جامع المسائل: تعلیق و شرح بر ذخیرة العباد المجلد 2

مشخصات کتاب

سرشناسه : بهجت ، محمدتقی ، ‫1294 - 1388.

عنوان و نام پديدآور : جامع المسائل: تعلیق و شرح بر «ذخیرة العباد» نوشته علامه محقق شیخ محمدحسین غروی اصفهانی(قدس سره) و تکمیل آن تا پایان فقه/ تالیف محمدتقی بهجت.

مشخصات نشر : قم: دفتر حضرت آیه الله العظمی محمدتقی بهجت ‫، 1384 -

مشخصات ظاهری : ‫5ج.

شابک : 20000 ریال: ج. 1، چاپ دوم(شمیز) : ‫ 964-90359-0-7 ؛ ‫20000 ریال ‫: ج.4 ‫ 964-96942-0X :

وضعیت فهرست نویسی : برون سپاری

يادداشت : چاپ دوم.

يادداشت : ج.4 (چاپ اول: 1385).

عنوان دیگر : ذخیرة العباد-- شرح و تعلیق.

موضوع : غروی اصفهانی، محمدحسین. ذخیرة العباد-- نقد و تفسیر

موضوع : فقه جعفری -- رساله عملیه

شناسه افزوده : غروی اصفهانی، محمدحسین. ذخیرة العباد-- شرح

شناسه افزوده : دفتر حضرت آیت الله العظمی محمد تقی بهجت

رده بندی کنگره : ‫ BP183/9 ‫ /غ4ذ32 1384

رده بندی دیویی : ‫ 297/3422

شماره کتابشناسی ملی : 1212872

تنظیم متن دیجیتال میثم حیدری

ص: 1

اشاره

بسم الله الرحمن الرحیم

ص: 2

تذكر

1. كتاب حاضر جلد دوم از دورۀ فقه فتوايى تخصّصى حضرت آيت اللّٰه العظمى بهجت - مدّ ظله العالى - مى باشد كه از آغاز تا پايان فقه - از اول «كتاب اجتهاد و تقليد» تا پايان «كتاب صوم» به صورت تعليقه، شرح و اضافات بر كتاب «ذخيرة العباد» نوشتۀ علامۀ محقق شيخ محمد حسين غروى اصفهانى قدس سرّه و از اول «كتاب اعتكاف» تا پايان فقه به صورت مستقل - توسّط معظّم له به نگارش درآمده است.

2. عناوين فرعى كه با علامت مشخص شده است و نيز مواردى كه در داخل [] قرار دارد، از سوى مصحح كتاب افزوده شده است.

ص: 3

جامع المسائل

تعليق و شرح بر «ذخيرة العباد» نوشتۀ

علامه محقق شيخ محمد حسين غروى اصفهانى قدس سرّه

و تكميل آن تا آخر فقه

جلد دوّم

تأليف : العبد محمد تقى بهجت

ص: 4

كتاب صوم

اشاره

شرايط وجوب و صحت روزه

مبطلات روزه و قضا و كفاره

طُرُق ثبوت هلال

ص: 5

ص: 6

فصل اوّل شرايط وجوب و صحت روزه

اشاره

فصل اوّل

شرايط وجوب و صحت روزه

1. شرايط وجوب روزه

س. شرايط وجوب روزه، چند چيز است ؟

ج. شش چيز است: اول: بلوغ. دوم: عقل. (1) سوّم: مسافر نبودن به سفرى كه در آن قصر باشد. (2) چهارم: سلامتى از مرض، بلكه جميع مضارّى كه بترسد شخص به سبب آنها بر نفس محترمه، يا عِرض محترمى، يا از تلف شدن چيزى كه حفظ آن واجب باشد، (3) يا از مشقّت شديدى كه نتواند متحمّل آن شد عادتاً و مثل آنها. (4) پنجم:

=============

شرح:

(1). احوط وجوب اتمام است بر كامل قبل از زوال و بعد از فجر به بلوغ و زوال جنون با عدم تناول مفطر با قضاى آن روز در واجب معيّن.

(2). در صورتى كه سفر قبل از زوال باشد، مگر آن كه مسافر قبل از زوال و افطار، وارد وطن شود.

(3). و وجوب حفظ آن، اهمّ از وجوب صوم باشد.

(4). و همچنين خوف مرض و ضررى كه مجوّز افطار است در نفس خود اگر عقلايى باشد. و لكن با حصول بُرء از مرض و نحو آن قبل از زوال و تناول مفطر، وجوب صوم و صحّت آن، متّجه است.

ص: 7

سلامتى از بيهوشى (1) كه غالب بر حواسّ شده باشد. ششم: خالى بودن از حيض و نفاس.

2. شرايط صحّت روزه

اشاره

و شرط است در صحّت روزه چند چيز:

اول: هر چه كه شرط است در وجوب روزه، مگر بلوغ كه از طفل مميِّز - چه دختر باشد و چه پسر - روزه صحيح است، لكن واجب نيست.

دوم و سوّم: ايمان و اسلام.

چهارم: آن كه آن زمان، قابل باشد از براى روزه، يعنى مثل «عيد فطر» و «اضحى» نباشد و [مثل] زمانى كه گنجايش يك ماه و يك روز نداشته باشد در جايى كه دو ماه متتابع واجب باشد؛ و همچنين شهر رمضان كه روزۀ غير آن واقع نمى شود در آن؛ پس اگر روزۀ غير ماه رمضان را در رمضان قصد نمايد، نه از آن محسوب است و نه از ماه رمضان، مگر روزۀ يوم الشك به قصد «شعبان» كه از «رمضان» محسوب است.

پنجم: آن كه كسى كه روزۀ سنّت مى خواهد بگيرد، قضاى ماه رمضان، بلكه غير آن نيز - مثل كفّارۀ آن و نحو آن - در ذمّۀ او نباشد اگر قضا از غير نباشد؛ ولى اخبار مانعه، در خصوص اشتغال ذمّه به قضاى رمضان است؛ پس جواز در غير آن اقوا است و اگر استيجار باشد، بلكه مطلق (2) ضرر ندارد.

اذن در صوم مستحبّ

ششم: اذن از براى زن و غلام و كنيز در روزه مستحب، خصوصاً از براى زن كه رعايت

=============

شرح:

(1). كه مستوعب وقت روزه باشد؛ اما اغماى زايل قبل از زوال، پس عدم وجوب اتمام امساك و عدم صحّت آن، خالى از تأمّل نيست و احوط جمع بين اتمام و قضا است در واجب معيّن و همچنين است احتياط در استبصار قبل از زوال.

(2). يعنى مطلق واجب از غير، مانند قضاى واجب بر ولىّ ميّت.

ص: 8

احتياط شديد در آن است با منافات با حق زوج. (1)

و در واجب موسّع، اذن معتبر نيست، بلكه مخالفت ضرر ندارد (2) و مراعات احتياط خوب است در آن؛ و شرط است در صحّت روزۀ مستحب از فرزند، عدم نهى پدر و مادر، بلكه اذن على الاحوط، اگر چه اقوا صحّت است مطلقا با عدم تألّم ايشان.

لزوم اجتهاد يا تقليد در مسائل روزه

هفتم: اجتهاد يا تقليد در حكم روزه كه مى خواهد به عمل بياورد و در جزء آن يا شرط آن اگر از جملۀ ضروريّات نباشد، مثل وجوب روزۀ ماه رمضان، بلكه هرگاه علمى باشد، ضرور نيست در آن تقليد؛ پس اگر سهل انگارى كند و اخذ مسائل روزه نكند و تروك در روزه را نداند و يا اخذ نمايد از كسى كه نبايد اعتماد به آن نمايد، مجرّد امساك به نحو مذكور، كفايت در امتثال روزه نمى كند مگر امساك نمايد از چيزهايى كه بداند اجمالاً كه شامل تروك است. و همچنين است حكم در غير روزه از ساير عبادات؛ بلى اگر غافل محض باشد و در واقع از آنچه بايد امساك نمود، امساك نموده باشد، وجوب قضا بر او معلوم نيست. (3)

هشتم: نيّت قربت. پس واجب نمى شود روزه و نه صحيح است بدون چيزى از شرايط غير از بلوغ.

صحّت روزۀ مستحاضه

و صحيح است روزه از «مستحاضه» اگر آنچه را كه هست بر او از غسلهاى شب و

=============

شرح:

(1). بلكه احتياط در اشتراط به اذن است بدون اناطه به منافات با حق زوج.

(2). لكن مانع بودن منع زوج كه ناشى از اراده استمتاع باشد در غير آخر وقت امكان واجب، اقرب است.

(3). اظهر عدم وجوب قضا است در فرض مذكور.

ص: 9

روز، به جهت نماز به عمل بياورد؛ و احوط آن است كه ترك نكند آنچه بر او هست از وضو گرفتن و تغيير دادن پنبه و نحو آن؛ هر چند صحّت روزه، توقّف بر غير غسل ندارد.

و اما آنچه موقوف است صحّت روزه بر آن از غسل، ظاهر آن است كه از غسل هاى روز است و همچنين غسل شب گذشته على الاحوط (1) اگر پيش از فجر به عمل نياورد؛ و اگر پيش از فجر غسل كند، كافى است در صحّت روزه.

و اما غسل شب آينده، مدخليّت در صحت روزه گذشته ندارد هر چند احوط، مراعات آن است؛ نيز و همچنين هرگاه بعد از نماز صبح يا بعد از نماز ظهر و عصر، خون ببيند، شرط نيست در صحّت روزه از براى غير نماز، غسل كردن؛ پس ترك غسل در صورت دوم، مبطل روزه نيست هر چند تا به شب ترك شود، به خلاف اول كه اگر از براى نماز ترك شود، روزۀ او باطل است.

و شرط نيست پيش انداختن غسل نماز صبح را بر طلوع فجر، اگر چه احوط تقديم غسل است بر فجر و اعاده است بعد از فجر اگر چه قصد نافله، به آن غسل هم نداشته باشد. و فرق نيست در شرط بودن غسل، در ميان كثيره و متوسطه، (2) و اما وضو، در استحاضۀ قليله شرط نيست.

3. كسانى كه روزه از آنها صحيح نيست

اشاره

س. روزه از مريض، صحيح است يا نه ؟

ج. اگر متضرّر باشد، صحيح نيست. و معتبر است در ضرر رسانيدن، علم يا ظنّ ؛ بلكه احتمال مساوى كه موجب خوف باشد، (3) كفايت مى كند، اگر چه در صورت احتمال،

=============

شرح:

(1). اظهر عدم شرطيّت غير غُسل روز است.

(2). الحاق متوسّطه به كثيره در حكم مذكور، موافق احتياط است.

(3). در شرطيّت عدم خوف در صحّت - به اين معنى كه قضا واجب باشد در صورت

ص: 10

جمع ميانۀ صوم و قضا، احوط است؛ و كافى است در حصول ظن، اماره يا تجربه، يا قول كسى كه مفيد آن باشد، هر چند كافر باشد.

س. از مسافر، روزۀ واجب در سفر صحيح است يا نه ؟

ج. صحيح نيست، مگر روزۀ سه روز بدل «هَدْى» و هيجده روز بدل از براى كسى كه بيرون رفته باشد از «عرفات» قبل از غروب آفتاب عمداً.

نذرِ روزه در سفر

س. روزه اى كه نذر كرده باشد گرفتن آن را در سفر و حضر، هر دو يا سفرِ تنها، صحيح است يا نه ؟

ج. صحيح است. (1)

روزه مستحبى در سفر

س. روزۀ مندوب در سفر، جايز است يا نه ؟

ج. بلى جايز است سه روز از براى حاجت در «مدينۀ مشرّفه»؛ (2) و در غير آن، احوط استحباباً (3) اتيان است به رجا.

=============

شرح:

صوم به رجاى عدم ضرر و در واقع مضرّ نباشد - تأمّل است؛ بلى مى تواند با خوفِ ضررِ عقلايى، افطار نمايد. و همچنين در صحّت روزۀ مضرّ واقعى بدون خوف اگر چه وجوب اعاده يا قضا با واقعيت ضرر بدون خوف ايضاً، محلّ تأمّل است.

(1). و لحوق نذر مطلق با التفات به اطلاق در حال نذر - اگر چه در عبارت مذكور نباشد - به صورت ذكر در عبارت نذر به يكى از دو وجه مذكور در متن، محتمل است، لكن احتياط ترك نشود.

(2). به نحو مأثور مذكور در صحيح «معاوية بن عمار» از تعيين ايّام روزه و نماز و دعا و غير آن.

(3). اين احتياط ترك نشود.

ص: 11

عدم صحت روزۀ صاحبان عذر

س. صاحبان اعذار مثل مريض و مسافر و غيره، اگر روزه بگيرند، جايز است از ايشان يا نه ؟

ج. مجزى نيست و واجب است قضا (1) بر ايشان، مگر مسافرى كه جاهل به حكم باشد؛ پس مجزى است روزه او، به خلاف ناسى. و اگر متذكّر شود جاهل يا ناسى در اثناى روزه به مسأله، واجب است افطار نمودن. و جاهل، در حكمِ عالم است اگر عالم باشد به حكم اجمالاً.

س. حايض و نفساء هرگاه حاصل شود عذر ايشان در جزئى از روز، بايد افطار كند يا نه ؟

ج. بلى افطار كند هر چند قليلى پيش از غروب باشد يا منقطع شود لمحه اى بعد از طلوع فجر.

حصول شرط قبل از زوال

س. هرگاه طفل در اثناى روز، بالغ شود و كافر، مسلِم شود، تمام كردن روزه بر ايشان واجب است، يا نه ؟ ج. واجب نيست و لكن مستحب است بر طفل، تمام نمودن اگر افطار نكرده باشد و بالغ شود به غير مبطل، بلكه احوط در آن، عدم ترك است مطلقا (3) و بر كافر اگر پيش از ظهر، مسلِم شود و افطار ننموده باشد و همچنين حال ديوانه و بيهوش اگر زايل شود ديوانگى و بيهوشى از ايشان در اثناى روز.

رجوع مسافر يا حصول بهبودى قبل از ظهر

س. هرگاه مسافر، پيش از ظهر حاضر شود و مريض حالش بِه شود، روزه گرفتن بر ايشان واجب است يا نه ؟

=============

شرح:

(1). گذشت تأمّل در قضاى خائف ضرر اگر به رجاى عدم، روزه بگيرد.

(2). در صورت رفع نقص در «صبى» و «مجنون» و «بيهوش» قبل از زوال و افطار، احتياط مذكور ترك نشود.

ص: 12

ج. اگر افطار نموده باشند پيش از آن، واجب نيست بر ايشان روزه و اگر افطار نكرده، واجب است بر ايشان تمام كردن روزه؛ و اگر حاصل شود عذر ايشان در اثناى روز، پس مريض افطار كند، چه پيش از زوال بوده باشد، چه بعد از زوال.

و اما مسافر، پس اگر خارج شود (1) پيش از ظهر، واجب، افطار نمودن است، چه در شب، نيّت سفر نموده باشد يا نه؛ و اگر خارج شود بعد از زوال، تمام نمايد روزه را؛ و بهتر آن است كه سفر ننمايد پيش از ظهر، مگر در صورتى كه نيّتِ سفر را، در شب نموده باشد، بلكه احوط است (2) و نصِّ معتبر دارد.

حكم روزۀ اشخاص پير و غير قادر

س. اگر مردِ پير و زنِ پير عاجز شوند از روزه گرفتن، چه متعذّر باشد بر ايشان چه متعسّر، افطار نمايند يا نه ؟

ج. بلى افطار نمايند؛ و همچنين [است] حكم كسى كه دردى دارد كه سيراب نمى شود و نمى تواند ترك آب خوردن نمايد در تمام روز؛ و لكن واجب است بر هر يك از اينها

=============

شرح:

(1). خواهد آمد - ان شاء اللّٰه - كه ميزان خروج قبل از زوال و بعد از آن، از حدّ ترخص است، يا از بلد؛ و وجوب افطار، در صورت استمرار سفر تا ظهر است، به خلاف جواز آن.

(2). شبهه اى نيست در تعيّن افطار در صورت وجود تبييت و خروج قبل از ظهر و در تعيّن صيام در صورت فقد هر دو؛ و اما صورت وجود يكى فقط، پس موردِ تعارضِ روايات است.

و موافق اصحّ روايات معتبره - از حيث مجموع سند و دلالت و عمل - اعتبار به خروج قبل از ظهر است در تعيّن افطار و به عدم آن در تعيّن صيام، پس احتياط مذكور در متن، بر وجه استحباب است.

ص: 13

در صورت مشقّت بودن روزه بر ايشان، بلكه در صورت تعذّر نيز على الاحوط، (1) تصدّق نمودن از هر روزى به مدّى از طعام و شرط نيست - علاوه بر اين در اخير - يأس از بُرء (2) على الاحوط و واجب نيست قضا، بر مردِ پير و زنِ پير اگر آسان نباشد روزه گرفتن بر ايشان فى ما بعد و الّا احوط قضا است (3) اگر چه اقوى عدم است.

روزۀ شخص مبتلا به مرض عطش

و اما صاحب ناخوشىِ عطش، پس اگر برء از مرض از براى او حاصل شود در بين آن رمضان و رمضان آينده، واجب است بر او قضا؛ و واجب نيست اگر برء حاصل نشود (4) و جايز است آب را سير بخورد.

روزۀ زن حامله و شير دهنده

س. اگر زن حامله اى كه وضع حمل او نزديك باشد، بترسد بر خود يا طفل در شكم يا بر هر دو چه از تشنگى باشد و چه گرسنگى، تكليفش چيست ؟

ج. واجب است افطار نمايد؛ و همچنين زنى كه شير مى دهد طفل را و كم باشد شير او

=============

شرح:

(1). بلكه على الاقوى.

(2). بلكه شرط است على الاقوى در وجوب فديه، و شرط نيست در جواز افطار.

(3). بلكه اقوى وجوب قضا است در صورت تمكّن قبل از رمضان آينده، پس اگر بُرء حاصل شود فيما بين دو رمضان، به حكم مريض است، وگرنه مكلّف به فديه است بنا بر آنچه خواهد آمد - ان شاء اللّٰه - در حكم مريض؛ لكن تحديد وجوبِ قضا به بُرء بين دو رمضان، محلّ تأمّل است در غير مرض از ساير اعذار.

(4). و فديه در اين صورت - يعنى عدم برء فيما بين دو رمضان - بر او ثابت است چنانچه گذشت در شيخ و شيخه.

ص: 14

و بترسد بر ضرر رسيدن به طفل (1) به سبب روزه گرفتن؛ و فرقى نيست در ميان آن كه بترسد بر تشنگى، يا گرسنگى طفل، يا ضرر هر يك.

و تصدّق نمايد زن از مال خود در عوض هر روزى، به مدّى از طعام و قضا نمايد بعد از زوال عذر.

س. در مُرضعه، ميان مادر و مستأجره و متبرّعه، در تعلّق صدقه، فرق هست يا نه ؟

ج. فرق نيست و همچنين فرق نيست در طفل، ميان ولد نسبى و رضاعى و حلال زاده و حرام زاده.

س. هرگاه ممكن باشد بدل از براى مرضعه، يا رفع ضرر از طفل، روزه را مى تواند بخورد يا نه ؟

ج. نمى تواند و لازم است تصدّق از مال مرضعه. (2)

س. اگر جماعت مذكوره كه بايد افطار نمايند، روزه را بگيرند، روزه ايشان باطل است يا نه ؟

ج. بلى باطل [است] و مسقِطِ قضا نيست (3) در جايى كه داشته باشد.

4. مسائل وقت و نيّت روزه

اشاره

س. زمان امساك نمودن يوم روزه، از چه وقت است ؟

=============

شرح:

(1). يا بر نفس شيردهنده از روزه با شير دادن كه ضررى بر يكى از شير خوار يا شيردهنده وارد شود، و احوط قصر حكمِ به جواز افطار يا وجوب آن است، بر صورت تعذّر، يا تعسّر تهيه كردن شيردهندۀ ديگرى يا تضرّر مالى از آن به حدّى كه لازم نيست وقوع در آن.

(2). يعنى نه از مال زوج يا پدر طفل.

(3). گذشت تأمّل در بطلان و قضا در صورت صوم به رجاى عدم ضرر با انكشاف عدم آن در واقع؛ لكن محلّ تأمّل، صورت عدم حرمت اضرار بر نفس يا ولد است بدون علم و ظنّ ، و همچنين است حال در خوف مرض، و اللّٰه العالم.

ص: 15

ج. اول آن، وقت طلوع فجر دوم [است] كه صبح صادقش مى گويند، و بايد ترك نمايد از آن وقت، امورى را كه خواهد آمد، مگر جماع كه بايد ترك كند آن را پيش از صبح (1) و در حكم جماع است استمنا.

و آخر آن، بر طرف شدن حمرۀ مشرق و از سمت رأس گذشتنِ آن [است] بنا بر اقوى و احوط. (2)

س. در نيّت روزه كفايت مى كند قصد نمودن قربةً إلى اللّٰه يا نه ؟

ج. بلى كفايت مى كند، ولى بايد تعيين آن نمايد هرگاه متعيّن نباشد.

س. قصد وجوب يا استحباب يا مثل آن، يا اخطار، ضرور هست يا نه ؟

ج. ضرور نيست.

عدم لزوم قصد وجوب در صوم رمضان

س. در نيّت ماه رمضان، قصد قربت كردن بى قصدِ وجوب و تعيين، كافى است يا نه ؟

ج. بلى كافى است اگر بداند كه ماه رمضان است؛ و اگر نداند و روزه بگيرد به نيّت غير ماه رمضان و بعد معلوم شود كه ماه رمضان بوده، پس اگر روزه از غير نبوده، كفايت مى كند و مسقِط قضا خواهد بود و الّا محلّ تأمّل است؛ (1) لكن در استيجار، بلكه نذر و

=============

شرح:

(1). در صورت عدم تمكّن از طَهور بعد از آن و قبل از صبح؛ و همچنين با عدم تمكّن از خصوص طهارت مائيّه بنا بر اظهر تكليفاً؛ و امّا به حسب وضع، پس حكم آن خالى از تأمّل نيست؛ و احتياط در صورت وقوع در ماه رمضان و آنچه در حكم آن است، در جمع بين ادا با طهارت ترابيّه و قضا است.

(2). اقوى كفايت استتار قرص است؛ و احوط و افضل، رعايت ذهاب حمرۀ مشرقيّه است از سمت رأس به جانب مغرب.

ص: 16

عهد، اقوى لزوم تعيين است؛ (2) و همچنين كفّارات و نذر مطلق و روزۀ مندوب، محتاج است به تعيين.

وقت نيّت روزه

س. وقت نيّت در روزه چه زمان است ؟

ج. وقت آن، در شب است، هر چند در جزء آن باشد و كفايت مى كند هرگاه در اول طلوعِ صبحِ صادق، داعى بر امساك مخصوص در زمان مخصوص با او باشد و قصد منافى آن نداشته باشد.

س. اگر كسى ترك نمايد نيّت را عمداً تا داخل صبح شود، روزه او صحيح است يا نه ؟

ج. صحيح نيست و قضا بر او واجب است، نه كفّاره. (3)

س. هرگاه بعد از نيّت روزه، منافى آن را به عمل آورد پيش از صبح، نيّت باطل مى شود، يا نه ؟

ج. باطل نمى شود و تجديد نيّت روزه، ضرور نيست هر چند آن فعل، جماع باشد.

و اينها كه ذكر شد در روزۀ واجبِ معيّن است - مثل «رمضان» و «نذر» معيَّن - در حال اختيار؛ اما در حال اضطرار - مثل آن كه نداند كه آن روز، روز اول ماه رمضان است، يا آن روز، روزى است كه نذرِ معيّن نموده، يا فراموش نموده باشد نيّت را - پس وقت نيّت، باقى است تا به ظهر؛ و واجب است بر كسى كه علم رساند به وجوب روزۀ آن

روز يا به خاطرش آيد بعد از فراموش نمودن، آن كه فوراً نيّت كند و اگر نه روزه او باطل است.

و اما غير روزۀ معيَّنِ واجب از قضاى روزۀ ماه رمضان و نذر مطلق، جايز است

=============

شرح:

(1). در صورت انحلال مقصود به واجب و از غير بودن، اظهر صحّت است از رمضان.

(2). با تعدّد ما فى الذمه، و همچنين است روزه مستحبّ . و تعيين اجمالى مانند تفصيلى است.

(3). محلّ تأمّل است.

ص: 17

نيّت در آن (1) تا به زوال در وقتى كه منافى به عمل نياورده و روزۀ او صحيح است، و به ظهر شدن، فوت مى شود وقت آن.

و اما در مندوب، پس جايز است نيّت نمودن تا پيش از غروب آفتاب اگر بعد از نيّت، چيزى از روزه مانده باشد.

س. در اوّل ماه رمضان، نيّت روزه گرفتنِ تمامِ ماه را نمايد، جايز است يا نه ؟

ج. بلى جايز است و احتياط به تجديد نيّت در هر شب ترك نشود.

مشتبه شدن آخر شعبان به اول ماه رمضان

س. هرگاه مشتبه شود يوم آخر شعبان به اوّل رمضان، تكليفش چيست ؟

ج. قصد قربت روزه به نيّت آخر شعبان يا نيّت واجبى غير از رمضان نمايد؛ پس اگر در اثناى روز معلوم شد كه آن، رمضان است، محسوب از آن مى شود؛ و اگر پيش از زوال معلوم شد، تجديد نيّت از رمضان نمايد. (2)

=============

شرح:

(1). در حال اختيار.

(2). اگر چه بعد از زوال باشد على الاحوط.

ص: 18

فصل دوّم مبطلات روزه و قضا و كفاره

اشاره

فصل دوّم

مبطلات روزه و قضا و كفاره

1. مبطلات روزه

خوردن و آشاميدن
اشاره

س. مبطلات روزه، چند چيز است ؟

ج. ده چيز: اول و دوم: «خوردن و آشاميدن» كه هر يك مبطل روزه [اند] عمداً نه سهواً، و موجب قضا و كفّاره است مطلقا، چه معتاد باشد [اكل آن]، مثل «نان و آب»، و چه غير معتاد، مثل «خاك» و «فشرده درخت» و «سنگريزه»؛ چه خوردن و آشاميدن آنها متعارف [باشد] و چه غير متعارف؛ هر چند مأكول و مشروب متعارف باشد، مثل فرو بردن بقيّۀ غذا كه در بُنِ دندان مى ماند كه آن مبطل است نيز عمداً، و سهواً باطل نمى كند هر چند مقصّر باشد در خلال كردن؛ و احوط خلال كردن است (1) چنانچه احوط

=============

شرح:

(1). با علم به دخول [غذا] در جوف بر تقدير ترك خلال، لازم است تخليل، يعنى اگر نكرد و داخل شد، روزه باطل است، و اگر اتفاقاً داخل نشد، اخلال به نيّت كرده؛ و با عدم علم به دخول، تخليل، احتياط مستحب است، و اگر اتفاقاً سهواً داخل شد، روزه باطل نيست.

ص: 19

[است] قضا كردن هرگاه خلال نكرده باشد.

و احوط نكشيدن فضلات است از سر (1) به سوى حلق. و هرگاه به فضاى دهن آب دماغ يا خلط سينه را بياورد و فرو برد، باطل مى كند.

چشيدن غذا يا جويدن آن در حال روزه

س. انگشتر مكيدن و طعام جويدن به جهت طفل يا مرغ و نحو آن و چشيدن نمك طعام و امثال آن، چه صورت دارد؟

ج. سبب بطلان روزه نمى شود مادامى كه عمداً چيزى فرو نبرد، و احوط و اَوْلى ترك امور مذكوره است بدون ضرورت و حاجت؛ و اگر بدون اختيار به حلق او فرو رفت چيزى، در اين موضع، باعث بطلان روزه نمى شود.

جواز مضمضه در حال صوم

س. مضمضه كردن از براى روزه دار و لو به جهت غير وضو باشد، جايز است يا نه ؟

ج. بلى جايز است اگر چه به جهت خنك شدن باشد؛ (2) و افضل ترك آن است در غير وضو.

=============

شرح:

(1). لكن جواز آن با عدم وصول به فضاى دهان، خالى از وجه نيست در عاديات غير صائم، و احتياط وجوبى، در بطلان است به ابتلاع بعد از رسيدن به فضاى دهان، چه از سر باشد، يا از سينه يا بصاق مجتمع كثير غير عادى.

و افساد روزه از جهت اكل و شرب با الغاى خصوصيت، غيرِ حيثيتِ اضرارِ محرّم است در مواردى كه محقّق باشد كه مربوط به صدق اكل و تناول طعام نيست كه منصرفند به سوى آنچه كه از خارج باشد و از طريق حلق به جوف برسد.

(2). لكن اگر به غير اختيار، آبِ مضمضه، داخل حلق شد، احوط وجوب قضا است در غير وضو براى فريضه و تداوى لازم در زمان صوم، مانند وضو براى نافله يا عطش يا عبث و نحو آنها.

ص: 20

و مستحب است كه بعد از مضمضه، سه مرتبه آب دهن را بيندازد.

و جايز است مسواك كردن حتى به چوب تر، بلكه سنت است مطلقا، لكن اگر مسواك را بيرون نياورد مادامى كه مسواك مى كند؛ و اگر بيرون آورد، آبِ او را فرو نبرد، يعنى اگر به دهانش دوباره داخل كرد، نگذارد آن آب داخل حلق بشود. (1)

ريختن دوا در داخل بينى يا گوش و...

و همچنين جايز است دوا، داخل احليل نمودن تا آن كه به جوف برسد و مفطر نيست؛ و همچنين دوا در جراحت ريختن به نحوى كه به جوف برسد.

س. چيزى از دوا در دماغ كردن به نحوى كه وارد بر حلق بشود و داخل در جوف شود، جايز است يا نه ؟

ج. احوط، بلكه اقوى، اجتناب [از] آن است اگر صدق اكل يا شرب نمايد (2) و جايز

=============

شرح:

(1). مگر آن كه به قدرى كم باشد كه مستهلك شود در آب دهان.

(2). اظهر عدم صدق است، لكن اگر از طريق حلق داخل شد، اظهر افساد است اگر چه صدق اكل يا شرب ننمايد، بلكه تناول طعام يا شراب از طريق حلق، كافى است، لكن در صورتى كه عالم باشد به وصول مفطر.

و اگر واصل شد اتفاقاً بدون علم به وصول، احوط قضا است در غير تداوى لازم فعلى در زمان روزه، چنانچه در مضمضه گذشت، و همچنين است استنشاق.

و فرقى نيست در تفصيل مذكور، بين آن كه چيزى داخل بينى كند، يا سرمه بكشد به چشم، يا تقطير دوا در گوش نمايد؛ و مانند آنچه مقدّم شد از ادخال دوا در احليل يا با ريختن آن در زخم بدن است، نيزه و خنجر فرو كردن در جوف در عدم افساد، اگر چه با مباشرت صائم يا منسوب بودن به خودش باشد.

حكم تزريق آمپول و غير آن در حال روزه

و اما تزريقات متعارفۀ مستحدثه، پس آنچه از قبيل تقويت است و به جاى اكل

ص: 21

است سرمه و دوا به چشم كشيدن و به گوش دوا ريختن.

جماع

سوّم: جماع كردن و آن مفسد روزه [است] چنانچه موجب قضا و كفّاره است نيز مطلقا، چه در قُبُل و چه در دُبُر چه در فاعل و چه در مفعول، هر چند مَرد باشد، (1) چه انزال شود و چه انزال نشود و همچنين در فرْج حيوانات على الاحوط. و اگر محتلم شود در روز روزه، مفسد روزه نيست.

كذب بر خداوند متعال و معصومين - عليهم السلام

چهارم: كذب بر خدا و رسول و ائمه - عليهم السلام -. و در كذب بر ساير انبيا و اوصيا و صديقه طاهره - عليهم السلام - احتياط ترك نشود (2) و لكن [كذب] در وقتى مبطل است كه بداند كذب است و نسبت او را بدهد به يكى از ايشان؛ و اگر شك داشته [باشد]

خالى از اشكال نيست و اقوى اين است كه مبطل است. (3)

=============

شرح:

(1). چه كبير باشد چه صغير على الاحوط در بعض اقسام از صغير و صغيره كه مفعول باشد يا فاعل. و همچنين ادخال فرج بهيمه، يا در فرج آن، يا فرج ميّت، يا در فرج آن.

(2). بلكه الحاق متّجه است، و احوط، تعميمِ به كذب در امور دنيا است، اگر چه اظهر اختصاص مفطِر به امور دين است، و لازم است در اِخبار، دلالت معتبره نه لفظ؛ پس با اشاره و نحو آن، كذبِ مبطل، محقّق مى شود.

(3). اقوائيّت ابطال، ممنوع است، زيرا مشتمل بر اتيان به محتمل الكذب عليهم،

ص: 22

فرو بردن سر در آب

پنجم: ارتماس در آب؛ و آن مبطل روزه و موجب قضا و كفاره است عمداً، نه سهواً، اگر چه اقوى حرمت است فقط. (1)

رساندن غبار به حلق

ششم: رساندن غبار به حلق - على الاحوط - اگر غليظ باشد (2) و حدّ آن، مخرج «خاء» نقطه دار است و آ ن موجب قضا و كفّاره است، چه غبارِ حلال و چه حرام، مثل خاك و غير آن هرگاه خود، باعث شود عمداً، نه غفلتاً.

استفراغ

هفتم: «قىء كردن» و آن موجب قضا است اگر به عمد و اختيار واقع شود، و اگر

بى اختيار قىء كند بر او چيزى نيست؛ و هرگاه غذا يا آب، بيرون آيد به حلق و

=============

شرح:

و اخبار كاذب از علم و اعتقاد گوينده [است] و هيچ كدام مبطل نيست على الاقوى.

(1). بلكه اقوى مبطل بودن «ارتماس» است، و كفايت فرو بردن سر به تنهايى، اقرب است، و اظهر لزوم رَمس تمام مافوق رقبه است؛ پس رمسِ منافذ، بدون رمس منابتِ شعر، مضرّ نيست؛ و اطلاق افساد به آبِ مضاف، احوط است، و فرو بردن سر به تبعِ حائلِ غليظ، مفسد نيست بنا بر اظهر، و همچنين تلطيخ مانع از وصول آب به سر و فرو بردن بعض يا تمام سر به نحو تعاقب، نه در يك آن، بلكه به تدريج و در آنات متعدّده.

(2). اظهر مبطل بودن آن است؛ و همچنين دخان غليظ و آنچه موجب تقوّى مربوط به جوع و عطش باشد؛ و اما ايصال غبار و دخانِ غير غليظ و غير مقوّى به نحو مذكور، پس عدم افساد آن، خالى از وجه نيست و احوط، اجتناب است.

ص: 23

برگردد، (1) مضرّ نيست اگر از حلق خارج نشود؛ و اگر در فضاى دهن بيايد، بايد آن را بريزد؛ و اگر عمداً فرو برد، قضا و كفّاره واجب است.

هشتم: «استمنا»، يعنى طلب (2) اخراج منى از خود نمودن به هر قسمى به غير جماع و واجب مى شود بر آن قضا و كفّاره.

احتقان

نهم: «حقنه كردن» به مايع بدون ضرورت؛ و آن مفسد روزه و موجب قضا و كفّاره است على الاحوط اگر چه عدم آن، خالى از قوّت نيست (3) و [حقنه كردن] به جامد مكروه است، لكن احوط ترك آن است.

بقاى بر جنابت عمداً
اشاره

دهم: بقاى بر جنابت عمداً تا به طلوع فجر، چه جنابت به سبب احتلام، يا به سبب ديگر [باشد] و آن حرام (4) و مبطل روزه و موجب قضا و كفّاره است؛ و اين حكم در روزۀ شهر رمضان و قضاى آن ثابت است، بلكه در قضاى رمضان، مانع از انعقاد صوم است عمداً و نسياناً؛ و در جميع اقسام روزه حتى در صوم مستحب، احوط عدم بقاى بر جنابت است اگر چه جواز، خالى از قوت نيست، (5) خصوصاً در صوم. و مثل

=============

شرح:

(1). اگر از حلق خارج نشود، يا آن كه بى اختيار باشد در آمدن و رفتن.

(2). و مقصود از آن در اين مقام، انزال منى است به اختيار؛ و اما مجرّد طلب، پس داخل در نيّت مفطر است.

(3). بلكه اظهر، مفسد بودن احتقان به مايع است اگر چه با ضرورت باشد.

(4). حرمت، در صورت وجوب تعيّنى روزه است، چنانچه مذكور مى شود.

(5). بلكه الحاق واجبات معيّنه به روزۀ رمضان و واجبات موسّعه، به قضاى آن، خالى مستحب.

ص: 24

بقاى بر جنابت است، بقاى بر حيض و نفاس (1) در وجوب قضا، و در كفاره تأمل است.

حكم خوابيدن قبل از غسل

و مثل بقاى بر جنابت است نيز، خوابيدن جنب به قصد غسل نكردن، يا با تردّد در آن،

=============

شرح:

از وجهِ موافق با احتياط نيست و احتياط، در جمع بين احتمال صحت و بطلان است در واجبات معيّنۀ غير رمضان.

(1). و لحوق استحاضه - به معنى توقّف صوم مستحاضه مثل صلاتش بر اَغْسال، يعنى بر خصوص غسل فجرى براى صوم - خالى از وجه نيست؛ و همچنين است اتحاد حيض و جنابت در كفّاره.

و در جميع موارد غسل، وجوب تيمّم با تعذّر غُسل، متّجه است.

و احوط استيقاظ بعد از تيمّم است تا (بعد از) فجر صادق، و حكم، مبنى بر بطلان تيمّم بدل از اكبر با اصغر و عدم بطلان است.

و مراد از نسيان در متن، مثل اصباح با جنابت است با علم به سبق جنابت بر فجر كه در رمضان مفسد نيست يقيناً، به خلاف قضاى رمضان على الاظهر؛ و الحاق واجبات معيّنه، به رمضان، و موسّعه، به قضاى آن در اين حكم، بى وجه نيست اگر چه احتياط، در جمع بين احتمالات است در غير صيام رمضان و قضاى آن.

نسيان غسل تا طلوع فجر

و اما نسيان غُسل تا فجر، پس ظاهر، مبطليّت آن است در رمضان؛ و اظهر لحوق قضاى آن است به ادا، و احتياط در غير آنها از واجبات ترك نشود.

اجناب اختيارى در ضيق وقت

و اظهر اتحاد حكم صوم و صلات است در اِجناب اختيارى در وقتى كه وسعت غسل ندارد، در عصيان و صحّت عمل با تيمّم.

ص: 25

يا خوابيدن او بعد از خوابى كه پيش از آن، جنب شده باشد (1) اگر عازم بر غسل نباشد، و اگر عازم باشد و به خواب رود تا صبح، كفاره بر او واجب نيست، لكن قضا بر او لازم است؛ و اين خواب و خواب سابق بر آن، هيچ يك حرام نيست؛ (2) و لكن احوط، ترك خواب دوم است و اگر دفعۀ سوّم بخوابد، قضا بر او لازم است هر چند عازم بر غسل باشد؛ و كفّاره، احوط بلكه اقوى است.

2. موجبات قضا

افطار قبل از فحص

س. مفطراتى كه حرام نيست ارتكاب آنها و لكن موجب قضا مى شود، (3) چند چيز است ؟

ج. سه چيز است: اول: افطار كردن پيش از تفحّص از صبح با قدرت بر آن، اگر بعد معلوم شود كه صبح بوده. و احوط استحباباً در صورت عدم قدرت، قضا است. (4)

=============

شرح:

(1). و عالم به آن جنابت در بيدارى شده باشد تا آن كه دو خواب بعد از علم به جنابت باشد.

(2). با وثوق به استيقاظ براى غسل؛ اما بدون وثوق، پس نوم اول هم، جواز آن محلّ تأمّل است در غير صورت عسر و حرج شخصى در ترك نوم؛ و اظهر اتحاد حكم آن است در واجب معيّن از صيام با تأخير واجب موسّع تا آخر وقت در جواز و شرط آن از حيث كفايت احتمال عقلائى، يا اعتبار ظنّ يا وثوق به تمكّن.

(3). بعض از موجبات قضا بيان مى شود غير از اين سه چيز؛ و ممكن است ادراج اين سه در يك عنوان كه عبارت از «عمل به حكم ظاهرى مسوّغ افطار كه مكشوف شده مخالفت آن با واقع، چه آن كه به دليليّت استصحاب يا اماره باشد».

(4). اين احتياط در صورت قدرت بر مثل سؤالِ مثل «اعمى» و «محبوس» از غير، ترك نشود، و قادر اگر مراعاتِ مفيدِ اطمينان كرد، بعد كشف خلاف شد، بر او قضا نيست.

ص: 26

اعتماد به قول مُخبر

دوم: اعتماد نمودن بر قول كسى كه خبر دهد كه شب است و به او مطمئن شود و مظنّه به قول او به هم رساند (1) و مفطر به عمل آورد و بعد معلوم شود كه صبح، طالع بوده.

گمان به مزاحِ مُخبر

سوّم: اگر كسى خبر دهد كه صبح است و گمان كند كه شوخى مى كند يا دروغ مى گويد و چيزى بخورد و بعد معلوم شود كه صبح بوده است. (2)

=============

شرح:

(1). بلكه تعبير مناسب اين مقام اين است كه گفته شود: «خبر دهد اگر چه اطمينان حاصل شود به بقاى شب با قدرت بر مراعات بالمباشره»؛ و همچنين است - على الاظهر - «شهادت عدلين» مادام كه يقين حاصل نشود، كه ظاهراً، به حكم مراعات مباشريّۀ مفيدۀ يقين است در عدم قضا.

(2). و معتبر است قدرت بر مراعات، چنانچه گذشت در نظير آن، و الحاق غير ماه رمضان، به آن، در حكم اين سه صورت مذكوره، محتاج به تأمّل است.

چهارم: و همچنين واجب است قضا بر كسى كه افطار نمايد اعتماداً به قول كسى كه اِخبار به دخول ليل نمايد و در واقع روز بوده، در صورت جايز بودن تقليد او براى افادۀ وثوق، يا به جهت تعدّد عادل مخبر، يا قول به اكتفاى به عدل واحد.

افطار در فرض تاريكى زياد روز

پنجم: و همچنين است وجوب قضا بر كسى كه افطار نمايد به سبب ظلمت موهِمۀ دخول ليل با انكشاف بقاى روز، بلكه وجوب كفّاره، موافق است با احتياط؛ و اگر اطمينان نمايد به اين سبب، به دخول ليل، اظهر عدم وجوب قضا است، اگر چه احوط است.

استفراغ عمدى فقط موجب قضا است

ششم: و «تعمّد قى» موجب قضا است و كفاره لازم نمى شود، على الاظهر. و در سبقت

ص: 27

آنچه بر افطار مترتّب مى شود

س. روزه واجب معيّنِ بالذات را افطار كردن، چه صورت دارد؟

ج. حرام است افطار كردن آنها، بلكه در بعضى از آنها كفاره واجب مى شود، مثل روزۀ ماه رمضان و نذر معيّن. (1)

و جايز است افطار نمودن روزۀ غير معيّن را پيش از زوال، چه قضاى شهر رمضان باشد يا غير آن؛ و لكن در قضاى شهر رمضان بعد از زوال حرام است، بلكه كفاره، لازم مى شود على الاقوى، ولى كفّاره آن، «ده مسكين طعام دادن» است؛ و با عدم تمكّن، «سه روز روزه» است؛ اما نذر مطلق و مندوب، جايز است، چه بعد از زوال و چه پيش از زوال.

بعضى از موارد وجوب قضا

س. بر حايض و نفساء، قضاى روزه ماه رمضان، واجب است يا نه ؟

ج. بلى واجب است.

و همچنين بر كسى كه خواب رفته باشد تمام روز را و نيّت نكرده باشد، يا آن كه روزه را فراموش كرده باشد و [نيز] كسى كه فراموش نموده باشد غسل جنابت را و

=============

شرح:

گرفتن قى، قضا واجب نمى شود.

هفتم: و همچنين است احتقان به مايع در وجوب قضا، و وجوب كفاره به آن موافق است با احتياط، هشتم: و دخول آب به حلق به سبب مضمضه براى تبرد يا عبث، نهم: و عود جنب ثانيا به خوابيدن با نيت غسل بلكه وجوب كفاره در اين صورت، موافق با احتياط است.

(1). و قضاى رمضان بعد از زوال چنانكه خواهد آمد؛ و صوم اعتكاف در صورت وجوب آن.

ص: 28

بگذرد بر آن چند روز، يا تمام ماه، واجب است بر او قضا.

و اگر غافل شود از جنابت يا از غسل، يا از آن كه شب، شبِ روزه است، واجب است بر او قضا على الاقوى.

و واجب است [قضا] بر مرتدّ، چه ملّى باشد چه فطرىّ .

و مستحب است تتابع در آن؛ و ترتيب در آن، واجب نيست، (1) چه از يك سال بگذرد، يا بيشتر، لكن سنت است.

3. كفّارۀ روزه

س. كفّارۀ افطار كردن صوم رمضان يا نذرِ معيَّن را بيان فرماييد؟

ج. كفّاره بر سه گونه است:

اوّل: «بنده آزاد كردن»

دوّم: «دو ماه پى درپى روزه گرفتن»

سوّم: «شصت مسكين را طعام دادن»، اگر به حلال افطار كرده باشد؛ و اگر به حرام افطار كرده باشد - العياذ باللّٰه - مثل زنا، يا شراب خوردن، يا مال حرام خوردن، هر سه كفّاره را بدهد بنابر احوط.

س. در يوم صوم رمضان اگر مردى زن خود را اكراه نمايد بر جماع و هر دو صائم باشند، حكمش چيست ؟

در اين صورت واجب است بر زوج دو كفّاره بدهد؛ و اما اگر زن اطاعت مرد را نموده باشد، واجب است بر هر يك كفّاره؛ و اگر زن در اثنا راضى بشود، يك كفاره بر

=============

شرح:

(1). در ضيق وقت و عدم امكان جمع، نيت نمايد موقّتِ به مابين دو رمضان را بالنسبه به غير موقت و معيّنِ به نذر را - مثلاً - بالنسبة به غير معيّن.

ص: 29

مرد واجب است و يك كفاره بر زن، اگر چه احوط دو كفاره است بر مرد. (1)

س. اگر كسى در روز رمضان افطار كند و آن را حلال بداند، مرتدّ است يا نه ؟

ج. بلى مرتدّ است.

=============

شرح:

(1). اين احتياط ترك نشود در صورت رضاى در اثناى عمل.

ص: 30

فصل سوّم طُرُق ثبوت هلال

فصل سوّم

طُرُق ثبوت هلال

س. علامات دخول ماه رمضان را بيان فرماييد؟

ج. علامات، چهار چيز است:

اول: «ديدن هلال» هر چند ديگرى نديده باشد.

دوم: «گذشتن سى روز» از هلال شهر «شعبان»؛ و همچنين هلال ماه «شوال»، معلوم مى شود به گذشتن سى روز از هلال شهر «رمضان».

سوّم: «شهادت عدلين» است مطلقا، اگر موافق باشند در شهادت در وصف هلال و شهادت بدهند به ديدن. (1)

=============

شرح:

(1). اظهر، اكتفا به «شهادت» يكى به ديدن اول رمضان و ديگرى به ديدن قبل از سى روز، و همچنين در شوال براى روزى كه توافق در آن، كافىِ يقينى است. و در وجوب استفصال از اوصاف، تأمّل است.

ثبوت هلال به حكم حاكم شرع

و اظهر ثبوت هلال است به حكم حاكم شرع، اگر چه مستند به علم باشد، چنانكه اظهر ثبوت به شهادت است اگر چه نزد حاكم نباشد، يا نزد او مردود شود.

اشتراك افق

و اما مقدار حجيّت شهادت به حسب اماكن بعيده، پس اظهر حجيت آن است بر

ص: 31

..........

=============

شرح:

جميع كسانى كه قاطع باشند كه اگر مثلاً اولِ شبِ جمعه، در مكانى ديده شود، اول شب جمعۀ مكان بعيد، ديده شده يا مى شود در صورت عدم مانع سماوى يا ارضى (بدون فرق بين شرقى و غربى)؛ و اگر مقطوع نباشد اين مطلب و به حكم مقطوع نباشد، هر بلدى محكوم به حكم خود است به حسب رؤيت و عدم آن.

امكان حصول علم به محاسبۀ اهل فن و جواز مراجعه به آنها

و ممكن است حصول علم به سبب اطلاع كامل به جغرافياى بلاد و محاسبات وقت غروب آفتاب و طلوع ماه على الدّقه و مراجعۀ به اهل خبرۀ اين امور؛ و اما بلاد متقاربه و متباعده، پس حدّى براى آنها مذكور نيست، و ممكن است كه مراد، كمىِ تفاوت در وقت غروب آنها باشد.

يوم الشك

مسأله: «يوم الشك» بالنسبة به احكام واقعيۀ مشكوك، مورد استصحاب شهر سابق است تا زمان علم به خلاف به سبب رؤيت هلال در غروب يا بيّنه بر رؤيت در آن وقت در نفس مكان مكلّف، يا مكانى كه رؤيت در آن، ملازم رؤيت در مكان مكلّف است؛ مثل آن كه در شرق، رؤيت ثابت بشود كه مستلزم رؤيت در غرب است بعد از زمانى، در صورت اشتراك دو مكان رؤيت در صدق رؤيت در شب شنبه مثلاً. و همچنين اگر در غرب، رؤيت بشود نسبت به شرق با عدم فاصله كثيره، مثل زمانى كه در امكان رؤيت بر تقدير عدم مانع، تلازم دارند كه مقارب نصف ساعت است.

و عالم به مذكور از غير طريق رؤيت و بيّنه مثل محاسبات قطعيۀ دقيقه، در حكم رؤيت خود يا بيّنه است در احكام مشكوك بنا بر اظهر؛ پس استصحاب در غير صورت علم و رؤيت و بيّنه است، و كافى است تحقق اينها در شهر سابق نسبت به ما

ص: 32

چهارم: «شياع» است، يا اين كه جمعى بگويند كه «ماه را ديديم» و ثابت مى شود به آن، هلال با حصول علم.

=============

شرح:

بعد سى روز از آن ماه در محكوميّت به حكم شهر جديد به واسطۀ قطع استصحاب به سبب آنها.

قول اهل فن و حساب

و اما قول اهل حساب، پس با اطمينان شخصى به صدق اگر چه به ضميمۀ محاسبات دقيقه باشد و با تعدّد و عدالت محاسِب كه اخبار نموده باشد به طورى كه اعلام به امكان رؤيت در مواضع خاصّه به مطابقت يا استلزام باشد، اظهر قبول آن است و انقطاعِ اصل، به آن مى شود، مثل رؤيت كه علم به خلاف اصل است؛ پس همچنين رؤيت تقديريّه كه اخبار از آن مى شود، مثل اِخبار بيّنه از رؤيت در اطراف شهر ماضى، كافى است در تحقق موضوعِ وجوبِ صوم و افطار.

و اِخبار اهل محاسبۀ دقيقه با عدالت و تعدد در صورت كفايت علمِ به حساب، به منزلۀ علم به حساب است بنا بر اظهر.

ص: 33

ص: 34

كتاب الاعتكاف

اشاره

بيان الاعتكاف و شروطه

احكام الاعتكاف

ص: 35

ص: 36

الفصل الاول بيان الاعتكاف و شروطه

المراد من الاعتكاف

و هو «اللبث فى المسجد بقصد العبادة فيه»، و يصح كلّ وقت يصحّ الصوم فيه. و حيث يشترط - كما يأتي - بالصوم، فلا يكفي فيه قصد التعبّد بنفس اللبث في المسجد، إلاّ أن يقال: لا يلزم ذلك في صدق الاعتكاف و لا في مطلوبيّته مطلقاً، بل في الجملة، و لذا يصحّ الابتداء بالاعتكاف من الليل و الانتهاء فيه قبل النهار في الليل.

افضل اوقاته

و أفضل أوقاته، شهر رمضان و أفضله، العشر الأواخر منه.

الاعتكاف واجب او مندوب

و ينقسم إلى واجب و مندوب: و الواجب منه، ما وجب بنذر، أو عهد، أو يمين، أو شرط في ضمن عقد، أو اجارة، أو ما كان اطاعة واجبة للوالدين. و المندوب ما عداها. هذا في الابتدا، و الّا فكلّ مندوب، يجب بمضيّ اليومين منه.

جواز النيابة فيه

و تجوز النيابة فيه عن الميت؛ و في النيابة عن الحي فيه تأمّل.

ص: 37

شروط الاعتكاف

اشاره

و من شروطه، «الايمان»، كما يعتبر في سائر العبادات؛ و «عدم زوال العقل» بجنون في زمن الاعتكاف أو سكر أو إغماء؛ و «نيّة القربة» على الوجه المعتبر في كلّ عبادة؛ و «تعيين المتعدّد».

و تكفي نيّة شخص الأمر في المندوب و إن علم بانقلابه إلى الوجوب بعد اليومين، و إنّما يضرّ قصد الندب بقاءً بعد اليومين، لرجوعه إلى عدم قصد شخص الأمر الذي هو في الواقع غير باق على صفة الندب بعد اليومين؛ و لا يجب التجديد عند مضيّ اليومين و إن كان أحوط.

لزوم الصوم فيه

و من شروطه «الصوم»، فيجب له شرطاً إذا لم يجب لغيره أو نفساً، و يختلف وجوبه أو استحبابه باختلاف الاعتكاف المشروط في ذلك، و باختلاف وجوبه الآتي من قبل غير الاعتكاف كصوم شهر رمضان.

عدم جواز الشروع فيه فى زمان لا يسع ثلاثه

و حيث إنّ أقل الاعتكاف، ثلاثة أيّام متواليات - (كما يدلّ على كون الأقل ثلاثة، بعد الإجماع المحكىّ نقله عن «التذكرة»، روايات «محمد بن مسلم» و «أبي بصير» و «عمر بن يزيد»، و على التوالي فيها ما روي عن «المشايخ الثلاثة» روايته في الصحيح و الموثق عن «أبي عبيدة الحذّاء»، و فيها: «فإن أقام يومين بعد الثلاثة - فلا يخرج من المسجد حتى يتمّ ثلاثة أيام»).

و يعتبر فيه الصوم في تلك الثلاثة، كما يدلّ عليه روايات كثيرة موافقة لما عليه الإجماع كما في «الحدائق»، فلا يجوز الشروع فيه في زمان لا يتمكّن فيه من صوم الثلاثة المتوالية لوقوع بعضها في أحد العيدين أو في السفر على قول سبق في محلّه أو

ص: 38

مع الحيض أو النفاس، و سيأتي ما فيه.

محلّ النيّه

و ينوي الاعتكاف في أوّله إن زاد على الثلاثة أيّام؛ و الّا فأوّله، طلوع الفجر؛ كما أنّ آخره الغروب من الثالث، فتخرج الليلة الاُولى و الرابعة إلاّ مع الزيادة الاختياريّة؛ أو الثلاثة التلفيقيّه - أعني ما كان بقدر ثلاثة أيّام بلياليها المتخلّلة - لكنّه لا يخلو جواز التلفيق عن تأمّل.

و لو زاد على الثلاثة مع نيّتها في أوّله أو من حين الزيادة - على تأمُّل فيه و في غير زيادة يومين - جاز، إلاّ أنّه إذا مضى يومان من حين الزيادة، أتمّهما بيوم كالابتداء؛ و هذا هو الأقوى في الخامس و هو الأحوط في التاسع و أمثاله. و ذلك للنص في زيادة الخامس و الإشكال في إلغاء الخصوصيّة فيما عداه فيتمسّك بالإطلاق فيه، كما يتمسّك به في يوم أو بعض يوم فيما دون اليومين.

لو نذر الاعتكاف فى اكثر من ثلاثه

و لو نذر الاعتكاف في مدّة تزيد على الثلاثة و لم يشترط التوالي بدلالة عليه، فله التفريق، لكن لا يأتي في كلّ مرّة بأقلّ من ثلاثة و لو كان المنذور واحداً من تلك الثلاثة. و في فاصليّة العيد مثلاً بين ما تقدّم عليه و ما تأخّر مع العلم السابق أو مطلقاً، تأمّل؛ و الأحوط الاستئناف إن وجب المتأخّر أو أراد به الاعتكاف المندوب، و مراعاة الاحتياط في احتمال عدم الفصل و لزوم البناء، قد يوجب إتيان الأزيد من ثلاثة بعد العيد، كما فيما لو كان الثالث، العيد، فيزيد رابعاً بعد العيد.

من شروط الاعتكاف: الايقاع فى المسجد

و من شروط الاعتكاف إيقاعه في المسجد، و يجوز - على الأظهر - في كلّ مسجد جامع؛ و الأحوط الأفضل، اختيار المساجد الأربعة الّتي منها «مسجد الكوفة» و «البصرة» أو «مسجد المدائن» أو «براثا» على الترتيب مع الإمكان.

ص: 39

و لا يضر الصعود على السطح على الأظهر، و لا الدخول في السراديب «كبيت الطشت» في «جامع الكوفة» و كذا المحاريب، و إلى المتعدّدين احداثاً و إن فضلا بباب و جدار مع الوحدة الاتصاليّة أرضاً. و لا تأثير لقصد أحدهما في نيّة الاعتكاف مع هذه الوحدة على الأظهر، فإنّه كقصد الاعتكاف في بيت من بيوت مسجد واحد؛ كما لا عبرة بالزيادة على المسجد إذا لم تكن من المسجد و إن اتّصل به.

الاشتراط باذن السيد و الزوج و...

و من شروط الاعتكاف - في غير الواجب بالأصل أو بالعارض كمضي يومين أو تضيق وقت الواجب الموسّع بالنذر الصحيح - اذن السيد و الزوج، فيبطل مع مَنعِهمٰا و ان كان المملوك مكاتباً لم يتحرّر منه شيء و لم يكن اعتكافه اكتساباً مشروعاً أو كان المملوك ممّن هاياه مولاه فاعتكف في نوبة مولاه، به خلاف ما إذا اعتكف في نوبته.

و فيما لا ينافي حق الزّوج، تأمّل، كما إذا أراد ايقاع الاستمتاع الجائز في المسجد في غيره بدون فرق آخر؛ و كذا المستأجر في اعتكاف الأجير الخاص المندوب فيما ينافي الحق المستحقّ له بالاستئجار؛ و كذا الوالدان في اعتكاف الولد مندوباً.

و يمكن أن يكون المبطل في الأخيرين، المنع و خصوص ما يكون إيذاءً من الاعتكاف للوالدين، لا مجرد عدم الأذن؛ و قد ذكرنا في تعلّق الصوم المندوب بإذن الوالدين مٰا ينفع في الاعتكاف الذي لا يصحّ إلاّ بالصوم من هذه الحيثيّة.

و اعتكاف الضيف - كغيره - كغير الاعتكاف من المندوبات من الصوم و غيره على الأظهر.

استدامة اللبث و حكم الخروج

و من شروط الاعتكاف، استدامة اللبث؛ فاذا خرج من المسجد من دون مسوِّغ، بطل الاعتكاف من حين الخروج، فيبطل ما تقدّم عليه فيما تتوقّف صحّته على عدم الخروج في ظرف تحقّقه.

ص: 40

و المبطل، هو الخروج عمداً و اختياراً، لا سهواً أو إكراهاً، إلاّ مع طول الزمان الماحي للصورة؛ و لا فرق بين العالم بالحكم أو الجاهل به.

و لا يبطل لو خرج لضرورة عقليّة أو عاديّة أو شرعيّة و لو كانت استحبابيّة متوقّفة على الخروج؛ و منها قضاء الحاجة من بول أو غايط أو اغتسال من الأحداث.

و يراعى الصدق العرفي في اللبث لمعظم البدن، فلا ينافيه خروج بعضه كالرأس أو الرجل أو اليد، كما لا يكفي فيه دخول بعضه ممّا ذكر.

وظيفة من أجنب فى المسجد

و لو أجنب في المسجد و لم يمكنه الاغتسال إلاّ في المسجد أو خارجه، تعيّن ما هو ممكن؛ و إن أمكنه كلاهما؛ فإن كان ذلك في أحد المسجدين و كان زمان الاغتسال مساوياً لزمان الخروج أو أقلّ ، تعيّن الاغتسال فيه للاشتراك في زمان مقدار الخروج المغتفر فيه ترك اللبث و اختصاص الاغتسال فيه بدفع الخروج الغير المضطر إليه.

إلاّ أن يقال: إنّه مع مساواة الزمان، يدور أمره فيه بين المحظورين، فيتخيّر بينهما مع عدم المرجّح، به خلاف ما كان زمان الاغتسال فيه أقلّ منه في الخارج، فيتعيّن الاغتسال فيه؛ كما أنّه لو كان في الخارج أقلّ ، تعيّن الخروج. و إن كان زمان الاغتسال فيه أكثر و لو بقليل، فالظاهر تعيّن الخروج لئلاّ يقع في اللبث في المسجد في القدر الزائد على الخروج، فإنّه أولى من الخروج للمستحب في الخارج.

و يمكن أن يقال: إنّه يأتي فيه الدور، لتوقّف حليّة الخروج على حرمة اللبث للاغتسال فيه المتوقّفة على حلّية الخروج.

و يمكن دفعه: بأنّ جواز الخروج ليس لحلّيته، بل لدوران الأمر بين حرامين في قدر من الزمان لا مخلص عنهما، و الزائد على ذلك القدر حرام يمكن التخلّص عنه بأحد الحرامين دون الآخر؛ فتعيّن الخروج الذي كان مخيّراً بينه و بين الاغتسال فيه لو لا هذه الزيادة في الاغتسال من جهة لا بديّة أحد الحرامين، بل الأظهر أنّه مع تساوي درجة الحكمين، لا بدّ من ملاحظة المقدار الزائد على زمان الحرام في الاغتسال في المسجد

ص: 41

و خارجه؛ فمع التساوي يتخيَّر، و مع التفاوت يختار أقلّ الحرامين زماناً.

و لو فرض أنّ مقدار الخروج غير متيقّن على أيّ تقدير، لوحظ المتيقّن و يراعي الزائد في طرف خصوص الغسل في أحد المكانين.

و لكن تساوي الحكمين قابل للمنع، لجواز الخروج للمستحبّات و عدم جواز بقاء الجنب اختياراً و لو مع التيمّم؛ فالقول بلزوم الخروج و لو كان زمانه أطول من زمان الاغتسال في المسجد، أقوى و أحوط و يتيمّم للخروج اللازم في المسجدين فيما لم يكن زمان الخروج أقصر من زمان التيمّم.

و إن كان ذلك في غير «المسجدين» فالخروج و مقداره غير محرّم، فيلاحظ الأقلّ زماناً بعد ذلك المقدار من الاغتسال في المسجد أو خارجه و مع الخروج يحسب ما قبل الشروع في الاغتسال و ما بعده إلى الدخول، من الغسل هنا؛ كما أنّه يحسب ما زاد على مقدار الخروج من المشي في المسجد للاغتسال من الاغتسال فيه، إلاّ أن يكون مشي الجنب في جوانب المسجد غير محرّم، فيحسب ما بعد المشي، و لو كان غير خروجي، مقيساً مع الغسل في الخارج؛ هذا على تساوى الحكمين، و إلاّ، تعيّن الخروج، لئلاّ يبقى جنباً في المسجد اختياراً.

و لو قصر زمان المشي للاغتسال في المسجد، عن زمان الخروج، ففى ما يساوي مقدار الخروج من زمان الاغتسال غير محرّم ليلاحظ ما خرج عنه مع الغسل في الخارج، بل زمان المشي للاغتسال معدود من زمان الاغتسال إلاّ على تقدير عدم حرمة المشي في الجوانب، و زمان الخروج الواقع يحسب منه ما كان بعد الخروج من الباب، فيلاحظ الزمانان هكذا، و قد عرفت الحال في تعيّن الخروج لِلاغتسال.

هذا كلّه فيما توقّف الغسل في المسجد على اللبث؛ فان أمكن الغسل فيه بدون التلويث بلا لبث، بل ماشياً، بل مجتازاً بلا فرق في الزمان، تعيَّن و لم يجز الخروج؛ و إن زاد على زمان الخروج بلا اغتسال، احتسب الزيادة مع زمان الغسل في الخارج و عمل بما تقدّم.

ص: 42

و لا يخلو عن مناقشة، لأنّ الجائز، الخروج الواقع، لا زمانه مطلقاً، فاللازم إن وصلت النوبة إلى المقايسة، لحاظ الزمان بعد الخروج مع زمان الاغتسال قبله في أيّ حال كان. و ذلك في المسجدين؛ و أمّا في غيرهما، فيحتمل عدم حرمة الزائد على المضطرّ اليه للخروج من ازمنة المشي بطيئاً مغتسلاً، فيكون كالقسم الأول.

ثمّ إنّه يتردّد الأمر بين الأطول زماناً و الأقصر، فيقدّم الأطول؛ كما إذا دار الامر بين الغسل في المسجد لابثاً في زمان قصير أو ماشياً في زمان طويل و قلنا بحليّة المشي في المسجد للجنب، فيقدم ما ليس فيه الحرام.

لكنّه اذا كان الغسل للصوم ايضاً و كان الوقت ضيقاً قبل الفجر، فقد يتوهّم جواز الغسل لابثاً، لأنّه و ان اشتمل على اللبث المحرَّم فقد اشتمل عِدله على ترك الواجب و هو الاغتسال لصوم الغد فلا رجحان للعِدل عليه.

لكن حلّيّة اللبث، متوقّفة على حرمة المشي، لما فيه من ترك الواجب و هي متوقّفه على حليّة اللبث دفعاً لترك الواجب، فلا يمكن إثبات شي منهما؛ فليس فيه إلاّ التزاحم بين وجوب الاغتسال للصوم و تحريم لبث الجنب في المسجد، و الأول قابل للتنزّل إلى البدل فيتعيّن.

إلاّ أن يقال: إنّ التيمّم يكفي لأجل اللبث في المسجد لما عدا الجزء الاخير من الاغتسال فيه، فيجب الغسل لابثاً للتمكّن به من الجمع بين التكليفين المتزاحمين بعد التيمّم لأجل اللبث.

مضافاً الى ما مرّ من الوجه في عدم حرمة اللبث في الزمان المشترك بين الغسلين، فيختصّ المشتمل على الزيادة بكونه تركاً للواجب و ليس له اختياره اختياراً لكونه فقط تركاً للواجب، فيتعيّن الغسل لابثاً، لكنّه مرّ التأمل فيه أيضاً، فالسابق هو المعتمد.

حكم ما لو خرج لحاجة مسوَّغه

ثم أنّه لو خرج المعتكف من المسجد لقضاء حاجة مسوغة، ففي غير قضائها، لا يجلس تحت الظلال إلى العود، كما يدل عليه صحيح «داود» المعتضد بنقل الاتفاق

ص: 43

عليه، بل لا يطيل خروجه بالجلوس لغير الضرورة أو الاضطرار؛ و في المنع من الجلوس مطلقاً اختياراً و لو لم يوجب أطوليّة زمان الخروج، تأمّل.

و حيث خرج خروجاً سائغاً، فمع الدوران بين زمانين، لا محذور في شيء منهما، يختار أقصرهما إلى أن يعود.

عدم جواز الصلاة فى خارج المسجد الّا فى بعض الموارد

و لا تجوز الصلاة للمعتكف في خارج المسجد إلاّ مع ضيق الوقت أو لصلاة الجمعة أو في «مكّة»، فإنّه يصلّي المعتكف في مسجدها في أيّ بيوتها شاء، و يدلّ على الأخير صحيح «عبد الله بن سنان» و صحيح «منصور بن حازم» و قد نقل الاتفاق على العمل بها.

مسائل

العدول من اعتكاف الى غيره فى النيّة

1. لا يجوز العدول بالنيّة من اعتكاف إلى غيره و لا عن نيابة ميّت إلى غيره أو نحو ذلك؛ بل يكون العدول من حينه قطعاً للمعدول عنه و شروعاً في الآخر، فقد يجوز كما في المندوب قبل مضيّ يومين و قد لا يجوز، كما في غيره مع التعيين.

النيابة عن اكثر من واحد

2. في النيابة في الاعتكاف عن اكثر من واحد تأمّل، فالأحوط تركه و لا بأس باهداء الثواب إلى الأكثر.

صوم الاعتكاف
اشاره

3. لا يعتبر في صوم الاعتكاف أن يكون لاجله، لكن الأحوط أن يكون الصوم عمّن يكون الاعتكاف عنه.

ص: 44

جواز الايجار للصوم لِناذر الاعتكاف

و مع حفظ هذا الاتحاد، فلو نذر الاعتكاف، فهل يجوز له أن يؤجر نفسه للصوم و يجتزي به عن الواجب بالاعتكاف ؟ الاظهر ذلك و لو كان استئجار بعد النذر، مع اطلاق كل من النذر و الاستئجار و تقيّدهما من حيث الزمان المعيّن أو اختلافهما؛ فانّ الواجب بنذر أو بالاعتكاف، الصوم عن المعتكف عنه و ان كان واجباً في زمان الصوم بسبب غير النذر متأخر عنه.

قطع الصوم و الاعتكاف

4. لو كان الصوم مندوباً و الاعتكاف منذوراً، جاز قطع الصوم في اليومين و به ينقطع الاعتكاف (و) إن كان واجباً مطلقاً؛ و لو كان معيَّناً، لم يجز قطع الصوم، لوجوبه بالنذر مع التعيّن؛ و في صورة انقطاع الاعتكاف، يستأنفه.

و حكم الاعتكاف المنذور مع الإطلاق في اليومين الأوّلين، حكم المندوب.

و يجري في خصوص رفع اليد عن الصوم بعد الزوال، ما مرّ في محلّه فى الواجبات الموسّعة من الصيام.

و حيثما جاز رفع اليد عن الصوم، فَرَفَعها، انقطع الاعتكاف.

و قد يجوز رفع اليد عن الاعتكاف دون الصوم، بل قد يجوز له التفكيك فيصوم و لكن يترك الاعتكاف، و قد تبيّن موارده.

و لو عيّن الصوم في نذر الاعتكاف بإتيانه في وقت لا يجب فيه من غير جهة النذر و الاعتكاف، لم يجز ما يأتي به وفاء عن نذر آخر أو إجارة سابقة أو لاحقة.

لو نذر اعتكاف اقل من ثلاثة ايام

5. لو نذر اعتكاف أقلّ من ثلاثة أيام و لم يقصد الاعتكاف اللّغوي، بل المعهود عند المتشرّعة، فإن قيّده بالأقلّيّة، بطل النذر؛ و إن لم يقيّده و لو قصداً، بل قصد الاعتكاف المشروع و إن كان يعتقد حينئذٍ أنّ الاعتكاف في الأقل مشروع، فانّه يصحّ النذر و

ص: 45

يجب التكميل إلى ثلاثة.

6. لو نذر اعتكاف ثلاثة معيّنة فاتّفق كون بعض الثلاثة عيداً، بطل نذره.

لو علَّق الاعتكاف على شيء

7. لو نذر الاعتكاف في يوم قدوم «زيد» فإن علم اليوم، صحّ و وجب من طلوع فجره؛ و ان لم يعلم إلاّ بعد الفجر فأمكن صومه، فإن علم تحقَّقه مقارناً للفجر أو بعده أو قبله، صام ذلك اليوم معتكفاً و ضمّ إليه ثلاثة إن لم يكن اعتكافه ثلاثة كاملة إلاّ مع البناء على جواز التلفيق في الثلاثة، فيتمّم الناقص من اليوم الثالث، لكنّه مرّ التأمّل فيه.

و ان لم يمكن الصوم في يوم القدوم واقعاً و لو لعدم العلم بالقدوم إلاّ بعد الافطار، بطل النذر؛ و يحتمل فيه وجوب القضاء لإمكان صوم اليوم واقعاً و لم يكن النذر مقيداً بالعلم، فمع عدم العلم الّا بعد الافطار، كان عليه قضاء الواجب الواقعي.

و الكلام في نذر ثانى اليوم، هو الكلام في نذر يوم القدوم، إلاّ أنّ اللازم في الصورة الواضحة، هو العلم قبل طلوع الفجر من اليوم الثاني بكونه ثاني يوم القدوم.

بطلان نذر الاعتكاف بدون الليلتين

8. لو نذر اعتكاف ثلاثة بدون اللّيلتين المتوسطين، لم ينعقد.

9. لو نذر اعتكاف ثلاثة، لم يجب إدخال الليلة الاُولى؛ و لو نذر اعتكاف شهر، دخلت الليلة الاُولى، لأنَّها من الشهر و إن لم تكن من اليوم و لا تابعة له.

النيابة عن المتعدّد من الأموات

10. الظاهر عدم صحّة النيابة في الاعتكاف عن غير الواحد من الأموات و لا يقاس فيه على بعض موارد الثبوت كالحج المندوب.

لو نذر اعتكاف شهر

11. لو نذر اعتكاف شهر، فالظاهر أنّ المحمول عليه عرفاً ما بين الهلالين أو مقداره في

ص: 46

الغالب و يتخيّر في تعيين ذلك، و لا يلزم زيادة يوم في الآخر إذا كان الشهر ناقصاً و إن كانت أحوط، لما مرّ من المناقشة في دليلها في غير الثالث و السادس من الاعتكاف، إلاّ اذا عيّن أحد الأمرين في قصده؛ و مقداره الغالب ثلاثون يوماً.

حكم التتابع فيما اذا نذر اعتكاف شهر

12. اذا نذر اعتكاف شهر، وجب التتابع إن عيّن ما بين الهلالين في قصده؛ و الّا تخيّر بينه و بين المقدار الذي يحصل بلا تتابع بأن يعتكف ثلاثة و ثلاثة و هكذا مع الفصل، بل له اختيار الأمر الذي باعتكاف يوم من المنذور يضمّ اليه يومان ندبيّان لو لا عروض الثالثة على أحدهما أحياناً؛ كما إذا قدّم يوم النذر، فيكون الفصل في هذه الصورة بين آحاد أيّام النذر؛ كما يجوز جعل يومين للنذر منضمّاً بيوم مندوب ذاتاً و يفصل بين كل اثنين من أيّام النذر.

أمّا لو نذر اعتكاف شهر معيَّن، فالظاهر تعيّن ما بين الهلالين و لزوم التتابع و لا شبهة في صحّته حتى في شهر رمضان الغير التام و مقتضاها عدم لزوم الثالث في الآخر إذا كان الشهر ناقصاً، لعدم جوازه في بعض ما يصحّ فيه النذر.

حكم الاخلال فيما اذا نذر الاعتكاف فى زمان

13. إذا نذر اعتكاف زمان يلزم فيه التتابع ثم أخلّ بيوم منه عمداً أو لعذر، فقد امتنع وفاء النذر به و وجب الاستئناف مع رعاية التتابع. و أمّا صحّته فيما مضى، فتتوقّف على مضىّ الثلاثة قبل الإخلال و كون إتيانه بداعي الأمر الفعلي الذي كان يعتقده نذراً لا بنحو يتقيّد الداعي بالنذريّة.

و إن كان الزَّمان للنذر معيَّناً، فلا يلزم الاستيناف على الأظهر، لأنّ الأيّام متعيّنة للصوم و إنّما الفائت وصف يوجب فواته الكفارة و القضاء؛ و ليس كالكلىّ المقيّد غير منطبق على ما في الخارج.

و ما ذكرناه إنّما هو فيما إذا لم يؤدّ الإخلال بالتتابع إلى اعتكاف الأقلّ من ثلاثة متّصلة؛ و الّا فتعيّن الزمان للاعتكاف، لا ينافي اعتبار اتّصال الثلاثة؛ فمع الانفصال

ص: 47

كذلك، يستأنف على الأظهر، أي يقضى بما يتابع فيه؛ و إن بقى شيء من المعيَّن، ابتدأ القضاء منه على الأحوط و ينوى الوظيفة الفعليّة في ما أوقعه في المعيَّن و القضاء فيما خرج عنه.

و [فى فرض النذر المعين إذا أخلّ فيه] إنّما يقضى خصوص ما أخلّ به، و الأحوط التتابع في القضاء مع التعدّد بل وصل القضاء بالمعيّن؛ و لا يفرض هنا بقاء شيء من المعيَّن حتّى يبتدأ القضاء منه، إذ لا قضاء للمجموع، إلاّ أن يبنى على لزوم الاستيناف هنا ايضاً.

فإن كان الإخلال بغير عذر، كفّر للحنث؛ و ان كان بالإفطار في المعيّن، كفّر كفّارتين: إحداهما للصوم الواجب المعيّن و الاُخرى للاعتكاف.

و إن كان الاخلال بالاعتكاف لعذر، لم يكفّر للاعتكاف، بل للصوم المعيّن إن أخلّ بسبب الإفطار. و في «العروة» هنا في «مسألة 14» ما لا يخلو عن إشكال ظهر وجهه ممّا مرّ.

اذا نذر اعتكاف اربعة أو خمسة

14. اذا نذر اعتكاف اربعة أيّام و لم يكن ما يدلّ على لزوم التتابع ثم أخلّ بالرابع، أتى الرابع بعد ضمّ يومين إليه، مخيّراً في جعل المنذور واحداً من الثلاثة، حيث لا معيّن زمانيّاً للمنذور و لا يكون قضاءً ، بل إتياناً لنفس المنذور؛ فالتعبير في «العروة» بالقضاء، منظور فيه.

و أمّا لو نذر خمسة فأخلّ بالسادس، يحتمل بطلان يومى النذر إذا تابع فيهما بعدم الثالث المتّصل، فيأتى بثلاثة واجبة بنيّة ما استقرّ في ذمّته بالنذر و غيره على الأحوط.

15. اذا نذر اعتكاف خمسة أيام، زاد السادس، فرّق بين الثّلاثتين أو تابع.

قضاء الاعتكاف

16. لو نذر زماناً معيّناً صالحاً للاعتكاف بالصوم، شهراً أو غيره، و تركه لعذر أو لغير عذر، وجب قضاءه، و لو نسى ذلك المعيَّن أو غمت الشهور أو جهلت الأيام، عمل

ص: 48

بالظن؛ و مع الظن باحد المعيّنين مثلاً، عمل بالأقوى لو كان، و الّا تخيّر كما لو لم يظنّ بشيء.

حكم القضاء لو حدث مانع عن الاتمام

17. لو اعتكف في مسجد ثمّ اتّفق مانع عن الإتمام فيه، بطل؛ فإن كان عروض المانع بعد اليومين، وجب القضاء في مسجد جامع آخر؛ كما أنّه لو كان واجباً بنذر و شبهه، وجب الاستئناف في المسجد الآخر، و ليس له البناء إلاّ مع كون ما أتى به صالحاً لأنّ يوفىٰ به النذر جامعاً لشرائط الصحّة و لم يكن النذر متعلّقاً بوحدة المسجد فيما كان الاعتكاف منذوراً كليّا أو معيّناً بحسب الزمان، و لا بالتتابع المختلّ بالخروج.

عدم جواز الاعتكاف فى المشكوك مسجديّته

18. المشكوك مسجديّته أو جزئيّته للمسجد، لا يجوز الاعتكاف فيه و لا الخروج إليه بلا عذر فيما وجب اللبث في المسجد أو أراده مندوباً، بل لا بدّ من إحراز المسجديّه بالعلم أو الشياع المفيد للعلم أو الاطمئنان أو البيّنة أو بحكم الحاكم الشرعي مع ترافع العدول حسبة، و في إخبار العدل الواحد تأمّل؛ و لا أثر لاعتقاد المسجديّه، فلو تبيّن عدمها في مكان اعتكف فيه، تبيّن البطلان.

اعتكاف المرأة

19. المرأة كالرجل في محلّ الاعتكاف.

اذا شرط الرجوع فى الاعتكاف
اشاره

20. في شرط الرجوع في الاعتكاف متى شاء أو لعارض صور: من حيث وقوع الشرط في النذر و الاعتكاف المنذور أو في أحدهما مع كون النذر معيّناً أو لا، مشروطاً بالتتابع أو لا.

فإن كان النذر معيّناً، كشهر فلان: فإمّا أن يكون الشرط في النذر و الاعتكاف، فالظاهر

ص: 49

نفوذ الشرط و أنّ لَه الرجوع المشروط، فيفسخ اعتكافه بالرجوع الخاص المشروط و ليس عليه شيء من القضاء و الاستئناف، كان ذلك مع تعيّن النذر زماناً خاصّاً من الشهر مثلاً و عدمه، كان ذلك قبل مضي اليومينأو بعده.

و إن كان الشرط في الاعتكاف، دون النذر: فإن كان معيّناً، فلا أثر للشرط، إلاّ أن يكون تعيّناً في الجملة، كالإيقاع في الشهر الخاص دون مثل تمام الشهر الخاص، فيجري في هذا التعيّن ما يجري في المطلق في الجملة؛ و إن كان مطلقاً، فالاعتكاف قابل الانفساخ بالرجوع و لا بدّ من الإتيان بالمندوب في غير ما شرع فيه، فيأتى بالبقيّة إن اعتكف ثلاثة أو أكثر و لم يكن النذر مشروطاً بالتتابع و إلاّ استأنف، و إن بقي أقل من ثلاثة، كمّلها ثلاثة في صورة الإطلاق بالنسبة إلى شرط التتابع.

و منه يعلم حكم صورة التعيّن الإجمالي في الاشتراط في النذر و الاعتكاف مع شرط التتابع و عدمه و مع بقاء ثلاثة أو الأقل في لزوم الاستئناف مع اشتراط التتابع و لو لم يمكن، فلا قضاء كالمعيّن تفصيلاً.

و إن كان الشرط المذكور في الاعتكاف دون النذر، فمع عدم بقاء وقت النذر، لا أثر للشرط؛ و مع بقائه، يؤثّر، فيأتي بالمنذور بعد ذلك و يكون الرجوع فيما أتى به كالرجوع في المندوب، أعني غير المنذور.

و مع اشتراط النذر، فإن كان الاعتكاف المأتيّ به بقصد الوفاء، فالظاهر رجوعه إلى الاشتراط في الاعتكاف، لأنّ ما يشرع فيه الرجوع إنّما هو الاعتكاف المشروط فقد تعلّق النذر به و اعتكف وفاءً بنذره؛ و ان كان مع الغفلة عن النذر، فالظاهر عدم جواز الرجوع في الاعتكاف الغير المشروط و إن كان مسبوقاً بالنذر المشروط؛ و لا فرق بين المعيّن و غيره إلاّ أنّ غير المعيّن انّما لا يرجع فيه بعد اليومين، به خلاف المعيّن، لكنّه حيث كان غافلاً عن النذر و التعيّن و الاشتراط، فهو معتقد لجواز الرجوع قبل مضيّ اليومين، فعليه القضاء و الكفّارة بعد الإخلال جهلاً بالوظيفة بناءً على ثبوت الكفارة بذلك.

ص: 50

و هذا في الرجوع في نيّة الاعتكاف و متى شاء، و أمّا الرجوع لعذرٍ بنحو لا يفسد الاعتكاف، فلا فرق فيه بين الصور.

و قد ظهر عدم الفرق بين كون الرجوع المشترط لعارض و لو لم يكن عذراً أولا.

تعليق الاعتكاف

و لا يجوز التعليق في الاعتكاف إلاّ إذا علّقه على معلوم الحصول. و مثله الاعتكاف الجزمي في موارد الاشتباه برجاء الصحة.

و الظاهر أنّ متعلّق الشرط، حقّ ، لا حكم؛ و هو حقّ فسخ الاعتكاف الذي عقده بنيّته، فله إسقاطه كسائر الحقوق القابلة للاسقاط؛ فإذا أسقطه بعد الاشتراط، فليس له العمل بالشرط بعد ذلك.

العدول من نيّة الاعتكاف

21. لا يجوز العدول في نيّة الاعتكاف من عنوان إلى غيره و من المعتكف عنه إلى غيره، كان عن نفسه أو إلى نفسه، أولا؛ و انّما يجوز رفع اليد عن الاعتكاف ما لم يجب البقاء، و الشروع في غيره بمغايرة عنوانيّة أو فيمن يصدر عنه من النيابة و الأصالة.

نعم، لا يضرّ الاشتباه بعد قصد الأمر الفعلي المتعلّق بالعنوان الواقعي مع اتحاده واقعاً، و كذا الاشتباه في وصف الوجوب و الندب.

اشتراط الرجوع فى اعتكاف آخر

22. الظاهر أنّه ليس للمعتكف أن يشترط الرجوع في اعتكاف آخر، أو في اعتكاف غيره، أو ولده كالأجنبي و إنّما يسوغ الرجوع بشرطه في شخص الاعتكاف المشروط في ضمنه.

حكم فساد الاعتكاف

23. اذا أفسد الاعتكاف بأحد المفسدات: فإن كان واجباً معيّناً، وجب قضاؤه، و يصحّ

ص: 51

ما تقدّم على الفاسد و ما تأخّر إن كان قابلاً للصحّة، و إلاّ قضاه أو كمّله، كما يكمل القضاء إن كان أقل من الثلاثة؛ و إن كان غير معيّن، يستأنف مع لزوم التّتابع أو عدم صحّة ما مضى، إلاّ مع الشرط المسوّغ للرجوع و لو بالإفساد أو بعده؛ و كذا الحال في المندوب بعد اليومين؛ و أمّا قبلهما، فمرجع استحباب القضاء، الى استحباب الاعتكاف في كلّ وقت.

و سيأتي ما يرجع إلى بعض اقسام النذر المعيّن، أعني المعيّن في الجملة في قبال التّام.

غصب المكان للاعتكاف

24. إذا غصب مكاناً من المسجد سبق إليه غيره، بأن أزاله فكان فيه، فالأقوى بطلان اعتكافه مع انحصار المكان فيه؛ و كذا إذا كان على فراش مغصوب أو على آجر أو تراب مغصوبين، فإن أمكن إزالته بالخروج الغير المفسد، خرج لذلك؛ و لا يبطله لبس المغصوب؛ و أما مع عدم انحصار المكان في المغصوب، فيحتمل قويّاً صحّته بداعي الأمر بالطبيعة المقدورة فعلاً.

و لو كان الكون في المغصوب ناسياً أو غافلاً أو مع الإكراه أو مع الاضطرار إلى الكون في المسجد لا إلى الكون معتكفاً، لم يبطل اعتكافه في الأوّلين و في الأخيرين على تأمّل و لم يأثم في شيء منها.

و لو وجب الخروج لأداء دين و نحوه و لم يخرج، لم يبطل اعتكافه؛ و كذا لو خرج إلاّ مع الطول المخلّ بالاعتكاف.

لو حرم اللبث فى المسجد لعارض

25. لو كانت حرمة اللبث في المسجد لعارض، كالخوف من السبع، فالظاهر بطلان الاعتكاف مع حرمة اللبث بلا بدل؛ و كذا لو كان جنباً، فلا يدخل المسجد إلاّ بعد الغسل و لا يتيمّم له على الأحوط، و لو وجب الاعتكاف و لم يتمكن من الغسل، يتيمّم له مع الضيق.

ص: 52

الاجناب فى المسجد

26. لو أجنب في أثناء الاعتكاف، لزم الخروج مبادراً إلى الغسل، ثم الرجوع على التفصيل المقدم فيما بين زماني الخروج و الاغتسال لو أمكن في المسجد. و لو اُجنب في الآخر، خرج للغسل و لم يبطل اعتكافه إلاّ بالطول المخلّ ، و يختتم اعتكافه بتمام الثلاث و لو في الخارج، فلو زاد يسيراً، رجع و اعتكف فيه إلى التمام.

الطلاق فى الاعتكاف

27. اذا طلّقت المعتكفة في أثناء الاعتكاف بائناً، فليس لها الرجوع و الخروج؛ و ان كان الطلاق رجعيّاً، خرجت للاعتداد في المنزل و بطل الاعتكاف إلاّ مع قصر الزمان في آخر الاعتكاف على ما مرّ في مثله؛ و بعد تمام العدة تستأنف الواجب من الاعتكاف مع الإطلاق أو تقضيه مع التعيّن؛ و لا فرق بين كون الطلاق قبل الثالث أو فيه، و لا بين كون الاعتكاف معيّناً بالنذر أو غيره أولا، فيجب الخروج و لو مع التعين على الظاهر، تقديماً لما فيه حق الناس على غيره، بل عملاً بالإجماع المحكىّ و بإطلاق الخاص.

الاعتكاف بغير الاذن ممّن يعتبر إذنه

28. إذا اعتكف العبد بدون إذن المولى، بطل اعتكافه، إلاّ إذا كان واجباً معيّناً بنذر صحيح.

و لو اعتق في الأثناء بعد أن شرع فيه بالإذن، فإن كان بعد اليومين أو بعد الخامس، وجب الإتمام؛ و إلاّ لم يجب إلاّ في الواجب المعيّن.

و إذا أذن المولىٰ في المندوب و ما بحكمه، جاز له الرجوع في الإذن قبل مضيّ اليومين لا بعده، به خلاف المعيّن الواجب بالنّذر الصحيح.

ص: 53

الفصل الثاني احكام الاعتكاف

حرمة الجماع

يحرم على المعتكف في الواجب، مباشرة النساء بالجماع في أحد الفرجين و باللمس و التقبيل بشهوة على الأحوط في الأخيرين.

و أمّا الاعتكاف الغير الواجب، فالأحوط التحرز عمّا ذكر فيه أيضاً، الّا مع رفع اليد عن الاعتكاف بفسخه و لو فعلاً في خصوص الجائز من ذلك. و كالأخيرين الاستمناء و لو بالحلال على الاحوط.

و الحرمة في الجماع على المعتكف، تكليفيّة و وضعيّة، فيفسد الاعتكاف و لو كان ذلك في الليل، و يجب القضاء في الواجب المعيّن و الاستئناف في الواجب الغير المعيّن، إلاّ مع عدم شرطيّة التتابع، فيأتي بما أخلّ فيه بخصوصه إن كان ذلك بعد الثلاثة على وجه يصحّ ما تقدّم و يمكن أن يصحّ ما تأخّر. و سيأتي بيان حكم الجماع في الاعتكاف.

بعض ما يحرم على المعتكف

و يحرم على المعتكف شمّ الطيب و التلذذ بالريحان (و الظاهر من التقييد في النص بالتلذّذ اعتبار وجود الرائحة في الريحان)؛ و المماراةُ بالباطل و البيع و الشراء - للنص و الاتفاق المحكى فيهما، أعني المماراة و البيع و الشراء - و يستثنى من الأخيرين ما يضطرّ إليه لحاجته في زمان الاعتكاف. و لا يترك الاحتياط برعاية احتمال الصحّة

ص: 54

و البطلان بمحرّمات الاعتكاف غير الجماع فيتمّه بعد أحدها ثمّ يقضي أو يستأنف.

و لا فرق في التحريم، في الاعتكاف الواجب، بين الليل و النهار.

كفارة ابطال الصوم فيه

و يبطل الاعتكاف ما يبطل الصوم المعتبر فيه. و تجب الكفارة بالجماع في الاعتكاف الواجب المعيّن؛ و الكفارة فيه كفارة الإفطار في رمضان، فهي مخيّرة.

و الأحوط الاولى، الترتيب فيها ككفارة الظهار، بل المروي، ثبوت الكفارة في الجماع ليلاً و تعدّدها في الجماع نهاراً و أنّه لا تداخل هنا، و المورد في الرواية ل «عبد الأعلى» شهر رمضان، و موثّقة «سماعة» مطلقة، و كذا صحيح «زرارة»، لكن ثبوت كفارة الصيام في الاعتكاف في غير شهر رمضان و قضائه، منفيّ بالأصل؛ كما أنّ التعدد في شهر رمضان و قضائه ثابت هنا.

و هل تجب الكفارة بسائر مفسدات الصوم التي لا كفارة من جهة الصوم فيها؟ نسب إلى «الشيخ» و اكثر المتأخرين، العدم الموافق للأصل؛ و كذا التردد في وجوب الكفارة بما يفسد الاعتكاف الواجب المعيّن ليلاً غير الجماع المنصوص وجوبها به، فيجري الأصل في غير الثابت.

كما تجب الكفارة بالنذر المعيّن أو المعين بغير النذر كمضيّ يومين بما ذكر من الجماع، و تتعدّد بتعدّد الأسباب كالوقوع في نهار رمضان أو قضاءه المعين بالزوال أو ضيق الوقت على حسب ما بيّن في الصوم فقد تجتمع كفّارة الافطار في صوم رمضان أو قضائه بعد الزوال مع كفّارة إبطال الاعتكاف، و كفّارة خلف النذر مع كفّارة إكراه امرأته المعتكفة حيث يتحمل عنها كفّارة الصيام في رمضان و كفّارة الاعتكاف و النذر لو قيل بالتحمّل في الأخيرين و نحوهما.

قال في «الشرائع»: «فمتى أفطر في اليوم الأوّل أو الثاني، لم تجب به كفّارة إلاّ أن يكون واجباً معيّناً، و إن أفطر في الثالث، وجبت الكفارة. و منهم من خصّ الكفّارة بالجماع حسب و اقتصر في غيره من المفطرات، على القضاء و هو الأشبه، و تجب

ص: 55

كفّارة واحدة إن جامع ليلاً و كذا إن جامع نهاراً في غير رمضان، و لو كان فيه أو في قضائه لزمه كفّارتان» انتهى. و فيما اختاره موافقة لما ذكرناه.

لو مات فى اثناء الاعتكاف و حكم القضاء عنه

مسألة: لو مات المعتكف في أثناء الاعتكاف الواجب، فهل يقضي عنه وليّه أو يستأجر من يقضيه عنه ؟ الظاهر وجوب قضاء الصوم لو وجب لنفسه بغير الاعتكاف بشروط وجوب قضاء الصوم على الولي، و كذا الظاهر وجوب قضاء الاعتكاف لو نذر الصوم معتكفاً فمات و تمكَّن من القضاء فلم يفعل حتّى مات، فإنّه يجب قضاء الصوم و الاعتكاف مقدّمة له.

و أمّا لو وجب الاعتكاف بعكس وجوب الاعتكاف للصوم فيما ذكرنا، ففي وجوب القضاء للاعتكاف على وليّه، اشكال. و حيث يقضى الصوم أو الاعتكاف أيضاً وجوباً، فالظاهر عدم الفوريّة.

مسألة: المحرّم و المُفسد في الاعتكاف كالصوم لا فرق فيه بين الرجل و المرأة.

المحرّم و المفسد يضرّان فى صورة العمد

مسألة: ما يحرم على المعتكف و ما يفسد اعتكافه، انّما يحرم أو يفسد مع العمد، لا مع السهو و الغفلة؛ و في الإكراه و الاضطرار تأمّل، و يحتمل جريان ما ذكر في الصّوم هنا.

الارتداد فى اثنائه

مسألة: الارتداد في اثناء الاعتكاف، يبطله و يوجب الخروج من المسجد، و اللبث معتبر في الاعتكاف مع الاسلام.

البيع فى زمان الاعتكاف

مسألة: البيع في الاعتكاف كالبيع في وقت النداء في الحرمة و الصحّة، و يزيد عليه الإبطال الذي يراعى احتماله على ما مرّ.

ص: 56

كفارة الجماع فيه

مسألة: مرّ أنّ الجماع مع المعتكفة الناذرة في شهر رمضان فيما وجب النذر مع الإكراه في المعيّن يوجب ثلاث كفارات عن نفسه للنذر و الاعتكاف و الصوم، و كفارة لصوم رمضان يتحمّلها عن المكرهة. و في تحمّله كفارة النذر و كفارة الاعتكاف عن المكرهة، اشكال. و على المطاوعة، ما يجب على الرجل.

فائدة فى استحباب الاعتكاف و تبدّله واجباً

يمكن أن يقال: إنّ مرجع استحباب الاعتكاف قبل مضى اليومين و وجوبه بعده، إلى أنّ الأمر الشخصي الواحد يتشخّص بالاستحباب قبل الشروع و بعده إلى مضيّ اليومين و يتبدّل إلى الوجوب بعده، يعني أنّ ملاك الاستحباب و الوجوب، يؤثِّر مجموعهما في وجوب متأكّد بعد المضيّ ؛ فاللازم هو قصد هذا الأمر الشخصي حين الشروع، الذي من شأنه البقاء في المتأكِّد بعد اليومين، و لا يلزم التجديد بعد اليومين، لأنّ محلّ النيّة، حين العمل، فلا نيّة لكلّ جزء إلاّ عدم العدول؛ و إن كان قصد خلاف الوجوب بعد اليومين مضرّاً، لرجوعه إلى عدم قصد الأمر الشخصي بقاءً ، فهو في حكم العدول؛ و لا يلزم قصد الوجوب و الندب مطلقاً و إن أضرّ قصد الخلاف إذا أضرّ بقصد الشخص؛ فيكون حكم ما نحن فيه، حكم النافلة الواجبة بالشروع، على القول به حيث لا يلزم التجديد فيه على هذا القول؛ و على القول بعدم الوجوب بالشروع يخصّص ذلك في الاعتكاف المندوب في خصوص ما بعد اليومين، بالدليل.

فائدة اللبث عبادة

ظاهر تعريف الاعتكاف باللبث للعبادة دون اللبث عبادة، لزوم قصد عبادة اُخرى

ص: 57

بسبب اللبث، لا بمجرّد نفس اللبث، و هو أيضاً مقتضى المستفاد من عمل النّبي - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم - فإنّه كان يتعبّد بما يتوقّف على اللبث، فهذه هى السنّة المتلقّاة من عمله، فلا محل للأخذ بالإطلاق لو كان، مع ضعفه جدّاً، نعم، لا يلزم الاستيعاب الممكن كما هو ظاهر.

ص: 58

كتاب زكات

اشاره

زكات مال

زكات فطره

ص: 59

ص: 60

فصل اوّل زكات مال

اشاره

فصل اوّل زكات مال(1)

و در آن سه مقصد است:

مقصد اول: شرايط وجوب زكات

اشاره

زكات مال، واجب است بر بالغِ عاقلِ آزادِ مالكِ متمكّنِ از تصرّف در مال.

و بلوغ در «نقدين»، معتبر است. و بعد از بلوغ، حولِ لازمِ در «نقدين» ابتدا مى شود، چنانكه خواهد آمد، و قبل از آن واجب نيست.

تجارت ولىّ با مال طفل و زكات آن

و اگر «ولىّ » تجارت كرد با مالِ غيرِ بالغ، براى مالك، زكات تجارت از مال مالك، مستحب است از آن مال. و اگر به نحو مشروع، ضامنِ مالِ طفل شد و تجارت كرد براى خودش، زكات بر خودش از مال خود او است.

و لازم است در تصرّف به اقتراض ولىّ ، «ملائت» و «قدرت فعليّه» بر ادا، مگر آنكه پدر يا جد پدرى باشد. و بيان محل اعتبارِ مصلحت در تصرّفات در مال يتيم و حدود آن، در محل ديگر مذكور مى شود، ان شاء اللّٰه تعالى.

و اگر به ولايت، تصرّف واقع نشد، يا آنكه ولىّ ، ملىء نبود در غير اب و جد ابى،

ص: 61


1- . دوشنبه 3 محرّم الحرام 1399 ه.

پس معامله اگر به عينِ مال طفل بوده، يا در ذمّه با اجازۀ او، بعد از بلوغ بوده - در تصرّف غير ولىّ يا غير ملىء اگر ملائتْ شرط نفوذ تصرّف به اقتراض ولىّ باشد - ربح مال طفل است؛ وگرنه متصرّفْ ضامن است و ربح معاملۀ صحيحه، مال متصرّف است. و هم چنين ساير تصرّفات غير اقتراض صادره از غير ولىّ يا از او با عدم غبطه و مصلحت طفل به احتمالى يا با مفسده به احتمال ديگر.

و اگر در معامله هيچ يك از مصلحت و مفسده نبود و قايل به صحّت آن شديم، چه حرام باشد به واسطۀ عدم مصلحت يا نه، نفس معامله صحيح است، وگرنه باطل است و مال طفل در ضمانِ متصرّف است، مثل صورت وجود خسران و مفسده.

و اگر معامله در حال تحقّق، مقرون به خسران يا ربح بوده و بعد ملحوق به ضد شد، باقى است بر صحّت در صورت اقتران به ربح؛ و تصحيح آن در صورت ثانيه محل، تأمّل است.

و اگر متصرّف غير ولىّ شد، معامله فضولى است اگر با عين مال طفل باشد اگر چه ربح داشته باشد، و اجازه بر ولىّ واجب نيست، و با اجازۀ ولىّ صحيح مى شود مثل معاملۀ خود ولىّ ، و در فرض صحّت، زكات مستحب است، چنانچه گذشت.

و تجارت كننده به عين مال طفل اگر ضامن آن مال شد به تصرّف عدوانى به واسطۀ فقد شرط صحّت، زكات بر كسى نيست؛ و اگر به ضمان اقتراضى ضامن شد، زكات بر تجارت كننده است؛ و اگر هيچ گونه ضمان نباشد، زكات از مال طفل است.

و بر ولىّ در غلات طفل، زكات واجب نيست بلكه مستحب است؛ و استحباب آن در مواشى او، مبنى بر عموم «من بلغ» فتواى فقيه را است، چنانكه منقول است از «ناصريّات» نسبتِ آن به اكثر اصحاب.

متصدى اخراج زكات از مال طفل

و امر اخراج زكات از مال طفل، مربوط به ولىّ است، و در صورت غيبت يا امتناع، مربوط به حاكم شرع است اگر باشد، وگرنه، «عدول مؤمنين» ولايت دارند بر ساير

ص: 62

امور واجبه و مستحبۀ طفل در صورت انتفاى صاحب ولايت در رتبۀ سابقه.

و با تعدّدِ ولىّ ، جايز است اخراج براى هر كدام، و با نزاع، توزيع مى شود؛ و هر كدام مسلّط بر مال باشد، ادا مى كند و منازعت با ديگرى بدون حق است مگر عذرى داشته باشد، مثل اعطا به فقراى ارحام خودش كه محلِّ توزيع مى شود؛ و هر كه اهمال كرد با تمكّن [و] بدون عذر، ضامن است از مال خودش به ضمانى كه منشأ آن استحباب است.

و هم چنين [اگر] چيزى از زكات را طفل، اتلاف نمايد، ضامن است «ولىّ » اگر تفريط كرده؛ وگرنه ضمان بر طفل است و عوض را «ولىّ » از مال طفل ادا مى نمايد به نحو استحباب كه در اصل، مقرّر شد.

و بعد از بلوغ، تمكين طفل از دفع زكات، بعد از ثبوت رشد است؛ و قبل از آن، اظهر عدم جواز است مگر آنكه مجبور باشد جهت غير عباديّت به نظر و اطلاع ولىّ و در محل صرف نمايد با قصد قربت.

و احوط اقتصار در اين حكم استحبابى، بر صورت انفصال حمل به ولادت است با حيات.

زكات مالِ مجنون

و در مال مجنون، زكات نيست، مگر آنكه با آن تجارت بشود براى او كه مثل طفل، مستحب است زكات آن؛ و احوط اقتصار بر «نقدين» است.

و اگر جنون ادوارى باشد، كمال در طول حول، معتبر است. و اگر در اثنا عارض شد، استينافِ حول مى شود. و اگر در طول حول عارض نشد، واجب است زكات واجبه و مستحب است زكات مستحبّه؛ و اگر نه فقط استحباب زكاتِ تجارتِ از مال او، بر ولىّ است، مثل طفل.

و احوط مساوات «مُغمىٰ عليه» و «سَكران» با «نائم» است در ثبوت زكات مطلقاً و عدم انقطاع حول به عروض آنها در اثناى آن.

ص: 63

حكم زكات عبد

بر «مملوك»، زكات در آنچه در يد او است به تمليك مولىٰ يا غير، نيست اگر چه مالك باشد؛ و بر مولىٰ زكات آن مال، بنا بر عدم مالكيّت «عبد» يا «امه»، موافق احتياط است.

و اقسام مملوك، فرقى ندارند در نفى زكات بر او، مگر مكاتب مطلقاً اگر بعض او منعتق باشد و نصيب او نصاب باشد؛ و بر مولاى او زكات نيست در بقيه اگر متمكِّن از تصرّف در آنچه در دست بنده است نباشد بنا بر عدم مالكيّت عبد مگر به اداى مال الكتابه.

مالى كه به عبد داده شود و مأذون باشد، مال مالك مى شود اگر قابليّت تملّك آن مال را دارد، و اگر دو مالك داشته باشد هر كدام به نسبت حصّۀ خودش از بنده، مالك مى شود در صورت اذن در اخذ براى خود بنده؛ و در غير اين صورت و در صورت توكيل، به تساوى مالك مى شوند؛ و اگر بعضى مستحق و بعضى غير مستحق باشند از آن دو مولى، مستحق، مالكِ نصيبِ خودش مى شود.

و اعتبار «حريّت» در طول حول در آنچه معتبر است در آن حول و در حال تعلّق در غير آن، مثل اعتبار عقل و بلوغ است.

زكات در هبه

و «موهوب»، جارى در حول مى شود از زمان تحقّقِ قبض كه با آن ملكيّت حاصل مى شود. [و] اگر واهب در اثناى حول، رجوع كرد، ساقط مى شود زكات.

و اگر بعد از حول و تمكّن از اخراج، رجوع كرد، ساقط نمى شود، بلكه احوط اخراج است در صورت رجوع قبل از تمكّن از اداى بر متّهب، به جهت سبق استحقاق فقرا بر رجوع واهب.

وجوب زكات بر موصىٰ له

و بر «موصىٰ له» واجب مى شود زكات در حولى كه ابتداى آن بعد از وفات مُوصٖى و

ص: 64

قبولِ موصىٰ له است در آن چيزهايى كه حول معتبر است در آن، مثل غير «غلاّت».

زمان ابتداى حول و انقطاع آن

و بعد از شراى نصاب، حول آن از وقت تماميّت عقد است؛ نه بعد از مضىّ زمان خيار اصلى يا شرطى؛ و خيار، مانع از تصرّفات و از تعلّق زكات نيست، و اگر زايد بر حول باشد، زكات واجب است بر مشترى؛ و به اداى زكات از عين، ضامن قيمت است براى بايع اگر خيار داشت و فسخ كرد، مثل ساير موارد تلف و اتلاف.

مالى كه استقراض شده، اگر عين آن باقى بود، جارى در حول مى شود از زمان قبض كه به آن ملكيّت حاصل مى شود.

و «غنيمت» بعد از قسمت و قبض، جارى در حول مى شود و قبل از آن با عدم تمكّن از قسمت و قبض، جارى نمى شود، بنا بر اعتبار تمكّن از تصرّف، اگر چه اجناس متعدّده نباشد، چنانچه خواهد آمد.

نذر براى صدقه يا اضحيه و انقطاع حول

اگر نذر كرد در اثناى حول، صدقۀ به عين نصاب را به نذر مطلق و غير موقّت، حول منقطع مى شود به عدم تمكّن از تصرّف در آن در غير صدقۀ منذوره.

و اگر نذر، بعد از حول و تعلّق زكات باشد، زكات مقدّم است بر نذر. و اگر به نذر، صدقه يا اضحيه قرار داد عين را، زكات ساقط است.

و اگر نذر، موقّت باشد به ما قبل حول، منقطع مى شود حول به آن نذر؛ پس با وفا اشكالى نيست؛ و با عدم وفا و وجوب قضاى نذرِ موقّت، محتمل است عدم وجوب زكات، به واسطۀ سبقِ وجوب قضا بر حولى كه مبدء آن، عصيان وجوب ادا است و با آن قضا، واجب مى شود [و] اگر چه موسّع است [لكن] مانع از تمكّن از تصرّف در حول است.

و اگر نذر صدقه در اثناى حول، موقّت باشد به ما بعد حول، اظهر عدم وجوب

ص: 65

زكات است به جهت تعيّن صرف فيما بعد؛ و نذرِ اضحيه از اين قبيل است؛ و هم چنين تعليق بر امور محقّقه در آينده.

و معلّق بر شرطِ محتمل الحصول، در صورت حلول حول قبل از حصول شرط، زكات در آن واجب نيست، بنا بر منع از تصرّف و اعتبار تمكّن از تصرّف در نصاب در تمام حول.

پس عبرت، به مستحَق بودن نصاب براى صدقه است، نه فعليّت وجوب تصدّق بنا بر آنچه ذكر شد.

و بنا بر عدم تأثير نذر قبل از تحقّق شرط با عدم تحقّق شرط مگر بعد از حلول حول، اخراج مى شود زكات و تصدّق به باقى مى شود بعد از تحقّق شرط، و مقدار زكات، به منزلۀ تالف مى شود.

اگر نذر متعلّق شد به يكى از نصابهاى موجودۀ نزد او، و نذر، مانعيّت آن فعلى بود، اختيار تعيين آن يكى با ناذر است، و هر كدام را تعيين براى نذر كرد، زكات ندارد.

و اگر منذور، در ذمّه باشد، مسقط زكاتِ اعيانِ خارجيّه نخواهد بود، مثل ساير ديون.

دوَران امر بين وجوب زكات و وجوب حج

اگر به نصاب، مستطيع شد و حول آن متأخّر از زمان حجّ بود، حجّ واجب است؛ و اگر عصيان كرد تا حول، زكات واجب است اگر چه به تقصير رافع استطاعت در آينده باشد. و اگر حول، مقدّم بر اشهر حج بود، زكات واجب است و حج، واجب نيست در صورت عدم بقاى استطاعت با بقيه.

و در صورت تقدّم حول، استطاعت حدوثاً محقّق نشده است، به خلاف صورت تأخّر حول از اشهر حج و اهمال، كه مستقرّ مى شود حج براى سال آينده.

دوَران امر بين وجوب خمس و وجوب حج

خمس مستقرِّ در سالِ قبل از سال استطاعت، لازم است اداى آن اگر چه استطاعت

ص: 66

زايل بشود. و اگر در سال استطاعت، استرباح كرد، پس اگر اداى خمس كرد قبل از اشهر حج، حج واجب نيست؛ و اگر ادا نكرد به جهت جواز تأخير تا تمام سال، حج از مؤونۀ واجبۀ فعليّۀ همان سال است؛ و اگر زايد بر مؤونه چيزى نداشت، خمس واجب نيست.

اولويّت زكات متعلّق به عين باقيه بر ساير ديون ميّت

اگر در تركۀ ميّت زكات و دَين جمع شود، زكاتِ متعلّق به عين در حال حيات، مقدّم است؛ و هم چنين خمس و واجبات ماليّۀ متعلّقه به عين در حال حيات؛ به خلاف كفّاره و نحو آن كه تعلّق به عين نداشته اند [كه] مثل ديون ديگر، توزيع بر تركه مى شود.

و خمس و زكات و نحو آنها، در صورت تلف عين و انتقال به ذمّه، در حكم ساير ديون مى باشند در مقام توزيع بر تركه.

و اگر جمع شدند زكات و حج و عينْ باقى بود، زكات مقدّم است؛ و اگر عين، تالف شد و هر دو در ذمّۀ ميّت ثابت بودند، توزيع مى شود بر [هر] دو اگر نصيب حج، كافى به اقلّ مراتب آن باشد، وگرنه محتمل است تخيير؛ و احوط اختيار حج است، خصوصاً اگر قدرى براى زكات، زايد باشد كه اگر بيش از آن در زكات صرف شود، تفويت حج مى شود، و اللّٰه العالم.

اعتبار تمكّن از تصرّف در وجوب زكات

«تمكّن از تصرّف» در نصاب، معتبر است در وجوب زكات؛ پس در «مغصوب» و «مجحودِ بلابيّنه» و «مسروق» و «غايبِ غير ممكن الوصول فعلاً» و «گمشده» و امثال اينها، زكات نيست. و اگر بدست آمدند و تمكّنْ حاصل شد، پس آن زمان، ابتداى حول محسوب مى شود؛ و امكان ادا، شرط ضمان است، نه وجوب زكات.

عدم وجوب زكات در مال مغصوب

و فرقى در «مغصوب» بين صاحب حول و غير آن نيست؛ و با تمكّن از رفعِ غصبِ

ص: 67

بعض، اگر چه به سبب اداى بعض باشد به ظالم يا عادل، در خصوص آنچه ممكن است بدست آورد، زكات هست با ساير شروط.

مجحودِ بلابيّنه و بدون طريقِ مشروعِ وصولِ به حق، يا با آن به نحوى كه مستلزم عسر و حرج باشد، زكات ندارد. و اگر راهى براى وصولِ بدون حرج باشد، احوط اداى زكات، يا سعىِ در تحصيل در يد است، پس از آن زكات بدهد.

و اگر مى تواند با مقاصّه، يا سرقتِ بدون محذور و نتواند به غير اين طرق، اظهر جواز است واقعاً، اگر [چه] ظاهراً در صورت عدم بيّنه، ممكن است مورد محاكمه و محكوم بشود.

حكم زكات مال غايب، رهن و وقف

در مال غايب، اگر تمكّن از تصرفِ مناسب در آن - اگر چه با توكيل باشد - ندارد، زكات نيست؛ و گاهى تمكّن از بيعِ محقِّق، تمكّن از تصرّف مى شود و موكول بر عرض خصوصيّات مناسبه، بر عرف است؛ و هم چنين [است] حاضرى كه در دست نيست با شرط مذكور در «رهن» با عدم تمكّن از فكِّ دين به سبب عجز يا تأجيلى كه مانع باشد شرعاً از اختيار فكّ آن فعلاً، مثل شرطِ عدم فكِّ فعلى قبل از اجل در عقد لازم غير قرض، پس با استقراض «الف» و رهنِ «الف»، زكات در اوّلى است، مگر با تمكّن از فكّ دين.

و اما احتمال عدم وجوب زكات قبل از وصول در يد با تمكّن از فكّ بسهولةٍ ، پس ضعيف است.

زكات در نفس «وقف» نيست، اگر چه مِلك موقوفٌ عليهم باشد، به جهت تعلّق حق ساير بطون. و در نماءِ وقفِ بر اشخاص كه مملوكِ به قبض مى شود، زكات ثابت است اگر حصّه شخصى، نصاب باشد.

و در نماءِ موقوف بر جهات عامّه بعد از قبض و تكميل نصاب، فرموده اند: زكات نيست، و آن خالى از شبهه نيست اگر مالكيّتْ قبل از زمان تعلّق وجوب، محقّق شود و ساير شروط هم محقّق باشند.

ص: 68

در «ضالّ » و «مفقود»، زكات نيست؛ و با گمشدن در زمان قليلى، حولْ منقطع نمى شود؛ و اگر عود به صاحبش نمود بعد از غيبت يك سال يا بيشتر، زكات يك سال دادن، مستحب است.

حكم زكات قرض و دين

در «قرض» زكات نيست تا وصول شود؛ و قبل از آن، بر مقترض است با شروطش، نه بر قرض دهنده. و اگر بداند كه مُقرض تبرّعاً از جانب مالك، زكات مى دهد، يا شرط تأديه از او در ضمن قرض بشود و قايل به صحّت اين شرط باشيم و بداند وفا مى نمايد، سقوط در مستقرض خالى از وجه نيست.

و در دينى كه تأخيرش از قِبَل دائن نباشد، زكات نيست، به جهت عدم ملك تصرّف؛ و بعد از وصول، براى يك سال فما زاد، مستحب است؛ و اگر تأخيرش از قِبَل دائن باشد، اظهر عدم وجوب زكات [است] قبل از وصول و حلول حول در آنچه حول دارد، اگر چه احوط زكات است.

وجوب زكات بر كافر و سقوط آن با اسلام

«كافر»، زكات بر او واجب است، مثل ساير واجبات و از آن جمله، قضاى عبادات؛ لكن صحيح نيست از او در حال كفر، يا به جهت انتفاى قصد قربت، و يا به جهت اشتراط «ايمان» در صحّت عبادات.

و اگر اسلامْ اختيار كرد، ساقط مى شود واجبات سابقۀ ماليّۀ شرعيّه و غير ماليّه؛ و ضامن زكات موجوده، يا تالفه اگر چه با اهمال او باشد - كه لازمۀ كفر است، زيرا متمكّن از ادا نيست مگر با اسلامى كه تارك آن است از روى اختيار - نيست و سيرۀ قطعيّه نبىّ اكرم - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم - و ائمّه - عليهم السلام -، كافى است در اين حكم؛ و اخذ نبى اكرم - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم - يا امام - عليه السلام - زكات را از كفّار، معهود نيست، نه از صاحبان جزيه و نه از غير آنها؛ بلكه تكاليف و وضع، مشروط به عدم تعقّب كفرْ به

ص: 69

اسلام است؛ و با اين، حل مى شود شبهۀ تكليف به مقيَّدِ به مسقط آن.

[شخص] مسلمان اگر تفريط كرد بعد از وجوب زكات، در اداى آن تا آنكه تلف شد، ضامن است.(1)

مقصد دوم: موارد وجوب زكات

اشاره

زكات در نه (9) چيز واجب است: «گندم» و «جو» و «خرما» و «كشمش» و «طلا» و «نقره» و «گوسفند» و «گاو» و «شتر».

موارد استحباب زكات

و در غير اينها واجب نيست، بلكه مستحب است در هر چه از زمين روئيده باشد و مكيل و موزون باشد، غير از چيزهايى كه سريع الفساد هستند، مانند «سبزى».

و ملكيّت در مستحبات، مثل واجبات ثابت است براى فقير، لكن مثل استحقاق در حقوق مستحبّه، ضعيف است و آثار تكليفيّه ندارد.

در مال التجاره - به شرح آينده - در سال، زكات واجب نيست، بلكه مستحب است؛ و هم چنين زكات مقدّره در سال به دو دينار در صحيح «محمّد بن مسلم» و «زراره»، مستحب است در اسبهاى ماده نه در «نر» و «قاطر» و «حمار»، و نه در

«غلام» و «كنيز»، مگر به عنوان مال التجاره.

و در متولّد از دو حيوان كه دو نوع هستند، يكى زكَوى، ديگرى غير زكَوى، يا هر دو غير زكوى هستند، رعايت صدق اسم در متولد مى شود، [كه] اگر به اسم زكوى، مسمّى است، زكات دارد اگر چه مادر، زكَوى نباشد، بلكه اگر چه والد و والده، محرَّم الاكل باشند؛ چنانچه ولد در حليّت و حرمت، تابع اسم است، نه والده مطلقاً، يا در صورتى كه محلَّل باشد.

ص: 70


1- . دوشنبه 3 محرّم الحرام 1399 ه.
1. شروط وجوب زكات اَنعام
شروط وجوب زكات در اَنعام ثلاثه، چند چيز است:
«نصاب»
اشاره

شرط اوّل: «نصاب» [است] كه قبل [از] تكميل آن چيزى واجب نيست.

نصاب شتر

و آن در «شتر» دوازده [تا] است به اين ترتيب: «5» - «10» - «15» - «20» - «25» - «26» - «36» - «46» - «61» - «76» - «91» - «121 فما زاد»، و در نصاب اخير، تخيير است بين حساب «40» و «50»، چنانچه خواهد آمد، ان شاء اللّٰه.

نصاب گاو

در «گاو» دو نصابِ كلّى هست و آن «30» و «40» است، [و] در كمتر از «30» و بيش از آن و كمتر از «40»، زكات نيست. و واضح است كه گاهى به حساب «30»، عدد تمام مى شود، و گاهى به حساب «40»، و گاهى به حساب هر دو، مانند «60» و «80» و «70» به ترتيب مذكور. و «گاوميش» و غير وحشى، داخل در حكم مذكور است.

نصاب گوسفند

در «گوسفند»، پنج نصاب است به ترتيب مذكور: در «40»، يك گوسفند، در «121» دو گوسفند، در «201» سه گوسفند، در «301» چهار گوسفند؛ در «400» يك گوسفند [است] از هر يك صد تا به هر عدد برسد به نحوى كه اگر يك گوسفند تلف شد بعد از حول بدون تفريط، جزئى از «100» جزءِ يك گوسفند از واجب، ساقط مى شود، [مثلاً] اگر گوسفندى صد تومان است نود و نه تومان، زايد بر سه گوسفند، واجب است، به خلاف نصاب چهارم [كه] تا باقى است، چيزى كم نمى شود از واجب، مگر با ادخال عفو در تالف و عدم اختصاص تالف به نصاب، زيرا نسبت تلف، به همه

ص: 71

مساوى است، اگر چه واجب، بعضى از بعض است، پس محسوب مى شود تالف، يك جزء از مجموع آنچه هست و آن قدرِ از واجب، از نصاب كم مى شود.

بنا بر اين ثمره، تعدّد نصاب تا پانصد منتفى مى شود، زيرا واجب على اىّ تقدير «4» است و تالف على اىّ تقدير، بر موجود سابق بر تلف توزيع مى شود، لكن اظهر عدم احتساب تلف بر كلّى نصاب است به تلف زايد بر آن مقدار، و از اين جهت، ثمرهْ منحصر در ضمان نيست، چنانكه خواهد آمد.

و ممكن است مقصود از تعدّد، تفهيم اين باشد كه بعد از نصاب چهارم، عبرت به آن است كه مغيّر حكم است و آن پانصد است؛ پس مراد به قرينۀ مقام از بلوغِ «أربعمائة» بلوغ زايد مى شود به زيادتى مخصوصه كه زيادتى «مائة» باشد؛ و اين مطلب بعد از عدم امكان توجيه، مستفاد از ظواهر كلمات است.

و فرموده اند: «ثمرۀ تعدّد نصاب در محلِّ وجوب است كه اگر «أربعمائة» نصاب باشد، جايز نيست تصرّف قبل از اداى زكات؛ و اگر نباشد، جايز است تصرّف در عفو و در زايد بر نصاب چهارم تا پانصد»؛ و اين مبنى است بر اينكه نصابى كه در آن حقِّ مشاع است، به نحو «كلّى فى المعيّن» باشد و اقتضا نكند اشاعۀ در آن، اشاعه در جميع افراد را، چنانكه ثمره سابقه هم مبنى بر اين مبنا است.

آنچه فريضه به آن تعلّق نمى گيرد از «شتر»، مسمّى به «شَنَق» است، و از «گاو» مسمّى به «وَقَص»، و از گوسفند مسمّى به «عَفْو» است، مثل نُه (9) در شتر كه پنج نصاب و چهار «شَنَق» است، و «39» از گاو كه سى (30) نصاب [است] و نُه «وَقَص» است، و 120 از گوسفند كه چهل (40) نصاب [است] و مازاد عفو است تا برسد به «121».

نصاب با تعدّد مالك، كالعدم است، و تعدّدِ مكان با وحدت مالك، كالعدم است.

سائمه بودن

شرط دوّم: در اَنعام ثلاثه: «سائمه» بودن است، يعنى به «چريدن»، تغذّى نمايد در هركجا باشد، پس در معلوفه به هر قسمى كه باشد، زكات نيست.

ص: 72

و اظهر، ابتداى حولِ اولادِ اَنعام، از حين تولد است در صورتى كه ارتضاع از سائمه باشد، نه از معلوفه. و ابتداى حول اولاد، از زمان سَوْمِ اولاد شروع نمى شود.

ميزان در سائمه بودن در تمام سال، صدق عرفى است و اگر به نحوى «علف خور» شد در اثناى سال، بايد استيناف سال بشود از آن وقت.

و مملوكيّتِ مَرعىٰ يا استحقاقِ رعى به ملك، يا غير آن، مثل غير مملوك بودن علوفه و مباح بودن آن، يا مملوك غير مالك اَنعام با اذن مجّانى، يا به عوض، يا بدون اذن، اثرى در حكم چريدن و نچريدن ندارد، و هم چنين وجود مانعى از چريدن، يا عدم چريدن با عدم مانع، فرقى ندارد.

گذشت سال
اشاره

شرط سوّم: به ترتيب «شرائع»: «حول» است در «حيوان» و «نقدين» از آنچه زكات آن، واجب است.

و آن عبارت است از «گذشتن يازده ماه هلالىِ غير منكسر»، و به دخول هلالِ دوازدهم، واجب مى شود زكات؛ و با انكسار، تلفيق مى شود ماهها به حساب «سى روز» يا «5 ماه» تا «5 ماه» ديگر مثلاً، و لازم نيست انتظار هلال دوازدهم در صورت تلفيق. و ماه، محمول بر اعمّ از مقدار مى شود در صورت تلفيق؛ و اعتبار به تلفيق به نحو دوّم، اقرب است به صدقِ حولِ مقدارى بنا بر اظهر.

و گذشتن «30 روز» از ماه آخر هلالى بدون تلفيق، كافى از رؤيت هلال است، كما اينكه رؤيت هلال «12» كافى است.

و اظهر استقرار وجوب است و اينكه مراعىٰ به تمام دوازدهم با بقاى شروط نيست، اگر چه اظهر، عدم احتساب دوازدهم از سال بعدى است.

و اگر مختل شود شروط در اثناءِ حولِ لازمِ در وجوب، يا معاوضه شود بعض نصابْ به غير، اگر چه مساوى در صفات و شروط باشد، حول منقطع مى شود، اگر چه مقصود از معاوضه، فرار از وجوب زكات باشد بنا بر اظهر.

ص: 73

اعتبار حول در اولاد به تنهائى

در حول، اولاد ضميمه با مادرها نمى شود، بلكه در صورتى كه اولاد، نصابِ مستقل باشند و مكمِّل نصاب ديگرى براى مجموع نباشند، براى هر كدام از مادرها و اولاد، حول مستقلى رعايت مى شود، مثل ولادتِ پنج شتر از پنج شتر، به خلاف ولادت چهل گوسفند از مثل آنها كه «40» با مثل آن نصاب و يا مكمِّل نصاب بعدى گوسفند نيست و فقط زكات «40» قبلى لازم است در حول آنها، كه يك گوسفند است.

و اگر اولاد يا مملوك جديد در اثناى حولِ نصاب مستقل، مكمِّل نصاب بعدى باشند و مستقلاً نصاب نباشند، بعد از حولِ نصابِ امّهات يا مملوك سابق، ابتداى حولى براى مجموع مى شود، و ساقط مى شود آنچه در اثناى حول سابق است بنا بر اظهر.

و اگر زيادتى در اثناى حولِ نصاب متقدّم - چه به ولادت حاصل شده باشد يا به ملك جديد - هم نصاب مستقلّ و هم مكمِّل نصاب بعدى باشد - مثل بيست شتر كه در اثناى حول آنها، شش شتر بدست آمده باشد - اقرب وجوب چهار گوسفند براى حول بيست شتر كه چهار نصاب آنها است و يك گوسفند در حول شش شتر كه [به] تنهايى نصاب است به عدد پنج و مكمِّل نصاب ششم است به عدد شش، مى باشد.

حكم تلف نصاب بعد از حلول حول

اگر بعد از حلول حول بر نصاب، چيزى از آن تلف شد، پس با تفريط مالك اگر چه به تأخير ادا باشد بدون مسوغ شرعى، ضامن است؛ و اگر بدون تفريط او باشد، ساقط مى شود از زكات به نسبت تالف، از مجموع، مثل سقوط يك از چهل در تلف يك گوسفند از چهل، و اگر هم نصاب تلف شد بدون تفريط، چيزى بر مالك نيست.

حكم ارتداد در اثناى حول و يا بعد از حول

اگر در اثناى حول، «ارتداد فطرى» حاصل شد براى مرد، حول منقطع مى شود و منتقل به ورثۀ او مى شود با تحقّق نصاب و شروط؛ و اگر «ارتداد ملّى» بود، منقطع نمى شود؛ و هم چنين اگر «فطرى» بعد از تمام حول، حاصل شد؛ و هم چنين به ارتداد زن، حول منقطع نمى شود؛ و متولِّى اخراج در صورت وجوب، امام - عليه السلام - و قائم مقام او است به جهت عدم صحّت عبادات كافر. و اگر عود به اسلام كرد، آنچه واقع شده

ص: 74

مُجزى است، و اگر عينْ باقى بود، احوط تجديد نيّت است در صورت انكشافِ فقدِ شرط اداى غير كه عدم تمكّن از مباشرت است.

نبودن از «عوامل»

شرط چهارم: اين است كه اَنعام از «عوامل» نباشند يعنى در طول سال براى كار برده نشوند. و اگر در كار انداختند، پس مثل معلوفه بودن، رعايت صدق «سَوم» در تمام سال عرفاً، يا فارغ از كار عرفاً، بايد بشود.

آنچه به عنوان زكات در اَنعام بايد پرداخت شود
زكات شتر

فريضه در شتر به اين ترتيب است: «يك گوسفند» در هر پنج شتر تا «25» شتر؛ و با زيادتى «1» در «26» شتر، «يك بنت مخاض» است؛ و با زيادتى «10»، «يك بنت لبون» است؛ و با زيادتى «10»، «يك حِقّه» است؛ و با زيادتى 15، «يك جذعه» است، و با زيادتى «15»، «دو بنت لبون» است، و با زيادتى «15»، «دو حِقّه» است تا برسد [به] «121» [كه] در هر «50»، «يك حِقّه» و در هر «40»، «يك بنت لبون» است.

در نصابِ اخير شتر، مخيّر است بين ملاحظۀ «خمسين» و «اربعين» در صورت تطابق و حصول استيعاب مورد با هر كدام؛ و اگر استيعاب به يكى حاصل شد، احوط رعايت مستوعب است؛ و اگر با هيچ كدام نمى شود، اقربِ به استيعاب رعايت مى شود؛ بلكه اين وجه، اظهر است.

و مستفاد از ادلّه، اين است كه معدود به يكى از اينها، محسوب به آن مى شود؛ و به هر دو، مورد تخيير است؛ و به هيچ كدام، محسوب به اقرب به انتهاى به آن است؛ و متساوى در اين جهت، مورد تخيير است؛ و معدود به مجموع، محسوب به مجموع است؛ و لذا تطبيق همين بيان كلّى مشترك به عدّ به مجموع در آنچه معدود به مجموع است در نصاب گاو، تصريح به آن شده در روايت.

ص: 75

زكات گاو

فريضه در گاو در هر «30»، «يك تبيع» نر يا ماده، و در هر «40»، «يك مسنّه» است بدون اختصاص به اوّل «30» يا اوّل «40»، و هر دو واجب است در صورت اجتماع مثل «70».

و فرقى بين صورت مساوات آنچه دارد در نر يا ماده بودن و اختلاف آنها نيست.

و هر چه تعيين مى شود، غير او مجزى نيست مگر به عنوان قيمت.

آنچه ثابت است در عين، در صورت تعيين فريضه، همان ثابت است در آن در صورت تخيير، لكن با الغاء خصوصيّت آن نه مطلقاً، بلكه بالاضافه به عِدل آن.

اسنان فرايض

اسنان فرايض مذكوره در اين رساله به ترتيبى كه ذكر مى شود، مأخوذ از لغت و عرف عرب شده است:

1. «بنت مخاض»، شتر يك ساله است كه داخل سال دوّم شده باشد و مادرش به حسب متعارف، شأنيّت حمل را در اين وقت دارد.

2. «بنت لبون»، شترى است كه دو سال دارد و داخل سال سوّم شده كه مادرش در اين وقت به حسب شأنيّت داراى شير است.

3. «حِقّه» - به كسر حاء -، شترى است كه سه سال دارد و داخل سال چهارم شده باشد كه مستحقّ مقاربت با نر است، يا باربردارى به حسب شأنيّت [دارد].

4. «جَذَعه» - به فتح جيم و ذال - از شتر، آن است كه چهار سال دارد و داخل سال پنجم شده است؛ و اين بالاترين سن است كه از شتر در زكات گرفته مى شود به عنوان اصليّت.

5. «تبيع» از اولاد بقر، آن است كه يك سال را تكميل و داخل سال دوّم شده باشد.

6. و «مسنّه»، آن است كه دو سال را تكميل و داخل سال سوّم شده باشد.

اگر عين فريضه نزد شخص نباشد

و اگر در شترها «بنت مخاض» نبود، واجب نيست شراى آن و جايز است دفع ابن لبون (يعنى نرى كه از دو سال گذشته)، چنانچه داشته باشد؛ و اگر هيچ كدام را ندارد، مى تواند ابن لبون را خريده و دفع نمايد به عنوان زكات به قصد فريضه يا بدل آن، نه به

ص: 76

قصد قيمت. و اما جواز دفع «ابن لبون» با وجود «بنت مخاض» (يعنى شترى كه داخل سال دوّم شده باشد) پس محل تأمّل است.

و اگر فريضۀ بر شخص، سِنّى باشد كه نزد او نيست و اعلىٰ به حسب مراتب فرايض هست به يك درجه، اعلىٰ را مى دهد و دو گوسفند مى گيرد، يا بيست درهم؛ و اگر انقص هست به يك درجه، گوسفند مى دهد يا بيست درهم؛ و احوط محموليّت اين جبران مخصوص به صورت مساوات مجبور با قيمت واجب است؛ پس در صورت زيادتى قيمت، يا نقص آن با جبران مذكور، احوط براى مالك عدم اكتفا به قيمت نازله از واجب است؛ و براى قابض، عدم اخذ قيمت عاليه از قيمت واجب است.

حكم جبران عين با قيمت سوقية

و هم چنين اگر فرض شود [كه] ادنىٰ در سن، ازيد شد قيمت آن از قيمت واجب، يا آنكه اعلىٰ در سن، انقص شد قيمت آن از قيمت واجب، اتمام اداى به قيمت سوقيّه، يا اخذ آن و اداى تفاوت در دو مورد مذكور به ترتيب بشود بنا بر احوط.

و هم چنين است در احتياط به رعايت اعتبار قيمت سوقيّه در صورت نقصانِ مدفوع به حسب قيمت، از قيمت جبران كننده، يا مساوات آن.

گذشت كه در صورت نبودنِ «بنت مخاض»، مجزى است «ابن لبون» بدون جبران.

و اظهر جريان جبر متقدّم است، در صورتى كه تفاوت بين واجب و موجود، به ازيد از يك درجه باشد كه محتاج به دو جابر است، يا زيادتر؛ و در صورت مخالفت در قيمت سوقيّه با تفاوتِ مجبور، احتياط متقدّم جارى است؛ و مطلقاً رعايت احتياط به اعتبار به قيمت سوقيّه در اين صورت، احوط است.

و اعلىٰ از «جذعه» كه آخرين سن از فرايض بود، در آن رعايت قيمت سوقيّه مى شود به احتياط متقدّم؛ وهم چنين اِجزاى ما فوق «جذعه» از فرايضِ پايين با رعايت قيمت سوقيّه، از باب اِجزاى قيمت از اصل است. و احتمال دارد در صورت تحقّق محفوظيّتِ تفاوت در ما فوق «جذعه»، كه با جبرانْ مجزى باشد به نحو اِجزاى هر مرتبه، از پايين تر به يك مرتبه.

ص: 77

و دفعِ اعلىٰ از ادنىٰ به يك درجه كه با جبرْ مجزى است، بدون جبران با رضايت دافع هم، مجزى است؛ پس دفع «بنت مخاض» از پنج گوسفند، مجزى است در صورتى كه گوسفند نداشته باشد بنا بر احوط در شرطيّت؛ و احوط دفع به عنوان قيمت است با ملاحظۀ قيمت در غير منصوص، يا منصوصى كه جبران با تفاوت قيمت سوقيّه، مخالفت داشته باشد، يا آنكه صرف نظر از مالك در جابر شد.

اگر اصل و بدل موجود نباشد

و اگر اصل و بدل را نداشته باشد، مخيّر است بين خريدن اصل و دفع آن، و خريدن بدل و دفع، يا اخذ جابر اگر متمكّن از خريدن هر كدام است بنا بر اظهر.

مسائلى در زكات اَنعام
حكم اداى قيمت سوقيه به جاى عين

1. جايز است اخراج زكات، از غير عين به قيمت سوقيّۀ در غير اَنعام؛ و اظهر جواز است در اَنعام ايضاً. و احوط در دفع قيمت، محافظت بر نقود است، مگر با تراضى با مدفوعٌ اليه.

و عبرت در قيمت عين زكويّه، به وقت اخراج و اداى به مستحق آن است؛ و اگر تفريط كرد به تأخير ادا تا نقصان قيمت سوقيّه كه به تغييرى در عين حاصل شده [باشد]، ضامن است براى مستحقّين تفاوت را؛ و در ضمان، مجرَّد تغيّر قيمت سوقيّه بدون تفاوت در عين، تأمّل است.

سن گوسفند مأخوذ در زكات

2. گوسفند مأخوذ در زكات، اقلّ آن «جذع» از «ميش» (ضأن) و «ثنى» از «بز» (معز) است. و «ثنى» عبارت از داخل در سال دوّم، و «جذع» صدق مى كند به استكمال يك سال، لكن اظهر، صدق آن است قبل از كمال يك سال در تمام هفت ماه. و اگر ظاهر شد از آن اختلاط نر و ماده در تمام شش ماه، دور نيست مجزى بودن آن.

و لازم نيست فريضه در نصاب موجود باشد، پس با مبدئيّت نتاج يا سَوم، اِجزاى جذع به معناى مذكور، منافات ندارد.

ص: 78

عدم قبول حيوان بيمار و پير به عنوان زكات

3. قبول نمى شود «مريضه» و «پير» در صورت عدم اشتمال نصاب يا معظم نصاب بر آنها، مگر با صلاحديد مصدِّق مأذون از ولىّ ، يا به عنوان قيمت فريضه. و اظهر اين است كه هر چه اداءِ عينِ آن جايز است، قيمت همان هم جايز است.

مخير بودن مالك در خصوصيات

4. و ساعى از جانب ولىّ ، مخيّر نيست در خصوصيّات، بلكه تخيير با مالك است؛ و هم چنين در اداى عين، يا قيمت بنا بر آنچه خواهد آمد. و احتياج به قرعه در صورت منازعت بين مالك و ساعى نيست، اگر چه احوط است براى تخلّص از شبهۀ خلاف.

كفايت صدق طبيعت

5. اظهر در فريضه بعد از رعايت آنچه ذكر شد [در] «مريضه» و «پير»، كفايت صدق طبيعت و عدم لزوم اخراج وسط است از آنچه در نصاب موجود است.

تعلّق زكات به عين

6. زكات واجب است در عين نه در ذمّه؛ و اظهر ثبوت استحقاق است براى نوع يا جهت در عين خارجيّه و جزئى از آن، يا بدل شرعى آن جزء، يا بدل واقعى و ماليّت آن جزء.

آثار ذمّى بودن، منتفى است به تقدّم آن با بقاى عين، بر ساير ديون. و اما ملكيّت «كسر مشاع» يا «كلّى در معيّن»، پس انتفاى لوازم آنها - چنانچه به آن اشاره مى شود ان شاء اللّٰه - كشف از انتفاى ملزوم مى نمايد و هم چنين ساير احتمالات؛ و جز استحقاق وضعىِ ملازمِ تكليفِ شرعى، چيز ديگرى ثابت نيست؛ و ظواهرِ ادلّه، محمول بر حقّيت است، نه ملكيّت.

اگر مالك نصاب را بفروشد

7. اگر فروخت نصاب را، نافذ است در غير زكات در صورتى كه زكاتْ جزئى از نصاب باشد، و جوازِ تكليفى، منوط به جواز تأخير است، و [بيع] مراعىٰ است در قدر زكات، [كه] اگر ادا شد به بدل جعلى يا واقعى، در حكم اجازۀ ناقله يا كاشفه است، و مشترى، مخيّر است با علم به اين نقص.

ص: 79

و دور نيست تعيّن اداى قيمت با وجود محل و قدرت بر طرفينِ تخيير از بقيه نصاب يا غير آن. و جريان اين وجه، در بيع بعض نصاب در صورت اشتمال بر زكات، متّجه است.

ضمانت زكات در صورت تأخير در ادا

8. تأخير در اداى زكات با تمكّن، اگر چه فى الجمله جايز است، لكن اظهر ضمانِ تالف از آن است در صورت تأخير با تمكّن از ايصال به اهل آن.

و هم چنين صورت تمكّن از ايصال به هر [كس] كه ولايت اخذ زكات را دارد از قبيل ساعىِ از جانب امام - عليه السلام - يا مجتهد يا وكيل او.

اگر مهريۀ زن را نصاب قرار داد و...

9. اگر مهريۀ زن را نصابى قرار داد و اقباض كرد و سال بر او گذشت، زكات بر زن واجب است؛ و اگر قبل از دخول و بعد از سالْ طلاق داد زن را، تمام نصف را استعاده مى نمايد.

اما اينكه تمامِ نصف از عين است، يا بعضى از آن را كه نصف زكات است مى تواند از قيمت آن به زوج تأديه شود، محل تأمّل است؛ احوط صلح با زوج است در صورت ارادۀ تأديۀ زكات از عين، يا آنكه زكات را از قيمت، خارج نمايد؛ اگر چه استحقاق زوج از عين، نصف كامل را، خالى از وجه نيست؛ و فرقى بين وقوع طلاق، قبل از تمكّن از ادا و بعد از آن، نيست.

و اگر بعد از اخراج، طلاق داد، به قيمتِ نصفِ زكات، تكميل مى نمايد نصف زوج را، يعنى بقيۀ نصف را، از عين ادا مى كند؛ و اين مبنى است بر استحقاق زوج نصف مشاع در مجموع مهر را، و چون محتمل است كه نصف مملوك او به طلاق، كلىّ در معيّن باشد، پس مصالحۀ با او در حق مردّدِ بين اتمام نصف از عين باقيمانده يا از قيمت خارج شده به عنوان زكات، احتياطاً ترك نشود.

و اگر از غير عين، اخراج زكات كرد به واسطۀ ابدال شرعى يا عرفى، اظهر استحقاق زوج است تمام نصف مملوكِ به طلاق را از عين. و در صورتِ عودِ عين به زوجه به ناقلى غير فسخ و انفساخ از فقير، احوط صلح متقدّم است اگر چه اكتفاى به نصفِ قيمتِ زكات، خالى از وجه نيست.

ص: 80

اگر ادا كرد نصف زوج را به نحو جايز و صحيح اگر چه به قسمت صحيحه بوده باشد، بعد از آن تفريط كرد در اداى زكات تا آنكه تلف شد نصف در يد ضمان زوجه، اظهر رجوع ساعى است به قيمت زكات بر زوجه، نه رجوع به نصف عين، يعنى نصف آنچه در يد زوج است بر زوج، و قيمت نصف ديگر بر زوجه يا رجوع تمام نصف بر زوج و رجوع زوج به قيمت آن بر زوجه است.

گذشت چند سال بر نصاب

10. اگر بر نصابى سالها گذشت و زكات را از مال ديگر در هر سالى ادا نمود، مكرّر مى شود زكات به تكرّر سالها؛ و اگر ادا نكرد: پس اگر متعيّن شد در عين به سبب زكاتِ يك سال، مكرّر نمى شود زكات؛ وگرنه تكرار، خالى از وجه نيست و در صورت تعيّن عدم تكرار در صورتى كه ازيد از نصاب نباشد؛ وگرنه به قدر زيادتى، در هر سالْ ناقص مى شود و زكات مكرّر مى شود.

و اگر بيست و شش شتر دارد و دو سال بر او گذشت، پس با تعيّن به نحوى كه از تماميّت ملك و طلقيّت آن خارج باشد، براى سال دوّم، پنج گوسفند است؛ و اگر سه سال گذشت، براى سال سوّم، چهار گوسفند است براى نقصان جزء مقدّر به بدل شرعى؛ وگرنه با عدم تعيّن و وجود مال ديگر و امكان اداى از همه، مثل صورت انتفاى «بنت مخاض» در نصاب، وجوب «بنت مخاض»، براى هر سالى، خالى از وجه نيست.

مخير بودن مالك در اداى هر صنف در صورت اختلاف نصاب و اصناف

11. اگر نصابْ مختلف باشد - مثل «ميش» و «بز»، يا «گاو» و «گاوميش»، يا اصناف شترها - زكات در مجموعْ ثابت است، مثل صورت عدم اختلاف، و مالك مخيّر است در اداى از هر صنف با نقصان قيمت از بقيه بنا بر اظهر.

قبول ادّعاى مالك

12. ادّعاى مالك عدم حلول حول را، يا اخراج زكات را، يا تلف چيزى را كه تلفش موجب نقص نصاب مى شود، يا آنكه حقى بر من نيست، مسموع است بدون بيّنه و قسَم.

و اگر شهادت دادند بيّنه بر خلاف دعواى مالك در موردى كه عادتاً ممكن است اطلاع بر نفى، قبول مى شود شهادت؛ و اگر در موردى باشد كه عادتاً ممكن نيست

ص: 81

اطلاع بر نفى، قبول نمى شود. و اگر علم به كذبِ مالك حاصل باشد براى مصدقِ از طرف ولىّ ، دعواى مالك را قبول نمى كند، مثل صورت شهادت.

مخير بودن مالك در اداى زكات از اموال متفرق در امكنۀ متعدده

13. اگر اموال مالك متفرِّقِ در امكنۀ متعدّده باشد، مالك مخيّر است از هر كدام اداى زكات به عين يا قيمتِ عين نمايد.

اگر فريضه مريض باشد

14. اگر فريضۀ در نصاب، مريض باشد و بقيۀ نصاب، صحيح باشد، واجب نيست بر ساعى قبول مريض بر حسب آنچه كه ذكر خواهد شد؛ و لازم است اعطاءِ صحيح، بنا بر احوط براى مالك؛ و محتمل است كه ملاحظۀ تلفيق و تقسيط به نحو آينده، كافى باشد.

بلكه اگر مالك خريد، صحيح فريضه را مى گيرد و اگر نخواست، بدل شرعى را رعايت كرده و مى گيرد و اگر نخواست، قيمت را تأديه مى نمايد از «نقدين» به نحوى كه گذشت.

و اظهر اين است كه هر چه اخراج عينِ آن جايز است، قيمت همان كافى است و تلفيق، مخصوص به قيمت لازم نيست.

اگر همۀ نصاب مريض باشند به يك مرض، واجب نيست بر زكات دهنده خريدن صحيح و اداى آن؛ و اطلاق اين حكم به صورت مغايرت فريضه با نصاب مثل گوسفند با شتر، خالى از اشكال نيست.

و اگر نصاب، مختلف باشد در صحّت و مرض، يا در انحاى مرض، احوط براى مالك، تقسيط است به اخراج وسط، يا قيمت متوسطه با بسط قيمت مجموع بر جميعِ آنچه در نصاب است و اخذ قيمت يكى از آنها مثلاً.

و اگر فريضۀ در نصاب، صحيح باشد [و] بقيه مريض، فريضۀ صحيحه را مى دهد، يا قيمت آن را، به خلاف آنكه فريضۀ در نصاب، مختلف باشد از صحّت و مرض كه يا صحيح را مى دهد، يا قيمت مأخوذۀ از تقسيط قيمت مجموع بر آحاد، و اظهر كفايت

ص: 82

قيمت آنچه اداى عين آن جايز است، مى باشد.

و اگر فريضه، متعدّد باشد در نصابِ مشتمل بر نصف مريض، از آنها مى تواند اخراج نمايد يك صحيح و يك مريض را، مثل دو «بنت لبون» در «76»، يا قيمت مجموع را.

عدم جواز اخذ ربّى و معدّ براى اكل و...

15. «رُبّىٰ » (به ضمّ راء و تشديد باء) در زكات گرفته نمى شود اگر چه مالك راضى باشد بنا بر احوط؛ و آن عبارت از گوسفندى است كه قريب العهد به ولادت باشد و متيقّنِ آن، پانزده روز است؛ و احوط تحديد به استغناى از شير و والده است؛ و احوط الحاق ساير اَنعام، به گوسفند است.

گوسفندى را كه معَدّ است براى خوردنِ مالك، مطالبه نمى شود؛ و اگر مالك خودش بذل كرد، جايز است گرفتن آن، و اگر همه اَكوله باشند، مانعى از مطالبه نيست.

و هم چنين مطالبه نمى شود نرى كه براى توليد گذاشته شده از اَنعام ثلاثه، بنا بر اظهر؛ و مجزى نيست، مگر با بذل مالك براى غرضى، مثل زايد بودن بر حاجت، يا آنكه همه از اين صنف باشند به حسب اتفاق.

و اظهر عدّ مذكورات است كه ممنوع است اخذ آنها در زكات در نصاب، از قبيل «فحل ضراب» و «اَكوله» و «ربّى».

و احوط عدم اخذ «حامل» است، مگر آنكه همه حامل باشند؛ و در اين صورت، جايز است اداى مصداق «شاة» و نحو آن اگر چه «حامل» يا به قيمت حامل نباشد.

مجزى بودن گوسفند غير بلد

16. اشكالى نيست كه در نصاب شتر، گوسفندِ غيرِ بلد، مجزى است؛ و در نصاب گوسفند، اظهر كفايت مصداق گوسفند است، اگر چه از غير بلد و از غير نصاب باشد، مثل دفع «جذع» در نصاب گوسفند كه خارج است از آنچه از نصاب است به عنوان اصليّت، نه قيمت.

فرقى در اداى فريضۀ غير مختصّه، بين نر و ماده نيست

17. و فرقى در اداى فريضۀ غير مختصّه، بين «نر» و «ماده» نيست، بلكه مسمّاى

ص: 83

گوسفند، كافى است، چه آنكه به عنوان اصليّت يا بدليّت شرعيّه باشد.

و هر چه مجزى است به عنوان اصليت، يا بدليّت شرعيّه، اظهر جواز قيمت آن است، اگر چه با قيمت آنچه در نصاب موجود است يا حصّه مشاعه در آن موافقت ننمايد.

2. زكات نقدين
اشاره

در «طلا»، زكات نيست مگر آنكه برسد به «بيست مثقال شرعى»؛ و اگر رسيد، در آن نصف مثقال شرعى - كه «ده قيراط» است - واجب است؛ و آن، ربع عشر (4 1 از 10 1) است (و «قيراط» 3 جو و 7 3 يك جو است، و مثقال شرعى 20 قيراط است).

و در زايد بر آن چيزى نيست، تا آنكه برسد به «چهار دينار» كه «چهار مثقال» شرعى است، پس در آن، دو «قيراط» است و آن «ربع عشر» است؛ پس از آن هرچه زياد شود در «چهار دينار»، ربع عشر است كه مطابق با عشرِ يك مثقال شرعى است.

در «نقره» زكات نيست تا آنكه برسد به «دويست درهم»، پس از آن در آن «پنج درهم» كه ربع عشر باشد؛ و پس از آن چيزى نيست، تا زايد بر آن «چهل درهم» باشد؛ پس از آن، در آن يك درهم است كه ربع عشر است، و هم چنين هر چه زياد شد تا اربعين ديگر، چيزى ندارد؛ و در اربعين زايد، يك درهم است.

و اوزان مبنى بر تحقيق است نه تقريب، و در صورت اختلاف، اعتبار به اغلب بى وجه نيست؛ و در صورت تساوى، كفايت موافقت در بلوغ با بعض آنها، بى وجه نيست.

بيانى براى نصاب مشترك

و ممكن است در هر دو، يك نصاب و يك زكات قرار داده شود به اينكه بگوييم: در «20 مثقال طلا» و موافق آن بنا بر معروف كه «200 درهم» باشد، «ربع عشر» كه نصف دينار و پنج درهم باشد، واجب است؛ و قبل از اين حدّ، چيزى واجب نيست؛ و در «4 مثقال» زايد بر «20 مثقال» از «طلا» و موافق آن كه «40 درهم» زايد بر دويست درهم است، «رُبع عشر»، واجب است كه عشر مثقال طلا و يك درهم از «نقره» باشد، و قبل

ص: 84

از اين حدّ، بعد از نصاب اوّل، چيزى نيست؛ و بعد از اين حدّ تا حدّ ديگر كه ايضاً «4 مثقال طلا» و «چهل درهم باشد»، چيزى نيست، وقتى كه به اين حدّ رسيد، ايضاً ربع عشر زايد ثابت است، چنانچه در نصاب دوّم ذكر شد.

و عبارت ديگر در بيان ضابط كلّى واحد اين است كه: بعد از بلوغ بيست دينار يا دويست درهم، از هر «40» يكى ادا مى شود، و ما قبل «20» و ما بعد «20» و هم چنين در «دويست» چيزى ندارد، مگر «40» عشر دينار، و موافق [آن] از درهم كه چهل درهم است به حساب متقدّم كه يكى از چهل است، اخراج مى شود.

وزن درهم و مثقال شرعى

و اما وزن «درهم» - كه اعتبار در آن و در دينار به وزن است، نه عدد - پس عبارت از «6 دانق» است و هر «دانق» مطابق «8 جوى متوسط» [است]؛ و با قياس درهم با مثقال شرعى، درهمْ نصف مثقال و خُمس آن است؛ و «مثقال شرعى» سه «ربع صيرفى» است؛ و «صيرفى» «يك مثقال و ثلث شرعى» است؛ و «ده درهم» «هفت مثقال شرعى» است؛ پس «20 دينار» كه نصابِ اوّل طلا است، موافق با بيست و هشت درهم و چهار هفت يكم يك درهم است. و «دويست درهم» كه نصاب اوّل «نقره» است موافق با «140» مثقال شرعى است.

و «مثقال شرعى» يك درهم و سه [هفتم] يك درهم است؛ و درهم مطابقِ هفتْ يك دهم مثقال شرعى است كه عبارت از يك مثقال شرعى به استثناى سه يك دهم آن مى شود. و از ضرب 6 در 8 ظاهر است كه وزن درهم «48 جوى متوسط» مى شود؛ و «مثقال شرعى» عبارت از 68 جو و چهار هفت يك جو است.

شرط مسكوك بودن نقدين

شرط است در وجوب زكات در طلا و نقره، اينكه مسكوك باشند به سكّۀ معاملۀ رايجه اگر چه بعدْ مهجور، يا ملغىٰ بشود، چه به سكّۀ اسلامى باشد يا نه، در محيط

ص: 85

كوچكى رايج بوده يا بزرگ، چه خالص از غشّ باشد يا مغشوش؛ پس در مقدار خالصِ از آن، زكات واجب است.

و احوط اعتبار نقش كتابت يا نحو آن است و [نيز احوط] عدم ممسوح بودن آن نقش است به نحوى كه از رواج معامله، به اين جهت ساقط باشد.

و اظهر ثبوت زكات است در مسكوك از طلا و نقره اگر چه به اسم درهم و دينار، مسمّى نباشد؛ بلكه بايد وزن نصاب و فريضه، به وزن درهم و دينار تعيين شود؛ و به همان نسبت غير آنها - مثل «تومان» و «اشرفى» - تقدير شود در نصاب و در فريضه.

و اظهر وجوب زكات است در مسكوك اگر زينت قرار داده شد بدون تغيير، يا با تغييرى كه موجب سقوط از رواج در معامله آن تغيّر مخصوص نباشد.

اشتراط گذشت سال و تمكّن از تصرّف در نقدين

گذشتن يك سال در «نقدين» معتبر است، چنانچه در «اَنعام» گذشت. و در حلول سال هم، موافق است با مذكور در «اَنعام»، و هم چنين تمكّن از تصرّف در نصاب در طول سال، معتبر است، مثل آنچه در اَنعام گذشت.

مانع شرعىِ از تصرّف، مثل عقلى است؛ پس در وقف و رهن و غصب، زكات نيست.

در آنچه زينت صدق نمايد، زكات نيست به هر نحوى كه باشد، اگر چه به نحو محرَّم ساخته شده باشد، مثل اوانى و آلات لهوِ محرّم.

تبديل به قصد فرار از زكات

و اگر به قصد فرار از زكات، در اثناى حولْ تبديل كرد نقدين را به غير جنس، يا زينت ساخت و [نيز] هر نحوى كه با آن اخراج از صورتى كه واجب است زكات آنها به آن صورت بشود، مكروه است و حرام نيست و زكات هم واجب نمى شود بنا بر اظهر.

اختلاف رغبات - به اختلاف اصناف و اوصاف «نقدين» و اختلاف قيمتها و سكه ها و عيارها با تسامح در معاملات با آنها - تأثيرى در تكميل نصاب و عدّ ندارد؛ و

ص: 86

اظهر جواز اخراج از هر كدام است با اختلاف مذكور، اگر چه بخواهد از غير جيّد ادا نمايد، اگر چه تقسيطْ احوط است.

و اظهر جوازِ دفع اعلىٰ است، به قيمت ادنىٰ به عنوان قيمت، نه اصليّت، مثل دفع ثلث دينار جيّد به قيمت نصف دينارِ متوسط، بنا بر انحصار ربا در معاوضه و عدم جريان آن در وفاء؛ و هم چنين [جايز است] دفع ادنىٰ به قيمت اعلىٰ ، مثل دفع يك دينار غير جيّد از نصف دينار جيّد. و اگر [به] نحوى [باشد] كه نصف دينارِ مؤدّىٰ كافى باشد، پس به اصليّت جايز و مجزى است و احتياج به عنوان قيمت ندارد در صورتى كه قصد زيادتى به نحوى كه مخلّ به امتثال است نباشد؛ و هم چنين در صورتى كه لازم نيايد رباى ممنوع، چنانچه گذشت.

حكم زكات درهم و دينار مغشوش

در دينار و درهم مغشوش، زكات نيست، مگر آنكه خالصِ آنها به قدر نصاب با شروط باشد؛ و اگر مشكوك باشد، احوط استعلام است، اگر چه با تصفيۀ ممكنه باشد، يا احتياط در اخراج به قدر محتمل.

و اخراج مغشوش به عنوان فريضه، از نصاب جيّد، جايز نيست، مگر با علم به اشتمال بر قدر فريضه و عدم محذور در ادا به آن جهت كه عبادت است، مثل آنكه به زايدْ قصد تبرّع و احسان نمايد، و از جهت ربا در صورت جريان معاوضه يا حكم آن در فرض، نظر به اينكه واجب ذمّى نيست تا متمحّض در وفاء باشد.

در صورتى كه دراهمِ مغشوشه داشته با خالصه، يا بدون آن، و بداند مقدار غشّ را، مى تواند با ملاحظۀ خالص، زكات را به قدر خالص [از] درهمِ خالصْ ادا كند؛ و مى تواند از دراهم مغشوشه ادا نمايد با ملاحظۀ نسبت، مثلاً در «300» درهم كه بداند ثلث هر درهمى غشّ است، اخراج نمايد پنج درهم خالص را، يا هفت درهم و نصف از مغشوش به نحو مذكور.

و اگر اندازۀ غش را نداند و تحقّق نصاب را بداند، احتياطاً درهمِ بى غش از مجموع

ص: 87

مى دهد، يا آنكه تصفيه مى نمايد تا معلوم شود قدر واجب، لكن استعلامِ وجوب، موافق احتياط است. و بعد از علم، لازم نيست علم به مقدار خالص بعد از تصفيه، مگر احتمال بدهد نصاب بعدى را بنا بر احتياط متقدّم در شبهۀ بدويّه به وجوب استعلام به محاسبه و غير؛ و مقام از اين قبيل است بعد از انحلال علم اجمالى به علمِ به وجوبِ اقلّ تفصيلاً، اگر چه همۀ «140»، در يك دفعه مملوك باشند، يك نصاب است و تعدّد نصاب در صورت تعدّد دفعاتِ مالكيّت باشد؛ و هم چنين اگر ادا نكرده تا وقت احتمالِ تحقّقِ نصاب دوّم بعد از اوّل.

زكات قرض

زكات قرض بر مقترض است با شروط آن، نه بر مُقرِض. اظهر صحّت و لزوم شرط مقترض زكات را بر مقرض يا غير مقرض در غير عقد قرض، مثل شرط بايعِ زكات ثمن را بر مشترى، يعنى از جانب مالك با شروط آن؛ و شبهۀ دور بر تقدير جريان، مدفوع به جواب در نذر احرام قبل از ميقات است؛ پس اگر عمل به شرط نكرد، بر مالك است اخراج آن؛ و اگر شرطى مفقود شد، بر مشروطٌ عليه چيزى نيست. و در صورت امتناعِ مشروطٌ عليه، جواز اجبار او، بى وجه نيست.

زكات مال مدفون

اگر دفن كرد مالى را به حدّ نصاب در موضعى و آن موضع را ندانست و بعد از چند سال پيدا كرد، يا اصلاً پيدا نكرد، اگر مطمئن شد كه تا سالى - مثلاً عالم نبوده، زكات آن سال بر او نيست؛ وگرنه مقتضاى استصحابِ تمكّنِ به علم موضع تا تمام سال، تأخّر جهل و وجوب زكات آن سال است؛ و لكن ظاهر حالِ مُسلم، عدم اقدام به مخالفت علميّۀ عمديّۀ ايجاب زكات [است]، كه مقتضى عدم وجوب زكات است، و تقدّم اين، اوفق به مرتكزات متشرّعه است؛ و شايد آنچه فرموده اند كه: «مستحب است زكات يك سال، وقتِ پيدا كردن»، ناشى از اين مطلب باشد.

ص: 88

اگر گذاشت براى عيال خود نفقۀ سالها را يا نفقۀ يك سال را و غايب شد، پس با تمكّن از تصرّف در مقدار نصاب در تمام سال از آن، زكات واجب است، مثل ساير اموال غايبه؛ و با عدم تمكّن چنانچه غالب بوده است، واجب نيست.

عدم تكميل نقصان نصاب به جنس ديگر

نقصان نصاب از هر جنسى به جنس ديگر، جبران نمى شود، پس در ده دينار با صد درهم، زكات هيچ كدام واجب نيست؛ و هم چنين تكميل «گندم» با «جو» در نصاب، اگر چه مختلف كردن جنس براى فرار از زكات باشد، چنانچه گذشت.

در ضميمه به نصاب يا اخراج در زكات، «سُلت» (جو) و «عَلَس» (گندم)، تابع صدق «شعير» و «حنطه» اند؛ مروى و مشهور، مغايرت «سُلت» با «شعير» است و آن موافق «فائق» است. و هم چنين [است] «عَلَس» در شهرت بين علماى مطّلعينِ به حكم شرع و اهل لسان و عارفين به اقوال ساير اهل لغت كه ترجيح موافقت داده اند.

3. زكات «غلاّت»
اشاره

معتبر است بلوغِ نصاب در زكات غلاّت و آن «پنج وَسْق» است، هر «وسق» 60 صاع و هر «صاع» چهار مُدّ است؛ و مجموع، تقريباً موافق 300 [ظ: 288] من تبريزى است. و كفايت وزن و كيل در صورت احتمال موافقت، ظاهر است؛ و در صورت علم به مخالفت، وزن، كاشف از حصول كيل است؛ و اظهر كفايت كيل است اگر معلوم باشد مخالفتش با وزن، اگر چه رعايت وزن، احوط است.

و عبرت در تقدير نصاب، به زمان خشكى ثمره و غلّه است؛ پس اگر در وقت وجوب، به قدر نصاب باشد و در وقت جفاف نباشد، زكات ندارد.

و اگر به يابس، اطلاق «تمر» و «زبيب» نشود به واسطۀ كمال ردائت، زكات ندارد.

و در كمتر از نصاب به تقدير متقدّم اگر چه كمى باشد، زكات نيست؛ و در بيشتر از آن، اگر چه كمى باشد، زكات هست.

ص: 89

و آنچه در حال رطب بودن خورده مى شود، تقدير نصاب آن، به جفافِ تقديرى مى شود، بنا بر آنچه خواهد آمد.

خليط كم - مثل خاك و كاه - اگر معتاد، تسامح در آنها باشد و ضرر به صدق اسم نكند، حتى جوى كم در گندم، يا به عكس، مضرّ به نصاب نخواهد بود، به خلاف خارج از متعارف و مانع از صدق.

مبدء تعلّق زكات

آيا مبدء تعلّق زكات، صدق اسم «حنطه» و «شعير» و «خرما» و «كشمش» است، يا وقت سرخ شدن، يا زرد شدن، يا منعقد شدن غوره با ظهور صلاح و سلامت از آفت بر تقدير عدم صدق اسم حقيقتاً در اين حالات ؟ اظهر و موافق مشهور و احوط دوّم است.

وقت اخراج زكات

و اما وقت اخراج زكات كه در آن وقتْ مطالبۀ ساعى جايز است و با تأخير و تمكّن از اخراج، مالك ضامن است، پس متأخّر است از صدق اسامى به تصفيۀ حبوب و چيدن خرما و انگور و جفاف آنها در آفتاب؛ و قبل از اين حدّ، اخراج زكاتْ جايز است با تخمين اندازۀ خرما و كشمش تقديرى، و در اين حدّ با كيل و وزن.

و گاهى واجب مى شود اخراجْ قبل از اين حدّ، مثل آنكه بخواهند زودتر چيده شود و صرف شود قبل از آنكه خرما يا كشمش بشود.

و مطالبۀ ساعى اگر قبل از جفاف باشد، واجب نيست بر مالك اخراج؛ و اگر مالك در اين وقت، بذل نمود غوره يا رطب يا قيمت آنها را، اظهر لزوم قبول است بر ساعى.

زكات در «غلات اربعه»، واجب نيست، مگر آنكه مالكيّتِ مزروع، قبل از تعلّق زكات به بدوّ صلاح، يا صدق اسم - به حسب تعدّد قول - بوده باشد، چه مالكيّت به شراء و استيهاب باشد، يا غير اينها.

و اگر مالكيّت بعد از انعقادِ حبّه و يا صدق اسم باشد، زكات بر مالكِ مذكور،

ص: 90

واجب نيست، بلكه بر ناقل است.

زكات در غلاّت تكرار نمى شود

و بعد از اخراج زكات غلات، واجب نمى شود در آنها زكات اگر چه سالها بمانند در ملك.

زكات اراضى خراجيّه

زكات واجب است در اراضى خراجيّه، بر مالك به زراعت، بعد از اخراج حصّۀ سلطان عادل، يا جاير كه به منزلۀ مال الاجاره در زمين مملوكِ غير زارع است، نه در جميع حاصل.

و اما زمين غير خراجى يا زمين خراجى، اگر سلطانْ زايدِ بر متعارف و از روى ظلم قرار داد، پس در هر دو صورت، اگر قهراً مأخوذ شد و ممكن نبود اسقاط آن به نحو مشروع، اظهر لحوق به مأخوذِ به نهب و غارت و سرقت، در زمانِ تعلّق و وجوب است؛ و فرقى بين آنكه ظالمِ مسلّط، شيعى باشد، يا غير، نيست.

حكم احتساب خراج به عنوان زكات

بلكه خراج سلطان عادل كه مأذون در تصدّى از جانب امام - عليه السلام - يا نايب او باشد، مثل اجرتِ مالكِ شخصىِ زمين است.

آنچه از جانب سلطان، به عنوان زكات گرفته مى شود از مالك، چه از جملۀ خراج باشد يا نه، اظهر جواز احتسابِ مأخوذ است از باب زكات، اگر چه احوط، اعاده است؛ و در نفس خراجِ مأخوذِ نه به عنوان زكات، تأمّل است.

لكن احتياط به اخراج زكات، در هر دو صورت، ترك نشود، به سبب نقل اجماع بر وجوبِ در باقىِ بعد از حصّه سلطان.

مؤونه از اصل مال اخراج مى شود

اقوىٰ خروج مؤونۀ آنچه در آن زكات است از اصل مال [مى باشد]، مثل حصّه سلطان؛

ص: 91

و تعلّق زكات به باقى، بعد از خروج مؤونه است. و در آنچه با آلات، سقى مى شود، اظهر عدم خروج مؤونۀ آنها از نصف عشر است، بلكه مؤونه هاى ديگر كه متأخّرند، از اصلْ محسوب مى شوند.

اظهر اعتبار نصاب است در آنچه زكات او نه از بعض او واجب است؛ پس مؤونۀ - مثل حصّه سلطان - خارج از نصاب است و نصابْ معتبر است در باقىِ بعد از خروج اينها، نه آنكه در مجموع است. و زكات بعد از خروج اينها، به دادن عشرِ مجموع است اگر باقى بماند؛ و مرجع در صدق مؤونۀ زراعت و غير آن، عرف است.

ميزان احتساب مؤونه

و دور نيست عدم اعتبار تكرّر غرامتْ در هر سال، مانند تخم و اجرت كاركُنها و حافظها و ترتيب دهنده و آنها كه جمع مى كنند ثمره و زراعت را؛ پس آنچه در بناى ديوار بستان و اجراى نهر در آن و امثال آن، صرف مى شود، از حاصل سال اوّلْ اخراج مى شود، نه [اينكه] توزيع بر سالها [شود]، يا الحاق به ثمنِ زمين و باغ مى شود در صورتى كه در همان سال، احتياج به همۀ آنها به صورت مخصوصه دارد؛ به خلاف اشيايى كه احتياجِ زراعت به اعم از استيجار آلات دارد، پس ثمنِ خريدن آنها، از مؤونۀ همان سال محسوب نيست، مگر به مقدار اجرت يك سال.

و اظهر محكوميّت سالهاى بعد، به حكم سال اوّل است تا زمان استيعاب ثمن آلات يا قيمت آنها يا بقاى آلات به حسب احتمالات.

اگر سقى زرع و شجر، به علاج مخصوص باشد، مثل آنكه به وسيلۀ گاو يا شتر، آب از زير به بالاى محاذىِ با زرع كشيده شود، يا آنكه با ريسمانها و دلوهاى بزرگ، آب به بالا بياورند و به مزروعها يا درختها برسانند، زكات آنها نصف عشر (20 1) مى باشد.

و آنچه مشروب به غير اين علاجها باشد - مثل اينكه با آب بارانْ مشروب شود، يا ريشه هاى درخت از آب درياى نزديك استفاده نمايد، يا از نهرها جارى باشد آب به مزرعه يا باغ - در آنها عشر (10 1)، زكات واجب است.

ص: 92

و در صورت اختلاف به حسب ازمنه، عبرت به اغلب است در صورتى كه زمان غيرِ اغلب، نادر باشد بالاضافه به زمان اغلب، و نادرِ فى نفسه باشد با فرض تساوى دو امر در نموّ.

و عبرت در امطار، به زمان زراعت تا حصاد، يا سبز شدن درخت تا چيدن ميوه است، نه تمام سال.

و در صورت مساوات مقابل، با اغلبيّت مذكوره، هر نصفى حكم خود را دارد؛ پس از مجموعْ در صورت مساوات، 4 3 عشر، اخراجْ واجب است. و دور نيست در صورت تثليث، حساب، ثلث و ثلثين شود؛ و هكذا تا وقتى كه يكى غالب باشد به نحو متقدّم.

و اعتبار به كثرت مؤونه و قلّت آن، در اين تنصيف نيست؛ پس مؤونۀ حفر نهر يا اصلاح آن و امثال اين، در اين خصوصيّتْ تأثير ندارد؛ بلكه حكمِ مؤونه و اغترامات زراعت يا درختها را دارد كه نصاب و زكات به نحو كامل، بعد از اخراج آنها - به نحو متقدّم - محسوب و ادا مى شود.

اختلاف زمان ثمره دادنِ اراضى يا اشجار

اگر در بلاد متباعده، درختها يا زراعتها دارد كه در يك دفعه بدست نمى آيد، تقدير اجتماعِ در محل واحد، در آنها مى شود؛ و با بلوغ مجتمعْ به حدّ نصاب، زكات واجب مى شود در وقتى كه اخيرِ آنها بدست آمده باشد.

و اظهر وجوبِ بقاى اجزاى نصاب است از زمان تعلّق به اوّل، تا زمان وجوب اخير؛ پس با تلف يا اتلاف يا اخراج از ملك قبل از وجوب و تحقّق نصابِ مجتمع در يك زمان، واجب نيست؛ و هم چنين در زايد بر نصاب اگر بعد از تلفِ بعض نصاب يا اتلاف آن يا اخراج از ملك بدست آمد، زايد بر نصابِ محقّق كه واجب بود، زكات در آن نيست، بلكه مثل حاصل اوّلى است كه خودش كمتر از نصاب بوده، [كه] بايد در وجوبِ زكات آن، منتظر تكميل نصابى با آن و محقّق و مجتمع در وجود و ملكيّت شد، [و] پس از آن در نصاب، زكات است؛ و در زايد بر آن اگر چه كمى باشد، زكات نيست.

ص: 93

اگر درختى در يك سال، يك مرتبه ميوه مى دهد و ديگرى دو مرتبه، يا هر دو دو مرتبه، اظهر انضمام دفعۀ دوّم به دفعه اوّل است در تكميل نصاب، مثل صورت تباعد امكنۀ درختها كه به تدريج مى رسند.

جايز است دفع انگور و رطب، به عنوان فريضۀ كشمش و خرما، بعد از خرص و تخمين، بنا بر تعلّق زكات قبل از صدق اسم، چنانچه گذشت.

و هم چنين، اگر دفع شود به عنوان قيمت، لازم نيست موافقت حاصلِ بعد از جفافِ مدفوع، با فريضه به حسب مقدار، بنا بر جواز دفع قيمت از غير نقدين و عدم محذور ربا، اگر چه از يك جنس باشند به جهت مغايرت وفاء با معاوضه در حكم ربا؛ و در اين تقديرْ خرص لازم نيست، بلكه هر قدر مى دهد، به قيمت قدر واجب از خرما - مثلاً - مى دهد.

اگر مختلف باشند اجزاى نصابِ واحد در جودت و ردائت، مى تواند مالكْ توزيع نمايد فريضه را بر اصناف مختلفه و به عنوان فريضه ادا نمايد؛ و مى تواند قيمتِ مجموعِ موجود را حساب نمايد و قيمت عُشر مجموع را ادا نمايد به عنوان قيمت؛ و حكم در صورت عدم اختلاف، واضح است.

مسألۀ ظهور ثمره و فوت مالك

اگر ظهور ثمره، بعد از موتِ مالكِ مديونِ به دينِ غيرِ مستوعب، باشد، اظهر وجوب زكات است بر وارث، اگر حصّۀ او بعد از استثناى مقابل دين، [به اندازۀ] نصاب باشد.

و در صورت استيعاب هم، اظهر وجوب است بنا بر مالكيّت وارثْ متروكات را اگر چه متعلِّق حقْ دُيّان باشند، زيرا نما - كه ملك وارث است - شرط زكات را فاقد نيست. و منع از تصرّف قبل از اداى دين بر تقدير تسلّم، در نفسِ متعلَّقِ حق است، نه در نماءِ آن.

و هم چنين [است] اگر موتْ بعد از ظهور و قبل از وقت تعلّق زكات باشد كه بدوّ صلاح است، لكن خالى از اشكال - بنا بر منع از تصرّف در مستوعب - نيست، زيرا استحقاق ديّان، قبل از مالكيّت وارث است، و ملك او، قابل تصرّف نيست در دين

ص: 94

مستوعب؛ و تعلّق زكات بر آن منتفى است به اصل، مگر آنكه قايل به جواز تصرّف به سبب امكان فكّ دين از محلّ ديگر براى ورثه باشيم در صورت موسِر بودن آنها.

اگر موتِ مديونْ بعد از تعلّق شد، اظهر تقدّم زكات است، اگر چه دين، مستوعب باشد، به جهت سبق تعلّق حقّ فقرا، به عين.

تملّك ثمره و زكات آن

اگر تملّك ثمره، قبل از تعلّق زكات به ظهور سلامت باشد، به نحوى كه صحيح است تملّك آن، يا آنكه تملّكِ نخل، قبل از آن حدّ باشد، به هر سببى متملّك شود، زكات بر منتقلٌ اليه است؛ و اگر تملّك، بعد از حدّ تعلّق زكات باشد، زكات بر ناقل است و منتقلٌ عنه است. و زرع هم مثل نخل است در اينكه زكات بر مالك، قبل از ظهور صلاح است، نه مالك بعد از اين حدّ.

و در مزارعه و مساقات، بر طرفين، زكات است اگر چه بذر از عامل نباشد.

در صورت مالكيّتِ ثمره بعد از بدوّ صلاح - كه زكات بر ناقل است - اگر به وجه صحيح، نقل به ذمّه نموده باشد، تمليك صحيح است در جميع نصاب؛ وگرنه صحّت تمليكِ بعض يا كل، مراعىٰ به اداى زكات است، اگر چه از مال ديگر باشد، كه ادا، به منزلۀ مالكيّت كل است بدون هيچ حقى بر آن.

و مراعاتْ در بيعِ هر قدرى از نصاب، در اندازۀ مساوى زكات از همان قدر است نه در تمام آن.

و ولىّ شرعى مى تواند اجازۀ بيع نمايد و مطالبۀ زكات از ثمن نمايد در صورت امتناع مالك اوّل از اداى زكات به مال ديگر، زيرا مكلّف بوده به اداى زكات از عين، يا از مال ديگر در صورت بقاى عين يا اتلاف اختيارى، يا نقل آن يا تلف در ضمان مالك عين؛ و از اين جهت، عينْ مستحَق فقرا است، و غير عين در صور مذكوره، مجزى است اداى آن؛ پس تكليف، تخييرى است با خصوصيّت مذكوره و استحقاق، لازم اين تكليف است؛ و در صورت عدم اداى از مال ديگر، نقل عينى كه متعلّق حق فقرا است - به نحو مذكور - نافذ نيست.

ص: 95

اتّحاد زكات مستحب با واجب در خصوصيّات

آنچه از زمين مى رويد و در آن زكاتْ واجب نيست بلكه مستحب است، به حكم «غلاّت اربعه» است در مقدار نصاب و مقدار زكات با رعايت دو قسم سَقى كه گذشت در غلاّت.

جواز خرص و تخمين براى ساعى

و جايز است براى ساعىِ به اذن ولىّ ، خرص و تخمين مقدار زكات در همۀ غلاّت اربعه؛ و پس از خرص و قبول، مالك مى تواند تصرّف نمايد در نصاب؛ و وقت خرص، ظهور صلاح و سلامتى ثمره از آفات است.

چگونگى خرص و تخمين و...

و صفت خرص و تخمين اين است [كه]: «به نخلى يا درختى نظر نمايد كه چقدر رطب يا انگور دارد، پس از آن، اندازه گيرى نمايد [كه] حاصل از يك مقدار رطب يا انگور، چقدر خرما و كشمش است و آن را مقرّر بدارد.

و مستحب است در خرص، تخفيف بر مالك براى مصارف متعارفۀ غير شخصيّه در مزارع و بساتين؛ و احوط اقتصار در تخفيفِ بر مصارفِ مذكورۀ عامّۀ بساتين و مزارع است.

و در خرص، تراضى معتبر است در احكام آن. اگر بعض شركا، يا در بعض مال راضى شدند طرفين، همان مؤثّر است».

و خرصِ به اذن ولىّ با تمكّن، و يا عدل با خبره، يا عدلين با ضبط، و نفس مالك، به ترتيب با عدم تمكّن از مقدّم، مؤثّر است؛ و در اخيرْ تراضى، محل ندارد. و فسقِ مكشوف، مبطل است، نه متجدّد بعد از خرص.

عدم اشتراط صيغه در خرص

و در خرص، صيغه لازم نيست، بلكه بيان متعلّق رضاى طرفين، كافى و مؤثّر است در تحقّق اين معاملۀ خاصّه، اگر چه احوط، صلح است.

چند مسألۀ ديگر در خرص و تخمين

و اگر بدون اختيار - مثل آفات و ظلم - تلف شد، منكشف مى شود فساد معاملۀ خرص

ص: 96

در معدوم در وقت وجوب ادا و تنجّز استحقاق، يا آنكه به آن جهت كه امانت است، مضمون نيست بدون تفريط.

اگر مالك يا ساعى، ادّعاى اشتباه، يا غلط در تخمين كرد، قبول مى شود دعوىٰ با احتمال و اعاده مى شود تخمين، چه مدعىِ اشتباه، در قدرِ مشاهد باشد [يا نه]، [و] چه در قدرِ حاصل بعد از جفاف و قدر زكات [باشد يا نه]. و اگر غبنْ ظاهر شد، مغبون اختيار فسخ خرص دارد. و اگر خرص، در مجموع و غبن مدّعىٰ ، در بعض است، اختيار فسخ در كل را دارد، نه بعض، مگر با عدم تضرّر در تبعّض.

و جواز اشتراطِ فسخ در خرص، مبنىّ بر عدم لحوق به شرط ابتدايى است.

و اگر ادّعاى خلافِ اصل كرد - مثل اجحاف بر مالك - قبول مى شود. و اگر ادّعاى اجحاف بر فقرا كرد - كه خلاف اصل است - قبول نمى شود مگر با بيّنه؛ و اگر در اين صورت ادّعاى علمِ مالك كرد، قسم مى خورد بر نفى علم.

اگر براى مصلحت بستان، قطع كرد درخت را، جايز است و قبل از بلوغِ حدِّ تعلّق و وجوب، از حساب ساقط مى شود؛ و هم چنين قطع ثمره بعد از ظهورِ صلاح، براى مصلحت درخت و دفع مفسده و ضرر از آن، جايز [مى باشد]، و مسقط زكات بودنش، محلّ تأمّل است.

و اگر اين مطلب بعد از خرصْ واقع و خرصْ باطل شد، تقدير به كيل و وزن بعد از جفاف و قطع، لازم است؛ و قبل از جفاف، به عنوان قيمت ادا مى شود و به عنوان فريضه يا تخمين مقدارى از موزون با مقدارى از فريضه.

زكات مال التجاره
اشاره

مال مملوكِ به عقدِ معاوضه به قصد اكتساب و تجارت با آن مال، «مال التجاره» است و مستحب است زكات آن به شروط آتيه.

و اگر [چيزى] مملوكِ به هبه يا ارث و نحو اينها شد، پس اگر قصد تجارت كرد به آنها، اظهر عدم تعلّق زكات به آن است، اگر چه احوط تعلّق است از حين قصد تجارت. و اگر [چيزى] مملوك به معاوضه شد براى نگاه داشتن، در آن زكات نيست؛

ص: 97

و اگر مجدداً تبديلِ قصد كرد و قصدِ تجارت كرد، در حكم موهوب است كه گذشت.

اعتبار نصاب در مال التجارة

معتبر است در زكاتِ مال التجاره، بلوغ قيمت آن، به نصاب نقدين در نصاب اوّل و دوّم. و معتبر است بقاى نصاب، در تمام سال؛ پس با نقصان در اثناى سال از نصاب، اگر چه يك روز باشد، استحباب ساقط است، مثل وجوب در نقدين.

اگر مدّتى گذشت و خواستند بخرند مال التجاره را به همان ثمنِ ابتياع، پس از آن زيادتى پيدا شد در آن مال كه خود آن زيادتى يا به ضميمۀ عفو سابق، به قدر نصاب دوّم مى شود، سال اصل، از وقت اشتراء، و سال زيادتى، از وقت ظهور آن است. و فرقى بين حصول زيادتى در اثناى سالِ اصل، [و] بين ربح حاصل و نتاج و نموّ، نيست در جهت مذكوره، [البته] در صورتى كه نتاج هم، حكم مال التجاره را داشته باشد. و در اطلاق حكم به صورت تبعيّت عرفيّۀ زيادات براى اصول كه اقتضاءِ وحدت حول را دارد، تأمّل است.

اعتبار عدم كاهش مال التجارة از سرمايه در طول سال و مراد از سرمايه

و معتبر است كه مال التجاره، در تمام سال، مطلوب به رأس المال يا زايد از آن باشد؛ پس اگر در روزى از سال به كمتر از سرمايه، مطلوب شد، هر قدر كم باشد، استحباب زكات تجارت ثابت نيست؛ بلى اگر سالها بر مطلوبيّت به نقيصه گذشت، مستحب است زكات يك سال.

و مراد از سرمايه اگر چه ثمنِ در شراء است، لكن الحاق مؤونه ها و غرامات، مثل اجرت اصلاح و حفظ و ظلم عشّار، به آن در حكم مذكور - مثل استثناى غرامات در زكات واجبه - خالى از وجه نيست.

و اگر امتعه اى را صفقةً خريد براى آنكه متفرّقاً و مجتمعاً بفروشد، جبران خسارت بعضى به بعضى مى شود در تجارت واحدۀ به حسب سنخ؛ و اگر متعدّد باشد سنخاً و متعدّد فروخت، جبران نمى شود، بلكه با توزيعِ سرمايۀ اصلى، هر كدام به رأس مال مطلوب شد، زكات دارد و غير آن ندارد. و تعدّد فروختن با وحدت سنخِ تجارتِ

ص: 98

مقصوده، ملحق به وحدتِ بيع صفقه است.

اعتبار وجود نصاب در طول سال

سالْ معتبر است در زكات تجارت، مثل زكات نقدين؛ و بايد مال التجاره، واجد جميع شروط متقدّمه، در تمام سال باشد؛ پس اگر نباشد در بعض سال، اگر چه يك روز نباشد، يا تمكّن از تصرّف در آن نباشد، يا نيّتِ تكسّب منتفى شود، سال منقطع مى شود، چنانچه در نقدين گذشت.

و اگر مال التجاره در اثناى سال، تبديلِ معاملى شد به جنس يا غير جنس، حولِ همه، يكى است در صورتى كه همه از مال التجاره باشند و همه بالغ به نصاب باشند؛ و در قيمت مجموع، زكات ثابت است به نحو استحباب.

و اگر رأس المال كمتر از نصاب بوده، پس از آنكه به حدّ نصاب برسد اگر چه به ترقّى قيمتِ متاع باشد، استيناف سال مى نمايد.

حكم تعلق زكات مال التجارة به عين يا قيمت

احوط اتّحاد زكات تجارت با زكات مال است در تعلّق به عين يا قيمت؛ و گذشت كه استحقاق فقرا عين را به نحو تخييرِ به وجهِ مخصوصِ مشروط است، چنانچه محكّى از «بيان»، مشروطيّتِ تعلّق به قيمت است در اين مسأله؛ و گذشت اختيار موافقت با اين وجه فى الجمله در زكات مال؛ لكن در زكات تجارت، چون حقِ استحبابى است، پس منع از تصرّف در عين قبل از ضمان صحيح و تقدّم در مقابل تحاصّ با قصور تركه و ارتفاع قيمت بعد از حول و تأثيرش در زيادتى آنچه بايد بدهد يا عدم تأثيرش و صحّت بيع قبل از ادا و عدم صحتش مگر مراعى به ادا، بايد تأويل بوجه موافق با استحباب اصل حكم بشود.

كيفيت تعلق زكات به مال التجارة

مال التجاره اگر درهم يا دينار - يعنى مسكوك از نقره يا طلا - بود، اعتبار به خود آن است در قيمت و نصاب و زكات؛ و اگر غير آن بود، پس اگر ثمنْ از دراهم يا دنانير بوده، اظهر اعتبار به ثمن است؛ و اگر از عروض بوده، اظهر كفايت هر كدام از نقد غالب كه درهم و دينار باشد در تقويم مال التجاره [است]، و در نصاب، به اقلّ از آن

ص: 99

دو، و در زكات، به هر كدام كه سبق تحقّق نصاب داشت؛ پس اگر به احد نقدينْ نصاب است نه به ديگرى، زكات ثابت است.

حكم اجتماع نصاب از زكات واجبه و مال التجارة

اگر تملّك كرد نصابى از زكات واجبۀ در مال را به قصد تجارت با آنها، پس با شروطِ وجوبِ زكات مال و با استحباب زكات تجارت در صورت مذكوره، زكاتِ تجارت، ساقط است و فقط زكات مال، واجب است و ملاك او مؤثّر خواهد بود، و احكام ثبوتِ زكات واجبه، مرتّب است بنا بر اقوىٰ ، و اجتماع دو زكات ماليّه منتفى است، نه زكات و خمس و نه زكات مال و زكات فطره، به شهادت منقول از «دروس» و «سرائر» و «تذكره» و دلالت «لا ثنى فى الصدقة»، زيرا تخيير بين واجب و مستحب نيست، و «لا ثنى» مفيد الزام نيست، بلكه رافعِ اجتماع دو حكم است، و تعيينِ ثابت در مستحب، لازمۀ آن، جواز ترك هر دو [است] نه ترك جمع، به خلاف تعيين ثابت در واجب.

و در دو زكات مال كه مختلف باشند در ابتداى حول و انتهاى آن به اينكه حولِ يكى در اثناى حول ديگرى شروع شده باشد، تأمّل است؛ و احوط جمع يا اقتصار بر زكات واجبه است، چه مقدّم باشد حولش يا مؤخّر.

و هم چنين است احتياط در صورت عدم اعتبار حول در يكى، مثل اشتراى غلّه براى تجارت قبل از تعلّق زكات واجبه، به جهت عدم مانعيّت مستحب از واجب در صورت اتّحاد مبدء زمانى و اختلاف آن؛ و منفىّ ، دو زكات مالى به يك مال در يك عام است اگر چه در يكى از آنها سالْ معتبر نباشد.

عدم اعتبار بقاى عين مال التجاره

اقوىٰ عدم اعتبار بقاءِ عين مال التجاره، در زكات تجارت است؛ پس [با] معاوضۀ به مثل، زكاتِ مال التجاره ساقط نمى شود، اگر چه زكات عينيّه كه در آن سال معتبر است، ساقط مى شود، يعنى استينافِ سالِ آن، پس از معاوضه مى شود.

زكات مال المضاربه

در مال المضاربه اگر ربحْ ظاهر شد، زكات اصل و ربحِ آنچه از آنِ حصّه مالك است، بر مالك است با رعايت نصاب و حول و تعدّدِ حول در اصل و زيادتى ربح و ساير شروط؛ و اگر اصل با ضميمۀ ربح، نصاب است، از زمان تحقّق نصاب، سالْ ابتدا

ص: 100

مى شود براى زكات مالك؛ و اگر ربح در نصاب دوّم است با مقدارى از اصل يا به تنهايى، حولِ نصابِ دوّم، از زمان تكميل آن شروع مى شود و ضميمه به حول اصل نمى شود.

و در حصّۀ عامل، زكات نيست قبل از آنكه حصّۀ او به تنهايى نصاب باشد و به سال رسيده باشد با شروط مذكورۀ سابقه.

و در ربح، ربحِ زكات، بر عامل نيست بنا بر عدم اختصاص به او زايد بر مشروط در مضاربه، بلكه حصّۀ عامل از مجموعِ ربح معاملات، مأخوذ، و نصاب آن ملحوظ، و زكات آن ادا مى شود به حلول حول مخصوص به آنها.

و ظاهرْ احتياجِ ساعى به اذن شريك در تاديۀ زكات حصّۀ خودش از ربح از عين مال المضاربه [است]، يا آنكه قسمت نمايد با او بعد از فسخ يا انفساخ يا قبل از اينها؛ بلكه تمكنِ [از] تصرّف - به نحوى از انحاى مذكور - در طول حول، شرط استحباب زكات تجارت است؛ كما اينكه فعليّتِ آنچه ممكن است و شرط نفوذِ تصرّفات و جواز آنها است، شرطِ جواز اداى از عين آن مال است. و اگر اداى از غير آن شد، مقدار زكات، از عين ملكِ ساعى خواهد بود، مثل غير زكات از حصّۀ ساعى.

عدم مانعيّت دين از زكات

«دَين»، مانع از زكات واجبۀ در مال و مستحبّۀ در مال التجاره، نيست، مستوعبِ نصاب باشد يا نه؛ پس با مطالبۀ دائن و عدم امكان جمع، زكات واجبه - كه متعلّق به عين است و مورد حق اللّٰه و حق فقير است - مقدّم است بر دين كه در ذمّه است و فقط حق الناس است؛ بلى - بنا بر استحباب زكات تجارت - واجبْ مقدّم است تكليفاً با مطالبه، و اداى زكات تجارت، صحيح است به حسب وضع اگر چه مفوّت واجب است.

آنچه متّخذ براى انتفاع به آن است براى تكسّب - مثل اجارۀ منافع از قبيل بستان و حمام - اظهر استحباب زكات، در حاصلِ آن است و [نيز اظهر] عدم اعتبار نصاب و حول است.

و اگر حاصل به تكسّبِ به آنها، نقد يا زكوى ديگر بود و سال بر نصاب آن گذشت،

ص: 101

پس از اخراج زكات مستحبّه، اظهر عدم اغناى مستحب از واجب است كه يكى به مجرّد استفاده، ثابت است و ديگرى، با بقاى عين نصاب تا سال با شروط.

و گذشت كه در تقديرِ محذور در اجتماع، زكات واجبه ثابت است خصوصاً در اين مستحب با تسامح.

و در مقابل اينها [است] آنچه متّخذ براى نگاهدارى است - مثل مسكن و اثاث و ثياب و آلات و متاعها - كه در آنها زكاتِ مستحبّه نيست.

زكات در اسب

در اسبها مستحب است زكات به شرط آنكه «ماده باشد»، و «سائمه باشد»، و «سال بر آن گذشته باشد در ملك تامّ »؛ پس در «عتيقِ » از آنها - كه متولد از دو اسب عربى است - دو دينار، و در «برذون» كه خلاف آن است، يك دينارْ ثابت است.

و احوط اعتبار انفرادْ در ملكِ يك اسب است، اگر چه به سبب شركت در دو اسب، يك اسب كاملْ مال يكى بشود؛ و اعتبار عامل نبودن اسب و بلوغ و عقل، در اين حكم، استحبابى است.

و در «غلام» و «كنيز»، استحبابِ غيرِ زكات فطرۀ واجبه در هر سال، موافق احتياط است؛ و هم چنين شترى كه از عوامل باشد نه از سائمه.

مقصد سوّم: اصناف مستحقين زكات

هشت صنف، مستحقّ زكات هستند:
فقير و مسكين
اشاره

صنف اوّل و دوّم: «فقير» و «مسكين». اجتماع و مقابله، اقتضاى مغايرتِ مستعملٌ فيه [را] دارد. و مراد از فقير كسى [است] كه كمبود معيشت دارد، و از مسكين، كسى كه بيچاره است و هيچ ندارد. و عنايت به حال اخسّ ، اقتضاءِ جمع و تقابل كرده است در آيۀ شريفه، مانند ذكر خاص بعد از عام در ساير موارد براى بيان فايده؛ لكن در صورت

ص: 102

انفراد، حمل بر موافقِ همديگر مى شود، چنانچه نقلِ اتفاق بر آن شده است؛ و وجه آن در غير مورد اولويّت و قرينه، ثبوت وضع براى عام و خاص است؛ و به هر حال جامع - كه عدم توانگرى باشد - موضوع استحقاق، و مقابل آن، موضوع حرمت زكات است.

مراد از غنىّ و حرمت اخذ زكات براى او

و «غنىّ »، بر او حرام است اخذ زكات. و او عبارت است از «كسى كه به حسب فعليّت يا قوّه، كفايت سال خود را داشته باشد براى خود و عيال خود»؛ پس اگر صاحب حرفه و صنعت و مستغلّ است، درآمد آنها اگر كافى براى تمام سال است، غنىّ است و زكات بر او حلال نيست؛ و اگر كافى نيست، به قدر نقصش زكات مى گيرد براى سال خود؛ و لازم نيست فروختن سرمايه براى نفقه اگر اكتفاى به ثمن آن مى نمايد، مگر آنكه ميسور باشد فروختن آنها و تبديل به مثل كردن در صورت كفايتِ بعد از تبديل، اگر چه به ملاحظۀ زيادتى از ثمن براى يك سال مكتفى است.

و لازم نيست در كفايت، دوام بنا بر اظهر. و كفايتِ يك سال، كافى است در حرمت گرفتن زكات. و ابتدا و نهايت سال در مثل صاحب صنعت يا زراعت، با غير اينها فرق مى كند، چنانچه واضح است.

و جايز است براى فقيرى كه مقدار نصابى دارد و بر او زكات واجب است، گرفتن زكات از ديگرى.

و خانه و خادم و آلات كسب و سرمايه - كه آن هم به منزلۀ آلات كسب است به مقدار اكتفا به فوايد آنها - مانع از گرفتن زكات نمى شود.

حكم كسى كه قادر به اكتساب باشد ولى آن را ترك كند

و كسى كه قادر بر اكتساب است و [قادر بر] تحصيل قدر كفايت به اكتساب [است] و اكتساب نمى كند، در زمان حاجت فعليّه، به قدر حاجت فعليّه، مى تواند از زكات بگيرد. و براى زمانى كه اگر كسبِ ممكن مى نمود، محتاج نبود اگر مى داند كه كسب

ص: 103

نمى كند و در تمام سالْ محتاج خواهد بود، اظهر جواز اخذ زكات است اگر چه موضوعِ محتاجْ محقّق كردنِ در خودش، معصيت باشد؛ پس عاصى است به ترك تكسّب. و جايز است اخذ زكات براى غير مكتسِب فعلاً اگر چه احوطْ تركِ در دفع و اخذ [است] مگر به تدريج كه به آن اشاره شد؛ و اگر نداند، مجزى نيست دفع زكات به او.

و «محبوس» در زمان عجزِ از اكتساب و استقراض و نحو آن، در حكم قادر بر اكتساب است كه قدرت بر فعليّت استفاده در مقدارى از زمان ندارد.

و «ابن السبيل» اگر چه چنين است، لكن مقابلۀ در آيۀ شريفه، اقتضاءِ مغايرتِ مرادِ از فقير با ابن السبيل مى نمايد؛ و لذا احوط، ترك ادا و اخذ زكات است به عنوان فقر براى او.

پرداخت زكات به شاغلين علوم دينى

كسانى كه متمكّن از كسب هستند و لكن اشتغال به تفقّهِ واجب عينى يا كفايى، يا مستحب از تعلّم و تعليم علوم دينيّه، مانع از تكسّب است، جايز است براى آنها گرفتن زكات. و مختصّ نيست علوم واجبه و مستحبّه به اغنيا يا فقراى عاجزينِ از كسب، اگر چه واجب است تكسّب براى نفقۀ واجب النفقه براى قادرِ فارغ؛ لكن موضوعِ فارغ بودن اگر مطلوب شد اعدام آن شرعاً به شاغل بودن [به] شغلى مخصوص، حرمت اخذ زكات در آن نيست؛ چنانچه در ارتكاز، مفيد بودنِ اين اشتغالات براى جامعه مسلمين، قياس به مرتبۀ استفاده از آنها به سبب آن اشتغالات نمى شود. و جايز است تركِ اخذ با اين شغل، يا اشتغالات به عبادات مستحبّه، براى كسى كه مى تواند قناعت و تعيّش يا صبر و تحمّل نمايد براى نفقۀ خودش، نه براى نفقۀ عيال واجب النفقه خود؛ و بعض صور آن، از مراتب عاليۀ زهد در دنيا محسوب مى شود؛ لكن با اشتغالات مستحبّه، احوط عدم اخذ زكات است مگر به تدريج، به نحوى كه گذشت.

و صاحب صنعت و امثال آن، اگر فايدۀ سالش كافى براى سال نيست لكن سرمايۀ [

ص: 104

او] زياد است، پس اگر مى تواند [كه] تبديل سرمايه يا تبعيض آن نمايد به چيزى كه با آن زايد - به تنهايى يا با ضميمۀ نماى حاصل - اكتفا نمايد بدون عسر، بايد تبديل نمايد؛ و اگر نكرد، در حكمِ قادر بر اكتساب و تاركِ آن مى شود؛ و هم چنين [است] اگر مى تواند بيع نمايد سرمايه را و ترك كسب نمايد بدون حَرَج بنا بر احوط؛ و اما احتمال غنىّ بودن او با ترك بيع و تبديل، پس ضعيف است.

ميزان تعلّق زكات به فقير

با تحقّق فقر، اِغناى فقير با زكاتْ جايز است، چه صاحب حرفۀ غير كافيه باشد يا نه؛ و ملاحظۀ عدم زيادتى بر كفايت سال در هيچ كدام، لازم نيست؛ و ترك انصاف، و اجحاف بر ساير فقرا به اعطاى همۀ اغنياى بلد [زكات خود را به] به يك فقير در يك دفعه، خالى از اشكال نيست؛ و پس از اعطاءِ به حدّ كفايتِ تمام سال به يك دفعه - مثلاً - ديگر جايز نيست زايدِ بر آنچه به او داده شده است، به او بدهند.

داشتن مؤونۀ مورد شأن، مانع از گرفتن زكات نيست

خانۀ سكنىٰ و خدمتكار و اثاث خانه به قدر حاجت و لائق به شأن، مانع از گرفتن زكات نيست؛ و اگر زايد بر حاجت و شأن است و ميسور است بيع زيادتى يا تبديل به مساوىِ حاجت و شأن، اظهر تحقّقِ قدرت بر كفايت است اگر در زيادتى، كفايت حاصل مى شود؛ و اگر نكرد با آنكه حرج نداشت، حكمِ قادرِ تاركِ تكسّب را دارد.

و اگر ندارد بعض اين حوايج را، مى تواند از زكاتْ ابتياع نمايد، مثل ساير مؤونه ها؛ و وحدت و تعدّد، تابع حاجت و شأن است، كمىِ از آنها لازم نيست، و زايدِ بر آنها جايز نيست، به نحو متقدّم كه زايدْ خارجِ از مؤونۀ سال است.

راه اثبات فقر و عدم لزوم اعلام زكات بودن به فقير

اگر مدّعى فقر، معلوم الحال يا مستصحب الفقر باشد، عمل به آن مى شود؛ و اگر مظنون باشد فقرش، اظهر جواز اعطاى زكات به او است خصوصاً در ظنِّ اطمينانى،

ص: 105

بدون بيّنه يا حلف، قوى باشد يا ضعيف؛ و در مجرّد احتمال، احتياط در ترك است، حتى صورت استصحاب غنى، محل احتياط است.

دفع زكات به فقير، متوقّف نيست صحّت آن به اعلامِ [به] فقير به زكات بودن در عينِ متعلّق زكات و در غير عين بنا بر اظهر؛ پس ضرر ندارد اختلاف دو قصد و منافات آنها با تحقّق قصد تملّك.

استرجاع زكات در فرض پرداخت به غير فقير

اگر به اعتقاد فقرْ زكات داد، [و] معلوم شد فقير نبوده، حق استرجاع عين با بقاى آن، و بدل آن با تلفِ آن دارد با علم قابض به زكات بودن و فقير نبودن و امكان استرجاع عين يا بدل؛ و جهل به حكم شرعى، اثرى در عدم ضمان ندارد و بايد مالك، اعاده نمايد زكات را به فقير.

و اگر دهنده، عمداً دفع نمود با علم به غنى و جهلِ به جواز دفع، يا علم به عدم جواز دفع به غنىّ ، پس تغييرى در ضمان قابض با علم به زكات و عدم فقر نمى نمايد.

و علم و جهلِ به فسادِ دفعِ زكات، از هر دو يا يكى از آنها، لازم نيست در استرجاع عين يا بدل، با علم قابض به زكات بودن؛ و علم قابض به زكات بودن، مانع از تحقّق غرور است با علم به عدم فقر.

و در صورت جهلِ قابض به زكات بودن، ادّعاى زكات بودن از دافع، مسموع است و حق استرجاع عين يا بقاى آن دارد؛ و اما در صورت تلف يا اتلاف، اظهر عدم ضمانِ مغرور است؛ و در ضمانِ قابض و عدم ضمان، فرقى بين سبق عزل و عدم آن نيست.

فرض عدم امكان استرجاع

و اگر ممكن نشد استرجاع زكات، پس اگر دفعْ به امام يا نايب او بوده، مالك و دافع، ضامن نيست؛ و اگر مالكْ دفع كرده است، اظهر عدم ضمان است با عدم تساهل در تشخيص فقير به ظواهر و ظنون و اَمارات.

ص: 106

و هم چنين اگر ظاهر شد بعد از دفع كه فقيرْ فاقد ساير شرايط بوده، مثل عدم ايمان يا فسق مضرّ، يا عدم وجوب انفاق يا عدم هاشميّت، مثل آن است كه ظاهر شود عدم فقر.

عاملين زكات

صنف سوّم از مستحقين زكات به نحو مصرفيّت، «عاملهاى زكات» - كه در تحصيل و حفظ آن مدخليّت دارند با اذن از حاكم شرع - هستند.

و معتبر است در عاملِ صدقات، «تكليف» و «ايمان»، يعنى «اثنىٰ عشرى بودن»، و «عدالت» و «فقيه بودن»، يا آنكه ممكن باشد براى او استعلامِ احكام در مواقع حاجت در اعمال مخصوصۀ خودش؛ و شايد اعتبار عدالت، مغنى از اين شرط است.

و معتبر است كه عامل، «هاشمى» نباشد؛ وگرنه عاملِ هاشمى، مصرفِ زكات نيست از زكات غير هاشمى، مثل فقير هاشمى، به آن جهت كه به سبب عملْ مصرف زكات است، يعنى سبب و مسبّب است نه عوض و معوّض.

و اظهر عدم اعتبار «حريّت» است، پس عبدِ مأذونِ از مولى، مى تواند عامل باشد؛ و در مصرف، مالكيّت شرط نيست، بلكه عكس است.

عامل با عدم تقدير اجرت، مقدارِ اجرت المثل، يا آنچه را امام صلاح بداند، مى گيرد به عنوان مصرف؛ و با تقدير اجرت در استيجار، يا جُعل در جعاله، محلّش با تقديركننده است.

مؤلّفة القلوب

صنف چهارم «مؤلفة القلوب» هستند كه تأليف قلوب ايشان مى شود با دادن زكات، براى اختيار اسلام، يا جهاد با مسلمين بر عليه كفارِ ديگر، يا تقويت اسلام حقيقى - كه ايمان خاصّ است - در قلوب ايشان كه شكّى در آنچه نازل شده بر پيغمبر اسلام، در قلوب ايشان باقى نماند؛ و اين مصرف، باقى است در اين ازمنه نه ساقط، چنانچه معلوم شد.

ص: 107

اَمه و عبد مكاتب

صنف پنجم از مصارف - كه ملك شخص نيست، بلكه مصرفيّتِ فقط دارند يا مالك در آن جهت است - «بنده و كنيزى كه مكاتبه نموده و عاجز از اداى تمام مال الكتابه باشند و مُسلم باشند، يا آنكه در شدّت باشند از غير مكاتب ها و مسلمان باشند». و شدّتْ موكول به نظر عرف است.

و نيّت زكات، از وقت شراء تا عتق به صيغه است، كه با نيّتِ صرفِ زكات در مصرف، بخرند براى آنكه عتق كنند، و عتق هم نمايند با همان نيّت؛ پس نيّت، مستمرّه بايد باشد بنا بر احوط.

و اعتبار عجز در مكاتب، و شدّت، يا عدم مستحِق ديگر در غير مكاتب، احوط است، مگر آنكه به نيّت جامعِ بين سهم رقاب و سبيل اللّٰه، ادا نمايد بنا بر عموم در سهم سبيل اللّٰه؛ اگر چه اطلاق در همه خالى از وجه نيست؛ و هم چنين اعتبار حلول نجم كتابت؛ لكن مشكل است صرف زكات در مكاتب قادرِ بالفعل و واجدِ بالفعل مالى را كه با آن اداى مال الكتابه نمايد.

و در عتق كفّارۀ واجبه بر فقير، احوط نيّت جامع است با دفع به كسى كه بر او كفّاره است نه عتق از او؛ چنانچه سهم رقاب، مقتضى آن است.

و مى تواند دفع نمايد زكات را براى تكميل مال الكتابه به مالك عبد؛ چنانچه مى تواند دفع نمايد به بنده با اذن سيّد در صورتى كه متعقّب به اداى به مالك در جهت مذكوره باشد.

و اگر دفع كرد به عبد مكاتب زكات را براى كتابت لكن صرف در اين مصرف نكرد، حق استرجاع از عبد را دارد در مواردى كه قصد زكات دهنده معتبر است.

و اگر ادا كرد به مالك به توسط مكاتب يا بدون واسطه، پس از آن عاجز شد از اداى تمام در مكاتبه مشروطه، اظهر عدم استرجاع است با اطمينان به حصول عتق، بلكه محتمل است كفايت صرف در اداى مال الكتابه براى عتق اگر چه بعض حق باشد.

ص: 108

و اما اگر دافع، از سهم فقرا داد به مكاتب با اذن مالك، پس - بنا بر تملّك و صحّت دفع - استرجاع نمى شود در صورت عدم صرف در حاجت فعليّۀ او كه اداى مال الكتابه است، لكن جواز آن خالى از تأمّل نيست.

اگر ادّعاى كتابت كرد و علم يا بيّنه به صدق او قائم بود، قبول مى شود قولش؛ و اگر نبود و تصديق سيّد هم معلوم نبود، اظهر قبول است با ظنِّ به صدق؛ و احوط رعايت ظنِّ به صدق است در صورت تصديق مالك، اگر چه متّبع بودن تصديق و تكذيب مالك با ثابت بودن مالكيّت، خالى از وجه نيست.

غارمين
اشاره

صنف ششم «غارمين»، يعنى مديونها مى باشند كه قادر بر اداى دين با ساير مؤونه هاى سال نيستند، و اينها فقيرِ مخصوص مى باشند؛ پس اگر قادر [بر] مؤونه بدون وفاى دين يا قادر بر اداى دين بدون مؤونۀ سال باشد، فقير و مستحق زكات است؛ لكن اگر مديون است، از سهم غارمين به او داده مى شود، و اظهر جواز دفعِ زكات از سهم فقرا است؛ و اگر مديون نيست، از سهم فقرا به او داده مى شود. و قدرت بر اداى دين به كسب - مثل قدرت بر مؤونۀ سال به كسب - مانع از سهم مديون و فقير است.

اشتراط نبودن دين در معصيت

و استحقاق مديون از سهم غارمين، مشروط به نبودن دين در معصيت است؛ وگرنه از اين سهم، استحقاق ندارد و به او دفع نمى شود اگر صرف مال در معصيت كرده اگر چه بعد از آن توبه نمايد بنا بر اظهر؛ بلى از سهم فقرا و سهم سبيل اللّٰه - بنا بر عموم و عدم اعتبار عدالت يا زايدِ از اجتناب كباير - جايز است دفع نمودن به تائب؛ و اگر مصرفْ مجهول باشد، اظهر جواز اعطا از سهم مديونين [است] تا ثابت شود صرف در معصيت.

و مانع، صرف در معصيت است، نه آنكه صرف در طاعت، شرط باشد؛ پس صرف در مباحات و مكروهات، و صرف ناسى و جاهل به حرام، و صرف مضطرّ و مجبور

ص: 109

يعنى مكرَه، مانع نيست؛ و هم چنين جاهل به حكم اگر مقصّر نباشد؛ و هم چنين صرف غير مكلّف.

و مديونِ به هر سببى، مستحق است اگر چه به غير استدانه و استقراض باشد؛ و قبل از حلول دين، مى تواند اخذ نمايد از سهم مديون در صورتى كه بتواند دفع نمايد.

پرداخت زكات براى دَينى كه مصلحت عمومى در آن باشد

و اگر دينْ براى مصلحت شخصيّه نباشد، مثل اداى ديۀ قتيل كه معلوم نباشد قاتل او و خوف فتنه باشد، اگر ادا نمود با استدانه يا از مال خود، آن ديه را و نتوانست اداى دينِ مذكور نمايد از مال خود، مى تواند از زكات دفع شود به او براى اداى اين دين؛ چنانكه از سهم سبيل اللّٰه هم مى تواند بگيرد بنا بر عمومِ به قربتها. و در صورت تمكّن از اداى اين دين از مال خودش با عدم ادا، تأمّل است در استحقاق از سهم مديونين.

و هم چنين [است] اتلافى كه متلِفْ معلوم نباشد و خوف فتنه باشد اگر كسى اداى بدل از مال خودش كرد براى اصلاح.

ضامن يا مضمونٌ عنه كه هر دو يا يكى فقير است

اگر كسى ضامن مالى از مديون شد، اگر هر دو فقيرند، مى تواند از سهم غارم، به ضامن يا مضمونٌ عنه براى اداى دين، زكات را دفع نمايد در صورتى كه ضمان با اذن مضمونٌ عنه (مديون اصلى) باشد.

و در اين صورت اگر دفع به ضامن نمود و قضاى دين مضمونٌ عنه با آن كرد، رجوع به مضمونٌ عنه نمى نمايد.

و اگر هر دو غنى هستند، هيچ كدام از اين سهمْ مستحق نيستند.

و اگر ضامن فقط فقير است، پس اگر ضمانش با اذن بوده، مستحق اين سهم نيست با امكان رجوع به اصل كه استحقاق اين رجوع را دارد؛ و اگر بدون اذنْ ضامن شده، مى تواند از اين بگيرد و اداى دين نمايد.

ص: 110

و اگر مضمونٌ عنه فقط فقير است، مى تواند مالكْ دفعِ زكات از اين سهم به مديونِ اصلى نمايد در صورتى كه ضمان با اذن او بوده؛ و اظهر عدم جواز دفع به ضامنِ غنى است كه با اذنْ ضامن شده است، و هم چنين اگر بدون اذن بوده، به ضامن دفع نمى شود.

و استدانه براى مستحبات - مثل تعمير مساجد - حكم آن معلوم شد از آنچه گذشت.

احتساب زكات بابت طلب

جايز است مالكِ ، زكات بر مديونِ به او اگر فقير باشد يا نتواند اداى دين نمايد، احتساب نمايد آنچه را كه در ذمّۀ او ثابت است بابت زكات.

و اگر مقاصّه نمايد بدون اذن فقير بابت زكات، آنچه را كه دارد، بعد از نيّت زكات، محتمل است جواز آن، لكن خلاف احتياط است. و جايز است صرفِ سهم غارم به خود مديون و به صاحب دين با اذن مديون؛ و محتمل است اذن لازم نباشد.

و هم چنين اگر مالكِ زكات، دينى در ذمّۀ صاحب دين دارد، مى تواند با اذن فقيرِ مديون، آن را احتساب نمايد [به عنوان] زكات و وفاءِ آنچه در ذمّۀ فقير است.

و اگر مديون، ميّت باشد، جايز است احتساب زكات در آنچه در ذمّۀ او است اگر تركهْ وافى به اداى دين او نباشد، يا آنكه اداءْ محقّق نشود و متعذّر باشد به سببى.

و اگر واجب النفقۀ مالك، مديون باشد، مى تواند قضاى دين او از زكات نمايد با اذن مديون بنا بر احوط، يا اعطاى به مديون براى قضاى دين نمايد، چه زنده باشد و چه مرده باشد در فرض اوّل، زيرا نفقهْ واجب است، نه اداى دين او.

اگر به غارمْ دفع زكات كرد براى اداى دين و اعلام به او كرد و مديون آن را صرف در اداى دين نكرد به سببى از اسباب، اظهر استرجاع و احوط اعاده زكات است به اهلش.

اظهر قبول ادّعاى دين است با ظن به صدق حتى با تكذيب صاحب دين بر حسب ادّعا؛ و احوط طلب مرتبۀ اطمينان و وثوق است در صورت عدم يقين و بيّنه.

سبيل اللّٰه تعالى

صنف هفتم «سبيل اللّٰه» است، يعنى «در راه خدا». و اظهر عموم آن است به هر قربتى كه

ص: 111

محتاج به بذل مال باشد، مثل بناى مساجد و مدارس، و احجاج، و تهيّۀ مجالس عزاى اهل بيت - سلام اللّٰه عليهم - و مجالس عيد اسلام و شيعه، و آنچه نفع عموم مسلمين و شيعه يا خصوصِ بعضى به نحو موافقِ رضاى خدا است، در آن باشد؛ و مخصوص به جهاد نيست تا در عصر غيبت ساقط باشد مگر آنچه مربوط به دفاع از اسلام باشد نه دعوت به اسلام.

و اعتبارِ نبودنِ محل ديگرى براى وصولِ به آن مصلحت كه «سبيل اللّٰه» است، احوط است؛ لكن اظهر عدم اعتبار فقر است در «غازى» كه اوضحِ مصاديق سبيل اللّٰه است، اگر چه به قدر كفايت و حاجتِ عمل خاص، صرف مى شود از زكات، لكن احتياط در مثل اعانت اشخاص از اين سهم براى حج و امثال آن نه در وصول به آن مصالح و جهات خيريّه در محل است.

و اگر در جهاد رفت و عمل خود را انجام داد، بقيه و زيادتى زكات از مصرف، استرجاع نمى شود، به خلاف صورت عدم جهاد؛ و هم چنين ساير مصالح بنا بر عموم.

ابن السبيل

صنف هشتم «ابن السبيل» است و آن كسى است كه در اثناى سفرِ عرفى خودش به سوى مقصد خودش تا وصول به وطن، محتاج به كمك مالى باشد، اگر چه در اثناءِ اين سفر، حكم شرعىِ سفر، به اقامت ده روز يا تردّد سى روز، منقطع شده باشد، و اگر چه از اوّل سفر، مصارف سفر را به نحو كفايت نداشته، [كه] بعد از تلبّس به سفر و حصول انقطاع، استحقاق دارد.

و غنى در بلد مانع نيست؛ و انقطاعِ در سفر شرط است؛ پس متمكّن از معامله و اقتراض در سفر، مستحق اين سهم نيست.

و محتاجِ به ضيافت، «ابن سبيل» است و جايز است احتساب مصارف او از اين سهم از زكات، و تمكّن در بلد مانع نيست و احتياج به ضيافت در سفر شرط است.

و هم چنين اباحۀ سفر در مطلق ابن سبيل شرط است، و بعد از تحقّق توبه

ص: 112

استحقاقْ محتمل است.

و نيّت زكات در ضيافت، مقارن عرفى اكل، از مالك يا وكيل و مأذون او بايد باشد؛ و محتمل است كفايت نيّت در ابتداى صدق ضيافت با استمرار حكمى تا آخر، لكن آنچه صرف مى شود در اكل، زكات محسوب مى شود.

و مقدار استحقاق ابن السبيل، آنچه كفايت براى وصول به مقصد يا منتهىٰ مكانِ تحقّق انقطاع است كه بعد مى تواند از مال خود به مقصد برسد؛ و زايدْ اعاده مى شود و در مصرف زكات، صرف مى شود، چه از نقود باشد يا از عروض باشد؛ و اعاده به مالك يا وكيلش يا مأذون او مى شود؛ و اگر ممكن نشد، به حاكم تأديه مى شود و به وظيفۀ خودش در آن عمل مى كند؛ و اگر ممكن نشد به عدول مؤمنين؛ و اگر آن هم ممكن نشد خودش صرف در زكات مى نمايد. و احوط با يأس از مالك، رعايت اذن مالك در تأديۀ زكات در ابن السبيل است.

اوصاف مستحقين زكات
اشتراط به ايمان
اشاره

1. مستحق زكات بايد «مؤمن» باشد؛ كافر و غير معتقدِ به عقايد شيعۀ اثنيٰعشريّه، استحقاق آن را ندارند. مجهول الحال اگر اماره اى بر اينكه منحرف در اعتقادات نيست [نباشد]، استحقاق دارد؛ و دعواى او اگر مقرون به اَمارات ظنيّه باشد، اقربْ قبول آن است.

و در مؤلّفه و سهم سبيل اللّٰه كه غايت مقصودهْ مصالح اهل ايمان است، شرط نيست ايمان.

و اگر مؤمن نباشد و مصرف ديگرى براى زكات نباشد، وظيفۀ شرعيّه، حفظ زكات است براى زمان تمكّن از دفع به مؤمن يا صرف در مصرف شرعى آن.

و اظهر جواز دفع زكات فطره به مستضعف است كه نه اهل ولايت و نه ناصب

ص: 113

شيعه است، بلكه به مطلق اهل سنّت خصوصاً با اقتضاى تقيّه است و خصوصاً در صورتى كه مؤمن نباشد كه به او دفع نمايد.

حكم اطفال و مجانين

اطفال مؤمنين، استحقاق زكات دارند، نه اطفال غير مؤمنين، چه پسر باشند يا دختر يا خنثاى مشكل، چه مميّز باشند چه غير مميّز، پدرْ عادل بوده يا فاسق. و هر كدام از پدر يا مادر مسلم بوده، ملحق به او است نه به كافر؛ و هر كدام مؤمن بوده، ملحق به او است نه به غير مؤمن؛ و در لحوق به جدّ مؤمن تأمّل است. و زنا زاده از دو طرف، ملحق به هيچ كدام نيست.

و زكاتى كه مملوك شخص مى شود - مثل سهم فقرا - بايد دفع به ولىّ طفل بشود؛ و اگر ولىّ نباشد، مى تواند مالكْ دفع به طفل مميّز نمايد با وثوق به صرف در مصارف خودش كه ولىّ در آنها صرف مى نمايد به خلاف سهم سبيل اللّٰه.

و مجنون مثل طفل است در دفع به ولىّ در صورت متقدّمه. و مانعى از دفع به سفيه با اطلاع ولىّ نيست.

و نيّت زكات مدفوعۀ به ولىّ ، وقتِ دفع به او؛ و مصروفۀ در حوايج، وقت صرف است.

حكم اداى زكات به مخالف

مخالفِ شيعه اثنيٰعشريّه در اعتقادات، اعاده نمى نمايد بعد از استبصار و تشيّعْ عبادات را كه بر وفق مذهب باطل انجام داده غير از زكات كه بايد به اهل ايمان داده شود، مگر آنكه به وجه قربى به اهل ايمان داده شده بوده است.

و استرجاع مى شود عين زكات با بقاى آن نزد قابضِ غير مؤمن، و ساير عبادات ماليّه مثل خمس و كفّارات و صدقات واجبه به مؤمن.

و اظهر، سقوط وجوب اعاده به ادا است - مثل سقوط وجوب قضا در عبادات غير ماليّه مثل نماز و روزه و حج - آنچه موافق مذاهب باطلۀ آنها بوده است.

ص: 114

حكم اعتبار عدالت در مصرف زكات

2. اعتبار عدالت در فقير به جهت فقر، محل اختلاف است، احوط ترك اداى به مرتكب كباير - مثل شرب خمر و منكرات شرعيّه - است، خصوصاً متجاهر به آنها، مگر به قدر مصروف در ضروريّات او و عيال او.

اما مؤلّفه، پس متقدّم شد عدم اعتبار عدالت در آنها.

اما عاملين، پس احوط اعتبار عدالت و عدم اكتفا به وثوق به انجام عمل به نحو مقصود است.

و اظهر، عدم اعتبار در ابن سبيل و مديون است و هم چنين سهم رقاب و سهم سبيل اللّٰه با رعايت شروط متقدّمه.

و اظهر، كفايت ظن به عدالت و ظن به اجتناب از كباير است در جواز دفع زكات به فقير، مثل ساير شروط مستحق.

اشتراط به واجب النفقه نبودن
اشاره

3. شرط سوّم اين است كه مستحق براى صرف در مؤونه، واجب النفقۀ مالك نباشد، به ولادت از مالك يا عكس، يا زوجه بودن، يا مملوكيّت، كه از خصوص سهم فقرا جايز نيست دفع زكات به آنها؛ بلكه در صورت بذلِ كفايت از مالك، احوط عدم اخذ زكات از غير منفِق است، اگر چه اظهر جواز آن است در غير زوجه و مملوك خصوصاً با آنكه شاق باشد عيلولت منفق.

و اظهر جواز دفع زكات است براى توسعۀ واجب النفقه، يعنى اخراج از ضيق و مشقّت، و براى نفقۀ زوجه و مملوكِ واجب النفقه به آنها، چنانچه از غير او مى توانند اخذ زكات براى مذكور نمايند، اگر چه از جملۀ عيال باذل باشند؛ پس مقيّد است زكات واجبه، به عدم كون مدفوعٌ اليه واجب النفقۀ مالك؛ و مقيّد نيست وجوب انفاق مگر به آنكه بالفعل غنىّ نباشد با قطع نظر از نفقۀ واجبه در غير زوجه كه با غِنىٰ هم استحقاق نفقه دارد.

ص: 115

بيان مراد از زوجه

و مراد از «زوجه» كه جايز نيست دفع زكات به او، آن است كه استحقاق نفقه دارد؛ پس در منقطعه مانعى نيست مگر آنكه به شرطى يا نذر يا عهدى واجب شده باشد انفاق بر او، كه ملحق است به دائميّه اگر استحقاق دارد و به والد مثلاً در محض تكليف.

خادم در صورت استحقاق نفقه به معامله، مثل زوجه است و اخذ از مخدوم و غير او نمى كند در صورت كفايت نفقه براى مؤونۀ سال او، مگر براى حوايج ضروريّۀ غير داخله در انفاقِ لازم، كه اظهر جواز اخذ زكات است از مخدوم و غير او؛ و هم چنين براى نفقات لازمۀ بر خادم.

اگر «دائمه»، اسقاطِ مشروع كرد نفقه را با شرطى و نحو آن، حال او حال متعه است.

و هم چنين خويشان و عايلۀ شخص كه واجب النفقه نيستند، در صورت فقر، مانعى از دفع زكات به ايشان نيست.

و در «ناشزه» تأمّل است، اقرب اتّحاد حكم او است با متمكّن از كسب فعلاً كه تارك باشد، به واسطۀ تمكّن از طاعت موجبۀ استحقاقِ موجبِ نفقه.

جواز دادن زكات توسط زوجه به زوج و...

و زوجه و اجير و منذور النفقه، مانعى از دفع زكات خودشان را به زوج و مستأجر و ناذر نيست، مثل دفع غير ايشان به او.

و وجوب انفاقْ مانع است در مملوك، نه اعتبار حريّت در مستحق؛ پس مانعى از دفع غير مالكِ عبد، زكات خود را با اذن مالك به عبد نيست خصوصاً با اعسار مولى، چنانچه گذشت.

و هم چنين از سهم سبيل اللّٰه، جايز است دفع به عبد در صورت فقر مولى و اذن او، يا اضطرار عبد و امتناع مولىٰ از انفاق و اذن، به توسط حاكم شرع يا اذن او؛ و با عدم امكانِ حاكم و عدول [مؤمنين]، مالكِ زكات، متصدّى آن مى شود.

و مالكِ عبد يا امه هم مى تواند از سهم سبيل اللّٰه به مملوك خود بدهد از غير نفقۀ واجبه در صورت تحقّق مصلحتى كه با آن سبيل اللّٰه محقّق مى شود. و هم چنين

ص: 116

«غازى» و «غارم» و «مكاتب» و «ابن السبيل» كه آنچه مخصوص به سفر است زايد بر نفقۀ واجبه، بابت زكات به او دفع مى شود، و نفقۀ اصليّه كه مطلقاً واجب است، بابت زكات محسوب نمى شود.

اشتراط به هاشمى نبودن
اشاره

4. شرط چهارم اين است كه گيرندۀ زكاتِ غير هاشمى، هاشمى نباشد؛ و اظهر عموم اين شرط است به همۀ سهام زكات، و اختصاص به سهم فقرا ندارد.

و با اقرار به هاشمى بودن، دفع زكات غير هاشمى به او نمى شود مگر با علم به كذب و مثل علم؛ و هم چنين با شياع و بيّنه، دفع نمى شود زكات غير هاشمى.

و اظهر جواز دفع به متولّد از زنا و به مجهول الحال [است] با احتمال هاشميّت، مثل لقيط مجهول النسب پيش خودش و ديگران، و احوط اقتصار بر زكات هاشمى است.

و زكات هاشمى، جايز است دفع شود به هاشمى از همۀ سهام. و محتمل است جواز دفع زكات هاشمى به ساعى براى صدقات غير هاشميّين از سهم ساعى نه فقير، بلكه خالى از وجه نيست.

فرض عدم كفايت خمس و زكات براى هاشمى

و اگر خمس به قدر كافى به هاشمى نرسد و يا زكاتِ هاشمى، مى تواند به قدر كفايت يا تكميل كفايت، از زكاتِ غير هاشمى بگيرد؛ و احوط عدم تجاوز از قدر ضرورت سال است به نحوى كه خود را مثل فقير غير هاشمى قرار دهد؛ بلكه احوط جواز اخذ است مادام [كه] كفايت مؤونۀ سال را براى خود و واجب النفقۀ خود ندارد؛ پس اگر تمكّن پيدا كرد در اثناى صرف زكات، آن را اعاده يا صرف در مصرف با اذن اهلش نمايد و اخذ از خمس نمايد.

جواز پرداخت صدقات واجبه و غير، به هاشمى

و ساير صدقات واجبه - مثل مظالم مردوده و كفّارات واجبه و واجب به نذر و وصيّت و شروط - از غير هاشمى به هاشمى محل احتياط است، و جوازْ خالى از وجه نيست.

و صدقات مندوبه - مثل وجوه برّيه - حرام از غير هاشمى به هاشمى نيست در غير

ص: 117

معصومين - سلام اللّٰه عليهم اجمعين -؛ و در آنها با فرض دخول در استيلاء غير؛ پس بنا بر اظهر، داير مدار مناسبت با مقام شامخ آنها و عدم مناسبت است در خصوصيّات صدقات و خصوص صنف مندوب از آنها، و اللّٰه العالم.

ميزان هاشمى بودن

و مورد تحريم زكاتِ مفروضه، بنى هاشم از علويّين و عباسيّين مى باشند كه منتسب به هاشم از طريق پدر مى باشند.

ادّعاى هاشمى بودن و ظن به آن

و با ادّعاى هاشميّت بر حسب اقرار، دفع نمى شود زكات غير هاشمى به او؛ و ظنّ به هاشمى بودن در غير صورت اقرار مذكور، مثل ظن به فقر است در صورت ادّعاى فقر يا هاشمى نبودن و ظن به هاشمى بودن با ادّعاى آن نسبت به دفع خمس و عدم دفع زكات غير هاشمى؛ و حكم ظن به عدم هاشميت، مؤيّد است به اصل بنا بر جريان اصل.

متولّى اخراج زكات، و احكام مربوط به آن
عدم لزوم اذن در پرداخت زكات

مالك مى تواند زكات اموال باطنه را - مثل دينار و درهم - خودش بدهد به مستحقين و مى تواند دفع به امام يا نايب نمايد. و هم چنين اموال ظاهره - مثل غلات و مواشى - را مخيّر است در دفع به امام يا به فقير.

وجوب دفع به امام به حق و فقيه عادل در صورت طلب به نحو الزام

و اگر امام طلب نمايد به نحو الزام، واجب است دفع به سوى او مطلقاً؛ و در صورت مخالفت، اظهر اجزاء است اگر چه معصيت كرده. و جواز يا وجوب دفع به امام يا نايبش، مقصور به امام بحق [و] وصايت است، و به غاصبين منصب، اختياراً دفع نمى شود. و دفع به فقيه عادل در زمان غيبت، مثل دفع به امام است در حكم، در صورت طلب و عدم آن بنا بر اقوىٰ .

ص: 118

ولى طفل و مجنون به حكم مالك است

و ولىّ طفل و مجنون، به حكم مالك است در جواز صرف يا دفع به مباشرت و استنابت يا وجوب دفع به امام يا ساعى از جانب او يا وكيل او با مطالبه و الزام او.

لزوم تبعيت ساعى از امام

و هم چنين مالك و ولىّ او كه مى تواند دفع زكات به اهلش و مصرفش نمايد، قول او هم در دفع قبول مى شود بدون بيّنه و يمين.

و ساعى تابع اذن امام است در تفريق زكات، و تابع اطلاق و تقييد در اذن امام است، و هر عملى انجام داد محمول بر صحيح مى شود؛ حتى اگر با استيذان مالك يا بدون آن صرف در مصرف كرد بعد از اخذ نصيب خود يا بدون آن، محمول مى شود بر صدور او با اذن امام.

و اگر تعيين مالك با تعيين امام، در مصرف يا تقسيط، مخالف شد، لازم است رعايت تعيينِ لزومىِ امام؛ و اگر اذن امامْ مطلق بود و مالك تعيين كرده بود، پس اگر دفعْ لزومى بود، مثل تعيينِ بعد از صرف يا دفعِ به امام است؛ وگرنه مثل استرجاع از ساعى قبل از صرف يا وصول به امام است؛ و هم چنين است دفع به فقيه بدون الزام.

و احوط در دفع به ساعى و فقيه در صورت مذكوره، عدم رجوع مالك يا تقييد در صرف است.

بعضى از موارد استحباب و افضليّت

و اعلان در زكات مفروضه و اخفا در زكات مستحبّه، افضل است. و افضل در زكات، حمل به سوى امام است با امكان. و افضلْ بسط بر اصناف ثمانيه است با وجود و حضور. و جايز است تركِ بسطْ بر اصناف و ترك بسط بر افراد هر صنف به نحو تسويه يا غير تسويه.

و مستحب است در هر صنفى، به جماعتى از آنها دفع شود كه اقلّ آن سه نفر است در دفع به افراد.

و هم چنين تخصيص اهل فضل و فقه و هجرت در دين و عقل، به زيادتى نصيب

ص: 119

مستحب است؛ و هم چنين فضل غير سائل بر سائل؛ و هم چنين تخصيص صدقات مواشى، به متجمّلين و صدقات ديگر، به ساير محتاجين كه معتاد به موجبات شرف و تجمّل نيستند.

و جايز است براى مالك صرف همۀ زكات خودش در يك صنف، بلكه در يك فرد از يك صنف و مجزى است.

نقل زكات به بلد ديگر و مؤونۀ نقل

نقل زكات از بلدِ آن با وجود مستحق در آن بلد، جايز است، لكن ضامن است ناقل به تأخير ادا با وجود مستحق بنا بر احوط؛ و ضامن نيست به نقل با عدم مصرف و [عدم] مستحق در بلد؛ و اگر رجاى حضور مستحقّ قريباً و يا صرف در مصرف را دارد، مخيّر است بين انتظار و نقل و ضامن نيست. و مجزى است بعد از نقل و صرف در مستحق حتى بنا بر عدم جواز نقل؛ و اولىٰ بلكه احوط، صرف در مستحقينِ بلد زكات است.

و مراد از مستحق در اينجا، مصرف است، نه خصوص فقير، بنا بر احوط.

و مؤونۀ نقلِ جايز، بر مالك است و اين احوط است نسبت به مالك در نقل واجب.

و اظهر عدم وجوب تضرّر مالى به نقل است؛ پس مؤونۀ نقلِ به سوى مستحقّ ، از زكات است، و به سوى فقيه با مطالبه و الزام او، بر او [مى باشد]؛ و اگر ادا نكرد، از زكات است، چه لازم باشد بر فقيه يا جايز كه از محلى ديگر ادا نمايد.

در صورت مطالبۀ امام يا نايب او، واجب است با امكان، نقل و دفع؛ و ترك آن با امكانِ دفع به امام يا فقير، موجب اثم و ضمان است. و هم چنين [است] ساير امانات مثل وصيّت يا مال مدفوع براى صرف در جهتى [كه] با امكان و ترك، [شخص] آثم و ضامن است.

فرض عدم امكان صرف در بلد و حكم ضمانِ نقل

و با عدم امكان صرف در بلد، [نقل] جايز است، بلكه با عدم رجاى فايدۀ حضور مستحق در انتظار، واجب است نقل آن در صورت امنِ طريق و عدم خوف تلف يا فساد بنا بر احوط در صورت عدم امكان تبديل به محفوظ يا مطلقاً و در صورت

ص: 120

مساوات بين نقل و حفظ در زمان صرف در مصرف و يا مماثلت هر دو در اينكه ضرر يا حرجى نباشد؛ وگرنه معيّن است آنچه خالى از هر دو است. و مساوات زمانيّه، لازم است رعايت آن بنا بر فوريّت و عدم جواز تأخير كه احوط ترك تأخير بدون عذر است خصوصاً بيش از سه ماه.

و با خوف اگر نقل كرد ضامن است؛ و با الزامِ فقيهِ مطّلعِ بر خصوصيّات اگر نقل كرد، ضامن نيست.

در صورتى كه مال در غيرِ بلدِ مالك باشد، مستحب است صرف در بلد مال بشود و جايز است اداى بدل در بلد مالك؛ و هم چنين جايز است احتساب آن در ذمّۀ مديون به او كه در بلد غير مال و مالك باشد.

و با وجود مستحق در بلدِ مال، يا امكان صرف در آنجا، اگر نقل شود اگر چه به بلد مالك باشد، ضامن است مالك به احتياط متقدّم؛ و با عدم مستحق در بلدِ مال، ضامن و آثم نيست تا اقرب بلدِ مأمون به آن بلد كه ميسور باشد صرف در مستحق در آن بلد يا در مصرف در آنجا.

چند مسأله
برائت ذمۀ مالك بعد از دفع به امام يا ساعى به اذن يا نائب خاص يا عام

1. در صورتى كه امام، يا ساعى به اذن او، يا نايب خاص يا عام - به آن جهت كه ولايت از مستحق و مصرف دارد - قبض كرد زكات را با اقباض مالك، ذمّۀ مالك برىء مى شود [و] تلف و اتلاف بعدى را ضامن نيست.

كنار گذاشتن زكات

2. در صورت عدم مستحق، مى تواند با نيّت، زكات را عزل نمايد. و با عزلْ ضامن نيست از تلف و اتلافى كه تعدّى و تفريط در آن نباشد. و با هر كدام از عدم مستحق اگر چه عزل نكرده باشد، يا عزل اگر چه به مستحقّ دسترسى داشته باشد، ضمانْ منتفى مى شود.

و اِثم در تأخير ادا در صورت وجود مستحق و عدم عزل و عذر ديگر، موافق احتياط متقدّم است.

ص: 121

و اظهر تعيّن مال است بعد از عزل، مثل تعيّن به قبض مستحق، پس تصرّف در آن، تصرّف در عين زكات است كه ملك مستحق يا جهت شده است و نمى تواند ابدال يا معامله و تجارت بدون اذن ولىِّ زكات نمايد؛ و نماى آن و ربح تجارت با اذن، تابع اصل است.

و با عدم عزل و عدم مستحق و عدم ميسوريّتِ ساير مصارف از همه جهت، ضمان نيست، چنانكه گذشت، به خلاف صورت وجود مستحق يا تمكّن از ساير مصارف با عدم عزل كه ضمان، ثابت [است]. و گذشت احتياط در ترك تأخير، و اظهر در همين صورت، جواز عزل است.

لزوم وصيّت به زكات

3. اگر ادراك كرد موتْ مالك را، وصيّت مى نمايد وجوباً به زكات - مثل ساير امانات و ديون - به نحوى كه اطمينان به ايصال نمايد.

و اگر ورثه محتاج باشند، مى توانند بعد از وفاتِ مورِّث، قبول نمايند به عنوان زكات از مال ميّت، آنچه را كه بر او است، با وصيّت و بدون آن، اگر چه واجب النفقۀ ميّت بوده اند در حال حيات او.

خريدن مملوك به نحو جايز از زكات و...

4. اگر مملوكى خريده شد از زكات به نحو جايز كه گذشت و عتق شد و بعد صاحب املاك شد، متروكات او صرف در مستحقّين زكات مى شود به نحو مصرف؛ و اطلاق ارث بر آن، خالى از عنايت نيست، بلكه حال متروك، حال زكات ابتدائيّه است.

اجرت كيل و وزن

5. اظهر اين است كه اجرت كيل و وزن در صورت احتياج، از زكات است در صورت عدم بذل زايد از مالك و عدم صلح با فقير، نه بر مالك؛ و قياس به متعارفِ در وزن مبيع نمى شود؛ و احوط بذل زايد از حق يا صلح با فقير است در اجرت.

جواز اعطاى زكات به مستحق به دو سبب يا بيش از آن

6. اگر به دو سبب يا بيش از آن، مصرفيّت براى مستحق زكات پيدا شد، جايز است

ص: 122

نصيب هر دو را اخذ نمايد با تفرّق و اجتماع، لكن شروط سابقه بايد رعايت شود.

مقدار پرداخت زكات به هر مستحق

7. اظهر عدم وجوب رعايت زكات در نصابِ اوّل نقدين است كه «پنج درهم» يا «نصف دينار» باشد، بلى مستحب است به هر فقيرى، كمتر از اين مقدار ندهد؛ و در غير نقدين. [آيا] معتبر، قيمتِ نصابِ اوّل آنها است با تعدّد، يا تقدير به نصاب اوّل نقدين مى شود، يا آنكه تقدير و تحديدْ مخصوص به نقدين است ؟ وجوهى است.

و تحديد در فقير است نه در ساير مصارف زكات. و تحديد در صورتى است كه زكات به مقدار مذكور يا بيشتر باشد؛ پس اگر زكاتِ نصابِ اوّل را تماماً به يكى داد بعد به نصاب دوّم رسيد، واجب به مقدار مذكور نيست و تحديدْ محل دارد، مگر آنكه در يك دفعه نصابها جمع شده و زكات آنها به مقدار مذكور و بيشتر مى شود.

و اگر يك دفعه واجب شد بر مالك، زكات نصاب اوّل و دوّم، مى تواند زكات اوّل را به فقيرى و زكات نصاب دوّم را به فقير ديگر به نحو تقارن يا تعاقب بدهد بنا بر اظهر.

و براى اكثرِ مدفوعِ از زكات، حدّى نيست و مى تواند به مراتب غنى در دفعۀ واحده، فقير را به سبب زكات برساند، مگر آنكه با خصوصيّاتى بالعرض قسمتْ لازم بشود كه در كمتر از مؤونۀ سال، يكى هم تصوير مى شود؛ و در اين صورت، ايتاى زكات بيش از حدّ موافقِ قسمت، مقارن معصيت مى شود، نه [اينكه] به غير مستحق داده شده است؛ پس اعاده لازم نيست و همان مجزى است؛ بلى به نحو تعاقب اگر بدهد تا حدّى كه موجبِ مالكيّتِ فقير مؤونۀ سال را اگر داد، بيش از آن براى دافع و آخذ جايز نيست.

عدم وجوب دعا بعد از گرفتن زكات

8. اظهر عدم وجوب دعا بعد از گرفتن زكات است براى دافع، چه آنكه گيرنده، فقيه يا ساعى به اذن او باشد، مثل آنكه بر فقير [هم] واجب نيست، بلكه بر همه مستحب است؛ و وجوب بر شخص نبى - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم - و امام - عليه السلام -، معلوم نيست

ص: 123

اگر چه بى فايده است در غير نايب خاص يا عام. و دعا به لفظ صلات و معنى خاص او و مفيد آن معنى به نحو مناسب به هر نحوى كه باشد، مجزى است بنا بر اظهر از مستحب يا واجب.

كراهت تملك آنچه به عنوان زكات ادا نموده، اختيارا

9. آنچه را كه مالك به عنوان صدقۀ واجبه يا مندوبه به اهلش دفع نمايد، مكروه است اختياراً تملّك نمايد آن را؛ و ابقاى در ملك با اختيارى نبودن تملّك، مانعى ندارد، مثل ميراث. و تملّك اختيارى با عوارض و مرجّحات - مثل انفع بودن براى فقير و صورت مطالبۀ فقير - رفع مى شود كراهت آن، و على اىّ حال، جايز است و حرام نيست.

استحباب علامت گذارى حيواناتى كه به عنوان زكات ادا مى شود

10. مستحب است علامت گذارى به حيوانات زكات در مواضع مكشوفۀ آن كه با قوّت باشد.

وقت اداى زكات
عدم فوريّت در وجوب اداى زكات

فوريّت، در وجوب اداى زكات نيست؛ و احوط عدم تأخير از سه ماه است بعد از حلول، مگر براى نبودن مستحق يا عذرى و حاجتى، مگر آنكه عزل كرده باشد در مال معيّنى؛ و در صورت عزل، ضامن نيست بدون تفريط، و هم چنين صورت عدم مستحق يا وجود عذرِ مانع، به خلاف صورت سابقۀ بر آن كه ضمانْ احوط است، چنانچه گذشت.

و تعجيل زكات از اوّل وقتِ وجوب، جايز نيست، و لكن مى تواند مالكْ قرض بدهد به فقير و بعد از حلول وقت زكات، احتساب نمايد آن را [به عنوان] زكات با نيّت در صورت بقاى فقير بر صفت استحقاق در وقت نيّت زكات، چه عين مال باقى باشد يا تلف شده باشد.

اگر تماميّت نصابْ به قرض است، واجب نيست زكات بر مالك بعد از تمام سال،

ص: 124

زيرا مقروض، ملك مقترض است به قبض، و زكاتش با شروط، بر مقترض [ است] نه بر مقرض؛ و فرقى در اين حكم بين بقاى عين مقروضه و تلف آن نيست.

حكم مطالبه از مقترضِ غير مستحق

و اگر مقترض به وصف استحقاق در وقت احتساب نبود، حال آن حال ساير ديون و قرضها است در جواز مطالبه و اخذِ مثل يا قيمت و وجوب اداى آن بر مقترض؛ و نمى تواند مطالبۀ عين نمايد، بلكه در مثلى، مطالبۀ مثل مى نمايد، و مى تواند مقترضْ دفع عين نمايد و بايد مقرض قبول نمايد و در قيمى مطالبۀ قيمت [مى نمايد]؛ و نمى تواند اعادۀ عين نمايد با اختلاف قيمت فعلاً و سابقاً و لازم نيست قبول آن بر مقرض؛ بلكه با توافق دو قيمت، وجوب قبولِ عين، محل تأمّل است.

و اگر ممكن نباشد [كه مالك] با خروجِ مقترض از استحقاق، استعادۀ قرض [نمايد]، مالك از مال خودش اداى زكات واجبه مى نمايد و قرض در ذمّۀ مقترض باقى است.

اگر مقترض مستحق باشد

و اگر باقى است بر استحقاق، مالك مى تواند استعاده نمايد و زكات بدهد همان را يا عوضش را، به خود آن مقترض، يا به غير او از مستحقّين يا ساير مصارف زكات، و مى تواند احتساب نمايد آنچه را كه در ذمّۀ مقترض ثابت است.

در قرض اگر مقترض از فقر خارج شد، يا آنكه مقرِض نخواست احتساب نمايد، نمى تواند استعادۀ عين نمايد اگر چه مثلى باشد؛ پس با زيادۀ متّصله - مثل سمين شدن - مى تواند بدل آن را بدهد از ساير امثال در مثلى و قيمت را در قيمى، و سمين از مثليّت خارج مى شود؛ و اگر توافق در اداءِ عين كردند و زيادۀ منفصله - مثل ولد - داشت، مقترضْ ملزم به اداى ولد نمى شود، چون نما ملك او به قبض است.

و اگر نقصى در قيمى حاصل شد، ملزم به اداى قيمتِ مقروض در حال قبض است

ص: 125

اگر با قرض مستغنى بشود، جايز است احتساب وقت حلول حول با وجوب، چون كه با دينْ از فقر مطلق، خارج نمى شود؛ و غنى - لو لا الدين - مانع از استحقاق زكات نيست و لازم نيست مالك بگيرد و اگر خواست رد نمايد.

و اطلاق اين حكم به صورت مؤجّل بودن قرض به عقد لازمى به ما بعد از سال، خالى از اشكال نيست.

و اگر استغنا به مال ديگرى باشد، احتسابْ جايز نيست و بايد استعاده نمايد و زكات را به ديگرى بدهد.

نيّت زكات
اشاره

زكات از عبادات [است] و قصد قربت در صحّت آن معتبر است؛ و در موارد عدم امكان - مثل ولىّ يتيم و ممتنع - حاكم يا امام يا ولىّ ، نيّت مى كند. و هم چنين خُمسِ مأخوذ از كفّار با نيّت امام يا نايب عام يا خاص، مثل ساعى و فقيه نيّت مى نمايد؛ و در نيّت، آخذ و دافع، قصد وظيفۀ خودش مى نمايد، نه نيابت از كافر.

نيت مالك، ولى يا وكيل مالك، و يا ساعى

و دافعِ مالك يا ولىِّ او در حال دفع به مستحق يا آنكه به جاى او است، نيّت مى نمايد؛ و اگر دافع، ساعى بود يا وكيل مالك، هر كدام از مالك يا ساعى و وكيل، در حال دفع به مستحق، نيّت مى نمايد. و اگر نيّتى تا حالِ دفعِ به مستحق نبوده، نيّت مالك در آن حال، مجزى است؛ و نيّت وكيلِ مالك و نايب امام - عموماً يا خصوصاً - در حال دفع، كافى است بنابر اظهر، چنانچه ذكر شد.

زمان نيت

و نيّت مالك در وقت دفعِ به امام يا فقيه يا ساعى، مجزى است بنا بر اظهر؛ و اما نيّت امام يا ساعى در وقتِ دفعِ به مستحق، پس ثمرۀ آن در نيّت فقيه و مأذون او ظاهر است. و اظهر كفايت قصد جرْى به وظيفۀ فعليّه است در حال دفع در صورت اتّحاد؛ و اما در صورت وجود غير زكات در مدفوع، احوط قصد زكات است.

ص: 126

كفايت قصد قربتِ در داعى

و در قصد قربت، داعى براى همه كفايت مى كند؛ پس در صورت نيّت مالك، در حال دفع به مستحق، يا در حال دفع به ولىِّ مستحق از امام و ساعى و فقيه با تعذّر آنها با تعقّب به نيّت دافع به مستحق، اِجزاءْ قطعى است. و نيّت خصوص مالك در حال دفع به ولىّ مستحق، اِجزاى آن اظهر احتمالها است.

و اگر مالك هيچ نيّت نداشته باشد [و] فقط ساعى در حال دفع به مستحق، نيّت كند، اظهر عدم اجزاء است با تمكّن از نيّت مالك به واسطۀ عدم امتناع. و اظهر اجزاء در صورت امتناع مالك و اخذ اجبارى از او است.

و نيّت ساعى، وقتِ دفع به امام، اثرى ندارد مگر آنكه وكيلِ مالك هم باشد در دفع به امام به عنوان زكات با قربت.

و ولىّ طفل و مجنون، به منزلۀ مالك است در آنچه ذكر شد؛ و در صورت ولايتِ حاكم بر آنها، معلوم است تعيّن نيّت حاكم و مأذون او در حال دفع به مستحق.

و اظهر در قصد قربت، كفايت داعى است مطلقاً. و در نيتِ عنوان زكات مال، [نيز اظهر] لزومِ قصدِ عنوان است اگر چه به معرّفيتِ واجب فعلى باشد كه آن متّحد باشد؛ پس خصوصيّتِ فطره و مال، لازم نيست قصد آنها با اتّحاد واقعى و قصد واجب فعلى.

و نيّت مالك در وقت دفعِ به وكيل او، اثرى ندارد و مُغنى از نيّت وكيل يا موكِّلْ در حال دفع نيست. و در صورت اكتفاى به نيّت وكيل، اعلام وكيل به زكات بودن، لازم است.

عدم وجوب نيت صنف زكات

و اظهر عدم وجوبِ نيّتِ صنفِ زكات ماليّه است اگر چه واجب، متعدّد باشد، لكن اظهرْ تعيّن است اگر نيّت كرده [و] پس از آن عدول ننمايد.

و اگر بدون نيّتِ صنف، ادا كرد، محتمل است جواز تعيين با بقاى عين، نه با تلف آن، كه اظهر تحقّق توزيع است در صورت تلف مدفوع؛ بلكه احوط وجوباً عدم تأثير عدول است با بقاى عين، و [نيز احوط وجوباً] عدم تأثير تعيين مسبوق به عدم است،

ص: 127

بلكه توزيع مطلقاً، موافق احتياط است.

و از آنچه ذكر شد، معلوم شد كه در جميع صور، نيّت در حال دفع، لازم است. و اما نيّت بعد از دفع از كسى كه در حال دفع، نيّت او كافى بود، پس با بقاى عين در خارج يا در ذمّۀ مستحق ضامن به جهت اطلاع بر عدم نيّت و عدم مجانيّت بعد از تلف يا اتلاف، اگر احتساب شود در زمانِ نيّتِ مقارنِ احتساب، نه مقارنِ دفعِ به مستحق، كافى است.

چند فرع

1. اگر مالك بگويد: «فلان مال غايب من اگر باقى است، اين [را] كه دفع مى نمايم به فقير، زكات باشد، و اگر [باقى] نباشد، صدقۀ مندوبه باشد»، مجزى است در هر دو تقدير.

و اگر با ترديد در اصل نيّت، زكات داد، محسوب نمى شود و قابض با اطلاعْ ضامن است و اگر به عنوان زكات گرفته و مغرور بوده، ضامن نيست.

2. اگر دو مال داشته باشد و زكات يكى را بدون تعيين اخراج كرد، احوط در موارد ممكنه، توزيع است، مگر آنكه كشف شود عدم ثبوت يكى از آن دو زكات از اوّل، اگر چه به سبب متأخّر باشد، مثل تلف در حال لزوم بقا.

3. و اگر دفع زكات نمايد به نيّت مال محتمل الوصول - كه بر تقديرِ وصولِ خطاب به زكات با شروط آن محقّق باشد - مجزى است در صورت انكشاف وصول در زمان دفع يا بعد از آن با امكان نيّت و احتساب از آن زمان بعد از دفع.

4. و اگر مالك نيّت نكرد و ساعى نيّتِ زكات كرد در وقت دفع، پس در صورت امتناع مالك و اخذ اجبارى، مجزى است، و اكتفاى به نيّت در حال اخذ از نيّت در حال دفع، محل تأمّل است؛ و در صورت عدم امتناع يا توكيل ساعى، مجزى است، چنانچه گذشت؛ و در غير اين دو صورت، مجزى نيست بنا بر اظهر.

الحمد للّٰه وحده، و الصلاة علىٰ سيّد الأنبياء محمّد و آله الطاهرين، و اللعن

على أعدائهم أجمعين. كتبه العبد محمّد تقى بن محمود

البهجة، في 14 صفر الخير 1399 ه.

ص: 128

فصل دوم زكات فطره

شرايط وجوب زكات فطره

«زكات فطره» - كه به معناى خلقت، يعنى زكات بدن، يا عيد فطر است - واجب مى شود بر مكلّفِ در وقت هلال شوّال؛ پس واجب نيست بر مالكِ از صبىّ و مجنون، در مال آنها كه ولىّ اخراج نمايد از ايشان، يا از عايلۀ ايشان.

و بر كسى كه در وقت هلال شوّال، مُغمىٰ عليه بوده باشد و بر كسى كه آزاد باشد در وقت مذكور، واجب مى شود.

و بر «مملوك» اگر چه مالك باشد، واجب نيست. و اقسام مملوك، فرقى در آنها نيست مگر به آزادى در وقت مذكور، يا آزادى بعضى از او.

و در صورتى كه [شخص مملوك] كسوب باشد و با اذن مولى، از عيال او خارج شد و خودش صاحب عيال شد، در وجوب زكات فطرۀ او و عايلۀ او بر خودش، يا بر مولى، يا عدم وجوب، تأمّل است، خصوصاً بنا بر مالكيّت عبد.

و اگر چيزى از مملوك، آزاد شد، واجب است زكات فطره بر مولى و بر مملوك به نسبت مالكيّت و آزادى؛ و اگر در عيلولتِ كاملۀ مالك باشد، همه بر مولى واجب است، مثل حرِّ كامل.

زكات فطره بر «غنىّ » كه مالك مؤونۀ سال است - و براى او جايز نيست گرفتن زكات به عنوان فقر واجب است؛ و بر فقير واجب نيست، بلكه مستحبّ است و تأكّد

ص: 129

دارد نسبت به گيرندۀ زكات مال فقط، بالاضافه به گيرندۀ زكات فطره و زكات مال.

ميزان فقر در زكات فطره

عبرت در فقر، به عدم ملكِ مؤونۀ سال براى خود و عيال خود است، كه با اين وصف، مستحقّ زكات مال و فطره مى شود؛ و [عبرت] در غِنىٰ - كه به آن حرام مى شود گرفتن زكات - به مالك بودنِ مؤونۀ سال است و با اين وصف، زكات فطره واجب مى شود.

و احوط اعتبار «قدرت فعليّه» است بر اداى زكات زايد بر مؤونۀ سال كه به تدريج استفاده و صرف مى نمايد در غير واجد مؤونه فعلاً، اگر چه با قرضِ خالى از حرج و اجحاف باشد، تا سبب اختلال امور او فعلاً نباشد.

استحباب زكات فطره براى شخص فقير

مستحبّ است براى فقير، اخراج فطره؛ و اگر ندارد جز يك فطره، به عنوان فطره مى دهد به بعض عيال خودش و آن هم به ديگرى و هكذا، و آخرى اخراج مى نمايد از خودش به اجنبى؛ و مى تواند تمليك نمايد به نحو هبه به يكى از عيال و آن هم از خودش فطره بدهد به ديگرى از عيال معيل، و آخر عيالْ ، به خود معيل برمى گرداند و او اخراج مى نمايد، و وقتى به عنوان فطره به يكى داده مى شود از عيال، كه فقير باشد با آنكه در عيلولت ديگرى است.

و مقتضاى توسّط در غير آخرى، اختصاص به كراهت تملّك از اجنبى (در صورت اخراج به او) به آخرى از كسانى كه منتهى مى شود دَور به او است، كه مكروه است از اجنبى قبول صدقۀ آن نمايد به اعاده در ملك.

وجوب اخراج زكات براى مطلق عيال و مهمان

و واجب است زكات فطره را بدهد از خودش و جميع عايلۀ خود از كوچك و بزرگ، و آزاد و مملوك، مسلمان يا نصرانى و مجوسى و مملوك زن، و عاقل و غير عاقل، آنچه در عيلولت و انفاق خارجى او باشد، از واجب النفقه و غيره حتى اگر به وجه غير

ص: 130

مشروع انفاق بر او مى نمايد، و از «مهمان» كه قبل از هلال شوّالْ صدق ضيافت او نموده باشد به نزول بر او به قصد تناول غذا و نحو آن، اگر چه خارجاً به عذرى تناول نكند.

و اگر در همين وقتِ هلال، اهدا كند غذايى به كسى كه در منزل او نيست و بنا بر استمرار اين عمل نباشد كه معدود از عيال مى شود و نه صدق مهمان مى نمايد، فطرۀ او، واجب بر هديه كننده نيست.

و در اعتبار استمرار بر ضيافت تا وقت وجوب ادا، مثل ساير عيال است كه استمرار بر عيلولت تا وقت ادا، معتبر است.

و تحقّق افطار نزد ميزبان، نه شرط است و نه موضوعيّت دارد، بلكه عبرت به صدق ميهمان در وقت مخصوص است.

لزوم نيّت و ايمان در پرداخت زكات فطره

«نيّت» در زكات فطره لازم است، مثل زكات مال و غير آن از عبادات، به نحوى كه لازم است در واجبات عباديّه و مستحبّات عباديّه.

و [زكات فطره] از «كافر» صحيح نيست، مثل ساير عبادات، و واجب است بر او مثل ساير عبادات واجبه؛ و بعد از اسلام، ساقط مى شود از او، مثل زكات مال.

و ايمان به معنى «اعتقاد به امامت دوازده وصىِّ پيغمبر - عليهم السلام -» شرط است در عبادات. و اگر مخالف، مستبصر شد، بايد اعادۀ زكات واجبه كند كه به غير اهلْ تأديه كرده، چنانچه در زكات مال گذشت.

رفع عذر، قبل يا بعد از هلال

«طفلى» كه بالغ بشود قبل از هلال شوّال، يا آنكه كافرى مسلمان شود، يا ديوانه زايل شود جنون او، يا بيهوشى به هوش آيد، يا فقيرى مالك شود به حدّ غنى در آن وقت، بر آنها واجب مى شود زكات فطره؛ و اگر بعد از آن وقت در شب عيد، اين شروطِ تكليف محقّق شد، وجوب نيست، بلكه مستحبّ است زكات فطره تا قبل از زوال

ص: 131

عيد. و هم چنين اگر مالكِ مملوكى شد، يا فرزندى مولود شد، در صورت تقدّم بر هلال عيد، واجب است فطرۀ او؛ و در صورت وقوع آن در شب تا زوال عيد، مستحبّ است.

و منافاتى بين موقّت بودن وجوب به ادراك ماه رمضان و موقّت بودن اخراج به فجر نيست، و لازمۀ وقت وجوب، جواز اخراج در شب عيد نيست بنا بر احد القولين.

و هم چنين در صورت موت بعد از وقت وجوب و قبل از وقت اخراج، وارث از متروكِ بعد از وقتِ اخراج، ادا مى نمايد، مثل انعقاد يا صدق اسم با وقت تصفيه در زكات مال كه بعد از امرى در وقتى متقدّم، واجب مى شود اخراج در وقت متأخّر.

فطرۀ زوجه و مملوك

زوجه و مملوك اگر عيال زوج و مالك باشند، فطرۀ آنها بر او است؛ و اگر زوجه ناشزه است و از عيال هم نيست، فطرۀ او بر زوج نيست؛ و اگر واجب النفقه هست و لكن از عيال نيست به جهت عصيان معيل، احوط اداى فطرۀ او است در صورتى كه در عيلولت ديگرى نباشد، يا آنكه معيل هم فقير باشد؛ و اگر در عيلولتِ ديگرى باشد، از زوج و مالك ساقط است و بر معيل است در صورت يَسار او بنا بر اقوائيّت عيلولت از زوجيّت و مالكيّت، و از وجوب انفاق بر تقدير تأثير اينها. و احوط اداى معيل است به قصد وظيفۀ فعليّه كه احتمال مى دهد تبرّع از زوج يا مالك باشد، يا به قصد احتمال وجوب بر خودش تماماً؛ و در اين صورت، احتياط زوج و مالك رعايت شود. و تبرّع هم بدون اذن يا امتناع از ادا و اذن، مشكل است.

سقوط زكات فطره از كسى كه فطره اش بر ديگرى واجب است

و فطرۀ ولدِ صغيرِ موسر، نه بر خودش است نه بر والد كه معيل او نيست.

كسى كه فطره اش بر غير واجب بشود، از خودش ساقط است اگر چه مكلّف به آن، اخراج فطره ننمايد از روى عصيان يا غفلت؛ و اگر بدون اذن مكلّف، اخراج نمودند، مُجزى از زكات مكلّف نيست بنا بر احوط؛ و اما با اذن به قصد نيابت از مكلّف با مبادى و مقدّمات كه تمليك به او اوّلاً، و اداى از او زكات خودش را ثانياً باشد، دور نيست اجزاى آن. و اگر چنين قصدى در تبرّعِ بدون اذن باشد، اجزاى آن

ص: 132

هم خالى از وجه نيست با رضاى او اگر چه احتياط در ترك هر دو صورت است. و اگر از مال خود تمليك كرد به معيل و او ادا نمود به مباشرت يا توكيل، مخالف احتياط نكرده است.

فقر معيل و معال

و اگر معيل و مُعال هر دو فقير باشند، از هر دو، زكات فطره ساقط است. و اگر معيل فقير باشد و معال موسر و غنى [باشد] پس اگر زوج، قادر بر انفاق نباشد و زوجه در عيلولت خودش است، بر زوجه زكات فطرۀ خودش ثابت است؛ چنانچه اگر به مناسبت شدّت احتياج او منفقِ به زوج است، فطرۀ او هم واجب است، مثل خادم و عيال تبرّعى.

و اگر [زوج] معيلِ زوجه است با صعوبت و تكلّف و فقير است، از زوج ساقط است، و اظهر ثبوت بر زوجه است با يسار او. و اگر اخراج كرد با تكلّف، فطرۀ زوجه را، سقوط از زوجه، خالى از وجه نيست حتى در بعض صور ادارۀ فطره بر غير غنى از عيال و اخراج فقير اخير.

زكات فطرۀ مملوك و غايب

مملوكِ غايبِ از مالك كه معلوم است زنده بودن او نزد مالك، اگر در عيلولت خودش است با اذن مالك، يا در عيلولت مالك باشد، فطرۀ او بر مالك است؛ و اگر در عيلولتِ ديگرى است، فطره او بر مُعيل است و از مالك ساقط است بنا بر سقوط بدون عيلولت؛ و اگر بدون اذن مالك، خود را اداره مى نمايد، پس با صدق عيلولت - اگر چه به نحو مشروع نباشد - فطرۀ او بر مالك است، وگرنه بر هيچ كدام نيست بنا بر اعتبار عيلولت در فطرۀ مملوك.

پس در مملوكِ غايب و آبق و مرهون و مغصوب، فطره بر مالكِ معيل است، اگر چه اعاله با اذن او باشد به نحوى كه معدود از عيال فعلى او بشود، و بر معيلِ غيرِ مالك

ص: 133

است اگر چه به نحو غير مشروع باشد.

و در صورت جهل به حيات مملوك يا بقاى بر عيلولت سابقه در صورت غيبت منقطعه، به حكم استصحاب، واجب است فطره، به خلاف صورت شكّ در دخول در عيلولت يا عدم علم به حالت سابقه.

اگر عدّه اى شريك در مملوكهايى باشند، اگر نصيب هر كدام، يك رأس كامل مى شود - مثل تساوى عبيد و مماليك - بر هر كدام فطرۀ كامله است؛ و اگر نصيب هر يك، كمتر از يك رأس باشد، احوط توزيع يك فطره بر آنها است، مثل يك عبد بين دو شريك در صورت مساوات در عيلولت؛ و اگر بعضى معسر باشد، احوط اداى باقى نصيب خود را از فطره است؛ و اگر در عيلولت يك نفر كه مالك همه نيست باشد، بر خصوص معيل، فطرۀ كامله است. و اگر معيلْ معسر باشد، احوط اداءِ غير معيل است به قدر نصيب خودش از مملوك.

و اگر با مهايات، نوبت يكى از آنها در وقتِ مخصوص شد و عيلولت در وقت محقّق شد، اظهر وجوب بر معيل فعلى است، مثل صورت تبرّع. و احوط در صورتِ تعدّدِ شريكِ معيل، اتّحاد يك صاع است از حيث جنس مگر به عنوان قيمت ادا شود از همه.

تساوى زكات فطره با ديگر ديون ميّت

اگر مالك يا معيل ديگر، وفات كرد با آنكه مديون بود، بعد از هلال عيد، واجب است اخراج زكاتِ مملوك او و ساير عيال او از مال او. [و] اگر متروكات او وافى به همه نبود، تقسيم مى شود آنچه باقى است، بر زكات فطره و ساير ديون به حسب حصّۀ آنها از مال متروك به طورى كه يكى از آن ديون محسوب مى شود، و مثل زكات مال، مقدّم بر ساير ديون - كه حقّ النّاس و متعلّق به عين نبوده اند مگر بعد از وفات - نمى شود. و اگر قبل از هلال عيد فوت كرد، واجب نيست بر او از مال او فطره.

و اگر معيلى پيدا بشود از ورثه يا غير، بر او است فطرۀ عيال با شروط آن، يا آنكه

ص: 134

مملوك را ورثه، مالك باشند، كه زكات او بر مالكِ معيل است، يا مطلق مالك - بنا بر يكى از دو قول - با شروط، حتى در صورت استيعاب دَيْن بنا بر مالكيّت ورثه در اين صورت كه احوط القولين است در اين مقام، يا فطرۀ آن مقدارى از مملوك كه مثل ساير تركه بايد به غرما داده شود در صورت عدم استيعاب.

وصيّت تمليكيّه به عبد

اگر شخصى به عبدى وصيّت تمليكيّه كرد قبل از هلال عيد، بعداً موصىٖ وفات كرد [و] بعد از وفات [او]، موصىٰ له قبول كرد، اگر قبول، قبل از هلال عيد بوده و در وقت قبل از هلال، عيلولت عبد براى موصىٰ له محقّق شده بوده، فطرۀ عبد بر موصىٰ له است؛ و اگر بعد از هلال قبول كرده، يا اينكه عيلولت قبل از هلال محقّق نبوده، مشكل است وجوب، چنانچه گذشت؛ و اگر قبول بعدى كاشف باشد از ملكيّتِ قبل از هلال و عيلولت هم فرضاً محقّق بوده در آن وقت، فطره بر موصىٰ له واجب است. و دور نيست كاشفيّت قبول؛ و وجوب فطره بر وارث، در تقدير عيلولت قبل از عيد است و مالكيّت در آن وقت.

و عبد موهوب قبل از قبض موهوبٌ له در ما قبل هلال عيد، در ملك واهب و وارث او است، و فطره او با عيلولت، بر آنها است، نه بر موهوبٌ له؛ و در قيام ورثۀ موهوبٌ له بعد از قبول او در تأثير قبض ايشان در ملكيّت و وجوب فطره با عيلولت، احتمالى است [كه] در محلّش مذكور مى شود، ان شاء اللّٰه تعالى.

و مبيعِ به خيار با تحقّق ملكيّت و عيلولت در زمان مخصوص، مثل غير خيارى است؛ و فسخ چون من الحين است، اثرى ندارد؛ [و] اجازۀ عقد فضولى هم چنين است بنا بر اصحّ كه كشف است؛ پس به حكمِ عقدِ مالك است.

جنس و مقدار زكات فطره

اشاره

ضابط در جنس و قدر زكات فطره، اين است كه از قُوت غالبِ نوع باشد، مانند «گندم» و «جو» و «كشمش» و «تمر» و «شير» و «كشك» و «برنج».

ص: 135

و اظهر، مثاليّت مذكورات است؛ پس «آرد» و «نان» هم به اصالت، مجزى است، اگر چه احوط اقتصار بر هفت جنسِ متقدّم است، بلكه چهار [تاى] متقدّم از آنها. و در اصل رعايت «صاع» كه «يك مَن تبريز» است مى شود؛ و در قيمت، لازم نيست، مگر قيمت يك «صاع» از قُوت غالب كه مقصودِ مكلّف است.

و اخراج قيمت، اختصاص به نقدين ندارد، بلكه هر چه ثمن واقع مى شود [مجزى است]، بلكه هر چه صاحبِ قيمت باشد و به قدر قيمت يك «صاع» از مقصود، ارزش داشته باشد در وقت ادا [كافى است].

و اگر به فقير فروخت به نقدى در ذمّه، مى تواند احتساب نمايد آنچه را در ذمّۀ او است به عنوان فطره.

و احوط در اداى قيمت، اختيار غير اصول است كه ذكر شد.

و اختلاف زكاتِ نفس و عيال به حسب اصول و قيمت آنها، يا اختلاف در اداى اصل از بعضى و قيمت از بعضى، مانعى ندارد.

مراتب افضليّت جنس زكات فطره

و افضل در اداى زكات فطره، «خرما» است، و بعد از آن «كشمش»، و بعد از آن قوت غالب بلد. و اگر قوت غالبِ شخصى، مخالف با قوت غالب بلدش باشد، دور نيست افضل بعد از «خرما» و «كشمش» اداى همان باشد، نه قوت نوع اهل بلد.

مقدار واجب در فطره از اصول، يك صاع از هر جنسى از آنها است؛ و آن عبارت است از يك مَن تبريز، چنانكه گذشت. و احوط ترك تلفيق بين دو جنس از آنها است حتى به عنوان اداى قيمتِ يك صاع متّحد، چنانچه در احتياط در نصف صاع از اصول به عنوان قيمت يك صاع از اصل ديگر گذشت.

و اما دو شريك در يك عبد، پس اظهر، وجوب نصفِ صاع است به نحو تخيير بر هر كدام، و تلفيق در اينجا مانعى ندارد.

و اقوىٰ در «شير»، مساوات با ساير اصول است كه اداءِ يك صاع، واجب است و آن

ص: 136

به حسب وزن، چهار مدّ است.

و در قيمت، رعايت وقت ادا در مكان ادا مى شود و تقديرى در شرع براى آن نيست.

وقت وجوب زكات فطره

اشاره

وقت وجوب زكات فطره، ابتداى آن، «هلال عيد» است كه ادراك ما قبل هلال به نحو استمرار با شروط سابقه، سبب وجوب است.

و احوط تأخير اخراج است از فجر روز عيد يعنى تقديم نشود بر فجر عيد، چه در شبِ عيد باشد، چه در تمام ماه رمضان، مگر به نحو قرض كه بعد از فجرِ عيد احتساب نمايد با بقاى شروط در دهنده و گيرنده.

و اما آخر وقت آن، پس احوط براى كسى كه نماز عيد مى خواند، تقديم آن است بر نماز عيد؛ و براى غير [آن شخص]، موسّع است تا زوال؛ و بعد از زوال، نيّتِ وظيفۀ فعليّه نمايد، نه خصوص زكات فطره.

عزل و تأخير در زكات فطره و ضمان آن

و جايز است تأخير براى عذرى، مثل نبودنِ مستحقّ ؛ و [نيز تأخير جايز است] در صورت عزل آن، بلكه عزل براى قصدِ تأخير احوط است؛ و با عزل، لزومى بودن و ضرورى بودن آن، لازم نيست.

و «عزل» تعيين زكات است در مال مخصوص با نيّت قربت به عنوان زكات فطره در وقت مخصوص؛ و حالِ آن بعد از عزل در وقت ادا، حال ساير امانات است؛ پس با تفريط، ضامن است.

و اگر تأخير [در] دفع كرد با وجود مستحقّ ، پس تأخيرِ غير جايز، موجب ضمان است؛ و تأخيرِ جايز هم بنا بر احوط، موجب ضمان است در صورت تلف.

و نقل از بلد با عدم مستحقّ در بلد، در آن ضمان به تلف بدون تعدّى ديگرى، نيست؛ و با وجود مستحقّ در صورت جواز و عدم تأخير از وقتِ ادا، احوط ضمان

ص: 137

است به تلف با نقل، چنانچه در زكات مال گذشت.

و با صدق عزل، ضرر ندارد عزل در اكثر به حسب قيمت كه موجب شركت با مستحقّ مى شود؛ و در اقلّ هم در صورت جواز اداى آن مقدار به مستحقّ ، مانعى ندارد.

اگر عزل نكرد و ادا نكرد با امكان تا آنكه وقت تكليف گذشت، احوط قضاى آن است و اظهر عدم وجوب است.

مصرف زكات فطره

اشاره

مصرف زكات فطره، مصرف زكات مال است بنا بر اظهر، اگر چه احوط، اختصاصِ آن به فقرا است.

و معتبر است در فقير در اين مقام، آنچه گذشت اعتبار آن در زكات مال، از اينكه:

واجب النّفقۀ معيل نباشد؛ و هاشمى نباشد در غير صورتى كه معيلْ هاشمى باشد كه جايز نيست دفع به هاشمى از معيلِ غير هاشمى اگر چه معالْ ، هاشمى باشد و فطره براى معال باشد. و جايز است دفع به هاشمى از معيلِ هاشمى اگر چه معال، غير هاشمى باشد و فطره براى معالِ مذكور باشد.

و هم چنين است اعتبار «ايمان»؛ و اينكه به غير مؤمن و مستضعف با فرض عدم مؤمن، داده نمى شود، و به ولىّ اطفال مؤمنين داده مى شود براى آنها.

جواز پرداخت زكات فطره توسط خود شخص

جايز است براى مكلّف، مباشرتِ صَرف فطره و دفع آن به اهل آن.

و آنچه در وجوب دفع به امام بالخصوص ابتداءً يا بعد از طلب يا با ضميمۀ فقيه عادل در صورت غيبت امام ذكر شد در زكاه مال، و در اجزاء با مخالفت و عدم آن، جارى است در زكات فطره.

و در صورت عدم وجوب، افضل دفع به امام و با تعذّر، به «فقيه عادل» است، بلكه به ملاحظۀ ابصر بودن به مواقع، احوط است.

ص: 138

مقدار زكات فطره كه به هر فقير داده مى شود

احوط اين است كه به هر فقيرى، كمتر از فطرۀ يك نفر داده نشود، بلكه عدم جواز اعطاءِ اقلّ ، خالى از وجهِ موافق با قول متقدّمين از اصحاب بر «محقّق» در «معتبر» نيست. و بنا بر استحباب، به مرجّحات، تغييرِ حكم حاصل مى شود، مثل اينكه جمع شوند جماعتى كه بر تقدير تقسيم به صاع، به بعضى هيچ نمى رسد، بلكه اين صورت، مستثنىٰ است در «شرايع» با اختيار عدم جواز در غير اين صورت در آن كتاب.

و جايز است تا حدّ غنى، در يك دفعه به فقير دادن، چنانچه در زكات مال گذشت.

افرادى كه مستحب است تخصيص زكات فطره به آنها

مستحبّ است اختصاص دادن خويشان به زكات فطره؛ و ترجيح همسايه ها بر غير ايشان؛ و ترجيح اهل علم و ديانت و فقه بر غير ايشان.

الحمد للّٰه و الصّلاة على محمّد و آله آل اللّٰه و اللّعن على أعدائهم أعداء اللّٰه.

بلغ المقام بتوفيقه تعالى ليلة الخميس 19 صفر الخير 1399 ه

بيد العبد الآثم محمّد تقى بن محمود الجيلانى

عفى عنهما.

ص: 139

ص: 140

كتاب خمس

اشاره

موارد وجوب خمس

مصرف خمس

الحاق و تتميم مسائل فى متعلق

الخمس و غيره

انفال

في قسمة الخمس و مُستحقّه

ص: 141

ص: 142

فصل اول موارد وجوب خمس

اشاره

فصل اول موارد وجوب خمس(1)

واجب است خمس در اشيايى:

1. غنيمت
اشاره

از آن جمله، غنايم دار الحربِ بين مسلمين و كفّار به محاربه اى كه موجب حليّت اموال آنها و اسير كردن زنها و اطفال آنها است، نه مطلق كفر و اباحۀ قتل و نجاست.

و فرقى نيست بين منقول و غير منقول از زمينها بنا بر اظهر.

غنايم مستثنا از خمس

و استثنا مى شود از غنايم، صفوِ آنها و برگزيده هاى آنها كه مورد اختيار نبىّ - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلم - يا امام - عليه السلام - است. و بعد از اخذ آنها، از بقيه، خمسِ براى شش سهم مذكورِ در آيۀ شريفه، اخذ مى شود. و مقتضاى بعض روايات، اختصاص زمينهاى مخصوصِ به ملوك، به امام است.

و هم چنين استثنا مى شود از غنيمت، آنچه صرف شده - مثل اجرت حمل و حفظ - قبل از تخميس آن؛ و هم چنين جُعلها كه قرار داده شده براى مصلحت همان جهاد و فتح مسلمين؛ و آن خارج از خمس است از طرف جاعل و مسلمين و مجعولٌ له؛ اگر چه مجعولٌ له بر او خمسِ اكتسابْ تعلّق بگيرد با شروط آن.

و اظهر تقدّم «سلب» است كه لباس مخصوص به قاتل است بر تخميس، مثل تقدّم

جعائل، چه لازم باشد شرط امام يا نه

ص: 143


1- . 19 صفر الخير 1399 ه.

و وجوب خمسِ سلب بر سالب، محل تأمّل است؛ و هم چنين است تقدّم «رضائخ» كه قرار داده مى شود براى عبيد و زنها، كه از غنيمت سهم ندارند، و عطاءِ مخصوصِ بعض غانمين كه «نفل» ناميده مى شود (در صورتى كه مربوط به مصلحت آن جهاد باشد) بر تخميس. و بر خودِ گيرندۀ آنها، خمس لازم است در صورتى كه داخل در اكتساب و استفاده بشود با شروط آن.

حكم غنيمت در صورت عدم اذن از امام در مقاتله

در صورتى خمس غنيمت، به امام مربوط است كه مقاتله با اذن امام باشد، وگرنه اختصاصِ همۀ غنيمت به امام، مروى است؛ و ملحق بودنش به مأذون به مناسبت كشف اذن در جهادِ مشروع به غير جهت استيذان كه مناسب با لطف ايشان و شدّت محبّت به دخول در اسلام است، به خلاف مأخوذ به سرقت - مثلاً - كه كشف اذن مشكل است.

حكم مأخوذ با اذن امام به غير قهر و غلبه

و مأخوذ با اذن امام به غير قهر و غلبه - مثل آنكه به سرقت و غير آن به نحوى كه از غير كافر حربى حرام است [اخذ بشود] - آيا مخصوص به آخذِ مأذون است، يا آنكه پنج قسمت مى شود مثل ساير غنايم ؟ يا آنكه جزء غنايم [است] و تخميس مى شود؟ يا آنكه فرق است بين اخذ با اذن عمومى به مقاتله و لوازم آن، يا اذن خصوصى؛ و در دوّم، جزء غنايم است و تقسيم مى شود، و در اوّلْ مال امام يا آخذ است ؟ محل تأمّل است.

اگر در غنائم مال مغصوب از مسلمان يا معاهد باشد

و اگر در غنايم، مال مغصوبِ از مسلمانى يا معاهدى باشد، خارج است از مورد قسمت و تخميس، زيرا محترم و باقى است در ملك مالك اصلى آن؛ بلى مغصوب از اهل حرب در ضمن غنايم، تقسيم مى شود اگر چه با مغصوبٌ منه، محاربه در خصوص آن واقعه و مقاتله نباشد.

و فرقى بين قليل و كثير، در آنچه تخميس مى شود، نيست، مثل آنچه قسمت مى شود بين مقاتلين. و آنچه تقسيم مى شود بين مقاتلين، تخميس مى شود اگر چه فِداى اهل حرب باشد، يا آنچه بر آن مصالحه بشود با آنها.

ص: 144

و «جزيۀ» مفروضه بر كفّار، از غنايم نيست و مورد تخميس نيست.

2. معدن
اشاره

دوّم از چيزهايى كه در آن خمس واجب است «معادن» است، چه آنكه مايع باشد، مثل «نفت»، يا جامدِ منطبع كه قابل تليين با آلات است، مثل «طلا» و «نقره»، يا غير منطبع، مثل «ياقوت» و «زمرد».

و عبرت، به صدق معدن است كه از ابعاض زمينِ داراى خصوصيّتى است كه منفعت و ماليّت آن زايد است بر متعارف از زمين، و صدق معدن بر آن مى نمايد در عرف.

و وجوب خمس، بعد از اخراج مؤونۀ اخراج و تصفيۀ مناسبه است.

و اقوىٰ اعتبار «نصاب» است در معدن، و آن عبارت [است] از بلوغ قيمتِ مستخرَج، به «بيست مثقال شرعى» كه نصاب اولِ زكات طلاى مسكوك است.

عدم اعتبار اخراج يك دفعه و وحدت معدن و حكم تعدد مستخرج

و فرقى نيست بين اخراجِ در يك دفعه يا دفعات متعدّده، با تخلّلِ اعراض و بدون آن؛ مگر آنكه منشأ اعراض، جهل به وجود معدن باشد به نحوى كه مأيوس از آن بوده باشد.

و در صورت تعدّد مستخرِج به شراكت، اگر بالغ بشود نصيب هر كدام به نصاب، در آن خمس است.

و اگر نصيب مجموع بالغ [به حدّ نصاب] باشد، احوط اداى خمس است در نصيب هر كدام، بر او.

و اظهر عدم اعتبار وحدت معدن است در يك دفعه به حسب شخص يا نوع، بلكه مجموع معادن اگر به نصاب برسد، خمسِ مجموع لازم است.

و اظهر اجزاءِ اداى خمسِ خاك معدن است با علم به اشتمال بر خمس يا زايد بر آن؛ و بعد از احراز نصاب، در نصاب و در زايد بر آن با وحدت عرفيّه، خمس است.

اگر اخراج خمس نكرد

و اگر اخراج خمس نكرد تا آنكه آن را مسكوك يا زينت ساخت، خمس اصل و مادّه بر

ص: 145

او است، نه مجموع قيمت؛ و نصاب هم به اعتبار اصل، محسوب مى شود.

و هم چنين اگر فروخت آن را به وجه صحيح، خمسِ اصل بر بايع است كه استخراجِ معدن كرده است، نه بر مشترى. و اگر ربحى حاصل شده، داخل در مكاسب و فوايد آنها است كه بعد از مؤونۀ سال، تخميس مى شود.

قبل از استخراج معدن، خمس نيست، بلكه بعد از اخراج، بر مُخرِج در زمين مباح و بر مالكِ مُخرجِ در ملك شخصى، خمس واجب است.

و هم چنين مطروحِ در روى زمين به وسيله حيوان يا انسان مكلّف يا غير آن، حكم استخراج معدن و خمس را ندارد بر طبق اصل بنا بر اظهر، مگر آنكه نوعِ معدن، روى زمين باشد و از محلش اخذ شود.

و تراب معدن هم كه اشاره به آن شد، قبل از تصفيه اگر استخراج است و تقويم مى شود و به همان حالت به نصاب مى رسد، خمس لازم است و به اداى مقدارِ معلوم آن، اكتفا مى شود.

حكم استخراج معدن توسط ذمى و تابعيت معدن از زمين

و اخراج ذمّى، معدن را در مباحات، مانعى ندارد بنا بر اظهر، و بر او است خمس كه امام - عليه السلام - يا نايب از او مى گيرد، اگر چه با اجبار باشد. و اما غير ذمّى، اخراج او اثرى ندارد و از اباحۀ اصليّه خارج نمى كند.

و در اراضى موات و آنچه ملك امام است، و مأذون است احياكننده يا خصوص شيعۀ از ايشان، و اراضى مفتوح العنوه، پس به حسب ظاهر، معدن، تابع زمين است در ملكيّت و نحو ملكيّت؛ و در صورت رعايت حيثيّت ملك زمين با استخراج مخرِجِ مالك، بر او خمس است.

و كافر، معلوم نيست مأذون در تملّك و تصرّفات در اين دو قسم از اراضى باشد، و معادن به حكم مورد سيره، از گياه و آبِ اين قسم از زمينها نيست؛ بلكه معادن، خارج از تبعيّت زمين نيستند اگر چه در ذمىّ محتمل است بنا بر سببيّتِ احياى براى تملّك.

و معاملۀ مسلمين با اهل ذمّه، پس محل تأمّل است. و امثال اين امور وضعاً و تكليفاً و تعيّن طرفين احتمال در همۀ موارد مذكوره، در محلش خواهد آمد، ان شاء اللّٰه.

ص: 146

و در مباحات اصليّه با اخراج، [شخصِ ] مخرِج مالك مى شود و بر او خمس است در غير كافر حربى.

و در احكام وضعيّۀ استخراج از معدن، فرقى بين مكلّف و غير مكلّف نيست؛ پس به استخراج خودش از مباح، مالك مى شود، مثل التقاط خودش با قصد و تمييز؛ و بر او است در آن معدن، خمس، و مكلّف است به اداى آن بعد از بلوغ.

3. گنج
اشاره

سوّم از چيزهايى كه در آنها خمس واجب است «كنز» است، يعنى گنج. و آن عبارت است از مال مدفون در زمين به قصدِ فاعل يا جارى مجراى آن.

و در موجود در جوف دابّه، احتمال لقطه در بعض صور آن، قائم است، به خلاف موجود در جوف ماهى كه به حكم كنز است بنا بر اظهر. و احتمال غنايم در هر دو جارى است و فرق در اخراج مؤونۀ سال است.

و در ساير اموال مدفونه غير [از] نقدين، اظهر لحوق به نقدين است در مناط مفهومِ از حكم آنها اگر چه احتمال غنايم، قائم است.

اعتبار نصاب در گنج و عدم اعتبار حول

«نصاب» در كنز معتبر است، و آن در طلا «بيست مثقال شرعى» و در نقره «دويست درهم» است بنا بر اظهر كه الحاق غير مسكوكِ از نقدين به مسكوكِ همان است؛ و در غير نقدين و ملحق به آنها از طلا و نقره، بلوغ قيمت به اقلّ از آن دو در زمان تكليف، كافى است بنا بر اظهر.

و اظهر وجوب خمس است به بلوغ [به] نصاب اوّل نقدين و زايد؛ و در كنز، نصاب دوّم نيست؛ و ما بين دو نصاب زكات، عفو نيست در خمس.

حول معتبر نيست در نصاب كنز براى تخميس.

و كنز واحد، نصاب مخصوص به خود دارد، [و] ضميمه نمى شود بعض كنوز به بعض ديگر در نصاب. و از كنز واحد است آنكه اخراج، در دفعات متعدّده باشد، يا آنكه در ظروفِ متعدّده بوده باشد در محل واحد.

ص: 147

حكم گنج در زمين هاى مختلف

اگر كنز در دار الحرب پيدا شود بدون تفصيل بين اقسام، يا [در] دار الاسلام، در اراضى مباحه يا موات معموره از مفتوح العنوه كه ملك شخص خاص نيست به نحوى كه جايز باشد تصرّف مسلمان در آنها [يافت بشود] و ملك [شخص] واجد بشود و اثر اسلام در آن كنز نباشد، خمس بر او واجب است.

و اظهر - به مناسبت عدم استفصال در روايات - مالكيّت واجد است در اين گونه زمينها، و بر او خمس واجب است، چنانچه نقل اتفاق بر مذكورات شده است.

و اگر از قراين، معلوم يا ثابت شود كه ملك مسلمانى بوده است، چه اثر اسلام در خود [شىءِ ] مخفىِ در آن زمين باشد يا نه، آيا وظيفهْ جريان حكم كنز است در آن به تخميس، [كه] با يأس از مالك و ورثۀ او، تصدّق مى نمايد با اذن حاكم شرع، و با عدم يأس، تعريف مى نمايد؟ يا ملك واجد است و [آيا] اگر خمس بر او است بابت غنايم است ؟ احوط اداى همۀ مال است به مصرف خمس بابت وظيفۀ فعليّه؛ يا آنكه خمسِ آن را به اهل خمس، به قصد مذكور برساند و بقيه را به اهل صدقات؛ اگر چه اظهر، جريان حكم كنز است در غير صورت اضافه به مسلمانى يا ورثۀ او كه عادتاً به آنها مى رسد.

و همين حكم جارى است در ارض اسلام اگر معلوم باشد سبقِ كنز بر فتح؛ يا زمينى كه از اضافۀ مسلمانها و كفّار خارج است؛ يا زمين مسلمانِ مخصوص كه جلاء وطن كرده و اثرى از او نيست و از آنجا اعراض كرده و ورثه اش معلوم نيستند و به اباحۀ اصليّه رجوع كرده است؛ و زمينى كه به احياى مسلمان شيعى مملوك او شده است و در آن كنزى استخراج كرده.

گنجى كه در زمين شخصى پيدا شود

اگر زمين، مملوك شخصى باشد به خريدن و نحو آن، و در آن كنزى پيدا كرد، پس با احتمال، به بايع معرفى مى نمايد؛ و با ادّعاى مالكيّت، به او داده مى شود با احتمال صدق، يا به مجرّد عدم نفى با احتمال ملك واقعى؛ لكن ضعفِ يد تبعى در اين مقام و

ص: 148

ظهور نقل از ملك در عدم اطلاع، بلكه عدم مالكيّت، موجب ضعف اين احتمال است كه بدون ادّعا به او داده شود.

و اگر [بايع اوّل] نفى كرد، به بايعِ بر او [رجوع مى كند] و هكذا بنا بر احوط در غير بايع بلاواسطه؛ و اگر ابتداءً سؤال از بايعِ مع الواسطه كرد، اظهر لزوم شرطى براى سؤال از بايع بلاواسطه است. و هر كدام كه معلوم بشود مالك نيست، تعريف او لازم نيست.

و اگر بايع اوّل، ادّعاى آن نمود، به بايع قبلى معرّفى نمى شود بنا بر ترجيحِ متأخّر در صورت ادّعاى همه، چنانچه خالى از وجه نيست. و اگر هيچ كدام ادّعا ننمودند، مال واجد است و بر او است خمس، چه آنكه اثر اسلام در آن باشد يا نباشد بنا بر اظهر.

و قيام وارثِ بايع در هر مرتبه، مقام بايع آن مرتبه، خالى از وجه نيست.

و در صورت تعدّد ورثۀ بايعها، پس در صورت توافق در اثبات يا نفى، اشكال نيست؛ و در صورت اختلاف، پس با ترجيح اقرب به واجد، او و ورثۀ او مقدّم هستند؛ و با عدم ترجيح، با تداعى و احكام او رفع خصومت مى شود.

و اگر بعضِ بايعها ادّعا كردند و بعض ديگر نفى از خود كردند، مخصوص به مدّعى شود. و در سريان اين حكم به ورثۀ بايع، وجهى است مبنى بر اندراج مقام، تحت [باب] «لقطه» در حكمِ تعريفِ آن و امتيازش به اختصاص و تخميس در صورت عدم ظفر به مدّعى، در مقابل تصدّق در لقطه؛ وگرنه يد سابقه، مفروض در ورثۀ بايع نيست؛ و يد مورِّث، يد وارث نيست. و فروع يدِ شركت، در اين مقام محل ندارد.

و لحوق مستأجر به مستعير به مالكِ بايع، بى وجه نيست؛ و هم چنين تقديم مالكِ مؤجر بر مستأجر؛ لكن تقدّم مالك سابق كه مؤجر نبوده، بر مستأجرِ لاحق، مشكل است؛ و اظهر جريان حكم تداعى است در صورتى كه اَمارات، تعيين احد طرفين ننمايد.

و استبعاد اجارۀ خانه اى كه در آن كنز است، نافع است در ترجيح مالك مؤجر؛ و استبعاد تمليك خانه اى كه در آن كنز است، نافع [است] در عدم لزوم مراجعه به غير بايع بلاواسطه، نه براى حكم صورت مراجعه و اختلاف.

ص: 149

اگر كنز در ملكِ شخصىِ ديگرى پيدا شد اگر چه به نحو غير مشروع باشد، وظيفه، تعريف [به] مالك فعلى و قبلى است؛ اگر همه نفى كردند، اظهر مالكيّتِ واجد است و بر او خمس است؛ و احوط تصدّق به همه اش به مصرف جامع بين خمس و صدقه [است].

حكم چيزى كه در داخل شكم حيوان پيدا شود

اگر در جوف دابّهْ مالى از قبيل طلا و نقره، پيدا شود، با احتمال، تعريف به بايع و مالك مى شود و بعد به مالكهاى قبلى؛ و با نفى همه، محتمل است ما عداى خمس، مال واجد باشد؛ و محتمل است، تمام مال او باشد؛ و محتمل است وظيفهْ تصدّق به همه [ باشد]، [و] احوط صرف در جامع بين اوّلى و سوّمى است.

و احتمال اوّل با دخول در غنايم و وجوب خمس غنايم، منافات ندارد و با احتياط مذكورْ رعايت آن مى شود؛ اگر چه وجوب تخميس غنايم، مشروط به زيادتى از مؤونۀ سال است، به خلاف خمس كنز و آنچه ملحق به آن است؛ لكن اظهر عدم لحوق به كنز است؛ پس امر، داير بين دو احتمال ديگر است.

و فرقى بين ماهى و ساير حيوانات نيست مگر در عدم فايده در تعريف در ماهى مگر در فروض نادره.

و گاهى دابّه مثل سمكه است در عدم فايده در تعريف، مثل آهوئى كه شكار شود و در جوفش چيزى بوده است از سابق بر شكار كردن.

4. غوص
اشاره

چهارم از چيزهايى كه در آنها خمس واجب است، «آنچه از دريا اخراج مى شود از جواهر به سبب غوص و فرو رفتن در آب است» در صورتى كه قيمتش به «يك دينار» كه «يك مثقال شرعى» است يا زايد، برسد.

چند فرع

و وحدت اخراج و مُخرِج و نوع خارج شده، به ترتيبى است كه در معدن ذكر شد.

و اگر به غير غوص، خارج شد، مثل آنكه آب آن را به كنار انداخت، خمس ندارد.

ص: 150

و الحاق اخراج با آلات معدّه كه از غوص بى نياز مى كند، بى وجه نيست؛ و هم چنين اگر غوص كرد و جمع كرد با آلتى و بعد از خروج آن را اخراج نمود، خمس لازم است. و در مواردى كه خمسِ غوص نباشد، خمس ارباحْ تابع شروط آن است.

و اگر معدنى، زير دريا باشد و به غوص استخراج بشود، يا آنچه ملحق به غوص است، نصابِ غوص كافى است در وجوب خمس.

و بر غوص كننده، خمس است اگر اصيل باشد؛ و اگر اجير ديگرى است بر مستأجر، خمس است، نه بر اجير. و برگيرندۀ از غوص كننده، خمس نيست اگر چه اوّلى نيّت تملّك نكرده باشد و اگر چه در آب از غوص كننده بگيرد.

و اگر بدون قصد، غوص كرد و به تصادف چيزى را پيدا كرد و برداشت، بر او خمس است بنا بر اظهر.

و خمس بر آنچه از خود درياست و به غوص اخراج مى شود، واجب است؛ و در آنچه در دريا غرق شده و به غوص اخراج شد، خمس نيست، اگر چه اصل آن از دريا بوده؛ بلكه با يأس از مالك، مال آخذ است و خمسِ غوص ندارد مثل آنچه را كه دريا به كنار انداخت؛ و با عدم يأس، سعى در ايصال آن به مالك مى شود در آنچه مذكور شد.

و اخراج حيوان دريايى، خمس غوص را ندارد؛ و جوهر در جوف آن، مثل آنچه در جوف حيوان شكارشدۀ صحرايى است در حكم.

و نهرهاى بزرگ - مثل «دجله» و «فرات» - در حكم مذكور، مثل دريا است در اخراج به غوص و وجوب خمس در آن.

و اگر به قصد معدنى در دريا غوص كرد، اتفاقاً چيز ديگرى از جواهر دريايى را پيدا كرد و برداشت، مصرف بر هر دو توزيع مى شود و خمس غوص بعد از مؤونۀ آن، اخراج مى شود بنا بر اظهر.

و هم چنين اگر قصد غير اينها را داشت و اتفاقاً چيزى پيدا كرد و اخراج كرد، بر او خمس است بعد از توزيع مؤونه بر آن، مثل صورت قصد اخراج جوهر به غوص با

ص: 151

قصد ديگرى يا بدون آن.

و اگر در وقت واحد عرفى، چند غوص كرد و از يكى پيدا كرد، احوط استثناى خصوص همان غوصى است كه به آن اخراج كرده است نه غوصهاى قبلى، مثل غوصهاى بعدى و مثل ازمنۀ متعدّده يا امكنۀ متعدّده، مثل دو آب.

«مشك» و امثال آن از انواع طيب، خمس ندارد مگر «عنبر» كه طيب معروف و از دريا گرفته مى شود.

و اخماس و زكواتِ آنچه از آن به غوص اخراج شود، نصاب آن يك دينار است، و در غير آن تأمّل است، [و] اظهر و احوط عدم نصاب است.

5. ارباح مكاسب
اشاره

پنجم از چيزهايى كه خمس در آنها واجب است، «فاضل مؤونۀ خود و عيال در سال از ارباح تجارتها و صنعتها و زراعتها» است، بلكه مطلق استفاده ها اگر چه غير اختيارىِ مكلّف باشد، مثل تولد از اَنعام و غير آن.

و احوط در «هبه» و «جايزه» و «ميراث» دورِ غيرِ محتسب و صدقات مملّكه، اداى خمس بعد از مؤونۀ سال است؛ و هم چنين مال موصىٰ به و منذورٌ له شخصى يا عمومى و حاصل اوقاف خاصّه يا عامّه بعد از تملّك به قبض، يعنى خمس عين و خمس فايده و خمس بقيه را تأديه مى نمايد.

مسائل مربوط به خمس ارباح مكاسب
فوايد مال خمس داده نشده

1. و اگر مالى در آن خمس بود و داده نشد، اگر ربحى و فايده اى داشته باشد به نحوى كه فايدۀ عين باشد، مادام [كه] خمس اوّل را نداده باشد اگر چه از مال ديگر باشد، فايدۀ خمس اوّل، مال اهل خمس است و بقيۀ فايده را بايد تخميس نمايد از ملك خودش آن را و خمس اوّل را با نيّت ادا مى نمايد.

ص: 152

اجرت اعمال و منافع اموال

2. و زايد بر مؤونه از اجرت اعمال، در آن خمس است؛ و هم چنين اجرت منافع اموال، چه اجرت المثل باشد و چه معيّن به عقد اجاره.

و در استفاده به سبب نموّ و ولادت، خمس ثابت است؛ و [نيز] در زيادات متّصله آنچه مقصود از آن اكتساب است؛ و [نيز] در ارتفاع قيمت سوقيّه با فروختن و قبض ثمن. خمس در زيادتيهاى بر اصلى است كه خمس نداشته، يا مجموع اگر اصل هم خمس داشته بوده.

مستثنيات از ارباح
اشاره

3. و خمس ارباح، بعد از صدق فايده است كه متوقّف بر اخراج مؤونۀ تحصيل ربح و فايده است، و بعد از مؤونۀ سالِ خود مكلّف و عيال او است، چه واجب النفقه باشند يا نه، چه در مأكل و مشرب و مسكن و مركوب و كتب متناسبه صرف مى شود يا در زيارتها و صدقات و ضيافتها و هديه دادنها به نحوى كه داخل در اسراف و سفاهت نباشد و مناسب شخص با خصوصيّاتش و شئونش ديده شود.

و هم چنين آنچه ظالم قهراً مى گيرد؛ يا به او اختياراً داده مى شود براى دفع فاسدتر به حسب احتمال عقلائى [خمس ندارد]؛ و [نيز] واجبات به سبب نذر يا شبه آن يا كفّاره، يا ديونى كه ادا بشوند، و لوازم تزويج خود يا اولاد خود يا ديگرى از فقراى اهل ايمان بر حسب استحباب اعانت ايشان در اين امور خيريه، يا كمك نمودن به ساير امور خيريّۀ شخصيّه يا اجتماعيّه، با ملاحظۀ آنچه ذكر شد از عدم معدوديّت در سفه با خصوصيّات و شئون [خمس ندارد].

و هم چنين ملاحظۀ لائق به شأن در زيور زنان و دختران و خدمتكاران و مصارف معالجۀ يكى از عايله و مصارف تعزيه و تجهيزات فوت شده از ايشان به نحو متعارف، مى شود.

ميزان صدق مؤونه و حكم شىء مشكوك

و هر چيزى كه نوعاً مقتضى صرف مؤونه دارد و مانعى از شرع يا عرف با ملاحظۀ

ص: 153

خصوصيّات شخصيّه ندارد، داخل در مؤونه و خارج از محل خمس است.

اگر شكّ كند در مؤونه به شبهۀ مصداقيّه و ممكن نباشد تعيين آن به فحص و نحو آن، اظهر عدم تعلّق خمس است اگر چه احوط اداى آن است.

و اظهر ثبوت خمس است در شبهۀ مفهوميّه [اى] كه مرتفع نمى شود به مراجعۀ مظانّ مناسبه، و آن شأن مجتهد و مربوط به او است نه مقلِّد.

مؤونۀ سال گذشته بدون ربح، از سال آينده با ربح محسوب نمى شود، مگر قرض كرده باشد كه اداى دين از ربح سال آينده شده باشد، كه از مؤونۀ سال ربح محسوب مى شود.

خسارت يا تلفى كه به مال التجاره يا غير آن وارد مى شود

4. اگر در سالْ خسارت يا تلف، مسبوق يا ملحوق يا مقارن با ربح همان سال شد؛ پس اگر با تدارك و جبران، مؤونۀ سال تهيّه مى شود و صرف شده در آن، جبر مى شود؛ و اگر خارج از آن است، يا آنكه صرف نشد در آن، پس اشكالى در تجارت واحده اگر چه در اوقات متعدّده باشد، نيست، كه جبران مى شود خسارت به ربح.

و اما در تجارات مختلفه، يا تجارت با زراعت و گوسفنددارى - مثلاً - پس اظهر اين است كه اگر چه با تغيّر سعر، خسارت در بعضى پيدا شود، مثل تجارت واحده (يا كسب واحد) مشتمله بر اجناس مختلفه، نيست كه در بعضى از آنها تغيّر سعرى و خسارت حاصل شود؛ و در مقصود - كه استرباح از مجموع و برداشت مخارج از مجموع است - فرقى ندارند؛ پس اظهر و احوط عدم جبران است با مغايرت دو شغل.

و اگر تلف شود بعض رأس مال در اثناى سال، پس لحوق آن به صورت انحصار سرمايه به غير تالف از اوّل سال، خالى از وجه نيست؛ پس در اين صورت هم جبران نيست، مگر آنكه در سرمايۀ جزء مؤونه باشد كه تكميل آن با ربح سال مى تواند بنمايد؛ يا آنكه يك قسم از تلف، لازم غالبى آن قسمِ از تجارت باشد، و اين در تجارت واحده هم جارى است.

و هم چنين تلف غير مال التجاره، جبران نمى شود به ربح مال التجاره مگر در

ص: 154

صورت تكميل مؤونۀ سال، به ربح همان سال كه اشاره به آن شد كه در حكم جبران است؛ و بعد از آن وضع ساير مؤونه هاى سال مى شود، و بعد از آن خمس بقيه، تأديه مى شود.

و در موارد عدم جبران تلف، حساب سرمايه را به استثنا تالف مى نمايد و بقيه را بعد از مؤونهْ تخميس مى نمايد حتى ربح تالف تا زمانِ تلف آن اگر ربح داشته و در اثناى سالِ كسب، تلف شده.

و در تغيّر قيمت سوقيّه، سرمايه را به قيمت سابقۀ آن حساب مى نمايد قبل از اخذ مؤونه از ربح در صورت عدم جبران خسارت در آن متغيّر.

حكم ديون شرعيّه و امثال آن

5. ديون شرعيّه و غير آن - از قبيل ارش جنايت و قيمت متلَف با عمد يا خطا و حقوق شرعيّه كه قبل از گذشتن سال ربح باشد - اداى آنها از مؤونه محسوب مى شود، به خلاف متأخّر از گذشتن سال ربح. و اداى فعلى از مؤونه است، نه مقدار دين، مثل مؤونۀ ساير حوايج كه اداى فعلى محسوب مى شود، نه مقدار مؤونه؛ پس در صورت تبرّع و ضيافت، مقدار مؤونۀ تقديرى استثنا نمى شود.

مؤونۀ حج

6. و مؤونۀ حج در سال استطاعت اگر سالِ ربح باشد، استثنا مى شود با مسافرت در همان سال براى حج؛ و اگر از سالهاى قبل جمع شده، در همه خمس است مگر در مقدار تكميل حاصل در سال حج با استطاعت.

و اگر ترك حج كرد در سال استطاعت از روى عصيان، پس مثل ترك ساير مصارف لازمه يا لائقه، از مؤونه محسوب نمى شود مقدارى كه اگر صرف مى شد، از مؤونه محسوب مى شد، و بر او خمس همه لازم است بنا بر اظهر.

و اگر عصيان او بعد از وجوب باشد، لكن اگر تخميس نمايد، فيما بعد نمى تواند حج واجب را به جا آورد، دور نيست به مناسبت وجوب حفظ، از مؤونۀ سالى

ص: 155

محسوب شود كه در آن مى تواند به جا آورد و عملى نمايد.

اسراف در خرج و فرار از خمس

7. اگر اسراف در خرج كرد، بر زايد خمس است؛ و فرار از خمس اگر به امور مناسبه باشد، مانعى ندارد، مثل آنكه به محتاجين از نزديكان خود ببخشد، وگرنه مشكل است، بلكه اظهر، عدم سقوط خمس است.

حكم اخراج خمس از ربح جديد يا...

8. اگر مال ديگرى - كه بر آن خمس نيست - دارد، مؤونه از آن مال برداشته مى شود، يا از ربح جديد، يا تقسيط مى شود بر همه ؟ احتمالاتى است؛ پس در سرمايۀ كسب، اشكالى نيست در عدم اخراج مؤونه از آن؛ و در غير آن، احوط اوّل است و اظهر دوّم است؛ و لازمه اش عدم خمس در انتفاعات ملوك و امثال آنها نيست، زيرا محل استفادۀ آنها هم زيادتر است از مصارف؛ و مصارف زياد اگر از ارباح سال برداشته شود، مناسب كثرت آنها محل تخميس باقى مى ماند.

تبديل و تكميل مؤونه

9. آنچه را كه منتفع است به آنها هميشه، - از خانه و لوازم و غلام و كنيز، از چيزهايى كه اگر نداشت مى توانست از مؤونه حساب نمايد و از ربح اخراج نمايد - ظاهراً حساب نمى شود، مگر محتاج به تبديل باشد كه ثمن را گرفته و تكميل از ربح مى نمايد براى تجديد مؤونه، چه آنكه اصل، از ربحِ سال گذشته بوده و تخميس شده، يا آنكه خمس نداشته است، مثل موروث؛ چنانچه اگر در تبديل، ربحى حاصل شد، داخل در ضمن ساير ارباح مى شود و تخميس مى شود.

و آنچه از مؤونۀ سال است و مبنى بر دوام است - مثل خانه و فرش و ساير اثاث البيت - خمس در آنها نيست بعد از خروج سال.

تتميم سرمايه از سود

10. تتميم سرمايه براى استفادۀ سال ربح، از ربح، جزء مؤونه است؛ و براى استفادۀ سالهاى بعد در امورى كه استفاده از آنها به تهيۀ مقدّمات از سالهاى قبل است به حسب عادت - مثل غرس اشجار براى استفادۀ لازمه در سالهاى بعد - از مصارف عقلائيۀ سال ربح است و براى اغراض عقلائيّه صرف مى شود، احتساب آن از مؤونۀ سال ربح كه

ص: 156

قبل از سال استفاده از غرس است، خالى از وجه نيست.

اضافه بر قوت سال

11. فاضل قوت سال، اگر از مؤونۀ خارجۀ از ربح سال است كه در آن خمس بوده، فاضل مؤونه [است] و در آن خمس است؛ و اگر مؤونه از مالى بوده كه خمس در آن نبوده، فاضل آن هم به حكم آن است.

اسراف يا صرفه جوئى

12. اگر تقتير در مصرف سال كرد، مقدار متعارف، مستثنىٰ و داخل مؤونه نيست؛ بلكه انفاقِ فعلى، از مؤونه است. و اگر زياده روى كرد، خمس در زايد بر متعارف و لايق شأن است، چنانچه گذشت.

نحوۀ احتساب دين در حساب خمس

13. اداى دينى كه از سال در ذمّه آمده، از ربح همان سال اخراج مى شود و از مؤونۀ همان سال است؛ اما اداى ديون سالهاى سابقه، پس با عدم محل وفا، از مؤونه محسوب مى شود و مستثنىٰ از ربح مى شود. و اگر محلى ديگر دارد، پس محسوب از مؤونۀ سال قبل و اداى از اموال سابقه مى شود، يا آنكه از مؤونۀ سال فعلى و از ربح آن استثنا مى شود؛ پس با حلول دينْ قبل از سال فعلى، اظهر اين است كه از اموال سابقه ادا مى شود؛ و با عدم حلول تا در ضمن سال فعلى، احوط عدم احتساب از مؤونۀ سال فعلى است، مگر آنكه عين مال - مثل عين خريدارى شده - در ذمّه باقى باشد و در اين سال استفاده شود كه مقابل مقدار باقى از مؤونۀ سال، به حساب سال ربح است.

وفات مكتسب در اثناى سال خمسى

14. اگر مكتسب در اثناى سال وفات نمايد، ساقط است اعتبار مؤونۀ تقديريّه و از ربح موجود، خمس آن را برمى دارند.

سرمايه و وسايلى كه به آن نياز دارد

15. سرمايه و آلات محتاجٌ اليها در كسب، از هر محلى تهيّه بشود، حكم سابق خودش

ص: 157

را دارد؛ و اگر در سال، تكميل آنها از ربح همان سال شد براى استفاده همان سال يا بعد از آن به نحوى كه گذشت، خمس ندارد، مگر ربح حاصل از به كار بردن آنها.

و هم چنين اگر از اعمالى - مثلاً اموالى - استفاده كرد و خواست آنها را سرمايه قرار دهد و تبديل كسب نمايد و از مقاصد عقلائيّۀ او اشتغال در همان سال به كسب خاص بود، يعنى مورد حاجت و مناسب شأن او بود، در سرمايه، خمس نيست و در ربح حاصل از تكسّب با آن، خمس است.

و اگر براى سال آينده، محتاج باشد كه سرمايه را از ربح سال قبل بردارد، احوط وجوب خمس است و براى رفع حاجت خود، از اهل خمس قرض نمايد كه به تدريج بپردازد.

تعيين مبدء براى سال خمسى و تغيير آن

16. در تكسّب و تجارت و نحو اينها، مبدء سال، اوّلِ شروع در كسب است؛ و در مثل هبه و فوايد اتفاقيّه، زمان حصول آنها است؛ و در مثل زراعت و گوسفنددارى كه زمان عمل و تملّك با زمان استفاده فاصله دارد، اظهر اين است كه مبدء، زمان ظهور فايده است؛ پس در همه، مبدء، حصول فايده است كه موجب تكليف به خمس بعد از مؤونه است، و مصاديق آن اختلاف زمانى دارند در امثلۀ مذكوره و غير اينها.

و ممكن است تغيير مبدء اختياراً در صورت استمرار استفاده به مثل كسب مستمر، به اينكه خمس فايدۀ موجوده را بدهد و از آن زمان تا يك سال، حساب ديگرى نمايد.

حكم هبه و هر چيزى كه خيار فسخ در آن است

17. اگر خريد چيزى را كه در معامله اش ربحى بود و فروشنده خيار داشت، اظهر وجوب خمس است مشروط به عدم تعقّب به فسخ؛ و هم چنين در هبه [اى] كه جايز است رجوع در آن، و بعد از مضىِّ زمان خيار و انتفاى امكان رجوع، فعليّت پيدا

ص: 158

مى كند تكليف به خمس، يعنى كشف مى شود فعليّت سابقه اش؛ و از ربحِ سنۀ شراء محسوب مى شود، نه سال انقضاى خيار در صورت اختلاف.

حكم خمس ربح در صورت اقاله

18. در بيعِ لازم اگر ربحى بود براى مشترى يا بايع، و طرفْ استقاله كرد، و صاحب ربحْ اقاله نمود، واجب نيست خمس ربح، مگر آنكه اقاله، مناسب شأن نباشد و از استحباب خارج باشد.

تعلّق خمس به عين و جواز اداى از قيمت

19. خمس - مثل زكات - متعلّق به عين است و مخيّر است مالك بين اداى عين يا قيمت؛ و تصرّف او در عين با قصد اداى قيمت، تكليفاً جايز است به اتلاف يا معامله در زمان جواز تأخير اداى خمس، و متعيّن مى شود در قيمت بعد از تصرّف به ابقاى محلى براى اداى قيمت از چهار خمس ديگر يا غير آنها به نحوى كه قدرت بر طرف تخيير، فعليّه باشد.

و اظهر صحّت معامله است در صورت تعقّب به اداى از محل ديگر، و فضولى نيست، و بر او است اداى قيمت، و براى منتقلٌ اليه است نماى منقول به او. و اگر فضولى باشد، مى تواند حاكم شرع با اجازه، تصحيح نمايد و مقابل را از بايعِ خمس بگيرد؛ و بايع مى تواند با اداى بدل، معامله را صحيح نمايد بنا بر صحّت به ملك متأخّر.

اگر با ربح، بعد از گذشتن سال، چيزى خريد در زمان جواز تأخير با بقاى مقدارى كه مى خواهد از آن تأديه نمايد خمس را، متعيّن مى شود تكليف در اداى غير، و آنچه را كه خريده حكم ملك دارد؛ و هم چنين بعد از مضىّ زمان جواز تأخير اگر چه عاصى به تأخير است. و اگر معامله در ذمّه باشد، در حصول ملكيّت شبهه [اى] نيست، لكن ذمّۀ او مشغول است براى بايع.

حكم خمس مال زوجه

20. زوجۀ غير ناشزه اگر كسبى داشت و نفقه اش را زوج بدهد، بر حاصل و درآمد

ص: 159

ساليانۀ او خمس واجب است؛ و مؤونۀ زايدِ بر واجبِ بر زوج كه آن زيادتى را زوج به او نمى دهد، از آن استثنا مى شود، نه آنچه را بر زوج واجب است، يا آنكه متحمّل آن مى شود اگر چه واجب نيست.

عدم اشتراط وجوب خمس به بلوغ

21. دور نيست خمس در مواضع آن، مشروط به بلوغ نباشد و بر غير بالغ، واجب باشد اداى آن بعد از بلوغ مگر آنكه قبل از بلوغ، ولىِّ او ادا نمايد.

6. زمينى كه كافر ذمىّ از مسلمان بخرد

ششم از مواضع وجوب خمس، زمينى است كه ذمّى از مسلمان خريده باشد، يا به معاوضۀ ديگرى به او منتقل بشود.

و اظهر عدم فرق بين زمين مزرعه، يا متّخذ براى سكنىٰ - يعنى احداث مسكن - باشد، به خلاف موارد تبعيّت زمين در بيع، مثل خريدن خانه اى كه زمين جزء و تابع است، نه خريدن زمين با غير زمين از امتعه مثلاً.

و هم چنين اگر زمينْ در آن خمس بود - مثل زمين مفتوح العنوه بنا بر ثبوت خمس در آن - پس امام مسلمين، يا صاحب خمس، آن را فروخت براى مصلحت مسلمين در اوّل، و مصلحت مالك خاص در دوّم، خمس ثابت است در آنچه به ذمّى منتقل شود.

و در بيع زمين به تبع آثار تصرّف، تأمّل است در ثبوت خمس بنا بر عموم به غير مزارع و مأخوذ براى احداث مسكن، و دور نيست ثبوت آن بر تقدير مذكور.

و اگر زمينْ در آن خمس نباشد - مثل زمين مسلمانهاى با اختيار - نه با غلبۀ مسلمين بر آنها، در آن هم خمس است. و به فروختن به ذمّى ديگر، ساقط نمى شود؛ پس اهل خمس رجوع مى نمايد به بايع يا به مشترى؛ و در صورت اخيره، مشترى رجوع مى نمايد به مقابل خمس از ثمن اگر فسخ ننمايد براى تبعّض حاصل بر او.

و هم چنين [است] بيع ذمّى به مسلمان اگر چه بايعِ اوّل باشد، يا آنكه به اقاله رد كند

ص: 160

به مسلمانِ بايع، يا به سبب فسخ به خيار. و اگر مأخوذ شد عين خمس از مفسوخٌ عليه، اخذ مى كند آن را از فاسخ، مگر آنكه تبعّض بر مفسوخٌ عليه، مانع از فسخ باشد در صورت عدم تأديۀ قيمت خمس.

اسلامِ ذمّى بعد از مالكيّت او به عقد معاوضه، مسقط خمس نيست به خلاف اسلامِ قبل از مالكيّت، اگر چه بعد از عقد باشد قبل از قبض اگر منوط است مالكيّت او به قبض.

و هم چنين اگر ذمّى به ذمّى فروخت و قبل از اقباض، بايع مسلمان شد و ملكيّت به آن عقد، مشروط به اقباض بود، بر ذمّى كه خريدار است خمس است. و به واسطۀ جهل به حكم شرعى، خيار داشتن ذمّى، محل منع است، زيرا با فسخْ ساقط نمى شود، چنانكه گذشت.

اگر خريد ذمّى زمين را از مسلمانى [و] پس از آن فروخت آن را به مسلمانى، زايد بر خمسِ اصل، خمس چهار خمس ديگر را مى دهد؛ و هم چنين در شرائهاى بعدى با تخلّل بيع به مُسلِم تا قيمت تمام زمين را بدهد.

و اگر در هر دفعه، خمسى از آن زمين خريده باشد، خمس زمين را كه عبارت از مجموع اخماس دفعات است، از او مى گيرند؛ و اگر دو دفعه خريدارى نمايد، هر دفعه خمس را از هر خمسى كه خريده خمسى مى دهد.

و اگر به شرطِ نفىِ خمس خريد، شرطْ باطل و عقدْ صحيح است و بر او است خمس بنا بر اظهر. و اگر به شرط تحمّلِ بايع خمس را، خريد، مبنى است صحّت شرط بر صحّت شرط زكات از كسى كه بر او زكات احد عوضين بوده است و عقد صحيح است.

اظهر در مصرف اين قسم خمس، اتّحاد با مصرف ساير اقسام متقدّمه است، چنانكه نقل اتفاق بر آن شده و خالى از وجه نيست.

و نصاب و حول در اين قسم از خمس نيست. و احوط نيّت آخذِ از ذمّى و دافعِ به اهل خمس است در وقت اخذ و دفع.

آنكه به حكم ذمّى يا مسلم است، ملحق به آن است، مثل اطفال و مجانينِ دو فرقه،

ص: 161

بنا بر عدم اشتراط تكليف در وجوب خمسِ اين قسم، چنانچه احوط است.

7. مال حلال مخلوط به حرام
اشاره

هفتم از مواضع وجوب خمس، «مال مخلوط به حرام» است كه معلوم نباشد قدر آن، اگر چه غير متميّز و مشاع است؛ و معلوم نباشد مالكِ آن اگر چه به علم اجمالى در عدد محصور باشد. و اظهر در مصرف اين خمس، اتّحاد با مصرف ساير اقسام خمس است.

اگر مقدار مال و صاحب آن معلوم باشد

اگر مقدار مال و صاحب آن معلوم باشد، واجب است كه به او برساند و محل خمس نيست. و اگر در عددِ محصور، معلوم باشد صاحبش، واجب است ايصال به آنها اگر چه به صلح و توزيع باشد.

و در تعيينِ معلومِ اجمالى، ظنِّ غير معتبرْ كافى نيست؛ و هم چنين در ظن به يك نفر در ضمن علم اجمالى به غير محصور با علم به مقدار؛ پس تصدّق به فقرا مى نمايد در صورت اخيره، مثل صورت علم به مقدار و عدم علم به مالك و عدم ظن به او، چه آنكه مقدارِ معلوم، خمس مال باشد يا زيادتر يا كمتر.

و اگر بداند اجمالاً، اقلّ بودن يا اكثر بودن از خمس را، اظهر وجوب تصدّق است و اينكه موضع خمس نيست در صورت عدم علم به مالك در محصور، و محل احتياط به رعايت مصرف خمس نيست بنا بر اقوىٰ .

اگر مالك معلوم باشد و قدر مال معلوم نباشد

و اگر مالك را بداند و قدر مال را به هيچ وجه نداند، اكتفا به متيقّن مى كند اگر سبق علم، به حدِّ محتمل نباشد، يعنى اقلّ محتملات كه يقين به انتفاى آن قدر از خودش دارد؛ وگرنه - چنانكه غالباً چنين است - احوط ندباً، اختيار مصالحه با مالك، يا دفع اكثر محتملات، يا مقدارى كه راضى شود مالك از او با آن مقدار، است. و فرقى بين عين و دين در آنچه ذكر شد نيست.

ص: 162

اگر بعد از اداى خمس، مالك پيدا شد، رجوع مى كند به اهل خمس در صورت اعلام به سبب تخميس يا بقاى عين؛ و در غير اين دو صورت، احوط ضمانْ براى مالك است. و در حدّ مضمون، گذشت آنچه ذكر شد در صورت علم به مالك و جهل به قدر.

اگر حلالِ مخلوط به حرام، خودش خمس در آن ثابت است، بعد از خمسِ تطهير، خمس بقيه را تأديه مى نمايد.

اگر عالم شد بعد از اداى خمسِ مطهِّر مالِ مختلط، به زايد بودن حرام از خمس، نسبت به زايد، تصدّق مى نمايد و نسبت به خمس در صورت عدم انطباق بر مصرف صدقه يا عدم قصد وظيفۀ فعليّه، استرجاع مى نمايد با عدم تغرير در اتلاف، و ضامن اهل صدقه مى شود احتياطاً با عدم اعلام به اهل خمس و عدم بقاى عين، چنانچه گذشت.

اگر عمداً مخلوط كرد براى اكتفاى به دادن خمس، اظهر اين است كه محل خمس نيست و احوط در تصدّق، رعايت يقين به برائت است.

معاملۀ مال مخلوط به حرام

اگر تملّك كرد چيزى را در مقابل مال مخلوط، به نحو صحيح، جايز است خمس را از هر كدام از طرفين معامله بدهد، وگرنه استرجاع مى شود بعد از معاملۀ فاسده؛ و اگر آن هم پيدا نشد، خمس بر صاحب مال مخلوط است. و مى تواند اگر تغريرى نبوده، مقاصّه نمايد مقدار خمس را براى اهل خمس و بقيه را به عوض مال خود؛ وگرنه خمس را از مال خودش مى دهد، و مال منتقلٌ اليه به ناقلِ فاسد را، صدقه از جانب صاحبش مى دهد، چون كه معلوم القدر است.

و اگر تصرّف كرد در مختلط به نحوى كه همۀ، [مال] حرام در ذمّۀ او آمد، اظهر ضمان خمس است براى اهل خمس، نه تعيين صلح با حاكم شرع. و در صورت عدم علم به مجموع و مقدار بعض حرام، اظهر كفايت اداى متيقّن الخمسيّه است.

و اگر تصرّف كرد در حرام قبل از اختلاط پس از آن مشتبه شد بر او آنچه در ذمّۀ او است، تصدّق مى نمايد به مقدار يقين به برائت، يا صلحِ با حاكم مى نمايد. و اگر

ص: 163

صاحبش معلوم شد، صلح يا احتياط به برائت مى كند.

و اگر اختلاط به زكاتى يا خمسى يا وقفى باشد، مى تواند معاملۀ معلوم المالك نمايد با حاكم يا اهل صدقه يا خمس يا وقف، به نحوى كه در حقوق شخصيّه گذشت، از قبيل مصالحه يا يقين به برائت ذمّه.

اگر اختلاط بين خمس از غير جهت اختلاط و زكات و وقف باشد، پس با امكانِ تحصيلِ مصرف واحد، معيّن است صرف در آن، يا همه را دفع به حاكم پس از اعلام، نمايد.

و در صورتى كه حلالْ مخلوط به آنها باشد، احوط تحصيل يقين به برائت ذمّه است، يا صلح با حاكم شرع در صورت ولايت او بر همه، وگرنه با حاكم و متولّى وقف. و با وحدت مصرف، با مصالحۀ با اهل آن مصرف، مى تواند انجام دهد؛ و هم چنين متعدّدى كه با همۀ آنها مصالحه صورت بگيرد.

و اين قبيل اختلاط، از قبيل اشتباه معلوم المالك است و داخل در اَخبار تخميس نيست.

و اگر مالْ مشترك باشد و بعض شركا ممتنع از قسمت بودند، بقيه، خمس حصّۀ خودشان [را] مى دهند و در چهار خمس از حصّۀ خودشان مى توانند تصرّف نمايند.

و اگر ممكن است اجبارِ ممتنع بر قسمت غير مشتمله بر معاوضه، اجبار مى نمايند بر قسمت بين اهل خمس و شركا در صورت عدم توافق همه بر بقاى همۀ مال به نحو اشاعه.

چند مسأله

دايرۀ اطلاق خمس

1. خمس در كنز و معدن و غوص، در مال حرّ و عبد و صغير و كبير، ثابت است؛ و هم چنين در مجنون و زن و ذمّى بنا بر اظهر؛ و مكلّفِ به اخراج، ولىّ طفل و مجنون و مولاى عبدِ غيرِ مكاتب است.

و اظهر ثبوت ساير اقسام خمس است از قبيل ارباح تجارات و مال مختلط به حرام در مال مملوك به نحو متقدّم، و در مال غير بالغ كه بعد از بلوغ اخراج نمايد اگر ولىّ

ص: 164

اخراج نكرد.

عدم اعتبار حول
اشاره

2. سال معتبر نيست در هيچ يك از اقسام متقدّمۀ خمس حتى ارباح مكاسب؛ بلكه مضيّق مى شود وجوب، بعد از سال در آنها؛ پس اگر عالم بود به اينكه مؤونه از فلان مقدار، زايد نخواهد بود، مى تواند خمس بقيه را بدهد.

و با تأخير تا آخر سال، اظهر جواز تصرّفات معامليّه و غير معامليّه است در اثناى سال حتى بعد از علم به حصول ربح زايد بر مؤونۀ تمام سال، مادام [كه] تفريط در حفظ خمس، به نحوى كه متعارف است در حفظ مال اختصاصى، يا اسرافى در صرف در مؤونه به نحوى كه موجب ضمان است، نباشد. و بالجمله به حكم مال خودش است در تصرّفات حافظۀ ماليّت يا متلفه آن در مؤونۀ غير اسرافيّه.

و مراد از سال در اين مقام، تمام دوازده ماه هلالى است، نه دخول ماه دوازدهم مثل زكات.

و اعتبار در مبدء سال زراعت و نحو آن به مناسبت آنها كه موافق شمسى است، خالى از وجه نيست. و مبدء، اولِ ظهورِ فايده است، چنانچه گذشت.

حكم سودهاى مختلف از كسب واحد و متعدّد

و ارباح متعدّده يا واحدۀ تدريجيّة الحصول از يك سرمايه و يك شغل كسبى، به حكم واحد است؛ بلى با تعدّدِ سنخِ استفاده - مثل تجارت و گوسفنددارى و زراعت - ربح هر كدام، سال مخصوص دارد، و مؤونه در محل اشتراك، توزيع مى شود بر آنها.

اختلاف مالك و مستأجر در گنج

3. اگر اختلاف كردند مالكِ موجر با مستأجر در گنج و هر كدام مدّعى اخفاى آن در زمين بود و شاهدى براى يكى نبود، اظهر تقديم قول مستأجر است با يمين او كه يدش بالفعل و مدّعىِ تأخّرِ وضعِ گنج است زماناً و موجرْ مدّعىِ تقدّم زمانى و مخالفِ ظاهر است كه اجاره دادن خانۀ گنج دار باشد. مگر در صورت اتقان در حفر به حدّى كه

ص: 165

خلاف ظاهر نباشد اين دعوىٰ و فقط خلافِ اصل و قوّتِ يد باشد؛ يا آنكه ظاهر - به واسطۀ حمل بر صحّت و جواز عمل - تقديم قول مالك باشد، چون آن مقدار تصرّف، غير جايز از مستأجر باشد و ظاهر، عدم صدور آن از مسلمان است اگر چه ادّعاى آن مى نمايد؛ لكن مشكل است حمل بر جايز با اِخبار مسلمان از وقوع حرام از او در مقام اختلاف در ملك.

و اگر اختلافْ در قدر گنج بود، مقدّم است قول غير مالكِ گنج كه مدّعى نقصان آن است بر طبق اصلِ برائت از زايد.

لزوم خمس بعد از اخراج مؤونه

4. خمس واجب است بعد از اخراج مؤونۀ تحصيل معدن و گنج و غوص، از قبيل تهيّۀ آلات و اُجرت حفر و تصفيه و سبك و نحو اينها؛ بلكه ارباح مكاسب. و نصاب معتبر است بعد از اخراج مؤونه، در وجوب خمس.

الحاق و تتميم

مسائل في متعلّق الخمس و غيره
ميزان لتعلّق الخمس في الارباح

1. يجب الخمس في ما يفضل عن مئونة السنة للمكلَّف و لعياله من أرباح التجارات و الصناعات و الزراعات و غلّات البساتين و اُجرة الأملاك و الأعمال و سائر أنواع التكسّبات، بل جميع الاستفادات و إن كانت غير اختياريّة، كتولّد الأنعام، و هو الأحوط في الهبة و الجائزة و ميراث من لا يحتسب من البعيد و الموصىٰ به و المنذور له بالخصوص و حاصل الوقف، خاصّاً كان أو عامّاً، و في المهر و عوض الخلع كلّ ذلك، بعد التملّك بالقبض.

نعم عدم الوجوب في ما تملَّكه بشرط الفقر - كما ملك بالخمس أو الزكاة و الوقف على الفقراء و النذر لهم و مطلق الصدقات - هو الأقرب الموافق لارتكاز المتشرّعة، الّا

ص: 166

أن يصل إلى حدّ الغنىٰ بنحو سائغ فيخمّس ما زاد عن مئونة السنة.

و يثبت الخمس في الاستفادة الحاصلة بسبب النموّ، كما مرّ من الولادة و الزيادات المتّصلة في ما يقصد به الاكتساب و في ارتفاع القيمة السوقيّة فيه مع البيع و قبض الثمن و في الزيادات على الاُصول التي لا خمس فيها، كمطلق منافعها و نماءاتها.

حكم فائدة ما لم يخمّس

2. لو كان له مال تعلّق به الخمس و لم يؤدّه حتّى حصل له فائدة لنفس عينه، ففائدة خمس الأصل، لأهل الخمس؛ و ما بقى من الفائدة، للمالك و عليه تخميس البقيّة، فيكون عليه تخميس الأصل؛ و الفائدة المملوكة، لأهل الخمس و البقيّة المملوكة، لمالك الأصل يؤدّي الجميع بنيّة الخمس إلى أهله.

خمس الدين

3. لو كان ما تعلّق به الخمس دَيناً على غيره، فإن كان حالّاً و كان بحيث يصل إليه بالمطالبة اللائقة الميسورة و كان كالموضوع في الصندوق مثلاً، فعليه الخمس؛ و إلّا فعليه الصبر إلى الوصول و لو في السنة اللاحقة و يكون من فوائدها التي عليه فيها الخمس.

إخراج المؤونة

4. صدق الفائدة فيها الخمس، متوقّف على إخراج مئونة التحصيل و الاستفادة. و يمتاز هذا القسم - أعني أرباح المكاسب - بخروج مئونة الشخص لنفسه و عياله، [سواء] كانت واجبة النفقة أو لا، [و سواء] كان الإنفاق في الأكل و الشرب و السكنى و الافتراش و الركوب و الكتب المتناسبة، أو غيرها، كالزيارات المطلوبة و الصدقات و الضيافات و الإهداءات بنحو لا تدخل في الإسراف و السفاهة و ترىٰ مناسبة للشخص بخصوصيّات؛ فالمُسرف، يحسب عليه ما وافق إسرافه؛ كما أنّ المقتِّر لا يحسب له ما زاد بتقتيره، و ليس الخارج مقدار المؤونة، بل المصروف في المؤونة فعلاً، فلا خروج لو تبرّع الغير بمئونته؛ و كذا لو كان له مال لا خمس فيه صرفه في مئونته الّا في ما كان

ص: 167

الصرف بقصد تبديل ما يخرجه من الربح؛ و من الإنفاقات الخارجة، ما أخذه الظالم بالقهر أو باختياره للتأدية إليه دفعاً للأفسد بحسب احتماله العقلائي الموجب للخوف.

و منها: ما يصرفه في تزويج الأولاد له أو لغيره من فقراء أهل الإيمان أو في اختتانهم، أو في الإعانة للمحتاجين، أو للاُمور الخيريّة الشخصيّة أو الاجتماعية، بنحو لا يخرج عن الاعتدال في شخصه بخصوصيّاته.

و منها: ما يصرفه في أداء ديونه و لو كانت سابقة على سنة الاسترباح، و ما يصرفه في الوفاء بنذوره و شبهها و في كفّاراته الواجبة عليه أو الديات اللازمة له أو سائر غراماته اللازمة له و ما يلحق بما مرّ من حُليّ النساء و البنات (الجواري) و الخدم على النحو الغير الخارج عن الاعتدال في الشخص، و ما يصرفه في علاج المرضىٰ منهم أو من سائر المؤمنين مع حفظ المناسبة.

مئونة سنة لا ربح فيها

5. و مئونة سنة لا ربح فيها، لا تخرج من سنة الربح الآتية الّا مع الاقتراض في ما مضىٰ فيؤدّى من الربح في ما يأتي.

ما يعدّه لمئونته

6. و لا خمس في ما أعدّه لمئونته فزاد إذا لم يكن من الأرباح التي فيها الخمس بعد المؤونة، بخلاف الزائد الفاضل عن مئونة السنة من الأرباح أو ممّا اشتريه بها.

رأس المال و الانتفاعات

7. رأس المال للتجارة أو الانتفاعات إن كان من الأرباح التي يجب فيها الخمس لكنّه كان محتاجاً إلى إبقائه بحدّه للتجارة أو الاستنماء في هذه السنة و ما بعدها، أو في خصوص ما بعدها كغرس الأشجار للانتفاع في ما بعد بثمرها، فالظاهر عدم الخمس فيها، فهو كالفرش و الأثاث و سائر آلات الانتفاع و التكسّب المحتاج إليها بحيث يضرّ بحاله و شأنه التنزّل إلى البدل أو لا يتيسّر له البدل؛ و منه ما لا يمكن الوصول إلى الحاجة

ص: 168

المشروعة بالطرق العقلائيّة الّا بالجمع للفوائد في أزيد من سنة من شراء دار محتاج إليها أو تزويج بنات [محتاجة] إلى التجهّز و نحوهما؛ فإنّ التخميس مانع عن الوصول إلى المقصود المشروع.

الخسارة و جبرها

8. الخسارة في بعض أفراد التكسّب من التجارة الواحدة، تجبر بالربح في بعضها الآخر؛ و أمّا مع الاختلاف في نوع التجارة أو بمثل اختلاف في التجارة و الزراعة، فمع الحاجة في إقامة رأس المال للمئونة، يتّجه الجبران؛ فمع التساوي أو زيادة مقدار الخسارة، لا خمس حيث لا ربح؛ و مع زيادة الربح، فالخمس، في ما زاد من الربح على مقدار الخسارة و مع عدم الحاجة؛ فالجبران في ما كان النقص بتغيّر السّعر أو نحوه، بعيد مع مغايرة الشغلين.

و لو كان بتلف بعضها، فعدم الجبر فيه أيضاً و انحصار مال التجارة بخصوص الباقي في غير صورة الجزئيّة من المؤونة، هو الراجح و طريق الاحتياط في ذلك كلّه حسن واضح.

الديون الشرعيّة و ما شابهها

9. الديون الشرعيّة و مثل أرش الجناية و قيمة المتلَف عمداً أو خطأً بل التالف في اليد مضموناً و الحقوق الشرعيّة ما كان منها قبل مضيّ سنة الربح، فتأديتها تحسب من المؤونة، لا أنّ مقدارها يخرج من المؤونة.

خمس مئونة الحجّ

10. مئونة الحجّ في عام الاستطاعة إن كانت حاصلة في سنة الربح، يستثنىٰ من الخمس إن سافر و حجّ ؛ و إن اجتمعت من السنين المتقدّمة، ففيها الخمس الّا في ما يكمل به من ربح عام وقوع الحجّ عن استطاعة؛ فإذا حجّ بمال [جمعه] من ربح سنة الحجّ الأخيرة، فلا خمس في مصرف الحجّ و عليه خمس ما اجتمع من السنين المتقدّمة الغير المصروف في المؤونة و كان ممّا فيه الخمس.

ص: 169

مبدء الحول

11. المبدأ في مثل التكسّب و التجارة، أوّل الشروع في الكسب؛ و في مثل الهبة و الفوائد الاتّفاقيّة، زمان حصولها؛ و في مثل الزراعة و اشتراء الغنم للتكسّب بالنماء و الولد ما فيه الفصل بين زمان العمل و التملّك؛ و زمان الاستفادة هو زمان ظهور الربح و وصوله بيده كزمان تصفية الغَلّة في الزراعة و اجتذاذ التمر في النخيل و اقتطاف الثمرة في الأشجار المثمرة؛ و مع اختلاف أصناف الشغل من حيث المبدأ، يجعل أوّلها مبدءاً لسنة الاستفادة، فيحسب مجموع ما يستفيده من الأوّل إلى آخر السنة و يخمّس المجموع بعد المؤونة؛ و لا يلزم أن يجعل لكلّ شغلٍ سنة على حدة و إن جاز ذلك؛ و مع عَرضيّة الأشغال المختلفة زماناً، فلها سنة واحدة، كما هو واضح.

فوت المتكسّب في أثناء الحول

12. لو مات المتكسّب في أثناء حول كسبه، فلا يعتبر إسقاط المؤونة التقديريّة لبقية السنة، بل يؤدّىٰ عنه من ماله خمس ما فضل عن مئونته إلى زمان الموت.

ما يخرج عنه المؤونة

13. لو كان له مال لا خمس فيه فاستفاد مالاً بالكسب، فهل يخرج المؤونة ممّا لا خمس فيه أو ممّا فيه الخمس، أو يوزّعها عليهما؟ الأوّل أحوط و الثاني أظهر؛ و ذلك في غير رأس المال للكسب؛ فلا يخرج المؤونة ممّا يحتاج إلى إبقائه منه للكسب. و لو قام بمئونته غيرُه وجوباً أو استحباباً، وجب خمس جميع الربح و لا تخرج المؤونة التقديرية. نعم المكافأة على الإحسان - كالضيافة الراجحة اللائقة - تحسب من المؤونة إن وقعت.

الاستقراض للمئونة

14. إذا استقرض للمئونة في أوائل السنة أو اشترى لها بعض الأشياء في ذمّته أو صرف

ص: 170

بعض رأس المال في المؤونة، فله وضع مقدار ما صرفه منه أو ما في ذمّته من الربح الحاصل ثمّ يخمّس الباقي.

تعلّق الخمس و الزكاة بالعين

15. الخمس - كالزكاة - يتعلّق بالعين و يتسلّط المالك على تبديله بماله من غيرها في التأدية من غيرها و لا مانع من تصرّفاته فيها في المؤونة اللائقة و لا في غيرها ممّا يسوغ من التصرّفات المعاملية و غيرها في ما كان في الحول.

و أمّا بعده، فيتوقّف - تكليفاً و وضعاً - على المصالحة مع الحاكم أو استئذانه في التصرّفات التي منها النقل إلى ذمّة المكلّف ثمّ التصرّف في العين؛ و بعد النقل المذكور صحيحاً، فربح الخمس للمالك لا لأهله؛ و كذا لو كان الاشتراء - مثلاً - في الذمّة و الدفع بما فيه الخمس؛ و كذا ما لو احتاج إلى صرف الزائد عن السنة في مئونته لتهيئة ما يحتاج إليه من رأس المال؛ و كذا لو كانت المصالحة الصحيحة مع أهل الخمس المستحقّين؛ و كذا لو أجاز المالك المعاملات الواقعة على الخمس، فيطالب المالك بالبدل.

و كون الربح في المعاملة الرابحة للمالك أو لأهل الخمس، إنّما هو في المعاملة الجائزة و لو بإذن الحاكم و في غير ما مرّ؛ فالابتناء، على أنّ متعلّق الحقّ الكلّي في المعيّن، لا يكفي في نفوذ التصرّف في ما عدا ما يكفي مصداقاً للطبيعة الموجودة، لأنّه يتحصّل في خمس كلّ واحد من الأفراد أيضاً و لا يختصّ بكلّ من الآحاد بتمامه، فيشتمل على محذور الكسر المشاع أيضاً؛ ففيما يجوز التأخير، يجوز التصرّف في غير الكافي لأداء الحقّ ؛ و بعد التصرّف يكون أمانة في يده و بحكم الأمانات، و إلّا فيحتاج في جواز التصرّف إلى بعض ما مرّ؛ و ربح الخمس حينئذٍ يكون لمن يصير مالكاً لعَينه.

تجدّد المؤونة بعد إخراج الخمس في الحول

16. إذا أخرج الخمس في الحول بالقطع أو الظنّ و التخمين برجاء عدم الدخول في

ص: 171

مئونة السنة ثمّ تجدّدت مئونة اُخرى أدخلها فيها، فله الرجوع على المستحِقّ العالم، أو مع بقاء العين لا مع التلف و عدمِ علم المستحقّ بالحال.

و منه يظهر: أنّ جواز التعجيل للإخراج في الحول، تكليفي مع الوضعي المراعىٰ بعدم انكشاف الخلاف.

و كذا إذا أخرج باعتقاد عدم التخميس ثمّ انكشف تخميس وكيله مثلاً؛ فمع انكشاف الخلاف، يكون النماء الباقي لما أدّاه خمساً للمالك، كما أنّه مع انكشاف الصحّة للمستحقّ .

خمس مال المرأة

17. المرأة الغير الناشزة إذا اكتسبت فحصل لها الربح، فعليها الخمس بلا استثناء المؤونة الواجبة على الزوج المؤدّي لها. و أمّا المؤونة المناسبة الزائدة على الواجب على الزوج فإنّها تستثنى من الربح الّا مع تحمّل الزوج لها أيضاً، كما أنّ الواجبة تستثنى مع عدم أداء الزوج لفقره أو لعصيانه أو لغير ذلك.

عدم جواز التصرّف في ما اشتُري بالخُمس

18. إذا اشترى بعد الحول بالخمس جاريةً فلا يجوز وطؤها، أو ثوباً فلا تجوز الصلاة فيه، أو ماءً فلا يجوز التطهّر به إذا كان الشراء بالعين أو مع إمضاء الحاكم بنحو يكون له المشترى؛ و عليه تأدية ما يساوي الخمس للحاكم الّا مع بقاء مقدار الخمس و قصد الأداء منه؛ فإنّه معه يجوز التأخير؛ و المنع من التصرّف حينئذٍ في سائره، مخالف للارتكاز و فيه ضيق و حرج زائد على ما يلزم من الأمر بالتخميس.

صور تعلق الخمس و عدمه فى المال المخلوط بالحرام
اشاره

1. يجب الخمس في المال المخلوط بالحرام لكونه مال الغير مع عدم العلم بقدره و مالكه و لو إجمالاً في محصور. و الأظهر في هذا الخمس اتحاد مصرفه مع سائر مواضع وجوب الخمس.

ص: 172

2. و لو علم قدر المال، فإن علم شخص المالك دفعه إليه؛ و كذا لو علم المالك في عدد محصور، فالأحوط المصالحة معهم؛ و لو لم يمكن، فالأظهر التوزيع بالنسبة كالثلث في ثلاثة نفر.

3. و لو علم به في عدد غير محصور، تصدّق بالمال على أهله و يحتاط في استئذان الحاكم؛ و إن كان التصدّق على بعضهم المظنون فيه المالكية من أهل التصدّق، أقرب إلى الاحتياط و لا أثر لهذا الظنّ في صورة الانحصار.

4. و لو علم المالك و جهل المقدار، دفع إليه المتيقّن، و الأحوط المصالحة معه في ما يحتمله من الزائد عليه؛ و لو لم يمكن، فالأظهر عدم وجوب أداء المشكوك.

5. و لو علم أنّ مقدار مال الغير أزيد من الخمس، فالظاهر وجوب دفع المتيقّن زيادته إلى المالك المعلوم؛ و الأحوط التخلّص بالصلح في الزائد المحتمل، كما مرّ في نظيره.

6. إذا كان حقّ الغير، في ذمّته، لا في عين ماله، فإن علم المقدار دون المالك حتّى في المحصور، تصدّق به بإذن الحاكم الشرعي؛ و إن علم بالمالك في عدد محصور، صالحهم أو وزّع المال عليهم بالنسبة.

7. و إن لم يعلم بالقدر، دفع المتيقّن إليهم بالصلح أو التوزيع، و احتاط بالصلح معهم في غير المتيقّن كما مرّ؛ كما أنّه يدفع المتيقّن إلى المالك لو علم بعينه، و يوزّع في صورة العلم في المحصور، و يتصدّق في صورة العلم بغير المحصور بإذن حاكم الشرع.

8. فيبقى لوجوب الخمس صورة عدم العلم بالمالك رأساً و لا بزيادة الخمس عن الحرام و لا بنقصه عنه، بل يحتمل أن يكون الحرام بمقدار الخمس بلا اقتران بالعلم.

مسائل أخرى فى المال المختلط بالحرام

9. و لو علم أنّ الحرام من الخمس أو الزكاة أو الوقف، فلا محلّ للخمس، بل لا بدّ من التأدية بالمقدار المعلوم في الجهة المعلومة.

10. و لو كان المال الحلال متعلَّقاً للخمس، فعليه بعد خمس المختلط بالحرام، خمس آخر لسائر الأربعة أخماس لغير جهة الاختلاط.

11. لو تبيّن المالك بعد الإخراج، ضمن للمالك خصوص ما لم يصل إليه من ماله على

ص: 173

الأحوط و لو بالمصالحة معه في غير المتيقّن و له الاسترداد من المدفوع إليه مع بقاء العين أو علّمه بأنّه خمس المجهول مالكه صرفه إليه بالأمر الظاهري، لكنّه في صورة التصدّق الموظّف، يخيّر المالك بين ثواب الصدقة و أخذ المال. و بعد تبيّن الخلاف تفصيلاً أو إجمالاً، يراعى ما قدّمناه.

لو علم بعد الإخراج أنّ الحرام أقلّ من الخمس

12. و لو علم بعد الإخراج أنّ الحرام أقلّ من الخمس، فمع الموافقة للوظيفة في الأقلّ ، يستردّ الزائد على ما مرّ و إلّا فالكلّ ، و يعمل فيه بالوظيفة في الصور المختلفة.

و لو علم بأنّ الحرام أزيد من الخمس، عمل في الزائد بالوظيفة و كذا في غيره إن لم يوافق الوظيفة الفعليّة، فيستردّه مع بقاء العين أو علم المدفوع إليه بالحال و يعمل فيه بالوظيفة؛ فإن لم يأخذ، ضمنه للجهة الموظّفة، لما مرّ من أنّ التخميس في ما لم يعلم بالزيادة أو بالنقيصة؛ و كذا إن تبيّن الخلاف بعد التخميس.

التصرف فى المال المختلط بالحرام

13. لو تصرّف في المختلط بالإتلاف قبل التخميس الموظّف، ضمن الخمس في ذمّته لأهل الخمس.

14. و لو تصرّف فيه بالبيع لشخصه، كان البيع فضوليّاً بالنسبة إلى الخمس الموظّف بإخراجه، فإن أمضاه الحاكم، كان المعَوّض للمشتري و العوض متعلّقاً للخمس لأهله، فعليه الأداء في العوض بعد قبضه كما كان قبل البيع في المعوَّض.

و إن لم يمضه، صحّ البيع في غير الخمس و بطل فيه موقوفاً على الإجازة من أهلها؛ فالعوض من المختلط بالحرام المقابل للخمس في المعاملة المعلوم مالكه و هو المشتري للخمس بالعوض و المعوَّض باقٍ علىٰ حكمه السابق و هو وجوب التخميس؛ و لوليّ الخمس الرجوع إلى البائع، كما كان قبل البيع، و إلى المشتري إن كان في يده؛ فإن أدّاه البائع، صحّ البيع في تمام الثمن و تمام المثمن؛ و كذا إن أدّاه المشتري إلى أهله من غير المثمن؛ و إن أدّاه منه، فله ما بقي من الأربعة أخماس و يرجع إلى البائع بخمس الثمن.

ص: 174

فصل دوّم مصرف خمس

اشاره

قسمت مى شود مجموع خمس به شش قسمت: سه قسمت آن كه «سهم اللّٰه» و «سهم رسول» و سهم «ذوى القربى» است، مخصوص حضرت رسول - صلى الله عليه و آله و سلم - در زمان حيات [است]؛ و بعد از رحلت او، مخصوص وصىّ او در هر زمان - كه عبارت از اوصياى دوازده گانه - صلوات اللّٰه عليهم اجمعين - است - مى باشد.

اختصاص خمس به منتسب به اَب

و سه قسمت، مخصوص «ايتام» و «فقرا» و «ابناء سبيل» از آل محمّد - صلوات اللّٰه عليهم - است، يعنى منسوبين به «عبد المطلب» از طريق اَب، نه اُمّ بنا بر اقوىٰ به حسب سيرۀ مستقرّۀ مستمرّۀ طايفۀ حقّه بر عدم ضبط انساب بنى هاشم از طريق اُمّ ، به خلاف ضبط نسب از اَب، [و اين سيره] موافق با ضبط قبايل، انسابِ اَبى خودشان را در عرب [است]؛ و به حسب اولويّت ارتكازيّۀ ترجيح انتساب به اب بر انتساب به امّ در آثار با عدم امكان جمع يا ثبوت عدم جمع، مثل زكات و خمس در مقام از حليّت زكات براى منتسبين به امّ و حرمت خمس، و از حرمت زكات بر منتسبين به اب و حليّت خمس، چنانچه قطعى است.

استيعاب اشخاصِ يك صنف از مستحقّين خمس در صورت امكان، لازم نيست در جهت وضع و صرف در مستحق؛ و گاهى واجب مى شود به حسب عوارض به نحو وجوب كفايى يا عينى و اعمّ از تعيين و تخيير؛ و لازم آن اين نيست كه بتواند از

ص: 175

مدفوعٌ اليه استرجاع نمايد.

مستحق خمس، اولاد «عبد المطلب» است كه منحصر در اولاد «ابو طالب» و «عباس» و «حارث» و «أبو لهب» است؛ و فعلاً منحصر در اوّل و دوّم است؛ و فرقى بين مرد و زن از آنها نيست.

و در استحقاق اولاد «مطّلب» برادر «هاشم»، تأمّل است، لكن بقاى نسل او در اين ازمنه با حفظ نسبت، ثابت نيست.

كفايت ظنّ به انتساب

اظهر، كفايت ظن به انتساب است در غير معلوم النسب، يا آن كسى كه بيّنه يا شياع و يا شهرت مفيدۀ اطمينان در نسبت او باشد؛ و مجرّد ادّعا اگر قرينۀ صدق با او نباشد، كافى نيست.

عدم لزوم بسط خمس

بسط نصف خمس كه حق سادات است بر اصناف ثلاثه، واجب نيست بر مباشرِ اداى خمس كه مكلّف به آن است، بلكه شخصى اگر همۀ نصف را به يك صنف داد، مجزى است اگر چه دفعِ به اصناف ديگر ميسور باشد؛ و به حسب عوارض ممكن است وجوبِ اعم از عينى و كفايى يا تعيينى و تخييرى از محل ديگر در بسط؛ و مثل آن در تقسيم بالسويه به نحو مناسب اصناف و مثل آن در استيعاب ممكن، تصوير مى شود، لكن مقتضاى آن - چنانكه گذشت - جواز استرجاع بعد از دفع به بعض تمام را، نيست.

و در صورت اجتماع خمسها نزد فقيه، رعايت مطلق تكليف، لازم است، نه ازيد از واجب، مثل امام - عليه السلام - كه مى دانيم ترك مستحب فعلى نمى نمايد.

در حال حضورِ امام - عليه السلام -، تمام خمس را به ايشان يا وكيل ايشان دفع مى نمايند و امام تقسيم مى نمايد نصف سادات را به نحوى كه مى داند؛ [و] اگر ناقص باشد مجموع خمس از كفايت مجموع اصناف، از مال خودش اتمام مى نمايد، و اگر

ص: 176

زايد باشد، مال امام - عليه السلام - است زيادتى.

جواز دفع بيش از مؤونۀ سال به هر شخص و احتياط در ترك

احتياط براى مباشرِ دفع به اهل خمس و آخذ، در [زمان] غيبت، در اين است [كه] به هر شخصى بيش از مؤونۀ سال ندهد اگر چه در يك دفعه باشد؛ لكن چون زيادتىِ مجموعِ اخماس از مجموع مستحقين، مال امام است، پس نوبت به مالِ امام بودن در اين ازمنه نمى رسد و مى تواند به يك صنف يا يك شخص از مستحق از سادات، بيش از مؤونۀ يك سال بدهد، چون مصرف بودنِ غير، مانع از اين عمل نيست؛ و از اين جهت احتياط مذكور، لزومى نيست؛ بلكه حال خمس در صورت اجتماع مجموع (اگر چه خمسِ يك بلد باشد) در نزد امام يا نايب او، حال زكات است در زمان عدم بسط يد.

حكم دادن خمس به ابن السبيل و يتيم از سادات

«ابن السبيل» از سادات در غير سفر معصيت، فقر او در بلد خودش و مقصدش، لازم نيست، و احتياج فعلى در سفر تا مقصدش لازم است؛ و ساير خصوصيّات معتبرۀ در او، در [كتاب] زكات مذكور شد.

و معتبر است در يتيم - يعنى طفلى كه پدر ندارد - از سادات، فقر، چنانچه معتبر است در يتيم از غير سادات نسبت به استحقاق زكات.

حكم نقل خمس با وجود مستحق در بلد و عدم آن از حيث تكليف و عدم آن و ضمان و عدم آن، حكم نقل زكات است، چنانچه گذشت.

اعتبار ايمان در مستحق خمس و عدم اعتبار عدالت

در مستحق خمس، اظهر اعتبار ايمان است كه در اين زمان متعيّن در قول به امامت دوازده وصى - صلوات اللّٰه عليهم اجمعين - مى باشد، چنانچه در مستحق زكات گذشت اعتبار آن.

و اظهر عدم اعتبار عدالت است و احتياطى كه در زكات مدفوعۀ به فقير به جهت فقر گذشت، در اينجا هم رعايت بشود.

ص: 177

فصل سوّم انفال

اشاره

«انفال» مخصوص پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - و امام بعد از او است. و «نفل» - به فتح فاء و سكون - به معنى «زيادتى» است، به مناسبت زيادتى اين حق بر خمس وصفاً، يا به اين اسم، ناميده شده است؛ و آن عبارت است از زمينهاى خاصى:

مصاديق انفال

از آن جمله، زمينى است كه متملّك بشود پيغمبر يا امام آن را بدون مقاتلۀ با اهل آن، اگر چه به مُصالحۀ اهل آن باشد، چه آنكه جلاء وطن كنند از آنجا، يا آنكه در آنجا باشند [و] آنها را تسليم به ولىّ امر مسلمين نمايند.

و [از آن جمله است] زمينهاى «موات» در نزد عرف كه از انتفاع افتاده باشند، چه آنكه در ملك مسلمانها آمده بوده و اهلش از بين رفته باشند، يا آنكه در ملك آنها نيامده باشد مثل بيابانها. و اگر مالكِ معروف به غير احيا - مثل ارث و خريدن و نحو اينها - داشته باشد، اظهر بقاى ملك او است بعد از خراب.

و اراضى «مفتوح العنوه»، اگر احيا نمود مسلمانى آن را با اذن، منافع آن مال او است و بر او است خراج امام؛ و بعد از خرابى آنها احيا كنندۀ بعدى، جاى او مى نشيند و بر او است خراج؛ و بعد از خرابى، از انفال محسوب نمى شوند.

و آنچه از انفال، معمور به غير اذن امام باشد، باقى است در ملك امام.

و معمور در حين فتح، مال مسلمين است و پس از خراب، از ملك ايشان خارج نمى شود.

ص: 178

و مائتِ حين الفتح، مال امام است. و اگر مائتِ قبل الفتح، بعد از نزول آيۀ انفال بود، بعد معمور شد به احياى كفّار تا حين الفتح، در مالكيّت مسلمين يا امام، تأمّل است؛ و مبنى بر تملّكِ معمور كفّار و عموم اذن در تملّك به احيا براى كفّار است كه در اين صورت به فتح يا بقاى معموريّت، مال مسلمين مى شود، مثل ساير معمورات و مملكات كفّار؛ وگرنه باقى است در ملك امام، مثل ساير مغصوبات از مسلمين.

و مملوك از موات به غيرِ احيا، اگر معلوم بود مالك محترم آن، باقى است بر ملكيّت و از انفال نيست مگر مائت بى مالك.

و هم چنين از انفال است ساحل دريا و شطوط [و] انهار عظيمه اگر از مواتِ بلامالك باشند.

و زمين مفتوح العنوه اگر بعد خراب شد و مائت گرديد، در ملك مسلمين باقى است و از انفال نمى شود.

و در زمينى كه معمور است لكن مالك معلوم ندارد، [در اينكه] از انفال است يا از مباحات اصليّه است، تأمّل است، اگر چه اوّل اظهر است.

و از انفال مى باشد رءوس كوهها و بطون واديها و نيزارها و بيشه ها و آنچه مثل آنها باشد در صورت عدم امكان انتفاع بدون تعمير و اصلاحِ زايد بر تعميراتِ هر سالۀ معموره و با موات بودن عرفاً؛ و آنچه در اين زمينها باشد از اشجار و نباتات و معادن - مثل خود زمين - مال امام است؛ و در غير اين صورت، تأمّل است؛ اگر چه اظهر اين است كه اينها قسيم موات هستند و در ملك غير - چه شخص باشد چه نوع مسلمين - هركجا باشند از انفال مختصّه به امام مى باشند.

اختصاصات پادشاهان اهل حرب، بعد از فتح، مخصوص به پيغمبر و ائمه - عليهم السلام - است و مربوط به ساير مسلمين نيست، چه از زمينهاى ايشان است يا از برگزيده هاى اموال ايشان باشد، در صورتى كه به غصب از مسلمانى يا از معاهدى نگرفته باشند.

ص: 179

برگزيدۀ مال در ضمن غنيمت، مخصوص به پيغمبر - صلى الله عليه و آله و سلم - و امام - عليه السلام - است كه غنيمت بعد از اختيار نبى يا امام تقسيم مى شود. و در صورت عدم اشتمالِ غنيمت بر غير صفو، تأمّل است.

و مقتضاى اصل، عدم ثبوت اين گونه حقوق و املاك اختصاصيّه براى نايب امام است با فرض نيابت در جهاد، پس ثمره ندارد بحث مذكور و به عمل امام - عليه السلام - رفع تأمّل مى شود.

حكم غنيمت در مقاتلۀ بدون اذن امام - عليه السلام -

اگر مقاتله با اذن امام - عليه السلام - نباشد، تمام غنيمت مال امام - عليه السلام - است نه خصوص خمس.

و امر شيعه در حسنۀ «حلبى» به تخميس غنيمت مأخوذه در لواى سلاطين جور، محمول بر استحباب تخميس در مأخوذ از غنايم آنها - مثل جوايز آنها، يا اذن در جهاد با آنها به نحو حلال از غير ناحيۀ توقّف بر اذن، و الزام به تخميس كه مورد عمل آنها به نحو مجزى نبوده يا با احتمال تخميس آنها و عدم آن و خمس مال غير مخمّس استصحابى بوده، و نحو اين محامل - است.

ميراث بدون وارث

و هم چنين از مختصّات امام - عليه السلام - است؛ ميراث كسى كه وارث خاصى ندارد از نسب و مصاهرت و ولاء تا ولاء امامت؛ و در صحيح و غير آن، تصريح به اندراج آن در انفال شده است.

معادن

معادن - چنانچه گذشت - تابع زمين مى باشند در ملك و اباحه، پس در مباحات اصليّه و در ملك خاص شخصى، مملوك مُخرِج است و بر او است خمس.

ص: 180

تصرّف شيعه در ملك امام - عليه السلام

و در ملك امام، تصرّفات شيعه در همۀ آنچه در ظاهر و باطن آن است مثل احيا و تملّك همه به احيا، جايز است، و بر مُخرِج از شيعه كه متملّك معدن مى شود - مثل اشجار آن زمين را اگر قطع نمايد - خمس است. و در مفتوح العنوۀ آن اگر به تبع آثار، تملّك زمين نمايد، همين حكم ثابت است وگرنه امر آن مربوط به حاكم شرع است.

انفال و آنچه ملك امام است اگر چه خمس غنايم باشد، آنچه به دست شيعه بيايد، بر شيعى حلال است تصرّفات مالكانه در آنها، مگر آنكه خودش مكلّف به اداى خمس باشد، مثل گنج و غوص و ارباح مكاسب.

اما ملكيّت حقيقيّه حتى در زمينهاى موات و انفال و خمس مفتوح العنوه بنحوى كه بعد از انتهاى غيبت كبرى - عجّل اللّٰه انقضائها - با آنها معاملۀ املاك شخصيّۀ شيعه از غير مال امام بشود، پس خالى از تأمّل نيست؛ و محتمل است از انفال خراج بگيرد، و از مفتوح العنوه، مضافاً به خراج، خمس بگيرد.

و در خصوص ميراث شخصِ بلاوارث كه مال امام است، احوط اعتبار فقر در امامىِ متصرّف در آن است.

و مباح است بر شيعه، مناكح از منكوحات و اثمان كنيزها و مُهور زنها و مساكن و متاجر كه مال التجاره است و در آنها خمس غنايم ثابت است اگر به دست شيعه آمد، پس با جميع اموال امام از انفال و با خمس غنايم، مى تواند معاملۀ ملكيّت نمايد؛ پس اگر ملكيّت حكميّه، كافى در سنخِ آن تصرّف و اباحۀ آن باشد، كه مباح است به حكم ملك؛ و اگر كافى نباشد تصرّفات مترقبه مگر با ملكيّت حقيقيّه، در خصوص آنها، ملكيّت حقيقيّه حاصل است.

دايرۀ اباحۀ تصرّفات شيعه

و عموم اباحۀ مذكوره به هر چيزى كه به دست شيعه به طريق مشروع آمد از كسانى كه مستحلّ خمس مى باشند، يا كسانى كه خمس نمى دهند، و ترك اختلاط با آنها و

ص: 181

معامله با آنها حرجى است، خالى از وجه مناسب با تعليل مذكور در اخبار كثيره نيست؛ و از آن تعليل استفاده مى شود حليّت تمام خمس، نه خصوص سهم امام - عليه السلام -.

خمس در حال حضور، دفع مى شود به امام - عليه السلام - يا وكيل او حتى در سهم سادات بنا بر احوط.

لزوم خمس در زمان غيبت امام - عجل اللّٰه فرجه الشريف

و در زمان غيبت كبرى - كه فرق مهمّى با زمان حضور با عدم بسط يد ايشان - صلوات الله عليهم - ندارد مگر در امكان ايصال مال او به خودش - عليه السلام - يا وكلاى او - پس قول به سقوط خمس، ساقط است و غيرِ مستفادِ از اخبار تحليل است.

و ساير اقوال، مستند به دليل نيست مگر آنكه نصفى كه حق سادات است به ايشان برسانند با رعايت احتياط در استيذان از فقيه در اختيار شخص خاص و قدر مخصوص و لو به طور عموم، و صرف بقيه با اذن نايب عام امام - عليه السلام - بنا بر احوط در موارد قطع به رضاى امام - عليه السلام -، مثل آنچه مربوط به ترويج دين و تعليم و تعلّم علوم دينيّه و احياى آنها و دستگيرى از متدينين از طلاّب علوم دينيّه و معلّمينِ معارف حقّه و مبلّغينِ احكام شرعيّه و فقراى شيعه با عدم محل ديگر و نحو اينها كه در تحت ضابط مذكور است.

تصدّق در خمس

و مى تواند تصدّق بدهد از جانب ايشان به فقراى شيعه، چون عدم قدرت به ايصال معلوم، ملحق به مجهول المالك است؛ و در مالك مجهول، مقاصد او چون معلوم نيست، متعيّن مى شود صدقه دادن و هر چيزى كه ثواب آن در آخرت به او مى رسد، به خلاف امام - عليه السلام - كه معلوم است مقاصد شريفه اش و كمال حمايت او از دين و مذهب حق جعفرى؛ پس تعيّن صدقه در صورت عدم علم به رضا بالخصوص تا

ص: 182

صرف در آن شود، بى وجه نيست. و اعانت سادات، مندرج در اين دو طريق است؛ و اما تعيّن آن وجهى ندارد، زيرا وجوبِ محتمل آن در صورت اجتماع خمسها و بسط يد و تمكّن از ايصال به همۀ سادات است.

الحمد للّٰه و الصلاة على محمّد نبيّه و آله آل اللّٰه،

و اللعن الدائم على أعدائهم أعداء اللّٰه.

بلغ المقام بحمده تعالى ليلة الاثنين آخر شهر صفر الخير من سنة 1399 ه.

بيد العبد محمّد تقى بن محمود الغروى الجيلانى عفى عنهما.

ص: 183

تتمّة في قسمة الخمس و مُستحقّه

اشاره

1. يُقسَّم الخمس ستّة أسهم؛ سهم للّٰه جلّ شأنه، و سهم للنبيّ - صلى الله عليه و آله و سلم -، و سهم للإمام - عليه السلام -. و هذه الثلاثة في زماننا لصاحب الزمان - عجّل اللّٰه له الفرج -؛ و الثلاثة الاُخر للأيتام، و المساكين، و أبناء السبيل ممّن ينتسب بالأب إلى «عبد المطّلب». و أمّا المنسوبون بالاُمّ ، فليس لهم الخمس، و إنّما لهم الزكاة و الصدقات.

2. أولاد «عبد المطّلب» منحصرون في ولد «أبي طالب» و «العبّاس» و «حارث» و «أبي لهب»؛ و في هذه الأزمنة منحصرون في الأوّل و الثاني؛ و لا فرق فيهم بين الرجل و المرأة، و في استحقاق ولد «المطّلب» إن بقي لهم نسل محفوظ النسبة، تأمُّل.

المناط في تصديق مدعي الانتساب

3. لا يصدق مدّعى الانتساب إلى أحد الأوّلين بمجرّد الدعوى ما لم تقترن بقرينة الصدق، و الأظهر كفاية الظنّ بالانتساب في غير المعلوم نسبته و في غير مورد شهادة البيّنة أو ثبوت الشياع أو الشهرة البلديّة الموجبة للاطمئنان.

4. لا يجب بسط نصف الخمس الذي لذوي القربىٰ ، على الأصناف الثلاثة منهم، بل يجوز التخصيص بصنف منهم؛ و في كلّ صنف لا يجب استيعاب أفراده، بل يجوز التخصيص ببعض أفراده. نعم قد يجب البسط في الأوّل و ترك التخصيص للكلّ بالفرد في الثاني بحسب العوارض وجوباً لا يتعيّن في العينيّة و التعيينيّة.

اعتبار الفقر فى اليتيم

5. يعتبر الفقر في استحقاق الخمس في اليتيم الذي لا أب له؛ كما يعتبر في مستحقّ الزكاة، و أمّا ابن السبيل في سفر الطاعة أو غير المعصية، فلا يعتبر فيه الفقر في بلده و يعتبر الاحتياج في بلد التسليم إلى الوصول إلى البلد المقصود و إن كان غنيّاً في بلده الذي لا وسيلة له إليه لرفع الحاجة.

ص: 184

عدم اعتبار الإيمان و العدالة في السادة

6. الأظهر اعتبار الايمان في مستحقّ الخمس ممّن تقدّم من السادة ويتعيّن في القائل بإمامة الاثنى عشر الأوصياء - صلوات اللّٰه عليهم - على النحو المتقدّم في اعتباره في مستحقّ الزكاة؛ و الأظهر عدم اعتبار العدالة الّا أنّه يُراعى الاحتياط في المتجاهر بالكبائر في الدفع بجهة الفقر خصوصاً في ما كان الدفع إعانة على الإثم.

7. الأحوط عدم دفع الخمس إلى مَنْ تجب نفقته على الدافع سيّما الزوجة في ما كان للنفقة الواجبة عليه، بخلاف ما لا يجب عليه ممّا يجوز لها الخمس لها من أيّ أحدٍ، كالمعالجات و الإنفاق علىٰ عائلتها و أولادها، كما يجوز الدفع للإنفاق على المرأة المعسر زوجها الغير المُنفِق لها ما يجب عليه لها.

مسائل في نقل الخمس عن البلد

8. حكم نقل الخمس عن البلد، حكم نقل الزكاة عنه؛ فمع وجود المستحقّ في البلد يضمن لو تلف في الطريق؛ و مع عدمه لا يضمن و لو كان النقل بأمر المجتهد العادل، فلا ضمان مع المستحقّ في البلد؛ و لو كان المستحقّ غير متوقّع الوجود في البلد، لزم النقل.

و لا يكون بحكم النقل لو كان له مال في بلد آخر، فدفعه إلى المستحقّ في بلده عوضاً عمّا عليه له؛ و كذا لو كان له دَيْن علىٰ من في بلد آخر، فاحتَسَبه خُمْساً لاستحقاقه؛ و كذا لو سافر و نقل معه قدر الخمس إلى بلد آخر ثمّ دفعه فيه خمساً إلىٰ مستحقّه في ذلك البلد، كلّ ذلك إذا لم يستلزم تأخيراً غير جائز.

9. و لو كان الخمس في غير بلد المكلّف، فالنقل إلى البلد كالنقل عن البلد في الضمان في صورة و عدمه في صورة و التأدية من غير العين في البلد لا نقل فيه.

10. مئونة النقل الجائز، على الناقل؛ و اللّازم من مئونة النقل و الواجب، من الخمس.

لزوم دفع الخمس إلى الإمام - عليه السلام - أو نائبه أو الصرف بإذنه

11. الخمس جميعاً يدفع إلى إمام الأصل - عليه السلام - مع حضوره أو يعمل فيه بإذنه.

و في الغيبة التي لا فرق فيها مع الحضور و عدم بسط اليد في ما نحن فيه، يجوز الدفع إلى النائب العام و هو المجتهد العادل، أو الصرف في المصرف بإذنه؛ و رعاية الاستئذان

ص: 185

هو الأحوط حتّىٰ في حقّ ذوي القربىٰ ، أعني النصف.

و القول بسقوط الخمس مطلقاً أو في خصوص نصيب الإمام، ساقط و غير مستفاد من الروايات؛ و سائر الأقوال بلا دليل، بل يصرف نصيب السادة، في المستحقّين منهم مع رعاية الاستئذان من المجتهد العادل على الأحوط؛ و النصف الآخر كذلك بالنسبة إلىٰ مصرفه مع الاستئذان المذكور و لو من غير المقلِّد مع الموافقة في المصرف و عدم المطالبة.

و المصرف في سهم الإمام - عجّل اللّٰه له الفرج -، ما يرتبط بالقطع برضاه - عليه السلام - بالصرف فيه ممّا فيه ترويج الدين أو المذهب الحقّ و تعليمهما و تعلّمهما للتعليم و العمل و إحياء ذلك و إبقاؤه، و إعانة المتديّنين من فقراء الشيعة نصرهم اللّٰه، مع أولويّة ملاحظة الأهمّ و الأولىٰ في ذلك و أحوطيّته و مراقبة رضاه لحضور أعمالنا لديه - عليه السلام - و إن غاب عنّا بشخصه - عليه السلام -.

و يجوز التصدّق على الفقراء، كما يجوز في مطلق المال الذي لا يمكن إيصاله إلى صاحبه المعلوم أو يجهل صاحبه و إن كان ذلك أيضاً من موارد رضاه - عليه السلام - في مرتبة يلاحظ معها سائر المراتب.

وفّق اللّٰه الكلّ للعمل في هذا المال و غيره بما يرضيه تعالى و يُرضي وليّه - عليه السلام - و يجنّبهم سخطهما أبداً.

12. الأحوط عدم إعطاء مستحقّ الخمس أزيد من مئونة سنته و هو أوّل مراتب الغنى.

إذا اُنتقل إلى فرد من الشيعة مالٌ فيه الخمس...

13. إذا اُنتقل إلى فرد من الشيعة مالٌ فيه الخمس ممّن لا يعتقد وجوبه - كالكفّار و المخالفين - لم يجب إخراج الخمس منه و يحلّ له الجميع، لإباحة الأئمّة - عليهم السلام - ذلك للشيعة حفظاً لهم عن الوقوع، - لا من جهة أنفسهم - في الحرام أو العسر و الحرج؛ و لا فرق في ذلك بين المناكح و المساكن و المتاجر و ربح تجارة أو معدن أو غيرها.

ص: 186

كتاب حج

اشاره

شرايط وجوب حج

شروط حج واجب به نذر و شبه آن

احكام نيابت و وصيت در حج

حجّ اِفراد

احكام صدّ و حَصر

رسالۀ مناسك حجّ

ص: 187

ص: 188

فصل اول شرايط وجوب حج

اشاره

فصل اول شرايط وجوب حج(1)

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ

الحمد للّٰه، و الصلاة على محمّد و آله الطاهرين

واجب است حج بر هر مكلفى - از مرد وزن و خنثى با شروط آتيه - در عمر، يك مرتبه، و آن را «حجّة الإسلام» مى نامند. و ازيد از يك دفعه در عمر به اصل شرع واجب نيست.

و آن واجب فورى است و تأخير آن از اوّل سال استطاعت بدون عذر، حرام است و تكرار اين تأخير در سالها [ى بعد] بدون توسيط توبه، كبيره است، مثل ترك حج راساً.

و بايد وقتى مسافرت نمايد كه در وقت مخصوص، در امكنۀ مخصوصه و مشاعر معهوده حاضر باشد.

لزوم و عدم لزوم حركت با كاروان اول

و اگر متعدّد باشد قافله ها به حسب زمان در اوّل سال استطاعت، اظهر عدم وجوب خروج با [كاروان] اوّل است با وثوق به تمكّن از خروج با [كاروان] دوّمى مثلاً؛ و در صورت عدم وثوق در جواز تأخير و عدم آن كه مستلزم استقرار حج است با عدم تمكّن از قافلۀ دوّم، تأمّل است. و احتياط تكليفى در همين اتفاق در سال دومِ استطاعت، اشدّ است، اگر چه استقرار حج مسلّم است.

و عدم حرمت تفويت احتمالى با تأخير و غير آن از مقدّمات مفوّته در واقع بعد از

ص: 189


1- . 11 /ربيع الاول/ 1401 ه.

اشتغال ذمّه يا قبل از آن در جميع مواردى كه دليل خاص نباشد، خالى از وجه نيست؛ و لازمۀ آن، عدم استقرار و عدم وجوب قضا است در تأخير مسافرت از اوّل قافله با عدم وثوق به ساير قافله ها تا وقتى كه فوت شود راساً در سال اوّل استطاعت.

و احوط در جميع صور مذكوره، عدم تخلّف از مورد وثوق است؛ و با اختلاف قافله ها در زمان خروج و در احتمال سلامت و ادراك حج تمتعِ واجبِ در حال اختيار بر بعيد، احوط رعايت اوثق است به حسب ادراك واجبات حج تمتّع با سلامتى.

و اگر تأخير انداخت تا آنكه فوت شد واجب اختيارى، با عصيان يا بدون آن، هر قسم و مقدار از مناسك كه با آن حج صحيح محقّق مى شود، واجب است به سبب اضطرار، عدم تفويت آن و مبادرت به انجام آن، اگر چه در بعض صور در تأخير، عاصى باشد.

وجوب حج به سبب نذر و...

و واجب مى شود حج بر غير مستطيع به سبب نذر و عهد و يمين و استيجار؛ و به تكرّر اسباب و تعدّد آنها، واجب متعدّد مى شود؛ و مستحب است در غير موارد وجوب به هر نحوى كه محقّق بشود بدون استلزام حرام يا ترك واجب.

و از مملوك با اذنِ مالك و از مستطيع بعد از اداى واجب، تبرّع به حج و تعدّد آن مستحب است.

در شرايط حج است

1. بلوغ و كمال عقل
اشاره

معتبر است در حجّة الإسلام، «بلوغ» و «كمال عقل»؛ پس صبىّ اگر چه مميّز باشد بر او حج واجب نيست، و هم چنين مجنون مطبق و ادوارى كه قاصر است زمان افاقه او از اداى واجب فعلى بر او؛ پس حج صبىّ اگر چه مشروع باشد با مباشرت خودش يا حج ولىّ از او يا از مجنون به نحو آتى، [لكن] مجزى از حجّة الإسلام نخواهد بود.

ص: 190

اگر صبي مميز يا... پيش از وقوف به مشعر بالغ شد.

اگر صبىِّ مميّز يا مجنون يا مملوك، به نحو صحيح، داخل در حج ندبى شدند [سپس] كامل و بالغ و آزاد شد قبل از وقوف به مشعر، پس وقوف نمود به اختيارى عرفه يا مشعر در مرتبه اوّل يا اضطرارى آن در مرتبه دوّم به نحو آتى، صحيح و مجزى از حجّة الإسلام است با ساير شروط و با اداى واجبات لاحقه بنا بر اظهر. و كفايت ادراك آنچه با آن حج ادراك مى شود اگر چه اضطرارى مشعر باشد با انجام واجب از اضطرارى عرفه، خالى از وجه نيست.

و اظهر عدم وجوب تجديد نيّت حجّة الإسلام، يا تجديد نيّت احرام، يا نيّت وجوب است، به مجرّد كمال. و اظهر عدم لزوم استطاعت در متقدّم از زمان كمال است؛ و اما [از] زمان كمال، پس استطاعت به قدر فراغ از واجبات حج معتبر است بنا بر اظهر.

و در صورت ادراك حج به نحو صحيح، در اجزاى عمره سابقه بر كمال از متمتّع، تأمّل است؛ و احوط اعاده عمره است به قصد وظيفه بعد از اتمام حج اگر در اشهر حج باشد؛ و اگر نباشد، در سال آينده به قصد وظيفه انجام دهد عمره را با حج تمتّع بنا بر احوط؛ و اگر وظيفه تمتّع نبوده، كافى است عمرۀ مفرده در سال آينده.

اگر نائى اِفراد را به جا آورد و قبل از وقوفْ كامل شد، پس احوط عدول به تمتعِ كامل است با سعۀ وقت؛ و با عدم آن [احوط] اتمام حج و اتيان به عمره [است] بعد از آن در اشهر حج به قصد وظيفه. و در عدول اضطرارى از تمتّع به افراد با سقوط ترتيب در حج و عمره از نائى، تأمّل است.

و اگر متمتعْ كامل شد در اثناى حج قبل از وقوف، احوط نيّت عدول به افراد است و اتيان به عمرۀ مفرده بعد از اتمام حج.

احرام شخص غير مكلّف

احرام صبىّ مميّز، صحيح است. و احوط در صورت استلزام تصرّف در مال، اذن ولىّ است در صحّت آن.

ص: 191

و در حج مندوب از بالغ، اذن اَب لازم نيست مگر در صورت تحقّق ايذا، مثل صورت خطر در سفر يا طول مفارقت اگر موجب ايذا است، كه رعايت استيذان ابوين، لازم است به حسب تكليف.

صحت احرام ولى از طفل غير مميز و مجنون

صحيح است احرام ولىّ از طفل غير مميّز و از مجنون. و متولىِ نيّتِ احرامِ طفل، ولىّ حاضر مى شود. و تمام اعمال حج را آنچه را متمكّن است [خود] طفل و غير عاقل، انجام مى دهد، با نيّت ولىّ ؛ و آنچه را كه متمكّن نيست - مثل رمى - ولىّ از جانب او انجام مى دهد و او را بازمى دارد از محظورات احرام. و از جملۀ واجبات، تلبيۀ احرام است كه اگر متمكّن باشد طفل و غير عاقل، انجام مى دهد با نيّت ولىّ ، وگرنه ولىّ ، نايب مى شود.

و احوط طهارت هر دو [طفل و ولىّ ] و نماز هر دو است، مگر آنكه طفل نتواند نماز تامّ به جا بياورد كه ولىّ نيابت مى نمايد در نماز. و هم چنين وضوى طواف را هر دو به جا بياورند با تمكّن طفل. و طواف به اطافۀ ولىّ انجام مى گيرد با نيّت [كردن] ولىّ ، طواف طفل و مجنون را.

و اگر طفل يا مجنون را راكب دابّه نمود، خودش با آن دابّه ملازمت مى نمايد تا نيّت از ولىّ انجام شود.

و هم چنين ملازمت مى نمايد در وقوفين با طفل و مجنون و نيّت را ولىّ انجام مى دهد. و رمى جمرات را ولىّ با نيّت انجام مى دهد؛ و اگر ممكن باشد [كه] سنگ ريزه را در دست طفل يا مجنون بگذارد و ولىّ با آن كيفيتْ رمى و نيّت نمايد، احوط اختيار آن است.

و تمام افعال را آنچه در غير نيّت مى تواند انجام دهد [و] ولىّ [فقط] متصدّى نيّت مى شود؛ پس اگر متمكّن از نماز باشد، ولىّ نيابت نمى نمايد، لكن احوط جمع است به اعتبار عدم تميّز طفل كه مانع از نيّت است؛ بلكه فرض انجام تمام نماز از غير مميّز، بعيد است.

ص: 192

مراد از ولىّ در مقام

و ولىّ در اين مقام - كه با مباشرت او به نحو مذكور، عمل مولّىٰ عليه صحيح است و لكن مجزى از حجّة الإسلام نمى شود مگر با كمال قبل از وقوف به نحو متقدّم - عبارت است از: «ولىِّ در مال، مثل اب و جدّ ابى و وصىّ ايشان و حاكم و امين حاكم».

و ولايت مادر، احرام به طفل و ساير اعمال حج را خالى از وجه نيست.

هدى و نفقۀ حج طفل

و نفقات زايده بر ضروريّات مولىَ عليه - از قبيل نفقۀ سفر و آنچه مثل آن است در حكم - بر خود ولىّ و از مال او است، همچنان كه ثواب عمل براى او است، و فداى صيد مولىَ عليه بر او است.

و هدى واجبِ به سبب حج كه سبب [آن]، ولىّ بوده، بر ولى و از مال او لازم است، و كفّارۀ موجب آن بر ولىّ است در آنچه عمد و خطا و كفّاره دارد؛ بلكه در آنچه عمد، فقط كفّاره دارد و صبىّ عمداً مرتكب شد، ثبوت كفّاره بر ولىّ - كه سبب است - خالى از وجه نيست.

اگر صبىّ و مجنون، از آنها وطى محقّق شد از روى عمد قبل از يكى از دو وقوف، پس فساد حج او و وجوب قضاى بر او بعد از بلوغ و عدم اجزاى از حجّة الإسلام مگر با بلوغ در فاسد قبل از وقوف به مشعر به نحو متقدّم، خالى از وجه نيست.

2. حريّت

از جمله شروط حجّة الإسلام: «حرّيت» است، پس بر مملوك، حج و عمره، واجب نيست اگر چه بذل نمايد مالك، زاد و راحله را. و اگر حج نمود با اذن مالك، صحيح است، و مجزى از حجّة الإسلام بعد از عتق و استطاعت نيست مگر در صورت عتق قبل از وقوف مشعر به نحو متقدّم.

و گذشت بيان اعتبار استطاعت از زمان عتق در اجزاء از حجّة الإسلام و حكم

ص: 193

تجديد نيّت بعد از عتق.

و اظهر عدم جواز رجوع مالك، از اذنِ در حج است بعد از تلبّس مملوك با اذن به احرام حج.

و اگر رجوع كرد قبل از تلبّس و عالم نشد مملوك مگر بعد از تلبّس، پس در صحّت احرام، تأمّل است؛ و در تقدير صحّت، واجب است اتمام؛ و اگر عالم به رجوع بود، نمى تواند احرام نمايد. و در اكتفاى به قول عدل واحد در اذن يا رجوع از آن اگر مفيد ظن اطمينانى نباشد، تأمّل است.

و بيع عبد مُحرم با اذن مالك اوّل در حال احرام، نافذ است، و اگر مشترى جاهل بود و به واسطۀ طول زمان احرام انتفاعاتى از او فوت مى شد، خيار فسخ دارد.

اگر موجب كفّاره از مملوكِ مُحرِم با اذن مالك، محقّق شد، پس اگر خطايى بود و خطاى آن هم كفّاره داشت، اظهر لزوم آن است بر مالك آذِن؛ و اگر متعمد بود لازم نيست بر مالك. و با عجز مملوك و فوريّت وجوب كفّاره، اظهر وجوب صوم است بدون اناطه به اذن مالك در آن، نه لزوم دم بعد از عتق.

و در وجوب كفّارۀ صيد بر مالكِ آذنِ در خطا، يا بر مملوك بعد از عتق او، يا وجوب فعلى صوم با عجز فعلى از فداى بر مملوك با اذن مالك، يا مطلقاً بنا بر فوريّت وجوب تكفير، احتمالاتى است و ترجيح محل تأمّل است؛ و مختار «مفيد» - قدّس سرّه - و مقتضاى اطلاق صحيح، احتمال اوّل است بدون اختصاص به خطا.

اگر افساد كرد مملوك، حج خود را به جماع قبل از وقوف به مشعر، وجوب مضىّ در حج و نحر بدنه و قضاى حج - مثل افساد حرّ - اظهر است. و اظهر وجوب تمكين سيّد است از لوازم شرعيّه حج مأذونٌ فيه.

و اگر عتق شد بعد از افساد و قبل از وقوف به مشعر به نحو متقدّم، همين حكم ثابت است با اجزاء از حجّة الإسلام. و در اطلاق اين اجزاء بنا بر فريضه بودن دوّم و عقوبت بودن اوّلى تأمّل است.

ص: 194

و اگر افساد كرد قبل از وقوفين و آزاد شد بعد از وقوف ها، اتمام مى نمايد و قضا مى نمايد و مجزى از حجّة الإسلام نيست؛ و اگر شرط حجّة الإسلام محقّق شد، بايد هر دو را به جا بياورد؛ پس هر كدام را به جا آورد، صحيح است و مجزى از ديگرى نيست، و بايد حجّة الإسلام را مقدّم بدارد به حسب تكليف فورى بنا بر عدم فوريّت وجوب قضا، مثل ساير موارد؛ و اگر فورى باشد، پس در تكليفِ به تقديم، تأمّل است؛ و صحّت تقديم مؤخَّر، بر هر تقدير اظهر است.

و فرقى بين اقسام مملوك در عدم وجوب حجة الإسلامِ مشروط به حريّت، نيست مگر مبعَّض در نوبت خودش كه مى تواند حج ندبى [را] بدون اذن مالك در آن مقدار زمان مقرّر به حسب تناوب انجام دهد در صورت انتفاى مخاطره در سفر. و محتمل است وجوب حجّة الإسلام در نوبت واسعۀ خودش با ساير شروط اگر منافى اجماع بر اعتبار حريّت نباشد.

3. زاد و راحله
اشاره

شرط سوّم در وجوب حجّة الإسلام: «تمكّن از زاد و راحله» است.

و كافى نيست استطاعت عقليّه كه حاصل به تمكّن از مشى است در محتاجِ به قطع مسافت به مشى يا ركوب؛ پس «متسكّع» و ماشى كه متمكّن از زاد و راحله نباشند، حج ايشان اگر چه مورد ترغيب است [لكن] مجزى از حجّة الإسلام نيست؛ پس بعد از اين قسم حج اگر مستطيع بشود، واجب است حجّة الإسلام را انجام دهد؛ و اگر انجام نداد، [و] بعد در سالهاى متأخّر، استطاعت زايل شد، واجب است اگر عقلا متمكّن باشد، انجام دهد.

و حكم زاد در اعتبار تمكّن، با حكم راحله، متّحد است بنا بر اظهر. و در اعتبار راحله براى قريبِ متمكّن از مشى با قليلى از مأكول و مشروب در مثل كمتر از مسافتِ قصر، يا كفايت تمكّن عقلى در غير بعيد، تأمّل است، و اظهر اعتبار است، مثل بعيد.

ص: 195

فروش مؤونه و غير آن براى صرف در حج

براى حجِ استطاعتى، بيع نمى شود آنچه را كه مورد ضرورت شخصيّه يا شأنيّۀ او است از ثياب و مسكن و خادم و فرس ركوب و حُلىّ .

و اگر يكى از اينها به حسب قيمت ترقى كرد و استبدالِ به كافى براى شخص و شأن، ممكن و موثوقٌ به بود، اظهر لزوم استبدال است اگر حرجى يا ضررى نباشد.

و اگر بعضى از اين لوازم را ندارد و ثمن آن را دارد، واجب نيست صرف ثمن در حج؛ بلكه اگر صرف كرد، مجزى از حجّة الإسلام نيست، مثل بيع عين محتاجٌ اليها.

مقدار معتبر زاد و راحله

و لازمِ از زاد - كه معتبر است در حج استطاعتى - مقدار كفايت از مأكول و مشروب است براى ذهاب و عود به مقصد به نحوى كه به واسطۀ حج ناچار به تبديل محل اقامت و مسكن نشود.

و بايد حمل لوازمِ محتاجٌ اليها نمايد؛ و اگر اطمينان به حصول آنها در منازل دارد، اكتفاى به همانها و معاملۀ آنها در وقت حاجت مى نمايد.

و لازمِ از راحله - كه تمكّن از آن معتبر است در استطاعت - مركوبِ مثل او است در قوّت و ضعف و شأن، به نحوى كه ركوب آن در طول طريق يا در بعض آن، موجب خوارى نباشد؛ وگرنه پس عسر و حرج، رافع وجوب و مانع از استطاعت و اجزاى از حجّة الإسلام است.

و هم چنين [است] در محمل و لوازم مركوب با احتمال احتياج اگر چه فصلى و در بعض طريق باشد؛ و قدرت بر آن لازم نيست بنا بر اظهر با اطمينان به عدم حاجت تا عود به مقصد.

و عجز، مانع از استطاعت نيست با حفظ شأن در آنچه مقدور است؛ پس اگر محملْ لازم بود و شريك براى شِقّ ديگر پيدا نشد و ممكن نشد ركوب بدون محمل و بدون شريك، وجوب و استطاعت نيست.

ص: 196

شخص قادر بر كسب در بين راه

و اظهر وجوب حج و تحقّق استطاعت است بر فاقد ثمن زاد و راحله فعلاً در صورتى كه كَسوب باشد و بتواند در طريق، با كسب لايق به شأن، حوايج مناسبۀ وقت را تحصيل نمايد بدون خطر و با اطمينان به حصول، مثل خادم قافله در اعمالى كه در غير سفر، شغل او همانها است؛ و اين غير استيجار است كه حكم آن مذكور مى شود.

اگر عين زاد و راحله را نداشت و ثمن آن را داشت، بايد شراء نمايد اگر چه از ثمن المثل ازيد باشد با وجدان ثمن مادام كه به حدّ غير عقلائى نرسد كه در نزد عرف مثل غير مقدور است؛ وگرنه وجوب شراء و تحقّق استطاعت با آن، بى اشكال نيست.

لزوم و عدم لزوم استيفاى دَين براى حج

اگر دين حالّى دارد و متمكّن از مطالبه و اخذ آن باشد با مباشرت يا توكيل اگر چه به توسط مراجعۀ به حاكم شرع باشد، بلكه حاكم جور هم در صورت عدم ضرر و حرج مگر در حدّ مسامحه، واجب است وصول نمودن و مستطيع مى شود؛ و اگر ترك كرد، حج ثابت در ذمّۀ او مى شود. و در صورت تضرّرِ مالىِ غير مجحف در مقدمۀ آن، تأمّل است در وجوب مطالبه و وصول نمودن و در حصول استطاعت به تمكّن از آن؛ و اقرب وجوب است با عقلائى بودن آن با قطع نظر از تكليف به حج. و تأمّل مذكور در ضررِ حالى [هم] - مثل ذلت و نقص جاه نزد حاكم جور - جارى است.

و اگر نتوانست وصول دين نمايد به واسطۀ امتناع مديون از ادا يا اعسار او يا مؤجّل بودن دين، واجب نمى شود حج و مستطيع نمى شود دائن.

و اگر مؤجّل است و مى تواند استدانه نمايد و بعد از حج و حلول و وصول، ادا نمايد بدون هيچ منقصت در استدانه، و با اطمينان به اداى بعد از حلول، وجوب حج با استدانه و استطاعت، خالى از وجه نيست.

و هم چنين [است در وجوب] اگر محل ديگرى دارد كه فعلاً صرف آن در حج مقدور است و بعد از حج، در اداى دينِ حج، مقدور و موثوقٌ به است.

ص: 197

و هم چنين [است] وجوب اخذ در صورت بذلِ مديون قبل از اجل و تحقّق استطاعت با تمكّن از اخذ آن مبذول؛ و [اين موارد] از قبيل تحصيل استطاعت [محسوب] نمى شود.

حكم استطاعت شخص بدهكار

و اگر مديون باشد به دين حالّى - مثل خمس، يا زكات، يا كفّاره، يا نذر، يا به مخلوق - واجب نمى شود حج، بلكه اداى دين، واجب است، مگر زايد باشد از ادا، به قدر كفايت حج.

و اگر دين، از حقوق الناس باشد و حالّ باشد و مطالبه ننمايد صاحبش، بلكه راضى به بقاى در ذمّه باشد، پس - بنا بر عدم فعليّت وجوب ادا مگر بعد از مطالبه و با وجود محل از براى وفا و داشتن مقدار كافى براى حج - واجب است و استطاعت حاصل مى شود.

و اگر مؤجّل باشد و محل براى وفاى در وقت حلول باشد و براى حج به قدر كافى داشته باشد، اظهر وجوب است با اطمينان به وفاى در وقت حلول اگر چه به واسطۀ وكيل باشد.

اقتراض براى حج و فرار از استطاعت

اقتراض براى حج، تحصيل استطاعت است و واجب نيست، مگر آنكه بالفعل مالى داشته باشد كه مى تواند با آن حج نمايد به بيع آن، يا با اقتراض و اداى دين بعد از حج به وسيلۀ بيع. و هر كدام ممتنع شد، ديگرى واجب عينى است. و اگر مالى كه با آن اداى دين مى نمايد بعد از حج است، تحصيل مى شود بعد از حج نه آنكه مالِ حاصل را استبدال مى نمايد، پس در وجوب حج فعلاً، تأمّل است.

و هم چنين منع از انفاقات قبل از وقتِ سير قافله كه مانع از تحقّق استطاعت باشد، وجهى ندارد.

و در بيع مؤجّل به ما بعد وقت حج اگر بيعْ قبل از وقت سير قافله باشد براى فرار از

ص: 198

وجوب و تحقّق استطاعت، تأمّل است، [و] احوط ترك است و [نيز احوط] معاملۀ مستطيع بعد از فعلِ [فرار] است به مبادرت در سنۀ آتيه با احتياطاتى كه سبب قطع به اجزاءِ از حجّة الإسلام است مى باشد.

و اگر بيع براى فرار نباشد، بلكه براى حوايج فعليّۀ ديگر باشد كه متمكّن از قضاى آن حوايج فعليّه نمى شود مگر بعد از سير قافله يا مضىّ وقت حج، اظهر جواز آن است.

دوران بين حج و نكاح

اگر قبل از سيرِ قافله، مصرف حج را داشته بود و ميل به نكاح [كه] مستلزم صرف آن مبلغ يا بعض آن است داشت، مى تواند نكاح نمايد. و بعد از رسيدن وقتِ سيرِ قافله نمى تواند صرف در نكاحى كه مفوّت حج است با فعليّت خطابِ متعلّق به آن نمايد.

و اگر در ترك نكاحْ مشقتِ غيرِ قابل تحملِ به حسب عادت بود، يا خوف مرض در آن بود، يا خوف وقوع در حرام در آن بود، اظهر جواز صرف در نكاح است.

و حرمت صرف در نكاح، در وقتى است كه اگر تماماً يا بعضاً صرف در آن بشود، متمكّن از حج نمى شود، و در غير اين صورت، مانعى از جمع نيست بين حج واجب و نكاح اگر چه غير واجب باشد.

حجّ بذلى

اگر شخصى براى ديگرى بذل نمود زاد و راحله را به قدرى كه اگر از [امثال] خودش واجد آن قدر بود مستطيع بود، واجب مى شود بر او حج و عمره و مستطيع مى شود و مجزى از حجّة الإسلام مى شود. و اگر ترك كرد حج و عمرۀ با بذل را، بر او واجب است در سال آينده به نحو مقدور، حج و عمره نمايد؛ بلكه در همان سال با ترك حج بذلى، بايد اقتراض نمايد اگر ممكن باشد، براى حج در همان سال به نحو مقدور.

عدم اعتبار قبول در حجّ بذلى

و اظهر عدم اعتبار قبول مبذولٌ له است بذل را؛ بلكه به مجرّد بذل با وثوق به باذل،

ص: 199

وجوب و استطاعت محقّق مى شود، خواه بذلْ واجب باشد به سبب نذر و شبه آن يا نه؛ و خواه بذلِ عين زاد و راحله نمايد، يا ثمن آنها را، و [خواه] تمليك نمايد با شرط آن يا نه، بلكه صدق بذل كافى است.

بذل مكمل نفقۀ حج

و فرقى نيست بين بذل قدر كافى براى حج و عمره و نفقۀ زمان ذهاب و اياب براى عيال مبذولٌ له، و بين بذل قدرى كه تكميل نمايد قدر كفايت را براى مذكور. و هم چنين [فرقى نيست بين] بذل يكى يا جماعتى اين مقدار را، [يا آنكه] باذلْ قريب باشد يا اجنبى.

عدم مانعيّت دَين براى تحقق حجّ بذلى

و دَين، مانع از استطاعت بذليّه و وجوب حج و عمره نيست، مگر آنكه مسافرتِ حج، مفوِّت ادا باشد و باذل مقدارى را كه سفرْ مفوّت است بذل ننمايد.

هبۀ مشروط و غير مشروط به حج

و هم چنين اگر بذل به صورت هبۀ مشروطه به صرف در حج و عمره باشد، با قبول آن، وجوب و استطاعت بذليّه محقّق مى شود، و لازم نيست قبول آن.

و هم چنين اگر هبه مشروط نبود و لكن موهوبْ كافىِ براى استطاعت بود و قبول كرد، استطاعت ماليّه پيدا مى كند نه بذليّه.

و هم چنين [استطاعت ماليّه پيدا مى كند] اگر بذل به صورت معامله باشد كه جواز تصرّف، موقوف به تملّك منوط به قبول است بوده باشد، يعنى مثل هبه است بيع محاباتى.

و اظهر عدم فرق بين بذل غير واجب يا واجب به نذر و شبه آن است.

بذلِ از منافع وقف و اباحۀ مال جهت حج

و هم چنين است اگر متولّىِ وقف، بذل نمايد از منافع وقف كه براى بذل در حج و

ص: 200

عمره تعيين شده است، [كه] احتياج به قبول در استطاعت و وجوب ندارد بنا بر اظهر.

اباحۀ مالى براى حج، در حكم بذل است. و اباحۀ مطلقه كه شامل حج و غير باشد به نحوى كه متضمّن اذن در تملّك بر تقدير ارادۀ مأذون باشد، از موجبات استطاعت ماليّه است بنا بر اظهر با ساير شروط و انتفاى موانع كه از آنها دَينِ حالّ است و با آن استطاعت بذليّه محقّق نمى شود.

و هم چنين دابّۀ موقوفه و مساكن موقوفۀ در طريق، از موجبات استطاعت ماليّه مى شود؛ و اگر اختصاص به حج داشته باشند، متمّم استطاعت بذليّه مى شوند بنا بر اظهر.

بذل يك حج به چند نفر

اگر بذل كرد به جماعتى مقدار كافى براى حج يك نفر از آن جماعت بدون تخصيص، دور نيست وجوب و استطاعت بذليّه محقّق باشد به نحو وجوب كفايى در عدد معيّن يا غير معيّن. و نمى توانند همه امتناع نمايند با اطلاع به بذل در صورتى كه عذرى مشروع، يا محذورى، مسوِّغ ترك نباشد.

تفرقه بين استطاعت بذلى و مالى

و دور نيست فرقى بين استطاعت بذليّه و ماليّه نباشد، مگر آنكه تكاليف ماليّه، متوجّه به مالِ مبذول نمى شود، چه از حقوق اللّٰه باشد، يا از حقوق الناس به نحو متقدّم، به خلاف مال مملوك به غير بذل براى حج و عمره.

استيجار براى خدمت به حجّاج

اگر استيجار شد براى كمك دادن به حجاج و شرط شد براى او زاد و راحله و نفقۀ عيال، يا آنكه نفقه را واجد بود و بعض لوازم حج را واجد بود و بعض ديگر را با شرطْ استحقاق پيدا كرد، واجب نيست قبول استيجار. لكن اگر قبول كرد، مستطيع مالى مى شود؛ پس دينْ مانع است از آن مگر آنكه على اىّ تقدير، متمكّن از اداى دين نباشد و فقط به اجارۀ مشروطهْ مالكِ تعيّش در صحبت اهل حج باشد كه در حكم استطاعت

ص: 201

بذليّه است، مگر آنكه استيجار، قبول آن لازم نيست.

و هم چنين [است] اگر نفقۀ اهل را به اجارهْ مستحق شود مقدارى را كه با شرطْ ممنوع بشود از صرف در غير نفقۀ اهل و اگر شرط نبود، لازم بود اداى دين با ازيد از قوت لازم فورى.

و وجوب كون در مشاعر و مسجد الحرام به اجاره، منافى ايجاب حج به استطاعت ماليّه يا بذليّه نيست.

رجوع باذل از بذل

جايز است رجوع باذل از بذل، قبل از دخول مبذولٌ له در احرام؛ و نفقۀ عود از محل اعلامِ رجوع كه زايد بر نفقۀ حضر است، بر باذل است بنا بر اظهر. و اظهر عدم جواز رجوع است بعد از احرام.

اگر باذل تخيير كرد بين حج و صرف در امور خيريّۀ ديگر، اظهر عدم تحقّق استطاعت بذليّه است، و [اظهر] تحقّق استطاعت ماليّه با شروط آن است.

از بين رفتن مال مبذول

اگر در اثناى طريق، مالْ تلف يا مسروق شد، استطاعت بذليّه منتفى است اگر چه به طريقى اتمام نمايد، مگر آنكه مقارن تلف، ديگرى بذلِ بقيه نمايد، يا آنكه از مال خودش متمكّن از مصرف بقيه باشد تا عود.

وفات باذل

و اگر باذل وفات نمايد و وفات او اعلام شود قبل از احرام، نسبت به وجوب حج به منزلۀ رجوع است، و مقدارى را كه ضامن شده بوده از مال او استحقاق دارد؛ و بعد از احرام و اعلامِ وفاتِ او، مثل حيات او است در وجوب و استحقاق همۀ مصارف.

عدم كفايت حج بدون استطاعت، از حجة الإسلام

و اگر شخصى حج و عمره را به جا آورد بر طبق وظيفۀ خودش بدون استطاعت ماليّه

ص: 202

و بذليّه، بلكه به مثل سؤال از مردم، يا آنكه وفاى نذر حج و عمره بوده، و واجب شده بود به مجرّد استطاعت عقليّه، يا آنكه نايب از غير شده و آن را به جا آورده اگر چه به سبب نيابتْ استطاعت ماليّه پيدا نمايد، اين عمل مجزى از حجّة الإسلام نيست.

و در صورت اخيره با بقاى استطاعت تا وقت حج از سالهاى بعدى و در سابق بر آن در تقدير تحقّق استطاعت شرعيّه به يكى از دو نحو سابق، بايد به جا بياورد در سالهاى بعد.

4. داشتن مؤونۀ عيال تا زمان رجوع
اشاره

از جمله شروط استطاعت شرعيّه و وجوب حج، اينكه «واجد مؤونۀ عيالِ خودش تا وقت رجوع باشد» ازيد از آنچه لازم است براى خودش در سفر حج.

و در عيال غير واجب النفقه، و مصارف لازمه براى حفظ شأن به سبب اين سفر، رعايت عسر و حرج در وجود يا فقدان آنها احوط است؛ پس نه هرچه واجب شرعى نيست، ملاحظه ننمايد در وجوب، و نه هر چه عرفيّت دارد، ملاحظه بنمايد در استطاعت. و در اين حكم، استطاعت بذليّه مثل شرعيّه است مگر با عدم تمكّن حتى در حضر و عدم تفويتِ واجبى به سبب حج بذلى.

عدم كفايت استنابه با تمكّن از حج

و بعد از تحقّق استطاعت، لازم است مباشرت حج و عمره با تمكّن؛ پس اگر نايب فرستاد، مجزى از منوبٌ عنه نيست، چه آنكه حجِ نايبْ قبل از استطاعت منوبٌ عنه باشد، يا بعد از آن بر تقدير صحّت حج نايب. و هم چنين اگر قبل از استطاعت با سؤال و نحو آن، حج نمود، مجزى از حجِّ واجب بعد از استطاعت نخواهد بود.

بذل ولد به والد و اخذ از مال صغير

واجب نيست بر كبير از اولاد، بذل مال خودش به والد براى حج؛ و واجب نيست بر والدْ قبول هبه از ولد در مالى كه با آن مستطيع مى شود.

ص: 203

و اخذ قدر استطاعت از مال ولدِ صغير، پس در جواز و وجوب اخذ و عدم آن، خلاف است، اشهر و اظهر عدم جواز و عدم تحقّق استطاعت است.

و اگر به نحو مشروع، متملّك شد از مال كبير به اقتراض، يا از مال صغير به اقتراض بدون مفسده، به نحو مؤجّل به ما بعد حج و عمره، و محل تأديۀ موثوقٌ به باشد، مستطيع مى شود و واجب است حجّة الإسلام. و همين صورت صحيحه، واجب است اگر در سابق مستطيع شده بوده و حجّة الإسلام بر او مستقر شده بوده است.

5. امكان سير
اشاره

معتبر است در وجوب حج و استطاعت شرعيّه، «امكان سير»، به اينكه مريض نباشد به مرضِ مانع از ركوب؛ پس اگر ركوب، مستلزم مشقّتى باشد كه به حسب عادتْ تحمّل نمى شود؛ يا آنكه به واسطۀ پيرى يا ضعف، ركوب مستلزم مشقّت است به نحوى كه تحمّل نمى شود؛ يا آنكه ظالمى منع از سير نمايد؛ يا آنكه متضرّر مى شود در طريق به ضرر مجحف؛ يا آنكه وقت امكان سير، وسعتِ قطعِ مسافت خاصّه را نداشته باشد، ساقط است وجوب، و استطاعت حاصل نمى شود.

اگر يكى از اين امور نباشد در طريق ذهاب تا رجوع به وطن و محل سكنىٰ [حج واجب است]؛ و اگر در ركوبْ مشقتِ عادىِ قابل تحمّل باشد، از مريض يا صحيح، ساقط نمى شود وجوب.

و دوايى كه محتاجٌ اليه مريض باشد، جزء زاد [مى باشد]، و طبيب لازمِ در سفر و حضر، مثل خادمِ محتاجٌ اليه است، و در تحقّق استطاعت لازم است تمكّن از آنها.

نحوۀ استطاعت افرادى كه نقص بدنى دارند و سفيه

و «نابينا»، مستطيع مى شود، و اگر محتاج به قائد باشد، اجرت او داخل در استطاعت است.

و هم چنين «اعرج» و «اصمّ » و «اخرس» مستطيع مى شوند؛ و تمكّن از كمكِ لازم، داخل در استطاعت است؛ و اگر متمكّن از مؤونۀ كمك نباشد، وجوب ساقط است.

ص: 204

و «سفيه» كه محجورٌ عليه است، مستطيع مى شود، و بر ولىّ است ارسال حافظ از تبذير با او و اجرت او. و اگر پيدا نشود يا اجرتش مفقود باشد، ساقط است. و در تحقّق استطاعت با عدم زيادى تبذيرات از اجرت كمك و حافظ، تأمّل است، و عدم آن خالى از رجحان نيست.

عاجز از ركوب

و اگر به واسطۀ مانعى از سير [عاجز بود] از [قبيل] دشمن و مثل او، يا آنكه خودش به واسطۀ ضعف يا مرض، از طى مسافت به ركوب عاجز بود، وجوب ساقط است.

و اگر استطاعت ماليّه نسبت به ركوب دارد نه بدنيّه مگر با مشى، واجب است با سعۀ وقت و عدم موانع ديگر.

و اگر عاجز از ركوبِ بدون محمل است و تمكّن تحصيلِ محمل دارد، واجب است.

و اگر احتياج به رفيق دارد و رفيق پيدا نشود واجب نيست. و اگر محتاج باشد تحصيل او به بذل مالى مجحف، واجب نيست، وگرنه واجب است.

حدوث مانع و فرض لزوم استنابه و گونه هاى عذر و يأس

اگر مانعى در سال استطاعتِ ماليّه از حج پيش آمد، از قبيل مرض يا عدوّ، مباشرت در آن سال واجب نيست، و اظهر وجوب استنابه است به نحو فوريّت مادام [كه] مانعْ باقى است و [مادام كه] استطاعت ماليّه باقى است و مأيوسِ از رفع مانع است. و اگر بر خلاف غالب [مانع] رفع شد، وجوب اعاده با بقاى استطاعت، بلكه مطلقاً، احوط است.

و اگر مستقر شد بر او حجِ مباشرتى و ترك كرد تا آنكه مانع پيش آمد و مأيوس از رفع آن شد، واجب است استنابه. و حكم اعاده بعد از بُرء غيرِ غالب، گذشت.

و اگر اميد زوال عذر بود، احوط، فوريّت وجوب استنابه است، لكن اظهر، عدم فوريّت يا عدم وجوب است. و اگر استنابه كرد، معلوم نيست واجب بوده، پس با ارتفاع عذر، اعادۀ با مباشرت نمايد. و هم چنين با استمرار و استمرار رجاى زوال كه

ص: 205

غير غالب است، احوط قضا از او است بعد از موت؛ و با عدم استمرار رجا، احوط تجديد استنابه است.

و در صورت وجوب استنابه، عدم وجوب اعاده يا مباشرت با ارتفاع عذر غير غالب، خالى از قوت نيست.

و در صورت سبق استقرار حج، احوط جمع بين استنابۀ فورى و لوازم مناسبۀ با احتياط در آن است. و اگر استنابه كرد و عذر رفع شد، اعاده مى نمايد از روى احتياط با ملاحظۀ تفصيل مذكور.

حكم ترك استنابه

و اگر ترك استنابۀ واجبه كرد تا آنكه وفات نمود، قضا مى نمايند از او. و اگر استنابه نمود و عذر مستمر بود تا زمان وفات، پس، از [شخص] مأيوس قضاءْ لازم نيست؛ و از غير مأيوس، احوط است، چون محتمل است [كه] استنابۀ او واجب نبوده. و از اين جهت، در صورت مذكوره، اگر عذر زايل شد بعد از استنابه و يأس حاصل شد، احتياط در اين است كه ثانياً استنابه نمايد.

و اگر استطاعت در سالهاى بعد باقى نبود، احوط استنابه است با تمكّن عقلى در صورت وجوب با استطاعت ماليّه.

و در هر مورد، اصل حج و يا اعاده، لازم است؛ پس با ترك آن، قضاءِ بعد از موت لازم است؛ و در هر مورد [كه] اصل حج و يا اعاده بعد از ارتفاع عذر، لازم نيست، قضا [نيز] لازم نيست، و در مورد احتياط در اوّل، احتياط در دوّم مى شود.

و در سال استطاعت ماليّه اگر عذرْ حاصل بود، وجوب استنابه در همان سال بر مأيوسِ از بُرء، احوط است؛ و در سالهاى آينده، احوط عدم لزوم بقاى استطاعت شرعيّه است با وجود آن در سال اوّل و ترك استنابۀ مقدوره.

اگر در سال اول، استنابه ممكن نشود

و اگر مقدور نشد در سال اوّل استطاعت كه استنابه نمايد به واسطۀ عدم وجود نايب،

ص: 206

پس با بقاى استطاعت ماليّه در سالهاى بعد، استنابه واجب مى شود؛ و با زوال آن، وجوب استنابه، محل اشكال است. و اگر مستقر شده بوده وجوب، و ترك شده بوده حج مباشرتى، در سالهاى بعدى بقاى استطاعت لازم نيست، و احوط قبول بذل است براى حج و عمره.

و اگر عاجز از مباشرتِ در سالهاى متأخّر شد، در مطلق صور، استنابه به هر طريقى كه تمكّن عقلى و عرفى باشد - يعنى در آن عسر و ضرر مجحف نباشد - واجب مى شود.

و اگر نايب، ازيد از اجرت المثل را طالب است، واجب است در صورت عدم عسر و اجحاف ضرر.

و در لحوق نذرِ غير معلّقِ به اعم از مباشرى و شبه نذر يا افساد كه موجب حج باشد، در وجوب استنابه با عذر، به حجّة الإسلام، تأمّل است.

و بنا بر لحوق محكىّ از «دروس»، پس اگر دو حج واجب باشد، مى تواند در يك سال، دو نايب بگيرد.

رفع عذر از منوبٌ عنه

و اگر عذر رفع شد قبل از احرامِ نايب، استنابه او منفسخ مى شود. و اگر بعد از احرام، رفع عذر شد به نحوى كه منوبٌ عنه مى تواند مباشرت نمايد، پس در اتمام يا متحلّل شدن، تأمّل است، [و] اظهر دوّم است. و اگر قبل از تمكّنْ عود كرد مرض و مانند آن، كشف مى شود صحّت نيابت و اجزاى عمل نايب بنا بر اظهر.

اگر به حسب خلقت قادر بر ركوب نبوده، اظهر وجوب استنابه است. و ميزان، عدم قدرت، در زمان استطاعت ماليّه است، چه آنكه قبلاً قادر بوده يا نبوده است.

مشقّت و استنابه و تكلّف در حج

اگر ممكن نشد قطع طريق مگر با مشقّت غير قابل تحمّل يا فرار از دشمن با ضعف از آن، پس كلام در وجوب استنابه و جواز تأخير تا زمان تمكّن مرجوّ و [زمان] لازم

ص: 207

[در] وجوب استنابه و فعل آن، معلوم است از آنچه مذكور شد.

و اگر تكلّف كرد غير واجب را تا آنكه به ميقات رسيد بدون مانع و با ملك زاد و راحله از آن وقت تا وقت عود از حج و تحقّق ساير شروط، اظهر وجوب حج و اجزاء است از حجّة الإسلام، به خلاف حج متسكّع كه در جميع مقامات، مالك زاد و راحله نيست، و محل التزام به اطلاق وجوب و مقدّمات آن اگر چه از ميقات باشد، نيست.

پس اگر بعض طريق، مغصوب باشد، استطاعت حاصل نيست؛ و اگر قطع كرد به هر صورتى و به ميقات رسيد با استطاعت ماليّه و بدنيّه و ساير شروط، مستطيع مى شود اگر مى تواند از طريق ديگر عود نمايد يا از همان طريق با حدوث رضاى مالك يا مطلقاً بنا بر بعض مبانى.

اعتبار امن از مخوّفات در استطاعت

از مسائل متقدّمه ظاهر شد كه اعتبار امن از مخوفات در نفس يا عرض يا مال مجحف فعلى، شرط استطاعت است. و در صورت عدم امن، حكم استنابه در دو صورت يأس يا رجا و لوازم فعل استنابه گذشت. و اگر هيچ مقدور نشد در حيات او، استطاعت محقّق نشده است و قضا ندارد بعد از موت.

منع و عدم منع ضررهاى مالى از استطاعت

و ضررهاى مالى غير مجحف كه از ظالمين در طريق و از حكومتهاى ظالم صورت مى گيرد، داخل در استطاعت [است]، و با قدرت تحمّل، موجب سقوط نمى شود، بلكه واجب است، چون مقدمۀ واجبِ مشروطِ به شرطْ حاصل است؛ و هم چنين [است] قراردادهاى حكومتهاى ظلم.

و اگر ضرر مالى، مُجحف و موجب عسر باشد، مانع از استطاعت شرعيّه است و در اجزاى آن، با عروض آن و وثوق سابق به عدم آن، تأمّل است.

در آن مورد كه عدوّ در طريق، درخواست مالى مضرّ و مجحف بنمايد و واجب

ص: 208

نباشد دفع آن مال يا مقدور نباشد، اگر ديگرى بذل نمود به عدوّ، حج واجب مى شود به استطاعت. و اگر باذل درخواست قبول از مريدِ حجّ به عوض نمود، واجب نيست به تفصيل سابق در اعذار مانعه.

و اگر بذل مجّانى به مريدِ حج نمود، [آيا] مثل بذل زاد و راحله است يا نه ؟ محل تأمّل است، [و] اتّحاد در حكم، خالى از وجه نيست. و اگر مجير از عدوّ، اجرت خواست و مضر نبود بلكه مجحف نبود و متعارف بود نسبت به مريد حج، واجب است و استطاعت حاصل است به مثل آن، مثل اجرت خادم.

اتّحاد راه هوايى و دريايى با زمينى، در حكم

طريق دريايى يا هوايى، در حكم، مثل طريق زمينى است [كه] با خوف معتدٌ به عقلائى در نفس يا عرض يا مال مضرِّ مجحف، ساقط است وجوب حج، و استطاعت محقّق نمى شود. و با عدم خوف، ثابت و از طرق حج است كه مخيّر است با تساوى در عدم خوف بين آنها، و متعيّن [مى شود] با اختصاص به عدم خوف.

اگر فرض شود اشتراك حضر و سفر براى حج و غير حج در خوف متساوى در آنها بدون تفاوت، اقرب وجوب حج و تحقّق استطاعت است.

چند مسأله

فوت حاجى

اگر قاصدِ حج، قبل از انجام مناسك وفات نمود، كشف از عدم استطاعت مى نمايد، لكن اگر بعد از احرام و دخول حرم وفات نمود، مجزى از حجّة الإسلام است و قضا ندارد اگر مستقر شده باشد بر او حج. و اگر قبل از هر دو وفات نمود، ساقط است تكليف از او و ثابت است بر ولىّ قضا اگر مستقر شده بوده است بر او وجوب حجّة الإسلام. و اگر بين احرام و دخول حرم وفات نمود، اقرب و مشهور عدم اجزاء و سقوط حج است در سال اوّل استطاعت، و ثبوت قضا بر ولىّ است در سال بعد از

ص: 209

تحقّق استطاعت در سابق.

آيا [فرقى] بين موت در حرم و در خارج بعد از تلبّس به احرام و بعد از دخول در حرم است [يا نه]؟ و [آيا] فر [قى] بين وقوع موت در حال احرام يا در حال احلال مثل بين دو احرام است يا نه ؟ احوط اقتصار بر متيقّن كه وقوع موت در حرم بعد از تلبّس مذكور است، [مى باشد]؛ پس احتياط در قضا [است] در صورت استقرار حج در سال سابق بر اين سالى كه موت در آن واقع شده در خارج حرم. و اظهر عدم فرق بين اقسام ثلاثۀ حج است در اجزاى احرام و دخول، از حج و عمره. بلكه اظهر جريان حكم در عمرۀ مفرده است در اجزاى مناسك از فريضۀ فائته به سبب موت.

اهمال در حجّ و استقرار آن

اگر شروط استطاعت و وجوب اداى حج در سالى جمع شد و مكلّف اهمال كرد تا آنكه [در] وقت عمل فوت شد واجب، در سال بعد به جا بياورد با مقدوريّت اگر چه استطاعت ماليّه زايل بشود. و اگر وفات كرد بعد از استقرار در ذمّه به نحو مذكور، قضاى آن را از جانب او به جا مى آورند.

ميزان استقرار حجّ در ذمّه

آيا ميزانْ در استقرار حج در ذمّه به نحوى كه اداءْ مقدور و قضاءْ واجب بشود، تمكّن از حجِّ مختار است با نفقۀ عود به وطن، يا از حجِّ مختار بدون ملاحظۀ نفقۀ عود يا تمكّن از حج اضطرارى است به ايجاد اركانى كه مداخله دارند مطلقاً در صحّت حج ؟ اظهر اوّل است و اعتبار آنچه وثوق به آن لازم است در فعليّت وجوب حج و در تحقّق استطاعت مطلقه؛ پس غير مستطيعِ مطلق، مستقر نمى شود حج در ذمّۀ او به نحوى كه اداءِ مقدورْ واجب و قضا بعد از موتْ لازم باشد. و قياس نمى شود به حج ناقصى كه اگر به جا آورده مى شد با وثوق مذكور، صحيح و مجزى مى شد از حجّة الإسلام به سبب دلالت ادلّه.

ص: 210

حجّ شخص كافر

كافر، واجب است بر او حج با استطاعت مطلقه و صحيح واقع نمى شود از او مگر با اسلام، مثل ساير عبادات واجبه. و اگر استطاعتْ زايل شد، مكلّف است با قدرت بر حج و صحيح نمى شود مگر با اسلام.

و لكن اگر اسلام اختيار كرد، پس اگر در حال اسلام تا زمان وقت سير براى حج، استطاعت او باقى بود، واجب است اداى حج؛ وگرنه واجب نيست اگر چه در سالهاى قبل مستطيع بوده. و اگر وفات كرد، قضا نمى شود مطلقاً مگر با ترك حج در زمان اسلام و استطاعت؛ مثل آنكه قضاى واجبات موقّته بر او واجب است و با اسلام ساقط مى شود و بعد از موت از او قضا نمى كنند مگر فائت در زمان اسلام را.

و اگر كافر، مُحرِم شد پس از آن مسلمان شد، بايد اعاده نمايد احرام را از ميقات؛ و اگر نتوانست عود به ميقات نمايد، از مكان خودش احرام مى نمايد.

و اگر احرام حج او در حال كفر بود، مفيد نيست ادراك اختيارى مشعر مگر با احرام مستأنف در حال اسلام با عود به عرفات و احرام از آنجا.

و با عدم امكان عود، احرام از مشعر مى نمايد قبل از وقوف در آنجا بنا بر آنچه مذكور مى شود؛ و حال او حال مُسلمى است كه تا آن وقتْ انجام عملى نكرده، پس از آن عود مى نمايد و هر چه ممكن است انجام مى دهدْ يا با عدم امكان عود، آنچه ممكن باشد و صحيح باشد حج با آن از غير متمكّن، انجام مى دهد، پس از آن در حج قران و افراد، عمره را به جا مى آورد.

و در حج تمتّع اگر به جا آورده باشد عمره را در حال كفر، پس در موظّف بودن به عدول از تمتّع و اتيان به عمرۀ مفرده بعد از حج، تأمّل است.

ارتداد در حال حجّ يا بعد از آن

اگر مستطيعْ حج به جا آورد پس از آن مرتد شد پس از آن توبه نمود، اعاده حج لازم نيست.

اگر استطاعتْ در حال ارتداد حادث شد به نحوى كه تكليف به حجّة الإسلام محقّق

ص: 211

شد، پس از آن توبه كرد و حج را به جا آورد، صحيح و مجزى از حجّة الإسلام [است] اگر چه استطاعتْ مستمر تا زمان توبه و حج نباشد.

و اگر در حال اسلام، استطاعت حادث بود، پس اهمال نمود تا وفات كرد بعد از ارتداد، پس در قضاءِ حج از متروكات ميّت در حال ارتداد، تأمّل است.

اگر در حال اسلام مُحرم شد پس از آن مرتد شد، در بطلان احرام به ارتدادِ حادث تأمّل است، [و] احوط اعادۀ آن است به نحو ممكن و واجب در تقدير بطلان احرام.

حجّ مخالف

مخالف، حجى را كه به جا آورده باشد موافق مذهب خودش يا مذهب حق با قصد قربت - كه فاقد آن باطل است نزد همه - اعاده ندارد بعد از استبصار، و اكتفاى به ايمان متأخّر در صحّت عبادت او مى شود؛ پس اگر [حجّ او] صحيح در مذهب او بوده و فاسد در مذهب حق، يا صحيح در مذهب حق و فاسد در مذهب خودش، اعاده ندارد، [و] حتى اگر اخلال به ركنى در مذهب خودش نموده و در مذهب حقْ ركن نباشد، اعاده ندارد.

بلكه اگر تمام عملِ عبادى، موافق مذهب حق بوده و مخالف با مذهب خودش و با تقرب انجام داده است، پس از آن مستبصر شد و از گمراهىِ تخلّف از احد الثقلين نجات يافت، اعاده بر او نيست، و فقد شرطيّت ايمان به نحو مقارنت، مشترك، و اكتفاى به لحوق آن، مشترك است بين عمل موافق با مذهب خودش فقط و موافق با مذهب حق فقط؛ و اختصاص دارد دوّم، به موافقت واقع در غير ايمان لاحق.

و شمول حكم به عدم وجوب اعاده به جميع فرق مسلمين حتى ناصب و غالى و خوارج، خالى از وجه نيست اگر محكوم به كفر يا ارتداد فطرى بوده باشد از گمراهان داخل در مسلمين كه منحرف از اهل بيت و قايل به جدايى آل از ذو الآل و عترت از كتاب مى باشند.

و اظهر عدم شمول حكم به عدم وجوب اعاده، به عمل جاهل از اهل ولايت است

ص: 212

اگر مخالفِ واقع يا موافق اهل خلاف، واقع شد پس از آن عالم به مخالفت گرديد.

اعتبار رجوع به كفايت در غير حجّ بذلى

آيا رجوع به سوى كفايت از صنعت يا مستغلّ كه از منافع آن اعاشه نمايد بعد از رجوع، يا تجارت و تكسّب جايز و لائق، معتبر است در استطاعت شرعيّه غير بذليّه يا نه ؟ منسوب به جماعتى - كه از آنها سيّد مرتضى قدس سرّه است - عدم اعتبار است، و منسوب به جماعتى يا اكثر - بر حسب نقل از سيّد مرتضى قدس سرّه - اعتبار است. و اظهر اعتبار است به اين معنى كه به سبب حج، از غنى به فقر يا از فقر به اوسع از آن واقع نشود، پس واجب نيست بيع آنچه از منافع آنها در سال، اعاشه مى نمايد براى حج، غير [از] آنچه كافى براى حج و اياب و نفقۀ خودش و عيال تا زمان عود باشد، چه عقار باشد يا عين دراهم كه صرف در حج و اياب و نفقۀ عيال مى شود.

و واجب است، [حجّ ] بر كسى كه فرقى به حال او نمى نمايد حج و ترك آن، به واسطۀ مصارفى كه مقتضاى شأن او است و در آنها اسرافى نيست، [كه] اگر تبديل نمايد بعض آن را به سفر حج، اشديّت حاجت يا منقصت شأنى لازم نمى آيد، مثل طلاّب علوم دينيّه يا فقرايى كه قادر بر تكسّب نيستند و از وجوه [شرعيّه] معاش آنها در سال داير است، اگر به حسب اتفاقْ در وقت حج، واجد مؤونۀ ذهاب و اياب و مصارف اين سفر باشند.

پس موارد عسر و حرج در تكليف به حج از جهت مصارف آن، اگر چه براى رعايت مصارف متأخّره باشد، خارج به اين شرط مى شوند.

لزوم به جا آوردن حج بعد از حصول استطاعت، به هر نحو كه بتواند.

كسى كه به جهت استطاعت شرعيّه مكلّف به حج شد، پس فرقى نيست بين اينكه از مال خودش انفاق كند، يا آنكه پياده روى نمايد، يا آنكه ديگرى بر او انفاق نمايد، در اجزاء از حجّة الإسلام.

اگر مرجّحاتى براى ركوب در سفر حج واجب يا مندوب نباشد، مشىْ افضل از ركوب است، به خلاف صورت [وجودِ] مرجّح، مثل قوّت به عبادت و سرعت و طول

ص: 213

در اقامت حرمين و مثل اينها.

اگر حج و عمره يا يكى از آنها در ذمّه، ثابت بود و در اصل با اهمال فوت شده بود، هر وقت قدرت پيدا نمود فوراً بايد به جا آورد اگر چه استطاعت شرعيّه زايل شده باشد.

تقدّم حجّ بر ساير ديون ميّت

پس اگر وفات كرد قبل از انجام آن، از اصل متروكات او قضا مى شود به نيابت او؛ پس اگر دَينى در ذمّۀ او باشد - مثل خمس يا زكات - توزيع مى شود تركه بر همۀ آنها.

و اگر مقدارِ موزّع به حج و غير، وافى به حج نشد، تخصيص حج به اقرب طرق آن به مقدار وافى به آن و صرف زايد در ساير ديون، خالى از وجه نيست. و اگر صرف در حج ميقاتى به نحوى نمى شود، صرف در غير حج مى شود. و اگر صرف در هر كدام از حج و دين بشود صرف در ديگرى نمى شود، تخيير اظهر است.

و در ملاحظۀ مقدار مصروف در حج و عمره با هم يا جداگانه در اقسام ثلاثۀ حج، رعايت صحّت عمل مى شود، نه تكليف مشترك بين آنها و ساير ديون.

و ابعاض ميسوره از هر كدام از حج و عمره، جانشين تمام در اين مقام نمى شوند بنا بر اظهر؛ پس با عدم وفاى تركه در يكى از حج و عمره، صرف در ساير ديون مى شود با توزيع اگر متعدّد باشند.

كفايت حجّ ميقاتى

در صورتى كه از متروكات ميّت قضا مى نمايند، رعايت حج از اقرب مواقيت به مكّه به نحوى كه در حال اختيار مجزى است، مى شود؛ و زايد بر اين حدّ يا به واسطۀ توقّف حج شخصى بر آن، لازم مى شود، و در اين صورت آن هم از اصل مال اخراج مى شود اگر چه از بلد ميّت يا بلد اجير باشد؛ يا آنكه به سبب وصيّت واجب مى شود؛ و زايد بر واجب فعلى به نحو مذكور، از ثلث خارج مى شود.

اگر مال وسعت نداشته باشد مگر براى حج اضطرارى صحيح در صورت عذر

ص: 214

- مثل حج از مكّه يا ادنىٰ الحل - واجب است، با ملاحظۀ تعيين يا تخيير از ناحيۀ دَين مزاحم اگر بوده باشد.

وصيّت به حجّ

و اگر وصيّت كرده به حجِ از او، پس اگر وسعت نكرد مال او چه تمام مال باشد يا مشتمل بر ثلث، حج از هركجا كه صحيح باشد در حال اختيار [به جا آورده مى شود]، و در صورت عدم امكان، در حال اضطرار، به جا آورده مى شود.

و اگر وسعت داشته اگر چه با ضميمۀ ثلث باشد در صورتى كه ذكر مى شود، از محل موت، قضا يا استيجار مى شود، مگر تعيينِ محل ديگر نمايد. و در صورت تعيين يا انصراف به محل موت، لازم است مراعات وصيّت به نحو مذكور. لكن اظهر عدم تقييد است در اصل قصد و مطلوبيّت، پس مخالفت در استيجار يا مخالفت اجير در عمل با اتيان تمام با قصد قربت، حجِ صحيحِ اختيارى، صحيح و مجزى است بنا بر اظهر؛ اگر چه محتمل است در صورت مخالفت اجير و تحقّق قربت، اختيار فسخ براى مستأجر در اجاره و رجوع زايد از اجرت مقابله با نفس حج، يا آنكه اجرت المثلِ اصل حج بر او باشد و مسمّى را استرداد نمايد، و معاملۀ تخلّف وصف در عمل بدون تعدّد و تقييد مگر از ناحيۀ نفس استيجار نمايد. و هم چنين ايجاب شرعى، مفيدِ تقييد نيست بلكه صرف تكليف به ايجاد قيد است با مقيّد.

نحوۀ اخراج هزينۀ حج از تركه براى حج ميقاتى يا بلدى

اگر حج دين ميّت بوده و محرز يا ثابت بوده، از اصل مال اخراج مى شود [به اندازۀ] حج صحيح در حال اختيار به هر نحوى كه ممكن باشد، اگر چه متوقّف بر حجِ از بلد باشد.

و اگر فقط به وصيّت واجب شده است انجام آن بر وصىّ ، پس با وفاى ثلث، به نحو وصيّت عمل مى نمايد؛ و اگر تعيينِ محل نشده است، مى تواند از ثلث، حج بلدى استيجار نمايد اگر وافى باشد ثلث به آن؛ وگرنه به هر نحوى كه وافى باشد و زايد بر

ص: 215

ثلث نباشد، انجام مى دهد.

و در هر دو صورت - يعنى دين يا وصيّت - اظهر اوسعيّت صحّت حج است از حدّ تكليف؛ پس اگر تكليف به حج بلدى بود و ميقاتى به جا آورده شد با شروط عمل، اظهر صحّت است.

اگر ميّت داراى دو وطن بود با تساوى در امكان استيجار از آن دو محل، اقربْ ملاحظۀ بلد موت است، نه آنكه اقرب به ميقات است. و با تساوى در امكان استيجار از بلد موت، اظهر عدم جواز استيجار از ابعدِ از آن است با تساوى در اجرت يا اقليّت اجرتِ ابعد به حسب فرض.

و در صورت وجوب استيجار از بلد و حج از بلد، اگر حج از ميقات يا محلى اقرب به ميقات از بلد نمود و خلاف تكليف نمود، زيادتى در صورتى كه از اصل اخراج مى شود اجرت حج، مال دُيّان يا ورثه است؛ و در صورتى كه از ثلث اخراج مى شود - مثل ثلث متعذّر المصرف - در وجوه برّ صرف مى شود.

و در صورت تبرّع شخصى به قضاى شخص از ميّت، مجزى است در جميع صور و مالك مقدار اجرت، مالك آن مال است اگر حجى واجب به سبب فرض يا وصيّت نبود، كه عبارت از دُيّان يا ورثه و يا اهل ثلث موصىٰ به باشد.

و اگر وصيّت به حجِ واجب نمود از ثلث، و وافى بود به آن، پس مقدار اجرت از اصلْ اخراج نمى شود، مثل صورت تبرّع.

حكم حج نيابتى يا تطوّعى با وجود اشتغال ذمّه به حجّ واجب فورى

كسى كه بر او حجِ واجبِ فورى، از خودش باشد به سبب استطاعت يا نذر و شبه آن، جايز نيست ترك حج از نفس و صرف وقت در حج از غير به نيابت او به سبب استيجار يا تبرّع. و اگر نيابت كرد، خلاف تكليف كرده است و مشهورْ بطلانِ حج نيابتى است از اجير و متبرّع، و اظهر صحّت آن است.

و اما حج تطوّعى از مباشر، پس اگر به قصد امر فعلى باشد، اگر چه اعتقاد ندبيّت آن

ص: 216

را داشته، اظهر صحّت و اجزاى از حجّة الإسلام است. و اگر متعمّدِ تركِ واجب و فعل مستحب است، عاصى بودن آن معلوم است، و امر استحبابى مترتّب بر معصيت كه ترك واجب است، مانعى ندارد، و ذمّه اش مشغول به اداى واجب در سال آتى است.

توقّف و عدم توقّف حجّ زن به وجود مَحرم

فرقى در وجوب حج بين مرد و زن و خنثى نيست. و در وجوب حج به استطاعت شرعيّه بر زن، شرط نيست وجود مَحرَم با او در سفر حج در صورتى كه مأمونه و آمنه باشد، و ظنّ سلامت در نفس و بضعْ مثل مال مجحف، كافى است.

و اگر حج او متوقّف بر مَحرم باشد، واجب است استصحاب او اگر چه با اجرت غير مجحفه باشد اگر چه ازيد از اجرت المثل باشد. و بر مَحرم واجب نيست اجابت و قبول استيجار، مثل ساير مقدّمات مربوطه به غير. و اگر متوقّف بر ضرر مجحف باشد، واجب نيست حج بر زن.

و تحصيل مَحرم به ازدواج در صورت مقدميّت بدون حرج و خوف ضرر مجحف، واجب است بنا بر اظهر.

و در صورت ادّعاى زوج خوف را، عمل به شاهد حال و بيّنه مى شود وگرنه قول زن مقدّم است با يمين احتياطى او.

و در صورت علم زوج به عدم امن و غالب شدن زوجه در محاكمه شرعيّه، آيا باطناً جايز است بر زوج منع زن يا نه ؟ محل تأمّل است.

حكم حج تطوعى زن با منع زوج

جايز نيست حج زوجه به حج تطوّعى غير واجب با منع زوج در صورت تفويت حق زوج؛ و اظهر عدم جواز است و عدم صحّت است حتى در صورت عدم تفويت مگر با اذن زوج. و جريان حكم در منقطعۀ باقيه در وقت احرام، بر نكاح، خالى از وجه نيست مگر در صورتى كه با هم مُحرم بشوند، يا آنكه زنْ احرام او متأخّر باشد با عزم بر عدم تأخّر زوجه در احلال كه محل تأمّل است. و جايز است مطلقاً حجِ واجبِ

ص: 217

مضيَّق را بدون اذن زوج و با منع او به جا بياورد. و اظهر در موسّع قبل از تضيق واجب، اناطه به اذن زوج است.

و دائميّه اگر مطلّقه شد، در عدّۀ رجعيّه، به حكم زوجه است در جواز در حج واجب و عدم جواز و عدم صحّت در مندوب، به خلاف بائنه كه مى تواند بدون اذن، حج مندوب نمايد، مثل صورت وفات زوج و عدم انقضاى عدّۀ وفات.

ص: 218

فصل دوم شروط حج واجب به نذر و شبه آن

كمال عقل

معتبر است در انعقاد نذرِ حج، بعد از استطاعت - به معنى قدرت به نحوى كه در همۀ تكاليف معتبر است عقلا - «كمال عقل» در ناذر؛ پس نذر صبىّ و عهد و يمين او و مجنون، در غير ادوارى در حال افاقه، منعقد نمى شود. و هم چنين مُغمىٰ عليه و ساهى و غافل و نائم و سكران و هازل بى قصد جدى.

حريّت

و هم چنين معتبر است «حريّت»؛ پس بدون اذن مالك، نذر مملوك صحيح نيست بنا بر اظهر، و با منع او قطعاً صحيح نيست.

اذن زوج و والد در نذر

و هم چنين است نذر زن با وجود شوهر و ولد با وجود والد، و شبه نذر از عهد و يمين. و اگر اذن داد منعقد مى شود و واجب است با قدرت، عمل بر طبق آن.

و مالك در موسّع مى تواند منع نمايد از مبادرت، بلكه تا وقت تضيّق واجب. و بر مالك، كمك دادن به لوازم عمل به منذور مملوك، واجب نيست مگر در ملازمۀ عاديۀ معلومۀ موجبه تحمّل آن به سبب اذن در نذر. و هم چنين مى تواند مانع از تحصيل قدرت به كسب بشود مگر در صورت توقّف دائمى معلوم نه عارضى.

ص: 219

و منع زوجه از عمل در ضيق وقت جايز نيست مثل مملوك، و در سعه جايز است، چنانچه در مملوك گذشت.

و اگر زوجهْ كنيز بود، نذر او متوقّف به اذن مالك و زوج است و لحوق اذن، كافى است بنا بر اظهر.

و اتّحاد حكم ولد با وجود والد در آنچه مذكور شد، با مملوك و زوجه در نذر و شبه آن، قوى است. و كلام در نذر كافر و شبه آن و انعقاد يا عدم آن، در «كتاب نذر» مذكور است.

احكام حجّ واجب به نذر

اشاره

اگر شخصى نذر حج نمود، واجب است اداى آن، و فورى نمى شود مگر با ظن وفات، يعنى عدم وصولِ به حج در سالهاى بعد، از جهت موت يا فوت قدرت.

و اگر متمكّن شد از حج در يك سال، پس ادا ننمود تا آنكه وفات نمود، قضا مى نمايند حج را از جانب او اگر چه فوت در زمان غير مظنون الوفات بوده باشد.

و در اينكه از اصل مالْ قضا مى شود - مثل حجّة الإسلام - يا از ثلث اگر چه وصيّت نكرده باشد بلكه ثابت باشد نذر، خلاف است؛ اكثرْ قايل به اخراج از اصل هستند، و اين قول احوط است براى ورثه.

و اگر موتِ ناذر قبل از تمكّن از حج بوده است، اگر چه به واسطۀ مرضى يا منع دشمنى بوده، قضا واجب نيست.

و اگر در نذر حج، وقتِ معيّن را تعيين نموده است، پس اخلال كرد با تمكّن، واجب است كفّارۀ خلف نذر و قضاى حج در غير آن وقت معيّن.

و اگر بعد از ترك عمدى، وفات نمود، كفّاره از اصل اخراج مى شود و قضاى حج هم از اصل است بنا بر احوط.

و اگر در نذر معيّنِ به سالى، ممنوع شد به سبب مرض يا منع دشمن و در سال ديگر متمكّن شد و مانعْ رفع شد، اظهر عدم وجوب قضا است، مثل صورت وفات در آن

ص: 220

سال نسبت به قضاى غير، از او.

نحوۀ اخراج حج نذرى و حجّة الإسلام از تركه

اگر وفات كرد شخص در صورت استقرار حجّة الإسلام و حج منذور در ذمّۀ او، پس با وفاى مال به هر دو، اخراج مى شوند از اصل بر حسب احتياط سابق در منذور و بنابراين كه منذور از ثلث است؛ پس حجّة الإسلام، از اصل [اخراج مى شود]، و منذور از ثلث با وفاى آن، اخراج مى شود، مثل وصايا.

و اگر مالْ وافى به هر دو نباشد و قايل به خروج هر دو از اصل شديم به نحو متقدّم، پس اگر تقسيطْ نافعِ در جميع شد، هر دو استيجار مى شوند وگرنه احوط، تقديم اخراج حجّة الإسلام است، چه آنكه استقرارِ منذور، مقدّم بوده يا حج استطاعتى، در مقابل احتمال تخيير؛ چنانچه متعيّن است بنا بر فتوى به خروج منذور از اصل، مثل ساير ديون و واجبات ماليّه اگر چه بدنيّه هم باشند.

تقارن منع و افساد حج

اگر در حال معضوبيّت، و ممنوعيّت، افساد كرد حج خود را با تمكّن از حج صحيح در همان سال، پس مستمر شد منع تا سال ديگر، استنابه مى نمايد بنابراين كه حجّة الإسلام دوّمى است. و در ممنوعيّت در حال نذر و استمرار منع به طورى كه مأيوس از مباشرت شد، اظهر سقوط واجبِ به نذر است به واسطۀ عدم قدرت، در مقابلِ احتمالِ لزومِ استنابه كه واجب است با انحلال نذر به حج و مباشرت در قصد نذر.

و با رعايت خصوصيّت مذكوره، فرقى بين حج موقّت در نذر و [حجِّ ] مطلق نيست، مگر در رعايت خصوص وقت براى استنابۀ محتمله در موقّت.

اگر در حال نذر يا افساد، ممنوع شد و منعْ مستمر شد تا وقت حج از سال بعدى، اظهر جريان مذكور در صورت منع در آن حال است.

اگر ممنوع، با تكلّف، حجّة الإسلام را به جا آورد و با نيّت آن انجام داد، پس اگر تا

ص: 221

حدّى قبل از احرام رفع منع شده باشد، اشكالى نيست؛ و اگر بعد هم ممنوعْ متكلّف بود، پس اجزاى از حجّة الإسلام خالى از وجه نيست.

فرض تداخل و عدم تداخل حجّ نذرى و حجّة الإسلام

اگر نذر، متعلّق به حجّة الإسلام بود و قايل به انعقاد شديم و در حال استطاعت واقع شد، تداخل مى شود و بعد از آن حج ديگرى واجب نمى شود. و اگر در حال نذر مستطيع نبود، منتظر استطاعت مى شود؛ پس با توقيت نذر و عدم حصول استطاعت در وقت معيّن، نذر منحل مى شود.

و اگر در نذر نيّت غيرِ حجّة الإسلام نموده بود، هر دو حج واجب مى شود؛ پس فوراً حجِ ثابت را به جا مى آورد و بعد از آن، حج منذور را به جا مى آورد.

و اگر بعد از استطاعت و قبل از حجّة الإسلام نذر نمود حج را به غير حجّة الإسلام، [و] موقّت [كرد آن را] به همان سالى كه بايد حجّة الإسلام را به جا بياورد، نذر منعقد نمى شود مگر آنكه نذر نمايد حجِ بعد از زوال استطاعت ماليّه و قبل از فعل آن را به نحوى كه فعليّت [پيدا] ننمايد وجوب حجّة الإسلام.

و اگر مقيّد به همان سال نبود، پس مثل آنكه مقيّد به سالى غير سال استطاعت كرده باشد، نذر منعقد است و بعد از حجّة الإسلام بايد در سال بعد، حج منذور را به جا آورد.

و اگر نذر در زمان عدم استطاعت بود، بايد به جا آورد اگر چه مستطيع شرعى نباشد، و قدرت بر منذور، كافى است در انعقاد و وجوب.

و اگر نذر، مطلق بود از مستطيعِ قبل از نذر يا بعد از نذر و متعلّق به حجّى غير [از] حجّة الإسلام بود، واجب است بعد از استطاعت حجّة الإسلام را به جا بياورد و بعد از آن حج منذور را به جا بياورد.

و اگر موقّت به سال معيّن بود و در حال نذر مستطيع نبود [و] بعد از نذر، مستطيع شد، مقدّم مى دارد حج منذور را و بعد از آن با بقاى استطاعت تا سال ديگر، حجّة الإسلام را به جا مى آورد. و هم چنين اگر قبل از استطاعت، اجير شد در حجى در سال اوّل.

ص: 222

نذر حجّ غير موقّت

و اگر مطلق گذاشت حج منذور را و معيّن نكرد در حجّة الإسلام يا غير آن، پس احتياجِ مغايرتْ به قصد و تعلّق آن با عدم خصوصيّت در نظر ناذر اگر چه معتقد باشد به سبب عدم استطاعت وجدانى، غير را به نفس طبيعت حج، پس مجزى است با قصد هر دو از هر دو، و هم چنين قصد امر فعلى. و اگر خصوصيّت داد حج نذرى را در قصد در وقت عمل، پس صحّت آن محل تأمّل است؛ و بر تقدير صحّت و اِجزاى از نذر، اجزاى آن از حجّة الإسلام محل تأمّل است. و هم چنين اگر در حال عمل تخصيص داد به حجّة الإسلام، صحّت آن مانعى ندارد و اجزاى آن از حج نذرى مشكل است بلكه بايد بعد، حج نذرى را به جا بياورد مگر آنكه قصد امر فعلى را نمايد و خصوصيّت را از باب اعتقاد قصد نمايد.

نذر حجِّ پياده و تخلّف يا عجز از آن

اگر نذر نمايد كه پياده حج نمايد، منعقد مى شود و واجب مى شود با قدرت اگر چه به سبب مقارنات در وقت عمل، ركوبْ راجح شود با قطع نظر از نذر، و لازم نيست متعلّق نذر افضل باشد با خصوصيّاتش به قول مطلق.

و اگر نذر متعلّقِ به حجِ در حال مشى بود، پس با قرينۀ معيّنه، مبدء، متعيّن مى شود، وگرنه اوّل آن، اوّل افعال حج و آخر آن، رمى جمرات است.

و در تعيين مبدء، قصد ناذرْ متَّبع است، و با مجهوليّت آن بعد از زمانى براى خودش يا نايب او، دور نيست عرف تعيين نمايد بلد ناذر را در بعض صور. و هم چنين [است] اگر بگويد: «أن امشى إلى بيت اللّٰه حاجّا» و اگر بگويد: «أن أحجّ ماشياً» [كه] اوّل افعال حج، مبدء باشد.

و عبارات مختلفۀ نذر از هر كدام، گاهى مفهوم عرفى آن، تعيين مبدء خاصى مى نمايد و هم چنين در منتهىٰ . و با عدم تعيين، عمل به آنچه مذكور شد مى شود، و اكتفا به متيقّن در صورت عدم اماره بر ازيد، خالى از وجه نيست.

ص: 223

و اگر ناذرِ مشى در مواضع عبور با كشتى در اوقات قليله باشد، پس با تمكّن از طريقِ مشى، متعيّن است اختيار آن؛ و با اضطرار به ركوب سفينه، پس ظاهرْ نذرِ مشى در غير آن مواضع است، و احوط با اتفاقى شدن عبور با كشتى و حرجى نبودن قيام در كشتى به واسطۀ قلّت وقت آن، اختيار قيام است.

اگر نذر حج در حال مشى كرد، پس در مقام وفاءْ ركوب نمود با تمكّن از مشى و با تعمّد ترك، پس اگر در نذر، تعيينِ سال نموده بود، احوط قضاى آن در حال مشى و كفّاره است. و اگر معيّن نكرده بوده سال را، اظهر وجوب اعاده است. و اگر منذور، مشىِ در حال حج بوده پس در معيّن، كفّاره ثابت است؛ و در غير معيّنْ حج ديگرى كه در آن مشى نمايد، ثابت است.

و اگر ركوب در بعض طريقى كه در جميع آن بر حسب نذر واجب بود مشى، نمود، پس در معيّنْ كفّاره ثابت است؛ و قضاى حجِ در حال مشىِ در جميع طريق، موافق احتياط است؛ و در غير معيّن فقط اعادۀ حجِ در حال مشىِ در جميع طريق لازم است.

اگر كسى نذر حجِ در حال مشى نمايد، پس عاجز از مشى بشود، اظهر جواز ركوب است اگر چه نذر غيرِ معيّن و مأيوس از رفع مانع يا تجدّد قدرت نباشد، بلكه عالم به قدرت در سال بعد باشد. بلى اگر متمكّن باشد از مشى در بعض طريق بدون مشقّت شديده، وجوب آن قدرْ خالى از وجه نيست. و اگر ترك مطلقِ مشى كرد در اين صورت، حكم آن مستفاد از سابق مى شود.

ص: 224

فصل سوم احكام نيابت و وصيت در حج

شرايط نيابت

اسلام نائب از شرائط نيابت

[1.] شرط است در صحّت عمل نايب - به نحوى كه استنابۀ او جايز و مبرئ ذمّه باشد - «اسلام نايب»؛ بلكه استنابۀ مخالف و غير اثنىٰ عشرى، جايز نيست اگر چه فرضاً در فتاوى، حج موافق باشد با اعتبار ايمان به معناى اخص در صحّت عبادات نزد مؤمن مستنيب.

و در صحّت نيابت مسلم از كافر و اكتفاى به احتمال حصول تخفيف عذاب براى او، تأمّل است. و بر تقدير مشروعيّت، اختصاص به كافرِ ميّت ندارد به بعضى از مبانى.

و بر تقدير عدم صحّت نيابت از كافر، از ناصبى هم نيابتِ مُسلم، صحيح نيست، زيرا محكوم به كفر است. و در غير ناصبى از فرق مخالفين، صحّت نيابت مؤمن از آنها، محل تأمّل است، اگر چه احتمال صحّت در اين فرض، اقرب از احتمال آن است در كفّار.

عدم صحت نيابت مجنون و طفل غير مميز

[2.] نيابت مجنون در حال جنونش و طفل غير مميّز، صحيح نيست. و در نيابت مميِّز خلاف است، صحّت، خالى از رجحان نيست بنا بر شرعيّت عبادات صبىّ مميّز. و هم چنين استنابه با شروط آن.

لزوم قصد نيابت و تعيين منوب عنه با فرض تعدد

[3.] معتبر است در نيابت، قصد آن و تعيين منوبٌ عنه با [فرض] تعدّد. و در صورت اتّحاد، كافى است قصد نيابت واجبه مثلاً. و نيابت مملوك با اذن مالك صحيح است.

ص: 225

عدم صحّت نيابت واجب الحجّ

[4.] و جايز نيست نيابت كسى كه حج بر او ثابت و مستقر در ذمّۀ او شده باشد، مگر با عجز از حج از خودش به هيچ وسيله اى و تمكّن از حج نيابتى، كه در اين صورت با وسيله اى كه به توسطِ مثلِ استيجار محقّق مى شود، نيابت او صحيح است.

حصول استطاعت در اثناى حج استيجارى

و اگر استطاعت در اثناى حجِ استيجارى حاصل شد، اجاره منفسخ نمى شود، بلكه با بقاى استطاعت تا سال ديگر، واجب مى شود حج اصالتى.

و اگر مستطيع، عاجز شد و اجير شد و قبل از شروع در حج، قادر بر حج اصالتى شد، پس در انفساخ اجاره - به جهت كشف عدم قدرت شرعيّه - تأمّل است؛ به خلاف صورت حدوث استطاعت ماليّه مثلاً بعد از اجاره و قبل از شروع در حج.

عدم صحّت حج تطوّعى بعد از استقرار حج

و مستطيع بعد از استقرار حجِ متروك در ذمّۀ او، حج تطوّعى از او صحيح نيست اگر چه استطاعت ماليّه زايل شده باشد، مگر آنكه به سبب غفلت از وجوب حجّة الإسلام يا اعتقادِ جوازِ حج تطوّعى، قصد امر فعلى نمايد و آن را تخصيص به تطوّع بدهد كه اجزاى از حجّة الإسلام خالى از وجه نيست. و هم چنين حج نيابتى صحيح نيست از مباشر و از منوبٌ عنه.

كسى كه حج را به جا آورده باشد - چه واجب بوده چه مندوب و بر او عمره واجب نباشد - مى تواند نايب بشود در همان سال در عمره از غير خودش. و كسى كه عمرۀ واجب را به جا آورده مى تواند حج از جانب غير نمايد اگر بر او حج واجب فورى نباشد؛ پس هر كدام از حج و عمره كه به جا آورده شد و مكلّفِ فورى به [انجام دادنِ ] ديگرى نباشد، در آن ديگر [مى تواند] نايب از غير بشود.

ص: 226

عدم لزوم اتّحاد شرايط نايب و منوبٌ عنه

كسى كه استكمال شروط وجوب حج نكرده، مى تواند نايب بشود با موافقت در ذكوريّت و انوثيّت با منوبٌ عنه، و با مخالفت اگر چه مخالفت فى الجمله موجب كراهت است؛ و با صَروره بودن و عدم آن، با موافقت در صروره بودن يا مخالفت، يعنى نيابت صروره.

و مخالفت نايب با منوبٌ عنه در ذكوريّت، فى الجمله موجب مرجوحيت است و گاهى اجتماع مى نمايند، و فاقدِ هر دو جهت، فاقد مرجوحيّت است؛ و گاهى مثل فقاهت و كمال، رافع مرجوحيّت بلكه موجب راجحيّت مى شود. و هم چنين ساير مقارنات مختلفه با موجبات مذكوره ملاحظه مى شود، و همه در اصل صحّت و اجزاء مشترك هستند.

فوت نايب و مسألۀ اجرت استحقاق

[1.] نايبِ در حج به سبب استيجار يا غير آن، اگر وفات كرد قبل از اتمام حج، پس اگر بعد از احرام و دخول حرم وفات نموده باشد، مجزى است از منوبٌ عنه؛ و اگر قبل از آن وفات نمايد، مثل حج از نفس، مجزى نيست، چنانچه گذشت.

و در صورت استيجار، استردادِ آنچه فائت شده است به سبب موت - يعنى مقابل آن از اجرت در اجاره - نمى شود اگر تصريح به استرداد و يا لازم آن نشده باشد؛ بلكه بر حسب معلومِ از داعىِ استيجار، برائت ذمّۀ منوبٌ عنه مقصود باشد اگر چه محقِّق آن در نظر متعاملين، كاملِ آن بوده است.

و اگر موتِ واقعِ قبل از عمل، در اثناى طريق باشد، پس با تقيّد عمل به سير از طريق خاص، به نحوى كه در حكمِ جزءِ مورد اجاره باشد، توزيع مسمّى بر مسافت محدودۀ به موت و استرداد آنچه مقابل فائت است در ذهاب و اياب، خالى از وجه نيست.

و اگر سير خاص، قيد عمل مستأجَر نباشد، پس اگر مقدارى از عمل [را] - مثل احرام بنا بر آنچه مذكور شد از عدم اكتفاى به آن در اجزاى - به جا آورده باشد، توزيع

ص: 227

نسبت به آن عمل بر وجهى كه واجد سير خاص بوده و استرداد نسبت به ما بعد آن در ذهاب و اياب، بى وجه نيست؛ و اگر بعض نفس عمل به جا آورده نشده، پس استحقاق عوضِ آنچه قطع شده، بعيد نيست، و عوض مستحَق، اجرت المثل سير خاص است بنا بر اظهر.

اگر موت نايب، بين احرام و دخول حرم باشد، پس اقرب، اتّحاد حكم با موت اصيل است در عدم اجزاء، و حكم توزيعِ اجرت، معلوم شد از آنچه ذكر شد.

لزوم اتباع شرطِ واقعِ در اجاره

نايب بايد از شرط مستأجِر تجاوز ننمايد؛ پس اگر تمتّع را قرار داده، نمى تواند قران يا افراد را به جا بياورد، مگر آنكه مخالفت به افضلِ از مستأجَر نمايد، مثل آنكه متطوِّع بوده، يا آنكه دو منزل متساوى داشته و با يكى از آنها نائى مى شده، يا آنكه نذرِ حج، مطلق نموده بوده، به خلاف تعيّن افراد - مثلاً - بر منوبٌ عنه كه تمتّع از او مجزى نبوده است. و هم چنين [است در جواز عدول] اگر حادث شد رضاى مستأجر به عدول اگر چه به غير افضل باشد با تخيير در اصل؛ بلكه دور نيست صحّت اجاره بر جامعِ بين اقسام و صحّت عمل به يكى از آنها در صورت تخيير در اصل و عدم غرر در اجاره، مثل غرر در صورت تعلّق اجاره به يكىِ غير معيَّن.

و اگر عدول كرد بدون اذنِ مكشوف، از مستأجَر اگر چه در اصلْ مخيّر بوده است منوبٌ عنه، به كاشفيّت فحوى در افضل يا غير فحوى در غير آن، پس حال آن حال تبرّع است و استحقاق اجرت بر مستأجِر ندارد.

شرط راه معيّن در انجام حج

اگر استيجار واقع شد به طريق معيّن، پس با امارۀ معتبره بر تعلّق غرض خصوصى به آن طريقِ مخصوص، جايز نيست به حسب تكليف، اختيار غير آن طريق براى حج؛ وگرنه اظهر جواز عدول است به واسطۀ بُعد ارادۀ خصوصيّت و قرب اعتقاد آنكه حجِ

ص: 228

نايب، خصوصى خواهد بود. و در صورت اول، مسمّىٰ تقسيط بر طريق نمى شود اگر طريق مذكور در مورد اجاره باشد، بلكه تقسيط مى شود بر عمل نايب؛ و اختيار فسخ براى مستأجر و دفع اجرت المثلِ نفسِ حج، خالى از وجه نيست؛ كما اينكه [مستأجر] اختيار امضاءِ در بعض - كه نفس حج است - با تقسيط مسمّى بر آن، دارد در صورتى كه تقييدِ به طريق مخصوص، در حكم جزئيّت آن باشد؛ و در اين صورت اگر شرط سقوطِ اجرتِ مطلق نمايد، دور نيست عدم استحقاق چيزى با مخالفت.

و اگر تقييدْ استفاده نشود، اجير مستحق تمام اجرت در عقد اجاره است. و اگر مجرّد شرطيّت در مقابل جزئيّت در حكم استفاده شود، [مستأجر] اختيار فسخ به تخلّفِ شرط و دفع اجرت المثلِ عمل و امضا و دفع تمام اجرت مذكور در عقد دارد.

استيجار براى دو حج

اگر استيجار شد براى مباشرت حجى در سالى معيَّن، جايز و صحيح نيست استيجار براى حج ديگرى در همان سال با مباشرت اجير. و اگر يكى از آنها مطلق باشد از حيث سال، صحيح است دو اجاره. و هم چنين اگر يكى از آنها اعم از مباشرت يا تسبيب يا خصوصِ تسبيب باشد، صحيح است، يعنى تسبيب به ايجاد حج به نيابت از منوبٌ عنه نه از اجير در اجارۀ اوّلى. و در تقدير منافات، متأخّر باطل است؛ و در صورت مقارنت، هر دو باطل است.

و اگر در مطلقۀ در سال، اهمالْ ظاهر شد از اجير در مباشرت، پس با حدوث عذر، هر دو اختيار فسخ دارند، و بدون عذر، مستأجر خيار فسخ دارد.

و اگر زمان در معيّنه فوت شد، منفسخ مى شود اجاره.

و اگر اجيرِ بر سالِ معيّن، مقدّم داشت حج نيابتى را، اظهر صحّت است زيرا تعيين، محمول بر عدم تأخير است، مگر در صورت تصريح بر عدم تأخير و تقديم.

مصدود يا محصور شدن اجير

اگر محصور شد اجير يا مصدود شد با استيجار حج در سال معيّن و ممنوع از انجام آن

ص: 229

شد قبل از احرام و دخول حرم، پس استعاده مى شود آنچه تقسيط مى شود بر متخلّف فائت از عمل مستأجرٌ عليه در صورت تقسيط، وگرنه تمام مسمّى استعاده مى شود و براى اجير است اجرت المثلِ آنچه قطع شده و صرف شده و مى شود تا اياب.

و اگر اجير، ضامن حج در سال آينده شد، بر مستأجر اجابت او لازم نمى شود.

و در صورت عدم تقييد اجاره به سال معيّن، بر اجير واجب مى شود حج نيابتى مستأجَر در سال بعد بدون خيار فسخ براى يكى از متعاملَين.

و اگر مانعْ بعد از احرام با تعيّن سال، محقّق شد، استعادۀ اجرت متخلّف، ثابت است، و تقسيط در اينجا فى الجمله مسلّم است بر تقدير عدم امكان تحلّل به هدى يا عمره و بقاى بر احرام براى اتيان به بقيۀ مناسك در سال آينده به نحوى كه در محلّش مذكور است؛ و اجزاى احرام و دخول حرم به اين سبب، منتفى است، مثل حج اصيل.

استنابۀ در طواف

از غايب و حاضرِ غير متمكّنِ از طواف اگر چه با محمول بودن او باشد، به سبب عذرى، مثل اغما يا مبطون بودن يا مرضى كه با آن طهارتش محفوظ نماند، استنابۀ در طواف واجب مى شود در صورت يأس از برء در وقت آن. و از غير ايشان از حاضرينِ با تمكّن، استنابۀ در طوافِ واجب، نمى شود.

و حيض هم از اعذار است با عدم تمكّن از اتيان در وقت اگر چه با عدول به آنچه طوافِ آن متأخّر است باشد؛ پس استنابه مى نمايد اگر چه هنوز غايب و طاهر نشده بنا بر اظهر؛ لكن احتياطِ در رعايت مكان غيبت و زمان طهارت، ترك نشود.

نيّت طواف نيابتى و شخص محمول

و نيّت طواف با طواف كننده با مباشرت است با اهليّت و تمكّن؛ پس طواف محمول، مثل طواف راكب دابّه است؛ و طواف حامل، مثل طواف حامل متاع است كه مى تواند اكتفاى به نيّت طواف از خود نمايد؛ پس در صورت حمل، هر دو با نيّت مى توانند به

ص: 230

همان طواف منسوبِ به هر دو اكتفا نمايند در عمل به واجب بر هر كدام.

بلكه در صورت عدم اهليّتِ نيّت - مثل طواف دادن صبىّ و مغمىٰ عليه - اظهر جواز احتساب است براى حامل و محمول با نيّت [كردن] حامل، منسوب ذاتى را براى خود، و عرضى را براى محمول، چنانچه در صبىّ منصوص است.

نيابت و تبرّع در حج

اگر نايبْ تبرّع به نيابتِ در حج كرد از ميّتِ مشغول الذمۀ به آن، صحيح واقع مى شود و ذمّۀ ميّت، برىء مى شود در جميع فروض متصوّره آن.

نيابت از حىّ در حج واجبْ با تمكّن او جايز نيست با اذن او يا با تبرّع نايب. و در حج مندوبْ جايز است هر دو قسم، بلكه جايز است تشريك جماعتى در يك حج، با قدرت منوبٌ عنه و بدون آن.

و حج واجب، در آن نيابت نيست با قدرت منوبٌ عنه اگر چه در سابق مستقر شده و فعلاً استطاعت شرعيّه زايل شده باشد.

و مى تواند حج واجب را، خودش مباشرت نمايد و حج مندوب را، با نيابت به جا بياورد اگر چه هر دو در يك سال باشد، بلكه تعدّد نوّاب در يك سال مانعى ندارد.

و تبرّع از حى در حج واجب با عدم قدرت او، اظهر جواز آن است، و [اگر] با اذن باشد احوط است در تفريغ ذمّه.

كفارۀ احرام در حج نيابتى

كفّارۀ واجبۀ در احرام كه حكم عمل مباشرى نايب است، و هدى واجب در تمتّع و قران كه داخل در عمل مورد اجارۀ نايب است يا عملى كه خود عاملْ منسوبِ به ديگرى مى نمايد به تبرّع، بر نايب از مال خودش است نه بر منوبٌ عنه.

حكم افساد حج نايب

اگر نايبْ افساد نمود حج را، در سال آينده بايد حج نيابتى را اعاده نمايد؛ و در صورت

ص: 231

تعيّن استيجار به سال اوّل، اجرت را اعاده مى نمايد بنا بر آنكه فريضهْ دوّمى است و بر مستأجر است استيجار براى حج - در صورت عدم ايقاع نايب اوّل حج صحيح را - در سال آتى به نيابت. و در صورت اطلاق استيجار، اعادۀ اجرت نمى شود.

و در هر دو تقدير، ذمّۀ منوبٌ عنه تفريغ مى شود با اعاده نايب، حج را به نحو صحيح.

فروض اطلاق و اشتراط زمان در استيجار حج

اگر استيجارِ حج مطلق بود و قرينه [اى] بر ارادۀ تعجيل يا تأجيل نبود، اظهر عدم وجوب اداى در اوّل سال امكان است بر اجير، و [نيز اظهر] عدم تسلّط مستأجر بر فسخ در صورت اهمال است، مثل ساير اجاره هاى مطلقه بر اعمال. و لازم استفادۀ تعجيل از اطلاق، تسلّط مستأجر بر فسخ است در صورت مسامحۀ اجير.

و اگر حج، واجب مضيّق باشد، تأجيل يا اطلاق در استيجار با تمكّن از استيجار با قيد تعجيل، جايز نيست.

و اگر مشروط به سال اوّلِ امكان بود و تخلّف نمود، خيار فسخ براى مستأجر ثابت است، مثل تعجيل واجب به نفس اشتراط بدون سبق وجوب آن بر مستأجر. و چون تعجيل با اطلاق لازم نمى شود، دو اجارۀ مطلقه با هم يا متّصلِ به هم از يك اجير بلامانع است؛ و هم چنين [است] اگر دوّمى يا اوّلى مشروط به تعجيل باشد و آن ديگر مطلق باشد. و هم چنين اگر [هر دو] مؤجّل به دو سالِ متغاير باشند يا متّحد باشند در سال، بدون اشتراط مباشرت در يكى از آنها.

تعدّد استيجار در حج واجب و مستحب

در حج واجب، يك نفر در يك سال، از دو نفر نايب نمى شود و چنين حجى باطل واقع مى شود. و در حج مندوب، تشريك در منوبٌ عنه مانعى ندارد، مثل تشريك در اهداى ثواب و تشريك در استيجار يك نفر براى حج از دو نفر. و اگر استيجار براى حج مندوب از شخصى در سالى شد، از جانب ديگرى به استيجار يا غير، نيابت

ص: 232

نمى نمايد و استيجار دوّم باطل است در تقدير اشتراط مباشرت؛ به خلاف استيجار براى آنكه بعضى از حج از مستأجر باشد، پس منافات با اجاره هاى ديگر ندارد در همان سال اگر چه مباشرت شرط شود.

استيجار يك نفر از دو نفر

و اگر دو نفر استيجار نمودند با شرط مباشرت براى يك سال، يكى را با شرط مباشرت، اجارۀ سابقهْ صحيح و متأخّرهْ باطل است؛ مگر با اجازۀ اوّلى دوّمى را به نحوى كه كاشف از فسخ با رضاى اجير به سبب اقدام او با التفات به اجارۀ ثانيه باشد كه در اين صورت، دوّمى صحيح مى شود بنا بر اظهر.

اگر نايبْ محصور شد، متحلّل به هدى مى شود و اجاره به سبب تعذّر مورد، منفسخ مى شود در اجارۀ معيّنه، و بر نايب قضا نيست. و اگر اجاره مطلقه بوده، واجب است اتيان به مورد اجاره در سالهاى بعد با تمكّن.

استنابۀ چند نفر براى چند حج از طرف يك نفر

اگر بر شخصى حج هاى متعدّد واجب باشد و متعذّر باشد مباشرت آنها بر او و نوبت به استنابه رسيد، مى تواند دو نفر را مثلاً در يك سالِ معيّن اجير نمايد، و نيابت هر دو صحيح است اگر چه احرام غير حجّة الإسلام و مندوب اصلى مقدّم بر احرام واجب و حجّة الإسلام بشود.

و اگر منفسخ شد اجاره بر واجب متعيّن، به سبب بطلان عمل يا ترك اجير عمل را، اظهر صحّت آن حج ديگر و استيجار آن است مگر با تمكّن از استيجار واجب در همان سال.

استحباب نيابت در حج

مستحب است كه نايبْ تسميه كند منوبٌ عنه را در جميع مواطن و افعال حج و عمره، مخصوصاً وقت ذبح. و واجب است نيّت نيابت در احرام و بقاى بر نيّت تا آخر عمل.

ص: 233

و احوط در عمرۀ تمتّع، تجديد نيّت در احرام حج آن است. و واجب نيست تجديد نيّت در بقيه افعال حج و عمره، بعد از نيّت هر يك از آن در ابتداى احرام آن.

مستحب است براى نايب، اعادۀ زيادتى اجرت خصوصاً اگر زيادتى به سبب تقتير نبوده؛ و [نيز مستحب است] براى مخالف، اعادۀ حجِ در زمان خلافِ در اعتقاد ايمانى. و مكروه است براى زنى كه حج نكرده، نيابت نمودن، به نحو مقدّم در محل آن.

احكام وصيّت به حج

وصيّت به حج بدون تعيين اجرت

اگر وصيّت كرد به حج و تعيين اجرت نكرد، منصرف به اجرت المثل مى شود؛ و در حج واجب اسلامى، از اصل مال اخراج مى شود مگر با تعيين آن در وصيّت از ثلث.

و در صورت توقّف بر حج بلدى، از بلد ادا مى شود؛ و هم چنين [است] تعيين بلدى در وصيّت، يا عدم تعيين ميقاتى كه منصرف به بلدى است بنا بر اظهر. و در اخذ تفاوت بلدى با ميقاتى از اصل، تأمّل است.

و هم چنين در اخذ حج واجب غير اسلامى از اصل با عدم تعيين اخذ آن از ثلث، تأمّل است.

و حج ندبى با وصيّت، واجب و مأخوذ از ثلث است اگر چه استيعابِ تمام ثلث نمايد، مثل استيعاب حجّة الإسلام تمام مال را.

و اگر اجرت به حسب عوارض سال، ازيد از اجرت المثل باشد، پس در وجوب زيادتى اگر چه مستوعب مال باشد در حجّة الإسلام و اگر چه مستوعب ثلث باشد در حج ندبى موصىٰ به، تأمّل است.

زمان دفع اجرت به اجير

نفس عقد اجاره، موجب استحقاق اجير است اجرت مسمّات را و لكن مستحق تسلّم نيست مگر بعد از عمل، مگر آنكه تعارفى يا قرينه ديگرى باشد. و شرط تعجيل

ص: 234

تسليم يا تأجيل آن، نافذ است در جميع صور.

و اگر اجرتْ عين بود و تسليم شد يا نشد، نماءِ قبل از عمل، ملك اجير است.

و اگر وصى يا وكيل، دفع اجرت كرد بدون اذن و قبل از استحقاق تسليم، ضامن است.

اگر اجير انجام داد به خلاف شرط، پس در بعض صور، توزيع مسمّى مى شود بر غير مخالف؛ و در مخالف، اجرت المثلِ مشترك بين موافق و مخالف به او داده مى شود. و در بعض صور كه خودِ عمل را فاقد وصف به جا آورده، اختيار فسخ دارد و اجير استحقاق اجرت المثل مشتركه بين فاقد و متّصف را دارد بعد از فسخ. و اين دو، در صورت صحّت عمل است.

وصيّت به حج و قرينه بر تكرار و عدم آن

اگر كسى وصيّت به حج از جانب او نمود و قرينه اى بر ارادۀ تكرار و تعدّد نبود، بيش از يك مرتبه لازم نيست و خارج از وصيّت است. و اگر معلوم شد ارادۀ تعدّد، تكرار مى شود حج تا استيفاى تمام ثلث بشود با ملاحظۀ ترتيب در وصيّتْ نسبت به مقدّمِ بر حج و نسبت به متأخّرِ از حج در وصيّت كه عمل به آنها بشود با حج. و در صورت عدم ترتيب، ثلث توزيع بر همه مى شود. و تكرار حج تا اتمام ثلث، در صورت عدم وصيّت به عمل ديگرى [ثابت] است با استفادۀ ارادۀ تعدّد؛ مگر آنكه مفيد تعدّد، عبارتى باشد كه دو حج يا سه حج، كافى است در آن، مثل كفايت يك حج در صورت عدم استفادۀ تعدّد.

وصيّت به حج به مالى كه وافى به حج نباشد

اگر وصيّت كرد كه با مقدارى معيّن از مال، حج از او به جا آورده شود، پس وافى نشد در وقت عمل به وصيّت، پس بنا بر صرف در وجوه برّ در وصاياى متعذّره، در اين وصيّت، همان طور عمل مى شود.

و اگر وصيّت كرد با مالى معيّن [كه] هر سال حجى از او به جا آورده شود پس در

ص: 235

وقت عمل وافى نشد، تتميم مى شود مصرف حج از مال مقرّر براى دو سال يا بيشتر، مگر آنكه خلاف آن از وصيّت استفاده شود.

و اگر چيزى از مال معيّنْ از تتميمِ مذكور، زايد شد كه كافى براى يك حج نيست، پس مثل زيادتى معيّن براى يك حج است كه در اجرت مسمّات قرار داده مى شود اگر چه ازيد از اجرت المثل باشد.

و در جريان حكم تتميم مذكور، يا صورت وصيّت به يك حج با امكان حج از ميقات با آن مال قليل، تأمّل است، و عدم جريان، خالى از وجه نيست.

لزوم صرف وديعۀ ميّت در حجّ اگر ذمّه اش مشغول به حج بوده

اگر نزد كسى وديعه [اى] باشد از شخصى، و صاحب وديعه وفات كرد و در ذمّۀ او حجّة الإسلام بود، و علم يا اطمينان به عدم اداى ورثه حج را بر تقدير علم به مال و ايصال آن داشت، مى تواند بلكه لازم است با اجرت المثل استيجار حج نمايد و زايد را ردِّ به ورثه نمايد؛ و الحاق خوفْ به اطمينان، خالى از وجه نيست. و اگر خايف نبود، بايد با اذن ورثه، اين عمل را انجام دهد، يا تسليم به ايشان نمايد وديعه را.

و احتياط در صورت تمكّن از اثبات استقرار حج با بيّنه، در اقتصار به استيذان از ورثه يا استقلال بعد از حكم حاكم، اولىٰ است.

و الحاق غير وديعه - مثل دين ثابت در ذمّه يا عين مغصوبه - دور نيست. و هم چنين الحاق غير حج از واجبات ماليّه - مثل خمس و زكات و دين - خالى از وجه نيست.

بلكه الحاق وصيّت به مال، يا به متوقّف بر صرف مال با عدم تجاوز مجموع وصايا از ثلث يا تقدّم آنچه در يد غير وارث ممكن است صرف در آن بشود و مقصود غير وارث است، يا ثابت بعد از توزيع بر همۀ وصايا در صورت عدم ترتيب، قريب است.

اگر ودَعى متعدّد باشد و عالم به همديگر بودند، توزيع مى شود در فرض متقدّم، اجرت بر آنها. و اگر همه مى توانند، واجب است به نحو كفايت بر هر كدام. و اگر بدون علم، همه انجام دادند، حج سابقْ محسوب از اصل است و بقيه بدون اجازۀ ورثه، بر

ص: 236

آنها محسوب نمى شود. و اگر همه بعد از احرام اجتماعى عالم به همديگر شدند، احتمال تعيين محسوب بر ورثه با قرعه، ثابت است.

اگر اجير براى خودش حج به جا آورد

اگر اجيرِ براى حجِ در سال معيّن، براى خودش نيّت حج كرد، يا آنكه احرام را در صورت اطلاق اجاره، براى منوبٌ عنه نيّت كرد و باقى را براى خود نيّت نمود پس اگر قصد حج و افعال حج به نحو قربيّت كرده و قصد اصالت هم داشته به اعتقاد تأثير قصد در آن، اظهر صحّت حج است تماماً از منوبٌ عنه و لغو بودن قصد اصالت است.

و در غير اين صورت، اظهر بطلان است از نائب و از منوبٌ عنه.

وصيّت به حج و كفايت و عدم كفايت ثلث به آن

اگر كسى وصيّت به حج از او كرد با تعيين مبلغ، پس اگر به قدر ثلث يا كمتر باشد، صحيح است، چه واجب بوده يا مندوب بر موصىٖ . و اگر اجير را تعيين كرد، واجب است استيجار او با قبول او.

و اگر زايد بر ثلث باشد و ورثه اجازه نكردند زيادتى را، پس واجبِ بر موصىٖ را به قدر اجرت المثل، از اصل مال استيجار مى نمايند، چه آنكه اختيار حج را از ميقات نماييم يا از بلد در صورت وصيّت. و زيادتىِ از اجرت المثل، از ثلث محسوب مى شود با مختار بودن وصى و اختيار او صرف زيادتى را و موافقت با وصيّت يا زيادتى اجرت معيّنه در وصيّت از اجرت المثل.

و اگر بر موصىٖ مندوب بوده، تماماً از ثلث با وفاى آن، استيجار مى شود به طريقى كه وفا بنمايد.

و اگر تمام ثلث كمتر از اجرت المثل است، پس صرفِ در حج ميقاتى مى شود؛ و اگر آن هم وافى نبود، صرف در وجوه برّ مى شود بنا بر عدم رجوع به ارث. و محتمل است تفصيل بين قصور ابتدايى كه موجب بطلان وصيّت خاصّه است واقعاً و قصور

ص: 237

عارض كه در اصلْ صحيح بوده كه صرف در وجوه برّ مى شود.

و در هر صورت [اگر] موصىٰ له قبول نكرد، شخص ديگرى استيجار مى شود با همان مبلغ اگر در مبلغ، خصوصيّتِ اجيرْ ملحوظ نبوده است، و ملاحظه مى شود خروج اجرت المثل از واجب در واجب، و زايد از آن كه معيّن در وصيّت شده است از ثلث مثل همۀ اجرت در غير واجب.

اگر وصيّت كرد به حج و غير آن، واجبِ قبل از وصيّت، مقدّمِ بر غير واجب مى شود. و اگر همه از واجبات ماليّه باشند و ثلث كافى براى مجموع نباشد، توزيع مى شود بر جميع به نسبت هر يك از ثلث. و اگر مقسوم براى حج، وافى به اجرت آن نبود، اظهر تقديم حج است و توزيع زايد بر بقيه بر حسب نسبت آنها از ثلث در صورت عدم اجازۀ ورثه در زايد بر ثلث.

اگر بعد استقرار حجّة الإسلام و استقرارِ حجِ واجب به نذر، وفات كرد، اظهر اخراج هر دو از اصل تركه است. و اگر وافى نبود بر هر دو، احوط تقديم حجّة الإسلام است اگر چه استقرار آن متأخّر باشد.

و الحمد للّٰه وحده و الصلاة علىٰ سيّد أنبيائه و على اوصيائه الطاهرين و اللعن الدائم

على اعدائهم اجمعين. بلغ المقام بمنّه تعالى يوم الجمعة السادس من جمادي

الاُولى من سنة الف و واحد و أربعمائة في «قم» على مشرّفها السلام،

بيد العبد محمّد تقى البهجة الغروى الجيلانى.

فصل چهارم حجّ اِفراد

كيفيّت حج افراد

صورت حج افراد براى [شخص] مختار اين است كه احرام از ميقات در ماههاى حج اگر ميقات، اقرب به مكّه از منزل او باشد، يا از آن محلى كه جايز است براى او احرام از آنجا به حج مى نمايد، كه عبارت از منزلِ اقربِ از ميقات به مكّه باشد يا غير آن، اگر چه به سبب عذر از نسيان يا غير آن باشد كه عود به ميقات ممكن نشود؛ پس از احرام مى رود به عرفات و وقوف آنجا را انجام مى دهد؛ پس از آن مى رود به مشعر و وقوف آنجا را انجام مى دهد؛ پس مى رود به منى و مناسك منىٰ را انجام مى دهد؛ پس از آن مى آيد به مكّه يا تأخير مى اندازد تا آخر ذى الحجّه و طواف بيت را انجام مى دهد و دو ركعت طواف را به جا مى آورد و سعى بين صفا و مروه مى نمايد و طواف نساء را به جا مى آورد و دو ركعت آن را به جا مى آورد. و كلام در تقديم طواف و سعى بر وقوفين، مذكور خواهد شد.

عمرۀ مفرده و رابطۀ آن با حج افراد

و بعد از احلال از حج، بر او است عمرۀ مفرده به شرطى كه مذكور مى شود. و احرام عمره را از ادنىٰ الحل و اقرب به مكّه، يا از ميقات، به جا مى آورد، و خصوصيّات ديگر آن مذكور مى شود، ان شاء اللّٰه تعالى.

و حج افرادى در وجوب به استطاعت يا نذر، و در صورت مندوب بودن، ارتباط با

ص: 238

ص: 239

عمرۀ مفرده ندارد، پس در وجوب يا استحباب از هم مفترق مى شوند.

و عمرۀ مفرده در صورت وجوب آن بعد از حج افرادىِ واجب، موقّت به ماههاى حج نيست، و اين مستلزم صحّت است در غير اشهر حج، و ملازم عدم وجوبِ مبادرت به آن نيست.

اگر احرام عمره را در غير محل به جا آورد، پس از آن رفت به محل احرام عمره، بايد استيناف احرام نمايد.

ميزان وجوب حج قران و افراد

و افراد و قران، فريضه كسانى است كه از اهل مكّه باشند و كسانى كه بين ايشان و مكّه كمتر از مسافت فرض تمتّع كه «12 ميل» از هر طرف يا «48 ميل» باشد، بر حسب دو قولى كه مختار از آنها در محلش مذكور است.

عدول از حج افراد به عمرۀ تمتّع

در جواز عدول از حج افراد به عمرۀ تمتّع، براى كسى كه هر دو يعنى حج افراد و عمرۀ مفرده بر او واجب شده باشد، در حال اختيار، تأمّل است. و هم چنين تحقّقِ اضطرارِ مسوِّغِ عدولِ مذكور، مورد تأمّل است.

و احوط عدم تقديم عمرۀ مفرده بر حج افرادى است در حال اختيار.

و هم چنين در جواز تمتّع براى غير نائى كه موظّف به تمتّع در حجّة الإسلام نيست، و در عدول از حج افراد كه موظّف به آن است به تمتّع، تأمّل است. و هم چنين در لزوم هدى بر او بر تقدير تمتّع جايز. و در محل خودش مذكور مى شود ان شاء اللّٰه تعالى.

و در حج افراد، لازم است نيّت به نحو مذكور در حج تمتّع؛ و لازم است وقوع آن تماماً در ماههاى حج، و اينكه عقد احرام از ميقات خودش كه بر آن عبور مى نمايد در صورتى كه اقربيّت ميقات نمايد يا از منزل اهل خودش اگر اقرب از ميقات باشد. و در ملاحظۀ اقربيّت به مكّه يا عرفات، تأمّل است و در محلش مذكور مى شود ان شاء اللّٰه تعالى.

ص: 240

و در صورت فوت حج از مُحرم به حج افرادى در همان سال، پس حكم انقلابِ حج به عمره، يا قلب آن، يا بطلان، استفاده مى شود از آنچه ذكر خواهد شد ان شاء اللّٰه تعالى.

و احرام اهل مكّه، از مكّه براى حج و از ادنىٰ الحل براى عمره است.

فرق قران با افراد

اظهر در افتراق قران از افراد، امتياز آن به سوق هدى است؛ و اينكه احرام حج قران، حاصل مى شود به هر كدام از تلبيه و اشعار و تقليد، و منحصر به تلبيه - مثل دو قسم ديگر از احرام حج - نيست.

اگر تلبيه كرد در محل احرام، مستحب است اشعار يا تقليد؛ و دور نيست استحباب تلبيه بعد از احرام با اشعار يا تقليد؛ و اظهر عدم وجوب زايدِ بر آنچه با آن، احرام منعقد مى شود است.

نحوۀ اِشعار

و كيفيّت «اشعار»، اين است كه بعد از بستن پاى شتر، آن را بخواباند بر پاها در حالى كه رو به قبله خوابيده باشد، و بشكافد كوهان آن را با آهنى از طرف راست آن و آن طرف را آلوده به خونش نمايد. و در صورت كثرت شترها، داخل شود بين دو عدد از آنها و از طرف راست اوّلى و چپ دوّمى بشكافد بنا بر احوط در ترتيب مذكور.

نحوۀ تقليد

و «تقليد» اين است كه آويخته نمايد نعلى را كه تازه نباشد و در آن نماز خوانده باشد، به گردن شتر؛ و اين تقليد مختصّ به گاو و گوسفند است كه در آنها اشعار نيست، و مشترك بين آنها و شتر است.

فروض جواز تقديم طواف بر وقوفها

جايز است براى مفرد و قارن، به جا آوردن طواف مندوب قبل از وقوفها؛ بلكه جايز

ص: 241

است تقديمِ طوافِ واجب بر وقوفها در حال اختيار. و جايز نيست براى متمتّع در حج تمتّع تقديم طوافْ بدون عذر، بر رفتن به سوى منىٰ ؛ و جايز است با عذرى كه مثل خوف حيض يا كبر سن و عجز باشد. و هم چنين جايز است تقديم طواف نساء با عذر، بر خروج به سوى منىٰ .

و احوط براى حاجّْ در افراد و قران در صورت تقديم طواف مندوب يا واجب بر وقوفها، تجديد تلبيه است بعد از صلاه طواف؛ و در صورت ارادۀ تمتّع در صورت جواز آن از مفرد و قارن، [نيز احوط] اتمام ساير اعمال عمره است و تحلّل به تقصير بعد از سعى است. و در صورت احتمال عدم صحّت تمتّعْ از قارن، احوط اتيان به عمرۀ مفرده بعد از حج است و عدم اكتفاء به آنچه سابق بر حج به جا آورده شده است.

و هر چه به جا آورد به عنوان احتياط، قصد عمل به وظيفۀ فعليّه نمايد.

عدول از حجّ افراد به عمرۀ مفرده

جايز است در حال اختيار، عدول از حج افراد به عمرۀ مفرده براى كسى كه در ابتداءْ تمتّع براى او، جايز و مشروع باشد، مثل آفاقى يا قريب در غير حج واجب. و اظهر اقتصار بر صورت عدمِ قصدِ فسخ است در ابتداى احرام حج؛ و احوط عدم عدول است بعد از تلبيۀ مسبوقۀ به طواف به نحو متقدّم.

جواز عدول از حج افرادى به عمرۀ مفرده در حال اختيار، و از عمرۀ مفرده در ماههاى حج به عمرۀ تمتّع، محل تأمّل و احتياط است.

جايز نيست براى قارن، عدول از حج به عمرۀ تمتّع در حال اختيار، و در صورت هلاكِ هدى قبل از مكّه و عدم ابدال، جواز آن محتمل است.

مفترقات تمتع از افراد و قران

عمره و حج تمتّع، مفترق هستند از افراد و قران: به ارتباط بين حج و عمره و عدم انفكاك بين آنها در تمتّع به خلاف آن دو؛ پس جايز است انفكاك در مندوب و در

ص: 242

واجب با اختصاص موجب از استطاعت يا نذر يا استيجار، بخصوص يكى از عمره و حج افراد يا قران؛

و به تقدّم عمره در تمتّع بر حج، و تأخّر آن از حج در افراد و قران؛

و به اعتبار وقوع عمرۀ تمتّع در ماههاى حج، و عدم اعتبار توقيتى در دو قسم ديگر اگر چه واجب فورى باشد بعد از اتمام حج؛

و به اعتبار ايقاع حج با عمرۀ تمتّع در يك سال، به خلاف دو قسم ديگر كه غير فوريّت عمره در عمرة الاسلام بعد از انجام حج در آنها نيست مگر آنكه از قِبل مكلّف لازم بشود ايقاع در يك سال. و در غير واجب، ترك عمره جايز است، و حج تمتّع واجب مى شود با شروع در عمرۀ تمتّع اگر چه مندوب باشد؛

و به عدم جواز خروج متمتّع از مكّه مگر با احرام، مگر با خروج قبل از يك ماه. و در اينكه حرام يا مكروه است خروج مذكور، خلاف است؛ و جايز است براى غير متمتّع، خروج، بدون تحريم يا كراهت.

و به اينكه محل احرام حج براى متمتّع، مكّه است، و براى مفرد و قارن، ميقات يا منزل ايشان است به نحوى كه در محلش مذكور شد، مگر آنكه از اهل مكّه باشند كه احرام از مكّه مى نمايند مثل متمتّع بر نحو مذكور؛

و به اينكه احرام عمرۀ متمتّع، از ميقات است؛ و احرام عمره مُفرِد، ميقات است در صورت مرور به آن؛ و اگر در حرم بود، احرام از ادنىٰ الحل مى نمايد اگر چه از اهل آنجا نباشد؛ و خروج براى احرامِ به ميقات واجب نيست بر حسب نقل اجماع؛

و به اينكه متمتّع، قطع تلبيه مى نمايد در عمره در وقت مشاهدۀ بيوت مكّه، و مفرِد قطع تلبيه مى نمايد در وقتى كه مشاهدۀ كعبه بنمايد اگر از مكّه براى احرام خارج شده بوده؛ وگرنه در صورت دخول حرم، قطع مى نمايد تلبيه را. و تفصيل آن مذكور مى شود ان شاء اللّٰه تعالى.

و به اينكه طواف نساء، مكرّر نيست در تمتّع، بلكه در حجِ آن، فقط واجب است مگر بنا بر قولى؛ و در قران و افراد، مشهورْ ثبوت طواف نساء در هر يك از حج و

ص: 243

عمرۀ آنها است؛

و به اينكه مفرد و قارن مى توانند در حال اختيار، تقديم نمايند طواف و سعى حج را بر وقوفها بنا بر مشهور بر وجه مقدّم؛ و متمتّع نمى تواند تقديم نمايد، چنانچه گذشت؛

و به اينكه براى مفرد و قارن، تأخير دو طواف و سعى بين آنها را از يوم نحر و نفرْ و اتيان به آنها در تمام ذى الحجّه جايز است، و در متمتّع دو قول است در تحريم و كراهت؛

و [به اينكه] جايز است براى مفرد و قارن، طواف ندبى بعد از دخول مكّه؛ و براى متمتّع بعد از احرام حج، دو قول است؛

و به اينكه عقد احرام براى متمتّع، منعقد نمى شود بدون تلبيه؛ و در غير او، منعقد مى شود به هر يك از اشعار و تقليد؛ پس اگر به يكى از اينها يا به تلبيه، عقد احرام نمود و سوق هدى نمود، قارن است، وگرنه مفرد است.

و به اينكه هدى بر متمتّع واجب است، و در غير [آن]، واجب نيست حتى اينكه هدىِ قران، واجب بالاصل نيست و به اشعار يا تقليد متعيّن مى شود براى ذبح. و در قران، معتبر است سياق و جايز نيست ابدال، و اكل و قسمت در آن واجب نيست؛ و اگر گم شد، مجزى است از قارن، و اين امور در [هدى] تمتّع نيست؛

و به اينكه عدول به تمتّع جايز است و از تمتّع اختياراً جايز نيست، به خلاف افراد كه عدول از آن مى شود و به آن نمى شود، و در قران، مطلقِ دو قسم عدول نيست.

و فرق است بين قران و افراد در عقد احرام و در هدى و در عدول، و بين دو نوع از عمره در موضع احرام و در موضع قطع تلبيه و در طواف نساء. و تفصيل مذكورات در فروق با بيان مختار، در محل انسب به هر كدام از آنها مذكور مى شود ان شاء اللّٰه تعالى.

فروعى در تعيين وظيفۀ تمتّع يا اِفراد

فرض جواز اختيار تمتّع براى اهل مكه

اگر اهل مكّه دور شدند از اهل خودشان و اختيار حجّة الإسلام نمودند و بر ميقاتى عبور نمودند، احرام از همان ميقات مى نمايند به نحو وجوب. و در جواز تمتّع در اين صورت

ص: 244

براى مكّى دو قول است؛ مشهور كه جواز است، مروى است، و خالى از وجه نيست.

فروع مختلف اقامت و توطّن در مكّۀ معظّمه

بعيدى كه فرض آن در حجّة الإسلام، تمتّع است، با اقامت در مكّه و اطراف نزديك آن بدون قصد توطّن دائم، تغيير نمى نمايد فريضۀ او به سوى دو قسم ديگر، مادام [كه] داخل در سال سوّم اقامت نشده باشد؛ مگر آنكه قاصد توطّن بوده است اگر چه بيش از شش ماه اقامت نكرده باشد؛ و لكن صدق وطن در عرف نموده است، چه آنكه قبل از اقامتْ مستطيع شده باشد يا نه، بلكه بايد در صورت ارادۀ حجّة الإسلام خارج شود به سوى ميقات و از آنجا مُحرم شود؛ و اگر نتوانست، از خارج حرم محرم بشود؛ و اگر نتوانست، از مكان خودش محرم بشود.

و احوط در ميقاتى كه از آن محرم مى شود، ميقات بلاد او است قبل از اقامت در مكّه و نواحى آن.

و اظهر كفايت استطاعت از محل فعلى است در وجوب حجّة الإسلام؛ و لازم نيست استطاعت از بلد براى كسى كه مقيم غير بلد خودش است مگر براى رعايت رجوع به بلد به نحوى كه ملاحظۀ بلد بدون غرض عقلائى است.

و اگر مقيم مكّه و اطراف آن، داخل در سال سوّم شد، منتقل مى شود فريضۀ او به افراد يا قران، و هم چنين در صورت قصد توطّن كه مذكور شد.

و اگر قاصدِ توطّن بود و مقيم بود به حدّى كه صدق عرفى وطن محقّق شد، جميع احكام اهل مكّه مترتّب مى شود. و اگر اقامتِ مجرّدۀ از قصد توطّن بود، فقط حكم انتقال فرض از نوع تمتّع، مرتّب است بنا بر اظهر.

اگر منعكس باشد فرض، يعنى اهل مكّه در فوق مسافت مكّى اقامت نمايد، اظهر عدم ترتّب اثر به انتقال فريضه است مگر با صدق عرفى توطّن با قصد آن و اقامت محقِّقۀ صدق.

اگر محل اقامت [توطّنى شخصى] متعدّد باشد، يكى در مكّه يا داخل حدّ و يكى

ص: 245

در خارج حد، عبرت به محلّ اقامت غالبه است قبل از استطاعت، در حكم تمتّع يا افراد و قران. و اظهر تبعيّت مورد قصد توطّن با اقامت است در صورت اختلاف دو منزل در اين قصد در موقع اقامت. و اين تعدّد - مثل صورت وحدت - مخصوص به حكم حج است مگر در صورت قصد توطّن و صدق وطن عرفى كه در ساير احكام مثل قصر و اتمام هم جارى است.

و اگر غالبِ اقامت، در منزل آفاقى بود براى صاحب دو منزل مثلاً، پس با مجاورت بيش از دو سال در مكّه متّصل به استطاعت، منتقل مى شود فريضه به فرض مكّى از افراد يا قران؛ و منزل غالب در اقامت همان منزل وحيد است در اين حكم. و صاحب منزل واحدِ آفاقى به اقامت دو سال، فريضۀ او منتقل مى شود.

و مراد از اقامت غالبه، اقامت استيطانى است؛ پس مضطر و محبوس در محلى، عبرت به اقامه در وطن او است.

و اگر وطن يكى است، حكم، مربوط به آن است مگر با اقامت دو سالِ متّصل به استطاعت در مكّه اگر غير وطن او باشد. و هم چنين صاحب دو منزلْ به غالب مربوط است مگر با اقامت دو سال در مكّه متّصل به استطاعت. و اقامت به غير استيطان مؤثّر نيست مگر در اقامت دو سال در مكّه به نحو متقدّم.

صاحب دو وطن - مثلاً - با تساوى اقامت در آنها و تساوى نسبتِ استطاعت به آنها، مخيّر است در ايقاع هر قسم از اقسام حج اگر چه در زمان استطاعت در غير آن دو وطن باشد. و اگر استطاعت از خصوص يك وطن دارد، متعيّن است ايقاع حج به نوع مناسب با همان وطن استطاعت به نحو معتبر.

و فرقى در حكم استيطان و اقامتِ دو سال و غلبۀ اقامت در يكى از دو مكان، بين اقامت غاصب يا اقامت محرّمه به جهت ديگرى يا مالك و اقامت محلّله نيست. و در احتساب زمان عدم تكليف، تأمّل است و دور نيست احتساب در حكم اقامت، مثل اقامت مضطرّ، نه در حكم استيطان.

ص: 246

چند مسأله

هدى و اُضحيّه

1. هدى، فقط بر متمتّع واجب است؛ و بر قارن و مفرد، واجب نيست؛ و بر قارنْ مستحب است، و اُضحيّه بر همه مستحب است، و هدى تمتّع، مجزى از اُضحيّه است، چنانچه مذكور خواهد شد، ان شاء اللّٰه.

عدم كفايت يك نيّت براى حجّ و عمره

2. جايز نيست جمع بين حج و عمره با يك نيّت؛ پس اگر جمع كرد به نحوى كه يكى از آنها مقارن نيّت متعلّقۀ بخصوص آن بدون كمى و زيادتى نباشد، خصوص فاقدِ نيّتِ صحيحۀ كافيه، باطل است، مثل صورتى كه بطلانِ منوى، به سبب نقصانِ مبطل يا زيادتىِ مبطله باشد.

عدم جواز تداخل حجّ و عمره

3. جايز نيست ادخال هر يك از حج و عمره بر ديگرى، يعنى احرام حج قبل از اتمام افعال عمره يا احرام عمره قبل از اتمام حج؛ پس اگر ادخال كرد، داخل كه دوّمى است، باطل است؛ و اوّلى كه مدخولٌ فيه است، صحيح است با اتمام آن. و كلام در صحّت خصوص احرام حج بعد از سعى عمره و قبل از تقصير آن، و انقلاب آن به حج افراد، مذكور مى شود.

عدم جواز نيّت دو حجّ يا دو عمره

4. جايز نيست نيّت دو حج با هم، يا دو عمره با هم، به نحو جزئيّت هر كدام براى عمل منوىِّ به يك نيّت در تقدير صحّت فرض. و اگر جمع در نيّت - به نحو مذكور - شد، هر دو باطل مى شود مگر با استقلال هر عملى با نيّت مخصوصه كه متعلّق بخصوص آن عمل است بدون ضميمه، به جهت عدم واقعيّت مقصود و آن امرِ واحدِ متعلّقِ به دو

ص: 247

عمل است؛ و عدم مقصوديّتِ واقع و آن امرِ واحدِ متعلّق به يك عمل است بدون دخول عمل ديگر در مأمورٌ به به امر واحد.

الحمد للّٰه و الصلاة و السلام علىٰ سيّد العباد محمّد و آله سادة الاوصياء و اللعن الدائم على اعدائهم اجمعين.

بلغ المقام بحمده تعالى بيد العبد محمّد تقى بن محمود البهجة الغروى الجيلانى،

فى الخامس من ج 1401/2 فى قم المشرفة. و الكلام فى المواقيت مذكور

فى كتاب الشيخ قدس سرّه و حواشيه.

ص: 248

فصل پنجم احكام صدّ و حَصر

اشاره

مصدود به سبب منع دشمن از اكمال مناسك، و محصور به سبب مرض از اتمام، اشتراك دارند در اين كه متحلّل مى شوند وقت امتناع اكمال به نحو آتى، و افتراق دارند در امورى:

فرقهاى مصدود و محصور

از آن جمله اين كه: مصدودْ متحلّل مى شود از جميع محرّمات به سبب احرام حتى نساء، به خلاف محصور كه حليّت نساء بر او متوقّف بر طواف نساء است؛

و اين كه بعثِ هَدىْ در محصور اتّفاقى است، و ذبح در مصدود اختلافى است، چنانچه مذكور مى شود ان شاء اللّٰه تعالى؛

و اين كه مكان ذبح هدىِ محصور، مكّه است در احرام عمره و «منىٰ » است در احرام حج، و مصدود ذبح مى نمايد در مكان تحقّق مانع از اكمال، هركجا باشد؛

و اين كه محصور محتاج است در تحلّل با هدى، به حلق يا تقصير؛ و اين مطلب خلافى است در مصدود؛

و اين كه متعيّن است تحلّل مصدود در مكان منع با محلّل او، و محصور در مواعدۀ ذبح در محلّش مى باشد، و گاهى متخلّف مى شود وعد؛

و اين كه فايدۀ اشتراط در عقد احرام براى محصور، تعيّن تعجيل تحلّل است، و در مصدود در فايدۀ اشتراط، خلافى است كه سقوط هدى است يا عزيمت بودن

ص: 249

تحلّل يا تعبّد؛

و در صورت اجتماع سببَين دفعتاً يا با تعاقب، اظهر ثبوت تخيير است مطلقاً؛ پس مى تواند أخفّ و مختار خود را عملى نمايد قبل از تحلّل به محلّل، خلافاً للمحكيّ عن «الدروس» و «الجواهر» در ترجيح سابق.

احكام مصدود

اشاره

1. بعد از احرام حج يا عمره در همۀ انواع حج، اگر مانع شدند محرِم را از اكمال مناسك و راهى براى وصول به مقصد ندارد، يا آن كه نمى تواند از آن راه سلوك نمايد، متحلّل مى شود به ذبح يا نحر هدى با نيّت تحلّل در هر مكانى كه مانع محقّق شد، چه در حرم باشد يا خارج آن، و بر او بعثِ هدى نيست، و تخييرْ محتمل است بين ذبح و بعث هدى و تحلّل فعلى يا با مواعده.

و زمان نحر يا ذبح، وقتى است كه فوت مى شود تا آن وقت ادامۀ صدّ، كه احتياط در تأخيرِ احلال، تا آن وقت است، و احتياط، در ايقاعِ ذبح با نيّت تحلّل به سبب آن است، و جميع منافيات احرام بر او حلال مى شوند حتى نساء؛ و بقاى احرام با انتفاى مجموع هَدى و نيّت، موافق استصحاب است حتى در صورت عدم قدرت بر هدى و ثمن آن؛ و احتياج به حلق يا تقصير بعد از هدى، موافق احتياط است.

حكم مصدوديّت نسبت به مكانهاى مختلف

2. اگر مصدود و ممنوع از مكّه يا وقوفين شد، حكم مصدود - كه تحلّل به هدى است - جارى است.

و اگر مصدود از احد الموقفين باشد و متمكّن از ديگرى باشد يا بشود، اظهر عدم جريان حكم مصدود است، بلكه مكلّف است در صورت تمشّىِ حجِ صحيح اگر چه اضطرارى باشد، به اتيان آن. و با تماميّت حج به هر نوعى در آن سال باشد، محلى براى صدّ و حكم آن كه تحلّل به هدى است، نيست.

ص: 250

و اگر مصدودِ از ما بعد الموقفين به جميع اقسام آن باشد، حج او صحيح و تامّ است و براى آنها عمل به وظيفه مى نمايد از استنابه در رمى و واجب بعدى كه قابل استنابه است؛ و در سبق تحلّل بر اعمال واجبه يا نيابت و لحوق آن، تأمّل است و احوط دوّم است.

و هم چنين است احتياط در ممنوعيّت براى طواف زيارت و سعى، [و] فقط احتياط در بقاى بر احرام است؛ پس اگر متمكّن شد و رسيد به ايّام منىٰ ، رمى و حلق و ذبح را انجام مى دهد وگرنه استنابه مى نمايد. و هم چنين در طواف حج و سعى، در مباشرت بر تقدير تمكّن و استنابه بر تقدير عدم [و] و قضا ندارد. و بر تقدير عدم تمكّن از استنابه در ذى حجۀ همان سال؛ و اگر نشد در سال آينده در صورت تماميّت حج به وقوفين، پس جوازِ دفعِ حرج به تحلّل به هدى، خالى از وجه نيست.

و در صورت صدّ از خصوص ذبح، تعيّن بدل هدى - يعنى صيام با عدم امكان استنابه در بقيّۀ ذى الحجّه - بى وجه نيست.

و با صدّ از مكّه بعد از افعال منىٰ و عدم امكان استنابه در بقيّۀ ذى الحجّه براى طواف و سعى، اظهر تحلّل به هدى است؛ و هم چنين در يكى از اين دو واجب در مكّه بعد از منىٰ ؛ به خلاف تقدير اختيار قول به تحلّل به صدّ مذكور كه در سال آينده قضا مى نمايد تا به اركان حج از طواف و سعى اتيان نمايد.

و اگر طواف و سعى نمود و ممنوع شد از مبيت به منىٰ و رمى، پس به لحاظ تماميّت حج، استنابۀ در واجبِ ممكن بعدى مى نمايد و محلّى براى صدّ و حكم آن نيست.

اگر حج از مصدود فوت شود

3. اگر مصدودْ متحلّل شد و حج از او فوت شد، پس اگر حج واجب بود قبل از صدّ و بعد از آن، يا خصوص بعد - مثل حجّة الإسلام و نذر - بايد قضاى آن را در سال آينده به جا آورد، و صدّ و حكم آن به منزلۀ تأخير با عذر است؛ و اگر واجب نبوده و نافله بوده، پس چنانكه تحلّل جايز و واجب است، قضا واجب نيست.

و هم چنين عمره در وجوب قضا و عدم آن، تابع وجوب به عمرة الاسلام يا منذوره است و عدم وجوب در غير اينها.

و عمره، مثل حج است در تحلّل به صدّ و عدم آن در موارد متقدّمه، [و] با فوات

ص: 251

حج از غير صدّ و حصر، متحلّل به عمره مى شود و در سال آينده، قضاءِ حج مى نمايد در صورت وجوبِ مستقر آن با حدوث استطاعت در سال آينده، وگرنه مندوب است قضاى مثل اصل.

عدم فرق بين صد عام و صد خاص

4. در احكام صدّ، فرقى بين صدّ عامّ و خاصّ مثل مأخوذ لصوص و محبوس به غير حق نيست در جواز تحلّل يا وجوب آن و در وجوب قضا و عدم آن.

مسألۀ صدّ و حبس به دين

5. و محبوس به دَين حق، اگر قادر بر ادا باشد، مصدود نيست و تحلّل جايز نيست براى او؛ به خلاف صورت عجز از اداى دين؛ و هم چنين مطلقِ ممنوع و مقهور براى اداى دَين با عجز، حكم مصدود را دارد.

و اگر ظلماً قهر نمايد و با دفع مال قليلى منصرف مى شود و مقدور و ميسور مظلوم باشد، اظهر عدم حكم مصدود است و لازم است دفع قليل با نبودن حيلۀ ديگر، و اين احوط است و موافق «شرائع» و «مسالك» است؛ و بر تقدير مناقشه در وجوب مضرّ، پس در تقدير اداى جايز به ظالم، تحقّق استطاعت وجوب حج در ابتدا و وجوب اتمام در صورت تلبّس و عدم تحقّق صدّ و حكم آن، بى اشكال است.

و دين مؤجّل اگر حلول نمايد قبل از فراغ از حج پس منع نمود صاحب دين، مديون را از حج، مصدود است و مى تواند تحلّل نمايد به هدى اگر عاجز است از اداى آن.

محرم شدن زوجه و مملوك بدون اذن

6. زوجه و مملوك اگر بدون اذن زوج و مالك مُحرِم شدند، براى مالك و زوج است منع آنها از اتمام، در زوجه نسبت به تطوّع و در مملوك مطلقاً؛ و بر آنها در صورت تحلّل به منع، هدى لازم نيست.

لزوم تأخير احلال در صورت اميد به زوال صد و عذر

7. احوط تأخير احلال است براى كسى كه اميد زوال صدّ و عذر را دارد. و بر تقدير

ص: 252

تأخير تا زوال صدّ قبل از تحلّل، واجب است اتمام مناسك، و به خوفِ فوات، متحلّل نمى شود بنا بر احوط.

ميزان لزوم قضاى حج و عدم آن

8. و اگر فواتْ محقّق شد به فوت وقوفين به غير مصدوديّت، متحلّل به عمره مى شود در احرام حج و واجب را بعد قضا مى نمايد در سال آينده؛ وگرنه قضا واجب نيست مثل نفل واجب به شروع، يا استطاعت حادثه در همان سال و غير مستمرّه.

انكشاف عدو بعد از تحلل به هدى

9. و اگر متحلّل شد به هدى و بعد منكشف شد عدوّ و وقت باقى بود، به جا مى آورد اعمال را؛ و در استطاعت بعد از تحلّل در همان سال، استطاعتِ از بلد لازم نيست و كافى است استطاعت از همان وقت و مكان تا بعد از آنها، مثل صورت عدم مصدوديّت.

حكم مصدوديّت بعد از افساد حج

10. و اگر به سببى موجب دَم، افساد نمود حج خود را، پس از آن مصدود شد، بر او است بدنه و دم تحلّل، و حج در سال آينده اگر چه مندوب بوده است. و آيا يك حج قضايى كافى است ؟ احوط تعدّد است.

و اگر بعد از صدّ، افساد نمود، متحلّل مى شود و بر او است آنچه مذكور شد از بدنه و هدى تحلّل و حج در سال آينده، كه ذكر شد كفايت آن احتمالاً و تعدّد احتياطاً. بلكه در صورت استقرار وجوب حج، وجوب تعدّد به قضاى حجّة الإسلام و به عقوبت افساد موجب حج، خالى از وجه نيست. و در صورت عدم استقرار، فقط يك حج افساد عقوبتى لازم است بنا بر مختار در افساد بدون صدّ، كه اوّلى حجّة الإسلام و دوّمى عقوبت است.

اشتراط احلال

11. سزاوار است در وقت احرام، اشتراط احلال به واسطۀ حدوث مرض يا نفاد نفقه يا گم شدن آن يا منع ظالم. و پس از اشتراط و وقوع اين حوادث، مُحلّ مى شود. و در

ص: 253

احتياج احلال به هدى با اشتراط، خلاف است و احوط احتياج است. و به واسطۀ شرط فرقى در ثبوت يا سقوط قضا حاصل نمى شود.

قتال با صادّ

12. دشمن كه صدّ نمايد و دفع او بدون مقاتلهْ ممكن نباشد و با آن مقدور باشد، پس اگر هجوم بر نفس و مالِ مهم نيست، بلكه به مجرّد رجوع حاج، مندفع مى شود، جايز نيست در سال اوّل استطاعت قتال او كه موجب خطر احتمالى در نفس و مال باشد، اگر چه ظنّ به سلامت و غلبه داشته باشد با احتمال خلاف. و در سال هاى بعد ايضاً، تكليف منوط به عدم القاى در تهلكه است. و فرقى بين صادّ مسلم و كافر در مذكور نيست.

و در صورت اطمينان به سلامت مطلقه و عدم تلف غير مال قليل، اظهر جواز بلكه وجوب نهى از منكر به مقاومت است. و اظهر عدم فرق در حيثيت مذكوره بين نداى ظالم به قتال و عدمش است.

و در صورت دعوت امام اصل يا نايب خاص او به سوى قتال، واجب است قتال صادّين؛ و هم چنين نايب عام بر تقدير عموم نيابت در امثال اين گونه دفاعها.

و با ترك مقاتله با صادّ كه جايز يا واجب باشد، متحلّل مى شود مصدود با هدى.

و در صورت لبس سلاح براى عدوّ - مثل لبس براى حرّ و برد - چيزى را كه فداء دارد از روى احتياج به آن، جايز است و بر آنها فداء است.

و در صورت جواز يا وجوب مقاتله، ضامن نفس مقتول يا مال اتلاف شده نيستند.

حكم كشتن صيد كفار

13. اگر مسلمين صيد كفّار را كشتند، بر آنها است جزاى لِلّه؛ و قيمت صيد در صورت عدم حرمت كفّار و اموال ايشان بر آنها نيست.

اگر كفار معروف به غدر بودند

14. و اگر كفّار تخليۀ طريق كردند، لكن معروف به غدر بودند، تحلّل جايز است مگر آن كه مأمونيّت از غدر حاصل بشود.

دفع مال به صادّ براى رفع صدّ

15. اگر طلب مالى از مسلمين براى تخليۀ طريق نمودند و مُجحف بود يا آن كه

ص: 254

احتمال غدر در ايشان بود، واجب نيست بذل و جايز است تحلّل؛ و در آخر ازمنۀ خوف يا ضرر، واجب است تحلّل.

و در صورتى كه اداى مال، تقويت كفّار باشد از ساير جهات، جايز نيست بذل مال هر چه باشد در صورتى كه صادّ كافر يا عامل كافر باشد. و در صورت قلّت و عدم محذور ديگر، احوط اداى مال است در مقابل تحلّل، و محكىّ از «شيخ» قدس سرّه عدم وجوب بذل است، چنانكه در ابتدا واجب نيست.

و ممكن است گفته شود منصرف است دليل تحلّل به صدّ، از صورت اناطه به عدم دفع مال قليل و غير مُجحف به مصدود؛ بلكه در ابتدا، احوط؛ و بعد از تلبّس به احرام عمره يا حج، اظهر وجوب بذل است، چنانچه مختار «شرائع» و «منتهى» است در غير مجحف و غير حرجى بر شخص مكلّف.

قضاى خصوص مصدود عنه و نه بيش از آن

16. مصدود از حج يا عمره در صورت وجوب قضاءِ مصدودٌ عنه، بر او واجب است خصوص مصدودٌ عنه از حج يا عمره با اجزا و شروط آن، نه ضمّ مصدودٌ عنه به غير آن، اگر چه ضميمه و مجتمع مى شدند در ادا.

احرام مملوك

17. احرام مملوك، منعقد است با عدم منع مالك. و اگر با اذن مالك محرم شد، نمى تواند مالك، تحليل نمايد او را، چه آن كه صحيح باقى باشد، يا آن كه افساد نمايد حج يا عمره را. و هم چنين اگر چه بيع نمايد، مشترى نمى تواند تحليل نمايد؛ و اگر جاهل به احرام بود، خيار فسخ دارد.

و اگر مملوك بدون اذنِ مالكْ محرِم شد، مستحب است براى مالكْ اذنِ در اتمام آن، و مى تواند تحليل نمايد او را.

و اگر اذن داد و قبل از احرام رجوع كرد، احرام بعد اذن است. و اگر محرِم شد بدون علم به رجوع، مى تواند تحليل نمايد او را.

و اگر اذن در تمتّع داد، نمى تواند رجوع نمايد بعد از تلبّس به احرام حج؛ و قبل از

ص: 255

تلبّس به آن، محتمل است جواز رجوع، و خصوصيّات مأذونٌ فيه رعايت مى شود، پس با مخالفت مى تواند تحليل نمايد.

كفايت هدى سياق براى سائق در قرآن

18. و اظهر در سائق در قران، كفايت هدى سياق است در ذبح و بعث، از هدى صدّ و احصار، اگر چه افضل و احوط تعدّد است. و اين احتياط ترك نشود در تعدّد سبب، مثل كفّاره و نذر با هدى سياق و هدى صدّ و احصار.

هدى تحلل بذل ندارد

19. و هدى تحلّل در مصدود و محصور، بدل ندارد بنا بر اظهر، به خلاف هدى تمتّع؛ پس با عدم تمكّن از آن و از ثمن آن، باقى است بر احرام مگر آن كه به مثل استدانۀ ميسوره انجام دهد و متحلّل شود.

صحّت حجِ ممنوع از منىٰ

20. و ممنوع از منىٰ بعد از وقوفين، حج او صحيح است و قضا ندارد و بر او است استنابۀ در رمى و ما بعد آن در همان سال؛ و اگر نتوانست، استنابه در آنها در سال آينده مى نمايد. و در تقدير استنابه در همان سال، متحلّل به حلق بعد از انجام دادن نايب، مى شود. و در صورت عدم امكان استنابه در همان سال، دور نيست تحلّل با هدى در همان سال و استنابه در آن افعال و ما بعد آنها در سال آينده.

مصدوديّت در عمرۀ تمتّع و مفرده

21. معتمر به عمرۀ تمتّع، مصدود مى شود به منع از دخول مكّه يا از انجام افعال بعد از دخول، و متحلّل به هدى مى شود در صورت عدم امكان استنابه در همان سال، اگر چه بعد از طوافْ مصدود از سعى بشود.

و هم چنين اگر ممنوع شد در عمرۀ مفرده از خصوص طواف نساء بعد از اتيان به ساير اعمال و تقصير، پس در صورت عدم امكان طواف نساء در همان سال اگر چه به استنابه با احرام، متحلّل مى شود به هدى و استنابه مى نمايد در آنچه مباشرت نمى تواند بنمايد در سال آينده، و فايدۀ تحلّل به هدى، حليّت نساء است قبل از عمل نايب.

ص: 256

عدم لزوم هدى در موارد امكانِ عدول از حج به عمرۀ مفرده

22. و اظهر در موارد امكان عدول از حج به عمرۀ مفرده، عدم تعيّن تحلّل به هدى است و جواز عدول و تحلّل به انجام عمرۀ مفرده است و بر او است حج در سال آينده با وجوب آن؛ و هم چنين [است] عدول از عمرۀ تمتّع به افراد در صورت ممنوعيّت از خصوص حج قبل از اتمام عمرۀ تمتّع، و در اين صورت بر او هدى براى تحلّلْ لزوم ندارد. و فرقى به حسب ظاهر، بين عدول به عمرۀ مفرده قبل از فوات حجّ به حسب زمان و بعد از آن نيست با فرض مصدوديّت و با فرض جواز عدول به عمرۀ مفرده و تحلّل به آن.

لزوم تحلّل به عمرۀ مفرده در فرض فوت حج بدون تفريط

23. اگر مصدودِ از حج، صبر نمود تا آن كه حج فوت شد بدون تفريط، در اين وقت نمى تواند متحلّل به هدى بشود، بلكه متحلّل به عمرۀ مفرده مى شود، و بر او دَمى نيست، و بر او قضاى حج است در سال آينده اگر واجب مستقرّ بوده يا آن كه استطاعتْ استمرار داشته باشد تا آينده؛ وگرنه واجب نيست قضا در صورت نفى اگر چه اتمام واجب شده باشد به شروع، و در صورت استطاعت در خصوص آن سال اگر نبود مصدوديّت.

حكم مصدود از مكه بعد از احرام عمره تا زمان فوت وقت حج

24. و اگر مصدود از مكّه بود بعد از احرام عمره تا زمان فوت وقت حج، متحلّل مى شود از عمره به هدى، هركجا باشد.

ميزان وجوب حج در سال آينده بر مصدود

25. و تحلّل به هدى براى مصدود هر جا كه جايز است، اقتضاى وجوب حج در سال آينده ندارد، بلكه وجوب، تابع استقرار و وجوب حج است.

ثمرۀ عقوبتى بودن حج در فرض افساد

26. و در صورت افساد و وجوب اتمام اگر مختار شد كه اوّلى عقوبت است، پس در

ص: 257

سال آينده واجب نيست حج، مگر آن كه فى نفسه واجب باشد، و حج عقوبت محلّ آن به سبب صدّ گذشته است؛ و اگر مختار شد كه اوّلى حجّة الإسلام است، پس هيچ كدام را به جا نياورده است و بر او است دو حج: يكى حجّة الإسلام اگر واجب بوده باشد، و ديگرى عقوبت كه در سال افساد و صدّ محلّ آن نبوده و بايد بعداً آورده شود.

وجوب استيناف حج بعد از انكشاف عدو

27. اگر بعد از افساد و مصدوديّت و تحلّل به هدى، عدوّ منكشف شد در وقت قابل براى استيناف حج، پس چه واجب باشد و چه مندوب در همان سال استيناف حج مى نمايد و اتمام مى نمايد؛ و در صورت وجوب مستقر، همان حجّة الإسلام است. و در هر دو صورت بر او است حجِ عقوبتِ افساد در سال آينده بنا بر اظهر و احوط.

و در صورت مذكوره اگر بعد از مصدوديّت صبر كرد تا آن كه عدوّ منكشف شد و متحلّل نشده بود، اتمام مى نمايد حج فاسد را و قضاى آن كه عقوبت است به جا مى آورد و دَم افساد بر او است؛ و اگر فوت بشود در همان سال در فرض، متحلّل به عمرۀ مفرده مى شود. و اگر عدوّ بقا داشت صدّ او از عمره هم، متحلّل به هدى مى شود بدون عدول، و بدنۀ افسادْ تابع افساد است هركجا باشد، و هم چنين قضاى در آينده عقوبت افساد است.

و اگر افساد بعد از مصدوديّت باشد مى تواند، مثل عكس، متحلّل به هدى بشود و بر او است بدنۀ افساد و قضاى در آينده به عقوبت افساد، و حجّة الإسلام تابع وجوب مستقرّ است. و در صورت اجتماع حجّة الإسلام در آينده و قضاى عقوبتى، حجّة الإسلام مقدّم است بنا بر احوط.

احكام محصور

محصور به مرض

1. اما محصور به مرض از وصول به مكّه در عمره، يا به موقفين در حج، نسبت به حج يا عمرۀ مفرده يا عمرۀ تمتّع، پس مشهور لزوم بعث هدى است در عمره به مكّه، و در حج به منىٰ ، با تعيين وقت ذبح به واسطۀ حامل آن؛ و احلال به تقصير مى نمايد بعد از

ص: 258

وقت موعود در مكّه يا منىٰ . و حليّت نساء متوقّف است بر حج در آينده در واجب با طواف نساء، يا خصوص طواف نساء به نيابت از او در تطوّع است. و تخيير در ذبح در مكان محصوريّت، محتمل است، و احوط قول مشهور است. و زمان ذبح در حج روز عيد است بنا بر احوط.

حكم وحدت و يا تعدد مبعوث

2. وحدت مبعوث در صورت سياق و تعدّد آن با هدى تحلّل، به ترتيبى است كه در مصدود گذشت، و فرقى در اين جهت بين آن و محصور نيست.

اگر منكشف شود كه هدى صورت نگرفته

3. چنانچه منكشف شد كه هدىِ مبعوث ذبح نشد، و يا آن كه ثمن آن صرف در خريدن و ذبح نمودن نشد، تحلّلِ سابقْ باطل نمى شود و بر او است در سال آينده بعث نمايد؛ و از حين بعثْ امساك از منافيات احرام مى نمايد و بر او چيزى نيست از ارتكاب منافيات قبل از انكشاف، بلكه بعد از انكشاف و قبل از بعث ايضاً بنا بر اظهر، اگر چه احتياط خوب است خصوصاً در امساك بعد از انكشاف. اما امساك نساء، پس زايل نمى شود لزوم آن مگر آن كه در سال آينده به مباشرت يا استنابه، طواف نساء را انجام دهد بنا بر اظهر و احوط.

اگر قبل از تحلّل رفع عذر شود

4. اگر محصور، بعثِ هدى كرد [و] پس از آن، عارضْ زايل شد قبل از تحلّل، ملحق به اصحاب خود مى شود در عمرۀ مفرده مطلقاً؛ و در حج، در صورت عدم فوت آن، پس اگر ادراك احد الموقفين به نحو متقدّم نمود، حج او صحيح است. و اگر فوت شد حج، متحلّل به عمرۀ مفرده مى شود در صورت عدم تحلّل به ذبح مبعوث قبل از فوت حج بنا بر احوط؛ و هم چنين در عمرۀ تمتّع. و وجوب حج در آينده، تابع استقرار وجوب است؛ پس در غير واجب، مستحب است قضاى حج در سال آينده؛ و هم چنين عمره، و در قضاى آن مضىّ شهر يا ده روز لازم نيست بنا بر اظهر.

ص: 259

لزوم مماثلت ادا با قضا

5. اگر مصدود يا محصور متحلّل شد و بر او قضا واجب شد يا آن كه خواست به جا آورد در سال آينده قضاى آن را، پس احوط در صورت وجوب ادا و قضا، مماثلت قضا است با ادا در قسم حجّ واجب، پس قارن در ادا، قراناً قضا مى نمايد، بلكه خالى از وجه نيست.

و اگر متمتّع براى ضرورتى قارن شد پس [از آن] مصدود يا محصور شد، قضا را متمتعاً به جا مى آورد در صورت ارادۀ قضا اگر چه واجب نبوده اصلاً يا قضاى آن واجب نباشد بنا بر اظهر.

و در غير صور مشارٌ اليها، احوط رعايت مماثلت است بين ما عنه الخروج در ماضى و ما اليه الدخول در مستقبل.

مستحبّات در مقام

6. دور نيست استحباب عمل به آنچه مروىّ و معمولٌ به اكثر است كه تطوّعاً بعثِ هدى نمايد و با اصحاب خودش وقتى را براى ذبح و نحر، تعيين نمايد و از روز مواعدۀ احرام اصحاب تا روز ذبح يا نحر، امساك از منافيات احرام نمايد، و در روز نحر يا ذبح احلال نمايد. و تلبيه در روز احرام اصحاب براى باعث نيست. و تكفير هم با ارتكاب منافيات، مستحب است، و احوط مماثلت آن با كفّارات معهودۀ احرام است. و در مصرف هم تعيّنِ غير اكل از مصارف ثلاثۀ هدى در حجّ ، بى وجه نيست، و اللّٰه العالم.(1)

فروعٌ

مفسديّة الجماع و أمثاله و ما يترتّب عليها

1. الجماع فى الفرج مع الأهل مع العلم و العمد فى الأمة أو الزوجة قبلاً أو دبراً في إحرام الحج أو العمرة الواجب أو الندب قبل المشعر، مفسد؛ و عليه الإتمام و البدنة

ص: 260


1- . 12 محرّم الحرام 1408

و الحج من قابل و الافتراق.

2. الجماع المذكور في إحرام الحج، مفسد له و عليه الإتمام و البدنة و الحج من قابل و التفريق من الموضع إليه فى الحَجّتين.

3. فرقى بين دوام و متعه و زوجه و أمه و وطى در قبل و دبر نيست.

4. مفسديّت جماع و وجوب اعادۀ حج در آينده، قبل از وقوف در مشعر است در جميع مواضع.

وجوب تفريق

5. وجوب تفريق در حَجّتين من الموضع إليه، موافق احتياط است؛ و احوط در حدّ آن و راجح يقينى در دو حَجّة از موضع معصيت تا قضاى مناسك و رجوع به آن مكان است اگر عود به آن طريق باشد. و محتمل است كفايت تفريق تا بلوغ [به محل] احلال [هدى]، بلكه تا مكّه مطلقاً، و بعد از آن كه رسيدند به موضع، تفريق شوند، بلكه خالى از وجه نيست؛ و اگر عود به غير آن طريق باشد پس ظاهرْ عدم وجوب تفريق است و لو در حَجّۀ ثانيه، يعنى تفريق واجب نيست بعد از قضاى مناسك از حجۀ اولىٰ و جايز است اجتماع در حجّۀ ثانيۀ مفروضه.

6. اظهر اين است كه حَجّۀ اوّلى حَجّة الإسلام است و ثانيه، عقوبت است جمعاً [بين الأخبار].

7. ظاهر، عدم فرق بين اقسام حج است از واجب و مندوب و عن نفسه و عن غيره در وجوب اتمام بعد از افساد به وطى و قضا فوراً در سال آينده.

8. تفريق به اين است كه با آنها [شخص] مميّز [همراه] بوده باشد.

9. حكم زن، حكم مرد است با محفوظيّت عمد و علم در هر دو به مطاوعۀ زن و نحو آن.

10. با جهل به موضوع يا حكم يا نسيان يا مكرَه بودن چيزى بر مُحرِم نيست، [و] در مكرِه است دو كفّاره، و تفريق در صورت علم و عمد او و حج در سال آينده.

11. در وطى بعد از وقوف به مشعر و قبل از طواف نساء، فقط كفّارۀ بدنه است با علم و عمد.

ص: 261

حكم تفخيذ و مانند آن

12. ظاهر آن است كه در تفخيذ و مانند آن است، آنچه در جماع بعد از وقوف به مشعر و قبل از طواف نساء است، يعنى كفّارۀ بدنه بر هر كدام از مرد و زن مطاوعه، و بر مكرَهه چيزى نيست، بلكه بر مكرِه دو بدنه است؛ و حج در سال آينده بر هيچ يك نيست. و كفّارۀ جماع قبل از طواف نساء، بدنه است براى موسر، و بقره است براى متوسط، و شاة است براى فقير؛ و حكم عجز از بدنۀ واجبه با فساد حج، مذكور خواهد شد، ان شاء اللّٰه تعالى.

13. بعد از پنج شوط از طواف نساء، بدنه واجب نيست در جماع، و قبل از اربعه، واجب است، و در اربعه خلاف است؛ و محتمل است كه مدار بر زيادتى بر نصف باشد، لكن احوط رعايت كمال پنج شوط است در سقوط بدنه.

حكم فساد و عدم فساد عمرۀ مفرده به جماع

14. فساد عمرۀ مفرده به جماع قبل از سعى و وجوب اتيان به قضا و وجوب بدنه، منصوص و مفتىٰ به اصحاب است؛ بلكه ظاهر فتاواى ايشان عموم حكم در عمرۀ تمتّع است و همين موافق احتياط است و احوط اتمام عمرۀ فاسده است. و اما جماع بعد از سعى و قبل از تقصير، پس مفسد نيست اگر چه بدنه واجب مى شود.

15. در وجوب قضاى حج به فساد عمرۀ تمتّع بعد از اتمام آن دو، تأمّل است؛ و بر تقدير وجوب، در وجوب قضاى بعد از اعادۀ عمره به جهت سعۀ وقت براى آن و حج، تأمّل است.

16. در استمنا مطلقاً، كفّارۀ بدنه است و در خصوص عبث با ذَكَر و نحو آن از محرّمِ بر غير مُحرِم، نه در وقوع بر اهل فيما دون الفرج و نحو آن از محلَّل بر غير مُحرِم و نحو آن، احوط قضاى حج است لموثقة «اسحٰق بن عمّار» فى الأخير.

17. اگر جماع كند مُحِلّى با امۀ محرِمۀ خود كه احرام او با اذن سيّد بوده، مع العلم و العمد، بر او است كفّارۀ امه، بر موسر بدنه يا بقره يا شاة، و بر معسر شاة با سه روز روزه، لما هو مقطوع به في كلام الأصحاب، كما فى «الحدائق» من العمل بموثقة

ص: 262

«إسحاق بن عمار» و ترك العمل بصحيحة «ضريس»، و يمكن حملها علىٰ عدم الإذن فى الزّمان و إن أذن فى المكان أو على جواز نقض السيّد إحرامها ما دامت فى الوقت، كما شهد به ما رواه «الصدوق» عن «وهب بن عبد الله» الدالّ على جواز النقض المطلق، و يمكن إرادة طلب المعيّة فى الإحرام برفع فعليّة المفروضة، دون النقض برفع الإذن فى الإحرام مطلقاً في مدة [ظ: مدّته].

حكم من عقد على امرأة محرمة و دخل بها

18. لو عقد علىٰ امرأة محرِمة فدخل بها مع علم العاقد و المعقودة بالحرمة، فعلى كل دفعُ كفّارة بدنة مُحلّاً كان العاقد أو محرِماً، لموثقة «سماعة» المنقول فى «الحدائق» تصريح جملة من الأصحاب بالعمل بما فيها منطوقاً و مفهوماً.

لو نظر إلى امرأته فأمنىٰ

19. لو نظر إلى امرأته فأمنىٰ ، فإن لم يكن بشهوة، فلا شيء عليه؛ و إن كان بشهوة فعليه بدنة و عن [كفاية الأحكام للسبزوارى] الإجماع على الحكمين، و يدل على الثاني ذيل صحيح «معاوية بن عمار» و عليهما رواية «مسمع»، و في حكم النظر، المسّ .

و لو نظر إلى غير أهله حراماً فأمنىٰ ، فالبدنة و البقرة و الشاة للموسر و المتوسط و المعسر على المشهور المدلول عليه في صحيح «زرارة» و رواية «أبي بصير».

تقبيل الزوجة و...

20. في تقبيل الزوجة بغير شهوة، دم شاة على الأحوط؛ و بشهوة مع الإمناء «جزور»، كما في حسنة مسمع؛ و الأحوط «الجزور» مع الشهوة بلا إمناء، كما في صحيح «الحلبي»، و الأجنبية كالأهل في الكفّارة.

21. لا شيء في مسّ امرأته بغير شهوة و لو أمنىٰ ، كما في صحيح «الحلبي»؛ و إن مسّ بشهوة، فعليه شاة، كما فيه و في ما رواه «محمّد بن مسلم».

22. لو أمنىٰ عن ملاعبة، فعليه «جزور»، و كذا على المطاوعة، «لصحيحة عبد الرحمن بن الحجاج».

ص: 263

لو عقد المحرِم لنفسه مع العلم بالحرمة

23. لو عقد المحرِم لنفسه مع العلم بالحرمة، أوجب ذلك الحرمة الأبديّة، كما في روايتَي «الخزاعي» و «إبراهيم بن الحسين» و «زرارة» و «داود بن سرحان» موافقة لنسبته إلى علمائنا في «التذكرة»، لامع الجهل بالحرمة المحمول عليه إطلاق خبر «محمّد بن قيس» عن أبي جعفر - عليه السلام - [فى] قضاء عليّ - عليه السلام -.

24. و لو وكّل المحرِم المُحلّ للعقد في حال إحلاله، صح العقد بعد الإحلال؛ و لو وكّل مُحلّاً للعقد له مُحرِماً أو للأعم منه فعقد للمحرِم الموكِّل، لم يجز و لم يصح؛ فلا يجوز عقد المحرم و لا يصح، كان هو المباشر لنفسه أو غيره أو التوكيل أو الموكّل و إن كان الوكيل.

مُحلّاً و لا فرق بين عقد المحرِم الأصيل أو الوليّ أو الفضولي علىٰ بعض الوجوه فى الأخير. و يجري في توكيل الوليّ ما في توكيل الأصيل.

عدم جواز شهادة عقد النكاح للمحرم

25. لا يجوز للمحرِم شهادة عقد النكاح بمعنى الحضور عنده، لمرسَل [ابن فضّال] المنجبر بالعمل، كما يظهر من نسبته في محكي «ك» [المدارك] إلىٰ قطع الأصحاب.

و الأحوط عدم إقامة الشهادة محرِماً و إن تحمّل مُحلّاً، بخلاف الإقامة مُحلّاً و إن تحمّل محرِماً فيجوز.

ص: 264

فصل ششم رسالۀ مناسك حجّ مرحوم علامه شيخ مرتضى انصارى رحمة اللّٰه عليه

اشاره

فصل ششم

رسالۀ مناسك حجّ

مرحوم علامه شيخ مرتضى انصارى رحمة اللّٰه عليه(1)

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ و به ثقتي

الحمد للّٰه ربّ العالمين و الصَّلاة و السَّلام علىٰ خير خلقه محمَّد و آله

الطّاهرين، و لعنة اللّٰه علىٰ أعدائهم أجمعين إلىٰ يوم الدّين.

و بعد، پس مى گويد أحوج العباد إلىٰ عفو ربّه الباري «مرتضى بن محمّد أمين الأنصاري»: اين مختصرى است در بيان واجبات و اكثر مستحبّات حجّ بيت اللّٰه الحرام به زبان فارسى [كه] به جهت اجابت بعض مؤمنين و اعانت ساير حُجّاج و معتمرين، تحرير شد؛ و غالباً طريق احتياط در او مسلوك شده تا انتفاع از آن، اختصاصى به حيات اين مقصّر نداشته باشد. اميد كه انتفاع مؤمنين به آن، موجب عفو معاصى اين عاصى شده؛ و ما توفيقي باللّٰه عليه توكّلت و إليه اُنيب.

بدان كه «حَجَّة الإسلام» كه در تمام عمر، يك بار واجب مى شود بر هر مكلَّف كه جامع شرايط مقرّره بوده باشد، بر سه نوع است: «حجّ تمتّع»، و «حجّ قِران»، و «حجّ اِفراد»؛ و چون نوع واجبِ بر اغلب فارسى زبانان كه غرض اصلى از تحرير اين رساله

ص: 265


1- . همراه با تعليقات مؤلّف - دام ظلّه -.

هستند، حجّ تمتّع (1) است، لهٰذا اكتفا مى شود به بيان همين نوع.

=============

شرح:

(1). و اظهر در حدّ تحقيقى وجوب تمتّع، «چهل و هشت ميل» از نواحى مكّه است، چنانچه مشهور است، نه «دوازده ميل»، چنانچه جمعى اختيار فرموده اند

تحقيق في ترجيح ثمانية و اربعين ميلاً

و ذٰلك لتوافق الروايات الكثيرة على الدلالة عليه و عدم الدليل على القول الآخر؛ ففي صحيحى «زرارة»، التصريح بثمانية و أربعين ميلاً، و في أحدهما أنّه الحدّ؛ و في الصحيح عن «سليمان بن خالد» و «أبي بصير» نفى المتعة عن أهل «مرّ» و «سرف»؛ و عن «المعتبر» أنّها أكثر من اثنى عشر ميلاً، و في خبر «أبي بصير» نفى المتعة عن «ذات عرق» و «عسفان»، وفاقاً لما يمكن استفادته من صحيحى «زرارة»، و يؤيدها صحيحا «حمّاد بن عثمان» و «الحلبي» الدالاّن على التحديد بالمواقيت؛ فلو كان الحكم لاثنى عشر ميلاً، كان فى التحديد بالميقات ما لا يخفى؛ فقد حكى عن «العلاّمة» أنّ أقربها «ذات عرق» و هى على مرحلتين؛ و كذلك نفى المتعة عن «ذات عرق» و «عسفان» مع بُعدهما بكثير عن المفروض موضوعاً؛ هٰذا بخلاف قرب الميقات و الحدّ المشهور المختار؛ فإنّه يصحّح جعل أحدهما معرّفاً للآخر. و أمّا الآية الشريفة فالموضوع [فيها] الحصور.

و الدليل علىٰ تنزيل من في أربعة فراسخ منزلة الحاضر فى الصلاة، لا يقتضى التنزيل في وجوب نوع الحجّ ؛ و لو سلّم، فحيث لا دليل على الخلاف، و قد عرفت توافقها على الخلاف؛ مضافاً إلى إمكان ارتكاب التقييد فى هذا الدليل للتنزيل بالنسبة إلى دليل تنزيل الصلاة و الصوم المقتضى بالمفهوم عدم التنزيل فى الأزيد من الأربع؛ فحيث لا إشكال في مقتضى الدليل، فلا داعى إلى ارتكاب خلاف الأظهر فى الصحيحين لزرارة بالحمل على إرادة مجموع النواحى المقتسط على كلّ ناحية يكون قسطها اثنى عشر ميلاً؛ كما أنّ الأظهر من الصحيحين خروج المواقيت أنفسها عن

ص: 266

پس بدان كه حجّ تمتّع، مركّب است از دو عبادت، يكى را «عمرۀ تمتّع» مى گويند و ديگرى را «حجّ تمتّع».

پس حجّ تمتّع، اطلاق بر مجموعِ دو عبادت مى شود و بر يك جزء از اين مركّب نيز اطلاق مى شود. و جزء اوّل، يعنى عمرۀ تمتّع، مقدّم است بر جزء ثانى، يعنى حجّ .

چنانچه اگر كسى را ممكن نشود كه آن را پيش از حجّ به جا آورد به جهت عذر؛ حجّ او، حجّ اِفراد مى شود، چنانچه خواهد آمد بعد از فراغ از بيان افعال عمره، ان شاء اللّٰه تعالى.

اعمال حجّ تمتّع

اشاره

بدان كه قسم اوّل از اقسام ثلاثه - كه حجّ تمتّع است - صورت آن اجمالاً - كه مكلَّف قبل از شروع در آن، بايد اجزاى آن را اجمالاً بداند، چنانچه اجزاى نماز را قبل از شروع بايد بداند - آن است كه:

اوّلاً احرام مى بندد از براى عمرۀ تمتّع، به تفصيلى كه خواهد آمد؛

بعد از آن كه داخل مكّه شد، طواف عمره مى كند، يعنى هفت بار مى گردد به دور خانۀ كعبه، كه هر دور را شوط مى گويند؛

و بعد از آن، دو ركعت نماز طواف مى كند، در مقام ابراهيم - عليه السلام

=============

شرح:

الحدّ الثابت له الحكم؛ كما صرّح به في صحيح «سليمان بن خالد»، و هو تصريح بخلاف الحمل على التقسيط على الجوانب.

هذا، مع أنّ الاعتبار بمسافة التقصير، يلغى اعتبار الميقات و ما يقاربه، بخلاف العكس؛ فلكلّ مورد مغاير، أعنى الحجّ و الصلاة و الصيام.

وهل الموضوع الميقات و الآخر معرّف أو بالعكس ؟ يمكن أن لا يكون له أثر بعد خروج نفس الميقات بالدليل و أقربه على مرحلتين على ما مرّ؛ و ذلك يقتضى حدّيّة الميقات للحضور و معرفيّة الأميال للميقات؛ فمع المخالفة، يكون الحكم للميقات، و كذا مع الجهل إن اتّفق، و الله العالم.

ص: 267

و بعد از آن، سعى مى كند، يعنى راه مى رود ميان صفا و مروَه، كه دو مكانند، هفت بار؛ و رفتن از «صفا» به «مروه»، يك بار است و مراجعت از مروه به سوى صفا، بار ديگر محسوب است؛

بعد از آن، تقصير مى كند، يعنى اندكى از ناخن يا موى خود مى گيرد؛ [و] چون از اين فارغ مى شود، هر چه بر او به سبب اِحرام، حرام شده بود، از براى او حَلال مى شود. و به اين جهت آن را «عمرۀ تمتّع» مى نامند و حجّ او را «حج تمتّع» مى گويند كه شخص مكلَّف بعد از اداى عمره، مى تواند متمتّع شود، يعنى منتفع و متلذِّذ شود به چيزهايى كه بعد از احرام بر او حرام شده بودند.

و چون نزديكِ روز نهم شود، باز ثانياً احرام مى بندد از براى حجّ تمتّع از مكّه به تفصيلى كه خواهد آمد؛ و مى رود به سوى «عرفات» كه نام موضعى است در چهار فرسخى مكّه، و از ظهر روز نهم تا مغرب در آنجا مى ماند، و شب از آنجا كوچ مى كند و به «مشعر الحرام» مى آيد كه در دو فرسخى مكّه است تخميناً، و در آنجا مى ماند از طلوع فجر روز عيد قربان تا طلوع آفتاب؛

و از آنجا مى آيد به سوى «مِنىٰ » كه نام موضعى است قريب به مكّه و در آنجا سه عمل به جا مى آورد: اوّل: «رَمْىِ جَمَره»، يعنى انداختن سنگريزه بر جمرۀ عقبه؛ دوّم:

ذبح يا نَحرِ هَدْى؛ سوّم، تراشيدن سر يا گرفتن از مو يا ناخن؛

و بعد از آن به مكّه مراجعت مى كند و طواف زيارت مى كند به دستور سابق؛

بعد از آن، نماز طواف مى كند؛

بعد از آن، سعى ميان صفا و مروه مى نمايد به طور گذشته؛

و بعد از آن، طواف نساء مى كند، چه زن باشد و چه مرد باشد و چه طفل؛

و بعد از آن، دو ركعت نماز طواف مى كند؛

و بعد از آن مراجعت مى كند به منىٰ از براى ماندن در آنجا شب يازدهم و شب دوازدهم؛ و در روز يازدهم و دوازدهم نيز رَمْىِ جَمَرات مى كند و بعد از اين اعمال در

ص: 268

مِنىٰ ، فارغ مى شود (1) از تمام اعمال حَجَّة الإسلام كه در ذمّۀ او بود.

و اگر شخصِ مكلّفِ به حجّ ، جاهل به اين افعال باشد در ابتداى احرام لكن قصد كند كه حجّ واجب بر ذمّۀ او را به جا بياورد، به هر نحوى كه بعد از اشتغال به عمل بر او مشخّص خواهد شد - مثل اكثر عوام كه قصد مى كنند اِتيان عمل را بر طبق رساله اى كه در دست است، يا بر طبق قول يا عمل مجتهدينى كه به همراه او هستند - ظاهراً عمل او صحيح باشد (2)، چنانچه از بعضى روايات مستفاد مى شود.

صورت اعمال حج تمتع تفصيلا
اشاره

و اما صورت حجّ تمتّع تفصيلاً، پس اوّلِ افعال آن عمره است، چنانچه دانستى؛ و چون واجبات عمره پنج بود، [و] واجبات حجّ پانزده بُوَد، پس مجموع بيست واجب در دو باب و دوازده فصل بيان مى شود، ان شاء اللّٰه.

=============

شرح:

(1). در صورتى كه در احرامش از نساء و صيد اجتناب كرده باشد، و الّا بيتوتۀ شب سيزدهم و رمى در روز آن مى نمايد بنا بر وجهى كه خواهد آمد ان شاء اللّٰه تعالى.

(2). و اين، استدراكِ . آنچه فرمود سابقاً كه مانند نماز است، مى باشد.

ص: 269

باب اوّل در افعال عمره است
اشاره

باب اوّل

در افعال عمره است

و در آن، پنج فصل است:

فصل اوّل در احرام عمره است
اشاره

فصل اوّل

در احرام عمره است

و در آن، چند مقصد است:

مقصد اوّل در مستحبّات قبل از احرام و در احرام و بعد از آن است و مكروهات احرام
اشاره

مقصد اوّل

در مستحبّات قبل از احرام و در احرام

و بعد از آن است و مكروهات احرام

بدان كه مستحبّ است در وقت ارادۀ احرام، مهيّا شدن از براى احرام، به تنظيف بدن و گرفتن ناخن و شارب و ازالۀ موى زير بغل و موى عانه به نوره و غُسل احرام.

و اگر بعد از غسل، بپوشد يا بخورد چيزى را كه از براى مُحرِم جايز نيست، مستحبّ است اعادۀ غسل. و جايز است مقدَّم داشتنِ غسل بر ميقات، هرگاه بترسد كه آب در ميقات نيابد (1)؛ و اگر مقدّم داشت و بعد از آن آب در ميقات يافت، مستحبّ است اعادۀ آن. و اگر اوّل روز غسل كند، از براى شب كافى است و هم چنين عكس. و اگر حدث اصغر واقع شود، اعادۀ آن نمايد. (2) و چون غسل كند، اين دعا را بخواند:

=============

شرح:

(1). قيد بودنِ خوف، مورد تأمّل است.

(2). لكن در انتقاض غسل سابق به غير نوم، تأمّل است؛ و اظهر در نوم، عدم انتقاض

ص: 270

دعاى هنگام غسل

«بسم اللّٰه و باللّٰه اللّهم اجعله لي نوراً و طهوراً و حرزاً و أمناً من كل خوف، و شفاء من كل داء و سقم. اللّهم طهِّرني، و طهِّر قلبي، و اشرح لي صدري، و أجر علىٰ لساني محبتك و مدحتك و الثناء عليك، فإنه لا قوة لي الّا بك، و قد علمت أنّ قوام ديني التسليم لك و الاتباع لسنة نبيك - صلواتك عليه و آله -.»

دعاى وقت پوشيدن جامۀ احرام

و چون جامۀ احرام بپوشد، يكى را لُنگ كند و ديگرى را ردا كند و بگويد:

«الحمد للّٰه الذي رزقني ما اُواري به عورتي، و اُؤدّي فيه فرضي، و أعبد فيه ربي و أنتهي فيه إلى ما أمرني. الحمد للّٰه الذي قصدته، فبلغني و أردته، فأعانني و قبلني، و لم يقطع بي و وجهه اردت، فسلّمني، فهو حصني و كهفي و حرزي و ظهري و ملاذي و رجائي و منجاى و ذخري و عدتي في شدتي و رخائي.»

وقت استحباب وقوع احرام

و مستحبّ است كه احرام را عقب فريضۀ ظهر واقع سازد؛ و اگر نباشد، فريضۀ ديگر؛ و اگر نباشد، عقيب نماز قضايى واقع سازد؛ و اگر نماز قضا نداشته باشد، عقيب شش ركعت نماز و اقلّ آن، دو ركعت است، در ركعت اوّل، بعد از حمد، «توحيد»، و در ثانى سورۀ «جَحْد» بخواند؛ و چون از نماز فارغ شود و بخواهد نيّت احرام كند، حمد و ثناى الهى نمايد و صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرستد و اين دعا را بخواند:

«اللّهم إني أسألك أن تجعلني ممن استجاب لك و آمن بوعدك و اتّبع أمرك، فإنّي عبدك و في قبضتك، لا اُوقىٰ الّا ما وقيت و لا آخذ الّا ما أعطيت، و قد ذكرت الحج فأسألك أن تعزم لي عليه علىٰ كتابك و سُنة نبيك - صلواتك عليه و آله و تقويني علىٰ ما ضعفت،

=============

شرح:

است و [و نيز اظهر] آنكه اعاده، شبيه به مستحبّ در مستحبّ است.

ص: 271

و تسلم لي مناسكي في يسر منك و عافية، و اجعلني من وفدك الّذي رضيت و ارتضيت و سميت و كتبت. اللّهم إني خرجت من شقة بعيدة، و أنفقت مالى ابتغاء مرضاتك. اللّهم فتمم لي حجتي و عُمرتي. اللّهم إنّي اُريد التمتّع بالعمرة إلى الحجّ على كتابك وسنة نبيك - صلواتك عليه و آله - فإنْ عرض لي عارض يحبسني، فحلني حيث حبستني لقدرك الذي قدرت على. اللّهم إن لم تكن حجة فعمرة احرم لك شعري و بشري و لحمي و دمي و عظامي و مخي و عصبي من النساء و الثياب و الطيب. أبتغي بذلك وجهك و الدار الآخرة.»

و چون نيّت احرام كند، سنّت است كه تلفّظ به آن كند، و مقارن نيّت بگويد:

«لبّيك اللهم لبّيك، لبيك لا شريك لك لبيك، إنّ الحمد و النعمة لك و الملك لا شريك لك لبيك، لبيك ذا المعارج لبيك، لبيك داعياً إلى دار السلام لبيك، لبيك غفار الذنوب لبيك، لبيك أهل التلبية لبيك، لبيك ذا الجلال و الإكرام لبيك، لبيك تبدئ و المعاد إليك لبيك، لبيك تستغني و يفتقر إليك لبيك، لبيك مرغوباً و مرهوباً إليك لبيك، لبيك إله الحق لبيك، لبيك ذا النعماء و الفضل الحسن الجميل لبيك، لبيك كشاف الكرب العظام لبيك، لبيك عبدك و ابن عبدك لبيك، لبيك يا كريم لبيك.»

و مستحبّ است اين فقرات را نيز بخواند:

«لبيك أتقرّب إليك بمحمّد و آل محمّد لبيك، لبيك بحجة أو عمرة لبيك، لبيك و هذه عمرة متعة إلى الحج لبيك، لبيك أهل التلبية لبيك، لبيك تلبية تمامها و بلاغها عليك.»

و سنّت است بلند گفتن تلبيه اگر مرد باشد؛ و مكرّر گفتن، وقت بيدار شدن از خواب و عقب هر نماز واجب و سنّت و وقتى كه بر شتر سوار شود و شتر برخيزد و وقتى كه بر تلّى بالا رود يا به سراشيبى پايين آيد، و وقتى كه به سواره برسد؛ و در سحرها بسيار بگويد، هر چند جنب يا حايض باشد.

و تلبيه را قطع نمى كند در عمرۀ تمتّع تا آن كه خانه هاى مكّه را ببيند؛ و در حجّ تمتّع، تا پيشين روز عرفه.

و بدان كه مكروه است احرام در جامۀ سياه، بلكه بعضى مطلق رنگ را گفته اند،

ص: 272

لكن ظاهر بعضى اخبار معتبره، عدم كراهت رخت سبز است؛ و مكروه است كه بخوابد در رخت سياه و بر بالش سياه و در رخت چرك. و اگر در احرام چرك شده، بهتر آن است كه نشويد تا مُحِلّ شود. و مكروه است استعمال حنا (1) هر چند نه به قصد زينت باشد؛ و دخول حمّام؛ و ساييدن بدن؛ و لبّيك گفتن در جواب كسى كه او را آواز كند؛ و استعمال رياحين (2). و بعضى الحاق فرموده اند شستنِ سر به سدر و خطمى، و شستنِ بدن به آب سرد، و مبالغه در مسواك كردن، و ساييدنِ رو، و مصارعه، يعنى كشتى گرفتن.

مقصد دوم: در مواقيتِ احرام است
اشاره

بدان كه محلّ احرام بستن كه آن را «ميقات» مى نامند، مختلف مى شود به اختلاف طرقى كه مكلَّف از آنها عبور مى كند و به مكّه مى رود.

ميقات از طرف مدينۀ منوره: مسجد شجره

پس كسى كه راه او از مدينۀ منوَّره باشد، ميقات او «مسجد شجره» است و آن را «ذو الحليفه» مى گويند. و جايز است از براى او در وقت ضرورت (3)، تأخير احرام تا ميقات اهل شام.

=============

شرح:

(1). جواز آن براى زينت، مورد تأمل است. و اظهر جواز استعمال آن است قبل از احرام، هرگاه اثر آن باقى بماند تا حال احرام.

(2). خواهد آمد تقويت ايشان حرمت را وفاقاً با آنچه منسوب به مشهور است در «حدائق»؛ لكن حرمت در غير طيبِ مسلّم الحرمه - مانند مسك و زعفران و عنبر و كافور و ورس - معلوم نيست، بلكه جواز آن شمّاً و استعمالاً، خالى از وجه نيست، اگر چه احتياط در اجتناب عامّۀ بوى خوش است.

(3). و جواز احرام از مسجد شجره در اين صورت با فعل مضطرٌّ اليه و فداء، مورد تأمّل

ص: 273

ميقات از طرف عراق و نجد: وادى عقيق

و كسى كه از راه «عراق» و «نجد» برود، ميقات او «وادى عقيق» است، [كه] اوايل آن را «مسلخ» مى گويند و اواسط آن را «غُميره» و اواخر آن را «ذات عِرْق» كه احرام گاهِ عامّه است. و افضل، احرام است از مسلخ، اگر به طور يقين معلوم شود؛ و الّا تأخير احوط است تا يقين كند (1) كه در «وادى عقيق» رسيده، و احوط آن است كه (2) تأخير نكند تا به ذات عِرْق؛ بلكه بعضى از علماى ما جايز نمى دانند تأخير را. و اگر تقيّه اقتضا كند تأخير را تا به «ذات عرق»، پيش از رسيدن به آنجا، نيّتِ احرام كند (3) و تلبيه را به اخفات گويد و رخت خود را در نياورد، و اگر ممكن شود در بياورد در مخفى و جامۀ احرام مى پوشد و باز آن را درمى آورد و رخت خود را مى پوشد و به جهت آن، فديه مى دهد، چنانچه خواهد آمد؛ و جامه اى نپوشد تا به ذات عرق رسد، آن وقت جامۀ احرام را بپوشد و اظهار كند كه الحال محرم مى شوم.

ميقات از طرف طائف و يمن: قرن المنازل و جحفه

و كسى كه راه او از «طائف» باشد، ميقات او «قرن المنازل» است. و كسى كه از راه «يمن» برود، ميقات او «يلملم» است كه اسم كوهى است؛ و كسى كه از راه «شام» برود

=============

شرح:

است. و اقرب جواز عدول اهل مدينه است از مرور به «ذى الحليفه» براى احرام از «جحفه» اختياراً و افضل ترك عدول است. و آيا صحيح است احرام از جحفه اختياراً اگر چه آثم به [واسطۀ] تأخير از مسجد شجره است ؟ خالى از تأمّل نيست با امكان مراجعت به ميقات اوّل.

(1). يا ثابت شود به نحو معتبر اگر چه از ناحيۀ سؤال اهل خبره و اطّلاع باشد، چنانكه خواهد آمد.

(2). و قول به خلاف مشهور و حكم به خروج ذات عرق از عقيق و ميقات، ضعيف است.

(3). براى طلب افضل كه احرام از اوّل عقيق است.

ص: 274

ميقات او «جُحْفه» است، (به تقديم جيم بر حاء مهمله).

و بدان كه احوط و اقوىٰ ، لزوم تحصيل علم است به اين اماكن. و اگر علم ممكن نباشد، بعيد نيست اكتفاى به ظنّ حاصل از پرسيدن اهل معرفت به اين اماكن.

و كسى كه منزل او نزديك تر از اين مواقيت به مكّه باشد، ميقات او منزل او است. و كسى كه از راهى عبور كند كه به هيچ يك از مواقيت خمسۀ مذكوره عبور نكند، احوط در حقّ او (1) آن كه احرام ببندد محاذى ميقاتى كه اقرب به سوى او مى باشد، هر چند كه دورتر از ديگرى باشد به مكّه و بعد از آن تجديد احرام كند در موضعى كه محاذى ميقاتى باشد كه نزديك تر است به مكّه از آن ميقات سابق؛ و اگر علم به محاذات، ممكن نباشد، ظاهراً كفايت مظّنه است؛ (2) و بعضى گفته اند احرام مى بندد آن موضعى كه قبل از آن احتمال محاذات ندهد. و احوط از براى اين شخص، مرور بر يكى از مواقيت است و احرام از آنجا.

و بدان كه كسى كه عذرى از براى او از احرام بستن در ميقات خود به سبب فراموشى، يا عذرى ديگر، (3) روى دهد، پس بعد از زوال عذر، اگر ممكن باشد

=============

شرح:

(1). و اقوىٰ كفايت احرام اوّل است. و اگر در طريق او محاذات علميّه يا ظنيّه نباشد، احوط ذهاب به سوى ميقاتى يا محاذات آن است؛ و محتمل است جواز احرام از اوّل احتمال و تجديد آن در مقدار اقرب مواقيت به مكّه.

(2). در صورتى كه موجب اطمينان يا حاصل از سؤال اهل آن محلّ باشد، على الأحوط.

(3). كه مسوّغ ترك باشد و لو ظاهراً از قبيل مرض و جهل به موضوع بدون تقصير. و ظاهر لحوق جهل به حكم است با عدم تقصير، در آنچه مذكور شد، و بعيد نيست محكوميّت اغماء چنانچه متعقّب به افاقه قبل از حرم يا بعد از دخول آن قبل از فوت حجّ باشد، به حكم مرض از حيث وضع و اجزا.

ص: 275

برگشتن به ميقات، برمى گردد و الّا احرام از همان جاى خود مى بندد، مگر آن كه بعد از دخول حرم، زوال عذر شود، پس واجب است كه از حرم بيرون رود با تمكّن و الّا از جاى خود احرام مى بندد.

فراموشى احرام

و اگر فراموش كند احرام را و به خاطرش نيايد مگر بعد از اتمام جميع واجبات (1)، پس جمعى آن عمره را باطل مى دانند، و بعضى آن را صحيح مى دانند، و اين قول بعيد نيست، (2) و احوط اوّل است.

ترك عمدى احرام و جهل به احرام

و اگر كسى عمداً ترك كند احرام را و ممكن نشود او را تدارك او از ميقات، پس اقوىٰ فساد عمرۀ اوست، اگر چه احوط احرام است (3) از هر مكانى كه ممكن باشد مثل ناسى، و اتيان به عمره است و قضاى آن بعد از آن؛ و اما جاهل، پس اقوىٰ (4) صحّتِ عمرۀ آن است.

و بدان كه شرط احرام، طهارت از حدث اصغر و اكبر نيست؛ پس جايز است احرام

=============

شرح:

و كسى كه موظّف است به خروج از حرم و احرام از خارج نه ميقات، احوط آن است كه اگر عذر او جهل به حكم بوده با عدم تقصير، به مقدار ممكن از حرم دور شود براى احرام. و در همۀ صور، رعايت عدم فوت حجّ ، بايد بشود. و رعايت احتياط مذكور كه بُعد از حرم باشد به مقدار عدم فوت حجّ ، در ساير عذرها، ترك نشود.

(1). و هم چنين است جهل موجب عذر.

(2). محلّ تأمّل است صحيح بودن غير حجّ .

(3). اين احتياط ترك نشود.

(4). يعنى با احرام از محلِّ رفعِ جهل اگر ممكن نباشد غير آن.

ص: 276

از جنب و حايض و نفسا، بلكه غسل احرام از براى حايض و نفسا، مستحبّ است.

مقصد سوّم: در واجبات احرام و آنچه متعلق به آن ها است
اشاره

مقصد سوّم: در واجبات احرام و آنچه متعلق به آن ها است

اما واجبات در احرام، پس سه چيز است
اشاره

اما واجبات در احرام، پس سه چيز است:

نيّت

اوّل. نيّت است؛ به آن كه قصد كند احرام بستن از براى عمرۀ تمتّع (1) حَجَّة الإسلام به جهت اطاعت فرمودۀ خداوند عالم. و معنى احرام بستن، چنانچه بعضى ذكر كرده اند: به «خود قرار دادنِ تركِ امور چند است» كه خواهد آمد، به جهت توجّه به مكّه به جهت اداى افعال معهوده.

تلبيه

دوّم: گفتن چهار تلبيه است؛ و صورت آن بنا بر احوط، بلكه اصحّ (2)، اين است: «لبيك اللهم لبيك، لبيك لا شريك لك لبيك إن الحمد و النعمة لك و الملك لا شريك لك».

و واجب است تصحيح اين فقرات، چنانچه تصحيح تكبيرة الاحرام و قرائت حمد و سوره و غير آن در نماز، واجب است. و احوط و أولىٰ كسر همزۀ «إنَّ » و فتح

كاف «الْمُلْك» است؛ و اگر تكرار «لك» بعد از «الْمُلْك» نمايد، بد نيست. و بدان كه

=============

شرح:

(1). و مثل آن است ساير موارد احرام؛ پس لازم است قصد امتثال و لوازم آن از تعيين نوع مطلوب از عمره يا حجّ و خصوصيّت قسم حجّ در آن موارد.

(2). اكتفاى به ما قبلِ «إنَّ » محتمل است، و احوط ضميمه است به آنچه در متن است و مذكور در اكثر روايات و فتاوىٰ است. و وجوب كسر همزه متّجه است. و جايز است تكرار «لك» بعد از «وَ الْمُلْك» مطابق يك روايت؛ و اكثرْ بدون تكرار است با تقديم «لك» بر «و الْمُلْك» و ترك تكرار، مطابق اكثر روايات، با تقديم «لك» بر «و الْمُلْك».

ص: 277

واجب است تعلّم آن اگر ندانسته باشد آن را؛ يا كسى تلقين كند او را. و اگر ممكن نشود، جمع كند (1) ميان تلفّظ به آن به هر نحو كه ممكن شود و ترجمۀ آن و نايب گرفتن در گفتنِ آن.

پوشيدن جامۀ احرام

سوّم: واجب است قبل از نيّت و تلبيه، پوشيدن دو جامۀ اِحرام كه يكى از آنها ستر كند ما بين ناف و زانو كه آن را «اِزار» گويند، و ديگرى كه آن را «رِدا» گويند آن قدر باشد كه ساتر منكبين (2) بوده باشد.

و بدان كه ظاهرِ مشهور آن است (3) كه پوشيدن اين دو جامه و كندن رخت دوختۀ خود، شرط احرام نيست اگر چه واجب است، و ظاهر بعضى اشتراط كندن رخت دوخته است؛ پس احوط آن است كه (4) قبل از نيّت و تلبيه، رخت احرام بپوشد.

=============

شرح:

(1). و اين احتياط است. و جواز اكتفاى به مصداقِ ميسور با ضمّ ترجمۀ معسور، و اكتفاى به ترجمه در صورت عدم قدرت بر مصداق ميسور - مثل جواز اكتفاى به استنابه در صورت عدم ميسور و عدم قدرت بر ترجمه - خالى از وجه نيست. و اخرس، يعنى لال، اكتفاى به تحريك لسان و اشاره به انگشت با عقد قلب مى نمايد و اگر ممكن نباشد، استنابه مى نمايد، مثل صبىِّ غيرِ متمكّن از تلفّظ و بدل آن از نيّت قلبيّه با تحريك زبان و اشاره به انگشت.

(2). به نحوى كه ردا و ترَدّى به آن صادق باشد.

(3). و همين قول - كه عدم شرطيّت لبس ثوبين باشد، اظهر است - پس برهنه بودن يا پوشيدن مخيط، يا آنچه احرام بايد در آن نباشد، مانع از انعقاد احرام به نيّت و تلبيه نيست، اگر چه ترك واجب است. و محل لبس مقدمةً ، قبل از نيّت و تلبيه است و استدامۀ لبس وجوب ندارد.

(4). معلوم شد كه واجب است لُبس ثوبين در حال احرام. و احتياط در صورت تأخير

ص: 278

شرايط لباس احرام

و شرط است (1) در اين دو جامه كه نماز در آنها صحيح باشد؛ پس كفايت نمى كند حرير و غير مأكول اللحم و متنجّس به نجاستى كه معفوّ نباشد؛ و هم چنين كفايت نمى كند ازارى كه بشره از آن نمايان باشد و احوط در ردا نيز ملاحظۀ اين شرط است.

و احوط تطهير اين دو جامه است يا تبديل آنها اگر نجس شوند در احوال احرام، (2) بلكه احوط مبادرت (3) به ازالۀ نجاست است از بدن نيز. و بعضى از علما (4) منع نموده اند از حرير خالص در جامۀ احرامِ زن و خالى از قوّت نيست، با آنكه احوط است. بلكه بعضى تصريح فرموده اند كه احوط آن است كه زن در جميع احوال، حرير (5) خالص نپوشد و احوط آن است كه از جنس پوست نباشد، (6) بنا بر آن كه در عرف عرب، ثوب بر آن صدق نمى كند؛ و هم چنين منسوج بوده باشد، نه مثل نمد، ماليده باشند.

مقصد چهارم: در تروك احرام است
اشاره

چون دانستى كه حقيقت احرام، توطين نفس است بر ترك امورى كه خواهد آمد، پس ناچار است از معرفت آن امور، بلكه احوط، مراجعۀ آنها است پيش از نيّت احرام

=============

شرح:

لُبس، در اعادۀ نيّت و تلبيه است.

(1). على الأحوط در مجموع موانع صلات در لباس.

(2). و ارادۀ پوشيدن آنها اگر چه در غير ابتداى احرام باشد.

(3). اظهر عدم وجوب تطهير بدن در احوال احرام است.

(4). اقوىٰ خلاف اين منع است، اگر چه احوط است.

(5). اظهر جواز است در جميع احوالِ احرام، اگر چه احوط ترك است.

(6). اقوىٰ جواز احرام در ملابس غير ممنوعه در صلات است، اگر چه پوست يا غير منسوج باشد.

ص: 279

تا قصد كفَّ از آنها نمايد، بلى التفات به آنها تفصيلاً در وقت نيّت احرامْ لازم نيست. و آن چند امر است:

شكار حيوان صحرايى

اوّل. شكار صحرايى كه وحشى باشد، مگر در صورت خوف اذيّت از آن.

و حرام است نيز خوردنِ آن و نگاه داشتن او، هر چند كه مالك او بوده باشد قبل از احرام و به همراه خود آورده باشد، و [نيز حرام است] اعانت كسى كه او را شكار كند به هر نوع از اعانت.

و اما شكار دريايى، پس باك به آن نيست و مراد به آن، حيوانى است كه تخم و جوجه هر دو در دريا كند، و هم چنين حيوان اهلى مثل مرغ خانگى و گاو و گوسفند و شتر اهلى.

و هر شكار [ى] كه حرام است، جوجه و تخم آن نيز حرام است. و اگر مُحرِمى صيدى را ذبح كند، مشهور آن است كه (1) ميته خواهد بود در بارۀ مُحرم و مُحل. و ملخ، در حكم شكار صحرايى است.

جماع و التذاذ

دوّم. جماع كردن با زن (2) و بوسيدن و بازى كردن و نگاه كردن به شهوت (3)، بلكه

مطلق التذاذ و استمتاع به زن.

=============

شرح:

(1). و همين قول مشهور، احوط است.

(2). چه اهل او باشد و چه اجنبيّه.

(3). قدر متيقّن، قيديّت شهوت است براى نظر به اهل؛ و در قيديّتش براى نظر به غير اهل و غير نظر، تأمّلى است كه خواهد آمد.

ص: 280

و بدان كه اگر كسى در احرام، جماع كند با زن يا مرد (1)، چه در قُبل و چه در دُبر نه از روى نسيان و يا نادانى، پس اگر در عمره است، اگر پيش از سعى واقع شده، عمرۀ او فاسد است و بر او يك شتر لازم است كفّاره بدهد و عمره را تمام كند و آن را اعاده مى كند.

و اگر عمرۀ تمتّع باشد، پيش از حج آن را به جا مى آورد؛ و اگر وقت تنگ باشد، حج او افراد مى شود؛ پس بعد از حجّ ، عمرۀ مفرده به جا مى آورد و احوط اعادۀ حجّ است در سال آينده.

و هرگاه [اين عمل] بعد از سعى باشد، همان كفّارۀ تنها بر او لازم است.

و اگر در احرام حجّ اين عمل شود، اگر پيش از وقوف عرفه و مشعر بوده، حج او نيز فاسد است اجماعاً، و واجب است آن را تمام نمايد و قضاى آن در سال ديگر (2) نمايد؛ و هم چنين است اگر بعد از وقوف عرفه و قبل از مشعر بوده على الأشهر.

و اگر بعد از وقوفين باشد، حج او صحيح است و همان كفّاره لازم است اگر پنج شوط (3) از طواف نساء ننموده و الّا كفّاره نيست على الأظهر الأشهر، اگر چه احوط كفّاره است.

و در كفّارۀ بوسيدن زن، خلاف است؛ (4) بعضى گفته اند كه اگر از روى شهوت است، يك شتر است، و اگر نه از روى شهوت است، يك گوسفند است؛ و بعضى

=============

شرح:

(1). با اختلاف طرفين و عدم اختلاف على الأظهر.

(2). فوراً و تفريق در حَجّتَين على الأحوط به نحوى كه در تعليق در حكم چهارم ذكر نموده ايم.

(3). در سه شوط به نحو يقين، و در چهارم به نحو احتياط.

(4). احوط اين است كه بوسيدن مُحرم زن خود را بدون شهوت، در آن يك گوسفند است، و با شهوت با امنا، يك شتر؛ و احوط اين است در شهوت بدون انزال ايضاً؛ و احوط بلكه ظاهر جريان اين حكم است در بوسيدن اجنبيّه.

ص: 281

مطلقاً يك شتر مى دانند و اين احوط است، بلكه خالى از قوّت نيست.

و اگر نگاه كند به غير اهل خود (1) و انزال او شود، احوط آن كه اگر مى تواند يك شتر و الّا يك گاو و الّا يك گوسفند.

و اگر نگاه به اهل خود كند (2) و انزالش شود، مشهور يك شتر است.

و اگر كسى دست بازى كند به شهوت بى انزال، پس بعضى گفته اند كه يك گوسفند بر او لازم است؛ و با انزال، او را شترى لازم است (3).

عقد كردن

سوّم. عقد كردن زن از براى خود يا غير كه مُحرم باشد يا مُحلّ . و هم چنين شاهد شدن بر عقد و اقامۀ شهادت (4) هر چند متحمّل آن شده باشد در غير حال احرام. و احوط ترك خِطبه است (5)، يعنى خواستگارى زن.

و اما رجوع به مطلّقۀ رجعيّه، پس بى عيب است؛ و هم چنين خريدن كنيز هر چند به جهت استمتاع باشد؛ بلى اگر مقصودْ استمتاع در حال احرام بوده باشد، احوط ترك آن است، بلكه بعضى جزم به حرمت كرده اند، چنانچه احوط ترك تحليل كنيز است و قبول تحليل آن.

و بدان كه كسى كه عقد كند زنى را در حال احرام براى مُحرمى و مُحرم دخول كرد،

=============

شرح:

(1). به نحو محرَّم. و بدون امناء كه قيد شده است بر او چيزى نيست على الأظهر جز اثم.

(2). از روى شهوت وگرنه چيزى بر او نيست اگر چه امناء شود. و هم چنين است حكم حمل اهل و مسّ او در تقييد به شهوت، لكن كفّاره يك گوسفند است.

(3). و احوط قضاى حج است در آن و مانند آن در محرَّم بر غير مُحرِم.

(4). على الأحوط.

(5). براى خود يا غير اگر چه هر دو مُحرم باشند، و اقرب جواز است، هم چنين تحليل كنيز و قبول آن.

ص: 282

پس بر هر يك از ايشان يك شتر كفّاره است؛ (1) و اگر دخول نكند، بر هيچ يك كفّاره نيست. و هم چنين كفّاره لازم است بر عاقد از براى مُحرم با دخول، هر چند عاقدْ مُحلّ باشد، بلكه بر زن كه مُحلّ باشد هرگاه بداند كه شوهر مُحرم است.

استمنا

چهارم. استمنا است، يعنى طلب نزول منىٖ به دست يا غير آن هر چند به خيال بوده يا ملاعبۀ با زن خود يا كسى ديگر.

و بدان كه انزال منىٖ به استمنا، بعضى آن را مفسد حج دانسته اند (2)، مثل جماع كردن، و بعضى همان كفّارۀ تنها را واجب دانسته اند كه يك شتر بوده باشد.

استعمال عطر

پنجم. استعمال طيب (3)، يعنى بوهاى خوش، مثل مشك و زعفران و كافور و عود و عنبر، به بوئيدن يا ماليدن بر بدن يا خوردن يا پوشيدن چيزى كه در آن بوى خوش بوده باشد، هرگاه اثر آن باقى است. و اگر محتاج به خوردن يا پوشيدن شود، دماغ خود را بگيرد.

=============

شرح:

(1). با علم به حرمت. و هم چنين است تقييد در عاقد مُحل براى مُحرم با دخول. و هم چنين است مرئۀ مُحرِمه در تقييد، مثل مُحلّه اى كه عالم است به مُحرم بودن زوج و حرمت ازدواج با مُحرِم. و اقوىٰ حرمت ابديّه است در عقد مُحرم براى خود با علم به حرمت.

(2). و اين قول احوط است در استمناى به مثل عبث به ذَكَر و نحو آن از محرَّم بر غير مُحرِم، پس ترك نشود احتياط به قضاى حج.

(3). حكم در غير ادهان طيّبه كه متّخذ براى طيب هستند و غير اربعه كه رابعش مردد بين ورس و عود است و ثلاثه اش مسك و عنبر و زعفران است، مبنى بر احتياط است و محل تأمّل است.

ص: 283

و احوط بلكه خالى از قوت نيست، وجوب ترك استعمال رياحين (1) و غايت احتياط (2)، ترك بوئيدن ميوه هاى خوشبو است، مثل سيب و بِه و شبه آن، اگر چه خوردن آنها ضررى ندارد؛ چنانچه ظاهر بعضى اخبار، دلالت مى كند بر هر دو مطلب.

و مشهور آن است كه خلوقِ كعبه - و آن چيزى است كه كعبه را به آن خوشبو مى كنند - (3) مستثنىٰ است از حكمِ بوى خوش، و چون مشتبه است مصداق آن، احوط امساك است (4) از آن. و نيز استثنا كرده اند بوييدن بو را در وقت گذشتن از بازار عطّاران كه در ما بين صفا و مروه واقع است، و احوط اجتناب است از آن نيز (5). و بدان كه كفّارۀ طيب (6)، كشتن يك گوسفند است.

و بدان كه احوط بلكه اقوىٰ ، حرمت گرفتن دماغ است از بوى بد، بلى فرار كردن از آن به تند رفتن، ضرر ندارد.

پوشيدن دوختنى

ششم. پوشيدن چيز دوخته است (7) و چيزى كه شبيه به چيز دوخته باشد، مثل

=============

شرح:

(1). قوّت وجوب، مورد تأمّل است.

(2). رعايت آن لازم نيست على الأقوى.

(3). با خصوصيّتى در ساختن آن.

(4). در صورتى كه معلوم باشد دخول ممنوع - و لو بحسب الاحتياط - در آن و معلوم نباشد تسميۀ به خلوق كعبه، و الّا اقوىٰ عدم حرمت است (للأصل).

(5). و اقوىٰ عدم وجوب اجتناب است با امساك بر انف.

(6). چنانچه در صحيح «زراره» است: «فَعَلَيه دَم»، و در صحيحۀ ديگر او و روايت «معاوية بن عمار»، موافق نقل اجماع از «منتهى» و «تذكره» و موافق احتياط است.

(7). اما منع از مخيط، پس به جهت نقل اجماع [است]؛ و چون احتمال اشاره به

ص: 284

رخت هايى كه از نمد مى مالند به هيئت بالاپوش و كليجه و كلاه و غير آن؛

و احوط اجتناب از مطلق دوخته است هر چند قليل باشد، حتى هميانى (1) كه پول را در آن مى كنند و در كمر مى بندند، و چيزى كه از براى ناخوشى باد فتق مى دوزند، مگر آن كه ضرورتْ داعى شود به استعمال آنها، [و] در اين صورت احتياطاً فديه بدهند، چنانچه هرگاه هر كه محتاج شود به پوشيدن دوخته، فديه بر او لازم است كه يك گوسفند باشد. (2)

و احوط گره نزدن رخت احرام است خصوصاً ردا، و تكمه نكردن در آن، و به

چوب يا سوزن بعض آن را به بعض وصل نكند.

=============

شرح:

مخيطهاى معهوده، قائم است، پس عموم آن در غير موارد نصوص، مبنى بر احتياط است. و اما درع و سراويل و جامۀ مزرور و نحو اينها از چيزهايى كه نايب مناب اينها مى شوند، مجتمعةً يا متفرّقةً ، پس به جهت ورود نص در آنها [است]؛ مقتضاى آن، شمول به منسوج بلكه غير منسوج است با رعايت صدق عرفى يا نيابت از آن عنوان در اثر و شباهت در صورت.

(1). اظهر جواز بستن آن است اختياراً.

(2). و هم چنين بر متعمّدِ غير مضطرّ، به خلاف ناسى و ساهى و جاهل كه چيزى بر آنها نيست. و ظاهر، تعدّد كفّاره است به تعدّد صنوف مطلقاً و تعدّد فرد على التّرتيب. و احتياط در تعدّد در دفعۀ واحده ترك نشود؛ و فر [قى] بين ابتدا و استدامه نيست؛ پس بر جاهلِ متذكّر است نزع آن بدون پوشانيدن سر، چنانكه خواهد آمد ان شاء اللّٰه تعالى؛ و با ترك نزع، كفّاره بر او لازم است.

و جايز است پوشيدن سراويل براى كسى كه ازار ندارد، و در وجوب فديۀ مذكوره در متن در اين صورت تأمّل است.

ص: 285

و بدان كه حرمت پوشيدن دوخته، مختصّ مرد است بنا بر مشهور (1)؛ پس جايز است از براى زن، پوشيدن آن، مگر «قُفّازَين» كه قبل از اين چيزى بود كه زنهاى عرب مى دوختند از براى حفظ دست ها از سرما و در آن پنبه مى كردند، كه احوط بلكه اقوىٰ ، اجتناب از آن است.

سرمه كشيدن

هفتم. سرمه كشيدن است به سياهى كه در آن زينتى باشد، هر چند قصد زينتى نكند (2) و احوط اجتناب از مطلق سرمه است به قصد زينت. (3)

نگاه كردن در آئينه

هشتم. نگاه كردن در آيينه (4)، و بعضى تصريح فرموده اند كه احوط ترك استعمال منظره است، يعنى عينك، مگر به جهت ضرورت و هم چنين نگاه كردن در آب صافى، و اقوىٰ جواز هر دو است.

پوشانيدن تمام روى پا

نهم. پوشيدن موزه و چكمه است و جوراب و هر چه تمام پشت پا را بگيرد؛ (5) و

بعضى تصريح كرده اند كه ستر بعض، مثل ستر كلّ است، مگر موضع بند نعلين؛ و

=============

شرح:

(1). و همين قول مشهور، اظهر است.

(2). در صورتى كه براى علاج مرض نباشد.

(3). يا سرمه اى كه در آن بوى خوش باشد، چنانچه مشهور و مروى است.

(4). در صورتى كه براى عذرى از قبيل مرض نباشد، كه صدق تزيّن نمى كند.

(5). و مانند چكمه و جوراب باشد، بلكه مطلقاً با صدق لبس و پوشيدن على الأحوط. و در عموم منع براى زنان تأمّل است، و دور نيست مبنى باشد بر منع كشف قدمين در غير حال احرام، پس اين حكم احرام، عموم نداشته باشد؛ و عدم منع، پس عموم داشته باشد.

ص: 286

دليلش ظاهر نيست مگر آن كه احوط است (1).

و هرگاه محتاج شود به پوشيدن خُفّين به جهت نبودن نعلين، احوط (2) شكافتن روى آنها است.

فسوق

دهم. فسوق است، و مراد از آن، دروغ گفتن است؛ (3) و بعضى الحاق سباب نموده اند؛ و بعضى مفاخرت را الحاق كرده اند؛ و بعضى مفاخرت را راجع به سباب كرده اند، چرا كه مفاخرت، اظهار فضايل است از براى خود و سلب آنها از غير، يا اثبات رذايلى است از براى غير و سلب آنها از خود؛ و شبهه اى در تحريم همۀ مذكورات نيست.

جدال

يازدهم. جدال است و آن، گفتن «لا و اللّٰه» يا «بلىٰ و اللّٰه» است، و احوط الحاق مطلق يمين است (4). و [جدال] در مقام ضرورت، به جهت اثبات حق يا نفى باطل، جايز است (5). و بدان كه اگر جدالْ صادق باشد، پس در كمتر از سه مرتبه، چيزى در آن

نيست، بجز استغفار؛ و در سه مرتبه (1)، يك گوسفند است.

=============

شرح:

(1). لكن به احتياط استحبابى.

(2). استحباباً على الظاهر.

(3). اظهر مقيّد بودن آن و سباب و مفاخرت است به آن كه محرّم باشند بر غير مُحرِم، و كفّاره اى بر ارتكاب اينها نيست.

(4). اگر به لفظ جلاله نباشد، اظهر عدم الحاق است؛ و اگر به لفظ جلاله باشد، ظاهر تحقّق حرام به مجرّد آن است.

(5). و در صورت جواز، كفّاره اى نيست على الأظهر.

ص: 287

و اما دروغ، پس مشهور آن است كه در يك مرتبه يك گوسفند و در دو مرتبه يك گاو (2) و در سه مرتبه يك شتر است. (3)

كشتن حشرات بدن

دوازدهم. كشتن جانوران (4) كه در بدن ساكن مى شوند، از بدن يا رخت، مثل شپش يا كيك و كنه اى كه در شتر مى باشند، و هم چنين انداختن آنها است، بلكه از موضعى به موضع ديگر نقل كردن، كه موضع اوّل احفظ باشد از براى اين.

پوشيدن انگشتر به قصد زينت

سيزدهم. انگشتر به دست كردن به جهت زينت. و باكى نيست به جهت استحباب آن.

و بعضى تصريح فرموده اند به حرمت استعمال حناى به قصد زينت (5) در حال احرام،

بلكه قبل از آن (1) هرگاه اثر آن بماند تا زمان احرام و بعضى احتياط كرده اند از استعمال

=============

شرح:

(1). پى درپى. و در حكم غير صورت تتابع با عدم تخلّل تكفير، تأمّل است در صادق و كاذب.

(2). و اين موافق احتياط است، بلكه خالى از وجه نيست.

(3). و تخيير بين گاو و شتر، خالى از وجه نيست.

(4). بنا بر مشهور، و موافق با احتياط. و در خصوص شپش، حرمت قتل و القاى از جسد يا ثوب، خالى از وجه نيست؛ و حرمت القاى غير شپش، دليلى ندارد و شهرت هم بر آن ثابت نيست، بلى دور انداختن كنه خود يا كنه شتر خود، مورد احتياط است، و ظاهرِ جواز، نقل از احفظ است اگر سبب القاءِ ممنوع نباشد. و كفّارۀ اين حرام، قبضه اى از طعام، در جميع موارد است، على الأحوط.

(5). عموم حرمت تزيّن بر مُحرم، محل تأمّل است.

ص: 288

آن، هر چند نه به قصد زينت باشد. (2)

پوشيدن زينت براى زنان

چهاردهم. از براى زن، پوشيدن زيور است به جهت زينت، مگر آنچه را كه عادت به پوشيدن آن داشته پيش از احرام، پس باكى نيست به گذاشتن آن و در نياوردن آن به جهت احرام، الّا آن كه آن را اظهار نمى كند قصداً از براى زوج (3) و غير آن از مردان.

ماليدن روغن بر بدن

پانزدهم. روغن ماليدن است به بدن، هر چند كه در آن بوى خوش نباشد (4) على الأحوط بل على الأقوىٰ ، مگر به جهت ضرورت.

ازالۀ مو

شانزدهم. ازالۀ مو است از بدن خود يا غير خود، مُحِلّ باشد آن غير يا مُحرِم، هر چند يك مو باشد، مگر به جهت ضرورت، مثل كثرت شپش و درد سر و موى چشم كه

اذيّت كند، و باكى نيست به آنچه بى قصد كنده مى شود در وقت وضو بلكه غسل (4) و فديۀ سر تراشيدن، هر چند به جهت ضرورت باشد، «يك گوسفند» است يا «سه روز

=============

شرح:

(1). محلّ اشكال نيست.

(2). محلّ احتياط نيست.

(3). يا از روى مسامحه و عدم تحفّظ.

(4). و اما اگر بوى خوش داشته باشد، پس جايز نيست قبل از إحرام أيضاً، اگر رايحۀ آن بماند به نحو قطع تا حال احرام؛ و در صورت ارتكاب، تأخير إحرام با امكان تا زمان زوال رايحه لازم است. و فديۀ ماليدن روغنى كه بوى خوش دارد، ذبح گوسفند است حتى با ضرورت على الأحوط.

ص: 289

روزه»، يا صدقه «ده مُدّ بر ده مسكين»، (1) و بعضى گفته اند: «دوازده مُدّ بر شش مسكين»؛ و احتياطاً اختيار گوسفند است (2).

و هم چنين هرگاه زير هر دو بغل خود را ازالۀ مو كند، بلكه زير يك بغل را على الأحوط بل الأقوىٰ (3). و هرگاه دست بكشد به سر يا به ريش خود و يك مو يا دو مو (4) بيفتد، يك كفّ از طعام، صدقه كند.

پوشانيدن سر براى مردان

هفدهم. پوشانيدن مرد است سر خود را حتى به گِل و حنا و حمل چيزى بر سر على الأحوط؛ (5) و احوط و اولىٰ ، تركِ پوشانيدن است به بعض بدن، مثل دست، اگر چه اظهر جوازِ آن است (6) و گوش ها ظاهراً از سر محسوبند.

و در حكم سر است بعض سر، الّا آن كه استثنا شده از آن، گذاشتنِ بندِ خيكِ آب بر

=============

شرح:

(1) احتياط در رعايت اكثر از اشباع و مد است.

(2) ظاهرا رعايت اين احتياط لازم نيست مطلقا، حتى در متعمد.

(3) بلكه، اقوى، قول اصحاب است كه در كندن موى زير هر دو بغل، گوسفند است، و در موى يكى، اطعام سه مسكين است.

(4) بلكه چيزى از مو مطابق نص و فتوى. و عنوان ساقط شذن مو به مس لحيه يا وضع يد بر آن يا سر، با عدم اطمينان به ساقط شدن مو، غير ازالۀ عمديه است كه فديه ندارد، اگر چه هر دو جائز است. و همچنين جائز است بدون فديه، ازالۀ ناسى حكم يا جاهل به آن على الأظهر.

(5) احتياط مربوط است به ما بعد «حتى»، يعنى ستر به غير معتاد، زيرا در حرمت تغطيۀ سر كه متيقن آن، ستر به معتاد است، خلافى نيست.

(6). اظهريّت در غير موارد ضرورت عرفيّه يا شرعيّه مثل طهارت، اگر چه مستحبّ باشد، محلّ تأمّل است، اگر چه خالى از وجه نيست بر طبق عموم صحيح «معاوية بن عمّار».

ص: 290

سر، و دستمالى كه بر سر به جهت صداع بندد، و اشهر و اظهر جواز پوشيدن رو است از براى مرد؛ و قول به منع، شاذّ است (1) و در حكم پوشانيدن سر است ارتماس در آب بلكه مطلق مايع. (2)

و بدان كه فديۀ پوشانيدن سر، يك گوسفند است، و احوط تعدّد فديه است (3) به تعدّد پوشانيدن، خصوصاً هرگاه بى عذر باشد، خصوصاً هرگاه مجلس متعدّد باشد.

پوشانيدن رو براى زنان

هجدهم. پوشانيدن زن است روى خود را به نقاب و غير آن (4) و هم چنين بعض آن را، مگر آن قدرى كه مِن باب المقدّمه به جهت پوشانيدنِ سر از براى نماز از اطراف رو پوشيده مى شود، و بعد از نماز، فوراً آن را مكشوف نمايند (5).

و جايز است به جهت رو گرفتن (6) از نامَحرَم كه طرف چيزى را كه بر سر زده است

از چادر و غيره، پايين بيندازد تا محاذى بينى بلكه ذَقَن؛ بلكه بعضى واجب دانسته اند (7) كه آن را به دست يا به چوبى دور از رو نگاه دارد كه از قبيل نقاب نشود، و الّا

=============

شرح:

(1). و منسوب به «ابن أبي عقيل» است. و هم چنين است قول شيخ در «تهذيب» به لزوم كفّاره به اطعام مسكين مطابق ظاهر صحيح «حلبي» كه محمول بر استحباب است.

(2). تعميم، مبنىّ بر احتياط است.

(3). و در صورت تخلّل تكفير، اقوىٰ تعدّد فديه است.

(4). و در غير حال ضرورت، مانند تحفّظ از مگس و نحو آن در حال خوابيدن، چنانچه در صحيح «زراره» است.

(5). يا اسدال نمايند در نماز و بعد از آن.

(6). بلكه مطلقاً و اختياراً و تا حدّ نحر، يعنى پايين تر از ذَقَنْ كه داخل وجه است على الأظهر.

(7). بلكه صدق اسدال و آويزان كردنِ جامه بر رو، كافى است در جواز على الأظهر، و تحفّظ از رسيدن آن به رو لازم نيست.

ص: 291

يك گوسفند كفّاره بر او لازم است و اين قول احوط است، بلكه خالى از قوّت نيست. (1)

استظلال براى مردان

نوزدهم. سايه قرار دادنِ مردان است بالاى سر خود در حال منزل طىّ كردن، به مثل هُودج و چَتر و نحو آن، چه سواره باشد چه پياده على الأحوط. (2)

و احوط آن است كه به پهلوى مَحمِل و هر چيزى كه بالاى سر آن نباشد، استظلال نكند؛ اگر چه جواز راه رفتن در سايۀ محمل و هر چيزى كه بالاى سر نباشد، (3) خالى از قوّت نيست، و جايز است جميع آنها در وقت منزل كردن، هر چند رفت و آمد در كارهاى خود كند و ننشيند، اگر چه احوط ترك است در وقت تردّد. (4)

و هم چنين [استظلال] جايز است در وقت ضرورت به جهت شدّت سرما يا گرما يا باران و لكن كفّاره مى دهد؛ و از براى زن ها بلكه اطفال، جايز است بى كفّاره.

و فديۀ سايه انداختن يك گوسفند است؛ و احوط آن است كه اگر بتواند از براى هر

روزى (5) يك گوسفند بدهد.

=============

شرح:

(1). شايد وجه آن استفادۀ مساوات احرام زن در رو با احرام مرد در سر است در جميع احكام از بعضى روايات، و در اين استفاده تأمّل است. و قول به وجوب گوسفند در تغطيۀ رو، منقول از شيخ در «مبسوط» و «حلبي» است.

(2). احتياطْ راجع به تعميمِ به پياده است و اين تعميمْ اقوىٰ است.

(3). احوط ترك سايه انداختن از آفتاب است اگر چه منحرف از بالاى سر باشد با چيزى كه در سر ممنوع است.

(4). براى حوايج در غير خانه و خيمه و نحو آنها و اين احتياط ترك نشود.

(5). اظهر جواز اكتفاء به يك كفّاره است بعد از مُحِلّ شدن در هر يك از احرام حجّ و

ص: 292

بيرون آوردن خون از بدن

بيستم. بيرون آوردن خون است از بدن خود نه غير، هر چند به خراشيدن بدن باشد، يا مسواك كردن (1) باشد اگر بداند كه موجب آن مى شود (2)؛ و جايز است در حال ضرورت (3)؛ و بعضى گفته اند كه كفّارۀ آن گوسفندى است، و بعضى گفته اند اطعام يك مسكين.

ناخن گرفتن

بيست و يكم. ناخن گرفتن (4) هر چند بعض ناخنى باشد (5)، مگر آن كه اذيّت او كند، مثل آن كه بعض آن افتاده و بعض ديگر آن، او را اذيّت كند، پس فديه مى دهد. و فديۀ آن بعض، يك مُدّ از طعام است، چنانچه فديۀ ناخن تمامى، همان است.

=============

شرح:

عمره؛ و ظاهر اين است كه فرقى بين مختار و مضطرّ در غير استحقاق عقوبت و عدمش نيست در تظليل.

(1). على الأحوط به جهت احتمال صحيح «معاوية بن عمّار» تسويغ ادماء براى ضرورت دينيّه استحبابيّه را، به نحوى كه با كراهت به معنى اقليّت ثواب منافات ندارد.

(2). اين قيد معتبر است در غير استياك ايضاً، زيرا اخراج احتمالى دَمْ ، محكوم به حرمت نيست.

(3). و فديه هم ندارد، بلكه در صورت اختيار كه حرام است، فديه ندارد على الأظهر.

(4). و بر ساهى و ناسى و جاهل، چيزى از اثم يا فديه نيست.

(5). لكن محتمل است فديۀ بعض، قبضه اى از طعام باشد در صورت اذيّت، نه مُدّى از طعام كه فديۀ قاصّ كامل است مطلقاً.

و اگر مجموع ناخن دست و پا را در مجلس واحد بگيرد (1)، يك گوسفند لازم

(6). با عدم تخلّل تكفير، براى هر ظُفرى در اثناء هر يك از دست ها و پاها، وگرنه متّجهْ

ص: 293

است، و اگر دست ها را در يك مجلس جدا، و پاها را جدا بگيرد در مجلس ديگر، دو گوسفند لازم است.

=============

شرح:

كفايت مدّ است براى هر يك از ناخنهاى باقى مانده در دست ها يا در پاها.

اظهر كفايت مدّ است براى هر يك از ناخن هاى دستها يا پاها در صورت نقصان اصابع از ده؛ و در صورت زيادتى بر ده، احوط مُدّ است براى هر يك ناخن.

در صورت گرفتن تمام ناخن هاى دست ها و بعضى ناخن هاى پا، بر اوست گوسفندى براى دست ها و يك مدّ براى هر يك از ناخن هاى پا، هم چنين در عكس.

و اگر ناخن هاى دست ها را گرفت و تكفير به گوسفند كرد، پس از آن ناخن هاى پا را گرفت، گوسفندى براى ناخن هاى پاها لازم است.

در گرفتن ناخن هاى يك دست، با ناخن هاى يك پا، اظهر كفايت مدّ است براى هر ناخنى؛ و هم چنين است در صورت نقصان از مجموع ده ناخن دست يا پا به مقدار كمى، كه گوسفند لازم نيست.

در گرفتن ابعاض ناخن در مجلس واحد، تعدّد كفّاره نيست، و با تعدّد مجلس، احتياط در تعدّد است.

اگر به فتواى مُفتى تقليمِ ظُفْر نمود، پس ادماء نمود، بر مُفتى يك گوسفند است، و بر مباشر كه جاهل بوده، چيزى نيست، نه از جهت تقليم [و] نه از جهت اخراج خون. و اگر متعمّد باشد در اخراج خون، بر مفتى چيزى نيست، و اگر عمل به فتوىٰ به ادماء باشد، اظهر عدم وجوب كفّاره بر مفتى است.

و در صورت تعدّد مفتى، دفعةً يا على التعاقب، اظهر وجوب كفّارۀ مذكوره است بر مستندٌ اليه عمل، خواه شخص واحد باشد يا مجموع، كه توزيع بر ابعاض مى شود، يك گوسفند در ادماء به تقليم يك ناخن، و اللّٰه العالم.

ص: 294

كندن دندان

بيست و دوّم. كندن دندان است، هر چند خون نيايد (1) و بعضى گفته اند كه كفّارۀ آن يك گوسفند است و آن احوط است.

كندن درخت و گياه

بيست و سوّم. كندن (2) درخت و گياهى كه در حرم روييده باشد (3)، مگر آن كه در ملك يا منزل او روئيده باشد، و يا آن كه خود، آن را كاشته باشد.

و استثنا شده است از اين [حكم]، «اِذخر» كه گياهى است معروف و درخت ميوه ها و درخت خرما.

و اگر درختى را بكَند، جمعى گفته اند (4) كه اگر بزرگ باشد، يك گاو كفّاره مى دهد؛

و اگر كوچك باشد، يك گوسفند؛ و اگر بعض درخت باشد، قيمت آن را.

و در گياه، كفّاره نيست بجز استغفار، و جايز است گذاشتن شتر خود را كه علف را بخورد و لكن خود، به جهت او قطع نكند.

=============

شرح:

(1). اظهر محكوميّت آن است به حكم اِدماء؛ پس در صورتى كه ادماء نباشد، حرمت ندارد؛ و در ضرورت خون آوردن هم به كندن دندان، حرمت ندارد، و علىٰ اىّ تقدير حتى در حال حرمت و اختيار، فديه ندارد على الأظهر.

(2). و بُريدن و نحو آنها. و بدان كه مقتضاى موثّقۀ «زراره»، ثبوتِ تحريمِ مذكور است در حرم مدينه، در غير دو چوب ناضح؛ و شيخ عمل به آن كرده است، لكن در اين كه حكم، حرمت است نه كراهت، تأمّل است.

(3). با سبق اضافه بر روئيدن، به نحوى كه صدق كند داخل شدن روئيده شده بر شخص در محلّ او.

(4). و اين قول، موافق احتياط است، در صورتى كه در درخت كوچك و در بعض درخت، رعايت عدم نقصان از قيمت بشود.

ص: 295

و بدان كه اين حكم، مختصّ مُحرِم نيست، بلكه در بارۀ همه كس ثابت است (1).

و باكى نيست به راه رفتن به نحو متعارف، اگر چه موجب قطع بعض گياه حرم بشود. (2)

حمل سلاح

بيست و چهارم. سلاح برداشتن، مثل شمشير و نيزه و هر چه يراق و آلت حرب گويند، مگر به جهت ضرورت (3)، و صريح بعضى، دخول مثل زره و خوُد و شبه آن از آلات حفظ نه دفع، در مفهوم سلاح است (4). و احوط عدم همراه داشتن سلاح است (5)، هر چند به تنِ او نباشد، و اللّٰه العالم.

=============

شرح:

(1). در تكليف تحريمى و در وجوب فداء على الظاهر.

(2). اطلاق حكم به صورت علم به قطع و عدم ضرورت، مورد تأمّل است.

(3). و در اين صورت، كفّاره ندارد.

(4). خالى از تأمّل نيست.

(5). منصوص، پوشيدن است يا آن كه صدق كند سلاح بر او است، پس همراه داشتن سلاح، حرمت ندارد على الأظهر، و اللّٰه العالم.

ص: 296

فصل دوّم در طواف عمره است
اشاره

فصل دوّم

در طواف عمره است

و در آن، سه مقصد است:

مقصد اوّل در مستحبّات دخول مكّه و مسجد الحرام است تا زمان ارادۀ طواف
اشاره

مقصد اوّل

در مستحبّات دخول مكّه و مسجد الحرام است تا زمان ارادۀ طواف

مستحبات داخل شدن مكّۀ مكرّمه و مسجد الحرام

بدان كه سنّت است كه چون به حرم مكّه برسد، از شتر فرود آيد و غسل دخول حرم كند و پا [را] برهنه كند، و نعلين در دست گيرد، و به اين عنوان [يعنى به اين صورت] داخل حرم بشود. در حديث است كه هر كه چنين كند، به جهت تواضع و فروتنى نسبت به حق تعالى، خداوند عالَم جلّ ذكره، محو كند از او صد هزار گناه و بنويسد از براى او صد هزار حسنه و صد هزار حاجت او را برآورده كند.

دعاى وقت دخول حرم

و در وقت دخول حرم، اين دعا بخواند:

«اللّهم إنّك قلت في كتابك و قولك الحق «وَ أَذِّنْ فِي اَلنّٰاسِ بِالْحَجِّ يَأْتُوكَ رِجٰالاً وَ عَلىٰ كُلِّ ضٰامِرٍ يَأْتِينَ مِنْ كُلِّ فَجٍّ عَمِيقٍ » اللّهم إنّي أرجو أن أكون ممّن أجاب دعوتك، و قد جئت من شقّة بعيدة و فجّ عميق سامعا لندائك و مستجيبا لك، مطيعا لأمرك، و كل ذلك بفضلك علىّ و إحسانك إلىّ ؛ فلك الحمد على ما وفّقتني له، أبتغي بذلك الزلفة

ص: 297

عندك و القربة إليك و المنزلة لديك، و المغفرة لذنوبي و التوبة علىّ منها بمنّك.

اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد و حرّم بدني على النار، و آمنّي من عذابك و عقابك، برحمتك يا أرحم الراحمين.»

و سنّت است به جهت دخول مكّۀ معظّمه، غسل ديگر كند اگر ميسّر شود، و چون داخل مكّه شود، به آرام تن و آرام دل، و چون داخل مكّه شود از راه بالاى مكّه داخل شود، و بعضى گفته اند كه اين حكم، مختصّ كسانى است كه از راه مدينه روند، و بعضى غسلى را به جهت دخول مسجد الحرام ذكر كرده اند.

و چون داخل شود، از در «بني شيبة» داخل شود، و گفته اند كه آن در، الحال برابر «باب السلام» است.

بايد كه چون از «باب السلام» داخل شود، راست بيايد تا ستون ها و با كمال خضوع و خشوع و آرام دل و تن، بر در مسجد بايستد و بگويد چنانچه در خبر صحيح است:

«السلام عليك أيّها النبىّ و رحمة اللّٰه و بركاته. بسم اللّٰه و باللّه و ما شاء اللّٰه، السلام على أنبياء اللّٰه و رسله، السلام على رسول اللّٰه، السلام علىٰ إبراهيم خليل اللّٰه، و الحمد للّٰه ربِّ العالمين.»

و در روايت ديگر وارد شده است كه بگويد: «بسم اللّٰه و باللّه و من اللّٰه و إلى اللّٰه و ما شاء اللّٰه، و على ملة رسول اللّٰه صلى اللّٰه عليه و آله، و خير الأسماء للّٰه، و الحمد للّٰه، و السلام على رسول اللّٰه، السلام على محمّد بن عبد الله، السلام عليك أيّها النبي و رحمة اللّٰه و بركاته، السلام على أنبياء اللّٰه و رسله، السلام على إبراهيم خليل الرحمن، السلام على المرسلين، و الحمد للّٰه رب العالمين، السلام علينا و على عباد الله الصالحين. اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد، و بارك على محمّد و آل محمّد، و ارحم محمّداً و آل محمّد، كما صلّيت و باركت و ترحمّت على إبراهيم و آل إبراهيم، إنك حميد مجيد. اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد عبدك و رسولك، اللّهم صلّ على إبراهيم خليلك و على أنبيائك و رسلك و سلم عليهم و سلام على المرسلين و الحمد للّٰه رب العالمين. اللهم افتح لي أبواب

ص: 298

رحمتك، و استعملني في طاعتك و مرضاتك، و احفظني بحفظ الإيمان أبداً ما أبقيتني، جل ثناء وجهك. الحمد لله الذي جعلني من وفده و زوّاره، و جعلني ممن يعمر مساجده، و جعلني ممن يناجيه. اللّهم إني عبدك و زائرك في بيتك، و على كل مأتىّ حقّ لمن أتاه و زاره، و أنت خير مأتىّ و أكرم مزور. فأسألك يا اللّه يا رحمن بأنك أنت اللّٰه لا إله الّا أنت وحدك لا شريك لك، و بأنك واحد أحد صمد لم تلد و لم تولد و لم يكن لك [له: خ ل] كفواً أحد، و أن محمّداً عبدك و رسولك - صلى اللّٰه عليه و على أهل بيته - يا جواد يا كريم يا ماجد يا جبار يا كريم. أسألك أن تجعل تحفتك إياى بزيارتي إيّاك، أول شىء تعطيني فكاك رقبتي من النار.»؛ پس سه مرتبه مى گوئى: «اللهم فُكّ رقبتى من النار»؛ پس مى گوئى: «و أوسع على من رزقك الحلال الطيّب، و ادرأ عنّي شر شياطين الجن و الإنس و شر فسقة العرب و العجم»؛ پس داخل مسجد مى شوى و مى گوئى: «بسم اللّٰه و باللّه و على ملّة رسول اللّٰه»؛ پس دست ها را بردار و رو به كعبۀ معظّمه بكن و بگو: «اللّهم إني أسألك في مقامي هذا و في أول مناسكي، أن تقبل توبتي، و أن تتجاوز عن خطيئتي، و أن تضع عني وزري. الحمد الذي بلّغني بيته الحرام، اللهم إني اُشهدك أنّ هذا بيتك الحرام الذي جعلته مثابة للناس و أمناً مباركاً و هدىً للعالمين اللهم إنّ العبد عبدك، و البلد بلدك، و البيت بيتك، جئت أطلب رحمتك، و أؤم طاعتك، مطيعاً لأمرك، راضياً بقدرك.

أسألك مسألة الفقير إليك الخائف لعقوبتك. اللهم افتح لي أبواب رحمتك، و استعملني بطاعتك و مرضاتك»؛ پس خطاب به كعبه كن و بگو: «الحمد للّٰه الذي عظمك و شرفك و كرّمك و جعلك مثابة للناس و أمناً مباركاً و هدىً للعالمين»، و چون نظر بر حجر الأسود افتد، رو به سوى او كند و بگويد: «الحمد للّٰه الذي هدانا لهذا، و ما كنا لنهتدى لو لا أن هدانا اللّٰه. سبحان اللّٰه و الحمد للّٰه و لا إله الّا اللّٰه و اللّٰه أكبر. الله أكبر من خلقه، و اللّٰه أكبر مما أخشى و أحذر، لا إله الّا اللّٰه وحده لا شريك له، له الملك و له الحمد، يحيى و يميت، و يميت و يحيى، و هو حىّ لا يموت، بيده الخير و هو على كل شيء قدير. اللّهم صلّ على محمّد و آل محمّد و بارك على محمّد و آله، كأفضل ما صليت و باركت و ترحمت على إبراهيم و

ص: 299

آل إبراهيم، إنك حميد مجيد، و سلام على جميع النبيّين و المرسلين و الحمد للّه ربّ العالمين اللهم إني اُومن بوعدك، و اُصدق رسلك، و أتبع كتابك»؛ پس به تأنّى روانه شو و گامها را كوتاه بگذار از ترس عذاب خدا؛ پس چون نزديك به حجر الأسود رسى، دست ها را بردار و حمد و ثناى الهى را به جاى آور و صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرست و بگو: «اللّهم تقبّل مني»؛ پس دست و رو و بدن را به حجر الأسود مى مالى و مى بوسى آن را و اگر نتوانى ببوسى، دست بمال و اگر نتوانى دست بمالى، اشاره كن و بگو: «اللّهم أمانتي أديتها، و ميثاقي تعاهدته، لتشهد لي بالموافاة اللهم تصديقاً بكتابك و على سنة نبيك - صلواتك عليه و آله أشهد أن لا إله الّا اللّٰه وحده لا شريك له، و أن محمّداً عبده و رسوله. آمنت بالله و كفرت بالجبت و الطاغوت و اللّات و العزّى و عبادة الشيطان و عبادة كل ندّ يُدعىٰ من دون اللّٰه»؛ و اگر نتوانى همه را بخوانى، بعضى را بخوان و بگو: «اللهم إليك بسطت يدي، و في ما عندك عظمت رغبتي فاقبل سبحتي و اغفر لي و ارحمني. اللهم إني أعوذ بك من الكفر و الفقر و مواقف الخزى فى الدنيا و الآخرة.»

مقصد دوّم در واجبات طواف
اشاره

مقصد دوّم

در واجبات طواف

و بعضى از آن احكام است:

بدان كه مكلّف به عمرۀ تمتّع، پس از دخول مكّه، واجب است كه ابتدا كند به طواف خانۀ كعبه؛ و طواف از اركان عمره است. [و] كسى كه عمداً آن را ترك كند تا وقتى كه متمكّن از او نشود پيش از وقوف به عرفات، عمرۀ او باطل است (1)، چه عالم به مسأله باشد چه جاهل؛ و ظاهراً حج او، حج افراد مى شود و وجوب قضاى حج بر او در سال آينده، قوى است، به خلاف كسى كه حج تمتّع او، به جهت عذر، بدل به افراد شود چنانچه خواهد آمد.

=============

شرح:

(1). و وجوب ذبح يك شتر مطلقاً حتى در حال علم و عمد، موافق احتياط است.

ص: 300

و اگر كسى سهواً [طواف را] ترك كند، لازم است اتيان به آن هر وقت كه باشد (1)؛ و اگر سعى را به جاى آورده، سعى را نيز اعاده كند (2).

و مريض اگر ممكن است او را دوش مى گيرند و طواف مى دهند (3) و الّا نايب مى گيرند از براى او.

و بدان كه واجبات طواف، دوازده امر است، پنجِ از آن، شرط خارج؛ و هفت از آن، واجب داخل [است]:

واجبات خارجيّۀ طواف

شرط اوّل: «طهارت از حدث» (4)؛ پس جايز نيست طواف واجب از مُحدِث و اگر مُحدِث غفلةً طواف كند، طواف او باطل است.

و اگر در اثناى طواف، مُحدِث شود (5)، پس اگر بعد از تجاوز نصف بوده، قطع مى كند و طهارت مى گيرد و از موضع قطع، تمام كند؛ و اگر قبل از آن بوده، طواف را بعد از طهارت، از سر گيرد.

و بدان كه حكم شكّ در گرفتن طهارت بعد از حدث يا شكستن آن بعد از گرفتن،

قبل از طواف و بعد از آن و در اثناى آن، حكم شكّ است در طهارت به جهت نماز

=============

شرح:

(1). و در صورت تعذّر يا تعسّر مباشرت، استنابه مى نمايد در قضاء طواف.

(2). على الأحوط.

(3). اگر چه به غير دوش گرفتن باشد، با محافظت بر واجبات طواف كه خواهد آمد ان شاء اللّٰه تعالى.

(4). اگر چه به طهارت اضطراريّه باشد على الأقرب، بدون فرق بين ترابيّه و طهارت مستحاضه و مسلوس. و در مبطون، اختيار مى شود نيابتِ از او در طواف.

(5). از روى سهو و غفلت، و در جريان حكم به بناء بعد از طهارت، در صورت تعمّدِ احداث، تأمّل است.

ص: 301

حرفاً بحرف.

و اگر معذور باشد در وضو و غسل، واجب است تيمّم به جهت اباحۀ طواف به نحوى كه در تيمّم به جهت صلات مقرّر شد.

و اگر آب و چيزى كه به آن تيمّم كند، هيچ يك موجود نباشد، پس حكم آن، حكم غير متمكّن از طواف است، كه با يأس از تمكّن، نايب مى گيرد؛ و احوط آن است كه خود نيز طواف كند؛ چنانچه احوط آن است كه جنبِ متيمّم بعد از آن كه طواف كند، نايب بگيرد (1)

شرط دوّم: «طهارت بدن و رخت از نجاست»، هر چند نجاستى باشد كه در نماز، معفوّ است، مثل دَم كمتر از درهم و دم جروح و قروح على الأحوط، خصوصاً به ملاحظۀ قول به حرمت ادخال مطلق نجاست در مسجد، اگر چه خلاف آن، اقوىٰ است.

و اگر طواف كند، پس عالم شود به نجاست، بعد از فراغ از طواف، اظهر صحّت است.

و اگر عالم شود [به نجاست] در اثنا، جمعى بر آن اند كه قطع كند طواف را و ازاله كند نجاست را و برگردد و تمام كند طواف را؛ و احوط استيناف است بعد از اتمام، خصوصاً با تخلّل فعل كثير كه موجب قطع طواف بوده باشد قبل از اكمال چهار شوط؛ و هم چنين است حكم، هرگاه نجاستْ عارض ثوب يا بدن شود در حال طواف، و كفايت اتمام در اينجا اظهر است. و اگر فراموش كند نجاست را و طواف كند، پس اقوىٰ و احوط، اعادۀ طواف است. (2)

شرط سوّم: «ختنه كردن است در حق مردان». پس بدون آن، طواف باطل است. و اين شرط در بارۀ زنان نيست. و احوط ثبوت اين شرط است در بارۀ اطفال كوچك.

پس اگر بدون ختنه طواف كند، يا طواف دهند آنها را طواف نساء از ايشان باطل

=============

شرح:

(1). ظاهراً لزوم ندارد، اگر واقع شود طواف با تيمّم در آخر زمان تمكّن از مباشرت.

(2). بلكه صحّت، خالى از وجه نيست.

ص: 302

خواهد بود؛ پس زن از براى ايشان بعد از بلوغ، حلال نخواهد بود، مگر آنكه تداركِ طواف نساء نمايد به خود يا نايب.

شرط چهارم: «ستر عورت» است بنا بر احوط بلكه اقوىٰ . و معتبر است در آن، اباحه؛ بلكه احوط ملاحظۀ جميع شرايط لباس مصلّى است در آن، نظر به حديث مشهور كه طواف در حكم نماز است.

شرط پنجم: «نيّت» است (1) و نيّت چنين كند كه «هفت دور طواف خانۀ كعبه مى كنم طواف عمرۀ تمتّع از فرض حجّة الإسلام به جهت اطاعت فرمان خداوند عالم».

واجبات داخليّۀ طواف
اشاره

و اما واجبات داخل در حقيقت آن، هفت است پس:

شروع از حجر الاسود
اشاره

اوّل: ابتدا كردن است به «حجر الأسود» به نحوى كه تمام بدن او مرور كند بر تمام حجر الأسود.

و چون تحقّق اين معنى بر وجه حقيقت، بسيار متعسّر بلكه متعذّر است، اكتفاء مى شود در تحقّق آن به آن كه محاذى نمايد بيشترين اجزاى بدن خود را با بيشترين اجزاى حجر الأسود. و لهذا كلام واقع شده در تعيين جزئى كه از انسان، مقدّم بر همۀ اجزاى بدن اوست، كه آيا آن جزء، طرف بينى است، يا طرف انگشت ابهام پاها است، يا مختلف مى شود، حتى آن كه در بعضى كه فى الجمله بطينند، جزء اوّل، شكم است.

و اما جزء مقدّم حجر الأسود، پس در زير تنگۀ نقره پنهان است، و پر واضح است كه ملاحظۀ محاذات مذكوره در غايت تعسّر است، خصوصاً با ازدحام شيعه و سنّى

در طواف، با آن كه در آنجا، دو سنگ نصب كرده اند كه شخص طواف كننده به

=============

شرح:

(1). و در اعتبار اخطار و كفايت داعى، مانند نماز است.

ص: 303

ملاحظۀ آنها تحصيل علم يا مظّنه به محاذات حجر الأسود مى كند.

اقوال علما در نحوۀ تحصيل محاذات

لهذا اختلاف واقع شده ميانۀ علماى متأخّرين - قدس اللّٰه اسرارهم - در رفع اين مشقّت و حرج بر چند وجه:

1. منع وجوب ابتداى به اوّل حجر الأسود است؛ [و] آن قدر كه واجب است، ابتداى به حجر است، نه اوّل آن.

2. آن كه محاذات عرفيّه كفايت مى كند، يعنى همين قدر كه در عرف گويند كه مقابل حجر الأسود است.

3. آن كه شخص مكلّف، از اندكى پيش تر نيّت كند كه ابتداى دورِ واجب، از محاذى حجر بوده باشد؛ و انتهاى آن، همان موضع محاذى، و زايدْ از باب مقدّمۀ علميّه بوده باشد، و اين نيّت را در ذهن، باقى بدارد تا وقتى كه محاذى حجر شود، كافى خواهد بود.

و اگر آنچه در قلب حاضر است، استدامۀ اين نيز دشوار باشد، حاجت به آن هم نيست بنا بر اين كه نيّت، داعى بر فعل است.

و اين وجه، اقوىٰ و احوط است (1).

و بر همين نحو است آنچه به صحّت پيوسته است كه حضرت فخر

كاينات - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم سواره طواف به جا آوردند.

=============

شرح:

(1). احوط بودنِ آن معلوم است، لكن اقوىٰ اكتفاء به صد ق عرفى در طواف است از حيث طائف و مطاف. و كافى است در مطاف، محاذات با هر جزئى از حجر در ابتدا؛ و در ختم هم چنين وصول به هر جزئى كافى است؛ لكن در اتمام دَور، لازم است وصول به موضع اوّل. و از حيث طائف، كافى است محاذات معظم بدن شخص؛ و تمام بدن، محاذات آن احوط است. و ممكن است رجوع وجه اوّل و دوّم به همين كه ذكر شد، و احتياط، در انجام عمل به نحو مذكورِ در وجه سوّم است، و اللّٰه العالم.

ص: 304

ختم طواف به حجر الأسود

دوّم: ختم نمودنِ هر دَورى است به حجر الأسود، و اين معنى متحقّق نمى شود الّا بعد از محاذات جزء اوّل بدن (1) به جزء اوّل حجر، و در اينجا نيز اگر به جهت تحصيل علم به اتمام دوره، قدرى زيادتر برود، به قصد آن كه زايدْ مقدّمه اى است خارج به جهت تحصيل علم به محاذات، كافى خواهد بود.

بودن بيت به طرف دست چپ
اشاره

سوّم: آن كه در جميع احوالِ طواف، خانه را به دست چپ گذارد. پس اگر شخص در اجزاى طواف، رو به خانۀ كعبه كند به جهت بوسيدن اركان يا غير آن، يا آن كه به صدمۀ حجّاج در وقت ازدحام، پشت به خانه يا رو به خانه شود، آن جزء، از طواف محسوب نخواهد بود، و واجب است اعادۀ همان جزء نمايد.

اشكال به هم خوردن محاذات در حجر اسماعيل - عليه السلام - و دفع آن

و از اينجا اشكال مى شود در وقت گذشتن از در باب حجر اسماعيل، كه اگر شخص از حجر الأسود بيايد، در حالتى كه خانه در دوش چپ باشد و از باب حِجر، به همان خط مستقيم كه داشت بگذرد، در وقت محاذات باب حِجر، خانه از دوش چپ او رد مى شود به پشت سر او مى افتد (2)، اگر چه حِجر بر دوش چپ هست لكن او مصداق

بيت نيست. و از اين جهت، بعض محتاطين قبل از رسيدن به باب حجر، قدرى بدن

=============

شرح:

(1). بلكه محاذات معظم بدن، يا تمام بدن، با بعضى از حجر، با رعايت وصول به موضع ابتدا، موافق احتياط است.

(2). در صورتى كه به نقطۀ وسط خَلف منحصر شود محاذات، دور نيست كفايت محاذات جهت يسار، و لو محاذات خطّ عين طرف يسار نباشد و اين كه از محل اشكال خارج باشد.

ص: 305

خود را كج مى كنند به طرف چپ خود، كه شانۀ چپ ايشان از خانه رد نشود؛ و هم چنين قبل از رسيدن به باب ديگر حجر، قدرى بدن خود را كج مى كنند به جانب راست خود، تا شانۀ چپ از خانه رد نشود.

و همين دقّت را مى كنند در وقت رسيدن به اركان، چرا كه اگر شخص به همان خط مستقيم كه به گوشۀ خانه مى رسيد، از آنجا منحرف شود، خانه از دوش چپ او رد مى شود و امر در اينجا مشكل تر است.

لكن ملاحظۀ اين دقّت ها از كلمات علما برنمى آيد، بلكه ظاهر كلمات ايشان، كفايت طواف است به خط مستقيم در جميع اجزاى مطاف، و از اخبار نيز همين مستفاد مى شود خصوصاً آنچه متضمّن طواف حضرت رسالت پناه - صلى الله عليه و آله و سلّم سوار بر شتر خود مى باشد.

و اگر حجر اسماعيل داخل خانه باشد، چنانچه نسبت به مشهور داده اند، اشكال اوّل از اصل مندفع است چنانچه مخفى نيست.

داخل بودن حجر اسماعيل در طواف

چهارم: داخل كردن «حجر اسماعيل» است كه مدفن مادر آن حضرت است، بلكه بسيارى از انبيا - على نبينا و آله و عليهم السلام - در طواف، به آن كه دوْر آن بگردد و داخل آن نشود.

پس اگر داخل آن شود در اثناء طواف، پس آن شوط - يعنى آن دور - باطل است و كفايت نمى كند تدارك آن از موضعى كه داخل حجر شده، چنانچه جمعى به آن تصريح نموده اند. بلكه از بعضى، بطلان اصل طواف نقل شده، چنانچه ظاهر بعضى اخبار است، و لهذا احوط اعادۀ كل طواف است (1) بعد از اتمام آن. (2)

=============

شرح:

(1). ظاهر، عدم لزوم اعادۀ غير يك شوط است، يعنى شوطى كه در آن اختصار كرده است. و در صورتى كه در ابتداءِ طواف، نيّت طواف بر بيت محض نكرده باشد، كه در

ص: 306

بودن طواف بين كعبۀ معظّمه و مقام حضرت ابراهيم - عليه السلام

پنجم: بودن طواف است در ميان خانۀ كعبه و مقام حضرت ابراهيم خليل - عليه السلام - در جميع جوانب. به اين معنا كه ملاحظه مى شود مسافت ما بين خانه و مقام كه تقريباً «بيست و شش ذراع و نصف» است (1)؛ و ملاحظۀ اين مقدار از جميع جهات مى شود.

پس اگر شخص در بعض احوال طواف، دور از خانه شود زياده بر مقدار مذكور، طواف نسبت به آن قدر خارج، باطل است.

و حجر اسماعيل كه تقريباً بيست ذراع مى شود، از مقدار مذكور است على الأحوط بل الأظهر؛ پس محلّ طواف از طرف حِجر بيش از شش ذراع و كسرى نيست؛ پس اگر زياده از اين، از حجر دور شود، از مطاف خارج شده و اعادۀ آن جزء در مطاف احوط بلكه اظهر خواهد بود.

خارج بودن طواف از بيت و ملحقّات به آن

ششم: خروج طواف كننده است از خانه و آنچه از آن محسوب است و آن صُفۀ كوچكى است در اطراف خانۀ كعبه كه مسمّى به «شاذروان» است؛ پس اگر در بعض احوال، شخص طواف كننده بر آن راه رود، آن جزء از طواف، باطل است و اعادۀ آن لازم [مى باشد]. و هم چنين [است] اگر در اثناء طواف بالا رود بر ديوار حِجر اسماعيل - على نبينا و آله و عليه السلام - بلكه احوط آن [است] كه در اثناء طواف، دست

خود را دراز نكند از طرف «شاذروان» به ديوار خانه به جهت استلام اركان يا غير آن، و

=============

شرح:

اين صورت اگر چه عملاً در يك شوط اختصار نمايد، اعادۀ اصل طواف، موافق احتياط است.

(1). يعنى به اعادۀ شوطى كه در آن اختصار كرده است.

(2). از خانه تا صخر، يعنى سنگ مخصوص است نه بناء. و موضع معروف به «شاذروان» داخل بيت است از جميع جوانب على الأحوط.

ص: 307

هم چنين دست بر روى ديوار حِجر نگذارد.

اتمام هفت دور طواف
اشاره

هفتم: آن كه هفت شوط - يعنى هفت دور - طواف كند نه كم و نه زياد. پس اگر كم كند شوطى را يا بيشتر، اگر عمداً بوده باشد، واجب است اتمام آن در صورت عدم فعل كثير كه موجب فوت موالات بوده باشد؛ و اگر فوات موالات شده باشد، پس آن، داخلِ قطع طواف است عمداً و خواهد آمد؛ و اگر سهواً كم كرده، مشهور تفصيل است ما بين تجاوز نصف (1) و عدم آن؛ پس تمام مى كند در اوّل و از سر مى گيرد در ثانى.

و اگر متذكّر نشود مگر بعد از مراجعت به وطن خود، پس نايب مى گيرد.

و بعضى تفصيل داده اند ما بين فراموشى يك شوط و بيشتر؛ پس اتمام مى كند در اوّل و استيناف مى كند در ثانى و اين قول احوط است (2)؛ و احوط از آن، اتمام و اعاده است مطلقاً.

و اما اگر زياد كند شوطى را يا بيشتر يا كمتر، پس اگر به قصد جزئيّت طواف ديگر يا قصد لغويّت باشد، پس ضررى به طواف ندارد، چه اين قصد را در اوّل طواف كند، چه در اثنا، چه بعد از اتمام هفت شوط. و اگر قصد جزئيّت اين طواف كند، پس اگر در ابتداى طواف، قاصد آن بوده بر وجه جزئيّت، پس اشكالى در بطلان طواف از اوّلِ شروع نيست. و هم چنين اگر در اثناء طواف، اين قصد كند، از همان وقت باطل است (3).

و اگر در آخر، اين قصد را نمايد، پس مشهور بطلان (4) طواف است، چنانچه هرگاه

=============

شرح:

(1). به اتمام چهار شوط على الأحوط در اينجا و ساير موارد اين تفصيل.

(2). و لكن قول مشهور، خالى از وجه نيست.

(3). يعنى آنچه مصادف با نيّت زياده است.

(4). ظاهر، دخول آن است در قِران اگر انجام دهد طواف دوّم را در فريضه؛ هم چنين

ص: 308

ركعتى بر نماز زياد كند.

و اگر سهواً زياد كرد، پس اگر كمتر از يك شوط است، قطع مى كند، و اگر يك شوط زيادتر است، باز طواف واجبْ صحيح [است]، و مستحب است (1) كه آن را تمام كند هفت شوط به قصد قربت مطلقه، و اولىٰ در زيادتى سهواً، اعادۀ طواف است.

شكّ در اشواط طواف

و اگر شخص طواف كننده شكّ كند در عدد شوطهاى طواف، پس اگر بعد از فراغ از طواف بوده باشد، شكش اعتبار ندارد؛ و اگر در اثناء طواف بوده باشد، پس اگر شكّ كند ميان تمام و زيادتى، مثل آن كه در آخرِ شوطى شكّ كند كه آن شوط هفتم است يا هشتم، شكش اعتبار ندارد و طواف او تمام است. و اگر در اثناء شوطى بوده كه مردّد است ميان هفتم و هشتم، بعضى گفته اند كه باز طواف او باطل است و آن احوط است.

و اگر يقين كند كه زياده بر هفت نيست، پس اشهر آن كه در جميع صور شكّ ، استيناف طواف، لازم است. و جمعى گفته اند كه بنا را بر اقلّ مى گذارد و قول اوّل خالى از قوت نيست با آن كه فى الجمله احوط است. و احوط از آن، بنا بر اقلّ و اتمام و بعد از آن اعادۀ طواف است.

عدم جواز قطع طواف واجب بدون عذر

و بدان كه احوط عدم قطع طواف واجب است، يعنى ترك بقيه آن به نحوى كه موالات

=============

شرح:

است حكم در قصد جزئيّت طواف ديگر در اوّل كه گذشت، در صورتى كه مراد از آخر، بعد از جزء اخير آن باشد.

(1). بلكه احوط است كه به قصد وظيفۀ فعليّه، چهارده شوط را تكميل نمايد و چهار ركعت بعد از آن به جا آورد. و احتياط در اين است كه دو ركعت فريضه را قبل از سعى به جا آورد و دو ركعت نافله را مى تواند بعد از سعى به جا آورد.

ص: 309

عرفيّه فوت شود بدون عذر و به مجرّد خواهش نفس، و بعضى تصريح به منع از آن كرده اند.

و اگر مرتكب قطع شد، پس احوط، بلكه اقوىٰ ، استيناف آن است، هر چند كه چهار شوط از آن به جا آورده باشد.

و اما اگر عذر اتفاق افتد كه مانع از اتمام باشد، مثل مرض يا حيض (1) يا حدث بى اختيار، پس مشهور، تفصيل ما بين اتمام چهار شوط و عدم آن است؛ پس استيناف مى كند در ثانى و اتمام مى كند از موضع قطع در اوّل. و اگر قادر بر اتمام نباشد، احوط آن است كه صبر كند تا وقت آن طواف تنگ بشود، اگر قادر نشد، او را دوش مى گيرند و طواف مى دهند، و اگر ممكن نباشد، نايب از براى او مى گيرند در اتمام.

مقصد سوّم: در مستحبّات حال طواف است

مقصد سوّم: در مستحبّات حال طواف است

بدان كه سنّت است كه در حال طواف سر برهنه و پا برهنه، مشغول دعا و ذكر الهى باشد؛ و حرف عبث نزند؛ و گامها را نزديك بردارد؛ و ترك كند آنچه را كه در نماز مكروه است از افعال.

و به سند معتبر از حضرت رسول - صلى اللّٰه عليه و آله و سلّم مروى است كه: «هر كه طواف كند خانۀ كعبه را در وقت زوال با سر برهنه و گام ها را تنگ بردارد و چشم خود را از نامحرم و عورت بپوشاند و حجر الأسود را در هر شوطى دست يا بدن بمالد بى آن كه آزارش به كسى برسد و ذكر الهى را از زبان قطع نكند، بنويسد از جهت او به عدد هر گامى هفتاد هزار حسنه و محو كند از او هفتاد هزار گناه و بلند كند در بهشت از براى او هفتاد هزار درجه و بنويسد از جهت او ثواب آزاد كردن هفتاد هزار بنده كه بهاى هر يك، ده هزار درهم باشد و او را شفيع سازد در هفتاد هزار كس از اهل بيت او و برآورد از

=============

شرح:

(1). و در جريان تفصيل، در قطع براى دخول بيت به عروض خلوت و براى حاجت مؤمن، و عدم جريان آن، تأمّل است.

ص: 310

جهت او هفتاد هزار حاجت، اگر خواهد در دنيا به او برساند و اگر خواهد در آخرت.» و سنّت است كه در حال طواف اين دعا را بخواند:

«اللّهم إني أسألك باسمك الذي يمشى به على طلل الماء كما يمشى به على جدد الأرض، وَ أسألك باسمك الذي تهتزّ به اقدام ملائكتك، و أسألك باسمك الذي دعاك به موسى من جانب الطور فاستجبت له و ألقيت عليه محبة منك و أسألك باسمك الذي غفرت به لمحمّد ما تقدّم من ذنبه و ما تأخّر و أتممت عليه نعمتك، أن تفعل بي كذا و كذا...» و حاجت خود را بطلب.

و سنّت است كه در حال طواف نيز بگوئى: «اللّهم إني إليك فقير و إني خائف مستجير، فلا تغيّر جسمي و لا تبدّل اسمي.»

و در هر شوط كه به در خانۀ كعبه رسى، صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرست و اين دعا بخوان: «سائلك فقيرك مسكينك ببابك فتصدّق عليه بالجنّة. اللّهم، البيت بيتك و الحرم حرمك و العبد عبدك، و هذا مقام العائذ بك المستجير بك من النار، فأعتقني و والدىّ و أهلي و ولدي و إخوانى المؤمنين من النار، يا جواد يا كريم.»

و چون به حجر حضرت اسماعيل - على نبينا و آله و عليه السلام - برسد، نگاه به ناودان طلا بكند و بگويد: «اللّهم أدخلنى الجنة و أجرني من النار برحمتك، و عافني من السقم، و أوسع على من الرزق الحلال، و ادرأ عني شر فسقة الجن و الإنس و شر فسقة العرب و العجم.» و چون از حِجر بگذرد، و به پشت سر كعبه برسد بگويد: يا ذا المن و الطول، يا ذا الجود و الكرم، إنّ عملي ضعيف فضاعفه لي، و تقبله مني، إنّك أنت السميع العليم.»

و چون به ركن يمانى رسد، دست بردارد و بگويد: «يا اللّه يا ولىّ العافية و خالق العافية و رازق العافية و المنعم بالعافية و المتفضل بالعافية علىّ و على جميع خلقك، [يا] رحمان الدنيا و الآخرة و رحيمهما، صلّ على محمّد و آل محمّد و ارزقنا العافية و تمام العافية و شكر العافية فى الدنيا و الآخرة، يا أرحم الراحمين.»

پس سر به جانب كعبه بالا كند و بگويد: «الحمد للّٰه الذي شرفك و عظمك، و الحمد

ص: 311

للّٰه الّذي بعث محمّداً نبيّاً و جعل علياً إماما. اللّهم اهد له خيار خلقك و جنّبه شرار خلقك.»

و چون ميان ركن يمانى و حجر الأسود برسد، بگويد: «رَبَّنٰا آتِنٰا فِي اَلدُّنْيٰا حَسَنَةً وَ فِي اَلْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنٰا عَذٰابَ اَلنّٰارِ» .

و چون در شوط هفتم به «مستجار» رسد، و آن پشت كعبه است نزديك به ركن يمانى برابر در خانه، بايستد و دست ها را بگشايد به خانه و روى خود را و شكم خود را برساند به كعبه و بگويد:

«اللّهم البيت بيتك، و العبد عبدك، و هذا مقام العائذ بك من النار. اللّهم من قِبَلك الروح و الفرج و العافية. اللهم إنّ عملي ضعيف.» فضاعفه لي، و اغفر لي ما اطّلعت عليه مني و خفى على خلقك، أستجير بالله من النار.» و بگويد: «اللّهم إنّ عندي أفواجاً من ذنوب و أفواجاً من خطايا و عندك أفواج من رحمة و أفواج من مغفرة، يا من استجاب لأبغض خلقه إذ قال «أنظرني إلى يوم يبعثون» استجب لي.»؛ پس حاجت خود را به طلب و دعا بسيار بكن و اقرار به گناهان خود [كن]، [و] هر چه دانى مفصلاً بگو و هر چه را به خاطر نداشته باشى، مجملاً اقرار كن و طلب آمرزش كن كه البته آمرزيده مى شوى ان شاء اللّٰه.

پس چون به حجر الأسود رسد بگويد: «اللهم قنعني بما رزقتني، و بارك لي فيما آتيتني». و مى بايد كمالِ ملاحظه بكند در هر مرتبه كه مى رود كه حَجَر را ببوسد يا دست بمالد اركان را و برگردد يا خود را به «مستجار» بسايد، آنجا را نشان كند و چون اين عمل را به جا آورد، باز به جاى خود رود و از آنجا روانه شود تا زياده و كم در طواف، حاصل نشود.

ص: 312

فصل سوّم در نماز طواف است
اشاره

فصل سوّم

در نماز طواف است

بدان كه واجب است بعد از طواف عمره، دو ركعت نماز طواف مثل نماز صبح. و واجب است كه آنها را نزد مقام حضرت ابراهيم - عليه السلام - به جا آورد. و احوط مبادرت به اتيان آنها است بعد از طواف.

و احوط آن است كه در پشت مقام به جا آورد (1)؛ و با عدم تمكّن و بُعد مفرط كه نزد مقام صدق نكند، در يكى از دو جانب آن به جا آورد؛ و اگر آن هم ممكن نباشد، مراعات مى كند الأقرب فالأقرب به سوى خلف مقام (2) و دو جانب آن را.

و اما طواف مستحب، پس نماز آن را در همۀ مسجد مى توان كرد اختياراً، بلكه گفته اند (3) كه ترك مى توان كرد عمداً.

فراموشى نماز طواف و عدم قدرت بر نماز صحيح

و اگر كسى اين نماز را فراموش كند، هر وقت كه متذكّر شود، به جا آورد در مقام يا در

=============

شرح:

(1). به نحوى كه نماز در نزد او صدق كند به نزديك بودن به مقام كه سنگ مخصوص است.

(2). با رعايت احتياط در صورت دوران امر بين بعض مراتب خلف و احد جانبين به جمع در نماز، بلكه به اعاده پس از تمكّن از نماز در پشت سر، اگر چه در آخر وقت امكان باشد.

(3). مورد تأمّل است.

ص: 313

ساير مواضع مسجد الحرام؛ و اگر در مقام ممكن نشود، در ساير مواضع مسجد الحرام الأقرب فالأقرب به مقام. و ظاهر اين است كه اعادۀ آنچه به جا آورده از سعى و غيره، لازم نباشد اگر چه احوط اعاده است.

و بعضى متفرّع كرده اند بر اعتبار ترتيب ما بين نماز طواف و ما بين افعال لاحقه، آن كه كسى كه واجبات نماز را از قرائت و غيرها نداند، عمرۀ او باطل است و هم چنين حج او، پس برىء الذمه نخواهد شد از حجّة الإسلام؛ لهذا بر مكلّف لازم است در جميع اوقات خصوصاً در وقت ارادۀ حج بيت الله الحرام تصحيح نماز خود را؛ و اگر ممكن شود نماز طواف را در مقام به جماعت كند، از دغدغۀ قرائت حمد و سوره فارغ خواهد بود.

و اگر دشوار باشد از براى شخص ناسى برگشتن به مسجد، پس به جا بياورد آنها را در هر مكانى كه متذكّر شود هر چند در بلد ديگر بوده باشد؛ و احوط آن است [كه] برگردد به حرم اگر دشوار نباشد و آنها را به جا آورد. و بعضى در صورت تعذّر برگشتن به مقام، استنابه را لازم دانسته اند، بنا بر اين، احوط جمع است ميانۀ قضاء آنها در هر جا كه متذكّر شود و گرفتن نايب كه آنها را در مقام به جا آورد.

و اگر بميرد واجب است بر ولىّ قضا، مثل باقى نمازى كه از ميّت فوت شده.

مستحبات نماز طواف

و مستحب است در نماز طواف آن كه در ركعت اوّل بعد از حمد سورۀ توحيد و در ركعت دوّم سورۀ جحد بخواند، و چون از نماز فارغ شود حمد و ثناى الهى به جا آورد و صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرستد و طلب قبول از خداوند عالم نمايد و بگويد: «اللهم تقبّل منّي و لا تجعله آخر العهد مني. الحمد للّٰه بمحامده كلها على نعمائه كلّها حتى ينتهى الحمد إلى ما تحب و ترضى. اللهم صلّ على محمّد و آل محمّد و تقبّل مني و طهر قلبي و زك عملي.» و در بعض روايات است آن كه بگويد: «اللهم ارحمني بطواعيتي إيّاك و طواعيتي رسولك - صلى اللّٰه عليه و آله اللهم جنّبني أن أتعدىٰ حدودك،

ص: 314

و اجعلني ممّن يحبّك و يحب رسولك - صلى اللّٰه عليه و آله و ملائكتك و عبادك الصالحين.» پس به سجده رود و بگويد: «سجد لك وجهي تعبداً و رقّاً، لا إله الّا أنت حقاً حقاً، الأوّل قبل كل شىء، و الآخر بعد كل شىء، و ها أنا ذابين يديك ناصيتي بيدك، فاغفر لي، إنّه لا يغفر الذنب العظيم غيرك، فاغفر لي فإني مقر بذنوبي على نفسي و لا يدفع [لا يغفر] الذنب العظيم غيرك.»

ص: 315

فصل چهارم در سعى كردن است
اشاره

فصل چهارم

در سعى كردن است

و در آن، سه مقصد است:

مقصد اوّل: در آداب سعى، ما بين صفا و مروه و مستحبات قبل از سعى است

مقصد اوّل: در آداب سعى، ما بين صفا و مروه

و مستحبات قبل از سعى است

چون ارادۀ سعى نمايد سنّت است كه بيايد به نزد حجر الأسود و آن را ببوسد و دست ها را يا بدن را بمالد يا اشاره كند به آن؛ پس بيايد به نزد چاه زمزم و خود يك دلو يا دو دلو آب بكشد از دلوى كه مقابل حجر الأسود است، و بر سر و پشت و شكم ريزد و بخورد و اين دعا را بخواند: اللهم اجعله علماً نافعاً، و رزقاً واسعاً، و شفاء من كل داء و سقم.» پس متوجّه صفا شود از درى كه محاذى حجر الأسود است و آن درى است كه حضرت رسول خدا - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم از آن در بيرون مى رفت؛ و به آرام دل و تن برود بالاى كوه صفا تا نظر كند به خانۀ كعبه و رو به ركن عراقى كند و حمد و ثناى الهى به جا آورد و از نعمت هاى الهى به خاطر آورد؛ پس هفت نوبت «الله أكبر» بگويد، و هفت نوبت «الحمد للّٰه»؛ و هفت نوبت «لا إله الّا اللّٰه»؛ پس سه مرتبه بگويد: «لا إله الّا اللّٰه وحده لا شريك له، له الملك و له الحمد، يحيي و يميت، و يميت و يحيي، و هو حىّ لا يموت و هو على كلّ شيء قدير.» پس صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرستد؛ ديگر سه نوبت بگويد: «الله أكبر على ما هدانا، الحمد للّٰه على ما أولاٰنا، و الحمد للّٰه الحىّ القيّوم، و الحمد للّٰه الحى الدائم.» پس سه نوبت بگويد: «أشهد أن لا إله الّا اللّٰه، و أشهد أن

ص: 316

محمّداً عبده و رسوله، لا نعبد الّا إياه، مخلصين له الدين و لو كره المشركون.»؛ و سه مرتبه بگويد: «اللّهم إني أسألك العفو و العافية و اليقين فى الدنيا و الآخرة.»؛ پس سه مرتبه بگويد: اللهم آتنا فى الدنيا حسنة و فى الآخرة حسنة، و قنا عذاب النار.»؛ پس صد مرتبه بگويد: «الله أكبر» و صد مرتبه «لا إله الّا اللّٰه» بگويد و صد مرتبه «الحمد للّٰه» بگويد و صد مرتبه «سبحان اللّٰه». پس بگويد: «لا إله الّا اللّٰه وحده وحده، أنجز وعده، و نصر عبده، و غلب الأحزاب وحده، فله الملك و له الحمد وحده. اللهم بارك لي فى الموت، و فيما بعد الموت اللهم إني أعوذ بك من ظلمة القبر و وحشته، اللهم أظلني في ظل عرشك يوم لا ظل الّا ظلك.»

و بسيار تكرار كن سپردن دين و نفس و اهل خود را به خداوند عالم و بگو:

«أستودع اللّٰه الرحمن الرحيم الذي لا تضيع ودائعه ديني و نفسي و أهلي و مالي و ولدي.

اللهم استعملني على كتابك وسنة نبيك، و توفني على ملته و أعذني من الفتنة.»؛ پس سه نوبت بگويد: «الله أكبر»، پس دو مرتبه دعاى سابق را بخواند؛ پس يك بار تكبير بگويد؛ پس بگويد دعاى سابق را.

و اگر همۀ عمل سابق را نتوانى بخوانى، پس هر قدر كه مى توانى بخوان. و مستحب است كه اين دعا بخواند: «اللهم اغفر لي كل ذنب أذنبته قطّ فإنْ عدت فعد على بالمغفرة، فإنك أنت الغفور الرحيم. اللهم افعل بي ما أنت أهله، فإنّك إن تفعل بي ما أنت أهله ترحمني، و إن تعذبني فأنت غنى عن عذابي و أنا محتاج إلى رحمتك، فيا من أنا محتاج إلى رحمته ارحمني. اللهم لا تفعل بي ما أنا أهله، فإنّك إن تفعل بي ما أنا أهله تعذبني و لم تظلمني. أصبحت أتّقي عدلك و لا أخاف جورك، فيا من هو عدل لا يجور ارحمني.» پس بگو: «يا من لا يخيب سائله و لا ينفد نائله، صلّ على محمّد و آل محمّد و أعذني من النار برحمتك.»

و در حديث است كه كسى كه خواهد مال او زياد شود، پس بايد كه طول دهد ايستادن در صفا را.

ص: 317

و در پايۀ چهارم، رو به كعبه اين دعا بخواند: «اللّهم إني أعوذ بك من عذاب القبر و فتنته و غربته و وحشته و ظلمته و ضيقه و ضنكه. اللهم أظلّني في ظلّ عرشك يوم لا ظلّ ظلّك.» پس از آن پايه، پايين آيد و پشت خود را برهنه كند و بگويد: «يا ربّ العفو، يا من أمر بالعفو يا من هو أولى بالعفو يا من يثيب على العفو العفو العفو، يا جواد، يا كريم يا كريم، يا قريب يا بعيد، اردد علىّ نعمتك، و استعملني بطاعتك و مرضاتك.»

مقصد دوّم در سعى و واجبات آن و بعضى از احكام متعلّقۀ به آن است
اشاره

مقصد دوّم

در سعى و واجبات آن

و بعضى از احكام متعلّقۀ به آن است

بدان كه واجب است بعد از نماز طواف، سعى كردن يعنى رفتن و آمدن ما بين صفا و مروه كه دو مكان معيّنند نزديك مسجد.

و بدان كه سعى - مثل طواف - ركن است و حكم ترك آن عمداً يا سهواً چنان است كه در طواف گذشت. (1) و بدان كه طهارت از حدث و خبث و ستر عورت هيچ يك از اينها در سعى، معتبر نيست لكن احوط مراعات طهارت از حدث است. و واجب است كه آن را بعد از طواف و نماز او به جا آورد. و اگر فراموش كند و تقديم سعى بر طواف كند، احوط اعادۀ سعى است، و هم چنين است جاهل به مسأله.

و واجب است كه ابتدا كند از جزء اوّل صفا به آن كه پاشنۀ پا را بچسباند (2) به جزء اوّل مسافت. و احوط آن است كه چهار درجه (3) از صفا بالا رود. و نيّت كند و آن را مستمر بدارد تا نزول از آنها.

=============

شرح:

(1). پس تارك آن عمداً، باطل است حج او و بايد پس از حج افراد، در سال آينده حج نمايد؛ و سهواً رجوع مى نمايد براى سعى مع الإمكان، و استنابه مى نمايد مع التعذّر.

(2). در غير سوار و محمول.

(3). لازم نيست رعايت اين احتياط و هم چنين در مروه.

ص: 318

و نيّت چنين كند كه هفت مرتبه سعى مى كنم ميانۀ صفا و مروه در فرض عمرۀ تمتّع به جهت اطاعت فرمان خداوند عالم؛ پس، از آنجا برود پياده يا سواره بر حيوان يا دوش انسان تا برسد به مروه به قسمى كه انگشت پا را بچسباند به آن درجى كه به مروه بالا مى روند، و اين را يك شوط حساب مى كنند؛ و احوط بالا رفتن است به درجات مروه نيز. و از آنجا برمى گردد به نحوى كه ابتداى از صفا كرده تا برسد به صفا به نحوى كه به مروه ختم كرده بود؛ پس به هر رفتن و برگشتنى دو شوط حاصل مى شود و شوط هفتم، به مروه ختم مى شود.

و واجب است كه رفتن و برگشتن، از راه متعارف باشد؛ پس اگر از ميان مسجد الحرام، يا از طرف «سوق اللّيل» - مثلاً - به مروه رود يا به صفا بيايد، مُجزى نخواهد بود.

و واجب است كه متوجّه مروه باشد در وقت رفتن، و متوجّه صفا باشد در وقت برگشتن، پس اگر به طور قهقرى، طىّ مسافت كند، مجزى نخواهد بود؛ بلى التفات به چپ و راست، بلكه به پشت سر، ضرر ندارد.

و بدان كه جايز است به جهت استراحت، نشستن بر صفا يا مروه تا راحت حاصل شود، و احوط ترك جلوس است در ما بين صفا و مروه بدون عذر.

و بدان كه جايز است تأخير سعى از طواف به جهت رفع خستگى و به جهت تخفيف حرارت هوا و جايز نيست تأخير آن تا فردا؛ و اقوىٰ جواز تأخير آن است تا شب آن روز، و احوط ترك آن است بدون عذر و اللّٰه العالم.

كم و زياد كردن عمدى و سهوى اشواط سعى

و بدان كه زياد كردن در سعى بر هفت شوط عمداً، مبطل سعى است به نحوى كه در طواف گذشت.

و اگر سهواً زياده كند، پس اگر كمتر از يك شوط باشد، او را طرح مى كند و سعى او صحيح است؛ و اگر يك شوط يا بيشتر باشد، باز سعى صحيح است. و جمعى ذكر كرده اند كه مستحب است كه زايد را تمام كند هفت شوط تا سعى ديگرى باشد و بر

ص: 319

طبق آن، خبر صحيحى وارد شده.

و اگر كم كند سهواً، پس واجب است بر او تمام، هر وقت كه متذكّر شود هر چند كه در بلد خود رفته باشد؛ و اگر متمكّن از مراجعت نيست، نايب مى گيرد. و احوط در صورت عدم اكمال چهار شوط، استيناف سعى است و حلال نمى شود بر او آنچه حرام شده به احرام.

و جمعى ذكر كرده اند كه اگر نسيانِ بعضِ سعى كند و در عمرۀ تمتّع باشد، پس به گمان اتمام اعمال عمره مُحِلّ شد، پس مقاربت با زنان نمود، واجب است بر او كشتن گاوى به جهت كفّاره و سعى را تمام مى كند، و بر طبق اين، روايتِ معتبره هست؛ بلكه جماعتى ملحق كرده اند به جماع، گرفتن ناخن ها را و بر اين نيز روايتى هست و عمل به آن احوط است.

و اگر شكّ كند در عدد اشواط سعى بعد از انصراف از آن، شكش اعتبارى ندارد. و اگر در اثناى سعى بوده باشد، پس اگر يقين داند كه تا هفت شوطْ تمام كرده است يا زيادتر و اين متصوّر مى شود در وقتى كه خود را به مروه ببيند [كه] نمى داند كه هفت شوط شده يا نُه شوط، پس شكّ او اعتبار ندارد و بنا بر تمام مى گذارد. و اگر در بين شوط باشد، ظاهراً سعى او باطل است، چنانچه هرگاه شكّ او به كمتر از هفت متعلّق شود.

مقصد سوّم: در مستحبات حال سعى است

بدان كه سنّت است كه در حال سعى پياده باشد؛ و آن كه ميانه رود از صفا تا به مناره و از آنجا تند رود مثل شتر تا بازار عطّاران؛ و اگر سواره باشد، چارپاى خود را حركت دهد مادامى كه آزارى به كسى نرساند، و از آنجا ميانه رود تا مروه. و از براى زنان اين هَروَله نيست.

و چون به مناره رسد بگويد: «بسم اللّٰه و بالله، و اللّٰه أكبر، و صلّى اللّٰه على محمّد و أهل بيته. اللهم اغفر و ارحم و تجاوز عما تعلم، إنك أنت الأعز الأكرم، و اهدني للّتي هى أقوم.

اللهم إنّ عملي ضعيف فضاعفه لي و تقبّل مني. اللهم لك سعيي و بك حولي و قوتي، تقبّل

ص: 320

مني عملي، يا من يقبل عمل المتقين.»؛ پس تند برود تا به منارۀ ديگر رسد، چون از آنجا بگذرد، بگويد: «يا ذا المن و الفضل و الكرم و النعماء و الجود اغفر لي ذنوبي، إنه لا يغفر الذنوب الّا أنت.» و چون به مروه رسد، دعاى اوّل را بخواند كه در صفا خواند و بگويد: «اللهم يا من أمر بالعفو، يا من يحبّ العفو، يا من يعطي على العفو، يا من يعفو على العفو، يا ربِّ العفو العفو العفو العفو.» و سعى كند در گريه كردن و خود را به گريه بدارد و دعاى بسيار كند در حال سعى و اين دعا بخواند: «اللهم إني أسألك حسن الظن بك على كل حال، و صدق النيّة فى التوكّل عليك.» و اگر فراموش كند تند رفتن را، هر جا كه به خاطرش آمد، پشت پشت برگردد تا به موضع تند رفتن برسد پس تند برود.

ص: 321

فصل پنجم در تقصير است
اشاره

فصل پنجم

در تقصير است

واجب است بعد از فراغ از سعى، «تقصير». و آن گرفتن بعضى از ناخن ها يا قدرى از شارب است. (1) و نيّت چنين كند كه تقصير مى كنم به جهت مُحلّ شدن از عمرۀ تمتّع در فرض حجّة الإسلام به جهت اطاعت و فرمانبردارى خداوند عالم.

و تراشيدن كفايت نمى كند از تقصير، بلكه حرام است. (2)

ترك تقصير

و بدان كه كسى كه تقصير را فراموش كند تا وقتى كه احرام حج او منعقد شود، عمرۀ او تمام است و بر او فديه است يك گوسفند على الأحوط. و اگر عمداً ترك كند تا مُحرِم به حج شود، جمعى تصريح فرموده اند به آن كه عمرۀ تمتّع او باطل است و حج او افراد مى شود و بعد از آن عمرۀ مفرده مى كند، و بعضى تصريح كرده اند كه حج را در سال آينده اعاده مى كند، و بعضى احرام ثانى را باطل مى دانند و تقصير را بر او لازم مى دانند با سعۀ وقت از براى ادراك حج تمتّع.

و شخص مُحرم بعد از تقصير، حلال مى شود از براى او بغير از سر تراشيدن (3)،

=============

شرح:

(1). و مانند اينها قدرى از موى سر يا ريش است.

(2). و مأمورٌ به إراقۀ دَم است اگر تراشيد به جاى تقصير، در نصّ و فتواى مشهور.

(3). ظاهر، عدم حرمتِ احرامى آن است؛ و اما حرمت به جهت منافات با وجوب

ص: 322

جميع آنچه به احرام بر او حرام شده بود، بنا بر آنچه معروف است در ما بين علما - رضوان اللّٰه عليهم - كه طواف نساء، مختصّ حج است و عمرۀ غير تمتّع؛ و در عمرۀ تمتّع، طواف نساء مشروع نيست. اگر چه «شيخ شهيد» - قدّس سرّه - حكايت كرده از بعض اصحاب وجوب آن را و قائل را تعيين نفرموده، و «علامه» - قدّس سرّه - فرموده كه خلاف در مسأله بر ما معلوم نيست. و چون مظنۀ خلاف در مسأله هست و در بعض اخبار ضعيفة السّند دلالتى بر آن هست پس بى شبهه احتياط در دين، مقتضىِ فعل طواف نساء است با نماز آن (1) بعد از تقصير.

عدم تمكّن از انجام عمرۀ تمتّع

و بدان كه هرگاه مكلّف را ممكن نباشد اتيان به عمرۀ تمتّع به جهت تنگى وقت ورود به مكّه يا به جهت عروض حيض كه اگر منتظر پاكى شود به جهت اتيان به طواف، وقت وقوف به عرفات و مشعر مى گذرد، پس اگر احرام بسته است به جهت عمره، نقل مى كند نيّت احرام را به احرام حج افراد؛ و الّا از مكّه احرام مى بندد (2) و به عرفات و مشعر مى رود و به مكّه مراجعت مى كند و طواف و سعى حج را و طواف النساء را به جا [مى] آورد و بعد از آن عمرۀ مفرده به جا مى آورد و اين كفايت مى كند از آنچه بر او واجب بوده است از حج تمتّع.

ابطال عمرۀ تمتّع

و اگر خود به اختيار خود، عمره را باطل كرد در وقتى كه وقتْ وسعت اعادۀ آن را

=============

شرح:

توفير در وقتى كه احتمال وجوب دارد كه بعد از سى روز از ماه اوّل حج باشد، يا وقتى كه يك ماه به وقت حج نمانده باشد، پس محل تأمّل است.

(1). لكن اقوىٰ عدم وجوب اين احتياط است.

(2). اگر ممكن نباشد غير آن، و الّا احتياط در رعايت احتمالات در محلّ احرام اوست.

ص: 323

ندارد به آن، ظاهراً حج او افراد مى شود و بعد از اين عمرۀ مفرده به جا مى آورد؛ و لكن كفايت آن در برائت ذمّۀ مكلّف از حج تمتّع، محل تأمّل است، چنانچه اشاره به آن شد در فصل طواف.

ص: 324

باب دوّم در افعال حج است
اشاره

باب دوّم

در افعال حج است

و در آن هفت فصل است.

فصل اوّل در احرام به جهت حج تمتّع است
اشاره

فصل اوّل

در احرام به جهت حج تمتّع است

و در آن، دو مقصد است

مقصد اوّل در وجوب احرام و بعض احكام متعلّقۀ به آن است
اشاره

مقصد اوّل

در وجوب احرام و بعض احكام متعلّقۀ به آن است

چون دانستى كه شخص بعد از تقصير، حلال مى شود از براى او، آنچه به احرام حرام شده بود، پس واجب مى شود بر او احرام از براى حج تمتّع؛

و وقت آن موسّع است اگر چه احوط عدم خروج از مكّه است (1) پيش از روز «ترويه».

و مضيّق مى شود وقتى كه تأخير احرام حج از آن وقت، موجب فوت وقوف به

=============

شرح:

(1). بدون اضطرار اگر چه عالم به عدم فوت حج باشد؛ و اگر خارج شد، پس با رعايت حكمِ فصل بين عمرتين، احوط تجديد احرام عمره است در صورتى كه دخولش و رجوعش به مكّه در غير ماه خروج از آن باشد و مُحلّاً خارج شده باشد، نه با بقاء بر احرام حج. و مراد متن از «پيش از روز ترويه»، پيش از خروج بعد از احرام حج براى منىٰ و عرفات براى اعمال حج است.

ص: 325

عرفات در روز عرفه شود، در آن وقت احرام مضيّق مى شود. بلى مستحب است ايقاع آن در روز ترويه.

و نيّت چنين كند كه: «احرام مى بندم، يعنى خود را وامى دارم بر ترك محرّمات احرام در حج تمتّع به جهت اطاعت فرمان خداوند عالم جلّ ذكره».

و كيفيّت آن و تروك واجبۀ در حال احرام چنان است كه در احرام عمره مذكور شد، و محل اين احرام مكّه است در هر موضع كه باشد اگر چه مستحب است كه در مسجد در مقام يا حِجر واقع شود.

ترك عمدى يا سهوى احرام حجّ

و اگر كسى فراموش كند تا بيرون رود به منىٰ يا به عرفات، لازم است مراجعت؛ و اگر ممكن نباشد به جهت ضيق وقت يا عذر ديگر، از همان موضع، احرام مى بندد.

و اگر متذكّر نشود تا بعد از اتيان به افعال، پس ظاهر، صحّت حج است، چنانچه مشهور است. و جاهل در مسأله، در حكم ناسى است، بلى اگر كسى عمداً ترك كند احرام را تا زمان فوات وقوفين، حج او باطل است.

مقصد دوّم در مستحبات احرام حج است تا وقت وقوف به عرفات
اشاره

مقصد دوّم

در مستحبات احرام حج است تا وقت وقوف به عرفات

بدان كه افضل اوقات احرام از براى متمتّع بعد از فراغ از عمرۀ تمتّع، روز «ترويه» است بعد از نماز ظهر؛ و اگر ظهر نباشد، عصر؛ و الّا نماز واجبى ديگر هر چند قضا باشد؛ و اگر نباشد، بعد از نماز احرام كه اقلّ آن دو ركعت است، چنانچه گذشت.

و افضل اماكن احرام از براى او از همۀ مكّه، مسجد الحرام است، و افضل مواضع از براى او حجر حضرت اسماعيل - عليه السلام - يا مقام حضرت ابراهيم - عليه السلام - [است]. پس در آنجا، نيّت كند بعد از پوشيدن جامۀ احرام و اعمالى كه قبل از اين در احرام عمره گذشت كه «احرام مى بندم»، يعنى «ملتزم [مى شوم] به كفّ از محرّمات مذكوره سابقاً به جهت توجه به جا آوردن فرض حج تمتّع به جهت تقرب به خداوند

ص: 326

عالم يا اطاعت فرمان او جلّ ذكره»؛ پس تلبيه گويد به نحوى كه مذكور شد، و چون مشرِف شود بر ابطح به آواز بلند بگويد، و چون متوجّه منىٰ شود بگويد: «اللهم إياك أرجو و إياك أدعو، فبلغني أملي، و أصلح لي عملي.» و به آرام تن و دل، برود با تسبيح و تقديس و ذكر حق تعالى. و چون به منىٰ رسد بگويد: «الحمد للّٰه الذي أقدمنيها صالحاً في عافية، و بلّغني هذا المكان.» پس بگويد: «اللهم هذه منى و هى ممّا مننت به علينا من المناسك، فأسألك أن تمنّ علىّ بما مننت على أنبيائك، فإنّما أنا عبدك و في قبضتك.»

استحباب و كراهتِ رفتن به عرفات

و سنّت است كه شب عرفه، در منىٰ باشد و مشغول طاعت الهى باشد؛ و بهتر آن است كه اين عبادت ها را خصوصاً اين نمازها را در مسجد «خيف» به جا آورد؛ و چون نماز صبح كند، تعقيب خواند تا طلوع آفتاب و روانۀ عرفات شود، و اگر خواهد بعد از طلوع صبح روانه شود، و لكن سنّت بلكه احوط آن است كه از «وادى محسّر» رد نشود تا آفتاب طالع نشود. و مكروه است كه پيش از صبح روانه شود و از بعضى حرمتْ حكايت كرده اند مگر از جهت ضرورتى، مثل بيمارى و كسى كه خوف ازدحام خلق داشته باشد.

چون متوجّه عرفات شود اين دعا بخواند: «اللهم، إليك صمدت و إياك اعتمدت، و وجهك أردت. أسألك أن تبارك لي في رحلتي، و أن تقضى لي حاجتي، و أن تجعلني ممن تباهي به اليوم من هو أفضل مني.»؛ و تلبيه گويد تا به عرفات رسد، و چون رسيد خيمه اش در «نمره» بزند كه نزديك عرفات است، متّصل به آن و از عرفه نيست.

ص: 327

فصل دوّم در وقوف به عرفات است
اشاره

فصل دوّم

در وقوف به عرفات است

و در آن، دو مقصد است:

مقصد اوّل: در واجبات است
اشاره

مقصد اوّل: در واجبات است

بدان كه واجب است وقوف به عرفات و آن موضعى است محدود به حدود معروفه. و مراد از وقوف، همين بودن است در آن مكان چه سواره و چه پياده چه متحرك چه ساكن، بلى اگر در مجموع زمان، خوابيده باشد يا بى هوش باشد، وقوف آن باطل است.

و واجب است بنا بر احوط، بودن در آنجا، از ما بعد زوال تا غروب شرعى كه وقت افطار و نماز مغرب است؛ پس كافى نيست حضور در آن مكان در وقت عصر مثلاً.

و واجب است در آن، نيّت به اين نحو كه: «مى باشم در عرفات از پيشين امروز تا شام در حج تمتّع حجّة الإسلام به جهت اطاعت خداوند عالم.»

و بدان كه بودن در مجموع اين زمان اگر چه واجب است الّا آن كه ركن نيست؛ پس اگر ترك كند آن را به سبب ترك كردن بعض اجزاى آن، مثل آن كه مقدارى از ما بعد زوال وقوف نكند، حج او صحيح خواهد بود اگر چه گناهكار بوده باشد، بلى مسمّاى وقوفْ ركن است و ترك آن عمداً (1)، موجب بطلان حج تمتّع است؛ و سهواً مبطل

=============

شرح:

(1). يعنى ترك وقوف اختيارى عرفه. و هم چنين است تعمّد ترك وقوف اضطرارى آن كه از شب عيد تا طلوع فجر است على الأحوط.

ص: 328

نيست مگر آن كه وقوف مشعر را نيز سهواً ترك كند، و در اينجا چند مسأله است:

تأخير وقوف عرفات از ظهر

اوّل: آن كه هرگاه كسى تأخير كند وقوف را از ظهر، به آن كه حاضر نشود در عرفات بعد از گذشت مقدارى از ظهر، پس بنا بر آن كه گذشت كه واجب است وقوف از زوال تا غروب، اين شخص گناهكار خواهد بود، و جمعى بر آن اند كه بودن از زوال واجب نيست، چنانچه ظاهرِ بعضى اخبار است و اوّل احوط است.

كوچ عمدى و سهوى از عرفات قبل از غروب

دوّم: آن كه هرگاه كسى پيش از غروب از آنجا كوچ كند عمداً و بيرون رود از حدود عرفات، پس اگر نادم شد و برگشت و ماند تا غروب، كفّاره ساقط؛ و اگر برنگشت، واجب است بر او شترى كه او را در راه خدا در مكّه نحر كند (1)؛ و اگر قادر نباشد، هجده روز متوالى روزه بگيرد (2).

و اگر سهواً كوچ كرد و بيرون رفت، پس اگر متذكّر شد، مراجعت مى كند؛ و اگر نكرد، ظاهراً در حكم عامد است (3) و اگر به خاطرش نيايد، چيزى بر او نيست، و حكم جاهل به مسأله حكم ناسى است.

ترك عمدى و سهوى وقوف عرفات

سوّم: كسى كه بالمرّه وقوف را ترك كند در مدّت مذكوره عمداً، حج او باطل است و كفايت نمى كند در بارۀ او وقوف در شب عيد كه وقوف اضطرارى عرفه است اگر چه

=============

شرح:

(1). ظاهر اين است كه در منىٰ بايد نحر كند در روز عيد، و احوط ثبوت كفّاره است در صورت برگشتن ايضاً.

(2). اظهر عدم وجوب توالى است.

(3). بلكه احتياطاً.

ص: 329

در بارۀ غير عامد، كافى است، چنانچه خواهد آمد.

چهارم: اگر كسى به سبب عذرى - مثل نسيان و ضيق وقت و نحو آن - ادراك وقوف در جزئى از مدّت مذكوره نكند، پس كفايت مى كند او را بودن به عرفات در مقدارى از شب عيد هر چند اندك باشد؛ و اين زمان را «وقت اضطرارى عرفه» مى گويند؛ و اگر كسى ترك كند آن را عمداً، پس ظاهر، الحاق آن است به وقوف اختيارى عرفه در افساد حج، هر چند ادراك نمايد وقوف مشعر را.

پنجم: اگر كسى فراموش كند وقوف به عرفات را در وقت اختيارى و اضطرارى، كفايت مى كند از براى صحّت حج او ادراك وقوف به مشعر الحرام در زمان اختيارى او، چنانچه خواهد آمد.

اختلاف در تشخيص روز عرفه

ششم: آن كه هرگاه در پيش قاضى عامّه، هلال ثابت شود و حكم كند، و در پيش شيعه شرعاً ثابت نشده باشد، لهذا روز عرفه در نزد عامّه روز هشتم باشد در پيش شيعه، پس اگر ممكن است مخالفت ايشان در بيرون رفتن به سوى عرفات كه روز خروج ايشان است از مكّه، يا ممكن باشد ماندن شب آن روز در عرفات تا فردا كه روز عرفه است يا رفتن و برگشتن فردا پيش از غروب آفتاب به جهت ادراك وقوف اختيارى عرفه يا بعد از غروب آفتاب به جهت ادراك اضطرارى آن اگر متمكّن شود از مراجعت قبل از آن، پس واجب است كه چنين كند تا ادراك وقوف اختيارى يا اضطرارى نمايد، از آنجا به مشعر رفته ادراك آن نيز نمايد و اعمال روز عيد را در منىٰ به عمل آورد؛ و اگر ممكن نشود ادراك وقوف عرفه اصلاً، پس اگر ممكن است ادراك وقوف مشعر الحرام، پس آن نيز كفايت مى كند و حج او صحيح است و الّا حج او در آن سال فاسد خواهد بود. الحاصل تقيّه در اين مقام مصحّحِ عمل نمى شود على

ص: 330

الأحوط و الأقوى. (1)

مقصد دوّم: در مستحبات وقوف عرفات است
اشاره

مقصد دوّم: در مستحبات وقوف عرفات است

مستحب است كه در وقت وقوف با طهارت باشد و غسل كند و آنچه موجب تفرّق حواسّ است از خود دور كند تا دل متوجّه جناب اقدس بارى شود. در اين وقت، نماز ظهر و عصر را در اوّل وقت به جا آورد به يك اذان و دو اقامه و وقوف كند در دست چپ كوه نسبت به كسى كه از مكّه آيد؛ و در پايين كوه وقوف كند در زمين هموار؛ و با اصحاب خود مجتمع باشند به پهلوى يكديگر؛ و بعد از نماز بايستد و مشغول دعا شود.

و مكروه است كه بالاى كوه رود و آن كه در حال وقوف سواره باشد يا نشسته، اگر تواند ايستادن را و اگر نه هر قدر كه مى تواند.

و رو به قبله كند و دل خود را متوجّه حقّ سبحانه و تعالى سازد و حمد و ثناى الهى به جا آورد و تمجيد و تهليل بكند و تكبير صد نوبت بگويد و «الحمد لله» صد نوبت، و «سبحان اللّٰه» صد نوبت، و «لا إله الّا اللّٰه» صد نوبت، و آية الكرسى صد نوبت، و صلوات بر محمّد و آل محمّد صد نوبت، و سورۀ «إنا أنزلناه» صد نوبت، و «لا حول و لا قوة الّا بالله» صد نوبت، و «قل هو اللّٰه أحد» صد نوبت.

و هر دعايى كه خواهد بكند؛ و سعى بكند در دعا كه اين روز، روز دعا و مسألت است؛ و هيچ چيز نزد شياطين خوشتر از آن نيست كه تو را غافل سازند از جناب

=============

شرح:

(1). بلكه با عدم علم به خلاف و عدم قيام حجّت شرعيّه بر خلاف و با صدق تقيّه به نحو معهودِ متعارف، اقوىٰ كفايت موافقت با عامّه است، چنانچه سيرۀ قطعيه غير مردوعه بر آن دلالت دارد؛ و عدم مانعيّت علمِ به خلاف، از صحّت عمل با ناچارى و تقيّه، خالى از وجه نيست؛ و عمل به واقع در جميع صور ظاهراً مجزى است. و با عدم شرايط تقيّه، صحّت عمل، مورد تأمّل است با موافقت عامّه و لو علم به خلاف عمل ايشان بر حسب حكم حاكم ايشان نباشد، و اللّٰه العالم.

ص: 331

اقدس الهى. و پناه گير به خداوند عالم از شرّ شياطين و زنهار كه به جانب مردمان نظر مينداز و متوجّه خود باش و استغفار به دل و زبان كن و گناهان خود را بشمار و گريه بكن و اگر نتوانى خود را به گريه بدار

و دعا كن از جهت پدر و مادر و برادر مؤمن و اقلّ آن چهل كس است و در حديث است كه «ملَكى موكَّل است كه آنچه آن كس به جهت برادر مؤمن بطلبد، آن ملَك از حق تعالى از براى او صد هزار مثل آن را بطلبد»

برخى از اعمال و دعاهاى روز عرفه

و تمام اين زمان را صرف دعا و استغفار و ذكر كند كه بعضى از علما قائل شده اند به وجوب آن، و دعاهاى منقوله بخواند خصوصاً دعاى صحيفۀ كامله و دعاهاى حضرت امام حسين - عليه السلام - و دعاى حضرت امام زين العابدين - عليه السلام - و سنّت است كه بگويد: اللهم إني عبدك، فلا تجعلني من أخيب وفدك، و ارحم مسيري إليك من الفج العميق اللهم ربّ المشاعر كلها، فُك رقبتي من النار، و أوسع على من رزقك الحلال، و ادرا عني شر فسقة الجن و الإنس. اللهم لا تمكر بي و لا تخدعني و لا تستدرجني اللهم إني أسألك بحولك وجودك و كرمك و منّك و فضلك، يا أسمع السامعين، يا أبصر الناظرين، يا أسرع الحاسبين، يا أرحم الراحمين، أن تصلّى على محمّد و آل محمّد، و أن تفعل بي كذا و كذا...» و حاجت خود را نام برد [اللهم إني أسألك حاجتي الّتي إن أعطيتنيها] لم يضرّني ما منعت، و إن منعتنيها لم ينفعني ما أعطيت. أسألك خلاص رقبتي من النار. اللهم إني عبدك و ملك يدك، ناصيتي بيدك، و أجلي بعلمك.

أسألك أن توفّقني لما يرضيك عني، و أن تسلم مني مناسكى التي أريتها خليلك إبراهيم - صلوات اللّٰه عليه و دللت عليها نبيك محمّداً - صلى اللّٰه عليه و آله اللهم اجعلني ممن رضيت عمله و أطلت عمره، و أحييته بعد الموت حياة طيبة؛ پس بگو: «لا إله الّا اللّٰه وحده لا شريك له، له الملك و له الحمد، يحيي و يميت و هو حىّ لا يموت بيده الخير و هو على كل شىء قدير. اللهم لك الحمد كالّذي تقول و خيراً مما نقول وفوق ما يقول القائلون.

اللهم لك صلاتي و نسكي و محياى و مماتي، و لك تراثي، و بك حولي و منك قوتي.

ص: 332

اللهم إني أعوذ بك من الفقر و من وساوس الصدر، و من شتات الأمر و من عذاب القبر. اللهم إني أسألك خير الرياح و أعوذ بك من شر ما تجيء به الرياح، و أسألك خير الليل و خير النهار. اللهم اجعل في قلبي نوراً، و في سمعي نوراً و في بصري نوراً، و في لحمي و دمي و عظامي و عروقي و مقعدي و مقامي و مدخلي و مخرجي نوراً، و أعظم لي نوراً يا رب يوم القاك إنك على كل شىء قدير.» و تا توانى در اين روز از خيرات تقصير مكن خصوصاً بنده آزاد كردن.

و ديگر [آنكه] رو به قبله كند و بگويد: «سبحان اللّٰه» صد بار، و: «الله أكبر و ما شاء اللّٰه، لا قوة الّا بالله. أشهد أن لا إله الّا اللّٰه وحده لا شريك له، له الملك و له الحمد يحيي و يميت و هو حى لا يموت بيده الخير و هو على كلّ شىء قدير.» صد بار، پس دو آيۀ اوّل سورۀ بقره را بخواند.

ديگر [آنكه] «قل هو اللّٰه أحد» سه نوبت بخواند، و آية الكرسى را و آيۀ سخره را كه اوّل آن «إِنَّ رَبَّكُمُ اللَّهُ الَّذِى خَلَقَ السَّمَٰاوَٰاتِ وَ الأَْرْضَ فِى سِتَّةِ أَيَّامٍ » تا به آخر بخواند و آن در سورۀ اعراف است؛ پس معوّذتين را بخواند؛ پس نعم الهى را يك يك بشمارد آنچه داند از اهل و مال و نعمت و رفع بلاء و بگويد: «لك الحمد على نعمائك التي لا تُحصىٰ بعدد و لا تُكافَئُ بعمل»؛ و حمد كند حق سبحانه و تعالى را به هر آيه اى كه حمد كرده است خداوند عالم خود را در قرآن؛ و تكبير كند به هر تكبيرى كه خداوند عالم به آن تكبير خود كرده است در قرآن و تهليل كند به هر لا إله الّا اللّٰه كه حق سبحانه و تعالى تهليل خود كرده به آن در قرآن و صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرستد و جهد و سعى كند در آن و دعا كند حق سبحانه و تعالى را به هر نام كه خود را به آن نام خوانده است در قرآن و به هر اسمى كه داند و به اسماء آخر سورۀ حشر بخواند و بگويد:

«أسألك يا الله يا رحمان، بكل اسم هو لك، و أسألك بقوّتك و قدرتك و عزّتك و جميع ما أحاط به علمك و بأركانك كلها، و بحق رسولك - صلواتك عليه و آله -، و باسمك الأكبر الأكبر، و باسمك العظيم الذي من دعاك به كان حقاً عليك أن لا تردّه و أن تعطيه ما

ص: 333

سألك، أن تغفر لي جميع ذنوبي في جميع علمك فىّ .»

و هر حاجت كه دارى بخواه و از حق سبحانه و تعالى طلب كن كه توفيق حج بيابى در سال آينده و هر سالى؛ و هفتاد مرتبه بگويد: «أسألك الجنة»، و هفتاد مرتبه «أستغفر اللّٰه ربي و أتوب إليه» بگويد؛ پس بخواند دعايى را كه جبرئيل در اين مقام به حضرت آدم - عليه السلام - تعليم نمود براى قبول توبۀ او: «سبحانك اللهم و بحمدك لا إله الّا أنت، عملت سوء و ظلمت نفسي و اعترفت بذنبي، فاغفر لي إنّك أنت خير الغافرين. سبحانك اللهم و بحمدك لا إله الّا أنت، عملت سوء و ظلمت نفسي فاعترفت بذنبي، فاغفر لي إنّك أنت التوّاب الرحيم.»

چون آفتاب فرو رود بگويد: «اللهم إني أعوذ بك من الفقر و من تشتّت الأمر و من شر ما يحدث بالليل و النهار. أمسى ظلمي مستجيراً بعفوك، و أمسى خوفى مستجيراً بأمانك، و أمسى ذلّى مستجيراً بعزتك، و أمسى وجهى الفاني مستجيراً بوجهك الباقي. يا خير من سئل، و يا أجود من أعطى، يا أرحم من استرحم، جللني برحمتك و ألبسني عافيتك، و اصرف عني شر جميع خلقك.»

پس روانه شود به جانب مشعر الحرام به آرام تن و استغفار كند و اين دعا بخواند كه:

«اللهم لا تجعله آخر العهد من هذا الموقف، و ارزقنى العود أبداً ما أبقيتني، و أقلبنى اليوم مفلحاً منجحاً مستجاباً لي مرحوماً مغفوراً لي، بأفضل ما ينقلب به اليوم أحد من وفدك و حجاج بيتك الحرام، و اجعلنى اليوم من أكرم وفدك عليك، و أعطني أفضل ما أعطيت أحداً منهم من الخير و البركة و الرحمة و الرضوان و المغفرة، و بارك لي فيما أرجع إليه من أهل أو مال أو قليل أو كثير و بارك لهم فىّ .»؛ و بسيار بگويد: «اللهم أعتقني من النار.»

ص: 334

فصل سوّم در وقوف به مشعر الحرام است
اشاره

فصل سوّم

در وقوف به مشعر الحرام است

و در آن، دو مقصد است:

مقصد اوّل: در واجبات است
اشاره

مقصد اوّل: در واجبات است

بدان كه چون از عرفات در شب عيد قربان كوچ كند، به سوى مشعر الحرام آيد در آنجا شب را به روز آورد؛ و بعضى اين بيتوته را واجب مى دانند و نسبت به اكثر داده اند و اين احوط است.

و نيّت چنين كند كه: «شب را به روز مى آورم در مشعر الحرام به جهت رضاى الهى». و چون طلوع فجر شود، نيّت وقوف كند كه: «مى باشم در مشعر الحرام تا طلوع آفتاب در حج تمتّع به جهت وجوب آن قربةً إلى اللّٰه تعالى».

و اشهر و احوط وجوبِ ماندن است تا طلوع آفتاب؛ پس اگر عمداً پيش از طلوع آفتاب بيرون رود و از وادى محسّر تجاوز كند، گناهكار است؛ و بعضى يك گوسفند كفّاره، واجب دانسته اند. و در اينجا چند مسأله است:

ركنيّت وقوف و افرادى كه از آنها ساقط مى شود

اوّل: آن كه وقوف به مشعر ركن است و مجموع آن متّصف به وجوب است؛ پس اگر كسى بالمرّه آن را ترك كند حج او باطل است؛ لكن وقوف به مشعر، گاهى ساقط

ص: 335

مى شود در حق كسى كه شب را در آنجا به روز آورده باشد به قصد وقوف (1) و دشوار باشد بر او ماندن بعد از طلوع فجر، مثل زن ها و مردان پير و بيماران كه به جهت ازدحام، مشقّت بسيار به ايشان روى مى دهد، يا كسانى كه كار ضرورى دارند؛ پس جايز است كه قبل از طلوع فجر از آنجا بيرون رود به سوى منىٰ . و اگر عذر نداشته باشد، بعضى گفته اند كه اگر بيرون رود پيش از طلوع فجر به شرطى كه علاوه بر بيتوتۀ مشعر، وقوف عرفه از او فوت نشده باشد باز حج او صحيح است و لكن بر او يك گوسفند كفّاره لازم است و احوط خلاف آن است (2).

عدم درك وقوف مشعر و اوقات سه گانۀ آن

دوّم: آن كه كسى كه ادراك نكند وقت مذكور را، كفايت مى كند در حق او ماندن در زمانى قبل از زوال؛ پس وقوف مشعر از براى او سه وقت است: يكى در شب عيد در حق كسانى كه متمكّن از ماندن در مشعر بعد از طلوع فجر نبوده باشند، چنانچه گذشت، و ديگرى ما بين طلوع فجر، و طلوع آفتاب، و سوّم از طلوع آفتاب تا زوال.

اقسام نُه گانۀ درك وقوفين از حيث وقت اختيارى و اضطرارى

سوّم: آن كه چون معلوم شد كه هر يك از وقوف به عرفات و وقوف به مشعر، وقت اختيارى و وقت اضطرارى دارند، پس مى گوييم مكلّفْ به ملاحظۀ ادراك دو موقف يا يكى از آنها در وقت اختيارى يا اضطرارى و عدم ادراك آنها، بر نُه قسم است:

اوّل: آن كه ادراك هر دو موقف كند در وقت اختيارى هر دو، پس اشكال در صحّت

حج نيست.

=============

شرح:

(1). با قصد قربت بنا بر احتياط متقدّم.

(2). بلكه اين قول، مشهور و قوى است.

ص: 336

دوّم: آن كه هيچ يك را ادراك نكند (1)، پس اشكال نيست در عدم ادراك حج؛ پس به همان احرام (2) حج، عمرۀ مفرده كه عبارت از طواف و نماز و سعى و تقصير و طواف نساء و نماز آن باشد، به جا مى آورد و از احرام مُحلّ مى شود؛ و اگر چنانچه گوسفند همراه داشته باشد، ذبح مى كند؛ و مستحبّ است كه بماند در منىٰ با حجاج و چون به مكّه رود، افعال عمره را به جا مى آورد و در سال آينده حج مى كند اگر شرايط مقرّرۀ وجوب حج در بارۀ او متحقّق بشود.

سوّم: آن كه ادراك بكند اختيارى عرفه را با اضطرارى مشعر.

چهارم: عكس آن. و در هر صورت حج صحيح است و دعواى اجماع (3) بر صحّت در هر دو مسأله شده است.

پنجم: آن كه ادراك كند اضطرارى هر دو وقوف را. و در صحّت حج در اين صورت، خلاف است، [و] صحّت بعيد نيست (4)، لكن احوط اعادۀ حج است در سال آينده با شرايط وجوب.

ششم: آن كه ادراك كند اضطرارى مشعر را تنها. در اينجا نيز خلاف است؛ و عدم

=============

شرح:

(1). آن در صورتى بى اشكال است كه هيچ يك از اختيارى و اضطرارىِ هيچ يك را ادراك نكند، چنانكه خواهد آمد؛ و در اين صورت، فرقى بين عمد و غير آن نيست.

(2). با نيّت عدول به عمرۀ مفرده على الأحوط، و وجوب ذبح گوسفند كه همراه داشته باشد، محتاج به تأمّل است؛ بلى موافق احتياط و مروىّ در خبر «داود رقّى» و صحيح «ضريس» به نقل «فقيه» است.

(3). در صورتى كه فوت اختيارىِ ديگر عمدى نباشد، مگر آنچه در صورت ادراك اختيارى عرفه با اضطرارى سابق مشعر گذشت؛ و هم چنين فوت اختياريها در صور آينده، مقيّد به عدم تعمّد است.

(4). چه اضطرارى مشعر ليلى سابق آن يا نهارىِ لاحقِ آن باشد، على الأظهر.

ص: 337

صحّت در اينجا، اقوىٰ و اشهر است. (1)

هفتم: ادراك اختيارى عرفه تنها. [و] اشهر در اين صورت صحّت است، بلكه بعضى نفى خلاف در آن كرده اند، لكن حكم به آن مشكل است (2) و خلاف در آن متحقّق است.

هشتم: آن كه ادراك كند اختيارى مشعر را. [و] ظاهر در اين صورت صحّت، و ظاهر عدم خلاف است در آن.

نهم: اضطرارى عرفه را ادراك كند تنها. و حج در اين صورت صحيح نيست.

مقصد دوّم در مستحبّات وقوف به مشعر الحرام است

مقصد دوّم

در مستحبّات وقوف به مشعر الحرام است

بدان كه سنّت است كه متوجّه مشعر الحرام شود به آرام تن و دل و استغفار كند؛ و چون به «تَلّ سرح» رسد از جانب دست راست راه بگويد: «اللهم ارحم موقفي، و زد في عملي، و سلم لي ديني، و تقبّل مني مناسكي.» و شهيد در «دروس» فرموده كه بعد از اين دعا بگويد: «اللهم لا تجعله آخر العهد من هذا الموقف، و ارزقنيه أبداً ما أبقيتني.»؛ و شتر را تند نراند و كسى را آزار نرساند در حال راندن؛ و بسيار بگويد: «اللهم أعتق رقبتي من النار.» و نماز شام و خفتن را تأخير كند تا مشعر الحرام و اگر چه ثُلث شب بگذرد؛ و اگر مانعى به هم رسد كه نتواند پيش از ثلث شب رسد، نماز را ادا بكند و جمع كند ميان هر دو نماز به يك اذان و دو اقامه؛ و نوافل شام را در ميان نكند بلكه بعد از خفتن بكند.

و احوط آن است كه چون به مشعر الحرام آيد، نيّت كند كه شب را به روز مى آورم در مشعر الحرام در حج تمتّع از جهت رضاى خدا؛ و پيش از اين گذشت كه اظهر و

=============

شرح:

(1). اقوائيتِ آن در هر دو اضطرارى مشعر، مورد تأمّل است.

(2). بلكه اظهر حكم به صحّت است در فرض.

ص: 338

احوط وجوب شب ماندن به مشعر است، و مستحب است كه در شكم [وسط] وادى فرود آيد در جانب راست راه و اين [را] دعا بخواند: «اللهم إني أسألك أن تجمع لي فيها جوامع الخير. اللهم لا تؤيسني من الخير الذي سألتك أن تجمعه لي في قلبي، ثمّ أطلب منك أن تعرفني ما عرفت أولياءك في منزلي هذا، و أن تقيني جوامع الشر.» و تا مقدور باشد آن شب را به عبادت و طاعت الهى به روز آورد كه در خبر است كه: «درهاى آسمان در اين شب بسته نمى شود و آوازهاى مؤمنان بالا مى رود و خداوند عالم مى فرمايد: من خداوند سمائم و شما بندگان من هستيد، ادا كرديد حق مرا و بر من لازم است كه اجابت نمايم دعاهاى شما را، پس بعضى از ايشان را تمام گناهان مى آمرزد و بعضى را بعض مى آمرزد».

و سنّت است كه هفتاد سنگريزه را براى رمى جمرات در اين شب از اينجا بردارد؛ و سنّت است كه غسل بكند و با وضو باشد در حال وقوف و دعاى منقول از ائمه - عليهم السلام - را بخواند و حمد و ثناى الهى را به جا بياورد و اين دعا [را] نيز بخواند: «اللهم ربّ المشعر الحرام، فك رقبتي من النار، و أوسع على من رزقك الحلال الطيب، و ادرأْ عني شر فسقة الجن و الإنس. اللهم أنت خير مطلوب إليه و خير مدعوّ و خير مسئول، و لكل وافد جائزة، فاجعل جائزتي في موضعي هذا، أن تقيلني عثرتي و تقبّل معذرتي و أن تتجاوز عن خطيئتي، ثم اجعل التقوى من الدنيا زادي، و تقلبني مفلحاً منجحاً مستجاباً لي بأفضل ما يرجع به أحد من وفدك و زُوّار بيتك الحرام.»

و دعا بسيار كند به جهت خود و پدر و مادر و برادران و اهل و مال و فرزندان؛ و بعضى قائل به وجوب دعا شده اند، و بهتر آن است كه غير از امام، پيش از طلوع آفتاب از آنجا روانه شوند، اما از وادى محسّر تجاوز نكند تا آفتاب طلوع نكند، و چون آفتاب به كوه ثبير افتد، هفت مرتبه اعتراف به گناهان خود كند و هفت مرتبه استغفار كند، و چون روانه شود با ذكر و استغفار و سكينه و وقار برود، چون به وادى محسّر برسد، تند برود مانند شتر اگر پياده باشد، و اگر سواره باشد تند براند راحلۀ خود را، و

ص: 339

اگر فراموش كند، هروله را برگردد و تدارك كند؛ و بگويد در وقت هروله:

«اللهم سلّم عهدي، و اقبل توبتي، و أجب دعوتي، و اخلفني بخير فيمن تركت بعدي.» و بگويد: «رب اغفر و ارحم، و تجاوز عما تعلم، إنك أنت الأعزّ الأكرم.»

ص: 340

فصل چهارم در واجبات منىٰ است
اشاره

فصل چهارم

در واجبات منىٰ است

بدان كه واجب است بر مكلّف بعد از كوچ از مشعر الحرام در روز عيد، برگشتن به سوى موضعى كه آن را «مِنىٰ » مى گويند و در آن سه امر واجب است:

رمى جمرۀ عقبه
اشاره

واجب اوّل: «رمى جمرۀ عقبه»، يعنى انداختن سنگريزه به سوى «جمره» كه اسم موضعى است كه محل رمى است (1) و وقت آن بعد از طلوع آفتاب روز عيد است تا غروب آن. و اگر فراموش كرد (2)، تا روز سيزدهم (3) به جا آورد؛ و اگر متذكّر نشد (4)، در سال آينده خود يا نايب او (5) به جا آورند.

=============

شرح:

(1). يعنى بناء يا موضع آن.

(2). يا ترك شود عمداً على الأحوط.

(3). در روزى كه متذكّر شود با تقديم قضا بر ادا. و احتياط در رعايت طلوع آفتاب است در قضا ايضاً با عدم عذر مسوّغ رمى در شب در ادا، مانند خوف و مرض، و براى شبان ها و بنده ها و امثال ايشان از معذورين. و غير متمكّن از مباشرتِ رمى، استنابه مى نمايد، و احوط اعاده است با زوال عذر در وقت.

(4). يا متذكّر شود بعد از انقضاء ايّام تشريق، يا ترك كرد عمداً تا آن وقت على الأحوط.

(5). با ترتّب نيابت بر عدم حج در سال آينده، يا عدم امكان مباشرت.

ص: 341

و شرط است در سنگريزه با وجود صدق اسم سنگ (1) بر آنها، آن كه از حَرَم بوده باشد، از هر موضعى از آن كه باشد خوب است، اگر چه مستحب است كه شب در مشعر آنها را بردارد؛ و آن كه باكره باشند، يعنى كسى آن را نينداخته باشد، انداختن صحيحى.

واجبات رمى

و واجب است در رمى چند امر:

اوّل: نيّت كند كه «مى اندازم هفت سنگ به جمرۀ عقبه در حج تمتّع لوجوبه قربةً الى اللّٰه».

دوّم: انداختن آنها (2)، پس اگر سنگ را در جمره گذارد به طورى كه رمى صدق نكند، مُجزى نخواهد بود.

سوّم: آن كه به جمره برسد به واسطۀ رمى؛ پس اگر به جاى ديگر بخورد و از آنجا به جمره برسد يا به واسطۀ انسانى ديگر يا حيوانى برسد، مجزى نخواهد بود (3)؛ و اگر شكّ كند، بنا را بر نرسيدن مى گذارد.

چهارم: آن كه عدد سنگ كه مى اندازد، هفت باشد.

پنجم: آن كه آنها را يك دفعه نيندازد (4) هر چند متعاقب برخورند به جمره، بلكه واجب است كه متعاقب بيندازد هر چند يك دفعه به جمره برخورند.

مستحبّات رمى جمره

و بدان كه مستحب است كه سنگريزه ها رنگين باشد به رنگ سُرمه يا رنگ ديگر؛ و

=============

شرح:

(1). و صدق سنگريزه. ب (2). بلكه پراندن آنها به سمت خاص.

(3). با بقاء صدق رمى در ابتدا و انتهاى آن، مُجزى است.

(4). و مباشرت با اختيار معتبر است.

ص: 342

نقطه دار باشد؛ و يك يك چيده باشد؛ و سست باشند نه سخت؛ و به قدر سر انگشت باشد. و مستحب است كه در وقت سنگ انداختن، پياده باشد و سواره نباشد؛ و با وضو باشد، و بعضى از علما به وجوب طهارت قائل شده اند. و چون سنگ را در دست داشته باشد، اين دعا را بخواند: «اللهم هذه حصياتي فأحصهن لي و ارفعهن في عملي.» و هر سنگريزه كه بيندازد اين دعا [را] بخواند: «الله أكبر. اللّهم ادحر عنّى الشيطان. اللهم تصديقاً بكتابك و على سنّة نبيك. اللهمّ اجعله لي حجاً مبروراً و عملاً مقبولاً و سعياً مشكوراً و ذنباً مغفوراً.»، و ميانۀ او و جمره، ده ذراع يا پانزده ذراع فاصله باشد، و پشت به قبله كند و روى به جمره؛ و آن كه سنگريزه را بر انگشت بزرگ بگذارد و با ناخن انگشت شهادت بيندازد. و چون به جاى خود آيد در منىٰ اين دعا [را] بخواند سنّت است: «اللهم بك وثقت، و عليك توكلت، فنعم الرب و نعم المولى و نعم النصير.»

ذبح قربانى
اشاره

واجب دوّم: بر حاجّ متمتّع از واجبات منىٰ ، ذبح هَدْى است. بدان كه واجب است بر هر حاجِّ متمتّع، ذبح يك هدى (1)؛ پس هَدْى واحد از براى چند نفر كفايت نمى كند على الأشهر الأظهر الأحوط (2)؛ و اگر قادر بر خريدن هَدْى نباشد، ده روز روزه مى گيرد: سه روز در حج و هفت روز بعد از مراجعت.

و اگر هَدْى يافت نشود، قيمت آن را نزد معتمدى مى گذارند كه در بقيۀ ماه ذى الحجّه بگيرد و ذبح كند و اگر ميسر نشود در اين سال، در سال آينده بگيرد؛ و

=============

شرح:

(1). در روز عيد؛ و اما بعد از عيد، پس مجزى است در بقيۀ ذى الحجّه اگر چه خلاف احتياط است تكليفاً تأخير از آن بدون عذر، خصوصاً تأخير از ايّام تشريق سه گانه. و كلام در ترتيب بين واجبات سه گانۀ منىٰ خواهد آمد ان شاء اللّٰه تعالى.

(2). بلكه احوط در ضرورت، جمع بين اشتراك در هدى واجب و روزۀ ده روز است.

ص: 343

احوط آن است كه جمع كند ميانۀ آن و صوم ده روز (1). و اگر فراموش كند ذبح را در روز عيد يا عذر ديگر باشد، تأخير آن تا آخر ايّام تشريق بلكه آخر ذى الحجّه، جايز است.

شرايط قربانى

و واجب است در هدى كه يا شتر باشد يا گاو يا گوسفند بوده باشد. [و] اگر شتر باشد، پنج ساله بوده باشد داخل در شش. و اگر گاو باشد، احوط آن است كه (2) دوساله داخل در سه سال باشد. و گوسفند اگر ميش باشد هفت ماهه داخل در هشت و احتياط آن كه يك سال تمام داخل در سال دوّم شده باشد. و اگر بز باشد، احوط دو سالۀ داخل در سه ساله است.

و شرط است كه صحيح و تامّ الأجزاء باشد؛ پس كور (3) و لَنگ و بسيار پير و ناخوش مجزى نيست حتى آن كه اگر قليلى از گوش او بريده باشند، يا آن كه از شاخ اندرونى آن چيزى ناقص است، مجزى نيست؛

و آن كه لاغر نباشد و مشهور آن است كه كفايت مى كند همين قدر كه در گُرده هاى او پيه باشد و احوط آن است كه علاوه بر اين او را در عرف لاغر نگويند.

و باكى نيست اگر گوش او شكافته يا سوراخ باشد اگر چه احوط ترك اين دو و ترك حيوانى كه شاخ يا گوش يا دُم از براى او در اصل خلقت نباشد؛ و هم چنين آن حيوان كه عروق و بيضتين او را ماليده باشند (4) كه او را «موجوء» و «مرضوض

الخُصيتين» گويند. و امّا خصىّ ، پس اظهر و اشهر عدم اجزاى آن است.

و اگر حيوانى را خريد و ذبح كرد به گمان آن كه صحيح است پس ناقص بيرون

=============

شرح:

(1). در صورت تأخير از ذى الحجۀ همان سال حج.

(2). احتياطهاى مذكور متن در گاو و بز و ميش ترك نشود.

(3). و عوراء.

(4). اظهر اِجزاى موجوء است.

ص: 344

آمد، مجزى نيست. و اگر به گمان چاقى ذبح كرد و لاغر در آمد كافى است؛ و هم چنين اگر با ظنّ لاغرى ذبح كرد به اميد آن كه چاق باشد و مطابق مطلوب خداوند عالم جلّ ذكره باشد و بعد از آن چاق در آمد. اما اگر احتمال چاقى نمى داد يا احتمال مى داد لكن نه به اميد چاقى و موافقت واجب الهى بلكه از روى بى مبالاتى ذبح كرد، پس ظاهر اين است كه مُجزى نيست.

مصرف قربانى

و بدان كه احوط آن است كه قدرى از ذبيحه بخورند و قدرى به هديه دهند و قدرى به صدقه دهند؛ و احوط آن است كه مقدار هر يك از هديه و صدقه ثُلث ذبيحه باشد؛ (1) و آن كه هديه و صدقه بر مؤمنين بوده باشد؛ (2) بنا بر اين ذبايحى كه در اين اوقات در منىٰ كشته مى شود غالباً بلكه دائماً طايفۀ سودانى كه در آن حوالى هستند مى گيرند، دادن به آنها جايز نيست، چرا كه ايمان بلكه اسلام ايشان معلوم نيست؛ پس اوّلاً قليلى از آن به جهت خود بردارد، بعد از آن به شخص فقير مؤمنى از حجاج ثلث آن را تصدّق كند، و ثلث آن را به بعض برادران خود هديه بدهد هر چند كه حصّۀ هر يكى را جدا نكرده باشد، آن وقت صاحب صدقه و هديه اگر تصدّق كند بر آن طايفۀ سودان عيب ندارد. و اگر اتفاق افتد پيش از اين احتياطات، آن طايفه، ذبيحه را ببرند به طريقۀ

دزدى يا نهب، موجب بطلان ذبح هدى و وجوب اعادۀ آن نمى شود، بلى اگر به اختيار خود بدهد، احوط ضمان حصّۀ فقرا است (3).

=============

شرح:

(1). اين احتياط واجب نيست على الأظهر.

(2). اين احتياط در هديه لازم نيست على الأظهر؛ پس احتياط آتى در توسيط فقير مؤمن، فقط در قدرى براى صدقه رعايت مى شود.

(3). يعنى قيمت قدرى از آن را صدقةً به فقير مى دهد بر حسب آنچه كه ذكر شد،

ص: 345

عاجز از قربانى

و بدان كه كسى كه قادر بر هدى نشود، ده روز روزه مى گيرد: سه روز متوالى در حج از روز هفتم تا نهم؛ و اگر روز هفتم نشود هشتم و نهم را مى گيرد و يك روز بعد از مراجعت از منىٰ ؛ و اگر روز هشتم را نگرفت روز نهم را نگيرد، بلكه صبر كند تا بعد از مراجعت از منىٰ ؛ و احوط مبادرت به آنها است اگر چه اشهر آن است كه (1) در تمام ذى حجّه مى شود به جا آورد.

اما هفت روز ديگر پس بعد از رسيدن به خانۀ خود، و احوط توالى است در آنها اگر چه وجوب آن معلوم نيست (2)؛ و اگر بعد از روزۀ سه روز متمكّن از هدى شود، احوط ذبح هدى است. (3)

مستحبات هدى

و اما مستحبات هَدى پس مستحب است كه شتر باشد، و بعد از آن گاو، و بعد از آن گوسفند؛ و آن كه بسيار فربه باشد؛ و آن كه اگر شتر يا گاو كشد، ماده باشد؛ و اگر گوسفند يا بز باشد، نر باشد.

و مستحب است كه شتر را كه مى خواهد نحر كند ايستاده و از سر دست ها تا زانوى

=============

شرح:

هم چنين قدرى را هديه مى دهد به حسب آنچه ماتن فرمود، و ذكر شد در حاشيۀ سابقه كه لازم نيست مگر در مثل اتلاف و بيع.

(1). و اقوىٰ همين قول است؛ پس جايز است از اوّل ذى الحجّه تا آخر آن در غير عيد و ايّام تشريق قبل از خروج از منىٰ ، با رعايت آنچه ذكر شد كه اگر روز ترويه از او فوت شد روزۀ آن، تأخير بيندازد براى بعد از كوچ كردن از منى.

(2). بلكه اظهر عدم وجوب است.

(3). بلكه صوم كافى است اگر چه وجدان هدى، قبل از خروج از منىٰ باشد على الأظهر، بلى ذبح افضل و احوط است خصوصاً در صورت مذكوره.

ص: 346

آن بسته باشد و از جانب راست او بايستد و كارد يا نيزه يا خنجر به گودال گردن او فرو برد. در وقت ذبح يا نحر اين دعا [را] بخواند: «وجهت وجهى للذي فطر السماوات و الأرض حنيفاً مسلماً و ما أنا من المشركين، إنّ صلاتي و نسكي و محياى و مماتي للّٰه رب العالمين، لا شريك له، و بذلك أُمرت، و أنا من المسلمين. اللهم و لك، بسم اللّٰه و بالله و اللّٰه أكبر. اللهم تقبّل مني.» و در بعضى از روايات وارد شده اين تتمه: «اللهم تقبّل منّي كما تقبلت عن إبراهيم خليلك، و موسى كليمك، و محمّد - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم حبيبك.» و سنّت است كه خود قربانى را بكُشد و اگر نداند دست بالاى دست كُشنده نهد.

حلق يا تقصير
اشاره

واجب سوّم: «حلق» است يا «تقصير» (1)، يعنى سر تراشيدن يا از شارب و ناخن گرفتن است در بارۀ مردان. و در بارۀ زنان و خنثى (2) سر تراشيدن جايز نيست.

و نيّت چنين كند كه «سر مى تراشم يا مو يا ناخن مى گيرم در فرض حج تمتّع لوجوبه قربةً الى اللّٰه»، و بهتر آن است كه دلاّك نيز نيّت كند. و چون حاج، حلق يا تقصير نمود، حلال مى شود از براى او همۀ آنچه حرام شده بود در احرام، مگر زن و صيد و بوى خوش.

ترتيب ميان رمى و ذبح و حلق

و بدان كه ترتيب در ميانۀ رمى و ذبح و حلق لازم است على الأشهر الأحوط. و اگر مخالفت كرد و ثانى را مقدّم بر اوّل، يا ثالث را بر ثانى يا اوّل به جا آورد، پس اگر از روى فراموشى بوده باشد، ضرر ندارد؛ و اگر عمداً بوده باشد، پس مشهور نيز عدم

=============

شرح:

(1). و حلق در خصوص صروره و ملبّد و عاقص شَعر مستحب مؤكّد است.

(2). مشكل، بنا بر تخيير، و اما بنا بر تعيّن حلق بر مرد اگر يكى از سه قسم متقدّم باشد، احوط جمع است.

ص: 347

وجوب اعاده است و در د ليل آن تأمّلى هست (1)؛ و اگر احتياط ممكن باشد ترك نكند.

و بدان كه اگر حلق يا تقصير را در روز عيد فراموش كند تا بيرون رود از منىٰ ، واجب است مراجعت از براى حلق؛ و اگر ممكن نشود، در جاى خود حلق مى كند و موى خود را در منىٰ مى فرستد اگر ممكن شود، و در صورت مراجعت خود به منى بعد از حلق واجب است اعادۀ طواف (2). و مستحب است كه در وقت سر تراشيدن رو به قبله كند و ابتدا از جانب راست پيش سر بكُند و اين دعا [را] بخواند: «اللهم أعطني بكل شعرة نوراً يوم القيامة.» و سنّت است كه موى سر را دفن كند در منىٰ در محل خيمۀ خود. و أحوط آن است كه از اطراف سر و ريش و شارب، مو بگيرد و ناخن ها را بگيرد. و بدان كه بعد از حلق حلال مى شود براى او جميع محرّمات احرام مگر بوى خوش و زن و شكار.

=============

شرح:

(1). اظهر تماميّت قول مشهور است.

(2). و هم چنين متعمّد، بعد از رجوع به منىٰ و حلق يا تقصير و جبران به گوسفندى على الأحوط.

ص: 348

فصل پنجم در آنچه واجب است بعد از اداى مناسك منى و آنچه مستحب است
اشاره

فصل پنجم

در آنچه واجب است بعد از اداى مناسك منى و آنچه مستحب است

و در آن دو مقصد است

مقصد اوّل: در واجبات است
اشاره

مقصد اوّل: در واجبات است

بدان كه واجب است مراجعت به مكّه از براى طواف زيارت و نماز آن و سعى و طواف نساء و نماز آن. و جايز است از براى حاج متمتّع، تأخير مراجعت تا روز يازدهم. و در جواز تأخير از روز يازدهم، خلاف است، احوط عدم تأخير است اگر چه جواز تأخير تا بعد از ايّام تشريق بلكه تا تمام ذى حجه، بعيد نيست (1).

افرادى كه تقديم اعمال مكّۀ معظّمه براى آنها جايز يا لازم است

و بدان كه جايز نيست تقديم طواف (2) و سعى پيش از رفتن به عرفات و مشعر و منىٰ مگر از براى كسى كه به جا آوردن آنها بعد از مراجعت به مكّه به جهت او ميسر نباشد، مثل آن كه زن گمان حيض و نفاس در آن زمان داشته باشد، و مرد پير عاجز نتواند بعد از مراجعت مردم از منىٰ طواف كند به جهت ازدحام، [كه] در اين صورتها، اظهر جواز

=============

شرح:

(1). محل خلاف، جواز تكليفى است، نه وضعى.

(2). چه طواف زيارت باشد چه طواف نساء، على المشهور الأظهر.

ص: 349

تقديم طواف و سعى است بر وقوف به عرفات و مشعر و منىٰ ؛ و بعضى در اين صورت نيز منع كرده اند؛ پس احوط آن است كه صاحب عذر، تقديم كند و بعد از آن اگر ممكن شود، اعادۀ آن در ايّام تشريق كند و الّا در باقى ماه ذى حجه، اعاده نمايد (1)؛ و اگر مى داند كه در تمام ماه ممكن نمى شود، پس بى اشكال، تقديمْ واجب است (2)، لكن احوط استنابه است نيز.

طواف و نماز و سعى حجّ تمتّع و نحوۀ خروج از احرام

و اما كيفيّت طواف زيارت و نماز آن و سعى پس همان است كه در عمره گذشت؛ و بعد از به جا آوردن اين طواف و نماز آن و سعى ما بين صفا و مروه، حلال مى شود از براى او از آنچه حرام مانده بود بر او بعد از حلق، بوى خوش، و مى ماند بر او از محرّمات صيد و زن (3).

و بعضى گفته اند به مجرّد طواف و نماز آن، بوى خوش حلال مى شود، و اوّل احوط و اقوىٰ است (4).

و بعد از طواف النساء و نماز آن - كه در كيفيّت، مثل طواف سابق است - حلال مى شود زن و صيد احرامى، يعنى آنچه براى احرام، حرام است بر او از صيد؛ و اما حرمت صيد حرم پس آن نه از جهت احرام است. و احوط اجتناب از بوى خوش است قبل از طواف النساء اگر چه اقوىٰ جواز است.

پس شخص حاج متمتّع، سه مرتبه به تدريج محرّمات احرام بر او حلال مى شوند:

مرتبۀ اولى بعد از حلق؛ دوّم بعد از سعى ما بين صفا و مروه؛ مرتبۀ سوّم بعد از نماز طواف

=============

شرح:

(1). و اگر ممكن نشد، استنابه نمايد على الأحوط.

(2). و احوط جمع بين تقديم و استنابه است.

(3). حليّت صيد احرامى به مجرّد تماميّت مناسك منىٰ ، بى وجه نيست.

(4). اقوائيت، محتاج به تأمّل است.

ص: 350

النساء؛ و بعضى تحليل را موقوف به نماز ندانسته اند، [و] اوّل اقوىٰ و احوط است.

ترك طواف نساء

بدان كه طواف النساء هر چند كه واجب است (1) و بدون او زن حلال نمى شود الّا آن كه معروف ما بين علما آن است كه از اركان حج نيست؛ پس ترك آن عمداً، مثل ترك طواف زيارت يا طواف عمره نيست كه باعث فساد حج يا عمره شود، بلكه واجب است بر تارك، آن كه آن را به جا بياورد (2) و تا آن را به جا نياورد، زن بر او حلال نمى شود، حتى عقد كردن و شهادت دادن بر آن على الأحوط.

مقصد دوّم در مستحبّات طواف زيارت و سعى و طواف نساء است

مقصد دوّم

در مستحبّات طواف زيارت و سعى و طواف نساء است

بدان كه بهتر آن است كه با تمكّن، همان روز عيد از منىٰ بعد از مناسك ثلاثه مراجعت كند به مكّه؛ و اگر نشد، فرداى آن روز، و احوط عدم تأخير است از فرداى آن روز مگر به جهت عذر. و سنّت است كه غسل كند و متوجّه مسجد الحرام شود با ذكر و تمجيد و تعظيم الهى و صلوات بفرستد بر محمّد و آل محمّد؛ و چون به در مسجد آيد اين دعا [را] بخواند: «اللهم أعني على نسكي و سلمني له و سلمه لي. اللهم إني أسألك مسألة العليل الذليل المعترف بذنبه، أن تغفر لي ذنوبي، و أن ترجعني بحاجتي.

اللهم إني عبدك، و البلد بلدك، و البيت بيتك، جئت أطلب رحمتك، و أؤمّ طاعتك، متّبعاً لأمرك، راضياً بقدرك. أسألك مسألة المضطرّ إليك المطيع لأمرك المشفق من عذابك

الخائف لعقوبتك أن تبلّغني عفوك و تجيرني من النار برحمتك.»

=============

شرح:

(1). بعد از سعى مگر در حال ضرورت و خوف حيض كه تقديمش بر سعى جايز است. و هم چنين از ناسى و جاهل مُجزى است تقديم بر سعى على الأظهر.

(2). با مباشرت خودش با امكان، و با استنابه با عدم امكان مباشرت على الأحوط.

ص: 351

پس به نزد حجر الأسود بيايد و استلام و تقبيل نمايد و آنچه در طواف عمره به جا آورد به جا بياورد و تكبير بگويد و نيّت كند و طواف كند هفت شوط به نهج مذكور در طواف عمره. و آداب اين طواف و نماز آن و سعى و طواف نساء، چنان است كه سابقاً در طواف و سعى عمره مذكور شد.

ص: 352

فصل ششم در بيان خوابيدن است به منىٰ در شبهاى تشريق
اشاره

فصل ششم

در بيان خوابيدن است

به منىٰ در شبهاى تشريق

بدان كه هرگاه حاج در روز عيد به مكّه رود به جهت طواف و سعى، واجب است بر او كه برگردد به سوى منىٰ به جهت آن كه بيتوته كند، يعنى شب به سر بردن در شب يازدهم و دوازدهم در منىٰ واجب است. و شب سيزدهم نيز واجب است بر كسى كه در احرام از زن يا صيد پرهيز نكرده؛ و بر كسى كه اين دو را در احرام اجتناب كرده، لازم نيست (1) و جايز است از براى او نَفْر، يعنى كوچ كردن در روز دوازدهم بعد از زوال شمس؛ و اگر اتفاقاً آن روز در آنجا ماند تا شب داخل شد، در آنجا نيز لازم است؛ و هم چنين رمى را در فردا كه سيزدهم است.

واجبات بيتوته

و واجب است در بيتوته، نيّت كردن بعد از دخول وقت شام؛ و حدّ شب كه به سر بردن او لازم است، تا ما بعد نصف شب است؛ پس اگر بعد از نصف شب از آنجا بيرون

=============

شرح:

(1). خواهد آمد اشاره به خلاف «ابن ادريس» در كسى كه بر او كفّاره واجب شده است؛ و مستند او روايت «سلام بن المبشر» است؛ بر خلاف قول مشهور كه مدلولٌ عليه صحيحۀ «معاوية بن عمّار» و روايتين «حمّاد بن عثمان» است؛ و لكن قول مشهور، خالى از قوّت نيست. و در نَفْر اوّل بعد از زوال آفتاب و قبل از غروب آن نَفْر مى نمايد؛ و اگر از غروب تأخير افتاد، شب را در منىٰ مى ماند تا نَفْر دوّم.

ص: 353

رود، عيب ندارد؛ و احوط آن است كه (1) پيش از طلوع فجر، داخل مكّه نشود.

حكم ترك بيتوته به منىٰ

و كسى كه ترك كند بيتوته را به منىٰ ، واجب است براى او از براى هر شبى (2) يك گوسفند كه آن را بكُشد؛ و احوط الحاق ناسى و جاهل است به عامد در وجوب گوسفند؛ و هم چنين الحاق معذور به مختار هر چند گناهى نيست بر معذور؛ و آن كسى است كه عذرى دارد مانع از بيتوته، مثل بيمار و پرستار او و كسى كه خوف بردن مال خود را دارد از مكّه، اگر بيايد به منىٰ ؛ و مثل شبان گوسفند؛ و كسانى كه سقايت حاج در دست ايشان است. و ظاهر علما، عدم وجوب فديۀ گوسفند است بر دو فرقۀ اخيره.

عبادت بدل بيتوته

و مثل ايشان است كسى كه در مكّه شب را به عبادت احيا كند (3) و مشغول غير عبادت نباشد مگر از امور ضروريّه، مثل اكل و شرب (4) و تجديد وضو. و مستحب است كه چون از مكّه مراجعت كند به منىٰ بگويد: «اللهم بك وثقت و بك آمنت و لك أسلمت و عليك توكلت فنعم الرب و نعم المولى و نعم النصير».

=============

شرح:

(1). واجب نيست رعايت اين احتياط.

(2). كه بيتوته كند براى غير عبادت در مكّه يا در راه قبل از تجاوز از حدود مكّه كه آخرش عقبة المدنيّين باشد على الأظهر. و وجوب ذبح گوسفند براى شب سوّم در صورت پرهيز از صيد و زن، مبنى بر عدم جواز نَفْر اوّل است بر كسى كه بر او كفّاره واجب است.

(3). به نُسكِ حج از قبيل طواف و سعى على الأحوط؛ و الّا رجوع به منىٰ نمايد و مشغول به ساير عبادات نشود مگر در صورت خروج از منىٰ بعد از نصف شب على الأحوط.

(4). و نوم غالب.

ص: 354

فصل هفتم در انداختن سنگ است به جمرات ثلاث در روزهايى كه در شب آنها بيتوته به منىٰ واجب است، و آنچه مستحب است به عمل آوردنِ آن در اين روزها در منىٰ
اشاره

فصل هفتم

در انداختن سنگ است به جمرات ثلاث در روزهايى كه در شب آنها بيتوته

به منىٰ واجب است، و آنچه مستحب است به عمل آوردنِ آن

در اين روزها در منىٰ

و در آن، دو مقصد است:

مقصد اوّل: در واجبات است
اشاره

مقصد اوّل: در واجبات است

بدان كه واجب است در اين ايّام (1) رمى جمرات ثلاث كه جمرۀ اولىٰ باشد و جمرۀ وسطىٰ و جمرۀ عقبه به ترتيب؛ پس اگر مخالفت ترتيب كند، اعاده كند آنچه را (2) كه در غير مرتبۀ خود كرده، بلى اگر چهار سنگ بر جمره انداخته و آن را ترك نموده و مشغول ديگرى شد، كفايت مى كند در ترتيب و سه سنگ را بعد از آن مى زند اگر چه احوط در اينجا نيز اعاده است.

و واجبات رمى، همان است كه در منىٰ مذكور شد. و كسى كه فراموش كند آنها را، برمى گردد از مكّه به جهت آنها؛ و اگر متذكّر نشد تا بعد از خروج، قضا مى كند در سال آينده (3) به خود يا نايب (4). و كسى كه مريض باشد و مأيوس باشد از تمكّن در وقت خود، به عوض او رمى مى كنند؛ و اگر صحيح شد، اعاده لازم نيست اگر چه احوط

=============

شرح:

(1). ما بين طلوع و غروب اختياراً.

(2). پس در صورت نَكْس، اعاده مى كند رمى وسطى و جمرۀ عقبه را.

(3). در ايّام تشريق.

(4). در صورت عدم امكان مباشرت على الأحوط.

ص: 355

است در صورت عروض قدرت در وقت؛ و اگر بشود مريض سنگ را به دست بگيرد كه ديگرى بيندازد (1) او را. و اگر كسى عمداً ترك رمى كند حج او فاسد نمى شود على الأشهر الأقوى و بعضى فرموده اند كه احوط، قضاء حج است در سال ديگر.

رمى در شب

و بدان كه جايز نيست كه در شب، رمى كند از براى روز گذشته يا از براى روز آينده مگر كسى كه عذر داشته باشد كه در روز، رمى ممكن نشود، پس شب آن روز (2) رمى مى كند. و اگر كسى فراموش كرد رمى را تا روز ديگر، اوّل قضاى رمى سابق را مى كند [و] بعد از آن، واجبِ آن روز را به جا مى آورد.

مقصد دوّم: در اعمال مستحبّه در منىٰ است در روز يازدهم و دوازدهم و سيزدهم

مقصد دوّم: در اعمال مستحبّه در منىٰ است در روز يازدهم و دوازدهم و سيزدهم

بدان كه مستحب است كه در اين سه روز از منىٰ بيرون نرود حتى به جهت طواف مستحب؛ و آن كه در جمرۀ اولىٰ و وسطىٰ ، رو به قبله كند و جمره را به دست راست گيرد و حمد و ثناى الهى به جا آورد و صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرستد، پس اندكى پيش رود و دعا كند و بگويد: «اللهم تقبّل مني»؛ پس پيشتر رود اندكى و دعاى سابق در وقت رمى را بخواند و رمى كند و در وقت رمى «الله أكبر» بگويد و در رمى جمرۀ عقبه پشت به قبله كند. و تكبير در منىٰ مستحب است بنا بر مذهب مشهور (3)

ميانۀ علما و بعضى آن را واجب دانسته اند، و احوط آن است كه ترك نكند در منىٰ و

=============

شرح:

(1). و جمع كند بين اين كار و استنابه على الأحوط.

(2). يعنى شب مقدّم با علم به عدم تمكّن از رمى در روز، و اما شب مؤخّر با علم به تمكّن از رمى قضايى در روز مؤخّر، پس احوط تأخير قضا است تا طلوع آفتاب.

(3). و قوى.

ص: 356

غير آن، و در منىٰ عقيب پانزده نماز (1) بگويد و كيفيّت آن بنا بر مشهور (2) اين است: «الله أكبر اللّٰه أكبر، لا إله الّا اللّٰه و اللّٰه أكبر، الله أكبر على ما هدانا، و له الحمد على ما أولاٰنا، و رزقنا من بهيمة الأنعام.» و در بعضى از اخبار بعد از تكبير سوّم «و لله الحمد، الله أكبر على ما هدانا، الله أكبر على ما رزقنا من بهيمة الأنعام.» و در بعضى از روايات همين

است به زيادتى «الحمد للّٰه على ما أبلانا.»

و اگر در روز دوازدهم كوچ كرد از منىٰ ، سنّت است كه بيست و يك سنگريزه را در

=============

شرح:

(1). و در غير منىٰ ، عقب ده نماز، و ابتدا از ظهر عيد است و انتهاء در منىٰ فجر سيزدهم و بعد از ظهرين روز نَفْر تكبير مى گويد در صورت اقامت بحسب روايت، و متيقّن آن نَفْر اوّل است.

(2). در مشهور بودن اين صورت تأمّل است؛ و محتمل است كه مشهور اين باشد كه پس از «هدانا» بگويد: «و الحمد للّٰه على ما أبلانا و رزقنا من بهيمة الأنعام.» و اظهر حمل روايات مختلفه بر مراتب فضل است؛ پس با جمع بين آنها بعد از ذكر مشتركات به جمع بين «أبلانا» و «أولاٰنا» و ذكر زيادتى، جمع بين تمام فضيلت ها شده است. و صورت مذكوره در صحيح «منصور بن حازم» اين است: «الله أكبر الله أكبر، لا إله الّا اللّٰه و اللّٰه أكبر، و للّٰه الحمد، اللّٰه أكبر على ما هدانا، اللّٰه أكبر على ما رزقنا من بهيمة الأنعام.» است و در صحيح «معاويه» بعد از اين صورت «و الحمد للّٰه على ما أبلانا» [است.] و جمع بين اين دو، جامع است بين منسوب به مشهور به طريق مذكور در متن و محتمل در تعليق كه تبديل «أولاٰنا» به «أبلانا» شده و در هر دو اقتصار به چهار تكبير شده. و تفاوت بين «و الحمد لله»، و «له الحمد» محمول بر تخيير است با افضليّت اوّل؛ پس با تكبير پنجم كه در صحيحين ذكر شده، احتياط و فضل حاصل مى شود. و تقديم و تأخير حمد اخير، مورد تخيير است بر حسب رعايت آنچه مشهور است و كاشف از ثبوت تقديم در مستند آن است، و اللّٰه العالم.

ص: 357

منىٰ دفن كند. و مستحب است كه در اين ايّام نمازهاى واجب و مستحب را در مسجد خيف به جا آورد و در حديث است كه: «هر كه در مسجد خيف صد ركعت نماز بگذارد پيش از آن كه از آنجا بيرون رود، برابر است با عبادت هفتاد سال؛ و هر كه صد مرتبه «سبحان اللّٰه» بگويد بنويسد از براى او ثواب بنده آزاد كردن؛ و هر كه صد مرتبه «لا إله الّا اللّٰه» بگويد برابر است با ثواب زنده كردن شخصى؛ و هر كه صد مرتبه «الحمد لله» بگويد برابر است با خراج عراقين كه در راه خداوند عالم تصدّق كند».

خاتمه در طواف وداع و ساير مستحبّات است تا زمان خروج از مكّۀ معظّمه و ورود به مدينۀ منوره.
اشاره

خاتمه

در طواف وداع و ساير مستحبّات است تا زمان خروج از مكّۀ

معظّمه و ورود به مدينۀ منوره.

بدان كه مستحب است از منىٰ ، مراجعت به مكّه به جهت طواف وداعْ هرگاه طواف واجب و سعى و طواف نساء را پيشتر كرده. و پيش از كوچ، شش ركعت نماز در مسجد خيف بكند. و چون در مكّه رود، سنّت است كه داخل خانۀ كعبه شود خصوصاً، كسى كه تازه حج كرده است و در حديث است كه: «داخل شدن در كعبه، داخل شدن است در رحمت خدا و بيرون رفتن، بيرون رفتن از گناهان، خداوند عالَم نگاه مى دارد از گناهان در بقيۀ عمر و مى آمرزد گناهان گذشته را».

و سنّت است كه به جهت دخول خانه غسل كند، و پاى برهنه داخل شود؛ و پيش از دخول هر دو حلقۀ در را بگيرد و بگويد: «اللهم البيت بيتك و العبد عبدك و قد قلت:

«وَ مَن دَخَلَهُ كَانَ ءَ امِنًا» فآمني من عذابك، و أجرني من سخطك.»؛ پس داخل شود و بگويد: «اللهم إنك قلت «وَ مَن دَخَلَهُ كَانَ ءَ امِنًا» اللهم فآمني من عذابك عذاب النار.»؛ پس دو ركعت نماز گذارده در ميان دو ستون بر سنگ سرخ، و در ركعت اوّل «حم سجده» بخواند و در ركعت دوّم به عدد آيات آن از قرآن؛ و در گوشه هاى كعبه نيز نماز گذارد؛ پس به ركنى آيد كه در آنجا حجر الأسود است و شكم خود را بر او مالد؛ پس دور ستون بگردد و شكم و پشت خود را بر آن ستون بمالد و چون خواهد بيرون آيد،

ص: 358

نردبان را به دست چپ گيرد و نزديك كعبه دو ركعت نماز كند.

و بدان كه مستحب است بسيار طواف كردن؛ و آن در بارۀ حجاج از نماز نافله، افضل است و طواف به نيابت مؤمنين بسيار ثواب دارد و به نيابت حضرت پيغمبر - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و حضرت فاطمه - عليها السلام - و دوازده امام - عليهم السلام - ثواب عظيم دارد.

و در خبر صحيح است كه مستحب است كه شخص در مكّه سيصد و شصت طواف كند به عدد ايّام سال؛ و اگر نتواند سيصد و شصت شوط و آن پنجاه و يك طواف و سه شوط مى شود و آن را به جهت اتمام عدد ايّام سال تمام مى كند به چهار شوط ديگر تا پنجاه و دو طواف شود.

و مستحب است ختم قرآن مجيد را در مكّۀ معظّمه، در حديث است كه: «هر كه ختم قرآن كند در آنجا، از دنيا نرود تا ببيند حضرت پيغمبر را و ببيند منزل خود را در بهشت». و مستحب است در مكّه، مشرّف شدن به موضع تولد حضرت رسول - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و در منزل خديجه - عليها السلام - و زيارت قبر ابى طالب - عليه السلام - و رفتن به غارى كه در كوه حرا حضرت رسول - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در اوايل بعثت عبادت كرده در آنجا و به غارى كه در كوه ثور است كه حضرت رسول - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم در آنجا مخفى شده.

فاصلۀ بين دو عمره

و بدان كه مستحب است از براى كسى كه در مكّه مى ماند اتيان به عمرۀ مفرده.

و در اعتبار فاصله ميان آن و عمره اى كه پيش به جا آورده خلاف كرده اند، جمع كثيرى از علما بر آن اند كه احتياج به فاصله ندارد (1)؛

=============

شرح:

(1). و اين قول اظهر است اگر چه افضل در عمرۀ ثانيه اين است كه در ماه غيرِ ماه احرامِ

ص: 359

..........

=============

شرح:

عمرۀ سابقه و يا با فاصلۀ ده روز بين دو احرام باشد، بلكه احد الفصلين احوط است.

و هم چنين دخول مكّه بلكه مجاوزت از ميقات براى قاصد دخول مكّه بدون احرام، جايز نيست مگر براى كسى كه در ماه احرامِ سابق به عمره باشد؛ و مانند آن، كسى كه متكرّر است دخول او و ارادۀ نسك ندارد.

خروج از مكه بعد از عمرۀ تمتّع

و خروج از مكّه بعد از عمرۀ تمتّع جايز نيست براى كسى كه اگر خارج بشود، فوت مى شود حج در آن سال.

و عمرۀ مفرده كه واجب است بر غير متمتّع، بعد از حج، وجوب آن فورى است؛ و به حلق يا تقصير با افضليّت حلق، حليّت از محرّمات به احرام حاصل مى شود مگر نساء كه حليّت آن به طواف نساء مى شود و آن ثابت است در خصوص عمرۀ مفرده نه عمرۀ تمتّع، چنانچه گذشت؛ و احرام آن از ادنىٰ الحلّ است، چنانچه در متن مذكور است.

و اگر بعد از عمره، خارج از مكّه و حرم و ميقات شد و عود نمود در غير ماه احرام اوّلى، پس محتاج به احرام عمره است و عمرۀ ثانيه را عمرۀ تمتّع قرار مى دهد. و لازمۀ اين، عدم ترتّب حكم متمتّعٌ بها بر عمرۀ سابقه است، و احتياج آن به طواف نساء، موافق با احتياط است.

اكتفاء به عمرۀ مفرده براى تمتّع

و اگر عمره در غير اشهُر حج باشد، تمتّع به آن جايز نيست. و اگر در اشهر حج متمتّع به عمره شد، پس اگر خارج از مكّه شد و عود كرد قبل از فصل ماه، مانعى از اكتفاء به همان عمره براى حج تمتّع نيست. و اگر در اشهر حج به عمرۀ مفرده مُحرم شد و داخل مكّه شد و وقت ضيق باشد از حج تمتّع، مى تواند با قصد، عدول به عمرۀ تمتّع نمايد در صورتى كه به سببى واجب نشده باشد بقاء بر عمرۀ مفرده بر او، با احتياط در اراقۀ دَم، و پس از انجام و احلال، مُحرم به حج مى شود

عدم لزوم فصل بين دو عمره

و حاصل از مذكور در فروع متقدّمه، آن است كه فصل بين دو عمره لازم نيست اگر چه احوط است اگر چه به ده روز باشد بين دو احرام. و دخول مكّه با مغايرت شهر خروج و دخول بدون فصل و بدون مغايرت در ماه احرام سابق و دخول يا احلال از سابق و دخول بلكه به سى روز بين خروج دخول بلكه با خروج در آخر ماهى و دخول در اوّل ماهى ديگر، پس احوط عدم جواز است مگر با احرام براى عمره و اللّٰه العالم. و بسيارى از احكام عمرۀ مفرده را در كتاب حج ذكر كرده ايم.

ص: 360

و بعضى لازم دانسته اند فاصلۀ يك ماه را و بعضى يك سال را و بعضى كافى دانسته اند فاصلۀ ده روز را؛ و اين قول، خالى از قوّت نيست، اگر چه سند مستند آن ضعيف است.

و احرام عمرۀ مفرده، از اقرب اطراف حرم است به مكّۀ معظّمه و الآن معروف است، و بعد از احرام، طواف و نماز آن و سعى و تقصير مى كند و همه چيز از براى او حلال مى شود مگر زن، و چون طواف نساء را كه در عمرۀ مفرده لازم است به جا آورد، زن نيز بر او حلال مى شود.

مستحبّات خروج از مكّۀ معظّمه

و سنّت است كه چون خواهد از مكّه بيرون رود، غسل كند و طواف وداع به جا آورد؛ و در هر شوطى دست يا بدن به حجر الأسود و ركن يمانى برساند؛ و چون به مستجار رسد دعاهاى سابق را بخواند؛ پس به نزد حجر الأسود بيايد و شكم خود را به خانه بسايد و يك دست بر حجر الأسود بگذارد و دست ديگر به جانب خانه بگشايد و

ص: 361

حمد و ثناى الهى به جاى آورد و صلوات بر محمّد و آل محمّد بفرستد.

و سنّت است كه از «باب حنّاطين» بيرون رود كه مقابل ركن شامى است؛ و آن كه عزم كند بر مراجعت و از خداوند عالم طلب توفيق مراجعت كند؛ و در وقت بيرون رفتن، يك درهم خرما بگيرد و تصدّق كند بر فقرا به جهت احتمال صدور بعض محرّمات در حال احرام از او غفلةً ، مثل شپش كشتن و نحو آن.

و از جملۀ مستحبّات مؤكّده است مراجعت از راه مدينۀ طيّبه براى ادراك زيارت حضرت فخر كاينات و ائمۀ بقيع - صلوات اللّٰه عليهم اجمعين -.

در حديث وارد شده كه: «ترك زيارت آن حضرت بعد از حج، جفاء است بر آن حضرت».

وفّقنا اللّٰه و جميع المؤمنين لزيارته به جاهه و آله الطاهرين،

و الحمد لله أولاً و آخراً و ظاهراً و باطناً.

ص: 362

كتاب جهاد

اشاره

افرادى كه جهاد بر آنها واجب است

اصنافى كه جهاد با آنها لازم است

اقسام غنيمت و احكام ارضين

احكام اهل ذمّه

قتال با اهل بغى

ص: 363

ص: 364

فصل اول افرادى كه جهاد بر آنها واجب است

اشاره

فصل اول افرادى كه جهاد بر آنها واجب است(1)

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ

الحمد للّٰه وحده و الصلاة علىٰ سيّد انبيائه محمّد و آله الأوصياء الطاهرين،

و اللعنة على أعدائهم أجمعين.

جهاد و شرائط آن

اشاره

و غالب است «جهاد» در اصطلاح متشرّعه بر «مقاتلۀ كفّار براى دعوت به اسلام، يا باغين».

و واجب است جهاد - به معناى مذكور بر كسى كه واجد شروط تكليف باشد؛ پس واجب نيست بر صبىّ ، و مجنون، و معذورِ از انجام دادن آن اگر چه به سبب ضعف و پيرى باشد.

و «حريّت» هم شرط است در وجوب جهاد؛ پس واجب نيست بر عبد مگر با اذن مولىٰ . و در مبعّض با مهايات با مولىٰ ، در نوبت خودش، احوط استيذان است از مالك بعض به واسطۀ تغرير به حق كه جارى است در ساير تصرّفات مماثله.

و واجب نيست بر زن؛ و هم چنين است خنثاى مشكل بنا بر اظهر. و هم چنين بر پير ضعيف و مريض ضعيف از انجام اين عمل يا مقدماتش، واجب نيست بر آنها.

و جهادْ واجب كفايى است، [و] ساقط مى شود به قيام بعضى به آن. و عدد كفايت، مختلف مى شود به اختلاف قلّت و كثرت و ضعف و قوّت دشمن.

ص: 365


1- . 11 /محرّم/ 1401.
اذن امام معصوم - عليه السلام - در جهاد

مشروط است وجوب جهاد، بلكه مشروعيّت آن، به وجود امام معصوم - عليه السلام - يا نايبِ خاص او در جهاد يا در اعمّ از جهاد؛ و اما نايب عام - يعنى فقيه عادل - اظهر عدم مشروعيّت جهاد به معناى متقدّم با او است، و عدم جواز امر به آن يا اذن در آن براى فقيه است اگر چه خودش به وظيفه [اى] كه احراز نموده، عمل مى نمايد.

جهاد از كفايى بودن خارج نمى شود و عينى نمى شود بر شخصى يا اشخاصى مگر با تعيين امام اصل يا نايب خاص به نحو متقدّم براى مصلحتى كه در تعيين بداند. و هم چنين متعيّن مى شود به سبب نذر و عهد و يمين و به اجاره و نحو آن كه متعلّق به انجام اين واجب كفايى با قطع نظر از تعيين بشود. و هم چنين متعيّن مى شود در صورت حرمت فرار از زحف.

دفاع

و گاهى واجب مى شود قتال بدون حضور امام يا منصوب او، مثل اينكه هجوم نمايند بر بلاد اسلام، كسانى كه بترسند از آنها بر عَلَم اسلام، به واسطۀ ارادۀ استيلاء بر بلاد اسلام، يا به اسارت بردن مسلمين، يا به اغتنام اموال مسلمين و نحو اينها كه در آن ضعف اسلام يا مسلمين است.

و ظاهر است تحقّق آن در هجوم كفّار بر مسلمين يا اتباع كفّار كه به اسم اسلام اقرار دارند و ساعى در هدم قاعدۀ مهمّه از قواعد اسلام مى باشند، يا آنكه شخصى در ضمن كفّار باشد اگر چه اهل حرب باشند، جماعتى از دشمنان ايشان از كفّار هجوم نمايند بر آنها و دفاع كند از خودش و به تبع خودش از كفّارى كه با او هستند.

و اين قسم، دفاع است و منوط به اذن امام يا منصوب او نيست، و واجب است مطلقاً بر قادر.

جريان و عدم جريان احكام شهيد بر مقتول در دفاع

و اظهر عدم جريان احكام شهيد، بر مقتول در معركه در دفاعِ جايزِ از اموال است؛

ص: 366

چنانچه دفاع با حضور امام اصل، يا نايب خاص او، خارج از بحث است. و دفاعهاى واجب ديگر از نفس و حريم كه مشروط نيست و با حضور امام و نايب خاص نيست، محل تأمّل است در غير فرار از زحف و غنيمت كه احتياط در آنها، لحوق در اوّلى، و عدم لحوق، در دوّمى است.

و تغسيل و تكفين - بنا بر عزيمتِ ترك در شهيد، - احتياط در فعل آنها نمى شود؛ لكن ثبوت تغسيل و تكفين در دفاع غير مشروط و غير مصحوب امام اصل و نايب خاص او، خالى از رجحان نيست، چنانچه مشهور است؛ و هم چنين ساير احكام خاصۀ جهاد به معناى متقدّم.

دفاع واجب

و واجب است دفاع از نفس و عِرض و مال، با غلبه ظن سلامت و با مجرّد احتمال در نفس و مالى كه مرجع فقد آن، تلف نفس باشد. و در عِرض با خوف تلف نفس، وجوب دفع معلوم نيست. و نفس و عرض مؤمن عاجز از دفع، دفاع از آنها واجب است با ظن به سلامت. و حكم عدم ظن سلامت و آنچه مربوط به مال محترمِ غير است، در كتاب «حدود» مذكور است؛ و در صورت دَوَران، نفس و عرض، مقدّم بر مال مى باشند؛ و تقدّم نفس بر عرض، خالى از وجه نيست در مرحله دفاع مردّد بين يكى از آنها، چه مربوط به خود دفاع كننده يا ساير مؤمنين باشد.

و محتمل است تقدّم نفس و مربوط به آن با تناسب - يعنى دَوَران نفس با نفس غير در دفاع، و عرض خود با عرض غير در آن - بر نفسِ غير و مربوط به مؤمن ديگر در مرحلۀ دفاع، بدون مرجّح ديگر حتى تعدّد در غير از نفوس اهل ايمان و اعراض و اموال ايشان نسبت به يك نفس و عرض و مال او.

و دفاع از مال غير ضرورى با خوف بر نفس، واجب نيست، بلكه جايز نيست؛ و هم چنين خوف [بر] عرض بنا بر اظهر.

ص: 367

اتلاف مال دشمن و مسألۀ ضمان

و در صورت عدم جواز دفاع به ملاحظۀ مقتضاى اشتراط به ظن سلامت بر حسب آنچه گذشت، يا به واسطۀ قصد اعانت جاير كه موجب حرمت است، اگر اتلاف كرد نفس يا مال دشمن را، پس اگر كافرِ حربى باشد - كه مهدور است نفس و مال او - ضامن نيست؛ و در غير او، اظهر ضمان است، لكن اطلاق آن محل تأمّل است.

اقسام جهاد

اشاره

پس جهاد به معناى شامل مقاتله، اقسامى است:

جهاد ابتدايى

از آنها مقاتلۀ كفّار [است] ابتداءً بعد از دعوت ايشان به اسلام بدون دفاع. و مانند ايشان باغين و كسانى كه سرپيچى از طاعت امام اصل نموده اند. و اين قسم، مورد شروط و واجب كفايى است اگر مُعيِّن نباشد.

دفاع در برابر هجوم كفّار

و از آنها هجوم كفّار بر مسلمين [است] به نحوى كه بترسند بر عَلَم اسلام به واسطۀ تسلّط آنها بر بلاد اسلام و قتل مسلمين و سبى ايشان و غارت نمودن اموال ايشان، و هر طايفه [اى كه] اهل اين عمل باشند اگر چه كافر نباشند در ظاهر.

و هيچ يك از شروط سابقه، در اين قسم معتبر نيست؛ و وجوب آن با قدرت، عينى است بر آزاد و مملوك و مرد و زن و سالم و مريض متمكّن به قدر قدرت او و اعمى و اعرج در صورت حاجت به ايشان، و اذن امام لازم نيست. و بر هر عالم به حال مقصودين، واجب است مادام [كه] نداند مقاومت مقصودين را در مقابل مهاجمين، و در آنها وجوب عينى نيست؛ و در اقرب به مقصودين، به ترتيب، متأكّد است.

و از اين قسم اخير است - كه وجوب آن متعلّق به دفاع محض است - صورتى كه مسلمان در بين كفّار به اسارت يا امان يا اقامت به نحو ديگر باشد و دشمنهاى كفّار

ص: 368

هجوم نمايند و مسلمان از خودش دفاع نمايد به اصالت و از محيط خود به تبع براى حفظ خودش از دشمنهاى مجاورين و مصاحبين خودش از كفّار؛ و وجوب در اين صورت، مشروط به شروط متقدّمه نيست.

افرادى كه جهاد ابتدايى بر آنها واجب نيست

و وجوب جهاد به معناى اوّل، ساقط مى شود از نابينا در هر دو چشم اگر چه متمكّن از قائد باشد؛ و از مبتلا به زمانت مثل مُقعِد (زمين گير)؛ و مبتلا به مرض مانع از ركوب و دويدن از هر دوى آنها در صورت احتياج به هر دو و عدم كفايت يكى از آن دو؛ و فقيرى كه نفقۀ خود و عيال خود را به نحوى كه لائق شأن باشد، نداشته باشد، و مؤونۀ طى مسافت براى جهاد و تحصيل آلات حرب مناسبۀ با مقصود از مقاتله را نداشته باشد و كسى هم بذل ننمايد آنها را. و اين معنى به حسب اختلاف اشخاص و انحاء جهاد در ازمنه و امكنۀ مخصوصه، مختلف مى شود؛ و ممكن است فقيرِ با مال مخصوص باشد و ديگرى با آن مال، غنىّ باشد؛ و هم چنين در جهادهاى مختلف يك شخص در زمان و مكانى بر او واجب باشد و در واقعۀ مخالفۀ ديگر بر او واجب نباشد.

چند مسأله

اگر طلبكار مديون را از جهاد منع نمايد

1. اگر مكلّف، مديون بود به دين مؤجّل، در زمان عدم حلول اجل، صاحب دين نمى تواند او را منع نمايد از جهاد. و در صورت علم به حلول آن قبل از وقت مراجعت، محتمل است كه آخر زمان امكان اداى واجب، زمان خروج باشد و تأخير جايز نباشد با قدرت؛ و محل احتمال صورت عدم ميسوريّت اداى در بلد به توسّط غير است. و اگر دينْ حالّ بود لكن مديونْ معسر بود و اعسار او با فرض لوازم جهاد نبود، نمى تواند منع نمايد، به خلاف اعسار به سبب اشتراى لوازم كه موقوف به تكليف به جهادِ مانع از اداى دين است.

ص: 369

و اگر متعيّن شده باشد واجب كفايى بر شخصى، نمى تواند مانع بشود صاحب دين از واجب عينى در هيچ قسم از دين. و در امور غير واجبۀ جهاد كه در آن تغرير به نفس و تفويت حق غير است به ازيد از واجب - مثل وقوف در اوايل اهل قتال - احوط ترك است.

منع والدين از جهاد
اشاره

2. مى تواند هر يك از پدر و مادر كه آزاد و عاقل باشند، منع نمايند اولاد را از جهاد به معناى اوّل مادام [كه] متعيّن نشده باشد بر خصوص ولد و بر كفائيّت باقى باشد.

و اگر منع نكردند و اذن هم ندادند، پس اگر ساكت شدند بعد از اطلاع، اظهر جواز جهاد است؛ و اگر مطّلع نبودند، پس حرمت ايذاءِ تقديرى كه اگر ملتفت مى شدند مانع مى شدند به واسطۀ اَمارات كاشفه از آن، دور نيست كه كشف منع با آنها بشود و موجب حرمت فعليّه باشد، به خلاف صورت عدم احراز عقوق و ايذا بر تقدير اطلاع اگر چه به سبب بُعد هلاك باشد.

و در حكم جهاد واجب كفايى است، ساير اسفار مباحه، بلكه واجبه كه تعيينى و عينى نشده باشد، مثل بعض مسافرتهاى تجارت يا طلب علوم دينيّه و دفاعى كه واجب كفايى باشد.

و در عصر غيبت در جهاد به معناى متقدّم، اين فروع محل حاجت نيست.

و در اعتبار حريت و اسلام ابوين در تأثير منع در عدم جواز جهاد ولد، تأمّل است، بلكه عدم اعتبار خالى از وجه نيست. و اظهر عموم حكم به اجداد و جدّات است حتى با وجود ابوين، و حرمت مخالفت همه به نحو استغراق در غير واجب عينى تعيينى.

و اگر جهاد متعيّن شده باشد بر مكلفى به سبب تعيين امام يا نبودن مقدار كفايت در قيام كننده ها، مانعى از مخالفت ابوين نيست.

ص: 370

تعارض بين نظر والد و والده

و در صورت اختلاف ابوين در اذن و منع، اعتبار به منع است. و در صورت اختلاف در الزام به فعل و ترك، دور نيست ترجيح به مرتبۀ ايذاى در هر يك. و در صورت عدم ترجيح، اظهر بقاء وجوب كفايى و عدم تعيين فعل يا ترك است به سبب دو الزام متخالف.

تجدّد عجز براى حاضرِ بر مقاتله

3. اگر حاضر براى مقاتله، متجدّد شد براى او عجز تكوينى، يا شرعى به مطالبۀ غريم، و رجوع ابوين از اذن، يا ارادۀ ارضاء ايشان بعد از خروج بدون اذن، پس اگر واجبى اهم از واجب مقصود به رجوع از جهاد متمشّى نمى شود در حال عجز از قتال، مثل نظر و تدبير امور لشكر، و حرامى اهم از مقصود به رجوعْ از او در رجوع به جا آورده نمى شود، مثل خذلان لشكر اسلام، اظهر سقوط تكليف و عدم وجوب ثبات است؛ وگرنه رعايت اهمِ تكاليف مى نمايد از حفظ نفس و اداى دين و بِرّ والدين يا عمل به واجب ديگر و ترك محرّم ديگر.

بذل مال به عاجز از جهاد
اشاره

4. اگر شخصى به عاجز از جهاد از حيث مالِ لازم در آن، بذل نمود مالى را [به قدر] كافى براى خروج و لوازم، پس اگر به عنوان اجرتِ عمل باشد، واجب نيست تحصيل مال به تكسّب محتاج به قبول در واجب مشروط به عدم فقر؛ و اگر به محضِ عنوانِ بذل باشد، پس بنا بر لزوم قبول در آن مثل هبه، مثل قبول اجاره است؛ وگرنه واجب مى شود جهاد بدون قبول. و احوط در صورت تعيين بر تقدير قبول، قبول است. و در بذل نفقۀ حج، مناسب مقام، مذكور شده است.

وجوب و عدم وجوب استيجار براى عاجز از جهاد

اگر عاجز از مباشرت جهاد بود لكن موسر بود، آيا واجب است استيجار معسر يا نه ؟

ص: 371

در صورت تعيّن بر فرض قدرت، به عدم ظن اكتفاء به مباشرين قتال، احوط وجوب استيجار است، بلكه محتمل است وجوب استيجار فى الجمله بر مباشر قادر با عدم اكتفاء به او و ساير مباشرين و تمكّن او از استيجار، اگر عدم وجوب در فرض اتفاقى نباشد، و هم چنين تعدّد اجيرها.

و اگر متعيّن نباشد، پس استيجار و تجهيز غير، باقى بر وجوب كفايىِ متعلّق به اعم از مباشرت و استنابه و استيجار غير است، به جهت حصول غرض به همۀ اينها و امكان قيام اكثر از حدّ كفايت به واجب كفايى.

و اگر قادرِ به مباشرت، استيجار غير نمود از خودش، وجوبْ جهاد ساقط است با عدم تعيّن بر خودش به مثل تعيين امام يا توقّف امر بر شخص او، و در صورت اكتفاء به آنكه استيجار او نموده است.

و اظهر عدم فرق است در نايب، بين قادر موسر و غير او؛ چنانچه در منوبٌ عنه، بين عاجز و قادر [فرقى] نيست در صورت عدم تعيّنِ شخصى بر قادر، به جهت اعم بودن واجب، بين عمل براى نفس يا غير به نيابت، مثل وجوب اعم از مباشرت و استيجار بر موسر با عدم تعيّن، به جهت حصول غرض از واجب با همۀ اينها، به خلاف عبادات واجبه عينيّۀ تعيينيّه. و از اين جهت اظهر، عدم صحّت استيجار قادرِ موسر است در صورت تعيّن بر او به واسطۀ احتياج به او با احتياج به مستأجر باشد و غرض لزومى مترتّب بر دو فعل است، نه بر يك فعل كه مباشرت از يكى و نيابت از ديگرى است؛ بلكه با تعيّن بر موجر با قطع نظر از اجاره - چنانچه مفروض است - صحّت اجاره مشكل است، بلكه ممنوع است؛ و عمل براى غير در متعيّن بر نفس، محل تأمّل است، بلكه ممنوع است.

ابتداى به قتال در حرم

5. ابتداى به قتال در حرم، جايز است و حرمت آن منسوخ است، [و] در چهار ماه حرام كه «رجب» و «ذو القعده» و «ذو الحجه» و «محرّم» باشد، حرام است مگر با كسانى

ص: 372

كه حرمتى براى اين چهار ماه قائل و معتقد نيستند، مثل كثيرى از كفّار، و دفاع كفّار، مربوط به اين تحريم نيست.

لزوم مهاجرت بر كسى كه قادر از وظايف دينيّه باشد
اشاره

6. واجب است مهاجرت از بلاد شرك و كفر بر كسى كه متمكّن از اظهار شعائر اسلام و مجموع مختصّات دينيّه مثل اذان و اقامه و نماز و روزه در آنجا نباشد و بايد انجام ندهد مگر در خفاء، مگر آنكه تمكّن از خروج و نزول در محل امكان تعيّش بدون محذور نداشته باشد. و وجوب هجرت با تمكّن از بعض و عجز از بعض شعائر، ساقط نمى شود.

مرابطه

«مرابطه» كه عبارت از اقامت در حدود بلاد اسلام است براى منع كفّار از هجوم و اعلام مسلمين به هجوم آنها تا بتوانند محافظه كارى نمايند، مستحب است و گاهى واجب مى شود به نحو كفايت در صورت خوف ضرر فعلى بر اسلام و مسلمين، و در آن قتال غير دفاعى نيست مگر با اذن امام يا نايب او.

و مرابطۀ مستحبّه، ما بين سه روز تا چهل روز است؛ و استحباب آن در يك شبانه روز، خالى از وجه نيست. و آنچه به عوارض واجب شده باشد، محدود به خوف است نه وقت.

و كمك دادن به مرابطين به هر وسيلۀ مشروعه، مستحب است اگر چه اسب يا خادم باشد.

و اهميّت حدّ بلاد اسلام و اعظميّت خطر در ناحيۀ خاصّه، سبب افضليّت رباط در آن محلّ است. و نقل اهل به محلّ رباط، رجحان ندارد، بلكه تعريض ايشان به خطر در بعض مراتب آن، حرام است.

اگر نذر كرد مرابطه، يا اعانت مرابطين را با مال، واجب مى شود در زمان بسط يد

ص: 373

امام و عدم آن، اگر متعلّق نذر، رباط مشروع يا كمك مرابطين در رباط مشروع باشد، نه آنكه محض تقويت ولات جور باشد، آنچه مترتّب مى شود بر رباط و مقصود مرابط است. و در حكم نذر است در صحّت، اجارۀ غلام يا دابّه براى رباط در جميع ازمنه.

ص: 374

فصل دوم اصنافى كه جهاد با آنها لازم است

اشاره

جهاد به معنى اعم از مصطلح متقدّم، واجب است با سه طايفه:

«باغى» كه خارج بر امام اصل - عليه السلام - است و آنها كه محكوم به لحوق به ايشان مى شوند؛ و «اهل ذمّه» از يهود و نصارى و مجوس اگر اخلال به شرايط ذمّه نمودند؛ و غير مذكورين از اصناف كفّار، چه آنكه براى دفع فساد ايشان مثل باغيها باشد، يا براى دفع مهاجمين از ايشان بر بلاد اسلام به نحوى كه خوف قتل و اسر مسلمين و سبى ذرارى ايشان يا بر عَلَم اسلام از ايشان حاصل شود، يا آنكه براى دعوت ايشان به انتقال از كفر به اسلام؛ پس جامع، نقل به اسلام يا ايمان يا اعطاء جزيه يا دفع فساد است.

لزوم دفاع در مقابل كافر قاصدِ سلطنت

و اگر مقصودِ كافرى سلطنت باشد نه مزاحمت با شعائر دينيّه، اقرب وجوب دفاع است، زيرا سلطان كافر بر مسلمين، مخوف است با او زوال شعائر بعد از مدّتى؛ و تعرّض به قتل براى چنين خوف با تحرّى اقرب به مقصود و اهون بر مسلمين، سائغ بلكه واجب است اگر مندوحه [اى] براى دفع شر او نباشد.

و اگر كافر، قاصدِ ازالۀ شعائر اسلام باشد فعلاً، پس دفع او لازم است اگر چه با كمك دادن به والى جور باشد، به جهت لزوم ترجيح بين مراتب فساد از هدم اسلام يا ايمان؛ و مثل آن مشروط نيست وجوب آن به شروط جهاد دعوتى ابتدايى.

ص: 375

دفاع و ابتداى به قتال

اگر كفّار ابتداى به قتال نمودند، بايد مقاومت نمود با تمكّن؛ و اگر ابتدا نكردند، بايد ابتدا كرد با تمكّن براى نقل به اسلام، يا رجوع به شرايط ذمّه اگر اهل كتاب باشند، كه اگر منتقل نشدند يا وفاء به عهد نكردند، كشته بشوند. و واجب در هر صورت، محدود به زمان مثل يك مرتبه در سال نيست، بلكه داير مدار وجود شروط و تحقّق خوف و قوت و ضعف مسلمين از قيام به اين امر و رجاء رجوع در كفّار به نحو آكد از آنچه بر قتال مترتّب مى شود مى باشد؛ پس گاهى بيش از يك دفعه واجب مى شود در سال، و گاهى يك دفعه هم واجب نمى شود.

و ممكن است گاهى نوبت به مصالحه به تأخير قتال با كفّار برسد با مباشرت امام اصل يا نايب خاص او، چنانچه مى تواند تأخير قتال نمايد به سبب مصالحى كه خودش مى داند بدون مصالحه با آنها. و اگر با نايب عام تصدّى مقاتله باشد، مى تواند تأخير و مصالحه نمايد.

كيفيّت قتال با اهل حرب

تكليف نايب خاص و عام

تكليف نايب خاص امام، ابتداى اقرب فالاقرب از كفّار است براى دعوت يا ارجاع يا دفاع، مگر آنكه ابعد، خطر و ضرر او بر اسلام و مسلمين، اشدّ باشد با تساوى در توقع و خوف؛ و رعايت اصلح براى اسلام و مسلمين و دفع ضرر راجح از آنها لازم است و استحبابى نيست. و هم چنين نايب عام اگر قائل به نيابت او باشيم.

لزوم تحصيل قوّت و كثرت مسلمين براى قتال

و هم چنين لازم است انتظار قوّت و كثرت مسلمين، در زمانى كه دشمن اكثر و اقوىٰ است و قوّت مسلمين مترتّب است به انتظار. و [چون] قوّت و ضعف، مختلف است به اختلاف ازمان و احوال و خصوصيّات دو طرف، عبرت به تشخيص امام است يا

ص: 376

نايب او كه لازم الطاعه باشد؛ و در دوّمى لازم است عمل بر كسانى كه علم به خلاف نظر او نداشته باشند؛ وگرنه اعلام نمايند يا نحوى رفتار نمايند كه از قِبَل آنها، شكست لشكر اسلام حاصل نشود.

و هم چنين محافظه كارى بر اسلام و مسلمين و تشكيل پناهگاه و وسايل تحفظ از دشمن و اصلاح طريق مسلمين و اخلال به طريق كفّار و تفويض امور در هر ناحيه به مدبّر با كفايت و عقل و شجاعت و ديانت، با ارتباط آنها با مجامع و مراكز اسلاميّه، لازم است.

لزوم دعوت به محاسن اسلام جهت قتال ابتدايى

و ابتداى به قتال كفّار جايز نيست مگر بعد از دعوت ايشان به محاسن اسلام از شهادتين و اصول دين و امتناع ايشان از قبول يا از اعطاء جزيه اگر اهل جزيه بوده اند.

و اگر مسلمانى قبل از دعوت، يكى از كفّار را به قتل رسانيد، معصيت كرده و لكن ضامن نيست در غير اهل ذمّه يا اهل ذمّه بعد از اخلال به شروط.

لزوم اعلام هدف مسلمين

و بايد اعلام شود يا آنكه معلوم باشد براى كفّار كه هدف مسلمانها از قتال چه چيز است. و احوط عدم اقتصار است بر اعلام رئيس آنها با امكان ساير مراتب اعلام؛ و اگر ممكن نشد، هر فردى به طرف خودش در اثناء مقاتله اعلام نمايد؛ و تكرار اعلام و دعوت براى تأكيد حجّت و با احتمال تجدّد رأى و رغبت به اسلام، مطلوب است.

و دعوت به مأثور در محل استفاده راجح است: «بسم اللّٰه. أدعوك إلى اللّٰه و إلى دينه.

و جِماعُه أمران معرفة اللّٰه، و الآخر العمل برضوانه، و أنّ معرفة اللّٰه أن يعرفه بالوحدانيّة و الشرافة و العلم و القدرة و العلوّ فى كلّ شىء، و أنّه الضارّ النافع القاهر لكلّ شىء، الذي لا تدركه الأبصار و هو يدرك الأبصار و هو اللطيف الخبير، و أنّ محمّداً عبده و رسوله، و أنّ ما جاء به الحقّ من عند اللّٰه، و أنّ ما سواه لهو الباطل.»

ص: 377

و ظاهر اين است كه اين كيفيّت، مختصّ به دعوت به اسلام است.

و دعا به مأثور براى شروع در قتال، مندوب است.

و اتّخاذ شعار براى تمييز مسلمين مطلوب است، بلكه گاهى واجب مى شود به اعمّ از انحاء مميّزات ظاهريه، قوليّه يا عمليّه. و موافقت آن با يكى از شعارهاى منقول از نبى اكرم - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم يا وصىّ او، مندوب است.

حرمت فرار در مقابل هجوم دشمن

و در جهاد دعوتى يا مطالبۀ عهد اهل ذمّه، جايز نيست فرار از زحف و هجوم دشمن، با بودن دشمن [به اندازۀ] دو مقابل مسلمين يا كمتر. و تعدّى در موازنۀ قُواى جنگى طرفين، محتمل است، بلكه خالى از وجه نيست، در صورتى كه در مقايسه، دو چندان باشند يا بيش از آن. و دفاعِ محض، ملحق به جهاد نيست در اين حكم تعبّدى بنا بر اظهر.

رعايت مصالح جنگ

و جايز است تغيير محل براى طلب مكانِ اصلح براى مقاتله به اعتبار مكان از حيث علوّ و هبوط يا سهولت و حزونت يا سعه و ضيق؛ يا ارادۀ اصلاح وسيلۀ جنگ كه با او است يا تحصيل جديد؛ يا قرب به آب و نحو اينها از مصالح جنگ؛ يا براى لحوق به جماعتى كه اجتماع آنها مؤثّر در مقصود از قتال است يا مقصود با آن اسهل است و اقلّ ضرراً مى باشد در صورت عدم بُعد آن طايفه از متحيّر به حدّى كه او را از مُقاتل بودن خارج نمايد. و در هر دو صورت بايد با امكان، رعايت مصلحت قشون اسلام از حيث لحوق ضعف به آنها و انكسار و غلبه دشمن در صورت، بنمايد در كيفيّت خروج از موقف اصلى.

انصراف و فرار از جنگ

و براى مضطر - مثل آنكه مريض بشود يا آنكه سلاح او از دست برود - جايز است انصراف به نحوى كه موجب وهن لشكر اسلام نباشد؛ و مدار بر امكان مقاتله با

ص: 378

وسيله اى [است كه] كه فعلاً ممكن است حتى سنگريزه ها، است.

و جايز است براى اهل بلد در صورت هجوم كفّار به بلد ايشان، تحصن به امكنۀ مناسبه براى انتظار لحوق كمك از خارج؛ و آن فرار نيست اگر چه دشمن اكثر از دو مقابل نباشد.

و اگر ظن به هلاك داشت در ضِعف يا كمتر، پس اگر اطمينانى بود، اظهر حرمت القاء در مهلكه است مگر با ترجيح امامِ اصل، قتال را به جهت غايات مهمّۀ دينيّه؛ و اگر مجرّد ظن شد، اظهر وجوب ثبات و عدم جواز فرار است، چنانچه اين ظن در مطلق ضِعف، بلكه كمتر، موجود است.

و گذشت كه حكم فرار از زحف، در دفاع نيست و در جهاد دعوتى و مثل آن است. بلكه براى زنها، فرار مانعى ندارد، بلكه واجب است با خوف بر نفس يا عرض؛ و هم چنين اطفال و سكران و مجانين، تكليفى به ثبات ندارند.

و حكم ضِعف و اكثر آن در فرار، جارى است در زيادتى يا كمى يك نفر بنا بر اظهر. و چون موازنه در قوت و معدّات جنگى، ملحوظ مى شود، پس با تقارب اوصاف، عدد ملحوظ مى شود، وگرنه اعتبار به دو قوت در مقابل يك يا ازيد از دو قوت در مقابل يك قوت است بنا بر اظهر.

و در مورد اعتبار به عدد اگر در زايد بر ضِعف به اعتبار خصوصيّاتى، ظن به سلامت پيدا شد، اظهر جواز ثبات و استحباب آن [است]، به خلاف ظن به هلاك كه حرمت ثبات در صورت عدم ايجاد ضعف در لشكر اسلام بى وجه نيست؛ و بر تقدير جواز، ثبات راجح است، لكن موافقت جهاد با غير آن در حكم القاء در تهلكه در غير تحديد شرعى در ضِعف بودن عدوّ يا ازيد، اظهر است. و در جريان حكم فرار از زحف در واحد با اثنين يا ثلاثه - يعنى با عدم كثرت لشكر در طرفين - تأمّل است، و بنا بر اختصاص حكم به جهاد دعوتى و مثل آن و عدم شمول به زمان غيبت، ثمره ندارد.

ص: 379

نحوۀ جنگ با دشمن

جايز است محاربت دشمن به هر قسمى كه اميد فتح يا نجات در آن باشد از آنچه اهون از قتل نفس باشد از اموال؛ و اگر در بين آنها كسانى باشد كه جايز نيست قتل آنها مثل زنها و اطفال، خوددارى از مهلكات آنها مى شود مگر آنكه متوقّف باشد فتح بر آن. و در القاء سموم در بلاد كفّار، شبهۀ حرمت است، و آن شبهه آكد است در غير صورت اختصاص بلد به كسانى كه جايز است قتل آنها و متوقّف است فتح بر القاء سمّ .

و اگر كسانى را كه جايز نيست قتل ايشان - مثل زنها و اطفال و مجانين - سپر خودشان قرار دادند، تا ممكن است عدول از قتل اين قسم به قسم ديگر نمايند؛ و اگر ممكن نشد، جايز است توصّل به فتح يا نجات، به قتل واسطه ها.

و هم چنين [است] اگر اسيرهاى مسلمان را سپر خودشان در شدّت محاربه قرار دادند و فتح يا دفع، متوقّف بر قتل واسطه باشد بدون مندوحه و با عدم تعمّدِ قتل مسلم، يعنى تجنّب از آن به هر صورت كه ممكن است، حتى مثل توجه به واسطه با ايقاع قتل بر كافر و تقديم جرح بر قتل و قتل يكى بر قتل دو نفر.

و در لزوم ديۀ مسلم از بيت المال تأمّل است، و احوط ثبوت آن است بنا بر ثبوت آن در هر عمدى كه موجب قصاص نباشد، مگر با دليل بر عدم، و ثبوت كفّارۀ عمد از بيت المال، موافق احتياط است.

و اگر عمداً مسلمان را به قتل رسانيد با امكان تحرّز، قصاص و كفّاره بر قاتل و از مال او ثابت است اگر چه در حال قيام و اشتداد حرب باشد. و اگر با امكان تفكيك در قتل، از روى خطا به قتل رسانيد مسلمان را، ديه بر عاقله است و كفّاره بر قاتل.

افرادى كه قتل آنها در جنگ جايز نيست

و جايز نيست در جهاد به معناى اوّل، قتل مجانين و اطفال و زنها. و اگر زنها مقاتله نمايند، و نتوانند منصرف بشوند از آنها، دفاع آنها اگر چه به مقاتله باشد لازم است. و اگر مردها آنها را سپر خودشان قرار دادند و ممكن نباشد تفكيك يا آنكه در محلى

ص: 380

باشند كه مقاتله با مردها ممكن نباشد بدون قتل زنها و امثال آنها، و متوقّف باشد فتح يا دفاع بر قتل ايشان، جايز است قتل آنها، چنانكه گذشت. و حكم مراهق از اولاد آنها، حكم زنها است كه در ضرورت، قتل ايشان جايز است.

و هم چنين پير مردى كه قوه فكرى و بدنى خود را از دست داده، قتل او جايز نيست بدون ضرورت، به خلاف صورتى كه يكى از دو كار يا هر دو از او انجام مى شود و در محاربه حاضر باشد.

و هم چنين [جايز نيست قتل] مُقعِد و اعمىٰ كه هيچ كدام قادر بر حركات جنگى نباشند، به خلاف قادر و داخلِ در محاربه اگر چه به سبب قوت رأى و نظر ايشان باشد. و ضرورت هم در صورت عدم جواز قتل، مستثنىٰ است، چنانكه گذشت. و خنثاى مشكل، به حكم زن است در آنچه ذكر شد بنا بر احوط.

و ترك قتل راهبها و اصحاب صوامع كه معلوم است از حال ايشان كناره گيرى مطلق از محاربات و منازعات، در غير موارد استثنا و در غير صورت اشتغال به محاربت با تمكّن از اعمال رأى يا قوّت، موافق احتياط است.

و هم چنين مريضى كه متمكّن از نظر و حركت نباشد بالفعل اگر چه مأيوس از برء نباشد، جايز نيست قتل او مثل مُقعِد بى رأى.

و در جواز قتل فلّاحين و ارباب صناعات كه قدرت دارند لكن منصرف از قتال به شغلهاى خودشان شده اند، تأمّل است.

و پيغام آور كافر را نمى كُشند.

عدم جواز تمثيل كفار مقتول

و جايز نيست بعد از قتل، تمثيل به كفّار مقتولين، به قطع بينى و گوش و نحو اينها، چه در حال محاربه باشد يا نه؛ و اگر خودشان اين عمل شنيع را با مسلمين انجام دادند، پس در جواز تمثيلِ قصاصى، تأمّل است. و مطلوب است ترك نقل رءوس كفّار بدون غرض راجح شرعى.

ص: 381

حرمت غدر و ترك نقض و جواز اعمال حيله

غَدر و نقض عهد و ترك وفاء به آن، با كفّار و غير ايشان، جايز نيست براى مسلمانها.

و اعمال حيله و خدعه در محاربت جايز است، و از كذب براى مصلحت اسلام و ايمان محسوب است براى غلبه يا نجات.

و اخذ مال حربى - به نحو سرقت و مثل آن - و هر غلولى بعد از امان يا صلح، جايز نيست؛ و در غير اين موارد، ملاحظۀ عناوين مرجّحۀ دينيّه در فعل يا ترك مى شود.

وقت استحباب و كراهت شروع قتال، در حال اختيار

مستحب است در حال اختيار كه مقاتله، بعد از زوال، بلكه بعد از نماز ظهرين شروع شود. و مكروه است در شب، نزول بر دشمن براى قتل مگر براى ضرورت فتح يا نجات؛ و گاهى در غير مورد استثناء، حرام مى شود اگر مؤدّى به قتل محرّم القتل از زنها و اطفال بشود. و مكروه است قتال، قريب زوال قبل از زوال. و اگر عدوّ، شب نزول نمود، پس اگر اضطرار نباشد، تأخير قتل ايشان تا صبح، اولىٰ است.

از بين بردن مركب و مانند آن

و اگر دابّه در مقاتله از حركت بازماند در زمين دشمن، آن را ذبح نمايد اگر ممكن شد، و قطع نكند پاى آن را از زانو مگر در صورت عدم امكان ذبح يا اقتضاء مصلحتى ديگر. و اگر ضعيف كردن دشمن موقوف به پى كردن مركوبهاى ايشان باشد و ذبح ممكن نباشد، مكروه نيست اهلاك آنها.

لزوم يا استحباب اذن در چگونگى دفاع

در صورتى كه اصل محاربت با اذن امام يا نايب خاص او باشد، پس اختيار كيفيّت مبارزه بدون اذن امام، مكروه است. و اصل مبارزه با اذن، مشروع است؛ و با الزام امام، لازم است به نحو عينيّت يا كفايى بودن، و با منع او حرام است، و با مجرّد طلب امام، مستحب است به نحو عينيّت يا كفايى بودن. و جواب مبارز دادن بدون اذن، كراهت

ص: 382

ندارد در صورتى كه شخص خاص را به مبارزه طلب نمايد. و در جواز مبارزۀ ضعيف نسبت به قوى، با ظنّ به هلاك، چه طالب باشد چه مجيب، بدون اذن امام اصل يا نايب خاص، تأمّل است.

شرط عدم اعانت

اگر مشركْ طالب مبارزه شد و شرطى نكرد و عادت به مقتضاى شرط نبود كه كسى كمك ندهد طرفين را، احوط ترك اعانت است مسلمان را تا آخر مقاتله، مگر با توقّف حفظ مسلمان از هلاك به مقدار توقّف، در زمانى كه اگر محافظت نشود، هلاك مى شود، اگر چه مخوف باشد به وجه عقلائى؛ وگرنه معاملۀ امان خاص با اين شرط بشود. و هم چنين اگر مسلمان فرار كرد و حربى تعقيب او نمود، دفع حربى، جايز و واجب است به جهت انقضاء محل شرط.

و اگر شرطْ تعلّق گرفت از مشرك به اينكه كسى غير از مبارز با او مقاتله ننمايد تا آنكه به صف اصلى خود راجع بشود، پس در نفوذ اين شرط مطلقاً حتى در صورتى كه دفع و دفاع از مسلم لازم باشد، تأمّل است.

و اگر مسلم ترك قتال كرد و برگشت و مشرك او را تعقيب نمود تا به قتل رساند، جايز بلكه واجب است دفع و منع مشرك از قتل مسلمان، مگر در صورت شرط كه تأمّل در آن گذشت.

و اگر مشركين صاحب خودشان را اعانت كردند با شرط عدم، مسلمين مى توانند اعانت نمايند مسلم را با قتال مشركين كه كمك نموده اند، و نمى توانند محاربت با قرين نمايند كه او ناقض شرط نبوده است، مگر آنكه از استعانت او اعانت كرده باشند، يا آنكه تبرّع كرده باشند و قرينْ آنها را منع نكرد در صورتى كه تا اين حد، يعنى ممانعت از اعانت، از شرط استفاده بشود و شرطْ راجع به استنجاد خودش فقط نباشد.

و اگر منع كرد و ممتنع نشدند، ناقض نيست و مقاتله با خود او جايز نيست، بلكه با معين او جايز است.

ص: 383

و اگر مسلم از كثرت جراحات از قتال بازماند و برگشت، مى توانند او را از قتل نجات بدهند؛ بلكه با مجرّد ترك قتال، محتمل است جواز محافظت او از كشته شدن، چنانكه گذشت.

و اگر مسلمان فرار كرد و مشرك تعقيب نكرد، نمى توانند محاربه نمايند با اشتراط عدم مقاتله تا رجوع به صف اصلى. و اگر شرط در خصوص امر قرين بود، مى توانند در هر جا كه باشد بعد از فراغ از محاربه با مسلم مبارز، با او مقاتله نمايند، به جهت عدم ارتباط به امان مستفاد از شرط.

احكام امان دادن توسط مسلمين

مسلمان، امان او به كفّار نافذ و ممضىٰ است به ترتيبى كه مذكور مى شود، و براى او و ساير مسلمين نقض امان مسلم، جايز نيست، مثل صورت مهادنه و مصالحۀ مسلمانى كه اهليّت دارد، با كفّار.

و در شبهۀ امان، لحوق حكم آن، خالى از وجه نيست، مثل اينكه به اخبار امان، داخل مسلمانها بشوند بعد معلوم شود كه كذب بوده از مُخبِر.

و بايد عقدِ امان، از بالغِ عاقلِ ملتفتِ مختارِ مسلم باشد؛ پس صبىّ و مجنون و نائم و غافل و سكران و مُكرَه و غير مسلمان اگر داخل مسلمانها در جنگ باشد از اهل ذمّه و مشركين، امان آنها مؤثّر در آثار امانِ صحيح نيست، لكن عقد صبىّ و مجنون و نحو ايشان شبهۀ امان مى شود نسبت به كافر و بايد به مأمن او را برسانند. و حرّ و عبد، و مرد و زن، فرقى ندارند در تأثير امان. و اگر امانْ فاسد بود به سببى، شبهه مى شود در صورت اعتقاد حربى صحّت را و دخول در بين مسلمين به شبهۀ امان، لكن در قبول ادّعاى شبهه بدون اماره بر آن، تأمّل است.

و هر فردى از مسلمين اگر چه مملوك باشد، امان او نافذ است از يك كافر حربى تا ده [نفر]. و آيا مى تواند اهل قلعه و قريۀ صغيره را به امان خودش نجات بدهد؟ اظهر جواز است.

ص: 384

و امام اصل، اختيار او عام است؛ و هم چنين نايب خاص او اگر به جهتى مأمور و متولى شد، با اذن امام مى تواند امان بدهد همۀ آن اقليم مقاتل را. و در غير حرب از ساير امور كه خارج از اذن است، حال نايب، حال آحاد مسلمين است.

لزوم وفا به امان مشروع

و واجب است بر همه، وفاء به امان مشروع با شروط مشروعۀ آن. و اگر متضمّن غير مشروع باشد، شرط فاسد است، و در فساد امان تأمّل است. و بر تقدير فساد اصل يا خصوص فساد شرط، عمل به اصل يا شرط، لازم نيست مگر در صورت تحقّق شبهۀ امان كه رد به مأمن مى شود با كمال صحّت.

هر لفظ به هر لغتى كه مفهوم طرفين باشد [و] دالّ بر امان باشد، مؤثّر است در آن مثل «آمنتك» يا «انت آمن» يا «اجرتك»، و هر كنايه كه مقرون به قراين كافيه در دلالت بر امان باشد؛ و هم چنين اشاره و فعل دالّ بر امان.

و قبول حربى لازم است به نحوى از انحاء از قول و فعل و سكوت مفيد؛ پس اگر قبول نكرد و داخل به عنوان محاربه شد، حكم امان مرتّب نمى شود.

وقت امان

وقت امان براى آحاد مسلمين، قبل از اسير شدن و مادام [كه] ممتنع از اسارت است، مى باشد؛ پس امان بعد از اسارت، صحيح نيست. و اگر غلبۀ ظاهر و قريب شد و طلب امان نمود از مسلمان، پس امان داد، صحيح است بنا بر اظهر با وجود مصلحت در امان؛ و اما با وجود مفسده، مثل امان دادن به جاسوس مشركين كه معروف به اين صفت است، پس صحّت امان براى آحاد، قابل منع است.

اقرار مسلم به امان

اگر مسلم اقرار كرد به امان دادن او كافر را، پس اگر اقرار در زمان صحّت ان شاء امان باشد، مثل قبل از اسارت، قبول مى شود؛ وگرنه قبول نمى شود؛ و هم چنين اگر متعدّد

ص: 385

باشند اقرار كننده ها به امان دادن خودشان. و اگر كافر بيّنۀ عدول داشته باشد به امان مسلمى، قبول مى شود.

ادعاى حربى بر امان

اگر حربى ادّعاى امان مسلم را نمود، پس قبل از اسر او، قول مسلم، مقدّم است بدون يمين، به جهت كشف انكار از عدم اقرار يا رجوع در زمان جواز رجوع. و بعد از أسر، حقِ ان شاء امان ندارد، پس اقرار او نافذ نيست؛ پس بر انكار، مُطالَبٌ به يمين نمى شود.

و هم چنين دعواى امان دادن غير كسى كه در دست او اسير است با انكار غير، اگر چه ختم دعوىٰ با يمينِ منكر، احوط است. و اگر قول حربى موافق ظاهر است مثل سلاح و قوّت داشتن، پس او منكر است نه مسلم كه مدّعى انصراف از ظاهر است.

و اگر مسلمان، عاجز از جوابِ حربىِ مدّعى امان بود به واسطۀ موت يا اغماء، از حربى مطالبۀ بيّنه مى شود؛ و اگر نياورد، به مأمن او رسانده مى شود به شبهۀ امان.

و اگر در يد مسلم بود و ادّعاى امان كرد و مسلم تصديق نمود، پس در جريان حكم اقرار در اين زمان يا اعمال يد و دعواى بدون معارض، تأمّل است، [و] رجحان دوّم خالى از وجه نيست.

تابعيّت مال براى نفس در امان

و اگر عقد امان [به نحو] صحيح محقّق شد براى سكنىٰ در دار الاسلام، مال حربى هم تابع است اگر چه مذكور در عقد نباشد. و اگر ملحق به دار الحرب شد به نيّت اعراض از دار الاسلام، امان او در نفس منتقض مى شود، و در مال باقى است مادام [كه] آن را به دار حرب نبرده است؛ يا آنكه شرط در عقد امان، عدم امان در مال بوده باشد در صورت استيطان دار الحرب.

و اگر حربى وفات نمايد يا مقتول بشود، امان در مال او هم منتقض مى شود؛ و اگر وارث مسلم ندارد، مال او از انفال است و مخصوص به امام است، چه آنكه در دار

ص: 386

الحرب كه به آن ملحق شده است وفات نمايد، يا در دار الاسلام، چون كه ممكن نيست بقاء امان در مال او، به جهت آنكه ميتْ مال ندارد و ملك حربى بدون امان مى شود؛ لكن لازم اين مطلب، تملّك مستولى بر مال است، نه معدوديّت از انفال.

و اگر وارث، مشمول امان در نفس و مال باشد، بقاء امان ميّت در مال او كه مملوك وارث صاحب امان شده است، اظهر است.

فروض رد و عدم رد مال حربى

و اگر مسلمين او را از دار الحرب به اسارت بردند، پس در صورت منّ و فداء، مال او به او رد مى شود؛ و در صورت قتل، حكم آن مذكور شده است؛ و در صورت استرقاق، مال او، مملوكِ مالك خود او مى شود بنا بر مالكيّت عبد در استدامه؛ وگرنه از انفال و مال امام - عليه السلام - است.

و هم چنين اگر بعد از استرقاق، منعتق بشود يا وفات نمايد، مال او مردود به ورثۀ او نمى شود اگر چه مسلمين باشند؛ بلكه به مجرّد استرقاق، ملك امام مى شود بنا بر عدم مالكيّت عبد در بقاء مثل ابتداى مالكيّت او؛ و بعد از زوال ملكيّت به استرقاق، عود نمى كند به او يا وارث مسلم او.

اگر مسلم با امانْ داخل دار الحرب شد و سرقت كرد، پس در وجوب اعادۀ مسروق به واسطۀ امان، تأمّل است.

و اگر مسلمان، اسير حربيين شد و او را آزاد كردند با امان و شرط كردند اقامت در دار حرب را، واجب نمى شود اقامت، و اموال آنها بر مسلم حرام نمى شود اگر چه قبل از فرار از ايشان باشد. و اگر در اطلاق، شرط مالى بر مسلم نمايند، لازم نيست با تمكّن اداى آن مال، و امان ايشان حكم حادثى را مستلزم نيست و صحيح نيست.

و هم چنين اگر در وقت دخول با امان، از حربى قرض نموده بود، وجوب ادا - كه مبنى بر صحّت اقتراض و احترام مال حربى، يا تحريم مسمّاى غلول و غدر با آنها است حتى در صورت دخول با امان در دار الاسلام - معلوم نيست و قابل منع است.

ص: 387

اسلام حربى و اشتغال ذمّۀ او

اگر حربى، اسلام اختيار كرد و در ذمّۀ او مهر زوجه اش بود يا ثمن مبيع بايع حربى، پس اگر زوجه و طرف، اختيارِ اسلام كرده بود قبل از بدهكار يا با او، مطالبۀ مال خود مى نمايد اگر مملوك مسلم است، و مطالبۀ قيمت آن مى نمايد اگر چيزى است كه مسلمان تملّك نمى نمايد. و اگر اسلام اختيار نكرد، پس در استحقاق مطالبۀ به شبهۀ امان، در ابقاء در ذمّه يا در لوازم معامله تأمّل است؛ و مطالبۀ وارث اگر چه مسلم باشد، فرع استحقاق ميّت است.

و محل بحث، حكم شرعى به عنوان اوّلى است، نه اعم از ثابت به عنوان وجوب حفظ نظم و محافظت شئون اسلام و مسلمين به ترك خيانت عرفيّه و اين گونه افساد مالى در عرف غير مسلم؛ وگرنه فرقى بين عوض متلفات و مغصوبات او و عوض در بيع و شراى او با اهل حرب قبل از اختيار اسلام، در احكام عناوين ثانويه نيست.

اگر زوجه قبل از اسلام زوج، وفات كرد و وارث مسلمى داشت [و] پس از آن زوج مسلمان شد، يا آنكه اسلام آورد زوجه قبل از زوج [و] پس از آن وفات نمود، پس ميراث زن - كه از آن جمله مهر است اگر در ذمّۀ زوج بوده - مال وارث مسلمان او است، و به اسلام زوج، ساقط نمى شود، و اسلام زوج تأثيرى در انتقال سابق به ورثۀ زوجه ندارد.

تحكيم

اشاره

«عقد تحكيم»، يعنى نزول بر حكم معيّنى، [كه] جايز و نافذ است از امام اصل و نايب خاص او، بين مسلمين و كفّار.

شرايط حاكم در تحكيم

و معتبر است در حاكم معيَّن بين دو طايفه، «كمال عقل» در مقابل صبىّ و مجنون و سكران و امثال آنها؛ و «اسلام» بلكه عدالت حاكم. و اظهر اعتبار «ذكوريّت» و

ص: 388

«حرّيّت» در حاكم است در حكومت در اين مقام، مثل ساير مقامات، در غير منصوب خاص امام اصل اگر نصب او تعلّق بگيرد به غير مرد جامع شروط متقدّمه، و به جامع شروط از غير مرد و آزاد. و بايد «عارف به مصالح» حكومت و مبادى آنها از علم به احكام شرعيّه باشد، اگر چه محدود در مثل قذف باشد و توبه نموده باشد، يا آنكه نابينا باشد با عدم اختلال در چيزى از شروط متقدّمه.

و توافق بر مهادنه - يعنى مصالحه بين دو طايفه - بر حكم حاكمى كه امام اصل تعيين نمايد او را، جايز است؛ و بر حكمِ حاكمى كه اهل حرب تعيين نمايند او را، جايز نيست مگر آنكه شروط حاكميت را نزد مسلمين واجد باشد.

و اگر مهادنه واقع شد بر غير معيّن و اختيار تعيين با ايشان شد، پس تعيين كردند از مسلمين يا قشون اسلام بالخصوص، غير صالح را براى حكومت، تعيين بى اثر است، لكن مهادنه باطل نمى شود و بايد تعيين صالح بشود.

و اگر صالح معيّن، به خطا، حكومت غير مشروعه كرد، حكم او نافذ نيست، يعنى خصوص آن حكم؛ و بايد مجدداً حكومتِ صحيحۀ مشروعه انجام دهد.

فوت حاكم معيّن در تحكيم

و اگر حاكم معيّن وفات نمود قبل از حكومت، پس اگر مهادنه بر حكومت او واقع بوده، باطل مى شود، و امان ناشى از آن زايل مى شود، و به مأمن اعاده مى شوند؛ مگر آنكه مجدداً مهادنه بر شخص ديگر واقع شود. و اگر مهادنه بر غير معيّن به شرط تعيين آنها - كه منصرف به صحيح مفيد است - واقع شود، مهادنه باطل نمى شود و تعيين تبديل مى شود.

و جايز است حاكم را در عقد مهادنه، مجموع دو نفر معيّن يا بيش از دو نفر قرار دهند، يعنى با توافقْ حكم نمايند، مثل وصايت مجموع دو نفر؛ و در اين صورت اگر يكى از معيّنها وفات كرد، حكم ديگرى با بقيه، مفيد و متبوع نيست و مهادنه باطل مى شود، مگر آنكه تعيين به سبب اشتراط اختيار تعيين بوده، پس تعيين، باطل

ص: 389

مى شود و مهادنه باقى است و بر آنها تعيين غير است به جاى متوفّى با بقيه يا بدون آنها بر حسب قرار در مهادنه.

اظهر جواز قرار دادن حكومت براى هر كدام از دو نفر معيّن است كه در صورت اختلاف، قرار دهند تخيير مسلمين يا تخيير كفّار را. و اظهر عدم جواز قرار بر حكومت دو نفر كه يكى از آنها كافر است يا غير صالح براى حكومت است به نحوى از انضمام و استقلال، است.

و حكم حاكم كه تحكيم او به رضاى دو طايفه بوده مادام [كه] مخالف با شرع نباشد و موافق مصلحت مسلمين باشد، نافذ است.

منّ و فداء

و جايز است منّ حاكم، بعد از حكم به قتل و نحو آن، اگر حادث بشود مصلحت در منّ يا فداء، و هم چنين استرقاق بعد از حكم به قتل. و لازم است عدم مخالفت حكم بعد از رضا به آن. و واجب نيست بر حاكم، حكم كردن اگر چه قبول كرده باشد آن را، مگر دفع فساد لازم الدفع از مسلمين متوقّف بر آن باشد.

اگر كفّار اختيار اسلام نمودند

اگر بعد از حكم به قتل و سبى و اخذ مال، اسلام اختيار كردند، قتل ساقط مى شود نه غير قتل، در نفس و در زنها و اطفال، يعنى در اسلام به اصالت يا تبعيّت، پس سبى زن و طفل او ساقط نمى شود بعد از حكم به آن.

اگر قبل از حكم حاكم، اسلام اختيار كردند، محفوظ مى شود به اسلام، نفس و مال آنها از قتل و سبى و اغتنام در نفس مسلم و زن و مال او. و فرق بين قتل و غير، در اسلام قبل از حكم يا بعد از آن، محل تأمّل است اگر اجماعى نباشد.

قرار فداء براى مشرك در عوض اسير مسلم، لازم الوفاء نيست؛ و به عنوان جعاله در مقابل رفع اسارت از مسلمان نه به عنوان عوض حرّ مسلم، مانعى ندارد و لازم

ص: 390

مى شود وفاء به آن به نحو لزوم ساير معاوضات با آنها.

چند فرع
امان موقّت و اخذ جزيه

1. اگر حربى با امان، داخل دار اسلام شده باشد و امام اصل يا نايب خاص او بگويد:

«اگر برگشتى به مأمن، حكم امان تا رجوع جارى است، وگرنه به حكم اهل ذمّه در جزيه خواهى بود»، پس تا يك سال ماند، مى توانند از او جزيه بگيرند. و اگر گفت:

«براى عذرى و حاجتى مانده ام»، قبول مى شود و جزيه نمى گيرند به جهت دعواى عدم استيطان.

طلب امان بعد از فتح حصن

2. اگر يكى از مشركين طلب امان كرد با فتح حصن، جايز است امان دادن به او؛ و اگر مشتبه شد با غير، بعد از امان، جايز نيست قتل يا سبى يا اخذ مال يكى از اطراف شبهه. و هم چنين اگر يكى از آنها قبل از فتح، مسلمان شد پس از آن مشتبه شد به غير.

جواز جعاله با كفار براى مصلحت مسلمين

3. جعاله براى دالّ بر مصلحت مسلمين، نافذ است، چه آنكه طرفْ مسلمان باشد يا كافر. و با عملْ مستحق جُعل مى شود، چه آنكه عملْ مستلزم فتح باشد يا نه؛ پس در دوّم، قبل از فتح و بعد از عمل، مستحق جُعل مى شود. و از اوّل است اگر بگويد: «من دلّنا علىٰ طريق القلعة، فله جارية منها» با تعيين جاريه، يا بدون تعيين بنا بر جواز جهالت در جُعل در جعاله.

فروعى در رد جُعل به عامل

و بايد معلوم باشد جُعل به توصيف يا مشاهده اگر از مال جاعل است؛ و اگر از غنيمت مجهوله است، پس جواز جهالت جُعل و عدم جواز، مذكور در كتاب «جعاله» است.

ص: 391

4. اگر جُعل، جاريه اى بود و بلد مفتوح شد با امان اهلش، و در آن جمله همان جاريه معيّنه بود، پس با فعليّت استحقاق جعل از عامل و بنا بر عدم لزوم تعميم در امان، كلامى نيست؛ و بنا بر لزوم و يا وقوع تعميم به نحو صحيح از غير جاعل در صورت توافق بر قيمت، در بذل جاريه به عوض يا امساك با تعويض شبهه [اى] نيست؛ و با تعاسر، در بطلان هدنه يا جعالهْ خلاف است، [كه] احوط - بنا بر لزوم تعميم در امان نسبت به همۀ اموال - مصالحه به اخذ قيمت است از عامل يا مالك مستأمن به اين نحو كه عين براى هر كدام باشد، از او نصف قيمت مأخوذ شود.

5. اگر جُعل، جاريه بود و اختيار اسلام قبل از فتح نمود، دفع نمى شود به عامل مگر قيمت آن جاريه، و استرقاق مسلم قبل از فتح نمى شود، چه آنكه عاملْ مسلم باشد يا كافر. و هم چنين است اگر بعد از فتح مسلمان بشود و عامل كافر بود، دفع مى شود قيمت او به عامل؛ و اگر عامل مسلم بود مانعى از تملّك او مسلم بعد از فتح را، نيست چون كه به فتح، عاملْ مالك جُعل معيّن مى شود با عدم مانع، چنانچه مفروض است، و اسلام متأخّر، مُزيل ملكيّت مسلم نيست، مثل اسلام اسير بعد از سبى.

6. اگر جاريه [اى] كه جُعل معيّن بود وفات كرد قبل از فتح يا بعد از آن بدون تفريطى در دفع آن، كسى ضامن قيمت آن براى عامل نيست و مستحق مالى بر كسى نيست.

در بيان حكم اسيرهاى كفّار است

زنان و اطفال

آنچه زن يا طفل باشد از كفّارى كه محارب باشند و در ذمّه يا عهد و امان اسلام نيستند، به مجرّد استيلاء به قهر و غلبه بر آنها به نحوى كه صدق سبى نمايد، مملوك مى شود و قتل آنها جايز نيست، چه آنكه سبى، در حال قيام حرب باشد، يا بعد از انقضاء آن. و نيّت تملّك و بقاء غلبه، لازم نيست؛ پس با فرار، از ملكيّت خارج نمى شود.

و در لحوق خنثاى مشكل و ممسوح از بالغها، به زن در غير عدم جواز قتل، تأمّل

ص: 392

است اگر اتفاقى نباشد.

اگر طفلْ مشتبه شد بلوغ او، اختبار به علامات آن مى شود كه از آن جمله، انبات شعر خشن بر عانه يا سنّ ثابت است؛ و هم چنين [است] اگر با تكثّر اَمارات ديگر، علم به بلوغْ حاصل شد، وگرنه ملحق به طفل مى شود. و اگر مدّعىِ بلوغِ به احتلامِ ممكن باشد و عقل او كامل باشد، محتمل است قبول قول او. و هم چنين اگر مدّعىِ استعجالِ انبات شعر به وسيلۀ دواء ممكن باشد به نحوى كه ادّعاى شبهه باشد.

حكم رجال

و آنچه از كفّار، بر آنها مستولى شدند مسلمانها، در حال قيام حرب، از مردها كه بالغ باشند، قتل بر آنها ثابت است، مثل ثبوت استرقاق در صورت استيلاء بعد از انقضاء حرب.

و آنكه قتل بر او ثابت است اگر اسلام اختيار كرد، محفوظ است از قتل، و مى تواند امام او را مورد منّ قرار بدهد. و در جواز استرقاق و فداى او تأمّل است، و احوط ترك غير منّ است براى غير امام اصل و نايب خاص او و مأذون او در خصوص استرقاق يا فداء.

و امام و نايب خاص او مخيّر است در قتلِ آنكه قتل بر او ثابت است از كفّار، بين ضرب عنق، و قطع دست و پا از خلاف و گذاشتن ايشان تا آنكه از خون ريزى وفات نمايند، و اختيار يكى از اين دو طريق احوط است.

عدم جواز قتل اسير بعد از انقضاى حرب

و آنكه از كفّار اسير شدند بعد از انقضاء حرب، او را به قتل نمى رسانند، و امام و نايب او، مخيّر است بين منّ و فداء و استرقاق؛ و اگر اختيار كرد استرقاق يا فداء را، از جملۀ غنايم و مربوط به اهل اغتنام است.

و اگر اسير، بعد از اسر، اختيار اسلام نمود، تخيير بين امور سه گانه زايل نمى شود در اسير بعد از انقضاء حرب.

ص: 393

و اسير را با قدرت به نزد امام يا نايب خاص مى برند؛ و اگر عاجز از مشى بود و مركوبى نبود و قادر بر بردن او نبودند، پس اسير بعد از انقضاء حرب جايز نيست قتل او و هم چنين كشيدن او بنحوى كه مؤدّى به قتل او باشد يا خوف قتل؛ و اسير قبل از انقضاء، در حكم او در تقدير متقدّم، يعنى در وجوب قتل بلكه جواز آن بدون اذن و هم چنين كشيدن منتهى به قتل بدون اذن يا وجوب ارسال، تأمّل است.

اگر اسيرى را مسلم يا كافرى به قتل رسانيد بدون اذن امام يا نايب او، خلاف شرع كرده، لكن ديه يا كفّاره ندارد، اگر چه از آن قسمى باشد كه محكوم به قتل نمى شود و امامْ مخيّر بين سه امر است در او، بنا بر اظهر.

وجوب اسكان و دادن آب و غذا به اسير

و اظهر وجوب سقى و اطعام اسيرى است كه محتاج به آنها باشد اگر چه حكم او قتل باشد، و هم چنين اسكان در محل حافظ از تلف آنها، قبل از ايصال به امام يا نايب، يا بعد از آن در فرض احتياج به بيان حكم.

قتل صبر

قتلِ صبر، مكروه است در بارۀ اسير در صورت مشمول بودن آن اذن را؛ و مرادْ حبس براى قتل است به مثل بستن دستها و پاهاى او در حال قتل. و حمل رأس كافر مقتول، از معركه، مكروه است مگر با خصوصيّاتى كه موجب زوال كراهت يا سبب رجحان آن باشد.

دفن شهدا و كشته ها

شهيد، مثل ساير مؤمنين است در وجوب دفن، به خلاف حربى و ساير كفّار كه دفن ايشان واجب نيست، مگر آنكه در ترك آن ايذاى مؤمنين باشد؛ وگرنه جايز است و واجب نمى شود.

و اگر مشتبه شد شهيد به حربى، استعلام مى شود به كوچكى آلت رجوليّت؛ و

ص: 394

اظهر عمل به علامت مذكوره است در نماز بر مقتول. و عمل به اين اماره در وقتى است كه ميسور نباشد دفن و نماز بر همه به نيّت نماز بر مسلم از آنها، يا آنكه نخواهند چنين احتياط نمايند. و اقتصار مى شود در نظر به عورت، به صورت عدم مَحرم و عدم امكان اطلاع بدون نظر حتى مثل نظر در آيينه مقابل آن.

تبعيّت طفل از ابوين در حكم

و حكم طفل، پسر باشد يا دختر، حكم پدر و مادر او است در اسلام و كفر و احكام آنها.

طفل اسير با ابوين، به حكم ايشان است؛ و اگر يكى از ايشان مسلمان شده باشد اگر چه در دار حرب مسلمان شده بوده، و طفل مسبىّ با كافرِ از آنها بوده، آن طفل محكوم به اسلام است.

و اگر طفل، در حال انفراد از پدر و مادر كافر، خودش سبى شد، لحوق او به سابى در اسلام و طهارت و ساير احكام اسلام، محتمل است، لكن رعايت احتياط در عمل به احكام اسلام در بارۀ او از طهارت و غير آن ترك نشود تا بعد از بلوغ و اظهار اسلام در آن وقت، مثل ساير اولاد كفّار. و اگر سنْ مشتبه بود و بلوغ او محرز نشد، احتياط مى نمايند تا زمان يقين به توصيف اسلام در حال بلوغ. و اگر با يكى از ابوين كه هر دو كافرند سبى شد، به حكم پدر يا مادر اسير كافر است. و اگر ابوين كه هر دو كافر باشند، بعد از سبى، ايشان وفات نمودند، محكوم نمى شود ولد به سابى مسلم.

انفساخ و عدم انفساخ نكاح بعد از اسارت

اگر زوجِ بالغ، اسير شد بعد از انقضاء حرب، نكاح او منفسخ نمى شود با شروط بقاء آن، مگر آنكه امام اختيار استرقاق او نمايد كه انفساخ در اين صورت معروف است. و هم چنين طفل و زن كه اسير بشوند در هر حال و به مجرّد سبى و رقّيت آنها، انفساخ نكاح، معروف و ثابت است، اگر چه زوج هم با زوجه اسير شده باشد و هنوز استرقاق نشده باشد، اگر [چه] اسير كنندۀ زوجين با هم، يك مرد باشد.

ص: 395

و اگر زوجين هر دو مملوك بوده اند قبل از سبى، انفساخ به تملّك زوجه ثابت است بنا بر اظهر، در مقابل قول به تخيير غانم بين فسخ و ابقاء زوجيّت، كه منقول از «مبسوط» و «سرائر» و «قواعد» است.

مبادلۀ اسير

اگر زنى اسير شد، پس مصالحه كردند اهل آن زن بر اطلاق اسيرى در يد اهل شرك، پس اطلاق شد، اعادۀ زن از روى صلح فاسد به واسطۀ عدم استحقاق آنها اسير را، لازم نيست. و اگر اطلاق و اعتاق زن به عوض مالى در مصالحه شد، صلح جايز است اگر مستولدۀ مسلم نشده باشد.

اگر حربى در دار حرب، اختيار اسلام نمود، نفس و منقول از مال او - مثل ذهب و فضّه و امتعه - محفوظ مى شود؛ و غير منقول، فىء مسلمين است؛ و اولاد اصاغر او ملحق به او مى شوند اگر چه حمل باشند؛ و غير اصاغر از اولاد او حكم استقلال در اسلام و كفر را دارند؛ پس اگر حامل به واسطۀ كفرْ سبى شد، خودش استرقاق مى شود، نه ولد او كه تابع والد است در اسلام؛ و هم چنين اگر حربيّه حامل بشود از مسلم با وطى صحيح، مثل وطى شبهه.

اگر مسلمانى عبد ذمّى را با نذر عتق كرد پس ملحق شد به دار الحرب و مسلمين او را اسير كردند، استرقاق او بدون مانع است حتى ولاء مسلم بنا بر اظهر. و هم چنين اگر معتِق او - به كسر - ذمّى باشد.

صورت انعتاق عبد با اختيار اسلام

اگر عبد حربى در دار الحرب مسلمان شد و خارج شد به دار اسلام، اسلام و خروج او قبل از مالك بود، منعتق مى شود؛ و اگر در هر دو متأخّر از مالك بود، باقى است بر رقيّت؛ و اگر در اسلام متقدّم و در خروج به دار اسلام متأخّر بود، پس در رقيّت او تأمّل است؛ و احوط استنقاذ او است - از مالك او كه كافر بوده در حين اسلام عبد - به مثل شراى از بيت المال. و اظهر عدم فرق در حكم متقدّم بين عبد و امه است.

ص: 396

فصل سوم اقسام غنيمت و احكام ارضين

اشاره

و آن عبارت است از فايدۀ مكتسبه به صرف سرمايه در تجارت، يا به حيازت مباحات، يا با اعمال به اجرت و نحو اينها، و به آنچه از دار الحرب و محاربۀ با كفّار استفاده و تحصيل مى شود به وسيله مجاهدين به سبب قهر و غلبه بر كفّار با آلات حرب.

و آن سه قسم است: منقول و غيرِ منقول و اسير مثل زن و طفل.

غنيمت منقول
اشاره

1. قسم اوّل در صورت صحّت تملّك مُسلم آن را، مخصوص به غانمين است بعد از اخراج خمس و جعائل، يعنى آنچه را كه براى مصالحى امام يا نايب او، براى اشخاص قرار داده به واسطۀ عملى، مثل دلالت بر عورت يا طريق يا حفظ مسلمانها و نحو اينها؛ پس بعد از اخذ اينها، بقيه بين غانمين تقسيم مى شود. و تصرّف غانمين در آنها قبل از قسمت و اختصاص، جايز نيست مثل ساير مشتركات مگر با اذن همه، مگر اشيايى كه محل حاجت فعليّه باشد براى اهل غنيمت و عوض و بدل كه به آنها اكتفاء نمايند، نداشته باشد و تأخير مناسب نباشد، مثل علف دواب و طعام مأكول، كه جايز است تصرّف در آنها به قدر حاجت، و استيذان متصدّىِ مأذون، موافق احتياط است.

خروج اشياء غير قابل تملّك از غنيمت

و اشيايى كه قابل تملّك مسلم نيست، مثل خمر و خنزير و كتب ضلال حتى تورات و انجيل كه محرّفند، داخل غنيمت نيستند و در حساب غنيمت آورده نمى شوند، مگر

ص: 397

چيزهايى از آنها كه ماليّت فعليّه [داشته] و قابل انتفاع باشند و به لحاظ آن ماليّت فعليّه داشته باشد، مثل جلود و اوراق كتب ضلال.

و جايز است اتلاف غيرِ مال، مثل خمر و خنزير؛ و ابقاء خمر براى تخليل جايز است. و در آنچه از كتب ضلال، مشتمل بر اسماء اللّٰه، يا اسامى شريفه انبياء و ملائكه باشد، رعايت احتياط بشود.

فضولى بودن فروش يا هبۀ غنيمت

اگر يكى از غانمين، چيزى از غنيمت را فروخت يا هبه كرد به يكى ديگر از غانمين، اظهر فضولى بودن اين معامله است، مثل انتقال به غير غانم، نه صحّت در قدر نصيب كه مجهول است، بلكه عين هم محتمل است تخصيص امام آن را به غير؛ و هم چنين نيابت مشترى و قيام او مقام بايع، در وقتى است كه سبب اين مبادله، صحيح باشد.

اگر قابض، به سوى دار الحرب خارج شد، دفع آن لازم است به محل غنايم، نه به دافع به او، مگر آنكه واسطۀ مأمون باشد. و هم چنين ساير اموال مشتركه در دست بعضى از شركا، امانت است، و دفع بعض به بعض، بيع نيست و احكام بيع از قبيل جريان ربا را ندارد. و دفع به غير غانم در عدم تحقّق بيع و انتقال ملكى، مثل دفع به غانم است، لكن در امانت بودن و شروط آن فرقى ندارد؛ و بعد از دفع لازم است ردِّ به مغنم، نه خصوص دافع مأمون.

مباح الاصل در دار الحرب

آنچه در دار الحرب، مباح الاصل باشد - مثل صيد و بعض اشجار - مثل آن است كه در دار اسلام باشد، [كه] با حيازت، هر مسلمانى مالك آن مى شود؛ و آنچه اثر تملّك شخصى از اهل حرب در آن است - مثل بريدن پَر مرغ - از جملۀ غنايم است.

مشتبه بين مال كفار و مسلمين

اگر چيزى باشد در دار حرب كه مشتبه باشد مالك او بين كفّار و مسلمين واردين، مثل

ص: 398

خيمه و سلاح، حكم آن حكم لقطه است در تعريف و حكمِ بعد از تعريفِ يك سال.

وجود منعتق اهل غنيمت

اگر در غنيمت بود كسى كه منعتق مى شود بر بعض اهل آن غنيمت، پس بنا بر عدم تملّك قبل از قسمت امام و جعل او در نصيب غانم مخصوص، منعتق نمى شود چيزى از او، و بر او لازم نيست شراى حصص غير كه در تقدير فعليّت ملكيّت ثابت مى شود؛ و اگر قسمت شد و واقع شد در نصيب غانم، حصّۀ او منعتق مى شود؛ و در وجوب اشتراى زايد بر مقدار نصيب او از سايرين تا مترتّب شود بر آن، انعتاق همه، يا تفصيل بين وقوع قسمت با رضاى شخص اين غانم يا با اجبار و قهر، تأمّل است، اگر چه مطلق احوط است.

غنيمت غير منقول
اشاره

2. آنچه از غنايمْ غيرِ منقول است، مثل اراضى، ملك همۀ مسلمين است و در آنها - مثل منقول - خمس ثابت است؛ و امام مى تواند خمس را از عين اخراج نمايد يا ارتفاع آن زمينها در هر سال.

اخراج خمس اراضى مفتوح العنوه از عين يا منفعت

آيا در اراضى مفتوح العنوه كه ثابت است اين موضوع فعلاً در آنها، خمس بايد اخراج بشود از عين، يا منفعت، يا آنكه لازم نيست، چنانچه مقتضاى سيره، عدم اخراج است؛ و منشأ، يا عدم اذن امام در فتح آنها بوده، پس همه ملك امام و مورد تحليل براى شيعه است، مثل غير عامر از آنها؛ يا آنكه امام تخميس نموده آنها را از اعيان منقوله، و اين احتمال مرجوح است، يا آنكه خمس را امام مثل صورتى كه همه ملك او باشد براى شيعه كرده تحليل به سبب ولايت او بر حصّۀ قبيل خودش، به جهت مصالحى كه مطّلع است بر آنها؟ احوط اخراج خمس از منفعت است؛ و محل بيان مختار، كتاب «خمس» است.

ص: 399

قسم سوم غنيمت

3. و زنها و اطفال كه اسير شده اند از جمله غنايم منقولۀ دار الحرب [بوده و] مخصوص غانمين مى باشند بعد از اخراج خمس آنها براى مستحِق آن.

در احكام ارضين

اشاره

هر زمينى از دار الحرب توسط مسلمين با قهر و غلبه با آلات حرب در تحت استيلاء مسلمين در آمد، ملك عامّۀ مسلمين است بدون اختصاص بخصوص مقاتلين و غانمين.

ارض سواد

و اظهر در «ارض سواد» همين است كه به سبب فتح به غلبه مسلمين بر فُرس در زمان عُمَر، ملك عامّه اهل اسلام است، و محدود شده است در عرض از «جبال حلوان» تا طرف «قادسيه»، و در طول از «تخوم موصل» تا ساحل «بحر عبادان» از شرق «دجله»، و به حسب مساحت به 32 مليون جريب و 36 مليون جريب، تحديد شده است و در زمانهاى متصدّيهاى خلافت اسلاميّه، خراجهاى مختلف براى آنها بوده است.

و از بيان حكم در روايات خاصّه راجع به ارض سواد به ملك مسلمين آنها را، مستفاد مى شود - با ضميمۀ دليل بر اعتبار اذن امام اصل در مشروعيّت جهاد و لوازم آن كه از آن جمله ملك مسلمين غير منقول از غنايم [را] باشد - كه فتوحات اراضى سواد با اذن امام اصل وقت «امير المؤمنين» - عليه السلام - بوده، لذا از انفال و ملك خاص امام نيست.

و اظهر در اين اراضى و امثال آنها، ملك عين است كه مستتبع ملك منافع و خراج است؛ و از حاصل آنها چيزى اگر به دست شيعه به طريق جايز رسيد، محكوم به حليّت است، تا قطع به خلاف براى او حاصل بشود.

تكليف اراضى مفتوح العنوه

نظر در اراضى مفتوح العنوه، مربوط به امام اصل است، هرچه عمل نمايد از تقبيل

ص: 400

مخصوص و غير آن، محمول بر صحيح است اگر چه وجه [آن] تفصيلاً معلوم نباشد؛ اين وظيفه در حال بسط يد امام اصل - عليه السلام - در عمل خودش يا نايب خاص او است.

و اما در حال عدم بسط يد و در زمان غيبت امام اصل (عج) پس برائت ذمّۀ عامل متصرّف، با اداى خراج به جاير در آنچه در تحت استيلاء جائر است، و جواز شراى چيزى از خراج از جائر و والى او، ثابت است؛ و در غير آنچه در يد جائر و ولات او است، مرجع، نايب عام غيبت است در خراج و مقاسمه و حلّ شراى چيزى از آنها؛ پس تصرّفات بايد با اذن فقيه عادل باشد. و در شروط جواز تصرّفات با اذن جائر در آنچه در يد او است و فقيه عادل در آنچه در يد او است، توافق دارند.

اراضى خراجيّه
اشاره

نقل و انتقال صحيح نيست در اراضى خراجيّه؛ و ملك تبعى براى متصرّف به بناء و نحو آن، مسقط خراج نيست؛ پس آنچه با او معاملۀ املاك مى شود اگر اصل آن معلوم نباشد كه خراجى بوده، نقل صحيح است؛ وگرنه در صحّت نقل به احتمال مصحّح آن در اوّل نقل عين - اگر چه به سبب عدم اذن امام اصل، يا عدم معموريّت حال فتح و عدم جواز اخذ خراج كه عمل جائر بوده - تأمّل است. و هم چنين در بقاء و وقفيّت در مساجد و مدارس بعد از زوال آثار، تأمّل است، و محل بيان آن كتاب بيع است.

مصرف درآمد اراضى خراجيّه

صرف مى شود حاصل از اراضى خراجيّه در مصالح عامّه، مثل سد ثغور اسلام و معونت قشون اسلام و بناى قناطر و نحو اينها. و اظهر در آنچه در زمان غيبت از اينها معلوم باشد، لزوم مقاسمه و اداى خراج به نايب [در زمان] غيبت است در صورت عدم تسلّط جائرين بر آنها.

و موارد مفتوح العنوه اگر احراز به علم شد، حكم آن را دارند، مثل آنكه «عراق» بنحو متقدّم، مفتوح العنوه است؛ و اظهر در مكّه - شرّفها اللّٰه - همين است. و ساير بلاد اگر

ص: 401

توافق تاريخها بر آن باشد به طورى كه مفيد ظن اطمينانى باشد، حكم آن ثابت است؛ وگرنه در موارد ثبوت خراجى بودن به حسب عمل اهل جور، گذشت تأمّل؛ و در موارد معاملۀ مستولى معاملۀ ملكيّت مطلقه، با عدم ثبوت خلاف، گذشت حمل بر صحّت.

حكم اراضى مواتِ در حين فتح

و آنچه از اراضى مفتوح العنوه، موات در حين فتح بوده، ملك خاص امام اصل - عليه السلام - [است] و شريكى ندارد. و اگر مشكوك باشد حال ارض در زمان فتح، ثابت مى شود موات بودن در آن زمان، به همان طريق كه ثابت مى شود مفتوح العنوه بودن. بلى ممكن است عدم تنصيص اهل تاريخ بر عمارت زمينى كه فعلاً از موات است و سبق عمارت در آن منقول نشده، كفايت كند همين مقدار در نفى حكم عامر و اثبات حكم بائر حين الفتح، به جهت كثرت دواعى به نقل عمارت و لوازم آن در زمينى. و در زمان حضور امام اصل و امكان مراجعه، بحث از حكم مشكوك، مفيد نيست.

و تصرّف در اين قسم از زمينها بدون اذن مالك آن كه امام اصل است، جايز نيست، و متصرّفْ غاصب است، و بر او است اجرت المثل انتفاعات و تصرّفات در زمان حضور امام - عليه السلام - و غيبت او.

و آنچه موات حين فتح نبوده بلكه معموره بود، ملك مسلمين است عموماً اگر چه خراب عارض شود آن را، و به خراب داخل ملك امام نمى شود.

و هم چنين زمينهاى مملوك اشخاص اگر خراب بشوند، از ملكيّت آنها با معلوميّت مالك، خارج نمى شوند.

و زمين موات در حين فتح كه ملك امام است، به احياء، مملوك محيى مى شود اگر چه مسلمان نباشد؛ و محتمل است احكام ملكيّت ما دام الإحياء مترتّب بشود و بعد از خراب، محيى جديد متملّك بشود، نه ورثۀ محيى سابق.

و هم چنين در زمان حضور امام اصل، مملوك نمى شود به احياء، بلكه بر او است براى امام اجرت المثل يا خراج معيّن؛ و در زمان غيبت، مملوك مى شود به احياء. و

ص: 402

محتمل است كه اين ملكيّت و احكام آن مادام [كه] در زمان غيبت، واقع باشد؛ و بعد از حضور غايب - عجّله اللّٰه تعالى بحقّه - ملكيّتِ غيرِ شيعى زايل مى شود و ملكيّت شيعى باقى يا ابقاء مى شود، لكن با مقاطعۀ بر خراج كه متوسط است بين اخراج مالك و بين بقاء ملك شخصى او.

زمين صلح

و زمين صلح، ملك صاحبهاى آنها قبل از صلح است بدون فرق بين عامر و بائر مگر آنكه در صلح چيزى قرار شود از اين فرق؛ و بر آنها چيزى نيست جز آنچه در قرار صلح معيّن مى شود، مثل ثلث حاصل يا غير آن؛ و فرقى بين اقسام كفّار در آن نيست.

و زمين صلح كه ملك ارباب آن است به حسب قرار در صلح، قابل نقل و انتقال است؛ و اگر فروخت آن را مالك به مسلم يا كافر، آنچه مقرّر شده است از جزيه در زمين، منتقل به ذمّۀ بايع مى شود مگر آنكه در عقد صلحْ قرار تعلّق به زمين باشد بنحوى كه مملوك هر كه بشود، بر مالك است اداى حق ثابتِ به صلح. و هم چنين اگر اجاره داد مالك آن زمين را، اجرتْ مال او است و جزيه بر او است مگر آنكه شرط نمايد ثبوت آن را بر مستأجر.

و اگر مصالحه بر اين باشد كه زمين مال مسلمين باشد و براى آن كفّار سكنىٰ در آن باشد و جزيه بر ذمّۀ آنها باشد، زمين در حكم اراضى مفتوح العنوه است كه معمور آن، ملك مسلمين و موات آن ملك امام اصل است. و امام و نايب خاص او اختيار زيادتى و نقصان جزيه در قرار صلح در ابتدا و بعد از مضىّ مدّت صلح به حسب مصالح، دارند؛ و هم چنين نايب امام اگر اصل عمل منتهى به صلح، مشمول نيابت عامّه بوده است. و جزيه در اين قسم از صلح بر رءوس كفّار است، نه بر اراضى كه ملك مسلمين است.

و اگر ذمّى كه بر حسب صلح، مالك زمين بوده و بر او جزيه بوده، اسلام اختيار كرد، جزيه از او ساقط است و مالك زمين خودش است بدون عوض.

ص: 403

حصول مالكيّت با اختيار اسلام

هر زمينى كه اهل آن اختيار اسلام نمود به طوع و رغبت بدون مقاتله، زمين آنها ملك خاص آنها بر حسب ملكيّت سابقه بر اسلام مى شود و چيزى بر آنها نيست به غير زكات در حاصل با شروط آن مادام كه قيام به عمارت و احياء زمين مملوك خودشان مى نمايند.

و اگر ترك كردند عمارتِ آن را تا مدّتى كه بر خلاف صلاح زمين و مالكين بود، پس اگر استيذان از مالك در تصرّفاتْ ممكن است، احوط استيذان است؛ و اگر ممكن نيست، اظهر جواز تصدى حاكم شرع به تقبيل آنها است به آنچه مناسب زمين است، به هر عذر و سببى ترك عمارت واقع شده باشد، و اجرت المثل را دفع به مالكين مى نمايد؛ و حق متقبّل كه احياء نموده، دفع به او مى شود. و موافق فتاوىٰ ، جواز صرف زايد بر اجرت المثل است در مصالح مسلمين در فرض مغايرت بين حق القباله و اجرت المثل به زيادتى و نقيصه، لكن خالى از تأمّل نيست با اخراج مصارف و مؤونه هاى تحصيل حاصل با تقبيل، از حاصل.

اراضى متروكه و مخروبه

و آنچه متروكه و مخروبه شد از اراضى بعد از معموريّت، از آنچه اهل آن اختيار اسلام كرد با رغبت، يا از مفتوح العنوه كه در حال فتح معموره بوده، يا از املاك شخصيّه كه اعراض از آنها به تعمير نمودند، احوط استيذان در احياء از مالك با امكان است در عصر غيبت؛ و با عدم امكان، از حاكم شرع و اداى اجرت المثل به مالك با معروفيت و امكان، يا به حاكم شرع براى صرف مصالح مؤمنين با عدم امكان است.

اگر مسلمى خانه اى را از حربى استيجار نمود، پس از آن فتح شد آن زمين كه خانه در آن است، اجاره باطل نمى شود، مثل ساير انحاء تبديل مالك رقبه بنحو مشروع.

ص: 404

حكم غنيمت دار الحرب

اشاره

آنچه قبل از تقسيم غنيمت اخراج مى شود

تقويم جعائل

ابتدا مى شود در غنيمت، به آنچه شرط كرده باشد امام يا نايب خاص او بنحو جعاله براى صاحبان اعمال خاصّه، مثل دلالت بر طريق ظفر و ساير مصالح؛

احكام سَلَب

و هم چنين [است] خصوص «سَلَب» در صورت اشتراط امام يا نايب او براى خصوص قاتل هر محاربى كه پوشش او براى قاتل باشد.

و اگر كشت غير مقاتل را - مثل صبىّ و زن و پير كه مقاتله نمى كنند - استحقاق سلَب مجعولِ به شرط را ندارد. و هم چنين اگر بكشد غير ممتنع را - مثل اسير يا افتاده از كثرت جراحات - استحقاق مشروط از سلَب - در عبارت شرطِ منصرف از اين گونه قتل - ندارد بنا بر اظهر.

اختصاص سَلَب به قاتل

اگر در صورت شرط سلَب براى قاتل، يكى دست و پاى محاربى را قطع كرد و ديگرى [آن محارب را] به قتل رسانيد، پس اگر بنحوى باشد كه قابل تعيّش نباشد با قطعها، اظهر اختصاص او است به سلَب به جهت سبق در اخذ نتيجۀ قتل؛ وگرنه قاتلْ مستحق است مگر با قراين دالۀ بر اكتفاء به منع كردن شخص مخصوص از مباشرت قتال. و مثل اخير است، قطع يكى از دست و پاى محارب را، يعنى دستها يا پاها، پس از آن مقتول ديگرى بشود.

و ملحق به همين قسم اخير است اگر دست و پاها را به خلاف همديگر قطع كرد، كه در صورت عدم تعيّش با آن، سابقْ مخصوصِ سلَبِ مشروط است. و در صورت عدم امكان مباشرت قتال، قاتلْ مخصوص است، مگر با قراين مكتفيه به منع مذكور

ص: 405

در شخص مخصوص.

اگر دو نفر معانقه كردند [و] سوّمى كُشت، سلَب مال قاتل است. و هم چنين اگر مسلمى، كافرِ مقابلِ با مسلمى را از پشت سر او كشت، سلَب مال قاتل است. و اسر حكم قتل را در سلَب ندارد، مگر آنكه امام براى مصلحتى سلَب را بر اسير كنندۀ مشركِ مخصوصى - مثلاً - قرار بدهد به نحو جعاله، مثل ساير جعائل او.

و در اشتراط اختصاص به سلب، تغرير قاتل بنفس خودش و عدم اكتفاء به مثل رمى در حال بقاء حرب، تأمّل است، بلكه مفاد اشتراط سلَب، عدم اشتراط آن است، مگر در موردى از عبارت اشتراطِ سلَب، استفاده اعتبار تغرير بشود.

و اگر جماعتى حمله كردند بر مشركى و او را كشتند، بنا بر اعتبار تغرير يا استفادۀ آن از عبارت جعاله و انتفاء تغرير در اين صورت، سلب از غنيمت [خواهد بود]، وگرنه توزيع مى شود بر آن جماعت؛ و محتمل است رعايت عدد جراحات نه جارحها.

و هم چنين اگر دو نفر كشتند، سلَب مال هر دو است در فرض اشتراك موجب توزيع.

و در حال قيام حرب اگر به قتل رسانيد، سلَب مستحَق مى شود، چه مقبل باشند مشركين يا مدبر، به نحوى كه از متعارف حروب است اين گونه اختلاف.

و اگر همه هزيمت كردند به نحو مستقر، پس دور نيست استحقاق قاتل كه تابع آنها شده است، مگر آنكه مأذون نبوده در تبعيّت آنها، يا آنكه عبارت جعاله اين گونه قتل را شامل نمى شده.

ميزان استحقاق سَلَب

و شرط نيست در استحقاق سلَب، سهم داشتن در غنيمت؛ پس زن و مملوك و كافر، مستحق سلَب مى شوند. و در صورت عصيان در دخول در قتال - به مثل منع سيّد يا والدين - پس عدم استحقاق سلَب، داير مدار استفادۀ اعتبار عدم حرمت و سبب آن است، و آن در موارد، مختلف مى شود.

ص: 406

دايرۀ سَلَب

آنچه از البسۀ عاديه يا حربيّه باشد و آنچه در آنها و با آنها مى شود، مشمول سلَب است؛ و آنچه از اموال مقتول با او نيست، مشمول نيست. و محتمل است شمول آن آنچه را از مركوبات با او است در حال قتل اگر چه قتل در حال ركوب نبوده است.

و فرقى نيست در استحقاق، بين استلزام كشف عورت كافر و عدم آن.

اخراج مصارف غنيمت

و هم چنين قبل از قسمت غنيمت، اخراج مى شود مصارف غنيمت كه محتاج به آنها است، مثل اجرت حافظ و راعى و ناقل؛ و اخراج مى شود آنچه را كه امام عطاء نمايد به كسانى كه سهم از غنيمت ندارند و داخل در قتال شده اند با اذن امام و اذن كسانى كه لازم بوده استيذان آنها، مانند زنها و مملوكها، بنا بر اظهر كه بر آنها واجب نيست جهاد و براى آنها سهمى از غنيمت نيست.

حكم مملوك در استحقاق غنيمت

و اگر مملوكْ مأذون نباشد از مولىٰ يا از امام، نه مستحق سهمى از غنيمت [است] و نه عطاء مى شود به او چيزى از آن قبل از قسمت آن؛ و اقسام مملوك فرقى ندارند. و اگر قبل از انقضاءِ حربْ آزاد شد، حايزِ سهمى از غنيمت است. و هم چنين اگر مولاى او كشته بشود و او از ثلث اخراج شود، حايز سهم است. و مبعّض به قدر حرّيّت، مستحق سهمى از غنيمت است، و به قدر حرّيّت، مستحق عطاء قبل از قسمت است.

استحقاق كافر

كافر - بنا بر آنچه مذكور مى شود - اگر خروج او براى قتال با اذن امام يا نايب خاص او باشد، استحقاق از سهم مؤلّفه و از عطاء مخصوص به ما قبل قسمتِ غنيمت دارد. و اگر كفّار يا مسلمين بدون اذن امام يا نايب او جهاد كردند، غنيمت از انفال و مخصوص امام اصل است.

ص: 407

استعانت از كفار و استيجار اهل ذمّه

و استعانت به كفّار در جهاد، با مأمونيّت و مصلحت، جايز است، يعنى جايز است براى نايب كه مشروع باشد نيابت او، اذن كفّار در اعانت مجاهدين با مأمونيّت و مصلحت؛ و اگر غير مأمون باشند، جايز نيست مداخله دادن مسلم هم، مثل مسلم فاسقى كه به تخذيل مسلمين مشغول مى شود.

و استيجار اهل ذمّه براى مقاتله جايز است با مأمونيّت و مصلحت اگر چه اجرت ازيد از سهمِ مسلم فارس يا راجل باشد؛ و بيان مدّت جايز نيست، به جهت لزوم نقض غرض؛ و با وقوع قتال از ايشان، مستحق اجرت مى شوند؛ و با عدم وقوع قتال يا عدم مقاتله ايشان، مستحق اجرت مجعوله بر عمل نيستند مگر اجاره بر اعمّ از مباشرت قتال يا اعانت ديگر يا مجرّد حضور باشد. و جهالت مدّت اجاره با اين صورت كه احتياج با خصوص ترك بيان مندفع مى شود، مبطل نيست مگر آنكه حاجتْ مندفع بشود به مثل جعاله يا اذن در عمل به عوض بدون عقد.

اختيار مطلق امام - عليه السلام

و براى امام اصل است از غنيمت قبل از قسمت، آنچه را اختيار مى نمايد براى خودش از نفايس غنيمت، مثل اسب خوب يا جاريۀ خوب يا شمشير خوب.

و اگر همۀ غنايم را مورد تصرّف خصوصى خودش قرار بدهد به نحوى كه براى ارباب خمس و مقاتلين چيزى باقى نماند، پس در نبىّ - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و امام معصوم - عليه السلام - محل اعتراض از مسلم و امامى نيست، و در غير آنها و غير مأذون از امام اصل - عليه السلام -، اظهر قسمت غنيمت است به نحوى كه مذكور مى شود، ان شاء اللّٰه.

چند مسأله
تأخير خمس از همۀ اخراجات

1. اظهر تقديم سلَب و مؤونه هاى غنيمت و جعائل در صورت تعلّق جعل به تمام

ص: 408

اموال مغتنمه، بر خمس غنيمت است.

رضخ

2. و اظهر در «رضخ» براى غير اهل سهم، موكول بودن آن است در طرف زيادتى و نقصان به نظر امام يا نايب خاص؛ پس محدود نمى شود به عدم بلوغ به سهم فارس اگر مرضوخٌ له فارس است، يا سهم راجل اگر مرضوخٌ له راجل است؛ و مستبعد است با لحاظ مصلحت و مراتب نفع براى جهاد، تحديد به عدم بلوغ سهم كامل؛ و اين مطلب معلوم نمى شود مگر بعد از اخراج خمس.

و تأخّر رضخ از اخراج خمس، با اطلاق اختيار امام و نايب او موافقت ندارد؛ پس در صورت شكّ در عمل نايب خاص يا عام اگر مشروع باشد نيابت او در جهاد، در تقدّم رضخ بر خمس و عدم بلوغ سهم صاحبان سهم، تأمّل است؛ و لحوق آن به مؤونه هاى غنيمت در تقدّم بر خمس و عدم اعتبار عدم بلوغ به سهم كاملِ متأخّرِ از خمس، خالى از وجه نيست، چنانچه ملاحظۀ مصلحت در زيادتى و نقصان، ارشاد به آن مى نمايد.

3. و در كسانى كه رضخ براى آنها است، گاهى زيادتى براى انفع از آنها از غير انفع، لازم مى شود؛ و گاهى مستحب است به حسب نظر متصدّى جهاد به نحو مشروع.

4. و خنثاى مشكل، در حكم جهاد و رضخ، به منزلۀ زن است در رضخ، نه مرد در سهم، يا نصف رضخ و نصف سهم بنا بر اظهر.

كيفيّت تقسيم غنيمت

و بعد از اخراج خمس، تقسيم مى شود، چهار سهم غنيمت بين مقاتلين و هر كه از مردها حاضر براى مقاتله - نه عمل ديگرى - شده است؛ و اطفال، يعنى پسران مقاتلين اگر چه ولادت ايشان بعد از حيازت غنيمت و قبل از قسمت آن باشد. و در صورت شكّ ، تمييز قصد قتال به ادّعا، بى وجه نيست.

ص: 409

اگر مددى رسيد براى قشون اسلام بعد از انقضاء حرب و حيازت غنيمت و قبل از قسمت، مشترك مى شوند در تقسيم غنيمت، به خلاف صورت حضور بعد از قسمت غنيمت. و اگر اسيرِ مسلمْ متخلّص شد و حاضر شد با مسلمين بعد از انقضاء حرب و قسمت غنيمت، مستحق غنيمت نيست؛ و اگر حاضر شد قبل از انقضاء حرب و مقاتله نمود يا حاضر براى قتال بود، مستحق است مثل مدد؛ و هم چنين اگر قبل از قسمت رسيد در صورتى كه اسير در همان محاربه بوده، بلكه مطلقاً، مثل مدد لاحق قبل از قسمت، بنا بر اظهر.

اگر امير مأذون قشون، براى مصلحت آنها يا مصلحت جنگ كسى را فرستاد به محل ديگر پس برنگشته غنيمت كردند، سهمى براى او مى گذارند چون از قشون محسوب مى شوند.

سهم فارس و راجل

و در مقام تقسيم چهار خمس بر محاربين، براى «فارِس» - يعنى راكب يا مستصحب خصوص فرس - دو سهم قرار مى دهند؛ و براى «راجل» - كه مقابل فارس است - يك سهم قرار مى دهند؛ و اگر دو اسب و بيش دارد، براى دو اسب قسمت مى نمايند؛ پس براى صاحب آنها سه سهم است، و زايد بر دو اسب سهم ندارد.

و اگر بنده با اذن سيّد محاربه نمود و فارس بود و فرسْ مملوك سيّد بود، براى عبد، رضخ مقرّر مى شود و براى اسب يك سهم؛ و اگر دو اسب و زايد بود، براى دو اسب دو سهم قرار مى دهند؛ و جميع رضخ و سهمها مال سيّد او است.

و براى عبد، رضخ او كمتر از سهم فارس است بنا بر لزوم اقليّت از سهم كامل، و براى فرس يك سهم كامل است بنا بر اظهر از عدم ارتباط سهم فرس به سهم فارس.

و اگر فارس مخذل بود [و] هيچ سهم نداشت، پس در سهم داشتن فرس او، منعْ متّجه است.

و آنچه ذكر شد در كيفيّت قسمت، از تقسيم براى فرس و براى دو فرس، مربوط

ص: 410

به استصحاب و با خود داشتنِ اسب است، نه به ركوب آن؛ پس مقاتله در سفينه ها، همين حكم را دارد اگر چه مستغنى باشند از اسبها، با امكان احتياجِ مصحّح با خود داشتن اسب. و مجرّد حضور اسبها در معركۀ قتال با اِعداد براى قتال با آنها در صورت حاجت، كافى است، مثل آنكه مقاتل اگر فعليّت قتال از او نباشد لكن حاضر براى قتال شده است، صاحب سهم است از غنيمت.

و اگر جماعتى از مقاتلين با ركوب يك اسب به تبادل، مباشرت قتال نمود، براى همه سهم راجل ثابت است. و سهم اسب براى مالك حاضر براى قتال است، يا راكب مأذون در وقت حيازت غنيمت، يا راكبها در آن وقت طولانى، يا مستصحِب در آن وقت براى امكان احتياج به ركوب.

و سهمى براى مركوبهاى ديگر غير [از] اسب، مقرّر نيست حتى شتر. و فرقى بين اقسام اسبها نيست. و آنچه ضعيف است و قابل مقاتله بر آنها نيست، پس اگر قابل انتفاع در حرب باشد اگر چه به مثل حمل و نقل لوازم جنگ باشد، پس اظهر اسهام براى آنها است، و اگر هيچ گونه حاجتى مترقَّب نيست اندفاع با آنها، اظهر عدم اسهام است.

اگر فرس مغصوب باشد و مالكش حاضر براى قتال نباشد، راكب سهم خودش را مستحق است؛ و در استحقاق سهم فرس تأمّل است، و استحقاق خالى از وجه نيست؛ و ضامن است اجرت المثل را براى مالك اسب. و اگر مالك حاضر باشد، پس سهم فرس براى مالك است در صورتى كه حضور آن تا زمان حيازت غنيمت، بدون اذن و اختيار مالك نباشد، بلكه غصب در ركوب و انتفاعات ديگر باشد؛ وگرنه براى فارس و راكب است و بر او است اجرت المثل براى مالك بنا بر اظهر. و اگر راكب سهم ندارد به واسطه مثل ارجاف و تخذيل، و مالك هم حاضر نيست، اظهر عدم اسهام براى اسب است.

و مثل مرجف است عبدى كه بدون اذن مولى با اسب مالك خودش مقاتله نموده است، در اسهام براى اسب با حضور مالك به نحو متقدّم، و عدم اسهام با غيبت او؛ و

ص: 411

در آن صورتى كه استظهار شد، دو سهم براى فارس غاصب، رضخ مى شود براى بندۀ غاصب و غير مأذون، كمتر از سهم فارس، در صورتى كه غير مأذون رضخ داشته باشد و معتبر باشد كه اقلّ از سهم مثل او از صاحبان سهام باشد.

و در صورتى كه سهم اسب، مال مالكِ حاضر است، اجرت المثل از غاصب فرس ساقط نيست.

و فرس مستأجَر براى غزو يا اعم از آن يا مستعار، سهم دارد براى مقاتل نه مالك.

و اگر استيجار و استعاره براى خصوص غير مقاتله با او بوده، مغصوب است و حكم آن را دارد اگر حاضر كرد آن را در محاربه.

و در اعتبار فارس بودن در تعدّد سهم در وقت حيازت يا غنيمت، تأمّل است؛ [و] دور نيست كفايت هر كدام در صورت معرضيّتِ فارس بودن براى نفع غنيمت از حيث نقل تا زمان قسمت. و در كفايت در غير اين صورت در فارس بودن قبل از قسمت غنيمت، تأمّل است [و] اظهر كفايت است به جهت اولويّت از مدد فارسِ ملحق به قشون بعد از غنيمت و قبل از قسمت.

تشارك سريّه ها در غنايم

سريّه و فرقه اى از مجتمع يك قشون كه از قشون جدا بشود و به طرفى متوجّه باشد با بعث رئيس به حق در قشون، پس هر غنيمتى كه براى قشون يا آن طايفۀ جدا شده حاصل بشود، طايفۀ ديگر شريك آنها در غنيمت مى باشند، يعنى سريّه، شريك جيش در اغتنام جيش؛ و جيش، شريك سريّه در غنيمت آنها است.

و هم چنين اگر دو سريّه از يك قشون جدا شوند به يك جهت يا به دو جهت، قشون و هر دو سريّه شريك در اغتنامها خواهند بود. و هم چنين اگر اغتنام در يك طرفِ قشون و يك طايفۀ خاصّه بود، طرف ديگر شريكند. و هم چنين رسول و طليع و جاسوس كه براى مصالح اسلام و قشون مسلمين فرستاده مى شوند، شريكند در اغتنام قشون. و اگر از بلد، دو قشون به دو جهت متوجّه شدند بدون اجتماع در يك

ص: 412

جهت، شريك همديگر نمى شوند.

و هم چنين اگر از قشونِ بلدى جدا شدند طايفه اى براى جهاد، قشونِ بلد شريك ايشان نمى شوند در غنيمت در صورتى كه مقيم در بلد باشند و عون سريّه نباشند در امداد آنها از جهات لازمه در مواقع حاجت.

بعد از انقضاء حرب و حيازت غنيمت، احوط عدم تأخير قسمت آن است با مطالبۀ بعض غانمين، از اوّل زمان و مكان زوال خوف و امكان قسمت و انتفاء عذر، اگر چه در دار حرب باشد.

اقامۀ حدود در دار الحرب

اشاره

و فرموده اند: مكروه است اقامۀ حدود در دار حرب مگر براى عذرى يا مصلحتى؛ و قصاص در نفس را استثنا نموده اند. و اگر علّت اصل و استثنا، خوف لحوق به دار حرب باشد، حدود موجبۀ قتل هم مستثنىٰ مى شوند؛ و احوط عدم تأخير است بدون عذر يا مصلحت. و هم چنين است قصاص اگر چه در غير نفس باشد با مطالبۀ ولىّ .

چند مسأله
حكم ارتزاق محافظين و ديده بانها

1. آنهايى كه نگاه داشته مى شوند در مواضعى براى محافظت مجاهدين از هجوم دشمن - رَصَد، گروه چشم دارندگان - كه مرزوق از بيت المال است، با قبض، مالك مستحَق خودش مى شود. و در ملكِ وارث اگر صاحب اين شغل وفات نمايد بعد از مطالبه و قبل از قبضِ عطاء، تأمّل است. و اگر مريض شد به مرضى كه اميد علاج در آن باشد، حق او ساقط نمى شود؛ و اگر اميد علاج نباشد اظهر سقوط حق مقاتله به نحو مذكور است، و از سهم ديگر بيت المال به او داده مى شود، مثل سبيل اللّه و فقير؛ و هم چنين ذريّه و عايلۀ او بعد از وفات، كه از بيت المال به آنها عطا مى شود به عنوان سهمى از قبيل مذكورها، در صورتى كه از محل ديگر تأمين امور ايشان به نحو تكميل

ص: 413

نشده باشد. و هم چنين رسيدگى به ذريّۀ مجاهدين تا بلوغ و استغناء ايشان - اگر چه از بيت المال به عنوان ارصاد يا غير آن باشد - از بيت المال مى شود.

2. «سَلَب» و «نفل» - يعنى آنچه به عنوان جعاله از قِبل امام يا نايب او براى سريّه يا بعض جَيش يا غير آنها تعيين مى شود - در اصل و كيفيّت و كميّت، تابع شرط امام يا نايب خاص او مى باشد.

نحوۀ استحقاق در فرض قرارداد والى مأذون

3. اگر والىِ مأذون بگويد: «هر كه از دروازه، داخل شهرِ كفّار شد براى او يك درهم است»، پس عدّه [اى] داخل شدند، هر كدام مستحق يك درهم مى باشند. و اگر بگويد: «ربع براى او است»، پس ده نفر - مثلاً - داخل شدند در يك دفعه يا به نحو تعاقب، مجموعِ ده نفر، مستحق ربع غنيمت هستند. و اينكه قبل از تخميس باشد يا بعد از آن، تابع قرار والى مأذون است.

و هم چنين است در تشريك، اگر قرار بدهد يك جاريه را از غنيمت، و در غنيمت بيش از يك جاريه نبود، به خلاف صورت اطلاق جاريه كه هر كدام مستحق يك جاريه مى شوند، و اگر پيدا نشد قيمت آن را مستحق مى شوند.

اگر جاعل بگويد: «هر كه اوّل داخل شد، سه قسمت مال او است و هر كه دوّم داخل شود دو قسمت و هر كه سوّم داخل شود يك قسمت»، پس هر سه به تعاقبْ داخل شدند، هر كدام، مجعولِ براى او را مستحق است. و اگر با هم داخل شدند، پس استحقاق هر كدام سه قسمت را در آنچه قابل تعدّد است؛ و استحقاق مجموع، سه قسمت را در آنچه قابل تعدّد نيست، خالى از وجه نيست، به مناسبت استفادۀ عدم مسبوقيّت از اوّل. و هم چنين اگر دو نفر با هم در دفعۀ اوليّه داخل شدند، كه به حكم سه نفر با هم مى باشند.

اگر بگويد: «هر كه از مسلمين اوّل داخل اين حصن بشود، براى او است فلان سهم»، پس يك ذمّى اوّل داخل شد، بعد يك مسلم، استحقاق نصيب مجعول براى

ص: 414

مسلم را دارد، چون اوّلْ داخل از مسلمين است، به خلاف آنكه اگر بگويد:

«قبل از همۀ مردم يا اوّل مردم كه داخل بشوند».

و اگر بگويد: «هر كه از شما داخل بشود خامساً، يك درهم مال او است»، پس همۀ پنج نفر با هم داخل شدند، اظهر عدم استحقاق «نفل» است، چه مقصود داخل خامس باشد يا دخول خامس، به جهت استظهار خامسى كه مصداق رابع مثلاً نباشد، و آن منتفى است با دخول با هم، مگر آنكه از اولويّت استفاده شود؛ و لازمه اش اين است كه اگر به تعاقب داخل شدند، فقط خامس كه آخرى است مستحق نباشد، لكن فرض مسأله، بعيد يا نادر است كه جعل براى خامس بشود و براى مقدّمِ بر او نشود، و خلاف ترتيب مقصود است در غالب.

استغنام كافر

4. استغنام كافر حربى از مسلمين، اموال و اولاد را، در شرع كالعدم است؛ پس اگر به سببى برگشتند به مسلمانها، پس احرار از مأخوذين، به حرّيّت سابقه باقى هستند و ممكن نيست رقّيت براى ايشان، و به اهل ايشان رسانيده مى شوند. و اموال مأخوذه، مال صاحبان آنها است قبل از اينكه غنايم قسمت بشود؛ و اگر قسمت شد و متفرّق نشدند غانمين، ردِّ به صاحب مال مى شود و اعادۀ قسمت مى شود؛ و اگر متفرّق شدند، اظهر ردِّ به صاحب مال است و رجوع مقسومٌ له به امام و متصدّى مأذون بيت المال.

و مى تواند مالك مال اگر راضى بشود، قيمت مال را از بيت المال بگيرد، و مى تواند در موقع اخذ مال از مقسومٌ له، قيمت آن را از ملك خودش ادا نمايد با رضاى خودش بدون رجوع كسى به بيت المال.

5. اگر اخذ مسلمين، اموال مسلمين را از كفّار به نحو اغتنام نبود، بلكه به مثل سرقت يا هبه يا اشتراء بوده، پس مردود به مالك اصلى آن - بعد از اثبات با بيّنه - مى شود، بدون هيچ عوضى براى صاحب يد بر مال مسلم، اگر چه جاهل بوده است.

6. اگر بداند متصدّى قسمت غنايم، به دخول مال شخصى مسلم در آنها، پس قسمت

ص: 415

بنمايد، قسمتْ باطل [است] و مال [را] مردود به صاحبش [مى كند] و آثار قسمت باطله را مرتّب مى نمايد.

7. اگر مشركِ مستولى بر مال مسلم، اختيار اسلام نمود، بدون عوض، صاحب مال استرجاع مى نمايد آن را.

اغتنام آنچه داراى علامت اسلام است

8. اگر مسلمين چيزى را از دار حرب اغتنام نمودند كه بر آن علامت اسلام بود و صاحب آن در مسلمانها معلوم نبود و احتمال واقعيّت مالكيّت عرفيّه كه يد مشرك بر آن اماره است باشد، داخل در غنايم مى شود.

9. اگر غلامِ مأخوذ از يد مشرك، اقرار كرد به رقّيت او براى مسلم خاصى، اظهر عدم قبول قول او است بدون اطمينان، در اخراج از غنايم.

10. و در استحقاق مسلم مطالبۀ مال خود را كه در يد مشركين واقع شده، فرقى بين ملكيّت عين يا منفعت به استيجار يا انتفاع به عاريه نيست، كه در اخير، مطالبۀ حق مى نمايد.

11. اگر حربى داخل بلد اسلام با امان شد و مملوك مسلمى را خريد پس ملحق به دار حرب شد پس مسلمين آن مملوك را اغتنام كردند، باقى است آن مملوك در ملك بايع مسلم، به جهت بطلان معامله؛ و اظهر وجوب ردِّ ثمن، بر بايع است، به مشركِ صاحب امان، به جهت ارتباط امان به اين گونه معاملۀ مشرك با مسلم؛ پس وضع يد بر مال مشرك به عنوان تملّك به سبب غير مشروع، مخالف امان او است در مال خودش، و رضاى او به عنوان غير محقَّق مفيد نيست. و اگر تلف شد چنين مملوكى در يد كافر، براى مالك مسلِم، قيمت آن است، چنانچه براى كافر ثمن است؛ و اگر شخصى نبود زيادتى استرجاع مى شود از هر طرف باشد.

12. و اگر عبد مسلم، آبق شد و رفت به دار حرب، پس او را مشركين گرفتند، در ملكيّت مالك مسلم باقى است و مشركينْ مالكِ مال او نمى شوند.

ص: 416

فصل چهارم احكام اهل ذمّه

اشاره

غير اهل كتاب، دعوت به اسلام مى شوند؛ اگر قبول نكردند، مقاتله با آنها مى نمايند. و اهل كتاب كه عبارت [اند] از يهود و نصارى، و ملحق به آنها به شبهۀ كتاب كه مجوس باشند، دعوت به اسلام يا اداى جزيه مى شوند، اگر قبول نكردند هيچ كدام را، مقاتله با آنها مى شود؛ و اگر قبول اسلام نكردند و حاضر براى اداى جزيه شدند، ابقاء بر معتقدات دينيّۀ خودشان مى شوند و از آنها اخذ جزيه مى نمايند.

ميزان تعلّق جزيه

و قبول جزيه از صابئين و سامره و اشباه اينها، داير است مدار منسوبيّت ايشان به يكى از اقسام ثلاثۀ اهل كتاب - اگر چه با آنها هم فى الجمله اختلافات در اصول و فروع داشته باشند - و عدم آن. و با شكّ در اندراج در يكى از اين طايفه يا عدم اندراج و استقلال دين آنها كه قسمى از شرك است، جزيه از آنها قبول نمى شود و مقاتله مى شوند تا اسلام اختيار نمايند. و اگر ثابت شد عبادت نجوم مثلاً در بعض آنها پس مثل عبادت اصنام است در تعيّن اختيار اسلام بر آنها و عدم قبول جزيه از ايشان.

و هر كدام از يهود و نصارى كه قبل از نسخ دينْ از اهل آن دين بوده اند و بعد از نسخ هم باقى ماندند، ابقاء بر دين خودشان با قبول جزيه مى شوند؛ و اگر بعد از نسخ آن دين، داخل در آن دين شدند، پس در ابقاء با جزيه تأمّل است. و فرقى بين عرب و عجم از اهل ذمّه - كه با قبول جزيه ابقاء بر دين خودشان مى شوند - نيست.

ص: 417

اگر اهل حرب ادّعا كردند كه يكى از فرق ثلاثه هستند و جزيه را قبول نمودند، بدون بيّنه عمل به اقرار ايشان مى شود مادام [كه] علم به خلاف آن حاصل نباشد؛ و هر وقت علم به خلاف - از هر سببى - حاصل شد، يا بيّنۀ عادلۀ از مسلمين، يا اقرار جميع آنها كه قبلاً ادّعاى مذكور داشتند ثابت شد، عهد منتقض مى شود و امانى براى آنها تا ردِّ به مأمن نيست و حكم اهل حرب را دارند از وقت اطلاع بر حال واقعى ايشان.

و اگر مختلف شدند در اقرار، هر اقرارى محكوم به حكم خود است، يعنى اقرار به انتساب به دينى و اقرار بر عليه مقِرّ.

عدم اخذ جزيه از زنها و اطفال و...

و جزيه گرفته نمى شود از زنهاى كفّار و اطفال ايشان و مجانين ايشان در هر مرتبه از جنون مطبق باشند، حتى ضعيف العقل، چنانچه ايشان را به قتل نمى رسانند مگر آنكه خودشان داخل قتال بشوند و براى مسلم، تفكيك بين آنها و ساير مقاتلين يا ارادۀ غلبه بر كفّار، ممكن نباشد.

و در اخذ جزيه از مرد پير و مُقعِد و نابينا و راهبِ دور از اجتماع، تأمّل است؛ و دوران اخذ، مدار جواز قتل آنها در محاربت، به ملاحظۀ آنكه جزيه دافع قتل و مقاتله است؛ و دوران جواز، مدار ترقب قتال اگر چه با رأى آنها باشد، خالى از وجه نيست.

و سقوط جزيه از مملوك ذمّى، چه مالك، مسلم باشد يا ذمّى، خالى از رجحان نيست. و در مبعَّض به قدر حرّيّتْ جزيه است.

و در وجوب جزيه بر فقير، چنانچه مشهور است، و انتظار ايسار او، چنانچه معروف است؛ يا كفايت امكان عقلى، چنانچه احتمال داده شده، تأمّل است.

اگر شرط كردند در جزيه، دخول زنها يا اداى ايشان را، شرط باطل است، و عقد صلح صحيح است اگر مكر و اغتيال نباشد.

اهل كتاب را اگر مسلمين محاصره كردند در قلعۀ ايشان و رجال آنها را كشتند، اظهر عدم قبول جزيه از زنها [است] اگر بذل كردند كه به حكم مسلمات باشند و سَبى

ص: 418

نشوند. و امان كفّار با شروط متقدّمه سائغ است.

اگر عبد ذمّى عتق شد به نحو صحيح، اقامت در دار اسلام نمى نمايد مگر با قبول جزيه. و اگر از اهل دينى باشد كه جزيه از آنها قبول نمى شود، مطالبۀ اسلام مى شود؛ و در صورت امتناع، رد به مأمن به شبهۀ امان سابق مى شود.

اگر جنون مطبق نيست، پس اگر [در] سالى افاقه داشت، جزيه آن سال مأخوذ مى شود؛ و در سالى كه مختلف باشد اوقات جنون و افاقه او، پس آيا اعتبار به اغلب است - و لازم آن سقوط با مساوات حقيقيّه است - يا به تلفيق اوقات افاقه سال و اخذ همان مقدار از جزيه ؟ اظهر وجه دوّم است در صورتى كه اوقات جنون يا افاقه، در غايت ندرت و استهلاك نباشد در سال؛ وگرنه عمل به صدق عرفى مى شود بنا بر اظهر.

اطفالى كه قبل از بلوغ در امان تبعى بودند به امان پدر، بعد از بلوغ از ايشان مطالبۀ اسلام يا قرار جزيه به نحو استقلال مى شود، و سال ايشان از زمان عقد است و مربوط به سال عقد جزيۀ پدر نيست.

و اگر سفيه بود در حال بلوغ و محجور از تصرّف مالى بود، پس احوط عقد جزيه به نظر ولىّ او از حيث كميّت و كيفيّت است. و اگر طفلِ بالغ قبولِ جزيه نكرد، به مأمن خودش برمى گردانند، و به سبب سبق امان پدر و دخول او، كشتن او به نحوى جايز نيست.

كميّت جزيه

جزيه در اقلّ و اكثر آن حدّى ندارد، بلكه امام و نايب خاص او هر قدر را نسبت به موارد خاصّه اصلح بدانند، همان را اختيار مى نمايند. و در وقت اداى جزيه، رعايت صغار و هوان ايشان به نحوى كه مؤدّى به قبول اسلام مى شود در نفوس شريفه ايشان، مى نمايند؛ و به همين مناسبت رعايت اصلح مى شود در هر سال در عقد جزيه، كه تحديد به قدرى معيّن بشود يا نه و در سال احتمال زيادتى آن را بدهند، يعنى در عقد ذمّه با جزيه تعيين محل جزيه بنمايند يا نه؛ و بر تقدير تعيين در رءوس يا اراضى يا هر دو، با تراضى، مخالفت جايز نيست مگر آنكه مخالفت هم با تراضى باشد.

ص: 419

متعلّق جزيه

و جايز است وضع تمام جزيه بر رءوس اهل ذمّه يا بر اراضى ايشان؛ و در هر كدام قرار داد در ديگرى چيزى نيست. و جمع بين آن دو - يعنى توزيع يك جزيه بر اراضى و رءوس - با تراضى جايز است بنا بر اظهر، يعنى مى توانند در عقد ذمّه با جزيه اگر صلاح در تقدير و تعيين جزيه باشد، آن را در هر دو قرار بدهند؛ و هم چنين در ساير اموال ايشان از مواشى و اشجار، به ضميمه يا استقلال، با صلاح و تراضى قرار بدهد.

و عقد جزيه بر هر چه تعلّق گرفت مخالفت آن به هيچ نحو جايز نيست مگر با رضايت طرفين عقد، يعنى عقد ذمّه با جزيه اى كه در آن معيّن شده است.

اشتراط ضيافت

جايز است اشتراط ضيافت كه زيادتى است در قرار جزيه، و احوط در كميّت و كيفيّت آن در سال، بيان حدّ آن است، يا احاله به تعارف در آنچه كه بيان نشده و متعارفى دارد تا مخاطرۀ حاصله به سبب مجهوليّت، ازيد از مخاطره در اصل قرار جزيه نباشد كه ممكن است در عقد تعيين نشود و در وقت اخذ، زيادتى و نقصانى از محتمل يا مظنون واقع شود، با معلوميّت عدم ارادۀ اطلاق در ضيافت مشروطه. و آنكه به نحو مشروع براى مسلم باشد، بنا بر نجاست اهل كتاب نزد اضياف از مسلمين. و فرقى بين مجاهدين و غير آنها از ساير مسلمين كه مرور مى نمايند بر اهل ذمّه نيست، در جواز شرط ضيافت ايشان، و لزوم وفاء در صورت وقوع شرط و عقد با تراضى.

و اگر معيّن شد ضيافت مشروطه و معيّن نشد جزيه در عقد ذمّه، ملاحظۀ مصلحت در مرتبۀ جزيه لازم است، و ممكن است در بعض موارد غير از اقلّ مراتب جزيه، چيزى به عنوان آن مأخوذ نباشد در صورتى كه در عقد، تصريح به ضميمۀ ضيافت به جزيه اى كه متعارفى و محتملاتى دارد ننمايد.

و اگر جزيه را داخل ضيافت كرد، پس مقدار موافق مصلحت، از جزيه محسوب

ص: 420

مى شود بنابراين كه ضيافت غير مجاهدين از مسلمين موافقت مى نمايد با مصرف جزيه؛ پس اگر اتفاقاً مرور مسلمين نشد و ضيافتى محقّق نشد، آن مقدارِ محسوب از جزيه، ماليّت آن مأخوذ مى شود.

و جزيه - مثل خراج و زكات - مكرّر مى شود در سالها و منتهى مى شود وقت آن به آخر سال. و اگر ذمّى قبل از حلول سال يا بعد از حلول و قبل از اداى جزيه، اسلام اختيار كرد، ساقط مى شود جزيه از او؛ اگر چه در صورت دوّم، دَين است، [و] به ملاحظۀ آنكه معلول كفر است و ملازم هوان است، از مسلم كه اجلّ از آن است ساقط است.

مسألۀ جزيه و وفات ذمّى

اگر وفات كرد ذمّى بعد از حول، جزيه از تركه او مأخوذ مى شود. و اگر وفات كرد در اثناء سال، اظهر اخذ قسط از تركه او است؛ و حلول آن به مجرّد موت در اثناء حول، خالى از وجه نيست در صورت عدم فهم تأجيل به سال مطلقاً از شرط متعلّق به اخذ در آخر سال، به نحوى كه اگر وفات در اثناء نبود حق مطالبه قبل از حلول حول نداشته اند.

اگر چيزى را نگذاشته بود بعد از خودش، وارث مطالبه به جزيه نمى شود چه بعد از حلول حول وفات كرده باشد، يا در اثناء.

و اگر امام استسلاف نموده بود، يعنى قرض نموده بود با رضاى ذمّى قبل از استحقاق جزيه، پس وفات قبل از استحقاق نمود، ردِّ به وارث مى شود. و اگر در اثناء استسلاف قسط به عنوان جزيه نمود با رضاى ذمّى، يا شرط اخذ اقساط، يا عدم شرط اخذ در آخر سال - بنابراين كه تأجيل به آخر سال از ناحيۀ شرط است - پس وفات كرد، استرجاع نمى شود مقابل مستحَق از جزيه.

اگر بعد از استسلاف امام، در اثناء حول، اسلام اختيار نمود - به هر داعى كه باشد اگر چه براى اسقاط جزيه اسلام اختيار نمايد - آنچه مقابل قسطِ باقى است مردود است، و آنچه مربوط به سابق است اگر به عنوان جزيه مستحَقّه بوده و استحقاق آن

ص: 421

فعليّت داشته و با رضاى ذمّى يا شرط دفع شده با عدم شرط حلول حول بنا بر آنچه گذشت، مردود نمى شود، وگرنه آن هم مردود مى شود بنا بر اظهر.

جواز اخذ جزيه از اثمان محرّمات

جايز است اخذ جزيه از اهل ذمّه از اثمان محرّمات مثل خمر و خنزير اگر چه حواله شده باشد؛ و جايز نيست عين محرّمات را به عنوان جزيه يا ساير معاملات از ايشان تملّك نمودن.

مصرف جزيه

مصرف جزيه، مصرف غنيمت است كه مجاهدين باشند، و بعد از آنها، آنهايى كه مثل مجاهدين دفاع مى نمايند به انحاء مختلفه از اسلام و مسلمين، و بعد از آنها ساير مصالح اسلام و مسلمين. و تشخيص اهميّت و اقدميّت، با امام و نايب خاص او است، لكن براى ما در زمان تسلّط جائر، حكم خراج را دارد و براى آخذ حلال است، تا علم به حرمتِ مأخوذ تفصيلاً يا اجمالاً در خود مأخوذ باشد.

در جزيه تداخل نيست؛ پس اگر مال دو سال را نداده باشند، مال هر دو سال استيفاء مى شود.

و جايز است اخذ جزيه از هر چه در عقد يا در مقام ادا، تراضى به آن بشود؛ بلكه ماليّت معلومه را در ضمن هر مالى مى تواند ادا نمايد اگر شرط خلاف نشده باشد.

شرايط صحّت ذمّه يا بقاء عهد

معتبر است در صحّت عقد با اهل ذمّه يا در بقاء عهد واقع با آنها، در حكم، امورى:

1. از آنها قبول جزيه است؛ و آن معتبر است در صحّت عقد، و اگر قبول نكردند با آنها محاربه مى شود، مثل غير اهل كتاب.

2. و از آنها اين است كه به جا نياورند امورى را كه ضد امان است، مثل عزم بر حرب مسلمين، و امداد مشركين يا محاربين؛ پس اگر صادر شد از ايشان اين گونه امور،

ص: 422

عهد با ايشان منتقض و كالعدم مى شود اگر چه مشروط لفظى در عقد ذمّه نباشد.

3. و از آن جمله اين است كه ايذاى مسلمين ننمايند به مثل زنا به زنهاى ايشان و لواط با اطفال ايشان؛ پس اگر مرتكب شدند و مشروط در ضمن عقد ذمّه بود، منتقض مى شود عهد، مثل انتقاض به ترك اداى جزيه و امتناع از آن بعد از عقد؛ و اگر مشروط نبود، اجرا مى شود بر آنها حكم مرتكب - از حدّ يا تعزير - در مورد ثبوت آنها در شرع، و اصل عقد ذمّه به جاى خود باقى است.

و سبّ نبى - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و آنكه به حكم او است، از اهل ذمّه مثل ايشان، موجب قتل ايشان است، و عهد با آن منتقض مى شود اگر ترك آن مشروط در عقد باشد؛ وگرنه پس وجوب قتل و انتقاض عدم جواز قتل - كه حكم عقد است - مسلّم است، و ساير احكام نقض، پس اظهر عدم ترتّب آنها است.

و اگر تنقيص به مادون سبّ نمودند، پس تعزير مى شوند، و انتقاض عقد در صورتى است كه مشروط باشد عقد به ترك آن.

4. و از آن جمله اين كه تظاهر به محرّمات شرعيّه و منكرات در اسلام ننمايند، مثل شرب خمر و اكل ربا و نكاح محارم؛ بلكه انتقاض عهد با ارتكاب اين گونه امور، خالى از وجه نيست اگر چه شرط در ضمن عقد نشود.

5. و از آن جمله اينكه احداث كنيسه و معبد خاص به دين ايشان ننمايند در بلاد اسلام و بلادى كه مال مسلمين است به فتح يا صلح مشروط به ملك مسلمين اراضى را. و اگر سابق بود بناى معبد بر ملك مسلمين و عمارت ايشان، ابقاء آن مانعى ندارد، مثل كنيسه روم در بغداد، چنانچه منقول است؛ و اينكه ضرب ناقوس نكنند؛ و بناى خودشان را از بناى همسايه هاى مسلمان بالا نبرند در بلاد اسلام؛ پس اگر يكى از اينها را انجام دادند، تعزير مى شوند؛ و اگر مشروط بود در عقد ذمّه ترك اين امور، عهد منتقض مى شود.

6. و از آن جمله قبول حكم حكّام مسلمين را در بارۀ آنها در موارد مشروعه است. و با

ص: 423

مخالفت، از عهد خارج مى شوند در صورت اشتراط در عقد ذمّه؛ و اگر شرط نشده باشد، پس در اطلاق انتقاض عقد يا اختلاف موارد آن، تأمّل است.

و آنچه را كه نايبِ مبسوط اليد در غيبت، صلاح لزومى مسلمين بداند، مى تواند شرط نمايد بر ايشان در عقد ذمّه، چه آنكه بدون شرط، واجب باشد بر ايشان و الزام بشوند به آن، يا نه، و بعد از شرط الزام مى شوند. و اگر به نحو ركن عهد - مثل جزيه - قرارداد، پس با ثبوت ولايت در آن، عهد به مخالفت منتقض مى شود.

چند مسأله

اگر والى جور عقد ذمّه نمود به واسطۀ سلطه اى كه داشت

1. اگر والى جور عقد ذمّه نمود به واسطۀ سلطه اى كه داشت، پس مثل عقدِ والى عدل است در غير آنچه معلوم است مخالفت با مصالح مسلمين به سبب ملاحظات شخصيّه بين كفّار و والى جور.

و در صورت فساد عقد ذمّه، پس سازشى با كفّار نيست مگر با رعايت مقتضيات تقيۀ جايزه يا لازمه؛ و با عدم تقيّه و مسوّغات آن، ردِّ به مأمن در صورت سبق امان يا شبهه حدوث آن مى شوند؛ به خلاف صورتى كه عهد صحيح ذمّه واقع بشود و عمداً ذمّى نقض عهد نمايد، كه اظهر اندراج او در ضمن حربى است كه تخيير بين قتل و استرقاق و فداء، و ردِّ به مأمن، مشكل است جواز آن. و احوط اختصاص نقض و حكم آن، به خود ناقضِ عمدى است، نه عموم به اهل و اولاد و اموال او كه در دار اسلام باشند.

2. اگر ذمّى بعد از نقض عهد و قبل از حكم بخصوص قتل يا استرقاق يا فداء، اسلام اختيار كرد، ساقط مى شود مذكورات، و ثابت است آنچه قبل از نقض هم ثابت بود به واسطۀ شرط جريان احكام اسلاميّه از قود و حدّ و استعادۀ اموال غير مستحَقّه. و اگر بعد از حكم، اسلام اختيار كرد، حكم و آنچه بر آن مستقر شده ساقط نمى شود.

3. اگر امامِ اصل وفات نمود در حالى كه براى جزيۀ مقدّره، مدّتى معيّن كرده بوده يا آنكه على الدوام قرار داده بود، قائم مقام او بايد امضاء نمايد و مخالفت نكند. و اگر هيچ كدام نبود و مطلق بود، قائم مقام او مى تواند تغيير به مقتضاى مصالح وقت بدهد،

ص: 424

اگر چه امام نباشد و نايب خاص يا عام باشد.

حكم سلام كردن به كفار ذمى

4. مكروه است ابتداى مسلم به سلام ذمّى مگر ضرورتى يا مرجّحى باشد. و اگر ذمّى ابتدا كرد، مستحب است بگويد در جواب: «و عليكم» و تصريح به سلام او ننمايد مگر براى ضرورتى يا مرجّحى. و ساير ادعيه غير سلام كراهت ندارد. و دور نيست استحباب مثل «هداك اللّٰه» كه با آن، جواب سلام و دعاى مناسب تأديه شود.

و مستحب است كه مواضع وسيعۀ طريق را، براى مسلمين قرار دهند در صورت اجتماع، و مضطر نمايند ذميّين را به مواضع غير وسيعه. و مكروه است مصافحه با ايشان با مباشرت و مماسّۀ دست بدون واسطه.

عدم جواز احداث معبد خاص به اهل ذمه در بلاد مسلمين

5. و در بلاد و اراضى مسلمين، احداث معبد خاص به اهل ذمّه نبايد بنمايند، چه آنكه مفتوح العنوه باشد، يا آنكه صلح بشود بر ملكيّت مسلمين رقبه را؛ و اگر احداث كردند ازاله مى شود.

و مانعى از ابقاء نيست در غير زمين مسلمين، مثل زمين صلح بر مالكيّت اهل ذمّه رقبه را با اداى خراج، بلكه احداث در آن هم جايز است. و هم چنين اعمال غير جايزه در غير آنها، در صورت عدم اشتراط خلاف در عقد صلح. و هم چنين اگر سابق بر تملّك مسلمين بود و معلوم نبود كه در زمان تملّك، استحقاق هدم آن [را] داشته اند يا آنكه والى جور ابقاء كرده بوده است، تا زمان بسط يد والى عدل كه بناى غير مستحَق را ازاله مى نمايد. و آنچه ابقاء آن مانعى ندارد، در صورتى است كه معبد فعلى ايشان باشد، نه دور از مساكن ايشان و غير معتنىٰ به، بنا بر اظهر.

و هم چنين اظهر جواز احداث معابد در زمين صلحى كه ملك مسلمين است اگر در صلح شرط شد براى ايشان بقاء آنها بر اعمال سابقۀ خودشان، مثل آنچه ذكر شد در آن زمينها؛ چنانچه صلح بر تملّك اهل ذمّه رقبه را يا بعض آن را، براى امام در صورت مصلحت جايز است. و هم چنين براى نايب او در صورت مشروعيّت جهاد و فتح. و

ص: 425

در صورت عدم جواز بناء، عهد منتقض مى شود با مخالفت با اشتراط.

و اگر جايز باشد ابقاء، تعمير غير هدمى جايز است. و اگر هدم نمودند براى تعمير يا منهدم شد، در جواز اعاده، و عدم آن، يا تفصيل بين زمين مسلمانان و زمينى كه ملك ايشان است به صلح، احتمالاتى است؛ و جواز اعاده با عدم صدق احداث، اقرب است در صورت عدم اشتراط عدم، مثل آن هم در عقد ذمّه.

نحوۀ احداث منازل كفار ذمى

6. خانه اى را كه ذمّى احداث بناى آن مى نمايد، نمى تواند ارتفاع ديوار آن را از خانه هاى همسايه هاى خودش از مسلمانها بالاتر قرار بدهد، و احوط ترك مساوات است. و اگر ذمّى از مسلمان ابتياع خانه او نمود، جايز است به بلندى آن باقى بدارد؛ و اگر خراب شد يا چيزى از ارتفاع آن به انهدام رسيد، جايز نيست اعاده ارتفاع نمايد. و اگر فقط محتاج تعمير و اصلاح و دفع خرابى بوده، جايز است ابقاء آن خانه با وضع سابق آن.

و هم چنين اگر مسلم در جوار ذمّى، خانه [اى] از ذمّى خريد، كه خانۀ همسايۀ ذمّى از آن مرتفع تر بود، يا مسلم بنا نمود خانه [اى] كه همسايه ذمّى او خانه او مرتفع تر از خانه او بود، مانعى ندارد، اگر چه احوط رعايت اقصر بودن خانه ذمّى از خانه همسايۀ مسلم است در صور مذكوره. و فرقى بين رضاى جار مسلمان و عدم رضاى او در اين حكم اسلام و كفر نيست.

و اگر زمين مرتفع بود و ذمّى در آن، خانه [اى] بنا نمود كه با ملاحظۀ زمين و ارتفاع آن، ارفع از خانۀ مسلم شد و بدون ملاحظۀ بر عكس، احوط رعايت مجموع خانه و زمين است. و مانعى ندارد كه ذمّى در محلِ منخفض بنا نمايد و مرتفع نمايد تا به حدّى كه نزديك بناى مسلمِ همسايه باشد در ارتفاع و اگر محل منخفض نبود، ارفع مى شد.

اگر بناى ذمّى عادى بود و بناى مسلمْ غير عادى و در سرداب بود، اظهر عدم منع است، اگر چه احوط است. و هم چنين است جواز و احتياط، در صورتى كه بناى ذمّى ارفع از بناى همسايه مسلمان نباشد لكن ارفع از خانه تمام مسلمانهاى بلد باشد.

ص: 426

عدم جواز دخول كفار به مسجد الحرام و ساير مساجد

7. جايز نيست براى كفّار دخول مسجد الحرام و ساير مساجد، چه متعدى باشد نجاست ايشان يا نه، لبث نمايند يا عبور. و براى مسلمين اذن دادن در دخول ايشان جايز و مفيد نيست. و جايز نيست - بنا بر احوط - دخول اهل ذمّه در حرم محيط به مسجد الحرام و مكّۀ معظّمه؛ پس اگر براى معامله خواستند داخل بشوند، ممنوع مى شوند؛ و اگر مسلمين خواستند با آنها معامله نمايند، از حرم خارج مى شوند و انجام معامله مى دهند بر حسب احتياط متقدّم. و هم چنين پيغام آورى از اهل ذمّه براى مسلمين، در خارج حرم ادا مى شود.

و الحاق روضه هاى مقدسۀ ائمۀ اهل بيت - عليهم السلام -، به مساجد، قوى است؛ و الحاق صحنهاى مقدسه حضرات ايشان، احوط است.

كسانى از اهل ذمّه كه با عهد در دار الاسلام سكنىٰ مى نمايند، جايز نيست براى آنها سكناى حجاز، و اخراج مى شوند از آنجا. و اقتصار بر متيقّن مى شود در حجاز كه عبارت از مكّه و مدينه و طائف و ما بين اينها است بين نجد و تهامه. و سواحل بحر حجاز و جزاير آن، داخل حجاز مى شوند بنا بر احوط. و اقامت در بحر، محل تأمّل است. و اجتياز و امتياز - يعنى خريدوفروش طعام - مانعى ندارد، و احوط عدم مجاوزت از سه روز در محل اقامت است.

مُهادنه

اشاره

«مهادنة» - يعنى معاقده با كفّار، اگر چه اهل ذمّه نبوده اند، بر ترك حرب با ايشان تا مدّت معيّنه با اقتضاء مصلحت وقت براى اسلام و مسلمين - جايز و مشروع و نافذ است، چه با عوض باشد يا بدون آن؛ و هم چنين عوض براى كفّار قرار دادن يا ترك مسلمين بعض استحقاقات و انتفاعات خودشان را در آن مدّت بر طبق صلاحديد امام يا نايب خاص او يا عام با مشروعيّت نيابت او در محاربه و لواحق آن، مثل استظهار و تقويت مسلمين در ايّام هدنه، يا اميد دخول كفّار در اسلام در ايّام هدنه به اسبابى غير قتال.

ص: 427

لزوم وفاء به عهد هدنه

و واجب است وفاء به عهد هدنه تا مدّت معيّنۀ آن و جايز نيست نقض آن، مگر بعد از ظهور خيانت و آثار آن از قِبَل كفّار. و بعد از ظهور خيانت، جايز نيست قتال با آنها مگر بعد از اعلام نقض و امتناع از شروط مستحقه آنها، مثل نقض خود آنها. و اگر مقتضاى عهد، نگاهدارى چيزى از اموال آنها بود، و مقتضاى زوال عهدْ رد آن مال بود، جايز نيست قتال مگر بعد از اعلام نقض و ردِّ آن مال به ايشان. و اگر بعضى نقض و بعضى وفاء به عهد كرد، هر كدام از معاهد و ناقض، حكم مستقل دارند و در مقاتله، تمييز بين ايشان لازم است.

و بعد از زوال عهد هدنه - به هر نحو زايل بشود - حال مهادنين، حال اهل حرب است مگر آنكه از قرار هدنه استفاده ردِّ به مأمن بشود؛ وگرنه بعد از اعلام نقض با معلوميّت زوال مدّت عهد، قتال ايشان جايز است.

لزوم رعايت مصالح لزوميّه

و اگر امر داير بين مهادنه با مصلحت يا محاربه با اختيار شهادت شد، احوط وجوب مهادنه است، بلكه خالى از وجه - با وجود مصلحت و عدم مفسده و يا ضرورت در هدنه - نيست.

و اصل مهادنه بر ترك قتال در اصل مسأله، بدون مصلحت و ضرورت جايز نيست.

و اگر مهادنه براى ضرورت يا مصلحت لزوميّه باشد، اظهر عدم تقدير مدّتى است كه عاقدْ آن مدّت را تعيين مى نمايد در عقد مهادنه؛ و اگر نباشد غير مجوّز، پس احوط تقدير به كمتر از يك سال است، بلكه اگر به چهار ماه يا كمتر باشد، اولى است.

و جايز نيست در مهادنه، قرارِ مدّت مجهوله و نه مدّت مطلقه بنا بر احوط. و اگر جعل خيار يا اطلاق مدّت براى عاقد كه نايب امام است نمود، اظهر جواز است.

و هم چنين در صورت معلوميّت مدّت مقرّره، قرار خيار براى عاقد مهادنه، مانعى ندارد، بلكه جعل خيار در نقض براى طرفين با رعايت مصلحت در عقد خاص

ص: 428

مانعى ندارد، مثل ساير عقود لازمه.

و هم چنين واضح است كه امام اصل، قرار او جايز و نافذ است حتى اگر قرار دهد اختيار نقض را بر تقدير ارادۀ تشريعيّۀ خداى متعالى، كه راه دارد خصوص امام اصل به فهم آن، و در حكم جعل خيار است هر وقت كه جاعل - كه امام اصل است - بخواهد.

و شروط سائغۀ در عقد هدنه، لازم است وفاء به آن، و در ايّام هدنه، بايد مسلمين حفظ نمايند جان و مال و عرض ايشان را.

هدنه به عوض محرّم

اگر هدنه واقع شد به عوض محرّم در شرع ما - كه فعل آن حرام است بر مسلم مثل اعادۀ مسلّمات مهاجراتْ به سوى ازواج كفّار، وفا واجب است و نفس عقد باطل است، نه خصوص تعويض به حرام در صورت وحدت عقد به عوض و عدم انحلال به شرط و عقد.

و در افساد تعويض عدم تظاهر به محرّمات در شرع كه آنها حرام نمى دانند، مثل شرب خمر و اكل لحم خنزير، مثل آنچه در عقد ذمّه گفته مى شود، تأمّل است.

اگر بعد از هدنه زنى از كفار به مسلمين ملحق شود

و بعد از تحقّق عقد مهادنۀ مطلقه اگر زنى از كفّار به سوى مسلمين آمد و محقّق شد اسلام او وقت هجرت يا بعد از آن، اعاده به سوى كفّار نمى شود و به زوج او تسليم نمى شود اگر آمد و مطالبه نمود، و مهر او هم به والدين و ارحام او اگر آمدند مطالبه نمودند، تسليم نمى شود؛ و خصوص آنچه از مهر او را كه تسليم زوجه خودش كرده بوده به زوج تسليم مى شود در صورت مباح بودن آن، نه محرّم بودن مهر، مثل خمر و خنزير، و قيمت اين محرّمات هم تأديه به او نمى شود، و ساير مصارف ازدواج از زوج كه به عنوان امهار نبوده، تأديه به او نمى شود، و آنچه از مهر تسليم زوجه شده، به زوج رد مى شود از بيت المال.

ص: 429

و در صورت بقاء عين مهر در يد زوجه، لزوم دفع آن از بيت المال، تأمّل است در صورتى كه مؤدّى نايب امام - عليه السلام - باشد. و در اعتبار بودن مطالبه و ردِّ به زوج يا وكيل او در عدّه نه بعد از انقضاء عدّه تأمّل است؛ و عدم اعتبار، خالى از وجه نيست.

اگر زن با اسلام آمد نزد مسلمانها پس از آن مرتدّه شد، حكم اسلامِ سابق، ساقط نمى شود، نه در ردِّ به كفّار و نه در اداى مهر به زوج، و حكم مرتدّۀ (ملّيّة) بر او مرتّب مى شود كه در اوقات نماز مى زنند او را تا توبه نمايد يا وفات نمايد.

اگر بعد از مطالبۀ زوج مهر را، زن وفات نمود، استحقاق مهر ساقط نمى شود و به زوج يا وارث او اگر بعد وفات نمايد، دفع مى شود آنچه تسليم شده بوده؛ و هم چنين است اگر قبل از مطالبه، زن وفات نموده باشد بنا بر اظهر، و استحقاق مهر، فرع مطالبه نيست؛ و استحقاق مطالبه، فرع استحقاق مهر است به مطالبۀ زوجه اى كه به او رد نمى شود.

و اگر بعد از آمدن مسلمه، زوج او را مطلّقه به بائن مؤثّر - با قطع نظر از اسلام زن در بينونت - نمود، مطالبۀ مهر را نمى تواند بنمايد، چنانكه مطالبۀ زوجه نمى نمايد با قطع نظر از اسلام زن. و اگر طلاق بعد از مطالبۀ زن و مهر بود، مهر به او تأديه مى شود. و اگر طلاق رجعى بود، مطالبۀ زن و مهر نمى نمايد مگر آنكه رجوع كند يا آنكه مطالبۀ رجوع بشود، كه در اين وقت بعد از مطالبه به واسطۀ مانعيّت اسلام از رد زن، مهر به او ادا مى شود.

و اگر بعد از طلاق رجعى، شوهر در عدّه اختيار اسلام نمود، حق مراجعت به زوجه دارد؛ و اگر بعد از انقضاء عدّه مسلمان شده، بينونت مى شود و به او رجوع نمى تواند نمايد. و اگر قبل از انقضاء عدّه، مطالبۀ زن و مهر نموده بوده پس بعد از انقضاء عدّه، مهر به او تأديه مى شود؛ و اگر در عدّه مطالبۀ زن و مهر نكرده است، بعد از انقضاء، حق مطالبۀ مهر ندارد.

اگر زوجۀ مسلمان شده انكار كرد زوجيّت مطالبه كننده را، بايد زوج اقامۀ بيّنه نمايد، وگرنه قول زن مقدّم است با يمين او. و هم چنين اگر بعد از اعتراف به زوجيّت

ص: 430

يا بيّنه، انكار كرد قبض مهر را يا مقدار مقبوض از آن را كه زوج مدّعى است.

اگر زوج بنده بود و مطالبۀ مهر كرد، به مولاى او تأديۀ مهر تسليم شده مى شود؛ و اگر مولاى او مطالبه كرد چيزى به او ادا نمى شود بلكه با مطالبۀ زوج، زن و مهر را، به مولاى او تسليم مى شود.

و در زنى كه مسلمان شده، فرقى بين امه و حرّه نيست؛ پس اگر امۀ مسلمه آمد و زوج او مطالبۀ مهر كرد، تأديه مى شود به زوج و يا مولاى زوج بنده، چه آنكه زوجه به اسلام منعتق شده باشد يا نه.

و هم چنين فرقى بين عاقله و مجنونه نيست اگر جنون زن بعد از اسلام او بوده است. و اگر متقدّمِ از اسلام و جنون معلوم نبود، محتمل است كه رد نشود به واسطۀ احتمال سبق اسلام، و اداى مهر هم نشود به جهت احتمال تأخّر اسلام؛ و بعد از افاقه اگر اقرار به تقدّم اسلام كرد، مهر تأديه بشود؛ و اگر اقرار به استمرار كفر كرد خودش رد بشود. و اين احتمال، مختار «منتهى» است به حسب نقل از آن، و خالى از وجه نيست نسبت به عدم رد زوجۀ مجنونه. و در عدم وجوب اداى مهر بعد از مطالبۀ آن به هيچ عنوانى قبل از افاقه يا شهادت بيّنه، تأمّل است، به خلاف صورتى كه قدوم زن در حال جنون بوده كه رد او به زوج بى مانع است به حسب ظاهر.

و اگر در حال صغر آمد و وصف اسلام نمود، احوط عدم رد او است؛ و در وجوبِ ردِ مهر مطلقاً با مطالبه، يا بعد از بلوغ با اقامۀ او بر اسلام تأمّل است.

و حكم رجوع زن به دار اسلام يا كفر و مطالبۀ مسلمين يا كفّار، مخصوص به معاهَدين از كفّار است و جارى در حربيين نيست.

عدم جواز اعادۀ بالغين مسلمان

و اعاده بالغين از مسلمين واجب نيست بلكه جايز نيست با عدم تمكّن از اقامۀ شعائر دينيّه در دار حرب. و تمكين اهل حرب يا معاهدين از قهر بالغ مسلم بر عود جايز نيست؛ و هم [چنين] زن بالغه اگر آمد و مسلمان شد و شوهر نداشت؛ و اگر شوهر

ص: 431

داشت و مطالبۀ زن و مهر [را] كرد، آنچه از مهر تسليم نموده، به او ادا مى نمايند چنانچه گذشت.

اگر زن مسلمان يا دختر مسلمان، طلب خروج از دار حرب كرد، جايز است؛ بلكه واجب است بر متمكّن از مسلمين اخراج او با عدم تمكّن از عمل به مقتضاى اسلام در غير بلاد اسلام.

و اگر بالغِ مسلم، متمكّن از عمل به مقتضاى اسلام بود به واسطۀ عشيره و قوّه و آمن از قتل و ذلّ و اذيّت كفّار باشد، جايز است اعادۀ او براى مسلمين در صورت عدم استلزام فعل محرّم، اگر چه شرط در عقد هدنه نشده باشد؛ و واجب است با شرط.

حكم صبى و مجنون و عبد

اگر صبىّ يا مجنون از معاهدين آمد به دار اسلام و اسلام آنها ثابت نشد تا آنكه بالغ شد يا افاقه براى او حاصل شد، پس اگر وصف اسلام نمودند با مسلمانها هستند؛ و اگر وصف كفر كردند، پس اگر كفرى باشد كه ابقاء بر آن نمى شود، امر به اسلام مى شوند يا رد به مأمن مى شوند؛ و اگر كفرى باشد كه ابقاء بر آن مى شوند، الزام به اسلام يا جزيه يا ردِّ به مأمن مى شوند.

اگر عبدى آمد از طرف معاهدين و اختيار اسلام نمود، منعتق مى شود؛ و اگر مالك او مطالبه كرد، به او تسليم نمى شود، نه از جهت تسليم مال، و نه از جهت تسليم رجال به نحو متقدّم، بلكه قيمت او تسليم مى شود به مالك معاهِد.

بطلان شرط اعادۀ رجال با امن، در هدنه

اگر در هدنه شرط كرد اعادۀ رجال را بدون تقييد به آمن از فتنه و اذيّت، شرط باطل است؛ و در صورت وحدت قرار صلح با اين شرط، صلح هم باطل است؛ و در صورت فساد صلح، ردِّ مسلم و مسلمه به ايشان نمى شود و ردِّ بدل هم نمى شود در صورت اقتضاء صلح صحيح، رد بدل را مگر در صورت غرور و جهل و اعتقاد آنها

ص: 432

صحّت صلح را وگرنه مثل صورت عدم صلح و هدنه است؛ و در اين صورت اگر بالغ مسلم آمد و آمن بود از فتنه و اذيّت، الزام به رجوع به دار حرب نمى شود اگر كفّار بخواهند، و صلح هم فرض فساد آن بوده؛ و در تقدير صحّت صلح و وجوب رد، وجوب حمل يا كفايت تخليه، تابع قرار صلح و هدنه و شروط آن است يا استفاده از اطلاق.

عاقد مهادنه و وفات او

و عاقد مهادنه بر عموم كفّار يا اهل بلدى يا ناحيۀ مخصوصه، امام اصل يا نايب خاص او يا نايب عام او است در صورت نيابت در قتال؛ و غير اينها مى توانند اگر والى جور مهادنه كرد، ترتيب اثر صحّت با عدم علم به خلاف بدهند و در آنچه به منزلۀ خراج است، تصرّف نمايند در زمان عدم بسط يد امام اصل يا نايب او.

و اگر عاقد وفات نمود، تا مدّت معيّنه، آن كسانى كه جانشين او هستند بايد امضاء بنمايند عهد او را؛ مگر در صورتى كه اگر خودش حيات داشت، نقض مى نمود، چنانچه اشاره به بعض آنها شد. و هم چنين است عهود ولات جور بعد از وفات ايشان؛ و اگر جانشين جائر، عادلى بود، عمل به تشخيص خودش مى نمايد صلاح مسلمين را در عهد سابق. و در عهد آحاد مسلمين با آحاد كفّار يا اهل ناحيۀ صغيره، گذشت در امان، آنچه مربوط به آن است.

و با عهد مهادنه، تكليف به وفاء حادث مى شود و ضمان مال ايشان بر متلِف ثابت مى شود؛ اما ضمان نفس، پس منتفى است به واسطۀ كفر؛ و اطلاق عدم ضمان اگر اجماعى نباشد، محل تأمّل است.

اگر ذمّى به دين ديگر منتقل شد

اگر ذمّى منتقل شد از دين خود به دين ديگر، پس اگر آن دين كه به آن منتقل شد اقرار نمى شود اهل آن، قبول نمى شود اين انتقال از ذمّى، و حكم او جز اختيار اسلام يا محكوميّت به قتل نيست؛ پس اگر رجوع به دين سابق خودش كرد، يا به دين ديگرى

ص: 433

كه اقرار مى شود اهل آن، محتمل است قبول انتقال دوّم؛ لكن گذشت بيان حكم داخل در هر دينى بعد از نسخ آن به اسلام، بلكه داخل در دينى كه منسوخ بوده در حين دخول اگر چه به غير اسلام باشد؛ [و] تأمّل در قبول جزيه گذشت اگر چه قبول در اين صورت خالى از وجه نيست. چنانكه اگر منتقل به اسلام بشود، انتقال دوّم يقيناً قبول است؛ پس اگر قبل از نسخ دينى به اسلام، منتقل به آن دين شد، جزيه از او و از نسل او قبول مى شود و اگر بعد از نسخ به اسلام داخل شد، از او غير اسلام قبول نمى شود و هم چنين از نسل او، و جزيه قبول نمى شود.

و اگر طفل تابعِ [شخصِ ] متديّن به دينى بود كه بعد از بلوغْ اختيار دين ديگرى نمود، مثل تديّن استقلالى است در منتقَلٌ عنه مثل منتقلٌ اليه.

اگر محكوم به قتل شد به واسطۀ انتقال از دين به نحوى كه جزيه از او قبول نشود، پس در تملّك اولاد صغار او تأمّل است در غير صورتى كه تبعيّت مادر كافى باشد براى عدم تملّك او و اولاد به جهت عدم انتقال مادر.

تجاهر اهل ذمّه به محرّمات

اگر اهل ذمّه بعد از عقد، عملى كه در دين آنها جايز است به جا آوردند، متعرِّض آنها نبايد شد. و اگر تظاهر و تجاهر كردند به اعمالى كه در شرع آنها جايز و در اسلام حرام است، مثل شرب خمر و نكاح محارم، به مقتضاى اسلام در آن عمل و حدّ يا تعزير عمل مى شود به جهت اخلال به عهد كه مانع از مجازات ايشان بود. اگر به جا آوردند محرّمات در هر دو دين را به نحوى كه مسلمانها مطّلع شدند، پس اقامۀ حدّ يا تعزير بر آنها مى شود مثل ساير مسلمين اگر مرتكب بشوند، و محتمل است جواز ارجاع به حكّام دين آنها و آن مشكل است با مخالفت در مجازات با اسلام.

مراجعۀ اهل ذمّه به حاكم

و اگر دو نفر از اهل ذمّه تحاكم نمودند نزد حكّام اسلام، مى توانند حكم به اسلام

ص: 434

نمايند و مى توانند ارجاع به حكّام اهل ذمّه از اهل ملت ايشان بدهند. و اگر يكى از حكّام آنها به جور حكم كردند و خواست محكومٌ عّليه حكم اسلام را، مى تواند حاكم اسلام، حكمِ به حق در بارۀ آنها نمايد و نقض حكم باطل نمايد.

اگر دو نفر مستأمن، ترافع كردند نزد حاكم اسلام، واجب نيست حكم بين ايشان؛ و اگر يك طرف مسلم و طرف ديگر ذمّى يا مستأمن بود و ترافع به حكّام اسلام نمودند، واجب است حكم بين ايشان به مقتضاى اسلام.

اگر زوجۀ ذمّى مرافعه كرد در ظهار زوج او، مى تواند حاكم اسلام حكم نمايد و منع نمايد به مقتضاى اسلام از نزديكى قبل از تكفير. و آيا مى تواند الزام به اسلام در عتق و صوم نمايد يا آنكه مخيّر مى نمايد در اختيار اطعام بنا بر عدم عباديّت آن ؟ محل تأمّل است؛ و اگر حاضر به اسلام نشد، ارجاع به حكّام خودشان احوط است.

اگر مسلم و ذمّى مرافعه كردند در شراى خمر، پس اگر مسلمْ مشترى بود، استرجاع ثمن مى نمايد و اظهر وجوب اراقۀ خمر است؛ و اگر ذمّى مشترى بود، ثمن را به او ادا مى نمايند.

بيع مصحف و كتب احاديث نبويّه و ائمه - عليهم السلام - به كافر، جايز [و] صحيح نيست.

وصيّت اهل ذمّه

اگر ذمّى وصيّت كرد به بناى معبد خاص به دين ايشان يا براى كتابت كتب محرّفۀ ايشان، مثل تورات و انجيل فعلى، و امر به مسلمين راجع شد، انفاذ نمى شود چنين وصيّت باطله؛ و هم چنين اگر وصيّت براى خدمت به خدّام معابد خاصّۀ ايشان كرد. و

ص: 435

هم چنين اگر وصيّت كرد به چيزى كه در آن شراى خمر يا خنزير است كه فى نفسه محرّم است، انفاذ نمى شود از جانب مسلمين اگر چه تعرّض به آنها نمى شود اگر خودشان انجام دادند به نحوى كه مخالف عهد نباشد. و وصيّت براى راهب و كشيش و صدقه بر ايشان و هبه، جايز است و انفاذ مى شود.

و اگر وصيّت براى كتابت كتب طب يا حساب و امثال آنها نمود، انفاذ مى شود. و هم چنين اگر وصيّت كرد به بناى منزل عابرين از خودشان يا اعم از مسلمين، انفاذ مى شود.

اگر وصيّت كرد براى مارّه و مصلّين از خودشان، صحيح است براى مارّه و باطل است براى مصلّين؛ پس با نصفِ ثلث، بنا مى شود و منع از نماز در آن مى شود؛ و اگر تفكيك ممكن نباشد، باطل است اصل وصيّت.

ترميم معابد

مرمّت كارى در معابد اهل ذمّه، جايز است، يعنى مورد اعتراض مسلمين نيست، و در جواز استيجار مسلم براى اين گونه اعمال و اخذ اجرت براى آنها بدون قصد اعانت معلومه، تأمّل است اگر جواز و كراهت مورد اجماع نباشد.

ص: 436

فصل پنجم قتال با اهل بغى

اشاره

و آنها خروج كننده ها از طاعت امام عادل مى باشند.

واجب است قتال با خارجِ بر امام عادل در صورت خواستن او يا نايب خاص او به دعوت عمومى يا خصوصى. و از اين قبيل بوده قتال امير المؤمنين - عليه السلام - با «ناكثين جمل» و «قاسطين شام» و «مارقين خوارج». و تخلّف از قتال با شروط جهاد، معصيت كبيره است.

و اگر به حدّ كفايت رسيد عدد مقاتلين با امام يا نايب او، از ديگران ساقط است تكليف به قتال مگر دعوت خصوصى و تعيين امام يا نايب خاص او.

و فرار در حرب ايشان، مثل فرار در حرب مشركين است و بايد ثابت باشند تا رجوع به سوى طاعت امام نمايند يا مقتول شوند، و رجوعِ ناشى از مكر و خدعه و رفع مصحف بعد از سبق دعوت، قبول نمى شود از ايشان.

شهيد در قتال با اهل بغى

مقتول با امام عادل يا نايب خاص او، شهيد است و بدون تغسيل و تكفين بر او نماز مى خوانند و دفن مى نمايند. و ساير احكام قتال با مشركين حتى قتل ارحام، مرتّب است و قتل والد مكروه است.

تفصيل بين وجود آمر و عدم آن در بغات

اهل بغى اگر مرجع داشته كه صدور و ورود با امر آنها است، مى توانند اهل بغى را

ص: 437

بكشند و سرعت در قتل جريح از آنها نمايند و برگشتۀ از جنگ آنها را تعقيب نمايند و اسير آنها را به قتل برسانند در زمانى كه مرجع باقى است؛ و اگر مرجع نداشته باشند، اين امور جايز نيست و اكتفاء به تفريق كلمۀ ايشان مى شود.

و اظهر عدم جريان احكام خاصۀ باغى در غير صورت اجتماع طايفه بر خروج بر امام عادل است، بلكه حكم محارب با شروط آن، جارى مى شود.

و لازم است در جواز مقاتله با اهل بغى، ارشاد و تذكير و بيان حجّت و اتمام آن قبل از قتال، چه آنكه بغى و خروج از طاعت امام اصل از روى شبهه باشد، يا عدوان قابل ارتفاع به موعظه و نصيحت و قاطع عذر.

حكم زن و فرزندان بغات

جايز نيست سبى نساء و ذرارى اهل بغى، چنانچه در مشركين جايز است؛ و مستفاد از روايات، مغيّا بودن اين حكم است به ظهور دولت حقّه و انقضاء زمان هدنه و تقيّه.

و بر آنها مرتّب است جميع احكام مسلمين در مناكحات و ذبايح و مواريث و نحو اينها، غير از جواز قتال بعد از بغى و بعض احكام مخصوصۀ منصوصه در مواضع خودش. و حكم به كفر خوارج و احكام آن به واسطۀ اتّخاذ دين [و] معتقدات مستحدثۀ ايشان است، نه به سبب مجرّد باغى بودن آنها.

اموال بغات

اموال باغين آنچه در معركه نبوده و عسكر مؤمنين بر آنها مسلّط نشده اند، حلال نيست براى اهل عدل؛ و آنچه در مورد تسلّط عسكر است از آلات جنگ و جامه ها و نحو اينها، عدم جواز اغتنام و تقسيم آنها بين مقاتلين از مؤمنين - مثل ساير اموال ساير مسلمين - اظهر است.

و آنچه از اموال بغات در حال حرب تلف شود، مضمون نيست؛ بلكه آنچه را اتلاف نمايند براى مصلحت جنگ و تحصيل غلبه، مضمون نيست؛ بلكه جايز است

ص: 438

اخذ و انتفاع به دوابّ و آلات آنها براى محاربه با احتياج اهل عدل، يا براى مجرّد تعجيز ايشان و مغلوبيت آنها تا زمان انقضاى جنگ كه رد مى شود باقيمانده به ايشان.

و بر تقدير اينكه اموال محويّۀ عسكر اهل عدل غنيمت باشد، مثل غنايم دار الحرب از مشركين است در كيفيّت تقسيم و محل آن.

و تترّس به اطفال و نساء در مقاتله با باغين، مثل تترس در مقاتله با مشركين [است] در جواز قتل بر تقدير عدم امكان تفكيك، چنانچه مفروض است.

و اسير از باغيها بعد از انقضاء حرب و حصول امن مطلق، آزاد مى شود. و گذشت آنچه مربوط به وجود فئه و امام جور است كه مادام [كه] باقى باشد، قتل اسير جايز است.

حكم مرتدّ

مستحلّ ترك زكات و ساير ضروريّات از مسلمين، مرتدّ است؛ و مانعِ غير مستحلّ ، كافر نيست و عاصى است؛ و اگر ممكن نشد براى امام اصل يا نايب خاص او اخذ زكات، جايز است قتال با او براى تسليم زكات. و در الحاق خراج و خمس و ساير واجبات عامۀ ماليّه كه به امام يا نايب او تسليم مى شود در صورت فرض عدم علم نايب به حكم، وجهى است.

سبّ نبى اكرم - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و اوصياء طاهرين - عليهم السلام - او، موجب قتل دشنام دهنده است بدون احتياج به اذن امام اصل، اگر چه ناشى باشد از عداوت شخصيّه، نه كفر و نصب و استحلال و ارتداد. و الحاق صديقۀ طاهره - عليها السلام - و ساير انبياء و اوصياء و ملائكه - سلام اللّٰه عليهم اجمعين - متّجه است، مثل هتك حرمت كعبۀ مكرّمه و قرآن كريم از روى عمد.

از القاء نفس و نفوس اهل ايمان در مهلكه، بايد تحفّظ نمايد و در موارد خوف شيوع نزد امثال مقتول خوددارى نمايد.

اگر كلامْ دالّ بر سبّ نبود و تعريض به آن بود، تعزير مى شود.

اگر اهل ذمّه معيّت كردند با اهل بغى در مقاتله با اهل عدل، نقض عهد ذمّه كه

ص: 439

مفهوم آن عدم اين گونه اعمال است نموده است؛ و ادّعاى شبهۀ ممكنه يا اكراهِ محتمل، قبول مى شود و ابقاء بر عهد ذمّه مى شود.

نايب امام كه مشروع باشد نيابت او در قتال، جايز است با ضرورت يا مصلحت استعانت نمايد به اهل ذمّه در مقاتله اهل بغى به نحوى كه اهل عدل مقاتله نمايند.

ضمان بغات

و اتلاف باغى نفس را يا مال را بر امام عدل يا تابعين او اگر چه از اهل ذمّه باشند، مضمون است؛ و اگر موجب حدّى از او صادر باشد و پناه به دار حرب برد، پس بر او مسلمين ظفر نمودند، اقامۀ حدّ مى شود، اگر چه بر حربى اگر اسلام آورد بعد از [ارتكاب] موجبِ حدّ، [اقامۀ حدّ] نشود در صورت جَبّ اسلام. و هم چنين اتلاف نفس و مال از حربى در غير حربى و در حربى بعد از لحوق اسلام با شروط جَبّ و در موارد آيۀ شريفۀ «ان ينتهوا يغفر لهم ما قد سلف».

الحمد للّٰه وحده و الصلاة علىٰ سيّد أنبيائه محمّد و آله سادة الأوصياء

و اللعن على أعدائهم أجمعين.

بلغ المقام يوم الأحد، الرابع من ربيع الأوّل سنة 1401 ه

بيد العبد محمّد تقى بن محمود الجيلانى الغروى عفى عنهما.

ص: 440

كتاب امر به معروف و نهى از منكر

اشاره

ص: 441

ص: 442

امر به معروف و نهى از منكر

واجب است امر به معروف و نهى از منكر، يعنى «امر به واجب شرعى و نهى از حرام شرعى». و طريق آن كتاب و سنّت و كشف عقل است از لطف حكيم به ايجاب امر به واجب و تحريم فعل حرام و مستقل است [عقل در فهم آن]، يعنى حاجت به ساير ادلّه نيست اگر وجوب و حرمت در مأمورٌ به و منهىٌ عنه هم عقلى باشد و حَسَن يا قبيح عقلى باشد، به نحوى كه ادراك حكم شرعىِ ايجابى يا تحريمى در آن فعل بنمايد. و مستحب است امر به مندوب شرعى و نهى از مكروه شرعى. و اظهر كفايى بودن وجوب امر به معروف و نهى از منكر است.

شرايط وجوب امر به معروف و نهى از منكر

اشاره

واجب نيست امر به معروفِ واجب و نهى از منكرِ واجب مگر با شروطى:

عالم بودن آمر و ناهى به واجب و حرام

1. از آن جمله اينكه عالم باشد به وجوب واجب يا حرمت حرام در شرع. و بر غير عالم واجب نيست امر به معروف واقعى و نهى از منكر واقعى و بر ترك آنها مؤاخذه نمى شود؛ اما ترك تحصيل علم به مجرّد معرضيّت ابتلاء به آنها از حيث امر به معروف يا نهى از منكر اگر چه آن معروف يا منكر، محل ابتلاء عملى شخص آمر يا ناهى نباشد، پس محل تأمّل است؛ و فى الجمله وجوب آن ارتكازى است.

ص: 443

احتمال تأثير

2. از آن جمله تجويز تأثير امر و نهى در امتناع از معصيت باشد؛ پس با علم به عدم افادۀ انكار، واجب نيست. و محتمل است لزوم انكار قلبى با اظهار رضا به طاعت يا كراهت از معصيت با شروط لاحقه، يا حرمت اظهار رضا به معصيت غير اگر چه اعانت نباشد.

و هم چنين با اطمينان به عدم قبول و تأثير در ترك معصيت، واجب نيست امر به معروف و نهى از منكر؛ و اما جواز و رجحان، پس با عدم خوف ضرر، خالى از وجه نيست.

عدم توبۀ عاصى

3. و از آن جمله اينكه مريدِ عصيان در زمان امر به معروف يا نهى از منكر، تائب از معصيتى كه كرده است نباشد و امارۀ مثبته توبه و پشيمانى از او ظاهر نباشد، وگرنه واجب نيست.

عدم مفسده

4. از آن جمله اين است كه در انكارِ منكرْ مفسده اى نباشد؛ پس با خوف مفسده و ضرر فعلى يا در مستقبل براى خودش يا احدى از اهل ايمان و آنهايى كه به حكم ايشانند از ساير اهل اسلام، وجوب ساقط است، چه آنكه ضررِ مخوفْ نفسى، يا عرضى، يا مالىِ غيرِ قليل باشد.

و معتبر نيست در امر به معروف و نهى از منكر عدالت، و نه خصوص فعل آن معروف و ترك آن منكر.

و معتبر است تكليف در آمر و در مأمور.

حكم صبىّ و مجنون

و صبىّ و مجنون، ممنوع مى شوند از اضرار اهل ايمان، مثل اينكه حيوان ممنوع مى شود تكويناً از اضرار. و هم چنين است تأديب صبىّ به تمرين به ترك معصيت و

ص: 444

فعل طاعت خصوصاً در آخرين مقدّمات كه فى الجمله و در بعض موارد مفوّت است ترك آنها.

لازم است رعايت ترتيب به حسب شدّت و خفّت در مراتب امر به معروف و نهى از منكر؛ پس اكتفاء مى شود به اخفّ ؛ و در صورت تجويز تأثير، مرتكب اشدّ از آن نمى شود مگر با علم به عدم تأثير اخفّ از اظهار انكار قلبى و اظهار به زبان و متألّم كردن عاصى با مراتب زدن.

اختصاص فرض جرح و قتل به اذن امام - عليه السلام - يا نايب ايشان

اظهر عدم جواز امر و نهى است براى غير امام و مأذون خاص او در صورت احراز اداى آن به مجروح كردن عاصى يا مقتول نمودن آن، و در جواز براى نايب عام در غيبت تأمّل است. و اما اگر احراز نشد، بلكه اداى ضرب به يكى از اينها با قصد خلاف بود پس منتهى شد به يكى از اينها، اظهر انتفاء قصاص است. و در ثبوت دم خطاء بر عاقله يا بيت المال، تأمّل است.

احتمال منجر شدن امر به معروف و نهى از منكر به جرح و قتل

و اگر احتمال بدهد انتهاء به يكى از اينها را، پس آيا جايز يا واجب است امر و نهى با اين احتمال، مثل جواز يا وجوب دفاع بر مظلوم يا از مظلوم حتى در صورت احراز انتهاى به جرح و قتل فى الجمله، يا جايز نيست مگر با اذن امام اصل يا نايب خاص او يا نايب عام او؟ احوط اخير است.

اقامۀ حدود در عصر حضور امام اصل، مخصوص به ايشان يا مأذون از ايشان است.

و مالك مى تواند اقامۀ حدود بر مملوك خودش نمايد با عدم خوف فتنه و فساد اگر چه از ناحيۀ اطلاع سلطان جور باشد. و اظهر عدم فرق در مالكْ بين عادل و فاسق و مرد و زن است، مثل مملوك. و در مبعّض، تبعيضِ حدّ، محتمل است، لكن با اشتراك دو نفر مالك مثلاً در اقامۀ حدّ اجتماع مى نمايند؛ و هم چنين در مكاتب اگر بعضى

ص: 445

از او محرّر است. و در جواز استقلال يك شريك به نسبت رخصت او، تأمّل است.

و فرقى در حدّ بين جَلد و رَجم و قتل نيست و بايد مشاهده نمايد موجب حدّ را. و كفايت بيّنه، خالى از وجه نيست. و معرفت حكم اگر چه به تقليد باشد و ساير شروط لازم است. و مراجعه به حاكم شرع در اقامۀ حدّ، احوط است.

و احوط عدم اقامۀ زوج و والدْ حدّ را بر زوجه و ولد در اقسام مختلفه آنها است مگر آنكه فقيه باشند بنا بر جواز اقامۀ حدود براى فقها.

مباشرت در اجراى حدود از طرف جائر

والى از قِبَل جائر اگر از شيعه بود و جائر او را تمكين و امر به اقامۀ حدود كرد و ضررى بر او در آن نبود، پس اگر فقيه جامعِ شروطِ حكومت بود، مى تواند اقامۀ حدود نمايد مطابق حق بنا بر آنچه مذكور شد؛ وگرنه نمى تواند قتل را انجام دهد مطلقاً، و غير قتل را هم در حال اختيار. و اگر مكره از قبل جائر يا مضطرّ به اقامۀ حدود باشد، مى تواند غير قتل را انجام دهد فى الجمله و قتل را نمى تواند مرتكب بشود.

و اگر اكراه بر جرح باشد با توعيد مكره به قتل، جرح جايز مى شود و عكس جايز نيست. و هم چنين در صورت مماثلت جرح مكرهٌ عليه و متوعدٌ به، اظهر عدم مسوّغيّت تقيّه و اكراه است.

و تسويغ اكراه مؤمنْ بر قتل مخالف حق در حدّى كه جايز است در مذهب اهل خلاف و در مذهب اهل عدل با قطع نظر از اشتراط مباشرت فقيه يا مأذون او با ايعاد مؤمن به قتل، خالى از وجه نيست.

اقامۀ حدود در عصر غيبت

جايز است اقامۀ حدود در عصر غيبت براى فقهاء شيعه اگر خوف ضررى از ناحيۀ سلطان جائر نداشته باشند و اهل اجتهاد و عدالت باشند؛ و واجب است مساعدت و اعانت اهل ايمان ايشان را. و اجتهاد و عدالت، معتبر است در حاكم و مقيم حدود؛

ص: 446

پس حكم و اقامۀ به رأى مقلَّد با امكان وصول و مراجعه در امر به مجتهد و تأخير واقعه تا زمان وصول و يا امكان رفع نزاع با صلح و نحو آن، جايز نيست بنا بر احوط. و اظهر كفايت تجزّى است بالنسبه به مسائل مربوطه به موارد اجتهاد. و مسائل تقليد و فتوى، در اوّل كتاب قبل از شروع در كتاب طهارت مذكور شده است.

ترافع دعوىٰ به غير واجد شرايط

و ترافعْ با اختيار نزد غير حاكم شرع عادلِ عالم، جايز نيست و نزد او جايز است. و با مطالبۀ خصم از خصم ترافع را نزد او و درخواست حاكم شرع، واجب است اجابت خصم. و تعيين حاكم با تعدّد با مدّعى است. و بر حاكم حكم و افتاء لازم است با عدم مانع به نحو كفايى؛ چنانچه تحصيل اهليّت به تعلّم براى فتوى و حكم، لازم است به نحو كفايى.

اگر كسى امتناع كرد مراجعۀ حكومت را به قاضى عدل و اختيار كرد مرافعه به سوى قاضى جور را، عاصى است و ترتيب اثر به حكم او جايز نيست؛ و اگر متوقّف شد براى صاحب حق تحصيلِ حق به مرافعۀ به قاضى جور، اثمْ مخصوصِ ممتنعِ از مرافعه به حاكم شرع است.

و مرافعه براى اصلاح بين متخاصمين به سوى غير جامع شرايط حكومت شرعيّه، مانعى ندارد؛ و بر مصالحۀ مشروعه ترتيب اثر دادن جايز است. و نفوذ مصالحه از اسقاط دعواى مدّعى، يعنى از مدّعىٰ به بر حسب اظهار مدّعىٖ بر يمين كاذبۀ منكر نزد خصم، محل تأمّل است؛ اگر چه با آن، فصل خصومت در مرافعه به حاكم شرع مى شود؛ و هم چنين با علم به انتفاء حق، تصرّف در مال مصالح به، نمى تواند نمايد.

قبول تصدّى قضاوت به حق، در زمان والى جائر

اگر جائر اكراه كرد غير مجتهد را بر قضاوت از جانب او، جايز است قبول منصب و قضاوت بر حق با تمكّن از آن؛ و در مورد عدم تمكّن، آنچه را كه اكراه خاص مسوّغ آن است، جايز است عمل بر آن.

ص: 447

براى مجتهدِ متمكّن از امر به معروف و نهى از منكر كه عالم به تمكّن از آنها در صورت ابتلاء باشد، جايز است قبول ولايت از قبل جائر با حفظ استقلال خودش به نحوى كه اگر مبتلا شد و متمكّن نشد از عمل به حق، متمكّن باشد از ترك عمل بر طبق باطل تا آخر، و احتياج به اكراه يا اضطرار در جواز آن نيست. و در صورت ظن به محافظت يا احتمال مساوى، در جواز قبول منصب با احتمال انتهاى به خلاف شرع در زمانى كه نمى تواند عمل به واجب نمايد و نمى تواند ترك حرام نمايد به جهت اكراه مسبوق به اختيار ولايت، تأمّل است.

و خصوص ترك واجب، مثل اداى حق به اهل و اغاثۀ مظلوم اگر مقدور نباشد براى قاضى و والى در حال ولايت و در حال عدم ولايت، اظهر عدم منع عدم قدرت بر آن است، از قبول ولايت.

حكم دفع ضرر از خود و علم بر غير در صورت اكراه

و در آن صورتى كه با اكراه والى يا غير او، ظلم بر غير جايز است، يعنى غير صورت تساوى دو ضرر در مقدار و حال يا اقليّت ضرر متوعّدٌ به از مكرهٌ عليه، آيا خوف ضرر بدون ايعاد و علم، كافى است در جواز ظلم يا نه ؟ خالى از اشكال نيست.

و جايز نيست دفع ضرر از نفس به توجيه آن به غير، از ساير اهل ايمان.

و در مورد تسويغ اكراه، ظلمى يا حرامى را، فرقى بين [اكراه] سلطان جور يا ساير اهل ظلم اگر چه از اهل ايمان باشند نيست. و هم چنين بين اينكه مكرَه - به فتح - فقيه باشد يا غير او، [فرقى] نيست با حفظ عدم تمكّن از تخلّص در همۀ آنها با استثناء دماء به نحو متقدّم؛ و اگر متمكّن باشد، حرام و موجب ضمان مباشر است.

و با اضطرار و تقيّه و عدم امكان تخلّص، عمل به مذهب اهل خلاف در قضا و غير آن جايز است در غير دماء غير مستحَقّه و بايد رعايت حق واقعى به قدر امكان نمايد؛ بلكه رعايت اقرب به حق واقعى فالاقرب با عدم تمكّن از نفس حق واقعى، واجب است بنا بر اقرب.

ص: 448

و الحمد للّٰه رب العالمين و الصلاة علىٰ سيّد الأنبياء محمّد و آله سادة الأوصياء المرضيّين الطاهرين.

اللهم اجعلنا من الآمرين بالمعروف العاملين به و الناهين عن المنكر و التاركين له، و اختم اُمورنا برضاك و عافيتك، و لا تفرّق بيننا و بين موالينا محمّد و آله الطيّبين فى الدنيا و الآخرة، إنّك قريب مجيب.

بلغ المقام بحمده تعالى بيد العبد محمّد تقى بن محمود الغروى الجيلانى

عفى عنهما، يوم السبت العاشر من شهر ربيع الأوّل من

عام ألف و أربعمائة و واحد، فى بلدة قم

المشرّفه زيدت شرفاً.

ص: 449

ص: 450

كتاب تجارت

اشاره

متعلَّق اكتساب

عقد بيع و شرايط آن

الخيارات

احكام العقود

احكام العيوب

ربا و احكام آن

بيع الثّمار

السلف و القرض

ص: 451

ص: 452

از جمله عقودى كه مقصود، بيان آنها و بيان احكام آنها در اين كتاب است «تجارت» است؛ و مقصود از آن در اينجا، مطلق تكسّب معاوضى است، و در آن فصولى است:

متعلَّق اكتساب

فصل اول متعلَّق اكتساب

اشاره

و آن يا حرام است تكسّب به آن، يا مكروه، و يا مباح.

مكاسب محرمه

اشاره

و محرّم انواعى است:

الف. اعيان نجسه
اشاره

اوّل: اعيان نجسه، مثل خمر و خنزير و مسكرات كه تكسّب به آنها حرام است.

اشتراط حرمت، به عدم قابليّت تطهير و نداشتن منفعت محلّله

و هر نجسى كه قابل تطهير به غير انقلاب و استحاله نيست و منفعت محلّله ندارد، تكسّب به آن جايز نيست؛ پس مملوك كافر كه قابل اسلام است، و عصير بعد از غليان منجس كه قابل تطهير به نقص [است]، و بعض اقسام كلب كه خواهد آمد، حليّت انتفاع خاص به آن، خارج از موضوع منع از تكسّب است. و محتمل است، بلكه خالى از وجه نيست كه خروج رقيق كافر، از باب حليّت انتفاع باشد، نه به جهت قابليّت طهارت.

و مرتدِّ فطرى، اين جهت در او محتمل است؛ و محتمل است مبنىّ باشد جواز تكسّب به او بر طهارت و قبول توبه در باطن.

ص: 453

بلكه اظهر ممنوعيّت بيع، داير مدار حرمت منافع طاهره يا مقصوده است.

و حرمت انتفاع به مطلق اعيان نجسه در غير مشروط به طهارت، قابل منع است؛ و هم چنين تكسّب به ملاحظۀ انتفاع محلَّل به دليل يا اصل. و در مورد حرمت تكسّب به اعيان نجسه، معاوضه فاسد است.

مايع متنجّس و انجماد آن

و مايعات متنجّسه اگر چه به سبب ملاقات با عين نجاست باشد، اظهر جواز انتفاع و تكسّب به آنها در انتفاع غير مشروط به طهارت به لحاظ آن انتفاع است. و از مايعات متنجّسه به سبب عارضى، اگر منجمد بشود، ظاهر آنها قابل تطهير است؛ و با وجود منفعت براى استعمال ظاهر كه طاهر است، تكسّب به آنها جايز است اگر چه انتفاع مستلزم انكشاف باطن و تلويث در غير مشروط به طهارت باشد. هم چنين در حال ميَعان به لحاظ قابليّت طهارت به انجماد و قابليّت انتفاع محلَّل فى الجمله. و هم چنين عجين نجس كه قابل طهارت بعد از طبخ است، جايز است تكسّب به لحاظ اكل محلّل بعد از طبخ و جفاف و تطهير.

و صابون متنجّس، در حكم، مثل مايع متنجسِ منجمد است در قابليّت ظاهر براى طهارت و امكان انتفاع محلَّل در غير مشروط به طهارت، مثل صبغ متنجّس.

و تنجّس در حال استعمال، در غير مشروط به طهارت، مانع از تكسّب به طاهر قبل از استعمال نيست.

و طحين ممزوج به اجزاى متنجّس، مانعى از تكسّب و انتفاع به آن نيست، مثل عجين متنجّس كه قابل تطهير بعد از طبخ و تجفيف و غَسل و اكل بعد از آنها است.

و ظاهر جميد، قابل تطهير است و ممكن است انتفاع به آن بعد از ميعان و تبريد و وصل به كثير و شرب بعد از آنها.

و مايعات مضافه، فى الجمله قابل تطهير به استهلاك در آب مطلق و وصل به كثير است در صورتى كه به طريقى ممكن باشد اعادۀ حالت سابقه و انتفاع به آن. و در اين

ص: 454

صورت، جايز است تكسّب به آنها در حال نجاست، به لحاظ منافع بعد از تطهير.

و هم چنين اگر قابل تطهير به نحو مذكور نباشند، لكن منافعِ محلّلۀ غيرِ مشروطۀ به طهارت، داشته باشند و به لحاظ آنها، تكسّب با آنها بشود، بنا بر اظهر، در موارد ثبوت ماليّت عرفيّه.

روغن متنجّس

و از آنچه ذكر شد، ظاهر شد حكم اَدهان متنجّسه كه به لحاظ انتفاعات مشروطۀ به طهارت، جايز نيست تكسّب به آنها؛ و به لحاظ انتفاع غير مشروط به طهارت - مثل استصباح و طَلْى اجرب - جايز است تكسّب به آنها اگر مقصود متعاملين، منفعت محلّلۀ غير مشروطۀ به طهارت باشد. و اظهر عدم فرق بين ادهان نجسه و متنجّسه است؛ و هم چنين عدم فرق بين استصباح زير آسمان يا سقف است.

نحوۀ احتياط در موارد شبهۀ تحريم

و احتياط در موارد شبهۀ تحريمِ تكسّب، حاصل مى شود: به بذل براى رفع يد و اعراض در موارد ثبوت حق اختصاص به واسطۀ حيازت، يا ملكيّت اصل، مثل ميته شدن حيوان مملوك يا خمر شدن عنب مملوك، مثل بذل مال براى رفع يد مستولى بر مشتركات، مثل مسجد و مدرسه و مساكن موقوفه تا باذل پس از آن سكنىٰ نمايد، به واسطۀ خروج از شبهۀ اجماع منقول بر عدم جواز تكسّب مطلقاً به نجاسات و متنجّسات در غير موارد منصوصۀ جايزه.

اعلام نجاست

و در وجوب اعلامِ دافع دُهن متنجّس، يا ساير نجاسات، يا متنجّسات، به مدفوعٌ اليه، با عدم اجتماع شروط تحريم اعانت بر اثم، تأمّل است، و وجوب، خالى از وجه نيست؛ بلكه مذكور شد شرطيّت قصد منفعت محلّله براى صحّت معاوضه بر نجاسات و متنجّسات، و آن بدون علم يا اعلام حاصل نمى شود نوعاً.

ص: 455

ميته

و در حكم نجاسات مذكوره است در عدم جواز تكسّب، ميته از حيوان نجس العين، و طاهر در غير اجزايى كه روح در آنها حلول نمى نمايد، و غير ميته از حيوانى كه خون جهنده ندارد، به نحوى كه در كتاب «طهارت» مذكور شد.

ارواث و ابوال

و هم چنين ارواث و ابوال غير مأكول اللحم كه از نجاسات عينيه مى باشند، و خون از صاحب خون جهنده، جايز نيست بيع آنها بدون منفعت محلّلۀ مقصوده به بيع، و فاسد است معاوضه در آن صورت ممنوعيّت.

و ارواث و ابوال طاهره از مأكول اللحم، در صورت تموّل و منافع محلّله - مثل سوخت و تسميد روث و تداوى به بول - جايز است تكسّب به آنها؛ و فرقى بين بول ابل و بقر و غير آنها از ابوال طاهره نيست؛ و ماليت فى الجمله به واسطۀ منفعت نادره، كافى در جواز تكسّب با قصد آن منفعت محلّله است؛ مثل ساير ادويه، كه تكسّب به كلّ ، به لحاظ ايصال به مواقع انتفاع مقصود محلَّل به ساير تكسّبات به اجزا است.

و به همين جهت، دور نيست جواز تكسّب به ادويۀ مشتمله بر خمر كه قابل تطهير نيست اگر مقصود، انتفاعِ مضطر به تداوى باشد، بنا بر جواز استشفاء به آن در فرض انحصار علاج به آن؛ پس مانعى از خريدن براى فروختن [به] مضطرّين نيست.

و اما ترياق مشتمل به لحوم افاعى، پس در صورت استهلاك و خروج از خباثت، بلكه مطلقاً به جهت تنزيل خباثت آن به منزلۀ نجاست خمر كه ذكر شد، پس مانعى از تكسّب و ايصال به مضطرّين نيست. اگر چه انتفاعِ مختار هم جايز است با استهلاك مفروض، در صورت فايدۀ عقلائيّه.

و حكم منع تكسّب به خنزير، شامل جميع اجزاى آن است؛ و فرض منفعت محلّلۀ مقصودۀ غير مشروطۀ به طهارت - چنانچه در كلاب مذكور مى شود - مجوّز تكسّب است بنا بر اظهر.

ص: 456

و حكم نجاسات شامل مماليك كفّار به تمام اقسام آنها، مربوط به كفّار به تمام اقسام آنها نيست؛ پس جايز است تكسّب به آنها، و در بعضِ فروض - مثل اشتراى حربى از حربى - احتمال استنقاذ به صورت شراى جارى است.

و هم چنين جايز نيست تكسّب به ميته اگر چه از طاهر العين باشد، در اجزاى آن كه روح حياتى در آن حلول بنمايد؛ و تكسّب به آنها در غير مشروط به طهارت، مبنى بر عدم اطلاق دليل عدم جواز انتفاع به ميته است.

خريدوفروش حيوانات

جميع سباع و حشرات و مُسوخ - از گربه و غير آن - و حشرات و طيور و اقسام آنها، جواز تكسّب به آنها داير مدار منفعت محلّلۀ مقصوده است، و خصوص «گربه» جواز تكسّب به آن منصوص و مسلم است. و [اگر] مثل «علق» براى مكيدن خون باشد و «كرم ابريشم» و «زنبور عسل» و «فيل» براى سوارى و استخوان آن، محل اشكال در تكسّب به آنها نيست. و هم چنين آنچه از سباع براى شكار، مورد انتفاع است.

ب. آنچه غرض حرام بر آن مترتّب است
اشاره

نوع دوّم از آنچه اكتساب به آن جايز نيست، آنچه حرام است غايت مقصودۀ از آن - از انتفاعات و اعمال - مثل آلات لهو محرّم از قبيل عود و مزمار، و مثل صليب و صنم، و آلات قمار از قبيل نرد و شطرنج، كه تكسّب به آنها حرام و فاسد است به جهت حرمت انتفاعات و حرمت صنعت آنها و اخذ اجرت بر آنها.

و اگر در اينها منفعت محلّلۀ غير معهود از انتفاعات محرّمه فرض شود، پس تكسّب به لحاظ آن منفعت محلّله واقع بشود، اظهر جواز و صحّت است. و هم چنين اگر مقصود به بيع، ماده باشد بعد از كسر، يا با وثوق به كسر مشترى، يا با اشتراط كسر بر مشترى با وثوق به اينكه يا كسر مى نمايد يا ردِّ معامله مى نمايد، اگر معذور از ابقاء

ص: 457

آن در آن زمان قليل باشد.

ظروف طلا و نقره

و اوانى ذهب و فضّه بنا بر حرمت اقتناء آنها اگر چه براى غير اكل و شرب باشد - مثل تزيين و نحو آن - حكم آنها مثل حكم آلات لهو است در حرمت صنعت و ابقاء و تكسّب، مگر به لحاظ مادّه به نحو مذكور؛ و اگر جايز باشد ساير انتفاعات، پس عمل و اقتناء و تكسّب براى غايات محلّله جايز است، و كسر يا شرط آن در تكسّب لازم نيست، و هم چنين قصر لحاظ به ماده در معاوضه لازم نيست.

و بيع عبد مغنّى يا كاهن يا ساحر يا مقامر، يا كنيز مغنّيه يا زناكار، به لحاظ اين صفات جايز نيست، و بدون لحاظ آنها، مانعى ندارد در صورت عدم اعانت بر اثم به دفع آنها به مشترى.

و فرقى نيست در تكسّب محرّم با شرط متقدّم، بين وقوع آن از مسلم با مسلم، يا با كافر به تمام اقسام آنها، اگر چه تملّك عوض از حربى به استيلاء، قابل تجويز است، اگر چه معامله و دفع معوّض جايز نيست.

فروش اشياء معيوب

و دراهم مغشوشه، و اقمشه معيبه به واسطۀ عمليات تدليسيّه، اگر صدق غش بر معامله ننمايد - مثل صورت اعلام به حال با وثوق به تغيير مشترى و ازالۀ عيب، يا بيع با اعلام به حال - مانعى از معاملۀ آنها نيست در تقدير عدم وجوب ازاله صفت فعلاً قبل از دفع به غير. و احتياط در ازاله و اخراج از تعيّب و غش است.

حرمت معامله اى كه منتهى به كمك به حرام مى شود

و ملحق به اين قسم است معامله [اى] كه منتهى به مساعده بر حرام است، مثل بيع سلاح به اعداى دين يا مذهب در حال قيام حرب، يا در حال خوف وقوع حرب، يا با قصد اعانت بر تقدير اعتبار قصد در حرمت اعانت بر اثم. و در صورت قصد اعانت،

ص: 458

كافى است حرمت عملى كه بيع اعانت بر اوست، پس سلاح و غير آن از كمك دادنها، و صدق قيام حرب و عدم آن، و بى ايمان بودن طرف و عدم آن، فرقى ندارد؛ چنانچه بدون قصد و محقّق اعانت محرّمه، تحريم بيع در حال هدنه نيست، و در حال حرب بين اهل باطل نيست. و اگر بعضى اشدّ است عداوت او با مسلمين، پس تقويت مخالف او گاهى لازم مى شود.

و در صورت حرمت، اختصاص به صدق سلاح در خصوص سيف و سهم و رمح ندارد، بلكه سپر و درع و خفّ و ساير وسايل جنگى، ملحق به سلاح است اگر در حال حرب باشد؛ بلكه مشكل است تقويت آنها در آن حال به بيع زاد و راحله و لوازم آن و باربريها، اگر چه قصد اعانت نباشد.

و لحوق قطّاع طريق در اين حكم، به اعداى دين، خالى از وجه نيست.

حرمت معامله به قصد حرام

جايز نيست اجارۀ مسكن و سفينه براى محرّمات؛ و بيع عنب براى خمر ساختن؛ و خشب براى صنم ساختن، و نحو آن از محرّمات به نحو شرطيّت عمل. و لحوق اتفاق بايع و مشترى در قصد حرام، خالى از وجه نيست، اگر چه ممنوع باشد صدق اعانت محرّمه بر غير دفع به قصد حرام، يعنى قصد دافع، فعل مدفوعُ اليه حرام را.

و اما بيع عنب مثلاً، به كسى كه معلوم باشد از او ساختن آن را خمر، و بيع خشب به كسى كه آن را صليب يا صنم مى سازد، بدون شرط يا قصد محقِق اعانت محرّمه، پس اظهر - چنانچه موافق قول اكثر است - جواز آن است، اگر چه اولىٰ و احوط با عدم عسر و حرج، تنزّه است. و اين حكم جارى است در اشباه مقام از ساير معاملات، مثل بيع طعام در روز رمضان به عاصى به افطار.

ج. آنچه منفعت محلّلۀ مقصوده ندارد

نوع سوّم از آنچه از مكاسب، جايز نيست تكسّب به آنها، آنچه كه منفعت محلَّلۀ مقصوده ندارد، از اقسام حشرات و آنچه ملحق به آنها است در عرف از حيوانات و

ص: 459

فضلات آنها كه محكوم به نجاست نيستند.

و اگر منفعت محلّلۀ مقصوده كه مجوِّز تكسّب باشد و مخرج از سفه در معامله باشد، بر آنها مترتّب بشود، جايز است تكسّب به آنها؛ و اين به حسب ازمنه و امكنه بالنسبه به يك قسم از حيوانات و فضلات، مختلف مى شود، و با حفظ آنچه مذكور شد، فرقى بين مسوخ قطعى و احتمالى و غير آنها نيست.

و آنچه از سباع قابل تذكيه باشد و پوست آنها قابل انتفاع محلّل باشد يا آنكه استخوان آنها قابل انتفاع باشد - مثل اتّخاذ مشط از استخوان فيل - مانعى از تكسّب به آنها براى منافع محلّلۀ مقصوده نيست؛ پس اگر در بعضى منفعت استشفاء و تداوى براى بعض امراض باشد به نحوى كه ادّخار آنها براى موقع حاجت، عقلائى باشد، مانعى از تكسّب براى همان غايت محلّله نيست؛ و با قصد محلّل از منفعت نادره، معامله جايز است؛ و در منفعت ظاهره اگر محلّل باشد، احتياج به قصد ندارد؛ و قصد محرّم مضر است؛ و در صورت مساوات، با قصد محلّل جايز است.

و هم چنين شير منفصل از زن، اگر منفعت محلّله داشته باشد، مانعى از شراى آن از مالك آن اگر چه آزاد باشد، نيست.

و شراى عقار از اراضى و مزارع و بساتين، با عدم طريق فعلى و احتمال حصول آن به نحوى مشروع اگر چه بعد از مدّتى باشد، مانعى ندارد، به خلاف صورت يأس و سفه در معامله. و ممكن است با عدم احتمال بايع و اختصاص احتمال انتفاع به مشترى، توصّل به تملّك به مثل شرط در ضمن عقد.

و ترياق كه مشتمل است بر لحوم افاعى بر حسب منقول، پس با منفعت محلّلۀ مقصوده مانعى از تكسّب به آن نيست براى آن منفعت، اگر چه به حدّ استهلاك محرم و در حال اختيار نباشد. و تداوى به آن با انحصار جايز است. بلكه اگر مشتمل بر خمر باشد؛ پس بنا بر جواز استشفاء به آن در حال انحصار و اضطرار، جايز است تكسّب به مشتمل بر آن. و با قصد منفعت در حال اضطرار، جايز است تحصيل آن به تكسّب در غير زمان اضطرار.

ص: 460

ماهى كه در آب مرده باشد، اگر منفعت محلّله دارد مثل روغن، جايز است تكسّب به آن براى آن منفعت، و ميته بودن مانع نيست، اگر ميتۀ صاحب خون جهنده مطلقاً ممنوع باشد تكسّب به آن.

د. آنچه حرمت نفسى دارد
اشاره

نوع چهارم از آنچه از مكاسب جايز نيست، آنچه كه محرّم است عمل آن فى نفسه.

1. تصوير ذوى الارواح
اشاره

مثل تصوير صور مجسمه صاحب روح، مثل آنچه از موم و چوب و حديد و ساير فلزات به عمل مى آيد.

جواز نقاشى و مجسمۀ غير صاحب روح

اما عمل صور غير صاحب روح، مثل اشجار، پس جايز است مجسمۀ و منقوشۀ آنها.

جواز نقاشى صاحب روح

و هم چنين تصوير صاحب روح به غير مجسم، مثل منقوش، اظهر عدم حرمت آن است اگر چه تجنّب احوط است، و حاصل مى شود احتياط به فصل بين سر و تن مثلاً اگر چه فاصل قليل باشد. و بر تقدير حرمت، مدار بر صدق تصوير و تمثيل است اگر چه به غير نقش - مثل تطريز يا حكّ يا تخطيط - باشد.

و تصوير بعض از يكى، يا كل از دو نفر، چه دفعى باشد يا تدريجى، اظهر عدم حرمت است بر احدى؛ و بعضى كه تامّ است در حالتى مثل تصوير جالس، مثل تصوير كل است. و در مشترك بين حيوان و غير، قصدْ مميّز است.

نقاشى تخيّلى

و تصوير ملك يا جنّ يا انسان غير موجود كه متخيّل مى شود براى او صورتى غير موافق با موجود از افراد او، اظهر عدم حرمت آن است. به خلاف موجود كه در وصفش

ص: 461

به حسب تصوير، تخيّل يا كذب عملى باشد مثل تصوير زيد در حال فرار يا هجوم.

و تصوير بيضه و علقه و مبادى نشو حيوانات مانعى ندارد، تا صاحب حيات در عرف باشد.

و آنچه ممنوع نيست از مباشر به واسطۀ عدم بلوغ، اظهر عدم حرمت تمكين از آن است و عدم وجوب منع از آن است.

و تصويرى كه حرام است احداث آن، حرام است تكسّب به آن عمل و اخذ اجرت بر آن.

جواز نگهدارى صور محرّمه

و اما اقتناء صورى كه محرّم است احداث آن، براى غايات غير محرّمه اگر چه مثل تزيين باشد، پس اظهر جواز آن است؛ پس جايز است تكسّب به صور صاحب روح به واسطۀ وجود منفعت محلّله به قصد همان كه حلال است، يا بدون قصد با ظاهر بودن منفعت محلّله، اگر چه احتياط در تجنّب از همۀ اينها است.

و اسباب لعب اطفال به غير محرّم، بر بالغين بى اشكال است تصوير غير صاحب روح از آنها و اقتناء و تكسّب براى همين غايت، مثل تسكين اطفال؛ و اما صاحب روح، پس نفس عمل در آنها حرام است نه براى غايت محرّمه تا در فرض جايز باشد.

2. غنا
اشاره

«غنا» حرام است و اخذ اجرت بر آن و استماع آن اگر چه به اختيار ادامۀ جلوس در مجلس آن يا محل استماع باشد، جايز نيست.

تعريف غنا و مراد از مطرب

و آن عبارت است از «ترجيع صوت به نحوى كه مطرب باشد و ايجاد خفّت به واسطۀ غايت سرور از تخيّلِ وصلِ به محبوب، يا حزن از تخيّل فقد محبوب بشود.» و مراد، مطربِ بالاقتضاء است؛ پس فرقى بين پير و جوان نيست، و مناسبت آن با مجالس اهل فسوق، معرّف آن است.

ص: 462

و هم چنين چون ترجيعِ مطربِ به اقتضاء، كافى در تحقّق حرام است و تعلّق آن به كلام حق يا باطل فرق ندارد، پس غنا حرام است اگر چه مطرب بالفعل نباشد؛ و مطرب بالفعل اگر غنا نباشد، ممكن است كه از محرّمات نباشد.

غناى در قرآن

و از اين رو ترجيعِ مخصوص مذكور در قرائت قرآن، ممنوع است و آن منصوص است؛ و عقابش مضاعف نيست، بلكه مثل عقاب تغنى با استماع پيرها است؛ و لكن اصح اين است كه ترجيع در قرآن اگر غنايى است كه اگر مطرب بالفعل بشود همان طرب مقصود اهل فسق حاصل مى شود، حرام است اگر چه طرب فعليّت پيدا نكند؛ و اگر ترجيع غير غنايى مثل ترجيع در نوح بر ميّت به حق است، حرام نيست.

مستثنيات از حرمت در غنا

بلى مستثنىٰ است بعضى از آن كه مورد ضرورت عرفيّه و متعلّق به كلام غير باطل است، مثل حداء و مغنّيه اى كه در زفاف عرايس ترجيع مخصوص در صوت مى نمايد.

غنا در مراثى سيد الشهدا - عليه السلام - و ساير اهل بيت - عليهم السلام

و دور نيست الحاق مراثى سيّد الشهدا و ساير ائمه - عليهم السلام - در آنچه عَسِر است تدقيق اهل آن در توقّى از بلوغ به حدّ غناء با تحريص شرعى در ابكاء به نوح؛ و اظهرْ انقسام آن است به دو قسم، يعنى ترجيع غنايى مطرب و غير غنايى كه مطرب نيست در مطلق نوح به حق.

و از آنچه ذكر شد، ظاهر شد كه اعتبار تعلّق صوت به كلام باطل در اطراب بالفعل غالباً، مستلزم اعتبار در غناء حرام نيست.

اعتبار تلفظ و تكلّم در مفهوم غنا

و اظهر اعتبار تلفّظ و تكلّم در مفهوم غنا است، چه در شعر باشد يا نثر شبيه به شعر؛

ص: 463

پس عبرتى به صوت محض كه فقط آوازه و شبيه صوت غنايى است يا هلهلۀ اعراب و امثال آنها كه داخل در عنوان محرّم ديگرى نباشد، نيست. و شعارهاى جنگى، خارج از عنوان غنا مى باشند، چنانچه تلهّى با آلات معدّۀ لهو - مثل ضرب اوتار و امثال آن - اناطه به صدق غناء ندارد حرمت آنها.

3. اعانت ظالمين بر ظلم

حرام است اعانت ظالمين بر ظلمِ ايشان، اگر چه به ابقاء غصبِ منصبْ از اهلش باشد، يا اعانت در مباحات به قصد انتهاء آنها به ظلم، يا به قصد تقويت آنها در مراتب ظلم آنها باشد.

و حكم اعانت ظَلَمۀ از اهل حق در اعتقاد، مختلف است، و در بعضى از آنها فقط محرّم، اعانت در ظلم عملى است.

و اما اعانتِ فاعل حرام در همان حرام، پس حرمت آن با شروط حرمت اعانت بر اثم، اختصاص به ظالم ندارد.

4. نَوْح به باطل
اشاره

حرام است نوح به باطل بر ذاكر و مستمع و اخذ اجرت بر آن، اگر به نحو غنا و مطرب نباشد؛ وگرنه باطل و حق، در حرمت فرقى ندارد. و مراد از باطل، خلاف حق است، مثل اينكه در نياحت، مفاخر ميّت از امور محرّمه را تعداد نمايد از قبيل سفك دماء محرّمه در ابراز شجاعت او، و امثال آن، از كذب در نسبت فضيلت به ميّت.

نوح براى سيد الشهدا - عليه السلام

و بر خلاف آن، نوح به حق جايز و در مثل سيّد الشهدا - عليه السلام - و ساير اهل بيت عصمت - عليهم السلام - و ملحق به ايشان، مندوب است.

و از اينجا ظاهر است كه ترجيع حاصل در نوحِ جايز، مضرّ نيست، زيرا ترجيع غنايى و مطرب شأنى نيست و از آن سنخ موضوعاً خارج است، حتى از نوح عشاق

ص: 464

خيالى در فقد محبوبِ باطل، خارج است.

و از اين بيان ظاهر مى شود امتياز صوت بلبل و جغد؛ و آنكه غنا در شبيه به اوّل است نه شبيه به دوّم؛ و آنكه در اوّل، فرقى بين سير مغنى كه عاشقانه است براى غايت سرور از وصل يا غايت حزن از هجر، نيست در تحقّق غنا و حرمت آن؛ و آنكه دوّمى منتهى در كيفيّت سير به غايت، به نهايت هيچ كدام نيست و شبيه به آن نيست. و ممكن است از اين قسم باشد ترجيعات در مراثى سيّد الشهدا - عليه السلام - و در قرائت قرآن كه ترجيع غنايى و مطرب نيست و هر كدام به نهايتى غير نهايت ديگر، بلكه ضدّ آن، منتهى مى شود، نه آنكه غنا در اينها جايز است، بلكه جايزْ غنا و مطرب نيست، و هو العالم.

5. حفظ كتب ضلال
اشاره

حرام است حفظ كتب ضلالْ از تلف؛ پس واجب است اتلاف و محو آنها در صورتى كه فايدۀ سائغه بر حفظ آنها مترتّب نباشد، مثل احتجاج به ثبوت نسبت آنها به اهل آن مطالب باطله و نقض اباطيل آن كتب كه متوقّف بر حفظ مطالب يا عبارات خاصّه است، از اهل احتجاج و نقض، با اطمينان و امن از وقوع در ضلال.

مراد از ضلال

و مراد از ضلال، خلاف حق است از روى يقين، چه در اصول دين اسلام يا مذهب حق تشيّع يا فروع قطعيّه اهل حق كه شيعه اند باشد و مسلّم است نزد آنها ثبوت آن مسائل.

حكم قرار دادن كتب ضالّه در اختيار ضعفا

و در آن صورت كه ابقاءْ جايز يا واجب است، تمكين ضعفا، از آنها و مطالعۀ آنها كه ممكن است سبب ضلال آنها باشد، جايز نيست. و با شكّ در وقوع در ضلال به سبب حفظ و مطالعه، اظهر عدم جواز ابقاء كتب ضلال است، بلكه لازم است محو يا ردِّ به عالم مأمون؛ و در آن صورت كه محوْ واجب است، فرقى بين بعض كتاب يا تمام آن به قصد اضلال يا با غفلت، نيست.

ص: 465

اگر غرضِ سائغ، حاصل مى شود به ابقاء چند نسخه از كتاب ضلال، زايد بر آنها لازم است محو يا اتلاف خصوص موضع ضلال از آنها. و اظهر اين است كه واجب، اعم از اتلاف [است] و عملى است كه با آن خاطر جمع از وصولِ ضعفا به آن و گمراهى آنها به سبب آن است.

6. هجاء مؤمنين
اشاره

حرام است تنقيص مؤمنين به شعر كه آن را «هجاء» مى نامند؛ و به اين عنوان ممتاز است از ساير محرّمات موجوده در آن، از اغتياب، يا بُهتان، يا ذمّ حاضر به آنچه در او مستور بوده، يا ايذا به مجرّد تشبيهات باطله بدون منشأ مطابق واقع با علم مستمعين به استلزام كذب در داعى كه بعض آنها مصداق فحش است؛ پس شدّت حرمت، مخصوص به هجو است. و اگر خالى از شعر بود، عناوين ديگر در تحريم آن كافى است.

و جواز غيبتِ متجاهر به فسق، مستلزم جواز هجو نيست به سبب اشتداد امر در هجو؛ مگر آنكه نهى از منكر موجب غيبت باشد و متوقّف باشد ردع، بر خصوصيّت قول شعر، [كه در اين صورت] جايز بلكه واجب مى شود.

و مثل هجو است در حكم، مبالغه در تقبيح امر مؤمن به سبب مبالغه در تزيين كلام نثرى و رعايت فصاحت و بلاغت در آن.

هجو مشرك و غيره

و مشرك احترام ندارد، پس انحاء ذمّ او جايز است، مگر [آنكه] ملاحظۀ اهل ايمان مانع از آن باشد. و قذفْ تابع شروط است جواز آن. پس حرام مى شود هجاء در تقيّه؛ و واجب مى شود در صورت عدم آن با توقّف ردع از كفر بر آن با تجويز تأثير، و مباح است با عدم تقيّه و عدم توقّف واجب بر آن. و هم چنين مخالفين ايمان به امامت دوازده نور مقدس - عليهم السلام -، در صورت جواز و حرمت و وجوب.

ص: 466

7. غيبت مؤمن
اشاره

حرام است اغتياب مؤمن به «آشكار كردن عيب او كه در او بوده و مستور بوده، در غيبت او، چه آنكه به قول باشد يا به دالّ ديگر، و عيب در فعل باشد كه مستور است يا غير آن، در خودش باشد يا در متعلّق به خودش مثل خانه و مركوب او، به نحوى كه اگر برسد به او محزون مى شود، از امور مربوطۀ به دين يا دنياى مؤمن كه شخصاً معيّن بشود».

و اظهر اعتبار جزم در اسناد است، پس اسناد احتمالى، كافى در تحقّق اغتياب محرّم نيست، لكن احتياط در ترك است، خصوصاً در اسناد به يكى از دو نفر يا سه نفر، يا نصف اهل بلدى، يا اغلب اهل بلدى.

و بايد مورد كراهتِ نوع باشد، پس مكروهِ شخص، داخل در غيبت نيست و محرّم نيست مگر آنكه ايذا و نحو آن باشد.

مستثنيات از حرمت غيبت
اشاره

مواردى از تحريم غيبت استثنا شده است. و شايد جامع، احراز غلبۀ مصلحت بر مفسده داعيۀ بر تحريم؛ يا غلبه مفسدۀ مجامع ترك، بر مفسده فعل است.

تظلّم و شنيدن آن

1. از آن جمله «تظلّم» است، به ذكر مظلوم ظلمِ ظالم را نزد كسى كه رجاءِ دفع در او است اگر چه بالواسطه باشد.

و محتمل است جوازِ ذكر نزد موارد احتمال تأثير در دفع و رفع ظلم، خصوصاً با عموميّت جهتى كه مورد تعرّض شده است، مثل غصب موقوفات در صورتى كه با وسايل خصوصيّه و محرمانه از امور مشروعه، مندفع نشود. و اين احتمال قريب است، زيرا مفسدۀ كثرت فاحشه و دوام آن، غالب بر مفسده شيوع محقّق از آنها است.

و اظهر جواز استماع است در موارد جواز اغتياب؛ و چنانچه سدّ باب ظلم به اغتياب مى شود، با ردِّ غيبت بدون علم، غرض حاصل نمى شود؛ اگر چه احتياط در ردِّ

ص: 467

مناسب هر دو غرض است اگر چه به مثل گفتن اينكه: «بايد تحقيق بشود»، يا «شايد اشتباه باشد». و افتراقِ سماع، در حكم، با استماع، محتمل است.

دفع ضرر از اهل ايمان و مؤمن و نصح مستشير

2. و از آن جمله دور كردن اهل ايمان از موجبات وقوع در ضرر معتدّ به دنيوى كه مثلاً حاصل است در اعتماد به خائن واقعى كه نمى دانند خيانت او را، يا ضرر دنيوى از رجوع به مدّعى فقه و اجتهاد و در واقع اهل آن نيست، فضلاً از اينكه در طريقۀ منحرف باشد، يا در اصول دين يا اصول فقه يا قواعد صحيحۀ فقه، كه قطعاً در اين موارد، مصلحتِ غيبت، اقوىٰ نزد شارع مقدس، از مفسدۀ آن است، در صورت عدم تمكّن از ردع به غير غيبت، مثل تمكّن به ترجيح اهل با اكتفاء مستمع به مجرّد ترجيح و عدم احتياج دينى به پيش بينى در بارۀ منحرف.

و از اينجا ظاهر مى شود كه «نصح مستشير» قسم ديگرى از مستثنيات غيبت نيست، بلكه در موارد مصلحت يا مفسدۀ لزوميّه، مطلق نصح مؤمن اگر چه قبل از استشاره باشد، لازم است و از قبيل تحذير مذكور است با توقّف بر اغتياب.

و در موارد عدم لزوم مذكور، جواز اغتياب در هر نصيحت كردن ثابت نيست، زيرا معارضۀ بين مستحب و حرام نيست، لكن به ملاحظۀ عدم توقّف بر اغتياب در غالب، سهل مى شود، زيرا كافى است بگويد مثلاً: «من چنين كارى نمى كنم.»

جرح روات و شهود

3. و از باب غلبۀ مصلحت دينيّه بر مفاسد غيبت است، جرح روات براى بيان ضعف روايت آنها، و جرح شهود براى دفع از حق واقعى.

ادّعاى نسبت خلاف

4. و هم چنين نفى نسب مدّعىِ خلاف واقع در آن، براى حفظ مواريث و انكحه و نفقات در مواضع آنها.

ص: 468

و اما اختلاف علما در تصحيح مطالب، پس اختلاف انظار است، و اثبات مخالفت نظرى با واقع، غير اثبات آنچه مخالف است و مخالفت در آن بد است، با آنكه معذور است در غير موارد انحراف و اختلال طريقه كه ذكر آنها از غيبتِ مستثنىٰ است، چنانچه گذشت.

ذكر عيب به قصد تحفّظ

5. و از اين باب است ذكر عيب به قصد تحفّظ بر غايب و دفع ضررى از او، بلكه چون قصدْ تنقيص نيست، موضوعاً غيبت نيست؛ و هم چنين مزاحِ فاقدِ قصدِ جدّىِ انتقاص است و از غيبت خارج است.

غيبت به قصد نهى از منكر

6. و از باب غلبۀ مصلحت است، ذكر غايب به معاصى او براى ردع او از منكر و نهى از منكر، در صورت توقّف بر اغتياب تا زمان توقّف، و عدم طريقى ديگر براى اين مقصود، مثل كتابت يا تخويف يا تطميع جايز و نحو اينها در خصوص آنچه مورد اصرار است، نه آنچه گذشته و معرضٌ عنه است از معاصى سابقه. و بر مؤمن پوشيده نمى شود راه جمع بين نهى از منكر و عدم وقوع در اين منكر كه غيبت است مگر در زمان ضرورت و به قدر ضرورت و لو به اخفّ از واقع اگر كافى باشد در نهى و تأثير آن.

غيبت متجاهر به فسق

7. و از آن جمله، غيبت متجاهر به فسق است در آنچه به آن متجاهر است اگر چه نزد غير عالم باشد، به اعتبار شأنيّت ظهور از غير طريق شخص مغتاب، در مقابل مستور شأنى كه ذكر آن پرده درى از مؤمن است؛ پس اين قسم موضوعاً از غيبت خارج است.

و داخل اين قسم نيست ذكر او در آنچه متجاهر به آن نيست از معاصى.

و در مورد جواز اغتياب به واسطۀ تجاهر يا نهى از منكر، جايز نيست قطعاً اسم گذارى و لقب گذارى به عيب، زيرا ممكن است لحوق پشيمانى از آن عمل يا از

ص: 469

تجاهر به آن در زمان عدم امكان تغيير لقب بد؛ پس بايد اكتفاء به غير اين طريق از اسم گذارى يا ذكر او به اسم بد نمود.

عيوب و اوصاف ظاهره

8. و در عيوب و اوصاف ظاهره، اظهر عدم جريان غيبت است در آنها؛ مگر آنكه ايذا محقّق بشود به اعتبار دعواى ملازمت آن صفت با صفات بدى كه واقعيّت ندارد.

ذكر عيوب اطفال و مجانين

9. و هم چنين از غيبت خارج [است] ذكر عيوب مجانين و طفل غير مميّز كه كراهت شأنيّه و قصد تنقيص در آن منتفى است در حال جنون يا صباوت، به خلاف ما قبل و ما بعد اين صفت.

و بالجمله در موارد محفوظيّت عنوان اغتياب، بايد ملاحظۀ غالب از مفسده غيبت و مفسده مقابل يا مصلحت فائته در مقابل بشود، با ملاحظۀ اجتهاد يا تقليد در حكم كلّى نظرى و در موضوع نظرى غير قطعى آن، و بر طبق راجح عمل نمايد از اغتياب يا ترك آن.

و نقل اغتياب نسبت به فاعل، غيبت نيست، مگر با قرينۀ تصديقِ ناقل وگرنه ذكر شد اعتبار جزم در اغتياب. و نسبت به واسطه، غيبت است مگر با ابداى عذر او.

و ذكر «عيوب مملوك» در مقام بيع در صورتى كه ضد تدليس محرّم است، واجب است.

استماع غيبت

استماع اختيارىِ غيبت، حرام است مگر آنكه به قصد رد به آنچه ممكن است باشد؛ و فضيلت رد بسيار است و آن را مى فهمد كسى كه مى خواهد آبروى خودش در حال غيبت نزد اهل ايمان محفوظ باشد.

نحوۀ دفع اثر غيبت

و توبه با استحلال از مغتاب، يا اعادۀ مطلقه جاه و عزت او نزد كسانى كه اغتياب پيش

ص: 470

آنها كرده يا به آنها رسيده است، كافى است در رفع اثر غيبت؛ اما عدم كفايت با عدم يكى از آن دو، پس مبنى بر اين است كه حق الناس باشد؛ و موافق ارتكاز، ثبوت حقّيت است و خبرِ اشدّيت غيبت از زنا هم بر آن دلالت مى نمايد.

8. كذب
اشاره

كذب به اخبار عمدى از خلاف واقع، به هر دالّى باشد اگر چه اشاره يا كتابت يا فعل باشد، حرام است.

و اقسام دلالت فرقى ندارند. حتى دلالت التزاميۀ انشا بر واقعيّت مبدء و ملاك نفسانى، با عدم واقعيّت، كذبِ محرّم است.

تأثير مصلحت و مفسده در تحقّق كذب

بلى با رجحان مصلحت بر مفسده - به نحو متقدّم در غيبت - جايز و گاهى واجب است، مثل حلف كاذب براى نجات مؤمن از قتل يا ايذاى مطلوب العدم.

و هم چنين خالى از مصلحت و مفسده بر اهل ايمان، اظهر عدم حرمت آن است مگر در مراتب حرمت اخلاقيّه.

توريه و هزل

و توريه و هزل در واقع، چون به قصد حكايتِ خلاف نيست، محرّم نيست؛ اگر چه در ظاهر، مورد مؤاخذه مى شود در موارد مؤاخذه به ظواهر.

و در صورت اكراه بر كذب، توريه بر متمكّنِ ملتفت لازم است. و واجب نيست در موارد جواز كذب، به جهت غلبۀ مصلحت بر مفسده به نحو متقدّم.

9. نميمه

نميمه بين دو مسلمان از محرّمات است، و آن «افشاى سرّ يكى براى ديگرى در صورت معرضيّت براى القاء فتنه و فساد و حدوث، يا زيادتى عداوت بين آنها است»،

ص: 471

چه به وسيلۀ قول باشد، يا دالّى ديگر؛ و در بين دو مشركِ از كفّار، مانعى ندارد.

و در صورت حرمت اگر مورد معاوضه واقع بشود، حرام است اخذ اجرت بر آن، مثل محرّمات سابقه اگر قابل تكسّب باشند و عوض گرفته شود از آنها.

10. فحش

حرام است دشنام دادن [به] اهل ايمان، مگر در صورت مزاحمت با مصلحت لازمۀ راجحه بر مفسدۀ سبّ و شتم. و فرقى بين عادل و فاسق و مجهول الحال نيست، مگر آنكه متجاهرِ به ظلم يا افساد باشد كه سبّ ايشان - اگر چه در مورد خاصى غيبت باشد - جايز است.

و در صورت عدم مجوّز، مطلق اهانت و ايذا و ظلم به مؤمن در نفس يا عرض يا مال، حرام است؛ و هر چه از اينها قابل معاوضه باشد، اخذ اجرت بر آن حرام است.

11. مدح و ذمّ غير مستحق

و مدح كسى كه در اعمال او ممدوح و مذموم است بر موجبات ذمّ ، يا ذمّ او بر موجبات مدح، حرام است در صورت ترتّب مفسده لازم العدم بر آن، به خلاف مدح او بر موجبات مدح و ذم او بر موجبات ذم كه جايز است.

12. سِحر
اشاره

عمل سِحر و تعلّم آن و تعليم آن براى عمل، حرام است در صورت ترتّب ضرر بر اهل ايمان و قصد اضرار به ايشان. به خلاف آنكه دفع شر و مفسده، يا جلب خير و مصلحت باشد و يا حلّ عقد ساحر باشد، يا ردِّ مدّعى نبوت باشد، كه اظهر عدم حرمت است در صورت توقّف مصلحت يا دفع مفسده بر آن، و بودن عملِ مؤثّر به نحو مشروع كه اگر از طريق عادى ممكن بود، جايز بود نه محرّم.

ص: 472

جامع بين مراتب سحر

و حقيقت سحر را اهل خبرۀ به آن مى دانند، و براى غير آنها به توسط يقين به اخبار آنها يا كشف مفهوم از لوازم، معلوم مى شود.

و دور نيست جامع بين اقسام آن، خرق عادت از غير طرق حقّۀ معروفه مثل ذكر و قرآن و دعا و آنچه از شرع مأخوذ است كه در اضرار و نحو آن عملى مى شود [باشد]؛ پس آنچه براى غايات جايزه، اعمال مى شود، يا سحر نيست، يا آنكه حرام نيست، مگر آنكه آن عملى كه با آن انجام داده مى شود حرام باشد اگر چه به عنوان سحر معنون نباشد، يا آنكه اگر به طريق عادى ممكن بود انجام بشود و واقع مى شد حرام بود، چنانچه معرِّف غير حرام اين است كه رسيدن به آن غرض از طرق عاديۀ ممكنه جايز بوده است.

و از اينجا ظاهر است كه عدّ استخدام ملائكه از انحاء سحر، از اوهام است زيرا نه مبدءْ ممكن است بدون رضاى خداى متعال انجام بشود، نه غايت ممكن است - اگر باطل است - به واسطۀ ملائكه كه «لا يعصون اللّه ما امرهم» صورت بگيرد.

اشتراك و افتراق سحر و كرامت

و بالجمله سحر و كرامت، در خرق عادت مشتركند؛ و در مبادى و غايات به حق و مشروع بودن يا باطل و نامشروع بودن مفترقند. و هر اضرارِ باطلْ ، سحر نيست، چنانچه هر سحرى مضر نيست بلكه خصوص محرّم از آن.

و سحر محرّم، بعضى از اقسام آن مشتمل بر اعتقادِ موجب كفر است و حكمِ آن ساحر، قتل است به ارتداد؛ و بعض اقسام آن كفر نيست و لكن در صورت تحقّق قتل عمدى، يا جرح عمدى، موجب قصاص است؛ و در غير عمد، موجب ديه است؛ و ايذاى مجرّد از اينها، فى الجمله در آن تعزير است.

و آن عملى كه مشكوك است سحر بودن آن، مانعى به حسب تكليف از تعلّم و تعليم و عمل فى الجمله نيست، لكن به حسب احكام وضعيّه از قصاص و ضمان ديه

ص: 473

و مال، مثل احتمال حرمت از غير جهت سحر است. و عمل هم به حسب تكليف ممكن است [و] با احتمال انتهاء به مهمّات از دماء و اعراض و اموال فى الجمله، مجراى اصالة البراءة نيست، مثل ساير مشكوكات از مهمّات.

و آنچه محرّم است از سحر از تعليم و عمل، پس اخذ اجرت بر آن حرام است.

13. كهانت

و «كهانت» حرام است مثل سحر. و مفهوم آن را اهل آن به طور يقين مى دانند، مثل سحر؛ پس اگر به حسب موضوع، سحر باشد، يا ممتاز از سحر باشد، يا آنكه مختلف باشد اقسام آن، در حرمت و شروط آن و جواز و شروط آن، مشترك است با سحر.

و راجح آن است كه كهانت، استعلام از جنّ و اعلام انس به مقتضاى اخبار جن است؛ پس حكم اعلام بَتّى و غير جزمى در مورد قطع يا عدم آن، با اختيار هر دو در استخبار و اخبار، يا اختيار خصوص كاهن به واسطۀ عملى كه در احضار اجبارى آنها انجام داده است، فرق دارد. و هم چنين غرض حق باشد يا باطل، و آنچه با آن عالم به استحضار و استعلام از جنّ شده است فى نفسه محرّم باشد يا جايز، يا ادعيۀ مشروعه، در حرمت و جواز فرق دارد.

پس كهانت مثل سحر از شغلها و فنون متّخذۀ براى تكسّب، باطل است؛ و متيقّن از آنها در تحريم، آن است كه از غير طرق مشروعه، تحصيل و در غير امور مشروعه، استعمال شود، مثل آنكه به واسطۀ اطلاع از مستقبل، تمكّن از استفادۀ غير مشروعه، تحصيل نمايد.

و حرمت اخذ اجرت بر تعليم يا عمل و اخبار، تابع حرمت معوّض است، مثل سحر.

14. قيافه

و از آن جمله «قيافه» است در صورت حكم جزمى به مقتضاى آن، يا ترتيب اثر محرّم بر آن، يعنى حكم بر خلاف موازين شرعيّه، مثل ولادت بر فراش يا اقرار به

ص: 474

مجرّد علائم ظنّيه و مشابهت جسميّه كه نوعاً موجب ظن به لحوق يا انتفاء در ارث و نكاح است.

پس تعلّم و تعليم نه براى عمل يا براى عمل غير محرّم، كه كذب، يا الحاق بر خلاف موازين شرعيّه، و تنقيص مؤمن يا مؤمنه باشد، و خود عمل كه از اين سه قسم نباشد، اظهر عدم حرمت آن است.

و اگر از آن علم حاصل شود، پس مثل علم حاصلِ از استناد حملى به زنا بدون تمكّن از اثبات آن شرعاً مى باشد.

و حرمت اخذ اجرت بر قيافه، تابع حرمت قيافه است در خصوص مورد، چنانچه گذشت در نظير آن.

15. شعبده

و از آن جمله «شعبده» است. و آن عملى است دقيق و غير عادى كه موجب ارايۀ خلاف واقع است. و شايد بعض اقسام آن سحر باشد. و جميع اقسام آن حرام است، مگر آنكه قسمى باشد كه خود عملْ جايز و خارج از لهو خاص باشد و غرض هم باطل نباشد، بلكه عقلائى و مشروع باشد.

16. تنجيم

و اظهر جواز تعليم و تعلّم علم نجوم و جفر و رمل و تفؤّلات مجرّبه است. و اما مقارنت اتفاقيّه تنجيم با اعتقاد تأثير نجوم به نحوى كه منتهى به شرك و ضد اعتقادات واجبه باشد، پس حرمت آن مقارن، منافى توحيد بلكه كفر معتقد مربوط به حرمت تحصيل علم يا تعليم يا اخبار غير جزمى به سبب اَمارات غالب الموافقه با واقع، نيست. و چون يقين به موافقت كليّه آنها با واقع يا نقصان آنچه در نزد غير معصومين - عليهم السلام - است، نيست، پس اخبار از آنها به نحو جزم با عدم يقين در مورد خاص، جايز نيست.

و مانعى از اخبار از نتيجه مراجعه كه غالب الموافقه با واقع است، نيست.

ص: 475

و احتياط در اختيار اخبار از مقتضاى قواعد مدوّنۀ آن علوم است مگر آنكه به طرق صحيحه از معصومين رسيده باشد عمليّات و حسابهايى كه با آنها استكشاف مغيبات فى الجمله بشود، يا آنكه در وقايع شخصيّه اگر چه با معدّيت مراجعۀ به بعض علوم متقدّمه، تحصيل يقين نمايد؛ يا آنكه از التزام به صدق و استقامت در بندگى خداى جليل و عدم انحراف از آن، تحصيل مقام عالى نمايد، چنانچه از بسيارى از علماى اعاظم كراماتى راجع به اخبار از مغيبات و غير آن به طور يقين رسيده است، «ذٰلِكَ فَضْلُ اللَّهِ يُؤْتِيهِ مَن يَشَاءُ وَ اللَّهُ وَٰسِعٌ عَلِيمٌ ».

17. قمار
اشاره

و از جمله تكسّبات محرّمه، «قمار» است كه «مغالبه با آلات معدّه با قرار عوض» باشد، بدون فرق بين انحاء لعب و اقسام آلات معدّه در هر عصرى بر اين عمل.

و در حرمت مغالبه با آلتى غير معَدّ يا بدون آلات، مثل مصارعه اگر چه با عوض باشد، و در مغالبه با آلات بدون قرار عوض، تأمّل است، اظهر عدم حرمت اوّل، و احوط اجتناب از دوّم است.

و مال قمار، واجب است ردِّ آن به مالك اگر معلوم باشد اگر چه در ضمن محصور باشد كه با صلح تخلّص مى شود، و اگر توافق بر صلح نشد، با قرعه تعيين مى شود؛ و احتياط در غير موارد عسر، خالى از وجه نيست. و اگر هيچ گونه معلوم نباشد، حكم مجهول المالك مرتّب است، يعنى تصدّق در صورت يأس از پيدا شدن مالك.

لزوم و عدم لزوم استفراغ مأكول از قمار

و اگر اتلاف كرد يا اكل يا شرب نمود مال قمار را، ضامن است، اگر چه در حين اتلاف عالم نبوده. و وجوب قىء آنچه ممكن است و متناوَل، ملحق به خبيث نيست، بلكه قابل رد است اگر چه تفاوت عيب را هم ادا نمايد و در صورتى كه مضر نباشد، مخالف سيرۀ غير مردوعۀ در ساير محرّمات است و مخالف مرتكزات شرعيّه و منافى

ص: 476

سهولت ملّت است؛ و هم چنين فحص از قابليّت رد با تعمّد قىء. و هم چنين جواز يا وجوب صوم از آكل با وجوب تعمّد قىء، اظهر عدم اشكال در صوم است، و احوط تأخير اخراج است در بعض موارد علم تا انقضاء صوم واجب، و احوط از آن، جمع بين ادا و قضاى واجب است اگر چه اخراج نكرده باشد.

18. غشّ

حرام است «غش» در بيع و نحو آن به امرى كه مخفى است، مثل مخلوط نمودن شير با آب، يا جيّدِ از گندم با ردىّ آن؛ پس اگر ظاهر شد، يا آنكه بايع اظهار كرد براى مشترى مانعى ندارد. و بيع مغشوش صحيح است مادام [كه] به حدّى كه موجب خروج از حقيقت عنوان مبيع نباشد؛ اگر چه با صحّت، محكوم به خيار عيب و تدليس مى شود.

و آيا اخفاء عيب، تدليس است در غير جهت حكم وضعى كه خيار است ؟ اظهر در صورت بودن عيب به حدّى كه نوعاً اگر بدانند، اقدام در شراء نمى نمايند، حرمت است، مثل غش؛ بلكه از عنوان مسأله ظاهر شد كه قوام غشّ ، به اخفاء عيب است اگر چه فاعل و محدث غش، ديگرى بوده و بايع با علم به حالْ بدون اخبار، بيع نموده باشد؛ پس اخفاء، داخل در مسألۀ ما است بدون هيچ قيد.

19. تدليس ماشطه

و هم چنين حرام است «تدليس ماشطه»، زن را براى مريد ازدواج و كنيز را براى مشترى، به هر نحوى كه باشد از اخفاء قبح يا اظهار حسن مفقود.

و آنچه از تزيينات، در غير مقام تدليس باشد - مثل تزيين زوجه براى زوج يا كنيز براى مالك - ممنوع نيست، لكن در كنيز، اذن مالك در موارد شكّ لازم است، هم چنين اذن زوج در زوجه در موارد احتمال نقص يا خطر.

و اخذ اجرت بر آنچه حرام است، جايز نيست، به خلاف غير حرام اگر چه فرموده اند با اشتراط كراهت دارد.

ص: 477

20. تزيين هر يك از مرد و زن به زينت مختصّ به ديگرى

حرام است تزيين هر يك از مرد و زن به زينت مختصۀ به ديگرى، مثل پوشيدن مرد خلخال و نحو آن را؛ بلكه لباس شهرت آور، مثل آنكه شخصى از طايفۀ مثل سوقى، لباس جندى را بپوشد كه او را به آن لباس، مشهور نمايد، حرام است.

و حرمت لبس حرير و ذهب بر مردان، منوط به تزيين نيست؛ اگر چه تزيين به آنها حرام است اگر فى نفسه حرام نبودند، مثل آنكه در غير لُبس باشد.

و اما تشبّه مرد به زن در لباس يا به عكس، چنانچه مروى است، پس تحريم آن در مورد انفكاك از لباس شهرت، محل تأمّل است، به خلاف تحريم لباس مشهّر در مورد انفكاك از تشبّه مرد به زن يا به عكس در لباس، چنانچه گذشت.

اخذ اجرت در واجبات عينيّه

جايز نيست تكسّب به واجبات عينيّه، مثل صلات و صوم و حج و جهاد در صورت تعيّن بر اجير؛ و هم چنين واجبات كفائيّه در صورت تعيّن به اعتبار عدم وجود عامل مجاناً، مثل تجهيزات اموات؛ لكن عمل بر تقدير استيجار، صحيح و مجزى واقع مى شود اگر چه عبادى باشد.

و استيجار بر خصوصيّات زايدۀ بر واجب، اظهر جواز آن است حتى در عبادات از تجهيزات.

و صوم و صلات و حجِ از ميّت، مانعى ندارد استيجار آنها در صورت عدم وجوب بر اجير قبل از اجاره. و در حج از حىّ هم فى الجمله مانعى ندارد.

اخذ اجرت در واجبات كفائيّه

و اگر كفايى متعيّن نشود، مقتضاى اطلاق فتاوى در تجهيزات، عدم جواز اخذ اجرت است ايضاً، لكن خالى از تأمّل نيست، مثل وجود عاملِ مجّانى در تجهيزات، اگر راجع نشود استيجار در فرض به استيجار در مكمّلات.

ص: 478

اخذ اجرت در مندوبات

و مندوبات، مانعى از استيجار آنها نيست در صورت مشروعيّت نيابت در آنها، نه در صورت اعتبار مباشرت، بلكه با مجهوليّت حال بنا بر احوط.

و نيابت در زيارات اگر چه مشتمل بر نماز زيارت باشد، و اخذ اجرت بر آنها، مانعى ندارد.

و بايد معامله از سفه خارج باشد. و در واجبات عينيّه به اعتبار عدم انتفاع مستأجر، معامله سفهيّه است.

استيجار در جهاد

و در جهادِ واجب كفايى اگر به سببى بر عاملْ واجب نباشد و بر مستأجرْ واجب باشد، از اجارۀ واجب بر اجير خارج است. و اگر بر هر دو واجب است لكن يك نفر كافى است، پس با حضور مستأجر، بر اجير تعيّن ندارد و اجاره بر واجبِ غير متعيّن، واقع است؛ و اگر يك نفر كافى نيست، بايد اجير از جانب خودش جهاد نمايد، نه از جانب غير.

و در موارد شكّ در قابليّت نيابت، استيجار بر عملى كه مقصود از آن اهداى ثواب به مستأجر باشد، موافق احتياط است.

واجبات صناعيّه

و واجبات صناعيّه، اظهر اين است كه واجب در آنها، اعم از مجّانى است، بلكه غالباً واجب است خصوص معوّض؛ پس مانعى از استيجار بر نفس عمل نيست.

و واجب در تجهيزات متقدّمه و در جميع موارد بحث، نفس عمل است، نه ساير مقدّمات، مثل آب غسل و زمين دفن و جامه هاى كفن.

اخذ اجرت در تعليم مسائل واجبه

و تعليم واجبات از مسائل مربوطۀ به تكاليف مورد ابتلاء عمومى يا خصوص متعلّم، در صورت تعيّن به واسطۀ انحصار و عدم معلّمِ مجّانى، جايز نيست اخذ اجرت بر آن.

ص: 479

و اخذ اجرت بر تعليم اطفال قرائت قرآن را، مانعى ندارد.

چند مسأله
اخذ اجرت بر قضاوت و امامت جماعت
اشاره

1. و اخذ اجرت بر امامت در نماز جماعت، و اذان، و قضا، از متخاصمين يا يكى از آنها يا غير ايشان اگر چه رشوه صدق ننمايد، جايز نيست بنا بر احوط.

نحوۀ ارتزاق امام جماعت و قاضى

و ارتزاق امام جماعت و مؤذّن و قاضى، از بيت المال به حسب آنچه به نظر والىِ به حق، مصلحت است، مانعى ندارد، مانند ساير محتاجين؛ اگر چه علّت حاجت، اشتغال به مصالح دينيّۀ مانعه از تكسّبات باشد.

و در جواز اخذ قاضى در صورت تعيّن قضا، و عدم آن، به عنوان عوضيت از قضا، از بيت المال، بلكه در صورت عدم احتياج اگر چه به عنوان معاوضه نباشد، تأمّل است در غير آنچه ذكر شد كه به عنوان مصرفيّتِ محتاج، ارتزاق نمايد، مثل ساير فقرا؛ و لذا تقدير، به نظر والىِ حق، موكول است، نه به مقدارى كه مقتضاى مقابلۀ با قضا است. و اظهر لحوق مقدّمات قضاء - در صورت منع - به قضا است در صورت تعقّب به قضا و مباشرت قاضى به آن مقدّمات، مثل سماع شهادت و جرح و تعديل شهود؛ به خلاف آنچه خارج و متأخّر است، مثل كتابت اصل و خصوصيّات قضا.

اخذ اجرت بر اجراى عقود

2. مانعى نيست از اخذ اجرت و جُعل بر اجراى عقد نكاح و ساير عقود و ايقاعات؛ و اما تعليم صيغۀ عقد به نحو شرعى، پس داخل در تعليم مسائل مبتلىٰ بها است.

اخذ اجرت بر شهادت

3. و احوط عدم اخذ اجرت بر اداى شهادت است، چه واجب عينى، يا كفايى، يا

ص: 480

مستحب باشد. و غير از عمل محض، از مقدّمات ماليّه براى اداى شهادت، واجب نيست. و هم چنين مقدّمات نفس عمل كه مجرّد از صرف مال از جانب شاهد باشد، مثل ذى المقدّمه در مطلوبيّت و كيفيّت آن از وجوب و استحباب است، و در عدم اخذ اجرت بنا بر احوط.

مكاسب مكروهه

1. بيع مصحف

اظهر جواز بيع مصاحف است با كراهت شديده در بيع، به اين عبارت يا به عبارت «كلام اللّٰه» يا مشتمل بر آن؛ بلكه احوط، اخراج خطوط شريفه، از بيع است و [نيز احوط] ارادۀ ادخال در ملك مسلم به تبع ساير ابعاض، مثل ورق و پوست [است]، با آنكه مقصود اصيل، خطوط مباركه است. و هم چنين است در كراهت و احتياط، اخذ اجرت بر كتابت آيات شريفه، چه به صورت اجتماع و ترتيب معهود باشد، يا غير آن.

2. تكسّب به آنچه منتهى به محرّم يا مكروه باشد غالباً

مكروه است از تكسّبات، آنچه منتهى به محرّم يا مكروه باشد به حسب غالب؛ پس مكروه است اتّخاذ آن براى صنعت قبل از انتهاء مذكور؛ مثل «صرف» كه غالباً صاحب آن سالم از ربا نمى شود؛ و بيع طعام كه صاحب آن، سالم از احتكار براى وقت غلاء نمى شود؛ و بيع غلام و كنيز كه معامله با انسان، معاملۀ حيوانات و پست تر از آنها است؛ و ذبح و نحر را حرفه قرار دادن كه صاحب آن، سالم از قساوت قلب نمى شود.

3. حياكت و نساجت

مكروه است عمل حياكت و نساجت را در نخ يا پشم، صنعت قرار دادن.

4. اخذ اجرت بر حجامت

و مكروه است كسب حجّام، يعنى آنچه به عنوان اجرت بعد از معاملۀ صحيحه

ص: 481

مى گيرد با اشتراط او، به خلاف صورت عدم تعيين به شرط بر محجوم، چه مستحق نباشد، مثل صورت عدم امر؛ يا باشد، مثل صورت امر محجوم؛ و در هيچ صورت حرام نيست اجرت عمل و هم چنين مكروه نيست نفس عمل.

و اگر شرط از محجوم باشد و بيش از اجرت المثل نباشد و از حجّام غير رضاء به شرطِ محجوم نباشد، دور نيست ملحق به صورت عدم شرط حجام باشد.

5. تكسّب به ضراب فحل

و هم چنين تكسّب به ضراب فحل به معاملۀ صحيحه، مكروه است. و در كراهت مطلق اجرت اگر چه مسبوق نباشد عمل به قرار معاملى بدون ملاحظۀ تسامح، تأمّل است.

6. معامله اى كه مورد شبهه است

آنچه مورد شبهه است با صحّت معامله شرعاً، مثل مأخوذ به كسب از اطفال و از غير مجتنبين از محرّمات، پس با علم به حليّت اصل يا حرمتِ آن، حكمِ آن معلوم است؛ و با عدم علم، موردِ كراهت است.

و مباح است معامله اى كه در آن موجب مرجوحيّت مثل امور متقدّمه، يا رجحان، نباشد.

چند مسأله

1. بيع كلب و خنزير

و جايز نيست بيع كلاب و خنازير، مگر كلب صيد كه معلَّم باشد براى اصطياد و كلب حراست ماشيه (رمۀ گوسفند و نحو آن) يا زرع يا حائط (يعنى بستان و خانه) كه اظهر جواز بيع آنهاست براى خصوص اين منافع محلّله؛ و هم چنين اجارۀ آنها براى انتفاعات محلّلۀ مذكوره.

و اظهر لزوم قصدِ انتفاعاتِ محلّلۀ مذكوره است در صحّت نقل به غير، يا ظاهر و غالب بودن آن انتفاعات كه محمول بر قصد ارتكازى آنهاست اگر چه غافل بوده در

ص: 482

حين نقل و انتقال؛ پس با اشتراك و عدم قصد، معاوضه صحيح نيست.

و اگر يكى از اين كلاب، مورد جنايت واقع بشود، اظهر ضمان ارش است؛ و اگر ابطال منفعتِ محلّله است، تمام قيمتْ مضمون است؛ و اگر به قتل برسانند، پس مضمون چهل درهم براى كلب صيد و بيست درهم براى غير آن است.

2. رشوه

رشوه حرام است بر معطى و آخذ. و آن مالى است مدفوع براى حكم - براى راشى - به باطل، يا براى حكم براى او، چه حق باشد و چه باطل. و اگر براى حكمِ به حق براى مُحق دافع باشد، رشوه نيست. و حرمت آن مبنى بر حرمت اجر و جعل بر قضا است.

و صاحب حق اگر متوقّف شد استنقاذ حق بر بذل مال به قاضى جور، جايز است براى دافع. و در الحاق ساير مصانعات و تحبيبات به قاضى براى قضا، به دفع مال در رشوۀ محرّمه و محلّله، به اضطرار يا اكراه، و اجر بر قضا، وجهى است نسبت به عمل راشى، بلكه مطلقاً اگر عمل اختيارى كاشف از تقبّل فعل راشى باشد.

3. تعيين مصرف مال

اگر دفع كرد شخصى مالى را كه مختار است در آن به سبب مالكيّت يا ولايت يا وكالت، براى آنكه صرف نمايد آن مال را به اذن يا توكيل از دافع، در مواردى كه تعيين به صفت مى نمايد - مثل فقرا - پس اگر به علم يا به سبب ظهور كلام يا با قراين معتبرۀ غير لفظيّه، خروج يا دخول مدفوعٌ اليه به حسب قصدِ دافع، معلوم شد، عمل به آن مى شود؛ وگرنه با اتّصاف او به صفت معيّنه، مى تواند خودش را فرض نمايد موصوف غير مدفوعٌ اليه و معاملۀ آنها نمايد در اخذ و كمّيّت و كيفيّت مأخوذ، حتى در صورتى كه معلوم بشود اعتقاد دافعْ عدم اتّصاف وكيل را به صفت مذكوره در كلام خودش، مادام [كه] اخراج به نحو متقدّم ننمايد.

و اگر اخراج به اعتقادِ عدمِ اتّصاف كرد، پس اگر تقييد در اذن در عموم عنوان

ص: 483

مذكور نمايد، يا موجب شكّ در اطلاق يا عموم بشود، اجتناب نمايد در اوّل و احتياط نمايد در دوّم؛ و مى تواند اخذ نمايد در غير اين دو صورت.

و از تعبير به فرض كه ذكر شد، ظاهر شد كه مى تواند همۀ مال را به خودش اختصاص دهد اگر اهليّت دارد؛ و مى توانست به يك نفر غير خودش كه چنان اهليّت و اتّصاف به عنوان مذكور در عبارت دافع را دارد، اختصاص بدهد؛ پس حال مدفوعٌ اليه، حال غير است كه تشخيص داده مى شود حال غير، به سبب فهم عبارت دافع و مقصود به آن.

و اگر اسم جماعتى را ذكر نمايد و قراين معتبره دلالت كنند بر ارادۀ مصرفيّت و ابراى ذمّه و مثاليّت يا تأكيد بدون انحصار، مى تواند غير ايشان را هم شريك نمايد.

در موارد قيامِ شاهد حال، اخذ و تناول و تصرّفات حتى اتلاف و معاوضه و هبه و ترتيب آثار ملكيّت بعد از تناول به قصد تملّك - مثل آنچه نثر مى شود در اعراس - جايز است و مفيد ملكيّت است با قصد، و يا تصرّفات مقصودۀ متفرّعه بر ملك. و هم چنين [است] آنچه مظنون باشد در آن اذن در تناول و تصرّفات مذكور به حدّى كه موجب اطمينان خواطر باشد.

4. ولايت از طرف سلطان
اشاره

ولايات و قبول مناصب مشروعه از قِبَل سلطان عادل كه امام اصل - عليه السلام - است، يا نايب خاص او، يا شامل توليت ولايت مقصودۀ او، واجب يا مستحب است.

و اختلاف آن، به حسب امر امام اصل - عليه السلام - كه مفترض الطاعه است يا وجود موجبات يا انحصار يا عدم انحصار يا مسوغات است و محرّم نيست.

و متعلّق ولايت از قبيل قضا و سياسات لازمه، از قبيل اقامۀ حدود و تعزيرات و تدبير نظام و جمع آورى خراج و آنچه مربوط به بيت المال است و تفريق در مصارف مشروعۀ آنها و اقامۀ جمعه، در خصوص هر يك يا بيش از يكى يا همه است؛ نه مثل ولايت بر قاصرين، مثل ايتام و مجانين و غايبين كه اختصاص به سلطان و منصوب او

ص: 484

ندارد و براى فقيه عادل و عدول مؤمنين ثابت است به ترتيب.

امر به معروف و نهى از منكر در زمان غيبت

و در عصر غيبت امام اصل - عليه السلام - آنچه امر به معروف يا نهى از منكر است با شروط وجوب، واجب است؛ وگرنه جايز است با تمكّن و انتفاء شرط وجوب و وجود شرط جواز.

و آيا تحصيل قدرت و حفظ آن در تقدير حدوث، به اسباب مشروعۀ مقدوره، واجب است با ساير شروط وجوب غير از قدرت بر امر به معروف و نهى از منكر در صورت توقّف آنها بر قبول ولايت از عادل يا ولايتى كه حرام نباشد؟ اظهر وجوب است بر فقيه عادل با رعايت مشروعيّت سبب و فهم موضوع و حكم در صورت تزاحم تكاليف. و هم چنين بر عدول مؤمنين در صورت نبودن فقيه متمكّن. و واجب است بر موافقين با او در حكم و موضوع، موافقت در عمل و مساعدت در تحصيل و اجراى قدرت شرعيّه.

اقامۀ جمعه

و خصوص اقامۀ جمعه كه امر به معروف، منحصر به آن نيست، و بر عموم - بنا بر مختار - واجب تخييرى است، نه حرام و يا تعيينى و خصوص فقيه در عقد و سعى، عمل به رأى خودش مى نمايد، پس با اعتقادِ عاقدْ وجوب تعيينى را، لازم است سعى بر تابعين و موافقين با او يا عقد، مثل در ازيد از فرسخ، در صورت صحّت صلات عاقد اگر چه به اصالة الصحه باشد؛ و اگر اختلاف نظرى باشد، لازم نيست سعى يا عقد مثل به نحو مذكور.

و از بيان سابق ظاهر شد كه وجه ثبوت ولايت در اعظم از اقامۀ جمعه - مثل اقامۀ حدود - كافى نيست در اثبات عموم ولايت در عقد جمعه به نحوى كه مورد تكليف تعيينى و موجب تكليف ديگران باشد، با انحصار امر به معروف يا نهى از منكر در

ص: 485

اجراى حدود و عدم حصول غرض به غير، به خلاف اقامۀ جمعه بنا بر وجوب تخييرى در عصر غيبت با اختياريّت عقد و عدم بسط يد فقيه به نحوى كه جانشينِ سلطانِ عادل باشد با وجود فارق، و آن اختلاف انظار در حكم و موضوع و در وجود شروط و در بعث به معروف و در زجر از منكر به واسطۀ اختلاف نظر موضوعى يا حكمى در معروف و منكر كه همۀ آنها در زمان حضور امام اصلْ منتفى است، به واسطۀ انتهاء به معصوم از خطا در موضوعات و احكام و مجبوريّت نظر نوّاب به نظر منوبٌ عنه - عليه السلام -.

حرمت قبول ولايت از جائر

حرام است قبول ولايت از قِبَل جائر و غاصبِ مناصب امام عادل اگر چه مع الواسطه باشد، در صورتى كه تقويت سلطان ايشان باشد، چه بر محرّمِ محض باشد، يا بر مخلوط با حرام از اعمال؛ و اگر بر مباح محض باشد و متمكّن باشد در جرى بر ولايت، از امر به معروف و نهى از منكر در آنچه مربوط به ولايت اوست، و از ايصال حقوق از قبيل صدقات و اخماس و آنچه مربوط به بيت المال به موارد مستحقه با تخلّص از معاصى مربوطه به ولايت، جايز است و گاهى واجب يا مستحب مى شود، چنانچه گذشت. و مفسدۀ حرمت تقويت به قبول ولايت، مغلوبِ مصلحت واجبات و ترك محرّمات كه به مباشرت و تصدّى عامل انجام مى شود، خواهد بود.

آيا علم به محفوظيّت از حرام و امن از محرّمات داخله در ولايت او، لازم است در جواز، يا احتمالِ حفظ كافى است ؟ اظهر عدم جواز است با احتمال محرّمات مهمّه از قبيل نفوس و اعراض و اموال مهمّه كه حفظ حيات مؤمنين مى نمايد، مگر با اطمينان به حفظ يا به اختيارى بودن محرّمات در زمان آنها.

و در صورت جواز، آيا واجب يا مستحب است، يا آنكه فقط تخيير و اباحه است ؟ اظهر وجوب است با آنكه تحصيل قدرت است در مهمّات دينيّه و دنيويّه كه اشاره به آنها شد، و مطلقاً در صورت انحصار عمل به واجبات در شخصى، و به نحو كفايى در

ص: 486

عدّه اى كه لائق و متقى هستند؛ و مستحب مى شود مبادرت يا با اشتمال بر برّ به اهل ايمان و نحو اينها.

و در صورت حرمت - كه گذشت - حليّت تصرّفات مباحه، منوط بر حليّت به غير عامل است، بنا بر حرمت و فساد ولايت محرّمه بر كسى كه عمل او مخلوط با حرام است.

5. اكراه بر قبول ولايت جائر
اشاره

اگر اكراه شد بر قبول ولايت جائر در صورت عدم جواز آن، به الزام جائر، پس جايز است براى دفع ضرر. و در ضرر كثير مالى يا نفس يا عرض بر خود يا يكى از اهل ايمان، كراهت هم ندارد قبول آن؛ و جايز است عمل بر طبق ولايت، آنچه را كه مورد اكراه است، اگر اكراه مسوّغ آن است.

لزوم اجتناب از محرّمات، در صورت قبول ولايت

و جايز نيست محرّمات مطلقاً در صورت امكان تفصّى به غير حرام اگر چه به ترك استدامۀ ولايت باشد در صورت اختيارى بودن آن در بقاء و مكره نبودن در بقاء بر قبول ولايت، چنانچه در ابتدا اگر عالم بود بر اكراه بر محرّمات در بقاء، جايز نيست قبول ولايت اگر در ابتدا مختار و غير مكره بر قبول بود. و اگر قبول كرد با اختيار و علم مذكور، پس در بقاء، مكرهِ بر ظلمِ به غير شد، جايز نيست ظلم و ساير محرّمات.

و اكراه در قبول ولايت محرّمه و در عمل بر طبق ولايت، در حدّ آن كه مسوّغ حرام است، فرقى ندارد؛ بلكه الزام مكرِه - به كسر - به نحوى كه خوف وقوع در ضرر در نفس يا عرض، يا در مال به نحوى كه غير قابل تحمّل باشد، كافى است در هر دو مقام؛ و بدون آن كافى نيست حتى خوف مجرّد از الزام، مگر آنكه به حدّ اضطرار عرفى رسيده باشد به نحوى كه مذكور مى شود. و هيچ كدام از اكراه و اضطرار، مسوِّغ خون ريزى مسلمان بدون حقِ مشروع نيست.

و اگر اكراه بر اداى مالى از خود يا غير به نحو غير محصور يا محصور نمود، اكراه و

ص: 487

حكم آن محقّق نمى شود. و در صورت تحقّق اكراه و مسوغيّت آن، تحمّل ضرر مخوف از مكرِه - به كسر - لازم نيست بر مكرَه - به فتح - اگر ممكن باشد تحمّل آن و حرام نباشد اگر چه مستلزم حرج و مشقّت است.

دوران امر بين تحمّل ضرر و اضرار غير

اگر ضرر مخوف مالى و غير مضرّ به حال مكرَه - به فتح - باشد، واجب است تحمّل آن و جايز نيست اضرار غير به سبب اكراه. و اگر ضرر غير - كه مكره بر آن است - اشد از ضرر مخوف است، اظهر عدم جواز اضرار غير است به سبب اكراه، بلكه جواز آن با تساوى، محل اشكال است. و اگر ضرر مخوف، اشدّ است، اظهر جواز اضرار مالى به غير به سبب اكراه است به حسب تكليف.

اكراه بر قتل و جرح و مراتب اضرار

و قتلِ غير به ظلم به سبب اكراه با خوف قتل مكرِه مكرَه را در صورت تخلّف، جايز نيست اگر چه به مباشرت نباشد و به تسبيب - مثل افتاء - باشد.

و جواز جرح غير با امن از هلاك غير براى تخلّص از قتل خودش كه تهديد شده است، محتمل است بلكه اظهر است. و در جواز جرح غير به سبب اكراه بر آن و تهديد بر نفس يا عرض مكرَه - به فتح - تأمّل است.

و جرحِ غير يا هتك عرض غير، با مساوات با مخوف در جرح نفس يا هتك عرض نفس، محل تأمّل است؛ و عدم جواز ظلم به سبب اكراه، خالى از رجحان نيست؛ و در تهديد به مال كه غير منتهى به هلاك است، به واسطۀ مُجحِف بودن جرح و هتك عرضِ غير، جايز نيست.

و در مثل ضرب غير يا اهل و اولاد غير، با آنكه مخوف در خودش يا اهل و اولادش باشد به سبب اكراه، رعايت تساوى در كميّت و كيفيّت، اقرب است، يعنى دفع اشدّ به اخفّ مى شود.

ص: 488

و اگر مكرهٌ عليه، قابل تفصّى به صورت اضرار باشد، و مخوف واقع آن است، تقديم صورت متعيّن است. و در اضرار مالى، تساوى معتبر است بر تقدير جواز و اقلّ ضرراً اختيار مى شود؛ و اگر يكى مضرّ و محجف است، اختيار غير مى شود در اكراه بر اضرار با تهديد به ضرر. و بايد دقت در مراتب اضرارِ جايز شود و با امكان اسهل، به اشدّ تعدّى ننمايد؛ و در موارد اشكال، احتياط به ترك اضرار غير مى شود.

و جارى است در اضرار مؤمن به اكراه، آنچه گذشت، با آنكه مخوفْ تضرّر مؤمن ديگرى باشد به غير مباشرت مكرَه.

و در قتل ممنوع به اكراه، فرقى بين صحيح و مريض و محتضر و غير او و پير و جوان و مرد و زن نيست. و در اكراه به قتلِ مستحق قتل - به زنا يا لواط - تأمّل است؛ به خلاف استحقاق قتل به قصاص ولىّ دم.

و در جريان نفى تأثير اكراه در اكراه بر قتل غير مؤمن از اهل اسلام با آنكه تهديد به قتل مؤمن باشد، تأمّل است، و ترجيح مؤمن در اين مقام، خالى از رجحان نيست. و در عموم اين ترجيح، در غير نفس و غير مماثلت بين دو ضرر در سنخ از حيث نفس و عرض و مال با اشدّيت مخوف به اكراه، تأمّل است، بلكه اقرب عدم جواز قتل مسلم غير مؤمن است با تهديد به مال كثيرِ غير منتهى به هلاكِ صاحب آن؛ و هم چنين عرض مسلم با مال مؤمن.

و در جريان حكم اكراه، فرقى بين مسلم بودن مكرِه - به كسر - يا نبودن، نيست، بلكه بايد تكويناً مسلّط باشد بر آنچه از آن دورى مى نمايد از ضرر خودش در نفس يا عرض يا مال.

و در لحوق حمل قبل از وُلوج روح، به قتل غير جايز به اكراه، تأمّل است؛ و رجحان اين حمل بر مال كثير غير مجحف، راجح است، و براى حفظ آن مال، اسقاط اين حمل - كه مبدئيّت او براى انسان ثابت است - نمى شود.

ص: 489

6. جوايز سلطان جور
اشاره

جوايز سلطان جائر و عمّال و واليان او در صورت عدم علم تفصيلى به حرام بودن آنها بر گيرنده، اگر چه علم اجمالى داشته باشد در صورت غير محصور بودن اطراف يا بى اثر بودن علم - كما هو الغالب - حلال است بر مجاز از اهل ايمان. و اين حكم عام است به هدايا و جوايز ساير ظلمه، اگر چه تجنّب فى الجمله اولىٰ و احوط است.

و اگر علم به حرام بودنِ مأخوذ - تفصيلاً يا به علم اجمالىِ مؤثّر - داشته باشد، جايز نيست در حال اختيار قبول آن مگر براى ايصال به مالك با تمكّن از آن.

وظيفۀ شخص در صورت اخذ جايزۀ حرام

و اگر قبول كرد بعد از علم يا قبل از آن، لازم است فوراً ايصال آن به مالك آن با معرفت و تمكّن؛ و مؤونۀ نقل براى ايصال، بر آخذ است در صورت مسبوقيّت قبضْ به علم به حرمتِ مأخوذ بر او. و در صورت مسبوقيّت علمْ به قبض، پس در اكتفاء به اعلام مالك و تخليه با احتياج اقباض به مؤونۀ ماليّه، يا تعيّن غرامت مؤونۀ نقل در صورت مطالبۀ نقل و رجوع به مجيز كه غارّ است، دو احتمال است، و احوط اخير است در اين صورت و در صورت سبق علم با آنكه اخذ، به اقتضاءِ تقيّه باشد.

علم اجمالى به مالك

و اگر معلوم نبود مالك بشخصه، بلكه در ضمن محصور [بود]، مصالحه مى نمايند. و اگر محصور نبود، يا معلوم نبود، صدقه مى دهد از جانب مالك با استيذان از حاكم، يا دفع به حاكم مى نمايد. و در صورت تصدّق، نيّت نمايد تخيير مالك را بر تقدير ظهور و امكان تسليمِ بدل، بين ثواب صدقه يا اخذ بدل، على الاحوط.

جهل به مالك

و در صورت عدم معرفت به مالك، تفحص مى نمايد از او بنا بر احوط؛ و مؤونۀ فحصْ در صورت حاجت، بر گيرنده است بنا بر احوط؛ و محتمل است در بعض صور از مالك اگر پيدا شد، مأخوذ شود؛ و اگر پيدا نشد، از قيمت مأخوذ شود و تصدّق

ص: 490

به بقيه بشود؛ و احوط آن است كه انجام امور مذكوره، با اذن حاكم باشد؛ و در صورت يأس، تصدّق مذكور را عملى مى نمايد.

و فرقى در حكم، بين يأس از معرفت مالك، يا [يأس] از قدرت به ايصال به مالكِ معلوم، نيست.

و مستحق اين صدقه در تقدير محكوميّت به آن، فقير از اهل ايمان است. و اعطاء آن به هاشمى در صورتى كه متصدَّقٌ عنه يا متصدِّق، غير هاشمى باشد، خلاف احتياط است.

و در صورت علم به اشتمال جايزه بر حرام بر آخذ، پس با معرفت مالك - اگر چه بعد از فحص باشد - و تمكّن از ايصال يا صلح با او تخلّص به آن مى شود؛ وگرنه پس با معلوميّت مقدار، تصدّق به آن مى شود. و با احتمال آنكه حرامْ مقدار خمس مأخوذ يا زايد يا ناقص از آن باشد، خمس را اخراج مى نمايد اگر چه اختلاط به نحو موجب اشتراك باشد.

حكم اعادۀ جايزه معلوم الحرمة به غير مالك

اعادۀ جايزه معلوم الحرمه به غير مالك جايز نيست؛ و بر تقدير اعاده، ضامن است براى مالك، بلكه مكلّف به ردّ است تا مقدور است؛ مگر آنكه اصل قبول براى استنقاذ و ارجاع به مالك باشد با آنكه عالم به حرمت بوده؛ و هم چنين [است] اگر بعد از قبض، عالم به حرمت شد و نيّت ارجاع به مالك در اولْ زمانِ امكان داشت؛ بلكه اگر قبض به عنوان قبول هديه بود و پس از علم بود، بعد توبه كرد و نيّت ارجاع كرد در اولْ ازمنۀ امكان، دور نيست كه از آن وقتْ يد او از عدوان خارج باشد، و بعد از توبه و عزم به رد و قيام به وظيفه، ضامن نبودن او دور نيست.

و اگر ظالمى اگر چه مجيز باشد، قهراً اخذ نمود آن را از يد عاديه، موجب عدم ضمان مأخوذٌ منه نمى شود. و اگر از يد غير عاديه قهراً گرفت، پس مثل غصبِ از امين است بدون تفريط او، و ضامن متعدّى است.

و مظالم و اموال محرّمه، مردود بر مالك مى شوند در حيات ظالم و بعد از موت او؛

ص: 491

و آنچه تالف شده، بدل آنها بر ظالم است. و اگر وفات كرد در زمان اشتغال ذمّۀ او، اخراج از اصل تركه او مى شوند، مثل ساير ديون؛ و اگر مقدار يا مالك مجهول باشد، در عمل به وظيفه مثل زمان حيات گيرنده ضامن است.

7. خراج و مقاسمۀ مأخوذه توسط جائر
آنچه از حكام جور پرداخت مى شود

آنچه را كه سلطان جائر و عمّال او از زمينها بنام «خراج»، و از غلات بنام «مقاسمه»، و از اَنعام به عنوان «زكات» مى گيرد، حلال است بر شيعه اگر به ايشان بدهند به عنوان جايزه، يا هبه، يا فروختن، يا حواله دادنِ آنچه در ذمّه باشد، در صورت علم به حرام بودن آنچه به دست شيعى مى رسد بر شيعى نباشد، و ضرر ندادن طرف بودن براى علم اجمالى، چنانچه غالب چنين است؛ پس معامله مى نمايد با واصل از سلطان جائر، معاملۀ واصل از امام عادل معصوم؛ و آنچه مربوط به ولايت عادل است و استحقاق تصرّف براى امام عادل است در بارۀ شيعه، اين اناطه در عصر غيبت نيست؛ و برائت ذمّه براى شيعه - اگر بر او از اين حقوق مذكوره در اراضى يا اَنعام يا غلات حقوقى باشد كه اداى به ظالمين نموده است - حاصل مى شود.

و هم چنين وسايط اخذ و اعطاء و معطىٰ له هر كدام از شيعه باشد، به حسب تكليف و وضع، بر شيعه حلال است با عدم علم تفصيلى يا اجمالى - در بعض آنچه به آنها مى رسد - به حرمت، چنانچه گذشت.

و مستفاد از روايات در افادۀ حكم مذكور آن است كه تغيّر حكمى، مراد نيست، بلكه تحليل و اذن صاحب ولايت بر اين حقوق است براى ايصال حقوق به اهل، يا رفع حرج از شيعه، يا هر دو جهت؛ پس اظهر، عدم اختصاص به مخالفين در مذهب از سلطان جائر غاصب و عمّال اوست؛ بلكه جارى در ظالم از اهل ايمان است اگر چه احتمال استيذان از حكومت شرعيّه عادله داده نشود در غير موارد ظلم.

ص: 492

و از آنچه ذكر شد، ظاهر شد كه بايد طريقى براى احتمال حليّت بر آخذ باشد، اگر چه بر دافع، اخذ و دفع، حرام بوده است؛ پس اگر به عنوان بيت المال يا زكات بدهد و آخذ خود را مستحق نداند، بايد قبول نكند، يا آنكه ايصال به اهل نمايد؛ به خلاف آنكه خودش را مختار در تصرّف و تبديل بداند مطابق مذهب خودش يا نه، پس [اگر] قائم باشد احتمال حلّيت عين موهوب يا معطىٰ يا مبيع به نحوى كه علم تفصيلى به حرام بودن عين نباشد، حلال است بر آخذ، اگر چه حرام بشود بر دافع.

تصرّف در بيت المال و امثال آن

و اما تصرّف در بيت المال و آنچه به حكم آن است، از غير ناحيۀ اعطاء و اذن و تصرّفِ عاملِ سلطان جائر با عدم احتمال تضرّر عاجل يا آجل در احدى از مؤمنين، پس براى صرف در مصارف مشروعۀ واقعيّه در مذهب اهل حق، اظهر جواز آن است با استيذان از حاكم شرع.

و در خراج و مقاسمه، رعايت امور لازمه با قطع نظر از ولايت غاصب، مى شود. و چون به منزلۀ اجرت است، موافقت آن با اجرت المثل، موافق قاعدۀ اوليه است. و زيادتى و نقص از آن - كه تخفيف بر مواضع صرف و مؤمنين يا بر عاملين است - موقوف بر مصالح لزوميّه و رعايت آنها است، به طورى كه اگر والى عادل و از جانب عادل بود، همان عمل را قطعاً يا احتمالاً در موضوع انجام مى داد. و در غير اين صورت اخذ زيادتى به عنوان خراج، خالى از شبهه نيست. و محتمل است جواز اخذ زيادتى در صورتى كه عامل و عامل سلطان، در اعتقاد آنها جايز باشد؛ بلكه اگر در اعتقادِ مؤمن، جايز باشد، جايز است تناول اگر چه در اعتقاد عامل و عامل سلطان جايز نباشد، با رعايت استيذان از حاكم شرع از اهل ايمان.

تخفيف سلطان يا عامل در خراج

و تخفيف سلطان يا عامل او در بعض خراج و رفع يد از خراج، در احكام فرقى

ص: 493

ندارند؛ و تخفيف به منزلۀ هبه به عامل است، مثل هبه به غير عامل؛ و حكم تصرّف را دارد، نه حكم عدم تصرّف و عدم غصب منصب؛ پس با احراز موافقت با تصرّف والىِ به حق يا استيذان از حاكم شرعِ از اهل ايمان، اشكالى ندارد براى منتفع به خراج.

و بر حسب مذكور، مشروعيّتِ اخذ مال، مفروض است در اين مقام، و تصدّى عادل و عمّال او شرط نيست؛ پس جارى نيست ضريبۀ جائر در انفال - مثل موات از اراضى كه مخصوص به امام اصل است و براى احياءكننده است - مجراى خراج بر اراضى خراجيه؛ و احتمال بودن خراج از آنها، مثل احتمال بودن خراج از ظلمها و تعدّى جائر است.

اگر خراج در دست حاكم شرع يا كسى كه بايد صرف نمايد در مصارف آن باشد، پس مصرف مشروع آن آنچه راجع به مصالح ايمان و مؤمنين است مى باشد، از قبيل:

بناى قناطر، و حفظ راهها از خطر، و اعانۀ اهل اجتهاد و طلاّب آن، و مؤونۀ اهل دفاع از حق از مؤمنين و اهل ولايت، و حكومت از اهل ايمان و علم، و ساير مصارف بيت المال از خراج اراضى مفتوح عنوةً و جزيه و اموالى كه مصرف خاصى ندارند.

برائت ذمّه با دفع زكات به سلطان جائر

و اما زكات اَنعام و غير آن كه مصرف خاصى دارد، پس اظهر برائت ذمّۀ مالك است به دفع به عامل سلطان جور، و جواز شراى ديگران از ساير مؤمنين از عمّال است، و هم قبول هبۀ سلطان و عامل او از زكات در صورت عدم علم به حرمت آن تفصيلاً به اينكه مصرف نيست و در مصرف صرف نشده است؛ وگرنه مراجعه به حاكم شرع و رعايت اذن او در صرف در مصرف اگر ميسور نشد مراجعه به مالك، موافق با احتياط است؛ بلكه بر حسب آنچه گذشت، موافق با مستفاد از روايات است كه فقط ظالم و غاصبِ منصب و تصرّف بودن سلطان و عمّال او مغتفر است و تغيير در ساير احكام نمى دهد؛ پس لازم مى شود احتيال بر مالك براى ايصال به اهل با ميسوريّت، مگر با علم به صرف در اهل. و در صورت جواز يا وجوب دفع به عامل، نيّت زكات مى نمايد.

ص: 494

فصل دوم عقد بيع و شرايط آن

بيان مفهوم بيع

«بيع» به معناى «فروختن»، از اوضح مفاهيم عرفيّه است؛ و حاصل مى شود به تمليك عين به عوض.

و مقابلۀ آن با اجاره در تعلّق به عين و منفعت است، و در عوض اشتراك دارند.

و مانند ساير معانى عرفيّه، متيقّنات و مشتبهات دارد. و در مشتبهات، بايد رجوع به عرف شود، و موافقت با مرتكزات عرفيّه اگر چه از لوازم عرفيّه و احكام استفاده شود، رعايت شود. و مخالفت شرع با عرف در شرايط و موانع، ممكن است از قبيل تخطئه در قيود لازمه در آن معامله باشد؛ و ممكن است تصرّف در احكام باشد به ملاحظۀ ملاكات نفوذ و عدم آن در نظر شرع كه ممكن است مخالفت با عقل و عرفى كه احاطۀ به مصالح احكام ندارند.

و فرقى در عين، بين شخصيّه و كلّيه كه ثابت شده در ذمّه، يا آنكه ثابت بشود به بيع در ذمّه، يا آنكه كلّى موصوف حالّ باشد، نيست.

معاطات

آيا لفظْ معتبر است در صحّت بيع يا در لزوم آن، يا معتبر نيست در هيچ كدام ؟ خلاف است، و حكايت اجماع در اعتبار در لزوم شده است.

ص: 495

بيان قابليّت فعل در تحقّق انشاء

و ريبى نيست در مخالفت لفظ يا ساير دوال، در احتياج به قراين دالّۀ بر انشاء معامله به حدّى كه لفظ، محتاج به صارف و غير آن، محتاج به شاهد است.

و لكن مفروض، روشنىِ دلالت بر انشاء است كه به حدّ واحد باشد در هر دو اگر چه اكتساب از قراين، در غير لفظ، اقوىٰ باشد از لفظ. و چون روشنى انشاء در عاجز احتياجش به قراين كمتر از قادر است، لذا اكتفاء به آن مى شود. حتى با قدرت بر توكيلِ قادر به مباشرت، با وضوح انشاء در غير لفظ، اشتراك با لفظ در صحّت - چنانچه طريقۀ عقلاء مستمرّ است بر آن - خالى از وجه نيست.

و اجماع منقول، منصرف به صورت عدم معلوميّت قصد است در موارد جريان عادت بر تلفظ در آنها، نه آنكه كافى نيست حتى با تحقّق انشاء معلوم طرفين به غير لفظ؛ چنانچه افتراق موارد و احتياج مهمّات به كاشف اقوىٰ و ارادۀ انشاء جزمى، خالى از وجه نيست. بلى در فرض كاشفِ قوىِ متساوى در هر دو سبب، كفايت غير لفظ حتى در لزوم، بى وجه نيست. و موافقت عرف عقلاء با اين معامله و عدم اختراع طريقۀ جديده از شارع مگر به بيان واضح در معاملات، شهادت مى دهد.

و چنانچه فعلْ قاصر از انشاء بيع بود، وجهى براى تجويز براى عاجز نبود، زيرا عجزْ رافعِ تكليف است، نه مثبت وضع، خصوصاً عجزْ مطلق نيست در فرض. و تصريحِ به حكم عاجز، به جهت ضرورت عرفيۀ عاجز است به انشاء به غير تلفظ، نه اشاره به عدم تأثير معاطات، مگر با عجز از تلفظ، اگر چه واجدِ قصدِ انشاء بيع باشد.

دلالت سيرۀ عقلا بر صحّت انشاء بيع به فعل

بلكه چون بيع از اهمّ اغراض عقلاء است، و عقلاء اكتفاء در مهمّات به مبهمات نمى نمايند، و معاطات در آنچه قابل تعاطى است واقع است از عقلاء، كشف مى نماييم كه انشاء بيع به فعل مى نمايند و به آن اكتفاء مى نمايند؛ و نمى شود محل تردّد باشد كه عرف عقلاء چه عملى انجام مى دهند، يا به آن اكتفاء مى نمايند، يا نه؛ چنانكه

ص: 496

دأب شارع، به ردعِ صريح است در موارد تخطئه، نه اكتفاء به عمومات غير واضحه در موارد عمل مستمر عقلاء در اكتفاء به فعل در مواضع معهوده براى انشاء بيع به افعال.

پس معلوم مى شود كه نه عمل عرفْ قابل بحث است كه طريق تسهيل وصول به نتيجه، به فعل در موارد امكان است، زيرا تسليم و تسلّمِ عملى، لازم است مطلقاً و كافى است اگر با قصد انشاءِ بيع با قراين باشد و با اين افعالْ معاملۀ اشارۀ عاجز مى نمايند؛ و نه حكم شارع كه موافق عرف است در غير موارد تصريح به تخطئه.

و از بيان متقدّم ظاهر است كه تصوير صورت اباحۀ به عوض، يا اباحۀ بدون عوض و حكم به مشروعيّت آن و محكوميّت به اباحۀ مطلقه - مثل اباحۀ حاصله از تمليك - خارج است از صور معاطات جاريه در عرف، و از قبيل فرض موضوعى است براى بيان حكم آن، اعم از وقوع و عدم؛ و اينكه آنچه واقع است، مقرون به قصد تمليك و تملّك به عوض است و حكم آن حكم بيع است.

و حمل عمل عرف بر بيعِ فاسد، بى وجه است اگر مقصودْ فساد عرفى باشد، [و] بى دليل است اگر مقصودْ فساد شرعى باشد؛ با آنكه التزام به اباحۀ تصرّفات هم بى وجه است در اين تقدير.

و اثبات بيع عرفى در تمليك اعتبارى انشايى محض، و تأمّل در صورت اجتماع اعتبارى و خارجى، بى وجه است. اما اعتبارى بودن با قراين انشاء، بسى واضح است؛ بلكه حكم اشارۀ اخرسِ قادر بر توكيل، در بيع بودن و صحّت و لزوم، كافى در فهم حكم معاطات است. و دليل مخرج از ملزِمات عامّه، غير نقل اجماع منصرف به صورت خلوّ از انشاء به غير لفظ، مفقود است. و عدم اناطۀ لفظ به صراحت، بلكه و نه به وضع، و تحقّق آن با لفظ دال، به قراين لفظيّه يا غير آن، از شواهد مدعىٰ در معاطات است.

و خبر تحليل، ممكن است حمل آن بر بيوع متعارفۀ غالبه كه در آنها ابتداى به غير كلام و انتهاى به كلام مى شود، نه آنكه مقابل باشد با انشايى كه به غير كلام مى شود، و همان اوّل و آخر بيع باشد، مثل معاطات متعارفه، به جهت وضوح عدم احتياج حليّت

ص: 497

به كلام، و اينكه حاصل به شهادت حال و اذن فحوى مى شود.

و گذشت استشهاد به اشارۀ أخرس كه قادر بر توكيل است، در مقام بيع و صحّت و لزوم بيع حاصل به آن. و فرق به مغايرت انشاء و تسليم در اشاره اخرس و اتّحاد در معاطات، و سبق عقد و انعقاد در اوّل با تسليم و اتّحاد با مقارنت در دوّم، فارق نيست.

بلكه با تماميّت شرايط صحّت - غير تلفظ به الفاظ خاصّه - اظهر صحّت معاطات و بيعيّت آن و افادۀ ملكيّت است، زيرا سيرۀ مستمرّۀ بر اين عمل به قصد تمليك، قابل انكار نيست، به نحوى كه عموم «انّما يحرّم الكلام» رادعيّت ندارد.

و هم چنين شروط و موانع و احكام بيع، جارى است، مگر در صورتى كه استظهار صلح بشود و مغاير باشد با بيع در بعض احكام.

لزوم در معاطات

و هم چنين لزوم - كه از احكام بيع است - ثبوت آن در معاطات، خالى از وجه نيست. و نقل اجماع بر عدم لزوم بدون تلفظ قادرِ بر الفاظ مخصوصه، قابل عدم قبول است، به جهت اتفاق بر لزوم به ذهاب عينين يا يكى از آنها بدون هيچ دليلى مخصوص يا عامّ در معاطات؛ بلكه عدم لزومِ اقوىٰ ، مستلزم عدم لزوم اضعف است و اقوائيّت عقد لفظى، مفروض است.

امكان تعلّق خيار به معاملۀ غير لفظى

و دعواى تعلّق خيار به عقد در لفظى به عينين، قابل منع است، لذا در اشارۀ اخرس ثابت است و لازم به تلف نمى شود. و عدم امكان تعلّق به فعل ممنوع است، چنانچه در اشارۀ اخرس است، بلكه قرار مبادله، متعلّق خيار است، نه سبب قرار، چنانچه بر تقدير تعلّق به سبب و لفظ، عقد واقع به عينين خاصين، متعلّق خيار است. و لازم نيست موافقت فسخ و عقد در سبب كه لفظ يا فعل باشد؛ چنانچه قادر بر توكيل مى تواند به اشاره در عقد اكتفاء نمايد و در فسخ توكيل در لفظ نمايد.

ص: 498

و هم چنين استناد «محقّق ثانى - قدّس سرّه - در منع لزوم به قصور افعال در دلالت از الفاظ، قابل منع است، خصوصاً در فعل يا مطلق دالّ از الفاظ غير صريحه، خصوصاً با قول به اكتفاء به جمع دلالت لفظيّه عقلائيّه اگر چه تجوّز با قرينه باشد، و مفروضْ فراغ از دلالت واضحۀ فعل است در معاطات.

و اين با ذهاب «مفيد - قدّس سرّه -» از متقدّمين و «اردبيلى - قدّس سرّه -» و «كاشانى - قدّس سرّه -» و اتباع ايشان از متأخّرين، شاهد عدم تماميّت نقل، يا حمل بر صورت عدم انشاء سابق و مقارن است، چنانچه بعضى گفته اند كه در معاطات، مقصودْ اباحه است، نه تمليك، و گذشت خلاف آن.

لزوم وضوح دالّ بر تمليك و تملّك

و چون حكم معاطات در عرف عقلاء، تابع موضوع است، و موضوعْ معيّن است به تعيين عقلاءِ عرف در دالِّ واضح به حدّى كه عقلاء در ابراز مقاصد انشائيّه به آن اكتفاء مى نمايند، پس حكم و موضوع معاطات، داير مدار صدق تعاطى و تقابض از طرفين نيست، بلكه بايد دالِّ بر تمليك و تملّكْ به حدّ كافى واضح الدلاله باشد، پس اعطاء از يك طرف با تماميّت دالّ از طرف ديگر، كافى است؛ بلكه كافى است ملفّق بودن از لفظ و غير آن؛ بلكه در هر يك از تمليك و تملّك ملفّق بودن از لفظ و غير آن كافى است. و هم چنين است غير الفاظ مخصوصه بنا بر اعتبار الفاظ خاصّه در عقد لفظى، چنانچه معتبر است در نكاح، كه از قبيل معاطات مى شود اجراى بيع به غير الفاظ خاصّه.

تعميم نفوذ معاطات به همۀ عقود و ايقاعات، غير از نكاح

و چون حكم معاطات در بيع، بر طبق قواعد است كه اقتضاء دارد عدم اختصاص اسباب انشائيات بخصوصيّت قول، بلكه مطلق قرار جدّى و التزام جدى با كاشفيّت سبب از انشاء آنها نزد عرف عقلاء؛ و شايد مقابله عقد يا تعقيد اَيمان با لغو در اَيمان در آيۀ شريفه، اشاره به جدّى بودن التزام در عقد است كه معتبر است در عامّه عقود و

ص: 499

ايقاعات و عهود، پس مشمول بودن معاطات براى «أَوْفُوا بِالْعُقُودِ» بر تقدير انحصار دليل لزوم بيع در آن، با كفايت استصحاب ملك بعد از رجوع از اين طريق، بى وجه نيست؛ پس عموم جريان معاطات در عقود و ايقاعات، محتاج به دليل نيست، بلكه اختصاص، محتاج به تعبّد خاص است؛ چنانچه در نكاح، نقل اجماع بر آن شده است كه تمليك بضع و تملّك آن انشاء بشود به اعطاء و اخذ آن، نه انشاء تمليك به فعل كه در اشارۀ اخرس كفايت آن مسلّم است.

تعليق لزوم لفظ در تحقّق نكاح

و ممكن است منشأ آن، عدم جواز سبب [باشد] به جهت مركب بودن كاشفِ مقارن با انشاء و تحقّق سبب و مسبّب، و عدم حليّت ابعاض متقدّمه در زمان بر جزء اخير كاشف - اگر چه لازم اين، حرمت تكليفيّه است، نه وضعيّه - و كفايت همين مقدار در تصحيح نقل اجماع بوده باشد.

و ممكن است مرتبۀ اهمّيت نكاح در شرع، منشأ اعتبار شارع امر زايدى را در آن شده باشد كه به واسطۀ آن، دورتر از اختلافات و ساير محرّمات باشد. و شايد ارتكاز عدم اقتران سبب و مسبّب در زمان، در نكاح، در اذهان متشرّعه، كافى باشد در اثبات اين شرط زايد در نكاح. و تعرّض اصحاب در مصنّفات فقهيه، ضبط الفاظ را در عقود لازمه و جايزه - بلكه ايقاعات - براى مداخله در صحّت و لزوم نيست، بلكه فايدۀ ضبط، منحصر در اينها نيست. و فرق منقول از «محقّق ثانى» در نماء مقبوض در بيع و قرض به معاطات، ممنوع است.

پس اظهر جريان معاطات، در ساير عقود لازمه و جايزه و ايقاعات است، غير آنچه مورد اتفاق يا غير معقول است؛ پس در صحّت با عقود لفظيّۀ مشترك و در لزوم هم با امكان، چنانچه گذشت، و هو العالم.

الفاظ عقد بيع

و اما الفاظ خاصّه در صيغه بيع، پس «بعت» و «شريت»، اظهر عدم احتياج آنها - در

ص: 500

ايجاب بيع - به قرينه است و كافى است عدم قرينه بر خلاف، مثل «اشتريت» و «قبلت» و «رضيت» در قبول و بالنسبه به تميّز از صلح و هبۀ معوّضه، هم چنين عدم قرينه بر ارادۀ غير بيع، كافى است در تعيين بيع.

و اما «ملّكت» پس بالنسبه به تميّز از غير بيع، كافى است تعلّق آن به مثمن متعيّن از ثمن. و بالنسبه به ايجاب، محتمل است احتياج به قرينه اگر چه تقديم باشد. بنا بر اعتبار تقديم ايجاب بر قبول بيع يا تعلّق به مثمن متميّز از ثمن مثل «تملّكت» در قبول بيع.

و اظهر انعقاد بيع است در ايجاب و در تميّز از هبه و صلح، به هر لفظى كه كاشفيّت داشته فعلاً نزد طرف، چه آنكه حاصل از وضع باشد با عدم قرينه بر خلاف، يا قراين موافقه مفيد بيع و ايجاب آن باشد.

و هم چنين در طرف قبول بيع، كافى است وضع يا قرينه بر ارادۀ اشتراء و تملّك. و جارى است در قبول و كافى است در آن، آنچه كافى است در ايجاب بيع از حيث دلالت به وضع يا قرينه.

وظيفۀ عاجز از تلفّظ

و كافى است براى عاجز از تلفظ، اشاره، بلكه كتابت با قرينه انشاء بيع، در ايجاب يا قبول، اگر چه قادر بر تلفظ باشد، فضلاً از قدرت بر توكيل. و لازم نيست قرينه بر تعيين عقد يا معاطات تا آنكه اشاره يا كتابت بر دو قسم باشد و تعيين با قرينه باشد.

بلكه اقوىٰ بودن كتابت از معاطات در افادۀ انشاء بيع، ممنوع است. و با همۀ اينها، با قرينه بيع منعقد مى شود.

عدم اعتبار عربيّت و ماضويّت در صيغه

و عربيّت معتبر نيست، و كفايت ساير لغات متّجه است. و صحّت در هر لغت از حيث هيئت و ماده با وفاء قرينه بر مقصود، رعايت آن اولىٰ و احوط است. و در خصوص نكاح، احتياط مذكور در غير صورت عدم امكان تعلّم بدون مشقّت قبل از فوت

ص: 501

غرض و بر توكيل عارف، ترك نشود.

و اظهر عدم اعتبار ماضويّت در ايجاب و قبول است با قرينه بر انشاء فعلى با ساير صيغ.

تعليق بيع

و اما تعليق بيع، پس با معرضيّت منازعه جايز نيست؛ و با تعليق واقعى و علم متعاملين به حصول معلّقٌ عليه، مانعى ندارد؛ و با ضرورت براى رفع جهالت مثل آنكه منكر بگويد: «ان كان مالى فقد بعتك»، مانعى ندارد؛ و در غير اين صور تأمّل است.

مسألۀ تقديم ايجاب و اتّصال و تطابق در ايجاب و قبول

و اظهر عدم اعتبار تقديم انشاء ايجاب است بر قبول در مطلق الفاظ قبول حتى به لفظ «قبلت» با وثوق به ايجاب متأخّر بيع.

و اما اتّصال بين ايجاب و قبول، پس حدّ معتبر از آن، صدق معاهده در عرف است به طورى كه مجموع عهدين را يك معاهده و واقع در يك زمان بداند؛ و با انحفاظ اين وحدت معتبره در ساير معاملات عرفيّه، اتّحاد مكان متعاهدين لازم نيست.

و هم چنين تطابق، شرط وحدت است در معاهده پس بايد در مبيع و ثمن و خصوصيّات و قيود و شروط، متوافق باشند؛ مگر آنكه شرط التزام، در ضمن التزام بيعى باشد به نحو تعدّد مقصود با قرينه بر آن از طرفين؛ پس تعلّق قبول به اصل عقد بيعى، كافى است در صحّت بيع اگر چه شرط صحيح نشود.

و تطابق در خصوصيّات صيغۀ ايجاب و قبول، لازم نيست؛ پس در قبولِ «بعت»، «اشتريت»؛ و در قبولِ «زوّجت»، «قبلت النكاح» مانعى ندارد.

و هم چنين مانعى نيست با تعدّد مقصود و استقلال آنها و قرينۀ بر آن اگر بگويد:

«بعت هذين بالف»، پس مشترى بگويد: «قبلت هذا الواحد بخمسمائه» با توافق آن دو در خصوصيّات به حسب اتفاق و قرينه؛ به خلاف صورت وحدت، يا احتمال آن در قصد بيعى.

ص: 502

و هم چنين اگر بگويد: «بعتكما هذين بالف»، پس يكى بگويد: «اشتريت هذا الواحد بخمسمائه» با توافق در خصوصيّات و قيمت و قرينه بر آن، و در عدم صحّت با احتمال اختلاف فضلاً از صورت استظهار وحدت، مثل آنكه در بيع عبد به الف بگويد: «قبول كردم نصف آن را به نصف ثمن.»

و اگر در بيع عبدين به الف بگويد: «قبول كردم نصف يكى از آنها را به حصّه اى از ثمن»، صحيح نيست به واسطۀ جهالت؛ و صحيح است در صورت توافق معلوم در قيمت و فهم تعدّد مقصود، چنانكه گذشت، مثل اينكه جمع بين وحدت و اجمال و تعدّد و تفصيل در مثمن و ثمن نمايد. و هم چنين اگر بگويد در صورت مذكوره:

«قبول كردم نصف آن دو را به نصف ثمن».

و اگر بگويد: «فروختم به الف» و مشترى بگويد: «قبول كردم به الف و خمسمائة»، اظهر صحّت معامله است به الف، مگر در صورت احتمال غير غالب كه مقصود بايع، بشرط لا، و مقصود مشترى، غير بشرط لا باشد، يا آنكه بشرط شىء باشد.

مقبوض به بيع فاسد

مقبوض به بيع فاسدِ در شرع، در حكم مقبوض بدون بيع و اذن است، چه آنكه بيع به عقد باشد يا به معاطات، چه آنكه سبب فساد در عقد باشد يا در غير عقد؛ پس ضامن است آخذ، عين و منافع آن را. و در صورت علمِ دهنده به فساد، اظهر عدم ضمان آخذ است در واقع. و اظهر جريان اين حكم است در عقود غير مضمنۀ فاسده، مثل هبه و عاريه در تقدير ضمان و در عدم ضمان.

و اعتبار در مضمون، به اعلىٰ القيم از يوم التلف تا يوم الدفع است بنا بر احوط

در قيميّات.

شرايط صحّت بيع

1. بلوغ

معتبر است در نفوذ تصرّفات وضعيّه به بيع و شراء و نحو آنها «بلوغ»؛ پس نافذ

ص: 503

نيست از صبىّ ، معاملات انشائيّه به نحو استقلال از ولىّ . و اما با اذن ولىّ يا اجازه او، پس با عدم قابليّت انشاءِ معامله، يا استصحاب عدم آن، نافذ نيست تصرّفات او؛ و با قابليّت معلومه، اظهر، نفوذ تصرّفات انشائيّۀ او است و احتياج به اذن و اجازۀ ولىّ دارد. و كشف رضاى او به سبب شاهد حال بر آلت بودنِ صبىّ عاقل مميّز، دور نيست؛ و اگر نشد، با اجازه صحيح مى شود به صحّت تامّه، و مسلوب العباره نيست بنا بر اظهر از صحّت تأهّليّه.

2. عقل

اما مجنون اطباقى يا ادوارى در زمان جنون، پس مانند نائم و هازل و ساهى و غافل و مغمىٰ عليه و سكران به نحو فقدان تمييز، پس مثل صبىّ غير مميّز، مسلوب العباره مى باشند و با اجازۀ ولىّ هم معاملۀ آنها مؤثّر نخواهد بود.

3. اختيار
اشاره

و مكرَهِ به غير حق كه اجبارش ناشى از اكراه و تهديد ظالم است، صحيح نيست عقد او و مؤثّر نيست، مگر آنكه بعد از زوال اكراه، اجازه نمايد و راضى بشود در صورتى كه قاصد معنا بوده و توريه - كه بعضى متمكّن از آن و ملتفت به آن هستند - ننموده باشد؛ و ادّعاى قصد معنا از او قبول مى شود.

و اگر مخالفت با اكراه در مكرهٌ عليه از حيث كميّت يا كيفيّت داشته باشد، رجوع به تعيّنِ خودش مى شود؛ و با شكّ ، محتمل است نفى اكراه به اصل و عدم قبول دعواى اكراه اگر مرجع، دعواى قصد خاص ناشى از اكراه نباشد، بعد از معلوميّت اكراه.

و جارى است در حكم انتظار غير مكره براى رضاى مكرَه يا فسخ او، آنچه مذكور است در انتظار اصيل با فضولى، و آنكه حق فسخ قبل از اجازه يا ردِّ مالك ندارد.

اگر مالك اكراه نمود غير را به اجراى صيغه، اظهر صحّت معامله است بدون حاجت به تعدّد رضاى متعقّب.

ص: 504

و اكراه غير مالك بر اجراى صيغه، از قبيل فضولى است و حكم آن را دارد. و در اكراهِ به حق، ولايت با حاكم شرع است و احتياجى به مباشرت مالك، عقد را، نيست؛ بلكه نافع نيست در غرض با احتمال عدم قصد مباشر يا مسموعيّت قول او فيما بعد در عدم قصد معنى.

چند مسأله
حكم بيع و شراى مملوك

1. بيع و شراء و ساير تصرّفات معامليّه از مملوك، براى خود يا مالك، به تنهايى صحيح و مؤثّر نيست؛ و با اذن يا اجازۀ مالك، تصرّفى كه براى مالك باشد صحيح مى شود؛ و تصرّفى كه براى خودش باشد و مالك اجازه بدهد، محتمل است صحّت آن براى مالك.

و آنچه را كه مباشرت مى نمايد از عقود و ايقاعات براى غير، با اذن يا توكيل يا اجازۀ غير، محتمل است صحّت آن شىء در صورتى كه ايجاد سبب - كه عقد يا ايقاع است - مورد نهى مالك يا مزاحم حقوق مالك باشد، به جهت عدم مسلوبيّت عبارت مملوك وگرنه با اجازۀ مالك در هيچ صورت صحيح نمى شد.

2. اگر امر كرد شخصى مملوك غير را، كه خودش را از مالك ابتياع نمايد براى آمر، پس مثل امر به ابتياع مال ديگرى از مالك خودش است، [كه] با اجازۀ مالك صحيح خواهد بود و مملوكيّت، مانع از مباشرت عقد و صحّت تأهليّه آن نخواهد بود، و هم چنين صورت اذن و توكيل غير.

و هم چنين است صورت بيع مملوك، خودش را به غير، فضولتاً از مالك خودش.

و هم چنين است صورت بيع فضولىِ مملوك، خودش را از دو مالك، يعنى مالك خود و مالك ثمن، در ثبوت صحّت با اجازۀ مالك واقعى.

ص: 505

4. مالكيّت متعاقدين
اشاره

از جملۀ شروطِ صحّت و تأثير عقد، مالكيّت متعاقدين در بيع و نحو آن از معاوضات است.

افرادى كه اختيار معامله دارند

بايد مالك يا مأذون يا وكيل او يا ولىّ او به سبب آنكه اب يا جدّ ابىِ مالك است يا وكيل يا مأذون يكى از آنها است، يا وصى مالك يا وصى ولىّ مذكور بودن، يا وكيل يا مأذون از وصى مذكور، يا حاكم كه در تقدير انتفاء ولىّ خاص، ولايت دارد، يا امين و يا مأذون و يا وكيل او بودن، و هم چنين عدول مؤمنين در تقدير آنكه دسترسى به حاكم شرع نباشد، و آنكه نافذ است تصرّف او در تقدير نبودن اينها حتى فاسق موافق با مصلحت در تصرّف خاص، يا مقاصه كننده بدون اذن دهنده - در صورت جواز - بودن؛ كه در تقدير نبودن هيچ يك از اينها، عقد فضولى است.

و بر تقدير لحوق اجازه از يكى كه با اذن او نافذ مى شد، عقد صحيح و مؤثّر واقع مى شود وگرنه موقوف است و صحّت فعليّه ندارد. و با ردِّ مالكِ رد، مفسوخ مى شود، حتى اگر اصيل رد كرد در موقع نفوذ رد او قبل از اجازۀ مالك ديگر.

احكام بيع فضولى
كاشف بودن اجازه

1. و آيا اجازۀ مالك كه موجب نفوذ عقد است، كاشف از نفوذ عقد در حين وقوع آن است، يا آنكه ناقل است و تأثير عقد سابق در تمليك از حين اجازه است نه از حين عقد؟ احوط دوّم و اظهر اوّل است و مقتضاى آن، شرطيّت رضاى اهل به نحو اعم از مسبوقيّت يا ملحوقيّت عقد به آن يا تقارن است و آثار كشف مترتّب مى شود.

2. و اگر فضولى بعد از عقد، اشتراء نمود، يا متملّك به سبب ديگرى شد، با اجازۀ او عقدْ نافذ است و رضاى مقارنِ او لغو است.

ص: 506

تعاقب معاملات فضوليّه

3. در صورت ترتّب عقود بر مثمن به نحو فضولى - مثل بيع فضولى عبد را به سيف، پس بيع نمايد آن را مشترى از فضولى به دار، پس بيع نمايد آن را مشترى او به فرس، پس بيع نمايد آن را مشترى از او به ثوب - پس با اجازۀ بعضى از آنها عقود سابقۀ بر آن، محكوم به فساد، و خود مجاز و عقود متأخّره محكوم به صحّت مى شود بنا بر كشف.

و اما بنا بر نقل، پس خصوص مجاز، محكوم به صحّت مى شود، و عقود متأخّره، موقوف به اجازه مالك فعلى در هر عقدى است بنا بر اظهر.

و اما عقود مترتّبۀ واقعۀ بر ثمن نوعىِ مقابلِ مال مبيع فضولتاً - مثل اينكه بيع نمايد فضولى سيف را به قوس، و قوس را به دابّه، و دابّه را به بعير، و بعير را به دراهم - پس بر خلاف ما سبق است، يعنى عقدِ مجاز و ما قبل آن صحيح مى شود، به سبب توقّف صحّت آن بر صحّت سابق. و عقود متأخّره كه واقع بر مال اين مجيز است فضولتاً، صحّت آنها موقوف به اجازۀ جديده او است، به نحوى كه در اجازۀ عقود واقعه بر مثمن گذشت.

و اما تعدّد وقوع بيع فضولى بر ثمن شخصى در معاملۀ فضوليّه، اوّلى بر معاملۀ اوّلى - كه صحّت مجاز موقوف بر آن است - صحيح مى شود با اين اجازه، و معاملات متأخّره از معاملۀ مجازه، صحيح مى شود بنا بر كشف؛ و اما بنا بر نقل، پس موقوف به اجازه مالك فعلى هر عقدى است، چنانچه در مثمن گذشت.

4. و مانعى ندارد اجازۀ دو معاملۀ غير متنافيه در يك دفعه، مثل بيع فضولى و اجارۀ فضوليّه، پس به حكم صدور آنها از دو وكيل مطلق در يك دفعه مى شود.

رضاى باطنى

5. و اما رضاى باطنى مالك به عقد فضولى، پس اگر مقرون به قرينۀ معتبرۀ بر آن باشد، يا شهادت حال، يا اولويّت از مأذون و نحو آنها، خارج از فضولى است؛ وگرنه پس نسبت به خودِ مالكِ عالم، ظاهراً فضولى نيست، و نسبت به غير به حكم فضولى

ص: 507

[است]. و قول مالك مسموع است در نفى رضا واقعاً.

و معتبر نيست در رضا به عقد، تلفّظ يا تلفّظ به مخصوص. و اما فسخ، پس اظهر عدم اكتفاء به عدم رضاى باطنى است، بلكه بايد حل عقد باشد اگر چه به فعل كاشف از آن. و از اين جهت عقد مكرَه با اجازۀ متأخّره صحيح است. بلكه اظهر عدم مانع از صحّت فضولى با اجازۀ متأخّره است در صورت سبق نهى مالك، بر عقد.

6. و علم فضولى به رضاى مالك يا عدم رضاى مالك، يا عدم علم او، تأثيرى در حكم وضعى عقد فضولى يا عقد غير فضولى نسبت به طرف فضولى ندارد؛ بلكه با واقعِ رضاى مالك، يا رضاء مكشوف او، معامله فضولى نيست اگر چه علم فضولى به عدم رضاى او متعلّق بوده باشد؛ و با عدم رضاى واقعى او، واقعاً معامله فضولى است اگر چه فضولى عالم به رضاى مالك باشد.

عقد بدون رضاى قلبى به نحوى كه مثل صورت اكراه باشد

7. و هم چنين از فضولى است اگر عقد كرد بدون رضاى قلبى، براى نظر و تعيين حال فيما بعد با غرض عقلى در تعجيل انشاء و تأخير تعيين اجازه و رد به نحوى كه فى الجمله مثل صورت اكراه باشد، اگر چه محكوم در ادّعاى عدم رضا باشد بدون شاهدى بر آن، يا آنكه تصريح به عدم فعليّت رضا، به واسطۀ ظهور فعل در تحقّق قصد ناشى از رضاى واقعى، لكن در واقع فضولى است نسبت به تكليف خود مالك در صورت اولى.

8. معتبر نيست در صحّت عقد فضولى با اجازه، كه مجيز فى الحال كه مستمرّ باشد قابليّت او براى اجازه، موجود باشد، بلكه مطلقاً بنا بر اقوىٰ .

9. و چنانكه مانع نيست قصد فضوليّت، شرط هم نيست؛ پس اگر اعتقاد مالكيّت نمود و مال غير را فروخت، با اجازۀ مالك صحيح مى شود.

بيع به اعتقاد حيات والد و انكشاف موت او

10. اگر بيع كرد مال پدر را به اعتقاد حيات او، پس معلوم شد موت او در زمان بيع و آنكه بايع، وارثِ منحصر بوده، پس مثل صورتى است كه مال غير را فروخته پس از آن

ص: 508

مالك شده، در صحّت با اجازۀ متأخّره بنا بر اظهر.

و اگر به احتمال موت والد، مال او را از جانب عاقد فروخت پس از آن منكشف شد موت والد، اظهر صحّت و عدم احتياج به اجازه است.

عدم تلازم اجازۀ عقد با اجازۀ قبض

11. و اجازه عقد، مستلزم اجازه قبض و كاشف از آن نيست مگر قرينه باشد بر ارادۀ اجازه عقد با جميع لوازم عرفيّۀ حاليّه و متأخّره؛ و اگر نباشد، قبض محتاج به اذن يا اجازه ديگر است بنا بر جريان فضولى و احكام آن در ساير معاملات مؤثّره از غير عقود.

ضمان خسارات و منافع در صورت عدم اجازۀ مالك

12. و اگر مالك اجازه نكرد عقد فضولى را، مى تواند عين مبيعه را از مشترى بگيرد. و هر خسارتى را كه مشترى براى مالك متحمّل شده است، براى حفظ و اصلاح و نحو اينها، و غرامتهايى كه براى مالك مستحق تغريم تأديه كرده و سبب ممنوع على اىّ تقدير نبوده، و در مقابل آن نفعى عايد مشترى نباشد، مى تواند آنها را از بايع مطالبه نمايد، در صورتى كه عالم به عدم مالكيّت او نبوده، و يا عالم به عدم مأذونيّت او از مالك نبوده در صورت ادّعاى فضولى اذن از بايع را. و قسم اوّل - يعنى نفقات اصلاح و حفظ - بر مالك عين مستقر است، اگر چه به عمل مباشرى مشترى باشد در مقدار لازم در متعارف.

و هم چنين در موارد استيفاء منفعت و تأديۀ اجرت و عوض آنها به مالك، رجوع مى نمايد به بايع در آنچه تأديه نموده در مقابل منافع، در مواقع صدق غرور بنا بر اظهر.

و رجوع نمى نمايد به بايع در آنچه مالكْ ابراء كرده باشد مشترى را، به سبب عدم تضرّر او؛ به خلاف صورت احتساب از آنچه بر مالك بوده از خمس يا زكات، كه رجوع بر بايع فضولى متّجه است در آن.

و رجوع در تبرّع ديگرى به دفع مال از مشترى به مالك، محتمل است؛ و هم چنين

ص: 509

اعمال تبرعيّه براى مشترى؛ و هم چنين غرامت نفقات لازمۀ بر مستولى بر مال اگر چه غاصب باشد در صورت علم و عدم غرور از فضولى. و حرمت غصبْ منافى وجوب انفاق و مسقط احترام مال در غير غصب عين و آنچه مربوط به عين است، نيست. و رجوع نمى نمايد به عوض منافع فائته در يد غاصب، و منافع مستوفات، و عوض آنچه از عين در يد غاصب تلف شده، در صورت علم مشترى به فضولى بودن و عدم غرور.

و در صورت مذكوره، رجوع به عينِ ثمنِ مدفوع به فضولىِ بايع مى نمايد، نه به بدل آن در صورت تلف در يد.

و اظهر حرمت اتلاف اختيارى و ساير تصرّفات است، و اينكه اينها موجب ضمان است؛ و فقط صورت تلف در يد، خارج - به حكايت اجماع از عموم دليل تغريم - است با عدم اباحۀ مالكيّۀ مطلقه.

13. و اگر تصريح به اشتراط رجوع در عقد با فضولى باشد، كه رجوع به بدل تالف در يد بايع نمايد، در صورت رجوع مالك به عين مبيعه، ضمان بدل تالف در يد هم متّجه است و خارج از مستفاد از حكايت اجماع است. چنانچه غير صورت تلف در يد، خارج از مستفاد از اجماع و داخل در قاعدۀ تغريم مال غير است، با تسليط بدون اذن، يا با اذن مقيّد به غير حاصل، اگر چه عالم به عدم حصول قيد نباشد، كه در اين تقدير، اذن مقيّد نيست، نه آنكه اذنِ مطلق، حاصل است؛ پس ضمان در اين مقام، مثل ضمان مقبوض به بيع فاسد است، مگر در صورت مذكوره كه مورد حكايت اجماع است.

بيع غاصب

14. بيع غاصب، از جملۀ بيع فضولى است به حسب عموم عنوان و عموم دليل صحّت عقد فضولى با اجازۀ مالك، و احكام بيع فضولى را دارد. و اختلاف قصد بايع، سبب اختلاف موضوعى يا حكمى نمى شود. و هم چنين علم مشترى به غصبيّت يا فضولى بودن و جهل او، در احكام وضعيّه تأثير ندارد، مگر آنچه كه گذشت.

و گذشت كه با علمِ مشترى به غصب، نمى تواند رجوع نمايد به بايع در بدل تالف.

ص: 510

و اگر ثمن كلّى بود و عقدْ اجازه شد و قبضْ اجازه نشد، مالكْ رجوع به مشترى در ثمن مى نمايد كه هنوز در ذمّۀ مشترى باقى است؛ چنانچه رجوع مى نمايد به عين ثمن اگر باقى مانده باشد در يد بايع در صورت اجازۀ عقد و قبض. و هم چنين در صورت تلف؛ اگر چه در صورت عدم اجازه، رجوع نمى نمايد مشترى به بايع؛ لكن در صورت اجازۀ عقد و قبض، مالكْ رجوعِ به مشترى مى نمايد و مشترى به بايع بنا بر كشف. و در صورت اتلاف، گذشت اطلاق رجوع مشترى به بايع فضولى.

و هم چنين اگر ثمن در اصل شخصى بود، پس رجوع مى نمايد مالك به آن در صورت بقاء و تلف با اجازۀ مالك عقد را، و از مشترى مطالبۀ آن شخصِ ثمن، يا بدل آن را مى نمايد، و مشترى از بايع براى مالك، مطالبه و استرجاع مى نمايد.

تعلّق بيع واحد به مال مأذون و غير مأذون

15. اگر به عقد واحد، مملوك و غير مملوكِ بايع را فروخت، يا آنكه در بيعِ مال غير، جمع كرد بين مأذونٌ فيه و غير آن، صحيح است بيع در مملوك و مأذونٌ فيه و موقوف است در غير آن در صورت عدم مدخليّت اجتماع در اصل بيع، مثل دو مصراع يك باب، كه تماماً با اجازهْ صحيح و بدون آن باطل است.

و فرقى در حكم مذكور بين وحدت مالك و تعدّد آنها نيست؛ و هم چنين بين صورت تساوى قيمت آن دو مبيع و اختلاف قيمتهاى آنها؛ و هم چنين بين وحدت مشترىِ هر دو، يا تعدّد آنها به نحو اشتراك در ثمن با اشتراك در دو جزء مبيع واحد، يا اختلاف آنها و اختصاص هر يكى به يكى از آنها، كه تعيين مقابل هر يكى به تعيّن قيمت هر كدام و ملحوظيّت نسبت آن به مجموع دو قيمت و مأخوذيّت آن از ثمن معلوم.

فرض تعدّد بايع فضولى

16. در صورت دخالتِ اجتماع در معاملۀ فضوليّه نه به نحو تقويمِ مبطل معامله بر بعض منفرد - كه معاملۀ بر بعض در غير اين صورت با اجازۀ مالك صحيح است - پس

ص: 511

احتياج به تقويم يكى از آنها كه مجاز است معاملۀ انحلاليّه نسبت به آن، يا براى يكى از آنها در صورت تعدّد مالك مجيز، پس اظهر در طريقۀ تقويم اين است كه ملاحظه مى شود قيمتِ محتاج به تقويم، و قيمت هر دو با وصف انضمام، و قيمت اين دو قيمت با هم، و مأخوذ مى شود براى يكى يا هر يك، به همين نسبت از ثمن مسمّى در معامله، نه آنكه ملاحظه شود قيمت هر كدام به انفراد، و مجموع قيمت هر دو بدون وصف انضمام، و نسبت اين دو قيمت با هم، و مأخوذ شود به همين نسبت از ثمن.

پس اگر قيمت يكى از آنها سه درهم، و مجموع با وصف اجتماع دَوازده است، و ثمن شش درهم، به نسبت آن يكى به دوازده (كه ربع است) از ثمن (كه يكى و نصف مى شود)، مأخوذ مى شود از ثمن و به مالك تأديه مى شود.

و با دقت در ملاحظۀ آنچه ذكر شد، فرقى در حكم كلّى اين مسأله بين صورت تعدّد مالك با اجازۀ خصوص يكى از آنها، و صورت اجازه هر دو و قصد توزيع ثمن بر دو مالك بعد از تقويم مذكور، يا آنكه مالك واحد باشد و در خصوص بعض اجازه بدهد، يا اذن در بعض داده بوده و در غير آن اجازه نداد و تقويم براى توزيع ثمن در مجاز يا مأذون لازم شد؛ و در آن واحدِ محتاج به تقويم، فرقى بين طرف اجازه و طرف عدم آن، نيست.

و فرقى بين عدم مدخليّت اجتماع در قيمت، يا مدخليّت در نقص قيمت به طور تساوى يا اختلاف، و مدخليّت در زيادتى قيمت در هر دو يا در يكى آنها، و تساوى آنها در زيادتى قيمت به اجتماع، يا اختلاف در مقدار تفاوت قيمت حاصل از اجتماع، نيست.

و در مورد غصب دو مال با تعدّد مالك، هيئت اجتماعيّه ملحوظ در مقام تضمين نمى شود به جهت عدم استحقاق مالكها آن را، در غير صورت وحدت مالك آنها، مادام كه در معامله از روى فضوليّت ملحوظ در مقابل ثمن خاص نشود كه در تقويم مملوك كسى بايد لحاظ بشود و به همان نسبت مأخوذ از ثمن بشود.

17. در صورت عدم تعقّب عقد فضولى به اجازۀ مالك، اصيل مى تواند ردِّ معامله در

ص: 512

جميع متعلّق آن نمايد و تخلّص از تبعّض صفقۀ واحده نمايد، چه آنكه اجتماع مدخليّت در قيمت بعض داشته باشد يا نه. و هم چنين بايع فضولى اگر معذور بوده در واقع، اختيار فسخ دارد؛ و فسخ او در ظاهر نافذ است اگر مسموع باشد ادّعاى او عذر را، از قبيل جهل و اعتقاد اجازۀ مالك يا اعتقاد اذن سابق.

فروش نصف مال مشاع

18. اگر بيع كرد نصف مالى را كه مالك نصف آن است به نحو مشاع، دور نيست استظهار نصف مملوك بايع و خروج از فضولى، در صورت احتمال قصد بيع آن نصف كه مملوك بايع است.

و اگر قصد كرد بيع مصداق مفهوم نصف را به نحوى كه اضافۀ آن به بايع كالعدم در قصد او باشد، محمول بر نصف مشاع و فضولى در ربع مشاع است. و هم چنين اگر ادّعاى اين نحو قصد نمايد.

و اگر مجرّد غفلت از اضافه به بايع باشد، دور نيست محمول بر وفق ارتكاز و موافق با صورت اولى باشد.

19. و اگر طريق مطلق صحّت معامله، منحصر در يكى از فضوليّت، يا بيع مملوك باشد، متعيّن است به نحو يقين حمل بر همان جهت منحصره.

اقرار يكى از سه شريك به نحوۀ مشاركت

20. و اگر گفت يكى از دو شريك به سوّمى كه: «نصف خانه مال تو است، و بقيه بين ما دو شريك است»، و شريك انكار كرد، اظهر استحقاق مقرّ له نصف مال را كه در يد مقرّ است، نه ثلثين ما فى اليد را، چون مقرّ به مشاع در كلّ است، اگر چه تنفيذ نمى شود مگر در ملك قبلى مقرّ نصف مقرّ به، و بقيه حق مقِرّ و مقرّ له در يد منكر است. مثل صورتى كه اقرار نمايد احد الأخوين به ثالثى و انكار نمايد برادر ديگر اخوت آن را، كه زايد بر استحقاق فعلى مقِرّ، مال مقرّ له مى شود؛ پس ثلث آنچه ملك قبلى مقرّ

ص: 513

است، براى مقرّ له است و بقيه حق مقرّ له در يد منكر است. و اجماع بر فرق بين دو فرع قابل منع از استناد به نص، غير فهم تطبيق قواعد كليّه بر مصاديق آنها است.

فروش مالى كه عين زكات در آن است

21. اگر فروخت تمام ثمره را كه عشر صدقه واجبه در آن است، صحيح است در غير حصّۀ مستحقين و موقوف است در حصۀ آنها - بنا بر تعلّق حق به عين مال - به اجازۀ بعضى از ايشان يا اداى ماليّت زكات به ايشان. و اگر هيچ كدام نباشد، ساعىِ به حق، مى تواند ردِّ معامله در خصوص زكات نمايد و عين زكويّه را هركجا باشد، اخذ نمايد.

و جهالت قيمت مستحق فقرا در ثمرۀ مختلف القيمه و در چهل گوسفند مختلف القيمه، موجب بطلان در حصّۀ فقرا و در حصۀ مالك نمى شود، به جهت معلوميّت قيمت هر فردى كه زكات در عين آن فرد ثابت است، پس قابل تعيين با محاسبه است در مقام تقسيط ثمن بر دو حصّه.

تعلّق عقد به عين حرام و عين جايز

22. اگر بيع نمود مملوك خود را با ضميمۀ غير مملوك مثل عبد و حرّ، يا با ضميمۀ غير مملوك مسلم، مثل خلّ با خمر يا شات با خنزير، نافذ است در مملوك مسلم بايع به قسط آن از ثمن، نه در ضميمه، و طريقه تقسيط ثمن در مملوك، تقويم هر يكى به قيمت عرفيّه اگر چه نزد مستحلّين باشد، يا تقديريّه عرفيّه، و قيمت مجموع به همين نحو، و اخذ نسبت مملوك به مجموع، از ثمن مسمّى است؛ چنانكه اگر جمع نموده بود مملوك خود را با مملوكِ غير در صورت اجازۀ غير و عدم آن، يا مملوكين مالك واحد با اجازۀ او در بعض فقط، يا مملوك مالك مجيز با مملوك مالك غير مجيز.

و در همۀ اين صور، اگر اجتماعْ دخالت در زيادتى قيمت دارد، ملاحظه نمى شود در اخذ نسبت از ثمن، مگر در صورت استحقاق وصف انضمام و وصول آن به مشترى مالك به آن عقد واقع بر مجموع، و زايد باقى در ملك مالك قبل از عقد است؛

ص: 514

پس فرقى بين اين صورت و صورت دخالت انضمام در نقص قيمت نيست، چون مراد از مجموع القيمتين كه منسوبٌ اليه قيمت هر يكى، قيمتهما مجتمعين نيست، بلكه مجموع القيمتين است.

و هم چنين اين مسأله اشتراك دارد با مسألۀ بيع فضولى در اختيار مشترى جاهل به موضوع يا حكم، فسخ عقد را به سبب تضرّر او به تبعّض صفقه. و مبنى در هر دو مسأله، اكتفا است در صحّت معاملۀ نافذه، به علم به ثمنِ مجموع كه واقع در عقد است، كه موجب علم اجمالى به ثمنِ بعض و منتهى به علم تفصيلى به محاسبه است.

و اگر ضميمه مقوَّم نباشد در عرف به نحوى از دو نحو مذكور، اظهر بطلان معامله است در بيع، به جهت مخالفت قصد با واقع؛ و محل تأمّل است صحّت آن در صلح و نحو آن.

ولايت و وكالت در بيع
اشاره

ولايت در مال طفل، بلكه در نفس او، ثابت است براى پدر و جدّ پدرى او، و تصرّفات معامليّۀ آنها در اموال او به بيع و هبه و نحو آنها، نافذ است با رعايت عدم مفسده، يا با وجود مصلحت؛ و هم چنين در اجارۀ آنها براى اعمال، و در تزويج ايشان.

و هم چنين براى وصىِّ يكى از آن دو با عدم ديگرى كه ولىّ است، ولايت مذكوره، ثابت است در صورت دخول ولايت در ايصاء.

جنون و سفه متّصل به بلوغ

و در صورت اتّصال جنون و سفهِ طفل به بلوغ، احوط رعايت اذن حاكم با ولىّ مذكور يا وصىّ او است، اگر چه ثبوت ولايت اب و جدّ و وصىِّ آنها با اتّصال جنون به بلوغ، اظهر است؛ و هم چنين سفيه در تصرّفات ماليّۀ او كه مورد حجر است. و احتياط مذكور، در او ترك نشود.

و در جنون و سفهِ متجدّد بعد از بلوغ، با حاكم است ولايت در تصرّفات، مطلقاً در جنون، و در ماليات در سفه. و لكن اظهر ثبوت ولايت اب و جد است در طلاق از

ص: 515

مجنون اگر چه جنونش متّصل به بلوغ نباشد.

و در عود جنون و سفه بعد از اتّصال به بلوغ و زوال آنها، احتياط مذكور رعايت بشود در معاملۀ متجدّد با آنها.

عروض نقص بر ولىّ يا فرض كفر و فسق او

و اگر نقصى عارضِ دو ولىّ مذكور شد [و] پس از آن كمالْ حاصل شد، عود مى نمايد ولايت محقّقۀ آنها.

اگر ولىّ مذكور، كافر باشد و ولد به تبعيّت، محكوم به اسلام باشد، پس اظهر عدم ولايت مطلقۀ كافر است بر مسلم اگر چه در غير اين مورد و اطلاق داشته باشد از حيث عدم مفسده يا وجود غبطه. و اگر مسلمان شد، ولايت او محقّق مى شود.

اظهر عدم ثبوت ولايت است براى معروف به فسقِ خيانتى، چنانكه مضرّ بودن تصرّف، كاشف از عدم دخول آن تصرّف در موارد ثبوت ولايت است.

تولّى طرفينِ عقد توسط ولىّ

ولىّ مى تواند متولّىِ طرفينِ عقدِ مربوط به مولّىٰ عليه باشد، به اينكه ايجاب و قبول از او صادر بشود، چه اينكه ولىّ بر هر يك از بايع و مشترى باشد، يا اينكه ولىّ بايع يا مشترى و اصيل از طرف ديگر باشد. و مغايرت اعتباريّۀ صحيحه، كافى است در تصحيح تعدّدِ لازم در حقيقت عقد مركّب از عمل موجب و قابل.

شرايط نفوذ تصرّفات وكيل

تصرّفات وكيل، نافذ است بر موكّل مادام كه در قيد حيات باشد و جايز التصرف باشد و مبتلا به جنون يا اغماء يا مستى نشود؛ و هم چنين هرچه با آن ازالۀ عقل بشود، كه وكالت باطل مى شود به طروّ آنها در موكل يا وكيل؛ و توكيل يا وكالت، منتقل به وارث ميّتِ از آنها نمى شود. و هم چنين محجوريّت موكّل به سبب سَفَه در خصوص آنچه محجور است در آن از تصرّفات ماليّه.

ص: 516

و عروض اينها در ابتدا و استدامه، مبطل توكيل و وكالت و تصرّفات مبنيّه بر آن است، و عود توكيل و وكالت به زوال اين عوارض، محتاج به توكيل جديد است.

تقييد وكالت

در صورتى كه توكيل و وكالتْ مقيّد نباشد واقعاً - چنانچه در قيود مذكوره بيان شد - ممكن است متعلّق وكالت را به قيود جعليّه مقيّد نمود بدون تعليق اصل وكالت، مثل اينكه بگويد: «وكيل من هستى در انجام معاملات با حضور زيد»، نه اينكه بگويد: «اگر زيد حاضر شد، وكيلى در معاملات»؛ پس هر وقت زيد حاضر بود، تصرّف وكيل نافذ است اگر چه بعد از غيبت او باشد؛ و هر وقت غايب بود، تصرّفات وكيل نافذ نيست.

و مثل اين در قيود واقعيّۀ وكالت جارى نيست بنا بر اظهر؛ پس نمى تواند عاقلى توكيل نمايد عاقلى را براى مطلق تصرّفات مقارنۀ عقل طرفين، حتى مقارن عقل عايد بعد از زوال، كه در حين زوال، توكيل و وكالت، بقاء ندارند. و هم چنين زايل است اذن مطلق در ضمن وكالت زايله به سبب عدم قابليّت آذن بودن يا مأذون بودن در زمان عروض مانع، نه آنكه باقى است و قيد متعلّق وكالت يا اذن عام حاصل نيست؛ پس احتياج دارد صورت مذكوره به توكيل جديد، چنانچه ذكر شد، اگر چه بگوييم در غير اين موارد، ارتفاع وكالتْ موجب ارتفاع اذن عام نمى شود.

و در غير جنون و مزيل عقل - مثل سفه و فلس كه قابليّت اذن در وكيل بلكه در موكل در غير ماليات محفوظ است - احتمال بقاء اذن و جواز تصرّفات بعد از زوال آنها ثابت است.

و در اين مقام فروعى ذكر شده است كه به كتاب «وكالت» انسب است.

تولّى طرفين عقد اصالتاً و وكالتاً توسط وكيل

آيا وكيل - در غير صورت وكالت از طرفين معامله، يا وكالت از طرفى با ولايت بر طرف ديگر و در غير صورت ظهور امر از عموم يا خصوص از عبارت توكيل اگر چه

ص: 517

با قراين غير كلاميّه باشد و در غير صورت ضعف اطلاق اگر چه ظهورِ اختصاص هم حاصل شود و مقتضاى آن اخذ به متيقّن است - مى تواند متولّى طرفين معامله باشد به اصالت از خود و وكالت از موكِّل ؟ اظهر جواز است با فرض مساوات با معامله با غير در جواز مثل آن از حيث كميّت و كيفيّت. و فضيلت اختلاف دارد به حسب موارد.

اشتراط نفوذ تصرّفات وصى به فوت موصى

تصرّفات وصىِّ احد الأبوين، در مال هر كه موصى ولايت داشته است بر آنها - مثل صغير و مجنون و سفيه كه متّصل باشد نقص آنها به بلوغ به نحوى كه متقدّم شد در ولايت اب و جد - منوط است صحّت آنها بر موت موصى و فقد ولىّ ديگر. و جايز است تولى طرفين عقد براى وصى در صورت جواز براى وكيل.

ولايت حاكم و عدول مؤمنين

و هم چنين است ولايت حاكم و امين او در صورت فقد ولىّ خاص كه مذكور شد. و منوط است ولايت ثابته براى عدول مؤمنين، بر فقد حاكم يا عدم امكان وصول به او؛ و در اين صورت مثل ولايت حاكم ثابت است در مورد و در كيفيّت و نفوذ تصرّفات و اعتبار مصلحت يا اكتفاء به عدم مفسده.

پس ولايت حاكم و امين او، و عدول مؤمنين بعد از فقد آنها، كه ولايت احتسابى دارند بر صغيرى كه ولىّ خاص ندارد، به نحوى كه مذكور شد، ثابت است؛ و هم چنين بر مجنون و سفيه و مُفلَّس با اتّصال اين عوارض به بلوغ.

و هم چنين ثابت است ولايت حاكم، بعد از فقد ولىّ خاص در حكمِ بر غايب در مثل بيع مال او براى واجبات بر او، مثل نفقه و حفظ مال با مضرّ بودن انتظار، به شرط جواز اصل معاملۀ خاصّه و عدم تعيّن متصدّى و مباشر، چنانچه ذكر شد.

و هم چنين است امين حاكم، و با فقد او عدول مؤمنين، به خلاف عوارض غير دائمه، مثل سكر و اغماء، و در اداى خمس و زكات و نذور، مگر با عجز مسوّغ، يا

ص: 518

امتناع از اداى حقوق واجبه بدون عذر مسوِّغ؛ پس در موارد احتياج وجوبى و جواز يا وجوب عملِ رافعِ احتياج و عدم تعيّن به سبب ولايت خاصّه، حاكم و متأخّر از او، ولايت عامّه دارند و با اعمال آن، رفعِ احتياجِ لازم الرفع مى نمايند. و اين ولايت عامّه در مواردى كه اشارۀ اجماليّه به آنها شد براى حاكم و متأخّر از او، غير از ولايت خاصّه براى نبى - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و وصى - عليه السلام - است و در طول آن است و در صورت عدم وصول به آنها است.

5. اسلامِ مشترىِ عبد مسلم و مصحف

معتبر است على الاحوط الأظهر در صحّت بيع و معاوضه، اينكه مشترىِ عبد مسلم، موصوف به اسلام باشد و محكوم به كفر نباشد.

و در مالكيّت قهريّه به ارث از كافر، يا آنكه عبد كافر براى مالكِ كافر اختيار اسلام نمايد، تكليف به استنقاذ به شراء محقّق است. و اگر راغب نبود، محتمل است لزوم شراى از بيت المال. و مادام كه بيع و شراء محقّق نشود، منافع در مدّت حيلولت از ملك مالك كافر است.

و لحوق مصحف و آنچه محترم است در شرع، به عبد مسلم در وضع و در تكليف، خالى از وجه نيست و تسليط مشترىِ كافر بر آن، اهانت است و منافى با تعظيم واجبِ در شرع است، در احداث به معاوضه يا ابقاء آن بدون معاوضه.

و هم چنين [است] آنچه تسليط كافر بر آن، تقويت كفر و ايجاد ضعف اسلام است، در وضع مذكور و در تكليف به استنقاذ.

و خارج است از مدلول ادلّه، صورت شرط وقفِ بر مسلِم يا تملّك مسلِم به نحو شرط نتيجه، يا شرط تمليك به صيغۀ متّصله به بيع به نحو شرط فعل در صورت عقلائى بودن معاملۀ بيعيّه با شروط مذكوره. هم چنين صورت اقرار مشترى قبل از شراء، به وقف بر مسلمين يا مالكيّت آنها آن عين را، يا آنكه مرتدِّ فطرى باشد و وارث او مسلمان باشد بنا بر جواز معاملۀ بيعيه و نحو آن با او قبل از قتل، كه معامله در اين

ص: 519

موارد به منزلۀ شراى مَن ينعتق على المشترى است.

و جارى است آنچه ذكر شد از منع وضعى و تكليفى، در جميع موارد تكليف در تسليم مبيع اگر چه غرضْ غير تعظيم و دفع اهانت باشد، مثل بيع مؤمنه به مخالف، به نحو مستفاد از دليل منع تزويج مؤمنه به مخالف، چنانچه منقول است از «كاشف الغطاء - قدّس سرّه -»، و آنچه مطلوب است تكليفاً تخصيص آن به مؤمنين، مثل تربت حسينيّه - عليه السلام - و كتب اختصاصيّه، مثل آنچه مشتمل بر لعن منافقين و طعن بر آنها است، با اختلاف عظيمى كه بين فرق مسلمين است در تطبيق مؤمن و منافق، نه در حكم كلّى مؤمن و منافق.

و محتمل است، بلكه خالى از وجه نيست، عدم منع وضعى در ملك قهرى اگر چه منع تكليفى فى الجمله ثابت باشد با قدرت و عدم امن از مفسدۀ لزوميّه كه جبران نمى شود به مصلحت غير لزوميّه، مثل تبرك كفّار به محترمات اسلام.

اظهر صحّت شراى كسى كه منعتق بر مشترى كافر مى شود است، مثل اب و اُم، و هم چنين مشروط العتق فوراً بعد از قبول به نحو شرط نتيجه يا فعل. و در صورت دوّم، مسلّط بر فسخ است در صورت عدم وفاء به شرط اگر فايدۀ اشتراط، مجرّد خيار تخلّف باشد.

و هم چنين اگر كافر به مسلم بگويد: «مملوك خود را از من عتق نما»، يا آنكه:

«خريدارى نما براى من كسى را كه اقرار نمايد به آزاد بودن او.» كه در اين موارد معاملۀ متعقّب به عتق مسلم يا آزادى غير مملوك است.

و مسلمان به تبعيّت و كافر به تبعيّت، مثل ولد مسلم و ولد كافر، در حكم مسلم به غير تبعيّت است در منع فروختن به كافر، چه آنكه متبوع در اسلام اب يا اُمّ يا جدّ باشد، و حرّ يا مملوك باشد.

و محتمل است لحوق اسلام سابى به اسلام اب و جد، پس بعد از ارتداد مجبور بر بيع به مسلمان مى شود.

ص: 520

اگر امِّ ولدِ كافر، اسلام اختيار كرد، پس ترجيح بيع اجبارى و دليل آن، بر احتمال منع به سبب استيلاد، خالى از وجه نيست.

6. مملوك بودن مبيع
اشاره

صحيح است بيع اعيان اموال مملوكه، چه موجود خارجى باشد و چه ذمىّ ، در ذمّۀ بايع يا غير او.

و منفعت و عمل، بيع به آنها تعلّق نمى گيرد، لكن ثمن بيع واقع مى شود؛ و هم چنين حق قابل نقل، مثل حق تحجير و اختصاص.

اشتراط به صحّت تمليك عقلائى و حكم منفعت نادره

و صحيح نيست در موارد عدم صحّت تمليك عقلائى، چه آنكه به سبب عدم ماليّت نوعيّه، يا عدم منفعت معتدٌّ بها، يا عدم صحّت تمليك عقلائى، يا عدم قابليّت ملكيّت - مثل آزاد - باشد؛ پس حشرات و فضلات انسان، قابل بيع نيستند در غير شير و موى مرد و زن براى تزيين خاص كه مذكور مى شود. و صحّت بيعِ آنچه منفعت نادره دارد - مثل متّخذ براى دوا در حال ترقّب حاجت - خالى از وجه نيست.

و در موارد سفهيّت، تمليك صحيح نيست. و در بيع، مالكيّت و حكم آن در عرف، معتبر است با عدم سفاهت، و ماليّت لازم نيست مگر براى عدم سفهيّت.

و احوط در صورت مسيس حاجت شخصيّۀ عقلائيّه، تمليك معوّض به صلح يا شرط در ضمن عقد لازم است.

و ظاهر شد از آنچه مذكور شد كه مباح العين قبل از حيازت، قابل بيع شخصى نيست؛ و اما ذمّى، پس تابع ترقّب تملّك به حيازت به نحو مختصّ به احد المتبايعين است كه مصحّحِ تمليك به ديگرى در آن باشد؛ پس با عدم سفاهت و عدم غرر، مانعى ندارد.

و مشتركات قبل از اختصاص عينى - مثل آب و گياه قبل از حيازت و ماهى در نهر

ص: 521

و شطّ و وحوش قبل از اصطياد - مانند مباحات است در عدم جواز بيع شخصى و در جواز ذمّى به شرط مذكور؛ پس مبيع بايد مملوكِ بايعِ بالفعل، يا قابل تملّك او به نحو مصحّح تمليك فعلى باشد [و] بدون سفه و غرر باشد.

و در صورت اختصاص انتفاع و علم به آن به متبايعين - مثل ادويۀ مخترعه در اوّل اختراع و ابتكار آنها اظهر صحّت بيع است به سبب تنفيذ عرف عقلاء، بيع آنها را در صورت تنبيه به منافع. و در اين تقدير - يعنى واقعيّت - بيع صحيح است اگر چه تنفيذ فعلى به واسطۀ عدم التفات و اعتقاد از غير متبايعين متّفقين، نشود. و هم چنين در تقدير انتفاع نادر مقصود متبايعين، مثل يك حبۀ حنطه. و مثل آن است منفعت نادرۀ محلّلۀ مقصوده از مبيع، به خلاف محرّمۀ مقصوده اگر چه نادره باشد على الاحوط.

حكم بيع شىء قليل

و اما بيع قليل - كه مملوك باشد به تنهايى، يا در ضمن كثير مملوك بالفعل، مثل حبۀ حنطه - از كثير مملوك بالفعل، پس با معرضيّت لحوق به كثرت كافيه، در انتفاع و تمليك صحيح، مانعى از بيع آن نيست؛ به خلاف صورت عدم معرضيّت كه مستلزم سفه و عبث است.

و هم چنين ضمان تلف يا اتلاف آنها به مثل يا قيمت، و عدم ضمان، تابع معرضيّت اجتماع و كثرت كافيۀ نافعه است، به خلاف عدم معرضيّت يا معرضيّت بعيده. و بر اين تفصيل، محمول است حكم حبّۀ حنطه در بيع و در ضمان به تلف يا اتلاف، و غير حنطه از قيميّات.

بيع مفتوح العنوه

زمين كه مفتوح باشد به اذن امام اصل - عليه السلام - به قهر و غلبۀ مسلمين و معمورِ در وقتِ فتح باشد، ملك همۀ مسلمين است. و تصرّفات اختصاصيّه در آنها از احدى جايز نيست. و براى مسلمين خراج آنها است بدون انتقال عين از ملك ايشان. و چنانچه

ص: 522

ولىّ عامِ مسلمين، صلاح مسلمين را در تصرّفى تمليكى دانست، عمل او نافذ است.

و هم چنين اگر مغصوب است و به مسلمين خراج آن تأديه نمى شود، مى تواند شخصى استنقاذ نمايد آن را براى مسلمين به صورت شرا، و قرار دهد منافع آن را براى مسلمين به نحو ثابت اصلى، و ايصال به نايب عام نمايد منافع آن را، و اخذ نمايد از ولىّ عام آنچه را غرامت كرده از ثمن آن زمين، با توافق با ولىّ در موضوع و حكم و اشتراط و تحقّق شرط استنقاذ و فقد طريق اسهل و ارفق و انفع براى مسلمين.

و بيع تبعى زمين در ضمن بيع مجموع از زمين و آثار، عبارت از بيع آثار تصرّف از اعيان مستحقة البقاء با اولويّت صاحب يد به آثار، و نقل آنها به اين نحو به مشترى؛ پس مشترى نايب مالك آثار مى شود در ملك آثار و اولويّت به نفس زمين. و استحقاق مسلمين بر او خراج زمين را به نحو استحقاق بر بايع به نحو موافق با نظر ولىّ در حضور يا غيبت، نه آنكه ممنوع بيع استقلالى است نه ضمنى، چنانچه ظاهر است از عدم سقوط خراج به نقل و انتقال از بعض ايادى به بعض ديگر.

و آنچه از اراضى مفتوح العنوه، محتاج به احياء باشد، جايز است با اذن والى احياء از مسلمين با اداى خراج به نحو موافق اذن، و مستصحب است حكم آن تا زمان تجديد نظر والى كه در صورت تجديد، متّبع رأى اخير او است.

و هم چنين در منازعات، مرجعْ رأى والى است، چه از طرف ولىّ اصل باشد، يا از طرف جائر در صورت عدم علم به مخالفت در نظر و عمل در قرار، در تقدير ولايت از طرف سلطان عادل. و اين تبعيّت نظر والى در استيلاء مُحيى و خصوصيّات دخيلۀ در اذن او، موافق با احتياط است.

بيوت مكۀ مكرّمه

اظهر جواز تصرّفات معاوضيّه در بيوت مكّۀ مكرّمه است، از قبيل بيع و صلح و اجاره و نحو اينها، حتى بنابراين كه مفتوح العنوه باشد موضوعاً؛ پس اين حكم از آنها مسلوب است، چنانچه از سيرۀ قطعيّه و عدم معهوديّت وضع خراج و وضوح خلاف

ص: 523

بر تقدير ممنوعيّت وضعيه بلكه تكليفيّه است در اين بلد كه اشهر و اعظم بلاد اسلاميّه و معلوم الموضوع و الحكم است؛ بلى كراهت ترك اسكان حجاج بر اهل بلد شريف؛ بلكه كراهيّت معاوضات غير راجحه، به سبب فتوى و بلوغ خبر به رجاء قول المعصوم - عليه السلام -، قابل قبول است.

بيع توابع زمين
حكم چاه و آب آن

آب چاه كه در زمين مملوك حفر بشود، مملوك مالك زمين است. و هم چنين در زمين مباح به سبب حفر، مملوك صاحب حفر است با عدم نيّت خلاف، بلكه محتمل است اعتبار نيّت تملّك. و در اين صورت با توابع آن زمين، چاه و لوازم عاديّۀ آن، بلكه هر چه صدق عرفى احياء و حيازت بنمايد در آن، مملوك حفركننده مى شود و احكام ملك را از قبيل جواز بيع دارد.

و در صورت مملوكيّت، واجب نيست بذل فاضل آن در غير صورت خوف تلف نفس محترمه به نحو اعمّ از مجانيّت، مثل اطعمه و نحو آنها، اگر چه راجح باشد فى الجمله بذل و مجانيّت آن.

آنچه در زمينِ مملوكِ شخصى يا نوعى، ظاهر بشود - مثل معادن و نباتات و احجار - تابع زمين مى باشند در مملوكيّت مالك آن، اگر چه از اسم زمين و حقيقت آن خارج شده باشد؛ و هم چنين آب باران كه در زمين مخصوصى جمع شده باشد بنا بر اظهر، اگر چه تابع وجودى آن نيست.

اشتراط ملكيّت معادن به اذن امام - عليه السلام - يا نايب ايشان

و از اينجا ظاهر مى شود حكم معادن در مفتوح العنوه كه ملك مسلمين است، يا انفال كه ملك امام - عليه السلام - است، و اينها به حيازت، ملكِ حائز نمى شود، بلكه ملكيّت آنها تابع تسويغ و تمليك حاكم (در ملك مسلمين) يا امام اصل - عليه السلام - (در ملك

ص: 524

امام) است.

و قدر متيقّن از موارد اذن در تملّك به احياء در آنچه ملك امام است از موات الاصل كه ملك مسلم بر آن جارى نشده باشد و يا آنكه اهلش هلاك شده و كسى از آنها باقى نمانده، احياء شيعه است.

و هم چنين حيازت آنچه در آنها است، ملحق به حيازت مباح الاصل نمى شود. و دعواى سيره بر معاملۀ مباح الأصل در اين قسم از زمينها، ممنوع است در غير موارد قطع به رضا يا شاهد حالْ اگر مالك غايب نبود؛ و بر تقدير قبول، اتّصال سيره ممنوع است در زمان غيبت كه محل فرض اين گونه مسائل است، به جهت عدم تمكّن ردع غير شيعه از اين حيازتها و احياءها.

و اما مفتوح العنوه، پس اصل و آنچه در آن است، مربوط به مسلمين است و مرجع در آنها حاكم شرع و نايب عام است؛ و چون حاكم شرع در اموال غايب حق تصرّف دارد، پس اين گونه اراضى - يعنى مملوكۀ امام الاصل - عجّل اللّه فرجه - محل ولايت حاكم است اصل زمين و آنچه در آن است از زمين يا خارج از آن به نحوى كه تابع است در ملكيّت براى زمين، و با استيذان از او، حكم استيذان از مالك مرتّب مى شود.

7. طِلق بودن مبيع
اشاره

از جمله شروط صحّت بيع اين است كه مانع شرعى از آن نباشد، مثل اينكه به سبب تعلّق حق غير، ممنوع البيع باشد، مانند وقف كه - على الفرض - بيع و معاوضات و تمليكات، بر او وضعاً وارد نمى شود، مگر در مواضع مستثنيات.

مسائل بيع وقف
اشاره

و از اين بيان ظاهر شد كه اين شرطْ راجع به شرطيّت عدم مانع است، و شرطيّت در آن تقريبيّه است، نه اصطلاحيّه؛ و همين مراد است از آنچه در عبارات است از اعتبار طلق بودن ملك يا تامّ بودن آن.

ص: 525

و دليل حكم در مستثنىٰ منه، منافات تأبيد در قوام وقف مؤبّد، با صحّت وضعيّه معاوضات، به حسب ارتكاز عرف متشرّعه است. و نصوص و فتاوى، كافى در ارشاد و تأييد اين منافات مى باشند.

مسألۀ مالكيّت در فرض بطلان وقف

و در موارد بطلان وقفيّت به سببى، صحّت معاوضات از مالك بالفعل، واضح و بر طبق قواعد است.

و در صورت بطلان وقفيّت در مرتبۀ بقاء، موافق قاعده، رجوع ملكيّت آن بر واقف و ورثۀ او است، مثل وقف منقطع، نه موجود از طبقۀ موقوفٌ عليهم، زيرا عدم تعلّق حق بطون كه مانع بود، كافى نيست، بلكه ملكيّت فعليّه لازم است، و آن براى كسى است كه مُخرِج از ملك او زايل شد - مثل زوال معاوضۀ مخرجه به مثل انفساخ - پس به سبب اوّل، مالك اوّل، مالك است.

اختلاف اهل وقف

آيا با اختلاف بين اهل وقف به نحو مؤدّى به خراب به حسب اطمينان و علم ناظر در وقف، موجب بطلان وقفيّت است يا رعايت خراب تحقيقى مى شود؟ اظهر اوّل است.

تعارض بين وقف و مصلحت اعظم از آن

و هم چنين در صورت استلزام بقاء وقف، [اگر] مفسده [اى] اعظم از ترك ابقاء و حرمت تبديل باشد، مثل قتل نفوس و هتكِ اعراض و اموال مسلمين، در صورت علم به استلزام و دوام آن، [بطلان وقفيّت] خالى از وجه نيست.

منع اطلاق جواز بيع وقف

و اطلاق جواز در صورت اعوديّت بيع و انفعيّت براى موقوفٌ عليهم، خالى از اشكال نيست، بلكه متّجهْ منع است، چنانچه در «شرايع» در كتاب وقف است و ظاهر محكىّ

ص: 526

«تذكره» تقييد به ساير اسباب متقدّمه است در محلّ نسبت تجويز بيع به اكثر علما.

و ظاهر محكىّ از وقف «تحرير» در خرابِ دار، تبديل وقف است، نه مطلق بيع؛ و محكىّ مختار در «غاية المراد» در بيع است با اعوديت با حاجت؛ و منقول از «مفيد» است در انفعيّت بيع از بقاء وقف؛ و از «مرتضى» در دعوت حاجت شديده؛ و منفى است در ظاهر «دروس» و «روضه» و «مسالك»؛ و موافق است با «قواعد» و با قطع «سيورى» و اختيار «صيمرى» با نسبت آن اختيار به «فاضلين» و «أبي العباس»؛ و در محكىّ از «كنز الفوائدِ» «كركى» موافقت با «مرتضى» در حاجت شديده است.

و تعداد اقوال در اين مسأله با وضوح مدرك در نفى و اثبات، محلّ مناقشه است در مفيد بودن آن، زيرا در صورت تحقّق بطلان وقف، جواز بيع وقف از باب تخصُّص است، نه استثناءِ غير ثابت، بلكه ثابت العدم بحسب قواعد عامّه.

و اظهر جواز نقل است به صورت صلح و نحو آن اگر متعلّق نقل، استحقاق ناقل انتفاع به وقف باشد به طورى كه منقولٌ اليه جانشين ناقل باشد و تفويت ملك واقف در منقطع و طبقات در مؤبّد نباشد و تفويت حق ساير شركاءِ موجودين نباشد.

و در جواز بيع وقفِ مشروطِ به استحقاق بيع در صورت حاجت موقوفٌ عليه، به نحوى كه اگر شرط نبود جايز نبود نقل ملك، اشكال است.

و اگر وصيّت تمليكيّه مشروط بود، ظاهرْ جوازِ نقل ملك به بيع با تحقّق شرط است براى موصىٰ له.

تبديل وقف با احراز تعدّد مطلوب

و در موارد احراز تعدّد مطلوب در نظر واقف از ناحيۀ علم به غرض و نحو آن، جايز است، بلكه واجب است بر ناظر، تبديل وقف به بيع آن و صرف ثمن آن در وقف مماثل در تحصيل غرض، مثل حمّامِ قريۀ محتاجه به آن كه موقوف است و ممكن نيست ابقاء آن در شخص آن محل و ممكن است احداث مثل آن با ثمن آن در محل ديگر از آن قريه، به جهت اشتراك در تحصيل غرض براى بطن فعلى و بطون لاحقه

ص: 527

كه متعلّق قصد واقف بوده. و نوبت نمى رسد به بيع و صرف ثمن در ورثۀ واقف يا در موقوفٌ عليهم كه موجودند بنا بر اظهر و احوط.

بيع امّ ولد

و جايز نيست بيع ام ولدِ در ولد فعلى در حال بيع، يا تقديرى به سبب حمل، بدون فرق بين پسر و دختر و خنثى؛ و هم چنين معاوضات ناقله از ملك مثل صلح و نحو آن، با شروط تأثير استيلاد از قبيل اينكه علوق و حمل به منشأ آدمى باشد، در صورت ثبوت آن با اشتباه، به شهادت چهار زن. و در نطفۀ مستقره اشكال است. و محل تأثير در علقه و مضغه تصرّفات سابقۀ بر وضع است كه محكوم به بطلان مى شود، نه حريّت زن كه زايل مى شود به موت ولد - در حيات مالك - و عدم تماميّت او.

و اينكه مملوكۀ اب باشد نه زوجه او كه كنيز ديگرى بوده و بعد مملوك اب شده باشد، يا آنكه موطوئه به شبهه باشد و متعقّب به مملوكيّت براى اب باشد و ولد محكوم به حريّت بشود.

و اينكه ولد محكوم به حرّيّت باشد؛ پس با وطى مكاتب، استيلاد حكم ندارد مگر با تعقّب به عتق. و استيلاد با تحريم عارضى - مثل حيض و صوم - مؤثّر است، به جهت تحقّق انتساب در شرع.

و اما با تحريم اصلى مثل امۀ مزوّجه به غير و محرّمه به رضاع بنا بر عدم انعتاق در حين مملوكيّت، پس مورد اشكال است؛ بلكه در مورد ثبوت حدّ، عدم تحقّق انتساب شرعاً، خالى از وجه نيست.

و ساير احكام ملك در مستولده ثابت است غير از نقل ملك.

و حكم به عدم جواز نقل در صورت عدم موت ولد است در حيات اب. و اگر ولد، ميّت و صاحب ولد بوده، اظهر ثبوت حكم استيلاد است، به جهت صدق ام ولد.

و هم چنين انعتاق از نصيب ولدِ ولد در صورتى كه وارث فعلى باشد، ظاهر است.

و جايز است بيع ام ولد در اداى ثمن رقبۀ خود او در صورت اعسار مولى و عدم

ص: 528

زايد بر مستثنيات دين. و مقتضاى اطلاق صحيح «عمر بن يزيد» در سؤال قبل از علم به منع، عدم اشتراط موت مالك با عدم بقاء مقدار ثمن در متروكات او است، با انصراف اطلاق در صحيح ثانى او كه متأخّر از زمان علم به منع بوده است، و ضعف اطلاق او نسبت به دين در ثمن رقبۀ او بنا بر اظهر و موافق با محكىّ از «شهيد ثانى - قدّس سره -».

و هم چنين اظهر جواز ردِّ معاوضى است در صورت ثبوت خيار براى بايع، براى رفع ضرر او در عدم امكان وصول ثمن به او.

چنانچه عدم جواز بيع او در اداى دين در غير ثمن رقبه او اگر چه دينْ مستغرقِ تركه باشد، متّجه [است] و مقتضاى اطلاق صحيح ثانى «عمر بن يزيد» است، بلكه موافق ظهور صحيح اوّل در تقييد است.

و بنا بر آنچه ذكر شد، اگر نفس ام ولد از موارد احتياج مولى براى خدمت باشد، داخل در مستثنيات دين مى شود و جايز نيست بيع آن در ثمن رقبۀ خودش، چنانچه واجب نيست بيع ساير مستثنيات دين.

و در جواز بيع ام ولد در تحصيل ثمن كفن مالك ميّت، اگر چه به بيع بعض باشد كه به آن تكفين بعد از بيع مى شود، در صورت توقّف بر بيع، تأمّل است؛ و اظهر بعد از تعارض به عموم من وجه، ترجيح به عمومات مجوّزۀ بيع است با اقتصار بر مقدار ضرورت. و هم چنين در بيع در ثمن او، رعايت بيع حصّه اى مى شود كه با آن تأديۀ ثمن مى شود، و جايز نيست، بيع جميع به سبب اضطرار در جهت خاصّۀ به بيع بعض بنا بر اظهر.

و چون كفن مقدّم است بر اداى ديون مطلقاً، پس اگر امر داير شد بعد از موت مالك، بين بيع كفن و مؤونۀ تجهيز يا بيع ام ولد، اظهر جواز، بلكه وجوب بيع ام ولد است در اداى دين رقبه خودش، نه در اداى ساير ديون در اين صورت.

و در بيع ام ولد در اداى دينِ حاصل از شراى آن، يا استدانۀ بعد از شراى به قدر

ص: 529

ثمن براى اداى اين دين، تأمّل است، بلكه اظهر عدم جواز است به جهت استظهار دين به بايع ام ولد، اگر چه بيع به غير او باشد براى اداى دين بايع.

و اگر مؤجّل باشد دين، اظهر عدم جواز بيع قبل از حلول است، چنانچه واجب نيست بيع غير در ساير ديون مؤجّله، لكن اطلاق عدم جواز به صورت علم به عدم تمكّن بعد از حلول، محل تأمّل است.

و احوط رعايت اضطرار به اداى دين است به سبب مطالبۀ دائن، يا معرضيّت قريبۀ آن.

اگر خود ام ولد به سبب احتياج به خدمت، از مستثنيات دين باشد، بيع نمى شود در ثمن خودش، چنانچه ساير اماء محتاجٌ اليها بيع نمى شود، حتى در ثمن اين رقبه.

اگر متبرّعى اداى ثمن به بايع نمود، ذمّۀ مشترى برىء مى شود. و اگر به مولى ادا نمود، پس وجوب قبول بدون خوارى، خالى از وجه نيست؛ پس جايز نمى شود بيع ام ولد، مثل صورت قبول.

و هم چنين بيع نمى شود در صورت رضاى بايع و مالك به استسعاء ام ولد، و كافى است رضاى بايع در صورت عدم مهانت و خوارى براى مالك در استسعاء مقصود، يا تضرّرى نسبت به امه.

و بيع به شخص مالك، لازم نيست، بلكه كافى [است] بيع براى اداى اين دين او. و اگر داير شد امر بين بيع به من ينعتق عليه و غير او، لازم نيست اوّلى بنا بر اظهر.

و اگر ولد ادا كرد مقدار نصيب خود را، منعتق مى شود خصوص مقابل و استسعاء در بقيه مى شود بنا بر آنچه در سرايت مذكور است. و اگر ادا كرد تمام ثمن را به بايع، برىء مى شود ذمّۀ مديون، مثل متبرّع؛ و اگر اشتراء نمايد از مالك فعلى، قبول آن بر ورثه اگر مالك باشند، موافق با احتياط است.

اگر مولى امتناع از اداى ثمن رقبۀ ام ولد نمود با تمكّن از آن، مراجعه به حاكم شرع مى شود در استيفاء دين؛ و با عدم تمكّن، با اذن حاكمْ مقاصّه مى شود به سبب بيع، [از] دائن؛ يا اجبار مى نمايد حاكم بر بيع و اداى ثمن.

ص: 530

و ثمن رقبه، عبارت از عوض آن است در عقد اگر چه به طور مال المصالحه باشد. و الحاق شرط در ضمن عقد - مثل شرط انفاق بر بايع تا مدّتى - خالى از وجه نيست در مواردى كه لُبّاً جزء ثمن است.

و بنا بر اين جايز است بيع براى اداى دينِ حاصل از اشتراط، چنانچه اگر بيع و ادا نكرد و بايع فسخ كرد - به سبب تخلف شرط - مى تواند استرداد عين رقبه نمايد، مثل آنكه مالك مى تواند عين رقبه را به بايع اصلى بفروشد در ثمن رقبه.

و بنا بر عدم الحاق شرط به ثمن عقدى، اگر بايع فسخ نكرد، محتمل است بتواند استرداد عين نمايد در اين صورت كه اصل ملكيّتِ رقبه، متزلزل است. لكن احتياط به مصالحه در اداى قيمت آن بعد از استيلاد واقع در ملك متزلزل، ترك نشود.

و بيع ام ولد در اداى ساير ديون غير دين رقبه خودش، جايز نيست نه در حيات مالك، چنانچه نقل اجماع بر آن شده است، و نه بعد از موت او بنا بر اظهر و منسوب به معروف از مذهب اصحاب.

و نسبت به استحقاق غير ولد، پس مخيّر است در صورت استغراق دين، بين اداى نصيب به دُيّان و اداى مقدار مقابل نصيب خودش به دُيّان؛ پس منعتق مى شود بر دُيّان يا وارث با ضمان مقابل نصيب غير ولد كه دُيّان آن را يا قيمت آن را مأخوذ داشته اند، براى دُيّان در صورت اولى، و وارث در صورت دفع قيمت.

الرّهن سبب خروج الملك عن كونه طلقاً

لا يجوز بيع الراهن الّا بإذن المرتهن أو إجازته؛ كما لا يجوز بيع المرتهن قبل الحلول إلّا بإذن الرّاهن أو إجازته؛ و إذن المرتهن - كاجازته أو بيعه - إسقاطٌ لحقّه في العين المرهونة، و إبطالٌ للرّهن بقاءً فيما كان البيع مرسلاً، أو بقصد رهنيّة البدل، و ينوط بيع المرتهن بإجازة المالك كما هو واضحٌ ، و المنع في النبويّ يراد به تصرّف كلّ على الآخر، لا غير ذلك، كما يراد به منع كلّ واحدٍ، لا منع المجموع و برضاهما معاً.

ص: 531

اجازة المرتهن كاشفةٌ

و إجازة المرتهن لبيع الراهن، كاشفةٌ على الظاهر، و هو كذلك مع الفكّ و الإبراء و إسقاط المرتهن لحقّه في العين على الأظهر، و إن كان الاحتياط حسناً.

8. القدرة في التسليم شرطٌ في العوضين
اشاره

يشترط في صحّة البيع أن يكون المبيع مقدور التسليم أو التسلّم أو الانتفاع المقصود بالشراء منه؛ فلو باع المجهول الحصول للانتفاع، كان موقوفاً على الإمكان، و بطل فيما كان سفهيّاً.

و الأظهر أنّ الشرط هي القدرة الواقعيّة، و إنّما اعتبر الوثوق و عدم الغرر طريقاً إلى إحراز الشرط؛ فمع عدم القدرة واقعاً، لا يكفي الوثوق؛ كما يكفي مصادفة القدرة على الوجه المقصود و تجدّدها من حين القدرة و لو فرض عدم الوثوق و صحّ فرضه.

بيع الآبق منفرداً

يجوز على الأظهر بيع الآبق للعتق، و كذا الضالّ إن كان عبداً أو أمةً ، و أمّا مطلقاً أو لغير العتق من الانتفاعات فالظّاهر عدم جوازه الّا مراعيً للغرر، و كونه بيع ما ليس عنده، و لنقل الإجماع المنصرف عمّا مرّ، و لا فرق في عدم الصحّة للغرر بين المثمن و الثمن على الأظهر.

لا يجري الغرر في الصلح

و الأظهر عدم بطلان الصلح بالغرر من ناحية أحد العوضين في المعاوضيّ منه؛ فالصلح كالشرط بدليليهما، لا يجري فيهما شروط المعاوضة الّا ما علم فيه الشرطيّة، أو ثبت ذلك؛ و الظاهر اندفاع الغرر بشرط الخيار المطلق و ما كان بمنزلته، و بضمان البائع بالاشتراط للتسليم أو التدارك، كالاندفاع باشتراط المعاملة بالقبض، لا بمثل الانفساخ شرعاً باليأس الذي هو بمنزلة التلف.

و المعتبر القدرة في زمان الاستحقاق، فلا أثر للاشتراط فيما يعتبر فيه القبض

ص: 532

كالصرف و السلم؛ و لا فيما لا استحقاق كالبيع على من ينعتق عليه فيما كان البيع من العالم بالموضوع و الحكم، و المعتبر إمكان الانتفاع بالملك بأيّ سببٍ كان من ناحية قدرة أحد المتعاقدين أو المالكين أو اجنبيّ ؛ فيصحّ البيع بقدرة المستحقّ في زمان استحقاقه، و قد لا يصحّ البيع الّا من ذلك الزمان؛ كما لو لم تتحقّق القدرة راساً الّا في ذلك الزمان للمستحقّ بشيء من الأسباب.

جواز بيع الآبق مع الضميمة

يجوز بيع الآبق مع الضميمة، لصحيحة «النخّاس»، و نقل عدم الخلاف، و لعدم الغرر في بعض الفروض، و ذلك مع احتمال الظفر عادة، و الظاهر اعتبار كون الضميمة في البيع ممّا يصحّ بيعها و وقوعها منفردةً في قبال الثمن على تقدير عدم الظفر، و الصحّة صحّة إجارة الآبق بضمّ منفعةٍ حاصلةٍ ، و الظاهر تعلّق القصد بمقابلة الثمن مع الأمرين في تقدير الحصول، و مع الضميمة في تقدير العدم؛ فيجوز مثل هذا التعليق، للنصّ .

بل يمكن منع التعليق لانحلال القصد و الرضا إلى مرتبةٍ قويّةٍ متعلّقةٍ بالمقابلة بين المجموع و الثمن الموقوفة واقعاً على وجود المجموع ممكن الحصول، و ضعيفةٍ متعلّقةٍ بالمقابلة بين الثمن و الضميمة، مع قيام القرينة على خصوصيّة هذا الانحلال على خلاف الانحلال اللّازم لطبع المقابلة الاُولى.

و لو تلف الآبق قبل اليأس، احتمل تعيّن المقابلة الثانية كاليأس؛ و لو تلف الضميمة قبل القبض بعد حصول الآبق، انفسخ فيما يقابل خصوص الضميمة؛ و إن كان بعد اليأس، انفسخ في مجموع الثمن، و إن كان قبل الحصول و اليأس، انفسخ البيع في الضميمة، و يقع الرجوع بما يخصّ الآبق مراعىً باليأس.

و لو فسخ البيع في الضميمة بخيارٍ يختصّ بها، اتّجه الفسخ فيما يقابل الضميمة و الانفساخ في الآبق باليأس إن طرأ؛ و لو عقد الفضول ورد المالك للضميمة، لم يصحّ أصل البيع.

ص: 533

9. اعتبار العلم بالثمن
اشاره

و يعتبر العلم بالثمن بما يخرجه عن الغرر؛ فلو باع بحكم أحدهما، بطل فيما أطلق الحكم إلى جميع مراتبه، و لو أرادا ثمن المثل بطريقيّة نظر الحاكم إليه فلا تخلو الصحّة عن وجهٍ .

اعتبار العلم بقدر المثمن

و الأظهر أنّه يعتبر في صحّة البيع ارتفاع الغرر الشخصيّ بما يندفع به في زمان البيع و مكانه من تقدير بكيل أو وزن، أو ذرع، أو عدّ، أو من مشاهدةٍ ، و أمّا الربويّة و عدمها، فقد حكى الإجماع في «المبسوط» و «التذكرة» و «التنقيح» على الاعتبار بعصر النبيّ - صلى اللّٰه عليه و آله و سلّم - في التقدير، و في ما يقدّر به، و في عدم التقدير، و لا يعتدّ بالتغيّر بعده.

التقدير بالمتعارف و غيره

و قد عبّر في محكيّ «التنقيح» الحاكي للإجماع بما يثبت أنّه مكيلٌ أو موزونٌ ، و ما علم أنّه غير مكيلٍ و لا موزونٍ ، و يستفاد مثله عن «المبسوط»، حيث قال: «فإن كان ممّا لا يعرف عادته في عهد النبيّ - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم، حمل على عادة البلد»؛ و عليه فالعبرة في التقدير و عدمه، و في المكيليّة و عدمها، على المعلوم من عهده - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم؛ و في غير المعلوم، على عادة البلد في صورة اختلاف البلاد؛ كما هو مقتضى الاختلافات في النصوص الخارج عنها موارد الاجماع.

جواز الاعتماد بإخبار البائع بمقدار المبيع

و لو أخبر البائع بمقدار المبيع، جاز الاعتماد عليه، فتصحّ المعاملة مع اندفاع الغرر بإفادة الإخبار للوثوق، أو لتعهّد البائع بالمقدار بحيث يوجب تخلّفه الخيار شرطاً.

بيع صاعٍ من صبرةٍ المراد منه الكسر المشاع

و لو باع صاعاً من صبرة، فإن اُريد به الكسر المشاع، صحّ ، و اللّازم فيه الشركة في العين

ص: 534

الشخصيّة، و التالف منهما، و الباقي لهما بنسبة الحصّة المملوكة لكلٍّ منهما.

ما اريد به الفرد المنتشر

و إن اُريد به الفرد المنتشر، الأظهر صحّته مع الاتّفاق في القيمة، و ليس منه موضوعاً ما يختاره واحدٌ منهما على التعيين، بل هو من بيع المجهول المتعيّن حين التسلّم، و لا مانع منه مع عدم الغرر.

و امّا مع الاختلاف في القيمة، فالأظهر الصحّة مع اندفاع الغرر بدافعٍ في العقد؛ و مع ذلك، لا محلّ للاختلاف في الصحّة و الفساد بالاختلاف في إرادة الكسر أو الفرد المردّد.

نعم لو كان له موضوعٌ ، عمل بظاهر العبارة المتّفق عليها؛ و مع عدمها بأصالة الصحّة، و حكم الفرد المردّد حكم الكليّ في المعيّن فيما سيأتي من تعيّن الباقي للمشتري إن كان واحداً، و للمشتريين، فتقع الشركة لو كان متعدّداً دفعةً أو على التعاقب، و اختيار التعيين حين التسلّم على حسب الشرط الضمنيّ لو كان.

ما اريد به الكلىّ فى المعيّن

و إن اُريد به الكلّي في المعيّن، صحّ ، و كانت الخصوصيّات بأجمعها للبائع، و اختيار التعيين بحسب الشرط الضمنيّ لو كان، و إلّا فللبائع، ويتعيّن الباقي للمشتري لو كان واحداً، و للمشتريين مع التعدّد، فتقع الشركة؛ فلو تلف بعدها، كان منهما، و الباقي لهما مشاعاً على الظاهر.

تعيين كيفيّة البيع عند عدم القرينة

وهل ينزّل البيع المذكور المتعلّق بصاعٍ من صبرة معيّنةٍ على الإشاعة، أو المردّد، أو الكلّي في المعيّن فيما لا قرينة على خصوص أحدها؟ فالموافق للظهور عدم الحمل على الكسر المشاع، و كذا المردّد، لأنّه في المتعيّن لو لا البيع، و هو غير مفروضٍ في المسألة بتعيّن نفس الصبرة، فيتعيّن الحمل على الكلّي في المعيّن؛ و قد مرّت الإشارة إلى حكمه في الاختيار، و في التلف.

ص: 535

و لو أقبض صاعاً لا على سبيل الأمانة، بل على سبيل الوفاء بالفعل، حمل على الظاهر على التعيين فيه الّا مع قرينةٍ على الوفاء في الجملة بتبديل الكلّي في المعيّن إلى الكسر الموفى به بعض المبيع؛ و لو اقبض المجموع لا أمانةً ، بل وفاءً ، حمل على الوفاء بتبديل الكلّي بالكسر، فتقع الشركة، فالتالف لهما، و الباقي لهما، أو للمتعدّدين مع تعدّد المشتري، و لو على التعاقب على الأظهر، و اللّٰه العالم.

و لو باع الصبرة المعيّنة و استثنى منها صاعاً، فالأظهر حمل المستثنى على الكسر المشاع؛ فمع التلف لا بتفريطٍ، يكون التالف منهما، و الباقي لهما بنسبة المستثنىٰ إلى المستثنىٰ منه.

الاستيمان من الغرر

و إذا شاهد عيناً في زمانٍ سابقٍ على العقد مع غلبة التغيّر، أو عدمه، أو عدمها، فلا بدّ من الوثوق حين البيع، او التعهّد الراجع إلى الشرط الضمنيّ في صحّة البيع من جهة الغرر، و لا بدّ من الشرط الضمنيّ في خيار من تخلّف عليه المبيع بالتغيّر المشروط عدمه.

الاختلاف في التغيّر

لو اختلفا في التغيّر إلى النقص المشروط عدمه في المبيع أو الثمن، فالأظهر تقديم قول البائع في المبيع، و قول المشتري في الثمن، لأصالة البراءة، و لاستصحاب عدم الانفساخ بفسخ مدّعى خيار التخلّف المختلف فيه حتّى يقيم البيّنة على مدّعاه؛ و لو اختلفا في التغيّر إلى الزيادة حين البيع عمّا كان عليه عند المشاهدة تغيّراً موجباً للخيار من جهة شرط عدم الزيادة، قدّم قول منكر زيادة المبيع، و هو المشتري، و منكر زيادة الثمن، و هو البائع، بعكس ما في الفرع المقدّم مدّعىً ، و نتيجةً ، و بمثل ما فيه دليلاً.

و لو كان التغيّر معلوماً، و كونه في زمان البيع مختلفاً فيه، كان في المبيع أو الثمن، و كان إلى النقص أو الزيادة، فالأظهر جريان أصالة عدم الانفساخ بفسخ مدّعى الخيار حتّى يثبته، الّا في ما جرى فيه أصالة عدم انطباق المعقود عليه بعنوانه على الموجود حين

ص: 536

البيع بلا معارضٍ ، إمّا لإثبات المعارض، أو للعلم بالتاريخ في ذلك الطرف، فيثبت خيار مالك الموجود بالبيع مع الاختلاف في كونه واجداً للشرط، الّا أن يثبت الآخر الانطباق.

و لو وجد المبيع تالفاً بعد القبض فيما يكفى في قبضه التخلية، و اختلفا في تقدّم التلف على البيع و تأخّره، فالأظهر الحكم بصحّة البيع و انتقال الثمن عن ملك المشتري، حتّى يثبت الآخر البطلان و تقدّم التلف على البيع.

اختبار الطعم و اللون و الرائحة

و لا بدّ في المطعوم و المشموم و المذوق و نحوها، من دفع الغرر بالاختبار فيما لا يفسد به مطلقاً، أو ما يقوم مقامه في دفعه كالتوصيف المفيد للوثوق في الجميع، أو الاعتماد على أصل السلامة فيما احتمل العيب مع الماليّة، أو تعهّد و اشتراطٍ حتّى مع احتمال مراتب الصحيح العالية و الدانية؛ و مع شيء من ذلك، فلا تخلّف، و لا تعود المعاملة غرريّةً ، نعم خياريّتها تتوقّف على اشتراط أو تعهّد؛ كما أنّ بطلانه بانكشاف عدم الماليّة، لا يرتبط بجهة الغرريّة.

ابتياع ما يفسده الاختبار

و ما يفسد بالاختبار، لا بدّ من دفع الغرر فيه بالتوصيف أو الاعتماد على أصالة السلامة فيما جرت فيه.

فإن تبيّن فساد المبيع بيعاً صحيحاً في الظاهر قبل التصرّف بالكسر و نحوه، فيما يفسد بالاختبار أو لا، ففيما لا ماليّة له لو لا الكسر، بطل البيع؛ و فيما له الماليّة قبل الكسر، تخيّر بين الردّ و الأرش، و في أرش ما يشمل ما يحصل بالكسر تأمّلٌ ، و إن كان بعد التصرّف بالكسر، فله الأرش فيما له الماليّة على ما مرّ، وهل له الردّ؟ يحتمل إن كان الخيار بالاشتراط، و يبطل البيع فيما ليس له الماليّة، و البطلان من الأصل.

و ليس مؤنة النقل إلى موضع الكسر على البائع المالك، بل من مال المشتري، و مئونة النقل من موضع الكسر إلى المالك الباقي ملكه على المشتري، و مئونة التفريغ لو طلبه

ص: 537

مالك المكان، ليست على المالك. وهل هي على المشتري ؟ يتعيّن ذلك على البطلان، كما مرّ، لأنّه يجب الأداء إلى المالك، و لازمه التفريغ؛ و أمّا على الانفساخ - كما عن «الشهيد - قدّس سرّه -» - ففيه تأمّلٌ ، الّا أنّ الصحيح هو البطلان فيما لا ماليّة له واقعاً، و في غيره الخيار المذكور.

و مع عدم الماليّة، لا تأثير للشرط، تعلّق بالصحّة أو بالبراءة، و ما لا قيمة لمكسوره لا لأصله يحتمل فيه الصحّة مع الخيار، و إن استوعب الأرش بعد الكسر للاختبار الثمن بالعيب الواقعيّ الموجب لنقصان القيمة بحدٍّ تنتفى بالكسر، و عليه يحتمل تأثير شرط البراءة في دفع الخيار المذكور، أو سقوطه بعد ثبوته، و إن ندر فرض نقص الماليّة قبل الكسر و سقوطها به.

بيع المجهول مع الضميمة

الأظهر جواز بيع مجهول الصفة بضمّ معلومها إذا كان تابعاً، أي شرطاً في البيع، و لو عبّر عنه بالجزئيّة في العقد مع العلم بالمقابلة بين الثمن و الضميمة، و هذا مبنيٌّ على صحّة شرط النتيجة؛ و لا بدّ من التأمّل في الصحّة لا بهذا النّحو و لا مبنيّاً على ما ذكر، و كذا في الصحّة و لو على النحو المذكور، و بناءً على ما ذكر في بيع مطلق مجهول الوجود و مجهول الحصول مع الضميمة المعلومة من جميع الجهات، غير ما هو مسلّمٌ من بيع الآبق مع الضميمة؛ فالاحتياط في غير المسلّم حسنٌ .

إلّا أنّ الصحّة في المنصوص على الوجه المذكور في النصّ ، أعني بيع شيءٍ من السمك مع ما في الأجمة، و بيع شيءٍ معيّنٍ من اللبن مع ما في الضروع، و أشباه ما في النصوص المذكورة في هذه المسألة، لا تخلو عن وجهٍ موافقةً لعمل جماعةٍ من الأصحاب، أو المشهور عند المتقدّمين، كما ادّعاه في محكيّ «مفتاح الكرامة».

بيع المسك في فاره

الظاهر جواز بيع السمك في فأره بلا فتقٍ و اختبارٍ، لا إذا احتمل العيب؛ و الأحوط

ص: 538

الاختبار أو ما يقوم مقامه في دفع الغرر إذا احتمل التفاوت في مراتب عدم العيب.

الإندار

ما يوزن مظروفاً فيباع بدون الظرف، يجوز الإندار للظرف فيه مع احتمال الموافقة في غير ما يتسامح فيه، و التراضي بما يتعقّب الإندار من المخالفة أحياناً، كان الإندار بعد البيع المبنيّ عليه أو قبله، و لتشخيص الثمن المتوقّف على تشخيص قدر المبيع، أو لدفع الغرر عن المبيع مع تعيّن الثمن، و لو كانت عادة مستقرّةٌ في بيعٍ أو بيع شيء مع الظرف ملتفتاً إليها لدى الطرفين كانت هي الدافعة للغرر، لا الإندار؛ بل يجوز الإندار حينئذٍ مع العلم بالمخالفة و كان شرطاً على من يذهب شيءٌ من ماله.

بيع المظروف مع ظرفه

وهل يصحّ بيع المظروف مع وزن المجموع بلا اندارٍ مع تشخيص الثمن ؟ نسب ذلك إلى الاتفاق في كلام «الشيخ الانصاري - قدّس سرّه -»، و كذا في بيع المظروف مع ظرفه الموزونين معاً؛ و حيث لا بدّ من دفع الغرر عن البيع، فلا بدّ من جعل منشأ الإندار و هو مشاهدة الظرف بخصوصيّاته دافعاً للغرر عن المبيع، و مثله ما لو كانت عادةٌ مستقرّةٌ معلومةً لدى الطرفين؛ فلو باع المجموع الموزون بعشرة فاحتيج إلى التقسيط، لوحظ قيمة كلٍّ من الظرف و المظروف، و اُخذت نسبة قيمة الظرف إلى مجموع القيمتين من الثمن، و ذلك فيما لا غرر فيه من جهة نفس الظرف المبيع.

و لو باع كلّ رطلٍ من المظروف بكذا، احتيج إلى الإندار لتشخيص ثمن الظرف؛ فما يبقى، يقابل به الثمن، و ينحلّ البيع إلى متعيّنٍ ، فيستردّ نفس ثمن الظرف عند الحاجة إلى الاسترداد، و لا تقسيط هنا.

و لو باع مع تسعير المركّب من الظرف و المظروف بكذا، فالتقسيط بنسبة قيمة الظرف إلى مجموع القيمتين، و الأخذ من الثمن بتلك النسبة، لا بنسبة وزنه إلى وزن

ص: 539

المجموع و الأخذ بتلك النسبة من الثمن، كما عن «المسالك» و اللّٰه العالم. (1)

استحباب التفقّه في مسائل التجارات

يستحبّ شرعاً و يجب عقلاً إرشاداً، التفقّه في مسائل التجارات للتاجر، بالأعمّ من التقليد، ليعرف الصحيح من الفاسد، و الحلال من الحرام، و الربا من غيره، في غير ما يجب فيه التعلّم بالاجتهاد شرعاً عيناً أو كفاية.

مرجوحيّة تلقّي الركبان

الأحوط ترك تلقّي الركبان للبيع و نحوه فيما دون أربعة فراسخ، و إن كان الأقوى عدم الحرمة.

=============

شرح:

(1). بلغ المقام بحمده تعالى، و الصلاة على سيّد انبيائه، و على آله سادة الأوصياء، يوم الخميس التاسع عشر من جمادى الاُولى من سنة ثلاث و تسعين و ثلاثمائة و ألف من الهجرة الشريفة النبويّة صلوات اللّٰه على مهاجرها و آله الطاهرين، بيد العبد محمّد تقي بن محمود البهجة غفر اللّٰه لهما.

إذا دفع انسانٌ إلى غيره مالاً ليصرفه في قبيلٍ

إذا دفع مالٌ ليصرف إلى قبيلٍ و المدفوع إليه أحدهم، اتّبع ظهور الكلام بما اكتنف به في تشخيص مورد الإذن، و الظاهر مع عدم قرينةٍ صارفةٍ ، أو موجبةٍ للتردّد الموجب للأخذ بالمتيقّن، هو الإطلاق من حيث اعتبار مغايرة الدافع للمدفوع إليه، و من حيث أصل القسمة، و من حيث مراتبها من المساواة و لو كانت حكميّة؛ فيفرض المدفوع إليه نفسه أحد الجماعة بما له و لهم من خصوصيّاته، ويحكم في نفسه له بما يحكم لهم في الإذن في الكلّ أو البعض أيّ بعضٍ كان، و بعدم المخالفة للكلّ .

احتكار الطعام

الظاهر حرمة احتكار الطعام و ما يحتاج إليه لسدّ الرّمق مع عدم الباذل. و يؤمر المحتكر

ص: 540

بالبيع بلا تسعيرٍ، و مع الإضرار بما لا يتحمّله المحتكر عنهم يؤمر بالنزول عن حدّ الإضرار بلا تسعيرٍ، دفعاً للضرر عن الطرفين، و ممّا ذكر يظهر الحال في سائر الفروع مع التأمّل، و اللّٰه الهادي إلى الصّواب.

بلغ المقام بحمده تعالى في الرابع و العشرين من جمادى الاُولى من سنة ألف و ثلاثمائة و ثلاث و تسعين من الهجرة المباركة، و الصلاة على مهاجرها و آله الطاهرين.

و كتبه العبد مؤلّفه الفقير إلى توفيقه و عافيته في الدارين محمّد تقيّ بن محمود البهجة غفر اللّٰه لهما و لمن له حقٌّ عليهما.

ص: 541

فصل سوم الخيارات

اشاره

بِسْمِ اَللّٰهِ اَلرَّحْمٰنِ اَلرَّحِيمِ

الحمد للّٰه ربّ العالمين و الصلاة علىٰ سيّد الأنبياء محمّدٍ و آله سادة الأوصياء

و اللعن على أعدائهم أجمعين.

الكلام في الخيارات اللاحقة للبيع،

اشاره

و هي كثيرةٌ :

الأول: خيار المجلس
اشاره

منها: «خيار المجلس»، و لا إشكال في ثبوته للعاقدين المالكين إلى أن يتحقّق الافتراق عن مجلس البيع.

ثبوت الخيار للوكيل و عدمه

وهل يثبت للوكيل في مجرّد إيقاع العقد؟ الأظهر عدمه، بل يثبت للموكّل مع الحضور في المجلس لأجل البيع الّذي يكون الوكيل كلسانه، و يكون اجتماع الموكّلين لأجل البيع، لا لمجرّد التوكيل فيه.

و أمّا المستقلّ في إيجاد البيع بنظره، فإن لم يكن مأذوناً في ما يعمّ الفسخ في تقدير الثبوت فكذلك لا خيار له على الأظهر، وهل للموكّل الخيار؟ يحتمل عدمه، لمكان أنّ الاجتماع في مجلس البيع لأجله، لا يتحقّق منه، الّا أن يكون الاجتماع للبيع بمقدّماته الّتي منها التوكيل، فيكون الاجتماع للبيع التسبيبيّ الذي يكون نظر الوكيل كبيعه نظراً للموكّل و بيعاً له تنزيلاً؛ و مع هذا، فمداخلة بقاء الاجتماع إلى زمان البيع فيه مطلقاً

ص: 542

ممنوعةٌ ، فيشكل ثبوت الخيار للموكّلين مع استقلال الوكيلين مطلقاً، بل في خصوص صورة المداخلة النادرة.

و أمّا صورة الإذن فيما يعمّ الفسخ؛ فهل للوكيل فيها الخيار أولا؟ مبنيٌّ على اعتبار المالكيّة فيمن له الفسخ، و الأظهر عدمه نظراً إلى الطريقة العرفيّة الملغية لهذه الخصوصية في فرض عرفيّة خيار المجلس، و في فرض تعبّديّتها بفهمه من الدليل إلغاء الخصوصيّة؛ فإنّ العرف يلغى هذه الخصوصيّة في تقدير ثبوت خيار المجلس، فإنّ الإقالة ثابتةٌ في الفرض للإذن السابق، فكذا الخيار؛ و الحقّ على المفسوخ عليه للاجتماع في مجلس البيع، و للمفسوخ له لإذنه السابق، تامٌّ من حيث المقتضي و عدم المانع؛ و حينئذٍ، فللموكّلين الخيار بالفحوىٰ ، و لا عبرة بحضورهما، و لا أثر لافتراقهما، بل الأثر لافتراق الوكيلين عن مجلسيهما. و الأظهر نفوذ عمل المتقدّم منهما دون الفاسخ و لو تأخّر، كما في موارد التعدّد لحقّ الخيار.

وهل يجوز نقل الخيار الثابت للموكّل فقط إلى الوكيل ؟ لا يخلو عن إشكال، لعدم إمكان كون حقّ المنقول إليه غير محدودٍ، و لا محدوداً بافتراق الموكّل، و لا بافتراق المنقول إليه، و كذا الأجنبي و لو بنى على قابليّة حقّ الخيار للنقل إلى الغير، و كذا الإشكال في الانتقال بالإرث إلى الحاضر في المجلس، فإنّه بالموت يحصل افتراق البيع بما هو بيعٌ ، فليس متروكاً كالحقّ المحدود بزمانٍ وقع فيه الموت، بل الأظهر عدم الانتقال.

الخيار فى البيع الفضولي

و لا خيار للفضوليّين كالوكيلين في إجراء الصيغة، و لا للمالكين الحاضرين في مجلس العقد مع الإجازة الكاشفة، أو في مجلس الإجازة الناقلة على الاظهر، و ليست إجازة المالك التزاماً مسقطاً للخيار، بل عدمه بعدم كون البائع أهلاً للإرفاق، و عدم كون المجيز بائعاً، بل راضياً ببيع ماله.

ص: 543

لو كان العاقد واحداً

لو كان العاقد واحداً وليّا على المالكين، أو وكيلاً لهما، أو على طرفٍ واحدٍ فقط على وجهٍ يثبت الخيار مع التعدّد، فهل يثبت الخيار لذلك العاقد على الإثنين أولا؟ الظاهر ثبوته تحفّظاً على مصالح الطرفين الّتي لا ينبغي احتمال تفويتها من الشارع بمجرّد عاقديّة الوليّ دون المالك؛ و المتيقّن ثبوته أقل زمانٍ يقع فيه الفسخ بعد التروّي، و بعد ذلك، فهل يبقى الخيار بالاستصحاب إلى أن يوجد أحد المسقطات، أو يلزم العقد؟ مبنيٌّ على الرجوع إلى العموم أو الاستصحاب مع ظرفيّة الزمان في دليلي العامّ و المخصّص، ويتفصّى العاقد عن الإشكال بتوكيل الطرف الآخر ولايةً ، أو مع الوكالة في التوكيل، أو لكونه الأصيل. و البحث هنا في حقّ الخيار بما يخصّه من الآثار، و إلّا فالعاقد في الصور المتقدّمة، له الفسخ مطلقاً، لرجوعه إلى التفاسخ الحكميّ .

استثناء بعض أشخاص المبيع عن خيار المجلس

من ينعتق على أحد المتبايعين، فالظاهر عدم الخيار فيه في العين، و الأظهر ثبوت الخيار في البدل؛ و كذا الحال في بيع الكافر للمسلم، فينتقل قيمة المسلم إلى مالكه السابق على الفسخ؛ و في شراء العبد نفسه من المولى، فينتقل قيمته بالفسخ إلى مولاه السابق على الفسخ؛ و كذا الجمد المشتري في شدّة الحرّ، فينتقل القيمة إلى مالكه السابق.

عدم ثبوت خيار المجلس فيما عدا البيع

لا يثبت هذا الخيار فيما عدا البيع من المعاوضات؛ و كذا العقود الجائزة بناءً على معقوليّة ثبوت حقّ الخيار فيها لعدم الدليل؛ فالأصل عدم تأثير الفسخ فيها، و عدم ثبوت حقّ مغاير للحكم بجواز الرجوع تكليفاً و وضعاً؛ و لو شرط نتائجها في البيع، لم تبطل بفسخ البيع بناءً على صحّة شرط النتيجة.

مبدء خيار المجلس

مبدء خيار المجلس، من حين تماميّة العقد فيما كان مملّكاً بنفسه كغير الصرف

ص: 544

و السلم؛ و أمّا فيهما، فالأظهر أنّه كذلك؛ فترتفع الملكيّة المعلّقة على التقابض أو القبض في المجلس برفع العقد و حلّه بالفسخ؛ و مع الالتزام لا ينفذ الفسخ الانفراديّ ، و يبلغ درجة الصحّة بالقبض في المجلس في الصورة الثانية بلا خيارٍ؛ و مع عدم إعمال الخيار، فهو باقٍ إلى التفرّق المسبوق بالقبض؛ و لكلٍّ منهما منفرداً أو مجتمعاً في جميع الصور، إبطال العقد عن التأثير في الملك بالتفرّق اختياراً بلا قبضٍ من دون عصيانٍ .

و يتخيّر في صورة بقاء الخيار و عدم القبض في إبطال العقد، بين الفسخ و التفرّق بلا قبضٍ ؛ فإنّه يمنع عن الصحّة الفعليّة و الملكيّة الفعليّة؛ كما أنّ الفسخ حينئذٍ مانعٌ عن الصحّة التعليقيّة؛ و مع القبض و بقاء الخيار، فلا مبطل الّا الفسخ من حينه، و بالتفرق بلا فسخ يلزم البيع.

سقوط خيار المجلس باشتراط سقوطه في ضمن العقد

يسقط خيار المجلس بشرط سقوطه في العقد، أي بشرط عدم ثبوت الخيار، و بشرط عدم الفسخ، و بشرط إسقاط الخيار بعد العقد فوراً ففوراً؛ فلو فسخ في الأخيرين، فالأظهر نفوذ الفسخ و إن عصى بمخالفة الشرط. و إن لم يفسخ و لم يسقط في الأخير، تسلّط المشروط له على الفسخ إن رأى مصلحته فيه لتخلّف الشرط بمجرّد الترك؛ فلو ترك في زمانٍ ففسخ المشروط له بعد الترك فقارن فسخ المشروط عليه ذلك الفسخ - أعني تقارن تمام الفسخين - فالأظهر عدم نفوذ فسخ المشروط له لحصول استدراك التخلّف، و إنّما ينفذ لو تمّ فسخه قبل تمام فسخ المشروط عليه.

بعض موارد سقوط الخيار و عدمه

و يسقط هذا الخيار بالإسقاط بعد العقد بكلّ ما ينشأ به الإسقاط من قولٍ أو فعلٍ ؛ و في الرضا بالإسقاط المتقدّم من صاحبه للخيار من الطرفين أو خصوص الراضي، تأملٌ في جريان الفضوليّ في الإيقاع.

لو قال أحدهما لصاحبه: «اِختر»، فإن كانت قرينة مع الكلام تُعيِّن شيئاً، فهو المتّبع،

ص: 545

و إلّا فالأظهر إرادة التفويض و التوكيل دون الاستعلام أو النقل، فلا يسقط خيار الآمر بعمل المأمور بالفسخ أو الإمضاء، للزوم العقد من الطرفين.

و لو أجاز أحد المتبايعين و فسخ الآخر، انفسخ العقد مع التقارن و عدمه. و لو اختلف الوكيلان في المجلس في الفسخ و الإجازة لموكّلٍ واحدٍ، أثّر عمل السابق منهما؛ و مع التقارن، يقع التعارض، و يحتمل تقديم الفسخ. و لو اختلف الأصيل و الوكيل، أثّر عمل السابق؛ و لو تقارنا، اتّجه انعزال الوكيل بعمل الأصيل المضادّ له فيما علم بعمل الوكيل.

افتراق المتبايعين من المسقطات

من مسقطات هذا الخيار، افتراق المتبايعين ببُعد أحدهما عن الآخر بالقياس إلى حدّ الفصل بينهما حين العقد، و يكون بحركة أحدهما مع عدم مصاحبة الآخر له إمّا بسكونه أو بحركته إلى جهة الخلاف؛ فافتراق الأوّل، بحركته، و الثاني، بعدم المصاحبة؛ و الأظهر عدم اعتبار الخطوة فما زاد، بل ما يسمّى افتراقاً؛ و مع الاختلاف، فالأصل مع المنكر لتحقّقه.

و في مسقطيّة الافتراق إذا اقترن بما يمنع عن كشفه عن الالتزام بالبيع، كما كان بلا اختيارٍ، أي اضطراريّاً بحدّ الإلجاء، أو لا، كالفرار عن المخوف، أو عن غفلةٍ ، أو سهواً، أو نسياناً، أو جهلاً بالموضوع أو الحكم، أو مكرهاً عليه و إن لم يكره على ترك الفسخ، و نحو ذلك، تأمّلٌ ، و المعروف السقوط في الكلّ ، الّا مع الإكراه على الافتراق و على ترك التخاير.

لو اكره أحدهما على التفرّق

و لو كان افتراق أحدهما عن إكراهٍ دون الآخر و قلنا بعدم سقوط خيار الأوّل، فالأظهر سقوط خيار غير المكره فيما لو لم يكن الأوّل مكرهاً لسقط خيارهما.

ص: 546

لو زال الاكراه

و لو زال الإكراه، سقط خيار المكره مع مضيّ زمان التروّى، و الاختيار للفسخ و الإمضاء، لأنّ افتراقه بعدئذٍ مع الرضا منه.

التصرّف، من المسقطات

و من مسقطات هذا الخيار التصرّف على وجه مسقطيّته في خيار الحيوان.

الثاني: خيار الحيوان
اشاره

يثبت خيار الحيوان ثلاثة أيّام لمشتريه، و في ثبوته للبائع به وجه.

و محلّه ما يقصد حياته في الجملة، و فيما يراد حياته للتذكية فقط بعد العقد بلا فصلٍ ، تأمّلٌ ، و الأظهر عدمه.

و المبيع المعيّن و لو بكونه كليّا في المعيّن أو كلّياً خارجيّاً بالتعيين بعد البيع بلا فصلٍ برضىً منهما، يثبت فيه الخيار، و في الذمّي الباقي على كليّته، تأمّلٌ لا يخلو الثبوت فيه عن وجهٍ ، و لا فرق في أمد هذا الخيار بين الأمة و غيرها.

مبدء هذا الخيار

و هذا الخيار متّحدٌ مع خيار المجلس من حيث المبدأ، و إن اختلف معه من حيث المنتهى؛ فمع سقوط أحدهما بالشرط أو الإسقاط أو المصالحة، لا يسقط الآخر.

دخول الليلتين المتوسّطتين

الظّاهر دخول الليلتين المتوسّطتين، كدخول الليلة الواقع فيها البيع، فبقي الخيار معه إلى آخر اليوم الثالث، و دخول الثلاث مع الانكسار و التلفيق.

سقوط خيار الحيوان بالاشتراط بسقوطه و بالتصرّف

يسقط هذا الخيار باشتراط سقوطه في العقد كلاً أو بعضاً، و لو كان ذلك البعض ما كان في الوسط على الأظهر، و بإسقاطه بعد العقد، و يتجّه التبعيض فيه أيضاً.

ص: 547

و بالتصرّف المحرّم على غير المالك، الّا أن يقترن بما يمنع عن كونه ارتضاءً بالبيع مضادّا للفسخ، كما يقع للاختبار، فلا يقع بمثله الاختيار.

الثالث: خيار الشرط
اشاره

يجوز شرط الخيار، و لا يتقدّر بحدٍّ. و لا فرق بين اتّصاله و انفصاله. و لو تراضيا على مدّة مجهولة - كقدوم الحاجّ - بطل مع غرريّة البيع بذلك، بل مطلقاً على الأحوط.

و لو استفيد من الكلام الخالي عن التوقيت إطلاقٌ مفيدٌ للاستمرار مع التوافق عليه، صحّ على الأظهر، و له الخيار ما لم يسقط بمسقطٍ؛ و لو لم يفهم الإطلاق، فهل يبطل البيع مع الغرر، فيبطل الشرط أيضاً، أو الشرط خاصّةً ، أو يصحّان و يثبت الخيار ثلاثة أيّامٍ؟ وجوهٌ ، و القول بالصحّة لا يخلو عن وجهٍ لعدم الغرر في نفس البيع من جهة اللزوم و الجواز الحاصلين بالالتزام الشرطي؛ فالجهل بمدّة الخيار لا يوجب الغرر في نفس البيع و أطرافه؛ و التحديد إلى الثلاث وفاقاً لجماعةٍ من أعاظم المتقدّمين، لا يخلو عن قربٍ .

مبدء هذا الخيار

مبدء خيار الشرط فيما لم يتعيّن بالشرط، من حين العقد؛ و لو تعيّن في المنفصل عنه بالشرط، فالمبدء ابتداء ذلك الزمان المعيّن.

جعل الخيار للأجنبيّ

يصحّ اشتراط الخيار للأجنبيّ ، فيكون حاله حال العاقد إن كان له خيارٌ لو كان المشروط الاستقلال، و لا بدّ من تعيّنه، واحداً كان أو متعدّداً؛ فمع وحدته و عدم الخيار لغيره، ينفذ إجازته، لصيرورة العقد بها غير قابلٍ للانحلال، كما ينفذ فسخه؛ و مع التعدّد بالشرط، أو بالشرط و الشرع و اختلاف المتعدّد في الفسخ و الإجازة يؤثّر الفسخ إذا تقدّم، و كذا مع التقارن، أو التأخّر إن كانت الإجازة إسقاطاً، أو ما يرجع إليه؛ و أمّا إن كانت إبراماً مطلقاً، نفذت مع السبق و منعت عن التأثير مع التقارن. و في تعيين المبنى تأمّل، و الفتوى بتقدّم الفسخ و لو تأخّر، مبنيّةٌ على الأوّل.

ص: 548

اشتراط الاستيمار

يجوز للمتعاقدين اشتراط الاستيمار أو الائتمار بأمر ثالثٍ معيّنٍ ، أو واحدٍ من الشخصين المعيّنين، و هو على حسب ما يشترطانه؛ و الأظهر أنّ المراد من عنوان المسألة هو اشتراط ملك الفسخ لواحدٍ عند أمر المستأمَر (بالفتح) بنحو شرط النتيجة، و اشتراط فعل الفسخ لطرفه بنحو شرط الفعل؛ فيكون كلٌّ منهما مشروطاً له من جهةٍ ، و عليه من اُخرى؛ فلذى الخيار، الفسخ إن شاء، و لطرفه، الزامه به إن لم يشأ و أراده الطرف، و الفسخ لتخلف الشرط إن لم يجد الالتزام.

بيع الخيار

يجوز للبائع اشتراط الخيار بردّ الثمن في مدّةٍ مضبوطةٍ ، سواءٌ اُريد الفسخ بردّ الثمن، أو بالإنشاء بغيره مقارناً، أو سابقاً، أو لاحقاً، و كذا شرط الانفساخ عند الردّ على الأظهر؛ كما يجوز شرط الإقالة عند الردّ؛ فإن لم يُقِل، فالخيار للمشروط له. و الظاهر أنّ الإطلاق في عنوان المسألة بأن يقال: «إن أتيتك بمالك رددت المبيع»، منزّلٌ على إحدى الصورتين الاُوليين.

سقوط هذا الخيار بالاسقاط

و يسقط هذا الخيار بإسقاطه بعد الردّ و قبل الفسخ، أو الانفساخ الحاصل بالشرط على ما تقدّم؛ و كذا قبل الردّ لو كان الخيار محقّقاً و الردّ شرطاً للاعمال على إشكالٍ في تماميّة هذا التقدير في المتعارف من بيع الشرط؛ و بانقضاء المدّة قبل الردّ الواقع شرطاً؛ و بالتصرّف في الثمن المعيّن المشروط ردّه بنفسه بعد ردّه المجامع للتصرّف فيه و قبل الفسخ على النحو المسقط في خيار الحيوان. و في السقوط به قبل الردّ منعٌ إن كان التصرّف امضاءً كما هو الأظهر، و إشكالٌ تقدَّم لو كان إسقاطاً محضاً، كما ذكر في الإسقاط القولي.

ص: 549

تلف المبيع و الثمن من البائع

تلف المبيع في بيع الخيار، من البائع، كان قبل الردّ أو بعده قبل الفسخ. و الغرض من هذا البيع إن كان حفظ الماليّة الزائدة باستحقاق الفسخ، فلا يسقط خيار البائع؛ و إن كان متعلّقاً بخصوصيّة المبيع بقرينةٍ معتبرةٍ فيسقط؛ و إن لم تكن قرينيّته خاصّةً ، فلقرينيّة الغلبة في تعيين الأوّل وجهٌ . و استفادة الخصوصيّة إثباتاً، تكون بشرطين تعلّق أحدهما بإبقاء المبيع، و الآخر بالخيار على تقدير البقاء و الردّ؛ فثبت بالأوّل حرمة الإتلاف، و خيار تخلّف الشرط على تقدير الإتلاف، و بالثاني الخيار على تقدير الإيفاء مع ردّ العين بشخصها.

و أمّا تلف الثمن فإن كان بآفةٍ سماويّةٍ ، و كان بعد الردّ و قبل الفسخ، فالأظهر أنّه من البائع؛ كما أنّه كذلك لو كان قبل الردّ، قلنا بعدم الخيار أو عدم نفوذ إعماله حينئذٍ ما لم يردّ على الأظهر في الأخير، و اللّٰه العالم، و قد اخترنا أظهريّة القول الأوّل.

الفسخ بردّ الثمن

و لا إشكال في الردّ إلى الوكيل و الوليّ و الوارث في صورة الدلالة على تعميم الشرط.

و في صورة الدلالة على تخصيصه، فيؤثّر في الأوّل في الخيار دون الثاني. و في صورة عدم الدلالة الكلاميّة، فالمعلوم من الأغراض النوعيّة، هو حصول النتيجة من الردّ إلى المشتري بالردّ إلى من يكون له الولاية على ملكه بعد الفسخ، و إن لم يكن وليّا حين إحداث الردّ؛ و الأظهر حمل المشكوك على الغالب؛ و كذا الحال فيما كان الرادّ أو المردود إليه وارثاً للبائع، أو المشتري في تعيّن العمل بمقتضى الغرض المعلوم، أو المحمول عليه.

و كذا لو اشترى الأب للطفل فردّ البائع إلى الجدّ، و مع عدم التمكّن من الأب و الجدّ إلى الحاكم، أو اشترى الحاكم للصغير فردّ البائع إلى حاكم آخر.

اطلاق اشتراط الفسخ بردّ الثمن

إذا اُطلق اشتراط الفسخ بردّ الثمن، تعيّن خصوصيّة ردّ الجميع للفسخ في الجميع؛ فمع

ص: 550

ردّ البعض لا ينفذ الفسخ و لو في البعض؛ و لو شرط البائع الفسخ في كلّ جزءٍ بردّ ما يقابله من الثمن، جاز الفسخ في البعض بردّ البعض المقابل. و لو شرط تعقّب ردّ البعض بردّ البقيّة، أي شرط ردّ الكلّ تدريجاً للفسخ تدريجاً فخرجت و لم يردّ البقيّة، اتّجه عدم نفوذ الفسخ في البعض أيضاً، لأنّه كصورة اشتراط ردّ الجميع للفسخ في الجميع بحسب الاستظهار المتقدّم من الإطلاق، و ليس في الصورة التي ذكرنا فيها نفوذ الفسخ في البعض خيار التبعّض للمشتري، لأنّه بإقدامه على قبول الشرط الخاصّ .

اشتراط المشتري الفسخ بردّ المثمن

يجوز للمشتري اشتراط الفسخ بردّ المثمن بعينه، و ببدلها مع تلفها، بل مع بقائها أيضاً و إن رجعت بعد الفسخ إلى البائع و ردّ البدل إلى المشترى. و لو ضمّ إلى شرط الخيار بالفسخ شرطَ تملّك البائع للبدل بعوض المبدل المملوك بالفسخ، صحّ الشرط، بناءً على عدم إخلال مثل هذا التعليق و الجهالة في مثل هذا الشرط الذي هو أخذ نتيجة البيع بالشرط أيضاً.

و مثله شرط سقوط خصوصيّة المثليّة في التالف المثلى، فيوفى بالقيمة؛ أو شرط ثبوتها وفاءً في القيميّ ، فيوفى بالمثل، لا شرط عدم ضمان المثل في المثلىّ ، أو القيمة في القيميّ .

جواز شرط الخيار في جميع العقود

يجوز شرط الخيار فيما لا مانع منه عقلاً أو شرعاً كالبيع، و نحوه من المعاوضات اللّازمة و لو من طرفٍ واحدٍ فيما كان الخيار لمن تلزم عليه لو لا الشرط، بل في العقود الجائزة مع عدم اللغويّة.

و امّا الإيقاع فلا يجري في العتق، و الطلاق، و الإبراء، و لا يجوز في النكاح الدائم، و لا في الوقف المؤبّد؛ و في المنقطع منهما تأمّلٌ .

و لا يترك الاحتياط في الصدقة الخاصّة المتقوّمة بالتقرّب؛ و يجري في الصلح و لو

ص: 551

كان على المجهول إن صحّ ، أو كان على غير ثابت دعوى كونه في الذمّة، أو أفاد الإبراء على الأظهر، فيرجع بالفسخ إلى الحالة السابقة على الصلح، و مثله الضمان، و يجري في الرهن مع تحقّق الاستيثاق، كشرط الخيار بعد مدّةٍ من تمام الرهن، لا من حينه على الأظهر؛ و يجري في الصرف و السلم، و كذا في الاصداق، و القسمة، و المعاطاة. و الضابط الجريان فيما لا مانع عقليٌّ أو شرعيٌّ ، و اللّٰه العالم.

الرّابع: خيار الغبن
اشاره

يثبت للمغبون خيار الغبن مع اختلاف العوضين في القيمة، و جهل المغبون، أعني المتضرّر بالمعاملة، لا مع علم المغبون بالاختلاف، أو الظنّ المعتبر؛ و أمّا مع عدمهما، فإن بنى على المسامحة، فكذلك؛ و إن عامل بالرجاء فله الخيار، و يرجع إليه في نيّته مع عدم القرائن.

و الجاهل له الخيار و إن كان قادراً على السؤال؛ و لو أقدم على غبنٍ فبان أزيد، فله الخيار مطلقاً. و لا أثر للإقدام فيما تبيّن ما يتسامح بالمجموع؛ و الأظهر عدم الاعتبار بالاختلاف حال العقد إذا تغيّر إلى المساواة حال الفسخ، و لو في غير ما يعتبر في صحّته القبض فضلاً عمّا يعتبر فيه فتغيّر إلى المساواة في زمان القبض، و إن قيل فيه بوجوب الإقباض على الأظهر. و لو عقد مع المساواة فتغيّر بعده، فلا عبرة بالتغيّر الّا فيما يعتبر فيه القبض، فإنّ الصحّة و اللزوم في زمان حدوثهما، ضرريّان.

و الوكيل في مجرّد الصيغة، لا أثر لعلمه و جهله، بخلاف الوكيل في أمر المعاملة مطلقاً؛ فإنّه مع جهله يكون له الخيار؛ و مع علمه لا خيار له، كان الموكِّل عالماً أو جاهلاً. و مع خيار الوكيل لجهله، فالأظهر ثبوت الخيار للموكّل و إن كان عالماً بالاختلاف، حيث إنّ المباشر غير مقدِم، و العالم غير معاملٍ بالمباشرة و عالمٌ بشرط الوكيل الجاهل ضمناً لبّاً.

عدم ثبوت الخيار فى صورة العلم و الإقدام على الضرر

و لا خيار للعالم بالقيمة المقدِم على الضّرر على جميع المبانى، حتّى الإجماع،

ص: 552

للانصراف بمناسبة الحكم العلاجي و الموضوع عن الفرض؛

و لو اختلفا في الإقدام، جرت أصالة عدم الإقدام على وجهٍ ؛ و مع التنزّل؛ فالأصل عدم الخيار على مبنى كاشفيّة العلم، و إلّا فالأصل عدم تأثير الفسخ في الانفساخ، فيثبت اللزوم.

لو ادعى الجهل من هو من اهل الخبرة

و لو كان المغبون المدّعي للجهل حال العقد، من أهل الخبرة، فمع العلم بكذبه - كما لعلّه الغالب - لا يقبل قوله، و إنّما يتوجّه اليمين في تقدير سماع الدعوى من الغابن المدّعى لعلمه بعلمه، فيحلف على علمه في محلّ البحث.

و مع عدم العلم بكذبه، فهل يقبل قوله بيمينه لأنّه منكرٌ فيما لا يعرف الّا من قبله، أو مدّعٍ و مع ذلك يقبل لتعذّر إقامة البيّنة عليه نوعاً، أو يقبل قول الغابن لدعواه العلم بعلمه، فيحلف على علمه، و ليس المدّعي لخلاف الظاهر منكراً موضوعاً كما هو واضحٌ ، و لا حكماً لعدم لزوم التعطيل مع إمكان حلف الغابن على علمه في الفرض؛ و لو كان مدّعياً لجهله بجهله، كفى حلفه على نفي العلم بالجهل احتمالاً، و ردّ اليمين على المدّعى احتمالاً آخر، و للتأمّل فيه مجالٌ ، و لا يترك الاحتياط في هذه الصورة بالمصالحة.

الاختلاف فى القيمة و فى زمان العقد و التغيير

لو اختلفا في القيمة وقت العقد، فإن علم القيمة السابقة عليه، فللعمل بالحالة السابقة في تنقيح أحد جزئي المركّب وجهٌ ؛ فيعمل على مقتضاه من الخيار أو عدمه؛ و إن علم بالقيمة حال النزاع، فالأصل عدم الخيار، أو عدم تأثير الفسخ على القولين في كون الخيار من حين العقد أو من حين العلم، و الأصل في المسألتين لتشخيص المدّعي و المنكر؛ و لو اختلفا في القيمة الفعليّة مع عدم التغيير و عدم إمكان الاستعلام، فالأصل ما قدّمناه.

و لو وقع الاختلاف في تقدّم العقد أو التغيير، تعارض الأصلان في الطرفين مع

ص: 553

الجهل بتاريخهما، فيعمل بالأصل الذي قدّمناه.

و لو علم زمان التغيّر و اتّفقا عليه و اختلفا في تاريخ العقد، سقط الأصل في العقل بالإثبات، لا بالتعارض، و جرى الأصل المقدّم المذكور.

و لو علم زمان العقد دون زمان التغيّر المعلوم، فلا يثبت بأصالة عدم التغيّر إلى زمان العقد وقوع العقد على ما لم يتغيّر على تأمّلٍ منشأه إمكان استصحاب بقاء صفة ما وقع العقد عليه حاله من التساوى أو عدمه؛ و لا يضرّ العلم الإجمالي بالانقلاب إمّا قبل العقد أو بعده؛ فإن كان التغيّر إلى التساوي، فالأصل يثبت الخيار، و يقدّم على الأصل المذكور المقدّم.

اشتراط كون التفاوت فاحشاً فى ثبوت الخيار

و لا خيار مع عدم كون التفاوت فاحشاً؛ كما إذا كان بحيث لو عرض المعاملة الخاصّة بين المتعاملين في العوضين الخاصّين على النوع لم يقدموا عليه مع العلم.

و لا حدّ له بحسب المقدار، فقد يكون المقدار الواحد مرغوباً عنه في معاملةٍ بين عوضين من شخصين، و متسامحاً فيه في عوضين آخرين، و طرفين آخرين؛ و المدار، على الغرر المالي، فهو المنفى؛ و لا ينوط بالحالي الذي هو مرتبةٌ من المالي الّا في بعض التكاليف.

و لو شكّ في كون الضرر متسامحاً فيه، جرى أصالة عدم الإقدام على الضرر.

اعتبار الغبن الواقعى فى اثبات الخيار

موضوع الأحكام، الغبن الواقعي دون المعلوم؛ فلو فسخ بعد الغبن جهلاً بالموضوع، أو الحكم ثمّ تبيّن له الغبن، نفذ من وقته، و لا يصرف عن ذلك في أحكام الغبن الّا بدليل.

بعض موارد سقوط خيار الغبن

يسقط خيار الغبن بإسقاطه بعد العقد، [و بالعلم] بالغبن مع العلم بمرتبة الغبن، و مع الجهل بها إذا أسقطه في جميع مراتب الغبن.

ص: 554

و لو أسقطه بزعم العشرة ثمّ تبيّن المائة، يسقط مع عدم تقييد المسبّب بمرتبة السبب، و لا يسقط مع التقييد؛ و مع الشكّ يعمل بالقرائن المفيدة للظاهر؛ و مع عدمها فللعمل بما يدّعيه في فعل نفسه مع يمينه في الاختلاف، وجهٌ .

و أمّا الإسقاط بعوضٍ بالصلح فيعمل فيه بتصريحه، و بالانصراف مع التحفّظ على الخصوصيّات؛ فمع تبيّن زيادة الغبن يبطل الصلح مع التقييد بالمرتبة بنحو التقويم، و يكون له خيار الغبن في الصلح في غير ذلك.

و أمّا الإسقاط قبل ظهور الغبن، فهو كطلاق مشكوك الزوجيّة على تقدير فعليّة الخيار؛ و أمّا على تقدير تأخّره عن العلم، ففي صحّته إشكالٌ . و في الإسقاط بالعوض صلحاً قبل العلم، لا إشكال مع الضميمة؛ و في الصحّة بمجرّد الاحتمال بلا ضميمةٍ ، تأمّلٌ ، و لا يترك فيه الاحتياط.

سقوط الخيار باشتراط سقوطه في العقد

و يسقط خيار الغبن بشرط سقوطه في ضمن العقد. و لا يلزم الغرر، لعدم كون الخيار، أو الشرط الموجب له دافعاً له، لعدم لزوم العلم بغير ما له دخلٌ في الماليّة النوعيّة؛ فحدّ الماليّة الشخصيّة أجنبيٌّ عن الغرر وضعاً و رفعاً كما يشهد به الطريقة العرفيّة في المعاوضات.

تصرّف المغبون

و يسقط أيضاً بتصرّف المغبون بعد العلم بالغبن بما يكشف عن الرضا بالعقد رضى من لا يفسخ، و لو كان للمقارنات دخلٌ في الانكشاف؛ و بالجملة التصرّف المسقط في خيار الحيوان، مسقطٌ هنا من العالم بالغبن.

و أمّا التصرّف المخرج عن الملك قبل العلم بالغبن، فالأظهر أنّه لا يسقط الخيار، بل بعد الفسخ يردّ العين مع إمكانه، و بدله مع امتناعه عقلاً أو شرعاً.

ص: 555

تصرّف الغابن

و كذا الكلام في تصرّف الغابن في ملكه بما يخرجه عن ملكه، فلا يسقط به خيار المغبون؛ فإذا فسخ، استعاد البدل مع عدم إمكان أخذ العين عقلاً أو شرعاً، و لو نفذ فسخ الغابن ثمّ فسخ المغبون استردّ العين. و لو تملّكه الغابن بسبب جديدٍ بعد معاملته مع الثالث، ثمّ فسخ المغبون، فالأظهر أنّه يستردّ البدل، لا العين؛ و لو تصرّف الغابن بما ينقص عين الثمن ماليّةً ، احتمل ثبوت الأرش عليه بفسخ المغبون، و الأحوط المصالحة بذلك، أو بأداء البدل بعد الفسخ.

و منه ما لو وجد العين مستأجرة إلى ما بعد الفسخ، فعلى الغابن الموجر تفاوت ما بين مسلوب المنفعة إلى آخر المدّة و غيره بفسخ المغبون. و لو تصرّف بما يزيد به قيمته، فالأظهر أنّه لا يضارّ بترك أداء التفاوت ما بين كونه بتلك الصفة و غيره، مع كون الزيادة حكميّةً كقصارة الثوب، و تعليم الصنعة.

و أمّا الزيادة العينيّة، كالغرس، فللمغبون مطالبة قلعه بعد الفسخ، و لا أرش عليه، لعدم استحقاق النصب، و لثبوت الطمّ له على الغابن احتمالٌ ، و الاحتياط في الصلح، و للغابن أيضاً القلع بالاستيذان، و عليه طمّ الحفر على الأحوط، و لهما التوافق بالإبقاء بالاُجرة و بدونها.

و أمّا بيع الأرض المغروسة، فالظاهر استحقاق النصب فيها الّا مع شرط العدم؛ فمع مطالبة المشتري للقلع و إجابة البائع، كان للبائع الأرش و طمّ الحفر؛ و مع إرادة البائع القلع بإذن المشتري فليس له الأرش، و الأظهر أنّه ليس عليه الطمّ في الفرض؛ و الزرع، كالشجر على الأظهر.

و أمّا تصرّف الغابن بما يتلف الثمن عرفاً بالامتزاج، كامتزاج ماء الورد بالنفط، فعليه للمغبون البدل بعد الفسخ، و كذا على الأظهر في الخلط بما يزيل الاسم، و يحدث اسماً ثالثاً و صنفاً آخر كالخلّ الممزوج بالأنجبين المعدّ لحصول السكنجبين، فللمغبون بدل ما كان له بعد الفسخ، و لو كان بالجنس المساوي تثبت الشركة مع عدم الضرر،

ص: 556

امتنع التّمييز كما في المائعات أو تعسّر، كما في صنفي الحنطة؛ و إن كان بالأجود أو الأردإ، فالأحوط المصالحة بالبدل، أو الاشتراك في الثمن بعد البيع بنسبة القيمة بعد فسخ المغبون.

تلف العوضين

و أمّا تلف العوضين، فلو تلف ما في يد المغبون بآفةٍ أو بإتلافه، كان عليه البدل بالفسخ؛ و كذا تلف ما في يد الغابن بآفةٍ أو بإتلافه.

و لو أتلف الأجنبيّ ما في يد المغبون فالأظهر رجوع الغابن إلى المغبون بالبدل؛ و لو كان قبل رجوع المغبون إلى المتلف من يوم الفسخ إلى يوم الدفع، و رجوع المغبون إلى المتلف بالبدل يوم الإتلاف؛ و كذا لو أتلف الأجنبيّ ما بيد الغابن، فيرجع المغبون إلى الغابن بالبدل و لو قبل رجوع الغابن إلى المتلف يوم الفسخ إلى الدفع، و الغابن إلى المتلف بالبدل يوم الإتلاف أو التلف في يده.

و لو أتلف الغابن ما بيد المغبون، فإن لم يفسخ، أخذ القيمة يوم التلف إلى الدفع؛ و إن فسخ، أخذ البدل من يوم الفسخ فما بعده إلى الدفع، و أعطى البدل من يوم الإتلاف فما بعده؛ و يقع التهاتر في المشترك دون الفاضل. و كذا لو أتلف المغبون ما بيد الغابن، فعليه البدل بالتلف و له البدل بالفسخ على ما مرّ.

و الإبراء، بمنزلة القبض مطلقاً، لأنّه تفريغٌ للذمّة، فيرجع ببدل التالف بعد الفسخ إلى المبرئ و الاعتبار في الاشتغال للذمّة بسبب التلف، بقيمة يوم التّلف إلى الدفع، و بسبب الفسخ، بقيمة يوم الفسخ إلى الدفع على الأحوط.

جريان خيار الغبن في كلّ معاوضة

الظّاهر جريان خيار الغبن في المعاوضات مطلقاً، و منها الصلح المعاوضيّ ؛ و أمّا ما كان على مجهولٍ في الذمّة، أو إسقاطاً بعوضٍ ، فلا يبعد الجريان فيه أيضاً فيما ظهر بلا مناسبةٍ بين طرفي الصلح، و في جميع ما مرّ ينتفى مع التصريح بالخلاف، أو قيام القرينة

ص: 557

على الخلاف، و أنّ البناء المعامليّ على عدم الاعتداد بالغبن، كما هو كذلك في البيع أيضاً.

كون خيار الغبن على الفور

الظاهر أنّ خيار الغبن على الفور، و إنّما يسوغ التأخير إلى زمان الوثوق بالنتيجة، و بالأعذار المسوّغة، و برضا من عليه الحقّ .

معذوريّة الجاهل بالخيار

و الجاهل بالخيار غير المردّد معذورٌ؛ و يحتمل العذر في الشاكّ أيضاً لكشف الترديد في الواضحات عن القصور، و لكونه عذراً عرفيّاً مطويّا في الالتزام الضمنيّ ، و الشرع ينفّذ ما لدى العرف في المعاملات، الّا ما بيّن خلافه فيه؛ و الأظهر عدم العذر في الجاهل بالفوريّة، و النسيان كالجهل بنحو الغفلة و القطع بالخلاف.

و الدّعوىٰ في الجهل بالخيار و أقسامه أو نسيانه، متّحدٌ في السماع و عدمه على الأظهر. و قد مرّ مبنى السماع و عدمه في الجهل بالموضوع؛ فيقدّم قول الموافق للأصل المثمر الغير المخالف للظاهر بيمينه، و المدّعي إذا تعسّر على نوعه البيّنة فهل يقدّم قوله بيمينه، أو يكتفى بيمين المنكر على نفي العلم ؟ فيه تأمّلٌ ، و في الفوريّة فأصالة عدم العلم يشخّص المنكر.

الخامس: خيار التأخير و شرائطه
اشاره

من باع شيئاً و لم يُقبض المبيع و لم يقبض الثمن إلى أن مضت ثلاثة ايّامٍ ، فهو بالخيار بعد الثلاثة بالشرط الآتي ذكره.

و لو كان عدم قبض المثمن لعدوان البائع مع تمكين المشتري للثمن في الثلاثة، فالأظهر عدم الخيار للبائع بعدها.

و لو قبضه المشتري في الثلاثة بدون إذن البائع و لم يكن ما يكشف عن رضاه بالقبض، فالأظهر ثبوت الخيار بعد الثلاثة للبائع، و إن كان الاحتياط في ترك الفسخ.

و لو مكّن المشتري من القبض فلم يَقبض و لم يُقبض، فالأظهر عدم الخيار الّا فيما

ص: 558

يكفى في قبضه التخلية و التمكين.

و إقباض بعض المبيع موجبٌ للخيار في غير المقبوض على الأظهر، و هو الأظهر أيضاً في قبض بعض الثمن؛ فله الفسخ في الزائد عمّا يساويه من المبيع بعد الثلاثة.

و لو قبض الثمن بدون إذن المشتري و عدم كونه بحقٍّ ، كما لو مكّنه من قبض المبيع فلم يقبض، فإن كان ممتنعاً عن إقباض المبيع الملازم لإذن المشتري في قبض الثمن، فلا خيار له مع إقدامه على الضرر، و إلّا فالاظهر تحقّق شرط الخيار مع تحقّق الضرر المقتضى للإرفاق، لكنّه يشكل فعليّة الخيار بإدامة القبض بعد الثلاثة للكشف عن الرضا بالبيع، و لا يعتبر في هذا الكشف الحليّة المطلقة ليمنع عنه وجوب الاستيذان بشرطه، أعني إقباض المبيع، لكن كون القبض مسقطاً مع عدم العلم بإنشاء الإجازة به، لا يخلو عن تأمّلٍ ؛ فلا يترك الاحتياط المناسب للمقام. و كذا إقباض المبيع من المشتري و كاشفيّة أخذ البائع المبيع عن المشترى و ردّ الثمن المقبوض إليه، و كالأوّل أخذ المشتري المبيع من البائع في زمان الخيار مع عدم قرائن تشهد بقصد الإجازة أو الفسخ فعلاً.

و لو أجاز المشتري القبض في الثلاثة فلا خيار، و بعدها فلا اثر للإجازة الّا على الكشف، مع كون القبض قبل مضيّ الثلاثة، و في كاشفيّة إجازة القبض إشكالٌ .

عدم تأخير أحد العوضين

و من الشروط عدم اشتراط تأخير أحد العوضين، و معه لا خيار للبائع على الأصل في غير مورد النصّ ، و لا ما يفهم منه.

وهل يشترط كون المبيع عيناً أو شبهه ؟ الأقرب عدم الاشتراط، و الأحوط ذلك، لشبهة الإجماع المنقول في «التذكرة».

وهل يشترط عدم الخيار الآخر لأحد المتبايعين في هذا الخيار؟ الأظهر العدم.

نعم لا بدّ من فرض كون خيار التأخير بعد الثلاثة دافعاً للضّرر غير المرضيّ به، أو رافعاً له.

و لا يعتبر تعدّد العاقد فيما يعتبر فيه الإقباض و القبض فلم يتحقّقا، و تحقّق الضّرر

ص: 559

اللّازم للإرفاق.

مسقطات خيار التأخير

يسقط هذا الخيار بالإسقاط بعد الثلاثة، لا فيها على الأظهر، و بشرط عدم ثبوتها بعد الثلاثة، فلا يثبت لو شرط السقوط بعدها بلا فصلٍ ، و يسقط بعد ثبوته فيما شرط السقوط بعد الثبوت.

و يسقط ببذل المشتري للثمن في أوّل زمان الخيار. و لو لم يبذل الّا بعد تحقّق الخيار ثمّ بذله، ففي بقاء خياره أو سقوطه، إشكال، منشأه الاستصحاب و ضعف احتمال البقاء بغير ملاك الحدوث هنا، و هو استدفاع الضرر في المستقبل بالفسخ بالخيار.

و يسقط بأخذ الثمن لو لم يكن البذل مسقطاً إذا انضمّ إلى الأخذ قرائن توجب العلم بالرضى بالبيع، و بإنشاء الإجازة. و في كفاية الظنّ الحاصل بالغلبة برضاه بالبيع رضى من لا يفسخ، وجهٌ في خصوص الأخذ بعد الثلاثة، لا في مطلق أخذ الثمن في سائر الخيارات الساقطة بالتصرّف.

وهل يسقط مطالبة الثمن فيما علم بكونه جديّاً، لا للامتحان للفسخ و نحوه، أولا؟ الأظهر أنّها إن كانت متعقّبةً بالأداء، فالبيع لازمٌ ، لما مرّ من أنّ البذل يسقط تأثير الفسخ، و إلّا فليست إسقاطاً، و لا إمضاءً ، لإباء حقيقتها عن تحمّل ضرر المستقبل.

فوريّة خيار التأخير

وهل خيار التأخير على الفور أو التَّراخي ؟ وجهان أحوطهما الأوّل.

تلف المبيع بعد الثلاثة

و لو تلف المبيع بعد الثلاثة فهو من البائع، و كذا في الثلاثة على الظّاهر.

اشتراء ما يفسد من يومه

ما يفسد من يومه، فللبائع مع عدم إقباض المبيع و الثمن، الخيار بدخول الليل، و مسقط

ص: 560

هذا الخيار و زمانه كما مرّ في خيار التّأخير؛ فانّ ذلك كما ذكر من الشرط من المشتركات بينهما، و في الثبوت فيما يفسد في الأقلّ من يوم أو الأكثر منه في زمان يدفع الفساد فيه بالخيار، وجهٌ .

السّادس: خيار الرؤية و مورده
اشاره

إذا باع العين الغائبة بالتوصيف فبان بعد رؤية المشتري على خلافه، فله خيار الرؤية؛ و كذا إذا باع برؤية البعض و توصيف البعض الآخر. و في البيع مع اندفاع الجهالة لا بالتوصيف بل برؤية البعض و الظنّ بمساواة البعض الآخر بسبب الرؤية، تأمّلٌ في الخيار؛ و يثبت الخيار لمن تخلّف عليه توصيف الطرف و لو كان الواصف هو المشتري.

و الوصف الموجب تخلّفه الخيار، ما لا يكون مقوّماً للمبيع بحسب قصد المتعاملين؛ فمع التقويم للمفقود، يبطل البيع؛ و مع عدمه، يتعدّد التمليك قصداً و مرتبةً و رضاً، و يثبت فيه الخيار؛ و المتّبع القرينة الشخصيّة؛ و مع عدمها، فلا يبعد الوحدة المبطلة في المقوّمات و لو كانت في عرف أهل المعاملة الخاصّة، و التعدّد الموجب للخيار في العوارض العرفيّة.

فوريّة خيار الرّؤية

و يثبت خيار الرؤية فوراً، و مع ترك المبادرة للأعذار المسوّغة؛ و أمّا مع انتفائها، ففيه تأمّلٌ ، و لا يترك الاحتياط المناسب للطرفين بترك الفسخ ممّن له، و بترتيب الأثر ممّن عليه احتياطاً.

مسقطات خيار الرّؤية

و يسقط بالإسقاط قولاً أو فعلاً بعد الرؤية في زمان حدوثه أو بقائه على الوجهين من الفور أو التراخي؛ و في تأثير الإسقاط قبل الرؤية تأمّلٌ ، فلا يترك الاحتياط المناسب للطرفين.

و لو شرط في العقد سقوط هذا الخيار بعد الرؤية، فالظاهر صحّة الاشتراط مع انتفاء الغرر بالاطمينان بالوصف حين العقد بسبب؛ فلا فرق بين كون الخيار المشروط

ص: 561

سقوطه، أي انتفائها بسبب تخلّف الوصف الدخيل في الماليّة نوعاً أو صنفاً، و كونه متعلّقاً للغرض الشخصي.

بذل التفاوت أو إبدال العين

و لو شرط بذل التفاوت بنحو شرط التمليك، أو الملكيّة المعلّقين على التخلّف، و لم يأت بقرينةٍ على شرط السقوط، أو بدليّة البذل عن الفسخ، فالظاهر عدم سقوط الخيار، فلكلٍّ من الفسخ و البذل، أثره.

و لو شرط الإبدال للفاقد بالواجد، فكذا لا يسقط الخيار؛ كما أنّ المعاملة الثانية الطوليّة من الطرفين لا يسقطه، كان بنحو شرط السبب أو النتيجة.

و لو شرط إبدال الواجد بالثمن بنحو شرط السبب أو النتيجة، فهو مستلزمٌ لشرط الفسخ في الأوّل و الانفساخ في الثاني بعد الانعقاد؛ ففي الأوّل له فسخ العقد بشرطه بخيار الرؤية، و في الثاني ليس له الخيار بعد الانفساخ الحاصل بشرط النتيجة.

ما يثبت به خيار الرؤية

يثبت خيار الرّؤية بدليل الشرط، و قاعدة الضرر في كلّ عقدٍ معاوضيٍّ يشترط به الوصف في عينٍ تعلّق بها، أو بمنفعتها المعاوضة.

لو نسج بعض الثوب فاشتراه على أن ينسج الباقي كالمنسوج، فالظاهر صحّته، كان الغزل معيّناً أو في الذمّة مع التوصيف بالمماثلة للمنسوج، كان بعضاً من المجموع أو أحد الثوبين، و يجيء خيار تخلّف الشرط في الأوّل؛ و مع عدم إمكان الإعادة فخيار تعذّر الشرط، و في الثاني استحقاق الإبدال في فرد الكلّي مع الإمكان و مع عدمه فخيار تعذّر التسليم، بل خيار التبعّض في المنسوج.

لو اختلفا في التخلّف، أي في اشتراطه بالتخلّف، و لم يكن ممّا يكفي في اشتراطه عدم التصريح بالخلاف، لأنّه شرطٌ لُبّيٌّ ، و لم يكن قرينةٌ على أحد الأمرين، فالأصل عدم اشتراط ما تخلّف حين تحقّق المتيقّن، و هو الالتزام العقديّ ، فلا خيار. و في طوله أصالة عدم تأثير الفسخ في ردّ الملك الحاصل بالعقد. و لا فرق بين ما كان ممّا يلزم

ص: 562

توصيفه، أو لا، بعد التسالم على توصيف ما يلزم العلم به، أو الوثوق و لو بالتوصيف،

الحمد للّٰه، و الصلاة على محمدٍ و آله، حرّر في ذى الحجّة 1394، بيد العبد محمّد تقيّ بن محمود البهجة عفى عنهما.

السابع: خيار العيب
اشاره

ظهور العيب يوجب تسلّط المشتري على كلٍّ من الإمضاء بكلّ الثمن، أو الفسخ بردّ المعيب، أو أخذ الأرش

و العلم كاشفٌ عن الخيار لا مثبتٌ له على الأظهر، و الثمن كالمبيع في ذلك.

و يسقط الردّ خاصّة بالتصريح بإسقاطه و مطالبة الأرش؛ و حيث إنّ الأرش إنّما يكون مع الإمضاء في الجملة، فالالتزام بالعقد بإطلاقه لا يدلّ على اسقاط الأرش. و لو أسقط الحقّ الفعليّ المتعلّق بخيار العيب في نظر المسقط، فالأظهر سقوط الأرش و إن لم يصرّح بالفعليّة المذكورة.

و يسقط بما يكشف عن الرضا بالبيع بأن يقع التزاماً فعليّاً، كما يسقط بالالتزام القولي كما مرّ.

و بالتغيير بل التغيّر أيضاً على الأظهر، و الكشف عن الرضا لا يكون الّا بعد العلم و التغيّر مسقطٌ مطلقاً، و التصرّف قبل العلم و بلا تغيّرٍ غير مسقطٍ على الأظهر.

ما يمنع عن ردّ الجارية

و وطى غير الحامل يمنع عن ردّه بعيب غير الحمل، و لا يمنع عن الردّ بالحمل الّذي هو عيبٌ .

و ظاهر المشهور جواز ردّ البكر بعيب الحمل مع الوطى، و مستندهم الإطلاقات، و رواية التفصيل؛ و لا يخلو عن شوب إشكال، لإمكان كون وطى البكر تغييراً إلى النقص؛ و يردّ مع الحامل الثيّب نصف العشر، كما هو المشهور، و هو الأظهر؛ و مع جواز الردّ في البكر، فردّ العشر هو الأظهر.

فإن ردّ الحامل بعد الوطى، ردّ معها العشر إن كانت بكراً، و نصفه إن كان ثيّباً على الأظهر.

ص: 563

وهل يجوز ردّ الحامل مع الوطى في الدبر؟ الظاهر الجواز بالأولويّة، و يحتمل عدم ثبوت العقر هنا.

وهل يردّ بمثل هذا الوطى بعيبٍ غير الحمل ؟ الظاهر ابتناؤه على ثبوت المنفذ إلى الرحم، فيكون كالمتعارف، و عدمه فلا، و المرجع أهل الخبرة بهذا الفن.

و مقدّمات الوطى العاديّة أو الغالبيّة، لا تسقط ردّ الحامل في صورة الانفراد، و إلّا لغى اسقاط الوطى في المتعارف، كما أنّها لا تسقط ردّ غير الحامل.

و لو انضمّ إلى الحمل عيبٌ آخر، فالوطى لا يمنع الردّ، لأقوائيّة الحمل من الوطى، و إن كان هذا أقوى من غير الحمل، و لأنّه في الصّورة لا يكون تغييراً إلى النقص العرفيّ .

و الأظهر مسقطيّة الوطى بعد العلم بالعيب، لكشفه نوعاً عن الرضا بالبيع إمضاءً ، و المشكوك يحمل على الغالب بالتعليل الثابت في خيار الحيوان.

حدوث العيب عند المشتري

و العيب الحادث قبل القبض، في ضمان البائع، فلا يمنع الردّ بالقديم، بل يوجبه على الأظهر، و يحتمل ثبوت الأرش به أيضاً.

و كذا الحادث في زمان الخيار لا يمنع عن الردّ بخيار الحيوان، و لا بالعيب السابق، و الأظهر إيجابه للردّ، و كلّما يثبت الردّ بعيبٍ له الأرش يثبت الأرش به على الأظهر.

و العيب في المبيع الصحيح إذا أحدث في زمان الخيار، أو قبل القبض، فإنّه يوجب الخيار على الظاهر، و ما يوجب الردّ هو العيب، و ما يمكن مانعيّته، أو يتوهّم فيه هو المغيّر كما مرّ.

و أمّا العيب الحادث بعد القبض و بعد زمان الخيار، فالظاهر مانعيّته عن الردّ بالعيب السابق.

و المدار على بقاء المعيب بعينه مع الخصوصيّات الملحوظة في المعاملات نوعاً في صنف المبيع الخاصّ ؛ فلا يتقيّد في المنع بإيجاب الأرش، و لا بالتغيير الحسّي.

و يعمّ مثل نسيان الطحن و الكتابة فيما يشترى لطحنه أو لكتابته، و يلحظ فيه ذلك

ص: 564

إيجاباً و قبولاً؛ و لا يعمّ ما هو كمالٌ ، كتعلّم الصنعة.

و مع زواله حين الردّ لا يمنع عنه، الّا أن يكون الزوال غير مستقرٍّ، كبعض الأمراض.

و لو رضى البائع بالردّ مجبوراً بالأرش، أو غير مجبورٍ، جاز الردّ.

و الأرش فيه قيمة السلامة من العيب، لا النسبة من الثمن؛ فإنّه في صورة بقاء العقد، لامع زواله كما هنا.

تبعّض الصفقة عيبٌ مانعٌ عن الردّ و توضيح الكلام في فروعه

و من العيوب المانعة عن الردّ لزوم الشركة الغير الحاصلة قبل البيع، أو تبعّض الصفقة على البائع؛ فلو اشترى معيباً، فله ردّ الكلّ ، أو الأرش إن كان واحداً حقيقيّاً، أو مثل مصراعي الباب المتّحدين اعتباراً عرفاً؛ و إن كان لا على هذا الوجه، فإن كان يتضرّر البائع بالتفريق، فالاحوط ترك التبعيض في الفسخ، و يحتمل نفوذه، و خيار الباقي في الباقي، و لو اشتريا من واحدٍ واحداً معيباً غير واحدٍ حقيقي، أو اعتباريٍ على ما مرّ، لكنّه ممّا يتضرّر البائع بالتفريق فيه فاراد أحد المشتريين الردّ دون الآخر، فالأحوط ترك الفسخ الّا مع موافقة الشريك، و يحتمل ضعيفاً ما احتمل في الصورة السابقة.

و لو لم يتضرّر و لا اشترط الاجتماع، فالأظهر جواز التبعيض؛ و مع الشرط، فالاقوى عدم جوازه مطلقاً، أي في جميع صور إمكان التبعيض. و لو باع الاثنان من واحدٍ واحداً فردّ لأحدهما معيّناً، أو مشاعاً جاز؛ و لو باع الاثنان من اثنين فرد أحدهما إليهما جاز، و إلى أحدهما كذلك مع عدم الضرر في التبعيض، و معه فالأحوط الترك، و يحتمل نفوذه، و خيار البائع فيما بقى من ملكه قبل البيع في يد شريك البيع ضعيفاً، و الشركة لو كانت قبل البيع فحصولها بعد الردّ لا يكون عيباً، و إن اختلف أطرافها على الأظهر.

ظهور العيب فى المشترىٰ ربويّاً

إذا اشترى ربويّاً بجنسه فظهر العيب في أحدهما، فالأظهر جواز أخذ الأرش، و لا يلزم الربا الممنوع عنه.

ص: 565

عدم الأرش فى غير العيب المجوّز للردّ

و لو لم ينقص قيمة المعيب بالعيب المجوّز للردّ، فلا أرش معقول فيه.

ما يسقط به الردّ و الأرش

العلم بالعيب

يسقط الخيار بأطرافه مع العلم بالعيب على الظاهر، و أمّا مع علم البائع بعلم المشتري و علم المشتري بعلم البائع بحال المشتري فلا ينبغي الإشكال في عدم الخيار.

تبرّى البائع

لو تبرّى البائع من العيب، أي من عهدته، اي من التعهّد بالسلامة، أو من حكمه، أو من خصوص الضمان الماليّ ، سقط الخيار في الأوّلين، و خصوص الأرش في الأخير إذا رجع إلى شرط سقوط الخيار، أو عدمه و لو بالسبب المتجدّد، أو عدم الضمان؛ فإنّه كما أنّه ضدٌّ للالتزام فلا يثبت الالتزام و لا حكمه، التزامٌ بالعدم، فلا ثبوت لما التزم بعدمه؛ فلو تقوّم الثابت بالالتزام، فإنّه ينتفي بالتبرّي؛ و لو لم يتقوّم به - كما قد يحتمل في الأرش - انتفى بشرط عدمه.

لو لم يكن خيارٌ غير خيار العيب، فالتبرّى يسقط خيار العيب، و الخيار بالاقتضاء لا أثر له كي يسقطه التبرّى. و لو كان هناك خيار الحيوان أو المجلس، فخيار العيب يسقطه التبرّى؛ و يحتمل كون التبرّي التزاماً شرطيّاً بعدم الانفساخ بالتلف في زمان الخيار، أي بعدم الضمان المعاوضيّ التعبّديّ بالتلف في زمان الخيار، و إذا تعلّق القصد به و ظهر من الكلام لنفوذ الشرط فيما لم يعلم عدم تغيّره بالشرط، كشرط عدم ضمان الغرامة مع سببه.

زوال العيب قبل العلم

إذا زال العيب حين الردّ، فالأظهر سقوط الخيار ردّاً و أرشاً، الّا إذا فرض التضرّر قبل العلم بالعيب، فزال العيب موضوعاً لا حكماً، فلإجراء قاعدة الضرر بمجرّد حدوثه، بل العمل بإطلاق الأدلّة فيه وجهٌ .

ص: 566

التصرّف فى المعيب

التصرف المسقط على الوجه المتقدّم، يسقط الردّ على الأظهر، و إن كان فيما لا ينقص قيمته، و إن كان قبل العلم فضلاً عمّا بعده.

حدوث العيب فى المعيب

الأظهر سقوط الردّ بحدوث العيب فيما لا أرش فيه، لعدم نقص الماليّة.

الظاهر أنّه لا مانع من أخذ الأرش في الربويّين مع العيب، و الخيار، سقط الردّ بمسقطه أو لا، و قد تقدّم.

عدم الفوريّة في خيار العيب

الأظهر عدم الفوريّة في خيار العيب، و عدم التراخي إلى حدّ عدم العذر في التأخير، لإطلاق مرسلة جميلٍ ، و اشتهار التراخي فتوىً ؛ و إطلاقها منزّلٌ على الطريقة العرفيّة المستقرّة على ما ذكرناه، و إن كان الأحوط المصالحة في موارد الاختلاف.

إخفاء العيب و مسألة الغشّ

إرائة البائع سلامة المعيب بالخفيّ غشّ محرّمٌ ، دون الجليّ الّذي يسهل اختباره فلم يختبر المشتري بقول البائع، فليس غشّاً، الّا إذا استند الانخداع إلى خصوص البائع. ثم إن لم يتحقّق المقصود بالبيع، فهو باطلٌ ؛ و إن اشتمل عليه و على غيره، صحّ في المقصود، و يأتي فيه خيار التبعّض؛ و إن كان معيباً فقط، ففيه خيار العيب، و يحتمل فساد بيع المغشوش مطلقاً.

أحكام الخيار

الخيار موروثٌ

حقّ الخيار موروثٌ على حسب السهام فيما لا يتقوّم بخصوصيّةٍ زائدةٍ على الحياة، زائلةٍ بزوالها علماً أو احتمالاً. و لا يتبع إرث المال المملوك.

ص: 567

و في كيفيّة استحقاق الورثة للخيار وجوهٌ : أحوطها اعتبار رضى المجموع في الأعمال، و لو في البعض فيما يتبعّض خيار المورّث. و في غيره، لا بدّ من رضا الطرف أيضاً.

اجتماع الورثة على الفسخ

إذا اجتمع الورثة على الفسخ في الكلّ فيما باعه مورِّثهم، فإن كان عين الثمن موجوداً في ملكهم، أو بنحو لا يلزم من أدائها إلى المفسوخ عليه محذورٌ، أدّوها، و تملّكوا المبيع على الحصص؛ و إن لم تكن كذلك، فالأظهر أنّ الورثة لهم المبيع على الحصص، و عليهم الثمن من مالهم بعد أداء دين الميّت و لو من العين؛ و الضرر إن كان، فبإقدامهم على الفسخ الّذي لو لم يكن، لما توجّه عليهم دين الميّت؛ و وارث المبيع بعد الفسخ هم المالكون للعوض قبله، لا عند الموت.

و الفسخ يردّ ملك المبيع إلى مالكي العوض قبل الفسخ ملكاً تحقيقيّاً أو تقديريّاً، و لهم يقع الفسخ في الكلّ ، لا إلى الميّت و عنه إلى ورثته، و لا إلى الفاسخ و لو كان أحد الورثة؛ و الاحتياط هنا بالصلح و نحوه في محلّه.

و لو كان الخيار لأجنبيّ فمات، اتّبع القرائن في تشخيص كون الخصوصيّات الدخيلة في جعل الخيار له تقييديّةً فلا يورث، أو تعليليّة فيورث؛ فمع العلم أو الأمارة المعتبرة يعمل عليه، و إلّا فلا يورث، و لا حكم كلّي في هذا المقام.

يسقط الخيار بالتصرّف فيما يكون منه إجازة في المنتقل إليه يكون فسخاً في المنتقل عنه إذا انتفى احتمال الضدّ بعلمٍ أو أمارة معتبرة.

فينقذ المعاوضات في المنتقل عنه، و يحلّ ما يتوقّف حلّه على الملك بأوّلها و الأخذ فيها أو بمقدّماتها، لا بالصفة النفسانيّة، أو الإنشاء القلبيّ ، بل كما ينشأ الإجازة و الفسخ باللفظ، ينشئان بالفعل، و يكفى الاقتران بالملك في حلّ الأفعال، و سبق الملك المحقّق في الجزء الأوّل في تأثير الإنشاء بتمامه، و في تحقّق البيع الحقيقيّ المتأخّر عن أوّل الإنشاء أيضاً على ما عرفت.

ص: 568

لو اشترى عبداً بجاريةٍ

لو اشترى عبداً بجارية مع الخيار له فقال: «اعتقهما»، فإن قصد كلاًّ من الإجازة و الفسخ، فلتقديم الفسخ وجهٌ ، كما لو كانا من طرفين، و معه لا ينعتق العبد المملوك للبائع بالفسخ؛ و إن لم يقصد شيئاً منهما، نفذ عتق العبد المملوك للمشتري، و يبقى خياره؛ و إن قصد الفسخ قطعاً، نفذ عتق الجارية دون العبد؛ و إن قصد الإجازة فقط، نفذ عتق العبد فقط، كصورة عدم القصد.

و يحتمل في بعض الصور المتقدّمة صحّة العتق الفضولي بإجازة ذي الحقّ لعتق المالك كشفاً أو نقلاً، و جريان لوازمها على التقديرين؛ فما قدّمناه مبنيٌّ على خلاف هذا الاحتمال، و قد مضى في محلّه بيانه.

و لو كان الخيار للبائع و قلنا بجواز التصرّف فيما يتعلّق بعينه خيار الآخر، لم ينفذ عتق الجارية، لعدم الملك، و نفذ عتق العبد للملك. و إن كان الخيار لهما، فمع قصد الإجازة و الفسخ تقدّم الفسخ، كما مرّ، و إن قلنا بصحّة التصرّف في متعلّق خيار الآخر.

و مع عدم قصدهما، نفذ عتق العبد على البناء المذكور.

و مع قصد الفسخ خاصّة، نفذ عتق الجارية خاصّةً ؛ و مع قصد الإجازة خاصّةً و جواز التصرّف على ما مرّ، نفذ عتق العبد خاصّةً .

جواز تصرّف غير ذي الخيار

هل يجوز التصرّف المباشرى بالإتلاف و نحوه، أو المعامليّ في الملك في زمان خيار الآخر الفعليّ ، أو لا؟ الأظهر هو الجواز، و الرجوع بالفسخ إلى بدل المتلف حقيقةً أو حكماً، كالتالف بدون الاختيار؛ فهي متساويةٌ في نظر العرف المتّبع شرعاً لو لا الردع الواضح المفقود.

و لا فرق بين الأصليّ و المشترط. كما لا فرق بين جواز العقد الثاني و لزومه، و حيث يجوز التصرّف مع فعليّة الخيار، فيجوز مع شأنيّته.

ص: 569

إجارة العين في زمان الخيار

و تجوز الإجارة كالنقل، وهل يتدارك بالفسخ قيمة المنافع المستوفاة فيما بعد الفسخ بسبب الإجارة، كما إذا نقصت العين بما تنقص منفعته ؟ الأحوط ذلك.

المبيع يملك بالبيع

الأظهر ما هو المشهور من تملّك المبيع بنفس العقد، لا بانقضاء الخيار، و يتبعه جواز التصرّف، و ملك النماء، الّا الضمان فيما كان في ضمان الطرف و لو بكون التلف موجباً للانفساخ و ردّ المعاوضة، من دون فرقٍ فيما ذكرنا بين الخيار المتّصل الزمانيّ الخاصّ كخيار الحيوان، و الشرط إن كان، و غيره كخيار المجلس، و العيب، و ما يلحق به.

ضمان المبيع ممّن لا خيار له

مالك المبيع بعد قبضه لا يضمن تلفه الّا بالاختيار إذا كان في زمان خياره المختصّ به، بل الظاهر أنّ البيع ينفسخ من حين التلف، فيسترجع المشتري الثمن، أو بدله مع تلفه.

و الأظهر ثبوت الحكم في الثمن بعد قبضه مع خيار البائع المختصّ به؛ و كذا لا فرق بين تلف الكلّ و البعض؛ و أمّا وصف الصحّة، فتلفه يوجب الأرش، و لا يسقط به الخيار بالسبب الآخر.

وهل يثبت الحكم في غير خيار الحيوان، و الشرط المتّصل ؟ فيه تأمّلٌ .

و قد ظهر أنّ الضمان هنا معاوضيّ ، لا تغريم، الّا في تلف وصف الصحّة، و إتلاف ذي الخيار يسقط خياره مع الكشف عن الرضا، و إتلاف صاحبه لا يسقطه، و إتلاف الأجنبيّ يضمنه تغريماً للمالك حين الإتلاف، و يضمن الفاسخ للمفسوخ عليه معاوضيّا.

عدم وجوب تسليم المبيع و الثمن في زمان الخيار

الأظهر عدم وجوب التسليم على المتبايعين في زمان الخيار المتّصل المعلوم لديهما ثبوته بالشرع، أو بالشرط؛ و كذا مع الجهل بالخيار إذا قصدا معاملة العرف بلوازمها العرفيّة، بخلاف المنفصل من الخيار، فيتّجه وجوب التسليم مشروطاً بعدم الفسخ.

ص: 570

لا يبطل الخيار بتلف العين

الأظهر أنّه مع بقاء العقد و عدم انفساخه بالتّلف، فلا يسقط خيار ذيه به، بل الفسخ يسترجع المالك بدل التالف مثلاً أو قيمةً ، الّا فيما ثبت أو علم إناطة الردّ فيه ببقاء العين، كما في المعيب؛ و مع عدمه يؤخذ بإطلاق أدلّة الخيار لو لم يعلم بقاؤه من طريق العرف.

لو فسخ ذو الخيار، فالعين مضمونةٌ في يد الفاسخ و المفسوخ عليه.

ص: 571

فصل چهارم احكام العقود

اشاره

و هنا عدّة امور:

الأمر الاول: النقد و النسيئة

إطلاق العقد يقتضي النقد

إطلاق العقد بعدم اشتراط الخلاف يفيد التعجيل المتعارف في أمثال العوضين؛ فاشتراطه بالتصريح مؤكّدٌ، و الخيار ثابتٌ بالتأخير على أيّ حالٍ ، كما أنّه مع عدم الفوت له أو للحاكم الاجبار في زمانٍ يفوت بترك التسليم الواجب فيه.

يجوز اشتراط تأجيل الثّمن بما لا يكون العقد معه غرريّاً، لاحتمال الزيادة أو النقيصة.

لو باع بثمنٍ نقد أو بأزيد منه مؤجّلاً، فالأظهر صحّته بالأقلّ إلى الأجل، و يحتمل الخيار بتخلّف المقصود الكامل من الجاهل بالحكم، و الأظهر جريان ذلك في الأجلين المتفاوتين بالزيادة و النقصان.

عدم وجوب دفع الثّمن المؤجّل قبل الاجل

لا يجب دفع المؤجّل قبل الأجل، و لو تبرّع بالدفع، فإن كان اشتراط البائع التأخير أيضاً لم يجب عليه القبول، و إلّا فالظاهر عدم استحقاقه، للإبقاء في ذمّة المديون، فله التفريغ و لو بالرجوع إلى الحاكم؛ و كذا لو أسقط الأجل في الحكم؛ و أمّا في الموضوع، فالتبرّع إسقاط مراعى بالقبض، و لا يقين بالإسقاط المطلق فيه، بخلاف إنشاء السقوط.

ص: 572

وجوب قبول الثمن عند حلول أجله

إذا حلّ الثمن المؤجّل، وجب القبول على المدفوع إليه، و إلّا أجبره الحاكم، أو المديون، و إن لم يكن إجباره، قبض له الحاكم، أو نفس المديون عند تعذّر الحاكم، أو مطلقاً، و المقبوض بالقبض الجائز للدائن مملوكٌ له نماؤه، و عليه ضمانه، و الحفظ المضرّ غير واجبٍ على غير المالك.

و يمكن الاكتفاء بالتخلية في موضوع الأداء و حكمه في الشخصيّ و الكلّي فيما لم يمكن الأزيد منها من الإقباض بالكفّ . و على أيٍّ ، فإتلاف غير المالك بمثل الأكل، موجب لاشتغال الذمّة بالبدل، و لا يجوز تكليفاً بلا إذنه؛ و إذنه فيه بالعوض، يوجب الضمان؛ و الإتلاف بترك الحفظ الغير اللازم، لا يوجب الضمان.

عدم جواز تأجيل الثمن الحالّ

إذا حلّ الدّين، فالأحوط لو لم يكن أقوى، عدم جواز المعاوضة على التأجيل بزيادةٍ مؤجّلةٍ فيما لو دخل ذلك في أصل المداينة، كان رباً في البيع، أو القرض. و في جريان ذلك فيما حصل المقابلة بالشرط في ضمن عقدٍ لازمٍ آخر أو بالصلح، تأمّلٌ ، و الأظهر عدمه؛ أمّا المقاولة المحضة فلا أثر لها؛ كما أنّ بيع الحالّ بالأزيد مؤجّلاً قد يتحقّق فيه المبطل من حيث الربا، أو الصرف، و قد لا يتحقّق. أمّا المعاملة الاُخرى المتضمّنة في متنها لتمليك الزيادة المقصودة مع اشتراط التأجيل، فاحتيالٌ لا مانع منه، و يجوز تعجيل المؤجّل بنقصٍ منه، و كذا تعجيل البعض لتأجيل البعض الآخر بأجل آخر.

جواز بيع العين الشخصي المبتاع بثمنٍ مؤجّلٍ

إذا ابتاع ما باعه مؤجّلاً بشخصه أو مثله بما لا يساوي الثمن بل ينقص عنه من دون الاشتراط في البيع الأوّل، فالأظهر الجواز من جهة الربا في الربويّين المتفاضلين، مع مراعاة سائر شروط الصحّة، و كذا بيع الطعام المسلّم فيه مثلاً بالدراهم الّتي كانت ثمناً مع الاختلاف، و لا يلزم الربا.

ص: 573

صورة اشتراط احد المتبايعين

و أمّا مع الاشتراط في البيع الأوّل، فالأظهر عدم صحّة البيع الثاني إذا وقع وفاءً بالشرط المذكور لفساده، من دون اختصاصٍ بالربويّين، و لا بالطعام؛ كما أنّ الأظهر الجواز في الشراء بالزيادة على الثمن حتّى مع الاشتراط المذكور و في الربويّين، و إن كان الاحتياط في الترك فيما ذكرناه.

الأمر الثاني: ما يدخل في المبيع

اشاره

ما يقع من البيوع مورداً للشّك أو الاختلاف، يحمل في متعلّقه على العرف الخاصّ بالمتعاقدين، و إن لم يكن، أو لم يتّفق عليه، أو تعذّر معرفته، أمكن الترجيح بموافقة الأوسع الشامل لهما من عرفٍ أو لغةٍ ، لا مع المخالفة و توافقهما على قصد المخالف المختلف فيه، و إلّا حصل الإجمال، فيتوقّف في غير الآثار المشتركة.

و لو تعارض العرف و اللغة الغير المهجورة، صار مجملاً، و المهجورة كالعدم.

و القرائن يعمل و يرجّح بها. و عرف الشرع لمن جرى عليه في معاملاته، عرفٌ خاصٌّ موضوعاً و حكماً.

و تمليك الشيء مستلزمٌ لتمليك لوازمه العاديّة إذا كان بالدالّ المتعارف المناسب لتمليك الشيء بلوازمه، و عدم الالتفات إلى بعض اللوازم كبعض الأجزاء حين البيع، غير ضائر مع المعرفة بالمعظم تفصيلاً و بغيره إجمالاً، و لو سابقاً على الإنشاء الناشي عنها.

الكلام فيما يدخل في المبيع إذا باع بستاناً

فمن باع بستاناً دخل فيه الشجر، و النخل، و الأرض، و السُور، و المجاز، و المشرب، وبيت العامل، لا بيت غيره، الّا مع عرف خاصّ ، أو شرط خاصّ .

الكلام فيما يدخل في المبيع إذا باع داراً

و من باع داراً، دخل فيها الأرض، و الأبنية، و البيوت العرضيّة، و غيرها، عن العالي و السافل، الّا مع استقلال العالي بالطريق و سائر اللوازم غير الباب المشترك، و ما اشترك

ص: 574

من الممرّ بين العالي و السافل.

و يدخل المثبتات للدار؛ و في حجر الرحى التحتاني و الخوابي مع الإثبات، تأمّلٌ ، و لا تدخل المنقولات المحتاج إليها في الدار؛ و تدخل مفاتيح المغاليق المثبتة، دون الأقفال المنقولة؛ و لا تدخل النخل و الشجر في الدار، الّا مع عدّها تابعةً و من مكمّلات الدار، الّا مع الشرط. و منه ما إذا قال: و ما أغلق عليه باب الدار؛ و النخلة المستثناة للبائع له الممرّ إليها و المخرج، و ما تشغله بأغصانها، و ما يلزم الانتفاع بها استحقاقاً لا ملكاً، و لا أزيد منه.

الكلام فيما يدخل في المبيع إذا باع ارضاً

و لا يدخل الشجر في بيع الأرض أيضاً، من دون فرق بين المستخلف و غيره، و لا بين المجزور في الأوّل و غيره، و الجزّة الاُولى و ما بعدها؛ فالاُصول و ثمراتها للبائع، الّا مع الشرط.

و من باع النخل و الشجر، دخل فيه الكبير و الصغير، دون الأفراخ الّتي لا يصدق عليها الشجر؛ و الأفراخ المتجدّدة في ملك المشتري، ليست - كالأصل - واجب الإبقاء؛ فلمالك الأرض إزالتها في موقعها؛ و لو انقلعت الأشجار، فليس للمشتري غرس الشجر مكانها، و لا إبقاء اُصولها.

لو باع نخلاً قد أبرّ ثمرها فهو للبائع

و من باع نخلاً مؤبّراً فالثمرة للبائع، كسائر الأشجار الّتي لا فرق فيها بين المؤبّر بالإصلاح و غيره؛ و أمّا غير المؤبّر من النخل، فمع وقوع البيع فيما يقرب وقت التأبير فالثمرة للمشتري، كما عليه حكاية الإجماع في عدّة كتبٍ ؛ و مع وقوعه بعد صلاح الثمرة و كمالها، احتمل الخروج عن المبيع، و الأحوط الصلح مع عدم الاشتراط الذي هو المتبع مطلقاً في الدخول و الخروج.

ص: 575

لو انتقل النخل بغير البيع

و في إلحاق سائر المعاوضات في البيع في الدخول وجهٌ ؛ كما أنّ الأظهر أنّ المؤبّر بالرياح، كما أبّره البائع.

و لا أثر للتأبير في فحولة النخل، فثمرتها مطلقاً للناقل. و لو باع المؤبّر مع غيره في نخلين أو نخلةٍ واحدةٍ ، من واحدٍ أو أكثر، فلكلّ من المؤبّر الخاصّ و غيره حكمه في الدخول و الخروج.

استحقاق المالك تبقية الثمرة على الأصول

و يستحقّ التبقية إلى زمان الصلاح لمالك الثمرة بشرائها، أو استثنائها، أو خروجها عن المشترىٰ ؛ و الحدّ صلاح شخص كلّ نخلةٍ ، فإن جهل و لم يتعيّن بالشرط، و لا بالرجوع إلى أهله جاز الإجبار على القطع مع أداء الأرش، فيما لم يزد ضرره بأدائه على الضرر المتعارف العاديّ ، كما يزيد إبقاؤه الغير المستحقّ ، لكن الأرش، فيه تأمّلٌ . و لو اندفع الضرر بقطع البعض، لم يقطع الكلّ . و لو اندفع بترك بعض لوازم الإبقاء، لم يتعيّن الّا الجامع بين القطع و ترك البعض المذكور.

و لو كان الإبقاء ضرريّاً على مالك الأصل بضررٍ عاديّ ، لم يجز القطع و لا الإجبار عليه، كان البائع مالكاً للثّمرة لبيعه الأصل، أو مالكاً للشجرة لبيعه الثمرة؛ و لو خرج عن العادة، لم يستحقّ التبقية المضرّة بواسطة النقل فوق العادة بحيث يخاف منه على الأصل؛ و في لزوم المعاملة حينئذٍ مع الجهل تأمّلٌ ؛ و كذا في الأرش مع القطع و عدم الفسخ.

و لو كان السقي مضرّاً لأحدهما و تركه للآخر، و كان الضرر عاديّاً، قدّم مصلحة مالك الثمرة؛ و إن كان زائداً، لم يستحقّ التبقية بلوازمها، و في اللزوم مع الجهل تأمّلٌ ، و الأرش كما مرّ.

الأحجار المخلوقة تدخل في بيع الأرض

و الأحجار المخلوقة و ما يجري مجراها داخلةٌ في بيع الأرض، بخلاف المدفونة؛ فإنّها

ص: 576

كالكنوز، و المعادن القابلة للاستخراج خارجةٌ ، و يتخيّر المشتري الجاهل في المخلوقة إذا كانت مضرّةً بما يشتري الأرض الخاصّة لأجلها من المنافع، و له إزالة المدفوع، و الإجبار عليها، و الاُجرة ما دامت غير خارجةٍ ، و الأمر بالتسوية، و الأمر بالتفريغ من المدفونة، و إن لم يمكن الإجبار على التفريغ، و لم يمكنه التفريغ، فله الفسخ مع الجهل.

الأمر الثالث: القبض

ماهيّة القبض

و هو «الاستيلاء الخاصّ الذي لو كان من غير المالك و بلا إذنه كان غصباً»، و يتحقّق بالتخلية المؤثّرة في الاستيلاء الخاصّ في غير المنقول، و إنّما تؤثّر مع ملحوقيّتها بأخذ المفتاح و نحوه بحيث لو فرض منقولاً كان في يد المشتري؛ فلا بدّ من كونه في اليد إمّا تحقيقاً في المنقول، أو تقديراً عرفاً في غيره.

القول في وجوب القبض

لو امتنعا عن التسليم بلا ارتباط بين الامتناعين، أجبرهما الآمر بالمعروف؛ و مع الارتباط أجبر الحاكم مَن هو السبب منهما؛ و لو تشاحّا في البدءة، سقطت الدعوى، و اُجبرا على التقارن و نحوه؛ و لو لم ينفع الإجبار، كان لغير الممتنع الحبس، و لو مع التعذّر المفوّت للوقت المتعارف في المفوّت إليه الخيار. و لو قبض بلا إذنٍ فيما له تركه، جاز الاسترداد، و وجب الردّ تكليفاً.

وجوب تفريغ المبيع من أمواله

يجب تفريغ المبيع من أموال غير المشتري شرطيّاً في البيع كنفس التسليم؛ و مع عدم التفريغ، جرى حكم عدم التسليم، و إن تحقّق أحكامه بما أنّه قبضٌ لا بما أنّه شرطٌ في البيع المتقدّم؛ و لو امتنع المشتري بترك التفريغ المطالب عن الانتفاع اللائق المعتاد بالمبيع، فله الاُجرة لتلك المنفعة المفوّتة، و إن كانت أزيد من المستوفاة على وجه، و كذلك العكس في الظاهر.

ص: 577

أحكام القبض و هي التي تلحقه بعد تحقّقه
انتقال الضمان

إذا تلف المبيع المعيّن قبل قبضه، كان من مال بايعه، فيتلف مملوكاً له، و ينتقل الثمن حينئذٍ إلى المشتري.

و لا يعتبر في القبض الناقل للضمان وقوعه بإذن البائع فيما له الإذن و عدمه. و في الاكتفاء في نقل الضمان بالتخلية الّتي هي تمكين من فعل البائع لا مطلقاً مع عدم إمكان الأزيد منها ممّا يؤدّى إلى الاستيلاء المطلق، وجهٌ .

و إتلاف المشتري، بمنزلة قبضه. و إتلافه جهلاً بتغرير البائع، بمنزلة إتلاف البائع في هذا الحكم. و في إتلافه جهلاً لا بتغرير البائع تأمّلٌ ، لا يترك فيه الاحتياط.

و إتلاف البائع يوجب الانفساخ، كالتلف في يده على الأظهر. و إتلافه لما في يد المشتري بغير الإذن من البائع، يوجب تغريم البائع بالبدل، لا رجوع المشتري إلى الثمن على الأظهر.

و إتلاف الأجنبي قبل القبض، يتأمّل في حكمه، و الأظهر هو الانفساخ و الرجوع إلى الثمن، و رجوع البائع إلى المتلف بالبدل.

و تلف الثمن المعيّن، كتلف المبيع فيما ذكر على الأظهر. و في جريان الحكم في سائر المعاوضات وجهٌ قويٌّ .

تلف بعض المبيع

و تلف بعض المبيع يوجب الانفساخ في البعض إذا كان ممّا يقسّط عليه الثمن، و إلّا أوجب الخيار، فله الردّ إلى البائع في التعيب قبل القبض و لو بمثل هذا النقص؛ وهل له الأرش كالسابق على العقد؟ فيه تأمّلٌ فيما عدا التغريم في بعض الصور بقيمة العيب.(1)

ص: 578


1- . بلغ المقام بحمده تعالى، و الصلاة على رسوله محمدٍ و آله الطاهرين، ليلة الخميس
بيع المكيل و الموزون بغير التولية قبل قبضه

هل يجوز بيع المكيل أو الموزون بغير التولية قبل قبضه، أو لا؟ الأظهر الجواز على كراهية شديدة، و الأحوط المنع.

لو دفع دراهم إلى من له عليه طعامٌ ، و قال: «اشتر بها لنفسك طعاماً»، فالأظهر استفادة الانتفاع لا الملك من اللام؛ فالمأذون، هو الشراء النافع بإيقاعه لمالك الدراهم، و القبض له أوّلاً، و لنفس المأذون ثانياً.

لو كان له طعامٌ على غيره فطالبه في غير مكانه

لو كان له طعامٌ على غيره من سلم أو قرض، فطالبه فيما لا يخلو عن إضرارٍ من الأمكنة البعيدة عن محلّ المعاملة، فإن كان بقيمته في ذلك المحلّ الأوّل أو انقص، فله المطالبة فيما لم يتضرّر المديون بتحصيله من جهةٍ اُخرى، أو تضرّر بتقصيره في الغيبة، و إلّا فللدائن الفسخ، كما له الإلزام بقيمة المحلّ الأوّل؛ و إن كان قيمته أزيد ففي جواز المطالبة و الإجبار فيما كان بتقصير المديون في الغيبة تأمّلٌ ، و له الإلزام بقيمته في المحلّ الأوّل، كما أنّ له عدم رفع اليد عن الخصوصية و الفسخ.

و يحتاط لزوماً في الإلزام بالقيمة في الموردين باختيار الأقلّ ضرراً على المديون من الفسخ و الإلزام المذكور؛ و إن كان اشتغال الذمّة بالغصب، ففي جواز المطالبة

بالمثل أينما وجده و إن غلا ثمنه، تأمّل، و يحتمل لزوم المثل بماله من الماليّة من أوّل الغصب إلى تلفه، و إلى تعذّر المثل إن تعذّر فقيمته الغالبة إلى زمان التعذّر، و هو العالم.(1)

ص: 579


1- . بلغ المقام بعونه تعالى ليلة الخميس الرابع عشر من صفر الخير من سنة ألف و ثلاثمائة و سبعة و تسعين من الهجرة النبويّة صلوات اللّٰه على مهاجرها و آله الأطهرين،بيد العبد محمّد تقي ابن محمود الغروي الجيلاني غفر اللّٰه لهما، و نسأله التوفيق لما يرضيه بعافيته، إنّه بالاجابة جديرٌ، و عليها قديرٌ.

الأمر الرابع: اختلاف المتبايعين

اشاره

إذا اختلف المتبايعان في قدر الثّمن، فالقول قول البائع بيمينه مع بقاء المبيع قائماً بعينه، من دون فرق بين الثمن الذمّي و المعيّن.

و إذا اختلفا في تأخير الثّمن، أو مدّة الأجل، فالقول قول الموافق للإطلاق بالنسبة مع يمينه.

و إذا اختلفا في قدر المبيع، فالقول قول البائع المنكر للزيادة، أو التعدّد على الأظهر في الصور.

و لو اختلفا فيما هو المبيع تحالفاً و ترادّا

و لو اختلف ورثة المتعاقدين، فالقول قول ورثة المشتري في قدر الثمن مع اليمين، و ورثة البائع في قدر المبيع مطلقاً مع اليمين، بلا تفصيل بين بقاء السلعة و عدمه على الأظهر.

إذا قال: «بعتك حُرّاً»، فقال: «بل عبداً»، أو قال: «بعتك بحرٍّ»، فقال: «بل بعبدٍ»، قدّم قول مدّعىِ الصحّة بيمينه، من دون فرق بين الكلّي و المعيّن؛ و إذا ادّعى الفسخ من له الخيار، فإن كان مدّعاه فسخاً غير ظاهر لغيره، فالأظهر تقدّم قوله بيمينه، و إلّا فمدّعي بقاء العقد، يسمع قوله بيمينه.

الأمر الخامس: شروط صحة الشرط

كونه داخلاً تحت القدرة

أحدها: أن يكون مقدوراً للمشروط عليه؛ فما لا يقدر عليه المشروط عليه ممّا يمكن تحقّقه، لا يصحّ اشتراطه، كاشتراط جعل اللّٰه الزرع سنبلاً؛ و كذا فعل الثالث الّذي لا ارتباط للمشروط عليه به؛ و كذا الوصف الاستقبالي المنتزع من ذلك الفعل، أعني مثل

ص: 580

بلوغ الزرع سنبلاً، و كذا اشتراط ملك أحد الأمرين المذكورين على المشروط عليه بنفس الشرط المتعلّق بالنتيجة، بخلاف اشتراط الوصف الحاليّ الممكن تعلّق الإخبار به بالتوصيف المفيد له و للارتباط، و إن كان منشأ الاتصاف فعل غير المشروط عليه؛ و كذا ما تحت قدرة المشروط عليه من مقدّمات فعل اللّٰه تعالى، دون مجموعها الّذي بعضها غير معلومٍ و لا مقدورٍ.

و لو شرط المقدور ثمّ طرأ الامتناع و التعذّر، تخيّر المشروط له في الفسخ فيما ارتبط الشرط بالمشروط فيه.

و لو شرط البيع من «زيد»، فامتنع من القبول للبيع، فإن أراد البيع من قبله بالإيجاب فلا خيار؛ و إن أراد البيع الحقيقي و إيقاعه بتحقّقه بمقدّماته فطرء الامتناع، تخيّر في الفسخ للعقد؛ و إن كان ممتنعاً من الأوّل و إنّما تخيّل الإمكان، بطل الشرط، لعدم القدرة واقعاً.

وجود الغرض العقلائى

ثانيها: أن يكون فيه غرضٌ معتدّ به عند العقلاء نوعيّاً أو شخصيّاً؛ فلا تأثير لما يكون لغواً من الالتزامات الشرطيّة، كغير الشرطيّة منها.

عدم مخالفته للشرع

ثالثها: أن لا يكون مخالفاً للشرع بمخالفة مجموع الكتاب و السنّة؛ فلا يصحّ اشتراط فعل الحرام، أو ترك الواجب، أو ثبوت وضع اختصّ بسببٍ غير الشرط، بخلاف ما لم يختصّ بدليل و أمكن سببيّة الشرط له بعموم دليله، و شرط التكليف الثابت، أو المنتفي من شرط غير المقدور، بخلاف العمل بالتكليف الثابت فيجوز. و شرط المباح بالمعنى الأعمّ فعلاً أو تركاً، سائغٌ إذا لم يثبت لزوم إباحته.

عدم تنافيه لمقتضى العقد

رابعها: أن لا يكون منافياً لمقتضى العقد، و إلّا بطلا إن لم يتحقّق شيء من قصد العقد و الشرط، و إلّا فخصوص غير المقصود باطلٌ ؛ و أمّا المقصود، فيصحّ إن لم ينتف شيءٌ

ص: 581

من شروطه، كالضمنيّة بناءً على اعتبارها في نفوذ الشرط.

عدم الجهل به
اشاره

خامسها: أن لا يكون مجهولاً جهالة توجب غرريّة البيع، و إلّا بطل البيع للغرر، و الشرط بناءً على اعتبار الضمنيّة، و سيأتي ما فيه، و أمّا الشرط المتعلّق بما فيه غرض، شخصي، لا نوعي، و لا يؤثّر في ماليّة العوضين نوعاً، فلا يضرّ الجهل به على الأظهر.

اشتراط عدم الاستلزام للمحال

و أمّا اشتراط عدم الاستلزام للمحال فيدخل في اشتراط المقدوريّة، أو اشتراط كونه سائغاً، و هو أخصّ منهما، امّا كونه غير مخالف للكتاب و السنّة، أي لحكم الشّرع بما يدلّ عليه من الكتاب أو السنّة.

الالتزام به في متن العقد

سادسها: أن يكون التقييد المشتمل عليه الشرط، مذكوراً في متن العقد، أو مدلولاً عليه بما يكشف كشفاً معتبراً عن ابتناء العقد عليه حسب ابتنائه على الملفوظ ضمناً.

هذا في التقييد، و أمّا الشرط المشتمل على معاملةٍ ، أو نتيجتها فلا بدّ له من انشاء مستقلّ ، و لا يكفى فيه انشاء العقد الكافي في شروطه و قيوده كمتعلّقاته؛ و لا بدّ من وجدان تلك المعاملة لشروطها حتّى ما يرجع إلى ما ينشأ تلك المعاملة، بحيث لم يكن مانعٌ عن إنشائها بالالتزام الشرطي، و هذا فيما يتبنى العقد عليه.

و أمّا الابتدائي - أعني ما لا يتعلّق بعقدٍ آخر و إن كان ضمنيّاً - فيتبنى نفوذه على نفوذ الشرط الابتدائي؛ فما احتاج إلى انشاءٍ مستقل، لا بدّ في إنفاذه من مساعدة اللغة، أو الفهم العرفيّ من دليل الشرط، و ثبوت الطريقة العرفيّة على إيجاد المعاملة الخاصّة بصيغة الشرط، أو الأعمّ منها؛ و لا يبعد ثبوت ذلك فيما لا يختصّ الإنشاء فيه عندهم بكاشف خاصّ ، و كذا الاختصاص شرعاً.

تعليق الشرط إن أوجب تعليق البيع، بطل البيع المعلّق، على ما مرّ في محلّه، و إلّا -

ص: 582

كما هو الغالب - فالأظهر عدم بطلان الشرط بالتعليق على المحتمل.

الظاهر ثبوت الخيار بتخلّف الشرط مطلقاً، و وجوب العمل بالفعل المشروط.

و حيث إنّه يوجب الاستحقاق و لو بغير الملك، فالأظهر جواز الإجبار على العمل المشروط؛ و مع تعذّره الطاري، فله مطالبة ماليّة العمل المستحقّ بالشرط، أو تفاوت المقيّد و غيره، و يحتاط بالصلح هنا مع الاختلاف إن فرض.

و يجوز الفسخ مع تعذّر الإجبار، بل مطلقاً فيما يضرّ الإجبار بالنقص من الشأن في أحد الوجهين، كما له مع التعذّر الأرش، أو قيمة العمل المتقوّم بنفسه على الأظهر، و الأرش فيما كان قيداً لطرف المعاوضة لا لنفس التعويض. و في ثبوته في التعذّر الابتدائيّ ، تأمّل، منشأه عدم التزامهم بالإطلاق، و التزامهم في وصف الصحّة، و هو أيضاً مقتضى إطلاق ما عن «التذكرة» في المقام، الفرق خلاف الطريقة العرفيّة في المعاوضات المشروطة.

لو تعذّر الشرط و خرج العين عن السلطنة

إذا تعذّر الشرط فللمشروط له الخيار؛ فإن تلفت العين المبيعة قبل الفسخ تلفاً حقيقيّاً أو حكميّاً، فالأظهر في الجميع هو الرجوع بالفسخ إلى البدل، حتّى في العقد الجائز الواقع قبل الفسخ؛ و كذا فيما كان التعذّر بنفس التصرّف المخالف للشرط فيما لم يتعلّق حقّ الشارط بنفس العين. و لا يخلو ثبوته عن وجهٍ في مثل شرط عتق عبدٍ خاصٍّ ، بحيث يحتاج بيعه إلى إذن الشارط.

للمشروط له إسقاط حقّ الشرط فيما كان حقّاً له محضاً قابلاً للسقوط بالإسقاط، كما في شرط عمل يوجب تخلّفه الخيار، أو شرط الخيار، و كذا شرط عتق عبدٍ خاصٍّ على الأظهر.

تقسيط الثمن على الشرط

يعمل في شرط المقدار في أحد العوضين، على القرائن؛ و مع عدمها، فالأصل في أجزاء المبيع أو الثّمن، هو معاملة الجزئيّة كسائر الأبعاض، و إن عبّر عنها بلفظ الشرط،

ص: 583

ففي صورة تبيّن النقص، يتخيّر المشتري للتبعّض؛ و في صورة تبيّن الزيادة يتخيّر للشركة فيما كان تحديداً من الجانبين، كما هو الظاهر. و قد يستفاد شارطيّة البائع أيضاً، فيكون له أيضاً الخيار لتعلّق غرضه ببيع ما لم يزد و لم ينقص ممّا شرطه من المقدار، فيتسلّط على الفسخ إن لم يفسخ المشتري بخياره.

و في موارد التقسيط يفرض كلّ جزءٍ من مختلف الأبعاض قيمةً زائداً بما يبلغ به المجموع المقدار المشروط، فيكون قيمة الموجود كقيمة الأبعاض المختلفة الموجودة من الثمن، لأنّه هو التقويم المتقوّم عليه في المعاملة.

حكم الشرط العقد الفاسد

إذا فسد الشرط، فهل يفسد العقد المشروط به، أو لاٰ؟ و محلّ البحث أن يبقى التزامان بيعاً و شرطاً، و يفسد الثاني مدار الحكم على وحدة المقصود بالتمليك و متعلّق الرضا بتمليكه، و تعدّده، و أنّه الواحد المقيّد، أو المتعدّد بالتحليل إلى ذات المقيّد و المقيّد بما هو كذلك؛ فإن علم بأحدهما في مورد، عمل به؛ و إلّا فالمقوّم عقلاً أو عرفاً أو بحسب الأمارات الشخصيّة، يفسد العقد بفساده، اُخذ عنواناً، أو شرطاً، و غيره لا يُفسد، و ظهور الاشتراط في الثاني.

و ذو الأجزاء إذا بيع، اتّبع القرائن، و مع عدمها يترجّح الصحة، و خيار التبعّض كبيع هذه العشرة أصوع من الحنطة إذا ظهر بعضها ممّا لا يملكه البائع.

هل يثبت الخيار للمشروط له إذا فسد الشرط مع جهله بفساده، أولا؟ فيه تأمّلٌ . و لو أسقطه المشروط له فيما يفسد العقد بفساده، أي رضى بالعقد على المجرّد، فلا يصحّ مع عدم وروده على المجرّد، كما ذكرناه؛ و يصحّ مع وقوعه عليه بلا رضىً إذا لحق الرضا، كما في الفضوليّ ، و المكره، كما ذكره القائلون بالإفساد.

لو ذكر الشرط الفاسد قبل العقد، فمع الدلالة الواضحة على وقوع العقد مبنيّاً، يؤثّر في فساد العقد، كما يؤثّر الصحيح في أحكامه، لكنّه قد مرّ محلّ الإفساد و عدمه، كما مرّ عدم لزوم الذّكر في متن العقد في تحقّق الإناطة و حكمها، و أنّه لا بدّ من سائر الشّروط فيما يلزم فيه الإنشاء المستقلّة للمعاملة الاُخرى بالاشتراط.

ص: 584

فصل پنجم احكام العيوب

المراد من العيب

العيب: «خروج الشيء عمّا عليه غالب أفراد نوعه بما يكون به النقص في الرغبات النوعيّة المستلزمة للنقص الماليّ من قِبَلها»، و يقابله السلامة؛ و في قبالهما الكمال بالزيادة، أو الشدّة في التأثير في الآثار المرغوبة، و الفساد بعدم التأثير رأساً؛ و الغلبة الصنفيّة مقدّمةٌ على النوعيّة في تشخيص العيب.

المرض المنقص في القوّة، عيبٌ و لو كان حمى يوم في يوم العقد أو قبل القبض أو قبل مضيّ زمان الخيار؛ و كذا سائر الأمراض المعهودة الموجبة للنقص قوّةً و أثراً و ماليّةً .

الحمل في الإماء عيبٌ يردّ به ما دام الحمل، أو أثره من النقص في القوّة، و كذا في الحيوانات مع النقص بالحمل، أو بالوضع على الأظهر.

الثيبوبة ليست عيباً فيما تغلب فيه، كالكبيرة المجلوبة، بخلاف ما لا تغلب فيه. و مع اشتراط البكارة يثبت خيار التخلّف فيما ليس عيباً. وهل يثبت الأرش بعد الوطى الّذي يعلم به التخلّف ؟ يحتمل ذلك، بل لا يخلو عن وجهٍ موافقٍ لرواية «يونس» المشهورة عملاً، كما عن «الدروس». و لو رجع الشرط إلى شرط عدم الوطى، فلا شيء بوجدانها غير عذراء.

عدم الختان عيبٌ مع العلم بعدم الجلب من بلاد الشرك، و العلم بعدم الكون ممّن لا يتديّن بالختان؛ و مع عدمهما، فلا عيب حيث لا إحراز للغلبة الكاشف عن الالتزام لُبّاً، مع ندرة المتنصّر الّذي لا يعتقد بالختان و وجوبه في مكان البيع و زمانه. و غير

ص: 585

المجدّر في سنّ يحتمل فيه التأثير عيبٌ ، لأنّ المخوف به مخالفٌ للغالب المأمون من هذه الجهة.

عدم حيض الأمة

عدم حيض الأمة التي من شأنها التحيّض المعلوم بمضيّ شهر خالياً منه غالباً، عيبٌ تردّ به على الأظهر، و لا يلزم طوله إلى ستّة أشهرٍ. و التصرّف الغير المغيّر و غير الكاشف عن الرضا غير مسقطٍ كما مرّ، أمّا كونه عيباً، فلكونه كاشفاً عن المرض الّذي يغلب السلامة عنه، و أمّا كونه قبل البيع، فلبُعد حدوثه بعده بالنسبة إلى الأزمنة الطولية السابقة على البيع بحيث لا يعتنى في العرف بهذا الاحتمال البعيد محتملة.

الإباق عيبٌ يردّ به إن كان حادثاً عند البائع، أو في ضمانه، و المسلّم ما كان ملكةً ؛ فكفاية المرّة و لو كانت قصير المدّة، لا تخلو عن تأمّلٍ .

الثفل الخارج عن العادة

الثفل الخارج عن العادة المختلفة في أصناف المبيع و أنواعه إذا لم يعلم بحدّه يردّ به البيع؛ فإن تميّز عن غيره فالأظهر أنّه بخيار التبعّض، و لا أرش فيه.

و إن لم يتميّز، فالأظهر أنّه بخيار العيب و فيه الأرش، فإن لم يختلف في زمان البيع و الضمان فهو، و إلّا فله صورٌ لعلّها مختلفة الحكم.

رد المملوك من أحداث السنة

يردّ المملوك من أحداث السنة التي مبدؤها يوم الاشتراء، و هي الجنون، و الجذام، و البرص؛ و في القرن تأمّلٌ لا يترك فيه الاحتياط، و الخيار ثابتٌ ما لم يتصرّف فيه المشتري بما يغيّره، أو تصرفاً كاشفاً عن الرضا، كما كان بعد ظهور هذه الأمراض و معلوميّتها، فلا ردّ مع التصرّف بأحد النحوين.

و هل يؤخذ الأرش كسائر العيوب الموجبة للخيار؟ فيه تأمّل، و لا يترك فيه الاحتياط لنقل الإجماع على المساواة مع سائر العيوب في الأرش حيث لا ردّ، و في التخيير فيما فيه الردّ.

ص: 586

يتعيّن العيب في سوق المعاملة بموافقة المبيع لأغلب أمثاله المبيعة في ذلك المكان و عدمها؛ فالكفر في المجلوب الكبير ليس عيباً، الّا في السوق الّذي يندر فيه بيع المجلوب أو الكافر، و كذا سائر الأوصاف يعلم التعيّب فيها و عدمه بملاحظة أغلب ما يباع في ذلك السوق الخاصّ لأغراض نوع أهله.

الأرش

المراد من الأرش

و هو هنا المال المأخوذ بدلاً عن نقصٍ مضمونٍ بلا تقديرٍ.

فما يثبت على المطالب، نسبة ما بين الصّحيح و المعيب من ماليّة الصحيح، لا قدر التفاوت مطلقاً على الأظهر، و إن كان الأحوط الصلح في صورة عدم موافقة الأمرين المذكورين.

وهل يتعيّن على البائع أداء نسبة التفاوت من عين الثمن إذا طلبه المشتري ؟ فيه تأمّلٌ ، و هو الأحوط، و إن كان الأظهر العدم.

وهل يتعيّن النقد على البائع إذا أراده ذو الخيار؟ الأظهر الأحوط ذلك، الّا أن يكون الثمن من غير النقود، فلا يبعد كفاية أداء الأرش من كلٍّ من الثمن أو غيره من النقود.

المأخوذ أرشاً نسبة التفاوت بين قيمتي الصحيح و المعيب، لا مقدار التفاوت، و يتحدّان في المعاوضات الغالبة الواقعة على ثمن المثل.

إذا تعارض المقوّمون بأن اختلفا في النتيجة لاختلاف النسبة الملحوظة في الأرش، فإن تصالح المتعاملان بغير التنصيف، أو بالتّنصيف على طريقة المشهور، أعني تنصيف مجموع القيمتين و أخذ التفاوت من الثمن، أو على طريقة «الشهيد» من أخذ مجموع كسرى النصفين المختلفين في القيمة من الثمن فهو؛ و إلّا اختار الحاكم بينهما إحدى النسبتين فيما يؤدّى نظره إليه من أحد الطريقين، فيما لم يترجّح عنده إحداهما، و إن توقّف في الطريقين، عمل بالأصل في نفي استحقاق الزيادة على المتّفق فيه.

ص: 587

فصل ششم ربا و احكام آن

اشاره

«ربا» در لغت «زيادتى» و «زايد» است؛ و اطلاق آن بر معاملۀ ربويّه، از قبيل اطلاق اسم جزء بر كل است.

و معاملۀ بيعيّه يا قرضيّه بر زيادتى از طريق معامله بر مجموع زايد و مزيدٌ عليه، حرام است، يعنى فعل متعلّق بر زايد، حرام است؛ و چون تميّز و انحلال ندارد، پس معاملۀ متعلّقۀ بر زايد و مزيدٌ عليه - چه بيع باشد و چه قرض - حرام است.

و از اعظم محرّمات است. و منافات با اعظميّت حرمت آن بالنسبه به كثيرى از محرّمات ندارد، طريق شرعى براى احتيال، مثل عدم فارق بين زنا و نكاح در كثيرى از انواع، مگر مجرّد اجراى صيغۀ با شروط اگر چه به نحو انقطاع باشد. و نظاير آن زياد است.

نحوۀ حرمت ربا

و ممكن است تحريم ربا عبارت از تحريم مولوى زايد و مزيدٌ عليه باشد؛ و لازمۀ آن تحريم وضعى معاملۀ متعلّقۀ به آن است؛ پس حرمت معامله، يا تشريعى است، يا مولوى از باب تحريم اعانت، و تحريم مولوى نفسى متعلّق به نفس عوضين است كه مستلزم فساد معامله و معاوضه است؛ و شرط زياده در اين مقام، در حكم جزء است و مستلزم فساد معاملۀ مشروطه است بنا بر اظهر.

و ربا در بيع و قرض ثابت است؛ و در ساير معاوضات، احوط ثبوت آن است؛ بلكه آنچه در عرف، جارى مجراى بيع باشد، خالى از وجه نيست.

ص: 588

شرايط تحقّق ربا

و معتبر است در تحقّق ربا و حرمت آن در بيع، اتّحاد عوضين در جنس؛ و تفاضل در آن؛ و تقدير به كيل و وزن. و در قرض معتبر نيست جز اشتراط نفع به سبب زيادتى در عين يا صفت.

ضابطۀ اتّحاد در جنس (1)

و مراد از اتّحاد در جنس، اشتراك در اسم نوعى است از انواع متغايره كه عرف براى هر نوعى اسمى وضع كرده، مثل گندم و برنج، مگر آنكه اصالت و فرعيّت بين آنها اگر چه به ارشاد شرع باشد؛ پس جارى است در گندم و جو، آنچه جارى است در شير و ماست و امثال آن. و اگر مشكوك باشد اتّحاد در نوع به نحو مذكور، مشكوك است شرط تحريم، و حكم به حليّت مى شود بنا بر اظهر.

تقدير مكيل به وزن و عكس آن

و هر كدام از مكيل و موزون با آنچه تقدير مى شود در معامله، ملاحظۀ عدم تفاضل مى شود.

و اگر مكيل را به وزن تقديرِ در معامله كردند با تساوى، آيا جايز است معامله اگر چه متفاوت در كيل باشند؟ اظهر جواز است به جهت اصالت و دقيق بودن وزن؛ و لازمۀ آن، عدم جواز تقدير موزون به كيل است به مجرّد تساوى مفروض در كيل. و

=============

شرح:

(1). و قد عبّر في محكيّ «التنقيح» الحاكي للإجماع بما يثبت أنّه مكيلٌ أو موزونٌ ، و ما علم أنّه غير مكيلٍ و لا موزونٍ ، و يستفاد مثله عن «المبسوط»، حيث قال: «فإن كان ممّا لا يعرف عادته في عهد النبيّ - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم، حمل على عادة البلد»؛ و عليه فالعبرة في التقدير و عدمه، و في المكيليّة و عدمها، على المعلوم من عهده - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم؛ و في غير المعلوم، على عادة البلد في صورة اختلاف البلاد؛ كما هو مقتضى الاختلافات في النصوص الخارج عنها موارد الاجماع.

ص: 589

معتبر است در مكيل و موزون، فعليّت تقدير در معاملۀ شخصيّه.

زيادۀ حكميّه در متجانسين، به منزلۀ عينيّه است؛ پس بيع احد المتساويين از جنس واحد به ديگر مؤجّلاً و اِسلاف يكى در ديگرى جايز نيست، به واسطۀ نقصان اضافى به سبب تأجيل در طرفى بنا بر اظهر.

در آن موردى كه بيع متجانسين جايز است، تقابض در مجلس قبل از تفرّق، شرط صحّت نيست؛ بلكه نسيه و سلف نبودن و حالّ بودن عوضين، كافى است؛ مگر در «صرف» كه تقابضِ در مجلس، معتبر است در صحّت حتى در مختلفين در جنس.

تفاضل در بيع نقدى با اختلاف جنس

اگر مختلف بود جنس عوضين، تفاضل در بيع نقدى آنها مانعى ندارد. و امّا بيع غير نقدى پس در صرف - كه عوضين ثمن هستند - جايز نيست؛ و در صورتى كه يكى ثمن و ديگرى غير ثمن باشد، نسيه يا سلف است و هر دو جايز است؛ و اگر هيچ كدام ثمن نيست در صحّت بيع غير نقدى مختلف از ربويين با تفاضل تأمّل است؛ و اقوىٰ - همچنان كه مشهور است - جواز آن است، يعنى بيع با اختلاف جنس غير نقدى آن با تفاضل مثل تساوى جايز است اگر چه بى كراهت نيست.

وحدت جنس گندم و جو

گندم و جو در حكم ربا متّحد الجنس مى باشند؛ پس يكى به ديگرى با زيادتى عينيّه يا حكميّه - به نحوى كه گذشت - جايز نيست بيع آن؛ و اين حكم مختصّ به ربا است نه در ساير موارد مثل زكات، پس تكميل نمى شود نصاب يكى به ديگرى، و ادا نمى شود دين يكى با ديگرى.

و «عَلَس» و «سُلْت» از گندم و جو اگر از اصناف آنها باشند (1)، مثل نوع خودش

=============

شرح:

(1). «عَلَس» - محرّكةً نوعى از گندم و گندم دوگانه در يك غلاف، و آن گندم صنعاء است و گندم مكّه نيز و عدس. «سُلت» - بالضم - جو يا جو بى پوست يا نوعى از آن يا همان جو ترش، و قيل نوعى از گندم، و اوّل صحيح تر است. «منتهى»

ص: 590

است در مبادله با نوع ديگر به حسب صورت در حكم ربا؛ و اگر خودش حقيقت ديگرى است، جارى نيست اتّحاد حكمى مذكور در آن؛ پس عَلَس حنطه با شعير يا سُلت آن در تقدير مذكور، اتّحاد ندارند.

مسألۀ ربا و اصل و فرع و اختلاف نوع و جنس

ثمره درخت خرما - اگر چه اصنافش مختلف باشند - يك جنس در باب ربا است؛ پس تفاضل بين ردىّ هر صنف با جيّد صنف ديگر، جايز نيست. و الحاق طَلع اگر چه از فحل باشد با خرماى هر درختى، و هم چنين قند با اصل آن كه چغندر است، به قاعدۀ اصل و فرع محل تأمّل است؛ و هم چنين [است] انگور و كشمش و همۀ ميوه هايى كه از يك جنس هستند با رعايت كيل و وزن.

و هر چه از يك جنس به عمل مى آيد، با اصل آن متّحد است در جنس در ربا اگر چه اسامى مختلف باشد و متّحد نباشد، مثل گندم با آرد آن، و جو با سويق آن، و شيرۀ معمول از خرما با خرما، و معمول از انگور با انگور، مادام [كه] اتّحادِ حقيقتِ نوعيّه، محفوظ باشد؛ پس مثل شير با گوشت، مانعى در تفاضل بين آنها نيست بنا بر اظهر، به جهت اختلاف ماهيّتِ نوعيّه و اسم، و اين معنى منتفى است در مثل پنير و كره از موارد اختلاف اصناف نوع واحد.

و هم چنين فروع اصل واحد، تفاضل در بين آنها جايز نيست با رعايت كيل و وزن در هر دو، مثل فروع شير، بعضى با بعضى، يا با اصل، با محفوظيّت حقيقت نوعيّه در اصناف مختلفه آن.

فلزها و حبوب و ميوه ها

فلزهاى نُه گانه از قبيل طلا و نقره و مس و آهن و قلع، هر كدام جنس مستقل مى باشند.

ص: 591

و حبوب هم اختلاف نوعى با هم دارند غير گندم و جو، مثل ماش و عدس و برنج. و ميوه ها به اختلاف اسم - مثل انجير و انار و سيب و به و ترنج و ليمو - مختلف است نوع آنها در باب ربا. و هم چنين هر كدام از بطّيخ و هندوانه و خيار و اصناف مختلفه، هر كدام يك نوع هستند. و سبزيها - مثل باقلا و اسفناج و نعناع - هر كدام نوعى مى باشند. و تفاضل انواع مختلفه مانعى ندارد.

معمول از دو جنس ربوى، بيع آن به هر دو و به هر كدام جايز است با تفاضل در صورت زيادتى ثمن از مجانس آن در مبيع كه قابل مقابله با غير مجانس باشد؛ و ممكن است علم به زيادتى ثمن از مجانس با عدم علم تفصيلى به مقدار مجانس از ثمن به جهت تعلّق علم به مقدار مجموع فقط.

گوشت و چربى

گوشتها در باب ربا مختلفند به اختلاف اصل آنها در ماهيت يا در صفات و بعض اسما؛ پس گوشت گاو و گاوميش يكى است در ربا كه صدق گاو بر مسمّى به گاوميش مى نمايد به لفظ «بقر» كه اسم نوعى است؛ و گوشت گوسفند و بز يكى است به جهت صدق اوّلى، يعنى غنم بر دوّمى؛ و اختصاص دوّمى به اسم ديگرى ضرر ندارد.

و گوشت با شير، و گوشت با تخم مرغ مختلفند، به خلاف شيره و سركه، چنانچه گذشت. و در اتّحاد كبد و كرش و قلب با گوشت، و ألْيَه با شحم (يعنى پيه) تأمّل است، و منقول از «شهيد» اتّحاد است. و هم چنين گوشت با پيه يا اليه، و مختار «جواهر» اختلاف گوشت با پيه است و لازم آن اتّحاد با اليه است به نظر ايشان؛ پس احتياط در اينها ترك نشود به معامله اتّحاد در ربا. و گوشت اقسام شترها از «عراب» و «بخاتى خراسانى» متّحد است، به جهت وحدت صدق در اسم نوع كه اصل است.

پرندگان و حيوانات

و اختلاف طيور به اختلاف اسامى و عدم اجتماع تحت اسم واحد كه كاشف از

ص: 592

اختلاف نوعى است، مى باشد؛ و مجرّد اشتراك در «طير» كه وصف است، كافى در اتّحاد نيست.

اگر صدق «حمام» مثلاً عرفاً در بعض اقسام و اصناف مختلفه، متيقّن باشد و در بعضى مشكوك، در متيقّن متّحد مى شود در ربا؛ و در مشكوك - با مراجعۀ عرف و لغت كاشفه از عرف سابق - برائت جارى است. و در ظاهر معامله اختلاف مى شود، مثل اختلاف حقيقى نوعى در عصفور و كبوتر و امثال اينها.

و اقسام ماهيها و اصناف آنها، در ربا متّحد هستند در صورت تعارف بيع با وزن؛ و اگر بيع متعارف در آنها به عدد و مشاهده و مجازفه باشد، در آنها ربا نيست، بر حسب آنچه مذكور مى شود، ان شاء اللّٰه.

وحشى از هر جنس از حيوان، مخالف با اهلى آن است در ربا بنا بر اظهر.

شير و روغن

و شيرها در اتّحاد و اختلاف در ربا، تابع حيوان شير دهنده با حيوانى ديگر [هستند] بنا بر اظهر.

شير هر حيوانى با متّخذ از شير او - مثل كره و كشك و ماست و پنير - متّحدند در ربا؛ بلكه نفس فروع شير يك حيوان، تفاضل در آنها جايز نيست، به خلاف شير حيوانى با شير حيوانى كه مخالف است در نوع با آن، چنانچه گذشت.

و ادهان، اختلاف آنها با هم، تابع اصول آنها كه استخراج از آنها مى شوند، مى باشند، مثل دهن كنجد و بَزر و لوز و جوز؛ و اختلاط با بنفشه و نيلوفر، از اتّحاد خارج نمى نمايد با وحدت نوع. و هم چنين اختلاف سركه ها به اختلاف اصول آنها، مثل سركۀ خرما و انگور و سركۀ انگور با سركۀ شيرۀ خرما.

اعتبار كيل و وزن

در مكيل و موزون با اتّحاد در جنس، ربا هست و تفاضل در آنها جايز نيست، چه

ص: 593

آنكه زياده عينيه باشد، يا حكميّه به تأجيل، چنانچه گذشت.

و اگر از مكيل و موزون نباشد، [كه] تقدير به شماره، يا نحو آن مى شود، ربا در آنها نيست اگر چه متّحد الجنس باشد.

و فرقى بين معدود و غير آن و نقد و نسيه نيست، اگر چه دور نيست كراهت تفاضل در معدود اگر چه نقد باشد، و در نسيه اگر چه معدود نباشد مادام [كه] مكيل و موزون نباشد.

نحوۀ رابطۀ اصل با فرع در صدق ربا

و اتّحاد اصل با فرع، در تشخيص جنس معتبر است، نه در كيل و وزن، بلكه اعتبار به نفس مورد معامله است، نه با اصل آن يا فروع آن اصل؛ پس اگر اصل از مكيل و موزون بود نه فروع، معاملۀ بين اصل و فرع و بين فروع با تفاضل، مانعى ندارد، مثل قطن و كتّان و غزل آنها كه موزون هستند و منسوج آنها موزون نيستند؛ پس معاملۀ اصل يا غزل با منسوج آنها با تفاضل، مانعى ندارد؛ و هم چنين بين منسوج آن دو.

و هم چنين در تبدّل احوال مثل ميوه كه روى درخت از مكيل و موزون نيستند و بعد از چيدن، از آنها مى شوند، در اوّلى با فروع، ربا نيست، [و] در ما بين فروع و احوال آنها، ربا هست. حيوان هم قبل از ذبح، موزون نيست و بعد از ذبح و كندن پوست، از موزون مى شود، فقط ربا در بين گوشتها با هم است نه در حيوانها با همديگر يا با گوشت در حكم ربا.

در آب و خاك و سنگ و هيزم، ربا نيست به جهت عدم اعتبار كيل و وزن در صحّت اصل بيع آنها؛ و اعتبار در سلف به جهت ضبط معتبر است به نحو يقين؛ و ربا در چيزى است كه وزن يا كيل در اصل صحّت بيع معتبر است؛ پس اسلاف آب در آن با ضبط وزن جايز است و تفاضل هم غير حاصل به مجرّد تأجيل، مانعى ندارد بنا بر اظهر.

و اگر مضبوطيّت در هيزم در محلى با تقدير به وزن يا كيل بود به نحو غلبه نه اتفاق، دور نيست جريان ربا در آن، مثل موارد اختلاف ازمنه در تقدير. و هم چنين «گِل

ص: 594

ارمنى» كه دوا است و موزون است در بيع، ربا در آن جارى [است]، به خلاف ساير گِلها مادام [كه] غالب نشود در زمانى يا مكانى تقدير در بيع به كيل يا وزن.

اگر چيزى از مكيل و موزون بودن خارج شود يا عكس آن

اگر معلوم شد كه جنسى مكيل يا موزون در عصر نبى - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم بوده يا نبوده، اعتبار به ثابت متيقّن در آن عصر است، يعنى به حسب زمان در بلد ايشان، يا مستقر در بلاد ديگر در آن زمان؛ پس ربا در اوّلى است اگر چه از آن تقدير تغيير نموده، و در دوّمى ثابت نيست اگر چه فعلاً مقدّر به آن شده، بنا بر احوط در اوّل، و ترك تفاضل در دوّم، موافق احتياط است.

و اگر مكيل بوده در آن عصر و بعد موزون شد يا بالعكس، مقتضاى نقل اجماع، اعتبار به آن عصر است و تساوى در آن تقدير، لازم و كافى است، و احتياط در رعايت تساوى در هر دو تقدير، يا يك تقدير در صورت مقابله آن با عدم تقدير است. و محتمل است دَوَران ربا مدار صحّت معامله با غير جنس با آن تقدير كه كيل يا وزن يا غير اينها است؛ پس در معامله با جنس هم بر تقدير صحّت و وقوع تساوى در همان ضابط معتبر و كافى باشد.

و با علم به اتفاق در عصر معامله در كيفيّتِ تقدير و عدم علم به ثابت در آن عصر، دور نيست كشف موافقت و عدم انتقال از تقديرى به غير آن.

و هم چنين صورت علم به كيفيّت تقدير در يك عصر در بلد و عدم علم به مخالفت در ساير بلاد هم، كشف مذكور بى وجه نيست.

اختلاف بلاد در تقدير به كيل و وزن

و در صورت اختلاف بلد در تقدير به كيل و وزن و عدم تقدير، در هر بلدى حكم آن متبع است؛ پس ربا در آن، در بلدِ تقدير ثابت است، به خلاف بلد عدم تقدير؛ و هم چنين اگر اختلاف در تقدير به كيل يا وزن باشد، در هر بلدى تقدير خاصِ آن مناط

ص: 595

تساوى و تفاضل است.

اگر علم به مسبوقيّت اختلاف به اتّفاق بلاد در تقدير و عدم آن، يا در تقدير خاص و خلاف آن، يا آنكه عالم بود به عدم اختلاف در سابق و ندانست بر چه اتفاق بود، احتياط در ترك تفاضل ترك نشود.

اما فعليّت تقدير در معامله با عدم شرطيّت در ازمنه و امكنه، پس اظهر عدم تأثير آن است و ربا به سبب آن ثابت نمى شود، مگر با تساوى كيل و وزن در بلدى نسبت به جنسى كه محتمل است اناطۀ ربا به فعليّت تفاضل با آن ميزان فعلى يا مكيال فعلى.

در اصل مسأله كه اعتبار به بلد در صورت اختلاف بلاد بود، قولى به غلبۀ جانب تحريم، و به ترجيح متداول در اغلب اماكن با اختلاف احوال و ترجيح جانب تقدير در صورت تساوى احوال است؛ و در اين صورت، حكم به ثبوت ربا مى شود؛ و اين دو قول در مقابل قول مشهور متقدّم است و لازمۀ ادلّۀ آنها جريان اين دو قول در اختلاف ازمنه است با آنكه شكّ در حال در عصر نبىّ - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم مستلزم شكّ در ثبوت ربا است، يا بناى اصحاب بر اعتبار به آن عصر بر حسب نقل اجماع.

ضابطۀ كلىّ در موارد اختلاف

و اظهر در جميع موارد اختلاف، رعايت شرط صحّت معامله در تقدير يا تقدير خاصّى در حصول ربا و عدم آن است. و در محكىّ «مبسوط» نقل اتفاق در اعتبار به زمان نبى - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم و «حجاز» است در عدم صحّت بيع مكيل به وزن و موزون در آن عصر در آن ناحيه به كيل؛ و اين مربوط به صحّت معامله است به حسب ظاهرِ كلام ايشان، نه به ربا، و اين دعوىٰ هم قابل تأمّل است؛ و بر تقدير تماميّت، در غير متيقّن الكيل - كه مى گويند حنطه و شعير و تمر و ملح است - و متيقّن الوزن كه درهم و دينار است، مفيد نيست.

و اظهر اعتبارِ رافعِ غرر وقت معامله و بلد آن است؛ و در خصوص متماثلين كه احتمال ربا قائم است، معتبر تساوى در رافع غرر است و اثرى در ملاحظۀ كيل در

ص: 596

موزون يا بالعكس نيست؛ لكن احتياط در رعايت نقل اجماع از «تنقيح» كه معاملۀ ربوى بودن در ربوى الاصل اگر چه فعلاً نيست و صحّت معامله آن مشروط به تقدير نيست؛ و هم چنين مقتضاى قواعد، ربوى بودن مقدّر فعلى است، اگر چه در عصر نبى - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم غير مقدّر بوده و مقتضاى نقل اجماع، جواز تفاضل در آن است در جنس واحد و ظاهر، التزام به صحّت است، بدون تقدير آن مشكل است.

و اگر كيل و وزن در بلدى در جنسى متساوى بود، محتمل است اعتبار به فعليّت شرط در معاملۀ شخصيّه، به خلاف تساوى وزن و مجازفه كه احتمال عدم ربا اظهر است اگر چه با وزن معامله شود.

و اگر رعايت تقدير يا تقدير خاصّى زمان فعلى و بلد معامله شد و معلوم نشد تفصيلاً مخالفت وضع سابق تا زمان نبى - صلّى اللّٰه عليه و آله و سلّم اگر اقتضاى تفاضل و فساد نمايد، اظهر انتفاء حرمت محتمله است. و اگر متساوى بودند دو تقدير در بلدى در زمانى و مخالفت ساير بلاد يا ازمنه معلوم نبود، اظهر تخيير است در تقدير؛ و هر كدام اختيار شد، تساوى و تفاضل را با همان ضابط رعايت مى نمايند، و ادقّ بودن وزن، سبب ترجيح آن به نحو تعيّن نمى شود.

چند مسأله

تفاضل در چيزهايى كه خشك و تر آنها فرق دارد

1. عوضين اگر مكيل يا موزون باشند، بايد در وقت معامله متساوى باشند، در چيزهايى [كه] بين رطب و يابس آنها تفاوت فاحش است، مثل رطب و تمر، پس با تساوى صفت در حال بيع، بيع با تساوى و عدم تفاضل مانعى ندارد؛ و با اختلاف به طورى كه يكى تر و ديگرى خشك باشد و آنچه تر است [كه] پس از خشكيدن تفاوت فاحش مى نمايد - مثل رطب و تمر، و هر چه مثل آنها است، مثل گوشت خشك كرده شده با گوشت تازه و ساير ميوه هاى خشكيده و تازه چيده شده، مثل

ص: 597

انگور با كشمش - اظهر عدم جواز بيع است با تساوى در وقت بيع و با تفاضل كه در آن تدارك تفاوت باشد، مگر آنكه با تر ضميمه نمايد غير جنس را و مجموع با مقابل آن كه خشك است بدون تفاضل معامله شود.

و مانعى ندارد اگر در وقت معامله، متساوى باشند و بعد زيادتى مفروضه براى يكى حاصل شود بدون نقص عوض ديگر.

و اگر تفاوتْ متسامحٌ فيه باشد مطلقاً، يا در خصوص قليل اگر معوّض باشد، اظهر عدم منع از بيع بدون تفاضل فعلى است، و ضرر ندارد عدم تسامح اگر بيع كثير بود مگر در بيع كثير. و فرقى نيست در صورت منعْ بين علم به ماندنِ تَر تا زمان جفاف و عدم آن.

و در آنچه به جفاف، نقص فاحش در آن حاصل نمى شود، بلكه با تجفيف به علاج ناقص مى شود، و معظمِ انتفاعِ به آن، متوقّف بر تجفيف نيست، تأمّل است، اظهر عدم منع است با تساوى در وقت بيع. و اظهر در انگور مأخوذ براى خشك كردن، منع است؛ و هم چنين امثال آن، و احتياط انسب و اولىٰ است.

فرض جواز تبديل كيل به وزن

2. اگر در صورت اتّحاد جنس عوضين در حكم، يكى از آنها مكيل مثل حنطه، و ديگرى موزون مثل آردِ آن بود، پس تبديل آنها به وزن در بيع جايز است با عدم اختلاف فاحش بين دو تقدير، و ملاحظۀ حال در صورت اختلاف در جنس، و ارتفاع غرر با وزن مختلفين در كيل و وزن تعيين مى نمايد تحقّقِ شرط صحّت و عدم آن را؛ و در تقدير صحّت، رعايت تعديل به وزن مى شود اگر چه در كيل تفاضل باشد. و به كيل در موارد قابله، پس با اختلاف فاحش بين دو تقدير، محتمل تعديل به وزن است، بلكه اظهر بطلان معامله است از حيث فقد شرط صحّت كه رفع غرر باشد، وگرنه جايز است تعديل با هر كدام. و اگر هر دو تقدير با هر دو مى شوند، با غلبه يكى يا بدون آن، جايز است تعديل با هر كدام. و اگر يكى مشتركٌ فيه باشد و يكى مختصّ به يكى از دو تقدير، تعديل با مختصّ به يكى كه مشترك در ديگرى است، بى شبهه است.

ص: 598

بيع آرد و امثال آن

3. جايز است بيع آردها با همديگر با اختلاف جنس و اتّحاد آن، در صورت رعايت تساوى در دوّمى، بدون فرق بين نرم و خشن، با اتّحاد در خشونت يا نعومت يا اختلاف آنها؛ و هم چنين [است] بيع به آنها با اختلاف جنس و اتّحاد در صورت رعايت تساوى در ترها يا خشكها. و جارى است در بيع تر با خشك آنچه گذشت در رطب و خرما. و اعتبار به علم با نقص فاحش بعد از جفاف است، نه مطلق نقص؛ پس مجرّد مرطوبتر بودن، مانع نيست با تساوى در وقت بيع.

بيع سركه و شيره

4. و بيع اقسام سركه ها با اختلاف اصل و عدم اختلاف، و امتزاج با آب يا معتصر بودن، يا بيع معتصر خالص به ممتزج با آب، جايز است. و در صورت اتّحاد اصل، رعايت تساوى فعلى بايد بشود.

پس سركۀ خرما به مثل آن، و سركۀ انگور به مثل آن، جايز است بيع آنها با تساوى و در صورت اختلاف بدون قيد مذكور. و هم چنين [است] سركۀ انگور با سركه كشمش با تعديل. و هم چنين بيع سركۀ خرما با سركۀ كشمش مطلقاً، و سركه انگور با سركه كشمش با تعديل، چنانچه گذشت.

و شيره با مثل خودش با تعديل، و با شيره از جنس ديگر با تفاضل هم جايز است بيع شود. و هم چنين بيع شيره با خرما با اختلاف جنس، و با تعديل در صورت اتّحاد جنس.

و جهل به مقدار آب خليط، با علم به آن بعد از صدق سركه فرقى ندارد، چون آبْ مبيع نيست.

عدم ثبوت ربا بين والد و ولد و زوج و زوجه
اشاره

5. ربا بين والد و ولد او ثابت نيست، [و] اخذ و اعطاء زيادتى براى هر كدام جايز است. و اظهر جريان حكم در ولدِ ولد است، و عدم فرق بين ذكر و انثى است؛ پس در

ص: 599

خنثاى مشكل، ربا ثابت نيست. و احوط شمول حكم به ولد زنا از والد است.

و احوط عدم الحاق ولد رضاعى است در اين حكم به نسبى.

و مادر در اين حكم ملحق به والد نيست.

و هم چنين بين مرد و زوجه او ربا نيست؛ و اظهر عدم فرق بين دائمه و منقطعه است؛ و لحوق مطلّقۀ رجعيّه، خالى از وجه نيست، اگر چه احوط عدم است.

و هم چنين بين مالك و مملوك او - بنا بر مالكيّت او - ربا نيست. و عموم مملوك به مشترك بين متعدّد از مالكها نسبت به همۀ آنها، بلكه به مملوكى كه بعض او حُرّ است نسبت به نصيب رقيّت از مال، خالى از وجه نيست. و فرقى [نيست] بين قنّ و مدبّر و امّ ولد و مكاتب اگر چه مطلق باشد بنا بر اظهر.

جواز اخذ ربا از كافر

ربا بين مسلمان و كافر حربى نيست، [و] مى تواند مسلمان، اخذ زياده از كافر نمايد، و نمى تواند زيادتى بدهد به جهت معامله. و فرقى بين دار الاسلام و دار الحرب نيست. و در شمول حكم سلبى به معاهد از آنها و امثال او كه صاحب امان يا محلّ صلح باشد، تأمّل است، و احتياط ترك نشود. و ثابت است در ذمّى از كفّار و جايز نيست اخذ زياده از ايشان، مثل دفع به همۀ كفّار.

فرض جواز و عدم جواز بيع گوشت به گوشت

6. احوط ترك بيع گوشت حيوان است با جنس آن از حيوان زنده با وجود شروط صحّت معامله. و جايز است بيع با حيوان مخالف در جنس در صورت حاضر بودن گوشت، نه آنكه گوشت سلف در مبيع يا نسيه در ثمن باشد، بنا بر آنچه در سلف ذكر شده است.

و در محل عدم جواز به نحو مذكور، فرقى بين ثمن بودن گوشت يا مثمن بودن آن نيست، و بين بيع و ساير معاوضات متوافقه در شروط و موانع و نتايج نيست. و اظهر

ص: 600

در مورد منع، عدم فرق بين زنده و مذبوحِ غير مسلوخ است، مگر آنكه به حدّ موزونيّت برسد و شروط صحّت و عدم ربا را واجد باشد.

اقلّ صدق اختلاف در متّحد الجنس

7. جايز است بيع مرغى كه داراى تخم است با مرغ خالى از آن، مثل بيع درخت با ثمر به درخت بى ميوه، يا با درخت ديگرى با ميوه. و هم چنين بيع ميشى كه در پستان آن شير است با ميشى ديگر كه در پستان آن شير است، يا آنكه شير ندارد، يا با خود شير اگر چه از جنس ميش باشد. و هم چنين بيع گوسفند پشم دار با پشمى ديگر اگر چه از گوسفند باشد، يا با گوسفندى كه پشم ندارد؛ به سبب اختلاف جنس و عدم تقدير به كيل يا وزن.

قسمتْ متعلّق ربا نيست

8. در قسمت، ربا نيست؛ پس تفاضل در مقام قسمت جنس واحد، مانعى ندارد اگر چه معاوضه باشد مطلقاً يا خصوص مشتمل بر رد. و مبتنى است در كلمات معاوضه بر اختيار كسر مشاع در مملوك شريك، تا معاوضه باشد بين اجزايى و اجزايى از دو مالك مثلاً، يا كلّى در معيّن، و تعيين آن با قرعه مى شود در افراد، مثل تعيّن مديون كلّى فى المعيّن به رضاى خودش حق آن را كه صاحب حق است بر او. و تفصيل اين دو مبنا، در موارد مناسبۀ از كتاب بيع مذكور است اگر چه نتيجه در اينجا اتفاقى است.

فرض جواز بيع كيل گندم به مثل آن

9. مانعى ندارد بيع مكيالى از گندم به مثل آن اگر چه در يكى از آنها خليط معتاد از كاهها يا خاكها باشد؛ و اگر بيش از معتاد كه در آن مسامحه مى شود باشد، جايز است. و اگر خليطْ قيمت دار باشد و مسامحه ممكن است، صرف زيادتى در خالص به جنس مخالف و در بقيه مساوات حاصل مى شود؛ و اگر فوق حدّ مسامحه باشد و قيمت دار نباشد و معلوم باشد كه مقدار آن در هر دو طرف به نحو مساوات موجود است، بيع

ص: 601

جايز است اگر چه مقدار هر كدام را نمى دانند بلكه كيل مجموع را مى دانند.

فرض جواز بيع يك درهم به دو درهم و امثال آن

10. جايز است بيع يك درهم با يك دينار به دو دينار يا دو درهم، و مصروف مى شود هر جنسى به مخالف آن، يا آنكه مقابله مى شود بين هر جزئى از مبيع با جزئى از ثمن مشتمل بر مخالف در جنس، با قصد بيع صحيح واقعى، چنانچه عمل بر آن است.

و هم چنين اگر به جاى عوض يك درهم يا يك دينار در طرف مبيع در مثال مذكور، متاعى ديگر غير اثمان باشد؛ و هم چنين بيع يك مُدّ خرما با يك درهم به دو مُدّ از خرما فما زاد يا به دو درهم فما زاد، جايز است. و در همۀ اينها زيادتى مقابل به غير جنس در عوض خودش واقع مى شود اگر چه با اين خصوصيّت ملتفتٌ اليه و ملحوظ و مقصودِ طرفين معامله نباشد.

تلف يكى از دو جزء مبيع قبل از قبض

11. اگر يكى از دو جزء مبيع، تلف شد قبل از قبض، آيا منفسخ مى شود در مقابل آن كه صحّت در تالف براى آن مقابله بود و باقى مى ماند در آنچه صحّت در آن با مقابل آن مانعى نداشت، مثل تلف يكى از مُدّ و درهم كه باقى است در يك از مقابل دو درهم يا دو مُدّ؟ اظهر صحّت معامله [است] بين غير تالف و مقابل آن؛ و احوط در تقسيط، اختيار طريقى است كه در ابتدا معامله در آن مقابله ربا نبوده، مثل مقابلۀ يك مُدّ با دو درهم، يا مقابلۀ يك مُدّ با مثل آن در صورت تلف درهم كه مقابل مُدّ ديگر مى شود. و اين احتياط متعيّن است در صورتى كه يكى از دو جزء مبيع، مستحَق غير - كه مجيز نباشد - ظاهر شود، كه از اوّل باطل بوده معامله، مگر در مملوك و مقابل او به نحوى كه در آن ربا نباشد؛ و اگر مبيع، مال دو مالك بوده، احوط مصالحه است در تقسيط ثمن با مالك غير تالف به نحوى كه ربا لازم نيايد.

ص: 602

نحوۀ تخلّص از ربا

12. تخلّص از ربا حاصل مى شود به اينكه يكى از متعاملين، متاع ربوى خود را به ديگرى بفروشد با مبلغى براى مقدارى، پس متاع ديگرى را از او بخرد با همان مبلغ براى بيش از آن مقدار؛ و شرط بودن يك معامله در ديگر ضرر ندارد.

و هم چنين [است] اگر هر كدام هبۀ غير معوّضه نمود به ديگرى متاع خود را بنا بر جريان ربا در مطلق هبه يا به هبۀ معوّضه به مثل آنچه در بيع ذكر شد بنا بر عدم اختصاص ربا به بيع از معاوضات.

و هم چنين [است] اگر يكى قرض داد، و متعقّب شد به قرض ديگرى مقدار زايد را، پس از آن هر كدام ديگرى را ابراء نمودند، يا آنكه بيع متساويين متعقّب شد به هبۀ زيادتى.

و شرطيّت در بيع متساويين به شرط هبۀ زيادتى، يا قرض به شرط قرض جنس ديگر به وزن زايد با تبارى اگر چه بدون شرط باشد، اظهر عدم جواز است؛ و هم چنين هبۀ به شرط هبه بنا بر رجوع به معاوضه و جريان ربا در آن؛ به خلاف بيع مقدارى به مبلغى به شرط بيع زايد به همان مبلغ كه گذشت جواز آن.

لزوم رد زيادتى در ربا

13. اگر عالماً عامداً مرتكب ربا در بيع يا قرض شد، بايد رد نمايد زيادتى را، بلكه مجموع را در بيع ربوى به مالك آن در صورت بقاء و تلف؛ و اگر مقدار و مالك مجهول باشد، خلاف است در حليّت جميع بعد از توبه يا لزوم تخميس در صورت عدم علم به زيادتى ربا؛ [و] قول مشهور - كه وجوب تخميس است - احوط است.

و در صورت جهل به حرمت، با عذر مثل خطا در اجتهاد يا تقليد، يا بدون آن، خلاف عظيم است در حلّ جميع بعد از توبه، يا لحوق به صورت علم است كه قول اكثر است، و اين قول احوط است.

ص: 603

احكام صرف

معناى صرف و لزوم تقابض در آن

بيع صرف - كه عبارت است از بيع اثمان، يعنى طلا و نقره، بعضى به بعضى، مسكوك يا غير مسكوك، كه هر دو از موزون محسوبند و غالباً هر كدام ثمن واقع مى شوند - مشروط است خصوص بيع آنها (مضافاً به شروط رباى ممنوع) به تقابض قبل از تفرّق از مجلس عقد؛ پس بدون تقابض از طرفين اگر چه قبض يك طرف حاصل شده باشد، باطل است بيع صرف.

و احوط نقل است در شرطيّت تقابض، در مقابل كشفِ لحوق آن از تأثير عقد بيع در زمان وقوع عقد.

و اگر بعضى از ثمن يا مثمنْ مقبوض شد قبل از تفرّق و بعضى مقبوض نشد، معامله صحيح است در مقبوض و باطل است در غير آن، و خيار فسخِ تبعّض، ثابت است براى هر كدام كه تفريط در قبض نكرده است.

افتراق مبطل و غير مبطل

و اگر متعاملين با هم از مجلس مفارقت كردند و از همديگر افتراق نكردند، باطل نمى شود صرف و صحيح است اگر قبل از افتراق از همديگر تقابض حاصل شد.

محصِّل افتراق در اين مقام، همان است كه در خيار مجلس مذكور است؛ و اظهر عدم اعتبار اختيار در افتراق در اين مقام است؛ پس با اكراه بر افتراق قبل از تقابض باطل مى شود صرف.

مبطل، افتراق متعاقدين است از هم، قبل از تقابض، نه افتراق از مجلس؛ پس اگر به مصاحبت همديگر از مجلس عقد متفرّق شدند، مانعى ندارد اگر تقابض كردند.

قبض و افتراق وكيلين

و اگر توكيل كردند هر دو يا يكى در قبض، و هنوز موكّل ها از هم جدا نشده بودند

ص: 604

قبض وكيل حاصل شد، صحيح است، و افتراق وكيلِ در قبضْ از مجلس عقد اثرى ندارد.

اگر وكيلين در عقد و قبض، هر دو را قبل از تفرّق از مجلس عقد انجام دادند، صحيح است اگر چه مالكين افتراق از هم نمايند؛ پس با قبض متعاقدين چه مالكين باشند يا وكيلينِ در عقد، [اگر] قبل از افتراق از هم تقابض كردند - اگر چه به توكيل در قبض باشد - صحيح است.

اگر وكيل از جانب هر دو در عقد و قبض بود، اظهر كفايت قبض از جانب طرفين است بعد از عقد او هر وقت باشد؛ و هم چنين اگر اصيل از يك طرف و وكيل از طرف ديگر در عقد و قبض بعد از آن باشد.

اگر وكيلينِ در عقدْ تقابض نكردند لكن مالكين قبل از تفرّق از همديگر از زمان و مكان عقد، تقابض كردند، اظهر صحّت است. و هم چنين از زمانى كه عقد به آنها اضافه پيدا كرد و از هم افتراق نكردند اگر چه از آن مكان متفرّق شدند بنا بر اظهر.

پس بعد از تحقّق عقد وكيلين، تقابض وكيلين يا اصيلين يا مختلفين قبل از افتراق متقابضين از همديگر از آن زمان عقد، با وكالت در قبض يا اصيل بودن، كافى است در صحّت بنا بر اظهر.

بطلان عقد دوم قبل از قبض

اگر خريد با معاملۀ صرف، دراهمى را، و بعد از آن قبل از قبض دراهم، آنها را فروخت با دينارهايى، عقد دوّمى كه قبل از فعليّت ملكيّت ثمن در آن بود، باطل است؛ و اگر افتراق شد قبل از قبض دراهم يا اقباض عوض آنها، عقد اوّل هم باطل است.

عدم لزوم تقابض خارجى و آنچه در ذمّه است

اگر در ذمّۀ شخصى دراهمى بود براى ديگرى پس آن را معاوضه كرد به بيع به دنانير يا به عكس، صحيح است اگر چه تقابض خارجى واقع نشده است.

و اگر اقباض خارجى كرد مبيع يا ثمن را قبل از وزن و معرفت مقدار، به اقباض

ص: 605

مشتمل بر حق، صحيح است اگر چه وزن بعد از افتراق واقع شود، چه آنكه ثمن يا مثمن كلّى بوده است يا شخصى، و اين نحو اقباض شده باشد.

لزوم رعايت شرايط ربا در متحد الجنس در صرف

اگر جنس متّحد باشد، تفاضل جايز نيست در بيع اثمان اگر چه تقابض حاصل بشود؛ پس در متّحد الجنس از اثمان، شروط ربا و صرف، هر دو رعايت مى شود.

و در وجوب تماثل براى محذور ربا، فرقى بين مصوغ و غير آن، و جيّد و غير آن نيست.

اگر با رعايت تماثل در مكسورها شرط صياغت شد، زياده حكميّه است و ربا است.

طلا و نقرۀ مغشوش

و اگر در نقره غشى باشد، بيع آن با طلا يا جنس ديگر غير نقره، مانعى ندارد؛ و اما به فضّه مغشوشه با علم به زيادتى از مجانس مغشوش آن، يا به خالص، يا نفس غش در صورت متموّل بودن آن، پس از قبيل انصراف هر جنس يا زيادتى به مخالف است بنا بر اظهر از جهت ربا؛ و اما از جهت صرف با رعايت تقابض در بيع اثمان، جايز است.

و هم چنين است اگر در طلا غشى باشد كه بايد به جنس مخالف فروخته يا موافق خالص، در صورت قابليّت معاوضه بر غش كه واقع مى شود در قبال زيادتى طرف، به ترتيبى كه در ربا و تخلّص از آن ذكر شد؛ و رعايت مى شود در بيع اثمان عدم ربا و تقابض در صرف چنانچه گذشت.

فرض عدم امكان استعلام مقدار غش

و اگر استعلام مقدار غش ممكن نباشد - مثلاً معلوم نباشد كه بيش از نصف است يا كمتر از آن - بيع به مغشوش نمى شود مگر با علم به تساوى آن دو در مقدار غش و مغشوش اگر چه قدر هر كدام معلوم نباشد؛ و جايز است به خالص محض بيع بشود به نحوى كه غش در مقابل زايد از خالص واقع شود؛ لكن علم به وزن مجموع منضمّين كه هر دو موزون باشند با عدم علم به وزن هر كدام در بعض صور - كه علم به

ص: 606

تساوى وزن در طرفين نباشد - خالى از تأمّل نيست در صحّت اصل معامله با قطع نظر از ربا و صرف.

فرض جواز بيع مغشوش به مغشوش

و جايز است بيع مغشوش به مغشوش با مقابلۀ هر كدام با مخالف خودش، با شرط متقدّم كه علم زيادتى خالص در يك طرف از مجانس آن در طرف ديگر به نحوى كه قابل مقابله با غير مجانس باشد.

و بر تقدير وقوع معامله با عدم اختيارى كه علم به شرط حاصل نمايد، حكم به بطلان ظاهرى و صحّت مراعى به فهم وجود شرط و عدم مانع به سبب اختيار مى شود.

معاملۀ خاكهاى معدنى

بيع تراب معدن نقره به نقره و بيع تراب معدن طلا به طلا جايز نيست بنا بر اظهر، به جهت عدم ماليّت كمى از خاك تا قابل مقابله باشد؛ و هم چنين بيع تراب معدنى به خاك همان معدن، مگر با علم به مساوات در خارج خالص.

و تراب معدنى به معدنى ديگر، يا جنسى ديگر، يا خاك معدنى ديگر، مانعى ندارد از حيث ربا؛ و در صحّت صرف - در صورتى كه عوضين از اثمان باشند - تقابض لازم است.

و اگر در دو طرف، خاك دو معدن باشد، مانعى از بيع نيست با عدم علم به وزن هر كدام از طلا و نقره در هر طرف، يا علم به مساوات كه در صورت اوّل زيادتى كه در هر طرف واقع است صرف مى شود به زيادتى از جنس مخالف؛ و هم چنين بيع صفقۀ مجتمعه به جنسى غير ثمن، مانعى ندارد؛ و در صورت اوّل، تقابض لازم است.

و بيع جوهر «رصاص» (1) و «صفر» (2) به نقره يا طلا، اگر قليل از طلا يا نقره در آن

ص: 607

باشد به حدّى كه اسم غير طلا و نقره صادق باشد بر مجتمع، مانعى ندارد، يعنى حكم بيع اثمان را ندارد اگر چه ربا منتفى است به جواز مقابله بين زيادتى و غير و جنس.

و هم چنين در ساير معادن كه صدق اسم بر مجموع و استهلاك عرفى طلا يا نقره مخرج از بيع اثمان است، و ربا هم چنانچه مذكور شد، منتفى است.

جهل به غش و رواج آن

معامله با دراهم و دنانير مغشوشه، در صورت جهل به غش يا مقدار آن با علم به رواج در محل با خصوصيّتى كه دارند، مانعى ندارد با غلبه نقره در درهم و طلا در دينار بر آنچه با آن غش شده است. و هم چنين اگر رايج با نقص معلوم است، معامله با همان كيفيّت مانعى ندارد؛ و اگر معلوم نباشد رواج آن، جايز نيست مگر با بيان غش و نقص مقدار غش به نحو معلوم؛ و تخلّص از ربا به نحو متقدّم در موارد لزوم مى شود.

يازده مسأله

لزوم دفع عين معيّنِ در عقد

1. درهم و دينار با تعيين در عقد، متعيّن مى شوند، مثل ساير اجناس كه مبيع يا ثمن بشوند؛ پس دفع غير شخص جايز نيست اگر چه مساوى با شخص باشد در صفات و متماثل باشند، مگر با رضاى صاحب حق به استبدال صحيح در مقام وفا.

و با تلف قبل از قبض، منفسخ مى شود معامله، و استحقاق دفع بدل تالف را ندارد؛ و هم چنين طرف، استحقاق طلب بدل تالف را ندارد؛ و اگر معيب بود ثمن، حقّ استبدال ندارد، بلكه يا امضاء مى نمايد با ارش معامله را، يا فسخ مى نمايد. و در اعتبار اخذ ارش در مجلس در بيع اثمان و ملاحظۀ موجبات ربا در ارش، تأمّل است.

تخلّف در جنس

2. اگر دراهمى را در صرف يا غير صرف، معوّض يا عوض قرار داد با تعيين، پس ديد آنچه گرفته خارج از جنس است، بيع باطل است؛ و هم چنين در غير دراهم، مثل كتان

ص: 608

كه صوف باشد يا به عكس.

و اگر بعض مبيعِ معيّن يا ثمنِ معيّن، از غير جنس باشد، در غير جنس معامله، باطل، و در جنس صحيح است با خيار تبعّض براى غير عالم به سبب خيار، و رضا اثرى ندارد با بطلان عقد در خصوص غير جنس، مگر با قصد معاوضۀ جديده از طرفين؛ و هم چنين مطالبۀ بدل و ارش نسبت به خارج از جنس، استحقاق آن ثابت نيست.

و فرقى بين متجانسين در بيع مقصود - مثل دراهم با دراهم و غير آن مثل دراهم با دنانير - در عدم لزوم ربا از تبعّض، نيست.

اگر با وحدت جنس، بعضى معيوب به مثل خشونت جوهر و اضطراب سكّه باشد، ردِّ جميع، و امساك جميع با ارش، در صورت عدم لزوم ربا - مثل صورت اختلاف جنس با حصول قبض ارش در مجلس در صرف، بنا بر احوط از جريان اين شروط در ارش در تقدير اخذ ارش از نقدين و ردِّ خصوص معيب با خيار تبعّض براى طرف در صورت جهل او، خالى از وجه نيست؛ و استحقاق مطالبۀ بدل معيب با تعيّن معيب، ثابت نيست.

تخلّف جنس در صورت خريدِ در ذمّه
اشاره

3. اگر خريدْ دراهمى را در ذمّه به مثل آن، پس ديد جميع آنچه قبض نموده از غير جنس است، مى تواند قبل از افتراق مطالبه بدل نمايد؛ و اگر قبض نكرد و متفرّق شدند، صرف باطل است؛ و اگر بعضى مخالف جنس بود مطالبۀ بدلِ بعض مى نمايد قبل از افتراق؛ و بعد از افتراق و عدم قبض در خصوص بعض مخالف، صرفْ باطل مى شود و در باقى صحيح است با خيار تبعّض براى جاهل.

فروع مختلف حصول عيب يا تلف

اگر تعيّب جنس واحد در مقبوضْ معلوم شد، حق مطالبۀ ابدال به سليم دارد مطلقاً در غير صرف؛ و در صرفْ مشروط است به عدم افتراق، بنا بر اظهر كه عدم تحقّق قبض

ص: 609

كلّى به قبض فرد معيب است و احكام قبض.

و اگر افتراق حاصل شد، يا قبض قبل از افتراق ممتنع شد، باطل مى شود عقد مطلقاً، يا در خصوص بعض معيب اگر بعضى معيب است؛ و اگر راضى شد به امساك معيب در مقابل تمام عوض، مانعى ندارد؛ و اگر راضى شدند به ارش در مواقع عدم ربا، اظهر صحّت است حتى در صرف بعد از افتراق اگر قبض قبل از تفرّق بوده و راضى بوده اند با اداى ارش.

و چون ردِّ معيب نمود و قبل از تفرّق، قبض سليم نكرد، پس قبض در مجلس رد اگر بعد از افتراق باشد اثرى ندارد؛ بلى در غير صرف در هر وقت ابدال بشود مانعى ندارد، بلكه تقابض شرط صحّت در آن نيست.

و حكم تعيّب بعضِ مقبوض، حكم تعيّب تمام است در احكام مذكوره؛ مگر آنكه ردِّ بعض - به واسطۀ عدم امكان مثل سليم نسبت به بعض، كه موجب بطلان صرف است در آن بعض - موجب تضرّر جاهل و خيار آن در فسخ عقد باشد. و اظهر انتفاء استحقاق ارش است در تعيّب فرد مقبوض از كلّى تماماً يا بعضاً، مگر با توافق و نبودن محذور ديگرى.

در موارد ثبوت رد با استبدال يا بدون آن، فرقى بين نقص سعر يا زيادتى آن يا عدم آنها نيست.

اگر يكى از دو عوضِ معيّن تلف شد بعد از تقابض در صرف، بعد معلوم شد تالف قبلاً معيب به غير جنس بوده، بيع در خصوص معيب باطل بوده و ثمن راجع به مالك سابق بوده، و آنچه مقبوض به بيع فاسد بوده، مضمون به مثل يا قيمت است با عدم غرور به واسطۀ علم طرف و جهل صاحب يد.

و اگر عيب از جنس بوده، ارش در متّحد الجنس نيست به واسطۀ ربا به نحوى كه گذشت؛ و اگر فسخ نمود بدل تالف كه مثل در مثلى و قيمت در قيمى است، رد مى نمايد و استرجاع عوض مى نمايد، لكن ثبوت خيار عيب، مبنىّ بر عدم مانعيّت

ص: 610

تلف است؛ و اگر مختلف الجنس باشند، پس ارش مانعى ندارد اگر چه بعد از تفرّق در صرف باشد بنا بر آنچه گذشت.

اگر معيّن نباشد و معيب به غير جنس باشد، صرف قبل از افتراق، باطل نمى شود بلكه بايد ابدال شود؛ و اگر بعد از افتراق، تعيّب به غير جنس براى تالف و غير تالف ظاهر شود، صرف باطل مى شود. و اگر ظاهر شود تعيّب به جنس، اظهر عدم ثبوت ارش حتى در مختلف الجنس يا فسخ عقد است قبل از تفرّق، بلكه مطالبۀ بدل سليم مى نمايد و ضامن مثل يا قيمت تالف است؛ و اگر متفرّق شدند، صرف باطل است و بدل تالف بر او است و عوض مسمّى براى او است.

در صورت اعتماد به قول بايع يا مشترى در وزن معيّن در متجانسين كه فى الجمله جايز است، اگر متخلّف شد امارۀ معتبره با صحّت معامله در ظاهر، پس از آن معلوم شد خطاى مخبر، معامله در صرف قبل از تفرّق و بعد از آن و در غير صرف به واسطۀ ربا، باطل مى شود؛ لكن احتمال قصر بطلان در زايد از متساوى الاجزاء كه مقابل واقعى نداشته، و صحّت در بقيه با خيار تبعّض براى جاهل، بلكه مطلقاً حتى در مختلف الاجزاء به حسب تقسيط بر عوض مجعول در معامله كه تخلّف اماره در زيادتى يكى از عوضين ظاهر شده است، خالى از وجه غير جارى در معلوم الزيادة نيست.

و اگر اشتراى معيّن به غير جنس بود [و] پس از آن نقصى ظاهر شد، احكام مذكوره در سابق جارى است مگر محذور ربا.

حكم زيادتى كه بعد از بيع معلوم شود

4. اگر با دينارى، دينارى را خريد و به بايع دفع كرد پس معلوم شد زيادتى مدفوع از معيّن يا فرد كلّى - از روى عمد يا غلط يا شكّ در كيفيّت دفع - زيادتى ملكِ مشاعِ مشترى است و امانت در نزد بايع است. و در ضمان بايع بدون تفريط او يا تعمّد دافع با جهل مدفوعٌ اليه تأمّل است، [و] احوط براى او ضمان است.

اگر قبل از افتراق در صرف، ظاهر شد زيادتى، جايز است ابدال آن در فرد كلّى؛ و

ص: 611

اما معيّن پس محل تأمّل است، احوط توافق در ابدال است. و اگر ابدال متعذّر باشد اگر چه به سبب افتراق در صرف باشد بنا بر عدم جواز ابدال بعد از تفرّق، مى تواند هر كدام از آخذ و دافع، فسخ معامله نمايد به واسطۀ حصول شركت، در صورت عدم تعمّد فاعل سبب اين شركت با علم.

تخلّص از ربا به نحو جعاله

5. اگر بگويد: صياغت نما براى من اين انگشتر را و ابدال مى نمايم براى تو درهم جيّدى را به درهم ردىء - مثلاً - جواز آن به عنوان جعاله و قرار دادن جُعل تبديل ربوى به مثل آن، خالى از وجه موافق با روايت «ابى الصباح كنانى» و قواعد متقدّمه، نيست؛ و بنا بر اين تعدّى مى شود به امثال آن كه از انحاء تخلّص از ربا است.

انحاء مختلف بيع كاسه هاى طلا و نقره

6. كاسه هاى معمول از طلا و نقره كه صياغت آنها از آن دو باشد، جايز است بيع آنها به مخالف در جنس؛ و به مجموع نقدين به جهت انصراف هر كدام در معوّض به مخالف آن در عوض؛ و به وزن هر دو بدون كمى و زيادتى؛ و به ازيد از جنس يكى از آنها به زيادتى قابله مقابله با جنس ديگر در معوّض؛ و به ناقص از معوّض در صورت زيادتى مماثل در عوض از آنچه مماثل آن است در معوّض به زيادتى كه قابل مقابله با مخالف در جنس باشد از روى علم يا ظن اطمينانى به اين زيادتى؛ و اكتفاء به ظن، محتمل است؛ لكن احوط عدم اكتفا است و تخلّص از ربا به بيع به مخالف در جنس، يا ضمّ مخالف به موافق كه هر كدام به مخالف منصرف بشود. و هم چنين غير ظروف كه معمول از طلا و نقره باشد و معاوضه بشود.

بيع اشياء مزيّن به طلا يا نقره
اشاره

7. آنچه از شمشيرها و زينهاى اسبها كه زينت سازى با يكى از طلا و نقره شده است اگر معلوم باشد قدر زينت از طلا يا نقره، با جنس آن بيع مى شود با علم به زيادتى ثمن

ص: 612

از آنچه در مقابل آن است از مماثل تا مقابله با آنچه مزيّن شده است نمايد؛ و در اين صورت بيع صحيح است اگر چه زينت، مقدار آن معلوم تفصيلى نباشد؛ يا آنكه مزيّن به آن بعد از بيع، هبه شود؛ پس صحيح است اگر چه زيادتىِ از مماثل، محقّق نباشد، بلكه متساوى باشند، در صورتى كه هبه شرط در بيع نباشد، يا آنكه هبه مقدّم بر بيع باشد اگر چه بيع شرط در هبه باشد.

اما بيع به غير جنس زينت، پس اشكالى از حيث ربا ندارد جميع اقسام آن حتى مشروط به هبۀ مزيّن، در صورت تعلّق بيع به نفس زينت.

اگر مجهول باشد مقدار زينت، پس رعايت ربا بايد بشود، و بيع آن به غير جنس جايز است؛ و مادام [كه] تخليص نشده، علم به وزن خصوص زينت لازم نيست، به خلاف صورت تخليص.

اما بيع به جنس زينت، پس با علم به زيادتى ثمن از مماثل آن از مقدار زينت به نحوى كه زيادتى در مقابل مزيّن واقع شود، مانعى ندارد؛ و در صورت اقلّيت ثمن از مماثل، جايز نيست به جهت لزوم ربا؛ و ممكن است براى نفى غبن، چيزى ضميمۀ مزيّن شود و ثمن را ازيد از مماثل قرار دهند؛ و اگر ضميمۀ ثمن شود آن متاع ديگر، منصرف مى شود هر كدام به مخالف آن و بيعْ صحيح مى شود.

بيع اشياء مزين به نقره، به صورت نسيه

اگر بيع نسيه نمايد مُحلاّٰ به نقره را مثلاً، پس اگر به غير جنس و به غير طلا و نقره است، مانعى ندارد؛ و اگر به يكى از آنها است با عدم مماثلت در جنس، پس با تقابض در مقابله، مقابله بين نقدين مانعى ندارد؛ و در صورت زيادتى مماثل در ثمن، مانعى از حيث ربا ندارد؛ و از حيث تقابض بايد در مقدار مقابله تقابض شود، پس ملاحظۀ ربا و صرف، هر دو بايد بشود.

و در جريان حكم تقابض در صرف در صورت اشتمال عوضين بر اثمان و غير آن - كه انصراف دافع ربا مى شود، يا آنكه مانع از تحقّق صرف و اعتبار تقابض باشد - تأمّل است.

ص: 613

بيع جامه به بيست درهم به صرف بيست درهم به يك دينار

8. اگر بيع كرد جامه را به بيست درهم مثلاً به صرف بيست درهم به يك دينار و چنين سعرى در درهم معلوم الوجود باشد، صحيح است؛ و اگر مجهول باشد يا آنكه اختلاف فاحش در افراد آن باشد كه در اغراض نوعيّه تفاوت فاحش داشته باشند اظهر عدم صحّت آن است مگر با توصيفاتى كه رفع غرر نمايد.

فروش صد درهم به يك دينار

9. اگر فروخت 100 درهم را به يك دينار با استثناء يك درهم، از حيث ربا مانعى ندارد؛ و از حيث جهالت اگر نسبت در حين معامله معلوم است مانعى ندارد؛ و اگر محتاج به حساب است بعد از معامله، احوط تجديد معامله بعد از تعيين به حساب است مگر آنكه تفاوت محتمل، مورد مسامحه باشد؛ و اگر استثنا نمايد جزئى را كه مظنون است در مستثنىٰ مثل ثلث يا ربع، از اشكال خارج مى شود.

فروش پنجاه درهم به نصف دينار

10. اگر فروخت پنجاه درهم را به نصف دينار، اظهر حمل بر صحيح از نصف مثقال طلا است كه به قيمت نصف دينار است، مگر با قرينه بر ارادۀ منصَف با تعيين آن با مداقّه كه رافع جهالت باشد؛ و فرقى بين ثمن و مثمن و صرف و غير آن در اين حمل نيست.

و تراب صياغت كه جمع مى شود از ريخته شده هاى فلزات مثل طلا و نقره و غير اينها، از حيث محافظه بر محذور ربا، فروخته مى شوند به جنس ديگر غير آنها، و به ازيد از جنس يكى از آنها، و با ضميمه با ثمن از جنس ديگر تا هر كدام صرف به مخالف در جنس بشود.

و از آن جهت كه مال غير است، پس اگر معلوم باشد مالك آن يا مالك بعض آن اگر چه در ضمن جماعت محصوره باشد، بايد ايصال يا استحلال از آنها بشود؛ و اگر هيچ گونه معلوم نباشد يا دسترسى به آنها نباشد تصدّق از جانب مالكها مى شود بنا بر احوط با عدم ظهور اعراض مالكها، يا آنكه فروخته مى شود و ثمن را تصدّق مى نمايد؛ و در جريان حكم صدقۀ واجبه يا مندوبه تأمّل است؛ احوط اوّل است، و

ص: 614

جواز تصدّق بر خود و عيال خود در صورت احتياج و فقر، خالى از وجه نيست.

تصارف به ذمه

11. تصارف به آنچه در ذمّه ها است جايز است با حلول و اختلاف جنس، بنا بر انحصار ممنوع از بيع كالى به كالى به بيع مؤجّل به مؤجّل، مثل آنكه زيد بر عمروْ مالك دينار باشد و عمرو بر او مالك درهم باشد پس بيع صرف نمايند؛ و قبض در مجلس ازيد بر حاصل كه ثابت در ذمّه است، لازم نيست. و در صورت اتّحاد جنس و قدر و صفت، تهاتر مى شود و احتياج به قصد ندارد. و در صورت اختلاف جايز است وفا از غير جنس با الغاء خصوصيّت جنس؛ و اگر وفا به عين شخصيّه نمود از جنس يا غير جنس با قبض به قصد وفا و استيفاء با تراضى تطبيق كلّى بر فرد، فرد مملوك مى شود اگر چه معاوضه انجام نشود. و در صورت وفا، تأخّر محاسبه از زمان قبض اثرى ندارد، و عبرت به سعر روز وفا و قبض است.

و در صورت بيع با توافق در جنس، محذور ربا بايد دفع شود اگر چه اختلاف صفت باشد، چه آنكه هر دو ذمّى باشند، يا يكى عين باشد. و در نبودن اثمان در يك طرف، هيچ مانعى از جانب صرف يا ربا نيست.

و الحمد للّٰه وحده و الصلاة علىٰ سيّد انبيائه محمّد و آله الطاهرين

كتبه العبد محمّد تقى بن محمود الجيلانى يوم الأحد

الثلاثين من ربيع الاول من ألف و أربعمائة هجريّة

على مهاجرها ألف تحيّة

في بلدة قم المشرفة.

ص: 615

فصل هفتم بيع الثّمار

اشاره

لا يجوز بيع الثمرة قبل ظهورها بمثل انعقاد الحبّة عاماً واحداً، و لا عامين فصاعداً على المشهور المنصور.

و يجوز عاماً واحداً بعد الظهور و قبل استبانة الصلاح، كما يجوز حينئذٍ عامين.

و بكلٍّ من بدوّ الصلاح و تعدّد السنة ترتفع مرتبة الكراهة، مع جواز البيع لولاهما بعد الظهور كما مرّ، و ما لا يجوز فيه البيع يجوز التوصّل إلى النقل بالضميمة مع قصد الضميمة في النقل أصلاً و قصد الثمرة تبعاً و شرطاً، بمعنى الالتزام في الالتزام الغير الساري غرريّته إلى المشروط، و كذلك الصلح؛ كما أنّ شرط القطع يرفع الكراهة إن صحّ البيع فيه، و يمكن رجوع تعدّد السنة إلى الضميمة، فيكون الأصيل بيع السنة، و التابع بيع ما بعدها.

و الظاهر اتّحاد الحكم جوازاً، و منعاً، و مورداً في الأشجار، و الثمار، و الخضر مع النخل في المختار فيه على الوجه المناسب.

حرمة المزابنة و المحالقة و جواز بيع العرايا

الأظهر حرمة المزابنة و المحاقلة، أعني بيع ثمرة النخل بالتمر، و بيع الزرع بالحبّ .

و إنّما يجوز بيع العرايا، و هي النخلة في دار الغير أو بستانه بمثل ما يخرص منها تمراً، فيخرص الحاصل بعد الجفاف التقديري، و يُباع بمثله حال العقد، و هذا هو المتيقّن من الجواز، و الأحوط بقاء غير ذلك بهذه الخصوصيّة تحت عموم المنع عن المزابنة.

ص: 616

جواز تقبل أحد الشريكين بحصة صاحبه من الثمرة

يجوز أن يتقبّل أحد الشريكين بحصة صاحبه من الثمرة بعد خرص المجموع بوزنٍ خاصّ حاصلٍ من تلك الثمرة، نخلاً كانت، أو غيره و لو زرعاً، و ليس عليه شيءٌ مع تبيّن زيادة الباقي، أو نقيصته من الخرص.

اعتبار الصيغة في لزومها

و لا يعتبر الّا لفظ مفيد لهذه الفائدة التي كالإفراز الإجمالي، و يجوز ذلك بلا تقيّد بتلك الثمرة إن كانت صلحاً بما له من القيود المعتبرة فيه.

جواز أكل المارّة من الفواكه من غير إفسادٍ و لا حملٍ

إذا مرّ الإنسان بشيء من النخل، أو شجر الفواكه، جاز أن يأكل من غير إفسادٍ، و الظاهر عدم اعتبار اتفاقيّة المرور، فيدخل المقصود، و يعتبر على الأحوط عدم الإفساد المحرّم، و عدم الحمل المحرّم، فيضمن على الأحوط جميع ما تناوله، لا خصوص المحمول و ما أفسده، و لا شيء في قصدهما إذا بدا له فاقتصر على المباح له.

ص: 617

فصل هشتم السلف و القرض

1. السلف

اشاره

السلم في الغالب: «ابتياع مالٍ مضمونٍ إلى أجلٍ معلومٍ بمالٍ حاضرٍ»، و يؤدّى بكلّ ما يفيد هذا المعنى، حتّى لو قال البائع: «بعت متاعاً كذا إلى أجلٍ كذا بهذا المال» فقال المشتري: «قبلت»، انعقد سلماً و حكم بحكمه.

ما يعتبر في السلم

و لا يعتبر فيه سوى ما يعتبر في مطلق البيع غير ما مرّ، نعم يراعى شروط بيع الربويّين، و النقدين.

يجب في السلم ذكر المسلم فيه نوعاً، و وصفاً، فإن بالغ في التوصيف حتّى انتهى إلى عزّة الوجود، بطل السلم، و إلّا فلا.

يعتبر في لزوم السلف قبض رأس المال قبل التفرّق؛ فلو افترقا قبل القبض، فلا لزوم، و إن لزم في غير السلف.

و قبض البعض ينظر فيه، فإن تفرّقا قبل قبض الباقي فانفسخ في الباقي بفسخٍ ، أو تلفٍ ، جاء خيار التبعّض في المقبوض أيضاً.

وهل يجوز الإسلاف بدينٍ في ذمّة المسلم إليه ؟ لا يخلو الجواز عن وجه، و الأحوط المنع.

ص: 618

لزوم التقدير بما يندفع به الغرر

يعتبر تقدير المسلم فيه بما يندفع به الغرر، فإن كان من المكيل أو الموزون، فبأحدهما على النحو المعتبر في العين الشخصيّة؛ و إن كان من غيرهما، فما يندفع به الغرر من التحديد، كالذرع في الثوب، و العدّ في المعدود، و الحزم فيما يحزم، مع عدم التفاوت المعتدّ به في الأمثال المتعارفة، و لو بإضافته إلى بلد المعاملة، بخلاف ما لا يندفع فيه الغرر الّا بالمشاهدة، فلا سلم في مثله.

اعتبار الأجل

الأحوط اعتبار الأجل المعلوم في المسلم فيه، فلو أسلم حالاً لم يصحّ سلماً، و صحّ بيعاً، و لا يترك الاحتياط المناسب فيما وقع سلماً غير مؤجّلٍ ، و إن كان الأظهر ما مرّ؛ و أمّا ضبط الأجل فلا خلاف في اعتباره في المؤجّل، و لعلّه لكون المؤجّل بما يحتمل الزيادة و النقصان غرريّاً.

اشتراط معلوميّة الأجل للمتعاقدين في السلم

و لا بدّ من الانضباط المعلوم لدى المتعاقدين، و لا يكتفى بالانضباط الواقعيّ فيما يوجب الغرر بالجهل حين العقد، و إذا قال: إلى جمادى، أو الربيع مثلاً، حمل على الأقرب إلى العقد، و كذا إلى الخميس، و الجمعة، أو إلى رجبٍ مثلاً.

و يحمل الشهر المؤجّل به على الهلالي إن وقع العقد في أوّله العرفيّ ، و إن وقع في أثنائه على مقداره الغالب، و هو الثلاثون على الأظهر.

و لو قال: «إلى شهر كذا»، حلّ بأوّل جزءٍ من رؤية الهلال؛ و لو قال: «إلى شهرين» و وقع العقد في أثناء الأوّل أتمّ الأوّل بعد الهلال الثاني ثلاثين على الأظهر، و لو قال: إلى يوم الخميس مثلاً حلّ بأوّل جزءٍ من أوّل خميس.

ذكر موضع التسليم

و يشترط ذكر موضع التسليم فيما لا تعارف في سنخ البيع، و يتحقّق الغرر بدون ذكره

ص: 619

على الأظهر، و كذا مؤنة الحمل.

عدم جواز بيع السلف قبل حلوله

إذا اسلف في شيء لم يجز بيعه قبل حلوله، و لو لم يلزم الربا، كالبيع بغير الجنس، أو بالمساوى منه.

جواز بيع السلف بعد حلوله قبل قبضه

و يجوز بعد حلوله حتّى بجنس الثمن الغير المساوي للمبيع على الأقوى على كراهة، بل الأحوط ترك التفاضل بالنسبة إلى ثمن البيع الأوّل إن كان بجنسه، و بالقبض يزول الكراهة بلا احتياطٍ.

إذا دفع المسلم إليه دون الصفة و رضى المسلم صحّ و برأ، شرَط النقص بالتعجيل أو التعجيل بالنقص في العقد، أو لا؛ و إن أتى بالصفة وجب القبول، فإن امتنع منه و من الإبراء قبضه الحاكم بعد سؤال المسلم إليه.

و لو دفع فوق الصفة جاز، و وجب القبول، الّا مع اشتراط الصفة بحدّها في نقصها و كمالها.

و لو دفع الزيادة لم يجب قبولها، و يجوز مع هبة الزائد، و إن قصد الوفاء بالمجموع، أو قصد المعاوضة و لم يلزم الربا جاز مع القبول، لا بدونه، بل له قبول الحقّ فقط و إن لم يلزم الربا، كما في المعدود و نحوه؛ لكن صدق الوفاء بالمجموع مع الزيادة المعتدّ بها لا يخلو عن شبهةٍ ؛ و كذا عدم جريان الربا في الوفاء؛ فالخارج عن الهبة و المعاوضة الجائزة المرضيّ بها من الطرفين، لا يخلو جوازه عن تأمّلٍ .

إذا قبض المسلم فيه و وجد به عيباً

إذا قبضه ثمّ وجد به عيباً، فله الردّ و الاستبدال، كما له الرضا به مجّاناً؛ وهل يجوز له مطالبة الأرش ؟ يحتمل ذلك، خصوصاً إذا تعيّب بما يمنع عن الردّ، و الأحوط المصالحة مع المسلم إليه إذا اُريد أخذ الأرش منه مع إمكان الردّ، و في النماء المنفصل

ص: 620

إذا لم يكن كونه للقابض اتفاقيّاً.

و إذا وجد بالثّمن عيباً بعد قبضه فإن كان من غير جنسه، بطل في المعيّن و استبدل في الكلّي قبل التفرّق؛ فإن تفرّقا، بطل السلم؛ و إن كان من الجنس كان له الردّ و الأرش، لكنّ الردّ في الكلّي لا يوجب الّا رد القبض بعد تحقّقه في المعيب، فلا يلزم أن يكون التبديل أو الأرش مطلقاً بعد ذلك محقّقاً في المجلس.

حكم اختلاف المسلم و المسلم إليه في القبض

لو اختلفا في تحقّق قبض الثمن فلا يخلو تقديم قول مدّعى الصحّة عن وجه، لأصالتها في نفس البيع المشروط بالقبض المتأخّر المقدّمة على استصحاب عدم القبض، بخلاف القبض في غير المشروط به.

و لو اختلفا في تقدّمه على التفرّق، فالمرجع أصالة الصحّة الفعليّة، فيثبت تقدّم القبض، لا استصحاب عدم المفسد، يعني التفرّق قبل القبض. و لو أقاما بيّنةً قدّم بيّنة من لا يسمع قوله، و هو مدّعى الفساد بتقدّم التفرّق هنا، و بعدم القبض في السابقة.

و يمكن المناقشة في الحكم بتحقّق القبض إذا وقع الاختلاف في المجلس، لأنّ المنكر ينفي الصحّة الفعليّة، و لا يدّعى الفساد، و المتيقّن من اصالة الصحّة غير ذلك، فيستصحب عدم القبض، و عليه يقدّم في خصوص الفرض بيّنة مدّعي تحقّق القبض، لأنّه عليه لا يسمع قوله، فهذه الصورة موردٌ للاحتياط، قبل البيّنة و بعدها.

و لو قال البائع: قبضته ثمّ رددته قبل التفرّق، فالقول قول البائع في الصحّة إن أنكر المشتري أصل القبض، و لا مداخلة للردّ و عدمه في الصحّة و عدمها، و هو دعوى اُخرى؛ فلا فرق بين إنكار أصل القبض، و إنكار كونه قبل التفرّق على الأظهر.

إذا حلّ الأجل و تأخّر التسليم لا بتفريطٍ من المسلم، ثمّ طالبه بعد الانقطاع، كان مخيّراً بين الفسخ و الإنظار و مطالبة القيمة الفعليّة على الأظهر.

لو قبض البائع البعض

لو قبض البائع البعض، فلا كلام في التوافق فيما يندفع به ضرر المشتري؛ و مع عدم

ص: 621

التوافق فالفسخ في الكلّ لا مانع منه، و الإلزام بقيمة الباقي مع عدم العجز عنها كذلك على الظاهر. و أمّا الفسخ في البعض مع عدم رضا البائع بالتشقيص، أو إلزامه بالأداء في القابل، فلا يخلوان عن الإشكال، بل الإلزام مع اندفاع الغرر بغيره ضررٌ غير مقدم عليه من قبل البائع منفيٌّ عنه. نعم فيما يتوزّع عليه الثمن ممّا لا يتوقّف الانتفاع على المعيّة، يتّجه جواز الإفراد للمعيب في الصفقة بالفسخ، دون ما يتوقّف الانتفاع به على الاجتماع، و المتعدّد لبّاً كالتوزيع.

إذا دفع إلى صاحب الدين عروضاً احتسبت بقيمتها يوم القبض

إذا دفع لصاحب الدين عروضاً مغايرةً مع الدين و لم يساعرها، احتسب بقيمتها يوم القبض بعنوان الدين. و لو كان أصل الدين عرضاً أيضاً لزمت المساواة في القيمة يوم القبض.

في جواز بيع الدّين غير السّلم قبل حلوله تأمّلٌ ، و يجوز بعده بحاضرٍ، و بكلّي حالّ .

وهل يجوز بالمؤجّل سابقاً، الأظهر العدم، و إن كان مؤجّلاً بالعقد الفعليّ فكذلك على الأظهر الأحوط.

إذا أسلف في شيء و شرط صوف نعجاتٍ معيّنة، فلا مانع من الصحّة شرطاً.

و لو شرط طعام قريةٍ فمع القدرة على التسليم عادةً لا مانع من الصحّة، و المضمونيّة حاصلةٌ ، و التخصيص بالسبب لا ينافيه، بخلاف السلم في الأصواف الموجودة على النعجات المعيّنة.

الإقالة

الإقالة فسخٌ مع التراضي، لا بيعٌ في حقّ المتعاقدين و غيرهما.

و لا تصحّ الإقالة بالزيادة و النقيصة عن الثمن بنفسها، لا بشرط تملّكها بعد ردّ الملك بالإقالة، كشرط التمليك، أو الملكيّة على المشتري بعد البيع المحقّق في ضمن البيع؛ و تصحّ الإقالة كالفسخ بما دلّ عليها من قولٍ ، أو فعلٍ ، و ليس عقداً.

و في صحّة الإقالة في البعض كالفسخ مع عدم تعدّد العقد لبّاً بسبب البائع أو

ص: 622

المشتري أو المبيع صفقةً ، تأمّل، بخلاف صورة التعدّد. و لا شفعة بالإقالة، لأنّها ردّ المعاوضة، و ليست بيعاً، و لا تسقط اُجرة الدلّال بالإقالة، لأنّها مستحقّةٌ بالسبب السابق.

و العبرة في القيمة للتالف قبل الإقالة بيوم الإقالة، لا يوم التلف، وهل يضمن المثليّ هنا بالمثل و القيميّ بالقيمة مطلقاً، أو يفصّل بين المبيع و الثمن ؟ فيه وجهان ذكرناهما في شرح «الشرائع»، و رجّحنا التفصيل الّا مع القرينة، و الحمد للّٰه.

2. القرض

تعريف القرض

القرض: «عقدٌ يشتمل على الإيجاب للتمليك بالعوض الواقعيّ ، و القبول بما يدلّ على الرضا بمضمون الإيجاب»، و يكفى المعاطاة في صحّة القرض.

عدم جواز اشتراط النفع

و يشترط فيه عدم اشتراط النفع، و إلّا فيحرم، و يفسد، لأنّه رباً، أي أنّ المجموع من المشروط و الشرط يصدق عليه الربا، فيفسد لحرمة أكل الربا، فيفسد في البيع و القرض بملاكٍ واحدٍ، لا أنّ الفاسد خصوص شرط الزيادة على الأظهر. و لا فرق في النفع المشروط بين الزيادة العينيّة و الحكميّة.

و يجوز إعطاء الزائد بلا شرطٍ، و أخذه، و يملكه الآخذ، و إن كان عينيّةً على الأظهر، و ليست بحكم الهبة في خصوص الزائد.

و يجوز شرط موضع التسليم إذا لم يرجع إلى شرط مئونة الحمل فيما زاد على الواجب لو لا الشرط.

و لا يجب قبول الزيادة مطلقاً إذا كان فيها منّةٌ ، و إذا لم يكن في خصوص العينيّة أيضاً.

و يجوز إقراض ما هو واجد شرط السلم، و لا عكس؛ و العكس عدم جواز القرض فيما لا سلم فيه، الّا أن يرجع إلى الغرر بسبب الخطر في التسليم، أو دفع النزاع على الأحوط.

فيعتبر ما يندفع به النزاع في المستقبل على الأحوط، بل لا يخلو عن وجهٍ ، منشأه

ص: 623

استقراء المعاوضات، و عرفيّة ذلك.

جواز اقراض المعدودات مع قلة التفاوت

و يجوز إقراض الخبز وزناً و عدداً مع قلّة التفاوت، و كذا المعدودات، و ما له المثل الغالب يضمن بالمثل؛ فإن تعذّر فالقيمة يوم الدفع، و الأحوط رعاية الأعلى من حين المطالبة إلى الدفع، أو الصلح، و القيميّ يضمن بالقيمة وقت القرض.

يملك المال المقترض بالعقد و القبض، و لا ينوط الملك بالتصرّف على الأظهر.

و ليس للمقرض مطالبة العين بالفسخ، بل للمقترض دفعها في المثليّ ، و على المقرض القبول؛ وهل له ذلك في القيميّ؟ فيه نظرٌ يجري في دفع المثل أيضاً.

شرط التأجيل في القرض

و لو شرط التأجيل في عقد القرض، فلزومه هو الأحوط للمقرض؛ و عدمه للمقترض.

و هو الظّاهر في ضمن العقد اللّازم الآخر.

و لو أجّل الحالّ ، لم يتأجّل، الّا إذا شرطه في عقدٍ لازمٍ آخر، و يجوز حينئذٍ شرط العوض فيه، و لو كان إنقاداً للبعض؛ و لو شرطه - أي التأجيل - لم يلزم على الأحوط، لنقل الاتّفاق عن «مجمع البرهان».

جواز تعجيل القرض باسقاط بعضه

و يجوز التعجيل بإسقاط البعض، كما يجوز إنقاد البعض بزيادة أجل البعض الآخر؛ و الأحوط كون ذلك كلّه بصورة الإبراء، أو ما يفيده، أو الصلح بغير المجانس.

وجوب نيّة الأداء في القرض

يجب الفحص عن الدائن الغائب، فيجب نيّة الأداء التي لا يتمشّى الفحص بدونها.

و يجب حفظ القدرة على الإيصال إمّا بالعزل، أو الإشهاد المؤثّر فيها، و الإيصاء عند الوفاة إلى امينٍ يتمكّن من الإيصال لو ظفر به؛ و مع اليأس المطلق يتخيّر بين التسليم

ص: 624

إلى الحاكم، أو التصدّق بالضمان بإذنه، فيتصدّق بقصد الوظيفة الواقعيّة، فإن حضر اتّفاقاً، خيّره بين ثواب الصدقة و المال.

إذا كان لاثنين مالٌ في ذمّةٍ ثمّ تقاسما بما في الذمّة

القسمة لما في ذمّته أو ذممٍ بين الشركاء، غير صحيحةٍ ؛ فالمقبوض بعد القسمة جرياً عليها يكون للشركاء مع الرضا؛ و مع عدمه، يكون نصيب غير الراضي أمانةً في يد القابض، و إنّما له المقبوض في خصوص نصيبه. و لا بأس بأن يكون الباقي للقابض مع رضا الدافع مجدّداً، كما في القبض بلا قسمةٍ ، حيث يكون للشريكين مع رضاهما، و للآخذ لمقدار الحقّ مع عدم رضا الشريك. و يمكن أخذ نتيجة القسمة بالصلح على ما في الذمم بعضها ببعضٍ ، و بالمعيّن الّذي يشري به حصّة الشريك من أحد المديونين، ثمّ بيع به حصّةٌ ممّا في ذمّة المديون الآخر، و بغير ذلك من الحيل الشرعيّة.

لو اقترض دراهم ثمّ أسقطها السلطان و جاء بدراهم غيرها

لو اقترض دراهم ثمّ أسقطها السلطان، فإن لم تسقط عن الثمنيّة رأساً، بل كان لها وضعيّةٌ و كان للحادثة علوّ قيمةٍ بالإضافة، فعليه الدراهم الاُولى، و إلّا، أي كانت [بحيث] سقطت عن الثمنيّة، و لم يكن لها الّا قيمة المادّة، فالأحوط للمديون أنّ عليه الدراهم المستحدثة، أو قيمة الساقطة قبل السقوط، بل لا يخلو عن وجهٍ ، لاقتضاء القاعدة له، و انصراف النصّ و الفتوى عن الفرض.

اُجرة لوازم البيع، و نفس الإيجاب على البائع مع الإذن، و عدم قصد التبرّع، و لوازم الشراء و قبوله على المشتري على ما ذكر. و لو باع الواحد و اشترى بإذن المالكين استحقّ على مالك المبيع اُجرة البيع و مقدّماته، و على مالك الثمن اُجرة الشراء و مقدّماته.

إذا هلك المتاع في يد الدلّال المأذون لم يضمن بلا تفريطٍ، و القول قول الأمين في التلف و عدم التفريط بيمينه، الّا مع بيّنة المدّعي.

ص: 625

و لو اختلفا في قيمة التالف، حلف منكر الزيادة، الّا أن تقوم البيّنة؛ و لو اختلفا في الإذن في مقدارٍ، حلف منكر الإذن، الّا مع البيّنة.

بلغ المقام بحمده تعالى يوم الثلاثاء الحادي و العشرين من ربيع الثاني من 1399

بيد العبد محمّد تقيّ البهجة حامداً للّٰه، مصلّياً علىٰ سيّد أنبيائه

و آله سادة الأوصياء.

ص: 626

فهرست تفصيلى مطالب

كتاب صوم

فصل اوّل: شرايط وجوب و صحت روزه 7

1. شرايط وجوب روزه 7

2. شرايط صحّت روزه 8

اذن در صوم مستحبّ 8

لزوم اجتهاد يا تقليد در مسائل روزه 9

صحّت روزۀ مستحاضه 9

3. كسانى كه روزه از آنها صحيح نيست 10

نذرِ روزه در سفر 11

روزه مستحبى در سفر 11

عدم صحت روزۀ صاحبان عذر 12

حصول شرط قبل از زوال 12

رجوع مسافر يا حصول بهبودى قبل از ظهر 12

حكم روزۀ اشخاص پير و غير قادر 13

روزۀ شخص مبتلا به مرض عطش 14

روزۀ زن حامله و شير دهنده 14

4. مسائل وقت و نيّت روزه 15

عدم لزوم قصد وجوب در صوم رمضان 16

وقت نيّت روزه 17

مشتبه شدن آخر شعبان به اول ماه رمضان 18

فصل دوّم: مبطلات روزه و قضا و كفاره 19

1. مبطلات روزه 19

خوردن و آشاميدن 19

چشيدن غذا يا جويدن آن در حال روزه 20

جواز مضمضه در حال صوم 20

ريختن دوا در داخل بينى يا گوش و... 21

حكم تزريق آمپول و غير آن در حال روزه 21

جماع 22

كذب بر خداوند متعال و معصومين عليهم السلام 22

فرو بردن سر در آب 23

رساندن غبار به حلق 23

استفراغ 23

احتقان 24

بقاى بر جنابت عمداً 24

حكم خوابيدن قبل از غسل 25

نسيان غسل تا طلوع فجر 25

اجناب اختيارى در ضيق وقت 25

2. موجبات قضا 26

افطار قبل از فحص 26

اعتماد به قول مُخبر 27

گمان به مزاحِ مُخبر 27

افطار در فرض تاريكى زياد روز 27

استفراغ عمدى فقط موجب قضا است 27

آنچه بر افطار مترتّب مى شود 28

بعضى از موارد وجوب قضا 28

3. كفّارۀ روزه 29

فصل سوّم: طُرُق ثبوت هلال 31

ثبوت هلال به حكم حاكم شرع 31

اشتراك افق 31

امكان حصول علم به محاسبۀ اهل فن و جواز مراجعۀ به آنها 32

يوم الشك 32

قول اهل فن و حساب 33

كتاب الاعتكاف

ص: 627

بيان الاعتكاف و شروطه 35

احكام الاعتكاف 35

الفصل الاول: بيان الاعتكاف و شروطه 37

المراد من الاعتكاف 37

افضل اوقاته 37

الاعتكاف واجب او مندوب 37

جواز النيابة فيه 37

شروط الاعتكاف 38

لزوم الصوم فيه 38

عدم جواز الشروع فيه فى زمان لا يسع ثلاثه 38

محلّ النيّه 39

لو نذر الاعتكاف فى اكثر من ثلاثه 39

من شروط الاعتكاف: الايقاع فى المسجد 39

الاشتراط باذن السيد و الزوج و... 40

استدامة اللبث و حكم الخروج 40

وظيفة من أجنب فى المسجد 41

حكم ما لو خرج لحاجة مسوَّغه 43

عدم جواز الصلاة فى خارج المسجد الّا فى بعض الموارد 44

مسائل 44

العدول من اعتكاف الى غيره فى النيّة 44

النيابة عن اكثر من واحد 44

صوم الاعتكاف 44

جواز الايجار للصوم لِناذر الاعتكاف 45

قطع الصوم و الاعتكاف 45

لو نذر اعتكاف اقل من ثلاثة ايام 45

لو علَّق الاعتكاف على شيء 46

بطلان نذر الاعتكاف بدون الليلتين 46

النيابة عن المتعدّد من الأموات 46

لو نذر اعتكاف شهر 46

حكم التتابع فيما اذا نذر اعتكاف شهر 47

حكم الاخلال فيما اذا نذر الاعتكاف فى زمان 47

اذا نذر اعتكاف اربعة أو خمسة 48

قضاء الاعتكاف 48

حكم القضاء لو حدث مانع عن الاتمام 49

عدم جواز الاعتكاف فى المشكوك مسجديّته 49

اعتكاف المرأة 49

اذا شرط الرجوع فى الاعتكاف 49

تعليق الاعتكاف 51

العدول من نيّة الاعتكاف 51

اشتراط الرجوع فى اعتكاف آخر 51

حكم فساد الاعتكاف 51

غصب المكان للاعتكاف 52

لو حرم اللبث فى المسجد لعارض 52

الاجناب فى المسجد 53

الطلاق فى الاعتكاف 53

الاعتكاف بغير الاذن ممّن يعتبر إذنه 53

الفصل الثاني: احكام الاعتكاف 54

حرمة الجماع 54

بعض ما يحرم على المعتكف 54

كفارة ابطال الصوم فيه 55

لو مات فى اثناء الاعتكاف و حكم القضاء عنه 56

المحرّم و المفسد يضرّان فى صورة العمد 56

الارتداد فى اثنائه 56

البيع فى زمان الاعتكاف 56

كفارة الجماع فيه 57

فائدة 57

فى استحباب الاعتكاف و تبدّله واجباً 57

فائدة 57

اللبث عبادة 57

ص: 628

كتاب زكات

زكات مال 59

زكات فطره 59

فصل اوّل: زكات مال 61

مقصد اول: شرايط وجوب زكات 61

تجارت ولىّ با مال طفل و زكات آن 61

متصدى اخراج زكات از مال طفل 62

زكات مالِ مجنون 63

حكم زكات عبد 64

زكات در هبه 64

وجوب زكات بر موصىٰ له 64

زمان ابتداى حول و انقطاع آن 65

نذر براى صدقه يا اضحيه و انقطاع حول 65

دوَران امر بين وجوب زكات و وجوب حج 66

دوَران امر بين وجوب خمس و وجوب حج 66

اولويّت زكات متعلّق به عين باقيه بر ساير ديون ميّت 67

اعتبار تمكّن از تصرّف در وجوب زكات 67

لزوم و عدم لزوم سعى در اخذ مال متعلَّق زكات 68

زكات قرض 69

وجوب زكات بر كافر و سقوط آن با اسلام 69

مقصد دوم: موارد وجوب زكات 70

موارد استحباب زكات 70

1. شروط وجوب زكات اَنعام 71

«نصاب» 71

نصاب شتر 71

نصاب گاو 71

نصاب گوسفند 71

سائمه بودن 72

گذشت سال 73

نبودن از «عوامل» 75

آنچه به عنوان زكات در اَنعام بايد پرداخت شود 75

زكات شتر 75

زكات گاو 76

اسنان فرايض 76

اگر عين فريضه نزد شخص نباشد 76

اگر اصل و بدل موجود نباشد 78

مسائلى در زكات اَنعام 78

تعلّق زكات به عين 79

گذشت چند سال بر نصاب 81

قبول ادّعاى مالك 81

اگر فريضه مريض باشد 82

عدم جواز اخذ ربّى و معدّ براى اكل و... 83

2. زكات نقدين 84

بيانى براى نصاب مشترك 84

وزن درهم و مثقال شرعى 85

شرط مسكوك بودن نقدين 85

ص: 629

اشتراط گذشت سال و تمكّن از تصرّف در نقدين 86

تبديل به قصد فرار از زكات 86

حكم زكات درهم و دينار مغشوش 87

زكات قرض 88

زكات مال مدفون 88

عدم تكميل نقصان نصاب به جنس ديگر 89

3. زكات «غلاّت» 89

مبدء تعلّق زكات 90

وقت اخراج زكات 90

زكات در غلاّت تكرار نمى شود 91

زكات اراضى خراجيّه 91

حكم احتساب خراج به عنوان زكات 91

مؤونه از اصل مال اخراج مى شود 91

ميزان احتساب مؤونه 92

اختلاف زمان ثمره دادنِ اراضى يا اشجار 93

مسألۀ ظهور ثمره و فوت مالك 94

تملّك ثمره و زكات آن 95

اتّحاد زكات مستحب با واجب در خصوصيّات 96

جواز خرص و تخمين براى ساعى 96

زكات مال التجاره 97

عدم مانعيّت دين از زكات 101

زكات در اسب 102

مقصد سوّم: اصناف مستحقين زكات 102

فقير و مسكين 102

مراد از غنىّ و حرمت اخذ زكات براى او 103

حكم كسى كه قادر به اكتساب باشد ولى آن را ترك كند 103

پرداخت زكات به شاغلين علوم دينى 104

ميزان تعلّق زكات به فقير 105

داشتن مؤونۀ مورد شأن، مانع از گرفتن زكات نيست 105

راه اثبات فقر و عدم لزوم اعلام زكات بودن به فقير 105

استرجاع زكات در فرض پرداخت به غير فقير 106

فرض عدم امكان استرجاع 106

عاملين زكات 107

مؤلّفة القلوب 107

اَمه و عبد مكاتب 108

غارمين 109

اشتراط نبودن دين در معصيت 109

پرداخت زكات براى دَينى كه مصلحت عمومى در آن باشد 110

ضامن يا مضمونٌ عنه كه هر دو يا يكى فقير است 110

احتساب زكات بابت طلب 111

سبيل اللّٰه تعالى 111

ابن السبيل 112

اوصاف مستحقين زكات 113

اشتراط به ايمان 113

حكم اطفال و مجانين 114

مخالف و زكات 114

حكم اعتبار عدالت در مصرف زكات 115

اشتراط به واجب النفقه نبودن 115

اشتراط به هاشمى نبودن 117

فرض عدم كفايت خمس و زكات براى هاشمى 117

ص: 630

جواز پرداخت صدقات واجبه و غير، به هاشمى 117

ميزان هاشمى بودن 118

ادّعاى هاشمى بودن و ظن به آن 118

متولّى اخراج زكات، و احكام مربوط به آن 118

عدم لزوم اذن در پرداخت زكات 118

بعضى از موارد استحباب و افضليّت 119

نقل زكات به بلد ديگر و مؤونۀ نقل 120

فرض عدم امكان صرف در بلد و حكم ضمانِ نقل 120

چند مسأله 121

كنار گذاشتن زكات 121

لزوم وصيّت به زكات 122

مقدار پرداخت زكات به هر مستحق 123

عدم وجوب دعا بعد از گرفتن زكات 123

وقت اداى زكات 124

عدم فوريّت در وجوب اداى زكات 124

حكم مطالبه از مقترضِ غير مستحق 125

اگر مقترض مستحق باشد 125

نيّت زكات 126

كفايت قصد قربتِ در داعى 127

عدم وجوب نيت صنف زكات 127

چند فرع 128

فصل دوم: زكات فطره 129

شرايط وجوب زكات فطره 129

ميزان فقر در زكات فطره 130

استحباب زكات فطره براى شخص فقير 130

وجوب اخراج زكات براى مطلق عيال و مهمان 130

لزوم نيّت و ايمان در پرداخت زكات فطره 131

رفع عذر، قبل يا بعد از هلال 131

فطرۀ زوجه و مملوك 132

فقر معيل و معال 133

زكات فطرۀ مملوك و غايب 133

تساوى زكات فطره با ديگر ديون ميّت 134

وصيّت تمليكيّه به عبد 135

جنس و مقدار زكات فطره 135

مراتب افضليّت جنس زكات فطره 136

وقت وجوب زكات فطره 137

عزل و تأخير در زكات فطره و ضمان آن 137

مصرف زكات فطره 138

جواز پرداخت زكات فطره توسط خود شخص 138

مقدار زكات فطره كه به هر فقير داده مى شود 139

افرادى كه مستحب است تخصيص زكات فطره به آنها 139

كتاب خمس

موارد وجوب خمس 141

مصرف خمس 141

الحاق و تتميم مسائل فى متعلق الخمس و غيره 141

انفال 141

ص: 631

في قسمة الخمس و مُستحقّه 141

فصل اول: موارد وجوب خمس 143

1. غنيمت 143

2. معدن 145. گنج 147

اعتبار نصاب در گنج و عدم اعتبار حول 147

حكم گنج در زمين هاى مختلف 148

گنجى كه در زمين شخصى پيدا شود 148

حكم چيزى كه در داخل شكم حيوان پيدا شود 150

4. غوص 150

5. ارباح مكاسب 152

مسائل مربوط به خمس ارباح مكاسب 152

فوايد مال خمس داده نشده 152

مستثنيات از ارباح 153

ميزان صدق مؤونه و حكم شىء مشكوك 153

خسارت يا تلفى كه به مال التجاره يا غير آن وارد مى شود 154

حكم ديون شرعيّه و امثال آن 155

مؤونۀ حج 155

اسراف در خرج و فرار از خمس 156

تتميم سرمايه از سود 156

اسراف يا صرفه جوئى 157

نحوۀ احتساب دين در حساب خمس 157

سرمايه و وسايلى كه به آن نياز دارد 157

تعيين مبدء براى سال خمسى و تغيير آن 158

حكم هبه و هر چيزى كه خيار فسخ در آن است 158

تعلّق خمس به عين و جواز اداى از قيمت 159

حكم خمس مال زوجه 159

عدم اشتراط وجوب خمس به بلوغ 160

6. زمينى كه كافر ذمىّ از مسلمان بخرد 160

7. مال حلال مخلوط به حرام 162

اگر مقدار مال و صاحب آن معلوم باشد 162

اگر مالك معلوم باشد و قدر مال معلوم نباشد 162

معاملۀ مال مخلوط به حرام 163

چند مسأله 164

دايرۀ اطلاق خمس 164

عدم اعتبار حول 165

حكم سودهاى مختلف از كسب واحد و متعدّد 165

اختلاف مالك و مستأجر در گنج 165

لزوم خمس بعد از اخراج مؤونه 166

الحاق و تتميم: مسائل في متعلّق الخمس و غيره 166

ميزان لتعلّق الخمس في الارباح 166

حكم فائدة ما لم يخمّس 167

خمس الدين 167

إخراج المؤونة 167

مئونة سنة لا ربح فيها 168

ما يعدّه لمئونته 168

ص: 632

رأس المال و الانتفاعات 168

الخسارة و جبرها 169

الديون الشرعيّة و ما شابهها 169

خمس مئونة الحجّ 169

مبدء الحول 170

فوت المتكسّب في أثناء الحول 170

ما يخرج عنه المؤونة 170

الاستقراض للمئونة 170

تعلّق الخمس و الزكاة بالعين 171

تجدّد المؤونة بعد إخراج الخمس في الحول 171

خمس مال المرأة 172

عدم جواز التصرّف في ما اشتُري بالخُمس 172

المال المخلوط بالحرام 172

فصل دوّم: مصرف خمس 175

اختصاص خمس به منتسب به اَب 175

كفايت ظنّ به انتساب 176

عدم لزوم بسط خمس 176

جواز دفع بيش از مؤونۀ سال به هر شخص و احتياط در ترك 177

اعتبار ايمان در مستحق خمس و عدم اعتبار عدالت 177

فصل سوّم: انفال 178

مصاديق انفال 178

حكم غنيمت در مقاتلۀ بدون اذن امام عليه السلام 180

ميراث بدون وارث 180

معادن 180

تصرّف شيعه در ملك امام عليه السلام 181

دايرۀ اباحۀ تصرّفات شيعه 181

لزوم خمس در زمان غيبت امام عليه السلام 182

تصدّق در خمس 182

تتمّة: في قسمة الخمس و مُستحقّه 184

نقل الخمس عن البلد 185

لزوم دفع الخمس إلى الإمام عليه السلام أو نائبه أو الصرف بإذنه 185

مصرف سهم الإمام عليه السلام 186

كتاب حج

شرايط وجوب حج 187

شروط حج واجب به نذر و شبه آن 187

احكام نيابت و وصيت در حج 187

حجّ اِفراد 187

احكام صدّ و حَصر 187

رسالۀ مناسك حجّ 187

فصل اول: شرايط وجوب حج 189

لزوم و عدم لزوم حركت با كاروان اول 189

در شرايط حج است 190

1. بلوغ و كمال عقل 190

احرام شخص غير مكلّف 191

ولىّ در مقام 193

هدى و نفقۀ حج طفل 193

2. حريّت 193

3. زاد و راحله 195

فروش مؤونه و غير آن براى صرف در حج 196

مقدار معتبر زاد و راحله 196

ص: 633

شخص قادر بر كسب در بين راه 197

لزوم و عدم لزوم استيفاى دَين براى حج 197

حكم استطاعت شخص بدهكار 198

اقتراض براى حج و فرار از استطاعت 198

دوران بين حج و نكاح 199

حجّ بذلى 199

عدم اعتبار قبول در حجّ بذلى 199

بذل مكمل نفقۀ حج 200

عدم مانعيّت دَين براى تحقق حجّ بذلى 200

هبۀ مشروط و غير مشروط به حج 200

بذلِ از منافع وقف و اباحۀ مال جهت حج 200

بذل يك حج به چند نفر 201

تفرقه بين استطاعت بذلى و مالى 201

استيجار براى خدمت به حجّاج 201

رجوع باذل از بذل 202

از بين رفتن مال مبذول 202

وفات باذل 202

عدم كفايت حج بدون استطاعت، از حجة الإسلام 202

4. داشتن مؤونۀ عيال تا زمان رجوع 203

عدم كفايت استنابه با تمكّن از حج 203

بذل ولد به والد و اخذ از مال صغير 203

5. امكان سير 204

نحوۀ استطاعت افرادى كه نقص بدنى دارند و سفيه 204

عاجز از ركوب 205

حدوث مانع و فرض لزوم استنابه و گونه هاى عذر و يأس 205

حكم ترك استنابه 206

اگر در سال اول، استنابه ممكن نشود 206

رفع عذر از منوبٌ عنه 207

مشقّت و استنابه و تكلّف در حج 207

اعتبار امن از مخوّفات در استطاعت 208

منع و عدم منع ضررهاى مالى از استطاعت 208

اتّحاد راه هوايى و دريايى با زمينى، در حكم 209

چند مسأله 209

فوت حاجى 209

اهمال در حجّ و استقرار آن 210

ميزان استقرار حجّ در ذمّه 210

حجّ شخص كافر 211

ارتداد در حال حجّ يا بعد از آن 211

حجّ مخالف 212

اعتبار رجوع به كفايت در غير حجّ بذلى 213

تقدّم حجّ بر ساير ديون ميّت 214

كفايت حجّ ميقاتى 214

وصيّت به حجّ 215

نحوۀ اخراج هزينۀ حج از تركه براى حج ميقاتى يا بلدى 215

حكم حج نيابتى يا تطوّعى با وجود اشتغال ذمّه به حجّ واجب فورى 216

توقّف و عدم توقّف حجّ زن به وجود مَحرم 217

فصل دوم: شروط حج واجب به نذر و شبه آن 219

كمال عقل 219

حريّت 219

اذن زوج و والد در نذر 219

احكام حجّ واجب به نذر 220

نحوۀ اخراج حج نذرى و حجّة الإسلام از تركه 221

تقارن منع و افساد حج 221

فرض تداخل و عدم تداخل حجّ نذرى و حجّة الإسلام 222

نذر حجّ غير موقّت 223

نذر حجِّ پياده و تخلّف يا عجز از آن 223

فصل سوم: احكام نيابت و وصيت در حج 225

شرايط نيابت 225

عدم صحّت نيابت واجب الحجّ 226

حصول استطاعت در اثناى حج استيجارى 226

عدم صحّت حج تطوّعى بعد از استقرار حج 226

عدم لزوم اتّحاد شرايط نايب و منوبٌ عنه 227

فوت نايب و مسألۀ اجرت استحقاق 227

لزوم اتباع شرطِ واقعِ در اجاره 228

شرط راه معيّن در انجام حج 228

استيجار براى دو حج 229

مصدود يا محصور شدن اجير 229

استنابۀ در طواف 230

نيّت طواف نيابتى و شخص محمول 230

نيابت و تبرّع در حج 231

كفارۀ احرام در حج نيابتى 231

حكم افساد حج نايب 231

فروض اطلاق و اشتراط زمان در استيجار حج 232

تعدّد استيجار در حج واجب و مستحب 232

استيجار يك نفر از دو نفر 233

استنابۀ چند نفر براى چند حج از طرف يك نفر 233

استحباب نيابت در حج 233

احكام وصيّت به حج 234

وصيّت به حج بدون تعيين اجرت 234

زمان دفع اجرت به اجير 234

وصيّت به حج و قرينه بر تكرار و عدم آن 235

وصيّت به حج به مالى كه وافى به حج نباشد 235

لزوم صرف وديعۀ ميّت در حجّ اگر ذمّه اش مشغول به حج بوده 236

اگر اجير براى خودش حج به جا آورد 237

وصيّت به حج و كفايت و عدم كفايت ثلث به آن 237

فصل چهارم: حجّ اِفراد 239

كيفيّت حج افراد 239

عمرۀ مفرده و رابطۀ آن با حج افراد 239

ميزان وجوب حج قران و افراد 240

عدول از حج افراد به عمرۀ تمتّع 240

فرق قران با افراد 241

نحوۀ اِشعار 241

نحوۀ تقليد 241

فروض جواز تقديم طواف بر وقوفها 241

عدول از حجّ افراد به عمرۀ مفرده 242

مفترقات تمتع از افراد و قران 242

فروعى در تعيين وظيفۀ تمتّع يا اِفراد 244

فرض جواز اختيار تمتّع براى اهل مكه 244

فروع مختلف اقامت و توطّن در مكّۀ معظّمه 245

چند مسأله 247

هدى و اُضحيّه 247

عدم كفايت يك نيّت براى حجّ و عمره 247

عدم جواز تداخل حجّ و عمره 247

عدم جواز نيّت دو حجّ يا دو عمره 247

فصل پنجم: احكام صدّ و حَصر 249

فرقهاى مصدود و محصور 249

احكام مصدود 250

حكم مصدوديّت نسبت به مكانهاى مختلف 250

اگر حج از مصدود فوت شود 251

مسألۀ صدّ و حبس به دين 252

ميزان لزوم قضاى حج و عدم آن 253

حكم مصدوديّت بعد از افساد حج 253

اشتراط احلال 253

قتال با صادّ 254

دفع مال به صادّ براى رفع صدّ 254

احرام مملوك 255

صحّت حجِ ممنوع از منىٰ 256

مصدوديّت در عمرۀ تمتّع و مفرده 256

عدم لزوم هدى در موارد امكانِ عدول از حج به عمرۀ مفرده 257

لزوم تحلّل به عمرۀ مفرده در فرض فوت حج بدون تفريط 257

ميزان وجوب حج در سال آينده بر مصدود 257

ثمرۀ عقوبتى بودن حج در فرض افساد 257

احكام محصور 258

اگر منكشف شود كه هدى صورت نگرفته 259

اگر قبل از تحلّل رفع عذر شود 259

لزوم مماثلت ادا با قضا 260

مستحبّات در مقام 260

فروعٌ 260

مفسديّة الجماع و أمثاله و ما يترتّب عليها 260

فصل ششم: رسالۀ مناسك حجّ 265

تحقيق فى ترجيح ثمانية و اربعين ميلاً 266

اعمال حجّ تمتّع 267

باب اوّل 270

در افعال عمره است 270

فصل اوّل: در احرام عمره است 270

مقصد اوّل: در مستحبّات قبل از احرام و در احرام و بعد از آن است و مكروهات احرام 270

دعاى هنگام غسل 271

دعاى وقت پوشيدن جامۀ احرام 271

وقت استحباب وقوع احرام 271

مقصد دوم: در مواقيتِ احرام است 273

ميقات از طرف مدينۀ منوره: مسجد شجره 273

ميقات از طرف عراق و نجد: وادى عقيق 274

ميقات از طرف طائف و يمن: قرن المنازل و جحفه 274

فراموشى احرام 276

ترك عمدى احرام و جهل به احرام 276

مقصد سوّم: در واجبات احرام و آنچه متعلق به آن ها است 277

نيّت 277

تلبيه 277

پوشيدن جامۀ احرام 278

شرايط لباس احرام 279

مقصد چهارم: در تروك احرام است 279

شكار حيوان صحرايى 280

جماع و التذاذ 280

عقد كردن 282

استمنا 283

استعمال عطر 283

پوشيدن دوختنى 284

سرمه كشيدن 286

نگاه كردن در آئينه 286

ص: 634

ص: 635

ص: 636

پوشانيدن تمام روى پا 286

فسوق 287

جدال 287

كشتن حشرات بدن 288

پوشيدن انگشتر به قصد زينت 288

پوشيدن زينت براى زنان 289

ماليدن روغن بر بدن 289

ازالۀ مو 289

پوشانيدن سر براى مردان 290

پوشانيدن رو براى زنان 291

استظلال براى مردان 292

بيرون آوردن خون از بدن 293

ناخن گرفتن 293

كندن دندان 295

كندن درخت و گياه 295

حمل سلاح 296

فصل دوّم: در طواف عمره است 297

مقصد اوّل: در مستحبّات دخول مكّه و مسجد الحرام است تا زمان ارادۀ طواف 297

مستحبات داخل شدن مكّۀ مكرّمه و مسجد الحرام 297

دعاى وقت دخول حرم 297

مقصد دوّم: در واجبات طواف 300

واجبات خارجيّۀ طواف 301

واجبات داخليّۀ طواف 303

شروع از حجر الاسود 303

اقوال علما در نحوۀ تحصيل محاذات 304

ختم طواف به حجر الأسود 305

بودن بيت به طرف دست چپ 305

اشكال به هم خوردن محاذات در حجر اسماعيل عليه السلام و دفع آن 305

داخل بودن حجر اسماعيل در طواف 306

بودن طواف بين كعبۀ معظّمه و مقام حضرت ابراهيم عليه السلام 307

خارج بودن طواف از بيت و ملحقّات به آن 307

اتمام هفت دور طواف 308

شكّ در اشواط طواف 309

عدم جواز قطع طواف واجب بدون عذر 309

مقصد سوّم: در مستحبّات حال طواف است 310

فصل سوّم: در نماز طواف است 313

فراموشى نماز طواف و عدم قدرت بر نماز صحيح 313

مستحبات نماز طواف 314

فصل چهارم: در سعى كردن است 316

مقصد اوّل: در آداب سعى، ما بين صفا و مروه و مستحبات قبل از سعى است 316

مقصد دوّم: در سعى و واجبات آن و بعضى از احكام متعلّقۀ به آن است 318

كم و زياد كردن عمدى و سهوى اشواط سعى 319

مقصد سوّم: در مستحبات حال سعى است 320

فصل پنجم: در تقصير است 322

ترك تقصير 322

عدم تمكّن از انجام عمرۀ تمتّع 323

ابطال عمرۀ تمتّع 323

باب دوّم 325

در افعال حج است 325

فصل اوّل: در احرام به جهت حج تمتّع است 325

مقصد اوّل: در وجوب احرام و بعض احكام متعلّقۀ به آن است 325

ترك عمدى يا سهوى احرام حجّ 326

مقصد دوّم: در مستحبات احرام حج است تا وقت وقوف به عرفات 326

ص: 637

استحباب و كراهتِ رفتن به عرفات 327

فصل دوّم: در وقوف به عرفات است 328

مقصد اوّل: در واجبات است 328

تأخير وقوف عرفات از ظهر 329

كوچ عمدى و سهوى از عرفات قبل از غروب 329

ترك عمدى و سهوى وقوف عرفات 329

اختلاف در تشخيص روز عرفه 330

مقصد دوّم: در مستحبات وقوف عرفات است 331

فصل سوّم: در وقوف به مشعر الحرام است 335

مقصد اوّل: در واجبات است 335

ركنيّت وقوف و افرادى كه از آنها ساقط مى شود 335

عدم درك وقوف مشعر و اوقات سه گانۀ آن 336

اقسام نُه گانۀ درك وقوفين از حيث وقت اختيارى و اضطرارى 336

مقصد دوّم: در مستحبّات وقوف به مشعر الحرام است 338

فصل چهارم: در واجبات منىٰ است 341

رمى جمرۀ عقبه 341

واجبات رمى 342

مستحبّات رمى جمره 342

ذبح قربانى 343

شرايط قربانى 344

مصرف قربانى 345

عاجز از قربانى 346

مستحبات هدى 346

حلق يا تقصير 347

ترتيب ميان رمى و ذبح و حلق 347

فصل پنجم: در آنچه واجب است بعد از اداى مناسك منى و آنچه مستحب است 349

مقصد اوّل: در واجبات است 349

افرادى كه تقديم اعمال مكّۀ معظّمه براى آنها جايز يا لازم است 349

طواف و نماز و سعى حجّ تمتّع و نحوۀ خروج از احرام 350

ترك طواف نساء 351

مقصد دوّم: در مستحبّات طواف زيارت و سعى و طواف نساء است 351

فصل ششم: در بيان خوابيدن است به منىٰ در شبهاى تشريق 353

واجبات بيتوته 353

حكم ترك بيتوته به منىٰ 354

عبادت بدل بيتوته 354

فصل هفتم: در انداختن سنگ است به جمرات ثلاث در روزهايى كه در شب آنها بيتوته به منىٰ واجب است، و آنچه مستحب است به عمل آوردنِ آن در اين روزها در منىٰ 355

مقصد اوّل: در واجبات است 355

رمى در شب 356

مقصد دوّم: در اعمال مستحبّه در منىٰ است در روز يازدهم و دوازدهم و سيزدهم 356

خاتمه 358

فاصلۀ بين دو عمره 359

مستحبّات خروج از مكّۀ معظّمه 361

عدم لزوم فصل بين دو عمره 361

ص: 638

كتاب جهاد

افرادى كه جهاد بر آنها واجب است 363

اصنافى كه جهاد با آنها لازم است 363

اقسام غنيمت و احكام ارضين 363

احكام اهل ذمّه 363

قتال با اهل بغى 363

فصل اول: افرادى كه جهاد بر آنها واجب است 365

اذن امام معصوم عليه السلام در جهاد 366

دفاع 366

جريان و عدم جريان احكام شهيد بر مقتول در دفاع 366

دفاع واجب 367

اتلاف مال دشمن و مسألۀ ضمان 368

اقسام جهاد 368

جهاد ابتدايى 368

دفاع در برابر هجوم كفّار 368

افرادى كه جهاد ابتدايى بر آنها واجب نيست 369

چند مسأله 369

اگر طلبكار مديون را از جهاد منع نمايد 369

منع والدين از جهاد 370

تعارض بين نظر والد و والده 371

تجدّد عجز براى حاضرِ بر مقاتله 371

بذل مال به عاجز از جهاد 371

وجوب و عدم وجوب استيجار براى عاجز از جهاد 371

ابتداى به قتال در حرم 372

لزوم مهاجرت بر كسى كه قادر از وظايف دينيّه باشد 373

مرابطه 373

فصل دوم: اصنافى كه جهاد با آنها لازم است 375

لزوم دفاع در مقابل كافر قاصدِ سلطنت 375

دفاع و ابتداى به قتال 376

كيفيّت قتال با اهل حرب 376

تكليف نايب خاص و عام 376

لزوم تحصيل قوّت و كثرت مسلمين براى قتال 376

لزوم دعوت به محاسن اسلام جهت قتال ابتدايى 377

لزوم اعلام هدف مسلمين 377

حرمت فرار در مقابل هجوم دشمن 378

رعايت مصالح جنگ 378

انصراف و فرار از جنگ 378

نحوۀ جنگ با دشمن 380

افرادى كه قتل آنها در جنگ جايز نيست 380

حرمت غدر و ترك نقض و جواز اعمال حيله 382

وقت استحباب و كراهت شروع قتال، در حال اختيار 382

از بين بردن مركب و مانند آن 382

لزوم يا استحباب اذن در چگونگى دفاع 382

شرط عدم اعانت 383

احكام امان دادن توسط مسلمين 384

لزوم وفا به امان مشروع 385

وقت امان 385

اقرار مسلم به امان 385

ادعاى حربى بر امان 386

تابعيّت مال براى نفس در امان 386

فروض رد و عدم رد مال حربى 387

اسلام حربى و اشتغال ذمّۀ او 388

تحكيم 388

شرايط حاكم در تحكيم 388

ص: 639

فوت حاكم معيّن در تحكيم 389

منّ و فداء 390

اگر كفّار اختيار اسلام نمودند 390

چند فرع 391

امان موقّت و اخذ جزيه 391

طلب امان بعد از فتح حصن 391

جواز جعاله با كفار براى مصلحت مسلمين 391

فروعى در رد جُعل به عامل 391

در بيان حكم اسيرهاى كفّار است 392

زنان و اطفال 392

حكم رجال 393

عدم جواز قتل اسير بعد از انقضاى حرب 393

وجوب اسكان و دادن آب و غذا به اسير 394

قتل صبر 394

دفن شهدا و كشته ها 394

تبعيّت طفل از ابوين در حكم 395

انفساخ و عدم انفساخ نكاح بعد از اسارت 395

مبادلۀ اسير 396

صورت انعتاق عبد با اختيار اسلام 396

فصل سوم: اقسام غنيمت و احكام ارضين 397

غنيمت منقول 397

خروج اشياء غير قابل تملّك از غنيمت 397

فضولى بودن فروش يا هبۀ غنيمت 398

مباح الاصل در دار الحرب 398

مشتبه بين مال كفار و مسلمين 398

وجود منعتق اهل غنيمت 399

غنيمت غير منقول 399

اخراج خمس اراضى مفتوح العنوه از عين يا منفعت 399

قسم سوم غنيمت 400

در احكام ارضين 400

ارض سواد 400

تكليف اراضى مفتوح العنوه 400

اراضى خراجيّه 401

مصرف درآمد اراضى خراجيّه 401

حكم اراضى مواتِ در حين فتح 402

زمين صلح 403

حصول مالكيّت با اختيار اسلام 404

اراضى متروكه و مخروبه 404

حكم غنيمت دار الحرب 405

آنچه قبل از تقسيم غنيمت اخراج مى شود 405

تقويم جعائل 405

احكام سَلَب 405

اختصاص سَلَب به قاتل 405

ميزان استحقاق سَلَب 406

دايرۀ سَلَب 407

اخراج مصارف غنيمت 407

حكم مملوك در استحقاق غنيمت 407

استحقاق كافر 407

استعانت از كفار و استيجار اهل ذمّه 408

اختيار مطلق امام عليه السلام 408

چند مسأله 408

تأخير خمس از همۀ اخراجات 408

رضخ 409

كيفيّت تقسيم غنيمت 409

سهم فارس و راجل 410

تشارك سريّه ها در غنايم 412

اقامۀ حدود در دار الحرب 413

چند مسأله 413

حكم ارتزاق محافظين و ديده بانها 413

نحوۀ استحقاق در فرض قرارداد والى مأذون 414

استغنام كافر 415

اغتنام آنچه داراى علامت اسلام است 416

ص: 640

فصل چهارم: احكام اهل ذمّه 417

ميزان تعلّق جزيه 417

عدم اخذ جزيه از زنها و اطفال و... 418

كميّت جزيه 419

متعلّق جزيه 420

اشتراط ضيافت 420

مسألۀ جزيه و وفات ذمّى 421

جواز اخذ جزيه از اثمان محرّمات 422

مصرف جزيه 422

شرايط صحّت ذمّه يا بقاء عهد 422

چند مسأله 424

مُهادنه 427

لزوم وفاء به عهد هدنه 428

لزوم رعايت مصالح لزوميّه 428

هدنه به عوض محرّم 429

اگر بعد از هدنه زنى از كفار به مسلمين ملحق شود 429

عدم جواز اعادۀ بالغين مسلمان 431

حكم صبى و مجنون و عبد 432

بطلان شرط اعادۀ رجال با امن، در هدنه 432

عاقد مهادنه و وفات او 433

اگر ذمّى به دين ديگر منتقل شد 433

تجاهر اهل ذمّه به محرّمات 434

مراجعۀ اهل ذمّه به حاكم 434

وصيّت اهل ذمّه 435

ترميم معابد 436

فصل پنجم: قتال با اهل بغى 437

شهيد در قتال با اهل بغى 437

تفصيل بين وجود آمر و عدم آن در بغات 437

حكم زن و فرزندان بغات 438

اموال بغات 438

حكم مرتدّ 439

ضمان بغات 440

كتاب امر به معروف و نهى از منكر

شرايط وجوب امر به معروف و نهى از منكر 443

عالم بودن آمر و ناهى به واجب و حرام 443

احتمال تأثير 444

عدم توبۀ عاصى 444

عدم مفسده 444

حكم صبىّ و مجنون 444

اختصاص فرض جرح و قتل به اذن امام عليه السلام يا نايب ايشان 445

احتمال منجر شدن امر به معروف و نهى از منكر به جرح و قتل 445

مباشرت در اجراى حدود از طرف جائر 446

اقامۀ حدود در عصر غيبت 446

ترافع دعوىٰ به غير واجد شرايط 447

قبول تصدّى قضاوت به حق، در زمان والى جائر 447

ص: 641

كتاب تجارت

متعلَّق اكتساب 451

عقد بيع و شرايط آن 451

الخيارات 451

احكام العقود 451

احكام العيوب 451

ربا و احكام آن 451

بيع الثّمار 451

السلف و القرض 451

فصل اول: متعلَّق اكتساب 453

الف. اعيان نجسه 453

اشتراط حرمت، به عدم قابليّت تطهير و نداشتن منفعت محلّله 453

مايع متنجّس و انجماد آن 454

روغن متنجّس 455

نحوۀ احتياط در موارد شبهۀ تحريم 455

اعلام نجاست 455

ميته 456

ارواث و ابوال 456

خريدوفروش حيوانات 457

ب. آنچه غرض حرام بر آن مترتّب است 457

ظروف طلا و نقره 458

فروش اشياء معيوب 458

حرمت معامله اى كه منتهى به كمك به حرام مى شود 458

حرمت معامله به قصد حرام 459

ج. آنچه منفعت محلّلۀ مقصوده ندارد 459

د. آنچه حرمت نفسى دارد 461

1. تصوير ذوى الارواح 461

جواز نقاشى و مجسمۀ غير صاحب روح 461

جواز نقاشى صاحب روح 461

نقاشى تخيّلى 461

جواز نگهدارى صور محرّمه 462

2. غنا 462

تعريف غنا و مراد از مطرب 462

غناى در قرآن 463

مستثنيات از حرمت در غنا 463

غنا در مراثى سيد الشهدا عليه السلام و ساير اهل بيت عليهم السلام 463

اعتبار تلفظ و تكلّم در مفهوم غنا 463

3. اعانت ظالمين بر ظلم 464

4. نَوْح به باطل 464

نوح براى سيد الشهدا عليه السلام 464

5. حفظ كتب ضلال 465

مراد از ضلال 465

حكم قرار دادن كتب ضالّه در اختيار ضعفا 465

6. هجاء مؤمنين 466

هجو مشرك و غيره 466

7. غيبت مؤمن 467

مستثنيات از حرمت غيبت 467

تظلّم و شنيدن آن 467

دفع ضرر از اهل ايمان و مؤمن و نصح مستشير 468

جرح روات و شهود 468

ادّعاى نسبت خلاف 468

ذكر عيب به قصد تحفّظ 469

غيبت به قصد نهى از منكر 469

غيبت متجاهر به فسق 469

عيوب و اوصاف ظاهره 470

ذكر عيوب اطفال و مجانين 470

استماع غيبت 470

نحوۀ دفع اثر غيبت 470

8. كذب 471

ص: 642

تأثير مصلحت و مفسده در تحقّق كذب 471

توريه و هزل 471

9. نميمه 471

10. فحش 472

11. مدح و ذمّ غير مستحق 472

12. سِحر 472

جامع بين مراتب سحر 473

اشتراك و افتراق سحر و كرامت 473

13. كهانت 474

14. قيافه 474

15. شعبده 475

16. تنجيم 475

17. قمار 476

لزوم و عدم لزوم استفراغ مأكول از قمار 476

18. غشّ 477

19. تدليس ماشطه 477

20. تزيين هر يك از مرد و زن به زينت مختصّ به ديگرى 478

اخذ اجرت در واجبات عينيّه 478

اخذ اجرت در واجبات كفائيّه 478

اخذ اجرت در مندوبات 479

استيجار در جهاد 479

واجبات صناعيّه 479

اخذ اجرت در تعليم مسائل واجبه 479

چند مسأله 480

اخذ اجرت بر قضاوت و امامت جماعت 480

نحوۀ ارتزاق امام جماعت و قاضى 480

اخذ اجرت بر اجراى عقود 480

اخذ اجرت بر شهادت 480

مكاسب مكروهه 481

1. بيع مصحف 481

2. تكسّب به آنچه منتهى به محرّم يا مكروه باشد غالباً 481

3. حياكت و نساجت 481

4. اخذ اجرت بر حجامت 481

5. تكسّب به ضراب فحل 482

6. معامله اى كه مورد شبهه است 482

چند مسأله 482

1. بيع كلب و خنزير 482

2. رشوه 483

3. تعيين مصرف مال 483

4. ولايت از طرف سلطان 484

امر به معروف و نهى از منكر در زمان غيبت 485

اقامۀ جمعه 485

حرمت قبول ولايت از جائر 486

5. اكراه بر قبول ولايت جائر 487

لزوم اجتناب از محرّمات، در صورت قبول ولايت 487

دوران امر بين تحمّل ضرر و اضرار غير 488

اكراه بر قتل و جرح و مراتب اضرار 488

6. جوايز سلطان جور 490

وظيفۀ شخص در صورت اخذ جايزۀ حرام 490

علم اجمالى به مالك 490

جهل به مالك 490

7. خراج و مقاسمۀ مأخوذه توسط جائر 492

آنچه از حكام جور پرداخت مى شود 492

تصرّف در بيت المال و امثال آن 493

تخفيف سلطان يا عامل در خراج 493

برائت ذمّه با دفع زكات به سلطان جائر 494

فصل دوم: عقد بيع و شرايط آن 495

بيان مفهوم بيع 495

معاطات 495

بيان قابليّت فعل در تحقّق انشاء 496

ص: 643

دلالت سيرۀ عقلا بر صحّت انشاء بيع به فعل 496

لزوم در معاطات 498

امكان تعلّق خيار به معاملۀ غير لفظى 498

لزوم وضوح دالّ بر تمليك و تملّك 499

تعميم نفوذ معاطات به همۀ عقود و ايقاعات، غير از نكاح 499

تعليق لزوم لفظ در تحقّق نكاح 500

الفاظ عقد بيع 500

وظيفۀ عاجز از تلفّظ 501

عدم اعتبار عربيّت و ماضويّت در صيغه 501

تعليق بيع 502

مسألۀ تقديم ايجاب و اتّصال و تطابق در ايجاب و قبول 502

مقبوض به بيع فاسد 503

شرايط صحّت بيع 503

1. بلوغ 503

2. عقل 504

3. اختيار 504

چند مسأله 505

حكم بيع و شراى مملوك 505

4. مالكيّت متعاقدين 506

افرادى كه اختيار معامله دارند 506

احكام بيع فضولى 506

كاشف بودن اجازه 506

تعاقب معاملات فضوليّه 507

رضاى باطنى 507

بيع به اعتقاد حيات والد و انكشاف موت او 508

عدم تلازم اجازۀ عقد با اجازۀ قبض 509

ضمان خسارات و منافع در صورت عدم اجازۀ مالك 509

بيع غاصب 510

تعلّق بيع واحد به مال مأذون و غير مأذون 511

فرض تعدّد بايع فضولى 511

فروش نصف مال مشاع 513

اقرار يكى از سه شريك به نحوۀ مشاركت 513

فروش مالى كه عين زكات در آن است 514

تعلّق عقد به عين حرام و عين جايز 514

ولايت و وكالت در بيع 515

جنون و سفه متّصل به بلوغ 515

عروض نقص بر ولىّ يا فرض كفر و فسق او 516

تولّى طرفينِ عقد توسط ولىّ 516

شرايط نفوذ تصرّفات وكيل 516

تقييد وكالت 517

تولّى طرفين عقد اصالتاً و وكالتاً توسط وكيل 517

اشتراط نفوذ تصرّفات وصى به فوت موصى 518

ولايت حاكم و عدول مؤمنين 518

5. اسلامِ مشترىِ عبد مسلم و مصحف 519

6. مملوك بودن مبيع 521

اشتراط به صحّت تمليك عقلائى و حكم منفعت نادره 521

حكم بيع شىء قليل 522

بيع مفتوح العنوه 522

بيوت مكۀ مكرّمه 523

بيع توابع زمين 524

حكم چاه و آب آن 524

اشتراط ملكيّت معادن به اذن امام عليه السلام يا نايب ايشان 524

7. طِلق بودن مبيع 525

مسائل بيع وقف 525

مسألۀ مالكيّت در فرض بطلان وقف 526

اختلاف اهل وقف 526

تعارض بين وقف و مصلحت اعظم از آن 526

ص: 644

منع اطلاق جواز بيع وقف 526

تبديل وقف با احراز تعدّد مطلوب 527

بيع امّ ولد 528

الرّهن سبب خروج الملك عن كونه طلقاً 531

اجازة المرتهن كاشفةٌ 532

8. القدرة في التسليم شرطٌ في العوضين 532

بيع الآبق منفرداً 532

لا يجري الغرر في الصلح 532

جواز بيع الآبق مع الضميمة 533

9. اعتبار العلم بالثمن 534

اعتبار العلم بقدر المثمن 534

التقدير بالمتعارف و غيره 534

جواز الاعتماد بإخبار البائع بمقدار المبيع 534

بيع صاعٍ من صبرةٍ المراد منه الكسر المشاع 534

ما اريد به الفرد المنتشر 535

ما اريد به الكلىّ فى المعيّن 535

تعيين كيفيّة البيع عند عدم القرينة 535

الاستيمان من الغرر 536

الاختلاف في التغيّر 536

اختبار الطعم و اللون و الرائحة 537

ابتياع ما يفسده الاختبار 537

بيع المجهول مع الضميمة 538

بيع المسك في فاره 538

الإندار 539

بيع المظروف مع ظرفه 539

استحباب التفقّه في مسائل التجارات 540

مرجوحيّة تلقّي الركبان 540

إذا دفع انسانٌ إلى غيره مالاً ليصرفه في قبيلٍ 540

احتكار الطعام 540

فصل سوم: الخيارات 542

الأول: خيار المجلس 542

ثبوت الخيار للوكيل و عدمه 542

الخيار فى البيع الفضولي 543

لو كان العاقد واحداً 544

استثناء بعض أشخاص المبيع عن خيار المجلس 544

عدم ثبوت خيار المجلس فيما عدا البيع 544

مبدء خيار المجلس 544

سقوط خيار المجلس باشتراط سقوطه في ضمن العقد 545

بعض موارد سقوط الخيار و عدمه 545

افتراق المتبايعين من المسقطات 546

لو اكره أحدهما على التفرّق 546

لو زال الاكراه 547

التصرّف، من المسقطات 547

الثاني: خيار الحيوان 547

مبدء هذا الخيار 547

دخول الليلتين المتوسّطتين 547

سقوط خيار الحيوان بالاشتراط بسقوطه و بالتصرّف 547

الثالث: خيار الشرط 548

مبدء هذا الخيار 548

جعل الخيار للأجنبيّ 548

اشتراط الاستيمار 549

بيع الخيار 549

سقوط هذا الخيار بالاسقاط 549

تلف المبيع و الثمن من البائع 550

الفسخ بردّ الثمن 550

اطلاق اشتراط الفسخ بردّ الثمن 550

اشتراط المشتري الفسخ بردّ المثمن 551

جواز شرط الخيار في جميع العقود 551

الرّابع: خيار الغبن 552

عدم ثبوت الخيار فى صورة العلم و الإقدام على الضرر 552

ص: 645

لو ادعى الجهل من هو من اهل الخبرة 553

الاختلاف فى القيمة و فى زمان العقد و التغيير 553

اشتراط كون التفاوت فاحشاً فى ثبوت الخيار 554

اعتبار الغبن الواقعى فى اثبات الخيار 554

بعض موارد سقوط خيار الغبن 554

سقوط الخيار باشتراط سقوطه في العقد 555

تصرّف المغبون 555

تصرّف الغابن 556

تلف العوضين 557

جريان خيار الغبن في كلّ معاوضة 557

كون خيار الغبن على الفور 558

معذوريّة الجاهل بالخيار 558

الخامس: خيار التأخير و شرائطه 558

مسقطات خيار التأخير 560

فوريّة خيار التأخير 560

تلف المبيع بعد الثلاثة 560

اشتراء ما يفسد من يومه 560

السّادس: خيار الرؤية و مورده 561

فوريّة خيار الرّؤية 561

مسقطات خيار الرّؤية 561

بذل التفاوت أو إبدال العين 562

السابع: خيار العيب 563

ما يمنع عن ردّ الجارية 563

حدوث العيب عند المشتري 564

تبعّض الصفقة عيبٌ مانعٌ عن الردّ و توضيح الكلام في فروعه 565

ظهور العيب فى المشترىٰ ربويّاً 565

عدم الأرش فى غير العيب المجوّز للردّ 566

ما يسقط به الردّ و الأرش 566

العلم بالعيب 566

تبرّى البائع 566

زوال العيب قبل العلم 566

التصرّف فى المعيب 567

حدوث العيب فى المعيب 567

عدم الفوريّة في خيار العيب 567

إخفاء العيب و مسألة الغشّ 567

أحكام الخيار 567

الخيار موروثٌ 567

اجتماع الورثة على الفسخ 568

لو اشترى عبداً بجاريةٍ 569

جواز تصرّف غير ذي الخيار 569

إجارة العين في زمان الخيار 570

المبيع يملك بالبيع 570

ضمان المبيع ممّن لا خيار له 570

عدم وجوب تسليم المبيع و الثمن في زمان الخيار 570

لا يبطل الخيار بتلف العين 571

فصل چهارم: احكام العقود 572

الأمر الاول: النقد و النسيئة 572

إطلاق العقد يقتضي النقد 572

عدم وجوب دفع الثّمن المؤجّل قبل الاجل 572

وجوب قبول الثمن عند حلول أجله 573

عدم جواز تأجيل الثمن الحالّ 573

جواز بيع العين الشخصي المبتاع بثمنٍ مؤجّلٍ 573

صورة اشتراط احد المتبايعين 574

الأمر الثاني: ما يدخل في المبيع 574

الكلام فيما يدخل في المبيع إذا باع بستاناً 574

الكلام فيما يدخل في المبيع إذا باع داراً 574

الكلام فيما يدخل في المبيع إذا باع ارضاً 575

لو باع نخلاً قد أبرّ ثمرها فهو للبائع 575

لو انتقل النخل بغير البيع 576

استحقاق المالك تبقية الثمرة على الأصول 576

ص: 646

الأحجار المخلوقة تدخل في بيع الأرض 576

الأمر الثالث: القبض 577

ماهيّة القبض 577

القول في وجوب القبض 577

وجوب تفريغ المبيع من أمواله 577

أحكام القبض و هي التي تلحقه بعد تحقّقه 578

انتقال الضمان 578

تلف بعض المبيع 578

بيع المكيل و الموزون بغير التولية قبل قبضه 579

لو كان له طعامٌ على غيره فطالبه في غير مكانه 579

الأمر الرابع: اختلاف المتبايعين 580

و لو اختلفا فيما هو المبيع تحالفاً و ترادّا 580

الأمر الخامس: شروط صحة الشرط 580

كونه داخلاً تحت القدرة 580

وجود الغرض العقلائى 581

عدم مخالفته للشرع 581

عدم تنافيه لمقتضى العقد 581

عدم الجهل به 582

اشتراط عدم الاستلزام للمحال 582

الالتزام به في متن العقد 582

لو تعذّر الشرط و خرج العين عن السلطنة 583

تقسيط الثمن على الشرط 583

حكم الشرط العقد الفاسد 584

فصل پنجم: احكام العيوب 585

المراد من العيب 585

الأرش 587

فصل ششم: ربا و احكام آن 588

نحوۀ حرمت ربا 588

شرايط تحقّق ربا 589

ضابطۀ اتّحاد در جنس 589

تقدير مكيل به وزن و عكس آن 589

تفاضل در بيع نقدى با اختلاف جنس 590

وحدت جنس گندم و جو 590

مسألۀ ربا و اصل و فرع و اختلاف نوع و جنس 591

فلزها و حبوب و ميوه ها 591

گوشت و چربى 592

پرندگان و حيوانات 592

شير و روغن 593

اعتبار كيل و وزن 593

نحوۀ رابطۀ اصل با فرع در صدق ربا 594

اگر چيزى از مكيل و موزون بودن خارج شود يا عكس آن 595

اختلاف بلاد در تقدير به كيل و وزن 595

ضابطۀ كلىّ در موارد اختلاف 596

چند مسأله 597

تفاضل در چيزهايى كه خشك و تر آنها فرق دارد 597

فرض جواز تبديل كيل به وزن 598

بيع آرد و امثال آن 599

بيع سركه و شيره 599

عدم ثبوت ربا بين والد و ولد و زوج و زوجه 599

جواز اخذ ربا از كافر 600

فرض جواز و عدم جواز بيع گوشت به گوشت 600

اقلّ صدق اختلاف در متّحد الجنس 601

قسمتْ متعلّق ربا نيست 601

فرض جواز بيع كيل گندم به مثل آن 601

فرض جواز بيع يك درهم به دو درهم و امثال آن 602

ص: 647

تلف يكى از دو جزء مبيع قبل از قبض 602

نحوۀ تخلّص از ربا 603

لزوم رد زيادتى در ربا 603

احكام صرف 604

معناى صرف و لزوم تقابض در آن 604

افتراق مبطل و غير مبطل 604

قبض و افتراق وكيلين 604

بطلان عقد دوم قبل از قبض 605

عدم لزوم تقابض خارجى و آنچه در ذمّه است 605

لزوم رعايت شرايط ربا در متحد الجنس در صرف 606

طلا و نقرۀ مغشوش 606

فرض عدم امكان استعلام مقدار غش 606

فرض جواز بيع مغشوش به مغشوش 607

معاملۀ خاكهاى معدنى 607

جهل به غش و رواج آن 608

يازده مسأله 608

لزوم دفع عين معيّنِ در عقد 608

تخلّف در جنس 608

تخلّف جنس در صورت خريدِ در ذمّه 609

فروع مختلف حصول عيب يا تلف 609

حكم زيادتى كه بعد از بيع معلوم شود 611

تخلّص از ربا به نحو جعاله 612

انحاء مختلف بيع كاسه هاى طلا و نقره 612

بيع اشياء مزيّن به طلا يا نقره 612

فصل هفتم: بيع الثّمار 616

اعتبار الصيغة في لزومها 617

جواز أكل المارّة من الفواكه من غير إفسادٍ و لا حملٍ 617

فصل هشتم: السلف و القرض 618

1. السلف 618

ما يعتبر في السلم 618

لزوم التقدير بما يندفع به الغرر 619

اعتبار الأجل 619

اشتراط معلوميّة الأجل للمتعاقدين في السلم 619

ذكر موضع التسليم 619

عدم جواز بيع السلف قبل حلوله 620

جواز بيع السلف بعد حلوله قبل قبضه 620

إذا قبض المسلم فيه و وجد به عيباً 620

حكم اختلاف المسلم و المسلم إليه في القبض 621

لو قبض البائع البعض 621

إذا دفع إلى صاحب الدين عروضاً احتسبت بقيمتها يوم القبض 622

الإقالة 622

2. القرض 623

تعريف القرض 623

عدم جواز اشتراط النفع 623

جواز اقراض المعدودات مع قلة التفاوت 624

شرط التأجيل في القرض 624

جواز تعجيل القرض باسقاط بعضه 624

وجوب نيّة الأداء في القرض 624

إذا كان لاثنين مالٌ في ذمّةٍ ثمّ تقاسما بما في الذمّة 625

لو اقترض دراهم ثمّ أسقطها السلطان و جاء بدراهم غيرها 625

ص: 648

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109