جامع المسائل: تعلیق و شرح بر ذخیرة العباد المجلد 4

مشخصات کتاب

سرشناسه : بهجت ، محمدتقی ، ‫1294 - 1388.

عنوان و نام پديدآور : جامع المسائل: تعلیق و شرح بر «ذخیرة العباد» نوشته علامه محقق شیخ محمدحسین غروی اصفهانی(قدس سره) و تکمیل آن تا پایان فقه/ تالیف محمدتقی بهجت.

مشخصات نشر : قم: دفتر حضرت آیه الله العظمی محمدتقی بهجت ‫، 1384 -

مشخصات ظاهری : ‫5ج.

شابک : 20000 ریال: ج. 1، چاپ دوم(شمیز) : ‫ 964-90359-0-7 ؛ ‫20000 ریال ‫: ج.4 ‫ 964-96942-0X :

وضعیت فهرست نویسی : برون سپاری

يادداشت : چاپ دوم.

يادداشت : ج.4 (چاپ اول: 1385).

عنوان دیگر : ذخیرة العباد-- شرح و تعلیق.

موضوع : غروی اصفهانی، محمدحسین. ذخیرة العباد-- نقد و تفسیر

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : غروی اصفهانی، محمدحسین. ذخیرة العباد-- شرح

شناسه افزوده : دفتر حضرت آیت الله العظمی محمد تقی بهجت

رده بندی کنگره : ‫ BP183/9 ‫ /غ4ذ32 1384

رده بندی دیویی : ‫ 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : 1212872

تنظیم متن دیجیتال میثم حیدری

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 2

تذكر

1. كتاب حاضر جلد چهارم از دورۀ فقه فتوايى تخصّصى حضرت آيت اللّٰه العظمى بهجت - مدّ ظله العالى - مى باشد كه از آغاز تا پايان فقه - از اول «كتاب اجتهاد و تقليد» تا پايان «كتاب صوم» به صورت تعليقه، شرح و اضافات بر كتاب «ذخيرة العباد» نوشتۀ علامۀ محقق شيخ محمد حسين غروى اصفهانى قدس سرّه و از اول «كتاب اعتكاف» تا پايان فقه به صورت مستقل - توسّط معظّم له به نگارش درآمده است.

2. عناوين فرعى كه با علامت مشخص شده است و نيز مواردى كه در داخل [] قرار دارد، از سوى گروه تحقيق آثار معظّمٌ له افزوده شده است.

ص: 3

جامع المسائل

جلد چهارم

تأليف

العبد محمد تقى بهجت

ص: 4

ادامۀ كتاب نكاح

فصل پنجم نكاح منقطع

اشاره

شرعيّت آن در صدر اسلام، مسلّم فريقين است، و بقاى آن مسلّم است نزد اماميّه - أعزّهم الله - و مدّعى نسخ، بر او اثبات ناسخ است يا حجت غير معارضه به اقوى از آن، با آنكه ثابت نيست؛ و بر فرض ثبوت، معارض به اقوى است؛ و بر فرض تكافؤِ موجب شك، مقتضاى استصحاب، عدم نسخ آن است.

و اركان اين قسم از نكاح، چهار است: صيغه و محل و اَجَل و مهر.

1. صيغۀ عقد منقطع

لازم است لفظ دال بر تزويج خاص به سبب ظهور. و در كفايت دلالت با قرينه، تأمل است. و احوط اقتصار بر «انكحت» يا «زوّجت» يا «متّعت» در ايجاب است، با ذكر متعلقات لازمه. و در قبول، «قبلت» و «رضيت» با ذكر متعلق مذكور (به اينكه بگويد: «قبلت النكاح» يا ذكر كند تزويج يا متعه را چنانكه مذكور باشند) يا بدون آن، كافى است.

و اظهر جواز تقديم قبول در مثل «تزوجت» و «زوجت» است؛ و در غير اين نحو، آنچه در دائم ذكر شد، در اينجا هم جايز است. و هم چنين در اعتبار ماضويت در لفظ ايجاب و قبول و عدم اعتبار، فرقى بين دائم و منقطع نيست.

و هم چنين در اعتبار عربيت و تعدد مُجرى صيغه و عدم آن، فرقى بين دو قسم نكاح نيست.

ص: 5

2. محل
اشاره

و معتبر است در محل، در صورتى كه زوجْ مسلمان است، كه زوجهْ مسلمان يا كتابيه، (يعنى يهوديه يا نصرانيه باشد)؛ و در مجوسيه تأمل است. و در صورت نكاح كتابيه، مى تواند منع نمايد او را از منافيات استمتاع و منفّرات حتى خوردن گوشت خوك و آشاميدن مسكرات، اگر چه منفّرِ غير مسلمان نباشد.

عدم جواز مناكحۀ مؤمنه با غير مسلم

زن مسلمان فقط مى تواند تمتع نمايد با مرد مسلمان، چه مؤمن باشد به معنى اخص آن، چه غير مؤمن بنابر جواز مناكحۀ او با غير مؤمن به نحو دوام. و زن مسلمان نمى تواند با غير مسلمان اگر چه كتابى باشد تمتع نمايد مثل دوام. و تمتع از غير مؤمن، صحيح است اگر مسلمان باشد، اگر چه حرام باشد به عقيدۀ خودش.

حكم تمتّع مسلمان با كافره

و مسلمان بودن طرف، در مسلمان معتبر است؛ و اما نكاح كافر، پس اگر طرفش در متعۀ كافر باشد، مثل دوام، مانع وضعى ندارد، و بر آن اقرار مى شود در صورت موافقت با عقيدۀ آنها. و براى مسلم، تمتع با وثنى و مثل او، و دشمن اهل بيت - عليهم السلام - مثل خوارج و امثال آنها، جايز نيست.

حكم تمتّع با كنيز و...

و تمتع با كنيز، در صورتى كه منكوحۀ آزاد دارد، جايز نيست مگر با اذن از او، چنانكه در دوام گذشت بطلان آن بدون اذن، به معنى موقوف بودن بر اذن آزاد.

و هم چنين ازدواج دختر برادر يا خواهر، با وجود عمه يا خاله در نكاح، كه بدون اذن سابقه، باطل و موقوف است.

جريان برخى احكام نكاح دائم در متعه

و در ساير احكام نكاح از حيث حرمت عينى و جمعى، آنچه در دوام، اختيار و ذكر

ص: 6

شد، جارى در منقطع است، مگر آنچه به آن اشاره مى شود از احكام زوجيّت، مثل نبودن ارث و نفقه و قسمت و محدوديت به چهار زن، كه انقطاع با دوام، در آنها موافقت ندارد.

حكم تمتُّع با متّهمه و زانيه

مستحب است كه منكوحه به انقطاع، مؤمنۀ عفيفه باشد؛ و با اتهام، استعلام عفت او نمايد، اگر چه بدون سؤال، عقد بر او صحيح باشد، چون تصديق مى شود در اخبارش به اينكه شوهر ندارد و عفيفه است؛ پس سؤال و استعلام از غير، شرط نيست و واجب نيست، بلكه بعد از حصول علم به خلاف، عمل به وظيفه مى شود.

و تمتع با زانيه صحيح است و جايز است؛ و نهى از منكر، لازم است، و شرط زوجيّت نيست در حدوث يا بقا، و در موارد عدم وجوب نهى، مستحب است زوجه را منع از زنا نمايد، و اگر در اثنا اختلاطى حاصل شود، حكم استيلاد مربوط است شرعاً به زوج نه زانى.

كراهت تمتع از غير ثيّب

و تمتع با بكر مكروه است؛ و در صورت ايقاع عقد به نحو مشروع، مكروه است به كراهت شديده ازالۀ بكارت او به وطى، اگر چه خودش راضى باشد.

حكم عقد انقطاعى بعد از اختيار اسلام توسّط يكى از زوجين

اگر مشركْ اسلام اختيار كرد در حالى كه كتابيه به عقد انقطاع با او بود، عقدش باقى است؛ و هم چنين اگر بيش از يك زن كتابيه باشد، بلكه بيش از چهار منقطعۀ كتابيه باشد.

و اگر زن سبقت به اسلام بگيرد، موقوف است بر انقضاى عده از زمان اسلام او؛ پس اگر عدۀ او بعد از دخولْ منقضى شد و شوهرْ اسلام نياورد، عقد باطل است، يعنى منكشف مى شود بطلان آن از زمان اسلام زن كافره، چه كتابيه بوده و چه غير

ص: 7

كتابيه. و اگر ملحق شد به زن در اسلام در عده، نكاح باقى است تا اجل معيّن؛ و اگر اجل منقضى شده بود قبل از اسلامِ شوهر، بينونت به انقضاى اجل قبل از انقضاى عده، حاصل مى شود.

اگر اسلام اختيار كرد درحالى كه در نكاح او آزادى و كنيزى بود كه هر دو كتابيه بودند، عقد آزاد باقى است؛ و عقد كنيز، موقوف به رضاى آزاد است، بنابر لحوق استدامه به ابتدا در اين حكم.

3. مهر در نكاح منقطع
اشاره

مهر در نكاح منقطع شرط صحّت است، و به فوات او با ساير شروط، عقد باطل است، چه عمداً اخلال نمايد يا از روى سهو.

و بايد مهرْ ماليّت داشته باشد، چه عين خارجيه باشد، [و] چه كلى در ذمّه باشد، و چه منفعت عين باشد، و چه عمل محلَّلِ قابلِ عوضيت باشد، و چه حق مالى باشد مثل حق تحجير و نحو آن.

لزوم مملوك شدن مهر توسط زن

و بايد مملوك زن بشود به سبب قرار مهر اگر چه به كشف رضاى متأخّر، از مالك سابق باشد بنابر اظهر، در صورت كشف اجازه از رضا به تملك قبل از تمليك، مثل رضا به تمليك قبل از عتق در «أعتق عبدك عنى» در غير تقدّم و تاخّر رضا. و اگر قابل ملكيت نباشد - مثل خمر و خنزير - عقدْ باطل است.

لزوم علم به مقدار مهر

و معتبر است علم به مقدار مهر به كيل يا وزن يا مشاهده يا توصيف غايب؛ و در آنچه به لمس و ذوق مرتفع مى شود جهالت، لازم است حصول آنها. و از حيث مقدار، قليلى هم كافى است، مثل يك قبضه از گندم و نحو آن.

ص: 8

لزوم دفع مهر بعد از عقد

لازم است دفع مهر بعد از عقد، مراعىٰ به دخول و وفاى به مدت به نحوى كه ذكر مى شود؛ پس اگر ابراء كرد مدت را يا آنچه به منزلۀ ابراء است، نصف مهر بر شوهر است.

ابراء موجب تنصيف مهر

و ابرايى كه موجب تنصيف مهر است، حاصل مى شود به ابراء بقيۀ مدت قبل از دخول. و آيا افتراق و حصول بينونت قبل از دخول، موجب تنصيف مى شود اگر چه تمكين بوده است، يا آنكه بايد ابراءِ بقيه مدت هم باشد، پس اگر ابراء بعض كرد و در بعض ديگر دخول واقع نشد، يا آنكه بينونت به مضىّ تمام مدت بدون دخول حاصل شد، تنصيف نيست و بايد مجموعْ ادا شود؟ احوط بلكه اظهر عدم تنصيف است.

فرض استقرار تمام مهر

اگر دخول واقع شد، تمام مهر مستقر است به شرط وفاى زن در بقيۀ مدت با تمكين، مگر آنكه مرد، بقيۀ را هبه نمايد بعد از دخول، كه تمام بر او ثابت است. و اگر بعض باقى را هبه نمايد، در بعض غير موهوب، تمكين لازم است.

اخلال زن به تمكين در بعض مدت

اگر اخلال كرد زن به بعض مدت و در آن بعض تمكين نكرد، مى تواند شوهر به نسبت آن بعض، اسقاط مهر نمايد، مثل نصف مهر در اخلال به نصف مدت. و ايام حيض و مثل آن از اعذار، چه شرعيّه باشد چه عقليه، خواه متوقعه باشد يا اتفاقيه، محسوب از ايام اخلال نمى شود، پس به ملاحظۀ آنها، اسقاط مهر نمى شود. و در موت زوجه، كه از قبيل انهدام دار است، اقرب انفساخ است از آن زمان و سقوط مهر است در بقيۀ مدت به نسبتِ باقى از مجموع.

ص: 9

حكم استحقاق مهر بر فرض بطلان عقد منقطع

اگر معلوم شد بطلان عقد به مثل وقوع بر اخت زوجه، استحقاق مهر قبل از دخول منتفى است؛ و اگر قبض كرده، استرجاع مى شود؛ و اگر تلف شده، مثل يا قيمت آن را مى گيرد. و اگر بعد از دخول معلوم شد، به غير مثل علم به آنكه صاحب شوهر بوده است و زنا كرده بوده است كه استحقاق مهر ندارد، اقرب رجوع به مهر المثل است براى وطى به شبهه، به همان نحو كه در موارد وطى به شبهه، استحقاق ثابت است؛ و اعتقادِ نكاح مؤثر است، نه اعتقاد خصوصيّت نكاح.

4. تعيين زمان در عقد منقطع
اشاره

و اجل يعنى مدت، شرط صحّت نكاح منقطع است؛ پس اگر تركِ ذكر اجل كرد، متعه واقع نمى شود.

فرض انقلاب به عقد دائم

و اگر قصد نكاح از صيغه داشته و قصد خلاف از او محقّق نشد تا انجام صيغه و از لفظْ قصد خصوصيت متعه نداشته و با آن لفظ هر دو قسم واقع مى شد، منقلب مى شود به نكاح دائم، در صورتى كه از روى جهل يا نسيان و نحو اينها ترك ذكر اجل نمايد؛ و احوط تجديد عقد است بعد از طلاق.

مقدار مدّت

و مقدار مدت منوط به تراضى است، و فرقى بين اينكه طويل يا قصير باشد نيست؛ پس در طرف طول، زمانى كه مظنون است عدم بقاى تا آن زمان تا به سفاهت نرسد، و در طرف قصر، به لحظۀ معينه با قابليّت استمتاع - اگر چه به غير جماع باشد - در آن زمان، كافى است. و فعليّت جماع و قابليت آن و فعليّت استمتاع شرط نيست، و احكام مصاهره به قابليّت زمان فى نفسه براى استمتاع، مرتّب مى شود. و در

ص: 10

صغيرين، احوط ادخال مقدار زمان قابليت اصل استمتاع است اگر چه غرضْ احكام مصاهره باشد.

لزوم تشخّص و تعيّن در مدت

بايد مدت، شخصى و معيّن و محفوظ از زياده و نقصان باشد در واقع و به حسب احتمال؛ و اگر بعض روز، مدت باشد، مانعى ندارد با تعيّن از حيث اوّل و آخر، مثل غروب و زوال يا نصف روز. و با اختلاف، به قول اهل خبره كه مظنون باشد صدق او، رجوع مى شود؛ و اعتبار عدالت و تعدّد احوط است، يا آنكه احتياط مى نمايند.

و در مورد جريان استصحاب بقاى مدّت معيّنه، مى تواند موافق آن، عمل به استصحاب نمايد تا ثابت شود خلاف، يا اثبات نمايند خلاف آن را.

جواز تعيين مدّت متّصله و منفصله در عقد منقطع

و با عدم ذكر ابتدا، محمول بر اتصال به عقد است؛ و جهالت به باقى مانده از روز يا ماه يا سال، اگر چه ممكن نباشد علم فعلى به آن، مغتفر است.

آيا جايز است در منقطع تعيين مدت منفصله از عقد؟ اظهر جواز آن است؛ و با فرض تحقق به وجه صحيح، منافى آن جايز نيست و واقع نمى شود، مثل صورت عدم وفاى ما بين به اجل و عدّه، براى تزويج ديگرى. و ثبوت حرمت مصاهرت در بين عقد و ابتداى مدت يا عدم ثبوت آن، و جواز تزويج در بين اگر مستلزم منافيات نباشد، محل تأمل است. و اگر زوج فيما بين وفات نمايد، محتمل است ثبوت آثار ثابتۀ زوجيّت در مدت، نه در بين عقد و مدت. و محل كلام، غير صورت اطلاق زوجيّت و تقييد مدت استمتاع است، بنابر صحّت چنين عقدى با چنين شرطى، كه بر اين تقدير زوجيّت با موت زوج، كشفِ بطلان آن نمى شود، بلكه مثل موت زوج در دائم است در احكام مناسبه.

اگر ذكر نكرد مبدء مدت معينه از حيث آخر را، محمول مى شود بر زمان متصل به عقد؛ پس اگر استيفاى منفعت به استمتاع نكرد در تمام مدتى كه متصل به عقد

ص: 11

است، به حسب حمل مطلق بر آن، مستحق تمام مهر است، مثل صورت تصريح به اتصال. و تنصيف مهر با بينونت قبل از دخول، مخصوص به هبۀ مدت و ابراء و نحو اينها است، چنانكه گذشت.

عدم وقوع متعه با تعيين دفعه و بدون تعيين مدت

و اگر تعيين مدت نكرد و تعيين دفعه نمود، متعه واقع نمى شود و دائم واقع مى شود به شرطى كه سابقاً ذكر شد در نسيان اجل؛ و روايات مخالفه، محمول بر حصول تعيين زمان به قراين غير لفظيّه است.

و مانعى از شرط دفعه نيست با تعيين مدت و ضبط آن؛ و در مدت معيّنه، استحقاق بيش از دفعۀ مشروطه ندارد مگر با اذن جديد زن. و هم چنين اگر عدد را مقيّد به وقت معيّن نمود و مقيّد را اجل قرار داد (نه آنكه قيد را و دفعه را شرط قرار بدهد) پس در حكم عدم تعيين اجل است، مگر بنابر فرق بين عدم ذكر اجل و ذكر اجلِ قابل براى زياده و نقصان و التزام به بطلان نكاح در دوّم.

احكام نكاح منقطع

لزوم ذكر مهر

1. گذشت كه ذكر مهر در متعه شرط صحّت است و به فوات او عقد باطل مى شود، به خلاف اجل كه با عدم ذكر آن منقلب به دوام مى شود، به نحوى كه سابقاً ذكر شد.

لزوم شرايط ضمن عقد

2. شروط جايزه در نكاح، مطلقاً لازم الوفاء است در صورتى كه در متن عقد ذكر شود، يا آنكه سابقاً مذكور باشد و با قراين معلومه نزد طرفين، عقد با تبانى بر آنها واقع شده باشد، كه به منزلۀ اعادۀ شروط سابقه در متن عقد باشد؛ پس مجرد سبق ذكر، مؤثر در حكم شرط نيست.

3. بالغۀ رشيده مى تواند خود را تزويج نمايد به عقد انقطاع مثل دوام، با حفظ

ص: 12

سفهى نبودن نكاح، و احتياجى به اذن ولى ندارد، چنانچه گذشت.(1)

صحّت اشتراط عدم دخول و يا اشتراط دفعات با تعيين زمان

4. اشتراط اتيان منقطعه در شب يا روز، و اشتراط دفعه و دفعات در زمان معيّن با امكان، مانعى ندارد. و هم چنين شرط عدم دخول، و شرط عدم ازالۀ بكارت، لازم است وفاى به آنها؛ و در صورت تخلّف، شوهر آثم است؛ و در لحوق ولد به حكم فراش و زوجيّت، مانند زمان حيض است اگر چه بگوييم استحقاق مهر براى وطى مستحَق العدم به شرط دارد و با رضايت بعدى و اسقاط [ساقط مى شود].

حكم جواز و عدم جواز امتناع از تمتع در مدّت مقرّره

حق حاصل به شرط، مانعى شرعاً در اتيان به آنچه شرطِ عدم آن كرده بوده نيست.

و در صورت عدم اشتراط، منقطعه حق امتناع از هيچ گونه تمتع در مدت مقرّره ندارد بدون عذر شرعى اگر چه اختيار بشود كه شوهر حق منع از خروج از خانه، در غير اوقات استمتاع، [را] ندارد و در اين حكم مثل دائميه نيست [ظ: است].

جواز عزل

5. جايز است عزل از منقطعه، و منوط به اذن زن نيست، اگر چه اولى براى اين مطلب، اشتراط است در عقد انقطاعى. و اگر حملى حاصل شد بعد از اين مقاربت با عزل، ملحق مى شود ولد به زوج اگر چه عزل كرده باشد، و هم چنين در هر وطى صحيح با شبهۀ آن.

احكام نفى ولد در عقد انقطاعى

و اگر متمتّع از خود نفى كرد ولد را، منتفى مى شود - اگر چه عزل نكرده باشد - به حسب احكام ظاهريّه، و احتياج به لعان ندارد؛ اگر چه نفى تكليفاً، جايز نيست

ص: 13


1- . احتياط واجب تكليفاً در اذن از ولىّ است.

بدون علم اگر چه عزل نمايد يا ظنّ به انتفا داشته باشد يا زن را متّهَمه بداند. و حكم نفى، در صورتى است كه معلوم نباشد آثم بودن شوهر و اينكه به مجرّد احتمال يا ظنّ نفى كرده، وگرنه لغو است و منتفى نمى شود ولد به سبب آن.

عدم وجود طلاق در نكاح منقطع و بيان نحوۀ حصول جدايى در آن

6. در عقد انقطاعى طلاق نيست، بلكه به مجرّد انقضاى مدت، بينونت حاصل مى شود بدون حاجت به سبب ديگر؛ و هم چنين با هبۀ مدت، جدايى مى شود؛ و در عده، رجوع جايز است [ظ: نيست] و اثرى ندارد. و هبه طلاق نيست، اگر چه عمل اختيارى بينونت آور است و به آن طلاق اطلاق شده است.

عدم حصول ايلاء و لعان در عقد منقطع و حكم وقوع ظهار

و ايلاء با عقد انقطاعى محقّق نمى شود بنابر اظهر - مثل تحليل كه عقد محلِّل بايد دائم باشد - بلكه فقط احكام يمين ثابت است.

و لعان هم با عقد انقطاعى محقّق نمى شود، نه براى نفى ولد، چنانكه گذشت، و نه براى قذف.

و قول به عدم وقوع ظهار به آن، مرجوح است، و لذا واقع شدن، منسوب به اكثر است.

عدم توارث بين زوجين در متعه

7. توارث بين زوجين در متعه نيست بنابر اظهر و مشهور، چه آنكه شرط سقوط نمايند يا مطلق بگذارند. و اقرب در صورت شرطِ ثبوت ارث، عدم ارث است؛ و اگر شرط مقدار ارث كرد، لازم مى شود وفاى به آن از ثلث، مثل وصيت بنابر احوط.

عدۀ متعه

8. بعد از سر آمدن مدّت منقطعه اگر چه با هبۀ بقيّۀ مدت باشد، عدۀ متعه براى غير

ص: 14

شوهر، از غير وفات شوهر، در صورت دخول و عدم يأس، «دو حيضۀ كامله» است بنابر اشهر و احوط، چه آنكه آزاد باشد يا كنيز؛ و اگر غير حايض و غير يائسه باشد، عدۀ او «چهل و پنج روز» است؛ و اگر مستقيمة الحيض نباشد و در سن من تحيض بوده باشد، عدۀ او اسبق از چهل و پنج روز و دو حيضه است.

عدۀ منقطعۀ آزاد، از وفات زوج در مدت معينه، چهار ماه و ده روز است در صورتى كه حامل نباشد؛ و اگر حامل باشد، به ابعد الاجلين - يعنى مدت مذكوره و وضع حمل - عده مى گيرد. و كنيز، عدۀ او چهار ماه و ده روز است اگر صاحب ولد باشد؛ وگرنه دو ماه و پنج روز است؛ و اگر حامل باشد، مطلقاً ابعد الاجلين عدۀ او است.

عدم جواز تجديد عقد قبل از تمام شدن مدّت

9. قبل از انقضاى مدت، تجديد عقد بر منقطعه جايز نيست، بلكه اگر خواست نكاح او را، در عده بعد از انقضاى اجل، او را ازدواج مى نمايد؛ و هم چنين مى تواند بذل نمايد بقيّۀ مدت را، بعد با اجل اطولى او را ازدواج نمايد. و براى غير، ازدواج جايز نيست مگر بعد از عده.

ص: 15

فصل ششم نكاح عبيد و اماء

الف: نكاح اماء به عقد

لزوم اذن در عقد غير حرّه

1. جايز نيست براى مملوك و مملوكه، عقد نكاح براى خود، مگر با اذن مالك؛ و اگر عقد كرد بدون اذن او، موقوف به اجازه مالك خواهد بود. و با اجازۀ مالك، كشف صحّت عقد از حين حدوث آن مى شود، چه عاقد زوج باشد يا زوجه. و با اذن يا اجازۀ مالك عبد، مهر و نفقه در ذمّۀ مالك است براى زن اگر حرّه است، و براى مالك او اگر مملوكه است.

حكم ولد در صورت عدم اجازه در عقد عبد

2. و اگر ازدواج كرد عبدى با كنيزِ غير مولاى خود، پس اذن ندادند يا آنكه با هم اذن دادند، پس وطى حاصل شد با جهل به فساد در صورت عدم اذن و اجازه، پس ولدى حاصل شد، ولدْ مملوكِ دو مالك است به تنصيف، مگر آنكه يكى از دو مالك شرط بيش از نصف نمايد كه شرط او نافذ است. و اگر بعضى اذن دادند، منسوب به اصحاب، اختصاص ولد به غير آذن است، لكن محتمل است لحوق به شبهۀ ملحق به اذن در اين حكم.

و در زناى عبد با امۀ مالك ديگرى، لحوق به مادر در ملك، منسوب به اصحاب

ص: 16

است؛ و با حرّه، لحوق نيست، بلكه مقتضاى اصل، حريت است مگر آنكه نسبت به عبد، شبهه باشد به واسطۀ عقد بدون اذن، كه از فرض خارج است.

ازدواج امه بدون اذن

3. و اگر ازدواج كرد امه [اى] با حرّى بدون اذن مالك، و حرّ عالم بود، لحوق به حرّ نيست، و شبهۀ موجب لحوق به مالك امه است.

و در عقد بدون اذن از مالك عبد و امه، با علم به آن از طرفين، جريان حكم زنا متجه است؛ و بدون علم، جريان شبهه و تنصيف - چنانچه گذشت - مختار است. و ولد در صورت علم حرّ به اينكه نكاحِ امه بدون اذن بوده، لاحقْ به مالك امه است، چه آنكه امه جهل داشته يا آنكه عالم بوده.

و حد زنا به مجرّد دخول، بر عالم ثابت است. و مهر بر زانى در صورت جهل امه هست، بلكه در صورت علم امه با تدليس يا بدون آن؛ لكن در ثبوت مهر المثل يا عُشر و نصف عُشر در بكر و ثيّب، تأمل است.

و در صورت جهل به حكم يا موضوع، شبهه است و حدّ ساقط است، و مهرْ ثابت، و ولدْ حرّ است و ملحق به واطىِ حرّ است، و بر او است قيمت ولد در روز ولادت با حيات، براى مالك امه. و امّا اگر اجازۀ كاشفۀ مالك، ملحق شد، پس ولدْ لاحق به زوج است، و حدّ از او ساقط است، و تعزير ثابت است در صورت علم و حرمت وطى، و مهر مسمّى ثابت است.

اگر يكى از ابوين حر باشد، ولد حر است در معقوده و در محلّله بنابر اقوى.

اشتراط رقيّت ولد

و اگر شرط كرد مولاى مملوكه بر حر، رقّيت ولد را، يا آنكه شرط كرد مولاى مملوك بر حره، رقيت ولد را، اظهر عدم تاثير شرط مذكور است، و اظهر صحّت عقد است با فساد شرط. و در تحليل مشروط به اين شرط، تأمل است در صورت عدم رجوع

ص: 17

آن به عقد؛ و در تقدير فساد شرط با دخول با علم طرفين، ملحق به زناى طرفين، در حكم ولد است، يعنى حكم به رقّيّت به سبب تبعيت نما براى ملك عين مى شود. و با عدم علم، شبهه، و ملحق به عقد صحيح است در حكم آن، كه حريت است، مثل نكاح صحيح در صورتى كه قايل به صحّت عقد و بطلان شرط باشيم، چنانچه گذشت. و شرط در تقدير صحّت، قابل اسقاط است بنابر اظهر.

ظهور مملوكيّت

اگر مملوكه را با ادّعاى حريت و اعتقاد آن ازدواج نمود و از او صاحب اولاد شد، بعد ظاهر شد مملوكيت او، ثبوت مهر المثل يا عشر و نصف آن و سقوط حد و لحوق ولد و حرّيت او در تقدير شبهۀ ملحقۀ به نكاح صحيح، مثل صورت اقامۀ بينۀ بر حرّيت او، ظاهر است، و بر پدر اداى قيمت اولاد، و بر مالك قبول آن است.

ازدواج حرّه با عبد بدون اذن مالك

4. اگر زن آزاد با بنده [اى] ازدواج نمود بدون اذن مالك، با علم زن به حال و حكم، مهر براى او ثابت نيست، دخول بشود يا نه؛ و هم چنين نفقه و لحوق به حره نيست و ولد رق مولاى عبد است. و در صورتى كه زن جاهل به موضوع يا حكم باشد، ولد حرّ است، و بر زن قيمت ولد نيست؛ و بر عبد مهر المثل يا عشر و نصف آن با دخول ثابت است در صورت عدم مأذونيّت، و بعد از عتق اتباع به آن مى شود؛ و با اجازۀ لاحقه، مسمّى ثابت است در هر دو صورت؛ و هم چنين حد با اجازه ساقط، و ولد لاحق است.

عدم مهر در صورت بغى

5. اگر دو مملوك با هم زنا كردند مهر ثابت نيست، و ولد، رق مالك امه است؛ و هم چنين اگر حر زنا كرد با مملوكه. و در ثبوت چيزى بر حرّ تأمل است، و احوط تحصيل رضايت مالك امه است به اداى مال، عوض مهر و نحو آن.

ص: 18

فرض شراكت

6. اگر حرّى كه زوجه اش مملوك دو شريك بوده خريدارى نمايد حصۀ يكى از آن دو را، عقد نكاحِ او باطل است، و امضاى شريكْ عقد را تاثيرى ندارد، و وطى او تصرف در ملك غير است.

و اگر تحليل كرد شريك براى شريك، بعد از بطلان عقد، وطى امه اى را كه ملك او در آن ثابت است، اظهر حليت وطى است، چنانچه منسوب است به «حلّى» و جماعتى كه از ايشان شهيد در «لمعه» است.

و طريقى ديگر براى حلّ وطى مبعّضه نيست، مگر در صورت مهايات و اختصاص روزى به امه، كه مولىٰ مى تواند در روز اختصاصى به امه، به عقد انقطاع با رضايت امه، تحليل وطى او نمايد. و اظهر جواز عقد انقطاع در اين روز براى غير مالك است با اذن مالك، اگر چه احوط ترك است.

7. اگر مولاى زوجين كه تزويج نموده آنها را با يكديگر، وفات نمايد، ورثه مالك آنها مى شوند و اختيار فسخ و اجازۀ نكاح را دارند، و خود عبد و امه اختيار فسخ ندارند.

طوارى عقد اماء
اشاره

كلام در طوارى و مفسدات نكاح مماليك است و آنها سه است: «عتق» و «بيع» و «طلاق».

1. عتق
ثبوت خيار بعد از عتق امه و فوريت خيار

اگر امه اى عتق شد بعد از نكاح صحيح، مخيّر است در فسخ نكاح خودش با عبد، چه قبل از دخول باشد يا بعد از آن. و اظهر ثبوت خيار است در تزويج او قبل از كمال عتق، به حرّ.

و اظهر فوريت خيار است؛ و جهل به عتق يا خيار، عذر واقعى در ترك فسخ

ص: 19

است؛ و در جهل به فوريت، يا نسيان عتق يا خيار يا فوريت، عذر بودن محتمل است. و ادّعاى جهلْ مسموع است در ترك فور با يمين و امكان بنابر اظهر؛ و در ادّعاى نسيان يا جهل به فوريّت، محتمل است مسموع بودن؛ و در عتقِ بعض، خيار نيست بنابر اظهر.

و اگر در حال عتق، صغيره يا مجنونه بود، خيار بعد از كمال ثابت است؛ و قبل از كمالْ احكام زوجيّت ثابت است؛ و هم چنين قبل از فسخ بعد از كمال، به نحوى كه منافى فوريت نباشد، مثل صورت عدم علم او به عتق. و فسخ، طلاق نيست، و معدود از سه طلاق نمى شود؛ و بعد از فسخ متأخر از طلاق رجعى، رجوع جايز نيست.

و در صورت تقوّم جاريه به ثلث مال، و تزويج او به ثلث ديگرى با مالكيّت ثلث، اگر عتق در مرض موت كرد و بنابر خروج از ثلث شد، حتى در اين صورت كه ثلث در حين عتق با ثلث بعد از فسخ مغايرت دارد، يا در صورت ايصا نمودن، خيار نيست، زيرا فسخْ مستلزم تبعيض عتق است، و با تبعيضْ خيار نيست.

عدم خيار براى عبد در صورت عتق

و خيار براى عبد در صورت عتق بعد از تزويج، صحيح نيست بنابر اظهر؛ و زوجۀ عبد معتَق، خيار فسخ ندارد بعد از عتق او اگر چه حره باشد. و هم چنين اختيار فسخ براى كنيز، بعد از عتق هست، در صورتى كه با زوجش مملوك بوده اند براى يك مالك يا بيش از آن پس هر دو آزاد بشوند، با هم ديگر يا به تعاقب.

حكم مهر در صورت اختيار فسخ

در صورت اختيار فسخ، اگر قبل از دخول واقع شد، اظهر سقوط مهر است؛ و اگر عتق بعد از دخول بوده، فسخ بعد از آن، تغييرى در مستحِق مهر نمى دهد، بلكه مهر مسمّى، ملك مولى است. و هم چنين اگر عتق قبل از دخول بوده و معلوم نبوده تا

ص: 20

بعد از دخول، مستحقّ مهر مسمّى، مولى است بنابر اظهر. و اگر اختيار بقاى نكاح نموده و عتق قبل از دخول بوده، مهر مستحَق مالك سابق است؛ و هم چنين اگر عتق بعد از دخول بوده، در تقدير اختيار بقاى نكاح، مستحق مهر، مالك در حال دخول است.

تساوى نكاحين در خيار فسخ در فرض مسأله

و فرقى بين نكاح دائم و منقطع، در خيار فسخ بعد از عتق نيست؛ و در صورت وقوع عتق بعد از دخول در انقطاع، مستحِق مهر، مولى است و در استحقاق جميع يا توزيع به مدت، تأمل است.

وقوع عتق در عدّۀ رجعيه

اگر عتق در عدۀ رجعيه واقع شد، اختيار فسخ ثابت است، و رجوع ساقط است. آيا اتمام عدۀ طلاق حرّه كافى است، يا تداخل بين دو عدّه نيست ؟ محل تأمل است.

فرض اختيار بقاى زوجيّت

و اگر اختيار بقا كرد، تاثيرى جز سقوط اختيار زوجه بر تقدير رجوع در عده ندارد بنابر اظهر، و هم چنين در صورت سكوت كاشف از رضا به بقاى نكاح. و اگر عتق بعد از طلاق بائن بود، محلى براى خيار فسخ و ابقا نيست.

عدم ثبوت خيار با عتق بعض

و عتق بعض، موجب خيار نيست، مگر متعقِّب به كمال عتق بشود كه در حين كمالْ خيار ثابت است. و اگر اختيار نكرد تا آنكه عبد هم منعتق شد، و فوريت زايل نشد، خيار باقى است.

جواز جعل عتق امه به عنوان مهر

جايز است نزد ما، قرار دادن مالك، عتق امۀ خود را مهر او، كه با يك سبب در وقت

ص: 21

تمام آن، تزويج و امهار عتق و اعتاق محقّق شود. و شرط نيست تقديم تزويج بر عتق، بلكه تقديم هر كدام با وحدت مقصود مذكور، جايز است، اگر چه احوط تقديم تزويج است، و احوط اعتبار قبول است از جاريه، يا از مالك به نيابت او. و به مدلول آن اكتفا مى شود بدون احتياج به صيغۀ عتق در ضمن عبارت مذكوره بنابر اظهر.

احكام انعتاق ام ولد

ام ولد منعتق نمى شود مگر بعد از وفات مولىٰ از نصيب ولد حى از ميراث، و اگر نصيب او كمتر از تمام قيمت مادرش باشد، سعى مى نمايد مادر در باقى، و بر ولد چيزى نيست، بنابر آنچه در محلش از كتاب «بيع» مذكور است.

و اگر ولد وفات نمايد در زمان حيات پدر، حال ام ولد حال ساير اماء است. و هم چنين بيع او در ثمن خودش در حال حيات ولدش، جايز است در صورتى كه غير او را نداشته باشد، بر حسب مذكور در بيع.

اگر ثمن ام ولدْ دين بود و مالك ازدواج نمود با او و مهر او را عتق قرارداد، پس از آن استيلاد كرد و امّ ولد شد و مفلس شد و اداى ثمن را نكرده وفات كرد، بيع مى شود در دين، و ولد او به حريت خود باقى است بنابر اظهر.

2. بيع
اشاره

بيع كه يكى از طوارى است به اين تفصيل است:

بيع امۀ مزوّجه موجب خيار در عقد نكاح است

اگر امۀ مزوّجه را بيع كرد مالك او، مشترى اختيار فسخ و امضاى عقد نكاح دارد، و فسخ او به منزلۀ طلاق است، و تا فسخ نكرده احكام زوجيّت باقى است. و اظهر لحوق ساير انحاى نقل و انتقال حتى ارث و عود به مالك به اقاله يا فسخ، به بيع است - بنابر آنكه اقاله فسخ است - در ايجاب خيار براى منتقل اليه.

ص: 22

حكم خيار در وقف عبد متزوّج يا اعطاى او به عنوان خمس يا زكات

و اگر وقف كرد عبد متزوّج را بر فقرا يا بر جهت عامه، پس بنابر انتقال ملك به صاحبان جهت به مجرّد دفع به حاكم، خيار حاكم خالى از وجه نيست؛ و هم چنين اگر به عنوان خمس يا زكات فقرا، دفع به حاكم كرد. و اگر مالكيّت بعد از دفع به فقير يا صرف در مصرف (حاصل) مى شود، براى مالك خيار است.

و اگر به دفع حاكم ملك نوع محقّق است و به دفع به فقير مثلاً ملك شخص محقّق مى شود، احتمال خيار براى شخص مالك، ثابت است در صورت عدم خيار حاكم يا امضاى او نكاح را.

حكم نكاح منقطع و تحليل در فرض مسأله

و فرقى در حكم بيع مملوك، بين نكاح دائم و منقطع نيست. و تحليل اگر اذن محض باشد منقطع به بيع است و موجب خيار نيست. و در بيع وارد بر نكاح منقطع، احتمال رجوع بر بايع به بقيۀ مهر است، اگر فسخ مشترى قبل از انقضاى مدت بوده.

فوريّت خيار ثابت براى مشترى

خيار ثابت براى مشترىِ مملوك، از عبد و امه، فورى است، و بعد از امضا يا گذشتن زمان فوريت عرفيۀ مناسبه بدون عذر، خيار ثابت نيست. و ممكن است از سكوت مولاىِ عالم به تزويج، فى الجمله انتزاع امضا و اسقاط حق بشود. و فرقى در مملوك مبيع و ايجاب خيار، بين آزاد بودن طرف و مملوك بودن او، و تعدد مالك و وحدت آن نيست.

خيار در بيع دو زوج مملوك به دو نفر

اگر دو زوج مملوك، مال مالك واحد بود، و فروخت به دو نفر هر دو را، با تشريك يا انفراد، هركدام خيار دارد و بقاى نكاح داير مدار ابقاى هر دو است به نحوى كه ذكر شد. و هم چنين اگر مشترى هر دو يكى باشد، خيار دارد. و اگر يكى را فروخت،

ص: 23

مشترى خيار دارد، نه بايع كه مالك ديگرى است بنابر اظهر.

سببيّت تزويج امه براى مالكيّت مهر

اگر مالك تزويج كرد امۀ خود را، مالك مهر مى شود؛ و اگر فروخت آن را قبل از دخول، مهر ساقط است به فسخ مشترى؛ و اگر مشترى اجازۀ نكاح كرد، اظهر مالكيّت مالك اوّل است مهر را، و در منقطعْ احتمال توزيع بر مدت است. و اگر بيع قبل از دخول بوده، مهر براى مالك قبل از بيع است، و در منقطعْ احتمال توزيع بر مدت است.

اگر عبد خود را تزويج كرد به آزادى، پس از آن بيع كرد عبد را بعد از دخول، مهر بر سيّد اوّل مستقر است؛ و اگر قبل از دخول بيع كرد، مشترى مى تواند فسخ نمايد، و بعد از فسخ او، بر مالك اوّل نصف مهر ثابت است.

اگر بيع كرد كنيز خود را، و ادّعا كرد كه حمل او از بايع است،(1) و مشترى انكار كرد، حكم به صحت بيع و مملوكيت ولد براى مشترى در صورت امكان و لحوق شرعى ولد به بايع مى شود، پس اقرار به لحوق مسموع، و دعواى فساد بيعْ غير مسموع است بدون اثبات.

3. طلاق
اختيار طلاق در نكاح عبد

اگر تزويج كرد عبد را به امۀ غير يا به حرّه، در اينكه طلاق به اختيار سيد است يا عبد، خلاف است؛ مشهور بر تفصيل بين صورت مذكوره و صورت تزويج به مملوكۀ خودش است؛ پس اختيار طلاق در اوّل، با زوجِ مملوك است؛ و اين قولْ اظهر است، و احوط استيذان است در جميع صور از مالك، و اجازۀ طلاق مالك يا

ص: 24


1- . يعنى: بايع ادّعا كرد كه حمل از او است. ر. ك: جواهر الكلام: 274/30.

تجديد طلاق است از عبد.

و اگر نكاح كرد امۀ خود را براى عبد خود، احوط اعتبار عقد نكاح، و اظهر وقوع ازالۀ آن است به هر يك از: طلاق با شروط، و فسخ به آنچه دلالت بر آن نمايد اگر چه امر به اعتزال باشد. و در صورت طلاق، رعايت شروط، و معدود از سه طلاق مى شود با مسبوقيّت به عقد نكاح دائم. و در صورت فسخ، احكام خاصۀ طلاق، جارى نيست بنابر اظهر.

و اگر امه را، به طلاق صحيح، زوج او طلاق داد، پس از آن مالك امهْ بيع كرد او را، عدۀ طلاق ساقط نمى شود و بايد اتمام شود، و استبرا بر مشترى لازم نيست بنابر اظهر.

ب: نكاح اماء به ملك

1. ملك رقبه
عدم حصر عددى در ملك يمين

در ملك يمينْ حصر عددى نيست، پس زايد بر چهار را هم مى تواند شخصْ تملك نمايد در زمان واحد؛ و مى تواند با همه مقاربت نمايد؛ و مى تواند مالك دختر و مادر او باشد در زمان واحد؛ لكن اگر وطى كرد يكى را، ديگرى حرام عينى مى شود بر او. و مى تواند بين كنيز و خواهر او جمعِ در ملك نمايد؛ و اگر يكى را وطى كرد، وطى ديگرى حرمتِ جمعى دارد؛ پس اگر اولى از ملكش خارج شد، ديگرى بر او حلال است.

و مى تواند شخص، مالك موطوئۀ اب بشود؛ و مى تواند شخص، مالك موطوئۀ ابن بشود؛ و حرام بر هركدام، وطى موطوئۀ ديگرى يا منكوحۀ اب يا حليلۀ ابن است.

ص: 25

ديگر احكام ملك يمين

حرام است بر مالك، وطى مملوكۀ خود، بعد از تزويج او به غير، اگر چه عبد خودش باشد، تا آنكه جدايى حاصل شود و عدّه اش منقضى شود اگر صاحب عدّه است. و مالك امه نمى تواند فسخ نمايد نكاح امه را در صورتى كه زوج او عبدش نباشد مگر آنكه بيع نمايد امه را، و مشترى، به خيارْ فسخ نمايد، چنانچه گذشت. و مملوكۀ خود را بعد از تزويج به غير، جايز نيست نظر نمايد به نحوى كه براى غير مالك جايز نيست، تا زمان انقضاى عده اگر چه بائن باشد، بنابر احوط.

و همين احتياط در محلّله جارى است حتى قبل از وطى محلّل له؛ و هم چنين ساير انحاى استمتاعات شهوتيّه. و در عدۀ وطىِ شبهه در استمتاعات غير وطى، احتياط خوب است، اگر چه اظهر عدم لزوم است.

جايز نيست وطى امۀ مشتركه، به ملك؛ و گذشت حكم تحليل شريك براى شريك. و جايز نيست وطى امۀ خريدارى شده كه واجب باشد استبراى او، مگر بعد از استبرا؛ و جواز غير وطى خالى از وجه نيست.

و اگر خريدارى كرد امۀ مزوجه را، پس اجازه كرد مشترىْ تزويج او [را] در بقا، جايز نيست براى او فسخ بعد ابقاى به اجازه؛ و هم چنين اگر بعد از علم اعتراض نكرد به طورى كه انتزاع اجازه شد. و چون خيار فسخ فورى است، پس از گذشتن زمان بدون عذر، اختيارى ندارد.

و اگر مشترى فسخ كرد، احوط لزوم عدّه است و در غير صاحبۀ زوج كه خريده شود، استبرا لازم و كافى است.

جواز استنقاذ اماى ذات بعل

استنقاذ امايى كه ازواج داشته باشند، از اهل حرب، و دخترهاى ايشان، به شراء و نحو آن، جايز است. و هم چنين تملك سباياى آنها به توسّط غير ائمۀ عدل، در مقدار خمس و غير آن، جايز است به نحوى كه از سباياى ائمۀ عدل جايز است.

ص: 26

دو مسأله
لزوم استبرا

1. بر مالك امه، به هر سببى كه باشد، لازم است استبرا نمايد امه را، به يك حيض. و اگر حيضْ متأخر شد در سن حايض، استبرا به چهل و پنج روز مى نمايد. و اين مقدار از روزها كافى است بنابر اظهر، يعنى در وسط روز، تلفيق مى شود؛ و اما در شب احوط عدم تلفيق است؛ و در صورت تلفيق يا عدم، ليالى متوسطه داخل است و ليلۀ اُولى و اخيره، خارج از عدد است.

و در حايض در وقت تملك، ساقط است، جز اينكه انتهاى آن حيض، لازم در حليت وطى است. و اظهر كفايت حيض شرعى است و لازم نيست حيض واقعى معلوم. و اگر از عدل يا مأمون و مورد اطمينان خريد و اخبار به استبرا كرد، جايز است اعتماد به اخبار او، و وطى او بنابر اظهر.

و هم چنين اگر از زن خريدارى نمود، كه او مالك بود و مالكيّت غير زن سابقاً تاثيرى نداشت؛ يا آنكه امه يائسه بود كه برائت رحم، محل اطمينان است؛ يا آنكه صغيره اى باشد كه كمتر از نه سال داشته باشد. و اگر بيشتر باشد، عبرت به استبرا به يك حيض، يا عدد است اگر حيض نديده است. پس استبرا لازم نيست اگر بلوغ نه سال در ملك مشترى باشد. و هم چنين در حامل در حال تملك، استبرا نيست؛ اگر چه جواز وطى او در حال حمل، و وقت جواز، محل خلاف است.

فرض جواز عقد بدون استبرا

2. اگر كسى مالك امه [اى] شد، پس از آن عتق كرد او را، مى تواند عقد نكاح نمايد او را بدون استبرا اگر نداند وطى محترم را، وگرنه استبرا لازم است. و اگر صاحب زوج بوده و فسخ شده، عدّه از آن مى گيرد، و جمع بين عدّه و استبرا لازم نيست بنابر اظهر؛ و احتياط به استبرا، در موارد سقوط آن، خوب است. و غير معتِق بايد بعد از عدّه ازدواج نمايد با علم به وطى معتِق؛ و اما در صورت احتمال، پس احتياط در تأخير ازدواج تا انقضاى عدّه است.

ص: 27

2. ملك منفعت
اناطۀ تحليل براى غير به صيغه

معتبر است در تحليل مملوكه براى غير، صيغه، به نحوى كه در عقد نكاح معتبر است، از لفظ و عربيّت و ماضويّت؛ كه مقتضاى احتياط، محافظت بر همه است، يعنى عربيت و ماضويت؛ و اما لفظ در حال اختيار، مسلم است اعتبار آن، به اين نحو بگويد: «احللت لك وطيها» يا «جعلتك فى حِلّ من وطيها». و احوط ترك تعبير در صيغه به لفظ عاريت است اگر چه مقصودْ تحليل باشد و قرينه بر آن باشد؛ و هم چنين «آجرتك نفسها» با قصد تمليك انتفاع و قرينه بر آن. و اقتصار بر تحليل، نه ساير مرادفات آن اگر چه قرينه بر آن باشد، مثل اباحه و اذن و تسويغ كه متعلق به خصوصيّات مذكوره در تحليل باشد، موافق احتياط است.

ملك يمين بودن ملك منفعت و...

و آيا تحليل، عقد نكاح است، يا ملك يمين به معنى ملك منفعت است مثل اجاره، يا قسم ثالث است كه محض تسليط بر انتفاع است مثل عاريه اگر چه در اسباب، توسعۀ لفظيه نيست ؟ وجوهى است، اظهر دوّم است، و احكام آن مرتّب است، مگر به دليل صارف يا انصراف دليل.

و اظهر جواز تحليل امۀ مملوكۀ خود براى عبدِ مملوك خود است؛ و اقتضاى تحليل، تمليك منفعت را در مورد قابل، منافى نيست با اينكه در غير مورد قابل، اباحۀ انتفاع باشد.

و احوط قبول است از محلّل له، براى محافظت بر عقديّت تحليل.

و حرّه راهى براى حليت وطى او جز اقسام تزويج نيست.

مدبّره و ام ولد، مانعى از تحليل آنها نيست، به خلاف مكاتبه كه بعض او مملوك است. و امه اى كه بين شريكين باشد، مى توانند به اتفاق، تحليل نمايند براى ثالث، در صورتى كه شخص ديگرى با اذن دو مالك اجراى صيغۀ تحليل در كل مملوكه نمايد، يا نحو اين عمل.

ص: 28

چند مسأله
اقتصار بر مدلول لفظ در صورت تحليل

1. و در صورت صحّت تحليل، اقتصار مى شود به مدلول لفظ محلّل و مفهوم آن اگر چه به قراين حاليّه و عقليه باشد؛ پس تحليل قُبله، افادۀ تحليل لمس مى نمايد در موضع قُبله، و امثال آن، و در عكس تأمل است؛ و در هر صورت وطى حلال نمى شود. به خلاف تحليل وطى، كه منع از قُبله و لمس، محتاج به بيان است، بلكه مفهوم مى شود پايين تر از وطى، اگر چه موقوف عليه وطى نباشد.

و در صورت تعلّق تحليل به خدمت، وطى حلال نمى شود، و بالعكس. و وطىْ عصيان است در صورت اوّل، و لزوم عشر قيمت يا نصف آن و ارش بكارت، مطلقا يا با جهل يا اكراه زن، و رقّيّت ولد براى مولاى امه، مورد فتاوى و نقل عدم خلاف است، و تفصيلش در محل ديگر مذكور است.

و در جواز تحليل خدمت براى دو نفر مثلاً، كه نظر هر دو در زمانواحد جايز باشد، تأمل است، و هم چنين تحليل لمس مثلاً براى يكى و تحليل نظر براى ديگرى در يك زمان.

و خواهد آمد اشاره به قول اينكه استمتاع براى دو نفر در زمان واحد، حلال نمى شود، چه تزويج و چه تحليل باشد، حتى بالنسبه به مالك و محلَّل له نظر و لمس مثلاً حلال نمى شود.

حريت ولد محلّلۀ براى حرّ

2. ولد محلّلۀ براى حرّ، محكوم به حريت است اگر چه شرط حريت ننمايد بنابر اقوى و مشهور.

عدم لزوم تعيين مدت در تحليل

3. در تحليل، تعيين مدت لازم نيست، بلكه به اطلاق عمل مى شود؛ و اگر ظاهر

ص: 29

نبود به متيقن اقتصار مى شود؛ و هم چنين مهر و نفقه، داخل تحليل نيست.

4. و اگر تحليل بضع است به منزلۀ ازدواج است؛ استخدام و نحو آن، باقى است براى مالك؛ فقط شب مستحق طرف، و روز مربوط به مالك است؛ و به عكس در تحليل استخدام.

و در جواز منع امۀ مزوجه در غير شب، از بودن نزد زوج، تأمل است؛ و هم چنين جواز مسافرت مالك با امه در روز بدون زوج؛ و هم چنين منع مالك زوج را از مسافرت با زوجه در روز؛ و اقرب عدم جواز، و تقديم حق زوج است حتى در روز؛ بلى غير منافى با استمتاعات مقصودۀ زوج جايز است براى مالك، چنانچه جايز است براى حرّه. و هم چنين مسافرت زوجه با زوج بدون اذن مالك جايز است، و با مالك بدون اذن زوج جايز نيست.

و تمكين امه در بعض شبانه روز، مثل تمكين مبعّض حرّه است در كيفيّت استحقاق نفقه.

5. و قتل سيد امه را قبل از وطى، يا غير سيد، موجب سقوط مهر نيست، مگر بر تقدير التزام به سقوط در موت قبل از دخول.(1)

ص: 30


1- . 27 /رجب/ 1399.

فصل هفتم امورى كه با آنها رد نكاح مى شود

اشاره

از آنها «عيوب» است، و عيب يا در مرد است يا در زن:

عيوب مرد

اشاره

عيوب مرد كه اتفاقاً با آنها فسخ نكاح مى شود، سه است: «جنون» و «خصاء» و «عنن».

جنون

جنون هر قسمى باشد، چه دائمى باشد يا ادوارى، سبب تسلط زن جاهلۀ به عيب بر فسخ نكاح است در صورت صحّت اصل نكاح به وقوع آن از ولى، يا از زوج در زمان افاقۀ جنون ادوارى. و اغما و صرع معهود، از افراد جنون نيست. و فرقى بين سابق بر عقد يا مقارن نيست در خيار مذكور، و هم چنين است جنون متجدّد بعد از عقد قبل از وطى يا بعد از آن.

و آيا در متجدّد فرق است بين معرفت اوقات نماز و عدم آن، و خيار منحصر به قسم دوّم است يا نه ؟ خلاف است؛ و دور نيست كه عبارت نصّ و فتاوى ارشاد به تحقق موضوع در قسم اوّل، و عدم آن در قسم دوّم است؛ و از اين جهت، قول به تفصيل در جنون سابق هم هست؛ بلكه كسى كه اوقات نماز را بشناسد، مجنون

ص: 31

نيست به جنون مسقط تكليف، و اين با محافظت بر خصوصيات اوقات مختلفۀ نماز واضح است؛ پس در جنون محقّق، فرقى بين ادوارى و غير آن نيست، و بين سابق و مقارن و متجدد بعد از عقد قبل از وطى و بعد آن نيست.

و فرقى در حكم جنون و موارد آن، بين نكاح دائم و منقطع نيست.

خصاء
اشاره

خصاء كه عبارت از كشيده شدن بيضتين باشد، يا اعم از كوبيده شدن آنها، موجب تسلط زن است بر خيار فسخ با جهل او و تدليس شوهر. و دخول بدون انزال، كه از او ميسور است، موجب استحقاق مهر است، و به مدلّس رجوع مى شود.

الحاق و جاء به خصاء

و دور نيست الحاق «و جاء» (كه كوبيده شدن باشد) به خصاء، اگر موضوعاً از افراد آن نباشد. و فرقى بين اينكه اين دو به اختيار حاصل شده باشند يا آنكه به حسب خلقت چنين باشند نيست.

و متيقن از مورد خيار، سبق اين عيبها بر عقد است؛ و در ثبوت خيار در مقارن با عقد يا لاحق قبل از وطى، تأمل است، اظهر عدم ثبوت است در موارد عدم تدليس.

عنن

عنن كه مانع از ادخال است موجب خيار فسخ است در صورتى كه عجز مخصوص به يك زن نباشد (كه معلوم يا محتمل حصول خصوصيت مانعۀ در زن باشد، يا از مرد نسبت به آن زن) و بعد از ادخال حاصل نشود اگر چه يك دفعه بوده است. و فرقى بين سابق بر عقد و متجدد نيست.

و اظهر عدم اختصاص در نفى اين عيب در مرد است نسبت به زنها، پس تردّد در آن قابل زوال است قبل از عرض بر زنهاى ديگر. و هم چنين كسى كه قادر بر وطى در دُبُر است، صاحب اين عيب نيست بنابر اظهر؛ و بنابر عدم جواز، حكم عجز از

ص: 32

وطى در قُبُل، حكم عجز از وطى است به سبب عوارض خاصۀ ديگر از منفّرات.

و اگر عارض شد بعد از عقد، درحالى كه بعد از عقد، زن ديگرى را وطى نموده بوده و نتوانست معقوده را وطى نمايد اگر چه يك مرتبه باشد، اظهر ثبوت خيار است براى معقوده. و اگر زن راضى شد به بقاى زوجيّت با علم به اين عيب، خيار او ساقط است، و فسخ بعد از رضاى او مؤثر نيست.

عيوب ديگر مرد

عدم قدرت

اظهر ثبوت خيار است با قطع آلت مردى، به حدى كه قدرت بر جماع نباشد اگر چه به ادخال مقدار حشفه باشد، كه در صورت قدرت، خيار ثابت نيست؛ و هم چنين در صورت حدوث به فعل خود زن، خيار نيست بنابر اظهر.

و اظهر ثبوت خيار است در صورت تجدّد اين امر بعد از عقد و قبل از وطى، اگر چه يك مرتبه باشد، چنانچه در عنن اختيار شد.

انكشاف خنثى بودن

هر كدام از زن و شوهر ظاهر شد كه خنثاى غير مشكل است، يعنى مرد به حكم مرد، يا زن به حكم زن باشد، اختيار فسخ براى غير خنثى نيست. و اگر خنثى مشكل باشد، نكاح باطل است. و هم چنين اگر زن، واضح شد مرد بودنش يا مرد، واضح شد زن بودنش، يا آنكه خنثى باشد يا هر دو به عكس واضح شد، اظهر بطلان عقد است، و مى توانند بعد، تجديد عقد به عكس نمايند.

و عيب ديگر مرد، موجب خيار فسخ براى زوجه نمى شود؛ و ممكن است وجوب تمكين اگر ضررى است رفع بشود در امراض مسريه مثل برص و جذام اگر وطىْ موجب سرايت بشود. و اظهر عدم فرق بين دوام و انقطاع، در حكم متقدّم است.

ص: 33

عيوب زن

جنون، جذام، برص

از عيوب زن كه موجب تسلط مرد بر فسخ مى شود، جنون است به اطلاقى كه در جنون مرد گذشت.

و از آنها جذام است، و از آنها برص است، و مرجع در تشخيص اينها عرف است؛ و با عدم تشخيص بعد از مراجعه به اهل اطلاع يا كتب ايشان، فسخ ثابت نيست.

قَرَن و عَفَل

و از آنها «قَرَن» است، كه زيادتى مخصوصى است در داخل رحم [كه] مانع از جماع يا از جماع به نحو متعارف [مى شود].

و از آنها «عَفَل» است، كه در اتحاد آن با قَرَن و تعدد آنها، اختلاف است، و در نتيجه و حكم اتحاد دارند، و اظهر اتحاد است. و در صورتى خيار ثابت است كه قَرَن و عَفَل، مانع از وطى يا از راحتى متعارف در آن باشد، وگرنه خيار نيست بنابر اظهر، كه مجرد صدقِ اسم كافى نيست. و هم چنين اگر دخول كرد با علم، خيار ساقط است؛ و اگر دخول سبب علم باشد، اظهر ثبوت خيار است.

افضا، عمى، عرج، زمانت

و «افضا» به تفسير سابق، از موجبات تسلط بر فسخ است.

و «عمى» و «عرج» و «زمانت» كه مقدم بر عقد باشند، به حدى كه عرفاً عيب شمرده شوند، - مثل اينكه اين دو مُقعِد و مانع از رفت و آمد باشند و محقّق باشند، يا آنكه زمانت غير ظاهره به شهادت زنها ثابت شود در صورتى كه غير زنها مطلع بر آن نمى شوند به حسب عادت براى خفى بودن آن - موجب تسلط بر فسخ مى باشند.

ص: 34

رتق

و «رَتَق» در صورت مغايرت با عَفَل، مانند آن است در ايجاب خيار، نظر به آنكه در اين تقدير، مانع از وطى است، نه موجب عسر وطى. و اگر براى شخص زوج ممكن باشد وطى، نه براى متعارف، اظهر عدم خيار است؛ و اگر براى شخص ممتنع باشد نه براى متعارف، خيار خالى از تأمل نيست، و احتياج به طلاقْ محتمل است؛ به خلاف صورتى كه ممكن نيست براى متعارف و ممكن است براى غير متعارف و زوج از متعارف باشد.

عدم موجبيّت خيار به سبب عَوَر و زنا و محدوديّت به زنا

و عَوَر و زنا، از زوجه يا مطلقاً، اگر چه لاحق به عقد باشد، موجب خيار نمى شوند؛ و هم چنين محدوديت به زنا، موجب خيار نمى شود.

در احكام عيوب متقدمه

زمان حدوث عيوبِ موجب خيار

1. عيوب حادثه در زن قبل از عقد، موجب خيار فسخ مى شود، و در مرد هم، چنانكه گذشت. و حادثه بعد از عقد و وطى، موجب خيار نمى شود؛ و هم چنين متجدده بعد از عقد و قبل از وطى بنابر اظهر، مگر آنچه را كه گذشت در بعض عيوب زن يا مرد ذكر احتمال خيار با عدم سبق بر عقد يا وطى.

فوريّت خيار فسخ نكاح

2. خيار فسخ نكاح، براى مرد يا زن، فورى است؛ يعنى هر وقت خيار محقّق شد، تاخير آن سبب لغويت آن است؛ پس مدّعى خيار، فوراً فسخ مى نمايد، و بعد از اثبات خيار، ترتيب اثر بر فسخ سابق مى دهد. و جهل به خيار يا به فوريت آن، يا غفلت از يكى از آنها، يا منع از فسخ اگر چه به اكراه باشد، عذر است بنابر اظهر؛ و بعد از زوالِ يكى از اين عذرها، فوريت معتبر است.

ص: 35

طلاق نبودن فسخ

3. فسخ به عيب، طلاق نيست، و مطّرد نيست با آن تنصيف مهر، بلكه محتاج در مواردش به دليل خاص است، و از جمله طلاقهاى سه گانه محسوب نمى شود.

اختصاص مباشرت فسخ به صاحب خيار

4. مباشرت فسخ با صاحب خيار است، نه با حاكم، اگر چه در نزاع، فصل خصومت با مراجعه به حاكم مى شود. و در ضرب اجل، بعد از ثابت شدن عنن، مراجعه به حاكم و با تعيين او محدود مى شود؛ و بعد از انقضاى مدت و عدم وطى، خود زوجه، مباشرت فسخ مى نمايد.

اختلاف در عيب

5. در صورت اختلاف در عيب، حاكم با موازين فصل خصومت، حكم مى نمايد، مثل ساير امور. و در صورت خفاى عيب و نبودن بيّنۀ مدّعىِ عيب، منكر عيب قول او مقدم است، و قضا با رعايت ساير موازين مى شود.

استحقاق و عدم استحقاق مهر در فرض فسخ زوج

6. اگر فسخ نكاح به يكى از عيوب سابقۀ موجبۀ خيار فسخ، واقع شد از جانب مرد قبل از دخول، استحقاق مهر براى زن ثابت نيست. و اگر فسخ بعد از دخول باشد، استحقاق مهر مسمّى ثابت است، و رجوع به مدلّس مى نمايد اگر تدليس واقع شده باشد.

اختلاف در تدليس

و اگر ولىّ زوجه انكار علم و تدليس او نمود و ممكن بود در بارۀ او، بايد زوج اقامۀ بيّنه بر آن نمايد؛ و اگر بيّنه نداشت مى تواند احلاف نمايد ولىّ را؛ [پس] اگر قسم خورد رجوع مى نمايد زوج بر زن، براى آنكه اعلام نكرده بوده به عيب، ولى يا زوج

ص: 36

را؛ و اگر ادّعاى اعلام نمود، محتمل است حلف زوج اگر زن بيّنه بر اعلام نداشت؛ و آنكه اگر نكول كرد يا رد يمين نمود، زن قسم بخورد و رجوع او ثابت باشد. و على اىّ تقدير حكم واقعى تدليس، رجوع به مدلّس، يا عدم استحقاق مدلّسه است.

و اگر مدلّسى نبود، مثل اينكه كسى نمى دانست، حتى زن، به واسطۀ خفاى عيب او، يا جهل به عيب بودن آن، به كسى زوج رجوع نمى نمايد. و در صورت رجوع به سبب تدليس، چيزى از مهر استثنا نمى شود براى زن.

و فرقى در احكام مذكوره، بين عيب سابق بر عقد و لاحق نيست، و [فرقى بين] سابق بر دخول و لاحق نيست، در صورت ثبوت حق خيار فسخ.

استحقاق و عدم استحقاق مهر در فرض فسخ زوجه

و هم چنين اگر فسخ از جانب زوجه شد قبل از دخول، استحقاق مهر ندارد، و خواهد حكم عنن مذكور شد. و اگر بعد از دخول بود، استحقاق مهر مسمّى را دارد.

و اگر فسخ زن به سبب خصاء بود بعد از دخول محقَّق، استحقاق تمام مهر را دارد.

مواقعه قبل از علم به عيب و تاثير آن در سقوط خيار

مواقعۀ قبل از علم به عيب، مسقط خيار در زوج يا زوجه نيست؛ و بعد از علم، مسقط خيار است با كشف از رضا به نكاح. و اظهر كشف وطى است، از ملتفت عالم، از رضا به بقاى نكاح و از ضدّ فسخ؛ و هم چنين هر فعلى كه اين كشف را داشته باشد، مثل تقبيل و نحو آن با عدم اقتران به صارفى از ظهور فعل از ضدّ فسخ.

مانعيّت علم به عيب قبل از عقد، از فسخ

و علم به عيب قبل از عقد، مانع از ثبوت خيار است.

فرض رضاى به عيب و اتساع يا حدوث مجدّد

اگر راضى به عيبى شد، بعد متّسع شد آن عيب، يا در محل ديگر هم حادث شد،

ص: 37

اظهر ايجاب خيار است در صورتى كه اگر سابق نبود لاحق ايجاب خيار مى كرد. و از اينجا واضح است حكم عيب مغاير در سنخ اگر بعد از رضا به عيب سابق حادث شود.

اقامۀ بينه در فرض خفاى عيب

7. مدّعى عيب خفىّ در طرف، بر او است اقامۀ بيّنه، و بر طرف قسم است. و در بيّنه آن معتبر است اهل اطلاع و خبره باشند. و در امورى كه غالباً علم به آن مختص به صاحب عيب است غالباً، مثل عنن، سماع بيّنه در آنها، مورد تأمل است.

راههاى اثبات عنن

و با اقرار زوج؛ يا بيّنه بر اقرار؛ يا يمين مردوده بنابر احتمالى؛ يا نكول از يمين بنابر عدم حاجت در قضاى بعد از نكول، به رد يمين، عنن ثابت مى شود. و اگر هيچ كدام نبود در ادّعاى زن، بر مرد يمين است؛ و در حكم به يمين مردوده، تأمل است؛ و موافقت آن با بيّنه، در قبول و عدم، اقرب است.

و در ادّعاى بكر عنن را، يا ترك وطى را، استعلام به توسّط زنها مى شود.

ادّعاى قدرت توسط مرد

و بعد از ثابت شدن ترك مجامعت يا عنين بودن، و تأجيل حاكم تا يك سال بعد از مرافعه، اگر مرد ادّعاى مجامعت كرد، اظهر قبول قولش با يمين است، و اينكه بر او اقامۀ بيّنه نيست، حتى در صورتى كه ثابت شده باشد عنين بودن قبل از مرافعه. و در مطلق نزاع در عنن يا ترك وطى، اختبار و استعلام ممكن و مناسب، مقدّم است بر قطع خصومت با يمين.

و در تقديم قول زوج در وطى زن يا زنى ديگر يا دبر زن، بين مذكورات فرقى نيست؛ و در صورت امكان استعلام و عدم تعذّر و تعسّر اطلاع مفيد علم يا اطمينان، قطع خصومت با يمين نمى شود. و در مورد قطع خصومت با تشخيص

ص: 38

مدّعى و يمين منكر، زوج منكر است در صورتهاى متقدمه، چنانكه گذشت.

سقوط خيار با صبر و اسقاط آن

8. پس از ثابت شدن عنن، اگر صبر كرد زن با علم به موضوع و حكم، و اسقاط خيار نمود، ساقط مى شود و پس از آن خيارى نيست براى او در فسخ، چه آنكه قبل از سال معيّن به تعيين حاكم باشد، يا در اثناى آن، يا بعد از آن قبل از فسخ؛ بلكه قبل از ثابت شدن عيب، اسقاط بر تقدير ثبوت، مؤثر است در سقوط بر تقدير ثبوت بنابر اظهر.

و اگر صبر او تأخير در مرافعه باشد، نه اسقاط خيار به رضاى به عيب، پس اگر چه چنين صبرى مسقط خيار نيست، لكن ثبوت خيار با چنين تاخيرى تا بعد از يك سال كه مبدأ آن مرافعۀ متأخّره بدون عذر باشد و به غير مقدار متعارف در حضور نزد حاكم و احضار او براى حكم به عنن و تأجيل سال، مشكل است؛ و محتمل است تحديد حاكم سال را، مبدأ آن عنن واقعى و راجع به تمديد در بقيۀ سال باشد؛ و احتياط در تفاوت بين دو سالى كه مبدأ آن عنن يا مرافعه است، نسبت به فاسخ و مفسوخ عليه ترك نشود، اگر چه حاكم به نظر خودش يكى را اختيار نمايد در تأجيل.

و اگر زن صبر نكرد و مرافعۀ نزد حاكم نمود، حاكم تا يك سال مدت قرار مى دهد از زمان عنن يا ترك وطى، يا از زمان مرافعه؛ پس از تمام شدن سال، اگر در اين مدت زنى را وطى نمود و ثابت شد، خيار فسخ براى زوجۀ مرافعه كننده نيست، وگرنه اختيار فسخ دارد.

و گذشت كه اين عيب، در آن، فرقى بين سابق بر عقد و متجدد بعد از آن نيست؛ در هر صورت موجب خيار فسخ مى شود به نحو مذكور.

ص: 39

اقلّ آنچه با آن عنن منتفى مى شود

و حكم عنن با غيبوبت حشفه، بلكه مطلق التقاى ختانين به محاذات تمام حشفه با اطراف فرج، ساقط مى شود، و ثابت مى شود تمام احكام وطى، در مقابل ايقاب كه فى الجمله حكم دارد و ادخال تمام كه اثرى ندارد. و در مقطوع الحشفه، اعتبار قدر حشفه نه اكتفاى به مطلق ادخال يا لزوم ادخال تمام، خالى از رجحان نيست.

و بعد از فسخ با عدم دخول، استحقاق نصف [مهر] را دارد.

نحوۀ اثبات عيوب غير از عنن

9. غير عنن از عيوب متقدمه، ثابت مى شود با اقرار، و يمين مردوده، و نكول به احتمالى در آن، و شهادت دو عادل. و عيوب باطنۀ زنها، ثابت مى شوند با شهادت چهار زن با عدالت.

ثبوت خيار براى زوجين

10. و اگر هر كدام از زوجين، عيبى مجوّز فسخ داشت، براى هر دو خيار است؛ و در عيبهاى مشترك در اثر، مثل رتق و خصاء، تأمل است؛ زيرا با فسخ رفع ضرر نمى شود.

علم به عيب بعد از طلاقِ قبل از دخول

11. اگر قبل از دخول، طلاق داد، بعد عالم به عيب شد، آنچه با طلاق ثابت شده ساقط نمى شود، و فسخ هم محلى ندارد؛ وهم چنين است طلاق بعد از دخول و قبل از [علم به] عيب.

و در رجعى در عده، فسخ مورد تأمل است، و عدم ثبوت آن براى تعجيل بينونت و لوازم آن خالى از وجه نيست؛ و اگر بعد از علم رجوع كرد، فسخ منتفى است؛ و اگر بعد از رجوع، عالم به عيب شد، فسخ ثابت است.

ص: 40

ثبوت خيار عيب براى ولى

12. اظهر ثبوت خيار عيب متقدّم براى ولى زوج يا زوجه است؛ و بر تقدير امضا، اختيارى براى خودشان بعد از كمال ايشان نيست.

تدليس و احكام آن

نحوۀ تحقق تدليس

محقّق مى شود تدليس و احكام آن مرتّب مى شود با سكوت در نكاح از عيب متقدّم با علم به آن، چه آنكه ذكر و توصيف سلامت از آن عيب خصوصاً يا عموماً بنمايد يا نه بنابر اظهر، در صورت انصراف اطلاق به سلامت از آن عيب به نحوى كه در قوۀ توصيف به سلامت باشد. و مجرد اخبارِ زوجه به صحّت از براى غير تزويج يا از براى غير زوج و ولىّ او و واسطۀ او، محقّق تدليس نيست؛ و هم چنين در زوج براى غير زوجه و مربوط به آن.

و عاقد، از جملۀ وسايط محسوب مى شود اگر غير زوجين باشد و ولى عرفى باشد نه مباشر اجراى صيغه فقط.

و در كمال و نقص، تأثير تدليس در مهر، به واسطۀ توصيف به آزادى است كه بعد معلوم شود كنيز بوده، يا شرط بكارت است كه ظاهر شود زوال آن.

عيب بدون تدليس

و عيب بدون تدليس، حكم خيار عيب را دارد، و با تدليس زيادتى ندارد مگر در رجوع به مدلّس در مهر، و ايجاب دو خيار نمى نمايند؛ و تدليس بدون عيب خواهد ذكر شد.

انكشاف كنيز بودن زن با فرض شرط حريّت

1. اگر ازدواج كرد آزادى يا بنده اى با زنى با شرط آزاد بودن، پس از آن ظاهر شد

ص: 41

كنيز بودن به مملوكيت تمام يا بعض، صحّت عقد، موقوف بر اذن يا اجازۀ مالك است و بر جايز بودن نكاح كنيز براى زوج خاص؛ و در تقدير صحّت مطلقه، خيار فسخ براى زوج است.

و در صورت صحّت و فسخ قبل از دخول، استحقاق مهر ندارد؛ و اگر فسخ بعد از دخول باشد، مستحق تمام مهر مسمّى است و رجوع به مدلّس مى شود. و اگر مدلس مولى باشد با عدم موجب انعتاق، استحقاق چيزى ندارد بنابر اظهر؛ و اگر موجب عتق محقّق شده باشد، قبل از نكاح يا بعد از آن، ثبوت خيار مشكل است، و اظهر عدم ثبوت است. و اگر تدليس كننده كنيز باشد، استحقاق مهر براى مولى است و رجوع به كنيز بعد از انعتاق و يسار او مى نمايد.

انكشاف رقيّت مرد با فرض شرط حريّت

2. و هم چنين زن آزاد اگر تزويج كرد خود را به شوهرى با شرط حريت، بعد معلوم شد بنده است، خيار فسخ ثابت است. و بر تقدير فسخ قبل از دخول، استحقاق مهر ندارد؛ و بعد از دخول، استحقاق مسمّى را بر مولاى عبد دارد در صورت اجازه، و مهر المثل را در صورت عدم اجازه و فساد نكاح واقعاً؛ و با تدليس مرد، رجوع به او بعد از عتق و يسار مى شود؛ و با عدم تدليس، رجوع به شوهر بعد از عتق و يسار، و رجوع شوهر به مدلّس خواهد بود.

و مدفوع از مهر به كنيز به خيال آزاد بودن در فرض انكشاف خلاف آن، استعاده و ادا به مولى مى شود، عين آن را در معيّن با صحّت عقد، و عين يا بدل آن را در غير آن؛ و تلف شده از آن، مطالبه از كنيز بعد از انعتاق و يسار او مى شود. و فرقى بين حر و عبد در مذكورات نيست، چنانكه گذشت، و هم چنين بين مملوكيّت بعض و تمام، فرقى نيست. و مهر بعد از فسخ بر مى گردد به مولى، و خيار هم براى مولىٰ است بنابر اختصاص خروج به طلاق.

و اگر آزاد شد قبل از فسخ، مهر به شوهر رجوع مى نمايد، و رجوع هم بعد از ادا،

ص: 42

به مدلّس، براى شوهر است. و رجوع به تمام مدفوع، به وكيل يا زوجه، در صورت انحصار غرور است؛ و در صورت اشتراك، تنصيف مى شود، لكن رجوع به زوجه، بعد از عتق و يسار است در نصف مدفوع.

و اگر استيلاد كرد و هر دو مملوك بودند، پس با صحّت نكاح به اذن هر دو، ولد مملوك مولاى زوجين به نحو شركت است، و تدليس در مهر و در خيار تأثير دارد.

و مجرد اخبار به حريّت قبل از عقد، اثرى ندارد، مگر آنكه عقد مبنى بر آن واقع شود كه شرط لُبّى قصدى به قصد معلوم طرفين باشد، و سكوت هم اين تأثير را با علم به عيب دارد.

و اظهر رجوع به تمام مهر است بر مدلّس در صورت تبعيض در مملوكيت و حريت.

انكشاف كنيز بودن دختر با فرض شرط حريّت

3. اگر عقد كرد بر دختر كسى، با اشتراط در متن عقد به اينكه دختر آزاد باشد، پس ظاهر شد كه دختر زن كنيزى بوده، خيار فسخ با شوهر است؛ پس اگر قبل از دخول فسخ كرد، مهر بر او نيست؛ و اگر بعد از دخول فسخ كرد، مهر مسمّى بر او است، و رجوع به مدلّس مى نمايد، چه پدر باشد يا غير او.

و اگر خود زن مدلّسه بود، رجوع مى نمايد به خود او بعد از دفع؛ و اگر دفع نكرده استحقاق ندارد چيزى را.

و در ظهور امه بودن مادر حين ولادت و معتقه بودن بعد از آن، اشكال است، [و] در صورتى كه قرينه بر ارادۀ كنيز بودن حين ولادت يا بالفعل نباشد، مقتضاى اصلْ لزوم است.

اغراى به تبديل زوجه با غير

4. و اگر غير زوجۀ او را بر او داخل نمودند با جهل زن به حال، پس با دخول، براى زن مهر المثل است، و رجوع به داخل كنندۀ او مى نمايد اگر مرد عالم نبوده، چه

ص: 43

آنكه بالاتر در حسب و كمال از زوجۀ واقعيّه، يا پايين تر، يا مساوى باشد.

انكشاف ثيبوبت با شرط بكارت

5. اگر ازدواج كرد با زنى با شرط بكارت در متن عقد، پس ظاهر شد ثيبوبت و زوال بكارت قبل از عقد، با اقرار يا بيّنه، خيار فسخ براى شوهر ثابت است؛ پس با فسخ قبل از دخول استحقاق مهر ندارد، و بعد از دخول مهر مسمّى ثابت، و رجوع به مدلّس مى نمايد.

و اگر شرط و تدليس منتفى بود، خيار فسخ ثابت نيست؛ و هم چنين اگر ثابت نشد سبق ثيبوبت بر عقد. و اگر به مجرد اعتقاد بكارت بود، خيار ثابت نيست. و اگر بدون شرط در متن عقد بود، بلكه شرط سابق، سبب از براى ايقاع عقد مبنىّ بر شرط سابق بود، اظهر ثبوت خيار است.

حكم مهر در صورت عدم خيار فسخ

و در صورت عدم خيار فسخ، به واسطۀ عدم ثبوت شرعى سبق، و در صورت اختيار بقاى بر نكاح با اعتقاد بكارت در حين ايقاع نكاح اگر چه شرط نكرده بوده و معلوم نشود سبق ثيبوبت، مى تواند تفاوت ما بين مهر مسمّى و مهر المثل را استرجاع نمايد اگر راضى به مهر مسمّى نشود. و در صورت جهل به سبق يا حدوث علم به تجديد ثيبوبت، تأمل است در نقصان مهر مسمّى؛ و احوط براى طرفين، در مقدار تفاوت، مصالحه به نصف مهر مسمّى است.

حكم فسخ با كشف ثيبوبت

اگر ازدواج كرد با زنى به گمان بكارت، پس معلوم شد كه بكر نيست، اختيار فسخ ندارد - در صورتى كه شرطِ بكارت در متن عقد نشده باشد، و تدليسى از اخبار زن كه مؤثر در اقدام بوده بدون شرط، نباشد - اگر چه علم به سبق ثيبوبت بر عقد حاصل شد، يا اقرار به سبق كرد.

ص: 44

و اگر اشتراط كرده بود در عقد، بكارت را، پس معلوم شد سبق ثيبوبت بر عقد - به اقرار يا بيّنه يا قراين مفيدۀ قطع - پس در اختيار فسخ براى زوج، خلاف است، و اظهر ثبوت اختيار فسخ است، اگر چه احوط ترك فسخ است. و ثبوت خيار با تدليس زن، بدون اشتراط، محتمل است.

و اگر متجدد شد زوال بكارت و متأخّر از عقد بود، يا آنكه ثابت نبود تقدم آن بر عقد، خيار فسخ ثابت نيست.

لوازم اختيار فسخ و بقا در فرض مسأله

و در صورت اختيار فسخ، پس اگر فسخ كرد، پس با عدم دخول و احراز تخلّف شرط به غير دخول، استحقاق مهر ندارد، و اگر دخول كرد، مهر مسمّى را مستحق است، و به مدلّس رجوع مى نمايد.

و اگر اختيار بقا كرد، چه در تقدير عدم اختيار فسخ [و] چه در تقدير ترك فسخ با ثبوت خيار، از مهر ناقص مى شود چيزى؛ و در قدرِ ناقص، خلاف است، و نسبت تفاوت بين مهر بكر و ثيّب، از مهر مسمّى، اقرب است. و اين حكم واقعىِ سبقِ زوال بكارت بر عقد است؛ و در صورت اختلاف، به مرافعه احتياج دارد، و اصل با منكرِ سبقِ زوال است؛ و در صورت محكوميّت زوج، با فسخ او، نكاحْ مفسوخ نمى شود.

انكشاف كتابيه بودن يا مسلمان بودن در عقد مشروط به يكى از آن دو

6. اگر تمتع كرد با زنى، پس از آن معلوم شد كه منقطعه، كتابى بوده، اختيار فسخ ندارد؛ و هم چنين در عقد دوام بنابر جواز؛ و فقط در غير دائم مى تواند ببخشد مدت را قبل از انقضا و نمى تواند ناقص نمايد مهر را.

و اگر شرط كرده بوده در عقد، اسلام منقطعه را، با تخلف شرط، اختيار فسخ دارد. و در ثبوت حقّ فسخ به مجرد تدليس، بدون اشتراط موجب خيار، تأمل است. و در صورت فسخ به حق قبل از دخول، استحقاق مهر ثابت نيست؛ و بعد از آن مستحق مسمّى است، و به مدلس رجوع مى شود؛ و اگر زن مدلس بوده،

ص: 45

استحقاق مهر ندارد.

اگر شرط كتابيه بودن كرد، و ظاهر شد كه مسلمان است، اظهر ثبوت خيار فسخ است در منقطعه؛ و در دائميه تأمل است. و در ايجاب تدليس در منقطعه خيار را، تأمل است، [چنانچه اين تأمّل] جارى [است] در مطلق شرط نقصى كه مكشوف شود كمال، بعد از آن.

تبدّل واطى

7. اگر دو مرد با دو زن ازدواج كردند و زن هركدام بر ديگرى ادخال شد و وطى شد، براى هركدام از زنها بر واطى مهر المثل است با جهل زن، و پس از انقضاى عده، رد به شوهر مى شود كه مى تواند وطى نمايد. اگر زنها يا مردها در عده وفات نمودند، زوج از زوجۀ خود ارث مى برد و بالعكس؛ و تنصيف مهر با موت زوج قبل از دخول، در محل خود مذكور مى شود ان شاء اللّٰه تعالى، و رجوع در مهر المثل به تدليس كننده مى شود.

جهل به تعيين در فرض تحقق دو عقد

و اگر معلوم نشد زوج بر زوجه و بالعكس، احوط اختيار طلاق دو زوجه براى هر دو زوج است؛ يعنى آنكه هر كدام دو طلاق احتياطى بدهد، و تجديد عقد بر مطلوبه با رضايت او نمايد. و [اين] طلاق، يكى از سه طلاق محسوب نمى شود، چون كه معلوم الزوجية نبوده، مگر آنكه هر دو را بعد از طلاق دو مرد، يكى از آنها ازدواج نمايد، و بعد از آن، دو طلاق ديگر هر دو را بعد از ازدواج ديگر بدهد با هم يا به تعاقب، كه علم به سه طلاق يكى از دو پيدا مى كند، و هر دو مقدمةً حرام مى شود بر او به اشتباه.

حكم مهر در فرض مسأله

و احوط اداى نصف مهر بر هر يك از دو زوج است، و تقسيم آن بالسويه بين دو زن، به حسب ماليّت به نحو مصالحه، در صورت مساوات زنها با مردها در جهل به حال. و

ص: 46

در صورت تنازع و ادّعاى هركدام تمام نصف اوّل را، با تصادم دعواها به حلف آن دو، يا نكول هر دو، هم چنين تنصيف مى شود نصف اوّل، و اما نصف دوّم، پس مجهول المالك است.

و اگر يكى از آنها رجوع كرد از دعواى اوّل، و ادّعاى نصف اخرى نمود، محتمل است سماع دعوى و اداى اين نصف به او و ارتجاع آن قدرى كه سابقاً به او داده شده بود.

اخذ به قرعه در فروض متقدّمه

و در همۀ فروض مقدمه، احتمال تعيين با قرعه جارى است، و احتمال ايقاف تا زمان صلح همۀ مدعيها، كه احوط از همه است در فروض متقدّمه، و هم چنين در فرض سكوت هر دو و عدم تداعى.

و اگر اختلاف در قدر ماليّت بود، مشترك، تقسيم به نحو مذكور، و زايد تنصيف بين زوجين مى شود به صلح، و به صاحبش داده مى شود در صورت تعيّن زايد براى يكى از آن دو زن. و رعايت احتياط در ارث مثل مهر مى شود.

و اگر با قرعه تعيين زوج و زوجه نشد، حرام است مادر هركدام از دو زن بر هر دو مرد، و هر كدام از زنها حرام است بر پدر هر كدام از مردها و پسر او، از باب مقدمۀ علميّۀ حرام واقعى. و در تقدير بنا بر معيّن بودن قرعه و تعيين با آن، اشتباه مرتفع مى شود و محرَّمها تشخيص داده مى شود.

حكم مهر در موارد بطلان عقد و در موارد فسخ آن

8. در موارد بطلان عقد، دخولْ موجب مهر المثل است؛ و در موارد صحّت عقد و فسخ به خيار، دخول موجب مهر مسمّى مى شود به ترتيبى كه سابقاً مذكور شد در تعميم به عيب حادث بعد از عقد و عدم آن.

ص: 47

شرط استيلاد

9. اگر شرط كرد احد زوجين بر ديگرى، استيلاد را در متن عقد، با رجوع به شرط صفت مجهوله، پس ثبوت خيار به تخلف معلوم آن، خالى از وجه نيست.

غرور به حرّيت

10. اگر مكاتبه، مغرور كرد شوهر را به آزاد بودن خود، پس اگر اختيار امساك كرد، مهر براى خود زوجه است؛ و اگر اختيار فسخ كرد قبل از دخول، استحقاق مهر ندارد، و اگر دفع كرده بود، استرجاع مى نمايد. و اگر غرور مستند به غير او، از وكيل يا غير بود، رجوع به او مى نمايد بعد از دفع و عدم امكان استرجاع از زوجه به تلف و نحو آن. و بعد از دخول و دفع، رجوع مى نمايد به مغرور كنندۀ او، از زوجه يا وكيل او.

و در فرض مذكور اگر ولدى متولد شد، حرّ است با حريت والد. و در صورت عدم اذن مولاى مكاتبه، غرامت قيمت ولد روز تولدش با حيات، بر والد است.

ديۀ حمل در فرض مسأله

و اگر اجنبى با زدن، سبب القا و سقط اين جنين شد، ديۀ حرّ بر او است براى پدر، نه مادرى كه مكاتبه است. و اگر پدر ضارب بود، ارث ديه براى اقرب به ولد، از ساير ورثه غير پدر كه قاتل است، مى باشد؛ و اگر وارث و قريب نباشد، مال امام 7 است.

مراجعۀ مغرور به غارّ

11. مغرور بعد از غرامت، مراجعه به غارّ مى نمايد؛ و در جواز مطالبه قبل از آن، و هم چنين مطالبۀ ضامن از مضمون عنه قبل از اداى مضمون، تأمل است.

ضابطه موجب خيار فسخ در صورت تخلّف شرط صفت يا فعل

12. با شرط صفتى، چه كمال باشد چه نقص اگر عقلايى باشد، اگر چه مثل انتساب

ص: 48

به فلان قبيله باشد، تخلف آن موجب خيار فسخ است؛ و هم چنين اگر عقد، مبنى بر شرط سابق باشد. و در تدليس مجرد از اين دو، تأمل است.

و اگر مشروطْ فعل باشد نه صفت، مشكل است تعذّر يا امتناع آن موجب فسخ نكاح باشد، بلكه مؤثر در الزام است با اختيارى بودن آن؛ و هم چنين ايجاب تدليس صفت نقص، بنابراين كه در صفت كمال موجب خيار مى شود اگر چه شرط نكند، به نحوى كه گذشت به اينكه در متن عقد باشد يا عقد مبنىّ بر آن واقع شود.

ص: 49

فصل هشتم مَهر

آنچه مهر قرار دادن آن صحيح است

در عقد نكاح مسلمين، هر چه صحيح است تملك مسلم آن را، صحيح است مهر قرار داده شود، عين شخصيه باشد يا منفعت يا عمل يا در ذمّه، اگر چه عمل زوج باشد مثل تعليم سوره. و حقوق ماليّه كه صحيح است عوضيّت در بيع براى آنها، صحيح است مهر قرار دادن آنها، بلكه مانعى [نيست] از آنكه مهر، مال شخصى غير يا در ذمۀ غير زوج باشد با رضاى او.

مقدار مهر

تقديرى در قلّت مهر و كثرت آن، در صورت تموّل و عقلائى بودن نيست، نه در صورت خروج از ماليّت مثل حبّۀ حنطه، اگر چه مستحب عدم تجاوز است از مهر السنه كه پانصد درهم است، يا آنكه زيادت مكروه است.

مهر قرار دادن خمر و خنزير در نكاح ذمّى با ذمّيه

در نكاح ذمى با ذمّيه، مانعى در ظاهر شرع از قرار دادن مهر، خمر يا خنزير را نيست، در صورت موافقت با دين ايشان؛ و در اسلام با نكاح و اصداق آنها، معاملۀ صحّت مى شود.

و اگر يكى از ايشان قبل از قبض، اسلام اختيار كرد، دفع مى نمايد قيمت آنها را

ص: 50

نزد مستحلين آنها، چون كه شرعاً ممنوع است قبض و اقباض خود آنها بر مسلم. و فرقى بين عين شخصيه و كلى ذمى در حكم مذكور نيست.

مهر قرار دادن خمر يا خنزير در نكاح زوجين و يا زوج مسلمان

و اگر زوجين يا يكى از آنها مسلمان بود و عقد كردند و مهر را خمر يا خنزير قرار دادند، با علم هر دو به عدم صحّت اصداق، يا جهل هر دو، يا مختلف بودند در علم و جهل، پس اگر قراينى بر تقيّد قصد و رضا به خصوصيّت مهر بود، اظهر بطلان نكاح است؛ و اگر نبود جز اناطه به نكاح واقعى و امهار واقعى، اظهر صحّت نكاح و بطلان امهار و جعل آن كالعدم است؛ پس با دخول، مهر المثل ثابت است در صورت عدم علم زن به فساد اصل نكاح در صورت مخصوصۀ مذكوره؛ و احكام تسميه و قيمت و تنصيف و تفويض، مرتّب نمى شود بنابر اظهر.

كفايت مشاهدۀ عين يا توصيف آن به نحو رافع معظم جهالت

كافى است در احكام مهر مذكور، مشاهدۀ عين شخصيّۀ حاضره اگر چه وزن آن معلوم نباشد، و توصيف غير آن به نحوى كه معظمِ جهالت رفع شود حتى در وزن بنابر احوط؛ پس اگر محتاج به تقويم شد و مجهول القيمه بود به واسطۀ جهل به وزن، متعيّن است صلح در تعيين قيمت و در مثل تنصيف؛ و امهار مثل بيت و خادم و دار، محمول بر وسط است بين اعلى و ادنى بنابر احوط.

جواز ازدواج دو زن به يك مهر و جواز جمع عقود متعدّد در واحد

جايز است ازدواج دو زن يا بيشتر، به مهر واحد، در عقد واحد، به وحدت ايجاب يا قبول يا هر دو، از وكيل همه مثلاً؛ بلكه جمع بين بيع و اجاره و نكاح به عقد واحد از جهتى از جهات مذكوره، مانعى ندارد.

و براى هر يك از متعدد واقعى در ضمن واحد صورى كلامى، حكم خاص خودش در فسخ و اجازه ثابت است؛ بلى با عدم معلوميّت تقسيط عوض در حين

ص: 51

عقد، احتمال تحقق غرر فعلى هست اگر چه منتهى به علم، بعد از عقد، به حساب مى شود؛ پس رعايت تقسيط معلوم طرفين در حين ايقاع عقد، موافق احتياط است. و هم چنين در مثل بيع و اجاره به عوض واحد كه تقسيط بر هر دو مى شود. و در جمع بين اين دو و نكاح، در عقد واحد، جارى است آنچه در نكاح دو زن گذشت.

و اظهر در فروض مذكوره، منع است به واسطۀ غرر در آنچه معاوضه است، با عدم معلوميّت تقسيط فعلاً، و صحّت است در نكاح اگر چه نكاح دو زن باشد با قابليت علم به تقسيط بعد از عقد؛ و [نيز اظهر] در جمع بين نكاح و معاوضه، منع در معاوضه، و صحّت در نكاح است.

و در صورت جمع بين نكاح دو زن به يك مهر، كه با توزيع، تعيين مهرِ هر كدام مى شود، ملاحظه مى شود مهر المثلِ هر كدام، و توزيع مسمّى به نسبت مهر المثل مى شود؛ [و] مثل بيع دو شىءِ مال دو مالك به ثمن واحد، در توزيع به حسب قيمت واقعيّۀ هركدام از دو مبيع و نسبت [سنجى] آن به مجموع دو قيمت، و اخذ نسبت هركدام از مسمّى است.

تزويج دو امه به دو يا يك نفر به صداق واحد

اگر تزويج كرد دو امۀ خود را به دو نفر يا يك نفر به صداق واحد، صحيح است نكاح و اصداق، لكن احتياج به توزيع در مقام مطالبه يا در فسخ يا انفساخ نكاح در بعض باقى است، و از محل بحث خارج نيست.

تزويج چند دختر با تعيين به چند پسر با تعيين زوجين به صداق واحد

و هم چنين اگر زيد بناتى دارد، [و] همه را با تعيين، به ابناى عمرو با تعيين زوجين، تزويج نمود به يك صداق؛ كه نكاح و اصداق صحيح، و توزيع چنانچه مذكور شد متعين است، و محلى خاص براى اشكال ندارد.

ص: 52

اگر عبارت نكاح «على كتاب اللّٰه و سنّة نبيّه» باشد

اگر در عبارت نكاح «على كتاب اللّٰه وسنة نبيه» بود، پس اگر طرفين قصد تعيين اجمالى مهر را داشته باشند به اين عبارت، محمول بر مهر السّنّه مى شود، وگرنه به منزلۀ عدم ذكر مهر است، و ثابت به دخول، مهر المثل است.

قرار دادن چيزى داخل مهر، و يا در شرط ضمن عقد براى غير

اگر براى زن مهرى قرارداد، و براى پدر او يا اجنبى چيز معينى قرار داد، پس اگر داخل مهر قرارداد به نحوى كه ذكر مى شود، امهار باطل است؛ و اگر خارج بود و براى ابتدائى نبودن در ضمن نكاح ذكر شد، اظهر صحّت شرط و لزوم آن است. و اگر مشروط له زن باشد، كه در حقيقت مجموع مهر و شرط، مهر زن باشد، نه آنكه مشروط له غير زن باشد و صاحب مهر دو نفر باشد، اظهر صحّت امهار [است] در مقيّد و قيد.

تعيين رافع معظم جهالت در مهر به تعليم و احكام مترتّب بر آن

احوط تعيين مهر است به حدى كه معظمِ جهالت رفع شود، در غير آنچه محمول است بر وسط چنانچه گذشت؛ پس اگر مهر، تعليم سوره [اى] بود، تعيين نمايد آن سوره را، و لازم نيست تعيين قرائت.

و حد تعليم، استقلال در تلاوت آيات سوره است اگر چه از كتابت قرآن باشد، و نسيان آيه بعد از تعليم، ضرر ندارد و ايجابِ اعاده نمى نمايد، به خلاف كلمات يك آيه بنابر احوط.

اگر امهار كرد تعليم سوره اى را كه زوج نمى داند

اگر امهار كرد تعليم سوره اى را كه زوج نمى داند، جايز است مادام [كه] مقدور بالواسطه و ثابت در ذمّه است. و اگر عارض شد امتناع مباشرت، منتقل به اجرت تعليم مى شود. و اگر ممتنع شد مباشرت و تسبيب، محتمل است اجرت و ماليّت تعليم، كه قيمت مهر مسمّى است، و محتمل است مهر المثل؛ اقرب اوّل است در

ص: 53

تعذر طارى، و دوّم است در تعذر مقارن با اعتقاد قدرت. و هم چنين ساير صنايع كه تعليم آنها مهر بشود. و هم چنين اگر بدون تقصير زوج، زن خودش تعلم كرد، كه تعليم جاهل ممتنع شد به امتناع طارى، و اجرت ماليّت تعليم كه مهر است ثابت مى شود، نه مهر المثل بنابر اظهر.

مهر قرار دادن چيزى و انكشاف عدم ماليّت يا مستحقّ غير بودن آن

اگر اصداق كرد ظرف مخصوصى را به اعتقاد خَلّيت، بعد معلوم شد خمر بوده، پس اگر معلوم شد از قراين عدم خصوصيت در نظر طرفين، و مقصود خَلّ است كه مماثل با موجود اعتقادى در كمّيت و كيفيّت است، اظهر وجوب مثل آنچه در ظرف است به اعتقاد، از خلّ مماثل در كمّ و كيف. و اگر محتمل شد خصوصيت فرديّه، اقرب تعيّن مهر المثل است، چنانچه در صورت عدم مذكوريّت مهر، ثابت است.

و فرموده اند: هم چنين است اگر امهار شد عبدى، بعد معلوم شد حريت او يا مستحق بودن او براى غير. لكن اقرب لزوم مهر المثل است در صورت اوّل، بلكه دوّم هم كه قيمى است.

امهار دو عبد و انكشاف خلاف در يكى

و اگر امهار كرد دو عبد را، يكى حرّ يا مستحَق ظاهر شد، آيا عبد و قيمت حرّ در تقدير عبديت مهر مسمّى است، يا مهر المثل به استثناى قيمت عبد كه خودش موجود است، پس ملفّق مى شود مهر از مسمّى و مهر المثل، و در تقدير اوّل، تمام، مهر مسمّى است ؟ دو وجه است، و اولى خالى از رجحان مختصرى نيست؛ و احتمال خيار فسخ تبعض كه موجب ضرر امهار است قائم است در تقدير اوّل، و لازمه اش بعد از فسخ، مطالبۀ مهر المثل است تماماً، وگرنه از تبعّض خارج نمى شود به فسخ؛ و احتياط مناسب، در محلش است.

ص: 54

تغاير اصداق در اعلان و اسرار

اگر متغاير شد اصداق، در اعلان و اسرار، نافذْ مقدم است. و در صورت وقوع در يك دفعه، محتمل عدم نفوذ هيچ كدام، و عدم نفوذ در زيادتى، و اوّل اقرب است.

و اگر بر حسب تبانى دانستند مقصودشان از الفين الف است، در الف نافذ است نه در عبارت؛ بلى در مقام مرافعه، حكم به ظاهر لفظ مى شود، اگر معارض به ظهور حال در قرينيّت بر خلاف نباشد، وگرنه عمل به اقوى در حكم مى شود، و با اجمال حكمى، موافق مهر المثل را حاكم اثبات مى نمايد.

اگر در سرّ مهرى تعيين كردند و در علانيه مهر ديگرى را بدون قصد، اوّلى كه مقصود است بى اثر است اگر در عقد مذكور نيست، و دومى كه مذكور است بى اثر است، چون كه مقصود نيست، و حالِ مثل صورت عدم ذكر مهر است.

ضمان زوج در مهر

مهر در ضمان زوج است تا آنكه تسليم زوجه نمايد، پس اگر تلف شد قبل از تسليم، با مطالبه يا بدون آن، ضامن مثل يا قيمت آن در روز تلف است، و احوط قيمت اعلى از تلف تا وقت ادا است.

ظهور عيب سابق بر عقد در مهر يا تعيّب بعد از عقد در دست زوج

اگر در مهر، عيب سابق بر عقد ظاهر شد، اظهر مخيّر بودن زن است بين رفع يد از خصوصيت عين و مطالبۀ مثل يا قيمت، و بين امساك خصوصيت با مطالبۀ ارش وصف فائت؛ و در اين تخيير نقل عدم خلاف شده است. و اقرب در تعيّب بعد از عقد در يد زوج، جريان همين تخيير است.

جواز امتناع زوجه از تمكين تا قبض مهر

زوجه مى تواند تمكين زوج از وطى ننمايد تا آنكه قبض مهر نمايد. و با تنازع در ابتدا به تسليم مهر يا تمكين از وطى، احوط ايداع در نزد امين طرفين است كه بعد از

ص: 55

وطى وصول نمايد. و فرقى در شرطيت تسليم مهر، براى وجوب تمكين زوجه، بين موسر و معسر نيست.

عدم جواز امتناع از تمكين در فرض مؤجّل بودن مهر

در صورتى كه مهر مؤجّل باشد، حق امتناع از تمكين قبل از حلول ندارد. و در صورتى كه امتناع كرد از روى عصيان يا عذرى تا زمان حلول، آيا حق امتناع دارد يا نه ؟ محل تأمل است، احتياط مناسب براى طرفين ترك نشود.

عدم جواز امتناع بعد از دخول

و بعد از دخول، حق امتناع نيست اگر اسقاط او اختيارى بوده، وگرنه عدم سقوط، خالى از وجه نيست؛ مثل وطى اكراهى كه موجب استقرار مهر است و اسقاط نيست، چنانكه استحقاق نفقه به مثل وطى اكراهى حاصل نمى شود؛ و هم چنين در منقطعه.

و هم چنين تسليم ولى، صغيره را، در اسقاطِ صحيح بودن يا نه، فرق مى كند در جواز امتناع بعد از كمال صغيره.

حكم تمكين و تسليم مهر در صغيره

اگر صغيره بود و اهليت تمكين نداشت، اظهر عدم فعليّت وجوب تسليم مهر است تا زمان اهليت، به خلاف عكس به اينكه مهر مؤجّل باشد، پس وجوب تمكين، فعلى است قبل از حلول.

و در صورت اهليت صغيره براى ساير استمتاعات غير وطى، آيا وجوب تمكين و وجوب تسليم مهر فعليّت دارد، مثل مريضه و حائض ؟ محتمل است اگر خوف اضرار نباشد، زيرا تمكين از چنين زنى بيش از اين نيست، لكن خالى از اشكال و احتياط نيست.

و اگر هر دو صغير بودند و ولى از ولى مطالبۀ مهر كرد، پس مبنى بر مختار در كبير با ولى صغيره است.

ص: 56

امتناع زن از تمكين بعد از اخذ مهر

و اگر بعد از دفع صداق، امتناع از تمكين كرد بدون عذرى، اجبار مى شود بر تمكين.

[و] آيا استرداد جايز است مطلقاً، يا در صورت عدم تمكّن از اجبار؟ محل تأمل است در صورتى كه اسقاط حق نباشد، و احتياط مناسب ترك نشود.

1. تفويض بضع

عدم ذكر مهر در عقد

1. تفويض بضع عبارت است از عدم ذكر مهر در عقد.

و ذكر مهر، شرط صحّت نكاح نيست؛ پس اگر ذكر نكرد مهر را، يا شرط كرد كه مهر براى او نباشد، عقد صحيح است، و شرط هم صحيح است اگر متعلق به نفى مسمّى باشد؛ و اگر متعلّق به نفى مطلق مهر باشد در عقد و بعد از آن اگر چه بعد از دخول باشد، شرط باطل و عقد صحيح است؛ پس با تفويض بضع به نحو متقدّم، اگر طلاق داد آن را قبل از دخول، براى زن متعه ثابت است نه مهر؛ و اگر بعد از دخول طلاق داد، مهر المثل ثابت است نه متعه؛ و اگر احد زوجين وفات نمايد قبل از دخول و بدون ذكر مهر، براى ديگرى مهر و متعه نيست.

نحوۀ تعيين مهر المثل در فرض مسأله

2. تعيين مهر المثل، به ملاحظۀ امثال زن است در خصوصياتى كه با آنها اختلاف رغبات موجب اختلاف مهور مى شود، پس ملاحظۀ اهل و اقارب و بلد و سن و بكارت و جمال و وضع ازواج مى شود. و در صورت اختلاف مقوّمين، قيمت متوسطه پس از جمع و تعديل اخذ مى شود؛ مثل نصف مجموع از دو قيمت.

مشهور در صورت تجاوز مهر امثال از مهر السنه كه «500 درهم» است، رد به مهر السنه است، و اين قول احوط براى زن است.

ص: 57

نحوۀ تعيين متعه

در متعه، ملاحظۀ حال امثال زن و مرد با هم مى شود؛ يعنى در هركدام از غِنىٰ و توسط و فقر، [با] ملاحظه مهر امثال زن تعيين مى شود، و اختلاف مراتب هركدام بر آن تنزيل مى شود.

مذكور در كلمات، براى موسع و غنى متعۀ دابه يا جامۀ قيمتى يا ده دينار است، و براى متوسط پنج دينار يا جامۀ متوسط، و براى فقير يك دينار يا يك انگشتر است، و محمول بر تمثيل است؛ و هم چنين بعضى از اينها در روايات مذكور است.

اظهر اختصاص وجوب متعه است به مطلّقه اى كه ذكر مهر در عقد او نشده و دخول به او محقّق نشده است؛ و اطلاق استحباب و تأكّد آن به ساير مطلّقات دور نيست.

و متعه به طلاق مفوّضه قبل از دخول، واجب مى شود؛ و تقديم آن بر طلاق، مستحب است؛ و دور نيست مراعى بودن آن به تعقّب به طلاق، در اتصاف به متعۀ واجبه در مورد وجوب، و مستحبه در موارد استحباب.

متعۀ واجبه يا مستحبه با موافقت آنچه زوج مى دهد با وظيفه اش، منوط به رضاى زوجه به قدر آن نيست. و متعۀ واجبه، دَين است در ذمۀ زوج، و احكام دَين در صورت موت زوج و افلاس او، بر آن مرتّب است. ابراى متعه قبل از توظيف، مثل ساير ديون و حقوق، اثرى ندارد.

جواز حبس جهت تعيين مهر در فرض تفويض

3. مفوّضة البضع مى تواند حبس كند [خود] را تا تعيين مهر شود، و تراضى بعد از عقد جايز و نافذ است به هر قدر كه باشد حتّى زايد از مهر السّنّه؛ و بعد از اتفاق رجوع جايز نيست بنابر احوط نسبت به كسى كه طالب مهر المثل است كه زايد از

ص: 58

مفروض باشد، يا كسى كه طالب نقيصه باشد اگر ازيد از مهر المثل است، يا آنكه طلب تبانى بر مرتبۀ ديگر نمايد؛ و هم چنين در انتقال به متعه در طلاق قبل از دخول بعد از رجوع از فرض بعد از عقد؛ و منشأ احتياط، ذكر اصحاب، تراضى بعد از عقد را به مرتبه [اى] به منزلۀ تراضى در حال عقد است. و اظهر نفوذ فرض اجنبى است اگر مقرون يا متعقّب به تراضى زوجين باشد، و احكام فرض زوجين مرتّب است.

حكم مهر در عقد مملوكه و خريد او

4. اگر مملوكه را در عقد نكاح آورد، پس از آن خريد او را قبل از دخول، مهر در صورت تسميه، و متعه در صورت تفويض بضع ندارد؛ يعنى مالك اوّل به اين انفساخ، مالك نصف مهر نمى شود، چون انفساخ طلاق نيست، و مالك متعه به سبب مرتّب بر خروج از ملك او نمى شود.

عدم تحقّق تفويض از غير بالغۀ رشيده مگر با مباشرت ولى فى الجمله

5. تفويض مباشرى از غير بالغۀ رشيده، چه بكر باشد چه ثيّب، محقّق نمى شود، چه صغيره باشد چه مجنونه چه سفيهه. و به مباشرت ولىّ ، با مصلحت در تفويض يا نقص از مهر المثل در تسميه، جايز و نافذ است؛ و با عدم مفسده، محتمل است؛ و در تقدير صحتِ تفويض، متعه در طلاق قبل از دخول ثابت است، وگرنه نكاح صحيح است و تفويض و نقص بى اثر است؛ و بعد از كمال، اختيار تعيين با او است؛ و با دخول بدون تعيين به عذرى، استحقاق مطالبۀ مهر المثل را دارد.

و در صورت تسميۀ ناقص از مهر المثل با مصلحت، و قول به صحّت مطلقه، در طلاق قبل از دخول نصف مهر المثل است؛ و در تقدير ايقاف به رضاى زن بعد از كمال، پس در طلاق قبل از كمال و دخول، نصف مسمّى فرموده شده، و اظهر نصف مهر المثل است، مگر با مراعى بودن به رضاى بعد از كمال و طلاق به نحو كشف. و

ص: 59

اگر بعد از كمال طلاق داد، پس با رضاى زن، مهر مسمّى يا نصف آن ثابت است؛ و بدون رضاى او، مهر المثل يا نصف آن، بر حسب دخول و عدم آن قبل از طلاق، ثابت است.

تزويج امه با تفويض بضع

6. اگر مولى امۀ خود را تزويج كرد با تفويض بضع، مانعى ندارد، و احكام فرض و متعه و مهر المثل به دخول مرتّب مى شود؛ و در صورتى كه باقى در ملك او تا زمان دخول بود، مهر المثل براى مولى ثابت است؛ و اگر با زوج اتفاق بر تعيين مهر كرد، حكم مفروض در عقد مرتّب است؛ و اگر به حال عقد كه تفويض بود باقى ماند تا زمان طلاق، متعه براى او ثابت است.

بيع يا عتق امه بعد از تزويج او با تفويض بضع

7. اگر مولىٰ تزويج نمود امۀ خود را با تفويض بضع، پس از آن فروخت به ديگرى، و او هم اختيار بقاى نكاح كرد، اختيار فرض مهر بين مالك دوّم و زوج است؛ و آنچه به اتفاق مفروض شد، يا با دخولْ مهر المثل ثابت شد، مال مالك دوّم است.

اگر عتق كرد او را قبل از دخول، پس راضى به عقد شد، مهر مال محرّره است، چه مهر المثل مستحق به دخول باشد، يا مفروض بعد از عتق به اختيار او و زوج باشد. و اگر اعتاق بعد از تزويج و تعيين مهر در عقد بوده، مهر تماماً يا مراعى به دخول در نصف، ملك مالك حين التزويج است، و مثل مشترى نيست كه او مالك مهر المثل با دخول و مفروض، بعد از تملك مفوضۀ سابق است، در صورت اجازۀ عقد سابق، چنانچه گذشت.

2. تفويض مهر

فرق تفويض مهر و تفويض بضع و نحوۀ تعيين مهر در مفوّضة المهر

مفوّضة المهر افتراق او از مفوّضة البضع، به اشتراط تعيين زوج بعينه يا زوجه بعينها،

ص: 60

مهر را است؛ پس اگر مشروط تعيين زوج باشد، حدّى در قلت و كثرت ندارد؛ و اگر مشروط، تعيين زوجه باشد، محدود است در طرف كثرت به عدم تجاوز از مهر السنه كه 500 درهم است.

و اگر مشروط حكم اجنبى باشد، پس اظهر صحّت شرط است و عدم تقيّد در دو طرف قلت و كثرت به ازيد از تموّل، مثل حكم زوج. و اگر مشروط حكم هر دو به نحو اجتماع باشد، يا به نحو استقلال، اظهر در صورت اوّل اناطۀ به توافق هر دو، و احوط در صورت دوّم هم همين است، مگر اينكه مختار زن ازيد از مهر السنّة باشد كه قول و تعيين مرد در مخالفت به نقيصه و مهر السنّة مسموع است.

طلاق مفوّضة المهر

اگر طلاق داد مفوّضة المهر را قبل از دخول و قبل از حكم، الزام مى شود حاكمِ به حسب شرط، به حكم براى تعيين حق؛ و نصف معيّنِ به حكم، مستحَق مطلّقه است. و اگر حاكم زن است، براى او نصف مهر معيّن است در صورتى كه معيّن او از مهر السنه زايد نباشد؛ و اگر زايد باشد، رد مى شود به مهر السنه. و اگر امتناع از حكم نمود، حاكم شرع حكم مى نمايد بنابر اظهر، در صورتى كه ايقاف، تعطيل و تضييع حقّ باشد و اجبار بر حكم ممكن نباشد، و مثل خود او حاكم زايد بر مهر السنه حكم ننمايد؛ و هم چنين در امتناع زوج از حكم و عدم امكان اجبار او بر حكم. و احوط براى حاكم عدم حكم به ازيد از مهر السنه يا مهر المثل است.

جنون يا وفات حاكم به شرط

اگر حاكمِ به شرط، مجنون شد به جنون طارى، ولىّ او اگر چه حاكم شرع باشد قائم مقام او مى شود و حكم مى نمايد بنابر وجهى، در صورت عدم امكان ايقاف تا زوال جنون عارضى، و لكن احتياط غير متروك در رعايت احتمال متعه است. و هم چنين

ص: 61

اگر وفات نمايد حاكمِ به شرط، قبل از حكم و دخول، لكن اقرب در اين مقام متعه است؛ و بعد از دخول و قبل از حكم، مهر المثل ثابت است.

احكام مهر

عدم سقوط مهر با دخول

1 و 2. مهر با دخول ساقط نمى شود، بلكه آنچه در ذمّه بوده، ثابت و باقى در ذمّه مى شود؛ حلول و تأجيل، و طول مدت و قصر آن، و مطالبه و عدم آن، فارق نيست.

و دخول با رضاى زوجه و تمكين او، كاشف اعم از اخذ خصوص قدر عاجل يا رضا به بقاى در ذمّه مثل مؤجل است.

و ممكن است در مفوضة البضع دخول با رضاى زوجه و تقديم چيزى از زوج، كاشف از فرض مهر در آن و اكتفاى به آن به نحوى كه استحقاق غير نداشته باشد مى شود.

دخول موجب مهر

دخولى كه موجب مهر است، همان موجب غسل و عدّه و جلد و رجم است، و آن التقاى ختانين است يا وطى در دبر، اگر چه انزال نباشد.

و خلوت گاهى سبب مى شود براى حكم به موجب مهر، اگر معلوم نباشد عدم دخول نزد حاكم.

طلاق قبل از دخول

3. اگر طلاق داد قبل از دخول، بر طلاق دهنده نصف مهر است، كه مسمّى در عقد، يا مفروض به فرض صحيح بعد از عقد شده باشد. پس اگر دين بوده و ادا نكرده بوده، ذمۀ او از نصف آن برئ مى شود؛ و اگر عين باشد مشترك بين [آن] دو مى شود.

و اگر دفع كرده بوده، نصف آن را استرجاع مى نمايد.

ص: 62

حكم صورت تلف شدنِ عين و آنچه به منزله تلف است

و اگر تالف شده، نصف مثل در مثلى، و نصف قيمت در قيمى را اخذ مى نمايد؛ و هم چنين اگر مثلى متعذر المثل باشد. و احوط صلح است در اختلاف قيمت عين به سبب اختلاف در كميت و كيفيّت عين از روز طلاق بعد از قبض زوجه تا روز قبض زوج نصف قيمت را.

و اختلاف در قيمت سوقيّه، با بقاى عين اثرى ندارد؛ و با تلف آن احوط صلح است در قيمت روز تلف و روز دفع قيمت نصف، نه ما بين بنابر اظهر.

و انتقال لازم، به منزلۀ تلف است در رجوع به قيمت؛ و عود به سبب جديد اثرى ندارد در هيچ صورت بنابر اظهر.

اگر زوجه عين را رهن و يا اجاره داده باشد

و اگر عين متعلق حق رهانت يا اجاره باشد، مخيّر است زوج بين مطالبۀ قيمت و انتظار فك رهن يا انقضاى اجاره؛ و احوط رعايت رضايت زوجه است در طرفين تخيير. و اگر معامله ناقلۀ غير لازم باشد، مخيّر است زوجه بين رجوع و دفع نصف عين يا دفع نصف مثل يا قيمت.

حصول نقص در عين يا صفت

اگر نقصى در عين حاصل شد، مثل عِوَر دابّه و نسيان صنعت، محتمل است رجوع به نصف عين و نصف ارش تعيّب، و احوط صلح است، چنانچه در اختلاف گذشت. و رجوع به قيمت در حال قبض با اختيار زن بدون لزوم محذور ديگر، خالى از وجه نيست.

حصول زيادات متّصله در عين

و در زيادات متصله، احوط براى زوج صلح به قيمت بعد از طلاق و قبل از زيادتيها است، بلكه خالى از وجه نيست؛ و احوط براى زوج، عدم جواز اجبار زن است به دفع عين مجاناً يا با عوض زيادتى، بلكه خالى از وجه نيست. و اگر دفع كرد عين را

ص: 63

به اختيار خود مجاناً، قبول واجب است بنابر احوط، بلكه اظهر در صورت عدم لزوم شركت و با موافقت با قيمت نصف در حال قبض زن. و اگر دفع كرد قيمت را، نمى تواند مطالبۀ عين نمايد بنابر احوط، بلكه اظهر. و تاخير مطالبه مانعى ندارد بنابر اظهر، بلكه بعد از دفع زوجه عين يا قيمت آن را، عمل به وظيفۀ خودش مى نمايد، و نيّت اضرار، اضرار محرّم نيست. و الزام زوجه به شركت در عين بالنسبه، يعنى بدون زياده، نمى تواند نمايد، بلكه اختيار با زوجه است بنابر احوط چنانچه گذشت، بلكه خالى از وجه نيست.

حصول زيادتى و نقص با هم در عين

و هم چنين اگر از جهتى زيادتى حاصل شد و از جهتى نقص، مثل تعلم سوره [اى] و نسيان سورۀ ديگر، احوط صلح است در نصف عين يا قيمت، و در مقدار قيمت بر تقدير صلح بر آن، و در نصف عين با ارش نقص يا عوض زيادتى يا بدون آنها، و در ملاحظۀ جبران نقص و زياده و عدم آن؛ اگر چه به اختيار زن بودن، در صورت موافقت با قيمت حين قبض زن و عدم لزوم شركت و ضرر ديگر كه جايز الدفع است، خالى از وجه نيست.

اگر تعيّب كرد در يد زوج، به غير تفريط يا با تفريط او، احوط صلح به دفع نصف عين با ارش مخصوص آن، يا قيمت مجموع است.

نماى منفصل عين

نماى منفصل مثل شير و ولد، مخصوص زوجه است، در يد زوج يا زوجه، آنچه مربوط به قبل از طلاق بوده است؛ و نماى بعد از طلاق منصّف، مشترك است. اگر صداق، حيوان حامل بود، به طلاق، نصف حيوان با حمل آن را، زوج مالك مى شود، اگر چه طلاق بعد از وضع حمل باشد. و اگر حمل در ملك زن بود، فقط نصف حيوان رجوع به او مى نمايد، و قيمت نقص عين به سبب ولادت، محتمل است رجوع به زوج نمايد.

ص: 64

اگر صداق، تعليم صنعت يا سوره باشد

و اگر صداق تعليم صنعتى بود، پس از آن طلاق داد قبل از دخول و تعليم، نصف اجرت تعليم آن را به زن مى دهد؛ و اگر تعليم نموده بود، نصف اجرت را از زن مى گيرد.

اگر صداق تعليم سوره [اى] بود، تعليم نصف مى نمايد، و تعيين نصف را با حروف سوره مى نمايد، با مباشرت و حفظ حجاب و عدم خلوت محرّمه و عدم خوف فتنه، يا با استيجار غير كه واجد شرط و فاقد مانع باشد؛ و اگر هيچ كدام ممكن نشد، نصف اجرت تعليم را مى دهد.

ابراء شوهر و طلاق قبل از دخول

4. اگر ابراء كرد شوهر را از صداق، پس از آن طلاق داد قبل از دخول، نصف مهر را رد به زوج مى نمايد بعد از وصول كردن زن تمام را با ابراء.

و در جريان اين حكم در خُلع با ازيد نصف تأمّل است، و محتمل است رجوع به قيمت زايد بر نصف، كه مستحَق به خلع است، مثل خلع با تمام عين مشتركه بين زوجين؛ لكن اقدام در خلع با تمام با علم به موضوع و حكم، متمشّى نمى شود. و محتمل است تاثير خلع در نصف، و تاثير جامع يا مجموع يعنى طلاق شخصى به اعتبار مصداقيّت براى خلع و مصداقيّت براى طلاق قبل از دخول، در نصف ديگر، كه اگر متحد نبود خارجيّت آنها، هركدام در نصف ممتاز از نصف ديگر تاثير مى كردند، و چون يكى سابق نيست ديگرى در بدل و قيمت تاثير ندارد، و اين احتمال اقرب است.

طلاق قبل از دخول بعد از معاوضه مهر، موجب رد نصف مسمّى است

5. اگر مهرى قرارداد براى زن، پس از آن معاوضه كرد آن را به چيزى، پس از آن طلاق داد قبل از دخول، نصفِ مسمّى به شوهر بر مى گردد، نه نصف عوض.

ص: 65

و هم چنين اگر فرد كلى را به عنوان وفا داد، بعد از طلاق قبل از دخول، نصف شخص را مستحق نيست، بلكه نصف كلى مفروض را بنابر اظهر [مستحق است].

امهار مدبّره

6. اگر مدبَّره را امهار كرد، اظهر انفساخ تدبير است به هر ناقلى از ملك؛ و عود نصف، به طلاق قبل از دخول، تاثيرى در صحّت تدبير ندارد بنابر اظهر.

شرط مخالف شرع در عقد

7. اگر شرط مخالف شرع در ضمن عقد نكاح كرد، مثل شرط عدم تسرّى، شرط باطل، و عقد و امهار صحيح است.

شرط بطلان عقد در فرض عدم تسليم مهر

و هم چنين اگر شرط كرد بطلان عقد نكاح را در صورتى كه تا اجل معلوم تسليم مهر ننمايد، كه شرط باطل، و عقد و امهار صحيح است؛ بلى وفاى به شرط مستحب است نه لازم.

و در صورتى كه شرط، قيد مهر باشد، و با عدم سلامت آن، مهر مجهول القيمه باشد، حكم جهالت مهر را، در دو صورت زيادتى مسمّى از مهر المثل و نقص از آن، در دو صورت بودن شرط براى زن يا بر زن را دارد اگر چه به سبب فساد جزء مهر يا شرط آن است؛ و مهر المثل ثابت است مگر آنكه مسمّى زايد از آن باشد و شرط براى زن بوده است، يا ناقص از آن بوده و شرط بر عليه زن بوده، كه استفادۀ رضاى زوج در اوّل و زوجه در دوّم به اولويت بشود.

شرط عدم وطى و عدم ازالۀ بكارت

اگر شرط كرد زن، كه وطى او ننمايد يا ازالۀ بكارت او ننمايد، نافذ و لازم است اين شرط، و جايز نيست مخالفت، چه در دائم باشد چه در منقطع؛ و هم چنين غير وطى از بعض استمتاعات. و اگر اذن داد بعد از عقد مشروط، جايز است وطى

ص: 66

مشروط الترك. و اگر مخالفت كرد بدون اذن، عصيان كرده و زانى نيست، مثل وطى حائض، و ولد ملحق است به شوهر. بلى در نفوذ شرط، عقلائى بودن و سفهى نبودن معتبر است.

شرط باقى ماندن در بلد و امثال آن

8. اگر شرط كرد كه از بلدش خارج ننمايد او را يا آنكه از اهلش خارج ننمايد، جايز، و لازم است وفاى به آن، و جايز نيست اخراج از محل شرط.

اگر شرط كرد مهرى را اگر اخراج كرد او را به بلاد خودش، و انقص از آن را اگر خارج نشد با او، پس اگر اخراج خواست نمايد به بلاد شرك، واجب نيست اجابت و مهر كامل است؛ و اگر به بلاد اسلام خواست اخراج نمايد، واجب است اجابت و مهر كامل است اگر اجابت كرد، و ناقص است اگر اجابت نكرد، در زمان استحقاق مهر، بعد از ارجاع شرط به اشتراط مهر كامل و نقص آن در صورت عدم اجابت در خروج به بلاد اسلام، كه جايز است فى نفسه؛ و اصل اين شرط، مروى و معمولٌ به است.

طلاق قبل از دخول بعد از تزويج در عدّۀ طلاق بائن

9. اگر طلاق بائن داد، پس از آن در عده، تزويج به عقد نمود، پس از آن طلاق داد قبل از دخول با عقد اخير، نصف مهر، عود به زوج مى نمايد؛ و دخول قبل از عقد اخير، بى اثر است در مقتضاى طلاق اخير.

طلاق قبل از دخول بعد از هبۀ نصف مشاع مهر

10. اگر هبه كرد شوهر را نصف مشاع مهر را، اظهر استحقاق نصف ديگر به طلاق قبل از دخول است، و براى زن چيزى نمى ماند، چه آنكه مهر عين باشد يا دين باشد، بنابر كفايت لفظ هبه در ابراء دين. و اين در صورتى است كه هبه به نصف معيّن تعلق نگيرد در شخصى.

و هم چنين اگر خلع كرد با نصف مهر، به طلاق قبل از دخول، تمام، ملك زوج

ص: 67

مى شود و چيزى براى زن نيست.

طلاق قبل از دخول بعد از امهار به غلامين و وفات يكى

11. اگر مهر عبارت از دو غلام بود، يكى وفات كرد، به طلاق قبل از دخول، نصف موجود و نصف قيمت ميّت، مال زوج است.

شرط خيار فسخ در نكاح و اِمهار

12. اگر شرط كرد خيار فسخ را در نكاح، شرط باطل است و عقد صحيح است بنابر اظهر. و اگر شرطِ خيار فسخ در امهار كرد، صحيح است عقد و امهار و شرط، در صورت انضباط شرط، يا مطلقاً بنابر عدم اعتبار معلوميّت در شروط؛ و هم چنين مثل اين جهالت اگر سارى در مهر باشد؛ پس اگر مستمر بود و مدت خيار گذشت، لازم مى شود مسمّى؛ و اگر فسخ كرد، مهر المثل ثابت مى شود به دخول، مثل صورت عدم ذكر مهر بنابر اظهر.

تمام مهر به عقد نكاح مملوك زوجه است

13. مهر تماماً مملوك زوجه است به عقد نكاح؛ و بعد از طلاق قبل از دخول، نصف آن عود در ملك زوج مى نمايد. و مى تواند زوجه تصرف در تمام مهر نمايد، قبل از قبض و بعد از آن قبل از دخول.

عفو و ابراء و هبۀ مهر

و اگر عفو نمود حق خود را، همه ملك زوج مى شود؛ و عفو و ابراء، احتياج به قبول زوج ندارد در صورتى كه متعلّق به عين نباشد؛ و اگر به عين متعلق باشد، قبول و قبض معتبر است اگر به عبارت هبه و تمليك باشد.

اختيار ولىّ زوجه در عفو

و ولىّ زوجه مى تواند عفو از حق او نمايد اگر از بعض نصف عفو نمايد نه از تمام نصف، مگر آنكه مصلحت لازمه در عفو باشد بنابر احوط. و در صورتى كه عفو از روى

ص: 68

مصلحت باشد، فرقى بين اب و جدّ ابى و وكيل مفوّض زوجه نيست. و اظهر در ولى شرعى زوج، كه بعد از طلاق قبل از دخول مولىّ عليه باشد، مساوات با ولى زن است در جواز عفو از حق از بعض آن، نه تمام، مگر با مصلحت لازمه بنابر احتياط متقدّم.

توقف حصول مالكيّت عين بر قبض در هبه

اگر هبه متعلق به عين باشد، متوقف است حصول ملكيت به قبض چنانچه گذشت؛ و در غير عين، ابراء است اگر در ذمّۀ طرف ثابت است؛ و احتياج به قبول و قبض ندارد، چه از طرف زوج باشد يا زوجه.

عدم جواز امتناع از تمكين در مهر مؤجّل

14. اگر مهر مؤجل باشد، حق امتناع از تمكين ندارد قبل از حلول. و اگر عصياناً امتناع كرد تا حلول، پس از آن حق امتناع دارد يا نه ؟ خلاف است، و ثبوت حق امتناع خالى از وجه نيست.

تغيير صفت در عين مهر و حصول طلاق قبل از دخول

15. اگر اصداق كرد قطعه اى از نقره را مثلاً، پس زن او را زينتى يا انائى ساخت براى اقتناى بر تقدير جواز، پس از آن طلاق داد او را قبل از دخول، مخيّر است بين رد نصف عين و نصف قيمت آن قبل از تغيير؛ و هر كدام را زن اختيار كرد، لازم است بر شوهر قبول بنابر اظهر چنانچه گذشت در كِبَر حيوان نزد زن.

16. اگر صورتى داشت شكست او را، يا شكسته شد نزد زن و صورتى ديگر ساخت، اظهر تعيّن نصف قيمت است در فرض قبل از شكستگى مذكور. و اگر بعد از شكستگى اعاده كرد همان صفت اوّل را به طورى كه عرفاً بگويند: همان را مى دهد، اظهر وجوب نصف عين است، بدون اعتبار رضاى زوجه، اگر چه عقلاً اعادۀ عين معدوم نيست.

و اگر صداق ثوب بود، و خياطت كرد آن را و قميص دوخت، لازم نيست دفع آن

ص: 69

و نه قبول آن؛ و براى زوج و زوجه الزام به قيمت آن است قبل از تغيير، چون به تغيير، از قابليت ساير اغراض مقصوده خارج مى شود.

جواز جمع بين نكاح و بيع

17. گذشت جواز جمع بين نكاح و بيع، و تقسيط مى شود عوض مسمّى بر مهر المثل و ثمن المثل، پس اگر دينارى داشت و گفت: «خود را تزويج كردم و بيع كردم اين دينار را با يك دينار»، بيع باطل است به جهت ربا؛ و معاوضۀ مهر المثل با نصف دينار هم فاسد است بنا بر جريان ربا در غير بيع؛ و نكاحْ صحيح، و مهر المثل ثابت است.

و اگر عوض جنساً مختلف باشد با مبيع، مانعى ندارد؛ حتى اگر عوضِ دينار، درهم باشد و شرط صحّت صرف كه تقابض در مجلس است موجود باشد، مانعى نيست - به حسب ربا - در بيع، به جهت اختلاف، و [و نيز مانعى نيست] در مهر المثل كه متعين در درهم نيست بنابر اظهر.

طلاق قبل از دخول بعد از امهار و عتق يا تدبير عبد

18. اگر امهار كرد عبدى را، پس زن عتق كرد آن را، پس طلاق داد قبل از دخول، بر زن نصف قيمت عبد است. و اگر تدبير كرد عبد را، آيا مخيّر است زن بعد از طلاق در رجوع از تدبير، پس نصف ملك زوج بشود، يا عدم رجوع، پس نصف قيمت ملك زوج باشد، يا آنكه باطل مى شود تدبير در نصف ؟ دو وجه است؛ اوّل خالى از رجحان نيست. و اگر رجوع بعد از دفع قيمت باشد، عدم عود استحقاق نصف عين، خالى از رجحان نيست.

تزويج به كمتر يا بيشتر از مهر المثل توسط ولى

19. اگر ولى شرعى تزويج كرد مولّى عليها را به كمتر از مهر المثل، با مصلحت نافذ است، و بدون آن اظهر صحّت نكاح و امهار است؛ و محتمل است ثبوت خيار در

ص: 70

امهار، و آنكه بر تقدير فسخ بعد از كمال، مهر المثل ثابت باشد.

و هم چنين در تزويج ولى زوج به ازيد از مهر المثل، در وقوف به اجازه بعد از كمال، و آنكه اگر فسخ امهار كرد، مهر المثل بر او است، و خيار براى طرف باشد با جهل به حكم يا موضوع، لكن خالى از تأمل نيست. و اگر صداق از مال ولىّ باشد، مانعى در صحّت عقد و امهار نسبت به مسمّى نيست.

تلف غير معلوم الوزن و ابراء آن و فرض فساد مهر

20. اگر مهر را مال مشار اليه غير معلوم الوزن قرار داد، پس تلف شد قبل از قبض، پس ابراء نمود آن را، صحيح است ابراء. و هم چنين اگر مهر فاسد بود و استحقاق مهر المثل را داشت، پس ابراء كرد آن را بعد از دخول. و اگر ابراء قبل از دخول از مهر المثل نمود، در صحّت ابراء تأمل است.

حكم امهار براى صغير از مال ولى يا خودش

21. اگر تزويج كرد ولد صغير را از مال خود والد، بر والد است مهر، و از ديون او است. و اگر از مال ولد امهار كرد، و مال دار بود، از مال ولد است، و والد مديون نيست؛ مگر آنكه ولد مالى نداشته باشد [كه] كفايت [به] مهر نمايد كه بر والد و از مال او است، اگر امهار به مال او تعلق نگرفته باشد در عقد.

و تبرّى ولىّ از مهر، حكم عدم ضمان را دارد، لكن در صورت اعسار ولد، تأثير تبرّى در عدم ضمانِ هيچ كدام و ثبوت خيار فسخ براى زن در صورت جهل، محل تأمل است. و بر هر تقدير، در صورت بقاى نكاح تا بعد از دخول، استقرار مهر المثل، بدون دافعى از مسماى صحيح، منتفى نمى شود؛ و هم چنين در ساير موارد مناسبه و موافقه با مقام، مثل مفوّضة البضع.

و در صورت واجد بودن ولد بعض مهر را، همان قدر بر او است، و زايد بر ولى است اگر همه را از مال خودش ضامن نبوده است.

و اعتبار به وجود مال است براى صبىّ ، كه در وقت وجوب تسليم، مقدور

ص: 71

التسليم و واجب التسليم باشد، پس وجود مستثنيات دين و متعلق حق الرّهانه، كالعدم است در مقام توزيع و عدم آن بنابر اظهر.

تبرّع مهر از صغير

اگر تبرّع به ادا كرد ولىّ بدون ضمان، نمى تواند رجوع به مولّى عليه نمايد؛ و هم چنين تبرّع اجنبى. و اگر ولى به قصد رجوع ادا نمود با غبطۀ مولّى عليه، يا عدم مفسده بنابر كفايت آن، مى تواند رجوع نمايد.

اظهر لحوق جدّ ابى به اب است در اين حكم مذكور. و در مهر فرقى بين مؤجل و معجل نيست در ضمان اب و حكم آن، حتى اگر اجل ازيد از زمان باقى به بلوغ و كمال بوده است. و هم چنين بين نكاح اب يا نكاح فضولى با اجازۀ اب [فرقى نيست]. و اگر ولد بعد از كمال، اجازه نمود، اظهر عدم ضمان اب است. و هم چنين در احكام مذكوره براى مهر، فرقى بين عين و دَين نيست.

اگر اب دفع كرد مهر را از مال خودش نه به قصد رجوع، پس از كمال طلاق داد ولد قبل از دخول، نصف مهر عايد ولد مى شود، نه والد، بلكه اين حكم در ولد موسر، اگر دفع مهر از مال اب نه به قصد رجوع بود بلكه تبرّع بود، جارى است.

طلاق قبل از دخول بعد از تبرّع مهر از ولد كبير توسط والد يا اجنبى

22. اگر والد از ولد كبير اداى مهر از مال خود نمود تبرّعاً، بعد از طلاق قبل از دخول، نصف، رجوع به ولد مى نمايد كه طلاق دهنده است، نه والد؛ و هم چنين در تبرّع به [مهر از] اجنبى. و فرقى بين دفع والد و عدم دفع، بعد از ضمانِ صحيح نيست در آنچه ذكر شد.

تنازع زوجين در مهر

اختلاف زوجين در اصل استحقاق مهر

اگر اختلاف كردند زوجين در اصل استحقاق مهر قبل از دخول، قول زوج با يمين او

ص: 72

مقدم است. و اما اختلاف بعد از دخول، پس اگر اختلاف در اصل استحقاق زوجه مهر را است، ممكن است تقديم قول زوجه كه موافق با ظاهر است با يمين او، و اين وجه اقرب است اگر چه منسوب به مشهور خلاف آن است.

اختلاف در وصول مهر

و اگر اختلاف در وصول مهر است بعد از استحقاق، پس در خصوص معجّل، اظهر تقديم قول زوج است با يمين او به حسب موافقت با ظاهر. و در قسم غير معجل، و در آن صورتى كه هيچ تأجيلى نبوده، پس اگر عادت امثال زوجين در بلد ايشان بر تقديم مهر بر دخول باشد، ايضاً قول زوج مقدم است با يمين او، وگرنه قول زوجه مقدم است با يمين او به حسب موافقت با اصل. و دور نيست به حسب مجرّد اين اختلاف و حكم، ثابت بشود مهر المثل، مگر آنكه اقرار نمايد به اينكه مستحَق او كمتر است.

اختلاف در مقدار، وصف و تأجيل

اگر اختلاف كردند زوجين در مقدار مهر يا در وصف آن با صحّت مختلف فيه، مثل اختلاف در تسميۀ زايد (يا) ناقص، قول زوج با يمين او مقدم است. و در صورت اختلاف در تأجيل كه به حكم نقص مهر است، و حلول كه به حكم زياده است، تأمل است، و تقديم قول زوج با يمين او، در عدم رجوع به حلولى كه در حكم زيادتى است، خالى از وجه نيست.

اختلاف در دو وصف مباين

اگر اختلاف در دو وصف مباين بود و قيمت مختلف بود، تحالف و انفساخ تسميه و صحّت عقد و رجوع به مهر المثل، بى وجه نيست، مگر آنكه به اقرار زوجه كمتر از مهر المثل باشد، يا آنكه مهر المثل كمتر از مقدارى باشد كه زوج مدّعى آن است. و اگر

ص: 73

اختلاف در قيمت به استناد وصف مخالف، مورد دعوى است، قول منكرِ زياده، مقدم است با يمين او؛ و هم چنين اختلاف در جنس مهر با اختلاف در قيمت؛ و بدون آن تحالف است، مگر [آنكه] نزاع در قيمت به استناد به جنس مخصوص باشد، كه قول منكر زيادتى مقدم است؛ يا آنكه خصوصيّتى در وصف و جنس مقصود نباشد و مرجع نزاع، به اختلاف در قيمت باشد. و اگر اختلاف در دو وصف باشد و عقد با يكى از آن دو صحيح است فقط، قول مدّعى صحّت عقد مقدم است.

اختلاف در تسليم مهر

و اگر اتفاق در مهر باشد و اختلاف در تسليم آن، و عادت موجبۀ ظاهر نباشد در دخول بعد از تسلّم مهر، قول زوجه كه منكر تسلم است مقدم است با يمين او.

تسلّم بر دفع و اختلاف به عنوان هبه يا صداق

اگر دفع مقدار مهر مسلم بود، لكن نزاع در دفع به عنوان هبه يا صداق بود، و لفظى مذكور نبود، قول زوج در تعيين نيّت او مقدم است با يمين او؛ و هم چنين اگر نزاع در تلفظ به هبه بود.

و اگر نزاع در لفظ هبه نبود، و نزاع در قرينه بر خلاف ظاهر بود، قول زوجه مقدم است در موافقت با ظاهر و در عدم نصب قرينه؛ و هم چنين اگر گفت: نيّت خلاف ظاهر كرده بودم. و اللّه العالم.

ادّعاى مواقعه توسط زوجه و انكار زوج

اگر با خلوت محققه، ادّعاى مواقعه كرد، و زوج انكار نمود، پس اگر ممكن است براى حاكم استعلام حال - مثل صورت ادّعاى مواقعت در قُبُل و معلوم شد بكارت او - پس نزاعى باقى نيست، وگرنه قول زوج كه موافق با اصل است مقدم است بنابر اظهر. و اللّه العالم.

ص: 74

صداق بودن سوره

اگر تعليم سوره اى صداق بود، پس ادّعا كرد زن كه ديگرى تعليم نموده است به غير اذن زوج، قول زن با يمين او مقدم است، و بر زوج اجرت تعليم آن است.

اگر نزاع كردند در اينكه عقد دوّم در وقت دوّم، تكرار بوده يا عقد صحيح بوده، قول زوجه مقدم است، و دو مهر ثابت است با اتفاق بر تعدد مهر در صورت تعدّد حقيقى عقد، و وحدت آن در صورت تكرار.

اگر ادّعا كرد: افتراق از عقد اوّل به طلاق قبل از دخول بوده، و مانعى از مسموعيّت قول او نبوده، بر او ازيد از نصف نيست؛ و هم چنين در عقد دوّم، و مجموع يك مهر تقريبى كامل مى شود كه تسميه در دو عقد شده اند و تنصيف به طلاقها مى شوند.

بلغ المقام بحمده تعالى فى 11 شعبان المعظم من سنة 1399 الهجرية، و الحمد للّٰه،

بيد الاحقر محمد تقى بن محمود عفى عنهما فى قم المشرفه. و الصلاة على

محمد و آله الطاهرين و اللعن الدائم على اعدائهم اجمعين.

ص: 75

فصل نهم حق قَسم و ساير حقوق زوجين

اشاره

براى هر كدام از زوجين حقّى است بر ديگرى كه واجب است رعايت آن؛ چنانچه واجب است بر زوج نفقۀ زن از پوشش و اكل و شرب و مسكن، واجب است بر زوجه تمكين زوج از استمتاعات و اجتناب از مُنفّرات زوج.

عدم تلازم اسقاط حق يكى با اسقاط حق ديگرى

1. و قسمت بين زوجات حق است بر زوج، چنانچه حق استمتاع، حق است بر زوجه، و با اسقاط يكى حق خود را حق ديگرى ساقط نمى شود، چه آنكه بنده باشد يا آزاد، متمكن از وطى ميسور باشد يا نه، مثل عنين و خصىّ .

فرض جنون و تكفّل قسمت توسط ولى

و اگر مجنون باشد، ولىّ متكفّل قسمت از جانب او مى شود و لوازم قسمت، مگر با عدم امن يا عدم انتفاع هيچ كدام از زوجين؛ و هم چنين در قسمت در بقيۀ زنها با سبق قسمت در بعض، بر جنون. و بر تقدير استحقاق زنها قسمت را به طلب آنها، واجب مى شود بر ولىّ ؛ و بر تقدير استحقاق زوج فقط، واجب نيست اگر چه طلب نمايند، مگر بر تقدير مصلحت لزوميه در قسمت براى مجنون.

قابليت حق براى قضا

و در صورت آثم بودن ولىّ در ترك قسمت لازمه، آيا واجب است قضاى آن بر

ص: 76

مجنون بعد از افاقه ؟ احوط وجوب است در صورت انتفاع زوجه و استحقاق او، به ملاحظۀ وضع و استحقاق، مثل ساير ديون.

و اگر جنون مستمر نباشد، فرقى بين اوقات جنون و اوقات افاقه نيست با انتفاع زوجه يا مصلحت لزوميۀ زوج، چه آنكه مضبوط باشد اوقات افاقه يا نه. و قسمت در اوقات افاقه با خود زوج و در اوقات جنون با ولى او است.

فرض خوف از مجنونه

اگر خائف بود از زوجۀ مجنونه، حق زوجه از قسمت ساقط مى شود. و جنون زن نسبت به حق قسمت او در ثبوت و نفى مثل جنون شوهر است.

و در صورت عدم انتفاع راساً در زمان جنون، آيا وقت كالعدم است و حق، ثابت در وقت افاقه است يا حق كالعدم است و ابتداى ثبوت آن ابتداى امكان انتفاع است ؟ اقرب دوّم است.

وجوبى بودن حق قسمت و عدم آن

2. آيا قسمت بين زنهاى متعدد، حقِ واجب است مطلقاً، يا آنكه براى يكى هم يكى از چهار شب است، يا آنكه واجب نيست مگر بعد از ابتداى به قسمت در متعدد؟ خلاف است، وجوب در متعدد بعد از ابتدا، متفق عليه است كه بعد از آن بايد تكميل دَور در چهار شب نمايد؛ و وجوب آن در متعدد قبل از بدء به قسمت، بلكه در واحده كه يك شب از چهار شب مورد حق همان يكى باشد مثل آنكه مقرون به ديگرى بوده، معلوم نيست مگر آنكه به حد اضرار و ظلم محرّم برسد، و در غير اين صورت عدلْ راجح است و از حقوق مستحبه است، و اظهر عدم وجوب است اگر چه احوط رعايت آنچه منتهى به عُسر نباشد و معلوم باشد رجحان آن، مى باشد.

متعلَّقِ حقّ قَسم

و اين حق چه وجوبى باشد، چنانچه به مشهور منسوب است، و چه استحبابى،

ص: 77

متعلق به يكى از چهار شب براى يك زن، و دو از چهار شب براى دو زن، و سه از چهار شب براى سه زن، و تمام چهار شب براى چهار زن [است]؛ و در غير صورت اخير، زايد بر مستحَقِّ زن، اختيارش با شوهر است براى مملوكات يا ساير زنها يا بدون همه، صرف مى نمايد به اختيار خودش. و ناقص از يك شب، با آن، قسمت واجبه به شروع يا مطلقاً، محقّق نمى شود.

و در جواز قسمت در زايد بر يك شب مثل دو شب و هكذا، تأمل است اگر بدون رضاى صاحبان حق باشد و بعد از شروع در قسمت باشد، يا مطلقاً بنابر وجوب.

قرعه براى تعيين در ابتداى شروع به قسمت

و تعيين در ابتداى شروع به قسمت با قرعه، واجب نيست بنا بر اظهر؛ و بر تقدير وجوب، تعيين دومى و سومى هم لازم است. و هم چنين در دورۀ دوّم، موافقت با قرعه در دورۀ اوّل لازم نيست؛ و ممنوع جَور در قسمت است، و آن منتفى است به هر گونه اختيار شود كه براى هر كدام، يك شب از چهار شب در هر دوره باشد.

و ممكن است با يك قرعه اكتفا بشود براى همه اگر رعايت تمام احتمالات متصوره در رقعه هاى متعدده بشود. و رعايت آن در دورۀ ثانيه، موقوف بر آنچه مقدم شده است [مى باشد]. و احتياج به قرعه، جارى در نكاحِ به ترتيب است و اختصاصى به نكاح دفعى ندارد.

و فروع مذكوره در كتب مفصله، ساقط است به حسب مختار و مذكور در مبانى آنها.

واجب در قسمت، مضاجعۀ متعارفه در شب

3. واجب در قسمت، مضاجعۀ متعارفه است، نه مواقعه كه منحصر است وجوب آن در يك دفعه در چهار ماه. و وقت اين واجب شب است نه روز و نه صبح آن شب، اگر چه احوط و افضل است كون با صاحبۀ نوبت در اين وقت هم؛ و الحاق

ص: 78

تمام روز به شب در كَون نزد زن افضل است.

وجوب بيتوتۀ متعارفه

و واجب، بيتوتۀ متعارفه نزد زن بعد از قضاى حوايج معتاده در اوايل شب است. و ضروريات اتفاقيه، مثل مرض زن ديگر يا كسى كه اضافه به زوج دارد و احتياج به عيادت دارد، يا ساير مستحبات از زيارتها و غير آنها بدون لزوم مداقّه، ضرر به اداى واجب ندارد. و مستوعب شب جارى مجراى اعذار مستوعبه از سفرهاى ضرورى و نحو آنها است در حكم، و دور نيست در آنها سقوط قسمت به نحوى كه قضا نداشته باشد؛ پس ابتداى به قسمت مى كند بعد از مراجعت از سفر، نه آنكه حق صاحبِ نوبت بالخصوص ساقط مى شود؛ و احوط استرضاء است در بعض صور، مثل تعقّب وفاء به قسمتِ بعضى به سفر و مراجعت قبل از اكمال دور يا متصل به اكمال.

افرادى كه شغل آنها در شب است

و اگر زوج از كسانى بود كه شبْ وقت شغل او و روزْ وقت استراحت او بود مثل نگهبان، دور نيست زمان قسمت در حق او روز باشد به عكس متعارف. و هم چنين اوقات نزول براى مسافرى كه با او زوجات او باشند.

و اگر [زمان شغل او] مختلف بود، ملاحظۀ وقت استراحت در نوبت هر كدام مى نمايد كه در اين وقت كلى دو قسم از شغل مشتركند.

قسمت بين حرّه و مملوكه

4. و اگر با زوجات خود بود و بعضى از آنها امه بود، قسمت مى نمايد براى آزاد دو شب و براى كنيز يك شب، پس دور از 8 شب تكميل مى شود، براى يك حُرّه دو شب است، و براى يك امه يك شب از آن، و بقيۀ 5 شب مخصوص زوج مى شود بنابر اظهر.

ص: 79

و زوجۀ حُرّۀ كتابيه در قسمت و مقدار آن - در صورت جواز تزويج اگر چه بقايى باشد - مثل امۀ است، پس امه مسلمه با حرۀ كتابيه مساوى در مقدار قسمت مى باشند.

و امۀ مزوجۀ كتابيه در قسمت، نصف حرۀ كتابيه را مستحِق است، پس يك شب از 16 شب را مستحق است.

و از بيان مذكور، حكم جميع صور اجتماع زوجات مختلفه در اسلام و كتابيت و حريت و امه بودن معلوم مى شود. و در مبعّضه، تقسيط به نسبت حريت و امه بودن اقرب است.

اگر دو شب ماند نزد حره، پس از آن امه آزاد شد و راضى به نكاح شد، براى او هم دو شب است و مساوى با اولى است.

و هم چنين است بنابر اظهر اگر بيتوته كند نزد امه يك شب و قبل از دخول، شب ديگر آزاد شود و راضى به عقد شود، شب دوّم را استحقاق دارد. و عتق در روز اثرى در شب گذشته ندارد به خلاف شب آينده.

و اگر اوّل يك شب نزد امه بود، بعد از آن قبل از شب بعد آزاد شد، شب دوّم را استحقاق دارد، و حق حره دو شب ديگر است. و اگر در اثناى استيفاى حق حره آزاد شد، حق در اين دور مال حرّه است و در دور ديگر امه با حرّه مساوى مى شود.

و امۀ موطوئه به ملك يمين، قسمت ندارد، چه يكى باشد چه زايد، زوجۀ ديگر داشته باشد يا نه.

گونه هاى مختلف تحقق حق

5. مى تواند طواف نمايد بر زوجات يا ايشان را به منزل خودش دعوت نمايد يا به نحو مختلف در بعض. (و جمع بين دو ننمايد در يك منزل در وقت قسمت يكى بدون رضاى آنها بنابر احوط)، اگر چه افضل تسويه بلكه طواف بر همه است در منزل ايشان.

ص: 80

استحقاق مبيت خصوصى براى زفاف بكر و ثيّب

6. و براى هر كدام از بكر و ثيّب، سه روز استحقاق مبيت خصوصى ثابت است، و براى خصوص بكر مى تواند هفت روز اختصاص بدهد. و استحقاق بكر زايد بر سه روز را محل تأمل است، آيا افضل اقرب به تسويه است و زايد بر سه روز يا اقرب به ترضيۀ بكر؟ ممكن است اختلاف موارد، و احوط استرضاى از صاحبان حق است.

و آنچه را اختصاص داد به بكر يا ثيّب به نحو مذكور، قضا نمى شود براى ساير زنها.

اعتبار موالات در شبهاى اختصاصى به بكر يا ثيّب

در شبهاى اختصاصى به بكر يا ثيّب، موالات معتبر است؛ و با اخلال به موالات، اتيان به عدد مى نمايد با موالات در بقيه. و اگر موالات را رعايت نكرد، خلاف تكليف كرده لكن قضاى توالى نمى نمايد بلكه عدد معتبر است، و توالى واجب است و اگر شرط باشد محل آن فوت مى شود به ترك موالات؛ پس واجب نيست اتيان به سبع ديگر با موالات بنا بر اظهر. و اقرب مقايسۀ ايام اختصاص است در كتابيه و در امه با ايام قسمت، و سه مقابل قسمت خودش را مثلاً استحقاق اختصاص دارد.

و اظهر تكميل منكسر است، پس بكر اگر امه بود چهار شب دارد و هم چنين حرّه كتابيه، و ثيّب از هر دو دو شب دارد، و امۀ كتابيه يك شب دارد.

ديگر احكام شبهاى اختصاصى

و اعتبار به حال زفاف در حره بودن و امه بودن است نه وقت عقد نكاح؛ و هم چنين اگر آزاد شد در اثناى ايام خودش، چنانچه در نظيرش گذشت. و بعد از قضاى حق جديده اگر طلاق داد بعد رجوع نمود، تاثيرى در عود حق زفاف ندارد. و عود ثابت است در عقد بعد از طلاق بائن اگر چه در عده باشد؛ و فرقى بين توفيۀ حق قبل از

ص: 81

طلاق و عدم آن نيست. و هم چنين اگر عقد كرد بعد از عتق، مستولده يا امۀ موطوئه خود را، كه حق زفاف ثابت است.

اگر زفاف بعد از اتمام دور براى زنهاى ديگر بود، جديده مختص به عدد مخصوص بعد از كمال دور مى شود؛ و هم چنين اگر يك زن قديمه داشته بنابر آنكه قسمت ندارد. و اگر دو زن داشته و براى يكى قسمت كرده، حق زفاف را ادا مى نمايد پس از آن قسمت براى زن قديمۀ دوّم مى نمايد، و ثلث باقى را به جديده بابت قسمت ادا مى نمايد بنابر وجهى.

اگر سبقت كردند جماعتى از زنها در شب زفاف، اختيار ابتدا با زوج است در ايفاى حق اختصاص به هر كدام كه اختيار كردند به نحو توالى ايام، و تعيين با قرعه افضل و احوط است.

سقوط قسمت به سفر و مراعات عدل در صورت مصاحبت زنها در سفر

7. قسمت، به سفر ساقط مى شود و مى تواند بدون مصاحبت زنها سفر نمايد، و همه را يا بعضى را با خود همراه نمايد. و تخلّف بر مصحوبه جايز نيست بدون عذر. و قرعه براى تعيين مصحوبه و بردن آنها به سفر لازم نيست، بلكه افضل است، و بعد از قرعه عدول جايز است اگر چه ترك مستحب است. و قضا براى متخلفه يا متخلفات لازم نيست. و فرقى در مذكورات بين اقسام سفر نيست؛ و هم چنين بين ايام اقامت در اثناى سفر (اگر چه حكم حضر را داشته باشد در شرع) و غير آن ايام و ايام ذهاب و رجوع نيست بنابر اظهر.

اگر دو نفر از زنها يا بيشتر را با خود مصاحب نمود، عدل لازم در حضر را (به واسطۀ عدم غيبت از آنها) رعايت مى نمايد. و اگر ظلم به يكى كرد، مثل حضر قضا مى نمايد در سفر يا حضر نوبت مظلومه را.

و مى تواند در سفر، بعضى از زنها را در محلى نگاه دارد و بعضى را با خود تا به غايت سفر همراه نمايد، پس محل اولى به منزلۀ منزل قبل از مسافرت مى شود.

ص: 82

اگر در سفر ازدواج جديدى كرد، مخصوص مى نمايد جديده را به ايام زفاف، بعد از آن بين همۀ زنها قسمت را رعايت مى نمايد.

قسمت امۀ مزوّجه

8. و قسمت براى امۀ مزوّجه، متوقف به اذن مالك نيست. و وجوب قسمت براى امۀ مزوجه در سفر، مثل وجوب آن در حضر است كه در صورت تسليم مولى در نهار و وجوب نفقه ثابت است؛ و در غير اين صورت محل تأمل است، و احوط قسم است اگر معارض به احتياط ديگر نباشد.

استحباب تسويه بين زنها در غير واجبات

9. مستحب است تسويه بين زنها در آنچه واجب نيست تفضيل، از قبيل جماع و اطلاق وجه؛ و مستحب است كَون با صاحبۀ شب در صبح آن شب، چنانچه گذشت؛ و اينكه اذن دهد به زن براى حضور موت پدر و مادر خودش؛ و مى تواند منع از عيادت آنها نمايد و از خروج از منزل مگر براى واجبى بر زن.

هبه يا اسقاط قسمت

10. قسم حق زوجه هست مطلقاً بنابر وجوب مطلق، و بعد از شروع بنابر وجوب بعد از شروع. و اما حق زوج عام است و مختص به زمانى نيست، و در زمان مخصوص، غير صاحبۀ نوبت بر او حق ندارد، پس اگر زوجه اذن داد در ترك اداى حق، زوج حق او باقى است و ساقط نمى شود. و مى تواند حق خود را به زوج يا به يكى از زنهاى ديگر ببخشد با رضاى زوج و موهوبه بنابر احوط. و مرجع هبۀ به زوج، به اسقاط حق است؛ و هبۀ به غير زوج، رضاى به ترك خاص است و ساير احكام هبه مرتّب نيست.

پس اگر هبه به زوج كرد، اختيار آن شب با زوج است؛ و اگر هبه به ساير زنها نمود، توزيع مى شود بر آنها؛ و اگر به زن مخصوص هبه نمود، اختصاص داده

ص: 83

مى شود به زيادتى يك شب.

و در صورت هبه به يك زن، اگر ليلۀ او متصل به ليلۀ واهبه بود، متوالى مى شود دو شب موهوبه؛ و اگر منفصل بود، بايد تحصيل رضاى صاحبان حق در ليله اى كه بخشيده شده بنمايد، يا عملى نمايد كه حق كسى از صاحبان حق فوت نشود.

و اگر هبۀ به مجموع نمود، مى تواند در توزيعْ تبعيض يك شب به آنها نمايد؛ و مى تواند تمام شب را در يك دور به يكى مخصوص نمايد و در دور ديگر به ديگرى با رضاى آنها و عدم رجوع واهبه. و اگر بين دو شب در دو دور رجوع نمود، خسران بر متأخّره براى دور ديگر مى شود.

و ممكن است تحصيل نتيجۀ توزيع به اكمال دور به شب، كه شب زايد موهوب به حسب دوره ها صرف در مجموع بقيۀ زنها مى شود.

و اگر سه زن به چهارمى بخشيدند، هر چهار شب را صرف در بيتوته نزد چهارمى مى نمايد مطلقاً بنابر وجوب قسمت مطلقاً، و در صورت ابتداى به چهارمى بنابر معلّق بودن وجوب به شروع در قسمت؛ و بعد از اكمال دور بنابراين قول چيزى واجب نيست مگر بعد از شروع در قسمت ثانياً.

رجوع از هبه

11. اگر رجوع كرد بعد از هبۀ صحيحه، مؤثر است در آينده، نه در گذشته؛ زوج به مجرّد علم به رجوع، از نزد موهوبه يا مختاره خارج مى شود؛ و اگر ندانست رجوع را، از زمان علم خارج مى شود و براى گذشته ها قضا نيست، مگر ما بين رجوع و علم كه احوط قضا است.

صلح قسمت

12. اگر عوضى خواست از شب خودش، و زوج بذل كرد به عنوان صلح، جايز و لازم است و ماليّت در صلح معتبر نيست؛ و هم چنين براى ساير زوجات.

ص: 84

عدم ثبوت قسمت براى ناشزه و بعض اقسام صغيره و مجنونه

13. ناشزه قسمت ندارد؛ و هم چنين صغيرۀ غير قابل استمتاع و تلذذ؛ و هم چنين مجنونۀ مطبقۀ غير قابلۀ استمتاع و تلذّذ و مؤانسه، يا مخوفه. و اما مبتلا به جنون ادوارى، پس در حال افاقه، مثل غير مجنونه است، و در حال جنون مذكور، ادا و قضا ندارد.

ناشزه بودن مسافرۀ بدون اذن و ضرورت

مسافرت كنندۀ بدون اذن زوج و بدون ضرورت مسوّغه، ناشزه است و حقى ندارد در قضاى بعد از رجوع؛ و اما با اذن، يا در واجب مضيق، حق او ثابت است و قضا لازم است اگر اختيار مسافرت كه براى مصلحت زوجه است اسقاط حق زوجه نباشد. و اذن، مسوّغِ مسافرت است و دافعِ اثم است.

جواز زيارت ضرّه در ليلۀ ديگرى

14. اظهر جواز زيارت ضره در ليلۀ ضرّه است به مقدارى كه جايز براى اجنبى است.

و اگر عيادت ضره، مستوعب شب شد، اظهر وجوب قضا براى صاحب شب است، مثل عيادت اجنبيه اگر مستوعب باشد، چه اينكه ظلم باشد به واسطۀ عدم جواز، يا نباشد به واسطۀ جواز يا وجوب.

قضا براى مريضه و غير

و در لزوم قضا براى مريضه كه عيادت او كرده براى ضرورت يا طلب او، تأمّل است، اظهر احتساب و عدم لزوم قضا است. و هم چنين در غير مستوعب به مقدار كون نزد مريضه اگر زايد بر حق متعارف زوج باشد احتساب مى شود و اقتصاص مى شود و قضا ندارد اگر در نوبت او است؛ و اگر در نوبت ديگرى اقتصاص از نوبۀ مريضه مى شود براى همان ديگرى؛ لكن خالى از تأمل نيست.

و مواقعۀ ضره در نوبت ديگرى، اثر ندارد؛ بلكه اثر مربوط به زمان آن است به نحوى كه مذكور شد.

ص: 85

جور در قسمت

15. اگر جور در قسمت كرد، قضا مى نمايد براى مظلومه با تمكّن از قضا از حيث زمان، وگرنه در ذمۀ او باقى است تا زمان تمكّن يا عفو زوجۀ مظلومه يا صلح به عوضى. و اگر در زمان يكى نزد ديگرى بود، در دور ديگرى از ديگرى اسقاط مى نمايد و به صاحب حق قضاءً مى دهد با طلب آن ديگرى اين ظلم را.

و اگر وقت صاحب نوبت را به همه على السواء داد، قضا مى نمايد براى او از وقت آخذه به مقدار مأخوذ از او.

حق ناشزه

اگر صاحب چهار زن بود و يكى ناشزه شد، حق او به حسب ظاهر ساقط است و ليلۀ او را به اختيار خود صرف مى نمايد اگر قسمت يك شبانه بوده. و در قسمت ازيد از يك (يعنى به نسبت يك از چهار كه اگر دو شب باشد در هشت شب اكمال دور مى نمايد) بدون رضاى صاحبان حق، تأمل است. و اگر عود كرد ناشزه قبل از تمام محل قسمت، محتمل است عود حق او و انكشاف عدم سقوط واقعى او در هر ترتيبى كه قسمت جايزه را اختيار كرد، نه آنكه مثل جديده در آينده براى او قسمت مى شود، اگر چه قسمت ديگران ازيد بوده است، لكن احتياط مناسب است.

طلاق يكى از اربعه بعد از دخول ليلۀ او

16. اگر بر سه زن از چهار، طواف نمود و چهارمى را بعد از دخول ليلۀ او و زمان طواف بر او طلاق داد، طلاق صحيح است؛ و در حرمت آن به اعتبار تفويت حق فعلى، و عدم آن به اعتبار مشروطيت حق در حدوث و بقا، تأمل است.

و رجوع در عده در طلاق رجعى اگر در همان شب بود، بقيه را ادا مى نمايد؛ و اگر بعد از دور بود، در وجوب قضا تأمل است؛ و اگر طلاق بائن بود و تجديد عقد نمود، اقرب عدم وجوب چيزى است اگر تفويت حق فعلى نشده، وگرنه خصوص

ص: 86

ليلۀ فائته محل تأمل سابق است با زيادتى تعدد نكاح و تباين حقوق؛ پس قضاى يكى به سبب ديگرى، قابل منع است به سبب مراعىٰ بودن مثل اين حق در حدوث و بقا به بقاى زوجيّت سابقه.

اقامۀ ده روزه در بلد يك زوجه

17. اگر در دو بلد دو زن داشت و نزد يكى از آنها ده روز ماند، پس اگر به جهت قسمت بود و قسمت در ازيد از يك شب جايز بود، براى دومى هم ده شب لازم است به رفتن به بلد او يا آوردن او در بلد خودش، و اگر امتناع از آمدن بعد از استدعا كرد بدون عذر مسوغ، حقش ساقط است از حيث تعجيل در ادا، و در سقوط آن از ذمۀ زوج تأمل است؛ و اگر به جهت قسمت نبود و اتفاقى بود يا آنكه قسمت در زايد بر يك جايز نبود، براى دومى فقط دو روز و نيم قضا لازم است، مگر آنكه اصلاً به قصد قسمت نبوده و قسمت ابتدائى را واجب ندانستيم.

به سفر بردن بعضى و مسألۀ قسمت

18. اگر ازدواج كرد با زنى و قبل از دخول به آن قصد مسافرت كرد و قرعه به اسم او خارج شد و با صحبت او مسافرت كرد، مى تواند بعد از مراجعت، ايام اختصاصى او را كه سه يا هفت است ايفا نمايد، بلكه حق جديده است و ايام سفر از ايام قسمت اختصاصى و غير آن خارج است. و اگر جديده دو زن بودند و يكى را با قرعه مصاحبت كرد، بعد از رجوع، ايام اختصاصى هر دو را تأديه مى نمايد؛ و در قضا بودن اين ايام تأمل است، و محتمل است مثل شروع در قسمت براى همه بعد از اين ايام باشد

و اگر مسافرت در مقام قسمت براى چهارمى بود و استصحاب غير او نمود، و يا با او مسافرت كرد و ايفاى حق غير او نمود، بعد از رجوع، ايفاى حق چهارمى به عنوان قضا مى نمايد، و بعد از آن شروع به قسمت در دور دوّم مى نمايد.

ص: 87

فصل دهم نشوز و شقاق

تعريف نشوز و شقاق

و آن [\ نشوز] حاصل [مى شود] به تخلّف هر كدام از زوجين منفرداً، از اداى حق واجب ديگرى. و «شقاق» مخصوص است به تخلّف هر دو با هم از اداى حق واجب ديگرى بر او.

اگر از زوجه، امارات نشوز از واجبات زوج ظاهر شد، جايز است براى زوج بعد از موعظه، هجر كردن زن در فراش به رو برگرداندن از او در محل اضطجاع، و در اين حال زدن او جايز نيست. و در صورت تحقق نشوز و امتناع از استمتاعِ واجب بر زن، زدن او - به نحوى كه مشتمل بر تدريج و محافظت بر تجنّب مواضع خطر و ايجاب ديه باشد - جايز است؛ پس موعظه و هجر، براى دفع نشوز و منع از حدوث آن است در آخرين استمتاع مقصود و واجب بر زن، و ضرب، براى رفع آن و منع از ابقاى آن است.

نشوز زوج

اگر از زوج، نشوز و منع حقوق واجبه بر خودش ظاهر شد اگر چه در بعضى حقوق زوجه باشد، پس مى تواند زوجه پس از وعظ و مطالبه، مرافعه به حاكم نمايد، و هجر و ضرب جايز نيست.

و بر حاكم است امر به معروف و نهى از منكر و الزام به اداى حق زوجه؛ و اگر

ص: 88

نافع نشد، تعزير مى نمايد او را به آنچه آن را مناسب مى داند؛ و اگر ممتنع شد مى تواند از مال او انفاق بر زوجه نمايد اگر چه متوقف بر بيع مال او باشد.

اگر ارادۀ طلاق نمود، مى تواند زوجه صلح نمايد و ترك بعض حقوق واجبۀ خودش نمايد و بذل مالى نمايد در مقابل امساك و ترك طلاق؛ و پس از آن حلال مى شود بر زوج قبولِ بذلِ مشروط و عدم اتيان بواجب كه مشروطْ ترك آن بوده است در صلح.

نشوز طرفين و ارسال حَكَم

اگر امارات نشوز طرفين ظاهر شد و حاكم مطلع بر امر شد به سبب مرافعه به او، بعث مى نمايد حَكَمى را از اهل زوج و حكمى را از اهل زوجه يا هر كه را مناسب حَكَميت دانست، به نحو وجوب در صورت توقف اصلاح و دفع فساد بر آن، براى اصلاح يا تفريق، لكن تفريق بايد با اذن كسى كه حكميّت به اختيار او است باشد (و آن زوجين هستند) اگر چه مشروط در تحكيم باشد.

و اظهر اين است كه اين بعث از طرف حاكم شرع، يا عدل مؤمن در صورت نبودن آن، تحكيم است نه توكيل، و لوازم حاكميت را دارد نه وكالت، و رضاى زوجين به خصوصيّت حاكمين، معتبر نيست و كافى است رضاى باعث و اختيار او ايشان را. و اما توكيل ايشان يك نفر را يا دو نفر را، پس به منزلۀ انجام خودشان امر اصلاح و تفريق را است و تابع رضاى زوجين در خصوصيات عمل ايشان به حسب مستفاد از عبارت زوجين به اتفاق است.

شرايط و وظايف حَكَم و وكيل

و معتبر است در حَكَم: «عقل»، و «بلوغ»، و «بصير بودن در امر مخصوص»، و «اسلام» در امر مربوط به شقاق دو مسلمان؛ و احوط اعتبار «حرّيت» و «عدالت» است؛ و عدالت در وكيل معتبر نيست بنابر اظهر؛ پس سعى مى كنند حَكَمين در

ص: 89

استعلام حال زوجين و معرفت صلاح و فساد امر ايشان، و خلوت مى نمايد حَكَم مرد با مرد و حَكَم زن با زن به غير محرّم تا مطلع بر خصوصيات بشوند و بعد از اطلاع، به همديگر اظهار مى نمايند تا بر صلاح و صواب اتّفاق نمايند، پس اگر رأى آنها اصلاح بود، نافذ است؛ و اگر تفريق بود، محتاج به مراجعۀ زوجين است، يا اذن سابق در ضمن شرط در بعث حاكم با اطلاع آنها.

و هم چنين در تقدير توكيل كه رضاى زوجين در طلاق و بذل لازم است، پس اگر رأىِ حَكَمِ مرد، به طلاقِ بدون عوض تعلق گرفت، مستقلاً طلاق مى دهد؛ و اگر به طلاقِ با عوض تعلق گرفت و اگر به خلع تعلق گرفت، موافقت حَكَم زن لازم است و مراجعۀ لاحقه يا سابقه به زوجين لازم است، چنانچه گذشت. و اگر يك طلاق كافىِ در رفع شقاق نشد، زياد مى كند تا استيفاى سه طلاق به تدريج با ملاحظۀ شروط طلاق اوّل.

اختلاف بين حَكَمين

و اگر بين حَكَمين اختلاف شد در جايى كه اتّفاق لازم است، دو حَكَم ديگر مى فرستند تا اتفاق بر امر واحد نمايند.

غيبت يا جنون يا اغماى زوجين يا يكى از آن دو

بعد از بعث حَكَمين اگر غيبت كردند زوجين يا يكى از آنها، پس در توكيل نافذ است تصرف وكيل بر غايب و براى غايب با بقاى واقعى شقاق؛ و بنابر تحكيم، اقرب نفوذ است با بقاى شقاق واقعاً و جايز است با استصحاب آن ظاهراً؛ و در صورت خروج از تكليف به جنون يا اغماء، بلكه با سكوت طرف، مشكل است نفوذ حكم.

لزوم شروط حَكَمين

شروط حَكَمين بر زوجين اگر مخالف شرع نباشد لازم است؛ و اگر مخالف شرع باشد مثل شرط عدم تسرّى، باطل است، و در بطلان اصل حُكم در مطلق صور،

ص: 90

تأمل است.

اگر از حقوق مستحبه يا واجبۀ زوجه چيزى را منع كرد پس از آن بذل كرد مالى را براى خُلع، صحيح است خلع در صورت عدم صدق اكراه به اينكه مقصود بذل نباشد، يا آنكه اگر مقصود بود، اظهار به لفظ يا نحو آن نكرده بوده، بلكه به احتمال تخلّص از ظلم، حاضر به بذل شد، و حرمت ما قبل بذل، اقتضا ندارد حرمت بذل را تا ملتزم به حرمت بذل و صحّت خلع باشيم.

ص: 91

فصل يازدهم احكام اولاد

اشاره

از اولاد زوجات و موطوئات به ملك و موطوئات به شبهه.

ولد موطوئۀ به عقد دائم

شرايط الحاق اولاد به زوج در عقد دائم

اما اولاد موطوئات به عقد دائم، [پس] ملحق مى شوند به زوج به شروطى:

از آن جمله، دخول است به غيبوبت حشفه يا مقدار آن از مقطوع الحشفه، به نحوى كه ممكن باشد تولد از آن، چه در قُبل باشد يا در دُبر، با احتمال انزال اگر در حين جماع قطع به عدم داشته بوده.

گذشتن شش ماه هلالى

و از آن جمله، گذشتن شش ماه هلالى يا عددى يا ملفق، از حين وطى [است]؛ پس با اقليت مدت، الحاق به زوج نمى شود واقعاً؛ و اقرب اكتفاى در الحاق به احتمال مضىّ اين مدت از وطى است و احراز آن لازم نيست در حكم ظاهرى.

نگذشتن از اقصى مدت حمل

و از آن جمله، عدم تجاوز از اقصى مدت حمل است و آن نه ماه است بنا بر مشهور و مروىّ ، و دور نيست غلبۀ آن، امارۀ نفى در زايد باشد اگر چه احتياط مناسب تا يك سال خوب است.

ص: 92

و با عدم دخول، الحاق به زوج نيست واقعاً؛ و دور نيست حكم ظاهرى به لحوق با عدم علم به عدم دخول و با احتمال دخول اگر چه بدون التفات بوده است.

و اگر متولد شد از كمتر از شش ماه و كامل بود و زنده بود، ملحق نمى شود به زوج، چنانچه معلوم شد؛ و اگر زنده بود و ممكن بود به حسب عادت تولد از وطى زوج، ملحق مى شود به زوج و احكام اولاد او را دارد. و گذشت كفايت احتمال در اين مقام و در مقام تجاوز از اقصى مدت حمل كه احتمال كافى است در حكم ظاهرى.

نفى ولد

و اگر طريقى براى نفى ولد به جهت انتفاى شرطى از شروط سابقه غير از توافق و تصادق زوجين نباشد، پس لحوق به آنها براى آنها ثابت نيست به جهت اقرار؛ و اما براى ولد، پس تابع موازين حكم است؛ پس حاكم فعلاً يا بعد از كمال ولد و ادّعاى او لحوق را، ملاحظۀ وجود ميزان الحاق به فراش را نمود، حكم مى نمايد به آن؛ وگرنه حكم نمى نمايد به آن؛ پس فرق است بين الحاق براى زوجين و بر زوجين در احكام آنها.

الحاق به زوج در فرض امكان استناد

اگر به زنا وطى شد و مع ذلك ممكن باشد لحوق به زوج، ملحق به فراش او مى شود نه به زانى، و از صاحب فراش منتفى نمى شود مگر با لعان با شروطش.

حكم الحاق اگر وطى غير زوج به شبهه باشد

و اگر وطى غير زوج به شبهه باشد، پس ملحق مى شود به آنكه واجد شروط لحوق به او است؛ و اگر هر دو واجد شدند، با قرعه تعيين مى شود؛ و اگر هيچ كدام واجد نبودند، به هيچ يك ملحق نمى شود، و عبرت، به تقدم وطى و تأخّر و شباهت صورت نيست.

ص: 93

اختلاف بين طرفين

و اگر اختلاف در دخول بود، قول زوج مقدم است؛ و در صورت تحقّق خلوت، گذشت اختلاف و اختيار. و هم چنين اگر اختلاف در ولادت ولد بود و بيّنه نبود، قول زوج در انكار ولادت مقدم است؛ و اگر اختلاف در اصل لحوق ولد به صاحب فراش بود، قول مدعىِ لحوقْ مقدم است؛ و اگر لحوق را مستند به امرى كرد كه مقتضاى اصل عدم آن است، قول منكر آن سبب، مقدم است.

و اگر مدعاى زوج عدم تحقق شرط از حيث ادنى و اقصى بود با اتفاق در وطى، قول زوجهْ مقدم با يمين او و به فراش ملحق است در صورتى كه در مقابل آن احتمال فجور باشد، و در غير آن محتاج به تأمل است؛ و گذشت تعيين با قرعه در صورت تساوى در امكان لحوق به فراش و وطى به شبهه در حكم فعلى.

عدم جواز نفى ولد با تحقق شروط الحاق

و گذشت آنكه با تحقق شروط، جايز نيست نفى ولد به سبب تهمت مادر يا يقين به فجور مادام [كه] ممكن است تولد از وطى زوج، بلكه واجب است اقرار به او و به او ملحق است نه به غير او مگر در وطى به شبهۀ غير، و منتفى نمى شود به سبب نفى زوج مگر با لعان با شروطش.

تولد بعد از طلاق و عدّه و وطى ديگرى

و اگر بعد از طلاق و عدّه، ولدى آورد بين اقصى و ادنى از وطى، ملحق به طلاق دهنده مى شود اگر چه ملحوق به زنا شده باشد. و اگر عقدى يا شبهه، سبب وطى شد، پس با تساوى در امكان، تعيين با قرعه مى شود، يا رجحان براى دومى است در اين صورت؛ و با عدم امكان، از هر دو منتفى مى شود؛ و با امكان در يكى، ملحق به خصوص او است.

حكم ولد در صورت ازدواجِ بعد از حمل از زنا

و اگر زنا كرد با زنى حره يا كنيز، پس حمل منعقد و محقّق شد، پس از آن ازدواج

ص: 94

نمود يا آنكه خريد او را، ملحق نمى شود به زوج يا مالك جديد بعد از انعقاد حمل در غير فراش و ملك به سبب ديگر؛ و مدار بر انعقاد در فراش است نه تولد در فراش.

اگر طلاق داد زن خود را، پس بعد از عده ازدواج كرد، يا آنكه فروخت امۀ خود را، پس وطى كرد مشترى او را، پس از آن ولدى آورد كمتر از شش ماه كامل از وطى دومى، آن ولد ملحق به اولى است؛ و اگر شش ماه كامل گذشته بود از وطى دومى، ولد، ملحق به دومى است كه فراش او فعلى است با امكان انعقاد از وطى او.

ولد موطوئۀ به ملك

اگر وطى كرد امۀ خود را پس ولدى آورد با شروط زمانيۀ آن، لازم است بر او اقرار به آن ولد در صورتى كه امارۀ خلاف، ظاهر نباشد، لكن نفى ولد او محتاج به لعان نيست و ظاهراً منتفى مى شود به نفى او؛ و پس از آن اگر اقرار كرد، مأخوذ به اقرار خودش مى شود در آنچه بر او است، نه در آن چه براى او است كه مقتضاى جمع بين دو اقرار است.

و اگر دو نفر وطى كردند جاريه [اى] را پس ولدى آورد، ملحق به مالك جاريه مى شود؛ و زنا موجب لحوق نمى شود؛ و اگر يكى شبهه بود، پس با مساوات در شروط، با قرعه تعيين مى شود، چنانچه در نظيرش گذشت.

اگر منتقل شد امه به سوى موالى به ترتيب، با وطى همه به ترتيب، پس آورد ولدى را، ملحق مى شود به آخرين مولائى كه واجد شروط لحوق است مابين وطى او و ولادت ولد.

اگر شركا وطى كردند امۀ مشتركه را در يك طُهر يا دو طُهر بدون استبرا، با اذن ساير شركا يا بدون آن، با علم به حرمت يا جهل به آن، پس از آن ولدى متولد شد و همه ادّعا كردند او را يا ساكت شدند به سكوتى كه مفيد اثبات باشد با امكان لحوق

ص: 95

به هر كدام، با قرعه تعيين مى شود آنكه ملحق به او است، و حصۀ ديگران را از مادر و قيمت ولد را روز تولد با حيات، غرامت مى نمايد.

و اين حكم مبنى بر آنچه ذكر شد در وطى امۀ مشتركه است بدون فرض ولادت.

و در ترجيح مورد تحقق شبهه با وحدت، و ترجيح اقراع در بين آنها با تعدد، تأمل است، و اظهر عدم است.

و اگر يكى از آنها ادّعا كرد ولد را و ديگران نفى كردند، ملحق به مدّعى مى شود و حصص ديگران را به غرامت مى دهد.

و جايز نيست نفى ولد مگر با علم به انتفاى او؛ و جايز نيست نفى به سبب عزل از مادر او.

و اگر مولى و زانى وطى كرد امه را، ملحق مى شود ولد به مولى در صورتى كه امارۀ ظنّيّه بر انتفاى از مولى نباشد؛ و هم چنين در زوج؛ وگرنه منسوب به مشهور، عدم ثبات لحوق و نفى لحوق است و اينكه توريث نمى شود، و وصيت براى او خوب است؛ و اقوى در هر دو، عدم اعتبار به ظنون است، مثل عدم شباهت به ابوين، و لحوق به فراش در هر دو صورت متعين است.

ولد موطوئۀ به شبهه

اشاره

وطى به شبهه، مثل وطى صحيح است در لحوق نسب؛ و اگر از خصوص واطى، شبهه باشد، لحوق مختص به او است؛ و اگر از خصوص موطوئه، شبهه باشد، لحوق مختص به او است. و فرقى بين زوجۀ غير يا امۀ غير كه گمان كرده باشد زوجۀ خود يا امۀ خود است، نيست؛ لكن در امۀ غير، ضامن عقر و قيمت ولد در روز تولدش با حيات است.

تعدّد واطى به شبهه

و اگر دو وطى به شبهه قبل از ولادت باشد، با قرعه تعيين مى شود با مساوات در امكان لحوق؛ وگرنه به آنكه شرط امكان را واجد است [ملحق مى شود] با عدم

ص: 96

معرفت مقدم و مؤخر؛ و با معرفت او، ملحق به مؤخّر مى شود، چنانچه در ترتّب ملكيت گذشت.

و هم چنين در تعدّد وطى شبهه با وطى به عقد صحيح چنانچه گذشت. و گذشت ترجيح به فعليّت فراش. و زوال فراش شبهه به انقضاى عدۀ وطى به شبهه است.

و اگر زوج وطى كرد در اثناى اين عدۀ وطى به شبهه، زانى نيست اگر چه عاصى است؛ و آن هم فراش است و به او ملحق مى شود با وجدان شروط و عدم وجدان وطى به شبهه شروط لحوق را.

و اگر صلاحيت لحوق به هر دو بود، با قرعه تعيين مى شود؛ و با مرجّحات متقدمه، ترجيح داده مى شود در صورت تعدّد فراش و معلوم بودن سابق و لاحق.

ازدواج با اعتقاد شوهردار نبودن و حكم ولد

اگر به اعتقاد خالى بودن از شوهرِ زنده ازدواج كرد و صاحب اولاد شد پس از آن معلوم شد حيات زوج، رد به اوّل مى شود بعد از عدۀ دومى، و اولاد، مال دومى است. و اين حكم جارى است در جميع موارد تحقق شبهه به هر سببى باشد.

آداب ولادت

رسيدگى به امور حامل

از واجبات آداب ولادت، استقلال زنها به رسيدگى به امور حامل نزد ولادت است، و براى مردها جايز نيست مگر در صورت فقد زن.

در صورت مذكوره مى تواند بلكه واجب است بر مردها رسيدگى به حاجت حامل نزد ولادت، و احوط تقديم محارم از مردها است؛ بلى تجاوز از مقدار ضرورت در نظر به عورت و لمس ساير بدن و سماع صوت بنابر قولى ننمايند. و خصوص شوهر مى تواند رسيدگى نمايد به امور ولادت زن خودش اگر چه زنهاى ديگر باشند.

ص: 97

آداب مستحبّۀ ولادت

و آداب مستحبۀ ولادت چند چيز است:

اوّل: غسل مولود - به ضمّ - و ذكر احتمال وجوب آن گذشت در اغسال.

دوّم و سوّم: اذان در گوش راست مولود و اقامه در گوش چپ او گفتن.

چهارم و پنجم: تحنيك او با آب فرات و با تربت سيد الشهداء - سلام اللّٰه عليه - و اگر آب فرات نباشد، آبى ديگر؛ و با خرما و عسل هم مروى است، و جمع افضل است.

مستحبّات و مكروهات نام گذارى

ششم: تسميه به اسماى عبوديّت و اسماى انبيا و ائمه - عليهم السلام -، بلكه مكروه است كه يكى از چهار اولاد، مسمّى به اسم سيد الانبياء - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم - نباشد؛ و در زنها به اسماى صالحات خصوصاً سيدۀ همه، «فاطمه» - سلام اللّٰه عليها -.

و كنيه اختيار نمايد براى اولاد تا ديگران كنيۀ بد اختيار نكنند براى او.

و دور نيست استحباب تسميۀ حمل قبل از ولادت و حين ولادت حتى سقط و بعد از ولادت تا هفتم؛ بلكه [دور نيست] استحباب تسميۀ غير معلوم، به مشتركات، و حين ولادت در ذَكَر به «محمد» تا هفتم، پس از آن مى تواند تغيير بدهد يا باقى بدارد.

و مكروه است كنيه را «ابو القاسم» قرار دادن در صورتى كه اسم «محمد» باشد. و «حكم» و «حكيم» و «خالد» و «حارث» و «مالك» و «ضرار» از اسماى مكروهه هستند.

آداب روز هفتم ولادت

و آداب روز هفتم، چهار است: حلق، ختان و سوراخ كردن گوش و عقيقه.

حلق

و حلق در روز هفتم مستحب است براى ذكر و انثىٰ ، و تقديم حلق بر عقيقه ايضاً افضل است، و تصدّق مى نمايد به وزن موى سر به نقره يا طلا.

ص: 98

ختان و سوراخ نمودن گوش

و ختان در روز هفتم افضل است از تاخيرش از اين روز. و آن مستحب است بر ولى و واجب است بعد از بلوغ بر خود مولود بنابر اظهر. و شرطيت آن براى نماز، منتفى به اصل است. و اظهر عدم وجوب بر خنثاى مشكل است. و خفض دخترها در هفت سالگى مستحب است.

اگر كافرى مسلمان شد و مختون نبود، واجب است بر او ختان خود اگر چه مُسنّ باشد؛ و زن اگر مسلمان شد، خفض بر استحباب خود باقى است.

و هم چنين ثقب اُذُن بلكه اُذُنين مستحب است؛ و مروى تفضيل است در يمنى به اسفل و در يُسرى به اعلىٰ .

و در نزد ختان، دعاى مأثور مستحب است.

عقيقه

و عقيقه مستحب است؛ و افضل آن است كه از ذَكَرْ ذَكَر باشد آنچه ذبح مى شود، و از انثىٰ انثىٰ باشد. و تأديۀ مستحب، به غير نيز مى شود.

اظهر عدم وجوب عقيقه است؛ و دور نيست استحباب تعدد ذبايح براى عقيقۀ يك مولود؛ و تصدّق به ثَمَن آن مُجزى از سنت نيست؛ و اگر متعذر شد، تأخير مى شود تا زمان تمكّن از نفس ذبح عقيقه اگر چه به عقيقۀ از خودش در زمان پيرى باشد.

و مستحب است كه شروط اضحيه در عقيقه جمع شود، مثل اينكه سالم از عيوب و سمينه باشد، و بدون اين شروط هم مجزى است و اداى سنت عقيقه مى شود.

اختصاصات قابله از عقيقه

و مستحب است تخصيص قابله به رِجل و ورك، و به ثلث يا ربع؛ و افضل جمع

ص: 99

است به اينكه ثلث را مثلاً از اين خصوصيّت اختيار دهد. و اگر قابله نباشد، به مادر مولود مى دهند كه صدقه بدهد آن را يا اهدا نمايد به هر كه خواست. و اگر قابله، يهوديه بود، ثَمَن آن قدر را به او مى دهند. و اگر مادرِ پدر يا يكى از عيال شخص، قابله بود، حق اختصاصى ندارد. اگر والدْ عقيقه نكرد، مستحب است بعد از بلوغ، مولود از خودش عقيقه نمايد؛ و مجزى بودن عقيقۀ اجنبى، مثل اداى اجنبى دين را، محتمل است.

عقيقه در فرض فوت طفل

اگر مولود، روز هفتم قبل از زوال وفات كرد، ساقط است استحباب يا شدت آن؛ و اگر بعد از زوال آن روز وفات كرد، ساقط نيست.

كراهت خوردن اهل خانه از عقيقه

مكروه است براى والدين و آنكه از عيال آنها است كه از عقيقه اكل نمايند، و خوردن مادر مولود، كراهت آن اشدّ است.

كيفيّت مصرف عقيقه

و ترتيب آن: طبخ و تقسيم به اهل ولايت است، يا تفريق لحم. و در طبخ، ملح و حبوب، اضافۀ آنها مستحب است؛ و دعوت عده اى مثل ده نفر يا بيشتر براى آن مستحب است از همسايه ها و غير؛ و شكستن استخوانها مكروه است يا آنكه خلاف مستحب است، بلكه اعضايش از هم جدا مى شود براى طبخ.

احكام شير دادن

عدم وجوب ارضاع بر اُم

واجب نيست بر مادر، ارضاع مولود، و اجبار بر آن نمى شود مگر در صورت انحصار، كه هر كه ارضاع منحصر به او باشد واجب است ارضاع ولد با اجرت.

و هم چنين خصوص «لِباء» اگر متوقف شد حيات ولد بر آن، مطلقاً يا تا سه روز.

ص: 100

مطالبۀ اجرت شير دادن

و مى تواند مادر اجرت رضاع [را] از مال مولود اگر صاحب مال باشد، يا از پدر توانگر اگر ولد صاحب مال نباشد، مطالبه نمايد؛ و اگر پدر معسر است بر او تكليف نيست.

جواز استيجار نفس براى شير دادن

و مى تواند استيجار نمايد زن خود را براى رضاع، چه آنكه بائن باشد به طلاق و نحو آن، يا در حبالۀ زوج باشد. و بعد از عقد اجاره مى تواند زن، خودش رضاع نمايد يا ديگرى را استخدام براى اين عمل يا استيجار نمايد. و اگر عقدى نباشد و بايد طفل نزد مادر باشد، مى تواند رضاع نمايد به اجرت، چه با مباشرت يا استيجار يا غير، و مستحق مطالبۀ اجرت از وصى است اگر پدر وفات كرده است. و مولى مى تواند اجبار نمايد امۀ خود را بر رضاع ولد، اگر چه ولدِ غير امه و غير مولى باشد.

حد شير دادن

و نهايت رضاع واجب، دو سال كامل است، و جايز است اقتصار بر بيست و يك ماه.

و نقص از اين مقدار بدون ضرورت، جَورِ محرَّم است. و جايز است زيادتى بر دو سال به يك يا دو ماه؛ و در ازيد از اين مقدار با صدق استغنا و عبث بودن ارتضاع، اشكال فضلۀ غير مأكول است نسبت به اين مرتضع.

استحقاق اجرت شير دادن در فرض عدم تبرّع

و متصدى ارضاع صبىّ ، مستحِقّ اجرتِ رضاعِ محقّق در حولين، بر كسى كه بر او واجب است ارضاع صبىّ ، هست بدون احتياج به معامله، اگر متبرع يا به حكم آن نبوده؛ و مستحق اجرتِ رضاعِ زايد بر دو سال نيست در صورت تحقق آن، مگر با معاملۀ با ولى صبىّ يا مثل معامله، مگر در فرض احتياج صبىّ به زايد، بر خلاف متعارف، به نحوى كه از نفقۀ واجبه محسوب باشد.

ص: 101

و در استحقاق اجرت رضاعِ زايد بر بيست و يك ماه بدون موجب ضمان والد از قبيل اذن يا سكوت، تأمل است و مورد احتياط به صلح است.

تقدم اُم در رضاع و فرض استيجار

و مادر طفل، احق به ارضاع ولد است اگر طالب زيادتى اجرت بر آنچه ديگرى حاضر است نباشد، وگرنه مى تواند والد، استيجار غيرِ مادر براى رضاع نمايد. و هم چنين با متبرعۀ اجنبيه كه با تبرّع، مادر مقدم است بر اجنبى؛ و با عدم تبرّعِ مادر، مى تواند پدر طفل را تسليم به متبرعه نمايد.

و اگر عصيان كرد و تسليم والد براى استيجار به اقل يا دفع به متبرّعه نكرد، اظهر سقوط حق مادر است نسبت به زايد از اجرت ديگرى و نسبت به اصل اجرت در صورت تبرّع ديگرى.

اگر نزاع در وجود متبرعه كردند، اظهر تقدم قول مادر است تا آنكه والد اثبات نمايد وجود متبرعه يا راضى به اقل را، چه آنكه قبل از اتمام رضاع باشد يا بعد از آن.

مستحب است ارضاع صبىّ به لبن مادرش، و با مساوات در ساير خصوصيات، مادر بودن مرجّح است. و مستحب است براى مرضعه كه از دو پستان شير بدهد به طفل، نه از خصوص يكى.

حضانت

حضانت مادر و شرايط آن

حضانت - كه حق حافظيت ولد است - براى مادر ثابت است و او احق است به حضانت ولد در مدت رضاع كه دو سال است، چه پسر باشد و چه دختر، در صورتى كه مادر ارضاع كند ولد را؛ و در غير اين صورت خلاف است.

و معتبر است در احقيت مادر به حضانت ولد، اينكه حرّه و مسلمه و عاقله و غير متزوّجه به غير والد طفل باشد.

ص: 102

و فرقى بين اقسام مملوكه نيست. و در مبعّضه، مانعى از ثبوت حق حضانت در نوبت مهايات مادر نيست. و اگر مادر مملوكه است، حضانت حق پدر حرّ است. و اگر ولد مبعّض بود، حضانت او در نصف مثلاً با مولىٰ و در نصف ديگر با مادر و آنكه در صورت حريت حق حضانت داشت مى شود.

اختلاف در مهايات يا استيجار متصدى حضانت

و اگر در مهايات يا استيجار متصدىِ حضانت، اختلاف شد بين دو صاحب حق، حاكم مداخله مى نمايد و استيجار مى نمايد متصدى را به نظر خودش، و مؤونه را بر هر كه ثابت است از سيّد و آنكه واجب است بر او با اداى مال ايجاب مى نمايد اگر چه نظرش به تنصيف اجرت تعلق بگيرد.

موارد سقوط حضانت اُم

اگر ولد محكوم به اسلام باشد و مادر كافره باشد، حق حضانت ولد را ندارد. و اگر محكوم به كفر باشد، تا فطام مانعى از حضانت كافره نيست؛ و پس از آن اگر امر مربوط به حاكم مسلمين بود، مى تواند ولدى را كه توصيف اسلام خود مى نمايد از كفار بگيرد و به مسلم حضانت او را احاله نمايد تا از خوف منحرف نمودن كفار مأمون باشد.

و مجنونه اى كه مخوف است حضانت او ولد را، اهليت حضانت ندارد؛ و مجنونۀ ادوارى كه منظم است اوقات او، مانعى در حضانت او در وقت افاقه نيست.

و مريض غير متمكن از حضانت به مباشرت و استنابت، ساقط است حضانت او مثل مجنونه. و هم چنين مريضه به مرض متعدى به طفل، به نظر طبيب ماهر، در صورت عدم امكان استنابه، حضانت ندارد.

و عدالت معتبر نيست در حضانت مادر، بلكه ظهور خيانت در حفظ كه خيلى نادر است، مانع است.

ص: 103

مسقطيّت ازدواج جديد

و هم چنين ازدواج جديد، مسقط حضانت مزوّجه است. و اقرب عود حضانت است به مجرد طلاق زوج ثانى، اگر چه رجعى باشد مادام [كه] رجوع نكرده است.

ميزان انتهاى حضانت

و اعتبار در حضانت مادر به فطام خارجى [است] يا مدت آن كه دو سال است ؟ اظهر دوّم است؛ و عدم فطام بعد از دو سال اثرى ندارد. و بعد از فطام و مدت آن كه دو سال است، منتهاى حضانت پدر و مادر هفت سال است، و احوط اختصاص حضانت پسر در مدت مذكوره به پدر و حضانت دختر به مادر است. و بعد از هفت سال، حق حضانت مربوط به پدر است؛ و هم چنين در صورت ازدواج زن به غير والد، حضانت او ساقط و مربوط به پدر است.

و در حال حضانت هر يك از والدين، از زيارت ديگرى و مواصلت و اجتماع با ديگرى براى صله و دفع يا رفع عُسر و ضرر، مانع نمى شود، به فرستادن طفل يا آوردن ديگرى براى او، اگر چه در غير حال مرض و موت باشد.

و در خنثاى مشكل، ولايت در حولين براى امّ ، مستصحب است تا هفت سال، و احوط رعايت رضاى والد است.

حق حضانت در صورت فوت والدين

و هر كدام از پدر و مادر اگر وفات كردند اگر چه پدر قبل از وصول نوبت به او وفات كند، حضانت مخصوص ديگرى مى شود، نه سايرين از وصى ديگرى يا اقارب متوفّىٰ ؛ و در صورت ازدواج مادر در مفروض از وفات پدر، تأمل است، و احوط رعايت رضاى صاحب حق كه متأخر است از اب و ام مى باشد.

اگر ابْ مملوك يا كافر بود، مادر حرّۀ مسلمه، احق به حضانت ولد است، چه ذكر باشد چه انثىٰ ، حتى با ازدواج به غير والد.

ص: 104

شرايط حضانت اب

و معتبر است در حضانت اب، آنچه معتبر است در حضانت ام، غير از ازدواج، چنانچه اشاره شد. و در هر كدام از ابوين بعض شروط حضانت منتفى باشد، متعين مى شود حضانت براى ديگرى كه واجد شروط است.

و اگر اب مملوك، معتَق شد، حكم حر را در حضانت دارد؛ و هم چنين ساير شروط مفقوده اگر متجدد شد، مقتضىِ ولايت حضانت ثابت و ملاحظۀ معارض او بايد نمود.

مفقود شدن ابوين

اگر ابوين مفقود شدند، حضانت بين اب و ام از طريق پدر و مادر - به نحوى كه براى ابوين در صورت وجود ايشان بود - ثابت است بنابر اظهر، و احتياط، در رعايت رضايت جدّ ابى است.

و اگر مفقود شد ابوين در بالا به نحو مذكور، حضانت براى اقرب به ولد است؛ و تعيين آن به اقرب در مراتب ارث، خالى از وجه نيست.

و اگر وارث خاص نباشد، استحقاق و وجوب كفايى براى مسلمين است، و حاكم از بيت المال متصدى، يا عدول مؤمنين مى شوند.

و استثناى مخصوص از قاعدۀ اقربيت در ارث، منتفى است در اين مقام، و ذكَر و انثى در يك درجه فرقى ندارد. و با تعدّد صاحب حق، با قرعه يا تراضى، تعيين مى شود.

عدم حضانت بعد از بلوغ

و بعد از بلوغ ولد، حضانت او براى كسى ثابت نيست.

وجوب و عدم وجوب حق حضانت، بر غير والدين

و حضانت، حق صاحب آن است؛ و در وجوب بر آن اگر چه غير اب باشد در

ص: 105

صورتى كه تضييع نباشد، تأمل است؛ و در خصوص كسى كه انفاق بر او واجب است، وجوب و اجبار اقرب است، و اللّٰه العالم.

عود حضانت بعد از طلاق

اگر طلاق داد و بينونت حاصل شد، پس از آن به عقد جديد برگشت به زوج اوّل، عود مى كند حضانت، چنانچه واضح است.

ص: 106

فصل دوازدهم نفقات

اشاره

كسى واجب النفقۀ شخص نمى شود مگر به زوجيّت يا قرابت يا مملوكيت.

نفقۀ زوجه

شرايط وجوب نفقۀ زوجه

زوجه، واجب است نفقۀ او بر زوج در عقد دائم نه منقطع، و با تمكين تام از حيث وقت و مكان و وجوه استمتاع جايز، نه ناقص. و با نقص ساقط است تماماً يا بعضى از نفقه ؟ محتاج به تأمل است. و هم چنين تأمل در شرطيت تمكين يا مانعيت نشوز، كه به بعضى از ثمرات آن اشاره مى شود. ان شاء الله تعالى.

نفقۀ صغيره

صغيره كه قابل بعض استمتاعات است و تمكين نفس مى نمايد، واجب است نفقۀ او، اگر چه محرّم است وطى او و مانع است از آن. و در وجوب نفقه بر ولى صغير تأمل است.

نفقۀ حائض و امثال آن

و هم چنين واجب است نفقۀ حائض، و مريضۀ مرجوّ البرء، و رتقاء، و قرناء، و مسافره براى عذر شرعى يا با اذن زوج، چون ناشزه نيستند و مطيعه هستند؛ و هم

ص: 107

چنين عدم تناسب زوجين به نحو مانع از وطى يا مضرّ به زوجه از حيث كبر و صغر و نحو اينها [مانع از وجوب نفقه نيست].

نفقه در عدّه و زمان حمل

مطلّقۀ به طلاق رجعى تا عدّۀ او منقضى نشده، استحقاق نفقه دارد، به خلاف بائن، و فرقى بين حره و امه نيست.

و در عدۀ وطى شبهه كه مقدم بر عدۀ زوجيّت باشد، تأمل است در وجوب نفقه، بلكه اظهر عدم استحقاق است، به جهت عدم جواز رجوع در اين زمان خاص؛ و اگر دفع كرده، استرجاع مى نمايد اگر چه مدلّسه نباشد. و تشخيص انقضاى عده از اظهارات او در عادتش مى شود با يمين او؛ وگرنه در متيقن [حكم نفقه روشن است]، و اما زايد بر آن، پس مورد تعارض اصل و ظاهر است اگر غالبْ حدى غير متيقن باشد، و احوط صلح است.

و اگر بعد از اقراء، حامل بود و ولد ممكن بود لحوق او به زوج، عده به وضع او منقضى مى شود و نفقه بر زوج است، و الا بر زوج نيست، و نفقۀ ما بعد از اقراء، استرجاع مى شود. و اگر ادّعاى وطى غير، بعد از دو قرء بود، نفقۀ ما بعد آن استرجاع مى شود و بعد از اعتداد به قرء ثالث، نفقۀ قرء سوّم بر زوج است. و اگر ادّعاى وطى عقيب طلاق نمود، نفقۀ سه قُرء بعد از وضع بر زوج است. و در هر تقدير نفقۀ زمان حمل بر او نيست مگر با لحوق ولد در زمان قابل براى احتساب از عدّة.

و حكم صورت تحقق حمل و عدم آن در آنچه مربوط به نفقۀ زوجه است در مطلقۀ رجعيه، فرقى ندارد.

و قريب در موطوئه به شبهه در نكاح ديگرى در زمان اعتداد از شبهه، وجوب نفقه است بر زوج اگر چه ممنوع از وطى است.

ص: 108

عدم نفقه در عدّه بائن مگر حامل

بائن به طلاق يا فسخ، استحقاق نفقه و سكنى ندارد؛ مگر آنكه مطلّقۀ بائن، حامل باشد كه تا وضع حمل انفاق مى شود.

و در حامل بائن به فسخ، تأمل است مگر آنكه نفقه براى حمل باشد نه حامل.

ثمرات تفرقه بين ثبوت نفقه براى حامل يا حمل

و در اين كه نفقه براى حامل يا حمل است، خلاف است و ثمراتى براى دو قول مذكور است.

از آن جمله: ازدواج حرّ با امه با شرط رقّيت ولد از مالك امه، بنا بر صحّت اين شرط و تعقّب به طلاق بائن حامل.

[و] از آن جمله: ترك انفاق بر او تا بعد از عده، پس نفقۀ حمل قضا ندارد، مثل ساير اقارب، و نفقۀ زوجه حق مالى است و قضا دارد.

[و] از آنها: نشوز در حال طلاق يا بعد از آن، كه مطلّقه مثل زوجه است در دَوَران نفقه مدار عدم نشوز، به خلاف نفقۀ حمل؛ و اين ثمره محل تأمل است.

[و] از آنها: ارتداد بعد از طلاق؛ پس نفقه ندارد حامل، به خلاف حمل.

[و] از آنها: صحيح بودن ضمان نفقۀ ماضيه براى حامل، نه حمل.

[و] از آنها: سقوط نفقه به موت زوج بنا بر ثانى، و ساقط نمى شود نفقۀ حامل به قولى.

[و] از آنها: سقوط نفقه به ابراء بعد از طلوع فجر بنابر نفقۀ حامل، و عدم آن بنابر نفقۀ حمل.

[و] از آنها: استرداد نفقۀ روز بعد از تسليم اگر ولد ميّت بود و خارج در اوّل روز بود بنابر نفقه حمل نه حامل.

[و] از آنها: وجوب فطرۀ حامل بنابر اوّل، نه دوّم مگر به احتمالى.

[و] از آن جمله: اگر عبد ازدواج كرد با حرّه يا امه و مولى شرط انفراد به رقّ ولد

ص: 109

كرد، كه نفقۀ ولد چون مملوك است بر مولى است نه بر زوج، و نفقۀ حامل بر مولاى عبد يا بر زوج در كسب او است.

و احتياط در آثار مختصّه به نفقۀ زوجيّت يا قرابت ترك نشود؛ اگر چه اظهر سببيّت حمل است نه موضوعيّت براى انفاق واجب.

نفقۀ حاملى كه زوجش وفات نموده

و در حاملى كه زوجش وفات كرده است، خلاف است، اظهر عدم استحقاق انفاق است از مالى كه محكوم به ارث است، پس از مال خود زوجه يا ميراث او يا ميراث تقديرى ولد بر او انفاق مى شود، نه از مال ميّت به نحو اداى حق دائن، اگر چه مستحب و احوط است براى ورثه انفاق قبل از وراثت و قسمت.(1)

زوجه دائميّه، استحقاق نفقه دارد، چه مسلمه باشد يا ذمّيه يا امۀ مزوّجه. و اظهر وجوب انفاق بر امه است اگر مالك تسليم نكرد در روز، بنابر جواز ترك تسليم در غير شب؛ پس مثل مريضه و مسافره در مضيق و صائمه در واجب و حائض، واجب النفقه است چون غير ناشزه است؛ لكن جواز اين تقسيم بر مالك محل تأمل است.

مقدار نفقۀ زوجه

رعايت متعارف اهل بلد به حسب مرتبه

واجب است اطعام زوجه، به حسب مقدار: رفع احتياج او و ايصال او از جوع به شبع، و به حسب كيفيّت: معتاد اهل بلد از امثال زوجين به حسب شرافت و ضِعَت از حيث جو و گندم و اُرز و نحو اينها؛ و در ادام لازم هم ملاحظۀ عادت امثال زن يا ملاحظۀ حال زوجين در مقدار و كيفيّت جنس مى شود.

ص: 110


1- . 1 /صيام/ 1399.

و واجب است پوشانيدن زوجه، در مقدار: آنچه از سرما و گرما حافظ و از تكشف قبيح در عرف و شرع، مانع باشد؛ و در كيفيّت: به نحو مذكور در اطعام.

عدم قدرت زوج، بر نفقۀ لازمه

و اگر مرتبۀ مناسبۀ لازمه، مقدور زوج نشد، پس اگر اكتفا نمود زوجه به مقدور زوج فعلاً، حال معلوم است؛ وگرنه آنچه مقدور است لازم است، و در دَين بودن غيرِ مقدور، تأمل است، منشأ آن آنچه ذكر شد از اعتبار حال زوجين در تشخيص حد لازم است.

اگر در وقت نفقۀ واجبه آن را تسلّم كرد، مالك مى شود اگر چه آن را صرف در اكل ننمايد.

رعايت عادت امثال در لوازم زندگى

و در فرش جلوس زن و خادمۀ او و وسايل رختخواب براى هر دو، ملاحظۀ عادت امثال و حال زوجين در مقدار و كيفيّت مى شود و با عرف و عادت امثال در بلد، تشخيص و تعيين مى شود.

و هم چنين در آلات طبخ، و ظروف تغذّى و شرب، به حسب كميّت و جنس و كيفيّت، ملاحظۀ عادت اهل بلد و عرف آنها مى شود به نحو متقدّم.

آنچه براى بقاى خود زن لازم است

آلت تنظيفاتى كه شوهر مى خواهد بر او است؛ و آنچه براى بقاى خود زن لازم است مثل اجرت حمّام و حجامت و دواء لازم براى امراض، پس وجوب آنها بر زوج، محل تأمل است. و براى زوج است، منع زن از منفّرات مطلقاً.

مسكن هم بايد مناسب زن باشد و لائق به حال هر دو باشد، چه استيجار يا استعاره يا تملك باشد.

ص: 111

معاشرت به معروف

مراتب معاشرت به معروف، مطلوب است بلكه بعضى از آنها كه مورد احتياج زن است و ترك آنها ضرر بدنى يا حالى و جاهى دارد، محل احتياط است.

احكام نفقۀ زوجه

تخيير در نحوۀ خدمت

1. و در موارد لزوم خدمت يا اخدام، تخيير با زوج است؛ و اختيار زوجه تبديل به ماليّت را با خدمت خودش، الزام نمى آورد.

وجوب نفقۀ هر روز و اناطه به تمكين

2. و واجب در هر روزى نفقۀ همان روز از صبح آن روز است و مالكيّت زن آن را متوقف بر تمكين در تمام آن روز است؛ و به تمكين در تمام، كشف مالكيّت به قبض مى شود.

مقدّمات اطعام

و واجب اطعام است به نحوى كه محتاج به مقدمات نباشد مگر آنكه معتاد بلد، دفع مقدمات باشد يا آنكه تراضى به آن بشود؛ و هم چنين تسليم قيمت.

استقرار در ذمّه با تمكين و عدم دفع

و اگر دفع نكرد با تمكين، در ذمّۀ زوج مستقر و دَين مى شود اگر چه حاكم حكم نكرده باشد.

استرداد در فرض موت يا طلاق يا نشوز زوجه

و اظهر جواز استردادِ مدفوع است با موت زوجه يا طلاق او به طلاقى كه نفقه ندارد يا نشوز در اثناى روز، بالنسبه به آنچه توزيع به ما بعد اين عوارض مى شود.

ص: 112

و اظهر عدم فرق بين صورت اتلاف عين و عدم آن است.

مالكيّت زن بر نفقه و لو صرف نكند

اگر دفع كرد نفقۀ ايام را پس گذشت آن ايام با تمكين و لكن آن مقدار را يا بعض آن را صرف نكرد و زياد آورد، تمام ملك زن است.

وفات شوهر

و اگر در اثناى مدتى كه نفقۀ آن را داده است خود شوهر وفات نمايد، نفقۀ موزّعه بر ما بعد از وفات بر مى گردد به ورّاث.

موارد تمليك و اباحه در نفقه

اطعامْ مستلزم تمليك است به نحو متقدّم. اسكان و اخدام و نحو اينها اباحۀ انتفاع است. و اظهر در كسوه، اباحۀ انتفاع است مگر با قصد تمليك غير واجب. و ضمانِ حق انتفاع به ترك كسوه در مدتى از قِبل زوج با تمكين، خالى از وجه نيست؛ و هم چنين معاوضۀ بر او اگر چه براى اسقاط از مديون باشد. و چون پوشانيدن تمليك نيست، تبديل آن در هر وقت براى زوج جايز است. و هم چنين معاوضه بر عين ملبوس، جايز نيست، بلكه فقط حق انتفاع دارد؛ و اگر تمليك بود مثل مأكول بود و قابل تبديل معاوضى بود با محفوظيت شرط در تمام مدت بقاى لباس مخصوص به نحو مراعىٰ يا معاملۀ فضولى به نحو كشف.

اگر در اثناى مدت يك لباس مدفوع، مانعى از طلاق و نحو آن واقع شد، اظهر استعاده است حتى بنابر تمليك كه به عنوان كسوۀ واجبه با خصوصيات است.

اسقاط حق مطالبه با شركت در اكل و شرب با زوج

3. اگر زوجه با زوج در اكل و شرب شركت داشت، نمى تواند نفقۀ آن مدت را مطالبه نمايد؛ و در استحقاق مطالبۀ انفراد در اكل تأمل است، مگر آنكه مولّى عليها باشد

ص: 113

كه رضاى ولىّ و قبض او اگر چه كشف شود از رضاى او به اجتماع در اكل، لازم است در تمليك، به خلاف صورت منع.

اگر مدتى با زوج بود و دخول نكرد، پس اگر وثوق به تمكين حاصل بود از امارات، استحقاق مطالبۀ نفقه آن مدت را دارد اگر با او اجتماع در اكل و شرب نداشته است، وگرنه استحقاق ندارد.

حكم نفقه در فرض غايب بودن زوج

اگر زوج غايب بود، بعد از تمكين زوجه و يا بقائش به صفت تمكين، واجب است نفقۀ او. و اگر دخول نكرده بوده و تمكين حاصل نشده بود، پس حاضر شد نزد حاكم و اعلام تمكين كرد يا به واسطۀ غير حاكم، پس از زمان اعلام به حاكم و وساطت او براى وصول زوج يا وكيل او نزد زن و حاضر شدن زن براى رفتن نزد زوج هركجا باشد، نفقۀ تا زمان وصولِ ممكن، ساقط است به حكم ظاهرى استصحابى نه واقعى كه داير است مدار تمكين واقعى در زمانى؛ و نفقۀ بعد از زمان امكان وصول و معلوميّت آن، ثابت است.

و هم چنين بعد از نشوز و غيبت، ساقط است نفقۀ زمان نشوز و اعلام تمكين به حاكم يا واسطۀ غير حاكم و مقدار زمان وصول غايب يا وكيل او نزد زوجه كه حاضر به انتقال به هر جا كه زوج بخواهد هست، به حسب حكم ظاهرى استصحابى، نه واقعى كه داير مدارِ تمكينِ واقعى است؛ و ثابت است نفقۀ ما بعد آن زمان. و عذرهاى ديگر براى زوج، وجود و عدم آنها مساوى در تحقق تمكين زوجه است.

حكم ارتداد و نشوز در فرض مسأله

و اظهر در ارتداد زوجه با رجوع به اسلام در عدّه در غيبت زوج و نشوز زوجه در غيبت، اين است كه حكم واقعى ثبوت نفقه و سقوط آن داير مدار واقع ارتداد و نشوز و ارتفاع واقعى آنها است، و ثبوت و سقوط علمى يا استصحابى ظاهرى، داير

ص: 114

مدار تحقق معلوم و ارتفاع معلوم است؛ پس اگر عالم به اينها بود، بايد در حكم ظاهرى، عالم به ارتفاع باشد؛ و اگر عالم نبود ظاهراً واجب است بر او نفقه، مثل زمان حضور و عدم اطلاع، نه در واقع در زمان تخلّل اين امور تا زمان تمكّن از اطلاع از زوال عارض.

ادّعاى حمل توسط مطلّقۀ بائن

4. اگر مطلقۀ بائن ادّعاى حمل كرد به نحوى كه با صحّت طلاق جمع بشود، پس اگر مدّعىٰ اوايل حمل بود، احوط انفاق با كفيل است در هر روز كفايت آن روز را، و استعاده با عدم ظهور در وقت تا آخر امكان ثابت است با عدم نفى خبره قبل از آن؛ و اگر در وقت، ظهور آن بر اهل خبره و اطلاع از زنها و مردها بود بر تقدير ثبوت، اظهر عدم وجوب است با نفى خبره، و وجوب است با اثبات آنها.

ثبوت نفقه براى بائن حامل

و براى مطلقۀ بائن حامل، نفقه ثابت است؛ و براى بائن حامل اگر مطلقه نباشد - مثل موطوئه به شبهه يا بائن به فسخ - ثبوت نفقه، محل تأمل است، و احوط انفاق است بر كسى كه حمل از او است، چنانچه مقتضاىِ اطلاقِ روايت است.

نفقه در فرض لعان

و هم چنين است احتياط در لعان براى قذف زوجه با اعتراف به ولد؛ و اما لعان براى نفى ولد، پس چون ولد منتفى مى شود و صاحب ولد نيست، بر او نفقۀ حامل نيست به هر دو قول در حامل بائن به غير طلاق، مثل لعان.

و هم چنين اگر طلاق بائن داد، پس از آن حمل ظاهر شد و انكار كرد و لعان براى نفى ولد نمود، كه نفقۀ حامل بر ملاعِن نيست و به منزلۀ غير حامل است نسبت به طلاق دهنده قبل از لعان.

و بعد از لعان اگر اكذاب كرد خود را و ولد را ملحق نمود به اقرار خود، بر او است

ص: 115

نفقۀ مطلّقۀ حامل كه لعان او بى اثر به حسب اقرار لاحق شده است در نفى ولد بنابر اظهر؛ و بينونت، حاصل به طلاق بوده و احتياج به لعان نداشته تا آنكه بائن به لعان صدق نمايد.

نفقۀ زوجۀ مملوك

5. اظهر در نفقۀ زوجۀ مملوكِ متزوجِ با اذن مالك، اين است كه بر مالك است. اگر زوج مكاتَب بود، نفقۀ ولد او از زوجۀ او بر او نيست، چه آنكه ولد حرّه باشد، يا ولد امه مملوك مالك امه [باشد] با شرط يا مملوك مالكين [باشد]. و اگر ولدش از امۀ مشترىٰ به اذن سيد باشد، از كسب خودش بر او انفاق مى كند اگر كتابت مقتضى اين انفاق باشد و در محلّش بيان مى شود.

و اگر بعضى از مكاتب آزاد است، به قدر آزادى خود، انفاق ولد حرّ بر او است.

و نفقۀ زوجۀ مكاتب بر مالك است تا آنكه آزاد شود تمام او براى تمام نفقه و بعض او براى بعض آن.

اختلاف در تقدم و تأخّر حمل از طلاق

6. اگر طلاق داد حامل را به طلاق رجعى، پس از آن [زن] ادّعاى استحقاق نفقه كرد به اينكه طلاق بعد از وضع حمل بوده، و [مرد] انكار كرد، مسموع است قول زن در بقاى عدّه و بقاى استحقاق نفقه، و قول مرد به اقرار او در عدم جواز رجوع و در حصول بينونت ظاهراً. و در عكس فرض، قول زوج مسموع است و رجوع او جايز و زن استحقاق نفقه ندارد به اقرار خودش بودن طلاق را قبل از وضع.

و در هر دو صورت اگر زمانِ يكى از طلاق و وضع، متفق عليه بود و اختلاف در تقدم و تأخر ديگرى بود، متجه است تقديم قول مدعىِ تاخّرِ مجهول التاريخ از معلوم التاريخ، به حسب استصحاب عدم مجهول تا زمان معلوم؛ پس احكام عدم خاص، مترتب است در دو مسأله، و لوازمش مرتّب است.

ص: 116

بدهكار بودن زن و تقاصّ آن از نفقه

7. اگر بر زن دَين داشت و امتناع از اداى آن كرد با ايسار، مى تواند مقاصّه نمايد حق هر روز را در همان روز. و با اِعسار زن جايز نيست، زيرا قضاى دين از فاضل قوت شبانه روز است، مگر آنكه هر دو راضى بشوند.

تقدم نفقۀ نفس بر نفقۀ زوجه و نفقۀ زوجه بر نفقۀ اقارب

8. فرموده اند: نفقۀ نفس مقدم است بر نفقۀ زوجه (و در اينكه تقدم تمام بر تمام باشد در مقابل توزيع نفقۀ شبانه روز، يا تقدم بعض بر بعض، يا لزوم در وقت واحد، و اينكه تقدم وجوبى باشد در مقابل جوازى، تأمل است)؛ و نفقۀ زوجه كه حق مالى ثابت در ذمّه است - در غنى و فقر زوجه يا غنى و فقر زوج - مقدم [است] بر نفقۀ اقارب كه مجرّد تكليف ادائى است.

پس فاضل از نفقۀ نفس در شبانه روز، صرف در زوجه؛ و فاضل از نفقۀ زوجه در شبانه روز، صرف در نفقۀ اقارب مى شود. و نفقۀ حاضره بر حاضره مقدم؛ و اما آنچه دَين شد، پس نفقۀ حاضرۀ اقارب، بر دين زوجه از نفقه تقدم دارد.

در نفقۀ اقارب

نزديكانى كه نفقۀ آنها واجب است

واجب است نفقۀ ابوين، و آبا و امهات ايشان، و اولاد، و ابنا و بنات ايشان؛ و واجب نيست نفقۀ غير اينها از اخوه و اخوات و اعمام و اخوال اگر چه مستحبّ مؤكد است.

اعتبار فقر در وجوب انفاق بر قريب و عدم اعتبار نقصان خلقت يا محجوريّت

و معتبر است در وجوب انفاق بر قريب، فقر، به نحوى كه مانع است از اعطاى زكات به قريب واجب النفقه، و گذشت بيان حكم قادر بر اكتساب لايق به حال، مادام كه مكتسب بالفعل نباشد در زكات.

ص: 117

و نقصان خلقت يا محجوريّت، در وجوب انفاق بر قريب، معتبر نيست.

طفل قادر بر كسب

و در طفل قادر بر تكسب براى نفقۀ خود يا بعض آن در صورت حصول اذن از ولى شرعى، جارى است آنچه ثابت است براى غير طفل اگر مكتسب بالفعل نباشد اگر چه قادر بر اكتساب باشد.

عدم مانعيت فسق و كفر از وجوب انفاق

و فسق و كفر در قريب فقير، مانع از وجوب انفاق نيست؛ و وجوب قتل بعضى از كفار، منافى با ايجاب انفاق مادام [كه] مقتول نشده است نيست، مگر آنكه جايز باشد اتلاف او به هر طورى كه ممكن باشد.

و نفقۀ مملوك قريب، بر مالك است نه بر قريب، مگر با امتناع مالك از انفاق.

و قدرت بر انفاق و وصول نوبت به انفاق به قريب - چنانچه گذشت - معتبر است در تكليف به انفاق.

وجوب تكسّب

و واجب است تكسّب مقدور براى حفظ نفس از تلف؛ و هم چنين در تحصيل نفقۀ زوجۀ واجب النفقه؛ و در ساير اقارب، اقرب وجوب است.

و با مثل ضيافت در قريب، اطعام بر او ساقط است، به خلاف زوجه.

تزويج واجب النفقه

و اعفاف واجب النفقه به تزويج و نحو آن واجب نيست مگر آنكه به حدّ مؤدّىِ به مرض برسد كه حكم معالجه و دوا را دارد، نه حكم نفقۀ واجبه.

نفقۀ همسر پدر يا فرزند

و هم چنين نفقۀ زوجۀ اب يا ابن، واجب نيست مگر اينكه به منزلۀ خادم و مركوب،

ص: 118

از ضروريات منفَق عليه باشد و واجب باشد غير سكنى و كسوه و اطعام در واجب النفقه از باب نفقۀ واجبۀ مملوكه، نه از جهت ديگر.

قضايى نبودن و ذمّى نبودن نفقۀ اقارب

و نفقۀ اقارب قضا نمى شود و دَين ثابت در ذمّه نيست مگر آنكه به وجه صحيحى به وسيلۀ حاكم يا عدول مؤمنين استدانه بشود بر ذمۀ منفق، كه واجب است اداى اين دين.

احكام نفقۀ اقارب

ترتيب در منفِق در نفقۀ اقارب

1. نفقۀ ولد، چه پسر باشد چه دختر، بر پدر است؛ و اگر پدر نباشد يا فقير باشد، بر پدر پدر او است، [او] به همين ترتيب در اجداد پدرى؛ و اگر هيچ كدام نباشند يا همه فقير باشند بر مادر ولد است؛ و اگر نباشد يا آنكه فقير باشد، بر پدر و مادر مادر است به ترتيب الاقرب فالاقرب اگر چه اقرب انثىٰ و ابعد ذكر باشد، مثل جدّ امّ و مادر امّ و جدّۀ مادر با پدر مادر، كه انفاق بر اقرب به امّ است؛ و با مساوات شريكند در انفاق اگر چه مختلف در ذكورت باشند. و در آباى امهات اب با امهات امهات اب در صورت اتّحاد درجه شريكند؛ و با تفاوت، اقرب منفق است اگر چه ام اب باشد، نه ابعد اگر اب ام اب باشد. و اگر والد و ولد داشته باشد، شريك هستند در انفاق بر متوسط فقير، و اقربيّت به اين فقير، موجب تقدم مى شود. و ولد ولد با جدّ شريك مى شود در انفاق، و محتمل است تقدم بنوّت اگر چه در بنت باشد، بر امومت.

در اجتماع اب و جدّ ابى، نفقه بر اب است؛ و اگر مادر و جدّۀ مادرى باشد، چه ابى و چه امى از مادر، نفقه بر مادر است؛ و اگر مادر با جد ابى باشد يعنى از پدر، نفقه بر جدّ است. و اگر صاحبِ اولاد اغنيا باشد - چه ذكور باشند چه اناث - متشارك در نفقه و مقدار آن هستند؛ و اگر مختلف باشند، اظهر اشتراك در نفقه على السويه مى باشد، و موسر و مكتسب فرقى ندارند. و اگر بنت با ابن ابن باشند، نفقه

ص: 119

بر بنت است كه اقرب است.

و در اجتماع ام و بنت، آيا رجحان با بنت است يا مساوى هستند؟ محل تأمل است، و احتياط معلوم است. و اگر اب با ولد ولد باشد، نفقه بر اب است. و اگر جدّ با ولد ولد باشند، شريك هستند.

چندين مسأله دربارۀ ترتيب در انفاق

2. در ترتيب منفق عليه، نفس اولى است و مقدم است بر زوجه؛ لكن تقدم مملوك و دابۀ شخص بر نفقۀ زوجه، ثابت نيست، بلكه اظهر عكس است.

و نفقۀ زوجه بر اقارب مقدّم است، چنانكه گذشت. و در صورت تمكّن از نفقۀ همه اقارب، انفاق بر همه لازم است؛ و در صورت مزاحمت در تمكّن، اقرب مقدم است در انفاق بر اَبعد؛ و در صورت تساوى در درجه، شريكند در قدر انفاق، مثل ابوين يا ابن و بنت يا اب با ابن، به خلاف اب و جدّ يا ام و جدّه كه اقرب مخصوص به نفقۀ حاضره مى شود.

3. و اگر تنصيف بين دو شريك مثلاً، نافع به هيچ كدام نمى شود، با قرعه تعيين مى شود مخصوص به نفقه بنابر احوط؛ و احتمال تقسيم اگر چه به نصف كفايت شبانه روزى، قائم است، و تراضى همه به قرعه يا تقسيم مذكور، احوط است.

و ترجيح به اشدّيّت حاجت، محتمل و مقتضاى احتياط است؛ و در تعارض احتياطها مخيّر است.

و اجداد از اب (ابى و امى) با اجداد از ام (ابى و امى) در يك درجه، متساوى هستند.

و هم چنين اولاد اولاد، با اجداد شريك مى شوند با تساوى در نسبت به شخص از حيث قلّت واسطه يا كثرت آن.

و در يك درجه، ذكور و اناث متساوى هستند اگر چه در ارث مختلف هستند.

4. اگر اب و جدّ موسر داشته باشد، نفقه بر پدر؛ و اگر ابن و اب موسر داشته باشد،

ص: 120

نفقه بر هر دو بالسّويّه است.

5. اگر صاحب دو ولد بود و قادر بر نفقۀ يكى بيش نبود و پدرى داشت موسر، نفقۀ ديگرى بر پدر است، كه از اولاد او است و منفق ندارد.

و اگر يكى از آنها به واسطۀ قلت مال و قلت نفقۀ يكى مخصوص به يكى از آنها [شد]، مختص به همان يكى مى شود؛ و اگر متساوى باشند، شريك در انفاق هر دو مى شوند.

امتناع از انفاق

6. اگر امتناع كرد از انفاق واجب در وقت مطلقاً و در زوجه مطلقاً، حاكم اجبار بر آن مى نمايد؛ و اگر ممكن نباشد، عدول مؤمنين؛ پس اگر ممتنع شد، حبس مى نمايد او را؛ پس اگر مالى ظاهر داشته باشد و بر امتناع مصرّ باشد، جايز است از مال او صرف در واجب مالى او نمايد؛ و اگر از عروض است مى تواند بيع نمايد و از ثمن آنها صرف در انفاق نمايد.

نفقۀ مملوك

اشاره

واجب است انفاق به قدر كفايت به نحو آتى بر مملوك، چه غلام و كنيز باشد، يا از بهائم باشد.

نفقۀ غلام و كنيز

در مملوك، فرقى بين اقسام او نيست. و در كَسوب مخيّر است مولى بين انفاق از كسب و غير آن از ساير اموال خودش، و بر او است اتمام ناقص، و براى او است زيادتى كسب از نفقۀ واجبه. و در كيفيّت انفاق و جنس نفقه، مرجع، معتاد بلد با ملاحظۀ حال مالك و مملوك است چنانچه در نفقۀ زوجه گذشت.

و اگر امتناع از انفاق واجب كرد، اجبار مى شود به يكى از بيع و انفاق اگر چه از كسب مملوك باشد؛ و با عدم امكان يكى، ديگرى متعين مى شود. و داخل است در

ص: 121

اين حكم، اقسام مملوك؛ اما امّ ولد پس با تعذر جميع انحا انفاق بر او حتى بيت المال و مال عموم مسلمين و مثل تزويج يا امر او به تكسب و نحو اينها، جايز است بيع او بنابر اظهر، براى تخلص از مهلكه.

جايز است معامله با عبد به جعل ضريبه اى از كسب او براى مالك، و زايد براى انفاق بر خود با قبول عبد بنابر احوط؛ و زايد اگر كافى براى نفقه نشد، بر مولىٰ اتمام است. و جايز نيست جعل بر عبد مقدارى را كه كسب او كافى براى آن مقدار نيست و چنين قرارى لغو است. و اما اگر زيادتى، كافى براى نفقه نيست، مانعى از نفوذ قرار و وجوب تكميل بر مولى نيست، و در لزوم اين معامله و عدم جوازِ رجوعِ مولى، تأمل است.

نفقۀ بهائم
وجوب انفاق بر بهائم مملوكه

بر مالك است انفاق بر بهائم مملوكۀ خود به نحو كافى از همۀ جهات معتاده، چه مأكول باشد يا نه، اگر چه به رها كردن آن براى چريدن باشد؛ و اگر امتناع كرد، حاكم اجبار مى نمايد او را بر بيع، يا انفاق، يا ذبح در مقصود براى ذبح اگر چه براى پوست باشد؛ و اگر امتناع كرد، خود حاكم نايب مى شود براى آنچه اصلح به حال مالك است و در او نجات مملوك است؛ پس اگر اصلح اجارۀ آن را دانست به نحوى كه اجرت، كافى در انفاق است، همان را اختيار مى نمايد، و در بيع هم اگر كافى و اصلح و ميسور، بيع بعض است، نوبت به بيع تمام نمى رسد.

و اگر يك فرد از اطراف تخيير ممكن نشد، واجب متعيّن اختيار غير آن است.

و در صورت عدم وجود علف مگر نزد كسى كه راضى به بيع نباشد و مضر به حال او نباشد، و غير انفاق، مضر به حال مالك دابه باشد، احوط رجوع به حاكم است.

ص: 122

احكام دوشيدن شير حيوان

و اگر دابه ولدى دارد، به قدر كفايت از لبن (به تنهايى يا با ضميمۀ علف) براى ولد قرار مى دهد و در باقى، مالك تصرف مى نمايد.

و حلب نمى نمايد در صورت اضرار بخود دابه؛ و اگر مضرّ نيست، گاهى واجب است حلب اگر ترك آن تضييع مال است يا اضرار است. و مبالغه و استقصا در حلب نمى كند، چون كه اضرار است.

نفقۀ اموال

و اما وجوب تعمير مناسب در آنچه ترك آن مؤدى به خراب است، از خانه و زمين زراعت و اشجار، پس داير مدار عنوان تضييع مال و اسراف با قدرت است.

ص: 123

ص: 124

كتاب طلاق

اشاره

شرايط طلاق دهنده

شرايط مطلَّقه

اشهاد در طلاق

اقسام طلاق و صيغۀ آن

طلاق غايب و مريض

شروط تحليل

رجوع به نكاح

عدّه و اقسام آن

مسائلى از طلاق

ص: 125

ص: 126

فصل اوّل شرايط طلاق دهنده

1. بلوغ

معتبر است در طلاق، بلوغ طلاق دهنده. صبىّ غير مميّز، طلاق او بى اثر است؛ و در مميز، اشهر عدم صحّت طلاق است به مباشرت يا توكيل؛ و در مميّزى كه سن او ده سال است، روايت و قول به صحّت طلاق هست و آن اظهر است، اگر چه احتياط اَولىٰ است.

2. عقل

اشاره

و طلاق ولىّ از فاسد العقل، - چه پدر و جدّ ابى باشد يا حاكم در صورت فقد آنها - صحيح است با عدم مفسده و ضرر، چه آنكه فساد مستمر باشد يا غير مستمر، با عدم تعقل در زمان تمام طلاق؛ و فرقى بين فساد متصل به ما قبل از بلوغ و غير آن نيست بنابر اظهر.

طلاق مجنون

و طلاق مجنون صحيح نيست مگر آنكه ادوارى باشد و در حال افاقه، طلاق تامّ از او متمشّى باشد؛ و توكيل او مثل مباشرت او است؛ و ميزان، عدم تعقل است به حسب متعارف، نه مطلق ضعف عقل.

ص: 127

3. قصد

و هم چنين [صحيح نيست طلاق] سكرانِ غيرِ مميّز در زمان طلاق، و مغمى عليه و نائم در زمان عروض اينها، و ساهى و هازل و غالط و مغضبِ به غضب رافع قصد، و كسى كه اهل لغت نيست و معرفت به مدلول لفظ ندارد.

4. اختيار

نحوۀ تحقق اكراه در طلاق

طلاقِ مكرَه صحيح نيست. و اكراه محقّق مى شود به تهديد مضر به حال شخص در خودش، يا آنكه جارى مجراى او باشد در نفس يا عِرض يا مال او، با قدرت مكرِه بر آن فعل و علم يا ظن به فعل او در تقدير ترك آنچه بر آن اكراه مى نمايد. و فرقى بين قتل و جرح و اخذ مال و شتم و ضرب و حبس نيست؛ و رعايت حال شخص در قلّت و كثرت مال و تحقق اضرار مى شود.

و اگر امر كرد به فعلى بدون تهديد بر ترك، لكن معلوم شد يا مظنون بود كه در تقدير تركِ انفاذ اوامر، اضرار مى نمايد، پس آن اكراه التزامى است؛ و مجرد خوف ضرر و عقوبت در ترك امتثال از اين قبيل است اگر خوف، ناشى از ظن حاصل از تجربه و نحو آن شده باشد.

طلاق مضطرّ

و اگر بداند كه در تقدير بقاى زوجيّت، بعضى اضرار مى نمايند بدون امرى و الزامى مكشوف به كاشفى، پس آن اضطرار است نه اكراه، و طلاق در اين صورت مثل بيع مضطر صحيح است.

تخيير اكراهى بين طلاق يا دفع مال

اگر مكرِه مخيّر كرد شخص را بين طلاق يا دفع مال مضر به حال كه غير مستحق است، اظهر تحقق اكراه است؛ به خلاف مال مستحَق مكرِه بر مكرَه؛ و هم چنين

ص: 128

الزام به يكى غير معيّن در مستحق و در غير مستحق كه مرجع آن به تخيير مذكور است، پس اكراه است در غير مستحَق، و نيست در مستحَق مكرِه بر مكرَه.

و اكراه نيست اگر امر كرد به يك طلاق، پس طلاق داد به ازيد از آن، يعنى نسبت به طلاق متأخر از طلاق اوّل، يا آنكه با اكراه به طلاق معينه، طلاق داد از روى قصد، بدون تاثير اكراه در آن به حسب واقع.

اكراه بر طلاق يكىِ معيّن و غير معيّن

و اگر اكراه كرد بر طلاقِ يكى از دو زنهاى معينه - يعنى يكىِ معينه از اين دو را طلاق بده - پس اكراه صادق و رافع اثر است.

و اگر گفت يكىِ غير معيّن را طلاق بده و بگو: «إحداهما طالق»، پس طلاق داد يكىِ معيّن را، پس اكراه نيست، زيرا مأمور به، اتيان به آن نشده و آنچه واقع شده مأمور به و مكرَه عليه نبوده. و اگر به حسب قراين امر به اوسع را فهميد و دفعِ اشدّ ضرراً كرد، اكراه است؛ و در اين فرض اگر هر دو را طلاق داد، صحّت يك طلاق و تعيينِ با قرعه بى وجه نيست.

و اگر اكراهِ بر طلاق هر دو كرد، و يكى را طلاق داد، ظاهر تحقق اكراه است.

قدرت بر فرار از ضرر يا توريه

اگر قادر بود بر تفصّى از ضرر مكرِه، به مثل فرار، پس ايقاع طلاق كرد، اكراه محقّق نيست و طلاق صحيح است. و هم چنين اگر قادر و ملتفت بود به توريه در حين عمل، و بدون توريه ايقاع كرد واقعاً، اكراه صادق نيست و طلاق صحيح است بنابر اظهر.

اگر اكراه كرد بر سه طلاقى كه بين آنها دو رجوع باشد، پس طلاق داد يك دفعه يا دو دفعه، پس اگر فهم خصوصيت كرده بوده از ظاهر لفظ - چنانكه چنين است در صورت عدم قرينۀ مخالفه - اظهر عدم تحقق آنچه بر او اكراه شده است مى باشد و آنچه محقّق شده صحيح است.

ص: 129

ايقاع بودن طلاق

طلاق ايقاع محض است، رضاى زوجه يا اطلاع او شرط صحّت طلاق نيست.

عدم تأثير اختيار بعد از اكراه

اگر اكراه متعقّب به اختيار شد اظهر عدم تاثير است، چنانكه مستصحب است انتفاى اثر و معلوم است در صورت مجرد زوال اكراه بعد از ايقاع طلاق بدون حصول اختيار و قصد و رضا؛ به خلاف تعقّب به رضا در بيع مكره و عقود او.

ص: 130

فصل دوّم شرايط مطلَّقه

1 و 2. زوجيّت و دوام آن

معتبر است در مطلَّقه، زوجيّت و دوام آن؛ پس صحيح نيست طلاق امه از مالك او، و محلّله، و متمتع بها، و اجنبيه، بلكه معقول نيست در اوّل و اخير.

3. طُهر غير مواقعه

اشاره

و اينكه طاهر از حيض و نفاس باشد (يعنى از اين دو خون يا حكم آنها مثل نقاء متخلّل) در صورتى كه مدخول بها باشد و حامل نباشد و زوج او حاضر با او باشد، و اينكه در طُهرِ غير مواقعه باشد.

طلاق در غيبت و احكام آن

و اگر زوج غايب از زن بود و عالم به حال او نبود، مى تواند طلاق بدهد او را و طلاق او صحيح است، اگر چه مصادف با حيض يا طهر مواقعه باشد؛ لكن در تقدير غيبت، اختلاف است، و به حسب اختلاف روايات، اقوال مختلف است؛ اظهر كفايت غيبت است بدون تقدير مدت، در صحّت طلاق، با عدم علم به حال يا ظن اطمينانى يا استصحاب مانع بنابر احوط، اگر چه اظهر شمول اطلاق است در صورت اخيره و با عدم امكان استعلام در حين طلاق، اگر چه انتظار يك ماه احوط است؛ پس با مصادفت حيض يا طهر مواقعه بعد از انتظار مدت بنابر اعتبار آن، يا

ص: 131

مطلقاً بنابر عدم اعتبار، صحيح است.

و با تمكّن به ملاحظۀ عادت از حصول علم و هم چنين با استصحاب حيض اگر خروج در زمان حيض بوده، جايز نيست طلاق در زمان يقين؛ و با يقين به زوال آن حيض، صحيح است طلاق اگر چه احتمال تجدّد حيض بدهد اگر چه مصادف با حيض واقعى باشد؛ و هم چنين در زمان شك در بقاى حيض بنابر اظهر.

و اگر در طهر مواقعه خارج شده بوده، در زمان يقين به بقاى آن طهر، طلاق صحيح نيست؛ و با احتمال انتقالْ صحيح است بنابر اظهر اگر چه مصادف با همان طهر بوده، لكن احوط انتظار يك ماه است تا زمان طلاق.

و هم چنين اگر خروج در طهر غير مواقعه بوده، صحيح است طلاق تا زمان يقين به حيض اگر چه مصادف با حيض بوده باشد. و با ملاحظۀ ايقاع طلاق در زمان عدم يقين به مانع از آنچه ذكر شد، مصادفت واقعيّه با مانع مبطل نيست، چه حيض باشد چه طهر مواقعه.

و اگر مدتْ معتبر باشد و قبل از مدت طلاق داد و متمشّى شد قصد طلاق و مصادف با عدم مانع در واقع بود، طلاق صحيح است بنابر اظهر.

حكم محبوس از زن و نظاير آن

و محبوس از زن و مراجعه به او و غير متمكّن، به حكم غايب است در اعتبار مدت و عدم آن، و در حدّ مدت معتبره و عدم مانعيت مصادفت واقعيه با مانع چنانچه گذشت؛ كما اينكه غايب متمكّن از استعلام، به حكم حاضر است چنانچه اشاره شد.

موارد جواز طلاق در طهر مواقعه

جايز است طلاق در طهر مواقعه، در «يائسه» و «صغيره» كه بالغ نباشد و كمتر از نه سال داشته باشد و «حامل»؛ و مصادفت حمل، كافى در صحّت طلاق در طهر

ص: 132

مواقعه است، بنابر اظهر كه عدم شرطيت استبانۀ حمل است در غير حكم تكليفى؛ و «مسترابه» كه در سن حيض است و حيض نمى بيند، لكن بعد از گذشتن سه ماه خالى از وطى در اخير اگر چه به قصد طلاق نباشد اعتزال از او با عادت نبودن تاخير تا اين مدت دربارۀ او.

و مقتضاى مستفاد از نص و فتوى، موافق استثناى در كلمات، اين است كه دخول به صغيره، مانع از صحّت طلاق نيست و طهر غير مواقعۀ او معتبر نيست، و دخول به كبيره غير آنچه مذكور شد، مانع از صحّت طلاق است مگر در طهر غير مواقعه، و بيان اين امر در نفى عده بر صغيره مذكور مى شود.

عدم اكتفا به طهر بعد از مواقعه در اثناى حيض

حيض استبرائى مسوّغ طلاق است بعد از آن، پس اگر در اثناى حيض مواقعه كرد، مشكل است اكتفاى به انتهاى آن در صحّت طلاق در طهر بعد از آن، و احتياط، در صبر تا حيض ديگر و انتهاى آن است.

طلاق مسترابه

و اگر طلاق داد مسترابه را در طهر مواقعه قبل از گذشتن مدت مذكوره، صحيح نيست؛ و بعد از آن صحيح است.

4. تعيين مطلَّقه

احوط اعتبار تعيين مطلّقه قصداً در صورت تعدّد زوجات، و احتياط در آثار صحّت و عدم آن در ما بين طلاق و تعيين با قرعه، ترك نشود.

چند مسأله در صيغۀ طلاق

شرط و تعليق در صيغۀ طلاق

و معتبر است تجرّد [صيغۀ طلاق] از شرط غير معلوم الحصول مثل قدوم مسافر، و

ص: 133

صفت معلوم الحصول مثل طلوع الشمس؛ و ضرر ندارد تعليق به معلوم الحصول در زمان طلاق، مثل «ان كان الطلاق يقع بك» در صورتى كه بداند وقوع را. و فرقى بين تعليق بر مشيت خداى تعالى و غير [آن] نيست در صورت صحّت و عدم آن.

اجراى صيغۀ طلاق واحدِ مفسَّرِ به دو يا سه طلاق

اگر يك طلاق داد و بدون فصل، تفسير به دو يا سه كرد، يك طلاق واقع مى شود و تفسير باطل است، نه اصل طلاق؛ و رجوع در عده و تجديد نكاح بعد از آن ثابت است، اگر چه احتياط در اعادۀ طلاق است.

سه طلاق بدون تخلّل

اگر سه طلاق به ترتيب داد، بدون تخلّل رجوع، طلاق اوّل صحيح است و طلاقهاى ديگر لغو است؛ و هم چنين اگر ترتيب در تفسير باشد و بگويد: «انت طالق واحدة فواحدة فواحدة»، و در اين فرض، صحّت يكى و لغويت دو تفسير منضمّ اظهر است از فرض اوّل.

حكم جريان و يا عدم جريان قاعده

اگر زوج معتقد صحّت طلاق ثلاثاً بود، يا عدم اشتراط طلاق به بعض شروط ثابته در مذهب حق، پس طلاق ثلاث را ايقاع كرد، ملزم است به مذهب خودش و بعد از عدّه جايز است نكاح آن زن اگر چه در عده رجوع كرده بوده، زيرا آن رجوعْ لغو است در اعتقاد او و به اعتقاد خود ملزم است. و هم چنين اگر طلاقى داد كه باطل نزد ما بود و صحيح نزد خودش، آثار مطلَّقه به طلاق صحيح بر آن زن بار مى نماييم و نكاح مى نماييم بعد از عدّه، بدون فرق بين اينكه زن مخالفه باشد يا شيعيّه، بنابر اظهر.

ص: 134

فصل سوّم اشهاد در طلاق

اشاره

و معتبر است در صحّت طلاق، سماع دو شاهد، با تعيين زوج و مطلّقه به اشاره يا اسم يا ساير علامات كه منتهى به تعيين در وقت ادا مى شود. و احوط اعتبار تعيين زوجين، نزد شاهدين است به نحوى كه قابل شهادت آنها به وقوع طلاق بين دو معيّن باشد، چه آنكه شهادتِ سماع، مسبوق به استدعا باشد يا نه.

كفايت سماع

و كفايت سماع شاهدين بدون قصد اسماع آنها با تحقق قصد طلاق شرعى، خالى از وجه نيست. و كافى نيست سماع كثيرى از فساق اگر چه موجب علم باشد شهادت آنها.

عدم لزوم اجتماع شهود بر اقرار به طلاق

و در شهادت بر اقرار به طلاق، اجتماع شاهدها لازم نيست، بلكه شهادت دو شاهد در دو وقت بر اقرار در دو وقت كافى است در اثبات اقرار و مقرٌّ به.

لزوم اجتماع دو شاهد و مرد بودن آن دو

و بايد هر دو به نحو اجتماع سماع نمايند؛ و بايد هر دو مرد باشند، نه زن به انفراد يا اجتماع با مردها، و هم چنين است خنثىٰ .

ص: 135

لزوم تغاير شاهدين با وكيل و موكّل

و كافى نيست در حصول شاهدين در طلاقِ وكيل، نفس وكيل با عدل ديگر، و نه نفس موكّل با عدل ديگر، بلكه بايد شاهدين غير موكل و وكيل باشند.

و كافى نيست شهادت يكى بر انشا و ديگرى بر اقرار، نه در تحقق طلاق و نه در اثبات آن به شهادت.

و اگر يك طلاق داد بدون اشهاد و يكى ديگر با اشهاد، با قصد انشا در مقابل اقرار، اوّلى لغو است و دوّمى صحيح است.

اشتراط عدالت در شاهد

و معتبر است در دو شاهد طلاق، «عدالت» به معناى مقدّم در صلات جماعت. و شهادت زنها به نحو انفراد يا اجتماع با [ظ: مردها]، در طلاق كافى نيست.

كفايت احتمال عدالت توسط مجرى

اظهر كفايت احتمال عدالت شاهدين به حسب اعتقاد مجرى صيغه - چه اصيل باشد چه وكيل - در ترتيب اثر طلاقِ صحيح از ثالث است؛

فرض علم مجرى به عدالت و علم ديگران به فسق

و اما با علم به فسق شاهدين اگر چه مُجرى صيغه عالم به عدالت باشد، پس اظهرْ عدم جواز ترتيب اثر طلاق صحيح است، چه آنكه عالم به فسق، موكل باشد يا اجنبى. و اما اعتبار عدم علم شاهد به فسق خودش، پس محل تأمل است.

ص: 136

فصل چهارم اقسام طلاق و صيغۀ آن

اقسام طلاق

اشاره

و طلاق دو قسم است: «بِدْعى» و آن فاقد شرطى از شروط متقدمۀ صحّت طلاق است، و «سنّى» و آن واجد شروط سابقه. و اخير، بائن است و رجعى است و عدّى است، و طلاق عدّه آن است كه طلاق سوّم آن، قسم خاصى از بائن است.

طلاق بائن

بائن: آن است كه رجوع صحيح نيست در عده، يا به جهت عدم اعتداد مثل يائسه و غير مدخول بها و صغيره، اگر چه مدخول بها باشد؛ يا آنكه در عده ابتداياً رجوع نمى تواند بنمايد اگر چه فى الجمله رجوع جايز باشد، مثل مختلعه و مبارات، مادام كه رجوع زن در بذل معتبر نشده است؛ يا آنكه مطلقاً رجوع در عده و نكاح بعد از آن جايز نيست مگر بعد از نكاح محلل و انقضاى عده بعد از آن، چه از موت محلل باشد چه از طلاق او، كه پس از عده، براى زوج اوّل، نكاح او جايز است، مثل مطلقۀ ثلاث با تخلّل دو رجوع، يا يك عقد بعد از انقضاى عده و يك رجوع، يا دو عقد بعد از انقضاى عده.

طلاق عدّه

و طلاق عدّه: عبارت [است] از طلاق ثالث با شروط صحّت، در صورتى كه دو طلاق سابق، متعقّب به رجوع در عده و مواقعه بوده باشد، چه در قُبُل باشد يا در

ص: 137

دُبُر، كه با اين قيود، طلاق نهم، موجب حرمت ابديه است؛ و بدون اين قيود، طلاق سوّم از آنها، موجبِ احتياج به محلّل است فقط، چه آنكه رجوع در عده، متعقّب به مواقعه نباشد، يا آنكه مواقعه بعد از عقد جديد بعد از انقضاى عده باشد؛ پس طلاق عده با غير آن، در احتياجِ ثالث به محلل، مشترك است در حرّه؛ و اما امه اگر چه زوجش حرّ باشد، پس بعد از طلاق دوّم، احتياج به محلّل محقّق است. و تحريم ابدى به طلاق نهم، اختصاص به طلاق عده دارد.

نياز به محلّل در همه طلاقهاى مقدّم بر طلاق سوم

و انقضاى عده در همۀ طلاقهاى مقدم بر طلاق سوّم يا در بعض آنها، تحريم طلاق سوّم و احتياج به محلّل را هدم نمى نمايد حتى اگر نكاح جديد در غير صاحبۀ عده باشد، مثل غير مدخول بها، فقط فرق در حرمت ابديه با طلاق تاسع و عدم آن است. و در احتياج به محلّل، فرقى بين وقوع هر سه طلاق بعد از رجوع در يك طُهر يا طُهرهاى متعدد نيست. و هر طلاق سوّم براى حره، موجب احتياج به محلّل است و فرقى بين مغايرت محلل بعد از هر طلاق سوّم و اتحاد آن نيست.

شرط تحقق طلاق سوّم

طلاق سوّم موجب تحريم و احتياج به محلل مى شود در صورتى كه بعد از طلاق اوّل يا دوّم، نكاحِ غيرى، متخلل نباشد، وگرنه نكاح زوج اوّل بعد از عده از نكاح زوج ثانى و طلاق بعد از آن، نكاح اوّل سه طلاق واقع مى شود كه سوّم آن موجب تحريم و احتياج به محلّل خواهد بود.

صيغۀ طلاق

اشاره

صيغۀ طلاق(1)

واقع مى شود طلاق به صيغه «طالق» بعد از «هى» يا «هذه» يا «زوجتى» يا

ص: 138


1- . 9 /صيام/ 1399.

«فلانه» يا نحو اينها به نحوى كه مشخص باشد در صورت تعدّد زوجات و غير اين صورت. و غير عبارت «طالق» يا مسلم است عدم وقوع به آنها يا خلافى است، و احتياط در عدم ايقاع طلاق به آنها است.

عربى يا غير عربى بودن صيغه و طلاق اخرس

و هم چنين با عربيّت صحيحه واقع مى شود؛ و با عدم قدرت بر عربيت، با ساير لغات صحيحه واقع مى شود. و احوط در عربى غير صحيح، جمع بين آن و بين لغت صحيحۀ ديگر است كه زوج يا مُجرى صيغه معرفت به آن داشته باشد.

و با عدم تمكّن از تلفظ، اشارۀ اخرس كه قاطع باشد كافى است.

طلاق با كتابت

و كتابتى كه مقصود به آن، انشاى طلاق باشد، در حكم اشاره است و مجزى است در صورت اجزاى اشاره، نه در صورت قدرت بر تلفظ صحيح. و توكيل در كتابت در صورت اجزاى كتابت، مثل توكيل در لفظ است. و شرايط لفظ معتبر است در انشاى طلاق به كتابت و اشاره در صورت اجزاى آنها. و در مكتوب، لازم است موافقت با ملفوظ در صيغه و خصوصيات آن، مگر آنكه نوبت به اشاره رسيده باشد و كتابت از باب اشاره مجزى باشد و مفيد قطعىِ فايدۀ اشاره باشد.

اگر مرد اختيار طلاق را به همسر خود بسپارد

و در تأثير اختيار متصل به تخيير زوج و حصول فراق به آن، تأمل است و اظهر عدم تاثير است مگر در طلاقى كه به صيغۀ خودش با استفادۀ اذن و توكيل از تخيير با محافظت خصوصيت وقت آن با شروط طلاق واقع شود.

زيادى قيد در طلاق

اگر گفت: «انتِ طالق للسنّه»، زيادتى مضر به صحّت با وجدان شروط صحّت نيست. و اگر گفت: «انتِ طالق للبدعة»، و در واقع شروط صحّت موجود بود و قصد

ص: 139

تقييد، مجدّد شد بعد از قصد طلاق، اظهر صحّت است؛ و اگر قصد مجموع قيد و مقيّد واحد باشد، اظهر بطلان است؛ زيرا مقصود واقع نمى شود و واقع كه طلاق سنّت است غير مقصود است.

اجراى صيغه با احتمال خلل در شرط و مانع

اگر بگويد: «انتِ طالق» با احتمال مقارنت فقد شرط يا وجود مانع يا با تعليق به شرط محتمل المقارنه يا عدم مانع محتمل المقارنه، طلاق احتياطى است و حكم آن را دارد.

تعليق به مستقبل و غير آن

و اگر معلّق به مستقبل غير معلوم يا معلوم بود، پس اگر مراد، حصول فراق بعد از حصول معلّق عليه باشد باطل است؛ و اگر مراد، مراعى بودن است و كاشفيت وجود از تحقق طلاق است در زمان خودش، پس در صحّت، تأمل است و ظاهر اِطلاق كلمات فقها در تعليق، بطلان است.

اگر بگويد: «انت طالق لرضا فلان» پس در «لام» تعليق، باطل است به نحو متقدّم، و در «لامِ » غايت، صحيح است. و هم چنين دو معنى در صورت كسر همزه و فتح آن در «انت طالق ان دخلت الدّار»؛ و اعتبار به قصد طلاق دهنده است و حتى آنكه با قصد تعليق در فتح و تعليل در كسر حكم مقصود مرتّب است؛ و نزد جاهل كشف اراده با ظهور لفظ مى شود، پس حمل بر تعليق با كسر، و تعليل با فتح مى نمايد.

اگر بگويد: «أنا منكِ طالق»، ظاهر بطلان است، مگر بنابر كفايت كنايه. و اگر بگويد: «انتِ طالق نصف طلقة»، باطل است، مگر با تجدد قصد در ضميمه.

ادّعاى سبق لسان در لفظ طالق

اگر بگويد: «انتِ طالق» بعد بلا فاصله بگويد: سبقت لسان بود به تبديلِ مثل «طاهر» به

ص: 140

«طالق»، در ظاهر قبول مى شود، اگر چه در طلاق بائن باشد، و در باطن محكوم به واقع است، پس حلال واقعى نيست بر او آن زن مگر با صدق واقعى در دعواى مخالف عقيدۀ زن. و محتمل است جريان اين حكم در دعواى زوج قبل از انقضاى عده، و در دعواى عدم قصد معنى از لفظ مقصود.

حكم بعضى از گونه هاى بيان صيغه

اگر بگويد: «يدكِ طالق» يا مثل يد از ساير اجزا، در ظاهر واقع نمى شود مگر با ارادۀ جمله از بعض با قرينه، وگرنه طلاق واقعى، داير مدار قصد واقعى ذات مطلقه است از عبارت مذكوره.

اگر بگويد: «انتِ طالق قبل طلقة» يا «بعدها طلقة» يا «معها يا عليها طلقة» يا «مع طلقة»، اظهر صحّت يك طلاق است؛ به خلاف آنكه بگويد: «طالق بعد طلقة» او «قبلها طلقة»؛ مگر آنكه در سابق طلاقى داده بوده و بعد از رجوع يا نكاح خواست طلاقى بدهد و گفت: «طالق بعد طلقة» كه صحيح خواهد بود طلاق متأخر ايضاً.

و هم چنين اگر بگويد: «انتِ طالق نصفَىْ طلقة» يا «ثلاثة اثلاث طلقة» يا «نصف طلقتين»، اظهر صحّت است در غير اخير، و محتمل است در اخير.

طلاق اكثر از واحده به يك صيغه

اگر به دو زن بگويد: «انتما طالقان»، و به بيشتر بگويد: «انتن طوالق»، واقع مى شود طلاق مقصود. و اگر به چهار زن مثلاً بگويد: «اوقعت بينكنّ اربع طلقات»، طلاق هيچ كدام واقع نمى شود بر حسب آنچه گذشت، بلى در مقام اقرار، حكم به وقوع طلاق چهار به غير اين صيغه مى شود در آنچه اقرار مُثبِت است.

استثنا در صيغۀ طلاق به اِلّا و غير

اگر بگويد: «انت طالق ثلاثاً الا ثلاثاً»، يكى واقع مى شود و استثنا باطل مى شود؛ و هم چنين اگر بگويد: «انتِ طالق طلقة إلا طلقة».

ص: 141

و اگر بگويد: «انتِ طالق، غير طالق» پس در غير طلاق رجعى - كه انكار طلاق، رجوع است در آن بر حسب آنچه ذكر مى شود - يك طلاق واقع مى شود و نقضْ لغو مى شود.

ادّعاى سبق لسان در اسم مطلّقه

اگر گفت: «زينب طالق»، پس از آن گفت: غلط و سبق لسان بود و مقصود «عمره» بوده كه آن هم زن [او] بوده، قبول مى شود و «عمره» طلاق داده مى شود، در صورتى كه دعواى سبق لسان مسموع است و در حكم واقعى نزد قصدكننده [مى باشد]؛ و اگر «عمره» اجنبيه است، طلاق واقع نمى شود.

اضراب به بل

اگر بگويد «زينب طالق بل عمره» نسبت به دو زوجۀ خود، طلاق اولى ثابت است، و در ثبوت طلاق دومى تأمل است، منشأ آن انسباق اتحاد دال بر طلاق و دال بر اضراب و عدم جمع بين دو طلاق است، پس رجوع از اوّل بعد از تحقق و اثبات دوّم غير مفيد است؛ به خلاف آنكه بگويد: «زينب طالق و عمرة». و اشكال متقدّم در اقرار هم جارى است.

بقيۀ مسائل مربوط به اقسام طلاق

و امه بعد از دو طلاق كه بين آنها رجوع و مواقعه باشد محتاج به محلّل مى شود، و بعد از طلاق ششم به نحو مذكور كه بين آنها دو تحليل بوده است، محرّم ابدى مى شود بنابر احوط.

در حامل سه طلاق دادن تصوير دارد به خلاف نه طلاق

حامل مثل غير حامل است در تصوير سه طلاقِ موجب احتياج به محلّل به نحو مذكور در غير حامل، نه در نُه طلاق؛ زيرا بايد از عده خارج شود به وضع، تا نكاح جديد جايز باشد.

ص: 142

عدم اناطه سه طلاق دادن به مواقعه بعد از هر طلاق

صحّت طلاق حائل، اناطه به مواقعه بعد از رجوع يا نكاح سابق ندارد بنابر اظهر و با همان سه طلاقها اگر چه خالى از مواقعۀ سابقه باشد، احتياج به محلل محقّق است، چه در طُهرهاى متعدّده باشد يا در يك طهر، اگر چه رعايت تعدد اَطهار بلكه تعدّد وقاع براى بُعد از طريقۀ اهل خلاف - كه ايقاع ثلاث در يك مجلس بدون تخلّلِ رجوع است - اولى است؛ و در صورت مواقعه، بايد طلاق، در طهر غير مواقعه باشد در صورتى كه از كسانى باشد كه استبرا بر آنها لازم است چنانچه گذشت.

شك در اصل طلاق يا عدد آن

اگر شك در اصل طلاق يا در عدد آن نمايد بنابر يقين مى گذارد؛ و هم چنين در شك در بلوغ به حدّ احتياج به محلل يا بلوغ به حدّ تحريمِ مؤبد، بنابر عدم مى گذارد و اقتصار بر متيقّن مى نمايد، بلى راجح است احتياطى كه معارض به احتياط ديگر نباشد.

اگر مطلقه در بين زوجات مشتبه شد و تعيين ممكن نشد، از همه اجتناب مى نمايد.

ص: 143

فصل پنجم طلاق غايب و مريض

1. طلاق شخص غايب

طلاق غايب و اعلام به آن بعد از حضور و مقاربت

اگر غايب طلاق داد و بعد از عدّه حاضر شد و با زوجه مقاربت نمود، پس از آن اعلام طلاق نمود، دعواى او نسبت به حق غير قبول نمى شود؛ و هم چنين اگر بيّنه اقامه نمايد؛ بلكه به اقرار خود در حق خودش، مؤاخذ است؛ و اگر ولدى متولد شد ملحق به او مى شود؛ و اگر تأويل ممكنى براى فعلْ اظهار نمود، دور نيست قبول بيّنۀ او بر طلاق.

طلاق رجعى توسط غايب و ارادۀ ازدواج با اخت و امثال آن

اگر غايب طلاق داد به طلاق رجعى - كه عدۀ آن به سه قرء يا سه ماه منقضى مى شود و بعد از آن احكام عده منتفى مى شود - اگر خواست رابعه را، يا اخت يكى [از] اربعه را ازدواج نمايد، نه ماه صبر مى نمايد كه مبدأ آن مقاربت باشد و بعد از تمام نُه ماه، ازدواج مقصود را عملى مى نمايد؛ و اگر بداند كه حامل نيست اكتفا مى نمايد به سه قرء يا سه ماه، به حسب اختلاف مستقيمة الحيض و غير او، و بعد از آن ازدواج مى نمايد، چنانچه ساير احكام عده منتفى مى شود؛ و اگر فاصلۀ وطى

ص: 144

و طلاق، شش ماه بود، به سه ماهِ متأخّر اكتفا مى شود در ازدواج، مثل ساير آثار عده.

و به ازدواج قبل از اين مدت آثم است، لكن صحيح است اگر متبين شد عدم حمل و انقضاى عده، و فاسد است اگر معلوم شد كه ازدواج در اثناى عده بوده؛ و اگر معلوم نشد، ظاهراً محكوم به عدم صحّت است؛ و اگر بعد از اين مدت ازدواج نمود و معلوم شد كه در اثناى عدّه، مسترابه بوده، پس صحّت نكاح محل تأمل است.

2. طلاق مريض

كراهت شديدۀ طلاق مريض

طلاق مريض مكروه است به كراهتى اشد از كراهت طلاق، لكن صحيح است.

حكم ارث مرد از زوجۀ مطلّقه در صورت فوت او

و مرد ارث مى برد از زن اگر در عدۀ رجعيه وفات نموده، نه در بائن و نه بعد از انقضاى عدۀ رجعيه و نه در مرض غير مستمر تا فوت.

حكم ارث مطلّقه از شوهر در صورت فوت او

و زن ارث مى برد از شوهر (در هر قسم طلاق كه باشد) اگر بميرد شوهر در بين يك سال از طلاق، در صورتى كه در اين بين بُرئى براى او حاصل نشده باشد و مرضِ در حال طلاق، مستمر تا زمان فوت بوده باشد، يا آنكه زن بعد از عدّۀ خود، شوهر اختيار نكرده باشد.

ادّعاى طلاق در حال صحّت

اگر گفت: در حال صحّت طلاق بائن داده ام، پس در قبول اين دعوى در حق زوجه در نفى ارث او تأمل است.

ص: 145

بينونت به غير طلاق مريض

و اگر بينونت به غير طلاق مريض بود، مثل لعان مريض بعد از قذف زوجه، يا آنكه لعان [مريض] بعد از قذفِ در حال صحّت بوده، ارث زن ثابت است تا يك سال، چنانچه در طلاق ثابت است، و هم چنين در فسخ مرد به عيب مسوّغ در زن و تجدد تحريم مؤبد به مثل رضاع. و ارث بعد از عده به نحو مذكور، مخصوص به طلاق مريض است.

ارث ثابت است و لو طلاق مريض به درخواست زوجه انجام شود

و اظهر ثبوت ارث زن است اگر چه سؤال طلاق مريض، از زن باشد و مرد متهم نباشد.

حكم ارث بعد از طلاق امه توسط شوهر مريض

اگر مريض طلاق داد امه را به طلاق رجعى، پس در عده آزاد شد و شوهر وفات كرد در مرض، قبل از آزادى يا بعد از آن، ارث مى برد از او بنابر مشاركت آزاد در عده با ورثه اگر چه بعد از قسمت باشد. و اما بعد از عدّه تا يك سال در اقسام طلاق آيا ارث مى برد يا نه، تأمل است، اظهر ثبوت ارث است، مثل غير امه.

حكم ارث بعد از طلاق كتابيّه توسّط مريض مسلمان

و هم چنين است اگر كتابيه زوجه مطلقه مريض مسلمان شد، بعد از عده در اقسام طلاق تا يك سال، در تأمل و استظهار، به خلاف صورتى كه اسلام او در عدۀ رجعيه از طلاق مريض بوده است كه ارث مى برد به نحوى كه گذشت.

اختلاف زن و ورثه در تقدم و تأخر طلاق و مرض

اگر اختلاف زن و ورثه در سبق طلاق بر مرض و عدم آن بود، اظهر عدم ارث است؛ و اينكه قول وارث در عدم ارث زن، مقدّم است حتى در صورتى كه تاريخ مرض معلوم باشد بنابر اظهر.

ص: 146

حكم ارث در صورت وفات مريض بعد طلاق اربعه و نكاح اربعه

اگر چهار زن را طلاق داد در حال مرض و چهار زن ديگر را نكاح كرد و دخول به آنها نمود، پس از آن وفات در مرض كرد، همۀ هشت زن در ربع شريكند و بالسويّه ارث ميبرند، و اگر ولدى براى ميّت بود، در ثُمن اشتراك دارند. و اگر چهار زن ديگر را هم نكاح و دخول نمود، همه شريك در ربع يا ثمن خواهند بود.

اختصاص توارث به صورت وفات به سبب مرض

اظهر اختصاص حكم خاص طلاق مريض است به صورت وفات به سبب مرض مستمر از زمان طلاق؛ پس اگر به سبب ديگرى - مثل قتل در زمان مرض مستمر مذكور - وفات كرد، حكم طلاق مريض مترتب نمى شود. ملحق نمى شود به مرض در احكام مخصوصۀ طلاق مريض، ساير احوال و اعذار؛ و ملحق نمى شود فسخ به طلاق. و هم چنين طول نزع، ملحق به مرض قبل از فوت نيست بنابر وجهى، و اظهر اولويت از مرض است در حكم طلاق مريض به جهت اقربيت به موت.

ص: 147

فصل ششم شروط تحليل

اشاره

تحليل از طلاق سوّم كه موجب حرمت بر زوج مطلّق است قبل از نكاح محلّل، حاصل مى شود با حصول شروطى كه از آنها، «بلوغ محلل» است؛ پس غير بالغ، نكاح او محلل نيست اگر چه مراهق باشد. و در نكاح مستمرِ تا بعد از بلوغ تأمل است.

و از آنها، «وطى در قُبُل» است، به حدى كه موجب غسل است كه ادخال حشفه يا مقدار آن از مقطوع الحشفه است، و احوط اين است كه به نحو متعارف به انتشار عضو، نه به استعانت باشد، و هم چنين احوط اعتبار حصول انزال است.

و از آنها اينكه وطى محلل به عقد نكاح باشد نه به ملك يمين يا اباحۀ وطى در امه، فضلاً از وطى به شبهه و به نحو حرام.

و از آنها اينكه عقد موجب تحليل، دائم باشد نه منقطع. و فرقى در محلّل بين حرّ بودن زوج و امه بودن او نيست. و به عقد انقطاعى تحليل نمى شود.

هدم مطلق طلاق توسط نكاح محلّل

نكاح محلّل كما اينكه هادم سه طلاق است، هادم يك طلاق و دو طلاق است؛ و بعد از نكاح محلل، استقبال مى نمايد سه طلاق ديگر را بنابر اظهر، اگر چه افضل و احوط ترك ازدواج است بعد از طلاق سوّم كه در اثناى سه نكاح، محلل بوده مگر بعد از نكاح محلل.

ص: 148

سه طلاق در اهل ذمّه

اگر ذمى ذميّه را سه طلاق داد، و بعد از آن ذمى ديگرى ازدواج نمود مطلقه را و بعد طلاق داد و بينونت حاصل شد، و ترافع كردند نزد حكام مسلمين، حكم به حلّ بر زوج اوّل مى نمايد به قاعدۀ تكليف به فروع قبل از محلل، و رفع آن بعد از محلل. و اگر ذمى بعد از اين عملها اسلام اختيار كرد و پس از آن ذميّه، اسلام اختيار نمود، جايز است براى ذمى اوّل، نكاح آن ذمّيه به عقد جديد.

دو طلاق در امه موجب حرمت قبل از نكاح محلّل است

امه اگر دو طلاق بر او واقع شد، حرام است بر زوج، تا نكاح نمايد غير، او را، چه آنكه زوج عبد باشد يا حر. و اعتبار در عدد طلاق به زوجه است، نه زوج، پس حرّۀ تحت عبد، طلاق او سه و عدّۀ او سه قرء (طهر) است؛ و امۀ تحت حر، طلاق او دو و عدّۀ او دو قرء (طهر) است.

محلل فقط نكاح زوج ديگر است، و وطى مولاى امه بعد از دو طلاق، يا ملك مطلقِ امۀ مطلّقه به دو طلاق را، محلل براى زوج اوّل نيست.

عتق امه در اثناى دو طلاق، تاثيرى در نكاح محلل ندارد؛ پس عتق بعد از يك طلاق، مثل عدم عتق است در اينكه طلاق دوّم موجب تحريم است تا نكاح زوج ديگر. و عتق زوج - همچنان كه گذشت - تاثيرى در طلاقها و عدد موجب تحريم ندارد.

حصول تحليل به نكاح خصى

و به واسطۀ نكاح خصىّ در صورت مقاربت مخصوصه با شروط سابقه و احتياطهاى سابقه، تحليل حاصل مى شود.

ارتداد محلّل يا زوجه

اگر محلل بعد از وطى مفيد، مرتد شد، تحليل حاصل مى شود؛ به خلاف ارتداد

ص: 149

قبل از وطى مفيد، كه وطى بعد از انفساخ نكاح به ارتداد، وطى اجنبى است.

و هم چنين مفيد نيست وطى بعد از طلاق غير مدخول بها كه عده ندارد، چه عمدى باشد و چه شبهه.

و اگر صاحبۀ عده بود به وطى دبر، و بعد از ارتداد وطى در قُبُل كرد در عده، بعد در عده مسلمان شد، تحليل بى وجه نيست.

و در ارتداد زوجه، احكام مذكوره به نحو ارتداد زوج جارى است در ثبوت تحليل و انتفاى آن.

حكم ادّعاى نكاح با محلّل و دخول او، توسط زن

اگر زن ادّعا كرد در مدت ممكنه، كه ازدواج با محلل كرده و منقضى شده عدۀ او، تصديق مى شود با وثاقت در كلام و عدم انكار زوج. و هم چنين اگر ادّعا كرد دخول محلل را، با وثاقت او و عدم معارضۀ محلل؛ و هم چنين قبول مى شود قول زن با اطمينان به صدق او اگر چه معارَض به قول زوج باشد بنابر اظهر مِن قيام الاطمئنان مقام العلم.

رجوع از ادّعا قبل يا بعد از عقد

اگر زن بعد از ادّعاى اصابه، رجوع نمود از ادّعاى خودش، حلال نمى شود بر زوج اوّل به سبب اقرار او، مگر آنكه رجوع بعد از عقد باشد كه اقرار در حق غير است، و تصديق بعد از تكذيب كه مانع از حليت بوده موجب حليت مى شود.

حصول تحليل به وسيلۀ وطى محرّمِ محلّل

اگر وطى محلّل به نحو محرَّم انجام گرفت، مثل وطى در حال احرام يا صوم واجب يا حيض يا ضيق وقت نماز واجب، اقرب حصول شرط تحليل است اگر چه تحصيل آن حرام است. وهم چنين اگر حرمت به واسطۀ عدم بلوغ بنت باشد اگر چه منتهى به افضاء شود در صورتى كه مراهقه باشد يا مطلقاً بنابر آنچه گذشت در محلّش، و مراعات احتياط مناسب اَولىٰ است.

ص: 150

فصل هفتم رجوع به نكاح

نحوۀ حصول رجوع

و حاصل مى شود رجوع به هر چه دلالت بكند بر رد نكاح سابق، از قول صريح مثل «راجعتكِ إلى نكاحى»، يا ظاهر مثل «رددتكِ إلى نكاحى» و نحو اينها، اگر چه در إفهام، محتاج به قرينۀ موجودۀ لفظيّه يا حاليّه باشد؛ و هم چنين افعالى كه دلالت داشته باشد بر آن، مثل وطى و تقبيل و لمس با شهوت كه دلالت دارد بر التزام به آثار نكاح قبلى با التفات به وقوع طلاق سابق، كه قصد اين افعال ملازم قصد رجوع است.

و اعتبار قصد انشاى رجوع به قول يا فعل، احوط است.

و انكار طلاق در صورتى كه محمل صحيح عقلائى آن غير رجوع نباشد، مثل وطى ملتفت به طلاق، محمول بر رجوع مى شود؛ و در صورتى كه معلوم باشد صدق اعتقادى او، مثل وطى ناسىِ طلاق، رجوع نمى شود بنابر اظهر.

و اشهاد ممكن در حال رجوع يا بعد از آن واجب نيست، بلكه مستحب است.

و در انشاى رجوع معلّق بر مشيّت زن، يا مجيء اوّل ماه، و تاثير آن در رجوع با مشيّت زن و در وقت اوّل ماه، و عدم تاثير - چنانچه به مشهور منسوب است - تأمل است، رعايت احتياط مناسب ترك نشود.

ص: 151

ارتداد زوجه يا زوج

اگر طلاق داد زن را به طلاق رجعى، پس مرتد شد آن زن - به كتابى شدن يا غير آن -، پس رجوع كرد در عده، پس عود كرد به اسلام در عده، اگر مراعى است ثبوت زوجيّت به عود در اسلام در عدّه و كاشف شد از زوجيّت سابقه، پس زوال به طلاق متعقّب به رجوع هر دو صحيح مى شود؛ چون طلاق متعقّب به رجوع در اين فرض، به منزلۀ عدم طلاق است. و اگر حكم به زوجيّت با اسلام حادث در عدۀ مرتده از حين اسلام مى شود واقعاً، رجوع به مرتدّه بى اثر است؛ و هم چنين اگر زوج مرتد شد در اثناى عدّۀ رجعيه، پس رجوع كرد، پس اسلام اختيار كرد قبل از انقضاى عده؛ بلى در هر دو صورت بعد از اسلام در عده، رجوعِ مستأنف صحيح است.

طلاق ذميّه و رجوع در عده

اگر مسلمان ذميّه را طلاق داد، پس از آن رجوع در عده نمود، صحّت رجوع بنابراين كه ابتداى نكاح ذميه جايز نيست، موقوف بر كاشفيت رجوع و عدم آن است، كه بنابر اوّل ابقاى نكاح است نه احداث آن؛ و هم چنين رجوع در حال احرام يا به امه در موردى كه ابتداى نكاح او جايز نيست.

حكم رجوع با انكار دخول و عدّه توسّط زن

اگر طلاق داد و رجوع در عده كرد، پس زن انكار دخول بعد از نكاح و ثبوت عده نمود، اصل با زن است و ظاهر هم اگر خلوتى مسلّم نباشد؛ و هم چنين قبل از رجوع اگر نزاع در دخول و جواز رجوع و عدم آن باشد، لكن زوج در اين صورت به مقتضيات اقرار خود مُلزَم است.

كفايت اشارۀ مفهمه در رجوع اخرس

و اشارۀ مفهمه در رجوع اخرس كافى است و محتاج به فعل - مثل كشف قناع - نيست، بلكه حال رجوع، حال ساير عقود و ايقاعات او است.

ص: 152

ادّعاى انقضاى عده توسط زن

اگر زن ادّعاى انقضاى عده به حيض نمود در زمان ممكن، مثل 26 روز و دو لحظه در حرّه در فروض غالبه (غير فرض وضع حمل)، و 13 روز و دو لحظه در امه در فروض غالبه، تصديق مى شود. و در زمان عدم امكان كه دعواى او مردود است، اگر داخل شد زمان امكان پس تكذيب كرد خودش را در دعوى سابقه و ادّعاى انقضا بعد از امكان كرد، تصديق مى شود؛ و اگر اصرار بر دعواى اوّل كرد، پس قبول دعواى التزامى او بالنسبه به ما بعد دخول وقت امكان با سقوط آن در مدلول مطابقى، محل تأمل است.

و اگر ادّعا كرد انقضاى عدّه را به ماهها در صورت اختلاف در تقدم و تأخر طلاق، پس در تقدم قول زن در انقضاى عدّه كه لازمِ تقدم طلاق است، يا [تقدم] قول مرد در تاخّر طلاق كه فعل او است، تأمل است؛ اظهر تقدم قول زن است در انقضاى عده اگر چه ناشى از اختلاف در تقدم و تأخر طلاق بر ماهها يا بر اقراء باشد.

و هم چنين مقدم است قول زن در بقاى عده براى نفقه، اگر زوج، مدّعى انقضاى آن براى سقوط نفقه باشد.

اگر حامل بود و ادّعاى انقضاى عدّه به وضع به نحو ممكن و عدم جواز رجوع كرد، قول او مقبول است با عدم امكان استعلام. و اگر نزاع در اصل حمل و عدم آن بود، قول منكر حمل مقدم است اگر چه احضار نمايد زن طفلى را كه زوج اعتراف به ولديّت او ندارد.

اگر در دعواى انقضاى عدّه تصديق كرد زوجه را و ادّعاى رجوع كرد، قول زن در عدم آن مقدم است با حلف جزمى در فعل، و بر نفى علم در رجوع قولى.

نزاع در تقدّم و تأخّر رجوع از انقضاى عدّه

و اگر نزاع در تقدم و تأخر رجوع از انقضاى عدّه بود، قول زوج كه مدّعى صحّت رجوع است مقدم است اگر اختلافْ ناشى از اختلاف در زمان رجوع باشد نه در

ص: 153

زمان انقضاى عدّه. و اگر زن ازدواج كرده با اين وضع، شوهر دوّم هم طرف دعوى است، و مسأله در «نكاح» مذكور است، و بيّنۀ زوج اوّل مثبِت است رجوع قبل از عده را، و لازم نيست علم زوجه به رجوع قولى در صحّت رجوع، و به واسطۀ بينۀ رجوع، احق از مدّعى زوجيّت مى شود اگر چه موافق زوجه است.

اگر زوج ادّعا كرد رجوع به زوجۀ امه خود را و زن او را تصديق كرد و مولىٰ منكر شد، قول زوج مقدم است با يمين او بنابر احوط.

در استعمال حيل شرعيّه

و آن جايز است وضعاً و تكليفا در مباحه، مثل عقد ولد بر زنى كه احتمال مى دهد والد او را عقد نمايد، و وضعاً فقط در محرّمه، مثل زناى ولد با زنى كه احتمال مى دهد نكاح والد او را، بنابر نشر حرمت به زناى ولد.

توريۀ در يمين

اگر ادّعاى دَين اسقاط شده يا تسليم شده بر شخصى شد، پس بترسد كه با يمين منكر برائت، به واسطۀ عدم بيّنۀ مدّعى آن، حكم بر مديون بشود و مأخوذ باشد، مى تواند توريه نمايد در يمين بر عدم استدانه، براى تخلص از اخذ دين به يمين منكر برائت يا حبس مظلوم به جهت مثل اعسار. و اگر معرفت به توريه ندارد مى تواند قسم بخورد.

و اگر اكراه شد بر حلف بر ترك فعل حلال، مى تواند ترك توريه در حلف نمايد با معرفت توريه، و اكراه رافع اثر يمين است به مقتضاى اطلاقات، اگر چه صدق اكراه با مندوحه در حال عمل خالى از تأمل نيست، و هم در اجبار بر طلاق زن.

ص: 154

فصل هشتم عدّه و اقسام آن

1. معناى عدّه و شرايط تحقّق آن

كلام در عده ها است

و آن ايام تربّص زن است از مفارقت زوج يا صاحب وطى محترم، به فسخ يا طلاق يا موت يا زوال شبهه، چه حرّه باشد يا امه. و در امه موطوئۀ به ملك به «ايام استبرا» ناميده مى شود.

غير مدخول بها عدّه ندارد مگر در صورت وفات زوج

زن غير مدخول بها در قُبُل يا دُبُر، عده بر او نيست، چه آنكه بينونت به طلاق باشد يا فسخ، يا بخشيدن مدت در منقطعه، مگر در صورت وفات زوج كه عده ثابت است.

ميزان تحقق دخول

و دخول در عده، همان است كه در غسل و مَهر است، [يعنى] محقّق مى شود به ادخال حشفه اگر چه انزال به حسب فعليّت يا شأنيّت نباشد؛ و فرقى بين وطى كبير و صغير و قصدى و غير آن و خصىّ و غير آن با تحقق ايلاج نيست.

و در مساحقۀ مقطوع الذكر سليم الانثيين، تأمل است، اظهر عدم اعتداد است.

ص: 155

حكم عدّه در صورت انزال بدون دخول

و در انزالى كه منشأ احتمال حمل است تأمل است، و با ظهور حمل، اعتداد به وضع آن اظهر است؛ بلكه اعتداد با ادخال ماء، به وضع اگر حملى ظاهر شد، و به ماهها اگر نشد، و لحوق ولد در صورت اوّل، مناسب احتياط است، چه در مساحقه با سلامت انثيين يا مساحقه با موطوئه به فوريت يا ادخال ماء در فرج به نحو ديگر باشد؛ بلكه لزوم احتياط مذكور در موارد مذكوره، خالى از وجه نيست؛ و آن [وجه] عبارت از مستفاد از «الولد للفراش» [است] در لحوق و الغاى خصوصيت از ادلۀ دخول در حكم اعتداد مؤيد به «انّما العدة من الماء» در مثل مساحقۀ خاصۀ مذكوره - و اللّٰه العالم.

حكم مسأله در صورت اختلاف در اصابه

و عده ثابت نيست با خلوت مجرده از وطى؛ و در صورت خلوت تامه اگر اختلاف در اصابه و عدم آن شد، در حكم به دخول و عدم آن تأمل است، و گذشت در محلش بيان ترجيح اصل يا ظاهر.

2. عدۀ مستقيمة الحيض

اشاره

و آن زنى است كه در هر ماه، يك دفعه بر وفق غالب زنها حيض مى بيند، يا آنكه در كمتر از سه ماه يك دفعه عادت حيض دارد، بنابر آنچه خواهد مذكور شد.

عدۀ مستقيمة الحيض سه طهر است، و منقضى به رؤيت خون سوّم حيض [مى شود]؛ و فرقى بين طلاق و فسخ و وطى به شبهه در اين عده، و در سه ماه در غير مستقيمه - چنانچه خواهد آمد - نيست.

و اعتبار به طهر ملازم، سه حيض شرعى است؛ معيّن عادت باشد، يا صفات، يا عادت زنهاى اقارب يك زن، يا عمل به روايات، چه آنكه حيض طبعى باشد، يا به وسيلۀ علاج شخص زن باشد. و نفاس به جاى حيض است در حكم عده.

ص: 156

و اين عدۀ آزاد است، چه آنكه شوهر آزاد باشد، يا بنده. و در امه، عده دو طهر است اگر چه شوهر آزاد باشد بر حسب آنچه گذشت كه اعتبار در عده به زن است نه شوهر. و اعتبار در غير طهر اوّل به تمام ايام طهر است، و در طهر اوّل يك لحظه كافى [است]. پس چنانچه ذكر شد، به رؤيت خون حيض سوّم بينونت و انقضاى عدّه حاصل مى شود. و در مبعّضه، احوط ثبوت عدۀ حرّه است.

و در غير صاحبۀ عادت وقتيه، انقضاى عدّه واقعاً، منوط به واقعيّت حيض سوّم است شرعاً، اگر چه انتظار براى تبيّن حال تا سه روز با عدم مانع از حكم به حيضيت از ناحيۀ اقل طهر و از ناحيۀ عدم استمرار، محتاج به تمييز يا عادت نساء يا روايات باشد.

اقل عدّه

و گذشت كه اقل عده زماناً در حرّه در فروض غالبه 26 روز و دو لحظه است؛ و لحظۀ دوّم كه اوّل حيض است، داخل عده نيست، بلكه كاشف از انقضاى آن است.

در صاحبۀ نفاس، 23 روز و دو لحظه، موجب انقضاى عدّۀ حره مى شود.

اگر طلاق در آخر طهر متصل به حيض واقع شود

و اگر طلاق در آخر طهر واقع شد و متصل به حيض متأخر از آن شد در زمان طلاق، صحيح است بنابر اظهر؛ لكن حساب عده از بعد از حيض شروع مى شود كه سه طهر مستأنف بعد از آن حيض باشد كه به رؤيت دم رابع منقضى مى شود به نحو مذكور.

اختلاف در انقضاى عده

اگر اختلاف كردند در انقضاى عدّه و زن گفت در لحظۀ آخرِ طهر، طلاق واقع شده بوده، پس منقضى شد به حيض ثالث، و شوهر گفت در طُهر بعد واقع شده، يا در حيض در صورت صحّت، قول زن مقدم است در صورتى كه اختلاف در زمان تحقق طلاق

ص: 157

نباشد، بلكه در بقاى طهر متقدّم در زمان طلاق معلوم باشد؛ لكن مطالبۀ نفقه براى زن جايز نيست، و براى مرد مطالبۀ مدفوع از نفقه جايز نيست و دور نيست با بقاى عين، ملحق به مجهول المالك باشد تا زمان انفاق يا صلح يا صدقه از مالك از آنها.

عدّه زنى كه حيض نمى بيند

زنى كه حيض نمى بيند و در سن حائض است، عدّۀ او با دخول، از طلاق و فسخ و وطى به شبهه سه ماه است اگر حره است؛ و اگر در كمتر از سه ماه خون حيض ببيند به نحوى كه سه طهر محقّق باشد كه در بين آنها سه ماه بدون حيض نباشد، عدۀ او سه قرء است؛ و هر كدام از سه ماه بدون حيض، و سه طهر غير متخلّل به سه ماه سابق بود، عدۀ او است اگر چه متصل به طلاق نباشد.

زنى كه در بيش از سه ماه، يك عادت مى بيند

و زنى كه عادت او يك دفعه در بيش از سه ماه است، عده او سه ماه است، و خواهد آمد كه مقتضاى احتياط در سه ماه كه عده مى شود، اتصال به زمان طلاق است، به جهت فتواى مشهور در سه ماه منفصل.

عدّۀ يائسۀ مسترابه

يائسه مسترابه كه در سن يائسه نيست، عده اش سه ماه است. و غير حائضۀ مسترابه كه سن حائض است، عده اش سه ماه است به نحو متقدّم در رعايت اسبق از سه قرء و سه ماه. و يائسۀ غير مسترابه، و غير بالغه به نه سال، عده ندارند اگر چه دخول به آنها شده باشد، چنانچه گذشت.

و ميزان در موضوع حكم مسترابه، تأخر حيض از سه ماه است اگر چه به قليل باشد، كه اعتداد به سه ماه مى نمايد، و تقدم بر سه ماه اگر چه به قليل باشد، كه اعتداد به اقراء مى نمايد. و حد يأس در قرشيه و نبطيه و غير آنها گذشت بيان آن در كتاب «طهارت».

ص: 158

حكم عدّۀ شابّۀ مستقيمة الحيض اگر بعد از طلاق در سه ماه يك حيض ببيند

و در خصوص شابّۀ مستقيمة الحيض اگر بعد از طلاق در سه ماه، يك دفعه حيض ديد [و] بعد از آن نديد، مروى است كه صبر مى نمايد تا نه ماه از طلاق، يعنى براى دفع احتمال حمل، بعد سه ماه ديگر را عده مى گيرد يا آنكه به وضع حمل كه ظاهر باشد عدۀ او منقضى مى شود، پس از آن ازدواج مى نمايد اگر خواست و عمل به آن مشهور و در موضوع خاص كه حره است، احوط است، و در غير آن عمل به قاعدۀ اسبقيت اقراء يا سه ماه مى شود با ملاحظۀ فرق بين حرّه و امه در اقراء و در شهور. و اين قسم كه سه ماه متصل به طلاق حيض نمى بيند مخصوص به اسم «مسترابة الحمل» است، و غير اين به اسم «مسترابة الحيض».

ديدن يك يا دو حيض بعد از طلاق و يائسه شدن

اگر بعد از طلاق يك مرتبه حيض ديد پس بسن يأس رسيد، اكمال مى نمايد عده را بعد از يك حيض به دو ماه؛ و هم چنين اگر دو مرتبه حيض ديد پس يائسه شد، اكمال به يك ماه مى نمايد. اگر بعد از طلاق به يك لحظه يا بيش از آن به يأس رسيد، احوط اعتداد به سه ماه يا تكميل سه ماه است اگر عده اش سه ماه بوده.

نحوۀ تعيين عدّه مستقيمة الحيض مبتلىٰ به استمرار خون

اگر مستقيمة الحيض مبتلىٰ به استمرار خون شد، رجوع به عادت سابقه مى نمايد و با آن انقضاى عدّه تشخيص داده مى شود؛ و اگر عادت نداشت [يعنى] مبتدئه يا مضطربه يا ناسيه بود، به صفات مراجعه مى نمايد و تشخيص حيض و انقضاى عدّه مى نمايد. و اگر به اين وسيله امتياز نبود و تشخيص ممكن نشد، رجوع به عادت زنهاى خودش مى نمايد از اقرباء و اقران به ترتيبى كه در محلّش مذكور است. و اگر اختلاف داشتند، به سه ماه از حين طلاق اعتداد مى نمايد اگر چه عادتش در بيش از سه ماه است.

ص: 159

ميزان «ماه»

اگر طلاق در اوّل هلال شد، يعنى آخر طلاق مقارن غروب بود، عدّه، سه ماه هلالى است؛ و اگر در اثناى ماه واقع شد، دو ماه هلالى داخل عده است و ماه سوّم عبارت از باقيمانده از ماه اوّل و تكميل آن به سى روز، يا به آنچه مقدار فوت شده از ماه اوّل است [مى باشد]، و رعايت سى روز احوط است.

ارتياب حمل و تبيّن حمل

و در صورتى كه عدّه سه ماه است، ارتياب حمل بعد از عده اثرى ندارد، به خلاف ارتياب در اثناى عده بنابر احوط. و تبيّن حمل مطلقاً، كاشف از وقوع نكاح دوّم در عده است.

3. عدّۀ حامل

اشاره

عدۀ حامل از طلاق، وضع حمل است اگر چه بعد از طلاق بلا فاصله باشد، نه اسبق از وضع و اقراء و اشهُر، بنابر اظهر.

معيار در حمل و وضع

و ميزان، صدق حمل و تحقق و معلوميّت آن است اگر چه به مضغة و علقه و غير تام الخلقه باشد. و معتبر در وضع، صدق عرفى است اگر چه به وضع معظم باشد، نه وضع بعض. و بايد وضع صاحب عده و موجب الحاق شرعى باشد، مثل آنكه زوج طلاق دهنده يا فسخ كننده، نه غايب بعيدى كه ممكن نباشد تولد از او، كه در عدم انقضاى عدّه به وضع حمل، مثل زنا است و اعتداد او در اين صورت به اقراء و اشهُر است.

و هم چنين اگر زوج، بالغ و حاضر بود و وضع در كمتر از شش ماه از زمان وطى بود، پس چنين وضعى، موجب انقضاى عدّه نمى شود اگر چه زن ادّعاى وطى به شبهۀ زوج قبل از عقد نمايد، زيرا عدّۀ طلاق، قابل انقضا نيست و عدۀ وطى شبهه

ص: 160

ثابت نيست مادام [كه] زوج تصديق نكرده باشد؛ و صورت تصديق انقضاى عدّه مطلقاً به وضع، محل تأمل است.

اگر بعد از طلاق ادّعاى حمل كرد

اگر بعد از طلاق ادّعاى حمل كرد، تا نه ماه صبر مى نمايد، و احتياط تا آخر محتمل زمان حمل ترك نشود، پس از آن اگر حمل نبود، كشف مى شود انقضاى عدّه به اقراء يا اشهر سابقه.

تعدّد حمل

اگر حمل بيش از يكى است، انقضاى عدّه به وضع مجموع است بنابر اظهر؛ پس جواز رجوع و وجوب نفقه در بين وضع دو توأم ثابت است.

حكم عدّۀ در صورت وفات زوج در اثناى عدّۀ طلاق

اگر زن غير حامل را به طلاق رجعى در آورد، پس از آن در اثناى عده وفات نمود، زن عدۀ وفات را استيناف مى نمايد؛ و اگر عدۀ طلاق، زايد بر عدۀ وفات بود، مثل مسترابه، اكتفاى به عدۀ وفات خالى از وجه نيست، و احوط اتمام عدۀ مسترابه است.

و اگر حمل محقّق شد، عده ابعد الاجلين از وضع و عدۀ وفات است؛ و در طلاق بائن، اقتصار بر عدۀ طلاق مى نمايد اگر چه ارث براى زن ثابت است، مثل طلاق در مرض موت.

عدم عدّۀ حمل در حمل از زنا

اگر حمل از زنا بود، تاثيرى در عده ندارد و عدۀ زن به اقراء يا اشهر است در طلاق. و غير صاحب شوهر اگر از زنا حامل شد، هيچ عده ندارد. و جايز است ازدواج زانى با زانيه اگر چه حمل ظاهر نيست و محتمل است، يا آنكه احتمال حمل از غير زانى كه ارادۀ ازدواج دارد باشد.

ص: 161

حكم عدّه در صورت اجتماع وطى به شبهه و طلاق

اگر به وطى شبهه حامل شد به نحوى كه ولد به واطى ملحق شد نه به زوج، به واسطۀ علم به عدم تولد از نطفۀ او، پس از آن طلاق داد زوج، او را، عده مى گيرد از واطى به وضع حمل و پس از آن استيناف مى نمايد عدۀ طلاق را، حتى آنكه اگر بعد از وضع لحظه اى خون نديد، حساب مى شود يك طهر از عدۀ طلاق، و اگر متصل به وضع، خون ديد، عده بعد از نفاس ابتدا مى شود.

و هم چنين اگر طلاق مقدم بر وطى بود، تمام عدۀ وطى، مقدم است بر مجموع عدۀ طلاق. و احوط عدم تداخل دو عده است كه به دو سبب متفق يا مختلف لازم باشد، در صورت اختلاف جنس عده و در صورت تعدد صاحب عده؛ و اما با اتحاد صاحب عده و اتفاق جنس عده، پس اظهر تداخل است در ممكن از زمان.

و ابتداى عدۀ وطى شبهه، آخر وطى است، نه زمان انكشاف حال.

اگر وطى به شبهه متأخرِ از طلاق بود و حمل ظاهر نبود، اتمام مى نمايد عدۀ طلاق را و استيناف مى نمايد عده وطى را؛ و اگر هر دو مقترن بودند، مخيّر است در تقديم عدۀ هر كدام.

و در طلاق رجعى زوج مى تواند رجوع نمايد و به رجوع، عدّۀ طلاق منقضى مى شود و ابتدا به عدۀ وطى مى شود؛ و در اثناى عدۀ وطى، زوج نمى تواند در عدۀ غير، وطى نمايد، و محتمل است جواز استمتاعات ديگر با زوجۀ خود. و در طلاق بائن مى تواند در اثناى عده از خود عقد نمايد و عده منفسخ مى شود و شروع به عدۀ شبهه مى شود.

و رجوع بعد از طلاق رجعى در عدۀ وطىِ شبهه از غير، خالى از اشكال نيست، و احوط رعايت وقوع رجوع در عده مطلّق است؛ و اگر طلاق بائن بود، عقد در عدۀ وطى شبهه از غير، جايز نيست.

ص: 162

اختلاف بين زوجين در تاريخ طلاق يا وضع

اگر اختلاف بين زوجين در تاريخ طلاق يا وضع شد با معلوميّت تاريخ ديگرى، يكى مدّعى تقدم يا تأخر مجهول التاريخ بود، پس در تقديم قول زوج در زمان طلاق و زوجه در تاريخ وضع، يا تقديم قول مدّعى تأخر مجهول التاريخ، تأمل است؛ و بر تقدير عدم صحّت يكى از اين دو طريق، مقتضاى استصحاب حكمى، بقاى زوجيّت است در زمان شك؛ و اگر جواب مدّعىٰ عليه «لا ادرى» بود، پس با بينۀ مدّعى، اثبات دعواى او مى شود؛ و با عدم آن، عمل به اصل مختار حاكم - كه اشاره به آن شد - مى شود، مثل صورتى كه هر دو بگويند «زمان يكى را مى دانيم و زمان ديگرى را نمى دانيم».

تولد فرزند بعد از اقرار به انقضاى عدّۀ طلاق

اگر زن اقرار كرد به انقضاى عدّه طلاق، پس از آن ولدى از او متولد شد بين شش ماه و نه ماه از آخر وطى معلوم، يا آخر عدۀ رجعيه، يا از طلاق در بائنه، با مقدار لازم براى طلاق قبل از طلاق متأخر از وطى، ولد ملحق به فراش زوج مى شود با عدم تزويج ديگر، و دور نيست زن به لوازم اقرار بر عليه شخص خود ملزم باشد، چنانكه زوج قبل از ولادت، حق رجوع داشته واقعاً در عدۀ طلاق رجعى.

اگر ولادت، از اقصاى حمل، زايد بود، لاحق نمى شود به زوج مگر با اثبات دعواى فراش جديد يا وطى به شبهه؛ و در صورت تصادق، لحوق ثابت است وگرنه قول زوج در نفى، مقدم است با يمين او؛ و با نكول او، زن حلف مى نمايد و اثبات نسب مى نمايد مگر زوج با لعان نفى نمايد.

ادّعاى زن بعد از موت زوج به رجوع در عدّه يا ازدواج جديد

اگر ادّعاى زن بعد از موت زوج، بر وارث اين بود كه رجوع كرده در عدۀ رجعيه، يا ازدواج جديد در غير آن كرده، پس با وحدت وارث، مثل ادّعاى بر زوج در حال

ص: 163

حيات است، لكن يمين وارث به اعم از نفى علم است؛ و لعان منتفى است با وارث.

و اگر متعدد است، پس با تصديق همه، يا تكذيب همه و حلف همه، يا نكول همه و حلف زن، مطلب واضح است؛ و اگر مختلف شدند، در حق مصدق ثابت است حتى نسب، مگر با تعدد و عدالت كه در حق همه ثابت مى شود، و اللّٰه العالم.

4. در عدۀ وفات

اشاره

حرّۀ منكوحۀ به عقد صحيح اگر حامل نباشد، عدۀ او از وفات زوج «چهار ماه و ده روز» است، صغيره باشد يا كبيره، مدخول بها يا غير، زوج هم بالغ باشد يا نه، حر باشد يا عبد؛ و منقضى مى شود به غروب آفتاب از روز دهم. و در ماه ملفق گذشت در نظاير آن احوط تلفيق به سى روز است. و ده روز مقدم بر چهار ماه كافى است. و بعض ده روز ملفق مى شود به باقى از ماه پنجم بنابر اظهر. و در متصل به اوّل هلال، چهار هلالى و ده روز بعد از آن كافى است.

محبوس و نحو آن اگر ممكن نيست استعلام براى او، عده را 130 روز قرار مى دهد.

و اگر حامل بود از ميّت، عده، ابعد الاجلين از چهار ماه و ده روز و وضع حمل است، صبرِ تا متأخّر مى نمايد.

وجوب ترك زينت «حداد»

واجب است بر زنى كه شوهر او وفات كرده است (اگر حره باشد، چه دائميه باشد يا منقطعه) «حداد»؛ يعنى ترك زينت در بدن و ثوب، مادام [كه] در عده است. و حِداد واجب است در عده، نه شرط آن بنابر اظهر؛ پس با ترك آن اگر چه عمدى باشد، عده منقضى مى شود. و حداد بر مطلقۀ رجعيه يا بائن نيست و مخصوص به وفات زوج است؛ و بر امۀ مزوّجه نيست و مخصوص به حره است، چنانكه ذكر شد.

ص: 164

و اگر وطى به شبهه نمود، پس از آن وفات نمود بعد از ظهور اشتباه، عدۀ زن، عدۀ طلاق است، چه حامل باشد يا غير، نه عدۀ وفات كه مخصوص به زوجه است براى زوج، و هم چنين حِداد، مخصوص به زوجه براى زوج است.

طلاق يكى از زوجات بدون تعيين، و وفات شوهر

اگر طلاق بائن يا رجعى داد يكى از زوجات متعدده را و قبل از تعيين وفات كرد، پس بنابر اشتراط تعيين، عدۀ همه، عدۀ وفات است اگر چه دخول نكرده بوده است؛ و اگر تعيين معتبر نباشد، در غير صاحبۀ اقراء، همه عدۀ وفات مى گيرند بنا بر احوط، و صاحبۀ اقراء به ابعد الاجلين اعتداد مى نمايد بنابر احوط، و هم چنين حامل در آنها به ابعد الاجلين اعتداد مى نمايد بنا بر احوط. و خصوص غير مدخول، اظهر عدم لزوم رعايت غير عدۀ وفات است بر او.

عدّۀ طلاق بنابر عدم اشتراط تعيين، از حين وقوع طلاق است؛ و عدۀ وفات از حين وفات؛ و اگر يك قرء از طلاق واقع شده باشد بعدْ موت زوج واقع شده، اتمام مى كند ابعد از دو قرء و وفات را؛ و اگر بعد از دو قرء وفات كرد، فقط عدۀ وفات وظيفۀ او است، و در ضمن تكميل مى شود عدۀ طلاق كه غير متجاوز از سه ماه است در صاحبۀ اقراء به نحو متقدّم.

عدّۀ طلاق متعقّب به وفات در صورت تعيين مطلّقه

اگر تعيين كرد مطلقه را قبل از موت، عده مى گيرد از حين طلاق نه از حين وفات، مگر در طلاق رجعى بنابر آنكه انقلاب عدۀ طلاق به عدۀ وفات در رجعى است، و گذشت در محل آن بيانش؛ و كلام در فرق بين مبهم ظاهرى و مبهم قصدى، و عدم فرق، گذشت در محل آن.

5. احكام زوجۀ شخص مفقود

اشاره

مفقود اگر حال او از حيات يا موت، معلوم بود، به وظيفۀ مناسبه عمل مى شود؛

ص: 165

پس در اولْ صبر مى نمايد تا وقت آمدن او يا آنكه فوتش محقّق شود، و بر حاكم است امر ولى به انفاق از مال زوج، يا آنكه خودش از آن مال انفاق مى نمايد اگر ولى نباشد يا ممتنع باشد، يا آنكه مطالبۀ نفقه از خود زوج بالواسطه مى نمايد، يا آنكه از بيت المال انفاق مى نمايد اگر متبرّعى نباشد. و در تقدير تحقق فوت، عدۀ وفات مى گيرد و بعد از آن نكاح مى نمايد، و زن اختيارى ندارد؛ و هم چنين اگر ولى زوج يا متبرع ديگر انفاق نمايد بر زن.

قرار دادن چهار سال

و اگر هيچ كدام نبود و صبر [ظ: ننمود]، به حاكم شرع مراجعه مى نمايد و چهار سال مدت قرار مى دهد از حين مراجعه، و در اين مدت حاكم به توسّط ولى از مال زوج يا متبرع ديگر يا بيت المال، انفاق بر زوجه مى نمايد.

و اگر معلوم نشد بعد از فحص حاكم در اين مدت، طلاق مى دهد او را، يعنى امر مى كند ولى را به طلاق؛ و اگر نبود يا نكرد، خود حاكم طلاق مى دهد، و پس از آن عدّۀ وفات مى گيرد كه «چهار ماه و ده روز» است، پس از آن نكاح مباح است بر زن؛ پس اگر در عدۀ شوهر آمد، حق رجوع دارد، و اگر بعد از انقضاى عدّه آمد حقى ندارد اگر چه هنوز شوهر اختيار نكرده است.

عدم اختصاص حكم مفقود به مسافر

حكم مفقود اختصاص به مسافر غايب ندارد، بلكه در مطلق مجهول الحال جارى است؛ و دور نيست كفايت يأسِ از علم به تفحص از تحديد به چهار سال مطلقاً؛ يعنى زايد لازم نيست.

و اگر در ناحيۀ مخصوصه مفقود شده به نحوى كه بدانند از آنجا خارج نشده، فحص در همان ناحيه كافى است و بعد از يأس، صبر تا چهار سال لازم نيست بنابر اقرب.

ص: 166

احكام مذكور مربوط به زوجۀ دائميّه است نه متمتع بها و نه ارث

و حكم مخصوص به زوجه است؛ پس در ارث و عتق امّ ولد، بر طبق قواعد تا زمان علم يا عمر طبيعى صبر مى نمايند؛ و هم چنين مخصوص به زوجۀ دائميّه است كه طلاق و انفاق دارد و در متمتع بها جارى نيست؛ و اختصاص به حر و حره ندارد.

حكم نفقۀ مأخوذه در فرض انكشاف موت

و بعد از انفاق در مدت، اگر ظاهر شد تقدم موت، اظهر ضمان زن است آنچه را كه در زمان عدم استحقاق به عنوان نفقه گرفته و صرف كرده است.

وجه جمع بين طلاق و عدّۀ وفات

و در جمع بين طلاق و عدۀ وفات، رعايت احتمال موت و حيات شده است.

انكشاف وقت وفات زوج

اگر بعد از عده نكاح كرد و بعد معلوم شد كه زوج وفات كرده است قبل از عده يا در اثنا يا بعد از عده، نكاح دوّم صحيح است و عدۀ وفات لازم نيست؛ و هم چنين اگر بعد از عده و قبل از تزويج معلوم شد. و اگر در اثناى عده معلوم شد كه در اثنا وفات كرده است، استيناف عدۀ وفات خالى از وجه نيست؛ چنانچه اگر قبل از طلاق معلوم شد موت، احتياج به طلاق ندارد و به عدۀ وفات اكتفا مى شود.

حكم نفقه در اثناى عدّه و هم چنين حكم طلاق و ظهار و ايلاء زوج

احوط محكوميّت اين طلاق است به حكم طلاق رجعى در وجوب نفقه بر غايب و حاضر قبل از انقضاى آن و قبل از رجوع، بلكه خالى از وجه نيست.

طلاق و ظهار و ايلاء زوج اگر مصادف با اثناى عده بود و بنا بر صحّت اينها در عدۀ طلاق رجعى، صحيح واقع مى شود؛ به خلاف مصادف با انقضاى اين عده، لكن تماميّت مبنا خالى از تأمل نيست.

ص: 167

اگر بعد از تزويج در فرض متقدّم، ولدى متولد شد بعد از گذشتن شش ماه، ملحق به شوهر فعلى مى شود و ادّعاى شوهر سابق در بارۀ او مسموع نيست.

حكم توارث در اثناى عدّه و بعد آن

توريث در موت بعد از عده، از طرفين منتفى است، به خلاف موت در اثناى عده كه رجعيه است بر حسب آنچه ذكر شد اگر چه به حساب عدۀ وفات است.

اشتباه حاكم در حساب و وقوع تزويج

اگر با غلط حاكم در حساب، تزويج واقع شد قبل از گذشتن تربص و اعتداد واقعى، نكاح دوّم باطل، بلكه با دخول، موجب تحريم ابدى است، زيرا ذات بعل بوده است، و اظهر ثبوت نفقه بر اولى است اگر رجوع كرد از سفر تا زمان انقضاى عدّۀ واقعيّه اگر چه با تزويج غلطى غير باشد؛ و بر ثانى نيست آنچه مربوط به مدّت تربص و انقضاى عدّه بعد از آن است به واسطۀ شبهه بودن اگر چه دخول كرده باشد.

اگر خبر موت اولى رسيد در فرض حساب غلطى و در اثناى مدت، عدۀ وفات مى گيرد براى او بعد از تفريق از دوّم؛ و اگر دومى هم وفات نمايد بعد از وطى، عدۀ وطى به شبهه براى او ثابت است.

و اگر هر دو وفات نمودند و معلوم شد سبق موت اولى، عده مى گيرد براى اولى به چهار ماه و ده روز كه اوّل آنها روز وفات دومى است. و اگر وفات دومى مقدم بود و بين دو وفات سه قرء بود، عدّۀ دومى منقضى مى شود و از سر مى گيرد عدۀ اولى را كه از وفات زوج است؛ و اگر كمتر از سه قرء بوده باشد، پس از اكمال اين عده، عدۀ اولى را از سر مى گيرد. و اگر نداند كدام سابق بود، يا آنكه بداند مقارن بوده اند، عدۀ دومى [را] بعد از انقضاى عدۀ زوج ابتدا مى نمايد، و محتمل است تخيير در ابتداى به هر كدام.

ص: 168

6. عدۀ امه

اشاره

عدۀ امه از طلاق، دو قرء، يعنى دو طهر است، و آن نصف عدۀ حره است كه سه طهر است چنانچه گذشت با ملاحظۀ عدم امكان تنصيف در يك طهر.

و احوط لحوق فسخ نكاح امه (به هر سببى باشد) به طلاق است در لزوم اعتداد به آنچه ذكر شد، و هم چنين وطى به شبهه اگر چه از مالك يا امۀ مزوّجه باشد.

و احوط در مبعَّضه عدۀ حره است، نه عدۀ امه يا تقسيط.

اقل ايام عدۀ امه

و گذشت كه اقل ايام اعتداد امه «13 روز و دو لحظه» است: لحظۀ طهر طلاق، و لحظۀ حيض كه طهر دوّم به آن منقضى مى شود و از عدّه نيست و تزويج مقارن آن لحظه صحيح است، بنابر خروج از عده، و اينكه فقط كاشف از خروج عده است.

و در نفساء تصوير به «10 روز و سه لحظه» گذشت: يعنى يك لحظه بعد از وضع اگر خون نيامد كه زمان طلاق بوده، پس از آن يك لحظه خون ببيند، پس از آن ده روز پاك باشد، پس از آن يك لحظه خون حيض ببيند. اين حد در حائض است.

عدّه امه مسترابه

و اما زنى كه حيض نمى بيند و در سن حائض است، پس عده اش از طلاق به حسب عدد، نصف عدد عدّۀ حره است، چه آنكه امه، زوجۀ حر باشد يا زوجۀ عبد، و آن چهل و پنج (45) روز است به ترتيبى كه در حره گذشت؛ پس اسبق از دو قرء و 45 روز به آن انقضاى عدّه مى شود بر حسب آنكه در حره اسبق از سه طهر و سه ماه، موجب انقضا مى شود، چه آنكه شوهر بنده باشد يا آزاد. و شامل است اين تحديد مثل مرضعه و زن نه ماهه و غير اينها را؛ مثل مريضه كه از جهت مرض حيض نمى بيند؛ و هم چنين زنى را كه عادتش حيض در بيش از يك ماه و نيم است، چنانچه مثل آن در حره گذشت.

ص: 169

و امۀ مسترابه در دو قرء و يك ماه و نيم، همان وظيفه اى را دارد كه حرۀ مسترابه در سه قرء و سه ماه داشت بر حسب آنچه مذكور شد؛ و همان احتياطى كه در مسترابۀ به حمل در حره ذكر شد، در امه هم جارى است با تبديل سه ماه بعد از نه ماه به يك ماه و نيم.

و در هلالى بودن ماه و تلفيق، جارى است كلام مذكور در سه ماه، حره پس اگر در متصل به غرّۀ ماه طلاق داد، كافى است اتمام هلالى و 15 روز از ماه ديگر؛ و اگر در اثنا بود، به چهل و پنج روز اعتداد مى نمايد به دوّم تا دوّم مثلاً با ضميمۀ 15 روز بنابر احوط.

وقوع عتق و عدّۀ طلاق امه

اگر عتق امه قبل از طلاق او بود، عدۀ او عدۀ حره است؛ و اگر بعد از انقضاى عدّه عتق شد، بر او عده [اى] نيست؛ و اگر طلاق در اثناى عدۀ رجعيه بود، تكميل مى نمايد عدۀ حرۀ را؛ و اگر در اثناى عدۀ طلاق بائن بود، اتمام مى نمايد عدۀ امه را.

عدّۀ ذميّه در موت و طلاق و هم چنين عدّۀ امه از وفات زوج

عدّۀ ذميه در موت و طلاق، مثل عدۀ حره است. و عدۀ امه از وفات زوج، دو ماه و پنج روز است كه نصف عدۀ حره از وفات است، و ابعد الاجلين از مدت مذكوره و وضع است اگر حامل باشد.

و خصوص ام الولد كه صاحب ولد از مالك است، از موت زوج مثل حره چهار ماه وده روز عده مى گيرد با دخول زوج و عدم آن؛ و هم چنين است احتياط در عدۀ مذكوره از موت مالك بعد از وطى او يا بدون آن بنابر احوط؛ و قبل از تزويج او با انعتاق از نصيب ولد مالك، بلكه غير ذات ولد از موت سيد - با وطى موجب استبرا يا بدون آن بنابر احوط - خالى از هيچ تأمل نيست در جريان احتياط مذكور. و اگر ام ولد حامل از زوج باشد، ابعد الاجلين كه مذكور شد عدۀ او است.

اگر ام ولد را به طلاق رجعى طلاق داد، پس زوج وفات كرد در اثناى عده، از سر

ص: 170

مى گيرد عدۀ حره را كه چهار ماه و ده روز است؛ و غير ام ولد اكتفاى به دو ماه و پنج روز مى نمايد، يا او هم چهار ماه و ده روز عدّه مى گيرد و اين احوط است. و در طلاق بائن اتمام مى نمايد عدۀ سابقه را.

اگر زوجِ امۀ غير صاحبۀ ولد، وفات كرد، پس از آن قبل از انقضاى عدّه آزاد شد، اتمام مى نمايد عدۀ حره را كه 4 ماه و 10 روز است.

اگر مولىٰ بعد از وطى تدبير كرد امه را، عده مى گيرد بعد از وفات مولى با بقاى حكم وطى به چهار ماه و ده روز؛ و اگر عتق منجّز در حال حيات خودش كرد، به سه قرء يا سه ماه عده مى گيرد به سبب وطى مذكور از روز عتق؛ و اگر وفات كرد بعد از عتق منجز قبل از انقضاى عدّه، پس احتياط در اعتداد به مثل صورت تدبير كه 4 ماه و ده روز است ترك نشود. اسباب ملكيت از بيع و استغنام و صلح و ارث و غير اينها، مشترك هستند در وجوب استبرا و سقوط آن.

احكام وطى امه در صورت ابتياع و مكاتبه و ارتداد و طلاق

اگر زوجۀ خود را خريد، نكاح باطل مى شود؛ لكن بر او وطى او بدون استبرا جايز است. و اگر زوج ابتياع كرد يك سهم از دو شريك در زوجه را، حرام مى شود وطى او؛ و هم چنين اگر حره زوج خود را خريد، حرام مى شود وطى.

اگر مملوكِ مأذون ابتياع كرد امه اى را و استبرا كرد او را، كافى است در حق مولىٰ اگر خواست وطى نمايد او را با علم يا اطمينان به سبب اخبار مملوك از استبرا.

مجرد مكاتبه با امه، موجب حرمت وطى او است بر حسب آنچه در مكاتبه مذكور مى شود. و اگر مكاتبه منفسخ شد، حلال مى شود وطى او بدون استبرا. و هم چنين اگر ارتداد ملّى حاصل شد براى مولى يا امه - كه موجب حرمت وطى در حال ارتداد است - پس عود به اسلام نمود، استبرا واجب نيست به مجرّد حرمت وطى مگر با تحلل بيعى كه موجب استبرا باشد يا وطى محترمى مثل شبهه كه موجب استبرا باشد.

ص: 171

اگر امه طلاق داده شد بعد از دخول، جايز نيست براى مولى وطى او مگر بعد از اعتداد از زوج، و كافى است اعتداد از استبرا. و اگر طلاق قبل از دخول يا بدون علم به دخول زوج بود، بر مالك استبرا لازم نيست، به خلاف تملك جديد بدون علم به وطى سابق.

و اگر ابتياع كرد حربيه اى را پس استبرا كرد، پس از آن اسلام اختيار كرد بعد از استبرا يا در زمان استبرا، لازم نيست استبراى ديگر بعد از اسلام. و هم چنين اگر استبرا در حال احرام حج بود، كافى است از استبراى بعد از احلال از آن.

ص: 172

فصل نهم مسائلى از طلاق

موارد عدم جواز و جواز اخراج مطلّقۀ رجعيه

مسأله 1. جايز نيست براى كسى كه به طلاق رجعى طلاق بدهد زوجه را، كه او را از خانۀ زوج اخراج نمايد مگر به سبب فاحشه. و اظهر جواز خروج با اذن شوهر، و در واجبات، مثل حج، واجب است، و از اين قبيل است اخراج براى اقامۀ حد.

و از فاحشه است، ايذاى اهل شوهر، مگر آنكه ايذاى اهل بدون مساكنه در يك منزل باشد كه اخراج در اين صورت، مفيد و جايز نيست.

و با اضطرار و احتياج مى تواند خارج شود به مقدار دفع ضرورت؛ و احوط اختيار خروج بعد از نصف شب و عود قبل از فجر است مگر آنكه ضرورت در غير اين وقت دفع شود.

و در صورت جواز خروج، لازم است بنابر اظهر اعادۀ او به منزل اعتداد و طلاق، مگر در خروج به سبب ايذا.

و براى حج مندوب خارج نمى شود بدون اذن زوج؛ به خلاف حج واجب كه ضرورى دينى است، مگر آنكه واجب موسع باشد كه با اذن ممكن است تخصيص آن به سالى.

و ضرورات ديگر چه مربوط به مال يا نفس يا عرض باشد، بدون اذن، دفع به خروج مى شوند، مثل اينكه خانه مخوف باشد از لصّ يا غير آن، يا آنكه در بين

ص: 173

فساق باشد و حمايت كننده نداشته باشد، [و] خائف بر عرض خودش باشد، يا متأذّى از همسايه ها يا همخانه ها باشد كه مطالبۀ استبدال مى نمايد و اگر مفيد نشد، خارج نمى شود [ظ: مى شود] به جايى كه دفع ضرورت شود.

نفقۀ رجعيه و بائن حامل

اشاره

مسأله 2. و بائنه به طلاق، اختيار سكنى با خود او است؛ [و] اگر حامل باشد نفقۀ او بر زوج است.

نفقۀ مطلّقه به طلاق رجعى، لازم است در زمان عده و پوشش و سكناى او چنانچه گذشت، روز به روز واجب است، چه مسلمان باشد چه ذميه.

و امه هم در زمان عدۀ رجعيه نفقه دارد در صورتى كه در شب و روز، مالك او را در اختيار زوج بگذارد؛ و اگر نفرستاد يا در شب يا در روز فرستاد، در عدم استحقاق به واسطۀ عدم تمكين، يا عدم تمكين تام، يا تبعيض، يا استحقاق تمام با ارسال در شب، احتمالات است، و گذشت كلام در تعيين آنها.

و بائن، نفقه و سكنى ندارد مگر حامل تا زمان وضع حمل، براى حمل يا حامل چنانچه گذشت؛ و عدم خروج از منزل دربارۀ او نيست.

و وطى به شبهه هم عده دارد؛ و آيا اگر حامل بشود، نفقه دارد يا نه، يا مبنى است بر اينكه نفقه براى حمل باشد يا حامل ؟ تأمل است و در محلش گذشت.

فروع سكناى مطلّقه
انهدام مسكن مطلّقۀ رجعيّه

1. اگر مسكن مطلقۀ رجعيّه منهدم شد به نحوى كه عَسِر است اصلاح آن، يا آنكه مستأجر و يا مستعار بود، پس مدت سر آمد و يا مالك رجوع نمود، جايز است اخراج و خروج از آن. و در قيام منزل ثانى مقام منزل اوّل در حكم اخراج و خروج، تأمل است.

ص: 174

توسعه و تضييق مسكن

2. اگر مسكن در حال طلاق، كمتر از مستحق يا زايد بر مستحق زوجه بود، مشكل است اخراج و خروج، و جايز است توسعۀ اوّل و تضييق دوّم به قدر استحقاق؛ بلكه ظاهر، وجوب توسعه و ضميمه است اگر مطالبه بشود و در آن ضررى زايد بر صرف در سكناى واجب نباشد.

خلوت و نظر بر مطلقۀ رجعيّه با قصد عدم رجوع
اشاره

3. و در مساكنه با مطلّقۀ رجعيه در يك خانه به نحوى كه مستلزم خلوت و نظر است با قصد عدم رجوع، كه آيا محرّم است يا رجوع است نظر و مثل آن از محرّمات بر غير زوج، تأمل است.

خلوت با اجنبيّه

و خلوت با اجنبيه - كه از آن جمله مطلقه بائنه است - مكروه است به كراهت شديده.

فروش محل سكونت مطلّقه رجعيّه در ايّام عدّه

4. اگر طلاق داد به طلاق رجعى پس از آن فروخت منزل را بدون اعلام استحقاق اعتداد، مشترى مخيّر است بين صبر با اجرت بر زوج يا فسخ بيع. و اگر شرط كرد، پس در صاحبۀ اَشهُر و اَقراء مستقيمه، مانعى ندارد، بلكه مطلقاً بنابر عدم بطلان شرط مجهول.

و اگر صاحب اشهر در اثنا حيض ديد، پس اگر منقضى شد عده در شهرها يا كمتر، نزاعى نيست و زايد منتقل به بايع يا مشترى مى شود به حسب اختلاف عبارتهاى شرط استثناى زمان يا عده؛ و هم چنين در موت زن در اثناى عده.

اگر صاحب اشهُر اتفاقاً حيض ديد و در ازيد از اشهر ثلاثه عدّه منقضى شد، حق زن مقدم است در زايد بر سه ماه؛ و چنانچه اتفاق بر خلاف عادت غالبۀ مترقّبه بوده

ص: 175

و اطمينان بر خلاف او بوده، دور نيست خيار مشترى در فسخ به سبب زيادتى بر مدّت، مثل صورت عدم ذكر عدّه در عقد.

سكنى و نفقۀ مطلقه رجعيّه و وقوع حجر

5. اگر طلاق داد در منزل غير مستثنى در دين، پس از آن حجر كرد حاكم بر او، حق سكناى مطلقه در عين خاصه، مقدم است بر حق غرما، مثل مرتهن و مستأجر. و اگر طلاق بعد از حجر بود، پس مسكن خاص و نفقه تا روز قسمت مستحَق مطلقه است. و بعد از قسمت آيا مشاركت با غرما مى نمايد قيمت هر دو را، چنانكه نقل عدم خلاف در آن شده، يا در ذمّۀ زوج است ماليّت هر دو؟ تأمل است.

6. اگر مسكنْ زمانِ طلاق، مال غير زوج بود به مثل تبرّع و اجرت، سكنى را با غرما مشاركت مى نمايد؛ و هم چنين ساير نفقه را اگر حجر بعد از طلاق بوده وگرنه مورد تأمل سابق است، و نفقه در ذمّۀ زوج است بنابر احتمال متقدّم.

اگر معتدّه به اشهر است، قدر اجرت سكنى معلوم است؛ و اگر معتده به اقراء است، اقل محتملات حساب شود و زيادتى اگر اتفاق افتاد استرجاع مى شود، مثل ظهور دين سابق؛ و اگر عده زودتر منقضى شد، ارجاع مى شود به ساير غرما. و هم چنين با فساد حمل قبل از اقل مدت، تفاوت را در صورتى كه عدۀ او وضع باشد به غرما مى دهد.

مطلقه رجعيه بعد از وفات زوج حق سكنى ندارد

7. اگر زوج وفات كرد و مسكنْ موروث جماعتى شد، مى توانند قسمت نمايند آن را؛ زيرا عدّه منقلب به عدۀ وفات مى شود و استحقاق سكنى در عين خاصه ندارد حتى اگر حامل باشد.

انتقال با اذن قبل از طلاق
اشاره

8. اگر با اذن شوهر منتقل به منزل غير مسكون خود شد، پس از آن طلاق داد او را،

ص: 176

عده در منزل دوّم مى گيرد اگر چه مال و عيال خودرا نقل نداده بوده است. و اگر نقل داد و خودش منتقل نشده طلاق داده شد، عده در همان منزل اوّل مى گيرد.

و اگر منتقل به منزل دوّم شد، پس از آن رجوع به اوّل كرد براى نقل متاع، پس طلاق داده شد، اعتداد در دوّم مى نمايد كه منزل او است، نه اوّل كه محل خروج با اذن است.

و اگر از اوّل خارج شد و به دوّم نرسيده طلاق داده شد، اظهر عدم نهى از اخراج و خروج است، و نفقه و سكنى تا انقضاى عدّه بر ذمّۀ زوج است.

نهى از اخراج و خروج شرط صحّت اعتداد نيست

و نهى از اخراج و خروج تعبّد است و شرط صحّت اعتداد نيست، پس مخالفت بدون توافق، معصيت است و اعادۀ عده ندارد.

سكناى بَدَوِيۀ رجعيّه

9. بدويه در منزل طلاق اعتداد مى نمايد و در زمان ارتحال نازلين به آن زمين، با آنها ارتحال مى نمايد.

اعتداد در سفينه

10. اگر سفينۀ مخصوصه، مسكن زوجه بود، به اينكه زوج او ملاح بود، در همانجا عده مى گيرد اگر در همانجا طلاق داده شد، وگرنه چون در سفر است، اعتداد به منزل مخصوص اختصاص ندارد.

حكم استحقاق اجرت سكنى در صورت سكونت در غير منزل زوج

11. اگر ساكن شد در غير منزل طلاق بدون اذن زوج، استحقاق اجرت سكنى را ندارد. و اگر قبل از طلاق ساكن در منزل خودش بوده و طلاق در آن زمان واقع شد و در آنجا ماند، پس اگر شاهد [ى بر] تبرّع و تطوع بود، استحقاق اجرت ندارد وگرنه در

ص: 177

ذمۀ زوج ثابت است؛ و هم چنين اگر خودش استيجار منزلى نمود و در آنجا ساكن شد.

عدم استحقاق نفقه براى عدّۀ وفات

مسأله 3. متوفى عنها زوجها، نفقه و سكنى ندارد اگر چه حامل باشد، چه اينكه قايل باشيم در مورد ثبوت به اينكه نفقه براى حمل است، يا براى حامل.

تزويج در عدّه

اشاره

مسأله 4. اگر در عده تزويج كرد خود را، صحيح نيست چه جاهل باشد چه عالم، و عدۀ اوّل منقطع نمى شود به اين عقد فاسد؛ پس اگر دخولى از دومى نبود، تغييرى در عدۀ اوّل نمى كند؛ و اگر دومى وطى نمود، با علمِ به تحريم، زانى است و عده براى او نيست، با حمل و عدم آن.

و اگر جاهل بود و وطى نمود و حملى حاصل نشد، بعد از اتمام عدۀ اوّل ابتدا مى نمايد به عدۀ كامله براى دومى، و كافى نيست احتساب مشترك براى هر دو و اكمال دومى تا آخر بنابر احتياط لزومى.

و اگر جاهل بود و حمل حاصل شد و دلالت كرد اماره اى (از قبيل مدت حمل) بر اينكه حمل مال شوهر اوّل است، براى اولى عده مى گيرد به وضع حمل و براى دومى به سه قرء در صاحبۀ اقراء يا به سه ماه از زمان وضع حمل؛ و اگر اماره اى دلالت كرد كه حمل مال دومى است، عده مى گيرد براى دومى به وضع حمل؛ پس از وضع؛ اتمام مى نمايد عدۀ اولى را به اقراء يا اشهر.

و هر جا كه عده، اشهر يا اقراء است، در مسترابه به حيض، سابقْ عده است؛ و در مسترابه به حمل گذشت كلام.

و اگر وطى موجب اعتداد [به وضع حمل] در اثناى عدۀ اولى به اقراء بود، پس در تلفيق با طهر بعد از ولادت اگر متصل نباشد نفاس، يا استيناف قرء بعد از نفاس

ص: 178

متصل به ولادت، يا خروج قرء سابق بر ولادت از عده، تأمل است.

وطى به شبهه در اثناى عدّه

اگر بعد از طلاق اولى دو قرء گذشت، پس از آن وطى به شبهه محقّق شد و حملى حاصل نشد، اكمال مى نمايد عدۀ اولى را به اقراء؛ پس از آن اگر خون، سه ماه منقطع شد، عدۀ دومى به سه ماه مى شود. و اگر در نوبت عدۀ دومى يائسه شد، عده براى دومى ندارد اگر چه در اثناى عدۀ اولى يائسه نبوده بنابر اظهر.

و زمان شبهه آيا از زمان عدۀ اولى محسوب مى شود و فراش نيست، يا آنكه اكمال عده بعد از ظهور حال مى شود، يا فرق است بين وطى و غير آن از زمان عقد پس وطى فراش دوّم است نه عقد فاسد؟ احتمالاتى است.

اگر اماره اى بر انتفاى حمل از اوّل و دوّم بود - مثل اينكه ولادت در اكثر از بالاترين مدت حمل از وطى اوّل و پايين ترين مدت حمل از وطى دوّم بود - زمان حمل از دو عده خارج است، بلكه عدۀ اوّل را بعد از وضع حمل اتمام مى نمايد، پس از آن ابتداى به عدۀ دومى مى نمايد.

و حكم زنا به سبب حمل مرتّب نمى شود؛ و با احتمال لحوق به هر يك از اوّل و دوّم آيا با قرعه تعيين مى شود، يا آنكه دومى اولىٰ است، يا آنكه تعبّد شرعى به نفى از هر دو است پس احتمال ملغىٰ است ؟ احتمالاتى است.

مبدأ عدّه

مسأله 5. زوجۀ حاضر، از حين طلاق و وفات، عده مى گيرد؛ و هم چنين زوجۀ غايب، از حين وقوع طلاق كه ثابت باشد، عده مى گيرد؛ و اگر غايب وفات كرد، مبدأ اعتداد از وقت بلوغ خبر وفات است.

و اظهر عدم لحوق محبوس و مريض و نحو اينها (كه بلوغ خبر به سببى غير غيبت منتفى است) به غايب [است]، بلكه حكم اعتداد حاضر را دارند. و هم چنين

ص: 179

امۀ مزوّجه، مثل حره است در اين حكم بنابر احوط.

اگر زوجهْ مجنونه يا صغيره بود، [او] خبر وفات زوج غايب به ولى او نرسيد تا وقتى كه افاقه حاصل شد و يا كبيره شد، اظهر اعتداد از حين بلوغ خبر است، نه از حين وفات.

و ام الولد و محلله كه زوجه نيستند، عدۀ آنها از زمان وفات مالك است.

و در زوجه، فرقى بين دائميّه و منقطعه نيست. و بلوغِ موجب اعتداد، شرط آن اخبار عدل يا بيّنه نيست؛ بلى بعد از عده هم جايز نيست تزويج مگر بعد از ثبوت شرعى موت زوج و خروج عده، لكن اگر اقدام به تزويج شد بعد معلوم شد صدق اخبار و وقوع عقد بعد از انقضاى عدّه، صحيح است نكاح.

غير بلوغ از ساير امارات ظنيه، به حكم بلوغ نيست اگر چه محل احتياط است در اعتداد و كفايت آن با مصادفت؛ به خلاف كتابت و نحو آن كه براى بلوغ است، كه به منزلۀ بلوغ است.

و در وجوب اعتداد به بلوغ، يا جواز تاخير، يا ثبوت. تأمل است، و اظهر وجوب است.

مطلّقه در حاضر و غايب، از حين طلاق عدّه مى گيرد؛ مگر آنكه نداند زمان طلاق را كه از حين بلوغ، عده مى گيرد با احتساب مقدارى از زمان كه مى داند گذشته است از زمان واقعى طلاق. و حلال بودن ازدواج، موقوف به ثابت شدن طلاق است، چنانكه در وفات گذشت.

حكم عدّۀ طلاق دوّم واقع در اثناى عدّۀ طلاق اوّل

مسأله 6. اگر بعد از دخول طلاق داد، پس از آن رجوع كرد در اثناى عده، پس از رجوع طلاق داد قبل از دخول ديگر، بايد استيناف نمايد عده را، چون طلاق وارد بر منكوحۀ مدخول بها از همان نكاح شده است؛ و هم چنين [است] اگر خُلع واقع شد بعد از طلاق متعقّب بدخول متعقّب به رجوع در عده، در استيناف عده.

ص: 180

اگر خُلع نمود زن را بعد از دخول با شرط خلع، پس از آن ازدواج نمود با او در عده و طلاق داد قبل از دخول در عقب عقد دوّم، براى عقد دوم عدّه لازم نيست، چون پس از فراش دوّم، دخول واقع نشده است؛ ولى عدّۀ عقد اوّل كه دخول در آن واقع شده بوده، لازم است سپرى شود.

عدۀ وطى به شبهه و ساير احكام مترتّب بر آن

مسأله 7. وطى به شبهه حدّ ندارد و عدّه دارد. و اگر شبهه مخصوص به زن باشد عده ندارد و استحقاق مهر ثابت است؛ بلكه ميزان، جهل واطى است كه سبب حق اعتداد او مى شود، لكن احتياط در اعتداد زن اگر خصوص او جاهل باشد ترك نشود؛ پس اگر زن عالم بود و مرد واطى جاهل، عده لازم است و وطى او محترم است و زن استحقاق مهر ندارد. و بر عالم مطلقاً حد است و به او ولد لاحق نيست؛ و بر جاهل مطلقاً حد نيست و به او ولد ملحق مى شود.

اگر مرد جاهل بود و زنى كه عالم بوده امه بود، ولد لاحق به مرد مى شود و قيمت ولد در روز ولادت او با حيات، بر مرد است، و مهر المثل زن هم براى مولى ثابت است، يا عُشر در بكر و نصف عُشر در ثيّب به نحوى كه در نكاح گذشت.

وطى به شبهه توسّط مطلّق در ايّام عدّه

مسأله 8. اگر به طلاق بائن طلاق داد، پس از آن در عدّه وطى به شبهه نمود، احوط عدم تداخل دو عده است، اگر چه تداخل در مورد قابل چه حامل باشد مطلقه يا غير حامل، خالى از وجه نيست.

و اگر طلاق رجعى بود و عدۀ او زمان حمل بود، تا وضع حمل مى تواند رجوع نمايد بنابر آنكه وطى شبهۀ طارى، رجوع تعبدى نيست.

فرض تحقق حمل در صورت وطى به شبهه توسّط مطلّق در ايّام عدّه

مسأله 9. اگر وطى به شبهه سبب حمل شد و عارض بر عدۀ طلاق به اقراء بود كه در

ص: 181

حمل اتفاق نيفتاد، احوط استيناف يا اتمام عده به اقراء است بعد از وضع حمل در صورت مفروضه كه واطى و طلاق دهنده، يكى است.

و اگر وطى شبهه عارض بر عدّۀ حمل بود و اعتداد به اشهر از وطى شبهه بود و كمتر از سه ماه مانده بود تا وضع، استيناف يا اتمام اشهر بعد از وضع مى نمايد؛ و اگر در حمل خونها را ديد، جمع بين دو عده در زمان ممكن، خالى از وجه نيست، بلكه ممكن است به وضع، هر دو عده منقضى بشود.

و اگر عده به اقراء يا اشهر باشد، پس بنابر تداخل، استيناف عدّه پس از وطى شبهه مى نمايد، و در مقدار اكمال اولى هر دو مشتركند؛ و اگر طلاق رجعى بوده در همان بقيه كه مشترك با دوّم است مى تواند رجوع نمايد، نه در بقيه، و مى تواند در بقيه و بعد از آن تجديد نكاح نمايد با عدم استيفاى عدد طلاق.

و اگر جنسِ دو عدّه، مختلف باشد و يكى به اقراء يا اشهر و ديگرى با وضع حمل باشد، پس مقتضاى هركدام رعايت مى شود، و گاهى در بعض يا تمام تداخل مى نمايند.

و اگر عدۀ طلاق، حمل بود و طلاق رجعى بود، مى تواند تا وضع، رجوع نمايد؛ و اگر باقى مانده از عدۀ وطى شبهه، در بقيه رجوع نيست و تجديد نكاح جايز است، چنانچه گذشت.

و اگر عدۀ طلاق، حمل نبود بلكه عدۀ وطى، حمل بود، پس اگر زمان حمل داخل در عدۀ مشترك بود، اظهر جواز رجوع است تا انتهاى عدۀ طلاق رجعى؛ و اگر بقيه از اين عده بود در آن بقيه هم مى تواند رجوع نمايد؛ و اگر منقضى شده بود عدۀ طلاق يا بقيۀ آن يا تمام آن، بعد از وضع حساب مى شود، در خصوص واقع در عدۀ طلاق رجوع هست و در آنچه خارج از آن است رجوع نيست.

فسخ مطلقۀ رجعيه در اثناى عده

مسأله 10. و اگر فسخ كرد مطلقۀ رجعيّه در اثناى عده و بنابر تاثير فسخ بود، براى آن

ص: 182

ابتداى عدۀ معيّن مى شود؛ و تداخل با عدۀ سابقه در بعض و اكمال دومى، موقوف به شرط تداخل است، لكن با تداخل رجوع بقيۀ اوّل نيست در فسخ، به خلاف وطى شبهه، به جهت اقتضاى فسخ عدم بقاى نكاح را به خلاف وطى.

نكاح با مشتبه در اثناى عدۀ رجعيّه

مسأله 11. اگر ازدواج كرد با مشتبه در اثناى عدۀ رجعيه و از دومى حمل حاصل شد، عدۀ دومى به وضع حمل است و عدّۀ اولى را بعد از وضع حمل به اقراء يا اشهر اكمال مى نمايد؛ و آنچه محسوب از عدۀ رجعيه است حتى در مورد تداخل دو عده، جواز رجوع در آن هست به خلاف آنچه مخصوص به عدۀ وطى شبهه است؛ و در صورت رجوع در عدۀ رجعيه، جواز وطى بعد از انقضاى عدّۀ دوّم، معلوم است.

و الحمد للّٰه وحده و الصلاة علىٰ محمد و آله

29 /شوال/ 1399 ه.

ص: 183

ص: 184

كتاب خُلع

اشاره

صيغۀ خُلع

احكام فديه

شرايط صحّت خُلع

احكام خُلع و تنازع در خُلع

مبارات

ص: 185

ص: 186

فصل اوّل صيغۀ خُلع

تعريف خُلع

«خُلع» عبارت است از: «ازالۀ نكاح، با فديه از زن و با كراهت خصوص زن».

صيغۀ خُلع

صيغۀ آن عبارت است از: «خلعتك عَلى كذا»، يا «فلانة مختلعة علىٰ كذا» به كسر يا فتح.

و اظهر ترتّب احكام خلع است بدون تعقيب آن به صيغۀ طلاق.

و احوط عدم وقوع خلع است به لفظ «فاديتك» و «اَبَنْتك» و «فاسختك» و «اَقلتُك».

و خلع، طلاق است (اگر چه مجرد از اتباع به طلاق باشد)، نه فسخ؛ پس در عدد طلاقها داخل و محسوب است.

بعضى از موارد صدق و يا عدم صدق خُلع

و طلاق به عوض، با كراهت زن بالخصوص، خلع است اگر چه خالى از لفظ خلع باشد، و احكام خلع بر آن مرتّب است بنابر اظهر.

اگر خواست از شوهر طلاق به عوض را، پس خلع كرد او را بدون لفظ طلاق، صحيح است و خلع واقع مى شود بنابر اظهر. و اگر خواست خلع به عوض را، پس طلاق داد به عوض، لازم است بذل، چه آنكه خلع طلاق باشد، يا محتاج به طلاق

ص: 187

باشد، نه آنكه فسخ باشد.

اگر ابتدائاً گفت: «انت طالق بكذا عوضاً» يا «و عليك ألف»، طلاق رجعى مى شود. و خلع بودن، موقوف است به تقدم بذل او براى خلع و تعقّب به خلع، مثل اينكه بگويد: «بذلت لكَ كذا علىٰ أن تخلعنى» پس بگويد: «خلعتك علىٰ ذلك» يا «انت طالق بذلك»، يا تقدم خلع با تعقّب به قبول زن، يا تقدم دال بر طلاق به عوض بر قبول زن.

و احوط تلفظ به بذل فداء است در حال اختيار، و عدم اكتفاى به دفع به قصد فداء، و ذكر فداء است لفظاً در خُلع، و عدم اكتفاى به مجرّد قصد است.

اگر بگويد مرا طلاق بده با هزار تومان مثلاً، اگر جواب بدهد فوراً، خلع محقّق مى شود؛ و اگر منفصل باشد به مدتى، خلع نمى شود و استحقاق عوض ندارد، بلكه اگر قبول لاحق نشد رجعى يا بائن غير خلع مى شود.

ص: 188

فصل دوّم احكام فديه

اشاره

خلع محقّق مى شود با زوجيّت دائميّۀ لازمه. و هر چيز كه صلاحيت امهار داشته باشد، صلاحيت فداء دارد، و اگر صلاحيت امهار ندارد، صلاحيت فداء ندارد.

علم و جهل به فداء

و جهالت قابل انتهاى به علم، مضر نيست به فداء؛ به خلاف غير قابل، مثل درهم با اختلاف نقد بلد بدون غلبۀ بعض، و اگر غالب بود، منصرف مى شود اطلاق به غالب؛ مثل صورت تعيين اگر چه در غير غالب باشد.

و اگر ذكر كرد اَلْف را بدون تعيين و قصد تميز، خلع واقع نمى شود، بلكه احوط عدم اكتفاى به مجرّد قصد تميز از ذكر آن است، چنانكه در اصل فداء گذشت، اگر چه زن موافق بشود با مقصود زوج كه مجهول زن است.

غير مملوك بودن فدا و يا مستحق غير بودن آن

و اگر فداء، مملوك مسلمان نباشد، مثل خمر و خنزير، بذل فاسد است و خلع واقع نمى شود؛ و در صورت تعقيب به طلاق، طلاق رجعى واقع مى شود، و در صورت اقتصار بر خلع تأمل است در وقوع طلاق رجعى اگر چه خالى از وجه نيست اگر چه بدون قصد طلاق به عوض، طلاق به صيغۀ خلع واقع نشود. و هم چنين اگر [فداء،] مستحق غير باشد.

ص: 189

و اگر جاهل به عدم مملوكيت باشد، مثل اعتقاد خلّيّت خمرى يا اعتقاد عدم مغصوبيت و مستحق غير بودن، صحيح است خلع؛ و به قدر آن ظرف، خَلّ مستحَق خالع است اگر قصد تشخص نباشد، وگرنه در استحقاق قيمت يا بطلان فداء و انقلاب به رجعى تأمل است.

اگر حمل دابّه يا جاريه را فداء قرار داد با عدم وجود آن، فداء صحيح نيست، و در صورت اطمينان به وجودش بعد از فداء تأمل است.

و هم چنين ثمرۀ نخل اگر ما فى الكف را فداء قرار داد، پس اگر بداند كه متموّل است، صحيح است و اگر خلاف مكشوف شد فداء باطل و طلاق رجعى است؛ و اگر نداند باطل است.

بذل فداء

بذل فداء، صحيح است، چه آنكه از زن باشد يا وكيل او يا ضامن به اذن او يا متبرع به فداء باذن او به نحوى كه افتداى اضافه به اختيار او باشد، از مال خودش يا غير به نحو مذكور، اگر چه احتياط در تقديم قرض و نحو آن بر فداء است. و چون بذل او و رجوع او با اذن او مؤثر است، اظهر جواز رجوع است با ضمان و تبرّع اگر چه بعد از استرجاع، مالك اولى مالك باشد فداء را نه زن؛ و صورت تقدّم سؤال زن يا تأخر قبول او فرقى ندارد در جهت مذكوره.

اگر اجنبى بذل نمود به ادّعاى وكالت از زوجه بعد معلوم شد كذب او، فداء و خلع صحيح نيست، و در رجعى بودن طلاق مطلقاً [يا] در صورت تعبير به طلاق، گذشت بيان مختار.

اگر بگويد: «طلِّقها على الف من مالها و علىّ ضمانها» يا «على عبدها هذا و علىّ ضمانه» پس با رضايت زن، صحيح است فداء و خلع؛ و اگر راضى به دفع بذل نشد و اجازه نكرد، خلع محقّق نمى شود و طلاق رجعى مى شود بنابر آنچه گذشت؛ و اگر اجازۀ كاشفه، لاحق شد، صحّت فداء و خلع و ضمان، خالى از وجه نيست.

ص: 190

خلع در مرض موت

اگر در مرض موت فداء كرد براى خلع، صحيح است اگر چه زايد بر ثلث مال خود بذل نموده باشد، بنابراين كه منجّزات از اصل است، چنانچه مختار همين است مطلقاً يا در غير عتق؛ اگر چه منسوب به مشهور در خصوص اين مقام اين است كه زايد بر مهر المثل، از ثلث محسوب مى شود؛ و منسوب به «مسالك» اين است كه همه از ثلث محسوب مى شود.

مرض زوج تاثيرى در خلع او ندارد اگر چه به كمتر از مهر المثل باشد.

اگر فدا، شير دادن يا نفقۀ طفل باشد

اگر فداء، شير دادن طفل زوج باشد، از هر زنى باشد صحيح است با تعيين مدت؛ و در اكتفاى به تعيين وقت به فطام عادى، وجهى است در صورتى كه تفاوت، مورد تسامح باشد. و هم چنين [است] اگر نفقۀ طفل را فداء قرار داد. و اگر نفقۀ ما بعد رضاع هم داخل فداء بود، تعيين مدت لازم است؛ و در كم و كيف ادام و طعام و كسوه اگر متعارفْ معتاد آنها نباشد، بايد تعيين شود؛ و اگر چيزى از اينها كه به قدر متعارف داده مى شد زياد آمد به واسطۀ خصوصيت طفل، مال زوج است؛ و اگر كم آمد، بر والد است اگر ولد فقير است. و اگر قبل از مدت معينه وفات كرد، اجرت يا قيمت باقى مانده به شوهر برمى گردد اگر مادام الحياة نبوده.

و در وجوب تعجيل دفع در يك دفعه، بر زن، تأمل است و مورد احتياط است.

تلف فدا قبل از قبض

و تلف فداء قبل از قبض، به هر نحو باشد، موجب بطلان آن يا خلع نمى شود، بلكه بر زن اداى مثل يا قيمت تالف است.

انكشاف عيب يا خلاف در وصف فدا

اگر فداء موصوف به وصفى بود، و مدفوع ظاهر شد بر خلاف وصف، مى تواند رد نمايد و مطالبۀ موصوف نمايد، و مى تواند تراضى به مدفوع كه فاقد وصف است

ص: 191

نمايند. و اگر معيب بود، مى تواند رد نمايد و مطالبۀ صحيح نمايد؛ و مى تواند قبول نمايد با مطالبۀ ارش؛ اگر چه بدون تراضى، در كلى كه فرد مدفوع معيب است، محل تأمل است، به خلاف صورتى كه فداءِ معيّن، معيب باشد كه مخيّر است بين رد و امساك با ارش.

و هم چنين [است] اگر فداء عبد بود با تقييد به حبشى بودن او، پس زنجى ظاهر شد.

و در صورت رد، فسخِ بذلِ فداء مى شود و طلاق رجعى مى شود، مگر آنكه مقصود از فداء در بذل و قبول، ماليّت باشد كه در مثل و قيمت حاصل است و فسخ فداء به تدارك نمى شود و خلع على اىّ تقدير، صحيح بشود.

و در اين تقدير، اين حكم، جارى در مختلف الجنس مثل ثوب و حيوان است كه مى تواند مطالبۀ مثل يا قيمت نمايد، يا امساك با تفاوت نمايد؛ و على اىّ حال فسخِ فداء نمى شود.

لزوم ظهور انشاى بذل

اگر دفع نمود مقدارى را و گفت: «با آن طلاق بده مرا هر وقت كه خواستى»، چون انشاى بذل، ظاهر نيست، خلع صحيح نيست اگر چه متصل به اين كلام باشد؛ به خلاف صورتى كه قرينه بر انشاى بذل فعلى باشد، و در اين، مثل «متى شئت»، ضرر به اتصال بذل و خلع نميرساند؛ و در صورت عدم انشاى بذل، طلاق بعدى اگر چه فورى باشد خلع نمى شود، بلكه در مورد قابل، رجعى مى شود.

خلع اكثر از يكى به يك فدا

اگر دو زن را با يك فديه (مثل يك منّ از طعام) خلع نمود، صحيح مى شود و بين آنها بالسويه تقسيط مى شود، مگر قرينه بر تقسيم به نحو ديگر ذكر نمايد.

اگر دو زن گفتند: «ما را با هزار طلاق بده»، پس يكى را طلاق داد، براى او نصف هزار است مگر استفادۀ شرطيت ضميمۀ طلاق در فداء باشد؛ و بعد از گذشتن

ص: 192

فوريت اگر ديگرى را طلاق داد، رجعى مى شود و عوض ندارد؛ و هم چنين اگر بگويد: «خالعتكما بالف» پس يكى قبول كند و ديگرى قبول نكند.

انكشاف بودن عين، مال غير

اگر خلع نمود بر عينى، پس ظاهر شد كه مستحَق غير است، پس اگر مقصود ماليّت باشد، خلع صحيح است و مثل يا قيمت را استحقاق مطالبه دارد؛ و اگر مقصود شخصيت است، خلع باطل و طلاق رجعى مى شود به نحو متقدّم در نظاير.

جواز بذل توسط امه

اظهر جواز بذل امه است فداء را، چه آنكه از مال سيد با اذن او باشد يا از مال خودش بعد از عتق باشد، و احوط ترك دوّم و اناطه اوّل به آنچه در بذل متبرع گذشت [مى باشد]؛ و بر تقدير تماميّت اذن مولىٰ در افتداء، منصرف به مهر المثل مى شود؛ و اگر بذل زايد بر مهر المثل كرد، زايد بر مهر مثل، حكم صورت عدم اذن در فداء به مال سيد را دارد.

اگر بذل كرد عين مملوكۀ سيد را پس اجازه كرد مولى، بذل و خلع صحيح است؛ و اگر اجازه نكرد، خلع صحيح است، نه فداء، و مثل يا قيمت در ذمۀ امه است كه بعد از عتق و يسار مطالبه مى شود.

اگر سيد بذل كرد رقبۀ امه را براى خلع، اظهر فساد بذل است و صحّت خلع، به معنى انقلاب بر رجعى، يا به نحو خلع با ثبوت قيمت در ذمّۀ امه براى بعد از عتق و يسار، به اختلاف قصد ماليّت و خصوصيت شخصيّه، چنانكه گذشت.

و جايز است بذل رقبۀ زوجه براى خلع زن ديگر، و مشتمل بر محذور بذل در صورت سابقه نيست؛ لكن نسبت به مختلعه از بذل متبرع است كه بايد اضافه به زوجۀ مختلعه داشته باشد، و گذشت بيان آن.

بذل مكاتبۀ مُطْلَقه صحيح است و اعتراضى بر او از مالك نيست در صورت عدم منافات با اصل تكسب؛ و در لحوق مشروطه به مُطلَقه يا امۀ غير مكاتبه تأمل است.

ص: 193

فصل سوّم شرايط صحّت خُلع

شرايط معتبر در خلُع

معتبر است در خلع، بلوغ خالع، و كمال عقل او، و اختيار در مقابل اكراه، و قصد در مقابل غفلت و سهو و عبث و سكر و غضب كه رافع قصد جدّى باشند.

اگر ولى طفل خلع نمود با مصلحت، يا عدم مفسده بنابر كفايت آن، صحيح مى شود در صورتى كه خلع طلاق نباشد و فسخ باشد، به خلاف تقدير فرديت طلاق كه مشروط به شروط طلاق مى شود.

شرايط مختلعه

معتبر است در مختلعه كه در طهر غير مواقعه باشد اگر مدخول بها است و صغيره و يائسه نيست و زوج حاضر است با او، و اينكه كراهت از خصوص زن باشد نه از خصوص مرد يا از هر دو.

اگر ظاهر شد از زن بلوغ كراهت به حد تهديد شوهر به قول يا فعل، به وقوع خودش در محرَّمى مربوط به حقوق زوج در تقدير عدم بينونت، خلع صحيح است؛ وگرنه خلع به مجرّد ظهور كراهت زن بقاى بر زوجيّت را خالى از تأمل نيست، و احتياط مناسب ترك نشود.

اگر مفاد كلمۀ «لأدخلنّ عليكَ من تكره» [را] از زن شنيد، واجب نيست بر او خلع، حتى به عنوان نهى از منكر اگر چه مستحب باشد.

ص: 194

خلع حامل و يائسه و غير مدخول بها

خلع حامل و غير مدخولٌ بها و يائسه اگر چه در طهر مواقعه باشد، مثل طلاق غير خلعى آنها كه على اىّ تقدير صحيح است، مانعى ندارد.

لزوم حضور دو شاهد عادل

و حضور دو شاهد عادل و سماع آنها خلع را (يعنى ايجاب و قبول آن را) لازم است، مثل طلاق مجرد. و هم چنين بايد مجرد از شرط باشد مثل طلاق مجرد از فداء.

صحّت خلع از محجور عليه

خلع صحيح است از محجور عليه براى تبذير يا افلاس، و طلاق به عوض يا بدون آن؛ و تسليم مال به سفيه جايز نيست، بلكه به ولى او دفع مى شود وگرنه دافع ضامن است.

اگر تلف شد در يد سفيه قبل از علم ولىّ و عوض، عين بود، ولىّ ضامن نيست؛ و اگر عالم بود و گذاشت دريد سفيه تا تلف شد، تفريط و معصيت كرده و ضمان او هم با اين گونه تلف محتمل است؛ و اگر عوض، دين بود، مى تواند ولىّ به مختلعه رجوع نمايد و فرد مستحَق را مطالبه نمايد، زيرا مقبوضِ سفيه، به منزلۀ غير مقبوض است، و مى تواند مختلعه، از سفيه استرداد نمايد قبل از تلف، و ضمان سفيه تالف را براى مختلعه، مشكل است؛ و بر ولى با امكان انتزاع از سفيه، ضمان نيست در اين فرض. و اذن ولى در قبض سفيه اگر صحيح باشد، رافع ضمان مختلعه است، به خلاف تقدير عدم صحّت.

بذل مختلعه سفيهه و مفلّسه

و مختلعه اگر سفيهه باشد، بذل او بدون اذن ولىّ فاسد است؛ و هم چنين مفلسه در آنچه متعلَّق حق غرما است؛ و اگر فداء در ذمّه باشد، محتمل است صحّت بذل در هر دو در صورتى كه در شخص اين بذل سفاهت نباشد و با اذن ولى باشد و در مفلس بعد از زوال حجر مطالبه بشود.

ص: 195

خلع ذمى و حربى

تصحيح مى شود به حسب احكام، خلع ذمى و حربى در ما بين خودشان اگر چه فداء خمر يا خنزير بوده باشد. و اگر هر دو يا يكى اسلام اختيار كرد بعد از خلع و قبل از اقباض، قيمتِ نزد اهل آن را ضامن و مستحِق مى شود.

اگر ترافع نزد مسلمانها كردند، حاكم شرع امضا مى نمايد خلع آنها را در هر حال در ما بين خودشان به ترتيب متقدّم؛ و اگر ترافع قبل از تقابض بود، در امر حاكم به اقباض عين يا قيمت تأمل است؛ و اگر تقابض بعد از اسلام بود، ابطال مى نمايد قبض را اگر اسقاط نبوده است؛ و اگر اسقاط حق بوده، چيزى بر زن نيست؛ و اگر تقابض با علم به حرمت بوده، تعزير مى شوند.

شرط حق رجوع

شرط حق رجوع در فداء در عده، يا شرط رجوع به نكاح در عده بر تقدير رجوع زن در فداء در عده، چون مقتضاى عقد خلع است، مبطل خلع نيست.

تعليق در خلع

و تعليق بر امر مقارن محقّق معلوم، ضرر ندارد؛ و در محتمل آن، صحّت خلع به رجاى حصول، خالى از وجه نيست بر تقدير مصادفت با واقع.

اگر بگويد: «خالعتك ان شئتِ » صحيح نيست اگر چه مقارن ايجاب خلع، زن بخواهد خلع را. و اگر معلّق به مشيّت محقّقۀ معلومۀ زن براى خالع حين خلع باشد، دور نيست صحّت. و تعليق انشائى به غير آنچه اشاره به آن شد، مبطل خلع و استدعاى آن و قبول است، و همه بايد به صورت تنجيز در انشا باشند، مگر آنچه اشاره به آن شد، بنابر احوط.

ص: 196

فصل چهارم احكام خُلع و تنازع در خُلع

1. احكام خلع

اكراه بر فداء

1. اگر اكراه بر فداء كرد معصيت كرده است. و ترك حقوق غير واجبه براى فديه دادن و هم چنين ترك حقوق واجبه اگر براى اين غرض نباشد از اكراه محرَّم بر فداء نيست، اگر چه محرّم است نه به عنوان اكراه؛ به خلاف صورت قصد اين غرض از ترك واجبات.

اگر با اكراه بر فداء، طلاق داد، تسليم فديه نمى نمايد و طلاق رجعى مى شود در مورد قابل.

عدم صحّت خلع بدون كراهت

2. اگر خلع كرد بدون كراهت زوجين، صحيح نيست و مالك فديه نمى شود، و طلاق با اين حال رجعى مى شود در مورد قابل با تلفظ به لفظ طلاق يا مطلقاً چنانكه گذشت، و در غير آن يا بائن است يا باطل چنانكه در محلش گذشت، و اظهر عدم بطلان است با تلفظ به طلاق.

بدسلوكى در فرض ارتكاب فاحشه

3. اگر مرتكب فاحشه شد، جايز است براى زوج بد سلوكى با او براى فديه دادن براى خلع؛ و فاحشه اى كه مسوّغ عضل باشد، متيقن آن زنا است، و شمول آن به

ص: 197

نشوز دور نيست، و محتمل است عموم به ساير معاصى؛ و احوط اعتبار كشف فاحشه از كراهت زن است، مثل ساير موارد خلع.

و بايد رعايت جايز بودن منع حقوق زن از قبيل نفقه و هجر بنمايد بنابر احوط. و هم چنين عضل براى زايد از مهر مسمّى كه باو داده است ننمايد در صورت اضرار.

احكام رجوع در بذل

4. احوط عدم رجوع در بذل است، با عدم امكان رجوع خالع شرعاً و عقلاً به واسطۀ انقضاى عدّه يا عدم اعتداد يا عدم علم به رجوع؛ اگر چه رجوع بدون علم به احتمال مصادفت با بذل نافذ است، چون اعتبار آن طريقى است.

در صورت رجوع در بذل، اظهر ثبوت تمام احكام مطلقۀ رجعيه است، مثل نفقه و توارث و عدم جواز نكاح اخت و خامسه، به خلاف ما قبل از رجوع كه حكم بائن در جميع مذكورات، ثابت است.

و بعد از نكاح اخت، احوط عدم رجوع در بذل است اگر چه ممكن باشد رجوع خالع به طلاق دادن اخت به نحو بائن و رجوع به مختلعه.

و رجوع به بعض، در حكم رجوع به مجموع فداء است بنابر اظهر.

اظهر عدم اختصاص رجعى بودن طلاق محقّق به خلع در صورت رجوع زن به فداء، به صورت خلع به صيغۀ طلاق به عوض است، بلكه خلع مجرّد هم طلاق رجعى مى شود در مورد قابل، و بائن مى شود در غير آن مورد، يعنى باقى است بينونت و رجوع محل ندارد اگر چه احوط به احتياط مناسب اقتصار است.

بطلان شرط رجوع در خلع و حكم صحّت و عدم صحّت طلاق

5. اگر خلع كرد و شرط رجوع نمود، شرط باطل است، بلكه خلع هم باطل است اگر قبول زن متأخر باشد، و طلاق هم محسوب نمى شود بنابر احوط؛ و در صورت تقدمِ بذلِ زن و تأخرِ قصد شرطى از قصد خلعىِ محقّق، اظهر صحّت خلع است و

ص: 198

بطلان شرط، و منقلب به رجعى نمى شود. و هم چنين اگر شرط با طلاق به عوض باشد كه آن هم مصداق خلع است، اگر چه صحّت اصل طلاق در همان صورتى كه خلع صحيح نبود بى وجه نيست با تحقق قصد اصل طلاق در ضمن قصد طلاق به عوض، به طور رجعى يا بائن؛ و از اينجا هم احتمال صحّت در صيغۀ خلع معلوم مى شود جريان آن و اللّٰه العالم.

بعد از خلع بودن رجوع، طلاق و ظهار و ايلاء محقّق نمى شود

6. مختلعه، قابل طلاق بعد از خلع نيست، مگر آنكه رجوع به بذل و رجوع در نكاح شود. و هم چنين ظهار و ايلاء كه ثبوت زوجيّت معتبر است در آنها، بعد از خلع بدون رجوع محقّق نمى شوند.

تقاضاى سه طلاق در مقابل مبلغى

7. اگر بگويد: «طلِّقنى ثلاثاً بألف» و گوينده از اماميه بود، محمول بر مشروع در مذهب او است كه صورت تخلل دو رجوع بين سه طلاق باشد، لكن صحّت خلع حتى در يكى در مقابل ثلث مجموع ألف، خالى از تأمل نيست؛ بلى صحّت يك طلاق به نحو رجعى يا بائن، دور نيست در تقدير عدم صحّت خلع در يكى به عوض ثلث مجموع الف، و متيقّن از دو احتمال، جواز رجوع در تقدير رجوع زن به بذل مذكور است در مورد قابل. و هم چنين [است] اگر بگويد: «طلِّقنى ثلاثاً بالف»، در صورتى كه بيش از يك طلاق باقى نمانده باشد، چه عالمه باشد چه جاهله. و هم چنين اگر دو طلاق باقى مانده باشد، پس يك طلاق داد، كه مثل صورت بقاى سه طلاق است مگر در كيفيّت توزيع محتمل. و اگر دو طلاق بدهد، احتمال توزيع به ثلثين، قائم است.

و اگر از روى اشتباه و جهلِ به حكم، قصد كرد وفاق مذهب غير اماميه را، دور نيست به واسطۀ كشف قصد نتيجه، يك طلاق صحيح و خلع باشد، و عوض او

ص: 199

ثلث مجموع يا تمام آن باشد، در صورتى كه در مقالۀ اماميّه، مختار همين باشد.

و اگر از غير ايشان بود و مقصودش ثلاثه بدون تخلّل رجوع، موافق مذهب او بود، پس بذل صحيح نيست نزد ما، و طلاق اوّل نزد ما صحيح است و خلع نيست بلكه رجعى در مورد قابل و بائن در غير آن است.

تقاضاى يك طلاق به مبلغى و اجراى سه طلاق توسّط زوج به طور ارسال و توالى

8. اگر بگويد: «طلّقنى واحدة بالف»، پس سه طلاق داد به طور ارسال، خلع واقع مى شود و مستحق الف است اگر گفت: «انت طالق ثلاثاً» بنابر وقوع يك طلاق به آن، چنانچه اصح است؛ و اگر بگويد: «انت طالق فطالق فطالق» به طور توالى، اوّلى واقع مى شود و بقيه لغو مى شود و مستحق الف در مقابل اوّلى مى شود؛ مگر اينكه نيّت كند الف را در مقابل جميع يا غير اوّل، كه اوّلى رجعى مى شود كه در مقابل عوض مبذول نبوده.

و اقرب صحّت است به نحو خلع در صورتى كه قصد طلاق به عوض ثلث باشد به اولى، چون متضمن است بذل جميع، بذل ثلث را؛ نه در صورتى كه قصد عوض در دومى يا سوّمى نمايد كه طلاق دوّم و سوّم و فداء در مقابل آنها باطل است. و هم چنين اگر قصد عوض در اولى نداشته و قصد تبرّع و مجانيّت نداشته و «انت طالق» را جواب استدعا قرار داده بوده، كه خلع به عوض ثلث بودن، بلكه جميع، خالى از وجه نيست؛ و اگر قصد مجّانيّت داشته، رجعى واقع مى شود و طلاقهاى بعدى باطل است.

تقاضاى طلاق و ابراء از مهر توسط ولى

9. اگر پدر بالغۀ رشيده گفت: «طلاق بده و تو برئ از مهر او هستى»، پس طلاق داد، رجعى مى شود، و پدر براى زوج يا دختر ضامن نمى شود.

و در ولىّ ، به واسطۀ صغر و آنچه ملحق به آن است، با عدم مفسده در اين گونه

ص: 200

تصرفات ماليّه، محتمل است صحّت ابراء و خلع به عوض آن، بنابر كفايت عدم مفسده در تصرفات ولى در مال مولىّٰ عليه.

توكيل در خلع و بذل

10. اگر زن توكيل كرد در انجام خلع بدون قيد، صحيح است و از مهر المثل تجاوز نمى نمايد با نقد بلد. و هم چنين اگر زوج، توكيل در خلع كرد، از مهر المثل كمتر (با نقد بلد) عوض قرار نمى دهد.

اگر وكيلِ زوجه، زايد بر مهر المثل بذل نمود، بذل باطل و يا موقوف به اجازۀ زن است؛ و در صورت اوّل يا عدم اجازه، طلاق رجعى مى شود در مورد قابل با وقوع خلع به صيغۀ طلاق.

اگر وكيل زوج به اقل از مهر المثل خلع نمود، باطل است خلع با عدم اجازۀ بذل خاص؛ و اگر طلاق داد با آن عوض، واقع نمى شود، چون صادر از اجنبى است.

2. احكام تنازع در خُلع

1. اگر اتفاق در قدر فداء و اختلاف در جنس آن داشتند، اظهر تحالف و تساقط دو دعوى و رجوع به ممكنِ از مهر المثل است، يعنى غير زايد از دعواى زوج، و خلع صحيح است بر حسب اتفاق هر دو. و اگر اختلاف فقط در قدر باشد، قول زن با يمين او مقدم است.

2. اگر اتفاق داشتند بر ذكر قدر و عدم ذكر جنس و اختلاف در ارادۀ جنسى بود، يا آنكه اختلاف داشتند در توافق بر ارادۀ جنسى و اختلاف در خصوص آن مراد بود، اظهر تحالف است؛ مثل صورت اختلاف در جنس مذكور.

3. اگر اختلاف در اصل ارادۀ جنسى از قدر مذكور داشتند، اظهر تقديم قول مدّعى صحّت فداء است.

4. اگر بگويد: «خلع نمودم تورا با ألفى در ذمۀ تو»، و زن بگويد: «در ذمۀ زيد»، ساقط

ص: 201

مى شود از زن با يمين او و ثابت نمى شود بر زيد، و خلع صحيح است و [اين نظر] به «شيخ» و متأخرين منسوب است و در آن تأمل است به جهت غلبۀ ارتباط فداء به خود زن به استقلال و اين سبب توجّه يمين به خالع است، بلى بر زيد چيزى ثابت نيست.

و هم چنين [است] اگر زن بگويد: «بلكه مخالعت كرده است با تو فلان و عوض بر او است».

و اگر زن بگويد در جواب: «با تو با اين قدر مخالعت كرد و فلان، ضامن يا مؤدى آن است»، بر زن است فداء مخصوص مادام [كه] بيّنه ندارد، و بر فلان، چيزى ثابت نمى شود.

5. اگر ادّعاى خلع كرد و زن گفت: «اجنبى خلع نموده»، عوض بر زن نيست و بينونت خلع حاصل است و بر اجنبى چيزى ثابت نيست.

ص: 202

فصل پنجم مبارات

تعريف، شروط و صيغۀ مبارات

و مقصود از آن «كراهت هر يك از زوجين، ديگرى را است».

و حاصل مى شود به قول زوج «بارأتك على كذا، فانت طالق».

و فرقى در محقّق كراهت زوجه و حد آن، بين خلع و مبارات نيست بنابر اظهر؛ و فارق، ضميمۀ كراهت زوج است به مطلق كراهت محققه.

و مبارات اگر به صيغۀ خلع نباشد، اظهر احتياج آن است به اتباع به صيغۀ طلاق در حصول بينونت، به خلاف آنكه اگر به صيغۀ خلع باشد، چنانكه گذشت.

اگر بگويد در مورد منافات بين زوجين: «انت طالق بكذا»، صحيح است و مبارات واقع مى شود و احكام آن مرتّب مى شود، كما اينكه در مورد خصوص كراهت زوجه، خلع مقابل مبارات واقع مى شود و احكام آن مرتّب مى شود.

اعتبار شروط طلاق و خلع در مبارات

شروط معتبره در خلع در طرفين، معتبر است در مبارات در زوجين. و هم چنين شروط معتبره در نفس طلاق، معتبر است در هر يك از خلع و مبارات (به معنى مقابل خلع). و آنچه در صيغۀ طلاق معتبر است، لازم است در طلاق بعد از مبارات.

ص: 203

احكام رجوع در مبارات

طلاق به عوض در مورد مبارات، بائن است و زوج حق رجوع ندارد مگر با رجوع زوجه در بذل.

و رجوع زوج در عده، بعد از رجوع زوجه در بذل در عده، جايز است چنانكه در خلع گذشت. و حكم رجوع در بعض فديه، به نحو رجوع در خلع است، چنانكه ذكر شد. و شرط رجوع زوج با رجوع زوجه، در مبارات لازم نيست؛ چنانكه در خلع مقابل مبارات لازم نيست.

افتراق مبارات از خلع

افتراق مبارات از خلع مقابل با آن، در چند چيز است: از آنها، كراهت زوجين در مبارات، و كراهت خصوص زوجه در خلع مقابل با آن است.

[و] از آنها، آنچه گذشت از احتياج به تعقيب به صيغۀ طلاق اگر به صيغه خلع واقع نشود.

و از آنها، اينكه در مبارات مهر يا كمتر از مهر فديه قرار داده مى شود و زايد از مهر جايز نيست؛ و در خلع مقابل مبارات، زايد جايز است.

ص: 204

كتاب ظهار

اشاره

صيغۀ ظهار

آنچه در مُظاهِر و مُظاهرَه

معتبر است

احكام ظهار

كفّارات ظهار

ص: 205

ص: 206

فصل اوّل صيغۀ ظهار

اشاره

صيغۀ ظهار عبارت است از قول زوج: «أنت علىّ كظهر اُمّي»، يا «هذه منّى...

الخ» و آنچه مؤدّى معناى آن باشد.

فروض تحقّق و عدم تحقّق ظهار

و اظهر تحقّق ظهار، به تشبيهِ به سائر محارم - مثل عمّه و اُخت - است. و در تشبيه به محارم ابديّه به سبب مصاهرت، وجهى براى انعقاد ظهار است؛ بلكه به سبب رضاع هم انعقاد، متّجه و موافق احتياط است. و در تشبيه به اجزاى بدن محارم - مثل شَعر و يد - اقرب انعقاد است. و اگر بگويد: «أنت علىّ كاُمّى» يا «مثل اُمّي» يا سائر محارم، به قصد ظهار، اظهر انعقاد است.

و اگر بعض اجزاى زوجه [را] به اُمّ يا به ظهر او تشبيه كرد، در انعقاد ظهارِ مقصود، تأمّل است و مورد احتياط است. و هم چنين تشبيه بعض به بعض، مثل:

«يدكِ كيَدِ اُمّي»، يا «كظهر اُمّي».

و اظهر عدم انعقاد ظهار است در تشبيه به محرّمات غير ابديّه به سبب مصاهرت، مثل: اُخت زوجه و عمّه و خالۀ زوجه.

و تشبيه به رجالِ اقارب، اثرى ندارد؛ و هم چنين ايقاع ظهار از زوجه اثرى ندارد.

ص: 207

اعتبار حضور دو شاهد عادل

معتبر است در وقوع ظهار: «حضور دو شاهد عادل» كه صيغۀ ظهار را سماع نمايند.

و واقع نمى شود ظهار در يمين به اينكه بگويد: «إن فعلت ذلك أو تركته، فانت علىّ كظهر اُمّي»، چه متعلّق به زوج نمايد يا زوجه.

صُوَر تعليق در ظهار و حكم هر كدام

و تعليق انشاى ظهار به اينكه بگويد: «إن انقضى الشهر أو دخل الجمعة فأنت علىّ كظهر اُمّي» مبطل ظهار است.

و در اعتبار عدم اضرار به ازيد از آنچه مترتّب بر نفس ظهار است، تأمّل است، و محل احتياط به وقوع است.

اظهر، صحّت ظهارِ معلَّق بر شرط است به اينكه بگويد: «أنت علىّ كظهر اُمّي إن قربتك» يا «إن فعلت»، كه واقع مى شود حين مقاربت يا [با] آن فعل، نه حين انشاى صيغه، مثل صورت عدم تعليق. و كفاره در دوّمى حين انشاء، لازم است، و در اول حين وقوع معلَّقٌ عليه لازم مى شود.

و در صحّت ظهار موقّت به مدتى، تأمّل است، و محل احتياط به وقوع است اگر چه مدت كمتر از مدت تربّص باشد.

اگر بگويد: «أنت طالق كظهر اُمّي»، اقرب وقوع طلاق و ظهار در طلاق رجعى است با قصد هر دو، چنانچه ظاهر لفظها است. و اگر مقصود جدّى يكى از آنها بود، خصوص مقصود حاصل مى شود. و اگر قصد يكى به مجموع دو صيغه داشت، هيچ كدام حاصل نمى شود بنا بر عدم اكتفا به كنايات در طلاق و ظهار، چه آنكه قصد يكى به مجموعِ دو صيغه نمايد، يا قصد هر كدام از دو به مجموع دو صيغه نمايد.

و هم چنين اگر بگويد: «أنت كظهر اُمّي طالق»، در تصوير صور مذكوره و احكام آنها.

ص: 208

اگر بگويد: «أنت علىّ حرام»، اثرى ندارد. و اگر بگويد: «أنت علىّ حرام كظهر اُمّى» يا «أنت علىّ كظهر اُمّي حرام»، أظهر وقوع ظهار است با قصد آن.

اگر بگويد: «أنت علىّ كظهر اُمّي إن ظاهرتُ ضرّتَك» پس از آن ظهار كرد ضرّه را، هر دو ظهار، فعلى مى شود.

اگر بگويد: «إن ظاهرتُ من إحداكما، يا: أيّكما ظاهرتُ منها فالاُخرى علىّ ، كظهر اُمّي» پس از آن ظهار كرد يكى معين را، ظهارِ معيّن، واقع مى شود. و در وقوع ظهار بدون تعيين، تأمّل است.

اگر بگويد در ظهارِ يك زن: «إن ظاهَرَ فلانة» كه اجنبيّه است، پس اگر قصد تلفظ دارد، ظهارِ معلَّق واقع مى شود بعد از تحقّق معلَّقٌ عليه؛ و اگر قصد ظهار شرعى دارد، هيچ واقع نمى شود، مگر آنكه ممكن باشد تزويج و ظهار بعد از آن و واقع شود اين ممكن، كه ظهار معلَّق هم محقّق مى شود. و اگر نصب دهد [لفظ] اجنبيّه را، پس اگر تلفّظ، مقصود باشد، معلَّق صحيح مى شود با تحقّق معلَّقٌ عليه؛ و اگر مقصود واقع باشد، هيچ واقع نمى شود مطلقاً.

و هم چنين اگر بگويد در مقام تعليق: «فلانة»، كه صحّت معلّق، موقوف بر قصد تلفظ يا امكان تحقّق در زمان مترقّب و وقوع ممكن است.

اگر در مقام تعليق بگويد: «فلانة الأجنبيّة» پس از آن نكاح و ظهار كرد، صحّت دو ظهار، مبنى بر قصدِ فلان به نحو اشاره به معيّن است يا قصد توصيف و تسميه مبنى بر تطبيق باشد در حين تعليق؛ و در مقام مرافعه، مبنى بر ترجيح اشاره بر وصف است.

و اگر قصد نكاح حقيقىِ شرعىِ با اجنبيّه كرد در مقام تعليق، ظهار معلَّق واقع نمى شود، اگر چه بعد نكاح كرد و ظهار نمود؛ بلى ظهار بعدى محقّق مى شود.

اگر معلّق نمايد ظهار را به «مشيّت خدا» به نحو شرط، واقع نمى شود، چون مشيّت تشريعيّه منتفى است در حرام، و تكوينيّه معلوم العدم است، زيرا بايد ظهارِ

ص: 209

غيرِ معلّق واقع شود تا بدانيم آن را. و اگر مقصود تبرّك باشد نه شرط، واقع مى شود.

و اگر معلَّقٌ عليه «عدم مشيّت خدا» باشد، اظهر وقوع ظهار است، زيرا ظهار بلا تعليق واقع نشده و مورد مشيّت تكوينيّه واقع نشده، و هم چنين مشيّت تشريعيّه در حرام نيست؛ و فَرق عدليّه و اشعريّه در تعلّق مشيّت خدا به فعل اختيارى يا به نفس فعل عبد، فارق نيست در اين مقام.

و تعليق به نقيضين، در حكم عدم تعليق است.

اگر تعليق بر مجموع دو امر كرد، با وقوعِ يكى، واقع نمى شود؛ و با وقوع دو مع التعاقب، واقع نمى شود اگر تعليقِ به مجموع به يك دفعه نمود؛ و اگر مقصود وقوع آنها على البدل يا اگر چه به نحو تعاقب باشد بوده است، واقع مى شود.

ص: 210

فصل دوّم آنچه در مُظاهِر و مُظاهرَه معتبر است

شرايط معتبر در مُظاهِر

معتبر است در فاعل ظهار: «بلوغ»، پس ظهار مراهق اثرى ندارد؛ و «كمال عقل»، پس ظهار مجنون در غير حال افاقه اثرى ندارد؛ و «اختيار» در مقابل اكراه، و در مقابل غير قاصد به واسطۀ سكر يا اغما يا غضب مفرط يا نوم يا غفلت و سهو.

و طلاق به قصد ظهار و به جاى آن، يا ظهار به قصد طلاق و به جاى آن، تأثيرى در هيچ كدام از طلاق و ظهار ندارد.

و خصىّ و مجبوب، ظهار آنها مؤثّر است در صورت عروض عدم تمكّن از وطى بعد از دخول بنا بر اشتراط دخول. اگر قائل شديم به تحريم غير وطى از سائر استمتاعات به سبب ظهار، به خلاف قول به اختصاص حرمت به وطى.

در صحّت ظهار كافر - چنانچه منسوب به اكثر است - به واسطۀ تمكّن از صوم به اختيار اسلام، تأمّل است؛ و بر تقدير صحّت مطلقاً يا بنا بر صحّت عتق و اطعام از كافر، در صورت ترافع به سوى حكّام اسلام، منع از وطى مى شود تا آنكه اختيار كفاره و مقدماتش نمايد.

و ظهار مملوك صحيح است؛ و بر او از كفاره، غير از روزۀ يك ماه نيست.

ص: 211

شرايط معتبر در مُظاهَره

معتبر است در مظاهره كه «منكوحه به عقد» باشد؛ پس با اجنبيّه صحيح نيست اگر چه به نحو معلَّق بر تزويج باشد؛ و اينكه «در طهر غير مواقعه» باشد با حاضر بودن زوج، وگرنه صحيح است به نحوى كه در طلاق مذكور شد؛ و هم چنين اگر يائسه يا صغيره باشد، صحيح است بدون شرط اخير.

و شرطها بايد در حين ايقاع صيغۀ ظهار محقّق باشند، نه حين وقوع شرط اگر معلَّق بر شرط باشد.

اظهر اعتبار دخول است در صحّت ظهار. و اظهر وقوع ظهار بر منقطعه است. و هم چنين بر امه [اى] كه به آن دخول شده است، مثل حرّه. و احوط در محلَّله مساوات با مملوكه است در وقوع ظهار با دخول به او.

و فرقى در وطى بين قُبل و دُبر نيست در ظهار و احكام آن. و هم چنين فرقى بين صغيره و كبيره، و مجنونه و عاقله نيست. و هم چنين «رتقاء» و مريضه اى كه در غير دُبُر، وطى آنها ممكن نباشد، بعد از دخول، ظهار با آنها صحيح است.

ص: 212

فصل سوّم احكام ظهار

حرمت ظهار

1. و آن معصيت است. و در عفو از خصوص آن تأمّل است.

زمان وجوب كفّاره بر مظاهِر

2. كفاره بر مُظاهِر واجب نمى شود مگر با اراده مواقعۀ بر مظاهَره، به اراده اى كه از آن عدول ننمايد؛ و حرام مى شود بر او وطى قبل از تكفير. و اگر مواقعه بدون تكفير نمود بر او دو كفاره است، مگر با جهل به حكم يا نسيان آن كه كفاره تعدّد ندارد.

تكرّر كفّاره به تعدّد وطى

و با تعدّد وطى قبل از تكفير، متعدّد مى شود بر او كفاره به عدد وطى بدون كفاره. و اگر بعد از وطى، از ظهار كفاره داد و يك كفاره بر او ثابت ماند، ثبوت كفارۀ ثالثه به وطى دوم محل تأمّل است، زيرا موجب تعدّد، وطى قبل از تكفير از ظهار است و مفروض حصول آن است؛ پس اظهر، عدم تعدّد است در فرض.

حرمت وطى قبل تكفير اگر بعد از ظهار طلاق رجعى بدهد و...

3. اگر طلاق داد بعد از ظهار به طلاق رجعى پس از آن در عده رجوع كرد، حرام است وطى او قبل از تكفير از ظهار. و اگر تزويج كرد او را بعد از انقضاى اجل، پس از آن وطى نمود، كفاره بر او نيست. و هم چنين اگر طلاق، بائن

ص: 213

بود و در عده تزويج نمود او را پس وطى نمود، بر او كفاره نيست.

و هم چنين كفاره نيست اگر زوجين [هر دو] وفات نمايند، يا يكى از آنها قبل از عود؛ يا هر دو مرتد بشوند يا يكى از آنها، چه فطرى باشد ارتداد و چه ملّى، قبل از دخول باشد يا بعد از آن در صورتى كه زوج مرتد فطرى باشد؛ و اگر ارتدادش ملى باشد يا مرتد زن باشد، پس به حكم طلاق رجعى است، چون زوجيّت عود مى نمايد اگر اختيار اسلام در عده نمايد، و حكم آن تكفير به ظهار از زوجيّت به سبب اول است.

اگر با زوجۀ امۀ خود ظهار كند و...

4. اگر ظهار كرد با زوجۀ خود كه اَمه بود، پس از آن خريد آن را، نكاح باطل مى شود، و هم چنين [است] حكم ظهار؛ و با وطى به ملك، كفاره واجب نمى شود.

و اگر غير زوج از مالك خريد او را، پس فسخ كرد نكاح او را، حكم ظهار ساقط مى شود؛ پس اگر زوج به عقد جديدى نكاح كرد همان زن را، كفاره به وطى او واجب نمى شود.

اگر مالك با مملوكه خود ظهار كرد - بنا بر صحّت اين ظهار - پس از آن فروخت به غير، حكم ظهار باطل مى شود اگر چه پس از آن بخرد از مشترى آن را. و هم چنين اگر عتق كرد مظاهره را پس از آن تزويج كرد او را، ساقط است حكم ظهار.

اگر ظهار كرد با زنى و عود كرد، و داشت زوجه امۀ مظاهره را و گفت به مالك او كه: «او را از جانب من از ظهار ديگر من كه عود كرده ام، عتق نما» پس عتق كرد، كفاره محقّق مى شود به عتق او، و نكاح امه، منفسخ مى شود به واسطۀ ملك كه لازم عتق است، و ظهار هم باطل مى شود؛ و با تزويج متأخّر هم - اگر محقّق شد - حكم ظهار ثابت نمى شود. و هم چنين اگر عتق كرد با استدعاى مظاهر از كفارۀ ديگرى كه بر او ثابت شده باشد، كه حكم ظهار ساقط مى شود.

ص: 214

صورتهاى مختلف تعليق ظهار و حكم هر كدام

5. اگر بگويد: «أنت علىّ كظهر اُمّي ان شاء زيد»، پس زيد بگويد: «شئتُ »، واقع مى شود بنا بر دخول شرط در ظهار، و هم چنين نظائر اين تعليق. و اگر زيد بگويد:

«شئت ان شاء عمرو»، پس هر دو بگويند: «شئت»، اظهر وقوع است، يا گفتن عمرو.

و هم چنين اگر معلّقٌ عليه، مشيّت صبى مميز باشد.

و اگر معلّق به مشيّت زن نمود پس گفت: «شئت» و در باطن راضى نبود، ظاهراً واقع مى شود، نه در واقع و نزد زن در ترتيب آثار.

و اگر بگويد «ان شاء اللّٰه» به قصد تبرّك، واقع مى شود، نه به قصد تعليق. و اگر بگويد «ان لم يشأ اللّٰه» به قصد تعليق، واقع مى شود حتى نزد اشعرى اگر قائل باشد، چون متعلّقِ مشيّت، ظهارِ غير معلّق است.

ظهار از چهار زن با يك صيغه

6. اگر با چهار زن با يك صيغه ظهار كرد و گفت: «انتنّ علىّ كظهر اُمّي»، چهار كفاره با عود به چهار واجب مى شود، و احكام چهار ظهار مرتّب مى شود.

ظهار مكرّر

7. اگر بعد از ظهار، ظهار ديگر نمود، پس با تخلّل وطى و تكفير لازم، تعدّد محل شك نيست؛ و بدون آنها با قصد تأكيد، اظهر عدم تعدّد است در تكفير؛ و بدون قصد تأكيد، احوط تعدّد تكفير است با تعدّد ظهار به عدد ظهارى كه محقّق شده است، پس اگر پنج مرتبه ظهار كرده است با عود، پنج كفاره مى دهد بنا بر قول اكثر و موافق احتياط؛ و اگر بدون تكفير، وطى نمود، يك كفارۀ وطىِ بدون تكفير مى دهد كه لازم يقينى است، مضافاً به كفاره هاى ظهارها هر كدام از آنها كه به عود، ايجاب كفاره مى كرد و تكفير نكرده بوده است.

ص: 215

حكم ظهار مطلق و معلّق

8. اگر ظهار، مطلق بود، حرام است وطى قبل از تكفير. و اگر معلّق بر شرطى بود، جائز است وطى مادام [كه] آن شرط حاصل نشده است، و وطى، كفاره ندارد قبل از حصول شرط.

و اگر شرط «وطى» بود، پس مستظهر از آن اين است كه با يك وطى، شرط حاصل مى شود؛ و مرجع ظهار به اين است كه همان آخر، وطى حلال باشد؛ پس بعد از وطى اگر عود كرد و ارادۀ وطى دوم كرد، بايد كفارۀ ظهار بدهد؛ و اگر كفاره نداد و وطى دوم نمود، دو كفاره بايد بدهد؛ و به نفس وطى اول، كفاره واجب نمى شود بنابراين كه هم شرط و هم محقّق مشروط و هم محقّق عود مى شود چون اختيارى است.

و اگر فصل زمانى لازم باشد بين تحقّق ظهار و عود به مناسبت «ثمّ يعودون»، چون وطى آنى نيست، فاصله محقّق مى شود؛ و اين امرى است ممكن، لكن مخالفِ استظهارِ متقدِّم است.

حكم تعليق ظهار بر نفى فعل

9. اگر معلّق نمود ظهار را بر نفى فعل - مثل نفى دخول دار، يا نفى تزويج با غير - محقّق نمى شود ظهار تا زمان يأس از وقوع فعل به مثل موت. و اگر خود موت بود، كفاره محل ندارد. و اگر قرينه براى مدت نفى فعل بود، به مضىّ مدّت، محقّق مى شود ظهار.

حكم تعليق ظهار بر حمل زن

10. اگر بگويد: «أنت علىّ كظهر اُمّي إن كنت حاملا» پس اگر اثر حمل در زمان تعليق، ظاهر بود، يا آنكه ظاهر شد به واسطۀ ولادت در كمتر از شش ماه از حين تعليق، معلوم مى شود وقوع ظهار در زمان تعليق.

ص: 216

و اگر ولادت در اكثر از مدت اقصاى حمل بود از زمان تعليق، ظاهر مى شود انتفاى حمل در زمان تعليق.

و اگر در مابين ادنىٰ و اقصى مدت حمل از زمان تعليق، ولادت واقع شد، و بعد از تعليق وطى واقع شد، يا آنكه مثل وطى محتمل بود، واقع نمى شود ظهار در زمان تعليق به واسطۀ احتمال تجدّد و حدوث آن از زمان وطى معلوم يا محتمل در صورت امكان حمل به سبب اين وطى.

و اگر وطى متأخّر محتمل نبود، اظهر انعقاد ظهار است در حين تعليق كه زمان ما بين آن و ولادت ما بين اقصى و ادنى بوده و وطى ديگرى محتمل نباشد.

اگر در تعليق ظهار گفت: «إن ولدتِ انثى» پس از آن، دختر متولد شد، از حين ولادت ظهار واقع مى شود. و اگر بگويد: «إن كنت حاملاً باُنثى»، معلوم مى شود به ولادت اُنثى، حمل به آن از زمان تعليق ظهار و وقوع ظهار در همان زمان.

حكم تعليق ظهار بر حيض زن

11. اگر در مقام تعليق ظهار بگويد: «إن حضتِ حيضةً »، وقوع ظهار موقوف به انقضاى ايام حيض است.

و اگر بگويد: «إن حضتِ » با گذشتن سه روز بدون معارض يا در تقدير عدم احتمال معارض، معلوم مى شود وقوع ظهار از اول رؤيت خون، چه حكم به حيضيّت از همان زمان باشد، مثل رؤيت در ايام عادت يا بعد از گذشتن سه روز، مثل رؤيت در غير ايام عادت بنابر قولى.

اگر تعليق به حيض در حال حيضِ معلوم بود، ظاهر، توقف وقوع به حيض ديگرى است.

و در اكتفاى به قول زن در اخبارِ از حيض در مقام اثباتِ ظهار - مثل سائر آثار حيض - تأمّل است؛ و اگر مراد مظاهِر، اعم از حيض مخبَر به به اخبار زن باشد، تصديق مى شود.

ص: 217

حكم تعليق ظهار بر دخول زن به خانه و يا...

12. اگر بگويد: «إن دخلتِ الدار أو كلّمتِ زيداً» به وقوع هر كدام، ظهار واقع مى شود؛ و آن ديگر اگر واقع شد، اثرى ندارد بنا بر اعتبار تعدّد صيغه در ظهار اگر چه دو شرط با تعاقب واقع بشوند.

و اگر بگويد: «إن دخلتِ الدار، فأنت علىّ ، كظهر اُمّي؛ و إن كلّمتِ زيداً فأنت علىّ كظهر اُمّي»، پس با وقوع متعدّد، ظهار متعدّد مى شود با اقتران و تعاقب دو شرط.

اگر بگويد: «إن دخلتِ و كلّمتِ ... الخ»، لازم است در وقوع ظهار وقوع مجموع دو شرط، و وقوع يكى كافى نيست، و اظهر عدم افادۀ «واو» است (در جملۀ شرطيّه كه ذكر شد) ترتيب را بدون قرينۀ بر آن.

اگر بگويد: «أنت علىّ كظهر اُمّي إن دخلتِ الدار إن كلّمتِ زيداً» بدون قرينه بر مماثلت آيه شريفه «إِنْ كٰانَ اَللّٰهُ يُرِيدُ أَنْ يُغْوِيَكُمْ » (1) اظهر تقدير عاطف است، مثل آنكه مذكور باشد، پس تقديم دومى لازم نيست مگر با قرينه، بلكه اصل اجتماع لازم نيست بنا بر اظهر چون استظهار عطفِ تعليق بر تعليق مى شود اگر قرينه نباشد.

حكم تعليق ظهار بر مخالفت امر زوج

13. و اگر ظهار را معلَّق بر مخالفت «امرِ» زوج كرد [و] پس از آن نهى از فعلى كرد و مخالفت كرد، اظهر عدم تحقّق ظهار است، مگر با قرينه بر ارادۀ اعم از تكليف تحريمى. و هم چنين اگر معلّق بر مخالفت «نهى» كرد، پس از آن امر كرد و مخالفت شد.

حكم تعليق ظهار بر قذف زيد يا تكلّم با او

14. اگر معلّق كرد ظهار را بر قذف «زيد» يا تكلّم با او، مبنىّ است وقوع ظهار با قذف

ص: 218


1- . هود: 34.

ميّت و تكلّم با ميّت يا غافل يا اصمّ بر فهم اطلاق در خصوص تعبير ظهارِ معلّق، در محاوره عرف متخاطبين.

و اگر معلّقٌ عليه «ضرب» بود، اطلاق آن به ضرب ميّت ضعيف است، به خلاف ضربى كه مولِم شخص مضروب كه حىّ است.

و اگر معلّقٌ عليه «قذف در مسجد» باشد و قرينه نباشد، محمول بر بودن زن مظاهره در مسجد است. و اگر معلّقٌ عليه «ضرب او در مسجد» باشد و قرينه نباشد، محمول بر بودن ضارب و مضروب در مسجد است.

حكم تعليق ظهار بر رؤيت زيد

15. اگر معلّقٌ عليه «رؤيت زيد» باشد، مطلق است [و] شامل رؤيت ميّت و نائم مى شود؛ و كافى است، اگر بعض او مرئى بشود، به خلاف آنكه اگر همۀ بدن مستور باشد؛ و اگر در آب صافى ديد يا با حيلولت شيشه ديد، رؤيت محقّق است.

و در ديدن در آينه يا انعكاس در آب صافى، وجهى است مأخوذ از تنقيح مناط.

و اگر زن نابينا شد، حضور آن مرئى يا مسّ او كافى نيست، مگر مناط معلوم شود كه محقّق است. و اگر در حال عمىٰ تعليق نمود، مراد حضور نزد زوجه با علم به آن است.

حكم تعليق ظهار بر مسّ زيد

16. اگر معلّقٌ عليه «مسّ زيد» بود، فرقى بين حيات زيد و موت او نيست. و مسّ بعض بدن با بعض بدن، كافى است. و ماسّ بايد از آنچه كه روح دارد باشد، و ممسوس هم احوط در آن چنين است. و در مسّ محدِث قرآن را و در مسّ ميّت كه موجب غسل است، گذشت بيان مشترك بين اين مسائل.

حكم تعليق ظهار بر ماه مخصوص

17. اگر ظهارِ موقت، صحيح باشد و معلّق به ماه مخصوص باشد، واقع مى شود در

ص: 219

اول اجزاى شب هلال آن. و اگر بگويد: «اول يوم يا اول نهار آن ماه»، واقع مى شود نزد طلوع فجر از روز اول آن ماه.

و اگر بگويد: «در آخر ماه»، رعايت مى شود قرائن در تعيين يكى از محتملات آن كه عبارت از اول جزء شب شانزدهم و اول روز آخر و آخر جزء از روز آخر است، و اگر قرينه نباشد، اقرب وسط است.

و اگر بگويد: «در وقت انتصاف ماه»، رعايت مى شود - بر حسب احتمالى - تمام و نقص ماه و آخر نصف اول، وقت انتصاف مى شود؛ و محتمل است كه به غروب پانزدهم مطلقاً انتصاف عرفى محقّق باشد، و احتياط مناسب در ترتيب اثر ترك نشود.

حكم تعليق ظهار بر امر غير اختيارى

18. اگر معلّقٌ عليه غير اختيارى بود، مثل قدوم حاج؛ يا آنكه اختيارى بود و عمداً و بدون عذر ايقاع شد، ظهار واقع مى شود؛ و اگر به غفلت يا نسيان يا اكراه يا جهل به تعليق يا موضوع معلَّقٌ عليه يا جنون يا سكر و نحو اينها واقع شد، تحقّق ظهار مبنى بر فهم اطلاق قصدى در مقام تعليق است؛ و اقرب عدم اطلاق است به واسطۀ عرفيّت اين اعذار و بودن فعل با آنها عرفاً كالعدم با قطع نظر از حكم شرع، و اللّٰه العالم.

حرمت وطى قبل از تكفير

19. بر مظاهر، وطى قبل از تكفير، حرام است، كفارۀ واجبه هر كدام از سه خصلت باشد؛ پس اگر قبل از اتمام مثل صوم و اطعام، وطى كرد، اظهر اين است كه كفارۀ ظهار با استمرار عود يا اتمام و حفظ تتابع محقّق مى شود، و كفارۀ وطى قبل از تكفير بعد از اتمام اوّلى لازم است.

اظهر عدم حرمت غير وطى از سائر استمتاعات با مظاهره است اگر چه احوط اجتناب است.

ص: 220

اگر مظاهر از اداى كفّاره عاجز بود

20. اگر عاجز بود مظاهر از خصال كفاره و هر چه كه قائم مقام آنها باشد غير استغفار، اظهر وجوب استغفار و اِجزاى آن و جواز وطى بعد از استغفار است؛ اگر چه احوط ترك وطى است با ترقّب تمكّن از تكفير اگر چه به اخذ صدقه باشد، تا واجب نشده باشد وطى.

و مراد از استغفار «مقرون به توبه است از ذنب»، چه ظهار و چه وطى بدون تكفير باشد؛ اگر چه حكم مى شود به مجرد استغفار به توبه در ظاهر، لكن در باطن تابع واقع توبه است.

اگر مظاهر به وظيفۀ خود عمل نكرد

21. مظاهره مى تواند صبر نمايد. و اگر صبر نكرد، مراجعه به حاكم شرع مى نمايد؛ پس [حاكم شرع] مخير مى نمايد زوج را بين تكفير و رجوع، يا طلاق، و سه ماه از حين مرافعه به او مهلت مى دهد؛ پس اگر اختيار كرد يكى از اين دو را، كه كارى با او نيست؛ وگرنه حبس مى نمايد او را و در مطعم و مشرب تضييق مى كند بر او در غير سدّ رمق تا آنكه اختيار نمايد يكى از آن دو را، و تعيين نمى نمايد طلاق را بر او، و از جانب او طلاق نمى دهد، مگر آنكه مقيم بر تحريم و اضرار با تمكّن از تكفير باشد كه اجبار بر طلاق مى شود.

و در جريان نظير اين امر در اَمه و متمتَّعٌ بها و تخيير بين تزويج به غير يا بذل مدت و بين تكفير و رجوع تا آنكه ظهار بى اثر بشود، تأمّل است.

و اظهر در غير قادر بر كفاره، قيام استغفار است - در حكم مذكور - مقام خصال ثلاثه و آنچه به منزلۀ آنها است. و بنا بر عدم اجزاى استغفار براى عاجز از تكفير، اجبار بر خصوص طلاق در صورت اضرار، خالى از وجه نيست، و اللّٰه العالم.

الحمد للّٰه و الصلاة علىٰ سيّد أنبيائه محمّد و آله الاطهرين و اللعن علىٰ أعدائهم

أجمعين بلغ المقام بيد العبد محمّد تقى بن محمود عفى عنهما - و منه التوفيق

فى الإتمام كالبدء - في يوم الخميس/ 10 ذي حجة/ 1399.

ص: 221

فصل چهارم كفّارات ظهار

اشاره

فصل چهارم كفّارات ظهار(1)

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ مقصود در اينجا، ذكر غير كفارات احرام است.

1. اقسام كفّاره

اشاره

و كفاره چهار نوع است: «مخيره»؛ و «مرتّبه»؛ و «آنچه جامع هر دو قسم است»؛ و «كفارۀ جمع».

موارد كفّاره مرتّبه

و «مرتّبه» در سه مورد است: «كفارۀ ظهار»، و «قتل خطأ»، و «افطار در يك روز از قضاى صوم ماه رمضان بعد از زوال».

واجب در اول و دوم عتق است؛ و با عجز از آن، روزه دو ماه پى درپى؛ و با عجز از آن، اطعام شصت مسكين. و در لحوق جماع در اعتكاف واجب به اين دو، تأمّل است، اگر چه اظهر تخيير است، و لكن احوط ترتيب است مثل ظهار.

و واجب در سوّم، اطعام ده مسكين است؛ و با عجز از آن، صوم سه روز با قضاى در يك روز بدل آن روز و اتمام همان روز به وجهى كه در محلش گذشت.

ص: 222


1- . 11 /ذي حجة/ 1399.
موارد كفّاره مخيّره

و «مخيّره» در مواردى است: از آنها افطار در يك روز از ماه رمضان با واجب بودن صوم آن روز بر مفطر. و تخيير بين خصال ثلاثه و حكم فرق بين افطار بين محلّل و محرّم گذشت در كتاب صوم.

و حكم كفارۀ افطارِ روزى كه به سبب نذر معيّن شده باشد، و كفارۀ حنث در عهد، در محل آنها مذكور خواهد شد؛ و تخيير در آنها اشهر يا مشهور است؛ و احوط در اين دو موافقت با افطار صوم رمضان است.

كفّاره مطلق نذر

و اما مطلق نذر، پس احتياط موافق با الحاق به صوم رمضان است؛ و همين قول اشهر است، لكن اظهر ثبوت كفارۀ يمين است در آن.

كفّاره يمين

و كفارۀ يمين مشتمل است بر تخيير و ترتيب؛ و آن عبارت است از «عتق رقبه» يا «اطعام ده مسكين» يا «پوشانيدن ايشان»؛ پس اگر از همه عاجز شد، سه روز روزه مى گيرد.

كفّاره جمع

و كفارۀ جمع در قتل مؤمن است از روى عمد، كه بايد عتق و صوم دو ماه پى درپى و اطعام شصت مسكين نمايد.

چند مسأله
حلف بر برائت

1. حلف به برائت از خداى تعالى يا رسول - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم - يا ائمه - عليهم السلام - حرام است، و اثرى از حيث كفاره ندارد بنا بر اظهر.

ص: 223

و اكراه بر برائت از مذكور، مسوّغ برائت صوريّه است نه قلبيّه، مگر براى غافل، يا عامى غير متمكّن، يا غير ملتفت به تفكيك بين دو قسم.

حلف بر برائت در غير مقام اكراه، شديد است كراهت آن و خلاف احتياط است، و گاهى حرام است اگر موجب اضلال و افساد ديگران باشد، حتى اگر لقلقه زبان باشد كه ممكن است اضلال غير و معنون به حرام باشد.

و اگر معلّقٌ عليه، محال، يا معلوم العدم غير اختيارى، يا ممكنِ اختيارىِ مقصود العدم باشد و تعليق براى ردع از آن عمل باشد، اظهر عدم حرمت آنست فضلاً از ايجاب كفر، در صورتى كه عنوان اضلال محقّق نشود.

كندن مو يا كشيدن آن در مصيبت

2. در قطع موى در مصيبت قريب يا غير او، از زن، كفاره است؛ و اظهر اين است كه آن كفاره مخيّره است، اگر چه احوط كفارۀ ظهار است.

و جزّ بعض، موجب كفاره است بنا بر اظهر. و حلق و احراق، ملحق به نتف است بنا بر اظهر.

كفارۀ كندن مو يا شكافتن جامه در مصيبت

3. و در نتف (كندن) زن موى خود را و خدش روى در مصاب قريب يا بعيد، و شكافتن مرد جامه خود را در موت ولد يا زوجه، كفارۀ يمين است؛ و در خدش اگر موجب آمدن خون نباشد، حكم مبنى بر احتياط است؛ و خدش بعض روى كافى است در وجوب كفاره؛ و خدش و ادماى غيرِ روى، موجب كفّاره نيست. و هم چنين شقّ زن جامۀ خود را در مصيبت ولد يا زوج، كفاره ندارد. و هم چنين قطع مرد موى خود را يا كندن آن، كفاره ندارد در آنجايى كه از زن كفاره دارد.

و در شكافتن جامه، متعارف در كار عزادار رعايت مى شود چه كم باشد چه زياد. و اولاد ولد چه پسر باشند يا دختر، و چه ولد پسر باشد يا دختر، براى آنها حكم ولد ثابت است بنا بر اظهر. و زوجه در حكم مذكور، اعم از حرّه و امه، و از

ص: 224

منقطعه است؛ و الحاق مطلّقۀ رجعيّه به زوجه در حكم مذكور مبنى بر احتياط است؛ و اظهر عدم لحوق امۀ مملوكه به زوجه است در اين حكم.

كفارۀ وطى امۀ حائض

4. حكم كفارۀ وطى حائض و مقدار آن در ازمنه حيض، گذشت در محلش؛ و كفارۀ وطى اَمه حائض، سه مدّ از طعام است بنا بر احوط.

استحباب تكفير به پنج صاع آرد

5. مستحب است تكفير به «پنج صاع از آرد»، بر كسى كه ازدواج كرده باشد يا شوهر دارد يا در عده، چه با علم باشد چه بدون آن، چه رفع به امام براى اقامۀ حد بشود يا نه.

حكم خواب در وقت نماز عشا تا نصف شب

6. كسى كه بخوابد تا وقت قضاى نماز عشا (كه نصف شب است) مستحب بلكه احوط اين است كه همان روز را صائم بشود اگر چه خواب بدون اختيار بوده؛ و اظهر عدم وجوب صوم است چنانكه اكثر متأخّرين قائل به عدم وجوب مى باشند.

طارى شدن عجز در صوم نذرى

7. كسى كه نذر كرده صوم روزى را، پس اگر معين باشد و عجز طارى شد يا آنكه غير معين باشد و استمرار عجز ظاهر شد، ندباً صدقه مى دهد به مدّى از طعام براى يك روز؛ و اگر غير معين و عجز غير ظاهر باشد استمرار آن، بايد در وقت تمكّن مباشرت نمايد.

2. خصال كفّاره

اول. عتق
اشاره

متعيّن است عتق رقبه در كفّارۀ مرتّبه بر واجد. و محقّق است وجدان به مالك

ص: 225

بودن رقبه بدون حاجت به آن يا مالك بودن ثمن آن با امكان ابتياع بدون اضرار به حال.

اوصاف معتبره در رقبه
الف. ايمان

معتبر است در عتق رقبه از كفارۀ قتل اگر چه عمدى باشد بنا بر اظهر، «ايمان»، به معنى اسلام كه عبارت از «اقرار به شهادتين» با عدم علم به مخالفت قلب با اظهار است، يا حكم اسلام به سبب اسلام احد ابوين.

و اعتبار آن در سائر كفارات، احوط است، بلكه در خصوص بعضى - مثل افطار روزى از ماه رمضان - ثابت است.

و عتق غير مسلم در غير كفاره، محل تأمّل است.

و معتبر نيست در صحّت عتق اثنا عشرى بودن؛ بلكه ناصبى نبودن، و عتق مستضعف مانعى ندارد، بنا بر اظهر.

و فرقى بين ذكر و انثى و صغير و كبير نيست در صورتى كه صغيرِ غير بالغ، احد ابوين او در حين ولادت يا قبل از بلوغ، مسلمان باشد. و احوط در كفارۀ قتل، عتق بالغ مسلم است.

عتق حمل محكوم به اسلام - به واسطۀ اسلام احد ابوين او - مجزى نيست در تقدير تعقّب به موت بعد از ولادت و انفصال با حيات.

اشارۀ بالغ اخرس در صورتى كه ابوين او كافر بوده اند، اگر مفهِم اسلام باشد، به منزله تلفظ غير اخرس است به شهادتين، و عتق او صحيح است در موارد اعتبار ايمان به معناى اسلام.

اقرار به شهادتين كافى است در حكم به اسلام، و اظهار برائت از غير اسلام شرط نيست.

در صحّت عتق مسبىّ از اولاد كفار اگر چه با احد ابوين او نباشد تأمّل است، اگر

ص: 226

چه محكوم به طهارت است به تبعيّت سابى مسلم.

اگر مراهق مميّز، اسلام اختيار كرد به اقرار به شهادتين با آنكه سبب ديگرى براى اسلام تبعى او نبود، در حكم به اسلام او تأمّل است؛ و مقتضاى استصحابِ تبعيّتِ كفر، عدم وجوب، بلكه عدم جواز تفريق او از ابوين او است.

ب. سلامتى از عيوب

معتبر است در عتق، «سلامتى» غلام يا كنيز از عيوبى كه موجب عتق او است، مثل مبتلا به عِمىٰ يا جذام يا اقعاد يا تنكيل؛ و بر تقدير صحّت عتق آنها، مجزى از كفاره نيست. و قطع و نقصان در سائر اعضا يا مثل صمم يا خُرس يا قطع يك دست يا يك پاى، مانع از صحّت عتق نيست؛ و هم چنين مرض موجب يأس از معالجه.

و در عتق غير صاحب حيات مستقرّه، در كفاره، تأمّل است.

عتق ولد الزنا با بلوغ و توصيف اسلام مجزى است؛ و در تبعيّت او براى سابى يا احد ابوين، تأمّل است، لكن بعيد نيست تبعيّت كافرَين بنا بر جواز سبى در كفر، مگر آنكه به سببى از تبعيّت خارج بشود و تابع سابى بشود، و در غير اين مبنى، فرق بين كافرَين و مسلمَين ظاهر نيست، اگر چه محكوم به طهارت است قبل از بلوغ به حسب آنچه گذشت در محلش.

ج. تماميّت مِلك

در عتق مدبّر قبل از نقض تدبير به نحو ديگر، خلاف است، اظهر و اشهر صحّت عتق است؛ و بعد از نقض آن جائز است بدون خلاف.

عتق مكاتبِ مطلق بعد از اداى چيزى از مال الكتابه، مجزى نيست؛ به خلاف صورت عدم اداى چيزى از آن در مطلق و مطلقاً در مشروط كه محل خلاف است و اكثر [قائل] بر صحّت عتق آنها است؛ و آن بعد از تفاسخ عقد كتابت، واضح است؛ و قبل از آن، مبنى بر عدم لزوم اين عقد است بر مالك وگرنه ممنوع است از نقض آن.

ص: 227

عتق آبق در صورت علم به حيات او مجزى است؛ و هم چنين در زمان استصحاب حيات او بنا بر اظهر.

امّ ولد، عتق او مجزى است اگر چه ولد در حيات باشد بنا بر اظهر. و هم چنين عبدى كه وصيّت شده است خدمت ابديّۀ او. و عتق ولد الزنا كه محكوم به اسلام است، مجزى است.

عتق دو نصف از دو عبد با تقدير عدم سرايت و در موردى كه مانعى از سرايت باشد مثل مبعّض، مجزى از عتق يك رقبه نيست.

عتق نصف عبد مشترك - مثلاً - مجزى است از كفارۀ منويّه با ايسار معتِق و دفع عوض باقى، با اتّصال زمان دفع به زمان عتق بعض و انفصال آن بنا بر اظهر.

اگر معسر باشد در حين عتق نصيب، مجزى از كفاره نيست اگر چه بعد موسِر شود؛ و در صحّت عتق تأمّل است، چون مقصود به آن، كفارۀ غير واقعه بوده.

اگر عتق كرد از كفاره، بعض عبد خودش را، سرايت در همه مى كند و مجزى از كفاره است.

عتق مرهون بدون اذن مرتهن و اجازه او، صحيح نيست در كفاره و غير آن؛ و اظهر عدم ايقاف عتق موسر است تا فك رهن به ادا يا ابدال عين مرهونه.

اگر عبد قتل عمدى كرد، محتمل است صحّت عتق او و وجوب تسليم به مجنىّ عليه براى قود مگر آنكه تعريض عبد به قتل، به غير تعيين مجنىٌ عليه، حرام باشد.

و اگر خطايى باشد، اظهر صحّت عتق است از موسر و تعيين فداء است بر او. و اگر چه قبل از عتق، مصالحه و توافق بين مالك و ولىّ مجنىٌّ عليه شد، خارج است از اشكال در هر دو قسم. و عتق معسر بدون توافق و مصالحه نافذ نيست.

عتق مرتدّ بعد از رجوع به اسلام، مجزى است اگر ملّى بوده؛ و اگر فطرى بوده، محل تأمّل است [و] اظهر عدم اجزا است.

و وجوب قتل براى اقامه حدّ بر مرتكب به موجب آن، مانع از نفوذ عتق نيست

ص: 228

بنابر اظهر؛ و همچنين ارتكاب عملى كه قصاص آن موجب انعتاق است، مثل قلع دو چشم.

و منذور العتق يا تصدّق، عتق او صحيح نيست. و در مشروط به شرط غير حاصل و متوقّع الحصول، احوط ترك عتق است؛ و در صورت عتق، احوط تجديد عتق بعد از حصول شرط است، و احوط رعايت احتياط مناسب در نذر تصدّق است.

اگر پس از سؤال غير، مالك، عتق كرد مملوكِ خودش را از جانب سائل، صحيح و مجزى است، چون كه با ابقاى يد بر ملك، دافع و قابض معاطاتى با اذن متملّك مى شود به عوض واقعى، و قرض معاطاتى واقع مى شود، و به تحقّق عتق مأمورٌ به، لازم و مشغول الذمه به بدل واقعى مى شود بنا بر جواز در رد عين در قرض. و اگر گفت در حين سؤال: «بر من است ده تومان»، و قصد بيان بدل واقعى نداشت بلكه قصد تمليك خصوصيّت در مقابل تملّك عبد داشت، اظهر انعقاد بيع [است] به مسمّىٰ به نحو معاطاة به نحو اعم از اينكه قولِ مقدّم، قبولِ فعلِ متأخّر باشد كه دافعيّت و قابضيّت بقائى عبد با اذن مشترى باشد؛ و همان مسمّىٰ را مشترى بايد پس از عتق تسليم نمايد.

اگر تبرّعاً از جانب حىّ عتق كرد بدون سؤال او تبرّع را، اقرب نفوذ عتق از معتق عنه است با احراز رضاى او بر تقدير التفات؛ و هم چنين در عتق از ميّت بنابر اظهر.

و فرقى بين وارث و از ملك خودش و غير وارث نيست بنا بر اظهر. و مروىّ تفصيل در تطوّع وارث از جانب ميّت بين وصيّت و عدم آن است، و از اين جهت، خصوص اين صورت مورد احتياط است؛ و در هيچ تقديرى از خود معتِق نافذ نيست مگر با تعدّد مقصود او به حسب تحليل و در واقع، بنا بر اظهر.

اگر بگويد: «اعتق عبدك عنّى»، عتق صحيح و مجزى است از آمر به اتفاق؛ و زمان انتقال ملك به آمر، به حكم استصحاب، زمان يقين به آن است، و آن آنِ قبل

ص: 229

از عتق كه كاشف از تحقّق شرط است از مشروط، به واسطۀ عدم امكان اجتماع ادخال در ملك و اخراج از آن در زمان واحد؛ پس آنِ قبل از تحقّق عتق، ملك آمر محقّق است يقيناً نه قبل از آن، به استصحاب.

اگر بگويد: «اعتق عبدى عنك» و ملتفت باشد مأمور به خصوصيّات عتق مشروط به تملّك و محتمل باشد تقديم ايجاب و قبول بر عتق، محمول بر صحّت عتق از مأمور است.

امور معتبره در صحّت عتق
الف. نيّت

معتبر است در صحّت عتق مثل سائر عبادات: «نيّت» كه مشتمل بر قصد قربت و آنچه مختار است در آن؛ پس صحيح نيست از كافرى كه متمشّى نشود از او قصد قربت به واسطۀ جحود مبدء اجلّ ، يا غير آن از لوازم تقرّب؛ بلكه عباداتى كه مشروط است صحّت آنها به ايمان به معناى اخص، صحيح از غير مؤمن اثنا عشرى واقع نمى شود.

و هم چنين نيّت كفارۀ خاصه لازم است در صورتى كه ذمّه مشغول باشد به غير كفاره از سائر واجبات يا به كفاره از اسباب مختلفه، وگرنه، قصد امر فعلى ايجابى كافى است.

و هم چنين در صورت اختلاف اسباب اگر مقصود، ترتيبِ در امتثال بر حسب ترتيب وجودىِ امر و اسباب آن باشد، كافى است در صورت عدم احتمال اقتران اسباب مختلفه.

و احوط در صورت اختلاف اسباب، قصد سبب است؛ و با آن، محلّى براى اشكال در صورت اختلاف در تعيين و تخيير عتق در ضمن خصال نيست.

و اگر مجتمع شود دو عتق واجب، يكى در مرتّبه و يكى در كفارۀ جمع، اظهر

ص: 230

عدم لزوم تعيين است مثل دو كفّارۀ واجبه از سبب واحد مكرّر؛ بلى با تعيين در نيّت، اظهر عدم تأثير رفع يد بعد از عمل و تعيين همان منوىّ است ثانياً، بلكه در صورت اتحاد، لغو، و در صورت تعدّد، باطل است.

و اظهر جريان مذكور در عتق، به حسب موارد مختلفه از وجوب غير كفاره و عدم وجوب، و اختلاف اسباب و اتحاد آنها به حسب سنخ، و اختلاف حكمى و عدم آن، در صوم كفاره است با محافظت بر عباديّت و نيّت قربت و لوازم آن در هر صورت.

اگر كفاره [اى] بر او باشد و نداند از چه سبب از اسباب مختلفه است، اكتفاى به قصد ما فى الذمه نمايد حتى اگر تحصيل علم ميسور باشد. و هم چنين اگر مردد باشد كه در ذمّۀ او نذر يا كفاره [است] اكتفاى به قصد ما فى الذمه از عبادت متحده مى نمايد، چه عتق باشد يا صوم.

اگر دو عبد دارد و دو كفاره با عدم وجوب تعيين، و عتق نمود آن دو را يا نصف هر يك را، از كفارۀ مقصوده يا از كفارۀ واجبه، با قصد سرايت يا بدون التفات به آن، صحيح و مجزى از دو كفاره مى شود. و هم چنين اگر نصف يك عبد را از كفارۀ واحده معينه عتق كرد، صحيح و مجزى است؛ به خلاف عتق دو نصف از دو عبد از يك كفاره كه مجزى و صحيح نيست، چنانچه گذشت.

اظهر عدم صحّت و اجزاى عتق عمودَين بعد از اشتراى آنها است، بلكه انعتاق غير اختيارى و به حكم شرع است.

ب. مجرّد بودن از عوض

اظهر عدم صحّت عتق به عوض است، چه از عبد باشد به نحو مكاتبه مطلقه يا مشروطه يا غير مكاتبه يا از غير عبد؛ و مجزى نيست از كفاره اگر هم صحيح باشد بر حسب اتفاق منقول.

ص: 231

و بنا بر وقوع عتق از مالك و عدم اجزا از كفاره، اظهر عدم استحقاق عوض است، مگر با احراز معوّض بودن عتق، نه عتق خاص كه مشروط است معاوضه به آن.

رد عوض بعد از عتق اثرى ندارد. و ايقاع عتق به نيّت كفاره بدون مداخله جُعل در نيّت، مجزى از كفاره است.

اگر اشترا به شرط عتق نمود، اجزاى آن از كفارۀ واجبه قبل يا بعد با نيّت كفاره، مبنىّ بر عدم صارف از اطلاق در مستحَق به شرط است، و در اين تقدير اجزا اقرب است.

ج. حرام نبودن سبب

عتق به ايجاد سبب محرّم، به قصد كفاره، مجزى از كفاره نيست و منافى با قصد قربت است، اگر چه عتق قهرى شرعى حاصل مى شود، مثل تنكيل به عبد خود به قصد عتق از كفاره اى كه بر او است؛ به خلاف سبب غير محرّم، مثل عتق بعض عبد كه موجب سرايت به بعض ديگر بشود با نيّت كفاره.

2. صوم
اشاره

صوم متعين مى شود در مُرتّبه، بعد از عجز از عتق به عدم رقبه و به عدم ثمن آن و به عدم تمكّن از شراى آن.

مراد از وجدان و عدم آن در خصال كفاره

و مراد از وجدان و عدم آن در خصال كفاره: غنى و فقر است، يا [داشتن] ملك قوت شبانه روزى خود و واجب النفقۀ خود با كسوه و سائر لوازم كه از مستثنيات دين هستند و فاضل از حوائج سال او نيست تا غِنىٰ صادق باشد؟ احوط دوم است و اظهر اول؛ و بر هر تقدير با تكلّف عتق با عدم تعيّن آن مجزى است، يعنى بر غير واجد تعيّن ندارد نه آنكه مشروعيّت ندارد.

ص: 232

و بر تقدير عجز از عتق در كفارۀ ظهار و قتل خطأ، بر حرّ واجب مى شود صوم دو ماه پى درپى؛ و بر مملوك صوم يك ماه؛ و اگر آزاد شد قبل از اداى كفاره، بر او است آنچه بر حرّ است، يعنى اعتبار به حال ادا است نه حال وجوب.

و هم چنين قبل از اتمام روزۀ يك ماه اگر آزاد شد، واجب است تكميل دو ماه روزه؛ و هم چنين اگر افساد كرد آنچه را كه شروع در آن كرده است كه حرّيّت قبل از ادا صادق است؛ به خلاف عجز از خصلۀ متقدّمه كه ساقط است به مجرد تلبّس به خصله متأخّره با مخالفت در سنخ. و اگر افساد كرد آنچه را كه شروع در آن كرده است و موسِر شد، عتق واجب است.

و اگر مبعَّض باشد، احوط تغليب حرّيت است، و محتمل است توزيع به نسبت. و اگر با جزء حرّ، واجد ثمن عتق باشد و متمكّن از شرا باشد، واجب مى شود عتق.

حكم افطار در كفارۀ پى درپى

و در آن صورتى كه كفارۀ او دو ماه پى درپى مى باشد، اگر افطار كرد در ماه اول يا يك روز بعد از آن بدون عذر، استيناف مى نمايد؛ و اگر با عذر باشد - مثل حيض و نفاس و مرض و اغما و جنون و سفر ضرورى نه غير ضرورى - تتابع منقطع نمى شود و بنا بر آنچه به جا آورده است، مى گذارد.

حامل، افطار او براى خوف بر نفس يا ولد، قاطع تتابع نيست. و اكراه بر افطار، قاطع تتابع نيست اگر چه به حدّ اضطرار نرسد.

و اگر تتابع محفوظ شد تا دو ماه، به اينكه يك روز از ماه دوم روزه گرفت، ترك تتابع در بقيّۀ ماه دوم، مضرّ نيست به كفاره.

و كلام در الحاق تتابع منذور در دو ماه، يا يك ماه نسبت به 15 روز، و الحاق كفارۀ عبد به اين نسبت، در محل ديگر مذكور است. و هم چنين حكم تخلل رمضان يا عيد در اثناى دو ماه، در «صوم» مذكور است.

ص: 233

3. اطعام
اشاره

متعين است اطعام در كفارۀ مرتّبه، با عجز از صيام به سبب مرض يا هرم و ه رحالى كه با آن روزه صحيح نيست؛ و در انتقال با رجاى بُرء در زمان كوتاهى تأمّل است؛ و مى تواند با خوف ضرر يا زيادتى مرض يا بطء علاج آن، منتقل به اطعام بشود؛ و هم چنين [است] در مُظاهرى كه از ترك وطى در مدت صيام كفاره، خوف ضرر داشته باشد.

و مجرد سفر موجب انتقال نيست اگر متمكّن باشد از صيام با اقامه، مگر آنكه متعذر باشد اقامه، يا آنكه طويل باشد فاصلۀ زمانيۀ تمكّن از اقامه و صوم. و حضر در كفاره، شرط صحّت صوم است نه شرط وجوب آن.

كافى بودن تسليم طعام و مقدار طعام در كفاره

و به هر كدام از اطعام و تسليمِ طعام، تكفير حاصل مى شود. و در مقدار طعامى كه تسليم مى شود اختلاف است، اظهر و اشهر كفايت «يك مُدّ» است كه ربع صاع است، و مستحب و احوط دو مدّ است. و در اطعام، اشباع در يك مرتبه كافى است؛ و اطعامِ كمتر از عدد موظف، كافى نيست؛ و تقدير «مُدّ» به وزن ثابت است، و در «كيل» هم محتمل است به ميزان صاع كه چهار مدّ است تقدير شود، بلكه ظاهر است.

مقدار اطعام عدد اگر به كمتر از عدد تسليم شد، مجزى نيست، و هم چنين اگر اطعام شد.

اگر از فقير پس از دفع، اشترا نمود، مى تواند به فقير ديگر بابت كفاره - يعنى عدد - دوم بدهد؛ و هم چنين تا آخر اعداد لازمۀ كفاره.

دادن چند كفاره به فقير واحد

و با امكانِ تكرار كفارۀ واحده به مستحق واحد، مجزى از عدد نيست؛ و با تعذّرِ

ص: 234

تعدّد، مجزى است در ايام متعدّده به يك مستحق كفاره دو نفر را در دو روز بدهد، و صبر تا حال تمكّن اگر قريب نباشد لازم نيست.

و كفارۀ متعدّده را - مثل آنكه از افطار ايام باشد - به مستحق واحد براى روزهاى او مى تواند دفع نمايد؛ و هم چنين اگر اشباع شود، دو مرتبه در يك روز، مثل اشباع دو نفر است در يك روز، و عدم تمكّن از دفع به متعدّد شرط نيست.

چيزهايى كه براى اطعام كفايت مى كند و حدّ اطعام

در اطعام مجزى است هر چه كه ناميده شود به «طعام» از گندم و جو و كشمش و خرما و غير اينها از قوت غالب براى غالب مردم حتى آرد و نان؛ و رعايت متوسط از قوت اهل، افضل است خصوصاً در كفارۀ يمين.

و حد اطعام «اشباع» است نه تقدير به مدّ كه در تسليم متعين است؛ و احوط رعايت قوت غالب است در اطعام، مثل تسليم و ترك اكتفاى به اشباع از امثال مربّيات.

اعتبار قصد قربت در خصال كفاره

معتبر است در همه خصال: «قصد كفاره» و «قصد قربت»، حتى در اطعام و كسوه، به نحوى كه در سائر عبادات لازم است.

مستحب است ضميمه ادام به طعام؛ و اعلى گوشت، و ادنى نمك، و متوسط سركه و زيت است.

موارد مختلفۀ جواز اطعام

جائز است جمع عدد لازم در يك مجلس و يك روز، و تفريق بين آنها، و اطعام بعضى و تسليم به بعضى ديگر، و تفريق از حيث جنس طعام.

اطعام دو صغير به جاى اطعام يك كبير محسوب مى شود؛ و اطعام صغير با كبير به نحو انضمام، اطعام دو نفر محسوب مى شود.

ص: 235

دادن كفارۀ طعام به صغير

و تسليم مدّ به صغير در حال انفراد يا انضمام، خلاف احتياط است، مگر آنكه به هر كدام در صورت انفراد، يك مدّ تسليم نمايد و تسليم به دو نفر را يك كفاره حساب نمايد؛ اگر چه احتمال كفايت تسليم يك مُدّ به صغير به نحو مشروع براى يك كفاره، خصوصاً در صورت انضمام با كبير در يك مجلس، قريب است؛ و احوط از همه مذكورات، احتساب دو صغير است از يك كفاره در اطعام و تسليم در اجتماع و انفراد با محافظت بر تسليم يك مُدّ به هر كدام؛ و احوط از اين هم، ترك احتساب صغير در كفاره است مگر در متيقن، چون مفاد دليل، صغير عرفى است اگر چه بالغ باشد، و كبير عرفى اگر چه بالغ نباشد؛ و اللّٰه العالم.

فقيرى كه كفاره به او تعلّق مى گيرد

اظهر جواز صرف كفاره است به فقراى مسلمينِ غير اهل ايمان، خصوصاً با عدم قدرت بر اعطاى اهل ايمان؛ اگر چه احوط رعايت ايمان است با قدرت اگر چه با تأخير تا زمان كمى باشد.

احوط عدم اعطاى كفاره است به غير فقير و مسكين - كه مالك مؤونۀ سنه نيست - از سائر مصارف زكات.

4. كِسوه
مراد از لباس در كسوه

در كسوۀ فقير - كه مخير است در كفارۀ يمين، بين آن و اطعام و عتق - اظهر كفايت يك جامۀ ساتر عورت است، و افضل دو جامه است، و احوط در حال اختيار دو جامه دادن است؛ و احوط در زن، رعايت ساتريّتِ تمام بدن است به مثل ازار و درع و خمار؛ و افضل رعايت كيفيّت، به تناسب با فصلِ دفع است از فصول سال.

جديد بودن جامه لازم نيست، بلكه نافعِ متوسط - در مقابل مشرف به پارگى -

ص: 236

كافى است، چه آنكه به نام پيراهن و ردا ناميده شود يا نه، از پنبه يا پشم [باشد] يا غير اينها، يا پوستى كه جائز باشد پوشيدن آن يا لباسى كه حرام نباشد بر فقير مثل حرير خالص بر غير زن، با اعتياد پوشيدن اگر چه جائز نباشد پوشيدن آن در حال نماز بنا بر احوط؛ و محتمل است اكتفاى به دفع جامه و تسليم آن اگر چه پوشيدن آن حرام باشد، با امكان ابدال يا لبس در حال ضرورت يا حرب يا انتفاع به غير پوشيدن، مثل تسليم طعام.

و صغير مثل كبير است در پوشش اگر چه مثل او نباشد در اطعام.

و احوط دفع به فقير است ثوبى را كه مى پوشد، نه آنچه صالح براى پوشيدن صغير است كه بر حسب احتمالِ متقدّم، كافى است.

و با تعذّر ده نفر، احوط انتظار است؛ و با يأس، تكرار بر موجود در ايام متعدّده است.

چند مسأله

كفارۀ ايلاء از افراد كفارۀ يمين

1. كفارۀ ايلاء، مثل كفارۀ يمين و از افراد آن است اگر چه احكام خاصه هم دارد.

استحباب عتق مملوك در صورت زدن او

2. اگر مملوك خود را چه غلام باشد يا كنيز، بزند به اندازه يك حدّ، بدون سبب، يا آنكه بزند او را بدون استحقاق، مستحب است عتق آن مملوك؛ و مؤكَّد است مراتب استحباب به ازدياد ضرب و مراتب آن.

كفايت دو ماه قمرى در كفاره

3. دو ماه هلالى، روزۀ آن مجزى است اگر چه يكى از آنها يا هر دو ناقص باشد.

و اگر بعض اول را روزه گرفت و دوّمى را تمام كرد، تكميل اوّلى لازم است، لكن محتمل است هر دو ماه منكسر باشند كه با دو سى روز، اتمام بشوند؛ و محتمل

ص: 237

است فقط تكميل اول به روزه گرفتن در مقدار فائت از آن لازم باشد، و محتمل است تكميل اول فقط به سى روز؛ و رعايت احتمال اول، احوط است؛

پس اگر روز آخرِ رجبِ ناقص را روزه گرفت و بعد از آن اتمام كرد شعبانِ ناقص را، پس بنا بر تكميل اوّلى به قدر سى روز، 29 روز از شوال روزه مى گيرد؛ و بنا بر تكميل اولى به قدر فائت، 28 روز از شوال را روزه مى گيرد؛ و بنا بر انكسار هر دو، تتابع منتفى مى شود بنا بر اخلال فصل رمضان به تتابع چون كه بيش از 30 روز، روزه نگرفته است.

و در صورتى كه ماه سوم رمضان نباشد، اگر يك روز از سوم را روزه گرفت، تتابع در بقيه كه 29 روز است بر تقدير انكسار هر دو، لازم نيست.

مراد از عجز و قدرت در خصال كفاره

4. اعتبار در عجز و قدرت نسبت به خصال كفاره، به حال ادا واجب است نه زمان ايجاب؛ پس اگر بعد از وجوب عتق مقدور، عجز طارى شد به نحو متقدّم در صدق عرفى عجز، پس از آن در مرتّبه روزه گرفت، پس از آن قادر بر عتق شد، واجب نمى شود بر او عتق.

وجوب عتق بر عبد بعد از تمكّن

5. اگر عبد معتَق شد، پس از آن متمكّن شد از عتق قبل از تكفير به صوم، اظهر وجوب عتق است بر او، اگر چه در حال وجوب، عاجز و عبد بوده است.

لزوم صبر براى وصول مال غائب، در كفاره

6. اگر صاحبِ مالِ غائبى باشد كه در زمان قريب، متوقَّع است وصول آن، اظهر وجوب صبر است براى عتق و عدم مبادرت به صوم است؛ و اگر متضرر مى شود به صبر در كفارۀ ظهار به واسطۀ شاق بودن ترك مقاربت به مشقت شديده، اظهر جواز ترك صبر در آن زمان است براى آن مال يا براى پيدا شدن رقبه اگر مال دارد يا براى روزه دو ماه اگر مال مطلقاً ندارد.

ص: 238

اگر در وسط صوم قادر بر عتق شود و مانند آن

7. اگر عاجز از عتق در مرتّبه، داخل در صوم شد اگر چه قدرى از روز باشد، پس از آن متمكّن از عتق شد، تعيّن ندارد بر او عتق، بلكه مى تواند ادامۀ صوم دو ماه بدهد، اگر چه احوط و افضل عتق است.

و هم چنين اگر عاجز از صيام شد و داخل در اطعام شد و در اثنا متمكّن شد از صيام، جواز تكميل اطعام، خالى از وجه نيست؛ و احوط اختيار صيام است.

و سقوط حكم عتق به واسطۀ شروع در صوم، مراعىٰ به اكمال صوم است؛ پس اگر قاطعى براى تتابع آمد و قدرت بر عتق موجود بود، اظهر وجوب عتق است قبل از شروع در صوم كه مفروض از افراد آن است؛ به خلاف صورتى كه قدرت بر عتق منتفى شد قبل از وجوب استيناف به واسطۀ قاطع، كه حكم صوم باقى است.

عدم اجزاى عتق قبل از عود

8. اگر بعد از ظهار، عتق نمود قبل از عود، اظهر عدم اجزاى از كفاره است.

كيفيّت دفع كفّاره به طفل و مجنون

9. كفاره دفع مى شود به ولىّ طفل و مجنون نه به طفل و مجنون؛ و در اطعام جائز است با مباشرت طفل و مجنون انجام داده شود بدون اذن ولىّ در اطعام بنا بر اظهر؛ و اظهر اين است كه كسوه در حكم تسليم طعام است نه اطعام.

عدم جواز پرداخت نفقه به واجب النفقه

10. صرف نمى شود كفاره در واجب النفقۀ مكفِّر، مثل پدر و مادر و اولاد و زن و مملوك. و غير مكفّر مى تواند كفارۀ خود را به واجب النفقۀ ديگرى ادا نمايد غير زوجه او و مملوك او، اگر چه با بذل منفق، نفقه را، خلاف احتياط است. و اطعام مملوكِ غير، با فقر مالك و عدم نهى مالك، جائز و مجزى است.

و دفع كفاره به واجب النفقه براى غير انفاق - مثل توسعه و انفاق بر عائله

ص: 239

خودشان - جائز است، بنا بر جواز دفع زكات براى اين جهات، و حكم آن در كتاب زكات مذكور است.

و دفع كفاره به سائر اقارب كه واجب النفقه نيستند، با وجود سائر شروط، جائز و افضل از دفع به غير قريب است.

وجوب تقديم تكفير از ظهار بر مقاربت

11. واجب است تقديم تكفير از ظهار بر مقاربت، در همه خصال؛ و جائز نيست مواقعه قبل از اتمام تكفير، در همه خصال.

تكميل يا تفريق هر خصلت كفّاره

12. در كفارۀ مخيّره هر خصلتى را كه اختيار كرد، بايد تكميل عدد با آن نمايد و نمى تواند در بعض عدد خصلتى را اختيار نمايد و در بعض ديگر خصلت ديگر را اختيار نمايد.

بلى در خصلت واحده، تفريق در عدد به حسب اصناف مانعى ندارد، مثل اختيار يك قسم از قوت در بعضى و قسم ديگر در بعض ديگر؛ و هم چنين در كسوه.

عدم كفايت پرداخت قيمت

13. دفع قيمت در كفاره مجزى نيست، مگر با اطمينان به صرف در تملّك طعام به عنوان كفاره، يا در اطعام به جهت مقصوده دافع كفاره.

كسى كه كفارۀ دو ماه بر او واجب شده و قادر نيست

14. كسى كه واجب شده باشد تكفير به دو ماه پى درپى به واسطۀ عجز از دو خصلت ديگر در مرتّبه يا مخيّره، پس طارى شد عجز از اين خصلت، هيجده روز روزه مى گيرد بدل از همه آنها كه متعذر شده اند، و احوط تتابع در اين 18 روز است.

ص: 240

و اگر متمكّن از روزۀ اين عدد نباشد، براى هر روز، يك مد طعام صدقه مى دهد و احوط دو مدّ است. و لكن در كفارۀ افطار در رمضان كه اطعام 60 مسكين است اگر متمكّن از روزه و اطعام نباشد عوض آن صدقه مى دهد به آنچه متمكّن است از عددى كه واجب است در تكفير اگر چه زيادتر يا كمتر از 18 روز باشد.

اگر از صدقه واجبه در كفاره عاجز شد، بدليّت استغفار ثابت است، و احوط ضمّ عزم بر ترك عود و ندامت است در آنچه معصيت بوده؛ و در عموم بدليّت در كفارۀ ظهار، گذشت محل بحث از آن.

ص: 241

ص: 242

كتاب ايلاء

اشاره

صيغۀ ايلاء و شرايط مُولىٖ

و مُولىٰ

احكام ايلاء

ص: 243

ص: 244

فصل اوّل صيغۀ ايلاء و شرايط مُولىٖ و مُولىٰ

تعريف ايلاء

«ايلاء» در عرف متشرعه كه موضوع احكام خاصه است در ضمن حلف، عبارت است از: «حلف به ترك وطى زوجۀ دائمۀ مدخولٌ بها، با قيود آتيه» كه اگر فاقد بعضى از آنها باشد، فقط احكام يمين مطلق مترتّب مى شود نه احكام ايلاء.

1. صيغۀ ايلاء و شروط آن

و حلف در ايلاء و غير آن، منعقد نمى شود به غير اسماى مختصۀ به خداى تعالى يا غالبه در آن حضرت اجلّ مثل نبىّ و ائمه - عليهم السلام - و كعبه از محترمها؛ و بايد تلفظ بشود به جملۀ مشتمله بر قسم به خداى تعالى. و عربيّت شرط انعقادش نيست.

و بايد متلفظ، قاصد باشد، نه ساهى و نائم و غافل. و منعقد مى شود به تعبير به جماع و وطى و نحو اينها به جهت ظهور عرفى، و لازم نيست مواظبت به الفاظ صريحۀ لغويّه؛ و قيود زائده بر اين، بر تقدير اعتبار، بايد با قرينه مذكوره باشد؛ و انعقاد آن به مثل تعبير به ملامسه و مسيس و مقاربت، با قصد وطى در قُبل، خالى از وجه نيست.

ص: 245

و حلف بر ترك وطى در دُبر يا در حال حيض و نفاس، ايلاء نيست.

آيا معتبر است در ايلاء تنجيز يا نه، مثل يمين در غير ايلاء؟ اظهر جواز تعليق است به معلوم الحصول در حال يا استقبال و نحو آن كه در اضرارِ ايلاء، تغييرى محتمل نيست به سبب آن، و در غير اينها احوط اعتبار تنجيز است.

اگر حلف نمود به عتاق و طلاق كه او را وطى ننمايد يا به صدقه يا به تحريم بر خود آن زن را، نه ايلاء منعقد مى شود نزد ما اگر چه قصد ايلاء نمايد، و نه يمين.

و هم چنين اگر بگويد به زن: «اگر وطى كردم تو را، بر من است اين قدر مال»، هيچ يك از آنها منعقد نمى شود.

اگر با يك زن ايلاء نمود و به زن ديگر خود گفت: «تو را شريك نمودم با او» با قصد ايلاء به دومى، واقع نمى شود ايلاء به دومى، بلكه بايد مشتمل بر تسميه باشد با قصد ايلاء و شروط آن.

و منعقد نمى شود ايلاء مگر در مقام اضرار بنا بر احوط، و حلف بر ترك وطى براى صلاح شير يا اصلاح حال مريض ايلاء واقع نمى شود بنا بر اظهر و حكم يمين با شروط آن جارى است.

2. شرائط ايلاءكننده

معتبر [است] در صحّت ايلاء، از ايلاءكننده: «بلوغ» و «كمال عقل» و «اختيار» و «قصد»؛ پس از صبى و مجنون و مكرَه و ساهى و نائم و عابث واقع نمى شود.

و صحيح است ايلاء مملوك، چه آنكه زوجۀ او حرّه باشد يا امۀ مولاى زوج يا ديگر، شرط شده باشد رقيّت ولد امۀ مزوّجه يا نه.

و زوجيّت شرط ايلاء است، پس با مملوكۀ خود، ايلاء واقع نمى شود. و اعتبار دوام آن، محل تأمّل است، اظهر اعتبار دوام است.

و واقع [مى شود] از ذمّى بلكه از مقِرّ به الوهيّت، و منحلّ به سبب اسلام نمى شود بنا بر آنچه ظاهر است از اتفاق اماميّه بر آن.

ص: 246

و منعقد مى شود ايلاء خصىّ كه قادر بر ادخال هست. و در مقطوع الذكر كه قادر بر مجامعت و غير مساحقه نيست تأمّل است؛ و بنا بر انعقاد، فئۀ او به قول است اگر مساحقه و نحو آن ممكن نباشد.

و احوط اعتبار اضرار است در جميع موارد ايلاء چنانكه گذشت.

3. شرائط ايلاء شونده

و معتبر است در صحّت ايلاء، دخول به زوجه؛ و مدرك آن وجهى است براى عدم صحّت ايلاء مجبوب الاصل كه قادر بر جماع و ادخال نبوده است.

و ايلاء با حرّه و زوجۀ مملوكه و از حرّ و زوج مملوك واقع مى شود.

و مرافعه براى ضرب مدت، با زن است؛ و براى او است مطالبه فئه اگر چه زوجه مملوكه باشد، و اعتراضى از مالك بر او نيست. و با ذمّيه بر تقدير صحّت نكاح، ايقاع ايلاء مى شود، مثل مسلمه.

ص: 247

فصل دوّم احكام ايلاء

حدّ اقل زمانى كه با آن ايلاء محقق مى شود

1. و بايد تحريم در ايلاء، بر مُولىٖ ، مطلق باشد كه محمول بر تأبيد است يا در مدتى زائد بر چهار ماه باشد؛ پس در چهار ماه و كمتر، ايلاء محقّق نمى شود؛ و هم چنين تعليق به فعلى باشد كه محتمل باشد در چهار ماه يا كمتر محقّق شود به احتمالى كه خلافش مورد اطمينان نباشد، بلكه يمين است و حكم يمين را دارد با شروط آن.

و در صورتى كه مدت به نحو يقين يا ظنّ قوى بيش از چهار ماه است، واقع مى شود؛ و در صورتى كه مدت را زمان بقاى خودش قرار دهد، مثل تأبيد ذكرى است، و هم چنين بقاى زيد اگر مورد اطمينان باشد.

آيا علم به اكثريت از چهار ماه يا اطمينان، دخالت در صحّت واقعيّه دارد يا در حكم به صحّت، و هم چنين عدم علم و اطمينان در عدم حكم به صحّت يا عدم صحّت واقعيّه ؟ محل تأمّل است؛ طريقيّت علم براى حكم به صحّت و عدم، خالى از وجه نيست.

پس اگر بگويد: «و اللّٰه لاٰ وطأتك حتى أدخل هذه الدار» و عالم است به اينكه بيش از چهار ماه ترك دخول مى نمايد از روى اختيار، احتمال حكم به صحّت راجح است، و مخالفت به دخول اختيارى كشف از عدم صحّت واقعيّه مى نمايد، مثل اختلاف علم و معلوم در امور غير اختياريه.

ص: 248

مدت انتظار در ايلاء

2. مدت تربّص و انتظار از حين ايلاء يا مرافعه، چهار ماه است در حرّه و اَمه و در حرّ و مملوك و در مسلم و ذمّى. در اين مدت حق با زوج است، و زوجه حق مطالبه فئه ندارد. و ايلاء منحلّ [مى] شود اگر در اثناى اين مدت وطى و تكفير واقع بشود.

و بعد از چهار ماه كه در آن ترك وطى نموده است اگر زن راضى نشد و مرافعه به حاكم شرع نمود، مخير مى نمايد او را بين مسيس و طلاق پس از طهر غير مواقعه.

در مدت تربّص، زن حق مطالبه فئه را ندارد، بلكه وطى، حق زوج است [و] مى تواند فعل يا ترك نمايد؛ حتى اگر قبل از ايلاء چهار ماه يا كمتر ترك وطى كرده بود، عاصى بوده يا نه، در مدت تربّص، عاصى نيست بنا بر اظهر.

و مجرد انقضاى مدت تربّص، طلاق زوجه نمى شود، و حاكم هم نمى تواند طلاق بدهد.

و بعد از مرافعه به حاكم و انقضاى مدت تربّص، مخير مى نمايد حاكم، زوج را بين فئه - يعنى رجوع به وطى او - و طلاق، و تعيين نمى نمايد يكى از اين دو را؛ و با هر كدام، زوج از حق زوجه خارج مى شود؛ و طلاق هم رجعى است اگر سببى براى بينونت نباشد. و اگر امتناع كرد از هر دو بعد از مدت تربّص - كه چهار ماه است - حاكم حبس مى نمايد زوج را و تضييق مى نمايد بر او در اكل و شرب حتى [\ تا اينكه] رجوع به مقاربت نمايد يا طلاق بدهد.

اگر ايلاءِ متعلّق به مدتِ معينۀ اكثر از چهار ماه بود و بعد از مرافعه، مدافعه نمود زوج و هيچ كدام از دو امر را عملى نكرد تا مدت معينه در ايلاء گذشت، پس از آن مدت اگر وطى نمود، كفاره لازم نمى شود، به جهت گذشتن زمان يمين مخصوص؛ و با گذشتن آن زمان، حنث واقع نمى شود تا آنكه كفاره لازم بشود.

و در سقوط حق مطالبه به اسقاط زن، تأمّل است اگر چه اظهر اين است كه از حقوق قابلۀ سقوط به صلح يا اسقاط است.

ص: 249

حكم اختلاف در انقضاى مدت و زمان وقوع ايلاء

در اختلاف در انقضاى مدت به قول زن كه مدّعى انقضاى مدت است براى الزام زوج به فئه يا طلاق، يا بقاى آن به قول زوج، مدّعىِ بقا، قول او مقدّم است.

و هم چنين در اختلاف در زمان وقوع ايلاء، مدّعى تأخّر ايلاء، مقدّم است قول او.

حكم وجود مانع از وطى بعد از انقضاى مدت انتظار

اگر مدت تربّص، منقضى شد در حالى كه زن مانعى از وطى داشت مثل حيض يا مرض يا زمان غسل حيض بنا بر قولى، پس اگر فئه عاجز ثابت باشد، اظهر اين است كه مى تواند مطالبۀ آن يا طلاق نمايد؛ وگرنه بايد صبر نمايد تا زمان زوال عذر شرعى كه اول زمان فعليّت حق مى شود، بنا بر اظهر.

و اگر اعذار در مدت تربّص متجدّد شد، آيا محسوب نمى شود زمان آنها از مدت تربّص، بلكه بعد از زوال عذر، بنا بر آنچه گذشته است قبل از عذر، مى گذارد؛ يا آنكه محسوب مى شود، چون در آن زمان، فئه عاجز ممكن است، چنانچه زمان حيض متجدّد باشد محسوب مى شود؟ به همين جهت، مبنىِّ بر ثبوت فئه عاجز است.

و اعذار رجل در مدت تربّص، تأثيرى در انقطاع مدت تربّص ندارد، چه در ابتدا باشند يا در اثنا؛ و اما بعد از مدت، پس مبنىّ بر فئه عاجز است فعليّت حق و تأخّر آن تا زمان زوال عذر غير دائم.

حدوث جنون بعد از گذشت مدت

اگر بعد از ضربِ مدت، مجنون شد، مدت تربّص باقى است؛ پس از آن مدت اگر جنون باقى بود، انتظار افاقه مى نمايند، و اگر محل تكليف باشد و فئه عاجز ثابت باشد، امر مى شود به فئه عاجز.

ص: 250

حكم انقضاى مدت در حال احرام

در حال احرام اگر مدت تربّص منقضى شد، به فئه معذور الزام مى شود بنا بر ثبوت آن؛ وگرنه تأخير مى شود. و هم چنين در صوم اگر جائز نباشد در آن افطار.

و با وصف حرمت اگر دخول كرد و فعل حرام را مرتكب شد، فئه حاصل مى شود، با اكراه زن يا مطاوعه او بر حرام بر غير و بر نفس اگر چه از جهت اعانت بر اثم باشد. و هم چنين وطى در حال حيض فئه است اگر چه عصيان است.

حكم ايلاء بعد از ظهار

اگر ظهار كرد با زوجۀ خود، پس از آن ايلاء نمود با او، هر دو صحيح و مؤثّر واقع مى شوند، و حرمت از دو سبب، محقّق و كفاره از دو سبب، لازم مى شود؛ و تفاوت بين سه ماه ظهار در مدت تربّص و چهار ماه ايلاء رعايت مى شود؛ پس اگر مدت ظهار گذشت، الزام به حكم خصوص ظهار مى شود، پس مرافعه مى نمايد زوج را و ايقاف مى شود بعد از مدت ظهار؛ پس اگر طلاق داد، وفاى به حق زن كرده و خارج از حكم ظهار و ايلاء شده است، و اگر امتناع از طلاق نمود الزام مى شود به تكفير و عود به وطى زن، به واسطۀ اينكه به ظهار اسقاط نموده آنچه را كه ايلاء مستلزم آن است از تربّص تا چهار ماه، و بر او است بعد از وطى كفارۀ ايلاء.

و اگر متوقف باشد كفارۀ ظهار بر مدتى زائد از مدت ايلاء، يا آنكه ظهار، متأخّر از ايلاء باشد به نحوى كه مدت ايلاء قبل از فراغ از ظهار منقضى باشد، هر دو در اثر خود تأثير مى نمايد؛ پس براى ايلاء در صورت اباى از طلاق، الزام به فئه عاجز مى شود، چون وطى حرام است به سبب ظهار غير منقضى بنا بر ثبوت فئۀ عاجز؛ پس دو كفاره بر او لازم مى شود: يكى براى فئه ايلاء، و يكى براى عزم بر وطى در ظهار با تعقّب به وطى.

و اگر در اين حال، اراده وطى نمايد، براى ايلاء حرمت ندارد لكن به سبب ظهار، حرمت دارد قبل از تكفير؛ و بر زن حرمت اعانت بر اثم ثابت است؛ و با

ص: 251

تحقّق وطى محرّم، فئه ظهار و ايلاء حاصل مى شود؛ و بر او است كفارۀ ظهار و ايلاء يعنى دو كفارۀ ظهار و يك كفارۀ ايلاء.

حكم ارتداد بعد از ايلاء

اگر ايلاء كرد، پس از آن به ارتداد ملى مبتلا كرد خود را، پس در احتساب زمان ارتداد اگر متعقب به رجوع در عده باشد از مدت تربّص، به واسطۀ اينكه منعِ وطى به سبب ايلاء نيست، بلكه، به سبب ارتداد است كه مزيل زوجيّت است نه سبب ايلاء زوجه، يا عدم احتساب - مثل زمان عده طلاق اگر متعقب به رجوع باشد - تأمّل است، و اوّلى قول منسوب به اكثر و دومى منسوب به شيخ - قدّس سرّه - است.

حكم وطى بعد از ايلاء و در اثناى مدت انتظار

3. اگر وطى كرد بعد از ايلاء در اثناى مدت تربّص، بر او كفارۀ ايلاء است؛ و اگر وطى كرد بعد از مدت تربّص، اظهر وجوب كفاره است.

وطى بدون التفات

4. اگر بدون التفات يا در حال جنون يا در اشتباه به حليلۀ ديگر، وطى نمود، كفاره ندارد؛ و اظهر عدم انحلال ايلاء است، پس بعد از مدت تربّص، حق دارد مطالبۀ فئه يا طلاق را نمايد.

حكم اختلاف در اصابت

5. اگر ادعاى اصابت كرد و زوجه منكر بود، قول زوج مقدّم است با يمين او؛ و اظهر جواز رجوع بعد از طلاق با اين حلف بر اصابت است، اگر چه زن به واسطۀ علم به عدم، بر او جائز نباشد تمكين، مثل سائر موارد اختلاف احكام كه ثابت به طريق علم يا ظنّ مى شوند.

زمان شروع مدت

6. مدت چهار ماه - كه حاكم ضرب اجل مى نمايد - از حين مرافعه است نه از حين

ص: 252

ايلاء، بنا بر احوط براى زوجه و اقرب به آنچه استفاده از روايات مى شود و مشهور بين اصحاب [است].

اگر زوجين ذمّى بودند

7. زوج و زوجه اگر ذمّى بودند و ترافع كرد نزد حكّام اسلام، مخيّر است بين حكم بين آنها به مقتضاى دين حق و بين اعراض و رد ايشان به سوى اهل دين آنها.

فئۀ قادر و فئۀ عاجز

8. حاصل مى شود فئه قادر، به غيبوبت حشفه در قُبل، و فئۀ عاجز در مورد ثبوت آن، به اظهار عزم بر وطى بر تقدير قدرت، اگر چه به قول يا كتابت يا اشارۀ مفهمه باشد. و حق امهال به نحو متعارف و معتاد براى زوج ثابت است.

حكم ايلاء حرّ با زوجۀ امه

9. اگر حرّ با زوجۀ اَمه ايلاء نمود، پس از آن خريد و عتق كرد او را و ازدواج نمود با او، ايلاء منتفى عود نمى نمايد. و هم چنين اگر عبد با حرّه ايلاء نمود پس از آن خريد عبد را و عتق كرد و ازدواج نمود با او، عود نمى نمايد ايلاء منتفى شده به سبب زوال زوجيّت.

حكم گفتن «و اللّٰه لأوطأتكنّ » و صور مختلف قصد گويند و حكم هر يك

10. اگر بگويد: «و اللّٰه لأوطأتكنّ » در حالى كه اراده مجموع داشته با قرينه، نه جميع، پس مرجع آن به حلف بر ترك رابعه بعد از وطى ثلاث است، پس مشتمل بر تعليق محلوفٌ عليه و عدم تعيين آن در وقت حلف است و اكتفاى به تعيّن واقعى آن است؛ و بر تقدير عدم اشكال از اين دو جهت، فعليّت يمين بعد از تحقّق شرط است، بنابر اظهر.

و اگر مقصود حلف بر ترك مجموع باشد، يعنى آن كه اضافۀ حلف به وطى او

ص: 253

تارةً و ترك وطى او احياناً مى شود، «مجموع» است، ممكن است اشكال در صحّت ايلاء مطلقاً چون «مجموع» زوجه واحده نيست بلكه موجود واحد حقيقى نيست، و ايلاء در او خارج از متيقّن از ادله است.

و بنا بر اول، وطى سه نفر جائز است به خلاف چهارم؛ و در اين تقدير، چهارمى مرافعه و طلب ايقاف و ضرب اجل و تخيير بعد از اجل مى نمايد.

و از آنچه در تقرير اين ايلاء ذكر شد، معلوم مى شود كه اگر يكى از چهار، وفات نمايد، منحلّ مى شود يمين، به جهت امتناع تحقّق شرط كه وطى سه زنده باشد.

و اگر يكى را طلاق بائن داد، متعذر مى شود شرط در حال بينونت، و به تعذر آن، مشروط هم متعذر مى شود در آن زمان؛ و بنا بر اعتبار استمرار امكان حنث در زمان حلف، منحلّ مى شود يمين از اين جهت، و اللّٰه العالم.

و اگر بگويد: «و اللّٰه لاٰوطأت واحدة منكنّ » به قصد عموم بدلى مثل «جئنى بواحدة»، ايلاء به همه متعلّق مى شود، و ضرب مدت براى همه مى شود، و اگر يكى را وطى نمود، حنث واقع مى شود، و يمين در بقيه منحلّ مى شود؛

چنين فرموده اند، لكن قابل مناقشه است، زيرا شرطِ انفراد با تحقّق ايلاء نسبت به همه، جمع نمى شود و قابليّت انطباق «واحده» بر همه در حال انفراد، غير از قابليّت انطباق است اگر چه در حال اجتماع باشد، و غير از قابليّت فعليّه است بر همه با هم، وگرنه رجوع به عموم سلب مى نمايد و بر اين تقدير منحلّ نمى شود يمين در بقيه؛ و جمع بين حكم ايلاء متعدّد به ضرب اجل براى همه و امر به طلاق همه، و حكم ايلاء واحد به سبب انحلال به حنث در يكى، ممكن نيست.

و مقتضاى مناقشه مذكوره، عدم صحّت ايلاء است؛ و بر تقدير صحّت، اگر طلاق داد همه را غير از يكى، متعين در همان باقيمانده مى شود و منحلّ نمى شود يمين به طلاق مطلّقات.

اگر بگويد: «يكى معين را در همين صورت قاصد بودم»، قول او مقدّم است با

ص: 254

يمين او بر مخالف او.

و اگر نكول كرد از يمين، زنى كه ادعاى قصد او دارد، قسم ياد مى نمايد و حكم ايلاء در باره او ثابت مى شود. و اگر اقرار نمود در جواب همين مدّعيه، به حكم اقرار او عمل مى شود، و به لوازم اقرار كه رجوع از اوّلى باشد، عمل نمى شود.

و اگر وطى كرد هر دو را در صورت اقرار براى دومى يا نكول از يمين با يمين ديگرى، اظهر عدم وجوب دو كفاره است، بلكه يك كفاره به قصد ما فى الذمه اگر باقى بر تعيين نيست كافى است. و هم چنين اگر اقرار دومى در حكم فئه باشد كه حكم تعيين اولى زائل است.

اگر در جواب ادعاى تعيين از سه زن، انكار كرد، متعين مى شود چهارمى براى ايلاء.

اگر بگويد: «واحدۀ غير معيّنه را قصد كردم» نه به جهت عموم بدلى، اظهر محكوميّت آن به حكم طلاق مبهم است كه به تعيين متأخّر متعين مى شود؛ و محتمل است رجوع آن به ايلاء آنكه بعد تعيين مى شود كه خودش به اين عنوان تعيّن دارد؛ و بر تقدير اين رجوع، صحيح نمى شود ايلاء اگر تا آخر تعيين نشود و محلّ تعيين بگذرد.

پس ايلاء قبل از تعيين، در واحدۀ لا بعينها، يعنى غير معلومه، صحيح مى شود بنا بر احوط؛ و بعد از تعيين، ديگرى حق ادعايى ندارد؛ و بنابراين كه ايلاء، وقت ابتداى مدت تربّص است، در اينجا اعتبار به وقت يمين يا تعيين است ؟ موكول به مختار مبيّن در طلاق مبهم است.

پس اگر تعيين نكرد و چهار ماه گذشت، پس اگر ايلاء از وقت يمين ابتدا مى شود، پس از اين مدت اگر وكيل همه مطالبه دارد، الزام مى شود به تعيين و بعد از آن به فئه [يا] طلاق؛ و اگر قبل از تعيين فئه نسبت به سه زن نمود، از حكم ايلاء خارج نمى شود به جهت احتمال تعلّق آن به چهارمى، مگر آنكه تعيين كند باقيه را،

ص: 255

يا تعيين او در متقدّمه مؤثّر باشد و تأثير در لزوم كفاره نمايد.

و اگر بگويد: «طلاق دادم آن را كه ايلاء نمودم»، از حكم ايلاء خارج مى شود، و بايد تعيين مطلّقه نمايد در احكام طلاق.

و بنا بر صحّت ايلاء در صورت عدم تعيين، حنث حاصل مى شود به وطى همه، و كفاره لازم مى شود در وطى يكى؛ و محتمل، صحّت ايلاءِ مبهم با عدم تعقّب آن به تعيين است؛ پس رعايت احتياط در فئه بعد از مدت يا طلاق نسبت به همه است به نحوى كه على اىّ تقدير - يعنى چه ايلاء در هر زنى صحيح باشد يا نه - خلاف تكليف به عمل نيامده باشد.

و اگر در فرض ايلاءِ مبهم، يكى را طلاق بائن داد يا آنكه يكى وفات نمود، فرموده شده است: «منحلّ مى شود ايلاء به جهت عدم علم به بقاى طرف»؛ و اين محل تأمّل است، به جهت احتمال موضوعيّت و عدم كاشفيّت تعيين كه محل آن فرضاً باقى است، و از اين جهت احتمال اعتبار به وقت تعيين، قائم است.

اگر در مدت تربّص، ترك وطىِ همه كرد، يكى از آنها حق مطالبه دارد؛ و ممكن است اگر تعيين ننمايد او را، با قرعه تعيين شود، لكن احتياط در اين صورت ترك نشود.

اگر بعضى را در مدت وطى نمود و ترك وطى بعض ديگر كرد، ممكن است اين عمل، تعيين متروكه باشد براى ايلاء؛ پس اگر يكى است، متعين مى شود؛ و اگر زائد است، به تعيين او متعيّن [مى شود]، يا آنكه با قرعه تعيين و استخراج مى شود اگر تعيين نكرد. و اگر قرعه به اسم موطوئه خارج شد، ايلاء منحلّ مى شود بنا بر قول سابق كه مورد تأمّل است.

و اگر مطلق شد و معلوم نشد كدام قسم عموم مراد است، پس حمل بر ايلاء مبهم (بر تقدير صحّت آن) اقرب است زيرا ايلاء ازيد از يك، غير معلوم و غير مستظهر است.

ص: 256

اگر بگويد: «و اللّٰه لٰأوطأت كل واحدة منهنّ » به قصد عموم شمولى، محمول بر ايلاء متعدّد مستقل مى شود و حكم ايلاء براى هر كدام ثابت است از وطى در مدت و فئه بعد از مدت و طلاق قبل از مدت و بعد از مدت؛ و طلاق موجب انحلال در بعضى، موجب انحلال آن در بقيه نمى شود؛ و هيچ كدام مربوط به آنچه مربوط به بقيه است، نيست. و همين حكم در يمين استغراقى در غير ايلاء ثابت است.

صحّت ايلاء مطلّقۀ رجعيّه

11. ايلاء مطلَّقۀ رجعيّه صحيح است، و زمان عدّه از مدت تربّص حساب مى شود بنا بر اعتبار در ابتدا به وقت ايلاء؛ و اما بنابر اعتبار به وقت مرافعه پس محسوب نمى شود، به جهت عدم استحقاق استمتاع اگر ايلاء نبود؛ و اگر رجوع كرد پس مرافعه نمود، ضرب مدت از آن وقت مى شود.

و هم چنين اگر بعد از ايلاء، طلاق رجعى داد و رجوع كرد در عده، در احتساب عده از مدت تربّص، مثل زمان رده از ملّى با توبۀ در عدّه، كه در هر دو تمكّن از وطى محفوظ است به سبب تمكّن از رجوع و توبه، پس مانعى از داخل شدن زمان عده در مدت تربّص نيست؛ و بعد از رجوع و انقضاى مدت تربّص، مطالبۀ فئه يا طلاق مى نمايد.

عدم سببيّت تكرار يمين براى تكرار كفّاره

12. مجرد تكرار يمين، موجب تكرار كفاره نمى شود با وحدت محلوفٌ عليه در ايلاء و در يمين غير ايلاء.

اگر بگويد: «و اللّٰه لٰأوطأتك خمسة اشهر فإذا انقضت فو اللّٰه لٰأوطأتك ستة اشهر»، دو ايلاء است. و هم چنين اگر بگويد: «و اللّٰه لٰأوطأتك خمسة اشهر و اللّٰه لٰا وطأتك سنة»، دو ايلاء است؛ و دومى مختص به نصف اخير سال است و مشترك است با اوّلى در نصف اول سال؛ و اولى مختص به نصف اول سال است؛ پس اگر

ص: 257

بعد از تربّص چهار ماه، از اوّلى فئه يا طلاق حاصل شد، هر دو ايلاء منحلّ مى شود بنا بر وجهى، و يك كفاره بر او ثابت است؛ و اگر مدافعه از فئه و طلاق [كرد] تا سال گذشت هر دو منحلّ مى شود؛ و اگر مدت اولى گذشت با مدافعه، حكم مدت دومى باقى است در صورتى كه دومى بيش [از] چهار ماه آن باقى مانده باشد و قابل تأثير در تقدير عدم تأثير اولى باشد، و تعدّد ايلاء به لحاظ همين قابليّت است.

و طلاق بائن بدون فئه بعد از مدت اوّلى، موجب انحلال هر دو ايلاء است.

و طلاق رجعى موجب انحلال اوّلى است نه دومى اگر متعقب به رجوع باشد و بيش از چهار ماه از مدت دومى باقى مانده باشد و مدت اعتداد از مدت تربّص محسوب بشود بنا بر اظهر، و در فئه هم بعد از چهار ماه اوّلى وجه ديگر اين است كه يمين دوّم منحلّ نمى شود در مدّت آن اگر باقى است؛ و اگر مدت بيش از چهار ماه نباشد براى ايلاء دومى، آن هم مثل اول منحلّ مى شود به عنوان ايلاء و حكم آن، اما يمين دوم باقى است.

حكم گفتن «و اللّٰه لأوطأتك فى السنة الّا مرّة»

13. اگر بگويد: «و اللّٰه لأوطأتك في السنة الّا مرّة» مثلاً، فعلاً ايلاء محقّق نمى شود؛ بلكه اگر وطى كرد به قدر مستثنى، و باقيمانده بيش از چهار ماه باشد، ايلاء محقّق مى شود و حكم ايلاء فعلى مى شود؛ و اگر بيش نباشد حكم يمين مطلق را دارد.

و اگر هيچ وطى نكرد در سال، كفارۀ يمين را دارد، مگر آنكه استظهار شود حلف بر عدم، نه بر عدم و وجود مستثنى، چنانچه ظاهر است.

و نزع بين دو ايلاج تعدّدآور است لذا كفاره براى دومى ثابت است.

اگر بگويد: «إن أصبتك في هذه السنة فو اللّٰه لٰا أصبتك فيها» فعلاً ايلاء محقّق نيست، بلكه بعد از اصابت محقّق مى شود ايلاء، و مبنىّ بر صحّت ايلاء معلّق است در انشا.

بلغ المقام بحمده تعالى في 4 محرم 1400 ه بيد العبد محمّد تقى بن محمود

البهجة الجيلاني عفى عنهما. و الصلاة علىٰ محمّد و آله الطاهرين.

ص: 258

كتاب لعان

اشاره

اسباب لعان

اوصاف ملاعن و ملاعنه

كيفيّت لعان

احكام لعان

ص: 259

ص: 260

فصل اوّل اسباب لعان

اشاره

اسباب لعان زوجين دو چيز است:

1. قذف است

شرايط تحقق لعان به قذف

و مترتّب نمى شود لعان به قذف مگر با قذف زوجه محصنۀ غير مشهورۀ به زنا كه دخول به آن شده باشد، به زنا، در قبل يا دبر؛ پس مترتّب نمى شود لعان به قذف اجنبيّه.

و هم چنين مترتّب نمى شود [لعان به قذف] مگر با ادعاى مشاهدۀ زنا؛ و اكتفاى به علم در لعان و حكم آن نمى شود. و رمى اعمى به زنا، منحصر است سببيّت آن براى لعان، در نفى ولد.

برخى موارد تحقق و يا عدم تحقق قذف

و اگر بيّنه داشت قذف كننده و اقامه كرد، لعان منتفى مى شود، مثل آنكه حدّ قذف منتفى است؛ پس معتبر است كه بيّنه بر زناى مقذوفٌ به اقامه ننمايد.

و در قذف مشهوره به زنا كه احصان - به معنى عفت از حرام از زنا - منتفى است، لعان نيست، مثل آنكه حد قذف نيست.

و اگر قاذف زوجه شهود داشت و عدول به لعان نمود، اظهر عدم تأثير قذف است در لعان، مگر براى صورت عدم تمكّن از اقامۀ بيّنۀ بر زنا كه قذف به آن شده است.

ص: 261

اگر قذف كرد زوجه را به زناى سابق بر زوجيّت، حد قذف ثابت مى شود، و در اسقاط آن با لعان تأمّل است.

براى زوج و غير زوج، جائز نيست قذف مزوّجه به غير علم؛ و حد ثابت است براى اجنبى به قذف بدون علم، مگر با بيّنه يا اقرار كه ساقط مى شود حد قذف با آنها. و براى اسقاط حد، طريق سومى براى زوج است كه لعان است و آن در صورتى است كه ادعاى مشاهده نمايد، بلكه جواز تكليفى در غير اين صورت براى زوج مشكل است در غير صورت وجود ولد.

تحقّق لعان در عدّۀ رجعيّه به سبب قذف

قذف در عدّۀ رجعيّه، مؤثّر در لعان است، چه اضافه زنا به زمان زوجيّت بدهد يا به زمان عدّه؛ به خلاف عده بائن، يا رجعيّه بعد از انقضاى عده، اگر چه اضافه به زمان زوجيّت بدهد زنا را. و اگر قذف كرد، پس از آن طلاق بائن داد، لعان صحيح است.

اختلاف در تقدّم و تأخّر قذف و زوجيّت

و اگر بين زوجين اختلاف شد در تقدم قذف بر زوجيّت يا تأخّر آن، يا در وقوع قذف قبل از بينونت يا بعد از آن، در اينكه حد قذف ثابت يا آنكه لعان صحيح است، قول زوج در فعل خودش و وقت آن مقدّم است.

و اگر اختلاف در ايقاعِ قذف به زوجه يا اجنبيّه شد كه حد ثابت است يا لعان و زن انكار زوجيّت كرد، قول منكر آن مقدّم است.

عدم ثبوت لعان در صورت قذف به مستحق

و اگر قذف زوجه به سَحق نمود، لعان ثابت نيست اگر چه ادعاى مشاهده نمايد، بلكه حد ثابت است بنا بر عموم حكم قذف به غير زنا و لواط.

ص: 262

قذف مجنونه

اگر قذف كرد زوجۀ مجنونه را در حال افاقۀ او، حد بر او ثابت مى شود؛ و اگر مطالبه كرد در حال افاقۀ خودش، مى تواند زوج با لعان، اسقاط حد قذف نمايد؛ و اگر ولىّ او مطالبۀ حدّ كرد، با لعان زوج اسقاط مى شود حد قذف، بنا بر عدم مدخليّت لعان زن در غير دفع عذاب از خودش.

اگر در قذف اضافه كرد زنا را به حال جنون زن، حد قذف ثابت نيست تا آنكه به لعان ساقط شود، چون مقذوفٌ به زناى محرّم نيست، چه آنكه قذف در حال جنون باشد يا در حال افاقه، با آنكه محتمل باشد كه اضافه به حال جنون سابق، مطابق واقع باشد.

و اگر اضافه زنا به حال جنون داد و معلوم بود استقامت زن در سابق، اظهر انتفاى حد زنا است اگر چه تعزير بر ايذا ثابت است. و هم چنين اگر قذف كرد به زنا در حال شرك يا آنكه رتقاء بود و معلوم بود انتفاى آنها بلكه اگر مختلفٌ فيه و مجهول باشد.

در قذف به نسبت شرك سابق يا عيب، تعزير بر ايذا است نه حد قذف.

و زنا در حال شرك، قذف به آن، موجب حد بودنش معلوم نيست، و در حال رتقاء بودن، غير ممكن است.

براى مولىٰ مطالبۀ زوج امۀ خودش (كه تعزير بشود به واسطۀ قذف زوجۀ كه مملوكه او است) نيست مادام كه صاحب حق، در حيات است. اگر وفات كرد مملوكه، احتمال ثبوت حق مطالبه تعزير براى مالك او هست.

نسبت زنا به غير اختيار

و اگر نسبت داد زن را به زناى در حال اكراه يا نوم يا شبهه، قذف نيست و تأثير در حد ندارد، و تعزير به جهت ايذا و عار ثابت است، و لعان مسبب از قذف نيست؛ و اگر نفى ولد باشد، لعان ثابت مى شود.

ص: 263

قذف چند نفر با يك لفظ

اگر جماعتى از زن ها را قذف كرد با يك لفظ عام، لعان آنها متعدّد مى شود و تداخل نمى نمايند در صورت رضاى ايشان؛ و اگر در مقدّم از آنها براى لعان توافق شد و اگر نه با قرعه يا اختيار حاكم، تقديم يكى از ايشان مى شود.

2. انكار ولد

شرايط تحقّق لعان به انكار ولد

سبب دوم براى لعان: انكار ولد است در زمان امكان لحوق و حكم شرع به حسب ظاهر به لحوق در فرض عدم لعان. و بايد وضع حمل تامّ باشد نه ناقص، و زن موطوئه به عقد دائم باشد.

اعتبار تماميّت حمل و دوام عقد

و اگر بدانند كه در كمتر از شش ماه از وطى، تامّ بوده و متولد شده، ملحق به زوج نمى شود و منتفى از او است بدون لعان. و اگر ناقص بود در زمان ولادت، معتبر است امكان لحوق مثل او - به حسب عادت - به زوج كه مفروض شده وطى او در كمتر از شش ماه.

و هم چنين اگر بيش از منتهاى زمان حمل، وضع نمود، از زمان وطى، ملحق به زوج نمى شود و منتفى است از او بدون لعان.

و اگر ناقص را وضع كرد در زمان امكان لحوق بر حسب عادت در مثل او از زمان وطى، پس با وضع آن، عده منقضى مى شود اگر طلاق داده بوده پس در عده وضع كرد و لعان هم در عده واقع نشد، كه نسب ثابت مى شود و با مجرّد وضع، عدّه منقضى مى شود.

پس اگر محلّ زوجين مختلف باشد و مسافت قابل سير در زمان حمل نبود به حسب وسائل عاديۀ زمان و ولادت در شش ماه حمل بود، ملحق نمى شود و

ص: 264

منتفى است بدون لعان.

و بايد به حسب ظاهر امكان لحوق داشته باشد به طورى كه اگر لعان نبوده شرع حكم به لحوق مى كرد، اگر چه بداند زوج، انتفاى ولد را از او بر خلاف مقتضاى ظاهر.

اعتبار امكان و احتمال لحوق

و اگر در نظر زوج ممكن باشد لحوق اگر چه بعيد باشد، جائز نيست براى او نفى ولد، چون با امكان، محكوم به مقتضاى فراش است. و اگر عالم به عدم تكوّن از او باشد، لازم است بر او نفى ولد اگر چه با لعان باشد در صورتى كه چنانچه فرض شد اگر بر حسب ظاهر محكوم بشود شرعاً به لحوق بر تقدير عدم لعان.

و اگر اختلاف بين زوجين در زمان حمل بود بعد از دخول، در اينكه به حسب زمان، قابل لحوق نبوده يا بوده، لعان ثابت است و مؤثّر است در حكم آن.

و مورد لعان، امكان لحوق و احتمال آن است. و ولد ملحق نمى شود در ظاهر مگر با امكان وطى به نحوى كه موجب تولد باشد؛ پس با وطى غير بالغ عادى مثل طفل 8 ساله، ولد ملحق نمى شود اگر چه از قدرت خالق تعالى خارج نيست، و مانند ولادت تامّ در كمتر از 6 ماه است؛ به خلاف وطى طفل ده ساله مثلاً كه ممكن است تولد از آن به بلوغ طفل اگر چه نادر باشد. و در صورت عدم امكان وطى خاص كه مذكور شد، لحوق نيست تا آنكه براى نفى آن لعان ايقاع بشود.

رابطۀ بلوغ با لحوق و لعان

بلكه امكان بلوغ، كافى است در لحوق ظاهرى، نه در لعان كه ثابت است براى بالغ، پس هرجا لعان ثابت است، امكان بلوغ هست؛ و ممكن است امكان بلوغ باشد و لعان نباشد، چون بلوغ ثابت نشده، و احكام آن مرتب نمى شود.

مگر آنكه ادعاى بلوغ به احتلام نمايد و تصديق بشود در اين دعوىٰ و بر حسب

ص: 265

زمان، امكان بلوغ باشد كه مى تواند با لعان، نفى ولد نمايد؛ و با عدم ثبوت بلوغ، تأخير مى شود لعان تا بعد از بلوغ و رشد طفل.

و اگر طفل - قبل از بلوغ يا آنكه بعد از بلوغ - وفات كرد و انكار ولد نكرد، پس به مقتضاى لحوق شرعى، زوجه و ولد وارث او هستند و انكار قبل از بلوغ تأثيرى در رفع حكم ظاهرى مبنى بر امكان لحوق موقوف بر امكان بلوغ نداشته. و اگر بعد از بلوغ انكار كرد، منتفى نمى شود ولد مگر با لعان چون محكوم به لحوق است در تقدير عدم لعان.

و اگر وطى در دُبُر زن بود و حامل شد، ولد ملحق به زوج واطى مى شود با امكان از سائر جهات، چون كه ممكن است سبقت منى و نزول آن در فرج بدون التفات زوج، چه آنكه عزل بنمايد يا نه. و اگر زوج عالم شد به عدم تكوّن از منى او، پس مى تواند شرعاً نفى نمايد و لعان نمايد با شروط آن.

معيوب بودن زوج

و اگر زوج، خَصىّ (به انتفاى اُنثَيَين) يا مجبوب (به انتفاى ذَكَر) شد، يا واجد هر دو صفت بود كه مجبوب بود و ادخال نمى كرد و خصىّ بود و انزال نمى كرد، پس با احتمال تكوّن ولد از ماء زوج، ملحق مى شود ولد به او در مثل تكوّن با توسيط مساحقه به حسب تشبيه موضوع؛ و اگر نفى كرد، منتفى نمى شود مگر با لعان در موطوئه با شروط سابقه.

اقرار و عدم اقرار زوج حاضر در وقت ولادت

اگر زوج در وقت ولادت حاضر بود، پس اگر اقرار كرد به اينكه ولد از او است، ملحق مى شود به او و انكار بعد از اقرار، مسموع نيست و مؤثّر در لعان نيست؛ و اگر اعتراف نكرد و تأخير انداخت انكار را، اظهر اين است [كه] مى تواند انكار نمايد و حق او با مجرد تأخير، ساقط نمى شود. و براى عالم متمكّن از نفى، با عدم عذر در

ص: 266

تأخير، احوط اين است كه فوراً نفى نمايد، اگر چه ادعاى عذرِ ممكن در تأخير از زمان حمل يا ولادت، مسموع مى شود.

و اگر به دلالت معتبره اقرار به ولد كرد، انكار بعد از آن مسموع و مؤثّر نيست، مثل آنكه در جواب مبشّر كه مى گويد: «بارك اللّٰه فى مولودك» بگويد: «آمين»، نه آنكه بگويد: «بارك اللّٰه لك» يا «احسن اللّٰه اليك» كه با آن حق نفى، ساقط نمى شود.

انكار و ادّعاى بعد از طلاق

و اگر طلاق داد و انكار دخول كرد، و زن ادعاى دخول كرد و اينكه حمل از او است، پس بنابراين كه ارخاى ستر و خلوت، اثبات تمام مهر نمى نمايد، كافى در لعان هم نيست مگر بيّنه يا اقرار به دخول؛ و حدّ هم بر زوج نيست، زيرا انكار ولد اعم از قذف به زنا است.

و در لحوق ولد به مجرّد زوجيّت حين حمل با امكان دخول قبل از آن و احتمال آن اگر چه ثابت نشده، تأمّل است، و كذلك در ادعاى بلوغ با امكان؛ و على اىّ حال لعان، موقوف به احراز دخول يا ثبوت آن است.

اگر قذف كرد زوجه را و نفى ولد هم كرد و بينه اقامه كرد بر زنا، حد قذف ساقط مى شود، و ولد منتفى نمى شود مگر با لعان، بلكه به حكم فراش، ملحق است به زوج تا آنكه با لعان منتفى بشود.

ولادت بعد از طلاق

و اگر طلاق داد به طلاق بائن پس ولادت كرد ولدى را كه در ظاهر شرع شروط لحوق به زوج مطلِّق را دارد، ملحق مى شود و منتفى نمى شود مگر با لعان. و هم چنين اگر مطلَّقه تزويج كرد و ولدى تامّ از او متولد شد كه از دخول زوج دوم شش ماه نشده بود، از دومى منتفى است و ملحق به اول است اگر از زمان فراق از او نُه ماه يا كمتر گذشته باشد، و منتفى از او نمى شود مگر با لعان.

ص: 267

فصل دوّم اوصاف ملاعن و ملاعنه

1. اوصاف مُلاعِن

بلوغ و عقل

معتبر است در ملاعِن: «بلوغ» و «عقل». و تأثيرى ندارد لعان از غير بالغ و غير عاقل. و قذف غير بالغ، مثبت حدّى كه ساقط با لعان مى شود، نيست. و هم چنين ولد منتفى است از غير بالغ.

لعان بين ذمّيّين

آيا لعان بين ذمّيّين از زن و شوهر ثابت است در وقت مرافعه به حكّام اسلام يا نه ؟ ثبوت آن خالى از وجه نيست؛ و ايضاً فرض مى شود در صورتى كه زن اسلام اختيار بكند و متولد شود از او ولدى، و انكار نمايد زوج ذمّى آن را.

و هم چنين صحّت لعان مملوك و مملوكه حتى در قذف، خالى از وجه نيست با تحقّق سائر شروط.

لعان اخرس

و لعان اخرس صحيح است اگر اشارۀ مُفهمه داشته باشد و معانى شهادات را بفهمد و بفهماند اگر چه متمكّن از نطق نباشد، مثل صحّت طلاق و اقرار و عقود و عبادات

ص: 268

او. و فرقى نيست بين اينكه قذف و نفى ولد هم با اشاره باشد يا آنكه در آن زمان با زبان بوده. و هم چنين است اگر بتواند انشاى شهادات لعان و سابق بر آن را با كتابت نمايد بنا بر اظهر، اگر چه قذف و نفى ولد با اشاره يا كتابت يا نطق باشد؛ و مى شود ملفق از كتابت و اشاره باشد، مثل اينكه كتابت نمايد شهادات را و چهار مرتبه به آن مكتوب اشاره نمايد با فهم انشا با قرائن. و هم چنين اگر ناطق بود و لكن متمكّن از تلفظ به عربى با فهم معنى نبود، كه به لغت خودش مى تواند انجام لعان بدهد؛ همان طور قذف و نفى ولد، اختصاص به عربيّت لفظ ندارد.

زوال مرض بعد از لعانِ با اشاره

اگر قذف و نفى ولد و لعان را با اشاره مفهمه انجام داد، بعد مرض زائل شده و به نطق آمد و گفت: «قصد لعان با اشاره نداشتم»، آنچه بر او است، قول او در آن، مسموع است، مثل لحوق نسب و ثبوت حد، به خلاف حرمت مؤبّده كه براى او است؛ و مى تواند فى الحال لعان نطقى نمايد براى اسقاط حد و نفى ولد، در صورتى كه حكم نفى نگذشته باشد. و اگر بگويد: «با اشاره قصد قذف نداشته بودم»، مسموع نيست در حق غير كه ثابت شده است.

نفى ولد مجنونه

اگر نفى كرد ولد مجنونه را، بدون لعان منتفى نمى شود، پس اگر افاقه حاصل شد و لعان كرد، منتفى مى شود، وگرنه ملحق است شرعاً و زوجيّت باقى است.

تحقق نفى در ولد شبهه

و با انكار واطى، ولد موطوئه به شبهه را، از او منتفى مى شود بدون لعان، بلكه ملحق به او نمى شود مگر با اقرار او، يا اعتراف به اينكه در زمانى كه ممكن است الحاق ولد به او بشود غير او وطى ننموده است به نحوى كه معلوم او باشد، كه در قوۀ اقرار به ولد از او است در صورتى كه زوج حاضر با زن نباشد.

ص: 269

وجوب نفى ولد بر زوج با اختلال شروط

اگر زوج بداند اختلال شروط الحاق به خودش را، واجب است بر او نفى ولد در حال اختيار و عدم اضطرار (و هم چنين كذب در الحاق جائز نيست در غير اضطرار)، تا در امر نسب و احكام آن از ارث و تناكح، در خلاف واقع نشوند، چه عالم به زناى زوجه باشد يا نه؛ و در صورت ثانيه قذف جائز نيست و لازم است كه بعد از نفى، لعان نمايد تا حكم شرعى به عدم لحوق ثابت بشود. و اگر شروط الحاق موجود باشد، جائز نيست نفى ولد.

حرمت انكار ولد با علم يا تحقّق شروط

و اگر شروط لحوق از حين وطى تا ولادت موجود باشد و اعتراف به وجود آنها داشته باشد يا علم به آنها داشته باشد، جائز نيست انكار ولد، و ولد ملحق مى شود در ظاهر به واطى كه زوج است، و لعان او بى اثر است (چون جائز نيست انكار ولد با اعتراف به اجتماع شروط يا علم به آن، مگر براى عالم به عدم اجتماع در واقع) در نزد هر عالم به اجتماع شروط لحوق يا عالم به اقرار زوج.

عدم جواز انكار به مجرّد شبهه يا ظن

پس جائز نيست انكار به مجرد شبهه يا ظنّ يا مخالفت صفات ولد با واطى، حتى در صورتى كه بداند زنا واقع شده و موافق است صفات ولد با زانى، در فرض وجود شروط لحوق به وطى محترم.

چنانكه اگر زوج و غير ذلك بدانند انتفاى شروط لحوق را، منتفى است بدون انكار و لعان.

و اگر زوج بالخصوص بداند كه در اين شش ماه از زوجيّت تا ولادت، وطى او واقع نشده، بايد انكار و لعان نمايد اگر چه ارخاى ستر شده بوده، وگرنه به قاعده فراش ملحق به زوج است.

ص: 270

2. اوصاف مُلاعِنه

اشاره

معتبر است در ملاعنه: «بلوغ»، و «كمال عقل»، و «سلامت از صمم» (يعنى ناشنوايى) و «خرس» (يعنى بى زبانى).

قذف شخص لال يا ناشنوا

پس اگر قذف كرد صمّاء يا خرساء را، اظهر حرمت ابديّه است و لعان زن صحيح نمى شود؛ حتى اگر فرضاً بينۀ زن شهادت بر قذف بدهد و مرد محدود بشود، حرمت ابديه بر مجرد قذف زوجۀ خرساء [و] صماء ثابت است. و اگر بينه زوج بر مقذوفٌ به باشد، حد قذف بر زوج ساقط است و حد بر زن ثابت است. و هم چنين حرمت ابديه ثابت نمى شود با بينه بر زنا.

و در تأثير نفى ولد از صمّاء يا خرساء، در حكم لعان، بدون لعان به واسطۀ عدم صحّت لعان از او، تأمّل است، و احتياط مناسب مربوط به انتفاى ولد و حرمت ابديه و عدم آنها ترك نشود.

اعتبار دوام عقد و حكم ولد متعه

و بايد ملاعنه منكوحه به عقد دائم باشد؛ و متمتعٌ بها ولد او منتفى مى شود به مجرد نفى زوج بدون لعان، بلكه لعان به سبب قذف هم در بارۀ او منتفى است.

و جائز نيست بنا بر اظهر براى زوج، نفى ولد متعه بدون علم به انتفا؛ و با علامات مفيده ظن به انتفا، محكوم به لحوق است به واسطۀ فراش.

و اگر نفى كرد در موضع عدم لعان، پس غير احكام اقرار اگر چه معلوم نيست الاّ اينكه به مناسبت نقل اتفاق در خصوص مقام، انتفاى ولد هم كه اثر لعان است محقّق مى شود بنا بر اظهر.

و لازم است بنا بر اظهر در صحّت لعان: «دخول به زوجه»، پس قذف غير مدخولٌ بها، حرمت ابديه بر او مترتّب نمى شود و تأثير آن در حد قذف است. و هم

ص: 271

چنين در نفى ولد لعان نيست چه آنكه موجب لحوق نباشد يا باشد، مثل احتمال دخول بلكه احتمال تكوّن از ماء او به نحو غير محرّم، چنانچه اعتبار دخول منسوب به فتواى اكثر است. و در انتفاى به نفى بدون لعان يا بقاى لحوق ظاهرى تأمّل است، و احتياط ترك نشود.

عدم اعتبار حرّيت

و معتبر نيست در لعان، حرّيت، چنانچه اشهر است؛ پس لعان بين دو حرّ و دو مملوك و مختلف در اين جهت، واقع مى شود و مؤثّر است در حكم، چه آنكه به سبب قذف باشد يا نفى ولد. و هم چنين اسلام زن ملاعنه معتبر نيست بنا بر اظهر و اشهر.

صحّت لعان حامل

لعان حامل، صحيح است بنا بر مشهور قوى. و اگر بر او حد ثابت شد، قبل از وضع حمل، اقامۀ حد بر او نمى شود.

عدم كفايت مجرّد ملك براى تحقّق فراش

و اَمه به مجرد ملك، فراش نمى شود به طورى كه مثل زوجه ملحق بشود ولد او با احتمال تولد از زوج به احتمال وطى در زمان امكان تولد از آن؛ بلكه محتاج است در فراش بود [ن] و لحوق به امكان، به وطى، به نحوى كه ممكن باشد تولد از آن، پس با عدم احراز آن (چه به عدم احراز وطى باشد يا عدم احراز امكان مذكور باشد) ملحق نمى شود مگر با اقرار مالك، و با نفى او منتفى مى شود؛ و با احراز وطى به نحوى كه ممكن باشد تولد از آن (نسبت به اقل و اكثر حمل و عدم علم به وطى غير و عدم ظن به آن) ملحق مى شود و نفى، مفيد نيست اگر اقرار به مذكور دارد، و جائز هم نيست.

ص: 272

اناطۀ جواز نفى ولد به علم به مخالفت قاعدۀ فراش

و در زوجه، نفى ولد جائز نيست مگر با علم به مخالفت قاعده فراش با واقع و به عدم وطى قابل براى تولّد از آن، حتى اگر ظن به عدم وطى مذكور و به وطى غير دارد، نفى جائز نيست و با نفى منتفى نمى شود بلكه با لعان مدخولٌ بها. پس انتفاى فراشيّت امۀ موطوئه در صورت ظن به خلاف، ثمره اش ظاهر است. بلكه با عدم علم به وطى خاصّ موجب لحوق در اَمه نيست مگر از طريق اقرار مالك براى غير او، و نفى راجع به آن جائز و موجب انتفا است، به خلاف زوجه كه نفى در آن به حسب تكليف و وضع، مخالف اَمه است و با علم به دخول منتهى به لعان مى شود.

الحاق متمتّع بها به امه

و حكم در متمتعٌ بها، حكم اَمه است بنا بر توافق آن دو در خصوصيّات معتبره در لحوق. و اگر نفى در غير مورد و به نحو حرام بود، منتفى مى شود در ظاهر نزد غير عالم به تحقّق شروط لحوق.

ص: 273

فصل سوّم كيفيّت لعان

صحّت لعان نزد نائب عام

صحيح است لعان نزد نائب عام (و آن فقيه جامع شرائط حكم است) در عصر غيبت امام اصل - عجّل اللّٰه فرجه الشريف -.

كيفيّت لعان

كيفيّت لعان اين است كه در ابتدا، مرد شهادت بدهد به خدا، چهار مرتبه كه راستگو است در آنچه قذف نموده زن را و در نفى ولد، به اين عبارت: «اشهد باللّٰه إنى لمن الصادقين فيما رميتها به من الزنا، او ان هذا الولد ليس من مائى، أو ان هذا الولد من زنا و ليس منى».

و اگر فقط نفى ولد كرده، كافى است بگويد: «اشهد باللّٰه إنى لمن الصادقين فى نفى الولد المعيّن». و بعد از چهار مرتبه شهادت، بگويد: «إنّ لعنة اللّٰه عليه ان كان من الكاذبين» با تبدّل ضمير غائب به ياى متكلم.

پس از آن، زن بعد از فراغ مرد از شهادات و لعن، چهار مرتبه بگويد: «اشهد باللّٰه انه لمن الكاذبين فيما رماها به». و زائد بر اين عبارت از شهادت زن، در هيچ يك از قذف زوج و نفى او ولد را، لازم نيست اگر چه جائز است تعرض زن نفى ولد را. و بعد از چهار شهادت بگويد: «إنّ غضب اللّٰه عليها ان كان من الصادقين».

ص: 274

شرايط شهادت و الفاظ لعان

و بايد نطق به شهادت به نحو مذكور بشود، و مواظبت بر هر يك از لعن و غضب در محل خود بشود، يعنى متأخّر از شهادت باشند؛ و تبديل به مرادف در عربيّت نشود؛ و حذف لام تأكيد ننمايد؛ و حرف جر را تبديل ننمايد؛ و مرد تقديم نمايد شهادت و لعن خود را؛ و زن تأخير نمايد شهادت خود را؛ و هر كدام از آنها تعيين طرف با اشاره يا توصيف نمايد؛ و با تمكّن، به لفظ عربى غير ملحون ادا نمايد؛ و با عجز، به هر لغتى كه مقدور ايشان است يعنى مفهم هر دو است.

و تقديم عربى غير ملحون اگر لغت متلاعنين باشد محتمل و هر چه مخالفت فهم به لغت حاكم نمايد دو مترجم عدل شهادت بدهند.

و موالات بين كلمات لازم است؛ و هر دو از اول تا آخر قائم باشند، و اداى شهادات از هر دو بعد از القاى حاكم باشد، و اگر مبادرت كرد اعاده نمايد بعدِ إحلاف حاكم. و مبناى بعضى از تخصيصات متقدّمه، موافقت با احتياط و اصل است.

مستحبّات لعان

مستحب است كه حاكم مستدبر قبله بنشيند، و مرد در طرف راست حاكم، و زن در طرف چپ حاكم و مرد بايستد. و مستحب است حضور جماعتى براى استماع لعان تا بدانند ترتّب احكام را در موارد خاصّه.

و مستحب است براى حاكم، وعظ متلاعنين بعد از شهادات و قبل از لعن و غضب، و تذكير ايشان به اشدّيت عذاب آخرت از عذاب دنيا، و قرائت آيه شريفه «إِنَّ اَلَّذِينَ يَشْتَرُونَ بِعَهْدِ اَللّٰهِ وَ أَيْمٰانِهِمْ ثَمَناً قَلِيلاً» .

استحباب تغليظ در ايقاع لعان

و دور نيست استحباب تغليظ در ايقاع لعان، به اختيار امكنه مقدسه معروفه در

ص: 275

اسلام و ايمان، و ازمنه شريفه مثل روز جمعه و بعد از عصر آن، بنا بر استحباب تغليظ در ايقاع هر يمين. و هم چنين الحاق تغليظ به تحرّى معظّمات مكانيّه و زمانيّه نزد اهل كتاب اگر متلاعنين از ايشان باشد، خالى از وجه نيست.

ايقاع لعان در مساجد

و ايقاع در مساجد براى كسانى است كه مانع ندارند مثل جنابت و حيض، وگرنه در منازل ايشان يا نزد درب مساجد ايقاع مى شود. و هم چنين زن هاى شريفه كه معتاد به خروج از منازل نيستند، ارسال مى نمايد حاكم، احلاف كننده ايشان را در منازل.

عدم ترتب ثمره بر اينكه لعان يمين است يا شهادت

و بعد از وضوح احكام لعان و قذفهاى ديگر، ثمره بر اختلاف در اين كه لعان يمين است يا شهادت، مترتّب نيست.

ص: 276

فصل چهارم احكام لعان

ثبوت حد بر مرد به وسيلۀ قذف و سقوط با لعان

1. ثابت مى شود به سبب قذف مرد زوجه اش را، وجوب حد قذف بر او، مثل اجنبى. و ساقط مى شود اين حدّ به سبب لعان او و [ثابت مى شود] وجوب حدّ در حق زن. و اين سقوط و وجوب، فارق بين زوج و اجنبى است چه آنكه زن اعتراف به زنا نمايد يا آنكه نكول از لعان نمايد.

نكول زوج از لعان يا اعتراف به كذب

و اگر زوج نكول كرد از لعان يا اعتراف به كذب خودش نمود، حد قذف ثابت است و ولد هم از او منتفى نمى شود؛ بلكه با لعان او سقوط حد و انتفاى ولد حاصل مى شود. و نكول از تكميل لعان (اگر چه در يك كلمۀ لازمۀ آن باشد) به منزلۀ نكول از لعان است و حد با آن ثابت و ولد هم منتفى نمى شود، و هم چنين سائر احكام.

سقوط حد از زوجين با لعان هر دو

و ثابت مى شود با لعان زوجين: سقوط حد از هر دو، و انتفاى ولد از مرد نه زن در صورت تلاعن براى نفى ولد، و زوال زوجيّت، و ثبوت تحريم ابدى براى زوجين در ظاهر و باطن. و ولد بعد از لعان براى نفى ولد، منسوب به پدر نمى شود و رمى به ولد زنا هم نمى شود.

ص: 277

و اگر زوج عبد بود و شرط كرد مولاى او رقّيّت ولد او را از زوجۀ حره، پس بنا بر صحّت شرط، در حرّيت ولد به سبب لعان پدر، تأمّل است. و هم چنين رقّيّت ولد در عكس، محل تأمّل است، يعنى اگر زوج حرّ و زوجه اَمه بوده بدون شرط، و سبب بشود لعان پدر از براى زوال حرّيت ظاهريه.

اقرار يا نكول زن

زن اگر اقرار به زنا يا نكول از لعان نمود، در صورت قذف به زنا، رجم مى شود؛ و اگر لعان براى خصوص نفى ولد بوده، موجب حد بر زن، منحصر به اعتراف او به زنا است.

و در صورت قذف، اگر بعد از لعان زوج، زن اقرار يا نكول از لعان يا تكميل آن نمود، حد قذف از زوج ساقط مى شود و حد به رجم بر زن ثابت مى شود. و اگر اقرار كرد زن در اثناى لعان زوج، بايد چهار مرتبه باشد تا رجم ثابت بشود.

اعتراف زوج به كذب بعد از لعان

اگر زوج بعد از لعان، اعتراف به كذب خودش نمود، ولد ملحق مى شود به او در آنچه از آثار بر او است نه در آنچه براى او است، پس ولد ارث مى برد از او، و پدر و متقرب به او از او ارث نمى برند، و مادر و متقرب به مادر هم از او ارث مى برند، و زوجيّت زائله به ملاعنه، عود نمى كند و تحريم مؤبد باقى است. و اظهر سقوط حد قذف است بعد از اعتراف به كذب متأخّر از لعان محقّق.

اعتراف زوجه به كذب بعد از لعان خودش

اگر زن بعد از لعان خودش، اكذاب نمود خود را و اعتراف كرد به كذب خود در لعان، تأثيرى در احكام محققه به سبب لعان ندارد، و حد هم بر او جارى نمى شود به اقرار او كمتر از چهار مرتبه؛ و در اقرار چهار مرتبه، ثبوت حد زنا بر او خالى از وجه نيست.

ص: 278

و اگر مرد رجوع كرد بعد از لعانِ مسقط حد، گذشت عدم ثبوت حد بر او به سبب اكذاب خود، و عدم تغير احكام ثابتۀ به سبب لعان مگر در لحوق ولد بر حسب اقتضاى لعان. و دعواى بينه اگر نمود بر خلاف اكذاب خود و بر وفق لعان، مسقط حد نخواهد بود بنا بر ثبوت حد به اعتراف به كذب، و دعواى بينه مسموع نمى شود. و با اعتراف به ولد بعد از موت ولد، ارث نمى برد از ولد، مثل صورت اعتراف در حيات ولد؛ ولد و ولد او، وارث جدّ كه ملاعن بوده مى شوند چنانچه گذشت با شروط ديگر ارث.

اقامۀ بيّنه و تكذيب آن

اگر اقامۀ بيّنه بر زناى زوجه كرد، پس از آن تكذيب نمود بينه را، اظهر ثبوت حد قذف است بر زوج؛ و هم چنين سقوط حد زانيه به سبب شبهۀ دارئه.

و اگر بعد از قذف، نه تكذيب كرد قذف را و نه لعان اختيار نمود، حد قذف ثابت است. اگر بعض حد اقامه شد، پس از آن در اثنا براى لعان حاضر شد، اجابت مى شود، به سبب شبهه دارئه حد، و لعانى كه مسقط تمام حد است مسقط بعض هم هست.

حكم عدم قدرت لسانى بر لعان بعد از قذف

2. اگر زبان كسى بسته شد از لعان، بعد از قذف، لعان او با اشاره است اگر مأيوس از عود سلامت باشد يا احتمال آن در دير زمان بدهد. و اگر احتمال زوال عارض در زمان قريب بدهد، احوط تأخير حد قذف تا لعان نُطقى بعد از سلامت است.

ادّعاى قذف توسط زن و سكوت زوج

3. اگر زن ادعاى قذف كرد و شوهر ساكت شد و زن اقامۀ بينه بر آن كرد، در مسموعيّت بينه بدون جواب انكار از طرف شوهر، و ايجاب آن صحّت لعان را بر مقتضاى بينه، تأمّل است، بلكه از شوهر مطالبه جوابِ به اقرار يا انكار مى شود و به

ص: 279

لوازم آن عمل مى شود. و هم چنين كلامى كه محتاج به تفسير او باشد و مفيد خصوص اقرار يا انكار نباشد.

و اگر انكار كرد پس اقامه بينه بر قذف شد، حد ثابت است و لعان ثابت نيست؛ چون كه تكذيب انكار و تصديق قذف است. و اقرب ثبوت لعان است در اعتقاد زن كه قذف شده و قصد معنى به لعان نموده و در اعتقاد شوهر با توريه نسبت به قذف فرضى. و در مورد ظهور حاضر شدن به لعان در قذف، ايضاً لعان ثابت مى شود.

صورت سقوط حدّ در فرض لعان

و با لعان، حد آن ساقط مى شود در صورتى كه مدتى از قذف ادعايى اول گذشته باشد و قذف جديد محتمل الصدق باشد و مشمول انكار سابق نباشد. و مشكل است سقوط حد قذف اوّلى كه مورد قيام بينۀ زن بود، مگر بنا بر سقوط حد قذف هاى متعدّد اگر چه با اين نحو - كه محتمل است تخلّل زناى جديد در آنها - باشد به لعان واحد؛ به خلاف صورتى كه قذف اول و انكار و حضور براى لعان و انشاى قذف جديد و لعان بعد از آن، در زمان متّصل باشد كه با يك لعان ساقط شود دو حد.

تعدّد حدّ قذف با فرض تعدّد متعلّق آن

4. اگر نسبت زنا داد زوجه خود را با مردى معين، بر او است دو حدّ قذف. و اگر به لفظ واحد هر دو را قذف نمود و هر دو با هم مطالبۀ حد كردند، تداخل مى شود و يكى كافى است بنا بر آنچه مذكور مى شود ان شاء اللّٰه. و اگر نسبت متفرق بود يا طلب متفرق بود، براى هر كدام حدى ثابت است. و مى تواند حد زوجه را با لعان اسقاط نمايد اگر چه با هم مطالبه حد نمايند. و فرقى در عدم سقوط حد مرد با لعان زوجه، بين ذكر مرد در شهادات لعان و عدم آن، نيست. و اگر براى او بينه بود براى هر دو قذف بر زناى خاص، هر دو حد ساقط مى شود.

ص: 280

قذف و اقرار بعد از آن

5. اگر قذف كرد زوجه را، پس از آن اقرار به زنا نمود، حد بر او ثابت است اگر چهار مرتبه اقرار نمايد؛ و به مجرد اقرار زن، حد قذف از زوج ساقط است؛ و ولد منتفى نمى شود با شروط لحوق در ظاهر، مگر با لعان. و لعان ثابت نيست مگر با تكاذب در نفى و اثبات نسب. و تصادق در زنا نفى نسب نمى نمايد و تكذيب نيست.

قذف زوجه و ادّعاى اقرار او

6. اگر قذف نمود زوجه را پس ادعاى اقرار نمود و زن انكار نمود پس دو شاهد اقامه كرد بر اعتراف زوجه به زنا، حد قذف ساقط است از زوج اگر چه اعترافِ مشهودٌ به يك دفعه بوده؛ و اما حد زنا بر زوجه، پس جارى مى شود با اقامه چهار شاهد بر اقرارِ چهار مرتبه. و در كفايت شهادت دو عادل بر اقرارِ چهار مرتبه، تأمّل است.

فوت زوجه قبل از لعان و مسألۀ ارث

7. اگر قذف كرد زوجه [را] پس زوجه قبل از لعان وفات نمود، پس زوج ارث مى برد از زوجه، و حد قذف هم با مطالبه وارث بنا بر موروثيّت آن جارى مى شود، و مى تواند با لعان اختصاصى، دفع حد از خودش نمايد، و لكن سائر احكام لعان طرفين مترتّب نمى شود؛ و قيام ورثه مقام ميّت در لعان، ثابت نيست.

فروض تعدّد و عدم تعدّد در حدّ قذف

8. قذف متكرّر، واحدى را به واحدى قبل از لعان و بدون تخلّل حد، موجب يك حد است. و اگر قذف كرد و لعان ننمود و حد بر او جارى شد، پس از آن اعادۀ همان قذف كرد، اظهر ثبوت حد است، مثل صورت قذف همان شخص به غير آن امرى كه به آن قذف نموده بوده. و اظهر ثبوت حد است در صورت تحقّق لعان براى قذف اول اگر چه به همان مقذوفٌ به باشد.

و اگر قذف كرد زوجه را پس اقرار نمود، پس از آن قذف نمود او را، يا آنكه

ص: 281

اجنبى او را قذف نمود، حد قذف ثابت نيست، به جهت اعتبار احصان و عفت در قذف؛ و ثبوت تعزير در ايذاى آن، دور نيست بنا بر ثبوت آن در متظاهر به زنا.

و در قذف زوجه بعد از لعان و نكول زوجه و زوال احصان به نكول، مثل بيّنه و اقرار، تأمّل است؛ و بر تقدير عدم زوال احصان، حد قذف جديد ثابت مى شود.

ترتّب حدّ يا قبول شهادت در فرض شهادت زوج با سه شاهد

9. اگر شهادت دادند چهار عادل كه زوج يكى از آن عدد است، خلاف است در محدوديت ثلاثه و لعان زوج (كه منسوب به صدوق و جماعتى است) يا قبول شهادت بر زنا (كه منسوب به اكثر است)، در نص و فتوى؛ و قول اول احوط القولين است.

عدم ترتّب آثار لعان با اخلال به الفاظ

10. اگر اخلال كردند يكى از زوجين به بعض الفاظ لعان، صحيح و مؤثّر در آثار مناسبه با لعان هر دو يا خصوص لعان زوج اگر ناقص باشد، نخواهد بود؛ و روى اين لعان غير صحيح اگر حاكم حكم كرد، نافذ نخواهد بود واقعاً و ظاهراً نزد عالم به اختلال شروط صحّت لعان.

فسخ بودن لعان

11. لعانِ مؤثّر در بينونت و افتراق، فسخ است نه طلاق، و نظير ارتداد و رضاع است، و طلاق نيست و شروط و احكام طلاق را ندارد.

تولّد توأم دو طفل

12. اگر توأمين متولد شدند در فاصلۀ كمتر از شش ماه به نحوى كه ثابت شد وحدت حمل، پس الحاق و نفى هر كدام به حسب مدلول، مستلزم الحاق يا نفى ديگرى است؛ پس اگر الحاق كرد يكى را، ديگرى هم ملحق به او مى شود، و نفى بعد از اقرار به لحوق مؤثّر نيست در انتفاى بدون لعان، در آنچه بدون لعان منتفى

ص: 282

مى شود، و با لعان در آنچه محتاج به لعان است؛ و محتمل است قبول نفى در آنچه بر عليه نافى است، اگر چه بعد از استلحاق بوده باشد. و اگر اول نفى كرد پس از آن استلحاق نمود، محتمل است لحوق اول در آنچه مقتضاى اقرار به لحوق است و متعلّق به حقوق غير نيست، و ممكن نيست لعان با اقرار به لحوق.

و مقتضاى استلزامِ متقدّم اين است كه اگر استلحاق يكى كرد و ساكت از ديگرى شد، هر دو ملحق مى شود به مقتضاى اقرار؛ و اگر يكى را نفى كرد و مطلع از ديگرى نشد، اظهر كفايت يك لعان است براى انتفاى هر دو به جهت استلزام متقدّم.

و اگر بعد از نفى اول، اقرار به دوم كرد، ملحق به او مى شود دومى بر حسب اقتضاى اقرار، و وارث او مى شود، و هم چنين اولى وارث او مى شود؛ و وارث شدن خودش براى هيچ كدام ثابت نمى شود به واسطۀ اقرار به انتفاى اوّلى، كه مستلزم اقرار به انتفاى دومى است.

و اگر بين دو مولود شش ماه باشد، هر كدام در لحوق و انتفا، حكم خودش را دارد و ملازمۀ بين آنها ثابت نيست در لحوق يا نفى؛ پس اگر يكى را با نفى و لعان منتفى كرد و ديگرى را استلحاق كرد يا ساكت از نفى او شد، ملحق مى شود، بدون استلزام لحوق اول كه منتفى شد.

و اگر لعان، بعد از نفى، قبل از وضعِ حملِ اول بود پس بعد از شش ماه از ولادت اول، وضع حمل دوم كرد، دومى ملحق نمى شود، به جهت حصول بينونت به لعان اول و انقضاى عده به وضع حمل اول، پس بعد از وضع اول، وطى زن به نكاح نخواهد بود.

و به واسطۀ موت يكى از دو توأم، صحّت لعان براى نفى هر دو باقى است.

و الحمد للّٰه و الصلاة علىٰ سيّد أنبيائه محمّد و عترته الطاهرين.

بلغ المقام و له الحمد ليلة الأربعاء من شهر محرم الحرام من سنة ألف و

أربعمائة و واحد من الهجرة، بيد العبد محمّد تقى بن محمود عفى عنهما.

ص: 283

ص: 284

كتاب عتق

اشاره

فضل عتق و بيان متعلّق آن

اسباب ازالۀ رقّيّت

ص: 285

ص: 286

فصل اوّل فضل عتق و بيان متعلّق آن

اشاره

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ

الحمد للّٰه ربّ العالمين و الصلاة علىٰ سيّد الأنبياء محمّد و آله

الطاهرين و اللعن الدائم علىٰ أعدائهم أجمعين

فضيلت عتق

فضل عتق - كه عبارت [از] ازالۀ رقّيّت از مملوك است - متفقٌ عليه است، و اختلاف تعلّق عتق به مملوك و مسلم و مؤمن، در مراتب فضيلت است.

اختصاص استرقاق به اهل حرب

و مختص است استرقاق به اهل حرب، در مقابل اهل كتاب و شبهه از يهود و نصارى و مجوس كه قيام به شروط ذمه بنمايند، و اگر اخلال نمايند، داخل در حكم اهل حرب از جواز استرقاق به حسب وضع خواهند شد.

اعقاب رقّ

و اعقاب رقّ محكوم به رقّيّت هستند اگر چه اسلام بياورند، مادام كه عتق نشده باشند؛ و اگر عتق شدند، اعقاب معتَق محكوم به حرّيت مى باشند مگر در صورت حرّيت احد الأبوين او كه حرّيت غالب است در تأثير در حرّيت ولد مگر با شرط رقّيّت به نحو محكوم به نفوذ.

ص: 287

استرقاق حربى

و استرقاق حربى چه از مؤمن باشد يا مخالف يا كافر، فرقى ندارد در غير غنائم دار الحرب كه در آنها شروط و خصوصيّاتى است. و اگر در يد كافر حربى مثل او بود، تملّك هر دو جائز است براى مذكورين به استيلاء و استنقاذ، پس شراى آنها صورى است و در حقيقت استنقاذ است.

اقرار و انكار رقّيّت

كسى كه اقرار به رقيّت خودش نمايد و معلوم الحرّيه نباشد و بالغ، عاقل [و] رشيد باشد، محكوم به رقيّت است؛ و اظهر اعتبار رشد است، زيرا به اعتقاد مقرّ، اقرار به مال است، پس لازم نفوذ از غير رشيد، عدم نفوذ آن است.

اگر مقرٌّ له - در صورت نفوذ اقرار با شرائطش - انكار كرد رقيّت او را، پس اقرار در اصل رقّيّت ساقط نمى شود، و از قبيل مجهول المالك مى شود كه حاكم فحص مى كند از مالك، مثل اقرار به سائر اموال با انكار مقرٌّ له.

و چون اقرار عاقل، بالغ و حرّ ظاهرى لو لا الاقرار با رشد او بر ضرر ديگرى نيست پس قياس نمى شود به اقرار غير رشيد اگر چه در واقع، مملوك و ملزم به مملوكيّت است، و مانعى از نفوذ آن در خصوصيّت و در اصل مملوكيّت نيست.

و رجوع از اين اقرار مسموع نيست مثل رجوع در سائر اقارير، و مسموع است در محل مسموعيّت در سائر اقرارها، چنانچه گذشت.

عدم قبول ادّعاى عبد به حرّيّت در سوق

عبد مبيع در اسواق اگر ادعاى حرّيت اصليّه نمود قبول نمى شود، به جهت مخالفت با مقتضاى يد، مگر با بيّنۀ بر حرّيت اصليّه مخالفۀ يد، كما اينكه قبول مى شود بيّنه بر حرّيت عارضيّه به سبب عتق و نحو آن.

ص: 288

ملتقَط در دار الحرب

و ملتقَط در دار الحرب، جائز است استرقاق او براى ملتقِط در صورتى كه در آنجا مسلمى نباشد كه ممكن باشد تولّد او از آن مسلم اگر چه زن باشد، وگرنه احتمال حرّيت و اسلام طفل جارى است؛ و در مملوكيّت او به مجرّد استيلاء بدون قصد تملّك به استرقاق تأمّل است.

ترتب احكام مالك بر ولد يا زوجه يا ارحام خريدارى شده

اگر انسانى از كافر حربى، ولد كافر يا زوجۀ او يا يكى از ارحام او را خريد، براى مشترى جائز است و مالك مى شود و حكم ملك او مرتّب مى شود، لكن در ترتّب احكام خاصّۀ بيع و شراء - از قبيل خيارات و رد به عيب و ارش - تأمّل است، بلكه حكمِ اعم از استنقاذ و استيلاء و تملّك به آن ثابت است.

جواز استرقاق براى مؤمن مطلقا

و سبى مؤمن و كافر و مخالف مبدع و غير او، مساوى در جواز استرقاق است براى مؤمن، اگر چه در بعضى شراء و تملّك به آن، و بعضى استنقاذ محض باشد و شراى صورى مقدّمۀ خارجيّۀ استنقاذ باشد در صورتى كه مالكيّت حقيقيّه در بايع نباشد.

ص: 289

فصل دوّم اسباب ازالۀ رقّيّت

اشاره

ازالۀ رقيّت به چهار سبب مى شود: 1. «مباشرت»، 2. «سرايت»، 3. «مالكيّت»، 4. «عوارض».

و «مباشرت» به عتق و تدبير و كتابت، محقّق مى شود.

1. عتق به مباشرت

اشاره

عبارت صريحۀ عتق «تحرير» است به اينكه بگويد: «أنت حرّ»، يا «إعتاق» به اينكه بگويد: «أعتقتك». و در اين دو مورد اشكال نيست؛ و در غير اينها با ظهور معتدٌّ به و معلوميّت قصد انشاى عتق مورد احتياط است، و در تقدير عدم اجماع، اظهر كفايت است.

فرض اتّحاد اسم امه با صيغۀ عتق

اگر اسم «حرّه» باشد و بگويد: «أنت حرّه» پس با معلوميّت قصد اخبار يا انشا، حكم واضح است؛ و اگر معلوم نشد، رجوع به متكلم مى شود و قبول مى شود قول او؛ و اگر بر خلاف قانون محاورۀ مكان و زمان بود، پس در تفسير به خلاف قانون با معرفت آن، اشكالى است، زيرا استظهار موافق قانون، موجب حكم است نه رجوع به تفسير او، مثل اينكه بدون تنوين بگويد در غير وقف و بگويد قصد انشا كردم يا با تنوين باشد و بگويد قصد اخبار كردم با انصراف صيغه و عدم انصراف اسم؛ و در

ص: 290

صورت جهل و عدم استظهار و عدم امكان رجوع يا تعذّر تفسير، مقتضاى اصل، بقاى رقّيّت است.

و با تلفّظ به آنچه معتبر و كافى است، تحرير محقّق مى شود. و با قدرت بر تلفظ و ميسوريت آن، احوط عدم اكتفاى به اشاره و كتابت است، بلكه تلفظ مى نمايد اگر چه اعلام آن غير را با اشاره يا كتابت باشد. و در صورت عدم امكان يا متعسّر بودن تلفظ، اشاره و كتابت كافى است. و اظهر عدم اعتبار عربيّت است در صيغۀ كافيه اگر چه احوط است.

لزوم اطلاق عتق

و بايد اعتاق، مجرد از شرط و صفت باشد اگر چه شرط مترقّب الحصول باشد، مثل قدوم حاجّ ، يا آنكه صفت معلوم الوقوع باشد و متأخّر باشد مثل طلوع شمس؛ و اظهر جواز تعليق بر معلوم الوقوع مقارن صيغه است، زيرا در حقيقت تعليق نيست؛ مثل اينكه تعليق بر نقيضين، مفيد تأكيد و عدم فرق بين دو تقدير است در كلام متّحد، و اما در مختلف و متعدّد، پس عتق محقّق نمى شود.

تعليق عتق

و صحيح نيست عتق اگر معلّق به مشيّت معتِق باشد اگر چه متّصلاً مشيّت نمايد و ذكر نمايد عتق را. و مقتضاى عدم صحّت عتقِ معلّق، اين است كه اگر بگويد در غير تدبير: «إن قدم زيد فعبدى حرّ» محقّق نباشد؛ و هم چنين اگر نذر كرد كه اگر شفاى يابد مريض من پس بندۀ من حرّ است يا آنكه مال من صدقه باشد يا براى زيد باشد به صورت تعليق كه ذكر شد، و محل ابرا نيست (مگر با احتمال لحوق نذر نتيجه به شرط نتيجه با اتفاق بر عدم تعليق در عتق بالخصوص، پس نافع نيست التزام به آن در نذر جزمى للّٰه تعالى و صحّت آن و لزوم تصدّق به آن)، به خلاف اينكه اگر بگويد با اين تعليق در غير تدبير: «علىّ أن أعتق عبدي» او «أتصدّق بمالي» كه واجب

ص: 291

است اعتاق و تصدّق با حصول شرط در نذر، و اگر نكرد و محل گذشت، حنث واقع مى شود، و ابرا هم در نذر تصدّق خاصّ بى محل است.

استناد تحرير اعضا

اگر بگويد: «يدك حرّة» يا آنكه بگويد: «وجهك حرّة» يا آنكه بگويد: «رأسك حرّة» يا آنكه بگويد: «وجهك حرّة»، پس اگر مراد ذات باشد به علاقه جزء و كل با قرينه بر اراده، صحيح است عتق نفس مملوك؛ و اگر اراده جزء معلوم شد، صحيح نيست اصل عتق؛ بلكه اگر اراده ذات، قرينه نداشت و معناى حقيقى، جزء است و عتق آن باطل است، محلى براى رجوع به متكلم در تفسير با ظهور نيست؛ بلى اگر مراد مشكل شد از مجموع جهات، دور نيست با رجوع به معتِق رفع اشكال شود، و اگر ممكن نشد اصل، عدم تحرير است.

اگر بگويد: «بدنك حرّ» يا آنكه بگويد: «جسدك حرّ» اظهر صحّت عتق است، به جهت اتحاد مفهومى عرفى بين اينها و اينكه بگويد: «أنت يا زيد حرّ».

عدم لزوم تعيين در عتق

در اعتبار تعيين معتَق (به فتح) خلاف است، و نقل اجماع بر عدم اشتراط شده است؛ و دور نيست عدم اشتراط، پس با احتمال تعيّن در حين عتق، رجوع به معتِق (به كسر) مى شود؛ و با عدم تفسير يا عدم امكان اگر چه به فوت معتِق باشد با ظهور عدم تعيين قصدى با قرعه تعيين مى شود بنا بر عموم دليل آن به هر مشكلى اگر چه مشتبه نباشد، يعنى معيّن واقعى و مجهول الطرف نباشد.

اگر تعيين كرد بعد از رجوع، پس از آن عدول نمود، قبول نمى شود، به جهت تعلّق به حق ثابت غير، لكن تعيين، كاشف از انعتاق حين عتق به صيغه است و قرعه متمم عتق است در غير كاشف از واقع حين عتق؛ پس انعتاق حين خروج از قرعه، محقّق مى شود.

ص: 292

و اگر عتق معيّن نمود پس از آن مشتبه شد معتَق با غير او، تأخير مى اندازند تا ظاهر و واضح شود اگر چه با تذكر خود معتِق (به كسر) باشد؛ و اگر چه معلوم نشد با قرعه تعيين مى شود بدون احتمال خلاف. و عدول بعد از تعيين اگر چه با قرعه باشد، قبول نمى شود، مگر از منشأ معلوم باشد كه در اين صورت احتمال تغريم قيمت در احد الشخصين جارى است.

اختلاف عبد و مولىٰ در مقصود به عتق

اگر يكى از مماليك ادّعا نمود كه مقصود به عتق، او است و مولىٰ انكار نمود، چه آنكه انكار او قصر دائرۀ احتمالات باشد يا تفسير باشد در صورتى كه دو احتمال بيش نبوده، قول مولىٰ مقدّم است با يمين او، و هم چنين اگر وارث، مدّعى علم به معتَق باشند؛ و اگر مولىٰ از يمين نكول كرد حكم بر او مى شود به مجرّد نكول على احد القولين، يا آنكه رد يمين به مدّعى كه مملوك است، مى شود و با حلف، عتق مى شود.

شرايط معتِق

معتبر است در معتِق: «بلوغ»، و «كمال عقل» در مقابل جنون و سكر، و «اختيار» در مقابل اكراه، و «قصد عتق»، و «قصد قربت به عتق»، و «عدم محجوريت از تصرّف مالى به سبب سفاهت و افلاس».

در بالغ به ده سالگى كلامى است كه مذكور مى شود ان شاء اللّٰه. و در مكرَه و مولَه (يعنى كسى كه عقلش زائل شده است) و در سكران و غير واجد قصد قربت، منصوص است.

حكم بالغ به ده سالگى

اما بلوغ و اعتبار آن در عتق: پس در بالغ به ده سالگى، منسوب به «شيخ (قدس سرّه)» و جماعتى، جواز و صحّت آن است. و در صورت تمييز و رشد و عقلايى

ص: 293

بودن وصيّت و در معروف و حق بودن آن و بالجمله واجد شروط وصيتِ كبير باشد، ملحق بودن آن به وصيّت بالغ به ده سالگى چنانچه مشهور است، خالى از وجه موافق با نقل موصوف به حُسن در كلام محقّق نيست.

عتق مسلم توسط كافر

آيا عتق كافر، مسلم را صحيح است يا نه ؟ محكىّ از «خلاف» و «مبسوط» صحّت آن است مطلقاً. و چون معتبر است در آن، نيّت قربت غير متصوّرۀ در جاحد و منكر صانع جليل، پس از او باطل است؛ و اما از كسانى كه متمشّى مى شود قصد تقرّب، اگر چه تقرب حاصل نمى شود و لذا باطل است عبادات محضۀ غير ماليّه كه صحّت آن و ترتّب اثر بر آنها متمحض در ترتّب ثواب است و آن بدون اسلام ممكن نيست، بلكه بدون ايمان به معنى أخصّ ايضاً در غير معلوم به سيرۀ قطعيّه از قبيل بناى مساجد و وقف آنها، و اعتبار اسلام در عبادت ماليّه (مثل عتق) اجماعى نيست به ملاحظۀ مخالفت مشهور متأخّرين، با موافقت صحّت عتق با كليۀ «ألزموهم... الخ» در خصوص اهل الزام و التزام، و به اينكه ثبوت ولاء در خصوص ارث، سبيل بر مسلم نيست چون ارث او بعد از وفات بدون وارث خاص است با آنكه توارث بين اهل دو ملت نيست پس كليّت ولاء معتِق قابل تخصيص است به كليات ثابته؛ پس صحّت عتق كافر با موافقت آن با تغليب حرّيت (اگر چه تصديق به آن در شبهات حكميّه محل تأمّل است) خالى از وجه نيست در آنهايى كه قصد قربت از آنها متمشّى بشود.

عدم اعتبار اسلام در معتَق

اعتبار اسلام در معتَق، محل خلاف است، و صحّت آن محكىّ از «خلاف» و «مبسوط» و «جامع» است، و با وجود مصالح مرجّحه به نحوى كه عتق صالح براى تقرب و قصد آن باشد، صحّت، خالى از وجه موافق با عموم آيۀ شريفه نيست.

ص: 294

و عتق ولد زنا صحيح است چنانچه مشهور است، اگر چه صغير باشد، از دو مسلم يا از دو كافر باشد يا آنكه مختلف باشند، يا كبير غير واصف اسلام باشد زيرا كفر مانع از عتق نيست چنانچه گذشت.

صحّت عتق فضولى

و اظهر صحّت عتق فضولى است اگر متعقب به اجازه مالك باشد؛ و با احتمال تعقّب به اجازه، قابل تقرّب است به آن، به خلاف قاطع به عدم تعقّب كه بطلان، از جهت فقد نيّت است، نه عدم مباشرت مالك يا ولىّ و وكيل او.

اگر شخص بگويد: «اگر مالك بشوم تو را، آزاد خواهى بود»، پس با رجوع به نذر يا عهد يا يمين - مثل اينكه «للّٰه علىّ إن ملكتك فأنت حرّ» يا «و اللّٰه لأعتقنّك إن فعلت كذا» با شروط آنها كه در محل آن ذكر شده - و ايقاع صيغۀ عتق بعد از مالكيّت، نافذ است عتق. و اگر يمين را حلف به طلاق زن يا عتق مماليك قرار داد منعقد نمى شود.

عتق ولد صغير

و اگر عتق كرد مملوك ولد صغير را با مصلحت او و ادخال در ملك والد با تقديم، نافذ است و عوض، در ملك صغير خواهد بود؛ و با عدم تقديم مذكور يا عدم مصلحت ولد يا بالغ و رشيد بودن ولد، نافذ نيست (و احتياط در صورت تنازع بعد از بلوغ و رشد ولد، [به نحو] صلح با والد يا سائر ورثه او ترك نشود به ملاحظۀ روايت حسين بن علوان كه شيخ (قدس سره) در «نهايه» عمل به آن فرموده است) مگر در صورت اخير اگر اجازه بدهد عتق والد را.

شرط ضمن عتق

اگر شرط كرد در ضمن عتق، بر معتَق (به فتح) شرطى را (مثل خدمت معتِق (به كسر)، يا مالى بر معتِق مطلقاً حاصل فعلى يا فيما بعد از تحصيل يا مقيد به

ص: 295

مخالفت شرطى) لازم است بر معتَق (به فتح) وفاى به آن شرط.

و اگر شرط كرد در ضمن عتق با تزويج بنت، رد در رقّيّت او را در صورتى كه ازدواج با غير يا تسرّى بر بنت نمايد، اظهر صحّت عتق و نفوذ شرط است، در صورت عدم رجوع به شرط عدم تسرّى در تزويج بنت كه بطلان چنين شرطى ثابت است؛ وگرنه شرط رد در عتق بر تقدير تسرّى جائز حتى بعد از اشتراط، خالى از تأمّل نيست.

اگر چه شرط رد در عتق بر تقدير تسرى مثل شرط «مائة دينار» بر تقدير تسرّى در صحيح «محمد بن مسلم» است كه شرط عدم تسرّى نيست و احكام آن را ندارد؛ و عدم قابليّت تغيير با شرط و نحو آن محتاج به دليل است نه اندراج در تحت عموم دليل شرط. و علىٰ أىٍّ استفاده مى شود از موثّق «اسحاق بن عمار» كه شرط رد در رقّ در ضمن عتق در تقدير عملى اگر چه جائز الطرفين باشد حتى بعد از اشتراط، نافذ است و مشروطٌ عليه كه معتَق بوده، مردود به رقّيّت مى شود.

احوطيّت اعتبار رضاى معتَق به شرط

و اعتبار رضاى معتَق (به فتح) به شرط، احوط است مطلقاً، خصوصاً در امورى كه مرجع شرط در آنها به استثنا نباشد مثل شرط خدمت يا مال مملوك كه حاصل است، كه اعتبار موافق مستفاد از دليل شرط است. و اما روايت «سعد بن سعد» در كتب اربعه، با اختلاف در واسطه كه «جرير» و «حريز» و «ابو جرير» ذكر شده و در مروى عنه كه أبو الحسن - عليه السلام - و ابو جعفر - عليه السلام - ذكر شده، پس ممكن است استدلال به آن بر اعتبار رضا، تمام نباشد، زيرا كه در ذيل آن «فانّ ذلك احبّ الىّ » در «وسائل» نقل شده و آن موهن استدلال براى لزوم است، اگر چه متيقن اشاره به مذكور در اول جواب كه بدء به مال است مى باشد؛ و در اخير موافق عموم دليل شرط است در مورد حاجت كه غير صورت استثنا است. و اطلاق روايات خاصه اگر چه قوى است لكن ممكن است منزّل بر غالب باشد كه رضاى معتَق به

ص: 296

عتق مشروط با شروط آن است؛ لكن احتياط در اعتبار رضاى معتَق (به فتح) است.

شرط خدمت

اگر شرط كرد در ضمن عتق، خدمت معتِق (به كسر) را در زمان معين، صحيح است و لازم الوفاء است. و هم چنين اگر شرط نمايد خدمت در زمان حيات معتَق (به فتح)، اقرب صحّت شرط و لزوم وفا است. و نفقه مشروط الخدمه بر مخدوم است يا بر خود است كه مالك مشروط است پس استحقاق استثناى زمان تكسّب براى نفقه خودش دارد يا از بيت المال است ؟ احتمالاتى است. و اگر مدت خدمت را در إباق به سر برد به رقّيّت اعاده نمى شود، و خود مولىٰ يا ورثۀ او مى توانند مطالبۀ اجرت المثل عمل فائت را از معتَق (به فتح) نمايند، به جهت موافقت مستفاد از ادلۀ تغريم با طريقه عرف عقلاء در تضمين، و موافقت تفويت منفعت يا عمل با اتلاف يا تلف عين در طريقۀ عرفيّه.

كسى كه واجب شده باشد عتق رقبه اى در كفاره يا غير آن، كفايت نمى كند تدبير از آن بلكه بايد عتق منجّز نمايد در حيات خودش؛ و بعد از وفات او بايد از مال او تأديه دين او نمايند؛ و آنكه عتيق به موت است، از متروكات او نيست.

استحباب و كراهت در مقام

متأكّد است استحباب عتق رقبۀ مؤمنه بعد از هفت سال در خدمت مولىٰ .

مكروه است، به كراهت عبادت، عتق مخالف در مذهب در صورتى كه فرقى نباشد در مذهب و سلوك آن بين رقّيّت و حرّيت؛ و كراهت عتق مستضعف اخفّ است از كراهت عتق مخالف غير مستضعف.

و غير قادر بر اكتساب و تحصيل مؤونۀ خودش را يا عتق ننمايد يا آنكه او را باقى در عيلولت خودش نمايد، وگرنه خلاف مستحب يا مكروه است به نحو كراهت عبادت.

ص: 297

مسائل عتق به مباشرت
نذر عتق اوّلين مملوك

1. اگر نذر كرد عتقِ اول مملوك را پس مالكِ اَزيَد از يكى شد در يك دفعه، افضل و احوط عتق همه است. و اگر نخواست جز عتق يكى را، احوط تعيين آن در مورد اصابت قرعه است، و تخيير محتمل است.

نذر عتق اوّلين مولود

2. اگر نذر كرد عتق اول مولود زنى را پس ولادت كرد توأمين را، هر دو مورد عتق منذور مى شوند بنا بر اصحّ ؛ و اگر هر كدام ميّت، مولود شد، ديگرى متعيّن براى عتق منذور است؛ و هم چنين اگر يكى از آنها مستحِق عتق، مولود شد مثل مُقعِد، ديگرى متعين است براى عتق منذور.

عتق جماعت

3. اگر مماليكى داشت و جمعى از آنها را به مباشرت، عتق نمود پس از آن از او سؤال نمودند: «آيا مماليك خود را عتق نمودى ؟» گفت در جواب: «بلى»، بيش از جماعتى كه مباشرت عتق آنها را نموده بود، مورد تصديق عتق در جواب نخواهد بود، زيرا ظاهر، اخبار است نه انشاء، و مخبرٌ عنه امرى است كه صادق است على الحقيقه با آن كه مماليك خودم را عتق نموده ام، در صورتى كه كثرتى در معتَق از آنها باشد كه على الحقيقه صدق مماليك بر آنها بنمايد، و شرط است اين كثرت در موارد عتق. و اين غير آن صورتى است كه عتقى سابقاً محقّق نشده و در مقام انشاى عتق بگويد: «أعتقتُ مماليكى» كه محمول بر عموم است مگر با قرينۀ خلاف يا تضمير خلاف.

نذر عتق امه

4. اگر نذر نمود عتق امۀ خود را اگر وطى نمايد او را، صحيح است؛ و با تحقّق

ص: 298

وطى، عتق، تحصيل يا حاصل مى شود؛ پس اگر آن را قبل از وطى، اخراج از ملك خودش كرد، نذر منحل مى شود؛ و اگر اعاده به ملك خودش كرد به سبب مستأنف، التزام نذرى عود نمى نمايد؛ مگر آنكه مقصودش در حال نذر، شخص خاص باشد كه به هر سببى او را وطى نمايد و قابل عتق يا انعتاق باشد، پس با اين قصد، عدم انحلال نذر، خالى از وجه نيست؛ كما اينكه با قصد وطى به ملك موجود حين نذر، انحلال متعين است؛ و با عدم التفات به اين خصوصيّات پس متيقن، ارادۀ وطى به ملك موجود حين نذر است، و يمين بعد از خروج از ملك كالعدم است به حكم اصل، و با عود در ملك، عود حكم نذر محقّق نمى شود؛ و ظاهرِ صحيح «محمد بن مسلم»، نفوذ تصرّف مفوّت موضوع نذر است كه مفروض توقف تحرير بر وطى متوقف بر بقاى ملك [است] و لازم نيست ابقاى موضوع تكليف يا وضع مگر با دليل.

نذر عتق مملوك قديم

5. اگر نذر كرد يا وصيّت نمود عتق هر مملوك قديم را، پس محمول مى شود بر مملوكى كه در ملكيّت او شش ماه فما زاد بوده است اگر قصد خلاف ننمايد يا آنكه عرف خاصّ به ناذر، خلاف آن بوده و قصد مسمّاى عرفى را داشت، چنانچه واضح است دلالت روايت علويّه و رضويّه كه شاهد صدق در آن است به حسب استدلال به آيۀ شريفه كه اطلاق در آن محمول بر موافقت عرف صحيح است، و محلّى براى تعبّد در آيه شريفه نيست، و طريق تعدّى از مورد روايتين واضح است در جميع مواضع موضوعيّت «قديم» براى حكم مناسب.

و اگر همه از شش ماه كمتر بودند، معتَق مى شود اقرب به شش ماه؛ چنانچه اگر همه از شش ماه بيش بودند و فهميده شود وحدت از عبارت نذر يا وصيّت، منعتق مى نمايند آن را كه زمان مملوكيّت در او ازيد و اطول است، و اگر وحدت فهميده نشود همه منعتق مى شوند، مثل صورتى كه همه در شش ماه مملوكيّت واقع شده

ص: 299

باشند؛ پس اگر وحدت فهميده شود محلّ تخيير يا قرعه است، وگرنه همه منعتق مى شوند.

عتق مملوك ذو المال

6. كسى كه عتق نمايد مملوك خود را در حالى كه صاحب مال بوده است: پس اگر نداند معتِق (به كسر) صاحب بودن معتَق (به فتح) مال را، آن مال ملك معتِق (به كسر) است؛ و اگر بداند و استثنا ننمايد ملك معتَق (به فتح) است، به خلاف صورت استثنا كه باقى در ملك مولى است. و اين استظهارى است از تصرّف مالك به عتق يا بيع تبعيّت مال منسوب به مملوك را كه معلوم النسبه است در سلب ملكيّت از معتِق (به كسر) و اثبات در ملكيّت مالك به تصرّف كه نفس معتَق (به فتح) يا مشترى است، و اين تفصيل مختارِ منسوب به اكثر است در محكىّ «نهاية المرام».

عتق ثلث مماليك و تعيين با قرعه
اشاره

7. اگر عتق نمود ثلث مماليك خودش را، احوط براى متولّى امر ميراث، استخراج ثلث است با قرعه؛ و اظهر جواز تعيين متولّى امر ميراث است به نحو غير مستلزم اضرار؛ و اظهر عدم اختصاص استخراج قرعه (كه مندوب است) به امام [است] در حال حضور يا نائب او در غيبت، اگر چه اولويّت در آنها معلوم است.

گونۀ اوّل

و ممكن است اختيار اين كيفيّت در استعمال قرعه، به اينكه بنويسند در سه رقعه اسم هر دو نفر از شش نفر را، پس بعد از پنهان كردن، اخراج نمايند به حرّيت يا رقّيّت، پس اگر اخراج اوّلى، به حرّيت شد، عتق مى شوند يا منعتق مى شوند و حاجتى به اخراج در بقيه نيست و محكوم به بقاى رقّيّت آنها مى شود، و اگر به رقّيّت اخراج شد، محتاج است دومى به اخراج؛ پس اگر به حرّيت اخراج [شد]،

ص: 300

معتَق يا منعتق مى شود و بقيه محكوم به بقاى رقّيّت مى شود؛ و اگر به رقّيّت اخراج شد، بقيه محكوم به حرّيت مى شوند بدون حاجتى به اخراج.

گونۀ دوم

و ممكن است در سه رقعه، تعيين حرّيت و رقّيّت بشود بدون ذكر اسم، پس بعد از پنهان كردن، اخراج نمايند، اگر به اسم دو نفر حرّيت خارج شد، حاجتى به اخراج بقيه نيست، زيرا دو نفر اول، تحرير مى شوند و بقيه باقى به رقّيّت [هستند]؛ و اگر به اسم دو نفر خاصّ رقّيّت خارج شد و محتاج به اخراج دومى است، اگر رقّيّت است سوم با اسم آنها تحرير مى شوند، و اگر حرّيت خارج است، بقيه در رقّيّت باقى هستند.

گونۀ سوم

و ممكن است در شش رقعه بنويسند در هر كدام اسم را و اخراج به حرّيت يا رقّيّت نمايند تا به مطلوب كه حرّيت مسمىٰ به دو اسم باشد، برسند؛ يا آنكه حرّيت را در دو رقعه بنويسند و رقّيّت را در چهار رقعه، پس از آن با اسم اخراج نمايند تا به دو محرَّر برسند و بقيه محكوم به بقاى رقيّت مى شوند، و در اين طريق، افتراق هر دو نفر در حرّيت يا رقيّت محفوظ است، و از اين جهت اولويت دارند از طريق اول كه مروى و مشهور است، لكن روايت مشهور در عمل، كشف مى نمايد از رخصت در ترك اين مداقّه، و ظاهر روايت مثل فتاوىٰ تجزئه به سه جزء و تعيين معتَق با اقراع است پس محلى براى حمل بر تعيين به ولايت ثابته نبويه - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم - نيست.

و ترتيبات مذكورۀ در اقراع، در صورت مساوات مماليك در عدد و قيمت و در صورت اختلاف قيمت با امكان تعديل اثلاث به حسب قيمت و عدد، واضح است.

ص: 301

تعيين با قرعه در فرض اختلاف عدد و قيمت

و اما صورت اختلاف قيمت و عدم امكان تعديل اثلاث به حسب قيمت و عدد، مثل اينكه قيمت يكى از شش نفر دويست باشد و قيمت دو نفر دويست باشد و قيمت سه نفر دويست باشد، پس منسوب به اكثر، اعتبار در تعديل بر قيمت است، و سه رقعه به اسم يك و دو و سه نفر تكميل مى شود و هر كدام به رقّيّت خارج شد، تحرير مى شود؛ و لكن محتمل است براى تحفّظ بر عبارت وصيّت يا نذر، تحرير شود آنكه ثلث است عدداً و قيمتاً بدون قرعه، به جهت تعيّن ثلث از جهتين، پس در مثال مذكور تحرير شود دو نفر كه مجموع آنها به دويست متقوّم مى شوند.

فرض امكان تعديل

و اگر تعديل، ممكن بود به حسب عدد نه به حسب قيمت، مثل آنكه شش مملوك: دو نفر قيمت آنها صد بود و دو نفر قيمت آنها صد و پنجاه بود و دو نفر قيمت آنها سيصد بود، پس به سه عدد منقسم مى شوند، پس اگر به حرّيت، اخراجِ قرعه شد و خارج شد يكى از دو قسمت كه ناقص بودند، تحرير مى شوند و تكميل مى شود نقص آن با يكى از دو قسمت ديگر با قرعه؛ و اگر خارج شد زائد از ثلث، اعاده قرعه به دو قسمت ديگر مى شود و تكميل مى شود ثلث خارج از قرعه با يكى از دو قسمت ديگر با قرعه.

فرض صحّت تبعيض در عتق

لكن اگر تبعيض در عتق اشكال ندارد، چنانچه از تكميل معلوم شد، پس در صورت خروج زائد از قيمت ثلث، ممكن است به مقدار ثلث و خارج از قرعه تحرير شود و بقيه غير محرر باشند؛ و عدم محفوظيّت عدد بين اين صورت و صورت تكميل، مشترك است.

ص: 302

و گفته شده است: در فرض مذكور با قرعه هاى متعدّد يكى يكى اخراج مى شود تا به قيمت ثلث برسند، و اگر محتاج به تكميل شد با قرعه در بقيه تكميل شود، و اگر به زائد منتهى [شد] عمل سابق انجام شود؛ و در نتيجه فرقى نيست بين دو ترتيب مذكور.

فرض عدم امكان تعديل در عدد و قيمت

و اگر هيچ كدام از عدد و قيمت، قابل تعديل نباشد، اخراج قرعه به حرّيت مى شود تا به قيمت ثلث برسد، يعنى ناقص تكميل به بعض خارج فيما بعد از قرعه يا به تمام آن مى شود، مثل پنج نفر كه قيمت يكى صد و قيمت دو نفر صد و قيمت دو نفر [ديگر] سيصد باشد.

و اگر اختلاف بود بين عدد و قيمت در تعديل، پس قول ناذر و موصىٖ در تفسير، مسموع است؛ و اگر ممكن نبود، تقديم عدد اظهر است؛ و در زائد بر ثلث قيمت متروكات در وصيّت احتمالهاى تبعيض جارى است، و از «كشف اللثام» و منقول از غير واحد، استسعاء مملوك در زائد بر قيمت ثلث از يك مملوك است.

و مستظهر از نص و فتوى در اين مقام و در وصيّت، لزوم تعيين حرّ است با قرعه و عدم جواز ابقاى اشاعه كه تضرّر وارث را موجب است.

و از آنچه ذكر شد معلوم مى شود عدم اختصاص اقراع به ستّه و ثلث، بلكه جارى در تسعه و ثلث و عشره و ربع و امثال آنها؛ و لزوم تكميل ناقص و اعاده قرعه در صورت زيادتى، مشترك بين موارد مذكوره است.

بلكه در كيفيّت تجزئه و مقدار آن و عدد اقراع، بايد طورى باشد كه به مطلوب برسد (به همان نحو كه در ستّه و ثلث آن و سه رقعه نوشتن مى رسيد) و به لوازم آن ملتزم باشد؛ و هم چنين خصوصيّت در رقاع و كتابت اسما يا حرّيت، ملغىٰ است و هرچه از امثال آنها مؤدّىٖ به مطلوب كه تعيين حرّ است، باشد، كافى است.

ص: 303

اشتراى كنيز به صورت نسيه

8. كسى كه كنيزى به نسيه خريد و ثمن آن را تأديه نكرد پس او را عتق كرد و با او ازدواج نمود و عتقش را مهر او قرار داد پس زوج وفات كرد و چيزى براى تأديۀ ثمن نگذاشت، مروىّ در صحيح «أبي بصير» و روايت «هشام بن سالم» بطلان عتق و نكاح است و مردوديّت اَمه به بايع است؛ و در صورت حمل و ولادت، ولد هم رقّ است به حسب منقول از جماعتى كه عمل به روايت هاى مذكوره نموده اند. و از جمعى منقول است عدم بطلان عتق و عدم رقيّت ولد، و ممكن است دعواى اقتضاى استقرا اشباه و نظائر، انسبيّت اين قول را به مذهب.

وصيّت به عتق مملوك معيّن

9. اگر وصيّت كرد به عتق مملوكى معيّن و موافق با ثلث بود، بر وارث لازم است عتق او؛ و در صورت امتناع، حاكم شرع متصدّى عتق او مى شود. و دور نيست كه چنين وصيّت دلالت كند كه وارث، وصىّ اجمالى است (در وقتى كه وصىّ خصوصى نباشد) پس نوبت به ولايت حاكم با وجود وارث و عدم امتناع او نمى رسد.

و منافع مملوك از زمان وفات موصىٖ تا زمان اعتاق، مال وارث است بنا بر بقاى مال موصىٰ له در ملك وارث تا زمان انفاذ وصيّت، پس منافع تابع عين است؛ و از جمله منافع، كسب مملوك است و آنچه از آن استفاده مى شود، چنانچه مورد استحسان محقّق در «شرائع» است. و محل اصل مسأله «كتاب حَجر» است.

عتق مملوك از طرف غير با إذن

10. اگر مملوك خود را از غير، عتق نمود با اذن غير، عتق از آذن واقع مى شود، چه آنكه بگوييم مالك مى شود اذن دهنده در حال تماميّت عتق به آخر جزء آن، يا به اول جزء آن در صورت تعقّب به سائر اجزا (كه اول مالك مى شود و در مرتبه ثانيه

ص: 304

فكّ ملك مى نمايد به مباشرت مالك اصلى)، يا آنكه كافى است ملك عتق با رضاى مالك.

عتق در مرض موت

11. عتق در مرض موت، از ثلث است بنا بر آنكه منجّزات مريض از ثلث است، يا آنكه خصوص عتق، مستثنى از منجّزات محسوبه از اصل است ؟ و كلام در مبنا و مختار در آن، در «كتاب وصيّت» مذكور است.

چند فرع
اگر سه مملوك خود را در مرض موت، عتق كرد و غير آن مالى نداشت

فرع 1. اگر سه مملوك را در حال مرضِ موت، عتق كرد و غير آنها مالى نداشت، پس بنابراين كه منجّز از ثلث است يا خصوص عتق از آن، استخراج مى شود ثلث معتَق (به فتح) با قرعه، و نقص تكميل مى شود، و در زيادتى عمل مى شود به آنچه در سابق مذكور شده است.

اگر مملوكِ خارج از قرعه، كنيز بود و حملى داشت متجدّد بعد از عتق، مثل مادرش محكوم به حرّيت است؛ و اگر سابق بود بر عتق، محكوم به رقيّت است مثل مادرش در زمان حمل قبل از عتق، مگر با شرط رقيّت در صورت رقيّت پدر و نفوذ شرط رقيّت.

عتق سه مملوك در مرض موت و وفات يكى

فرع 2. اگر عتق كرد سه مملوك خود را در مرض موت و چيزى غير آنها را نداشت پس يكى از آن سه وفات كرد، قبل از موت مالك يا بعد از او قبل از وصول تركه به وارث، استعمال قرعه مى نمايد بين ميّت و دو حىّ [كه] اگر حرّيت به اسم ميت خارج شد، حكم به لوازم حرّيت براى او مى شود و مؤونۀ تجهيز بر مالك نيست؛ و

ص: 305

اگر حرّيت به اسم دو نفر زنده خارج شد، موت مملوك در رقيّت مى شود و مؤونۀ تجهيز بر مالك او است، لكن در تحديد ثلث متروكات، واقع نمى شود، چون متروك، واصل به وارث نبوده، پس از آن اخراج قرعه به نام يكى از دو حىّ مى شود [كه اگر] به هر كدام حرّيت خارج شد، به قدر ثلث از تركه باقيه واصله، حكم به حرّيت او مى شود؛ پس در صورت تساوى آن دو در قيمت ثلثين خارج به حريّت، حكم به حريت او مى شود؛ و در فرض اختلاف، با فرض خروج اقلّ به حسب قيمت، تكميل مى شود مقدار ثلث از دومى؛ و با فرض خروج اكثر در قيمت، موافق ثلث از آن تحرير و بقيه در رقيّت باقى است. و همه اينها در تقدير حكم به خروج منجّز از عتق از ثلث است نه از اصل.

فرض وفات دو مملوك

اگر در فرض متقدّم، دو مملوك وفات كردند، بين آن سه قرعه اخراج مى شود، پس اگر سهم حرّيت بر يكى از دو ميّت خارج شد، نصف او تحرير مى شود كه همان قدر وفاى ثلث به آن است، و دو ثلث ديگر كه تمام مملوك حىّ است مال ورثه است، و مملوك ديگر كه ميّت محسوب از ثلث نمى شود.

و اگر خارج شد سهم رقيّت به ميّت، اخراج قرعه به نام ميّت ديگر مى شود با حىّ ، اگر حرّيت به نام ميّت ديگر خارج شد، نصف او تحرير مى شود و تمام حىّ مال ورثه است؛ و اگر سهم رقيّت به نام ميّت ديگر خارج شد، چيزى از دو ميّت محسوب در ثلث نمى شود و ثلث مملوك حىّ ، اعتاق مى شود.

موت به قتلِ موجب ديه

اگر در فرض متقدّم كه موت يك مملوك بود، موت او به قتل موجب ديه بود، قتيل، داخل در قرعه مى شود و ديه قائم مقام مقتول است براى وارث [كه] اگر سهم عتق به يكى از دو زنده خارج شد، تماماً عتق مى شود و براى ورثۀ مُعتِق،

ص: 306

مملوك زنده و قيمت قتيل است؛ و اگر سهم قتيل به حرّيت خارج شد، براى ورثۀ او ديۀ قتيل حرّ ثابت مى شود بنا بر كاشفيّت قرعه، چنانچه در مشتبه است نه تمييز مشاع و تعيين آن.

بعد از فراغ از فروع عتق به مباشرت، كلام واقع مى شود در عتق به سرايت.

2. عتق به سرايت

اشاره

كسى كه عتق نمايد جزئى از مملوك خود را كه تماماً مملوك او بوده، پس بنا بر مشهور سرايت مى نمايد عتق در تمام او اگر چه آن جزء قليل بوده و اگر چه مالكِ غير او نبوده در صورت وجود شروط عتق در همه مملوك؛ و اين فتواى مشهور موافق روايت غياث بن ابراهيم(1) و روايت طلحة بن زيد(2) و روايت قرب الاسناد(3) و روايت سكونى(4) [است]، و در اين دو روايت دلالت مفهوم از امر به استسعاء است؛ و مورد اتفاق اصحاب است در غير صورت وقوع عتق منجّز در مرض موت كه محل خلاف است صحّت آن در غير ثلث با عدم اجازۀ ورثه.

بحثى در ترجيح روايات سرايت بر روايات عدم سرايت

ممكن است گفته شود در ابتداى نظر كه شهرت روايتيّه معارض با شهرت فتوائيّه (اگر چه قدمائيّه است) مى باشد، و روايات عدم سرايت، اكثر و اشهر و مشتمل بر صحيح است، به خلاف روايت سرايت كه مجبور يا موثق است؛ و هم چنين روايتين در نقل اهل خلاف ثابت است و مشهور بين اهل فتاوى از ايشان موافق با مشهور بين ارباب فتاوى از خاصه است، پس از اين روايت عدم سرايت بالإضافه

ص: 307


1- . وسائل الشيعة، ج 16، أبواب كتاب العتق، باب 64، حديث 1.
2- . همان، حديث 2.
3- . همان، حديث 8.
4- . همان، حديث 5.

ابعد از تقيّه است، و اصل، موافق با عدم سرايت است، بلى به حسب فتاواى قدما فتوىٰ به عدم سرايت از قدما يا غير محقّق يا شاذّ است و در نزد عامه چنين نيست، و هم چنين صحيح از روايت عدم سرايت قابل حمل بر وصيّت موضوعاً يا حكماً كه منجّز در مرض موت است، مى باشد به خلاف سائر روايات موافقه با آنها، و روايت سرايت از اين جهت اطلاق دارد به اطلاق قوى به سبب تعليل، چنانچه روايت «قرب الاسناد» كه در آن مذكور است صحّت معتِق و امر به استسعاء براى نصف غير معتق شده است.

پس بعد از ادراج روايت استسعاء در مشترك در روايات سرايت كه اشاره به آنها شد، شهرت روايتيّه در روايات سرايت است؛ و به اشهريت به حسب روايت و به شهرت فتوائيّه ترجيح داده مى شود بر روايت عدم سرايت كه فقط روايت «ابن سنان» از آنها موصوف به صحّت و تمام الدلاله است؛ و هم چنين صحيح «ابن مسكان» «تهذيب»(1) كه تقريباً شارح صحيح حلبى(2) است.

ترجيح روايات سرايت بنابر تكافؤ

و بر تقدير تكافؤ روايتين از حيث شهرت روايتيّه پس شهرت فتوائيّه مرجّح روايات سرايت است، اثبات حجّيّت بعض روايات سرايت به شهرت فتوائيّه و ترجيح بر معارض به اشهريت در فتوىٰ با اختلاف به اصل اشتهار و مرتبه آن كه اشهريت در ترجيح كافى است، منافات ندارند.

مقتضاى اجماع در مقام

بلكه ممكن است بگوييم با تحقّق اجماع جاى توقّف و ارتياب نيست، زيرا مراد از اجماع مرجّح آن است كه مستثنى است از آن رواة روايت مخالفه چه واحد باشد و

ص: 308


1- . تهذيب، ص 242، حديث 143.
2- . وسائل الشيعة، ج 16، ابواب كتاب العتق، باب 44، حديث 6.

چه متعدّد، بعد از توصيف معارض به مجمعٌ عليه كه بر ثبوت واقعى آن اتفاق باشد (و با اين تقريب تعليل در اخبار علاجيّه مفيد مرجّحيّت شهرت است، نه آنكه در مقام تمييز حجت از لاحجّت باشد)، و خلاف محكىّ از ابن طاوس - قدّس سرّه - مدفوع به سبق اجماع است كه اعتبار با آن به اتفاق فرضى لاحق فضلاً عن مخالف نيست.

عتق يكى از شريكين نصيب خودش را

و اگر عتق نمود مالك، بعض نصيب خودش را، پس بالنسبه به نصيب خودش، عتق صحيح است علىٰ أىّ تقدير و بالنسبه به حصّۀ شريك در صورت يسار معتِق (به كسر)، بايد آن را ابتياع نمايد از هركه شريك است، و در صورت اعسار معتق يا امتناع شريك از بيع، بايد سعى نمايد مملوك و تأديه نمايد از كسب خودش تا آنكه تماماً آزاد شود، و احوط تأديه در غير نصيب رقيّت است براى مملوك (و اين راجح است، چنانچه از «ايضاح» محكىّ است) و براى شريك از مطلق سعى، قبول احوط است؛ و اگر ممكن نشد و از وجوه مستحقه فكّ نشد، خدمت به حصۀ رقيّت براى شريك مى نمايد و نفقه و فطره به همين نسبت ثابت است؛ و اين حكم، مشهور است و ممكن است استفاده آن از روايت «محمد بن قيس» كه موصوف به صحّت در «كشف اللثام» است، و به آن جمع بين روايات مختلفه است در صورت تأمّل دقيق.

عدم وجوب سعى در مقام

آيا سعى براى تحصيل قيمت باقى به حسب تقويم وقت عتق معتِق از دو شريك، واجب است بر معتَق (به فتح) يا آنكه حق او است و بر او واجب نيست، و بر ديگرى از معتِق (به كسر) يا غير او حق اعتاق ندارد، و اجبار بر سعى براى حق خودش نمى شود؟ وجوب سعى و اجبار بر آن معلوم نيست و مفهوم از روايات

ص: 309

آمره، تكليف نيست، چنانچه در ذيل روايت «تهذيب» از على بن أبي حمزه اشاره به آن شده است به حسب فهم «كشف اللثام» كه ذيل تتمه روايت است و موافق اعتبار در اختياريت تحصيل عتق در غير مكاتبه [است]. احوط اختيار سعى براى فك رقبه خودش از مطلق رقيّت است با امكان آن بدون عسر و حرج؛ و با عدم امكان يا اختيار، نسبت در خدمت براى شريك رعايت مى شود چنانچه گذشت.

پس اگر اختيار سعى براى عتق نمود، پس ممكن است كه هر مقدار سعى به آن وفا كرد و تأديه به شريك شد، به همان قدر عتق محقّق مى شود، يا آنكه لازم است بر شريك؛ پس اگر عجزى طارى شد، در زائد بر آن مقدار، رعايت نسبت در خدمت براى شريك مى شود.

مهايات و تقسيم منفعت

و اگر مهايات و تقسيم منفعت و عمل كرد مالك با معتَق، مانعى ندارد در موقعى كه حكم به اشتراك در خدمت مثلاً مى شود، در صورتى كه به عنوان صلح باشد مثل اينكه مالك نصف راضى به ثلث در خدمت باشد يا اينكه مالكِ ثلث، نصف خدمت را بقبولاند كه زيادتى و نقصان معلوم بوده يا نبوده، ضرر نمى رساند، زيرا حقّ ، تجاوز از آن دو نفر نمى نمايد، پس مى توانند با هم در زائد و ناقص صلح نمايند؛ و اگر صلح نباشد دائر مدار رضاى صاحب حق يا موافقت با نسبت واقعيّۀ استحقاق است.

و اظهر اين است كه اين مملوك مبعّض، از مصاديق مال مشتركِ غير قابل قسمت است كه تقسيم به حسب منافع يا اعمال به حسب زمان، وجوب ندارد و اجبارى نيست، بلكه عمل در هر روز، حاصل از كسب به آن، تقسيم به نسبت مى شود، چه آنكه عمل با توافق آن دو بوده يا با عدم رضاى يكى از آن دو؛ پس آنكه غاصب است از حق مغصوب منه بايد خارج بشود.

و فرقى در صورت مهايات بين عمل نادر مثل صيد و التقاط در غير صورت عهد

ص: 310

و غير نادر نيست؛ پس هر كدام در نوبت خودش مى تواند به هر عملى كه مشروع باشد مشغول شود و به آن اكتساب نمايد، و زيادتى و كمى اجرت تأثير ندارد، به خلاف صورت عدم مهايات كه بايد مطابق نسبتِ استحقاق، تقسيم اجرت بشود.

فرض سه مالك و عتق دو نفر

اگر مالك سه نفر بودند [و] دو نفر عتق نمودند حصّه هاى خودشان از مملوك را، تقويم مى شود (با يسار آن دو) حصّۀ سومى به تساوى بين دو معتِق اگر چه حصص آنها مختلف باشند، زيرا بر هر كدام در صورت انفراد، قيمت تمام حصّۀ غير معتِق بود پس در اجتماع بر او نصف اين قيمت است.

و اگر يكى از آن دو معتِق مُعسِر بوده، تمام حصّۀ سومى بر معتق دوم است؛ و اگر مُعسِر به بعض قيمت حصّۀ لازمه كه نصف است بود آنچه را كه مى تواند تاديه مى نمايد به سومى، و بقيه و تمام نصف ديگر از قيمت حصّۀ سومى بر موسر دوم است، و اين محكىّ از «قواعد» و «كشف اللثام» است.

و توجيه مى شود كلام ايشان به اينكه اقتضاى هر كدام در تمام قيمت حصّۀ سومى است، و مانع كه موجب تنصيف است تأثير اعتاق معتق دوم، و با عدم تأثير به جهت اعسار كالعدم است اعتاق او در منع از تأثير مقتضى تمام در استحقاق سومى تمام قيمت حصّۀ خودش را بر معتق دوم، و اين اقرب است و شايد مراد از تأمّل «جواهر» همين است.

و حكم در صورت ترتّب دو عتق همين است كه اعتبار بخصوص موسر است، مقدّم باشد يا مؤخّر؛ و اگر با ترتّب هر دو موسر بودند؛ پس متأخّر لغو است، يا موجب تنصيف به جهت مزاحمت با علت حدوث در مرحلۀ بقا؛ و لغويت به معنى عدم مزاحمت است يا عدم تأثير به جهت تعلّق عتق به آن كه مستحق عتق است با تقويم كل مملوك بر اوّلى.

ممكن است بگوييم قدر متيقّن از سرايت، صورت اداى حق شريك است پس

ص: 311

قبل از آن فقط استحقاق عتق بر شريك است با اخذ قيمت از معتق، و هر كدام استحقاق قيمت حصّۀ خود را دارد، و معتق دوم قبل از عتق ايضاً اين استحقاق را دارد، و مملوك هم مستحق عتق آنها است او را با اخذ قيمت، پس اوّلى قيمت حصّۀ شريك را تأديه مى نمايد براى عتق حصّۀ خودش، و دوم ايضاً هم چنين است؛ و اگر عتق كرد مجاناً و للّٰه فقط بر اولى چيزى نيست؛ و اگر با قصد اخذ قيمت حصّۀ خودش بود، مستحق است نه اينكه تمام قيمت را يك شريك به اولى بدهكار است.

و محتمل است كه تقسيط شود آنچه براى سومى است بين معتِق اول و دوم، زيرا حكم به استحقاق تمام قيمت بر اولى براى عتق تمام حصّه، ظاهرى و مراعى به عدم اعتاق شريك دوم بوده است، مثل صورتى كه معتق اول و شريك سوم ندانند كه شريك دوم عتق حصّۀ خود را مقارن عتق اولى ايقاع كرده است.

و ممكن است گفته شود ولاء در صورت عتق هر سه براى دو شريك معتِق است به قدر حصّۀ آنها از مملوك، و اخذ قيمت و مستحق بودن عتق و وجوب آن موجب عدم ولاء براى معتِق سوم است، و اللّٰه العالم.

توكيل يكى از دو شريك ديگرى را در عتق

و اگر احد الشريكين توكيل كرد ديگرى را در عتق پس مبادرت كرد به عتق مملوك خودش، تقويم مى شود بر او حصۀ موكّل بنا بر تعجيل و انعتاق به مجرد عتق اول؛ و اگر انعتاق به اداى قيمت مى شود پس مى تواند عمل به وكالت مستمره نمايد و عتق نمايد از جانب موكّل حصۀ او را؛ و تقويم نيست براى هيچ كدام بر ديگرى مثل صورت تقارن دو عتق.

و اگر ابتداءً عتق حصۀ موكّل كرد؛ تقويم مى نمايد بر موكّل، حصّۀ وكيل را و عتق مى نمايد بعد از اداى قيمت؛ و اگر دو حصّه را با توكيل در يك دفعه عتق كرد، صحيح است بدون تقويم ثابت در انفراد.

ص: 312

و اگر نصف مشاع از دو حصّه را عتق نمود، تقويم مى نمايد بقيه حق خود را كه ربع باشد بر موكّل، و عتق مى نمايد نصف ديگر مشاع را، ربع را به وكالت و ربع را با اخذ قيمت؛ و محتمل است هر كدام استحقاق اخذ قيمت ربع را كه حصۀ او است داشته باشد بعد از رجوع از توكيل در خصوص ربع، پس در عتق نصف مشاع لاحق، تهاتر بشود در حق دو شريك. و اگر عتق نصف مشاع نمود بدون تعيين يا تعيّن واقعى، اظهر اين است كه مثل تصريح به اشاعه در دو حصّه است كه ذكر شد در حكم مذكور.

اعتبار در قيمتى كه بر معتِق است در صورت يسار يا بر ساعى است در صورت اعسار معتق، قيمت مملوك در روز اعتاق است نه وقت ادا يا وقت عتق تمام.

و اما تحقّق عتق حصّۀ غير معتِق به اعتاق اول يا اداى قيمت از او يا ساعى براى اشتراى حصّه از شريك و اعتاق مشترى، پس احوط انعتاق به اجراى صيغۀ احتياطى عتق است بعد از اشترا از غير ساعى و به نفس اشترا است از ساعى.

فرض إعسار معتق يا فوت او

و با اعسار معتِق بعد از عتق، احوط ثبوت قيمت در ذمه او است براى شريك در صورت عتق حصۀ او؛ و با موت معتق قبل از تأديۀ قيمت، احوط معاملۀ دين است با قيمت؛ و اگر در مرض موت بوده عتق او، محتمل است دخول قيمت در ثلث مثل سائر وصايا، بنا بر آنكه منجّز در حال مرض از ثلث است.

فرض موت مملوك قبل از تأديۀ قيمت

و اگر موت مملوك قبل از تأديۀ قيمت، واقع شد، پس بنا بر اختيار انعتاق به عتق، و لو با كاشفيّت اداى قيمت از آن حين عتق، موت در حال حرّيت واقع مى شود و موروث خواهد بود، و بر معتق موسر است قيمت نصيب شريك، و بر ميّت است و از تركه او محسوب مى شود و مأخوذ مى شود آن قيمت در صورت اعسار معتق، وگرنه محلى براى انعتاق باقى نيست، و اللّٰه العالم.

ص: 313

عتق حصۀ خود قبل از أخذ قيمت

اگر شريك معتِق عتق نمود حصۀ خود را قبل از اخذ قيمت يا آنچه به منزلۀ اخذ است، پس بنا بر انعتاق كلّ به مجرد عتق اول، محلى براى عتق دوم نيست؛ و بنا بر توقف بر اداى قيمت پس نافذ است على الظاهر بلكه عتق مجانى به منزلۀ اداى قيمت است به شريك پس انعتاق معاً حاصل مى شود. و اگر موقوف باشد انعتاق به اداى قيمت اگر چه كاشف باشد، پس ذكر شد كه عتق مجانى و بلاعوض به منزله اداى قيمت است به حسب نتيجه كه تكميل حرّيت است.

تصرف در جاريه قبل از أخذ قيمت

اگر وطى كرد شريك، جاريه را قبل از اخذ قيمت، پس بنا بر انعتاق به مجرد اعتاق، حكم وطى حرّه را دارد؛ و ممكن است جهل به انعتاق و عدم جواز وطى مبعّض، شبهه باشد، پس در صورت اكراه يا شبهه در صورت زنا، مستحق تمام مهر المثل است. و بنا بر انعتاق به ادا، نصف آن حرّ است و به آن سبب، نصف مهر المثل را مستحق است در صورت اكراه يا شبهه. و بنا بر مراعىٰ بودن و كاشفيّت ادا از انعتاق به عتق اول، حكم تقدير اوّل را دارد، و اللّٰه العالم.

فرار يا إعسار معتِق

اگر معتِق فرار كرد يا معسر شد (در زمان سعى) و مرجوّ الزوال و مرجوّ العود بود صبر مى نمايد تا عود نمايد معتق در صورتى كه شريك، متضرر نباشد به نحوى كه تحمل آن ننمايد، و حكم به رقيّت باقى است تا زمان عود هارب و يسار و اداى قيمت حصۀ شريك به او بنا بر دخالت ادا در انعتاق، وگرنه انعتاق به نفس عتق اول، حاصل و قيمت، دين است بر هارب تا وقت رجوع و وصول؛ و در ارتفاع حجر و منع از نقل در تقدير دخالت ادا به واسطۀ فرار و عجز، تأمّل است و در لوازم آن بر تقدير ارتفاع و تحقّق نقل از ملك.

ص: 314

و در صورتى كه مرجوّ العود و الزوال نباشد و قائل به دخالت ادا باشيم - چنانچه اظهر است در آن جايى كه اگر بود، استخدام به حصۀ شريك مى شد - پس فوت از شريك شده است، مگر آنكه من باب الاتّفاق عود و ادا و عتق بقيه حاصل بشود.

درخواست فكّ رقّيّت

اگر مملوك خواست از شريك، فكّ رقيّت خود را با بيع و نحو آن، واجب نيست بر شريك، قبول اين خصوصيّت در طريق عتق، و لكن تأخير عتق براى طلب قيمت از معتِق در صورت عدم حرجيّت قبول، جائز نيست.

موسر شدن معسر

اگر در حال عتق، معسر بود و بعد از سعى مملوك و قبل از تأديه موسر شد، اظهر جواز رجوع مملوك به معتق است، به خلاف صورت تأديۀ بعض در خصوص آنچه مؤدى به شريك است اگر قائل شديم به حصول عتق مقابل تأديه.

و اگر معسر بود و قبل از تمام سعى موسر شد، پس بالنسبه به بعض مقدّم بر سعى، تقويم بر معتق مى شود، و رجوع بالنسبه به سابق با تأديه و انعتاق مقابل نيست، به خلاف تقدير عدم تأديه حاصل از سعى در بعض قيمت.

و اگر موسر بود و قبل از تأديه تمام، متجدّد شد اعسار معتِق، منتظر مى شوند با عدم تضرر غير متحمَّل؛ وگرنه منتقل به سعى در باقى قيمت از مملوك مى شوند.

و اللّٰه العالم.

ادّعا و انكار عتق در فرض شراكت

اگر ادعا كرد بر احد الشريكين كه ديگرى عتق كرده است نصيب خودش را در حال يسار پس انكار كرد، ثابت نمى شود موضوع تكليف به اداء قيمت، و براى منكر، حلف است و نصيب او رقّ است با يمين او، و نصيب مدّعى حرّ است به اقرار او مجّاناً، مگر با دخالت اداء كه باقى است در رقّيّت؛ و اگر نكول كرد، مستحق است

ص: 315

مدّعى (با يمين مردوده) قيمت نصيب خود را از منكر، و نصيب منكر در رقّيّت باقى است؛ و با يمين مردوده، چه به منزلۀ اقرار باشد يا بيّنه، استحقاق مدّعى قيمت را، ثابت مى شود، نه شهادت او در بارۀ مملوك، بلكه در حقّ مدّعى بالخصوص.

تفرقه بين اقرار به سريان عتق و عتق موجب سريان

و اقرار مدّعى به سريان عتق، غير اقرار او به عتق موجب سريان است؛ و دومى دعوى است بر عليه منكر و شهادت است براى مملوك، و مثبت مدّعىٰ و مورد شهادت نيست؛ كما اينكه اقرار او مثبت اصل انعتاق حصّۀ خود مدّعى است نه سبب آن كه عتق اوّلى باشد؛ پس ثابت مى شود اصل حرّيت نصيب خودش به اقرار، و استحقاق قيمت با يمين مردوده، و ثابت نمى شود حرّيت نصيب منكر.

اختلاف معتِق و شريك در قيمت مملوك

اگر اختلاف كردند معتِق و شريك در قيمت مملوك و ممكن نشد رفع اختلاف، اظهر تقديم قول معتق است كه منكر زيادتى قيمت و اشتغال ذمه او به زائد است، چه قائل به تعجيل سرايت باشيم يا توقف بر اداء قيمت لازمه.

ادّعاى عيب در مملوك توسّط معتِق

اگر معتِق ادعاى عيبى در مملوك كرد و ممكن نبود استعلام آن، تصديق مى شود شريك كه منكر است با حلف او، و مستند به اصل سلامت است؛ به خلاف نزاع در زوال عيب سابق كه معتِق مصدَّق است با حلف او بر بقاى ما كان.

ادّعاى صنعت در مملوك

اگر شريك، مدّعىِ صنعتى بود در مملوك كه موجب زيادتى قيمت او بود و ممكن نبود استعلام، تصديق مى شود معتِق با حلف او بر عدم حدوث صنعت خاصه.

ص: 316

و اگر فعلاً داراى صنعت است: پس بنا بر توقف عتق بر اداء قيمت، تقويم مى شود با صنعت؛ و بنا بر سرايت به اعتاق، حلف ايقاع مى نمايد معتِق بر عدم سبق حدوث صنعت، چنانچه در «دروس» مذكور است، لكن مستفاد از روايت، قيمت يوم اعتاق است؛ و اگر اختلاف شد، حلف معتق بر عدم سبق حدوث صنعت، مصدّق او است.

و هم چنين اگر اداى قيمت محقّق شد پس از آن شريك، مطالبۀ زيادتى قيمت به واسطۀ صنعت بود و اختلاف كردند در تأخّر صنعت از اداء يا تقدم آن، حلف معتق بر عدم سبق بر اداء، موجب تقديم قول او است.

تحديد يسار در مقام

و در تحديد «يسار» در اين مقام، مخالفت در كلمات متأخّرين واقع است، و استثناى قوت يوم و ليله براى خود و واجب النفقۀ خودش مسلّم است؛ و در استثناى مستثنيات دَين از قبيل مسكن و خادم بلكه عموم به صورت دين مستغرق اموال موجوده، خلاف است؛ و تحديد به عدم عسر و حرج شخصى در تقويم و مرتبه آن در تمام نصيب شريك يا مقدارى از آن، خالى از وجه موافق با مفهوم سعه و يسار در مقابل مُعسِر نيست.

وصيت به عتق در مرض موت

مريض به مرض موت، در زائد بر ثلث، معسر است بنا بر لحوق منجّز او به معلّق به موت به وصيّت، پس سرايت به تقويم بر مريض معتِق نمى نمايد. و ميّت مطلقاً معسر است پس اگر وصيّت به اقلّ از ثلث كرده است، سرايت تا مقدار ثلث نمى نمايد به تقويم بر موصى، بر خلاف «نهاية» و «دروس»، و وفاق «مبسوط» و «سرائر»، و روايت «احمد بن زياد» يكى از دو دليل «دروس» است؛ و از اينجا معلوم مى شود حكم وصيّت به عتق نصيب خود و نصيب شريك؛ و در مواردى كه

ص: 317

سرايت به تقويم بر معتِق نيست سعى بر مملوك (در صورت عدم مانع ديگر) ثابت است.

انتقال حصّه اى از مملوك منعتق عليه به وراثت

اگر به وراثت، منتقل شد به او حصۀ از مملوكى كه منعتق بر شخص مى شود، مثل عمودَين، اظهر عدم سرايت به تقويم بر وارثِ مفروض است، نظر به عدم تحقّق اعتاق اختيارى؛ و در اختيار اشتراء يا اتّهاب آنها كه مستلزم عتق حصّه است، تأمّل است در سرايت به تقويم بر اختيار كنندۀ سبب عتق حصه از عمودَين مثلاً.

وصيّت به ثلث و عتق

اگر وصيّت به ثلث مال نمايد بدون تعيين مصرف (كه مصرف آن به حكم شرع وجوه برّ مى شود) پس از آن وصيّت كرد به مقدارى از مملوك كه عتق بشود، به منزلۀ تعيين وصيّت اُولىٰ در ثانيه است، و مثل اين است كه ابتدائاً وصيّت به بعض از مملوك كرد در سرايت به مقدار ثلث يا مطلقاً يا عدم سرايت رأساً چنانچه اختيار شد.

و اگر وصيّت كرد به عتق نصيب و تكميل، پس اگر تكميل به مقدار ثلث بود، به منزله وصيّت به عتق ثلث است؛ و اگر تكميل به نصيب شريك است، پس مثل وصيّت به هر دو نصيب است در آنچه گذشت.

اعتبار در قيمت غير معتق

و اعتبار در قيمت غير معتَق (يعنى در موصىٰ بعتقه) به وقت وفات و حصول عتق است، و زائد بر ثلث حاصل در آن وقت بر ورثه نيست و سرايت از ثلث موصىٰ به نمى كند، بلكه چون معسر است ميّت در آن زمان، بر مملوك سعى است.

اعتبار در قيمت منجز

و در منجّز، اعتبار به قيمت وقت اعتاق است، چنانچه از روايات استفاده مى شود و

ص: 318

از امر به استسعاء در معسر و تقويم در موسر، استظهار مى شود، و در زائد بر ثلث بر ورثه چيزى نيست؛ و اگر با ملاحظۀ بعض قيمت با تمام قيمت از ثلث در آن زمان تجاوز مى كند، خصوص مقدار ثلث از مال معتِق موسر است و بقيه مورد سعى مملوك است و بر ورثه چيزى نيست بنا بر لحوق منجّز به معلّق به موت.

پس زيادتى بين زمان عتق و وفات، داخل در عتق منجّز مى شود اگر چه از ثلث اموال در زمان عتق تجاوز نمايد و از قيمت مملوك زائد نباشد؛ پس هرچه متجدّد بشود قبل از وفات، آنچه از ثلث مجموع اموال قبل از وفات تجاوز ننمايد، چه آنكه داخل معتَق باشد يا آنكه مورد تقويم بر معتِق (به كسر) باشد، سرايت محقّق مى شود نه در زائد بر ثلث اموال قبل از وفات؛ و لازم نيست بعد از اعتبار در قيمت معتَق (به فتح) به قيمت آن وقت عتق، بقاى اموال (داخل در ثلث) تا حين وفات، و عتق سابق نافذ بوده و هست. و اگر زيادتى اموال شد تا مقدار تمام ثلث قبل از وفات، نافذ و مؤثّر در تقويم خواهد بود، و زيادتى قيمت در جزء حرّ و در جزء رقّ ، تابع خود جزء مزيدٌ عليه است؛ پس مقابل حرّ مثل كسب حرّ است.

و تلف بين اين دو زمان، موجب تضرر وارث نيست و مثل تلف مملوك است. و امثلۀ حسابيّۀ زيادتى بين اين دو زمان يا نقصان ماليّت بين اين دو زمان، مذكور در «مسالك» و منقول در «جواهر» است با تفصيل محاسبه به جبر و مقابله براى استخراج قدر معتَق به سرايت و غير آن بر حسب احد القولين فاضل كه اعتبار در منجّز و معلّق به زمان فوت است، چنانچه در «مختلف» خلاف آن از «ابن جنيد» منقول است.

عبارت «مختلف» در مقام

اين عبارت «مختلف» است در اين مسأله: «قال ابن الجنيد: لو كان العتق في المرض ثم تغيرت حالهم بزيادة او نقصان، كان التقويم يوم يقع العتق في الحكم؛ و إن كنّ مدبّرات أو بوصية، كان يوم يموت، لأنّ في ذلك وقع العتق؛ و ان كنّ حبالىٰ ، قوّمن

ص: 319

حبلىٰ ؛ و ايّتهنّ عتقت، تبعها ولدها، لأنّه جزء منها وقت وقوع العتق؛ و الوجه، التسوية بين العتق المنجّز و المؤخّر كالتدبير و الوصيه في أنّ الاعتبار بالقيمه إنما هو وقت الوفاة إن نقصت قيمة المنجّز، لأنّه لو بقى عبداً لم ينحفظ على الورثة سوى قيمته الناقصة فلم يتلف عليهم أكثر منها، و أمّا ان زادت القيمة، كانت بمنزلة التكسّب للعلم بعتق شىء منه وقت الاعتاق، فإذا زادت قيمة المعتَق، لم تحسب من التركة و لا عليه؛ و أما الرقّ فيحسب زيادته منها؛ فان خلّف ضعف قيمته الاُولىٰ من غيره عتق كلّه، و إن خلّف أقلّ أو لم يخلّف شيئاً، دخلها الدور... الخ»؛ و از «مختلف» از «مبسوط» شيخ موافقت با ابن الجنيد حكايت شده است.

اعتبار در قيمت تركه

و اعتبار در تركه - كه با آن تحديد ثلث موصىٰ به و لو با ملاحظۀ تقويم موصىٰ به باشد و با آن تحديد زائد بر ثلث موصىٰ به كه مورد سعى موصى به عتق است - به اقلّ امرين ثابت از حين وفات موصىٖ و قبض وارث و وصىّ است، كه زائد بر آن امكان صرف در وصيّت ندارد، مثل تالف در بين اين دو زمان؛ و زيادات حاصله در بين اين دو زمان، مال ورثه است و داخل در ثلث موصىٰ به نيست، و مقابل آنها مورد سعى مملوك در عتق خودش است.

پس اعتبار در قيمت تركه به اقلّ امرين از حين وفات تا حصول قبض وارث است، كه نقصان در بين دو زمان، محسوب بر وارث نمى شود، و موصىٰ به از ثلث اقل امرين عتق مى شود و سرايت نمى كند در زائد، و بر مملوك، سعى در زائد است، و زيادتى در بين اين دو زمان، مملوك وارث است كه معتِق نيست، و مملوك موصىٖ نبوده تا در صورت وفاى ثلث، مورد سرايت باشد، يا آنكه تقويم بر او بشود.

زيادتى قيمت قبل از موت

اما زيادتى قبل از موت، در اعتاق مريض (بنا بر آنكه منجّز او از ثلث است): پس

ص: 320

اگر قبل از تمام اداء قيمت باشد چون موسر است بالنسبه به آن زيادتى و زائد بر ثلث قبل از وفات نيست، بر معتِق تقويم مى شود به فحواى تقويم بر شريك، چون معتِق در مرض بالنسبه به زائد بر ثلث اموال در زمان عتق، مثل اجنبى است بنا بر آنكه منجّز او از اصل نيست، مگر آنكه بگوييم صيغۀ عتقِ واقع بر جميع كه مؤثّر در جزئى بود، قابل است از براى تأثير بعد از تجدّد مال و سعۀ ثلث (از براى تأثير) در تمام معتق اگر تمام زائد بر ثلث نباشد، مثل «من باع شيئاً ثم ملك»، يا آنكه بر او واجب است مجدّداً عتق بقيه نمايد، چنانكه سرايت مى كند از عتق صحيح كه واقع بر جزئى باشد، و لكن نقصان قيمت، سبب تغيير از حرّيت نمى شود. و اللّٰه العالم.

و اگر بعد از اداء و تحقّقِ عتقِ جميع باشد، تغيير نمى كند، و براى مملوك، رجوع به معتِق يا ورثۀ او نيست.

تعلّق عتق منجّز يا تدبير به حامل

اگر عتق منجّز يا تدبير، تعلّق به حامل گرفت با سبق حمل بر يكى از اين دو يا لحوق، با علم به سبق يا عدم علم، اظهر استقلال حمل است و عدم تبعيّت در رقّيّت براى معتَقه يا مدبَّره، مگر با قرينۀ بر تبعيّت، چنانچه در صدر موثّقه مذكور است و به شهرت موافقۀ با اصول و قواعد در «مسالك» [و] «جواهر» موصوف است؛ و در «كفايه» قول به سرايت به حمل، منقول از «شيخ» و جماعتى از اصحاب است، و استناد ايشان را به روايات ضعيفه ذكر كرده است.

و در «مسالك» نسبتِ تبعيّتِ حمل را اگر چه استثنا نمايد، به «نهايه» و جماعتى داده است و مستند را روايت «سكونى» از امام باقر - عليه السلام - و امام صادق - عليه السلام - ذكر كرده، و به سبب موافقت با عامّه و مخالفت با مشهور، اختيار مشهور از عدم تبعيّت نموده است، و هم چنين «رياض» كه تقويت عدم سرايت نموده است.

بلى حاكم شرع كه ملاحظۀ مصالح شخصيّه مى نمايد، مى تواند مانع بشود از

ص: 321

اضرار شخصىِ حاصل از مخالفت اُمّ و ولد احياناً، و از منكَر جلوگيرى نمايد.

عتق بعض حامل

اگر عتق بعض حامل كرد و قائل به تبعيّت حمل شديم، يا آنكه تصريح به دخول حمل در عتق نمود، پس بنا بر دخالت اداء در عتق كه موافق احتياط است و در اين تقدير، تأخير اداء تا زمان ولادت نمود، آيا تقويم حصّۀ شريك از بعض ولد به قيمت او بعد از انفصال به ولادت است، يا در وقت حمل در ضمن تقويم حامل ؟ پس چون اداء در زائد بر ثلث على الفرض واجب نيست نه بر معتق و نه بر ورثه، موقوف است به تراضى مؤد [ى] و شريك؛ و در مقدار ثلث اگر فرض شود اعتبار به قيمت وقت عتق اگر چه انعتاق مازاد موقوف به اداء است به فحواى دليل در صورت استقلال در ملكيّت تا برسد به مقدار ثلث، خالى از وجه نيست در مثل اينكه نصف حامل و حمل را عتق نمايد و در واقع، دو ثلث آنها اقلّ از ثلث مالهاى معتق است.

ادّعاى عتق نصيب توسّط شريكين

تفريع: اگر ادعا نمود هر يك از دو شريك موسر بر صاحب خود عتق نصيب خود را كه مستتبع تقويم نصيب مدّعى بر شريك است، و بيّنه براى هيچ كدام نبود، هر كدام از دو منكر، ايقاع حلف براى ديگرى مى نمايد پس از آن مستقر مى شود به حسب ظاهر رقيّت هر دو نصيب براى هر دو شريك، مثل صورت علم به عدم عتق هيچ كدام بنا بر دخالت اداء در عتق نصيب شريك معتق؛ و بنا بر انعتاق به مجرّد عتق منعتق مى شود كلّا به سبب اقرار هر دو، و استسعاى مملوك نمى شود به جهت فرض ايسار هر دو.

ادّعا توسّط يك شريك

و اگر يكى از آن دو، ادعاى عتق شريك نموده پس بنا بر اناطه انعتاق به اداء، با

ص: 322

حلف شريك، نصيب شريك باقى به رقيّت است و بر او اداء نصيب غير معتِق نيست؛ و بنا بر عدم اناطه، اقرار به انعتاق نصيب خودش نموده و نصيب شريك با حلف او، باقى به رقيّت است و بر او تأديه نيست، و در ثبوت استسعاء به جهت حكم معسر در ظاهر شرع تأمّل است.

فرض إعسار و عدالت شريكين

اگر هر دو شريك در فرض سابق معسر باشند و هر دو عادل بودند و قائل به تعجيل سرايت باشيم پس هر دو، شهادت آنها بر عتق مباشرى ديگرى (در نزاع بين طالب سعى در نصيب خود و مملوك منكر سعى به جهت عتق طالب سعى)، خالى از تهمت است و مقبول است، و موجب حرّيت جميع به سرايت و مباشرت خواهد بود، با اختلاف آنها در مورد مباشرت و سرايت و اضافه آنها به نصيب مالك معيّن.

و اگر عبد با هر دو ايقاع حلف نمود، سعى براى او نيست؛ يعنى عبد كه او هم مدّعى عتق هر كدام است، با يكى از آن دو شريك، ايقاع حلف بر عتق ديگرى نمود و شاهد او يكى از آنها است، حلف او نه براى اثبات عتق با شهادت يكى و حلف عبد است، بلكه اثبات عتق به آن نمى شود بلكه به شهادت عدلين مى شود، و حلف براى رفع سعى براى طرف شاهد است فقط.

و اگر با يكى ايقاع حلف نمود، حرّيت نصف ديگر، موقوف به اداء است با سعى براى نصيب غير مورد حلف.

حاصل آنكه در صورت اعسار هر دو و ادعاى هر دو عتق شريك، نصيب خود را پس در صورت عدالت هر دو، هر كدام شاهد غير متهم به عتق شريك است، و براى مملوك است ايقاع حلف با هر كدام نصيب او را براى عتق او نصيب خود را براى دفع سعى در نصيب آن طالب كه ثابت شده است عتق او.

و در اين صورت - يعنى ايقاع حلف براى هر دو و شهادت هر كدام براى عتق ديگرى - تمام مملوك حرّ مى شود، چنانچه براى هر كدام اگر ايقاع حلف ننمود بر

ص: 323

او سعى ثابت مى شود، چنانچه عتق نصيب خاص ثابت شده است.

لكن مشكل است لزوم حلف بر عبد براى مالكى كه عتق او ثابت شده با دعواى شريك با بيّنه، يعنى شهادت و حلف مدّعى، پس ثابت نشده كه سعى براى نصيب معتق نيست، و هم چنين براى شريك ديگر اگر ثابت شد عتق او؛ بلى اگر اقرار به عتق به سرايت باشد، پس با لزوم سعى منافات ندارد، بلكه فقط اخراج يد از حصّه لازم اقرار است نه عدم مطالبه قيمت از مملوك مالك معسر.

و از اينجا معلوم مى شود حكم سائر تقديرها از عدالت يكى و حلف با يكى، كه تأثير در عتق و عدم سعى در نصف خواهد داشت، و نصف ديگر به رقيّت ظاهراً باقى است؛ و در موارد لزوم سعى براى هر دو نصيب، سعى مبنىّ بر اخذ مالك از جميع كسب است، زيرا جزئى مخصوص به حرّيت نيست تا اخذ از آن بشود، بلكه هر كدام حاصل از نصيب خود را كه منكر عتق است مأخوذ مى دارد.

عبارت «شرح قواعد» از «كشف اللثام»

در «شرح قواعد» از «كشف اللثام» چنين مى فرمايد: «و لو ادّعى كلّ من الشريكين الموسرين على صاحبه عتقَ نصيبه و لا بيّنة، حلفا و استقرّ الرقّ عليه بينهما إن قلنا إنّه ينعتق بالأداء؛ و إن قلنا إنّه ينعتق بالاعتاق، عتق من غير أن يحلفا أخذاً لهما بإقرارهما؛ و لو كانا معسرين كان كلّ منهما شاهداً لعتق نصيب الآخر غير متهم فلو كانا عدلين فللعبد أن يحلف مع كل واحد منهما لعتق نصيب الآخر منه و يصير جميعه حراً، أو يحلف مع أحدهما و يصير نصفه (إن كانت الشركة بالتناصف) حراً؛ و لو كان أحدهما خاصّة عدلاً كان له أن يحلف معه و يصير نصفه حراً.

و هذا كلّه لا يخالف ما سيأتي من أنّ العتق لا يثبت بشاهد و يمين، فانّ اليمين هنا، لدفع السعى عن نفسه؛ و على ما اخترناه من الاستسعاء، خرج نصيب كل منهما عن يده بادعاء الآخر؛ فيخرج العبد كله عن أيديهما بالدعويين، أو المراد بالخروج المشارفة له و المعنى خرج [ظ: خروج] نصيب كل منهما عن استقرار يده عليه

ص: 324

باعترافه، فيخرج كلّه عنه بإقرارهما و يستسعى في قيمته كلّه لاعتراف كل منهما بذلك، أى بأنّ العبد فكّ نفسه في نصيبه.

هذا على المختار من السعى بجميع الكسب؛ و أما إذا لم يمكنه السعى إلا بما قابل من جزئه الحرّ من كسبه، فلا يمكنه السعى هنا فان كلاً منهما يأخذ من كسبه ما قابل نصيبه لإنكاره العتق فيه، فلا يبقى منه ما يفكّ به؛ و على المختار إن كانا موسرين، ففي الاستسعاء نظر، لاعتراف كل منهما باستحقاق نصيبه من الآخر لا من العبد و من تعذّر الأخذ منه، فينزل بمنزلة الاعسار، و لعلّه أقرب».

تفصيل مصبّ دعوى در مقام

و ممكن است در تفصيل مقام بگوييم: در صورت اعسار هر دو و ادعاى هر دو، عتق ديگرى نصيب خود را، با عدالت هر دو، پس هر دو شاهد انعتاق تمام مملوك مى باشد بر حسب ادعاى مملوك، اگر چه مدّعاى هر كدام عتق بعض به مباشرت و تق بعض به سرايت بوده است لكن در ادعاى هر كدام كه منكر عتق خودش مى باشد نسبت به سعى از مملوك در حصّۀ خودش.

پس اگر مصبّ دعوىٰ ثبوت مال بر مملوك باشد به سعى، مملوك، منكر است، و با حلف براى هر كدام تماماً منعتق مى شود، و تأديه (كه سبب وجوب آن، عتق شريك ديگر است كه متّفقٌ عليه مملوك و هر كدام از شريكين است به تنهايى) بر مملوك، لازم نيست، نه اينكه عتق منكر ثابت مى شود به شهادت شريك و حلف مملوك، بلكه مورد نفى و اثبات سعى مملوك است براى محلوفٌ له.

و اگر مصبّ دعوى تحقّق عتق دو نفر يا يك نفر باشد، پس متيقّن بين مملوك و هر يك از شريكين، عتق يك نفر است كه غير طرف دعوىٰ كه مقصود فعلى است؛ و عتق مدّعى مال، مشكوك و مدفوع به اصل است؛ و مدّعى سعى، منكر اعتاق خودش است، و هم چنين در مدّعى ديگر يعنى شريك ديگر، پس حلف مملوك، محل ندارد، به خلاف صورت اول، بلكه شريك كه مدّعى عدم عتق غير شريك او

ص: 325

است و منكر عتق خودش است بر او حلف است و براى او سعى است، و در اين صورت مملوك به شهادت عدلين يا به اعتراف شريكين، محكوم به انعتاق و خروج از ملك هر دو شريك مى شود با تأديۀ قيمت نصيب هر كدام به او به سبب سعى در صورت امكان به سبب اعتراف هر دو به رقيّت مطلقه اعم از مباشرت و سرايت، مگر با توقف انعتاق به سرايت بر اداء قيمت نصيب، مگر آنكه دفع نمايد سعى را با حلف با يك شاهد كه نفى سعى بنمايد و محلى از براى توقف انعتاق بر اداء نباشد.

تأثير عدالت يك شريك يا هر دو در حكم

و اگر يكى از شريكين عدل باشد، ممكن است با حلفِ عبد، نصف او حرّ باشد به سبب شهادت عدل واحد بر عتق ديگرى كه مستلزم عدم وجوب سعى براى حصۀ او است با حلف عبد بر عدم وجوب سعى براى حصۀ مشهودٌ عليه بر او است بنا بر آنكه با حلف و شاهد، نفى مال بر عبد مى شود اگر چه اثبات عتق مباشرى نمى شود.

و هم چنين در صورتى كه هر دو عدل باشند لكن ايقاع حلف با يكى از آنها نمود، پس براى ديگرى موجب سقوط سعى براى حصۀ او نيست، زيرا به شهادت عدلين، حرّيتِ تمام، ثابت مى شود، و لازمۀ آن وجوب سعى است (به واسطۀ اعسار) بر عبد در غير نصيب آن كه ايقاع حلف بر عدم مال به سبب سعى براى نصيب او نموده باشد.

تأثير تهمت در قبول شهادت و كلام صاحب جواهر قدس سرّه

و قبول شهادت در شريكين در صورت اعسار فقط، به سبب تهمت است كه در صورت ايسار ثابت است كه ارادۀ قيمت نصيب خودش كه مورد سرايت است مى باشد، به خلاف معسرين.

اگر چه مورد ايراد «جواهر» است كه تهمت جارى است در معسرين ايضاً، زيرا لازمۀ مشهود به كه عتق ديگرى است، اختصاص حاصل از سعى به شاهد است در

ص: 326

مقابل شاهد و شريك تا آنكه تكميل شود قيمت نصيب شاهد از حاصل سعى.

بلكه توجّه دعوى متوقف بر ارتباط مدّعىٰ به مدّعىٖ است؛ پس بايد مساس به مدّعىٖ داشته اگر چه به سبب اختصاص سعى به آن شاهد و در نصيب او باشد.

اگر چه قابل دفع است كه فرض شاهد بودن، مستلزم فرض مدّعى بودن عبد است، و در شهادت، انتفاع شاهد شرط نيست اگر مانع نباشد.

و گذشت كه عتق ثابت، اعم از مباشرت و سرايت است و مورد شهادت عدلين است، و آن موجب سعى است براى شريكين مگر با سقوط براى هر دو يا خصوص يكى كه حلف بر عدم مال به سعى براى او و در نصيب اوست، و حلف با مدّعىٖ عتق ديگرى، نفى سعى براى مدّعىٰ عليه است، و ثبوت سعى براى مدّعىٖ ، لازمۀ ثبوت عتق نصيب است به شهادت عدلين يا اقرار خصوص مدّعىٖ . تا اينجا مربوط بود به آنچه در «جواهر» در مقام، ايراد فرموده است.

فرض ايسار شريكين

در صورت موسر بودن دو شريك: اگر رد يمين در دعواى عتق، به مدّعى شد، مستحق تأديۀ قيمت نصيب مدّعى مى شود؛ پس در صورت عدم ثبوت عتق با يمين مردوده، شهادت مدّعى با عدالت او و ضميمه عدل ديگر، مسموع نيست، مگر در دعواى مملوك عتق را، وگرنه مدّعى، شهادت او مقبول نيست.

و در صورت تداعى با اعسار هر دو در صورتى كه عتق به اعم از مباشرت و سرايت ثابت نشود به شهادت عدلين، پس نصيب هر دو، اخراج از يد او مى شود به سبب اقرار او، و سعى مى نمايد عبد براى هر دو در صورتى كه نفى وجوب سعى ثابت نشود به سبب شهادت يك عدل براى عبد با حلف او بنابراين كه سعى از جميع كسب است، وگرنه هر كدام از مقابل نصيب خود اخذ مى نمايد به جهت انكار مباشرت عتق خودش، پس متمكّن از اداء و فكّ خودش با سعى خودش نخواهد بود.

ص: 327

خريد نصيب شريك بعد از ادّعاى عتق و عدم اثبات

اگر يكى از دو شريك (بعد از دعواى عتق و عدم اثبات آن) خريد نصيب شريك را به عنوان فداء به اعتقاد شريك بايع، محكوم به انعتاق ظاهرى مى شود بر او بر حسب اقرار او به انعتاق به عتق مباشرى؛ و چنين انعتاق ظاهرى، سرايت به نصيب مشترى نمى نمايد، بلكه نصيب او، به حكم قبل از شراء، محكوم است؛ و هم چنين ولاء براى خريد او ثابت نيست به حسب اقرار خودش نسبت به جزء مربوط به فروشنده.

فرض موت عبد بدون وارث

پس در صورت موت عبد بدون وارث، پس مال او مجهول المالك [است] كه مشترىٖ مدّعىٖ مالكيّتِ بايع به ولاء است، و بايع مدّعىِ مالكيّت مشترى به ولاء است؛ بلى آن قدرى كه بابت ثمن به بايع داده است، مى تواند مشترى همان قدر را به عنوان مقاصّه از آن مال أخذ نمايد؛ و بقيه اگر باشد، با آن معاملۀ مجهول المالك بشود، و ايراد «جواهر» در اين صورت قابل دفع است.

اگر عبد خود را در شهادت بر عتق تكذيب كرد

و اگر در فرض مذكور، مشترى اكذاب نمود خود را در شهادت بر عتق شريك به جهت ارادۀ استرقاق آنچه خريده است، قبول نمى شود انكار او بعد از اقرار به عتق؛ پس كلام در ثبوت ولاء است در نصيب شريك در صورت موت مملوك براى مشترى به جهت ادعاى آن با عدم منازع، به خلاف صورتى كه هر كدام مدّعى ولاء براى ديگرى است و مقرّ به عدم ولاء براى خودش است، و هم چنين در ثبوت مال مملوك بى وارث است براى مشترى مذكور بعد از اكذاب مذكور با احتمال صدق در اكذاب؛ و عمل به احتياط مناسب با رجوع به حاكم شرع در موارد خاصه، در محل آن است.

ص: 328

موت مشترى قبل از مملوك

اگر مشترى قبل از عبد وفات نمود پس از آن مملوك وفات كرد، پس مال مملوك، مربوط به ورثۀ او است در اموال او، نه ورثۀ ولاء در صورتى كه ولاء براى مشترى ثابت نبوده است تا اينكه به ورثۀ ولاء منتقل بشود.

تكذيب بايع خودش را

و در فرض مذكور اگر اكذاب نمود بائع، خود را بعد از اكذاب مشترى خود را، پس بايع اقرار به عتق نصيب خودش نمود، ممكن است گفته شود قول بايع مقدّم است، به جهت تصادق اقرار مشترى قبل از اكذاب ملغى با ادعاى بايع بعد از اقرار و بيع، و آنكه ولاء براى او نباشد به جهت اقرار اول قبل از اكذاب در حال بيع، لكن مال براى او باشد، زيرا مدّعىِ آن است و مشترى هم تصديق نمود در زمان ادعاى عتق قبل از اكذاب خود كه مسموع نمى شود؛ و محتمل است كه مال هم نباشد براى بايع بعد از اكذاب و اقرار به عتق خودش نصيب خود را به جهت اقرار مذكور در حال بيع به اينكه مال مربوط به او نيست، و اكذاب اخير او مسموع نباشد، و گذشت مناسبت احتياط در نظير فرع.

خريد هر كدام نصيب ديگرى را بعد از تداعى عتق

و بعد از تداعى در عتق اگر خريد هر كدام نصيب ديگرى را، همۀ مملوك عتق مى شود به سبب اقرار هر كدام قبل از شراء، و ولاء براى هيچ كدام نيست به جهت نفى هر كدام عتق خود را حتى در حال بيع.

ادّعاى كذب بعد از خريد و عتق

اگر هر كدام آنچه را كه خريده است عتق نمود پس از آن اكذاب نمود خود را در شهادت سابقه به عتق شريك، نصيب خود را، پس مسموع نمى شود اكذاب بعد از اقرار در حين شهادت، و لذا ثبوت ولاء براى هر دو، مورد اشكال بلكه منع است.

ص: 329

و هم چنين است اشكال در صورت شراء يكى نصيب ديگرى را و عتق كردن او آنچه را كه خريده است، بعد از اكذاب خود در شهادت سابقه به عتق شريك يا قبل از اكذاب، و محل اشكال، ثبوت ولاء است در آن جزء كه خريده و عتق كرده است، بلى بر او است به حسب اقرار ثانى فكّ نصيب ديگر در صورت يسار او، چنانچه مذكور است در اول بحث سرايت عتق شقص مشاع.

اقرار به عتق نصيب خود بعد از بيع

و اگر بعد از آنكه هر كدام نصيب خود را فروخت، اقرار نمود هر يك به عتق خود، نصيب خود را در سابق و تصديق نمود ديگرى را در دعواى عتق مباشرى شريك، [هر] دو بيع محكوم به بطلان خواهند بود، به جهت ادعاى هر كدام عتق ديگرى را نصيب خود را با تصديق ديگرى بدون منازعۀ فعليّه، پس بيع سابق به حسب اقرار فعلى، بى محل بوده، و ولاء هم نسبت به جزء عتق شدۀ هر كدام، ثابت است، به جهت جمع بين ادعاى عتق و اقرار مدّعى عليه در صورتى كه اقرار ثانى كه مخالف قول سابق است مسموع باشد اگر چه در اين فرض كه انكار، سابق است بر اقرار، نه عكس.

فرض ايسار يكى فقط در تداعى عتق

اگر در فرض تداعى در عتق، يكى فقط موسر بود، نصيب معسر عتق مى شود به مجرد تداعى اگر اداء شرط نباشد و سرايت به تعجيل باشد، به جهت اقرار در شهادت به عتق به سرايت از معسر و اتفاق موسر با او در عتق نصيب معسر؛ و اما شهادت معسر بر موسر در عتق او، پس قبول نمى شود به سبب تهمت در ارادۀ اخذ قيمت اگر چه معسر عدل باشد؛ بلكه موسر با حلف خود، برىء از عتق و تأديۀ قيمت مى شود، و كسى از آنها ولاء، در نصيبِ معسر ندارد، به جهت عدم ثبوت مباشرت به عتق او، چنانچه نصيب موسر ثابت العتق نيست.

ص: 330

اقامۀ شاهد توسط مملوك بر عتق نصيب موسر

و اگر مملوك اقامۀ شاهد به عتق نصيب موسر كرد و خودش هم با شاهد ايقاع حلف كرد، عتق نصيب موسر ايضاً ثابت مى شود بنا بر اكتفا در اثبات عتق به شاهد و يمين مدّعىٖ .

عتق معسرِ از سه شريك

اگر معسرِ از سه شريك، عتق كرد نصيب خودش را، متحرر مى شود ثلث مملوك، و دو ثلث ديگر باقى به رقيّت خواهند بود اگر در فرض مذكور قائل به سعى مملوك در حصۀ دو شريك ديگر نباشيم، پس از آن اگر شريك دوم عتق نمود حصۀ خود را و موسر بود، سرايت مى نمايد عتق او در حصّۀ سومى كه عتق نشده است، و بر او است تأديۀ قيمتِ نصيب سومى، و دو ثلث ولاء براى شريك موسر كه معتق دوم است مى باشد در صورت تساوى حصص به تثليث.

شرايط ديگر سرايت عتق

و ظاهر شد از آنچه گذشت كه معتبر است در سرايت عتق مضافاً به اينكه معتِق (به كسر) بالغ و جائز التصرف باشد، [اينكه] به كمال باشد و اينكه عتق اختيارى او باشد.

اشتراط ايسار براى عتق مطلق

و اما اشتراط ايسار معتِق چنانچه در «قواعد» است، پس شرط عتق مطلق است نه مطلق عتق، بلكه صحيح است عتق معسر و بر مملوك است استسعاء به نحو متقدّم در مورد آن.

عدم نفوذ عتق حصّۀ ديگرى

و عتق احد الشركاء نصيب شريك را نافذ نيست بلكه بايد عتقِ نصيب خودش را بنمايد اگر چه به اطلاق، محكوم به اين قيد كه نصيب معتق است باشد. و عتق

ص: 331

جميع عبد، يعنى عتق مباشرى نصيب و سرايتى نصيب غير، نافذ است؛ و به معناى مباشرت جميع، نافذ نيست در غير نصيب خودش.

ارتباط عدم تعلّق حق به عتق و سرايت

اما عدم تعلّق حقّ لازم به محل سرايت، پس معتبر در عتق مباشرى نيست، بلكه در سرايت معتبر است عدم تعلّق حق موقوف عليهم، اگر چه راجح به حسب ارتكاز در امر عتق تغليبى سرايت با تقويم يا استسعاء است و اللّٰه العالم. و هم چنين است امكان و رجحان در رهن و كتابت مشروطه و استيلاد و تدبير.

و بنا بر عدم تعجيل در سرايت عتق و بر توقف انعتاق به سرايت بر اداء قيمت نصيب از معتق موسر يا از مملوك با اعسار معتق، پس انعتاق به دفع قيمت به ترتّب علّى نه زمانى است تا آنكه انفكاكى از علّت با معلول نباشد؛ و اظهر عدم احتياج به غير اداء قيمت به قصد انعتاق مقابل آن ندارد [ظ: است] پس صيغۀ عتق لازم نيست اگر چه از مولى احوط است در صورت ايسار و دفع.

تبعّض حريّت

و اظهر تبعّض حرّيت است با تبعّض در اداء؛ و اينكه براى شريك، حق امتناع تسلم بعض براى انعتاق بعض نصيب او نيست، مثل عدم استحقاق در صورت اداء كل قيمت براى انعتاق كل نصيب.

شهادت بعض ورثه بر حصول عتق از مورّث

اگر بعض ورثه شهادت داد بر مورّث كه عتق نموده مملوك ايشان را، نافذ است به حسب اقرار او عتق در خصوص نصيب شهادت دهنده در صورت تعيّن مملوك مشهود به عتق؛ وگرنه در أقلّ مماليك به حسب قيمت، نافذ مى شود، و در زيادتى با عدم تفسير و عدم استظهار حاكم، خاصّى را دور نيست عمل به استصحاب بشود.

ص: 332

و اگر دو نفر شهادت دادند در فرض متقدّم و هر دو عادل و مرضىّ بودند نافذ است عتق به شهادت آنها در همۀ آن مملوك؛ و اگر مرضىّ نباشد، مثل فرض اول در نصيب شهادت دهنده ها عتق نافذ خواهد بود، و كسى از شهادت دهنده [ها] مكلّف به شراء نصيب غير، نخواهد بود كه مباشر عتق نبوده است.

و در استسعاء مملوك با اين شهادتِ غير مثبته تأمّل است حتى در صورتى كه عادل باشد شهادت دهنده نزد ورثه و مملوك؛ و نصّ معمولٌ به كه با مرضىّ بودن شاهد، نفوذ مشهودٌ به را و استسعاء مملوك را تعيين مى نمايد، ممكن است حمل بر مرضىّ بالفعل باشد كه متّهم نزد هيچ كدام نيست، و از قبيل اكتفاى همه در ثبوت عتق به آن شهادت است، و استسعاء محمول بر استحباب بشود، و الّا مقتضاى اصل، عدم سرايت و عدم وجوب استسعاء است، و اينكه سرايت و استسعاء موقوف به رضايت همه است، و اللّٰه العالم.

3. ازالۀ رقّيت به سبب مالك بودن

اشاره

اگر مالك شد شخصى يكى از ابوين و بالاتر از آنها را، يا يكى از اولاد خود چه مرد باشد يا زن يا خنثى و پايين تر از آنها را، پس مملوك منعتق مى شود بر مالك حالاً، چه آنكه مالكيّت محقّقه به اختيار شخص باشد يا به غير اختيار.

و هم چنين اگر مالك شد مرد يكى از محرّمات نسبيّه مثل عمّه و خاله و برادر زاده را و خواهر زاده را، و اين مخصوص به مرد است.

و بر زن معتق نمى شود غير عمودين و اولاد، و در ملك زن زوج را خلاف است.

محرّمات رضائيه

و در محرّمات رضاعيه اگر مالك شد منعتق به رضاع را در صورت انعتاق آنها به نسب، دو روايت است و اشهر عتق است؛ و فرقى در اين جهت بين مرد و زن نيست مگر رعايت عمودين و اولاد در زن.

ص: 333

اقتران زمانى ملك و عتق با ترتّب

و ملك و عتق با ترتّب، اقتران زمانى دارند، چنانچه در سائر علل و معاليل است.

حكم خنثىٰ

و خنثى در مالكيّت به حكم مرأة است و در مملوكيّت به حكم مرد است در حكم بر طبق اصل.

تبعّض ملكيّت و عتق

اگر شخصى منعتق مى شود تمام او به سبب ملك تمام او، پس بعض او منعتق مى شود به سبب ملك بعض او؛ و بر معسر اگر مالك من ينعتق عليه شد تقويم حصّۀ غير نيست مثل عتق مباشرى، و هم چنين موسر اگر به غير اختيار مالك باشد؛ و در صورت اختيارى بودن ملك بعض، پس محكىّ از شيخ «قدس سره» تقويم است، و آن محل تأمّل است كه تحقيق آن در كتاب كفارات است، و مقتضاى اصل، بعد از انصراف ادلّه، عدم تقويم است.

وصيّت براى شخصى به بعض ولد او

اگر وصيّت كرد براى عمرو به بعض ولد عمرو (مثلاً بعض زيد، در صورت محكوميّت زيد به رقيّت براى موصى)، پس وفات كرد عمرو بعد از وفات موصى و قبل از قبول وصيّت پس قبول كرد برادر زيد براى موصى له كه عمرو است، پس در «قواعد» است كه مالك مى شود به اين قبول، ميّت موصى له و سرايت مى كند در باقى زيد اگر تجاوز از ثلث ننمايد، و در صورت تجاوز سعى مى نمايد موصىٰ به در بقيه قيمت كه زائد از ثلث موصى است، چون كه قبول وارث موصى له به منزله قبول موصى له است در حال حيات خودش، و لازمۀ آن تماميّت وصيّت و مالكيّت موصى له است بعد از وفات موصى به سبب كشف قبول از مالكيّت در آن زمان، پس منعتق مى شود بر موصى له تماماً، بعضى به مالكيّت و بعضى به سرايت به نحو مذكور.

ص: 334

لكن چون مالك معتِق نيست بلكه انعتاق قهرى بر مالك است، پس اظهر عدم سرايت است در فرض مذكور.

و هم چنين اگر در حال حيات، قبول وصيّت مى كرد، مورد انعتاق قهرى بود، نه محل سرايت در عتق اختيارى.

و فرقى نيست در آنچه ذكر شد بين ملاحظۀ اعتاق موصى به ايصاى به آنكه منعتق مى شود بر موصى له، چنانچه از ذكر عدم تجاوز از ثلث ظاهر است، يا اعتاق موصى له به قبول وارث، يا اعتاق قابل به قبول در تقدير صحّت، در آنچه مقرّر شد از انعتاق قهرى.

و در «جواهر» بنا بر مختار در وصيّت فرموده كه: قبول برادر موصىٰ به، مملّك قابل است نه ميّت؛ پس محل انعتاق و سرايت نيست، زيرا اخ از عمودين يا محرمات نسبيّه نيست.

لكن تملّك قابل، به وراثت است نه استقلال، پس بايد در مرتبۀ اُولىٰ ميّت موصى له مالك بشود پس از آن ورثه او، و حال آنكه به مجرد مالكيّت موصى له منعتق بر او مى شود، پس محلّى براى توريث نيست، زيرا ملك مستقرّ موروث است.

مگر آنكه گفته شود: ارث حق قبول، در صورت فعليّت مالكيّت به قبول است نه مطلقاً اگر چه مترتّب نشود بر اعمال حق غير عتق مملوك ميّت به سبب قبول وارث، و لازم اين بطلان، وصيّت است به سبب عدم قبول و عدم قابل وصيّت تمليكيّه.

وصيّت براى شخصى بعضى از برادرزادۀ او

اگر وصيّت كرد براى شخصى بعض برادرزادۀ موصى له را پس فوت كرد موصى له قبل از قبول و بعد از موت موصى، و وارث او برادر او بود پس قبول كرد، بقيۀ موصى به بر اخ تقويم نمى شود، زيرا قبول او سبب تملّك موصى له مى شود، و از

ص: 335

او متملّك مى شود به ارث، برادر او، و مالكيّت برادر، فرزند خود را موجب انعتاق بر او است و محل سرايت عتق اختيارى مباشرى است؛ بلكه بقيه در ملك ورثۀ موصى باقى است بنا بر اظهر، به جهت عدم صدق اعتاق بر ايصاى موقوف به قبول موصى له يا وارث او براى او.

پس آنچه متّجه فرموده در «جواهر» كه تقويم بر وارث است، محل مناقشۀ مذكوره است، و متّجه بقاى در رقيّت ورثه موصى (به كسر) است.

و در «قواعد» است (بعد از آنكه فرموده به نحو فتوى «لم يقوّم على الأخ»): «و يحتمل التقويم»، و در شرح است «لأنه في الحقيقه حصل باختياره و إن بعُد بواسطة». و محل منع، و سبب آن قهريّت انعتاق است و انصراف ادلّۀ سرايت از غير عتق اختيارى بنفسه در مقابل اختيارى به اختياريت سبب.

و هم چنين احتمال تقويم و عدم، در «قواعد» و «كشف» در صورتى كه رجوع نمايد بعض قريب كه منعتق بر مالك مى شود به سبب رد عوض آن (مثل آنكه بيع نمايد بعض برادر خود را به عينى پس بايع فوت نمايد و وارث او برادرزادۀ او باشد پس از آن در عين كه ثمن بوده عيبى ظاهر شد پس رد نمود آن را پس رجوع به ملك او نمود آن بعض مبيع كه پدر اين وارث بوده) زيرا اختيارى بلاواسطه، رد عوض بود، و مع الواسطه تملّك به رجوع بعض پدر بوده، نظر به وجه اختياريّت تملّك بالواسطه و عدم آن بلاواسطه كه منشأ تردّد در تقويم بر وارث و عدم آن مى شود؛ و گذشت [كه] وجه عدم سرايت، قهريّت انعتاق است؛ بلكه بايد انشاى مسبب به ايجاد سبب نمايد، و كافى نيست توليد سبب اختيارى، مسبّب را قهراً به حكم شارع بدون انشاى قصدى از متملّك به رجوع.

اگر خريد شخصى با اجنبى صفقتاً قريبِ منعتقِ بر مشترى را، چون بعض آن مملوك قريب است منعتق مى شود بر مشترى قريب و سرايت در بقيه مى نمايد و ضامن حصّۀ شريك خود مى شود.

ص: 336

اشكال در كلام صاحب جواهر قدس سرّه در مقام

و اشكال آن تقويم مطلق است با آنكه بر موسر است نه مطلقاً، و اينكه انعتاق انشائى قصدى نيست بلكه قهرى و غير اختيارى است و لذا قصد خلاف، مضرّ نيست؛ پس تقويم مذكور در «جواهر» محل مناقشه است.

در «جواهر» فرموده است: «اگر خريد زوج و ولد، مادر آن ولد را به نحو صفقه، و مادر حامل به دخترى بود، سرايت مى كند بر ولد در اُمّ ، و تقويم مى شود حصۀ زوج از آن مشترى كه مادر است بر فرزند، زيرا منعتق مى شود بر فرزند نه بر زوج. و بنت منعتقه مى شود بر هر دو از زوج و ولد، كه بنت زوج و اُخت ولد است، و هيچ كدام بر ديگرى حقى مربوط به بنت ندارد».

و اشكال آن چنانچه گذشت قهريت انعتاق بر ولد است نه قصدى انشائى، پس محل سرايت و تقويم حصۀ زوج بر او نيست اگر چه ولد موسر باشد، بلكه حصّۀ زوج باقى بر رقيّت براى او است.

و هم چنين است اختيار «جواهر» در صورت موهوبيّت اُمّ در يك دفعه براى هر دو يعنى زوج و ولد، و هر دو قبول كردند با هم هبۀ او را. و اگر ولد قبلاً قبول هبه نمود، اُمّ و بنت عتق مى شوند بر ولد به سبب مالكيّت تامّۀ نصف موهوب، و سرايت مى كند در نصف ديگر، و تقويم مى شود بر ولد كه موهوب و قابل است براى واهب، نه زوج كه مالك به قبول نشده تلف شد ملك شأنى بر او.

و هم چنين گذشت اشكال در سرايت در نظير اين فرع.

و فرموده كه: «اگر اوّلاً زوج قبول نمود، عتق مى شود ولد حامل كلّا بر او، به سبب تماميّت ملك نصف او به قبول و سرايت در بقيۀ ولد براى واهب». و اشكال سرايت جارى است در فرض.

پس از آن اگر اين هم قبول نمود، تمام اُمّ بر او عتق مى شود، نصف آن به مالكيّت به قبول هبه و نصف ديگر به سرايت، و تقويم مى شود براى زوج بر ولد. با اشكال متقدّم در سرايت مذكورۀ در «جواهر».

ص: 337

چند فرع
وصيّت براى ناقص به منعتق عليه

فرع 1. اگر وصيّت نمود براى ناقصى (مثل صبى يا مجنون) به آنكه منعتق مى شود بر موصى له، براى ولىّ است قبول وصيّت در صورت عدم تضرّر مولّى عليه به مثل انفاق و نحو آن؛ و در صورت تضرّر، غبطه براى ناقص نيست و جائز نيست قبولِ موجب ضرر او، مثل وصيّت به فقير مريض كه قبول وصيت، موجب لزوم انفاق است از مال مولّى عليه.

وصيّت براى ناقص به بعض منعتق عليه

فرع 2. اگر وصيّت كرد براى ناقص به بعض كسى [كه] منعتق بر موصى له مى شود و او معسر بود، جائز است قبول، يعنى در صورت عدم تضرر به وجوب انفاق كه تمكّن از آن منافات با اعسار به ثمن بعض ديگر ندارد.

و اگر موسر باشد پس گفته شده است كه قبول نمى كند به جهت لزوم افتكاك اگر چه واجب النفقه نباشد كه فرض مى شود به جهت عدم غبطه در قبول ولىّ ؛ و وجه نزد اكثر - چنانچه محكىّ از «مسالك» است - تعيّن قبول است با عدم تضرّر، به جهت عدم تقويم و عدم سرايت به واسطۀ عدم اختياريّت، اگر چه اختيار ولىّ كافى است در اختياريّت، لكن گذشت [كه] قصدى بودن و انشائى بودن عتق لازم است در متيقّن از مستفاد از ادلّۀ آن. و با اين وصف، اختيار فرموده در «جواهر» عدم تقويم را با تقرير آن در نظائر مقام. و اللّٰه العالم.

4. زوال رقّ به عوارض

اشاره

پس در مواضعى است:

از آن جمله: عمىٰ و جذام و اقعاد يعنى ابتلاء مملوك به كورى و مرض خوره و زمينگيرى، و اين متفقٌ عليه و منصوص است.

ص: 338

و در تنكيل مولى به عبد (به قطع لسان يا انف يا گوشها يا لبهاى او يا مجبوب كردن عبد يا خصىّ نمودن او) خلاف است، و اقرب انعتاق است، چنانچه اشهر است.

و ظاهر عدم فرق است در عوارض متقدّمه، بين آنكه به فعل خدا باشد يا عبد يا غير؛ و تنكيل، مخصوص به فعل مولى است؛ و در ابعاض عضو واحد اگر قليل باشد، تأمّل است، و مقتضاى استصحاب، عدم انعتاق است مگر با اشتراك با كل در قبح منظر.

و اگر مملوك، بعض عبد [بود] پس تنكيل او موجب انعتاق بعض است. و در سرايت و تقويم بقيّه بر مالك شريك، اشكال متقدّم جارى است؛ و محتمل است ضمان نصف ارش عيب حادث به فعل مولى، براى شريك باشد.

اسلام عبد

و از آن جمله اسلام عبد است قبل از مولى در دار الحرب با خروج به سوى مسلمين قبل از مولى؛ و اكتفاى به تحقّق اسلام سابق بر مولى دور نيست.

دفع قيمت توسّط قريبِ منحصر در وراثت

و از آن جمله دفع قريب، قيمت عبدى را كه وارث منحصر او است و غير او وارث ندارد، به مولاى عبد، اگر چه به صورت اشتراء و عتق بعد از اشتراء انجام بگيرد؛ و با آن منعتق مى شود قهراً بر مشترى قريب يا بر مولى به دفع قيمت بدون توسط شراء، يا آنكه خريده مى شود و اعتاق مى شود به مباشرت مشترى از روى اختيار، به نحو مذكور در كتاب «ارث».

و مى شود كه تدبير و مكاتبه و استيلاد، سبب عتق باشند در صورت اجتماع شروط آتيه در هر كدام، كه از آن جمله در سببيّت استيلاد: موت مولى با حيات ولد

ص: 339

و وارثيّت او؛ اگر چه ممكن است گفته شود استيلاد سبب السبب است، چون كه موت مولى با بقاى ولد وارث، سبب انتقال اُمّ الولد به ملك ولد است تماماً يا بعضاً؛ پس منعتق مى شود بر ولد به مالكيّت، نه به نفس استيلاد كه از مقدمات موجب انعتاق است.

الحمد للّٰه وحده و الصلاة علي سيّد أنبيائه و آله سادة الأوصياء

و اللعن علىٰ أعدائهم.

تحرير يافت در 22 ذى الحجة 1412 و الحمد للّٰه أوّلاً و آخراً، به قلم

اين جانب محمد تقى بن محمود الجيلاني عفى عنهما.

ص: 340

كتاب اقرار

اشاره

صيغۀ اقرار

مُقِرّ و شرايط او

شرايط مُقِرّ له

تعقيب اقرار به اقرار

تعقيب اقرار به ظاهر

در ابطال

اقرار به نسب

ص: 341

ص: 342

فصل اوّل صيغۀ اقرار

اشاره

فصل اوّل صيغۀ اقرار(1)

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ

الحمد للّٰه ربّ العالمين و الصلاة علىٰ سيد الأنبياء محمّد و آله

الاطهرين و اللعن الدائم علىٰ أعدائهم إلى يوم الدين

و نظر در اركان و لواحق اقرار است. و اركان آن چهار است: صيغه و مُقِرّ و مقرٌّ له و مُقَرّ به.

1. صيغۀ صريحۀ اقرار

اشاره

صيغۀ اقرار - كه عبارت است از اِخبار به حقى بر مُقِرّ اثباتاً يا نفياً، كه سابق بر اقرار، ثابت يا منتفى بوده است - عبارت از دالّ بر اين اِخبار است، مثل اينكه بگويد: «لك علىّ يا عندي يا فى ذمّتى»، يا آنچه مفيد مفاد اينها است.

و اقرار به ابراء و به مؤجّل و به مشروط، مثل اقرار به ثبوت حق و به حالّ در حين اقرار و به منجّز غير معلَّق به چيزى است؛ و به مفاد نبوى مستفيض «اقرار العقلاء على انفسهم جائز»، نافذ است در موارد مرجعيّت عرف در مفهوم اقرار و سايق آن.

عدم لزوم ابتدايى بودن اقرار

پس لازم نيست ابتدايى بودن اقرار؛ بلكه كافى است استفادۀ آن از تصديق كلام

ص: 343


1- . 23 /محرم/ 1411.

غير، مثل اينكه بگويد: «نعم» يا «بلىٰ » يا «اَجَل»، در جواب كسى كه بگويد: «لى عليك مال»؛ يا آنكه بگويد: «ليس لى عليك مال»؛ يا آنكه بگويد - در جواب كسى كه بگويد: «استقرضتَ منّى الفاً يا لى عليك الف» -: رددتُها يا ادّيتُها، كه اقرار به دَين و ادّعاى اداى آن است.

و هم چنين اگر بگويد - در جواب كسى كه بگويد: «خانه مسكونى تو مال من است» -: «خريده ام آن را از تو»، كه اقرار به ملكيّت و ادّعاى انتقال به شراء است؛ يا آنكه بگويد در جواب مدّعى ملكيّت معيّنى: «ملّكنى»، اگر چه حق تمليك اعم از مالكيّت است و محتاج به استفسار و تفسير است مگر آنكه از قرينۀ مقام، استظهار مالكيّت بشود.

جواز اجتماع ادّعا و اقرار در قول واحد

و اجتماع ادّعا و اقرار در قول واحد با اختلاف متعلّق، مانعى ندارد و براى هر كدام حكم خودش ثابت است، مثل انكار زوجيّت از احد الزوجين و انكار بيع و شراء از احد المتبايعين.

لعدم اعتبار لغت خاص

و معتبر نيست لغت خاصه در اقرار، حتى در حال اختيار، اگر چه گفته شود به اعتبار عربيّت در عقود و ايقاعات.

اعتبار مجاز با قرينه

و فرقى بين دلالت حقيقيّۀ لغويه يا عرفيّه و بين مجاز با قرينه نيست.

تعليق در اقرار و اقرار به معلّق

و تعليق به مشيّت و نحو آن به خلاف اقرار منجّز به امر معلَّق در عهد و نذر است. و ممكن است ارجاع به اين قسم بشود اگر بگويد: «له علىّ كذا إن قدم زيد»، با قرينۀ

ص: 344

بر اراده اين قسم، يعنى اخبار به معلّق نذرى مثلاً.

و اقرار به معلَّق كه ذكر شد، غير اقرار تقديرى تعليقى است كه حكم اقرار را ندارد. و اقرار تعليقى مشروط واحد و غير نافذ است رأساً، و منحلّ به اقرار و اشتراط نيست تا از قبيل تعقيب اقرار به منافى باشد و تبعيض در مأخوذ و متروك بشود.

اگر بگويد: «اگر شهادت بدهد فلان براى تو به حقى يا مالى پس او راستگو است»، پس اظهر اين است كه اقرار تعليقى و غير ملزم است اگر چه شهادت بدهد، زيرا با عدم جزم به وقوع معلَّقٌ عليه و معلَّق، سازش دارد اگر چه جازم است به استلزام نه به طرفين آن.

به خلاف اينكه اگر بگويد: «اگر شاهدى شهادت بدهد بر وفاق مدّعى و بر خلاف من پس او صادق است»، كه محمل صحيحى جز اخبار به مطابقت كلام بر عليه اين قائل ندارد، پس اقرار بدون تعليق است حكماً.

و هم چنين اگر بگويد: «اگر شاهدى شهادت بدهد براى مدّعى، تصديق مى نمايم او را». به خلاف اينكه بگويد: «اگر زيد شهادت بدهد، تصديق مى نمايم او را»، كه مانند فرض اول است كه بگويد: «إن شهد، زيد فهو صادق» در تعليق اقرار و عدم لزوم به آن.

و مثل «فهو صادق» و «صدّقته» است اگر بگويد: «لَزِمَنى» يا «فهو عدل» با اضافه به زيد مثلاً؛ به خلاف آنكه بگويد: «ادّيته» كه وعد است.

و آنچه استظهار كرديم موافقت دارد با محكىّ از «تذكره» و «شهيدين» در «غاية المراد» و «مسالك»، و مخالفت دارد با محكىّ از «مبسوط» و «جامع» «ابن سعيد» و جمله اى از كتب «فاضل» و محكىّ از «فخر» از نسبت او به والدش نسبت اين قول را به اصحاب.

ص: 345

انصراف اطلاق اقرار

و اطلاق اقرار به موزون، منصرف به موزون بلد است؛ و هم چنين مكيل در اطلاق؛ مگر با قرينه بر خلاف. و هم چنين اطلاق النقدين - از طلا و نقره - منصرف به نقد غالب از مسكوك بلد است، چه خالص باشد يا مغشوش.

و هم چنين اگر بگويد: «وزن يك درهم نقره يا يك مثقال طلا»، در درهم و مثقال، منصرف به نقد غالب، و در وزن، منصرف به ميزان بلد است؛ و اعتبار در بلد، به بلد مُقِرّ است مگر با قرينه بر خلاف.

تعدّد نقد غالب در بلد

و در صورت تعدّد نقد غالب در بلد، با رجوع به مُقِرّ تعيين مى شود، و اگر ممكن نشد، حمل بر اقل مى شود كه متيقن است بدون ظهور مخالف.

تكرار و عطف در اقرار

اگر بگويد: «له علىّ درهم»، يك درهم لازم مى شود اگر چه كلام را تكرار نمايد، مگر با قرينه بر تأسيس در حد تكرار، مثل خروج از عقلائيّت به لغويت تكرار، و مگر با ذكر واو حرف عطف به مثل: درهم و درهم، يا درهم ثمّ درهم، يا درهم فدرهم.

اگر بگويد: «له علىّ درهم و درهمان»، سه درهم لازم مى شود. و هم چنين اگر درهم را سه مرتبه ذكر كند، محمول بر تأسيس است و سه درهم لازم است به حسب ظهور؛ و به اين ترتيب در زياده از سه مرتبه.

و اگر بگويد: «له علىّ درهم مع درهم»، يا «درهم فوق درهم» او «تحت درهم»، لازم دو درهم است بنا بر اظهر؛ و هم چنين اگر بگويد: «له علىّ درهم فوق درهم»، يا «تحت درهم» بر تقدير صحّت اين عبارت.

و اگر بگويد: «له علىّ درهم فوقه درهم و تحته درهم»، سه درهم لازم مى شود؛

ص: 346

و هم چنين اگر بگويد: «درهم و قبله درهم و بعده درهم» بر تقدير صحّت تعبير، بنا بر اظهر.

اگر بگويد: «له علىّ واحد في عشرة»، اظهر لزوم عشره است مگر در صورت فائده براى توصيف غير آنچه كه نتيجتاً ضرب است.

معيّت و عدم معيّت در اقرار و تبعيّت و عدم

و اگر بگويد: «غصبته ثوباً في منديل»، پس به جهت احتمال فائده براى توصيف اقرار به مظروف، اقرار به ظرف نمى شود؛ به خلاف صورت عدم فائده و مفهوم معيّت. و هم چنين اقرار به ظرف، اقرار به مظروف نمى شود مثل: «غصبته غمداً فيه سيف» در دوران مدار فائده در توصيف و عدم آن، به خلاف صورتى كه بگويد:

«غصبته دابّة بسرجها» يا «داراً بفرشها»، كه افادۀ معيّت مى نمايد.

اگر بگويد: «غصبته فصّاً في خاتم» يا «خاتماً فيه فصّ »، هر دو داخل در اقرار مى باشند.

اگر بگويد: «له خاتم»، پس آمد و با او خاتم با فصّ بود و استثنا نمود فصّ را بعد از انفصال دو كلام و انتفاى قرينيّت، پس قبول نمى شود، چه ارادۀ شخصِ خاتم باشد يا كلّى آن.

اگر بگويد: «له عندي جارية»، پس آورد جاريه را حامل، پس داخل نمى شود حمل در اقرار به جاريه تا استثناى آن حمل در زمان قرينيّت اخراج نمايد. و مثل اقرار، بيع و وصيّت و عهد است در اين خروج.

اگر بگويد: «له علىّ عبد عليه عمامة»، اقرار به هر دو است مگر با استثناى متّصل، و هم چنين سائر البسۀ فعليّۀ او اگر در توصيف داخل بود؛ و دخول در يد كافى نيست اگر توصيف نشود، مثل اقرار به عبدى كه واقعاً لابس لباسى است، و مثل اقرار به دابه اى كه واقعاً بر آن زين است بدون توصيف دابه به آن زين بلكه زين در يد صاحب يد بر دابه قبل از اقرار مذكور است.

ص: 347

و هم چنين يد مُقِرّ بر عبد و بر لباس او است به تبع يد بر عبد، و اقرار متعلّق به ما فى اليد بالاصاله است، نه بر هرچه كه در يد او است؛ پس مورد استيلاء تبعى باقى در ملك مُقِرّ است مگر با توصيف در مرحله اقرار، اگر توصيف محمول بر فائدۀ ديگر مثل معرّفيّت براى مقصود نباشد. و دور نيست از باب معرّفيّت شخص مقصود مقرٌّ به باشد.

اگر بگويد: «له علىّ الف فى هذا الكيس»، پس كيس داخل در اقرار، نيست بلكه اگر در كيس چيزى نبود چيزى لازم نيست، به جهت انتفاى شخص مُقَرّ به در واقع.

بلى يد بر دابّه و البسۀ آن در عرض واحد است بدون اصالت و تبعيّت، به خلاف عبد و لباس او.

حكم اشياى داخلۀ شيئى مورد وصيّت

و در وصيّت به صندوقى كه در آن مال باشد، و شمشيرى كه در غلافى و در غلاف آن زيور باشد، و به كشتى كه در آن طعام باشد، بدون توصيف و نحو آن، كه در حكم با اقرار شريك است، متّبع قرائن مقاميّه است؛ و حكم در ظرف و مظروف گذشت. و مروىّ در امور مذكوره، تبعيّت است در وصيّت؛ و دور نيست محمول بشود در صورت عدم قرائن مقام، بر مواردى كه مفهوم باشد كه اگر انفكاك و عدم تبعيّت [مى بود] تصريح به آن مى شد، و اينكه موارد مذكوره از آن قبيل است.

عطف به بل

اگر عطف به «بل» كرد بين متغايرين مختلفين يا متفقين يا تداخل، اظهر اعتبار اقرار در اخير و ما بعد «بل» است، و احوط جمع است مگر در متداخلين كه اكثر كافى است، متقدّم از «بل» باشد يا متأخّر.

تكرار

و در تكرار محض بدون مغايرت، يكى از مكررها كافى است بر تقدير صحّت

ص: 348

عبارت و حمل بر تأكيد، نه مغايرت ملزمه تعدّد.

و اگر اختلاف به اطلاق و تقييد يا عموم و خصوص بود و در مقدار و وصف متحد بودند مثل: «له درهم بل هذا الدرهم» يا به عكس، حمل بر واحد متخصص يا متقيّد مى شود؛ يا: «له درهم بل درهم بغلىّ » يا به عكس، اقرار به درهم بغلىّ مى شود؛ و گذشت اظهريت اخذ به اخير.

و اگر در قدر مختلف بودند و يكى از مقدّم يا مؤخر از «بل»، معين بود، اقرار در اخير ملزِم است چنانچه گذشت، و احوط صلح است.

جمع بين مختلفين

اگر جمع كرد در اثبات بين مختلفين در كمّيّت با تعيّن هر دو، اظهر لزوم اخير است، و احوط صلح به جمع است، مثل آنكه بگويد: «له هذا القفيز من الحنطة، بل هذان القفيزان من الشعير».

و اگر حرف «بل» بعد از نفى بود، اقرار تعلّق به ما بعد «بل» مى گيرد و لازم مى شود در جميع صور؛ و هم چنين كلمه «لكن» كه بعد از نفى فقط واقع مى شود.

و اظهر در مثل «له علىّ عشرة لا بل تسعة»، موافقت در حكم با صورت تأخّر «بل» از نفى است، و احوط صلح به زائد است و در مختلفين به جمع.

جريان احكام سابقه در وصايا و عهود

و در وصايا و عهود، جارى است آنچه در اقرار گذشت.

اگر اقرار كرد براى ميّتى به مالى، لازم است بر او دفع به وارث او. و اگر گفت وارثى غير «زيد» نداند، ملزم [است] به دفع مال به «زيد» با دعواى «زيد» انحصار در وراثت را اگر مال، ذمّى باشد؛ و انطباق واقعى، دائر مدار انحصار واقعى [است]، و ظهور خلاف، حكم واقعى خود را واجد است؛ و اگر شخصى باشد پس با اذن حاكم و فحص او و ثبوت انحصار در نزد او، لازم است دفع آن به مُقِرّ له،

ص: 349

وگرنه مال را تسليم به امين مى نمايد با نظر حاكم تا معلوم شود مالك تمام؛ و به مقتضاى اعتراف، بدل متيقّن از مملوك وارث فعلى را تسليم مى نمايد به او جمعاً بين الحقّين يا حقوق.

اشتمال اقرار بر شرط

اگر بگويد: «إذا جاء رأس الشهر، فله علىّ ألف»، يا آنكه مؤخر نمايد شرط را در عبارت، لازم مى شود ألف بعد از مجيء رأس شهر، چنانچه مفاد اقرار است؛ و لازم اين، تعليق اقرار نيست، بلكه اقرارِ به معلّق است كه نحو ثبوت آن معلّق است و سبب ثبوت آن متعلّق به متعلّق بوده مثل نذر.

و هم چنين اگر بگويد: «إن قدم مسافرى، فلزيد علىّ كذا»، و منافات ندارد لزوم به اين اقرار با اعتبار سبق كه مراد از آن به حسب دليل، اعتبار ثبوت با قطع نظر از اقرار است، نه اعتبار سبق ثابت زماناً بر زمان اقرار.

اگر مالك عبد بگويد: «پدرت را فروخته ام به تو»، پس انكار كرد شراء را، احكام شراء با حلف او منتفى مى شوند و مملوك منعتق مى شود به اقرار سيّد به بيع به ولد، و هيچ كدام ولاء بر آن منعتق ندارد به واسطۀ اقرار به اينكه انعتاق از ملك غير بوده و به واسطۀ انكار ولد كه انعتاق از ملك او بوده است؛ و توضيح فرع در مواضع مناسبه ديگر داده مى شود ان شاء اللّٰه تعالى.

اگر بگويد: «اين خانه را از فلان تملّك كرده ام» يا «غصب كرده ام» يا آنكه «قبض از او كرده ام»، اقرار است براى فلان به مالكيّت خانه، به خلاف آنكه بگويد:

«تملّكتها على يده»، كه احتمال غير مالكيّت صاحب يد دارد و ظهور در تمليك صاحب يد ندارد.

و اگر بگويد: «كان لفلان علىّ الف»، لازم مى شود مُقَرّ به و ظهور در زوال دين ندارد؛ و اگر [چنين ظهورى] داشته بود مُقِرّ و مدّعى بود، اگر چه در بعض صور آن اشكال است.

ص: 350

2. اقارير مبهمه

اقرار به مالى براى شخصى و الزام به تفسير

1. اگر اقرار به مالى براى شخصى كرد، صحيح و نافذ است و الزام مى شود به تفسير؛ و اگر امتناع كرد با قدرت بر تفسير و معرفت آن، حبس مى شود براى تفسير؛ و دور نيست اكتفا در تفسير به آنچه حاضر است به تأديۀ آن كه كاشف است از عدم زيادتى مستحَق بر آن.

و اگر وفات نمايد قبل از تفسيرِ مقدور، وارث مطالبه به آن مال مى شود پس تفسير از او خواسته مى شود با ادّعاى مُقَرّ له علم وارث را به مقدار مُقَرّ به؛ و اگر بگويد نمى دانم، با يمين او مقدّم است قول او بر قول مدّعى و اقل متموَّل تسليم مدّعى مى شود و به ادّعا عمل نمى شود بدون بينه، مگر با يمين مردوده كه در مقام مفقود است به جهت فوت مدّعىٰ عليه و فرض يمين وارث به عدم علم او به مقدار.

ادّعاى مخالفت در تفسير

و اگر مُقَرّ له ادّعا كرد مخالفت تفسير مُقِرّ يا وارث را با مراد به اقرار، با يمين مقر يا وارث فصل مى شود، و يمين وارث به عدم علم به خلاف است.

تفسير به غير متموّل و غير مملوك و غير منتفع

و اگر تفسير به اقل متموَّل شد، قبول مى شود در صورت عادى بودن تموّل آن در عرف، نه مثل پوست لوز يا رد سلام يا حد قذف.

و اگر تفسير كرد براى مسلِم مُقَرّ له به غير مملوك مسلم - مانند خمر و خنزير و جلد ميته - قبول نمى شود؛ و در خمر محترمه، يعنى متخذۀ براى تخليل با علم به موضوع، احتمال قبول است، بلكه خالى از وجه نيست.

و اگر اقرار و تفسير مذكور در خمر و خنزير براى مستحلّ ذِمى شد، قبول، راجح

ص: 351

است. و هم چنين جلد ميته بعد از دَبغ براى قائل به طهارت، تفسير و اقرار به آن، مقبوليّت آنها رجحان دارد.

و هم چنين تفسير به غير منتفَع به و غير مملوك - مثل سرگين نجس و كلب عقور - در عدم قبول اقرار و تفسير. و كلام در عذره اى كه تسميد [كود] به آن مى شود در محلش مذكور است.

و اگر تفسير كلب به كلب صيد و ماشيه و زرع شد، مقبول است، مثل اقرار به آنها. و در قابل تعليم براى اين جهت معلومه، احتمال قبول است، چنانچه محكىّ از «مسالك» است.

در قبول تفسير مال مقرٌّ به، به امۀ مستولده، مثل اقرار به آن، اشكال است، و تابع بودن براى جواز بيع در امكان و وقوع، موافق قاعده است؛ و منع تسليم در عين با غرامت قيمت عين و منافع جمعاً بين الحقين، محتمل است، و احوط اول است؛ پس يا تسليم مى شود و ابطال استيلاد مى شود، يا آنكه غرامت هم نمى شود به دفع قيمت عين و منافع مثل استخدام؛ و در صورت عدم ابطال حق استيلاد كه حق اللّٰه است، تسليم به مُقَرّ له نمى شود، و به حسب اقرار، تغريم مى شود به قيمت اَمه و ولد در روز ولادت و منافع اَمه به تفويت يا اتلاف.

تفسير به غير منفعت محلّله

2. اگر بگويد: «له علىّ شىء»، براى مسلمانى، پس از استفسار تفسير نمود به جلد ميته يا سرگين نجس، پس با عدم اعتقاد منفعت محلّله از مقِرّ و مُقَرّ له، اثرى براى اقرار مفسّر نيست. و اگر معتقد منفعت محلله باشند و حق اختصاص ثابت باشد، دور نيست قبول آن و حمل «لام» به غير تمليك. و احتمال مذكور، قريب، و در كلب معلَّم، اقرب است از دو مورد مذكور.

و هم چنين در تفسير به حبۀ حنطه كه در معرضيّت قريبه به انضمام به مقدار ماليّت و انتفاع باشد، مثل اقرار به آن و سماع دعواى آن.

ص: 352

و اگر بگويد: «له علىّ مال جليل» يا «عظيم» يا «خطير»، پس تفسير به قليل كرد، قبول مى شود تفسير در هر چه محتمل باشد صحّت توصيف به عظمت در اعتقاد مقِر.

و اگر بگويد: «له على شىء»، پس اختصاص به متموّل ندارد، بلكه قبول مى شود تفسير آن به اقل ما يتموّل، يا اقل حقوق واجب الاداء، و به آن عمل مى شود در صورت تعذر تفسير.

تفسير لفظ كثير در اقرار

و اگر بگويد: «له علىّ مال كثير»، پس احوط و اولى تراضى به «ثمانين» است؛ و معتمد، رجوع به عرف در صدق كثرت است، يا عدم صدق در اقل، و تفسير به اقل مصاديق كثرت فما زاد قبول مى شود با عدم محذور ديگر، مثل مجاوزت از ثلث در وصايا.

و اضافۀ كلمۀ «جدّاً» بعد از اينكه بگويد: له علىّ مال، مؤثّر در زيادتى نيست، بلكه ازيد از تأكيد استفاده از آن نمى شود.

و اگر بگويد: له علىّ اكثر من مال فلان، يا من المال الفلانى، ملزم به مطلق زيادتى بر مال مذكور معلوم مى شود، و تفسير به آن هم قبول مى شود.

و اكثريّت، در اعتبار كثرت، تابع مفضول است، به جهت صدق اكثر و ازيد بر مالى در مقابل قليل فى نفسه. و «اكثر» محمول بر كثرت عدديّه و مقداريّه مى شود در اقرار و به حسب تفسير، نه كثرت از حيث كيفيّت و منفعت و بركت، مگر با قرينه بر خلاف.

و تفسير با اتّصال، قبول است اگر انكار بعد الاقرار نباشد؛ بلكه تأويل، محتمل باشد؛ و با انفصال، قبول نمى شود مگر با ابهامِ اقرار و عدم ظهور كافى در عرفيّات.

و در تفسير زيادتى و آنچه با آن اكثريّت محقّق مى شود، رجوع به مُقِرّ مى شود و قبول مى شود تفسير محتمل او؛ و اگر ممكن نشد تفسير، اظهر اعتبار تموّل است در

ص: 353

نفس زيادتى و محقّق اكثريّت اگر مزيدٌ عليه، مال است؛ و تفصيل در مثل حبه اى از حنطه، گذشت.

تفسير به معتقَد

و اگر در مقام تفسير بگويد كه اعتقاد من چنين بود كه مال فلان اين قدر است، دور نيست قبول و عدم اعتبار به زيادتى واقعيّه از اعتقاد او. و اگر گفت: «زائد معتقد بودم از واقع»، دور نيست اعتبار به اعتقاد زيادتى و عدم اعتبار به نقص واقعى اگر چه در صورت عدم تفسير، عبرت به واقع است در دو صورت. و اگر علم به كذب در تفسير او در دو صورت بود، مسموع نيست، مثل اقرار به معلوم الكذب. [و اگر شهادت صحيحه به يك مقدار داد به نحو تحديد، پس اقرار به اكثر، مسموع نيست.

و هم چنين اگر در تفسير، اعتقاد به مقدارى را با تحديد ذكر كرد پس از آن اقرار به اكثر نمود، مسموع نمى شود.

اقرار به اكثريّت

اگر بگويد: «لى عليك ألف دينار»، و مدّعى عليه بگويد در مقام اقرار: «لك علىّ اكثر من ذلك»، پس اظهر رجوع به او در تفسير است؛ و با تعذر، اظهر زيادتى يك دينار است بر مُقَرّ به، و تفسير به آن قبول مى شود، به خلاف تفسير به يك دانۀ گندم. [و] در صورتى كه بدل «اكثر»، «ازيد» بگويد، احتمالِ قبول اين تفسير است؛ و با تعذر، [احتمال] كفايت اين قدر زيادتى است.

اگر بگويد: «له علىّ اكثر الألف»، لازم مى شود زائد بر نصف به يكى، از جنس مذكور از دينار يا غير آن.

اقرار به غصب و استناد آن به طرف

اگر بگويد: «غصبتك شيئاً»، پس در تفسير آن بگويد: «أردتُ نفسك»، قبول نمى شود، چون حرّ مغصوب نمى شود؛ و اظهر عدم قبول تفسير است نه اقرار،

ص: 354

چون منافات بين اقرار و تفسير، ظاهر است؛ و انكار بعد از اقرار، مسموع نيست و ملزم به اقل ما يتموّل أو يُستحق مى شود، مثل «له علىّ شيء» اگر متعذر شد تفسير «شيء». و احتمال تأويلى ديگر هست كه در نتيجه متحد است با آنچه ذكر شد.

و اگر بگويد: «غصبتك شيئاً»، و بگويد در تفسير: «اردت نفسك»، و مُقِرّ له مخاطب، مملوك بود، اظهر صحّت تفسير است، و مُقَرّ له واقعاً مالكِ مخاطب است نه خود مخاطب.

و اگر بگويد: «غصبته»، و در تفسير بگويد: «اردت نفسه»، ذكر شد كه اگر مرجعِ ضمير، مملوك است، تفسير مقبول است. و اگر در تفسير بگويد: غبنتُه، مطلقاً قبول مى شود و از قبيل قرينة المجاز مى شود كه با اتّصال، تحكيم بر ظهور غصب در استيلاء بر مال عدواناً مى شود و محمول بر اقرار به غبن ديگرى در معامله مى شود.

نحوۀ تعيين مقدار اقرار به جمع

3. جمع منكّر محمول بر سه است پس اگر بگويد: له علىّ دراهم يا دنانير، بيش از سه لازم نمى شود، بلكه استفسار مى شود و به تفسير عمل مى شود هرچه باشد؛ و اگر متعذر شد، چون ازيد از سه كه متيقن است مُقَرّ به و مخبر عنه بودن آن معلوم نيست و مقتضاى اصل، برائت است، بيش از سه لازم نمى شود؛ و چون اخبار است نه انشاء، اخذ به اطلاق نمى شود و مخبر عنه واقعِ آن خاص است و آن مجهول مردّد بين اقل متيقن و اكثر مشكوك است و با اصل برائت، تعيين ظاهرى مى شود، و با اين بيان استدراك تعبير به اطلاق در بعض فروع سابقه مى شود.

و اگر تفسير به اثنين نمايد و محتمل باشد رأى او يا رأى مقلَّد او در جمع مطلقاً يا خصوص جمع قلّت، مقبول مى شود وگرنه حمل بر مجازيّت [مى شود]. و بودن تفسير قرينۀ مجاز، موقوف بر اتّصال است به جملۀ اقرار.

و اگر بگويد: «له علىّ ثلاثة آلاف»، استفسار مى شود از جنس و وصف، و بايد

ص: 355

مملوك و متموّل و معدود منفصل الاجزاء در متعارف باشد، و تجزيۀ تحليليّۀ تقديريّۀ واحد متّصل كافى نيست. و اگر تفسير، متعذر شد، حكم جنس و وصف حكم مراتب عدديّۀ جمع است.

مبيّن بودن معطوف و مجهوليّت معطوف عليه

4. اگر بگويد: «له علىّ الف و درهم»، يا «الف و درهمان»، يا «مائة و درهم»، يا «درهمان»، و هكذا، درهم و نحو آن ثابت و لازم مى شود، و الف و مائة مجهول و محتاج به تفسير مى شود، و علّت، عطف مقابل تمييز است؛ به خلاف مثل الف و خمسون درهماً يا مائة و خمسون درهماً كه اظهر تمييز است؛ مگر تفسير متّصل تعيين خلاف نمايد كه اظهر مقبوليّت است. و لكن در مثل: «له درهم و الف»، يا الف درهم و عشرون، مورد اشكال مى شود. و در همۀ مذكورات به وحدت سياق مى توان حكم كرد در صورت معلوميّت و مميَّز بودن اكثر و تبعيّت اقل نه عكس، و در صورت اتّصال تمييز و مميَّز با تعدّد فواصل بين اول و آخر؛ و در هر صورت تفسير خلاف اگر متّصل باشد، مقبول است.

اگر بگويد: «له علىّ درهم و نصف»، ظاهر، نصف درهم است مگر با تفسير متّصل مخالف. و اگر بگويد: «له نصف و درهم»، نصف، مبهم است و رجوع به در تفسير آن مى شود؛ و اگر ممكن نشد، حمل مى شود بر نصف مالى كه آن نصف اقل ما يتموّل باشد.

5. اگر بگويد: له علىّ كذا، به منزله «له علىّ شىء» مى باشد و رجوع به او مى شود در تفسير، و اظهر كنايه از عدد و تبعيّت تمييز است و استفسار براى آن و مرتبۀ مميَّز مى شود؛ و اگر تفسير به بيست درهم كرد، اقرار به بيست درهم مى شود.

اختلاف نصب و رفع و جرّ «درهم» در مفاد

و آيا فرق است بين نصب درهم و رفع آن در اين مقام ؟ اظهر چنين است در صورت

ص: 356

صدور از اهل لسان با معرفت به آداب صحيحۀ عربيّت؛ پس با نصب، محمول مى شود بر عشرين كه اقل آنچه منصوب مى شود، مميّزش مى باشد، با ضميمۀ اصالة البراءة، و لكن رجوع به تفسير در مراتب اين عدد مى شود، و اگر متعذر شد محمول بر عشرين مى شود، چنانچه گذشت در نظائرش.

نه آنكه رجوع به تفسير بشود، و اگر نشد حمل مى شود بر آنچه كه «شىء» محمول به آن مى شود، مثل آن صورت كه بگويد: «له علىّ كذا شىءٌ ».

و اگر مجرور نمايد، حمل بر بعض درهم مى شود و رجوع به او در تفسير مى شود؛ و با تعذّر، محمول بر بعض درهم كه آن بعض، متموّل باشد مى شود، لكن اظهر مثل سابق، حمل بر مرتبۀ مميّز مجرور مى شود و رجوع به او مى شود در تفسير، وگرنه حمل بر اقل مميَّز به مجرور مى شود با ضميمۀ اصالة البراءة كه صد درهم است، خصوصاً اگر بگويد: «كذا درهمٍ صحيح» (با خفض) و وصف براى مضاف باشد - كما هو الاظهر - نه مضافٌ اليه وگرنه تعبير به «خالص» مى نمود، و به معنى تامّ تأكيد است نه تأسيس.

وقف بر كلمۀ «درهم»

و اگر وقف بر درهم، با سكون كرد، متيقّن به حسب مذكور، يك درهم است كه در تقدير رفع و جرّ ثابت است، و رجوع به تفسير او مى شود و بر مائة و سائر مراتب خفض، قبول مى شود؛ و اگر متعذر شد تفسير، الزام به درهم واحد مى شود كه متيقّن است با ضميمۀ اصالة البراءة.

اگر بگويد: «له علىّ كذا و كذا درهم»، به رفع يا نصب يا خفض، چون گذشت حكم در غير صورت عطف و چون ظاهرِ عطف، مغايرت است، پس با حفظ وحدتِ سياق، اظهر آن است كه محمولٌ عليه در صورت عدم عطف، در حالت رفع يا نصب دو چندان مى شود با عطف، يا سه مقابل مى شود در صورت تكرار عطف، و هكذا.

ص: 357

و على اىّ حال رجوع به تفسير او مى شود در مراتب شىء يا مميَّز به منصوب يا مميَّز به مرفوع؛ و در صورت تعذّر تفسير، اخذ به متيقّن مى شود و نفى زائد به اصل چنانچه ذكر شد؛ و احتمالات ديگر ضعيف است بالاضافه.

اقرار به خانه اى براى يكى از دو نفر

6. اگر گفت: «اين خانه، مال يكى از اين دو نفر است»، الزام به بيان مى شود، اگر تعيين كرد يكى از آنها را، قبول مى شود، چون مصدَّق است در اخبار از نيّت خودش و تفسير و مفسَّر عرفاً يك اقرار است؛ و به مقتضاى تفسيرِ مقبول، تسليم مى شود به مُقَرّ له بعد از تفسير؛ پس از آن اگر دومى ادّعاى آن را نمود مدّعى و خارج است و ذو اليد كه مُقَرّ له است مع التفسير منكِر و داخل است، و حكم داخل و خارج مرتب است.

اگر خارج كه مدعىٖ است ادّعاى علم به مدعىٰ بر مُقِرّ اوّلى كرد يا ادّعاى غصب كرد، مى تواند احلاف نمايد مُقِرّ را بر نفى علم در اول و بر يقين به خلاف در دوم بنابراين كه اقرار او مؤثّر در غرامت است به سبب تفويت عين به سبب اقرار براى معين؛ پس بر او يمين است براى نفى غرامت لازمه بر تقدير اقرار؛ پس اگر نكول كرد، مدعىٖ با يمين خودش اثبات مدعىٰ مى نمايد و تغريم مى نمايد مُقِرّ را، و اگر ايقاع حلف كرد، دعوى ساقط مى شود.

به خلاف آنكه اگر اقرار او بعد از اقرار براى معيّن بى اثر است و به منزلۀ انكار بعد از اقرار است كه يمين بر او نيست تا با نكول او، مدّعى با يمين خودش تغريم نمايد مُقِرّ را، و اين مختار محكىّ «تذكره» و أولى به قبول از ايراد «جواهر» است بر او.

تعقب اقرار براى معيّن به اقرار براى ديگرى

و اگر بعد از اقرار براى معيّن، اقرار براى ديگرى كرد كه مدّعى است، پس بنا بر سماع اين اقرار، ضمان مثل يا قيمت براى دوم لازم است براى حيلولت به سبب

ص: 358

اقرار سابق مؤثّر. و اگر اوّلى تصديق نمود اقرار ثانى است، از او مأخوذ مى شود و به مُقَرّ له ثانياً مردود مى شود بدون ضمان مُقِرّ در مرتبۀ دوم.

و در استحقاق احلاف اوّلى بعد از اقرار براى دومى، تأمّل است، مگر در صورت تكذيب نفس به اقرار براى دومى، كه راجح، عدم استحقاق احلاف است.

و بر تقدير استحقاق، حلف بر نفى علم، كافى نيست؛ كمااينكه تملّك به مجرد اقرار ذى اليد، مملّكِ مُقَرّ له نخواهد بود، بلكه حلف بر مالكيّت بتّيّه، فاصل خواهد بود.

ادّعاى جهل به تعيين توسط مقر

اگر مُقِرّ بعد از الزام به بيان گفت: نمى دانم معيّن را، دفع مقرٌّ به به هر دو يا وكيل هر دو يا - حاكم در صورت عدم دفع به غير او -، مى نمايد، و آن دو خصم منازع مى شوند با خروج از يد واقعيّه. پس اگر مُقِرّ را تصديق كردند در نفى علم، با او طرف دعوى نيستند؛ و هم چنين يكى از آن دو اگر تصديق كرد؛ و اگر تصديق نكردند، قول مُقِرّ در نفى علم به معيّن با يمين او مقدّم است.

و هم چنين در بين متداعيين اگر ادّعا كرده شد بر ديگرى علم را، منكر، حلف بر نفى علم، ايقاع مى نمايد و دعوى را اسقاط مى كند؛ و اگر هر دو مدّعى علم ديگرى بودند كذلك با حلف هر كدام، حق ديگرى بر او از اين دعوى ساقط مى شود. و مخاصمۀ آن دو با هم، به صلح به تنصيف يا مراجعه به حاكم و صلح حاكم يا امر او به صلح، فصل خواهد شد.

اگر بگويد: «اين مال ملك زيد يا چيزى غير قابل تملّك است»، اقرار بى اثر است. و اگر بگويد: «اين ملك زيد و حائط است»، اقرار به نصف است براى زيد، و لغو است اقرار براى حائط.

ترديد در متعلّق اقرار

7. اگر بگويد كه: «اين عبد يا اين ثوب ملك زيد است»، معاملۀ اقرار به مبهم با او

ص: 359

مى شود و الزام به بيان مى شود؛ پس اگر تعيين كرد، قبول مى شود تعيين او؛ پس اگر مُقَرّ له موافقت كرد، اشكالى ندارد؛ و اگر مخالفت كرد، قول مُقِرّ با يمين او مقدّم است؛ لكن اگر ادّعاى تعيّن واقعى غير آن معين را دارد، دعواى او ساقط مى شود، و چون معيّن، مسلوب از هر دو به اقرار مُقِرّ و انكار مُقَرّ له است، مجهول المالك مى شود و تسليم به حاكم مى شود تا زمان علم به مالك، يا آنكه مُقَرّ له رجوع نمايد از انكار به اقرار با احتمال صحّت اقرار به مثل غلط در انكار و نحو آن بنا بر اظهر. و اگر مُقِرّ مصرّ بر اقرار بود و مُقَرّ له بر انكار، مى تواند مُقِرّ آن مال را ايصال به مُقَرّ له نمايد اگر چه به طريق دسّ در مال او باشد؛ و اگر حاكم مطلع شد و صلاح را در اخذ از يد مُقِرّ دانست، مى تواند اخذ نمايد - به ولايت بر مالك واقعى - و بر طبق نظر خودش تصرّف نمايد.

و هم چنين دور نيست صحّت رجوع مُقِرّ در صورت اصرار مُقَرّ له بر انكار، با احتمال صحّت رجوع به غلط بودن اقرار و نحو آن، چنانچه محكىّ از «مجمع البرهان» است.

تفسير به جنسى كه مقر له مخالف آن است

و هم چنين اقرار، بى اثر است در صورت تفسير به جنسى كه مُقَرّ له با آن تفسير مخالف باشد، و مؤاخذه نمى شود به اقرار مفسَّر در صورت كلى بودن مُقَرّ به؛ و در صورت شخصى بودن، معامله مجهول المالك مى شود با مفسَّر، و ثابت نيست مدعاى مُقَرّ له چون متعلّق اقرار مفسَّر نيست.

رجوع مقر و مُقِرّ له بعد از اقرار و انكار

و اگر بعد [از] اقرار مُقِرّ و انكار مقر له، هر دو رجوع نمودند در يك زمان، اقرب اين است كه مال، مورد تنازع است، زيرا تصديق مُقِرّ له، مقارن اقرار نيست و اقرار مقر مقارن تصديق نيست؛ پس هيچ كدام از اقرار و تصديق اثر ندارد؛ پس مال به سبب

ص: 360

سابقِ بر اقرار، در يد مُقِرّ خواهد بود. و اگر رجوع مُقِرّ، سابق بود ايضاً در يد مقرّ خواهد بود. و اگر رجوع مقر له، سابق بود، مال مُقَرّ له است و انكار مُقِرّ بعد از اقرار، مؤثّر نيست.

اگر مقرِّ به اينكه مال ملك يكى از دو نفر است [باشد]، لكن متعذر شد به سببى تفسير و تعيين، پس مال به امر حاكم مورد صلح مى شود بين دو نفر، در صورت ادّعاى هر كدام تمام را و عدم سبق صلح بين خود آن دو نفر.

اقرار به مردد بين اقل و اكثر

اگر مُقِرّ بگويد: «براى زيد بر من يك درهم يا دو درهم است»، استفسار مى شود؛ و با عدم تفسير يا تعذر آن، يكى متيقن است و دوم منفى به اصل برائت است؛ و هم چنين در نظائر اين اقرار، اقل عرفى اگر چه حكمى باشد، لازم مى شود در صورت عدم تفسير به اكثر.

اختلاف ادّعا بين مقر و مقر له

8. اگر بگويد: «له عندي دراهم وديعه»، و مالك بگويد: كه «دَين است»، اظهر قبول تفسير به وديعه است در صورت اتّصال و انفصال. لكن اگر مالك سابق مدّعى قرض باشد، مقدّم است قول او با يمين او بر قول صاحب يد با تفسير او، چنانچه منصوص در دو خبر «اسحاق بن عمار» است و محكىّ از ظاهر «تذكره» در مقام و «نهايه» شيخ و از ابن الجنيد است. و هم چنين است حكم در صورت دعواى مالك، امانت بودن مال را.

دفع عين متعلَّق اقرار با تعيين، بعد از اقرار به ثبوت در ذمّه

اگر بگويد: «لفلان علىّ الف»، پس از آن دفع نمود الف را به او و گفت: اين همان مُقَرّ به است، پس اگر ظهور قول اخير اقوى از ظهور «له علىّ » در ذمىّ بودن الف باشد تفسير به وديعه است، پس در صورت انكار مُقَرّ له (به اينكه بگويد مقرٌ به دين

ص: 361

است و اين مدفوع وديعه بوده) قول مُقِرّ با يمين او مقدّم است، لكن اقوائيّت، مورد تأمّل بلكه منع است؛ و اقوائيّت در عرف با ذمى بودن، مستظهر از كلام اول است، پس تفسير مستفاد نيست و نمى تواند مقر له، مدفوع را وديعه و مطالبۀ دين ذمى نمايد، بلكه ثابت به اقرار، غير دين ذمى نيست و آن با دفع، تأديه شد و طلب وديعه ادّعا است و مُقِرّ منكر است و بر مدّعى بينه است؛ و همين مقدار فرق است بين دو طريق كه دعوىٰ به دين تعلّق مى گيرد در اول و به عين در دوم؛ به خلاف اينكه بگويد: «له عندي الف»، پس از آن دفع الف نمود و گفت: اين مورد اقرار بوده، كه استفادۀ تفسير و لوازم آن مى شود.

و اگر بگويد: «لك فى ذمتى الف»، پس آورد آن را و گفت: «هى وديعة و هذه بدلها»، پس قبول تفسير محتمل، مانعى ندارد، لكن ثمره ندارد اگر منحصر است فرق بين قبول و عدم، در ضمان مفروض در اينجا به سبب تلف با تفريط؛ پس فرقى بين دين و وديعۀ مضمونه نيست.

اگر بگويد: «لك فى ذمتى الف و الّتى اقررت بها كانت وديعه»، پس قبول نمى شود تفسير مذكور كه جمع بين ذمى بودن در اصل و وديعه بودن در اصل استفاده مى شود. و در نفوذ اقرار در اصل و معاملۀ دين با اتّصال به آنچه آن را كالمبهم مى نمايد، تردد است، مگر آنكه بگوييم لغويت اخير متيقّن است و تماميّت اولى مورد احتمال است، پس داخل در عموم حكم اقرار مى شود. و اما در صورت انفصال، پس ظاهراً اقرار نافذ است و تفسيرى كه كالمنافى است اثرى ندارد.

اقرار به بدهى و تفسير آن به وديعه و ادّعاى تلف

اگر بگويد: «له علىّ الف»، و گفت منفصلاً كه: وديعه بود و به گمانم باقى بود بعد معلوم شد كه تالف شده است بدون تفريط، پس قبول نمى شود بيان منفصل كه مكذب اقرار سابق است، و عمل بر اقرار است؛ و هم چنين در صورت اتّصال بنا بر

ص: 362

تقريب متقدّم از لغويّت جملۀ اخيره و عدم صلاحيت براى قرينه بودن.

و اگر در كلام اخير كلمۀ غير منافيه با ضمان بود قبول مى شود، پس فرقى بين تفسير مذكور و عدم آن نيست.

در تقدير سماع تفسير به وديعه با تقديم آنچه ظاهر در خلاف است پس اگر دعواى تلف بعد الاقرار كرد، مسموع است از ودعى بدون بيّنه و منافات با اقرار سابق ندارد.

اقرار به بدهى و تفسير به عين

9. اگر بگويد: «له فى هذه الدار مائة»، قبول مى شود و رجوع به او در تفسير آن مى شود؛ پس اگر تفسير به محتمل نمايد به طورى كه صدق نمايد با آن «له علىّ » به نحو حقيقت، قبول مى شود، مثل آنكه بگويد: «مرادم آن بود كه براى مُقَرّ له جزئى است كه قيمت آن مائة است». و اگر صدق ننمايد با آن تفسير، اقرار به اينكه «له علىّ » به نحو حقيقت، بلكه به نحو مجاز صدق بنمايد، پس در متّصل قبول مى شود و قرينۀ مجاز مى شود؛ و در منفصل در اين مقام، قرينۀ مجاز قبول نمى شود كه انكار بعد از اقرار، صادق است.

و در مورد قبول اگر مُقَرّ له انكار نمايد واقعيّت مُقَرّ به را، قول مُقِرّ با يمين او مقدّم است نسبت به سلب از مُقِرّ نه اثبات براى مُقَرّ له، بلكه معاملۀ مجهول المالك به نحو متقدّم در نظيرش مى شود.

اقرار به «فى» يا «من»

10. اگر بگويد: «له فى ميراث ابى» يا «من ميراث ابى مائةٌ »، اقرار است به مائة؛ و هم چنين در امثال اين عبارت از سائر لغات.

و اگر بگويد: «فى ميراثى من ابى»، يا «من ميراثى من ابى»، پس مشهور با اين تعبير معاملۀ وعد به هبه مى نمايند و معلّل به تناقض شده است بين اقرار و اضافه به

ص: 363

مقر، لكن اتّصال قرينه، مانع از تناقض است و موجب حمل بر اضافۀ فى الجمله يا اضافۀ لو لا الاقرار به نحو كمال؛ و اظهر عدم فرق است بين دو عبارت متقدّمه چنانچه از «مختلف» و كركى (قدس سرهما) محكىّ است.

و هم چنين اگر بگويد: «له الف من هذه الدار»، اقرار است، و اگر بگويد: «له الف من دارى»، اقرار نيست به جهت تناقض متقدّمه با مناقشۀ متقدّمه.

و روى تناقض مذكور اگر بگويد: «له فى مالى الف»، قبول نمى شود و مناقشه وارد است، و تفرقه بين «مالى» و «دارى» ضعيف است وجه آن. و اگر بگويد:

«بسبب واجبٍ » يا «بحقٍ واجبٍ » يا «بسبب صحيحٍ » و نحو اينها، متأكد است آنچه استظهار كرديم.

و اگر دو كلام متناقض - به حسب حكايت از مشهور - به طور انفصال و تعاقب ذكر شد، پس اقرار نافذ است و ظاهر در رجوع، و انكار بعد از اقرار مسموع نيست.

3. اقرار مستفاد از جواب

اگر بگويد به كسى: «لى عليك الف»، و نحو اين عبارت از سائر لغات، پس مخاطب در جواب بگويد: «رددتُها»، يا «اقبضتُها»، يا «أبرأتَنى منها»، اقرار به مدعىٰ است (چنانچه محكىّ از قطع اصحاب است در محكىّ «كفايه») و مجيب، مدعىِ تحقّق برائت و اقباض و قضا است.

به خلاف آنكه بگويد: «خُذها يا زِنها يا «انقُدها»، كه عرفاً اقرار، صدق به آن نمى كند. و اگر بگويد: «نَعَم»، يا «أجَل»، يا «بلىٰ »، اقرار صادق است عرفاً. و هم چنين اگر بگويد بعد از كلام متقدّم در دعوىٰ : «أنا مقِرّ به»، يا «أنا مُقِرّ بما ادّعيت»، يا نحو اينها، كه اقرار صادق مى شود.

اما مثل: «اُقِرّ به لك»، پس محتمل است اخبار از اقرار مستقبل كه اعم از وقوع آن است در استقبال اگر چه عالم به وقوع مستقبل بوده است؛ پس اقرار منجّز بودن،

ص: 364

موقوف به انسداد اين احتمال است به حسب قرائن حال و مقام.

و دور نيست اقرار به سبب، مثبِتِ سبب باشد و آن سببِ ثابت، اثباتِ مسبب نمايد در صورتى كه اقرار به اقرار بنمايد؛ و مثل آن اقرار به قيام بيّنه بر مالكيّت زيد آنچه را كه در يد مُقِرّ است [مى باشد]؛ به خلاف اينكه بگويد: «لستُ منكِراً»، كه اعم از اقرار است، چنانچه شاهد [آن] است صحّت اينكه بگويد: «لا اُنكره و لا اُقرّ به»؛ و هم چنين در صورت عدم اتّصال.

و اگر در جواب «لى عليك كذا» بگويد: «أنا مُقِرّ»، و اقتصار نمايد، پس اقرار است اگر احتمال غير مطابقت با دعوىٰ ضعيف و كالعدم است و لو بمعونۀ جواب بودن بدون احتمال ارادۀ امور ديگر.

اگر بگويد به مخاطب: اشتريتَ منّى يا استوهبتَ منّى ما فى يدك، پس مخاطب بگويد: نعم، اقرار است به شراء و به هبه، و ملزَم به حكم مُقَرّ به مى باشد.

اگر بگويد: «اشترِ منّى»، يا «اتّهب، منّى»، پس گفت مخاطب: «نعم»، اقرار به ملكيّت نيست، زيرا احتمال توكيل مالك يا ولايت بر مالك، قائم است، و اعتراف به صحّت اشتراء و اتّهاب، اعم از اينها است. مگر اينكه بگويد: «اشتر منّى عبدى»، يا «اتّهبه منّى»، پس مخاطب بگويد: نعم، كه ظاهر جواب مطابق با ظاهر سؤال، اعتراف به مالكيّت او است كه مضاف است عبد به سوى او در كلام او به حسب اعتقاد او و مخاطب.

اگر بگويد: «أ ليس لى عليك كذا»؟ پس مخاطب بگويد: «بلىٰ »، اقرار است مثل قول كريم «أَ لَسْتُ بِرَبِّكُمْ قَالُواْ بَلىٰ »؛ به خلاف اينكه بگويد: «نعم».

4. صيغ استثنا

استثناى از اثبات و نفى

قاعدۀ اُولىٰ : استثناى از اثبات، نفى است، و از نفى، اثبات است؛ و اين مطلب در محاورات عرفيّۀ عقلائيّه قابل انكار نيست.

ص: 365

استثناى متّصل و منقطع

قاعدۀ ثانيه: استثناى از جنس جائز است و حقيقت است، و از غير جنس جائز است و تجوّز است فى الجمله؛ و مراد از «جنس» دخول لو لا الاستثناء است، و خلاف آن غير جنس است.

كمى و زيادى باقيمانده

قاعدۀ ثالثه در كفايت مطلق بقيه در صحّت استثناى تردد است؛ و بر تقدير لزوم بقاى اكثر، كفايت اكثريّت فرديه ايضاً مورد تأمّل است، و قبول عرفى، آن را به نحو حقيقت، فاصل است، چنانچه اوسعيّت باب تجوّز در موارد وجود مصحح معلوم است.

1. تفريع بر قاعده اُولىٰ (اثبات و نفى)
تأثير نصب و رفع تمييز در مفاد اقرار

اگر بگويد: «له علىّ عشرة الاّ درهماً» به نصب درهم، اقرار به تسعه است؛ و اگر به رفع درهم بگويد و قاصد توصيف باشد، اقرار به عشره است و محمول بر آن است از عارف به عربيّت كه از قانون آن تجاوز نماينده نيست؛ و اين تفريع بر قاعده اثبات و نفى در استثنا است.

اگر بگويد: «ماله عندي شىء الا درهم» به رفع، و هم چنين: «ماله عندي عشرة إلّا درهم» به رفع درهم، اقرار به يك درهم است.

و اگر بگويد: «ماله عندي شىء إلّا درهماً» به نصب درهم، پس مشهور اين است كه اقرار نيست، و اقرب مماثلت با رفع است در صورت عدم شذوذ نصب در عرف قائل.

تعقب در استثنا

و اگر بگويد: «له علىّ خمسة إلّا اثنين و إلّا واحداً»، اقرار به اثنين است در صورت

ص: 366

عدم استهجان در تخصيص اكثر.

و اگر بگويد: «له علىّ عشرة إلّا خمسة إلّا ثلاثة»، اقرار به ثمانيه است در تقدير صحّت اين دو استثنا.

پس در صورت عطف استثنايى به ديگر و در صورت عدم صحّت استثنايى از متّصل به آن، استثناى راجع به مستثنىٰ منه اول مى شود در تقدير صحّت آن استثنا؛ وگرنه خصوص استثناى مبطِل، باطل مى شود، و صحيح است استثنايى كه كلام، محفوظ از اخلال با آن مى شود.

و در مثل: «له علىّ ثلاثة إلّا ثلاثة إلّا اثنين»، بر تقدير صحّت اين تعبير و صحّت استثناى اثنين از ثلاثه، لازم يك درهم است و دو استثنا به منزلۀ يك استثنا، يعنى «إلّا واحداً» است.

اگر بگويد: «ماله علىّ عشرة إلّا خمسة إلّا ثلاثة»، و استثناها صحيح باشد، اقرار به اثنين است، زيرا خمسة اثبات و ثلاثة نفى [است] پس اثنين باقى مى ماند.

و اگر بگويد: «له علىّ عشرة إلّا تسعة إلّا ثمانية»، اقرار به تسعه است، زيرا تسعه نفى است و ثمانيه اثبات و با واحدِ باقى در مستثنىٰ منه، تسعه مى شود.

و اگر تعاقب بشود استثناها تا واحد و بگويد: له علىّ عشرة إلّا تسعة إلّا ثمانية إلّا سبعة إلّا ستة إلّا خمسة إلّا أربعة إلّا ثلاثة إلّا اثنين إلّا واحداً، پس مقتضاى نفى سابق و اثبات لاحق، جبران سابق منفى به اثبات لاحق است؛ و لازمۀ آن كه تا واحد متعاقب بوده استثناها، اقرار به خمسه است؛ چنانچه ظاهر است بعد از ملاحظۀ آنچه ذكر شد. و هم چنين اگر در مثال مذكور، مجموع منفى ها از مجموع مثبتها استثنا شود، باقى خمسه است.

و هم چنين اگر استثنا شود هر متأخّر از مقدّم متّصل تا به مستثناى اول در مثال، خمسه باقيمانده و آن اگر اخراج از عشره شود خمسه باقى ماند و همان مقر به است.

ص: 367

محكى از «دروس» در مقام

و اما آنچه محكىّ از «دروس» است در صورت تعقيب واحد در نهايت صورت مذكوره در اينجا به اثنين و ثلاثه و هكذا، از استنتاج لزوم واحد، پس مناسب اعتبار به جمع ازواج و مثبتات، و جمع افراد و منفيات، و اخراج دومى از اولى است نه عكس، و نتيجه، لزوم واحد مى شود؛ و اين موافق با طريقۀ دوّم است در ضابطه هايى كه ذكر شد؛ لكن صحّت اين گونه استثنا به اينكه بگويد: «إلّا واحدا إلاّ اثنين» عرفيّت آن محل منع است يعنى تعبير از اين مقصود به اين عبارت؛ و اما احتمال تعبديت در حمل اين عبارت بر اين قصد، پس بى وجه است؛ و بر تقدير صحّت، در آنچه فرض كرده است و استنتاج كرده است، موافق با ضابط دوم است.

و لزوم استثنا از مستثنىٰ منه اولى در صورت عدم امكان استثنا از متّصل سابق، حكم استثناى عرفى عقلايى است؛ و هم چنين جمع هر يك از ازواج و افراد و اخراج مجموع منفيّات از مجموع مثبتات، حكم استثناى صحيح عرفى است.

ايراد دوم مرحوم صاحب «جواهر» - قدس سرّه - بر محكى از دروس

و در «جواهر» در ايراد دوم به محكىّ از «دروس» مى فرمايد در اشكال به استثناى اثنين با اثبات آنها در فرض محكىّ از «دروس» كه: «استغراق مانع است از استثناى اثنين از واحد يا اثنين كه واحد از آن مستثنىٰ است و نمى شود استثنا از خمسۀ ثابته تا آخر استثنا تا واحد، وگرنه استثناى اثنين از خمسه ثابته، مقتضى نفى اثنين است و فرض كرديم اثبات آنها را؛ و هم چنين نمى شود استثناى اثنين از خمسه منفيه فى نفسها، زيرا اخراج اثنين از خمسه، لازم آن بقاى ثلاثه است، و لازم استثناى ثلاثه بعدى از آن، استغراق است؛ و دعواى خروج ثلاثه از سبعه ثابته كه خمسه مقدّم و اثنين متأخّر است، لازمۀ آن، تعدّد ادات استثنا است، زيرا اين سبعه مقدّم و مستثنىٰ منه ثلاثه است و متأخّر و مستثنىٰ از سبعۀ مشتمل بر آن است و با توضيح عينيّت بعض مستثنىٰ منه با مستثنىٰ است در اثنين»؛ و اين ايراد دوم «جواهر» براى توضيح مراد ايشان مذكور شد با شرح آن.

ص: 368

و جارى است آنچه مذكور شد از سؤال و جواب، در فرض ديگر محكىّ از «دروس»، يعنى بگويد: «له علىّ عشرة إلّا واحداً تا تسعه»؛ و تفصيل آن در «مسالك» و «جواهر» مذكور است.

اگر استثناى متأخّر، به قدر متقدّم يا ازيد از آن باشد، هر دو راجع به مستثنىٰ منه مى شوند، و محتمل است رجوع به اقرب از مستثنيات كه قابل استثناى اين مجموع از آن باشد، بلكه اين اقرب است؛ و جارى است استبعاد صحّت اين تعبير بدون احتمال نسيان و تذكّر در مثل: «له عشرة الا ثلاثة إلّا واحداً إلّا واحداً». و اگر بگويد:

«له عشرة إلّا واحداً إلّا واحداً» پس واضح است حكم، لو لا مناقشۀ متقدّمه در تعبير از مقصود به اين عبارت بدون عذر عقلايى.

عدم فرق بين اعداد و اعيان در استثناى از ديگرى

فرقى بين اعداد و اعيان نيست در استثناى هر كدام از ديگرى و استثناى بعض از هر كدام، از كلّ آن، در صحّت استثنا در جميع اينها؛ و خلاف بعضى بى وجه است.

و هم چنين اگر بگويد: «لفلان هذه الدار و هذا البيت منها لى»، يا «و بيتها لى»، يا «لفلان هذا الخاتم و الفصّ لى»، با اتّصال كلام؛ به خلاف انفصال كه رجوع از ظاهر اقرار، و انكار بعد از اقرار است.

اگر بگويد: هذه العبيد لزيد إلّا واحداً، صحيح است و مكلّف به بيان ابهام مستثنىٰ مى شود؛ پس اگر تعيين كرد، صحيح است؛ و در صورت انكار مُقَرّ له تعيين را، قول مُقِرّ با يمين او مقدّم است نسبت به قصد خودش از اقرار. و با امتناع از تفسير، امر، مربوط به حاكم شرع مى شود. و هم چنين اگر يكى از عبيد مُرد و تعيين ميّت نمود، قبول است؛ و با منازعه، قول مُقِرّ با يمين او مقدّم است.

2. تفريع بر قاعدۀ ثانيه (استثنا از جنس)
صحت استثناى منقطع

اگر بگويد: له علىّ الف إلّا درهماً، پس چون استثناى منقطع و از غير جنس،

ص: 369

عرفيّت دارد و خلاف ظهور نيست پس محمول بر صحّت است، و تفسير الف با مقر است؛ پس اگر تفسير كرد به چيزى كه قابل استثناى درهم يا قيمت آن است اشكالى ندارد؛ و اگر قابليّت ندارد پس جمع بين تفسير و استثنا، ممكن نيست. و دور نيست عدم صحّت استثنا، نه تفسيرى كه لا بد منه است با ابهام مستثنىٰ منه؛ پس چون جمع بين صدر كلام و ذيل آن ممكن نيست، صدر مأخوذ است و ذيل از قبيل تعقيب اقرار به منافى است، و اين قول محكىّ از «أبو على» است.

اگر بگويد: «له علىّ الف الاّ ثوباً»، مكلّف به بيان قيمت ثوب مى شود، لكن اگر استثناى منقطع صحيح نباشد حتى با مجاز بودن آن، باطل مى شود استثنا، وگرنه چنانچه بيان شد، اگر بيان كرد چيزى را كه با آن صحيح مى شود استثناى قيمت ثوب از هزار درهم، صحيح است، وگرنه اقرار به الف، محكَّم است و استثناى بعدى كالعدم است.

مجهوليت مستثنىٰ و مستثنىٰ منه

اگر مستثنىٰ و مستثنىٰ منه مجهول بودند مثل اينكه بگويد: «له الف الا شيئاً»، مكلّف مى شود مقِر به تفسير در هر دو.

و در استثناى از جنس يا غير جنس، و استيعاب نفس يا قيمت، و صحّت اخراج عين يا قيمت و عدم صحّت، و صورت بطلان تفسير مستثنىٰ به چيزى كه قابل استثنا نباشد، حكم آنها از بيانات سابقه در صورت انفراد دو مجهول از هم، معلوم مى شود.

و هم چنين است صورت مجهوليّت هر دو از هر جهت، مثل اينكه بگويد: «له علىّ شىء الّا شيئاً»، يا «له علىّ مال إلّا مالاً»، در احتياج به تفسير؛ و بايد مستثنىٰ [منه] ازيد از اقل ما يتموّل باشد تا در صورت تفسير مستثنىٰ به ما يتموّل، بقيه در مستثنىٰ منه، متموّل باشد؛ لكن صحّت اين گونه تعبيرات و عقلائيّت آنها اگر چه با تفسير متأخّر باشد، محل تأمّل است.

ص: 370

و در صورت تعذّر تفسير يا امتناع از آن و عدم امكان استفسار با اجبار حاكم، مقتضاى اصل برائت، عدم زياده بر متموّل است در مستثنىٰ و عدم نقص از متموّل است در مستثنىٰ منه بعد از اخراج مستثنىٰ . و كلام از حيث جنس و غير جنس و استيعاب و عدم آن مثل ما سبق است.

و اتحاد مستثنىٰ منه و مستثنىٰ در لفظ، غير اتحاد در واقع است؛ پس لازمۀ آن، استيعابِ واقعى نيست تا حكم به بطلان استثنا بشود؛ بلى بر تقدير بطلان استثناى مذكور، مكلّف به تفسير مستثنىٰ منه فقط مى شود.

3. تفريع بر قاعده ثالثه
استهجان تخصيص

بايد بعد از استثنا، با ملاحظۀ بقيه در مستثنىٰ منه، استهجان تخصيص نباشد، مثل استلزام تخصيص اكثر يا مساوى فى الجمله؛ پس اگر بگويد: «له علىّ درهم الا درهماً»، استثناى صحيح و مقبول نيست و از قبيل تعقيب اقرار به ضد است و ملزَم به يك درهم مى شود.

و اگر بگويد: «له علىّ درهم و درهم الا درهماً»، اظهر لزوم يك درهم است، و رجوع استثنا به مجموع است نه به اخير تا باطل باشد با امكان تصحيح به ارجاع به مجموع؛ و اين وجه محكىّ از «مبسوط» و «سرائر» است.

و وجه اظهريّت عرفيّۀ اين وجه اين است كه واو عطف، به منزلۀ الف تثنيه است و اختلاف در مفهوم از استثنا است، نه در مستثنىٰ منه؛ پس همچنان كه متعذر است ارجاع به اخيره، متعذّر است ارجاع به جميع. و ممكن است ارجاع به مجموع، و صون كلام كلاًّ از لغويّت، ارجاع به مجموع است با ملاحظۀ آنچه ذكر شد، و اين مختار «جواهر» است با همين بيان با توضيح.

و اگر گفته شود كه رجوع به اخير مى نمايد - چنانچه محكىّ از «محقّق» و «آبى»

ص: 371

«رحمهما اللّٰه» و جمعى است - استثناى باطل است و ملزَم به دو درهم است.

اگر بگويد: «له ثلاثة دراهم و درهمان إلّا درهمين»، مستثنىٰ از ثلاثه اگر خللى در تخصيص اكثر نباشد؛ وگرنه از مجموع است مثل «درهم و درهم إلّا درهم»، و نتيجه على اىّ تقدير لزوم ثلاثه است؛ چنانچه اگر بگويد: «له درهمان و درهمان إلّا درهمين»، استثناى از مجموع است، بنا بر آنچه گذشت در «درهم و درهم إلّا درهمين»، و لازم در مقام دو درهم است.

و اگر بگويد: «له ثلاثة الاّ درهما و درهما و درهما»، پس دو درهم لازم است بنا بر اخلال تخصيص اكثر، وگرنه خصوص استثناى اخير باطل است و يك درهم لازم است، و هو العالم.

ص: 372

فصل دوّم مُقِرّ و شرايط او

شرايط اقراركننده

بايد مُقرّ «مكلّف» باشد، و «حرّ»، و «مختار»، و «جائز التصرف» باشد، و «قاصد» باشد نه هازل و ساهى و غافل و سكران؛ و تماميّت بعض اين شروط به طور اطلاق، به سبب نقل عدم خلاف است.

و عدالت مُقِرّ معتبر نيست در نفوذ اقرار، بلكه كفر مانع از نفوذ اقرار نيست.

و صبى اقرار او نافذ نيست اگر چه مميز و مراهق و با اذن ولى باشد بنا بر احوط.

و بنا بر نفوذ وصيّت صبى مخصوص، نافذ است اقرار به آن.

ادّعاى بلوغ

و اگر مدّعىِ بلوغ به احتلام باشد در وقت امكان آن، تصديق مى شود بدون يمين، و احتياط در اين مقام ترك نشود؛ و اگر مدّعى بلوغ به سن باشد، محتاج به بينه است. و هم چنين صبيّه اگر مدّعى بلوغ به احتلام يا حيض باشد، به خلاف بلوغ با سنّ . و در بلوغ با انبات اگر ادّعا بشود، اعتبار و اختبار لازم است.

و مجنون غير ادوارى و نائم و ساهى و غافل و مبتلى به هذيان و سكران و مغمى عليه، اقرار هيچ كدام از اينها نافذ نيست.

اكراه در اقرار

و مُكرَه، به آنچه اكراه بر او شده است اقرار او بى اثر است.

ص: 373

به خلاف اينكه با اكراه بر اقرار بمائة بگويد: «اُقِرّ بمائة و مائة»، كه اظهر نفوذ اقرار دوم است. و دور نيست مثل اين باشد اگر اقرار كرد به مأتين كه به منزلۀ دو اقرار است كه هر كدام به مائة متعلّق است. و هم چنين اگر گفت: «اُقرّ بمائة و زيادة عليها».

و هم چنين اگر بگويد: «اقرّ بمائة و جناية منّى عليه»، كه زائد بر حيثيّت مكره عليها نافذ است، چون اكراهى نيست.

و به خلاف صورتى كه اكراه بر اكثر شد، پس اقرار به اقل كرد، كه هيچ [كدام] نافذ نيست.

و هم چنين اقرار سكران به سبب اختيارى - كما هو الغالب - نافذ نيست، بلى بايد او و امثال او - كه اشاره به آنها شد - از كمال عقل در حد متعارف خارج شده باشد؛ پس كافى نيست در سقوط اقرار، مجرّد صدق سكران و نحو او.

اقرار سفيه

سفيه محجورٌ عليه، اقرار او به مالى در ذمه يا در خارج، مقبول نيست و بعد از زوال حجر مطالبه نمى شود از او؛ لكن اطلاق اين حكم، در صورت اقرار به سبب اشتغال ذمّه از انشائيّات در حال عدم اثبات سفاهت او به حيثيّتى كه مطالبه از ولى نشود و از خودش بعد از زوال حجر ايضاً مطالبه نشود، خالى از اشكال نيست.

و قبول است اقرار سفيه در غير تصرّفات ماليّه، مثل خلع و طلاق و نسب و موجب قصاص. و در صورت استتباع مفسدۀ ماليّه، مجبور به نظر ولى بشود يا تبديل به مصلحت بشود، مثل آنكه تصرّف مالى از خود ولى شده در مال سفيه، وگرنه يا اقرار نافذ نيست يا آنكه لوازم، مترتّب نمى شود نسبت به ضرر مالى؛ پس نفقه در اقرار به نسب، موجب نفقه بر بيت المال است اگر ولىّ مصلحت نداند و نسب ثابت بشود؛ و فداء قصاص بر ولى است.

و محتمل است تحليل اقرار، نسبت به طلاق و مهر و نسب و نفقه، پس ثابت بشود غير مال مگر آنكه ولى مصلحت بداند كه امر جائز مصلحت دار و ممكن

ص: 374

است واجب بر ولى باشد، مثل فداء در اقرار به موجب قصاص كه مصلحت است از مال مقِرّ و واجب مى شود بر ولى در صورت نفوذ اقرار در قصاص و موجب آن.

و از اين قبيل است اقرار به سرقت، كه مقبول در حدِّ ثابت به آن است، نه در تضمين مال مگر در تقدير صلاح در تصرّف ولى در مال مضمون به نحو متقدّم. و هر چيزى كه مشتمل بر مال و غير مال است، مانعى از نفوذ اقرار در غير مال نيست.

اقرار مملوك

قبول نمى شود اقرار مملوك در ملك مولى يا در آنچه در ولايت مولى است، چه در بدن او يا در مال خارجى يا در ذمّۀ او باشد؛ و در هيچ كدام تعجيل ايصال نمى شود، چه مال باشد يا حد باشد يا جنايتى باشد كه موجب ارش يا قصاص باشد؛ پس اگر اقرار كرد و مولى تصديق كرد، قبول مى شود و تعجيل در ايصال مى شود در عين مال موجود. و اگر مستند به جنايت باشد يا به اتلاف مال مى شود، بعد از عتق، مطالبه از خودش مى شود، مثل صورت عدم تصديق مولى؛ چنانچه با تصديق، عين موجوده دفع به مُقَرّ له مى شود. به خلاف آنچه تلف در يد مملوك شده است اگر چه مورد تصديق مولى باشد؛ پس در همۀ اينها اتباع بعد از عتق؛ متجه است به جهت تعلّق به ذمۀ عبد؛ مگر با تسليم اختيارى مولى مملوك را پس از اقرار به جنايات نفسيّه و ماليّه كه تعجيل خالى از وجه نيست.

اقرار مملوك مأذون در تجارت

و اقرار مملوك مأذون در تجارت، در آنچه متعلّق به تجارت مأذونه است مقبول است؛ لكن در تبعيّت او بعد از عتق مطلقاً يا در زائد بر آنچه در يد است از مال مولىٰ ، تأمّل است. و فرق بين كيفيّت و حد اذن كه استنابه باشد و به جاى مولى در مالى مولى باشد يا آنكه رفع حجر باشد و به جاى آزاد باشد، بى وجه نيست؛ پس در صورت دوم، تبعيّت بعد از عتق مطلقاً بدون اختصاص به غير آنچه در يد او

ص: 375

است، متجه است؛ و در صورت اول مصدَّق بودن به جهت امين بودن؛ متجه است مطلقاً بدون تخصيص به آنچه در يد او است؛ بلى مالك با علم به خلاف، حق دعوىٰ بر مملوك در توسعه اذن و در تحقّق مأذونٌ فيه يا موجب خسارت ماليّه او دارد، و با يمين مملوك در موارد ظهور در استنابۀ مطلقه، فصل مرافعه مى شود. و حدى ندارد تصديق مگر حدى را كه وكالتِ مطلقۀ اجنبىِ آزاد دارد؛ پس مملوكِ مأذون در تجارت به مال مولىٰ مثل وكيل آزاد در تجارت به مال موكّل به وكالت مطلقه است به حسب قاعدۀ وكالت، نه آنچه در وكالت بر خلاف قاعده ثابت بشود.

اقرار در غير تجارت مأذونه

و اقرار مملوك در غير تجارت مأذونه، به مالى براى غير، بى اثر است در حق مولى؛ بلى تأثير در اتباع بعد از عتق بى وجه نيست در ماليات يا مطلقاً. و بقاى اذن اگر چه در موارد جريان استصحاب باشد، لازم است؛ و با انتفاى اذن مطلقاً حكم اقرار در غير مأذونٌ فيه را دارد.

اقرار مولى

و اقرار مولى در عقوبات و موجبات آنها از حد و تعزير، نفوذ ندارد؛ بلكه در جنايات در غير موارد اجتماع با اقرار مملوك، تأمّل است در نفوذ اقرار مولى بر مملوك.

و ممكن است گفته شود كه اقرار مولى مشتمل است در حق مملوك بر «شهادت»، و با اجتماع با شهادت ديگرى، بينه محقّق مى شود و احكام آن مرتب مى شود؛ و با اجتماع با اقرار مملوك، حكم تصديق را دارد و بر آن مرتّب مى شود اتباع بعد از عتق در ماليات يا مطلقاً، به واسطۀ تسليم مولى مملوك را براى قصاص در نفس يا طَرَف، يا فداء او را از مال خود مولى كه از آن جمله آن مملوك است، يا مطلقاً تعجيل بشود چنانچه محتمل است.

ص: 376

اقرار مفلَّس

اقرار مفلَّس به دين سابقِ بر حكمِ به افلاس، نافذ است؛ و آيا موجب شركت مُقَرّ له با غرما است قبل از قسمت، يا آنكه اتباع مى شود به مُقَرّ به بعد از زوال افلاس و در غير مورد محجوريّت او از تصرفات از فاضل از حقوق غرما يا متملّك به سبب حادث مثل ارث ؟ در محلش (كه كتاب «حَجر به فلس» است) مذكور است حكم اين اقرار و اقرار به عين شخصيّه. و در جريان بحث در اقرار به دين لاحق به سبب لاحق معاملى يا غير آن، تأمّل است؛ و هم چنين صورت عدم اسناد به سبب دين.

وصيّت بر نص و صحيح، مقبول است در ثلث موصىٖ اگر چه ورثه اجازه نكنند وصيّت را، به خلاف زائد بر ثلث كه محتاج به اجازۀ ورثه است.

و هم چنين اقرار او، از ثلث انفاذ مى شود براى وارث و اجنبى، با تهمت و عدم آن، و اين اظهر اقوال مذكوره در كتاب «حَجر» است.

اقرار به مبهم

و اقرار به مبهم قبول مى شود و مكلّف مى شود به بيان؛ و اگر امتناع از بيان نمود معامله مى كند حاكم با او به آنچه جائز و صلاح يا لازم مى داند؛ و اگر امتناع نمود از بيان مى گويد: «ناكل محسوب مى شوى»؛ و اگر امتناع و اصرار نمود، احلاف مى شود مُقَرّ له و حكم مى شود با حلف او به آنچه ممكن است و مدّعى آن است؛ و اظهر استفاده مرتبۀ مناسب با معطىِ مقِر و معطىٰ له كه مُقَر له است و عدم اكتفاى به اطلاق «مال» بر اول مرتبۀ ماليّت دار است كه به منزلۀ حمل بر هزل است؛ و هم چنين اطلاق «چيز» به حبّه اى از حنطه. و اين استظهار، مطّرد در اقرار و وصيّت و نحو اينها است؛ پس در قبول تفسير مطابق اطلاق، تأمّل است، به خلاف تفسير به مرتبه دوم و سوم و هكذا كه مقبول مى شود.

ترديد در اقرار

اگر بگويد: «براى فلان است بر من يك منّ گندم يا جو» در ذميّات يا يكى از اين دو

ص: 377

در خارجيّات، الزام به بيان و تفسير مى شود و قبول مى شود تفسير به ممكن و محتمل، اگر تناسب، تعيينِ خلاف نكند چنانچه گذشت. و اگر مُقَرّ له نفى كرد، حق او بر ذمه ساقط مى شود، و در عين شخصيّه منتظر وضوح امر مى شوند؛ و در صورت عدم، محتاج به صلح يا قرعه است و احوط صلح است؛ وگرنه از هر دو مسلوب است تا آنكه يكى رجوع نمايد.

جهالت در مُقِرّ له

و جهالت در مُقَرّ له مثل جهالت در مُقَرّ به، محتاج به تفسير مُقِرّ است؛ و با تفسير او، انكار يكىِ غيرِ معيّن به تفسير، اثرى ندارد و مخاصمه واقع نمى شود اگر بگويد «بر من براى يكى از اين دو است» و بعد تفسير نمود. و در صورت عدم تفسير، با صلح يا قرعه رفع نزاع بين دو نفر مى شود و احوط صلح است. و اگر دعواى علم بر مُقِرّ نمودند، قبول مى شود قول مُقِرّ با يمين او به عدم علم فعلى.

ادّعاى بلوغ

دعواى صبى بلوغ را به «سنّ » يا «انبات»، محل اعتبار و اختبار و استعلام است به مطالبۀ بيّنۀ ممكنه؛ و به «احتلام» در صورت عدم افادۀ اطمينان به قرائن مقرونۀ به دعوى با يمين او يا مطلقاً، مورد تأمّل و احتياط است، و مقتضاى استصحاب، عدم ترتّب آثار است در مواقع شك.

و در لحوق صبيّه در دعواى بلوغ به حيض يا به احتلام، به صبى در دعواى بلوغ به احتلام، تأمّل است، و احوط انتظار تبيّن حال است اگر چه به سائر علامات بلوغ باشد.

مراد از اقرار در مقام

و مراد از اقرار در اين موارد كه در بعضى از آنها مطالبۀ بيّنه يا يمين مى شود، جامع بين موصوف به اقرار و ادّعا است، يعنى اصل اخبار از واقع، كه در بعض موارد،

ص: 378

موصوف به مدّعى لنفسه على الغير و مطالَب به بيّنه يا يمين مى شود؛ و در بعض موارد، موصوف به اقرار و اخبار عمّا للغير على نفسه مى شود و بدون مطالبۀ بيّنه از احدى مسموع مى شود.

اقرار مراهق و اختلاف در بلوغ

اگر مراهق اقرار كرد و بعد از آن با مُقَرّ له اختلاف در بلوغ نمودند، پس اگر قبل از تحقّق بلوغ و حكم به آن است، مطالبۀ بيّنه بر بلوغ از مُقَرّ له مى شود در تقدير مسموعيّت دعوىٰ از بالغ نسبت به كسى كه مستصحب است عدم بلوغ او و ثابت نشده باشد بلوغ او، يا فرض نزاع در زمانى متأخّر از زمان اقرار كه اختلاف در بلوغ در آن زمانِ سابق بين دو بالغ باشد؛ و اگر بعد از تحقّق بلوغ است، پس لازمِ ترتّب آثار بلوغ بر حكم به بلوغ، نفوذ اقرار و صحّت معاملات او است.

ص: 379

فصل سوّم شرايط مُقَرّ له

اعتبار امكان و احتمال وقوع

اقرار بايد تعلّق به ممكن محتمل الوقوع داشته باشد؛ پس اگر اقرار به مالكيّت است، بايد مُقَرّ له قابل تملّك باشد، و هم چنين اقرار به استحقاق نسبت به قابليّت استحقاق. و لازم نيست در نفوذ اقرار فى الجمله، تعيين مُقِرّ له يا عدم تكذيب او؛ بلكه به مجرد اقرار به ممكن و محتمل، محكوم به خروج از ملك مُقِرّ مى شود، و معاملۀ مجهول المالك مى شود اگر اماره بر تعيين مالك محقّق نشود.

حكم اقرار به مالكيّت بهيمه

و چون اقرار به مالكيّت بهيمه، متعلّق به غير ممكن است، نافذ نيست، مگر آنكه بهيمه از موقوفات باشد و مرجع اقرار، مالكيّت موقوفٌ عليه باشد؛ و دلالت اقتضا و خروج از لَغويّت، معيّن اين مطلب است كه مثل آن جارى در وصيّت براى دابّه و علف آن و نذر براى آن است، بلكه جارى در اقرار براى بهيمۀ مملوكۀ غير موقوفه است در صورت مناسبت مصححه براى ارادۀ صرف در مصرفِ مخصوص كه در حكم تمليك است، مثل اينكه كاشفيّت داشته باشد از وصيّت سابقۀ سائغه و نذر سابق بر راجح، و اين غير تصريح به مالكيّت غير معقوله براى بهائم است تا محكوم به لَغويت باشد.

ص: 380

انواع اقرار به مالكيّت بهيمه و حكم هر كدام

و اگر بگويد: «علىّ مال بسبب تلك البهيمة»، نافذ است و اقرار براى مالك آن است، زيرا مالكيّت غير به سبب جنايت مثلاً محتاج به بيان است وگرنه محمول بر مالك بهيمه مى شود.

و اگر بگويد: «لرجل علىّ مال بسبب ها»، نافذ است و استفسار مى شود مثل مبهمات بالذات؛ و اگر بيان كرد قبول مى شود تعيين او؛ و اگر شخصى ادّعاى تعيين قصدى نمود متوجه مى شود براى او حلف بر مُقِرّ بر نفى قصد.

و اگر ابهام باقى ماند و محملى براى صحّت واقعيّه اقرار در جنس آن بود، آن مقدار، متعلّق حق غير مى شود در ذمۀ مُقِرّ و با آن حكم مجهول المالك در خارجيات عملى مى شود، وگرنه محمول بر لغويت مى شود.

و هم چنين اگر بگويد: «له علىّ كذا بسبب حمل الدابة»، پس با محمل صحيح مثل آن است كه بگويد «بسببها»، و وجهى براى الغا نيست؛ پس مال مالكِ حمل است (در صورتى)، يا آنكه صرف در حمل تا زمان وضع و بعد از آن (در صورتى) مى شود، به نحو مذكور در نفس دابه؛ و بالعرض اگر اجمالى باشد، استفسار مى شود؛ و با عدم تفسير، گذشت آنچه در تعيين وظيفه لازم مى شود.

اقرار براى مملوك

اقرار به مالى براى مملوك (از غلام و كنيز) نافذ است و موجب مالكيّت مولىٰ مى شود.

اقرار براى مساجد يا مشاهد مشرّفه و...

و اقرار براى مسجدى يا مشهدى از مشاهد ائمه - صلوات الله عليهم - و سائر علما و صلحا يا مدرسۀ يا رباطى، نافذ است و موجب مالكيّت جهت مى شود و صرف در اصلاح و تعمير محل و انتفاع منتفعين به آنها است، چه اسناد به سبب صحيح مثل وقف يا

ص: 381

نذر يا وصيّت، نمايد يا استفادۀ آن از اطلاق محمول بر صحّت بشود، به خلاف اسناد به سبب باطل كه شبهۀ ابطال اين ضميمه، اصل اقرار را دارد. و اظهر در نظائر آن، ابتناى به تعدّد كلام مقصود و تعدّد قصد است كه حكم به صحّت اقرار مى شود با تعدّد و الغاى مى شود ضميمۀ مغايرۀ منافيه، چه سابق در ذكر باشد يا لاحق، و در صورت وحدت مقصود يا احتمال آن بدون شاهد و قرينۀ تعدّد مشكوك و مستصحب العدم است.

اقرار براى حمل

اقرار براى حمل، نافذ است و محمول است بر سبب صحيح از قبيل ارث و وصيّت و نذر، به خلاف صورت ذكر سبب باطل كه در صورت مغايرت و كلام مذكور، انفاذ اقرار و ابطال ذكر سبب مى شود.

و مالك مى شود حمل، مُقَرّ به را بعد از تولدش در حال حيات، به نحو كشف از مالكيّت در زمان اقرار.

و در صورت ولادت با حيات، استفسار لزوم ندارد؛ و در صورت ولادت ميّت، استفسار مى شود در صورت معلوميّت مستحِق اگر چه به علم اجمالى در محصور باشد؛ پس اگر تفسير به ميراث كرد، راجع مى شود مقرٌّ به به سائر ورثه اگر نبود اقرار؛ و اگر تفسير به وصيّت نمود، راجع مى شود به ورثۀ موصىٖ كه لو لا الاقرار و الوصيّه به آنها مى رسيد.

ترك تفسير در مقام

و اگر اهمال نمود و ترك تفسير كرد از روى اختيار، مطالبه تفسير مى شود به نحوى كه حاكم، صلاح و سائغ مى داند در موارد لزوم استفسار و تفسير. و اگر تفسير ممتنع شد به سبب موت مُقِرّ يا نحو آن، پس باطل مى شود اقرار؛ يا مجهول المالك مى شود مُقَرّ به كه به اقرار، خارج از ملك مُقِرّ است و دائر است بين دو تفسير مقدّم،

ص: 382

پس بايد مورد مصالحه بين دو وارث مذكور باشد؛ و اين مقتضاى حمل اقرار بر صحيح واقعى است كه خصوصيتش معلوم نشود و فقط ثابت بشود عدم مالكيّت حمل و خروج مقرٌّ به به اقرار از ملك مقر، پس اين احتمال اظهر است.

تأثير مقدار زمان در اثبات

و بعد از ولادت با حيات، حكم مى شود براى حمل در صورتى كه از زمان اقرار بيش از شش ماه نباشد به طورى كه ممكن نباشد از حمل حاصل بعد از وطى حاصل بعد از اقرار باشد.

چنانچه اگر از زمان اقرار تا زمان ولادت بيش از اقصى الحمل باشد، استحقاق حمل باطل مى شود كه در زمان اقرار قطعاً نبوده است وگرنه ولادت از اقصى الحمل متأخّر نمى شد.

و اگر ما بين ولادت و اقرار، بين اقل حمل و اقصى الحمل باشد، اظهر نفوذ و صحّت اقرار و استحقاق حمل است به سبب امكان وجود در حال اقرار، و همين كافى است در حكم به صحّت اقرار و تأثير آن؛ پس فرقى بين وجود زوج و آنكه به حكم زوج است بعد از زمان اقرار بحيث ممكن باشد تحقّق حمل از وطى متأخّر از زمان اقرار و عدم آن، در حكم، به مجرّد تعلّق اقرار به ممكن از تأخّر آن از وطى صحيح، نيست با امكان فصل بين اقرار و ولادت به مقدارى كه بين اقل حمل و اقصى الحمل است؛ بلكه غالب، وضع در غير اقل حمل است و عدول از اقرار به احتمال نادر مرجوح نمى شود؛ چنانچه محكىّ از حواشى «شهيد» تقويت همين قول است كه در «شرائع» تحسين شده است.

اشتمال حمل بر دو نفر

اگر حمل دو ذكر باشد يا دو انثى باشد، متساوى در تملّك و استحقاق مى باشند در مُقَرّ به، مگر با تصريح مُقَرّ به تفضيل. و اگر ذكر و انثى باشد، متساوى در وصيّت

ص: 383

مى باشند اگر منشأ اقرار باشد و متفاضل در ارث مى باشند اگر منشأ، ارث باشد، مگر در بعض صور ارث، مثل كلالۀ اُمّ .

و جهل مورد استفسار است، و با عدم امكان، صلح، احوط است.

و اگر مولود دو نفر باشند مثلاً يكى ميّت باشد، تمام مُقَرّ به، مال حىِّ در زمان ولادت است در صورت بودن منشأ، وصيّت براى حمل بدون تخصص به تعدّد، يا ارث حمل بدون ارتباط به تعدّد به سبب آنكه ارث مربوط به حمل بوده و به غير حمل ارتباط نداشته بوده.

اما اگر به طور استغراق باشد بدون ارتباط، يا با فرق بين تعدّد و وحدت (مثل ارث ثلث از كلاله در صورت تعدّد، و سدس در صورت وحدت) پس زائد از مال يكى، براى حى در زمان ولادت نخواهد بود؛ و اين مطلب بايد استظهار بشود از كلام يا آنكه استفسار شود اگر ظهور، تعيين ننمايد.

عدم تلازم اقرار به وصيت به ولديّت با زوجيّت

اقرار به ولدى اقرار به زوجيّت مادر او نمى شود اگر چه مشهوره به حرّيت و عفاف باشد، به جهت احتمال شبهه كه موجب صحّت نسب است بدون زوجيّت مادر؛ بلكه موجب مهر المثل نمى شود، زيرا ممكن است وطى، محقّق نبوده و تولد بدون وطى بوده يا آنكه وطى با اكراه زن مرد را بوده.

ص: 384

فصل چهارم تعقيب اقرار به اقرار

اقرار به خانه اى براى شخصى سپس بريا شخص ديگرى

1. اگر در يد او خانه [اى] بود كه محكوم به ملكيّت صاحب يد بود، پس در مقام اقرار بگويد: «هذه لفلان بل لفلان»، يا چيزى مرادف آن در سائر لغات باشد، يا رجوع به اين نمايد، اظهر اين است كه در كلام متّصل، محكوم به رجوع مى شود و عين را دومى مالك مى شود؛ و براى اولى با صلاحيّت و اولويت اتمام دال در دومى، چيزى نيست؛ لكن مشهور، قضاوت به عين براى اولى به اقرار اول و غرامت تمام قيمت است براى دومى، براى حيلولت بين دومى و عين، به اقرار اول است.

و احوط صلح است، اگر چه اظهر آن است كه مذكور شد. و هم چنين براى سومى اگر در كلام، سوّم باشد؛ و لازمِ مشهور، غرامت تمام قيمت براى هر كدام از دوم و سوم است به جهت اقتضاى اقرار بنا بر مشهور و حيلولت بين عين و له در دو نفر اخير كه مقتضى تمام قيمت است براى هر كدام از ثانى و ثالث، و به جهت اختصاص عين به سومى [بنا] بر استظهار مقدّم.

تعقيب به اقرار براى دو نفر

اگر در فرض متقدّم بگويد: «بل لعمرو و خالد»، تمام قيمت تنصيف مى شود بين

ص: 385

«عمرو» و «خالد» بنا بر مشهور، و تشريك در عين مى شود بين اين دو نفر بنا بر استظهار متقدّم و براى اولى چيزى نيست.

اقرار براى دو نفر و بعد براى يك نفر يا دو نفر

اگر بگويد: لزيد و عمرو بل لخالد، تماماً عين، ملكِ خالد مى شود بنا بر استظهار متقدّم، و تنصيف مى شود مالكيّت عين بين زيد و عمرو و تمام قيمت را مى دهد به خالد بنا بر مشهور.

و اگر در فرض مذكور بگويد: بل و لخالد، تشريك بين دو نفر در عين و به سوّمى ثلث قيمت دفع مى شود كه حيلولت در ثلث است كه مقتضاى اقرار به عطفِ ظاهر در عطف به دو است كه اگر بدون «بل» تمام مى شد، ثلث عين را مالك مى شد بنا بر مشهور، و تثليث در ملك عين يا تنصيف مى شود بنا بر استظهار متقدّم، و احوط صلح است در تفاوت بين نصف و ثلث بين سه نفر.

و هم چنين است اختلاف نتيجه بين مشهور و مقدّم اگر بگويد: «غصبتها من فلان بل من فلان»، كه مثل اقرار براى دو نفر است بنا بر مشهور، و اقرار براى خصوص اخير است بنا بر مقدّم. و اولى و اصرح است از اين اگر بگويد: «غصبتها من زيد لا بل من عمرو»؛ و مثل اين است اگر بگويد: «غصبتها من زيد و هو لعمرو»، اگر «واو» حاليّه باشد. و اما اگر مستأنفه باشد، مثل دو جملۀ غير مرتبطه؛ پس اگر مستفاد «و هو لعمرو فى الحال» باشد، مسموع نيست غير اقرار به غصب از زيد؛ و اگر مستفاد «و هو لعمرو واقعاً مطلقاً» باشد، پس مثل اول است كه «واو» در آن حاليّه بود، و اظهر همين است پس محل دو احتمال متقدّم است.

و اگر بگويد: هذه لزيد و غصبتها من عمرو، پس اظهر اين است كه از قبيل تعقيب اقرار به منافى است و اقرار براى زيد مسموع است و براى عمرو ملغى است، چون منافى با اقرار بلا مانع از نفوذ است و در متعلّق حق غير است، پس براى عمرو ضامن غرامت نيست و براى زيد، ضامن عين است و لازم است دفع عين به زيد.

ص: 386

اقرار به مملوكيّت عبد براى غير

2. اگر اقرار نمايد صاحب يد بر عبد كه: «مملوك غير است على التعيين»، و غير، نفى نمايد مالكيّت او را، پس اگر عبد اقرار به مملوكيّت براى ثالثى معيّن نمود، و او تصديق نمود، حكم به ملكيّت براى او مى شود؛ و اگر ادّعاى حرّيت نمود، قبول مى شود، وگرنه در حكم مجهول المالك است و امر او مربوط به حاكم شرع است.

ادّعاى عتق و عبد خريد آن

3. اگر اقرار كرد كه: مولائى عبد خودش را عتق كرده است، و پس از اين اقرار، او را خريد از آن مولىٰ ، دور نيست كه حكمِ بيعِ صحيح از جانب مولىٰ مرتّب باشد اگر نداند حين بيع، عتق خود را و عدم قصد مشترى بيع حقيقى را و آنكه مقصودش استنقاذ حرّ است، چنانچه مشترى مرتّب نمى نمايد حكم شراء حقيقى را. و واقعيّت اطلاق بيع با عدم آن - چنانچه مفروض است به سبب عدم قصد شراء حقيقى از مشترى - با انفكاك به حسب اعتقاد متعاملَين، منافات ندارد.

و متفرّع بر آنچه استظهار شد اين است كه جميع احكام بيع كه مربوط به بايع است مرتب مى شود، مثل خيار مجلس و رد به عيب و غبن و شرط، و لكن مشترى احكام شراء حقيقى در بارۀ او اجراء نمى شود؛ پس خيار مجلس و رد به عيب و خيار حيوان و نحو آنها از توابع شراء مرتب نمى شود؛ بلى مى تواند فسخ نمايد و استرداد عوض نمايد كه به زعم بائع، فسخ و به اعتقاد مشترى رد استنقاذ است كه لزوم آور نبوده؛ و هم چنين اخذ ارش كه در اعتقاد مشترى رد استنقاذ در فائت معنوى كه سلامت است مى باشد.

و در يد مشترى انعتاق مبيع به اقرار مشترى است به حصول سبب عتق سابقاً نه به نفس اقرار.

بلى در بعض فروض در منازعه در بيع و شراء و عدم آن، قول مشترى مسموع با يمين او مى شود در صورتى كه حاكم، عالم به خصوصيّات اشتراء نباشد.

ص: 387

وفات عبد در فرض مذكور

اگر عبد پس از اشتراء مذكور وفات كرد، براى مشترى است از تركۀ او به قدر ثمن واقع در شراء صورى، زيرا در صورت صدق او كه مقطوع مشترى است، ولاء براى مولىٰ است اگر وارث خاصى غير مولى ندارد؛ و اگر كاذب باشد - چنانچه ظاهر از عمل بايع است - پس تركه تماماً ملك مشترى است؛ و در هر دو صورت قدرِ ثمن در صورت وفاءِ تركه به آن فما زاد، ملك مشترى است على اليقين.

و زائد اگر باشد به حسب اعتقاد مشترى، وظيفۀ او ايصال به مالك آن است اگر چه مكذّبِ مشترى است؛ و با عدم تمكّن از ايصال و يأس از تغيير حال به رجوع از تكذيب و نحو آن، معاملۀ مجهول المالكِ حكمى با آن مى شود.

و اگر اقرار به غصب نمودن ذو اليد عبد را از زيد مثلاً نمود پس از آن خواست بخرد آن را براى دفع به مالك عبد، پس شراء استنقاذى به ثمن مخصوص اگر چه ثمن المثل باشد، صحّت آن به نحوى كه بتواند رجوع به آن به مالك نمايد، موقوف به اذن مالك يا حاكم شرع يا اجازۀ آنها مى باشد، و اللّٰه العالم.

حكم اقرار به صورت خاصّ

4. اگر در جواب كسى كه بگويد: «لى عليك كذا»، بگويد: «قضيتُها»، يا: «اجّلتَنى ايّاها»، اقرار به استحقاق و ادّعاى اداء يا تأجيل مى نمايد كه بر او است اثبات آنها با بيّنه.

ص: 388

فصل پنجم تعقيب اقرار به ظاهر در ابطال

اشاره

و در آن مسائلى است:

صلاحيّت متأخّر براى تعيين مراد در مقام

1. اگر بگويد: براى «زيد» نزد من وديعه است و تلف شده است، يا آنكه مردود به او شده است، اظهر رجوع آن است به اينكه بگويد: «كان له عندي وديعة و قد هلكت»، به جهت صلاحيّت متأخّر براى تعيين مراد از متقدّم و عدم تماميّت متقدّم مگر با ملاحظۀ متأخّرِ متّصل مربوط به آن؛ و در هر دو صورت دعواى امين تلف وديعه را بدون تفريط، قبول مى شود.

اگر بگويد: «له علىّ مال من ثمن خمر او خنزير»، مال، لازم است در صورت انفصال عرفى بين دو كلام و ارادۀ غير محترم از ثمن آنها؛ و اما در صورت اتّصال و احتمال لزوم اعتقادى و جهل به حكمِ موجب اقرار به مال، پس عدم لزوم، خالى از وجه نيست؛ چنانچه نسبت توقف و تأمّل به «دروس» و «مجمع البرهان» داده شده است.

و در صورت انفصال يا اتّصال بنا بر لزوم مال اگر بگويد: «از ثمن خمر بوده و ظن به لزوم داشتم و اقرار نمودم»، ادّعا مسموع است و براى او است احلاف مُقَرّ له بر نفى ادّعاى مُقِرّ اگر مُقَرّ له ادّعاى علم به استحقاق نمود؛ و اگر گفت نمى دانم،

ص: 389

احلاف بر نفى علم مى شود؛ و اگر احتمال جهل و ظن مذكور در بارۀ مقر نبود، التفات به ادّعاى او نمى شود.

فرض تقييد بعد از قطع كلام

2. اگر بگويد: «له علىّ الف»، پس قطع نمايد، پس از آن بگويد: «من ثمن مبيع لم اقبضه»؛ يا آنكه بگويد: «له علىّ الف من ثمن مبيع»، يا «هذا المبيع»، و قطع كلام نمايد، پس از آن بگويد: «لم اقبضه»، اظهر قبول تقييد است به جهت قبول ارجاع ضمير به كلام سابق و تعلّق اقرار به مقيّد و افادۀ اقرار به مقيّد در صورت تعقّب به ثبوت قبض فيما بعد اگر چه به اقرار ديگر باشد؛ چنانچه مختار جماعتى در صورت دوم، قبول تقييد و عدم لزوم مُقَرّ به است.

تبيين راجع به استثنا و فرق مثبت و منفى

استثنا، از قبيل تعقيب اقرار به منافى نيست، بلكه مُقَرّ به، باقى بعد از استثنا مى شود اگر استثناى از مثبت است، و مُقَرّ به نفس مستثنىٰ است اگر استثناى از منفى است، چنانچه استثناى از نفى، اثبات و از اثبات، نفى است؛ پس اگر بگويد: «له علىّ عشرة الا درهماً»، و «هذه الدار إلّا هذه الغرفة»، اقرار به تسعه و به دار ما عداى غرفه مى شود. و اگر بگويد: «ما له علىّ شىء إلّا درهم»، يا «ليس له علىّ من هذه الدار إلّا هذه الغرفة»، اقرار به درهم و به غرفۀ خاصه مى شود.

فرض عدم مسموعيّت اقرار ثانى

و اگر بگويد: «لى عليك عشرة الا درهما»، و «هذه الدار الا هذه الغرفة»، اقرار به عدم استحقاق يك درهم زائد از تسعه كه ادّعا نموده و عدم استحقاق يك غرفه از خانه اى كه ادّعا نموده است [مى باشد]؛ پس اگر بعد، ادّعاى استحقاق تمام عشرة و تمام خانه بنمايد مسموع در تمام مدعىٰ نمى شود.

ص: 390

نتيجۀ متعاكس در استثنا

و اگر بگويد: «غير يك درهم از ده درهم» و «غير يك غرفه از تمام خانه بر تو استحقاق ندارم»، اقرار [است] به عدم استحقاق بيش از يك درهم مدعىٰ و عدم استحقاق بيش از يك غرفه كه ادّعاى ملكيّت آن را مى نمايد؛ پس نتيجۀ استثناى از ادّعا از غير و از عدم استحقاق از غير، متعاكس است، چه استثنا از اثبات باشد يا از نفى.

اعتبار حمل بر شرط صحيح در عقد در ادّعاى خيار

3. اگر در ابتداى كلام بگويد: «ابتعت بخيار»، يا بگويد: «ضمنت بخيار»، يا آنكه بگويد: «كفلت بخيار»، پس اگر محمول بر شرط صحيحِ در ضمن عقد بشود يا آنكه استفسار و تفسير به آن بشود، قبول مى شود؛ وگرنه مدّعى فساد يا شرط فاسد بعد از اقرار به عقد ظاهر در صحيح، قبول نمى شود قول او، و مأخوذ، كلام اول او است. و در غير ابتداى كلام، موقوف است به استظهار خصوصى از سابق و لاحق كلام.

نفوذ اقرار به بدهى مال ناقص

4. اگر بگويد: «له علىّ دراهم ناقصة»، يا بگويد: «له علىّ دراهم زيّفة و مغشوشة»، قبول مى شود و رجوع به او در تفسير و قدر نقص مى شود، و تفسير به ممكن الاجتماع با مُقَرّ به قبول مى شود؛ نه آنكه محمول بر دراهم تامّۀ مقرٌ بها و ادّعاى نقص يا تزييف بشود، مثل صورت انفصال كلام به نحوى كه ثانى، متمم كلام اول نباشد، خصوصاً اگر معامله با ناقص يا زيّف، متعارف نباشد.

و اگر در توصيف با اتّصال كلام بگويد: «دُرَيهمات»، يا آنكه بگويد: «دراهم صغار»، پس در تفسير به ناقص بعد از استفسار، ممكن است موافقت با عرف در دراهم متعارفه و عدم موافقت؛ پس در اولى، قبول مى شود تفسير و در ثانى قبول

ص: 391

نمى شود تفسير؛ بلكه اصل اقرار ايضاً، مگر با انفصال و عدم متمّم بودن كه اقرار، مقبول و تفسيرِ منافى ظاهر، غير مقبول است.

مقبوليّت استدراك در اقرار

5. اگر بگويد: «له علىّ عشرة لاٰ بل تسعة»، اظهر اتحاد آن است با آنكه بگويد: «له علىّ عشرة إلّا واحداً»، به حسب غلبۀ وقوع اشتباه مُحوِج به استدراك در كلام متّصل واحد، به خلاف صورت انفصال و عدم جزئيّت لاحق براى مجموع از سابق و لاحق.

قرينيّت لاحق در فرض اتصال

و اگر بگويد با اتّصال: «أودعتَني مائة فلم أقبضها»، أو «أقرضتَنى مائة فلم آخذها»، اظهر قرينيّت لاحق براى ارادۀ ايجاب محض يا خالى از قبض از سابق است و عدم تحقّق اقرار به قرض و ايداع صحيح است با تناسب كلام با مقام به نحوى كه عدم اقرار به اصل ايجاب مناسب نبوده و غرض صحيحى در اقرار باشد؛ و اين به خلاف صورت انفصال و عدم جزئيّت است كه رجوع از اقرار بعد از تمام آن، ادّعا غير مقبول است و به اقرار اخذ مى شود و به ظاهر آن.

و اگر بگويد با اتّصال: «له هذه الدار صدقة»، يا بگويد: «هبةٌ »، قبول مى شود توصيف و مُقَرّ به چيزى مى شود كه جائز الرجوع در مورد آن است، به خلاف صورت انفصال و تمام شدن اقرار.

و هم چنين اگر بگويد: «له هذه الدار عارية او سكنى»، اظهر قبول توصيف است و عدم محكوميّت به اقرار به مالكيّت عين است.

و هم چنين اگر بگويد: له هذه الدار ثلثها او ربعها، در صورت اتّصال مثل استثناى در كلام واحد، نه انفصال بعد از تمام اقرار ظاهر در ملك عين و ملك تمام عين كه ادّعا و رجوع، غير مقبول است.

ص: 392

اقرار به فروش و قبض ثمن يا خريد و قبض مبيع و إن كان آن

6. اگر اقرار كرد بر عليه خودش به بيع و قبض ثمن از مشترى يا آنكه مشترى اقرار كرد به شراء و قبض مبيع، پس از آن انكار كرد بايع قبض ثمن را يا مشترى قبض مبيع را، و ادّعا كرد كه شهادت و اقرار بر عليه خودش به اقتضاى عادت قبض عوض يا معوض را بوده، يا آنكه اقرار از مواطاة بر قبض يا اقباض بوده يا آنكه براى مصلحت ممكن التحقق بوده، پس معروف از «شيخ - قدس سره -» و متأخّر از او، سماعِ دعوىٰ و توجّه يمين به مدّعىِ قبض يا اقباض است؛ لكن عدم سماع رجوع و تكذيب اقرار سابق، چه آنكه حكم حاكم بر نفوذ اقرار و به مقتضاى آن شده باشد يا نه، و عدم توجه يمين به اين انكار بعد از اقرار، خالى از وجه نيست؛ مثل صورت قيام بينه بر وقوع قبض و اقباض كه انكار مذكور مسموع نمى شود، چون تكذيب بينه است.

و منقول از اكثر متأخّرين با تسلم عدم سماع تكذيب اقرار، سماع دعواى كيفيّت اقرار نسبت به خصوصيّت آن از قبيل مواطاة با مشترى و نحو آن است؛ پس ادّعايى است مستأنف نه رجوع از اقرار و تكذيب بعد از تصديق؛ و لكن اظهر عدم تحصيل در اين تعليل است، و چون ظهور براى عبارتِ اقرار، محقّق است، استفسار از مُقِرّ نمى شود، پس خلافِ ظهور، خلافِ اقرارِ محقّق است و تكذيب آن است و غير مسموع است.

ص: 393

فصل ششم اقرار به نسب

اشاره

قبول اقرار به نسب و ثبوت آن به اقرار، اتّفاقى و مدلول عمومات و خصوصات است، و در آن مسائلى است:

اقرار به بنوّت ولد صغير

1. اثبات نمى كند اقرار، نسب ولد صغير را مگر آنكه بنوّت ممكن باشد و مجهول باشد و منازعى نداشته باشد.

پس اگر امكان ولادت نباشد و اقرار [كرد] به بنوّت ولدى كه عادى نيست ولادت با اين سنّ از مُقِرّ بعد از بلوغ او، قبول نمى شود اقرار در آثار ثابته براى مقر.

و هم چنين اگر اقرار كرد به ولادت مساوى در سنّ با مقر، قبول نمى شود. و هم چنين اقرار [به] ولادت كسى كه بين مُقِرّ و والدۀ ولدِ اقرارى، مسافتى باشد كه طى اين مسافت براى وصول به مادر طفل با ملاحظۀ سنّ طفل و مُقِرّ مناسبت ندارد مگر به خلاف عادت به نحوى كه شبيه به اعجاز باشد.

و هم چنين اگر معلوم باشد انتساب ولد به غير مقر، قبول نمى شود اقرار با علم مذكور يا لحوق شرعى به سبب فراش يا غير آن.

و اگر مدّعى ولادت، با مُقِرّ نزاع نمايد در ولادت ولدى از او، محتاج است قبول اقرار به بينه يا قرعه كه رفع نزاع نمايد بين دو اقرار متضاد.

ص: 394

اعتبار تصديق در كبير

و در اين شروط فرقى بين آنكه ولد، صغير باشد يا كبير، نيست؛ بلى ممكن است فى الجمله اعتبار تصديق كبير در اثبات نسب به اقرار؛ اگر چه در بعض عبارات، مذكور «صغير» است؛ و شايد به مناسبت وجود سائر موجبات و موانع در كبير اين تقييد واقع شده در آنها.

اگر حربيّه اى با ولد خود داخل دار الاسلام شد...

اگر حربيّه اى داخل دار الاسلام با ولدى شد، پس فردى مسلم يا ذمى استلحاق نمود آن ولد را، به او ملحق مى شود، مگر با علم به عدم مواصله بين مُقِرّ و بين مادر طفل در زمان مناسب با ولادت او، چه آنكه مواصلۀ لازمه در دار الكفر بوده يا در دار الاسلام. و مواصلت لازمه، اعم [است] از وطى يا مساحقه با موطوئه مقر يا آنچه حاصل مى شود از انفاذ قاروره، در صورت امكان و احتمال يكى از طرق مذكوره.

و اما ولد ولد پس خارج از منطوق روايات خاصه؛ است لكن تعدى به الغاى خصوصيّت بلكه صدق عرفى ولد، خالى از وجه نيست در اثبات نسب. و اما ترتّب آثار بر نفس مُقِرّ - مثل وجوب انفاق و حرمت نكاح - پس محل اشكال نيست. و هم چنين فرقى بين اينكه مُقِرّ اب باشد يا اُمّ نيست، به الغاى خصوصيّت كه ذكر شد. و لازمۀ شمول، عدم احتياج به تصديق كبير يا صغير بعد از كبر است.

و آنچه متيقن است احكام و آثارى كه بر عليه مُقِرّ است از قبيل وجوب انفاق و حرمت نكاح است، و اما ثبوت نسب با تمام آثار آن در غير صغير، پس خالى از اشكال نيست در صورت عدم تصديق اقرار از كبير.

و با تصديق مذكور ثابت مى شود با شروط مذكوره - از امكان و عدم لحوق به غير و عدم منازع - احكام اقرار كه بر عليه مُقِرّ مى باشند، مثل وجوب انفاق و حرمت نكاح، و ثابت مى شود نسب و سائر آثار او، مثل ثبوت با بيّنه، و مترتّب مى شود

ص: 395

آثار او مثل اخوّتِ آنكه اقرار به ولادت او شده براى سائر اولاد مُقِرّ و هكذا مثل اينكه ولد مقرٌّ به، حفيد مقِرّ مى شود، و اب و اُمّ مُقِرّ، جد و جدۀ طفل مقرٌّ به مى شوند، و اخوه و اخوات مقِرّ، اعمام و عمّات مى شوند؛ و هم چنين است اقرار به اخوّت و نحو آن.

و هم چنين معتبر است تصديق، در اثبات نسب كبير، در اقرار به سائر انساب غير از بنوّت، بلكه ممكن است ارجاع آنها به بنوّت بالواسطه.

و هم چنين فرقى بين والد مُقِرّ و والدۀ مقرۀ به ولادت در احكام اقرار بلكه در ثبوت نسب به اقرار نيست بنا بر اظهر.

عدم اعتبار تصديق دو صغير

و در صغير معتبر نيست تصديق اگر چه بعد از كبر باشد، بلكه ثابت مى شود نسب صغير با اقرار با شروط مذكوره و تأثير ندارد انكار او بعد از كبر سنّ ؛ و هم چنين آن كه در عدم اهليّت، مثل صغير است، مثل مجنون و ميّت؛ به خلاف كبير كه عاقل و حىّ باشد كه تصديق او معتبر است در ثبوت نسب به نحو متقدّم با شروط ثلاثۀ متقدّمه.

اثبات سائر انساب به وسيلۀ اقرار

و در سائر انساب، احكام مرتّبه بر اقرار مرتب مى شود و ثبوت نسب با كبر مقر به و تصديق او حاصل مى شود. و ثبوت آن در صغير از آنها مطلقاً و خصوصاً با تصديق بعد از كبر و در كبير با تصديق ثابت مى شود نسب بين متصادقين بدون تعدى به غير؛ و امّا به نحوى كه متعدى به سائر ورثه باشد و توارث همه از طريق اقرار ثابت بشود مثل بيّنه با شروط ثلاثۀ مذكوره و با تصديق در كبير، محتمل است بلكه خالى از وجهِ مبنى بر الغاءِ خصوصيّت در موارد نصوص نيست. و موارد ثبوت وارث محقّق غير ثابت به اقرار، از قبيل وجود منازع است كه عدم آن يكى از شروط

ص: 396

مذكوره بوده؛ لكن چون كه معروف، عدم تعدى است در غير موارد نصوص مذكوره، پس احتياط به صلح در اموال در غير موارد بيّنۀ موافقه، مناسب است. و هم چنين در وجوب انفاق و حرمت نكاح كه فرض آنها بشود احتياط مناسب است.

لزوم تصديق كبير در اثبات غير ولد صلبى به اقرار

پس در غير ولد صلبى، بدون تصديق كبير، نسب ثابت نمى شود و با تصديق او، محل احتياط است در تعدى توارث به غير متصادقين از سائر انساب، نه در حكم اقرار و نه در ثبوت نسب بخصوص متصادقين، بلكه در تعدى و ثبوت نسب مطلقاً؛ چنانچه در ولد صلبى صغير يا كبير با تصديق ثابت شد.

و بالجمله آنچه معروف است از قصر ثبوت نسب مطلقاً به اقرار به ولد صلبى صغير يا كبير با تصديق و حكم در غير ولد صلبى به سبب اقرار با تصديق به ثبوت نسب در خصوص متصادقين بدون تعدى به سائر منسوبين، موافق با احتياط موافق با اصل است در طريق مناسب احتياط، اگر چه تفريق بين موارد مثل تفريق بين اخوين و اختين، خالى از تأمّل نيست.

اقوال در ولد صلبى و غير صلبى

و آنچه به حسب اقوال در مسأله معروف است اين است كه: عدم اعتبار تصديق در ولد صلبى صغير، اتفاقى است، و ثبوت نسب با اقرار به ولادت او، اتفاقى است بقول مطلق، يعنى با تعدّى به سائر اقارب؛ و در ولد كبير صلبى، اعتبار تصديق اتفاقى است در توارث بين آن دو، و هم چنين در سائر انساب و در ولد غير صلبى ايضاً مذكور است؛ و در غير ولد صغير، تعدى به سائر اقارب نمى نمايد به حسب اقوال، و وراثت مقصور به متصادقين است اگر چه صغير بعد از كبر تصديق نمايد.

و در لحوق ولد كبير با تصديق، به ولد صلبى صغير يا به سائر انساب در تعدّى

ص: 397

نسب به غير متصادقين يا عدم تعدى، اختلافى بين عبارت «شرائع» و «نافع» مذكور شده است. و ممكن است گفته شود اگر حكم، در ولد صلبى صغير، حكمِ اقرار است و با او نسب به قول مطلق ثابت مى شود، پس فرقى بين ولد صغير و كبير با تصديق نيست؛ و اگر زائد بر حكم اقرار است - كما هو الظاهر، و لذا معتبر است تصديق، و مبناى توارث، اجماع است - پس فرقى بين كبر از ولد يا غير ولد نيست كه در هر دو تصديق، معتبر و توارث، غير متعدى است؛ لكن مقتضاى دو روايت در اقرار به ولد كه متعقّب به نفى باشد با مسلّميّت حكم - چنانچه از «مسالك» مستظهر است - لحوق ولد كبير با تصديق به ولد صغير است، نه به سائر انساب مقرٌ بها، چنانچه صريح محكىّ از «مسالك» است در فرق بين ولد و غير ولد؛ و احتياط مناسب موارد در غير اقرار به ولد صغير و در غير حكم نفس اقرار در همۀ موارد، در محلش است.

و ايضاً محل احتياط در غير ولد صغير در تعدى توارث به سائر انساب است، نه در توارث بين متصادقين و مقِرّ و مُقَرّ به است كه ظاهراً اصل آن مسلّم است و تعدى مورد اختلاف است.

و صغير از ولد غير صلبى، مثل كبير ولد است در صورت تصديق بعد از كبر صغير كه در همۀ اينها خروج از محل اجماع است كه توارث بين خصوص متصادقين و عدم ثبوت تعديه مثل ولد صغير صلبى است.

چند فرع

انكار اقرار به اخوت توسط يكى از سه برادر

فرع. اگر اقرار كرد يكى از دو فرزند ميّت، به ولد ديگر براى ميّت (و هر سه از ذكور بودند يعنى متساوى در ارث بودند) و فرزند ديگر انكار نمود، براى منكر، نصف ميراث و براى مقر، ثلث است و براى مقرٌّ به سدس است.

ص: 398

اقرار زوجه به ولد براى ميّت

فرع. اگر براى ميّت اخوه و زوجه باشد پس زوجه اقرار كرد به ولدى براى ميّت، براى زوجه ثُمن است و بقيه، مال ولد است با تصديق اخوه؛ و اگر انكار كردند و ثابت نشد نسبت ولد، براى اخوه سه ربع است و براى ولد، تكملۀ ارث زوجه كه سدس باشد، ثابت است. و اين دو فرع، از موارد وجود منازع است كه بايد با بيّنه ثابت بشود نسب آن كه مورد نزاع است.

اقرار شخصى به بنوّت صبى مجهول النسب بعد از وفات وى

اگر صبى مجهول النسب وفات نمود پس شخصى اقرار به بنوّت او كرد نسب ثابت مى شود و براى مُقِرّ است تمام مال او اگر چيزى داشته و وارث ديگرى نباشد كه نسب او محفوظ و ثابت باشد.

و مقتضاى وجود شروط متقدّمه، ثبوت نسب است در استلحاق عبد يا امۀ غير با تصديق كبير و عدم منازع؛ و هم چنين استلحاق غير صاحب فراش، آنكه را كه منتفى به لعان از صاحب فراش شده است؛ و هم چنين استلحاق مملوك كبير خود با تصديق و عدم منازع در نسب؛ و در صورت عدم تصديق اگر چه تكذيب نباشد؛ ثابت نمى شود، چنانچه گذشت.

تصادق بالغين بر نسب و رجوع از آن

اگر بالغَين تصادق كردند بر نسب پس از آن رجوع نمودند، پس محكىّ از «دروس»، عدم قبول رجوع در اقرار به بنوّت، و تردد در اقرار به نسب ديگر است؛ و مقتضاى صحيح، اعتبار بقا است بر اقرار در هر دو مقام در اثبات نسب كه بر خلاف قاعده در اقرار است؛ و مقتضاى دو روايت، عدم تأثير امتناع بعد از اقرار در ولد است، چنانچه مورد عمل باشند موافق قطع محكىّ از «دروس» قابل رفع يد به آن از دلالت مفهوميّۀ صحيح است، به خلاف اقرار به اخوت كه تقييد موافق قاعده بدون مُخرِج

ص: 399

است، و لكن خالى از تأمّل ناشى از بُعد تفكيك در مدلول صحيح است بين بنوّت و اخوّت.

اقرار به فرزندى از زنا

اگر بگويد: «فلان ولدى من الزنا»، اظهر قبول دعواى ارادۀ خلاف ظهور با اتّصال قرينه است و عدم استفسار، [نيز اظهر] و عدم قبول اتمام به منفصل است، به خلاف اينكه بگويد: «هو اخى»، و اقتصار نمايد كه قبول نمى شود دعواى ارادۀ اخوت دينيّه يا غير نسبيّه با انفصال دو كلام، اگر چه قبول منسوب به «دروس» است.

اقرار به اخوت يا ابوّت شخصى و تكذيب وى

اگر اقرار به اخوت شخصى كرد و آن شخص تكذيب كرد مقِرّ را، پس از آن وفات نمود مقر، پس از آن تصديق كرد مُقِرّ را، اظهر اين است كه از قبيل وجود شرط بعد از عدم آن است؛ و تكذيب جز اثر عدم تصديق را ندارد؛ پس فعلاً نسب ثابت مى شود شرعاً و ارث مى برد از متوفى در صورت عدم تهمت در تصديق كه منصرَف عنه دليل ثبوت نسب به اقرار بر خلاف قاعده است. و از اين قبيل است اقرار به بنوّت كبير و تعقّب آن به تكذيب كبير مُقِرّ را و تعقّب آن به تصديق بعد از وفات مقر.

و از اين قبيل است اقرار ابن به ابوّت مردى كه تكذيب نمايد مُقِرّ را و بعد از آن وفات نمايد ابن و تصديق نمايد بعد از آن والد، ولد متوفى را، كه شرط اقرار در نسب بعد از وفات مُقِرّ موجود شده است؛ بلكه ممكن است كه تصديقِ اقرار به بنوّت ولد ابتدائاً بعد از وفات مُقَرّ به محسوب شود كه اقرار مسبوق به تصديق است، و استثناى تهمت كما فى السابق است.

ص: 400

اقرار به بنوّت ولد صغير و اثبات آن و انكار بالغ آن را

2. اگر اقرار كرد به بنوّت ولد صغير و به آن نسب ثابت شد شرعاً، پس از آن ولد بعد از بلوغش انكار كرد بنوّت را، مسموع نمى شود بعد از سبق ثبوت نسب؛ بلى حكم مسلَّم اقرار نسبت به ولد در احكام خودش، مرتب مى شود.

اقرار ولد به ولد ديگرى و اقرار هر دو به ثالث

3. اگر اقرار كرد ولد ميّت به ولد ديگر پس از آن اقرار كردند هر دو به ثالث، نسب سومى ثابت مى شود اگر آن دو نفر عادل باشند، به سبب قيام بيّنه براى ثالث، و بر طبق اقرار همه تقسيم مى شود. و اگر در فرض، سومى انكار كرد اخوت ثانى را، نسب ثانى ثابت نمى شود به جهت وجود منازع و فقط حكم اقرار اولى مرتب مى شود بر خودش، و سومى نصف تركه را وارث مى شود، و اولى ثلث تركه را وارث مى شود بر حسب اقرار خودش، و براى ثانى كه مورد اقرار اولى و انكار سومى است، سدس تركه كه تكملۀ نصيب اوّلى لو لا الاقرار بوده، ثابت مى شود.

در هر موضعى كه نسب يكى به بيّنه ثابت بشود، بر همۀ ورثه ممضىٰ و از اصل تركه وارث مى شود؛ و اگر به محض اقرارِ يكى حكم بشود بر ارث، فقط از حصۀ مُقِرّ لو لا الاقرار اخراج مى شود آن قدرى كه اگر ديگران توافق مى كردند، همان قدر از حصۀ هر كدام اخراج مى شد.

اگر دو ولد ميّت معلوم النسب باشند و اقرار به ولد سوم نمودند، ثابت مى شود نسب سومى در صورت عدالت آن دو؛ و اگر سومى انكار نمايد يكى از آن دو را، تأثيرى در انكار معلوم النسب ندارد، و تركه تقسيم به سه بين آنها مى شود، و به حكم اقرار محكوم مى شوند اگر چه عادل نباشند و ثابت نشود نسب سومى بلكه فقط با تصادق در جهت خاصه توريث مى شود سومى، و مرتب نمى شود سائر لوازم ثبوت نسب به نحو مطلق.

ص: 401

اقرار زوجه براى ولد ميّت و اقرار براى اقرب

4. اگر براى ميّت اخوه و زوجه بود پس زوجه اقرار كرد به ولدى براى ميّت، صغير يا كبير، براى زوجه ثُمن است كه عبارت از نصف نصيب زوجه لو لا الاقرار باشد؛ پس اگر اخوه تصديق كردند زوجه را، باقى - كه عبارت از سه ربع لو لا الاقرار - باشد براى ولد مُقَرّ به مى شود.

و هم چنين هر وارثى كه اقرار به اقرب از خودش نمود دفع مى نمايد به مُقَرّ به تمام آنچه در يد وارث مى شود لو لا الاقرار. و اگر در يك طبقه باشد، با ملاحظۀ نسبت دفع مى نمايد حق مُقَرّ به را؛ پس اگر دو برادر، اقرار به يك خواهر نمودند خمس حق خودشان را به خواهر مى دهند؛ و اگر فقط يكى اقرار كرد، خمس حق انفرادى خودش لو لا الاقرار را به خواهر مى دهد.

و اگر اخوه انكار كردند ولد را، سه ربع تركه مال آنها است و ثُمن، مال زوجه [است] و باقى كه ثُمن باشد مال ولد مقرٌّ به است.

و اگر وارث به دعوىٰ اقرار به مساوى كرد و مُقَرّ له نسب مُقِرّ را انكار كرد و بيّنه نداشتند و با حلف يكى از متداعيين و نكول ديگرى فصل نشد و با تحالف تنصيف نشد، احوط مصالحه به تنصيف يا تراضى به قرعه است؛ و محكىّ از «دروس» حيازت مُقَرّ له تركه را است با يمين او به جهت توافق در نسب مُقَرّ له به خلاف نسب مقر؛ و راجح آن است كه ذكر شد.

اقرار به بنوّت يا مجنونيّت ميّت

5. ملحق است نزد اصحاب، اقرار به بنوّت ميّت يا مجنون در ثبوت نسب بقول مطلق، به اقرار به بنوّت ولد صغير در آنچه گذشت از عدم احتياج به تصديق صغير اگر چه بعد از بلوغ او باشد، بلكه تأثيرى ندارد انكار بعد از بلوغ و حكم به ثبوت نسب، به خلاف اقرار به بنوّت كبير حى عاقل كه محتاج به تصديق است به نحو متقدّم. و چون مدرك در اصل، اجماع بوده نه اقتضاى قاعده، پس اظهر عدم

ص: 402

احتياج در اين فرع به د