحصي و النجوم و الملائكة الصفوف لا اله الا الله وحده لا شريك له العلي العظيم لا اله الا الله سبحانك اني كنت من الظالمين).
و از حضرت قائم آل محمد صلوات الله عليه اين دعا بدين نسق مرويست الا اينكه بدين زيارت مشتمل است.
(اللهم رب النور العظيم و رب الكرسي الرفيع و رب البحر المسجور و منزل التوراية و الانجيل و رب الظل و الحرور و منزل الزبور و الفرقان العظيم و رب الملائكة المقربين و الانبياء و المرسلين انت اله من في السماء و اله من في الارض لا اله فيهما غيرك و انت جبار من في السماء و جبار من في الارض لا جبار فيما غيرك و انت خالق من في السماء و خالق من في الارض لا خالق فيهما غيرك و انت حكم من في السماء و حكم من في الارض لا حكم فيهما غيرك اللهم اني اسئلك بوجهك الكريم و بنور وجهك المشرق المنير و
ص: 118
ملكك القديم يا حي يا قيوم اسئلك باسمك الذي اشرقت به السماوات و الارضون يا حيا قبل كل حي و يا حيا بعد كل حي و يا حيا حين لا حي و يا حي يا محي الموتي و يا حي لا اله الا انت يا حي يا قيوم اسئلك ان تصلي علي محمد و آل محمد و ارزقني حيث احتسب و من حيث لا احتسب رزقا واسعا حلالا طيبا و ان تفرج عني كل هم و غم و ان تعطيني ما ارجوه و آمله انك علي كل شيئي قدير).
در كافي سند به امام صادق پيوسته مي شود كه فرمود سبزي رسول خدا هندباست يعني كاسني و سبزي أميرالمؤمنين بادروج است (يعني ريحان) و سبزي فاطمه الفرفخ يعني (خرفه) كه در خوزستان آن را پريين مي گويند) و فرات بن احنف از حضرت صادق حديث كند كه آن حضرت فرمود در روي زمين شريف تر و نافع تر از خرفه نيست و آن سبزي فاطمه است خداي لعنت كند بني اميه را كه از جهت عداوت به فاطمه آن را بقلة الحمقا گفته اند.
تا به اينجا كه نبذه اي از ادعيه و اوراد صديقه ي طاهره را در قلم آورديم اكنون حكاياتي كه متضمن فضائل فاطمه عليهاالسلام و ذريه ي ايشان است و كمال مناسبت با اين مقام دارد شروع مي شود.
محدث قمي در بيت الاحزان از دلائل طبري كه او بسند خود از زكريا بن آدم روايت مي كند كه من در خدمت حضرت رضا سلام الله عليه نشسته بودم كه در آن هنگام حضرت ابي جعفر محمد الجواد عليه السلام را آوردند و در آن وقت سن مباركش از چهار سال كمتر بود اين وقت دست مبارك را بر زمين زد و سر به جانب آسمان بلند كرد و آهي سرد از دل پر درد بركشيد و در بحر فكر فرورفت اين حالت بر حضرت رضا عليه السلام گران
ص: 119
آمد فرمود نور ديده جان من به قربان تو اين تفكر از براي چيست (فقال فيما صنع بامي فاطمة آما و الله لاخرجهنما ثم لاحرقنهما ثم لاذرينهما ثم لانسفنهما في اليم نسفا فاستدناه و قبل عينيه ثم قال بابي انت و امي انت لها) عرض كرد يا ابتاه ياد مصيبات جده ام فاطمة زهراء افتادم آتش دلم مشتعل گرديد به خدا قسم آن دو نفر را از قبرشان بيرون آرم و با آتش آنها را بسوزانم سپس خاكستر آنها را در دريا پراكنده سازم از جهت ظلمي كه مرتكب شدند درباره ي مادرم فاطمه ي زهراء سلام الله عليها حضرت رضا فرزند خويش را نزديك طلبيد و مابين دو چشم آن حضرت را بوسيد سپس فرمود پدرم و مادرم فداي تو باد تو از براي اين امر سزاواري (يعني امامت).
و فيه ايضا و درباره ي حضرت باقر عليه السلام فرمودند كه هرگاه تب بر آن حضرت غلبه مي نمود آب سرد بر خود مي ريخت پس از آن فرياد مي كرد به طوري كه هر كس بر در خانه بود صداي آن حضرت را مي شنيد مي فرمود فاطمة بنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم.
علامة مجلسي فرمود شايد حضرت باقر عليه السلام در موقع تب مادرش فاطمه را صدا مي زده براي استشفاء كه خداوند متعال به جهت خاطر فاطمة تب را از او زايل بنمايد.
محدث قمي مي فرمايد من احتمال قوي در اين مي دهم كه همچنانكه تب در جسد لطيف آن حضرت تاثير مي نموده همچنين پنهان كردن حزن خود و كتمان اندوه بر مادر مظلومه اش در قلب شريفش تأثير داشت و چنانكه حرارت تب را با آب سرد خاموش مي كنند همچنين حرقت و سوزش قلب را از شدت اندوه و غصه و وجد به ذكر نام مادرش فاطمة زهراء خاموش مي نمود و مثال اين قضيه پر واضح است چنانچه شخص محزون و مهموم نفسهاي عميق و آه سوزناك مي كشد زيرا كه تاثير مصيبت فاطمه سلام الله عليها در قلوب اولادش ائمة اطهار سلام الله عليهم اجمعين از برش شمشير و كارد دردناك تر و از حرارت آتش سوزناك تر است زيرا كه آنان از باب تقيه مأمور بودند كه اندوههاي خود را پنهان و كتمان نمايند و بناي آنها در امر زندگي بر همين منوال بود و لذا قادر نبودند كه اندوه خود را ظاهر سازند پس بنابراين وقتي كه نام فاطمة عليه السلام برده شود حزن و اندوه پنهاني آن حضرت آشكار گردد.
ص: 120
و از جمله چيزهائي كه فطن و دانشمند و زيرك هوشيار به اندوه و قصه پنهاني اين خانواده سلام الله عليهم مي تواند استدلال نمايد و مي داند كه در قلوب اين حضرات چه اندازه حزن و اندوه وجود دارد روايتي است كه حضرت صادق عليه السلام به سكوني فرمودند هنگامي كه خداوند دختري به او مرحمت كرده بود آن حضرت فرمودند اي سكوني نام دختر خود را چه گذارده اي عرض كرد نام او را فاطمه گذارده ام حضرت صادق عليه السلام فرمودند آه آه پس از آن دست بر پيشاني مبارك نهاد و اندكي در فكر فرو رفت و بعد از لحظه اي فرمود اكنون كه نام فرزند ترا فاطمة نهادي او را اذيت مكن و او را دشنام مده.
و نيز از كتاب سليم بن قيس روايت مي كند كه چون عمر بر اريكه خلافت نشست همه عمال خود را غرامت گرفت مگر قنفذ را سليم مي گويد من در مسجد رسول خدا وارد شدم در حلقه اي كه در آن حلقه همه بني هاشم بودند مگر سلمان و ابوذر و المقداد و محمد بن ابي بكر و عمر بن ابي سلمة و قيس بن سعد بن عبادة اين وقت عباس بن عبدالمطلب از حضرت أميرالمؤمنين عليه السلام سؤال كرد كه جهت چيست عمر چون خليفه شد همه ي عمال را غرامت كرد و نصف آنچه را كه داشته اند مأخوذ داشت مگر قنفذ را أميرالمؤمنين نگاهي به اطراف خود كرد و سيلاب اشك از ديدهاي حق بينش به رخسار روشن تر از ماهش جاري گرديد و فرمود عمر قنفذ را غرامت نكرد به جهت خدمتي كه به عمر كرد هنگام هجوم مردم به خانه فاطمه و شكرانه آن تازيانه كه به بازوي فاطمه زد كه تا هنگام رحلت اثرش به بازوي او چون بازوبند ظاهر بود از اين جهت از قنفذ غرامت نگرفت.
و در عاشر بحار در احتجاج امام حسن عليه السلام در مجلس معويه آن حضرت با مغيرة بن شعبه مي فرمايد.
(و اما انت يا مغيرة فانك لله عدو و لكتابه نابذ و لنبيه مكذب الي ان قال له و انت ضربت بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم حتي ادميتها و القت ما في بطنها استذلا لامنك لرسول الله و مخالفة منك لامره و انتها كالحرمته و قد قال لها رسول الله انت سيدة نساء اهل الجنة و الله مصيرك الي النار الحديث).
ص: 121
مجلسي در تحفة الزائر از بشار مكاري حديث كند كه من در كوفة به خدمت حضرت صادق مشرف شدم آن حضرت مشغول خوردن رطب بودند فرمودند بشار نزديك بيا و از اين رطب تناول كن بشار مي گويد من عرض كردم يابن رسول الله من در راهي كه مي آمدم چيزي ديده ام كه مرا غيرت گرفت و دل مرا به درد آورد و گريه گلوي مرا گرفته نمي توانم چيزي تناول نمايم شما بخوريد بر شما گوارا باد پدر و مادر من فداي شما باد حضرت فرمود بحقي كه من بر تو دارم نزديك بيا و رطب بخور بشار گويد من نزديك شدم و مقداري رطب با آنجناب تناول نمودم سپس حضرت فرمود اي بشار حديث تو چيست و در راه چه ديدي عرض كردم كه در بين راه كه خدمت شما مي رسيدم يك نفر از مأمورين خليفه زني را پيش انداخته و تازيانه بر سر او مي زند و او را به طرف مجلس حكومت سوق مي دهد و آن زن فرياد مي كرد و به آواز بلند استغاثه مي نمود و مي گفت المستغاث بالله و رسوله ولي احدي به فرياد او نمي رسيد حضرت فرمود چرا به آن زن چنين مي كردند عرض كردم من از مردم شنيدم كه مي گفتند پاي اين زن بلغزيد و چون بر زمين افتاد گفت لعن الله ظالميك يا فاطمة يعني خدا ستم كاران بر تو را لعنت كند اي فاطمة چون چنين گفته بود گماشتگان خليفه او را گرفته اند و آنچه را كه شنيدي درباره ي او مرتكب شدند بشار گويد كه چون اين قضيه را حضرت شنيد از تناول رطب دست كشيد و ديگر چيزي ميل نفرمود و شروع كرد به گريه كردن به اندازه اي گريست كه دستمال و محاسن شريف و سينه مطهرش از اشك چشمش تر شد بعد از آن فرمود اي بشار برخيز با يكديگر به مسجد سهله رويم و از خداوند خلاصي آن زن را طلب نمائيم.
بشار گويد با آن حضرت به جانب مسجد سهله روانه شديم و آن حضرت يك نفر از اصحاب خود را به محكمه امير كوفه فرستاد كه از چگونگي اطلاع بياورد سپس آن
ص: 122
حضرت و من هر يك دو ركعت نماز خوانديم و دعائي قرائت فرمود و سر به سجده نهاد به ناگاه سر از سجده برداشت فرمود آن زن را رها كردند در حال مبشر آمد و بشارت داد كه آن زن را رها كردند و امير كوفه دويست درهم براي او فرستاد كه اين دراهم را بگير و امير را حلال كن و آن زن قبول نكرد حضرت فرمود دويست درهم را قبول نكرد مبشر عرض كرد نه به خدا قسم با اينكه آن زن در كمال احتياج است پس حضرت گريست و هفت درهم به آن مرد داد كه اين دراهم را به آن زن برسان و به او بگو امام صادق تو را سلام مي رساند چون آن مرد پيغام مرا رسانيد آن زن به محض شنيدن افتاد و غش كرد چون به هوش آمد گفت تو را به خدا امام صادق چنين فرمود گفت آري فقالت سلوه ان يستوهب امته من الله فدعا لها الصادق و بكي عليه السلام.
علامة نوري قدس سره در كتاب دار السلام حكايتي نقل مي فرمايد كه خلاصه و مختصر مضمون آن چنين است كه دو برادر بودند يكي از اشقيا و يكي از سعداء مردم از دست و زبان آن برادر شقي بسيار به تنگ آمده بودند و همي شكايت او را به آن برادر سعيد مي نمودند تا اينكه اتفاق افتاد كه برادر سعيد به عزم زيارت مشهد مقدس از خانه بيرون شد و با جماعت زوار روي به راه نهاد برادر شقي هم در دلش افتاد و عازم سفر مشهد گرديد و به عادت خود زوار را اذيت مي نمود تا اينكه در يكي از منازل مريض شد و از دنيا رفت مردم به موت او اظهار فرح و سرور نمودند ولي برادر سعيد عرق رحميت او را وادار كرد كه برادر را غسل داد و كفن نمود او را حمل كرده در مشهد مقدس طواف داده سپس او را دفن نمود شب در عالم رؤيا برادر خود را در باغي بسيار نيكو با لباسهاي استبرق در كمال نعمت و فرح و مسرت ديد از او احوال پرسيد كه سبب چيست كه به اين نعمت و دولت نائل شدي با اينكه ترا عمل خيري نبود گفت اي برادر دانسته باش كه چون هنگام قبض روح من شد جان مرا با تمام سختي و دشواري گرفته اند و دو ملك مرا با عمود آتشين و تازيانهاي آتش عذاب مي كردند حتي
ص: 123
هنگامي كه مرا در آب انداخته اند براي شستن آن آب به جان من همه آتش بود و هر چه فرياد مي كردم كسي به داد من نمي رسيد و كفن من پاره هاي آتش بود حتي تابوت و مركبي كه جنازه ي مرا بر آن بسته اند همه از آتش بود و آن دو ملك عذاب از من جدا نمي شدند حال من بدين منوال بود تا در صحن مطهر آن دو ملك عذاب از من دور شدند و داخل صحن مطهر نگرديدند و تابوت و كفن من به حال اوليه خود برگشت چون مرا وارد حرم كردند ديدم حضرت رضا بالاي صندوق نشسته و توجه به زوار خود دارد من طلب شفاعت كردم و التماس كردم به من الطفات نفرمود چون مرا در بالاي سر بردند پيرمردي را ديدم نوراني به من فرمود طلب شفاعت بنما از حضرت رضا عليه السلام تا تو را شفاعت بنمايد و الا اگر تو را از صحن بيرون بردند حال تو كما في السابق خواهد بود و آن دو ملك عذاب در صحن انتظار تو را مي كشند من گفتم طلب شفاعت كردم به من اعتنائي نكرد فرمود او را به حق مادرش فاطمه زهرا قسم بده كه دست رد به سينه تو نخواهد زد اين مرتبه او را قسم دادم به حق فاطمه زهرا سلام الله عليها مرا شفاعت كرد و آن دو ملك عذاب رفته اند و دو ملك رحمت آمدند و مرا به اين نعمت و دولت رسانيدند.
در شرح قصيده ي ابي فراس حمداني از كتاب در النظيم از احمد بن حنبل روايت كند كه هنگام طواف خانه كعبه مردي را ديدم به پيراهن كعبه آويخته (و هو يستغيث و يبكي و يتضرع) اين وقت من نزديك رفتم گفتم اي مرد تو را چه مي شود كه چنين جزع مي كني گفت من مردي از بنايان مي باشم كه ابوجعفر منصور مرا به عمارت بغداد گماشته بود و من تو را به حديثي عجيب حديث كنم به شرط اينكه آن را مستور بداري تا من زنده هستم من قسم ياد كردم كه با كسي نگويم گفت منصور يك شب مرا طلبيد و گفت اين شصت نفر از اولاد علي بن ابي طالب بايستي همه را تا صبح در ميان ديوار بگذاري من پنجاه و نه نفر آنها را در ميان اسطوانها نهادم.
ص: 124
و بقي غلام لا نبات بعارضيه له ذواتيان تضربان علي عجزه و رايت النور بين في وجهه)
چون خواستم او را در ميان ديوار بگذارم ديدم پسري است مانند قرص قمر نور از جبهه او متصاعد است و هنوز خط عارضش ندميده و دو گيسو دارد كه در دو كتف او با كمال زيبائي افشان است و همانند زن بچه مرده اشك مي ريزد و ناله مي كند به خدا قسم در آن وقت كه حال آن پسر را ديدم نزديك بود كه قلب من از هم بپاشد از آن پسر احوال پرسيدم فرمود به خدا قسم براي كشته شدن گريه نمي كنم اگر چه تلف نفس خود را طالب نيستم گريه من براي اين است كه مرا مادر پيري هست كه جز من فرزندي ندارد يك ماه باشد كه مرا در خانه حبس كرده هرگاه اراده خواب مي نمود تا دست به گردن من نمي كرد و مرا در نزد خود به جامه ي خواب نمي برد چشمش به خواب آشنا نمي شد بايستي يك دستش در زير سر من و يك دست ديگرش روي سينه من باشد.
(و كانت لا تنام دون ان تعانقني و ان انا قمت قامت و ان نمت نامت) معامله او با من چنين بود تا ديروز گذشته مادرم از خانه بيرون رفت من هم بعد از او از خانه بيرون آمدم مامورين خليفه مرا گرفتند و در اينجا آوردند و اكنون گريه ي من براي اين است كه مخالفت مادر خود كردم و قلب او را به لرزه آوردم و او را پريشان ساختم فعلا نمي داند كه من در كجا هستم و بر سر من چه آمده است و من از خداي مسئلت مي نمايم كه از جرم من درگذرد و به اين گناه مرا مؤاخذه نفرمايد و صبري به مادرم عطا فرمايد و اجر جميل و ثواب جزيل به او عنايت كند من چون اين كلمات از آن پسر شنيدم خطاب به نفس خود كردم و گفتم (يا نفس ويلك ما ذا صنعت طلبا لحطام الدنيا بعذاب الاخرة) به خدا قسم اكنون براي رضاي خدا معروفي به جا مي آورم پس به نزد فرزند خود آمدم و قصه را به او گفتم (و قلت له يا نبي هل لك في نعيم لا يفني قال ما هو قتل اقعدك مكانه) گفتم تو را به جاي او ميان ديوار بگذارم به نحوي كه به تو اذيتي وارد نشود چون شب بشود تو را بيرون مي آورم سالما قال يا ابت افعل ما توءمر ستجدني
ص: 125
ان شاء الله من الصابرين پس من آن غلام علوي را گيسوان او را قطع كردم و با سياهي ته ديگ صورت او را اندود نمودم و لباس كهنه بچه بنايان را به او پوشانيدم و پسر خود را در ميان ديوار گذاشتم در آن وقت عمود صبح طالع گرديد و من هم از كار خود فارغ شده بودم پس آن غلام علوي را در جائي پنهان كردم گفتم در اين مكان باش تا شب كه مي شود تو را به منزل برسانم و از دو جهت قلب من بسيار مضطرب بود يكي براي اينكه اگر از اين مطلب منصور خبردار بشود مرا زنده نگذارد و يكي ديگر اگر فعلا عيال من خبر فرزند را از من بگيرد چه جواب بگويم و از اين مطلب اگر آگاه بشود كه من پسر او را در ميان ديوار گذاشته ام چه خواهد كرد اين وقت هوش از سرم رفت و بي حال افتادم و از خود خبر نداشتم تا اينكه يك مرتبه ديدم كنيز من مرا صدا مي كند و مي گويد در خانه شما را مي طلبند من برخاستم در حالي كه خوف زيادي بر من عارض شد كنيز را گفتم برو در خانه ببين كوبنده در كيست. (1).
كنيز در خانه رفت گفت كيست كوبنده در شنيد كسي مي گويد من فاطمه دختر رسول خدا مي باشم به مولاي خود بگو بيا پسر خود را تسليم بگير و فرزند ما را به ما رد كن كنيز آمد قصه را بازگفت من به سرعت به در خانه دويدم گفتم اي زن چه مي گوئي فرمود اي شيخ عمل خيري كردن قربة الي الله خدا اجر تو را ضايع نمي كند سعي تو را ما تقدير مي كنيم و عمل تو را تشكر مي نمائيم اينك فرزند خود را بگير و فرزند ما را به ما رد بنما به خدا قسم نگاه كردم ديدم پسرم هيچ صدمه و اذيتي نديده پس علوي را به او سپردم و پسرم را تسليم گرفتم و از آن وقت از كردهاي خود پشيمان شدم و از اعمال خود توبه كرده ام و از شهر فرار كردم منصور چون از فرار من مطلع شد
ص: 126
اموال مرا تماما غصب كرد و اميدوارم كه خداوند كفايت حال من بنمايد (و صدوق در عيون اخبار الرضا قصه اي شبيه به اين را نقل كرده ولي هر دو قصه با هم فرق بسيار دارد و الله اعلم بالتعدد و الاتحاد.
ابن عبدربه اندلسي مالكي در عقد الفريد نقل كرده كه مهدي عباسي خليفه در خواب ديد كه شريك قاضي روي از وي برتافت چون از خواب انگيخته شد اين خواب را با ربيع حاجت در ميان نهاد ربيع گفت كه شريك فاطمي مذهب است لاجرم بانو در راه مخالفت مي رود مهدي فرمان كرد كه شريك قاضي را حاضر بنمايند چون وارد شد گفت به من رسيده است كه تو فاطمي باشي شريك قاضي در پاسخ گفت پناهنده ام تو را به حضرت خداوند كه تو فاطمي نباشي مگر از اين سخن دختر كسرا را قصد مي كني گفت نه و الله قصد نكرده ام مگر دختر محمد صلي الله عليه و آله و سلم را شريك گفت آيا لعن مي كني فاطمه دختر محمد را گفت معاذ الله هرگز مرتكب چنين امري نشوم شريك گفت در حق كسي كه فاطمه را لعن كند چه گوئي مهدي گفت عليه لعنه الله شريك به عرض رسانيد كه اكنون لعن كنيد ربيع را ربيع گفت يا أميرالمؤمنين به خدا قسم من هرگز فاطمه را ناسزا نگويم شريك گفت اي بيباك ناپروا از چه روي به ناشايسته سيده ي زنان عالميان و دختر سيد پيغمبران را در مجالس مردان ذكر مي كني مهدي گفت پس تعبير اين خواب كه من ديده ام چيست شريك گفت خواب شما رؤياي يوسف صديق نيست و خون مسلماني به اين احلام حلال نشود.
در ناسخ گويد مردي حضرت فاطمه سلام الله عليها را ناسزا گفت او را بگرفتند و به نزد فضل بن ربيع آوردند فضل روي با ابن غانم نمود و گفت چه مي گوئي در حق اين مرد فرمود بايستي حد بر او جاري كرد فضل بن ربيع گفت آنچه مي داني بكن ابن غانم فرمان داد تا او را هزار تازيانه بزنند و در ميان جاده او را بر سر دار بنمايند.
ص: 127
عنين بر وزن حسين و او ابوالمحاسن محمد بن نصر الدين بن الحسين بن عنين الانصاري الكوفي الدمشقي الشاعر المشهور المتوفي به دمشق سنه 630.
در كتاب عمدة الانساب در خلال احوال بني داود حكايتي است جليل و بزرگ كه در مابين علماي علم انساب مشهور و معروف است و سند آن را نيز ذكر كرده اند و عين اين حكايت در ديوان ابن عنين موجود و مضبوط است و آن حكايت چنان است كه ابن عنين به قصد مكه معظمه زادها الله شرفا بيرون آمده بود و مال و اقمشه ي بسياري نيز همراه داشت بعضي از سادات اموال او را به غارت بردند و او را برهنه كردند و زخم زيادي بر او زدند و او را گذاشتند به آن حالت و از پي كار خود رفتند پس از مدتي كه به حال آمد و خود را به مأمني رسانيد نامه اي به پادشاه يمن عزيز بن ايوب نوشت و او را به نصرت خود طلبيد و واقعه را به عرض او رسانيد و در آن وقت عزيز بن ايوب برادش (ملك ناصر را) فرستاده بود براي اقامت در ساحل دريائي كه آن را فتح كرده بودند و از دست اهالي فرنگ گرفته بودند و خود ملك ناصر از برادر خود درخواست كرده بود كه مدتي در ساحل بحر به سر برد ابن عنين در آن نامه تحريص و ترغيب كرده بود او را به يمن و برانگيخته بود او را براي انتقام كشيدن از ساداتي كه او را اذيت كرده بودند و مال او را به غارت گرفته بودند و قصيده ي ذيل را در نامه درج كرد.
اعيت صفات نداك المصقع اللسنا
و جزت في الجود حد الحسن و الحسنا
و لا تقل ساحل الافرنج افتحه
فما تساوي اذا قاسيته عدنا
و ان اردت جهادا سل سيفك من
قوم اضاعوا فروض الله و السننا
طهر بسيفك بيت الله من دنس
و من خساسته اقوام به و خنا
و لا تقل انهم اولاد فاطمة
لو ادركوا آل حرب حاربوا الحسنا
ص: 128
يعني صفات بخشش گويندگان بليغ و فصيح را عاجز كرده و در سخاوت چندان مشهوري كه از حد خوبتر گذرانيده اي يعني به درجه ي كمال رسيده و نگو كه من ساحل فرنگ را فتح كردم زيرا كه ساحل فرنگ را چون مقايسه كني با عدن در يك طراز نيستند و اگر قصد جهاد و جنگ داري پس شمشير خود را بكش بر قومي كه سنن و فرايض خدا را ضايع و تباه كردند بيا و خانه ي خدا را با شمشير خود از كثافات پاك كن و اقوام زشت و پست كه در مكه هستند با شمشير خود نابود كن و نگو كه اينها اولاد فاطمه اند و با آنها جنگ نمي كنم زيرا كه اينها اگر با آل حرب دسترسي داشته اند با آنها همراه مي شدند و با امام حسين عليه السلام مي جنگيدند.
و در ترجمه ي بيت الاحزان اين اشعار را به ترجمه ي اشعار ابن عنين گفته.
سخن وران فصيح و بليغ نتوانند
صفات بخشش وجود تو بر زبان آرند
مگو كه ساحل افرنج برگشودم من
كه نيست ساحل افرنج همچه شهر عدن
اگر جهاد كني تيغ خود بكش ز نيام
بزن تو گردن اولاد فاطمه به تمام
كه اين گروه فروض خدا و سنت او
نموده ضايع و باطل نهاده بر يك سو
بكش تو تيغ و نما خانه ي خدا را پاك
از اين گروه خسيس و ز خاك و از خاشاك
مگو كه جمله ز اولاد پاك فاطمه اند
كه اين گروه به ضد رسول يكدله اند
گر آل حرب به دست آورند اين مردم
كشند تيغ به روي حسين امام سوم
باري چون ابن عنين قصيده را بپرداخت شب در عالم رؤيا فاطمه ي زهرا را ملاقات كرد كه در خانه ي خدا طواف مي نمود ابن عنين به آن حضرت سلام كرد فاطمة زهراء (ع) جواب سلام او را نداد تضرع و زاري كرد و علت را سئوال نمود كه چه گناهي مرتكب شده ام كه جواب سلام مرا نمي دهيد فاطمه (ع) جواب ابن عنين را به اين اشعار داد.
حاشا بني فاطمة كلهم
من خسته تعرض او من خنا
و انماالايام في غدرها
و فعلها السوء اسائت بنا
و ان اسامن ولدي واحد
جعلت كل السب عمدا لنا
فتب الي الله و من يقترف
ذنبا بنا يغفر له ما جني
ص: 129
اكرم لعين المصطفي جدهم
و لا تهن من آله اعينا
فكل ما نالك منهم عنا
تلقي به في الحشر منا هنا
يعني حاشا و كلا كه اولاد فاطمه تماما پست و سخن بيهوده گو و زشت باشند يعني همه ي اولاد پست و فحاش نيستند ولي ايام و گردش روزگار با مكر و حيله با ما بدي كرد و نسبت به ما ستم نمود يك نفر اگر از اولاد من بدي كرد تو نبايستي همه اولاد مرا دشنام بدهي عمدا و تو چرا همه را دشنام دادي پس توبه كن به سوي خدا كه اگر كسي نسبت به ما بدي كرده باشد و توبه كند خداي متعال او را مي آمرزد، براي خاطر جدشان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آنها را گرامي بدار هيچيك از آل او را ميازار و هيچيك از اولاد او را توهين منما و تو هر چه از آل رسول زحمت و ستم كشيدي اجر او را در روز حشر هنگام ملاقات با ما دريافت خواهي كرد.
حاشا كه گناهكار باشند ذريه ي فاطمه تمامي
از گردش روزگار وارون وز حيله مكر او تمامي
بر ما ستم است و ظلم و عدوان
بر دشمن ماست شادكامي
فرزند من ار يكي كند بد
از بهر چه سب كني تمامي
كن توبه ز قول زشت بر ما
تا زخم تو گيرد التيامي
بر خاطر جدشان محمد (ص)
اولاد ورا كن احترامي
تو همين منما به آل احمد
مي دار تمام را گرامي
زيشان اگر آيدت گزندي
اجرت بر ماست نيك نامي
ابن عنين گويد با جزع و فزع و ترس و لرز از خواب برجسته و جراحات مرا خداي تعالي به بركت صديقه ي طاهره عافيت بخشيده بود كه اصلا زخم و جراحتي در من نمودار نبود در آن وقت اين ابيات را نوشتم و از حفظ كرده مي خواندم و توبه كردم به سوي خدا از آنچه كه گفته بودم و آن اشعار اين است.
عذرا الي بنت النبي الهدي
تصفح عن ذنب مسي ء جنا
و توبه تقبلها من اخي
مقالة توقعه في العنا
ص: 130
و الله لو قطعني واحد
منهم بسيف البغي او بالقنا
لم ارما يفعله سيئا
بل اره في الفعل قد احسنا
يعني عذر آوردم به سوي دختر نبي رحمت و پيغمبر هدايت كه از گناه معصيت كاري كه جنايت به نفس خود كرده درگذرد و توبه كردم كه قبول كند توبه را از برادري صاحب مقاله و گفتاري كه او را در عنا و زحمت واقع مي سازد به خدا قسم اگر يكي از آنان مرا به شمشير ستم يا با نيزه ي ظلم پاره پاره كند نبينم كردار او را بد و ناشايسته بلكه مي بينم او را كه كار نيكوئي كرده است.
از اين حكايت چند فايده به دست آمد يكي صحت نسبت بني داود بن موسي الحسيني ديگر لزوم اهتمام در احترام ذريه ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و لو هر چه بد و جنايت كار باشند ديگر كرامت صديقه ي طاهره كه جراحات ابن عنين را شفا بخشيد چنانچه گويا هيچ جراحت در بدن ندارد ديگر بشارت دادن فاطمه ي زهرا كه شما هر چه صدمه و اذيت از اولاد ببينيد فرداي قيامت رسول خدا به آن شخص كه در مصائب و اذيت ذريه ي فاطمه صبر كرده عوض مي دهد.
در نفس المهموم از ابن شهرآشوب حديث كند كه ذره ي نائحه در عالم رؤيا ديد فاطمه ي زهرا بر سر قبر فرزندش حسين عليه السلام آمده و خود را به روي قبر انداخته و ناله مي كند آنگاه ذره ي نائحه را فرمود به اين ابيات فرزندم حسين را مرثيه بگو.
ايها العينان فيضا
و استهلا لا تغيضا
و ابكيا بالطف ميتا
ترك الصدر رضيضا
لم امرضه قتيلا
لا و لا كان مريضا
ص: 131
در تفسير امام حسن عسكري عليه السلام مي فرمايد زني بر صديقه ي طاهره وارد شد چند مسئله سؤال كرد چون عدد مسائل او به ده رسيد و همه را فاطمه جواب فرمود ديگر خجالت كشيد كه سؤال كند عرض كرد يا سيدتي شما را ديگر به مشقت نيندازم آن حضرت فرمود باكي نيست هر چه مي خواهي سؤال كن آيا اگر كسي اجاره بدهد نفس خود را به اينكه بار سنگيني را بالاي بام برد و در مقابل صد هزار دينار اجرت بگيرد بر او سنگين است آن زن گفت نه فاطمه (ع) فرمود من براي هر مسئله كه به تو ياد مي دهم اجر من بيشتر است از آنكه از زمين تا عرش اعلا پر شود از لؤلؤ پس سزاوار است كه بر من سنگين نباشد و من از پدرم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم شنيدم كه علماء از شيعيان ما محشور شوند به اندازه و مقدار علم آنها و سعي ايشان در ارشاد عباد الله و بر آنها خلعتها و حله هاي نور بپوشانند و بسا باشد كه يكي را هزار حله بپوشانند از حله هاي نور.
در عاشر بحار از رسول خدا حديث كند كه فرمود جبرئيل بر من نازل گرديد و عرض كرد يا رسول الله چون فاطمه دنيا را وداع گويد و او را در قبر گذارند دو ملك از او سؤال كنند كه پروردگار تو كيست مي فرمايد خداي عز و جل، گويند پيغمبر تو كيست مي فرمايد پدر بزرگوارم، گويند ولي تو كيست مي فرمايد اين بزرگواري كه در كنار قبر من ايستاده است و خداي عز و جل جمعي از ملائكه را بر دخترم فاطمه موكل گردانيده است كه او را از پيش رو و از پشت سر و از طرف راست و از طرف چپ محافظت مي نمايند و در حال حياة و هنگام مرگ بر او بسيار صلوات مي فرستند و همچنين بر پدرش و شوهرش و دو فرزندانش و آن كس كه دخترم فاطمه را زيارت كند مثل اين است كه مرا زيارت كرده است و آن كس كه علي را زيارت كند مثل اين است كه فاطمه را زيارت
ص: 132
كرده است و آن كس كه حسن و حسين را زيارت كند مثل اين است كه علي را زيارت كرده است و آن كس كه ذريه ي حسن و حسين را زيارت كند مثل اين است كه حسن و حسين را زيارت كرده است.
و فيه ايضا عن المناقب عن ابن طريف عن ابن علوان عن الصادق عليه السلام كه فرمود فراش علي و فاطمه هنگامي كه فاطمه بر علي وارد گرديد پوست گوسفندي بود كه هرگاه مي خواستند بالاي او بخوابند طرف پشم او را برمي گردانيدند و روي او مي خوابيدند و متكاي آنها پوستي بود كه به عوض پنبه ليف خرما پر كرده بودند و مهر فاطمه پول زرهي بود و عاقد آن پروردگار و شاهد جبرئيل و خطبه خوان راحيل و شهود حمله ي عرش و صاحب نثار رضوان بهشت و طبق نثار شجره ي طوبي و نثار در و ياقوت و مرجان و مشاطه رسول خدا و صاحب حجله اسماء و وليد اين نكاح ائمه اطهار سلام الله عليهم.
و فيه ايضا عن الامالي سند به جابر بن عبدالله پيوسته مي شود كه فرمود شنيدم از رسول خدا كه به أميرالمؤمنين عليه السلام قبل از وفات خود به سه روز فرمود سلام الله عليك يا ابا الريحانتين اوصيك بريحانتي من الدنيا فعن قليل ينهد ركناك و الله خليفتي عليك).
يعني اي پدر دو فرزندم حسن و حسين تو را وصيت مي كنم به دخترم فاطمه در اين دنيا و زود باشد كه دو ركن تو منهدم گردد و خداي تعالي حافظ شما خواهد بود جابر گويد چون رسول خدا از دنيا رفت آن حضرت فرمود اين يك ركن من بود كه منهدم گرديد تا اينكه فاطمه از دنيا رفت فرمود اين ركن ديگر من بود كه منهدم گرديد.
و در صحيح بخاري روايت كند و كان لعلي وجه عند الناس فلما توفيت فاطمه انصرف وجوه الناس عنه.
و نيز در عاشر بحار از كتاب احكام الشريعه ابي الحسن خزاز قمي نقل كند كه چون فاطمه را بعد از غسل و حنوط در كنار قبر آوردند دستي ظاهر شد و فاطمه را گرفت و برگشت.
و نيز از كشف الغمه حديث كند كه چون فاطمه از دنيا رفت عايشه خواست بر او داخل بشود اسماء بنت عميس مانع گرديد عايشه شكايت اسماء را به ابوبكر كرده كه ابن
ص: 133
خثعميه مرا مانع مي شود و هودجي مانند هودج عروس براي فاطمه درست كرده ابوبكر به نزد اسماء آمده گفت جهت چيست كه عايشه را مانع شدي اسماء فرمود فاطمه مرا وصيت كرده كه كسي بر او وارد نشود ابوبكر گفت اين هودج چيست اسماء فرمود فاطمه در حال حيوة از من درخواست كرد كه چنين چيزي براي ستر حجم بدن او بسازم من هم به وصيت او عمل كردم ابوبكر گفت آنچه فرموده عمل كن و از پي كار خود رفت.
و علي بن عيسي اربلي مي فرمايد كه بعضي از اصحاب ما براي قاضي ابوبكر اين اشعار بسرود.
يا من يسائل دائما
من كل معضلة سخيفه
لا تكشفن مغطاء
فلربا كشفت جيفه
و لرب مستور بدا
كالطبل من تحت القطيفه
ان الجواب لحاضر
لكنني اخفيه خيفه
لو لا اعتداء رعيته
القي سياسه الخليفه
و سيوف اعداء بها
هاماتنا ابدا نقيضه
لنشرت من اسرار آل
محمد جملا طريفة
يغنيكم عما رداء
مالك و ابو حنيفة
و اريتكم ان الحسين
اصيب في يوم السقيفة
ولاي حال لحدت
بالليل فاطمة الشريفة
و لما حمت شيخيكم
عن وطي حجرتها المنيفة
اوه لبنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم
ماتت بغصتها اسيفة
فخر المحققين سيد محمد اشرف سبط سيد الحكما ميرداماد در كتاب فضائل السادات نقل مي فرمايد كه اسحق بن ابراهيم طاهري در عالم رؤيا رسول خدا را ملاقات كرد كه به او فرمود قاتل را رها كن با خوف و دهشت از خواب بيدار شد ملازمان خود را طلبيد گفت اين قاتل كيست و در كجاست گفتند حاضر است مردي است كه خود شهادت بر نفس خود داده است و اقرار به قتل كرده فرمان كرد او را حاضر كردند اسحق به او گفت اگر راست بگوئي تو را رها خواهم كرد گفت دانسته و آگاه
ص: 134
باش كه من و جماعتي از اهل فساد هر حرامي را مرتكب مي شديم و در بغداد به هر عمل قبيح دست مي زديم و پيره زالي براي ما جاكشي مي كرد در بعضي از روزها پيره زال وارد شد و دختري در غايت جمال با او بود آن دختر چون به صحن خانه رسيد صيحه اي بزد و غش كرده به روي زمين افتاد چون او را به هوش آوردند فرياد برآورد و گفت الله الله از خدا بترسيد اين عجوزه ي غداره مرا فريب داد با من گفت در فلان محله تماشائي است قابل ديدن مي باشد و چندان افسانه گفت كه مرا راغب گردانيد به همراه او بيرون آمدم مرا به اينجا كشانيد از خدا بترسيد جد من رسول خدا و علي مرتضي است و از نسل فاطمه ي زهراء و حضرت سيد الشهداء مي باشم.
رفقاي من به اين سخنان اعتنا نكردند و به دختر درآويختند من به جهت حرمت رسول خدا دست غيرت از آستين بيرون كردم و در مقام ممانعت بيرون آمدم بر من جراحات بسيار وارد آوردند چنانچه مي بيني بالاخره ضربتي بر بزرگ ايشان فرود آوردم و او را به قتل رسانيدم و دختر را سالما خلاص كردم و او را مرخص كردم ديدم آن دختر مي گويد يسترك الله كما سترتني و كان الله لك كما كنت لي در آن حال از صداي صيحه و صرخه همسايگان به خانه ريختند در حالي كه خنجر خون آلود در دست من بود و مقتول در خون خود مي غلطيد مرا گرفتند و به اينجا آوردند اسحق گفت من تو را به خدا و رسول بخشيدم آن مرد هم گفت به خدا قسم من هم از جميع گناهان توبه كردم و به حق آن كسي كه مرا به او بخشيدي ديگر عود به معصيت نخواهم كرد.
و نيز در كتاب مذكور از كتاب مدهش ابن جوزي نقل مي كند كه بعضي از صلحا وارد مصر شد آهنگري را ملاقات كرد كه با دست خود آهن سرخ كرده را از كوره بيرون مي آورد و حرارت آهن به او ضرر نمي رساند با خود گفت البته اين مرد يكي از اوتاد است پيش آمد سلام كرد و گفت يا عبدالله به حق آن كسي كه اين كرامت به تو داده كه يك دعائي در حق من بنما آهنگر چون اين بشنيد بگريست
ص: 135
گفت اي مرد آن گمان كه در من بردي خطا است من خود را از عباد صالحين نمي دانم آن مرد گفت اين عمل تو را كسي به آن قادر نيست الا بندگان خالص صالح آهنگر گفت اين سببي دارد آن مرد گفت بر من منت گذار و آن سبب را براي من بگو گفت روزي در همين دكان مشغول كار خود بودم به ناگاه زني صاحب جمال كه تا به آن روز به آن حسن و جمال زني را نديده بودم بر من وارد شد و عرض حاجت كرد و از فقر و پريشاني خود حكايت نمود من شيفته و فريفته جمال او شدم گفتم اگر مراد من مي دهي من هم حوائج تو را انجام خواهم داد گفت اي مرد از خدا بترس من اهل اين عمل نيستم من هم گفتم برخيز و از پي كار خود برو آن زن برخاست و با حال پريشان از دكان من بيرون رفت بعد از چندي برگشت و گفت ضرورت مرا به اين جا كشانيد كه تو را اجابت كنم در آن حال من دكان را قفل كردم و آن زن را برداشته به خانه رفتم و در خانه را قفل كردم گفت چرا در خانه را قفل كردي گفتم خوف دارم مردم به حال من مطلع بشوند گفت پس چرا از خدا نمي ترسي اين وقت ديدم آن زن چون شاخه ريحان كه از باد تند مضطرب بشود در غلق و اضطراب افتاد و سيلاب اشك از چشمش جاري شد من گفتم تو را چه مي شود گفت از خداي خود خائف و ترسانم كه حاضر و ناظر است به حال ما پس آن زن گفت اي مرد اگر دست از من برداري هر آينه ضمانت مي كنم كه خداوند متعال آتش دنيا و آخرت را بر تو حرام گرداند كلام آن زن در من تأثير كرد دست از مقصود خود كشيدم و حوائج و آنچه مايحتاج آن زن بود فراهم كرده به او عطا كردم آن زن خوشحال و مسرور به خانه خود مراجعت كرد در همان شب در عالم رؤيا مخدره اي ديدم كه تاجي از ياقوت بر سر دارد و به من خطاب مي كند و مي فرمايد يا هذا جزاك الله عنا خيرا من گفتم شما كيستيد فرمود ام الصبية التي اتتك و تركتها خوفا من الله عز و جل لا احرقك الله بالنار لا في الدنيا و لا في الاخرة من گفتم آن زن از كدام فاميل بود گفت از نسل رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پس من حمد خداي به جاي آوردم ازين سبب آتش مرا ضرر نمي رساند.
ص: 136
در كتاب مذكور و كتاب (الكلمة الطيبه) علامه ي نوري قدس سره منقول است كه مردي عيال او گرسنه بود از خانه بيرون آمد كه تحصيل قوتي براي ايشان بنمايد بالاخره يك درهم به دست آورد مقداري نان و نان خورش خريداري نمود و به سوي خانه مراجعت نمود در اثناي راه گذشت به مردي و زني از سادات و صاحب قرابات حضرت مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم و علي مرتضي عليه السلام و يافت ايشان را كه گرسنه بودند سپس با خود گفت ايشان كه از خويشاوندان رسول خدا و علي مرتضي مي باشند سزاوارترند بر اين درهم از خويشان من و آنچه خريده بود كه به خانه برد و صرف عيال خود نمايد به ايشان داد و نمي دانست كه چه عذري براي عيال خود ببرد پس با كمال شرمندگي آهسته آهسته قدم برمي داشت و متحير بود كه چه حجت براي عيال خود ببرد هرگاه به منزل خويش معاودت نمايد در خلال اين احوال مردي را ديد كه او را طلب مي كند و خبر از او مي گيرد چون او را نشان دادند به نزد او آمد و نامه اي به او داد كه از شهر مصر آورده با پانصد عدد اشرفي در كيسه به او داد و به او گفت كه اين بقيه ي مال پسر عم تو است كه در مصر متوفي شده و از او صد هزار اشرفي مانده كه از تجار مكه و مدينه طلب دارد و عقار و مستقلات بسيار و اضعاف اين مال در مصر دارد پس پانصد اشرفي را گرفته و مايحتاج خانه را كاملا تهيه نمود شب در عالم رؤيا ديد رسول خدا را كه به او فرمود چگونه ديدي توانگر ساختن ما تو را و اين براي اين بود كه ايثار نمودي قرابت ما را بر قرابت خود بعد از آن نماند احدي در مدينة و مكه معظمة از آن جماعتي كه پسر عم متوفاي او قدري از آنها طلب داشت از وجه صد هزار اشرفي مگر اينكه محمد صلي الله عليه و آله و سلم و علي عليه السلام به خواب او آمدند و آنها تهديد كردند كه اگر فردا صبح حق فاني را نپردازيد شما را هلاك مي نمائيم ناچار صبح تمام آن اشخاص اشرفيها را آوردند تا اينكه تمام صد هزار اشرفي وصول شد و نماند احدي در مصر از آن جماعتي كه نزد او مالي بود از آن مرد مگر
ص: 137
آنكه حضرت محمد و علي عليه السلام در خواب نزد او آمدند و به تهديد او را امر كردند كه به تعجيل هر چه تمام تر اداي دين خود بنمايند و در عالم رؤيا آن مرد را گفتند هرگاه بخواهي ما حكومت مصر را فرمان مي كنيم تا ضياع و عقار و مستقلات تو را بخرد و پول آن را كاملا از براي تو بفرستد كه در مدينه هر چه مي خواهي خريداري نمائي آن مرد گفت بلي مي خواهم پس مقصود او حاصل شد و سيصد هزار اشرفي از آن املاك به دست او آمد و در مدينه از او متمول تري نبود الخ.
در كتاب فضائل السادات عالم فاضل متبحر بصير سيد محمد اشرف بن سيد عبدالحميد بن سيد احمد بن سيد زين العابدين العاملي الاصفهاني كه آن كتاب را براي شاه سلطان حسين صفوي نوشته و تاريخ اتمام آن سنه 1106 مي باشد از كتاب فضائل شاذان بن جبرئيل قمي كه به اسناد خود از ابراهيم بن مهران حديث كند كه مردي در كوفه به نام ابوجعفر و كسبش تجارت بود و بسيار خوش معامله بود و هر سيدي كه به نزد او مي رفت به جهت طلب قرض به او مي داد و كسي را از سادات محروم نمي كرد و به كاتب خود مي گفت اين مبلغ را در حساب أميرالمؤمنين عليه السلام بنويس و آن مرد بدين منوال بود تا اينكه از مال او چيزي باقي نماند و فقير و بي چيز گرديد روزي با خود گفت خوب است كساني كه از سادات زنده هستند بروم و مطالبه حق خود بنمايم در حالي كه به دفتر نگاه مي كرد مردي از نواصب بر او گذشت و از در طعن و شماتت به او گفت آخر علي بن ابي طالب عليه السلام با حساب تو چه كرد آن مرد ازين سخن بسيار دلگرفته و مهموم و مغموم گرديد به خانه آمد و ديگر از ترس سرزنش آن ناصبي بيرون نرفت تا اينكه شب در عالم رؤيا ديد كه رسول خدا با امام حسن و امام حسين عليهماالسلام مي آيند و رسول خدا به ايشان فرمود كجا است پدر شما در آن حال أميرالمؤمنين جواب داد اينك حاضرم يا رسول الله سپس آن حضرت فرمود چرا حساب اين تاجر را به او نمي پردازي عرض كرد
ص: 138
يا رسول الله آورده ام كه بدهم حق او را حضرت فرمود تسليم او بده آن حضرت كيسه اي از صوف سفيد به آن مرد تاجر داد و فرمود اين حق تو است بگير و هرگاه يكي از فرزندان من به سوي تو مي آيد آنها را محروم مكن و عطاي خود را از ايشان منع مكن كه تو هرگز فقير نخواهي شد مرد تاجر از خواب بيدار شد ديد كيسه اي كه در او هزار اشرفي بود در دست دارد زوجه خود را بيدار كرد و كيسه را به او داد و گفت بگير اي سست اعتقاد زوجه ي تاجر گفت اي مرد از خدا بترس فقير و بي چيزي تو را نكشاند به اينكه حيله بنمائي و مال مردم را بگيري بر اين فقر صبر كن تا خداوند متعال فرجي عنايت بنمايد آن مرد تاجر حكايت خواب را نقل كرده آن زن گفت اگر راست مي گوئي دفتر را بيار و حساب أميرالمؤمنين را به من بنما مرد تاجر دفتر را حاضر كرد و نشان داد آن زن ديد هر چه به حساب آن حضرت بوده نابود و محو گرديده و كيسه اشرفي به مقدار همان حساب او مي باشد زوجه تاجر يقين كرد كه مطلب صحيح است.
در كتاب مذكور از ابن جوزي عن جده ابي الفرج كه به سند خود از ابن الخضيب حديث كند كه گفت من كاتب مادر متوكل بودم روزي در ديوان كتابت نشسته بودم كه خادم صغيري وارد شد و كيسه اي در دست او بود گفت آن خادم كه سيده ي من مادر متوكل مي گويد اين هزار اشرفي از حلال ترين مال من است تو آن را به مستحقين قسمت بكن ابن الخضيب مي گويد من رفقاي خود را جمع كردم و از مستحقين سئوال نمودم جمعي را به من نشان دادند من سيصد اشرفي در ميان آنها قسمت كردم و باقي در نزد من ماند چون پاسي از شب گذشت به ناگاه ديدم كسي در خانه را مي كوبد گفتم كيستي گفت يك نفر علوي هستم پس او را رخصت دادم داخل شد پرسيدم حاجت تو چيست گفت من گرسنه ام من يك عدد اشرفي از وجه مذكور به او دادم پس نزد زوجه خود رفتم پرسيد كوبنده در كي بود گفتم مرد علوي براي طعامي وارد خانه شد و من طعامي نبود حاضر كه به او بدهم يك اشرفي به او دادم مرا دعا كرد و رفت ابن الخضيب گفت زوجه
ص: 139
من چون اين مطلب را شنيد سيلاب اشك از چشمهاي او فرو ريخت و به من گفت حيا نكردي از رسول خدا كه ذريه ي او به در خانه تو مي آيد و يك اشرفي به او مي دهي و حال آنكه استحقاق و پريشاني او را مي داني اكنون تعجيل كن و خود را به او برسان و از وجه مذكور هر چه باقي مانده همه به آن علوي عطا كن ابن الخصيب گويد سخن زوجه ام در من تأثير كرد به شتاب برخاستم و از آن دنانير هر چه باقي بود همه را برداشتم و اثر آن علوي رفتم و با كيسه اش به او دادم و مراجعت به خانه نمودم چون قرار گرفتم از كرده خود پشيمان شدم و با خود گفتم اكنون خبر به متوكل مي رسد و او با علويين دشمن است البته مرا خواهد كشت از ترس خواب از چشم من پريد زوجه ام مرا گفت مترس و بر خدا توكل بنما و جد علويين حافظ تو است در اين سخن بوديم كه در خانه را زدند من با هزار ترس و بيم از جا برخاستم چون به در خانه رسيدم ديدم جماعتي از خدم با مشعلهاي فروزان گفتند سيده مادر متوكل شما را مي طلبد من برخاستم لباس پوشيدم و با ايشان روانه شدم ولي بسيار دهشت و ترس داشتم در بين راه رسول از پس سر رسول مي رسيد همه مي گفتند كه شتاب كنيد كه سيده مادر متوكل منتظر است سپس من رفتم تا پس پرده ايستادم شنيدم كه مي گفت اي احمد بن الخصيب خدا تو را و زوجه تو را جزاي خير دهد گفتم اي سيده مگر چه خدمتي كرده ام گفت نمي دانم در اين ساعت به خواب رفتم رسول خدا را در عالم رؤيا ديدم كه به من فرمود خدا تو را و زوجه ابن الخضيب را جزاي خير دهد اكنون بگو بدانم چه معروفي از تو به عمل آمده ابن الخضيب گويد من قصه زوجه خود و علوي را شرح دادم مادر متوكل خوشحال شد و در همان ساعت از جامه و پول چندان به من داد كه قيمت او صد هزار درهم بود و گفت اين از زوجه تو و اين از آن تو پس آن اموال را گرفتم و به در خانه علوي آمدم چون در را كوبيدم از درون خانه صداي علوي بلند شد كه بياور آنچه با تو است اي احمد بن الخصيب پس بيرون آمد و گريه مي كرد من از او سؤال كردم از كجا دانستي كه من در خانه هستم و چرا گريه مي كني گفت چون داخل منزل خود شدم زوجه من سؤال كرد كه اين چيست با تو من قصه را به شرح كردم گفت پس سزاوار
ص: 140
است كه برخيزيم و نماز بخوانيم و در حق زوجه احمد بن الخضيب دعا كنيم پس نماز و دعا كرديم چون به جامه خواب رفتم رسول خدا را در عالم رؤيا ديدم فرمود شما شكر اين نعمت كرديد اكنون براي شما عطاي ديگر مي آورند از همان شخص قبول كنيد از اين جهت من منتظر شما بودم، و اين حكايت را علامه مجلسي قدس سره در جلد بيست يكم بحار در باب مدح الذريه الطيبة و ثواب صلتهم ذكر فرموده.
در كتاب مذكور ص 33 نقل مي فرمايد از جلد بيست يكم بحار در باب مدح ذريه ي طيبة و صواب صلتهم از ابواب كتاب زكوة و خمس نقلا عن كتاب عوالي اللالي للشيخ ابن ابي جمهور الاحسائي كه فرمود در بعضي از سالها محاربه اي در قم اتفاق افتاد كه علويين ساكنين در قم متفرق در بلاد شدند از آن جمله زني علويه صالحه كثيرة الصلوة و الصوم كه شوهر او پسر عموي او بود و در آن محاربه مقتول شده بود آن علويه از شدت فقر و بيچارگي با چهار دختر يتيمه از قم فرار كرد و شهر به شهر همي آمد تا وارد بلخ گرديد در هنگام سردي هوا در فصل زمستان متحير و سرگردان اتفاقا در آن روز برف مي باريد و هوا در غايت سردي بود مردي بر او عبور داد و حال علويه را مشاهد كرد گفت در اين نزديكي مردي معروف به ايمان و صلاح است بيا تا تو را به او دلالت كنم چون علويه را به نزد او برد ديد آن مرد بر در خانه نشسته و جماعتي بر دور او حلقه زدند علويه به او خطاب كرد و گفت.
(ايها الملك اني امراة علويه و معي بناتي علويات و نحن غرباء و قدمنا الي هذا البلد في هذا الوقت و ليس لنا من نأوي اليه)
فرمود من زني از نسل أميرالمؤمنين عليه السلام و ذريه فاطمه زهرا (ع) مي باشم و چهار دختر يتيم دارم در اين فصل سرما وارد اين شهر شدم غريبم كسي را نمي شناسم مرا به سوي شما دلالت كرده اند كه مرا پناه دهي ملك گفت من از كجا بدانم كه تو
ص: 141
علويه مي باشي اگر تو را شاهدي باشد او را حاضر كن علويه چون اين كلام را شنيد ديگر با او تكلم نكرد با چشم گريان و دل بريان روي از او برگردانيد آن مردي كه او را به ملك دلالت كرده بود گفت بيا تا تو را دلالت كنم به كاروان سرائي كه غربا در آنجا منزل مي نمايند علويه با چهار دختر خود از پي او روان شدند اتفاقا در مجلس ملك يك نفر مجوسي نشسته بود معامله ملك را با علويه ديد رقت كرد فورا برخاست از عقب سر علويه روان شد چون به او رسيد گفت قصد كجا داري اي علويه فرمود به همراه اين مرد مي روم كه مرا به كاروان سرائي دلالت كند مجوسي گفت رفتن شما به كاروان سرا لازم و مناسب نيست به همراه من بيا تا تو را به خانه خود ببرم علويه نمي دانست كه اين مرد مجوسي است مسرور شد و به خانه مجوسي وارد گرديد آن مرد مجوسي فورا فرمان داد تا تنوري از براي او آتش كردند و علويه و دختران او از تعب سرما و رنج راه رستند منزلي جداگانه و فرشهاي نيكو و لباس و طعام و جميع مايحتاج او را به نحو اتم و اوفي فراهم نموده و مجوسي قصه علويه را با عيال خود شرح داده زن مجوسي هم كمر خدمت علويه را محكم بسته چون هنگام وقت نماز رسيد علويه از براي نماز برخاست با زن مجوسي گفت چرا برنمي خيزي براي اداي فريضه گفت من و شوهرم گبر مي باشيم و دين ما دين مجوس است نماز و عبادت نمي شناسيم شوهر من چون ديد ملك با شما بي رحمي كرد به حال شما رقت كرده و محبت جد شما در دلش افتاده فلذا براي خدمت گذاري شما دامن بر كمر زده است علويه چون اين بدانست سر به جانب آسمان بلند كرده:
(فقالت اللهم بحق جدي رسول الله و حرمته عندك اسئلك هداية هذه المراة و زوجها الي دين الاسلام فقامت العلويه الي الصلوة و الدعاء طول ليلها بان يهدي الله ذلك المجوسي الي دين الاسلام)
بالاخرة علويه آن شب را همي از خداوند متعال درخواست هدايت مجوسي مي نمود در همان شب چون مجوسي به خواب رفت در عالم رؤيا ديد كه قيامت بر سر پا شده است و مردم از سوز تشنگي و حرارت زبانهاي آنها از دهانشان بيرون افتاده و
ص: 142
به هر طرف در طلب آب مي روند مرد مجوسي هم عطش بر او مستولي شده در آن حال شخصي به او گفت آب پيدا نمي شود مگر در نزد محمد صلي الله عليه و آله و سلم و علي عليه السلام و به طرفي اشاره كرد مجوسي چون نظر كرد ديد أميرالمؤمنين به فرمان رسول خدا مردم را آب مي دهد مجوسي با خود گفت به جانب آنها مي شتابم شايد مرا آب بدهند به جزاي احساني كه درباره ي ذريه آنها كرده ام و در خانه ي خود آنها را منزل دادم مجوسي چون به نزد أميرالمؤمنين عليه السلام رسيد ديد دوستان خود را آب مي دهد و كساني كه از اولياء او نيستند رد مي كند و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نيز در كنار حوض و امام حسن و امام حسين عليهماالسلام در نزد او جلوس فرمودند مجوسي آمد در مقابل أميرالمؤمنين عليه السلام و آب طلبيد حضرت فرمود تو بر دين ما نيستي رسول خدا فرمود يا علي او را آب بده فقال يا رسول الله انه علي دين المجوس رسول خدا فرمود اين مرد بر تو حقي پيدا كرده كه علويه را با دختران او در منزل خود جا داده و از سرما و گرسنگي آنها را نجات داده پس أميرالمؤمنين فرمود به مرد مجوسي ادن مني ادن مني يعني پيش بيا پيش بيا مرد مجوسي گويد:
(فدنوت منه فناولني الكأس بيده فشربت شربة وجدت بردها علي قلبي و لم ار شيئا الذ و لا اطيب منها)
گفت من پيش رفتم چون نزديك شدم به دست مبارك كاسه آبي به من داد و من از آن شربتي آشاميدم كه سردي او در قلب من اثر كرد و خوشبوتر و لذيذتر از او را هرگز نديده بودم راوي گويد مجوس از خواب بيدار شد و خنكي آن آب را در دل خود احساس كرد و رطوبت او را بر لب و محاسن خود هويدا ديد او را رعشه گرفت و در حيرت فرو رفته به فزع آمد زوجه خود را از خواب بيدار كرد و قصه خواب را به او شرح داد آن زن گفت خداوند متعال سعادت و خير را به سوي تو ارسال داشته آن را غنيمت بشمار مجوسي گفت به خدا قسم راست گفتي لا اطلب اثرا بعد العين پس به سرعت برخاسته با زوجه خود به نزد علويه آمدند ديدند مشغول نماز و دعا مي باشد قصه خواب را براي او شرح دادند علويه سجده شكر به جا آورد و فرمود به خدا قسم امشب
ص: 143
را تا به حال مشغول مناجات بودم و از خداوند متعال هدايت شما را درخواست همي كردم حمد خدائي را كه دعاي مرا مستجاب فرمود مجوسي گفت اكنون اسلام را به من عرضه كن چون به شرف اسلام مشرف شد فرمان كرد زوجه و فرزندان و خدم و غلمان او همه به شرف اسلام مشرف بشوند و در آن خانه نماند كسي مگر آنكه مسلمان گرديد و اسلام آنها نيكو گرديد و اما قصه ملك چنان شد كه در همان شب در عالم رؤيا ديد قيامت بر سر پا گرديده و ملك از شدت عطش بي طاقت شده به جانب كوثر آمد ديد أميرالمؤمنين مردم را آب مي دهد پيش آمد عرض كرد يا أميرالمؤمنين مرا آب ده كه من از مواليان شما هستم حضرت فرمود من بدون اجازه رسول خدا كسي را آب نمي دهم از او طلب كن ملك به نزد رسول خدا آمد عرض كرد يا رسول الله بفرما مرا شربت آبي بدهند فاني ولي من اوليائك رسول خدا فرمود اگر تو را شاهدي هست حاضر كن كه از دوستان ما هستي عرض كرد يا رسول الله چگونه فقط از من شاهد مي طلبي و از ديگران نمي طلبي و اكنون در اين صحراي هولناك از كجا مي توانم شاهد بياورم رسول خدا فرمود پس چگونه طلب شهود كردي از علويه در آن هواي سرد و نگفتي در شهر غربت اين ذريه رسول خدا شاهد از كجا بياورد ملك از خواب بيدار شد و آثار تشنگي در او هويدا بود فهميد كه خطاي بزرگي كرده در بقيه شب خواب نرفت و همي انگشت ندامت به دندان مي گزيد چون صبح شد خدم و غلمان خود را در شهر متفرق كرد در طلب علويه تا به او خبر دادند كه در خانه فلان مجوسي است ملك به در خانه مجوسي آمد دق الباب نموده آن مرد تازه مسلمان بيرون آمد سبب آمدن ملك را پرسيد خواب خود را شرح داد آن مرد مجوسي بر بصيرت او افزوده شد و خواب خود را براي ملك شرح داد و گفت اكنون من و زوجه و تمام اهل اين خانه از بركت علويه مسلمان شديم ملك طلب اذن نمود كه خدمت علويه مشرف بشود چون رخصت گرفت و داخل شد زبان به معذرت گشود و خواهش كرد كه از آن منزل به خانه خود منتقل بشود علويه قبول نكرد فرمود به خدا قسم اگر صاحب اين خانه بودن مرا كراهت داشته باشد به جاي ديگر مي روم و به خانه تو نمي آيم آن مرد تازه مسلمان گفت به خدا قسم هرگز نمي گذارم كه علويه به جاي
ص: 144
ديگر منتقل بشود پس با علويه گفت كه اي سيده ي من دانسته باش كه من اين خانه با هر چه در اوست همه به تو بخشيدم من و عيالم و فرزندانم و غلامانم تماما زنده باشيم در خدمت گذاري تو مساعي جميله به تقديم مي رسانيم و اينها در جنب نعمت هدايت چيزي نيست كه خداوند متعال به بركت تو ما را از كفر به اسلام آورد پس ملك مهموم و مغموم به خانه خود مراجعت كرده و از دراهم و دنانير و تحفه و ثياب چندانكه توانست تهيه كرده براي علويه فرستاد او قبول نكرد و همه را پس فرستاد.
و اين حكايت را علامة حلي قدس سره در كتاب منهاج اليقين به همين تفصيل ذكر كرده.
و سبط ابن جوزي در تذكرة الخواص از كتاب ملتقاط جدش و كتاب وسيلة المآل حكايتي قريب به هيمن نقل كرده ولي در مواضع بسيار با اين حكايت اختلاف دارد
و مرحوم حاجي نوري قدس سره در كلمة طيبه مي فرمايد ظاهر اتحاد واقعه است و مآل هر دو يكي است فلذا از ذكر آن اعراض كرديم و ايشان در كلمه طيبه فقط حكايت تذكرة الخواص را نقل كرده اند.
السيد لاجل محمد اشرف در كتاب مذكور مي فرمايد در بعض كتب معتبره است كه در شهر بصره زني علويه چهار دختر يتيم داشت كه همه عريان و گرسنه بودند و آن ايام نزديك عيد بود آن دختر كه از همه كوچك تر بود گفت اي مادر آيا مي شود كه در اين ايام عيد ما از نان جو يك شكم سير بشويم مادر از اين سخن سيلاب اشك او جاري گرديد ناچار چادر بر سر كرد و از خانه بيرون آمد بشود تلاشي بنمايد با خود گفت بهتر اين است كه بروم به نزد ابوالحسين قاضي بصره پس بر قاضي وارد شد و فرمود (ايها القاضي انا امراة علويه فقيرة ولي اربع بنات عاريات) من زن علويه باشم و چهار دختر يتيم برهنه دارم.
(و هذا ايام الصدقات فانظر في امرنا و أمر لنا من بيت المال او من وجوه البر شيئا يدفع به مابنا).
ص: 145
فرمود اين ايام عيد است و بچه هاي من گرسنه و برهنه هستند و تو تقسيم صدقات مي نمائي از بيت المال فرمان كن چيزي به من بدهند كه لااقل ازين سختي جان به سلامت به در ببريم قاضي گفت بسيار خوب فردا تشريف بياوريد من تو را راضي و خشنود مي نمايم علويه خوشحال مراجعت كرده دختران خود را بشارت داد يكي از آن دختران گفت اي مادر اگر قاضي به تو وجهي داد با او چكار مي كني مادرش گفت تو چه ميل داري گفت من مي خواهم مقداري پنبه براي من بگيري تا آن را غزل بنمايم و يك پيراهن براي خود تهيه كنم ديگري گفت اي مادر از روزي كه پدرم فوت شده است من دلم نان گندم مي خواهد آن دختر صغيره گفت من دلم يك نان درست مي خواهد آن شب را به اين آرزوها صبح كردند چون آفتاب سر از مشرق به در كرد علويه به خانه ي قاضي رفته در گوشه اي نشست تا خلوت شد مجلس قاضي و در آن وقت غضبناك بود در آن حالت علويه پيش رفته فرمود ايها القاضي من همان علويه باشم كه روز گذشته به من وعده دادي كه به من احساني و دستگيري بنمائي قاضي چون غضبناك بود صيحه به روي علويه زد و فرمان داد كه علويه را بيرون كردند.
(فخرجت و هي باكية حزينته مكسورة القلب متحيرة تبكي و تنوح بقلب جريح و لسان فصيح و صوت مليح و هي تقول ما الذي اقول لبنتي فاطمة الصغري و ما الذي اقول لزينب الكبري باي وجه ارجع اليهن و باي لسان اعتذر لهن و هو منتظرين اللهم لا تخيب ظني فاني رفعت اليك قصتي و منك سئلت حاجتي انك علي كل شيئي قدير)
علويه با نوائي جان سوز و آهي آتش افروز سيلاب اشك از چشم او جريان داشت و به زبان فصيح و بياني جذاب و مليح با دل سوخته و مجروح سر به جانب آسمان بلند كرد و عرض كرد اي خداي بالا و پست اكنون من جواب دختران گرسنه و برهنه را چه بگويم كه همه در انتظار من مي باشند و چنان اميد دارند كه اكنون آنها را به آرزوي خود مي رسانم پروردگارا مرا از درگاه خود محروم مفرما و دست رد به سينه من مزن كه تو بر همه چيز قادري در حالي كه آن زن در سوز و گداز و با خداوند بي نياز گرم مناجات بود كه مردي كه او را سيدوك مجوسي مي گفته اند مست شراب بود از نزد علويه عبور داد آهنگ ناله علويه در مسامع سيدوك تاثيري تمام كرده به گمان اينكه
ص: 146
او تغني مي كند پيش آمد و گفت چه قدر نيكو است آواز تو و چه بسيار محزون است قلب تو مگر تو را چه مصيبت رسيده علويه گمان كرد اين مرد مسلمان هوشياري است به حال او رقت كرده شرح داد احوال خود را سيدوك مجوسي فورا فرمان داد غلامان خود را كه اين علويه را به خانه ي ببريد مجوسي نيز با او وارد خانه شد و چهار صد دينار و پنج دسته لباس به علويه عطا كرد و او را مرخص نمود علويه خوشحال و مسرور به خانه مراجعت كرد و شرح حال خود را براي دختران نقل كرد همه مسرور شدند و به جانب آسمان دست بلند كردند و عرض كردند پروردگارا آن كس كه به ما اين احسان كرده او را در بهشت عنبر سرشت در قصور عاليه و غرف متعاليه منزل عطا فرما و گفته اند.
(ايها المحسن الينا اسكنك الله قصور الجنان و اعطاك الفوز و الرضوان و الحور و الغلمان و جعلك من اولياء الرحمن)
در همان شب قاضي در عالم رؤيا ديد داخل بستاني بسيار عالي شده است و در ميان آن بستان قصري به نظرش آمد كه زبان از وصف او عاجز است خواست تا داخل آن قصر بشود رضوان خازن بهشت او را منع كرد قاضي گفت جهت چيست كه مرا از اين منع مي فرمائي رضوان گفت اين قصر خاص تو بود ولي چون علويه را محروم كردي از تو گرفته اند و به سيدوك مجوسي دادند قاضي وحشت زده از خواب بيدار شد در نهايت خوف و اضطراب بقيه ي شب خواب از چشم او پريد چون صبح شد به سرعت به در خانه سيدوك مجوسي آمد و بر او داخل شد گفت بگو بدانم چه عمل خيري از تو صادر گرديده مجوسي گفت من پنج روز است كه مست شراب مي باشم و از جائي خبري ندارم و عمل خيري به خود اطلاع ندارم غلامان حكايت علويه را به او اطلاع دادند مجوسي گفت غرض از اين تفتيش چيست قاضي قصه ي خواب خود را شرح داد و گفت ثواب اين احسان كه به علويه كردي به ده هزار دينار به من مي فروشي مجوسي گفت باعث بر اين مبايعه چيست قاضي گفت براي همان خوابي است كه براي تو شرح دادم مجوسي در جواب گفت اي حضرت قاضي بسيار كمست كه عمل قبول درگاه ايزدي گردد پس
ص: 147
هرگاه دانستم كه اين عمل من به درجه قبول رسيده چگونه تواند بود كه آن را به متاع قليل ذخارف دنيويه بفروشم دست خود را بده تا تكلم به كلمه ي شهادتين نمايم و به شرف اسلام مشرف شوم پس كلمتين گفت و اسلامش نيكو شد و علويه را طلبيد و مال خود را با او مشاطره كرد نصف را به او داد و نصف را خود برداشت.
لطف حق چون ز ازل بهر كسي يار شود
كافر مست به از قاضي هوشيار شود
السيد محمد اشرف در كتاب مذكور و علامة حلي در كشف اليقين و سبط ابن جوزي در تذكرة الخواص و علامه نوري در كلمة طيبة حكايت كنند كه عبدالله بن مبارك يك سال حج مي كرد و طواف خانه كعبه مي نمود و يك سال ديگر غزا و جهاد مي نمود و مداومت بر اين داشت كه يك سال حج كند و يك سال به جهاد برود و مدت پنج سال بر اين امر مشغول بود پس بيرون رفت.
در بعضي از سالها كه نوبت حج كردن او بود و پانصد مثقال طلا با خود برداشت و متوجه بازار شد كه تدارك سفر حج بنمايد پس در خرابه اي كه بر سر راه او بود علويه ئي را ديد كه مرغ مرده را برداشته و پرهاي او را مي كند و آن را پاك مي كند عبدالله به نزد او آمد و گفت براي چه اين مرغ مرده را پر مي كني و پاك مي كني مگر خيال خوردن او را داري گفت اي عبدالله از حال من مپرس و مرا به حال خود گذار و از پي كار خود برو عبدالله گفت از سخن او چيزي به خاطر من رسيد الحاح كردم در تفتيش حال او تا اينكه گفت اي عبدالله مرا ملجأ و لا علاج گردانيدي كه ظاهر كنم حال پنهان خود را نزد تو بدان كه من زني سيده و علويه هستم فرزندان يتيم دارم شوهرم از دنيا رفته و اين روز چهارم است كه چهار بچه من چيزي از خوردني به دست آنها نيامده و چون كار به اضطرار رسيده اين ميته و مرغ مرده بر ما حلال است و به غير از اين مرغ مرده چيزي به دست من نيامده اكنون مي خواهم آن را پاك كرده براي ايشان ببرم كه به آن رفع جوع و گرسنگي از خود بنمايند عبدالله گفت چون اين حكايت جان سوز بشنيدم
ص: 148
از آن علويه با خود گفتم واي بر تو اي پسر مبارك كدام عمل بهتر از رعايت اين جماعت و سادات خواهد بود پس آن علويه را گفتم دامن باز كن پانصد مثقال طلا كه داشتم همه را در دامن علويه ريختم و آن سال را از رفتن حج منصرف شدم و به منزل خود مراجعت كردم چون حجاج مراجعت كردند من به استقبال ايشان شتافتم به هر كس از حجاج مي رسيدم مي گفتم خداي تعالي حج تو را قبول و سعي تو را مشكور و پسنديده گرداند ديدم او نيز به من همين دعا مي نمايد و مي گويد اي عبدالله آيا خاطر داري كه در فلان محل با ما چنين و چنان گفتي و مردم بسيار به من همين را مي گفته اند من در بحر تعجب و تفكر فرو رفتم كه من امسال به حج نرفتم شب در عالم رؤيا رسول خدا را ملاقات كردم كه فرمود اي عبدالله عجب مدار به درستي كه چون تو به فرياد رسيدي و به اصلاح آوردي سختي و رنج علويه و فرزندان او را من از خداوند متعال درخواست كردم كه ملكي به صورت تو بفرستد براي تو حج بنمايد خواهي حج بكن خواهي مكن بعد از اين.
و در بعضي از كتب بعد از اين حكايت مسطور است كه عبدالله گفت چون از خواب بيدار شدم حمد و ثناي پروردگار بجا آوردم و راوي نقل مي كند كه شنيدم از بسياري از محدثان و راويان كه مي گفته اند كه در هر سال حاجيان و زايران بيت الله الحرام عبدالله مبارك را در راه حج مي ديدند و در مناسك و اعمال حج او را ملاقات مي كردند و حال آنكه او در عراق و نواحي بغداد مقيم بود.
در كتاب فضائل السادات مذكور از كتاب اربعين مولانا حسين كاشفي صاحب تفسيرمشهور حكايت مي كند كه عبدالجبار مستوفي هزار دينار زر سرخ با خود برداشت و به عزم زيارت بيت الله از خانه بيرون آمد چون به كوفه رسيدند قافله دو سه روزي توقف كردند براي اصلاح سفر حج عبدالجبار مي گويد من به رسم تفرج گرد محلات كوفه
ص: 149
مي گرديدم اتفاقا به خرابه اي رسيدم عورتي ديدم كه گرد خرابه مي گردد ناگاه چشمش به مرغ مرده اي افتاده فورا برداشت و زير چادر خود پنهان كرد و به راه افتاد عبدالجبار مي گويد من با خود گفتم اين زن بايستي درويش بوده باشد از عقب او روان شدم تا به خانه در رفت ديدم كودكانش گرد وي درآمدند كه اي مادر براي ما چه آورده اي كه ما از گرسنگي هلاك شديم گفت اي جانان مادر غم مخوريد كه براي شما مرغ آورده ام اكنون بريان خواهم كرد.
عبدالجبار كه اين بشنيد بگريست و از همسايگان صورت احوال آن زن پرسيد گفته اند اين زن سيده علويه است و عيال عبدالله بن زيد علوي است و شوهر او مقتول شده و چند كودك يتيم دارد و مروت خاندان رسالت او را مانع است كه از كسي سؤال بنمايد عبدالجبار با خود گفت اگر حج مي خواهي اين است پس علويه را طلبيد و هزار دينار را در دامن او ريخت و از رفتن مكه بازماند و چون مصارف يوميه نداشت مشغول سقائي گرديد تا اينكه حجاج مراجعت كردند وي با مردمان به استقبال بيرون رفت به ناگاه مردي را ديد كه پيشاپيش قافله بر شتري نشسته مي آيد چون چشمش بر عبدالجبار افتاد خود را از شتر درافكند و پيش دويد و گفت اي خواجه از آن زمان كه در عرفات ده هزار دينار قرض به من داده اي تو را مي جستم و ده هزار دينار به وي داد عبدالجبار زر بستد و متحير فروماند و خواست كه از آن شخص نيك استفسار كند از نظرش غائب گرديد و آوازي شنيد كه اي عبدالجبار تو هزار دينار به علويه دادي ما ده هزار دينار به تو داديم و فرشته ئي را به صورت تو آفريديم تا از براي تو حج گذارد تا زنده باشي و هر سال سي حج مقبول در نامه عمل تو مي نويسد تا بداني كه رنج هيچ نيكوكار در درگاه ما ضايع نيست و انا لا نضيع اجر من احسن عملا.
دل به دست آور كه حج اكبر است
وز هزاران كعبه يك دل بهتر است
ابن المبارك چنين نقل كرده است به روايت تذكرة الخواص و حاصل آن روايت اين است كه ولد صغيري از ابن المبارك داخل خانه همسايه شد ديد غذا مي خورند آن طفل را از آن
ص: 150
غذا ندادند برگشت و به ابن المبارك كه پدر او بود شكايت كرد كه من داخل خانه ي فلان همسايه شدم ديدم گوشت مي خورند و به من ندادند ابن المبارك كسي را فرستاد آنها را سرزنش كرد علويه فرستاد كه اي ابن المبارك مرا ملجأ ساختي كه كشف خود بنمايم و پرده از روي كار خود بردارم دانسته باش كه صاحب خانه فوت شده و اطفال يتيم من پنج روز است كه غذاي درستي به دست آنها نيامده من در مزابل دور مي زدم مرغابي مرده اي يافتم آن را براي كودكان خود طبخ كردم چون به فرزند تو حرام بود ندادم ابن المبارك گريست و پانصد دينار به علويه داد پس آن خواب مذكور را ديد و به حج نرفت.
در كتاب فضائل السادات مذكور از تذكرة الخواص سبط ابن جوزي حديث كند كه او گفت من در كتاب جوهري ابن ابي الدنيا ديدم كه مردي رسول خدا را در عالم رؤيا ديد كه فرمود برو در نزد فلان مرد مجوسي و به او بگو كه مستجاب شد دعائي كه در حق تو كردند آن مرد از خواب بيدار شد و وقعي به آن رؤيا نگذاشت تا اينكه ثانيا و ثالثا اين خواب را ديده ناچار به در خانه مجوسي آمد و در خلوت با او گفت كه من رسول پيغمبر اكرم صلي الله عليه و آله و سلم مي باشم كه به تو بشارت بدهم كه دعاي كساني كه در حق تو دعا كردند مستجاب شد مرد مجوسي گفت تو مرا مي شناسي كه من منكر دين و نبوت محمد صلي الله عليه و آله و سلم مي باشم مرد مسلمان گفت من همه اين مراتب را به تفصيل مي دانم فلذا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم تا سه مرتبه به خواب من نيامد اقدام در تبليغ اين پيغام نكردم كه مبادا تو گمان كني من مي خواهم خود نمائي بنمايم آن حضرت چون در مرتبه ي سوم امر فرمودند من ناچار تبليغ اين رسالت كردم مجوسي گفت اسلام به من عرض كن پس مجوسي شهادتين گفته به شرف اسلام مشرف شد پس تمام بستگان و اقارب خود را طلبيد و گفت اي جماعت من به شرف اسلام مشرف شدم هر كدام از شماها كه مسلمان بشود آنچه مال از من در نزد او است استرداد نمي كنم و به او هبه مي نمايم و هر كه ابا مي نمايد بايد كه دست بدارد از آنچه من به نزد او دارم پس همه ي آن قوم به شرف اسلام
ص: 151
مشرف شدند و آن مجوسي را دختري بود كه به پسر خود نكاح كرده بنابر مذهب مجوس كه نكاح محارم را حلال مي دانند چون مسلمان شد بين دختر و پسر جدائي انداخت چون آن خلاف شريعت عزا بود بعد از آن متوجه آن رسول گرديده گفت آيا مي داني دعوتي كه در حق من مستجاب شده چه بوده آن رسول گفت نه به خدا قسم و من همين ساعت خواستم از تو سؤال بنمايم پس آن جديد الاسلام گفت من تزويج كردم دخترم را به پسر خود و طعامي ساختم و اهل مذهب خود را طلبيدم و ايشان اجابت كرده حاضر شدند و من امر كردم كه حصيري در صحن خانه براي من فرش نمايند و در جنب خانه ي ما قومي از سادات فقرا بودند كه مالي نداشته اند و من در حالي كه روي حصير تكيه داده بودم شنيدم كه دختري از همان سادات به مادر خود مي گويد اي مادر بوي طعام اين مجوسي به ما اذيت مي رساند كه گرسنه ام و دست رس به طعامي ندارم آن جديد الاسلام گفت چون اين را شنيدم طعام بسيار و جامه و اشرفي بسياري براي ايشان فرستادم علويات چون اين احسان را از من ديدند قبل از اينكه دست به طعام دراز بنمايند به هم ديگر گفته اند بيائيد تا در حق اين مرد دعا كنيم پس دستها به جانب آسمان برداشته اند و بعضي از ايشان گفته اند اللهم احشر هذا الرجل مع جدنا رسول الله و بقية آمين گفته اند پس دعوت مستجابه كه سرش بر تو پوشيده بود همين است.
علامه ي خبير حاجي نوري قدس سره در كتاب كلمه ي طيبة در باب 14 مي فرمايد. احمد بن الفضل بن الكثير در كتاب وسيلة المآل نقل كرده از كتاب توثيق عري الايمان كه او روايت نمود از ابي الحسن علي بن ابراهيم بن عثمان دقاق رقي كه گفت وارد شد بر من روزي فقيري علوي از فرزندان حسين بن علي عليه السلام پس گفت صد من آرد به من بده گفتم قيمت آن را حاضر كن گفت ندارم و متمكن نيستم بنويس بر جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پس آنچه خواست دادم و نوشتم قيمت آن را بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم اين خبر به گوش
ص: 152
علويين رسيد هجوم آوردند و سؤال مي كردند و من مي دادم پس مي گفته اند بنويس بر جد ما رسول الله من هم اجابت مي كردم تا آنكه نماند براي من چيزي بالاخره روزگاري به سختي و تنگي به سر بردم آنگاه رفتم خدمت سيد عمر بن يحيي العلوي و عرضه داشتم آن خطوط را بر ايشان و شكايت نمودم به او از پريشاني و سختي پس جوابي نداد همان شب در عالم رؤيا رسول خدا را ملاقات كردم كه با او بود أميرالمؤمنين عليه السلام در آن حال پيغمبر فرمودند اي ابوالحسن مرا مي شناسي گفتم آري شمائيد محمد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود پس چرا شكايت از من كردي و تو با من معامله نمودي گفتم يا رسول الله فقير شدم حضرت فرمود اگر معامله با من كردي در آخرت پس صبر كن كه من نيكو بدهكاري هستم ابوالحسن سخت به فزع آمد و از خواب بيدار شد و سخت بگريست پس از آن چند روزي بيش زنده نبود و روزها در صحراها و كوهها مشغول عبادت بود تا اينكه روزي او را در غار كوهي مرده يافته اند او را برداشته غسل دادند و كفن نموده دفن كردند در همان شب هفت نفر از صلحاء كوفه او ار در خواب ديدند كه بر او بود حله ها از استبرق و او در باغستان بهشت راه مي رفت پس به او گفته اند توئي ابوالحسن گفت آري گفتند چگونه رسيدي به اين نعمت گفت هر كه معامله كند با محمد صلي الله عليه و آله و سلم مي رسد به آنچه من رسيدم بدانيد كه من رفيق رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ميباشم و خداوند عز و جل اين نعمت را به من انعام نمود به جهت صبر من.
و باز در آن كتاب از وسيلة المآل حكايت كند كه علي بن عيسي وزير گفت كه من در مدينه ي طيبه احسان مي كردم بر علويين و براي هر يك آن مقدار كه كفايت طعام و لباس آنها را بنمايد با عيالاتشان مي دادم و اين كار را در وقت آمدن ماه رمضان مي نمودم تا سلخ او و از جمله ي ايشان شيخي بود از اولاد موسي بن جعفر عليه السلام و من مقرر داشته بودم براي او در هر سال پنج هزار درهم و چنين اتفاق افتاد كه من روزي در زمستان عبور مي كردم پس ديدم او را كه مست افتاده و قي كرده و به گل آلوده شده و در بدترين
ص: 153
حالي در شارع عام مي باشد پس در نفس خود گفتم من مي دهم اين فاسق را در هر سال پنج هزار درهم كه آن را صرف كند در معصيت خداوند هر آينه منع مي كنم مقرري امسال او را چون ماه مبارك داخل شد حاضر شد آن شيخ در نزد من و ايستاد بر در خانه چون رسيدم به او سلام كرد و مرسوم خود را مطالبه نمود گفتم ترا در نزد من خيري نيست و لا كرامة من هرگز مال خود را به تو نمي دهم كه در معصيت خدا صرف بنمائي آيا نديدم ترا در زمستان كه مست بودي و در شارع عام افتاده بودي برو و ديگر در نزد من ميا چون شب شد در عالم رؤيا رسول خدا را ملاقات كردم كه مردم در اطراف او مجتمع بودند من پيش رفتم سلام كردم ديدم رسول خدا از من اعراض كرد اين معني بر من بسيار دشوار آمد عرض كردم يا رسول الله گناه من چيست با كثرت احسان من به فرزندان شما فرمود مگر فلاني فرزند من نبود چرا او را از در خانه خود رد كردي و وظيفه او را قطع نمودي عرض كردم يا رسول الله من وظيفه او را قطع كردم چون مرتكب معصيت مي شد نخواستم اعانت بر معصيت كرده باشم پس فرمود تو او را احسان مي كردي به جهت خاطر من يا به جهت خاطر او گفتم به جهت خاطر شما فرمود پس سزاوار بود كه بپوشاني عيب و معصيت او را به جهت خاطر من و اينكه او از احفاد من است گفتم چنين خواهم كرد با او به اعزاز و اكرام پس از خواب بيدار شدم چون صبح شد فرستادم از پي آن سيد چون از ديوان مراجعت كردم گفتم سيد را داخل خانه بنمائيد چون داخل شد كاملا از او احترام كردم سپس فرمان دادم كه ده هزار درهم در دو كيسه حاضر بنمايند و هر دو را تسليم سيد نمودم سيد بسيار تعجب كرد او را گفتم هرگاه از مخارج تو چيزي كم آمد مرا خبر كن گفت ايها الوزير بفرمائيد سبب راندن ديروز و احسان امروز چيست گفتم جز خير چيزي نبود مراجعت فرمائيد به خوشي گفت والله برنمي گردم تا سبب او را نفرمائيد من آنچه در خواب ديده بودم نقل كردم فورا اشك از چشمان او فرو ريخت و گفت نذر كردم نذر واجب كه ديگر عود به معصيت نكنم بمثل آنچه ديدي و هرگز پيرامون معصيتي نگردم كه محتاج كنم جد خود را با تو محاجه بنمايد پس توبه كرد و توبه او نيكو شد.
ص: 154
رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چون علاقه تمام به ذريه خود دارد خواست به اين وسيله او را از معصيت نجات دهد.
و نيز در كلمة طيبة از كتاب تحفة الازهار السيد ضامن ابن شد قم بن علي بن الحسن النقيب المدني نقل مي كند كه سيد ابوالحسن طاهر بن الحسين مردي بود عالم عامل و فاضل كامل با ورع و زهد و تقوي جليل القدر عظيم الشأن بلند همت ميان او و مردي از اهل خراسان رفاقت و دوستي بود و مرد خراساني هر سال حج مي كرد و به زيارت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي آمد و دويست اشرفي براي ابوالحسن علوي مي آورد و اين معين بود براي او در هر سال تا آنكه مردي به خراساني برخورد و به او گفت تو مالت را ضايع مي كني و صرف مي كني در غير محلش زيرا كه طاهر صرف مي كند آن را در غير طاعت خدا و رسولش و مكرر اين سخن را به او گفت تا اينكه خراساني از دادن وجه مذكور منصرف گرديد و مال را به غير او داد و به نزد ابوالحسن نرفت دو سال بر اين منوال گذشت چون سال سوم شد و اراده سفر حج كرد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را در خواب ديد كه به او مي فرمايد واي بر تو قبول كردي سخن دشمنان را در حق ابوالحسن و صله او را دو سالست كه قطع كردي از اين كار توبه كن و صله او را قطع مكن و بده به او آنچه فوت شده است از او تا تو را توانائي است پس از خواب برخاست خوشحال و مسرور به آن خواب و تدارك سفر حج خود را كرد و آن مبلغ را با خود برداشت به نحوي كه به او امر نموده بود با هدايائي چون حج به جا آورد و به زيارت حضرت صلي الله عليه و آله و سلم مشرف شد رفت در نزد طاهر و دست و پاي او را بوسيد و نشست در آن مجلس كه سادات و اشراف و فضلاء نشسته بودند پس طاهر ابتدا كرد و فرمود اي فلان خراساني شنيدي درباره من سخن دشمنانم را پس جدم رسول خدا را در خواب ديدي كه تو را امر كرد به رساندن ششصد اشرفي كه قطع كرده بودي در طول سه سال با هدايائي و اگر امر نمي كرد تو را نمي آوردي آن را و تو آن را از
ص: 155
مال خود جدا كردي در بلد خودت را به خدا قسم مي دهم كه مطلب چنين بود كه من تقرير كردم خراساني گفت به خدا قسم همين قسم بود و ابدا كسي به آن اطلاع نداشت مگر خداوند متعال.
ابوالحسن گفت در نزد من بود خبر تو در سال اول و دوم دلم تنگ شد شب در عالم رؤيا جدم رسول خدا را ديدم به من فرمود اي طاهر غم مخور كه من رفتم و مرد خراساني را امر كردم كه بدهد به تو آنچه فوت شده و تا توانائي دارد صله خود را از تو قطع نكند پس حمد كردم خداي عز و جل را و شكر نمودم بر نعمت و احسانش چون تو را ديدم دانستم نياورده تو را مگر براي آنچه در خواب ديدم پس خراساني ديگر باره برخاست و دست و پاي او را بوسيد و التماس نمود كه از او درگذرد به جهت گوش دادن به سخن دشمن در حق او و مال را تسليم او كرد.
و اين طاهر بن الحسين از سادات حسيني جد امراء مدينه منوره است و از براي او اولاد و اعقاب بسيار است كه در شجره ي انساب مذكور است.
و نيز در كلمة طيبه از كتاب تحفة الازهار مذكور در ضمن احوال عالم جليل سيد مهنا بن سنان مدني حكايت مي كند كه مردي از اعيان مغاربه از بلد خود عازم حج و زيارت شد پس مردي از اهل خير صد اشرفي به او داد و گفت اين مبلغ را در مدينة طيبة برسان به يكي از سادات صحيح النسب از بني الحسين تا اين ذخيره ي من باشد در روز (لا ينفع مال و لا بنون الا من اتي الله بقلب سليم) و جد ايشان به فرياد من برسد آن مرد وارد مدينه شد و از سادات صحيح النسب تحقيق كرد از بني الحسين او را گفته اند شبهه اي در صحت نسبت آنها نيست جز اينكه ايشان از شيعه و رافضيانند كه از حزب يهودند و دشمن دارند اهل سنت را و علانية سب مي كنند و قاضي و خطيب و امام المسلمين از ايشان است و امر بلد در دست آنها است و كسي را در آن مداخله نيست گفت پس خوشم نيامد كه آن مال را به ايشان دهم چند روزي مكث كردم و در كار خود فكر مي نمودم
ص: 156
و در آنچه صاحب مال به من وصيت كرده بود تا آنكه روزي با يكي از ايشان مجتمع شدم پس به او گفتم اي سيد من اگر تو از اهل سنت بودي هر آينه مي دادم به تو آنچه با من است از مال و قدر آن فلان مبلغ است پس شكايت كرد به من از شدت تنگي و كثرت اضطرار خود و خواست از من بعضي از آن را من امتناع كردم گفتم اگر سني ميبودي مانعي نداشت گفت حاشا كه من مذهب خود را به دنياي دنية بفروشم و از براي من است پروردگار غني كه مرا كفايت مي كند پس رفتم و در آن شب در عالم رؤيا ديدم كه گويا قيامت برپا شده و مردم مي گذرند از صراط چون خواستم بگذرم امر فرمود سيده ي نساء فاطمه زهراء سلام الله عليها كه مرا نگذارند پس مرا مانع شدند من استغاثه كردم كسي به فريادم نرسيد در آن حال رسول خدا را ديدم كه مي آيد به آن جناب استغاثه كردم گفتم يا رسول الله من از امت توام و فاطمة منع كرده مرا رسول خدا از فاطمه عليهاالسلام سبب سؤال كرد فاطمة عرض كرد براي اينكه منع كرد روزي فرزند مرا رسول خدا متوجه من گرديد فرمود چرا منع كردي روزي فرزند وي را گفتم چون شيعي مذهب بود و اهل سنت را دشمن دارد و علانية سب مي كند صحابه را فرمود كي تو را داخل كرده ميان فرزندان و اصحاب من پس ترسان و هراسان از خواب بيدار شدم و تمام مبلغ سپرده نزد خود را برداشتم و صد اشرفي بر آن از مال خود افزودم و رفتم به سوي سيد و مولاي خودم مهنا بن سنان و بوسيدم دست او را پس حمد و ثناي الهي به جا آورد به آنچه شايسته بود آنگاه فرمود اين امري است عجيب سوگند مي دهم تو را آيا ديدي جدم رسول خدا و جده ام فاطمة زهراء عليهماالسلام را و امر كردند ترا كه آن مال را به من دهي بعد از آنكه مانع شدند تو را از عبور صراط گفتم آري به خدا قسم چنين بود اي فرزند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم.
آنگاه سيد مهنا گفت اگر نمي ديدي ايشان را نمي آمدي نزد من و اگر نمي آمدي هر آينه شك داشتي در صحت نسب من دانسته باش كه مذهب من مذهب رسول خدا و صديقه طاهره فاطمة زهراء عليهاالسلام است الخ.
ص: 157
قصه ي حسين بن الحسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليهم السلام است علامة مجلسي در ثاني عشر بحار و علامة نوري در كلمة طيبه از تاريخ قم تاليف حسن بن محمد بن حسن قمي كه براي صاحب بن عباد نوشته در باب سوم از آن مذكور است كه اول كسي كه از سادات حسينية كه به قم آمد ابوالحسن الحسين بن الحسن بن جعفر بن محمد بن اسماعيل بن جعفر الصادق عليهم السلام بود و از مشايخ قم روايت است كه ابوالحسن شراب مي خورد روزي قصد سراي احمد بن اسحق اشعري كه وكيل اوقاف بود در قم بنمود به سبب حاجتي كه براي او رو داده بود چون به نزديك خانه رسيد و طلب اذن نمود احمد بن اسحق او را رخصت دخول نداد و او را از صحبت خود منع كرد ابوالحسن ملول و غمگين به منزل خود مراجعت كرد بعد از آن احمد بن اسحق هنگام حج كه رسيد به مكه معظمه رفت چون به سر من راي وارد شد و به در خانه امام حسن عسكري عليه السلام آمد و اجازه دخول خواست حضرت او را اجازه نداد و او را از زيارت و صحبت خود منع كرد.
پس احمد متحير شد و درماند و نمي دانست كه به چه سبب محروم از صحبت و زيارت آن حضرت گرديده احمد سر بر آن آستان ملك پاسبان نهاد و گريه بسياري كرد و عرض كرد اي نور ديده هر دو عالم و اي برگزيده اولاد آدم بفرمائيد چه بي ادبي از من صادر شده كه مرا به حضرت خود راه نمي دهي پس امام عليه السلام او را دستوري داد فرمود اي احمد ياد داري كه ابن عم ما ابوالحسن را در شهر قم از در خانه خود دور كردي و رخصت دخول به خانه خود ندادي احمد بگريست و قسم ياد كرد كه من از او اعراض كردم كه ترك شرب خمر كند و منع نكردم او را مگر براي همين كه از اين عمل دست بردارد و توبه بنمايد امام عليه السلام فرمود راست گفتي و ليكن بايد حق سادات و علويه را بشناسي و ايشان را حرمت بداري در هر حالي كه باشند و به نظر حقارت بر ايشان منگري كه زيان كار شوي و گرفتار گردي چون احمد بن اسحق به قم مراجعت نمود سيد ابوالحسن
ص: 158
در صحبت جمعي بسيار از مردم به ديدن احمد رفت چون احمد بن اسحق چشمش به ابوالحسن افتاد او را استقبال كرده با او معانقه و مصافحه فرموده در غايت اعزاز و احترام او را آورد تا در صدر مجلس نشانيد سيد ابوالحسن چون اين حالت عجيب و غريب بديد متحير ماند بالاخره سئوال كرد از احمد بن اسحق كه شما در اين طول مدت هرگز با من چنين اظهار لطف و مرحمت ننمودي و هيچگاه مرا چنين ترهيب نگفتي اين مرتبه جهت اين تجليل و تعظيم چيست احمد بن اسحق آنچه بين او و امام عسكري گذشته بود شرح داد.
چون سيد ابوالحسن اين قصه بشنيد بگريست و گفت امام عليه السلام تا بدين غايت مرا حرمت همي نهد پس روا نباشد كه من به غير رضاي خدا عمر خود را به آخر رسانم من البته توبه كردم كه ديگر شرب ننمايم و هرگز مرتكب عملي كه خلاف رضاي حق باشد نشوم و نادم و پشيمانم از افعالي كه از سر جهل و ناداني مرتكب آن گرديدم سپس به خانه رفت و آلات شراب بشكست و در مسجد همه اوقات اعتكاف گرفت تا به رحمت حق پيوست.
علامه ي نوري در كلمه ي طيبة مي فرمايد مرا شفاها خبر داد عالم جليل و حبر نبيل كه ديده نشد در عصرش براي او در تقوي و زهد نظير و عديل مرحوم حاجي ملا علي طهراني مجاور نجف اشراف اعلي الله تعالي مقامه كه در آخر ماه صفر 1297 مرحوم شد فرمود كه والد مرحوم حاجي ميرزا خليل طبيب رحمه الله هميشه مي گفت كه وجود من و وجود اولادم جميعا از بركت علويه اي بود كه در كربلا منزل داشت پرسيدم چگونه بود سبب آن گفت پيش از آنكه عيال اختيار كنم در طهران بودم شبي در خواب مردي را ديدم كه خوش صورت و شمائل بود و جامه ي سفيد در بر داشت پس به من گفت اگر قصد زيارت امام حسين عليه السلام داري تعجيل كن كه بعد از دو ماه ديگر راه مسدود مي شود
ص: 159
به نحوي كه مرغي پرواز نخواهد كرد و در خاطرم زيارت آن جناب بود پس چون بيدار شدم مهياي زيارت مولاي خود گرديدم پس به زيارت مشرف شدم و تارخ خواب را ضبط كردم پس نگذشت از آن حدي كه معين كرده بود كه راه مسدود شد پس دانستم كه آن خواب راست و آن مرد در خبري كه داد صادق بود و چون سيد العلماء و المحققين مي رسيد علي صاحب رياض از من معالجات نيكو ديد در طبابت نفوس مردم را به سوي من ترغيب مي كرد پس مدتي ماندم و مردم به من رجوع مي كردند تا آنكه روزي در محكمه خود نشسته بودم ناگاه زني داخل شد با خادمه چون از مردم فارغ شدم و كسي نماند نزديك من آمد و دست خود را بيرون آورد ديدم نمانده در آن جز استخوان به جهت مرض اكله چون او را مشاهده كردم طبعم مشمئز شد و به او گفتم اين مرضي نيست كه بتوانم او را علاج كنم پس آهي حسرتانه كشيد و بيرون رفت دلم سوخت خادمه او را آواز دادم و پرسيدم اين زن كيست گفت صاحبه بيگم از پدر و مادر علويه است و شوهرش علوي بود او را از هند آورد با مالي فراوان كه از اندازه بيرون بود و همه ي آن را صرف كرد براي ابي عبدالله الحسين و الان دستش خالي شده و مالي ندارد و به اين مرض مبتلا شده كه ديدي پس به او گفتم بگو بيايد تا معالجه كنم پس آمد و شروع كردم در علاج او از فصد و حجامت و مسهلات و معاجين تا شش ماه پس دستش و هر جاي بدنش كه به اين مرض مبتلا بود شروع كرد به گوشت نو روئيدن و سال نشد كه مرض بالمره تمام شد.
چنانكه گويا هرگز نداشت پس علويه پيوسته نزد من مي آمد و چون مادر به فرزند با من مهرباني مي كرد تا آنكه مدتي گذشت پس در خواب ديدم همان مردي را كه خبر داد مرا كه راه بسته مي شود و امر كرد مرا كه تعجيل در زيارت سيد الشهداء عليه السلام بنمايم ديدم به من مي گويد اي فلاني مهيا شو براي سفر آخرت كه نمانده از عمر تو مگر ده روز پس بيدار شدم از خواب ترسان و هراسان پس گفتم لا حول و لا قوة الا بالله انا لله و انا اليه راجعون گفتم اين آخر ايام من است از دنيا پس در آن روز مرا تبي شديد عارض شد
ص: 160
سخت و شديد تا آنكه بستري شدم و علويه پرستاري مي كرد مرا و آنچه حاجت داشتم انجام مي داد تا آنكه روز دهم شد و احباي من جمع شدند در كنار من پس در آن هنگام كه ايشان نظر مي كردند به من و من نظر مي كردم به ايشان كه ناگاه ديدم خود را كه منتقل شدم از عالمي به عالم ديگر و از آنها كه در دور من بودند احدي را نمي ديدم و من در آن عالم كه ناگاه ديدم ديوار خانه شكافته شد و دو نفر از آنجا بيرون آمدند كه به غايت مهيب بودند يكي از آن در بالاي سر من نشست و ديگري در زير پاي من و ايشان چيزي از بدن مرا مس نمي كردند و ليكن خود را چنان مي ديدم كه از عروق من چيزي متصل و متعلق است به ايشان به نحوي كه از وصف كردن آن عاجزم تا آنكه جان خود را چنان ديدم كه به حنجره رسيده در اين حال باز ديوار شكافته شد و مردي بيرون آمد و به آن دو نفر گفت بگذاريد او را ايشان گفته اند ما مأموريم آن مرد به ايشان گفت حسين (ع) ابن علي عليه السلام شفاعت كرده نزد خداوند كه رجوع كند به دنيا پس برخاسته اند و رفته اند و من برگشتم به عالم اول و آن جماعت را كه در اطراف من بودند ديدم در تهيه اسباب مردن من مي باشند پس چشم خود را باز كردم ايشان مسرور شدند و بشارت دادند كه ناگاه علويه داخل شد و گفت بشارت باد شما را به شفاي فلان زيرا كه جدم امام حسين عليه السلام شفاعت كرد نزد خداوند در شفاي او گفته اند چگونه دانستي گفت من رفتم نزد قبر جدم امام حسين عليه السلام پس تضرع كردم به سوي خداوند در شفاي اين مريض و به حضرت سيد الشهداء پس خواب بر من مستولي شد در خواب جدم حسين را ديدم چون نظرم به او افتاد عرض كردم يا جدا شفاي فلاني را از شما مي خواهم فرمود فلاني عمرش منقضي شده گفتم اي آقاي من من نمي فهمم اين را شفاي فلاني را مي خواهم پس فرمود من خدا را مي خوانم اگر حكمت را در اجابت ديد مستجاب خواهد فرمود آنگاه دستهاي خود را به جانب آسمان بلند كرد و دعا نمود پس فرمود بشارت باد تو را به درستي كه خداي تعالي دعاي مرا مستجاب فرمود در شفاي فلاني و حاجي ميرزا خليل ره مي فرمود عمر والد در آن وقت بيست و هفت يا هشت سال بود و روز وفات قريب به نود سال داشت و به من مي گفت اي فرزند از براي علويات شأن بزرگي است و من از ايشان عجائبها ديده ام و پاره اي از آن كرامات را نقل مي كرد.
ص: 161
و نيز در كلمه ي طيبه در باب ديدن خيرات از صدقات مي نويسد كه جنابان عالمان فاضلان صالحان فخر الفقهاء و زين الاتقياء الحبر المعتمد السيد محمد كه از اعيان علماء بلده ي طيبه كاظمين و اهل آنجا است و اخوي او عالم فاضل تقي جناب سيد حسين كه ملجأ جماعت اماميه در شهر بغداد و هر دو در علم و تقوي و صلاح و سداد مشهور و معروف در نزد علماء عراق كثر الله تعالي أمثالهم نقل نمودند كه جده ي ايشان علويه دختر عالم جليل و حبر نبيل مرحوم سيد احمد صاحب تحقيق در فقه و اصول و مؤلف منظومه ي رائقه معروفه در رجال كه عيال مرحوم سيد حيدر جد ايشان بود او نيز از علماء معروف آن بلد است كه ماه رجب و شعبان روزه مي گرفت و در يكي از شبهاي شريفه كه نيمه ي رجب يا شعبان بود مهمان بسياري رسيد براي او پس در وقت افطار طعام براي مهمانها مهيا كرد و اندكي از براي سحور خود گذاشت و به جهت تعب و رنج مهمان داري به چيزي ميل نكرد و به همان آب تنها افطار نمود پس سائلي از همسايگان كه به غير از خانه ي اين سادات جاي ديگر سؤال نمي كرد بر در خانه آمد و علويه فقر و مسكنت او را مي دانست پس آنچه براي سحور خود گذاشته بود به آن سائل داد و ديگر در خانه مأكولي نيافت پس نماز شب خود را به جا آورد و آبي نوشيد و در اطاق را از اندرون بست و چراغ را به حال خود روشن گذاشت و در فراش خواب خود با قصد روزه خوابيد چون خواب بر چشمش مستولي شد و هنوز به خواب نرفته كه نظر كرد ديد دو زن كه آثار جلالت و بزرگي و وقار از سيمايشان ظاهر و هويداست و آنكه از سن از ديگري كوچكتر و در شان و رتبت بزرگتر نشست در بالاي سر او و به او خطاب كرد با تبسم كه اي دخترك من چگونه عازم شدي به روزه گرفتن بدون افطار و سحور و حال آنكه تو پيري عرض كرد فقيري آمد و طعام خود را به او دادم و اتفاق افتاد كه براي من چيزي نماند پس فرمود به او حال چه ميل داري گفت اگر ممكن مي شد آلو بخاري و نبات و چيزي از شيريني پس
ص: 162
دو كيسه به او مرحمت فرمود كه رنگ هر دو سبز بود در يكي نبات و در ديگري آلو بخاري در هر يك مقدار صد مثقال از آنها بود چون از ايشان گرفت برخاستند و متوجه در خانه شدند پس از آن حالت خواب نما برخاست هراسان و هر دو كيسه در دستش بود رو به در خانه كرد شتابان پس ديد بسته است به نحوي كه بسته بود پس به سرعت آن را باز كرد مرحوم سيد حيدر كه در اطاق ديگر نشسته بود فرياد كرد كه كيست در را باز كرده پس علويه آمد به نزد سيد و قضيه را شرح داد و به اطاق خود مراجعت كرد هر دو كيسه را بر سر جانماز خود ديد سپس ملتفت شد كه البته جده ي او فاطمة زهراء (ع) بوده كه از در بسته داخل شد و از در بسته بيرون رفته بسيار مسرور شد و حمد و ثناي الهي را به جا آورده پس آن كيسه آلو بخارا را تقسيم كردند بر اهل خانه و خويشان و اصدقا و كيسه ي نبات را به حال خود گذاشتند چند سال براي استثفا و تبرك هر كه شنيد و خواست دادند و در آن زمان جناب عالم جليل القدر صفوة العلماء المتبحرين و عميد الحكماء و المتكلمين مرحوم آخوند ملا زين العابدين سلماسي مريض بود و مرض ايشان به غايت سخت شده بود و در ميان ايشان و سيد الفت تمامي بود و اخوت داشته اند صبح همان شب جناب سيد قدري از آن نبات برداشته به نزد مرحوم آخوند آمد و قصه را نقل كرد آخوند فرمود اين نبات بهشت است و فيه شفاء من كل داء و قدري از آن ميل نمود فورا عافيت يافت و نيز در آن زمان نواب مستطاب جليل الشان غلام محمد خان هندي كه در ميان نوابهاي هند ممتاز و بي نظير و از اخيار آن بلاد بود مريض و بستري بود و به سيد كمال اخلاص داشت در همان روز مرحوم سيد قدري از آن نبات براي او فرستاد و به محض تناول شفا يافت و خبر به بلاد ايران و جاهاي ديگر رسيد از آن خواستند و بردند تا آنكه وقتي متنبه شدند كه اين مقدار اندك چگونه تمام نمي شود با آنكه از او زياده از يك من شاه تقريبا گرفته شده و بعد از اين التفات و تعجب و گفتن چند روز باقي ماند و تمام شد و مرحوم سيد حيدر يكي از آن دو كيسه را در ميان كفن خود گذاشت و ديگري را در ميان كفن علويه و هر دو كفن در ميان بقچه و آن بقچه در ميان صندوق هندي بود كه هميشه در
ص: 163
او قفل بود و آن صندوق در صندوق خانه بود كه آن هميشه مقفل بود چون امانات مردم در او بود و باز نمي كرد در آن را مگر سيد يا علويه و بعد از مدتي سيد خواست كفن خود را به كسي بدهد از بزرگان پس بقچه را باز كرد و خواست آن كيسه را از ميان كفن بيرون آورد آن را نيافت پس از علويه پرسيد كيسه در كجاست گفت در ميان كفن پس كفن خود را باز كرد آن ديگري را نيز در آنجا نديد).
و نيز در كلمه ي طيبه مي فرمايد سيد فقيري از اهل طالقان سفر رشت كرد به جهت اصلاح حال و تحصيل معاش براي عيال و اطفال چندي در آنجا ماند خداوند اعانت نمود قريب دويست اشرفي براي او جمع شد آن را برداشته و از كنار دريا به عزم يشلاق نور حركت نمود كه خدمت علامه ي عصر آقاي والد (يعني مرحوم آخوند ملا محمد تقي) اعلي الله تعالي مقامه برسد كه در آن زمان صيت فضل و تقوي و كرم و زهدش اصقاع را پر كرده بود در بين راه سواري از راهزنان از طائفه ي خبيثه ي غلاة با سيد تصادف مي نمايد مي بيند سيد تنها مي رود اظهار مهرباني مي كند و از حال او پرسش مي كند سيد صادقانه شرح حال خود را مي گويد آن دزد مسرور مي شود و با خود مي گويد عجب لقمه اي بي زحمت به چنگ ما افتاد از مقصد سيد پرسيد گفت به يشلاق نور مي روم آن راهزن گفت من هم قصد همان نور را دارم بسيار خوب اتفاق افتاد كه با شما رفيق شديم سيد خوشحال شد نزديك ظهر به بعضي از چادرنشينان كنار دريا كه به جهت گرفتن ماهي در آن جا ساكن شده بودند رسيدند و بر آنها وارد شدند آنها چون سيد را با او ديدند دانستند كه بيچاره ندانسته خود را به هلاكت انداخته چون معرفت به حال آن خبيث داشتند و ليكن جرات اظهار نداشتند بعد از صرف غذا آن مرد به جهت قضاي حاجت بيرون رفت آن جماعت به سيد گفتند تو اين شخص را مي شناسي گفت نه در راه با من رفيق شد گفتند اين از دزدهاي خونريز معروف است و ناچار تو را خواهد كشت سيد به گريه و لابه افتاد كه مرا نجات دهيد گفتند ما را آن توانائي نيست و خود به جهت
ص: 164
سلامتي از شر او هر ساله در اينجا مبلغي به او مي دهيم و ليكن اين قدر توانيم كردن كه چون او بيايد تو به بهانه ي كاري بيرون برو و ما او را چند ساعتي مشغول مي نمائيم و شما تا مي تواني از راه غير متعارف در رفتن شتاب كن شايد خود را به جائي برساني يا او تو را پيدا نكند پس چنين كردند سيد به بهانه ي كاري از منزل بيرون آمد و با كمال خوف و وحشت فرار كرد و در كنار دريا جنگل بسياري بود كه فقط يك راه باريك مشتبه داشت به طرف آبادي كه طريق منحصر به همان راه بود و به غير اهالي آنجا كسي آن راه را نمي شناسد و اگر كسي في الجمله از آن راه منحرف بشود نجات از آن و از درندگانش خيلي مشگل است.
سيد از بي راهه در ميان جنگل تا غروب آفتاب با شتاب راه مي رفت آنگاه درخت عظيمي به نظرش آمد كه در جنگل از آن قبيل درخت بسيار است كه چند نفر مي تواند خود را در ميان شاخه هاي او پنهان بنمايد پس سيد از ترس جانوران بر آن درخت بالا رفت و در ميان شاخه ها جا گرفت.
آن مرد دزد چندان كه انتظار كشيد ديد سيد نيامد گفت اين رفيق ما كجا رفت او را گفتند اين سيد جائي را بلد نيست كه برود محتمل است به تماشاي گوسفندان رفته باشد اندكي صبر كرد باز سؤال كرد گفتند محتمل است در جائي خوابيده تا مقداري استراحت كند يكي از آن جماعت گفت من مي روم ببينم كجا خوابيده است به شما خبر مي دهم به اين بهانه در مراجعت تأخير مي كرد دزد چندانكه انتظار مراجعت آن شخص را كشيد ديد نيامد دزد بد گمان شد برخاست و بيرون آمد و چندانكه آن اطراف را گردش كرد اثري از سيد نديد دانست كه او را فرار دادند دشنام زياد به آن جماعت داده و تهديد بسياري نمود و بر اسب سوار گرديد و به طلب سيد با شتاب راه جنگل را پيش گرفت اتفاقا از همان راهي كه سيد رفته بود رفت تا پاي همان درخت رسيد در ميان شاخه هاي او پنهان بود سيد از خلال شاخه ها ديد همان دزد است كه با او در راه رفيق شده بود دزد با خود گفت خوب است در اينجا مقداري استراحت بنمايم اسب خود را بسته و پاي درخت به خواب رفت خداوند متعال چند شغال را بر او مسلط
ص: 165
كرد يكباره بر او حمله كردند و او را پاره پاره نمودند سيد از درخت به زير آمد و حمد خداي به جاي آورده سوار اسب دزد گرديد و با خاطر آسوده به طرف مقصد خود رهسپار گرديد).
علامه ي نراقي در خزائن نقل مي فرمايد كه در سنه 1229 در كاشان محصلي از تحصيل داران ديوان از مرد سيدي مطالبه ي وجه ماليات ديوان مي نمود و تشدد مي كرد و آن سيد بيچاره به جهت فقر و پريشاني عجز و الحاح مي نمود كه ندارم چند روزي مرا مهلت گذار تا خداي متعال وسيله اي و چاره اي بسازد و از جد من رسول خدا شرم كن آن ملعون گفت اگر جدت از او كار سازي مي شود يا شر مرا از تو دفع كند يا كار تو را اصلاح نمايد و از آن سيد ضامني گرفت و گفت فردا اگر اول طلوع آفتاب وجه را ندادي نجاست به حلق تو خواهم كرد و بگو به جدت هر كاري كه مي تواند بكند چون شب شد آن مرد ظالم به بام خانه رفت و خوابيد در نيمه ي شب از خواب بيدار شد براي بول كردن بر لب بام آمد اتفاقا پاي خود را روي ناودان گذارده ناودان كنده شد آن ظالم با ناودان افتاد و در زير ناودان چاه مبال بود سرنگون به آن چاه افتاد و در آن نيمه شب كسي از احوال او مطلع نشد چون روز شد او را يافتند كه سر او تا ناف در نجاست فرو رفته و چندان نجاست به حلق او فرو رفته كه شكم او باد كرده و جان به قابض الارواح سپرده.
و نيز در كتاب مذكور مي فرمايد كه چندي قبل ازين در كاشان مردي بود آقا محمد علي نام متوجه امور ديواني بود و غدغن كرده بود كه به هيچ وجه به غير او كسي ديگر اجناس عطاري خريد و فروش ننمايد چون او فقط مباشر صنف عطارها بود شخص سيدي فقير به قدر يكمن سريشم تحصيل كرده بود و آن را به شخصي فروخت آن مرد ظالم مطلع گرديده
ص: 166
در بازار به او برخورد و آن سيد را دشنام بسياري داد و چند سيلي به روي او بزد آن بيچاره روانه شد گفت جده ام فاطمه جزاي ترا بدهد آن ظالم كه اين را بشنيد در غضب شده به ملازمان خود گفت آن سيد را برگردانيدند و چند پس گردني بشدت به او زدند و آن ظالم به او گفت اكنون جده ي تو كتف مرا بيرون آورد روز ديگر آن ظالم تب كرد و در شب كتفهاي او درد آمد و روز دوم ورم شديد كرده ماده بكتفهاي او ريخت روز چهارم جراحان تمام گوشتهاي كتف او را تراشيدند بنحوي كه سرهاي كتف او بيرون آمد و در روز هفتم جان به قابض الارواح تسليم كرد
با آل علي هر كه درافتاد ورافتاد
و نيز در آن كتاب مي فرمايد شخصي مبلغ پنج هزار تومان به خزانه ي شاه سليمان صفوي قرض دار شده بود و مي گفت من سندي معين به خزينه دار سپردم كه در موعد معين آن وجه را بپردازم و چون سر موعد گرديد به هر نحو كه بود وجه را فراهم كردم و به خزينه دار تسليم دادم چون سند و حجتي كه من داده بودم حاضر نبود قبض گرفتم كه من وجه را پرداختم چون مدتي گذشت آن خزينه دار بمرد و ديگري به جاي او منصوب گرديد بعد از چند روز سند مرا بيرون آوردند سپس مرا طلبيدند و مطالبه ي پنج هزار تومان نمودند من گفتم وجه را پرداختم و قبض رسيد گرفتم گفتند قبض را بياور و اگر نه وجه را بايد بپردازي من به خانه مراجعت كردم و چندانكه اسبابهاي خانه را زير رو كردم اثري از قبض نيافتم تا يك هفته به جستجو مشغول بودم بالاخره مأيوس شدم هفته ي ديگر محصل شديدي بر من گماشته اند و من در آن هفته نيز مهلت خواستم و خانه ي همسايگان و هر كجا كه كوچكترين احتمالي مي دادم تفتيش كردم و قبض را پيدا نكردم در هفته سوم محصلين اعلام كردند با تمام تهديد كه اگر تا يك هفته ي ديگر قبض پيدا نشد تو را به قتل خواهند رسانيد مرا اداء آن وجه ممكن
ص: 167
نبود چون هفته سوم سر آمد محصلين مرا برداشتند و به طرف چهارسوق بازار براي شكنجه و عذاب بردند كه يا وجه را تسليم بنمايم و يا قبض را و اگر نه مرا هلاك كنند. در اين وقت از همه جا مأيوس گرديدم متوسل به صديقه ي طاهره فاطمه ي زهرا (ع) گرديدم در بين راه كه مي رفتم چون معتاد به معجون افيون بودم و در آن روز هم براي من ميسر نشده و بسيار افسرده و بي حال شده بودم ناچار به در دكان عطاري رفتم مقداري معجون خريدم عطار آن را در ميان پاره كاغذي پيچيد به من داد فراشان مرا برداشتند روانه شديم در بين راه من آن معجون را خوردم و كاغذ را افكندم آن كاغذ به جهت اثر معجون كه بر آن بود به قباي من چسبيد دو سه دفعه جامه را حركت دادم نيفتاد عاقبت كاغذ را از جامه جدا كردم خواستم به دور اندازم ديدم مهر دولتي بر آن كاغذ مي باشد درست ملاحظه كردم ديدم همان قبضي است كه سه هفته است در جستجوي او تعب مي كشم و آن را پيدا نكردم در آن وقت چندان فرح و خوشحالي بر من دست داد كه ديگر نتوانستم راه بروم در آن جا شكر معبود به جاي آوردم و قبض را تسليم دادم و خلاص شدم از بركت توسل به صديقه ي طاهره سلام الله عليها و الحمد لله رب العالمين.
از شعراء اهل بيت و نوابغ فحول ايشان بوده حقير ترجمه او را در شعراء تاريخ سامراء ضبط كرده ام بعضي از اجلاء سادات حديث كرد كه شيخ كاظم ازري بغدادي از آنجائي كه در اشعار خود داد فضيحت مشايخ ثلاثه را مي داد ابناء سنت با او عداوت داشتند حتي آنكه هنگامي كه اين شعر را از او در حق عايشه شنيدند.
حفظت الف اربعين حديثا
و من الذكر آية تنساها
به خون او تشنه شدند ولي از آنجائي كه در دولت عثماني بسيار مقرب و كارگذاران و محبوب القلوب بود به علاوه عشيره ي او همه رجال نامي بودند نمي توانستند صدمه اي به او برسانند و جرات نداشتند نسبت به او جسارت بنمايند اتفاقا در محله ي ايشان يك نفر
ص: 168
ناصبي دكان داشت شيخ كاظم همه روزه صبح كه از دكان او عبور مي كرد بعد از سلام و تحيت درباره ي مشايخ جملاتي مي گفت و كلماتي مي سرود كه آتش خشم آن ناصبي زبانه زدن مي گرفت و ديدهاي او سرخ مي شد و رگهاي گردنش از خون پر مي شد ولي چاره اي جز سكوت نداشت تا اينكه جانش به لب آمد و طاقتش تمام شد ناچار به نزد قاضي رفته شكايت كرد قاضي گفت من نمي توانم مرد به اين معروفي را به قول تو يك نفر تعقيب بنمايم و او را مورد مجازات قرار دهم تو بايد دو نفر كه من به امانت و راستي آنها اطمينان دارم آنها را در پس دكان خود قرار بدهي تا كلام او را بشنوند اين وقت من موافق قانون مي توانم او را تعقيب بنمايم بالاخره قرار بر همين شد آن مرد ناصبي دو نفر كه مورد اطمينان قاضي بودند در پس دكان خود مخفي كرد در همان شب شيخ كاظم در عالم رؤيا صديقه ي طاهره را در خواب ديد كه فرمود يا شيخ كاظم غير مقالتك يعني سخن خود را تغيير بده چون از خواب بيدار شد دانست كه مقاله همان كلام مخالف با تقيه است كه با صاحب دكان همه روزه مي گفت امروز كه بعد از سلام و تحيت با تمام نرمي و آرامي گفت اي برادر تا چند امروز و فردا مي كني و اين پنجاه ليره را به من نمي دهي همه روزه من در دكان تو مي آيم و از تو مطالبه مي نمايم و هر روز يك عذري براي من مي آوري من اگر بخواهم به تو فشار بياورم مي توانم يك ساعت پول را از تو بگيرم مي روم نزد قاضي شكايت تو را مي نمايم ولي من نمي خواهم تو را اذيت كرده باشم صاحب دكان از اين سخنان مبهوت گرديد مثل كسي كه در يك خواب سنگيني فرو رفته سپس سر برداشت گفت شما چرا سخنان همه روزه را نمي گوئي شيخ كاظم برآشفت فرمود حيا نمي كني كه مرا مسخره و استهزاء مي نمائي مگر من روزهاي ديگر به غير از اينكه با كمال ملاطفت و نرمي و آرامي مطالبه ي اين پنجاه ليره را از تو مي كردم سخن ديگري نمي گفتم همانا با شما مردم نمي شود به انسانيت عمل نمود شيخ كاظم اين را گفت و از پس كار خود رفت آن دو نفر از پس دكان بيرون آمدند و سخنان درشت به صاحب دكان گفتند و رفتند به نزد قاضي آنچه شنيده بودند شرح دادند قاضي فرمان داد صاحب دكان را احضار كردند و بعد از توبيخ و سبب و شتم بسيار فرستادند شيخ كاظم را حاضر كردند قاضي از او احترام زيادي كرده او را به نزد خود نشانيد و گفت شما چرا
ص: 169
قضيه ي خود را زودتر به من خبر نداديد شيخ كاظم فرمود
(يا حضرت القاضي من اين علمت قصتنا و انا ما ذكرت هذه القضيه عند احد)
قاضي ماجرا را از اول تا به آخر شرح داد شيخ كاظم روي به مرد ناصبي صاحب دكان نمود و فرمود اين جزاي احسان من بود به تو كه چنين تهمتي به من بزني قاضي از نرمي و آرامي شيخ كاظم تعجب كرده با كمال خشم روي به مرد صاحب دكان نموده گفت الساعه پنجاه ليره را بايد حاضر كني و الا دچار عقوبت سخت خواهي شد صاحب دكان پنجاه ليره را حاضر كرد و چاره اي جز تسليم براي خود نديد قاضي وجه را تسليم شيخ كاظم نمود و از او معذرت خواست چون روز ديگر شد شيخ كاظم از در دكان آن مرد عبور كرد سخنان همه روزه خود را از سر گرفت آن مرد جملات بسياري بر آن افزود و با شيخ كاظم هم زبان گرديد بعد از آنكه سب و شتم بسياري به پيشوايان خود نمود شيخ كاظم را قسم داد كه جهت چه بود كه آن روزي كه من دو نفر را در پس دكان مخفي كردم كه كلمات تو را استماع بنمايند شما كلام خود را تغيير دادي شيخ كاظم فرمود اگر بگويم مرا تصديق نخواهي كرد گفت البته تصديق خواهم كرد شيخ كاظم قصه ي خواب خود را بيان نمود نور ايمان در دل صاحب دكان تابيدن گرفت و مستبصر گرديد و در صف شيعيان با اخلاص وارد شد و شيخ كاظم پنجاه ليره ي او را به او رد كرد.
بعضي از سادات اجله كه در علم و عمل و منطق مورد اطمينان است حديث كرد براي حقير كه در تويرج و آن قصبه اي است بين كربلا و نجف در كنار فرات مردي به نام شيخ حسن بود كه مشغول معامله گري بود براي خريد جنس به موصل رفته بود با جمعي از رفقاي خود روزي در موصل مردي به منزل آنها وارد گرديد كه از جنس كردها بود براي كاري شيخ حسن برخاست براي فراهم كردن چاهي كبريت بزد نگرفت هوا نم داشت مرتبه ثاني و ثالث هم نگرفت شيخ حسن به عادت تويرج
ص: 170
جسارت كرد به شيخ ثاني غفلة آن مرد كرد موصلي به محض شنيدن يك باره از جا جست و با شيخ حسن درآويخت و بنا كرد بر سر و مغز او كوبيدن رفقا از جاي برخاستند و به تمام زحمت او را از زير دست و پاي او خلاص كردند شيخ حسن گفت براي چه مرا زدي مگر من چه گفتم آن مرد موصلي گفت ديگر مي خواهي چه بگوئي فاروق اعظم خليفه ي رسول خدا عمر بن الخطاب را دشنام گفتي شيخ حسن گفت همانا اشتباه كردي من مردي شافعي مذهب مي باشم و هرگز سب خليفه را جائز نمي دانم پس بدانكه در تويرج يك نفر حاجي عمر نام شصت ليره من از او طلب كارم و دو سال مي باشد كه مطالبه مي كنم و هر چند سعي و كوشش مي نمايم پول مرا نمي دهد با اين احتياج و فقري كه من دارم از اين جهت هرگاه در كار من گرهي واقع مي شود لعنت نثار او مي كنم براي تشفي قلب خودم مرد موصلي گفت اي رافضي خنزير دروغ مي گوئي رفقاي شيخ حسن براي نجات او همه شهادت دادند كه راست مي گويد مطلب چنين است موصلي گفت اكنون كه شما شهادت مي دهيد با او كاري ندارم و با شما مي آيم چون مرا شغلي است در بغداد هرگاه بر من معلوم شد كه راست مي گويد بسيار خوب و الا بر من واجب است شرعا كه او را به قتل برسانم ولو به هر نحوي كه بوده باشد شيخ حسن بسيار خائف گرديد و متوسل به صديقه ي طاهره سلام الله عليها شد در آن وقت ماشين و خط آهن نبود از موصل بيرون آمدند با تمام ترس و خوف و آن مرد موصلي هم با چند نفر از هم مذهبان خود مال التجاره براي بغداد حمل كرده بودند چون به منزل مي رسيدند رفقاي شيخ حسن به نوبت كشيك او را مي كشيدند كه مبادا موصلي به ناگهاني او را به قتل برساند تا اينكه در يكي از منازل همه در گرد هم نشسته بودند به ناگاه از دامنه ي صحرا عربي نمودار گرديد و به شيخ حسن سلام كرد گفت من از تويرج مي آيم و مي خواهم به سامراء بروم در تويرج حاجي عمر را ملاقات كردم احوال شما را از من مي پرسيد گفتم با او چكار داري گفت شصت ليره از من مي خواهد مدتي است نتوانستم ادا كنم فعلا پولي به دست من آمده است مي خواهم قرض او را بدهم مرد عرب اين كلمه را گفت و به راه افتاد و چون مقداري دور شد آواز داد شيخ حسن بيا من با تو كار دارم شيخ حسن
ص: 171
برخاست و به نزد او شتافت آن مرد عرب گفت مگر شما را امر به تقيه نكرده اند چرا تقيه نمي كنيد اين كلمه را گفت و صورت از شيخ حسن برگردانيد شيخ هر چه نظر كرد احدي را در آن بيابان هموار نديد كه آن به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت شيخ حسن مراجعت كرد مرد موصلي برخاست صورت او را بوسيد و از او معذرت طلبيد شيخ حسن يقين كرد كه آن مرد عرب از رجال الغيب بوده كه در اثر توسل به صديقه ي طاهره سبب نجات او گرديده است شكر و حمد خداي را به جا آورد.
آخوند ملا محمد باقر كجوري در كتاب جنة النعيم كه در احوال شاهزاده عبدالعظيم نوشته در ص 34 از كتاب زهرة الرياض و نزهة القلوب نقل كرده است كه منصور خليفه ي عباسي روزي از بغداد بيرون آمد و بر استري سوار بود زني علويه عنان استرش را گرفت و گفت يا أميرالمؤمنين تو را قسم مي دهم به رحمي كه بين من و تو است ساعتي صبر كن منصور ايستاد گفت من از دخترهاي جناب حسين بن علي هستم و تو دو برادر و شوهر و عموي مرا كشتي پسري بيش ندارم و آن نور چشم و ميوه دل من است و آن پسر در حبس تو است بيا و از وي عفو كن منصور با كمال غضب گفت عفو نمي كنم و گذشت و آن علويه با ديده ي گريان و دل بريان مراجعت كرد.
چند قدم نگذشت كه استر منصور لغزيد و رم كرد و منصور را انداخت نزديك رسيد گردن وي خورد شود فرياد كرد پسرش را رها كنيد و او را ده هزار درهم بدهيد
حقير گويد اين باب واسعي است كه جمع و تأليف آن كتاب كبيري را درخور است بلكه احصاي آن در عقده ي محال است چه آنكه متوسلين به عصمت كبري فاطمه ي زهرا (ع) قديما و حديثا ادامه دارد.
ص: 172
صدوق عليه الرحمه در كتاب من لا يحضره الفقيه در باب ثواب اصطناع المعروف الي العلويين روايت از رسول خدا مي نمايد كه فرمود هر كس بر يك نفر از اهل بيت من احسان بنمايد در روز قيامت من او را عوض خواهم داد.
و فرمود در روز قيامت چهار صنف را شفاعت خواهم كرد ولو بيايند با گناه اهل دنيا يكي آن كسي كه ذريه ي مرا نصرت كند و ديگر كسي كه مال خود را به آنها بذل بنمايد در هنگام تنگدستي آنها و ديگر كسي كه به زبان و قلب آنها را دوست داشته باشد و ديگر كسي كه سعي بنمايد در قضاء حاجت آنها هرگاه ايشان دور كرده شوند از ديار خود يا بي كس و تنها بماند.
و نيز صدوق به سند خود از حضرت صادق روايت كرده كه فرمود چون روز قيامت شود منادي ندا كند كه اي خلايق ساكت شويد براي اينكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مي خواهد با شما تكلم بفرمايد مردمان در آن وقت ساكن شوند آن گاه رسول خدا برخيزد و بفرمايد اي گروه خلايق هر كسي كه از او در نزد من منتي يا نعمتي يا نيكي با من كرده است برخيزد تا مكافات بنمايم و او را جزا دهم اين وقت مردمان عرض كنند پدر و مادر ما فداي شما باد چه نعمت و منت و نيكي براي ما نسبت به شما است بلكه نعمت و منت و نيكي مر خداي را و رسول خدا راست بر جميع خلايق آن گاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به ايشان بفرمايد بلي هر كسي جاي داده باشد.
يكي از ذريه ي مرا يا او را پوشانيده باشد يا او را گرسنه بوده سير كرده باشد يا با او نيكي و احساني كرده باشد برخيزد تا او را مكافات بنمايم آنگاه جماعتي كه موفق به يكي از اين اعمال شدند برخيزند در آن وقت ندا مي آيد از جانب خداوند متعال كه اي محمد اي حبيب من قرار دادم مكافات ايشان را براي تو پس جاي ده ايشان را در بهشت هر جا كه مي خواهي پس جاي مي دهد ايشان را در وسليه و آن مكاني است در بهشت كه
ص: 173
محجوب نيستند از رسول خدا و ائمه هدي سلام الله عليهم.
و نيز صدوق روايت كرده از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه فرمود هر كس كه اراده كرده كه توسل جويد به سوي من و اينكه بوده باشد از او در نزد من نعمتي كه به جهت آن شفاعت كنم او را روز قيامت پس احسان كند به اهل بيت من
و نيز ايشان روايت كرده اند كه رسول خدا فرمود كه هر كس صله دهد به يكي از اهل بيت من به قيراطي در اين دنيا من او را پاداش و جزا مي دهم در فرداي قيامت به قنطاري (قنطار پوست گاو نر پر از طلا را گويند).
و نيز در من لا يحضره الفقيه به سند معتبراز عبدالله بن سليمان حديث كند كه من در خدمت امام صادق عليه السلام بودم كه ملازم عبدالله نجاشي به نزد آن حضرت آمد و نامه ي نجاشي را به آن حضرت داد كه در او نوشته بود بسم الله الرحمن الرحيم من متبلي شدم به حكومت اهواز و مستدعيم كه آقاي من و مولاي من حدي چند براي من بيان فرمايد كه بدانم چه چيز مرا در اين عمل به خدا و رسول نزديك مي نمايد و مرا به چه نحو بايد سلوك كرد و زكوة مال خود را به كه بدهم و بر كدام كسي اعتماد بنمايم و راز خود را به كه سپارم كه شايد حق تعالي به بركت هدايت شما مرا از عقوبت نجات دهد به درستي كه توئي حجت خداوند عالميان عبدالله بن سليمان گفت حضرت در جواب او نوشت:
بسم الله الرحمن الرحيم جناب ايزدي تو را حفظ بنمايد به احسان خود و لطف نمايد به تو به امتنان خود و حمايت نمايد تو را به رعايت خود همانا همه ي امور در تحت قدرت اوست اما بعد آمد رسول تو به سوي من با نامه اي كه ارسال نمودي نامه را خواندم و مقصود تو را فهميدم نوشته بودي كه به حكومت اهواز مبتلا شده اي از اين خبر هم شاد شدم و هم اندوهناك گرديدم اما شادي من به جهت اين است كه شايد حق تعالي به سبب تو فريادرسي نمايد مضطر ترساني را از آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم و ذليل ايشان را به سبب تو عزيز گرداند و برهنه ي ايشان را به سبب تو بپوشاند و ضعيف ايشان را به تو قوي گرداند و باب لطف تو آتش جور مخالف را از ايشان منطفي گرداند و اما اندوه من پس كمتر چيزي كه بر تو مي ترسم آنست كه يكي از دوستان و شيعيان ما را كار بر او تنگ
ص: 174
نمائي و در هنگام عسرت چيزي از او طلب نمائي پس با اين سبب بوي حظيره ي قدس را استشمام ننمائي و بهشت را بر خود حرام گرداني.
و در مناقب ابن شهرآشوب و كتاب خرايج شيخ جليل قطب راوندي از هشام بن حكم روايت كند كه مردي از اهل جبل خدمت امام صادق عليه السلام مشرف شد و مدتي در منزل آن حضرت بود پس ده هزار درهم به حضرت داد و گفت يابن رسول الله فعلا من به زيارت بيت الله مي روم شما اين پول را براي من يك خانه ابتياع بفرمائيد سپس پول را تسليم داد و رفت به جانب مكه چون مراجعت كرد عرض كرد يابن رسول الله خانه را ابتياع فرمودي گفت آري سپس قباله ي خانه را تسليم آن مرد فرمود ديد نوشته است بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما اشتري جعفر بن محمد لفلان بن فلان الجبلي اشتري له دارا في الفردوس يعني خريد جعفر بن محمد براي آن مردي كه از بلاد جبل مي باشد در بهشت خانه اي را كه يك حد آن به خانه رسول خدا و حد ديگرش خانه أميرالمؤمنين عليه السلام و حد سوم آن خانه ي امام حسن و حد چهارمش خانه ي امام حسين عليهم السلام آن مرد چون نوشته را خواند عرض كرد راضي شدم يابن رسول الله بابي انت و امي سپس حضرت فرمود من ده هزار درهم را در ميان فرزندان فاطمه ي زهراء تقسيم كردم و اميدوارم كه اين بهشت را خدا به تو بدهد به عوض اين ده هزار درهم پس آن مرد برگشت به خانه خود و قباله ي حضرت با او بود چون هنگام مرگ رسيد وصيت نمود كه اين قباله را با من دفن كنيد و آنها را قسم داد كه مخالفت اين وصيت ننمايند چون به وصيت عمل نمودند روز ديگر كه بر سر قبر او آمدند ديدند قباله روي قبر مي باشد و بر پشت او نوشته شده كه وفا كرد والله براي من ولي خدا حضرت امام جعفر صادق عليه السلام به آنچه فرموده بود.
و منقول از حضرت رضا عليه السلام است كه فرمود نظر به صورت ذريه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عبادت است به آن حضرت عرض كردند نظر به صورت ائمه عليهم السلام عبادت است يا مطلق ذريه ي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم حضرت فرمود مطلق ذريه مادامي كه از منهاج و طريق حق ميل نكرده باشند و به معاصي آلوده نكرده باشد خود را.
و در كلمه ي طيبه در باب تحريص بر صله ي ارحام آل محمد از كتاب رياض العلماء
ص: 175
ميرزا عبدالله افندي اصفهاني شاگرد علامه ي مجلسي نقل مي كند كه ايشان در ترجمه ي سيد اجل امير كمال الدين فتح الله بن هبة الله بن عطا الله الحسني الحسيني الشامي ذكر نموده كه او را كتابي است نامش رياض الابرار در مناقب ائمه ابرار در آنجا روايت كرده از اربعين از اربعين (يعني چهل خبر از چهل نفر تابيعن كه هر يك از يك صحابي روايت كردند) از پيغمبر كه فرمود هر كه ديد يكي از فرزندان مرا و برنخاست براي او به جهت تعظيم پس به تحقيق كه مرا جفا كرده و هر كس مرا جفا كند پس او منافق است.
و نيز در آنجا روايت كرده از اربعين سيد علاء الدين از سلمان رضي الله عنه از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه فرمود كسي كه ببيند يكي از فرزندان مرا و نايستد براي او ايستادن تمام يعني راست بايستد به جهت تعظيم او خداوند مبتلا مي كند او را به بلائي كه براي او دوائي نباشد.
و در كتاب درة الباهر من الاصداف الطاهره كه از رشحات قلم مشكين رقم شهيد اول است روايت كرده از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه فرمود كسي كه اكرام كند فرزندان مرا پس به تحقيق كه مرا اكرام كرده است و كسي كه دشمني يا اهانت كند فرزندان مرا هر آينه دشمن داشته است مر او كسي كه دشمن داشته مرا هر آينه دشمن داشته است خداي تعالي را.
و نيز در آن كتاب و كتاب جامع الاخبار از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روايت كرده كه فرمود دوست داريد فرزندان مرا نيكوكاران را براي خدا و بدكاران را براي من و اين خبر را سيد العلماء المتبحرين مير سيد محمد و قيل احمد حسيني سبط محقق كركي و خاله زاده ي ميرداماد و داماد او در كتاب منهاج الصفوي ذكر كرده و شهاب الدين ملك العلماء دولت آبادي در فضائل السادات به اين عبارت نقل كرده اكرموا اولادي الصالحون لله و الطالحون لي.
و در كتاب معاني الاخبار صدوق ره روايت كرده كه شخصي از حضرت صادق عليه السلام پرسيد از معني حي علي خير العمل فرمود بهترين عمل نيكي كردن بر فاطمه عليهاالسلام و اولاد او است.
ص: 176
بالجمله اخبار در اين باب بسيار است و در كتب شيعه و سني چندين مرتبه از حد تواتر گذشته خوب است مردمان ثروتمند اندكي به هوش بيايند و ذراري پيغمبر خود را نگذارند جلباب ذلت و سؤال و گدائي درپوشند و وصيتهاي رسول خدا را در حق ايشان عملي نمايند سبحان الله جماعتي كه خود را در صف متدينيين مي دانند از پست ترين مال خود مقدار قليلي كه وافي به عشر مخارج سائل كه سيادت و ديانت او مسلم است در نزد او و خطوط علما را نيز به شفاعت آورده مي دهد و گمان دارد بر شافع روز جزا خاتم الانبياء منت عظيم دارد با اينكه الوف از حقوق سادات در نزد آنها است و هيچ از حال سادات عفيف شريف و طلاب علوم دينيه كه نور علم مانع ايشان است از انس به غير آن پرسش نمي كند چه بسيار سادات ذي شان كه آسمان از نور آنها روشن از بيچارگي در پيچ و تاب و از سوز گرسنگي و آه و ناله ي اطفال خورد كباب و ممنوع از لذت خواب نه در وقت حدت گرما قدرت بر ميوه و سردابي دارند و نه در شدت سرما راه بر به لباس نافعي و مكان مناسبي هستند و چه بسيار انواع ميوه جات و غير آن كه بيايد و برود و براي آنها حظي جز ديدن نباشد و چه بسيار از حمله ي كتاب و سنت و حفظه ي شرع و ملت كه نوربخش آسمان و زمين هستند چه شبها و روزها كه به آنها بگذرد و سهمي جز مقداري كه نميرند بيشتر به دست آنها نيايد چه دلها كه از حسرت نداشتن كتاب سوخته و كباب و چه چشمها كه از تصور عجز از اكتساب شبها بيدار و پر آب تاجوران دين كه بر تارك آنها افسر هدايت گذاشته اند در انظار خار و بي مقدار بنگرند و به قدر يك فاجر با ثروت و تاجر بي ملت اعتنا نكنند و اگر اتفاقا يك تاجر با ثروتي در مقام بذل مال و اصلاح حال برآيد چندان عيار به لباس اخيار و چندان مكار به صورت ابرار جلوه گر شده كه درهمي از هزار و حبه اي از خروار به محل محبوب خداوند نمي رسند و اين نيست مگر از جهت حرمت مال آنها و فساد نيت ايشان و عدم علم به رسوم انفاق و شرائط آن و حقير در اين مقام نخواستم در موضوع علماء و طلاب علوم دينيه صحبتي كرده باشم كلام در تجليل ذريه ي فاطمه سلام الله عليها است راجع به سرپرستي عموم فقرا را در كتاب (كشف الغرور) مقداري اشاره كرده ام و آنچه در
ص: 177
اين مقام ذكر شد عشر عشير آن از براي تنبيه و بيداري غافلين كافي و وافي است بهتر اين است كه در اينجا سخن را كوتاه كنيم.
در جلد اول اين كتاب بسياري از اشعار امراء كلام را در مناقب و مراثي فاطمه ضبط نموديم باز به مزيد تحصيل اجر و ثواب به پاره ي ديگر از مناقب و مراثي سيده ي نساء اشاره مي شود.
چند قصيده از او در جلد اول سبق ذكر يافت در حقيقت از امراء كلام قرن رابع عشر است.
از مژده ي ميلاد بني زاده ي اكرم
بزمي به نشاط آر از آن چهره ي گلفام
تابان مهي از برج رسالت شده طالع
سعد اختر فرخنده پي و فاطمه اش نام
آن پرده نشيني كه پس پرده اعزاز
بر حضرت او شخص جلال است ز خدام
از بهر حفاظ حرم حرمت او چرخ
بر دوخت ز شب پرده ي زنبوري احرام
گر عصمت او جلونما بد به تصور
از عكس حيا مي كند آئينه ي اوهام
دختر نه سزد گفتش از آنكه پدر راست
همچون ز حضانت به امم مادر اسلام
دختر اگر اين است پس از جنس بشر نيست
ور هست به حوا و به آدم بود او مام
از شعشعه ي شمه ي ايوان جلالش
هر صبح كند شمس و فلك نور همي وام
اي مادر كونين كه در پرورش كون
بر دامن هستي همه را داده سرانجام
از بس كه بپروردن اين دوده ي خاكي
كردي پدري خصم تو شد مادر ايام
مي خواست كز آتش بدهد خاك تو بر باد
باريد شرر بر در كاشانه ات از بام
آتش به در خانه ي موري نفروزند
اي واي بسوزند در خانه ي اسلام
آن خانه نه بل مهبط جبرئيل امين بود
چون شد كه شد آتش كده ي فرقه ي ظلام
ص: 178
چون ابرهه در هدم حرم امت بيشرم
بنموده به هدم حرم پاك تو اقدام
ناخونده در او راه نبرده است كس از خاص
بي جائزه گرديد چرا مجمعي از عام
خسته اند ز سك فطرتي آهوي حرم را
بسته اند برو به صفتي بازوي ضرغام
تا امر خلافت به خلاف آيد بر خصم
باشد ز پي غصب حقت مصدر احكام
پهلو بشكسته اند ترا بر عوض آنك
شوي تو شكسته است از ايشان سر اصنام
از چون تو پدر مرده ستانند حق باب
كانفاق نمايند به مسكين و بر ايتام
گيرم كه نبود است فدك از تو به ميراث
از قسمت ايتام ندادت ز چه قسام
قربان تو اي فاطمه با آن همه زاري
نشمرده ترا كس به بني هيچ ز ارحام
يك دختر بردي ز جفا اين همه زاري
يك پيكر بردي ز ستم اين همه آلام
بر كوه اگر بار بلاي تو ببندند
كاهيده تر از كاه مر او را شود اندام
من غافلم از چند ولي آگهم اينك
ميراث پدر داشته اي طاقت و آرام
و له ايضا
ستم پيشه زان قوم بي نام و ننگ
به زهراء ره چاره گرديد تنگ
به جائي رسيده است ظلم و ستم
كه حرمت نمانده است بهر حرم
به كاشانه ي مصطفي ريختند
به ناموسش از كينه آويختند
غم مرگ بابش بر او كم نبود
كه عدوان بر او از ستم غم فزود
جنيني كه از خون دل پروريد
ز پهلو شكستن به خونابه ديد
رخي را كه از اشك تر داشتي
به سيلي كجا داشتي آشتي
ز بعد پدر با هزاران تعب
به سر برد ايام جان را به لب
علي را دل از مرگ او گشت خون
بلي مرگ جانان غم آرد فزون
علي را بر اين درد بايد گريست
كه از بعد خير النساء كرد زيست
نداني چه بگذشت بر روزگار
ولي خدا را پس از مرگ يار
ز غصب حقش آن قدر دل نسوخت
ز مرگش جهان را به يك جو فروخت
دل از زندگاني چنان سير داشت
كه بر مردن خويش همت گماشت
ص: 179
الاصفهاني المتوفي و المدفن سنه 1240 صاحب طوفان البكاء در جلد اول پاره ي از اشعار او را ضبط كرديم در اينجا هم اين قصيده مولوديه ي زهراء را از ايشان ياد مي كنيم.
برده دلم را ز برم دلبري
كز غم او گشته ام از دل بري
ديده ي ايام ندارد نشان
مهر چنين در فلك دلبري
شمس و قمر داده به رخسار او
خط كنيزي رقم نوكري
كس نشنيده است كه جنس بشر
به ز ملك باشد حور و پري
خدا گواه است كه دارد بسي
دلبر من بر همه كس برتري
در برم آمد شبي آن دلنواز
با قد چون سرو رخ انوري
گفت ز جا خيز كه امشب گرفت
عالم ايجاد ز نو زيوري
خيز بده مژده كه بر روي خلق
باز شد از روضه رضوان دري
خيز بده مژده كه شد آشكار
از پس اين پرده مه ديگري
خيز بده مژده كه آمد پديد
از فلك مجد و علا اختري
داد خداوند به ختم رسل
از كرم خويش يكي دختري
گوهر درياي نبوت كه كرد
در صدف عصمت خود گوهري
داد خدا بر همه ي انبياء
اين زن را رتبه ي بالاتري
حضرت زهرا كه به خاك درش
زهره شد از چرخ برين مشتري
گر پدرش خاتم و او زن نبود
بود يقين لائق پيغمبري
دختر و هرگز نشنيده كسي
بر پدر خويش كند مادري
خواست خدا تا كه تجلي كند
در بشري با صفت داوري
داد ظهور آن گهر تابناك
تا كند او را به جهان مظهري
ص: 180
چون زني اندر همه عالم نبود
بهر علي تا كه كند شوهري
كرد خدا خلقت اين نور پاك
تا كه نمايد به علي همسري
روح الامين با همه شأن و مقام
نسبت خود داده به او چاكري
نيست ترا راه به درگاه او
تا نكني چاكري اي جوهري
فخر كند هر كسي از رتبه اي
جوهري از مرتبه ي ذاكري
و له ايضا
بازم خيال دختر طبعم برآمده
بهر مديح فاطمه ي اطهر آمده
ام الائمة زهره ي زهرا درين جهان
كز آن وجود يازدهش گوهر آمده
احمد چه عقد مهر و مه اندر جهان ببست
پيغام خطبه اش ز بر داور آمده
به به چه دختري كه نيايد به روزگار
مانند او كه با عليش همسر آمده
روزي سه بار جلوه نمودي براي دوست
هر لحظه اي به طرز نكوئي بر آمده
راضيه و رضيه و مرضيه اش لقب
از زهره است يازده هش اختر آمده
دنيا نبد مجال تامل براي او
فردا نگر چسان به صف محشر آمده
زهرا نگر به كرب و بلا زينب حزين
از خيمه چون به قتلگه آن مضطر آمده
دختر طبعم از سخن رشته به گوهر آورد
بهر ثناء مدحت دخت پيمبر آورد
دختر از اين قبيل اگر هست هماره تا ابد
مادر روزگار اي كاش كه دختر آورد
آورد از كجا و كي مادر دهر اين چنين
فاطمه اي كه مظهر قدرت داور آورد
چونكه خداش برگزيد از همه ي زنان سزد
جاريه ي كنيز او ساره و هاجر آورد
حق چه نديد همسرش در همه ممكنات از آن
لازم و واجب آمدش خلقت حيدر آورد
چونكه ملك به خدمتش فخر كنند بايدي
بوالبشر از نتاج خود سلمان و بوذر آورد
پايه ي قدر و جاهش ار بكند كسي بيان
حامل عرش فرش را پايه ي منبر آورد
ص: 181
آه از آندمي كه او روي به محشر آورد
جامه ي نور ديده ي خويش ز خون تر آورد
لرزه به عرش كبريا رعشه به جسم انبياء
اوفتد آن زمان كه او بر كف خود سر آورد
هماي فكرت چه پر گشوده
به قاف رفعت نموده مأوا
مگر ز طور وفا شنيده
نداي جانان كليم آسا
و يا وزيده ز كوي جانان
نسيم راحت ز گلشن جان
كه كرد فائز ز نگهت وي
چه غنچه لب را به مدح زهرا
حبيبة الله ضجيع حيدر
ستوده دخت رسول داور
خجسته مام بشير و شبر
خداش خوانده به قول عذرا
وجود پاكش چه ذات باري
ز پاي تا سر ز عيب عاري
صفات عز و بزرگواري
به ذات پاكش بود هويدا
به بزم خاص لنا مع الله
ز ميل خاص ارادة الله
كه گشت آگه ز سر قدرت
ز امر مخفي ز آشكارا
چه شد نوشته كتاب عصمت
به نام زهرا نوشت سر خط
وجود پاكش غبار عصيان
نديده حتي ز ترك اولي
گل نكو بود ز باغ قدرت
كه شد معطر دماغ قدرت
به بزم خلقت چراغ قدرت
كه كرد روشن بساط خضراء
رهين جودش هزار عالم
گداي كويش هزار حاتم
كنيز بزمش هزار مريم
غلام عزمش هزار عيسي
پدر محمد عليست شوهر
دو نور عينش شبير و شبر
چه زينبش داد خداش دختر
كه شد كنيزش هزار حوا
شريف اصلي ز باب و مادر
نجيب نسلي ز چار گوهر
از اين جلالت هزار احسن
از اين بزرگي هزار اهلا
ص: 182
نقاب روشن حجاب عصمت
سواد مويش كتاب عصمت
شود كي احصا حساب عصمت
اگر نويسم هزار طغرا
نجات اندر ولاي زهراست
بهشت كمتر عطاي زهراست
به هل اتايش ستوده داور
ز انمايش به فرق افسر
صفاي ايمان ضياي آئين
طراز يس وقار طه
به صدر رفعت نشسته زهراست
برات رحمت به دست زهراست
به دشمنانش سقر معين
به دوستانش جنان مهيا
چه در جهانش نبود همسر
خدايش آورد به عقد حيدر
وكيل جبريل بني اش شاهد
خداش عاقد به عرش اعلا
فلك منور ز نور زهراست
بهشت دار سرور زهراست
جهان صراط عبور زهراست
كه دل نبسته به مال دنيا
به ليف خرما بديش بالين
ز پوست تختي بديش تزيين
به لقمه ناني بدش تحمل
ز جرعه آبي بدش شكيبا
ز بار محنت قدش كمان بود
هماره اشكش به رخ روان بود
چه بلبل از غم نواكنان بود
ز درد و داغ فراق بابا
زدند آتش به خانه ي وي
حيا نكردند ز رويش اصلا
شكسته پهلو ز صدمه ي در
شكسته بازو ز قوم كافر
شده است نيلي ز ضرب سيلي
رخ چو ماهش ز جور اعدا
فغان كه احمد به خاك پنهان
عدو به منبر نشسته شادان
علي نشسته به كنج عزلت
سرشك افشان دو چشم زهرا
ص: 183
و له ايضا
چون ديد حسن والده ي هفت و چار شمس
از حسن خويشتن شده بس شرمسار شمس
چون بود نور فاطمه بنهفته در حجاب
زان روي بي حجاب شده آشكار شمس
چون هشت خلد از رخ زهرا منور است
زان در بهشت آمده بي اعتبار شمس
گر زهره بهر تهنيت نور فاطمه
آمد فرود داشت بسي انتظار شمس
از آن نزول زهره بسي كرد افتخار
از زهره رشك برد از آن افتخار شمس
هر پرده از حجاب رخش صد هزار بدر
هر ذره اي ز طلعت وي صد هزار شمس
بر درگهش غلام سيه ماه آسمان
در خرگهش كنيزك جاروب دار شمس
در هفت آسمان شده يك شمس آشكار
زين يك فلك عيان شده هفت و چهار شمس
زان شمس اگر چه كسب ضيا كرد يك قمر
زين مه نمود كسب ضيا بي شمار شمس
خاكي اگر ز درگه او بر فلك رود
در ديده مي كشد ز ره اعتبار شمس
زان ظلمها كه فاطمه در دهر دون بديد
نزديك شد ز دهر شود بر كنار شمس
ص: 184
زان آتشي كه بر زده دشمن به خانه اش
دارد هماره سينه ي پر از شرار شمس
تا شد كبود روي وي از سيلي عدو
شد روي ماه در گلف و داغدار شمس
همت توفيق خواهم از خداي فاطمه
تا بگويم روز و شب مدح و ثناي فاطمه
گر نمي شد خلقت نور علي در روزگار
همسري پيدا نمي شد از براي فاطمه
حضرت نور الامين با آن همه جاه و جلال
بود دربان بر در دولت سراي فاطمه
خلعت خير النسائي از خداوند جهان
جامه ي زيبا است بر قد رساي فاطمه
در مقام صبر و تسليم و رضا شد پايدار
زان سبب آمد رضاي حق رضاي فاطمه
از خلقت الخلق من اجلك توان اثبات كرد
آنكه عالم گشته مخلوق از براي فاطمه
خلق عالم سر به سر مشتاق فردوس برين
جنت فردوس مشتاق لقاي فاطمه
تا پيمبر بود زهرا داشت قدر و احترام
رفت بعد از او همه عز و جلال فاطمه
بعد پيغمبر ز دست مردم بي اعتبار
ريخت بر خاك مذلت اعتبار فاطمه
كاش مي كردي بهار عمر ما رو در خزان
از سموم كين خزان شد چون بهار فاطمه
چهره ي افلاك نيلي شد ز شرم و انفعال
چون عدو زد سيلي كين بر عذار فاطمه
بر در دولت سرايش آتش سوزان زدند
سوخت از آن سوختن قلب فكار فاطمه
و له ايضا
تا تواني در عزاي فاطمه
نوحه كن اي دل براي فاطمه
كس نداند جز خداوند جهان
محنت بي انتهاي فاطمه
آوخ از سيلي دشمن شد كبود
صورت بيضا ضياي فاطمه
گشت چون محراب خالي از رسول
بر شد از كيوان نواي فاطمه
ص: 185
تا برفت از دست فخر كائنات
شد جهان زندان براي فاطمه
آتش از ظلم حسد افروخته اند
بر در دولت سراي فاطمه
مصطفي چون رفت از كف خيمه زد
غم به قلب مبتلاي فاطمه
از جفاي دشمنان فاطمه
سوخت از غم جسم و جان فاطمه
گر دو روزي ماند در دنيا بدي
واي از ورد زبان فاطمه
برخلاف حكم يزدان پا نهاد
ظالمي در خانمان فاطمه
برد ميراث مصبت در جهان
زينب بي خانمان فاطمه
آوخ افتاده ز پا از داس كين
سروهاي بوستان فاطمه
و له ايضا
مادر سبطين زهراي بتول
آية الله دختر پاك رسول
چون ز جور دشمنان بيمار شد
آن شفابخش جهان تب دار شد
با تن رنجور در بستر فتاد
گفتي آتش در دل حيدر فتاد
پهلويش بشكسته از آسيب در
صورتش نيلي ز سيلي از شرر
مرتضي را چون نظر بر وي فتاد
سيل خون از ديده بر دامن گشاد
ديد اندر وي عيان آثار مرگ
ريخت از نخل حيوتش بار و برگ
پس سرش از مهر در دامن گرفت
ناله ي وا حسرتا از سر گرفت
و له ايضا
كاي عزيز دودمان احمدي
وي بقرب و رتبه جان احمدي
هشت نه سال آمدي در خانه ام
بود از تو روشن اين كاشانه ام
اندرين نه سال بس درد و محن
ديدي اي زهرا در اين بيت الحزن
از حصير كهنه بودي بسترت
ليف خرما بالش زير سرت
زحمت دستاست اي عليا جناب
كي ز خاطر محو سازد بوتراب
ص: 186
من ز تو شرمنده ام اي فاطمه
در جهان تا زنده ام اي فاطمه
فاطمه از آن سخنها خون گريست
مرتضي از فاطمه افزون گريست
پس ز زانوي علي برداشت سر
كرد از حسرت به روي وي نظر
گفت زهرا با دو چشم اشكبار
با علي كي خسرو امكان مدار
من نيم راضي كه تو نالان شوي
بهر من از غصه اشك افشان شوي
از براي من مريز اشك عزا
صد چه من بادا فدايت از وفا
خواهم از پروردگار انس و جان
تو بماني شادكام اندر جهان
تا حسن را در الم ياري كني
تا حسينم را پرستاري كني
قلب پاك تو رهين غم مباد
سايه ات از فرق زينب كم مباد
از محبت خاطر كلثوم را
شاد داري اي ولي كبريا
چند قصيده در مدح صديقه ي كبري (ع) انشا كرده است از آن جمله قصيده ي ذيل است كه در اينجا به بعض آن قصيده تبرك مي جوئيم.
هم فاني في الله بقاشان ابد الدهر
هم بنده ي مولا و بر افلاك اولي الامر
هم مادح زهراء بر آفاق ذوي الفخر
مصدوقه ي و الشمس ضحي مقصد و العصر
منطوقه ي و النجم هوي معني و الفجر
بر علم رسل وحي خدا منشاء مرجع
خيز اي كه مه زهره ات از چهره هويداست
صد زهزه و مه در خم زنجير تو شيداست
امروز مرا مشرق دل سينه ي سينا است
مرغ دلم آزرم رخ بيضه ي بيضا است
يا مطلع نور زهر زهره ي زهراست
كآثار نبي وحي خدا را شده مطلع
ص: 187
هم دختر حوا بود هم مادر آدم
هم خالق عيسي بد هم وارث مريم
ذاتش غرض از عالم و از خلقت عالم
ايجاد مؤخر شد و موجود مقدم
خادم بر خدام درش موسي و آدم
حاجب بر حجاب رهش يونس و يوشع
اي مطلع شمسين امامت فلك تو
مهمان همه آفاق به نان و نمك تو
معيار بد و خوب عيان از محك تو
افلاك و ملايك ملكوت و ملك تو
عقل آيتي از حاسه ي مشترك تو
خور زره اي از جلوه آن مهر مشعشع
ذاتت شده مرآت عنايات الهي
اوصاف تو و لطف خدا نامتناهي
ايجاد ز امداد وجود تو مباهي
بر عصمت تو ذات خداوند گواهي
اجراي قضا را كه شد از امر الهي
از نزد تو مبدء بد و از سوي تو مرجع
مستوره ي خلاقي و محبوبه ي خالق
مخلوق خداوندي خلاق خلايق
ز امكان بر امكان شده ايجاد تو سابق
زينسان كه حدوثت به قدم گشته ملاحق
حادث به غيوض قدمت آمده واثق
كايجادي موجودي مبدائي و مقطع
بردند و نكردند ز بني شرم و ز حق باك
حق علي و مسند شاهنشه لولاك
گرديد كبود از غم بانو رخ افلاك
نيلي چه ز سيلي عمر شد رخ آن پاك
شد مصرع خورشيد ز افلاك روي خاك
تا ضرب لگد محسنش افكند به مصرع
بشكست عمر قائمه ي عرش برين را
افكند به گردن چه رسن حبل متين را
از آتش در سوخت در خانه ي دين را
از سيلي كين كرد سيه نور مبين را
چون برد به مسجد شه بي يار و معين را
آمد ز قفا مهر برانداخته برقع
ص: 188
بوبكر دغل ديد مكان كرده به منبر
شمشير عمر ديد به روي سر حيدر
آن قوم كه ننموده ادا حق پيمبر
در حق حسين و حسن و ساقي كوثر
جمعي همه بد عهد و گروهي همه ابتر
فوجي همه بي مهر و گروهي همه اقطع
تنها نه عمر را به علي جور و جفا رفت
بل بر همه سكان زمين اهل سما رفت
تا آتش جورش به سوي كرب و بلا رفت
بر خيمگه خامس اصحاب كسا رفت
ظلمي كه بر اولاد رسول دو سري رفت
هرگز نشنيديم ز نمرود و ز تبع
و له ايضا
اركان فلك را اشباح ملك را سگان سمك را چه پير و چه برنا
مخلوق دو عالم ارواح مكرم از دوده ي آدم ذريه ي حوا
چون نيست مناصي جوئيد خلاصي از مومن عاصي از جاهل و دانا
خواهند شفاعت آرند ضراعت دارند اطاعت در دنيا و عقبا
از زهره ي زهرا صديقه ي كبري انسيه ي حوراء فرمانده آفاق
هم صادر اول هم كامل و اكمل تنزيل و منزل تأويل و مؤول
در بحر بلا نوح در جسم رسل روح باب الله مفتوح وحي الله منزل
از دوده ي خاتم در رتبه مقدم از عيسي مريم از موسي مرسل
محتاج عطايش مشغول ثنايش باقي به بقايش هم آخر هم اول
بر خلد مخلد بر نعت سرمد بر قدرت ايزد دانش شده مصداق
هم محي اموات هم مظهر آيات هم مرجع طاعات هم اصل كرامات
هم ملجاء اقوام و هم زهره ي ايام هم ماحي آثام و هم حامي اسلام
هم قائل و هم سامع هم باعث و هم مانع هم رافع و هم دافع از جمله بليات
هم مرشد جبريل و هم معني تنزيل و هم نسخ اباطيل هم آئينه ي ذات
ص: 189
ايجاد جهان را امكان و مكان را پنهان و عيان را شد آمر ناهي
فرمان ده سامي رزاق گرامي فياض دوامي چون ذات الهي
فرخنده خصالش اوصاف جلالش آيات كمالش خارج ز تناهي
زو عالم ايجاد زو زمره ي امجاد ز اقطاب و ز اوتاد گرديده مباهي
انوار جلي بود سر ازلي بود هم جفت علي بود از كون و مكان طاق
در جلوه نمائي آثار سماوي آيات خدائي بر حضرت او حصر
از رحمت والاش از رحمت عظماش آثار بني فاش آيات خدا قصر
هم قائمه ي دين و هم آيه ي حق بين هم آيه ي و التين و هم سوره ي و العصر
هم ظاهر و هم مكنون هم مظهر بيچون در پرده و بيرون در جلوه به هر عصر
زان لعل بدخشان تابنده درخشان اندر كه اشراق
هم مام ائمة هم كاشف غمة هم شافع امة هم دخت پيمبر
از حضرت آدم وز عيسي مريم از رتبه مقدم در دوره مؤخر
حلال مشاكل كشاف مسائل بر سامع و قائل بر ابيض و احمر
در چرخ شرف ماه در ملك هنر شاه از او نه كس آگاه جز حضرت داور
هم مايه ي نعمت هم آيه ي رحمت هم شافع امت هم كافل ارزاق
دخت شه لولاك كز خلقت افلاك و از آب و گل و خاك مقصود خدا اوست
بر سر معايب هنگام نوائب درگاه مصائب آيات رجا او است
فيض متراكم فرمانده و حاكم در ارض و سما او است
افسوس كه امت ناداشته حرمت زان مايه رحمت آن شمع هدايت
بردند فدك را آرام ملك را خوش حق نمك را كردند رعايت
زان واسطه ي قيض آن رابطه ي فيض آن ضابطه ي فيض آن عين عنايت
زان گوهر ناياب بردند ز دل تاب از زاده ي خطاب كردند حمايت
تا يافت ز سيلي رخساره ي نيلي وز فرط عليلي شد طاقت (او طاق)
شد زافت بازوش وز صدمه ي پهلوش و آن لطمه كه بر دوش حق را بحق الحاق
ص: 190
از جور عمر داد كان ثاني شداد از آتش بيداد بر خانه شرر زد
شد زلزله آئين بر خيل نبيين او را لگد از كين آن دم كه عمر زد
آن كفر مجسم در ظلم پسر عم آتش به دو عالم از آتش در زد
با حال فكارش با جسم نزارش بر سينه شرارش از قتل به سر زد
تا عمر به سر رفت با سوز جگر رفت پس سوي پدر رفت با شدت اشواق
و له ايضا
مر مرا سينه سينا گرديد
دل به طور احديت شد و موسي گرديد
نه همين معجز موسي يد و بيضا گرديد
تا مرا دل زهر زهره ي زهرا گرديد
مهبط نور دل و نايره ي جان دل است
رق منشور دل و خانه معمور دل است
عصمتش حاجب و هم است و مرا نيست رهي
كه سوي دفتر مدحش بنمايم نگهي
هيجده ساله مهي بعد پيمبر دو مهي
ماند باقي و چها ديد نه جرم گنهي
بر در خانه ي او آتش بيداد زدند
تيشه بر ريشه ي اسلام ز بنياد زدند
نيلي از سيلي جورش رخ زيباست هنوز
شرر ناله اش اندر دل خاراست هنوز
ز در خانه اش آتش به ثرياست هنوز
اثر خستگيش ظاهر از اعضا است هنوز
چه خطا كرد و چه تقصير چه جرم و چه گناه
كه پديدار شد اين حادثه سبحان الله
رسن اندر گلوي شير خدا افكندند
لرزه در منبر و محراب دعا افكندند
آه از آن قائمه دين كه ز پا افكندند
ز جفا زلزله در عرش علا افكندند
سامري را چه محل منبر پيغمبر شد
ناله تا عرش خداوند ز منبر بر شد
بود بي طاقت و بي تاب ز هجران پدر
دشمنش درب سرا سوخت چه افروخت شرر
پهلويش را بشكسته اند چه از تخته ي در
محسنش سقط شد و كرد روي خاك مقر
اين همان طفل صفير است كه روز سئلت
عرش را گيرد و گويد به چه جرمي قتلت
ص: 191
آه از بردن حق علي و غصب فدك
خونفشان است از آن قلب بني چشم ملك
نمك فاطمه خوردند و ببين حق نمك
كه نمك ريخته بر زخم درونش يك يك
زانچه با آل علي بعد پيمبر كردند
با حسين و حسن و ساقي كوثر كردند
ناله اش داشت دل اهل مدينه به خروش
كين چه شعله است كه هرگز نتوان كرد خموش
خدمت سرور دين عرض نمودند كه دوش
خواب ما رفت و ز سر نيست ديگر طاقت و هوش
آه زهرا همه را شعله ي آمد جانسوز
يا به شب گريه كند دخت پيمبر يا روز
برد پيغام علي چون بر آن گوهر پاك
به بقيع آمد و در سايه ي چوبي ز اراك
با حسين و حسن و قلب حزين و دل پاك
گريه سر كرد ز هجران رسول لولاك
فرقه ي بي سر و پا و گروهي دل سخت
نيمه شب رفته و مقطوع نمودند درخت
گر بپرسي كه چه شد باعث بيماري او
لگد و تخته ي در هر دو شكستن پهلو
تازيانه بزدش قنفذ خستش بازو
نيلي از سيلي بيداد عمر گشتش رو
علم الله چه شرر بر جگر فاطمه بود
كه شرار جگرش آتش جان همه بود
عصمت الله چهل شب ز مهاجر وز انصار
نه گواهي بي احقاق حق خود ناچار
طلبيد و همه گفته اند به هنگام نهار
حاضر آئيم به تصديق شما و كردار
از پي امر فدك جمله شهادت داريم
حاضر آئيم و ره و رسم ارادت داريم
باز فردا چه شد آن فرقه ي ملحد ز نفاق
رو نهان كرده نبردند به سر رسم وفاق
شد ز تكذيب علي ولوله اندر آفاق
يك جهت كاش شدي شش جهت و سبع طباق
همه آشفته و سرگشته و چشم پر خون
بيدل و واله حيران همه در دشت جنون
باري آن لحظه كه ضعفش به بدن راه نمود
لب چون لعل شريفش به وصيت بگشود
با علي گفت كه اي ماحصل غيب و شهود
چون رسد فاطمه را نوبت فرمان ودود
تا نباشد احدي نعش مرا شب بردار
خود حنوطم كن و ده غسل به خاكم بسپار
يعني آنان كه مرا صدمه ز بنياد زدند
بر در خانه ي من آتش بيداد زدند
ص: 192
صدمه از غصب فدك بر من و اولاد زدند
لطمه بر صورتم اي سرور امجاد زدند
مي نخواهم كه بيابند ز مرگم خبري
ز وفاتم خبري يا كه ز قبرم اثري
مرتضي را چه شد از دست برون تاب و توان
نيمه شب كرد تن فاطمه در خاك نهان
وا مصيبت ز جفاي فلك و دور زمان
آخر از جسم علي روح روان گشت روان
ولي الله ندانم شد از آن غم به چه حال
گشته يحيي ز بيان اقصر و از ناطقه ي لال
در ص 67 جلد اول قطعه اي از اين قصيده ي عزا سبق ذكر يافت 14 بيت
تمثلت رقيقة الوجود
لطيفة جلت عن الشهود
فانها الحوراء في النزول
و في الصعود محور العقول
و ليس في محيط تلك الدائره
مدارها الاعظم الا الطاهرة
لهفي لها لقد اضيع قدرها
حتي تواري بالحجاب بدرها
تجرعت عن قصص الزمان
ما جاوز الحد من البيان
و ما اصابها من المصاب
مفتاح بابه حديث الباب
اتهجم العدي علي الهدي
و مهبط الوحي و منتدي الندي
اتضرم النار بباب دارها
و آية النور علي منارها
و بابها باب بني الرحمة
و مستجار كل ذي ملمة
بل بابها باب العلي الاعلي
فثم وجه الله قد تجلي
ما اكتسبوا بالنار غير العار
و من ورائهم عذاب النار
ما اجهل القوم فان النار لا
تطفئي نور الله جل و علا
لكن كسر الضلع ليس ينجبر
الا بصمصام عزيز مقتدر
اذرض تلك الاضلع الزكية
رزية لامثلها رزية
و من بنوع الدم من ثدييها
يعرف عظم ما جري عليها
ص: 193
و جاوز و الحد بلطم الخد
شلت يدي الطغيان و التعدي
و احمرت العين و عين المعرفة
تزرف بالدمع علي تلك الصفه
و من سواد متنها اسود الفضا
يا ساعد الله الامام المرتضي
و الاثر الباقي كمثل الدملج
في عضد الزهراء اقوي الحجج
و ركز نعل السيف في جنبيها
اتي بكل ما اتي عليها
الباب و الدماء و الجدار
و لست ادري خبر المسمار
شهود صدق ما بها خفاء
سل صدرها خزانة الاسرار
اهكذا يصنع بابنته النبي
حرصا علي الملك فيا للعجب
و رقية بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم در ترجمه خواهرش ام كلثوم ياد خواهيم كرد در ذيل ترجمه ي مادرش خديجه خلافي را كه ايشان فرزندان رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از بطن خديجه مي باشند يا فرزندان خديجه از شوهر ديگر يا فرزندان هاله خواهر خديجه ابن شهرآشوب در مناقب مي فرمايد رسول خدا از خديجه دو پسر و چهار دختر آورد و در قرب الاسناد مي فرمايد خديجة از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم قاسم و طاهر و ام كلثوم و رقية و فاطمة و زينب آورد.
كليني در كافي و قطب راوندي در خرايج و مجلسي در حيوة القلوب به سندهاي معتبر از امام صادق عليه السلام روايت مي كنند كه مغيرة بن ابي العاص عموي عثمان بن عفان دعوي كرد در روز احد كه من شكستم دندان رسول خدا را و لبهاي مبارك آن حضرت را شكافتم و دروغ مي گفت و دعوي مي كرد كه من حمزه را كشتم و دروغ گفت و در جنگ خندق با مشركان به جنگ حضرت آمد و در شبي كه كافران گريخته اند حق تعالي خواب را بر او مسلط كرد و بيدار نشد تا صبح طالع گرديد پس ترسيد كه مبادا او را بگيرند فلذا جامه ي خود را بر سر پيچيد و به نحوي داخل مدينه گرديد كه كسي او را نشناخت و خود را چنان مي نمود كه مردي است از بني سليم كه پيوسته از براي عثمان
ص: 194
اسب و گوسفند و روغن مي آورد و همه جا احوال خانه عثمان را مي پرسيد تا به خانه ي آن منافق رسيد و در خانه او پنهان گرديد چون عثمان به خانه آمد گفت واي بر تو دعوي كردي كه تير و سنگ به جانب رسول خدا انداخته اي و لب و دندان او را خسته اي و دعوي كرده اي كه حمزه را كشتي با اين احوال چرا به مدينه آمدي.
او حال خود را نقل كرد چون دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم كه در خانه ي آن منافق بود شنيد كه او دعوي كرده است كه او با پدر و عمش چنين كرده است فرياد برآورد و صدا به گريه بلند كرد عثمان آمد او را ساكت كرد و سفارش نمود كه پدرت را خبر مده به اينكه مغيرة در خانه ماست زيرا كه اعتقاد نداشت كه وحي الهي بر حضرت رسول نازل مي شود آنگاه رقيه فرمود كه من هرگز دشمن پدرم را از او پنهان نخواهم كرد آن منافق چون اين سخن را بشنيد و مي دانست كه حضرت رسول خون مغيره را هدر كرده و فرموده كه هر كه او را ببيند بكشد لهذا مغيره را در زير كرسي پنهان كرد و قطيفه بر روي آن كرسي انداخت پس در اين وقت وحي بر حضرت رسول آمد كه مغيره در خانه ي عثمان است در اين وقت حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم أميرالمؤمنين عليه السلام را طلبيد و فرمود كه شمشير خود را بردار و برو به خانه عثمان اگر مغيره را در آنجا بيابي او را بكش چون حضرت به خانه عثمان آمد مغيره را در خانه نديد برگشت به خدمت رسول خدا عرض كرد مغيره را نديدم حضرت فرمود جبرئيل مرا خبر مي دهد كه او را در زير كرسي كه جامه بر روي آن مي گذارند پنهان كرده است و قطيفه بر روي او كشيده است و چون أميرالمؤمنين از خانه عثمان بيرون آمد عثمان دست عم خود را گرفت به نزد رسول خدا آمد و به روايت ديگر عم خود مغيره را در خانه گذاشت و خود تنها آمد چون حضرت را نظر بر او افتاد صورت از وي بگردانيد و متوجه او نگرديد و آن حضرت بسيار صاحب حيا و كرم بود و عثمان در آن وقت گفت يا رسول الله اين عم من است به حق آن خدائي كه تو را به راستي به خلق فرستاده قسم ياد مي كنم كه تو او را امان داده بودي يا آنكه من او را امان داده بودم
پس حضرت صادق عليه السلام فرمود كه من قسم ياد مي كنم به حق آن خداوندي كه آن
ص: 195
حضرت را به راستي به خلق فرستاده كه عثمان دروغ گفت و مي دانست كه آن حضرت او را امان نداده.
پس حضرت از او روگردانيد آن بي حيا به جانب راست آن حضرت آمد و بار ديگر آن سخن را اعاده كرد و حضرت رو از او گردانيد باز آن بي حيا به جانب چپ آن حضرت آمد و آن سوگند و آن سخن دروغ را اعاده كرد تا آنكه چهار مرتبه چنين نمود و در مرتبه چهارم آن جناب فرمود كه براي تو او را امان دادم تا سه روز و اگر بعد از سه روز او را در مدينه يا حوالي مدينه بيابم به قتل خواهم رسانيد پس عثمان او را برداشت و برگشت چون از نزد آن حضرت بيرون رفت آن جناب فرمودند خدا لعنت كند مغيره را و آن كس كه او را در خانه ي خود جاي دهد و آن كس كه او را سوار كند و او را طعام دهد خدايا لعنت كن كسي را كه او را ظرف آب دهد و لعنت كن كسي را كه تهيه ي سفر او كند يا مشكي به او بدهد يا نعليني يا رسني يا ظرف يا پالان شتري و همي شمرد تا ده چيز شد پس عثمان او را به خانه برد و او را در خانه جاي داد و آب و طعام و چهارپاي سواري و جميع آنچه را كه حضرت لعن كرده بود بر كسي كه به او بدهد و همه را به او داد روز چهارم او را سوار كرد و از مدينه بيرون كرد هنوز آن منافق از خانه هاي مدينه به در نرفته بود كه حق تعالي راحله ي او را هلاك كرد و چون قدري پياده رفت كفشش پاره شد و خون از پايش روان گرديد پس چهار دست و پاي راه رفت تا آنكه زانوهايش مجروح گرديد و مانده شد به ناچار در زير درخت خاري قرار گرفت.
پس وحي بر رسول خدا نازل شد كه آن منافق كافر در فلان موضع است و حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم حضرت امير را طلبيد و فرمود تو و عمار برويد و به روايت ديگر زبير و زيد بن حارثه را فرستاد.
پس چون به آن موضع رسيدند حضرت امير بنا به روايت اول او را به جهنم فرستاد و بنا به روايت ثاني زيد بن حارثه زبير را گفت بگذار من او را به قتل آورم كه او دعوي كرده است كه او برادر مرا كشته است و مرادش از برادر حمزه بود زيرا كه حضرت رسول زيد را با حمزه برادر كرده و عقد اخوت بينهما قرار داده بود چون عثمان خبر
ص: 196
قتل مغيرة بن ابي العاص را شنيد به نزد عليا مخدره رقيه آمد و گفت تو پدرت را خبر دادي كه مغيره در خانه من است آن مظلومه قسم ياد كرد كه من خبر براي حضرت رسول نفرستادم عثمان تصديق نكرد و چوب جهاز شتر را گرفت و بسيار بر او زد كه او را خسته و مجروح كرد تا اينكه آن مظلومه به خدمت پدر خود فرستاده و شكايت از آن ضرب و ايلام نمود حضرت در جواب فرستاد كه حياي خود را نگاه دار چه آنكه بسيار قبيح است از براي زني صاحب نسب و دين از شوهر شكايت كند پس چند مرتبه ديگر فرستاد و حضرت همان جواب فرمود تا آنكه در مرتبه چهارم فرستاد به خدمت حضرت كه اين منافق مرا كشت در اين مرتبه آن حضرت جناب أميرالمؤمنين عليه السلام را فرستاد و فرمود برو به خانه دختر عم خود و او را به نزد من بياور و اگر آن منافق مانع شود و نگذارد او را به قتل برسان.
پس جناب امير وارد خانه ي عثمان شد و حضرت رسول بي تابانه از عقب آن حضرت روان گرديد و از شدت اندوه گويا حيران گرديده بود چون به در خانه ي عثمان رسيد حضرت امير آن مظلومه را بيرون آورده بود چون نظرش به آن جناب افتاد صدا به گريه بلند كرد و حضرت نيز از مشاهده ي حال او بسيار گريست و او را با خود به خانه آورد و چون آن مظلومه داخل خانه گرديد پشت خود را گشود و به پدر بزرگوار خود نمود آن حضرت ديد كه تمام پشت او سياه شده و مجروح گرديده است پس حضرت سه مرتبه فرمود كه چرا ترا كشت خدا او را بكشد و اين در روز يكشنبه بود و چون شب شد آن منافق در پهلوي جاريه ي دختر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خوابيد و با او زنا كرد پس روز دوشنبه و سه شنبه آن مظلومه بر بستر درد و الم خوابيد و در روز چهارشنبه به اعلاي درجات شهيدان ملحق گرديد پس مردم براي نماز بر آن شهيده حاضر شدند و حضرت رسول با جنازه او بيرون آمد و حضرت فاطمه ي زهرا عليها سلام را امر نمود كه با زنان مؤمنه همه همراه جنازه بيايند و عثمان نيز به همراه جنازه بيرون آمده بود چون نظر مبارك حضرت بر او افتاد فرمود كه هر كه ديشب پهلوي جاريه خوابيده است همراه اين جنازه نيايد تا سه مرتبه حضرت اين را فرمود و آن بي حيا برنگشت
ص: 197
تا آنكه در مرتبه ي چهارم فرمود كه اگر برنگردد او را رسوي مي كنم چون آن منافق ترسيد كه حضرت كفر و نفاق او را ظاهر گرداند بر غلام خود نكيه كرد و دست بر شكم خود گرفت و به خدمت آن حضرت آمد و گفت يا رسول الله دلم درد مي كند رخصت ده كه برگردم و اين را براي اين گفت كه رسوي نشود پس آن منافق برگشت و حضرت فاطمه (ع) و زنان مومنه و مهاجران بر آن جنازه شهيده ي مظلومه نماز كردند و برگشتند.
و ايضا كليني بسند موثق روايت كردند كه مردي از آن حضرت سؤال كرد آيا از فشار قبر كسي رهائي مي يابد حضرت فرمود كه پناه مي بريم به خدا از آنچه بسيار كم است كسي كه از آن رهائي يابد پس حضرت فرمود كه چون عثمان رقيه مظلومه را شهيد كرد او را دفن نمودند حضرت رسول نزد قبر او ايستاد و سر به جانب آسمان بلند كرد و آب از ديده هاي مباركش مي ريخت و به جانب حاضران ملتفت شد و فرمود كه به خاطر آوردم ستمي را كه بر اين مظلومه واقع شد و براي او ايستادم در درگاه خدا و از او طلبيدم كه او را به من بخشد از فشار قبر پس حضرت فرمود كه خداوندا ببخش رقيه را به من از فشار قبر و حق تعالي او را بخشيد به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم.
و ايضا بسند معتبر از آن حضرت روايت كرده كه چون رقيه دختر رسول خدا وفات يافت حضرت او را خطاب نمود كه ملحق شو به گذشتگان شايسته ما عثمان بن مظعون و اصحاب او و حضرت فاطمة بر شفير قبر نشسته بود و آب از ديده ي غم رسيده اش مي ريخت در قبر و حضرت رسول آب ديده ي آن مخدره را به جامه خود پاك مي كرد و در كنار قبر ايستاده و دعا مي كرد.
پس فرمود كه من دانستم ضعف و ناتواني او را از حق تعالي مسئلت كردم كه او را امان دهد از فشار قبر (و شيخ طوسي در كتاب استبصار باب الصلوة علي الجنائز اين قصه را نقل كرده).
ص: 198
بنت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم نبذه اي از احوال او در ترجمه خواهرش ام كلثوم ايراد مي شود خديجه ي كبري او را به پسر خاله اش ابوالعاص بن ربيع بن عبدالعزي ابن عبد شمس بن مناف تزويج كرد و نام مادر ابوالعاص هند دختر خويلد است و نام ابوالعاص يا لقيط يا مقسم به كسر ميم يا ياسر است ابوالعاص در جنگ بدر اسير شد و بنا شد كه مشركين فدا بدهند و خود را خلاص كنند.
و شيخ طبرسي فرمايد اكثر فداي مشركان چهار هزار درهم بود و كمتر از هزار درهم نبود پس قريش به تدريج فدا مي فرستادند و اسيران را رها مي كردند از جمله اسيران ابوالعاص بن ربيع بود كس به نزد زينب فرستاد تا فديه براي او فراهم كند زينب مالي فراهم آورد چون فديه ي ابوالعاص را كافي نبود گردن بندي را كه از مادر خود خديجه عليهاالسلام به يادگار همي داشت و با مرواريد غلطان و عقيق يماني و دانه اي از ياقوت رماني مرصع بود و آن را پيغمبر در شب زفاف به گردن او بسته بود بالاي فديه نهاد و به مدينه فرستاد چون به نزديك رسول خدا نهادند چشمش بر مرسله خديجه افتاد سخت محزون و اندوهناك شد و آب در چشم مبارك بگردانيد و فرمود زينب را كاري سخت افتاده كه يادگار مادر را از دست داده چون مسلمانان اين بديدند گفتند يا رسول الله ما اين مرسله و فديه را به تو بخشيديم و ابوالعاص را آزاد كرديم خواهي به زينب فرست و خواهي خويشتن بدار رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ايشان را دعاي خير فرمود و با ابوالعاص فرمود اين مال برگير و به سوي مكه شو و دانسته باش كه دختر من بر تو حرام است چون او مسلمان و تو كافري چون به مكه روي زينب را به سوي من بفرست و زيد بن حارثة انصاري را كه مردي پير بود با او فرستاد كه زينب را از مكه به مدينه آورد و ايشان تا يك منزلي مكه برفتند در آنجا ابوالعاص زيد را بازداشت كه خود به مكه رود و زينب را به جانب او فرستد و او به مدينه اش رساند روز ديگر زينب را در هودجي جاي داد و هودج را بر
ص: 199
شتري بست و مهار او را به دست برادر خود كنانة بن ربيع داده كه به زيد بن حارثه رساند كنانة مهار شتر را بگرفت و ميان بازار مكه بكشيد قريش گفتند اين دختر محمد است كه به مدينه برند و او چند تن از ما كشته است.
پس ابوسفيان و جماعتي از قريش برنشستند و به دنبال او بتاختند از آن جمله هبار ابن اسود بود و در ذي طوي به زينب رسيدند و هبار بن اسود با نيزه حمله به هودج زينب آورد كنانة بن ربيع در صفت تيراندازي كسي را به مردي نمي شناخت چون اين بديد شتر زينب را خوابانيد و دست برد جعبه تير را بيرون آورد و تيري به زه كرد و اين شعر بگفت
عجبت لهبار و اوباش قومه
يريدون اخفاري به بنت محمد
و گفت چندانكه مرا تير باشد از شما مردي را با خدنگي كفايت كنم چون تير نماند شمشير بركشم و از شما بكشم در اين هنگام ابوسفيان و ديگر مهتران برسيدند پس ابوسفيان فرياد برداشت كه اي كنانة اين چه آشوب است ما را با تو جنگ نباشد آرام باش تا با تو سخن كنيم.
كنانة چنين كرد ابوسفيان پيش آمد گفت ما را با تو نبرد نيست لكن اندرين شهر خانه اي نيست كه در آن نوحه و مصيبتي نباشد و اين همه از محمد است و هرگز قريش را اين طاقت نيست كه تو دختر او را در روز روشن كوچ دهي صواب آنست كه او را بازگرداني و شبانگاه آهنگ راه كني كنانه راضي شد و با هودج برگشت كه شب حركت كند چون هند زوجه ابوسفيان اين قصه شنيد زبان به شناعت باز كرد بر ابوسفيان و ديگران و گفت اين جلادت و شجاعت را مي خواستيد در بدر به خرج بدهيد و امروز با زني اظهار مردي نكنيد و در هجو شوهر خود و ديگران اشعار گفت بالجمله زينب چون حامله بود از حمله هبار دهشتي تمام يافت آن جنين كه در رحم داشت سقط شد و از اينجا است كه در سال فتح مكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود كه خون هبار بن اسود مهدور است و فرمود كه هر كجا هبار را پيدا كنيد به آتش تافته بسوزانيد روز ديگر فرمود عذاب با نار جز خداي را روا نيست دست و پاي او را قطع كنيد و به قتل آوريد.
ص: 200
القصه بعد از سقط فرزند شبانه زينب را كنانه برداشت و از مكه بيرون برد و به زيد بن حارثه سپرد تا به مدينه آورد و چهار سال زينب بي شوهر بماند و هر كس او را خواستگار شد پيغمبر اجابت نفرمود آنگاه چنان افتاد كه ابوالعاص با جمعي از كفار قريش از بهر تجارت به سوي شام سفر كردند و هنگام مراجعت آن كاروان را در حدود مدينه مسلمانان غارت كردند ابوالعاص از ميان كاروان بگريخت و در گوشه اي پنهان شد نيمه شب به مدينه درآمد و به خانه ي زينب در رفت و به او پناه برد بامداد زينب به حضرت پيغمبر آمد و صورت حال را معروض داشت و از بهر ابوالعاص امان طلبيد آن حضرت اجابت كرد لكن فرمود او را با خويشتن راه مده كه بر وي حرامي و روز ديگر اصحاب را انجمن كرد و فرمود اي مردمان ابوالعاص مردي تاجر است اگر چه كافر است لكن زيان به كس نرسانيده و او را آن بضاعت نيست كه غرامت بتواند كشيد از مال مردم هر چند اين مال امروز حق شما است و لكن من از شما خشنود شوم كه اموال ابوالعاص را رد كنيد به او تا به صاحبانش برساند.
اصحاب سخن رسول خدا را به جان و دل بخريدند و آن اموال در نزد هر كس بود فراهم كردند و به نزد پيغمبر آوردند تسليم نمودند رسول خدا آن اموال را به ابي العاص رد نمود و او را به سوي مكه روانه نمود اما ابوالعاص چون اين كرم و كرامت بديد به مكه رفت و مال را به صاحبانش رسانيد و باز به مدينه مراجعت نمود و خدمت رسول خدا به شرف اسلام مشرف گرديد و رسول خدا باز زينب را به نكاح اول به او برگردانيد و ابوالعاص از زينب يك پسر و يك دختر آورد آن پسر وفات كرد و آن دختر امامه بود كه ترجمه او بيايد در محل خود زينب در زمان رسول خدا در سال هشتم هجرت وفات نمود در مدينه و ام سلمه و ام ايمن او را غسل دادند و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در وفات او بسيار تاسف خورد و محزون گرديد.
ص: 201
ملخص آنچه را كه در خصائص فاطميه از كلمات علماء راجع به اين اشكال آورده است اين است كه مي فرمايد از مشكلات مطالبي كه در السنة و افواه خواص و عوام از صدر اسلام شايع بوده و هست و علماء اعلام از قديم و حديث متعرض حل و توضيح آن شده اند تزويج زينب و رقيه است به ابوالعاص بن ربيع و عثمان ابن عفان در حالت شرك و كفر يعني چگونه پيغمبر راضي شد دخترهاي خديجه را به كفار بدهد چه از پيغمبر بود يا نبودند دليل بر جواز اين مناكحه و مزاوجت چه بوده.
شيخ مفيد و سيد مرتضي از اين اشكال جوابها داده اند شيخ مفيد در مسائل سرويه در جواب سؤال سائل چند قسم بيان فرموده از آن جمله مي فرمايد و ليس ذلك با عجب من قوم لوط حيث قال لقومه هؤلاء نباتي هن اطهر لكم با آنكه آن قوم كافر و گمراه بودند و خداوند در هلاك آنها اذن داده بود و لوط ايشان را به نكاح دختران طاهرات خود دعوت نمود پس چه ضرر دارد پيغمبر ما اين دو دختر را پيش از بعثت به دو كافر داده باشد با آنكه هر دو عبادت اصنام مي كردند عتبته بن ابي لهب و ديگري ابوالعاص بن ربيع چون رسول خدا مبعوث گرديد بين ايشان تفريق نمود عتبه بر كفر وفات كرد و ابوالعاص بن ربيع اسلام آورد و او را به نكاح اول به او برگردانيد و هرگز جناب رسول خدا موالي كفر نبوده و از ايشان در هر حال تبري داشت و آن دو دختر را بعدا به عثمان تزويج كرد و ممكن است كه تزويج پيغمبر بر ظاهر اسلام بوده به جهت علم آن حضرت به عاقبت ابوالعاص كه اسلام خواهد آورد و همين طور علم به حال عثمان و بقاي اسلام ظاهري او چه آنكه اقرار شهادتين همان موجب حفظ دم و جواز مناكحه است و ممكن است اين قسم از مناكحه را خداوند متعال براي پيغمبر مباح كرده باشد.
و از جمله خصايص آن حضرت باشد و ممكن است كه تكليف قبل البعثه با بعد البعثه فرق داشته باشد و آن حضرت قبل از اينكه مامور به تبليغ بشود براي تاليف قلوب يك دختر خود را به پسر عمويش عتبته بن ابي لهب داد و الله العالم.
ص: 202
بنت خويلد بن اسد بن عبدالعزي بن قصبي ابن كلاب بن مرة بن كعب بن لوي بن غالب بن فهرست و مادر خديجه فاطمه دختر زائدة بن الاصم است كه نسبش ايضا بلوي بن غالب مي رسد و مادر فاطمه هاله است دختر عبدمناف بن الحارث كه نسبش ايضا بلوي بن غالب مي رسد و مادر هاله قلابه نام داشت و او دختر سعد بن سهم ابن عمرو كه از اولاد غالب بن فهر است و كنيه خديجه ام هند است و بنابر مشهور شوهر اول او عتيق بن عائذ مخزومي و شوهر دوم او ابي هالة بن المنذر الاسدي بوده است از او دختري آورد نام او را هند گذارد از اين جهت مكناة به ام هند گرديد و ابو هاله نيز نماند خديجه را از مال خويش و ميراث شوهران ثروتي عظيم فراهم آمد آن را سرمايه نمود به شرط مضاربه تجارت همي كرد تا از صناديد توانگران گرديد چندان كه هشتاد هزار شتر در زير بار تجارت او بودند همه روزه مال او زياد مي گرديد و نام او بلند مي گشت و بر بام خانه او قبه اي از حرير سبز با طنابهاي ابريشم راست كرده بودند با تمثالي چند و اين جلالت او را علامتي بود در اين وقت عقبته بن ابي معيط و صلت بن ابي شهاب كه هر يك چهار صد كنيز و غلام و خدمتكار داشته اند و ابوجهل و ابوسفيان كه در شمار صناديد قريش بودند و ديگر بزرگان از هر جانب خواستار شدند كه خديجه را به حباله نكاح خود درآورند و او سر به كس درنمي آورد تا آنكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم او را در حباله نكاح خود درآورد و از او قاسم و عبدالله كه آنها را طيب و طاهر مي ناميدند و ام كلثوم و زينب و رقيه و فاطمه زهرا سلام الله عليها از او متولد گرديد و خديجه جميع اموال خود را واگذار به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نمود و بيست و چهار سال و يك ماه با آن حضرت زندگاني كرد و چون خديجه از دنيا رفت شصت و پنج سال عمر داشت و تا او زنده بود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم زني اختيار نكرد و به دست خود او را در حجون مكه به خاك سپرد و وفات او به روايت يعقوبي قبل از هجرت به سه سال در ماه رمضان اتفاق افتاد اين فهرست دوره حيوة خديجه بود.
ص: 203
اول- احمد بن محمد بن حنبل شيباني در مسند خود و طبراني و غير ايشان به اسانيد خود از انس بن مالك از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم روايت كرده اند كه فرمود خير نساء العالمين اربع مريم بنت عمران و آسية بنت مزاحم و خديجه بنت خويلد و فاطمه بنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و متبتع خبير عند التامل خواهد دانست كه خديجه از جهات عديده بر مريم و آسيه فضيلت دارد چه آنكه ملاك فضل بذل مال و علم و عبادت و معرفت و صبر و شكيبائي و حضانت اولاد و تدبير منزل و حسن التبعل يعني به نيكوئي شوهرداري نمودن و اين خصائص پسنديده كه ملاك فضل زنان است آنچه براي خديجه فراهم بود براي آنها يعني آسيه و مريم فراهم نبود.
دوم- احمد بن ابي يعقوب بن جعفر بن وهب الكاتب المعروف به ابن الواضح الكاتب الاخباري المتوفي في حدود سنة 278 و كان تاريخه اقدم تاريخ العربية و اتبة عند السنة و الجماعة در تاريخ خود حديث كند كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بر خديجه وارد شد در حالي كه در سكرات موت بود فرمود اي خديجه ضراء خود را در بهشت از من سلام برساني عرض كرد ضراء من چه كسان باشند فرمود زنان بهشتي من آسيه و مريم بنت عمران و كلثوم خواهر موسي بن عمران و خديجه بنت خويلد خداي متعال آنها را به من تزويج كرده است.
سوم- نيز در آن كتاب گويد چون خديجه به رحمت حق پيوست فاطمه به رسول خدا درآويخت و گريه مي كرد و بهانه ي مادر مي گرفت و مي گفت مادر من كجا است جبرئيل عرض كرد يا رسول خدا فاطمه را بگو خداوند متعال بنا كرده است براي مادرت قصري از لؤلؤ ميان تهي كه در آن قصر تعب و رنجي نيست.
چهارم- در بخاري و مسلم از ابوهريره روايت مي كند كه جبرئيل خدمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آمد عرض كرد خديجه مي آيد با او ظرفي است از طعام خداوند از
ص: 204
سلام به او برسان و او را بشارت بده به خانه اي در بهشت از ني كه در آن تعب و رنجي نيست.
و حديث اين است انها في بيت الجنة من قصب لا صخب فيه و لا نصب
برخي شرح كرده اند كه قصب مرواريد مجوف است و صخب رفع صوت است و نصب به معني تعب است و في الحديث القصب الذهب و قال الجوهري القصب بيت من جوهر و قال صاحب النهاية في غريب الحديث القصب لؤلؤ مجوف واسع كالقصر المنيف يعني قصب نام مرواريد ميان تهي است كه به شكل قصر بسيار عالي است.
پنجم- ترمذي در صحيح خود مي فرمايد كه حضرت أميرالمؤمنين فرمود خير نسائها مريم و خير نسائها خديجه.
ششم- حاكم نيشابوري در مستدرك صحيح بخاري و طبراني در معجم و احمد حنبل در مسند و ابن عبدالبر در جلد ثاني استيعاب و ديگران از رسول خدا حديث كرده اند كه فرمود افضل نساء اهل الجنة خديجه بنت خويلد و فاطمة بنت محمد و مريم بنت عمران و آسيه بنت مزاحم.
هفتم- و نيز حاكم روايت كند از عايشه كه رسول خدا فرمود سيدات اهل الجنة اربع مريم و فاطمه و آسيه و خديجه.
هشتم- و نيز حاكم روايت كند از حذيفه يماني كه رسول خدا فرمود خديجه سابقة نساء العالمين الي الايمان بالله و بمحمد صلي الله عليه و آله و سلم.
نهم- بخاري در صحيح خود از عياشه روايت كند كه خواهر خديجة اذن خواست بر حضرت رسول وارد شود رسول خدا چون نام خديجه بشنيد خورسند شد من گفتم چقدر او را ياد مي كني و حال آنكه پيره زني از زنهاي حمراء الصدقين بوده كه هلاك شد خداوند بهتر از خديجه به تو داده پس آن بزرگوار برآشفت و فرمود و الله بهتر از خديجه روزي من نشده است ايمان آورد به من آن وقتي كه مردم مرا تكذيب مي كردند و مالش را انفاق كرد در وقتي كه مردم امساك كردند و كانت من احسن النساء جمالا و اكملهن عقلا و اتمهن رأيا و اكثر هن عفة و دنيا و حياء و مروة و مالا
ص: 205
دهم- در خصائص فاطميه از كتاب نزهة المجالس و منتخب النفايس شيخ عبدالرحمن شافعي نقل كرده است كه جبرئيل به حضرت رسول عرض كرد كه هر وقت من از سدرة المنتهي به زمين مي آيم حق تعالي مي فرمايد سلام مرا به خديجه برسان خديجه گفت الله السلام و منه السلام و اليه يعود السلام و علي جبرئيل السلام.
يازدهم و نيز در آن كتاب به سند خود از محمد بن اسحق نقل كرده است كه او روايت مي كند كه حضرت رسول هر وقت از تكذيب قريش و اذيتهاي ايشان محزون و آزرده مي شد هيچ چيز آن حضرت را مسرور نمي كرد مگر ذكر خديجه و هرگاه خديجه را مي ديد مسرور مي شد و مبتهبح مي گرديد و خديجه آن بزرگوار را در بر مي گرفت و مي بوسيد و امر قريش را توهين مي نمود و صدقه مي داد براي سلامتي آن حضرت صلي الله عليه و آله و سلم.
دوازدهم- بوصيري در قصيده ي برده كه ابن حجر او را شرح كرده در مصر به طبع رسيده است.
و رآته خديجد و التقي و الزهد
فيه سجية و الحياء
و اتاها ان الغمامة و
الصرح اظلته منهما افياء
و احاديث ان وعد رسول الله
بالبعث حان منهما الوفاء
فدعته الي الرواج و ما احسن
ما يبلغ المني الاذكياء
و اتاها في بيتها جبرئيل
و لذي اللب في الامور اريتاب
فاماطت عنهما الخمار لتدري
اهو الوحي ام هو الاغبياء
فاختفي عند كشفها الرأس
جبرئيل فما عادا و اعيد الغطاء
فاستبانت خديجة انه الكنز الذي
حاولته و الكيمياء
اين اشعار اشاره به مطالبي است كه در محل خود مشروحا بيان خواهد شد اجمالا مي گويد ابر سايه انداخت بر سر رسول خدا و خديجه كرائم و صفات رسول خدا را از زهد و تقوي و حياء به ميزان امتحان سنجيده بود و تماشا كرد سايه انداختن ابر را بر سر او و ديدن دو ملك را كه بالهاي خود را در برابر آفتاب بر سر مبارك آن جناب
ص: 206
گستردند و شناختن پيغمبري او را به اين دو علامت و رغبت كردن به وي و ديگر به روايت عامه خديجه خواهش كرد از آن حضرت كه هر وقت جبرئيل مي آيد مرا اطلاع بده و قصد خديجه امتحان و اختبار بود چون جبرئيل آمد و او را خبر داد خديجه عرض كرد برخيز يا رسول الله روي زانوي چپ من بنشين آنگاه عرض كرد بر زانوي راست من بنشين و هر گاه آن حضرت را حركت مي داد از محل خود عرض مي كرد آيا جبرئيل را مي بيني فرمود بلي پس روي و موي خود را گشود آنگاه عرض كرد آيا جبرئيل را مي بيني فرمود نه در آن حال خديجه گفت بشارت باد تو را كه اين ملك است پس جامه پوشيد و به نزد ورقه رفت و قصه را باز گفت ورقه گفت اي خديجه لقد جاء الناموس الاكبر التي ياتي موسي عليه السلام
ابن حجر عسقلاني در اصابه احاديث مذكوره را نيز نقل كرده به علاوه مطالب بسياري آورده كه همه متضمن فضائل خديجه است و (گفته و من مزايا خديجة انها ما زالت تعظم النبي صلي الله عليه و آله و سلم و تصدق حديثه قبل البعثه و بعدها) تا اينكه گويد روزي خديجه به طلب رسول خدا بيرون آمد جبرئيل به صورت مردي با او مصادف شد از خديجه احوال رسول خدا را پرسش كرد خديجه خوف كرد كه بگويد رسول خدا در كجا است ترسيد كه اين مرد از كساني باشد كه قصد كشتن پيغمبر دارد چون خدمت آن حضرت رسيد و قصه را باز گفت حضرت فرمود آن جبرئيل بود و امر كرد كه از خدا تو را سلام برسانم.
چهاردهم- نيز در اصابه گويد قالت عايشه كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم لا يكاد يخرج من البيت حتي يذكر خديجه و يحسن الثناء عليها فذكرها يوما من الايام فاخذتني الغيرة فقلت هل كانت الا عجوزا قد ابدلك الله خيرا منها فغضب ثم قال لا و الله ما ابدلني الله خيرا منها آمنت بي اذ كفر الناس و صدقتني اذ كذبني الناس و واستني بمالها اذ حرمني الناس و رزقني الله منها اولادا دون غيرها من النساء قالت عايشة فقلت في نفسي لا اذكرها بعد بسبة ابدا و كان رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم اذا ذبح شاة يقول ارسلوا الي اصدقاء خديجه قال فذكرت له يوما فقال اني لاحب حبيبها.
ص: 207
حاصل ترجمه اين حديث به فارسي اين است كه عايشه گفت كمتر اتفاق مي افتاد كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از خانه بيرون برود و خديجه را به خير ياد نكند چندان كه يك روز آتش حسد من مشتعل شد گفتم يا رسول الله تا چند ياد مي كني خديجه را او پير زالي بيش نبوده خداوند بهتر از او را به تو مرحمت كرده رسول خدا از سخن من در غضب شد پس فرمود نه به خدا قسم بهتر از خديجه نصيب من نشده به من ايمان آورد هنگامي كه مردم كافر بودند و تصديق نبوت من نمود در وقتي كه مردم مرا تكذيب مي كردند و اموال خود را تمام در تحت اختيارم من گذارد در وقتي كه مردم مرا از خود دور مي كردند و نسبت به من در مال خود بخل مي نمودند و خداوند متعال از خديجه به من فرزندان روزي كرد و رحم تو را خدا عقيم قرار داده است عايشه مي گويد من با خود قرار دادم كه ديگر خديجه را به بدي ياد نكنم و هرگاه رسول خدا گوسفندي ذبح مي نمود سفارش مي كرد كه از براي دوستان و اصدقاء خديجه از اين گوشت بفرستيد.
عايشه مي گويد من گفتم براي چه اين كار بكنيم فرمود من دوست دارم دوستان خديجه را.
از احاديث شيعه و اخبار عامه معلوم مي شود كه خديجه در علم و اطلاع به كتب راويه ي معروفة بوده و از زنان قريش علاوه بر كثرت اموال و ضياع و عقار و تجاراتي كه داشت او را ملكه ي بطحا مي گفته اند به عقل و كياست مزيت تامه داشته و در آن زمان او را طاهره مباركه و سيده ي نسوان مي گفته اند بلكه از كساني بود كه انتظار قدوم پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم مي كشيد و هميشه از ورقه و از علماء ديگر از علائم نبوت استفسار مي نمود و چون خدمت آن بزرگوار سيد اول از مهر نبوت مسئلت نمود و آن را زيارت كرد و اشعار فصيحه ي او در مدح آن حضرت عن قريب خواهي شنيد كه كاشف از علم و ادب و كمال محبت او به آن شمس آل عبدالمطلب مي باشد و در همان روزي كه رسول خدا مبعوث گرديد خديجه به او ايمان آورد و در نهج البلاغه است (قال عليه السلام لم يجمع بيت واحد يومئذ في الاسلام غير رسول الله و خديجة و انا ثالثهما اري نور الوحي و الرساله
ص: 208
و اشم ريح النبوة و لقد سمعت رنته الشيطان حين نزل الوحي عليه فقلت يا رسول الله ما هذه الرنة فقال هذا شيطان قد آيس ان يعبد)
در اين جمله أميرالمؤمنين عليه السلام مي فرمايد در تمامت حجاز و غير آن خانه اي نبود كه در او از اسلام اثري باشد مگر رسول خدا و خديجه كبري و من سومي ايشان بودم كه نور وحي و رسالت را مي ديدم و رائحه نبوت را استشمام مي كردم و هر آينه ناله اي به گوشم رسيد حين نزول الوحي عرض كردم يا رسول الله اين چه ناله و رنه است فرمود شيطان است كه مأيوس شد ديگر كسي او را پرستش كند بالجمله خديجه ي كبري افضل امهات مؤمنين و اول نساء المسلمين اسلاما و اقدمهم ايمانا و اشرفهم نسبأ و اكرمهم شرفا هر كس به كتابهاي اهل سنت نظر كند مي داند كه حضرات اهل سنت در فضل و منقبت عايشه چقدر اخبار نقل كرده اند مع ذلك خديجه را به او تفضيل مي گذارند و خود عايشه اخباري در مناقب خديجه روايت نموده كه بعض آن انفا گذشت و بعض آن را در جلد اول اين كتاب در احوالات فاطمه زهرا سلام الله عليها نقل كرده ايم و چرا چنين نباشد و هي المرئته الجليلة النبيله الاصيلة العقيلة الكاملة العاقلة الباذلة العالمة الفاضله ي العابدة الزاهدة المجاهدة الحازمه و الحبيبة لله و لرسوله و لوليه المختارة من النساء و الصفية البيضاء حليلة الرسول و ام البتول صفوة النسوة الظاهرات و سيدة العفائف المطهرات درة الصدق و اصل العز و المجد و الشرف السابقة في جميع الخيرات.
خلاصة- خديجه ي كبري اول زني است كه تصديق پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نمود و اول زني است كه در مكه با رسول خدا نماز به جماعت خواند و اول زني است كه ايمان خود را در مكه اظهار نمود در ميان مشركين خونخوار و اول زني است كه دشمن را از رسول خدا دفع مي داد و اول زني است كه تمام اموال خود را به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بخشيد و اول زني است در اسلام كه ايمانش به درجه كمال رسيد و اول زني است كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم او را اختيار نمود.
در خصائص فاطميه مي فرمايد الحق جناب خديجه كبري سلام الله عليها در بذل
ص: 209
همت و اهتمام به خدمت رسالت در اول اسلام كاري نكرد كه بتوان وصف نمود بلكه زبان بيان از شرح آن عاجز است و قاصر و به اتفاق فريقين خديجة افضل همه ي زوجات رسول خدا است شيخ حر عاملي در منظومه اش گويد:
زوجاته خديجة و فضلها
ابان عند قولها و فعلها
بنت خويلد الفتي المكرم
الماجد المؤيد المعظم
لها من الجنة بيت من قصب
لاصخب فيه و لالها نصب
و هذه صورة لفظ الخبر
عن النبي المصطفي المطهر
و از مفاخر و مناقب خديجه عليهاالسلام آنچه بر غالب خواص و عوام مخفي است قبول ولايت جناب أميرالمؤمنين عليه السلام است و امامت اولاد امجاد او است با اينكه آن وقت مكلف نبود به قبول ولايت يعني اين تكليف پس از حضرت رسالت فرض و واجب بود ولي آن مخدره در زمان ولادت فاطمه عليهاالسلام از امامت ائمه اطهار (ع) از فرزند خود شنيده بود و اين مطلب خاطرنشانش بود و قدر و مقام أميرالمؤمنين را دانسته و پيوسته در انجام اين امر و انجاح اين مقصود سعي و جدي بليغ داشت.
علامه ي مجلسي در ششم بحار روايت مي كند كه روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خديجه را خواست و در كنار خود نشانيد و فرمود اين جبرئيل است و مي گويد از براي اسلام شروطي است.
اول اقرار به يگانگي خداوند متعال.
دوم- اقرار به رسالت رسولان
سوم- اقرار به معاد و عمل به اصول و امهات اين شريعت و احكام آن.
چهارم- اطاعت اولي الامر و ائمه طاهرين از فرزندان او يكان يكان با برائت از عداي ايشان به همين ترتيب.
پس خديجه به همه آنها اقرار و اعتراف نمود و تصديق واحد واحد فرمود به خصوص أميرالمؤمنين عليه السلام كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود هو مولاك و مولي المؤمنين و امامهم بعدي يعني علي مولاي تو و مولاي مؤمنان و بعد از من امام ايشان
ص: 210
است و از خديجه عهد اكيد و ميثاق شديد گرفت در قبول ولايت آن جناب و بيعت محكمة نمود و رسول خدا يك يك از اصول و فروع دين راحتي آداب وضو گرفتن و آداب نماز و روزه و حج و جهاد و بر والدين و صله رحم و واجبات و محرمات همه را ذكر نمود پس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دست خود را بالاي دست أميرالمؤمنين نهاد و خديجه دست خود را بالاي دست رسول خدا نهاد و بدين نهج با أميرالمؤمنين بيعت كرد.
اين خلاصه ي روايت بود و اگر نه حديث مفصل است و اين است معني ما كمل من النساء الا اربعة آسية بنت مزاحم مريم بنت عمران خديجه بنت خويلد فاطمة بنت محمد صلي الله عليه و آله و سلم و از حديث مشار اليه ظاهر مي شود كه آن مخدره به تمام اصول دين و احكامي كه در آن نازل شده فردا فرد ايمان آورده و روح تمام اصول و فروع كه ميزان رد و قبول است ايمان به امامت آن بزرگواران است با اينكه خديجه در آن وقت مكلفه به امر امامت نبوده ولي اين مقام مخصوصي است از براي كملين و اولياء كاملين از اين خانواده اگر چه مرتبه ي ولايت مؤخر است ليكن در هر وقت و زمان براي خواص ايشان حتم و فرض است و آن در ايمان شرط كمال و بدون ولايت اين شريعت قالبي بي روح و كلامي بي معني مي نمود و لهذا در يوم غدير در نصب خلافت جناب أميرالمؤمنين عليه السلام آيه ي اليوم اكملت لكم دينكم آمد و كريمه ي فان لم تفعل فما بلغت رسالته شاهد صدق مدعي است الحاصل در ذات قدسيه ي خديجه ودايع نفيسه و ذخايري شريفه بود كه در آن زمان بين اهل زمين و اهل آسمان انحصار داشت و اعظم آنها گوهر گران بهاي ولايت أميرالمؤمنين عليه السلام بوده است كانها قبل الوقوع بالقوه ايمان آورده و تصديق نموده پس سبقت و قدمت خديجه در اسلام و ايمان به جميع مراتب و مقامات ايمان بوده و اين قسم از ايمان براي مردم ميسر نبود و مسئله امامت امري مخفي و پنهان بر ابناء آن زمان بوده تا روز غدير پرده برداشته شد و در احترام و تجليل خديجه ي طاهره همين بس كه تا حيوة داشت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هيچ زني اختيار ننمود و در مدت اين بيست و چهار سال و يك ماه با وجود خديجه به احدي از زنان دنيا رغبت ننمود كيف لاوهي اميرة عشيرتها و سيدة قومها و وزيرة صدق لرسول الله كانها از كثرت اغنام و حشم
ص: 211
و ضياع و عقار و املاك و قري و مال التجاره و عبيد و اماء و مستقلات و جواهر غالية و وجوه نقديه ملكه بين حجازات و اطراف آن بوده و تمام آن را بدون ظنت با كمال منت در راه آن جناب بذل نمود خصوصا در آن سه سال كه آن بزرگوار در شعب مكه با بني هاشم بود مصارف ايشان در عهده خديجه بود و أبو العاص بن ربيع داماد خديجه شترها را مي آورد و گندم و خرما بار مي كرد و به بني هاشم مي رسانيد پس خديجه به مال و جان با دل و زبان ايمان به پيغمبر آخرالزمان آورد.
بلي شمشير أميرالمؤمنين عليه السلام برابري كرد با بذل مال او و اگر نه در جهت اسلام و سبقت در ايمان با هم مساوات داشته اند و همين شرف بزرگ بس است خديجه را علاوه دختري مانند فاطمه زهرا سلام الله عليها آورد كه از وي بر تمام دنيا شرافت و كرامت يافت و بر سيدات نسوان برتري جست ذلك فضل الله يونيه من يشاء.
ابن حجر عسقلاني در اصابه گويد اتفاق چنان افتاد كه روزي خديجه با جمعي از زنان در منظري از غرفه هاي سراي خويش جاي داشته اند و يكي از احبار يهود نيز با او بود و اين هنگام محمد صلي الله عليه و آله و سلم از آنجا عبور فرمود مرد يهودي با خديجه گفت بشود اين جوان را به اين منظره دعوت فرمائي خديجه كنيز خود را به سوي آن حضرت فرستاد و او را دعوت فرمود آن حضرت اجابت فرمود و بدان منظره درآمد و در انجمن ايشان بنشست مرد يهودي خواستار شد از آن حضرت كه كتف خود را بگشايد ملتمس او مبذول افتاد چون مرد يهودي چشمش بر مهر نبوت افتاد گفت سوگند با خداي كه اين مهر پيغمبري است خديجه گفت اگر عم او حاضر بودي تو نتوانستي بر بدن او نظر كني زيرا كه اعمام او جنابش را از مردم يهود برحذر دارند مرد يهودي گفت هيچ كس را قدرت نباشد كه بر محمد آسيبي برساند قسم به موسي بن عمران عليه السلام كه او پيغمبر آخرالزمان است.
چون آن حضرت از منظره به زير آمد مهرش در دل خديجه جاي كرد و با مرد
ص: 212
يهودي گفت تو چه دانستي كه او پيغمبر است گفت توراة مرا ملحوظ افتاده كه او خاتم انبياء است و هنوز كودك باشد كه پدر و مادر او از جهان بروند و جد و عمش كفالت او كنند پس به سوي خديجه اشارت كرد و گفت او زني از قريش به نكاح درآورد كه بزرگ قبيله و سيد عشيرة باشد اين سخن را نگاه بدار چون برخاست كه بيرون رود با خديجه گفت نگران باش كه محمد را از دست نگذاري كه پيوستن به او كار هر دو جهان را راست كند و اين معني در خاطر خديجه راسخ گرديد.
و ديگر چنان افتاد كه خديجه روزي از اعياد با جمعي از زنان قريش در مسجد الحرام حاضر بود يكي از يهود بر ايشان گذشت و گفت زود باشد كه در ميان شما پيغمبري مبعوث گردد هر يك بتوانيد او را به شوهري اختيار كنيد آن زنان چون اين بشنيدند همي سنگ پاره به او افكندند اما خديجه را اين انديشه در ضمير سخت شد و روزي با ورقة بن نوفل به اسد بن هاشم بن عبدمناف كه پسر عموي او بود گفت مي خواهم شوهري بنمايم و اين مردم كه در طلب من تعب برند هيچ يك را پسنده ندارم و اين ورقه از بزرگان قوم عيسي بود و از علوم نيك خبر داشت و از كتب آسماني دانسته بود كه پيغمبر آخرالزمان زني به سراي درآورد كه سيده ي قوم خود باشد و گمان داشت كه آن زن خديجه باشد.
بالجمله ورقه در جواب خديجه گفت اگر خواهي ترا حديثي عجيب مكشوف دارم خديجه فرمود كدام است گفت مقداري آب حاضر كن چون آب حاضر كرد عزيمه اي بر آن آب بخواند و فرمود تا خديجه از آن آب غسل كند و از انجيل و زبور چيزي بنوشت و گفت اين نگاشته را در زير سر خود بگذار و بخواب كه آن كس كه شوهر تو باشد در خواب خواهي ديد چون خديجه چنين كرد در خواب ديد كه مردي از خانه ي ابوطالب بيرون آمد با قامتي با اندازه و چشمي سياه و گشاده و ابروان نازك و لبهاي سرخ و گونه هاي گلرنگ با ملاحتي بي حد و صباحتي بنهايت و در ميان دو كتف او علامتي بود و پاره ابري بر سر او سايه انداخته و بر اسبي از نور سوار بود
ص: 213
كه لجام او را از طلا و زين او مرصع به جواهرات مختلفه و روي او چون روي آدميان و چهار پاي او چون پاهاي گاو و امتداد او به قدر مدبصر.
خديجه چون او را بديد در بر گرفت و در دامن نشانيد پس از خواب بيدار شد و تا صبح ديگر به خواب نرفت و صبحگاه به نزد ورقه رفت و صورت خواب خويش را باز گفت ورقه فرمود اي خديجه اگر اين خواب بر صدق است رستگار خواهي بود آن كس كه در خواب ديده اي حامل تاج كرامت و شفيع روز قيامت و سيد عرب و عجم باشد همانا او محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است.
چون خديجه اين بشنيد آتش مهرش زبانه زدن گرفت تا آنگاه كه انجمن از بيگانه بپرداخت بنشست و در هواي آن حضرت همي گريست و اين ابيات بگفت
كم استر الوجد و الاجفان تهتكه
و اطلق الشوق و الاعضاء تمسكه
جفاني القلب لما ان تملكه
غيري فوا اسفا لو كنت املكه
ما ضر من لم يدع مني سوي رمقي
لو كان يسمح بالباقي فيتركه
حضرت ابوطالب عليه السلام روزي با رسول خدا گفت من بدان انديشه ام كه زني از بهر تو به سري درآورم و اينك مالي در دست ندارم و پير شده ام همانا خديجه دتر خويلد با ما قرابت دارد و او را مالي فراوان باشد و هر ساله غلامان خود را به تجارت فرستد و مال به مضاربه دهد اگر خواهي از بهر تو سرمايه ستانم بدان تجارت كني و ربح آن را به جهت تو عيالي خواستگاري بنمايم.
آن حضرت فرمود روا باشد پس ابوطالب و عباس و ديگر برادران آهنگ خانه خديجه نمودند و در بكوفتند خديجه چون بنك سندان بشنيد سروري در قلبش جاي كرد و كنيزك خويش را گفت برو ببين كوبنده در كيست و اين اشعار بگفت.
اياريح الجنوب لعل علم
من الاحباب يطفي بعض حر
ص: 214
و لو لا تحملوك الي منهم
سلاما اشتريه و لو بعمري
و حق و دادهم اني كتوم
و اني لا ابوح لهم بسري
أراني الله و صلهم قريبا
و كم يسر اتي من بعد عسر
و يوم من فراقكم كشهر
و شهر من وصالكم كدهر
پس آن كنيزك برفت و باز آمد و گفت اي سيده ي من اينك بزرگواران عرب و فرزندان عبدالمطلب مي باشند طلب اذن مي نمايند چون خديجه اين بشنيد شاد شد و گفت در بگشا و ميسره را بگوي تا فرش نيكو براي ايشان بگستراند و هر كس را به جاي خود بنشاند و انواع فواكه و اطعمه حاضر ساخت و اين اشعار بگفت
الذ حيوتي وصلكم و لقائكم
و لست الذ العيش حتي اراكم
ما استحسنت عني من الناس غيركم
و لا لذني قلبي حبيب سواكم
علي الرأس و العين جملة سعيكم
و من ذا الذي في فعلكم قد عصاكم
فها انا مجنون عليكم باجمعي
و روحي و مالي يا حبيبي فداكم
و ما غيركم في الحب يسكن مهبحتي
و ان شئتم تفتيش قلبي فهاكم
پس كار انجمن را راست كردند و ايشان را درآوردند و خوروش و خوردني حاضر كردند و خديجه از پس پرده بنشست و گفت اي بزرگان مكه و حرم كلبه مرا رشك ارم كرديد هر حاجت كه داريد برآورده است.
ابوطالب فرمود از بهر آن حاجت آمده ايم كه سودش نيز تو را باشد همانا براي پسر برادرم محمد بدينجا شده ام كه از تو سرمايه براي تجارت به جهت او بگيريم چون خديجه نام مبارك رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بشنيد بر حصول مقصود دل قوي كرد و اين اشعار بگفت.
بذكركم يطفي الفواد من الوقد
و رؤيتكم فيها شفا اعين الرمد
و من قال اني اشتفي من هواكم
فقد كذبوا لومت فيه من الوجد
و مالي لا املي سرورا بقربكم
و قد كنت مشتاقا اليكم علي البعد
تشابه سري في هواكم و خاطري
فابدي الذي اخفي و اخفي الذي ابدي
ص: 215
آنگاه خديجه فرمود محمد خود كجا است كه من حاجت او را از لبهاي او بشنوم عباس چون اين بشنيد برخاست و به ابطح آمد آن حضرت را نيافت پس به هر سوي در طلب وي برآمد تا آنكه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در خوابگاه ابراهيم خفته و رداي مبارك بر زبر خويش انداخته و اژدهاي عظيم بر بالينش خفته و به جاي بادبزن برگ گلي در دهان گرفته آن حضرت را باد ميزند چون عباس آن مار بزرگ بديد بر پيغمبر بترسيد و شمشير بركشيد و آهنگ اژدها كرد و هم ثعبان به سوي او درآمد پس عباس فرياد برآورد كه اي برادرزاده مرا درياب چون پيغمبر چشم گشود اژدها ناپديد شد پس آن حضرت فرمود از بهر چه تيغ بركشيدي صورت حال بازگفت پيغمبر تبسم فرمود و گفت آن فرشته از جانب خداوند متعال بحر من مأمور است بسيار او را ديده ام و با او سخن كرده ام عباس گفت كسي انكار فضل تو نتواند كردن و اين گونه چيزها از تو بعيد نباشد اكنون آهنگ خانه ي خديجه فرما كه مي خواهد تو را بر مال خود امين گرداند.
پس آن حضرت راه پيش گرفت و نور آن حضرت به خانه خديجه تابيدن گرفت و خيمه او را روشن كرد خديجه گفت اي ميسره چرا اطراف خيمه را مسدود نساختي كه تابش آفتاب بر اين قبه درآمده ميسره گفت اين قبه را ثلمه و روزنه نباشد اين فروغ جبين محمد است كه اين قبه را روشن كرده است و اينك با عباس عم خود همي آيد پس اعمام پيغمبر بيرون شدند به استقبال آن خورشيد رسالت و آن حضرت را درآوردند و در صدر مجلس جاي دادند خديجه طعام بفرستاد و خود از پس پرده آمده عرض كرد اي سيد من كلبه تاريك مرا روشن ساختي و وحشتهاي مرا به موانست بدل فرمودي آيا مي خواهي امين من باشي در اموال من و به هر كجا كه مي خواهي سفر نمائي فرمود بدان راضي شدم و مي خواهم به سوي شام سفر كنم عرض كرد حكم تراست و از بهر تو در اين سفر صد اوقيه طلا و صد اوقيه نقره و دو شتر با حمل آن مقرر كردم آيا راضي شدي
ص: 216
ابوطالب گفت او راضي شد و ما هم راضي شديم اي خديجه تو محتاج چنين اميني خواهي بود كه تمامت عرب بر ديانت و امانت و صيانت و تقواي او متفق اند.
خديجه گفت اي سيد من آيا تواني بر شتر بار ببندي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرمود توانم خديجه با ميسره فرمود.
شتري حاضر كن تا امتحان بنمايم ميسره برفت و شتري درشت اندام حاضر كرد عباس گفت اي ميسره شتري از اين صعبتر نيافتي كه محمد را به آن امتحان بنمائي پيغمبر فرمود باكي نيست او را بگذار تا بياورد چون شتر پيش شد زانو بزد و روي خود را بر پاي آن حضرت نهاد چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دست بر پشت او ماليد به زبان فصيح گفت كيست مانند من كه سيد رسولان بر پشت من دست كشيد آن زنان كه نزديك خديجه بودند گفتند اين نباشد مگر سحري بزرگ كه از اين يتيم صادر شد خديجه فرمود اين سحر نباشد اين آيات بينات است و اين اشعار بگفت.
نطق البعير بفضل احمد مخبرا
هذا الذي شرفت به ام القري
هذا محمد خير مبعوث اتي
فهو الشفيع و خير من وطأ الثري
يا حاسديه تمزقوا من غيظكم
فهو الحبيب و لا سواه في الوري
آنگاه به سوي پيغمبر نگريست و گفت اي سيد من اين جامه كه اندر برداري در خور سفر نباشد.
آن حضرت فرمود كه مرا جز اين جامه نباشد خديجه بگريست و حكم داد تا دو جامه ي قباطي مصر و دو جبه ي عدني و دو برد يماني و يك عمامه عراقي و دو موزه از پوست و عصائي از خيزران حاضر كردند و فرمود اين جامه ها را بر بالاي تو فزوني بود مهلت ده تا كوتاه كنم.
آن حضرت فرمود حاجت نباشد من هر جامه كه در بر كنم بر قامت من رسا خواهد بود و اگر كوتاه بود بلند گردد و اگر بلند باشد به حد قامت من گردد پس
ص: 217
آن جامه ها را در بر كرد و همه راست آمد و از ميان جامه چون بدر تمام بتافت چون خديجه آن خورشيد تابان و مهر فروزان بديد يك باره دل از دست بداد و اين اشعار بساخت.
اوتيت من شرف الجمال فنونا
و لقد فتنت بها القلوب فتونا
قد كونت للحسن فيك جواهر
فيها وعيت الجوهر المكنونا
يا من اعار الضبي في فلتانه
للحسن جيدا ساميا و جفونا
انظر الي جسم النحيل و كيف قد
اجريت من دمع العيون عيونا
اسهرت عني في هواك صبابة
و ملئت قلبي لوعة و جنونا
آنگاه ناقه صهباي خويش را به جهت سواري آن حضرت بدو فرستاده و مترنم به مضمون اين مقال گرديد.
هزار دشمنم ار مي كنند قصد هلاك
گرم تو دوستي از دشمنان ندارم باك
مرا اميد وصال تو زنده مي دارد
وگرنه هر دمم از هجر هست بيم هلاك
پس خديجه ميسره و ناصح دو غلام خود را طلبيد و آنها را ملازم ركابش گردانيد و به روايتي خزيمة بن حكيم را كه از خويشان خديجه بود به همراه حضرت فرمود و با ايشان فرمود دانسته باشيد كه من اين مرد را كه بر مال خود امين كردم پادشاه قريش و اهل حرم است و دست هيچ كس بر بالاي دست او نيست و او هر چه در مال من بكند روا باشد و شما را نرسد كه با او سخن گوئيد و بايستي پاس عظمت او را بداريد و آواز خود را به آواز او بلند مكنيد ميسره قسم ياد كرد كه سالها است محبت محمد در ضمير من جاي گرفته است و اكنون كه تو او را دوست داري آن مهر مضاعف شد پس خديجه اين اشعار بگفت.
قلب المحب الي الاحباب مجذوب
و جسمه بيد الاسقام منهوب
و قائل كيف طعم الحب قلت له
الحب عذب و لكن فيه تعذيب
افدي الذين علي خدي لبعدهم
دمي و دمعي مسفوح و مسكوب
ما في الخيام و قد سارت ركائبهم
الا محب له في القلب محبوب
ص: 218
كانما يوسف في كل ناحية
و الحي في كل بيت فيه يعقوب
كان اين اشعار ام المؤمنين سلام الله عليها مضمون شعر حافظ است كه مي گويد
مردم ديده من جز به رهت ناظر نيست
دل سرگشته من غير ترا ذاكر نيست
اشكم احرام طواف حرمت مي بندد
گرچه از خون دل ريش دمي طاهر نيست
چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خديجه را وداع نمود به جانب ابطح آمد و مردم در آنجا انجمن بودند كه آن حضرت را وداع كنند چون پيغمبر به ابطح رسيد مانند آفتاب همي درخشيد دوستان از ديدار او همي شاد شدند و دشمنان از آتش حسد بسوختند در اين وقت عباس بن عبدالمطلب اين اشعار بگفت.
يا مخجل الشمس و البدر المنير اذا
تبسم الثغر لمع البرق منه اضا
كم معجزات راينا منك قد ظهرت
يا سيدا ذكره تشفي به المرضا
اين هنگام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بديد كه اموال خديجة هنوز بر شتران حمل نشده فرمود براي چيست كه اين اموال و بارها بر زمين است خادمان عرض كردند كه عدد ما اندك است اين حملها بسيار باشد آن حضرت را بر ايشان رحم آمد و از راحله فرود شد دامن بر ميان استوار كرد و شتران را يك يك بار بست و هر شتر روي بر پاي مباركش مي نهاد و به اشارت آن حضرت از در انقياد بود تا اينكه آفتاب بلند شد و سورت گرما بر وجود مباركش اثر كرد و عرق از جبين مباركش مي چكيد عباس خواست سايباني به جهت آن حضرت فراهم آورد در آن وقت خداوند متعال فرمان كرد جبرئيل را كه برو به نزديك گنجور بهشت و آن ابر را كه دوازده هزار سال قبل از خلقت آدم از بهر حبيب خود محمد صلي الله عليه و آله و سلم آفريده ام بگير و بر سر او گسترده كن تا از حدت آفتاب محفوظ ماند ناگاه مردم قافله آن ابر رحمت را چون بر سر آن حضرت ديدند همه در عجب شدند عباس گفت محمد در نزد خدا از آن گرامي تر است كه محتاج به مظله ي من باشد.
ص: 219
پس كاروانيان از آنجا حركت كردند چون به جحفة الوداع رسيدند و آن در شش منزلي مكه است و ميقات اهل مصر و شام است و از آنجا تا به غدير خم دو ميل است بالجمله مطعم بن عدي گفت اي گروه قافله شما را سفري دراز در پيش است و از اينجا تا شام شعاب ترسناك و موارد خطرناك و واديهاي سهمناك دراز در پيش است و از اينجا تا شام شعاب ترسناك و موارد خطرناك و واديهاي سهمناك فراوان باشد از بين مردم يك تن را بر خود امير كنيد و به صلاح و صواب ديد او باشيد تا در ميانه منازعتي با ديد نيايد جملگي اين راي را استوار داشته اند و او را تحسين كردند پس بني مخزوم گفتند ما ابوجهل را قائد خويش دانيم و بني عدي مطعم را اختيار كردند و بنوالنضير نضر بن حارث را برگزيدند و بني زهره اجنحة بن جلاح را امير دانسته اند و بنولوي ابوسفيان را پسنده داشتند ميسره گفت ما جز محمد بن عبدالله كسي را بر خود مقدم نداريم و بني هاشم با او هم داستان شدند ابوجهل چون اين بشنيد تيغ بركشيد و گفت اگر شما محمد را بر خود مقدم داريد من اين تيغ را بر شكم خود نهم و چنان فشار كنم كه از پشتم سر به در كند حمزة عليه السلام شمشير برآورده و گفت اي زشت كردار ناكس تو ما را از كشتن خود بيم مي دهي قسم به خدا نمي خواهم مگر آنكه هر دو دست و پاي تو قطع شود و ديدگان تو كور گردد رسول خدا فرمود (اغمد سيفك يا عماه و لا تستفتحوا سفركم بالشر دعوهم يسيرون اول النهار و نحن نسير آخره) بگذار تا ايشان اول روز حركت بنمايند و ما در آخر روز حركت مي نمائيم و در هر حال قريش مقدم باشند پس ابوجهل با مردم خود از بني هاشم به يك سوي شدند پس كاروان بدين گونه كوچ دادند و چند منزل بپيمودند تا آنكه به وادي امواه رسيدند در آنجا فرود شدند.
به ناگاه رسول خدا سحابي متراكم بديد فرمود من بدين قوم از جنبش سيل بيم دارم صواب آنست كه از اين وادي به دامن كوه كوچ دهيم عباس عرض كرد كه فرمان تراست پس آن حضرت حكم داد تا در ميان كاروان ندا دردادند كه اموال و اثقال خود را به دامن
ص: 220
كوه حمل كنيد مردمان همه اطاعت كردند مگر يك نفر از قبيله بني جمح كه مصعب نام داشت او بدين حكومت سر درنياورد و گفت اي گروه قافله سخت دلهاي شما ضعيف است كه از آنچه اثري نيست بهراسيد اين سخن بر زبان داشت كه باراني به شدت باريدن گرفت و آن مرد را سيل ربود و او را با احمال و اثقال او نابود ساخت مردمان از خبر دادن رسول خدا به اين واقعه ي سيل تعجبها كردند پس اهل قافله در دامنه ي كوه چهار روز بودند و آن سيل هر روز به زيادت مي شد ميسره عرض كرد كه ما مجرب داشته ايم كه اين سيل تا يك ماه ديگر قطع نشود و از آب عبور ممكن نگردد و در اين دامن جبل از اين بيشتر سكون صواب نباشد و اگر فرمائي به سوي مكه مراجعت كنيم پيغمبر او را هيچ جواب نفرمود و بخفت در خواب ديد كه ملكي با او گفت اي محمد محزون مباش و فردا اول صبح بفرما تا قوم حمل خود برگيرند و در كنار وادي بايست تا مرغي سفيد با ديد آيد و با بال خود خطي سفيد بر آب رسم كند كه اثر آن بماند پس براثر بال او روان شويد و بگوئيد بسم الله و بالله و به آب درآئيد كه شما را زياني نرسد.
چون صبح شد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از خواب بيدار گرديد فرمان داد تا حمل بر شتران بستند و با مردمان به كنار وادي آمدند ناگاه مرغ سفيدي از فراز كوه به زير آمد و با پر خود خطي سفيد بر آب رسم كرد چنانكه آن نشان بر روي آب نمايان بود پس آن حضرت فرمود بسم الله و بالله و در آب درآمد و مردمان همه متابعت كردند و به سلامت بيرون شدند مگر يك نفر از قبيله بني جمح گفت بسم اللات و الغري چون اين بگفت غرقه آب گشت و اموالش به هدر شد ابوجهل چون اين بديد گفت ما هذا الا سحر مبين مردمان گفتند اي پسر هشام اين سحر نيست والله ما اظلت الخضراء و لا اقلت الغبراء افضل من.
محمد از اين سخنان آتش حسد ابوجهل زبانه زدن گرفت و از آنجا با قوم خويش كوچ داد تا بر سر چاهي فرود شدند.
ص: 221
در اين وقت ابوجهل با مردم خود گفت اگر محمد از اين سفر به سلامت باز شود بر ما فزوني خواهد جست و مرا طاقت اين حمل نباشد اكنون مشكهاي خويش را از اين چاه پر كنيد تا اينكه من اين چاه را از خاك پر كنم تا محمد و يارانش كه بدين جا رسند چون آب نيابد از تشنگي بميرند و سينه من از غم محمد بياسايد پس مشكهاي خود را پر آب كردند و چاه را پر از خاك انباشتند و برفتند ابوجهل غلام خود را مشكي از آب داد و گفت در پس اين جبل پنهان باش تا محمد و اصحابش دررسند بنگر چگونه از تشنگي به هلاكت رسند چون اين مژده به من آري تو را آزاد كنم و مال فراوان عطا كنم.
پس آن غلام در پس كوه مخفي شد تا پيغمبر و همراهانش رسيدند و آن چاه را انباشته يافتند رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ديد همراهانش دل بر مرگ نهادند و از حيوة خود نااميد شدند در آن حال خدا را بخواند ناگاه از زير قدمهاي مباركش چشمه ي خوشگوار بجوشيد و روان شد و مردمان سيراب شدند و مشكها پر آب كردند و از آنجا حركت نمودند غلام ابوجهل چون اين بديد شتاب زده از ايشان سبقت جست و خود را به ابوجهل رسانيد ابوجهل چون او را بديد گفت هان اي غلام بازگوي كه آن جماعت چگونه هلاك شدند آن غلام صورت حال را مكشوف داشت و گفت سوگند با خداي كه هر كس با محمد خصمي كند رستگار نشود ابوجهل از اين سخن در خشم شد سيلي سختي به صورت غلام زد او را ناسزا گفت پس از آنجا حركت نمودند و به كنار وادي ذبيان رسيدند.
ناگاه از ميان درختان آن وادي اژدهاي عظيمي سر به در كرد كه درازي نخلي داشت و بنگي بيمناك برآورد و از چشمان او شراره ي آتش جستن مي كرد در
ص: 222
آن حال شتري كه ابوجهل بر او سوار بود چون اين بديد برميد و ابوجهل بر زمين افتاد چنانكه استخوان پهلويش بشكست و مدهوش بيفتاد و مردم بر او جمع شدند و او را به هوش آوردند چون به هوش آمد گفت اين راز را مستور بداريد تا محمد بدينجا رسد و از اين اژدها آسيبي ببيند پس در آنجا بودند تا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم رسيد و فرمود اي پسر هشام اين نه جاي فرود شدن است از بهر چه توقف داريد ابوجهل گفت اي محمد تو سيد عربي و من شرم دارم كه از تو سبقت جويم از اين پس از قفاي تو خواهم رفت عباس شاد شد خواست راه برگيرد آن حضرت فرمود اي عم به جاي باش كه خوف آن مي رود كه مكري كرده باشد و خود از پيش كاروان راه سپر گشت چون بدان وادي رسيد اژدها پديدار شد ناقه آن حضرت خواست برمد حضرت فرمود مترس همانا خاتم پيغمبران بر پشت تو است و آنگاه با اژدها خطاب كرد و فرمود از سر راه دور شو و مردم ما را زيان مكن در حال اژدها به سخن درآمد و گفت السلام عليك يا محمد السلام عليك يا احمد.
آن حضرت فرمود السلام علي من اتبع الهدي اژدها گفت من از جانوران زمين نيستم بلكه يكي از پادشاهان جن باشم و نام من هام بن هيم است و بر دست پدرت ابراهيم خليل الله ايمان آوردم و خواستار شفاعت شدم فرمود شفاعت خاص يكي از فرزندان من است كه او را محمد گويند و مرا خبر داد كه در اينجا ادراك خدمت تو خواهم كرد و بسي انتظار بردم تا عيسي عليه السلام را دريافتم هم در آن شب كه به آسمان همي رفت حواريون را اندرز همي كرد كه متابعت شما بنمايند و شريعت تو گيرند اينك بدانچه مي خواستم فائز شدم و خواستارم كه مرا از شفاعت خويش بي بهره نسازي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود چنين باشد اكنون از اين كاروانيان بر كنار باش تا قافله ي ما عبور كند پس اژدها پنهان شد و مردم شاد شدند در آنوقت عباس اين قصيده بسرود.
ص: 223
يا قاصدا نحو الحطيم و زمزم
بلغ فضائل احمد المتكرم
و اشرح لهم ما عاتيت عيناك من
فضل لاحمد و السحاب الاركم
قل و أت بالايات في السيل الذي
ملاء الفجاج بسيله المتراكم
و نجي الذي لم يخط قول محمد
و من الذي اخطا بوسط جهنم
و البئر لما ان اضربنا الضماء
فدعي الحبيب الي الاله المنعم
فاضت عيونا ثم سالت أنهرا
و غدا الحسود بحسرة و تغمغم
و الهام ابن الهيم لما ان راي
خير البرية جاء كا المستسلم
ناداه احمد فاستجاب ملبيا
و شكي المحبة كالحبيب المعزم
من عهد ابراهيم ظل مكانه
يرجوا الشفاعة خوف جسر جهنم
من ذا يقايس احمدا في الفضل من
كل البرية من فصيح و اعجم
و به توسل في الخطيئة آدم
فاليعلم الاخبار من لم يعلم
چون عباس از اين اشعار بپرداخت زبير بن عبدالمطلب ساز سخن كرد اين اشعار بگفت.
يا للرجال ذوي البصائر و النظر
قوموا انظروا امرا مهولا قد خطر
هذا بيان صادق في عصرنا
من سيد عالي المراتب مفتخر
آياته قد اعجزت كل الوري
من ذا يقايس عدها او يختصر
منها الغمام تظله مهما مشي
اني يسير تظله و اذا حضر
و كذلك الوادي اتي متراكما
بالسيل يصحب للحجارة و الشجر
و نجي الذي قد طاع قول محمد
و هو المخالف مستقرا في سقر
و ازال عنا الضيم من حر الضماء
من بعد ما ياتي التقلقل و الضجر
و البئر فاضت بالمياه و اقبلت
تجري علي ارض كاشباه النهر
و الهام فيه عبارة و دلالة
لذوي العقول ذوي البصائر و الفكر
ص: 224
كاد الحسود يذوب مما عانيت
عنياه من فضل لاحمد قد ظهر
يا للرجال الا انظروا انواره
تعلو علي نور الغزالة و القمر
الا يضل احمدا و اختياره
و لقد اذل عدوه ثم احتقر
چون زبير بن عبدالمطلب اشعار خود را خاتمه داد حمزة بن عبدالمطلب اين اشعار بگفت.
ما نالت الحساد فيك مرادهم
طلبوا نقوص الحال منك فرادا
كادوا و ما خافوا عواقب كيدهم
و الكيد مرجعه علي من كادا
ما كل من طلب السعادة نالها
بمكيدة اوان يروم عنادا
يا حاسدين محمدا يا ويلكم
حسدا تمزق منكم الاكبادا
الله فضل احمدا و اختاره
و لسوف يملكه الوري و بلادا
و ليملان الارض من ايمانه
و ليهدين عن الغوي من حادا
پس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ايشان را مشمول الطاف و اشفاق ساخته و از آن وادي كوچ كردند و در منزل ديگر كه گمان آب داشتند آب نيافتند و مردم سخت بهراسيدند.
و بيم كردند كه در آنجا از عطش جان بدهند در اين وقت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دستهاي خويش را تا مرفق عريان ساخت و در ميان ريگ فرو برد و سر برداشت و خداي را بخواند ناگاه از ميان انگشتان مباركش چشمه بجوشيد و چندان برفت كه عباس عرض كرد اي برادرزاده بيم آن است كه اموال ما غرق شود پس از آن آب بخوردند و مواشي را بدادند و مشكها را پر آب كردند در اين هنگام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از ميسره خرما طلب كرد و او طبقي بنهاد آن حضرت تناول نمود و خستوي او را در خاك پنهان نمود عباس عرض كرد اي پسر برادر اين كار را چه حكمت باشد فرمود مي خواهم نخلستاني در اينجا برآورم و از ثمر آن تناول نمايم عباس را شگفتي گرفت
ص: 225
پس از آنجا پاره اي راه برفتند آن حضرت با عباس فرمود هم اكنون باز شو و از آن نخلستان كه من برآوردم مقداري رطب به سوي ما حمل كن عباس روان شد در آنجا نخلستاني بديد انبوه كه از خرما گرانبار باشد پس يك شتر از آن خرما حمل كرده ميان قافله آورده و مردمان بخوردند و خداوند متعال را شكر گفتند.
اما ابوجهل همي ندا درداد كه از اين خرما كه اين جادو كرده است نخوريد مردم سخن او را وقعي نگذاشتند.
پس از آنجا كوچ كردند تا به عقبه ايله رسيدند در آنجا ديري بود كه چند راهب اقامت داشت و سيد ايشان فليق بن يونا بن عبدالصليب بود و كنيت او ابوالخير و اخبار.
رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را از انجيل دانسته بود و چون به قصه ي آن حضرت مي رسيد مي گفت اي فرزندان چه وقت باشد كه مرا بشارت دهيد به آمدن بشير و نذير الذي يبعثه الله من تهامة متوجا بتاج الكرامة تظله الغمامة شفيع في العصاة يوم القيامة
رهبانان با او گفتند چندين گريستن از بهر چيست مگر ظهور او نزديك باشد فرمود سوگند با خداي كه او در كعبه ظاهر شده است و زود است كه مرا از رسيدن او به سرزمين بشارت دهيد و همي به ياد حضرت بگريست تا بينائيش اندك شد.
ناگاه روزي رهبانان كارواني را از دور بديدند كه در پيش روي او كسي باشد كه ابر بر سر او سايه افكنده است و از جبينش نور نبوت چنان ساطع است كه ديده تاب او را ندارد اين وقت فرياد برداشتند كه اي پدر عقلاني اينك كارواني از طرف حجاز مي آيد فليق فرمود بسيار كاروان از حجاز بر ما گذشت و آن كس كه من جستم نيافتم گفتند اينك نوري از اين كاروان بر فلك همي تابد فليق را دل بجنبيد و دانست كه روز وصال پيش آمد پس دست برداشت و گفت اي خداوند به حق جاه و منزلت آن محبوب كه هميشه انديشه ام به سوي او پيوسته و در زيارت باشد بينائي مرا به سوي من بازگردان تا او را ديدار كنم هنوز اين سخن به پاي نبرده بود كه چشمش روشنائي يافت پس با رهبانان
ص: 226
خطاب كرد كه منزلت محبوب مرا نزد خداي متعال دانستيد در آن وقت اين اشعار بگفت.
بدا النور من وجه النبي فاشرقا
و احيا محبا بالصبابة محرقا
و ابري عيونا قد عمين من البكا
و اصبح من سوء المكاره مطلقا
آنگاه فرمود اي فرزندان اگر اين پيغمبر مبعوث در ميان اين گروه است در زير اين درخت فرود خواهد شد كه بسيار از پيغمبران در اينجا فرود شدند و اين شجر كه از عهد عيسي تاكنون خشك باشد بارور خواهد گشت و از اين چاه كه بسيار وقت است خشك مانده است آب خواهد جوشيد بالجمله زماني دير نيامد كه كاروانيان دررسيدند و گرد آن چاه فرود آمدند و چون آن حضرت تنها مي زيست به يك سوي شده در زير درخت فرود شد در حال درخت سبز و خرم گرديد و ميوه برآورد پس برخاست بر سر چاه آمد و چون چاه را خشك يافت آب دهان مبارك در آن افكند در زمان پر آب گشت چون راهب اين بديد گفت اي فرزندان مطلوب من حاصل گرديد چندانكه توانيد از خورش و خوردني آنچه لايق هست فراهم كنيد پس چند تن از رهبانان را به سوي قافله فرستاد كه ايشان را دعوت فرمايد و گفت سيد اين طائفه را بگوئيد كه پدر ما سلام مي رساند و مي گويد كه وليمه از براي شما كرده ام و چنان مي خواهم كه به طعام من حاضر بشويد چون رسول راهب به ميان كاروان آمد چشمش بر ابوجهل افتاد پيغام راهب را بگذاشت ابوجهل بنگ برداشت كه اي گروه راهب از بهر من طعامي كرده است بر سر خان او حاضر شويد.
گفتند حراست مال و منزل با كه خواهد بود گفت با محمد امين پس آن حضرت را گذاشتند و به دير راهب درآمدند و فليق مقدم ايشان را بزرگ شمرد و سفره ي طعام بگسترانيد در آن وقت راهب درآمد و كلاه برگرفت و نظر به سوي حاضرين از روي تأمل كرد و هيچ يك را با آن نشان كه دانسته بود برابر نيافت پس كلاه بيفكند و بنگ برآورد كه وا خيبتاه و اين شعر بگفت.
يا اهل نجد تقضي العمر في اسف
منكم و قلبي لم يبلغ امانيه
يا ضيعة العمر لا وصل الوذبه
من قربكم لا و لا وعد ارجيه
ص: 227
پس روي بدان گروه كرده گفت اي بزرگان قريش آيا كسي از شما به جا مانده باشد ابوجهل گفت بلي جواني خردسال كه اجير زني شده است و از بهر او به تجارت آمده است.
ابوجهل هنوز اين سخن در دهن داشت كه حمزه از جاي بجست و چنانش مشت بر دهن بكوفت كه به پشت افتاد و فرمود چرا نگوئي بشير و نذير و سراج منير و او را نگذاشتيم بر سر متاع خود جز از در امانت و ديانت او و نيكوتر ما همه او باشد و به سوي راهب نگريست و فرمود آن كتاب كه در دست داري مرا ده و بگو چه خبر در آنست تا من حل اين مشكل بنمايم راهب گفت اي سيد من اين كتابي است كه صفت پيغمبر آخر زمان در او بيان كرده اند و من او را همي طلبم عباس گفت اي راهب اگر او را ببيني مي شناسي راهب گفت بلي مي شناسم پس عباس دست او را گرفت نزديك رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آورد راهب سلام داد حضرت فرمود و عليك السلام يا فليق بن يونان بن عبدالصليب راهب گفت نام من و جد و پدر مرا چه دانستي فرمود آن كس مرا خبر داد كه هم تو را به بعثت من خبر داده است.
پس راهب سر بر قدم آن حضرت نهاد و گفت اي سيد بشر خواستارم كه به وليمه ي من حاضر شوي و كرامت بفرمائيد رسول خدا فرمود اين گروه متاع خويش به من سپرده اند و بايستي آن را حراست كنم راهب گفت من ضامنم اگر عقال شتري مفقود بشود در عوض شتري بدهم.
پس آن حضرت به اتفاق راهب روان شد و آن دير را دو در بود يكي بسيار پست و در برابر او صورتي چند كرده بودند از بهر آنكه چون كسي از آن در به درون شود ناچار بايستي خم بشود و قهرا تعظيم آن صور حاصل گردد راهب به جهت امتحان آن حضرت را از آن در خواست وارد كند چون به نزديك باب رسيد راهب خود پشت خم نمود و وارد گرديد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم چون خواست داخل بشود طاق بلند شد به حدي كه آن حضرت با تمام استقامت داخل گرديد قريش برخواستند و او را در صدر مجلس جاي دادند و فليق با ديگر رهبانان در حضرت او بايستادند و ميوه هاي گوناگون
ص: 228
بنهادند در اين وقت راهب سر برداشت و گفت پروردگارا مرا آرزو است كه مهر نبوت را نظاره كنم دعايش به اجابت مقرون گرديد جبرئيل درآمد و جامه را از كتف رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دور كرد تا مهر نبوت ظاهر گشت و نوري از آن ساطع گرديد كه خانه روشن گرديد و راهب از دهشت به سجده افتاد چون سر برداشت با حضرت رسول گفت كه تو آني كه من مي جستم پس قوم از كار اكل و شرب بپرداختند راهب را وداع گفته به مساكن خويش شدند و ابوجهل سخت ذليل و زبون گردد اما رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در نزد راهب بماند چون فليق مجلس را از بيگانه بپرداخت با حضرت گفت اي سيد من بشارت باد تو را كه خداي تعالي گردن كشان عرب را براي تو ذليل خواهد نمود و ممالك را در تحت فرمان تو خواهد آورد و بر تو قرآن خواهد فرستاد و تو سيد پيغمبران و خاتم ايشان باشي و دين تو اسلام خواهد بود همانا بتان را بشكني و آتشكده ها را بنشاني و چليپا را بر هم بزني و اديان باطله را نابود سازي و نام تو تا آخرالزمان باقي خواهد ماند اي سيد من خواستارم كه در زمان خود از رهبانان جزيت ستاني و ايشان را امان دهي آنگاه روي با ميسره كرد و گفت خاتون خود را از من سلام برسان و بشارت ده كه به سيد انام ظفر يافتي و خداي نسل اين پيغمبر را از فرزندان تو خواهد گذاشت و نام تو تا آخرالزمان بخواهد ماند و بسا كس كه بر تو حسد خواهد برد و دانسته باش كه آن كس كه محمد را به رسالت استوار ندارد بهشت خداي را نخواهد ديد چه او افضل پيغمبران است.
هان اي ميسره بترس بر محمد كه در شام يهودان دشمنان وي باشند اين بگفت و رسول خدا را وداع گفت پس پيغمبر به ميان كاروان آمد و از آنجا به سوي شام حمل بربستند و چون به شام درآمدند مردم آن بلده انبوه شدند به نزد قريش آمدند.
متاعهاي ايشان را به بهاي گران خريدند و برفتند رسول خدا در آن روز چيزي نفروخت ابوجهل شاد شد گفت هرگز خديجه از اين شومتر تاجري بجائي نفرستاده بود همانا متاعها فروخته شد و او متاع خود را نگاه داشته و از آن چيزي نفروخته بالجمله آن
ص: 229
روز بگذشت روز ديگر مردم باديه از اطراف شام خبردار شدند كه قافله حجاز آمده است يكباره به شهر درآمدند و چون متاعي جز متاع رسول خدا به جاي نبود دو چندان خريدند تا آنكه جز يك بار پوست چيزي به جاي نماند در اين وقت سعيد بن قمطور كه يكي از احبار يهود بود برسيد و ديدار آن حضرت را با آنچه در كتب بود مطابق يافت با خود گفت اين است كه آئين ما را هدر و زنان ما را بي شوهر و اطفال ما را بي پدر كند و اموال ما را به غنيمت بگيرد.
پس حيلتي انديشيد و به نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آمد و گفت اي سيد من اين حمل پوست را به چند مي فروشي فرمود به پانصد درهم عرض كرد من بدين بها خريدارم به شرط آنكه به خانه ي من درآئي و از طعام من تناول فرمائي تا بركتي در خانه ي من پيدا شود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود چنين كنم پس يهودي حمل را بگرفت و آن حضرت را با خود ببرد و از پيش به خانه درآمد و زن خود را گفت مردي به خانه درآورده ام كه دين ما را باطل كند در قتل او مرا مساعدت كن زن گفت چه مي توانم كرد مرد او را گفت اين سنگ آسيا را برگير و از راه بام بر فراز در خانه باش تا وقتي كه اين مرد بهاي متاع خويش بستاند و خواهد بيرون شود اين سنگ را بر سر او فرود آور تا هلاك شود.
پس زن آن دستاس سنگ را برگرفت و بر فراز بام آمد و منتظر بيرون آمدن آن حضرت بود چون آن حضرت از خانه به در شد زن چشمش بر ديدار آن حضرت افتاد دستش بلرزيد و قدرت نيافت كه سنگ را بگرداند تا آنگاه كه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عبور نمود پس سنگ را رها كرد اتفاقا دو پسر يهود از خانه بيرون شدند سنگ بر سر ايشان واقع شد در حال جان بدادند پس سعيد بن قمطور از خانه بيرون تاخت و فرياد همي كرد كه اي مردمان اين آن كس باشد كه دين شما را باطل كند و مال شما را به غنيمت بگيرد و زنان شما را اسير كند و مردان شما را بكشد اكنون به خانه ي من درآمد و طعام مرا بخورد و دو فرزندان مرا بكشت و بيرون رفت چون مردم يهود اين بانگ بشنيدند با شمشيرهاي برهنه بيرون تاختند اين هنگام آن حضرت با قافله از شام بيرون شده بودند.
ص: 230
پس مردم يهود بر اسبان برنشستند و از دنبال كاروان بتاختند ناگاه بني هاشم بر قفاي خويش نگريستند مردم يهود را با شمشيرهاي برهنه ديدار كردند كه بر اثر ايشان مي تاختند حمزه چون اين بديد مانند شير آشفته بر ايشان حمله برد و تيغ بر ايشان نهاد و جمعي را مقتول ساخت گروهي از آن جماعت سلاح بريختند و نزديك شدند گفتند اي مردم عرب اين كس را كه شما ما را در حمايت او نابود مي كنيد چون ظاهر شود اول دين شما را باطل كند و مردان شما را بكشد و بتان شما را بشكند هم اكنون ما را با او گذاريد تا شر او را از شما و خويشتن بگردانيم حمزه ديگر باره بديشان حمله برد و گفت محمد چراغ تاريكيهاي ما است آن جماعت روي برتافتند و مردم قريش غنيمت فراوان از ايشان به دست كردند راه مكه پيش گرفتند چون چند منزل راه بپيمودند ميسره با مردم گفت شما بسيار سفر كرده ايد هرگز اين سود و غنيمت براي شما حاصل نشد و اين همه از بركت محمد است و او در ميان شما اندك مال باشد رواست اگر هر يك به رسم هديه چيزي به نزديك حضرتش بگذاريد همه گفتند نيكو گفتي.
پس هر كدام چيزي آوردند تا آن متاعي فراوان شد آن جمله را به رسم هديه به نزد آن حضرت گذاردند آن حضرت در رد و قبول هيچ سخن نكرد و ميسره آن را برگرفت بالجمله طي مسافت نمودند تا بجحفة الوداع فرود شدند.
و هر كس مبشري به خانه خود گسيل داشت تا مژده سلامتي خود را برساند ميسره نزد آن حضرت آمد عرض كرد يا سيدي نيكو آنست كه بشارت به نزد خديجه بري و سود اين سفر را بازنمائي پس پيغمبر راه مكه برگرفت و زمين در زير قدم ناقه ي او منطوي گرديد در حال به كوهستان مكه رسيد و خواب بر جنابش مستولي گرديد در اين وقت خداوند متعال وحي نمود به جبرئيل كه برو به جنان و آن قبه را
ص: 231
كه دو هزار سال پيش از آفرينش عالم از بهر محمد صلي الله عليه و آله و سلم خلق كرده ام برگير و فرود شده بر سر محمد بگستران و آن قبه از ياقوت سرخ بود و علاقها از مرواريد سفيد داشت و از بيرون درونش ديده شدي و از درون بيرون را با ديد بودي و عمودها از طلا داشت كه با مرواريد و ياقوت و زبرجد مرصع بود پس جبرئيل آن قبه را برگرفت حوران بهشت شادان سر از قصرها به در كردند گفتند حمد خداوند بخشنده را همانا بعثت صاحب اين قبه نزديك شده است و نسيم رحمت بوزيد و درهاي بهشت به صرير آمد و جبرئيل آن قبه را فرود آورد بر فراز سر آن حضرت بر سر پا كرد فرشتگان اركان آن قبه را گرفتند تسبيح و تقديس برداشتند و جبرئيل سه علم از پيش روي آن حضرت بگشود و كوههاي مكه شاد شدند و بباليدند و فرشتگان و مرغان و درختان بانگ برداشتند و گفتند لا اله الا الله محمد رسول الله گوارا باد ترا اي بنده چه بسيار گرامي بودي نزد پروردگار خود و اين هنگام خديجه با گروهي از زنان در منظره ي خانه ي خويش جاي داشتند.
ناگاه خديجه بر شعاب مكه نظر كرد و نوري درخشان از سوي معلي ديد و چون نيك نگريست قبه اي ديد كه همي آيد و گروهي در گرد او در هوي عبور مي كنند و رايتها از پيش آن قبه مي رود و كسي در ميان قبه به خواب است و نور از وي به آسمان بالا مي رود خديجه را حال ديگرگون شد زناني كه بر گرد او بودند گفتند اي سيده ي عرب ترا چه مي شود.
فرمود مرا آگهي دهيد كه من بيدارم يا در خواب باشم گفتند همانا بيداري گفت اكنون به سوي معلي بنگريد تا چه مي بينيد گفتند نوري مي نگريم كه به آسمان بالا مي رود فرمود آن قبه و ديگر چيزها را ديدار كرديد گفتند نديديم گفت من قبه اي از ياقوت سرخ مي بينم كه سواري از آفتاب درخشنده تر در ميان آن قبه است و آن سوار محمد است كه بر پشت ناقه ي صهباي من سوار است.
گفتند آنچه تو مي گوئي پادشاهان عجم را به دست نشود محمد را كجا فراهم شود خديجه فرمود محمد از آن بزرگتر است و همچنان نظر بر راه مي داشت تا آن حضرت از درگاه معلي برآمد و فرشتگان با قبه به آسمان شدند و رسول خدا آهنگ
ص: 232
خانه ي خديجه كرد و چون به در خانه آمد كنيزكان بشارت قدم مباركش را به خديجه بردند خديجه با پاي برهنه از غرفه به زير آمد چون در بگشودند آن حضرت فرمود السلام عليكم يا اهل البيت خديجه گفت گوارا باد ترا سلامتي اي روشني چشم من رسول خدا فرمود بشارت باد ترا كه مال تو به سلامت رسيد خديجه گفت سلامتي شما از بهر من بشارتي كافي است و تو در نزد من گرامي تر از دنيا و هر چه در او است پس اين اشعار بسرود.
جاء الحبيب الذي اهواء من سفر
و الشمس قد اثرت في وجهه اثرا
عجبت للشمس من تقبيل و جنة
و الشمس لا ينبغي ان تدرك القمرا
حافظ گويد:
امروز مبارك است فالم
كافتاد نظر بر آن جمالم
الحمد خداي آسمان را
كاختر بدر آمد از وبالم
امروز بديدم آنچه دلخواست
از آنچه نخواست بد سگالم
چون خديجه با پاي برهنه براي استقبال رسول خدا به در سراي دويد و اشعار مذكوره بسرود گفت اي نور ديده كاروان را در كجا گذاشتي آن حضرت فرمود در حجفة گفت چه وقت از ايشان جدا شدي فرمود ساعتي بيش نباشد همانا خداوند متعال از بهر من زمين را در هم نورديد و راه را نزديك فرمود اين نيز بر عجب خديجه بيفزود و سرور او افزون گشت.
پس عرض كرد اي نور ديده خواهش دارم كه مراجعت فرمائي و با قافله تشريف بياوريد و از اين سخن قصد آن داشت كه آيا آن قبه دوباره فرود خواهد شد يا نه پس مقداري خوردني و مشكي از آب زمزم از بهر زاد آن حضرت مهيا كرد پس رسول
ص: 233
خدا راه برگرفت و خديجه از قفاي او همي نگران بود ناگاه ديد آن قبه باز شد و آن فرشتگان بازآمدند بدانسان كه از نخست بود بالجمله آن حضرت طي مسافت كرد تا به كاروان رسيد.
ميسره گفت اي سيد من مگر از رفتن به مكه باز ايستادي آن حضرت فرمود من رفتم و باز شدم ميسره عرض كرد مگر اين سخن از در مزاح باشد فرمود نه چنين است من به مكه رفتم و طواف كردم و خديجه را ديدار كردم اينك آب زمزم و نان خديجه است كه با من است ميسره در ميان كاروان ندا درداد كه اي مردمان محمد افزون از دو ساعت بيش نيست كه غائب شده است اينك چند روزه راه را پيموده از مكه توشه خديجه با خود آورده است اهل قافله تعجبها كردند ابوجهل گفت از ساحريهاي محمد عجب نباشد و روز ديگر كاروان به سوي مكه كوچ دادند و مردم مكه به استقبال كاروانيان بيرون شدند اما خديجه خويشان خود را پذيره آن حضرت ساخت و حكم داد تا در همه راهها عظمت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را بداشتند و قرباني پيش كشيدند و آن حضرت راه به پايان رده در خانه ي خديجه فرود شد و خديجه از پس پرده جاي كرده و رسول خدا سود آن سفر را با وي بنمود و خديجه از اين بازرگاني سخت در عجب و پدر خود خويلد را مژده فرستاد آنگاه با ميسره گفت ترا در اين سفر از محمد چه مشاهده رفت.
ميسره عرض كرد كه كرامت آن حضرت از آن افزون است كه مرا طاقت باز نمودن آن باشد و لختي از قصه هاي آن سفر بازگفت و پيام فليق راهب را با خديجه گذاشت خديجه گفت خاموش باش اي ميسره كه شوق مرا به سوي محمد زياد كردي آنگاه خديجه ميسره و زن و فرزند او را آزاد ساخت و او را خلعت فاخر و دو شتر و دويست درهم سيم عطا فرمود آنگاه فرمود تا از عاج و آبنوس كرسي بنهادند كه هرگاه رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم وارد شود بر آن كرسي بنشيند.
ص: 234
پس رسول خدا بيامد و بر آن كرسي قرار گرفت خديجة ديگر باره از سفر و سود تجارت پرسش نمود و گفت ديدار تو بر من مبارك افتاد و از روي شوق اين اشعار بسرود.
فلو انني امسيت في كل نعمة
و دامت لي الدنيا و ملك الاكاسرة
فما سويت عندي جناح بعوضة
اذا لم تكن عيني بعينك ناظرة
اگر بكوي تو باشد مرا مجال وصول
رسد ز دولت وصل تو كار من به حصول
مرا اميد وصال تو زنده مي دارد
وگرنه از غم هجرت نشسته زار ملول
پس خديجه گفت اي سيد من ترا در نزد من حق بشارتي است اگر فرمائي حاضر كنم آن حضرت فرمود من نخست عم خويش را ديدار كنم و باز آيم و از آن خانه به خانه ي ابوطالب درآمد و قصه هاي خويش را بگفت و فرمود اي عم من آنچه در اين سفر به دست كرده ام ترا باشد ابوطالب آن حضرت را در بركشيد جبين مباركش را بوسه داد و گفت مرا آرزوست كه از بهر تو در خور شرف و جلالت تو زني آورم پس از آنچه خديجه ترا به مژده دهد دو شتر از بهر تو خواهم خريد و از آن زر و سيم كه به دست شده است از بهر تو زني كابين كنم.
رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود هر چه پسنده داري روا باشد و از آنجا سر و تن را شسته و خويشتن را خوشبو ساخته و جامه ي نيكو در بر كرده و به خانه خديجه آمد و خديجه از ديدار او شاد شد و با كمال شوق اين اشعار بسرود.
دني فرمي من قوس حاجبه سهما
فصادفني حتي قتلت به ظلما
و اسفر عن وجه و اسبل شعره
فبات يباهي البدر في ليلة ظلما
فلم ادر حتي زار من غير موعد
علي رغم واش ما احاط به علما
ص: 235
و علمني من طيب حسن حديثه
منادمة يستنطق الصخرة الصماء
تا كه ابروي ترا از مژگان ساخته اند
بهر صيد دل ما تير كمان ساخته اند
خال هندوي ترا آفت دلها كردند
چشم جادوگر تو غارت جان ساخته اند
روي زيباي ترا آينه ي جان كردند
واندر آن مردم چشم نگران ساخته اند
اي مصحف آيات الهي رويت
وي سلسله ي اهل ولايت مويت
سرچشمه ي زندگي لب دلجويت
محراب نماز عارفان ابرويت
بالجمله خديجه گفت اي سيد من بفرما اگر ترا حاجتي باشد البته مقرون به اجابت است رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم از اين سخن سر به زير افكند جبين مباركش عرق نمود خديجه سخن بگردانيد گفت اين مال كه در نزد من داري چون اخذ فرمائي آن را به چه كاري خواهي زد فرمود عم من ابوطالب بر آن سر است كه از بهر من از هم خويشان من زني نكاح كند و نيز دو شتر از بهر كار سفر به دست كند خديجه گفت آيا راضي نيستي من از بهر تو زني خطبه كنم.
آن حضرت فرمود راضي باشم خديجه گفت زني از بهر تو مي دانم از قوم تو كه در جودت و جمال و عفت و كمال و طهارت از جمله ي زنان مكه بهتر و برتر است و در نسب با تو نزديك باشد و در كارها با تو ياور و معين و ناصر بود و از تو به قليلي راضي باشد اما او را دو عيب باشد نخست آنكه پيش از تو دو شوهر ديده و ديگر آنكه سالش از تو افزون باشد رسول خدا از اصغاي اين كلمات رخسار مباركش در عرق رفت و هيچ سخن نفرمود ديگر باره خديجه آن سخنان را بگفت و عرض كرد اي سيد من چرا پاسخ نگوئي سوگند با خداي كه تو محبوب مني و من در هيچ كار با تو مخالفت نكنم و از بذل مال در راه تو دريغ ندارم و اين اشعار بسرود.
يا سعدان جزت بواد العراك
بلغ قليبا ضاع مني هناك
و استفت غزلان الغلا سائلا
هل لا سير الحب منكم فكاك
ص: 236
و ان تري ركبا بوادي الحما
سائلهم عني و من لي بذاك
نعم سروا و استصحبو ناظري
و الان عيني تشتهي ان تراك
ما في من عضو و لا مفصل
الا و قد ركب منه هواك
عذبتني بالهجر بعد الجفا
يا سيدي ماذا جزاء بذاك
فاحكم بما شئت و ما ترتضي
فالقلب لا يرضيه الا رضاك
مشك از اشك بدوش مژه دارم شب و روز
دارم از عشق تو من منصب سقائي را
هزار جهد بكردم كه سر عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم كه نجوشم
ذكر تو از زبان من فكر تو از خيال من
چون برود كه رفته است در رگ در مفاصلم
مشتغل توام چنان كز همه چيز غافلم
مفتكر توام چنان كز همه خلق غايبم
ما را ز آرزوي تو پرواي خواب نيست
سر جز به خاك كوي تو بردن صواب نيست
بالجمله رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در جواب خديجه فرمود اي دختر عم ترا ثروت و مالي فراوان است و من مردي فقير و بي سامانم مرا زني بايد كه در بضاعت چون من باشد تو امروز ملكه حجاز باشي و در خور ملوك هستي خديجه گفت اي سيد من اگر مال تو اندك است مال من بسيار است و من كه جان از تو دريغ ندارم چگونه از بذل مال رنجه شوم اينك من و آنچه مراست در تحت حكومت تو است و ترا به كعبه و صفا سوگند مي دهم كه ملتمس مرا پذيرفتار باش اين بگفت سيلاب اشكش به صورت روان گرديد و اين اشعار بگفت.
و الله ما هب نسيم الشمال
الا تذكرت ليالي الوصال
و لا اضامن نحوكم بارق
الا توهمت لطيف الخيال
احبابنا ما خطرت خطرة
منكم و من يا من جور الليال
رقوا و جودوا اعطفو و ارحموا
لا بدلي منكم علي كل حال
ص: 237
آن پيك نام ور كه رسيد از ديار دوست
آورد حرز جان ز خط مشكبار دوست
دل دادمش به مژده و خجلت همي برم
زان نقد كم عيار كه كردم نثار دوست
در سختي عشق اگر بميرم
من دل ز غم تو برنگيرم
بي شك دل ماه خور بگيرد
گر سوي فلك رسد نفيرم
خديجه عرض كرد هم اكنون برخيز و خويشان خود را بفرما تا به نزد پدر من شوند و مرا از بهر تو خواستگاري كنند و از كابين بزرگ بيم مكن كه من از مال خويشتن خواهم داد.
پس آن حضرت برخواسته به نزد ابوطالب آمده و ديگر اعمامش حاضر بود با ايشان فرمود برخيزيد و به خانه ي خويلد شده خديجه را از بهر من خواستگاري بنمائيد ايشان در جواب سخن نكردند بعد از زماني ابوطالب به سخن آمده گفت اي فرزند برادر خديجه را ملوك جهان خواستار شدند و سر به كس درنياورده و تو امروز مردي فقير باشي چگونه اين مقصود بر كنار آيد اگر از او سخن آشنائي شنيده باشيد همانا به مزاح باشد و ابولهب گفت اي پسر برادر خود را در دهن عرب ميفكن تو درخور خديجه نباشي عباس برخاست و با ابولهب عتاب كرد گفت همانا عظمت و جلالت محمد از همه كس افزون است و اگر خديجه مال بخواهد سوار مي شوم و بر ملوك جهان درآيم تا هر چه بخواهد فراهم آورم.
اين وقت سخن بر آن نهادند كه خواهر خود صفيه را به خانه ي خديجه بفرستند و مطلب را كاملا تحقيق كنند.
پس صفيه به خانه ي خديجه درآمد و خديجه از قدوم او شاد شد و او را سخت گرامي بداشت و فرمان داد كه از بهر صفيه خوردني حاضر بنمايند صفيه گفت از بهر
ص: 238
طعام نيامدم مي خواهم بدانم آن كه شنيده ام از در صدق يا بر كذب باشد.
خديجه فرمود آنچه شنيدي صدق است همانا جلالت محمد را دانسته ام و مزاوجت و مصاحبت او را غنيمتي بزرگ مي دانم و كابين را نيز بر مال خويش بسته ام صفيه از اين سخن شادان و خندان شده گفت اي خديجه سوگند با خداي در حب محمد معذوري و تاكنون چشمي مانند نور محبوب تو نديده است و گوشي شيرين تر از كلام او نشنيده است پس صفيه اين اشعار بگفت.
الله اكبر كل الحسن في العرب
كم تحت غرة هذ البدر من عجب
قوامه تم ان مالت ذوائبه
من خلفه فهي تعنيه عن الادب
تبت يد الائمي فيه و حاسده
و ليس لي في سواه قط من ارب
پس خديجه او را خلعتي شايسته بداد صفيه شاد و خرم به سوي خانه مراجعت كرد و برادران را آگهي داد و گفت خديجه جلالت محمد را نزد خدا دانسته است برخيزيد و به خواستگاري نزد خويلد شويد ايشان همه شاد شدند جز ابولهب كه با آن حضرت كينه و حسد داشت بالجمله ابوطالب رسول خدا را جامه نيكو در بر كرد و شمشير هندي بر كمر او بستند و بر اسب تازي برنشانده اند و اعمام گرامش گرد او را گرفته همچنان او را به خانه ي خويلد درآوردند چون خويلد بني هاشم را نگريست برخاست و گفت مرحبا و اهلا و قدم ايشان را مبارك داشت.
ابوطالب فرمود اي خويلد ما از يك نژاديم و فرزندان يك پدريم اينك از بهر حاجتي به سوي تو آمديم و مي خواهيم در ميان مردي و زني زناشوئي افكنيم و پيوندي كنيم خويلد گفت آن زن كيست و آن مرد كدام است ابوطالب گفت آن مرد سيد ما محمد و آن زن دختر تو خديجه است خويلد چون اين كلمات را اصغا نمود رخسارش ديگرگون شد گفت سوگند با خداي كه شما از صناديد عرب و بزرگان زمانيد اما خديجه را در كار خويش عقل و كفايت از من بيش است و بسيار ديده ام كه ملوك قصد او را كردند و بي نيل مقصود بازشدند.
پس كار محمد چگونه شود كه مردي فقير و مسكين است حمزه چون اين بشنيد
ص: 239
برخاست و گفت لا تشاكل اليوم بالامس و لا تشاكل القمر بالشمس همانا مردي جاهل و گمراه بوده اي و از عقل بيگانه شده اي مگر نمي داني اگر محمد قصد ما كند ما را به هر چه دسترس است از او دريغ نداريم اين بگفت و برخاست و بني هاشم از آنجا بيرون شدند و هر كس به خانه ي خود مراجعت نمود اما اين خبر چون به خديجه رسيد سخت غمناك شد و فرمود پسر عم من ورقه را طلب كنيد.
پس ورقه بر خديجه وارد شد او را محزون يافت گفت اي خديجه ترا چه مي شود آثار حزن در تو نمودار است فرمود چرا محزون نباشد كسي كه مونسي ندارد و پرستاري از براي او نيست ورقه گفت گمانم چنين است كه شوهر خواهي كردن خديجه گفت چنين است ورقه گفت همانا ملوك جهان و صناديد عرب در طلب تو بسي رنج بردند و تحمل تعب كردند و تو سر به كس درنياوردي خديجه گفت نمي خواهم از مكه بيرون روم.
ورقه گفت هم در مكه جماعتي در طلب تو سعي كردند مثل عتبة و شيبة و عقبة بن ابي معيط و ابوجهل و صلت بن ابي يهاب و غير ايشان.
خديجه فرمود اين جماعت اهل ضلالت و جهالت باشند آيا غير اين جماعت كسي را مي داني ورقه گفت شنيده ام كه محمد بن عبدالله هم قدم پيش گذاشته است خديجه گفت اي پسر عم اگر در محمد عيبي داني بگو ورقه زماني سر به زير افكند پس سر برداشت و عرض كرد عيب محمد اين است اصله اصيل و فرعه طويل و طرفه كحيل و خلقه جميل و فضله عميم و جوده عظيم.
قمر تكامل في نهاية سعده
يحكي القضيب علي رشاقد قده
البدر يطلع من بياض جبينه
و الشمس تعزب في شقائق خده
حاز الكمال باسرها فكانما
حسن البريه كلها من عنده
ص: 240
خديجه فرمود همه از فضائل او سخن كني من خواهانم كه اگر او را عيبي باشد برشماري.
ورقه گفت عيب او اين است كه وجهه اقمر و جبينه ازهر و طرفه احور يعني سياه و ريحه ازكي من المسك الازفر و لفظه احلي من السكر و اذا مشي كانه البدر اذا بدر و الوبل اذا مطر خديجه گفت اي پسر عم مرا از عيب او آگهي ده تو همي فضائل او گوئي قال يا خديجه محمد مخلوق من الحسن الشامخ و النسب البازخ و هو احسن العالم سيرة و اصفاهم سريرة اذا مشي ينحدر من صبب شعره كالغيهب يعني تاريكي و وخده ازهر من الورد الاحمر و كلامه اعذب من الشهد و السكر.
الورد في خده و الدر في فيه
و البدر عن وجهه في الحسن يخكيه
اقول قول زليخا في عوازلها
فذلكن الذي لمتنني فيه
خديجه گفت چندانكه من عيب او جويم تو همي فضائل او را برشمري و مكارم اخلاق او را بازنمائي.
ورقه گفت اي خديجه من كيستم كه بتوانم فضل و جلالت محمد را وصف كنم و صفات پسنديده و اخلاق حميده او را شرح دهم پس اين اشعار بسرود.
لقد علمت كل القبائل و الملا
بان حبيب الله اطهرهم قلبا
و اصدق من في الارض قولا و موعدا
و افضل خلق الله كلهم قربا
خديجه گفت اي پسر عم من او را شناخته ام و جلالت قدر او را دانسته ام و جز او كسي را شوهر نگيرم ورقه گفت اگر انديشه تو اين است شاد باش كه عنقريب محمد به درجه ي رسالت ارتقا جويد و پادشاه مغرب و مشرق عالم گردد و اكنون مرا چه عطا كني كه هم امشب ترا به نكاح او درآورم خديجه گفت اينك مال من همه در پيش چشم تو است هر چه خواهي برگير ورقه گفت من از مال اين جهان نمي خواهم بلكه همي خواهم كه محمد در قيامت مرا شفاعت نمايد زيرا كه نجاة آن جهان جز به تصديق رسالت او و شفاعت او به دست نشود خديجه فرمود من ضامن باشم كه آن حضرت شفاعت تو بنمايد.
ص: 241
پس ورقه بيرون شد و به سراي خويلد درآمد و با او گفت چه در حق خويش انديشيدي و خود را به دست خويشتن به هلاكت افكندي خويلد گفت چه كرده ام ورقه گفت اينك دلهاي پسران عبدالمطلب را در كين خود چون ديگ جوشان ساختي و پسر برادر ايشان را حقير شمرده اي و رد سؤال ايشان كرده اي خويلد گفت اي پسر برادر جلالت قدر محمد بر همه كس روشن باشد اما چكنم اگر پذيرفتار اين سخن بشوم بزرگان عرب را كه از اين آرزو بازداشته ام با من كينه ورزند ديگر اينكه خديجه با اين سخن هم داستان نشود ورقه گفت مردم عرب بزرگواري محمد را دانسته اند و از اين در با تو سخن نتوانند كرد و خديجه نيز او را شناخته و دل در هواي او باخته اكنون برخيز و خاطر بني هاشم را از كين بپرداز (لا سيما حمزه اسد باسل القضاء المحتوم لا يصده عنك صاد و لا يرده عنك راد):
پس ورقه با خويلد به در خانه ابوطالب آمدند و گوش فراداشتند شنيدند حمزه با رسول خدا مي گويد اي قرة العين سوگند با خداي كه اگر فرمائي هم اكنون روم و سر خويلد را بياورم خويلد با ورقه گفت مي شنوي حمزه چه مي گويد ورقه گفت تو بشنو خويلد گفت بگذار من برگردم چه آنكه خوف دارم چون حمزه مرا بنگرد سر از بدن من برگيرد ورقه گفت ضمانت اين كار بر من بيم مكن چه آنكه ايشان مردمي نباشند كه چون به ايشان وارد شوي كسي را رنجه كنند اكنون نگران باش تا من چه گويم پس در بكوفت در اين وقت رسول خدا فرمود اي اعمام من اينك خويلد با ورقه بر در سراي رخصت مي طلبند كه بر شما وارد بشوند در حال حمزه برخاست و در بگشود و ايشان را درآورد هر دو تن ندا برداشتند و گفتند (نعمتم صباحا و مسائا و كفيتم شر الاعداء يا اولاد زمزم و صفا) ابوطالب او را به خير جواب گفت اما حمزه فرمود آن كس كه از قرابت ما دوري جويد ما جواب او را به خير نگوئيم.
خويلد عرض كرد كه شما خود مي دانيد كه خديجه به حذافت عقل ممتاز است و من به ضمير او دانا نبودم اكنون كه دانستم او دل به سوي شما دارد از در عذر آمده ام و خواستارم از آنچه رفته ديگر سخن نگوئيد و عذر مرا پذيرفتار شويد و اين اشعار بگفت.
ص: 242
عودوني الوصال فالوصل عذب
و ارحموا فالفراق و الهجر صعب
زعموا حين عاينوا ان جرمي
فرط حب لهم و ما ذاك ذنب
لاوحق الخضوع عند التلاقي
ما جرا من يحب الا يحب
حمزه گفت اي خويلد تو نزد ما گرامي باشي اما روا نباشد چون ما با تو نزديك شويم تو ما را دور بداري ورقه گفت ما محمد را سخت دوست مي داريم و با سخن شما هم داستانيم اما نيكو آنست كه فردا در نزد بزرگان عرب اين خطبه بشود تا حاضر و غائب بدانند حمزه فرمود چنين باشد.
پس ورقه فرمود خويلد را زباني نباشد كه مرضي عرب گردد من مي خواهم كه او مرا در كار خديجه وكيل كند خويلد گفت وكيل باشي ورقه گفت اين سخن را در نزد كعبه اقرار كن آنجا كه صناديد عرب مجتمع باشند پس جملگي برخواستند به در كعبه آمدند در حالي كه بزرگان عرب و صناديد قريش جمع آمدند پس ورقه فرياد برداشت و گفت نعمتم صباحا يا سكان الحرم ايشان گفتند اهلا و سهلا يا ابا البيان پس گفت اي بزرگان قريش آيا خديجه چگونه او را شناخته ايد گفتند در عرب و عجم نظير او نتوان يافت گفت رواست كه او بي شوهر زيست كند گفتند كه ملوك جهان در طلب او شدند و سر به كس درنياورد و مخطوبه ي كس نگرديد ورقه گفت اكنون او را با يكي از سادات قريش در زناشوئي رغبتي افتاده و خويلد مرا وكيل كرده او را مخطوبه كنم اينك اقرار خويلد را گوش داريد و فردا در خانه ي خديجه حاضر شويد مردمان گفتند نيكوكاري باشد و خويلد اقرار كرد كه من كار خديجه را از خود برداشتم و بر ورقه گذاشتم پس ورقه از آنجا بيرون شد و به سراي خديجه آمد و گفت كار از دست خويلد بيرون شد اكنون خانه خويش را آراسته كن كه فردا بزرگان عرب انجمن شوند و من ترا به محمد خواهم داد خديجه شاد گشت و خلعتي كه پانصد دينار بها داشت ورقه را عطا كرد ورقه گفت من از اينكار كه كردم جز شفاعت محمد نخواهم و چشم بر اشياء اين جهان ندارم خديجه فرمود نيز آن هم از بهر تو خواهد بود آنگاه فرمان داد تا سراي او را آراسته كردند و مائده آماده نمودند و از هر خوردني و خورش مهيا كردند و هشتاد غلام و كنيز از بهر خدمت مجلس برگماشت
ص: 243
بالجمله ورقه از آنجا به سراي ابوطالب عليه السلام آمد و صورت حال را بگفت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود لا انسي الله لك يا ورقة و جزاك فوق صنيعك معنا ابوطالب فرمود اكنون دانستم كه كار برادرزاده ي من به سامان شود و با برادران به كار وليمه ي زفاف پرداختند در اين وقت عرش و كرسي به اهتزاز درآمد و فرشتگان سجده ي شكر گذاشتند و خداوند متعال جبرئيل را فرمود تا رايت حمد را بر بام كعبه افراشته داشت و هر كوه در مكه بود سر بركشيد و زمين مكه بر خود بباليد و شرف مكه از عرش اعظم برگذشت و روز ديگر اكابر قريش در سراي خديجه درآمدند و ابوجهل چون به مجلس درآمد قصد آن كرسي كرد كه از همه بهتر بود و آن را براي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مهيا كرده بودند ميسره فرمود آن را بگذار و جاي خويشتن گير در اين هنگام خبر رسيدن بني هاشم برسيد و مردم انجمن از بهر پذيره بيرون شدند و اولاد عبدالمطلب را ديدند كه در اطراف آن حضرت همي عبور كنند و حمزه با شمشير كشيده از پيش روي ايشان همي آيد و گويد.
يا اهل مكه الزموا الادب و قللوا الكلام و انهزوا علي الاقدام و دعوا الكبر فانه قد جائكم صاحب الزمان محمد المختار من الملك الجبار المتوج بالانوار صاحب الهيبة و الوقار)
پس آن حضرت چون آفتاب درخشان طالع گشت و دستاري سياه بر سر داشت و پيراهن عبدالمطلب در بر و برد الياس بر دوش افكند و نعلين شيث در پاي و عصاي ابراهيم خليل بر كف و انگشتري از عقيق سرخ در دست و اعمامش بر گرد او بودند مردمان از هر سو به تماشاي جمال او مي تاختند پس آن حضرت به مجلس درآمد و اكابر و اشراف جنبش كرده آن حضرت را بر همان كرسي بزرگ جاي دادند اما ابوجهل تعظيم حضرت ننمود و از جاي جنبش نكرد حمزه چون اين بديد مانند شير آشفته بدويد و كمرش را گرفت و گفت برخيز كه هرگز از مصائب سلامت نباشي ابوجهل در خشم شد
ص: 244
دست به شمشير برد حمزه او را مجال نگذاشت و دست او را گرفت چنان فشار داد كه خون از بن ناخن او روان گشت بزرگان قريش پيش شدند و ملتمس گشته حمزه را آرام دادند و آن آتش فتنه را بنشاندند.
پس ابوطالب عليه السلام آغاز خطبه كرد و فرمود (الحمد لله رب هذا البيت الذي جعلنا من زرع ابراهيم و ذرية اسماعيل و انزلنا حرما آمنا و جعلنا الحكام علي الناس و بارك لنا في بلدنا الذي نحن فيه ثم اين اخي هذا لا يوزن برجل من قريش الارجح به و لا يقاس به رجل الاعظم عنه و لا عدل له في الخلق و ان كان مقلا في المال فان المال رفد حائل و ظل زائل و له في خديجه رغبة و لها فيه رغبة و لقد جئسنا لنخطبها برضاها و امرها و المهر علي في مالي الذي سئلتموه عاجلة و آجلة و له رب هذا البيت حظ عظيم و دين شايع و راي كامل.
چون ابوطالب اين خطبه را به پايان رسانيد خاموش گشت و با اينكه ورقه از علماي شريعت عيسي بود چون آغاز پاسخ نهاد و اضطرابي در سخن او پديد شد و از جواب ابوطالب عاجز شد خديجه چون اين بديد خود به سخن آمد گفت اي پسر عم هر چند در اين مقام نيكوتر آن باشد كه تو سخن كني اما در كار من بيش از من سلطنت نداري.
پس بانگ برداشت كه تزويج كردم به تو اي محمد نفس خود را و مهر من از مال من است بفرما تا عمت وليمه از بهر زفاف بنمايند و هر وقت خواهي به نزد زن خود درآي ابوطالب گفت اي گروه گواه باشيد كه او خود را به محمد تزويج كرد و كابين خويش را خود ضامن گشت يكي از مردم قريش گفت سخت عجب است كه زنان در راه مردان ضمانت مهر خويش كنند ابوطالب در غضب شد و برخاست و چون او را غضب آمدي تمامت قريش از غضب او در بيم شدي پس بفرمود اگر شوهران مانند برادرزاده ي من باشد زنان بزرگتر كابين و به گران تر بها طلب ايشان بنمايند و اگر مانند شما باشند كابين گران از ايشان خواهند خواست القصه خديجه عليهاالسلام را به چهارصد دينار طلا كابين بستند در آن وقت عبدالله بن غنم كه يكي از مردم قريش بود به تهنيت اين اشعار بگفت.
ص: 245
هنيئا مرئيا يا خديجد قد جرت
لك الطير فيما كان منك باسعد
تزوجت من خير البرية كلها
و من ذا الذي في الناس مثل محمد
به بشر البران عيسي بن مريم
و موسي بن عمران فياقرب موعد
اقرت به الكتاب قدما بانه
رسول من البطحئا هاد و مهتد
و خديجه كبري اشعار شورانگيز بسيار گفته و شعراء بني هاشم در انشاء قصيده چندانكه توانسته اند خودداري نكردند اين چند شعر فارسي ذيل از شيخ سعدي مناسب است.
ماه فرو ماند از جمال محمد
سرو نرويد به اعتدال محمد
قدر فلك را كمال منزلتي نيست
در نظر قدر با كمال محمد
وعده ي ديدار هر كسي به قيامت
ليلة الاسري شب وصال محمد
آدم و نوح خليل و موسي عيسي
آمده مجموع در ظلال محمد
عرصه ي دنيا مجال همت او نيست
روز قيامت مگر مجال محمد
وان همه پيرايه بسته جنت فردوس
گو كه قبولش كند بلال محمد
همچه زمين خواهد آسمان كه بيفتد
تا بدهد بوسه بر نعال محمد
شايد اگر آفتاب و ماه نتابد
پيش دو ابروي چون هلال محمد
چشم مرا گر به خواب ديد جمالش
خواب نگيرد مگر خيال محمد
دلم آشفته ي روي محمد
سراسر كشته ي كوي محمد
شدم واقف ز سر قاب قوسين
چه ديدم طاق ابروي محمد
گل رويش چه ياد آرم به خاطر
شوم سرمست از بوي محمد
تمام انبياء از شوق ديدار
نظر انداخته سوي محمد
عزيز مصر با حسن و ملاحت
غلام خال هندي محمد
هزاران لشكر از دلهاي عشاق
اسير تار گيسوي محمد
معطر گشته بزم هشت جنت
ز عطر نفحه خوي محمد
ص: 246
زلال سلسبيل و نهر و تسنيم
روان گرديده از جوي محمد
گسسته بت پرستان تار زنار
چه بشنيدند ياهوي محمد
سر خود را بتان بر خاك سودند
ز سحر چشم جادوي محمد
در اين وقت مردمان همي شنيدند كه از آسمان ندائي در رسيد كه ان الله تعالي زوج الطاهرة بالطاهر الصادق پس حجاب مرتفع گشت و حوريان به دست خويش طيب بر آن مجلس نثار كردند و همي گفتند هذا من طيب.
محمد در اين وقت بنا بر قول جماعتي از مورخين بيست و هشت سال از سن خديجه گذشته بود كيف كان چون از كار خطبه بپرداختند مردمان هر كس به سراي خويش شد و رسول خدا به خانه ي ابوطالب آمد و زنان قريش و نسوان بني عبدالمطلب و بني هاشم در خانه ي خديجه انجمن شدند و شادي كنان همي دف كوفتند در اين هنگام خديجه چهار صد دينار از مهر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرستاد و خلعتي نيز از بهر ابوطالب و عباس انفاذ داشت و پيام داد كه اين زر كابين من است به سوي پدر من خويلد فرستيد پس ابوطالب و عباس آن خلعت در بركردند و آن زر به نزد خويلد آوردند پس خويلد به خانه خديجه آمد و گفت اي فرزند چرا جهاز خويش نكني اينك مهر تو است كه از بهر من آورده اند.
ابوجهل چون اين بشنيد در ميان مردم بپاي شد و گفت آگاه باشيد كه زر كابين خديجه خود به سوي محمد فرستاده اين خبر را به ابوطالب بردند آن حضرت شمشير در ميان استوار كرد و به ابطح آمد و فرمود اي مردم عرب شنيده ام جوينده اي عيب ما جست پس اگر زنان حق ما بر خويشتن نهند اين عيب نباشد بلكه تحف و هدايا سزاوار محمد است و از آن سوي خديجه شنيد كه بعضي از زنان عرب او را در تزويج با محمد شنعت كنند پس انجمني كرد و ايشان را دعوت نمود و گفت اي زنان عرب شنيده ام شوهران شما مرا عيب كنند كه چرا سر به محمد درآوردم اكنون از شما پرسش مي كنم كه اگر مانند محمد در جمال و كمال و نيكوئي اخلاق و پسنديده گي خصال و فضل و شرافت حسب و نسب پسنديده تر از محمد در بطن مكه و ميان عرب گمان داريد مرا بنمائيد و ايشان خاموش بودند چه همانند او را نتوانستند به دست
ص: 247
كنند پس روي با ورقه كرد و فرمود با محمد بگوي كه غلامان و كنيزان و آنچه مرا در دست است به جملگي ترا هبه كردم هرگونه تصرفي كني روا باشد پس ورقه به نزد رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم آمد و پيغام خديجه را بگذاشت و شب سيم چناچه قانون عرب بود اعمام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به خانه ي خديجه درآمدند و عباس بن عبدالمطلب اين اشعار بسرود.
ابشروا بالمواهب يا آل فهر و غالب
افخر و يا لقومنا بالثناء الرغائب
شاع في الناس فضلكم و علا في المراتب
قد فخرتم باحمد زين كل الاطائب
فهو كالبدر نوره مشرقا غير غائب
قد ظفرت خديجة بجليل المواهب
بفتي هاشمي الذي ماله من مناسب
جمع الله شملكم فهو رب المطالب
احمد سيد الوري خير ماش و راكب
فعليه الصلوة ما سارعيس و راكب
پس خديجه زبان برگشاد و لختي از فضائل و جلالت قدر رسول خدا را بيان كرد و از آن پس گوسفندان بسيار به نزد ابوطالب فرستاد تا جمله را ذبح كرد و سه روز تمامت مردم مكه را وليمه داد و اعمام آن حضرت در آن جشنگاه دامن بر زده خدمت مي كردند از پس آن خديجه كس به طائف فرستاد و مردم زرگر و اهل صنعت بياورد و كار حلي و حلل را كه در زفاف بايستي بوده باشد راست كرد و شمعها بر مثال درختان معطر به عنبر بساخت و تمثالها از مشك و عنبر بكرد و بسيار كارهاي بديع برآورد و از براي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرشي از ديباج و خز بر تختي از عاج و آبنوس بگسترد و آن تخت را به صفايح ذهب مرصع گردانيد بالجمله شش ماه در ادوات زفاف رنج برد تا كار بر مراد كرد آنگاه كنيزكان خود را جامهاي حرير گوناگون در بر كرد و از گردن ايشان قلائد زرين درآويخت و در گيسوهاي ايشان رشته هاي مرواريد و مرجان بربست و خدا مرا حكم داد تا طبقهاي طيب و عنبر برگرفتند و بخور عود و مشك كردند و مروحها كه با ذهب و فضة پيراسته بودند به دست كردند و يك طائفة شمعها برگرفتند و گروهي دف بر كف گرفتند و بسيار شمعها در ميان سراي بر پا كردند كه هر يك به اندازه ي نخلي بود آنگاه زنان مكه خورد و بزرگ دعوت فرمود و از بهر اعمام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مجلس ديگر تهيه نمود آنگاه به نزد ابوطالب فرستاد كه
ص: 248
در هنگام زفاف فراز است پس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دستاري حمراء بر سر بسته و جامه از قباط مصري در بر نمود و غلامان بني هاشم هر يك شمعي و چراغي بگرفتند و مردم در شعاب مكه انبوه شدند و همي بدان حضرت نگران بودند و نور مباركش از زير جامه و جبين در لمعان بود.
بالجمله آن حضرت با فرزندان عبدالمطلب به سراي خديجه درآمد و بدان مجلس كه خديجه از بهرش كرده بود در رفت و قرار گرفت در اين وقت خديجه خواست تا خويشتن را بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم ظاهر نمايد جامه ي نيكو در بر نمود و تاجي از طلاي سرخ كه مرصع به در و گوهر بود بر سر بست و خلخالها از ذهب خالص كه با فيروزه زينت كرده بودند در ساق داشت و قلايد بسيار از زمرد و ياقوت بر گردن بربست و بر رسول خداي برگذشت و زنان دفها بكوفتند آنگاه از بهر جلوه ي ثاني دختران عبدالمطلب به نزد خديجه شدند و نوري از ديدار او تابنده ديدند كه هرگز مشاهده نرفته بود و اين از فضل رسول خدا ظاهر گشت و خديجه زني تمام بالا و سفيد و فربه بود كه بدان نيكوئي در عرب و عجم نظير نداشت در اين نوبت جامه ي زرتاري مرصع به جواهر احمر و اخضر و اصفر و ديگر الوان در بر كرد و بر رسول خدا برآمد و صفيه دختر عبدالمطلب در پيش روي او همي رفت و انشاء اين ابيات بنمود و زنان دفها همي كوفتند و در شعر با او مساعدت مي كردند ظاهرا نصف بيت اول را زنها تكرار مي كردند.
جاء السرور مع الفرح
و مضي النحوس مع الترح
لو ان يوازن احمد
بالخلق كلهم رجح
هذا النبي محمد
لقريش امر قد وضح
بمحمد المذكور في
كل المفاوز و البطح
ثم السعود لاحمد
ما في مدائحه كلح
انوار ناقدا قبلت
و الحال فنياقد نجح
و لقد بدامن فضله
و السعد عنه ما برح
صلو عليه تسعدوا
و الله عنكم قد صفح
ص: 249
پس خديجه درآمد و در مقابل رسول خدا وقوف يافت زنان آن تاج كه بر سر او بود برگرفتند و بر سر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم نهادند و دفها بنواختند و با خديجه بگفتند بدان رسيدي كه هيچ يك از زنان عرب و عجم نرسيد فهنيئا لك.
پس در جلوه ي سوم خديجه جامه اصفر در بر كرد و به جواهر گوناگون پيرايه ساخت و تاجي مرصع به جواهر شاداب بر سر نهاد كه از لمعان آن ياقوت كه در ميان داشت تمامت آن موضع و مسكن روشن شد و همچنان صفيه در پيش روي او همي رفت و اين اشعار را انشا مي نمود.
اخذ الشوق موثقات الفؤادي
و الفت السهاد بعد الرقاد
فليالي التقي بنور التداني
مشرقات خلاف طول البعاد
فزت بالفتح يا خديجة ان
نلت من مصطفي عظيم الوداد
فغدا شكره علي الناس فرضا
شاملا كل حاضرتم بساد
كبر الناس و الملائك جمعا
جبرئيل لدي السمأ ينادي
فزت يا احمد بكل الاماني
فنحي الله عنك اهل ألعناد
فعليك السلام ما سرت العيس
و حطت لثفلها في البلاد
در اين نوبت خديجه نزد رسول خدا بنشست و نسوان عرب به جملگي بيرون شدند و مادام كه خديجه در سراي رسول خدا بود پاس حشمت او بداشت و زني ديگر در سراي نياورد.
مكشوف باد كه چون خديجه كبري آيات عجيبه از رسول خدا قبل البعثه ديده بود ايمان به آن حضرت آورده بود و قبل البعثة تصديق آن حضرت نموده بود تا حدي كه هنگام بعثت خديجه ي كبري همي آن حضرت را تسلي مي داد روزي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمودند اي خديجة شخصي را مي نگرم كه پاي در زمين و سر به آسمان دارد آيا تو او را نگران باشي خديجه عرض كرد كه من او را مشاهده نكنم.
ص: 250
پس بيامد در نزد رسول خدا بنشست و عرض كرد اكنون او را نگراني فرمود بلي خديجة سر خود برهنه نمود و عرض كرد اكنون او را نگراني فرمود نه از نظرم غائب گرديد خديجه عرض كرد مژده باد ترا كه اين فرشته خدا است چه اگر ديو بودي از سر برهنه ي من پرهيز نكردي اكنون رخصت مي دهي كه به نزد پسر عم خود ورقه بروم حضرت فرمود روا باشد خديجه به نزد ورقه آمد و آنچه ديده بود بيان كرد ورقه گفت:
(قدوس قدوس و الذي نفس ورقه بيده يا خديجه لقد جائه الناموس الاكبر الذي كان ياتي موسي و انه لنبي هذه الامة) و قصيده ي چند در مدح آن حضرت انشا نمود اين چند بيت ذيل از آن قصيده است.
فان يك حقا يا خديجة فاعلمي
حديثك ايانا فاحمد مرسل
و جبريل ياتيه و ميكال معهما
من الله وحي بشرح الصدر منزل
يفوز به من فاز عزا لدينه
و يشقي به الغاوي الشقي المضلل
فريقان منهم فرقة في جنانه
و اخري باغلال الجحيم يغلل
پس خديجه شاد خاطر از نزد ورقه بيرون شد و عداس راهب را كه آن هنگام كه در مكه بود نيز دريافت و اين قصه با او گفت و هم از او آن جواب يافت كه از ورقه اصغا نمود.
پس به خانه درآمد و آن حضرت را نگريست كه نوري درخشان در جبهه او متلألأ بود عرض كرد اين چه نور است كه من در جبهه شما مشاهده مي كنم رسول خدا فرمود اين نور پيغمبري است بگو لا اله الا الله محمد رسول الله خديجه گفت كه من سالها است شما را شناخته ام كه رسول خدائي و شهادت به رسالت آن حضرت داد پس آن حضرت فرمود زملوني زملوني و به روايتي فرمود دثروني دثروني يعني مرا بپوشانيد و بخفت و چيزي او پوشانيدند تا اينكه خوف و حراس او اندك شد پس با خديجه فرمود.
(خشيت علي نفسي فقالت خديجة لا تخف فان ربك لا يريد بك الاخير الانك تقري الضيف و تصدق الحديث و تؤدي الامانة و تعين الناس علي النوائب و تود اليتيم و تحن الي الغريب و تحسن الخلق).
ص: 251
يعني يا رسول الله بيم مكن كه خدا جز خير از بهر تو نخواهد زيرا كه شما مهمان دوست و راست گوي باشي و امان گذاري و ياري دهنده ي درماندگاني و نيكو كننده با غريباني و نيكو خوي هستي و اين جمله بعد از نزول جبرئيل بود.
و حاصل اين روايت اين است كه در سال شش هزار و دويست و سه سال بعد از هبوط آدم ابوالبشر عليه السلام در بيست و هفتم رجب كه مطابق بود در آن سال با نوروز عجم رسول خدا مبعوث گرديد و اين چنان بود كه در همان روز آن حضرت در ابطح تكيه بر دست مبارك خود كرده بود و بخفته و علي عليه السلام در طرف راست و جعفر در طرف چپ و حمزه از جانب پاي آن حضرت خفته بودند ناگاه آواز بال جبرئيل و ميكائيل و اسرافيل برآمد رسول خدا از خواب بيدار شد و دهشتي يافت و شنيد كه اسرافيل با جبرئيل گويد كه به سوي كدام يك از اين چهار نفر مبعوث شده ايم جبرئيل به سوي آن حضرت اشارت كرد كه به سوي او آمديم و او محمد نام دارد و اشرف پيغمبران است و آنكه در جانب راست اوست وصي او علي بن ابي طالب است و او اشرف اوصيا است و آنكه در طرف چپ او است جعفر پسر ابوطالب و او طيار است كه در بهشت با دو بال رنگين پرواز خواهد كرد و آن ديگر حمزه ي سيدالشهداء است كه در قيامت سيد شهيدان خواهد بود بالجمله عظمت جبرئيل اطراف آسمان را فرو گرفت و اطراف زمين را پر كرد پس دست فرابرد و بازوي آن حضرت را گرفت و گفت بخوان رسول خدا فرمود چه بخوانم كه ندانم چيزي خواند جبرئيل آن حضرت را در بر كشيد و فشار داد و گفت بخوان (اقرأ باسم ربك الذي خلق خلق الانسان من علق اقرأ و ربك الاكرم الذي علم بالقلم علم الانسان ما لم يعلم).
رسول خدا اين جمله بخواند و تبليغ رسالت نموده مراجعت كرد در مرتبه ثاني با هفتاد هزار تن فرشته نازل شد و ميكائيل با هفتاد هزار تن ملك به زير آمد و كرسي عزت و كرامت بياوردند و آن كرسي از ياقوت سرخ بود و يك پايه از زبرجد و يك پايه از مرواريد داشت آنگاه تاج نبوت بر سرش نهادند و لواي حمد به دستش دادند و گفتند بدين كرسي برآي و حمد خداي بگذار.
پس رسول خدا بر آن كرسي بالا رفت و حمد خداوند متعال به جاي آورده در
ص: 252
اين هنگام فرشتگان باز شدند و رسول خدا از كوه حرا به زير آمد و نوار جلالش چنانش فرو گرفته بود كه هيچ كس را امكان نظر بر او نبود و بر هر گياه و درخت كه مي گشت به زبان فصيح مي گفت السلام عليك يا نبي الله السلام عليك يا رسول الله و گويند كه آن حضرت جبرئيل را بدان صورت ديد كه پاها بر زمين و سر بر آسمان داشت و بالهاي خويش را بگسترد چنانكه از مشرق تا مغرب را فرا گرفته بود و در ميان هر دو چشمش نوشته بود لا اله الا الله محمد رسول الله چون آن حضرت بر او نگريست بترسيد (فقال من انت رحمك الله فاني لم ار شيئا قط اعظم منك خلقا و لا احسن منك وجها فقال جبرائيل انا روح الامين المنزل الي جميع النبيين و المرسلين)
پس رسول خدا اين راز را با خديجه در ميان نهاد خديجه اين حكايت را به ورقه پسر عم خود برد و او بشارت داد كه اين ناموس اكبر جبرئيل است و اين اشعار بسرود.
و ان ابن عبدالله احمد مرسل
الي كل من ضمت عليه الاباطح
و ظني به ان سوف يبعث صادقا
كما ارسل العبد ان نوح و صالح
و موسي و ابراهيم حتي يري له
بهاء و منشور من الذكر واضح
پس روز ديگر ورقه در طواف خانه ي كعبه درك خدمت رسول خدا نمود با حضرت عرض كرد كه قسم به خداي كه تو پيغمبر اين امت باشي و زود باشد كه به قتال و جهاد مامور شوي كاش من زنده بودم و ترا همي نصرت كردمي پس پيش آمد و سر آن حضرت را بوسه داد و به آن حضرت ايمان آورد و در آن هنگام ورقه پير و نابينا بود پس از چند روزي وداع جهان گفت و اين سخن از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم در حق اوست كه فرمود لقد رايت القس في الجنة عليه يثاب خضر لانه آمن بي و صدقني و مقصود آن حضرت از قس ورقه بود چه قسيس و قس عالم نصارا را گويند و او از علماي نصاري بود و در ايمان به رسول خدا از همه ي مردم مكه سبقت گرفت.
ص: 253
از اين پيش ياد كرديم كه جبرئيل به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم عرض كرد هرگاه از سدرة المنتهي مي آيم به سوي شما خطاب مي رسد كه سلام ما را به خديجه برسان.
و چون رسول خدا دعوت خود را آشكار نمود بعد از آنكه سه سال مردم را در پنهاني دعوت مي نمود كفار قريش در خصمي او يكدل و يك جهت شدند و ابوطالب و حمزة و أميرالمؤمنين عليهم السلام و خديجه در نصرت پيغمبر از پاي ننشستند يك روز در ايام حج چنان افتاد كه آن حضرت به كوه صفا رفت و به آواز بلند ندا كرد ايها الناس من رسول پروردگارم مردم از اطراف بر او نظر مي كردند و تعجب مي نمودند پس آن حضرت از كوه صفا سرازير شد و به كوه مروه برآمد و سه نوبت بدين گونه ندا درداد و سفهاي قريش در خشم شدند و هر كس سنگي برداشت و بدويد و ابوجهل سنگي بر آن حضرت پرانيد چنانكه بر پيشاني مباركش آمده بشكست و خون بدويد رسول خدا از آنجا به كوه ابوقيس برفت و در موضعي كه امروز او را متكي گويند تكيه كرد و مشركين در فحص حال آن حضرت بودند اما از آن سوي كسي به نزد أميرالمؤمنين عليه السلام آمد و گفت محمد كشته شد حضرت امير بگريست و به نزد خديجه آمد و فرمود كه مي گويند مشركان پيغمر را سنگ باران كردند خديجه صدا به گريه بلند كرد پس آب و طعامي برداشتند و به طلب رسول خدا بيرون شتافتند و علي در شعاب جبال شد و همي فرياد كرد كه يا رسول الله در كجا گرسنه ماندي و مرا با خود نبردي و خديجه به طرف وادي همي رفت و بانگ برداشت كه پيغمبر برگزيده را به من بنمائيد در اين هنگام جبرئيل بر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرود شد آن حضرت بگريست و فرمود ببين اي برادر جبرئيل كه قوم من با من چه كردند سخن مرا به كذب نسبت دادند و پيشاني مرا شكسته اند جبرئيل آن حضرت را بگرفت و بر فراز كوهش بداشت و فرشي ياقوتين از بهشت بياورد و در زير پاي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بگسترانيد چنانكه از شعاع آن بساط كوهستان مكه روشن شد و عرض كرد يا رسول الله اگر كرامت خود را نزد خداوند
ص: 254
متعال مي خواهي بداني اين درخت را طلب كن.
پس پيغمبر آن درخت را كه پديدار بود طلب كرد بيامد و آن حضرت را سجده كرد و چون فرمود باز شو باز شد در اين وقت اسماعيل كه ملك موكل آسمان و ماه بود فرود شد و عرض كرد السلام عليك يا رسول الله اگر فرمائي ستارگان را بر اين قوم كافر ببارم تا جملگي بسوزند از پس او ملك آفتاب آمد و گفت اگر فرمائي آفتاب را بر سر ايشان فرود آورم تا سوخته گردند آنگاه ملك زمين آمد كه اگر گوئي زمين را فرمايم تا ايشان را فرو برد آنگاه ملك موكل به كوهها آمد و گفت اگر حكم دهي كوهها را بر سر ايشان بگردانم آنگاه ملك بحار آمد و گفت اگر فرمائي ديار ايشان را به دريا غرق كنم.
آن حضرت روي خويش به سوي آسمان كرد و فرمود من براي عذاب مبعوث نشدم بلكه من رحمت عالميانم مرا با قوم خود بگذاريد كه ايشان نادانند.
پس جبرئيل عرض كرد كه خديجه را نگران باش كه از گريه ي او ملائكة به گريه درآمدند او را به سوي خود طلب كن و سلام من بدو برسان و بگوي خداي ترا سلام مي رساند و بشارت ده او را كه در بهشت ترا خانه اي از مرواريد است كه به نور زينت كرده اند و در آنجا بانگ وحشت آميز و رنج و تعبي نيست.
پس پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم علي و خديجه را طلب كرد در آن وقت همي از روي مباركش خون مي دويد و نمي گذاشت آن خون به زمين برود خديجه گفت بابي انت و امي چرا نمي گذاري اين خون به زمين برود فرمود مي ترسم كه خداي بر اهل زمين غضب بنمايد پس آن حضرت را بيگاه به خانه آوردند و سنگي بزرگ بر فراز خانه تعبيه كرده بودند چون مشركان بدانستند كه آن حضرت به سوي خانه شده گرد خانه را فرو گرفتند و سنگ باران كردند و هر سنگ كه به بام خانه مي آمد و آن سنگ كه بر فراز خانه تعبية كرده بودند مانع از آسيب بود و هر چه كه از پيش رو مي رسيد علي و خديجه عليهماالسلام خويشتن را سپر آن حضرت مي داشتند عاقبت الامر خديجه گفت اي مردم قريش شرمنده نمي شويد كه خانه ي زني را سنگ باران مي كنيد كه نجيب ترين قوم شما
ص: 255
است و از خداي احتراز نمي كنيد.
پس مشركان به خانه هاي خويش باز شدند و رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پيغام جبرئيل را به خديجه رسانيد خديجه گفت ان الله هو السلام و منه السلام و علي جبرئيل السلام و عليك يا رسول الله السلام و رحمة الله و بركاته و علي من سمع السلام الا الشيطان و اين از كمال فهم خديجه بود كه نگفت و علي الله السلام چنانكه بعضي از صحابه در تشهد گفته اند السلام علي الله پيغمبر نهي كرد و فرمود خداوند سلام است بگوئيد التحيات لله و الصلوة و الطيبات و اين سلام آوردن جبرئيل از جانب خداوند براي خديجة از اين پيش ياد كرديم كه بخاري و مسلم در صحيح خود و حاكم در ج 3 مستدرك ص 185 و سبط ابن جوزي در تذكرة الخواص ص 170 و غير آن به روايات متعدده ذكر كرده اند و آن روايا متضمن بعضي تعريضات بر عايشه هم مي باشد چنانچه تفصيل آن را در جلد چهارم الكلمة التامة ايراد كرده ام.
كيفيت ولادت فاطمه زهرا سلام الله عليها و روايت عزلت گرفتن رسول خدا از خديجه تا چهل روز در جلد اول اين كتاب به تفصيل بيان شد.
مرحوم فاضل تحرير آخوند ملا محمد باقر طهراني در خصائص فاطمية از كتاب منهج الصادقين كاشاني نقل كند كه چون خديجه ي كبري مانند زن عمران بن ماثان مادر مريم لب به دعا گشود و عرض كرد اي خداوند مهربان تو دانائي به احوال بندگان و شنوائي بدانچه مي گويند من از زن عمران بهترم و محمد شوهر من از عمران افضل است من اين مولودي كه در رحم دارم براي تو محرر كردم آن را قبول كن.
در آن حال جبرئيل بر حضرت رسول نازل شد و عرض كرد به خديجه بفرمائيد خدا مي فرمايد.
ص: 256
(لا اعتاق قبل الملك خلي بيني و بين صفوتي يا صفيتي فان املكها و هي ام الائمة و عتيقي من النار).
يعني آزاد كردن پيش از ملك نمي شود اين فرزند را به من واگذار اي برگزيده ي من فاطمة مملوكه ي من است و مادر امامان است و من او را از آتش آزاد كرده ام پس خديجه فرمودند از اين مژده دلم خوش شد و در اين مژده نكاتي است بايد توضيح شود.
اولا اين نذر در زمان سلف مشروع و معمول بوده كه پدر پسر خود را خالص مي كرد از براي عبادت پروردگار و خدمت كردن بيت المقدس و عمل آخرت حتي از خدمت والدين آن پسر بي بهره بود و هميشه متعلق اين نذر اولاد ذكور بوده اند نه اناث براي مانعي كه دختران از حيض و غيره داشته اند و در آنوقت در بيت المقدس محررين از ولدان و غلمان بسيار بودند بلكه تا چهار هزار نفر دارد مادر مريم كه (حسنة) نام داشت علي الرسم اين نذر را به طريق عموم كرد يعني نذر كرد آنچه در شكم دارم محرر باشد چنانكه در قرآن مجيد خبر داد اذ قالت أمرأة عمران رب اني نذرت لك ما في بطني محررا فتقبل مني انك انت العليم.
ثانيا خديجه در زمان حمل خواست به همان نذر مشروع كه معمول زنان سلف بوده عمل كرده باشد به قصد اينكه در شريعت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مشروع و معمول خواهد بود پس به طريق عموم مولود خود را محرر كرد كه در مسجد الحرام خالصا لوجه الله خدمت گزار باشد و به خدمتي از خدمات دنيويه مشغول نگردد.
ثالثا جبرئيل نازل شد و عرض كرد لا اعتاق قبل الملك عتق آزاد كردن و خالص نمودن عبدمملوك است از قيد رقيت پس اين عبارت اين معني دارد فاطمه مملوكه من است تو چگونه او را آزاد مي كني.
و رابعا فرمود مادر امامان است و اين مژده باعث خوشوقتي او شد و اين مژده و بشارت مناسبت بسيار با مقصود خديجه داشت
خامسا فاطمه از آتش آزاد است و همين غرض اصلي و مقصد كلي از تحرير
ص: 257
بود و چون ام المؤمنين خديجه ي طاهرة مسبوق بود كه خداوند به او دختري خواهد داد و رسول خدا در ايام حمل خديجه رامژده داده بود كه اين حمل دختر است و مادر امامان است پس خداوند عطوف فاطمه زهرا را مملوكه خود خواند به جاي فتقبل ربها بقبول حسن و يشارت تحرير و تخليص از آتش به وي داد و فايده و نتيجه ي تحرير خلاص از آتش است و مطابق مقصود و منظوري كه داشت مژده اش داد اگر به مريم يك فرزند دادم به فاطمة زهرا فرزندان عديده مي دهم اگر وجود حضرت عيسي فرزند او با بركت بود فرزندان فاطمه هم در وجه ارض الي يوم القيمة پيشوايان بندگان من هستند يعني هر يك در روزگاري حجت پروردگار است و خداوند متعال در حديث مذكور خديجه و فاطمه را صفوه ي خود خوانده برابر اصطفاي مريم كه فرمود ان الله اصطفاك و طهرك و اصطفاك علي نساء العالمين.
يعني چنانچه مريم را از زنان خودش برگزيديم فاطمه ي زهرا را از زنان عالميان برگزيديم و او را انتخاب نموديم بناء علي هذا حنه فرزند خود را تحرير كرد و نتيجه ي خالصه ي او حضرت عيسي بود و خديجه ي طاهره نيز در اين امت نيز فرزند خود را تحرير كرد و نتيجه ي آن يازده تن از ائمه ي معصومين عليهم السلام بودند كه به آخرين ايشان حضرت عيسي با آن رسالت عظمي اقتدا مي نمايد و پشت سر او نماز مي خواند پس خديجه افضل از حنه است و فاطمه افضل از مريم است و فرزندان او افضل از عيسي عليه السلام باشند.
تكلم فاطمة زهرا عليه السلام در رحم مادر مسلم بين الفريقين است كه تفصيل آن در جلد اول گذشت از آن جمله در مسئله ي شق اقمر بود كه چون خديجه اضطرابي در او پيدا شد از جهت مشركين فاطمه در رحم او تكلم كرد و گفت اي مادر خوف مكن كه خداي مشرق و مغرب با پدر من است و اين داستان چون فرح بخش است براي
ص: 258
مومنين تمام آن را در اينجا نقل مي نمائيم.
در ناسخ در اواخر جلد متعلق به حضرت عيسي عليه السلام حديث كند كه چون نام رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بلند شد خصمي آن حضرت در قلوب مردم عظيم گشت لاجرم روزي ابوجهل بر ابوبكر بن ابي قحافة عبور كرد گفت شنيده ام كه محمد همچنان همه روزه مردم خويش را فراهم كرده به يگانگي خدا و رسالت خويش دعوت كند و كار از آن بگذشت كه ديگر آزرم او بداريم سوگند به لات و عزاي كه فردي با جماعتي از قريش حبيب بن مالك را پذيره خواهم شد و او را به ابطح خواهم آورد تا بني هاشم را حاضر كند و با محمد از در مناظره بيرون شود همانا حبيب بن مالك در علوم و حكم توانا است و محمد در مقابل او نتواند سخن كرد و آنگاه كه غلبه حبيب را افتد چهره او و مردم او را با مشك و زعفران غاليه كنم و روي محمد و اصحاب او را با سياهي و خاكستر انباشته دارم.
هان اي ابوبكر بر جان خويش بترس كه من بر تو همي ترسم ابوبكر گفت ان شاء الله بخير خواهد بود و از آنجا به نزد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم آمد و كلمات ابوجهل را بگفت در اين وقت جبرئيل به صورت خويش فرود شد و بر فراز سر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بايستاد و گفت السلام عليم يا رسول الله السلام عليك يا محمد خداي تو را سلام مي رساند و مي فرمايد قسم به عزت و جلالت خودم كه من اعز و اشرف از تو خلق نكردم بيم مكن كه من با توام سوگند به عزت و جلال خودم كه به دست تو از بهر حبيب بن مالك معجزه اي آشكار بنمايم كه بر ملوك جهان فخر كني و رتبت و مكانت تو معلوم گردد بدان اي محمد كه حبيب بن مالك را دختري است كه او را سمع و بصر نيست و دست و پاي او خشك شده است و آن دختر را مخطوبه پسر عمش گردانيده است و چون او از حال دختر آگهي ندارد طلب زفاف كند و حبيب كار او را به مماطله گذراند و اكنون در خاطر دارد كه آن دختر را به مكه حمل داده به دور خانه ي كعبه طواف دهد و از آب زمزم بچشاند و از خداي خواهد كه او را شفا دهد و هم اين سخن حبيب گفته است كه من اين دختر را به نزد محمد مي برم و مي گويم تو مي گوئي من پيغمبر خدايم اگر اين صدق
ص: 259
و راستي است در سخن تو از خداي خويش بخواه تا او را شفا دهد و زود باشد كه با چهل هزار مرد از قبائل عرب در مكه حاضر شود و ترا طلب كند بيم مكن كه كار بر مراد تو خواهد رفت.
بالجملة حبيب بن مالك در ميان قبائل عرب سخت بزرگ بود و همه ي عشاير و اقوام عرب او را مكانت بزرگي مي نهادند و در اين هنگام كه وقت حج فرا رسيد حبيب ابن مالك با چهل هزار مرد از حمير و ديگر اقوام به مكه درآمدند پس ابوجهل به اتفاق جمعي از مشركين روز ديگر به استقبال شتافتند و بدانجا كه حبيب نزول كرد برفتند و رخصت حاصل كرده بر او درآمدند و حبيب بر سرير از سيم مذهب جاي داشت و دستاري احمر بر سر بسته تاجي بر آن نصب كرده بود اين هنگام صد و شصت سال عمر داشت.
بالجمله حبيب بزرگان قريش را ترحيب گفت و ايشان نزد او شكايت آغاز كردند و بناليدند عمرو بن هاشم گفت ايها الملك تو پناه مردماني و ما امروز پناه به تو آورديم تو مي داني بني هاشم اهل حرمند و صاحب شرف و ما را در بزرگواري ايشان سخن نيست اما در ميان ايشان يتيمي با ديد آمده كه بعد از پدر و مادر و جد عم او وي را تربيت كرده اينك دعوي نبوت مي نمايد و خدايان ما را بد مي گويد و ما را از عبادت اصنام بازمي دارد و مي گويد من رسول خدايم و بر سفيد و سياه مبعوثم و وقت باشد كه نظر بر آسمان مي گمارد و مي گويد جبرئيل بر من نازل شود و اوامر و نواهي آورده اي ملك نيكو آن است كه تو با ما به ابطح آئي و او را حاضر سازي و با او سخن گوئي و مقهور فرمائي تا از اين پندار فرود آيد.
حبيب گفت چنان كنم و بفرمود شراب و طعام بياورند و از اكل و شرب بپرداختند پس روز ديگر مردمان را ندا دردادند تا برنشست و طي مسافت كرده در ابطح فرود شدند و خيمه ها راست كردند و حبيب در سراپرده ي خود جاي كرد و بزرگان عرب را از يمين و شمال خود نشانيد ابوبكر در آنجا حاضر بود اين بديد و با رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم خبر آورد آن حضرت فرمود هم ديگر باره بيرون شو و كشف حال ايشان نموده بازآي
ص: 260
اين مرتبه چون ابوبكر بيرون رفت ابوجهل را ديد كه مردمان را به سوي حبيب دعوت مي نمايد چون جملگي را در آنجا انجمن كرد با حبيب بن مالك گفت هيچ كس از خدمت تو سر بر نتافت اينك تمامت قريش در خدمت تو حاضرند جز بني هاشم و بني عبدالمطلب اكنون بفرماي تا ايشان را حاضر بنمايند حبيب بفرمود تا چهل نفر از بزرگان انجمن در طلب ابوطالب بيرون شدند و به در سراي او آمدند و در بكوفتند ابوطالب از خانه به در شد و صورت حال را بازدانست فرمود شما به نزد حبيب شده او را آگهي دهيد كه من اكنون بر شما خواهم رسيد پس آن جماعت بازشدند و او را آگهي دادند در آن وقت ابوطالب جامه ي فاخر در بر كرد و با بزرگان بني هاشم و بني عبدالمطلب روانه ي ابطح شد و صفها از بهر ايشان بشكافتند تا به نزديك حبيب آمدند و بر او سلام دادند و جواب شنيدند و در پيش روي حبيب بنشستند و مردمان چشمها بر بني هاشم داشتند تا بدانند چه خواهد شد.
نخستين حبيب آغاز سخن كرده و گفت اي ابوطالب در فضل و شرافت شما هيچ كس را از مردم عرب جاي سخن نيست جز اينكه مردم بطحا و بزرگان صفا شكايت از غلامي مي نمايند كه در ميان شما نشو و نما دارد و گمان مي كند كه پيغمبر است و هيچ پيغمبر نيامد جز اينكه او را معجزه ي روشن و دليل مبين بوده و هم اكنون نيكوست كه اين غلام از آن پيش كه خود را به نبوت بستايد حجت خويش را آشكار كند تا مردمان بنگرند و بدو ايمان آورند و اگر او را آيتي نباشد از آنچه خواهند ردع و منع فرمايند و شما خود آگاهيد كه اين كار جز به آيت بزرگ بر اولاد ابراهيم راست نيايد همانا شرف و مكانت شما در قريش باعث شده است كه از سفك دماء محفوظ مانده ايد و الا خود مي دانيد كه اگر مردي در ميان عرب با ديد آيد و خدايان ايشان را دشنام بگويد و ايشان را از عبادت اصنام بازدارد قتل او را واجب دانند.
ابوطالب گفت اي ملك اين مرد بدون حجت هيچ سخن نكند بلكه با اين جماعت گويد كه من رسول خدايم به شرط معجزه ي روشن و حجتي مبرهن و شما را به پروردگار عباد و خالق سياه و سفيد و روز و شب و شمس و قمر مي خوانم براي خير دنيا و عقباي شما آنگاه گفت اي ملك تو را به پدران برگذشته تو سوگند مي دهم كه از اين مردمان
ص: 261
پرسش كن كه هرگز از محمد سخني به كذب اصغا كرده باشيد.
مردمان همه گفتند كه او راستگو و امين است جز اينكه چيزي آورده است كه ما حمل آن نتوانيم كرد در اين وقت حبيب گفت من دوست دارم كه او را ديدار كنم و حجت او را بنگرم.
ابوطالب گفت حاجت خود را به سوي او فرست تا بدين انجمن درآيد كه او از بهر هيچ خطابي كندي نداشته و براي هيچ جوابي اظهار عجز نكرده لاجرم حبيب حاجب خود را بخواندن پيغمبر فرمان داد ابوطالب با او گفت به در سراي خديجه عبور كن و در سراي به نرمي بكوب و چون محمد بيرون شود و او را ديدار كردي بگو اعمام تو در انجمن حبيب تو را دعوت مي نمايند.
ابوجهل گفت ايها الملك اگر محمد از آمدن به اين مجلس سر برتابد بر تو است كه او را كرها حاضرش بنمائي.
ابوطالب فرمود لال باش از چه خوف دارد كه حاضر نشود بالجمله حاجب برفت و در سراي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بكوفت و آن حضرت از خانه بيرون شد حاجب چون او را بديد عظمتي از آن حضرت در دلش جاي كرد كه بيم آن بود عقل از سرش پرواز كند پس از اسب به زير آمد و دست حضرت را بوسيد و گفت اي سيد آل عبدمناف حبيب بن مالك شما را به مجلس خود دعوت مي فرمايد و اعمام شما نيز آنجا حاضرند حضرت فرمود نيكو باشد بشتاب و آگهي ده كه من از قفاي تو خواهم رسيد.
پس حاجب برنشست و برفت و رسول خدا به خانه باز شد و جامه كه درخور آن روز بود در بر كرد و استعمال بوي خوش نمود و آهنگ بيرون شدن فرمود و خديجه ايستاده همي بگريست و اضطراب مي نمود و بر آن حضرت از كثرت اعدا مي ترسيد و پيغمبر او را از گريه بازمي داشت در اين وقت جبرئيل عليه السلام فرود شد و گفت خداي تو را سلام مي رساند و مي فرمايد سوگند به عزت و جلال خودم كه من با تو هستم بيم مكن نصرت من از يمين و شمال و خلف و امام تو همراه تو است و من مي شنوم و مي بينم و من در منظر بلندم.
ص: 262
پس گفت اي محمد خداوند متعال مرا به طاعت تو مامور داشته و با من سه هزار فرشته است اينك به سوي فراز ديده باز كن تا بنگري رسول خدا به بالا نگريست و صف هاي ملائكه بديد كه به دست ايشان حربها مي باشد كه اگر مردمان بنگرند از پاي درآيند پس فرشتگان بر رسول خدا درود فرستادند و آن حضرت جواب باز داد آنگاه جبرئيل گفت اي محمد به سوي جماعت قريش و مردم حمير عبور فرما و حجت خويش آشكار كن و فرشتگان گفتند اي محمد خداي ما را به طاعت تو گماشته است در اين وقت چهره ي پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم از فرح و سرور چون آفتاب درخشان گشت و به سوي انجمن حبيب رهسپار شد و نور ديدار آن حضرت در جمله ي اتلال و جبال مكه بتافت و فرشتگان در گرد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم همي برفتند و بنگ تهليل و تكبير و تقديس بلند نمودند و از آنسوي مردمان انجمن شدند انتظار رسيدن پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم داشتند در اين وقت ابوجهل شعري به رجز انشا كرد.
حبيب أعنا و افصل الامر نبينا
من الساحر الكذاب من آل غالب
و حبيب و ابوطالب نيز هر يك شعري چند بخواندند و مردمان به مناظرات ايشان و در نظاره بودند و كفار قريش مي گفتند اگر محمد در اين انجمن حاضر نشود او را به صعب تر وجهي مقتول خواهيم ساخت و در اين وقت رسول خدا برسيد و نور ديدارش در اقطار آسمان و زمين برفت و ديدها همه به سوي او شد و عقلها برميد و دلها در بيم شد و مانند رسته ي ياقوت در صدر مجلس جاي گرفت و يكصد و نود نفر در آن انجمن حاضر بودند تماما به جهت احترام آن حضرت بي اختيار از جاي جستن كردند و خداي از آن حضرت هيبتي در دلها بيفكند كه هيچكس را نيروي سخن كردن نماند شتران نيز رغا نكردند و اسبان نيز صهيل ننمودند.
پس حبيب ابتدا به سخن نمود و گفت اي محمد مشايخ عرب گفته اند تو مي گوئي من از جانب خدا بر حاضر و بادي پيغمبرم آن حضرت فرمود چنين است مرا خداي فرستاد تا دين حق را آشكار كنم اگر چه مشركين مكروه شمارند.
حبيب گفت اي محمد از براي هر پيغمبري معجزه اي و حجتي بوده است چنان
ص: 263
كه نوح را سفينة بود و داود آهن به دست او نرم گشت و آتش بر ابراهيم سرد و سلامت شد و عصا به دست موسي اژدها گرديد و عيسي مرده همي زنده مي كرد اكنون تو را چه حجتي و معجزه ئي باشد اگر تو رسول خدائي بايدت به مثل انبياء معجزه ي خود را ظاهر بنمائي.
آن حضرت فرمود چه معجزه مي خواهي تا بياورم گفت مي خواهم از خداي خويش بخواهي تا شبي تاريك بر ما درآورد چنانچه از تيرگي نور چراغ ديده نشود آنگاه تو بر كوه ابوقبيس برائي و قمر را از آن هنگام كه بدر تمام باشد ندا كني تا او بيايد و هفت نوبت دور كعبه طواف كند پس در پيش روي كعبة سجده كند آنگاه به سوي تو آيد و با تو تكلم كند چنانكه همه بشنوند و بفهمند و ببينند آنگاه در گريبان تو داخل شود و دو نصف شده نصفي از آستين راست و نصفي از آستين چپ و نصفي در طرف مغرب و نصفي از طرف مشرق برود پس هر دو مراجعت نمايند و با هم پيوسته به حالت اول برگردد و در جاي خود قرار گيرد چون چنين كني يقين دانم كه تو رسول خدائي و سخن تو بر صدق است و ما با تو ايمان آوريم.
ابوجهل چون اين بشنيد برخاست و گفت اي حبيب خداي تو را رحمت كند كه اين غم را از دل ما برداشتي و قلوب ما را به راحت افكندي در آن وقت رسول خدا فرمود اي حبيب آيا به غير اين چيز ديگري مي خواهي عرض كرد جز اين نخواهم اگر آن را ظاهر ساختي دانم كه تو رسول خدائي.
حضرت فرمود چون آفتاب سر به مغرب كشد قدرت حق را بر تو ظاهر خواهم كرد اين بفرمود و از جاي برخاست و مردمان برخاستند و بني هاشم اطراف رسول خدا را فرو گرفتند و علي عليه السلام همي مردم را از پيش روي پيغمبر مي شكافت و راه بگشاد تا به خانه خديجه وارد شدند از آن سوي ابوجهل با مشركين گفت از ته ديگها سياهي بگيريد آن را با خاكستر و بول شتر در هم كنيد كه عنقريب بني هاشم رسوي شوند و من بفرمايم تا چهره ي ايشان را بدان سياه كنند اما خديجه هنوز در گريه و اضطراب بود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود اي خديجه آيا گمان مي كني كه خداي دشمنان را بر من
ص: 264
نصرت دهد مترس و شاد باش كه خداي از آن بزرگتر است كه مرا به دشمن گذارد آنگاه به محراب خويش شد و مشغول نماز گرديد.
پس از فراغ نماز دستها برداشت به جانب آسمان و عرض كرد (يا رب وعدك وعدك يا من لا يخلف الميعاد) در حال جبرئيل فرود شد و گفت اي محمد خداي تو را سلام مي رساند و مي فرمايد قسم به عزت و جلال خودم كه اگر بخواهي آسمانها بر زمين فرود آورم اي محمد من قمر را به طاعت تو بازداشته ام هزار سال از آن بيش كه پدرت آدم را خلق كنم بخوان به هر چه مي خواهي قمر را كه سر بر فرمان تو دارد رخساره ي پيغمبر از فرح و سرور در فروغ شد و پيشاني از بهر سجده بر خاك نهاد پس جبرئيل گفت اي محمد اينك من حاضرم قسم به عزت پروردگار خودم اگر قمر خلاف فرمان تو كند او را از مكان خود محو كنم هم اكنون من از پيش تو خواهم بود بيرون شو و معجزه ي خود را آشكار فرما پس بني هاشم در سراي رسول خدا انجمن شدند تا آفتاب غروب كرد آنگاه عباس گفت با ابوطالب آيا محمد تواند مسئول حبيب بن مالك را به اجابت مقرون كند در حال هاتفي ندا درداد كه محمد رسول پروردگار مي باشد و خداي كفالت كار او كند و كذب دشمنانش بازنمايد چون رسول خدا سخن هاتف را شنيد فرمود اي عم شك در قلب تو درنيايد سوگند با خداي كه تو و غير تو بايد انتظار برد از پسر برادر تو چيزي را كه چشم شما بدان روشن شود بالجمله شامگاه مردمان پاي جبل ابوقبيس چشم به راه پيغمبر همي داشتند پس آن حضرت با علي و ابوطالب و عباس و سائر بني هاشم به جانب جبل ابوقبيس روان شدند چون بر فراز جبل رسيد جبرئيل ندا كرد كه اي محمد بخوان پروردگار خود را تا عطا كند آنچه را از او طلب كرده اي پس رسول خدا سر برداشت و گفت.
(اللهم بحقي عليك يا من لا يخلف الميعاد و يا من لا يخفي عليه خافية في الارض و لا في السماك اجبني فيما دعوتك و انت تعلم ما سئلوني)
هنوز سخن پيغمبر به نهايت نشده بود كه خداي فرشته ي ظلمت را بگماشت تا جهان را چنان تاريك گردانيد كه هر چه مشعل و چراغ برافروختند فايدتي نكرد. حبيب گفت اي محمد اين تيرگي كفايت است اكنون بفرما تا قمر چنان شود كه گفته
ص: 265
شد پس رسول خدا چشم فرا داشت و فرمود به بانگ بلند.
(ايها القمر المنير المترد في فلك التدوير اخرج الاية التي او دعت فيك بحق من خلقك) چون رسول خدا اين سخن فرمود قمر مانند اسب دونده به سرعت تمم همي آمد و مردمان همي به او نگران بودند تا به كعبه رسيد و نورش همي در فزايش بود پس هفت نوبت طواف كرد و آنگاه در پيش روي سجده كعبه نمود و بعد به سوي پيغمبر سرعت كرده به زبان فصيح ندا درداد كه اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله پس به گريبان آن حضرت در رفت و از آستين سر به در كرد ديگر باره به گريبان آن حضرت فرو رفت و نصفي از آستين راست و نصفي از آستين چپ آن حضرت بيرون شد و يكي به سوي مشرق و يكي به سوي مغرب روان گرديد آنگاه باز شد با هم پيوسته به جاي خود قرار گرفت.
ابوجهل گفت ان هذا لسحر مبين اما حبيب فرياد برداشت كه اي محمد تو رسول خدائي و سخن تو بر صدق است و جمعي كثير به آن حضرت ايمان آوردند و بني هاشم از پيش روي آن حضرت همي رفتند و از شادي چهره هاي تابناك داشتند و مردمان همي گفتند سوگند با خداي زمزم و مقام كه ما هرگز چنين معجزه نديديم پس رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به خانه مراجعت نمود خديجه آن حضرت را استقبال نمود و عرض كرد يا رسول الله من معجزه ي شما را مشاهد كردم بر فراز خانه خويش و از آن عجب تر آنكه اين جنين كه در رحم من است با من تكلم كرد و گفت يا اماه لا تخشي علي ابي و معه رب المشارق و المغارب.
پس رسول خدا تبسم فرمود و گفت خدا عطا نكرده است هيچ پيغمبري را معجزه اي جز اينكه مرا به آن مخصوص گردانيده در اين وقت ابوطالب از پيش روي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم درآمد و اين اشعار را بسرود.
الم تر ان الله جل جلاله
اتانابه برهان علي يد احمد
و ابدي ظلاما حالكا فعمت به
عيون الوري في كل غور و منجد
و اقبل بدر التم من بعد ظلمة
الي ان علي فوق الحطيم يمبعد
ص: 266
و طاف به بيت الله سبعأ و حجه
و خر امام البيت في خير مسجد
و سار الي اعلي قريش مسلما
و اكرم فضل الهاشمي محمد
و قد غاب بدر التم في وسط حبيبه
و في ذيله اهوي علي رغم حسد
و عاينته في الافق يركض واضحا
مبينا بتقدير العزيز الممجد