جامع المسائل: تعلیق و شرح بر ذخیرة العباد المجلد 5

مشخصات کتاب

سرشناسه : بهجت ، محمدتقی ، ‫1294 - 1388.

عنوان و نام پديدآور : جامع المسائل: تعلیق و شرح بر «ذخیرة العباد» نوشته علامه محقق شیخ محمدحسین غروی اصفهانی(قدس سره) و تکمیل آن تا پایان فقه/ تالیف محمدتقی بهجت.

مشخصات نشر : قم: دفتر حضرت آیه الله العظمی محمدتقی بهجت ‫، 1384 -

مشخصات ظاهری : ‫5ج.

شابک : 20000 ریال: ج. 1، چاپ دوم(شمیز) : ‫ 964-90359-0-7 ؛ ‫20000 ریال ‫: ج.4 ‫ 964-96942-0X :

وضعیت فهرست نویسی : برون سپاری

يادداشت : چاپ دوم.

يادداشت : ج.4 (چاپ اول: 1385).

عنوان دیگر : ذخیرة العباد-- شرح و تعلیق.

موضوع : غروی اصفهانی، محمدحسین. ذخیرة العباد-- نقد و تفسیر

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : غروی اصفهانی، محمدحسین. ذخیرة العباد-- شرح

شناسه افزوده : دفتر حضرت آیت الله العظمی محمد تقی بهجت

رده بندی کنگره : ‫ BP183/9 ‫ /غ4ذ32 1384

رده بندی دیویی : ‫ 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : 1212872

تنظیم متن دیجیتال میثم حیدری

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 2

تذكر

1. كتاب حاضر جلد پنجم از دورۀ فقه فتوايى تخصّصى حضرت آيت اللّٰه العظمى بهجت - مدّ ظله العالى - مى باشد كه از آغاز تا پايان فقه - از اول «كتاب اجتهاد و تقليد» تا پايان «كتاب صوم» به صورت تعليقه، شرح و اضافات بر كتاب «ذخيرة العباد» نوشتۀ علامۀ محقق شيخ محمد حسين غروى اصفهانى قدس سرّه و از اول «كتاب اعتكاف» تا پايان فقه به صورت مستقل - توسّط معظّم له به نگارش درآمده است.

2. عناوين فرعى كه با علامت مشخص شده است و نيز مواردى كه در داخل [] قرار دارد، از سوى گروه تحقيق آثار معظّمٌ له افزوده شده است.

ص: 3

جامع المسائل

جلد پنجم

تأليف

العبد محمد تقى بهجت

ص: 4

كتاب شفعه

اشاره

متعلّق شفعه

شفيع

كيفيّت اخذ به شفعه

لواحق اخذ به شفعه

تنازع

ص: 5

ص: 6

فصل اوّل متعلّق شفعه

اشاره

فصل اوّل متعلّق شفعه(1)

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ

الحمد للّٰه و الصلاة علىٰ سيّد أنبيائه

محمّد و آله سادة الأوصياء الطاهرين

معناى شفعه

شفعه عبارت است از «استحقاق شريك، حصّۀ شريك خود را كه از او منتقل به بيع شده باشد، با بذل مقدار ثمن به نحوى كه مذكور مى شود».

و در آن پنج مقصد است.

حكم شفعه در غير منقول و منقول

و در ثبوت آن در غير منقول - مانند زمينها و مسكنها و بستانها و نحو اينها - خلافى نيست.

و در ثبوت آن در منقولات - از قبيل ثياب و نحو آنها - خلاف است، و جماعتى از متقدمين و متأخّرين به يكى از دو قول قائل شده اند، و اظهر عدم ثبوت آن است در منقولات.

اما درختها و بنائها و ديوارها، پس اگر با زمينهاى منبت و مقرّ آنها داخل در بيع

ص: 7


1- . 27 /رجب الحرام/ 1408.

بودند و تابع بودند، شفعه در آنها ثابت است؛ وگرنه اظهر عدم ثبوت شفعه است اگر چه با زمينهاى ديگرى كه در آن ثابت نيستند فروخته شوند، مگر بنا بر قول مُثبِت شفعه در منقولات.

و دولاب مثبَت در چاه، در خانه يا بستان، تابع چاه است؛ و اگر جدا فروخته شود از چاه، شفعه در آن نيست، كه در اول و آخر منقول است.

و شفعه در دلوها و ريسمانها نيست. و در ناعورة (دولاب يا كوزۀ آن) و ابواب و حمّام كه تابع ثابت در بيع باشند شفعه ثابت است. و در رحىٰ و دكّان و چاه و حمّام كه ملحق به دار و بستان مى شوند در عدم نقل، ثابت است بنا بر اظهر.

ثبوت يا عدم ثبوت شفعه در غرفۀ مشترك

و اگر غرفه مشترك باشد و سطح آن، سقفِ صاحب بيت مختص باشد در جميع نواحى به يكى از دو شريك در عالى يا به غير اينها مثل صاحب سافل، پس در آن غرفه چون ثابت يا تابعِ ثابت نيست، شفعه نيست. و اگر سقف، مشترك بين سافل و عالى يا مختص به عالى باشد، شفعه در بيع عالى مشترك بين دو شريك ثابت است، مثل طبقات متعدّده كه هر كدام مسكن مستقل باشد در صورتى كه در زمين كه مقرّ بنا است شريك باشند و هر عالى بر سافل استحقاق استقرار طبقۀ عاليه بر طبقه سافله داشته باشد. و اگر سافل مشترك باشد و عالى مختص، پس صاحب عالى فروخت مملوك خود را به ثالثى، پس شريك مى تواند اخذ نمايد به شفعه، خصوص نصيب بايع از سافل را، نه عالى كه اختصاصى او بوده و با ضميمۀ مختص يا مشترك فروخته بوده، چنانچه واضح است.

شفعه در زراعت

و در زراعت - در بستان يا خانه - كه مآل آن به نقل است اگر چه دُور باشد، اظهر عدم شفعه است؛ و تبعيّت محل در بيع، موجب دخول شفعه در منقول نيست، مثل تبعيّت

ص: 8

ثمره بر شجر در بيع و عدم دخول شفعه در ثمره قبل از تأبير و بعد از آن. و در اصول آن در صورت ثبات و قطع فروع به نحو متعدّد با استحقاق بقا يا تبعيّت ثابت در بيع، اظهر ثبوت شفعه است، مثل اشجار.

و فرقى نيست در بيوتى كه شفعه در آنها ثابت است بين اتخاذ از طين يا خشب يا قصب و نحو اينها، مگر بيوت منقوله كه در فصلى بناء و بعداً منهدم مى شود يا نقل مكان مى شود كه نه ثابت و نه تابع ثابت مى باشند.

و در هر تابعى در بيع - مثل قفلها و كليدها - شفعه نيست، بلكه در خصوص تابع در وجود به نحو متقدّم شفعه است.

عدم اعتبار قابليت قسمت در متعلق شفعه

اظهر عدم اعتبار قابليت قسمت است در متعلّق شفعه؛ پس در غير قابل قسمت اجباريّه، شفعه ثابت است با شروط ثبوت آن در قابل قسمت، اگر چه احوط ترك إعمال اين حق است در موارد خلاف.

شفعه در طريق و ذو الطريق در صورت بيع با هم

شركت در طريق، موجب شفعه در ذو الطريق و طريق است در صورت بيع با هم اگر چه غير طريق مشترك نباشد، پس مى تواند شريكِ طريق، اخذ شفعه در هر دو يا ترك آن در هر دو نمايد در صورتى كه طريق ديگرى براى مشترى نباشد؛ و در اين فرض نمى تواند شريك طريق، اخذ به شفعه در خصوص طريق نمايد. و اگر طريق منفرداً بيع بشود مى تواند اخذ به شفعه در خصوص آن كه مشترك است نمايد با شروط استحقاق؛ و هم چنين اگر منضم شود طريق در بيع با غير خانه اى كه آن طريقش است يا مى شود؛ و در اين دو صورت، شفعه در خانه اى كه اين طريق آن بوده، در بيعِ ديگرِ متعلّق به آن خانه ثابت نيست براى شريك در طريق. بدون فرق در صور مذكوره بين قابليت طريق براى قسمت و عدم آن، چنانچه سابقاً ذكر شد.

ص: 9

و اگر خانه منفرداً از طريق، بيع بشود، شركت در طريق غير مبيع به آن بيع، موجب شفعه در آن خانه نيست.

لحوق بئر و نهر به طريق، در حكم مذكور

اظهر لحوق بئر و نهر است به طريق در حكم مذكور، يعنى ثبوت شفعه در خانه و مزرعه به اشتراك در طريق و چاه و نهر در صورت بيع با همديگر، پس تعدّى معظم از منصوص - كه طريق باشد - در محل آن است.

و اظهر لحوق بيع بعض دار با بعض طريق است، به بيع همۀ دار با همۀ طريق مشترك، در ثبوت شفعه بالنسبه به خصوص مبيع از دار با خصوص حصۀ مبيعه از طريق مشترك يا چاه يا نهر كه مشتركند و مورد احتياج همۀ خانه يا مزرعه باشند.

و شركت در اساس ديوار خانۀ مختص، ايجاب آن شفعه را در خانۀ مبيع با اساس آن كه مشترك باشد، خالى از وجه مبنى بر الغاى خصوصيّت طريق - نه قياس - نيست.

بيع عرصۀ اختصاص با عرصۀ مشترك

اگر عرصۀ اختصاصى را با عرصۀ مشتركه فروخت، شفعه در خصوص مشترك ثابت است با حصۀ آن از ثمن، پس تقويم مى شود مجموع و خصوص مشترك، و نسبتِ بين دو قيمت از ثمن تأديه مى شود؛ و مبيع از مشترك را، شريك از مشترى اخذ به شفعه مى نمايد. و خيار تبعّض صفقه براى مشترى نيست با عدم جهل به موضوع اشتراك يا حكم مشترك.

اختصاص ثبوت شفعه به انتقال به بيع

اظهر عدم ثبوت شفعه است در صورتى كه انتقال از احد الشريكين به سبب بيع نباشد، بلكه به مثل اصداق يا تصدّق يا هبه يا صلح باشد؛ و در صلح معاوضى كه مقصود از آن بيع است و جز اختلاف صيغه فرقى ندارد تأمّل است، و احتياط براى طرف صلح و شريك ترك نشود.

ص: 10

حكم شفعه در خانه اى كه قسمتى از ان وقف است

در صورتى كه بعض خانه اى وقف و بعضى ملك طلق باشد پس صاحب طلق فروخت، صاحب وقف حق شفعه دارد يا نه ؟ محل خلاف است، اقرب اين است كه حق دارد اگر چه اعمال آن به مباشرت ناظر يا حاكم باشد در صورتى كه صاحب وقف، واحد باشد در حال بيع طلق، وفاقاً للمرتضى و جماعة من المتأخرين.

و اگر صاحب وقف فروخت در صورتى كه بيع وقف صحيح بشود، صاحب طلق حق شفعه دارد در صورت وحدت و موافقت در صحّت بيع آن وقف شرعاً.

ص: 11

فصل دوّم شفيع

اعتبار شركت به قدرت اداى ثمن و اسلام در شفيع

بايد شريك در نفس مبيع يا طريق آن يا آبخور آن (به نحو متقدّم در بيع انضمامى) باشد؛ و بايد قادر بالفعل يا بالقوه بر اداء ثمن بدون مماطله و اضرار باشد؛ و بايد مسلمان باشد در صورت اسلام مشترى؛ و گذشت كلام در اعتبار قابليت قسمت؛ و مذكور مى شود كلام در اعتبار اتحاد شريك در استحقاق شفعه.

و نزد ما شفعه براى همسايه اى كه شريك همخانه نباشد نيست.

عدم شفعه بعد از تقسيم و تمييز مشترك

و شفعه بعد از تقسيم با شريك و تمييزِ مشترك نيست، مگر در صورت اشتراك در طريق و نحو آن كه ذكر شد.

عدم شفعه با تعدد شريك و حكم كثرت شركا بعد از بيع

اگر شريك ازيد از واحد قبل از بيع باشد، اظهر عدم شفعه است؛ و اگر واحد قبل از بيع بود، شفعه ثابت است به اتفاق.

و در صورت كثرت شركا بعد از بيع - مثل اينكه شريك، بيع كرد حصّۀ خود را به دو نفر معاً يا على التعاقب - پس اظهر در بيع در يك زمان، ثبوت شفعه براى شريك است در هر دو بيع و در يك؛ و در صورت تعدّد زمانى، شفعه در اوّلى ثابت است و با

ص: 12

عذرى مثل جهل به موضوع، اظهر عدم سقوط است؛ و در دومى پس اگر اخذ به شفعه در اوّلى كرد، اظهر ثبوت شفعه است به واسطۀ اثنينيّت شركا در حين بيع دوم، و در صورت عدم اعمال حق در اوّلى و تحقّق شركت بين ثلاثه، اظهر عدم ثبوت شفعه است.

و بر تقدير قول به ثبوت شفعه با كثرت سابقه، پس اظهر ملاحظۀ رءوس شركاى متعدّدين است نه سهام آنها با زياده و نقيصه.

سقوط شفعه با عجز شريك از اداء ثمن

و شفعه با عجز شريك از اداء ثمن، ساقط مى شود مگر با رضاى مشترى به تأخير مادام كه راضى باشد. و عجز ممكن است معلوم بشود؛ و ثابت مى شود به اعتراف شريك؛ و با عجز ثابت، امهال، لازم نيست.

ادعاى غيبيت ثمن يا قدرت بر تحصيل و امهال وى

و با ادعاى غيبت ثمن يا قدرت بر تحصيل اگر چه با قرض و نحو آن باشد، سه روز مهلت داده مى شود؛ اگر حاضر نكرد در اين مدت، ساقط مى شود شفعۀ او(1) اگر چه اخذ به شفعه قبل از تأجيل كرده باشد بنا بر اظهر مبنىّ بر عدم ظهور رضا به تأخير از مشترى در اسقاط حق و انفاذ اخذ به شفعه تا آنكه طريقى براى تخلص از ضرر جز خيار فسخ نداشته باشد، با آنكه رضاى مشترى به اخذ شفيع، غير لازم و غير مؤثّر و غير مفروض است، و مقتضاى اطلاق «حسنِ علىّ بن مهزيار» انتفاى شفعه به عدم توفيه است، و متدارك به خيار، ضررِ رفع يد از خصوصيّت نيست، بلكه ضرر رفع يد از مجموع است.

و اگر مدّعى مدّت حمل ثمن از بلد ديگر باشد زائد بر سه روز، در مقدار رفت و آمد و حمل ثمن، امهال مى شود.

ص: 13


1- . اگر چه بذل ضامن يا رهن يا عوض نمايد در خارج از اين مدّت، چنانچه فرموده اند؛ لكن اكتفاى به هرچه ميسور و بى ضرر باشد وصول به مقصود به آن، خالى از وجه نيست.

سقوط شفعه با مماطلۀ شريك

و با مماطله (يعنى امتناع از تأديه با قدرت) امهال داده نمى شود به نحوى كه غير او امهال مى شود، بلكه مثل عجز مطلق، شفعه با آن ساقط مى شود؛ و تضرر شفيع مؤثّر است در صورت مماثلت او با مشترى در تأديۀ خصوص ثمن نه در صورت عجز يا مماطله و نحو آن. و هم چنين هَرَب كه اقوى از مماطله است در غير عاجز.

و ظاهراً فرقى بين قبل از اخذ به شفعه و بعد از آن نيست و در هر دو، شفعه منتفى است، نه چنانچه فرموده شده تفصيل است بين تحقّق اين امور قبل از اخذ به شفعه و بعد از آن و در دومى خيار فسخ براى مشترى ثابت است.

شروع سه روز مهلت

دور نيست كه ابتداى ثلاثه ايام تأجيلى، زمان مطالبۀ مشترى بعد از اخذ به شفعه از روى استحقاق باشد، نه زمان مجرد بيع اگر چه شريك عالم نباشد، يا اخذ به شفعه نكرده باشد براى عذرى. و در ثلاثه، تلفيق هم كافى است، و ظاهر در تلفيق ملاحظۀ خصوص وقتى از روز يا شب كه ابتداى ثلاثه است تا مثل آن از روز يا شب بعد است.

احتياج شفيع به مهلتى بيش از سه روز

و اگر محتاج شد شفيع به ازيد از سه روز به واسطۀ غيبت ثمن و وجود آن در بلد ديگر، مقدار زمان رفت و آمد در آن بلد مزيد بر ثلاثه ملحوظ مى شود در صورتى كه فوق العاده و موجب تضرر مشترى نباشد.

عدم مانعيت غيبت شريك از استحقاق شفعه

غائب بودن شريكْ ، مانع از استحقاق شفعه نيست، بلكه اگر وكيل عام و مطلق دارد در بلد بيع حاضر است؛ و اگر ترك انشا اخذ نمود با علم به مباشرت و توكيل به حدّى كه موجب اضرار بر مشترى باشد بيش از سه روز و زيادتى متعارفه كه مورد احتياج در رفت و آمد باشد يا وصول به مقصود به توسط وكيل باشد، شفعۀ او باطل مى شود. و

ص: 14

دور نيست تحديد حاضر به سه روز عذر و زيادتى متعارفۀ مذكوره، در غائب هم جارى باشد؛ پس اگر غيبت به حد اضرار بيش از مقدار مذكور در حاضر معذور طول بكشد، دور نيست سقوط شفعه از اول يا در زمان زيادتى اضرار بر اضرار مغتفر از حاضر معذور.

حكم حاضرى كه بخاطر عذرى، متمكن از اخذ به شفعه نباشد

و هم چنين است حال در حاضرى كه به سببى از اعذار، متمكّن از اخذ به شفعه و لوازم آن نباشد، مثل مرض و حبس به غير حق يا به حق با عدم قدرت، در تحديد به سه روز و زيادتيهايى كه ممكن است به مثل احتياج حاضر در تحصيل ثمن عارض بشود به نحو متعارف، نه آنكه اضرار او از متعارف خارج باشد، پس تحديد، مربوط به معذور است، و غير معذور - مثل مماطل - در او تحديد مذكور نيست.

و هم چنين است حال مغمى عليه كه صاحب شفعه است و انتظار افاقۀ او را مى نمايند، و در تقدير غايت طول، تحديد به سه روز - به نحو متقدّم مثل غائب و حاضرِ غير متمكّن چنانچه گذشت - دور نيست.

جريان فضولى در شفعه

و هم چنين لحوق شفعه به سائر ايقاعات قابلۀ جريان فضوليت در آنها با اجازۀ كاشفه، خالى از وجه نيست.

ثبوت حق شفعه براى شريك سفيد

و ثابت است حق شفعه براى شريك سفيه، مثل سائر املاك و حقوق ماليۀ قهريّه؛ و متولى اخذ به شفعه، ولىّ او يا مأذون ولىّ است؛ و متولى دفع ثمن، ولىّ يا مأذون ولىّ است؛ و در صورت صحّت اخذ و وقوع آن، تأخير در دفع ثمن با رضاى مشترى، موجب بطلان اخذ نمى شود، مثل تأخير مرضىّ از غير سفيه و مثل ابراء از ثمن.

ص: 15

ثبوت شفعه براى مفلّس

و براى مفلّس ثابت است حق شفعه، مثل ثبوت املاك به ارث؛ و به اخذ به شفعه، مالك شقص مبيع مى شود؛ و با رضاى مشترى به بقاى ثمن يا استدانه از غير يا از متعلّق حق غرما با اذن ايشان، رعايت حق مشترى مى شود.

و بعد از اخذ و تملّك شقص بر تقديرى كه سائر املاك متجدّده بعد از تفليس، متعلّق حق غرما مى شود، مأخوذ به شفعه هم داخل در متعلّق حق ايشان مى شود. و غرما نمى توانند اجبار نمايند بر اخذ به شفعه (اگر چه بذل ثمن نمايند، چنانچه نمى توانند اجبار بر اكتساب مال نمايند) يا منع نمايند از اخذ به شفعه.

اگر شفيع، متمكن از تاديۀ ثمن نشد

و چون حق مشترى به لوازم اخذ به شفعه سابق است، پس اگر بعد از اخذ به شفعه متمكّن از تأديۀ ثمن از طريقى نشد، مى تواند انتزاع نمايد از شفيع، به جهت بطلان شفعه به اخذ غير قادر بر اداء ثمن.

ثبوت شفعه براى صبى و مجنون و وظيفۀ ولى

و هم چنين شفعه ثابت است براى صبى و مجنون؛ و متولى اخذ به شفعه ولىّ آنها است با عدم مفسده. و در خصوص وصىّ اب و جد و مانند او از كسانى كه جائز بشود تصرفات او، محتمل است مزيد رعايت وجود مصلحت در اخذ به شفعه، بلكه فى الجمله محل احتياط لزومى است.

و به مجرد ترك ولىّ مطالبۀ شفعه را با آنكه مصلحت داشت، از روى قصور يا تقصير، حقّ مولّى عليه ساقط نمى شود، بلكه با بلوغ يا افاقه مى تواند اخذ به شفعه نمايد. بلكه عفو و اسقاط ولىّ در صورت مذكوره - كه مفسدۀ بر مولّى عليه است - نافذ نيست و حق باقى است؛ و اگر ولىّ خواست بعد از عفو مذكور با بقاى ولايتش اخذ به شفعه نمايد نافذ است، مثل نفوذ اخذ از خود صاحب حق بعد از كمال.

ص: 16

و در صورتى كه در انتظار طولانى، مشترى متضرر باشد و ولىّ انجام عملى ندهد و مشترى جاهل به شريك يا خصوصيّت او بوده، دور نيست خيار فسخ ثابت باشد براى او.

و اخذ ولىّ با وجود مفسده در اخذ، بى اثر است (و دفع ثمن مضمون است، و شقص، باقى در ملك مشترى است، و بعد از كمال، حق شفعه ثابت است، مگر مُسقطى مثل عجز از ثمن و اعسار محقّق شده باشد و آن، مفروضِ اين فرع نيست) بلكه با عدم غبطه در مورد احتياط به اعتبار آن، مورد تأمّل و احتياط است.

و در صورت وجود مصلحت در عفو و اسقاط ولىّ حق را يا اكتفاى به عدم مفسده، حق ساقط مى شود مثل عفو صاحب حق.

و در صورت جهل به حال - يعنى به عدم مفسده در اخذ يا ترك يا اسقاط ولىّ يا در وجود مصلحت در تقدير لزوم آن - حمل مى شود فعل ولىّ بر صحيح، و به مقتضاى آن و لازم آن (از بقاى حق يا سقوط آن) عمل مى شود به ترتيب مذكور، مثل سائر تصرفات اوليا در اموال مولّى عليهم.

ثبوت حق شفعه براى كافر

كافر، بر مماثل خود در كفر، حق شفعه براى او ثابت است اگر چه بائع، مسلمان باشد، نه بر مسلم اگر چه بائع، ذمى بوده باشد. و براى مسلم ثابت است حق شفعه بر مشترى مسلم و كافر.

شفعه در موردى كه ولى، مال مشترك بين خود و مولّى عليه را بفروشد

و اگر ولىّ - مثل اب و جد - بيع نمود مال يتيم يا مجنون را به نحوى كه صحيح باشد، شقص مشترك بين خود و مولّى عليه را، براى او حق شفعه ثابت است و به منزلۀ خريدن مال آنها است با شرط عدم مفسده يا وجود مصلحت؛ لكن در مقام اخذ، تصرّف در مال مشترى است و شرطى ديگر ندارد با صحّت بيع. و هم چنين اگر ولىّ

ص: 17

اشتراء نمود مشترك بين خود و ديگرى را براى يتيم يا مجنون، مى تواند اخذ به شفعه براى شخص خود نمايد با صحّت اشتراء.

و هم چنين وكيل در بيع يا اشتراء شقص، مى تواند اخذ به شفعه براى خودش نمايد مورد معامله كه مشترك بوده بين خودش و ديگرى را.

و در همۀ اين صور، بايع و مشترى در حقيقت غير شفيع شريك است، و نفس معامله اسقاط شفعه نيست.

ثبوت شفعه براى ولد و وصى نسبت به والد و موصى

و هم چنين ولد بر والد، استحقاق شفعه دارد در صورتى كه با قطع نظر از اين انتساب، استحقاق، ثابت باشد.

و هم چنين براى وصىّ ، شفعه است در صورت وقوع معامله از او به وصايت، و در صورت استحقاق با قطع نظر از وصايت، در آنچه خودش شريك بوده است.

ثبوت شفعه براى عبد و مكاتب

و هم چنين عبد مأذون كه معاملۀ او و اخذ به شفعۀ او براى مالكِ آذن است.

مكاتب، براى او اخذ به شفعه است در محلى كه آزاد، مستحق آن است، چه كتابت مطلقه باشد يا مشروطه.

و اگر مكاتب، شقص مشترك را به مولى فروخت به عوض مال الكتابه، شريك فروشنده اخذ به شفعه را مستحق است؛ پس اگر مشروطه بود و فسخ شد كتابت، پس آيا استحقاق شفعه باقى است اعتبار او به حال بيع يا آنكه مكشوف، زوال آنست به انتفاى مال الكتابه به فسخ كتابت و بودن بيع در اصل بلاثمن ؟ اوّلى خالى از رجحان نيست، و مبنا انفساخ از زمان عجز است نه از اصل مكاتبه و لوازم آن.

شفعه در مضاربه

اگر عامل مضاربه، شقص مشترك بين صاحب مال قراض و ديگرى را، از غير خريد

ص: 18

بدون ربحى از آن شراء، پس تمام را مالك مى شود صاحب مال به اين شراء، و محلى براى شفعه نيست. و در صورت فسخ مضاربه، عامل، مستحق اجرت المثل براى عمل مأذون مى شود. و اگر ربح ظاهر شد، پس عامل اگر چه شريك با صاحب مال مى شود، لكن شركت آن به تعلّق بيع بر حصه اى از مشاع نيست، بلكه به سببيّت بيع به آن جهت كه فائدۀ شراء سابق است پس محلى براى شفعه براى صاحب مال نيست. و سائر خصوصيّات و تفاصيل اين فرع، مربوط به كتاب «مضاربه» است.

تفريعات بر ثبوت شفعه با كثرت شفعا

تعدد شركا و عفو بعضى و اخذ به شفعۀ بعضى ديگر
اشاره

فرع اول: اگر شفعا چهار نفر مثلاً بودند، پس يكى حصّۀ خود را فروخت با علم مشترى به تعدّد شفعا و دومى عفو كرد، براى دو نفرِ ديگر حق شفعه هست، و هر كدام به قدر حق خودش كه يك چهارم مبيع است مى تواند اخذ به شفعه نمايد و به قدر تمام مبيع، استحقاق اخذ ندارد، اگر چه اَولىٰ ترك تبعيض مضرّ به مشترى است، بلكه با معيّت يك نفر ديگر در تمام مبيع اخذ به شفعه مى نمايد.

و همين وجه جارى [است] در صورت اتحاد شفيع و بنا بر اعتبار وحدت او و توريث جماعتى به صفت مذكوره، مگر بنا بر آنكه اخذ ورثه براى مورِّث است و تلقّى ورثه از او بعد از اخذ مى شود و عفو بعضى به منزله عفو مورِّث است و مسقط حق شفعۀ مورِّث است كه پس از آن وارث نمى تواند تبعيض در اخذ نمايد.

ثبوت خيار فسخ براى مشترى جاهل به تعدد شريك

و اگر مشترى، عالم به تعدّد شريك نبود با معذوريّت عرفيّه در ترك فحص، پس دور نيست كه بعد از علم، به مجرّد اطلاع به معرضيّت مبيع از براى تبعيض در اخذ به شفعه يا بعد از وقوع تبعيض در اخذ، حق خيار فسخ در معامله با بايع داشته باشد بنا بر ثبوت شفعه با تعدّد شركا.

ص: 19

و هم چنين اگر عالم به وجود شريك نبود و شفيع به واسطۀ غيبت، معذور از اخذ فعلى باشد و معلوم شود معرضيّت براى اخذ در مدتى كه صبر در آن ضرر است بر مشترى، بعيد نيست خيار فسخ فعلى داشته باشد.

و هم چنين اگر قائل به شفعه در صورت تعدّد شركا نباشيم، لكن شريك واحد، قبل از اخذ، وفات نمود و متعدّد، وارث او شدند.

و اختلاف شفعا در حضور و غيبت، تغييرى در حقوق آنها ايجاب نمى كند و هر كدام مستحق اخذ در نصيب خودش مى باشد كه بر تقدير حضور مى تواند به قدر حصّۀ خودش اخذ به شفعه نمايد؛ و حاضر هم حق اخذ در نصيب خودش دارد به ترتيبى كه در غير اين گونه اختلاف گذشت.

حق شفعه براى غائب در صورت عدم اخذ يا عفو حاضر

فرع دوم: اگر حاضر، اخذ به شفعه نكرد يا آنكه عفو كرد، براى غائب است اخذ به شفعه در مقدار حق خودش بنا بر مذكور از ثبوت حق براى متعدّدين از شركا يا آنكه تعدّد در وارث واحد مفروض باشد.

حضور بعضى شركا و اخذ به شفعه و غيبت بعضى

فرع سوم: اگر يكى از شركا حاضر بود و اخذ به شفعه در نصيب خودش نمود، حقوق غائبين باقى است بنا بر آنچه ذكر شد، فعلاً آنكه اخذ به شفعه نموده است، مقاسمه با مشترى كه مالك فعلى است و غائبين كه صاحبان حق شفعه در باقى مى باشند، امر قسمت به طور يقين انجام داده مى شود. و در تقدير حضور غائب و اخذ به شفعه در مقدار حق خودش، پس اگر غائب يكى بود، چيزى لازم نيست؛ وگرنه پس متعدّدها با اخذ همه به شفعه، مقاسمه با هم مى نمايند. و اگر يكى از متعدّد حاضر شد، با مقاسمه با وكيل غائب، تعيين حق خودش بعد از اخذ به شفعه مى نمايد.

رد شفيع اول به عيب - مثل اخذ او به شفعه در غير نصيب او - تأثير ندارد و براى

ص: 20

غائب، اخذ به شفعه در نصيب خودش باقى است و رد سابق به منزلۀ عفو شريك است در حق خودش.

لازمۀ استغلال اول شريك به ظهور ثمره

فرع چهارم: با استغلال اول شريك به ظهور ثمره بعد از اخذ او به شفعه، آنچه مملوك او است مأخوذ به قدر حق او و منفعتِ همان، مملوكِ همان شفيع است، و بقيه عيناً و منفعتاً در ملك فعلى مشترى عيناً و متعلّق حق شفيع بعدى است اگر حاضر شد و اخذ به شفعه در حق خودش نمود در آنچه اخذ، تأثير در تغيير آن دارد.

عدم جواز اناطۀ اخذ به شفعه به حضور سائر شركا

فرع پنجم: بر حاضر از شركا است اخذ به شفعه در نصيب خودش يا عفو، و نمى تواند معلّق و مؤخّر نمايد اخذ را به حضور سائر شركا بنا بر مختار؛ و تأخير بدون عذر و منافى با فوريّت عرفيّه، موجب سقوط حق او است در نصيب خودش.

حكم درك مال با تغاير متعلّق اخذ

فرع ششم: اگر حاضر اخذ و دفع ثمن كرد، پس از آن، غائب، حاضر شد و اخذ و دفع ثمن نمود، چون متعلّق اخذها مغاير است بنا بر مختار پس دَرَك مال اگر مستحَق للغير ظاهر شده است، بر صاحب آن است قبل از اخذ تا منتهى به صاحب اوّلى مال در حال استحقاق غير بشود، و ترتّب تأثير ندارد با مغايرت مأخوذها به اخذ هر شفيع، با آنكه اخذ هر كدام در مقدار حقّ خودش است فقط.

فروختن يكى از سه شريك، سهم خود را به شريك ديگر

فرع هفتم: اگر خانه اى بين سه نفر بود، پس فروخت يكى از آنها به ديگرى، حق شفعه براى سومى هست. آيا براى خريدار هم هست پس مال با اخذ به شفعه بين خريدار و سومى است يا آنكه فقط براى سومى است و مى تواند جميع مبيع را بگيرد با شفعه ؟

ص: 21

اقرب اول است چنانچه محكىّ از «مبسوط» و «خلاف» و مورد ميل «شرائع» و «مختلف» و تصحيح «جامع المقاصد» است؛ و وجه قرب، اولويتِ ندادن آنچه در دست شريك است از استحقاق به دست آوردن او به شفعه آنچه را كه در دست مشترى اجنبى است.

و با اسقاط مشترى حق خود را، حق شريك، ازيد از آنچه بوده نمى شود بنا بر آنچه اختيار آن گذشت؛ پس اگر مشترى بگويد: «اسقاط كردم حق خود را پس اخذ نما تمام مبيع را يا ترك [كن] تمام را» لازم نمى شود اجابت او بر شريك؛ و راهى براى تملّك تمام مبيع بلكه تمام آنچه در يد مشترى است جز خريدن از مشترى يا رضاى او نيست، مگر آنكه استفادۀ اذن در شراءِ آنچه در يد مشترى است، از فحواى كلام سابق او بشود.

صور مختلف تعدّد و وحدت شريك، بايع و مشترى

فرع هشتم: اگر فروخت دو نفر از سه شريك مثلاً به سه شريك مثلاً صفقۀ مجتمعه را با يك بيع، پس شريك غير بايع كه شفيع است مى تواند تمام صفقه را اخذ نمايد به شفعه، و مى تواند از دو نفر از سه مشترى اخذ نمايد، و مى تواند از يك نفر از آنها اخذ نمايد، مثل آنكه با سه معامله انجام داده مى شد، زيرا مرجع اين معاملۀ واحده به متعدّده است.

و هم چنين اگر بايع يكى بود به دو خريدار، شفيع مى تواند از هر دو اخذ به شفعه نمايد، و از يكى بالخصوص اخذ به شفعه نمايد.

و هم چنين اگر بايع دو نفر بودند و خريدار يكى، مى تواند شفيع اخذ به شفعه نمايد مورد مبايعۀ دو نفر را، و مى تواند اخذ نمايد مورد معاملۀ يكى از آنها را.

و اگر بيع نمود دو نفر به دو نفر، راجع به چهار معامله مى شود و مى تواند شفيع اخذ نمايد در يكى از چهار، و در دو از چهار، و در سه از چهار، و در تمام چهار معامله

ص: 22

كه در حكم مستقل هستند و ارتباطى مُضرّ بين آنها نيست، و هم چنين مى تواند عفو از همه نمايد.

پس اگر معاملۀ با دو نفر از دو شريك در يك دفعه بود، مشاركت در اخذ به شفعۀ ديگرى نيست، وگرنه هر صاحب سابقى شريك است با شفيع در شفعۀ لاحق به جهت سبق شراكت بر اخذ به شفعۀ لاحق، و رجوع به چهار معامله مبنى بر عدم فرق بين تعدّد بايع و مشترى است كه در مقام اجتماع دارند، چون مثل فروختن يكى به چهار مشترى است.

پس با ترتّب و تعاقب بيوع با سه نفر اگر اخذ از اول مشترى كرد، ثانى و ثالث حق شفعه با شفيع ندارند؛ و اگر اخذ از اول و ثانى كرد، ثالث حق ندارد؛ و اگر اخذ از ثالث كرد، اول و ثانى حق دارند؛ و اگر عفو از اول كرد و اخذ از ثانى نمود، اوّل حق شفعه دارد؛ و اگر اخذ از ثالث كرد و عفو از اول و دوم كرد، اين دو حق دارد [دارند].

و شفيع مخير است در بيع دو شريك به دو نفر، بين آنكه جميع مبيع را اخذ نمايد در يك دفعه، و بين آنكه سه ربع مبيع را اخذ نمايد (كه نصيب يكى از دو شريك و نصف نصيب شريك ديگرى است)، و بين آنكه نصف مبيع را اخذ نمايد؛ يا به اينكه نصيب يكى را اخذ نمايد و به نصيب شريك ديگر كارى نداشته باشد، يا آنكه نصف نصيب هر كدام از دو شريك را اخذ نمايد، و اينكه ربع مبيع را اخذ نمايد به اخذ نصف نصيب يكى از دو شريك فقط؛ و بعد از اين سه، اخذ جميع است.

حق شركاى غير بايع در اخذ به شفعه

فرع نهم: معلوم شد حكم حضور بعض شركا با غيبت بعض ديگر از آنها، كه هر كدام در حصۀ خودش حق فروختن دارد و ديگران بالسويه استحقاق شفعه دارند در صورت شراكت بالسويه؛ پس اگر مجموع شركا غير بائع، سه باشند، هر كدام در ثلث مبيع حق شفعه دارد، چه حاضر و آخذ باشد و چه غائب باشد و متأخّر باشد اخذ او به شفعه.

ص: 23

انتقال حق شفعه به وارث

فرع دهم: اگر خانه اى بين دو برادر بود، يكى وفات كرد و داراى دو پسر بود، پس يك وارث فروخت، حق شفعه بين عمّ و پسر برادر است. و هم چنين اگر جماعتى وارث بودند و يكى از وراث فروخت، عمّ ، مشاركت با سائر ورثه در استحقاق شفعه دارد.

ص: 24

فصل سوّم كيفيّت اخذ به شفعه

حدّ زمانى استحقاق شفعه

شفيع، استحقاق اخذ به شفعه از مشترى دارد بعد از عقد و انقضاى خيار بايع، يا خيار بايع و مشترى؛ و استحقاق بعد از عقد بيع و قبل از انقضاى خيار بايع يا هر دو، خالى از وجه نيست؛ و لازم آن، تأثير فسخ بيع در بدل مبيع و ثمن است، و بنا بر بطلان اخذ به شفعه به تعقّب فسخ، تأثير در نماى مورد استرجاع تا زمان فعليت فسخ است.

و با خيار مشترى تأثير فسخ او در رد بدل مبيع و استحقاق اخذ شخص ثمن با بقاى آن و تشخص آن است؛ و در دفع ضمان، دَرَك مبيع بر مشترى است، مثل اينكه مى خواست رد به عيب نمايد پس شفيع اخذ به شفعه كرد.

ثبوت شفعه در معاطات

و اظهر ثبوت شفعه است در معاطات، بنا بر اقرب كه افاده ملكيت آن است، مادام كه احد طرفين معاطاة، رجوع جائز را انجام نداده باشد.

تبعيض در اخذ به شفعه

و شفيع نمى تواند تبعيض مضرّ به مشترى در اخذ به شفعه نمايد، اگر نفس منتقل به او تمام بعض مبيع نباشد، چنانچه گذشت؛ و با عدم اضرار و با رضاى مشترى، اظهر جواز تبعيض در اخذ به شفعه است؛ و در صورت اضرار و عدم رضاى مشترى، پس

ص: 25

تبعيض در اخذ، لغو و بى اثر است، و موجب اسقاط حق و عفو نيست مگر با قرينۀ خاصۀ به آن مورد، بلكه حق شفعه در اخذ در جميع يا ترك در جميع، باقى است بنا بر اظهر.

و اخذ جميع به نحو تعاقب غير مخلّ به فوريّت عرفيّۀ مناسبه به مورد، در حكم اخذ جميع در دفعۀ واحده است، و لازم اخذ به تمام ثمن است بدون زياده و نقيصه اگر چه قيمت مبيع، زائد يا ناقص باشد.

غرامتهاى مشترى

و غرامتهاى مشترى از قبيل دلالت و وكالت، بر شفيع نيست؛ و در غرامتهاى عاديۀ او به نحوى كه اخذ، مستلزم تضرر مشترى باشد به ازيد از تضرر به اخذ مبيع قهراً شرعاً، تأمّل است.

زيادتيهاى بعد از عقد و نقيصه ضمن عقد

و زيادتيهاى بعد از عقد و انقضاى خيار (اگر بوده) از مشترى به بايع ملحق به هبۀ جديده است و لازم بر شفيع نخواهد بود مگر زيادتيها در ضمن عقد كه به منزلۀ شروط ضمنيّه باشد كه عقد، مبنىّ بر آنها باشد و مرجع شرط به جزء باشد.

و هم چنين است حكم نقيصۀ مشروطه در ضمن عقد، اگر چه اشتراط لفظى نباشد [كه] در صورت مذكورۀ در زياده، به حكم نقص ثمن است، و بر شفيع، ازيد از ثمن با شرط نقص چيزى نيست.

حظيظۀ بايع بعد از عقد، از ثمن

و حظيظۀ بايع بعد از عقد، از ثمن، اگر راجع به شرط نقيصه در ضمن عقد نباشد، تأثيرى در تغيير ثمن ندارد؛ و آنچه ثمن واقع در عقد در حدّ عوض مبيع واقع است، لازم است اداء آن بر شفيع به مشترى؛ و هبۀ بايع به مشترى يا عكس، مؤثّر نيست در آنچه لازم است بر شفيع، تأديۀ آن به مشترى.

ص: 26

اعتبار معيت تقابض ثمن

و اظهر اعتبار معيّت تقابض ثمن - يعنى قبض مشترى، با اقباض شفيع - در تأثير اخذ او به شفعه است؛ و تقديم اقباض ثمن، شرط تأثير اخذ به شفعه نيست؛ و در صورت رضاى مشترى به تأخير قبض، مانعى از صحّت اخذ سابق نيست در صورت تعقّب به قبض كاشف از تأثير اخذ در زمان وقوع آن نه مطلقاً؛ و آنچه لازم است بر مشترى، تخليه بين شفيع و شقص مبيع است. و اعتبار اينها، مفهوم از دليل است كه اقتضاى نيابت شفيع از مشترى مى نمايد، و اعتبار ازيد، مدفوع به اصل است اگر اطلاق، مفروض العدم باشد.

و امهال شفيع تا سه روز به نحو متقدّم، در صورت ادعاى غيبتِ ثمن، موافق مذكور در سابق است.

نحوۀ تحقق اخذ به شفعه

و اخذ به شفعه اثباتاً و اسقاطاً، اختصاص به اجراء صيغه به قول ندارد، بلكه به فعل و هر دالّى بر آن، حاصل و مؤثّر در تملّك يا عفو و اسقاط مى شود با احضار ثمن در اوّلى، مثل اعمال خيار در امضا يا فسخ و اسقاط آن.

واقع شدن شقص مشترك با متاع ديگر در يك معامله

اگر شقص مشترك را با متاعى در صفقۀ واحده خريد، شفيع، اخذ به شفعه در خصوص مشترك مى نمايد با حصۀ آن از ثمن واقع در مقابل صفقه؛ و براى مشترى خيار تبعيض نيست با علم و اقدام او، به خلاف جهلى كه عذر باشد در موضوع يا حكم بنا بر عذريت آن.

حكم شفعه در قيمى

در مثلىّ دفع مثل ثمن لازم است بر شفيع. و در قيمى خلاف است، جمعى قائل به سقوط شفعه شده اند، و جمعى كه از آنها «مقنعه» و «مبسوط» است قائل به ثبوت شفعه

ص: 27

در قيمت ثمن قيمى شده اند، و اقرب ثبوت شفعه به اداء قيمت است؛ و اظهر اعتبار به قيمت مبيع در وقت عقد است، و زيادتى و نقص تا وقت دفع، ملحوظ نيست با بقاى ماليت در ثمن كه قيمى است، و احتياط به اعتبار اعلى القيم از وقت عقد تا دفع قيمت ثمن بعد از اخذ به شفعه خوب است.

موارد جواز تاخير اخذ به شفعه

اگر شفيع، عالم به بيع شريك شد، مى تواند فوراً اخذ به شفعه نمايد؛ و تأخير در اخذ به واسطۀ عذر عرفى از مباشرت اخذ و توكيل در آن، موجب سقوط حق شفعه نمى شود، مثل اينكه معتقد بود ثمن زياد است و معلوم شد قلّت آن، بلكه فقط در موارد اهمالِ كاشف از رغبت از اخذ، ساقط مى شود.

و از آن جمله است كه اخبار به قلت ثمن و تأجيل آن بشود و ترك اخذ نمايد، پس از آن معلوم شد كثرت يا حلول آن، كه ترك با اعتقاد مذكور، كاشف از ترك به اختلاف اعتقاد با واقع است به اولويت قطعيّه، مگر آنكه غرض صحيحى در كثرت يا حلول بوده باشد در خصوص موردى يا خصوص شفيعى.

و هم چنين معذور است در تأخير مطالبه، اگر محبوس به حقّى بود واقعاً كه عاجز از اداء آن بوده و نمى توانست با محبوسيّت، مباشرت يا توكيل در اخذ به شفعه نمايد در صورتى كه عالم به فعليّت شفعه بوده، به خلاف صورت قدرت بر تأديۀ حق واجب واقعى اگر چه اعتراف نداشته باشد.

و هم چنين در صورتى كه محبوس به باطل بوده، اگر چه قدرت بر اداء غير مستحَق داشته باشد.

و در حكم حق واقعى است حقى كه در ظاهر شرع، محكوم و مأخوذ براى آن شده باشد، اگر چه مدّعى مظلوميت باشد.

وجوب مبادرت به اخذ به شفعه در صورت امكان و علم

و بعد از علم شفيع به تحقّق شفعه، واجب است مبادرت به مطالبه و اخذ به شفعه و

ص: 28

مقدمات آن به نحو متعارف غير منافى با فوريّت عرفيّه كه در آن اهمال نباشد، و امثلۀ آنها مذكور در مفصّلات است.

و مسافر اگر قادر بر مباشرت يا توكيل باشد و ترك نمود، ساقط مى شود حق شفعۀ او، وگرنه ثابت است؛ بلكه در هر مقامى كه قادر بر قول مذكورِ دالّ بر اخذ به شفعه بود با دفع ثمن به مباشرت يا توكيل، اگر چه به وكيل مشترى باشد و قبض مناسب مبيع، و نكرد، ساقط است حق شفعۀ او؛ و عذريت جهل به حكم - مثل موضوع - خالى از وجه نيست؛ و هم چنين جهل به فوريّت، يا نسيان موضوع يا حكم.

ادعاى عذر در ترك اخذ به شفعه توسط شفيع

و در مسموع بودن قول شفيع در ادعا وجود عذر از اخذ، با احتمال عقلايى و عدم ظهور خلاف، وجهى است (خصوصاً در آنچه معلوم نمى شود از غير ناحيۀ شفيع؛ و ضميمۀ يمين شفيع در ترك اهمال، موافق احتياط است در موارد ادعاى عذر با احتمال)، و لازم آن عدم سقوط حق است با عدم ثبوت اهمال در ترك اخذ و مقدماتش، و از اين جهت اشهاد بر ثبوت عذر واجب نيست بر شفيع، چنانچه معهود است.

لكن حضور شفيع عالم غير معذور فوراً نزد مشترى، اگر باشد، و اشهاد با حضور نزد حاكم، اگر نباشد، موافق احتياط است به دفع موجبات تنازع كه ممكن است منتهى به محكوميّت شفيع مستحِق بشود به واسطۀ، عدم اجتماع ميزان قضا بر نفع او، نه اينكه اين امور شرط واقعى بقاى حق شفعه است كه لازم آن سقوط حق به انتفاى اينها است و لازم آن عدم ثبوت شفعه است مگر در نادرى از فروض.

سقوط يا عدم سقوط حق شفعه به تقايل متبايعين، و امثال آن

فرموده اند: حق شفعه به تقايل متبايعين ساقط نمى شود، و هم چنين به سبب رد به عيب به واسطۀ سبقت آن بر حق ثابت در مورد اقاله و رد، و نقل عدم خلاف بر آن شده

ص: 29

است؛ و مى فرمايند: موقوف نيست صحّت آن بر اذن شفيع، و هم چنين سائر تصرفات مشترى به معامله يا وقف و نحو آن، بلكه مراعى است بقاى آن بر عدم اخذ شفيع اگر چه ظاهراً در مثل وقف، حق نقض به اخذ به شفعه دارد يا فسخ از حين اخذ، و با سائر معاملات فرق دارد. و بالجمله اگر اجماع غير مدركى محقّق است، مقبول است، وگرنه خالى از اشكال نيست؛ زيرا استحقاق شفعه در موضوع مالكيّت مشترى است، و اقاله و ردّ، هادم اين موضوع هستند نه معارض با اخذ تا ترجيح به سبق داده شود، بلكه مثل صورت استحقاق بائع، خيار را به اشتراط در عقد است كه تقدم دارد بر حق شفيع، و هم چنين خيار بايع به عيب در ثمن و خيار مشترى مطلقاً و سائر خياراتِ هر دو، اگر اجماع بر خلاف نباشد.

به خلاف معاملات ناقله [كه] وارد بر ملك سابق مشترى مى باشند، نه هادم آن به هدم موضوع به هدم سبب كه عقد باشد.

و عدم موقوفيت مثل فضولى در حدوث و مراعىٰ بودن در بقا نه در حدوث مگر در امورى كه لازمۀ صحّت در آن، بقا است و لازمۀ عدم بقا، عدم حدوث است در غير موارد مخصوصه مثل وقف، امرى است غير معهود؛ و احوط براى شفيع در غير صورت تعارض مذكور، ترك اخذ و عفو است كه با عفو ساقط مى شود استحقاق او و باقى مى ماند اقاله و رد به عيب و نحو آنها.

و هم چنين بقاى درك مبيع بر مشترى چنانچه فرموده اند با تخلص از آن به رد به بايع و اخذ قهرى از مشترى و ضمان مأخوذ قهرى، امرى غريب است؛ و مشكل است قيام شفيع، مقام مشترى در رد به بايع و تضمين او درك مبيع را كه با او طرف معامله نبوده است.

و احتياج التزام به تحقّق دخول در ملك مشترى بعد از اقاله و فسخ و خروج از ملك او و دخول در ملك شفيع در زمان واحد يا متعدّد با ترتّب، به دليل خاص مفقود از غير ناحيۀ نقل اجماع.

ص: 30

و خروج مشترى از درك مبيع، به اقاله و رد به عيب و دخول در ضمان او به فسخ شفيع و بقاى آن با تخلل عدم و رد از حين فسخ شفيع، غير معقول است؛ و عدم مناسبت حكمت تشريع شفعه به دفع ضرر تبديل شريك، با مقام كه عود به شريك اصلى است، واضح است.

تصرّفات معامليّۀ مشترى تا زمان اخذ به شفعه و اقسام آن

و بالجمله تصرفات معامليّۀ مشترى، صحيح و نافذ مى باشند تا زمان اخذ شفيع به شفعۀ ثابته. و آن تصرفات بر دو قسمند:

1. تصرفاتى كه در آنها هم شفعه ثابت است مثل بيع، پس شفيع مخير است بين اخذ از مشترى اول، پس با دفع ثمن به او، شراء دوم منفسخ مى شود، و رجوع مى نمايد مشترى دوم به مشترىِ اوّل در تمام ثمن در شراء خودش، و هكذا در زيادتى بيوع؛ و اگر از مشترى اخير اخذ نمود، جميع سابق بر او از بيوع متعدّده صحيح مى شوند؛ و اگر از متوسط اخذ نمود، سابق، صحيح، و لاحق باطل و منفسخ، و رجوع لاحق به سابق بر او مى شود در تمام ثمن در شراء لاحق، و فسخ شفيع به نفس اخذ به شفعه مى شود نه به غير آن (مثل گفتن «فسختُ ») كه مدلول دليل نيست.

2. تصرفاتى كه مورد شفعه نيستند مثل وقف نمودن يا مسجد قرار دادن، كه شفيع مى تواند ازالۀ اين تصرفات را از اصل نمايد، و قابل تبعيض به حسب ازمنه نيستند.

و اما هبۀ معوّضه و غير معوّضه و لازمه و غير لازمه، پس اظهر محكوميت آن است به حكم بيع مشترى، كه شفيع مى تواند اخذ مبيع از مشترى و از متّهب نمايد و ثمن را تأديه به صاحب مبيع به عوض نمايد؛ و اگر رجوع به مشترى كرد، متّهب به عوض، رجوع به واهب مى نمايد.

و شفيع اخذ به شفعه از ملك مشترى مى نمايد و دَرَك آن بر مشترى است؛ و اگر هنوز در يد بايع بود، تكليف نمى نمايد مشترى را به قبض از بايع تا قبض از مشترى نمايد، بلكه قبض شفيع، به جاى قبض مشترى است از بايع؛ و طريقى براى فسخ بيع

ص: 31

شريك به غير از اخذ به شفعه از شفيع نيست؛ و فسخ قولى به غير اخذ با احضار ثمن، مؤثّر نيست، بلكه شفيع تملّك قهرى از مشترى مى نمايد به سبب اخذ به شفعه، نه از ملك بايع به سبب فسخ شفيع به غير طريق مذكور.

و غلط قصدى در اين مقام بى اثر است بعد از قصد اخذ به شفعه به نحو واقع در سبب و مسبّب؛ و خطأ در قصد تملّك از بايع، ضرر ندارد.

انهدام يا عيب دار شدن مبيع قبل از اخذ به شفعه

اگر مبيع منهدم شد يا عيب پيدا كرد به غير فعل مشترى - مثل آفت آسمانى - قبل از مطالبۀ شفيع يا بعد از آن قبل از اخذ به شفعه، يا به فعل مشترى قبل از مطالبۀ شفيع و اخذ به شفعه، پس شفيع مخير است بين اخذ به تمام ثمن واقع در بيع يا ترك و اسقاط حق شفعه كه مخالف اصل است، در غير آن صورى كه درك بر مشترى است؛ و حق رجوع به بايع دارد مطلقاً بر حسب مشهور موافق مرسل ابن محبوب: «ليس له الا البيع و الشراء الأول»؛ پس مقام از موارد تضرر شفيع به اخذ به شفعه است كه بايد ملاحظۀ اقل ضرراً نمايد.

آنچه از بقاياى خانۀ منهدم در مبيع يا در خارج مانده باشد، ملك شفيع به اخذ به شفعه مى شود؛ و آنچه به فعل مشترى حاصل شده از نقصها بعد از اخذ به شفعه و دخول آن در ملك شفيع، مضمون است و بايد به شفيع، رد شود.

غرس يا بناى مشترى در زمين مشترك قبل از اخذ به شفعه

اگر مشترى غرس نمود يا بنا كرد در زمين مشترك قبل از اخذ شفيع به شفعه، و هر دو معذور بودند يعنى مشترى در تصرّف و شفيع در تأخير اخذ، پس از آن اخذ به شفعه كرد، پس هر كدام مى تواند مطالبۀ تخليص ملك خود از ملك ديگرى بنمايد. آيا بر مشترى است اصلاح زمين بعد از تخليص به نحوى كه معظم منافع مترقبه از زمين، تحصل آنها ممكن باشد بر شفيع كه مالك شده است، و بر او است مؤونۀ آن يا نه ؟ يا

ص: 32

آنكه فرق است بين مطالبۀ تخليص از شفيع براى مصلحت زمين، پس مشترى ضامن نيست، يا خواستن مشترى آن را براى مصلحت ملك فعلى خودش ؟ و هم چنين نقص حاصل در غرس مثلاً از ناحيۀ قلعْ ، در ضمان شفيع است به جهت مطالبۀ او قلع را، يا نه به جهت وقوع در متعلّق حق غير و تزلزل ملك مشترى ؟ اقرب عدم ضمان است مطلقاً در فرع اخير؛ و هم چنين نقص حاصل در زمين به سبب غرس يا بنا، در ضمان مشترى مباشر نيست؛ و احوط براى طرفين، صلح است در فرع اول.

امتناع مشترى از قلع و هبه، و امتناع شفيع از اسقاط شفعه

اگر مشترى از ازالۀ غرس و هدم بنا امتناع نمود و شفيع از اسقاط حقّ شفعه امتناع نمود، مخيرند طرفين در صلح، به قلع شفيع با تأديۀ ارش مقلوع و مهدوم به مشترى كه ملحوظ بشود با آن ارش زمين ناهموار، يا ابقا با تأديۀ اجرت آنچه در ملك مشترى ثابت و باقى است با رضايت طرفين، يا تأديۀ قيمت غرس و بنا با صيرورت آنها داخل در ملك شفيع با رضايت طرفين، يا نحو اين معامله با رضاى طرفين؛ پس هر كدام كه مورد رضايت طرفين است، متعين مى شود؛ و اگر بيش از يك طريق، مرضىّ آنها است، مخير مى شوند بين آنها با توافق در خصوص مختار آنها.

و در مقابل احتياط مذكور، ترجيح جواز مطالبۀ شفيع بعد از اخذ به شفعه، قلع غرس را، بدون تأديۀ ارش مقلوع و با تأديۀ اجرت پر كردن گودى هاى زمين و اصلاح آن به نحوى كه قابل معظم انتفاع به آن باشد [است]، به جهت لزوم تضرر شفيع در خلاف آن بدون اقدام او جز براى مطالبۀ حق شفعه و اعمال آن؛ و تضرر مشترى بدون حق ادامه بوده اگر چه در احداث، معذور بوده و ادامه را تخيل كرده بوده پس تكليفاً معذور بوده است؛ پس بر او است قلع و تخليص ملك شفيع از غير، و براى او نيست ارش مقلوع، به جهت عدم استحقاق دوام كمال و عدم نقص مفروض، چنانچه منسوب است [اين ترجيح] به «مختلف» با تقويت «جواهر»، و بر او است ارش حفرها و اعادۀ ما كان (كه ظاهر شد و حادث شد تملّك شفيع، آن را) به نحوى كه در حال شراء بوده است، در صورتى كه تغيّر به نقص، به فعل مشترى باشد.

ص: 33

و اگر غرس مشترى يا بناى او با اطلاع و اذن شفيع يا وكيل او بود، پس اگر با اطلاع به شفعه و محل و شروط و موانع آن بوده، موجب سقوط حق شفعۀ او مى شود وگرنه سقوط، محل تأمّل است.

حكم زيادتيهاى متصله و منفصله در حال بيع

زيادتيهاى متّصلۀ در حال بيع - مثل صغار نخل متّصل به آن - مال شفيع است بعد از اخذ به شفعه؛ و هم چنين اجزاء متّصلۀ در آن حال اگر چه منفصل بشوند بعد از بيع، مثل خشك شدن شاخه هاى درخت و جدا شدن ابعاض خانه؛ به خلاف منفصل حقيقى يا حكمى در حال بيع كه مربوط به شفعه و شفيع نخواهد بود.

از آن جمله است شاخه هاى نخل كه در حال بيع خشك شده بوده اگر چه هنوز متّصل بوده است كه به منزلۀ منفعت درخت است (اگر چه به واسطۀ عينيت، داخل در بيع است و از قبيل بيع منقول با غير منقول است) و مثل ابعاض خانۀ منهدم در حال بيع است و از شفعه خارج است.

حكم منافع مبيع

و اما منافع خانه - مثل سكناى آن - پس مربوط به مشترى است نه شفيع، بلكه خارج از متعلّق بيع است. و هم چنين ثمرۀ نخل اگر چه هنوز منفصل نشده باشد از آن، از قبيل ضم منقول به غير منقول در بيع است و شفعه فقط در غير منقول، ثابت است.

حكم شكوفۀ درخت خرما

شكوفۀ درخت خرما قبل از تأبير و تلقيح آن، با مقارنت با بيع، از منقول بالقوّه است و مربوط به مشترى است نه شفيع، فضلاً از آنكه تأبير شود بالمرّة، ظاهره بر درخت باشد يا آنكه بعد از ابتياع، حمل باشد.

و احوط جمع بين حقين به ابقاى ثمره بر درخت تا زمان چيدن و رسيدن وقت آن است با اجرت در صورت ثبوت، نه مجاناً و بلاعوض.

ص: 34

حكم اعمال شفعه در دو شقص از دو خانه

اگر دو شقص از دو خانه مثلاً بيع شد: پس اگر شفيع، واحد باشد، مى تواند اخذ به شفعه در هر دو خانه يا ترك آن و عفو شفعه در هر دو يا اخذ در يكى و عفو در ديگرى نمايد، و نمى تواند تبعيض در شفعۀ واحده به اخذ شفعه در بعض يك خانۀ مشترك و ترك اخذ در بعض ديگر از يك خانۀ مشترك نمايد تا از اين ناحيه ضررى متوجه مشترى بشود يا متوجه به بايع در صورت ارادۀ مشترى، فسخ در بعض باقى را.

اگر ثمن در بيع شريك، مستحق للغير بود

اگر ثمن در بيع شريك كه مدفوع به بايع بود، مستحَق للغير بود و معامله با شخص آن بود و مالك و مستحق، اجازه نكرد آن را به نحوى كه باطل بود، پس شفعه در آن مبيع ثابت نيست؛ و اگر در ذمه بود يا تشخّص مبطل نداشت - مثل كلّى فى المعيّن - شفعه ثابت است و بائع، مستحِق تبديل آن است.

و اگر شفيع، دفع ثمن به مشترى با اخذ به شفعه كرد، پس معلوم شد كه ثمن مذكور، مستحَق غير است، شفعه باطل نمى شود و فوريّت عرفيّه هم مختل نمى شود و اخذ خاص كالعدم است. و اگر شفيع عالم بود به استحقاق غير، پس ملحوق به اجازۀ صاحب حق در ثمن شد، صحّت اخذ خاص، بى وجه نيست، وگرنه خالى از تأمّل نيست.

ظهور عيب در مبيع قبل از اخذ به شفعه

اگر در مبيع عيبى ظاهر شد پس مشترى ارش عيب را از بايع مأخوذ داشت، مى تواند شفيع اخذ به شفعه نمايد با تأديۀ ثمن به استثناى مقدار ارش.

و اگر مشترى امساك كرد مبيع را بدون اخذ ارش، پس در تعيّن اخذ به تمام ثمن يا ترك اخذ، بر شفيع، تأمّل است، و محتمل است صحّت اخذ با استثناى مقدار ارش، اگر چه مشترى عفو و اغماض از حق خودش كرده باشد.

ص: 35

فروع ششگانۀ «شرائع»

تأثير احتمال ترك شفعه از روى عذر در عدم سقوط

1. اگر مشترى گفت «نصف را به صد خريده ام» و شفيع ترك كرد و احتمال عدم اهمال در ترك به واسطۀ زيادتى ثمن مخبر عنها بود، شفعه ساقط نمى شود.

و هم چنين اگر گفت «ربع را به پنجاه خريده ام» و در واقع، نصف را به صد خريده بود و احتمال عدم اعتنا به كمى مورد شراء و عدم اخذ به شفعه براى آن بود، شفعه ساقط نمى شود در واقع. و احتياج به يمين شفيع، در صورت ادعاى مشترى اهمال شفيع را در ترك اخذ به نحوى كه كشف از عفو نمايد در صورتى كه تفاوت به مجرد علم و قصد نباشد، خالى از وجه نيست.

اعتبار علم به ثمن و مثمن و مقدار آنها در أخذ به شفعه

2. اگر عالم شد شفيع به بيع، پس گفت «اخذتُ بالثمن»: پس اگر عالم به مثمن و ثمن و حدّ آنها و مقدار آنها بود، صحيح است با دفع ثمن؛ و اگر جاهل بود، پس خالى از شبهه نيست، لكن دفع ثمن، معتبر است و بدون علم به حدّ و مقدار، ممكن نيست، پس اگر در حال دفع ثمن عالم بود، شرط حاصل است اگر چه در حال «اخذتُ » جاهل بود.

و اظهر اعتبار علم به مثمن است، زيرا علم به ثمن در حال دفع، بدون علم به حدّ و مقدار مثمن، لغو و بى اثر است در عرف، مگر آنكه محمول بر غالب معاملات عرفيّۀ عقلائيّه باشد كه مناسب اين حدّ ثمن بدون تغابن غير غالب، اين حدّ از مثمن است و اين امارۀ عرفيّه براى تحديد مثمن باشد. و لازمۀ اين، كفايت عكس است، يعنى معرفيّت مثمن براى ثمن، اگر نبود آنچه مذكور شد از اعتبار علم در حال دفع ثمن، پس با معرفيت، كفايت علم به يكى، خالى از وجه نيست.

ص: 36

لزوم معيت بين تسليم شقص و تسليم ثمن

3. بر مشترى، تسليم شقص و بر شفيع، تسليم ثمن است به نحو معيّت حقيقيّه يا حكميّه به وثوق هر كدام به تسليم مملوك خودش متقدماً يا متأخّراً عن تسلّم عوض؛ و در غير اين صورت، مقتضاى اصل، عدم حصول ملكيت شقص براى شفيع است به مجرد گفتن «اخذت بالشفعة».

عدم سقوط حق شفعه با ترك آن با ابلاغ خلاف واقع به شفيع

4. اگر ابلاغِ خلاف واقع شد به شفيع، مثل وحدت مشترى يا كثرت آن يا آنكه اشتراء لنفسه بوده يا لغيره، پس ترك اخذ به شفعه، موجب سقوط حق نيست و بعد از تبيّن خلاف مى تواند اخذ به شفعه نمايد.

شفعه در زمين مشغول به زراعت

5. اگر زمين مبيع، مشغول به زرع بوده با اذن شفيع يا مثل اذن او، پس لازم است ابقاى زرع بعد از اخذ به شفعه تا زمان اَمَد منتظر؛ و اما آنكه مجاناً باشد يا مع العوض، پس دائر مدار مستفاد از اذن است، و اگر اوّلى باشد استحقاق عوض ندارد و مشترى به ضرر غير مقدمٌ عليه واقع نخواهد شد، به خلاف ثانى يا مشكوك.

و هم چنين اگر مشترى اجاره داد زمين را تا مدتى با عدم اذن شفيع و مثل اذن او، پس بعد از اخذ مى تواند فسخ اجاره در مابعد از اخذ نمايد، مثل قلع مشترى با ارش يا بدون آن در فرع سابق؛ و با اذن و مانند آن نمى تواند فسخ نمايد. و آيا مستحق اجرت بعد از اخذ مى شود؟ دائر مدار مستفاد از اذن است چنانچه گذشت.

و شفيع مخير است (در اخذ به شفعه در صورت مشغوليت زمين به زرع) بين اخذ فى الحال و بين تأخير تا زمان حصاد زرع، در صورت عدم امكان انتفاع با مشغوليت به زرع به منفعتى غير از ضدّ زراعت، به جهت عذريت اشتغال مفروض از تعجيل ثمن براى تعجيل اخذ به شفعه، به خلاف صورت امكان انتفاع.

ص: 37

عدم مشروعيت اقاله بين شفيع و بايع

6. اگر اخذ به شفعه كرد، بعد از آن اقاله بين او و بايع مشروعيت ندارد؛ پس طلب اقاله از بايع يا شفيع، طلب غير مشروع است؛ و اقالۀ مشروعه فقط بين متعاقدين و بايع و مشترى است.

ص: 38

فصل چهارم لواحق اخذ به شفعه

1. مسائل اخذ به شفعه

ثبوت شفعه در صورتى كه اشتراء به ثمن مؤجل باشد

1. اگر اشتراء به ثمن مؤجل بود، اظهر ثبوت حق شفعه است، و لزوم اخذ به شفعه عاجلاً، و تأجيل ثمن، و مساوات در آن بين شفيع و مشترى است، و عدم جواز تأخير اخذ است تا حدّ منافى با فوريّت عرفيّه، و عدم وجوب تعجيل ثمن است بر شفيع؛ بلى اگر شفيع تعجيل در تأديۀ ثمن نمود، اظهر وجوب قبول است بر مشترى (خصوصاً در صورت عدم امكان احضار كفيل ملىّ ) در آن جايى كه استظهار حق براى دائن و مديون نباشد در معاملۀ بين بايع و مشترى و فقط ارفاق به مديون باشد چنانچه غالب است. و اولى و احوط احضار كفيل ملىّ است براى شفيع، در صورت عدم تعجيل ثمن در مؤجل تا حلول وقت آن.

توريث حق شفعه

2. اظهر توريث حق شفعه مثل سائر حقوق موروثه است، چنانچه موافق اشهر و حكايت اجماع و عموم كتاب و سنّت در توريث و عموم و خصوص سنت در توريث حق است.

نحوۀ توريث شفعه

3. اظهر توريث شفعه بر نصيبها است، نه به حسب رءوس ورثه، پس حق را وارث

ص: 39

مى شوند مثل ملك، پس گاهى به تساوى نيست؛ و محروميت زوجه از عقار، در ارث ملكِ غير منقول است نه در ارث حق تملّك به اخذ به شفعه، پس زوجه و ولد، وارث حق مى شوند به اينكه ثُمن مال بعد از اخذ هر دو، مال زن، و باقى مال ولد مى شود.

پس اگر يكى از وراث عفو نمود، ساقط مى شود شفعه در مقدار حق او و باقى مى ماند ملك مشترى در آن مقدار بدون مستحق شفعه؛ و براى ديگران از ورثه، اخذ به شفعه در مقدار نصيب آنها است بنا بر اظهر و موجّه در محكىّ «تذكره».

فوت مفلَّس و توريث شفعه

اگر مفلَّس وفات كرد بعد از بيع شريك، پس براى ورثۀ او حق شفعه ثابت است بر تقدير موروث بودن تركه حتى در صورت استيعاب، چنانچه مختار در محل آن است.

اگر بيع شد بعض ملك مفلَّس در اداء دين، پس وفات كرد، وارثِ بقيّه حق شفعه ندارد، چون خود بايع حق شفعه نداشته تا توريث نمايد؛ و هم چنين است بيع بعد از وفات كه بيع حاكم به منزلۀ بيع مالك است و مالك بر خودش حق شفعه در بعض مبيع ندارد. و هم چنين است اگر وارث، شريك مورّث بود پس نصيب مورّث بيع شد در دين به جهت مذكوره.

وصيت به متعلَّق حق شفعه

اگر خريد مشترك متعلّق حق شفعه را و آن را وصيّت نمود براى كسى، پس از آن وفات نمود، شفيع حق اخذ به شفعه دارد و ثمن را به ورثه دفع مى نمايد و وصيّت اگر متعلّق به عين نه به اعم از ماليت عين بوده، باطل مى شود، مثل سائر تصرفات مشترى در متعلّق حق شفعه.

وصيت به مشترك و فروختن شريك قبل از قبول وصى

اگر وصيّت كرد مشترك را براى كسى و پس از موت موصى، شريك بيع كرد قبل از

ص: 40

قبول وصى، وارث موصى حق شفعه دارد بنا بر نقل؛ و اما بنا بر كشف پس اگر موصى له قبول كرد و فوراً اخذ به شفعه كرد، مالك مى شود هر دو حصّه را، و قبل از قبول و رد، هيچ كدام از ورثۀ موصى و موصى له، استحقاق فعلى اخذ به شفعه ندارند به جهت اصالت عدم رد معتبر در مالكيّت وارث و اصالت عدم قبول معتبر در مالكيّت موصى له. و اگر بعد از مطالبه قبول كرد، پس اگر به رجاى تحقّق قبول بوده و مصادف با آن شد، اظهر عدم احتياج به قبول دوم است؛ و اگر به رجا، وارث اخذ به شفعه كرد پس موصى له قبول كرد، قبول وارث در غير محل آن است، و اگر موصى له بعد از قبول اخذ كرد نافذ خواهد بود.

و اگر وارث مطالبه نكرد تا زمان قبول موصى له، شفعه نيست براى موصى له بنا بر نقل در صورت اسقاط حق از وارث كه شريك در زمان بيع بوده؛ و اما وارث، پس با اسقاط مذكور، شفعه براى او ثابت نيست با فرض تعقّب به قبول به اقل؛ به خلاف فرض كاشف بودن.

بيع شفيع، نصيب خود را بعد از علم به شفعه

4. اگر شفيع نصيب خود را فروخت بعد از علم به شفعه و عدم اخذ وكيل او به شفعه، ظاهر، اسقاط حق شفعه است كه مسبّب از شركت در حال بيع و شراء و ما بعد آن تا زمان اخذ است، و مقتضاى مناسبت، ثبوت و بقاى شركت است تا زمان اخذ رافع شركت؛ به خلاف آنكه بدون علم به شفعه بيع نمايد كه حق شفعه بعد از علم به آن ساقط نمى شود، بلكه چون اخذ به سبب سابق است كاشف از بطلان بيع منافى با آن است. و براى مشترىِ اول شفعه است در نصيب مشترى دوم در صورت صحّت شراء ثانى، چنانچه گذشت.

بيع شفيع پس از بيع شريك

اگر بيع كرد شريك، پس از آن بيع كرد شفيع، پس براى مشترى اول شفعه است در

ص: 41

ملك مشترى ثانى با سقوط شفعۀ شريك شفيع به سبب بيع در صورت علم او؛ و براى شفيع است شفعه در ملك مشترى اول با عدم سقوط شفعه به بيع در صورت عدم علم او به بيع، چنانچه گذشت؛ و فرقى بين ثبوت خيار شرط براى مشترى يا بايع يا هر دو، يا عدم ثبوت نيست چنانچه در محل خود ذكر شده است.

بيع مشترك در مرض موت

5. اگر مشترك را فروخت در مرض موت، به اجنبى يا وارثى با محاباة: پس اگر محاباة موافق ثلث بود، شريك اخذ به شفعه مى نمايد با همان ثمن كه در عقد محاباتى بوده؛ و اگر موافقت نداشت با ثلث، صحيح است بيع در آنچه مطابقت با ثلث دارد، و بقيه در ملك مالك لو لا المحاباة و زائد بر ثلث است و حق شفعه دارند با تأديۀ قسط مبيع از ثمن مطابق ثلث يا با تأديۀ تمام ثمن واقع در عقد بيع چنانچه ذكر مى شود.

و اگر منجّز از اصل است، پس صحّت بيع مطلقاً اناطه به عدم زيادتى قيمت مبيع از ثلث متروكات ندارد. و در صورتى كه غير مبيع در متروكات نباشد، پس محلى براى شفعه در غير مشترك نيست؛ و هم چنين اگر باشد، به جهت عدم مالكيّت وارث در زمان بيع محاباتى در حيات مورّث؛ به خلاف صورت مفروضه كه شريك، غير وارث است و در زمان مورّث، شريك بوده است.

پس اگر فروخت در مرض موت، شقص مشترك غير منقولى را كه قيمت آن 200 است، به 100، پس در نصف مبيع، محاباة نيست بلكه در ثلث و زائد بر نصف محاباة است و بيع در 5 سدس صحيح است و 1 سدس مربوط به وارث است، پس اخذ مى نمايد 5 سدس را در صورت عدم اجازۀ او در سدس به تمام ثمن واقع در بيع يا با تأديۀ 5 سدس از آن ثمن به جهت بطلان عقد در مقابل سدس، پس كانّه عقدى در سدس واقع نشده است، مثل بيع مشترك و غير مشترك به ثمن واحد، و بيع مملوك و غير آن به ثمن واحد، بعد از ملاحظۀ بطلان عقد در زائد بر ثلث غير مجاز، و محاباة در كل، منحل به محاباة در بعض است.

ص: 42

لكن ممكن است گفته شود كه معامله در زائد بر ثلث (يعنى عين ثلث) با عدم اجازۀ وارث، باطل است، و معامله به نحو ديگر به مراعات قيمت، غير واقع است، و با بطلان در زائد بر ثلث، باطل است محاباة در زائد، پس 1 سدس در ملك وارث است، و شفيع مى تواند اخذ به شفعه نمايد با تأديۀ قسط 5 سدس از ثمن محاباة؛ و اعتبار خصوصيّت مشترى در محاباة مثل اعتبار خصوصيّت مشترى است احياناً در اصل بيع در صورتى كه معلوم شود اعتبار، مانع از اخذ به شفعه يا عدم رعايت مقابله بين مأخوذ به شفعه و مقابلش نمى شود؛ و رجوع معامله محاباتيّه به سوى بيع و هبه در اين مقام يا مطلقاً، ممنوع است، به خلاف صورتى كه اين دو معامله فعليّت داشته باشد به نحو هبه يا بيع؛ و با رعايت مماثلت در ثمن تحليلى، ربا لازم نمى آيد، پس معامله در ثلث با رَبَوى بودن عوضين صحيح است، و اخذ به شفعه در 5 سدس با تأديۀ ثمن آن خواهد بود.

مگر اينكه بگوييم با اين معامله، نصف مال بايع محفوظ است ماليت آن، و نصف ديگر را اتلاف كرده است با آنكه بيش از ثلث مال را نمى توانست اتلاف نمايد؛ پس همچنان كه مشترى، نصف مال را مى دهد و پنج سدس آن را مى گيرد، شفيع هم كه به جاى مشترى است تمام ثمن [را] كه نصف ماليت مال بايع است مى دهد و پنج سدس را مى گيرد و يك سدس مى ماند براى ورثۀ بايع. و لزوم ربا در رَبَويّين در مثل كُرَّين با اختلاف قيمت به تنصيف، به جهت نقص وزن حاصل براى مشترى و شفيع است در مبيع نسبت به ثمن. و وجه اوّل اقرب به قواعد است.

لكن مقابلۀ دو ثلث و نصف از هر كدام از ثمن و مثمن، اگر چه تخلص از ربا مى شود لكن تصرّف است در ازيد از دو ثلث، كه نصف آن بيع به مثل است به حسب وزن و قيمت با محاباة، و نصف آن اگر چه قيمتش واصل نيست لكن ازيد از ثلث به حسب وزن و قيمت نيست، به خلاف يك سدس پنجم كه نه واصل است به حسب قيمت حتى در غير رَبَويّين و نه داخل ثلث مبيع است.

ص: 43

و تخلص مطلق ظاهراً منحصر است (در رَبَويّين و غير آنها) در مقابلۀ دو ثلث مبيع به دو ثلث ثمن، كه نصف آن واصل است به حسب قيمت با محاباة، و نصف آن مطابق ثلث است بدون زيادتى.

و مبنا در اين ترتيب، ملاحظۀ استلزام نقص مثمن، نقص ثمن را با قسط آن است مطلقاً و ملاحظۀ تساوى وزنى در عوضين در خصوص ربوى است و اينكه محسوب از ثلث بلاعوض بعد از استثناى آنچه معوّض به مثل است خواهد بود، و از اين جهت فرقى بين رَبَويين و غير آنها در حساب مذكور و ترتيب آن نخواهد بود؛ و در «مسالك» در مقام، به طريق جبر و مقابله قصد اخذ اين نتيجه نموده.

سقوط حق شفعه با اسقاط شفيع به صلح معاوضى

6. اظهر سقوط حق شفعه است با صلح معاوضى اين حق، مانند سائر حقوق ماليّه و مثل سائر دوالّ بر عفو؛ و اغماض صاحب حق، مسقط حق است به طورى كه اخذ به آن بعد از اين اسقاط، بى اثر است؛ و ترتيب آن، صلح نفس حق با مستحق است، و نتيجه اش سقوط است نه نقل به مشترى، نه صلح به ترك شفعه و ترك اخذ به شفعه على الدوام، بلكه مثل صلح املاك بر چيزى كه مفيد بيع است. و مشترى و شفيع مى توانند مصالحٌ عليه را بعض شقص قرار بدهند و رجوع به تبعيض اخذ به شفعه نمى نمايد.

عدم سقوط حق شفعه با شرط خيار شفيع و شرط ضمان وى و...

7. اگر شرط خيار شفيع شد در ضمن عقد بيع، حق شفعه با اين شرط ساقط نمى شود.

و هم چنين اگر شرط ضمان شفيع، عهدۀ ثمن را از مشترى، در ضمن عقد بشود، شفعه ساقط نمى شود. و هم چنين شرط ضمان عهدۀ مبيع از بايع براى مشترى، مسقط حق شفعه نيست. زيرا التزام به اين شرطها در معاملۀ بين بايع و مشترى كه موضوع حق شفعه است، منافاة با ثبوت حق شفعه ندارد.

ص: 44

و از آن جمله وكالت شفيع از بايع يا مشترى در اجراء صيغه يا بيع حقيقى است، كه مسقط حق شفعۀ وكيل نيست، بلكه تحقيق موضوع حق است.

يافتن عيب در مبيع، پس از أخذ به شفعه

8. اگر اخذ به شفعه نمود، پس ديد در مبيع، عيب سابق بر بيع را:

پس اگر مشترى و شفيع، عالم به عيب در حينِ بيع و اخذ بودند، هيچ كدام خيار ندارند.

و اگر هر دو جاهل بودند، پس كلامى نيست در صورت اتفاق شفيع با مشترى در رد يا اخذ با ارش يا بدون ارش؛ و اگر مخالفت شد: پس اگر شفيع، اخذ ارش از مشترى نمود، محلى براى رد عين براى مشترى نمى ماند؛ و اگر رد نمود شفيع به مشترى، مخير است مشترى بين رد به بايع و ارش، بر حسب استفادۀ تخير از قاعدۀ ضرر، كه اقتضاى استحقاق دفع ضرر مطلقاً به رد عين و فى الجمله به دفع ضرر مالى به اخذ ارش مى نمايد.

و اگر مشترى جاهل بوده است چنانچه مفروض است، استحقاق ارش از بايع در صورت عدم رد شفيع، عين را دارد، چه آنكه شفيع عالم بوده و مستحق ارش از مشترى نبوده به جهت علمش به عيب سابق يا آنكه جاهل بوده چنانچه مفروض است و مستحق مطالبۀ ارش يا رد از مشترى باشد به جهت استقلال دو معامله (يعنى بيع و اخذ به شفعه) و عدم ارتباط بين آنها.

و از آنچه مذكور شد، جهات موافقت و مخالفت با «جواهر» معلوم مى شود.

و از اينجا معلوم مى شود حكم علم شفيع و جهل مشترى كه تخيير رد براى هيچ كدام نيست [چون] شفيع عالم بوده و مشترى، مبيع در يد او و در ملك او نيست و مشترى مستحق ارش است و شفيعِ عالم استحقاق ارش ندارد.

و اگر مشترى عالم بود و شفيع جاهل بود، مشترى استحقاق رد يا ارش ندارد چون عالم بوده، و شفيع استحقاق هر دو را دارد چون جاهل بود. و در اين مقام تصريح كرده است در «جواهر» به نفى استحقاق مشترىِ عالم، ارش را ايضاً.

ص: 45

ظهور عيبِ سابق بر بيع، در ثمن، بعد از اخذ به شفعه

9. اگر بيع كرد شريك، شقص را به عوض معين غير مثلى (مثل عبد) پس اگر شفعه در غير قيمى بودن ثمن نباشد، كلامى در آن نيست؛ و اگر باشد شفعه به قيمت مثلى، و شفيع اخذ به شفعه به قيمت عبد كرد پس از آن عيبى در ثمن مذكور براى بايع ظاهر شد كه سابق بر بيع بوده، مى تواند بايع رد نمايد به فسخ و قيمت شقص در وقت فسخ را مطالبه نمايد در صورت عدم حدوث مانع از رد نزد بايع، و نمى تواند عين شقص را استرداد نمايد از شفيع، زيرا فسخ من الحين است و مبطل شفعۀ سابقه به حق سابق نيست.

سبق فسخ بر اخذ به شفعه

و حكم چنين است در صورت سبق فسخ بر اخذ به شفعه؛ زيرا با تقارن سببين (يعنى حق خيار، چه از عيب باشد چه از اشتراط) با حق شفعه، در ترجيح شفعه، جمع بين الحقين است و در ترجيح خيار، ابطال حق شفعه است. پس آنچه معروف است در خيار اشتراط (از ترجيح خيار بر حق شفعه) به خلاف معروف در اين مقام (از ترجيح شفعه بر خيار عيب) قابل اشكال بلكه منع است.

اگر مشترى بعد از اخذ به شفعه، مالك شقص شد

اگر بعد از اخذ به شفعه، مشترى به سببى مالك شقص شد (مثل هبه يا ارث) پس در استحقاق مشترى رد عين را بر بايع، عوض دفع قيمت لازمه به فسخ، با اخذ شفيع، شقص را، تأمّل است، به جهت احتمال استحقاق قيمت محضه (يعنى بشرط لا) نه لا بشرط؛ لكن اين احتمال در صورت عدم حرجيّت تبديل عين به قيمت، ضعيف است، و حرجيّت هم نوعاً در مثل فلوس - از غير درهم و دينار - ثابت است.

بلى اگر طلب عين كرد در صورت مفروضه، از مشترى، لازم نيست بر مشترى اجابت، و واجب بر او مطلق بدل است نه خصوصيّت.

ص: 46

اگر قيمت شقص مملوك شفيع، اقل از قيمت عبد مدفوع به مشترى بود، استحقاق زيادتى از مشترى ندارد؛ و اگر ازيد بود، مشترى بر شفيع، استحقاق زيادتى را ندارد. و قيمت شقص، ملحوظ است بين مشترى و بايع فاسخ نه بين شفيع و مشترى، و قيمت عبد كه ثمن بوده ملحوظ است بين شفيع و مشترى.

رد بايع ثمن را به سبب عيب، قبل از اخذ به شفعه

اگر هنوز شقص در يد مشترى است [و] شفيع اخذ نكرده است، پس بايع رد ثمن به عيب كرد، نمى تواند منع نمايد شفيع را از اخذ براى استرداد عين مبيع، بلكه شفيع اخذ مى نمايد شقص را به قيمت عبد كه ثمن بوده سليماً از عيب؛ و براى بايع بر مشترى است (بعد از فسخ به رد عبد كه ثمن است) قيمت شقص اگر چه ازيد [از] قيمت ثمن باشد چنانچه گذشت.

اگر نزد بايع، مانعى از رد عين ثمن و فسخ حاصل شد - مثل حدوث عيب يا تصرّف - فقط مى تواند ارش ثمن معيب را از مشترى بگيرد؛ و مشترى ارش را از شفيع مطالبه نمى نمايد، زيرا بر او است اخذ شقص به قيمت ثمن صحيح، پس بر مشترى ضررى وارد نشده از شفيع تا تدارك شود از ناحيۀ شفيع، بلى اگر اخذ شقص با تأديۀ قيمت معيب بوده، بايد تأديۀ ارش به مشترى كه از او اخذ ارش مى شود بنمايد.

و هم چنين اگر ترك رد و فسخ، به اختيار بايع بوده ترك فسخ را نه به واسطۀ مانع، كه اخذ ارش مى نمايد؛ و مشترى تأديۀ ارش مى نمايد و اخذ ارش از شفيع نمى نمايد با اداء قيمت صحيح و مى نمايد با اداء قيمت معيب از ثمن.

حكم شفعه نسبت به نصب غائب براى مدعى اذن

10. اگر دارى براى حاضر و غائب بود و حصۀ غائب در يد ديگرى بود، پس بيع نمود آن حصّه را به ادعاى اذن مالك غائب، آيا حق شفعه براى حاضر هست يا نه ؟ اقرب ثبوت آن است در ظاهر وفاقاً للخلاف و خلافاً للشرائع، مثل سائر تصرفات و معاملات با ذو اليد با ادعاى وكالت در امور ممكنه، بدون معارض.

ص: 47

اگر غائب، اذن در بيع را انكار كرد

و بر تقدير حضور غائب و انكار، و محكوميت مدّعى (به سبب يمين مالك و عدم بينۀ مدّعى)، ثابت مى شود انتفاى شفعه واقعاً، مثل سائر طرق مخالفۀ واقع مربوط به تحقّق موضوع حق شفعه، و انتزاع شقص از يد شفيع مى شود؛ و اجرت براى مالك از حين تصرّف غير مأذون واقعى تا زمان رد به او است، بر متصرّفها از بايع و مشترى و شفيع، با جواز ظاهرى تصرّف براى غير عالم به واقع؛ پس اگر رجوع در اجرت به شفيع يا مشترى شد - كه مباشر اتلاف است - رجوع به بايع مى نمايند (كه سبب و غارّ است) و اگر رجوع به بايع كرد از زمان بيع، رجوع به مباشر نمى نمايد. اگر شفيع و مشترى هر كدام تصديق كرده بودند مدّعى وكالت را، رجوع به غير نمى نمايند در صورتى كه رجوع به ايشان شد.

اگر شقص را خريد به صد تومان مثلاً و دفع كرد - به نحو مشروع - متاعى را كه به ده تومان تقويم مى شود، بر شفيع لازم است تأديۀ صد تومان (به لحاظ متعلّق عقد) يا ترك اخذ.

2. آنچه با آن شفعه باطل مى شود

بطلان شفعه با ترك أخذ، در صورت وجود قيود و شرائط

اظهر بطلان شفعه است با ترك اخذ، با علم و قدرت بدون عذر در تأخير و طول مدت، بلكه با اين قيود نوعاً علم به اغماض و اسقاط حاصل مى شود.

و اگر هم اغماض، كشف نشود، مرسلۀ اعتبار مواثبت و مرسلۀ تنظير به حلّ عقال و حسنۀ دال بر بطلان با تراخى بعد از سه روز، و معلوميت انتهاى امر به دوام مشاجره و لزوم هرج و مرج و معلوميت عدم مشروعيت ازالۀ ضرر (كه علت اين حكم است به آنچه در آن، ضرر ديگر است) كافى است در اعتبار فوريّت متعارفۀ مناسبه با عدم اقدام مشترى مگر در بعض فروض.

ص: 48

تنزل از شفعه قبل از بيع

اگر شريك، نزول از شفعه قبل از بيع شريك كرد: پس اگر به مناسبت قرائن مقاميّه و غير آنها كشف شد بقائش بر نزول سابق بعد از بيع، ساقط مى شود حق شفعه؛ وگرنه ساقط نمى شود. و شايد جمع بين قولين، به حمل بر دو محمل مذكور بشود.

رسيدن خبر بيع به شريك و عدم مطالبۀ او، شفعه را

اگر رسيد بيع شريك - به تواتر يا بيّنۀ عادله - به شريك به طور قطع و مع هذا مطالبه نكرد، به ادعاى عدم علم و حجت و اعتذار نمود، قبول نمى شود عذرش و باطل مى شود شفعۀ او؛ و هم چنين هر حجتى كه در انكار حجيت آن محكوم خواهد بود.

پس اگر مخبر از بيع يا سائر قيود موضوع حق شفعه، صبىّ يا فاسق بود و به عدد تواتر و استفاضه مفيدۀ علم نبود، شفعۀ او باطل نمى شود. و اگر خودش تصديق كرد مخبر را، ممكن است ملزم به لوازم تصديق او كه ممكن است استناد آن به علم يا حجت باشد، پس معذور نيست در تأخير اخذ بعد از اين تصديق او مخبر را كه ممكن است نزد غير او مفيد علم نباشد و ممكن است نزد او به حسب قرائن، افادۀ علم نمايد؛ به خلاف اعتراف او به اخبار عدل واحد بدون انضمام به تصديق او، يا اعتراف به اخبار عدلين در اين موضوع.

اعتراف متبايعين به تحقق بيع به نحوى كه مسقط شفعه باشد

و اما مجرد اعتراف متبايعين به تحقّق بيع به نحوى كه مسقط شفعه باشد با عدم فوريّت بدون عذر، پس مثبت موضوع نيست، بلى گاهى احكام اقرار را دارد، و گاهى اخبار ذى اليد از خصوصيّات ما فى اليد كه موضوعيت دارند نزد ديگرى كفايت مى نمايد.

جهل شفيع و مشترى به ثمن و خصوصيات آن

اگر جاهل بود شفيع و مشترى، به ثمن و خصوصيّات آن، بدون اختلاف بين آنها، پس

ص: 49

مقتضاى اصل، عدم استحقاق مشترى زيادتى قيمت را است، مثل استحقاق بر بايع در صورت شك؛ چنانچه اگر شفيع بخواهد احتياط نمايد و احتياط حرجى نباشد و موجب منّت بر مشترى نباشد به مناسبت قلت تفاوت و انحصار تخلص به آن، در صورت قطع نظر از اصل مذكور، ممكن است گفته شود نمى تواند مشترى قبول ننمايد تا آنكه لازم آيد بطلان شفعه به واسطۀ جهل مذكور.

بطلان شفعه با تأخير شفيع و بودن مبيع در بعيد

اگر مبيع در بلدى دور باشد پس تأخير كرد شفيع در اخذ تا واصل به آن بشود، شفعۀ او باطل مى شود، به جهت فرض صحّت شراء و اولويت شريك از مشترى در وصول شقص؛ و اگر فرق باشد و وصول مبيع در خطر باشد و معيت در تقابض نباشد، اقرب عذريت عدم وصول شقص است در تأخير اخذ و ترك فوريّت آن.

بطلان شفعه به بطلان بيع

اگر مستحق للغير ظاهر شد ثمن شخصى در بيع، و غير، اجازه نكرد، شفعه باطل مى شود. و هم چنين اگر شفيع و مشترى تصادق كردند بر غصب بودن ثمن معين در عقد، اخذ، باطل و شفعه باطل مى شود به بطلان عقد به حسب تصادق.

و هم چنين اگر اقرار كرد شفيع به غصبيّت ثمن خاص، ممنوع از مطالبه و اخذ خواهد بود، به سبب بطلان عقد بيع به حسب اقرار شفيع.

و هم چنين اگر تلف شد ثمن معيّن قبل از قبض آن، كه موجب انفساخ و بطلان بيع است كه صحّت آن موضوع است بر استحقاق شفعه؛ و با انفساخ از حين تلف، موضوع استحقاق منتفى مى شود بنابراين كه تلف قبل از قبض، از مالك قبل العقد است، چه مبيع باشد و چه ثمن، و به انفساخ است از حين تلف نه به تغريم مالك ذو اليد را. و اين حكم در صورتى كه تلف قبل از اخذ باشد، ظاهر است؛ و در عكس، اظهر صحّت اخذ است، و بر مشترى است اداء قيمت شقص مأخوذ، به بايع، چنانچه

ص: 50

اخذ نموده است مثل ثمن را قبل از انفساخ به تلف ثمن معين، كه على الفرض اخذ به شفعه قبل از انفساخ به تلف ثمن معين بوده است.

و هم چنين است اگر به تحالف بايع و مشترى حكم به انفساخ از حين تحالف شد، و اخذ به شفعه، سابق بر اين زمان بود؛ و براى بايع است قيمت شقص بر مشترى در صورتى كه او دفع كرده باشد به شفيع، بعد از اخذ به شفعه.

حيله اى براى اسقاط حق شفعه

در «شرائع» است (به حسب محصّل) كه از جملۀ حيلِ اسقاط، اين است كه بيع به زيادتى از ثمن باشد و در مقابل زيادتى ثمن از ثمن المثل عوض قليلى از مشترى بگيرد يعنى با مواطاة، كه تا شفيع ارادۀ اخذ نمايد بايد ثمن را با زيادتى آن دفع نمايد كه مطابق مذكور در عقد بوده. يا آنكه بيع به ثمن زائد بوده و دفع بعضى و ابراء بعضى ديگر نموده با مواطاة.

لكن مشكل است، مگر آنكه مواطاة (كه بناى بيع بر آن بوده) به نحو مقصود التزام در ضمن التزام بيعى باشد نه وحدت التزام، به رجوع اين گونه شروط به اجزاء، از قبيل شرط زيادتى ثمن يا نقص آن در تقديرى مثلاً.

اگر نقل، به غير مبيع باشد، شفعه اى در كار نيست

و از آن جمله است اگر نقل شقص، به غير بيع باشد، مثل هبه يا صلح، چنانچه ذكر شد، كه انتقال به بيع، شرط تعلّق حق شفعه است.

ادعاى عدم علم به ثمن و تأثير آن در ابطال حق شفعه

اگر شفيع، بر غير، ادعاى ابتياع نمود و او تصديق مدّعى كرد لكن گفت: ثمن را اندازه اش را فراموش كرده ام، با حلف او مقبول مى شود و شفعه باطل مى شود بنا بر بطلان به عدم علم به مقدار ثمن؛ و اگر از حلف امتناع كرد و شفيع، مدّعى علم به مقدار ثمن بود و به نكول از حلف قضا نموديم، شفيع اخذ به شفعه مى نمايد؛ و اگر احتياج به حلف داشته باشد و نكول كافى نباشد، با حلْف اخذ به شفعه بنمايد.

ص: 51

اگر شفيع، مدعى علم مشترى به ثمن بود

و اگر شفيع، مدعىِ علم به قدر ثمن نبود بلكه مدعىِ علم مشترى بود، پس ممكن است با نكول مشترى يا حلف شفيع به علم مشترى بر تقدير قضاى به نكول و عدم آن، حكم براى شفيع بشود و به ازيد از معلوم خودش ملزَم نباشد در تقديرى كه با عدم علم به اندازۀ ثمن، شفعه باطل باشد؛ و فرقى بين ادعاى شفيع، علم فعلى را يا علم از اول امر را، نيست، بلكه فرق در ادعاى مشترى است.

و در صورت ادعاى شفيع، علم را و ادعاى مشترى، نسيان را، اظهر احتياج به قضاى به نكول يا حلف مشترى، در بطلان شفعه است، بنا بر اعتبار علم به قدر ثمن از شفيع و مشترى؛ و در صورت عدم حلف مشترى و رد حلف به شفيع، اخذ به شفعه به مدعاى خود مى نمايد بنا بر اظهر.

فرض مصادقه بر نسيان مشترى

و اگر مصادقه بر نسيان مشترى شد، محتمل است بطلان شفعه بنا بر تقدير مذكور؛ و محتمل است در متيقّن طرفين، اخذ به شفعه بشود و در زائد، اجراء اصل بشود يعنى براى حاكم، اگر چه اين اصل در ادعاى زياده و نقصان نباشد.

ادعاى عدم علم به ثمن توسط مشترى

و اگر مشترى ادعاى عدم علم به ثمن كرد به اين سبب كه قيمى بوده و در دست بايع بعد از اخذ از مشترى تلف شده و قيمتش را نمى داند، ممكن است در معلوم، اخذ به شفعه و در زائد، اجراء اصل بشود، مثل قدر اشتغال ذمۀ بايع براى مشترى، لكن خالى از تأمّل يا منع نيست. و اگر به مجرد عدم علم به قدر ثمن، شفعه باطل مى شود، پس شفعه باطل مى شود با يمين مشترى، مگر آنكه شفيع احتياط به دفع زائد كرد و مشترى قبول نمايد.

ص: 52

با فرض ادعاى جهل

اگر مشترى بگويد: مقدار ثمن را ندانستم، ملزم به بيان آن مى شود، زيرا جامع است بين بطلان بيع بر خلاف اصالة الصحّة و غير آن؛ پس اگر بيان كرد به نسيان، گذشت آنچه مربوط به آن است.

ص: 53

فصل پنجم تنازع

اختلاف در قدر ثمن بين مشترى و شفيع

1. اگر اختلاف، در قدر ثمن بود بين مشترى و شفيع بعد از اتفاق در بيع و شراء، و بيّنه اى بود، پس در «شرائع» است كه قول، قول مشترى با يمين او است. و اين قول، مشهور و موافق با اعرفيّت مشترى - كه ذو اليد و مالك است - به خصوصيّات مثمن از كيفيّت و كميّت در نفس و در معوّض بودن آن است، از شفيع كه اجنبى از اين معامله است، و موافق با مستفاد [از] روايت بزنطى در اعتبار به قول صاحب سلعه است با اختلاف بين بايع و مشترى در زيادتى و نقصان ثمن، و بر حسب قاعدۀ تقديم قول مشترى در صورت عدم بينۀ شفيع كه خارج است مى باشد. و در صورت اقامۀ هر دو بيّنه را، تقديم بيّنۀ خارج كه شفيع است موافق قاعده است اگر اجماع بر خلاف آن نباشد.

قبول شهادت بايع

شهادت بايع در قلت و كثرت ثمن براى شفيع يا مشترى، اظهر قبول آن است با نبودن تهمت مانعه از قبول شهادت در موارد مخصوصه.

اختلاف بين متبايعين در قدر ثمن

اگر اختلاف شد بين متبايعين در قدر ثمن: پس محتمل است در تقدير رجوع به

ص: 54

تحالف با عدم بينه به جهت تداعى، اينكه هر كدام اقامۀ بينه كرد، حكم براى او بشود.

و مقتضاى آنچه متقدّم شد در فرع سابق، تقديم بيّنۀ مشترى است زيرا قول او با عدم بيّنه، مقدّم است. و تفصيل بين بقاى عين (پس قول بايع مقدّم است با يمين او) و تلف آن (پس قول مشترى مقدّم است با يمين او) منسوب به مشهور است، و لازمۀ آن تقديم بيّنۀ مشترى است با بقاى عين و تقديم قول بايع است با تلف آن؛ و اين قول بعيد نيست.

لازمۀ قضا براى هر كدام از شفيع و مشترى

و در اختلاف شفيع و مشترى، قضا براى هر كدام بشود، ديگرى نمى تواند مخالفت ظاهرى نمايد ظاهراً، چنانچه نمى تواند تكليفاً و وضعاً مخالفت واقع نمايد مگر با تراضى و توافق هر دو؛ و در اين دو صورت - يعنى موافقت حكم ظاهرى در تعيين ثمن يا توافق شفيع و مشترى - متملّك مى شود شفيع، به دفع موافق حكم ظاهراً و يا توافق و تراضى ظاهراً و واقعاً، چنانكه متملّك مى شود به دفع واقع معلوم نزد خودش واقعاً در صورت امن از تبعات آن در ظاهر شرع. و حرام است تصرّف در زيادتى با علم، بر هر متصرفى واقعاً. و هم چنين اگر اخذ كرد به ناقص واقعى، تصرّف در مأخوذ واقعاً حرام است. و اين اختلاف و قضا، مربوط به اختلاف و قضا بين بايع و مشترى نيست و هر كدام حكم جداگانه در ظاهر و واقع دارد، بلى واقع ثمن در هر دو اختلاف، شىء واحد است.

اختلاف در قيمت ثمن بعد از تلف

و جارى است آنچه ذكر شد در اختلاف در قدر ثمن از حيث مدّعى و منكر و وجود بيّنه و عدم آن بين شفيع و مشترى و بين بايع و مشترى، در اختلاف در قيمت ثمن بعد از تلف اگر از اعراض بوده، با اين زيادتى كه در اختلاف در قيمت تالف، ممكن است مقتضاى اصل، عدم اشتغال ذمۀ متملّك به اخذ، به زيادتى محتمله است اگر چه در

ص: 55

نفس ثمن مجراى اصل نباشد و از اين جهت اختلافى در تشخيص منكر يا تأييدى باشد.

اختلاف در غرس و بنا

اگر اختلاف در غرس و بنا بين شفيع و مشترى شد، قول مشترى مقدّم است در ملك خودش (كه داخل در متملَك از بايع نبوده است) با عدم بيّنۀ شفيع بر دخول.

ادعاى بيع نصيب خود و انكار مشترى

2. اگر ادعا كرد كه بيع كرد نصيب خود را به زيد، و زيد انكار نمود، پس اظهر عدم صحّت اخذ به شفعه است، به جهت عدم ثبوت آن؛ اگر چه اگر چنين معامله ايقاع كرد (به دفع ثمن به حاكم اگر اخذ نمايد، و اظهر عدم جواز اخذ است براى حاكم تا ثابت نباشد نزد او شراء زيد) هيچ كدام از بايع و اجنبى حق اعتراض ندارند، لكن اين مطلب اعم از مقصود است كه تملّك به اخذ به شفعه باشد.

ادعاى تأخّر شراء مدّعى عليه

3. اگر شريك، ادعا كرد شفعه را بر شريك خودش به اين سبب كه متأخّر بوده شراء مدعىٰ عليه، پس شريك، انكار تأخّر مذكور كرد، قول منكرِ تأخّر، مسموع است با يمين او بر عدم تحقّق شرط اخذ به شفعه و بر عدم استحقاق شفعه و بر عدم تأخّر شراء او.

ادعاى سبقت در ملك شقص توسط هر دو

و اگر هر كدام گفتند كه من سابقم در ملك شقص پس شفعه حق من است، آيا هر دو مدّعى هستند و با عدم بيّنه، حلف ايقاع مى نمايند براى طرف، و ملك، بين آنها به اشتراك بدون شفعه [است]، و دعوى واحد است ؟ يا مرجع، دو دعوى است، و به مرجّحى يكى از آنها ترجيح داده مى شود و حكم براى او مى شود، و دعواى ديگر

ص: 56

مسموع نمى شود بعد از نفى شفعۀ يك مدّعى، به حلف منكر آن، با عدم بيّنه؛ و اگر نكول از حلف كرد، مدّعى ايقاع حلف مى نمايد و حكم براى او مى شود؛ لكن با حلف، نفى شفعۀ مدّعى اول مى شود، و محل دعوى براى شفعۀ مدّعى دوم باقى است پس ممكن [است] با دعواى او، منكر، ايقاع حلف نمايد و با نكول او مدّعى دوم ايقاع حلف نمايد و مستحق شفعه بشود و با اخذ، مالك هر دو شقص بشود؛ بلى با نكول و حلف مدّعى اول مستحق شفعه نمى شود، به جهت نفى آن در دعواى اول.

چنانچه در تقدير وحدت دعوى ممكن است هر دو ايقاع حلف ننمايند، بلكه يكى نكول، و با آن، ديگرى بعد از نفى استحقاق اولى، ايقاع حلف و مستحق شفعه و ملك نصيبين باشد. پس با عدم بيّنه رأساً در هر تقدير، احتمال مالكيّت يكى دو نصيب را با اخذ به شفعه قائم است و فارق بين دو تقدير، مطّرد نيست.

صور مختلفۀ شهادت بيّنه در فرض اختلاف

و شهادت بيّنه براى يكى از آنها به شراء مطلق، بى فائده است زيرا اعم از دخول شفعه و عدم است؛ بلى اگر شهادت داد بر تقدم بر ديگرى در ملك شقص، قضاوت براى مشهود له به شفعه مى شود در صورت عدم معارضه به بيّنۀ مماثله از ديگرى يا تعدّد دعوى به نحوى كه با انتهاى يكى، محلى براى ديگرى نماند و مسموع نباشد دعواى ديگرى چنانچه اشاره شد.

و اظهر اختلاف تحرير دعوى است در تعدّد و وحدت به اينكه: جواب مدّعى عليه، عدم تقدم مدّعى باشد يا تقدم خودش، يا عدم تقدم مدّعى با تقدم خودش؛ و در اولى تعدّد دعوىٰ ، و در دومى تداعى است، و تعارض بيّنتين در دومى است.

و شهادت بيّنتين به وقوع ابتياع به نحو مطلق، بى اثر است؛ و در تاريخ معين يا به اقتران دو ابتياع، مُسقط هر دو و مورد تحالف است، مگر در صورت تقدم يك دعوى و انتهاى آن به نحوى كه محل براى دومى باشد و مسموع باشد تا به نهايت برسد چنانكه گذشت.

ص: 57

و هم چنين موجب تحالف است صورت تعارض شهادتين بر تقدم، در تقدير وحدت دعوى؛ و با تحالف، حكم به اشتراك بدون شفعه مى شود؛ و با وجود ميزان فصل، محل اشتباه كه موضوع قرعه است نمى شود بنا بر اظهر.

تخالف در ادعاى ملكيّت به بيع يا به ارث

4. اگر شفيع ادعا كرد بر شريك فعلى، كه به ابتياع، مالك شده است پس حق شفعه براى او ثابت است، و شريك ادعا كرد كه به ارث منتقل شده است پس شفعه ثابت نيست، و هر دو اقامۀ بينه كردند، پس از شيخ (قدس سره) حكايت شده است تعيّن قرعه به سبب تعارض بيّنۀ ابتياع و ارث بدون ترجيح؛ و از جماعتى از متأخّرين - مثل فاضل و شهيدين و كركى - تقديم بيّنۀ شفيع كه خارج است حكايت شده؛ و در «جواهر» تفصيل [است] بين جواب به نفى ابتياع، پس قول متأخّرين ثابت است، يا جواب شريك به تحقّق وراثت مملّكه، پس قول شيخ مقدّم است.

و اظهر تقديم بيّنۀ شفيع است، به جهت اعرفيّت ذو اليد به خصوصيّات آن، كه متملَك به ارث يا ابتياع شده است چنانچه گذشت، پس بيّنۀ خارج كه قول او مسموع نيست متقدّم است، پس مرجع، جواب به ارث نيست بلكه به تملّك ما فى اليد به سبب ارث؛ و اگر تعارض باشد به تداعى، وظيفه تحالف است نه قرعه، چنانكه گذشت در نظير اين فرع.

اگر شفيع اقامه بيّنه كرد بر اينكه زيد بيع نموده به شريك، در زمان فوت مورّث يا بعد از فوت و قبل از اخذ شفيع به طور اتّصال، پس از جزئيات اقامۀ شفيع و شريك، بيّنه را يكى بر ابتياع و ديگرى بر وراثت است؛ و اقرار زيد به بيع، در حق ديگران مفيد نيست.

و هم چنين ادعاى شفيع، بيع زيد را به شريك با تصديق زيد او را، هيچ كدام حجيتى ندارند و حكم با بيّنۀ خارج يا تداعى است به نحو متقدّم.

ص: 58

ادعاى وديعه بودن توسط شريك

اگر شفيع، ادعاى مملوكيّت به شراء كرد و شريك، ادعاى وديعه بودن آن را كرد، در زمان ارادۀ اخذ به شفعه به نصوصيت و خصوصيّت، و هر دو اقامۀ بيّنه نمودند بر مدعاى خود، بيّنۀ شفيع مقدّم است، به جهت مسموعيت قول ذى اليد در زمان عدم بيّنه.

و در صورت تعيّن زمان ايداع به متأخّر از زمان ابتياع كه جمعش به ايداع بعد از شراء بايع از مشترى است (اگر چنين جمع، صحيح باشد)، بقاى حق شفعه موقوف به عدم انتفاى آن به عود به سوى ملك بايع است چنانچه در محلش ذكر شد.

و در جميع فروع بايد ملاحظۀ استظهار جمع بين دو بيّنه بر دو دعوى يا ترجيح به ارجاع يكى به ديگرى بشود و به مقتضاى او (از عمل به بيع و حق شفعه يا ايداع و انتفاى حق شفعه) ترتيب اثر داده بشود.

مناقشه در محكى از تذكره و دروس در فرق

و آنچه از «مبسوط» و «تذكره» و «دروس» حكايت شده - از فرق بين تصريح به ملك در بيّنۀ ايداع فقط و لزوم مكاتبۀ مودّع و ترجيح آن يا تصديق و سقوط شفعه و ترجيح بيّنۀ شفيع يا تكذيب و قضا به بيّنۀ شفيع، به خلاف تصريح به ملك در بيّنۀ ابتياع با اطلاق در بيّنۀ ايداع كه قضاى به بيّنۀ شفيع مى شود بدون مراسلۀ مودّع - قابل مناقشه است به اينكه مدار بر استظهار جمع يا ترجيح يكى از آنها است به نحو متقدّم، و تصريح به ملك، اثر ندارد با ظهور در آن، و صرف از ظهور، بدون قرينه نمى شود، و امكان جمع، ملزم به آن نيست زيرا در يك كلامِ يك متكلّم نيست.

تصادق بايع و مشترى بر غصبيت ثمن در بيع و لازمۀ آن

5. اگر بايع و مشترى تصادق كردند بر غصبيّت ثمن در بيع و فساد آن، اثرى در غير حق آن دو نفر ندارد، و شفيع حق شفعه دارد در معامله كه حكم آن صحّت است.

ص: 59

و مشترى مى تواند اخذ نمايد ثمن را از شفيع و دفع به بايع نمايد تا مقاصه از شقص به آن سبب نمايد؛ بلكه بر او است اين عمل، زيرا حائل بين شقص و بايع، مشترى بوده است با جهل ايشان، و قبض ثمن براى خودش نمى تواند نمايد به حسب اقرار خودش نه براى مالك اصلى شقص.

اقرار شفيع و مشترى بر غصبيت ثمن در بيع

اگر شفيع و مشترى اقرار كردند به غصبيّت ثمن در بيع، نمى تواند اخذ به شفعه نمايد در بيعى كه مقِرّ به فساد آن است؛ بلكه اقرار شفيع كافى است اگر چه با اقرار خصوص مشترى يا خصوص بايع باشد يا نباشد. و ثمن را بعينه يا در بدل بايد به مقرّ له كه مغصوبٌ منه است مشترى رد نمايد. و چون بائع، منكر فساد است و مشترى مدّعى آن است، پس با شروط شراء اگر خريد از بايع به همان ثمن، مى تواند شفيع، اخذ به شفعه نمايد تا مشترى قبل از اخذ، مالك شقص باشد و بر بائع، رد ثمن لازم نباشد. و ايقاع شراء در خصوص مقام به صورت صلح موافق با احتياط است.

ادعاى شراء شقص بر ذو اليد بر آن

6. اگر ادعا كرد بر ذو اليد بر شقص، شراء آن را، پس گفت: خريده ام براى زيد، و زيد حاضر بود و سؤال شد، گفت: ملك من است لكن به شراءِ از بائع، شريكِ مالك نشده ام، مشكل است ثبوت شفعه، زيرا دو فرد بيش ندارد و هر دو نفى آن را مى نمايند پس چگونه اقرار ذى اليد بر بايع نافذ مى شود؟

و اشكال مذكور، سابق است بر اشكال در شرطيت دفع ثمن در مالكيّت به اخذ، چون ممكن نيست دفع به مقِرّ و به مقَرّ له؛ و نيابت حاكم از يكى از ايشان بدون علم به مالكيّت، بى وجه است زيرا اشكال مذكور در نفوذ اين اقرار است به منشأ شفعه؛ و بر تقدير اغماض از آن، اگر گفته بشود به عدم اعتبار دفع در مالكيّت به اخذ، و كفايت اخذ در ملك، ممكن است نيابت حاكم در مقام دفع ثمن بعد از اخذ، لكن چون اخذ به

ص: 60

عوض است براى مالكيّت خودش شقص را و مالكيّت يكى از دو عوض را، و هر دو نفى مالكيّت آن را مى نمايند و حاكم بدون علم يا حجّت، نيابت از مالك مردّد ندارد، و از اين جهت هم اشكال باقى است.

و اگر غائب بود ذو اليد بر شقص، پس تا زمانى كه اضرار به حال شفيع، محقّق نشود صبر مى نمايند؛ و اين تأخير عذرى است [و] منافات با فوريّت اخذ ندارد. و اگر به حدى رسيد كه تأخير از آن مضر است به حال شفيع، محتمل است مراجعه به حاكم شرع بشود و او دفع ضرر به غير اضرار نمايد، يعنى بعد از اخذ به شفعه [و] دفع ثمن به حاكم، انتزاع نمايد حاكم شقص را و دفع به شفيع نمايد، پس اگر حاضر شد غائب و تصديق كرد مدّعى را، ابقا مى شود عمل حاكم، و اگر تكذيب كرد و شفعه ثابت نبود رد هر كدام از شقص و ثمن به صاحب آن مى شود، و زيادتى ضرر يكى از طرفين به واسطۀ اين عمل حاكم، تدارك بشود.

ادعاى خريد براى طفل توسط مدّعى عليه

و اگر مدّعىٰ عليه الشفعة گفت: خريده ام براى طفل، و ولايت بر او داشته، اظهر قيام ولىّ است مقام مولّىٰ عليه در اخذ ثمن براى اخذ شفيع به شفعه و نفوذ اخذ به شفعه و صحّت اقرار ولىّ است به مالكيّت مشترى له و استحقاق شفيع شفعه را.

اقرار مدعى عليه به شراء با اعتراف به مالكيّت غير

اگر مدعىٰ عليه، اقرار به شراء كرد با اعتراف به مالكيّتِ غير، بالفعل: پس اگر قابل جمع بين دو اقرار بود عمل به آن مى شود به آنچه از سابق معلوم شده است، و جمع در كلام متكلم واحد (مثل تنزيل بر تعدّد ملكيّتهاى مترتّبه) ممكن است با قرينه؛ وگرنه شفعه ثابت نيست به جهت عدم نفوذ اقرار در ملكِ اقرارى غير.

انكار مالكيّت شفيع توسط مشترى

7. اگر مشترى انكار كرد مالكيّت شفيع را و شفيع يد بر شقص نداشت، محتاج است

ص: 61

در اثبات حق شفعه به بيّنه بر مالكيّت؛ و اگر يد دارد، اظهر عدم حاجت به بيّنه است؛ و احتياج به يمين، در صورت مجرد نفى مالكيّت شفيع در مقابل ادعاى مالكيّت مشترى آنچه را كه در يد شفيع است، موافق احتياط است.

ادعاى عفو يك يا چند نفر از ورثه و اختلاف در آن

8. اگر ادعاى عفو از يكى از وارثين شفعه نمود پس شهادت داد بر آن، وارث ديگر، قبول نمى شود شهادتش در صورت عدم استقلال حقوق موروثه از واحد و رجوع حصّۀ عافى به غير عافى، به خلاف تقدير قول به استقلال و عدم رجوع؛ و در صورت سبق عفو بر شهادت يا اقتران هر دو در كلام واحد، اظهر قبول است.

ادعاى عفو دو وارث شفعه

اگر مشترى ادعاى عفو بر دو وارث شفعه كرد پس انكار كردند و ايقاع حلف نمودند، شفعه ثابت است؛ و اگر يكى ايقاع حلف كرد در حصۀ او ثابت است، و با نكول ديگرى و تصديق حالف، او را به شهادت مسموعه، حق ديگرى هم ثابت مى شود، و با عدم تصديق، منتفى مى شود با حلف مشترى بعد از رد به او، و باقى است شفعه در حصۀ حالف بر عدم عفو بنا بر عدم ارتباط در حق موروث.

و در صورت تكذيب حالف، ناكل را، پس احلاف ناكل، حالف را بر عدم عفو از ناكل، مبنىّ بر رجوع حصّۀ عافى به غير عافى است و آن بر خلاف تعدّد و استقلال در حق موروث است؛ و بر تقدير استقلال، رد يمين به مشترى مى شود و اثبات مى شود عفو ناكل در حصۀ او در صورت تكذيب مذكور، چنانچه اثبات مى شود شفعه در حصۀ حالف به حلف او بر عدم عفو خودش.

كما اينكه بعد از حلف يكى و تصديق او ناكل را اگر حالف عفو نمود، نمى تواند مشترى ايقاع حلف براى اسقاط شفعه نمايد به جهت استقلال مذكور؛ و در خصوص حصّۀ ناكل، تصديق و شهادت مسموعه براى ناكل، كافى در اثبات شفعه در حصّۀ او

ص: 62

است و رد يمين به مشترى نمى شود بر عفو ناكل (تا با يمين او قضاى به عفو ناكل بشود) بنا بر اظهر.

شهادت اجنبى به عفو يك نفر معيّن از دو وارث

و اگر اجنبى شهادت داد به عفو يكىِ مخصوص از دو وارث به شهادت مقبوله، پس بطلان شفعه بعد از عفو ثابت با حلف مشترى، مبنىّ بر وحدت حق است (چنانچه لازمۀ وحدت بعد از عفو يكى و عدم حلف مشترى به عفو ديگرى، اختصاص غير عافى به جميع است بعد از اخذ به شفعه؛ به خلاف استقلال كه فقط در حصّۀ خودش مؤثّر است اخذ او) وگرنه با تصديق عافى، ديگرى را در دعواى عدم حلف يا حلف ديگرى، نفى عفو و اثبات شفعه در حصّۀ غير عافى مى شود.

و مستفاد از «تحرير» است: اگر شهادت داد اجنبى به عفو يكى از آنها، ديگرى بعد از حلف، جميع را اخذ مى نمايد؛ و اگر ديگرى عفو نمود، با حلف مشترى تمام مى شود.

اعتراف يكى از دو وارث به بطلان شراء

اگر يكى از دو وارث، اعتراف به بطلان شراء نمود، نمى تواند اخذ به شفعه در حصّۀ خودش نمايد، و شفعه براى وارث ديگر كه معترف به فساد نيست مى باشد اما تمام شفعه يا حصّۀ خاصۀ خودش، مبنى بر وحدت و تعدّد است. و هم چنين است ادعاى غير فساد شراء (مثل ارث يا اتّهاب) در صورتى كه آخذ و مشترى توافق بر شراء صحيح داشته باشند.

شهادت بايع بر عفو شفيع

شهادت بايع بر عفو شفيع، مثل شهادت اجنبى است و مقبول است در صورت قبض او ثمن را از مشترى؛ و هم چنين است قبل از قبض ثمن بنا بر عدم اضرار مطلق تهمت به قبول شهادت.

ص: 63

طريق تملّك به شفعه

طريق تملّك به شفعه، گفتن «اخذتُ بالشفعة» يا «اخترتُ الأخذ» يا «تملّكتُه بالعوض المخصوص، بالشفعة» يا آنچه مفيد آن است با قصد انشاى معناى آن به لفظ مى باشد، نه مجرد مطالبه از مشترى كه گاهى براى استعلام حاضر بودن است براى اعطاى شقص. و كفايت انشاى تملّك به عوض، به اخذ شقص و دفع ثمن به مشترى، بى وجه نيست. و شرط نيست حضور حاكم يا مشترى؛ اگر چه دفع به مشترى، شرط تأثير آن است در تملّك به «اخذتُ » انشايى.

و الحمد للّٰه و الصلاة علىٰ سيّدنا محمّد و آله الطاهرين.

و اللعن علىٰ أعدائهم أجمعين.

بلغ المقام في خامس محرم الحرام من سنة 1409 هجرية قمرية.

ص: 64

كتاب احياى موات

اشاره

اقسام و احكام زمينها

شرايط تملّك موات به احيا

نحوه تحقق و صدق احيا

امور مشتركة المنافع

معادن مشتركه

چند مسأله

ص: 65

ص: 66

فصل اوّل اقسام و احكام زمينها

اشاره

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ

الحمد للّٰه وحده و الصلاة علىٰ سيّد الأنبياء محمّد و علىٰ عترته سادة

الأوصياء و اللعن علىٰ أعدائهم أجمعين

آن چه از زمينها معمور است، مملوك صاحبان آنها است و تصرّف در آنها، در حكم تصرّف در ساير املاك مالكين است.

زمين موات

و آن چه غير معمور و از موات است - يعنى بالفعل در آن صورتى كه هست، قابل استفاده نيست مگر با علاجى از آن صورت اخراج شود، به واسطۀ اين كه نيزار است يا راهى به آب ندارد در صورت انحصار استفادۀ از آن به آب داشتن يا مسيل آب است يا آن كه پر سنگها و يا ريگها است و يا شوره زار است و به هر سببى كه بگويند از موات است و آباد نيست و با وضع فعلى بى فايده است - از انفال است و ملك امام - عليه السلام - است، چه آن كه در بلاد اسلام.

باشد يا نه، و چه آن كه اصلاً معلوم نبوده - تفصيلاً يا اجمالاً - دخول آن در ملك اشخاص، مانند بيابانها و دامنه هاى كوهها و امثال آنها، يا آن كه معلوم بوده عدم دخول در ملكيت اشخاص، يا آن كه بالعارض از انتفاع ساقط شده باشد و بالفعل خراب است لكن آثار عمران سابق در آنها باشد، و چه آن كه در اراضى مفتوح العنوه - مثل عراق -

ص: 67

باشد، يا در غير آن، محيى مسلم يا مسالم يا حربى باشد. و تصرّف در آن به احيا، موقوف است جواز آن بر اذن امام - عليه السلام -.

موات اصلى

و آن قسم كه از مواتِ اصلى باشد، جايز است احياى آنها در زمان غيبت، و احياكننده مالك آن مى شود با شروط آتيه.

و در اعتبار «اسلام» در احياكننده خلاف است، و اظهر عدم اعتبار است چنان چه گذشت اگر چه متملّكات كفّار از اراضى، فى الجمله قابل تملك مسلمانان به اغتنام است؛ و حكم مفتوح العنوه مبنى بر عدم اعتبار اسلام است؛ و رضاى امام به احيا معلوم است در احياى كافر و مسلم، با فرق بين اين دو احيا چنان چه ذكر [خواهد] شد و با ملاحظۀ اولويت معصوم به مملوكات ديگران.

موات بالعارض

و موات بالعارض كه مالكِ معلوم و لو اجمالاً، ندارد اگر چه معلوم است كه سابقاً در ملك اشخاص بوده لكن به واسطۀ مرور زمان طولانى بر آن، بدون صاحب و مالك معلوم، به خرابى عين و زوال آثار قابل اعتنا [انجاميده و] جز اسمى از مُلّاك سابقين آن نمانده باشد مثل قُرىٰ و بلاد خراب شده و قناتهاى پر شده از گل كه فقط اسمى از آنها مضبوط مانده است. و اين قسم هم از انفال و مملوك امام اصل، و در غيبت او به احياى مملوك مُحيى مى شود؛ و آن چه تابع آنها است در حال عمارت، تابع در ملكيت به احيا مى شود با تعمير آنها، مانند انهار و چاهها و قناتها.

و اگر مالك اين قسم، موجود و در [حال] حيات و [يا] مستصحب الحياة است لكن طريق تعيين و لو به اجمال ندارد، پس امر آن با حاكم شرع است؛ و او با يأس از تعيين، اصلحِ از فروختن يا اجاره دادن را عملى مى نمايد و عوض يا اجرت را در فقراى مؤمنين، يا در مصالح مؤمنين صرف مى نمايد؛ و با عدم آن، مشغول فحص مى شود؛ و

ص: 68

در زمان فحص، قبل از تعيين يا يأس، با اجرت برگزار مى نمايد، و بعد از تعيين يا يأس، واضح است عمل در آنها، چنان چه ذكر شد. و اگر با قراينى واضح يا ثابت شد كه اهل آنها اعراض نموده اند و گذاشته اند براى ديگران، پس در حكم موات بالعارض است و جايز است تملك آنها به احيا.

و اگر اعراض ثابت شد قبل از خرابى، پس احتياط در عمل به آن چه اصلح به نظر حاكم شرع است از تملك عين يا منفعت به عوض و تسليم عوض به او [مى باشد] و او صرف در فقرا يا ساير مصالح مى نمايد.

و در موارد تشاحّ در تملك به احيا و تقارن قصد احيا در دو نفر مثلاً، احوط رجوع به حاكم شرع است در تعيين اصلح در نظر او يا با قرعه.

اراضى عامره موات از مفتوح العنوه

آن چه عامر است از اراضى مفتوح العنوه در زمان فتح، ملك عموم مسلمين است، و مجموع مسلمين در هر زمانى از زمان فتح و ما بعد آن، مالك آنها مى باشند، و احدى از آنها، مالكِ شخصىِ مستقر نيست و احكام ملكيت مذكوره مرتب نيست، و احياى آنها موجب تملك شخصى مستقل نمى شود اگر چه به خرابى منتهى بشود. و موات در حال فتح، در ملكيت امام - عليه السلام - باقى است و داخل در ملك عامه مسلمين نمى شود، و به احيا، داخل در ملك محيى مى شود به ترتيب متقدم؛ و با علم به عامر بودن يا عدمش در حال فتح يا ثبوت آن، حكم آن معلوم است، و با جهل، محكوم به ملكيّت ذو اليد كه مدعى آن است، مى شود با عامريت فعليّه پس كشف از موات بودن در حال فتح مى نمايد.

و اين هم مقتضى استصحاب عدم عمران تا زمان فتح است كه مترتّب مى شود بر آن، بقاى مالكيّت امام اصل و جواز تملك غير به احيا اگر بالفعل از موات است و مشكوك است حال آن در زمان فتح؛ و همچنين اگر تبادل احوال شده بعد از فتح، و حال زمان فتح معلوم نباشد.

ص: 69

به خلاف عامرِ قبل الفتح كه متعقّب به خرابى بعد از فتح شده و وقت خرابى معلوم نباشد، كه مستصحب العمارة در وقت فتح است، و از غنايم و مملوك مسلمين است؛ و به خلاف صورت خراجى بودن زمين و با وجود قراين مفيدۀ وثوق به عمارت حال فتح.

زمين بى صاحب و مالك

و همچنان كه موات مطلقاً ملك امام است در بلاد اسلام يا كفر و از غنايم نيست، زمين بى صاحب و مالك مطلقاً - از معمور و غير، در بلاد اسلام يا كفر - از انفال مملوكه امام است، پس مفتوح العنوه كه مغتنم است، مالك دار است، نه آن چه ملك مسلم يا مسالم بر او جارى نشده باشد كه معمور آن ملك امام است، مثل مطلق موات.

خراب شدن اراضى معموره

اگر آن چه مملوك و معمور بوده به خرابى منتهى شد و مالك آن معلوم بود، چه آن كه مسلم باشد يا كافر ذمى، پس با تحقق اِعراض گذشت حكم آن؛ و با عدم ثبوت آن، پس اگر منتفع است به آن در حال فعلى آن به ملاحظه نافعيّت آن براى ساير املاك او - مثل علوفه دوابّ او و نحو آن - پس راهى براى تصدى ديگران به احياى آن به واسطۀ اكثريت منافع زمين نيست.

و اگر از روى عذر يا بدون عذر تعطيل نمود آن را و هيچ انتفاعى بالفعل نداشت، پس بايد به او مراجعه شود در انتفاعات يا احيا و به اذن او عمل شود مخصوصاً در صورت معذوريّت از مباشرت، و تا ممكن است بدون اذن او يا ولىّ خاص او، عملى انجام داده نمى شود.

و اگر آن هم ممكن نشد يا موافقت به غير تعطيل مطلق نشد و غرض عقلائىِ مشروع در آن نبود اگر چه با اين وضع به واسطۀ عدم تمكن، از اصلاح معذور باشد، يا آن كه به واسطۀ طروّ جنون يا موت يا صغير بودن وارث، ممكن نشد، دور نيست جايز

ص: 70

باشد كه حاكم شرع مداخله در جمع بين حقوق نمايد و آن را به طور ايجار در معرض احيا و تعمير بياورد و نتيجه تملك به احيا و حفظ سلطنت حادثه و باقيۀ مالك را جمع نمايد، و اجرت اجاره را - اگر چه در مدت طولانى باشد - براى مالك، حفظ و به او ايصال نمايد با رعايت احتياط در اصل عمل و كيفيت آن و مدت مقررۀ براى آن و خصوصيت و كمّيت اجرت. و همچنين عدول مؤمنين در صورت فقد حاكم در دسترس متصدين.

عدم فرق بين مملوك به احيا و غير آن

و فرقى به حسب ظاهر بين مملوك به غير احيا و مملوك به آن نيست، زيرا احيا، سبب ملكيت مرسله است نه محدوده، و به احيا، زمين داخل در ساير متملكات محيى مى شود؛ پس احتمال جواز احياى غير، در صورت عروض خراب بر متملك به احياى بالخصوص، قوّت ندارد، خصوصاً در صورت عذر در تعطيل يا احتمال آن، و مخالف استصحاب ملك قبل از خراب است، بلكه مخالف خبر «سليمان بن خالد» موافق مشهور است؛ بلكه مقتضاى دليل فرق، عدم فرق است به جهت انتهاى اسباب ملك به احيا غالباً؛ و احتمال معموريت در اصل يا شراى از امام اصل - عليه السلام -، نادر يا فرض محض است. پس نفى بأس از «تذكره» خالى از بأس نيست حتى در مفتوح العنوه عامر در حال فتح كه به خراب باقى است در ملك مسلمين، و بايد در تصرّفات رعايت اذن مالك بشود به نحو متقدّم.

اثاث و اجزاى باقى مانده بعد از خراب

همچنان كه زمين مخروب، بعد از عمران، در حكم موات اصلى است و براى هر كسى تملك آن به احياى آن مشروع است، همچنين اجزاى باقيه از عمارت سابقه از قبيل اخشاب و نحو آنها، در حكم مباح اصلى است، نه مجهول المالك و براى هر كسى حيازت آنها به قصد تملك، مشروع است، [و] مثل مباحات اصليۀ غير داخله در ملك مسلم يا مسالم، به حيازت به قصد تملك، مملوكِ حايز مى شود.

ص: 71

خراب شدن زمين وقفى

اگر زمين موقوفه خراب شد و از انتفاع افتاد و راه خصوصى براى تعمير آن نبود، پس اگر جهت وقف و موقوف عليهم، معلوم است و لو بالاجمال در محصور، مملوك به احيا نمى شود، بلكه ناظر اگر باشد يا حاكم شرع (اگر ناظر در وقف نبود) مداخله مى نمايد و آن را ايجار براى تعمير براى منافع مقصوده مى دهد، و حاصل را بعد از وضع مؤونۀ تعمير و ما عداى اجرت، صرف در موقوف عليهم يا جهت وقف مى نمايد؛ و در صورت عدم امكان اين مطلب و اندراج مورد در موارد جواز بيع وقف، آن را بيع نموده و تبديل به وقفى ديگر با اتحاد در مصرف و موقوف عليهم مى نمايد؛ و در صورت عدم امكان آن، صرف ثمن در جهت معلومه و در موقوف عليهم به تمليك مى نمايد. و اگر خرابى به سبب موجب ضمان بعضى باشد، او را تضمين نموده و بدل را صرف در تعمير و اعاده عمارت سابقه مى نمايند.

و اگر جهت و موقوف عليهم، معلوم نبود يا محصور نبود، پس اگر حاكم مداخله در ايجار و صرف اجرت در مصالح مؤمنين نمود، جايز است؛ و حكم مجهول المالك بر آن مترتب نمى شود تا فحص از مالك لازم باشد، به جهت حصول يأس از معرفت آن. آيا تملّك به احيا مى شود مثل صورتى كه خرابى مذكور بر املاك اشخاص وارد شده باشد؟ خالى از اشكال نيست، بلكه احتياط، در ارجاع امر به حاكم شرع است و او به نظر خودش در آن عمل مى نمايد از بيع به احياكننده يا ايجار به او، و صرف ثمن يا اجرت در مصالح مؤمنين.

ص: 72

فصل دوّم شرايط تملّك موات به احيا

1. نبودن زمين در يد مسلم يا مسالم

معتبر است در تملك موات به احياى آن، اين كه در يد مسلم يا مسالم (از كافر يا كسى كه به حكم مسلم باشد) نباشد، چه آن كه يد مالك باشد يا مستحِق، مثل يد تحجيركننده كه اولويت به تملك به احيا دارد، و گذشت حكم خرابى عارض بر مملوك؛ مگر آن كه معلوم باشد كه اثبات يد به مجرد غلبه و بلاسبب شرعى بوده است كه در اين تقدير يد كالعدم است.

و احياى قصدى، كاشف نوعى از قصد تملك است، چه مباشرى باشد يا تسبيبى، مثل استيجار و توكيل. و اگر معلوم شد عدم قصد تملك رأساً، آيا مملّك است ؟ محل تأمل است، منشأ آن عقلايى بودن سببيّت است و مقرِّر بودن شرع با اختلافى در موضوع؛ پس مقتضاى اصل با عدم وجدان شرط عرفى و عقلايى، عدم تملك است با عدم قصد تملك فضلاً از قصد عدم تملك.(1)

2. نبودن از حريم عامر

اشاره

و اين كه مقصود به احيا، حريمِ عامرِ مملوكِ غير نباشد، و آن مختلف است به حسب

ص: 73


1- و معتبر است در تملك به احيا، كه زمين، محكوم به ملكيّت يا استحقاق ديگرى (اگر چه به كاشفيت يد از آنها باشد) نباشد چه آن كه سبب يد احيا يا تحجير يا شراء يا نحو آنها باشد؛ مادام [كه] علم به فساد يد و عدوانى بودن آن حاصل نباشد و در غير اين صورت احياى عدوانى موجب تملك نمى شود.

موارد به اختلاف املاك خاصه و به اختلاف بلاد و اصناف و وسايل مرسومۀ ازمنه براى انتفاعات كامله خاصه از املاك مختلفه. چه آن كه بگوئيم: «حريم، مملوك است» بالتّبع (چنان كه در محكىّ «مسالك» به اشهر منسوب است) يا آن كه: «استحقاق انتفاع براى خصوص مالك عامر است» (چنان چه محكىّ از جماعتى است) پس بدون اذن آن مالك، تصرّف در مملوك يا مستحَق او، به تملّك آن به احيا، جايز نيست. و احياى حريم غير، مستقلاً يا در ضمن احياى مجاور آن، موجب تملك حريم ملك غير كه محتاج اليه او است در انتفاع به ملك خاص خودش، نمى شود تا مبطل عمارت اولى باشد.

و همچنين در جوار او احياى مواتى اگر باشد و محتاج به حريم باشد و موجب تصرّف در حريم خاص غير باشد، بدون اذن او، مؤثر در تمليكِ مستتبعِ استحقاق حريم خاص نخواهد بود كه به آن سبب، صاحب ملك و حريم آن در مشقت واقع بشود.

بلكه تصرّف در حريم عامر، در حكم تصرّف در عامر است، مگر به نحوى كه توسعه بلد است و مستلزم بُعد حريم است.

حريم خانه

و حريم خانه اى كه احداث شده باشد در زمينى [كه] از موات بوده يا باقى بر اباحه اصليه بوده، آن مقدار از زمين است كه محل حاجت است نوعاً در انتفاع به آن خانه، از قبيل محل ريختن خاكهاى آن و كناسه آن و خاكستر آن و فاضلابهاى آن و برف اندازهاى آن و محل دخول و خروج از درب آن خانه؛ و به احياى زمين به خانه ساختن، اين مقدار مذكور از مرافق و حريم آن خانه است، [و] ديگرى نمى تواند آن مقدار را احيا نمايد و متملك بشود، يا تصرفى بدون اذن صاحب خانه نمايد.

حريم قريه

و از اينجا معلوم مى شود حد حريم قريه و آبادى (كه بنا شده در زمين موات) كه

ص: 74

عبارت است از مجمع بيوت و مساكن كه محل حاجت آن جمعيت حريم آن است؛ و حريم مجموع، مجموع حريمها است كه اهل آن آبادى در رفع حوايج، محتاج به آن مقدار مى شوند. و اضافه مى شود بر مرافق شخصيه [و] كوچه هاى بين خانه ها، آن چه محتاج اليه آن جمعيت است از مقبره و چراگاه ها و حمام و مسجد و راهها به آباديهاى ديگر كه به حسب مكان خاص و زمان خاص محل احتياج آنها است، بايد رعايت شود آن حريم آبادى در وقت احياى آبادى ديگرى مثلاً.

و همچنين اگر در اصل، احداث در زمين مباح بالاصل شده بوده، پس تصرفات لاحقين در حريم تصرفات سابقين، در حكم تصرّف در نفس ساختمانهاى ايشان است و با مزاحمت بلكه بدون اذنِ مجموع، جايز نيست.

جواز احياى غير عامر و حريم براى هر شخصى

و آن چه از عامر و حريم آن نيست و از موات است، هر كسى مى تواند به احياى آن، تملك نمايد آن را؛ و اهل عامر، اولويت لزوميه به احيا ندارند و مزيّتى بر ديگران ندارند.

حريم ديوار

حريم حائط (يعنى ديوار غير خانه) كه احداث آن در زمين موات يا مباح شده است براى حفظ باغ و نحو آن، از طرفى كه احيا نشده، مقدار گذاشتن آلات و خاك و لوازم در احداث آن و در تعمير آن بعد از اشراف به انهدام به وسيله گِل كاريها و تهيه لوازم احداث يا اعاده تعمير آن است.

حريم راه

اگر احداث شد طريقى كه محتاج اليه براى استطراق جماعتى بود در زمين مباح، نه در ما بين املاك، حريم آن با مشاحّه اهل آن پنج ذراع يا هفت ذراع است و در زايد بر اين مقدار مانعى از احياى زمين نيست نه در اين مقدار.

ص: 75

مراد از طريق مبتكر در كلام فاضلين - قدس سرهما

و شايد مراد از «مبتكر» در كلام مثل فاضلَين اين باشد كه احداث طريق به حسب اقتضاى خاص، قبل از احياى طرفين آن به مثل ساختمان و نحو آن باشد كه اختلاف در مقدار آن و آن چه ابقا مى شود و آن چه اخراج مى شود و ادخال در احياى بعد مى شود واقع شود؛ و حكم عكس هم معلوم مى شود كه بعد از احيا، بازنمايند طريقى محتاج اليه و مزاحم با محيىٰ يا حريم آن كه با تحديد طريق، رفع نزاع مى شود. و در صورت تأخر احداث يا توسعه طريق، رضاى صاحب عامر و حريم، مؤثر است؛ و در صورت تقدم طريق، رضاى محيى به ضيق طريق، مفيد نيست و جايز نيست مگر با توسعه از جانب ديگر و با رضاى صاحب عامر و حريم از جانب ديگر. و شاهدِ ارادۀ اين صورت است قول شرايع: «فالثانى يتباعد هذا المقدار».

و ظاهر اين است كه مراد از «طريق مبتكر» غير مسلك خصوصى است به خانه هاى كوچه مثلاً كه از مرافق و حريم آن خانه ها محسوب است و غالباً به كمتر از اين مقدار، رفع حاجت در آنها مى شود.

و اما اختلاف روايت و اقوال در حد بين پنج و هفت، پس محمول است بر تخيير معقول بين اقل و اكثر؛ به هر كدام توافق مختلفين شد جايز است اختيار آن؛ و چون شخص مخالف نيست از جانب اهل استطراق، پس دور نيست مداخلۀ حاكم از طرف آنها با طرف خاص ديگر انجام بگيرد، و او ملاحظه اصلح و غير اصلح مى نمايد در توافق با طرف ديگر، پس اختيار مى نمايد اقل ضرراً يا اقل متضرراً؛ و با دَوَران، مخير مى شود و با طرف در يك حدّ سازش مى نمايد، مثل ساير موارد تشاحّ و تنازع.

انقطاع استطراق

و اگر منقطع شد استطراق مناسب با طريق، به واسطۀ وجود مانع مبنى بر دوام يا وجود طريق اسهل و اقصر مبنى بر دوام، حرمت طريق زايل مى شود و احياى آن براى ساير عمارتها موجب تملك است.

ص: 76

حريم نهرها و قناتها

حريم شِرب - كه نهر يا قنات باشد - مقدار ريختن خاكها و گِلهاى آن براى احداث يا تعمير و اصلاح آن است و مقدار عبور در طرفين آن براى انتفاع يا اصلاح و اجراى آب است در احداث يا ابقاى آن به قدر مناسب و معتاد و محتاج اليه در نهرهاى خاص.

تنازع بين صاحب آب نهر و صاحب زمين اطراف

اگر تنازع شد بين صاحب آب نهر (چه صاحب زمين آن باشد يا نه) و صاحب زمين اطراف، و صاحب نهر گفت: «به احياى سابق، مالك نهر و حريم آن شده ام»، و صاحب زمين گفت: «املاك متجاوره هستند و در آنها حريم نيست»، دور نيست، تقديم قول صاحب نهر، به واسطۀ غلبه حريم در انهار و استحقاق مستحق آب نهر، حريم نهر را از طرفين، پس قول او موافق ظاهر است، و يد بر صاحب حريم، يد بر حريم است و از اين جهت يد مشترك است، تا اثبات نمايد صاحب زمين، لازم عدم استحقاق حريم را.

حريم چاه

حريم چاه در موات از اراضى، مقدار عدم اضرار دومى به اولى است به نحوى كه موجب نقصان آب اولى بشود؛ و در موقع شك، عمل به احتياط يقين به عدم اضرار مى نمايند. يا آن كه در چاه براى استقاء جهت شرب شتر و گوسفند، چهل ذراع؛ و چاه حفر شده براى سقى زرع، شصت ذراع؛ و براى قنات و چشمه در زمين سست، هزار ذراع، و زمين با صلابت، پانصد ذراع است؛ پس در موقع شك، عمل به تحديد ثابت مى شود، يا احتياط متقدّم رعايت مى شود، يا آن كه عالم، به يقين عمل مى نمايد.

و اين مقدار، براى رعايت عدم اضرار از تحت الارض است بين دو چاه مثلاً؛ و اما فوق الأرض پس آن مقدارى است كه توقف دارد انتفاع به چاه مخصوص - بر حسب مساحت اطراف چاه - بر آن براى مثل محتاج اليه در سقى و موضع وقوف نازح آب و

ص: 77

موضع دولاب و مكان تردّد بهايم و انعام و جاى ريختن آب در آن مكان (از حوض و نحو آن) و محل ريختن خاك و گل براى احداث يا اصلاح چاه در اطراف، كه در چاهها و اندازه انتفاعات خاصّه، مختلف مى شود؛ و آن به حسب عادت، كمتر از حد مذكور است در روايات و داخل در ضمن اين تحديد است.

[و] تحديد مذكور، بالنسبه به احداث بئر ديگرى است و براى منع از احياى به زرع و نحو آن كه موجب نقصان آب چاه نمى شود، نيست، و احياى به زرع، مانعى ندارد با فرض حريم براى انتفاعات خاصه چاه كه ذكر شد براى موقف نازح و مجمع آب و ريختن گل از چاه؛ پس دو حريم براى لحاظ دو حيثيّت است، يعنى حيثيّت انتفاع و حيثيت رفع نقص آب.

حريم در مبتكر در موات است نه در معمور در املاك.

حصول و ترتّب ضرر

و تضرر حاصل به ترك حريم، مشترك است در املاك مگر آن چه ثابت بشود به اسباب موجبۀ استحقاق، يا توافق طرفين در استحقاق طريق يا طريقى خاص در اصل تملك صاحب آن طريق. و اگر تصرّف در ملك، موجب تضرر جار باشد، اقوى عدم جواز و تحقق ضمان تالف است، مقصود اضرار باشد يا مجرد رفع حاجت؛ مگر آن كه ترتب ضرر، نادر و اتفاقى و با ضمايم نه مجرد فعل جار باشد در ملك خودش كه اسناد اتلاف و اضرار حقيقتاً به متصرف در ملك داده نشود در عرف.

حريم شاخه هاى درخت

اگر احيا كرد زمينى را و در كنار آن، درختى غرس نمود كه مستعدّ است براى بروز شاخه هاى آن درخت در زمين مباحى تا مقدارى، ديگرى نمى تواند احياى آن مقدار نمايد و لو قبل از بروز شاخه هاى آن درخت.

و همچنين اگر باغى را فروخت و استثنا نمود درختى را، تا امتداد بعيد از شاخه ها

ص: 78

حريم آن درخت و مستحَق، مالك درخت خواهد بود، پس استحقاق هواى آن قدر و دخول و خروج در آن قدر را دارد.

3. نبودن از مشاهد و معابد

از جمله شروط تملك به احيا، عدم مشعريّت و معبديّت شرعيه است مثل «منىٰ » و «مشعر» و «عرفات» و «مسجدين» و مساجد و مشاهد مشرفه معصومين - عليهم السلام - و همه مشاهد محترمۀ معلوم الاصل، چه مزاحمت با اهل آن عبادات و زيارات باشد يا نه، چنان چه از واضحات و مرتكزات مسلمين و طايفه محقّه است.

4. نبودن از موارد اقطاع امام اصل

- عليه السلام -

و از جمله شروط، اين است كه مقصود به احيا، مورد اقطاع امام اصل - عليه السلام - نباشد، اگر چه خالى از تحجير باشد، اگر چه مستفاد از اقطاع، تمليك نباشد، بلكه اختصاص و احقيّت به تملك به احيا باشد، نمى تواند بعد از اقطاع، ديگرى متملك به احيا بشود و ابطال اقطاع نمايد.

و جارى است در تعطيل طرف اقطاع، مورد را به عدم احيا، آن چه مذكور است در تعطيل بعد از تحجير (بلكه از تملك) تا مؤدى به موات شدن بشود.(1)

5. عدم مسبوقيّت به تحجير و علامتگذارى غير

اشاره

و از شروط تملك به احياى موات، اين است كه مسبوق به تحجيرِ غير نباشد به علامت گذارى به نصب مرز و ديوارگذارى و نحو اينها.

و معروف، ثبوت اولويت به آن [تحجير] است به تملك به احيا، و اين كه خود آن،

ص: 79


1- و از جمله شروط، اين كه حريم عامرى نباشد؛ با اختلاف مرافق و حريم، به اختلاف معموره هاى خاص، به سبب اختلاف حاجت در آن موارد، مثل حاجت به محلّ دوابّ و اسباب جريان آب به آنجا و راه رفت و آمد به آن محلّ .

احيا و مملّك نيست و احكام ملكيت ارض مرتب نمى شود، پس جايز نيست بيع و نحو آن از معاوضات؛ و چون اولى به احيا است، مى تواند منع نمايد مريد احياى آن را.

و معروف اين است [كه] زمين تحجيرشدۀ غير، اگر احيا شد مفيد ملكيّت نمى شود، بلكه نقل اجماع بر آن شده. و بنا بر عدم صدق احيا بر تحجير مگر در مواردى كه تحجير از مراتب احيا و شروع در آن باشد، پس اگر اجماع، تمام نباشد، عدم حصول تملك به احيا بعد از تحجيرِ غير (كه زايد بر آثم بودن محيى است) خالى از تأمل نيست.

اهمال محجّر در احيا

پس اگر محجّر اهمال در احيا نمود، حاكم مخير مى نمايد او را بين احياى فعلى يا رفع يد، در صورت عدم عذر مشروع در تأخير احيا؛ و بعد از رفع يد، به غير واگذار مى نمايد احيا را؛ و اگر رفع يد نكرد و احيا هم نكرد، حاكم رفع يد او مى نمايد. و مدت مضروبه منوط به نظر حاكم است كه با ملاحظه ساير محتاجين چقدر امهال نمايد. و با تسليط حاكم، غير را، احياى غير، مملكِ او است.

6. نبودن از قرقگاه نبى يا وصىّ او

و از جمله شروط تملك به احيا، عدم دخول زمين در قرقگاه نبى يا وصى او است، چون نبىّ يا امام اصل مى تواند تخصيص بدهد بعض موات و بعض مشتركات از كلاء و مرعىٰ را به خودش يا ديگرى يا جهت خاصه؛ پس تصرّف غير و تعرض به احيا و به عمل مضاد با عمل معصوم - عليه السلام -، ضد اذن او و نقض تخصيص او است و مؤثر در تملك متصرف مذكور نمى شود، و ديگرى حق تخصيص به خود يا ديگران را ندارد مگر موجبات ديگر تخصيص محقق بشود.

و تخصيص معصوم - عليه السلام - در مشتركات و مختص به معصوم از موات، به منزله احياى عموم در موات است؛ پس احياى عموم در موات، در غير مورد

ص: 80

تخصيص معصوم و در غير مورد احياى غير است در افاده تملك به احيا.

و تخصيص غير معصوم به جعل حِمىٰ براى خود يا ديگرى، مثل احياى او بدون اذن معصوم است.

و اگر قرقگاه براى مصلحتى بوده و آن مصلحت زايل شده بدون توقع عود، اختصاص زايل مى شود؛ [در اين صورت] آيا حاكم مى تواند صرف در اصلح نمايد يا برمى گردد بر اصل قبل از تخصص ؟ ثانى اقرب است.

لكن اين شرط، و شرط عدم اقطاع، در عصر عدم بسط يد معصوم، از ابتلاء خارج است مگر در تقدير عموم ولايت فقيه به امثال مذكورات.

ص: 81

فصل سوّم نحوه تحقق و صدق احيا

مقدّميّت تحجير

تحجير مقدمۀ احيا است و علامت گذارى براى احياى مقصود است، و آن هم مختلف است به اختلاف احياى مقصود و مناسب و مقدور صاحب تحجير. و با آن، استحقاق اولويت به تملك به سبب احياى متأخر خواهد بود در زمينهاى موات كه در آن حال از املاك امام است.

مملّكيّت احيا و ميزان صدق آن

و با تحجير و آن چه به منزلۀ آن است، تملك فعلى حاصل نمى شود. و با احيا - كه اخراج زمين است از تعطيل و عدم امكان انتفاع فعلى به منافع مقصوده عقلاء در جهتى از جهات عقلائيه - تملك فعلى حاصل مى شود براى احياكننده. و صدق آن مختلف است در عرف عقلاء به اختلاف مقصود از اشيايى كه مورد انتفاع عقلاء است از خانه و مزرعه و حمّام و دكان و نحو اينها؛ لكن آن چه با آن، احيا و تملك فعلى حاصل مى شود، جامع بين اين گونه اشيا است و با قصد يكى و صرف در ديگرى يا بناى مشترك بين آنها و تعيين متأخر از بنا، احياى عرفى صدق مى نمايد، اگر چه تعطيل از انتفاع فعلى بشود بعد از امكان انتفاع در جهتى از مقاصد ممكنه عقلائيه به حسب حال احياكننده از حيث ضعف و قوّت و بلد احيا و محل خاص احيا، كه با تعطيل از انتفاع فعلى مختلف است حكم آن به حسب وجود عذر و عدم آن و طول

ص: 82

زمان تعطيل و عدم آن و رغبت و حاجت ديگران و عدم آن. و در بعضى از اين صور شايد نوبت [برسد] به مداخلۀ حاكم شرع و اجاره دادن براى يكى از امور انتفاعيه با اختيار فسخ براى خودش در زمان رفع عذر آن مُحيى كه تسليم او نمايد براى انتفاع مقصود خود.

و تفصيل ما به الاحياء، با مرجعيّت وحيده عرف در آن و اختلاف آن در زمان و مكان و مقصود به احيا و مصروف در مورد انتفاع با فرق بين امكان انتفاع كه از موات بودن با آن خارج مى شود و تملك فعلى حاصل مى شود و فعليت انتفاع كه با عدم آن از ملكيت خارج نمى شود، در اين مقام لزوم ندارد.

ثبوت و عدم ثبوت اولويّت به وسيلۀ تحجير

و همچنين تحجير، كه مختلف مى شود به اختلاف خصوصيات احياى مقصود از كسى كه قادر بر احيا نباشد به حسب حال و شأن تحجيركننده، مفيد اولويّت نيست - و احياى غير در اين صورت مفيد مالكيّت غير است. و همچنين در تحجير زايد بر تمكّن از احيا در مقدار زيادتى مى تواند فى الجمله، غير، متصدى احيا يا تحجير بشود با عدم نزاع در خصوصيات -. و اگر مفيد اولويت است، مى تواند صاحب او مانع از احياى غير بشود، و اگر غير، احيا نمايد مفيد ملكيّت او نيست بلكه غاصب حق مكانى است.

انتقال تحجير

و تحجير غير مستحَق، قابل نقل به غير به صلح و نحو آن نيست؛ به خلاف تحجير موجب استحقاق و اولويت، كه قابل نقل به غير است به صلح و نحو آن قبل از احيا.

عدم لزوم قصد خصوصيت در احيا

در احيا قصد خصوصيت لازم نيست، بلكه ايجاد مشترك بين دو امر براى تعيين و انتفاع بعد از عمارت، مفيد تملك است در صورت قابليت براى هر يك از دو انتفاع، و عدول قصدى از خصوصيتى به غير، مانعى ندارد.

ص: 83

اناطۀ تعيين حدود تحجير و احيا آن به قصد احيا

هر كدام از تحجير حق آور و احياى ملك آور، تعيين حدود آنها منوط بحدود مقصود از احيا است و بايد مناسب احياى واقعى مقصود باشد؛ و در مشترك بين محتاج به زايد و غير آن، متيقَّن، مستحَق يا مملوك مى شود، و در غير متيقن، محتاج به اثبات حق يا ملك و وسعت آنها است اگر چه از طريق بيان و قصد تحجيركننده با مناسبت مقصود و امكان آن باشد.

عدم لزوم مباشرت

در هيچ كدام از تحجير و احيا، مباشرت لازم نيست. و صاحب حق يا ملك، مقصود به تحجير يا احيا يا هر دو است نه وكيل و اجير و مأذون در عمل براى غير به اجرتى يا بدون آن. و با تنازع، قول فاعل با قصد مقدم است.

از بين رفتن علامت تحجير

اظهر اين است كه مجرد زوال علامتها براى تحجير، موجب زوال حق صاحب آن نمى شود؛ بلكه با قصدِ اعراض، زايل مى شود، كه مزيل است اگر چه قبل از زوال علامت باشد؛ به خلاف ازاله به قصد تجديد يا با بردن باد و سيل و نحو اينها. چنان كه بعد از احيا، زمين مملوك مى شود اگر چه اثر احيا معدوم شود، تا وقتى كه عرفاً زمين داخل در موات مختصّه به امام اصل - عليه السلام - بشود، يا آن كه مجهول المالك بشود، يا آن كه مالك، ممتنع از تعمير آن باشد با شروط مداخله حاكم و مداخله او كه تحقق احيا به نظر او موكول مى شود.

اهمال و تعطيل زمين توسط محجّر

براى محجّر تعطيل زمين و اهمال تعمير آن نيست، مگر با عذرى مثل ترقب اسباب و آلات تعمير كه مناسب است؛ و مجرد فقرِ مطلق، عذر نيست؛ پس در صورت طول

ص: 84

مدت اهمال و تعطيل بعد از تحجير، حاكم مداخله مى نمايد و او را الزام به تعمير يا رفع يد مى نمايد براى تعمير غير كه حاضر است براى تعمير، و اگر صلاح ديد مى تواند تأجيل تا سه سال نمايد؛ و در غير اين صورت تأمل است. و اگر حاكم نباشد در دسترس طالب احياى زمين، عدول مؤمنين انجام مى دهند عمل حاكم را.

اناطۀ مملّكيّت تحجير به امكان احيا

تحجير شخصى كه متمكن از احيا نيست اثرى ندارد؛ و همچنين اگر متمكن باشد تا حدى و تحجير در بيش از آن نمايد، در مقدار زايد بى اثر است و غير مى تواند آن را داخل در تحجير خودش و پس از آن احيا نمايد؛ و اگر اختلافى پيش آمد در تمكن و حدّ آن، نظر حاكم متبع است.

اناطۀ تحقق احيا به رساندن زمين به حدّ قابليّت فعلى

در احياى مفيد ملك، رسانيدن زمين به حد قابليت انتفاع فعلى (به ازاله موانع كه لازم است در همه احياها، و ايجاد خصوصيات خاصه به هر كدام از مزرعه و خانه و بستان و قنات و چاه به طورى كه صدق يكى از اين عناوين نمايد و مقصود احياكننده باشد و مناسب او باشد) با آن تملك حاصل مى شود (به طورى كه در خانه آمادگى براى فعليت سكنى باشد، و براى فعليت زرع در مزرعه و غرس درخت در بستان و كشيدن آب از چاه و جريان آب از چشمه ها در قنات و مهيا كردن زمين براى آمدن آب از شط مثلاً به سوى زمين نهر و اجراى آب براى امكان انتفاع در هر يك از مزرعه و بستان كه آب باران كافى براى آنها نيست لازم است در احياى قبل از فعليت انتفاع) و اينها امورى است كه عرف مرجع است در آنها كه به چه چيز محتاج است در وجود و صدق يا در كمال مسمى به آن اسم.

ص: 85

و اما قبل از وصول بصدق يكى از عناوين در عرف پس [اين احيا] با تحجير مشترك است در افادۀ اولويت به تملّك به احيا، و احياى مملّك محقق نمى شود.

و تفصيل در صدق عناوين مذكوره، مربوط به فقه نيست و مرجع در آنها اهل خبره از عرف مطلعين است. و با اختلاف و عدم مرجّح، مرجع، حاكم است (و شايد در بعضى از موارد، اختلاف بى ثمر است چون اولويت ثابت است) اگر اختلاف ثمره شرعيه داشته باشد.

ص: 86

فصل چهارم امور مشتركة المنافع

اشاره

مثل طرق و مساجد و تكايا و مشاهد و مقابر و مدارس علوم و مرابط و مساكن عموم.

1. طُرُق و احكام آن

اشتراك عموم در طرق

در طرق، همه شريكند در استطراق و آن چه لوازم استطراق است يا از عوارض غالبه آن است، مثل وقوف براى بار بستن و گذاشتن، يا نشستن در كنار براى رفع خستگى مشى، يا گذاشتن و بستن دوابّ و مركوبات در محل مناسب از آنها، و مكث لازم براى حمل بارها و دوابّ براى كسى كه درب خانۀ او متصل به جادّه است.

ميزان تصرّف در طرق

و ارتفاقات ديگر اگر مزاحم با استطراقِ غير نباشد، اظهر جواز انتفاع به آنها است؛ و آن چه از آنها از لوازم استطراق است، استطراق، تقدم بر آنها ندارد، مگر آن كه يكى در كنار جاده ممكن است و ديگرى ممكن نيست پس در آن عكس نشود؛ و در آن چه جايز است حق منع نيست. و غير آنها مثل جلوس براى بيع در مزاحمت استطراق و لوازم آن تقدم دارد.

ص: 87

گذاردن رحل و تأثير آن در جواز عود به محل

و از جلوس جايز در طريق اگر قيام نمود و رفت، حقى در آن مكان ندارد اگر چه حاجتش استيفا نشده است در صورتى كه رحل خود را نگذاشته باشد؛ پس بعد از رفتن او اگر ديگرى جلوس جايز را در آن موضع اختيار نمود، نمى تواند پس از برگشتن مانع شود.

و امّا اگر رحل و بساط خود را در آن محل گذاشته و براى حاجتى معتاد مثلاً رفته است با نيت عود، پس شبهه نيست كه مزاحمت با صاحب رحل، ايذا و ظلم محرّم است در همه مشتركات؛ لكن صلح «اختصاص به موضع» با ديگرى - مثل احكام غصب در صورت مزاحمت و رفع يد صاحب - محقّق نمى شود بنا بر اظهر؛ و محل به اشتراك اصلى خودش باقى است، چه آن كه به ظلم ظالمى رفع يد يا رحل او بشود يا با وزيدن باد يا جريان سيل، رحل او ازاله شده باشد.

پس حاصل از سبق، مجرّد اولويت لزوميّه (كه مانع غير است تكليفاً از رفع يد سابق) خواهد بود، نه حقى قابل صلح و نقل و مورد احكام غصب.

نصب سايه بان و امثال آن در جاده

و جواز تظليل و تسقيف و بناى دكّه براى جالس در طريق، تابع جواز جلوس و مقيد به عدم اضرار به عابرين است.

و در آن چه ذكر شد، طريق و مسجد و امثال آن مشتركند در اين كه انتفاع اصلى مقصود در آنها ثابت است كه استطراق و عبادت يا نماز است، و ارتفاقهاى غير اصلى، منوط به عدم اضرار به منتفعين در اصل است.

اناطۀ جواز تصرّف به عدم معلوميّت ضرر

آيا جواز تصرفات ديگر ثابت است تا آن كه اضرار، فعلى و معلوم باشد نسبت به منتفع به اصل يا آن كه جايز نيست مگر با علم به عدم اضرار؟ و ثمره در صورت عدم

ص: 88

امكان رفع يد بدون فاصله زمانيه معتدّ بها به مجرد علم به مزاحمت، ظاهر است. و اول اقرب به وضع سيره است، با آن كه علم به حرام لازم [است] نه لازم حرمت و مفروض اين است كه غير تحريم، ثابت نيست در مقام.

و فرقى در تصرفات غير اصليه بين جلوس براى بيع و شراء و لوازم آن و ساير تصرفات مقابله با انتفاع اصلى مقصود در طرق يا مساجد نيست. و همچنين فرقى بين صورت قصد دوام در آن تصرّف غير اصلى و صورت اتفاقى بودن آن نيست.

تصرّفاتى كه مصلحت طريق در آنها باشد

و تصرفاتى كه مصلحت طريق در آنها باشد - مثل فرش كردن مناسب و ازالۀ موانع و حفر بالوعه به نحو مناسب - مانعى از آنها نيست.

عدم جواز تحجير براى تملّك در مشتركات

و تحجير براى تملك به احيا و احيا به قصد تملك، در هيچ كدام از مشتركات جايز نيست، بلكه احياى مناسب در آنها براى مسلمين و هر كه به حكم آنها است در جهات مقصوده حاصل شده است و همه مشترك در انتفاع به آنها است. و همچنين اقطاع جايز نيست براى سلطان، نسبت به شخص يا جماعتى؛ اگر چه سلطان معصوم، فعل او محمول بر صحيح مى شود.

سبقت دو نفر در انتفاع مشتركات

اگر دو نفر با هم سبقت گرفتند، ظاهراً انتفاع ثالث جايز نيست؛ و در صورتى كه صلح ممكن است اگر چه به تنصيف موضع يا تمام در دو روز يا با ارضاى يكى ديگرى را، انجام داده مى شود؛ و اگر انجام نشد، عدول مؤمنين (در صورت فقد حاكم) با ترجيح مشروعى رفع نزاع مى نمايند مثل احوجيّت يكى يا انفعيّت شغل او براى عموم يا اقليت مقدار متصرفۀ از طريق عموم كه شارع عام است. اگر چه عنوان اين فرع در غير اين مقام از مباحات اصليه انسب است.

ص: 89

اگر خريد خانه اى را كه در حدود معينۀ آن مقدارى از طريق بوده، احوط براى مشترى، ردّ زيادتى است به اصل آن كه طريق است، چه آن كه بايع تفاوت از ثمن را رد نمايد يا نه.

تصرّف در فضاى طرق

و اما تصرّف در فضا به مثل اخراج روشن(1) و جناح و ساباط(2) و فتح باب و نصب ميزاب(3) - به نحوى كه در كتاب صلح مذكور است - جايز است در صورت عدم اضرار به مارّه و عدم تصرّف در حائط مقابل خانه متصرِف.

راه اختصاصى

و اما طريق غير نافذ(4) كه از آن به طريقى يا مباحى ديگر سلوك نمى شود و از سه طرف محاط به خانه يا ديوار است پس مملوك صاحبان آن است كه در اين طريق از خانه ايشان دربى باز مى شود؛ و هيچ كدام از صاحبان بدون اذن بقيّه تصرّف در آن نمى توانند بنمايند، و همچنين در فضاى آن اگر چه تصرّف مضرّ به مارّه نباشد.

و هر وقت خواستند بين خودشان تقسيم مى نمايند و حصه اصليۀ خود را هر كسى داخل در خانه خود مى نمايد با رضايت همه.

و جواز تصرّف غير مضرّ به مارّه تا وقتى يكى از اهل طريق منع نمايد، خالى از وجه نيست؛ به خلاف طريق نافذ كه آن چه شرعاً جايز است كسى حق منع از آن را ندارد.

نحوۀ اشتراك در راه غير نافذ

ظاهر اين است كه طريق غير نافذ، مشترك است بين صاحبان آن به ترتيب ديوارهاى

ص: 90


1- . پنجره.
2- . بالكن و ايوان.
3- . ناودان.
4- . كوچۀ بن بست.

خانه ها؛ پس كسى در اعلى از ديوار خانه خود حق ندارد؛ و اعلى در ادنى حق دارد؛ و صاحب هر خانه مى تواند فتح باب از ديوار خودش از هر جا اگر چه متعدد باشد بنمايد.

اناطۀ فتح باب به اذن همه به خلاف پنجره

كسى كه ديوار او به طريق غير نافذ باشد و دربى در آن نداشته باشد نمى تواند فتح بابى براى استطراق در آن طريق نمايد مگر با اذن همه اهل آن طريق و صاحبان دروب در آن. بلى مى تواند فتح شباك و دريچه و روزنه در آن طريق نمايد براى استضائه و جريان هوا و نحو اينها (اگر چه از پايين و به جاى درب باشد و لكن استطراق از آن ممكن نباشد) كه تصرّف در ديوار مملوك خودش نموده است.

هر كدام از اهل طريق غير نافذ تا آخر ديوار خانه خودش مى تواند تصرّف نمايد به تصرفات معتاده غير مزاحمه با ديگران، بدون استيذان از ديگران و بدون رعايت مساوات با تصرفات ديگران، چه آن كه مربوط به خودش يا متعلقين و مهمانهاى خودش باشد، و همچنين بازگذاشتن درِ آن در وقت ادخال يا اخراج از خانه، بدون فرق بين صورت وجود صغير و مولّى عليه در صاحبان طريق يا نه.

نحوۀ محقق شدن راه عمومى

شارع عام و طريق نافذ تحقق آن به طرقى مى شود:

از آن جمله اين كه قوافل و مسافرين از طريقى در موات استطراق نمايند مرّات عديده به طورى كه گفته شود راه اين مقصد همين است و عملاً براى اين جهت احيا شده است.

و از آن جمله، شخصى از ملك شخصى خودش راهى باز نمايد براى مقصدى براى عموم مردم و بعضى از آن راه سلوك نمايند.

و از آن جمله جماعتى در ضمن احياى قريه اى از موات، مسلكى را نافذ در آن

ص: 91

معين نمايند كه معبر بين خانه هاى آن قريه باشد و مفتوح باشد از طرفين.

شارع عام اگر واقع بين املاك اشخاص بود، حريم ندارد؛ پس موات واقع بين املاك اشخاص اگر محلّ استطراق شد و شارع شد، توسيع آن بر كسى نيست اگر چه كمتر از محل حاجت عابرين باشد.

لكن اگر محدود به موات از دو طرف يا يك طرف باشد، حريم براى آن ثابت است و ديگران نمى توانند احيا نمايند براى خودشان مواتى را در طرفين يا يك طرف به حدى كه باقى براى شارع، كمتر از هفت ذراع باشد.

و اگر احتياج فعلى به بيش از هفت ذراع باشد، مى توانند عابرين، تصرّف براى شارع در طرفين آن (اگر از موات يا مباح باشد) نمايند؛ و ديگران نمى توانند متصرَّفِ براى شارع را احيا براى اغراض شخصيه خودشان نمايند؛ بلكه توسعه شارع، به منزله احداث شارع در موات است كه براى احتياج عابرين جايز است با تصدى حاكم يا عدول مؤمنين در صورت فقد حاكم. و محتمل است بر آمدن اين مطلب از مردم به حسب دعوت حاجت و ضرورت و جريان امر آنها به استطراق ازيد در صورتى كه به محذور ديگرى منتهى نشود. و متفرع است بر اين، اين كه اگر ملك شخصى در بين موات به قدر چهار ذراع مثلاً بود و آن را تسبيل براى طريق بودن نمود، ديگران نمى توانند طرفين آن را احيا نمايند تا حدّى كه براى طريق، كمتر از هفت ذراع باقى باشد.

و اگر موات در يك طرف فقط باشد، حريم در آن طرف خواهد بود به نحو مذكور.

و اگر در دو طرف باشد و لكن شخصى سبقت گرفت و يك طرف را براى تملك احيا نمود، حريم در طرف ديگر متعين و منحصر مى شود اگر در ابتداى طريق باشد؛ و اما در اثناى طريق پس اگر مستلزم صعوبت عبور بر عابرين باشد به سبب انحناى جاده از استقامت، محتمل است كه احياى از يك طرف (اگر مستلزم انحراف عابرين و قوافل است و وقوع در مشكلات است) جايز نباشد مگر آن كه توقع حاجت به ازيد و انتهاى

ص: 92

به نزاع مترقب نباشد.

اگر استطراق، ممتنع يا ممنوع شد به سببى كه مرجوّ الزوال نباشد و طريق معطل شد در موات قبل از استطراق، برمى گردد به اصل و جايز است تملك آن به احيا؛ و در مسبَّل حكم موقوف متعذر المنفعة را دارد.

اگر عرض طريق از هفت ذراع ازيد باشد، پس در مسبَّل، تصرّف در زايد جايز نيست؛ و در غير آن، در صورت احتياج به زايد ايضاً ناقص نمى شود به احياى ديگران، و در صورت عدم احتياج و توقع آن، اظهر جواز تملك به احياى خصوص مقدار زايد از حاجت و از هفت ذراع است.

2. مساجد و احكام آن

سبقت در اخذ مكان در مسجد

در مسجد، همه مسلمانان شريكند در انتفاع به آن؛ و اگر يك مسلمانى سبقت گرفت به سوى مكانى از آن، احق به آن است مادام [كه] در آن مكان باقى است، براى هر امرى مشروع باشد.

لزوم عدم مزاحمت با نماز، قرائت قرآن و تدريس

بلى مزاحمت با متعبدين به نماز يا قرائت قرآن يا تدريس علوم دينيه و مقدمات آنها و ساير عبادات نمى تواند نمايد؛ چنان كه متعبدين، با نماز مزاحمت نمى توانند نمايند در صورت عدم امكان جمع بنا بر احوط؛ و مصلّين به نحو انفراد، با جماعت مزاحمت ننمايند بنا بر اولى و احوط.

و همه اينها در صورت عدم تحقق عنوان ثانوى به نحوى كه واضح و آشكار باشد نزد طرفين، با متولى امين با صحت توليت، يا حاكم شرع در صورت نبودن ما سبق.

رفع يد از مكان در مسجد

و اگر كسى رفع يد كرد از آن مقام يا آن كه قبل از اتمام مقصود خارج شد و رحلى

ص: 93

نگذاشت، حق او منتفى است اگر چه با نيّت عود برخاسته [باشد]؛ و اگر رحلى گذاشت و رفتن او براى لوازم بقاى مثل تطهير بود، حق او باقيست با عدم طول زمان مفارقت؛ و در صورت طول زمان و بقاى رحل براى حفظ نوبت ديگر در جماعت، احوط بقاى حق او است نسبت به ديگران تا زمان انعقاد جماعت يا خلل در صف به واسطۀ فرجۀ در محل رحل او، و در اين صورت ديگرى مى تواند با رفع رحل، تصرّف صلاتى و جماعتى در آن محل نمايد. و آن چه ذكر شد كه احوط است، خالى از وجه مستند به صدق سبق نيست.

تصرّف در مكان ديگرى با رسيدن وقت نماز

و اظهر مراعىٰ بودن بقاى حق، به رجوع قبل از صلات است در وقت صلات؛ و اما ما بين وقت رفتن او و وقت صلات، اظهر عدم بقاى حق است، پس [اگر] ديگرى تصرّف در آن مكان نمايد بدون هيچ مانعى است، و تصرّف در رحل، موجب ضمان و اشكال نيست، زيرا لازمۀ وضع رحل در زمان نبودن او تعريض رحل به رفع موقّت يا غير موقّت است، بلى رعايت مى نمايد اقرب به رضاى صاحب آن از رفع يا نماز در آن را در تصرفى كه جايز است؛ و اما بعد از تحقق صلات، پس متعين، رفع است براى مصلّى ديگر.

آن چه با آن حق سبق يا بقاى آن حادث مى شود

و آيا آن چه در بقاى حق كافى است از رحل، در حدوث سبق به آن مكان كافى است اگر چه قليلى از اشيا باشد از منديل يا تربت با علامت اختصاص ؟ راجح دومى است.

توكيل در اخذ مكان در مسجد

و دور نيست قابليت اين مطلب براى توكيل و استنابت و عدم لزوم مباشرت به تحقق كون در مكانى از مسجد.

ص: 94

عدم بطلان نماز با اخذ حق ديگرى

و در هر صورت، اولويت، غايت او حصول اثم است در مزاحمت، نه بطلان صلات مزاحم، زيرا حق در اين مقام مثل حق تحجير قابل صلح و نقل نيست.

سبقت دو نفر در اخذ مكان

و اگر استباق كردند دو نفر در مكانى، پس مثل استباق در طريق، براى ثالث نيست جواز تصرّف؛ و بين دو نفر مصالحه مى شود و لو به تخصيص هر يك به صلاتى عاجله و آجله متعينۀ با رحل مثلاً، يا تحصيل مى نمايد يكى رضاى ديگرى را، يا عدول مؤمنين ترجيح مشروعى مى دهند مثل تخصيص در صف اول به اهل فضل و نزديكى به مكبّر نسبت به ثقيل السمع و نحو اينها.

3. مشاهد مشرّفه

اشتراك مشاهد مشرّفه با مساجد در حكم سبق

مشاهد مشرفه ائمۀ معصومين - عليهم السلام - و اولاد و مختصين به ايشان مانند مساجد، مشترك بين مسلمين مى باشند؛ و سابق، احق به مكان است براى زيارات و عبادات در آن مكان؛ و تقدم زيارت بر عبادتى كه داخل زيارت نباشد دور نيست، يعنى اولويت زاير بر متعبد به غير زيارت در سبق و احكام آن دور نيست؛ و احوط عدم مزاحمت است، زيرا ممكن است اشتغال به عبادتى براى اهداى ثواب آن به صاحب آن مشهد باشد و اين ملحق به زيارت است؛ و زيارت در مشهد، مثل نماز در مسجد است در اولويت از غير.

و فرقى بين مجاور و غير نيست، اگر چه اولىٰ براى مجاور، تخليۀ مكان براى زوّار است؛ بلكه در صورتى كه معلوم باشد كه مسافر، وقتى و موضعى ديگر ندارد به خلاف مجاور، موافق احتياط است تخليۀ مذكوره.

ص: 95

4. مدارس علوم، و مساكن موقوفۀ بر فقرا و زوّار

حق سبق در مدارس و امثال آن

كسى كه ساكن مدرسه يا مسكن مذكور شد و داراى شروط استحقاق و جواز سكنى بود - مثل اين كه از محصلين بود در مدرسه و از زوار يا فقرا بود در مرابط و مساكن موقوفه - احق است به سبب سبق به سكنى در آن، از ديگرى كه واجد شروط باشد حتّى موافقت ناظر در صورت شرطيت؛ پس اگر ناظر، موافق سكناى يكى از دو نفر بود و خصوص يكى از آنها سبقت گرفت، اولويت براى او حاصل است نه ديگرى.

و اين حق باقى است مادام [كه] باقى است در او شروط مرعيّه در وقف از قبيل اشتغال به علم يا به علم خاص يا مدت توقف.

خارج شدن و بقا و عدم بقاى حق

و با بيرون رفتن او براى حوايج متعارفه غالبه - مثل شراى چيزى از سوق - حق او باطل نمى شود در صورتى كه رحل او در آن مكان باشد؛ و در غير اين صورت بقاى حق او مشكل است، مگر آن كه معتاد باشد خروج زمان عادى براى حوايج عاديه بدون رحل به جهت جامعيت مكان لوازم را و عدم حاجت به رحل.

و در صورت بقاى رحل، اگر طول بكشد زمان مفارقت و غير عادى باشد و عرفيت نداشته باشد اهليت او براى آن محل، اظهر بطلان حق او است، اگر چه در وقت رفتن قصد عود داشته اگر چه بدانند كه بدون اختيار در محل ديگرى حبس شده است مگر آن كه عذرى كه محقق است در ايام قليله اى باشد كه آن هم از موارد ابتلاء نوع اهل بيوت مشتركه است. پس [در صورت بطلان حق] براى ديگرى كه واجد شرط است جايز است سكناى آن مكان با شروط آن اگر چه از شروط، موافقت ناظر آن وقف باشد.

و اگر معلوم شد كه به قصد اعراض رفته است، اظهر بطلان حق است اگر چه رحل

ص: 96

او باقى باشد، زيرا محلى براى علامت گذارى نيست؛ و رحل او اگر معلوم نشود اعراض از آن يا تفويض به اهل آن مكان، امانت است تا زمان رد به او.

در ترجيح يكى از متخاصمين كه واجد شرط هستند و هيچ كدام سبقت نگرفته است، رجوع به ناظر مى شود و به تعيين او رفع نزاع مى شود.

نزاع در ادّعاى سبق

و اگر در ادّعاى سبق، نزاع داشتند ترجيح به تصديق ناظر وقف كه ذو اليد بوده است بى وجه نيست؛ و در صورت عدم او يا عدم تصديق، با قضاوت حاكم با موازين شرعيه يا امر او به صلح ممكن، رفع نزاع مى شود.

و در صورت وجود ناظر و احتمال اناطه تصرفات به اذن ناظر خاص در وقف، استيذان از ناظر، موافق احتياط است.

و اگر مسوّغ سكنى، سبق واجد شروط بود، پس سابق، حق منع مزاحم را دارد.

و اگر عادت در موضع، جارى بر انفراد ساكن در هر بيتى است، يا آن كه قرار وقف بر آن معلوم است، حق منع از مساكنۀ غير دارد؛ وگرنه ديگرى كه واجد شروط است مى تواند داخل بشود براى مساكنه به نحو اجتماع بدون اضرار. و در صورتى كه واقف، تعيين انفراد يا اجتماع يا عددى در اجتماع نمايد، متّبع تعيين او است.

و همچنين ناظر اگر اذن او لازم باشد به حسب قرار واقف، بلكه متّبع بودن صلاحديد ناظر و امر و نهى او اگر چه منصوب از حاكم براى اصلاح و دفع فساد و منازعات و اضرار به وقف باشد، در غير معلوم العدم، بى وجه نيست.

ص: 97

فصل پنجم معادن مشتركه

1. معادن ظاهره

اشاره

معدن ظاهر، از مشتركات بين مردم، و باقى بر اباحۀ اصليه است، و همه در آنها مساوى هستند؛ و سابق اَولىٰ به اخذ مقدار حاجت او است؛ و منع غير و مضارّة جايز نيست؛ و در صورت تسابق، حاكم رفع نزاع به صلح يا ترجيح يا تبعيض عينى يا زمانى مى نمايد.

و مراد از «ظاهره» عدم احتياج به وسايل استخراج از باطن زمين است مثل نمك و نفط ظاهر در روى زمين و قير و كبريت و موميا و كحل و نحو اينها؛ و زمين آنها به احيا، مملوك نمى شوند بلكه احيا در زمين آنها محقق نمى شود.

و عمل سلطان در نزد اماميّه به جهت عصمت او، محمول بر اصح است؛ پس بحث از اقطاع او و تخصيص او و نايب خاص او، بى ثمر است.

محدودۀ اختيارات نايب عام

و براى نايب عام در غيبت، ولايت عامه ثابت نيست؛ پس نمى تواند تخصيص به بعض دهد مگر در تشاحّ و تنازع كه مذكور شد با وصول نوبت به رفع حاكم يا عدول مؤمنين (در صورت فقد حاكم)؛ بلكه در صورت زيادتى مأخوذ سابق، بر حاجت او يا احتياج شديد ديگران به طورى كه به همه نمى رسد در وقت حاجت يا وصول كمى به

ص: 98

هر يك در وقت حاجت او، امر رفع نزاع واقع يا متوقَع و اصلاح فساد محقَق يا متوقَع به رجوع حاكم شرع امين است.

اگر دو نفر مثلاً تمانع كردند در استباق در معادن، پس اخذ مملك در ظاهره و عمل و احياى مملك در باطنه در هيچ كدام محقق نشده است، زيرا سبق، حاصل نشده است. و اگر كسى از آنها بدون مجوّز، مانع ديگرى شد از سبق يا از آن چه بر آن سبقت گرفته و هنوز عملى انجام نداده، آثم است، و لكن به اخذ و حيازت يا عمل بنا بر اظهر مالك مى شود؛ پس مملّك خصوص محلَّل از سبب نيست؛ و رفع نزاع در سبق هر كدام يا در عمل بعد از سبق، به توسط حاكم مى شود كه با تبعيض مكانى اگر قابل بشود يا زمانى به حسب نوبتِ كار و محل معدن يا قرعه - اگر محل آن را دانست - رفع تشاحّ نمايد، و همچنين عدول در صورت نبودن حاكم.

لكن اگر قهر و ظلم، بعد از اخذ و حيازت يا عمل مملك شد به اخذ غير سابق و تناول او، اظهر غاصبيت او است تمام مأخوذ و مملوك سابق را، نه آن كه شريك باشد.

سبقت و تسابق در معادن ظاهره

حاصل آن چه در معادن ظاهره - مثل آن چه به عمل اظهاركننده محتاج نباشد، مثل كحل و ملح و قير و سنگ آسياب و موميا و گِلهاى مختلف با خاصيت - مقرّر مى شود، اين است كه سابق، مقدم است تكليفاً؛ و با تسابق با عدم گنجايش مكان، پس صلح به تبعيض زمانى مى نمايند؛ و اگر نشد، حاكم با اقراع، تخصيص به يكى مى دهد بنا بر اظهر از عموم قرعه به غير متعيّن واقعى مجهول، و مأخوذ مطلقاً ملك آخذ مى شود؛ لكن چون امر معادن ظاهره مردّد است بين اين كه از انفال باشند و مخصوص به امام باشد (نه آن كه از مشتركات باشد مثل آب و مرعىٰ كه همه مردم در آن شريكند و مساوى هستند) چنان چه منسوب به اكثر در «تذكره» است و مذكور مروى در روايت «اسحاق بن عمار» و «أبي بصير» و «داود بن فرقد»؛ است پس در غير متيقَّن كه اخذ براى حاجت باشد اگر چه به تكسّب ضرورى يا تجارت ضروريه باشد (و آن غير

ص: 99

عبارت از تجارت براى مجرد مزيد انتفاع است)، احتياط بشود و با اذن حاكم كه نايب عام امام است در مال احتمالى امام - عليه السلام - عمل بشود. و در تقدير تساوى همه، گاهى محتاج به مداخله حاكم مى شود به مثل اين كه هر كدام چند روزى براى حاجت يك ماه مأخوذ بدارد.

2. معادن باطنه

اشاره

و اما معادن باطنه مثل ذهب و فضّه و ساير جواهر در باطن زمين كه به علاج، استخراج به ظاهر مى شود پس آيا مملوكِ امام است يا تابع زمين است ؟ پس در موات، ملك امام است و احياكننده به استخراج، مالك مى شود، و در معموره، مالكِ زمين، مالك آن است و استخراج، اظهار مملوك او است ؟

و فرق در زايد بر حاجت است كه مورد رعايت احتياط است؛ و اما مقدار حاجت از مال احتمالى امام، پس مثل مال يقينى او است كه مورد قطع به رضاى او است در تصرفات همه مردم يا خصوص اهل ايمان.

تفارق معادن ظاهره و باطنه

پس دَوَران در معادن ظاهره بين ملك همه مردم است و ملك امام اصل - عليه السلام - بالخصوص؛ و دَوَران در معادن باطنه بين ملك امام و ملك مالك زمين است در صورت اخراج آن با انفاقات و اعمال. و مناسب قول متأخرين، معادن ظاهره به حيازت، مملوك اختصاصى مى شوند، و باطنه به احيا و علاج، مملوك محيى به قصد تملك در مباح و موات مى شوند؛ لكن خلافى بودن اين مسأله به نحو متقدم با اتفاقى بودن خمس در معادن، جمع نمى شود، از اين جهت قول خلاف مشهور به شذوذ محمول است، يا بر ولايت مطلقۀ عامۀ امام اصل - عليه السلام - محمول است مثل آن چه گفته مى شود در مثل «الارض كلّها لنا»، پس مشهور، اقرب است، و اللّٰه العالم.

و آن چه مذكور شد، براى تملك شخص است معدن را به حيازت يا احيا، در مقابل ملك امام - عليه السلام -؛ اما عموم آن در جميع زمينها پس تابع شروط تملك به احيا و

ص: 100

حيازت است پس متيقن آن، موات و زمين مملوك شخصى است و نحو اينها.

و محتمل است در باطنه، كه از جهت عدم احيا به استخراج، موات باشد مطلقاً و مملوك امام اصل باشد مطلقاً و به احياى به استخراج، مملوك محيى و مستخرج باشد مطلقاً اگر چه گفته بشود كه بايد مالك زمين احيا و استخراج نمايد، و اين لزوم، تكليفاً مسلّم است؛ لكن حاجتى به اين بيان نيست، زيرا با احياى زمينِ مشتمل بر معدن، معدن تابع است اگر دليلى بر خلاف نباشد، و بدون آن، خود معدن، حفر آن مصداق احياى موات است.

و قول به اين كه امام اصل، ملك اختصاصى او نيست موافق با شهرت جزميه «جواهر» (بلكه دعواى عدم خلاف بين متعرضين در مملوكيت معادن باطنه به احيا) و سيرۀ مذكوره در آن، و نسبت تساوى مردم در محكىّ «دروس» به عامۀ متأخرين و نسبت به مشهور در محكىّ «كفايه»، و به مذهب اكثر در آن و در «مسالك» و «مفاتيح» و در «مفتاح الكرامة» به «مبسوط» و «مهذب» و «وسيلة» و «جامع الشرايع» و غير اينها است.

و در ايجاب اين مطالب، يقين به حكم در زايد بر حاجت را، تأمل است؛ پس در موهِن بودن اينها روايات اختصاص به امام را، تأمل است؛ با بُعد روايات اختصاص، از تقيه، به خلاف عدم ردع از عمومات احيا و نحو آنها؛ و با ذهاب جماعتى از متقدمين مثل كلينى و على بن ابراهيم و مفيد در «مقنعة» و سلّار و حلّى فى الجمله بلكه منسوب به اكثر علماى ما در «تذكره»، به خلاف حكايت «مسالك»؛ و اقربيّت در قواعد و موافقت با اعتبار. و احتياط در عدم تعدى از نظر نايبِ غيبت است در زايد بر حاجت از معادن ظاهره و باطنه در موات، و در معموره از مخصوصه و مفتوح العنوه.

3. آبها

اشتراك در آب و آتش و گياه

ظاهر، خروج آبها است - در ضمن مشتركات - از معادن ظاهره و باطنه؛ و حكم آنها

ص: 101

(چنان چه مذكور مى شود به مقتضاى سيره قطعيه، و مرتكزات دينيه، و نقل اجماع بلكه ضرورت، موافق نبوى - صلى الله عليه و آله و سلم - و كاظمى - عليه السلام - در اشتراك مردم در آب و آتش و گياه، و عموم دليل سبق) حكم خارها و هيزمها و گياههاى غير مختصه است كه همه مردم در آنها متساوى هستند، در مثل شُطوط و نهرهاى بزرگ مثل دجله و فرات و نيل يا كوچكهايى كه از چشمه ها و سيلها و مانند اينها جارى شده اند. همه اينها به حسب سيرۀ مستمره، مورد اشتراك و تساوى همه هستند و در حكم ملك همه هستند، و به حيازت، مملوك اختصاصىِ حايز مى شود، و با آن حيازت شده در هر ظرفى باشد معامله املاك اختصاصيه مى نمايد چه كم باشد و به قدر حاجت باشد يا زايد؛ و در موارد تزاحم در حيازت، رفع نزاع با مداخلۀ حاكم شرع مى نمايند.

حفر چشمه و قنات و امثال آن

و آن چه از چشمه ها و چاهها و قناتها كه شخصى در ملك اختصاصى خودش يا در مباحى يا در موات، به قصد تملك آب، حفر نمايد، پس مملوك حفركننده است (به بلوغ آب، اگر قبلاً مالك نبوده؛ چنان چه مختص به آب مى شود به حفر قبل از بلوغ مثل تحجير در مباح و موات) و با آن آب معامله ملك شخصى مى نمايد؛ چنان كه در روايت «اسماعيل بن فضل» مذكور است، خلافاً لما عن «المبسوط». و اگر متعدد باشند، حفركننده، به نسبت عمل، مالك آب مى شوند به نحو اشتراك.

و همچنين اگر يكى يا جماعتى به جنب شطى احداث نهرى كردند، مالك آب جارى در آن نهر مى شوند به نسبت عمل ايشان در آن نهر و به نسبت مالكيّت نهر خاص، بدون اختلاف به سبب كمى و زيادى حاجت بعضى در صرف نسبت به ديگرى.

حفر در مباح يا موات به قصد موقت

و اگر در مباح يا موات حفر كردند به قصد انتفاع مادام النزول نه به قصد تملك پس

ص: 102

احيا و تحجير براى احياى محقَّق نمى شود، بلكه به سبب سبق، احق از ديگرى مى شوند مادام كه هستند؛ و بعد از مفارقت اعراضيّه، شريك با ديگران هستند، حتّى اگر رجوع كردند عود آنها با ابتداى ديگران مساوى است، و سابق، براى او جايز نيست منع ديگران از زايد بر حاجت خودش در صورت عدم مزاحمت.

و اگر حفر كردند در مباح يا موات و آب ظاهر نشد، تا زمان ظهور آن تحجير است و اولىٰ به تملك آب به حفر باقى مى شوند.

تقسيم آب مشترك

و اگر نهر مشترك بين جماعتى باشد به سبب متقدم و نحو آن، پس اگر وافى به حوايج همه شد يا آن كه وافى نشد لكن توافق در تقسيم به حسب نوبتهاى مختلفه داشتند، عملى مى شود.

وگرنه تقدير آب مملوك به نسبت ملك آنها به تحديدى غير قابل زياده و نقصان از ملك هر كدام در صورت اتفاق يا اختلاف، مى نمايند و به اين طريق كه در «دروس» ذكر فرموده كه سوراخهاى متساوى در سنگى يا چوبى مستوى قرار دهند و آن را در محل مستوى از سر آن نهر مستقر نمايند و آب را به حسب نسبت ملك از آن سوراخهاى معينه به وسيله لوله ها جارى به طرف ملك خودشان نمايند. و مى توان به هر كدام از مهايات و تقسيم به حسب نوبتهاى معينه كه ممكن است براى صاحب دو ثُلث، دو روز و براى صاحب يك ثلث، يك روز باشد، و تقسيم اجزاى آب به حسب فرض «دروس» به نتيجه رسيد. و در تمانع به يكى از اينها اجبار شود يا مصالحه به حسب آن چه خواستند از مشروع مى نمايند.

و اگر قرارداد به مصالحه با عقد لازمى ديگر يا شرط نتيجه در عقد لازمى ديگر انجام گيرد، اظهر عدم جواز رجوع است قبل از استيفاى بعضى نوبت را يا در اثناى آن در تقسيم اجزا يا در مهايات يا نحو اينها كه فرض شود.

و بر فرض جواز رجوع در اثناى عمل - يعنى بعد از استيفاى يكى مثلاً نوبت خود

ص: 103

را و قبل از استيفاى ديگران - پس مستوفى تا وقت وصول نوبت به خودش خارج است از شركا، و ديگران عمل را بر طبق رضاى خودشان انجام مى دهند، و بعد از وصول نوبت به مستوفى اول، رضاى همه لازم است در عمل چنان چه مقتضاى بودن «رجوع» فسخ من الحين است؛ پس نوبت به اجرة المثل به مثل يا قيمت وقتى مى رسد كه فسخ من الاصل باشد و آن بدون مقتضى است.

آب وارد در نهر به سبب طغيان

اگر آب به سبب طغيان، داخل نهرى شد، پس با عدم صدق يد و استيلاء مثل توليد طايرى در ملك انسان است؛ و با صدق استيلاء تسبيبى مثل دام گذارى براى اصطياد مملوك مالك نهر است. و همچنين است صورت كثرت آب به سبب طغيان نه اصل جريان آب در مقدار زايد بر مترقّب.

تنازع در اخذ آب از نهر

اگر املاك اشخاصى، مشروب از آب مباحى به توسط نهر منشعب از آن آب مى شوند پس آب به همه نرسيد و تنازع شد، مقدم در احياى به سبقى كه كاشف از سبق استحقاق مشروب شدن از آن آب را باشد، اَولىٰ به تقديم است؛ و اگر مقدم معلوم نشد و تقدم ثابت نشد، به اقرب به محل انشعاب آب از آن مباح داده مى شود به حسب احتياج او، پس از آن به متصل به آن تا به آخر آن اراضى.

و مروى در مرسل «مبسوط» و «فقيه» و منسوب به مشهور اين است كه: اقرب در نخل تا ساق، و در شجر تا قدم، و در زرع تا شراك، حبس مى نمايد به ترتيب مسطور، پس ارسال به اسفل مى نمايد.

و در صورت اختلاف اراضى در انخفاض و علوّ، رعايت حاجت در آنها مى شود به سبب خروج از متعارف منصوص، يا آن كه منصوص در آنها تقدير مى شود و به قدرى سقى مى شود كه اگر مستوى بود تا قدم بود مثلاً؛ و على اىٍّ محتاج به تشخيص

ص: 104

اهل خبره و اطلاع است. و همچنين است صورت انحدار همۀ اراضى.

و در صورت اختلاف به اشتمال زرع و شجر مثلاً، عبرت به زايد است احتياجاً.

و در صورت تساوى در طرفين رأس نهر، توافق به قسمت يا مهايات مى نمايند؛ و اگر نشد يا نكردند، تقديم با قرعه مى شود و خارج از قرعه، به قدر استحقاق خودش كه مختلف است به حسب زرع و نخل و شجر، سقى مى نمايد و بقيه را به شريك مساوى مى دهد. و اختلاف در سعه و ضيق دو زمين، اينجا اثر ندارد زيرا استحقاق از آب بر حسب استحقاق نهر است، نه بر حسب زمين مشروب به آن آب نهر.

و اگر نهر و آب آن مباح است بر همه - چنان چه مفروض «شرايع» است - پس حقوق همه بر حسب حاجت، مشروب است و با قرعه، فقط مقدّم معيّن مى شود و بعد از رفع حاجتِ مقدّم، به مؤخّر داده مى شود.

ساخت آسياب بر نهر متعلق به جماعتى

اگر كسى خواست در ملك خودش يا در موات، بناى آسيابى مجدّد بر نهر مربوط به جماعتى به نحو اباحه يا تملك، نمايد، پس با رضاى همۀ صاحبان اراضى مشروبه بحثى نيست؛ و با عدم توافق، چون متأخّر است در بناى ملك يا احياى آن، متأخر در استحقاق از مباح است؛ و اگر نهر و آبش مملوك سابقين باشد، صاحب آسياب حقّى ندارد.

و آسيابهاى متعدّد، حكم آنها حكم اراضى مشروبۀ متعدده است از حيث علوّ و سفل و محاذات، در خصوصيات مذكوره.

و مثل آسياب مجدّد است، احياى مجدّد؛ پس مختلف است در صورت مباح بودن آب نهر، و متأخر مى شود از همه و مملوك بودن آن پس حقى ندارد و بايد استيذان از همه نمايد.

حتّى آن كه اگر آخرى فارغ شد و اوّلى باز محتاج شد، حق اوّلى است نه احياى مجدّد در صورتى كه مملوكيّت نهر و آب آن براى جماعت سابقه در احيا باشد اگر چه محلّ مجدّد، اقرب از بقيه به اصل انشعاب آب باشد.

ص: 105

مؤونۀ اصلاح و تعمير نهر

و در صورت خرابى عارض نهر و احتياج به اصلاح، پس اصلاح و مؤونۀ آن بر كسانى است كه شركا در آن هستند از محل خرابى فما بعد، نه كسانى كه مجارى آب آنها از اين نهر، مقدم بر محل تخريب و اصلاح است؛ لكن اظهر شركت است مطلقاً حتى در خرابيهاى متأخر از محل اوّلى در نهر مملوك، و لذا عود به اوّلى مى نمايد بعد از آخرى، و مقتضاى شركت مطلقه همين است، و كسى حق منع از تعمير ندارد.

و در اجبار متأخرها يا همه بر تعمير مانع از فساد نهر، احتمالى است.

و محتمل است اجبار حاكم، بر تعمير، يا تعمير ديگران با اذن حاكم، و اخراج مؤونۀ فعليّه از منافع مختصّه بعديّه به منتفعين يا همه، به تقسيط يا بيع و صلح و نحو اينها يا اجاره يا قسمت ممكنه؛ و اين احتمال خالى از رجحان نيست.

ص: 106

فصل ششم چند مسأله

حكم زمين موات در كنار نمك زار

1. اگر در جنب مُملحة - كه زمين نمك دار است، و آن از معادن ظاهره است، و حكم آن گذشت - زمينى باشد از موات به طورى كه اگر آب در آن اجرا شود نمك مى شود، زمين مذكور، به احياى آن براى اين جهت، مملوك محيى مى شود؛ و به شروع در احيا، كه تحجير است، احق مى شود به تملّك به احيا؛ و اقطاع آن زمين از جانب امام اصل - عليه السلام - براى اين جهت يا ساير جهات، واقع در مملوك شخص شريف خود ايشان است.

مملكيّت احيا در معادن باطنه

2. احياى معادن باطنه در اراضى مباحه يا موات، مملّك آن است و شروع تحجير است؛ و تمام تملّك و احيا، به بلوغ معدن است. و اگر پس از شروع، اهمال در اتمام كرد بدون عذر، حاكم شرع اجبار بر اتمام يا رفع يد مى نمايد؛ و اگر عذرى اظهار نمود يا دانست، امهال مى شود تا زمان ارتفاع عذر.

همچنان كه معدن باطن، متملك به احيا مى شود، حريم آن هم مملوك مالك معدن مى شود؛ و آن، مواضع حاجت صاحب معدن است به آن براى وقوف كاركنان و رفت و آمد به آن محلّ و جاى دوابّ براى حمل و نقل و محل ريختن خاك آن معدن. و با استثناى حريم، مانعى از حفر ديگرى براى همان معدن نيست، با اتّساع آن و اختصاص هر كدام به حريم خود.

ص: 107

پيدا شدن معدن باطنى در زمين موات

اشاره

3. اگر احيا نمود زمينى را از موات و در آن، معدنى باطنى ظاهر شد، مالك معدن مى شود مثل احيا براى همين جهت، و عدم خصوصيّت و عدم علم به آن، فارق نيست.

و همچنين اگر به شراء يا غير آن، زمينى را مالك شد و به سبب حفر براى اغراضى، معدنى باطنى در آن، ظاهر شد، استخراج مملوكِ تبعىِ خود كرده است و معدن باطن، ملكِ استخراج كننده به نحو مشروع است و بر او است خمس آن.

پيدا شدن گنج

و همچنين كنزى كه در آن اثر اسلام نيست اگر ظاهر شد در ملك شخصى، مال او است و بر او است خمس؛ و اگر در آن اثر اسلام است لقطه است.

مالك معدن باطن در موات و مفتوح العنوه

و آن چه از معدن باطن در موات است، ملك امام اصل - عليه السلام - است؛ و آن چه در مفتوح العنوه است ملك مسلمين است مادام كه به احياى مشروع، مملوك محيى نشده باشد به تبع زمينى كه مملوك به احياى او است يا زمينى كه مملوك به تبع آثار مى شود، كه معدنِ باطن، ملكِ مستخرِج به نحو مشروع است و بر او است خمس آن؛ لكن احتياط غير متروك در معدن باطن در مفتوح العنوه مراجعه به حاكم شرع است كه رعايت مصلحت مسلمين با او است.

چاه حفر شده در مفتوح العنوه يا موقوفه

و همچنين است حكم بئر حفر شده در مفتوح العنوه؛ مگر آن كه از انتفاع به زمين باشد كه مجوّز انتفاع به تبع آثار در آن باشد، و حق منع از زايد بر حاجت با عدم مزاحمت ندارد بنا بر احوط.

و همچنين چاه حفر شده در موقوفه مسلمين، ملك موقوف عليهم است نه حافر، و تسويغ تصرفات حافر با ناظر وقف است يا حاكم شرع در صورت عدم ناظر.

ص: 108

ظهور معدن در غير بلد اسلام

اگر حفر نمود در غير بلد اسلام، زمينى را پس در آن معدنى ظاهر شد، كسى كه به حفر، مالك زمين و معدن مى شد، پس از آن فتح نمودند مسلمانها آن زمين را، اظهر اين است كه معدن، ملك غانمين است و از غنايم است نه آن كه مثل زمين، ملك مسلمين عموماً بوده باشد.

جعاله در معدن باطنى

4. اگر مالك معدن باطنى بگويد به شخصى كه: «عمل در آن نما براى اخراج و تصفيه، هر چه حاصل شد نصف آن براى تو باشد»، به نحو جعاله صحيح است نه به نحو اجاره، مگر به نحو صلح مفيدِ مفادِ اجاره باشد با ذكر مدّت و اشتمال بر ضميمۀ معلومه يا شرط نتيجه در ضمن عقد لازم ديگر.

و اگر بگويد: «عمل نما و هر چه خارج شد مال تو است»، اذن در عمل و تملك حاصل است؛ پس اگر رجوع كرد از تملك مأذون، اظهر عدم استحقاق اجرت عمل است كه به خيال عدم جواز رجوع به جا آورده شده است.

عدم جواز منع صاحب آسياب سابق توسط مالك نهر

5. مالك نهر نمى تواند منع نمايد صاحب آسياب سابق (كه مشروب از اين نهر بوده و در اصل، مالكهاى نهر و آسياب مغاير بوده) و آن را قطع نمايد از آسياب براى اضرار به صاحب آن در صورتى كه ثابت بشود كه وضع آسياب و مشروب بودن از آن نهر از روى استحقاق شرعى بوده است؛ و اگر نه پس با بيّنۀ صاحب آسياب، ترجيح قول او در تنازع داده مى شود؛ و با عدم آن، قول صاحب نهر مسموع مى شود.

و الحمد للّٰه اولاً و آخراً

بلغ المقام في 28 من شهر الصيام من سنة 1407 هجرية على مهاجرها

و آله السلام، بيد العبد محمّد تقى بن محمود عفى عنهما.

ص: 109

ص: 110

كتاب لقطه

اشاره

انسان لقيط

حيوان لقيط

لقطه به معناى اخص

ص: 111

ص: 112

فصل اول انسان لقيط

اشاره

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ

انواع لقطه

اشاره

«لقطه» (به فتح قاف و سكون آن) يعنى مال پيدا شده؛ و آن انسان يا حيوان يا غير آنها است.

قسم اول (كه لقيط و ملقوط و منبوذ به آن گفته مى شود) در آن مقاصدى است:

1. لقيط
بچۀ گمشده

و آن بچۀ گمشده بدون كفالت كنندۀ آن است. و اختصاص به پسر ندارد، بلكه وجه [عدم] اختصاص به غير مملوك خواهد ذكر شد.

و جارى است احكام آتيه در غير مميّز از آن، و جارى نيست در عاقل بالغ. و در جريان در طفل مميز، كلام است، و اظهر جريان استصحاب احكامِ قبل از تمييز است با محفوظيت صدق نقض و ابقاى در عرف، چنان چه محكى از «فاضل» و بعضى از متقدمين و متأخرين است.

مراد از كافل

و مقصود از عدم كافل، انقطاع از كافل معلوم است با صدق ضايع بالفعل، پس در

ص: 113

معروف النسب و معروف الاهل جارى نيست با آن كه فعلاً ضايع از كافل خود است؛ و مقصود اخراج ملتقط نيست بلكه كلام در ابتداى التقاط و احكام آن است؛ بلكه ضايع مطلق نيست آن كه در يد ملتقط (به كسر) است مگر با غلط بودن التقاط؛ پس كفالت معلوم النسب با كفيل شرعى خاص يا عام است، و كفالت ملتقط (به فتح) با ملتقط (به كسر) است نه با ملتقِط دوم بعد از طرح ملتقِط اوّل.

و اقرب عبارات در دلالت بر مقصود، عبارت محكيه از «ارشاد» است كه فرموده:

«و شرط اول - يعنى لقيط - صِغر و انتفاى اب يا جدّ يا ملتقِط است».

التقاط مملوك

اگر التقاط كرد مملوكى را كه امارۀ بر مملوكيت در او است، مرد باشد يا زن، صغير باشد يا كبير، با صدق ضايع بودن، التقاط او جايز است و بر ملتقِط است حفظ او و ايصال به صاحب او، و جايز نيست تملك او اگر چه بعد از تعريف باشد، و اين در صغير ضايع مملوك، احتياط است؛ و در صورت عدم ظفر به مالك بعد از تعريف، بر او است ايصال به حاكم شرع و مطالبۀ انفاق محقق سابق، از او، از محلّى كه صلاح بداند، و بر او است عمل به وظيفه در باره حفظ و ايصال مملوك به مالك، و كيفيت آن يا غير آن در صورت عدم امكان ايصال، با صلاحديد حاكم [است].

و مادام كه مملوك در يد ملتقِط است، اگر اباق يا ضياع او واقع شد، بدون تفريط ضامن نيست، چون امين است شرعاً؛ و با تفريط ضامن است، مانند ساير امانات؛ و اگر اختلاف شد در تفريط، قول امين مقدم است تا بيّنۀ بر تفريط قائم بشود.

و اگر طريقى براى وصول نمودن نفقه از مالك يا حاكم نبود و راهى براى بقا در يد او (با انفاق او به اميد وصول يا با تبرّع) نبود مى تواند بيع نمايد مملوك مذكور را در عوض نفقه سابقه، و احتياط در استيذان حاكم است با فرض مذكور. و احتياط در تبعيض در بيع است با اندفاع ضرر با آن به اميد وصول به مالك و استيفاى نفقه از او، پس هر جزء از مملوك بيع مى شود بايد مطابق با نفقه تقسيط شده بر آن جزء باشد؛ و

ص: 114

اگر انفاق كرد تا تمام قيمت، بيع تمام براى تمام نفقه مى نمايد (و همين صورت مورد تعرّض خبر صحيح است)؛ و اگر انفاق كرد تا نصف قيمت و بعد عاجز شد از تمام نفقه، بيع مى نمايد نصف را تا نصف نفقه بر مشترى باشد، و شروع در انفاق مطابق با نصف ديگر قيمت مى نمايد مثل اول تا به مالك برسد يا آن را هم بيع نمايد. و اما بالنسبه به نفقه آينده اگر عاجز باشد و متبرع نباشد پس احتياط در مراجعه به حاكم شرع است تا آن كه عمل به وظيفه نمايد و اگر صلاح ديد و طريقى ديگر نبود بيع بعض يا تمام نمايد و ثمن را حفظ براى مالك نمايد.

2. ملتقِط
شرايط معتبر در تأثير التقاط

معتبر است در تأثير التقاط (كه متعلق به لقيط است): بلوغ و عقل و حريّت. پس اثرى ندارد التقاط صبىّ در شرع اگر چه مميّز و مراهق باشد؛ و همچنين التقاط مجنون مطبق يا ادوارى در حال جنون، پس اگر اخذ نمود در حال جنون، ديگرى مى تواند از او اخذ نمايد و احكام التقاط بر اخذ ديگرى كه واجد شروط است مرتّب مى شود.

و همچنين التقاط مملوك بنفسه نه با اذن مالك، بى اثر است به سبب مانعيّت اشتغال به خدمت مولى، از انفاق و تعريف و نحو اينها؛ و با اذن مالك، جايز و صحيح و مؤثر است مثل مباشرت مالك. و همچنين اجازۀ مالك، كشف از صحت التقاط و تأثير در احكام آن است.

و در صورت اذن مالك يا اجازۀ او مملوك را، نايب است در التقاط و در ترتيب اثر بر آن و استقلال ندارد، مانند ساير تصرفات مملوك؛ و رجوع از اذن يا اجازه، مانند رجوع از التقاط است بلكه از آن باب است.

و فرقى [نيست] بين اقسام مملوك از قنّ و مدبّر و مكاتب اگر چه بعض او تحرير شده است مگر با تشريك در التقاط. و مهايات در مبعَّض در نوبۀ مالك كه اذن يا اجازه داده مانند غير مبعّض است بنا بر اظهر با عدم رجوع در زمان التقاط از مهايات.

ص: 115

و انقاذ از مهلكه و نحو آن بر همه واجب است حتى مملوك، و اثبات التقاط و احكام او نمى كند، و براى ديگران اخذ از او به التقاط، جايز است و مثبِت احكام التقاط است.

و احوط در التقاط سفيه، احتياج به موافقت حاكم است در آن چه تصرّف در اموال و حقوق باشد بدون اضافه به مال نفس، چه آن كه معتبر نباشد عدالت در التقاط و آثار آن يا آن كه محفوظ باشد در سفيه در غير ماليات.

اعتبار يا عدم اعتبار اسلام در ملتقط

آيا معتبر است «اسلام» در ملتقِط نسبت به لقيطِ محكوم به اسلام چنان چه معروف است، يا نه چنان چه مقتضاى اطلاقات است ؟ اجود تفصيل است بين اندفاع ضرر و ضرورت به التقاط مسلم پس جايز نيست و صحيح نيست التقاط غير و لازم است اخذ مسلم از غير، و صورت عدم اندفاع ضرر و ضرورت مگر با التقاط غير مسلم پس جايز است نسبت به آثارى كه بر له اسلام و مسلم است و جايز و مؤثّر نيست نسبت به آثارى كه بر عليه اسلام و مسلم است؛ و در مراتب غير اسلام، رعايت مى شود ترتيب بين اقرب به اسلام و ابعد از شرك، مثل ترتيب بين اسلام و كفر؛ و هم چنين در التقاط كافر، لقيط محكوم به كفر يا غير محكوم به اسلام را، رعايت ترتيب لازم است بنا بر احوط؛ و باقى مى ماند در اطلاقات، التقاط مسلم، كافر را. و آن چه ذكر شد مستند به مرتكزات دينيّه است در تقييد اطلاقات و در عمل به آنها در مورد متقدّم.

و به همين مناسبت در ثبوت و اثبات، جايز نيست بنا بر اظهر التقاط غير عارف، ولد عارف را، به خلاف التقاط فاسق، ولد عادل يا فاسق را، به جهت اداى دوم به عدم جواز التقاط نوعاً به خلاف اولى، و براى آن چه در ترك التقاط فاسق است از مضارّ و مفاسد ترك التقاط لقيط رأساً به خلاف اختلاف مذهب كه مضرت آن قابل انكار يا جبران نيست؛ پس انتزاع از يد غير عارف، لازم است بر حاكم مقتدر به خلاف انتزاع از يد فاسق كه محمول بر ندب با وجود شرايط و عدم موانع است.

ص: 116

بلكه اخذ از يد ملتقط، جايز و نافذ است اگر التقاط او بى اثر و غير جايز و غير نافذ باشد به سبب مخالفت در مذهب يا غير آن، و اختصاص به حاكم ندارد و جايز است براى هر قادر كه موافق در مذهب باشد و واجد شروط التقاط باشد. و اما فاسق اگر به سبب خصوصيت او و خصوصيت لقيط به نحوى بود كه بقاى لقيط در يد او مخوف بود دور نيست مداخله حاكم پس اگر صلاح ديد انتزاع از يد او مطلقاً يا در خصوص حال سفر يا در خصوص موارد مخوفه از زمان و مكان [را دور نيست] جايز يا لازم باشد بر حاكم انتزاع لقيط از يد فاسق.

و ملتقط (به كسر) ولايت بر لقيط ندارد.

نفقۀ لقيط بدون مال و متبرّع

و اگر براى لقيط مالى نبود و راهى براى انفاق بر او نبود و متبرّعى هم نبود حاكم مداخله در انفاق بر او از بيت المال كه معدّ براى مصالح اسلام و مسلمين است مى نمايد چه آن كه سلطان باشد يا نايب زمان غيبت؛ و اگر از اين طريق هم ممكن نشد انفاق بر او، پس ملتقط و غير او، مشترك در لزوم انفاق بر لقيط مى باشند به نحو وجوب كفايى، با فرق بين وجود محلى براى استقراض براى ظفر به محلّ ثابت براى طفل از مال خودش يا متبرع ديگر و عدم وجود آن؛ و بالجمله بايد ضايع و غير محفوظ بدون نفقه نباشد. و اگر انفاق به نيت رجوع باشد به محلى كه اداى مربوط به او است پس متوقف بر عدم متبرع يا تبرّع است اگر چه طريق تبرع، استعانت به مسلمين باشد و اجتماع آنها در انفاق اگر چه به تناوب يا جمع كردن مال باشد، و مثل نيت رجوع است عدم نيّت تبرّع؛ و احوط براى دفع منازعات ممكنه، استيذان از حاكم است در صورت عدم تعين طريق انفاق در طريق واحد. و در احتساب از سهم غارمين جارى است آن چه در همه ديون مضطرين جارى است. و جارى است مذكورات در مملوك در صورت عدم امكان تكسّب او براى تمام نفقۀ خودش.

و اللّٰه العالم.

ص: 117

3. احكام التقاط
اشاره

و در آن مسائلى است:

وجوب اخذ لقيط

1. منسوب به شيخ - قدس سره - و جماعتى وجوب اخذ لقيط است به نحو كفايت؛ و دور نيست در صورت توقف حفظ از تلف بر اخذ و نحو آن از تسليم به امينى ديگر يا حاكم شرع كه ولىّ است در اين گونه مصالح و همچنين در صورت خوف تلف نفس، و در غير اين صورت پس جز استحباب عينىِ احسان و معاونت برّ و تقوى ظاهر نيست. و بقاى حفظ مثل حدوث آن به مجرّد اخذ است در حكم.

آن چه در يد لقيط است

2. آن چه با لقيط در يد او است (از جامه و نحو آن) محكوم به ملكيت او است در صورت استيلاء و تصرّف مالكانه او در آنها بدون منازعى با او، اگر چه دور نيست فرق بين مميز و غير آن در سعه و ضيق آن چه در دايره ملكيت او است، مثل [اين كه] در خيمه اى پيدا بشود وسيع و ارتباطى به او نداشته جز آن كه در آنجا پيدا شده؛ بلكه احتمال مالكيّت عرفيه (و لو به تمليك مالك عاقلى) بايد داده شود تا حكم به ملكيت به استيلاء و تصرّف بشود؛ بلكه در جميع امورى كه با لقيط است بايد در استيلاء او و تصرّف او امارۀ ظنّيه، به مالكيّت او - مثل كبير عاقل - باشد تا حكم به ملكيت بشود، و ممكن است آن امارات، استفاده از قراين موجوده حاليه يا مقاليه يا كتبيه باشند؛ وگرنه به مجرد امكان، حكم به ملكيت نمى شود، و مساوات يد لقيط با يد كبير عاقل، ثابت نيست.

نفقۀ لقيط

و نفقۀ لقيط از مال خود او است در صورتى كه باشد، مثل آن چه را حكم ملكيت او محقق بشود يا آن كه از جمله موقوفات و موصىٰ به براى لقطا و امثال آنها باشد يا آن كه

ص: 118

موهوب براى آنها باشد با شروط آن (كه از جمله، قبول حاكم در وقت مناسب باشد)؛ و اگر مالى براى او نباشد و متبرعى نباشد به حاكم مراجعه در انفاق بر او از بيت المال يا استقراض با محل مترقّب مى شود.

اشهاد در اخذ لقيط

3. احوط در اخذ لقيط اشهاد است با احتمال وقوع در خطر مخالفت در نسب و آزادى در دست فاسق يا معسر؛ و وجوب اشهاد به قول مطلق، ثابت نيست؛ و اشهاد مستحب يا لازم، تعلق مى گيرد به لقيط و آن چه با او است و به حكم مالكيّت او است.

استيذان از حاكم شرع در انفاق بر لقيط

4. اگر منبوذ (كه لقيط است) صاحب مالى (مملوك او) باشد ملتقط در انفاق بر او از آن مال، محتاج به اذن حاكم كه ولىّ شرعى عام است مى باشد و با اذن و رعايت خصوصيات در مأذون مى تواند مباشرت حضانت و تربيت از آن مال باشد. و اگر انفاق قبل از استيذانِ ممكن نمود از مال لقيط، ضامن مال او است؛ و در صورت تعذّر استيذان تا مادام [كه] متعذر باشد و انفاق ضرورى باشد و از عدول مؤمنين هم استيذان ننمايد و ممكن نباشد ضامن نيست، بلكه لازم است مبادرت به انفاق از آن مال. و خود منفق راه اثبات و ثبوت عدالت و ايمان براى او ممكن الحصول است.

حكم به اسلامِ لقيط

5. ملقوط در دار الإسلام كه محل نفوذ حكم حاكم مسلمان است، حكم به اسلام او مى شود اگر چه در تسلط كفّار واقع بشود در صورتى كه مسلمانى مستوطن در آنجا باشد كه ممكن باشد تولد ملقوط از او، بلكه اعتبار به مظنّۀ تولد از مسلمان بلكه احتمال عقلايى غير جزافى آن است؛ و اگر در آنجا مسلمانى نباشد كه قابل تولد ملقوط از او باشد و فعلاً دار الكفر و دار الحرب است، حكم به رقّيت ملقوط مى شود، زيرا اسلام مباشرى از صبىّ اثر ندارد اگر چه مميز بلكه مراهق باشد و بعض آثار بر

ص: 119

اسلام او مرتّب باشد، و اسلام تبعى محل ندارد به جهت فقدان متبوع (مثل تزويج مسلمان با كتابية كه ولد آنها محكوم به اسلام مى شود، يا اسلام اَب در حال حمل بودن فرزند يا انفصال او كه محكوم به اسلام مى شود)؛ و اگر مراهق قاطع به اسلام شد و مسلمان شد به شهادتين، احوط حفظ او است از اضلال ابوين و غير آنها به نحو مقدور ميسور.

و اولاد مسلمين، و مجانين آنها در حال بلوغ، محكوم به اسلام مى شوند؛ و هم چنين است اسلام جدّ و جده از طرف اب يا ام، كه موجب اسلام ولد تابع مى شود در صورت عدم حيلولت اقرب كافر.

طفلى كه به انفراد از پدر و مادر خودش در سبى و اسارت مسلمانى واقع بشود محكوم به اسلام به تبعيت سابى است، به خلاف صورتى كه با او در حال سبى، يكى از ابوين و كافر بوده باشد كه تبعيت سابى بى اثر است.

عاقلۀ لقيط

6. عاقلۀ لقيط، امام اصل است در صورت عدم ظهور نسب او و عدم تولّى او در حال كِبَر كسى را كه ضامن جريره او باشد؛ پس ميراث او براى امام است؛ و بر امام است ديه خطاى او يا عمد در حالِ صِغَر؛ و در شبيه عمد، ديه از مال او است كه مأخوذ و متروك در بيت مال امام مى شود در صورتى كه بعد از بلوغ، جنايت واقع شود؛ چنان چه در عمد او قصاص و در خطاى محض او ديه بر امام اصل است كه وارث او است در صورت عدم تولّى كسى كه ضامن جريره او باشد، به نحوى كه در سعه و ضيق ضمان عاقله مذكور و مقرّر كرده اند.

جنايت بر لقيط صغير

و در حال صغرِ لقيط اگر بر او جنايتى شد، پس جنايت بر نفس خطايى موجب ضمان ديه براى امام اصل است، و قصاص بر جانى است در جنايت عمديه به نحوى كه

ص: 120

قصاص در عمد غير ثابت است با شروط آن، چنان چه عفو بر مال (با رضاى مجنى عليه در غير مقام، و ولىّ او در اينجا) براى امام اصل است.

و اگر جنايت بر «طَرَف» باشد در حال صغر مجنى عليه پس تأخير تا زمان بلوغ فى الجمله احوط است، و در بعضى از موارد در تأخير، تفويت حق است و تعجيل استيفاى ولىّ ديه را در جنايت خطايى با غبطۀ صغير و استيفاى قصاص در عمد احوط است؛ و تشخيص اقرب به احتياط در حقوق، با امام اصل و نايب او است.

و هم چنين مى تواند ولىّ ، تبديل قصاص به مال بدل از آن با تراضى نمايد. و اگر ولىّ حاكم، اخذ ارش نمود در عمد پس صبى لقيط بعد از بلوغ، مطالبۀ قصاص نمود، اظهر سقوط حق است به تملك ارش مأخوذ، نه آن كه بدل حيلوله بوده است؛ و هم چنين ولىّ مجنون اگر اخذ ديۀ طرف در عمد نموده است مطالبه قصاص بعد از افاقه ندارد، چنان چه در جنون ادوارى تأخير و انتظار افاقه براى اعمال حق قصاص مى شود.

احكام مذكوره كه ثابت است براى ولىّ شرعى لقيط، ثابت نيست براى ملتقط كه فقط ولايت بر حضانت و تربيت دارد؛ اما تصرّف در اموال او پس مربوط به حاكم شرع است، بلى در صورت تعذر، عدول مؤمنين به جاى او منشأ اثر مى باشند.

و آن چه مذكور شد در دار الاسلام و دار الكفر نسبت به اسلام حكمى و كفر است، امّا حريّت لقيط پس اناطه به دار ندارد؛ پس اگر التقاط در دار الحرب بود و مسلمانى مستوطن آنجا نبود كه ممكن باشد تولّد از او پس محكوم به كفر است، و محكوم به حريت است مگر آن كه به نفس استيلاء محكوم به رقّيت بشود؛ و قبل از استيلاء، به سبب حريت حكميه، تمام احكام حرّ بر او مرتب است، پس مالك مال مى شود؛ و اتلاف مال او موجب تغريم است؛ و ميراث او براى بيت مال امام است؛ و اگر مملوكى او را بكُشد مقتول مى شود؛ بلكه اگر حرّى او را به قتل رساند كشته مى شود؛ و در نكاح با او معاملۀ احرار مى شود؛ و مجرد احتمال رقّيت مانع از اجراى اين احكام نمى شود،

ص: 121

و ديه يا ارش خطاى او بر بيت مال امام كه وارث است مى باشد؛ و اگر كشف خطأ در حكم به حرّيت شد لوازم آن بر بيت المال كه معدّ براى مصالح است مى باشد.

قذف لقيط بالغ

7. اگر لقيط بالغ شد پس او را قذف نمود شخصى كه قذف او موجب حدّ بر او است، حدّ بر او جارى مى شود؛ مگر آن كه ادّعاى رقّيت مقذوف نمايد (كه حرّيت مقذوف، شرط حدّ بر قاذف است) پس در اين صورت دو قول است براى شيخ - قدس سره -، و جماعتى تابع هر قولى شده اند. و انتفاى شبهه به سبب حكم شرعى به حريّت لقيط اقرب است، و دعواى غير ثابته با حرمت قذف مسلمان اگر موجب شبهه باشد لازم دارد تعطيل حدود را.

و هم چنين قصاص ثابت است اگر حرّى قطع نمود دست لقيط را و ادّعاى رقيّت او را نمود، چنان چه در نفس گذشت نسبت به احتمال رقيّت.

و اگر قاذف براى اثبات نصف حدّ بر خودش ادّعاى رقيت نمود پس با حكم شرعى به حريت لو لا القذف شبهه بى اثر است.

و لقيط مادام [كه] صغير و غير بالغ است، قذف او موجب حد نيست، بلكه بايد مقذوف بالغ و عاقل و مسلمان و آزاد باشد.

قبول اقرار لقيط بعد از بلوغ و رشد

8. لقيط و غير او از مجهول النسب، بعد از اتصاف به بلوغ و عقل و رشد، قبول مى شود اقرار او به رقيّت خاصه در صورت عدم معلوميت حرّيت او و عدم ادّعاى حريّت قبل از اقرار مذكور، و در امور غير متعلقه به حقوق غير پس مأخوذ به اقرار مى شود، اگر چه در صورت عدم اقرار محكوم بود در ظاهر شرع به حريّت، بلكه مانعى از قبول اقرار در آن چه بر او است نيست اگر اقرار مسبوق به ادّعاى حريّت باشد كه بر طبق اصل است چنان چه محكى از «قواعد» و «ايضاح» و «جامع المقاصد» است.

ص: 122

و هم چنين اگر اقرار به رقّيت براى شخصى نمود و آن شخص انكار كرد پس از آن اقرار كرد به رقّيت براى شخصى ديگر، قبول اقرار دوم با بقا بر التزام حاصل به اقرار اول در أصل رقّيت و امكان تنبّه و صدق در اقرار دوم، قبول آن خالى از وجه نيست، چنان چه محكىّ از «تذكره» و «تحرير» و «جامع المقاصد» است.

اگر لقيط قبل از اقرار به رقّيت، تصرفى متعلق به غير، واقع نمود به نحوى كه اگر رقيت نباشد نافذ است، پس اگر رقيت او با بيّنه ثابت بشود، تصرّف فضولى و به حكم آن خواهد بود؛ و اگر به اقرار متصرف ثابت بشود، پس آن چه حق غير است به سبب اقرار ابطال نمى شود. پس اگر لقيط زن بود و نكاح نمود با شوهرى پس از آن زوجه اقرار به رقيت نمود، ابطال نكاح در زمان حكم به حريّت نمى شود، و سيّد مقَرّ له مستحق اقل الامرين از مسمّى و مهر المثل مى شود يا اقل از مسمّى و عُشر يا نصف عشر مى شود بنا بر آن چه در نكاح مذكور شده است؛ و اگر مهر تسليم شده بوده با استحقاق، ديگر سيد مقَرّ له مستحق مطالبه آن نيست؛ و اولاد، محكوم به حريت مى شود؛ و عده كه حق زوج است سه قرء است نه دو قرء، و عدّۀ وفات چهار ماه و ده روز است بنا بر آن كه حق زوج باشد.

ادّعاى بنوّت لقيط

9. اگر ادّعا نمود شخصى بنوّت لقيط را با امكان آن، پس با بيّنه ثابت مى شود و تمام احكام آن مرتب مى شود؛ و اگر بيّنه نباشد احكام متعلقه به حقوق غير، مرتب نمى شود، و نسب ثابت مى شود بالنسبة به آثارى كه مربوط به حق غير نيست، خواه مدّعى حرّ باشد، يا عبد مسلمان باشد يا كافر، و احتمال لزوم تصديق لقيط بعد از بلوغ و رشد نسبت به ثبوت نسب در اب به ابوّت بلكه در امّ به امومت جارى است و تحقيق آن در كتاب اقرار است، به خلاف احكام مربوطه به اقرار كه ربطى به غير مقِرّ ندارد.

و ثابت شدن بنوّت مطلقاً به سبب اقرار يا با تصديق بعد از بلوغ و رشد در صورت

ص: 123

كفر مدّعى بنوّت يا قيام بيّنه بر بنوّت، موجب حكم به رقّيت عن كفرٍ و كفر ولد نيست در صورت محكوميّت به حرّيت و اسلام با نبودن بنوّت (مثل آن كه در دار الاسلام پيدا شده بوده)؛ و نسب ثابت، ملازم با يكى از آن دو نيست مگر آن كه مدّعى بنوّت او مسلمان باشد و حكم به كفر و رقيّت به تبع دار الكفر و استرقاق بوده، پس ممكن است با ثبوت نسب با مسلمان محكوم به اسلام و حرّيت باشد بلكه خالى از وجه نيست.

4. احكام نزاع
اختلاف لقيط و ملتقط در انفاق و قدر آن

1. اگر لقيط و ملتقط اختلاف كردند در انفاق و قدر آن، قول ملتقِط با يمين او مقدم است در آن چه متجاوز از معروف و ضرورت عاديه نيست.

و چون ولايت ملتقط بر لقيط، ثابت نيست (مگر در صورت تعذر حاكم، و عدول مؤمنين بعد از آن، و اقتضاى ضرورت، ثبوت ولايت را براى ملتقط در اين صورت) پس احوط اشهاد است با تمكن از آن در انفاق و در قدر آن و در رجوع از مال لقيط و در قدر آن؛ بلكه اگر ممكن شد استيذان متقدّم در رجوع و وقت آن و مقدار آن، ترك اين احتياط نشود.

و على هذا پس قول ملتقط بايد مطابق ميزان شرعى در جواز انفاق و قدر آن و شروط آن - كه از آن جمله استيذان با امكان است - [باشد]؛ و با رعايت مذكور، قول او با يمين او مقدّم است مانند ساير اُمنا، مثل وصىّ و قيّم شرعى؛ و هم چنين در دعواى زيادتى بر معروف نوعى به ادّعاى حاجت شخصيه و ضرورت شخصيه غير نوعيه اگر واضح نباشد تفريط او در حدّ انفاق.

عدم ضمان ملتقِط و امين بودن وى

و اظهر عدم ضمان ملتقط است ماليّت عين منازع فيها را در صورت ادّعاى لقيط، عين

ص: 124

را و ادّعاى ملتقط، صرف در انفاق آن را (چه انفاق ماليت مورد اتفاق باشد يا نه) در صورت تقديم قول ملتقط با يمين او در عين كه ماليّت دار است.

پس قول ملتقِط كه امين است، با شروط متقدّمه، در اصل انفاق و قدر آن و احتياج به زيادتى در آن، مقدم است با يمين او، چه آن كه لقيط، مالى داشته يا نه، و چه انفاق از مال خود ملتقط به نيّت رجوع يا تبديل فعلى بوده يا از مال لقيط، و چه آن كه ادّعاى تبرع ملتقط از طرف لقيط بشود يا نه، و اللّٰه العالم.

تنازع دو ملتقط

2. اگر دو ملتقط تنازع كردند با تساوى در شروط التقاط، اظهر اشتراك است در حضانت و تربيت و لوازم آنها؛ و اگر توافق در لوازم اشتراك نشد به مناسبت تضرر يكى از آنها يا تضرر طفل، متّجه تعيين شخص واحد با قرعه است. و چون ولىّ لقيط، حاكم شرع است پس احوط ايكال امر تشريك يا تشخيص (با قرعه يا بدون آن) به حاكم است كه [در] خصوصيات حضانت و تربيت و انفاق و محل آن و قدر آن، به او مراجعه و با اذن او عمل و ترك و كيفيت آنها را تطبيق نمايند، اگر چه ثابت بشود كه حق حضانت و تربيت و تكفل امور، حق تعيينى ثابت براى ملتقط و بر ملتقط است در انفراد و اشتراك.

و با رعايت آن چه مذكور شد از استيذان حاكم شرع، فرقى بين صورت موسر بودن هر دو يا يكى و حاضر بودن هر دو يا يكى از آنها نيست. و هم چنين بين صورتى كه يكى از دو ملتقط كافر باشد در صورت محكوميت لقيط به كفر، مثل آن كه التقاط در دار الكفر خالى از مسلمان باشد، و چون حربى و به حكم آن نباشد اگر استرقاق او به استيلاء به التقاط، محل نداشته باشد و بقاءً محكوم به كفر باشد به جهت عدم استرقاق؛ وگرنه با استرقاق و محلّ او (اگر جايز باشد) تغليب اسلام و تبعيت سابى مسلم و اختصاص او به حضانت، ثابت است.

و ترجيح به صفات به حسب اعتبارات و ظنّيات با اناطۀ به نظر حاكم، بى محلّ

ص: 125

است بلكه حاكم، رعايت احتياطات را در ترجيحات مى نمايد و از صلاح لقيط خارج نمى شود و اذن در خروج نمى دهد.

فرضِ بودن لقيط در يد يكى از متنازعين

اگر در يد يكى از متنازعين باشد پس اظهر تقديم معلوم الالتقاط است كه صاحب يد فعليه باشد؛ و تقديم بيّنه غير ذى اليد (كه بينه خارج است) بى وجهِ مستند به اين كه ذو اليد به حكم منكر است نيست، به خلاف صورت تساوى در يد كه محل اقراع است؛ با مراجعۀ به حاكم بنا بر احوط در همه مذكورات و غير اينها چنان چه گذشت.

كلام «تحرير» در مقام

و مراد از محكىّ «تحرير» همين است كه ذكر شد، فرموده: «لو اختلفا فى سبق التقاطه حكم لمن هو في يده مع اليمين، و لو كان فى يدهما اقرع بينهما فيحلف من خرجت له، و يحتمل عدم اليمين؛ و كذا لو لم يكن فى يدهما، مع احتمال أن يسلّمه الحاكم الى من شاء من الامناء؛ و لو وصف احدهما شيئاً مستوراً فيه كشامة فى جسده لم يكن اولىٰ كما لو وصف مدّعى المتاع، و يحتمل تقديمه كما لو وصف اللقطة؛ و لو اختصّ احدهما بالبينة حكم له، و لو اقامٰا بينة قدّم سابق التاريخ، و لو تعارضا اقرع، و لو كانت يد احدهما عليه و اقاما بينة حكم للخارج».

مناقشه در توصيف مدعى متاع و مدّعى لقطه

و آن چه فرموده اند در توصيف مدّعى متاع و مدّعى لقطه، قابل مناقشه است كه بر تقدير قول به اعطاى واصف لقطه، به دليل، محل قياس نيست، و عدم تأثير توصيف ظنّى بر طبق اصل است، و هيچ كدام اختصاص به دوران بين اشخاص ندارد، و محلّ إقراع و قبل از آن ترجيح بيّنۀ يكى، صورت دوران بين اشخاص است.

ادّعاى بنوّت توسط دو نفر

3. اگر ادّعاى بنوّت لقيط را دو نفر اجنبى يا دو ملتقط نمودند، هر كدام بيّنه دارند،

ص: 126

حكم براى او مى شود؛ و اگر هر دو اقامۀ بيّنه كردند يا آن كه هيچ كدام بيّنه نداشت با قرعه تعيين مى شود منسوب اليه بنا بر اظهر و احوط نسبت به احتمال تخيير حاكم در حكم بر طبق بيّنه اى كه اختيار مى كند در صورت اُولى؛ و اگر ملتقط، خصوص يكى از دو مدعى است، حكم همين است كه ذكر شد، چون يد التقاطى در نسب تأثير ندارد.

اختلاف مسلم و كافر و يا حرّ و عبد در ادّعاى بنوّت

4. اگر اختلاف كردند كافرى و مسلمانى يا حرّ با عبدى در دعواى بنوّت لقيط پس منسوب به شيخ - قدس سره - ترجيح مسلم و حرّ است بر كافر و مملوك مگر در صورت محكوميت لقيط به كفر يا رقيت كه محل ترجيح لحوق به كافر يا رقّ يا توقف است، و آن چه شيخ فرموده خالى از وجهِ (مستند به اصل مبنىّ بر غلبۀ مرجّحه احتمال اسلام كه محتمَل اقوى است و حريّت كه محتمل غالب است و موافق مرتكزات است) نيست، و متقوى است لحوق به مسلم در صورت التقاط در دار الاسلام.

و بر تقدير بقاى حكم اسلام و حريت در لقيط اگر چه حكم به بنوّت كافر يا رق باشد پس ترجيح به اسلام يا حريت مدعى به نحو مذكور محل تأمل است، بلكه تعين قرعه در تقدير مذكور قريب است.

نزاع بين مرد و زن در بنوّت

5. و اگر نزاع بين مرد و زنى در بنوّت شد پس اثرى ندارد با امكان لحوق به هر دو از نكاح يا وطى صحيح.

و اگر مرد بگويد: فرزند من از زوجۀ من است، و زوجه تصديق نمود و زن ديگرى ادّعاى بنوّت كرد، پس محكىّ از «تحرير» ترجيح قول مرد است و آن مبنىّ بر ترجيح به موافقت دو دعوى بر يك دعوى است و آن محل تأمل است. و هم چنين اگر دو نفر اخبار از بنوّت براى مدعى ثالث بنمايند بدون شروط بينۀ مقبوله و يك نفر ادّعاى بنوّت از خودش بنمايد، و حكم با قرعه اقرب است.

ص: 127

فصل دوّم حيوان لقيط

بيان امور مربوطه به آخذ و مأخوذ و حكم حيوان گمشده

مراد از ضالّه و حيوان گمشده

ملتقَط كه موضوع احكام آتيه است و مسمّى به ضالّه است، عبارت است از حيوان مملوك شرعى كه در صحرا از مالك خودش گمشده است و در زمان اخذ، يد احدى بر او نبوده باشد.

كراهت اخذ ضالّه

و اخذ آن در صورت جواز، مكروه است زيرا مستلزم احكام كثيره است كه تخلص از آنها براى هر كسى ميسور نيست؛ بلى در صورت معرضيت براى تلف بر تقدير عدم اخذ، كراهت ندارد، و ممكن است در بعض تقديرها مستحب يا واجب باشد.

استحباب اشهاد عدلين

و مستحب است اشهاد عدلين بر اخذ ضاله تا دور از احتمال دخول در متملكات شخصيه آخذ باشد و در حوادث غير مترقبه محكوم به ملكيّت او نباشد و دفع تهمت از او بشود.

تفارق شتر و گوسفند در جواز اخذ

پس شتر كه در او محفوظ است دافعيّت از سباع تا حدّى، اگر خوف اتلاف قوى تر از آن، آن را نباشد، ممنوع است اخذ آن در صورت سالم بودن آن و در صورت وجدان

ص: 128

آن در آب و گياه، و آن به خلاف گوسفند است كه دافعيّت مذكوره در آن نيست. و ميزان جواز اخذ و عدم آن، خوف عقلايى تلف به سببى از نبودن گياه و آب يا نبودن صحّت و سلامت يا غير اينها از امثال اينها است.

ثبوت ضمان در فرض عدم جواز اخذ

پس در صورت عدم جواز اخذ، ضامن است مأخوذ را؛ و اظهر جواز اخذ به قصد حفظ براى مالك و ايصال [به] او با ميسوريت، و به حاكم با عدم ميسوريّت ايصال به مالك، و عدم ضمان است در اين صورت كه احسان مقصود است اگر چه واقعاً به مالك نرسد به واسطۀ مانعى، در مقابل آن كه اخذ براى قصد تملك محض و بلا عوض باشد.

ميزان در ضمان

و ميزان در ضمان، احراز رضاى تقديرى مالك است به اخذ با قصدى [كه] دارد مثل انتفاع در عوض انفاق و نحو آن، پس ترك تعريف ميسور يا كتمان آن موجب ضمان آخذ است عين را و بدل آن را در صورت تلف در يد؛ و نهى از اخذ، منصرف است دليل آن از اخذ براى حفظ براى مالك كه مرضىّ او است بلكه راضى است به عوض مستحَقّ در عرف.

و در صورت ضمان آخذ، برائت حاصل نمى شود به ارسال آن به محلّ اخذ، بلكه بايد به مالك يا حاكم - چنان چه ذكر شد - ايصال نمايد؛ و اگر حِمىٰ و قرقگاه براى آن باشد مى تواند ارسال به آن بنمايد و ضامن نيست؛ وگرنه حفظ مى نمايد يا بيع مى نمايد و ثمن را ايصال به مالك مى نمايد در صورت عدم تمكن از حفظ يا عدم فرق بين حفظ و بيع در نظر تقديرى مالك اگر معلوم شود.

عدم لزوم اذن حاكم در مقام

بلى قابل تأمل است كه تمام وظايف در اينجا و در لقطه مثل همۀ مجهول المالك را،

ص: 129

مى تواند بالمباشره صاحب يد انجام دهد، يا آن كه بايد بالمباشره انجام دهد و كارى با حاكم ندارد، يا آن كه همه آنها بايد با اذن حاكم كه ولىّ غايب است در اعظم از اين امور، يا خصوص تصدق اگر نوبت به آن برسد، باشد، يا آن كه جايز است تسليم به حاكم نه واجب.

و على تقدير حاكم مبسوط اليد، كه ابصر به وظايف و اقدر به انجام آنها به ترتيب مقرّر در شرع است و متمكّن از تشخيص موضوعات است، تسليم به او يا جرى با اذن و نظر [او] اينها جايز است و مبرء ذمّه است و دافع ضمان صاحب يد سابق است؛ اما آن كه اين تسليم واجب باشد پس معلوم نيست، بلكه ظاهر تعيين وظيفه در لقطه، عدم اناطه به إذن حاكم است، نه آن كه فقط بيان وظيفه و تعيين مصرف است و از مصرف كننده اهمال داشته باشد و دليل ولايت آن را تعيين بنمايد.

و ممكن است فرقى بين عدم جواز اخذ ملتقَط و جواز آن نباشد مگر در ضمان به تلف در يد بدون تفريط؛ و ساير وظايف - با احتياط متقدّم در مراجعه به حاكم در خصوصيات وظايف مقرره و در انفاق و رجوع و تعريف - فرقى نيست بين محكوم به ضامن بودن به وضع يد يا نبودن، در آنها؛ و حاكم هم استيمان فاسق براى عمل به وظيفه مخصوصه نمى نمايد مگر آن كه شخص با اين عمل، محكوم به فسق نباشد، يا آن كه فسقش دوام نداشته باشد بعداً تائب شده است و حاضر است به ايصال به مالك؛ و على اىّ تقدير با احتياط متقدّم، تردّدهاى بعضى از علما از اشكال خارج مى شوند.

رعايت معرضيّت تلف در جواز اخذ

و اظهر مساوات حكم فرس و بقره و حمار با شتر است در مقابل گوسفند و نحو آن، و گذشت رعايت معرضيّت تلف در جواز اخذ براى مالك و براى حفظ حيوان از تلف و عدم معرضيّت؛ و كليّت در امور مذكوره در كلمات اصحاب نيست بلكه به حسب امكنه و ازمنه در غايتِ تفاوت مى باشند.

ص: 130

اعراض از حيوان

اما اگر با خصوصياتى كه در ملتقَط خاص از حيوان است استظهار اعراض صاحبش از آن شد پس اظهر جواز اخذ [است] به نيّت تملّك و حفظ و مقدمات آن براى انتفاع خودش اگر چه با معالجه در زمان طولانى باشد؛ و بعد از تملك براى جهت مذكوره، حال آن مثل حال ساير حيوانات مملوكۀ خود او است در مطلوبيت يا لزوم معالجه ميسوره آن تا حفظ از تلف.

عدم ضمان در صورت جواز اخذ تملّكى

در صورت جواز اخذ براى خود، محلّى براى ضمان براى مالك نيست بعد از اخذ به نيت تملك، حتى در صورت پيدا شدن مالك و مطالبۀ آن؛ مگر آن كه اختلاف در شروط باشد، مثل ادّعاى سلامت و وجود در محل آب و گياه؛ و ممكن است در اين تقدير تقديم بشود قول صاحب يد فعليه با يمين او در صورت عدم بيّنۀ مفيده براى مالك مدّعى. كما اين كه در صورت عدم جواز اخذ، ضمان بر طبق قاعده است. و در صورت جواز اخذ براى مالك، ايضاً محل ضمان نيست با عدم وضوح تفريط در حفظ و انفاق و لو به سبب مراجعه به حاكم در صورت عدم تمكن آخذ.

كلام و بحث در ما نحن فيه در لقطه در صورت ضلال و ضياع كه محل تعريف و وظايف است، غير كلام در اعراض و در ترك كه مورد تفصيل بين امن و آب و علف (در مقابل خوف و فقد آب و گياه) است، و اوّلى محل اخذ براى مالك و دوم محل اخذ به نيّت تملك است.

پيدا نمودن گوسفند در صحرا

اگر گوسفند در صحرا پيدا بشود به نحوى كه خوف در آن باشد - چون نمى تواند از صغير درنده ها خود را حفظ نمايد -، جايز است اخذ آن به نيت تملك به عوض

ص: 131

مسمّى كه از ثمن المثل كمتر نباشد، و با آن ضامن ثمن است براى مالك در صورت آمدن و مطالبه نمودن، و اين در صورتى است كه احتمال ندهد به زودى به آسانى صاحبش معلوم بشود؛ و مى تواند بگيرد آن را براى حفظ براى مالك و احسان به او، و در اين صورت ضامن حيوان نيست؛ و جايز است تسليم به حاكم شرع نمايد تا آن چه صلاح بداند به آن عمل نمايد.

ص: 132

فصل سوّم لقطه به معناى اخص

1. بعضى از خصوصيات و احكام

اشاره

(لقطه به معناى اخص در مقابل لقطه عامه كه ذكر شد دو قسم آن)

احكام لقطه خاصه كه ذكر مى شود، ثابت است براى هر مالى كه مأخوذ شد در صورتى كه گمشده از صاحبش بوده است و يدى بر آن مال در حين اخذ نبوده است؛ و معناى لغوى لقطه (به فتح قاف يا سكون آن) كه مال ملقوط باشد تقريباً همين است.

جواز اخذ مال كمتر از درهم و در غير حرم

پس اگر قيمت آن كمتر از درهم باشد و در غير حرم پيدا و مأخوذ باشد، جايز است برداشتن آن و تملك آن بدون تعريف؛ و بعد از پيدا شدن صاحب و مطالبه آن احوط لزوم ردّ عين است با ميسوريت و عدم عسر شخصى، و اظهر عدم ضمان مثل و قيمت است در صورت تلف حتى بدل حيلولت در صورت عسر احضار آن.

مال مأخوذ در غير حرم

و اگر مأخوذ در غير حرم، به حسب قيمت در زمان اخذ، يك درهم يا زايد از آن باشد، تعريف در آن لازم است؛ و احوط ضمان ارتفاع قيمت است از زمان اخذ اگر به نيت تملك، بدون تعريف اخذ كرد و گذشت زمان شروع در تعريف لازم و تعريف نكرد يا آن كه بعد از مضىّ زمانى معتدّ به شروع به تعريف كرد.

ص: 133

كراهت اخذِ مال پيدا شده در حرم

و اگر در حرم بود، پس مستفاد از مجموع روايات، كراهت شديده در اخذ است كه در موارد متعدده مختلف است مراتب آن؛ و اصل كراهت فى الجمله در غير حرم ايضاً ثابت است؛ پس غير مطمئن به تعريف، كراهت اخذ او اشدّ است، و در حرم كراهت اشدّ است از اخذ در غير آن.

كراهت يا حرمت اخذ غير متمكّن از انشاد و تعريف

و غير متمكّن از انشاد و تعريف، اخذ او مكروه يا حرام است؛ و اظهر جواز است مطلقاً با اقلّيت از قيمت يك درهم؛ و چون اخذ با نيت تعريفِ ممكن، ايصالِ احتمالىِ مال است به صاحب آن، ممكن است در بعض موارد كراهت نداشته باشد. و مستفاد از حسنۀ «فضيل بن يسار» - كه مشتمل بر تعليل نهى از مسّ در حرم، به تعريف است - با آن شرح نواهى در موارد مختلفه مى شود.

تعريف تا يك سال

پس وجوب تعريف تا يك سال، مذكور است در كلمات اصحاب، و مشترك است - در مالى كه به قيمت يك درهم فما زاد باشد - بين وجدان در حرم و غير آن، و فرقى بين اين دو در حكم بعد از تعريفِ مذكور است [ظ: نيست].

و ظاهر، عدم وجوب تعريف است در زايد بر يك سال و منفىّ به عسر و حرج لازم نوعى است.

يأس در كمتر از يك سال

و آيا واجب است مراقبت اين حدّ حتى بعد از يأس از ظفر به صاحب اگر در كمتر از يك سال حاصل شود؟ محافظت بر ظواهر كلمات، اين است، و اظهر خلاف آن است با عدم فايده در تعريف بعد از يأس و لزوم مشقت و عسر منفىّ و حرج حالى منفى در اينجا كه لازم در صورت عدم يأس تا يك سال نيست. و اكتفاى به ايجاب تعريف

ص: 134

بدون تحديد به سال، ثابت در دو روايت «فضيل» و روايت «على بن حمزه» است و همچنين «خبر يمانى» و «سعيد بن عمر» در لقطۀ حرم؛ و اطلاق اينها در مورد ابتلاء عمومى، قوىّ است و موجب حمل آن چه تقييد به سال نموده است به صورت عدم حصول يأس قبل از گذشتن يك سال.

تخيير بعد از تعريف واجب

و هم چنين فرموده اند كه: مخيّر است بعد از تعريف واجب، بين تصدق و امانت داشتن آن براى صاحبش. و ظاهراً جواز دومى بى اشكال است (بدون ضمان بر غير تفريط در حفظ) در صورتى كه معرضيت براى تلف و اتلاف نباشد؛ پس اگر عارض شد احتمال تلف، يا مشقت شديدۀ منفيه در ابقا بود، متعيّن مى شود تصدق به آن.

تصدق بعد از تعريف واجب

و اما تعيّن تصدق بعد از تعريف واجب پس ظاهر است در صورت عدم ابقا به قصد امانت دارى بنا بر عدم جواز تملك در لقطۀ حرم بعد از تعريف، اگر چه مقتضاى عده اى از روايات، جواز تملّك بعد از تعريف است در لقطۀ حرم مانند مكاتبۀ «ابن رجا»(1) و خبر «فضيل بن غزوان»(2) و مرسل «فقيه»(3).

پيدا شدن مالك بعد از تعريف و تصدّق

و اگر تصدق كرد بعد از تعريف تا يك سال يا تا يأس، پس مالك ظاهر شد و كراهت داشت از تصدق، آيا ضامن است متصدّق براى مالك يا نه ؟ اقرب عدم ضمان است چنان چه جماعتى كه از آن جمله شيخين و جمعى از اتباع ايشان مى باشند [بر آن اند]؛ اگر چه احسان فى الاحسان در تخيير مالك است بين ثواب صدقه و بدل آن مال.

ص: 135


1- . وسائل الشيعة، ابواب اللقطة، باب 17، حديث 3 و 7.
2- . همان، حديث 1.
3- . همان، حديث 1.
مال پيداشدۀ در غير حرم

و اگر در غير حرم پيدا كرده بوده و به قدر درهم بوده، پس اگر باقى ماند تا يك سال بدون فساد و تلف، يك سال تعريف در مجامع مفيده مى نمايد، و نوشتن و اعلام كتبى كردن در مجامع، به منزلۀ تعريف به غير كتابت است با رعايت لغات مجتمعين و كتابتِ اعلام به ديگران؛ و پس از يك سال تصدق مى نمايد، و اظهر عدم ضمان است با تصدق چنان چه گذشت در لقطه حرم؛ و مى تواند متملك با ضمان بشود يعنى متملك به عوض مثل يا قيمت معينه بعد از حول يا زمان يأس بشود؛ و اگر از آن هم نتيجه عايد مالك نشود صدقه مى دهد عوض را يا تسليم به حاكم مى نمايد، و اين اخير در اصل هم جايز است بدون ضمان. و در مسأله احتمالات ديگر مذكور است، و موافق با احتياط، آن چه مذكور كرديم مى باشد. و مى تواند امانت دارى نمايد بعد از تعريف يك سال يا تا زمان يأس، و گذشت حكم آن در لقطه حرم.

اجناسى كه قابليّت بقاى تا يك سال را ندارند

و اگر از اجناسى است كه قابل بقا تا يك سال يا يأس نيست مى تواند آن را تقويم بر خودش (به مثل يا قيمتِ زمانِ تصرّف و انتفاع) نمايد و تصرّف در اصل نمايد، و تعريف بدل به عنوان بدليت از اصل مخصوص و حكم ما بعد تعريف را رعايت مى نمايد، و معامله با بدل مى نمايد همان معامله با اصل را؛ و اين حكم هم، چنان كه ذكر شد موافق با احتياط است؛ و مى تواند دفع به حاكم شرع با اعلام او به حال لقطه نمايد و از او كسب اطلاع در مباشرت تعريف يك سال يا تا زمان يأس مى نمايد، يا آن كه حاكم (به غير مباشرتِ واجد و ملتقط) تعريف و مقدمات وصول به مالك را متعهد مى شود.

اگر پيدا شده محتاج علاج باشد

و اگر محتاج به علاج است به حاكم مراجعه (در معالجه با فروختن بعض لقطه و

ص: 136

صرف در علاج) مى نمايد، و اگر ممكن نشد خود ملتقط اين عمل را انجام دهد اگر عدل مؤمن متعهّد نشود؛ و مظنون است كه خود ملتقط مى تواند انجام اين عمل كه مقدمۀ علاج است بدهد بدون مراجعه به حاكم يا عدول مؤمنين.

آن چه برداشتن آن مكروه است

جايز است با كراهت، التقاط عصا و شظاظ (چوب بند) و ميخ و ريسمان و تازيانه و اداوه (ابريق) و امثال اينها كه به واسطۀ قلّت قيمت، تعقيب و تفحّص از آنها نمى شود و اقل از يك [درهم] و به حكم آن است و به واسطۀ كثرت منفعت از برداشتن آنها مضايقه نمى شود از محتاجين به آنها؛ و انتفاع به آنها بدون تعريف، جايز است اگر چه افضل فى الجمله ترك اخذ است.

و براى فاسق و خائن جايز نيست، و با احتمال خيانت مكروه است.

تساوى پوست با غير آن در حكم

و پوست و غير آن در ارض اسلام (كه جلد مطروح، محكوم است در آن به طهارت) فرقى ندارد.

استحباب مؤكّد اشهاد بر لقطه

و مستحب مؤكّد است اشهاد بر لقطه تا در معرض نسيان و مخلوط بودن به اموال شخصيه و عروض موت و غفلت ورّاث يا تسامح آنها به سبب امن از اطلاع مؤمنين نباشد.

مسائل پنج گانه
آن چه كه در بيابان يا خرابه ها يا زمينهاى بدون مالك پيدا شود
اشاره

1. آن چه پيدا مى شود در بيابانها (كه اصلاً معمور شدن آنها در سابق معلوم نيست) يا خرابه هايى كه اهلش مفقود شده اند يا از آنجا كوچ كرده اند و طريقى براى شناختن آنها و محلّ آنها نيست، يا آن كه در زمينى كه مالك ندارد مدفون شده باشد با اثر اسلام

ص: 137

يا بدون آن، مثل لقطۀ كمتر از درهم است در حكم و مال واجد است در صورتى كه مالك آن معلوم اجمالى نباشد تا به تعريف، ممكن باشد شناختن تفصيلى آن و ايصال به او، چه آن كه از موارد وجوب تخميس كنز باشد يا نه.

و حكم، مورد فتواى اصحاب و منصوص در نصوص فارقۀ بين دار معموره و خَرِبۀ بدون صاحبِ معلوم است مانند دو صحيحه «محمد بن مسلم» و مرسلۀ «فقيه»؛ و با الغاى خصوصيت در خانه و در نقد، تعدّى به آن چه در فتاوى مذكور است مى شود؛ بلكه در بعض از دو قيد در بعض موارد، تعدى اولويّت، ثابت است چنان چه محكىّ از «رياض» است در تعدى از ارض خرِبه به غير آن كه مذكور در «رياض» است با نقل موافقت «نهايه» و حلّى و غير آنها.

حكم گنج پيدا شده در زمين بدون مالك

و همچنين اگر گنجى پيدا نمود در زمينى كه مالك ندارد مال واجد است اگر چه عداى خمس باشد؛ و اگر مالك دارد تعريف به مالك بشود يعنى بعض صفات آن را بگويد و بعض ديگر را مطالبه از مالك زمين نمايد ذكر آن علامت را، اگر شناخت و توصيف كرد، مال مالك سابق بر بيع است اگر بيع كرده است، و اگر نشناخت مال واجد است ما عداى خمس با شروط آن.

مال پيدا شده در شكم حيوان

و همچنين اگر مالى مسكوك يا غير آن پيدا شود در شكم حيوانى بعد از ذبح، معرّفى به مالك سابق مى شود؛ اگر نشناخت مال واجد است و لقطه محتاجه به تعريف ديگران نيست اگر چه مسكوك به سكۀ اسلام باشد و كاشف از سبق يد مسلمان بر آن باشد.

و همچنين اگر در جوف ماهى پيدا شود مال واجد است و معرّفى به بايع و صيّاد نمى شود زيرا احتمال مالكيّت آنها غير ماهى را به سببى، ضعيف است؛ و اگر محتمل

ص: 138

باشد (مثل ماهى مخلوق در حوض مملوك و بزرگ شده در آن) معرفى به بايع و مثل او مى شود، اگر نشناخت مال واجد است و حكم لقطه را ندارد. و كلمات اصحاب در فروع متقدمه مذكوره در نصوص و فتاوى؛ اگر چه مختلف مى باشد لكن اتعاب نفس در جمع بين كلمات، ثمرى ندارد بعد از وضوح آن كه مأخذ فتاوى، نصوص مقام است؛ پس متّبَع، مفهوم از نصوص است و اعتبار به اختلاف فتاوى در خصوصيات نيست، بلكه اجماع محتمل المدرك، مانع از عمل به مفهوم از مدرك نيست.

اگر دزدى مالى را به وديعه گذارد

2. اگر وديعه گذاشت مالى را يكى از لصوص (دزدها) كه مسلمان بود، نزد شخصى كه مى داند مال، مملوك لصّ نبوده و به وجهى آن را گرفت، نمى تواند ردّ به مودِع نمايد بلكه به مالك آن ايصال مى نمايد اگر مى شناسد، وگرنه به منزله لقطه است در نزد مودَع (به فتح) در اين كه تا يك سال تعريف مى نمايد، اگر پيدا نشد مالك، تصدّق مى نمايد به قصد وظيفه؛ پس اگر مالك آن بعد از تصدق مأمورٌ به راضى نشد و طلب بدل كرد، به او بدل را تأديه مى نمايد و ثواب تصدق مخصوص متصدق مى شود؛ و اين موافق نص مروى و معمولٌ به نزد جماعتى است، و ممكن است اعتبار به تنزيل به منزلۀ لقطه باشد، و تعريف و اين كه تا يك سال باشد و تخيير مالك ظاهر بعد از تصدق، محمول به فضل باشد؛ و ممكن است اشدّ بودن حكم اخذ در چنين موضوعِ خاص ظاهر در عدوان در اَخذ، و چون حكم خاص در موضوع خاص منصوص است پس احتياط در عمل به خصوصيات آن است؛ و گذشت كلام در حدّ تعريف مطلق لقطه و در ضمان متصدّق در مطلق لقطه و عدم آن.

و آن چه در يد كافر بوده اگر محترم بوده پس مثل يد مسلم بر مال است.

حكم مالى كه در خانه يا صندوق شخصى يافت مى شود

3. كسى كه در خانه يا صندوق خودش مالى را ديد و ندانست كه مال خود او است يا

ص: 139

آن كه مال خود او نيست بلكه مشكوك شد، پس مقتضاى يد صاحب خانه يا صندوق، مملوك بودن براى او است حتى در صورتى كه ديگرى هم رفت و آمد مى نمايد و در صندوق با اذن، تصرّف به اخراج و ادخال مى نمايد، لكن يد او تابع يد مالك است، لكن مقتضاى نصّ صحيحِ معمولٌ به، محكوميت به حكم لقطه است در صورت مشاركت غير در تصرّف در خانه؛ و ممكن است حمل نص بر مشاركتى كه موجب استيلاء بر خانه و صندوق و نحو آنها باشد كه يد اختصاصيّه نباشد، كه اگر يدى اقوى از غير نباشد در اطراف احتمال، رعايت مشاركين به تعريف و اعلام آنها مى شود و پس از دفع احتمالات به تعريف، مخصوص واجد صاحب يد است تا علم به خلاف آن حاصل باشد، و اين مستبعد نيست، لذا در تعريف، اقتصار بر مجامع احتمال وجود مالك در آنها مى شود؛ پس با محصوريت مشاركين، اقتصار به اعلام آنها مى شود، و با عدم، رعايت احتمالات لقطه مى شود مثل منازل عامّة اگر چه مملوك بعضى باشد، وگرنه حكم به مقتضاى يد منحصره مى شود.

مالكيّت بعد از تعريف يك سال يا يأس
اشاره

4. ملتقط، مالك مى شود بعد از تعريف تا يك سال يا يأس، در آن مورد كه محكوم به ملكيت او مى شود با نيّت تملك، و اگر تملك به عوض است با صيغه تملك. و در صورت اُولىٰ قول به تملك، قهرى هست و به حسب نص بى وجه نيست، لكن احتياط در آن چه مذكور شد است به جهت امكان جمع بين روايات به مراعىٰ بودن تملك به مطالبه مالك بعد از حول مثلاً عين موجوده يا بدل عين تالفه را.

مطالبه مالك بعد از تصدّق

و در صورت تصدق، تخيير مالك (اگر بعد از حول و تصدق، ظاهر شد و مطالبه كرد) بين ثواب صدقه و غرامت بدل، موافق احتياط است چنان چه سابقاً ذكر شد، و ذكر شد كه احسان، منافى ضمان است اگر چه ردّ بدل و اكتفاى به ثواب تصدّق احسن انحاى احسان است.

ص: 140

5. و از اينجا ظاهر مى شود كه مراعىٰ بودن مالكيّت، قابل بحث از اين كه ضمان وقت تملك يا تلف يا مطالبه است، نيست.

و بالجمله رعايت احتياط در فروع متقدّمه بنمايد تا منتهى به عسر و حرج بشود.

2. اقسام و احكام ملتقِط

اگر صبىّ يا مجنون يا كافر چيزى را پيدا كند

مؤثر است در احكام، التقاط صبىّ و مجنون؛ و ولىّ آنها متولّى تعريف و تملك و صدقه و حفظ مال مى شود.

و همچنين كافرى كه اهليت اكتساب و تملك را دارد اگر چه اهليت ائتمان و حفظ را ندارد (كه در تصدق و امانت دارى مطلوب است)، و لذا حاكم يا عدل مؤمن بعد از اطلاع، آن را مأخوذ از كافر (مثل فاسق) مى نمايد و متولّى وظيفه در مال غايب مى شود، يا آن كه در يد ملتقط گذاشته و شخصى را مراقب تعريف و لوازم از خود آنها مى نمايد تا آخر وظيفه ها و آثار؛ و اگر اهليت اكتساب ندارد فقط مربوط به غير ملتقط كه حاكم يا متصدى از جانب او است مى باشد.

و چون بر حسب آن چه گذشت فرق لزومى بين لقطۀ حرم و غير نيست لذا التقاط مذكورين در حرم و غير آن فرقى مُلزِم ندارد.

اقسام عبيد در حكم مذكور

و عبد قنّ كه مأذون يا غير ممنوع باشد از مالك، مى تواند التقاط در حرم و غير آن بنمايد چون كه اهليّت اكتساب و امانت را دارد، و همچنين مدبّر و امّ ولد، و مكاتب هر دو قسم او، لكن اگر به واسطۀ عجز از تأديۀ مال الكتابه استرقاق شد حكم قنّ را دارد بعد از عجز و استرقاق، و مى تواند مولى انتزاع نمايد به خلاف ما قبل از عجز در مشروطه، و در صورت انتزاع جايز بنا مى گذارد بر تعريف او و اتمام مى نمايد مگر آن كه بداند تعريف او فاسد و كالعدم بوده است. و اگر مكاتب در زمان اشتغال به تعريف، منعتق شد اتمام مى نمايد تعريف خود را و متملك يا متصدق مى شود مثل احرار. و

ص: 141

اگر ملتقط مكاتب وفات كرد قبل از تعريف يا اتمام آن پس مثل قنّ است، شروع يا اتمام تعريف، بر مالك است مگر در صورت انعتاق بعض كه وارث، قائم مقام او مى شود در نصيب حريّت و بقيه بر مالك است مثل مبعّض از زمان التقاط.

اگر بين عبد و مالك مهايات باشد عبرت به نوبۀ التقاط است؛ پس اگر التقاط در نوبه عبد بود التقاط حرّ و حكم آن را دارد؛ و اگر در نوبت مالك باشد، حكم التقاط عبد كه مذكور شد ثابت است. و همچنين در تملك يا تصدق يا امانت دارى، عبرت به نوبت التقاط است، نه انقضاى تعريف در نوبه غير ملتقط.

اگر دو نفر با هم چيزى را پيدا كنند

و اگر دو نفر مثلاً با هم التقاط نمودند، بر هر دو تعريف لازم است؛ و اقرب محكوميت التقاط هر كدام در نصف ملتقَط است، پس اگر حصّۀ هر كدام كمتر از درهم بود متملك مى شوند بدون تعريف، و اگر نه بر هر دو تعريف لازم است پس هر دو [نفر] يكى را استنابه در تعريف مى نمايند يا آن كه يكى با اذن ديگرى تعريف مى نمايد، و حكم بر دو تعريف حقيقى مرتب مى شود يعنى در تملك هر كدام نصف را يا تصدق به نصف يا استيمان نصف.

و اگر اشتراك كردند دو نفر در التقاط لكن التقاط يكى فقط صحيح بود (مثل عبد ممنوع با حرّ) التقاط حرّ نصف را مؤثر است، به خلاف آن ديگر كه التقاط او كالعدم است و حكم يد غير مأذونه بر نصف را دارد.

3. احكام لقطه

اشاره

در ضمن مسائلى چند:

زمان تعريف
اشاره

1. تعريف، تا يك سال است به حسب نصوص و فتاوى، و فهم تعبّد زايد در آن چه غرض و مصلحت آن معلوم است، مشكل است؛ و لزوم عسر در طلب مالك بيش از

ص: 142

يك سال واضح است، و كفايت يأس از ظفر بعد از طلب مالك (به نحوى كه اگر مال خودش بود و او از متوسط الحال مردم بود راضى نبود به كمتر از آن در كمّيت و كيفيت اكتفا بشود) پس در مال مردم معاملۀ مال خودش بنمايد و تا مأيوس نشده طلب نمايد.

صدق تعريف به كتابت و الصاق

و ظاهراً صادق است به كتابت و الصاق در مشاهد و مجامع و مساجد كه احتمال وجود مالك يا كسانى كه به مالك برسانند داده مى شود خصوصاً در امكنه و ازمنه اى كه در امثال آنها پيدا شده نه در جاهايى كه احتمال نمى دهد به مالك برسد يا برسانند، و آن كه مكتوب نمايد ابلاغ به سايرين را.

خصوصيات لازمۀ در تعريف

و در تعريف جمع نمايد بين ذكر اوصاف فى الجمله و ترك ذكر فى الجمله كه با اول بشناساند و با دوم بشناسد مدّعى مالكيّت را؛ و اتّصال به طورى كه بدانند مطلوب، معرفت مالك همان يك لقطۀ خاصه است نه لقطه مجدّده.

تفحّص در مواضع احتمال

و بايد در مواضع احتمال، تفحص از مالك نمايد مثلاً در مجامع خاصه مثل جمعه ها و جماعتها. و موسم حج تكرار در همان جا لازم است در تحقّق طلب منتهى به يأس، و قهراً تا يك سال يعنى موسم دوم از زمان التقاط طول مى كشد، و همچنين لقطه حرمى در حرم ديگر (يعنى مدينه و مكه) كه رفت و آمد از يكى به ديگرى بسيار است.

و با كتابت ها و آگهى ها و انشاد كلامى يا مركّب از كتابت و تكلّم، تسهيل در طلب مالك كه محدود به يأس است حاصل مى شود.

عدم لزوم مباشرت در تعريف

مباشرت ملتقط در تعريف، لازم نيست بلكه استنابه و استيجار كافى است، بلكه تبرع

ص: 143

غير، مفيد فايدۀ مقصوده هست. و ظاهر اين است كه تبرع، نيابت از ملتقط است، پس تملك بعد از تعريف يك سال، مربوط به ملتقط مى شود نه متبرع به تعريف. و در صورت استيجار، اجرت تعريف تا يك سال بر ملتقط نيست، بلكه از بيت المال، يا استقراض از غير، يا تأديه ملتقط به قصد رجوع به مالك پيدا شده، يا برداشتن مصروف از خود لقطه، و عمل به وظيفه در ما عداى آن قدر، چه تصدق باشد يا تملك جايز يا دفع به حاكم يا امانت دارى باشد. و در اجير و تعريف و انتهاى تعريف، قول امين، معتبر است؛ و تعدى نكردن از اخبار بيّنه يا ثقه موافق احتياط است. و اكتفاى به ظن معتدّ به در تمام اين مطالب، خالى از وجه نيست. و اللّٰه العالم.

فرض دفع پيدا شده به حاكم

2. اگر ملتقط، لقطه را دفع به حاكم كرد پس وجوب قبول بر حاكم، مختلف است به حسب موارد، لكن اگر قبول كرد و مصلحت را در بيع آن ديد، ثمن جاى لقطه قرار مى گيرد و تمام احكام لقطه را دارد به آن عنوان كه ثمن لقطه خاصه است مثل صورتى كه عين بقايى نيست و بدل بعد از تقويم، قابل بقا در زمان تعريف هست كه خود ملتقط معاوضه مى نمايد و تعريف مى نمايد و وظيفۀ بعد از تعريف يك سال را مرتب مى نمايد.

لزوم تكليفى و وضعى تعريف
اشاره

3. تعريف لازم است تكليفاً و شرط آثار بعد از تعريف يك سال يا تا زمان يأس و عدم افادۀ تعريف است.

عدم اعتبار قصد تملّك در تعريف

و معتبر نيست در تعريف، قصد تملك بعد از آن به هر نحو كه تملك مشروع است، زيرا ايصال به مالك، واجب است و بدلى با امكان ندارد و تعريف مقدمۀ ايصال است و امانت دارى با امكان، تصرّفى است بدون اذن مالك و شارع كه ايجاب تعريف كرده

ص: 144

است. و اگر عمل به اين واجبِ ممكن نكرد و نزد خود نگاه داشت ضامن است اگر چه تفريطى در حفظ (به غير ترك تعريف واجب) نكرده باشد. و تعريف وظيفه اى است كه اگر دفع به حاكم كرد ساقط نمى شود.

جواز حفظ بعد از تعريف

و بعد از تعريف، حفظ آن جايز است مثل جواز تصدّق و تملك چنان چه گذشت، و در اين وقت در جواز حفظ و تصدّق مثل مجهول المالك ابتدايى خواهد بود.

عدم جواز تملّك قبل از تعريف

و تملك قبل از تعريف (مثل تصدّق قبل از تعريف) خلاف تكليف و وضع است پس مسقط وجوب تعريف نخواهد [بود] اگر چه عصياناً ترك شود تا سالهايى در دست ملتقط و به نحو موجب ضمان؛ لكن اگر شروع نمود (بعد از سال عصيان) به تعريف يا آن كه ترك تعريف در سال متصل به التقاط براى عذرى بود، و تعريف در آن سال بعدى به حسب خصوصيات مثل تعريف در سال متصل به التقاط، مفيد بود و محتمل بود وصول به مالك به سبب آن، پس اظهر جواز تملك و تصدق و استيمان به ابقا و حفظ براى مالك است، لكن فرض مذكور نادر يا غير محقق است.

يأس از وصول به صاحب

و اگر از اولِ التقاط، مأيوس از وصول به صاحبش بود - مثل اين كه مال بدون هيچ علامت مميّزه بود - پس ايجاب تعريفِ غير مفيد، بى وجه است، بلكه در حكم مابعد از تعريفِ ممكن و واقع خواهد بود، و از اين قبيل است دينار مطلس موجود در حرم يا منسحق الكتابة كه منصوص است مالكيّت واجد، آنها را و چون قابل تعريف نيست تعريف ندارد، چنان چه مذكور است در مرسل «فقيه» و مراد است از خبر «فضيل بن غزوان» پس متّجه است تحديد وجوب تعريف به سال التقاط يا حصول يأس يا حصول اطمينان به إعراض مالك؛ و ممكن است گذشتن سال از انحاى حصول يأس

ص: 145

باشد كه چنان چه در اول التقاط بود مسقط وجوب تعريفِ غير مفيد است. و اللّٰه العالم.

امين بودن يابنده و عدم ضمان وى

لقطه در يد ملتقط در تمام حول تعريف، امانت شرعيه است و ضامن نيست مگر با تعدى و تفريط در حفظ؛ بلى به مجرد نيّت تملك قبل از تمام حول، يد او خائنه مى شود و ضامن است؛ و اگر عدول از خيانت كرد، به امانت و عدم ضمان مبدل مى شود و حول تعريف را اتمام مى نمايد در موقع افادۀ تعريف در صورت عدم اخلال فصل طويل، وگرنه شروع به تعريف يك سال مى نمايد اگر مفيد است، چنان چه گذشت. و از اينجا ظاهر مى شود صحت آن چه از «دروس» منقول است در صورت تأخير تعريف از زمان التقاط اگر چه بدون عذر باشد، كه تعريف و تملك بعد از آن اقرب است.

و در صورت خيانت به قصد تملك در غير وقت آن، اقرب عدم ضمان است با دفع به حاكم شرع و اعلام حال خودش با لقطه به حاكم.

پس قاصد حفظ و مطلق عمل به وظيفه با اشتغال به آن مادام [كه] قاصد است ضامن نيست، و قاصد خيانت و غير عامل به وظيفه ضامن است مادام [كه] چنين است؛ و تملك بعد از حول تعريف موظف (مثل تصدق) جايز است مطلقاً.

و اگر از ابتدا، قاصد تملك بعد از تعريف بود و تعريف كرد و تملك بعد از آن نمود، صحيح است اگر عزم سابق مستمرّ بوده، و محتاج به تجديد نيّت تملك نيست.

نماى منفصلِ شىء پيدا شده

و نماى منفصل در زمان تعريف، باقى است بر ملك مالك اصل، چون در زمان مالكيّتِ ملتقط نبوده؛ بلكه اگر عين فروخته شد و بدل آن تعريف شد نماى منفصل داخل در تعريف مى شود. و اما نماى منفصل بعد از حول تعريف و بعد از تملك اصل

ص: 146

پس مثل اصل، ملكيت متزلزله پيدا مى نمايد اگر مالك، طلب عين نمود مى تواند طلب نماى آن بنمايد، چنان چه اگر ابقا مى كرد به عنوان امانت دارى، چيزى را ملتقط مالك نبود. و زيادات متصله در حكم عين مى باشند.

عدم ضمان با عدم نيّت تملّك يا تصدّق

و هيچ يك از عين و منافع را ضامن نيست با عدم نيت تملك يا تصدق - مثل ابقا به قصد امانت دارى و حفظ نمودن براى مالك -؛ لكن قول منسوب به مشهور - كه مالكيّت ملتقط است زيادات متصله و منفصله را - خالى از وجه نيست به جهت استظهار فسخ من حين المطالبه، چنان چه عدم تعرّض روايات به بدل منافع است؛ بلكه اقتصار بر دفع عين يا بدل متصدّقٌ به نموده، پس در غير منافع در زمان تعريف، قول مشهور، اصح است.

و در صورت تملك مذكور، احتمال تخيير مالك بر سبيل ندب [است]؛ و اگر لزومى باشد آيا مى تواند مطالبه عين قائمه بنمايد؟ اقرب بنا بر ملكيت متزلزله همين است (اگر چه منسوب به مشهور خلاف آن است) پس مطالبه مثل و قيمت در صورت تلف حكمى يا حقيقى مشروع در زمان تعريف يا بعد از آن در زمان تملك يا تصدق است، چنان چه اگر تملك بالعوض بوده عوض را مستحق است، چون ثمن است نه مثل يا قيمت را كه در تغريمات مضمون است.

مطالبۀ عين يا غير آن

و اگر مطالبه عين كرد ذكر شد كه لازم است ردّ عين؛ و اگر گفته شد لازم نيست، جايز است ردّ عين و لازم است بر مالك، قبول آن؛ و تفصيل بين مثلى و قيمى در تقدير مذكور كه باب غرامت نيست محلّى ندارد. لكن ظاهر روايات در تصدق، تغريم است به خلاف تملك، و تطبيق آن بر قواعد، خالى از تأمل نيست بنا بر لزومى بودن دفع عين و دفع بدل متصدّقٌ به.

ص: 147

عيب دار شدن لقطه در نزد يابنده

و اگر متعيّب شد نزد ملتقط پس وجهى براى ضمان ارش مملوك خودش نيست اگر چه مراعىٰ به مطالبه مالك است كه فسخ يا انفساخ من حين المطالبه مى شود، و احوط مصالحه به ردّ عين با ارش يا ردّ عوض مجعول در تملك بالعوض است.

التقاط مملوك

4. اگر مملوك التقاط نمود و مالك آگاه نشد پس بعد از تعريف خودش تا يك سال يا بدون تعريف اتلاف نمود با نيت تملك خودش، ضامن است آن را در ذمه خودش كه بعد از عتق مطالبه شود مثل [ضمان] حاصل به معاملۀ فاسدۀ او.

و اگر مولى عالم به التقاط بدون اذن او شد قبل از تعريف مملوك و از او انتزاع ننمود پس ضمان مولى (در صورت امين نبودن مملوك و اهمال در انتزاع كه موجب خيانت مولى است) خالى از وجه نيست؛ پس غير امين بودن مملوك مثل غير مميّز بودن او است [و] نبايد در يد مملوك باقى باشد در زمان لزوم تعريف و على الفرض يد مملوك تابع يد مالك است؛ و بالأولوية اگر قبض كرد و ردّ كرد به مملوك غير امين.

و با امين بودن و اذن مولى در التقاط يا در تعريف، فقط ضمان منتفى است.

و اگر مولى اذن در تملك بعد از تعريف براى مولى [ظ: مملوك] داد پس مولى ضامن است با ساير احكام لقطه بعد از تعريف؛ و اگر تملك نكرده بوده يا آن كه مأذون بوده ضمان بر مملوك است؛ و اگر انتزاع كرد از مملوك قبل از تعريف يا اتمام آن، بر مولى تعريف و احكام آن ثابت است.

نحوۀ دفع لقطه از حيث علم و مظنه و...
اشاره

5. دفع نمى شود وجوباً لقطه مگر با علم يا اطمينان يا بيّنه عادله شامله شاهدى با يمين مدّعىِ آن. و جايز است دفع با توصيف مفيد ظن، و از آن جمله است اخبار عدل واحد به صدق مدّعى، بلكه ظن حاصل از قول عدل، اقوى از حاصل از توصيف مدّعى

ص: 148

است به اوصاف مختصه به مالك؛ و وجوب دفع با حصول ظن قوى خالى از وجه نيست؛ لكن در صورت جواز دفع با توصيف، اگر دفع نمود و ديگرى اقامۀ بيّنه بر مالكيّت لقطه نمود، استحقاق انتزاع از واصف را دارد؛ و اگر تلف شده است مى تواند مطالبۀ بدل از آخذ نمايد، و مى تواند مطالبه از ملتقط نمايد كه سبب حيلولت بين مال و مالك بوده است و در اين تقدير ملتقط بعد از اداى عوض، رجوع به آخذ مى نمايد كه اتلاف كرده يا تلف مال غير با كشف ضمان در يد او بوده، مگر آن كه اقرار به مالكيّت او و كذب بيّنه نكرده [كرده ظ] باشد.

ادّعاى مالكيّت ديگرى بعد از دفع با بيّنه

اگر با بيّنه دفع شد لقطه به مشهود له پس از آن ديگرى اقامه بيّنه بر مالكيّت خودش لقطه را كرد، پس با مرجّح - از قبيل عدالت و عدد يا ساير مقوّيات موجبۀ اطمينان به صدق يكى از آنها - متعيّن مى شود يكى از دو محلّ بيّنه ها؛ و اگر نبود با قرعه تعيين مالكيّت يكى از دو مدّعى ها مى شود و احوط ضمّ حلف كسى كه قرعه به نام او خارج بشود مى باشد؛ پس اگر به نام دومى خارج شد، انتزاع از اوّلى مى شود و اگر تلف شده بود و متعذّر شد تغريم اولى، پس اگر دفع به حكم حاكم شرع بود ملتقِطِ دافع، ضامن نيست، به خلاف صورت دفع به اجتهاد و ظن ملتقط، لكن محتمل عدم ضمان است، زيرا دفع با بيّنه وجوبى است و مثل دفع با توصيف كه جايز است فى الجمله نيست، و علم به خلاف بيّنه با واقع نشده و ترجيح قبل از دفع، مستلزم تضمين بعد از دفع نيست، مگر آن كه خروج قرعه حكم كشف خلاف را داشته باشد مطلقاً.

اقامه بيّنه بعد از تعريف سال

و اگر اقامه بيّنه بعد از تعريف حول بود و بعد از تملك ملتقط بود و با آن بيّنه دفع عوض به اوّلى بعد از تلف يا اتلاف معوّض بوده، ضامن مى شود ملتقط براى دومى بعد از اقامه بيّنه و رجوع به آخذ عوض اولاً مى نمايد؛ و اين فتوى مذكور است در

ص: 149

«شرايع» حتى بعد از حكم حاكم بنا بر كشف بطلان حكم، لكن خالى از تأمّل نيست، زيرا قيام بيّنه بعد از حكم و لوازم آن با عدم كشف خلاف بلكه منكشَف، قابل ترجيح بوده در صورت توارد، مگر آن كه خروج قرعه مطلقاً مثل علم رافع اشكال باشد در جميع لوازم علم.

وفات يابنده

6. اگر ملتقط وفات كرد قبل از تعريف يا در اثناى تعريف در حول پس بنا بر موروثيّت حق تملك به تعريف به وارث، تعريف مى نمايد وارث يا اتمام تعريف مى نمايد و متملك بعد از آن مى شود مثل مورّث، و بعد از ظهور مالك، ضامن مى شود مثل مورّث؛ و اين فتوى با مسلّميت آن، موافق عموم توريث حقوق غير اختصاصيّه هست و در اينجا جز اين كه سبب استحقاق التقاط شخص مورّث است موجب اختصاصى نيست.

و اگر بعد از تعريف و تملك، ملتقط وفات كرد، مال مورّث است؛ و ضمان وارث يا ورّاث مثل ضمان مورّث است. و اللّٰه العالم.

و الحمد للّٰه و الصلاة علىٰ محمّد و آله الطاهرين.

كتبه العبد محمّد تقى بن محمود البهجة الغروى الجيلانى

ليلة الثامن من شهر شعبان المعظّم من سنة 1415 ه ق.

ص: 150

كتاب الارث

اشاره

فى موجبات الارث

في موانع الإرث

في بيان السهام المقدّرة

في كتاب اللّٰه و بيان أهلها

في ميراث الانساب

في ميراث الازواج

في الإرث بالولاء

في ميراث ابن الملاعنة

في ميراث ولد الزنا

في ميراث الحمل

في ميراث المفقود

في ميراث الخنثى

في ميراث الغرقىٰ و المهدوم عليهم

في ميراث المجوس

في مختصر من حساب الفرائض

في المناسخات

ص: 151

ص: 152

الفصل الاوّل فى موجبات الارث

اشاره

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ و به نستعين(1)

و هي [موجبات الارث] سبب و نسب، و النسب مراتب ثلاث:

مراتب النسب

الاُولى: الأبوان بلا ارتفاع، و الأولاد و إن نزلوا، مع ترتّب غير الأقرب عليه.

الثانية: الأجداد و الجدّات و إن علوا، مع ترتّب غير الأقرب إلى الميّت عليه؛ و لإخوة و الأخوات و أولادهم، مع ترتّب غير الأقرب، عليه. و الصنفان المذكوران لا فرق فيهما بين أن يكونوا لأب أو أمّ أو لهما.

الثالثة: الأعمام و العمّات و الأخوال و الخالات و أولادهم مع الترتّب المذكور؛ و بعد الأعمام و الأخوال و العمّات و الخالات، أعمام الأبوين أو أحدهما و عمّاتهما و أخوالهما و خالاتهما مع الترتّب المذكور، و كذلك أعمام الجدّ و الجدّة و عمّاتهما و أخوالهما و خالاتهما مع الترتّب على عمومة الأبوين و خئولتهما، و الأولاد و إن نزلوا في كلّ طبقة مع فقد والديهم على الترتّب المذكور.

فمع تعدّد الصنف كما في المرتبتين الاُوليين لا يحجب الأقرب من صنفٍ الأبعد

ص: 153


1- . شنبه 6 /شعبان المعظّم/ 1397 - المشهد المقدّس الرضوىّ عليه السلام.

من الصنف الآخر، به خلاف وحدة الصنف كما في المرتبة التالية [الثالثة] فالحجب فيها مطلق.

و مع تحقّق الحجب بشرطه المذكور فلا فرق في الحاجب بين الواحد و غيره، و الاُنثى و غيرها، و ساير خصوصيّات الحاجب و المحجوب، إلّا في صورة واحدة هي ابن العمّ للأبوين يحجب العمّ للأب بالإجماع المطّرد عكسه في ساير النظائر كابن خال مع عمّ أو خال.

السبب

و السبب زوجيّة و وَلاء. و الوَلاء للعتق أو لضمان الجريرة أو للإمامة.

ص: 154

الفصل الثاني في موانع الإرث

اشاره

و الكفر و القتل و الرّقّ تمنع الإرث هذه الثلاثة.

الكفر

اشاره

1. فالكفر بجميع أقسامه يمنع وراثة الكافر من المسلم فلا يرث الكافرُ المسلم، و المسلم يرث الكافر.

المسلم يحجب الكفار

و لو كان للمسلم وارث مسلم مع الكفّار اختصّ المسلم بالإرث و حجب جميع الكفّار من تقدّم عليه أو كان في مرتبته، فلو كان ابن المسلم كافراً و ابن هذا الكافر مسلماً يرثه ابن الابن لا الابن، و كذا لو كان ابن المسلم كافراً و عمّه أو أخوه أو ابنهما مسلماً كان الإرث للمسلم البعيد دون الكافر القريب.

الامام يرث المسلم لو كان الوارث كفّاراً

و لو لم يكن للمسلم وارث مسلم فميراثه للإمام دون الكفّار لما تقدّم من الحجب المطلق. و منه يعلم تقدّم المسلم في الإرث على الكافر و لو كان المسلم معتقاً أو ضامن جريرة و كان الكافر ابن الميت.

ص: 155

الكافر يرث الكافر

و لو لم يكن للكافر وارث خاصّ مسلم (و لو كان بعيدا كالمعتق و ضامن الجريرة) فميراثه للكفّار في غير صورة الارتداد.

حكم إسلام الكافر

و الإسلام من الوارث قبل قسمة الميراث (في صورة تعدّد الورثة المسلمين) كإسلامه قبل موت المورّث، فلو أسلم حينئذ ورث إن كان مساويا للورثة المسلمين و حاز الكلّ إن تقدّم عليهم في المرتبة بلا فرق بين كفر المورّث و إسلامه.

و لو اختلفت التركة فقسّم بعضها دون بعض، لحق كلّ قسم حكمه.

و لو مات المسلم عن ورثة كفّار فأسلم بعضهم بعد الموت فالأظهر أنّ الميراث للإمام لا للمسلم بعد الموت، لوحدة الوارث بعد الموت قسمة و لا إسلام قبل القسمة.

و لو كان ورثة الكافر الأصلى كفّاراً فأسلم بعضهم بعد موته و بعد القسمة فلا أثر لإسلامه، بل يبقى على حكم ما قبل اسلامه في التقدّم في صورة و التأخّر في صورة و المشاركة في ثالثة.

و لو أسلم قبل القسمة المنحصرة في صورة التعدّد فتأثير إسلامه لا يخلو عن وجه موافق لإطلاق الصحيح، فيتقدّم مع تقدّم المرتبة و تأخّرها، على الكفّار.

و المراد من المسلم و الكافر فيما ذكرناه المحكوم بالإسلام و الكفر و إن لم يكونا حقيقيّين.

المسلمون يتوارثون و إن اختلفوا فى المذاهب

المسلمون يتوارثون و إن اختلفوا في المذاهب، فالمحقّ منه و المبطل يرث الآخر و يورثه، إلّا الغلاة و الخوارج و النواصب و منكر الضرورىّ ، فهم بحكم الكفّار لا يرثون من المسلم و يرثهم المسلمون.

ص: 156

الكفّار يتوارثون و إن اختلفوا فى النحل

الكفّار يتوارثون و إن اختلفوا في الدين و يحتمل في صورة كون عدم الإرث من دين الوارث أن يجوز إلزامه بمقتضى دينه فيورث الموافق للميّت و مع فقده الإمام لا المخالف للميّت في الدين.

فقد الوارث المسلم شرط فى توارث الكفّار

و يشترط في إرث الكافر من الكافر عدم المسلم و لو كان بعيداً و كان الكافر قريباً كما مرّ.

إذا توفّى أحد الزوجين عن آخر مسلم أو مسلمة فكان للوارث ما يستحقّه من النصف أو الربع و قلنا بردّ النصف على الزوج و ما عدا الربع على الإمام، فأسلم الكافر من الورثة: فمع وحدة المستحقّ لا أثر لإسلامه؛ و مع تعدّده كما ذكر يرث ما يكون للإمام إن كان الإسلام قبل القسمة على الأظهر، و إن حكى التأثير مطلقاً عن «النهاية» و «النكت» و القاضى.

لا أثر لإسلام الكافر بعد القسمة، و لا يجب إنفاق الكافر على الورثة المسلمين من مالهم الّذى ورثوه، فما في رواية مالك بن أعين عن أبي جعفر عليه السلام «في نصرانى مات و له ابن أخ و ابن اُخت مسلمان و أولاد صغار: إنّه لابن الأخ الثلثان و لابن الاُخت الثلث، و أنّه ينفقان على الأولاد بالنسبة إذا لم يسلموا، و إن أسلم الصغار قبل البلوغ دفع المال إلى الإمام فإن بلغوا على الإسلام دفعه الإمام إليهم و لو لم يسلموا دفع إلى ابن الأخ الثلثين والى ابن الاُخت الثلث» محمول على الاستحباب. و اللّٰه العالم.

إذا كان أحد أبوى الطفل مسلماً حين انعقاد نطفته أو بعده قبل بلوغه، لحق به الطفل في الإسلام و أحكامه؛ فإن بلغ و عرض عليه الإسلام فأبىٰ ، قتل كغيره من المرتدّين حتّى من أسلم أحد أبويه قبل بلوغه على احتمال؛ و الأحوط لزوماً أن يكون ذلك بعد إقامة البراهين القاطعة عليه بحيث يكون إبائه بعدها عناداً و للأغراض الفاسدة الدنيويّة، حتّى فيمن أسلم أحد أبويه حين انعقاد نطفته.

ص: 157

حكم أقسام المرتدّ

المرتدّ عن فطرة بانعقاده و أحد أبويه مسلم و إظهاره الإسلام بعد بلوغه، يقتل إن كان رجلاً، و لا يستتاب، و تعتدّ امرأته عدّة الوفاة و ينفسخ نكاحها بغير طلاق، و الاعتداد لا ينوط بالدخول على الأحوط؛ و تقسم أمواله بين ورثته بعد أداء ديونه (كالميت) بلا انتظار لموته؛ و لا تقبل توبته إلّا باطناً، و في غير ما مرّ في الجملة كطهارة بدنه و صحّة عباداته و تملّكه بالأسباب الجديدة بعد التوبة، اختياريّة كانت كالتجارة أو لاٰ كالإرث، و له التزويج بالمسلمات حتّى السابقة على الأظهر.

و المرأة لا تقتل بل تحبس و تضرب أوقات الصلاة حتّى تتوب و لو كانت مرتدّة عن فطرة.

و المرتدّ لا عن فطرة يستتاب إلى حدّ احتمال رجوعه على الأحوط: فإن تاب و إلّا قتل، تعتدّ زوجته مع الدخول عدّة الطلاق مع الحياة و عدّة الوفاة لٰا معها، فإن تاب أو تابت قبل تمام العدّة رجعت الزوجيّة.

القتل

اشاره

2. أمّا القتل فإن كان عمداً و بغير حقّ فإنّه يمنع القاتل عن إرث المقتول، فيرثه غير القاتل و إن بعُد و قرُب القاتل و كانت القرابة بسببه، به خلاف ما لو كان حقّاً (كقصاص أو اقامة حدّ أو جهاد) أو كان خطأً فلا منع فيهما عن الإرث.

وهل يرث من الدية أيضاً؟ فيه خلاف، فالأظهر الأشهر، العدم؛ و الأحوط بلحاظ كلّ من الشهرة و العموم، الصلح.

و الأظهر عدم الفرق بين الخطأ المحض و الشبيه بالعمد هنا فالمدار على ما قدّمناه.

كما أنّ القتل العمدىّ لا فرق فيه بين المباشرة و التسبيب المصحّح لإسناد القتل إلى السبب.

و لو لم يكن للمقتول وارث سوى القاتل فالإرث للإمام.

ص: 158

الدية حكمها حكم التركة

الدية كسائر أموال الميّت ينفذ منها ديونه و وصاياه، و الأشهر أنّ المأخوذة في العمد (صلحاً عن القصاص عليها) كذلك أى كالمستحقّة في الخطأ.

هل للديّان منع الوارث عن القصاص و ليس له القصاص أو الهبة إلّا مع الضمان للغرماء أو لٰا و إنّما لهم استيفاء الدين المأخوذة صلحاً؟ قولان قال بكلٍ جماعة، و الأحوط للغرماء عدم المنع و للوارث عدم تفويت الدين؛ و العمل برضاء الكلّ هو الاحتياط المطلق؛ و حيث إنّ مستند الاوّل عامّ و مستند القول الثانى و العمل محقّق في الكلّ فالثانى هو الأقرب.

يرث الدية كلّ مناسب و مسابب حتّى من ليس له القصاص، و في المترقّب بالأمّ قولان أقواٰهما عدم الإرث.

الرقّ

3. و الرقّ مانع عن الإرث في الوارث و الموروث؛ و لو اجتمع الحرّ مع الرقّ فالمال للحرّ و إن بعُد دون الرقّ و إن قرُب.

و لو أعتق على ميراث قبل قسمته يشاركهم إن كان مساوياً لهم طبقةً و درجةً و حاز الجميع إذا كان أولىٰ منهم. و لو كان الوارث واحداً فأعتق الرقّ لم يرث و إن كان أقرب من الحرّ. و لو قسّم بعض التركة دون بعضها لحق كلّ قسم منها حكمه.

و لو لم يكن للميّت وارث ممن عدا الإمام (عليه السلام) سوى المملوك أجبر مولاه على أخذ قيمته من التركة فيعتق ليحوز المال، بلا فرق بين القنّ و المكاتب و المدبّر و اُمّ الولد على الأظهر؛ و المكاتب المطلق إذا أدّىٰ شيئاً و عتق بحسابه فكّ الباقى الغير الوارث لو لا الإعتاق الصادر من الحاكم إن كان أو غيره من العدول إن لم يكن.

و لو قصر المال عن قيمة المملوك، فالأشهر أنّه لا يفكّ ، و الأحوط للمالك فكّ ما وفىٰ به المال بحسابه و استسعائه في الباقى.

و يفكّ الأبوان للميت بماله. و قيل يفكّ الأولاد بل مطلق ذى القرابة بل الزوجين،

ص: 159

و هو محلّ التأمل في الزوجين و إن كان لا يخلو عن وجه في ذوى القرابة.

و لا يرث المدبّر و لا اُمّ الولد و لا المكاتب المشروط أو المطلق الذي لم يؤدّ شيئاً.

و من تحرّر بعضه يرث بما فيه من الحرّية و يمنع بقدر ما فيه من الرقّية. و فروع ذلك مذكورة في كتب الفقه لم نتعرّض لها لندرة الابتلاء بها.

ص: 160

الفصل الثالث في بيان السهام المقدّرة في كتاب اللّٰه و بيان أهلها

اشاره

و هى ستة: النصف و الربع و الثُمن و الثلثان و الثلث و السدس؛ و يجمعها الربع و الثلث و ضِعف كل و نصفه.

النصف

فالنصف لأربعة: الزوج مع عدم الولد للزوجة و إن نزل، منه أو من غيره؛ و للبنت الواحدة؛ و الاُخت للأبوين؛ أو للأب مع عدم الاُخت للأبوين، و عدم الذكران في الموضعين.

الربع

و الربع لاثنين: الزوج مع الولد للزوجة و لو من غيره أو نازلاً، و الزوجة مع عدم الولد للزوج و لو من غيرها أو نازلاً.

الثمن

و الثُمن: للزوجة مع الولد لزوجها و لو من غيرها او نازلاً.

و لا فرق في فرض الزوجة في الموردين بين الواحدة و المتعدّدة، فيقسّم المفروض من الربع او الثُمن بين المتعدّدة بالسوية.

و قد ينفى الخلاف في تصوّر الاقتسام أثماناً في طلاق المريض للأربع طلاقاً بائناً و تزوّج بأربع غيرهنّ من قبل خروجهنّ من عدّتهنّ و دخل بمن تزوّجهنّ أخيراً ثمّ

ص: 161

مات قبل برئه من مرضه الذي طلّق الأربع فيه قبل سنة من طلاقه لهنّ و تزويجهنّ ، فإنّ الثمان نسوة يرثن الثمن مع عدم الولد و الربع مع الولد.

الثلثان

و الثلثان لثلثة: للبنتين فصاعداً؛ و للاُختين فصاعداً للأب و الاُمّ ؛ أو للأب خاصّة مع عدم الاُخت للأبوين، و مع عدم الذكور في الموردين.

الثلث

و الثلث لاثنين: للأمّ مع عدم من يحجبها من ولد الميّت و إن نزل أو اخوته؛ و للاثنين فصاعداً من ولد الاُمّ خاصّة، ذكوراً كانوا أو إناثاً أو مختلفين.

السدس

و السدس لثلثة: لكلّ واحد من الأبوين مع ولد الميّت و إن نزل؛ و للاُمّ مع وجود من يحجبها عن الزائد عن السّدس من ولد الميّت أو إخوته؛ و للواحد من كلالة الاُمّ ذكراً كان أو اُنثى.

اجتماع بعض السهام مع بعض و عدم اجتماعها

فالنصف يجتمع مع مثله كزوج و اُخت للأبوين أو للأب مع عدم الاُخت للأبوين، و مع عدم الذكر في الموردين؛ و مع الربع كزوجة و اُخت كما مرّ، و كزوج و بنت واحدة؛ و مع الثُمن كزوجة و بنت واحدة؛ و مع الثلث كزوج و اُمّ مع عدم الحاجب، و كلالة الاُمّ المتعدّدة مع اُخت لأب و اُمّ أو لأب خاصّة مع عدم الاُخت للأبوين و مع عدم ذكر؛ و مع السدس كزوج و واحدة من كلالة الاُمّ ، و كبنت مع أحد الأبوين، و كاُخت لأب و اُمّ او لأب خاصّة كما مرّ مع واحد من كلالة الاُمّ .

و لا يجتمع الربع مع مثله و لا مع الثمن. و يجتمع الربع مع الثلثين كزوج و ابنتين، و كزوجة و اُختين للأبوين أو للأب خاصّة كما مرّ؛ و مع الثلث كزوجة و أُمّ مع عدم

ص: 162

الحاجب، و كزوجة مع المتعدّدة من كلالة الاُمّ ؛ و مع السدس كزوجة و واحدة من كلالة الاُمّ ، و كزوج و أحد الابوين مع ابن، أو بنت فإنّ الزيادة بالردّ لا بالفرض.

و يجتمع الثُمن مع الثلثين كزوجة و ابنتين؛ و مع السدس كزوجة و أحد الأبوين مع ابن أو بنت.

و يجتمع الثلثان مع الثلث كإخوة لاُمّ مع اُختين فصاعداً لأب؛ و لا يجتمعان مع مثلهما؛ و يجتمعان مع السدس كبنتين و أحد الأبوين، و كاُختين لأب مع واحد من كلالة الاُمّ .

و يجتمع السدس مع السدس كأبوين مع الولد مطلقاً، و إن كان بنتاً و إن كان يجتمع حينئذٍ فروض ثلثة.

و لا يجتمع الثُمن مع مثله و لا مع الثلث؛ و لا الثلث مع مثله و لا مع السدس تسمية.

مسئلتان

بطلان التعصيب

الاولى: التعصيب باطل، و فاضل التركة يردّ على ذوى السّهام، عدا من يأتى ذكره إن شاء اللّٰه تعالى كالزوج و الزوجة و الاُمّ مع الحاجب عن الفرض و الردّ.

بطلان العول

الثانية: لا عول في الفرائض بل يدخل النقص على البنت أو البنتين أو الأب أو من يتقرّب به على ما سيأتى إن شاء اللّٰه تعالى.

ص: 163

الفصل الرابع في ميراث الانساب

اشاره

مراتبهم ثلاث:

المرتبة الاُولىٰ : الآباء و الأولاد

انفراد الأب

فالأب يرث المال كلّه إذا انفرد عمّن في مرتبته. و كذلك الاُمّ لكنّها ترث الثلث فرضاً و الباقى ردّاً. و لو اجتمعا فللاُمّ الثلث بالفرض مع عدم الحاجب و الباقى للأب بالقرابة؛ و لو كان للميّت إخوة كان لها السدس بالفرض و الباقى للأب بالقرابة. و لو اجتمعا و شاركهما زوج أو زوجة فللزوج النصف و للزوجة الربع و للاُمّ ثلث الأصل إذا لم يكن حاجب كما مرّ و الباقى للأب بالقرابة، و لو كان لها حاجب كان لها السدس فرضاً و الباقى للأب بالقرابة.

انفراد الابن

و لو انفرد الابن عن شريكه في مرتبته فله المال كلّه؛ و لو كانوا أكثر اشتركوا فيه بالسويّة.

و كذلك البنت أو البنات لو انفردت، لكن يرثن بعضه (و هو النصف أو الثلثان) فرضاً و الباقى قرابةً . و لو كانوا ذكورا و اُناثا فللذكر سهمان و للاُنثى سهم.

اجتماع الأبوان مع الأولاد

و لو اجتمع الأبوان مع الأولاد فلهما السدسان بالسويّة فرضاً، و الباقى للأولاد قرابةً ،

ص: 164

تساووا في الذكورة و الاُنوثة أو اختلفوا، فمع الاختلاف يرثون بالتفاضل. و لو كان الولد بنتاً فلها النصف تسميةً و للأبوين السدسان كذلك و الباقى يردّ عليهم أخماسا على نسبة الفريضة المسمّاة، و الفريضة حينئذٍ من ثلاثين؛ و لو كان من يحجب الاُمّ من الاخوة ردّ على الأب و البنت فقط أرباعاً، و الفريضة حينئذٍ من أربعة و عشرين، و إن كان للتأمّل فيه مجال.

و لو كان مع الأبوين بنتان فصاعداً فللأبوين السدسان و للبنتين أو البنات الثلثان بالسويّة.

و لو كان معهما أو معهنّ أحد الأبوين خاصّة كان له السدس و لهنّ الثلثان و الباقى يردّ عليهم أخماساً مع عدم الحاجب للاُمّ ، كما مرّ من التأمّل في صورة وجود الحاجب.

و لو كان مع البنت أو البنتين فصاعداً و الأبوين زوج أو زوجة كان للزوج الربع مطلقاً و للزوجة الثُمن كذلك و للأبوين السدسان و لأحدهما إذا انفرد السدس، و الباقى للبنت أو البنات.

و حيث يفضل عمّا هو الفريضة في فروض ما ذكرناه يردّ على البنت أو البنات و الأبوين أو احدهما أخماساً أو أرباعاً به حسب كون سهام ذوى الفروض خمسة او اربعة؛ و لو كان من يحجب الاُمّ ردّ على البنت و الأب أرباعاً و على البنتين و الأب أخماساً و لا يردّ على الاُمّ كما مرّ و سبق التأمّل فيه.

مسائل
أولاد الأولاد يقومون مقام آبائهم و امّهاتهم

الاُولى: أولاد الأولاد يقومون مقام آبائهم و اُمّهاتهم عند عدمهم و عدم الأقرب الحاجب لهم. و يأخذ كلّ فريق منهم نصيب من يتقرّب به، فلأولاد الابن الثلثان و لأولاد البنت الثلث يقتسمونه بينهم للذكر مثل حظّ الاُنثيين، أى يقتسمون إرث الذكر على التفاضل كما يقتسمون إرث الاُنثى على التفاضل لا على السويّة.

ص: 165

و يمنع الأقرب منهم إلى الميّت الأبعد لوحدة الصنف فلا يرث ولد ولد ولد الميّت الذكر مع ولد ولد الميّت الاُنثى لقلّة الواسطة في الثانى في صنف الأولاد، كما لا يرث ولد ولد الميّت الذكر مع ولد الميت الاُنثى.

و يردّ على ولد البنت ذكراً كان أو اُنثى كما يردّ على البنت خلافاً للمرتضى و الحلّى و معين الدين المصرىّ فلا يردّ إلّا على الاُنثى لأنّهم لا يرثون عندهم إلّا بما أنّهم ولد الميّت حقيقة بلا ملاحظة من يتقرّبون به.

و يشاركون الأبوين و إن كثرت وسائطهم، و لا تمنع الأقربيّة مع تعدّد الصنف.

ما يحبى به الولد الأكبر

الثانية: يحبى الولد الاكبر الذّكر بثياب بدن الميّت و خاتمه و سيفه و مصحفه مع معرضيّتها لانتفاعه المصحّحة للإضافة دون مجرّد الملك فيما خلّف الميّت غيرها على المشهور الأحوط.

و لو كان الأكبر بنتاً أخذه الأكبر من الذكور. و لو تعدّدوا و لم يختلفوا بساعة مثلاً قسّمت بينهم بالسويّة إن صحّ الفرض.

و عليه أن يقضى عنه ما ترك من صلاة و صيام.

و الأظهر أنّ حكم الدَّين (مستغرقاً كان أو لٰا) مع الحبوة، كحكمه مع الميراث، فعلى المحبوّ فكّ الدَّين فيما قابل الحبوة كما على الورثة فكّه فيما قابل الميراث.

لا يرث الجدّ و الجدّة مع أحد الأبوين

الثالثة: لا يرث مع الأبوين و لا مع الأولاد (و إن نزلوا) جدّ و لٰا جدة و لا أحد من ذوى القرابة.

و يستحبّ لكلّ من الأبوين إطعام السدس لأبوى المطعم (انفراد أو اجتمعا) فيما زاد نصيب المطعم على السدس كما عن المشهور؛ و لكلّ من الأبوين حكم نفسه الاستحبابى؛ و لا طعمة للأعلى أو العليا مع وجود من يتقرّب به.

ص: 166

الوالد الحاجب يشمل ولد الولد و إن نزل

الرابعة: الولد الحاجب لكلّ من الاُمّ و الزوجين عن كمال نصيبه يشمل ولد الولد و إن نزل. و في حجب غير الوارث كالرقيق تأمّل.

لا يحجب الإخوة للأمّ الّا بشروط

الخامسة: لا يحجب الإخوة الاُمّ عن كمال نصيبها إلّا بشروط: الأوّل: أن يكونوا أخوين أو أخاً و اُختين أو أربع أخوات فما زاد. الثانى: أن يكونوا للأبوين أو للأب لٰا للاُمّ فقط.

الثالث: أن يكون الأب حيّاً. الرابع: ان يكونوا غير كفرة و لا أرقّاء مع كون الاُمّ مسلمة حرّة؛ و في حجب الاخوة القتلة تأمّل. الخامس: أن يكونوا منفصلين بالولادة لا حملاً عند وفاة المورّث؛ و أحياء عندها.

و في اشتراط المغايرة بين الحاجب و المحجوب كما عن «الروضة» فلا حجب مع الاتحاد و لو بوطى الشبهة و مثله تأمّل. و كذا اشتراط عدم الانتفاء بالملاعنة في إخوة الأب عنه.

و لا يحجب الامّ أولاد الإخوة.

المرتبة الثانية: الإخوة مطلقاً و الأجداد

اشاره

إذا لم يكن للميّت أحد الأبوين و لا ولد و إن نزلوا أو كانوا ممنوعين من الإرث، فالميراث للإخوة و أولادهم و إن نزلوا مرتّبين، و الأجداد و إن علوا مرتّبين، مع الانفراد و الاجتماع، للأبوين أو أحدهما، على ما يأتي تفصيله.

فالأخ الواحد للأبوين يرث المال كلّه؛ و كذا الإخوة المتعدّدون لهما؛ و الاُخت كذلك واحدة كانت أو متعددة لهما، إلّا أنّ الواحدة ترث النصف تسمية و الباقي ردّاً؛ و الاُختان فصاعداً لهما فالثلثان لهما تسمية و الباقي ردّاً. و لو اجتمع الاخوة و الأخوات لهما فالمال بينهم للذكر سهمان و للأنثى سهم.

و للواحد من ولد الامّ ذكراً كان أو اُنثى السّدس بالتسمية مطلقاً و الباقي إذا انفرد

ص: 167

بالقرابة؛ و للاثنين فصاعداً من ولدها الثلث بالتسمية و الباقي مع انفرادهم بالقرابة يقتسمونه بينهم بلا تفاضل.

حجب كلالة الأبوين كلالة الأب

و لا يرث الإخوة للأب مع وجود الإخوة لهما، اتحد كلّ أو تعدّد؛ و يقومون مقامهم عند عدمهم و يكون حكمهم في هذه الصورة حكم الإخوة للأبوين في الاتحاد و التعدّد و التساوي في الذكورة و الاُنوثة و الاختلاف فيهما كما مرّ في الإخوة للأبوين.

و سيأتي إن شاء اللّٰه حكم اولاد الاخوة للأبوين مع اخوة الأب [ظ: مع الاخوة للأب].

و لو اجتمع الكلالات الثلاث كان لولد الاُمّ السدس مع الوحدة و الثلث بالسوية مع الكثرة و الباقي لولد الأبوين معاً مطلقاً و يسقط أولاد الأب خاصّة، فإن أبقت الفريضة شيئاً (كما في الواحد من كلالة الاُمّ مع الاُخت أو الاُختين من كلالة الأبوين) فالردّ على كلالة الابوين، دون المجموع منهم و من كلالة الاُمّ بنسبة مستحقّهما، كما اختاره في «النافع».

بيان ما للجدّ و الجدّة إذا انفردا أو اجتمعا مع الآخرين

و للجدّ المال كلّه إذا انفرد (لأب كان أو لاُمّ )، و كذا الجدّة. و لو اجتمع جدّ و جدّة: فإن كانا معاً لأب فلهما المال على التفاضل؛ و إن كانا لاُمّ فلهما المال بالسويّة؛ و إن اختلفوا فلمن تقرّب بالاُمّ الثلث، مع الوحدة و التعدّد على الأظهر، و الباقي لمن تقرّب بالأب، اتحد أو تعدّد.

و لو اجتمع مع الأجداد زوج أو زوجة كان لكلّ منهما نصيبه الأعلى من النصف و الربع، و لمن تقرّب بالاُمّ الثلث، و لمن تقرّب بالأب الباقي.

و الجدّ الأدنى يمنع الأعلى.

و إذا اجتمع معهم الإخوة، فالجدّ و الجدّة للأب كالأخ و الاُخت للأب، و الجدّ و الجدّة للاُمّ كالأخ و الاُخت للاُمّ ؛ و إذا اجتمعوا مختلفين في الانتساب أباً و أمّاً فللجدّ

ص: 168

المتقرّب بالامّ الثلث كما مرّ و الباقي للمتقرّب بالأب، و إذا بقي الزائد على السهام فالردّ على كلالة الأب على الأظهر. و مع اجتماع الاُخت للاُمّ و الجدّة لها مثلاً فما للكلالة الثلث على أيّ تقدير؛ و لا فرق بين الإخوة و الأجداد من كلالة في صورة التعدّد، نعم إذا انفراد كلّ عن الآخر فان كان الواحد جدّاً أو جدّة فله الثلث و إن كان أخاً أو اُختاً فله السدس.

مسئلتان
إذا اجتمع أربعة أجداد لأب و مثلهم لأمّ

الاُولىٰ : إذا اجتمع أربعة أجداد لأب (أي جدّ أبيه و جدّته لأبي أبيه و هما لاُمّ أبيه)، و مثلهم لاُمّ (أي جدّ اُمّه و جدّتها لأبيها و هما لاُمّها)، كان لأجداد الاُمّ و جدّاتها الثلث يقتسمونه بينهم أرباعاً و لأجداد الأب و جدّاته الثلثان يقتسمونه بالتفاوت لأبوى أبيه ثلثا الثلثين أثلاثا و لأبوى اُمّ أبيه الثلث أثلاثا، هذا هو المشهور؛ و فيه احتمالان آخران:

أحدهما: أنّ ثلث الثلث لأبوى اُمّ الاُمّ بالسويّة و ثلثاه لأبوى أبيها كذلك و ثلث الثلثين لأبوى اُمّ الأب بالسويّة و ثلثاه لأبوى أبيه أثلاثا ثانيهما أنّ ثلث الثلث لأبوى اُمّ الاُمّ بالسّوية و ثلثاه لأبوى أبيها أثلاثاً و قسمة أجداد الأب كالأوّل؛ فالاحتياط في محلّه.

و على المشهور تصحّ المسألة من مائة و ثمانية.

مقاسمة الأجداد مع أولاد الإخوة

الثانية: الجدّ و إن علا مع الترتيب مطلقاً يقاسم الإخوة و الأخوات مطلقاً؛ و أولاد الإخوة و الأخوات و إن نزلوا مع الترتيب يقومون مقام آبائهم عند عدمهم في مقاسمة الأجداد و الجدّات، فالمال بين الجدّ و ابن الأخ نصفين.

و يرث كلّ واحد من الطائفتين نصيب من يتقرّب به إلى الميّت؛ ثم إن كانوا أولاد أخ أو إخوة أو اُخت أو اَخوات لأب اقتسموا بالتفاضل، و إن كانوا أولاد إخوة أو أخوات لاُمّ اقتسموا بالسويّة للاُنثى ما للذكر.

ص: 169

المرتبة الثالثة: الأعمام و الأخوال و العمّات و الخالات و أولادهم

اشاره

المال لهم إذا لم يكن من الإخوة و الأخوات و أولادهم و الأجداد و الجدّات أحد.

فللعمّ المال إذا انفرد عن وارث غيره؛ و كذا للعمّين فصاعداً؛ و كذا العمّة و العمّتان فصاعداً لها المال مع الانفراد عن غيرها؛ فيقتسمون المال بينهم (مع عدم الاختلاف) بالسويّة و إن اختلفوا في التقرّب بالأبوين أو بالأب أو بالاُمّ .

حكم ما لو اجتمع العمومة و العمّات

و لو اجتمع العمومة و العمّات: اقتسموا بالتفاضل بين الذكر و الاُنثى إن كانوا جميعاً من قبل الأبوين أو الأب (يعني إنّهم كانوا إخوة لأب الميّت من قبل أبويه أو أبيه دون اُمّه فقط)؛ و أمّا إذا كانوا جميعاً للاُمّ ففيه خلاف، و المشهور (كما قيل) على التساوي، و الاحتياط في محلّه.

و لو كانوا متفرقين في الانتساب بالأب أو الامّ : فلمن تقرّب بالامّ السدس مع الوحدة و الثلث مع التعدّد بالتساوي بين الذكر و الاُنثى، و الباقي لمن تقرّب بالأبوين أو الأب يقتسمونه مع التعدّد و الاختلاف بالتفاضل بين الذكر و الاُنثى؛ و يسقط من يتقرّب بالأب خاصّة و يقومون عند عدم المتقرّب بالأبوين مقامهم.

لا يرث الأبعد مع وجود الأقرب

و لا يرث الأبعد مع الأقرب، فلا يرث ابن خال مع عمّ أو خال، و لا ابن عمّ مع عمّ أو خال للميّت، إلّا في ابن عمّ للأبوين مع عمّ لأب فابن العمّ أولىٰ بالميراث؛ و يحتمل التعدّي إلى نظائرها من اجتماع الكلالتين في طرف دون الآخر مع عدم الفرق بالذكورة و الاُنوثة، فهي محلّ الاحتياط.

قسمة التركة بين الأخوال

و للخال المال كلّه مع انفراده عن غيره الوارث، و كذا الخالان و الخالة و الخالتان كما ذكرناه في العمّ . و لو اجتمعوا فالمال بينهم بالسوية مع عدم الاختلاف؛ فان اختلفوا

ص: 170

فلمن تقرّب بالاُمّ إلى اُمّ الميّت السدس مع الاتحاد و الثلث مع التعدّد بالسويّة، و لمن تقرّب بالأب الثلثان أيضا بالسويّة مع التعدّد، و يسقط المتقرّب بالأب وحده و يقوم مقام المتقرّب بالأبوين عند عدمه، هذا هو المشهور و فيه جمع بين ملاحظة المتقرّب و المتقرّب به (و هو الاُمّ ) في الأحكام؛ و لا يخلو عن تأمّل.

حكم ما لو اجتمع الأعمام و الأخوال

و لو اجتمع الأعمام و الأخوال فللأخوال الثلث و للأعمام الثلثان، و ما للأخوال بالسويّة مع التعدّد و الاختلاف، و ما للأعمام بالتفاضل حينئذ.

و الحكم بالثلث و الثلثين يعمّ صورة اتحاد كلّ من العمّ و الخال و كذلك العمّة و الخالة كما هو المشهور المنصوص.

و لو تفرّق المتعدّدون في جهة الانتساب: فللأخوال من جهة الاُمّ ثلث الثلث و مع الاتحاد سدسه و الباقي للأخوال من جهة الأب و إن اتّحد؛ و للأعمام المتقرّبين بالاُمّ سدس الثلثين مع الوحدة و ثلثهما مع التعدّد بالسويّة و الباقي للمتقرّب من الأعمام و العمّات بالأب بالتفاضل مع التعدّد و الاختلاف في الذكورة و الاُنوثة؛ كذا ذكروه و فيه الجمع المتقدّم الذي هو مورد الاستشكال و الاحتياط.

حكم ما اجتمع مع الأعمام و الأخوال زوج أو زوجة

و لو كان مع الأعمام و الأخوال المجتمعين زوج أو زوجة فلكلّ منهما نصيبه الأعلى، و لمن تقرّب بالاُمّ (يعني الاخوال) ثلث الأصل، و الباقي لمن تقرّب بالأب (يعني الأعمام).

و لو تفرّق الفريقان في جهة الانتساب: فلكلّ من الزوجين نصيبه الأعلى كما مرّ؛ و للأخوال الثلث سدسه لمن تقرّب منهم بالاُمّ مع الوحدة و ثلثه مع التعدّد و الباقي للمتقرّب منهم بالأب؛ و الباقي بعد نصيب الزوج و الأخوال للأعمام سدسه للمتقرّب منهم بالاُمّ مع الوحدة و ثلثه لا معها بالسويّة و الباقي للمتقرّب بالأب بالتفاضل مع التعدّد و الاختلاف.

ص: 171

و لو تفرّق احد الفريقين في جهة الانتساب دون الآخر فلكلٍّ حكمه من ما يقسّم له من الثلث للأخوال و الباقي للأعمام فيما ذكرناه في صورة الاتفاق و التفرّق.

حكم ما لو انتفى الأعمام و الأخوال بلا واسطه

و لو انتفى الأعمام و الأخوال بلا واسطة، ورثت ذوو الواسطة بالترتيب ثمّ أولادهم بالترتيب، ثمّ من الأعمام و الأخوال واسطتان و أولادهم بالترتيب، و هكذا.

و عليه فعمومة الميّت و خئولته و أولادهم و إن نزلوا أولىٰ من عمومة أبيه و خئولته و أولادهم و من عمومة اُمّه و خئولتها و أولادهم؛ و أولاد كلّ بطن أولىٰ من البطن الأبعد؛ و أولاد العمومة و الخئولة يقومون مقام آبائهم عند عدمهم و يأخذ كلُّ نصيب من يتقرّب به واحداً كان أو أكثر، كآبائهم و اُمّهاتهم.

فلو اجتمع عمّ أبى الميت و عمّته و خاله و خالته و عمّ الاُمّ و عمّتها و خالها و خالتها ورثوا جميعاً لفقد الحاجب لهم، و كان لمن يتقرّب بالاُمّ من عمومة الاُمّ و خئولتها الثلث بالسويّة أرباعاً، و لمن تقرّب منهم بالأب من عمومة الأب و خئولته الثلثان ثلثاه لعمّه و عمّته اَثلاثاً و ثلثهما لخاله و خالته بالسويّة، كما هو المشهور، و فيه الجمع بين ملاحظة الواسطة و ذيها اعني العمومة و الخئولة و من يتقرّب به من أبى الميّت أو امّه، فالاحتياط في محلّه كما مرّ.

مسئلتان
حكم من اجتمع له سببان

الاُولىٰ : من اجتمع له سببان ورث بهما ما لم يمنع أحدهما الآخر. فالأول كابن عمّ لأب هو ابن خال لاُمّ ، أو زوج هو ابن عمّ ، أو عمّة لأب هي خالة لاُمّ ؛ و الثاني كابن عمّ هو أخ لاُمّ .

حكم أولاد العمومة و الخؤولة فى مجامعتهم الزوج أو الزوجة

الثانية: حكم أولاد العمومة و الخئولة في مجامعتهم الزوج أو الزوجة حكم آبائهم و اُمّهاتهم، فيأخذ المتقرّب منهم إلى الميّت باُمّه ثلث الأصل، و أحد الزوجين نصيبه الأعلىٰ ، و الباقي لمن تقرّب بالأب؛ و يقتسمون كالاقتسام حال عدم الزوج كما مرّ.

ص: 172

الفصل الخامس في ميراث الازواج

اشاره

الزوجان يرثان مع جميع المراتب. فللزّوج مع عدم الولد للزوجة النصف، و للزوجة مع عدم الولد للزوج الربع، و لكلٍ مع وجود الولد و إن نزل نصف النصيب أعني الربع في الزوج و الثُمن في الزوجة.

و لو لم يكن وارث سوى الزوج ردّ عليه الفاضل على الأشهر الأقوى؛ و في الفاضل عن ربع الزوجة خلاف في أنّه للإمام أو أنّه يردّ عليها كالزوج مطلقاً أو في خصوص غيبة الإمام عليه السلام، و الأوّل هو المشهور الأقرب.

و إذا كنّ أكثر من واحدة فهنّ مشتركات في الربع او الثُمن.

و العقد كافٍ في التوارث بين الزوجين فلا يشترط الدخول؛ و استثنوا نكاح المريض فلا ترثه المرأة عندهم إن مات في مرضه قبل الدخول بها.

الزوجة ترث ما دامت فى حبال الزوج

و يتوارثان ما دامت المرأة في حبال الزوج و لو بعد الطلاق إذا كانت في العدّة الرجعيّة دون البائنة؛ و استثنوا أيضاً ما لو طلّقها مريضاً و إن كان الطلاق بائناً ما لم تخرج من السنة من الطلاق الى موت الزوج و لم يبرأ الزوج من مرضه الذي طلّقها فيه و لم تتزوّج هي، فإنّها خاصّة ترث هي منه عندهم، فلا إرث مع الطلاق البائن عندهم إلّا هنا.

ما يرث منه الزوج و الزوجة

و يرث الزوج من جميع ما تركته المرأة. و كذا المرأة عدا العقار و ترث من قيمة الآلات

ص: 173

و الأبنية أعني أجزاء البناء لا بهيئة البناء، و إن كان التقويم مستحقّاً للبقاء مجّاناً أحوط؛ و لا فرق بين الدور و الأراضي، و ترث ممّا ينقل و يحوّل؛ و الأظهر عدم الفرق بين ذات الولد و غيرها و إن كان أحوط، و القيمة رخصة لا على الاستحقاق على الأظهر.

مسئلتان

حكم ما إذا طلّق ذو الأربع...

الاُولىٰ : إذا طلّق ذو الأربع واحدة منها و تزوّج باخرىٰ صحيحاً (كما ذكروه) بأن انقضت العدّة أو كانت بائنة، ثمّ مات و اشتبهت المطلّقة بين الأربع الأوّل، كان للأخيرة، ربع الثُمن مع الولد و ربع الربع مع عدمه و الباقي بين الاربع الأوّل بالسويّة على المرويّ المشهور المختار.

حكم نكاح المريض

الثانية: نكاح المريض مشروط عندهم بالدخول فإن مات قبله فلا مهر لها و لا ميراث، فإن دخل بها أو برء من مرضه ذلك ثم مات بغيره فلها الأمران؛ و كذا إن ماتت في مرضه قبل الدخول هي دونه فلا ميراث له كما لا مهر لها على الأظهر و إن كان الاحتياط بالصلح حسناً.

ص: 174

الفصل السادس في الإرث بالولاء

اشاره

له أقسام ثلاثة: ولاء العتق و ضمان الجريرة و الإمامة.

ولاء الإمامة

و الأخير لا يرث إلّا مع فقد كلّ وارث في جميع المراتب حتّى ضامن الجريرة، عدا الزوجة فإنّها تشاركه على ما مرّ.

و لا ريب في نصيبه - عليه السلام - مع حضوره، و روى في «المقنعة» و «النهاية» أنّ علياً كان يعطيه فقراء بلد الميّت و ضعفاؤهم، قالا كغيرهما من الأصحاب كان ذلك تبرعاً منه عليهم.

و أمّا مع غيبته يتصدّق به على فقراء الشيعة له عليه السلام أو يصرف فيما يقطع برضاه - عليه السلام - في الصرف فيه من المصارف السائغة الراجحة. و الدفع الى الجائر كدفع ما يؤخذ لبيت المال اليه، في الجواز مع الاضطرار، و الضمان مع العدم، و وجوب المحافظة و لو بدفع البعض و إمساك الباقي لأهله.

ولاء العتق

أمّا الأوّل و هو ولاء العتق: فالمعتق يرث عتيقه لا العكس إلّا إذا دار الولاء كما إذا اُعتق العتيق أب المنعم.

و يشترط في الإرث به:

أن يكون العتق تبرعاً لا واجباً، و إلّا كان سائبة لا عقل بينه و بين المعتِق، و ولائه

ص: 175

للإمام و له ميراثه و عليه جنايته.

و أن لا يتبرأ المعتق من ضمان جريرة العتيق حال الإعتاق، أو بعده على احتمال في الأخير، و إلّا فلا عقل فلا إرث بالولاء و لا ضمان للجناية.

و لا يرث المعتق عتيقه مع وجود مناسب للعتيق و إن كان بعيداً، و لكنّه يرث مع الزوج و الزوجة بعد أن يأخذ إكمال نصيبهما الأعلى.

و إذا اجتمعت الشروط المتقدّمة ورثه المنعم و اختصّ بتركته على ما سبق إن كان واحداً، و اشتركوا في المال إذا كانوا أكثر، على السويّة و بالحصص. و لا أثر للاختلاف في الذكورة و الاُنوثة هنا كما في النسب فإنّه ثابت فيه بالدليل و هنا تحكّم قاعدة الشركة.

و لو عدم المنعم ففي تعيين الوارث بعده خلاف: فقيل إنّ الإرث بالولاء لأولاد المنعم الذكور دون البنات، و لو عدم الذكور فلعَصبته الذين يعقلون عنه إذا أحدث حدثاً إن كان المعتِق رجلاً، و قيل باشتراك البنات مع الذكور في الارث بالولاء. و الأول اظهر، و الاحتياط في محلّه بين هذين القولين المعروفين. و إن كان امرأة فالولاء لعصبتها لاٰ لأولادها و لو كانوا ذكوراً. و يراعى المشاركة الثابتة في النسب في الإرث بالولاء في غير ما مرّ استثنائه؛ كما يراعى الترتيب الثابت في النسب بين الأبعد و الأقرب، بل نفي الخلاف في أنّه إذا فقد المولى و قرابته يرث الولاء مولى المولى فإن عدم فقرابة مولى المولى فان فقدوا فمعتق أب المعتِق ثمّ معتِق هذا المعتق و هكذا.

وهل تلحق اُمّ المنعم بأبيه أو ببناته ؟ الأوّل هو المشهور الموافق للإطلاق، و الاحتياط في محلّه و إن كان بالاطلاق فيما لا قطع بخروجه منه.

وهل يورث الولاء كما يورث به ؟ قولان، أظهرهما و أشهرهما العدم (لصراحة النافي من الأدلّة فيه) فلا يباع و لا يوهب و لا يشترط به للغير، و لو مات المنعم عن ولدين قبل العتيق ثمّ مات أحدهما عن أولاد ثمّ العتيق اختصّ الإرث بالولد الباقي، و على الآخر يشاركه أولاد الولد الميّت قبل العتيق.

ص: 176

و كما يرث المولى عتيقه يرث أولاد عتيقه مع فقد المناسب.

قالوا يصحّ جرّ الولاء من مولى الاُمّ إلى مولى الأب إذا كان الأولاد مولودين على الحرّية، فإذا اعتقت الامّ أوّلاً ثم حملت بهم و أبوهم رقّ فولائها و ولاء أولادها لمولاها، لعدم إمكانه من جهة الأب حيث لا ولاء عليه فعلاً و لمعتق الاُمّ عليهم نعمة فإنّهم اعتقوا بعتقها، فإن ماتوا و الأب رقيق بعدُ ورثهم معتق الاُمّ بالولاء و لو عتق الأب بعد ذلك، و أمّا لو عتق قبله انجرّ ولائهم من مولى الاُمّ إلى مولاه.

و فيه تأمّل لو لم يكن مجمعاً عليه، لعدم ارتباط عتق الأولاد بمولى الأب مع سبق حقّ مولى الاُمّ في الفرض؛ إلّا أن يقال ليس الولاء موروثاً بل موروثاً به فلا فعليّة لحقّ معتق الاُمّ ، و الفعلي بموت الأولاد إرث معتق الأب لأولاد الأب حيث لا مناسب، و النصّ المعمول به لدى الأصحاب دالّ عليه فيكون متّبعاً، و فيه اشكال. و اللّٰه العالم.

ولاء تضمّن الجريرة

و أمّا الثاني و هو ولاء تضمّن الجريرة:

من توالى انساناً بأن يضمن حدثه و يكون ولائه له ثبت له ذلك و عليه العقل.

فيقول المضمون «عاقدتك على أن تعقل عنّي و ترثني» و يقول الضامن «قبلت»؛ و لو اشتراك العقد زاد أحدهما «على أن ترثني أرثك و على أن تعقل عنّي أعقل عنك» فيقبل الآخر. و لا يتعدّى العقل و الإرث عن الضامن نفسه.

و لا يضمن الجريرة إلّا عن سائبة كالمعتق واجباً، أو تبرّعاً مع التبرّى عن الجريرة، أو حرّ الأصل بلا وارث غير الضامن.

و لا يرث الضامن إلّا مع فقد المناسب و إن كان بعيداً و مع فقد المعتِق الوارث؛ و إن تجدّد الوارث (بالنسب أو السبب أو ولاء العتق) بعد وقوع الضمان صحيحاً فلا يؤثر الضمان في منع الوارث المتقدّم عليه مرتبةً .

و يرث مع الضمان الزوج و الزوجة نصيبهما الأعلىٰ من النصف أو الربع، و ما بقي فللضامن. و هو مقدّم إرثاً على بيت مال الإمام «عليه أكمل السلام».

و يبقى الكلام في ميراث ولد الملاعنة و ولد الزنا.

ص: 177

الفصل السابع في ميراث ابن الملاعنة

ميراثه لاُمّه و من يتقرّب بها، و لولده و إن نزل.

فإن كان له ولد و اُمّه حيّة فللاُمّ السدس و الباقي للولد إن كان ذكراً و إن كانت اُنثى فالنصف أو الثلثان لها، و الباقي يردّ عليهما أرباعاً في الأوّل و أخماساً في المتعدّدة من البنات.

و لو انفردت الاُمّ عن الولد و زوج الميّت فلها الثلث فرضاً و الباقي ردّاً.

و لو انفرد الأولاد عن الاُمّ و زوج الميّت: فللبنت الواحدة النصف فرضاً، و للمتعدّدة الثلثان فرضاً، و الباقي في الصورتين لصاحبة الفرض ردّاً؛ و للذكرين مع انفرادهما عن البنات المال بالسويّة؛ و لو اجتمعوا فللذكر سهمان و للاُنثى سهم.

و يرث زوج الميّت أو زوجته نصيبهما الأعلى من النصف و الربع مع عدم الولد للميّت و إن نزل، و الباقي للوارث الخاصّ كالامّ و نحوها إن كان، و إلّا فالباقي يردّ على الزوج، أو الإمام إن كان مع الزوجة. و لهما نصيبهما الأدنى من الربع و الثمن مع الولد.

و لو عدم الولد يرثه من يتقرّب باُمّه من الأجداد و الجدّات و الإخوة و الأخوات و الأعمام و العمّات و الأخوال و الخالات و هكذا إلى سائر الدرجات، مع الترتيب بين الأقرب و الأبعد، على التسوية بين الذكر و الاُنثى. و مع عدم الوارث مطلقاً حتّى ضامن الجريرة يرثه الإمام عليه السلام.

و يرث ابنُ الملاعنة اُمَّه و من يتقرّب بها، و لا يرث أباه و لا من تقرّب به.

ص: 178

و لو اعترف به الأب بعد اللعان لحق به في الجملة، و ورث هو أباه و لا يرثه الأب بحكم اللعان فيما لا يجدى فيه الإقرار؛ وهل يرث الولدُ غيرَ الأب من ذوي قرابته و يرثونه، أو يرثهم و لا يرثونه، كالأب، أو يبقى الحكم كما كان قبل الاقرار في غير شخص المقرّ؟ احتمالات. و [الأخير] هو مقتضى الاستصحاب فهو الأقرب.

و لا عبرة بنسب الأب، فلو ترك ابن الملاعنة إخوة لأب و اُمّ مع أخ أو إخوة لاُمّ كانوا سواء في الحصة، و كذا لو ترك جدّاً لاُمّ مع أخ أو اُخت أو إخوة أو أخوات من أب و أمّ تساووا فيها، فلا تلاحظ النسبة إلى الأب في الإرث.

ص: 179

الفصل الثامن في ميراث ولد الزنا

اما الثاني و هو ولد الزنا: فلا يرثه الزاني و الزانية التي هي اُمّه و لا غيرهما من أنسابهما، و يرثه ولده و إن نزل و الزوج و الزوجة؛ فإن لم يكن احدهم و لا ضامن جريرة ورثه الإمام عليه السلام. و قيل يرثه اُمّه كابن الملاعنة، و به رواية محمولة على عدم كون الاُمّ زانية و هو غير نادر.

ص: 180

الفصل التاسع في ميراث الحمل

اشاره

الحمل يرث إن سقط حيّاً، و يعتبر بحركة الأحياء كالاستهلال و الحركة الإرادية الحيوانيّة دون مثل التقلّص و القبض و البسط الغير الاختياريّة. و الأظهر عدم الفرق بين الكلّ و البعض الواجد لأمارة الحياة.

و لا بدّ من العلم بوجوده عند موت المورّث و لو بالولادة لدون ستّة أشهر من موت المورّث أي لما لا يزيد عليها، أو مات و تبيّن الحمل في زوجته عند موته بحيث يلحق به شرعاً.

و يكفى انعقاد النطفة و تحقّق الحمل عند موت المورث و لا يعتبر ولوج الروح فيه حينئذ. و لا يعتبر استقرار الحياة فيرث و يورث و إن مات من ساعته بعد أن انفصل حيّاً.

يحتاط بالعزل للحمل بنصيب ذكرين، فإن تبيّن الخلاف أعطوا الزائد من يستحقّه.

و لو كان غير الحمل ذا فرضين اُعطى النصيب الأدنى إلى أن يتبيّن الخلاف، مع مطالبة الوارث و عدم انتظاره؛ به خلاف المحجوب حرماناً بتأخّر طبقته فلا يعطى حتّى يعلم عدم الحجب؛ كما أنّ من لا يتغيّر فرضه اُعطى كمال نصيبه كالزوجين و الأبوين مع الولد.

وارث دية الجنين

يرث دية الجنين أبواه و من يتقرّب بهما، و في المتقرّب بالأب خاصّة تأمّل. و في رواية فيها ابن محبوب عن عليّ عليه السلام: إنّه لمّا هزم طلحة و الزبير أقبل الناس

ص: 181

منهزمين فمرّوا بامرأة حامل على الطريق ففزعت منهم فطرحت ما في بطنها حيّاً فاضطرب حتّى مات ثم ماتت اُمّه من بعده، فمرّ بها عليّ عليه السلام و أصحابه و هي مطروحة على الطريق فسألهم عن أمرها فقالوا إنها كانت حبلىٰ ففزعت حين رأت القتال و الهزيمة، قال: فسألهم أيّهما مات قبل صاحبه ؟ فقيل إنّ ابنها مات قبلها، قال:

فدعا زوجها أبا الغلام الميّت فورّثه ثلثى الدية و ورّث اُمّه ثلث الدية، ثمّ ورّث الزوج من المرأة الميّتة نصف ثلث الدية التي ورثتها من ابنها، الخبر.

مسألة

اذا تعارف اثنان بما يقتضي الميراث توارثا، و لم يكلّف أحدهما البيّنة فيما لا يرتبط بحقّ غيرهما.

ص: 182

الفصل العاشر في ميراث المفقود

المفقود المعلوم حياته مع وجود وارثه يتربّص بماله؛ و في قدره خلاف، و الأظهر كفاية الطلب أربع سنين ثمّ يقسّم ماله بين ورثته فإن تبيّن الحياة بعدها انتقضت القسمة، و الأحوط الانتظار إلى العلم العادي أو الاطمينان الشخصيّ أي في شخص المفقود، و بكلّ ممّا قدّمناه و من الاحتياط قال من أصحابنا جماعة عظيمة.

ص: 183

الفصل الحادي عشر في ميراث الخنثى

اشاره

الخنثىٰ (و هو من له فرج الرجل و المرأة) يعتبر في تمييز كونه رجلاً أو مرأة بالبول ثمّ بالأسبقيّة ثمّ بالأبعديّة زماناً، فيورث على الذي ينقطع اخيراً.

فإن تساويا في الجميع فعن «الخلاف» إنّه يعمل فيه بالقرعة، و عن المفيد و السيّد (قدهما) و الحلّى (قدس سره) إنّه يعدّ أضلاعه فان تساوى عدد اضلاع الجنين فهو امرأة و إلّا فرجل، و عن الصدوقين و جماعة إنّه يورث نصف ميراث الرجل و نصف ميراث المرأة؛ و الثاني أقرب و إن كان الثالث أشهر، و لو لم يمكن العدّ لمانع عنه ففي تعيّن القرعة أو الاحتياط الذي هو القول الأخير تأمّل.

من ليس له فرج أصلاً

و لو لم يكن له شيء من الفرجين، بحيث يخرج البول من الدبر أو محلّ غير الذكر و القبل كثقبة بين موضع المخرجين، فالمنصوص أنّه يعمل بالقرعة و هو الأشهر؛ و يحتمل حمل إطلاقه على ما لم يمكن الاطمينان بسبب أمارة، كالتحنية بالبول (تحنية \ إبعاد) و البول على المبال على ما يساعد عليه الاعتبار في الجملة، و هو الذي ذهب إليه الاسكافي عملاً بالمرسل الدالّ عليه.

ميراث من له رأسان أو بدنان

و من له رأسان أو بدنان على حقو واحد و هو الوسط يوقظ أو يصاح به فان انتبه أحدهما فالوارث اثنان و إلّا فواحد. للنصّ الذي لا خلاف فيه عملاً؛ و يشخّص في الذكورة و الاُنوثة بفرجه.

ص: 184

الفصل الثاني عشر في ميراث الغرقىٰ و المهدوم عليهم

و هؤلاء يرث بعضهم بعضاً: اذا كان لهم أو لأحدهم مال، و كانوا يتوارثون (لوجود المقتضي و فقد المانع في كلّ منهم بالنسبة إلى الآخر؛ فلو لم يتوارثوا كلّاً أو بعضاً كأخوين أحدهما ذو الولد و الآخر بلا ولد و لا يرثه غير ذلك الأخ إلّا الأبعد منه، فإنّه خارج عن محلّ الوفاق في التعبّد بإرث المشكوك حياته بعد مورّثه)، و اشتبه المتقدّم في الموت بالمتأخّر، لا ما علم الاقتران في الموت، و لو علم المتقدّم ورثه المتأخّر موتاً خاصّة.

وهل يثبت الحكم بالتوارث فيما كان الموت المشتبه فيه التقدّم بغير سبب الغرق و الهدم ؟ فيه خلاف؛ و الأكثر على عدم الثبوت؛ و الأظهر الجريان فيما كان بمثابة الغرق و الهدم من الأسباب القهريّة، في قبال ما كان موت الكلّ بحتف الأنف أو بالقتل، و عدم الجريان في مثل الأخيرين لخروجه عن المتّفق عليه في التعبّد كما سبق نظيره.

و مع اجتماع الشروط يورث كلّ من صلب مال الآخر؛ و الأحوط ندباً كونه على الترتيب فيما فيه الاختلاف: فيورث الأضعف الأقلّ نصيباً أوّلاً من الآخر ثم يعكس، و لا يرث واحد من ما ورث منه الآخر.

و على اعتبار الترتيب تعبّداً مع الاختلاف: فلو غرق أب و ابن ورث الأب أوّلاً نصيبه ثم ورث الابن من أصل تركة أبيه لا ممّا ورث منه ثم يعطى نصيب كلّ منهما لوارثه الخاصّ او العامّ .

ص: 185

و لو كان لأحدهما وارث خاصّ دون الآخر، أعطى ما اجتمع لذي الوارث الخاصّ لهم اي لورثته، و ما اجتمع للآخر عديم الوارث للامام - عليه السلام -.

و لو لم يكن لهما وارث خاصّ غير أنفسهما انتقل مال كلّ منهما إلى الآخر، ثمّ انتقل منهما إلى الإمام - عليه السلام -.

و إذا كان لأحدهما مال دون الآخر انتقل ماله إلى أخيه عديم المال و لم يكن لذي المال شىء ممّا ورث منه العديم.

و لو لم يكن لهما وارث خاصّ انتقل المال من كلّ منهما، أو من العديم خاصّة إلى الإمام، إن كان العديم بلا وارث خاصّ خاصّة؛ و كذا لو لم يكن لهما وارث خاصّ غير الآخر، فانّه بعد التوريث ينتقل المال من كلّ منهما الى الامام - عليه السلام -.

و لو ماتا حتف أنفهما لم يتوارثا، و كان ميراث كلّ منهما لوارثه الخاصّ أو العامّ ، لا للآخر المشكوك حياته بعد الاوّل.

ص: 186

الفصل الثالث عشر في ميراث المجوس

إذا ترافعوا إلى المسلمين، أو شرط عليهم ذلك (أي الالتزام بأحكام الإسلام في الجملة) أو ترتّب حكم المسلم على شىء من ذلك، أو كان ذلك مورداً لإلزامهم بآرائهم.

و هؤلاء يورثون بالصحيح و الفاسد من النسب و السبب مع الصحّة عندهم أو عندنا:

فلو خلّف المجوسىّ أمّاً هي زوجته فلها نصيبهما على ما ذكرناه، و لو خلّف جدّة هي اُخت له ورثت بهما، و لا كذا لو خلّف بنتاً هي اُخت له فلا ترث إلّا بالبنتيّة.

ص: 187

الفصل الرابع عشر في مختصر من حساب الفرائض

اشاره

كلّ عددين مختلفين إذا عدّ أحدهما الآخر فهما متداخلان؛ و إلّا فإن عدّهما معاً عدد ثالث غير الواحد فهما متوافقان بجزء مأخوذ من العدد الثالث، و يعتبر الأقلّ مع تعدّد المفني كالعشرة و الستّة فانّهما يتوافقان بالنصف من اثنين لا غير، و الاثنا عشر و الثمانية عشر يتوافقان بالسدس و الثلث و النصف؛ و الّا فمتباينان كثلاثة و خمسة فلا يعدّهما معاً غير الواحد.

مخارج الفروض

اشاره

و مخارج الفروض بمعنى أقلّ عدد يخرج منه الكسر صحيحاً خمسة: فالاثنان للنصف، و الأربعة للربع، و الثمانية للثُمن، و ثلاثة للثلث و الثلثين، و ستّة للسّدس: فإنْ حصل في المسألة واحد من هذه الكسور فمخرج ذلك الكسر أصل المسألة؛ و إن كان أزيد مع الاختلاف: فمع التداخل يكتفى باكثرهما كالثمانية و الاثنين مخرج الثُمن و النصف فالأصل الثمانية، و مع التوافق يضرب وفق أحدهما في مجموع الآخر فالحاصل أصل المسألة كالستة و الأربعة للسدس و الربع يضرب الاثنان في الستّة فالاثنا عشر أصل الفريضة، و مع التباين يضرب أحد المتباينين في الآخر فالحاصل أصل المسألة كثلاثة و أربعة فالسبعة [ظ: فالاثنا عشر] الأصل.

و مع تشخيص الأصل بما مرّ إذا وقع الانكسار على فريق أو أزيد عمل بما يأتي في تصحيح الفريضة كاملاً:

فالفريضة إمّا أن تكون بقدر السهام أو أقلّ أو أكثر:

ص: 188

حكم ما لو كانت الفريضة بقدر السّهام

1. و الأوّل إمّا لا كسر فيه أو فيه الكسر على فريق واحد أو أكثر، فإن كان بين عدد المنكسر عليه و سهامه وفق أو لٰا:

* فان انكسرت على فريق فاضرب عدد من انكسر عليهم في اصل الفريضة إن عدم الوفق بين العدد و النصيب و كان بينهما تباين؛ كما في زوج و اخوين لأب، للزوج النصف من اثنين، و ينكسر الواحد على الأخوين، و بين عددهما و نصيبهما التباين، فيضرب عددهما في الاثنين أصل الفريضة، فالحاصل و هو أربعة تصحّ منها المسألة، للزوج النصف و لهما الاثنان بلا انكسار.

و لو كان بينهما وفق ضربت الوفق من عدد المنكسر عليهم لا النصيب في أصل الفريضة، فمن الحاصل تصحّ المسألة بلا كسر، كما في أبوين و ستّ بنات، فللأبوين السدسان اثنان و للبنات أربعة تنكسر عليهنّ ، و يتوافق النصيب و العدد في النصف، فيضرب الوفق من الستّة و هو ثلاثة في أصل الفريضة و هو ستّة، فالحاصل و هو 18 تصحّ منها المسألة بلا كسر، للأبوين 6 لكلٍ ثلاثة و للبنات الستّ اثنا عشر لكلٍ اثنان.

* و إن انكسرت على أكثر من فريق مع الاستيعاب للجميع اَوْ لٰا، و على كل فإمّا أن يكون بين نصيب كلّ فريق انكسر عليهم و عدده توافق أو تباين أو بالتفريق:

فإنْ كان الأوّل ردّت كلّ فريق الى جزء الوفق ثم اعتبرت الاعداد بعد الردّ أنّها متماثلة أو متداخلة أو متوافقة أو متباينة:

فمع التماثل يكتفى بواحد منها و يضرب في أصل الفريضة: المثال كستّ زوجات و ثمانية من كلالة الاُمّ و عشرة من كلالة الأب، للزوجات الربع من أربعة و لكلالة الاُمّ الثلث من ثلاثة، و بين العددين تباين نضرب أحدهما في الآخر تبلغ اثنى عشر هي الفريضة، للزوجات منها ثلاثة يوافق عددهنّ بالثلث، و لكلالة الامّ أربعة يوافق عددهم بالربع، و لكلالة الأب خمسة يوافق عددهم بالخمس، فيردّ كل فريق إلى جزء وفقه و هو في الجميع اثنان، لأنّهما ثلث باعتبار عدد الزوجات و ربع باعتبار عدد كلالة الاُمّ

ص: 189

و خمس باعتبار كلالة الأب، فأجزاء الأوفاق فيها متماثلة، فنضرب أحدها في أصل الفريضة تبلغ أربعاً و عشرين، للزوجات منها ستّة و لكلالة الاُمّ منها ثمانية و للإخوة للأب عشرة.

و إن كانت متداخلة اكتفى بالأكثر و يضرب في أصل الفريضة: كما في المثال المتقدّم مع جعل كلالة الاُمّ ستّة عشر، نصيبهم يوافق عددهم بالربع، فنردّهم إلى الأربعة، و بينها و بين الوفقين للزوجات و لكلالة الأب و هو الاثنان تداخل، فنضربها في اثنى عشر أصل الفريضة، تبلغ ثمانياً و أربعين، للزوجات اثنا عشر و لكلالة الاُمّ ستة عشر و الباقي و هو عشرون لكلالة الأب.

و إن كانت متوافقة يضرب عدد أحد المتوافقين في عدد الآخر ثمّ الحاصل في أصل الفريضة: [كما في] المثال المذكور مع جعل كلالة الاُمّ اربعة و عشرين و كلالة الأب عشرين، الفريضة كما مرّ من اثنى عشر للزوجات ثلاثة يوافق عددهنّ بالثلث و لكلالة الاُمّ أربعة يوافق عددهم بالربع و لكلالة الأب خمسة يوافق عددهم بالخمس، فنردّ كلّ فريق إلى جزء الوفق و هو اثنان بالنسبة إلى الزوجات و ستّة بالنسبة إلى كلالة الاُمّ و أربعة بالنسبة إلى كلالة الأب، و بين كلّ عدد من أعداد الوفق و ما فوقه موافقة بالنصف فنضرب وفق الأربعة و هو الاثنان في ستّة، تبلغ اثنى عشر، نضربها في مثلها أصل الفريضة، تبلغ مائة و أربعة و أربعين هي أصل الفريضة و منها تصحّ المسألة.

و إن كانت متباينة يضرب بعضها في بعض ثمّ الحاصل في أصل الفريضة: [كما في] المثال المذكور مع جعل كلالة الاُمّ اثنى عشر و كلالة الأب خمسة و عشرين، الفريضة من 12 كما مرّ، فيرجع عددهم بعد الردّ إلى اثنين للزوجات (لأنّهما جزء وفق عددهنّ ) و ثلاثة بالنسبة الى كلالة الامّ و خمسة لكلالة الأب، و النسبة بين هذه التباين، نضرب الاثنين في ثلاثة تبلغ ستّة نضربها في خمسة تبلغ ثلاثين نضربها في أصل الفريضة تبلغ ثلاثمائة و ستين، و القسمة بلا كسر.

و إن كان الثاني نسبت أعداد كل فريق الى الآخر:

ص: 190

فإن تساوت اجتزأت بأحدهما و ضربته في أصل الفريضة: المثال كثلاثة إخوة لاُمّ و ثلاثة لأب، الفريضة من ثلاثة لأنّها مخرج الثلث فريضة كلالة الاُمّ ، فلها واحد ينكسر عليهم، لكلالة الأب اثنان ينكسر عليهم أيضاً، و النسبة بين عدد الفريقين تساوٍ، نضرب أحدهما و هو ثلاثة في أصل الفريضة، تبلغ تسعة هي أصل الفريضة، لكلالة الاُمّ منها ثلاثة و لكلالة الأب ستّة.

و إن تداخلت اجتزأت بالأكثر و ضربته في أصل الفريضة: [كما فى] المثال المتقدّم مع جعل كلالة الأب تسعة، الفريضة من ثلاثة، و النسبة بينها و بين التسعة تداخل، نجتزى بالتسعة نضربها في ثلاثة تبلغ سبعاً و عشرين، ثلثها لكلالة الاُمّ تسعة و الباقي لكلالة الأب ثمانية [عشر] لكلّ سهمان.

و إن توافقت ضربت وفق أحدهما في مجموع الآخر ثمّ الحاصل في أصل الفريضة:

المثال كأربع زوجات مع ستّة أولاد، فريضتهم ثمانية مخرج الثُمن نصيب الزوجة، واحد للزوجات و سبعة للأولاد تنكسر على الفريقين، و لا وفق بين نصيبهما و عددهما، و بين عددهما توافق بالنصف، نضرب اثنين في ستة ثم المرتفع في ثمانية تبلغ ستة و تسعين، للزوجات اثنا عشر لكلّ واحدة ثلاثة و للأولاد أربعة و ثمانون لكلّ واحدٍ أربعة عشر.

و إن تباينت ضربت أحدهما في الآخر ثم المرتفع في أصل الفريضة: المثال كزوجتين و خمسة إخوة لاُمّ و سبعة لأب، الفريضة من اثنى عشر مخرج الثلث و الربع (لأنّها المجتمع من ضرب أحدهما في الآخر لتباينهما)، فللزوجتين الربع ثلاثة و لكلالة الاُمّ أربعة و لكلالة الأب خمسة. و لا وفق بين نصيب كل و عدده، و الأعداد أيضاً متباينة، تضرب بعضها في الآخر ثمّ المرتفع في الباقي ثمّ المجتمع في أصل الفريضة، تضرب اثنين في خمسة ثمّ المجتمع في سبعة يكون سبعين تضربها في اثنى عشر أصل الفريضة تبلغ ثمانمائة و أربعين، فكلّ من كان له سهم من اثنى عشر أخذه مضروباً في سبعين.

ص: 191

و إن كان الثالث ردّت العدد الموافق لنصيبه الى جزء وفقه ثم نسبت الوفق الى العدد الآخر الغير الموافق لنصيبه و اعتبرت النسبة بينهما:

فإن تماثلت اجتزأت بأحدهما و ضربته في أصل الفريضة: المثال كزوجتين و ستة إخوة لأب، فريضتهم أربعة مخرج الربع نصيب الزوجة تنكسر على الفريقين، للزوجتين واحد يباين عددهما، و للإخوة ثلاثة توافق عددهم بالثلث اثنين تردّ عددهم إليهما، و النسبة بينهما و بين عدد الزوجتين تساوٍ، فيجتزى بأحدهما اثنين نضربهما في أصل الفريضة أربعة، تحصُل ثمانية، للزوجيتين الربع اثنان و للإخوة ستّة بلا كسر.

و إنْ تداخلت اجتزأت بالأكثر و ضربته في أصل الفريضة: المثال كأربع زوجات و ستّة إخوة لأب، الفريضة من أربعة لأنّ الربع نصيب الزوجة، و هو واحد ينكسر عليهنّ و يباين عددهنّ ، و للإخوة الستّة ثلاثة تنكسر عليهم و يوافق عددهم بالثلث اثنين، تردّ عددهم اليهما، و بينهما و بين عدد الزوجات تداخل، فيجتزى بالأربعة عددهنّ نضربها في أصل الفريضة، تبلغ ستة عشر، للزوجات الربع أربعة و للاخوة الستّة اثنا عشر بلا كسر.

و إن توافقت ضربت الوفق من أحدهما في مجموع الآخر ثمَّ الحاصل في أصل الفريضة: المثال كزوجتين و ستّة إخوة لأب و ستّة عشر لاُمّ ، الفريضة من اثنى عشر، للزوجتين الربع ثلاثة تنكسر عليهما و بينهما و بين عددهما تباين، و لكلالة الأب خمسة تنكسر عليهم و بينها و بين عددهم تباين، و لكلالة الاُمّ اربعة تنكسر عليهم و بينها و بين عددهم توافق بالربع، تردّ عددهم إليه و هو اربعة، و بينها و بين عدد كلالة الأب توافق بالنصف، فتضرب نصف أحدهما في الآخر تبلغ اثنى عشر، تضربها في أصل الفريضة اثنى عشر، تبلغ مائة و أربعة و أربعين، فللزوجين الربع 32 و لكلالة الاُمّ الثلث 48 و الباقي و هو 60 لكلالة الأب بلا كسر.

و إن تباينت ضربت بعضها في بعض ثمّ المرتفع في أصل الفريضة: المثال

ص: 192

كزوجات أربع و سبعة إخوة لأب و ستّة إخوة لاُمّ ، الفريضة من 12، للزوجات الأربع الربع [ثلاثة] تنكسر عليهنّ و بينها و بين عددهنّ تباين، و لكلالة الأب خمسة تنكسر عليهم و بينها و بين عددهم تباين، و لكلالة الاُمّ الثلث أربعة و بينها و بين عددهم توافق بالنصف، تردّ عددهم إليه و هو ثلاثة، و بينها و بين كلّ من السبعة و الأربعة تباين، تضرب الأربعة في ثلاثة ثمّ الحاصل في سبعة تبلغ 84 تضربها في أصل الفريضة يحصل 1008، للزوجات منها الربع 252 لكلّ واحدة 63، و لكلالة الاُمّ الثلث 336 لكلّ واحد 56، و لكلالة الأب الباقي 420 لكلّ واحد ستّون.

و على هذا القياس الانكسار الغير المستوعب للجميع بعد رعاية ما تقدّم: فمن أمثلته ثلاث زوجات و ثلاثة إخوة لاُمّ و ثلاثة لأب، الفريضة 12 مضروب مخرج الربع اربعة في الثلث ثلاثة، للزوجات منها ثلاثة لا كسر في تقسيمها، و لكلالة الاُمّ اربعة، و لكلالة الأب خمسة تنكسر عليهم من الطرفين، و العدد و النصيب فيهما متباينة، و الأعداد متماثلة يجتزى بأحدها و هو ثلاثة، تضربها في أصل الفريضة تبلغ 36، للزوجات منها الربع تسعة و لكلالة الاُمّ الثلث 12 و لكلالة الأب 15 بلا كسر.

حكم ما لو قصرت الفريضة عن السهام

2. و لو نقصت الفريضة عن السهام (و هو القسم الثاني ممّا مرّ) بدخول الزوج أو الزوجة فلا عول كما مرّ، بل يدخل النقص على البنت و البنات من أهل المرتبة الاُولىٰ إذا اجتمع أحدهما معهم، أو على من تقرّب إلى الميّت بالأب و الاُمّ أو الأب من الأخوات من أهل المرتبة الثانية إذا اجتمعا معهم:

فالاوّل كأبوين و زوج و بنت واحدة، فللأبوين السدسان و للزوج الربع و للبنت الباقي و هو خمسة، و كذا لو اجتمع أبوان أو أحدهما و بنت أو بنتان فصاعداً و زوج أو زوجة.

و من الثاني ما لو اجتمع اثنان من ولد الاُمّ و اُختان للأب و الاُمّ أو للأب مع زوج أو زوجة، يأخذ الزوج و كلالة الاُمّ كمال نصيبهما و يدخل النقص على من تقرّب بالأب و الاُمّ أو بالأب خاصّة.

ص: 193

حكم ما لو زادت الفريضة عن السّهام

3. و لو زادت الفريضة عن السهام فلا تعصيب كما مرّ؛ و كان الردّ على ذوى السهام، لا على الزوج أو الزوجة، أو الاُمّ مع وجود من يحجبها من كلالة الأب على ما مضى الكلام فيه، و لا على الكلالة المتقرّبة بالاُمّ إذا اجتمعت مع المتقرّبة بالأب أو بهما، ففى اجتماع أبوين و بنت واحدة فيما لم يكن حاجب للاُمّ من الإخوة للأب فالردّ يكون أخماساً كما مرّ، و إذا كان حاجب لها اختصّ الردّ بالأب و البنت أرباعاً على ما مرّ الكلام فيه.

تتمة في المناسخات

و هي أن يموت إنسان ثمّ يموت أحد ورثته قبل القسمة:

فإن اتحد الوارث وجهة الاستحقاق، كما في اربعة إخوة و اُختين و الجميع لأب و اُمّ أو لاُمّ فمات أخوان، فإنّ جميع الإرث للباقين أخماساً إن تقرّبوا جميعاً بالأب و أرباعاً إن تقرّبوا جميعاً بالأمّ إن لم يكن وارث لهما سوى الباقين، فينزّل الميّت منهم منزلة المعدوم أوّلاً.

و كذا مع اختلاف أحد الامرين أو كليهما فيما امكن تقسيم ما للثاني على ورثته بلا كسر، فإنّه كالفريضة الواحدة ايضاً بلا حاجة إلى عمل زائد.

فاختلاف الوارث خاصّة، كما في ما لو ترك ابنين فمات أحدهما و ترك ابناً، وجهة الاستحقاق هي البنوّة و ينزل الميّت منزلة المعدوم في التقسيم.

و اختلاف الاستحقاق خاصّة، كما فيما لو ترك ثلاثة أولاد ثمّ مات أحدهم و لم يخلّف غير إخوته، فجهة الاستحقاق البنوّة في الأوّل و الاُخوّة في الثاني، و الوارث لا اختلاف فيه، فكأنّه لم يكن إلّا الأخوان الباقيان.

و اختلافهما معاً كما لو خلّف زوجة و ابناً و بنتاً ثم مات الزوجة عن ابن و بنت، فالجهة في الاُولىٰ الزوجيّة و في الثانية البنوّة، و الوارث في الثانية الأولاد و في الاُولىٰ الزوجة أيضاً.

ص: 194

و الأخير ينقسم فيه أصل الفريضة (و هو 24 مضروب مخرج الثمن في الثلث) على الورثة الباقين بلا كسر.

و فيما لم يكن التقسيم بلا كسر بسبب تعدد الفريضتين يضرب الوفق من الفريضة الثانية في أصل الفريضة الاُولىٰ إن كان بين الفريضتين وفق، فمن الحاصل تصحّ المسألة: كأبوين و ابن ثمّ يموت الابن عن ابنين و بنتين، فالفريضة الاُولىٰ من ستّة مخرج نصيب أحد الأبوين، و نصيب الابن المتوفّى منها اربعة، و سهام ورثته ستّة توافق نصيبهم بالنصف فنضرب ثلاثة وفق الفريضة الثانية في أصل الفريضة الاُولىٰ ستّة تبلغ 18، منها تصحّ المسألة.

و إن لم يكن بينهما وفق يضرب تمام الفريضة الثانية في أصل الفريضة الاُولى فالحاصل تصحّ منه الفريضتان: كما لو توفّيت عن زوج و أخوين لاُمّ و أخ لأب ثمَّ مات الزوج عن ابنين و بنت، فريضة الأوّل ستّة نصيب الزوج منها ثلاثة و سهام ورثته خمسة و بينهما تباين، فتضرب الخمسة في الستّة أصل الفريضة تبلغ ثلاثين، للأخوين للاُمّ منها عشرة و للزوج نصفها خمسة عشر و الخمسة الباقية للأخ للأب، فكلّ من كان له شىء من الفريضة الاُولى أخذه مضروباً في خمسة.

و حكم الزيادة على موت اثنين حكم موتهما بعد العمل مع الزائد كالعمل في المزيد عليه مع ما سبقه.

و الغرض الوصول إلى التقسيم بلا كسر بنحو يغنى عن الضرب للأصل مرّات حتّى يوصل إلى الغرض. فمع وجود الأسهل ممّا ذكروه في الوصول إلى هذا الغرض فلا تعيّن لغيره.

و الحمد للّٰه أولاً و آخراً و الصلاة على نبيّه محمّد و آله الأطهرين.

بلغ المقام يوم الجمعة 26 شعبان المعظّم 1397 في المشهد المقدّس

الرضويّ صلوات اللّٰه على صاحبه و على سائر الأوصياء.

كتبه العبد محمّد تقيّ بن محمود عفى عنهما.

ص: 195

ص: 196

كتاب شهادات

اشاره

معنى شهادت و صفات شاهد

مستندات شهادت

اقسام حقوق

شهادت بر شهادت

توارد شهود بر معناى واحد

عوارض شهادت

ص: 197

ص: 198

فصل اوّل معنى شهادت و صفات شاهد

اشاره

فصل اوّل معنى شهادت و صفات شاهد(1)

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ

الحمد للّٰه رب العالمين و الصلاة على سيّد الأنبياء محمّد و آله سادة

الأوصياء الطاهرين و اللعن الدائم علىٰ أعدائهم أجمعين

معنى شهادت

دور نيست «شهادت» به معنى علم و آگاه بودن باشد، و تخصصات ديگر (از قبيل آگاه كردن و گواهى دادن و حاضر بودن در محل علم و غير اينها) مفهوم از قراين مقام بوده باشد.

كلام در شهادتى كه با آن بيّنۀ شرعيه محقق مى شود و احكام خاصه بر آن مترتب مى شود، در ضمن مباحثى بيان مى شود:

صفات شاهد

اشاره

معتبر است در شاهد و ترتب حكم مترتب بر بيّنۀ شرعيّه امورى:

شرط اوّل: بلوغ

از آنها بلوغ شاهد است؛ پس اعتبارى به شهادت غير بالغ (يعنى غير مكلف) نيست اگر مميّز نباشد عقلاً؛ و اگر مميّز باشد و بالغ ده سالگى نباشد اجماعاً؛ و اگر بالغ

ص: 199


1- محرم الحرام/ 1412.

ده سالگى باشد در غير جنايات بنا بر اظهر احوط؛ و در جنايات - مثل قتل و جراح - دور نيست قبول شهادت آنها با بلوغ ده سالگى و صبىّ بودن طرفين ديگر شهادت تا موجب ديه باشد با اخذ به كلام اول در صورت اختلاف در كلام يك نفر و با نبودن بالغها براى شهادت مخصوصه.

و عدم تعدى از صبىّ به صبيّه، موافق با اقتصار بر متيقن از مجتمع نصوص و فتاوى است و موافق با اصل است؛ و بر فرض تعدّى، آن تعدّدى كه در زنها معتبر است در دخترها نيز معتبر است.

شرط دوّم: كمال عقل

از اوصاف معتبره در ترتب حكم بر شهادت شاهد، كمال عقل شاهد است؛ پس شهادت مجنون معتبر نيست و كالعدم است؛ و اعتبار آن عقلى است پس منحصر است به حال اداى شهادت، و اعتبار به حال تحمل نيست؛ و منحصر است به حال شهادت در حال جنون پس مجنون ادوارى، شهادت او در حال افاقه معلومه، معتبر است.

و ميزان، علم و يقين به فعليت كمال عقل [است] براى كسى كه ترتيب اثر بر شهادت مى دهد، حاكم يا غير او. و چون عدالت معتبرۀ در شاهد، اخص از «كمال عقل» است پس اعتبار «عدالت» مغنى از اعتبار «كمال» است، چنان چه عقل كه دليل اعتبار است معيّن آن است در نفس جنون، نه در همه ملحقات به آن. و چون عقل، دليل وحيد است در اين شرط پس هر چه به حكم جنون است (در مقابل كمال) همان حكم را دارد مثل حال كثير السهو و النسيان و الغفلة و الغلط و خارج از متعارف در تمييز در محسوسات يا حدسيات به حسب اختلاف در مشهودٌ به و شاهد.

شرط سوّم: اسلام
اشاره

شرط سوم اسلام است، و اعتبار آن قطعى است در غير صورت آتيه.

و اما اشتراط «ايمان» به معناى اخص (يعنى اثنا عشرى بودن) پس محل نقل اجماع

ص: 200

از جمعى از متأخرين است، و جماعتى اكتفاى در مستند به همين نقل بلكه به دعواى ضرورت بين اهل مذهب نموده اند، و بعضى اضافه نموده اند استدلال به كفر حقيقى و فسق مخالف در اعتقاد حقّ را.

حكم شهادت نصّاب و معاندين

اما نُصّاب و معاندين حق پس به حكم كافر بلكه موضوعاً كافرند؛ و همچنين بايد محل اشكال نباشد صورت وجود مؤمن عادل براى شهادت خاصه؛ و همچنين بايد محل اشكال نباشد صورت حصول علم براى حاكم در مواضع جواز حكم او به علم خودش.

حكم شهادت مستضعف، شاكّ در دين و...

اما در غير اين مواضع، مثل مستضعف ها، و شاكّ در حق، و مؤمن به ايمان تعليقى يعنى به اين كه «لو قال النبي - صلى اللّٰه عليه و آله و سلم - فيهم ما يقال لقلنا، و لو فعلوا بأهل البيت ما يقال تبرّأنا منهم»، و اين طايفه اغلب عامه را تشكيل مى دهند، و اغلب آنها بلكه اكثر علماى آنها به سبب تقليد اسلاف كه عمده دليل اهل شرك است قاصر و عاجز از تمييز حق بر خلاف محيط اتفاق بر خلاف است، با معلوميت اين كه اختلاف آنها با اهل حق، راجع به اختلاف در نقص و كمال عقل است. و همچنين اولويت از اهل ذمّه در مورد قبول شهادت ايشان؛ و همچنين تعليل وارد در اهل ذمه به عدم صلاحيت ذهاب حق احدى، با ملاحظه الغاى خصوصيت «غربت» به حمل بر اراده عدم شاهد مسلم عادل، و همچنين معلوميّت كفايت ملكه صدق در روايت و شهادت، و مطلوب در آنها همين است؛ و باعث بر صدق و مانع از كذب، عدالت وجدانيه در مذهب است، نه در واقع؛ و خروج خارج به يقين در محل تسليم، ضرر به اخذ به عمومات ندارد؛ و انصراف به مؤمن، در محل منع است با ملاحظه خصوصيات مزبوره. و همچنين خروج صورت تهمت بر عليه ايمان مثل موارد عدم معرفت

ص: 201

مشاهد به مذهب مشهودٌ عليه يا قطع به موافقت او كه محلّ تهمت نيست؛ پس كلام محكىّ از «مسالك» در رد استدلال به فسق، متين است، و در استناد به اجماع با اعتبار كشف از حجّت لدى المنقول اليه مورد مناقشه است؛ بلكه مقتضاى اصل، عدم شرطيت مشكوك الاعتبار است، و انصراف اطلاقات در محل منع است.

و ممكن است استفاده مقصود از صحيح رضوى - عليه السلام -، زيرا مراد از «ناصب» آن چه معروف نزد شيعه است كه عداوت با شيعه دارند و اهل خلاف حق هستند، نه محكوم به كفر كه هيچ مناسبت با جواب ندارد؛ و بعد از ملاحظه جواب با سؤال و معلوميت حال كفار و نصّاب نزد اهل ايمان به حدّى كه حاجت به سؤال ندارد، معلوم مى شود مستفاد از جواب، كه معرفت صلاح فى نفسه محال است در كفار و نصّاب با آن كه استثناى در كفار مقبول است، پس عمل به اطلاقات با ملاحظه خصوصيات متقدمه خالى از وجه نيست، و اللّٰه العالم.

قبول شهادت ذمّى

قبول است شهادت دو ذمّى كه عادل در دين خودشان نزد اهل ايشان باشند، در وصيت به مال، در صورت عدم وجود عدول از اهل اسلام و ايمان به نحو متقدم؛ و اظهر عدم اشتراط غربت موصى است در انفاذ وصيت مذكوره؛ بلكه تعدّى - با حفظ ضرورت مذكوره و عدم عدول مسلمين مؤمنين - به ساير وصاياى سائغۀ با شهادت اهل اسلام و ايمان، خالى از وجه نيست، چنان چه از مفهوم تعليل استنباط مى شود؛ و همچنين ترجيح مسلمانهاى صادق و غير خائن، در صورت عدم مقبول الشهادة از اهل اسلام و ايمان، بر ذميَّين عادل در دين خودشان، خالى از وجه نيست چنان چه محكىّ از «تذكره» است.

و اظهر عدم رجحان مجهول العداله از مسلمانها، بر ذميَّين معلوم العداله در دين خودشان است در صورت احتمال فسق مسلمان به كذب عمدى و خيانت عمديه و نحو آنها، بلكه مقتضاى اطلاقات، عكس است.

ص: 202

نحوۀ اثبات ايمان شاهد

«ايمان» در شاهد، ثابت مى شود: به معرفت حاكم، و حكم او نافذ است با احتمال ايمان شهود مربوطين به حكم؛ و به قيام بيّنۀ عادله بر ايمان براى هر كه ترتيب اثر سائغ بر شهادت مى دهد؛ و به اقرار شخص در صورت عدم رجوع به ادّعاى امر متوقف بر ايمان.

اطلاق قبول شهادت مؤمن

و شهادت مسلم مؤمن نافذ است بر همه اهل اديان و براى آنها، به خلاف عكس حتى اهل ذمّه مگر در وصيت متقدمه در صورت عدم عدول مسلمين؛ و شهادت اهل حرب از كفار مُلغىٰ است حتى در اهل ملت خودشان چه براى آنها باشد يا بر آنها باشد، و حصول يقين به اخبار آنها خارج از شهادت است.

قبول شهادت ذمّى بر ذمّى

آيا مقبول است شهادت ذمّى بر ذمّى و بر غير اهل ذمّه از اهل حرب ؟ خالى از وجه مستفاد از موافقت با مسلمين با وفاى به شروط ذمّه و از الزام آنها به معتقدات خودشان و از تعليل واقع در صحيح حلبى [نيست]، پس حكم مسلم بر آنها در ما بين ايشان به شهودى از ايشان بلكه براى مسلم بر عليه غير مسلم، نافذ است در صورت عدم وجود مقبول الشهادة از غير اهل ذمه و با عدالت شهود در ملت خودشان؛ و اظهر در فروض مسأله شهادت اهل ذمه بر اهل ملت خودشان و براى آنها است و آن مقتضاى اولويت است در وصيت با عدم مسلمين عدول.

شرط چهارم: عدالت
اشاره

شرط چهارم عدالت است؛ و اعتبار آن در شاهد و نفوذ حكم به شهادت عادل، واضح است نزد اماميه؛ و مناسبت شهادت فاسق و نفوذ حكم به آن، مناسبت او با فاسق بودن حاكم، معلوم است.

ص: 203

معناى عدالت و نحوۀ زايل شدن و عود آن

و كلام در تعريف عدالت به ملكۀ خوف از خداى متعالى و كاشفيت حسن ظاهر از آن و اعتبار عدم منافيات مروّت گذشت در جماعت.

و زايل مى شود عدالت به فعل كباير و به اصرار بر صغاير، و عود مى نمايد به توبه.

و اظهر لزوم استغفار است با اصرار بر صغاير در عود عدالت - اگر چه مفاد آيۀ شريفه، عموم تكفير اجتناب از كباير است به صورت اصرار - به جهت حكومت دليل نفى صغيره با اصرار و اثبات كبيره با آن، مؤيَّد به روايت تعداد كباير به چهل و جعل اصرار، از كباير. و اللّٰه العالم.

مسائل مربوطه به مقام اشتراط عدالت
حكم شهادت كافر و مخالف

1. گذشت بيان مردوديّت شهادت محكوم به كفر اگر چه به سبب مخالفت و انكار ضروريات دينيّه باشد.

و اما آن چه مخالف با ايمان به معنى اخص است پس مخالفت در آنها - اگر چه در قطعيّات مذهب از اصول و فروع باشد - گذشت تفصيل در آن بين معاند و مستضعف، و قاصر و مقصّر، و مأمون از كذب و خيانت و غير مأمون، و صورت وجود مؤمنين براى شهادت خاصه و عدم آن، مثل استثنايى كه در شهادت ذمّى در وصيت به مال ثابت است؛ و معلوم مى شود آن چه مذكور در اين مقام است از آن چه اختيار شد در اشتراط ايمان.

قذف محصنات و توبۀ از آن

2. قذف محصنات بدون لعان يا بيّنه يا اقرار مقذوف، كبيره و موجب فسق است؛ و بعد از اقامۀ حدّ و توبه، شهادت او مقبول است، مانند ساير تائبين از كباير؛ و با تكذيب ثابت - اگر چه مشتمل بر توريه باشد - توبۀ او محقق و تام مى شود؛ آيا با تخطئۀ

ص: 204

خويش و تصريح به بطلان و عصيان به قذف و عدم عود به آن، محقق مى شود و تماميت پيدا مى كند؟ احوط اول است، و مقصود عدم اكتفا به قول استغفار است نه اكتفا به تكذيب نفس در توبه، بلكه ضميمۀ مذكوره لازم است. و در اعتبار اقامۀ حدّ و اين كه تكذيب نزد حاكم و آن كه مطلع بر قذف شده و در صورت عدم امكان نزد مسلمانها در تماميت توبه، تأمل است، و اكتفا به ثابت شدن توبۀ تامه شرعاً، خالى از وجه نيست.

اظهر كفايت توبۀ ثابته در قبول شهادت قاذف است، و لازم نيست زايد بر توبه، عمل صالح، حتى استمرار بر توبه؛ اگر [چه] جماعتى قايل به اشتراط عمل و جمعى مكتفى به استمرار مذكور شده اند بر خلاف مقتضاى اصل در ساير آثار توبه از ساير معاصى، و دلالت آيۀ شريفه بر تقييد زايد، محل تأمل است.

حرمت شديد بازى با شطرنج و آلات قمار

3. لعب با شطرنج و نرد و جميع اقسام قمار با آلات معدّه و با معاوضه، از محرّمات شديد و معدود از كباير و در عداد آنها به حسب مرتكزات اماميّه و مستفاد از نصوص و فتاوى معظم است، و مردوديّت شهادت اهل آنها قبل از توبه امرى واضح. و اعتبار آلت معدّه و معاوضه و عدم آن، در محل آنها از مكاسب محرّمه مذكور است. و اشكال در كبيره بودن، مناسب وضع ارتكاز در اذهان متشرّعه اماميه نيست.

شرب مسكر

4. شرب مسكرات، از معاصى كبيره است نزد اماميه، و صاحب آن فاسق و مردود الشهادة است؛ هر قسمى از مسكرات باشد و هر قدرى از آن را بياشامد اگر چه قطره اى باشد با حفظ صدق، در محدوديّت و فسق و ردّ شهادت قبل از توبه اشتراك دارند؛ و همچنين فقاع؛ و همچنين در اصل حرمت عصير عنبى بعد از غليان و قبل از ذهاب ثلثين يا انقلاب به سركه كه مزيل حرمت و نجاست آن است، بنا بر اظهر در

ص: 205

ثبوت حرمت و نجاست قبل از اين دو محلّل؛ و تفصيل اقسام محرّم و محلّل در كتاب طهارت مذكور است.

و گذشت در محلش: وجه محكوميت عصير زبيب و تمر، به حكم عصير عنبى، در حرمت و حلّيت و نجاست و طهارت.

و مانعى نيست در اتخاذ خمر براى تخليل، به خلاف اتخاذ براى انتفاعات محرّمه.

غنا
اشاره

5. غنا (كه عبارت است از مدّ صوت مشتمل بر ترجيع مطرب) حرام است و فاعل آن فاسق و مردود الشهادة است، و همچنين مستمع آن. آيا اين حكم سارى است در تلاوت قرآن و ذكر اشعار مشتمله بر مدح اهل بيت سلام اللّٰه عليهم يا مصايب ايشان ؟ مبتنى است بر حصول طرب و خفّت (كه مرتبه اى از سكر است در اين مقام) و عدم آن، چون مطرب شأنى محرّم است، و مراتب سكر - كه صدّ از ذكر اللّٰه ملاك حرمت آن است - اختصاص به معانى ندارد بلكه متولد از خصوصيت صوت است اگر چه مفهوم نباشد معناى آن، لكن اگر حاصل از اذكار مذكورۀ الهيّه ضدّ آن اثر نباشد، يعنى زوال عقل در اوّلى و غلبۀ نفسانيت حاصل است، به خلاف عكس آن در دومى، به شهادت مناسبت اوّلى با مجلس اهل فسوق و عصيان، به خلاف دومى، چنان چه مستفاد از مثل «ليست بالتي يدخل عليها الرجال» است؛ پس با احراز اتحاد در ملاك مذكور، محرّم، و بدون آن محكوم به حلّيت است؛ و منقول از جمعى از اعاظم متأخرين، عمل به وجه دوم است، و از جماعتى، عمل به وجه اول، و اللّٰه العالم؛ و احوط اقتصار بر قرائت با صوت حَسَن و ذكر غير بالغ به حدّ اطراب شأنى است.

حِداء

و حِداء - كه صوت شعرى مهيّج حيوانات مركوبه است براى سرعت سير با راحتى - جايز است، براى خروج موضوعى يا حكمى از تحريم غنا براى قايل و مستمع؛ و

ص: 206

ممكن است اختلاف آن با محرّم (با اشتراك در اطراب شأنى) براى قايل، در غايت شهوتيّه در محرّم باشد، نه در آن كه ناشى از اغراض صحيحۀ عقلائيه است، مثل اختلاف محرّم با غنا در تلاوت قرآن و نحو آن.

شِعر و موارد آن

و اشعار غير مشتمله بر غناى محرّم، محكوم است خواندن آنها به حلّيت، اگر مشتمل بر محرّم مفادى نباشد، مثل دروغ حرام يا هجاى غير مستحق از مؤمنين يا تشبيب و تفضيح زن معروفه مؤمنه غير محلّله يا غلام يا ايذاى مؤمنين به هر نحو غير مشروع باشد، به خلاف هجا و ايذاى اعداى دين كه بر آن، مفسده بر مؤمنين مترتّب نباشد.

و آن چه محرّم نباشد از شعر، مكروه است فى نفسه؛ مگر آن كه با ضمايم، كراهت آن زايل شود، مثل اشتمال بر معارف حقه و مدح معصومين از انبيا و اوصيا، بلكه علما و اهل صلاح و ايمان و ذم مخالفين آنها، چنان چه مستفاد [است] از مثل «إنّ من الشعر لحكمة» و مثل «نفث روح القدس على لسانك» و مثل امر به نَوح بر ائمه و به مثل «كما تنوحون» و تعليل در آيه شريفه «أَ لَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وٰادٍ يَهِيمُونَ * وَ أَنَّهُمْ يَقُولُونَ مٰا لاٰ يَفْعَلُونَ » (1) و استماع اشعار «دعبل» - رحمة اللّٰه - و مثل او؛ بلكه از واضحات اماميه در اين از ائمه، محبوبيت مدح به شعر از ائمه - عليهم السلام - و رثاى آنها در مصايب ايشان [است]؛ و به آنها محمول و مبيّن و منضمّ مى شود مثل «لأن يمتلى بطن الرّجل قيحاً الخ»، با اختلاف مراتب در مكروه بين صائم و در شب جمعه و روز آن و در مساجد و غير اينها.

لهو با آلات لهوى

6. تلهّى با آلات معدّۀ آن و وصول به لذّات باطله و شهويه، كه مسانخت با اغراض صحيحۀ عقلائيه ندارند - مثل عود و صنج و بربط و طبل - محرّم، و فاعل و مستمع در

ص: 207


1- . شعراء: 226-225.

آنها فاسق و غير مقبول الشهادة است، و اشاره به آنها مى شود به غلبۀ مقرونيت آنها با محرّمات ديگر؛ و با غير آلات مخصوصه به آن در نكاح و ختان، جايز است، و گاهى مكروه مى شود، مثل خالى از مصالح مربوطه به اين دو مورد.

حسد و بغض مؤمن

7. حَسَد و عداوت و مبغوض داشتن مؤمن، در آن حدّى كه منفك از محرمات، مثل ايذا و فحش دادن و سبّ نمودن مؤمن است، حرام است. پس ترتيب آثار مخصوصه، محرّم بالذات؛ و مبدأ اخير كه مستلزم محرّم است و مقدمۀ اخيرۀ آن است، محرّم بالعرض است؛ و آن چه حرام است و از كباير است موجب فسق و ردّ شهادت است قبل از توبه محققه.

پوشيدن حرير محض

8. پوشيدن حرير محض براى مردها در غير حرب در حال اختيار، حرام است، و ايجاب فسق و ردّ شهادت با آن موقوف بر اصرار بر آن يا كبيره بودن است قبل از توبه؛ و همچنين پوشيدن طلا و تختُّم به طلا و مطلق تزيين با آن، و تفصيل و خصوصيات اقسام آن در لباس مصلى گذشت.

و ساير انتفاعاتى كه صدق لبس بر آنها نمى كند - مثل افتراش يا اتّكا بر آن يا تغطّى و تدثّر به آن - داخل در تحت اصالة الحلّ است.

نگهدارى پرندگان

9. اتخاذ طيور و اقسام كبوترها براى انتفاعات غير محرّمه حتى لعب با آنها جايز است؛ و مراهنه و معاوضه در سبق به آنها در پرواز دادن آنها حرام است بنا بر عدم دخول «ريش» در استثنا در نبوىّ (كه در آن استثناى خفّ و حافر شده است) و در عطف بر آن دو، و تفصيل آن در كتاب سبق و رمايه گذشت؛ و آن چه محرّم است موجب فسق و ردّ شهادت است با اصرار يا ثابت بودن كبيره بودن، قبل از توبه محققه، چنان چه گذشت.

ص: 208

ميزان در ردّ و قبول شهادت

10. ميزان در ردّ و قبول شهادت، تحقق فسق يا منافيات مروّت يا عدم آنها است؛ پس مانعى از قبول شهادت صاحبان صنعتهاى مكروهه، مثل زرگرى و معامله غلام و كنيز، و صاحبان صنعتهاى پَست و دنىّ ، مثل حجامت و حياكت و نحو اينها، نيست مادام [كه] منافى مروّت شخص نباشد يا مانع از وثوق به تقوى و عدم خيانت و عدم تعمد كذب باشد [نباشد ظ].

شرط پنجم: ارتفاع تهمت
اشاره

شرط پنجم ارتفاع تهمت است. و چون مطلق تهمت، مانع از قبول شهادت نيست - چنان چه ظاهر است از مقبوليت شهادت يكى از زوجين يا صديقين براى ديگرى - پس لازم است نظر در مسائلى براى تعيين مرتبه مانعه از تهمت و موارد قبول شهادت با آن:

عدم قبول شهادت صاحب نفع
اشاره

1. قبول نمى شود شهادت كسى كه با شهادت، جرّ نفع مى نمايد، مانند شريك براى شريك خود در خصوص مورد شركت كه به منزلۀ شهادت خصم و مدّعى است؛ پس اگر مشهودٌ به مشترك باشد به نحوى كه شاهد هم مدعى بعض مشاع آن باشد، شهادت راجع است به دعوىٰ ؛ به خلاف غير اين صورت پس اگر يكى از دو شريك شهادت دهد به اين كه نصف مشاع عين خارجه از يد آنها مال شريك است من غير مشاركه (يعنى نصف مشاع، مخصوص به او است) اگر چه شريك است در مالى كه نصف مشاع مخصوص به او است شهادت او جرّ نفع در نفس مشهودٌ به نمى نمايد.

و همچنين شهادت در صورت اشتراك بين سه نفر، هر دو نفر شهادت بدهند بر اين كه ثلث مشاع، مخصوص ثالث است، به همين طريق تمام اثلاث براى سه نفر ثابت مى شود؛ به خلاف اين كه بگويد ثلث معيّن، مال سوّم است به مشاركت كه دو

ص: 209

نفر ديگر داخل در مشهودٌ به مى شوند، كه به جهت تهمتِ جرّ نفع، حتى خصوص ثلث آن ثلث معيّن ثابت نمى شود به شهادت مشتمله بر اتهام، فضلاً از ثابت شدن تمام ثلث معيّن از مال مشترك به اعتقاد سه نفر. و بر اين نهج اتمام مى شود تمييز موارد جرّ نفع در شهادت شريك براى شريك در مال مشترك، از غير آن. و اللّٰه العالم.

شهادت صاحب دين بر عليه مديون محجور عليه

و همچنين مورد تهمت است شهادت صاحب دَين براى مديون محجور عليه، كه به شهادت او عين مال، متعلق حق غرما مى شود كه شاهد از آنها [است]، به خلاف مديون غير محجور عليه كه دين از ذمّۀ مشهودٌ له خارج نيست و تفاوتى به سبب شهادت، حاصل نمى شود، به خلاف صورتى كه به سبب شهادت و تماميت آن موسر جايز المطالبه مى شود كه شهادت سبب جرّ نفع براى شاهد است در صورت وجود قراين وصول به نتيجه نافعه.

شهادت مالك براى مملوك

و همچنين مورد تهمت است شهادت مالك براى مملوك مأذون خودش بنا بر مالكيّت مولى آن چه را كه در يد مملوك است و مملوك او محسوب مى شود؛ و در خصوص مكاتب، مختلف است موارد شهادت، مثل صورت وجود قرينه بر عجز او از تأديه مال الكتابه پس مشتمل بر تهمت است، يا غير آن كه مثل اجنبى است.

شهادت وصى و وكيل

و همچنين شهادت وصىّ در آن چه در تحت وصايت و ولايت او است و به سبب شهادت، توسعه ولايت او مى شود در صورت تماميت شهادت به مالى براى ميت موصى.

و مثل وصىّ است، وكيل مطلق در آن چه بر تقدير تماميت شهادت، در تحت وكالت او قرار مى گيرد در صورت اجرت براى وكالت و وصايت يا رجوع شهادت به

ص: 210

دعوىٰ از شاهد؛ و مثل شهادت غرماى مفلّس به مالى براى او، و غرماى ميت براى او به مالى؛ و مثل شهادت عاقله به جرح شهود جنايت خطأ، و شهادت وكيل و وصىّ به جرح شهود بر موكّل و موصى.

و ممكن است صحت شهادت وصىّ به حقّى براى وارث ميت، اگر چه صغير و مولّى عليه او باشد، به جهت اين كه اين شهادت، تضييق دايره وصايت ميت و توسعه دايره ولايت بر صغير است و به منزله تبديل طرف ولايت است، نه احداث ولايت محضاً؛ و در شهادت براى وارث كبير تضييق دايره است از دو جهت و مانعى از قبول شهادت نيست. و صحت شهادت در اولى، مورد مكاتبه صفّار است. اگر چه رجوع شهادت براى صغير به دعوىٰ - زيرا مدّعى، ولىّ صغير است كه همان شاهد است - مانع از قبول شهادت است؛ و لذا جمع بين مكاتبه و عموم «البينة على المدعى» مورد تأمل است (در خصوص شهادت براى صغير بر ميت كه مذكور در اين است يا بر غير ميّت، به خلاف شهادت براى كبير بر ميت يا بر غير ميت كه از توسعه ولايت خارجند و ايضاً مذكورند، و در مكاتبه ديگر او توسعۀ ولايت است با مدعى بودن غير شاهد از ساير ورثه و اثبات يمين بر مدعى در آن، و موافقت مشهور با مستفاد از آنها، قابل منع است) مگر آن كه اوصياى متعدد باشند و يكى از آنها مدعى و ديگرى شاهد باشد؛ لكن حمل روايت بر خصوص اين صورت، خالى از اشكال نيست.

بلى اين مطلب در وكيل خالى از وجه نيست در صورت تعدّد وكلاء شخص و ادّعاى بعضى و شهادت بعض ديگر يا وكيل غير مباشر دعوى و يا غير وكيل در دعوى يا اعم از آن، كه خالى است شهادت در اين فروض از رجوع به دعوىٰ .

و همچنين اگر وصى بر ثلث، شهادت بدهد براى ورثه به خارج از ثلث، به سبب تعيّن ثلث در غير يا زيادتى مشهودٌ به بر ثلث بر هر تقدير.

اتحاد دفع ضرر با جلب نفع

و همچنين مثل جرّ نفع به شهادت است، دفع ضرر به سبب آن، مثل شهادت يكى از

ص: 211

عاقله به جرح شهود جنايت، و شهادت وصى يا وكيل به جرح شهود مدّعىٖ بر موصىٖ يا موكّل؛ اما شهادت براى مورّث شاهد كه مشرف به موت است به سبب جراحت يا مرض ديگر پس مانعى از قبول آن نيست، چون فعلاً منتفع، مورّث است.

عداوت دينى يا دنيوى
اشاره

2. قبول مى شود شهادت صاحب عداوت دينيه مثل شهادت مسلم بر كافر؛ و اما عداوت دنيويه اگر متضمن فسق باشد مطلقاً مردود است شهادت فاسق؛ و اگر متضمن فسق نباشد مثل اختلافات عاديه بين خوبان از مؤمنين؛ پس شهادت بر عليه عدوّ مردود است به سبب تهمت، و براى او و براى غير او مقبول است به جهت عدم فسق و عدم تهمت.

اگر معادات از طرفين نباشد بلكه از يك طرف باشد مخصوص است منع از قبول شهادت به صاحب عداوت مانعه به نحو متقدم.

قذف شاهد توسط مشهود عليه

اگر قذف نمود مشهودٌ عليه، شاهد را، قبل از شهادت، يا ايذا نمود، تا از او ظاهر شود چيزى كه مانع از قبول شهادت است و معلوم نشد از شاهد چيزى موجب عداوت او، ممنوع نيست شهادت او براى اين سبب.

شهادت رفقا بر قاطع طريق

قبول نمى شود شهادت بعض رفقا بر قاطع طريق براى بعض ديگر، به سبب تهمت حاصله به عداوت ظاهره عامه بين رفقا و قاطع طريق بر آنها.

و اگر در شهادت واحده، در بعض متعلق آن تهمت بود و در بعضى نبود، تبعيض در قبول شهادت و عدم آن متّجه است.

عدم مانعيت نسب از قبول شهادت
اشاره

3. نسب اگر چه قريب باشد مانع از قبول شهادت نيست، مثل شهادت والد براى ولد و

ص: 212

بر او، و ولد براى والد و والده، و برادر براى برادر و بر او. و در قبول شهادت ولد بر والد به حقى يا مالى خلاف است، و مشهور عدم قبول است، و اشبه به مستفاد از آيۀ شريفه و أخبار واصله و رجحان حق اللّٰه بر حق غير مطلقاً با موافقت مرتضى و «دروس» و محكىّ از اسكافى قبول است، و مانع اقتصار بر والد نسبى نموده است در مقابل جدّ و والده و والد رضاعى.

شهادت يكى از دو زوج بر له يا عليه ديگرى

و قبول مى شود شهادت احد الزوجين براى ديگرى و بر ديگرى، و احوط اعتبار ضميمه است در شهادت واحده زوجه براى زوج. پس شهادت زوج براى زوجه با يمين زوجه كافى است بدون ضميمه، در آن چه شهادت واحد با يمين مدعى كافى است؛ و شهادت زوجه براى زوج در وصيت بدون ضميمه عدل، كافى نيست در اثبات چيزى با يمين زوج، به خلاف تقدير عدم اعتبار در زوجه مثل زوج كه كافى است در اثبات ربع با يمين مدعى.

شهادت دوست براى دوست

و شهادت صديق براى صديق مقبول است اگر چه موادّه كامل باشد چنان چه مناسب اطلاقات است.

شهادت گدا

4. قبول نمى شود شهادت سايل به كفّ بر تقدير عدالت او قبل از شهادت. و اولى بلكه متعين در اطلاق و تقييد حكم، حصول اتّهام به تحصيل رضاى مشهودٌ له معطى و حصول كراهت از مشهودٌ عليه مانع است، و آن با حرفه قرار دادن و عدم آن كه نادر و براى ضرورت باشد مختلف مى شود. و مقتضاى اصل، عدم حرمت سؤال به كفّ است در صورت ضرورت، و حمل بر صحيح از مجهول الحال، با معلوميت حرمت در مدلِّس و كذّاب.

ص: 213

شهادت اجير و مهمان

5. قبول شهادت اجير و مهمان براى مستأجر و ميزبان و عدم آن، داير مدار حصول اتّهام و عدم آن است (نه آن كه مطلقاً مقبول باشد نافع و مضرّ، يا آن كه مطلقاً مردود باشد) در صورت احراز عدالت كه در آن خائن نبودن و داراى ملكه امانت بودن لازم است.

لواحق باب متقدم اشتراط ارتفاع تهمت
موارد مختلف رفع مانع قبول شهادت

1. صغير و كافر و فاسق معلن، اگر تحمّل نمودند مطلب مشهودٌ به را در حال مانع، پس از آن، مانع زايل شد و اقامه شهادت بعد از زوال مانع نمودند، قبول مى شود شهادت ايشان؛ و همچنين اگر اقامۀ شهادت در حال مانع نمودند و مردود شد پس اعاده شهادت بعد از زوال مانع نمودند، قبول مى شود قبل از حكم حاكم.

و همچنين مملوك اگر ردّ شد شهادت او بر مولى، پس از آن، عتق شد و اقامه شهادت كرد قبل از حكم، قبول مى شود.

و همچنين ولد اگر ردّ شد شهادت او بر والد، پس از آن، وفات نمود والد، پس از آن، اعاده شهادت نمود قبل از حكم غير منقوض، قبول مى شود.

و فاسق معلن يا متستّر، اگر ردّ شهادت او در حال فسق او شد، پس از آن، توبه او ثابت شد، پس از آن، شهادت داد، قبول مى شود شهادت او؛ و متّهم نبودن با قراينى به حدّ اتّهام در موارد مانعه، معتبر است در قبول عامّۀ شهادت ها.

و همچنين صاحب عداوت با شخصى، اگر شهادت بر عليه او داد و ردّ شد، پس از آن، سبب عداوت منتفى شد، پس از آن، اعاده شهادت كرد، قبول مى شود و مانعى ندارد، به جهت زوال تهمت خاصه.

و همچنين اگر شهادت براى مكاتب خود مردود شد پس عتق شد پس اعاده شهادت نمود، قبول مى شود.

ص: 214

و همچنين اگر شهادت براى مكاتب خودش به مالى يا براى عبد خودش به نكاحى، مردود شد، پس از عتق او اعاده شهادت نمود، قبول مى شود.

و همچنين اگر دو شفيع شهادت به عفو سوّمى دادند قبل از آن دو، پس ردّ شد، پس عفو نمودند، پس از آن، اعاده شهادت كردند، قبول مى شود.

و همچنين اگر شهادت دادند دو نفر كه وارث شخصى مى شوند، بر او، به جراحتى قبل از اندمال آن، پس ردّ شد شهادت آنها، پس از آن، مندمل شد جراحت، پس اعاده شهادت كردند، قبول مى شود شهادت آنها، به جهت عدم تهمت در شهادت بر مورّث و زوال عدم اندمال مانع از قبول شهادت.

شهادت مملوك

2. آيا شهادت مملوك مطلقاً مردود است يا آن كه مطلقاً مقبول است، يا آن كه تفصيل است بين شهادت بر مولى و غير آن ؟ مشهور اخير است؛ و اطلاق نفوذ، خالى از وجهِ موافقِ اطلاقات - كه مبتلا به مخالف هاى مختلف [است]، با شهادت اختلاف به عدم حكم لزومى - نيست، اگر چه احتياط با وجود غير، استشهاد حرّ است خصوصاً در شهادت بر مولى؛ و متهم از آنها در حد كافى در منع از قبول، معلوم است عدم قبول شهادتش.

اگر مملوك، منعتق شد بعد از شهادت و اعاده شهادت كرد، مقبول است مطلقاً، مثل ابتداى شهادت او بعد از عتق.

و در حكم مذكور، شريك است با مملوك قنّ ، مدبّر و مكاتب مشروط و مكاتب مطلق (اگر اداء نكرده چيزى از مال الكتابه را) و امّ ولد.

و اما مطلق اگر ادا كرد بعض مال الكتابه [را]، پس قبول شهادت او در بعض آزاد شده و به نسبت آن از مجموع، خالى از وجه نيست بنا بر قول به عدم قبول شهادت مملوك، لكن تبعيض در مشهودٌ به است بنا بر روايت «أبو بصير» و با شهادت ديگر يا يمين مدّعى بعض مشهودٌ به ثابت مى شود؛ و بنا بر صحيح «ثلثة» تبعيض در شاهد

ص: 215

است؛ و با شاهدى ديگر اگر چه زن باشد با شاهد كافى يا يمين مدّعى، تمام مشهودٌ به ثابت مى شود؛ و بدون غير، هيچ ثابت نمى شود حتى با يمين مدّعى؛ و اين ثمرۀ دو وجه است. و مقتضاى اصل در اين فرض، عدم تأثير شهادت است بر فرض معارضه (با اين كه يكى موصوف به صحّت و ديگرى منسوب به ظاهر اصحاب است) و عدم جمع به كفايت احد التبعيضين يا وصول نوبت به تخيير فقيه در عمل به احد الخبرين؛ و اين اختلاف بيان، از فروع اختلاف بيان در شهادت مملوك است كه مذكور شد شهادت آن بر عدم حكم لزومى در مملوك، مغاير با غير مملوك.

و آن چه در جواز، منقول از «غاية المراد» شهيد است اگر چه به صورت ترديد است قابل توجيه است، و آن چه منقول از «كشف اللثام» است بى مناقشه نيست، مخصوصاً احتمال عدم اشتراط انضمام رجل بر تقدير سماع به قدر حرّيت، با اين كه على اىّ تقدير، كافى نيست شهادت يك نفر كامل، فضلاً از ناقص الحرّيه الّا با ضميمۀ ديگرى، يا با ضميمۀ يمين مدّعى؛ و اطلاق روايات، محمول است بر عدم مانع از جهت مملوكيت مكاتب، نه كفايت يك مكاتب بدون ضميمه، پس احتياط نيست ضميمه، بلكه لازم است.

و همچنين محتمل نيست ثبوت نصف با ضميمه، بلكه متيقّن است، نه به صورت احتياط چنان چه نقل شده است از «كشف». و احتمال قبول در سه ربع وجهى ندارد. و احتمال عدم لزوم ضميمه و آن چه تفريع بر آن شده وجهى ندارد. و احتمال عدم سماع الّا با تحرّر ربع فما زاد، وجهى ندارد. و قصر سماع بر آن چه كافى است در آن شهادت امرأۀ واحده، متعين است لكن با ضميمه، به نحو متقدم در سابق در كلام موافق با آن چه در «جواهر» منقول است، و اللّٰه العالم.

عدم لزوم اشهاد در تحمّل شهادت

3. تحمّل شهادت - كه با آن، شاهد مقبول الشّهادة مى شود با ساير شروط - مشروط به اشهاد مشهودٌ له يا مشهودٌ عليه شاهد را، نيست؛ پس به هر صورتى كه عالم به وقوع

ص: 216

امرى شد و احساس آن نمود، شاهد مى شود اگر چه اشهاد ننمايد.

پس اگر عالم شد، حكم واجب كفايى در اقامۀ آن براى شاهد، به تحمّل، ثابت است، پس ساقط است وجوب اقامه با قيام غير و كافى در آن؛ و عينى است با عدم قيام غير يا عدم كفايت اقامۀ غير. بلى مى توان گفت كه اشهاد، امارۀ احتياج و عدم قيام غير به نحو كافى است؛ و عدم اشهاد - يعنى طلب تحمّل سماع و اطلاع حسّى - امارۀ استغنا و عدم احتياج به سبب وجود غير و كافى بودن شهادت غير است؛ پس با اشهاد براى تحمل، واجب است عينيّاً اقامه مگر با علم به عدم قيام غير و سقوط حقّ مظلوم بدون اقامه او؛ و با عدم اشهاد براى تحمل، واجب عينى نيست اقامه مگر با علم به حاجت و عدم قيام غير يا عدم كفايت اقامۀ غير و به سقوط حق مظلوم بر تقدير عدم اقامۀ او. و احتمالات منقوله از «كشف اللثام» محلّ اعتماد نيست.

تفصيل بين حقوق الهيّه و آدميين در قبول و ردّ

4. تهمت حاصلۀ از تبرع به شهادت در مجلس واحد، در حقوق آدميين، سبب ردّ شهادت است؛ و اگر فاقد اتّهام شد - مثل شهادت بر شريك و صديق و براى عدوّ - قبول آن خالى از وجه نيست، چنان چه مستفاد از محكىّ «مبسوط» است.

و در حقوق اللّٰه - مثل زنا و شرب خمر - اقرب قبول است با عدم اتهام نسبت به مشهودٌ عليه يا عدم بلوغ اتهام به درجۀ قطع به عدم قبول يا شكّ در آن.

و همچنين در حق مشترك (مثل سرقت) اقرب قبول است در صورت مذكوره.

ظهور مانع از قبول شهادت بعد از حكم حاكم

5. اگر ظاهر شد بعد از حكم حاكم، در شهود حكم، چيزى كه مانع از قبول شهادت مى شود، پس اگر آن مانع، متجدّد بعد از حكم باشد، ضررى در حكم و آثار آن نمى رساند. و اگر قبل از شهادت بوده و مستمر تا زمان شهادت بوده، پس اگر ظاهر شد خطاى حاكم در موازين حكم يا در اجتهادى كه حكم ناشى از آن بوده، نقض مى شود؛

ص: 217

وگرنه ظاهر، عدم انتقاض است - چنان چه مختار «جواهر» است - حتّى با علم به خلاف واقع كه مطّرد است نوعاً در احد المتحاكمين كه نقض با آن، خلاف فاصليّت قضا است، بلى با علم به خلاف، عالم نمى تواند در عمل خودش مخالفت واقع نمايد، به خلاف اعلام نقض مطلق در حكم باقى در ظاهر، و اللّٰه العالم.

بعضى از خصوصيات توبه

6. توبه اگر ثابت شد در صورتى كه مقبول مى شود، محمول بر صحيح و ترتب آثار است مگر با علم به خلاف. و تائب مانند غير مذنب است در انتفاى آثار ذنب (كه رفع عدالت است) و تبدل آن به ضد (كه عدالت است)؛ و لازمه [آن] قبول شهادت تائب است مگر با علم به كذب يا اتهام آن در درجه مانعه از قبول شهادت. و آن چه كه با آن، توبه محقق باشد، اظهار ندم بر ماضى و عدم عود به ذنب و خروج از حقوق ماليّه و نحو آنها به نحو مقدور كه موقع تكليف است.

شرط ششم: طهارت مولد

مجهول الحال از حيث طهارت مولد، شهادتش مقبول است. و معلوم الحال از ولادت از زنا، منسوب به مشهور و مروىّ ، عدم قبول شهادت او است؛ و حمل بر كراهت، و موافقت در اين حكم با غير مؤمن و عبد، خالى از وجه نيست. و تعبير به «ينبغى» در بعض روايات، و به «أشدّيت از كلب» چنان چه در غير مؤمن وارد شده است، و احتياج مخالفت با اطلاقات در مثل اين حكم، و عدم فحص از غير عدالت و صلاح، و احتياج حكم لزومى در اين مقام، به اوضح از اين بيانات مرويّه، تقويت مى نمايند مسلك شهيد ثانى - قدس سره - را در اين مسأله؛ اگر چه احوط ترك استشهاد او است با وجود غير و عدم توقف اثبات حق بر شهادت او.

ص: 218

فصل دوّم مستندات شهادت

اشاره

معتبر است در جواز شهادت: حصول علم به مشهودٌ به از طريق مشاهده يا سماع يا شياع.

كفايت اطمينان شخصى

و اقرب كفايت اطمينان شخصى است به سبب مشاهدۀ كتابت خودش و امضاى خودش، اگر چه با اخبار مدّعى كه ثقه باشد اين اطمينان حاصل بشود، يا به سببى ديگر، و لازم نيست حصول علم وجدانى بالخصوص.

ارجاع شهادت به استصحاب به علم سابق

و ممكن است ارجاع شهادت به استصحاب به علم به متيقّن سابق و به عدم علم شاهد به ارتفاع متيقن، كه عمل به استصحاب، وظيفه حاكم باشد، در صورت ثبوت متيقن نزد او به شهادت و شكّ او در بقاى متيقن ثابت به شهادت با توافق دو شاهد در يقين و شك، اگر چه صورت تأديۀ شهادت، عين اين مطلب نباشد بلكه كاشف از آن باشد؛ و اين بر خلاف شهادت فرع بر شهادت عدلين است، كه شهادت بر اصل ثابت به شهادت بيّنه نيست.

عدم لزوم ابصار و سماع در مبصرات و مسموعات

و لازم نيست در مبصرات از افعال، خصوص علم حاصل از ابصار، بلكه كافى است علم حاصل از تواتر و هر چه كه مفيد قطع است؛ كما اين كه لازم نيست خصوص

ص: 219

سماع در مسموع از اقوال، بلكه كافى است در شهادت، علم حاصل از تواتر و شياع مفيد علم؛ پس عبرت مطلقاً به علم به مشهودٌ به است، نه به خصوص ابصار در مبصرات در افعال و سماع در مسموعات از اقوال.

شهادت كر و كور

و شهادت اصمّ در مبصرات و اعمىٰ در مسموعات مقبول است؛ بلكه مدار در شهادت، بر اخبار جازم موافق عقيده است، و مصحح آن، علم و اطمينان است اگر چه از حواسّ خمسه ناشى نباشد؛ بلكه اعمّ است (به حسب مورد) از معقولات غير محسوسه و از حدسيّات مستفيضه كه آثار آنها محسوس است لكن مشهودٌ به سبب است نه مسبب، مثل نسب و موت و ملك مطلق و وقف و نكاح و ولايت و ولاء و عتق و رقّيت و نحو اينها، در حصول علم به آنها به تواتر و استفاضه در اغلب.

حكم شهادت مطّلعِ بر شهادت عدلين

فرع 1. آيا با شهادت عدلين در مورد كفايت، مطّلع به آن شاهد اصل مى شود، يا آن كه جز شهادت فرع - يعنى شهادت بر شهادت - نافذ نيست ؟ اوّلى منسوب به شيخ - قدس سره - است، و آن خالى از وجه نيست، چنان چه ارتكاز بر آن شهادت مى دهد، و اصل در اعتبار علم، طريقيّت است و لذا مذكور شد كفايت ظنّ اطمينانى حاصل به شياع و استفاضه در جواز و نفوذ شهادت.

عدم دلالت سكوت بر تحمّل

فرع 2. اگر شنيد كه گفت «فلان كس، پسر من است» و او ساكت شد، يا آن كه «فلان پدر من است» و او ساكت [شد]، مجرّد سكوت، سبب تحمّل نيست، بلكه اگر مقرون به قراين مفيدۀ علم يا اطمينان بود متحمّل است به خلاف صورت فقد آنها.

استفاضه

فرع 3. استفاضه كه مسوّغ شهادت است (اگر چه مفيد علم نباشد) اگر در ملك مطلق

ص: 220

محقق بود، چون در سبب، محقق نيست، نبايد مسوّغ شهادت بر سبب باشد اگر چه به سببى ديگر قابل شهادت نزد شاهد (نه حاكم) باشد؛ مگر آن كه سبب، ضميمۀ شهادت بر مسبب باشد به نحو اقتران دو شهادت به خلاف اين كه شهادت واحده متعلقۀ به سبب و مسبّب باشد؛ لكن مذكور شد كه شهادت، از اطمينان شاهد يا حجّت شرعيّه نزد او بر مشهودٌ به خارج نيست به نحوى كه نافذ باشد؛ و انحصار مسبّب به استفاضه و عدم جريانش در سبب، موجب اسقاط شهادت واحده بر مسبب و سبب نمى شود.

اما شهادت بر ميراث، پس استفاضۀ وارث بودن، مستلزم استفاضۀ موت است، و در هر صورت نافذ در سبب و مسبب خواهد بود. و همچنين ملكى كه سبب آن در مورد خاص منحصر به واحد باشد.

و اگر فرض شود كه شهادت بر سبب و مسبب بود و شهادت بر سبب، مدلول مطابقى بود و نافذ و مقبول نشد پس شهادت بر مسبّب كه مدلول التزامى است ساقط نمى شود، زيرا اخبار از آن تكويناً تابع اخبار تكوينى از سبب است نه آن كه تابع نفوذ اخبار از سبب است، پس دو دلالت در ثبوت، تابع و متبوع است نه در سقوط.

و ممكن است - چنان چه از محكىّ «مسالك» استفاده مى شود - ظهور ثمره دو قسم متقدم در صورت وجود معارض؛ پس [با] تكافؤ بيّنتين در سبب و مسبب و اعتبار هر كدام در هر دو، تساقط مى نمايد؛ و با اختصاص يكى به يكى از سبب و مسبب، ترجيح داده مى شود آن بيّنه اى كه در زايد بر بيّنۀ معارض معتبر است.

و اگر مستند يك بيّنه استفاضه، و ديگرى غير استفاضه باشد، پس تقديم يك اماره بر ديگرى محتاج به تأمّل است، مثل ترجيح يد بر استفاضۀ غصب بنا بر اين كه استفاضۀ غصب، مثبت آن است.

عدم احتياج استفاضه به يد و تصرّف

فرع 4. استفاضه در اعتبار آن و اثبات ملك مستفيض به آن، محتاج به يد و تصرّف نيست.

ص: 221

و در صورت معارضۀ استفاضه و يد براى دو نفر، محتاج به ترجيح خصوصى است؛ اگر چه لحوق استفاضه به بيّنۀ بر ملك و تشخيص منكر و احتياج به يمين در ذُو اليد، خالى از وجه نيست، مثل ساير موارد معارضۀ بيّنه و يد.

چند مسأله

كفايت حجّت شرعيه بر ملك در جواز شهادت بر ملكيت

1. اظهر كفايت حجّت شرعيه بر ملك، در جواز شهادت به ملكيت [است]؛ پس تصرفات مالكانه كه اخص از يد است با آن مى تواند شهادت بر ملكيت بدهد، چنان چه گذشت وجاهت آن در بيّنه و مروىّ است در روايت حفص كه مشهور است عملاً.

آن چه با استفاضه ثابت مى شود

2. ثابت مى شود به استفاضه امورى: از قبيل اوقاف و مناكح و ولايات و ذبايح و انساب و شهادات و ملك مطلق، در صورت افادۀ استفاضه علم يا اطمينان را؛ و اختصاصى به اين هفت امر ندارد. و در صورت عدم آن دو پس شهادت بر آنها - بلكه ثابت بودن به مجرد شياع به نحوى كه جايز باشد ترتيب اثر غير شهادت بر آنها - خالى از اشكال نيست.

جواز تحمّل و اداى شهادت توسط اخرس

3. اخرس و هر عاجز از كلام مفيد، مى تواند تحمل و اداى شهادت نمايد. و اگر حاكم نفهميد مقصود اخرس را - مثل اهل لسان مخالف - متوسل مى شود به ترجمه عدلين كه مى فهمند از اشاره و نحو آن از شاهد، مقصود او را؛ و اكتفا به واحد موثوقٌ به در ترجمه، خالى از وجه نيست. و در صورت تعدد و عدالت، مى تواند مترجم، شهادت بر شهادت بدهد تا نزد حاكم، شهادت عدلين ثابت بشود و به نظر خودش عمل نمايد اگر اشاره در حضور حاكم نبوده باشد بنا بر آن كه اعتبار ندارد شهادت بر شهادت با

ص: 222

حضور شاهد نزد حاكم و امكان شهادت به نحو معلوم نزد حاكم يا مفسّر به تفسير دو عدل؛ و مى تواند شهادت بر اصل بدهد بنا بر اكتفاى در شهادت به استناد به شهادت عدلين، چنان چه گذشت؛ و مى تواند حاكم، به شهادت اصل كه ثابت به ترجمه شده است حكم نمايد؛ و بر هر تقدير، جواز حكم به اشاره شاهد - كه مفهوم حاكم است اگر چه با ترجمه باشد - مسلّم است.

امرى كه محتاج به ديدن و شنيدن است

سوم از امورى كه استناد علم شاهد به آنها است: امرى [است] كه محتاج به سمع و بصر است، مثل عقود و ايقاعات كه محتاج به سماع لفظ و رؤيت لافظ مى باشند.

موارد شهادت اعمى

ممكن است اكتفا به شهادت اعمىٰ اگر شنيد تلفظ را و با معرفى دو عادل شناخت لافظ را پس شهادت داد به عقد لافظ به نحو شهادت اصل به معرفى و اثبات و تعيين دو عادل.

و ممكن است شهادت بر تلفظ حاضر بدهد و معرّف، شهادت بر حضور متلفظ بدهد، كه هر كدام شاهد اصل در جزئى از تلفظ زيد مثلاً به عقد باشند؛ و تعدد شاهد اگر معتبر است، در دومى همان معتبر و كافى است كه در اوّلى معتبر و كافى است؛ و چون در اين تقدير، مشهودٌ به مغايرت دارد، پس اصل و فرع در اينجا محل ندارد.

و همچنين اگر دو معرّف نمى شنوند، شهادت بر حضور زيد مى دهند و شاهد اصل، شهادت بر تلفظ زيد مى دهد، ايضاً اصليت و فرعيت محل ندارد، بلكه محل آن شهادت بر شهادت است؛ بلى اگر معرّفين سامع و بصير باشند و نزد حاكم، عادل باشند شهادت آنها كافى است.

و اگر معرّفها نبودند يا آن كه شهادت ندادند لكن اعمىٰ كه شنيد عقد را از قراين علم حاصل كرد به تعيين عاقد، حاجتى به تعريف ندارد، و مى تواند شهادت بر عقد

ص: 223

معيّن كه سامع جزئى و عالم به جزء ديگر است بدهد؛ و مخالفت در اين مطلب، مستلزم قول به جواز وطى اعمى زوجۀ خود را و عدم جواز شهادت او بر او به درهم است؛ پس اعمىٰ در تحمل شهادت و اداى آن و در اين كه مستند شهادت علم يا استفاضه باشد، مانند بصير است.

بلكه اگر اعتبار در شهادت، به استناد به علم و اطمينان است، پس اناطه به اسباب علم مثل ابصار در مبصرات و سمع در مسموعات ندارد؛ و شهادت اعمىٰ به مثل رؤيت هلال، وقتى مردود است (چنان چه واضح است) اگر اخبار از ابصار خودش باشد، و همچنين شهادت اصمّ از سماع خودش، نه در صورتى كه اخبار از حصول علم به مشهودٌ به [باشد] اگر چه اعمى باشد و مشهودٌ به مبصر، يا آن كه اصمّ باشد و مشهودٌ به مسموع، چنان چه منسوب به فقها است.

بلكه اخبار از ابصار جايز است در صورتى كه تحمل در زمان ابصار و شهادت در زمان عمىٰ باشد، و همچنين تحمل اصمّ در زمان سامع بودن و شهادت در زمان صمم؛ بلكه كافى است حصول علم به غير اين دو طريق رأساً چنان چه گذشت.

كفايت شهادت اعمى درباره مقبوض به يد بدون اناطه بر ابصار

و از لوازم كفايت علم در شهادت اعمىٰ اين است كه شهادت اعمىٰ درباره مقبوض به يد، اناطه بر ابصار فعلى يا سابق ندارد، چون معلوم او است آن چه كه براى او يا بر او شهادت مى دهد، پس مقبول است شهادت او، و احتياجى به ترجمه و تعريف ندارد.

ص: 224

فصل سوّم اقسام حقوق

تعداد شاهد لازم در حق اللّٰه تعالى

حق اللّٰه - مثل زنا و لواط و مساحقه - با چهار شاهد مرد ثابت مى شوند. و اين مطلب در اوّلى منصوص است، و نقل عدم خلاف در هر سه شده است در اعتبار چهار مرد در آنها، و اظهر و اشهر در اتيان بهايم كفايت شهادت دو مرد است.

و در خصوص زنا، شهادت سه مرد با دو زن مقبول است و مثبت رجم است؛ و اما شهادت دو مرد با چهار زن پس مختار قبول آن است در غير رجم، به معناى مصرّح به در موثّق كه مثبت حد زنا است نه رجم، و آن موافق است با عموم آيه شريفه كه در حد زنا (كه مشهودٌ به يا مقرٌّ به باشد) امر به جلد فرموده و مقيد شده است به غير محصن كه مخصوص به شهادتهاى مقرره باشد، و در غير اين صورتهاى خارجۀ به يقين كه از آن جمله مورد شهادت دو مرد با چهار زن است اخذ به عموم آيۀ شريفه مى شود.

و اين قول، موافق با محكىّ از «شيخ» و «ابن ادريس» و «ابن حمزه» و «قواعد» است؛ و در مقابل، نفى حدّ است رأساً، زيرا حكم زناى محصن، ثابت العدم و موضوع زناى غير محصن، مفروض العدم است، پس حكم آن بدون موضوع مى باشد، چنان چه محكىّ از «صدوقَين» و «أبي الصلاح» و «مختلف» و «مسالك» است؛ و مستند قول اول، صريح موثّق مؤيّد به عموم آيۀ شريفه است چنان چه ذكر شد.

و در غير زنا - كه لواط و سحق باشد - جرى بر قاعده اعتبار چهار مرد در ثبوت به شهادت مى شود.

ص: 225

و غير آن چه مذكور شد از حق اللّٰه - مانند سرقت و شرب خمر و ردّه - ثابت مى شوند با دو شاهد عادل؛ و همچنين ساير حقوق اللّٰه كه مورد حدّ نيستند، مانند زكات و خمس و كفّارات و نذور و اسلام؛ و همچنين مشتمل بر دو حق مثل بلوغ و ولاء و عدّه و جرح و تعديل و عفو از قصاص.

و حق اللّٰه مطلقاً با يك مرد و دو زن، ثابت نمى شود، و با يك شاهد و يمين مدّعى يا شهادت جمعى از زنها ثابت نمى شود.

آن چه فقط با دو مرد ثابت مى شود

و اما حقوق آدميين، پس قسمى از آنها ثابت نمى شود مگر با دو مرد عادل، پس شهادت زنها با انضمام يا شهادت مردى با يمين مدّعى اثرى ندارد، مانند طلاق، و خُلع اگر نزاع در خصوص مال نباشد، و رؤيت هلال.

و اما وكالت و موصى اليه بودن و نسب و عتق و نكاح و قصاص، پس دور نيست قبول شهادت يك مرد و دو زن در آنها، و دور نيست حمل معارض در بعض آنها بر نفى قبول شهادت زنها بدون مردها.

و آن چه اختصاص دارد نظر به آن، به مردها [ظ: زنها]، پس قبول شهادت زنها در آن بدون مرد مقبول است با رعايت نسبت و حساب دو زن به جاى يك مرد.

و در هر موردى از حقوق آدميين كه اكتفاى به يك شاهد و يمين مى شود پس اكتفاى به شهادت دو زن با يمين مدعى ثابت است بنا بر اظهر.

دو مرد، يك شاهد و يمين، يك شاهد و دو زن

قسم دوم از حقوق آدميين ثابت مى شود با دو شاهد مرد عادل و با يك شاهد و يمين مدعى و با يك شاهد و دو زن؛ و محل آن، صورت تعلق دعوى به مال يا آن چه با آن مال مقصود است، مثل قرض و قراض و غصب و عقود معاوضات مطلقاً و رهن و موصى له بودن و جنايتى كه موجب ديه باشد، مانند خطأ و شبه عمد و قتل حرّ عبد را

ص: 226

و قتل اب ولد را و قتل مسلم ذمّى را و قتل صبىّ و مجنون و نحو آنها و مانند مأمومه و جائفه و شكستن استخوانها و هر چه ثابت در آن مال است فقط.

و همچنين ثبوت حق مالى با دو زن به جاى يك مرد با ضميمه يمين مدعى، در هر دو صورت، خالى از وجه نيست؛ پس به جاى دو مرد، يك مرد با يمين مدعى و يك مرد با دو زن و دو زن با يمين مدعى قرار مى گيرد.

حكم وقف در تعداد شاهد

و اظهر محكوميت وقف [است] به حكم مذكور در حقوق ماليّه آدميين در اثبات آن و زوال آن، و همچنين بقاى اجل يا زوال آن در مربوط به اموال، و در اشتراط يا انقضاى خيار در معاوضات، و حق شفعه، و فسخ عقد بر مال، و اداى نجوم مكاتبه، و غير اينها از حقوق آدميين كه مقصود از آنها ثبوت ملكيت مالى يا زوال آن است.

آن چه با شهادت مردها و زنها ثابت مى شود

قسم سوم از حقوق الناس آن است كه ثابت مى شود به شهادت مردها، و زنها اگر چه منفرد از مردها باشند، مانند ولادت، و استهلال مولود، و عيوب باطنيۀ زنها كه متعسّر است اطّلاع مردها به آنها، به خلاف ظاهريه مثل عَرَج و نحو آن.

و همچنين رضاع كه تعذّر شرعى در مشاهده مردها است بر آن غالباً، شهادت زنها به تنهايى از مردها مقبول است با تحقق ساير شروط شهادت.

و همچنين بطريق اولىٰ جايز است در اين امور، شهادت زنها با انضمام به شهادت مردها، با صحّت فرض اجتماع شروط ديگر.

و در قبول شهادت زنها بدون مرد شاهد در رضاع، خلاف است، و اقرب قبول است به ملاك تعسّر اطّلاع غير زنها غالباً بر آن.

و قبول مى شود شهادت يك زن در ربع ميراث مستهلّ ، و دو زن در نصف آن، و سه زن در سه ربع، و چهار زن در تمام ارث. و همچنين در وصيّت. و در غير اين دو مورد،

ص: 227

قبول نمى شود شهادت يك زن در اثبات ربع. و در ديه خلاف است و احوط صلح است.

و در وصيت به مال بلكه در هر موردى كه به شهادت دو زن نصف مال ثابت مى شود، اقرب قيام يك مرد مقام دو زن است با تحقق ساير شروط قبول شهادت، و صلح احوط است.

آيا براى يك زن كه شهادت داد و ربع را حاكم، اثبات كرد هست تضعيف مشهودٌ به با تكرار شهادت تا اتمام ميراث ؟ اظهر عدم است چنان چه اشاره به اين لازم دائمى نشده است در نص و فتوىٰ .

شهادت خنثاى مشكل

اگر خنثاى مشكل شهادت بدهد در وصيت و استهلال، ربع ثابت مى شود كه متيقن على اىّ تقدير است بنا بر لحوق مرد به زن در حكم مذكور چنان چه گذشت.

اگر دو حق جمع بشود، هر كدام حكم خود را در شهادت دارد پس شهادت يك مرد و دو زن در سرقت، مثبت مال است نه قطع؛ و هكذا نظاير مقام.

هر موضعى كه شهادت زنها در آن مقبول است ثابت نمى شود تمام مشهودٌ به به كمتر از چهار زن، بر حسب مشهور مستفاد از صحيح «عمر بن يزيد» كه به شهادت يك زن ربع مشهودٌ به ثابت مى شود، بر خلاف صحيح حلبى و عبد الله بن سنان، به جهت لغويت صحيح متقدّم بر تقدير تقديم مثل صحيح حلبى، بر خلاف عكس كه قابل حمل بر قبول فى الجمله و بالنسبه است.

مسائل ثلاثه

موارد اناطۀ صحت به شهادت

1. شهادت، شرط صحّت نيست در عقود و ايقاعات مگر در طلاق و ظهار، اگر چه مستحب است در نكاح و رجعت و بيع، بر حسب مذكور در مواضع مذكورات.

ص: 228

تابعيت نفوذ حكم در ظاهر و باطن از شهادت

2. تماميت و نفوذ حكم در ظاهر و باطن، تابع شهادت است، پس اگر شهادت، حق باشد، حكم هم مانند او است؛ و اگر باطل باشد، حكم نافذ است در ظاهر نه در باطن؛ پس نافذ است در حق عالم به حق بودن شهادت يا جاهل به باطل بودن آن، وگرنه فقط در حكم ظاهرى نافذ است و عالم به بطلان بايد در عمل خودش به حكم واقعى عمل نمايد يا حكم ظاهرى كه موضوع آن محقّق باشد.

و دور نيست از اين قبيل باشد صورتى كه شهادت دادند عدلين نزد شخصى به ثبوت حق او بر زيد مثلاً، و با استناد به بيّنه - كه نمى تواند [نمى داند ظ] از روى علم، مشهودٌ به را - مراجعه به حاكم نمود، و حاكم پس از شهادت همان عدلين يا بيّنۀ عادلۀ ديگر حكم نمود پس اخذ نمود مال را كه با حكم حاكم ثابت شده است، حتى در صورتى كه اثبات حق محتاج به حلف باشد مثل دعوىٰ بر ميّت براى اخذ از وارث مثلاً و بنا بر جواز حلف با مطلق حجت شرعيه (نه خصوص قطع) باشد، و لكن خالى از شائبه اشكال موجب احتياط نيست، و از احتياط است تراضى به صلح.

استحباب تحمّل شهادت

3. تحمّل شهادت، با اهليت تحمل و ادا، بعد از دعوت به سوى آن، با عدم علم به وقوع ظلم در صورت عدم تحمل و ادا، و با عدم عسر و حرج شخصى، مرجوح و مكروه است عدم آن، و مستحب است فعل آن، و اظهر عدم حرمت ترك است؛ و وجوب تحمل (بر تقدير ثبوت) مثل اقامه و اداى شهادت، كفايى است نه عينى، بلكه دور نيست كفائيت بر تقدير استحباب كه اختيار شده است.

فرض وجوب اداى شهادت

و اما اداى شهادت بعد از خواستن پس بدون عسر شخصىِ منفى، واجب است و وجوب آن كفايى است، آيا مشروط است وجوب اداى شهادت به طلب تحمل

ص: 229

شهادت يا نه ؟ گذشت تفصيل آن در مسأله سوم از مسائل ارتفاع تهمت.

و در اين مقام زيادتى مذكوره در «جواهر» اشاره به آن مى شود كه اظهر اين است كه وجوب اداى شهادت در غير مرافعات و مخاصمات نزد حاكم شرع - مثل شهادت بر اجتهاد و عدالت - ايضاً كفايى است نه عينى، اگر چه مختار «جواهر» به نفى بُعد عينيّت وجوب ادا است در اين موارد.

و بر تقدير كفائيت وجوب در اين مورد و غير آن، احكام واجب كفايى مرتب است، از عينيت با عدم قيام غير يا عدم آنها، و سقوط با قيام عدد معتبر، و ثبوت عقاب بر همه بر تقدير عدم قيام بيّنه، و اين كه اگر يك نفر بيش نيايد وجوب ساقط است مگر آن كه حق با شهادت يكى با يمين مدعى ثابت باشد كه وجوب عينى ثابت است بر يك نفر، مگر با عدم حلف مدّعى اگر چه به سبب امتناع از آن باشد كه فايدۀ لزوميّه در اداى شهادت يك نفر نيست مگر با احتمال وجود متمّم عدد و تحقّق بيّنۀ معتبره.

كفايت طلب عمومى صاحب حق در وجوب

اگر صاحب حق نداند شهادت شاهد را يا آن كه فراموش نمايد، پس با طلب شهادت اگر چه به طور عموم باشد، يا خوف ضايع شدن حق، در صورت عدم محذور ديگرى از قبيل عسر و حرج شخصى، واجب است اداى شاهد واقعى اگر چه بعد از تعريف به صاحب حق و طلب او اقامه شهادت را باشد.

احتمال حصول عدالت به توبه

در مواردى كه تعدّد شهود لازم است، اگر همه آنها عادل نبودند پس با احتمال حصول عدالت به توبه، حكم متقدّم در واجب كفايى با احتمال وجود متمّم، ثابت است، و بايد تعريف و اعلام به شهادت خودش اگر چه به صاحب حق باشد بنمايد و پس از آن با طلب او شهادت بدهد.

و حاكم جور هم مثل حاكم عدل است در صورت انحصار وصول به حق در او، و

ص: 230

آن كه حكم به حق و به ايصال حق به صاحبش بدون محذور ديگر بنمايد؛ و در صورت امكان وصول به حق به سبب حاكم عدل، مى تواند شاهد، امتناع از شهادت نزد حاكم جور نمايد.

فرض ترتّب ضرر بر شهادت شاهد

و تخلّف از اداى شهادت در صورت وجوب، جايز نيست مگر با ضرر بر مؤمنين يا تضرّر شاهدها بدون استحقاق به ضرر غير واجب التحمّل. و ضرر بر شاهد اگر مستحَق(1) است مثل صورت مديون بودن شاهد به مشهودٌ عليه مى باشد با مطالبه و با امكان وفا در تقدير شهادت و مسامحه در تقدير عدم شهادت.

و در واجب از تحمّل يا اداى شهادت، اگر شهادت محتاج به مؤونه باشد - در مثل ركوب لازم يا مسافرت لازمه - بر شاهد نيست بلكه بر مشهودٌ له است اگر بخواهد شهادت را.

اما نفس سعى واجب - با قطع نظر از مؤونۀ آن - پس وجوب آن مشروط به عدم عسر شخصى است و در صورت عادل بودن حاكم است؛ و با عدم امكان، حاكم جور اگر ايصال حق و حكم به حق نمايد بدون محذور، مانند حاكم عدل است.

ص: 231


1- . در مقابل ضرر بدون استحقاق.

فصل چهارم شهادت بر شهادت

موارد قبول شهادت بر شهادت

و آن فى الجمله مقبول است. و به شهادت دو نفر بر شهادت يك نفر، ثابت مى شود شهادت يك نفر در حقوق ماليّه، از قبيل قصاص و طلاق و نسب و عتق و قراض و ساير عقود معاوضيه و عيوب زنها و ولادت و استهلال. و در حدود قبول نمى شود چه آن كه مخصوص به حق اللّٰه باشد مانند زنا و لواط و مساحقه يا مشترك باشد، مانند سرقت و قذف. و قبول مى شود در مثل زكات و اوقاف مساجد و جهات عامه، از حقوق اللّٰه مختصه غير حدود.

حكم قبول و يا عدم قبول شهادت بر شهادت در موارد گوناگون

و در قبول شهادت دوم بر شهادت در هلال، تأمّل است [كه] ناشى از اطلاقات و نقل «تذكره» اجماع علما ما را بر عدم قبول در هلال [است]؛ اگر چه خروج از اطلاقات به اجماع منقول، رجحان دارد.

و همچنين در مقبوليت در ساير احكام زنا و لواط (غير حدود)، از قبيل نشر حرمت در امّ موطوء و اخت او و بنت او، و در بنت عمه و خاله با زنا به امّ آنها، و ثبوت مهر براى مزنىّ بها با اكراه او؛ لكن رجحان ثبوت و مقبوليت در غير نفس حدّ، موافق اطلاق و اقتصار در عبائر بر ذكر حدود است.

ممكن است گفته شود: چون مراد، موضوع حدّ است، و حكم آن كه تابع موضوع

ص: 232

است كه فرضاً با غير چهار نفر ثابت نمى شود، پس شهادت چهار بر چهار لازم است در موضوع؛ يا آن كه شهادت ثانيه در موضوع حدود مطلقاً مقبول نيست حتى در حقوق ديگر غير حدّ؛ لكن اقرب، ثبوت شهادت اربعه است به شهادت دو نفر بر شهادت چهار نفر به موضوع زنا مثلاً براى غير اقامه حدّ از احكام (مثل نشر حرمت) به جهت لزوم اقتصار در خروج از اطلاقات به متيقّن، و اللّٰه العالم.

و الحاق تعزير در موارد ثبوت - از حيث عدم مقبوليت شهادت بر شهادت - مبنى بر احتمال شمول حدّ به آن است.

و مقتضاى نقل اجماع از عده اى از كتب، موافق روايت مجبوره، عدم مقبوليت شهادت ثالثه است در موارد قبول شهادت ثانيه.

لزوم تعدد در شهادت فرع

لازم است تعدّد در شهادت فرع، به اين كه به شهادت هر شاهد اصلى، دو نفر شهادت بدهند. پس براى اثبات شهادت اصل، چهار شهادت لازم است اگر چه به دو شاهد فرع باشد؛ اگر بر هر يك از دو شاهد اصل، دو شاهد فرع، شهادت بدهند ثابت مى شود شهادت اصل، و همچنين اگر دو شاهد فرع، شهادت بدهند بر شهادت هر كدام از دو شاهد اصل.

و همچنين اگر شهادت بدهد شاهد اصل بر اصل و شهادت بدهد او با شاهدى ديگر بر شهادت اصل دوم، اثبات مى نمايد شهادت دو شاهد اصل را، شهادت يك نفر بر اصل كه وجدانى است، و شهادت شاهد دوم به ضميمه شاهد اصل با شاهد فرع بر شهادت شاهد دوم اصل؛ كه جمع شود در يك شاهد اصل، شاهد فرع بودن و شاهد اصل بودن.

و شهادت دو نفر بر جماعتى مخصوص، ثابت مى شود به شهادت دو نفر بر هر يك از آن جماعت.

و همچنين اگر شهود اصل، يك شاهد و دو زن بوده، ثابت مى شود شهادت آنها به شهادت دو نفر.

ص: 233

و همچنين اگر شاهد اصل، همه زن بودند و مقبول بود شهادت آنها به انفراد از مردها، كافى است شهادت دو مرد بر شهادت آن زنها و ثابت مى نمايند شهادت آنها را.

استرعا و سماع

بالاترين انحاى شهادت بر شهادت «استرعا» است، كه شاهد اصل بگويد: شهادت بده يا شاهد قرار دادم تو را - يعنى شاهد بر شهادت را - بر شهادت من بر فلان، كه عبارت از استشهاد بر شهادت شاهد اصل است.

و پايين تر از آن اين است كه شهادت شخص را نزد حاكم شرع سماع نمايد؛ و مى تواند به مجرد اين سماع، شهادت بر شهادت او بدهد؛ و تمام احكام شهادت بر شهادت بر اين تحمل بدون تحميل مترتب است؛ و از اين قسم است شهادت حاكم نزد حاكم ديگر بر شهادت مقبولۀ نزد خودش از زيد مثلاً نزد ديگرى.

اما اگر بگويد نزد غير حاكم كه «من شهادت خواهم داد نزد حاكم، بر فلان، به امر مخصوص» پس تحمل به مجرد اين قول، محل تأمل است، منشأ آن احتمال سامع است كه قول قايل، وعد غير متعقب به وفا باشد به علتى از علل، زيرا محتمل است مراد قايل، اخبار از شهادت آينده نزد حاكم باشد نه انشاى شهادت نزد حاكم يا غير او در صورتى كه معتقد نباشد كه ثابت شدن مشهودٌ به منوط به شهادت نزد حاكم و حكم حاكم به مقتضاى آن است؛ و هيچ كدام از اخبار و انشا در مشتركات لفظيه، خلاف ظهور وضعى نيست، بلكه بايد با قراين، تشخيص داده شود، پس با تشخيص انشا، شهادت بر شهادت صادق است، و با تشخيص اخبار، صدق نمى كند.

اولويت و احوطيّت تأكيد و توضيح در شهادت بر شهادت

و اولىٰ و احوط در تأديۀ شهادت بر شهادت - بلكه در جميع مواردى كه ممكن است شاهد و حاكم، اختلاف نظر در جواز وضعى شهادت و حكم به سبب آن داشته باشند - تأكيد مشهودٌ به و ذكر سبب آن و عدم عدول از واقع به عبارت متعارفه است؛ پس در

ص: 234

صورت استرعا بگويد: «أشهدنى فلان علىٰ شهادته»، و در صورت سماع شهادت نزد حاكم بدون استشهاد بگويد: «أشهد انّ فلاناً شهد عند الحاكم بكذا»، و در صورت سماع نزد غير حاكم بگويد: «أشهد انّ فلاناً شهد علىٰ فلان بكذا».

و اظهر كفايت صدق شهادت بر شهادت است (مثل آن در شهادت به غير آن از ساير امور مشهودٌ بها)، و آن كه مبالغۀ در خصوصيات متقدمه احتياط و مستحب است.

شهادت فرع در وقت امكان حضور شاهد اصل

مشهور عدم قبول شهادت فرع است مگر در وقت تعذّر حضور شاهد اصل نزد حاكم و اقامه شهادت؛ و اين قول مشهور، موافق با مستفاد از روايت محمد بن مسلم است و موافق با اعتبار و ارتكاز و اقرب است؛ لكن مقتضاى اشتراط، عدم نفوذ حكم بر طبق شهادت فرع [است] مگر با امتناع شهادت اصل، و اگر ممكن شد و فعليت پيدا كرد، ملاحظه شهادت ها با هم مى شود و ترجيح به اعدليّت داده مى شود نه اين كه مطلقاً شهادت فرع ساقط مى شود؛ پس جايز است شهادت فرع با امتناع شهادت اصل مطلقاً، و جايز است فى الجمله با حضور شاهد اصل و شهادت او بر خلاف شهادت فرع فى الجمله يعنى با ملاحظۀ اعدليّت شهود.

حدّ تعذّر

و حدّ تعذّر آن است كه، بر تقدير وجوب اداى شهادت، عذر موجب سقوط ايجاب محقق بشود اگر چه هنوز عقلايى است استشهاد فرع و شهادت او.

حضور اصل بعد از اقامۀ شهادت توسط فرع

و در صورتى كه شاهد فرع، اقامه شهادت نمايد با مصحّح عرفى و شرعى، پس از آن اصل حاضر بشود و بگويد «شهادت نداده ام» و تكذيب شاهد نمايد، پس موضوعاً از عنوان مسأله (كه دو شهادت متخالفه باشد) نيست؛ و مروىّ در صحيح، اعتبار قول

ص: 235

أعدل است، و سقوط شهادت ثانيه در صورت تساوى، و حكم، تابع اعدليت شاهد بر شهادت است، لكن عمل به آن خالى از شائبۀ اشكال نيست، و صلح مناسب، احوط است.

و اما جمع بين ادله اشتراط و عدم اشتراط، به التزام به اشتراط قبل از اقامه، و به عدم بعد از اقامه، پس در غايت بُعد است ثبوتاً و اثباتاً، به جهت عدم مناسبت با سؤال و جواب در روايات، مگر آن كه تقريب شود به آن چه مذكور داشتيم؛ و چون دو روايت ترجيح در دو

عدم ثبوت احكام تعارض در شهادت

شهادت، متعارضه نيست پس اكتفاى به آن در تعدّى به ترجيح به اعدليت در دو شهادت فرع يا دو شاهد اصل، مبنىّ بر ترجيح به اعدليت در تعارض بيّنتين [است] و كافى نيست اين دو روايت در اين مورد براى سنديّت براى ترجيح اين موارد.

لكن ممكن است گفته شود: ترجيح به اعدليت، متوقف بر اعتبار عدالت است، و آن در شهادت است، پس با شاهد اصل (كه اخبار از عدم شهادت خود مى كند) معامله شهادت كرده است در اين دو روايت و ترجيح به اعدليت داده است، پس چنين اختلافى در دو شاهد فرع، موجب تعارض و ترجيح به اعدليت است.

و همچنين دو شاهد اصل كه شهادت بر ثبوت و لاثبوت يك امر بدهند ترجيح به اعدليت، ثابت مى شود.

و قول اصل كه مخالف با هر كدام از دو شاهد فرع باشد، با اعدليت، ترجيح شهادت آن شاهد داده مى شود، چه اصل باشد و چه فرع.

و آن چه ذكر شد، در صورت عدم علم حاكم به خلاف شهادتى مى باشد، و الّا حكم بر طبق شهادت معلوم الخلاف با واقع نمى دهد.

حضور اصل بعد از شهادت دو فرع

و اگر دو فرع شهادت دادند پس شاهد اصل حاضر شد و شهادت بر خلاف داد، پس

ص: 236

اگر بعد از حكم، حاضر بشود، اعتبار به شهادت او نيست؛ و اگر قبل از حكم، شهادت بدهد پس استفاده مى شود حكم آن از آن چه مذكور شد از ترجيح به اعدليت يا سقوط شهادت.

اگر متجدّد شد فسق يا كفر شاهد اصل بعد از حكم، اثرى در نقض حكم به غير شروط نقض ندارد؛ و اگر قبل از شهادت و حكم، حاصل شد، شهادت فرع كه مثبت شهادت اصل است مقبول نيست، زيرا حكم شهادت اصل است كه ثابت مى شود به سبب شهادت فرع، و شهادت بر شهادت فاسق غير مقبول الشهادة مقبول نمى شود.

و اگر تغيير حال به فسق يا كفر در شاهد اصل، بعد از شهادت فرع و قبل از حكم به اين شهادت باشد، پس منسوب به مشهور، عدم حكم به اين شهادت است، زيرا حكم به شهادت اصل است كه ثابت به شهادت فرع است كه در زمان حكم فاسق است، و اين مبنىّ بر اضرار فسق به حكم به شهادت اصل است در صورتى كه بعد از شهادت، فاسق بشود و حكم به شهادت او بنفسه باشد.

و اگر حال متغير در شاهد اصل، زايل شد قبل از شهادت فرع، اظهر جواز شهادت فرع و مقبوليت آن است.

حصول عمى و جنون و غير آن در شاهد اصل

و اگر عمى و جنون و موت در شاهد اصل حاصل شد، اظهر جواز حكم به شهادت فرع است، مثل آن كه حكم به شهادت اصل باشد و قبل از حكم و بعد از شهادت، اين عوارض حاصل بشوند؛ به خلاف آن كه عمى در حال شهادت اصل بوده باشد در آن چه بصير بودن شرط شهادت است در آن، كه شهادت فرع در اين صورت مثبت شهادت غير مقبوله است و معتبر نيست، و محلى براى استغنا به بصير بودن فرع نيست، به خلاف آن كه عمى در اصل بعد از شهادت اصل باشد. و در صورت شكّ ، ممكن [است] به اصالة الصحّة در شهادت فرع، حكم به وقوع شهادت اصل قبل از عمى بشود. و صورت عدم افتقار شهادت اصل بر ابصار، حكم واضح است.

ص: 237

و فرق بين فسق و كفر و بين جنون و موت كه متخلّل بين شهادت و حكم باشند اين است كه معتبر است بقاى بر شهادت در صورت اهليت بقا (و لذا رجوع عادل از شهادت براى عذرى، مانع از حكم است) به خلاف صورت زوال اهليت به سبب جنون يا موت.

موارد قبول شهادت زنها بر شهادت

قبول مى شود [شهادت] زنها اگر چه بر شهادت مردها باشد، در آن چه قبول مى شود شهادت آنها به انفراد (مثل عيوب باطنه و استهلال و وصيت) با رعايت اعتبار شهادت دو زن به جاى شهادت يك مرد، پس اگر شهادت دو مرد بر يك مرد معتبر است شهادت چهار زن بر شهادت يك مرد معتبر است.

و اين عموم اگر چه مخالف با منسوب به مشهور است [لكن] خالى از وجه موافق با محكىّ از «خلاف» و «مختلف» نيست؛ و همچنين اطلاق قبول شهادت زنها كه شامل اصل و فرع است، و انصراف به اوّل ممنوع است؛ بلى در مواردى كه قبول نمى شود شهادت زنها به دليل خاص به نحوى كه دلالت بر اصل و فرع دارد، كافى است مستفاد از آن أدلّه در منع.

شهادت بر اقرار

دو شاهد فرع كه عادل باشند اگر تسميه كردند شاهد اصل را، و تعديل نمودند او را در حال تحمل او و اداى شهادت، قبول مى شود در مقام حكم. و اگر تسميه كردند لكن تعديل ننمودند، حاكم فحص از عدالت شاهد اصل مى نمايد و حكم مى نمايد با ثبوت مقتضى قبول و حكم، و طرح مى نمايد با عدم ثبوت آن به نحوى كه اگر خودش حاضر بود و شهادت مى داد قبول نمى شد؛ و اگر ثابت شد فسق او در حال شهادت ثابته او، و پس از آن در زمان حكم عادل شد، پس با علم به بقاى او بر شهادت خودش حكم مى شود، و با شك و استصحاب بقاى بر شهادت تا زمان عدالت و حكم پس

ص: 238

قبول خالى از وجه نيست.

اگر شهود بر شهادت، تعديل كردند و تسميه نكردند شاهد اصل را، كافى در حكم نيست، زيرا حاكم بايد بشناسد شاهد اصل و معدّل و جارح را نسبت به او. و همچنين است اگر تعديل ننمايند شاهد اصل را با تسميه او، كه بايد حاكم، فحص از عدالت و جرح نسبت به شاهد اصل بنمايد.

تسميه و تعديل شاهد اصل

اگر اقرار به لواط، يا زنا به عمه يا خاله، يا به وطى بهيمه نمود، ثابت مى شود اقرار او با شهادت بر شهادت بر اقرار؛ و ثابت به اين شهادت، حدّ نيست، بلكه نشر حرمت و ساير احكام اقرار او است.

و همچنين تعزير در وطى بهيمه - بنابر احتساب آن از حدود - ثابت نمى شود به شهادت ثانيه، و ثابت مى شود تحريم اكل در مأكوله، و وجوب بيع در بلد ديگر در غير مأكوله.

و آيا در خصوصيات مذكوره، شهادت بر شهادت بر نفس فعل، همين حكم را دارد يا نه ؟ اظهر اتحاد حكم است و اختصاص شهادت ثانيه بر اثبات غير حدّ.

عدم اعتبار اربعه در شاهد فرع

و اظهر عدم اعتبار اربعه در شاهد فرع است بعد از تحقق آنها به حسب شهادت ثانيه در شهود اصل. و همچنين اگر سه نفر شاهد اصل بودند، و يك نفر شهادت او به دو نفر شاهد فرع ثابت شده باشد.

ص: 239

فصل پنجم توارد شهود بر معناى واحد

اعتبار وحدت مضمون شهادت

1. شرط است در قبول شهادت: وحدت معنى در مشهودٌ به از هر كدام. و اختلاف لفظى با وضوح معنى مراد، ضرر به وحدت ندارد، مثل اين كه يكى شهادت بر غصب و ديگرى شهادت به انتزاع عدوانى بدهد.

و با اختلاف معنوى، قبول نمى شود - مثل شهادت يكى بر بيع و ديگرى بر اقرار به بيع - در آثار مختصه؛ و در آثار مشتركه، قبول خالى از وجه نيست اگر مورد شك يا تنازع لو لا الشهادة باشد و صدق مشهودٌ به بر مشترك بنمايد. و همچنين اگر يكى شهادت بر غصب از زيد يا اقرار به آن بدهد و ديگرى شهادت بر مالكيّت زيد قبل از غاصب يا مقِرّ به آن، به جهت عموم ملك از غصب و غصب از ملك. و همچنين اگر اختلاف به مثل بيع و صلح باشد، و در آثار مشتركه قبول توجيه شد.

و در صورت اختلاف، مى تواند شاهد، تصحيح نمايد نزد حاكم به نحوى كه به نتيجه برسد، مثل اين كه شاهد بيع، بعد از شهادت ديگرى به ملك، او هم شهادت بر ملك بدون ذكر سببيّت بيع بدهد؛ بلكه هر دو عبارت ممكن است نزد حاكم ايراد شود و رجوع و اختلافى نمى شود در شهادت.

و در صورت اختلاف غير مصحح، با شهادت يكى از [ظ: اگر] حلف مدّعى ضميمه بشود و مورد ثابت با شهادت واحد و يمين بشود، حكم در محل خودش

ص: 240

واقع مى شود، و تكاذب در شاهدين بى اثر است، اگر چه مؤثر است در دو بيّنۀ كامله و محتاج به ترجيح مى شود در فصل خصومت.

اختلاف در زمان تحقق مورد شهادت

2. اگر يكى شهادت بدهد كه نصابى را صبح سرقت كرده و ديگرى شهادت بدهد كه نصابى را شام سرقت كرده، حكم به قطع نمى شود، به جهت قيام احتمال تعدّد نصاب مشهودٌ به و تعدّد فعل.

و اگر يكى شهادت بدهد كه نصاب معيّنى را كه اوّلى شهادت به سرقت آن در صبح داده بود، در شام سرقت كرده، حكم نمى شود، به جهت قيام احتمال سرقت بعد از عود به مالك پس توارد بر فعل واحد به سرقت واحده ندارد؛ و اگر اختلاف در زمان سرقت معين با اتّفاق در وحدت سرقت باشد، توارد بر خصوصيت عمل واحد مشهودٌ به ندارد؛ به خلاف آن كه مشهودٌ به در دو شهادت، يك عمل واقع در يك زمان بوده باشد.

اختلاف در جنس و نوع مسروق

اشاره

3. اگر اختلاف كردند دو شاهد، در مسروق كه درهم بوده يا دينار، يا آن كه ثوب ابيض بود يا ثوب اسود، هيچ ثابت نمى شود به اين شهادت؛ بلى با هر كدام يمين مدّعى باشد ثابت مى شود غرامت ماليّه نه حدّ، به سبب محدوديت آن چه با شاهد و يمين ثابت مى شود.

تعارض دو بيّنه

و اگر دو بيّنۀ كامله تعارض نمودند در عين واحده كه قابل جمع نباشد - مثل آن كه در دو وقت باشد سرقت عين معيّنه به طورى كه قابل دو سرقت نباشد - حدّ ساقط است براى شبهه، و لكن غرامت ثابت [است] كه اثر مشترك است براى سرقت عين معيّنه، لكن خالى از اشكال نيست اگر دو شهادت تحليليه نباشد يعنى بر اصل و وقت.

ص: 241

و اگر تعارض دو بيّنه به سبب اختلاف مذكور بر عين معيّنه نباشد، مشهودٌ به از دو بيّنه ثابت مى شود، مگر آن كه شهادت بر سرقت واقعۀ در وقت واحد باشد كه قابل تعدد سرقت نيست، يا آن كه توافق بر اتحاد سرقت بوده كه در اين صورت حد ساقط است براى صدق شبهه؛ و در آن شبهه است با علم يا حجّت اجماليه به صدق يكى از دو بيّنه و تحقّق شرط قطع، و لكن غرامت ثابت است در صورت اتفاق بر اصل و اختلاف در غير اصل كه وقت يا غير آن باشد، نه در صورت عدم اتفاق بر اصل به تقويم خصوصيت مشهودٌ به را، با اشكال در صورت علم به صدق يكى از آن دو در شهادت بر خصوصيت يا حجت اجماليه غير معيّنه كه قابل ترتيب اثر مشترك است.

قبول يا عدم قبول مورد متّفق عليه در دو شهادت

4. اگر شهادت داد يكى از دو نفر بر اين كه ثوب معين را در وقت معين بيع كرد به يك دينار، و ديگرى بر اين كه بيع كرده است به دو دينار، ممكن است گفته شود توافق در دينار موجب تماميت بيّنه در يك دينار است، و تكاذب مسقط در زايد است؛ لكن اگر ضميمه شود با شاهد دو دينار، يمين مدّعى، مثبت تمام دو دينار است. و ممكن است مناقشه در اين، به اين كه شهادت در زايد، به سبب معارضه ساقط مى شود در زايد، پس سالم نيست شهادت يك نفر تا با ضميمۀ يمين اثبات نمايد؛ و خواهد آمد آن چه مربوط به اين فرع است.

و اگر شهادت دهد با هر كدام از شاهدين، شاهد ديگرى، دو دينار ثابت مى شود اگر مدّعى آن باشد؛ لكن ممكن است گفته شود كه بر بيع به دينار، علم يا حجّت اجماليه قائم است، و در زايد، تكاذب بيّنتين است و موجب سقوط هر دو در زايد است، اگر چه يكى موافق دعواى بايع است لكن معارضه محقّق است در اين صورت و در صورت اختلاف بين بايع و مشترى؛ و فحواى يك شاهد با يمين، در اينجا موجود است و مناقشه هم در اين مورد وارد است؛ و خواهد مذكور شد توضيح در اين فرع.

لكن اظهر وقوع تكاذب در شاهدين است و عدم بيّنه براى هيچ يك، فقط مدّعى

ص: 242

مى تواند با يمين خودش اثبات نمايد مشهودٌ به در يكى از آن دو را؛ و تعارض، بمعنى دفع بيّنۀ كامله است نه تعارض بينتين كاملتين، و منشأ، تباين مراتب اعداد در واقع خارجى واحد است.

و اما بينتين كاملتين پس همين تعارض برقرار است و مقتضاى آن، سقوط هر دو است، لكن ممكن نيست دو بيّنۀ متخالفه براى يك مدّعىٖ ، فقهراً مدّعاى او با يك بيّنۀ موافقۀ با دعواى او ثابت مى شود؛ مگر آن كه دو مدّعى باشد و تداعى بشود و بيّنه از هر كدام مطلوب باشد و در واقع تكاذب داشته باشند، كه هر دو با عدم قدر مشترك - چنان چه مذكور شد - تساقط مى نمايند، و نوبت به تحالف يا قرعه مى رسد. و در غير اين صورت، فرقى بين صورت وحدت شاهد معارَض (كه محتاج به يمين مى شود) و تعدّد شاهد در هر دو طرف (كه مثبت مدّعىٰ است) نيست.

شهادت يكى بر هزار و ديگرى بر دو هزار

و همچنين اگر يكى شهادت بر اقرار به الف و ديگرى بر اقرار به الفين داد، كه تكاذب در اقرار واحد، متعلق به دو حدّ است و تساقط مى نمايند؛ و با يمين مدّعى يكى، بر يكى از دو اقرار، مدّعاى او ثابت مى شود، يا اين كه براى مدّعاى او دو شاهد باشد.

وظيفه در صورت سقوط بينتين

و در صورت تعدّد مدّعى اقرار، و سقوط دو شهادت و عدم ضميمه، يا تعارض با ضميمه ايضاً و سقوط به معارضه، در صورت كمال دو بيّنه، جارى است مذكور در شهادت بر بيع؛ چنان چه اگر يك مدّعىٖ باشد و بيّنۀ او كامل باشد، ثابت مى شود اقرار موافق، بدون حاجت به ضميمۀ يمين. و منشأ معارضه و سقوط، عدم امكانِ بودنِ ما فى الخارج، دو صورت متباينه است.

و از اين بيان، ظاهر مى شود وجه نظر در آن چه در «شرايع» و غير آن است؛ مگر آن كه توجيه شود به اين كه، اگر چه اختلاف در آن چه در خارج است واقع است و مراتب

ص: 243

عدد تباين دارند، لكن اتفاق دارند بر اين كه كمتر از اقل الامرين نيست، و در اين مدلول التزامى، بيّنه كامل است؛ پس در زايد، محتاج به يمين مدّعىٖ يا كمال بيّنۀ غير معارَضه است؛ و با اين توجيه تمام است آن چه در «شرايع» و غير آن است.

و جارى است آن چه مذكور شد از اشكال و دفع، در اين كه يكى شهادت بدهد كه سرقت نموده است جامه اى را كه قيمتش يك دينار است و ديگرى شهادت بدهد كه سرقت نموده است جامه اى را كه قيمتش دو دينار است، كه يك دينار مشترك، محل توافق است به تقريبى كه اخيراً ذكر شد، و زايد، محتاج به ضمّ يمين يا كمال بيّنۀ غير معارضه است.

شهادت يكى بر وقوع فعلى در صبح و ديگرى در شب

اگر شهادت بدهد يكى بر وقوع قذف يا قتل در صبح و ديگرى بر وقوع در شام، بيّنه تكميل نمى شود، به جهت عدم محفوظيت خصوصيّت در مشهودٌ به، پس مشهودٌ به دو فعل است و براى هر كدام يك شاهد، و در قتل خاص تكاذب واقع است به جهت عدم امكان تعدّد. و ممكن است گفته شود كه: در مدلول التزامى - و آن عدم خروج از مجموع يك شب و روز - توافق دارند و در خصوصيت، اختلاف، پس خصوصيت ثابت نمى شود و احكام آن (كه در آثار ديگر غير قصاص و ديه ظاهر مى شود) ثابت نمى شود، به خلاف اصل قتل در اين قطعه از زمان بدون تخصيص قطعه به روز و شب.

شهادت يكى بر اقرار به عربيّت و ديگرى بر اقرار به عجميّت

اگر يكى از دو، شهادت داد بر اقرار شخصى به عربيت، و ديگرى بر اقرار او به عجميت، با اطلاق يا ذكر دو وقت، قبول مى شود به جهت توافق در لازم به نحوى كه ذكر شد؛ و همچنين اگر در وقت واحد باشد، به جهت اتّفاق بر مضمون مشهودٌ به. و خصوصيت دالّ ثابت نمى شود و حكمى داشته باشد مرتّب نمى شود، بر خلاف مذكور در «جواهر».

ص: 244

فرض ديگر اختلاف در زمان

اگر يكى شهادت بدهد كه زيد از عمرو استدانه كرد يا به او بيع كرد يا او را كُشت يا از او غصب كرد چيزى را در يوم خميس، و ديگرى شهادت بر وقوع در يوم جمعه داد، پس بنا بر تعدّد مشهودٌ به، هيچ كدام ثابت نمى شود مگر با ضميمۀ يمين يا كمال بيّنۀ غير معارَضه؛ و بنا بر اخذ به مدلول التزامى، ثابت مى شود اصل، نه خصوصيت كه اگر منتهى به تكاذب هم نشود كافى در اثبات مدلول نيست.

فرض قابليت براى تعدّد

و همچنين اگر مورد، قابل تعدّد باشد، اثبات هيچ كدام نمى شود مگر با ضميمۀ آن چه ذكر شد، مثل آن كه مشهودٌ به قتل شخص خاص باشد در دو روز، يا اقرار شخص واحد در روز اول و دوم ماه در بغداد و مصر با عدم امكان تعدد.

شهادت دو نفر بر فعلى و دو نفر ديگر بر غير آن

اگر دو نفر شهادت بر فعلى بدهند و دو نفر شهادت بر غير آن، پس با امكان اجتماع، هر دو ثابت مى شود؛ و اگر ممكن الاجتماع نيست يا آن كه هر دو مدّعى ندارد، همان كه مدّعى دارد مدعاى او ثابت مى شود و آن بيّنۀ ديگر الغا مى شود. و غير ممكن الاجتماع مثل قتل شخصى در صبح يا در شام، و مثل آن چه مكرّر نمى شود مثل ولادت و حج در يك سال از دو نفر؛ و در آن چه هر دو مدّعى دارد يا ممكن الصدق به اجتماع نيست تساقط مى نمايند به تعارض و تكاذب، پس فى الجمله با تحالف و قرعه فصل مى شود.

ص: 245

فصل ششم عوارض شهادت

فوت يا جنون شاهد بعد از شهادت و قبل از حكم

1. اگر شهادت دادند نزد حاكم، و قبل از حكم مُردند يا مُرد يكى از دو شاهد، يا آن كه ديوانه شدند، يا مغمى عليه شدند، يا يكى از آنها، حاكم به شهادت سابقه حكم مى نمايد، چون محقق و محكوم به صحت و بقاى صحت است، چه آن كه در مورد حقوق و اموال يا حدود باشد.

و همچنين اگر قبلاً شهادت دادند و بعد از ادا و موت مثلاً تزكيه و تعديل شدند كه حين الشهادة عادل بوده اند.

فسق شاهد بعد از شهادت و قبل از حكم

2. اگر دو عادل شهادت دادند و بعد از اقامه و قبل از حكم فاسق شدند، اظهر قبول شهادت و جواز حكم به آن است، زيرا عدالت در وقت شهادت، كافى است، و گذشت مخالفت مشهور در حكم به شهادت فرع و طروّ فسق شاهد اصل بعد از شهادت فرع و قبل از حكم حاكم. بلكه ردّ شهادت و عدم جواز حكم به آن، محتاج به دليل است بر خلاف اطلاقات.

و اگر در حق اللّٰه محض - مثل حد زنا و لواط و شرب مسكر - باشد، احتياط در ترك حكم است به جهت وقوع شبهه.

و اگر مشترك باشد بين حق اللّٰه و حق آدمى - مثل حد قذف و قصاص - پس محل

ص: 246

تأمل است، اگر چه رجحان حق آدمى خالى از وجه نيست، و احتياط مناسب در محل آن است.

شهادت مدّعى براى نفس

3. اگر شهادت دادند براى كسى كه بر تقدير موت، شاهد، وارث او است، پس وفات كرد مشهودٌ له و مال منتقل به شاهد شد، معروف - كه نقل اتفاق بر آن شده در محكىّ «مسالك» - عدم جواز حكم به شهادت آنها است كه مصداق شهادت مدعى براى نفس است؛ و همچنين براى شركاى در ميراث، به شهادت شريك، حتى در حصه ساير شركا؛ لكن قبول و جواز حكم، موافق قاعده است، و احتمال آن محكىّ از «مسالك» و «كشف اللثام» است حتى در حق نفس شاهد، و اللّٰه العالم.

رجوع شاهد از شهادت

اشاره

4. اگر شاهد، از شهادت رجوع كرد قبل از حكم، جايز نيست حكم به شهادت سابقۀ بر رجوع، و غرامتى هم بر آنها نيست؛ به خلاف رجوع بعد از حكم [كه] تغريم مى شود با شروط آن در ماليات، و نقض حكم نمى شود و ضمان مثل يا قيمت و قصاص يا ديه با شروط آنها ثابت مى شود.

حكم رجوع كنندۀ از شهادت

و در صورت وقوع رجوع، موجب فسق مى شود به شهادت زور در صورت اعتراف به عمد؛ و در صورت دعواى اشتباه، به استصحاب، عدالت باقى مى ماند. و در صورت عدم فسق، قبول شهادت بعد از رجوع مذكور، در هر امرى، مبنى بر بقاى ضابطيت به استصحاب و عدم بقاى به جهت اماريت شهادت بر زوال آن است؛ و شايد روايت «محمد بن قيس» كه حضرت امير - عليه السلام - اجازه شهادت - بعد از رجوع و تغريم - نفرمودند، محمول بر اماره بر زوال ضابط بودن باشد. و قبول و عدم آن، فرقى در آن بين رجوع قبل از حكم يا بعد از آن نيست.

ص: 247

و اگر مشهودٌ به زنا بود و بعد از اقامه حد به حكم حاكم، رجوع كرد شاهد، پس اگر اعتراف به عمد كرد، حد قذف بر او اقامه مى شود، و تغريم ديه ثابت است، و قبول شهادت بعد آن منتفى است؛ و اگر دعواى اشتباه ممكن كرد، فسق محقق نمى شود، و قبول شهادت مبنى بر عدم اماريت شهادت سابقه بر زوال ضبط است، و تغريم ديه هم ثابت است.

رجوع بين حكم و استيفا

و اگر رجوع، بين حكم و استيفا شد، شبهۀ دارئۀ حدّ در موجب حدّى كه حق اللّٰه محض است، مانع از استيفا است؛ و اگر حق آدمى باشد - مثل حد قذف - يا مشترك باشد - مثل سرقت - آيا درء مى شود يا نه ؟ و عموم درء اقرب است و محل نفى خلاف جزمى است.

لكن ساير لوازم حكم در شرع، مرتب مى شود غير از اقامه حدود - مثل حرمت اخت موطوء و اُمّ و بنت او، و حرمت اكل بهيمۀ موطوئۀ مأكوله، و لزوم بيع غير مأكوله در بلد ديگر - مادام كه به سبب رجوع، علم حاصل نشود كه نقض حكم بنمايد قبل از ترتيب اثر بر آن.

و بنا بر آن كه قصاص، حد است يا به حكم آن است، پس سقوط قصاص به رجوع - چنان چه خالى از وجه نيست - موجب انتقال به ديه نمى شود، چون كه مورد شهادت و حكم، نفس قاتل بوده و مؤثر واقع نشد در مشهودٌ به، و محكومٌ به [پس] نمى شود در بدل آن مگر به دليل.

و در ساير حقوق غير حدود، اگر رجوع بين حكم و استيفا باشد، آيا نقض حكم مى شود يا نه ؟ محل تأمل است، و احتياط به صلحِ مناسب ترك نشود.

و همچنين تأمل در صورت تسليم عين محكومٌ بها به محكومٌ له كه آيا نقض و استعاده مى شود يا نه ؟ موافق مشهور، عدم نقض و عدم استعاده است در مفروض؛ و در خصوص شاهد زور كه عام است به مقام در صورت تصريح به تعمّد كذب، مروىّ نقض و استعادۀ عين است.

ص: 248

رجوع بعد از استيفا

اشاره

5. مشهودٌ به اگر قتل يا جرح باشد كه موجب قصاص است، پس بعد از حكم، استيفا شد، پس از استيفا، شهود رجوع نمودند، پس اگر گفتند تعمّد كرديم به شهادت زور، قصاص مى شود از آنها با ساير شروط قصاص و با امكان آن؛ و اگر گفتند خطأ كرديم، بر آنها است ديه كامله شبيه عمد؛ و اگر ممكن نشد بعد از رجوع، تصريح به عمد يا خطأ بنمايند، احوط جمع بين حقوق معلومۀ اجمالاً به اختيار صلح به ديه است.

اقرار بعضى بر عمد و بعض ديگر بر خطأ

و اگر بعضى گفتند تعمّد كرديم و بعض شهود گفتند خطأ كرديم، پس مُقِرّ به خطأ، نصيب خود را از ديه تأديه مى نمايد؛ و از مُقِرّ به قتل [به عمد ظ] قصاص مى شود با اختيار ولىّ ، و بر ولىّ ردّ فاضل از ديۀ مقتصّ منه بر جنايت او است. و براى ولىّ است قتل بعض مُقِرّين بعمد و اخذ ديه از بقيۀ مُقِرّين به قدر جنايت ايشان (به نحو مقرر در كتاب قصاص) در صورت اشتراك در قتل، با اتفاق در عمد يا خطأ يا اختلاف در آنها.

رجوع شهود از شهادت بعد از رجم

اگر بعض شهود زنا بگويد متعمّد بودم در كذب در شهادت، بعد از رجم مشهودٌ عليه، و ديگران هم موافقت و تصديق كردند يعنى همه تعمّد را اظهار كردند: اولياى دم مى توانند همه را بكشند، و ردّ مى نمايند فاضل از ديه مرجوم را به ورثه مقتولين. و اگر خواستند، يكى را به قتل مى رسانند، و بقيۀ شهود، تكملۀ ديه را تأديه مى نمايند بعد از استثناى نصيب مقتول. و اگر خواستند، بيش از يكى را به قتل مى رسانند و ردّ مى نمايند فاضل از ديۀ مرجوم را، و بقيۀ شهود، تكميل ناقص مى نمايند بعد از وضع نصيب مقتولين، چون مقابل ديۀ مرجوم، استيفا شده به قصاص از بعض و بعض ديه از بعض، و در قدر جنايت، بر اهل قصاص ديه نيست؛ پس در قتل سه نفر و اخذ ديه از يك نفر، دو ديه لازم است كه با ضميمۀ ربع ديه از حىّ ، تأديۀ به ورثۀ مقتولين از شهود

ص: 249

زور مى شود [و] تقسيم مى نمايند بين خودشان بالسّويه. و تفصيل ردّ و خصوصيات آن، مطلوب از كتاب قصاص است.

و اگر تصديق نكردند و اقرار به عمد يا خطأ در شهادت نكردند، اقرار يكى فقط بر خود او نافذ است؛ پس ولىّ مى تواند او را به قتل برساند و فاضل ديه را بر او ردّ مى نمايد، و مى تواند ربع ديه را از او اخذ نمايد و بقيه را از شهود ديگر. و در «نهايۀ» شيخ - قدس سره - و محكىّ از أبو على، ردّ بقيۀ سه ربع ديه را، بر مقتول از شهود است، و مستند آنها روايت محمولۀ بر صورت تصديق بقيه است تا با قواعد موافق باشد.

ادّعاى كذب با گمان عدم قبول شهادت

اگر شاهد بگويد تعمّد كذب كردم (بعد از قتل مشهودٌ عليه) لكن گمان نمى كردم شهادت من در اين موضوع خاص قبول مى شود، و محتمل بود در بارۀ او اين شبهه، اظهر سقوط قصاص است و ثبوت ديۀ مغلظه به واسطۀ خطأ شبيه عمد.

زدن مريض و فوت او

و اگر مريض را بزند به اندازه اى كه غير صحيح طاقت ندارد، پس وفات كرد در موردى كه قصاص و ديه دارد، در صورت عدم مسامحه در تشخيص صحيح از مريض، اظهر سقوط قصاص است و ثبوت ديۀ شبيه به عمد، به سبب اندراج در آن چه غالباً به قتل نمى رساند.

تصديق فرد راجع توسط بقيۀ شهود

اگر تصديق كردند بقيه شهود، يك نفرى را كه رجوع كرده است و معترف به تعمّد كذب شده است و شاهد قضيۀ زنا نبوده است و از روى تعمّد كذب، شهادت داده است، بعضى فرموده اند قتل مخصوص به همان يك نفر رجوع كننده است و فاضل ديه به او ردّ مى شود؛ و اظهر عموم تسبّب به قتل است با عدم تكامل شهود بر حق در واقع.

ص: 250

شهادت بر عتق يا تدبير و رجوع از آن

اگر شهادت بر عتق مملوكى دادند، و بعد از حكم حاكم به انعتاق، رجوع نمودند با اعتراف بتعمّد كذب يا خطأ، پس نقض نمى شود در صورت عدم علم به مملوكيت فعليه، و تضمين مى شوند قيمت مملوك را براى مالك. و بنا بر جواز نقض حكم به حكم، اگر حاكم ديگر با علم ببقاى مملوكيت، حكم به آن نمايد ممكن است گفته شود عود برقيّت مى شود و غرامت مردوده مى شود.

اگر شهادت بر تدبير مملوك دادند، و بعد از حكم بر طبق شهادت، رجوع نمودند، پس بنا بر صحت حكم با مبادى آن (كه شهادت به فعل غير كه ابصر به فعل خودش از غير است) و در صورت عدم رجوع بعد از رجوع شاهد، يا آن كه شهادت بر عتق منذور بوده و در تقدير موت معتِق به حسب شهادت، ضامن بودن شاهدها قيمت مملوك مدبّر به شهادت را خالى از وجه نيست اگر چه رجوع از شهادت قبل از موت مولى باشد؛ مگر آن كه بعد از رجوع و اطلاع مولى از تدبير به شهادت بر غير عتق منذور، رجوع نمايد يا آن كه ترك رجوع نمايد كه تفويت مستند به شهادت فقط نباشد.

رجوع از شهادت بر كتابت

اگر شهادت دادند به كتابت مملوك خود، پس از آن رجوع نمودند بعد از حكم به كتابت مشروطه، پس اگر عاجز شد از تأديۀ مال الكتابه، غرامتى بر شاهد نيست مگر غرامت زمان حيلولت؛ و اگر ادا كرد و معتَق شد، ضامن قيمت مملوك هستند در آن چه زايد است از قيمت مملوك بر مال الكتابه، و اما نفس مال الكتابه پس محتمل است احتساب مؤدّىٰ در نجوم از جملۀ قيمت مضمونه اگر چه به اعتقاد ملكِ مطلقِ خودش اخذ كرده است. و در تقدير رجوع به رقّيت، مؤدّىٰ به مولىٰ از او استعاده نمى شود چون در واقع و ظاهر فايده مملوك او بوده، و زوال عيب حاصل به كتابت حاصله از شهادت، به سبب رجوعى بوده كه نتيجه اشتراط در كتابت يا عدم كتابت بوده نه به سبب رجوع شاهد.

ص: 251

اگر كتابت ثابتۀ به شهادت، مطلقه بود، و رجوع از شهادت، بعد از حكم به آن بود، پس هر مقدار ادا شود حرّيت همان مقدار در ظاهر ثابت است، و شاهدها ضامن فائت بر مولى از مقدار حرّيت ظاهريه هستند، و مضمون، قيمت شقص است يا قيمت زايد از قيمت شقص بر نجم مؤدىٰ (اگر زايد باشد)، و ضامن اجرت مدّت حيلولت مى شوند اگر زيادتى بر نجوم ادا شده باشد.

و شهادت بر عتق بر مال كمتر از قيمت مملوك، مثل شهادت بر مكاتبه است در آن چه ذكر شد.

شهادت بر وقف مسجد و رجوع از آن

و شهادت بر وقف مسجدى يا جهت عامّه، مثل شهادت بر عتق است، و به رجوع از شهادت، ردّ وقف به ملك نمى شود در تقدير عدم شروط نقض حكم.

اگر شهادت بر استيلاد امه دادند، پس از آن رجوع از شهادت در زمان حيات مولى نمودند، تغريم مى شوند ناقص از قيمت مملوكه به سبب استيلاد مشهودٌ به [را]. و اگر ولد فوت نمود، استعاده نمى شود غرامت، چون زوال عيب به فعل خدا است؛ به خلاف صورتى كه موت به قاتليت شهود باشد، با احتمال عدم استعاده، زيرا زوال عيب بقايى بوده و عيب حادث، به حدوث آن در وقت سابق بر رجوع، مضمون بوده است، و اللّٰه العالم.

اگر ثابت شود كه شهادت باطل بوده است

6. اگر ثابت شد كه حكم به سبب شهادت زور واقع شده است و حاكم عالم به آن شد (نه به مثل بيّنه و اقرار كه تعارض و رجوع بعد از حكم مؤثر نيست در نقض حكم) پس حاكم نقض مى نمايد حكم خود را كه در واقع، ميزان حكم در آن مختل بوده؛ و مال مأخوذ به حكم، استعاده مى شود؛ و اگر متعذّر شد، تغريم مى شوند شهود زور به حسب دخالت در آن حكم و لوازم آن.

ص: 252

و اگر شهادت بر قتل بوده و قصاص واقع شده بعد از حكم بر طبق شهادت از قاتل، قصاص بر شهود زور ثابت است مثل ثبوت آن در رجوع.

و اگر مباشر قصاص ولىّ دم بود بعد از شهادت و حكم، و خصوص او معترف به تزوير شهود شد، شهود كه اعتراف نكرده اند ضامن نيستند اگر چه معلوم شده است تزوير ايشان، و خصوص مباشر، بر او قصاص است يا ديه صلحى؛ لكن اگر محل قصاص، مدّعىِ لحوق انكشاف و سبق توهّم باشد، در ثبوت قصاص اشكال متقدم است، و اظهر عدم با عذر محتمل در خطأ، و ثبوت ديه است.

و در رجوع مباشر و اعتراف به كذب عمدى يا خطايى با رجوع شهود و اعتراف مذكور، دو وجه مذكور است؛ در صورتى كه به مجرّد علم به تزوير، قصاص از شهود يا ديه، در صورت عدم مباشرت ولىّ مذكور است، و اعتراف شهود مؤثر نيست. بلكه دو وجه، در ايجاب مباشرت ولىّ دم، قصاص را با علم به تزوير شهود در ثبوت قصاص يا ديه بر خصوص او، در مقابل اشتراك همه در آن چه ثابت است خواه از ناحيه رجوع شهود و اعتراف به تزوير باشد، يا از علم حاكم به تزوير شهود باشد؛ و آن مبنى است بر اين كه، [حال] شهود با مباشر، حال مُعطى سيف و قاتل باشد، يا مشتركين در قتل مباشرى، و اقرب اول است.

رجوع از شهادت بر طلاق

7. اگر شهادت دادند به طلاق زنى، پس از حكم به طلاق، رجوع نمودند از شهادت، پس اگر شهادت، بعد از دخول زوج باشد، ضامن چيزى نيستند، زيرا تفويت مال نكرده، به جهت استحقاق زوجه مهر را و عدم استحقاق زوج، مالى را در مقابل بضع فائت به سبب شهادت غير منقوضه در فرض عدم حصول علم.

و اگر شهادت، قبل از دخول زوج بوده، ضامن هستند، به سبب رجوع نصف مهر مسمّى را كه به سبب حكم به شهادت، دفع نموده آن را زوج به زوجه؛ و به سبب رجوع، ضامن مى شوند مدفوع به زوجه [را] به سبب فعل شاهدهاى ناحق. اگر تسميه

ص: 253

نبوده باشد و ضامن نصف مسمّى بوده اند بر تقدير تسميه، پس ضمان نصف مهر المثل و نصف متعه بر تقدير وجوب، محتمل است.

رجوع از شهادت بر نكاح زن

8. اگر شهادت به نكاح زنى دادند با مدّعى بودن مرد، و پس از حكم حاكم به نكاح، رجوع نمودند، پس اگر طلاق داد قبل از دخول، بر شهود غرامتى نيست، به جهت عدم تفويت چيزى با سبق حكم و لحوق رجوع و اعتراف مغترم به اين كه اخذ نصف از روى استحقاق بر او بوده.

و اگر طلاق بعد از دخول بود، و مسمّى به قدر مهر المثل يا ازيد بود، و واصل به زوجه شده بود، چيزى براى زن نيست، به جهت وصول عوض بضع تفويت شده به حسب شهادت اگر معترف به زوجيّت نبوده و ضمان بضع ثابت بوده؛ و اگر مسمّى كمتر از مهر المثل بوده، پس تفاوت بر شهود رجوع كننده است كه سبب اقتصار بر مسمّى به شهادت باطلۀ خودشان شده بودند؛ و اگر مسمّى واصل به زوجه نبوده، پس ضمان مهر المثل بر شهود محتمل است؛ و محتمل است ضمان مسمّى كه مستحَق به اعتراف زوج است و آن كه تفاوت بر شهود باشد اگر مسمّى اقل از مهر المثل باشد.

و اگر مدعى نكاح مشهودٌ به، مرئه بوده، پس اگر طلاق تعليقى زوج، قبل از دخول باشد، رجوع كننده ها ضامن نصف مسمّى براى زوج ظاهرى هستند؛ و اگر طلاق بعد از دخول بوده (در صورت جواز دخول در ظاهر به نحو سائغ) پس اگر مسمّى ازيد از مهر المثل بوده، ضامن هستند شهود (بعد از رجوع) براى زوج، تفاوت را.

رجوع از شهادت به عتق زوجه

9. اگر شهادت دادند به عتق زوجه، و بعد از حكم به شهادت، فسخ كرد زن، نكاح را، پس از آن رجوع كردند شهود، پس اغترام مى نمايند براى مولى قيمت معتَق ظاهرى را.

ص: 254

رجوع از شهادت بر رضاع موجب حرمت

10. اگر شهادت دادند به رضاع موجب حرمت، بعد از نكاح، پس حاكم تفرقه بين زوجين نمود، پس از آن رجوع نمودند، تأثير نكاح سابق در اثر خودش (از مسمّى يا نصف [آن]) ثابت و باقى است در تقدير تأثير تفرقه مثل تأثير طلاق، و ضمان ديگرى حادث نشده است موجِب آن، و اللّٰه العالم.

فروعى در اين باب مذكور مى شود

اشاره

از آن جمله:

ضمان در فرض رجوع از شهادت ماليّه
اشاره

فرع 1. دو مرد شاهد اگر شهادت دادند در ماليات، و حكم به سبب شهادت آنها جارى شد و مال استيفا شد، پس از آن اگر رجوع از شهادت كردند با هم، ضامن تمام مال مى شوند براى مشهودٌ عليه بالسويه؛ و اگر خصوص يكى از آنها رجوع نمود، ضامن نصف آن مال مى شود.

و اگر ثبوت مال، به يك شاهد و دو زن بوده، مرد ضامن نصف، و هر يك از دو زن ضامن ربع آن مال خواهد بود.

و اگر ثبوت مشهودٌ به با يك شاهد و يمين مدعى بوده، پس از حكم و استيفاى مال رجوع نمود، اظهر ضمان شاهد، نصف آن مال را است. و اگر مدّعى (كه حالف بوده) خودش را تكذيب كرد، مخصوص به ضمان تمام مال است (شاهد رجوع نمايد يا نه) و غرامتى بر شاهد نيست، و اثبات با حلف مدعى كاذب (به اعتراف خودش) باشد يا نه.

و اگر شهود، به حسب عدد، اقل آن چه ثابت مى كند نباشد، بلكه زايد باشد (مثل سه نفر در مال و قصاص، و شش نفر در زنا) پس رجوع كرد قدر زايد، قبل از حكم و استيفا، ظاهر عدم مانعيّت از حكم و استيفا، و عدم ضمان بر احدى است. و اگر رجوع بعد از حكم و استيفا باشد، پس در شهادت سه نفر و رجوع يك نفر، ضمان

ص: 255

رجوع كننده يك سوم مال تلف شده را، خالى از وجه موافق با صحيحۀ «محمد بن مسلم» (به نقل «كافى») و با عموم غير آن نيست؛ و همچنين اگر سه نفر رجوع كردند، بر هر كدام ضمان ثلث است.

رجوع يك يا چند نفر از شش شاهد بر زنا

و اگر در زنا شش نفر شهادت دادند و دو [نفر] از آنها بعد از قتل، رجوع كردند با اعتراف به تعمّد، پس بر حسب آن چه ذكر شد بر آنها قصاص است با ردّ دو ثلث ديه به آنها بالسّويه. و اگر گفتند خطأ نموديم، پس بر هر دو، ثلث ديه است بالسّويه.

و اگر يكى از شش نفر رجوع نمود، پس ديه بر او سدس است، يا ردّ آن مى كند يا قصاص مى شود بعد از ردّ پنج سدس ديه بر او. و اگر سه نفر رجوع كردند از روى خطأ، ضامن نصف ديه هستند بر حسب مبناى متقدم.

و اگر چهار از شش شاهد رجوع كردند بعد از حكم و اجراى به قتل، ضامن دو ثلث ديه بالسويه هستند در صورت خطأ.

و اگر پنج شاهد رجوع نمودند، ضامن پنج خمس ديه براى ورثه مقتول (به شهادت باطله ايشان) مى شوند (به حسب اعتراف آنها).

و اگر شش شاهد رجوع كردند و مخطئ بودند، بر هر كدام سدس ديه ايشان.

و اگر ده زن با يك شاهد مرد شهادت دادند در موردى كه شهادت زن به انفراد كافى نيست، پس مرد رجوع نمود، مرد ضامن سدس است، و اسداس ديگر بر زنها توزيع مى شود بالسّويه.

و اگر يك زن از ده زن با مرد رجوع نمود، بر مرد سدس ديه، و بر زن نصف سدس ديه است.

رجوع سه نفر در امرى كه دو نفر كافى است

فرع 2. اگر شهود بر امرى كه دو نفر شاهد در آن كافى در اثبات است، سه نفر باشند، هر

ص: 256

يك از آنها ضامن ثلث مال مى باشد اگر چه يك نفر از آنها منفرداً رجوع نمايد از شهادت، چنان چه منسوب به شيخ و ابن سعيد - قدس سرهما - است و موافق با مستفاد از صحيح است. و همچنين اگر يك مرد و ده زن شهادت دادند و هشت زن رجوع نمودند، هر كدام به تنهايى ضامن نصف سدس هستند در صورت رجوع او، به ترتيبى كه ذكر شد مثل آن در رجوع يكى از سه نفر.

قيام بيّنه بر جرح شهود بعد از حكم

فرع 3. اگر بعد از حكم، بيّنه قائم بر جرح بعض شهود شد بدون تعيين وقت، حكم منقوض نمى شود، به سبب احتمال تجدّد آن امر بعد از حكم؛ و اگر معيّن بود به وقتى قبل از شهادت، نقض حكم مى نمايد، مگر آن كه عدالت به سبب معلوم در وقت متأخّر از بيّنۀ جرح معيّن بوده باشد كه اختلال ميزان حكم به آن ثابت نمى شود. و اگر فسق بعد از شهادت و قبل از حكم ثابت باشد پس گذشت حكم آن در سابق.

و در صورت نقض حكم به سبب متجدّد و ظاهر بعد از حكم و اجرا، پس اگر حدّى بود (به قتل يا جرح) پس قود بر حاكم نيست، و همچنين وكيل حاكم در اقامۀ حدّ؛ بلكه براى محدود، ديه در بيت المال است كه معدّ براى مصالح مسلمين است. و اگر [نقض حكم] بعد از حكم حاكم و اذن او به خصوص مباشر [بود]، اگر مباشر مذكور، ولىّ دم بود، اظهر عدم ضمان او است؛ چنان چه اگر مباشرت بعد از حكم و قبل از اذن حاكم به مباشرت باشد، محتمل است ضمان ولىّ ديه را؛ در صورتى كه غير ولىّ مباشرت نمايد بعد از اطلاع به حكم و قبل از اذن حاكم به خصوص آن مباشر، ضامن ديه خواهد بود؛ و اتحاد حكم مباشر (چه ولىّ باشد يا غير) بعد از حكم و قبل از اذن، اقرب است.

و اگر محكومٌ به مال باشد، پس با قيام بيّنه بر جرح شهود به نحوى كه موجب نقض حكم است، استعاده مى شود عين مال در صورت بقا، به جهت تبيّن خطأ (در ظاهر) در مبادى و مقدمات حكم منقوض. و اگر تلف شده است در يد محكومٌ له، پس ضمان

ص: 257

يد با محكومٌ له براى محكومٌ عليه است يا ضمان اتلاف تسبيبى بر حاكم در بيت المال ؟ هر دو محتمل است؛ و وجه اوّل، تبيّنِ بودنِ حكم، كالعدم است و فقط شرعاً معذور بوده صاحب يد اگر چه او هم متلف بوده؛ لكن عموم ضمان بيت المال (كه متقدّم بر ساير ادلّۀ ضمان است) خطأ حاكم را، اقتضا دارد عدم ضمان محكومٌ له را بعد از حكم متبيّن الخطأ، پس وجه دوم اقرب است.

ص: 258

فصل هفتم چند مسأله

1. شهادت بر عتق مملوك و اختلاف در خصوصيّات

اگر دو نفر شهادت دادند كه ميّت در مرض موت، عتق كرده است مملوك معيّن را كه قيمت آن مطابق ثلث است، و دو نفر ديگر - كه معتبر است شهادت ايشان - شهادت دادند كه عتق كرده است در مرض موت، مملوك معين ديگرى را و قيمت آن هم مطابق با ثلث بوده، و نفى غير يك عتق در شهادت هيچ كدام نبوده، پس اگر قايل بشويم كه منجّزات از اصل اخراج مى شوند، هر دو محكوم به عتق مى شوند؛ و اگر قايل شديم كه از ثلث اخراج مى شوند (مطلقاً يا در خصوص عتق كه تفصيل محتمل است) پس عتق يكى متيقّن است، پس اگر عتق سابق، تشخيص داده شد به سبب تاريخ دو بيّنه، پس عتق سابق صحيح است و عتق ديگر موقوف به اجازه ورثه است؛ و اگر مجهول شد تاريخ معلوم السبق، و در سابق و لاحق تردد واقع شد، پس اگر تاريخ عتق يكى معلوم است اظهر صحت عتق معلوم التاريخ [است]، به جهت استصحاب عدم مجهول التاريخ تا زمان تحقق معلوم التاريخ (اگر چه اثبات تقدّم و تأخّر نمى نمايد) به سبب تحقق عتق يكى در زمانى كه متعبد بعدم وقوع عتق ديگرى در آن زمان مى باشيم؛ و اگر معلوم نبود تاريخ هيچ كدام، پس مثل صورتى كه علم به تقارن دو عتق داشته باشيم، با قرعه تعيين معتَق به عتق نافذ مى نماييم، اين در صورتى [است] كه احتمال تقارن هم باشد. و اگر سبق، معلوم است (چنان چه ابتداءً عنوان شد) و سابق

ص: 259

بعينه غير معلوم بود، ايضاً با قرعه تعيين عتق سابق مى نماييم، و تنصيف محكىّ در «مسالك» تصحيح نمى شود.

و در همين صورت تعيين با قرعه، اگر آن دو مختلف القيمة بودند، بعضى موافق ثلث و بعضى مخالف به زيادتى يا نقص از ثلث بود، پس خارج از قرعه اگر به قدر ثلث بود، عتق مى شود، و غير آن، عتق او موقوف به اجازه ورثه است؛ و اگر ازيد از ثلث بود، فقط مطابق ثلث او عتق مى شود؛ و اگر ناقص بود، عتق مى شود، و تكميل مى شود ثلث از معتَق ديگر. و احتياج به محاسبه بر تقدير عدم قول به اقراع، منسوب به شيخ (قدس سره) نيست.

و اما اشكال «شرائع» به مدّعىٰ عليه بودن وارث پس قبول نمى شود بيّنۀ او، پس ممكن است گفته شود كه: با فرض عدم حكم، مأخوذيت مال از ورثه بر تقدير تماميت علّت حكم بر طبق شهادت اُولى است، و مفروض، شهادت مضادّه است [و] معارضه است به نحوى كه جرّ نفع نمى شود، و تعلق آن به عدم شهادت اُولى نيست بلكه به تعلق عتق بر غير متعلَّق در شهادت اُولى است، پس به آن جهت، دو دعوى است از دو مدعى و براى هر كدام دو شاهد است، و مقتضاى تعارض، اقراع است؛ و به جهت شهادت، معتبر است عدالت، و اما اقرار - كه حكم آن مخالف با شهادت است - معتبر نيست در آن عدالت و معتبر است اين كه از جميع ورثه باشد، لكن اقرار به عتق نافذ از ثلث، مثل شهادت است در معارضه با شهادت اُولى.

پس فرقى نيست بين اين كه شهادت ثانيه تكذيب اُولى بكند يا نه يا آن كه خروج هر دو از ثلث ممكن نباشد، و بايد با شروط شهادت، تعيين معتَق با قرعه بشود؛ و مربوط به نفوذ اقرار در جميع مُقَرّ به بدون اعتبار عدالت مقِرّ نيست، بلكه به حيثيتِ اخبارِ شهادت از واقع، تعارض واقع مى شود و با اقراع، تعيين مى شود، و براى اقرار مطلقاً حكم او ثابت است.

و با معارضه، اقراع متعيّن است؛ پس دور نيست گفته شود كه شهادت ورثه: به آن

ص: 260

جهت كه اقرار است حكمى دارد و معتبر نيست در آن عدالت، بلكه عموم اقرار از همه ورثه در تمام متعلق؛ و به آن جهت كه شهادت به له مدعى ثانى است معتبر است در آن تعدد و عدالت، و معارضۀ منتهيۀ به اقراع، محقق است با آن. و كفايت از تعدد مى كند انضمام يمين با يك شاهد عادل با اختلاف مشهودٌ به.

2. فرض ديگر اختلاف در شهادت

اگر دو نفر عادل شهادت دادند به وصيت شخصى براى زيد، و دو نفر عادل از ورثه شهادت دادند به رجوع از آن وصيت و وصيت براى خالد، پس به حسب آن چه گذشت با قرعه تعيين مى شود موصى له. و چون حكم، مفروض نيست پس دو شهادتها متعارض واقع مى شود (يعنى شهادت بر وصيت، و شهادت بر رجوع و وصيت براى شخص ديگر) بدون اعتبار عدم امكان انفاذ هر دو از ثلث، بلكه به اعتبار عدم امكان [جمع] بين انفاذ وصيتى و انفاذ وصيت ديگرى كه مبنى بر رجوع در اول بوده. و اشكال و جواب، معلوم از مذكور در مسألۀ سابقه مى شود.

و ممكن است گفته شود در اين مسأله كه: شهادت بر رجوع، غير از شهادت بر ضد مشهودٌ به به شهادت اُولىٰ است، چون شهادت است بر زوال وصيت در بقا؛ و اُولىٰ شهادت بر حدوث وصيت است و متعرض بقا و مُثبِت آن نيست بلكه مثبت آن استصحاب است، و شهادت دوم اثبات حدوث و نفى بقا مى نمايد؛ پس تعارض ملجئ به اقراع ندارند، و بايد انفاذ شود على التعيين شهادت ثانيه.

3. شهادت دو نفر بر وصيت و يكى ديگر بر رجوع

اگر شهادت دادند دو نفر عادل براى زيد به وصيتى، و شاهد واحدى عادل به رجوع موصى و وصيت براى عمرو به عين موصى به در شهادت اولى بر وصيت، مى تواند عمرو با يمين خودش با شاهد واحد، اثبات وصيت براى خودش نمايد، به جهت عدم معارضه چنان چه ذكر شد؛ پس اختلاف مشهودٌ به مانع از تعارض از ترجيح شاهدين است بر شهادت واحد؛ و تصديق شاهد ثانى شهادت اُولى را و ادّعاى رجوع

ص: 261

از آن در بقا، و تكميل با يمين، موجب طرح شهادت اُولى و انفاذ شهادت ثانيه است. و مثل اين را در مسأله ثانيه ذكر كرديم.

4 و 5. شهادت بر رجوع از يكى از دو وصيت

اشاره

اگر دو وصيت جداگانه نمود، پس دو شاهد شهادت دادند بر رجوع موصى از يكى از آن دو وصيت، پس محتمل است عدم قبول شهادت ثالثه به جهت عدم تعيين؛ و محتمل است مصالحه به تقسيم؛ و محتمل است تعيين مورد رجوع يا عدم آن در واقع با قرعه [و] ممكن است با خصوصيات موارد مختلفه، ترجيح يكى از اين سه وجه داده بشود؛ و در صورت عدم ترجيح، تراضى خصمين بر صلح به تقسيم يا بر اقراع و تعيين به آن، احوط است.

اگر مملوك، ادّعاى عتق كرد و بيّنه اقامه نمود و محتاج به فحص و بحث از تزكيه بود، و قبل از تزكيه و حكم، سؤال نمود مدعى، تفريق بين او و مولاى او را، محكىّ از شيخ - قدس سره - تفريق است.

اقامۀ يك شاهد و ادّعاى بودن شاهد ديگر

و همچنين اگر اقامه كرد مدعى مال، يك شاهد را، و ادّعا نمود شاهدى ديگر هم دارد، و سؤال كرد حبس غريم را كه متمكن مى داند خودش را از اثبات حق خودش در همين حال با يمين، اگر به داعى و بعنوان عقوبت و مجازات باشد، جايز نيست قبل از حكم با تماميت مقدّمات؛ و اگر بعنوان ترجيح ضرر حبس تا مدتى، بر ضرر مخوف از فوت مال يا مملوك معتَق واقعى [باشد] پس آن به حسب موارد در غايت اختلاف، و متّبع، نظر حاكم است و اگر در تجويز، مقلّد باشد، در تشخيص مورد جواز، خودش بايد اعمال نظر خاص در واقعه خاصّه بنمايد.

6. ضمان شهود و تزكيه

اشاره

از الحاقات «جواهر»، در موردى كه شهود امرى ضامن مى شوند، شهود تزكيه با همان

ص: 262

شروط در همان مورد ضامن خواهند بود، بر حسب اختيار فاضل و غير او از متأخرين از ايشان، و اين است عبارت «قواعد» در «كشف اللثام»:

«لو زكّى الاثنان شهود الزنا ثم ظهر فسقهم او كفرهم:

فان كان يخفى عن المزكّيين فالاقرب انه لا يضمن أحد منهم شيئاً، و يجب الدية (ان رجم) فى بيت المال لانّه من خطأ الحاكم (حيث حكم بشهود كفّار او فسّاق) و خطأ الحاكم فى بيت المال لانّهم، محسنون و «مَا عَلَى الْمُحْسِنِينَ مِن سَبِيلٍ »(1) و لقول امير المؤمنين - عليه السلام - فى خبر «الأصبغ» «ان ما اخطأت القضاة فى دم او قطع فهو على بيت مال المسلمين»؛ و ما روى من تضمين امير المؤمنين - عليه السلام - فلتة عمر فلأنّه لم يكن حاكماً شرعاً. و ظاهر «الحلبى» ضمانها في ماله. و يحتمل ضمان المزكّيين لانّهما لو لم يزكّياهم لم يتمّ الحكم فهما قتلا المشهود عليه خطأً.

و إن كان [لا] يخفى عنهما فسقهم او كفرهم فالضمان على المزكّيين فانهما انما يحكم بالقتل بتزكيتهما من يعلمان فسقه او كفره او يمكنهما العلم ففرّطا؛ و تردّد فى «التحرير»، من ذلك و من كون التزكية شرطاً لا سبباً بل السبب هو الحكم. و لا قصاص على أحد، اذ لم يظهر القتل عدواناً لاحتمال حقّيّة المشهود به؛ و كذا لو رجعوا عن التزكية سواء قالوا «تعمدنا» او قالوا «اخطأنا» فانهم انما تعمدوا الكذب فى التزكية و هو ليس من الكذب فى الشهادة على الزنا فى شىء، مع ما يجب من الاحتياط فى الدماء؛ و استشكل فى «التحرير» فى عدم القصاص، من ذلك و من انه كالكذب فى الشهادة، لأنّ التزكية بمنزلة الشهادة بما يشهد به الشهود، و فى انه هل يضمنان تمام الدية لجريانهما مجرى الشاهدين ام نصفها لجريانهما مجرىٰ واحد.

و لو ظهر فسق المزكّيين فالضمان على الحاكم فى بيت المال كظهور فسق الشهود، لانه فرّط بقبول شهادة الفاسق، هذا إن لم يفرّط فى البحث عن عدالة الشاهدين او

ص: 263


1- . توبه: 95.

المزكّيين؛ أمّا مع التفريط فالضمان عليه فى ماله.

و كذا يضمن الحاكم اثر الضرب فى ماله او بيت المال لو جلد بشهادة من ظهر فسقه أو كفره.

و إذا رجع الشاهد او المزكّى، اختص الضمان بالراجع دون الآخر، اذ لا يؤخذ أحد باقرار الآخر، هذا على القول بضمان المزكّى. و لو رجعا معاً ضمنا، لان الشهادة و التزكية معاً سبب للحكم و كل منهما جزء لسببه، لا انّ السبب هو الشهادة و التزكية شرط او سبب بعيد، لتساويهما فى التوقف عليهما) و الحكم سبب القتل فهما سببان بعيدان فى مرتبة واحدة و قد اعترفا بالتزوير؛ و يحتمل قصاص الشاهد بالضمان بناء على أن سبب الحكم هو البيّنة بشرط التذكية.

و على المختار، فإن رجع الولىّ على الشاهد، كان له قتله إن تعمّد التزوير، لاعترافه بتسبيبه القتل عدواناً؛ و لو طالب المزكّى، لم يكن عليه قصاص، بل الدية، لانه لم يعترف بكون القتل عدواناً و هو لا يؤخذ بإقرار الشاهد، فربّما استحق المقتول عنده القتل و ربما زكّى الشاهد و هو غافل عما شهد به أو عن موجب الشهادة فغايته الخطأ كخطإ الحاكم او كخطإ من رمى صيداً فاصاب انساناً، و حينئذٍ كان للولىّ مطالبتهما؛ فليس للولىّ جمعهما فى الطلب و إلّا اجتمع له القصاص و الدية، و ليس له توزيعهما عليهما حتى إن اقتص من الشاهد، أعطاه نصف الدية و اخذه ممّن زكّى لانهما و إن تساويا فى سببية الحكم لكن تباينا فى المشهود به، فكل منهما مستقل فى جنايته.»

احتمال عدم اثبات احكام شاهد زور براى شهود تزكيه

و ممكن است گفته شود، احكام مذكوره، براى شاهد زور و شهودى كه فسق آنها ظاهر شده و شهودى كه رجوع كردند در شهود شىء (از دم يا مال يا نحو اينها) است و شامل شهود تزكيه نخواهد بود، و اشتراك در سببيت، اشتراك در احكام مذكوره را ايجاب نمى كند وگرنه در كسانى كه سبب شناسايى شهود تزكيه باشند جارى مى شود؛ بلكه قصاص و ديه و غرامت ضمان، در شهود شىء كه مشهودٌ به و محكومٌ به

ص: 264

است (به تفصيلى كه گذشت) ثابت مى شود، و امّا لوازم و كمك دهنده ها از شروط اتفاقيه پس داير است حكم آنها مدار تسبيب به اتلاف با شروط تسبيب در نفس يا مال يا نحو اينها در اقسام جنايات، و اللّٰه العالم.

7. رجوع شهود احصان بعد از رجم

اشاره

اگر شهادت دادند چهار نفر بر زنا و دو نفر ديگر بر محصن بودن زانى، پس بعد از رجم رجوع نمودند خصوص شهود احصان، پس شهود زنا از قصاص و غرامت خارج مى باشند؛ و فقط قصاص در صورت تعمد و غرامت در صورت خطأ يا مصالحه، براى شهود احصان مى باشد، و قدر غرامت مذكور مى شود.

و اگر قصاص شد از شهود احصان، رجوع مى شود به سوى آنها از ديه به قدر نصيب شهود زنا از غرامت (چون كه ديۀ مأخوذه از غير اهل قصاص، مردود مى شود به مقتصّ منه) كه شركت آنها مساوى است در شش شاهد، يا آن كه تنصيف مى شود بين دو شاهد احصان و چهار شاهد زنا.

رجوع شهود زنا بعد از رجم

و اگر خصوص شهود زنا رجوع نمودند، پس شهود احصان از قصاص و غرامت خارج مى باشد؛ و منحصر است ضمان و قصاص، در شهود زنا پس با تعمّد، قصاص مى شود از ايشان، و با خطأ يا مصالحه، ديه از آنها اخذ مى شود؛ و بر تقدير قصاص، رجوع مى شود به آنها از ديه به قدر نصيب شهود احصان كه نصف يا ثلث باشد، چون كه ديۀ مأخوذه از غير اهل قصاص، مردود مى شود به اهل قصاص تا اخذ نمايند زايد بر مقدار جنايت خودشان را از ديۀ مقتول به شهادت ايشان.

رجوع هر دو دسته

و اگر هر دو طايفه رجوع نمودند، همه ضامن مى باشند، و از معترف به تعمّد (از ايشان) قصاص مى شود، و از غير او يا با مصالحه به او، ديه مأخوذ مى شود؛ و گذشت

ص: 265

كه شهود بر شروط و خصوصيات، مغايرت دارد با شهود شىء، مثل زنا و غير آن، و داير است ضمان شروط [و] خصوصيات لازمه در ترتّب اثر بر شهود شىء مدار تسبيب عمدى يا خطايى؛ پس با مساوات در تسبيب با شهود زنا، تسويۀ ديه و اشتراك در قصاص، حاصل مى شود، و با اختلاف، تنصيف بين دو طايفه ترتب آن خالى از وجه نيست؛ پس در اخذ و اعطاى ديه همين فرق حاصل است در مقدار آن چه به قصاص شده ردّ مى شود و از آن كه قصاص نشده از او مأخوذ مى شود.

شهادت چهار نفر بر زنا و دو نفر ايشان بر احصان

و اگر چهار نفر شهادت به زنا دادند و دو نفر از ايشان شهادت به احصان دادند، پس بنا بر تنصيف در ضمان بين دو طايفه، بر دو شاهد احصان، دو ثلث [سه ربع ظ] است (نصف به جهت شهادت به احصان، و ربع به جهت آن كه دو نفر از شهود زنا هستند، كه نصف ديه توزيع بر چهار نفر مى شود و نصيب دو نفر نصف نصف (كه ربع است) مى شود و مجموع سه ربع مى شود)؛ و ربع باقيمانده نصيب دو نفر ديگر كه شهود احصان نيستند مى شود.

و بنا بر اين كه شراكت دو طايفه بالسّويه به عدد رءوس شهود است، دو ثلث بر دو شاهد احصان است ([يك] ثلث به جهت شهادت بر زنا، و ثلث ديگر به جهت شهادت بر إحصان)؛ و ثلث باقى راجع به دو شاهد زنا كه از شهود احصان نيستند خواهد بود.

و در تقدير قول به اين كه تقسيط ديه بر عدد رءوس اهل جنايت است نه به عدد جنايات، پس تسويه و تشريك بر هر تقدير بين دو طايفه، ثابت خواهد بود.

و اگر رجوع شهود احصان، بعد از موت صحيح به سبب جلد باشد، پس بر احدى ضمان نيست، زيرا تأثير شهادت بر احصان، در جلد نبوده، و تأثير شهادت به زنا در جلد متعقب به موت، موجب ضمان نيست.

ص: 266

8. رجوع دو معرِّف مشهودٌ عليه

اگر رجوع از شهادت كردند دو معرّف مشهودٌ عليه از حيث نسب و وصف؛ ضامن تلف مشهودٌ به بعد از حكم هستند؛ و رجحان ضمان نصف به سبب دخالت در حكم خاص بر مشهودٌ عليه براى مجموع شهادت به شىء و شهادت به نسب و وصف، خالى از وجه نيست.

9. موارد مختلف رجوع شاهد فرع

اگر ثابت شد حكم با شهادت فرع، پس از آن شاهد فرع رجوع نمود، پس اگر شاهد اصل تكذيب كرد او را در رجوع، محتمل است عدم ضمان هيچ يك؛ و اظهر ضمان شاهد فرع است، به جهت تسبيب لازم رجوع و عدم تأثير تكذيب شاهد اصل بعد از تماميت حكم و لوازم آن در غير صورت علم حاكم به حكم به خلاف واقع، و اين تسبيب مورد اعتراف راجع است؛ بلى در صورت اعتراف به تعمّد، قصاص (به سبب شبهه در تكذيب) منتفى مى شود و ضمان مالى از ديه و نحو آن ثابت است. و اگر تصديق كرد يا تكذيب نكرد، ضمان راجع، ظاهر است.

و در صورت ضمان، اگر شهادت دادند دو فرع بر دو اصل، پس از آن رجوع نمودند دو فرع، هر يكى ضامن نصف است، و قصاص در تعمد اعترافى از هر دو در غير شبهه مى شود با لازم آن از اخذ ديه.

و اگر يكى رجوع نمود، ضامن نصيب خودش است، و قصاص تعمد با اخذ ديه زايد بر جنايت ثابت است.

و اگر هر دو رجوع نمودند از شهادت بر يك اصل فقط، پس ملحق است به رجوع يك شاهد اصل؛ پس بر هر دو، نصف ضمان است، مثل يك اصل؛ و بر هر يك ضمان ربع و حكم آن مرتب است.

و اگر يكى رجوع نمود از شهادت بر يك اصل و ديگرى رجوع نمود از شهادت بر اصل ديگر، اظهر توزيع ضمان نصف است بر مجموع و هر يك ضامن ربع خواهد

ص: 267

بود؛ و چون رجوع بعد از حكم و استيفا است پس قياس به رجوع قبل از حكم نمى شود.

و اگر رجوع كرد يكى از دو شاهد فرع از شهادت بر يك اصل، اظهر ضمان ربع است؛ به خلاف رجوع هر دو از شهادت بر يك اصل، كه ضمان نصف براى مجموع ثابت است.

و اگر هر دو، شاهد بر هر دو اصل بودند، يكى رجوع كرد از شهادت بر هر دو، اظهر ضمان نصف است كما اين كه مثبت نصف بوده است. كما اين كه اگر هر دو رجوع نمودند، ضمان كل توزيع بر دو نفر مى شود.

و اگر شهادت بدهد بر يكى، دو نفر، پس رجوع نمايند همه، هر كدام از چهار شاهد فرع، ضامن ربع مى شود، و قصاص با اعتراف به تعمّد، ثابت [است] به نحو مذكور در سابق.

10. وجوب تعزير شاهد زور

واجب است تعزير شاهد زور كه بر خلاف واقع عمداً شهادت داده و به شهادت او حكم شده است، به حسب آن چه امام يا نايب او صلاح بداند: از تازيانه، و از طواف دادن در قبيله و محله و سوق او، و معرفى كردن او را به «شاهد زور» كه بشناسند و مرتدع بشود از اين گونه عمل.

11. ضمان و عدم ضمان در فرض كتمان شهادت واجب

در صورتى كه اداى شهادت، واجب است و كتمان آن حرام است و موجب اثم است و بدلى براى اقامه آن نيست و ترك ادا، سبب اتلاف مالى يا غير مال بشود و مباشر اضعف از سبب باشد به واسطۀ جهل مباشر به موضوع يا نحو آن و در صورتى كه با شهادت تمام مى شود سبب حكم و واقع مى شود حكم، آيا كتمان، موجب ضمان است به قصاص يا ديه يا آن كه مجرد عقوبت اخرويه ثابت است ؟ ممكن است از قبيل

ص: 268

اعطاى عصا به ظالم باشد (با آن كه اگر اعطا نمى كرد متمكّن نبود و اگر بكند ظلم محقق مى شود) در ايجاب ضمان مضاف به عقوبت بدون فرق بين وجوديات از مقدمات و عدميات، و اللّٰه العالم.

تفاصيل و خصوصات مسائل مذكوره، مبين در كتب فاضل از «قواعد» و «تبصره» و «تحرير» و «كشف اللثام» و «دروس» شهيد مذكور است.

حرّر فى 2 شوال 1413 و الحمد للّٰه اولاً و آخراً

كتبه العبد محمد تقي بن محمود عفى عنهما.

ص: 269

ص: 270

كتاب حدود و تعزيرات

اشاره

حد زنا

لواط، مساحقه و قيادت

حد قذف

حد شرب مسكر و فقاع

حد سرقت

حد محارب

ارتداد

حد وطى بهايم

حكم دفاع

ص: 271

ص: 272

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ

الحمد للّٰه وحده و الصلاة على سيد أنبيائه محمّد و آله الطاهرين

و اللعن الدائم على أعدائهم أجمعين(1)

مراد از حد و تعزير

و مقصود [از حدّ و تعزير]: «عقوبتهاى دنيويه مقدّرۀ معيّنه، و غير معيّنه» است.

اسباب حد

و اسباب اول شش است: زنا، و قذف، و شرب خمر، و سرقت، و قطع طريق.

اسباب تعزير

و اسباب دوم چهار است: بغى، و ردّه، و اتيان بهيمه، و ارتكاب محرّماتى غير از اينها.

و در تسميه بعض و تبويب، اختلافى است در كتب، فاقد ثمرۀ عمليّه.

ص: 273


1- 22 /صيام/ 1400.

فصل اوّل حد زنا

1. موجِب حدّ زنا

اشاره

و آن [زنا] محقق مى شود - به نحوى كه حدّ بر آن مرتّب بشود - به ادخال مرد آلت رجوليت را، در فرج زنى كه محرّم است بر او به تحريم اصلى، بدون عقد و ملك عين يا منفعت يا شبهه عقد يا ملك، با اختيار و عدم اكراه، به مقدار غايب شدن حشفه در قُبل يا دُبر زن، يا مقدار حشفه از مقطوع الحشفه، با تكليف (در مقابل عمل غير بالغ يا مجنون) و علم به تكليف به نحو اعم از قطع و اجتهاد و تقليد (در مقابل جهل به آن و به بطلان عقد بر محارم مثلاً).

لزوم علم

و اگر عالم به تحريم بود و شبهه اى (كه موجب ظن به اباحه بود) نباشد، زنا و حكم آن حاصل است؛ و ممكن است مختلف باشد نسبت به مرد و زن، مثل اين كه خود را شبيه به زوجه كرد و او به اعتقاد و ظنّ زوجيت وطى كرد، بر زن حدّ است نه بر مرد. و تحديد «شبهه» و خصوصيات آن (كه با آنها موجب سقوط حد است از زانى) در كتاب نكاح گذشت.

سقوط با اكراه

و ساقط مى شود حد زنا، با اكراه بر آن. و اكراه بر زنا، محقق مى شود در زن و مرد بنا بر اظهر.

ص: 274

و بر مرد در صورت اكراه زن بر زنا، ثبوت مهر المثل، خالى از وجه نيست، و حدّ نيست بر زن.

و لحوق ولد بر آن كه اكراه در او محقق شده - يعنى مكرَه يا مكرَهه شده -، خالى از وجه نيست.

و اگر مكرِه (به كسر) غير واطى و موطوئه باشد، مهر بر اكراه كننده است، يا در ابتدا يا بعد از رجوع زانى مكرَه بر او اگر رجوع به او شد.

اعتبار بلوغ و مورد اعتبار احصان

معتبر است در حدّ، در هر كدام از دو طرف (چنان چه معلوم شد): «بلوغ»، و در خصوص رجم در هر يك از زانى و زانيه: «احصان».

و احصان حاصل مى شود در مرد، در صورتى كه در حال بلوغ و حرّيت، وطى كرده باشد [در] فرج مملوك به عقد دائم يا رقّيت با تمكن از آن در هر وقت كه بخواهد؛ پس اگر زنا نمود بعد از تحقق اين قيدها، رجم كه حدّ محصن است متعين و متيقن مى شود. و اظهر لحوق تحليل به متعه است در عدم احصان.

در ثبوت حدّ (كه جلد يا رجم باشد) با ساير شروط آنها، بر مجنون اگر زنا نمايد، خلاف است، اظهر انتفاى حدّ است.

و ساقط مى شود حدّ به ادّعاى زوجيت يا شراى امه از مالك، و مطالبۀ بيّنه يا يمين نمى شود اگر چه ساير احكام وطى مرتّب باشد.

معتبر است در احصان زن، آن چه معتبر است در احصان مرد، با رعايت مناسبت در تمكن زوجه.

مجنونۀ در حال زنا اگر چه با عاقل باشد و محصنه باشد، بر او حدّى نيست، به جهت آن چه گذشت از اعتبار «تكليف و علم به آن» در حكم زنا.

حكم مطلّقۀ رجعيّه

و مطلّقۀ رجعيه از احصان خارج نمى شود؛ پس اگر تزويج كرد با علم، و دخول شد، بر

ص: 275

او حدّ تام (كه رجم است) ثابت است. و همچنين بر شوهر ديگر اگر عالم به تحريم و عدّه باشد با ساير شروط احصان، و اگر جاهل به يكى از آنها بود به سبب شبهه حدّ منتفى مى شود. و هر كدام عالم بود، بر او حدّ تام است نه بر جاهل؛ و ادّعاى جهالت در مورد ممكن، قبول مى شود.

خروج از احصان توسط طلاق باين

و به طلاق باين، هر دو از احصان خارج مى شوند، و به هر سبب بينونت. پس اگر خالع رجوع كرد، به احصان برنمى گردد، مگر از بعد از وطى پس اگر زنا كرد محصن است و رجم ثابت است. و همچنين بعد از عتق مملوك و تحرير مكاتب و بلوغ صبى و افاقۀ مجنون، بايد وطى نمايند تا محصن بشوند تا رجم بعد از زناى لاحق، ثابت باشد.

و هر دو قسم حدّ براى نابينا ثابت است، و ادّعاى شبهه از او مسموع و موجب انتفاى حدّ است.

2. آن چه با آن، زنا ثابت مى شود

اشاره

ثابت مى شود زنا به اقرار و بيّنه:

الف. اقرار
شرايط مُقرّ

و مسموع است اقرار بالغ و كامل در عقل، مگر آن كه مجنون در حال افاقه اش اقرار بصدور آن در حال افاقه نمايد كه قبول مى شود، و مختار يعنى غير مكرَه پس اقرار مكرَه به تخويف و تهديد و مثل آنها مؤثر و مثبت نيست، و همچنين اقرار سكران و نائم و ساهى و غافل؛ و آزاد پس اقرار عبد و امه بدون تصديق مالك يا تصديق خودش بعد از عتق، مثبت نيست.

اعتبار تكرار مرتبه

و لازم است در ثبوت حدّ به اقرار، تكرار اقرار چهار مرتبه؛ و آن احوط و اظهر است

ص: 276

در مطلق حد زنا، و قوىّ است در خصوص رجم با احصان. و بودن تكرار در چهار مجلس، احوط است و لازم نيست.

و در اقرار و شرط آن، مساوى است مرد و زن. و اشارۀ اخرس (لال) كه مفيد اقرار باشد، قائم است مقام نطق. و دو شاهد عادل بر اقرار متكرر تا چهار مرتبه، اثبات آن را مى كند. و دو مترجم عادل از لغت اقراركننده، اثبات مى نمايد.

اگر گفت «به فلان عفيفه زنا كرده ام» حد زنا موقوف به تكرار مذكور است. و در ثبوت قذف و حدّ آن به سبب اين عبارت، تأمل است و اظهر عدم ثبوت است؛ به خلاف آن كه اگر زن بگويد «زنا نمود به من فلان».

اقرار به اثبات مطلق حدّ

اگر گفت «حدّى بر من ثابت است»، مكلف به بيان آن نمى شود و مكلف به استفسار نمى شود؛ و مروىّ است كه مى زنند او را تا از خود منع نمايد، و عمل به اين روايت شده است، و احوط تعيين همين قدر است اگر چه يك دفعه بگويد.

اقرار به موجِب رجم و رجوع از آن

اگر اقرار كرد به موجِب رجم، پس از آن انكار كرد، رجم ساقط مى شود. و اقرب الحاق اقرار بموجب قتل و انكار آن، به اقرار به موجب رجم است. و اگر اقرار به حدّى غير رجم و قتل كرد پس از آن انكار نمود، ساقط نمى شود حد.

اقرار به حدّ و توبه از آن

اگر اقرار به حدى نمود پس از آن توبه كرد، امام و نايب او اختيار در اقامۀ آن و عفو دارد، رجم باشد يا جلد؛ و در عموم حكم، به حدّى كه حق الناس باشد، در غير امام اصل، تأمل است.

ثبوت تعزير در اقرار به محرّماتى كه موجب حدّ نمى باشند

در محرماتى كه موجب حدّ نيست - مثل تقبيل و استمتاع بما دون فرج، از محرّمات -

ص: 277

تعزير است به آن چه حاكم صلاح بداند از كمتر از حدّ يعنى نرسيده به يك صد تازيانه.

عدم جريان حدّ بر زن حاملۀ بدون شوهر

اگر زن ديده شد كه حامل است و شوهر نداشته است، حدّ بر او جارى نمى كنند مگر با اقرار يا بيّنه، و سؤال و جواب لازم نيست.

اقرار بر زنان و ادّعاى مطاوعۀ زن

اگر اقرار كرد كه با زن معيّنى زنا نمود و او مطاوعه كرد، بر خودش حدّ جارى مى كنند، و بر زن جارى نمى كنند با تكذيب او، و اقرار كسى در بارۀ غير، مؤثر نيست.

در اقرار مجنون در حال افاقه، به زنا در حال افاقه، اشكالى نيست؛ و اگر مقيد نكرد به حال افاقه، بى تأمل نيست.

اقرار به وطى با ادّعاى زوجيّت و انكار زن

اگر عاقل اقرار كرد به وطى زنى، و ادّعاى زوجيت او نمود، و زن زوجيت و وطى را انكار كرد، بر مرد حدّى نيست اگر چه مكرر باشد اقرار او، و زن هم مستحق مهر نيست به جهت انكار وطى؛ و اگر زن اعتراف به وطى كرد و [اقرار] به زنا و مطاوعه نمود پس مهر براى او نيست، و حدّ بر مرد نيست، و حدّ زن هم موقوف به تكرار اقرار است چهار مرتبه؛ و اگر زن ادّعاى اكراه يا اشتباه نمود، حدّ بر هيچ كدام نيست و مهر ثابت است.

ب. بيّنه
عدد لازم در بيّنه

و اما ثابت شدن زنا با بيّنه، پس با چهار مرد عادل، و [يا] سه مرد عادل و دو زن عادله ثابت مى شود. و شهادت زنها بدون مرد اثبات نمى نمايد، و همچنين اگر يك مرد و شش زن باشند.

ص: 278

و اگر دو مرد و چهار زن شهادت بدهند پس رجم به آن اثبات نمى شود و لكن زنا و جلد به آن اثبات مى شود بنا بر اظهر.

و اگر كمتر از عدد لازم شهادت دادند، قبول نمى شود و اثبات نمى نمايد، و بر هر كدام از شهود، حدّ افترا جارى است.

آن چه ذكر آن در شهادت بر زنا لازم است

و در شهادت بر زنا لازم است ذكر ادخال و مشاهدۀ آن به طور دخول ميل در سرمه دان (و لازم است يقين به آن از طريق مشاهده بعض لوازم غير منفكه از ادخال و اخراج)؛ و انتفاى عقد و ملك و شبهه و اكراه، يعنى ذكر نمايند اجنبى بودن را با عدم علم به سبب تحليل، اگر چه از فاعل، قبول مى شود ادّعاى تحقق سبب تحليل اگر ممكن باشد، پس بنا بر عدم در فعل شاهد (كه شهادت بر زنا است) و احتمال وجود در ادّعاى فاعل (كه نفى زنا است) كافى است.

شهادت فاقد خصوصيت معتبره

و اگر شهادت، فاقد بعض خصوصيات معتبره در نزد حاكم بود يا شهادتها در مورد واحد با خصوصيت زمان و مكان نبود، حدّ زنا بر مشهودٌ عليه ثابت نيست (بنا بر احوط در اختلاف به ذكر و عدم، و بنا بر صحيح در اختلاف موجب علم به كذب بعضى)، بلكه بر شاهد، حدّ قذف جارى است در صورت نسبت زنا در كلام.

شهادت دو نفر بر اكراه و دو نفر ديگر بر مطاوعه

اگر دو نفر شهادت دادند بر زنا با اكراه مرد، مزنىّ بها را، و دو نفر شهادت دادند بر زنا با مطاوعه، حدّ بر زن ثابت نيست؛ و در مرد اختلاف است، در صورت احراز وحدت فعل (از ساير خصوصيات) اظهر ثبوت اصل زنا و حدّ آن است؛ و اين اختلاف اگر چه علم به كذب در يكى از آنها مى آورد لكن مثل اختلاف در برهنگى و پوشيدن در حال زنا است يا آن كه پيراهن او در آن حال سفيد بود يا سياه با معلوميت وحدت عمل،

ص: 279

مؤثر در شهادت در اصل زنا نيست و از اين جهت حدّ بر شهود جارى نيست.

و اگر قبول نشود شهادت، حدّ جارى است بر شهود، براى قذف. و اما قذف زن، پس شاهد اكراه، قاذف نيست؛ و شاهد مطاوعه با عدم شبهه از طرف زن، قاذف او است بنا بر اظهر و حدّ قذف بر او جارى است.

اعتبار اتصال عرفى شهادت چهار نفر

و بايد شهادت چهار شاهد، اتصال عرفى داشته باشد در يك مجلس يا مجالس متلاحقه بدون تراخى، پس با شهادت بعضى و عدم حضور بعضى، شهادت دهنده را به حدّ قذف محدود مى نمايند.

فرض ردّ شهادت و جريان حدّ قذف

و همچنين با شهادت بعضى و ردّ شهادت او به واسطۀ فسق ظاهر و نحو آن، شهادت دهنده به حدّ قذف محدود مى شود.

حد قذف در فرض رجوع

و همچنين با رجوع بعضى قبل از حكم، همه محدود مى شوند.

و در صورت اطمينان شهود به عدم رجوع و به عدالت مقبوله و به عدم امتناع همه، مشكل است حد قذف براى آن كه مقبول است شهادت او، بلكه عدم آن اقرب است.

و در رجوع بعد از حكم، خصوص راجع، محدود مى شود؛ مگر با اظهار شبهه ممكنه در حق او، و همچنين اگر عفو نمايد مقذوف.

فاصله بين فعل و اقامۀ شهادت

و فصل بين زنا و اقامۀ شهادت بر آن، ضرر نمى رساند در حكم به سبب شهادت بر زناى سابق.

كفايت چهار شاهد براى بر اثبات حدّ بر چند نفر

براى يك زانى يا زانيه، چهار شهود، لازم و كافى است؛ پس با چهار شاهد ثابت

ص: 280

مى شود زناى دو نفر و بيش از دو نفر. و تفريق شهود و مبالغه در استنطاق آنها و استظهار، موافق احتياط در حدود است و لازم نيست. و ستر بر مؤمن و ترك اقامه شهادت و ترك اقرار به زنا و اكتفاى به توبه واقعيّه، شرعاً راجح است.

عدم احتياج مدّعى در شهادت بر حقوق الهى

و شهادت بر زنا و حقوق اللّٰه، موقوف بر وجود مدعى نيست، و مقبول مى شود احتساب در آن.

عدم اسقاط حكم شهادت با اقرار مشهودٌ عليه يا تكذيب وى

و حكم شهادت، به سبب اقرار مشهودٌ عليه يا تكذيب او ساقط نمى شود.

اسقاط حدّ با توبه

و به سبب توبۀ قبل از قيام بيّنه، حدّ ساقط مى شود. و ادّعاى توبۀ قبل از ثبوتِ با بيّنه، مسموع است. و بعد از قيام بيّنه، توبه مؤثر در سقوط حدّ نيست اگر چه باطناً مقبول باشد.

3. حدّ زنا

اشاره

حدّ زنا اقسام مختلفه دارد مثل قتل و جلد و رجم و غير اينها، چنان چه ذكر مى شود إن شاء اللّٰه.

الف. قتل

اما قتل؛ پس حدّ كسى است [كه] زنا نمايد با محرم خود. و شمول حكم به محرمات سببيه - مثل اُمّ زوجه و بنت زوجه - خالى از وجه نيست، و همچنين شمول به محرمات رضاعيه. و در نسب غير مشروع (مثل ولد زنا) تأمل است اگر چه الحاق بى وجه نيست. و اظهر ثبوت حكم است براى زانيۀ با محرم از روى مطاوعت.

اثبات حكم بر ذمّى

و ثابت است قتل بر ذمّى اگر زنا با مسلمه نمايد، چه مطاوعه باشد يا مكرَهه، عامل به

ص: 281

شروط ذمّه باشد يا نه. و اظهر سقوط حدّ است مطلقاً از آن كه مسلمان بشود و ظاهر باشد از او اسلام حقيقى اگر چه به نحو تعدد داعى يا داعى به داعى باشد، در مقابل متمحّض در ارادۀ تخلّص از قتل به سبب اسلام ظاهرى. و اظهر عموم حكم [است] به غير ذمّى از ملل كفار. و شمول حكم براى ذمّيۀ زانيۀ با مسلم كه مطاوعه باشد خالى از وجه نيست.

و همچنين قتل ثابت است براى كسى كه اكراه نمايد زنى را بر زنا با او.

و فرقى در مواضع متقدمه، بين محصن و غير، و شابّ و غير، و عبد و حرّ، و مسلمان و كافر در مورد مناسب، نيست. و گذشت حكم زنا با زنِ پدر.

ب. رجم

رجم حدّ زناى محصن و محصنه است كه طرف صاحب بلوغ و عقل باشد. و اگر در فرض مسأله، مرد پير يا زن پير باشد، ابتداى به جلد و انتهاى به رجم مى شود؛ و همين جمع، در غير مرد پير و زن پير، اقوى است.

و اگر زنا كرد بالغ با غير بالغه يا با مجنونه، يا زنا كرد غير بالغ يا مجنون با بالغه عاقله، در همۀ اينها حدّ ثابت است (يعنى جلد در غير محصن و محصنه، و رجم در محصن و محصنه)، غير از زناى غير بالغ با بالغۀ عاقله كه در آن حدّ است و رجم نيست اگر چه محصنه باشد بنا بر اظهر؛ و در زناى مجنون با بالغه عاقله، گذشت انتفاى حدّ (يعنى جلد غير محصن و رجم محصن).

ج. جلد، نفى بلد، حلق رأس

و در زناى غير محصن در صورتى كه مرد عقد كرده و دخول به معقوده نكرده است، نفى بلد است بعد از جلد، تا يك سال. و در مطلق غير محصن آيا تغريب بعد از جلد ثابت است يا نه ؟ خلاف است، قول به تغريب، خالى از رجحان نيست.

و احوط ثبوت حلق شعر رأس است در خصوص متزوج قبل از دخول به معقوده

ص: 282

اگر زنا كرد، با جلد.

و اظهر در مورد تغريب بلد، جلد است؛ و انتفاى تغريب و حلق در زن زانيه است.

بر مملوك اگر زنا كرد رجم نيست، و نصف جلد حرّ ثابت است كه پنجاه تازيانه باشد، چه محصن باشد يا غير، مرد باشد يا زن، جوان باشد يا پير، بكر باشد يا غير؛ و هم [چنين] تغريب و حلق بر آنها نيست. و مبعّض، به نسبت حرّيت، حدّ حرّ بر او است و به نسبت رقّيت، حدّ مملوك؛ پس منصف، 75 تازيانه بر او است.

اگر حرّ يا حرّه زناى غير محصن كرد سه مرتبه، و اقامۀ حدّ بر آنها شد در سه مرتبه، در دفعۀ رابعه او را به قتل مى رسانند. و اگر مملوك بود يا مملوكه بود و زنا كرد هفت مرتبه و اقامۀ حدّ بر آنها شد در تمام مراتب، در مرتبۀ هشتم او را به قتل مى رسانند.

اگر حرّ يا مملوك، مكرّر شد زناى او و ثابت شد تكرر آن، پس اگر با يك زن باشد و محصن نبود، حدّ او مكرر نمى شود؛ و اقرب عدم تعدد است در صورت تعدد زن هايى كه با او زنا كرده است. مثل عكس يعنى وحدت زانيه و تعدد زانيها يا زناها.

حكم زناى ذمى

اگر زنا كرد ذمّى با غير مسلمان، امام و نايب او مخيّر است در اقامۀ حدّ موافق اسلام يا دفع هر دو طرف به حكام آنها براى عمل به شرع خودشان؛ و اگر با مسلمان زنا كرد كشته مى شود. و اگر مسلمان با ذمّيه زنا كرد، بر مسلمان اقامۀ حدّ مى شود و در ذمّيه تخيير ثابت است.

عدم اجراى حد بر حامل

بر حامل اقامۀ حدّ نمى شود اگر چه جلد باشد (و همچنين قصاص با موجب آن) تا آن كه وضع حمل نمايد و از نفاس خارج شود و شير بدهد طفل را تا زمان استغناى او بلكه تا زمان استقلال او و عدم خوف سقوط و غرق و نحو اينها بر او.

و اگر خوف ضرر نبود و كافلى پيدا شد براى ارضاع طفل، جايز است بلكه واجب

ص: 283

است اقامۀ حدّ بعد ارضاع لِبا در صورتى كه بدون آن مخوف شد تعيش طفل با سلامتى.

و دور نيست وجوب استيجار براى ارضاع و ما بعد آن (يعنى كفالت تا زمان استقلال) در صورت وجود مالى براى طفل يا وجود متبرع يا از بيت المال اگر منحصر به آن باشد و حاضر باشد، براى ترك تأخير اقامۀ حدّ بدون عذر شرعى.

و اگر پس از وضع، طفل وفات كرد، مانعى از رجم و قتل نيست، لكن اگر حدّ او جلد است بايد از مرض نفاس خارج شود.

مريض و مستحاضه

و هم چنين مريض و مستحاضه، مانعى از رجم آنها نيست، و اگر حدّ آنها جلد است تأخير مى شود تا زوال امراض. و اگر يأس از برءِ عاجل بود و تعطيل حدّ مخوف شد، با اصلى كه مشتمل بر يك صد چوب باشد او را عاجلاً مى زنند، و اگر پنجاه چوب داشت تكرار مى شود، و اگر طاقت مسمّاى ضرب با آن را نداشت با چوبهاى نازكتر مى زنند، و وصول مجموع، كافى است و لازم نيست وصول هر چوب؛ و در هر حال اقامۀ حدّ نمى شود، براى خوف سرايت به نفس. و اگر اتفاقاً سالم شد در اثناى اين ضرب، حدّ بر او جارى مى شود. و اگر بعد از زدن صحيح شد، اقامۀ حدّ لازم نيست. و مستحاضه مريض است به خلاف مطلقِ حايض.

عدم سقوط حدّ با ارتداد و جنون

و ساقط نمى شود حدّ - چه جلد باشد يا رجم - به لحوق ارتداد. و عدم سقوط آن به لحوق جنون با آن كه زنا در حال عقل بوده، مروىّ است، و احوط انتظار است در غير مطبِق.

عدم اجراى حدّ در سرما و گرماى شديد

و اگر حدّ جلد باشد، در حرّ شديد يا برد شديد اقامه نمى شود (بلكه در برد شديد در

ص: 284

وسط روز، و در حرّ شديد در طرفين روز اقامه مى شود)، و در غير دار الاسلام اگر جلد باشد.

حكم كسى كه به حرم پيامبر - صلى اللّٰه عليه و آله و سلم - يا معصومين - عليهم السلام - پناه ببرد

و به كسى كه پناه به حرم در مكه برده و همچنين در حرم نبىّ - صلى اللّٰه عليه و آله و سلم - و ائمۀ اطهار - عليهم السلام - (مگر آن كه جنايت در حرم بوده باشد) چه جلد باشد يا رجم، بلكه تضييق در مطعم و مشرب او مى شود تا خارج شود و بر او اقامۀ حد شود.

4. كيفيت ايقاع حدّ زنا

جمع دو حدّ در يك نفر

اگر دو حدّ جمع شد در شخصى، ابتدا مى شود به آن چه فوت نمى شود ديگرى مثل جلد با رجم؛ و اگر يكى مفوّت ديگرى نيست مخيّر است حاكم مثل حد زناى غير محصن و قذف، و محتمل است تقديم حق الناس با مطالبۀ تقديم و انحصار تخيير به صورت تساوى مطلق. و جايز است رجم بعد از جلد بدون انتظار برء.

و احوط حفر و دفن براى رجم است (در غير صورت ثبوت زنا با اقرار) تا محل بستن لُنگ از مرد و تا سينۀ زن.

فرار مرجوم

اگر فرار كرد مرجوم قبل از تكميل رجم، از محل دفن، پس اگر با اقرار ثابت شده بود زنا، اعاده و تكميل نمى شود؛ و اگر با بيّنه ثابت شده بوده، اعاده و تكميل مى شود اگر چه چيزى از سنگها بر او واقع نشده [شده ظ] بوده بنا بر اظهر. و اگر حدّ جلد باشد، اعاده مى شود مطلقاً بنا بر اظهر.

احوطيّت ابتداى شهود بر رجم

احوط در رجم زانى با ثبوت آن با بيّنه، ابتداى شهود است به رجم قبل از حاكم و

ص: 285

مردم، و ابتداى حاكم است بر مردم؛ و در ثابت با اقرار، ابتداى حاكم است بر مردم در رجم.

احوطيّت حضور شهود

و حضور شهود و بدء آنها بلكه حضور طايفۀ از مؤمنين كه اقل آنها سه نفر مرد باشد، براى اقامۀ حدّ (اگر چه ثابت به اقرار باشد) موافق احتياط است.

و مستحب است اعلام مردم براى حضور در وقت اقامۀ حدّ زنا.

چند مستحب و مكروه در مقام

و مستحب است كه سنگها معتدل باشد در صغر و كبر، بلكه طرفين اعتدال، خالى از اشكال در اين مقام نيست.

مكروه است اقامۀ حدّ براى كسى كه بر او حدّى ثابت است و توبه اى كه مسقط حدّ باشد از او محقق نشده باشد، در صورت تحقق واجب بدون شركت او در فعل.

دفن و احكام مرجوم

و بعد از فراغ از رجم، دفن مى نمايند او را (به نحو مذكور در محلش) بعد از تغسيل و تكفين و تحنيط (اگر قبل از رجم، اين اعمال به جا آورده نباشد، به نحوى كه در استحباب و وجوب در كتاب طهارت مذكور شده است) و بعد از نماز بر او بعد از رجم و قبل از دفن.

برهنه كردن مرد براى تازيانه

و برهنه كردن مرد براى تازيانه مگر آن كه معلوم باشد كه در حال زنا چه لباسى داشته كه قابل جلد و تأثير آن باشد، و ضرب به اشدّ آن با محافظت بر ترك قتل، و تفريق ضرب بر تمام بدن غير از سر و صورت و آلت رجوليت، و اين كه مرد را در حال قيام او جلد نمايند و زن را بنشانند و ببندند با رخت هاى او، [كه] مذكور است در كيفيت جلد زانى و زانيه؛ و بعضى از آداب و بعضى از واجبات [ديگر].

ص: 286

چند مسأله

شهادت بر زنا و ادّعاى بكارت توسط زن
اشاره

1. اگر چهار نفر عادل شهادت دادند به زناى زنى، پس ادّعاى بكارت كرد پس چهار زن عادله شهادت به بكارت او دادند، بر آن زن حد اقامه نمى شود در صورت شهادت به زنا در قُبُل يا آن كه استظهار بشود از اطلاق، ارادۀ زنا در قُبل؛ و اگر تصريح به زنا در دُبُر كردند حد جارى مى نمايند، و اگر مانعى از استظهار زنا در قُبل، در كلام آنها بود، حدّ جارى مى شود، به واسطۀ عدم منافات با بكارت ثابته.

و اگر شبهه اى در بارۀ شهود نباشد (در آن صورت كه حدّ بر مشهودٌ عليها جارى نمى شود) به اين كه جزم آنها به علامات مخالف واقع شده باشد، اگر چه بر سبيل احتمال باشد (به نحوى كه در اداى شهادت گذشت)، به خود شهود هم حدّ قذف اقامه مى شود.

چند فرع

و اگر شهادت به زناى مرد در قُبل زن دادند، ردّ مى شود شهادت به زنا در طرفين، به سبب شهادت چهار زن به بكارت مشهودٌ عليها.

و همچنين اگر شهادت دادند در بارۀ هر دو به زنا، و ثابت شد كه مرد مجبوب بوده است، حدّ بر هيچ كدام جارى نمى شود، و حدّ افتراى بر شهود جارى [مى شود] اگر شبهه اى نباشد مثل حصول علم به سبب جزم به سلامت مرد كه خلاف واقع شده بوده.

و همچنين اگر زنها شهادت دادند به اين كه زن قابل وطى نبوده در وقت ادّعاى زنا در آن وقت، كه ساقط است حدّ.

و شهود هم در موارد شبهه از طريق مذكور (حتى اگر علم حاصل شود به مجبوب بودن مرد، يا رتقا بودن و شهادت به زنا در قُبل بوده باشد) بلكه در موارد تعارض بينتين كه موجب تساقط و شبهه مى شود، بر آنها حدّ جارى نمى شود.

ص: 287

عدم اناطۀ اجراى حدّ بر حضور شهود

2. حضور شهود، شرط اقامۀ حدّ نيست به طورى كه اگر حاضر نبودند ساقط بشود، اگر چه ابتداى آنها بر تقدير حضور بلكه نفس حضور آنها براى اين غايت (در محل رجم) موافق احتياط است (چنان چه گذشت در آن چه ثابت به بيّنه است، و حضور حاكم در آن چه ثابت به اقرار است)؛ پس اگر شهود وفات نمايند يا به سببى غيبت نمايند تأخير در اقامۀ حدّ نمى شود. و اگر فرار نمايند و موجب حدوث شبهه باشد (به واسطۀ احتمال رجوع و نحو آن) تأخير اقامه مى شود تا حضور، و بر تقدير يأس ساقط مى شود به حسب ظاهر.

حكم قبول شهادت زوج به زناى زوجه

3. تفصيل در قبول شهادت زوج به زناى زوجه و عدم آن، مذكور در كتاب شهادات و لعان است.

كفايت علم حاكم در اجراى حدّ بر حقوق الهيّه

4. علم حاكم به مقدمات حكم (از موضوع و حكم) با حكم او، كافى در وجوب اقامۀ حدّ است در حقوق اللّٰه مثل زنا و لواط؛ و اما حقوق الناس مثل قذف و مطلق قصاص پس اقامۀ حدّ موقوف به مطالبۀ مستحِق است.

جواز قتل زوجۀ زانيه و زانى براى زوج عالم به زنا از طريق مشاهده

5. اگر كسى عالم شد (از طريق مشاهده) به زناى اجنبى با زن او، جايز است (به حسب حكم واقعى) براى او قتل هر دو، در هر قسمى از اقسام زنا و در هر قسم از زوجيت كه باشد؛ و به حسب حكم ظاهر، بر او قصاص است تا ثابت نمايد با بيّنه يا تصديق ولىّ بر اين كه قتل از روى استحقاق واقعى بوده. و در جريان امر در صورت قيام بيّنه بر زنا يا اقرار، اشكال است، و منع، اقرب است.

ص: 288

ازاله بكارت با اصبع

6. [اگر] كسى با انگشت خود بكارت حرّه اى را ازاله نمود، مهر المثل بر او لازم مى شود و تعزير مى شود؛ و اگر كنيز غير باشد عشر قيمت او بر او ثابت است؛ و اگر زوج باشد فعل حرام نموده و تعزير مى شود، و كلام در استقرار مسمّاى مذكور در نكاح است.

ازدواج با كنيز و وطى بدون اذن

7. اگر كسى ازدواج كرد با كنيزى، بر حرّۀ مسلمان، و وطى نمود قبل از اذن، پس در صورت صحت نكاح به لحوق اذن عقد و وطى را، تعزير مى شود به ثُمن حدّ زانى، 12 و نصف تازيانه.

تزويج كنيز و وطى آن با علم به تحريم

8. اگر كسى تزويج كرد كنيز خود را به ديگرى (اگر چه عبد خودش باشد) پس او را وطى كرد با علم به تحريم، حدّ كامل (از جلد يا رجم) بر او اقامه مى شود.

ص: 289

فصل دوم لواط، مساحقه و قيادت

1. لواط

اشاره

لواط محقق مى شود به ادخال مرد تمام حشفه را در دُبر غلام. و در ادخال بعض حشفه (كه موجب غسل نيست اگر چه موجب تحريم مصاهرت است) خلاف است، يعنى در ثبوت حدّ، كه اظهر عدم فرق در آن بين زنا و لواط است و بر آن نقل اتفاق ظاهر از «روضه» شده است، نه در حرمت كه در تفخيذ هم ثابت است به طورى كه اطلاق لواط بر آن و مثل آن در روايت شده است. و حرمت لواط از ضروريات دين اسلام است.

و ثابت نمى شود لواط مگر با چهار مرتبه اقرار، يا شهادت چهار مرد عادل بر معاينه آن مثل آن چه گذشت در زنا،

شرايط مُقرّ

و لازم است در مقِرّ: بلوغ و كمال عقل و حرّيت و اختيار، در طرف فاعل و مفعول؛ و در كمتر از چهار مرتبه حدّ نيست و تعزير است. پس اعتبار به اقرار صبى و مجنون و العبد (يعنى مملوك) و مكرَه نيست.

اقتصار بر شهادت مردها

و شهادت غير چهار مرد در لواط كافى نيست، اگر چه فى الجمله در زنا ثابت است

ص: 290

چنان چه گذشت؛ و اگر كمتر از عدد شهادت دادند حدّ افتراى بر آنها جارى مى شود. و كفايت علم حاكم از بيّنه و اقرار در اين مقام، يكى از دو وجه است.

حكم ايقاب

و حكم ايقاب، قتل است در فاعل و مفعول در صورتى كه هر يك عاقل و بالغ و مختار باشد، چه آزاد باشد يا بنده، مسلمان باشد يا كافر، محصن باشد يا غير محصن.

لواط با صبى

و اگر واجد شروط، با صبى لواط كرد، فاعل را به قتل مى رسانند و صبى را تأديب مى نمايند، و همچنين با مجنون در صورت شعور و تأثير ضرب در او. و اگر فاعل و مفعول هر دو صبى يا مجنون يا مختلف در آن شدند، هر دو تأديب مى شوند به نحو مذكور.

لواط با مملوك

و اگر با مملوك خود لواط كرد، بر هر دو اقامۀ حدّ مى نمايند به قتل آنها در صورت ادخال، و با تازيانه تعزير مى شوند در كمتر از ادخال مگر با آن چه در غير ايقاب مذكور مى شود. و اگر مملوك، ادّعاى اكراه مولى يا غير مولاى خود را بر اين عمل نمود با امكان اكراه به حسب عادت و قرينه، از خودش حدّ ساقط است و بر فاعل، ثابت است.

لواط مجنون با عاقل

اگر لواط [كرد] مجنونى با عاقلى، اقامۀ حدّ بر عاقل مى شود نه بر مجنون. اگر لواط كرد صبى با بالغ، تأديب مى شود صبى و اقامۀ حدّ مى شود بر بالغ مفعول.

لواط ذمّى با مسلمان

اگر لواط كرد ذمّى با مسلمان، ذمّى را به قتل مى رسانند؛ و در شمول آن به صورت عدم

ص: 291

ايقاب تأمل است؛ و حربى اشدّ است از ذمّى. و اگر ذمّى با مثل خود لواط كرد، تخيير ثابت است براى حاكم، بين اقامۀ حدّ و دفع به اهل ملت او تا بر طبق مذهب خودشان اقامۀ حدّ نمايند.

اثبات حكم قتل

گذشت محكوميت صاحب لواط (در طرف فاعل و مفعول) به قتل، و بر آن نقل اجماع شده است و مؤيد است به ترك استفصال در روايات كثيره. و اگر اجماعى نباشد، تفصيل بين محصن و غير او در هر دو طرف (مثل زنا) خالى از وجه مستند به روايات كثيره نيست.

كيفيّت اقامۀ حدّ

و كيفيت اقامۀ حدّ لواط، تخيير امام است بين رجم و زدن با شمشير و القاى از بلندى با بستن دستها و پاها و احراق با آتش؛ و احراق بعد از قتل، مروىّ و ثابت است، پس جمع بين دو عقوبت به نحو مذكور جايز است.

حدّ تفخيذ و مانند آن

و مشهور در تفخيذ و مانند آن - كه خالى از ايقاب است - ثبوت جلد است (مثل زانى غير محصن) با صد تازيانه، و آن مروىّ است و احوط است، و فرقى بين حرّ و عبد و مسلم و كافر و محصن و غير او نيست. و با تكرر فعل و تكرار حدّ مثل جلد، در مرتبۀ چهارم به قتل مى رسانند صاحب لواط را.

اگر دو نفر مكلّف برهنه در زير يك لحاف جمع شوند

دو نفر مكلف كه برهنه در يك لحاف جمع شده باشند به نحو محرّم به طورى كه مماسّۀ حرام آنها قطعى باشد، تعزير مى شوند به حسب نظر حاكم در مقدار تازيانه به حسب اختلاف موارد، و آخرين مرتبه و اشدّ آن يك صد تازيانه است (و محتمل

ص: 292

است كه جلد تام در مرتبۀ ثالثه با تخلل تعزير باشد، و قتل در مرتبۀ رابعه با تخلل سه حدّ باشد) چه آن كه دو زن باشند يا دو مرد يا مختلف. و اگر مكلف قابل تعزير، يكى باشد، خصوص او تعزير مى شود. و در ضرورت مسوّغه چيزى نيست.

حدّ تقبيل غلام يا دختر

و همچنين تعزير مى شود كسى كه تقبيل نمايد غلام يا دخترى را (بالغ باشند يا غير بالغ) از روى شهوت، با معرضيت مورد و عدم جواز استمتاع.

توبه لواطكننده

صاحب لواط اگر توبه كرد قبل از قيام بيّنه، ساقط است حدّ؛ و اگر بعد از آن توبه كرد ساقط نمى شود.

و اگر به سبب اقرار، ثابت شد لواط، حاكم مخيّر است در عفو و استيفا بر حسب آن چه در زنا مذكور شد.

2. مساحقه

اشاره

و آن، عمل شيطانى است كه موجب استغناى مثل به مثل در زنها (مانند استغناى امثال با همديگر در لواط در مردها) است.

و حدّ آن جلد تام است بنا بر اقوى و مشهور، بدون فرق بين واطئه و موطوئه، و محصنه و غير محصنه، و مسلمه و كافره؛ و محتمل است جريان حكم واطى كافر با موطوء مسلم، در اينجا در فاعلۀ كافره و مفعول بهاى مسلمان.

در صورت تكرر مساحقه و تكرر اقامۀ حدّ، در مرتبۀ رابعه به قتل مى رسانند صاحب مساحقه را، بنا بر احوط در عدم قتل در ثالثه.

و با توبۀ قبل از قيام بيّنه، ساقط مى شود حدّ؛ و ساقط نمى شود با توبۀ بعد از قيام بينه.

و با اقرار و توبه، امام و حاكم مخيّر است در عفو و اقامۀ حدّ.

ص: 293

و كلام در ثبوت اين فاحشه به شهادت چهار مرد و به اقرار چهار دفعه يا اوسع از اين طريق، مذكور در شهادات است.

چند مسأله
عدم كفالت و شفاعت و تأخير در اقامۀ حدّ

1. كفالت و شفاعت و تأخير در اقامۀ حدود نيست؛ و دور نيست ثبوت شفاعت در موارد تخيير حاكم و قبل از بلوغ امر به حاكم و ثبوت نزد او، و در حقوق الناس با اذن صاحب حق.

مساحقۀ زوجه موطوئه و حمل اجنبيّه

2. اگر وطى كرد شخصى زوجۀ خودش را پس مساحقه كرد با بكرى اجنبيه پس حامل شد، زوجه جلد مى شود براى مساحقه، و محتمل است ثبوت رجم اگر چه به نحو تخيير حاكم باشد؛ و ولد ملحق به پدر است؛ و مهر بر زوجه است بعد از زوال بكارت به وضع حمل، مگر در صورت علم يا احتمال بكر، وطى مخصوص را كه موجب حمل مى شود، كه مستحق مهر نيست؛ و بر بكر بعد از وضع و رسيدن وقت اقامۀ حدّ، جلد است براى مساحقه؛ و نفقۀ صبيه در مدت حمل، بر زوج مساحقه است بنا بر اين كه نفقۀ حامل باين از زوج، براى حمل است؛ و اعتداد به وضع در صورت ازدواج با غير زوج كبيره (در غير صورت متقدمه از علم و احتمال) ثابت است بنا بر يكى از دو احتمال.

حكم مساحقه با كنيز

3. و اگر مساحقه با كنيز خودش نمود و ادّعا نمود اكراه سيده را، اقامۀ حدّ منحصر به سيده است.

3. قيادت

اشاره

و آن، جمع در حرام بين مردان و زنان يا مردان يا زنان است براى زنا يا لواط يا

ص: 294

مساحقه، و حرمت شديده در همه ثابت است،

و با اقرار دو مرتبه ثابت مى شود (و دور نيست كفايت يك مرتبه) با بلوغ مُقِرّ در مقابل طفوليت، و كامل بودن او در مقابل جنون در حال اقرار، و حرّيت او در مقابل مملوكيت، و اختيار او در مقابل اكراه.

و ثابت مى شود با دو شاهد عادل از مردها، و محتمل است اكتفا به زنها در جمع در مساحقه.

حكم قيادت

و بر فاعل قيادت، هفتاد و پنج تازيانه زده مى شود كه سه ربعِ حدّ زانى است، چه مرد باشد قوّاد يا زن، يا حرّ باشد يا مملوك، يا مسلم باشد يا كافر. و نفى او از شهر خودش بلكه حلق رأس و اشهار او، مشهور است، و اينها احوط مى باشند لكن بعد از تكرار عمل در غير نفى. و در نفى، يك سال بودن لازم نيست. و در زن كه صاحب قيادت است، بعد از جلد چيزى نيست غير توبه.

الحمد للّٰه و الصلاة علىٰ محمد و آله. كتبه العبد محمد تقي

بن محمود (عفى عنهما) في 5 شوال

المكرم من سنة 1400 ه.

ص: 295

فصل سوم حد قذف

1. موجِب حدّ قذف

شرايط تحقق قذف و الفاظ مختلفۀ آن

و آن [حدّ قذف] ثابت است در دشنام مخصوص به مورد مخصوص، يعنى رمى مسلمان آزاد كامل مستتر، به زنا يا لواط، به كلمه دالّ بر آن به صراحت يا ظهور عرفى به طورى كه در عرف مثل «يا زانى» و «يا لائط» باشد، و همچنين «لست لأبيك» كه قذف پدر است.

و در نفى ولد بعد از اقرار، براى قذف مادر، تأمل است (با احتمال اكراه و شبهه و نحو آنها كه زنا از يك طرف مى شود) اگر اتفاقى نباشد.

و اگر بگويد: اى شوهر زانيه، قذف زوجه است. و اگر بگويد: اى برادر زانيه، قذف خواهر او است.

و بايد گوينده، عارف به لغت باشد، در قذف به هر لغتى.

و اگر بگويد: مادرت با تو زنا كرد، مثل اين است كه بگويد: «يا ابن الزانية» در قذف اُمّ فقط؛ و همچنين اگر بگويد: پدرت با تو زنا كرد، مثل اين است كه بگويد: «يا بنت الزانى» در قذف پدر فقط؛ و نسبت به مخاطب، ايذا است و فى الجمله تعزير دارد.

و اگر بگويد: يا ابن الزانيين، قذف پدر و مادر است، و حدّ قذف ثابت است در

ص: 296

صورت اسلام آنها اگر چه مخاطب كافر باشد.

و اگر بگويد: از زنا متولد شده اى، پس احتمال عدم زنا در اُمّ (به اكراه يا شبهه و نحو اينها) قائم و موجب درء حدّ است.

و اگر براى غير فرزند خودش بگويد و هر دو - يعنى پدر و مادر او - مطالبۀ اقامۀ حدّ كردند، اظهر ثبوت حدّ است، به جهت انحصار حق در يكى از دو مطالبه كننده. و همچنين اگر بگويد «يكى از دو، زانى است» و هر دو مطالبۀ اقامۀ حدّ قذف كردند.

و اگر بگويد: مادرت تو را از زنا زاييده، اظهر تحقق قذف مادر است و ثبوت حدّ است با مطالبۀ مادر.

و اگر بگويد: اى فرزند زانيه، قذف مادر است؛ چنان چه اگر بگويد: اى فرزند زانى، قذف پدر است.

و اگر بگويد: «زنيتَ بفلانة» يا «لطتَ بفلان» (به فتح ضمير) قذف مخاطب، محقق؛ و در قذف مراد به «فلان» تأمل است، اظهر عدم ثبوت است، به جهت احتمال اختصاص زنا به طرف واحد؛ به خلاف آن كه اگر بگويد: زنا كردى به فلان زانيه، كه قذف هر دو است و دو حدّ ثابت است. و اگر بگويد: زنا كردى، و طرف را ذكر ننمايد، حدّ قذف نسبت به مخاطب، ثابت است و يك حدّ است.

اگر كسى به ولد ملاعَنه گفت: اى فرزند زانيه، يا به ملاعَنه گفت: يا زانيه، حدّ قذف بر او ثابت است.

و اگر به ولد محدودۀ به حدّ زنا گفت: اى فرزند زانيه، يا به محدوده گفت: يا زانيه، قبل از توبۀ محدوده، حدّ قذف ثابت نيست؛ و اگر بعد از توبۀ محدوده بگويد، حدّ قذف ثابت است.

اگر به زن خود يا غير گفت: «زنيتُ بك»، پس مثل «زنيتُ بفلانة» [است] در امكان تفكيك و احتمال دافع حدّ؛ و گوينده هم تا چهار مرتبه اقرار ننمايد، بر او حدّ زنا ثابت نمى شود.

ص: 297

عباراتى در مقام قذف يا قريب به آن مذكور مى شود، مثل «ديّوث» و «قرنان» و «كشخان»: اگر مفيد قذف باشد در عرف قايل يا عرفى كه مقصود او است حدّ ثابت است، وگرنه ثابت نيست مگر آن كه موجب ايذا و تعزير آن باشد. «ديّوث» جامع بين مردان و زن خود، «قرنان» جامع بين مردان و خواهر يا دختر خود، و «كشخان» جامع بين مردان و مادر يا خواهر خود [است] بر حسب منقول از بعض اهل لغت.

و همچنين ساير الفاظى كه مفيد زنا يا لواط نسبت به مخاطب يا متعلقين او باشد. و ميزان، قصد گوينده است اگر چه اجمالى در محصور باشد، با واقعيت دلالت در عرف مقصود.

سبّ و ايذايى كه تعريض به فحشا باشد

و هر سبّ و ايذايى كه تعريض به زنا و لواط باشد بدون دلالت عرفيه، بلكه مجرد احتمال حاصل آن باشد، موجب تعزير است؛ و از آن جمله است خطاب كسى به «ولد حرام» يا آن كه «حلال زاده نيست»، كه احتمال وطى در حيض و صوم و احرام، قائم [است]، و عرفاً ظاهر در قذف به زنا نيست.

و همچنين اگر به قصد قذف و ايذا بگويد: ولد شبهه هستى، يا آن كه: مادرت در حال حيض حامل به تو شد، يا آن كه به زن خودش بگويد: نيافتم تو را در حال بكارت؛ به خلاف آن كه به قصد اخبار بدون ايذا باشد براى غرضى صحيح و عقلايى.

و همچنين است در نفى حدّ و ثبوت تعزير، دشنام هاى ديگر غير مربوط به زنا و لواط، با عدم تظاهر و تجاهر مقصود به دشنام يا استحقاق اهانت به كفر يا بدعت و اضلال.

2. شروط قاذف

معتبر است در قاذف: بلوغ و عقل؛ پس صبى و مجنون اگر قذف كردند مسلم بالغ حرّ را، حدّ قذف بر آنها نيست؛ چنان چه براى آنها در حال مقذوف بودن نيست؛ بلى اگر تعزير مؤثر است در صبى مميّز و بعض مراتب جنون، ثابت است بر آنها، براى

ص: 298

جلوگيرى از ادامۀ اين گونه امور. و اگر مجنون ادوارى بود و در دور افاقه قذف كرد، در حال افاقه حدّ بر او ثابت است، و محتمل است ثبوت آن بعد از قذف اگر چه در حال جنون باشد؛ و همچنين عاقل در حال قذف اگر مجنون شد بعد از آن. و اگر اختلاف شد در صدور قذف در حال جنون يا افاقه، يا صباوت و بلوغ، حدّ ثابت نيست.

و همچنين معتبر است «قصد» در تأثير قذف، پس حدّ و تعزير بر ساهى و غافل و نائم نيست. و احتمال ثبوت حدّ در قذف سكران (به سبب شرب مسكر اختياراً) گذشت در نظير فرع.

و بر مكرَه (به فتح) به اكراه مسوّغ قذف، حدّ و تعزير نيست.

و در اعتبار حرّيت قاذف در كمال حدّ قذف، يا ثبوت نصف حدّ قذف بر مملوك قاذف حرّ، خلاف است، اظهر عدم اعتبار حرّيت در قاذف است. و در صورت اختلاف در حرّيت در حال قذف، حدّ آن منتفى است.

3. شروط مقذوف

معتبر است در مقذوف - كه قاذف او، بر او حدّ ثابت است - «احصان»، و آن در اين مقام عبارت است از: بلوغ و كمال عقل و حرّيت و اسلام و عدم تظاهر به زنا يا لواط؛ و در فاقد اين اوصاف يا بعض آنها حدّ ثابت نيست بلكه در بعضى تعزير ثابت است.

پس در قذف صبىّ و صبيّه و مملوك و كافر و متظاهر به زنا يا لواط، حدّ قذف نيست؛ به خلاف غير متظاهر به زنا يا لواط اگر چه متظاهر به فسق باشد، كه قذف او موجب حدّ است اگر چه غيبت او در ساير فسق او جايز باشد. و فرقى در قاذف مذكورين و عدم ايجاب حدّ، بين مسلم و كافر و حرّ و مملوك نيست.

و اگر به مسلم بگويد: «يا ابن الزانية» يا اين كه «مادرت زانيه است» و مادرش كافره يا مملوكه بود، تعزير ثابت است و حدّ منتفى است.

اگر پدر قذف نمود ولد را؛ حدّ قذف بر او جارى نمى شود و تعزير بر فعل حرام،

ص: 299

ثابت است. و اگر به فرزند گفت: يا ابن الزانية، و قذف زوجۀ زنده نمود بدون لعان، حدّ ثابت است؛ و همچنين اگر مرده بوده و از غير قاذف، ولد داشته؛ و اگر وارثى غير ولد او نداشته حدّ قذف ثابت نيست.

و اگر مادر، فرزند را قذف نمود، يا فرزند، پدر يا مادر را قذف نمود، حدّ قذف ثابت است؛ و همچنين قذف ساير اقارب، كه موجب حدّ قذف است.

4. احكام قذف

اشاره

و در آن مسائلى است:

قذف چند نفر

1. اگر قذف كرد جماعتى را يكى بعد از ديگرى، براى هر كدام يك حدّ قذف ثابت است، متفرق بياورند قاذف را يا مجتمع؛ و اگر با يك كلمه جمع كرد در قذف همۀ آن جماعت، پس اگر با هم آوردند قاذف را، يك حدّ بر او ثابت است، و اگر متفرق آوردند، براى هر كدام از مقذوف ها يك حدّ ثابت است. و اگر در يك قذف، اسامى متعدده را ذكر كرد، پس در ملحق شدن آن به قسم دوم تأمل است، تعدد حدّ بر حسب قاعده و لحوق به قسم اول خالى از وجه نيست.

و در تبعيت تعزير ثابت در موارد انتفاى حدّ قذف (از مطلق سبّ ) حدّ قذف را، در اتّحاد و تعدّد، به نحوى كه لازم باشد در موارد وحدت حدّ قذف، ناقص بودن تازيانۀ تعزير از مقدار حدّ قذف، تأمل است، اظهر عمل به قاعده و عدم تبعيت است؛ پس زيادتى تعزير جميع، از حدّ واحد جميع، مانعى ندارد، با موافقت عدد سوط در هر يكى با نظر حاكم.

اگر بگويد قاذف «يا ابن الزانيين»، حدّ قذف ابوين، واحد است با اجتماع در مطالبه، و متعدد است با تفرق در مطالبه (چنان چه در قذف به كلمۀ واحده گذشت).

موروثيّت حد قذف

2. حدّ قذف، موروث است در صورت عدم استيفاى مقذوف، آن را حتى به عفو

ص: 300

كردن. و وارث آن، وارث مال است، مگر زوج و زوجه و ساير وراث به غير نسب به استثناى امام. و بر ورثه توزيع (مثل مال) نمى شود بلكه هر كدام استحقاق مطالبۀ آن را دارد اگر چه ديگران عفو نمايند.

خطاب به شخصى و قذف فرزند او

3. اگر خطاب به شخصى كرد و قذف نمود پسر شخص يا دختر او را، استحقاق حدّ براى مقذوف است نه مخاطب؛ پس اگر مقذوف، استيفا يا عفو نمود حق او واصل يا ساقط است؛ و اگر مخاطب (كه پدر باشد) استيفا نمود، پس كالعدم است و حق مقذوف ساقط نمى شود، مگر آن كه بر [ظ: وارث] مقذوف، ولايت داشته باشد به واسطۀ صغر و نحو آن، كه مى تواند پدر كه ولىّ است استيفا نمايد، و محتمل است كه بتواند عفو نمايد با عدم مفسده.

عدم حق مطالبه حدّ بعد از عفو

4. مستحِق حدّ، بعد از عفو، حق مطالبۀ حدّ ندارد. و در عفو، فرقى بين قذف كردن زوجه و غير او نيست؛ و همچنين قبل از مرافعه به امام و بعد از آن، قبل از اثبات حق و بعد از آن، اگر چه خالى از تأمل نيست.

و اقامۀ حدّ قذف نمى شود مگر با مطالبۀ مستحق.

تكرّر قذف و حدّ آن

5. اگر قذف متكرر شد از شخصى و حدّ آنها مكرر شد، در دفعۀ سوم يا چهارم قذف بعد از اقامۀ سه حدّ، او را به قتل مى رسانند، و احوط دفعۀ چهارم است؛ و اگر قذف مكرر شد قبل از اقامۀ حدّ، پس بر او يك حدّ جارى مى شود.

و اگر دفعۀ اول قذف كرد و حدّ بر او جارى شد، پس از آن هم گفت: آن چه در بارۀ مقذوف گفتم مطابق واقع بود، حدّ بر او جارى نمى شود و تعزير ثابت است با احتمال اراده خلاف، مثل اعتقاد صحّت اعتقاديه.

ص: 301

و اگر قذف و مقذوف متعدد باشد، حدّ متعدد ثابت است. و اگر مقذوف، واحد باشد و قذف و مقذوفٌ به متعدد باشد - مثل قذف به زنا و به لواط - حدّ متعدد مى شود اگر چه حدّ متخلل نباشد اگر چه خالى از اشكال نيست.

عدم سقوط حدّ قذف مگر با بيّنۀ مثبته

6. اگر قذف، ثابت شد، حدّ ساقط نمى شود مگر با بيّنه اى كه تصديق آن فاحشه و اثبات آن بنمايد، و با آن مقذوف از احصان خارج مى شود؛ و همچنين با تصديق خود مستحِق حدّ ساقط مى شود؛ و در خصوص قذف زوجه، با لعان ساقط مى شود مضافاً به آن چه ذكر شد. و همچنين قاذف اگر وارث مقذوف شد يا آن كه مصالحه مشروعه انجام گرفت، ساقط مى شود حدّ قذف؛ و در ثبوت تعزير با وجود مسقط حدّ، تأمل است.

مقدار حدّ قذف و كيفيّت اجراى حدّ

7. حدّ قذف مقدار آن هشتاد تازيانه است، چه مرد باشد يا زن، آزاد باشد يا مملوك، بر حسب آن چه گذشت استظهار آن.

و قاذف را برهنه نمى كنند براى جلد. و ضرب او متوسط است در شدت و ضعف (بين ضرب در زنا و شرب خمر و بين ضرب در تعزير است). و اعلام به حال او مى نمايند براى ردّ شهادت او، بنا بر تعميم حكم شاهد زور به مقام.

نحوۀ ثابت شدن قذف موجب حدّ

و ثابت مى شود قذف موجب حدّ: به شهادت دو عادل، و به دو مرتبه اقرار در صورتى كه اقرار از مكلف آزاد مختار باشد. و ثابت نمى شود به شهادت زنها به نحو انفراد يا انضمام با مردها.

اگر دو نفر همديگر را قذف كنند

8. اگر دو نفر همديگر را قذف كردند به موجب حدّ، ساقط مى شود حدّ قذف از هر

ص: 302

دو، و هر دو تعزير مى شوند. اگر كفار با همديگر تقاذف كردند به عباراتى كه موجب حدّ نيست و موجب تعزير است در مسلم، تعزير بر آنها نيست، مگر آن كه خوف فتنه اى (كه باعث باشد امام را بر تعزير آنها) محقق بشود.

5. چند مسأله

حكم سبّ نمودن معصومين و انبيا - عليهم السلام

1. كسى كه دشنام دهد خاتم الأنبيا - صلى اللّٰه عليه و آله و سلم - را، جايز است براى شنونده بلكه واجب است قتل او مادام [كه] خائف بر نفس يا مال خود يا نفس يا مال محترم مؤمنى نباشد، وگرنه واجب نيست، بلكه در بعض فروض جايز نيست.

و همچنين اگر دشنام داده شود يكى از ائمۀ اثنا عشر - صلوات الله عليهم -.

و لازم نيست در وجوب يا جواز قتل در موارد مذكوره، امر امام اصل يا اذن او.

و الحاق ساير انبيا - عليهم السلام - و فاطمۀ صديقه - عليها السلام - قوىّ است. و امّهات نبىّ - صلى اللّٰه عليه و آله و سلم - و بنات او يا ساير ائمّه - صلوات الله عليهم - آن چه مرجع سبّ آنها به سبّ نبىّ - صلى اللّٰه عليه و آله و سلم - باشد، ملحق است سبّ آنها. و آن چه سبّ او موجب ارتداد باشد در حكم مرتد [است]، و تفصيل بين ملى و فطرى احتمالى است در صورت عدم لحوق به سبّ نبىّ - صلى اللّٰه عليه و آله و سلم - در وجوب قتل بدون مراعات اذن امام اصل.

و سبّ غير عالم به معناى لفظ سبّ و لوازم آن، موجب قتل نيست؛ و همچنين ساهى و غافل و غير قاصد سبّ ؛ و همچنين سبّ در حال غضب مُخرج از اختيار، به خلاف غير مُخرج.

نحوۀ اثبات سبّ

و ثابت مى شود سبّ موجِب: به شهادت دو عادل، و به اقرار از اهلش اگر چه يك مرتبه باشد بنا بر اظهر.

ص: 303

حكم مدّعى نبوّت و مدّعى نبوت غير خاتم الانبياء - صلى اللّٰه عليه و آله و سلم - و مدعى امامت

2. كسى كه ادّعاى نبوت بكند يا مدعى نبوت غير خاتم الأنبياء باشد، واجب است قتل او؛ و ظاهر نص و فتوىٰ : اطلاق اين حكم، و عدم جريان تفصيل بين فطرى و ملى از ارتداد است، و عدم اناطه به اذن امام است.

و در جريان حكم ارتداد يا وجوب قتل مطلقاً، در شاكّ در نبوت خاتم - صلى اللّٰه عليه و آله و سلم - از مسلمين بعد از اسلام او، تأمل است و حكم مشترك ثابت است؛ و در شاك از كفار هيچ كدام نيست. و در الحاق امامت به نبوت - در ادّعا و در شك - بعد از تشيع، تأمل است، و اظهر عدم وجوب قتل است، به هيچ يك از دو قسم؛ مگر با علم به رجوع به ارتداد و انكار ضرورى نزد مدعى يا شاك و اين كه ادّعا يا شك فقط به داعى مناصب دنيويّۀ باطله بوده، با عدم خوف و تقيّه اى كه مسقط وجوب يا جواز است.

اثبات قتل براى عامل به سحر

3. عامل به سحر را به قتل مى رسانند اگر مسلمان باشد، و تعزير مى نمايند اگر كافر باشد. و مراد، غير سحر حلال يا واجب است براى ابطال سحر مدعى نبوت و نحو آن.

و ثابت مى شود سحر حرام موجب قتل، با دو شاهد عادل، و با اقرار اگر چه يك دفعه باشد بنا بر اظهر.

تأديب صبى و مملوك

4. تأديب صبىّ و مملوك، در مفاسدى كه ردع از آنها با قدرت، واجب است از باب نهى از منكر با شروط آن، واجب است؛ و در غير آنها جايز است. و در مراتب زدن و اصل آن، بين حرمت و كراهت و رجحان، به حسب خصوصيات عمل و عامل فرق مى كند، با رعايت صلاح و فساد عامل (اگر چه مخالفت اوامر و نواهى اوليا باشد در امور عقلائيۀ مشروعه) نه ضارب و مشتهيات و مكروهات نفسانيۀ او.

ص: 304

نحوۀ اثبات تعزير

5. هر چه در آن تعزير ثابت است ثابت مى شود، با دو شاهد عادل، و با اقرار اهلش اگر چه يك دفعه باشد.

قذف عبد و امۀ خود

6. كسى كه عبد يا امۀ خودش را قذف نمايد، تعزير بر او است.

تعزير كسى كه واجبى را ترك يا حرامى را انجام دهد

7. كسى كه ترك واجبى يا فعل حرامى نمايد و ثابت بشود، براى امام، تعزير او است به آن قدر كه موافق نظر او باشد، و به حدّ حرّ در حرّ و به حدّ مملوك در مملوك نرسد؛ پس در آن چه مقدّر است، ملاحظه و رعايت آن مى شود؛ و در آن چه مناسب عملى كه حدّ دارد باشد بايد به خود آن حدّ در مقدار نرسد، و در غير اينها از حدّ 75 در حرّ و 40 در مملوك كمتر باشد.

و اظهر اختصاص تعزير است به كباير (به خلاف صدور صغيره از مجتنب كباير) و عموم تعزير است به مراتب انكار كه به قول يا فعل غير زدن باشد.

ص: 305

فصل چهارم حد شرب مسكر و فقاع

1. موجب حدّ

مراد از فقّاع و مسكر و تناول آن

در «فقاع»، صدق اسم معتبر است. و در «مسكر»، اسكار كثير آن معتبر است، پس قليل آن موجب حدّ است اگر چه مسكر بالفعل نباشد.

و معتبر است در [حدّ]، تناول مسكر يا فقاع، از روى اختيار، از عالم به تحريم، و كامل.

و مراد از تناولِ آن چه اسكارآور است در كثير، مثل شرب و ادخال در غذا و دوا اگر چه تميز آن از بين برود و آن چه متداول است از استعمال بعض مسكرات در مثل قليان؛ پس مثل احتقان به آن، خارج است؛ و همچنين تضميد و اطلاء و سعوط و كحل اگر داخل حلق نشود يا آن كه معلوم نباشد وصول به حلق به آنها، مانعى ندارد.

و در فقاع اگر رعايت صدق اسم بشود نه اسكار كثير، در مستهلك آن تأمل است در ايجاب حدّ.

در عجين با خمر و نان پختن آن، اقرب ثبوت حدّ است.

و فرقى نيست در اصلى كه مسكر از آن به عمل آورده شده، بين انگور و خرما و كشمش و گندم و جو - با اختلاف اسامى به اختلاف اصول - در ايجاب حدّ در يك قطره از آن چه كثير آن مسكر است.

ص: 306

عصير عنبى و انگور

عصير عنبى؛ در صورت غليان به خودى خود يا با آتش يا با آفتاب، و ثلثين آن نرفته باشد، و منقلب به سركه نشده باشد، و همچنين شيره نشده باشد، ملحق [است] به معروف به اسكار، در تحريم و ايجاب حدّ؛ و رعايت مى شود حرمت شرب، در حدّ.

و در جريان تثليث يا انقلاب در همه يا به نحو مختلف، گذشت در كتاب طهارت آن چه مختار است.

و اظهر جريان حكم است در خود انگور اگر مطبوخ و مغلىّ شد اگر چه صدق عصير نمى نمايد. و در عصير خرما و كشمش، گذشت احتياط به تحريم، و در ثبوت حدّ تأمل است.

اكراه و اضطرار

مكرَه بر شرب خمر به نحوى كه صدق اكراه نمايد و مقتضاى امتنان، رفع عقوبت باشد، حدّ بر او ثابت نيست، كما اين كه تحريم، منتفى است.

و همچنين مضطرى كه براى رفع اضطرار مسوّغ، شرب نمايد، و كسى كه در حلق او با منع او از آن چه مانع است بريزند، بر او حدّ نيست.

غير بالغ و جاهل به تحريم

و غير بالغ عاقل، چنان چه مكلف نيست، حدّ بر او جارى نمى شود اگر چه مورد تأديب (با تمييز) باشد.

جاهل به تحريم خمر حتى جاهل به اين كه غير مسكر بالفعل حرام است، اگر مقصّر نباشد بر او حدّ ثابت نيست، و همچنين جاهل به موضوع مسكر؛ به خلاف عالم به مسكر بودن و جاهل به صنف مسكر، يا عالم به تحريم خمر و جاهل به وجوب حدّ بر شارب كه ثبوت حدّ محتمل است، اگر چه اظهر عدم ثبوت است با قاصر بودن، مثل اصل تحريم مسكر.

ص: 307

2. ثبوت شرب خمر

اثبات با شهادت

1. و ثابت مى شود شرب خمر و ثبوت حدّ آن: با شهادت دو عادل. و شهادت زنها مقبول نمى شود اگر چه با انضمام به شهادت مرد باشد. و كافى است در شهادت، ذكر مسكر، و لازم نيست ذكر صنف آن.

و اگر شارب، ادّعاى اكراه يا جهل رافع حدّ كرد و محتمل بود در حق او، منتفى مى شود؛ و همچنين اگر مختلف شهادت دادند دو شاهد (از حيث مطاوعت و اكراه، يا عالم بودن و جاهل بودن به جهل رافع حدّ، يا وقت آن از شب و روز) حدّ ثابت نمى شود.

اثبات با اقرار

2. و ثابت مى شود: با اقرار مكلف مختار آزاد قاصد. و احوط تعدد اقرار است در ايجاب حدّ.

و اعتبارى به قطع به لوازم شرب خمر بلكه به شرب آن، نيست تا بيّنه يا اقرار به صدور آن (به نحوى كه جامع صفات متقدمه باشد) قائم نباشد.

3. كيفيّت حدّ شرب خمر

اشاره

حدّ شرب خمر و ملحق به آن، هشتاد تازيانه است.

و فرقى در مسلم، بين مرد و زن و حرّ و عبد نيست بنا بر اظهر. و ذمّى، اگر مستتر به شرب باشد حدّ بر او نيست؛ و اگر متظاهر به آن باشد حدّ بر او ثابت است. و اظهر در حربىِ متظاهر، ثبوت حدّ است؛ و محتمل است ثبوت آن در غير متظاهر از حربى. و در آن صورت كه حدّ ثابت نيست، تأديب مى شود اگر موجب فساد در مسلمانها باشد.

و در مقام اجراى حدّ بر شارب مسكر: در حال زدن او برهنه مى نمايند از لباسها او را اگر مرد باشد، و عورتش را از ناظر محترم مى پوشانند، و به پشت او و كتفهاى او

ص: 308

مى زنند و تفريق بر ساير بدن اولى است، و از فرج و مقاتل او - يعنى جاهاى كُشنده او - دور مى نمايند تازيانه را؛ و بايد افاقه براى سكران حاصل شود (اگر سكر پيدا كرده) تا اجراى حدّ بر او شود.

و به ارتداد ساقط نمى شود. و به جنون لاحق، مذكور است در كلمات، عدم سقوط، و با زنا در اين حكم، مشترك است.

تعدّد شرب خمر

و اگر شرب متعدد شد قبل از اجراى حدّ، يك مرتبه حدّ اقامه مى شود؛ و اگر عقب هر شربى اجراى حدّ بر او شد، در مرتبۀ چهارم شرب، او را به قتل مى رسانند بنا بر احوط، و محتمل است قتل در مرتبۀ سوم. و فرقى در دفعات متعدده بين اتفاق جنس مشروب و اختلاف آن نيست.

و زن را مى نشانند بسته شده با لباس هاى او و هيچ يك از مواضع بدن او را كشف نمى نمايند.

4. احكام حدّ شرب خمر

شهادت يكى به شرب و ديگرى به قى كردن

1. اگر شهادت داد يكى به شرب خمر و ديگر به قى كردن آن، بدون ذكر تاريخ يا با ذكر آن، با احتمال اتحاد شرب، ثابت است حدّ، با عدم ادّعاى اكراه در شرب. و همچنين اگر هر دو شهادت به قى كردن دادند.

ارتداد مستحلّ

2. كسى كه شرب خمر كرد از روى استحلال، مرتدّ است به واسطۀ انكار ضرورى پس تفصيل بين فطرى و ملّى و مرد و زن است در آن؛ و پس از استتابۀ آن كه استتابه مى شود، اگر امتناع از توبه كرد او را به قتل مى رسانند؛ و اگر توبه كرد اقامۀ حدّ مى شود بر او، و در مرتبۀ سوم يا چهارم او را به قتل مى رسانند و توبه مانع از قتل او نمى شود. و كسى كه در بارۀ او جهل به حكم، ممكن باشد به سبب قرب عهد به اسلام و نحو آن،

ص: 309

حدّ از او دفع مى شود.

و ساير مسكرات، شرب آنها موجب ارتداد نيست بلكه موجب حدّ است، چه مستحلّ باشد شارب يا قايل به تحريم، و محكوم به كفر نمى شود چون مسأله در مسلمين مورد اختلاف است، و از اين قبيل است فقاع و عصير غير مثلّث؛ لكن در ثبوت حدّ با اين قسم از جهل تقصيرى تأمل است.

حكم فروشندۀ خمر

3. اگر كسى فروخت خمر را، پس با امكان و احتمال صحت و جواز نزد فاعل (به سبب خلافى و نظرى بودن حرمت بيع به مستحلّ يا براى تخليل به مورد وثوق يا به مضطر به شرب آن، و ادّعاى جواز نزد بايع) مورد عقوبت نيست بنا بر اظهر؛ و اگر مستحلّ بود با اعتقاد تحريم شرع، حكم ارتداد فطرى يا ملى را دارد و قتل او (در مورد ثبوت) براى ارتداد است.

و بيع ساير مسكرات، مثل تناول آنها و بيع خمر است در قيام خلاف و شبهه و ضرورى نبودن؛ پس بعد از علم يا اعلام به حرمت و استتابه و توبه، محل عقوبت نيست بنا بر اظهر، و با استحلال با اعتقاد حرمت، محكوم به حكم ارتداد است.

توبۀ از شرب خمر

4. اگر قبل از قيام بيّنه بر شرب مسكر توبه كرد، حدّ ساقط است؛ و اگر بعد از قيام آن توبه كرد ساقط نمى شود. و در توبۀ بعد از اقرار مثبت شرب و موجب حدّ، اظهر تخيير امام است بين عفو و استيفا.

تتمه در ذكر چند مسأله

ارتداد مستحلّ محرّمات ضروريّه

1. مستحلّ محرّمات ضروريه بلكه مجمع عليها بين مسلمين، بدون شبهۀ خاصه به

ص: 310

شخص، مرتد است؛ و همچنين [استحلال محرماتِ ] ثابت نزد مستحلّ ، با اقرار او يا امور معلومه اى كه اثبات بشوند و اثبات نمايند، موجب ارتداد است پس تفصيل است در آن بين فطرى و ملى و مرد و زن.

و در صورت عدم استحلال، حدّ جارى نمى شود مگر در موارد مخصوصه، بلكه تعزير مى شود مرتكب آن؛ و منحصر در كباير نيست، بلكه صغيره از غير مجتنب كباير موجب تعزير است.

كسى كه در مقام حدّ يا قصاص يا تعزير فوت نمايد

2. كسى كه در مقام اقامۀ حدّ يا قصاص يا تعزير وفات كرد، ديه اى براى او نيست، بدون فرق بين حدّى كه از حقوق اللّٰه باشد يا از حقوق الناس، و اداى ديه در آن چه از حقوق الناس است، از بيت المال، احوط است. و اگر خطأ واقع شده بود در اقامۀ آن از مباشر غير معصوم، موجب ضمان مباشر است.

ديۀ آن چه كه خطا كند و امثال آن

3. اگر حاكم در مقام اقامۀ حدّ موجب قتل، كسى را به قتل رسانيد، بعد معلوم شد فسق شاهدها كه اثبات آن موجب حدّ نموده اند، ديۀ خطأ حكّام از بيت المال ادا مى شود.

اگر حاكم فرستاد براى تحقيق حال به سوى حاملى كه ادّعا بر او شده است، پس اسقاط جنين كرد از خوف، و حاكم متعمّد اتلاف تسبيبى نبود، اظهر ثبوت ديه جنين بر خود حاكم است، به واسطۀ جنايت شبيه عمد در مقدمات حكم، و تمام ديه بر او ثابت است در آن صورت كه مباشر، ضامن نباشد؛ و همچنين اگر در خود حامل، موجب ديه يا ارش محقق بشود. به خلاف خطأ در نفس حكم بر حامل (بدون علم و بدون تحقيق و از روى غفلت يا علم به عدم حمل، به طورى كه عمل به حكم، سبب قتل جنين بشود) كه از بيت المال تأديۀ ديه جنين و غير آن مى شود در آن صورت كه واسطه (كه مباشر جلب است) ضامن نباشد.

ص: 311

زدن بيشتر از حدّ به امر حاكم

اگر حاكم امر كرد به ضرب زايد از مقدار در حدّ (از روى غضب او بر محدود) بدون قصد قتل يا غلبه آن، پس در صورت جهل حدّاد به نحو زيادتى به نحوى كه معذور باشد، پس موت واقع شد، نصف ديۀ مقتول بر مباشر و نصف آن بر حاكم است از مال خودش، در تقدير تحقق شركت در قتل (به تسبيب حاكم و مباشرت حدّاد، بدون عمد)، با آثم بودن حاكم نه مباشر؛ و اگر خطأ از حاكم در نفس حكم بود - مثل اشتباه او در سبب حدّ يا در حساب حدّ -، آن چه مربوط به حاكم است از بيت المال تأديه مى شود.

اگر زننده بيشتر بزند با عدالت حاكم

و اگر حاكم، در امر، عدالت كرد، لكن حدّاد زياد كرد پس محدود وفات نمود، پس اگر عمداً زياد كرده با قصد قتل يا غلبۀ آن، از او قصاص مى شود با مطالبۀ ولىّ ، بعد از ردّ بعض ديه به حساب اسواط موظّفه به ولىّ يا ردّ نصف ديه؛ و اگر شبيه عمد بوده، بعض ديه به حساب سوطهاى زياد شده يا نصف آن، از مال حدّاد است؛ و اگر سهوى و خطأ محض بوده، ديۀ مقتول به حساب سوطهاى زياد شده يا نصف ديه بر عاقله حدّاد است. و اما اين كه اعتبار به تعدد جنايتها يا جانيها با ملاحظه تعدد جنايت يا بدون ملاحظۀ آن است، پس محلش كتاب ديات است.

اگر زيادتى از هر دو باشد

و اگر زيادتى از حاكم و حدّاد بود (يعنى دو زيادتى بود) و نوبت به ديه رسيد، تثليث مى شود (يعنى از حدّ و زيادتى حاكم و زيادتى حدّاد)، به نحو تساوى يا تفاوت به اختلاف جنايتها؛ و مربوط به حدّ ساقط مى شود.

ص: 312

فصل پنجم حد سرقت

1. سارق

اشاره

معتبر است در وجوب اقامۀ حدّ بر سارق امورى:

اشتراط بلوغ و حكم مميّز غير بالغ

1. از آن جمله بلوغ است بنا بر مشهور و مختار. و در مميّز غير بالغ، اقامۀ حدّ نيست اگر چه مكرر باشد سرقت او و به مرتبۀ پنجم و ازيد برسد، بلكه تعزير مى شود به موافق نظر حاكم؛ و عقوبت او در سرقت و در مراتب مكررۀ آن بعد از عفو در مرتبۀ اول و دوم و بعد از هفت سالگى يا نه سالگى شديد است؛ و احتياط در ترك ادماء است براى غير امام اصل، فضلاً از قطع انمله و اسفل از آن.

اشتراط عقل

2. و از آن جمله عقل است؛ پس قطع نيست در سرقت مجنون اگر چه ادوارى باشد و سرقت در حال جنون شده باشد و مكرر شده باشد؛ بلكه تعزير و تأديب [مى] باشد، اگر مميّز مقصود به آن باشد، و تأثير داشته باشد به واسطۀ اين تمييز، تأديب او در خوددارى او از اين افساد و اخلال نظم.

اشتراط ارتفاع شبهه

3. و از آن جمله ارتفاع شبهۀ دافعۀ حدّ است، به مثل توهّم و اعتقاد مالكيّت يا استقلال يا وفاى مأخوذ به قدر حصه آخذ در صورت اشتراك، بعد معلوم بشود عدم مالكيّت يا

ص: 313

استقلال يا وفاى مذكور، به خلاف صورت علم به حرمت تصرّف و تعمّد سرقت با اشتمال مسروق نصاب از مال غير را.

و اظهر عدم فرق است بين اقسام مشتركات مثل آن چه در بيت المال است از غنايم و از خمس و زكات، براى كسانى كه در آنها حق دارند و در بارۀ آنها شبهۀ دافعه نيست و مسروق مشتمل بر نصاب از نصيب سارق است، بلى در مثل خمس و زكات و موقوف اعتبار نصاب، شبهه است براى كسى كه مصرف همۀ مال است.

هتك حرز

4. و از آن جمله اين كه سارق «هتك حِرز» نموده(1) و اخراج مال از آن نمايد، به تنهايى يا با شريك. پس اگر مال، محرَز نباشد (مثل آن كه در صندوقى غير مقفول باشد) يا آن كه هاتك، مُخرِج نبوده، بر كسى حدّ سرقت، جارى نباشد، و ضمان مال و افساد، بر آخذ و مباشر است؛ و با شك در صدق حرز و احراز، قطع منتفى است.

و قطع، به سرقت پردۀ كعبه و قناديل روضه هاى مقدسه و اشباه اينها، داير مدار تحقق احراز آنها (به سدّ ابواب و مقفّل بودن آنها) است.

و مثل ادخال يد در جيب و سرقت آن چه در داخل جيب است، پس اگر در قميص پايينى باشد يا در باطن قميصى باشد كه ظاهر و باطن دارد، به مثل ادخال يد يا قطع جامه، قطع در آن ثابت است؛ و اگر قميص باطن ندارد لكن از باطن، ادخال يد در آن مى شود نه از ظاهر، اظهر ثبوت قطع است به ادخال يد يا قطع جامه.

و ميوه بر درخت اگر محرز است به مقفول بودن درب باغ، سرقت آن قطع دارد وگرنه ندارد. و اتلاف مأخوذ در حرز، قطع ندارد اگر اخراج ننمايد، اگر چه ضمان و تعزير دارد.

اگر در نقب حِرز تعاون كردند و يكى اخراج كرد، حدّ بر مُخرج است؛ و اگر يكى

ص: 314


1- حِرز \جاى استوار. حَرَز \هر چيز نگاه داشته شده و بازداشته شده از غير. (منتهى الارب)

منفرد به نقب و هتك بود، و شريك در اخراجِ هر كدام نصاب را بود، ناقبِ مُخرج، قطع مى شود؛ و اگر هر دو مقدار يك نصاب را اخراج نمودند قطع بر هيچ كدام نيست بنا بر اظهر و احوط.

اعتبار اخراج از حرز

5. و از آن جمله اين كه نصاب را «اخراج از حرز» نمايد به تنهايى يا با شريكى (به نحو متقدم)، چه آن كه اخراج او به مباشرت باشد، يا تسبيب به نحوى كه استناد به او داشته باشد در عرف، مثل جذب آن چه در حرز، مشدود نموده است به وسيلۀ ريسمانى، از خارج؛ يا آن كه روى دابّۀ در حرز بگذارد و دابّه اخراج نمايد به سَوق يا قَود؛ يا به بال طايرِ معتادِ رجوع ببندد و رجوع نمايد؛ و امثال مذكورات.

اگر امر كرد صبىّ غير مميّز يا مجنونى را به اخراج از حرز، قطع بر آمر است؛ و اگر مميّز بودند، قطع بر هيچ كدام از آمر و مأمور نيست.

عدم قطع بر والد و اجداد

6. از آن جمله اين كه سارق، والد آن كه صاحب مال است نباشد. وگرنه بر والد، قطع نيست، و اظهر عموم حكم به اجداد است. و در عكس و در ساير اقارب، قطع مى شود هر كدام سارق مال ديگرى باشد، حتى مادر از مال فرزند بنا بر اظهر، با محفوظيت هتك حرز و اخذ نصاب در همه.

اشتراط برداشتن مال در خفا

7. از آن جمله اين كه مال را در خفا از صاحبش بردارد؛ پس اگر آشكار و قهراً بردارد غاصب است نه سارق؛ و همچنين [است] اگر مؤتمن خيانت نمايد در امانتى به مقدار نصاب، يا آن كه از روى سهو و غفلت اخذ نمايد با معلوميت آن يا ادّعاى آن به نحوى كه محتمل باشد صدق او، و همچنين اگر اكراه شود بر سرقت به نحوى كه مسوّغ عمل باشد در شرع.

ص: 315

حكم ذمّى

و ذمّى سارق مال مسلمان، و به عكس، قطع مى شود. و در الحاق حربى كه در امان اسلام باشد، به ذمّى در حكم مذكور، تأمل است.

و ذمّى و حربى اگر چه معاهد باشد، اگر سرقت نمايند مال مسلمان را يا مال ذمى يا معاهد يا حربى را، قطع مى شوند در صورت مراجعه به حكّام اسلام و حكّام اختيار حكم بنمايند نه اعراض جايز و رفع به حكّام خودشان.

و مملوك ذمّى، مثل حرّ از اهل ذمّه است در آن چه ذكر شد. و مرد و زن در احكام مذكوره فرقى ندارند.

چند مسأله
سرقت راهن يا موجر مال خودشان را

1. سرقت راهن، عين مرهونه را از مرتهن، يا موجر، عين مستأجره را از مستأجر، موجب قطع سارق نمى شود، به جهت عدم ملكيت عين براى مسروقٌ منه.

سرقت عبد از مال مالك

2. سرقت عبد از مال مالك، و سرقت مملوك به غنيمت، از آن، موجب قطع نمى شود.

سرقت اجير

3. سرقت اجير از حرز مالك مؤجر، موجب قطع است؛ به خلاف سرقت او از مال مؤجر از غير حرز.

سرقت زوجين از مال ديگرى
اشاره

و همچنين سرقت زوجين هر كدام از مال محرز ديگرى، موجب قطع است؛ مگر سرقت زوجه مقدار نفقۀ لازمه بر زوج را از مال زوج در صورت امتناع او از اداى نفقه لازمه به واسطۀ بخيل بودن و نحو آن؛ و همچنين است سرقت هر مستحق انفاق از مال منفِق.

ص: 316

سرقت ضيف

و سرقت ضيف با احراز از او، موجب قطع است، و همچنين ضيف ضيف؛ و با ائتمان، موجب قطع نيست.

شبهۀ حكميه

4. شبهۀ حاكم مثل شبهۀ سارق دافع حدّ است، مثل اختلاف بين مخرِج و صاحب بيت در هبۀ مال و سرقت آن، بدون بيّنه؛ بلى در نفس مال قول صاحب بيت با يمين او مقدم است؛ و همچنين اختلاف در مالك بعد از اعتراف به اخذ از بيت، پس غرامت مخرج (نه قطع) بر او ثابت است با يمين صاحب يد اصلى قبل از اخذ.

2. مسروق

مقدار مسروق

مقدار مسروق كه در آن قطع ثابت است: «يك چهارم دينار از طلاى خالص مسكوك» است؛ و وزن دينار عبارت از يك مثقال شرعى و سه ربع مثقال صيرفى است؛ پس در كمتر از اين مقدار قطع نيست. و فرقى در جنس و صنف مسروق نيست بعد از تقويم به ربع دينار، حتى طلاى خالص غير مسكوك تقويم به ربع دينار مسكوك مى شود.

و بايد مملوكِ مسروقٌ منه باشد به هر سببى كه موجب تملك او باشد حتى مباح الأصل اگر داخل در ملك او بشود.

سرقت در ايام قحط

سرقت در ايام قحط و مجاعت موجب قطع نيست اگر از مأكولات - مثل نان و امثال آن - باشد؛ و اظهر الحاق مأكول بالقوّة مثل گندم و جو است، و [اظهر] عموم حكم [است] به صورت وجود مأكولات با اثمان غاليۀ فوق العاده؛ و همچنين غير مأكولات اگر توصل به مأكول باشد يا ادّعاى آن بشود با احتمال صدق، نه در صورت اطمينان به خلاف.

ص: 317

سرقت مملوك غير مميّز

اگر كسى مملوك غير مميز را سرقت كرد، قطع مى شود با شروط متقدمه كه از آن جمله حرز است به نحو متصور در آن؛ و فرقى بين اقسام مملوك نيست با تحقق ملكيت و نصاب در مسروق مملوك.

آدم ربايى

و اگر مسروق حرّ بود، مميز يا غير مميز، صغير يا كبير، پس فروخت آن را؛ پس مشهور و مروىّ ، قطع است براى فساد، نه سرقت ثابتۀ در املاك؛ و اگر سرقت كرد و بيع نكرد تأديب مى شود با نظر حاكم. و اگر با حرّ مسروق مالى باشد به قدر نصاب؛ پس با استيلاى ذو اليد، قطع نمى شود اگر چه صغير باشد؛ و با عدم اثبات يد به نحوى كه سرقت در آن مال محقق شود، با شروط آن قطع مى شود.

دزدى از شخص نائم بر متاع

و اگر كبير نائم بر متاع خود بود و به قدر نصاب بود، پس با تحقق احراز در متاع به مجرد نوم بر آن و در كبير به نوم او، در صورت بيع او قطع مى شود؛ و گذشت سرقت حرّ و بيع او.

و در عاريه و اجاره اگر معير و موجر نقب حرز كرد و مال مستعير يا مستأجر را سرقت كرد، قطع مى شود با ساير شروط متقدمه.

حكم حرز مغصوب يا مال مغصوب در حرز

و اگر حرز مغصوب بود پس مالك، آن را هتك كرد و [كس ديگرى] اخذ آن چه در آن است كرد، قطع نمى شود و بايد مال را ردّ به مالك او نمايد؛ و اگر غير مالك بدون اذن مالك، هتك حرز كرد اقرب ثبوت قطع است با سرقت آن چه در آن است.

اگر در حرز، مال مغصوب هاتك باشد، پس بعد از هتك آن، اخذ خصوص مال خودش نمود، معلوم است عدم قطع؛ و اگر هر دو مال را اخذ نمود و مال غير به قدر

ص: 318

نصاب بود، پس اگر هتك براى مال غير خودش يا مجموع نمود، قطع مى شود؛ و اگر براى مال خودش هتك نمود، قطع نمى شود اگر چه مال غير را هم اخراج نمايد.

سرقت از وقف

و سارق مالِ موقوف، با مطالبۀ مالكين موقوف عليهم، مثل سارق مال اشخاص است، مگر آن كه وقف بر فقرا مثلاً باشد و سارق، مصرف همۀ آن مال باشد كه اعتبار نصاب شبهه است.

سرقت كفن

كسى كه نبش قبر كرد و سرقت نمود كفن را، قطع مى شود اگر كفن به حدّ نصاب است، وگرنه تعزير مى شود؛ و آن چه غير كفن و اجزاى او است (اگر چه مندوبه باشد) پس در حرز بودن قبر بر آنها تأمل است، مگر آن كه قبر در مكان محصور و مقفول الباب باشد. و اگر مكرّر شد اين عمل و مرتدع نشد به سبب حدّ يا آن كه به سلطان نرسيد امر او، محتمل است بعد از تكرار، قتل او جايز باشد يا آن كه محكوم به حكم مُفسِد باشد.

3. آن چه با آن، سرقت ثابت مى شود

اشاره

ثابت مى شود سرقت و موجب قطع مى شود: به شهادت عدلين، و به اقرار از سارق دو دفعه.

اقرار و شرايط مُقِرّ

و با رجوع از اقرار دو دفعه، سقوط حدّ محل خلاف است، اظهر عدم سقوط است؛ و با اقرار يك دفعه، مال ثابت مى شود نه قطع، مگر با لحوق بيّنه.

و معتبر است در ثبوت با اقرار: بلوغ مُقِرّ و كمال عقل او؛ پس اقرار صبى و مجنون، مثبت سرقت نمى شود.

و معتبر است حرّيت مُقِرّ؛ پس اقرار مملوك، به سرقت، در حق غير است و نافذ

ص: 319

نيست و ثابت نمى شود سرقت او مگر با شهادت عدلين. و اگر اقرار كرد در حال رقّيت پس از آن آزاد شد، اظهر استصحاب درء حدّ است از كسى كه در حال اقرار، حرّيت نداشته، تا آن كه در حال حرّيت، اقرار نمايد دو دفعه يا بيّنه قائم شود بر سرقت سابقه.

اگر اقرار كرد محجورٌ عليه به سبب سفه يا افلاس، اظهر ثبوت سرقت و قطع است نه مال، بلى دومى بعد از زوال حجر، مطالَب به مال مى شود بنا بر اظهر.

و معتبر است در مُقِرّ: اختيار؛ پس اقرار مكرَه و ساهى و غافل و نائم، مؤثر در هيچ حكمى نيست اگر چه اقرار مكرر بشود.

و اقرار مملوك، مثبت مال است در ذمۀ او كه بعد از عتق مطالَب به آن مى شود؛ و اثبات حدّ به همين نحوه، گذشت آن چه در آن است.

و اگر با اكراه و ضرب، اقرار كرد پس از آن ادا نمود عين را، پس اقرار اختيارى نبوده، و آوردن عين، اعم از سرقت است لذا بدون اقرار، قطع به سبب آن نمى شود.

و علم حاكم در هر حكمى كه كافى باشد، ثابت مى شود با آن.

4. كيفيت حدّ سارق

مقدار قطع انگشتان

و آن عبارت است از قطع دست راست او از مفصل اصابع چهارگانه، به نحوى كه باقى بماند براى او ابهام و كف دست تا بتواند با آن انجام وضوء و نماز بى مشقت بدهد.

و اگر يك انگشت زايد داشت و متميز بود، باقى مى گذارند آن را، حتى اگر تميّز آن به اين بود كه دو سبابه داشت هر دو را قطع نمى نمايد در تكميل چهار انگشت؛ و اگر متميز نبود - به نحوى كه هر دو اصلى ديده شدند - تخيير ثابت است، و احوط تخيير سارق است يا تعيين با قرعه با تمكن از قطع چهار انگشت در هر تقدير. و اگر ممكن نشد قطع چهار انگشت مگر با قطع پنجم كه متصل به يكى از آن چهار است، اقتصار

ص: 320

بر قطع سه انگشت مى شود. و اگر ممكن شد قطع بعض اصبع اصلى كه زايد، به آن متصل است، بدون افساد در انگشتى كه نبايد قطع بشود، اقتصار بر قطع بعض مى شود. و اگر انگشتها كمتر از متعارف است، اقتصار بر قطع موجود مى شود، حتى اگر يك انگشت بيش ندارد همان قطع مى شود و ابهام و كف را باقى مى دارند.

سرقت بعد از قطع دست راست

اگر دفعۀ دوم (بعد از قطع دست راست) سرقت كرد، قطع مى نمايند پاى چپ او را از وسط قدم (كه برآمدى استخوان و معروف به «كعب» است) و بقيه را مى گذارند براى راه رفتن.

سرقتهاى بعدى

و در دفعۀ سوم (بعد از قطع پاى چپ) به حبس دائم محكوم است و در صورت فقر، از بيت المال بر او انفاق مى شود تا زمان موت.

و بعد از اينها اگر در زندان در مرتبۀ چهارم سرقت كرد، مقتول مى شود.

حكم سرقتهاى متعدّد

و اگر دفعاتى سرقت كرد و كسى بر او ظفر پيدا نكرد و بعد از همه، او را آوردند، فقط يمين او را قطع مى نمايند و همين حدّ واحد بر او جارى مى شود.

حكم دست معيوب

و يمين در سرقت، قطع مى شود اگر در آن شلل باشد، يا آن كه در يسار شلل باشد يا آن كه هر دو شلل داشته باشند؛ بلى قطع اشلّ در وقتى است كه موجب تلف نفس يا خوف آن (بنا بر احوط) به قول اهل خبره نباشد.

اگر دست چپ نداشته باشد يا مقطوع باشد

و اگر يسار او در قصاص قطع شده باشد يا آن كه يسار نداشته، در قطع يمين تأمل

ص: 321

است، و احوط براى حاكم، عدم قطع است مگر آن كه رأى او موافق مشهور در اين مسأله باشد.

و اگر در حال سرقت، يمين داشت و تعلق گرفت حدّ به آن، پس از آن به سببى (غير حدّ) قطع شد، يسار او قطع نمى شود.

اگر دست نداشته باشد

و اگر يمين نداشت به واسطۀ قطع در قصاص، يا آن كه به حسب خلقت، يمين نداشت، احوط عدم قطع يسار يا پاى چپ يا تخليد در حبس است، بلكه تعزير مى شود با نظر حاكم؛ و همچنين اگر يمين و يسار نداشت، احوط عدم قطع پاى چپ يا تخليد است و اقتصار بر تعزير مى شود بنا بر احوط؛ و همچنين اگر دست ها و پاها را نداشت، حبس دائم نمى شود و تعزير مى شود بنا بر احوط، و حبس دائم در مرتبۀ سوم است در صورت اقامۀ دو حدّ در دو مرتبه متقدمه (چنان چه گذشت) وگرنه تعزير ثابت است نه حدّ بنا بر احوط.

نحوۀ سقوط حدّ سرقت (توبه)

حدّ سرقت ساقط مى شود به سبب توبۀ سارق قبل از ثابت شدن آن نزد حاكم شرع كه مرافعه به سوى او شده است؛ و اگر بعد از قيام بيّنه بر آن، توبه كرد، ساقط نمى شود. و اگر بعد از دو دفعه اقرار نزد حاكم، توبه كرد، پس در حتمى شدن قطع يا تخيير امام بين اقامۀ حدّ و عفو، خلاف است، و احوط براى غير امام اصل، ترك اقامۀ حدّ است، به جهت شبهۀ حاصلۀ به روايتى كه جماعتى عمل به آن كرده اند.

اشتباه قطع كننده

اگر حدّاد در عوض يمين سارق، يسار او را قطع كرد با علم، پس بر حدّاد قصاص است؛ و در سقوط اين قصاص در صورت اذن سارق، تأمل است؛ و قطع يمين، به سبب آن چه واقع شده ساقط نمى شود.

ص: 322

و اگر گمان كرد كه يسار، يمين سارق است پس قطع كرد، بر حدّاد ديۀ شبيه عمد است؛ و آيا ساقط مى شود قطع يمين در اين فرض ؟ احوط سقوط [است] به سبب شبهه روايت عدم قطع كه نقل عمل از «فقيه» و «مختلف» به آن شده است.

استحباب درمان بعد از قطع

و مستحب است عملى كه مفيد بُرء محل قطع و عدم سرايت آن قطع است، مثل حسم آن با زيت مغلىّ و چيزى كه افادۀ آن برء را اسهل و اسرع باشد؛ و در بعض صور واجب مى شود از بيت المال اگر خودش نداشته باشد.

و سرايت حدّ بدون تقصير در اقامۀ آن، مضمون نيست.

چند مسأله
وجوب ردّ مسروقه و ضمان

1. واجب است بر سارق، اعادۀ عين مسروقه به مالك آن؛ و اگر تلف شد ضامن مثل در مثلى و قيمت آن در قيمى است، و مكلّف است به اداى آن در وقت تمكن، چه آن كه در وقت تلف، موسِر بوده يا معسِر.

و اگر آن عين، در يد سارق نقصانى پيدا كرد، بر سارق است ارش نقص آن؛ و اگر زيادتى به فعل سارق يا بدون فعل او حاصل شد، تابع عين و مملوكِ مالك عين است.

و اگر صاحب عين وفات كرد دفع مى شود به وارث او، و اگر وارث خاص ندارد راجع به امام - عليه السلام - است.

سرقت يك نصاب توسط چند نفر

2. اگر جماعتى يك نصاب را سرقت كردند با همديگر؛ پس اگر هر كدام ثلث نصاب را به تنهايى اخراج كردند، قطع بر هيچ يك نيست؛ و اگر با اجتماع، تمام يك نصاب را اخراج كردند، پس در قطع، به حسب روايت و فتوىٰ اختلاف است بين متقدمين و متأخرين، و ترك قطع به واسطۀ شبهۀ دارئه احوط است.

ص: 323

تعاقب دو سرقت

3. اگر سرقت كرد و مأخوذ نشد، پس از آن سرقت دوم كرد و مأخوذ شد و هر دو مسروقٌ منه مطالبۀ حق كردند و هر دو بيّنه اقامه كردند با هم در يك دفعه، قطع مى شود براى سرقت اُولى؛ و اگر با تخلل قطع براى اُولى، اقامۀ شهود بر سرقت ثانيه كردند، قطع مى شود پاى چپ او.

و در صورت عفو اول قبل از ثبوت نزد حاكم و سقوط حدّ براى اُولى، در قطع براى دومى تأمل است در فرض اقامۀ شهود با همديگر، و احوط عدم قطع پاى چپ است مگر بعد از قطع يمين براى سرقت متقدّمه.

و اگر مسروقٌ منه به سرقت اُولى عفو كرد، پس از عفو، دومى اقامۀ شهود بر سرقت دومى كرد مال ديگرى را، اظهر قطع يمين است به سرقت اُولى [ثانيه ظ]، مثل سرقت بعد از عفو از قطع به سرقت اُولى.

اناطۀ قطع يد به مطالبۀ مال باخته
اشاره

4. قطع يد سارق موقوف به مطالبۀ مسروقٌ منه است و رفع او امر سارق را به سوى حاكم شرع، پس قبل از مطالبه و مرافعۀ او قطع نمى شود اگر چه ثابت شود سرقت به علم حاكم يا بيّنۀ احتسابى يا دو مرتبه اقرار، مثل آن كه تغريم مالى موقوف به مطالبۀ مالك مسروقٌ منه است.

عفو مال باخته و سقوط حد

و اگر صاحب مال عفو كرد سارق را قبل از مرافعه به سوى حاكم، حدّ ساقط مى شود؛ و اگر عفو كرد بعد از مرافعه، ساقط نمى شود؛ و متعلق عفو، حق الناس است كه مال باشد، پس قبل از مرافعه، مؤثر است و حدّ ساقط است؛ و بعد از آن، در قطع مؤثر نيست اگر چه در مال مؤثر است.

و در عفو از مال يا اداى آن يا تملك آن به شراء و نحو آن قبل از مرافعه يا عفو از مال و لازم آن كه قطع است قبل از مرافعه، سقوط حدّ واضح است. و اما عفو از قطع به تنهايى قبل [ظ: بعد] از مرافعه براى مال، پس محل تأمل است سقوط قطع به سبب اين

ص: 324

عفو، اگر چه موافق اطلاق فتاوى و نصوص است و موافق اشتراك قطع بين حق الناس و حق اللّٰه است، به خلاف مال؛ لكن چون عفو از قطع، بعد از مرافعه براى مال است، عدم سقوط، خالى از وجه نيست، به خلاف عفو از قطع قبل از مرافعه اگر چه براى مال مرافعه ننمايد و هبه هم ننمايد.

و در مرافعه براى مال اگر مسبوق به عفو از قطع باشد، تأمل است، و احوط در اين صورت ايقاع مرافعه و شهادت به غير دعواى سرقت است؛ و اگر مرافعه با دعواى سرقت بود، احوط براى غير امام اصل، ترك قطع است در اين فرض كه نصوص و فتاوىٰ از آن منصرف هستند و به جهت شبهۀ دارئه.

ارجاع مال بعد از سرقت
اشاره

5. و اگر بعد از سرقت اعاده كرد عين مسروقه را در حرز به نحوى كه سرقت كالعدم شد، اظهر عدم قطع به حدوث سرقت زايله [است]؛ و بقاى ضمان مال در بعض فروض، اگر مسلّم باشد اعم از ثبوت قطع است.

مشاركت جمعى در سرقت

و اگر شركت كردند جماعتى در هتك حرز و يكى از آنها اخراج كرد، قطع بر همان مُخرج است فقط نه غير او. و همچنين اگر بعضى آن را به نزديكى درب حرز آورد و ديگرى اخراج كرد، قطع بر هاتك مُخرج است. و اگر مشترك بودند در نقب و اخراج، به اين كه يكى نقب و ديگرى اخراج كردند، قطع بر هيچ كدام نيست.

تحقق نصاب به وسيله چند سرقت

6. اگر اخراج قدر نصاب را در دفعات انجام داد؛ پس اگر به واسطۀ تواصل اخراجها، صدق مى كند «اخراج از حرز در دفعۀ واحدۀ عرفيه» قطع ثابت است؛ وگرنه - مثل اخراج در دفعاتى كه بين آنها زمان طويل است، خصوصاً اگر باقى نباشد احراز - اظهر عدم قطع است. و فرقى نيست (با محفوظيت وحدت عرفيه) بين تعدد حرز و وحدت آن بنا بر اظهر.

ص: 325

دستگيرى قبل از اخراج از حرز
اشاره

7. اگر سارق، اخذ نصاب كرد و قبل از اخراج از حرز مأخوذ شد، بر او قطع نيست.

حصول نقصان از نصاب

و اگر هتك كرد حرز را پس در نصاب، احداث حدثى كرد كه قيمتش از نصاب كمتر شد، بر او قطع نيست اگر اخراج كرد آن را، اگر چه ضمان ثابت است براى نقصان.

و اگر نصاب را اخراج كرد پس از آن قيمت آن از نصاب كمتر شد، به فعل سارق يا غير او، قبل از مرافعه يا بعد از آن، قطع مثل ضمان ثابت است؛ و نقصان قيمت سوقيه قبل از قطع، مؤثر است در دفع حدّ بنا بر اظهر.

بلعيدن نصاب

8. اگر در داخل حرز ابتلاع نمود از مال مسروقٌ منه چيزى را كه قيمت او نصاب است، پس اگر مستهلك شد عرفاً به سبب ابتلاع، به تدريج يا يك دفعه، قطع نمى شود؛ و اگر باقى ماند با قيمت خودش كه كمتر از نصاب نيست - مثل جوهرى نفيس - پس اگر ممكن باشد خروج يا اخراجش به حسب عادت، كما هو الغالب، اگر چه زود خارج نشود و به سهولت و بدون معالجه خارج نشود، پس از حرز خارج شد با آن كه در جوف او باقى است، يا آن كه با خروج او خارج از جوف شود، قطع مى شود، مگر آن كه قبل از خروج از جوف، فاسد شده باشد يا تلف شده باشد آن چه مقابل بعض نصاب است؛ و اگر بعد از خروج از حرز، فاسد بود بعضى از مقابل نصاب و معلوم نبود كه فساد آن قبل از خروج از حرز است يا بعد از آن، قطع نمى شود، به واسطۀ شبهۀ دارئۀ حدّ، بلكه با احتمال ناشى شدن فساد قبل از قطع - مثل تلف نصاب يا نقص آن - گذشت انتفاى قطع؛ و اگر به حسب عادت، متعذر الإخراج باشد، مثل تالف در حرز است كه قطع ندارد اگر چه ضمان ثابت است.

ص: 326

فصل ششم حد محارب

1. مراد از محارب

و آن كسى است كه سلاح بردارد براى ترسانيدن كسانى كه محرّم است اخافۀ آنها، به اظهار ارادۀ كار زدن سلاح در آنها به قتل و جرح و نحو اين ها، مرد باشد يا زن، در دريا باشد يا زمين، آبادى يا بيابان.

و لازم است قصد اخافه و اين كه معلوم باشد قاصد بودن او نه خوف مردم، مثل اين كه به جهت غفلت دو طرف از خصوصيات همديگر قصد اخافه باشد و خوف نباشد. و لازم نيست كه اهل ريبه و فتنه باشد كه معلوم يا مظنون باشد كه اهل اين كار است، بلكه فعليت اين عمل كه اخذ سلاح به قصد اخافه است كافى است، كما اين كه اهليت بدون فعليت كافى نيست.

2. موجِب حدّ محاربه

اشاره

و «محاربه» محقق است به مجرد اخافۀ محرّمه كه مستلزم ارادۀ فساد است، و عدد مخصوصى شرط نيست.

غرض مجوّز اخافه

و غرض شخصى كه مجوّز اخافه و مشروع باشد، مانع از تحقق محاربه است؛ و اگر ممنوع شرعى باشد كه در محاربات براى اغراض شخصيه اتفاق مى شود، مانع نيست؛ و ممكن است حكم محارب بر طرفين جارى باشد.

ص: 327

ضعف قاصد اخافه

و با ضعف قاصدِ اخافه، از اخافه (نسبت به آن كه مى خواهد بترساند او را) صدق «محارب» قابل مناقشه است، و اظهر عدم صدق است.

اعتبار آشكار بودن اخافه و حمل سلاح

و لازم است در آشكارى حمل سلاح و قصد اخافه نمايد نه در اختفا. و در صدق آن در ربودن و فرار كردن با آن كه حامل سلاح بوده و قصد اخافه براى اين مقصود داشته و قتل يا جرح انجام داده باشد تأمل است.

و شرط نيست كه محارب، از ديگرى خوف نداشته باشد يا آن كه صاحب شوكت و طالب اخذ بلد و رياست آن باشد.

و اعتبار بلوغ در حدّ محارب، خالى از وجه نيست.

و حكم محارب بلكه موضوع آن، براى مراقب محاربين و تفحص كننده از طريق و لوازم و موانع آنها و كسى كه مُعيٖن آنها است به ضبط اموال براى آنها، نيست.

3. ثبوت محاربه

ثابت شدن محاربه به اقرار و شهادت

ثابت مى شود محارب بودن: به اقرار اهلش به آن اگر چه يك دفعه باشد، و به شهادت دو مرد عادل.

و شهادت زنها در آن مقبول نيست اگر چه با انضمام به مردها باشد.

و شهادت لصوص كه قطع طريق كرده اند، بر بعض آنها يا بر غير آنها يا براى ايشان، به واسطۀ فسق قبول نمى شود.

و شهادت مأخوذين بعضى، براى بعضى، بر قاطعين و لصوص، قبول نمى شود بنا بر اظهر در صورتى كه بيّنه اى كه شاهد است مشهودٌ له هم باشد، اگر چه نگويند در عبارت كه «همۀ ماها را گرفته اند»، بلكه دو نفر تعيين كردند دو نفر را كه مأخوذ شده اند

ص: 328

و به عكس؛ اما اگر شاهد بودن از يك طرف باشد و شاهد، مأخوذ نباشد يا تعرضى به اخذ خودش ننمايد، اظهر قبول است.

و محتمل است بلكه ظاهر است قبول، با تغاير مشهودٌ عليه در دو شهادت؛ و همچنين اگر شاهدِ بعضِ معيّن، مشهودٌ له همان بعض نباشد بلكه بعض ديگر شهادت براى شاهد بدهند، اگر چه مشهودٌ عليه در دو شهادت، شخص معيّن يا اشخاصى باشند كه معيّن باشند.

4. حدّ محاربه

چهار حدّ محارب

حدّ محارب عبارت است از چهار عقوبت مرتّبۀ بر حسب جنايت او؛ پس اگر محاربت كرد به معناى متقدم و به قتل رسانيد و اخذ مال كرد، قطع مى شود يد و رجل او (مثل سارق) و پس از آن او را مصلوب مى نمايند بعد از آن كه او را مقتول مى نمايند، و محتمل است كه به سبب صلب او را مقتول نمايند، يا آن كه بعد از انزال او را به قتل رسانند اگر وفات نكرده است؛ اگر چه ولىّ مقتول عفو نمايد يا غير مكافئ را مقتول نمايد.

احكام ديگر محارب

و اگر محارب بود و به قتل رسانيد و مالى را اخذ نكرد، مقتول مى شود.

و اگر محاربت كرد و اخذ مال نمود و به قتل نرسانيد كسى را، قطع يد و رجل او مى شود.

و اگر محاربت نمود و عملى ديگر (از قتل يا اخذ مال) انجام نداد، نفى بلد مى شود.

و در صورتى كه مجروح كرده باشد يا اخذ مال كرده باشد، قصاص جراحت يا ديۀ آن و استعادۀ مال يا بدل آن، بر مذكورات افزوده مى شود.

ص: 329

چند مسأله
فروع ديگر در اجراى حدّ محارب

1. گذشت كه محارب مقتول مى شود اگر به قتل رسانيد، و فرقى در آن بين قتل براى مال و غير آن نيست؛ و در جرح، امر قصاص يا ديه يا ارش، با مجروح است در استيفا و عفو با مال يا بدون آن.

و اگر در جرح، يد يُسرى يا رجل يُمنى مقطوع بود، محل قطع به سبب محاربه باقى است و قطع مى شود در صورت تحتّم قطع. و اگر يكى از اعضاى حدّ در قصاص قطع شد، تكميل مى شود حدّ به قطع باقى مانده، مثل فاقد يك عضو.

توبۀ محارب

2. اگر محارب، قبل از ظفر بر او و مأخوذيت او توبه كرد، حدّ ساقط مى شود، و حقوق الناس آن چه قصاصى يا تغريم مال باشد ساقط نمى شود با مطالبه مستحِق؛ و اگر بعد از ظفر و اخذ، توبه نمود، هيچ حدّ و قصاص و تغريم ساقط نمى شود. و اگر كافر بود و با اسلام توبه كرد، محتمل است جبّ اسلام، حدّ شرعى را.

اجتماع صفت دزد و محارب در فردى
اشاره

3. لصّ و محارب اگر اجتماع كردند در فردى، حكم محارب جارى است و جايز است قتل و قتال با او بدون ضمان دم او.

حكم دفاع از خود و قتل دزد و محارب

و اگر لصّ افتراق نمود به اين كه حامل سلاح به قصد اخافه نبود و متظاهر به اين عمل نبود، پس در عدم جريان شروط نهى از منكر و تدرج در ردع از اسهل به اشدّ، تأمل است، و احوط رعايت مراتب مرعيّۀ در نهى از منكر است پس براى حفظ نفس، مرتكب قتل او نشوند مگر آن كه مندفع به پايين تر نشود.

ص: 330

و اگر محتمل شد سلامت از تلف، لازم است دفاع از نفس اگر چه مظنون باشد اتلاف نفس كه مقصود لصّ است، اگر چه منتهى به اتلاف و قتل لصّ باشد.

و اگر ممكن باشد سلامت نفس با فرار از لصّ ، نوبت به مقاتله و قتل لصّ نمى رسد.

و اگر قصد كرد نفس يا عرض يكى از اهل منزل را، با ضعف مقصود از مقاومت و دفاع، لازم است دفاع و جايز نيست تسليم شدن.

و همچنين واجب است دفاع از مالى كه مضطر به آن باشد و واجب باشد حفظ آن اگر چه امانت غير باشد، و تسليم جايز نيست؛ و در غير اين صورت، جايز است اگر اتلاف نفس، محتمل نباشد.

و مراتب در دفاع واجب يا جايز در غير محارب، رعايت آنها در سهولت و صعوبت لازم است؛ و اگر هيچ وسيله براى نجات محتمل نبود، پس در حرمت استسلام و وجوب و دفاعهاى ضد تسليم شدن (به مقدار ممكن) تأمل است.

وجوب دفاع در صورتى كه دزد قاصد حرام بر شخصى باشد

و در صورت مكابره لصّ بر مرد يا زن براى عمل حرام، واجب است بر متمكن از اهل اينها دفاع، اگر چه منتهى به قتل يا جرح داخل بشود، با رعايت مراتب متقدمه.

فرض خوف از تلف شدن دفاع كننده

و در صورت خوف تلف نفس دفاع كننده، در وجوب دفاع، تأمل است؛ بلكه ظاهر، جواز يا وجوب تسليم شدن است به تقديم نفس بر عِرض.

ترتّب اجر شهيد بر دفاع كننده

و دفاع در صورت جواز، موجب اجر شهيد است اگر چه از مال باشد، مثل موارد تخلف ظنّ .

ص: 331

ضربه زدن به دزد در حال فرار وى

و اصابت بر داخل، در حال خروج اگر مثل قصاص و امور جايزه براى مدخول عليه است نباشد، موجب ضمان او است؛ به خلاف اصابت بر او در حال دخول و هجوم.

عدم جواز دفاع در مال غير واجب الحفظ

و در مالى كه واجب نباشد، حفظ آن، جواز دفاع محل تأمل است با خوف بر نفس دفاع كننده.

مستلب، مختلس، محتال، مبنّج

4. و قطع، ثابت است بر «سارق» با شروط متقدمه. و بر «مستلب» كه جهراً و قهراً اخذ مال مى نمايد و فرار مى كند، قطع نيست مادام كه محاربت محقق نشده باشد؛ و همچنين بر «مختلس» كه در خفا اخذ مال مى نمايد از غير حرز و فرار مى نمايد؛ و بر «محتال» كه با تزوير در شهادت و كتابت سندها و پيغام آوردن و نامه هاى دروغ، اخذ مال غير مى نمايد؛ و بر «مبنّج» كه با خوراندن بنج، سلب عقل غير مى نمايد و اخذ مال او مى كند؛ و همچنين بر كسى كه منوّم مى خوراند كسى را يا مى خواباند به هر حيله كسى را و سلب مالى مى نمايد؛ بلكه در اين موارد، استعادۀ مال و تعزير رادع، ثابت است.

مصلوب نمودن محارب

5. محارب، در حالى كه مقتول شده است، صلب مى شود بنا بر ترتيب كه مختار است؛ و در حال حيات صلب مى شود بنا بر تخيير تا آن كه وفات نمايد، و اگر وفات نكرد، بعد از سه روز او را به قتل مى رسانند.

مقدم نمودن غسل و...

6. و هر كه حكم او صلب است، قبل از صلب تقديم مى نمايد تغسيل و تحنيط و

ص: 332

تكفين را، بعد صلب مى شود (بر حسب مذكور در كتاب طهارت)، و بعد از سه روز صلب او را پايين مى آورند و بر او نماز مى خوانند و او را دفن مى نمايند؛ و اگر اخلال به وظيفه قبل از صلب شد، بعد از انزال كه روز چهارم [باشد] تغسيل و ما بعد آن را به جا مى آورند.

و اگر صلب اول روز باشد، دو شب متوسط داخلند؛ و در صورت وقوع در اثناى روز، تلفيق معتبر است بنا بر اظهر، و مقدار سه روز كامل ابقا مى شود.

و اگر محارب قبل از استيفاى حدّ وفات نمايد، صلب ساقط است بلكه صلب بعد از قتل است چنان چه گذشت.

حكم تبعيد محارب

7. در صورتى كه حكم محارب، نفى است، بايد از بلد خودش تبعيد بشود به بلد ديگر، و بنويسند براى اهل آن بلد كه مؤاكله و مناكحه و مشاربه و مجالست و مبايعت با او ننمايند تا توبه نمايد وگرنه منفىّ باشد تا آن كه در تبعيد وفات نمايد. و اگر قصد بلاد شرك نمود و آنها پناه دادند به او، مقاتله و مدافعه با آنها مى شود اگر چه از اهل ذمّه باشند، از باب نقض عهد يا ردع از منكر، با نظر امام.

عدم اعتبار نصاب در قطع محارب

8. معتبر نيست - بنا بر ترتيب در احكام محارب، در مقابل تخيير غير منوط به اخذ مال - در قطع ثابت در محارب، اين كه مال مأخوذ او به قدر نصاب باشد و اين كه از حرز باشد، اگر چه معتبر است در سارق.

5. كيفيت قطع دست و پاى محارب

كيفيت قطع محارب، تقديم قطع [يد] يُمنى است، و پس از آن حسم آن مطلوب است و ترك حسم با عدم ارادۀ ابقاى او جايز است، و پس از آن قطع [رجل] يُسرى مى نمايند، و پس از آن موضع را داغ مى نمايند با مثل زيت جوشيده يا آن چه مفيد

ص: 333

اندمال آن باشد، و بيش از اين مهلت نمى دهند و فاصله بين ابعاض يك حدّ (كه دو قطع است) نمى دهند.

و اگر يُمنى مستحَق شد به قصاص پس قطع طريق كرد، تقديم قصاص مى نمايند، پس از آن قطع مى نمايند رجل يُسرى را در حدّ محارب.

و اگر كسى يُمناى او مستحَق به سرقت بود و يُسراى او مستحَق به قصاص، قصاص كه حق الناس [است] مقدم مى شود و امهال داده مى شود تا اندمال، پس از آن قطع به سرقت مى شود، به واسطۀ تعدّد حدّ، و توالى در آن نيست.

و محارب يا مستحق دو عضو، اگر يكى را فاقد بود، اقتصار بر موجود براى حدّ مقصود در آن مى شود، و منتقل به غير نمى شود.

ص: 334

فصل هفتم ارتداد

1. ارتداد و ثبوت آن

مراد از مرتد

كسى كه بعد از اسلامِ خودش كافر بشود مرتدّ است، چه آن كه اسلام او مسبوق به كفر بوده يا نه.

نحوۀ ثابت شدن ارتداد

و ثابت مى شود ارتداد: با بيّنه؛ و با اقرار به خروج از دين؛ و با هر قول و فعلى كه دالّ صريح يا ظاهر باشد بر استهزاى به دين و اهانت به آن و دست برداشتن از آن، مثل القاى مصحف در قاذورات، و زير پا كردن آن از روى عمد و نحو اينها، و تلويث كعبه يا ضرايح مقدّسۀ دينيّه با قاذورات، و سجود براى بُتها.

لزوم ضرورى بودن نزد منكر

اما اقتصار بر ضروريات دينيه يا تعميم از حيث مجمعٌ عليه بودن يا ثابت نزد منكِر بودن، پس اظهر لزوم ثابت شدن نزد منكر است؛ پس اگر انكار او راجع به تبعيض در تصديق نبىّ - صلى اللّٰه عليه و آله و سلم - به اعتقاد خودش باشد، و ثابت باشد آن امر نزد حاكم به كفر او، موجب كفر است. و اگر ضرورى دينى، معلوم شخص منكر نباشد - به واسطه قرب عهد به اسلام و نحو آن - پس در ايجاب ارتداد، تأمل است؛ بلكه كفر به

ص: 335

[سبب] انكار ضرورى از باب معلوميت براى همه حتى منكر است و موجب تكذيب وجدانى رسالت است؛ لذا اختصاصى به ضرورى دين اسلام ندارد و عامّ است به ضرورى مذهب حق كه تشيع است؛ پس جاهل اگر چه معذور نباشد، ارتداد او به انكار محل تأمل است.

2. مرتدّ فطرى

احكام مرتد فطرى

كسى كه مولود بر اسلام حكمى - به اسلام احد الابوين - باشد، و قبل از ارتداد، اسلام حقيقى را اختيار كرده باشد بعد از بلوغ، پس از آن كافر بشود: «مرتدّ فطرى» است، و استتابه نمى شود، بلكه مقتول مى شود، و زوجه اش از او باين مى شود و معتدّۀ به عدّه وفات مى شود اگر چه دخول نشده باشد (بنا بر اين كه در حكم موت زوج است در اعتداد)، و املاك او از ملك او خارج مى شوند و تقسيم بين ورثۀ او مى شوند؛ و فرقى در كفر، بين آن چه ابقا مى شود اهل آن بر آن يا نه، نيست.

تجديد عقد و حكم عبادات او

و جايز است بر تقدير عدم اطلاع يا ظفر بر او، تجديد عقد بر زوجۀ معتدّۀ خودش بعد از عدّه؛ و محتمل است جواز آن در عدّه بنا بر قبول توبه او در غير احكام مشهوره، چنان چه در مطلّقۀ باين فى الجمله جايز است تجديد عقد بعد از عده و در اثناى آن؛ پس عبادات او بعد از توبه و اسلام، صحيح است مثل عبادات زن مرتدّه از فطرت، و قضاى فائت در زمان ردّه لازم است مثل مرتدّ ملّى، و محكوم به طهارت و مشروط به آن است بنا بر اظهر.

اسلام حكمى

و اعتبار به اسلام حكمى «در وقت ولادت» محتمل است، و احوط اعتبار اسلام حكمى «از وقت انعقاد تا وقت ولادت» است، بلكه احوط اكتفاى به حكم اسلام است

ص: 336

«در وقت انعقاد» كه موجب دفن زن كافرۀ حامله در مقابر مسلمين است.

و عدم كفايت اسلام حكمى در حصول ارتداد فطرى و حكم آن، و لزوم اسلام حقيقى بعد از بلوغ، اظهر است، اگر چه اعتبار وصف اسلام در خصوص اول بلوغ محل تأمل است در تحقق ارتداد فطرى.

2. شرايط حصول ارتداد

اشاره

معتبر است در تأثير ارتداد فطرى و ملىّ : بلوغ و عقل و اختيار.

پس ارتداد غير بالغ، تأثيرى در زوال حكم اسلام ندارد اگر چه ده ساله و مراهق باشد؛ و همچنين ارتداد مجنون در حال جنون مطبق يا ادوارى او، به خلاف ارتداد در حال افاقه ادوارى؛ و همچنين مكرَه به نحوى كه جايز باشد براى تخلّص از وعيد، قول يا فعل دالّ بر كفر اگر چه صريح باشد اگر چه برائت باشد و بر خصوص آن اكراه بشود.

مورد وجوب توريه

و اظهر وجوب توريه است بر ملتفت متمكن بدون عسر. و اظهر وجوب عمل بر طبق اكراه است در اظهار كفر در صورت خوف بر نفس يا طرف، و محتمل است وجوب در مال واجب الحفظ.

و ارتداد غافل و ساهى و نائم و مغمىٰ عليه، به قول يا فعل، بى اثر است؛ و اگر ادّعاى عدم قصد كرد و احتمال صدق داده شد تصديق مى شود بدون يمين.

غضب شديد

و همچنين آن چه در حال غضب شديد مُخرِج از اختيار صادر مى شود بى اثر است، به خلاف غير مُخرج از اختيار.

ادّعاى اكراه

و اگر ادّعاى اكراه كرد تصديق مى شود؛ و همچنين اگر بيّنه، نقل كلمۀ كفر نمود و او

ص: 337

ادّعاى اكراه نمود. به خلاف اثبات بيّنه ارتداد را به اختيار و با عدم اكراه، كه تصديق دعواى إكراه با امارۀ بر اكراه مى شود، يا آن كه ادّعا نمايد امرى را كه مخفىّ بر بيّنه است بر تقدير ثبوت، و بايد احداث شبهۀ دارئۀ حدّ نمايد.

عدم لزوم تجديد اسلام در مكره

و مكرَه و هر كه به حكم او است، محتاج به تجديد اسلام نيست، و عرض اسلام بر او واجب نيست (مثل ساير مسلمين)، بلكه امتناع از تجديد در فرض، موجب كفر او نمى شود (مثل ساير مسلمين).

4. حكم زن مرتدّه

زن مسلمان اگر مرتدّه به ارتداد فطرى شد، او را به قتل نمى رسانند بلكه استتابه مى نمايند، اگر توبة كرد عفو مى نمايند وگرنه به حبس دائم محكوم مى شود. و خنثاى مشكل را به قتل نمى رسانند اگر فطرى باشد؛ و الحاقش به زن در استتابه و ادامۀ حبس تا توبه يا موت، بى وجه نيست بنا بر آن كه طبيعت ثالثه نباشد، و در اين تقدير هم محتمل است.

5. مرتدّ ملّى

اشاره

كسى كه اسلام او مسبوق به كفر بوده پس از آن مرتد شد، استتابه او واجب است؛ و احوط ادامۀ استتابه او است تا سه روز، پس اگر امتناع از توبه كرد او را به قتل مى رسانند، و اگر ادّعاى شبهه و طلب حل آن نمود، اظهر وجوب امهال و اشتغال به ازاله شبهه و ايضاح مطلب بر او [است] تا ظاهر شود كذب او در ادّعاى شبهه؛ و احوط در اين زمان الزام به توبه است در صورتى كه مدعى احتمال بطلان شبهه باشد؛ پس اگر توبه كرد، محكوم مى شود به اسلام، اگر چه تعليم او و تعلم بر او واجب باشد، وگرنه در وجوب قتل تأمل است؛ و احوط تأخير قتل است تا زمان حل شبهه، پس اگر توبه نكرد او را به قتل برسانند؛ و اگر توبه كرد، حكم به اسلام او مى نمايند.

ص: 338

عدم اخذ املاك مرتد ملّى

و املاك مرتد ملى از او زايل نمى شود فقط منفسخ مى شود نكاح زوجه اش، به جهت عدم جواز نكاح كافر، مسلمه را ابتدائاً و بقاءً ، و اعتداد مى نمايد به عده طلاق؛ پس در عده اگر توبه كرد و مسلمان شد، رجوع مى نمايد، و خودش تصرّف در مال خودش نمى نمايد بعد از حجر حاكم، و حاكم ديونش را از مال او ادا مى نمايد و حقوق واجبه را مثل نفقه زوجه و مادام [كه] زنده است نفقه اقارب را ادا مى نمايد از مال او.

و بعد از قتل يا موت او ديون باقيمانده و حقوق واجبه باقيمانده - مثل نفقه زوجه - از مال او ادا مى شود، به خلاف نفقه اقارب كه تكليف محض ما دام الحياة بوده.

حكم ما ترك مرتد ملى

و اگر او را به قتل رسانيدند يا وفات نمود متروكات او مال ورثه مسلمين او مى باشد نه غير مسلم، و اگر وارث خاص مسلم ندارد ميراث او مال امام - عليه السلام - است.

حكم اولاد مرتدّ ملّى

و اولاد او كه محكوم به اسلام بوده اند قبل از ارتداد پدر، باقى بر حكم اسلام هستند و به ارتداد پدر تغيير نمى كنند در محكوميّت به اسلام؛ و همچنين است حكم اولاد مرتد فطرى قبل از ارتداد.

و اگر محكوم به اسلام تبعى شد، پس از بلوغ و عرض اسلام بر او اختيار كفر كرد، بعد از استتابه و امتناع، او را به قتل مى رسانند، و محكوم به ارتداد فطرى نمى شود تا توبه او قبول نشود؛ چنان چه گذشت لزوم وصف اسلام بعد از بلوغ در ارتداد فطرى و عدم قبول توبه به سبب آن، اگر چه بر حسب احتياط و شبهه دارئه باشد، و اللّٰه العالم.

حكم كشتن اولاد مرتد ملىّ

اگر مسلمى بعد از وصف «كفر بعد از بلوغ» او را به قتل رسانيد، به قصاص مقتول نمى شود؛ و قبل از وصف «كفر بعد از بلوغ»، چه آن كه متردد باشد يا نه، پس در

ص: 339

قصاص تأمل است، اگر چه طهارت او مستصحب باشد. و قبل از بلوغ، به حكم مسلم است، چنان چه گذشت.

ديگر احكام اولاد مرتدّ ملىّ

و اگر جنون او متصل به صغر او با حكم به اسلام او بود، پس محكوميت به اسلام، مستصحب است در او؛ و مسلم را به سبب قتل او، به قصاص به قتل نمى رسانند به واسطه جنون مقتصّ له.

اگر انعقاد ولد بعد از ارتداد پدر بود و مادر مسلمان بود، تابع مادر است در اسلام، و قاتل او قاتل مسلمان حكمى است قبل از بلوغ، و حكم آن بعد از بلوغ و قبل از وصف اسلام و كفر گذشت.

و اگر حمل بعد از ارتداد ابوين بود، به حكم ايشان است؛ و قاتل او اگر مسلم باشد، مقتول به قصاص نمى شود، مگر آن كه بعد از بلوغ و وصف اسلام باشد يا آن كه احد ابوين مسلمان بشود قبل از بلوغ او، كه تابع او خواهد بود.

و در جواز استرقاق ولد در فرض، به جهت انتفاى اسلام اگر چه تبعى باشد بعد از انعقاد متأخر از ارتداد ابوين، و عدم جواز آن مثل والدين او پس بعد از بلوغ، اسلام، عرض مى شود بر او و حكم سابق عملى مى شود، بدون تفصيل بين مولود در دار اسلام يا دار كفر، تأمل است؛ و بر تقدير عدم جواز استرقاق يا عدم استرقاق، امر مى شود بعد از بلوغ، به اسلام يا جزيه در مورد مناسب.

و ولد معاهد، اگر گذاشته شد در دار اسلام و بعد از بلوغ، وصف اسلام يا قبول جزيه كرد، ابقا مى شود؛ و اگر به مأمن حمل شد حربى مى شود، و معاهده ابوين در بالغ از اولاد آنها مؤثر نيست.

حكم اموال مرتد ملّى

و مانع مى شود حاكم، مرتد ملى را، از تصرّف در اموال خودش حتى آن چه متجدد

ص: 340

مى شود مالكيّت آن بعد از ارتداد (به مثل احتطاب و ساير اعمال و نحو اينها)، به جهت مراعىٰ بودن عود ملك تصرّف، به توبه و اسلام، و مضر بودن تصرفات به ورثه بر تقدير عدم رجوع به اسلام و وفات او به قتل يا غير آن.

و احوط انشاى حَجر از حاكم [است] براى ابطال تصرفات معامليۀ او؛ و متصرّف در آنها در امور لازمه، خود حاكم است، چنان چه گذشت.

و اگر مرتد ملحق به دار الحرب شد، حفظ عين يا قيمت مال او را حاكم مى نمايد تا زمان وفات او و انتقال مال به ورثه او.

و تصرفات مرتد در ذمّۀ خودش بعد از محجوريت، در صورتى كه منتهى به اضرار ورثه مى شود بر حسب احتمال عدم توبه، موقوف بودن نفوذ آنها به رجوع از ارتداد، خالى از وجه نيست؛ و تصرفاتى كه نقل مال در آن نباشد و اتلاف اختيارىِ ممنوع، نباشد مانعى ندارد.

و موجبات ضمان او به غصب يا اتلاف، و حقوق سابقه فائته و حقوق متجدده، همه را حاكم از مال او ادا مى نمايد، چنان چه گذشت.

چند مسأله
تكرار ارتداد بعد از توبه

1. احوط در صورت تكرار ارتداد متخلل به توبه، قتل مرتد است در دفعه چهارم ارتداد.

كافر مكره

2. كافر اگر اكراه بر اسلام شد؛ پس اگر از كفّارى باشد كه اقرار بر دين خودش مى شود (مثل اهل كتاب) قبول نمى شود اسلام اكراهى او مگر با قراين بر عدم انبعاث اسلام او از اكراه مقارن؛ و اگر از غير آنها باشد، قبول مى شود اسلام او مادام [كه] علم به نفاق او و به عدم موافقت قلب او با زبان او نداشته باشيم.

ص: 341

كفايت نماز در حكم به اسلام

3. اگر بعد از ارتداد يا كفر اصلى مشغول نماز شد بدون احتمال تقيه كه منشأ عقلايى داشته باشد؛ پس اگر كاشف از سبق اسلام شد (به واسطۀ حمل بر صحت نزد عقلاء يا به سبب اطمينان شخصى به آن) حكم به اسلام او مى شود، و همچنين ساير عبادات اسلاميه مشروطه به اسلام؛ و اگر اين كشف نبود، پس حكم به اسلام به مجرد شهادتين در نماز و از همان وقت تشهد، خالى از اشكال نيست اگر چه اقرب است، و اين در صورتى است كه ارتداد مرتد در غير شهادتين نباشد، و همچنين ضروريات غير مربوطه به نماز در فرض خواندن نماز.

سكران

4. سكران از روى عصيان به سبب آن يا غير او، حكم به اسلام او، در صورت اتيان به سبب در حال سكر يا ارتداد او در اين صورت، با يقين به زوال تمييز او - به سبب ساير اعمال و اقوال مقارنه يا سابقه -، خالى از تأمل نيست، و اظهر عدم تغيير حكمى است در او؛ بلى اگر ساير اعمال و اقوال او عقلايى باشد - به طورى كه غير عالم به سبب، عالم به سكر او نمى شود، و اعمال و اقوال او را موافق عقلاء مى داند - اظهر تأثير است و اين كه به منزلۀ صاحى است، و اللّٰه العالم.

ضمان مرتد
اشاره

5. هر چه اتلاف نمايد مرتد - هر قسمى از آن باشد - بر مسلمين، در نفس ايشان يا طرف يا مال، ضامن است؛ و فايده آن در فطرى، در آخرت است يا در دنيا با تبرّع غير از او به مال يا تملّك جديد مال بنا بر مالكيّت او؛ و فرقى در ضمان، بين اين كه اتلاف در دار حرب يا دار اسلام باشد نيست.

قصاص مرتد

پس اگر مرتد فطرى يا ملى، مسلمانى را كشت، مقتول مى شود در قصاص با مطالبۀ

ص: 342

ولىّ ، و مقدم است بر قتل به ارتداد ملى اگر منتظر وقت او باشند؛ و ديه از مال مرتد ملى مأخوذ مى شود در شبيه عمد و در صورتى كه در عمد مصالحه بر مالى بشود؛ و در خطأ، ثبوت مال بر عاقله با عدم اطراد ارث براى آنها بالخصوص يا آن كه از مال خودش باشد، محل تأمل است، و اقرب در صورت توافق، اول؛ و در صورت عدم توافق، دوم است.

و شبيه عمد و خطأ محض از فطرى، در املاك سابقۀ او تأثيرى ندارد، و در املاك متجدّده بنا بر قول به تملك، مؤثر است. و در خطأ، تأمل در عاقله و مال خودش مثل ملى است.

و اگر مرتد ملى را قبل از استتابه به قتل رسانيد، در قصاص مقتول مى شود؛ و با امتناع از توبه بعد از استتابه، قصاص نمى شود چون محترم نيست دم او در اين فرض.

و همچنين مرتد ملى مطلقاً، اگر فطرى را به قتل رسانيد، قصاص نمى شود، و ديه هم در شبيه به عمد و خطأ محض ندارد.

ضمان كافر حربى

و حربى، ضمان او مال و نفس مسلمان را، اظهر است، چه در حال حرب يا غير آن، و چه در دار اسلام يا كفر؛ و اگر ضمان باقى باشد و از عهده خارج نشده باشد تا زمان اسلام او، اظهر انتفاى ضمان است بعد از حدوث آن در نفس يا مال. و اللّٰه العالم.

جنون مرتد ملّى قبل از استتابه

6. اگر مرتد ملى مجنون شد بعد از ارتداد و قبل از استتابه، مقتول در حدّ نمى شود، زيرا امتناع از توبه - كه شرط قتل او است - اثرى ندارد از مجنون؛ و اگر بعد از امتناع از توبه مجنون شد، حكم او حكم مرتد فطرى است اگر جنون عارض شود بعد از ارتداد اگر مرتد ازدواج كرد.

تزويج مرتد

7. احوط ترك تزويج مرتد است به مسلمه يا كافره، و ترك تزويج مرتده است به

ص: 343

مسلم يا كافر، و ترك تزويج دو مرتد است با همديگر. و انفساخ نكاح به سبب ارتداد هر دو با هم، محتمل است.

عدم ولايت مرتد به تزويج دخترش

8. اگر تزويج كرد مرتد (به هر قسم ارتداد) دختر مسلمان خود را در موردى كه اگر مسلمان بود ولايت داشت، اظهر عدم صحّت تزويج است؛ و همچنين ساير اقسام كفار. و همچنين اگر مرتد ملى قبل از استتابه يا با امتناع از توبه و عدم امكان قتل او، كنيز مسلمان را تزويج كرد به نحوى كه صحيح است با قطع نظر از ارتداد، احوط عدم صحت تزويج است (مگر با اذن حاكم شرع).

كلمۀ اسلام
اشاره

9. كلامى كه با او حكم به اسلام متكلم مى شود «اشهد ان لا إله إلّا اللّٰه و انّ محمّداً رسول اللّٰه» است با التفات به معنى، و هر عبارتى كه دالّ بر معناى آن باشد.

و در اكتفاى به دو اقرار بدون تلفظ به شهادت، تأمل است اگر چه قراين دلالت بر ارادۀ اسلام به آن بكنند.

و اظهار برائت از ساير اديان، تأكيد است و لازم نيست و از شهادتين استفاده مى شود.

و اگر كفرش در غير شهادتين باشد، بايد زياد نمايد بر شهادتين كه رافع كفر است، زايد را كه رافع خصوصيت كفر او است، و اقرار به ثبوت آن ضرورى نمايد.

و اظهر كفايت اقرار مخصوص است، از اعادۀ شهادتين، براى مُقرّ به شهادتين.

و كافر اصلى اگر بگويد «من مسلم هستم به اسلامى كه اين جماعت دارند» و اشاره به مسلمين كرد؛ پس اگر مقصود اين باشد كه شهادتين كه سبب اسلام است، از من محقق شده است و كاشف باشد اين قول، از آنها به نحو يقين، پس مثل تشهد نماز است؛ و اگر مقصود اين باشد كه با اين لفظ، اختيار اسلام مى نمايم، پس خالى از شبهه نيست.

ص: 344

اسلام و كفر زنديق و منافق

و اسلام زنديق و منافق، با اسلام ساير كفار متحد است؛ و حكم كفر آنها، در فطرى و ملى متحد است بنا بر اظهر؛ و در توبۀ آنها يا اسلام، لازم است، زيادتى علم يا بيّنه بر افتراق اين شهادت از شهادت هاى عادى او در اظهار اسلام و ستر كفر، و صادق بودن آنها در اظهار اسلام به نحوى كه در كفار و زنادقه و منافقين مفقود است، و اللّٰه العالم.

اگر ذمى به دار الحرب ملحق شود

10. اگر ذمّى نقض كرد و ملحق به دار حرب شد و اموالش را گذاشت، پس در زوال امان نسبت به اموال او بالتبع، و بقاى امان نسبت به آنها، تأمل است، در غير صورت اطلاق امان نسبت به مال به نحوى كه مستقلّ و مؤثّر باشد در مال و از تبعيت آن را خارج نمايد. و در تقدير بقا اگر وفات كرد يا به قتل رسيد، ورثۀ او - چه ذمّى باشند يا حربى - وارث او مى شوند؛ و اقرب در صورتى كه وارث، حربى باشد، زوال امان است در مال به تملك حربى. و در صورت انتفاى امان در مال، محسوب از انفال و اموال امام - عليه السلام - است.

و اولاد اصاغر او، باقى در امان هستند تا بلوغ، و پس از آن مخير بين عهد ذمّه و اداى جزيه يا بلوغ به مأمن خودشان مى شوند.

مرتدّ قاتل

11. مرتد مطلقاً اگر قاتلِ مسلمان شد، در قصاص (با مطالبه) به قتل مى رسد؛ و اگر ولىّ عفو كرد، به قتل مى رسانند او را به ارتداد، و اگر فطرى نيست منتظر زمان جواز قتل در رابعه مى شوند؛ و همچنين اگر ولىّ مصالحه با مالى كرد.

و اگر قتل مرتد ملى از روى خطأ محض بود، پس در اين كه ديه از مال او باشد، به نحوى كه تخفيف و تأجيل تا سه سال (كه حلول مى نمايد به قتل يا موت او) به واسطۀ عاقله ندارد (از مسلمين كه عقل كفار نمى نمايند، و از كفارى كه وارث او نمى شوند)،

ص: 345

يا آن كه بر عاقله باشد از مسلمين كه وارث او مى شوند، تأمل است؛ و در شبيه عمد و در مصالحه حاكم با مال، حاكم از مال مرتد ملى ادا مى نمايد، مثل ساير اتلافات او را؛ و همچنين در قتل سابق بر ارتداد ملى.

و در مرتد فطرى، در خطأ محض او؛ اين دو احتمال هست نسبت به اموال متجدّدۀ او بعد از ارتداد، بنا بر قول به مالكيّت او آنها را؛ و دور نيست به ارتداد حلول نمايد آن چه سابق بر ارتداد بوده از ديون مؤجّله در شبه عمد و در مصالحه به مال؛ و اما لاحق بر ارتداد، پس اگر دين مؤجّلى شد، نسبت به املاك متجدّده است و فقط با موت و قتل، حلول مى نمايند.

قتل مرتدّ ملىّ بعد از توبه

12. اگر كسى مرتد ملى را، بعد از توبۀ بعد از استتابه به قتل رسانيد به اعتقاد جازم بر بقاى بر ارتداد، اظهر انتفاى قصاص و ثبوت ديه شبيه عمد از مال قاتل است.

ص: 346

فصل هشتم حد وطى بهايم

1. احكام وطى بهيمه

اشاره

اگر وطى كرد بالغ عاقل مختار، بهيمه را، چه نر باشد و چه ماده، در قُبل باشد يا در دُبر، احكامى بر وطى آن مرتب است؛ و در عكس آن، آن احكام نيست.

از آن احكام، تعزير واطى، و تغريم قيمت آن است در حين وطى اگر مال خودش نباشد، و آن كه حرام مى شود گوشت موطوئه و نسل آن، و واجب مى شود ذبح آن و سوزانيدن آن.

وطى بهيمه توسط صبىّ و مجنون و مكرَه

يعنى در وطى صبىّ و مجنون و مكرَه، تعزير نيست اگر چه تأديبِ مناسب در غير مكرَه باشد؛ و اما حرمت لحم و لبن و وجوب ذبح و احراق پس مرتب مى شود بر وطى صادر از انسان، چه صغير باشد يا كبير، و چه عاقل يا مجنون، چه عالم باشد يا جاهل، آزاد باشد يا بنده، مختار باشد يا مكرَه؛ و در ذمۀ صبىّ و مجنون، مال ثابت مى شود، و اگر صاحب آن مال هستند در آن وقت، ولىّ از آنها دفع مى نمايد، وگرنه بعد از يسار، مطالبه از بالغ عاقل يا ولىّ آنها مى شود.

ديگر احكام مترتب بر وطى بهيمه

و ذبح و احراق را حاكم انجام مى دهد اگر ديگرى انجام نداده باشد.

ص: 347

و در چيزهايى كه مطلوب، ركوب است، اظهر ضمان نقص قيمت است اگر حاصل شود، با عمل به وظيفه در آن حتى براى غير مكلف به نحوى كه گذشت در مأكول اللحم.

و اختيار تحديد تعزير در وطى بهيمه در غير مرتبۀ اخيره، به نظر امام - عليه السلام - است چنان چه به مشهور منسوب است؛ و احوط براى غير امام اصل - عليه السلام -، اختيار بيست و پنج تازيانه است.

حصول تحريم در موطوئه و نسل آن

و تحريم لحم و لبن و بيض و شعر و صوف به حسب منافع آنها، شامل موطوئه و نسل آن است، يعنى آن چه متجدد بعد از وطى است نه آن چه سابق بر وطى است حتى حمل بنا بر اظهر. و دفن آن بعد از احراق، مطلوب است.

و در ذبح آن كه متعبد به آن هستيم دفع تناسل، و در احراق آن دفع اشتباهات با محلّله است؛ و در اينها عقوبت مالك است در تحفظ ممكن.

عدم لزوم ذبح در آن چه مقصود براى اكل نيست

و اگر مطلوب، در بهيمه، گوشت نباشد بلكه ركوب باشد - مثل اسب و الاغ و قاطر -، ذبح نمى شود، اگر چه محرّم است لحم آن؛ و تغريم قيمت آن براى مالك آن مى شود، يعنى قيمت در زمان وطى؛ و محتمل است قيمت در زمان سابق متّصل به وطى؛ و اخراج از بلد و محل واقعه مى شود، و در غير آن محل، بيع مى شود كه دور از آن محل باشد و معلوم نشود براى مشترى و اهل محل او؛ و اين عمل فوراً انجام داده مى شود؛ و لازم نيست مباشرت حاكم يا مأذون او؛ و اگر براى مشترى معلوم شد محتمل است جواز فسخ براى او.

و در صورت بيع در بلد بعيد از محل عمل و اخذ ثمن آن، احوط اعاده بر مغترم - كه فاعل است - زايد بر قيمت آن اگر وطى نبود، از آن چه به عنوان قيمت داده بود و

ص: 348

آن چه مغترم شد به عنوان نفقه تا زمان بيع. و اگر فاعل، معسر بود و چيزى نتوانست بدهد، اين احتياط محل ندارد و تمام ثمن را مالك برمى دارد؛ لكن محتمل است در معسر - به اصل قيمت يا مقدارى از آن - اشتغال ذمۀ او به قيمت تا زمان بيع و اخذ تمام ثمن، يا تا زمان ادا بنا بر اين كه ثمن در بيع، ملك مستقر مالك مى شود؛ و محتمل است وجوب نفقه بر فاعل تا زمان بيع اگر چه ملك مالك زايل نشده باشد و فاعل مالك نشود بعد از اداى قيمت. و ذكر شد احتياط در ارجاع غرامت ها به فاعل و اقتصار مالك به آن چه قيمت زمان متصل به وطى است.

حكم ادّعاى فعل و انكار در فرض

اگر مالك، مدّعى فعل بود و مدّعىٰ عليه انكار نمود، مى تواند احلاف نمايد منكر را در مال؛ و با ردّ يمين و يمين مردوده، تعزير ثابت نمى شود، بلكه خصوص مال ثابت مى شود.

و مقتضاى اقرار مالك، حرمت اكل لحم و مأكولات از بهيمۀ مأكوله است، و نجاست بول و غايط و عرق آن است، و آن كه استعمال جلد آن بعد از ذبح - در آن چه غير مأكول اللحم در آن استعمال مى شود - جايز نيست، به سبب نجاست در حال حيات، و نفى انتفاع به جلد (مثل ميته)، و وجوب احراق آن با جلد است؛ و همه اينها موافق احتياط است.

2. ثبوت وطى بهيمه

ثابت مى شود وطى بهيمه: به شهادت دو مرد عادل، و به اقرار اگر چه يك مرتبه باشد اگر دابّه مملوك مُقِرّ باشد، وگرنه فقط تعزير فاعل، ثابت مى شود و غير آن در حق غير است و نافذ نيست اگر چه مكرّر بشود اقرار. و با شهادت زنهاى عادله به تنهايى آنها يا با ضميمۀ عدول از مردها، ثابت نمى شود.

و اگر در خفا اين عمل انجام داده شده بود و دابّه ملك فاعل بوده، احوط انجام وظايف مذكوره است حتى در غير مأكوله.

ص: 349

و با تخلل تعزير سه مرتبه، در مرتبۀ سوم يا چهارم، وجوب قتل فاعل، معروف است.

3. احكام وطى ميّت و استمنا

وطى زن ميّت

1. وطى زن مُرده اجنبيّه، مثل وطى زن زنده است، در اثم، و در شروط، و احكام، و حدّ از رجم و قتل و جلد، و اعتبار احصان و عدم آن؛ و به ملاحظه افحش بودن معصيت، عقوبت آن ازيد است به آن چه موافق نظر امام است، و در رجم و قتل، عقوبت زايده تقديم مى شود بر قتل و رجم.

و اگر با زوجۀ ميتۀ خود يا امۀ ميتۀ خود وطى نمود، تعزير مى شود بر اين حرام، و چون زنا نيست حد ساقط است.

و احوط اقتصار در اثبات اين قسم از زنا، با بيّنه، بر چهار شاهد از مردهاى عادل است؛ و اقرار تابع شهادت است در كمّيّت آن و اثبات زنا با آن.

حكم لواط با مرد ميّت

2. لواط با مرد ميّت، مثل لواط با مرد زنده است در حكم، در صورت ايقاب و عدم آن؛ و زايد مى شود عقوبت، به واسطۀ افحش بودن اين گناه با مرده، به تغليظى كه در زنا با مرده نظير آن گذشت در جلد و قتل.

استمنا

3. استمنا (يعنى انزال منى عمداً با دست يا غير آن از غير اسباب محلّله) حرام و موجب تعزير است به آن چه امام مصلحت مى داند. و ثابت مى شود اين موجب تعزير، به شهادت دو عادل، و به اقرار اگر چه يك مرتبه باشد؛ و با شهادت زنها ثابت نمى شود مطلقاً بنا بر احوط.

ص: 350

فصل نهم حكم دفاع

اشاره

جايز است براى هر كسى، دفاع از نفس و عِرض و مال خود.

دفاع از مال

و احوط اعتبار ظن به سلامت است در جواز دفع از مال، مخصوصاً غير مضطرّ اليه؛ و اما مضطرّ اليه پس دفاع از آن، دفاع از نفس است در بعض مراتب اضطرار. و مراتب نهى از منكر را رعايت مى كند از حيث صعوبت و سهولت به سبب دفع؛ و در مُحارب و لصّ ، احتمال عدم لزوم ترتيب گذشت. و در اين حكم، حرّ و عبد و هر مكلّفى يا هر سببى فرق ندارد.

دفاع از جان

و در دفاع از نفس، ظن به سلامت، معتبر نيست، و واجب است دفاع از نفس خود و متعلقين خود كه ضعيف باشند و دافع، قادر باشد.

دفاع از ناموس

و مدافعه از عِرض، با ظن سلامت، جايز و واجب است، و جايز نيست تسليم شدن مكره بر زنا مثلاً با تمكن؛ و با عدم ظن سلامت، اظهر جواز استسلام و عدم وجوب دفع است با خوف بر نفس؛ بلكه در ساير اطراف و خوف نقص آنها، جواز تسليم - به جهت تحقق اضطرار و عدم ثبوت حدّ بر مستكرهه بر زنا - خالى از وجه نيست.

و اگر متمكن شد از نجات دادن نفس و عرض خودش با مثل فرار، واجب است.

ص: 351

وجوب دفاع

پس حاصل شد كه دفاع از نفس و طَرَف و عِرض (يعنى حريم خود) جايز بلكه واجب است با عدم خوف بر نفس و طرف و با ظنّ به خلاص عرض، و در اين صورت نفس و طرف در مدفوع، هدر است، و رعايت مراتب به نحوى كه گذشت مى شود.

دفاع از عرض با خوف بر نفس

و دفاع از عرض با خوف بر نفس يا نقص طرف، مشكل است وجوب آن، به جهت اهميّت نفس از عرض به حسب ظاهر؛ بلى اظهر جواز دفع است با خوف بر نفس دفاع كننده يا علم به تلف، چون تكليف به حفظ نفس تعييناً، شاق است نسبت به نفوس شريفه؛ لكن جواز دفاع، منوط به اندفاع به قتال منتهى به قتل دافع به حسب ظن يا علم است، و اگر بداند كه عرض منهتك است يا با نفس دافع يا بدون آن، اظهر عدم جواز دفع است مگر با عدم خوف بر نفس دفاع كننده. و الحاق نقص اطراف به نفس، محتمل است.

دفاع از مال واجب منتهى به نفس

و دفاع از مال واجب منتهى به نفس، در حكم دفاع از نفس است؛ و در غير آن، با خوف بر نفس يا نقص طرف دفاع كننده، خالى از شبهه نيست؛ و با عدم خوف بر نفس يا نقص اطراف دافع، جايز است. و آيا نفس مدفوع و نقص طرف او اگر معلوم يا مخوف باشد هدر است ؟ دور نيست در تقدير جواز يا وجوب دفاع.

و آيا با علم به هلاك طرف يا نقص در اطراف او به واسطۀ عدم اندفاع به غير آن، جايز است دفاع از مال غير مضطر اليه يا نه ؟ خالى از اشكال نيست اگر چه جواز آن خالى از وجه موافق اطلاق نص و فتوىٰ نيست با مرتبه اى از مرجوحيت؛ و همچنين در صورت خوف بر نفس دفاع كننده از مال. بلى با جواز يا وجوب، هدر است،

ص: 352

چنان كه ضامن هر چه مفقود بشود در طرف دفاع كننده، مى شود.

و اگر دفاع كننده از مال غير مضطر اليه، عالم به قتل خودش بود، جايز نيست دفاع، اگر چه بداند سالم مى شود مال براى ورثه خودش؛ و همچنين هتك عرض دفاع كننده از مال.

وجوب دفاع از نفس با احتمال نجات

و اما دفاع از نفس، پس با احتمال نجات، واجب است؛ و با علم يا ظن اطمينانى به عدم خلاص، پس براى مجرد تأخير قتل در زمان اشتغال به قتل مدفوع يا ساير تعذيبات به مدفوع، در وجوب دفاع مذكور، تأمل است.

شروع دفاع

و جايز نيست ابتداى در دفاع مگر با علم به قصد مدفوع، آن چه را كه مسوّغ دفاع است يا خوف ناشى از امارات ظنّيۀ عقلائيه؛ و اگر تشخيص قصد، خطايى بود ضمان ثابت است؛ و لازم [است] امكان تسلط طرف (به حسب اعتقاد دفاع كننده) بر مقصود.

عدم جواز ضرب و جرح در حال فرار مهاجم

و وقتى دفع جايز است كه طرف، مُقبل باشد (با ترتيب متقدم، در صورت لزوم رعايت ترتيب با امكان آن)؛ و اگر مُدبر باشد جايز نيست (در حال برگشتن و انصراف از هجوم) اصابت او به مؤلمات.

صور مختلف جرح در حال حمله و فرار و حكم هر كدام

اگر در حال اقبال، قطع يد مهاجم نمود، ضامن جرح و سرايت آن نيست در صورت رعايت ترتيب ممكن و عدم اندفاع به غير آن؛ پس اگر در برگشتن اصابت كرد او را به ضربت ديگر، دومى مضمون است؛ و اگر هر دو مندمل شدند قصاص در دومى ثابت است با مطالبه در جرح؛ و اگر اولى مندمل و دومى سرايت به نفس كرد قصاص نفس

ص: 353

ثابت است با مطالبه ولىّ ؛ و اگر هر دو ضربت، سرايت كردند، قصاص ثابت است با مطالبه ولىّ با ردّ نصف ديه براى جرح اول به مقتصّ منه.

اگر دو دست او را در حال اقبال مدفوع، قطع كرد و در بين آنها پاى او را قطع كرد و همه سرايت كردند، قصاص ثابت است بعد از ردّ ديۀ دو دست يعنى دو ثلث ديه، بر حسب محكىّ از «مبسوط».

و اگر قطع كرد دست و پاى او را در حال اقبال با اتصال و دست ديگر را در حال ادبار، و سرايت كرد همۀ سه قطع، پس بر حسب محكىّ از «مبسوط»، با توافق، نصف ديه ثابت است؛ و با طلب قصاص، نصف ديه را مى دهند به مقتصّ منه؛ به جهت اين كه توالى، دو قطع را به حكم يك جرح مى نمايد، در ديه گرفتن در قصاص، و دادن در غير قصاص.

و محتمل است عدم فرق بين دو صورت اخيره، و اين كه ديه در هر دو صورت نصف باشد، و اين كه اعتبار به عدد جنايت نباشد از جانى واحد؛ مثل اين كه يكى قطع نمايد يد را و ديگرى رجل را و اولى يد ديگر را، پس با سرايت، ممكن است اختيار تنصيف در ديه گرفتن و دادن اگر چه يكى دو جنايت كرده. و محل بيان مختار، كتاب قصاص است.

چند مسأله در باب دفاع

قتل مجامع با زوجه

1. اگر كسى ديد با زوجۀ خودش يا يكى از ارحام خودش يا مملوك و مملوكۀ خودش كسى را كه مرتكب پايين(1) از جماع مى شود، دفع او به نحوى كه گذشت با رعايت مراتب با امكان، لازم است [و] دم مدفوع، هدر است. و همين طور در اجانب، لازم است، لكن در هدر نفس و جرح تأمل است.

ص: 354


1- . يعنى عمل كمتر از جماع (مصحّح).

و همچنين [تأمل است] در جواز دفع متوقف بر قتل، در حفظ عرض اجانب.

و ممكن است اختيار جواز قتل مجامع با زوجه و مملوك و رحم واقعاً، و مهدوريّت دم مدفوع در واقع، اگر چه ظاهراً مطالبۀ به بيّنه مى شود وگرنه قصاص از او مى شود، و همچنين در ساير موارد ادّعاى فاحشه بدون بيّنه به نحوى كه خواهد آمد إن شاء اللّٰه.

ناظر به عورتهاى محرّمه
اشاره

2. كسى كه مطلع شد بر عورت هاى قومى به قصد نظر حرام به آنها، اگر چه مكان نظر، ملك ناظر باشد، مى توانند بلكه واجب است منع كردن آنها و دفاع از عرض، و احوط رعايت ترتيب در نهى از منكر است؛ پس اگر اصرار كرد و ممتنع نشد و او را رمى كرد با سنگريزه يا چوب و نحو آنها پس جنايتى بر آنها وارد شد هدر است و مضمون نيست، بلكه تعمّد جنايت با عدم اندفاع به غير آن، جايز و موجب ضمان نيست؛ و در صورت مبادرت به موجب جنايت، بدون رعايت ترتيب، احوط ضمان جانى است.

برهنگى در ملأ عام

و اگر برهنه در طريق عام واقف است، پس نهى از منكر با ترتيب، نسبت به مطلع خصوصى لازم است، بر كسى كه مضطر يا مكرَه به برهنه شدن در آن معبر است، و اظهر جواز رمى است بعد از مراتب زجر و عدم انزجار؛ و در غير صورت جواز شرعى براى برهنه بودن در آن محل، پس جواز رمى بنا بر لزوم رعايت ترتيب، محلّ ندارد، به واسطۀ تمكّن از خروج از آن محل يا تستّر در آن.

و اظهر در لزوم رعايت ترتيب، علم به اندفاع به اسهل و مقدور بودن آن است؛ پس در صورت جهل به حال يا مقدور نبودن اسهل بالفعل و خوف مبادرت متعرض عرض، جايز است دفع به اصعب، و موجب ضمان نيست، چنان چه مقتضاى اطلاق روايات مقام [است] كه خارج از آنها غير مفروض است؛ و لكن در مثل اطلاع بر

ص: 355

عورت و نظر محض به آن، احوط رعايت ترتيب و اقتصار بر معلوم كه در مرتبۀ متقدمه است مى باشد.

و اگر مطلع، از محارم همه اهل منزل باشد، پس زجر او از نظر با ريبه و از نظر به برهنه هاى ايشان به آن چه حرام است نظر به آن حتى به محارم، جايز و لازم [است]؛ و در اين قدر، رمى در صورت عدم اندفاع به اسهل، جايز است و موجب ضمان نيست؛ به خلاف غير موارد مذكوره كه واجب نيست زجر، و جايز نيست رمى، و موجب ضمان است.

ادّعاى مهاجم بودن مقتولِ در منزل

3. اگر [دافع] كسى را در منزل دافع به قتل رسانيد پس از آن ادّعا نمود كه اراده نفس يا عرض يا مال دافع داشته و ورثه انكار كردند، و قاتل اقامۀ بيّنه نمود بر اين كه مقتول، داراى شمشير برهنه و مهاجم و مُقبل بر صاحب منزل (كه قاتل است) بوده به نحوى كه ظاهر موافق دعواى او بوده، ضمان از قاتل ساقط مى شود.

جواز دفع مركب

4. جايز است دفع دابّۀ حمله كننده، از نفس و مال و غير، اگر چه منتهى به جرح يا اتلاف آن باشد، در صورت عدم انصراف به غير آن، و ضامن جنايت بر آن در صورت مذكوره نيست. و در صورت امكان تخلص به فرار، پس جواز اتلاف و نحو آن محل تأمّل است.

ضمان و عدم ضمان دندان در فرض گاز گرفتن

5. اگر از روى ظلم، دندان گرفت دست انسانى را پس كشيد دست خود را پس ساقط شد دندان ظالم، هدر است، و ضامن سقوط دندان ظالم نيست.

و اگر صاحب دست، ظالم بوده و براى تخلص از ظلمِ مقارن، دندان گرفته پس با كشيدنِ ظالم، اسقاط دندان مظلوم نمود، ضامن [است] سقوط دندان مظلوم را؛ و اگر

ص: 356

براى تخلص از ظلم ديگرى كه مسوّغ دندان گرفتن نيست اين عمل انجام داده شد، ضامن نيست سقوط دندان مظلوم در مورد ديگر را.

و اگر مظلوم صاحب دست، خواست با سيلى زدن و غير، دفاع نمايد، جايز است با رعايت مراتب، حتى اگر با سلاح، ارادۀ دفع كرد با رعايت ترتيب، جايز است، و ضامن جنايت بر دندان گيرندۀ ظالم نيست، حتى قتل او با انحصار دفع در آن سبب. و ضامن نيست مگر با عدم رعايت ترتيب در مورد لزوم آن كه عمل غير جايز، موجب ضمان است؛ پس با تمكّن از فكّ دهان با دست ديگر، جذب يد معضوضه (با احتمال سقوط دندان عاضّ ) خلاف احتياط است در تكليف، و احتياط، موافق ضمان سقوط دندان است.

حكم مقاتلين مسلمان

6. دو كسى كه با هم مقاتله نمايند و بر هم حمله كنند از مسلمانها، چه قليل باشند يا كثير، سواره باشند يا پياده، از روى عدوان، ضامن جنايت بر همديگر هستند؛ و اگر يكى دست برداشت از قتال و ديگرى بر او حمله كرد از روى عدوان، پس خواست اوّلى دفاع نمايد از خودش، بر دافع در حال دفع، ضمان جنايات بر مدفوع نيست در صورت رعايت ترتيب ممكن در دفاع بر حسب احتياط متقدم.

و اگر دو نفر همديگر را مجروح نمودند و هر دو ادّعاى قصد دفاع نمودند، هر دو تضمين جراحت مخصوصه مى شوند با حلف منكر، قصد طرف دفاع را، مثل آن كه جراحت و ادّعاى يك طرفى باشد بنا بر اظهر.

ضمان و عدم ضمان در مأمور توسط نايب و غير او

7. اگر نايب امام، امر كرد شخصى را به صعود به نخله اى يا نزول در بئرى، پس اتفاق افتاد موت امتثال كننده، با عدم قصد قتل غير مستحَق و عدم غلبۀ موت با اين سبب يا آن كه امر براى مصلحت مسلمين باشد، پس با اكراه جايز، ضامن است از مال خودش،

ص: 357

مگر آن كه براى مصلحت عامۀ مسلمين باشد كه از بيت المال ضامن مى شود؛ و اگر با اكراه نباشد ضامن نيست.

و آمر غير نايب با اكراه، از مال خودش ضامن است در جميع صور؛ و بدون اكراه، ضامن نيست مطلقاً، مگر سبب ديگرى براى ضمان فرض شود. و امر سلطان ظالم مُخوف، به منزلۀ اكراه است.

ضمان در فرض ضرب براى تأديب

8. اگر شوهر يا پدر يا مادر يا معلّم، بزند در مقام تأديب مشروع، پس متعقّب به فوت مضروب يا نقص او از جرح بشود، اظهر ضمان ديه است با عدم قصد قتل و عدم غلبۀ قتل در سبب؛ و ضمان از مال ضارب است در شبيه عمد، كه عامد در فعل و مخطئ در قصد است و قاصد قتل با سبب قاتل غالبى نيست، مثل مفروض از ضرب تأديبى.

ضمان و عدم ضمان در قطع عضو مريض

9. اگر امر كرد يا اذن داد بالغ كاملى كه در بدن [او] چيزى خارج است از لوازم امراض، ديگرى را در قطع آن مادّه، پس قطع كرد آن را بدون تعدّى در قطع، و قطع هم مقصود به آن قتل نبود، و سبب مقصود هم قاتل غالبى نبود، لكن اتفاق افتاد [و] احتمال نادر واقع شد و وفات كرد، قاطع مأذون، ضامن نيست؛ و در صورت ظن به سلامت و انحصار طريق در قطع، جايز است و با اذن، ضمان آور نيست.

و اگر يقين داشته باشند كه با اين سبب، مرض بيش از يك ساعت مثلاً باقى نيست، و احتمال بدهند كه با قطع، در زمان قطع وفات نمايد، و احتمال بدهند كه نجات از هلاكت، بعد از يك ساعت هم حاصل شود، محتمل است جواز قطع و هر چه به حكم قطع است، و عدم ضمان با اذن مريض در اين فرض (كه احتمال عدم هلاك در زمان قطع، مجرد احتمال عدم حرام كه قتل نفس است نيست، بلكه احتمال نجات از هلاك و محافظت بر حيات است كه واجب است).

ص: 358

و اگر مريض، مولّى عليه باشد و قاطع، اب يا جدّ ابى بود يا مأذون از آنها، در فرض جواز يا وجوب قطع براى نجات از هلاك، اقرب عدم ضمان مباشر است در صورت وجوب؛ و ضمان او در صورت جواز و عدم وجوب، محل تأمل است.

و اگر بدون اذنِ بالغِ كاملِ مريض قطع شد يا بدون اذن ولىّ مولّى عليه قطع شد، ضمان ثابت است با امكان استيذان براى مباشر قطع، از مال مباشر، به جهت اتلاف شبيه به عمد.

حق ختان كامل ممتنع براى حاكم

10. براى حاكم شرع است ختان كامل ممتنع؛ و با فقدش، براى عدول مؤمنين. و اظهر عدم ضمان اتفاق تلف است مگر با تعدّى مباشر؛ و اگر در اوقات ظن به تلف، اين عمل را انجام داد، ضمان خالى از وجه نيست.

و در خفض جاريه، ضمان است مگر با اذن كامله.

و در بكارت زن، ضمان است مگر براى زوج.

بلغ المقام بحمده تعالى، في آخر ذى الحجة سنة 1400 و له الحمد و الصلاة

علىٰ سيّد الأنبياء و آله سادة الأوصياء و اللعن علىٰ أعدائهم

المغضوب عليهم و الضالّين بيد العبد محمد

تقي بن محمود عفى عنهما.

ص: 359

ص: 360

كتاب قصاص

اشاره

موجبات قصاص نفس و مراتب تسبيب عمدى قتل

اشتراك در قتل

شروط معتبره در قصاص

دعواى قتل و مُثبِت آن

كيفيّت استيفا

قصاص در طرف

ص: 361

ص: 362

فصل اوّل موجبات قصاص نفس

اشاره

و مراتب تسبيب عمدى قتل(1)

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ

الحمد للّٰه وحده و الصلاة على سيد انبيائه و آله سادة الاوصياء و اللعن على اعدائهم

1. موجبات قصاص نفس

اشاره

موجِب قصاص: ازهاق نفس معصومه بالذات است - كه شرعاً مهدور الدم نباشد اگر چه مباشرت حاكم معتبر باشد مثل مرتد و زانى محصن و حربى - مساوى با قاتل يا اعلى باشد (يعنى مسلم، قاتل ذمّى نباشد، يا حرّ قاتل عبد، يا اب قاتل ابن، به خلاف عكس) و قتل از روى عمد و عدوان باشد؛ و عمد صبى، و مجنون، و قاصد در موارد شبه عمد، معتبر نيست قصد آنها، و موجب قصاص نيست.

تحقّق قتل عمد

و محقق مى شود عمدى كه معتبر است در قصاص: به قصد بالغ عاقل، قتل را به سببى كه غالباً قاتل است؛ و هم چنين با قصد اعمال سببى كه غالباً قاتل است اگر چه قصد قتل نداشته باشد بنا بر اظهر.

ص: 363


1- 3 /ج 1400/2.

و لكن اگر قاصد قتل بود با سببى كه غالباً قاتل نبود و اتفاق افتاد قتل با آن، آيا موجب قصاص است يا نه ؟ اظهر تحقق عمد موجب قصاص است نسبت به حكم واقعى، اگر چه در منازعه، منكر قصد، بر او جز يمين و ديه نيست.

و اگر قاصد قتل نبود و سبب، قاتل غالبى نبود، اتفاق افتاد ترتب قتل بر آن، اظهر انتفاى عمد و قصاص است، و ديه شبه عمد در آن ثابت است، مثل ضرب با سنگ ريزه يا چوب سبك و نحو اينها.

قتل عمدى موجب قصاص است، چه مباشرى باشد چه تسبيبى به ايجاد سبب آن؛ و قتل غير عمدى موجب ديه است اگر چه تسبيبى باشد، با استناد موت به مباشر يا موجد سبب، به نحوى كه مذكور مى شود، إن شاء اللّٰه.

چند نمونه از مباشرت عمديه در قتل

و از قبيل مباشرت عمديه است خفه كردن و سر بريدن و با شمشير زدن يا كارد يا سنگ ثقيلى و نحو اينها.

2. مراتب تسبيب عمدى در قتل

اشاره

و تسبيب عمدى مراتبى دارد:

مرتبۀ اُولى
اشاره

از آن جمله انفراد جانى به تسبيب مُتلف است، و اين مرتبه اُولى است كه صور آن ذكر مى شود:

صورت اوّل تيراندازى

و از تسبيب عمدى است تير انداختن به محل قتل غالبى اگر چه قاصد قتل نباشد.

و اگر به محل قتل نزند و اتفاقاً به محل قتل اصابت نمايد و مقتول بشود، يا آن كه به محل غير قتل بزند و اتفاقاً قتل واقع شود، اظهر عدم صدق قتل عمدى است.

ص: 364

صورت دوّم
نبودن قصد و غالبى نبودن زدن و آلت

و هم چنين اگر زدن و تكرار آن و آلت آن، قاتل غالبى نبود (با ملاحظه خصوصيات از قبيل ضعف بدن مضروب و زمان و مكان ضرب و محل ضرب) و قصد قتل نداشت، اتفاقاً بدون فاصله يا با آن، مقتول شد، قصاص نيست و ديه ثابت است، مگر آن كه معلوم باشد قصد يا ثابت بشود اگر چه با اعتراف باشد.

مريض شدن در اثر زدن و فوت بعد از آن

و از اين بيان معلوم مى شود حكم صورتى كه در اثر ضرب، مريض شد و وفات كرد، كه با عدم غالبيت تعقب آن ضرب به مرض متّصل به وفات، ديه ثابت است مگر با قصد قتل.

و صورت غلبۀ سرايت مُهلكه، از يكى از دو نحو قتل عمدى (كه غلبۀ اتلاف يا قصد اتلاف با نادر محتمَل [است]) خارج نيست.

حبس و منع از غذا و آب

و هم چنين حبس و منع از طعام و شراب در مدتى كه محبوس به حسب عادت تحمل آن را ندارد و تلف مى شود يا آن كه قصد اتلاف داشته باشد، موجب قصاص است؛ وگرنه اتفاقى و نادر باشد تعقب به موت، موجب ديه است. و احوط الحاق صورت احتمال غلبۀ اهلاك، به صورت علم است.

صورت سوّم
انداختن در آتش

اگر انداخت كسى را در آتش و وفات كرد، پس با عدم ميسوريت خروج مُنجى از سوختن، قصاص دارد. و با ميسوريت آن و اختيار عدم خروج، ديۀ نفس ثابت است در صورت عدم استناد قتل به نفس بلكه در صورت عدم معلوميّت استناد قتل به

ص: 365

تخاذل، وگرنه ضامن ديه است [نيست ظ] و انتفاى قصاص، به واسطۀ عدم صدق تعمد است چنان چه گذشت. و در صورت تخاذل ضامن، مشترك بين صورت تخاذل و قتل مُلقىٖ را ضامن است. و در صورت علم به تخاذل و استناد قتل به نفس، نه قصاص ثابت است نه ديۀ نفس بلكه ديه مشترك چنان چه مذكور شد.

و اگر ممكن نشد خروج از آتش مگر به سوى آب غرق كننده پس غرق شد، اظهر ضمان نفس است، مثل آتش اخفّ و اشدّ. و همين محتمل بلكه مظنون است در صورت [عدم] تمكن از خروج از تأثير آتش در احراق مُهلِك مگر با قتل نفس كه اختيار اخفّ است در نظر قاتل اگر چه حرام باشد.

انداختن در رود و نهر

و همچنين اگر در لُجّه انداخت، كه با عدم تمكن از خروج و با تعمد، قصاص است؛ و با عدم تعمد، ديۀ نفس است؛ و با علم به عدم خروج و به تخاذل، هيچ كدام نيست مگر ديه مشترك (چنان چه در القاى در آتش، مذكور شد).

و اگر ديگرى غرق كرد با آن كه قاصد نجات از غرق بود، اقرب ضمان اوّلى است.

و در صورت قصد ديگرى تخليص از زيادتى تألم را، تأمل است در تعيين ضامن.

لكن حكم به عدم ضمان مُلقىٖ در صورت تخاذل مُلقىٰ ، خالى از اشكال نيست، به جهت وجوب اخراج بر مُلقىٖ با قدرت؛ پس با تمكن از اخراج ممكن اگر ترك نمايد، اشتراك ترك او با تخاذل مُلقىٰ حاصل است و ضمان نصف بر مُلقىٖ ثابت است.

سرايت كردن جرح به نفس

و اگر مجروح كرد پس سرايت كرد به نفس به واسطۀ ترك معالجه و مداواة ممكنه، پس احوط براى جارح، ضمان نفس است؛ بلكه ضمان نصف براى جارح با تمكن از معالجه واجب بر او، خالى از وجه نيست، و ضمان نصف ديگر موافق احتياط براى او است.

ص: 366

فوت بعد از حجامت

و در فصد حجّام اگر ترك شدّ لازم كرد تا وفات كرد به واسطۀ استمرار خروج دم، جارى است صورت تخاذل با تمكن از شدّ و حكم انتفاى ضمان يا ضمان نصف، و صورت عدم تمكن، با تعمّد و بدون آن، از قصاص در اول و ديۀ نفس در دوّم.

و فرقى بين فصد معالجه اى و عدوانى نيست مگر در اثم در دوّم، و ضمان مشترك بين مشدود و غير آن در تقدير عدم ضمان حجّام، زايد بر آن را.

و در سرايت جراحت به سبب ترك معالجه، جارى است آن چه مذكور شد از تعمد و عدم آن بدون تخاذل يا با تخاذل و احكام سه صورت.

صورت چهارم سرايت جنايت عمديّه

سرايت جنايت عمديه اگر چه به مثل قطع يد باشد، موجب قصاص است در صورت قصد قتل با آن يا غلبه سرايت با آن جنايت به نحو مخصوص يا امكان معالجه و منع از سرايت براى خصوص جانى، و در غير اين صورت تأمل است.

صورت پنجم
پرتاب خود از بالا روى كسى

اگر خود را از بلندى به پايين به روى كسى انداخت از روى عمد، به وضعى كه غالب، اهلاك پايينى بود يا آن كه قاصد قتل بود و هلاك شد، قصاص ثابت است، و ملقىٖ هلاك او هَدَر است؛ و اگر وقوع از روى عمد نبوده، خطأ يا شبه عمد است و در آن ديۀ مقتول كه بر او واقع شده است ثابت است با تفصيلى كه در ديات مذكور است.

پرتاب شخصى روى شخص ديگر

اگر القا كرد شخصى را روى ديگرى و هر دو هلاك شدند؛ هر كدام را قاصد قتل او بوده يا آن كه غالب، مقتول بودن آن به آن وضع [و] دفع بوده (چه ملقىٰ و چه ملقىٰ عليه

ص: 367

و چه هر دو باشد) قصاص به سبب او ثابت؛ و هر كدام فاقد اين دو بوده [در] دفع قصدى او ديۀ شبه عمد ثابت است.

و اگر مقصود به دفع، واقع بود، و پايينى مقصود در دفع نبوده، نسبت به پايينى خطأ محض است و ديۀ آن ثابت است؛ و نسبت به بالايى (كه مدفوع است) قصاص در صورت مذكوره ثابت است.

دفاع از پياده در مقابل سواره

اگر راكبى مسّ نمود ماشيى را تا نزديك شد خطر به او (به قتل يا جرح) بدون اعلام يا در مكان و زمانى كه اعلام، مفيد نبود، پس دفاع كرد ماشى از خودش و زجر كرد مركوب او را، و بر زجر، مترتب شد موت يا جرحى بر راكب و يا دابّۀ او يا به هر دو، اقرب عدم ضمان زاجر است در صورت عدوان راكب به عدم اعلام يا تأخير آن يا عدم توقف تا رفع خطر با عدم عدوان ماشى در مشى در آن مكان خاص و زمان خاص.

صورت ششم سحر

اقرب حقيقت داشتن سحر است؛ و با اقرار به عمد - يعنى قصد قتل با آن يا غلبۀ قتل با آن - قصاص ثابت مى شود، وگرنه شبه عمد است و ديه در آن ثابت است؛ و اگر اقرار بر خطأ كرد، ديه از مال خودش است مگر با تصديق عاقله. و با بيّنه ثابت مى شود (با عدالت و خبرويت آنها) آن چه با اقرار ثابت مى شود.

و در دعا هم محتمل است ثبوت با اعتراف به قتل با آن سبب (مثل سحر)؛ مگر آن كه مورد اعتراف يا شهادت، قتل به دعاى صالحين باشد كه يا كاذب است يا آن كه قاتل، فاعل مختار حكيم تعالى است، و بر هر تقدير، ضمان منتفى است.

مرتبۀ ثانيه
اشاره

از مراتب تسبيب، ضمّ مباشرت مجنىّ عليه است با موجد شرط يا سبب.

ص: 368

صورت اوّل
تقديم سم به آگاه به حال

از آن جمله: تقديم طعام مسموم براى مميّز عالم به حال، موجب قصاص يا ديه نيست؛ و مباشرت، اقوى از تسبيب است به ايجاد شرط مثل دادن كارد به قاتل نفس.

تقديم به جاهل

و اگر عالم به حال نبود و احتمالى كه منشأ خاص عقلايى داشته باشد نداد و تناول كرد طعام مسموم را و وفات كرد، قصاص ثابت است با علم تقديم كننده به حال، يا آن چه به منزلۀ علم است در تحقق عمد، طعام از مال آكل يا حاضركننده يا مجموع بوده باشد يا اجنبى اگر چه مالك، راضى نبوده است با اذن مقدّم عالم به حال و مغروركننده آكل اگر چه عاصى باشد بنا بر اظهر.

و با جهل هر دو و عدم غرور، اظهر عدم ضمان مقدّم است ديه را؛ مثل عدم ضمان دافعِ غير در بئر محفور در طريق به عدوان با جهل دافع به آن، كه حافر، ضامن است چون سبب، اقوى است.

اختلاف در جنس سم

اگر اختلاف شد در جنس سمّ يا قدر آن كه قاتل غالبى هست يا نه، پس با عدم شبهه - چنان چه غالب است در طعام مسموم - قصاص ثابت است و از ولىّ مطالبه بيّنه بر قاتل بودن جنس يا قدر نمى شود، وگرنه ديه ثابت است؛ و با عدم غلبۀ قاتل بودن و اختلاف در قصد قتل، قول مقدّم طعام مقدَّم است و قصاص ثابت نيست.

ضمان تقديم كنندۀ قاصد قتل

اگر با تقديم طعام مسموم، قصد قتل غير آكل داشت از روى اشتباه در تاريكى و نحو آن، ضامن ديۀ آكل است كه از روى خطأ محض مقتول است.

ص: 369

مسموم كنندۀ طعام صاحب منزل

و اگر طعام صاحب منزل را مسموم نمود، اظهر جريان او است مجراى تقديم طعام مسموم، كه با علم آكل، چيزى نيست بر مُلقىٖ ، و با جهل او و علم مُلقىٖ قصاص است، و با جهل هر دو و عدم غرور، ضمان نيست مگر در مورد اثبات ديه كه مذكور در ديات است.

مسموم نمودن طعام خود و اكل غير

اگر طعام خود را مسموم كرد و در منزل خودش گذاشت و شخصى بدون اذن، آن را تناول نمود، با استيذان در اصل دخول يا بدون آن، قصاص و ديه بر مُلقىٖ نيست؛ و هم چنين اگر قاصد دفاع منحصر مهاجم در خانه بود، چيزى بر دافع نيست؛ و در داخلى كه براى او جايز است اكل در بيوت جماعتى، تأمل است.

قرار دادن سم در منزل آكل

و هم چنين اگر بعد از القاى سمّ ، طعام را در منزل آكل گذاشت بدون شاهد اذن در أكل، و صاحب منزل بدون اشتباه و با علم بعدم ملك و اذن، آن را تناول نمود، مُلقىٖ بر او چيزى نيست. و در صورت مشتبه بودن طعام به ملك صاحب منزل (به شباهت و نحو آن)، پس در ملحق به عمد، قصاص [است] در تقدير قاتل بودن آن به حسب غالب با مقصود بودن قتل؛ و در غير آن، ديه است با استناد قتل به ملقىٖ ، به نحوى كه در ديات مذكور است.

صورت دوّم حفر نمودن چاه در طريق

اگر به عدوان، در طريق، حفر بئر عميق كرد كه قاتل غالبى است واقع در آن را، و ديگرى را دعوت به طرف آن كرد بدون اعلام و علم، پس قصاص ثابت است.

و اگر قصد قتل داشت بدون غلبۀ قتل [قصاص] ثابت است.

ص: 370

و اگر هيچ كدام نبود و مترتب شد بر ايقاع، مرض منتهى به موت، در آن تأمل در سرايت شبهه به مقام، جارى است؛ وگرنه ديه ثابت است با استناد قتل به حافر دعوت كننده، به نحو مذكور در ديات.

صورت سوّم
معالجه نمودن مجروح خودش را با دواى مسموم

اگر مجروح كرد شخصى را، پس معالجه كرد خود را با دواى مسموم، پس اگر اوّلى مهلك بود و جز حركت مذبوحى باقى نمانده بود، اوّلى كه جارح بوده قاتل است و قصاص ثابت است؛ و اگر اوّلى مهلك نبوده و دواى خاص متلف بوده پس اوّلى جارح و خودش قاتل است، قصاص و ديۀ نفس منتفى است، و ولىّ مى تواند از جارح، قصاص نمايد در محل قصاص وگرنه ديه يا ارش جراحت را مى گيرد؛ و اگر دوّمى هم متلف نبود و غالب در آن سلامت بود و اتفاق افتاد هلاك با آن به تنهايى بلكه هلاك مستند به مجموع جرح و سقى بوده، مقابل فعل مجروح از ديه (كه نصف آن است) ساقط است و نصف، بر جارح، ثابت است، و مى تواند ولىّ ردّ نصف ديه به جارح نمايد و قصاص نمايد (مثل ساير موارد اشتراك در قتل)؛ و اگر دواى متلف نبود مگر به حسب غلبه، و اتلاف، مستند به مجموع جرح و مداوات بود، به مقتضاى شركت بين دو جانى قصاص از جارح مى شود بعد از ردّ نصف ديه به او.

عفونت نمودن محل جرّاحى

و مثل سقى دواى مسموم است، خياطت محل جراحت در موضعى كه احساس دارد پس سرايت نمايد و موجب قتل بشود، از حيث جريان اقسام مذكوره و احكام آنها از مهلك بودن خياطت و نبودن و تفصيل قصاص يا ديه كه با مهلك بودن خياطت، قصاص نيست؛ وگرنه قصاص هست بعد از ردّ نصف ديه به نحو مذكور.

ص: 371

مرتبۀ ثالثه انضمام مباشرت حيوان با فعل شخص قاتل
صورت اوّل انداختن كسى در دريا و بلعيده شدن وى

اگر كسى را انداخت در دريا، و قبل از وصول به آن يا بعد از وصول و قبل از غرق، ماهى او را بلع كرد و هلاك كرد، پس با قصد اهلاك و غرق (به نحو تعدد قصد) قصاص هست؛ و با قصد واحد متعلق به غرق (بحيثى كه اگر مى دانست، در آن وقت و مكان القا نمى كرد) قصاص نيست و ديه ثابت است؛ و اگر مقصود، القاى به سوى ماهى براى بلع بود، پس مثل القاى به سوى سبع براى دريدن است در ثبوت قصاص.

صورت دوّم وادار نمودن سگ براى حمله

اگر سگى را وادار كرد به حمله كردن بر شخصى و گيرنده و كُشنده بود يا آن كه قصد قتل داشت، پس او را مقتول نمود، قصاص بر او است. و اگر كُشنده نبود به حسب غالب، و با گزيدن آن مريض شد تا هلاك شد، گذشت تأمل در سرايت غير غالبه و تأمل در قصاص يا ديه قتل تسبيبى.

صورت سوّم انداختن مار گزنده

اگر مار گزندۀ را انداخت بر بدن كسى به هر نحوى باشد، پس او را گزيد و كشت، قصاص ثابت است. و هم چنين در صورت قصد قتل اگر وضع آن مار معلوم نبود. و سرايت غير غالبه و غير مقصوده، مورد تأمل است.

ص: 372

صورت چهارم ايجاد جرح و تعاقب آن به جرح درنده

اگر مجروح كرد، پس از آن درنده اى جراحت ديگرى وارد كرد و سرايت كردند و با مجموع هلاك [شد]، قصاص به نحو متقدم ساقط نمى شود، يعنى نصف ديه را به او ردّ مى نمايند و قصاص مى نمايند. و اگر گزيدن مارى هم شركت داشت همچنين دو ثلث ديه را ردّ مى نمايند. و اگر عفو بر ديه شد، بر او است نصف ديه در فرض اول و ثلث آن در فرض دوّم.

و اگر پدر مقتول، شريك بود، قصاص از اجنبى با ردّ نصف ديه (كه مأخوذ از پدر است) مى شود. و اگر عبد و حرّى شريك شدند در قتل عبدى، قصاص از بنده مى شود با ردّ نصف قيمت كه مأخوذ از حرّ است. و از هر كدام از ولد [اجنبى ظ] و عبد، نصف ديه يا قيمت، مأخوذ مى شود در صورت عفو ولىّ با ديه.

و هم چنين در صورت اشتراك مخطى و عامد، از مخطى يا عاقلۀ او نصف، مأخوذ مى شود و به عامد كه از او قصاص مى شود ردّ مى شود؛ و اگر عفو بر ديه شد، از عامد، نصف، مأخوذ مى شود.

صورت پنجم انداختن كسى با دست بسته جلوى شير

اگر كسى را دست بسته انداخت در مسبعه اى مثلاً، اظهر قصاص [است]؛ و اگر قصد قتل داشته باشد كافى است احتمال تعقب به افتراس اگر چه معرضيّت غالبيه براى آن نداشته باشد. و در صورت تعقب به جرح شير به [جرح] غير قاتل لكن به سرايت آن هلاك شد، تأمل سابق در سرايت غير غالبيه جارى است؛ و اگر قصاص نباشد ديه ثابت است.

ص: 373

مرتبۀ رابعه در انضمام مباشرت انسانى با جانى
صورت اوّل
تعقّب دفع شخصى در چاه بر حفر ديگرى

اگر حفر نمود چاهى را پس واقع شد در آن شخصى بوسيله دفع ثالث، قاتل، دافع است نه حافر.

قتل كسى بعد از انداختن ديگرى وى را

و هم چنين اگر از بلندى كسى را انداخت به سوى پايين، در اثنا، ثالثى بدن او را با شمشيرى قطع نمود و به قتل رسانيد، قاتل، ثالث است نه مُسقط؛ مگر آن كه قصد قتل به إلقا داشته يا آن كه در آن موضع، غلبۀ قتل بوده و طرف، غير عاقل بوده، كه قصاص بر مُلقىٖ است، و طرف اگر ضامن ديه بود نصف را ردّ به مُلقىٖ مى نمود وگرنه مثل القا در دهان درنده است.

نگه داشتن فراركننده و كشتن وى توسط ديگرى

اگر يكى نگاهدارى كرد شخص فرار كننده اى را و يكى براى محافظت از خطرها نگهبان بود و ثالث كشت به مباشرت، شخصى را، قصاص بر قاتل مباشر است، و نگاه دارنده به حبس ابد محكوم مى شود، و نگاه كننده چشمهاى او سَمل و با ميل داغ مى شود.

صورت دوّم
اكراه بر قتل با تهديد

اگر كسى را از روى ظلم، تهديد به قتل كرد اگر نكشد شخصى را بدون استحقاق، پس كشت او را، قصاص بر مباشر است، نه مكرِه (به كسر) كه بر او قصاص و ديه و كفاره

ص: 374

نيست، بلكه محتمل است انتفاى ممنوعيت از ارث؛ و آمر، به حبس دائم محكوم مى شود (مثل نگاه دارنده در فرع گذشته)؛ و اگر ديه در اين فرع، ثابت باشد به واسطۀ عفو بر ديه يا عدم تكافؤ، آن هم بر مباشر است نه آمر.

و اگر مكرَه (به فتح) بالغ عاقل نبود - مثل طفل غير مميز يا مجنون - قصاص بر مكرِه (به كسر) است.

و در طفل مميّز غير مملوك، قصاص نيست از هيچ كدام از آمر و مأمور، و ديه ثابت بر عاقله غير بالغ است بنا بر اقرب.

و در اين حكم - كه قصاص از مباشر مميز [ظ: بالغ] عاقل و از مكرِه در غير او است - فرقى بين حرّ و عبد در مكرَه نيست بنا بر اقرب؛ و مروىّ در مكرِه مملوك، قصاص از مالك است، و عفو بر ديه طريق احتياط است.

و جنايت مملوك مميز غير بالغ، موجب قصاص از مالك و مملوك نيست اگر چه مالك، اكراه نمايد، چنان چه گذشت، و ديه هم بر مالك نيست بلكه متعلق به رقبۀ مملوك مى شود (مثل بالغ مملوك در جنايت خطايى او).

حبس ابد

و تخليد در حبس، براى مكرِه و آمر ثابت است در موارد عدم قصاص از مباشر به واسطۀ عدم تمييز [ظ: بلوغ] يا كمال عقل.

چند فرع
تهديد كسى براى قتل خود

1. اگر كاملى به مثل خود گفت: «مرا به قتل برسان وگرنه تو را به قتل مى رسانم»، جايز نيست قتل، و قصاص ثابت است و هم چنين ديه در محل ثبوت آن؛ مگر دفاع از نفس، متوقف بر قتل آمر باشد و به آن مندفع بشود قتل تهديدى، كه اثم و قصاص و ديه منتفى است.

ص: 375

و اگر كامل به ناقص بگويد، مطلقاً قصاص نيست و ديه بر عاقله فى الجمله ثابت است. و در عكس، قصاص ثابت است با تفصيل متقدّم. و در ناقصَين قصاص نيست مطلقاً و ديه فى الجمله ثابت است.

اگر كسى به ديگرى بگويد خودت را بكش

2. اگر بگويد: «خودت را بكش» و طرف، مميز بود، چيزى بر آمر - از قصاص و ديه - نيست حتى اگر اكراه نمايد؛ و مباشرت هم حرام است. و اگر تهديد نمايد به نوعى از قتل كه قابل تحمل نيست براى متحمّل اصل قتل، پس در تحقق اكراه و جواز قتل نفس و قصاص از مكرِه تأمل است.

و اگر غير مميز باشد، قصاص بر مكرِه بلكه آمر ثابت است.

جواز قطع عضو براى تخلص از قتل

3. اكراه در پايين تر از نفس، محقَّق و مسوّغ عمل مكره عليه است؛ پس اگر بگويد:

«قطع كن دست اين شخص يا احد الشخصين را وگرنه تو را خواهم كشت»، جايز است قطع براى تخلص از قتل، و بر او قصاص نيست، و بر مُكرِه قصاص ثابت است.

اكراه كسى بر بالا رفتن از درخت

4. اگر اكراه كرد كسى را بر بالا رفتن به درختى پس از آنجا بدون اختيار افتاد و هلاك شد، بر مكرِه ضمان ديه است؛ مگر با غلبۀ قتل در آن بالا رفتن با خصوصيات آن، يا قصد قتل به وسيله اين سبب كه نادر است تعقب آن به هلاك، كه قصاص ثابت است. و در نادر غير مقصود با استناد هلاك به مكرِه (چنان چه ظاهر است) مبنى [است] قصاص و تعين ديه، بر آن چه گذشت.

صورت سوّم شهادت دروغ بيّنه بر قتل و امثال آن

اگر شهادت دادند بيّنه - بعدد لازم مورد - به چيزى كه موجب قتل است مثل ارتداد و

ص: 376

زنا و قتل نفس، و بعد از استيفا ثابت شد كه شهادت آنها بر باطل بوده، حاكم و مباشر، ضامن نيست، و قصاص از شهود مى شود در صورت تعمد كذب.

و اگر ولىّ ، عالم به كذب شهود بود و مباشرت قصاص نمود، قصاص از ولىّ مى شود نه از شهود؛ و اگر در صورت علم ولىّ با بقاى او بر طلب، مباشر قصاص، مأمور حاكم بود، پس ولىّ و شهود شريكند، به تنصيف در شهود و ولىّ ، يا به حسب رءوس از شهود و ولىّ يا اوليا.

و بر مباشر كه عالم به خطأ در حكم است - به واسطۀ علم او به فسق شهود مثلاً - جايز نيست قتل محكوم عليه؛ و اگر اقدام نمود قصاص مى شود، مگر آن كه ابداى شبهه اى نمايد كه كافى باشد در اسقاط حدّ.

صورت چهارم قتل يك نفر توسط دو نفر

اگر دو نفر جنايت كردند بر يك نفر؛ پس اگر جنايت هر دو با هم واقع شود و هر دو قاتل فورى يا غير فورى باشد، هر دو قاتل هستند؛ و اگر يكى قاتل فورى [است] همان قاتل است.

و اگر دو جنايت متعاقب باشند، پس اگر دوّمى وارد شد بعد از آن كه به سبب جنايت اول، استقرار حيات در مجنىّ عليه نبود و حركت مذبوح داشت (يعنى ادراك و نطق و حركت اختيارى نداشت) قاتل، اوّلى است (چه آن كه تأثير جنايتش فورى بوده مثل دو نصف كردن يا سر بريدن، يا به سرايت تا مدتى)، و جنايت دوّمى حكم جنايت بر ميّت را دارد. و اگر حيات مستقره هنوز به سبب جنايت اول زايل نشده بوده كه دوّمى جنايت كرد، پس اگر جنايت دوّمى قاتل فورى است، قاتل، دوّمى است، نه اوّلى كه جنايت او قاتل با سرايت است كه به واسطۀ جنايت دوّم سرايت آن باطل شد، و بر اوّلى قصاص عضو يا ديۀ آن ثابت است، و توقع برء از جنايت اولى و عدم آن و يقين به وفات بعد از چند روز به سبب جنايت اول، فارق نيست؛ و اگر جنايت دوّم هم

ص: 377

فورى نبود قاتل بودن آن، پس موت با سرايت جنايت هر دو واقع شده و هر دو قاتل هستند، مثل اين كه يكى دست را قطع كرد و ديگرى پا را و به سرايتِ هر دو جنايت، موت واقع شد.

صورت پنجم
اشاره

اگر دو نفر جراحت وارد كردند مثل اين كه يكى دست را قطع كرد و ديگرى پا را، پس يكى خوب شد و از سرايت بازمانده شد و به سرايت ديگرى وفات كرد، قاتل، دوّمى است در عمد و خطأ آن، و اوّلى جارح است؛ و در استحقاق ديۀ اوّلى براى آن كه از او قصاص مى شود، تأمل است.

فرع

اگر دو نفر مجروح كردند شخصى را پس از آن وفات كرد، پس ادّعا نمود يكى از آنها كه جراحت او از سرايت، بازداشت بوده است و ولىّ تصديق نمود او را، اقرار او در حق ديگرى مسموع نيست، و بر خودش نافذ است؛ پس مطالبۀ ازيد از ديۀ جراحت از مدعى اندمال نمى نمايد؛ و از ديگرى اقتصاص مجانى نمى نمايد بلكه تا ثابت نكرده آن چه را كه او منكر است (از انفراد در قتل) بايد نصف ديه را ردّ به او يا ولىّ او نمايد اگر اقتصاص مى كند وگرنه نصف ديه را از او اخذ نمايد؛ و در استحقاق مقتص منه، ديه جراحت مندمله را، از جارح، تأمل است.

و اگر شريك، تصديق كرد و ولىّ تصديق نكرد، تصديق شريك در حق ولىّ نفوذ ندارد، و خودش در اقتصاص، مطالبۀ ردّ نصف ديه نمى نمايد و از كمال ديه امتناع نمى نمايد؛ و در مطالبۀ او، ديۀ مندمل اعترافى شريك را، تأمل است.

صورت ششم
قطع يد از بند توسط كسى و از مرفق توسط ديگرى و حصول قتل

اگر يكى دست را از بند آن قطع نمود و ديگرى از مرفق، و هلاك شد به سرايت هر دو،

ص: 378

پس با اتّحاد در قصد قتل يا سرايت غالبيه، از هر دو قصاص مى شود؛ وگرنه از قاصد يا كسى كه جراحت او سارى است به حسب غلبه؛ و با تساوى احتمالها در موارد سرايت، دوّمى راجح است و انحصار قصاص به او با قصد يا غلبه راجح است؛ و در سرايت فاقد دو شرط، تأمل گذشت.

و در صورت وقوع قطع از يكى و ذبح از ديگرى، متعين است قصاص از صاحب تعجيل ازهاق كه با آن قطع سرايت مى شود.

وحدت جانى در طرف و نفس

اگر جانى يكى باشد در طرف و نفس، داخل است ديۀ طرف در ديۀ نفس در صورت ثبوت به اصالت؛ و در صورت صلح بر ديه، تابع مختار در قصاص طرف است كه از جانى واحد، داخل در قصاص نفس است، يا نه در صورت سرايت؛ و در صورت اتحاد ضربه، داخل است؛ و در صورت تعدد بدون سرايت غير قاتل، اقوال مختلفه منسوب به شيخ - قدس سره - و غير او است، و هم چنين روايات معتبره مختلف است، مقتضاى استصحاب شخص يا كلى، عدم دخول است بنا بر اظهر در ضربات متعاقبۀ متراخيه؛ و در آن چه با هم عرفاً محقق شده است كه يكى از آنها قاتل بوده تأمل است، احوط براى ولىّ دخول است.

ص: 379

فصل دوم اشتراك در قتل

اگر چند نفر يكى را به قتل برسانند

1. اگر جماعتى يكى را به قتل رساندند، ولىّ مختار است در قتل همه، بعد از ردّ به مقتولين به قصاص، آن چه زايد بر ديۀ مقتول به جنايت است؛ و بين قتل بعض، و بقيۀ جانيها ردّ مى نمايند ديۀ جنايت خودشان را به ولىّ مقتول به قصاص؛ و اگر براى مقتولين به قصاص زيادتى بود، ولىّ مقتول به جنايت، ادا مى نمايد آن زيادتى را.

پس اگر سه نفر جانى بودند و هر سه را به قصاص كشت، به ولىّ هر كدام دو ثلث ديه را ردّ مى نمايد؛ و اگر دو نفر را به قصاص كشت، ثلت ديه را [شخصِ ] باقى مانده ردّ مى نمايد، و يك ديۀ كامله را ولىّ كه قصاص نموده ردّ مى نمايد، تا به هر كدام از دو ولىّ مقتول به قصاص، دو ثلث داده شود.

نحوۀ تحقق شركتى كه مجوّز قصاص از همه است

شركتى كه مجوّز قصاص از همۀ اهل شركت است، حاصل مى شود به اين كه هر كدام قاتل انفرادى را ايجاد نمايند به نحوى كه فوراً اماته مى نمايد يا به سبب سرايت اماته مى نمايد، يا آن كه اجتماع، مدخليت در قتل فورى يا در قتل به سرايت داشته باشد، مثل گرفتن مجموع و انداختن از بالا به پايين يا در آتش يا در دريا، يا زدنهايى كه مجموع آنها قاتل باشد بدون فرق بين زننده اوّلى يا آخرى و كسى كه يك مرتبه زده باشد يا بيش از آن؛ و در سرايت غير غالبيه قصد قتل هم لازم است به نحوى كه مذكور شده است.

ص: 380

و اگر زدنها مترتب و متعاقب و با تراخى و انفصال باشد كه استناد قتل به آخرى مثلاً باشد، نه غير آن حتّى به نحو سرايت اجتماعى، ضاربهاى ديگر قاتل نيستند.

و تقديم دو نفر طعام مسموم را با تمشى از يكى، از قبيل اول است؛ مثل جارحهايى كه جرح هر كدام كافى است اگر چه به نحو سرايت باشد اماته مى نمايد.

و تساوى در جنس جنايت، مثل عدد، معتبر نيست مثل اين كه يكى بزند و ديگرى مجروح نمايد و به هر دو قتل حاصل شود اگر چه به سرايت باشد؛ و اگر استحقاق ديه مى شود، پس مثل استحقاق قصاص است در اشتراك و موجب آن و محل آن.

جريان حكم قتل مشترك در جنايت مشترك بر طرف

2. آن چه گذشت از صور اشتراك در قصاص نفس، جارى است در جنايت بر طرف و قصاص آن؛ پس اگر دو نفر شريك در قطع يد شخصى شدند، مى تواند قطع يد هر دو بنمايد با ردّ ديۀ يك دست به هر دو، و مى تواند قطع يد يك نفر نمايد با ردّ نصف ديۀ يك دست به آن كه دستش را به قصاص بريده است؛ بلى در قصاص به سبب جنايت بر طرف، لازم [است] اشتراك در فعل واحد، مثل شهادت دو نفر به موجب قطع اگر رجوع نمايند از شهادت، يا اكراه انسانى بر قطع يد كسى، يا آن كه آهنى را بر مفصل گذراند و دو نفر اعتماد بر آن نمايند تا دست قطع شود، و نحو اينها.

و مثل جنايت بر نفس نيست كه تفرق زدنها مثلاً با موت به مجموع، كافى باشد در قصاص از همه؛ پس اگر هر كدام جزئى از دست را قطع نمود تا آن كه همه قطع شد، قطع يد هيچ كدام در قصاص نمى شود، بلكه مثل همان جزء قطع مى شود اگر ممكن باشد، وگرنه ديه ثابت است براى همان قدر از جنايت او؛ و همچنين اگر يكى از بالاى مفصل قطع كرد و ديگرى به وسيله [اى] از پايين آن، تا به هم رسانيدند آهن را و تمام بند دست قطع شد؛ بلى اگر به سرايت از دو قطع جداگانه دست جدا بشود، شركت محقق مى شود و قصاص از هر كدام مى شود.

ص: 381

شركت دو يا چند زن در قتل مردى

3. اگر در قتل مردى، دو زن شريك شدند، هر دو را به قصاص به قتل مى رسانند و ردّى نيست.

و اگر بيش از دو زن شريك بودند، همه را به قصاص به قتل مى رساند بعد از ردّ زايد بر جنايت هر يك از ديه او؛ و اگر مختلف بود ديۀ آنها - به ذمّيه بودن يا كنيز بودن - ديه خاص هر كدام را با ملاحظه جنايت او ولىّ تكميل مى نمايد؛ پس اگر سه زن شريك بودند، مى تواند ولىّ ، هر سه را به قتل برساند و ديۀ يك زن را بر آنها تقسيم نمايد بالسّويه. و اگر دو نفر را به قتل رسانيد يا يك نفر را، در ردّ ملاحظه جنايت هر كدام كه ثلث است با مقدار زيادتى ديه در ردّ بر مقتوله مى شود؛ پس اگر يكى را به قتل رسانيد، ردّ مى نمايند دو نفر ديگر، به مقتوله، ثلث ديه او را، و بر ولىّ نصف ديه مقتول به جنايت را؛ و اگر دو نفر را به قصاص به قتل رسانيد، سوّمى ثلث ديۀ مرد را به دو مقتول قصاصى رد بنمايد بالسّويه.

قتل يك زن توسط دو مرد

و اگر دو مرد، يك زن را به قتل رسانيدند، مى تواند ولىّ ، هر دو را به قصاص به قتل رساند و زيادتى ديه از جنايت را - كه يك ديه و نصف آن است - بر دو مرد بالسّويه ردّ نمايد.

شركت مرد و زن در قتل

و اگر شريك شدند مرد آزاد و زن آزاد، در قتل مرد آزاد مسلمان، مى تواند هر دو را به قصاص به قتل برساند، و ردّ مى نمايد نصف ديۀ مرد را به خصوص ولىّ مرد؛ و اگر قصاص نكرد، بر هر كدام نصف ديۀ مرد مقتول به جنايت است؛ و اگر ولىّ ، زن را به قصاص به قتل رسانيد، بر زن چيزى ردّ نمى نمايد، و بر مرد قاتل است نصف ديۀ مقتول؛ و اگر مرد را فقط به قصاص به قتل رسانيد، زن به او نصف ديۀ مقتول به قصاص را مى دهد.

ص: 382

در موضع ثبوت ردّ به كسى كه از او قصاص مى شود، در عدم استحقاق قصاص قبل از ردّ يا عدم استحقاق ردّ قبل از قصاص، تأمل است در صورتى كه ردّ از شريك در جنايت باشد يا از ولىّ كه قصاص مى نمايد، و احوط تراضى به آن است مطلقاً.

اشتراك حرّ و عبد در قتل

4. اگر حرّى و عبدى اشتراك كردند در قتل حرّى از روى عمد:

ولىّ مقتول مى تواند هر دو جانى را به قصاص به قتل رساند با آن كه ردّ نمايد به ولىّ حرّ نصف ديۀ او را، و چيزى براى مولاى عبد نيست مگر زيادتى قيمت از جنايت كه اقتضاى نصف ديۀ حرّ مى نمايد مادامى كه تجاوز از ديه حرّ ننمايد؛ وگرنه اقتصار بر نصف ديۀ حرّ مى نمايد.

و مى تواند حرّ را فقط به قصاص به قتل رساند و مولاى عبد ردّ مى نمايد به ولىّ مقتول به جنايت، عبد را كه استرقاق نمايد او را يا مقدار جنايت از او را (و در صورت نقصان قيمت او از جنايت او كه نصف ديه حرّ است، بر مولاى عبد چيزى نيست)، و خودش براى مقتول به قصاص، نصف ديۀ او را به ولىّ او ردّ نمايد.

و مى تواند عبد را به قصاص به قتل برساند و به مولاى او زايد بر جنايت او را (اگر باشد) ردّ مى نمايد و نصف ديۀ مجنىّ عليه را از حرّ اخذ مى نمايد، يا آن كه حرّ به مولاى عبد زيادتى را ردّ مى نمايد و براى ولىّ مجنىّ عليه نصف ديه را تكميل مى نمايد. و اگر قيمت عبد مقتول، مساوى يا زايد بر جنايت او - كه به مقدار نصف ديه حرّ است - نباشد بلكه يا به مقدار ديه حرّ باشد يا ازيد، تمام مأخوذ از حرّ را ردّ به مولاى عبد مى نمايد و زايد اثرى ندارد؛ بلكه هر دو ديه ديۀ حرّ است متجاوز از قيمت بنده؛ و اگر كمتر باشد از نصف ديه، چيزى بر مولاى عبد نيست؛ و اگر زايد از نصف ديۀ حرّ باشد، چنان چه گذشت زيادتى را بر مولاى عبد ردّ مى نمايد (اگر چه از مأخوذ از حرّ باشد) و بقيۀ مأخوذ از حرّ، مال ولىّ مجنىّ عليه است.

و اگر هيچ كدام را به قصاص نكُشت، مستحق است ولىّ مجنىّ عليه، بر حرّ، نصف

ص: 383

ديه حرّ را؛ و بر مولاى عبد، اقل از نصف ديه و قيمت عبد را. و محتمل است تخيير ولىّ بين استرقاق مقدار موافق جنايت از عبد را و بين اخذ عوض به نحو متقدم از مولى.

اشتراك حرّه و عبد در قتل

5. اگر زنى آزاد و عبدى، شريك شدند در قتل مرد مسلمان آزاد:

پس براى اولياى مقتول، قتل هر دو است، و بر زن چيزى ردّ نمى نمايند، و هم چنين بر مولاى عبد مگر در صورت زيادتى قيمت او بر نصف ديه، كه خصوص زايد را ردّ مى نمايند يا نصف ديه را به نحوى كه گذشت.

و اگر خصوص زن را به قصاص كشتند، مى توانند استرقاق بنده نمايند مثل جنايت عمديه، و زيادتى بر نصف ديه از قيمت، مردود به مولاى عبد است يا مورد شراكت است؛ و اگر فداء داد مولا به اوليا به آن چه تراضى به آن شود - از نصف و غير آن - جايز است و استرقاق نمى شود. و در تعيين يا تخيير مولا يا ولىّ ، بين استرقاق و اخذ عوض به آن چه تراضى شود با مقتضاى رضا به فداء، تأمل است.

و اگر اختيار كردند قتل خصوص عبد را و قيمت او به قدر جنايت او - كه نصف است - باشد، ردّ بر مولا نمى شود، و بر زن است ديۀ جنايت او كه نصف است؛ و اگر قيمت عبد مقتول به قصاص، بيش از نصف ديه بود، زايد را از زن مأخوذ و بر مولا مردود مى نمايند، و اگر بازهم زيادتى بود از آن چه بر زن است، آن زايد مال ورثۀ مقتول به جنايت است.

تشارك مردى با خنثى در قتل مردى

6. اگر مردى با خنثى شريك شد در قتل مردى، پس ولىّ مقتول مى تواند هر دو را به قصاص به قتل برساند با ردّ نصف ديۀ هر كدام به او يا ورثۀ او كه عبارت از نصف تمام ديه مرد، و تفاوت ديه خنثى [است] (كه تمام آن سه ربع ديه است يعنى نصف ديه مرد

ص: 384

با نصف ديه زن؛ و تفاوت آن با نصف ديه مقتول به جنايت، ربع ديه او است و بايد همان را به خنثى يا ولىّ او ردّ نمايد).

و اگر زنى هم با آنها شريك بود، زايد بر جنايت هر كدام - در صورت قتل هر سه به قصاص - به ايشان ردّ مى نمايد؛ پس به مجموع، يك ديه و ربع آن مردود مى شود، به مرد دو ثلث ديه، و به زن سدس ديه، و به خنثى ثلث ديه و نصف سدس آن ردّ مى شود؛ پس ديه بر 12 جزء تقسيم مى شود، و ديه زن شش، و ديه خنثى نُه است؛ و فاضل مردود به مرد 8 جزء است، و مردود به زن 2 جزء است، و مردود به خنثى 5 جزء است.

تشارك مردى و خنثى در قتل يك زن

7. اگر مردى و خنثى شريك شدند در قتل زنى و هر دو را به قصاص كشتند ردّ مى نمايند به مرد سه ربع ديه، و به خنثى نصف ديه را، كه فاضل از جنايت هر كدام (كه نصف ديه زن است) بر مرد و خنثى به تفاوت مذكور مردود مى شود.

و اگر زنى با ايشان شريك قتل بود، فاضل از جنايت زن و مرد و خنثى را به آنها ردّ مى نمايد با توزيع، و مقدار جنايت - كه موافق ثلث ديه زن است - مستثنىٰ مى شود، و ديۀ يك مرد و خنثى توزيع بر سه نفر مى شود به ظاهر محاسبه، بر مرد دو ثلث ديه و يك سدس آن، و بر زن ثلث ديه، و بر خنثى نصف ديه و سدس ديه (كه 7 جزء از 12 جزء ديه است) با ملاحظه ردّ منفى و ردّ فاضل از جنايت مردود مى شود، و اللّٰه العالم.

الحمد للّٰه وحده و الصلاة على محمّد و آله الطاهرين.(1)

ص: 385


1- 1 /رجب الحرام/ 1400.

فصل سوم شروط معتبره در قصاص

اشاره

فصل سوم شروط معتبره در قصاص(1)

و آن پنج است:

1. شرط اول: تساوى در حريّت و رقيّت

اشاره

يعنى حرّ به سبب عبد كشته نمى شود در قصاص. و به سبب حرّ كشته مى شود. و به سبب حرّه كشته مى شود بعد از ردّ فاضل ديۀ حرّ - كه نصف است - به او يا ولىّ او؛ و اگر فقير بود ولىّ مقتول يا امتناع كرد از ادا نصف ديه پس استحقاق مطالبۀ نصف ديه از قاتل، محل تأمل است، بلكه محتمل است تعين قصاص مگر با تراضى بر ديه؛ پس تأخير مطالبه فاضل تا زمان قدرت مى شود، و با قدرت الزام مى شود بر ادا، مثل ساير ديون.

و زن حرّه را به قتل مى رسانند به قصاص: از قتل زن حرّه، و از قتل مرد حرّ بدون ردّ فاضل ديه از زن يا ولىّ او.

قصاص اطراف

و همچنين در قصاص اطراف زن براى جنايت در اطراف مرد، رجوعى براى مرد در فاضل ديه نيست از زن يا ولىّ او؛ و قصاص مى شود از مرد براى زن در اطراف، بدون رجوع مرد بر زن؛ مادام [كه] به ثلث ديۀ حرّ نرسد؛ پس اگر رسيد يا تجاوز كرد به

ص: 386


1- 2 /رجب/ 1400.

نحوى كه تعيين مى شود، رجوع به نصف مى شود در ديه و قصاص.

و همچنين با ردّ نصف، قصاص در طرف مرد براى زن مى شود، و بدون ردّ، قصاص در طرف نمى شود.

ديۀ ثابتۀ زن و حدّ تنصيف آن

و همچنين ديۀ ثابته زن، نصف ديه مرد است در ثلث يا زايد به نحوى كه ذكر مى شود؛ و تا بلوغ ثلث، ديه آنها مساوى است در جرح؛ و در قصاص هم مساوى هستند، مگر در قصاص از مرد براى زن كه تفاوت مردود است بر مرد در ثلث ديۀ حرّ يا زايد.

و اظهر در حدّ تنصيف ديۀ زن در جراحات، بلوغ ثلث ديۀ حرّ است نه تجاوز از آن؛ پس در قطع مرد، يك انگشت تا سه انگشت زن را، قصاص بدون ردّ است؛ و اگر ديه مأخوذ شده، ديۀ انگشتهاى مرد ثابت است. و اگر چهار انگشت قطع شد و قصاص شد، ديه دو انگشت مرد را ردّ مى نمايد به او يا ولىّ او؛ و اگر ديه مأخوذ شد، ديه دو انگشت مرد در عوض قطع چهار انگشت زن گرفته مى شود؛ پس مخيّر است زن، بين قصاص به قطع چهار انگشت و ردّ ديۀ دو انگشت و بين اخذ ديۀ دو انگشت.

و احوط ترك غير اين دو قسم است براى زن به اين كه قطع نمايد دو انگشت را بدون ردّ ديه يا قطع نمايد سه انگشت را و ردّ نمايد ديه يك انگشت را با عفو از قطع چهارم يا صلح بر ديۀ آن، كه اينها خارج از متيقن از مستفاد از نصّ است؛ لكن اظهر در صورت قطع چهار انگشت، تخيير بين اداى ديه دو انگشت است و بين قطع چهار به قصاص با اداى ديۀ دو انگشت، يا قطع دو انگشت با اداى ديۀ يك انگشت و قطع سه انگشت با اداى سه ربع ديه دو انگشت، يا آن كه صاحب حق، عفو از تفاوت ديه بنمايد.

و اگر با چهار ضربه، چهار انگشت را قطع كرد، اظهر ثبوت قصاص در چهار انگشت مرد بدون ردّ است، و ثبوت ديه چهار انگشت (يعنى چهار ديه يك انگشت) است؛ پس ردّ در صورتى است كه با يك ضربت، چهار انگشت را قطع نمايد. و همچنين در نظاير فرع.

ص: 387

قصاص عبد و بر عبد

و عبد در قصاص كشته مى شود به سبب عبد و امه، و همچنين امه كشته مى شود در قصاص به سبب عبد و امه، هر دو مال يك مالك باشند يا دو مالك، و تفاوت قيمت نداشته باشند يا آن كه داشته باشند اگر چه قاتل، ناقص باشد قيمت او بنا بر اقرب. و اگر ديه اختيار شد و استرقاق شد قاتل، به مقدار قيمت مقتول به جنايت، استرقاق براى مالك او مى شود.

و حرّ در قصاص و همچنين حرّه و خنثىٰ ، به سبب عبد يا امه كشته نمى شود، چه مملوكِ قاتل باشد يا غير قاتل. و فرقى بين اقسام مملوكيت (از قنّ و مدبّر و مكاتب) نيست. و فرقى بين معتاد به قتل مماليك و غير نيست در حيثيت قتل به قصاص، نه در حيثيت قتل حدّى به افساد با شروط تحقق مفسِد و محارب؛ و در تقدير ثبوت حدّ، محلّى براى ردّ فاضل ديۀ حرّ از قيمت عبد نيست.

اگر مولىٰ ، قاتل عبد خودش و جانى بر او باشد، كفارۀ جمع بر او است براى قتل عمدى مؤمن، و تعزير مى شود، و احوط تغريم او است به قيمت مملوك خود، و تصدق به آن است بر فقرا.

اگر جانى حرّ، عبد غير را به قتل رسانيد، به قصاص كشته نمى شود، بلكه بر او است تمام قيمت عبد براى مالك او مادام كه تجاوز از ديۀ حرّ ننمايد، چه آن كه مالك عبد، مرد باشد يا زن. و اگر مملوكۀ غير را به قتل رسانيد، بر او است تمام قيمت او مادام [كه] تجاوز از ديۀ حرّه ننمايد وگرنه مردود به آن مى شود، مالك، مرد باشد يا زن.

جنايت بر مملوك

اگر جنايتى كرد بر مملوك كه تا مدتى زنده بود و نقصان قيمت حاصل شده بود، پس از آن مدّت وفات كرد در اثر آن جنايت، و سرايت مضمونه بود، ضامن تمام قيمت آن است، نه ارش جنايت و قيمت روز وفات اگر كمتر از تمام قيمت قبل از جنايت باشد.

ص: 388

قتل مملوك ذمّى و مملوكۀ ذميّه

اظهر در قتل مملوك ذمّى، ثبوت قيمت او است مادام [كه] تجاوز از ديۀ حرّ ذمّى ننمايد؛ و در قتل مملوكه ذمّيه، قيمت او اگر تجاوز از ديه حرّۀ ذمّيه ننمايد؛ مالك در هر دو مرد باشد يا زن، مسلمان باشد يا ذمّى يا ذمّيه.

قتل عبد مسلمان توسط ذمّى

اگر ذمّى، عبد مسلمانى داشت، و قبل از بيع، او را آزادى كُشت، ديۀ او قيمت است مادام [كه] تجاوز از ديه حرّ مسلمان ننمايد اگر چه تجاوز از ديه حرّ ذمّى بنمايد. و همچنين در مملوكۀ مسلمه براى ذمّيه يا ذمّى، كه عدم تجاوز از ديه حرّۀ مسلمان رعايت در قيمت او مى شود، نه عدم تجاوز از ديه مولىٰ .

قتل حرّ توسط مملوك

اگر مملوك، آزادى را به جنايت، به قتل رسانيد، كشته مى شود به قصاص، و مولىٰ ضامن جنايت او نيست، و ولىّ دم، مختار بين قتل و استرقاق او است. و اظهر تخيير ولىّ دم است مطلقاً، و مولاى عبد، اختيار فكّ او را به اداى قيمت ندارد اگر ولىّ راضى نشود، و استرقاق (مثل قصاص) موقوف به رضاى مولاى عبد نيست. و اگر قيمت، ازيد از ديۀ آزاد باشد و اختيار كرد ولىّ استرقاق را در مقابل قصاص، احتمال استحقاق استرقاق معادل ديۀ آزاد از مملوك يا مملوكه، قائم است.

مجروح شدن حرّ توسط مملوك

اگر عبد، مجروح كرد حرّ را، مى تواند قصاص نمايد از مملوك. و اگر مطالبۀ ديه نمود، مولىٰ فكّ مى نمايد او را به ارش جنايت يا به اقل از ارش و قيمت مملوك. و اگر احاطه مى نمايد جنايت به قيمت مملوك، استرقاق مى نمايد حرّ مجروح، مملوك جارح را؛ و اگر احاطه نمى نمايد، مولىٰ فداء مى دهد به آن چه مذكور شد؛ و اگر فداء نداد، به نسبت جنايت، مجروح، مالكِ مملوك مى شود و زايد، ملك مولىٰ است؛ و مى تواند مطالبۀ

ص: 389

بيع نمايد و زايد از ثمن، مال مولىٰ است. و احوط به احتياط لزومى، تراضى مجروح است با مالك (در صورت عدم اختيار قصاص) در خصوص فداء يا استرقاق تمام يا بعض يا بيع، و تخصيص مولىٰ به زيادتى يا بيع مساوى جنايت و ابقاى زايد در ملك مولىٰ ؛ و در صورت عدم رضاى مولىٰ به هيچ كدام، ساقط است رضاى او، و مى تواند مجروح، اختيار نمايد آن چه را كه اقل باشد ضرر او بر مالك.

صور مختلف قتل عبد توسط عبد و حكم هر كدام

اگر عبدى به جنايت عمديه عبدى را به قتل رسانيد، مولاى مقتول مى تواند قصاص نمايد؛ و متعين نيست بر او قصاص، و مى تواند مطالبۀ ديه نمايد؛ و متعلق مى شود ديه به رقبۀ عبد پس مولاى مقتول مى تواند استرقاق نمايد قاتل را با تساوى قيمت قاتل و مقتول، و احتياط در رعايت رضاى مولاى قاتل است در صورت ارادۀ فداء، يعنى هركدام از استرقاق يا فداء بشود با رضايت مولاى هر دو باشد بنا بر احوط. و مولاى قاتل، ضامن جنايت عبد خودش نيست، و مى تواند تبرّع به فكّ او نمايد از ساير اموال خودش با اداى قيمت جنايت يا اقل از آن و از قيمت مملوك، با احتياط در رعايت رضاى مولاى مجنى عليه.

و اگر قيمت قاتل ازيد است، آن چه قيمت جنايت است راجع به مولاى مجنى عليه است از فداء به اداى آن قدر يا اداى آن مقدار از ثمن يا استرقاق مقابل قيمت جنايت، با احتياط در تعيين هركدام كه با رضاى دو مولا باشد، در صورتى كه مولاى قاتل، اختيار قصاص ننمايد؛ و اگر اختيار قصاص نمود محتمل است زيادتى قيمت مقتول به قصاص از قيمت مقتول به جنايت، مردود به مولاى مقتول به قصاص باشد؛ و اگر قيمت مقتول به جنايت ازيد است، مولاى قاتل، ضامن زيادتى نيست پس مى تواند ولىّ ، قصاص نمايد يا استرقاق، و احتمال استحقاق مالك، فداء به قيمت را ثابت است.

و اگر قتل خطايى باشد قصاص نمى شود بلكه ديه ثابت است در رقبۀ جانى؛ و

ص: 390

مولاى قاتل مخير است بين فكّ قاتل به اداى قيمت او يا اداى اقل از قيمت او و قيمت مقتول به جنايت و بين دفع او به اولياى مقتول به جنايت كه استرقاق نمايند او را، و تخيير براى ولىّ مقتول به جنايت نيست؛ و اگر اختيار دفع نمود، زايد از قيمت مقتول به جنايت، باقى در ملك مالك قاتل است پس زيادتى باقى در ملك او است، و نقيصۀ (اگر باشد) بر مالك او نيست.

اگر اختلاف شد بين جانى و مولاى عبد مجنى عليه، در قيمت مقتول در وقت قتل، و بيّنۀ نباشد، قول جانى با يمين او مقدم است.

و عبد مدبّر اگر جانى باشد، مثل قنّ است در قصاص در عمد و ديه در خطاى به نحو متقدم در ساير مماليك. و در صورت استحقاق قصاص، مى تواند مولاى مجنى عليه عفو بر ديه نمايد، و مى تواند استرقاق نمايد به نحو مذكور در قنّ ، و مى تواند فكّ نمايد و در اين صورت تدبير باقى است. و در صورتى كه قتل خطايى باشد پس اگر مولا فك كرد عبد جانى را به ارش جنايت يا اقل از قيمت و ارش جنايت، تدبير باقى است، وگرنه تسليم مى نمايد به ولىّ مجنى عليه براى استرقاق به نحو متقدم در تساوى دو قيمت يا عدم آن.

اگر مدبّر، بعد از جنايت در عمد يا در خطاى استرقاق شد، آيا تدبير باطل مى شود يا آن كه بعد از وفات مدبّر منعتق مى شود اگر چه داخل ملك ولىّ مجنى عليه شده است ؟ خلاف است به حسب نص و فتوىٰ ، اظهر بطلان است در غير صورت صلح به احتساب خدمت از قيمت، و صورت فكّ به اداى ارش جنايت يا اقل از آن و قيمت، و صورت زيادتى او از ارش جنايت، كه در اين صور، تدبير باقى است.

و بر تقدير انعتاق و عدم بطلان تدبير، احوط وجوب سعى جانى است در فك آن چه از او در رقّيت بوده براى مجنى عليه (يعنى اقل از ديه مقتول و قيمت خودش)، و همچنين در صورت موت مولى قبل از استرقاق؛ و محتمل است مأخوذيت ديه از بيت المال در تقدير متقدم.

ص: 391

مكاتب مطلق قبل از اداى چيزى از مال الكتابه، و مكاتب مشروط، در حكم متقدم، به منزلۀ قنّ است (از قصاص در عمد، و كيفيت استيفاى ديه در خطا، و نحو آن).

مكاتب مطلق اگر ادا نمود بعض مال الكتابه را، به قدر مؤدّىٰ تحرير مى شود، پس اگر به قتل رسانيد حرّى را، يا مساوى در قدر حرّيت را، يا ازيد در مقدار حرّيت را، قصاص مى شود. و اگر اقلّ در حرّيت را به قتل رسانيد قصاص نمى شود، بلكه جنايت عمديه متعلق به ذمۀ او مى شود به نحو تبعيض، و سعى مى كند در نصيب حرّيت براى اداى نصف قيمت مقتول مثلاً، و استرقاق مى شود در نصيب رقّيت براى مولاى مقتول تا مجموع قيمت او از سعى و استرقاق، حاصل شود؛ و ممكن است به نحو متقدم، در نصيب رقّيت، مالك فداء بدهد يا بيع نمايد قبل از استرقاق ولىّ يا بيع نمايد با رضايت طرفين بعد از استرقاق نصف مثلاً، مثل آن چه در رقّيت با استيعاب ذكر شد و با همان احتياط متقدم؛ و اگر از ملك مولاى جانى خارج شد كتابت باطل مى شود.

و اگر مكاتب مطلق كه بعضى را ادا كرده و به همان قدر تحرير شده است، به خطاى قنّى يا حرّى يا مبعّضى را به قتل رسانيد، پس بر امام است ديۀ مقتول، به قدر حرّيت قاتل، در صورتى كه عاقلۀ ديگرى نباشد و عاقلۀ او امام باشد؛ و در مقدار رقّيت او يا فداء مى شود از جانب مالك، به اقل امرين از قيمت نصف مثلاً و نصف قيمت مقتول يا نصف ديه او مثلاً يا آن كه دفع مى شود آن حصه مملوكه (براى استرقاق) به اولياى مقتول، بر حسب آن چه در مملوك مستوعب گذشت.

و مروىّ آن است كه عبرت در مكاتب مبعّض به اداى نصف مال الكتابه [است] كه در اين صورت مكاتب جانى و مكاتب مجنى عليه به منزلۀ حرّ است در احكام، وگرنه به حكم متقدم محكوم است؛ و اوفق به قاعده، قول اول منسوب به مشهور است، اگر چه عمل به احتياط مناسب در موارد آن اولىٰ است.

اگر عبد، مولاى خودش را به قتل رسانيد از روى عمد، ولىّ مى تواند قصاص نمايد و مى تواند عفو نمايد؛ و احتمال تأثير جنايت در استحقاق استرقاق (به نحوى

ص: 392

كه مبطل رهن باشد) قائم است.

و همچنين دو عبد يك حرّ، اگر يكى ديگرى را از روى عمد به قتل رسانيد، مى تواند قاتل را به قصاص به قتل برساند و مى تواند عفو نمايد.

اگر اُمّ ولد، سيّد خودش را به قتل رسانيد از روى خطا، منعتق مى شود؛ و مذكور در فتوىٰ و نصّ ، عدم استحقاق چيزى است بر او، لكن خالى از تأمل نيست؛ اگر چه در جنايت خطايى به غير قتل، نسبت به مولىٰ ، چيزى براى مولىٰ بر ملك خودش نيست.

و در جنايت خطايى او به غير مولىٰ ، محل فداء مولىٰ ؛ و با امتناع، استرقاق مجنى عليه ثابت است.

چند مسأله
كشته شدن شخصى توسط دو نفر و مسأله قصاص
اشاره

1. اگر حرّى دو حرّ را كشت، براى اولياى آن دو قصاص است و غير از قصاص چيزى نيست؛ و مى توانند با هم انجام دهند يا توكيل نمايند شخصى را در استيفا و قصاص از هر دو، و ديگر استحقاق ديه موزّعه را ندارند. و اگر يكى اراده قصاص كرد و ديگرى اراده نكرد، پس با استيفاى اوّلى، استحقاق دومى ديه را محل تأمل است، چه آن كه قتل هر دو به نحو تعاقب بوده يا در يك دفعه؛ و مبادرت يكى به قصاص در صورت اشتراك در قتل در يك دفعه و در صورت تعاقب سبقت ولىّ دومى در قصاص، خالى از اشكال نيست؛ بلكه سبقت اوّلى يا انفراد هر كدام با وقوع در يك دفعه بى شائبه اشكال نيست؛ و در صورت تنازع و عدم امكان معيت در قصاص و توكيل يكى در آن، مقدم است سابق؛ و در صورت وقوع در يك دفعه يا اشتباه سابق، با قرعه تعيين مى شود.

تعاقب قطع دست توسط يك نفر

اگر قطع كرد دو دست راست از دو نفر را، قطع مى شود در قصاص به سبب اوّلى دست

ص: 393

راست جانى و به سبب دومى دست چپ او. و پس از آن اگر قطع كرد دست شخص سوم را، قطع مى شود در قصاص، پاى راست او. و اگر دست چهارمى را قطع كرد، قطع مى شود در قصاص، پاى چپ او. و اگر دست پنجم را قطع كرد و چهار عضو نمانده و در قصاص قطع شده بود يا نحو آن، منتقل (براى پنجم) به ديه مى شود، و در ساير موارد فوت محل قصاص.

ثبوت قصاص به تبديل

اظهر ثبوت قصاص است به تبديل راست به چپ مثلاً در چشم و گوش و نحو اينها، در حال نبودن راست از جانى يا محكوم بودن به قصاص با عدم رضاى ولىّ به غير قصاص. و همچنين در عكس، يعنى براى چپ مجنىّ عليه، راست جانى را قطع نمايند در حال نبودن چپ يا مستحَقّ بودن براى قصاص، در موارد صدق اسم بر هر دو مثل چشم و گوش، نه مثل پا و دست مگر به نحو متقدّم در خصوص دست و پا. اما قطع دست براى پا در صورت نبودن پا براى جانى، يا قطع اصابع رجلين براى اصابع يدين، پس در آن تأمل است، اگر چه ثبوت قصاص در اخير اظهر است؛ و عكس - يعنى قطع اصابع يدين براى اصابع رجلين - مورد تأمّل است.

قتل دفعى دو نفر توسط يك عبد

اگر عبدى، در يك دفعه دو حرّ را به قتل رسانيد، مشترك مى شوند در او ولىّ دو مقتول؛ و اگر به تعاقب، جنايت كرد، پس اگر حكم به استرقاق شد براى ولىّ اوّلى (به اختيار ولىّ استرقاق او را در غير صورت فداء سيد به حق يا به رضايت ولىّ ) مخصوص ولىّ دومى مى شود، وگرنه مشترك بين دو ولىّ است.

در صورت حكم به اشتراك به واسطۀ دفعى بودن جنايت دو نفر يا تعاقب بدون استرقاق سابق، اظهر جواز استرقاق هر كدام از سابق و لاحق و از دو نفر در جنايت دفعيّه است نصف جانى را، و نصف ديگر متعلّق حقّ استرقاق ولىّ ديگر يا مجنى عليه

ص: 394

ديگر است بدون فرق بين ولىّ اول يا دوم. و اگر در صورت تعاقب، اوّلى استرقاق كرد به سبب جنايت دوم بعد از استرقاق اوّلى، تمام او مختصّ به دوّمى مى شود در قتل و در جنايت جرح محيط به قيمت.

ملاحظۀ قيمت عبد در ديه

2. قيمت عبد به منزلۀ ديۀ حرّ است، پس همان طور كه ديۀ حرّ در جراحات اعضاى او ملاحظه مى شود، قيمت عبد همان طور ملاحظه مى شود؛ و هر جراحتى كه در حرّ تمام ديه او در آن است، در عبد تمام قيمت او در آن است، پس هر چيزى از اعضا كه در انسان يكى است (مثل زبان و بينى) در حرّ تمام ديۀ او و در عبد تمام قيمت او است، و هرچه كه در انسان دو [تا] است (مثل چشم و گوش) در حرّ نصف ديه و در عبد نصف قيمت او است، و هر چيزى كه در انسان ده [تا] است در حرّ در يكى عُشر ديه و در عبد در يكى عشر قيمت او است مثل انگشت ها.

و اگر قيمت عبد، متجاوز از ديۀ حرّ باشد مردود به آن مى شود؛ پس تمام ديۀ حرّ از قيمت عبد، يا نصف ديۀ حرّ از نصف قيمت عبد رعايت مى شود. پس حرّ اصل است براى عبد در تعيين ديه در آن موضعى كه ديۀ مقدّره هست، و عبد اصل است براى حرّ در مواضعى كه ديۀ مقدّره نيست. و براى جراحات حرّ حكومت و ارش است، يعنى، فرض مى شود حرّ، عبد خالى از نقص حاصل به جراحت، و تقويم مى شود، و فرض مى شود عبد، واجد آن نقص، و تقويم مى شود، و تفاوت بين دو قيمت به حسب نسبت يكى به ديگرى [محاسبه]، و از ديۀ حرّ به همان نسبت اخذ مى شود، به نحوى كه در ديات مذكور است.

فرعى در جنايت حرّ بر عبد

3. اگر حرّ جنايت كرد به عبد، به چيزى كه در آن تمام قيمت او است، مولاى عبد مخيّر است بين امساك عبد و چيزى براى او نيست و بين دفع عبد به جانى و اخذ قيمت او،

ص: 395

مثل اين كه يك دفعه دو دست او را قطع نمايد يا آن كه يك دفعه يك دست و يك پاى او را قطع نمايد. و در جانى غاصب، مأخوذيّت به اشقّ (از دفع قيمت و عدم اخذ مجنىّ عليه) محتمل است.

و اگر قطع كرد يك دست عبد را، پس براى مالك است الزام جانى به نصف قيمت، و استحقاق مطالبۀ تمام قيمت سليم با دفع او به جانى را ندارد، و همچنين جانى استحقاق مطالبۀ عبد با دفع تمام قيمت را ندارد، مگر آن كه با تراضى معاملۀ واقع شود؛ و همچنين است حكم هر جنايتى كه مستوعب قيمت عبد نيست.

اگر يك جانى قطع يك دست، و ديگرى قطع يك پا كرد، اظهر استحقاق بر هر كدام ديۀ جنايت او را است، و لازم نيست دفع عبد به آنها مثل صورت انفراد از جنايت ديگر.

و همچنين است در جنايتهاى متعدّده از جانيهاى متعدد، اگر چه جمع شود نزد مالك، اضعاف قيمت مملوك، استحقاق اخذ عبد را ندارند بنا بر اظهر.

و همچنين اگر جماعتى اشتراك در جنايتى كه موجب تمام ديه است نمودند استحقاق اخذ مجنى عليه را مجموع آنها ندارند، و جنايت خاصۀ هر شخصى حكم مخصوص خود را دارد.

و در صورت تعاقب دو جنايت از يكى كه مجموع ديۀ آنها مستوعب است، تأمل است در استحقاق اخذ عبد با دفع مجموع ديه.

فرع ديگر

4. احوط در موارد فكّ مولىٰ به اخذ ارش جنايت، تراضى با مجنى عليه به اقل يا اكثر از ارش جنايت [و] قيمت مملوك جانى است.

صور مختلف قتل دو عبد توسط ديگرى و حكم هر كدام

5. اگر به جنايت، عبد كسى، دو عبد دو [كس] ديگر را به قتل رسانيد در يك دفعه از

ص: 396

روى عمد، مولاهاى آن دو مشترك مى شوند در قصاص و استرقاق، و جايز نيست مبادرت يكى از آنها به قصاص بنا بر اظهر؛ و بر تقدير مبادرت، اظهر عدم ضمان نصف قيمت براى مالك يا شريك قصاص است در صورت عدم ارادۀ او قصاص را، (و بر تقدير تنزّل به ديۀ راجع به نصف جانى). و اگر اختيار استرقاق كرد، هر كدام به استرقاق، مالك نصف مى شوند. و اگر يكى استرقاق كرد آن چه را كه حق استرقاق دارد از عبد جانى، در سقوط حق قصاص ديگرى (با اداى نصف قيمت) تأمّل است، اظهر عدم سقوط، و احوط ثبوت ردّ نصف قيمت است براى شريكى كه اختيار قصاص نمى نمايد.

اگر يك عبد، عبد دو نفر را به قتل رسانيد، پس يكى از دو مالك، راضى به ديه شد، ديگرى نمى تواند قصاص نمايد مگر با ردّ حصۀ آن مالك ديگر.

و اگر دو جنايت يكى، بر دو عبد دو مالك، متعاقب بودند، پس شبهه نيست در صورت تعقب جنايت بر اول به قصاص يا استرقاق قبل از جنايت بر دوم؛ و اگر قبل از آن، جنايت بر دوم واقع شد، پس اظهر شركت دو مولى است در قصاص و استرقاق قبل از اختيار مولىٰ به سبب جنايت بر اول، پس اگر مولىٰ به سبب جنايت بر اول قبل از جنايت بر دوم اختيار استرقاق كرد يا عفو مجانى كرد يا عفو بر مالى با ضمان مولاى جانى نمود، جانى مخصوص به مولاى عبد دوم مى شود در قصاص و استرقاق؛ وگرنه مشترك مى شوند در قصاص و استرقاق به نحوى كه در جنايت بر دو عبد در يك دفعه گذشت.

و در صورت اشتراك، اگر مالك مقتول اول، اختيار كرد مال را به عوض عبد مقتول، و مولىٰ ضامن شد و در ذمّه ثابت شد به صلح و نحو آن، و رقبۀ عبد از آن خالص شد، حق مالك عبد دوم متعلق به رقبۀ عبد مى شود، و مى تواند قصاص يا استرقاق يا عفو مجانى يا مالى در ذمه مولىٰ با رضايت طرفين بنمايد، پ