فرهنگ لغت انگليسي به فارسي جلد 5

مشخصات كتاب

سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1390

عنوان و نام پديدآور:فرهنگ لغت انگليسي به فارسي (جلد5)/ واحد تحقيقات مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان

مشخصات نشر:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1390.

مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه

يادداشت : عنوان ديگر: ديكشنري انگليسي- فارسي

عنوان ديگر : ديكشنري انگليسي- فارسي

موضوع : زبان انگليسي -- واژه نامه ها -- فارسي

U

u

بيست و يكمين حرف الفباي انگليسي.

u boat

زير دريائي ( مخصوصا زير دريائي آلماني).

ubiquitous

(م. م. ) حاضر، همه جا حاضر، موجود درهمه جا.

ubiquity

حضور در همه جا در يك وقت ( مثل ذات پروردگار).

udder

غده پستاني يا شيري، پستان گاو و مانند آن .

ugh

اه ، پيف.

uglify

زشت كردن ، بدتركيب كردن .

ugly

زشت، بد گل، كريه .

ugsome

مهيب، مخوف، ترسناك .

ukase

( در روسيه تزاري) فرمان اميراتور كه قوت قانوني داشته .

ukrainian

اهل اوكراني در كشور شوروي.

ukulele

يك نوع آلت موسيقي شبيه گيتار.

ulcer

(طب) زخم، قرحه ، زخم معده ، قرحه دار كردن يا شدن ، ريش كردن ، ريش.

ulcerate

زخم شدن ، توليد قرحه كردن ، ريش شدن .

ulceration

ايجاد زخم يا قرحه ، زخم يا قرحه ، ريشي.

ulcerous

ريش، زخمي، قرحه اي، زخم دار، قرحه دار، مجروح.

ulna

(تش) زند اسفل، زند زيرين .

ulotrichous

پشمالو، داراي موهاي شبيه پشم.

ulotrichy

پشمالوئي، زبر مو بودن .

ulster

ايالت اولسيتر در ايرلند، پالتو گشاد مردانه .

ulterior

بعدي، آنطرف، در درجخ دوم اهميت، نهان .

ultimacy

حالت غائي، ، حالت نهائي، غائيت.

ultimaratio

نتيجه غائي.

ultimate

نهائي، آجل، آخر، غائي، بازپسين ، دورترين .

ultimatum

اتمام حجت، آخرين پيشنهاد، قطعي، غائي، نهائي.

ultimo

ماه گذشته ( مخفف آن . ult است).

ultra

(.adj and .n) فرا، ماوراي، افراطي، خيلي متعصب، مافوق، (. pref and .n) پيشونديست بمعني ' ماورا' و ماورا فضا' و ماورا حدودو ثغور' و برتراز' و 'مافوق'و 'فرا'.

ultra vires

خارج از حدود اختيارات قانوني، بسيار عالي مقام.

ultraconservative

بيش از حد محافظه كار، خيلي محتاط.

ultrahigh frequency

(UHF) بسامد ماورائ زياد.

ultraism

فراگرايش، فراروي، از حد گذراني، زياده روي، افراط كاري.

ultramarine

واقع در آنسوي دريا، رنگ آبي سير.

ultramodern

فرانو، بسيار تازه ، خيلي جديد، متجدد.

ultramodernist

فرانو گراي، آدم خيلي متجدد.

ultramontane

وابسته به كشورها و مردمي كه درآنطرف كوه ها و ارتفاعات هستند، تفوق مطلق پاپ.

ultramontanism

سكونت در ارتفاعات زياد، اعتقاد به تفوق مطلق پاپ.

ultramundane

فراجهاني، ماورا جهان ، ماوراگيتي، ماورا منظومه شمسي.

ultranationalism

عقايد ناسيوناليزم خيلي افراطي، ملت پرستي افراطي.

ultrared

فراقرمز، فراسرخ، (infrared) آنطرف اشعه قرمز.

ultraviolet

فرابنفش، ايجاد شده بوسيله اشعه ماورا بنفش يا فرابنفش.

ululant

زوزه كش.

ululate

زوزه كشيدن (مانند سگ يا گرگ )، جيغ كشيدن (مانند جغد)، باصداي بلند ناله و زاري كردن .

ululation

زوزه كشي، ناله و زاري.

ulysses

(=odysseus) ( افسانه يونان ) اوليسز قهرمان حماسه اوديسه منسوب به هومر شاعرنابيناييوناني.

umbellulate

داراي گل آذين چتري فرعي.

umber

سايه ، روح، شبح، سايه انداختن ، قهوه اي مايل بزرد.

umbilical

نافي، واقع در نزديكي ناف، مركزي، بطني.

umbilicate

( umbilicated ) نافي، نافدار.

umbilicated

( umbilicate) نافي، نافدار.

umbilication

تشكيل ناف.

umbilicus

(navel) (تش. ) ناف، پيوندگاه ناف، فرورفتگي ناف مانند.

umbra

سايه ، شبح، روح، نقطه تاريك .

umbrage

سايه ، تاري، تاريكي، سايه شاخ و برگ ، اثر، شابهت سايه وار، سوظن ، نگراني، رنجش.

umbrageous

زودرنج، سايه دار، داراي سو ظن ، بيمناك ، رنجيده خاطر.

umbrella

چتر، سايبان ، حفاظ، چتر استعمال كردن .

umlaut

ادغام، ادغام حرف صدادار درحرف صدادار بعدي، ادغام كردن .

umpirage

حكميت، داوري.

umpire

سرحكم (hakam)، سرداور، داور مسابقات، حكميت، داوري، داوري كردن .

umpteen

( umpteenth) بي حد و حصر، معتني به ، متعدد، وافر، بيشمار.

umpteenth

( umpteen) بي حد و حصر، معتني به ، متعدد، وافر، بيشمار.

un

پيشوند بمعني 'لا' و ' نه ' و غير و 'عدم' و 'نا'.

unaadorned

ساده ، عريان ، بي پيرايه ، بي زيور.

unabashed

بي شرم، گستاخ.

unabated

فرو ننشسته ، كاسته نشده .

unable

عاجز، ناتوان .

unabridged

مشروح، مختصرنشده ، كوتاه نشده ، كامل، تلخيص نشده .

unaccommodated

ناهمساز، بدون وسائل راحتي، فراهم نشده ، بي مسكن .

unaccompanied

بدون همراه ، تنها، بدون مصاحب، بدون ملتزمين ركاب.

unaccountable

توضيح ناپذير، غير مسئول، غير قابل توصيف، عريب، مرموز.

unaccounted

بحساب نيامده ، حساب نشده ، فاقد توضيح.

unadulterated

خالص، مخلوط نشده ، بدون مواد خارجي.

unadvised

بدون اطلاع، تند وبي ملاحظه ، بي احتياط، بي پروا.

unaffected

بي پيرايه ، ساده ، بي تكليف، صميمي، بيريا.

unaligned

بدون صف آرائي، غير وابسته بحزب، غير متشكل، بيطرف.

unallowable

غيرمجاز.

unalloyed

بدون آلياژ، غير مخلوط، خالص، ناب.

unalterable

تغيير ناپذير، غير متغير.

unanimity

اتفاق آرا هم آوازي، هم رائي، يكدلي.

unanimous

هم راي، متفق القول، يكدل و يك زبان ، اجماعا.

unanswerable

جواب ناپذير، بيجواب، قاطع، دندان شكن ، تكذيب ناپذير.

unappealabe

(حق. ) پژوهش ناپذير، غيرقابل استيناف.

unappealing

غير قابل استيناف، غير جذاب، غير منطقي، ناپسند، نچسب.

unappeasable

استمالت ناپذير، اقناع نشدني، راضي نشدني، تسكين نيافتني.

unapt

كودن ، دير آموز، نامناسب، غير محتمل، غير متناسب، كند.

unarm

خلع سلاح كردن ، غير مسلح كردن .

unary

يگاني.

unary operation

عمل يگاني.

unary operator

عملگر يگاني.

unasked

سوال نشده ، خواسته نشده ، پرسيده نشده ، مطالبه نشده ، ناپرسيده .

unassailable

يورش ناپذير، بي ترديد، غير قابل بحث، غيرقابل حمله .

unassertive

محجوب، كمرو، افتاده حال.

unassuming

فروتن ، بي ادعا، افتاده ، بي تصنع، بي تكلف، ساده .

unattached

ناوابسته ، توفيق نشده ، اعزام نشده ، آزاد، منتظردستور.

unattended

بي مراقبت.

unattended operation

عملكرد بي مراقب.

unavailable energy

نيروي عاطل و باطل، نيروي خارج از دسترس.

unavoidable

اجتناب ناپذير، غير قابل اجتناب، چاره ناپذير.

unaware

(unawares) بي اطلاع، بي خبر، ناگهان ، غفلتا، سراسيمه ، ناخودآگاه ، ناخود آگاهانه .

unawares

(unaware) بي اطلاع، بي خبر، ناگهان ، غفلتا، سراسيمه ، ناخودآگاه ، ناخود آگاهانه .

unbacked

بي حامي، رام نشده .

unbalance

غير متعادل كردن ، تعادل ( چيزي را) بر هم زدن ، اختلال مشاعر پيدا كردن ، عدم توازن ، اختلال مشاعر.

unbalanced

نامتعادل، نامتوازن .

unbated

تخفيف داده نشده .

unbearable

تحمل ناپذير، غير قابل تحمل، تاب ناپذير.

unbeatable

باخت ناپذير، شكست ناپذير، مغلوب نشدني، بي نظير، بي همتا.

unbeaten

نباخته ، شكست نخورده ، مغلوب نشده ، ضرب نخورده .

unbecoming

ناشايسته ، نازيبا، ناخوشايند.

unbeknown

(unbeknownst) نادانسته ، بنامعلوم، خارج از معلومات شخصي، مجهول.

unbeknownst

(unbeknown) نادانسته ، بنامعلوم، خارج از معلومات شخصي، مجهول.

unbelief

بي اعتقادي، بي ايماني.

unbelievable

باور نكردني، غير قابل باور.

unbeliever

( unbelievin) كافر، بي ايمان ، غير مومن ، بي اعتقاد، دير باور.

unbelievin

( unbeliever) كافر، بي ايمان ، غير مومن ، بي اعتقاد، دير باور.

unbend

باز كردن ، رها كردن ، شل كردن ، راست كردن .

unbiased

بيغرض، عاري از تعصب، بدون تبعيض، تحت تاثير واقع نشده .بي پيشقدر.

unbind

از بند رها كردن ، شل كردن .

unblenched

غير مشوش، بي آشوب، آرام.

unblessed

( unblest) نامبارك ، ناميمون ، ملعون ، بينوا، بدبخت.

unblest

نامبارك ، ناميمون ، ملعون ، بينوا، بدبخت.

unblushing

بدون شرم، بي خجالت، عاري از شرم.

unbolt

گشودن ( چفت)، باز كردن (چفت).

unbonnet

كلاه رااز سربرداشتن ، آشكار كردن .

unborn

نزاده ، هنوز زاده نشده ، هنوززاده نشده ، هنوز ظاهر نشده ، غير مولد، نازاد.

unbosom

راز خود را فاش كردن ، اسرار دل را گفتن .

unbound

غير محدود، بي پايان ، مقيد نشده ، رها شده .

unbounded

بيكران .

unbowed

خم نشده ، انحنا پيدا نكرده ، تعظيم نكرده ، سر كوب نشده .

unbrace

بازكردن ، گشودن (زره و مانند آن )، رها يا آزاد كردن ، شل كردن ، تضعيف كردن .

unbraid

از هم باز شدن ، ريش ريش كردن .

unbranched

بيشاخ و برگ ، بدون انشعاب، بدون شعبه .

unbred

ناآموخته ، پرورش نيافته ، بد ببار آمده .

unbridle

لجام گسيخته ، بي مهار، مهار در رفته ، ول كردن ، لجام گسيخته كردن ، از بند رها كردن .

unbroke

( unbroken) رام نشده ، سوقان گيري نشده ، مسلسل، ناشكسته .

unbroken

( unbroke) رام نشده ، سوقان گيري نشده ، مسلسل، ناشكسته .

unbuild

خراب كردن ، بكلي ويران كردن ، محو كردن .

unburden

سبكبار كردن ، بار از دوش كسي برداشتن ، اعتراف و درد دل كردن .

unbutton

گشودن دكمه ، گشوده .

uncage

از قفس رها كردن ، آزاد كردن .

uncalled for

ناخواسته ، غير ضروري، ناخوانده ، نامطلوب.

uncanny

غير طبيعي، غريب، وهمي، جدي، زيرك .

uncap

كلاه از سر برداشتن ، سر پوش برداشتن از.

uncaused

بدون علت معين ، بي دليل، بي سبب.

unceasing

ايست ناپذير، بلاانقطاع، بدون وقفه ، مسلسل، پايان ناپذير.

unceremonious

ساده ، بي تشريفات، بي تعارف، بي نزاكت.

uncertain

نامعلوم، مشكوك ، مردد، متغير، دمدمي.

uncertainty

ترديد، نامعلومي.نامعلومي، ترديد، شك ، چيز نامعلوم، بلاتلكيفي.

unchain

از زنجير و بندرها كردن .

unchanged

عوض نشده .

uncharged

پر نشده ( مانند تفنگ و باطري )، بحساب هزينه نيامده ، محسوب نشده ، رسمامتهم نشده .

uncharitable

بي سخاوت، بيرحم، سخت گير در قضاوت، بي گذشت.

uncharted

اكتشاف نشده ، در نقشه يا جدول وارد نشده ، نامعلوم، ندانسته .

unchaste

آلوده دامن ، بي عفت، بي عفاف.

unchastity

بي عفتي، بي ناموسي.

unchristian

غير مسيحي.

uncial

يك دوازدهمي، شبيه يك دوازدهم، وابسته بحروف الفباي قديم يونان و روم.

uncinate

چنگكي، قلاب دار.

uncinus

زائده قلابي، عضو سركج يا قلاب مانند.

uncircumcised

ختنه نشده ، غير مختون ، غير يهودي.

uncivil

بي تربيت، بي تمدن ، وحشي، بي ادب.

uncivilized

غير متمدن ، وحشي، بي ادب.

unclasp

باز كردن (قلاب و مانندآن )، باز كردن يا شدن .

unclassified

غير سري.طبقه بندي نشده ، در رديف بخصوصي قرار نگرفته ، غير محرمانه .

uncle

عمو، دائي، عم.

uncle sam

لقب دولت ايالات متحده آمريكا، عمو سام.

unclean

ناپاك ، نجس، غير سالم، آلوده .

unclench

( unclinch) شل شدن ، سست شدن ، شل كردن يا شدن .

unclinch

( unclench) شل شدن ، سست شدن ، شل كردن يا شدن .

uncloak

بي ردا كردن ، فاش كردن .

unclothe

جامه از تن بدر آوردن ، عريان كردن ، لخت شدن .

unco

(اسكاتلند) بسيار، جالب توجه ، عجيب، غريب، شخص غريبه ، ناشناس، خجالتي، غير عادي، خارق العاده ، مهيج، هيجان ، مرموز.

uncoditioned

قطعي نشده ، شرط نشده ، قيد نشده ، غيرمشروط.

uncomfortable

ناراحت، نامساعد ( مانند هوا)، ناخوشايند.

uncommitted

ناوابسته ، غير متعهد نشده ، تعهد نشده ، تقبل نشده .

uncommon

غير عادي، غير متداول، غيرمعمول، نادر، كمياب.

uncommunicative

بي علاقه به مكالمه و تبادل فكر و خبر، خاموش، كم حرف.

uncomplimentary

غير كامل، بي تعارف، ناخوشايند، برخورنده .

uncompromising

قطعي، سخت ناسازگار، غير قابل انعطاف، تسليم نشو، تمكين ندادني، مصالحه ناپذير.

uncomputable

محاسبه ناپذير.

unconcern

بي علاقگي، لاقيدي، عدم علاقه ، خونسردي.

unconcerned

بي عرقه ، خونسرد، لاقيد.

unconditional

قطعي، مطلق، بدون قيد وشرط، بلا شرط.غير شرطي، بي شرط.

unconditional branch

انشعاب غير شرطي.

unconditional jump

جهش غير شرطي.

unconditional transfer

انتقال غير شرطي.

unconquerable

تسخير ناپذير، شكست ناپذير، مغلوب نشده .

unconscionable

غير معقول، گزاف، خلاف وجدان ، بي وجدان .

unconscious

غش كرده ، ناخودآگاه ، از خود بيخود، بي خبر، عاري از هوش، نابخود، ضمير ناخودآگاه ، ضمير نابخود.

unconsidered

غير قابل ملاحظه ، بي ملاحظه ، بي توجه ، نسنجيده .

unconstitutional

بر خلاف قانون اساسي، برخلاف مشروطيت.

unconstitutionality

مغايرت با قانون اساسي.

uncontrollable

غيرقابل جلوگيري، كنترل ناپذير، غيرقابل نظارت.

unconventional

آزاد از قيود و رسوم، غير قرار دادي، خلاف عرف.

unconventionality

عدم رعايت آداب و رسوم، بي تكليفي.

uncoordinated

ناهماهنگ .

uncork

چوب پنبه بطري را بر داشتن ، رها كردن .

uncorrelated

ناهمبسته .

uncounted

بي شمار، نشمرده ، شمرده نشده ، غير قابل شمارش.

uncouple

جدا كردن ، رها كردن ، از قلاده باز كردن ، از حالت زوجي خارج كردن ، باز شدن .

uncouth

زشت، ناهنجار، ناسترده ، ژوليده ، نامربوط.

uncover

برهنه كردن ، آشكار كردن ، كشف كردن .

uncreated

غير مخلوق، ابدي.

uncritical

غير انتقادي، غير و خيم، عادي.

uncrown

بي تاج و تخت كردن ، خلع كردن يا شدن .

unction

روغن مالي، مرهم گذاري، تدهين ، روغن ، مرهم، مداهنه ، چرب زباني، حظ، تلذذ، نرمي، لينت.

unctuous

چرب، روغني، چرب و نرم، مداهنه آميز.

uncurl

از انحنا در آمدن ، مستقيم شدن ، بي فر شدن .

uncus

قلاب، چنگ ، چنگك ، زائده .

uncut

بريده نشده ، قطع نشده ، از هم جدا نشده .

undaunted

بيباك ، وحشي، رام نشده ، سركش، بي واهمه .

undeceive

مبرا از فريب و تزوير كردن ، از فريب آگاهانيدن .

undecidable

تصميم ناپذير.

undecillion

عدد يك با صفر بتوان .

undeeded

بصورت سند درنيامده ، در سند قيد نشده ، سند تنظيم نشده .

undefined

تعريف نشده .

undefined entry

فقره تعريف نشده .

undefined label

برچسب تعريف نشده .

undemonstrative

غيرمثبت، فاقد ضمير اشاره ، غير مدلل، خوددار.

undeniable

انكار ناپذير.

under

زير، درزير، تحت، پائين تراز، كمتر از، تحت تسلط، مخفي در زير، كسري دار، كسر، زيرين .

under the counter

قاچاقي، داروي بدون نسخه و غير مجاز.

under way

درحركت، دردست اقدام، در شرف وقوع.

underact

درست انجام ندادن ، از كار كم گذاشتن .

underage

فروسال، نابالغ، صغير، كمتر از سن قانوني.

underbid

(درمناقصه ) از همه كمتر قيمت دادن .

underbody

زير تنه ، پائين تنه جانوران ، (درهواپيماوكشتي و غيره ) قسمت زير، پائين تنه لباس.

underbred

از نژاد غيراصيل، نااصل زاده ، بي تربيت.

underbrush

بوته ، درخت كوچك روينده در زير درخت.

underclassman

شاگرد سالهاي اول و دوم دانشگاه .

underclothes

( underclothing) زير پيراهني، زيرپوش، لباس زير.

underclothing

( underclothes) زير پيراهني، زيرپوش، لباس زير.

undercoat

پشم زيرين ، زير لايه .

undercool

خيلي كمتر از ميزان لازم سرد كردن ، فوق العاده سرد كردن .

undercover

مخفي، سري، رمزي، جاسوس، نهاني، زير جلي.

undercroft

اتاق زير زميني، اتاقك زير كليسا، اتاق كليسا.

undercurrent

جريان تحتاني، عمل پنهاني، زير موج.

undercut

ببهاي كمتري (از ديگران ) فروختن ، ببرش زيرين ، از زير بريدن .

underdeveloped

كم پيشرفت، رشد كافي نيافته ، عقب افتاده .

underdo

از كار كم گذاردن ، قصور كردن ، نيم پخته كردن (غذا)، نيم پز كردن .

underdog

سگ شكست خورده ، توسري خور.

underdrawers

زير شلواري.

underestimate

ناچيز پنداشتن ، دست كم گرفتن ، تخمين كم.

underestimation

سبك شماري سهل گيري، ناچيز شماري.

underexpose

كمتر از حد لزوم در معرض ( نور و غيره ) قرار دادن .

underfeed

غذاي غير كافي خوردن يا دادن .

underflow

پاريز.

underfoot

در زيرپا، قسمت كف پا، بطور پنهاني، جلو راه .

undergarment

زير پوش، لباس بزير، زير جامه .

undergird

تقويت كردن ، بست زدن به .

undergo

تحمل كردن ، دستخوش ( چيزي ) شدن ، متحمل چيزي شدن .

undergraduate

دانشجوي دوره ليسانس.

underground

(انگليس ) راه آهن زير زميني، (مج. ) تشكيلات محرمانه و زيرزميني، واقع در زيرزمين ، زير زمين .

undergrowth

زير رست، بوته ها و درختان كوچكي كه زير گياه بزرگتري ميرويد، زير گياه ، پشم يا رويش زيرين .

underhand

نهاني، زير جلي، حقه بازي، تقلب و تزوير.

underhung

پيش آمده ، آويخته .

underlay

در زير چيزي لايه قرار دادن ، لايه زيرين .

underlet

كمتر از ارزش واقعي اجاره دادن .

underlie

در زير چيزي لايه قرار دادن ، زمينه جيزي بودن .

underline

زير چيزي خط كشيدن ، تاكيد كردن ، خط زيرين .

underling

آدم زير دست، آدم پست و حقير، دون پايه .

underlip

لب زيرين .

underlying

در زير قرار گرفته ، اصولي يا اساسي، متضمن .

undermine

تحليل بردن ، از زير خراب كردن ، نقب زدن .

undermost

پائين ترين ، زير ترين ، ادني.

underneath

در زير، از زير، زيرين ، پائيني، پائين .

undernourished

( undernourishment) سوئ تغذيه ، گرفتارسوئ تغذيه .

undernourishment

( undernourished) سوئ تغذيه ، گرفتارسوئ تغذيه .

undernutrition

رنجوري ( در اثر نرسيدن خوراك كافي ببدن ).

underpants

تنكه (tonokeh)، زير پوش، زير شلواري.

underpart

زيرين بخش، تقسيمات جز، بخش فرعي، بخش تحتاني.

underpass

مسير جاده در زير پل هوائي، جاده زيرجاده ديگري، زيرين راه .

underpin

پي بندي كردن ، پي سنگي درزير ديوار قرار دادن ، پشتيباني يا تاييد كردن .

underplay

نقش خود رابخوبي انجام ندادن ، ( بازي ورق) دست خود را ادا نكردن .

underplot

داستان فرعي، يك سلسله حوادث تبعي و عرفي نمايش، توطئه ، دسيسه محرمانه ، دوز و كلك .

underprivileged

محروم از مزاياي اجتماعي و اقتصادي، درمضيقه ، تنگدست، كم اميتاز.

underrate

چيزي را كمتر از قيمت واقعي نرخ گذاشتن ، ناچيز شمردن ، دست كم گرفتن .

underscore

خط يا علامتي زيرچيزي كشيدن ، تاكيد، زيرين خط.

undersea

زيرآبي، متحرك در زيرآب، زير دريا.

undersecretary

معاون وزارتخانه .

undersell

ارزان تر فروختن ، روي دست كسي رفتن .

undersexed

داراي تمايل جنسي كمتر از طبيعي، داراي ناتواني جنسي.

undershirt

زيرپيراهني، عرقگير.

underside

طرف يا سوي زيرين ، سطح پائيني، زيرين ، دورني.

undersign

(درزير ورقه ) امضائ كردن .

undersigned

امضائ كننده زير، داراي امضائ ( در زير صفحه ).

undersized

كوچكتر از معمول، كوچكتر از اندازه معمولي.

underskirt

زيردامني.

understand

فهميدن ، ملتفت شدن ، دريافتن ، درك كردن ، رساندن .

understanding

فهم، ادراك ، هوش، توافق، تظر، موافقت، باهوش، مطلع، ماهر، فهميده .

understate

حقيقت را اظهار نكردن ، دست كم گرفتن .

understatement

كتمان حقيقت، دست كم گرفتن .

understrapper

دون پايه ، شخص حقيقر، شخص كوچك ، عامل پائين درجه .

understudy

هنرپيشه علي البدل شدن ، عضو علي البدل.

undersurface

( underside =) وابسته بزير سطح، فرورويه ، موجود درزيرسطح، متحرك در زيرسطح.

undertake

تعهد كردن ، متعهد شدن ، عهده دار شدن ، بعهده گرفتن ، قول دادن ، متقبل شدن ، تقبل كردن .

undertaker

(undertaking) كسيكه كفن و دفن مرده را بعهده ميگيرد، مقاطعه كاركفن ودفن ، متعهد، كسيكه طرح ياكاري رابعهده ميگيرد، جواب گو، مسئول، كارگير.

undertaking

(undertaker) كسيكه كفن و دفن مرده را بعهده ميگيرد، مقاطعه كاركفن ودفن ، متعهد، كسيكه طرح ياكاري رابعهده ميگيرد، جواب گو، مسئول، كارگير.

undertenant

مستاجر دست دوم.

undertone

ته رنگ ، رنگ كمرنگ ، ته صدا، موجود در زمينه .

undervaluation

تقويم ياارزيابي كمتر از ميزان واقعي، كم ارزش گذاري.

undervalue

كمتر از ارزش واقعي تخمين زدن .

undervarious

بعناوين گوناگون .

underwaist

زيرپيراهني، جليقه .

underwater

زير آب، چير آبي، زير آبزي.

underwear

زير پوش، زيرجامه ، لباس زير.

underweight

كسر وزن ، داراي كسروزن .

underwood

گياهي كه در زيردرختي روئيده ، زير بوته .

underworld

عالماموات، دنياي تبه كاران و اراذل، زيرين جهان .

underwrite

در زير سندي نوشتن ، امضاكردن ، تعهد كردن .

underwriter

متعهد، بيمه گر، تقبل كننده .

undesirability

نامطلوبي.

undesirable

نامطلوب، ناخوش آيند، ناخواسته .

undetectable

نايافتني، غير قابل كشف.

undetected

نايافته ، كشف نشده .

undetected error

خطاي نايافته .

undetermined

نامعين .

undeviating

بدون انحراف، بدون ترديد راي، مصمم.

undies

زيرلباس، زير جامه ( زنانه )، زير پوش كودكان .

undirected

هدايت نشده ، رهبري نشده ، راهنمائي نشده .

undisturbed

غير مختل، مختل نشده .

undo

واچيدن ، بياثركردن ، خنثي كردن ، باطل كردن ، خراب كردن ، ضايع كردن ، بيآبرو كردن ، باز كردن .

undoubted

مسلم، بدون شك ، بدون ترديد.

undress

لباس كندن ، جامه معمولي ( در مقايسه با اونيفورم).

undue

زيادي، غير ضروري، ناروا، بي مورد.

undulant

موج دار، داراي عوارض پست و بلند.

undulate

موج دار كردن ، تموج داشتن ، موجدار بودن ، نوسان داشتن .

undulation

تموج، نوسان ، حركت موجي، زيروبم.

undulatory

موجي، مواج.

unduly

ناروا، بي جهت، بي خود.

undutiful

وظيفه نشناس.

undying

لايزال، غير فاني، پايدار، فناناپذير.

unearth

از زيرخاك در آوردن ، آفتابي كردن ، از لانه بيرون كردن ، از زيردرآوردن ، حفاري كردن .

unearthly

عجيب و غريب، غيرزميني.

uneasy

ناراحت، مضطرب، پريشان خيال، بيآرام.

unemployable

غيرفابل استخدام.

unemployed

بيكار، بي مصرف، عاطل، بكار بيفتاده .

unemployment

بيكاري، عدم اشتغال.

unending

بي پايان .

unequal

نابرابر، نامساوي.نابرابر، نامساوي، غير متعادل، نامرتب، ناموزن .

unequivocal

روشن ، غير مبهم، صريح، اشتباه نشدني، بدون ابهام.

unerring

خطا ناپذير، اشتباه نشدني، غير قابل لغزش، بي ترديد.

unessential

غير ضروري، غير مهم، غيراساسي، غير اصلي.

uneven

ناهموار، ناصاف، ناجور.

uneventful

بي حادثه ، بدون رويداد مهم.

unexampled

بيسابقه ، بيمانند، بي نظير، غير موازي، بيهمتا.

unexceptionable

استثنائ ناپذير، بيعيب، انتقاد ناپذير.

unexpected

ناگاه ، غيره مترقبه ، غيرمنتظره .

unexpressive

نارسا، غير حاكي، عاري از معني، بي حالت.

unfadable

محونشدني، نازدودني.

unfailing

تمام نشدني، كم نيامدني، پايدار، باوفا.

unfair

غير منصفانه ، نادرست، بي انصاف، نامساعد ( درمورد باد)، ناهموار.

unfaith

( unfaithful) بي ايماني، نقض ايمان ، بي وفا، بدقول.

unfaithful

( unfaith) بي ايماني، نقض ايمان ، بي وفا، بدقول.

unfamiliar

( unfamiliarity) ناآشنا، ناشناخته ، عجيب، ناآشنائي.

unfamiliarity

( unfamiliar) ناآشنا، ناشناخته ، عجيب، ناآشنائي.

unfasten

رها كردن ، باز كردن ، آزاد كردن .

unfathered

بي پدر، حرامزاده ، تقلبي.

unfathomable

ژرف، غيرقابل عمق سنجي.

unfavorable

نامساعد، بد، مخالف، برعكس، زشت، بد قيافه ، نامطلوب.

unfeeling

بي عاطفه ، سنگدل، بيحس، فاقد احساسات.

unfeigned

واقعي، حقيقي، تقلبي، بدون تصنع، اصيل.

unfetter

از قيد رها شدن ، از زنجيرآزاد شدن .

unfinished

ناتمام، تمام نشده ، بي پايان .

unfit

ناشايسته ، ناباب، نامناسب، نامناسب كردن .

unfix

رها كردن ، آزاد كردن ، باز كردن ، غيرثابت كردن .

unfledged

خام دست، پر در نياورده ، كاملا رشد نكرده ، نابالغ، نارسا.

unflinching

ثابت قدم، پايدار، مصمم.

unfold

آشكار كردن ، فاش كردن ، آشكار شدن ، رها كردن ، باز كردن ، تاه چيزي را گشودن .

unforeseen

پيش بيني نشده .

unforgettable

از ياد نرفتني، فراموش نشدني.

unformatted

بيقالب.

unformed

بدون شكل منظم هندسي، بدون سازمان ، تشكيل نشده ، ناساخت.

unfortunate

بدبخت، مايه تاسف، ناشي از بدبختي.

unfortunately

متاسفانه ، بدبختانه .

unfounded

بي اساس، بي پايه ، بي اصل.

unfrequented

بدون آمد و رفت، دور افتاده ، تكرار نشدني، غير مكرر.

unfriended

بي دوست، بي يار، بيرفيق.

unfrock

خلع لباس كردن ، از كسوت روحاني خارج شدن .

unfruitful

بي بار، بي ثمر، بيهوده ، بي حاصل.

unfunded

بدون سرمايه ، تهيدست، بي بودجه .

unfurl

گشودن ، افراشتن (پرچم)، بادبان گستردن .

unfurnished

بدون اثاثيه .

ungainly

زمخت و غيرجذاب، زشت، بي لطف، ناآزموده ، بيحاصل، بدون سود.

ungenerous

پست، لئيم، خسيس، بي سخاوت، بي گذشت.

ungodly

بي دين ، خدانشناس، سنگدل، لامذهب.

ungovernable

غيرقابل كنترل، غير قابل اداره ، وحشي، لجام گسيخته .

ungraceful

عاري از متانت، نازيبا، نامطبوع، زشت، خالي از لطف.

ungracious

خارج از نزاكت، نامطبوع، خشن ، منفور، ناصواب.

ungrateful

ناسپاس، حق ناشناس، نمك بحرام، ناخوش آيند.

ungual

ناخن ، ناخن دار، سم دار، شبيه سم، ناخني.

unguent

روغن ، خمير، مرهم.

ungulate

بشكل ناخن ، بشكل سم، سم دار، جانور سم دار.

unhallow

( unhallowed) عمل كفر آميزكردن ، كفرآميز، نامقدس كردن .

unhallowed

( unhallow) عمل كفر آميزكردن ، كفرآميز، نامقدس كردن .

unhand

رها كردن ، ول كردن ، از دست دادن ، از دست باز كردن .

unhandsome

نازيبا، زشت، ناصواب، نامطبوع، نامناسب.

unhandy

مشكل بدست آمده ، ناراحت، نامناسب براي حمل ونقل، دور از دسترس.

unhappy

بدبخت، ناكام، نامراد، شوربخت، بداقبال.

unhealthy

ناتندرست، ناسالم، ناخوش، ناخوشي آور، غير سالم، بيمار.

unheard

نشنيده ، ناشنيده ، بي سابقه ، توجه نشده ، بگوش نخورده ، غيرمسموع، غير معروف، غريب.

unhinge

از لولا در آوردن ، مختل كردن ، باز كردن ، گشودن ، دچار اختلال مشاعر كردن .

unhitch

شل كردن ، باز كردن ، آزاد كردن .

unholy

نامقدس، كفر آميز، سنگدل.

unhood

سرپوش برداشتن از، آشكار كردن .

unhook

از قلاب باز كردن ، شل كردن ، رها كردن .

unhorse

از اسب افتادن يا پياده شدن ، اسب را از گاري يا درشگه باز كردن ، از جاي خود تكان دادن ، جابجا كردن .

unhouseled

(م. م. ) محروم از عشائ رباني.

unhurried

بي شتاب، بي عجله .

uni

پيشونديست بمعني 'يك ' و 'واحد' و 'تك '.

uniaxial

يك محوري، داراي يك محور، يك محوري.

unicameral

داراي يك مجلس مقننه ، سيستم پارلماني يك مجلسي.

unicellular

( unicellularity) (ج. ش. ) تك ياخته ، يك سلولي.

unicellularity

( unicellular) (ج. ش. ) تك ياخته ، يك سلولي.

unicorn

جانور افسانه اي داراي يك شاخ، تكشاخ.

unidimensional

يك بعدي، تك بعدي.

unidirection

( unidirectional) داراي يك جهت، يك جهتي، تك سوي.

unidirectional

( unidirection) داراي يك جهت، يك جهتي، تك سوي.يك جهته ، يك سويه .

unifiable

تكسازپذير، قابل اتحاد، قابل همرنگي.

unification

تكسازي، يكي سازي، يگانگي، يك شكلي، وحدت.

unifier

تكسازگر، متحد كننده ، يكي كننده ، موجد وحدت.

unifilar

تك رشته اي، يك لا، يك تا، يك رشته ، داراي يك سيم يا نخ.

unifoliate

(گ . ش. ) داراي يك برگ ، يك برگه ، يك برگچه اي.

uniform

اونيفورم، يك ريخت، يك شكل، متحدالشكل، يكنواخت كردن .يكسان ، متحد الشكل، يكنواخت.

uniformity

يكساني، يكنواختي.يكريختي، يكنواختي، يكساني، متحدالشكلي.

uniformly

بطور يكسان ، بطور يكنواخت.

unify

متحد كردن ، يكي كردن ، يكي شدن ، تك ساختن .

unihibit

( unihibited) آزاد، بي قيد وبند، خودماني، ناخوددار.

unihibited

( unihibit) آزاد، بي قيد وبند، خودماني، ناخوددار.

unilateral

يكجانبه .يك ضلعي، يكطرفه ، يك جانبه ، تك سويه ، يك سويه .

unilinear

در يك خط واحد، داراي تغييرات مسلسل از آغاز تا پايان ، تك خطي.

unimpeachable

غير قابل سرزنش، بري از اتهام.

unimportant

بي اهميت، غيرمهم.

uninformed

بياطلاع، جاهل.

unintelligence

بي هوشي، بي استعدادي، كند ذهني.

unintelligent

بيهوش، بي استعداد، كودن .

unintelligible

غير مفهوم، غامض، پيچيده ، غير صريح.

unintentional

غيرعمدي.

uninterested

بي علاقه ، بيدخل وتصرف، بدون توجه ، خونسرد.

uninterrupted

بي وقفه .پيوسته ، غير منقلع، قطع نشده ، متوالي، مسلسل.

uninvited

ناخوانده ، دعوت نشده ، سرزده .

union

اجتماع، اتحاد، اتحاديه .اتحاد واتفاق، يگانگي وحدت، اتصال، پيوستگي، پيوند، وصلت، اتحاديه ، الحاق، اشتراك منافع.

union jack

پرچم ملي انگليس.

union shop

مغازه ياكارگاهي كه اعضاي خارج از اتحاديه كارگري راميپذيرد مشروط باينكه بعداعضو شوند.

union suit

پيراهن و شلوار يكپارچه .

unionism

اصول تشكيلات اتحاديه ، اتحاديه گرائي.

unionize

متحد كردن بشكل اتحاديه در آوردن .

uniparental

ازيك ولي، از يك پدر و مادر.

uniparous

(گ . ش. - ج. ش. ) تكزا، هر بار يك تخم گذار، يك بچه زا.

unipod

تكپايه ، داراي يك پايه (مثل دوربين عكاسي )، يكپا.

unipolar

يك قطبي، (تش. ) سلولهاي عصبي يك قطبي.

unipolarity

حالت يك قطبي.

unipotent

داراي قدرت رويش در يك جهت يا بصورت يك سلول.

unique

يكتا، يگانه ، منحصر به فرد.بيتا، بي همتا، بيمانند، بينظير، يكتا، يگانه ، فرد.

uniqueness

يكتايي، يگانگي.

unisexual

يك جنسي ( يعني يانر و يا ماده )، يك جنسه .

unisexuality

حالت يك جنسي.

unison

هماوائي، هم آهنگي، هم صدائي، يك صدائي، اتحاد، اتفاق.

unisonal

(unisonant، =unisonous) هم آهنگ ، هم صدا، هم نوا، متحدالقول، يك نوا.

unisonant

( unisonous، =unisonal) هم آهنگ ، هم صدا، هم نوا، متحدالقول، يك نوا.

unisonous

( unisonant، =unisonal) هم آهنگ ، هم صدا، هم نوا، متحدالقول، يك نوا.

unit

واحد، ميزان ، يگان ، شمار، يك دستگاه ، فرد، نفر، عدد فردي.واحد، يكه .

unit distance

با فاصله واحد.

unit record

تك مدركي.

unitage

يك واحد، برحسب، يگان .

unitarian

( unitary =) موحد، پيرو توحيد، يكتاپرست، توحيد گراي.

unitarianism

توحيد گرائي، وحدت گرائي، اعتقاد بوحدت وجود، يكتا پرستي.

unitary

( unitarian) موحد، پيرو توحيد، يكتاپرست، توحيد گراي.

unite

بهم پيوست، متحد كردن ، يكي كردن ، متفق كردن ، وصلت دادن ، تركيب كردن ، سكه قديم انگليسي.

united states

ايالات متحده .

unitive

متحد كننده ، موجد اتحاد.

unitize

بصورت يك واحد يايگان درآوردن .

unity

يگانگي، پيوستگي، وحدت، شركت، اشتراك ، شماره يك ، واحد.يگانگي، وحدت، واحد.

univalent

يك ارزشي، يكه ، واحد، داراي يك ظرفيت، يك بنياني.

univalve

يك كپه اي، يك دريچه اي، داراي صدف يك پارچه .

universal

فراگير، جامع، عمومي، جهاني.كلي، عمومي، عالمگير، جامع، جهاني، همگاني.

universal joint

دو ميله متصل بهم وفا در بچرخش، مفصل چرخنده .

universal language

زبان فراگير.

universal set

مجموعه فراگير، مجموعه جهاني.

universalism

( universality) اصل عموميت، كليت، عام گرائي، جامعيت.

universality

فراگيري، جامعيت، عموميت.( universalism) اصل عموميت، كليت، عام گرائي، جامعيت.

universalization

تعميم، عاميت، كليت، همگاني سازي.

universalize

جامعيت بخشيدن به ، عام كردن ، جهاني كردن .

universe

جهان .عالم وجود، گيتي، جهان ، كيهان ، كائنات، كون و مكان ، دهر، عالم، دنيا.

university

دانشگاه .

univocal

متحدالكلمه ، يك صدا، يكنوا، همذوق، همخو.

unjust

غير عادلانه ، غير منصفانه ، بي عدالت، بي انصاف، ناروا، ناصحيح، ستمگر.

unjustifiable

ناموجه ، ناحق.

unkempt

شانه نكرده ، ژوليده ، نامرتب، ناهنجار، خشن ، ناسترده .

unkennel

از سوراخ يا لانه بيرون كردن ، راندن .

unkind

نامهربان ، بي مهر، بي محبت، بي عاطفه .

unknit

گشودن (گره )، باز كردن گره ، وابافتن ، وابافته شدن .

unknowable

( unknowing) ندانسته ، ماورا تجربيات انساني، غير قابل ادراك و فهم، ندانستي، جاهل، بي اطلاع.

unknowing

(unknowable) ندانسته ، ماورا تجربيات انساني، غير قابل ادراك و فهم، ندانستي، جاهل، بي اطلاع.

unknown

ناشناخته ، مجهول، ناشناس، گمنام، بي شهرت، نامعلوم.ناشناخته ، مجهول.

unlace

بند كفش و غيره را باز كردن ، گشودن .

unlatch

چفت راباز كردن ، قفل را باز كردن ، باز شدن .

unlawful

نامشروع، خلاف شرع، حرام، غيرقانوني.

unleaded

بي سرب، بدون سرب (دربين حروف چاپ).

unlearn

محفوظات را فراموش كردن ، از ياد بردن .

unleash

از بند باز كردن ، رهاكردن .

unless

مگراينكه ، جز اينكه ، مگر.

unlettered

بي سواد، درس نخوانده ، نادان .

unlicked

ليسيده نشده ، درست شكل بخود نگرفته .

unlike

بي شباهت، برخلاف، غير، برعكس.

unlike signs

علامتهاي متفاوت.

unlikelihood

عدم احتمال، ناجوري، نابرابري.

unlikely

غير محتمل، غير جذاب، قابل اعتراض، بعيد.

unlimber

آماده كردن ، مهيا شدن .

unlimited

نامحدود، نامعلوم، نامشخص، نامعين ، بي حد.

unlink

جدا كردن ، از هم باز كردن ، سواكردن ، بندهاي زنجيررااز هم باز كردن .

unload

خالي كردن .خالي كردن - تخليه كردن ، بار خالي كردن .

unlock

گشودن ( قفل)، بازكردن .

unlooked for

غير منتظره .

unloose

شل كردن ، آزاد كردن ، رها كردن ، ول كردن ، گشودن (گره ).

unlucky

شوم، تيره بخت، بخت برگشته ، بديمن ، بدشگون .

unmake

خلع مقام كردن ، بهم زدن ، خراب كردن ، از خاصيت انداختن .

unman

فاقد مردانگي كردن ، از مردي انداختن .

unmannered

( unmennerly) فاقد رفتار شايسته ، خشن ، بيادب، بدون آداب.

unmarked

بي نشان .

unmask

نقاب برداشتن از، چيزي را آشكار كردن .

unmatched

بي همتا، بي تا.

unmeaning

بي معني، پوچ، چرند، جفتگ ، نامفهوم، بي اهميت، بي هوش، بي عقل، ساده ، احمق، كم عمق.

unmeet

نامناسب، فاقد صلاحيت، بي قواره ، ناشايسته .

unmennerly

( unmannered) فاقد رفتار شايسته ، خشن ، بيادب، بدون آداب.

unmentionable

نگفتني، غير قابل تذكر، غير قابل گوشزد.

unmerciful

( unmercifully) بي رحم، جبار، ستمكار، نامهربان .

unmercifully

( unmerciful) بي رحم، جبار، ستمكار، نامهربان .

unmistakable

خالي از اشتباه و سوئ تفاهم، بيترديد.

unmitigated

كامل، كاسته نشده ، تخفيف نيافته .

unmoral

غيراخلاقي، غريب.

unmorality

عدم مراعات اصول اخلاقي.

unmuffle

دهان (كسيرا) باز كردن ، چشم كسي را باز كردن ، واپيچاندن .

unmuzzle

پوزه بند را باز كردن .

unnatural

غير طبيعي، بر خلاف اصول طبيعت، ناسرشت.

unnecessary

نالازم، غير ضروري، غير واجب، بيش از حد لزوم.

unnerve

مرعوب كردن ، فاقد عصب كردن ، دلسرد كردن ، ضعيف كردن .

unnormalized

ناهنجار، هنجار نشده .

unnumbered

بي شمار، شماره گذاري نشده .

unobtrusive

محجوب، فاقد جسارت.

unoccupied

اشغال نشده ، خالي، بدون مستاجر.

unofficial

غير رسمي، داراي عدم رسميت، غير مستند.

unorganized

نابسامان ، غير مشتكل، فاقد سازمان ، درهم و برهم.

unorthodox

غير ارتدكس، داراي عقيده ناصحيح يا غير معمول.

unpack

باز كردن ، (چمدان يا بسته )، بسته بندي را گشودن .باز كردن ، غير بسته اي كردن .

unpacked

غير بسته اي.

unpaid

پرداخت نشده .

unparalleled

بي مانند، بي نظير، بي همتا.

unparliamentary

غيرپارلماني، برخلاف اصول پارلماني.

unpeg

ميخ در آوردن از، گيره را باز كردن از.

unpeople

(depopulate) خالي از سكنه كردن .

unperfect

غير كامل، ناكامل، ناشي، نابلد، ناقص.

unpin

ميخ يا سنجاق را در آوردن .

unpleasant

نامطبوع، ناگوار، ناخوش آيند.

unpleasantness

ناخشنودي، نامطبوعي، وضع نامناسب.

unpolitical

غيرسياسي، بياطلاع از سياست.

unpopular

غيرمشهور، بدنام، غير محبوب، منفور.

unpopularity

عدمشهرت، عدم محبوبيت، بدنامي.

unprecedented

بي سابقه ، بي مانند، جديد، بي نظير.

unpredictable

غير قابل پيشگويي.غيرقابل پيشگوئي، غيرقابل استناد، دمدمي.

unpregnant

غير مستعد، غيرحامله .

unprejudiced

بيتعصب، منصف، بدون تبعيض يا طرفداري.

unpretentious

نامتظاهر، فروتن ، محقر، خالي از جلال و ابهت، بي تكلف.

unprincipled

بي مسلك ، بي مرام، هر دمبيل.

unprintable

غيرقابل چاپ، چاپ نشدني.

unprivileged

غير ممتاز.

unprofessional

غيرحرفه اي، آماتور، ناپيشه كار، غير فني.

unprofitable

بي سود، غيرقابل استفاده ، بي ثمر.

unpromising

مايوس كننده ، غيرقابل اطمينان ، نوميد كننده ، بدون اميد.

unqualified

فاقد شرايط لازم، فاقد صلاحيت، بيحدو حصر، نامحدود، كامل.

unquestionable

( unquestioning ) محقق، غيرقابل منازعه ، غيرقابل اعتراض، رد نكردني.

unquestioning

( unquestionable) محقق، غيرقابل منازعه ، غيرقابل اعتراض، رد نكردني.

unquiet

شلوغ، پرسروصدا.

unquote

(درتلگرافات و غيره ) نقل قول را تمام كردن ، نقل و قول تمام است.

unravel

از همباز كردن ، از گير در آوردن ، حل كردن .

unread

خوانده نشده ، قرائت نشده ، بيسواد.

unready

نامهيا، مردد، كند، غيرآماده ، حاضر نشده .

unreal

( unrealistic) غير واقعي، خيالي، تصوري، واهي، وهمي.

unrealistic

(unreal) غير واقعي، خيالي، تصوري، واهي، وهمي.

unreality

عدم واقعيت، عدم حقيقت.

unreason

نابخردي، بيخردي، كم عقلي، حماقت، عمل خلاف عقل.

unreasonable

نابخرد، بيخرد، نامعقول، ناحساب، ناحق، بي دليل، زورگو.

unreel

واچرخاندن ، از قرقره باز كردن ، باز گفتن ، تعريف كردن .

unregarded

ازقلم افتاده ، مورد توجه قرار نگرفته .

unregenerate

دوباره ساخته نشده ، دوباره حيات نيافته ، دوباره بنانشده ، دوباره توليد نشده ، گناهكار( unregenerated).

unregenerated

دوباره ساخته نشده ، دوباره حيات نيافته ، دوباره بنانشده ، دوباره توليد نشده ، گناهكار( unregenerate).

unrelenting

بي امان ، سخت گير، بيرحم، نرمنشدني، تسليم نشدني.

unreliability

عدم اطمينان ، بي اعتباري.

unreliable

غيرقابل اعتماد، اتكا ناپذير.نامطمئن ، غير قابل اطمينان ، نامعتبر.

unremitting

مدام، مداوم، پشتكار دار، مصر دركار، بي امان .

unrequited

بدون تلافي يا عمل متقابل.

unreserve

( unreserved) بي پرده گوئي، سادگي، بيمحابائي، رك گو.

unresponsive

بي توجه ، بدون احتياط، بي مسئوليت، بي علاقه .

unrest

ناآرامي، آشوب، آشفتگي، اضطراب، بيقراري، بيتابي.

unrestrained

بي لجام، مطلق، آزاد، نامحدود، بي بند و بار، آزاد.

unrighteous

بي تقوي، گناهكار، ناصالح، نامناسب، ناشايست، غيرعادلانه .

unripe

نگد، نارس، كال، نابالغ، نرسيده ، پيش رس، زودرس.

unrivaled

بي رقيب، بي نظير، بيهمتا، بيتا، عالي.

unroll

باز كردن (توپ پارچه وطومار و غيره )، باز شدن .

unruffled

آرام شده ، آرام كرده ، صاف، آرام، چين نخورده ، بدون موج.

unruly

سركش، ياغي، متمرد، مضطرب، متلاطم.

unsaid

ناگفته .

unsaturate

( unsaturated) تركيب اشباع نشده ، سيرنشده ، اشباع نشده .

unsaturated

( unsaturate) تركيب اشباع نشده ، سيرنشده ، اشباع نشده .

unsaved

پس انداز نشده ، محفوظ نشده ، نجات نيافته .

unsavory

بي مزه ، بدبو، بد مزه ، ناگوار، ناخوش آيند.

unsay

نگفتن ، گفته نشدن ، انكار كردن ، پس گرفتن (گفته ).

unscathed

صدمه نديده ، خسارت نديده ، زخمي نشده .

unschooled

مدرسه نرفته ، تعليم نگرفته ، كار آموزي نكرده .

unscientific

غيرعلمي، خلاف موازين علمي.

unscrew

باز كردن پيچ، شل كردن پيچ، واپيچاندن .

unscrupulous

بيتوجه به نيك و بد، بي مرام، بي پروا.

unseal

مهر چيزي را گشودن ، مهر چيزي را شكستن .

unseam

بدون درز كردن ، چاك دادن .

unsearchable

غير قابل كشف، جستجو نكردني، كاوش ناپذير.

unseasonable

نابهنگام، بيمورد، بيموقع، بي جا.

unseat

سرنگون كردن (از تخت يا كرسي)، محروم كردن نماينده از كرسي.

unseemly

نازيبا، ناشايسته ، بدمنظر، بعيد، بطور نازيبا.

unseen

ناديده ، مشاهده نشده ، مكشوف نشده .

unselfish

متواضع، مودب، بدون خود خواهي، ناخودخواه .

unset

باز نشاندن ، پياده كردن .ثابت نشده ، جايگزين نشده ، جاانداخته نشده ( درمورداستخوان شكسته ).

unsettle

برهم زدن ، ناراحت كردن ، مغشوش كردن .

unsew

خياطي راشكافتن ، كوك چيزيراشكافتن .

unsex

از خواص جنسي محروم كردن .

unshackle

از زنجير آزاد كردن ، ازقيد و بندآزادكردن .

unshaped

(unshapen) بي شكل، شكل نگرفته ، گستاخ، وحشي.

unshapen

( unshaped) بي شكل، شكل نگرفته ، گستاخ، وحشي.

unsheathe

آختن ، از غلاف در آوردن ، از غلاف بيرون كشيدن .

unship

از كشتي بيرون آوردن .

unshod

بي نعل، نعل نشده ، نعل نخورده ، بي پاپوش.

unsight

ديده نشده ، نديده ، امتحان نكرده ، از ديدن محروم كردن .

unsightly

ناخوشايند، بدمنظر، كريه ، بدنما.

unsigned

بي علامت، بدون امضائ.

unskilled

(unskillful) خام دست، غير متخصص، بيتجربه ، بي مهارت.

unskillful

( unskilled) خام دست، غير متخصص، بيتجربه ، بي مهارت.

unsling

از فلاخن پرتاب كردن ، پرتاب كردن ، رها كردن .

unsnarl

رفع پيچيدگي و ابهام.

unsociability

مردم گريزي.

unsociable

مردم گريز، گريزان از اجتماع، غير اجتماعي، گوشه نشين .

unsocial

غير اجتماعي، مردم گريز.

unsolvable

لاينحل.

unsought

كاوش نشده ، جستجو نشده ، كشف نشده ، كوشش نشده ، ناخواسته .

unsound

غلط، ناسالم، ناخوش، نادرست، ناصحيح.

unsparing

بي دريغ، فراوان ، ظالم، سخت، اسراف كننده .

unspeakable

ناگفتني، توصيف ناپذير، غيرقابل بيان .

unspotted

بي لكه ، لكه دار نشده ، بدون آلودگي، ننگين نشده .

unsprung

بي فنر، بدون فنر، با فنر، مجهزنشده .

unstable

نااستوار، بي ثبات، بي پايه ، لرزان ، متزلزل.ناپايا، ناپايدار.

unstable state

حالت ناپايا.

unsteady

متغير، بي ثبات كردن ، متزلزل كردن ، لرزان ، لق.

unstrap

از بند يا تسمه رها كردن .

unstressed

بي تشويش، بدون اضطراب، بدون كشش، بدون مد(madd).

unstring

نخ چيزي را كشيدن ( مثل تسبيح و غيره )، نخ يا بند چيزي را سست كردن ، شل كردن ، آزاد كردن .

unstudied

مطالعه نشده .

unsubscripted

بي زيرنويس.

unsubstantial

( unsubstantiality) بي اساسي، بياهميتي، بي اساس، واهي.

unsubstantiality

( unsubstantial) بي اساسي، بياهميتي، بي اساس، واهي.

unsuccess

( unsuccessful) شكست، عدم موفقيت، ناموفق.

unsuccessful

( unsuccess) شكست، عدم موفقيت، ناموفق.

unsuitable

نامناسب، ناباب.

unsung

خوانده نشده ، ( بشكل آواز)، ستايش نشده ، سروده نشده .

unswathe

از قنداق باز كردن ، از بند رهانيدن .

unsymmetrical

داراي عدم تقارلن ، غير متقارن .

untangle

از گيريا گوريدگي در آوردن ، حل كردن .

untaught

تعليم نيافته ، درس نخوانده ، نادان ، فرانگرفته .

unteach

سبب فراموشي شدن ، باور نداشتن .

untenable

غيرقابل دفاع، اشغال نشدني، غير قابل اشغال.

untented

بي چادر، بي لباس، برهنه .

unthinkable

غيرقابل فكر، فكرنكردني، غيرقابل تعمق.

unthread

نخ بيرون آوردن از ( مثلا از سوزن ).

untidy

درهم و برهم، نامرتب.

untie

باز كردن ، گشودن ، حل كردن .

until

تا، تااينكه ، وقتي كه ، تا وقتي كه .

untimely

نابهنگام، بيموقع، نامعقول، غير منتظره ، بيگاه .

untitled

بدون عنوان ، بي نام، بي نشان ، بدون سرآغاز.

unto

سوي ، بسوي ، پيش ، بطرف ، روبطرف ، در ، تا نسبت به ، در برابر

untold

ناگفته ، ناشمرده ، بي حساب، آشكار نشده .

untouchability

( untouchable) نجس، لمس ناپذير، غيرقابل لمس، لمس ناپذيري.

untouchable

( untouchability) نجس، لمس ناپذير، غيرقابل لمس، لمس ناپذيري.

untoward

تبه كار، فاسد، خود سر - نامساعد، بدآمد، نامناسب.

untread

بعقب گام برداشتن ، برگشتن ، بازگشتن .

untried

ناآزموده ، امتحان نشده ، محاكمه نشده .

untrue

دروغ، ناراستين ، نادرست، خائن ، خلاف واقع، غيرواقعي، بيوفا.

untruth

( untruthful) خلاف حقيقت، كذب، ناراستي، سقم، خيانت.

untruthful

( untruth) خلاف حقيقت، كذب، ناراستي، سقم، خيانت.

untuck

از بند آزاد كردن .

untune

بي ترتيب كردن ، فاقد هم آهنگي كردن .

untutored

ناآموخته ، ساده ، زود باور.

untwine

از هم باز كردن ، گشودن .

untwist

واتابيدن ، باز كردن ، گشودن ، جدا كردن ، خار كردن .

unused

بكارنرفته ، نامستعمل، خو نگرفته ، عادت نكرده ، بكارنبرده .

unused code

رمز بلا استفاده .

unused time

زمان بلا استفاده .

unusual

غيرعادي، غيرمعمول، غريب، مخالف عادت.

unutterable

نگفتني، زائدالوصف، غير قابل توصيف.

unvalued

بدون ارج، بي پاداش، بي ارزش.

unvarnished

جلا نخورده ، بي جلا.

unveil

حجاب برداشتن ، نمودار كردن ، پرده برداري، آشكارساختن .

unvocal

گنگ ، ناگويا، غيرمصطلح، بدون موسيقي، بدون نوسان صدا.

unvoice

محروم از صدا كردن ، بدون صدا ادا كردن ، بي صدا شدن .

unwarrantable

( unwarranted) غيرقابل ضمنانت، توجيه نكردني، بيجا.

unwarranted

( unwarrantable) غيرقابل ضمنانت، توجيه نكردني، بيجا.

unwary

ناآگاه ، بدون نگراني، بدون تعجب و تشويش.

unwashed

شسته نشده ، حمام نگرفته ، جز ومردم عادي.

unwearied

خستگي دركرده ، بانشاط، خسته نشده ، از پاي درنيامده .

unweave

از پيچيدگي درآوردن ، بيرون آوردن ، گره گشودن ، وابافتن ، واچيدن .

unwelcome

ناخوش آيند، ناخواسته .

unwell

بدحال، ناخوش، ناپاك .

unwholesome

ناگوارا، غيرسالم، مضر، ناپاك .

unwieldy

سنگين ، گنده ، بدهيكل، دير جنب، صعب.

unwilling

بي ميل، بيتمايل.

unwind

باز كردن ، باز كردن از پيچ.كوك چيزي راباز كردن ، بي كوك كردن .

unwise

نادان ، جاهل، غير عاقلانه .

unwitting

بي خبر، بي اطلاع، بي توجه ، بي هوش، غيرعمدي.

unwonted

غيرمعتاد، غير عادي.

unworldly

روحاني، غيردنيائي.

unworn

كهنه نشده ، استعمال نشده .

unworthy

ناشايسته ، نالايق، نازيبا، نامستحق.

unwrap

واپيچيدن ، باز كردن (بسته و غيره )، آزاد كردن ، صاف كردن .

unwreathe

واپيچيدن ، واكردن (نخ)، باز كردن .

unwritten

ننوشته ، غير مدون ، غيركتبي، شفاهي، بطور شفاهي.

unwritten law

قانون ننوشته ، عرف، رسم متداول.

unyielding

سركش، گردنكش.

unyoke

از زير يوغ آزاد كردن ، آزاد كردن .

unzip

زيپ لباس رابازكردن ، جدا كردن .

up

بالا، روي، بالاي، دربلندي، جلو، برفراز، سپري شده ، سربالائي، برخاستن ، بالارفتن ، صعود كردن ، ترقي كردن ، بالا بردن ياترقي دادن .بالا، در حال كار.

up and down

فراز ونشيب، بالا و پائين ، زير ورو، جلو و عقب، اينجا وآنجا.

up country

ييلاقي، نواحي داخل كشور.

up to

تاحد، تا، تاحدود، بميزان .

up to date

تازه ، جديد، مطابق آخرين طرز، متداول.بهنگام، جديد.

upbeat

(مو. ) ضربه غير موكد مخصوصا در پايان قطعه ، خوش بين ، موفق، شادمان ، شادكام.

upbraid

سرزنش كردن ، متهم كردن ، ملامت كردن .

upbringing

تربيت، پرورش، روش آموزش و پرورش بچه .

upbuild

ساختن ، بنا كردن .

upcoming

زود آينده ، نزديك ، درآتيه نزديك ، رسيدني.

update

بهنگام در آوردن .بصورت امروزي در آوردن ، جديد كردن .

updating

بهنگام درآوري.

upend

راست نشاندن ، بر روي پايه نشاندن ، افكندن .

upgrade

بالا بردن ، از درجه بالا، بطرف بالا، سربالائي، ترفيع.بهبود امكانات، ترفيع.

upheaval

تغيير فاحش، تحول، انقلاب، (ز. ش. ) برخاست، بالا آمدن .

upheave

از زير چيزي رابلند كردن ، بلند شدن .

uphill

سر بالائي، جاده سربالا، دشوار، مشكل.

uphold

حمايت كردن از، تقويت كردن ، تاييد كردن .

upholster

مبلمان كردن خانه ، پرده زدن ، رومبلي زدن .

upholsterer

خياط رومبلي و پرده و غيره .

upholstery

اثاثه يا لوازم داخلي (مثل پرده و امثال آن ).

upkeep

نگهداري، تعمير، نگهداري كردن ، هزينه نگهداري و تعمير، مرمت.

upland

زمين بلند، بلند، زمين مرتفع، دور از دريا.

uplift

بالا بردن ، متعال ساختن ، روبتعالي نهادن .

uplifter

بالا برنده ، متعال كننده .

upmost

بالاترين ، زبرين ، عالي ترين ، بالاترين درجه ، مافوق.

upon

روي، بر، بر روي، فوق، بر فراز، بمحض، بمجرد.

upper

بالايي، فوقاني.بالائي، زبرين ، فوقاني، بالا رتبه ، بالاتر، رويه .

upper bound

كران بالا.

upper case

حرف بزرگ .

upper class

وابسته به طبقات بالاي اجتماع، وابسته به كلاسهاي بالاي دانشگاه و دبيرستان ، زبرپايه .

upper hand

آقائي، اربابي، امتياز، برتري، دست بالا.

upper limit

حد بالايي، حد فوقاني.

upperclassman

كسيكه در كلاسهاي عالي دانشگاه يا دبيرستان درس ميخواند، عضو صنوف ممتازه اجتماع.

uppercut

(دربازي بوكس) مشتي كه از زير به چانه حريف زده شود(از پائين ببالا)، از زير مشت زدن .

uppermost

بالاترين ، از بالا، رو، از آغاز، از ابتدا.

uppish

مغرور، باد در خيشوم انداز، فوقاني.

uppity

( =uppish) مغرور.

upraise

بلند كردن ، بالا بردن .

uprear

بلند شدن ، بالا بردن ، نصب كردن .

upright

قائم، راست.راست، عمودي، درست، درستكار، نيكو كار، راد.

uprise

برخاستن ، طغيان كردن ، ببالارفتن ، طلوع كردن ، بالا آمدن ، از خواب برخاستن .

upriser

طغيان كننده ، بالا رونده .

uprising

شورش، طغيان ، قيام، برخاست، بلوا، برخيزش.

uproar

هنگامه ، غوغا، بلوا، داد وبيداد، غريو، شورش، همهمه .

uproarious

پرغوغا، پرصدا، پر همهمه ، پرسروصدا.

uproot

بركندن ، ريشه كن كردن ، از ريشه كندن ، ازبن در آوردن .

ups and downs

نشيب وفراز زندگي، صعود و افول اقبال.

upset

واژگون كردن ، برگرداندن ، چپه كردن ، آشفتن ، آشفته كردن ، مضطرب كردن ، شكست غير منتظره ، واژگوني، نژند، ناراحت، آشفته .

upsetter

واژگون كننده ، مختل كننده .

upshot

نتيجه ، حاصل، خلاصه ، آخرين شماره ، سرانجام.

upside

بالاترين قسمت، قسمت بالائي، فوقاني، بالا.

upside down

وارونه ، معكوس، واژگون .

upstairs

بالاخانه ، دراشكوب بالا، ساختمان فوقاني.

upstanding

مستقيم، قائم، سر راست، خوش هيكل، شرافتمند.

upstart

نوكيسه ، تازه بدوران رسيده ، آدم متكبر، يكه خوردن ، روشن كردن (موتور ماشين و غيره ).

upstate

وابسته به بخش شمالي ايالت، شمال ايالت نيويورك .

upstater

اهل شمال استان .

upstream

بالاي رودخانه ، نزديك به سرچشمه ، مخالف جريان رودخانه .

upstroke

حركت قلم بطرف بالا، خط منبسط بطرف بالا.

upsurge

بسوي بالا موج زدن ، صعود ناگهاني، قيام فوري و ناگهاني.

uptake

دودكش، بالاگيري، بلند سازي، درك ، ادراك ، فهم.

upthrow

پرتاب ببالا، بطرف بالاانداختن ، تحول شديد.

upthrust

بطرف بالا پرتاب كردن ، حركت بطرف بالا (بافشار).

uptilt

بطرف بالا كج كردن .

uptown

بالاي شهر، واقع در محلات شمال شهر.

uptrend

زبرروند، تمايل بسوي بالا.

upturn

چرخش ببالا، برگشت (بوضع بهتر)، تبديل به احسن ، تغيير وضع، روبترقي.

upward

( upwards) بالائي، روببالا، روبترقي، بطرف بالا.

upwards

( upward) بالائي، روببالا، روبترقي، بطرف بالا.

upwell

موقعيت بهتري يافتن ، ترقي كردن ، بطرف بالا رفتن .

upwind

خلاف جهت باد.

uradruple

چهار برابر، چهار لا، چهار برابركردن .

uranium

(ش. ) اورانيوم.

uranographic

( uranographical) وابسته به آسمان نگاري.

uranographical

( uranographic) وابسته به آسمان نگاري.

uranography

شرح عالم، عالم شناسي، آسمان نگاري (بخشي از علم هيئت).

uranological

وابسته به هيئت و اجرام سماوي، وابسته به آسمانشناسي.

uranology

آسمان شناسي، مبحث اجرام سماوي و سيارات، ستاره شناسي.

uranometry

نقشه اجرام سماوي، اندازه گيري اجرام سماوي، آسمانسنجي.

uranus

(افسانه ) خداي آسمان فرزند زمين و پدر تيتان ها(Titans)، (نج. ) ستاره اورانوس.

urban

شهري، مدني، اهل شهر، شهر نشين .

urbane

مودب، خليق، مقرون به ادب، مودبانه .

urbanism

( urbanity) شهر نشيني، شهر سازي، اعتياد بزندگي شهري.

urbanist

( urbanistic) شهر نشين ، متمدن ، وابسته بشهر نشيني.

urbanistic

( urbanist) شهر نشين ، متمدن ، وابسته بشهر نشيني.

urbanite

كسيكه در شهر زندگي ميكند، شهر نشين .

urbanity

(urbanism) شهر نشيني، شهر سازي، اعتياد بزندگي شهري.

urbanization

شهري سازي، اسكان درشهر.

urbanize

شهري كردن ، مدني كردن ، صيقلي كردن ، صاف كردن ، تصفيه كردن ، مودب كردن .

urbiculture

شهر فرهنگ ، مسائل و مشكلات زندگي شهري و شهرها.

urceolate

زنگوله ، كوزه اي، داراي شكم بزرگ و دهانه كوچك .

urchin

بچه بد ذات، بچه شيطان ، جوجه تيغي، جن .

urdu

زبان اردو.

ure

عادت، تمرين ، ممارست، عرف، ممارست كردن ، عرفي ساختن .

urea

ماده پيشاب، اوره بفرمول 2(NH2)CO.

uretic

پيشابي، شاشي.

urge

اصرار كردن ، با اصرار وادار كردن ، انگيختن ، تسريع شدن ، ابرام كردن ، انگيزش.

urgency

فوريت، ضرورت، نيازشديد.

urgent

مبرم.فوري، ضروري، مبرم، اصرار كننده .

uric

ادراري، موجود در ادرار، پيشابي.

uric acid

(ش. ) اسيداوريك .

urinal

ظرف پيشاب، گلدان ادرار، شاشگاه ، محل ادرار.

urinalysis

تجزيه شيميائي ادرار، پيشاب سنجي.

urinary

پيشابي، ادراري، بولي، پيشاب دان .

urinary bladder

(تش. ) مثانه ، پيشاب دان .

urinate

ادرار كردن ، شاشيدن ، پيشاب كردن .

urination

دفع ادرار، ازاله بول.

urine

پيشاب، ادرار، زهر آب، بول، شاش.

urn

كوزه ، گلدان ، گلدان يا ظرف محتوي خاكستر مرده .

urogenital

(تش. ) وابسته به دستگاه ادرار و اعضاي تناسلي، ادراري و تناسلي.

urologic

(urological، urology ) (طب)رشته اي از علم طب كه در باره بيماري دستگاه ادراري وتناسلي بحث ميكند.

urological

(urology، urologic) (طب)رشته اي از علم طب كه در باره بيماري دستگاه ادراري وتناسلي بحث ميكند.

urologist

(طب) ويژه گر بيماريهاي دستگاه ادرار.

urology

( urological، urologic ) (طب)رشته اي از علم طب كه در باره بيماري دستگاه ادراري وتناسلي بحث ميكند.

ursa major

(نج. ) دب اكبر.

ursa minor

(نج. ) دب اصغر.

ursiform

خرس مانند.

ursine

خرس مانند، شبيه خرس.

urticant

سوزش دار، خارش دار، چيزي كه خارش بياورد.

urticaria

( urticarial) (طب) خارش، سوزش، كهير، بدن خارش.

urticarial

( urticaria) (طب) خارش، سوزش، كهير، بدن خارش.

urticate

نيش زدن (باخار)، سوزش دادن .

urtication

ايجاد خارش وسوزش (دراثرگزنه و غيره ).

us

مارا، بما، خودمان ، نسبت بما.

usability

قابليت استفاده ، بكارخوري.

usable

( useable) قابل استفاده ، مصرف كردني، بكار بردني.

usage

استفاده ، كاربرد.عادت، رسم، معمول، عرف، استعمال، كاربرد.

usance

مهلت، مدت، سررسيد، عرف، ربح پول، سود سرمايه .

usascii code

رمز اسكي آمريكائي.

use

استفاده ، كاربرد، استفاده كردن ، بكار بردن .(.vi and .vt)استعمال كردن ، بكاربردن ، مصرف كردن ، بكارانداختن (.n)كاربرد، استعمال، مصرف، فايده ، سودمندي، استفاده ، تمرين ، تكرار، ممارست.

use by name

استفاده بانام.

use by value

استفاده با ارزش.

use up

مصرف كردن ، تحليل بردن ، مورد استفاده قرارگرفتن ، از نفس افتادن .

useable

( usable) قابل استفاده ، مصرف كردني، بكار بردني.

useful

سودمند، مفيد، بافايده .

useless

بي فايده ، عاري از فايده ، باطله ، بلااستفاده .

user

كاربر، استفاده كننده .بكار برنده ، استعمال كننده ، استفاده كننده .

user defined

تعريف شده توسط كاربر.

user program

برنامه كاربر.

user supplied

تامين شده توسط كاربر.

user terminal

پايانه كاربر.

usher

راهنما، راهنمايا كنترل سينما و غيره ، راهنمائي كردن ، يساولي كردن ، طليعه چيزي بودن .

usual

هميشگي، معمول، عادي، مرسوم، متداول.

usually

معمولا.

usufruct

(حق. - روم ومدني) حقاستفاده از عين و نمائات، حق عمري ورقبي، از عين و نمائاتمالي استفاده كردن ، حق عمري و رقبي داشتن .

usurer

ربا خوار، سود خوار - تنزيل خوار، صراف.

usurious

ربا خوار، تنزيل خوار، مبني بررباخواري.

usurp

غصب كردن ، بزور گرفتن ، ربودن .

usurpation

غصب.

usurper

غاصب.

usury

رباخواري، تنزيل خواري، حرام خواري.

utensil

لوازم آشپزخانه ، وسائل، اسباب، ظروف.

uterine

رحمي، زهداني، بطني، شكمي.

uterus

(تش. ) زهدان ، بچه دان ، رحم.

utilitarian

مطلوبيت چيزي بخاطرسودمندي آن ، معتقد باصل اخلاقي سودمند گرائي، سودمندگرا.

utilitarianism

سودمند گرائي، كاربرد گرائي، اعتقاد باينكه نيكي، بدي هر چيزي بسته بدرجه سودمندي آن براي عامه مردم است.

utility

سودمندي.سودمندي، مفيديت، سود، فايده ، صنايع همگاني (مثل برق و تلفن )، ، كاربردپذيري.

utility program

برنامه سودمند.

utility routine

روال سودمند.

utilizable

قابل مصرف، قابل استفاده ، مصرف، بكاربري.

utilization

بكارگيري، بهره برداري، بكارگرفتگي.سودمندي، استفاده ، مصرف، بكاربري.

utilize

استفاده كردن از، مورد استفاده قرار دادن ، بمصرف رساندن ، بكار زدن .بكار گرفتن ، بهره برداري كردن .

utilizer

استفاده كننده ، بكار برنده .

utmost

بيشترين ، منتهاي كوشش، حداكثر، دورترين .

utopia

دولت يا كشور كامل و ايده آلي، مدينه فاضله .

utopianism

( utopism) خيالبافي، تهيه طرح هاي غير عملي براي اصلاحات.

utopism

( utopianism) خيالبافي، تهيه طرح هاي غير عملي براي اصلاحات.

utriculus

(تش. ) زهدانچه .

utter

مطلق، بحداكثر، باعلي درجه ، كاملا، جمعا، حداعلي، غير عادي، اداكردن ، گفتن ، فاش كردن ، بزبان آوردن .

utterance

ادائ، اظهار، سخن ، نطق، گفتن .

utterer

اظهار كننده ، ادا كننده .

utterly

مطلقا، كاملا، بكلي.

uttermost

حداعلي، حداكثر، بيشترين .

uvula

(تش. ) زبان كوچك ، لهات، ملازه .

uvular

وابسته بزبان كوچك ، ملازي، لهاتي.

uxorial

زوجه اي، عيالي، وابسته به عيال.

uxoricide

عيال كشي، قتل عيال.

uxorious

زن پرست، عيال پرست، بنده و مطيع عيال خود.

uzbak

(begzu، bekz=u) از بك ، ازبكي.

uzbeg

(bakzu، bekz=u)از بك ، ازبكي.

uzbek

(begzu، bakz=u)از بك ، ازبكي.

V

v

حرف بيست و دوم الفباي انگليسي.

v day

(day victory) روز پيروزي.

vacancy

جاي خالي، خالي بودن .جاي خالي، خالي بودن .( vacantness) محل خالي، پست بلاتصدي، جا.

vacant

خالي، اشغال نشده ، بي متصدي، بلاتصدي، بيكار.

vacantness

( vacancy) محل خالي، پست بلاتصدي، جا.

vacate

تعطيل كردن ، خالي كردن ، تهي كردن ، تخليه كردن .

vacation

تعطيل، بيكاري، مرخصي، مهلت، آسودگي، مرخصي گرفتن ، به تعطيل رفتن .

vacationer

( vacationist) مرخصي رونده ، گشتگر ايام تعطيلات.

vacationist

( vacationer) مرخصي رونده ، گشتگر ايام تعطيلات.

vaccinal

وابسته به واكسن .

vaccinate

واكسن زدن به ، برضد بيماري تلقيح شدن .

vaccination

واكسن زني، تلقيح، آبله كوبي.

vaccine

مايه آبله ، واكسن .

vacillant

نوسان كننده ، جنبنده ، متحرك ، آونگي.

vacillate

دودل بودن ، دل دل كردن ، ترديد داشتن ، مردد بودن ، نوسان كردن ، جنبيدن ، تلوتلو خوردن .

vacillation

آونگ نوسان ، حركت نوساني، دودلي.

vacillatory

نوساني، جنبان ، مردد، مشكوك ، ناپايدار، تغيير پذير.

vacuity

خلا (khala)، تهي گري، عاري بودن ، چيز تهي، فضاي خالي، فراغت، هيچي، پوچي.

vacumm tube

لامپ خلائ.لامپ خلائ.

vacuolar

( vacuolate) حفره اي، حفره دار، حفره مانند.

vacuolate

( vacuolar) حفره اي، حفره دار، حفره مانند.

vacuolation

تشكيل حفره ، ايجاد حفره .

vacuous

تهي، خالي، بي مفهوم، پوچ، كم عقل، بيمعني.

vacuum

خلائ.خلائ.خلا، فضاي تهي، ظرف يا جاي بي هوا، جاروي برقي، باجاروي برقي تميز كردن .

vacuum chamber

اتاق خلائ.اتاق خلائ.

vacuumize

توليد خلا كردن .

vademecum

كتاب درسي، كتاب مورد مراجعه ، دست افزار.

vadose

(ز. ش. ) وابسته به آب يا ساير محلول هاي موجود درقشرزمين .

vagabond

ولگرد، ولگردي كردن ، دربدر، خانه بدوش، بيكاره .

vagabondage

( vagabondism) ولگردي، دربدري، بيخانماني.

vagabondish

ولگرد، دربدر، ولگردوار.

vagabondism

( vagabondage) ولگردي، دربدري، بيخانماني.

vagarious

( vagariously) خيالي، وهمي، از روي هوي و هوس، واهي.

vagariously

( vagarious) خيالي، وهمي، از روي هوي و هوس، واهي.

vagary

خيالپرستي، تخيلات، هوي و هوس، بوالهوسي.

vageless

بي اجر، بي مزد.

vagile

( vagility) (زيست شناسي) جنبده ، متحرك ، داراي تحرك .

vagility

( vagile) (زيست شناسي) جنبده ، متحرك ، داراي تحرك .

vagina

(طب) مهبل، نيام، غلاف، مهبلي.

vaginate

غلافدار، نيامي، داراي پوشش، مهبلي.

vaginicolous

نيام ساز، ترشح كننده يا ساكن نيام.

vagrancy

آوارگي، ولگردي، دربدري، اوباشي.

vagrant

آدم آواره و ولگرد، دربدر، اوباش.

vague

مبهم، غير معلوم، سر بسته وابهام دار.

vail

بدرد خوردن ، بكارخوردن ، مفيد بودن ، انعام.

vain

بيهوده ، عبث، بيفايده ، باطل، پوچ، ناچيز، جزئي، تهي، مغرور، خودبين ، مغرورانه ، بطور بيهوده .

vainglorious

لافزن ، خودستا، از روي خودستائي.

vainglory

لاف، گزاف، خودستائي، غرور، فيس.

valance

لبه آويخته كلاه يا سرپوش، نيمپرده .

vale

دره ، مجراي كوچك (درشعرو مذهب ) جهان ، دنيا، زمين ، جهان خاكي، خدانگهدار.

valediction

خداحافظي، وداع، بدورد، خطابه توديعي.

valedictorian

دانشجوي ممتاز فارغ التحصيل كه خطابه جشن فارغ التحصيلي را ميخواند.

valedictory

توديعي، وداعي، مربوط به خداحافظي.

valence

ظرفيت.ارزائي، ظرفيت، واحد ظرفيت، ظرفيت شيميائي، بنيان تركيب اتمي، بنيان ، قدر، توان ، ارزش.ظرفيت.

valentine

معشوقه اي كه در روز فوريه برگزيده شود(روز مزبور روز شهادت والنتين مقدس).

valerian

(گ . ش. ) سنبل الطيب، سنبل كوهي.

valet

نوكر، پيشخدمت مخصوص، ملازم، پيشخدمتي كردن .

valetdechambre

پيشخدمت مخصوص، نوكر مخصوص.

valetudinarian

( valetudinary) مريض، عليل، وسواسي، كسيكه نسبت به سلامتي و تندرستي خود وسواسي است.

valetudinarianism

احساس ضعف و سستي، وسواس سلامتي.

valetudinary

(valetudinarian) مريض، عليل، وسواسي، كسيكه نسبت به سلامتي و تندرستي خود وسواسي است.

valgue

(طب) داراي پاي كماني، كجيپا.

valhalla

(افسانه شمال اروپا) سالن پذيرائي خداي اودين .

valiance

(valiancy) بهادري، دلاوري، شجاعت، مردانگي.

valiancy

(valiance) بهادري، دلاوري، شجاعت، مردانگي.

valiant

(valianty) دلاور، شجاع، نيرومند، بهادر، دليرانه ، تهمتن .

valiantly

(valiant) دلاور، شجاع، نيرومند، بهادر، دليرانه ، تهمتن .

valid

معتبر، صحيح.قوي، سالم، معتبر، قانوني، درست، صحيح، داراي اعتبار، موثر.معتبر، صحيح.

validate

معتبر ساختن ، تاييد اعتبار.معتبر ساختن ، تاييد اعتبار.معتبرساختن ، قانوني كردن ، قانوني شناختن ، نافذ شمردن ، تنفيذ كردن .

validation

معتبر سازي، تصديق.(validaty) اعتبار، تاييد، تصديق، تنفيذ، درستي، صحت.معتبر سازي، تصديق.

validity

اعتبار.(validation) اعتبار، تاييد، تصديق، تنفيذ، درستي، صحت.اعتبار.

validity check

مقابله اعتبار، بررسي اعتبار.مقابله اعتبار، بررسي اعتبار.

valise

جامه دان ، چمدان ، كيف، كيسه چرمي، خورجين .

valkyrie

(افسانه شمال اروپا) نديمه هاي اودين (odin).

vallation

برج و بارو، استحكامات، خندق، ديوار خاكي، برج و باروسازي.

valley

دره ، وادي، ميانكوه ، گودي، شيار.

valor

(valor) دليري، شجاعت، دلاوري، ارزش شخصي و اجتماعي، ارزش مادي، اهميت.

valorization

تعيين ارزش، تشجيع.

valorize

ارزش قائل شدن براي، جرات وشهامت دادن به .

valorous

دلير، شجاع، دلاور، باارزش، دليرانه .

valour

(valour) دليري، شجاعت، دلاوري، ارزش شخصي و اجتماعي، ارزش مادي، اهميت.

valuable

باارزش، پربها، گرانبها، قيمتي، نفيس.

valuably

بطور با ارزش.

valuate

ارزش چيزي رامعين كردن ، ارزيابي كردن .

valuation

ارزيابي، بها.ارزيابي، تقويم، ارزشگذاري، بها.ارزيابي، بها.

valuator

ارزياب.

value

ارزش، قدر.ارزش، قدر.ارزش، بها، قيمت، ارج، قدر، مقدار، قيمت كردن ، قدرداني كردن ، گرامي داشتن .

value trace

اثر ارزشي.اثر ارزشي.

valueless

بي بها، بي ارزش، بي قيمت.

valuer

ارزش قائل شونده ، قيمت گذار.

valuta

ارزش ارزي پول.

valvate

در، دريچه ، سوپاپ، سرپوش، بشكل دريچه يا سوپاپ.

valve

در، دريچه ، سوپاپ، سرپوش، بشكل دريچه يا سوپاپ.شير، دريچه ، لامپ.شير، دريچه ، لامپ.

valveless

بي دريچه ، بدون سوپاپ، بدون دريچه تنظيم.

valviferous

دريچه دار، سوپاپ دار.

valvula

(تش. ) دريچه كوچك ، دريچه دار، دريچه وار.

vamoose

(ز. ع. )بسرعت عازم شدن ، كوچ كردن ، عزيمت كردن .

vamp

جوراب كوتاه ، رويه ، وصله ، تعمير كردن ، وصله كردن ، سرهم بندي كردن ، تمهيد كردن ، گام زدن بر روي، قدم زدن ، ساز تنهازدن (همراه باآواز يا رقص)، بالبداهه گفتن و يا ساختن ، وسوسه و از راه بدركردن .

vampire

(vamp) روح تبه كاران و جادوگران كه شب هنگامازقبر بيرون آمده و خون اشخاص راميمكد، خون آشام.

van

پيشقدم، پيشرو، پيشگام، پيشقراول، بال جناح، جلو دار، پيشوا، رهبركردن ، جلو داربودن ، كاميون سر بسته .

van allen radiation belt

كمربندهاي تابشي وان الن .

vanadium

(ش. ) واناديوم.

vandal

خرابگر (كسيكه از روي حماقت يابدجنسي چيزهاي هنري ياهمگاني را خراب ميكند).

vandalism

دشمني با علم و هنر، وحشيگري، خرابگري.

vandalize

آثار هنري و تاريخي را ويران كردن ، خرابگري كردن .

vane

بادنما، پره ، (مج. ) كسي يا چيزي كه به آساني قابل حركت و جنبش باشد.

vanguard

جلو دار، پيش لشگر، پيشتاز، پيشقرال.

vanilla

(گ . ش. ) درخت وانيل، وانيل، ثعلب.

vanillic

وانيل دار.

vanillin

(ش. ) وانيلين .

vanish

ناپديد شدن ، به صفر رسيدن .ناپديد شدن ، به صفر رسيدن .ناپديد شدن ، غيب شدن ، (آواشناسي) بخش ضعيف ونهائي بعضي از حرفهاي صدادار.

vanity

بادسري، بطالت، بيهودگي، پوچي، غرور، خودبيني.

vanquish

درهم شكستن ، پيروز شدن بر، شكست دادن ، مغلوب ساختن .

vanquishable

شكست پذير، پيروز شدني، غلبه كردني.

vanquisher

غلبه كننده ، پيروز.

vantage

برتري، بهتري، مزيت، تفوق، فرصت.

vanward

پيشرو(vanguard)، واقع درجلو، پيشي.

vapid

بيمزه ، خنك ، مرده ، بيروح، بي حس، بي حركت.

vapidity

بيمزگي، خنكي، بيروحي، بيحسي، پوچي.

vapor

(vapour) بخار، دمه ، مه ، تبخير كردن يا شدن ، بخور دادن ، چاخان كردن .

vaporer

بخاردار، بخارزا.

vaporific

بخارزا، بخارشو.

vaporing

سخن بيهوده ، بخاردادن ، تبخير.

vaporizable

بخارشدني، قابل تبخير.

vaporization

تبخير، بخارسازي، تبديل به بخار.

vaporize

تبخير كردن ، تبخير شدن ، بخارشدن .

vaporizer

بخارساز، بصورت پودر يا ذرات ريز درآورنده .

vaporous

بخاردار، مه دار، مانند بخار، پوچ، بي اساس.

vapory

بخاروار، بخار مانند، شبيه بخار، بخارآلود.

vapour

(vapor) بخار، دمه ، مه ، تبخير كردن يا شدن ، بخور دادن ، چاخان كردن .

varia

اشيا گوناگون ، مطالب گوناگون ، جنگ (jong)، منتخبات، گلچين .

variability

تغييرپذيري.

variable

متغيير.متغيير.تغيير پذير، متغير، بي قرار، بي ثبات.

variable address

نشاني متغيير.نشاني متغيير.

variable format

با قالب متغيير.با قالب متغيير.

variable length

با درازاي متغيير.با درازاي متغيير.

variable parameter

پارامتر متغيير.پارامتر متغيير.

variable point

با مميز متغيير.با مميز متغيير.

variable symbol

نماد متغيير.نماد متغيير.

variance

اختلاف، مغايرت، عدم توافق، ناسازگاري.واريانس، مغايرت.واريانس، مغايرت.

variant

مغاير، گوناگون ، مختلف، متغير.مغاير، نوع ديگر.مغاير، نوع ديگر.

variate

گوناگون ، مختلف كردن .

variation

تغيير.تغيير.اختلاف، دگرگوني، تغيير، ناپايداري، بي ثباتي، تغييرپذيري، وابسته به تغيير و دگرگوني.

variative

متغير، تغييرپذير، قابل تغيير.

varicella

(طب) آبله مرغان ، آبله مرغاني.

varicolored

داراي رنگهاي متغير، (مج. ) گوناگون .

varicose

مبتلا به واريس، وريد گشادشده ، متسع.

varied

داراي رنگهاي گوناگون ، رنگارنگ ، گوناگون ، متنوع.

variegate

رنگارنگ كردن ، خال خال كردن ، جورواجور كردن ، متنوع كردن .

variegation

گوناگوني، اختلاف رنگ ، چند رنگ ، متنوع.

variegator

متنوع كننده .

varier

متغير، تغييرپذير.

varietal

متنوع، داراي تنوع، گوناگون ، پر از تنوعات.

variety

واريته ، نمايشي كه مركب از چند قطعه متنوع باشد، تنوع، گوناگوني، نوع، متنوع، جورواجور.

variform

داراي چندين شكل، گوناگون ، مختلف الشكل.

variola

(variolous) (طب) آبله ، آبله گاوي، آبله دار، مجدر.

variolous

(variola) (طب) آبله ، آبله گاوي، آبله دار، مجدر.

variorum

(درمورد كتاب) ناشي از چندمنبع، متنوع.

various

گوناگون ، مختلف، چندتا، چندين ، جورواجو.

varisized

داراي اندازه هاي مختلف.

varlet

ملازم، خدمتكار، آدم پست ورذل.

varletry

طبقه نوكر باب، نوكران و خدمتكاران ، توده .

varment

(varmint) (ز. ع. ) انسان يا حيوان مزاحم، شخص، يارو.

varmint

(varment) (ز. ع. ) انسان يا حيوان مزاحم، شخص، يارو.

varnish

لاك الكل، لاك الكل زدن به ، جلازدن به ، جلادادن ، لعاب زدن به ، داراي ظاهرخوب كردن ، صيقلي كردن ، جلا، صيقل.

varsity

تيماول دانشگاه يا دانشكده ، دانشگاهي.

vary

تغييردادن ، عوض كردن ، دگرگون كردن ، متنوع ساختن ، تنوع دادن به ، فرق داشتن .تغيير كردن ، تغيير داد.تغيير كردن ، تغيير داد.

vas

(تش. - ز. ش. ) رگ ، لوله ، معبر، مجرا، وعائ.

vas deferens

(تش. ) لوله خروجي بيضه ، لوله مني، وعائ دافعه .

vascular

آوندي، وعائي، مجرادار، رگ دار، سرحال.

vascular tissue

(گ . ش. ) بافت آوندي، بافت هادي.

vascularity

حالت آوندي، حالت عروقي.

vase

ظرف، گلدان ، گلدان نقره و غيره .

vasectomy

(طب) عمل جراحي و برداشتن مجراي ناقل مني براي عقيم كردن .

vaseline

(=petrolatum) وازلين .

vasiform

آوندي، آوندوار.

vasodilatation

(تش. ) اتساع عروق، گشاد سازي عروق.

vasomotor

(تش. )اعصاب تنگ كننده و گشاد كننده رگها، اعصاب محرك رگها، كنترل كننده رگها.

vassal

(حق. - قديم انگليس) خراجگزار، همبيعت بالرد، تبعه ، بنده ، غلام، رعيت.

vassalage

بندگي، رعيتي، تبعيت، وابستگي، بيعت، تيول.

vast

پهناور، وسيع، بزرگ ، زياد، عظيم، بيكران .

vastitude

(vastity، vastness) پهناوري، وسعت، عظمت، بزرگي.

vastity

( vastitude، vastness) پهناوري، وسعت، عظمت، بزرگي.

vastness

(vastity، vastitude) پهناوري، وسعت، عظمت، بزرگي.

vasty

بزرگ ، وسيع، انبوه ، پهناور.

vat

خم، خمره ، در خمره نهادن .

vatic

(vatical) نبوتي، پيغمبري، رسالتي، از روي پيشگوئي.

vatical

(vatic) نبوتي، پيغمبري، رسالتي، از روي پيشگوئي.

vatican

واتيكان ، مقر رسمي پاپ در روم، دربار پاپ.

vaticinate

پيشگوئي كردن ، نبوت كردن ، رسالت كردن .

vaudeville

نمايش متنوع، واريته ، درام داراي رقص و آواز.

vault

طاق، گنبد، قپه ، سردابه ، هلال طاق، غار، مغاره ، گنبد يا طاق درست كردن ، جست زدن ، پريدن ، جهش.

vaulter

طاق زن ، طاق نماساز، گنبد ساز، جهش كننده .

vaulty

طاقدار، گنبدار، شبيه طاق.

vaunt

خودستائي كردن ، لاف زدن ، خودنمائي.

vaward

قسمت جلو، جبهه ، مقدم، پيشقراول.

veal

گوشت گوساله ، گوساله .

vealer

گوساله پرواري.

vealy

گوساله وار، (مج. ) غيربالغ.

vectograph

تصويربرجسته نما.

vector

بردار.بردار.(vectorial)(هن. ) حامل، بردار(bordaar)، مسير، جهت، خط سير، شعاع حامل، بوسيله برداررهبري كردن .

vectorial

(vector)(هن. ) حامل، بردار(bordaar)، مسير، جهت، خط سير، شعاع حامل، بوسيله برداررهبري كردن .

veda

ودا، كتاب مقدس باستاني هند.

vedette

(نظ. ) قراول سوار، ديده ور سوار، كشتي اكتشافي كوچك .

vedic

وابسته به وداكتاب مقدس هندو.

vee

حرف v، شبيه حرف v.

veep

(president vice) معاون رئيس جمهور، معاون مدير كل، نايب رئيس.

veer

تغييرجهت دادن ، تغيير عقيده دادن ، برگشت، گشت، انحراف، تغيير مسير.

vegetable

گياه ، علف، سبزه ، نبات، رستني، سبزي.

vegetably

سبزي وار، بشكل سبزي.

vegetal

نباتي، گياهي، بي حس.

vegetarian

(vegetarianism) گياه خوار، گياهخواري.

vegetarianism

(vegetarian) گياه خوار، گياهخواري.

vegetate

روئيدن ، مثل گياه زندگي كردن .

vegetation

زندگي گياهي، نشو و نماي نباتي، نموياهي.

vegetative

(vegetive) گياهي، روينده ، رويش كننده ، گياه پرور.

vegetive

(vegetative) گياهي، روينده ، رويش كننده ، گياه پرور.

vehemence

شدت، حرارت، تندي، غيظ و غضب، غضب شديد.

vehement

(vehemently) تند، شديد، با حرارت زياد، غضبناك .

vehemently

(vehement) تند، شديد، با حرارت زياد، غضبناك .

vehicle

وسيله نقليه ، ناقل، حامل، رسانه ، برندگر، رسانگر.

vehicular

وابسته به وسائط نقليه ، وابسته به رسانه يابرندگر.

veil

حجاب، پرده ، نقاب، چادر، پوشاندن ، حجاب زدن ، پرده زدن ، مستوريا پنهان كردن .

veiling

نقاب، تور صورت.

vein

وريد، سياهرگ ، رگه ، حالت، تمايل، روش، رگ دار كردن ، رگه دار شدن .

veiner

اسكنه منبت كاري روي چوب بشكل حرف v.

veiny

رگه دار، پر از رگه ، رگه رگه .

velar

ملازي، پرده اي، غشائي، ادا شده از شراع الحنك ، كامي.

velarization

تلفظ حرف بوسيله قراردادن زبان برپشت سقف، تلفظ كامي.

velarize

حروف را از كامتلفظ كردن .

velation

حجاب، غشا.

veld

(veldt) (آفريقايجنوبي ) زمين مرغزار، علفزار.

veldt

(veld) (آفريقايجنوبي ) زمين مرغزار، علفزار.

velitation

مناقشه ، جروبحث، جنگ مختصر، زد و خوردجزئي.

velleity

هوس آني، هواوهوس.

vellum

پوست گوساله ، كاغذ پوست گوساله ، رق (regh).

velocipede

دوچرخه پائي، سه چرخه .

velocity

سرعت.سرعت.تندي، سرعت، سرعت سير، شتاب، تندي برحسب زمان .

velometer

دستگاه سرعت سنج هوا، بادسنج.

velour

(velours) مخمل كلاهي، پارچه مخملي، نمد كلاهي.

velours

(velour) مخمل كلاهي، پارچه مخملي، نمد كلاهي.

velure

مخمل، پارچه مخملي، ماهوت پاك كن پارچه اي، باماهوت پاك كن پاك كردن .

velutinous

(گ . ش. - ج. ش. ) مخملي.

velvet

مخمل، مخملي، نرم، مخمل نما، مخملي كردن .

velveteen

پارچه مخمل نما، مخمل نخي يا ابريشمي.

velvety

مخملي، مخمل نما، نرم.

vena

(تش. ) رگ ، آوند، وريد.

venal

پولي، پول بگير، پست، فروتن ، رشوه خوار.

venality

زرپرستي، رشوه گيري، صفت آدم پولكي، پول بگيري.

venatic

(venatical) وابسته بشكار، شكاري.

venatical

(venatic) وابسته بشكار، شكاري.

venation

رگه بندي، ترتيب قرار گرفتن دستگاه عروقي.

vend

فروختن ، داد و ستد كردن ، طوافي كردن .

vendable

(vendible) قابل فروش، جنس قابل فروش، پولكي، فاسد.

vendee

خريدار، مشتري.

vender

(=vendor) فروشنده ، بايع، طواف، دستفروش.

vendetta

دشمني خوني خانوادگي، انتقام گيري.

vendibility

قابليت فروش.

vendible

(vendable) قابل فروش، جنس قابل فروش، پولكي، فاسد.

vending machine

ماشين خود كاري كه با انداختن پول در سوراخ آن جنس مورد لزوم از آن خارج ميشود.

vendition

فروش، اعلان فروش.

vendor

دستفروش، فروشنده .

veneer

روكش، چوب مخصوص روكش مبل و غيره ، لايه نازك چوب، جلائ، روكش زدن به .

venenate

مسموم كردن ، زهر دادن به ، مسموم، زهر داده شده .

venenation

مسموميت.

venerability

(venerableness) احترام، ارجمندي، تقدس.

venerable

محترم، معزز، قابل احترام، ارجمند، مقدس.

venerableness

(venerability) احترام، ارجمندي، تقدس.

venerate

ستايش و احترام كردن ، تكريم كردن .

veneration

ستايش، تكريم، احترام، نيايش، تقديس.

venerator

احترام كننده ، تكريم كننده ، ستايش كننده .

venereal

مقاربتي، زهروي، آميزشي.

venereal disease

(طب) بيماري مقاربتي، مرض آميزشي.

venereologist

(طب) ويژه گر بيماري هاي آميزشي يامقاربتي.

venereology

(طب) طب مقاربتي، پزشكي بيماريهاي آميزشي.

venery

مقاربت جنسي، شهوت پرستي، خوشگذراني جنسي، شكار.

venesection

(venisection) فصد(fasd)، باز كردن وريد.

venetian blind

پنجره كركره .

venge

انتقام گرفتن ، كينه توزي كردن .

vengeance

انتقام، كينه ، خونخواهي.

vengeful

كينه توز، باخشونت، بشدت، انتقام جو.

venial

قابل عفو، قابل اغماض، بخشيدني، گناه صغير.

venisection

(venesection) فصد(fasd)، باز كردن وريد.

venison

گوشت گوزن ، گوشت آهو، شكارگوزن وآهو.

venn diagram

نمودار ون .نمودار ون .

venom

زهر، سم، زهر مار و عقرب و غيره ، كينه ، مسموم كردن ، مسموم شدن .

venomous

زهر آلود، زهردار، سمي، كينه توز.

venose

وريدي، داراي رگهاي متعددو بر آمده ، پراز رگ و وريد، پر عروق.

venosity

داراي وريد بودن ، شبيه وريد، داراي وريد، پر از وريد.

venous

(venose) سياهرگي، وريدي، پر از وريد، داراي وريدهاي برآمده .

vent

باد خور گذاردن براي، بيرون ريختن ، بيرون دادن ، خالي كردن ، مخرج، منفذ، دريچه .

ventage

روزه ، (فلوت وغيره ) سوراخ باد.

venter

شكم، بطن ، گودي، حفره ، رحم.

ventilate

بادخور كردن ، تهويه كردن ، هوا دادن به ، پاك كردن .

ventilation

تهويه .تهويه ، تجديدهوا، بادگيري، طرح موضوعي.تهويه .

ventilator

دستگاه تهويه ، هواكش، بادزن ، بادگير.

ventilatory

وابسته به بادگير، تهويه دار، تهويه اي، كش دار، بادزن .

ventral

شكمي، واقع بر روي شكم.

ventricle

بطن ، شكم، (تش. ) شكمچه مغز، حفره .

ventricose

متورم، يك طرفه ، بادكرده ، شكم دار.

ventricular

وابسته به شكم، شكمچه اي، بطني، شكمدار، باد كرده .

ventriloquism

تكلمبطني، سخن گفتن انسان بطوريكه شنونده نداند صدا از كجابيرون آمده .

ventriloquist

(ventriloquistic) (درخميه شب بازي وغيره ) كسيكه بجاي عروسك ياجانوري تكلم كند.

ventriloquistic

(ventriloquist) (درخميه شب بازي وغيره ) كسيكه بجاي عروسك ياجانوري تكلم كند.

ventrolateral

(تش. ) بطني و جانبي، در قسمت جانبي شكم.

venture

جرات، جسارت، مخاطره ، معامله قماري، اقدام بكار مخاطره آميز، مبادرت، ريسك ، اقدام يا مبادرت كردن به .

venturer

ماجراجو، متهور، بي باك .

venturesome

مخاطره آميز، با تهور، خطرناك ، پرمخاطره .

venturous

متهور، گستاخ، جسور، بيباك ، پر مخاطره .

venue

آمدن ، آغاز، حمله ، (حق. ) محل وقوع جرم يا دعوي، محل دادرسي، حوزه صلاحيت دادگاه .

venule

وريد كوچك ، رگ كوچك .

venus

الهه عشق و زيبائي، زن زيبا، ستاره زهره .

venusian

وابسته به ونوس، وابسته به زهره .

veracious

راستگو، درست، حقيقي، واقعي.

veracity

راستگوئي، صداقت، راستي، صحت.

veranda

(verandah) ستاوند، ايوان ، بالكن ، ايوان جلو و يا طرفين ساختمان .

verandah

(veranda) ستاوند، ايوان ، بالكن ، ايوان جلو و يا طرفين ساختمان .

veratrum

(گ . ش. ) خربق سفيد.

verb

(م. م. ) كلمه ، لغت، مربوط به صدا، (د. ) فعل.

verbal

زباني، شفاهي، لفظي، فعلي، تحت اللفظي.

verbal noun

اسم فعل.

verbalism

انتقاد لفظي، عبارت بي معني، پرحرفي.

verbalist

منقد كلمات، سخن سنج.

verbalization

پرگوئي، دراز گوئي، بيان شفاهي، فعل سازي.

verbalize

تبديل به فعل كردن ، وراجي كردن ، بصورت شفاهي بيان كردن ، لفاظي كردن .

verbalizer

پرگو، درازگو.

verbatim

لفظ بلفظ، كلمه بكلمه ، تحت اللفظي.

verbena

(گ . ش. ) گل شاه پسند.

verbiage

اطناب، لفاظي، درازگوئي، سخن پردازي.

verbify

بشكل لفظ درآوردن ، بشكل فعل درآوردن .

verbose

دراز، مطول، دراز نويس، درازگو، پرگو.

verbosity

اطناب گوئي، دراز نويسي، پرگوئي، گزافگوئي.

verdancy

حالت سبزي، تازگي، خامي، سرسبزي.

verdant

سبز رنگ ، پوشيده از سبزه ، بيتجربه .

verdict

راي، راي هيئت منصفه ، فتوي، نظر، قضاوت.

verdigris

زنگار، زنگار مس، زنگ مس (استات مس).

verdure

خامي، تازگي سبزيجات، سبزي، سرسبزي.

verdured

داراي رنگ سبز، تازه ، سرسبز، باطراوت.

verdurous

سرسبز.

verge

كنار، لبه ، مشرف، نزديكي، حدود، حاشيه ، نزديك شدن ، مشرف بودن بر.

verger

متصدي نشان دادن محل جلوس مردم در كليسا.

veridical

از روي حقيقت گوئي، راستگو، صادق، خالص.

verifiable

قابل رسيدگي، قابل تصديق و تاييد.قابل بازبيني، تحقيق پذير.قابل بازبيني، تحقيق پذير.

verification

رسيدگي، تحقيق، مميزي، تصديق، تاييد.بازبيني، تحقيق.بازبيني، تحقيق.

verifier

بازبين ، بازبيني كننده .تصديق كننده ، مميز.بازبين ، بازبيني كننده .

verify

بازبيني كردن ، تحقيق كردن .رسيدگي كردن ، صحت و سقم امري را معلوم كردن ، مميزي كردن ، تحقيق كردن .بازبيني كردن ، تحقيق كردن .

verily

هرآينه ، آمين ، براستي، حقيقتا، واقعا.

verisimilar

محتمل، بظاهر درست و حقيقي، داراي ظاهر حقيقي.

verisimilitude

راست نمائي، احتمال، شباهت به واقعيت.

verism

حقيقت گرائي، (دراپرا) رجحان آهنگ ها و روايات متداول بر روايات و آهنگهايقهرماني و افسانه آميز.

veritable

واقعي، بتحقيق، بحقيقت، قابل اثبات حقيقت.

veritably

حقيقتا، واقعا.

verity

واقعيت، صدق، راستي، صحت، حقيقت، سخن راست، چيز واقعي.

verjuice

آبغوره ، آبليمو، آب سيب ترش، ترشي، تيزي، آب ترش ميوه نرسيده .

vermeil

شنگرف، قرمز، مطلا، جلا، لعل قرمز رنگ (روشن ).

vermian

كرمي، كرم مانند، مربوط به كرم.

vermicelli

رشته فرنگي، ورميشل.

vermicide

ماده كرم كش، دواي ضد كرم.

vermicular

كرم مانند(درحركت و شكل)، كرمي.

vermiculate

كرمخورده ، داراي خطوط موجي، موجدار.

vermiculation

كرم خوردگي، ايجاد موج و شيار كرم مانند.

vermiform

(م. م. ) كرمي، شبيه كرم، كرم وار، كرم مانند.

vermifuge

كرم زدا، داوري ضد كرم.

vermilion

(vermillion) شنگرف، شنجرف، قرمز.

vermillion

(vermilion) شنگرف، شنجرف، قرمز.

vermin

جانوران موذي، جانور آفت، حشرات موذي.

verminosis

(طب) ابتلا به كرمهاي انگلي، آلودگي به كرمهاي انگلي.

verminous

پر از حشرات يا جانوران موذي، شپش گرفته .

vermivorous

كرم خوار، تغذيه كننده از كرم.

vermouth

ورموت، شراب شيرين افسنطين .

vernacular

بومي، محلي، كشوري، زبان بومي، زبان مادري.

vernacularism

كلمه يا اصطلاح بومي و محلي، استعمال زبان محلي.

vernal

بهاري، ربيعي، شبيه بهار، باطراوت چون بهار.

vernalize

گل دادن ، ميوه آوري را تسريع كردن .

vernation

آرايش برگ و غنچه ، رشدبهاري، برگ بندي.

vernier

درجه يا تقسيم بندي فرعي، تقسيم بدرجات جزئ.

verruca

زگيل، زگيل گوشتي، گندمه ، برآمدگي.

verrucose

(verrucous) زگيل، برآمده ، داراي زگيل، پوشيده از گندمه .

verrucous

(verrucose) زگيل، برآمده ، داراي زگيل، پوشيده از گندمه .

vers de societe

اشعار سبك و نغز و طعنه آميز، ترانه هاي ملي.

versant

ماهر و استاد(دراثرممارست)آشنا، وارد.

versatile

داراي استعداد و ذوق، روان ، سليس، گردان ، متحرك ، متنوع و مختلط، چندسو گرد.تطبيق پذير، همه كاره .تطبيق پذير، همه كاره .

versatility

تطبيق پذيري، همه كاره بودن .تنوع، اختلاف، رواني، مهارت، تردستي.تطبيق پذيري، همه كاره بودن .

verse

شعر، نظم، بنظم آوردن ، شعر گفتن .

verseman

(verser، versifier) شاعر و سراينده نظم، قافيه پرداز.

verser

(verseman، versifier) شاعر و سراينده نظم، قافيه پرداز.

versicle

قطعه كوچك ، شعر كوچك ، بيت كوچك .

versicolor

رنگارنگ ، همه رنگ ، برنگهاي گوناگون .

versicular

مربوط به شعر و نظم، مربوط به آيات، شعري، آيتي.

versification

نظم سازي، شاعري، قافيه پردازي، قافيه سازي.

versifier

(verseman، verser) شاعر و سراينده نظم، قافيه پرداز.

versify

تبديل بنظم كردن ، بنظم در آوردن ، شعر ساختن .

version

شرح ويژه ، ترجمه ، تفسير، نسخه ، متن .

verslibre

شعرآزاد، شعر بدون سجع و قافيه ، شعر بسبك نوين .

versus

در مقابل، برضد، در برابر.

vert

گياه سبز در جنگل، سبزه ، رستني.

vertebra

(vertebral، vertebrate) استوي، مهره ، فقره ، (تش. ) استخوانهاي مهره ، بندها.

vertebral

(vertebra، vertebrate)استوي، مهره ، فقره ، (تش. ) استخوانهاي مهره ، بندها.

vertebral column

(تش. ) ستون فقرات، تيره پشت، ستون مهره .

vertebrate

(vertebral، vertebra) استوي، مهره ، فقره ، (تش. ) استخوانهاي مهره ، بندها.

vertebration

مهره بندي، فقره بندي، تشكيل ستون فقرات.

vertex

راس، تارك .نوك ، سر، تارك ، فرق، قله ، راس.راس، تارك .

vertical

عمودي، شاقولي، تاركي، راسي، واقع در نوك .عمودي.عمودي.

vertical parity check

مقابله توان عمدي.مقابله توان عمدي.

vertical union

اتحاديه صنعتي.

verticality

عموديت، راستي، قائمي، حالت عمودي.

vertices

رئوس، تاركها.رئوس، تاركها.

verticillate

(گ . ش. - ج. ش. ) پيچيده ، حلقه شده ، چتري.

verticillation

آرايش حلقوي.

verticillium

(گ . ش. ) قارچ ناقص آفت گياهي.

vertiginous

دچار سرگيجه ، سرگيجه اي، دوران كننده ، دوراني.

vertigo

سرگيجه ، دوران ، دوار سر، چرخش بدور.

vertu

(virtu) ذوق، عشق و هنر، اثرهنري، فضيلت.

vervain

(گ . ش. ) گل شاه پسند، گل ماهور.

verve

ذوق، حرارت، استعداد، زنده دلي، سبك روحي.

very

بسيار، خيلي، بسي، چندان ، فراوان ، زياد، حتمي، واقعي، فعلي، خودآن ، همان ، عينا.

vesica

(تش. ) كيسه ، آبدان ، مثانه .

vesicant

(vesicatory) مولدالتهاب و ترشح، تبخال آور، تاول زا.

vesicate

(طب) تاول دار كردن ، تاول زدن ، تبخال زدن .

vesicatory

(vesicant) مولدالتهاب و ترشح، تبخال آور، تاول زا.

vesicle

كيسه كوچك ، آبدانك ، تاولچه ، گودال.

vesicular

(vesiculate) كيسه اي، مثانه اي، مربوط به حفره ، تاول دار، حفره ايجادكردن ، آبدانك داركردن .

vesiculate

(vesiculate) كيسه اي، مثانه اي، مربوط به حفره ، تاول دار، حفره ايجاد كردن ، آبدانك داركردن .

vesiculation

تشكيل كيسه يا تاول.

vespal

زنبوري، وابسته به زنبور.

vesper

ستاره غروب، زهره ، غروب، نمازمغرب.

vesperal

غروبي، مغربي، شامگاهي، نماز مغرب.

vespers

نماز مغرب، عبادت شامگاهي.

vespertilian

خفاشي، شامگاهي، وابسته به شبكور.

vespertinal

(vespertine) شامگاهي، شب بازشو، پروازكننده درشب، شب پره ، مربوط به شب، شبانه ، عشائي.

vespertine

(vespertinal) شامگاهي، شب بازشو، پروازكننده درشب، شب پره ، مربوط به شب، شبانه ، عشائي.

vespiary

لانه زنبور، اجتماع زنبوران ، دسته اي زنبور.

vespid

زنبور درشت و سرخ.

vessel

آوند، كشتي، مجرا، رگ ، بشقاب، ظرف، هر نوع مجرا يا لوله .

vest

جليقه ، زيرپوش كشباف، لباس، واگذاركردن ، اعطا كردن ، محول كردن ، ملبس شدن .

vest pocket

جيبي، مخصوص، جيب جليقه .

vesta

الهه رومي خداي اجاق و خانه داري.

vestal

راهبه ، پاكدامن ، روستائي، وابسته به الهه كانون خانواده (وستا).

vested interest

منافع مقرره .

vestiary

محل كندن جامه ، رخت كن ، اتاق رخت كن .

vestibular

مربوط به اتاق كوچك ، رخت كني، شبيه رخت كن ، شبيه اتاقك .

vestibule

راهرو، دالان سرپوشيده ، هشتي، دهليز.

vestige

(vestigial) نشان ، اثر، جاي پا، رديا، ذره ، خرده ، بقايا.

vestigial

(vestige) نشان ، اثر، جاي پا، رديا، ذره ، خرده ، بقايا.

vestlike

جليقه مانند.

vestment

لباس رسمي(كشيش)، لباس رسمي اسقف، لباس.

vestry

نمازخانه كوچكي كه متصل بكليسا ميباشد، اتاق دعا، رخت كن .

vestryman

عضو نمازخانه .

vesture

جامه ، پوشاك ، پوشاندن ، لباس رسمي پوشيدن .

vet

دامپزشك ، بيطاري كردن ، كهنه سرباز.

vetch

(گ . ش. ) گرسنه ، ماشك ، گياهي از جنس باقلا يا نخود.

vetchling

(گ . ش. ) خلماش چمني.

veteran

كهنه كار، كهنه سرباز، سرباز سابق، كارآزموده .

veterinarian

دامپزشك ، بيطار.

veterinary

وابسته بدامپزشكي، بيطاري.

veterinary surgeon

جراح دامپزشك ، بيطار، دامپزشك .

vetiver

(گ . ش. ) خس خس.

veto

حق رد، رد، منع، نشانه مخالفت، راي مخالف، رد كردن ، قدغن كردن ، راي مخالف دادن .

vetoer

راي مخالف دهنده .

vex

آزردن ، رنجاندن ، رنجه دادن ، خشمگين كردن .

vexation

آزردگي، رنجش، آزار، تغيير، حالت تحريك .

vexatious

دل آزار، رنجش آميز، آشفته ، مضطرب.

vexillate

پرچمدار، درفشي.

vexillum

درفش، پرچم نصب شده در ميدان ، پرچم، بيرق، نشان .

via

(م. م. ) از راه ، از طريق، ميان راه ، توسط، بوسيله .

viability

قابليت زيستن ، زيست پذيري.

viable

زنده ماندني، زيست پذير، ماندني، قابل دوام، مناسب رشد و ترقي.

viaduct

پل راه آهن ( كه معمولا از روي راه ميگذرد)، پل بتون آرمه روي دره .

vial

شيشه كوچك دارو، آمپول.

viand

غذا، خواربار، خوراك ، ماكولات، گوشت.

viaticum

توشه و خواربار سفر، پول جيب.

viator

مسافر، رهگذر، عابر، رهرو.

vibrancy

ارتعاش، نوسان ، تپش و جنبش، طراوت و چالاكي.

vibrant

مرتعش، لرزان ، به تپش در آمده ، در حال جنبش، تكريري، پرطراوت و چالاك .

vibrate

ارتعاش داشتن ، جنبيدن ، نوسان كردن ، لرزيدن ، تكان خوردن .

vibratile

قابل لرزش و ارتعاش، جنبنده ، قابل اهتزاز، مرتعش، مواج، لرزنده .

vibratility

(vibrational، vibration) اهتزاز، ارتعاش، لرزه ، نوسان ، جنبش، ترديد، (.n and .adj) قابليت ارتعاش.

vibration

ارتعاش، نوسان .ارتعاش، نوسان .(vibratility، vibrational) اهتزاز، ارتعاش، لرزه ، نوسان ، جنبش، ترديد.

vibrational

(vibratility، vibration) اهتزاز، ارتعاش، لرزه ، نوسان ، جنبش، ترديد.

vibrative

(vibratory) ارتعاشي، اهتزازي، در اهتزاز، باعث ارتعاش.

vibrator

ارتعاش كننده ، نوسان كننده .ارتعاش كننده ، نوسان كننده .وسيله ارتعاش و نوسان ، مرتعش كننده ، لرزانگر.

vibratory

(vibrative) ارتعاشي، اهتزازي، در اهتزاز، باعث ارتعاش.

vibrissa

(ج. ش. - گ . ش. ) موي حساس، موي بيني، سبيل و موي اطراف دهان حيوان .

vibrograph

(vibrometer) نوسان نگار، نوسان سنج.

vibrometer

(vibrograph) نوسان نگار، نوسان سنج.

vicar

كشيش بخش، جانشين ، قائم مقام، نايب مناب، معاون ، خليفه .

vicarage

خلافت، محل اقامت خليفه ، نوعي منصب مذهبي.

vicarate

(vicariate) قلمرو خلافت، حوزه تحت نظر خليفه ئ اعظم.

vicarial

خليفه اي، وابسته به خليفه ، قائم مقامي.

vicariate

(vicarate) قلمرو خلافت، حوزه تحت نظر خليفه ئ اعظم.

vicarious

نيابتي، به نيابت قبول كردن ، جانشين .

vicarship

خليفگي، نيابت.

vice

گناه ، فساد، فسق و فجور، عادت يا خوي هميشگي، عيب، نفص، بدي، خبث.

vice admiral

(نظ. ) دريابان .

vice chancellor

نايب رئيس، معاون ، قائم مقام، معاون رئيس دانشگاه .

vice consul

كنسول يار، نايب قنسول.

vice presidency

مقام يا محل اقامت معاون رئيس جمهور.

vice president

نايب رئيس جمهور، نايب رئيس، نيابت رياست.

vice regent

نايب السلطنه ، وابسته به نيابت سلطنت.

vice squad

جوخه پليس، مامور كشف و دستگيري تبهكاران .

vice versa

در جهت مخالف، بطور عكس، معكوسا، برعكس.

vicegerent

خليفه ، نايب، جانشين ، قائممقام، نايبالسطنه .

vicennial

ساله .

viceregal

مربوط به نيابت سلطنت.

vicereine

زن نايبالسلطنه ، نايبالسلطنه زن .

viceroy

نايب السلطنه ، فرمانفرماي كل.

viceroyalty

(viceroyship) نيابت سلطنت، مدت نيابت سلطنت.

viceroyship

(viceroyalty) نيابت سلطنت، مدت نيابت سلطنت.

vichywater

(vicinage، water =soda) نزديكي، مجاورت، همسايگي، اهل محل.

vicinage

(vichywater، water =soda، ) نزديكي، مجاورت، همسايگي، اهل محل.

vicinal

همسايه ، در همسايگي، پيوسته ، نزديك ، مجاور.

vicinity

نزديكي، مجاورت، همسايگي، حومه ، بستگي.مجاورت، همسايگي.مجاورت، همسايگي.

vicious

بدسگال، بدكار، شرير، تباهكار، فاسد، بدطينت، نادرست.

vicissitude

تحول، دگرگوني، تغيير، فراز و نشيب زندگي.

vicissitudinous

متغير، تحول پذير، دگرگون ، پر فراز و نشيب.

victim

قرباني، طعمه ، دستخوش، شكار، هدف، تلفات.

victimization

آلت ملعبه سازي.

victimize

طعمه كردن ، دستخوش فريب يا تعدي قرار دادن ، قرباني كردن .

victor

پيروز، فاتح، قهرمان ، برنده مسابقه .

victoria

ويكتوريا(ملكه انگلستان )، اسم خاص مونث.

victorian

مربوط به زمان سلطنت ملكه ويكتوريا.

victorianism

سبك نويسندگي و شعر و طرز تفكر زمان ملكه ويكتوريا.

victorious

پيروز، فاتح، مظفر، ظفرنشان ، ظفرآميز.

victory

پيروزي، فيروزي، ظفر، فتح، نصرت، فتح و ظفر، غلبه .

victory day

(day V) روز پيروزي.

victual

خواربار تامين كردن ، غذا ذخيره كردن (انباركردن )، تهيه آذوقه ، ماكولات، آذوقه .

victualler

خواربار رسان ، سورسات چي، كشتي حامل خواربار.

vicuna

(ج. ش. ) شتر بي كوهان پشم بلند آمريكائي.

vide

رجوع شود به ، مانند، في المثل.

videlicet

يعني، براي مثال، مثلا.

video

تصويري.تصويري.تلويزيوني، تلويزيون .

video amplifier

تقويت كننده تصويري.تقويت كننده تصويري.

viduity

بيوگي، حالت زن بيوه .

vie

رقابت كردن ، هم چشمي كردن ، رقيب شدن .

vier

رقيب، هم چشمي كننده .

vietnamese

اهل ويتنام، ويتنامي.

view

نما، منظره ، نظريه ، ديدن .نما، منظره ، نظريه ، ديدن .نظر، منظره ، نظريه ، عقيده ، ديد، چشم انداز، قضاوت، ديدن ، از نظر گذراندن .

viewer

ناظر، بيننده ، تماشاگر.

viewless

مورد نظر قرار نگرفته ، بي منظره ، بي قصد.

viewpoint

لحاظ، نظر، نقطه نظر، ديد، ديدگاه ، نظريه ، عقيده .

vigesimal

بيستمين ، بيست قسمت شده ، بيست گانه ، بيست تائي.

vigil

شب زنده داري، احيا، دعاي شب.

vigilance

مراقبت، مواظبت، شب زنده داري، كشيك ، آمادگي، چالاكي، احتياط، گوش بزنگي.

vigilant

مراقب، هوشيار، گوش بزنگ ، بيدار، حساس.

vigilante

پارتيزان يا متعصب سياسي يا مذهبي.

vigilantism

بيداري، پيروي از اصول جمعيت هاي مذهبي.

vignette

عكس، تصوير، شكل.

vigor

(vigour) قدرت، نيرومندي، زور، نيرو، انرژي، توان .

vigorous

پرزور، نيرومند، زورمند، قوي، شديد.

vigour

(vigor) قدرت، نيرومندي، زور، نيرو، انرژي، توان .

viking

جنگجوي اسكانديناوي.

vile

پست، فرومايه ، فاسد، بداخلاق، شرمآور، زننده .

vilification

بدگوئي، بهتان ، فحش، سخن زشت و ركيك .

vilifier

بدگو، فحاش، بهتان زن .

vilify

بدنام كردن ، بدگوئي كردن ، بهتان زدن .

vilipend

پست شمردن ، ناچيز شمردن ، تحقيركردن .

vill

(حق. - انگليس) دهستان ، بخش صد خانواري.

villa

خانه ييلاقي، ويلا.

village

دهكده ، روستا، ده ، قريه .

villager

روستائي، دهاتي، اهل ده .

villain

ناكس، آدم پست، تبه كار، شرير، بدذات، پست.

villainous

پست، نالايق، فاسد، شرير، بدذات، خيلي بد.

villainy

پستي، بدذاتي، جنايت، شرارت، تبه كاري.

villatic

مربوط به دهكده ، روستائي، دهاتي.

villein

بنده ، رعيت، دهاتي.

villeinage

رعيتي، مالكيت رعيت، ارباب رعيتي.

villiform

كركي، مخملي، داراي ريشه هاي كركي و مخملي، پرزدار.

villosity

پوشيدگي از كرك و پرز، پرزدار يا مخملي بودن .

villous

كركي، مودار، مخملي.

vim

نيرو، زور، قدرت، انرژي، توانائي، توان .

vimineous

سبدي، داراي شاخه و تركه هاي خمشونده ، خم شونده .

vinaceous

انگوري، باده اي، شرابي، شرابي رنگ ، قرمز.

vinal

بشكل شراب، شرابي.

vincible

شكست خوردني.

vindicable

حمايت كردني، قابل دفاع، ثابت كردني، قابل گواهي و اثبات.

vindicate

حمايت كردن از، پشتيباني كردن از، دفاع كردن از، محقق كردن ، اثبات بيگناهيكردن ، توجيه كردن .

vindication

حمايت، دفاع، اثبات بيگناهي، توجيه ، خونخواهي.

vindicative

حمايت آميز، دفاعي، دفاع كننده ، مربوط به توجيه .

vindicator

حامي، توجيه كننده .

vindicatory

وابسته به توجيه ، مربوط به دفاع و حمايت، ثابت كردني.

vindictive

كينه جو، انتقامي، تلافي كننده ، (م. م. ) انتقام، تلافي.

vine

درخت مو، تاك ، تاكستان ايجاد كردن .

vinedresser

باغبان تاكستان ، باغبان درختان مو.

vinegar

سركه .

vinegarish

(vinegary) سركه اي، ترش، ترشرو.

vinegary

(vinegarish) سركه اي، ترش، ترشرو.

vinery

تاكستان ، گرمخانه ئ مو، موستان ، تاكها.

vineyard

تاكستان ، موستان ، رزستان .

vinic

مربوط به شراب يا الكل.

viniculture

پرورش انگور شراب، شراب سازي.

viniferous

شراب زا، داراي شراب.

vinosity

حالت و خصوصيات شراب، معتادبه شراب، خماري، باده گساري.

vinous

ماننده باده ، شرابي، شرابخور.

vintage

انگور چيني، فصل انگور چيني، محصول.

vintage year

سال وفور محصول انگور، (مج. ) سال پرنعمت.

vintager

انگورچين ، خوشه چين .

vintner

عمده فروش شراب.

viol

(مو. ) ويولن يا سيمه ئ قديمي.

viola

(مو. ) ويولن بزرگ ، (گ . ش. ) بنفشه عطري.

viola da braccio

(مو. ) ويولن بزرگ پنج يا شش سيمه .

viola da gamba

(مو. ) ويلون سل قديمي يا سيمه .

viola d'amore

(مو. ) ويولون داراي سيم زهي و تار سيمي.

violability

قابليت غصب يا تخطي.

violable

غصب كردني، تجاوز كردني، تخطي پذير.

violaceous

بنفش، برنگ بنفشه ، از جنس بنفشه .

violate

تجاوز كردن به ، شكستن ، نقض كردن ، هتك احترام كردن ، بي حرمت ساختن ، مختل كردن .

violation

تجاوز، تخلف، تخطي، پيمان شكني، نقض عهد.تخلف، تخطي.تخلف، تخطي.

violator

غاصب، ناقص، متجاوز.

violence

خشونت، تندي، سختي، شدت، زور، غصب، اشتلم، بيحرمتي.

violent

تند، سخت، شديد، جابر، قاهر، قاهرانه .

violet

(گ . ش. ) بنفشه ، بنفش، بنفش رنگ .

violet ray

اشعه ئ ماورائ بنفش.

violin

(مو. ) ويولن .

violinist

(violist) (مو. ) ويولن زن ، ويولن نواز.

violist

(violinist) (مو. ) ويولن زن ، ويولن نواز.

violoncellist

(مو. ) نوازنده ويولن سل.

violoncello

(مو. ) ويولن سل.

vip

مخفف كلمات (person important very)، شخص بااهميت.

viper

(ج. ش. ) افعي، تيره مار، تيرمار، آدم خائن و بدنهاد، شرير.

viperine

( viperish، viperous) (ج. ش. ) افعي وار، مانند افعي، زهردار.

viperish

( viperine، viperous) (ج. ش. ) افعي وار، مانند افعي، زهردار.

viperous

( viperine، viperish) (ج. ش. ) افعي وار، مانند افعي، زهردار.

virago

زن مرد صفت، زن شرور، زن پتياره ، شيرزن .

viral

ويروسي، وابسته به ويروس.

virescent

سبز شونده ، سرسبز.

virga

شاخه ، تركه ، عصا.

virgate

پر از شاخه هاي ريز، راست، بشكل عصا.

virgin

باكره ، دست نخورده ، پاكدامن ، عفيف، سنبله .دست نخورده ، استفاده نشده .دست نخورده ، استفاده نشده .

virgin birth

بكرزائي، از مادر باكره بدنياآمدن .

virgin mary

مريم باكره ، مادر عسيي.

virgin wool

پشم خام.

virginal

دوشيزه اي، خالص، دست نخورده ، باكره مانده .

virginity

بكارت، دختركي، دوشيزگي، زندگي تجرد.

virgo

(نج. ) صورت فكلي سنبله ، برج سنبله .

virgulate

ميله مانند، شبيه ميله .

virgule

(م. ل. ) ميله ، علامتي بدين شكل (، )، اريبي.

viricidal

ويروس كش.

viricide

(طب) داورهاي ويروس كش.

virid

رنگ سبز سير زبرجدي.

viridescent

مايل به سبز، سبز، سبز مانند، سبز رنگ .

virile

مردانه ، داراي نيروي مردي، داراي رجوليت.

virility

مردي، رجوليت، قوه مردي، نيرومندي.

virologist

متخصص ويروس شناس، ويژه گرعلم ويروس شناسي، ويروس شناس.

virology

ويروس شناسي.

virosis

(طب) ابتلا به بيماريهاي ويروسي، مرض ويروسي.

virtu

(vertu) ذوق، عشق و هنر، اثرهنري، فضيلت.

virtual

واقعي، معنوي، موجود بالقوه ، تقديري، مجازي.مجازي.مجازي.

virtual address

نشاني مجازي.نشاني مجازي.

virtual computer

كامپيوتر مجازي.كامپيوتر مجازي.

virtual machine

ماشين مجازي.ماشين مجازي.

virtual memory

حافظه مجازي.حافظه مجازي.

virtualism

موجوديت بالقوه .

virtue

تقوا، پرهيزكاري، پاكدامني، عفت، خاصيت.

virtueless

بي تقوا، بي فضيلت.

virtuosa

(virtuosic) زن خوش قريحه ، با ذوق، فاضل، با فضيلت.

virtuosic

(virtuosa) زن خوش قريحه ، با ذوق، فاضل، با فضيلت.

virtuosity

ذوق هنرپيشگي، استعداد هنرهاي زيبا يا فنون .

virtuoso

هنرشناس، خوش قريحه ، داراي ذوق هنري، هنرمند.

virtuous

فرهومند، پرهيزكار، باتقوا، پاكدامن ، عفيف، بافضيلت.

virulence

زهرآگيني، خصومت، تلخي، تندي، واگيري.

virulent

زهرآگين ، سم دار، تلخ، تند، كينه جو، بدخيم.

virus

ويروس، عامل نقل وانتقال امراض.

vis

نيرو، زور، قوت، قدرت، پيچ.

vis a vis

روبرو، مقابل، شخص روبرو، درمقابل، باهم.

visa

رواديد، ويزا، رواديد گذرنامه ، ويزادادن .

visage

رخسار، رخ، چهره ، رو، صورت، لقا، سيما، منظر، نما.

viscera

اندرونه ، احشا، دل وروده و جگر و امثال آن .

viscid

چسبناك ، چسبنده ، غليظ وشيره مانند.

viscidity

چسبناكي.

viscose

چسبناك ، لزج، غيظ، پرقوام، ناروان .

viscosity

نارواني، چسبناكي.

viscount

وايكانت (لقب اشرافي).

viscountcy

(viscountess) بانوي ويكنت.

viscountess

(viscountcy) بانوي ويكنت.

viscounty

مقام ويكنت، قلمرو ويكنت.

viscous

چسبناك .

viscus

اندرون ، احشائ، عضوي كه در احشائ واقع شده است.

vise

پرس، گيره نجاري، گيره آهنگري، در پرس قراردادن .

visibility

پيدا، پديداري، قابليت ديدن ، ميدان ديد، ديد.

visible

پيدا، پديدار، مرئي، نمايان ، قابل رويت، ديده شدني.

visibly

بطور مرئي.

vision

ديد، بينائي، رويا، خيال، تصور، ديدن ، يا نشان دادن (دررويا )، منظره ، وحي، الهام، بصيرت.

visionary

رويائي، خيالي، تصور غير عملي، نظري، وابسته بدلائل نظري، رويابين ، الهامي، رويا گراي.

visionless

فاقد ديد، فاقد حس بينش و مال انديشي، عاري از تطور و الهام.

visit

ديدن كردن از، ملاقات كردن ، زيارت كردن ، عيادت كردن ، سركشي كردن ، ديد و بازديد كردن ، ملاقات، عيادت، بازديد، ديدار.

visitable

ديدار پذير، ديدني.

visitant

ديدار گر، ملاقات كننده ، مهاجر، زائر، سياح، سيار.

visitation

(visitational) سركشي، عيادت، ديدار، مهاجرت موسمي.

visitational

(visitation) سركشي، عيادت، ديدار، مهاجرت موسمي.

visitator

مهمان ، بازرس، سياح، توريست، گشتگر.

visitatorial

عيادتي، بازديدي، وابسته به يا داراي اختيار بازرسي.

visiter

(visitor) ديدار گر، ديدن كننده ، مهمان ، عيادت كننده .

visitig nurse

پرستار سيار.

visiting teacher

معلم سرخانه .

visitor

(visiter) ديدارگر، ديدن كننده ، مهمان ، عيادت كننده .

visive

وابسته به بينائي، بصيري.

visor

(orzvi) آفتاب گردان ، لبه پيش آمده كلاه .

vista

منظره مشهود از مسافت دور، چشم انداز، دورنما.

visting card

(card calling) كارت ويزيت.

visual

ديداري، بصري.ديداري، بصري، ديدني، وابسته به ديد، ديدي.ديداري، بصري.

visual check

مقابله ديداري، مقابله بصري.مقابله ديداري، مقابله بصري.

visual display unit

واحد نمايش ديداري.واحد نمايش ديداري.

visualization

تجسم، تصور.تجسم، تصور.تجسم فكري.

visualize

تجسم كردن ، تصور كردن .در پيش چشم نمودار كردن ، متصور ساختن .تجسم كردن ، تصور كردن .

visualizer

متفكر، مجسم كننده .

vita

(م. ل. ) زندگي، حيات، تاريخچه .

vital

حياتي، واجب.حياتي، وابسته بزندگي، واجب، اساسي.حياتي، واجب.

vital statistics

آمار زاد و ولد و مرگ و مير، آمار حياتي.

vitalism

حيات گرائي، اعتقاد به اصالت حيات.

vitalist

(vitalistic) خاصيت حياتي، قدرت حياتي، سرزندگي.

vitalistic

(vitalist) خاصيت حياتي، قدرت حياتي، سرزندگي.

vitality

قدرت يا خاصيت حياتي، انرژي و زنده دلي.

vitalization

حيات بخشي.

vitalize

زندگي دادن ، زندگي بخشيدن ، حيات بخشيدن ، زنده كردن ، تحريك كردن .

vitals

اعضاي حياتي و موثر بدن ( مثل قلب و ريه ).

vitamin

(vitamine) ويتامين .

vitamine

(vitamin) ويتامين .

vitaminize

ويتامين به غذا زدن ، داراي ويتامين كردن .

vitelline

زرده تخم مرغ، مربوط به زرده تخم مرغ، زرده تخم مرغي.

vitellus

زرده تخم مرغ.

vitiate

فاسد كردن ، تباه كردن ، معيوب ساختن ، خراب كردن ، ناپاك ساختن ، فاسد شدن ، تباه شدن ، بلااثر كردن .

vitiation

تباه سازي، معيوب سازي، ابطال، تباهي، فساد.

viticultural

شرابسازي، تاك پروري، وابسته به موكاري.

viticulture

موكاري، صنعت شرابسازي، زراعت انگور براي تهبيه شراب.

viticulturist

شراب ساز.

vitiosity

محروميت، عيب، شرارت.

vitreous

شيشه اي، زجاجي، شبيه شيشه ، زرق و برق.

vitrifiable

قابل تبديل به شيشه ، قابل تبديل بحالت زجاجي.

vitrification

شيشه سازي، تبديل به شيشه .

vitrify

بصورت شيشه در آوردن ، بصورت شيشه درآمدن .

vitriol

(vitriolic) نمك جوهرگوگرد، زاج، توتيا، سخن تند، جوهرگوگرد (اسيدسولفوريك ) زدن به ، تند و سوزنده .

vitriolic

(vitriol) نمك جوهرگوگرد، زاج، توتيا، سخن تند، جوهرگوگرد (اسيدسولفوريك ) زدن به ، تند و سوزنده .

vitta

نوار رنگي، نوار سربند، لوله يا منفذ گياهي.

vittate

داراي راه راه هاي طولي.

vituperate

توبيخ كردن ، بد گفتن ، ناسزا گفتن ، سرزنش كردن ، عيب جوئي كردن .

vituperation

ناسزا گوئي، توهين ، بدگوئي، سرزنش، توبيخ.

vituperative

بدزبان ، فحاش، وابسته به ناسزاگوئي.

vituperatory

سرزنش آميز، توبيخ آميز.

viva

حرف ندا حاكي از حسن نيت و دعاي خير، زنده باد.

viva voce

زباني، شفاهي، شفاها، امتحان شفاهي.

vivace

سرزنده ، زرنگ ، خوشحال.

vivacious

با نشاط، سرزنده ، مسرور، داراي سرور و نشاط.

vivacity

سرزندگي، چالاكي، نشاط، نيروي حياتي، زور.

vivandiere

اغذيه فروش ارتش.

viverrine

شبيه گربه زباد، خانواده گربه زباد.

vivers

اغذيه ، اطعمه ، ماكولات.

vivid

روشن ، واضح، زنده .

vivific

زنده ، داراي حيات، حيات بخش.

vivification

حيات بخشي، زندگي (دادن )، احيا.

vivifier

حيات بخش، هستي بخش.

vivify

زنده كردن ، احيا كردن ، روح دادن .

viviparity

زنده زائي، بچه زائي، ولودي.

viviparous

بچه زا، زنده زا، جانور زنده زا، ولود.

vivisect

موجود زنده را تشريح كردن ، تشريح زنده .

vivisection

(vivisectional) زنده شكافي، تشريح جانور زنده ، كالبد شكافي موجودزنده .

vivisectional

(vivisection) زنده شكافي، تشريح جانور زنده ، كالبد شكافي موجودزنده .

vixen

روباه ماده ، (مج. ) زن شرور، زن پتياره .

vixenish

شبيه روباه ماده ، پتياره .

vizard

نقاب، روبنده ، نقاب محافظ.

vizier

وزير(فارسي است).

vizierate

(iershipzvi) مقام وزارت.

vizierial

وزيري.

viziership

(ieratezvi) مقام وزارت.

vizor

(visor) آفتاب گردان ، لبه پيش آمده كلاه .

vocable

اسم، لفظ، كلمه صوتي، واحد آوائي.

vocabular

واژگاني، مربوط به فرهنگ لغات زبان ، مربوط به لغات يا فهرست آن ، زباني، شفاهي، لفظي.

vocabulary

واژگان ، لغت، مجموع لغات يك زبان ، فرهنگ لغات.

vocal

صدا، صوتي، خواندني، آوازي، ويژه خواندن ، دهن دريده .

vocal cords

(تش. ) تارهاي صوتي، رشته هاي صوتي يا آوائي.

vocalic

(vocalical) آوائي، صدادار، صوتي، مربوط به حرف باصدا.

vocalical

(vocalic) آوائي، صدادار، صوتي، مربوط به حرف باصدا.

vocalism

سخنگوئي، سرائيدن .

vocalist

آوازخوان ، خواننده ، سراينده ، نغمه سرا.

vocalization

تلفظ صوتي.

vocalize

با صدا ادا كردن ، تلفظ كردن ، تشكيل دادن .

vocation

كار، شغل، كسب، پيشه ، حرفه ، صدا، احضار، پيشه اي، حرفه اي، هنرستاني.

vocative

ندائي، آوائي، خطابي، آئي.

vociferance

سروصدا، فرياد و نعره ، زوزه ، داد و بيداد.

vociferant

پر سروصدا، با صداي بلند، داد و فريادي، نعره اي.

vociferate

با صداي بلند ادا كردن ، بلند صدا كردن .

vociferation

فرياد، داد، نعره ، جيغ، دادوبيداد.

vociferator

اعلام دارنده ( باصداي بلند).

vociferous

پر صدا، بلند، پر سروصدا.

vodka

ودكا، عرق روسي.

vodoun

( vodun، voodooism) افسونگري.

vodun

( vodoun، voodooism) افسونگري.

vogie

مغرور، خوشحال، گشاده رو.

vogue

رسم معمول، رواج، عادت، مرسوم، مد، متداول، عمومي ورايج.

vogueish

(voguish) مرسوم، مد روز.

voguish

(vogueish) مرسوم، مد روز.

voice

صدا، ادا كردن .صدا، ادا كردن .واك ، صدا، صوت، آوا، باصدا بيان كردن .

voice frequency

بسامد صدائي.بسامد صدائي.

voice grade channel

مجراي از درجه صدائي.مجراي از درجه صدائي.

voice operated

با كار افت صدائي.با كار افت صدائي.

voice operated device

دستگاه با كار افت صدائي.دستگاه با كار افت صدائي.

voicless

گنگ ، بي صدا، بدون راي و عقيده ، بيواك .

void

باطل، عاري، بي اعتبار، باطل كردن .تهي، خالي، بلاتصدي، عارياز، پوچ، باطل، بياثركردن ، پوچ كردن ، ازدرجه اعتبارساقط كردن ، بيرون ريختن ، خارج شدن ، دفع شدن ، باطل شدن .باطل، عاري، بي اعتبار، باطل كردن .

void result

نتيجه باطل، نتيجه بياعتبار.نتيجه باطل، نتيجه بياعتبار.

voidable

(حق. ) جائز، قابل ابطال، قابل لغو.

voidance

دفع، ابطال.

voile

وال، پارچه نازك لباسي زنانه .

volant

پرواز كننده ، پرنده ، چابك ، سبك روح، جاري.

volar

وابسته به كف دست يا كف پا، كفي، پروازي.

volatile

فرار(farraar)، بخارشدني، سبك ، لطيف.فرار.فرار.

volatile memory

حافظه فرار.حافظه فرار.

volatile storage

انباره فرار.انباره فرار.

volatilization

عمل تبخير.

volatilize

تبخيرشدن ، بخاركردن .

volcanic

آتشفشاني، انفجاري، سنگ هاي آتشفشاني.

volcanicity

حالت آتش فشاني.

volcanism

شرايط و خصوصيات آتشفشاني، حالت آتشفشاني.

volcanist

كارشناس آتشفشاني.

volcanize

تحت تاثير حرارتآتشفشاني قرار دادن ، جوش اكسيژن زدن ، جوش برقي دادن .

volcano

كوه آتشفشان ، آتشفشان .

volcanologic

وابسته به آتشفشان شناسي.

volcanologist

متخصص در علم علل طبيعي آتشفشان .دانشمند آتشفشان شناس.

volcanology

آتشفشان شناسي.

vole

(ج. ش. ) موش صحرائي.

volition

خواست، اراده ، از روي قصد و رضا، از روي اراده .

volitive

(د. ) حالت افعال ارادي.

volley

شليك ، تيرباران ، شليك بطور دسته جمعي، شليك كردن ، بصورت شليك دركردن ، رگبار.

volleyball

بازي واليبال.

volleyer

شليك كننده .

volt

(برق) ولت، واحد نيروي محركه برقي.

volt ampere

اندازه گيري نيروي برق بر حسب ولتاژ و آمپر.

voltage

نيروي الكتريك برحسب ولت، ولتاژ.اختلاف سطح، ولتاژ.اختلاف سطح، ولتاژ.

voltage regulator

تنظيم كننده اختلاف سطح.تنظيم كننده اختلاف سطح.

voltage stabilizer

تصبيت كننده اختلاف سطح.تصبيت كننده اختلاف سطح.

voltaism

ولتاژ الكتريكي، مقدار ولتاژ برق.

voltameter

ولتاژ سنج برقي، وابسته به ولتاژ سنج.

voltammeter

ولت متر، ولتاژ سنج، آمپرسنج.

volte face

چرخش بمنظور روبرو شدن باحريف، چرخش.

voltmeter

ولت سنج، ولت متر.

voluble

پر حرف، روان ، سليس، چرب و نرم، خوش زبان .

volume

حجم، جلد.حجم، جلد.(راديو و غيره ) درجه صدا، جلد، دفتر، حجم، توده ، كتاب، برحجم افزودن ، برزگ شدن (حجم )، بصورت مجلد در آوردن .

volumeter

حجمسنج، غلظت سنج.

voluminosity

بزرگي، پرگنجايشي، حجم، جسامت.

voluminous

حجيم، بزرگ ، جسيم، متراكم، انبوه ، مفصل.

voluntarily

از روي اراده ، بطور ارادي.

voluntarism

فلسفه اي كه اراده را عامل موثر در ايجاد عالم وجود ميداند، فرضيه ارادي، اراده گرائي.

voluntary

ارادي، اختياري، داوطلبانه ، به خواست.

volunteer

داوطلب، خواستار، داوطلب شدن .

voluptuary

شهوتران ، خوشگذران ، عياش.

voluptuate

شهوتراني كردن ، شهوت انگيزكردن .

voluptuous

شهوتران ، شهوت پرست، شهوت انگيز، شهواني.

volute

پيچك ، طومار پيچيده ، طوماري، حلقه .

volvate

(گ . ش. ) داراي كيسه غشادار و پيازدار ( در پائين ساقه بعضيقارچها).

vomer

(تش. ) استخوان مياني بيني، استخوان تيغه بيني.

vomit

قي كردن ، استفراغ كردن ، برگرداندن ، هراشيدن .

vomiturition

قي پيدرپي، اوغ زني، استفراغ پياپي.

vomitus

ماده مستفرغه ، ماده قيشده .

voodoo

(voudou) جادوگر سياه پوست، افسونگر، جادوگري، افسون كردن .

voodooism

آئين مذهبي سياه پوستان آفريقائي كه شامل طلسم و جادو ميباشد، جادوگري، طلسم.( vodun، vodoun) افسونگري.

voodooist

جادوگر، افسونگر.

voracious

سبع، پرخور، حريص، پرولع، خيلي گرسنه .

voracity

ولع، درندگي، پرخوري و حرص.

vortex

گرداب، حلقه ، پيچ، گردبادي.

vortical

گردابي، حلقوي.

vorticism

مكتب نقاشي كوبيسم انگليسي كه در نقاشي از صنايع جديد نيز استفاده كرده .

vorticity

حالت گردابي.

vorticose

مربوط به گردباد و چرخش باد، گردبادي.

vortiginous

گردابي، حلقوي، پيچاپيچ، مارپيچي.

votaress

زني كه خود را وقف خدمت ياامري كرده باشد، زن نذردار.

votary

هوا خواه ، طرفدار، پارسا، عابد، زاهد، شاگرد.

vote

راي، اخذ راي، دعا، راي دادن .

voteless

بدون راي، بي راي، بدون راي كافي.

voter

راي دهنده ، كسي كه راي ميدهد.

votive

نذري، نذر شده .

vouch

ضمانت كردن ، اطمينان دادن ، تائيد كردن .

vouchee

كسيكه براي او گواهي و شهادت ميدهند.

voucher

سند، مدرك ، دستاويز، ضامن ، گواه ، شاهد، تضمين كننده ، شهادت دادن .سند، هزينه ، مدرك .سند، هزينه ، مدرك .

vouchsafe

تفويض كردن ، لطفا حاضر شدن ، پذيرفتن ، تسليم شدن ، عطاكردن ، بخشيدن ، اعطا كردن .

vouchsafement

اعطا، تقويض.

voudou

(voodoo) جادوگر سياه پوست، افسونگر، جادوگري، افسون كردن .

vow

نذر، پيمان ، عهد، قول، شرط، عهد كردن .

vowel

واكه ، صوتي، صدادار، مصوته ، واكه دار كردن .

vowelize

واكه گذاشتن ، حروف صدادار بكار بردن .

voyage

سفر دريا، سفر، سفر دريا كردن .

voyager

مسافر كشتي يا وسيله مسافري ديگري.

voyeur

نگاه كننده ، فضول، اطفا كننده شهوت بانگاه .

voyeurism

اطفائ شهوت با نگاه .

vulcan

(افسانه رومي ) رب النوع آتش و فلزكاري.

vulcanicity

حالت آتشفشاني.

vulcanite

لاستيك سخت و جوش خورده ولكانيت.

vulcanization

ولكانيدن ، تحت تاثير حرارت آتشفشاني، حرارت زياد، جوش اكسيژن لاستيك و فلزات، جوش برقي.

vulcanize

لاستيك را بوسائل شيميائي جوش دادن و محكم كردن ، جوش برقي زدن ، جوش دادن .

vulcanizer

جوشكار برقي.

vulcanologist

(volcanologist) دانشمند آتشفشان شناس.

vulcanology

(volcanology) آتشفشان شناسي.

vulgar

عوامانه ، عاميانه ، پست، ركيك ، مبتذل.

vulgarian

آدم عوام، آدم عامي و پست.

vulgarism

(vulgarity) اصطلاح عوامانه ، عواميت، پستي، وحشيگري.

vulgarity

(vulgarism) اصطلاح عوامانه ، عواميت، پستي، وحشيگري.

vulgarization

عوام پسندسازي، تعميم چيزي بزبان ساده .

vulgarize

عوامانه كردن ، پست كردن ، مبتذل كردن .

vulgarizer

عوام پسند كننده .

vulgate

نسخه لاتين قديمي كتاب مقدس، زبان عاميانه .

vulgus

مردم طبقه پائين ، عوام الناسي.

vulnerability

آسيب پذيري.آسيب پذيري.آسيب پذيري.

vulnerable

آسيب پذير.آسيب پذير.زخم پذير، آسيب پذير، قابل حمله .

vulnerary

شفا دهنده زخم، بهبود دهنده ، داروي زخم.

vulpine

روباه صفت، محيل، نيرنگ باز، حيله گر.

vulture

(ج. ش. ) كركس، لاشخور صفت، حريص.

vulturine

كركس وار، لاشخورصفت، طماع.

vulturous

لاشخور مانند، درنده خوي، كركسي.

vulva

(تش. ) فرج، مادگي.

vulval

( vulvate، =vulvar) فرج مانند، داراي شكافي شبيه فرج.

vulvar

(vulval، =vulvate) فرج مانند، داراي شكافي شبيه فرج.

vulvate

(vulval، =vulvar) فرج مانند، داراي شكافي شبيه فرج.

vulviform

فرج مانند، داراي شكاف فرج مانند.

vying

(وجه وصفي معلوم فعل vie)، همچشمي، رقابت كننده .

W

w

بيست و سومين حرف الفباي انگليسي، هرچيزي بشكل حرف w.

wac

حروف اول كلمات corps army s'women.

wackiness

گيجي، حواس پرتي.

wacky

گيج، خرف، حواس پرت.

wad

لائي، كهنه ، نمد، آستري، توده كاه ، توده ، كپه كردن ، لائي گذاشتن ، فشردن .

wadable

(wadeable) كپه كردني، توده كردني، قابل لايه گذاري.

waddie

(waddy)گاو چران .

waddle

راه رفتن اردك وار، اردك وار راه رفتن ، كج و سنگين راه رفتن .

waddler

كندرو، تلو تلو خور.

waddy

(waddie) گاو چران ، (dy. wad) چماق بوميان استراليا.

wade

به آب زدن ، بسختي رفتن ، در آب راه رفتن .

wadeable

(wadable) كپه كردني، توده كردني قابل ريه گذاري.

wader

مرغ دراز پا، راه رونده در آب.

wading pool

استخر كودكان .

wafer

قرص.شيريني پنجره اي، نان فطير.قرص.

waff

اهتزاز پرچم يا هر چيز ديگري براي علامت دادن ، اوه ، پيف، خفيف، تشر، نظر، بيارزش.

waffle

كلوچه يا نان پخته شده در قالب هاي دو پارچه آهني.

waffle iron

فر يا قالب كله پزي.

waft

روي هوايا آب شناور ساختن ، وزش نسيم، بهوا راندن ، بحركت در آوردن .

wafta

نفخه ، نسيم، شناوري، اهتزاز.

wafter

چيز شناور بر روي هوايا آب.

wafture

اهتزاز، تموج، باد بزن .

wag

جنباندن ، تكان دادن ، تكان خوردن ، جنبيدن ، تكان .

wage

مزد، دستمزد، اجرت، كار مزد، دسترنج، حمل كردن ، جنگ بر پا كردن ، اجير كردن ، اجر.

wager

شرط بندي كننده .

wagger

جنباننده ، تكان دهنده .

waggery

شوخي، بذله گوئي، شوخي شيطنتآميز، متلك .

waggish

شوخ و شنگ ، شوخ، بذله گو، خنده دار، مهمل، الواط.

waggle

حركت كردن ، (مثل قرقره ) پيچاندن ، جنباندن .

waggly

فرفره وار، تلو تلو خور، چرخنده .

waggon

(wagon) واگن ، ارابه ، باركش، با واگن حمل كردن .

wagnerian

(wagnerite) پيرو واگنر موسيقيدان آلماني.

wagnerite

(wagnerian) پيرو واگنر موسيقيدان آلماني.

wagon

(waggon)واگن ، ارابه ، باركش، با واگن حمل كردن .

wagon lit

واگون لي، اطاق ترن داراي خوابگاه .

wagon master

مسئول واگن ، رئيس قطار.

wagoner

واگن چي، گاراژ دار، متصدي حمل ونقل.

wagonette

گردونه چهار چرخه يك يا چند اسبه ، واگن كوچك .

wagtail

چاپلوسي كردن ، دمتكان دادن ، نوعيگنجشك .

waif

مال بي صاحب (در دريا)، مال متروكه ، بچه بي صاحب، آدمدربدر، بچه سر راهي.

wail

شيون كردن ، ناله كردن ، ماتمگرفتن ، ناله .

wailful

تاثر آميز، ماتمزده .

wailing wall

ديوار قديمي اورشليم، ديوار ندبه .

wain

ارابه سنگين و بزرگ ، گاري، واگن .

wainscot

تخته جهت پوشش ديوار، با چوب (ديوار را) پوشانيدن .

wainwright

واگن ساز، گاري ساز.

waist

دور كمر، ميان ، كمر لباس، كمربند، ميان تنه .

waistband

بند تنبان ، بند زيرشلواري.

waistcoat

جليقه ، لباس زير شبيه جليقه ، نيم تنه يا ژيلت.

waistline

كمر، ميان ، كمربند.

wait

صبر كردن ، چشم براه بودن ، منتظر شدن ، انتظار كشيدن ، معطل شدن ، پيشخدمتي كردن .

wait on

(upon wait) پيشخدمتي كردن ، خدمت رسيدن و خدمت كردن .

wait upon

(on wait) پيشخدمتي كردن ، خدمت رسيدن و خدمت كردن .

waiter

منتظر، پيشخدمت.

waiting list

فهرست منتظران مشاغل، فهرست داوطلبان .

waiting room

اطاق انتظار.

waitress

پيشخدمت زن ، نديمه ، كلفت(kolfat).

waive

چشمپوشيدن از، از قانون مستثني كردن .

waiver

(حق. ) ابطال، لغو، فسخ، صرفنظر، چشم پوشي.

wake

بيداري، شب زنده داري، شب نشيني، احيائ، شب زنده داري كردن ، از خواب بيدار كردن ، رد پا، دنباله كشتي.

wake robin

(گ . ش. ) گل شيپوري.

wakeful

بيدار، شب زنده دار، هشيار، گوش بزنگ .

waken

بيدار كردن ، بيدار شدن ، بيداري كشيدن .

waker

بيدار كننده .

wale

بافته ، راه راه ، تير افقي، انتخاب كردن ، راه راه كردن .

walk

راه رفتن ، گامزدن ، گردش كردن ، پياده رفتن ، گردش پياده ، گردشگاه ، پياده رو.راه پيما، گردش كننده ، راه رونده ، راه رو.

walk out

اعتصاب كردن ، كاري را ناگهان ترك كردن .

walk out on

ترك گفتن ، خالي از سكنه كردن ، قال گذاشتن .

walkaway

سهل الحصول.

walkie talkie

دستگاه مخابره يا راديوي ترانزيستوري كوچك .

walking papers

(ticket walking) ورقه خاتمه خدمت.

walking stick

عصا، چوبدستي، (ج. ش. ) حشره راست بال امريكائي.

walking ticket

(papers walking) ورقه خاتمه خدمت.

walkway

گردشگاه .

wall

ديوار، جدار، حصار، محصور كردن ، حصار دار كردن ، ديوار كشيدن ، ديواري.

wall hanging

تزئينات ديواري.

wall socket

پريز ديواري.پريز ديواري.

wall street

مركز بانكها و سرمايه داران نيويورك .

wallaby

(ج. ش. ) كانگوروي متوسط القامه گردن قرمز.

wallet

كيف پول، كيف جيبي.

walleye

(walleyed) چشم مات، (ج. ش. ) انواع مختلف اردك ماهي.

walleyed

(walleye) چشم مات، (ج. ش. ) انواع مختلف اردك ماهي.

wallflower

(گ . ش. ) شب بوي زرد.

wallop

(walloper)شلاق زدن ، سختزدن (مثل مشت زن ).

walloper

(wallop)شلاق زدن ، سختزدن (مثل مشت زن ).

walloping

(د. گ . ) بزرگ ، عظيم، قوي، داراي صداي ضربت.

wallow

غلتيدن ، در گل و لاي غوطه خوردن .

wallower

تلوتلو خور، غلت خور.

wallpaper

كاغذ ديواري، با كاغذ ديواري تزئين كردن .

wally

(اسكاتلند) عالي، خوب.

wallydraigle

سست عنصر، تاثير پذير.

walnut

گردو، گردكان ، درخت گردو، چوب گردو، رنگ گردوئي.

walrus

(ج. ش. ) شير ماهي، گراز ماهي.

waltz

موزيك و رقص، والس، والس رقصيدن ، وابسته به والس.

wamble

احساس تهوعكردن ، چرخ خوردن ، تلو تلو، دور چرخاندن ، دور زدن .

wampum

(wampumpeag) صدف براق و زيبائي كه سرخ پوستان آمريكائي بجاي پول مصرف ميكردند، (ز. ع. ) پول.

wampumpeag

(wampum) صدف براق و زيبائي كه سرخ پوستان آمريكائي بجاي پول مصرف ميكردند، (ز. ع. ) پول.

wan

(wand) رنگ پريده ، كم خون ، زرد، كم رنگ ، رنگ پريده شدن يا كردن .

wand

عصا، گرز، چوب ميزانه ، چوب گمانه ، تركه .

wander

سرگردان بودن ، آواره بودن ، منحرف شدن .

wanderer

سرگردان ، سيار، آواره .

wanderlust

(آلماني) علاقه مند به سياحت، سفر دوستي.

wanderoo

(ج. ش. ) عنتر.

wane

رو بكاهش گذاشتن ، نقصان يافتن ، كمشدن ، افول، كم و كاستي، وارفتن ، به آخر رسيدن .

wanener

بيدار كننده ، شب زنده دار.

waney

(wany) رو بزوال، كاهش يافته ، رو بنقصان .

wangle

تلولو خوردن ، به حيله متوسل شدن ، لرزاندن .

wangler

متزلزل، مرتعش.

wanigan

( waniggan) روپوش، سقف تراكتور يا ماشين باري.

wanion

بد شانسي، انتقام، تلافي.

wanly

(wandly) رنگ پريده ، كم خون ، زرد، كم رنگ ، رنگ پريده شدن يا كردن .

wanness

رنگ پريدگي.

wannigan

( wanigan)رو پوش، سقف تراكتور يا ماشين باري.

want

خواست، خواسته ، خواستن ، لازمداشتن ، نيازمند بودن به ، نداشتن ، كمداشتن ، فاقد بودن ، محتاج بودن ، كسر داشتن ، فقدان ، نداشتن ، عدم، نقصان ، نياز، نداري.

wanton

سركش، حرف نشنو، بازيگوش، خوشحال، عياش، گستاخ، جسور، شرور شدن ، گستاخ شدن ، بي ترتيب كردن ، شهوتراني كردن ، افراط كردن .

wantoner

عياش، سر بهوا.

wantonly

از روي عياشي و بيفكري.

wany

(waney) رو بزوال، كاهش يافته ، رو بنقصان .

wapiti

(ج. ش. ) گوزن سفيد و شاخبلند و بزرگ .

wapper jawed

داراي آرواره كج.

war

جنگ ، حرب، رزم، محاربه ، نزاع، جنگ كردن ، دشمني كردن ، كشمكش كردن .

war cry

عربده نبرد، فرياد جنگي، رجز، رجز خواني.

war footing

حالت آماده باش در ارتش، آمادگي رزمي.

war game

جنگ آزمون ، مانورنظامي، عمليات جنگي آموزشي.

war gas

گاز جنگي.

war horse

اسب جنگي، افسر ياسرباز دامپزشك .

war of nerves

جنگ اعصاب.

war paint

(ميان سرخ پوستان آمريكا) نقاشي بدن براي رزم و پيكار.

war vessel

(warship) كشتي جنگي، ناو جنگي.

war whoop

فرياد جنگ (سرخ پوستان )، قيه .

warble

سرائيدن ، چهچهه زدن ، سرود، چهچه .

warbler

سراينده ، مرغخوش الحان ، چكاوك .

ward

نگهبان ، سلول زندان ، اطاق عمومي بيماران بستري، صغيري كه تحت قيومت باشد، محجور، نگهداري كردن ، توجه كردن .

ward heeler

كارچاق كن سياسي ناحيه بخصوصي.

ward off

دفع كردن ، دفاعكردن ، از خود دور كردن .

warden

سرپرست، ولي، رئيس، ناظر، نگهبان ، قراول، ناظر، بازرس.

wardenship

مقامرياست، سرپرستي.

warder

زندانبان ، عصا يا گرز، نگهبان دروازه يا قصر.

wardership

اطاق زندانبان ، مقام زندانبان ، زندانباني.

wardress

نگهبان و محافظ زن در زندان .

wardrobe

جا رختي، قفسه ، اشكاف، موجودي لباس.

wardroom

اطاق افسران ، سالن بيماران ، بيمارستان .

wardship

سرپرستي، قيمومت، اداره و يا مقام قيمومت.

ware

مطلع، آگاه ، كالا، جنس، اجناس، متاع، كالاي فروشي، پرهيز كردن از، حذر كردن .

ware room

(warehouse)انبار كردن ، مخزن ، انبار گمرك ، انبار كالا، بارخانه .

warehouse

انبار، در انبار گذاشتن .( room ware)انبار كردن ، مخزن ، انبار گمرك ، انبار كالا، بارخانه .انبار، در انبار گذاشتن .

warfare

جنگاوري، ستيز، جنگ ، نزاع، زدو خورد، محاربه .

warhead

قسمتي از موشك كه حاوي مواد منفجره ميباشد، كلاهك .

warily

(wariness)از روياحتياط، محتاطانه ، احتياط كار، با احتياط.

wariness

( warily)از روي احتياط، محتاطانه ، احتياط كار، با احتياط.

warison

(م. م. ) ثروت، خزانه ، پاداش، شيپور حمله .

warless

معاف از جنگ ، بدون جنگ ، بي محاربه .

warlike

ستيز گر، آماده جنگ ، جنگ دوست، جنگي، رزمجو.

warlock

خائن ، پست و فريبنده ، پيمان شكن ، زن جادو گر و ساحر، غول پيكر.

warlord

جنگ سالار، افسر عالي رتبه ارتش، فرمانده ارتشي، فرمانروا.

warm

گرم، با حرارت، غيور، خونگرم، صميمي، گرمكردن ، گرمشدن .

warm blooded

(bloodedness warm) خونگرم، با روح، خونگرمي، مهرباني.

warm bloodedness

(blooded warm) خونگرم، با روح، خونگرمي، مهرباني.

warm front

جبهه هواي گرم.

warm spot

(تش. ) اندامها و مراكز احساس گرما در پوست.

warm up

قبل از بازي حركت كردن و خود را گرمنمودن ، دست گرمي بازي كردن .

warmed over

دوباره پخته شده ، زيادتر از معمول پخته شده .

warmer

گرم كننده ، گرمتر.

warmhearted

(warmheartedness) خونگرم، با محبت، مهربان ، مهرباني، خونگرمي.

warmheartedness

(warmhearted) خونگرم، با محبت، مهربان ، مهرباني، خونگرمي.

warming pan

منقل، آتشدان .

warmish

گرم، داغ.

warmonger

طالب جنگ ، شيفته جنگ ، آتش افروز جنگ ، جنگ افروز.

warmth

گرمي، حرارت، تعادل گرما، ملايمت.

warmup

گرم شدن ، گرم كردن .گرم شدن ، گرم كردن .

warn

اخطار كردن .اخطار كردن .هشدار دادن ، آگاه كردن ، اخطار كردن به ، تذكر دادن .

warner

اخطار كننده ، هشدارگر.

warning

اخطار، تحذير، اشاره ، زنگ خطر، اعلام خطر، عبرت، آژير، هشدار.اخطار.اخطار.

warp

تار (در مقابل پود)، ريسمان ، پيچ و تاب، تاب دار كردن ، منحرف كردن ، تاب برداشتن .

warp and woof

تار و پود، (مج. ) پايه و اساس، بنيان .

warpath

تنگنا، مسير جنگي.

warper

تار پيچ.

warplane

هواپيماي جنگي.

warrant

سند عندالمطالبه ، گواهي كردن ، تضمين كردن ، گواهي، حكم.

warrantable

قابل گواهي، داراي ارزش براي شهادت.

warrantee

(حق. ) متعهدله ، مضمون له .

warranter

گواه ، شاهد، ضامن ، متعهد.

warrantor

(حق. ) متعهد، تعهد كننده ، ضامن ، كفيل.

warranty

پابندان ، گارانتي، ضمانت، امر مورد تعهد يا تضمين ، تضمين ، تعهد.

warren

جاي نگاهداري خرگوش و جانوران ديگر.

warrior

رزمجو، جنگاور، سلحشور، محارب، جنگجو، مبارز، دلاور.

warsaw

شهر ورشو پايتخت لهستان ، (مج. ) دولت لهستان .

warship

(vessel =war) كشتي جنگي، ناو جنگي.

wart

زگيل، گندمه ، زگيل دار شدن ، زگيل پيدا كردن .

warty

زگيل دار، زگيل مانند، داراي زگيل.

wary

بسيار محتاط، با ملاحظه ، هشيار.

was

بود.

wash

شستن ، شستشو دادن ، پاك كردن ، شستشو، غسل، رختشوئي.

wash and wear

بشور و بپوش (يعني اتو كردن لازمندارد).

wash out

شستشو كردن ، كثافات را پاك كردن ، از پا درآوردن ، از بين بردن ، محو كردن ، شستشو، ضرر، زيان ، شكست، مردود.

wash up

دست و رو شستن ، از پاافتادن .

washable

شستني، قابل شستشو.

washbasin

(washbowl) لگن دستشوئي.

washbowl

(washbasin) لگن دستشوئي.

washcloth

كيسه حمام، ليف حمام.

washed out

خسته ، از كارافتاده ، شسته شده و سائيده شده .

washed up

بكلي تحليل رفته ، محو شده ، دلسرد.

washer

شستشو كننده ، رختشوي، واشر.

washerwoman

زن رختشوي خانوادگي.

washhouse

رختشوخانه .

washroom

حمام، محل دستشوئي، اتاقك توالت.

washstand

دستشوئي.

washtub

طشت لباسشوئي.

washy

آبكي، رقيق، آب زيپو، كمرنگ ، سست.

wasp

(ج. ش. ) زنبور (بي عسل).

waspish

كج خلق، لجوج، زنبور وار، نيش دار.

wassail

مجلس ميخواري، آبجو يا شراب مخلوط با ادويه و شكر، ميگساري كردن ، عياشي كردن ، نوش.

wassailer

عياش، ميگسار.

wassermann reaction

(سرمشناسي ) آزمايش سرمخون براي تشخيص وجود ميكروب سيفيليس در بدن .

wastage

تفريط كاري، كاهش، ضايعات، تضييع، اتلاف.

waste

هرزدادن ، حرامكردن ، بيهوده تلف كردن ، نيازمند كردن ، بي نيرو و قوت كردن ، ازبين رفتن ، باطله ، زائد، اتلاف.

waste product

محصولات زائد.

wastebasket

سبد كاغذ باطله ، سبد زباله و خاكروبه ، آشغال دان .

wasteful

مصرف، ولخرج، افراط كار، متلف، بي فايده .

wasteland

زمين باير، لميزرع.

wastepaper

كاغذ باطله ، سر كاغذ يا ته كاغذ.

waster

مصرف.

wastery

(wastry) (اسكاتلند) باطل، ضايع، ويران ، خراب، عاطل.

wastrel

آدم ولخرج، متلف، آدم بي معني.

wastry

(wastery) (اسكاتلند ) باطل، ضايع، ويران ، خراب، عاطل.

watch

پائيدن ، ديدبان ، پاسداري، كشيك ، مدت كشيك ، ساعت جيبي و مچي، ساعت، مراقبت كردن ، مواظب بودن ، بر كسي نظارت كردن ، پاسداري كردن .

watch fire

آتشي كه پاسدار يا نگهبان روشن ميكند.

watch out

مراقب بودن ، مواظب.

watchband

بند ساعت.

watchcase

قاب ساعت، جعبه ساعت.

watchdog

سگ نگهبان ، سگ پاسبان ، نگهبان ، نگهباني دادن ، نگهبان بودن .

watchdog timer

زمان سنج مراقب.زمان سنج مراقب.

watcher

كسيكه پاسداري و نظارت ميكند، مراقب.

watcheye

سفيدي چشم، چشم خيره و سفيد، سگ چشم سفيد.

watchful

(watchfulness) مواظب، مراقب، پاسدار، بي خواب، دقيق، هشياري، مراقبت.

watchfulness

(watchful) مواظب، مراقب، پاسدار، بي خواب، دقيق، هشياري، مراقبت.

watchmaker

ساعت ساز.

watchman

مواظب، نگهبان ، پاسدار، مراقب.

watchtower

ديدبانگاه ، برج مراقبت، برج نگهباني، برج ديدباني.

watchword

اسم شب، شعار حزبي، شعار حزب، كلمه رمزي.

wate loop

حلقه انتظار.حلقه انتظار.

water

آب، آبگونه ، پيشاب، مايع، آب دادن .

water boy

بچه سقا.

water buffalo

(ج. ش. ) گاو ميش اهلي شده آسيائي.

water chestnut

(گ . ش. ) خس سه كله (natans trapa).

water cure

(طب ) آب درمان ، علاج باآب، معالجه باآب.

water dog

(ج. ش. ) سگ آبي، شناگر ماهر.

water fast

رنگ نرو (با آب)، غير قابل پاك شدن بوسيله آب، پارچه شورنرو.

water heater

ظرف آبگرمكن ، آبگرمكن .

water hemlock

(گ . ش. ) شوكران آبي.

water hole

سوراخ يا شكاف طبيعي رودخانه خشك شده كه مقداري آب درآن باشد، چاله آب.

water hyacinth

(گ . ش. ) سنبل آبي، وردالنيل.

water lily

(گ . ش. ) نيلوفر آبي.

water main

شاه لوله آب، لوله هادي آب.

water meter

كنتور آب، آب سنج.

water mill

آسياب آبي، آسياب.

water moccasin

(ج. ش. ) مار سمي آبزي جنوب آمريكا.

water nymph

حوري دريائي، الهه دريائي.

water pipe

لوله آب، تنبوشه ، لوله مخصوص لوله كشي آب.

water polo

بازي فوتبال آبي، واترپلو.

water repellent

دافع آب، پس زننده آب.

water resistant

مقاوم در برابر آب (ولي نه رطوبت ناپذير كامل).

water ski

اسكي آبي.

water snake

(ج. ش. ) مار آبي (natrix).

water soak

در آب صابون زدن ، در آب خيساندن .

water supply

منبع آب، ذخيره آب.

water system

رودخانه و شعبات آن ، ذخيره آب، منبع آب، سيستم آبياري.

water table

سطح ايستاي، سطح آبهاي زير زمين .

water tower

تانك آب، برج مخزن آب.

waterborne

آب آورده ، حمل شده بوسيله آب، آب برد.

watercloset

(. C. W) آبريز، مستراح، مبال.

watercolor

آب رنگ ، بنگاب، نقاشي آبرنگ .

watercress

(گ . ش. ) شاهي آبي، آب تره ، رنگ شاهي آبي.

waterer

نوشابه نوش، آشامنده .

waterfall

آبشار.

waterfowl

(ج. ش. ) مرغ آبزي، واق، واك .

waterfront

آب كنار، آب نما، پيشرفتگي خشكي در آب، اسكله .

watering place

آبشخور، استخر، آب انبار، مخزن ، محل چشمه آب معدني.

waterish

چيز آبكي، هر چيزي شبيه آب.

waterless

بيآب.

waterlevel

ترازآبي، ترازآب، سطحآب.

waterline

آب خط، خط بر خورد آب با كشتي، خط بار گيري كشتي، خط ميزان و تراز كشتي باسطح آب.

waterlog

غير قابل استفاده شدن ( كشتي وغيره ) در اثر چكه و نفوذ آب، از آب خيس شدن .

waterlogged

پرآب، سنگين ، خيس در آب، از آب اشباع.

waterman

كسي كه نزديك آب يا در آب كار ميكند.

watermanship

آب بازي، قايقراني.

watermark

تعيين ميزان مد آب، علامت چاپ سفيد در متن كاغذ سفيد، چاپ سفيد يا سايه دار كردن .

watermelon

(گ . ش. ) هندوانه (vulgaris citrullus).

waterpower

نيروي آبي.

waterproof

پاد آب، دافع آب، عايق آب، ضد آب.

waterscape

آب دريا، منظره آب دريا.

watershed

آب پخشان ، منطقه اي كه آب دريا يا رودخانه را پخش و تقسيم ميكند.

waterside

كنار دريا، متعلق به كناردريا، ساحل.

waterspout

لوله يا وسيله اي كه از آن آب فوران ميكند، فواره ، ناودان ، گرداب، گردباد دريائي.

watertight

مانع دخول آب، كيپ، مجراي تنگ .

watervapor

بخارآب.

waterway

آبراه ، مسير آبي، راه آبي، مسيردريائي و رودخانه اي.

waterweed

(گ . ش. ) گياه آبزي.

waterwheel

چرخ چاه ، دولاب، چرخ آبگرد.

waterworks

دستگاه آب رسان ، فواره ، آب بند.

waterworn

شسته شده و صيقلي در اثر آب، آب شسته .

watery

آبي، آبدار، اشكبار، پر آب، آبكي، رقيق.

wating time

مدت انتظار.مدت انتظار.

watt

وات، واحد اندازه گيري الكتريسيته .

wattage

قدرت، توان برحسب وات.قدرت، توان برحسب وات.مقدار نيروي برق بر حسب وات.

wattle

چپر، تركه براي ساختن سبد، تركه ، جگن ، نرده گذاري كردن ، بستن ، پيچيدن .

wave

موج، خيزاب، فر موي سر، دست تكان دادن ، موجي بودن ، موج زدن .موج، جنباندن .موج، جنباندن .

wave band

دسته امواج راديو.

wave front

جبهه امواج راديوئي.

wave shape

ريخت موج.ريخت موج.

waveform

شكل موج.شكل موج.

waveguide

راهنماي موج، هادي موج.راهنماي موج، هادي موج.

wavelength

طول موج.

waveless

آرام، ساكن ، بي موج.

wavelike

موجي، شبيه موج.

waver

متزلزل شدن ، فتور پيدا كردن ، دو دل بودن ، ترديد پيدا كردن ، تبصره قانون ، نوسان كردن .

waverer

متزلزل كننده .

waveringly

با تزلزل، با ترديد.

wavery

متزلزل، مردد، دو دل.

wavy

پرچين و شكن ، پرموج، پر تلاطم، جنبش بعقب و جلو، متموج.

wax

موم، مومي شكل، شمع مومي، رشد كردن ، زياد شدن ، (درموردماه )رو به بدر رفتن ، استحاله يافتن .

wax bean

(گ . ش. ) لوبيا چيتي.

wax paper

( paper waxed) كاغذ مومي.

waxed paper

( paper wax) كاغذ مومي.

waxen

مومي، ساخته شده از موم، مومي شكل.

waxer

موم كار، كسيكه موم مالي ميكند.

waxiness

حالت مومي، نرمي.

waxing

موم مالي، صفحه ضبط صوت.

waxwork

پيكر مومي، مجسمه سازي از موم.

waxy

مومي، پراز موم، (ز. ع) عصباني، خشمگين .

way

راه ، طريق.راه ، جاده ، طريق، سبك (sabk)، طرز، طريقه .راه ، طريق.

way station

ايستگاه هاي فرعي بين راهي جاده يا خط آهن .

waybill

بار نامه ، خط سير مسافر، راهنماي مسافرت.

wayfarer

مسافر پياده ، رهنورد، رهرو.

waylay

دركمين كسي نشستن ، كمين كردن ، خف كردن .

wayless

بي راه ، بدون جاده .

ways and means

طرق و وسائل انجام چيزي، تامين معاش.

wayside

كنار جاده ، بندر، لبه ، ايستگاه فرعي.

wayward

خودسر، خود راي، نافرمان ، متمرد.

waywardness

خودسري.

wayworn

خسته و مانده در اثر سفر، خسته و كوفته .

we

ما، ضمير اول شخص جمع.

weak

سست، كم دوام، ضعيف، كم بنيه ، كم زور، كم رو.

weak acceptability

پذيرفتگي ضعيف.پذيرفتگي ضعيف.

weak kneed

سست زانو، بي اراده ، سست عنصر، بي تصميم.

weak minded

سبك مغز، داراي روحيه ضعيف، ضعيف الاراده ، سست عنصر.

weaken

سست كردن ، ضعيف كردن ، سست شدن ، ضعيف شدن ، كم نيرو شدن ، كم كردن ، تقليل دادن .

weakener

تضعيف كننده .

weakhearted

ترسو، بزدل، كم جرات، ضعيف النفس.

weakish

چيز آبكي، چيز رقيق و نرم، سست و ضعيف.

weakling

ضعيف، سست عنصر، ناتوان ، بي بنيه ، كم بنيه .

weakly

عليل المزاج، ضعيف، بي بينه ، كم بنيه .

weakness

ضعف، سستي، بي بنيه گي، فتور، عيب، نقص.

weal

خير، سعادت، آسايش، ثروت، دارائي.

weald

جنگل، دشت.

wealth

توانگري، دارائي، ثروت، مال، تمول، وفور، زيادي.

wealthy

دارا، توانگر، دولتمند، ثروتمند، چيز دار، غني.

wean

از پستان گرفتن ، از شير مادر گرفتن .

weaner

كسيكه بچه را از شير ميگيرد.

weanling

كودك تازه از شير گرفته .

weapon

جنگ افزار، سلاح، اسلحه ، حربه ، مسلح كردن .

weaponless

بي سلاح.

weaponry

اسلحه سازي، تسليحات، تهيه سلاح، جنگ افزار.

wear

فرسايش، فرسودن ، پوشيدن ، سائيدن .پوشيدن ، در بر كردن ، بر سر گذاشتن ، پاكردن (كفش و غيره )، عينك يا كراوات زدن ، فرسودن ، دوام كردن ، پوشاك .فرسايش، فرسودن ، پوشيدن ، سائيدن .

wear and tear

فرسودگي عادي.فرسودگي عادي.

wear down

از پادر آوردن .

wear off

پاك شدن (رنگ )، تدريجا تحليل رفتن ، فرسوده و از بين رفته شدن .

wear on

تحريك و عصباني كردن .

wear out

كهنه و فرسوده شدن (در اثر استعمال)، از پا درآوردن و مطيع كردن ، كاملا خسته كردن .

wear stripes

دوره زنداني را گذراندن ، زنداني بودن .

wearer

پوشنده لباس.

weariful

خسته كننده ، كسل كننده .

weariless

خستگي نا پذير.

weariness

خستگي، ماندگي، بيزاري.

wearisome

خسته كننده .

weary

بيزار، خسته ، مانده ، كسل، بيزار كردن ، كسل شدن .

weasand

(andzwea) گلو، حلق، قصبه الريه ، ناي.

weasand weazand

گلو، حلق، قصبه الريه ، ناي.

weasel

(ج. ش. ) راسو، جانوران پستاندار شبيه راسو، دروغ گفتن ، شانه خالي كردن .

weather

هوا، تغيير فصل، آب و هوا، باد دادن ، در معرض هوا گذاشتن ، تحمل يابرگزاركردن .

weather beaten

در اثر آب و هوا فاسد يا زمخت شده ، آفتاب زده .

weather bureau

اداره هواشناسي.

weather deck

عرشه بدون سقف كشتي.

weather map

نقشه هواشناسي.

weather station

ايستگاه هوا شناسي.

weather vane

آلت بادنما.

weather wise

هوا شناس، وارد بجريانات روز، مطلع.

weatherability

قابليت هوا خوري، قابليت عدم فرسايش در هوا.

weathercock

آلت بادنما، آدم دمدمي مزاج.

weathering

طوفان هوا، فرسايش در اثر هوا، (معماري ) آبگير.

weatherly

(د. ن . ) حركت در مسير باد، داراي باد مساعد.

weatherman

هواشناس.

weatherproof

عايق هوا، مقاوم در برابر هوا، خراب نشدني در اثر هوا.

weathertight

محفوظ در برابر باد و باران ، عايق هوا.

weatherworn

فرسوده در اثر باد و باران و هوا، كهنه .

weave

بافتن ، درست كردن ، ساختن ، بافت، بافندگي.

weaver

بافنده ، نساج، جولا.

weaverbird

(ج. ش. ) مرغ جولا.

weazand

(weasand) گلو، حلق، قصبه الريه ، ناي.

web

تار عنكبوت.تار عنكبوت.بافت يا نسج، تار، منسوج، بافته ، تنيدن .

web spinner

عنكبوت، جانوري كه تار ميتند.

webber

تننده تار، دستكش ساز.

webby

وابسته به تار، تنيدني، پر از تار عنكبوت و غيره .

webfoot

پاي پرده دار، جانور داراي پاي پرده دار.

weblike

تار مانند.

webworm

(ج. ش. ) كرم صد پاي تننده تار عنكبوتي.

we'd

(shoud we، would we، had we) ميبايستي.

wed

عروسي كردن با، بحباله نكاح در آوردن ، (بزني يا شوهري) گرفتن .

wedder

ازدواج كننده .

wedding ring

حلقه انگشتري نامزدي يا عروسي.

wedge

گوه .گوه (goveh)، باگوه نگاه داشتن ، با گوه شكافتن ، از هم جدا كردن .گوه .

wedgy

گوه مانند، بشكل گوه .

wedlock

زناشوئي، عروسي، زفاف، نكاح، زوجه .

wednesday

چهار شنبه ، هر چهار شنبه يكبار.

wee

(اسكاتلند) كوچولو، ريز، يكي كمي، اندكي، لحظه اي.

weed

علف هرزه ، دراز و لاغر، پوشاك ، وجين كردن ، كندن علف هرزه .

weeder

متصدي چيدن علف هرزه .

weedicide

(herbicide) علف كش، داروي دافع علف هرز.

weedless

بدون علف هرزه .

weedy

پر از علف هرزه ، هرز، خودرو، دراز و باريك .

week

هفته ، هفت روز.

weekday

روز هفته .

weekender

كسيكه به تعطيل آخر هفته ميرود، چمدان كوچك سفري.

weekends

(bweekend)آخر هفته ، تعطيل آخر هفته ، تعطيل آخر هفته را گذراندن .

weekly

هفتگي، هفته اي يكبار، هفته به هفته .

ween

تصور كردن ، بر آن (عقيده ) بودن ، فكر كردن .

weensy

(weeny)سوسيس، (د. گ . ) كوچك ، خرده ، ريز، بي اهميت.

weeny

(weensy) سوسيس، (د. گ . ) كوچك ، خرده ، ريز، بي اهميت.

weep

گريه كردن ، گريستن ، اشك ريختن .

weeper

نوحه خوان ، گريه كننده .

weeping willow

(گ . ش. ) بيد مجنون .

weepy

عزادار، نالان ، گريان .

weevil

(ج. ش. ) شپشه ، كو، سوسه ، شپشه گندم.

weeviled

(weevilled، weevily، weevilly) سپشه وار، شپشه دار.

weevilly

(weeviled، weeviled، weevily) شپشه وار، شپشه دار.

weevily

(weeviled، weevilled، weevilly) سپشه وار، سپشه دار.

weewilled

(weeviled، weevily، weevilly) سپشه وار، شپشه دار.

weft

تار عنكوبت، چيز بافته ، نمد بافته ، تنيدن .

weigh

كشيدن ، سنجيدن ، وزن كردن ، وزن داشتن .

weigh down

زير بار خم شدن يا كردن .

weigh in

وزن كردن ، توزين .

weighable

وزن كردني.

weigher

توزين كننده ، وزن كننده .

weight

نزن ، سنگيني، سنگ وزنه ، چيز سنگين ، سنگين كردن ، بار كردن .وزن ، وزنه اهميت.وزن ، وزنه اهميت.

weight lifter

(در ورزش ) وزنه بردار.

weight lifting

وزنه برداري.

weighted

سنگين ، داراي وزن زياد.

weighted code

رمز وزني.رمز وزني.

weightless

سبك وزن ، كم وزن ، داراي وزن مخصوص كم.

weighty

سنگين ، وزين ، موثر، سنجيده ، با نفوذ، پربار.

weir

بند، سدي كه سطح آب را بلند كند، خاكريز.

weird

خارق العاده ، غريب، جادو، مرموز.

weirdly

بطور غير عادي و مرموز.

weirdness

غرابت، مرموز بودن .

weisenheimer

(wisenheimer) كسيكه معلومات سطحي در همه چيز دارد.

welch

( welsh) اهلايالت ولزدربريتانيا، كلاه گذاشتن ، زير قول زدن ، بتعهدخود عملنكردن .(welsher، welcher، welsh) والش، اهل استان ولز انگلستان ، زبان ولز.

welcher

(welsher، welch، welsh)والش، اهل استان ولز انگلستان ، زبان ولز.

welchman

( welshman)اهل ولز در بريتانيا.

welcome

خوشامد، خوشامد گفتن ، پذيرائي كردن ، خوشايند.

welcomer

خوشامد گو.

weld

جوش، جوش دادن ، جوش خوردن .جوشكاري كردن ، جوش دادن ، پيوستن ، جوش.جوش، جوش دادن ، جوش خوردن .

weldable

جوش خوردني.

welder

(weldor)جوشكار، ماشين جوشكاري.جوشگر، جوشكار.جوشگر، جوشكار.

welding

جوشكاري.جوشكاري.

weldment

چيز جوش خورده ، قطعات بهم جوش خورده .

weldor

(welder)جوشكار، ماشين جوشكاري.

welfare

آسايش، رفاه ، خير، سعادت، خيريه ، شادكامي.

welfare state

كشورداراي تشكيلات رفاه اجتماعي دستگيري از بينوايان .

welfare work

كارهاي عام المنفعه ، امور خيريه .

welfarism

دستگيري از بينوايان ، امور خيريه .

welkin

طاق، آسمان ، فلك ، گنبد نيلگون ، هوا.

welknit

خوش بافت، سخت بافت، داراي بنيه محكم و قوي.

well

(viand .vtand .n)چشمه ، جوهردان ، دوات، ببالا فوران كردن ، روآمدن آب ومايع، درسطحآمدن وجاري شدن ، (. adv and .adj)خوب، تندرست، سالم، راحت، بسيارخوب، به چشم، تماما، تمام وكمال، بدون اشكال، اوه ، خيلي خوب.

we'll

shall we، will we.

well advised

عاقلانه ، درست، صحيح، از روي عقل و منطق.

well bred

با تربيت، خوش جنس.

well conditioned

داراي اخلاق نيكو، نيكو خصال، داراي صفات حسنه ، خوش خلق، متوازن ، مرتب و منظم.

well defined

خوش تعريف.خوش تعريف.

well disposed

خوش حالت، مهربان ، سركيف، سرحال.

well done

آفرين ، خوب انجام شده ، خوب پخته .

well favored

زيبا، خوشگل، خوش ظاهر، خوش تركيب.

well fixed

ثروتمند، دارا، پولدار، خوب تثبيت شده .

well found

(founded well) كاملا مجهز، مجهز بوسائل كامل، مستحكم.

well founded

(found well) كاملا مجهز، مجهز بوسائل كامل، مستحكم.

well groomed

مرتب، خوب، مواظبت شده ، مهتري شده .

well grounded

داراي پايه محكم، بر پايه يااساس صحيح.

well handled

بطرز خوبي مورد عمل قرار گرفته .

well heeled

پولدار، ثروتمند، دارا.

well known

نيكنام، خوشنام، معروف، مشهور، واضح، پيش پاافتاده .

well meaning

خوش نيت، ناشي از قصد خوب.

well nigh

تقريبا، در حدود، قريبا.

well off

ثروتمند، خوب، مفيد، جذاب، جالب، داراي زندگي آسوده .

well ordered

بنحو اكمل انجام يافته ، مرتب و منظم.

well read

اهل مطالعه و تحقيق (غالبا با in) با اطلاع.

well set

محكم، كيپ، جمع و جور.

well spoken

خوش صحبت، داراي تلفظ خوب، خوش كلام.

well thought of

نيكنام، مشهور، معتبر، به نيكنامي يادشده .

well timbered

با الوار محكم و استوار شده .

well timed

بموقع، بجا، بمورد، بهنگام، در وقت مناسب.

well to do

ثروتمند.

well wisher

(wishing well)آدم نيكخواه ، خير خواه .

well wishing

(wisher well)آدم نيكخواه ، خير خواه .

well worn

مستعمل، زياد كار كرده ، كهنه ، مبتذل، پيش پا افتاده ، معمولي.

wellaway

سوگواري، عزاداري، ماتم، زاري، افسوس.

wellbeing

تندرستي، سلامتي و خوشي، خوشبختي، نيك بود.

wellborn

نيكزاده ، اصيل، نجيب زاده ، داراي خصوصيات نجابت.

wellhead

سرچاه نفت، سرچشمه ، منبع، چشمه ، سر ديوار.

wellington

چكمه دهان گشاد، نوعي بازي گنجفه .

wellness

خوبي، نيكي، حسن .

wellspring

سر چشمه ، منبع.

welsh

(welsher، welcher، welch)والش، اهل استان ولز انگلستان ، زبان ولز.( welch)اهلايالت ولزدربريتانيا، كلاه گذاشتن ، زير قول زدن ، بتعهدخود عملنكردن .

welsher

(welsh، welcher، welch)والش، اهل استان ولز انگلستان ، زبان ولز.

welshman

( welchman)اهل ولز در بريتانيا.

welt

حاشيه چرمي دور چيزي، مغزي، مغزي گذاشتن ، شلاق زدن ، لبه ، نوار باريك ، نوار، ورم، تاول.

welter

اختلاط، درهم و برهمي، خشكي، پژمردگي، آغشتن ، غلت زدن .

welterweight

سبك وزن (كمتر از پوند).

wen

غده ، دمل، (طب ) ورم روي پوست.

wench

دختر، دختر دهقان ، فاحشه ، دختر بازي كردن .

wencher

زنا كار، دخترباز.

wend

پيمودن ، منتقل كردن .

went

(go of. p)رفت.

wept

(weep of. pp and . p).

werable

پوشيدني.

we're

(are we =).

were

گذشته فعل be to و جمع فعل ماضيwas.

weren't

(not were =).

werewolf

(werwolf)(افسانه ) شخصي كه تبديل به گرگ شده باشد.

wergeld

(wergild)(حق. ) خون بها، ديه (diyeh).

wergild

(wergeld)(حق. ) خون بها، ديه (diyeh).

werwolf

(werewolf)(افسانه ) شخصي كه تبديل به گرگ شده باشد.

wesleyan

(كليسا ) پيرو جان وسلي (wesley john).

west

باختر، مغرب، غرب، مغرب زمين .

west lndies

جزاير هند غربي واقع بين اتازوني و آمريكاي جنوبي.

westbound

مسافر مغرب، عازم.

wester

باد غربي، باد مغرب، طوفان غربي، بسوي باختر رفتن .

westerly

باختري، غربي، در جهت مغرب، باد غربي.

western

(westerner) باختري، غربي، وابسته به مغرب يا باختر.

western hemisphere

نيمكره غربي.

westerner

(western) باختري، غربي، وابسته به مغرب يا باختر.

westernization

غرب گرائي، فرنگي مابي، پيروي از تمدن مغرب زمين .

westernize

غربي كردن ، غربي شدن ، تمدن غربي را پذيرفتن .

westernmost

غربي ترين ، واقع در منتهي اليه غرب.

westphalian ham

گوشت دودزده خوك .

westward

(westwards) بسوي باختر، بطرف مغرب، در جهت مغرب.

westwards

(westward) بسوي باختر، بطرف مغرب، در جهت مغرب.

wet

تر، مرطوب، خيس، باراني، اشكبار، تري، رطوبت، تر كردن ، مرطوب كردن ، نمناك كردن .

wet blanket

پتوي خيسي كه براي خاموش كردن آتش بكار رود، مايه ياس، نا اميد كردن .

wet down

آب پاشي كردن ، بوسيله آب پاشي خيس كردن .

wet nurse

دايه ، دايگي (كردن )، پرستاري كردن .

wet wash

لباسشو، رخت شو.

wetback

مهاجر فراري مكزيكي.

wether

قوچ، قوچ اخته ، گوسفند اخته ، خواجه .

wetland

زمين مرطوب.

wetly

بطور تر.

wetness

نمداري، تري.

wettability

خيسي، تري، قابليت خيسي.

wettable

خيس كردني.

wetter

خيس كننده ، نم زننده .

wettish

نسبتا تر، مرطوب، رطوبت دار، خيس، نمناك .

we've

(have we =).

whack

صداي كتك زدن ، صداي اصطكاك ، صداي ضربت، ضربت، سهم، زدن ، محكم زدن ، تسهيم كردن .

whack up

تقسيم به سهام كردن ، قسمت كردن ، تسهيم كردن .

whacking

خيلي بزرگ ، بسيار عظيم، پر سر و صدا.

whale

وال، نهنگ ، عظيم الجثه ، نهنگ صيد كردن ، قيطس.

whaleback

تپه ، برآمدگي، هر جسمي شبيه پشت بالن .

whaleboat

قايق موتوري يا پاروئي دراز و باريك مخصوص صيد نهنگ و غيره .

whalebone

والانه ، استخوان آرواره نهنگ ، عاج تمساح.

whaler

قايق صيد نهنگ ، صياد بالن .

wham

صداي تصادم، صداي بهم خوردن اجسام جامد، با تصادم ايجاد صدا كردن .

whang

تسمه ، ضربه ، ضربت، صداي بر خورد دو جسم، قسمت، سهم، با صداي بلند زدن ، كوبيدن .

wharf

اسكله ، جتي، بارانداز، لنگر گاه ساحل رودخانه با اسكله يا ديوار، محكم مهاركردن .

wharfage

عوارض باراندازي، استفاده از اسكله وبارانداز و تاسيسات وابسته به اسكله يالنگرگاه .

wharfinger

مامور اسكله يا برانداز، رئيس لنگرگاه .

wharfmaster

رئيس بندر، رئيس اسكله .

wharve

(در ماشين هاي جديد ريسندگي) قرقره ، دوك .

what

علامت استفهام، حرف ربط، چه ، كدام، چقدر، هرچه ، آنچه ، چه اندازه ، چه مقدار.

whatever

هرچه ، آنچه ، هر آنچه ، هر قدر، هر چه .

whatman

كاغذ اعلي مخصوص ترسيم و طراحي، كاغذ رسم.

whatnot

غيره ، فلان .

whatsoever

بهيچوجه ، ابدا، هيچگونه ، هرقدر، هرچه .

wheal

صدف حلزوني شكل، ورم جاي شلاق و غيره ، (طب) كهير، محل سوختگي، معدن ، كان .

wheat

(گ . ش. ) گندم.

wheat bread

نان گندم، نان سفيد.

wheat eel

(wheatworm) (ج. ش. ) كرم كوچك انگل گندم و علوفه .

wheat germ

گياهك گندم كه هنگام آسياب كردن جدا ميشود.

wheat rust

(گ . ش. ) زنگ گندم.

wheatear

سنبله گندم، (ج. ش. ) چكچكي.

wheaten

گندمي، وابسته به گندم، برنگ گندم، گندمگون .

wheatworm

(eel wheat) (ج. ش. ) كرم كوچك انگل گندم و علوفه .

whee

صداي سوت خفيف ( در مواقع خوشحالي).

wheedle

ريشخند كردن ، گول زدن ، خر كردن .

wheel

چرخ.چرخ.چرخ، دور، چرخش، رل ماشين ، چرخيدن ، گرداندن .

wheel printer

چاپگر چرخي.چاپگر چرخي.

wheelbarrow

چرخ خاك كشي، چرخ دستي، فرقان ، با چرخ دستي يا چرخ خاك كشي حمل كردن .

wheelbase

(مك . ) فاصله بين محور جلو و محور عقب اتومبيل بر حسب اينچ.

wheelchair

صندلي چرخ دار.

wheeler

گردنده ، چرخنده ، دور زننده ، چرخ دار.

wheelman

(wheelsman) راننده ، شوفر اتومبيل، دوچرخه سوار، شراعبان .

wheelsman

(wheelman) راننده ، شوفر اتومبيل، دوچرخه سوار، شراعبان .

wheelwork

چرخ دنده .

wheelwright

چرخساز.

wheen

(انگلستان - ايرلند ) كمي، چند تا، تعداد زياد.

wheeze

با صدا نفس كشيدن ، خس خس كردن ، خس خس.

wheezy

داراي صداي خرخر، خس خس يا خر خر كننده .

whelk

(ج. ش. ) صدف حلزوني، دانه ، جوش، كورك .

whelm

چپه كردن ، غرق كردن ، احاطه كردن ، منكوب كردن .

whelp

توله ، توله سگ ، بچه هرنوع حيوان گوشتخوار، توله زائيدن .

when

كي، چه وقت، وقتيكه ، موقعي كه ، در موقع.

whenas

در حاليكه ، در موقعيكه ، ماداميكه ، بعلت اينكه .

whence

از كجا، از چه رو، كه از آنجا، چه جا.

whencesoever

از هرجا كه باشد، از هرجا، بهر دليل، بهر علت.

whenever

هر وقت كه ، هر زمان كه ، هرگاه ، هنگاميكه .

where

كجا، هركجا، در كجا، كجا، در كدام محل، درچه موقعيتي، در كدام قسمت، از كجا، از چه منبعي، اينجا، درجائي كه .

whereabout

محل تقريبي، حدود تقريبي، مكان ، محل.

whereas

از آنجائيكه ، بادر نظر گرفتن اينكه ، نظر به اينكه ، چون ، در حاليكه ، درحقيقت.

whereat

كه از آن بابت، كه بدان جهت، كه در آنجا.

whereby

كه بوسيله آن ، كه بموجب آن ، بچه وسيله .

wherefore

بچه علت، چرا، بچه دليل، بخاطر چه ، براي چه .

wherein

در چه ، درچه خصوصيتي، در چه زمينه ، كه در آن ، در اثناي اينكه ، در جائيكه ، در مورديكه .

whereof

از چه ، از كه ، از چه چيز، از آنجائيكه .

whereon

روي چه ، روي چه چيز، از چه ، در آنجا.

wheresoever

از هر جا كه ، بهر جا كه .

wherethrough

بچه وسيله ، چگونه ، كه بدانوسيله .

whereto

(whereunto)چه بچه چيز، بكجا، بچه منظور، بچه هدفي.

whereunto

(whereto)چه ، بچه چيز، بكجا، بچه منظور، بچه هدفي.

whereupon

كه در نتيجه آن ، كه بر روي آن ، روي چه .

wherever

هرجاكه ، هركجا كه ، جائي كه ، آنجا كه .

wherewith

كه با آن ، با چه ، بچه چيز، بچه وسيله .

wherewithal

كه بوسيله آن ، كه با آن ، تا چه چيز، چيزي كه بوسيله آن عملي قابل اجراست.

wherry

قايق سبك پاروئي مسافري، با قايق حمل كردن .

whet

تيز كردن ، برانگيختن ، تهييج كردن ، صاف كن ، آبچرا، عمل تيز كردن بوسيله مالش.

whether

آيا، خواه ، چه .

whether or no

(not or whether) بهر حال، در همه حال، بهرصورت.

whether or not

(no or whether)بهرحال، در همه حال، بهرصورت.

whetstone

سنگ چاقو تيز كن ، تيز كننده ، تند كننده .

whetter

تيز گر، سعي، جدو جهد، مشهي.

whew

صداي سوت حاكي از حيرت يا تحسين .

whey

كشك ، آب پنير، پنير آب، شير چرخ كرده .

whey face

(faced whey) آدم رنگ پريده ، رنگ پريده .

whey faced

(face whey) آدم رنگ پريده ، رنگ پريده .

wheyey

كشكي، آب پنير.

which

كه ، اين (هم)، كه اين (هم)، كدام.

whichever

( whichsoever) (صورت موكدwhich)، هر كدام كه ، هريك كه .

whichsoever

( whichever) ( صورت موكدwhich)، هر كدامكه ، هريك كه .

whicker

شيهه كشيدن ، بع بع كردن ، زير لب خنديدن .

whiff

دروغ گفتن ، دروغ در چيزي گفتن ، چاخان ، باد، نفخه ، بو، دود، وزش، پف، پرچم، با صداي پف حركت دادن ، وزيدن ، وزاندن .

whiffet

سوت يا پف كوتاه ، حيوان رشد نكرده ، سگ كوچك .

whiffle

نا بهنگام وزيدن ، جنبيدن شعله ، سوت زدن .

whiffler

آدم ابن الوقت، آدمدمدمي.

whig

عضو حزب 'ويگ ' در انگليس قديم.

whigmaleerie

( whigmaleery) چيز قشنگ و ارزان ، هوس، تلون مزاج، وهم، اسباب.

whigmaleery

( whigmaleerie) چيز قشنگ و ارزان ، هوس، تلون مزاج، وهم، اسباب.

while

در صورتيكه ، هنگاميكه ، حال آنكه ، ماداميكه ، در حين ، تاموقعي كه ، سپري كردن ، گذراندن .

whiles

درحاليكه .

whilom

پيشتر، سابقا، در سابق، يك زماني، گاهي.

whilst

در خلال مدتي كه ، در حاليكه ، درمدتي كه ، ضمن اينكه .

whim

هوس، هوي و هوس، تلون مزاج، وسواس، خيال، وهم، تغيير ناگهاني.

whim wham

هوس، هواو هوس، خيال، وسواس، شييئ يا چيز هوس انگيز و خيالي.

whimper

زوزه كشيدن ، ناله كردن ، شيون و جيغ و داد كردن ، ناليدن ، زار زار گريه كردن ، ناله ، زاري، شيون .

whimsey

( whimsy) بوالهوس، هوس، تلون مزاج، وسواس.

whimsical

( whimsicallity) بوالهوس، وسواسي، دهن بين ، غريب، خيالباف.

whimsicallity

( whimsical) بوالهوس، وسواسي، دهن بين ، غريب، خيالباف.

whimsied

پر هوس، هوس انگيز، بوالهوسانه .

whimsy

( whimsey) بوالهوسي، هوس، تلون مزاج، وسواس.

whin

( whinstone) هرنوع سنگ سخت، چرخ يا جراثقال معدن .

whine

ناليدن ، ناله كردن ، با ناله گفتن ، ناله ، فغان .

whinny

شيهه اسب، صدائي شبيه شيهه ، شيهه كشيدن .

whinstone

سنگ مرمر سياه از نوع بازالت.

whip

تازيانه ، شلاق، حركت تند و سريع و با ضربت، شلاق زدن ، تازيانه زدن .

whipcord

نختابيده ، زه ، پارچه محكم و داراي نختابيده .

whiplash

شلاق، هرچيزي شبيه شلاق، ضربه يا تكان شلاقي، شلاق زدن .

whiplike

تازيانه وار.

whipper

همدست شكارچي كه تازي ها رابا شلاق ميراند، اسب عقب مانده ، ناصح، ناظمپارلماني.تازيانه زن ، تعقيب كننده ، شخص موثر و مهم.

whippersnapper

آدم بي اهميت، خود فروش.

whippet

(ج. ش. ) سگ تازي تيز دو، تانك سبك و تندرو.

whipping

شلاق زني، نختابيده مخصوص تازيانه پيچي.

whipping boy

بچه تازيانه خور بجاي شاهزاده در مدرسه ، (مجز) وجه المصالحه امري، كتك خور.

whipping post

تيري كه محكومين بتازيانه رابدان ميبندند.

whippletree

(whiffletree) تير مال بند درشكه و غيره .

whippoorwill

(ج. ش. ) مرغشبانه پشه خوار مشرق آمريكا.

whippy

شبيه شلاق، فنري.

whipsaw

اره دوسر، با اره دو سر بريدن .

whipstitch

در مرز زمين شخم زدن ، داراي مرز كردن ، خياط، اهل بخيه ، مكث كوتاه ، يك دقيقه .

whipstock

دسته شلاق.

whir

صداي وزوز( در اثر حركت سريع )، حركت كردن ، پرواز كردن ، غژغژ كردن .

whirl

چرخانيدن ، چرخش، چرخيدن ، گردش سريع، حركت گردابي.

whirler

چرخنده .

whirligig

فرفره ، گرش، چرخك ، (ج. ش. ) سوسكي كه روي آب چرخميخورد، تصور واهي.

whirlpool

گرداب، چرخش آب.

whirlwind

گردباد، وابسته به گردباد.

whirlybird

(helicopter) (ز. ع. ) هليكوپتر.

whirry

(hurry) (اسكاتلند) شتاب كردن ، بعجله حركت كردن .

whish

(.vi.n.vt) صداي حرف 'سين ' ايجاد كردن ، باصداي هيس حركت كردن ، بسرعت گذشته ، صفير، (.n) (whist) هيس، ساكت باش.

whisk

حركت سريع و جزئي، كلاله يا دسته مو، گرد گيري، مگس گير، تند زدن ، پراندن ، راندن ، جاروب كردن ، ماهوت پاك كن زدن ، گردگير.

whisk broom

ماهوت پاك كن .

whisker

(whiskery)موياطراف گونه و چانه ، شارب، ريش، ماهوت پاك كن ، (د. گ . )جاروب كوچك ، طره ، مودار.

whiskery

( whisker)موياطراف گونه و چانه ، شارب، ريش، ماهوت پاك كن ، (د. گ . )جاروب كوچك ، طره ، مودار.

whiskey

( whisky) وسكي، مثل وسكي، وسكي خوردن .

whiskey sour

كوكتيل مركب از ويسكي و شكر و آب ليمو.

whisky

( whiskey) ويسكي، مثل ويسكي، ويسكي خوردن .

whisper

نجوا، بيخ گوشي، نجواكردن ، پچپچ كردن .

whisperer

نجوا كن ، نجوائي، پچ پچ كننده .

whispering campaign

انتشار مرتب شايعات عليه رجال و كانديداها.

whispery

نجوائي، غيبت كننده ، آهسته صحبت كننده .

whist

خاموش، ساكت، آرام، گنگ ، بي صدا، ساكت كردن ، هيس كردن ، نوعي بازي ورق.

whistle

سوت، صفير، سوت زدن .

whistle stop

(در مورد نامزدهاي انتخاباتي و رجال معروف) در نقاط مختلف از مردم ديدار كوتاهينمودن .

whistler

سوت زن ، فلوت زن ، سوت، (ج. ش. ) سار طوقي.

whit

ذره ، خرده ، تكه ، هيچ، ابدا، اندك .

white

سفيد، سفيدي، سپيده ، سفيد شدن ، سفيد كردن .

white beard

ريش سفيد.

white book

كتاب سفيد.

white collar

يقه سفيد، كارمند دفتري.

white corpuscle

cell =whiteblood.

white crappie

(ج. ش. ) ماهي خوراكي نقره فام شمال آمريكا.

white face

جانور پيشاني سفيد، جانور سفيد صورت.

white flag

پرچم سفيد (علامت صلح يا تسليم).

white gold

آلياژي از طلا شبيه به پلاتين ، كه از تركيب نيكل يا ساير فلزات و طلا بدست ميآيد.

white goods

پارچه سفيد نخي، حوله سفيد، ملافه .

white hall

هيئت حاكمه انگليس.

white headed

داراي موي سفيد، سفيدبخت.

white heat

درجه حرارت زيادي كه از سرخي گذشته و برنگ سفيد در آيد، نور سفيد التهاب.

white hot

داراي احساسات برانگيخته .

white house

كاخ سفيد.

white line

خط سفيدي كه براي تمايز و تشخيص بكار رود، (مثل خطوط سفيد وسط خيابانها).

white oak

(گ . ش. ) بلوط سفيد.

white paper

گزارش هيئت دولت، نامه سفيد، كتاب سفيد.

white plague

(طب) سل ريه ، سل ريوي.

white primary

(در استان هاي جنوب آمريكا) اخذ آرائ مقدماتي حزبي.

white sale

فروش ملافه و اجناس ذرعي.

white slave

استفاده از زن براي فحشائ، تجارت ناموس.

white supremacist

طرفدار تفوق نژادي سفيد پوستان .

white supremacy

تفوق سفيد پوستان بر نژادهاي ديگر.

whiteblood cell

(تش. ) گويچه سفيدخون ، گلبول سفيد.

whited

آدمبد باطن و خوش ظاهر، چيز گرانبها.

whiten

سفيدكردن ، سفيدشدن .

whitener

سفيدگر، شيئي يا كسيكه چيزي راسفيد ميكند.

whitesmith

آبكار فلزات، سفيدگر، رويگر، سفيدگري يا رويگري كردن .

whitewall

لاستيك دوره سفيد اتومبيل.

whitewash

دوغاب، سفيد كاري كردن ، ماست مالي كردن .

whitewood

درختان چوب سفيد.

whitey

(whity) مايل به سفيد، نسبتا سفيد، سفيد پوست.

whither

بكجا، كجا، جائيكه ، بكدام نقطه ، بكدامدرجه .

whithersoever

بهركجا كه ، بهرمكاني، بهركجا كه شد.

whitherward

درچه جهتي، بكدامطرف، از طرفي كه ، بطرفي كه .

whithness

سفيدي، بياض.

whiting

(ج. ش. ) ماهي نرم باله خوراكي اروپائي، پودر گچ.

whitish

تا اندازه اي سفيد، نزديك به سفيد، نسبتاسفيد.

whitlow

عقربك ، (طب) ورمبند آخر انگشت.

whitmonday

(انگليس) روز بعد از عيد نزول روحالقدس بر رسولان عيسي.

whitsun

عيد نزول روحالقدس بر رسولان عيسي ( پنجاهمين روز بعداز عيد پاك )، عيد گلريزان ، (whitsunday).

whitsunday

(=pentecost) عيد نزول روحالقدس بر رسولان عيسي (پنجاهمين روز بعداز عيد پاك )، عيد گلريزان (whitsun).

whitsuntide

سه روز اول ايام عيد گلريزان .

whittle

چاقو، ساطور، تراشيدن ، بريدن ، پيوسته كمكردن ، با چاقو تيزكردن و تراشيدن .

whittler

چاقو تيز كن ، تراشنده .

whity

(whitey) مايل به سفيد، نسبتا سفيد، سفيد پوست.

whiz

صداي غژ، صداي تيز و تند، فش فش، غژغژ كردن ، مثل فرفره چرخيدن .

whizbang

(bangzzwhi) خمپاره سريع الانفجار، عالي، ممتاز خارق العاده .

whizzbang

(bangzwhi) خمپاره سريع الانفجار، عالي، ممتاز خارق العاده .

whizzer

داراي صداي غژ، غژغژ كننده .

who

كي، كه ، چه شخصي، چه اشخاصي، چه كسي.

whoa

ايست، ايست دادن ، امر به توقف دادن (حيوانات).

whodunit

داستان پليسي، فيلمپليسي، رمان پليسي.

whoever

هركه ، هر آنكه ، هر آنكس، هركسي كه .

whole

تمام، درست، دست نخورده ، كامل، بي خرده ، همه ، سراسر، تمام، سالم.

whole hog

كاملا، تمام راه ، همه ، تا دورترين نقطه .

whole number

عدد درست، عدد صحيح.عدد درست، عدد صحيح.=integer.

whole wheat

ساخته شده از گندم سائيده .

wholehearted

(wholeheartedly) صميمي، يكدل، از صميم دل.

wholeheartedly

(wholehearted) صميمي، يكدل، از صميم دل.

wholesale

عمده فروشي، بطور يكجا، عمده فروشي كردن .

wholesaler

عمده فروش، بنكدار.

wholesome

(wholesomeness) خوش مزاج، سرحال، سالم و بي خطر.

wholesomeness

(wholesome) خوش مزاج، سرحال، سالم و بي خطر.

wholly

كاملا، بطور اكمل، تمام و كمال، جمعا، رويهم، تماما.

whom

(حالت مفعولي ضمير who)، چه كسي را، به چه كسي، چه كسي، كسيكه ، آن كسي كه .

whomever

(صورت مفعوليwhoever)، هركسيرا كه ، بهر كس كه .

whomp

صداي ضربت بلند، با صداي بلند ضربت زدن .

whomp up

بسرعت تهيه كردن ، قيامكردن ، برانگيختن ، بهمانداختن .

whomso

(صورت مفعولي whoso)، بهر كسيكه ، هركس كه .

whomsoever

(صورت مفعولي ضمير whosoever)، هرآنكس.

whoop

صداي بلند مثل سرفه ، صداي سياه سرفه ، فرياد، صداي جغد و مانند آن ، فرياد كردن .

whoopee

(ز. ع. ) فرياد خوشحالي، زمان خوشي، هورا.

whooping cough

(طب ) سياه سرفه ، خروسك .

whoopla

(hoopla) جنجال و سر و صدا، عياشي و شادي پر سر و صدا.

whoosh

صداي صفير، صداي تماس جسم سريع با هوا، صداي صفيرايجاد كردن .

whop

بطور قاطع شكست دادن ، تند حركت كردن ، بتندي افتادن يازدن ، شلپ شلپ كردن ، پيش افتادن از، ضربه ، وزش.

whopper

گنده ، (د. گ . ) از اندازه بزرگتر، عظيم، ساختگي.

whore

فاحشه ، فاحشه بازي كردن ، فاحشه كردن .

whoredom

فاحشه بازي، بدكارگي، فحشائ، هرزگي.

whorehouse

فاحشه خانه .

whoremaster

جاكش، آدمهرزه ، فاحشه باز.

whoremonger

آدمهرزه ، فاسق، جاكش، فاحشه باز.

whoreson

فرزند فاحشه ، حرامزاده .

whorish

داراي صفات هرزگي و فاحشه گي، بدكارگي.

whorl

فراهم، حلقه ، پيچ، مارپيچي، حلقه يا پيچ خوردن .

whort

(whortle، berry whortle =) (گ . ش. ) قره قاط، زغال اخته .

whortle

(whort، berry whortle =) (گ . ش. ) قره قاط، زغال اخته .

who's who

فهرست رجال.

whose

مال او، مال چه كسي، مال كي.

whosesoever

مال هر كسي كه ، مال كه ، وابسته به مال كه .

whoso

(whosoever) هر كسي كه ، هركس كه ، هر شخصي كه باشد.

whosoever

(whoso) هر كسي كه ، هر كس كه ، هر شخصي كه باشد.

why

چرا، براي چه ، بچه جهت.

wick

فتيله ، چيزي كه بجاي فتيله بكار رود، افروزه .

wicked

نابكار، شرير، بدكار، تبه كار، گناهكار، بد خو، بدجنس.

wickedness

نا بكاري، شرارت، تباهي، تبهكاري، بدجنسي.

wicker

تركه يا چوب كوتاه ، بيد سبدي، تركه اي.

wickerwork

ساخته شده از تركه ، سبدسازي، حصيرسازي.

wicket

دروازه كوچك ، در، دريچه ، حلقه ، (در بازي كريكت) چوگان .

wicking

فتيله سازي، فتيله گذاري.

wickiup

كلبه حصيري مخروطي شكل سرخ پوستان .

widdy

طناب يا بند ساخته شده از تركه نرم.

wide

پهن ، عريض، گشاد، فراخ، وسيع، پهناور، زياد، پرت، كاملا باز، عمومي، نامحدود، وسيع.

wide angle

(در مورد عدسي ) داراي زاويه ديد بيش از معمول، عدسي گسترش.

wide awake

كاملا بيدار، هوشيار، هشيار، آگاه ، مسبوق، مراقب، سرحال.

wide eyed

داراي چشم باز، داراي چشمگشاد، متعجب، حيرت زده .

wideband

پهن باند.پهن باند.

widemouthed

دهان باز، (از حيرت و تعجب).

widen

پهن كردن ، عريض كردن ، گشاد كردن .

widespread

(widespreading) شايع، همه جا منتشر، گسترده .

widespreading

(widespread) شايع، همه جا منتشر، گسترده .

widgeon

(wigeon) (ج. ش. ) انواع اردك هايآبي، غاز.

widget

چيز، فلان چيز.

widish

نسبتا وسيع.

widow

بيوه ، بيوه زن ، بيوه كردن ، بيوه شدن .

widow bird

( finch widow) (ج. ش. ) مرغجولا.

widow finch

( bird widow) (ج. ش. ) مرغجولا.

widower

(د. گ . ) مرد زن مرده .

widowhood

بيوگي.

width

پهنا، عرض.پهنا، عرض، پهنه ، وسعت، چيز پهن .پهنا، عرض.

widthways

(widthways) از طرف عرض، عرضا، از پهنا.(widthwise) از طرف عرض، عرضا، از پهنا.

wield

گردانيدن ، اداره كردن ، خوب بكار بردن .

wieldy

ماهر، اداره شدني.

wiener

(sausage vienna، wienerwurst، =frankfurter) سوسيس.

wienerwurst

( wiener، frankfurter، sausage vienna) سوسيس.

wife

زن ، زوجه ، عيال، خانم.

wifehood

وظائف زوجيت، دوران زوجيت، زنيت.

wifeless

بي زن ، عزب، مجرد.

wifelike

شبيه زن ، داراي خوصيات زوجه .

wifely

زنانه ، درخور زنان ، مثل زوجه ، داراي نگاه زنانه .

wig

كلاه گيس، گيس ساختگي، موي مصنوعي، داراي گيس مصنوعي كردن ، سرزنش كردن .

wigan

آستر، پارچه آستري.

wigeon

(widgeon) (ج. ش. ) انواع اردك هايآبي، غاز.

wiggle

لوليدن ، جنبيدن ، وول خوردن ، تكان دادن ، لوشيدن .

wiggler

علي ورجه ، جنبنده .

wight

مخلوق، موجود زنده ، بشر، شخص، خرده ، تكه .

wigmaker

كلاه گيس ساز.

wigwag

ارتباط يا مخابره بوسيله پرچم، جنباندن .

wigwam

كلبه سرخ پوستان ، خيمه ، مسكن .

wilco

(در مكالمات راديوئي ) بسيار خوب، فهميدم.

wild

وحشي، جنگلي، خود رو، شيفته و ديوانه .

wild and woolly

كثيف، درهم ريخته ، ژوليده ، پشمالو.

wild boar

(ج. ش. ) گرازوحشي.

wild eyed

داراي چشمان وحشي و خيره (از غضب يا حيرت).

wild flax

(گ . ش. ) كتان .

wild goose chase

تلاش بيهوده .

wild land

زمين باير و لميزرع، صحرا، بيابان .

wild oat

(گ . ش. ) جو دو سر، جو پيغمبري اصل.

wild pansy

(گ . ش. ) بنفشه سه رنگ ، بنفشه فرنگي.

wild parsley

(گ . ش. ) انواع هويج وحشي.

wild rice

(گ . ش. ) برنج وحشي.

wild rye

(گ . ش. ) اليم (elymus).

wildcat

(ج. ش. ) گربه وحشي، غير مجاز، قاچاقي.

wilder

سر گردان و آواره بودن ، متحير كردن .

wilderment

آشفتگي، حيرت.

wilderness

بيابان ، صحرا، سرزمين نامسكون و رام نشده .

wildfire

ماده قابل اشتعال، آتش سريع و پر زور.

wildfowl

(ج. ش. ) اردك وحشي، غاز وحشي.

wildfowler

شكارچي غاز وحشي.

wilding

(گ . ش. ) گياه يا ميوه خودرو، وحشي.

wildlife

حيوانات وحشي، پرنده ، غير اهلي.

wildling

حيوان وحشي، گياه وحشي، گياه خودرو.

wildwood

جنگل طبيعي، جنگل خودرو.

wile

حيله ، فريب، خدعه ، تزوير، مكر، تلبيس، بطمع انداختن ، فريفتن ، اغوا كردن .

wilful

(willful) خودسر، مشتاق، مايل.

will

خواست، اراده ، ميل، خواهش، آرزو، نيت، قصد، وصيت، وصيت نامه ، خواستن ، اراده كردن ، وصيت كردن ، ميل كردن ، فعلكمكي'خواهم'.

will less

غير داوطلبانه ، بي آرزو.

willable

قابل اراده ، خواستني، قابل اعمال، قابل ارث.

willemite

(مع. ) سنگ معدني رنگارنگ متبلور.

willet

(ج. ش. ) مرغساحلي درشت اندام شبيه لك لك يا ماهيخوار.

willful

(wilful) خودسر، مشتاق، مايل.

willie waught

جرعه عميق، يك جرعه كامل (از آبجو و غيره ).

willies

حمله عصبي، عصبانيت.

willing

مايل، راضي، حاضر، خواهان ، راغب.

williwaw

تند باد ناگهاني، جريان هواي سرد كه در سرزمين هاي مرتفع ميوزد.

willow

(گ . ش. ) بيد، درخت بيد، دستگاه پنبه پاك كني، پاك كردن ( پنبه يا پشم).

willow herb

(گ . ش. ) علف خر.

willow oak

(گ . ش. ) بلوط برگ خنجري مشرق آمريكا.

willowware

بشقاب داراي نقاشي بيد و غيره براي تزئين اطاق.

willowy

بيد مانند، بيد زار، پر بيد، نرم و باريك شبيه بيد، بلند.

willpower

عزم راسخ، تصميم جدي، نيروي اراده .

willy

سبد تركه اي، ماشين حلاجي پشم و پنبه حلاجي يا پاك كردن ( پنبه يا پشم).

willy nilly

خواهي نخواهي، بهر حال، در هر حال، باليت و لعل.

wilt

پلاسيده و پژمرده شدن ، خمشدن .

wilton

نام شهري در جنوب ' ويلت شاير' انگلستان .

wiltshire

(ج. ش. ) نژاد گوسفند سفيد رنگ انگليسي.

wily

پر حيله ، پر مكر، مكار، پر تزوير.

wimble

مته كردن ، هر نوعاسباب يا وسيله اي كه با آن سوراخميكنند، گرد بر، ديلم، مته فرنگي، پيچاندن ( مثل طناب ).

wimple

روسري زنان قرون وسطي، چرخ، پيچ، خم، چين و شكن ، با چارقد پوشاندن ، حجاب زدن ، موج دار كردن .

win

بردن ، پيروز شدن ، فاتحشدن ، غلبه يافتن بر، بدست آوردن ، تحصيل كردن ، فتح، پيروزي، برد.

win through

برمشكلات فائق آمدن .

wince

خود را عقب كشيدن ، رميدن ، (از شدتدرد) خود رالرزاندن و تكان دادن ، لگد پراني.

winch

(در بافندگي)استوانه تاركشي نخ، (مك . ) دستگيره چرخ جراثقال، (م. م. ) پيچ هر نوعماشين يا دستگاهي كه براي كشيدن بكار رود، هندل، باچرخيا دستگيره كشدن ، دوار، گردان .

wind

پيچيدن ، كوك كردن ، باد.پيچيدن ، كوك كردن ، باد.[wind] باد، نفخ، بادخورده كردن ، درمعرض بادگذاردن ، ازنفسانداختن ، نفس، خسته كردن ياشدن ، ازنفسافتادن ، [waind] پيچاندن ، پيچيدن ، پيچ دان ، كوك كردن (ساعت و غيره )، انحنائ، انحنايافتن ، حلقه زدن ، چرخ

wind broken

(در مورد اسب ) دچار پربادي ( آمفيزم) ريوي شده ، خسته .

wind gap

شكاف قله كوه .

wind instrument

(مو. ) آلاتموسيقي بادي (مثل شيپور).

wind pollinated

(گ . ش. ) گرده افشاني شده بوسيله باد.

wind rose

نمودار وضع هوا و ميزان وزش بادها و جهتآنها، (گ . ش. ) شقايق اگرمون .

wind shake

(جنگلباني)تكان سخت درختان جنگل در اثر طوفان .

wind sprint

مسابقه آزمايشي دو سرعت.

wind tunnel

معبر تونل مانندي كه هوا با فشارهاي مختلف از آن عبور ميكند(براي آزمايش مقاومتقطعات مختلف هواپيما و موشك در مقابل باد).

wind up

پايان يافتن ، منتج به نتيجه شدن ، پايان دادن .

wind wing

پنجره كوچك تهويه اتومبيل.

windage

(نظ. ) درجه تنظيم تير براي پيشگيري اثر باد، مزاحمت هوا، بادخور.

windbag

كيسه باد، سخنران پرگو، نطاق روده دراز.

windblown

دستخوش باد، در حركت بوسيله باد، بادزده .

windbound

(د. ن . ) باد مخالف، متوقف در اثر باد، گرفتار باد.

windbreak

باد شكن ، درختستان يا بوته هائي كه براي جلوگيري از وزش باد كاشته ميشوند.

windbreaker

باد شكن .

windburn

بادزدگي.

winder

پيچنده ، پيچ، كوك كننده ، كليد كوك ، نخ پيچ.

windfall

ميوه باد انداخته ، ثروت باد اورده .

windflaw

جريان باد.

windflower

(گ . ش. ) لاله نعمان ، شقايق نعماني(anemone).

windiness

پر حرف بودن ، اطناب، باد، خود بيني، غرور، داراي باد.

winding

سيم پيچ، پيچ در پيچ، پيچش.سيم پيچ، پيچ در پيچ، پيچش.پيچاپيچ، پيچاندن ، چيزي كه پيچ ميخورد، مارپيچي، رود پيچ.

winding sheet

كفن .

windjammer

(د. ن . ) يكي از كاركنان كشتي، كشتي بادباني.

windlass

چرخچاه ، ماشين هائي كه براي كشيدن يا بالا آوردن آب بكار ميرود، با چرخ كشيدن .

windlestraw

(اسكاتلند ) ساقه خشك علف، آدم لاغر و نحيف، موجود نحيف.

windmill

آسياب بادي، هر چيزي شبيه آسياب بادي، (آسياب وار) چرخيدن .

window

پنجره ، روزنه ، ويترين ، دريچه ، پنجره دار كردن .

window box

قاب پنجره .

window dress

پشت ويترين گذاشتن ، بنمايش گذاشتن .

window seat

صندلي يا نشيمنگاه لب پنجره .

window shade

پرده ، كركره .

window shop

به كالاهاي درون ويترين مغازه نگاه كردن ( بدون خريد).

window shopper

كسي كه فقط از پشت ويترين كالاهاي عرضه شده را تماشا ميكند.

windowpane

شيشه پنجره ، جامپنجره .

windowsill

قسمتافقي لبه پنجره ، طاقچه پنجره .

windpipe

ناي، قصبته الريه ، (م. م. ) لوله هوا.

windproof

مقاوم در مقابل باد، ضد باد.

windrow

دسته اي علف كه براي خشك كردن جمع شده است، (علوفه را) دسته دسته كردن .

windscreen

(انگليس ) پنجره اتومبيل، شيشه جلو اتومبيل.

windshield

(آمريكا) شيشه جلو اتومبيل.

windsor chair

صندلي داراي پشتي منحني.

windsor knot

گره بزرگ كراوات.

windsor tie

كراوات گره بزرگ و بقچه اي.

windstorm

توفان ، گردباد، باد سريع.

windswept

بر باد رفته ، بوسيله باد جارو شده ، بادزده .

windup

عمل بستن ، پايان .

windward

طرف باد، روبباد، بادخور، بادگير، بادخيز.

windway

مسير باد، معبر باد.

windy

باد خيز، پر باد، باد خور، طوفاني، چرند، درازگو.

wine

شراب، باده ، مي، شراب نوشيدن .

wine cellar

انبار شراب، شراب دخمه .

wine cooler

هرنوعوسيله يا مخزن سرد كننده شراب.

wine palm

(گ . ش. ) هرنوعنخلي كه از ميوه آن براي شراب كشي استفاده ميشود.

wine taster

كسيكه شراب را بوسيله چشيدن آزمايش ميكند، جام شراب مخصوص نمونه گيري.

wineglass

جامشراب، ليوان شراب، پيمانه شراب.

winegrower

كشتگر انگور، كسيكه انگورميكارد، تاكستان دار، شراب ساز.

winepress

خمره شراب سازي، ماشيني كه آب انگور راميگيرد، چرخشت.

winery

كارخانه شراب سازي، موسسه شراب كشي.

wineshop

مغازه شراب فروشي، باده فروشي.

wineskin

مشك شراب.

winey

(winy) شرابي، شراب مانند، دارايخصوصيات شراب، داراي مزه شراب.

wing

بال، پره ، قسمتي از يك بخش يا ناحيه ، (نظ. ) گروه هوائي، هر چيزي كه هوا را برهم ميزند(مثل بال)، بال مانند، زائده حبابي، جناح، پره ، زائده پره دار، طرف، شاخه ، شعبه ، دسته حزبي، پرواز، پرش، بالدار كردن ، پرداركردن ، پيمودن .

wing chair

مبل داراي پشتي و دسته هاي چوبي و سفت.

wing covert

پر پوششي روي پرهاي مخصوص پرواز پرنده .

wing footed

داراي پاي پردار، تند، سريع.

wing loading

وزن غير خالص هواپيما تقسيم بر سطح زير آن .

wing nut

(مك . ) پيچ و مهره داراي جا انگشتي.

wing shooting

شكار يا نشانه روي مرغان شكاري در حال پرواز.

wing tip

نوك كفش داراي قوس منحني.

wingding

مهماني پر سر و صدا.

winglet

بال كوچك ، بالچه ، زائده بال مانند.

winglike

مانند بال، جناح وار، جناحمانند.

wingman

خلباني كه خارج از فرمان دسته هوائي حركت ميكند، خلبان جناحي.

wingover

( در هوانوردي ) مانور با نيمچرخش يا نيمدايره .

wings

(آمر. ) نشان داراي دو بال كه بهوانورد يا توپچي و دريا نورد يا ديدبان كار آزموده داده ميشود.

wingspan

طول بال هاي هواپيما.

wingspread

فاصله بين دو بال هواپيما و پرنده .

wink

چشمك زدن ، با چشماشاره كردن ، برق زدن ، باز و بسته شدن ، چشمك ، اغماض كردن .

winker

چشمبند اسب، (ز. ع- در جمع) چشم، مژه ، عينك ، چشمك زن .

winkle

چشمك زدن ، جابجا كردن ، حلزون خوراكي.

winnable

شايسته پيروزي، قابل فتح.

winner

برنده بازي، برنده ، فاتح.

winning

برنده ، دلكش، فريبنده ، برد، فتح و ظفر.

winnock

(اسكاتلند) پنجره ، روزنه .

winnow

بوجاري كردن ، باد افشان كردن ، باد دادن ، افشاندن ، پاك كردن ، غربال كردن ، بجنبشدر آوردن .

winnower

كسيكه باد افشاني ميكند، ماشين بوجاري.

wino

باده پرست، معتاد به شراب.

winsome

با مسرت و خوشي، مناسب، خوش آيند، پيروز.

winter

زمستان ، شتا، قشلاق كردن ، زمستانرا بر گذار كردن ، زمستاني.

winter crookneck

(گ . ش. ) كدوي زمستاني، كدوي گردن كج زمستاني.

winter kill

در سرمايزمستان از بين رفتن ، زمستان كش.

winter melon

خربوزه انباري، خربوزه شيرين انباري.

winter quarters

پادگان زمستاني، اقامتگاه زمستاني، قشلاق.

winter squash

(گ . ش. ) كدوي حلوائي، كدوي اسلامبولي، كدوي زرد.

winterberry

(گ . ش. ) راجزمستاني (aquifoliaceae).

winterbourne

رودي كه در زمستان جاري ميشود ( ودر تابستان خشك است).

winterer

بسر برنده زمستان ، زمستان ، جانوري كه زمستان را بسر ميبرد.

winterish

زمستاني، مناسب براي زمستان .

winterization

زمستاني شدن ، بصورت زمستاني در آمدن .

winterize

آماده براي زمستان شدن ، خود را براي مقابله با سرماي زمستان آماده كردن .

wintertide

فصل زمستان .

wintery

(wintry) زمستاني، سرد، بيمزه ، مناسب زمستان .

wintle

(اسكاتلند) تقلا كردن ، كشمكش كردن .

wintry

(wintery) زمستاني، سرد، بيمزه ، مناسب زمستان .

winy

(winey) شرابي، شراب مانند، داراي خصوصيات شراب، داراي مزه شراب.

wipe

پاك كردن ، خشك كردن ، بوسيله مالش پاك كردن ، از ميان بردن ، زدودن .

wipe up

پاك كردن ، خشكانيدن .

wiper

پاك كن ، جاروب كن ، برف پاك كن .

wirable

قابل سيمكشي، قابل مفتول شدن ، قابل مخابره .

wire

سيم، تلگراف، سيمكشي كردن .سيم، تلگراف، سيمكشي كردن .سيم، مفتول، سيم تلگراف، سيمكشي كردن ، مخابره كردن .

wire gauge

مقياس اندازه گيري ضخامت سيم يا ورق فلز.

wire gauze

تور ظريف سيم مانند.

wire glass

(glass wired) شيشه داراي شبكه سيمي در متن آن .

wire netting

بافت توري سيمي.

wire printer

چاپگر سيمي.چاپگر سيمي.

wire puller

(آمر. ) سيمكش، شخص آب زيركاه و مرموز.

wire rope

طناب سيمي.

wire service

خبر گزاري.

wired

سيم كشي شده .سيم كشي شده .

wired glass

(glass wire) شيشه داراي شبكه سيمي در متن آن .

wired in

از درون سيم كشي شده .از درون سيم كشي شده .

wired or

ياي سيم كشي شده ، ياي اتصالي.ياي سيم كشي شده ، ياي اتصالي.

wiredraw

حديده كردن ، مفتول كردن ، بشكل سيم در آوردن ، زياد باريك شدن ، زياد طول دادن .

wiredrawn

مثل سيم، طويل و ظريف، برتر.

wirehair ed

(ج. ش. ) سگ داراي پشم زبر.

wirehaired terrier

(ج. ش. ) سگ تري ير داراي پشمزبر.

wireless

بي سيم، تلگراف بي سيم، با بي سيم تلگراف مخابره كردن ، (انگليس) راديو.بي سيم.بي سيم.

wireman

سيمكش.

wirephoto

عكسي كه بوسيله بي سيم فرستاده ميشود، بوسيله بي سيم عكس فرستادن .

wirer

سيمكش.

wirerecorder

دستگاه ضبط صوت.

wiretap

ضبط و كنترل سري مكالمات، (با دستگاه ضبط صوت)استراق سمع كردن .

wiretapper

جاسوس يا ماشيني كه مكالمات را بطور سري ضبط ميكند.

wireway

سيمتلگراف و تلفن ، سيمهادي.

wirework

كارهاي سيمي ( مثل تور سبد و غيره )، سيمسازي( در جمع) بند بازي و آكروبات، كارخانه سيم سازي.

wirewrap

سيم بندي، سيمبندي كردن .سيم بندي، سيمبندي كردن .

wiring

سيمكشي، موسسه سيمسازي.سيم كشي.سيم كشي.

wiring diagram

نمودار سيمكشي.نمودار سيمكشي.

wiry

سيمي، سفت، كج شو، قابل انحنائ، پرطاقت.

wis

پنداشتن ، گمان كردن ، تصور كردن ، فرض كردن .

wisdom

فرزانگي، خرد، حكمت، عقل، دانائي، دانش، معرفت.

wisdom tooth

دندان عقل.

wise

خردمند، دانا، عاقل، عاقلانه ، معقول، فرزانه .كلمه پسونديست بمعني 'راه و روش و طريقه و جنبه ' و 'عاقل'.

wise acre

كسيكه ادعاي عقل ميكند ولي نادان است.

wise guy

مردرند، آدمي كه خود را دانا پندارد، نادان دانانما.

wisecrack

حرف كنايه دار يا شوخي آميز، حرف كنايه دار زدن .

wisecracker

لطيفه گو، كسيكه حرف كنايه دار يا شوخيآميز ميزند.

wisenheimer

(weisenheimer) كسيكه معلومات سطحي در همه چيز دارد.

wisent

(ج. ش. ) گاو ميش كوهان دار اروپائي.

wish

خواستن ، ميل داشتن ، آرزو داشتن ، آرزو كردن ، آرزو، خواهش، خواسته ، مراد، حاجت، كام، خواست، دلخواه .

wish wash

سخن بيمعني، مشروب آبكي، آب زيپو، حرف بي ربط و پوچ.

wisha

(ايرلند) براي بيان تعجب فراوان بكار ميرود.

wishbone

استخوان جناق.

wisher

خواستار، آرزو كننده .

wishful

خواهان ، آرزومند، طالب، خواستار، مشتاق، (م. م. ) ملتمس.

wishful thinking

افكار واهي و پوچ، خواسته انديشي.

wishing

آرزو، خواسته ، چيزي كه آرزو ميشود، آرزوي اجابت دعا.

wishy washy

آبكي، رقيق، كممايه ، سست، زيپو، بي مزه .

wisp

دسته ، مشت، بقچه كوچك (از كاه و علوفه )، حلقه ، بسته ، بقچه بندي، جاروب كوچك ، گردگير، تميز كردن ، جاروب كردن ، (كاغذ وغيره را) بصورت حلقه در آوردن .

wispish

شبيه ماهوت پاك كن يا جاروب وقشو، قلنبه .

wist

آگاه كردن ، شناساندن ، دانستن ، گذشته فعل wit.

wistaria

(گ . ش. ) باقلائيان و لوبيائيان .

wistful

(م. م. ) مشتاق، متوجه ، آرزومند، دقيق، منتظر، در انتظار.

wit

هوش، قوه تعقل، لطافت طبع، مزاح، بذله گوئي، دانستن ، آموختن .

witan

عاقل، خردمند، (انگلوساكسون ) اعيان و اسقفان و پيراني كه در شوراي سلطنتي شركتميكردند.

witch

زن جادوگر، ساحره ، پيره زن ، فريبنده ، افسون كردن ، سحر كردن ، مجذوب كردن .

witch doctor

(در ميان قبايل آفريقائي) جادو گر و طبيب، ساحر.

witch hazel

(گ . ش. ) نارون كوهي، گورجين آغاجي، همامليس انجيلي، عنبر سائل، موچسب، پيچك ديواري.

witch hunt

محاكمه و تعقيب جادوگران ، تعقيب توهمات.

witch moth

(ج. ش. ) پروانه بيد شبانه ، شب پره (Erebus).

witchcraft

جادو گري، افسونگري، نيرنگ .

witchery

جادوگري، جادو، سحر، فريبندگي.

witchgrass

(گ . ش. ) بيد گياه ، مرغ(margh).

witching

افسون كننده ، افسونگري، مسحور كننده .

witchy

وابسته به جادوگري، ساحري، جادو شده ، سحر شده .

wite

تنبيه ، مجازات، گوشمالي، جرم، تقصير، توهين ، سرزنش كردن .

with

با، بوسيله ، مخالف، بعوض، در ازائ، برخلاف، بطرف، درجهت.

withal

با اين ، با آن ، ضمنا، بعلاوه .

withdraw

پس گرفتن ، كنار كشيدن ، دريغ داشتن .پس گرفتن ، كنار كشيدن ، دريغ داشتن .(withdrawal) پس گرفتن ، باز گرفتن ، صرفنظر كردن ، بازگيري.

withdrawal

(withdraw) پس گرفتن ، باز گرفتن ، صرفنظر كردن ، بازگيري.پس گيري، كناره گيري، دريغ، عقب نشيني.پس گيري، كناره گيري، دريغ، عقب نشيني.

withe rod

(گ . ش. ) بداغ آمريكائي.

wither

پژوليدن ، پژمرده كردن يا شدن ، پلاسيده شدن .

withered

پژوليده ، پلاسيده ، پژمرده ، خشكيده ، چروك خورده (از خشكي).

withering

خراب كننده ، مخرب، افسرده ، پژمرده .

withers

(نظ. ) جلوه گاه (در اسب )، قسمت واقع بين استخوانهاي كتف (در گردن حيوانات).

withhold

دريغ داشتن ، مضايقه داشتن ، خودداري كردن ، منع كردن ، نگاهداشتن .

withholder

دريغ كننده .

withholding tax

مالياتي كه هر ماه بابت ماليات ساليانه از حقوق كسي كسر ميشود.

within

در داخل، توي، در توي، در حدود، مطابق، باندازه ، در ظرف، در مدت، در حصار.

withindoors

در داخل، در منزل، اشخاص داخل منزل، افراد داخل.

without

برون ، بيرون ، بيرون از، از بيرون ، بطرف خارج، آنطرف، فاقد، بدون .

withoutdoors

بيرون از جاي سرپوشيده .

withstand

تاب آوردن ، مقاومت كردن با، ايستادگي كردن در برابر، تحمل كردن ، مخالفت كردن ، استقامت ورزيدن .

withy

(گ . ش. ) تركه بيد، بيد، درخت بيد.

witless

بيهوش، نفهم، بي شعور، بي معني، نادان ، كودن ، دير فهم، بي خبر.

witling

آدم بي شعور و كمعقل، كودن ، فضل فروش.

witloof

(گ . ش. ) انواعكاسني مخصوص سالاد.

witness

گواهي، شهادت، گواه ، شاهد، مدرك ، شهادت دادن ، ديدن ، گواه بودن بر.

witness box

(دادگاه )، جايگاه شهود، گواه جاي.

witness stand

(دادگاه ) محلي كه شاهد در آنجا ايستاده و شهادت ميدهد.

witticism

بذله گوئي، لطيفه ، شوخي، لطيفه گوئي، مسخره .

witting

(بيشتر در جمع) معلومات، دانش، ذكاوت، هوش، قضاوت، اطلاعات، تعمد، قصدي.

wittol

مردي كه ميداند زن او خراب و فاحشه است.

witty

بذله گو، لطيفه گو، شوخ، لطيفه دار، كنايه دار.

wive

زن گرفتن ، زن دادن ، ازدواج كردن .

wives

(صورت جمع كلمه wife)، همسران .

wizard

جادو گر، جادو، طلسمگر، نابغه .

wizardry

جادوگري، جادوئي، سحر، افسونگري.

wizen

خشكيده ، چروك ، لاغر، پژمرده يا پلاسيده .

woad

(گ . ش. ) ايساتيس رنگرزان ، نيل بري، نيل.

wobble

(در چرخ ) لنگ بودن ، جنبيدن ، تلوتلو خوردن ، وول خوردن ، مرددبودن ، مثل لرزانك تكان خوردن ، لنگي چرخ، لق بودن .

wobbler

لرزنده ، لنگ ، تلوتلو خور.

wobbly

لرزان ، جنبنده ، لق.

woden

(=odin) (افسانه توتني) 'ادين ' خداي روز چهارشنبه .

woe

واي بر، آه ، علامت اندوه و غم، غصه ، پريشاني.

woebegone

افسرده ، گرفتار غم، غرق دراندوه ، درهم و برهم.

woebegoneness

افسردگي، غم واندوه .

woeful

اسفناك ، اندوهناك ، غمگين ، محنت زده ، بدبخت.

woke

(زمان ماضي فعل wake)، بيدار شد.

wolf

(ج. ش. ) گرگ ، حريصانه خوردن ، بوحشت انداختن .

wolf dog

سگ گله ، سگ گرگ .

wolf hound

(ج. ش. ) سگ تازي، تازي درشت اندام.

wolf pack

گله گرگ .

wolfberry

(گ . ش. )اقطي ميوه خوشه اي.

wolfish

گرگ صفت.

wolfling

بچه گرگ .

wolframic

(=tungstic) ساخته شده از تنگستن .

wolfsbane

(گ . ش. ) اقونطيون ، تاجالملوك ، قاتل الذئب.

wollastonite

(مع. ) سنگ معدني 'وولستونايت'.

wolverine

(ج. ش. ) انواع پستانداران گوشتخوار دله ، اهل ميشيگان .

woman

زن ، زنانگي، كلفت، رفيقه (نامشروع)، زن صفت، ماده ، مونث، جنس زن .

woman suffrage

حق راي نسوان .

womanhood

زني، زنيت، حس زنانگي، عالم نسوان .

womanish

زن صفت، زنانه ، مربوط به زن يا زنان .

womanize

زن صفت كردن ، بازنان آميختن .

womanizer

مشتاق زن ، مرد زن پرست.

womankind

جنس زن ، گروه زنان ، نژاد زن ، زنان .

womanlike

زن مانند، زن صفت، مثل زن ، زنانه ، شبيه زن .

womanliness

زنانگي، صفات زنانه .

womanly

زنانه ، در خور زنان ، مثل زن .

woman's rights

حقوق نسوان ، حقوق اجتماعي و سياسي نسوان .

womb

آبسته ، زهدان ، بچه دان ، رحم، شكم، بطن ، پروردن .

wombat

(ج. ش. ) جانور كيسه داري شبيه خرس.

womenfolk

زنان ، جماعت زنان ، (د. گ . ) جنس زن .

won

(i. v and .vt) سكني كردن ، معتاد شدن ، مقيم شدن . (win of. p، زمان ماضي فعل win) برد، پيروز شد.

wonder

شگفت، تعجب، حيرت، اعجوبه ، درشگفت شدن ، حيرتانگيز، غريب.

wonder worker

كسيكه معجزه ميكند، آدم خارق العاده و صاحب كرامت.

wonderer

حيرت زده ، تعجب كننده .

wonderful

شگرف، شگفتآور، شگفت انگيز، شگفت، عجيب.

wonderland

كشور زيباي خيالي، سرزمين عجائب، سرزمين پرنعمت.

wonderment

شگفت، حيرت، چيز شگفت انگيز، تعجب.

wonderwork

معجزه ، استادي، كار عجيب، مهارت.

wondrous

شگرف، حيرت آور، حيرت زا، عجيب وشگفت انگيز.

wonky

بي ثبات، ضعيف، نحيف، لرزان ، سست، افتادني.

won't

not will =.

wont

آموخته ، معتاد به ، خو گرفته ، عادت، رسم، خو گرفتن يا خو دادن .

wonted

عادي، معهود، معمولي، معتاد.

woo

اظهار عشق كردن با، عشقبازي كردن با، خواستگاري كردن ، جلب لطف كردن .

wood

چوب، هيزم، بيشه ، جنگل، چوبي، درختكاري كردن ، الوار انباشتن .

wood alcohol

(ش. ) الكل متانول، الكل چوب، متانول.

wood anemone

(گ . ش. ) شقايق جنگلي آمريكائي.

wood block

قاب چوبي سقف و كف اتاق، قطعه چوب.

wood boring

سوراخ كننده چوب، لانه كننده درمغز چوب.

wood carver

منبت كار، چوب تراش.

wood carving

منبت كاري.

wood engraving

گراور سازي روي چوب، باسمه كاري با چوب.

wood nymph

حوري جنگل ( كه dryad نيز ناميده ميشود).

wood pulp

خمير چوپ (براي كاغذ سازي).

wood rat

(ج. ش. ) موش جنگلي (از جنس neotoma).

wood ray

(ray =xylem) شعاع آوندي چوبي، انشعاب آوندي چوب.

wood sorrel

(گ . ش. ) ترشك درختي (Oxalis).

wood spirit

(ش. ) الكل چوب.

wood sugar

قند چوب، گزيلوز.

wood tar

قير چوب.

wood turning

خراطي.

woodbin

جا هيزمي، سطل مخصوص هيزم يا چوب.

woodbind

(woodbine) سيگار برگ ارزان ، (گ . ش. ) ياسمن زرد.

woodbine

(woodbind) سيگار برگ ارزان ، (گ . ش. ) ياسمن زرد.

woodchopper

هيزم شكن .

woodchuck

(ج. ش. ) موش خرماي كوهي آمريكا.

woodcock

(ج. ش. ) خروس جنگلي آسيائي و اروپائي.

woodcraft

صنايع چوبي، نجاري.

woodcut

باسمه چوبي، حكاكي روي چوب، گراورسازي.

woodcutter

هيزم شكن ، باسمه كار چوب، منبت كار.

wooded

(م. م. ) پوشيده شده از درخت، خيلي انبوه .

wooden

چوبي، از چوب ساخته شده ، خشن ، شق، راست، سيخ.

woodenhead

كله خشك ، كله شق، كله خر.

woodiness

خاصيت چوبي، بافت چوبي، وفوردرخت.

woodland

جنگل، زمين جنگلي، درختستان .

woodlot

منطقه ممنوعه در جنگل براي رشد درختان .

woodman

هيزم شكن ، جنگلبان ، شكارچي، جنگل نشين .

woodnote

نغعه پرندگان جنگلي، صداي حيوانات جنگل.

woodpecker

(ج. ش. ) داركوب.

woodpile

توده چوب، دسته هيزم.

woodprint

(cut wood) كليشه يا قالب چوبي مخصوص قلمكار و غيره .

woodruff

(درماهيگيري ) حشره مصنوعي داراي بالهاي سياه و سفيد.

woodshed

انبار هيزم، انبار الوار و چوب، هيزم دان ، (باآلت موسيقي ) تمرين كردن .

woodsman

چوب بر، جنگلبان .

woodsy

(د. گ . ) مربوط به جنگل، شبيه چنگل، ساكن جنگل، جنگلي.

woodturner

خراط.

woodwaxen

(گ . ش. ) طاوسي پا كوتاه آسيائي و اروپائي، ژنيستا.

woodwork

قسمت چوبي خانه ، چوب آلات نجاري.

woody

جنگل دار، پر درخت، چوبي، پوشيده از چوب.

woodyard

حياط يا انبار الوار و هيزم.

wooer

عشقبياز، لاس زن ، نامزدباز، خواستگار.

woof

پود، دست بافت، پارچه كتاني، داراي پود كردن .

woofer

داراي صداي كوتاه و گرفته .

wool

(wooled) پشم، جامه پشمي، نخ پشم، كرك ، مو.

wool fat

چربي پشم، لانولين (lanolin).

wool gather

خيالبافي كردن ، حواس پرت بودن .

wool grease

چربي پشم.

wool stapler

تاجرپشم، كسيكه تجارت پشم خام ميكند.

wooled

(wool) پشم، جامه پشمي، نخ پشم، كرك ، مو.

woolen

پشمي، پارچه هاي پشمي، پشمينه ، كاموا.

wooler

جانوري كه بخاطر پشمش پرورش مييابد.

woolfell

(woolskin) پوست پوشيده از پشم.

woolgatherer

خيالباف.

woolie

(woolly، wooly) لباس پشمي، عرق گير كركي، ژاكت پشمي.

woolliness

پشمالوئي، پشم نمائي، پرپشمي.

woolly

(.n) لباس پشمي، عرق گير كركي، ژاكت پشمي، (.adj) پشم دار، پرپشم، پشمالو، پشم نما، خشن ، فرفري (wooly، woolie).

woolly headed

داراي سر پشمالو، مغشوش، گيج و حواس پرت.

woolsack

كيسه پشم، كرسي يا صندلي دادگاه .

woolskin

(woolfell) پوست پوشيده از پشم.

wooly

لباس پشمي، عرق گير كركي، ژاكت پشمي.(woolie، wooly) لباس پشمي، عرق گير كركي، ژاكت پشمي.

woozy

بيمار، كسل، گيج و منگ .

word

كلمه ، واژه .كلمه ، واژه .كلمه ، لغت، لفظ، گفتار، واژه ، سخن ، حرف، عبارت، پيغام، خبر، قول، عهد، فرمان ، لغات رابكار بردن ، بالغات بيان كردن .

word addressable

نشاني پذير تا كلمه .نشاني پذير تا كلمه .

word by word

كلمه به كلمه .كلمه به كلمه .

word capacity

گنجايش كلمه .گنجايش كلمه .

word gap

شكاف بين كلمه اي.شكاف بين كلمه اي.

word hoard

لغت نامه .

word length

دازاي كلمه ، طول كلمه .دازاي كلمه ، طول كلمه .

word line

خط كلمه گزيني.خط كلمه گزيني.

word of mouth

كلمات مصطلح، صداي كلمه ، شفاهي.

word order

ترتيب واژه ها، ترتيب وقوع كلمه در عبارت يا جمله .

word organaized

با سازمان كلمه اي.با سازمان كلمه اي.

word oriented

كلمه گرا.كلمه گرا.

word processing

كلمه پردازي، پردازش كلمات.كلمه پردازي، پردازش كلمات.

word square

acrostic، جدول كلمات متقاطع.

wordage

عبارت، جمله بندي، كلمات، واژه بندي.

wordbook

كتاب لغت، واژه نامه .

wording

عبارت سازي، جمله بندي، كلمه بندي، بيان .

wordless

غيرقابل بيان با لغات، خاموش، بي حرف.

wordly minded

دنيا پرست، دنيا دار.

wordmonger

كلمه پرداز.

wordplay

بازي با لغات، معماي لفظي.

wordy

داراي اطناب، پرلغت، لغت دار.

wore

(زمان ماضي فعل wear)، پوشيد، بتن كرد.

work

كار، كار كردن ، عملي شدن .كار، شغل، وظيفه ، زيست، عمل، عملكرد، نوشتجات، آثار ادبي يا هنري، (درجمع) كارخانه ، استحكامات، كار كردن ، موثر واقع شدن ، عملي شدن ، عمل كردن .كار، كار كردن ، عملي شدن .

work bench

نيمكت كار، سكوي كار.

work camp

اردوي كار، محل كار زندانيان .

work day

(day working) روز كار، ساعت كار روزانه .

work farm

اردوي كار اجباري زندانيان .

work flow

گردش كار، روند كار.گردش كار، روند كار.

work force

نيروي كار، تعداد كارگر.

work in

با فعاليت و كوشش راه باز كردن ، مشكلات را از ميان برداشتن .

work load

كاربار، ظرفيت كار، مقدار كاري كه يك كارگر در زمان معين انجام ميدهد.

work of art

كار هنري، اثرهنري.

work out

از كار كاردرآوردن ، در اثر زحمت وكار ايجاد كردن ، حل كردن ، تعبيه كردن ، تدبير كردن ، تمرين .

work stoppage

وقفه در كار، تعطيل در كار.

workability

امر عملي.

workable

كاركن ، عملي، قابل اعمال، كار كردني.

workaday

روزانه ، هر روز، معمولي، عادي.

workbag

كيف مخصوص وسائل كار، جعبه خياطي.

workbench

ميز كار مكانيكي و نجاري و غيره .

workbook

نظامنامه ، كتاب دستور عمليات، كارنامه .

workbox

جعبه ابزار.

workday

روز كار، ايام كار اداري، ساعات كار اداري.

worked up

تهييج شده ، ترغيب شده ، از كار در آمده .

worker

عمله ، كارگر، ايجاد كننده ، از كار در آمده .

workfolk

(workfolks) جماعت كارگر.

workfolks

(workfolk) جماعت كارگر.

workhorse

يابو، اسب باركش، آدم زحمتكش.

workhouse

كارگاه ، كارخانه ، محل كار، اردوي كار، نوانخانه .

working

كاركن ، طرزكار، داير.كار كننده ، مشغول كار، كارگر، طرزكار.كاركن ، طرزكار، داير.

working area

ناحيه كار.ناحيه كار.

working asset

سرمايه حاصله در اثر كار و فعاليت، سرمايه كار.

working capital

مبلغ اضافي سرمايه جاري پس از كسر بدهي.

working class

طبقه كارگر، مربوط به طبقه كارگر و زحمتكش.

working day

(day work) روز كار، ساعت كار روزانه .

working drawing

طرح ونقشه كار.

working paper

ورقه ئ استخدام كارگر، تعرفه ئ كار.

working space

فضاي كار.فضاي كار.

working storage

انباره كار.انباره كار.

workingman

كارگر، مزدبگير، زحمتكش، از طبقه كارگر.

workless

ناتمام، بدون عمل، بيكار، بي حرفه .

workman

كارگر، مزدبگير، استادكار.

workmanlike

(=workmanly) شايسته كارگر خوب، استادانه ، ماهرانه ، ماهر.

workmanly

(workmanlike) شايسته كارگر خوب، ايستادانه ، ماهرانه ، ماهر.

workmanship

مهارت، استادي، طرز كار، كار، ساخت.

workmen's compensation insurance

بيمه ئ كار، بيمه ئ ايام كار.

workpeople

كارگر، طبقه كارگر.

workroom

( workshop) اتاق كار، كارگاه .

worksheet

ورق چرك نويس.ورق چرك نويس.

workshop

كارگاه .( workroom) اتاق كار، كارگاه .كارگاه .

worktable

ميز كار، جدول كار.

workweek

ايام كار درهفته ، ساعات كار هفته .

workwoman

زن كارگر، كارگر زن .

world

جهان ، دنيا، گيتي، عالم، روزگار.

world beater

قهرمان ، شخص برتر از اقران ، بي نظير.

world federalism

طرفداري از حكومت جهاني، ائتلاف دول.

world federalist

طرفدار حكومت جهاني.

world power

جهان نيرو، ابرنيرو، قدرت دنيوي، قدرت جهاني، كشور بسيار قوي.

world shaking

زمين لرزه ، تكان دهنده ، بسيار مهم.

world war

جنگ جهاني.

worldliness

دنيا پرستي، ماديت، دنيا دوستي، تمايل به ماده پرستي و جسمانيت.

worldling

آدم دنيا پرست، مادي.

worldly

اين جهاني، دنيوي، جسماني، مادي، خاكي.

worldly wise

جهان ديده ، عاقل درامور مادي، محيل و زرنگ .

worldwide

جهاني، در سرتاسر جهان .

worm

كرم، سوسمار، مار، خزنده ، خزيدن ، لوليدن ، مارپيچ كردن .

worm eaten

كرم خورده ، سوراخ شده ، فاسد شده (بوسيله كرم)، كهنه ، سالخورده ، پير، كهنسال، بي ارزش.

worm gear

دنده مارپيچي.

wormroot

(=pinkroot) داروي ضد كرم.

wormseed

(گ . ش. ) تخم درمنه ، داروي ضد كرم.

wormwood

خارا گوش، افسنطين ، برنجاسف كوهي.

wormy

(ج. ش. ) كرم دار، كرم مانند، كرم خورده .

worn

اسم مفعول فعل wear (بكلمه مزبور رجوع شود).

worn out

خسته و كوفته ، زهوار در رفته ، كهنه .

worrier

كسي يا چيزي كه غم ميخورد، انديشناك .

worriment

پريشاني، اضطراب، ناراحتي، غم زدگي، اشكال.

worrisome

مزاحم، غمزده ، مسبب ناراحتي، آزار دهنده .

worry

انديشناكي، انديشناك كردن يابودن ، نگران كردن ، اذيت كردن ، بستوه آوردن ، انديشه ، نگراني، اضطراب، دلواپسي.

worrywart

آدم غصه خور و ناراحت.

worse

(وجه تفضيلي bad)، بدتر، وخيم تر، بدتري.

worsen

بدتر كردن ، بدتر جلوه دادن .

worship

پرستش، ستايش، عبادت، پرستش كردن .

worshipful

محترم، شايسته احترام، قابل پرستش.

worshipless

بي احترام، غير محترم، ناشايسته .

worst

(.n and .adj) (صفت عالي bad)، بدترين ، بدتر از همه . (.vt and .vi) امتياز آوردن ( در مسابقه )، شكست دادن ، وخيم شدن .

worsted

پشم ريشته ، پشم تابيده ، پشم اعلي، پارچه پشمي.

wort

گياه خيسانده كه هنوز تخمير نشده ، مخمر آبجو.

worth

ازرش، قيمت، بها، سزاوار، ثروت، با ارزش.

worthful

پر اهميت، باارزش، شايسته ، مستحق، سزاوار، گرانبها، قيمتي.

worthily

بطور شايسته و در خور.

worthiness

ارزش، جلال، شايستگي.

worthless

بي بها، ناچيز و بي قيمت، بي ارزش، بي اهميت.

worthwhile

ارزنده ، قابل صرف وقت، ارزش دار.

worthy

شايسته ، لايق، شايان ، سزاوار، مستحق، فراخور.

would

تمايل، خواسته ، ايكاش، ميخواستم، ميخواستند.

would be

كسيكه دلش ميخواهد بمقامي برسد، خواستار.

would'nt

(not would =) نبايستي، نميخواست، نميخواستند، نميخواستيم.

wound

پيچانده ، پيچ خورده ، كوك شده ، رزوه شده . (.vi and .vt، .n) زخم، جراحت، جريحه ، مجروح كردن ، زخم زدن .

wound less

غيرمجروح، زخمي نشده ، بي جراحت.

wove

weavw of. p.

woven

زمان سوم فعل weavw.

wow

(آمر. ، اسكاتلند) فرياد حاكي از خوشحالي و تعجب و حيرت، چيز جالب، موفق شدن .

wowser

مذهبي و خرده گير، ايرادي.

wrack

كشتي شكستگي، خرابي، بدبختي، آشغال سبزي، خراب كردن ، ويران شدن .

wrackful

ويرانگر، مخرب، خراب كننده ، مسبب خرابي.

wraith

خيال، منظر، روح، شبح، روح مرده كمي قبل يا پس از مرگ .

wrangle

داد و بيداد كردن ، مشاجره كردن ، نزاع كردن ، داد و بيداد، مشاجره ، نزاع، گرد آوري وراندن احشام.

wrangler

دعوا كننده ، اهل مشاجره ، مخاصم، گرد آورنده احشام.

wrap

پيچيدن ، بستن ، پوشاندن .پيچيدن ، بستن ، پوشاندن .پيچيدن ، قنداق كردن ، پوشانيدن ، لفافه دار كردن ، پنهان كردن ، بسته بندي كردن ، پتو، خفا، پنهانسازي.

wrap up

خاتمه يافتن ، به نتيجه رسيدن ، تمام شدن ، گزارش، خلاصه .

wraparound

كمر بند يا چيزي كه دور بدن شخصي بسته باشند، شال.

wrapper

بارپيچ، پوشه ، لفاف، چادرشب، لفاف بسته بندي، جلد كتاب، بسته بندي كاغذ، روپوش، بالا پوش.

wrapping

لفاف، بارپيچ، قنداق، كاغذ بسته بندي.

wrath

خشم، غضب، غيظ، اوقات تلخي زياد، قهر.

wrathful

خشمگين ، عصباني، برانگيخته ، غضبناك ، قهر آلود، كينه جوئي كردن ، تلافي كردن ، تلافي درآوردن ، عشق يا كينه خود را آشكاركردن .

wreak

(كينه يا خشم خود را) آشكار كردن ، انتقام گرفتن .

wreakful

انتقامجو، عصباني، خراب كننده ، مخرب.

wreath

حلقه گل، تاج گل، نرده پلكان مارپيچي.

wreathe

پيچ خوردن ، گل ها را دسته كردن ، حلقه شدن يا كردن .

wreathy

پيچيده ، تافته ، دور هم انداخته ، حلقه حلقه شده .

wreck

كشتي شكستگي، خرابي، لاشه كشتي و هواپيما و غيره ، خراب كردن ، خسارت وارد آوردن ، خرد و متلاشي شدن .

wreckage

لاشه هواپيما يا ماشين و غيره ، خرابي، اتلاف.

wrecker

اوراق چي، مخرب.

wren

(ج. ش. ) انواع چكاوك آواز خوان شبيه سسك ، سسك .

wrench

(م. م. ) نقشه فريبنده ، عمل تند و وحشيانه ، آچار، آچار فرانسه ، تند، چرخش، پيچ دادن ، پيچ خوردن .

wrest

گرداندن ، پيچاندن ، چلاندن ( پارچه )، زور آوردن ، فشار آوردن ، واداشتن ، بزور قاپيدن و غصب كردن ، چرخش، پيچش، گردش.

wrestle

كشتي گرفتن ، گلاويز شدن ، دست بگريبان شدن ، سر و كله زدن ، تقلا كردن ، كشتي، كشمكش، تقلا.

wrestler

كشتي گير.

wrestling

كشتي گيري، كشمكش.

wretch

بدبخت، بيچاره ، بي وجدان ، پست، خوار.

wretched

رنجور، بدبخت، بيچاره ، ضعيفالحال، پست، تاسف آور.

wriggle

لوليدن ، طفره زدن ، جنبانيدن ، كرم وار تكان دادن ، لول خوردن ، حركت كرم واركردن .

wriggler

پيچ و خم دار، چيزيكه ميلولد.

wright

استاد، سازنده ، كارگر سازنده ، نجار، كسيكه بكارهاي ماشيني و ساختن آن اشتغال دارد.

wring

فشردن ، چلاندن ، بزور گرفتن ، غصب كردن ، انتزاع كردن ، پيچاندن ، منحرف كردن .

wringer

غاصب، بزورستان ، ماشيني كه براي چلاندن چيزي بكار مي رود(مخصوصا لباس و پارچه ).

wrinkle

آژنگ ، چين ، چروك ، چين خوردگي، چين و چروك خوردن ، چروكيده شدن ، چروكيدن ، چين دادن .

wrist

مچ، مچ دست، قسمتي لباس يا دستكش كه مچ دست را مي پوشاند.

wristband

سرآستين ، سر دست، النگو، دست بند، بند.

wristlet

مچ پوش، بند ساعت، دستبند، النگو.

wristwatch

ساعت مچي.

writ

حكم، نوشته ، ورقه ، سند.

writable

قابل درج، نوشتني.

write

نوشتن .نوشتن ، تاليف كردن ، انشا كردن ، تحرير كردن .نوشتن .

write down

نوشتن ، بعنوان يادداشت و براي ثبت نوشتن .

write head

نوك نوشتن ، نوك نويسنده .نوك نوشتن ، نوك نويسنده .

write in

درج كردن ، ثبت.

write in vote

راي كتبي، راي دادن بكسيكه نامش در ليست كانديدهاي حزبي نيست.

write off

حذف، كسر كردن ، سوخت شده ، محسوب كردن .

write read head

نوك نوشتن و خواندن .نوك نوشتن و خواندن .

write up

شرح چيزي را نوشتن ، با آب و تاب شرح دادن .

writer

نويسنده ، مولف، مصنف، راقم، نگارنده .

writhe

(از شدت درد يا شرم) بخود پيچيدن ، پيچ و تاب خوردن ، آزرده شدن .

writhen

پيچ خورده ، تاب خورده ، درهم پيچيده ، عبوس.

writing

خط، دستخط، نوشته ، نوشتجات، نويسندگي.

writing desk

ميز تحرير.

writing head

نوك نويسنده .نوك نويسنده .

written

نوشتاري، كتبي.

wrong

نادرست، غلط.خطا، اشتباه ، تقصير و جرم غلط، ناصحيح، غير منصفانه رفتار كردن ، بي احترامي كردن به ، سهو.نادرست، غلط.

wrongdoer

خطاكار، متجاوز، مجرم، متخلف.

wrongdoing

خطا كاري، عمل پست و شيطنت آميز.

wronged

متضرر، دچار خطا و انحطاط، مظلوم.

wrongful

نادرست، ناصحيح، پر غلط، غير قانوني.

wrongheaded

لجباز در عقيده و عمل، سر سخت، مصر دراشتباه خود.

wroth

خشمگين ، غضبناك ، برآشفته ، سبع، ظالم.

wrought

بشكل در آمده ، تشكيل شده ، بشكل در آورده شده ، از كار درآورده ، ساخته .

wrought iron

آهن كار شده ، آهني كه كمتر از سه درصد ذغال دارد و خيلي سخت و چكش خور است.

wrung

wring of. p.

wry

كج، معوج شده ، كنايه آميز، چرخيدن ، پيچ خوردن ، خم كردن ، دهن كجي كردن ، باطراف چرخاندن ، اريب شدن .

wurst

سوسيس ( حاوي جگر كوبيده ).

wy

( wye) حرف Y (درالفباي انگليسي).

wye

( wy) حرف Y (درالفباي انگليسي).

wyliecoat

(اسكاتلند) لباس زير گرم، زير دامني، ژوپون .

wyvern

(=wivern) اژدهاي افسانه اي بالداردوپا.

X

x

حرف بيست و چهارم الفباي انگليسي.

x axis

محور ايكس.

x punch

سوراخ سطر يازدهم.

x radiation

تشعشع اشعه مجهول.

x ray

اشعه مجهول، اشعه ايكس، با اشعه ايكس امتحان كردن ، عكسبرداري با اشعه ايكس.

x ray therapy

(طب) درمان با اشعه مجهول.

x y plotter

رسام مختصاتي.

xanthic

مايل به زردي، گزانتيك ، صفراوي.

xanthin

گزانتين ، ماده رنگي روناس و گل زرد.

xanthippe

(xantippe) زن سقراط، (مج. ) زن ستيزه جو، زن غوغائي.

xanthochroid

شخص بور و سفيد پوست، شخص مو زرد و سفيد پوست.

xanthoma

(طب) وجود لكه هاي زرد غير منظم در زير پوست.

xantippe

(xanthippe) زن سقراط، (مج. ) زن ستيزه جو، زن غوغائي.

xenogenesis

(زيست سناسي) ناجوري، جورواجوري، خلق ناگهاني.

xenon

(ش. ) گزنون ، نوعي گاز بياثر.

xenophile

بيگانه دوست، بيگانه پرست، اجنبي پرست.

xenophobe

دشمن بيگانه ، بيگانه ترس.

xenophobia

(حق. ) بيگانه ترسي، بيم از بيگانه .

xenoplastic

همزيست با بيگانه .

xerographic

تصوير بردار.(xerographiy) عكس برداري وكپي برداري ازترسيمات بوسيله اثرنور برروي كاغذ و غيره .

xerographic printer

چاپگر تصوير بردار.

xerography

تصوير برداري.(xerographic) عكس برداري وكپي برداري ازترسيمات بوسيله اثرنور برروي كاغذ و غيره .

xerophile

(xerophilous) قابل زيست در محيط هاي خشك ، خشك زي.

xerophilous

(xerophile) قابل زيست در محيط هاي خشك ، خشك زي.

xerophthalmia

(طب) خشك و غير شفاف شدن ملتحمه چشم، رمد چشم، مرضي در اثر كمبود ويتامين A.

xerophyte

(گ. ش. ) گياه زيست كننده در نواحي خشك و بي آب.

xerothermic

خشك و گرم.

xformer

تراديسنده ، مبدل.

xmas

(=christmas) كريسمس.

xylograph

نگارش روي چوپ، منبت كاري روي چوب.

xylography

منبت كاري روي چوب.

xylophagous

چوب خوار.

xylophilous

(گ . ش. ) ريشه كننده روي چوب (مانند بعضياز قارچها)، (ج. ش. ) بوجودآمده از چوب.

xylophone

(مو. ) زيلوفون ، سنتور چوبي.

xylose

(ش. ) گسيلور، قند متبلور و غير قابل تخمير.

xylotomic

وابسته به چوب بري.

xylotomous

قابليت برش چوب، داراي قابليت تخريب چوب.

xylotomy

(گ . ش. ) برش چوب، برش دادن چوب بصورت ورقه نازكي براي آزمايش ميكروسكپي.

Y

y

بيست و پنجمين حرف الفباي انگليسي.

y axis

محور واي.

y connection

اتصال ستاره اي.

y punch

سوراخ سطر دوازدهم.

yacht

كرجي بادي يا بخاري مخصوص تفرج.

yacht rope

طناب ساخته شده از الياف نرم و سفيد مانيل.

yachting

قايق راني، مسافرت با قايق تفريحي.

yachtsman

صاحب كشتي تفريحي، علاقمند به دريانوردي.

yack

(yak) روده درازي، پرحرفي، وراجي.

yahveh

(yahweh) يهوه (نام خدا درميان قوم اسرائيل).

yahweh

(yahveh) يهوه (نام خدا درميان قوم اسرائيل).

yak

(.n) (ج. ش. ) گاوميش دم كلفت، گاونر و كوهان دار، (.n and. vt) بطور مداوم حرف زدن ، وراجي كردن ، روده درازي.

yam

(گ . ش) سيب زميني هندي، سيب زميني شيرين .

yamen

(در چين ) اداره يا مقام رسمي مندرين يا كارمند داراي رتبه ، اداره دولتي.

yammer

شيون و زاري پي در پي كردن ، شيون و زاري.

yank

(yankee) ضربه ناگهاني و شديد، تكان شديدوسخت، تشنج، زودكشيدن ، تكان تنددادن ، آمريكائي.

yankee

(yank) ضربه ناگهاني و شديد، تكان شديدوسخت، تشنج، زودكشيدن ، تكان تنددادن ، آمريكائي.

yankee doodle

سرباز شمالي آمريكا(در جنگ داخلي).

yap

(ج. ش) سگ زوزه كش، سگ بداصل، زوزه ، صداي تند و تيز، حرف، سخن ، زوزه كشيدن ، عوعو كردن .

yard

يارد( اينچ يا فوت)، محوطه يا ميدان ، محصور كردن ، انبار كردن (در حياط)، واحد مقياس طول انگليسي معادل /. متر.

yard goods

اجناس ذرعي.

yard man

كسيكه براي اداره كارهاي طويله اجير ميشود، مهتر گاو، متصدي محوطه .

yardage

ميزان و مقدار چيزي بحسب يارد، مجموعه .

yardmaster

رئيس محوطه بارانداز راه آهن .

yardstick

چوب ذرع، ميزان ، مقياس، پيمانه ، معيار.

yare

آماده ، تند، جلد، تردست، سرزنده .

yarn

نخ تابيده ، نخ با فندگي، الياف، داستان افسانه آميز، افسانه پردازي كردن .

yarn dye

نخ پارچه بافي را رنگ كردن .

yarrow

(گ . ش. ) بومادران ، بومادران هزار برگ .

yaup

(yawp) خميازه كشيدن ، زوزه ، جيغ زدن ، وراجي كردن .

yaw

انحراف كشتي از مسير خود، انحراف، تجاوز از حدود، از مسير خود منحرف شدن .

yawl

قايق چهار پاروئي يا شش پاروئي حمل شده در كشتي.

yawn

دهن دره كردن ، خميازه كشيدن ، با حال خميازه سخن گفتن ، دهن دره .

yawp

(yaup) خميازه كشيدن ، زوزه ، جيغ زدن ، وراجي كردن .

yaws

(طب) بيماري مسري و عفوني حاصله در اثراسپيروكتي بنام (pertenue Treponema).

ycleped

(yclept) ناميده ، موسوم، مصطلح، مقلب.

yclept

(ycleped) ناميده ، موسوم، مصطلح، مقلب.

ye

شكل قديمي كلمه The، شماها.

yea

آري، بله ، در حقيقت، بلكه ، راي مثبت.

yean

بچه آوردن (بزو گوسفند)، بره زائيدن .

yean round

در تمام سال، كار كننده در تمام سال.

yeanling

نوزاده بره ، بزغاله .

year

سال، سنه ، سال نجومي.

yearbook

سالنامه ، گزارشات سالانه .

yearling

آدم يكساله ، گياه يك ساله .

yearlong

يكسال تمام، يكساله .

yearly

ساليانه ، همه سال، سال بسال.

yearn

آرزو كردن ، اشتياق داشتن ، مشتاق بودن .

yeast

مخمر، (مج. ) خميرمايه ، خميرترش، تخميرشدن .

yeasty

مخمر مانند، داراي ماده تخميري، خميردار، خمير مايه دار.

yegg

(yeggman) (ز. ع) جاني ولگرد، دزد صندوق شكن .

yeggman

(yegg) (ز. ع. ) جاني ولگرد، دزد صندوق شكن .

yell

فرياد زدن ، نعره كشيدن ، صدا، نعره ، هلهله .

yellow

زرد، اصفر، ترسو، زردي.

yellow bile

سودا، صفرا، ماده ئ زردي كه در قديم ميگفتند از كبد ترشح ميشود و موجب ايجادحالت سودائي ميگردد.

yellow daisy

(گ . ش. ) گل پنچ هزاري، گل ژاپوني.

yellow fever

(طب) تب زرد.

yellow grease

پيه خوك .

yellow green alga

(ج. ش) جلبك داراي رنگدانه زرد تا سبز.

yellow jack

(طب) تب زرد، پرچم قرنطينه كشتي.

yellow jacket

(ج. ش. ) زنبور زرد اجتماعي(Vespidae).

yellow ocher

گل اخري، اخري زرد، رنگ اخري.

yellowhammer

(ج. ش. ) سهره اروپائي (citrinella azEmberi).

yellowish

زردفام، مايل بزردي.

yellowlegs

(ج. ش. ) يلوه بزرگ زرد رنگ .

yelp

واغ واغ كردن ، لاف زدن ، باليدن ، جيغ زدن ، واغ واغ.

yelper

(ج. ش. ) توله .

yen

واحد پول ژاپن ، اصرار، تمايل، رغبت شديد.

yeoman

(yeomanly) خرده مالك ، كشاورز، مالك جزئ.

yeoman of the guard

گارد سلطنتي محافظ جان پادشاه انگليس.

yeomanly

(yeoman) خرده مالك ، كشاورز، مالك جزئ.

yeomanry

خرده مالكين ، سواره نظام، سرباز داوطلب.

yeoman's service

خدمت صادقانه و از روي وفاداري و صميميت.

yerk

سيخ زدن ، سك زدن ، برانگيزاندن ، شلاق زدن كوبيدن ، قاپيدن وبردن ، محكم بستن ، فشار دادن ، هل دادن ، شكاف برداشتن ، لگد، مشت، ضربت، حركت سريع و شديد.

yes

بله ، بلي، آري، بلي گفتن .

yes man

آدم بله بله گو، نوكر.

yester

مربوط به ديروز.

yesterday

ديروز، روز پيش، زمان گذشته .

yesteryear

سال گذشته ، پارسال.

yestreen

ديروز عصر، ديشب.

yet

هنوز، تا آن زمان ، تا كنون ، تا آنوقت، تاحال، باز هم، بااينحال، ولي، درعين حال.

yew

(گ . ش. ) سرخدار.

yiddish

زبان عبري رايج ميان كليميان روسيه ولهستان وآلمان وغيره (مخلوطيازآلمانيوعبري).

yield

حاصل، محصول دادن ، باور كردن .ثمر دادن ، واگذاركردن ، ارزاني داشتن ، بازده ، محصول، حاصل، تسليم كردن يا شدن .

yielder

تسليم كننده ، بدهكار، پاداش دهنده ، حاصل دهنده .

yip

جير جير كردن ، زوزه كشيدن ، عوعو كردن ، واغ واغ.

yippee

هيپ هيپ هورا.

yodel

صداي آواز مانند دلي دلي كه اهالي سويس و مردم كوهستاني درآواز خود تكرار ميكنند.

yodeler

آواز خوان ، دلي دلي گو.

yoga

(yogic) رياضت، فلسفه جوكي.

yoghurt

(yogurt) (آمر. ) ماست، يوقورت.

yogi

(yogin) جوكي، مرتاض هندي.

yogic

(yoga) رياضت، فلسفه جوكي.

yogin

(yogi) جوكي، مرتاض هندي.

yogurt

(yoghurt) (آمر. ) ماست، يوقورت.

yoicks

فرياد تحريك و تشويق براي تازي شكاري مخصوص صيد روباه ، علامت تعجب در هيجان و خشم و خوشي و وجد.

yoke

يوغ، ميله عريض، سلطه .يوغ، (مج. ) اسارت، بندگي عبوديت، در زير يوغ آوردن ، جفت كردن ، (مج. ) وصل كردن .(yolk) زرده تخم مرغ، (زيست شناسي) محتويات نطفه .

yokefellow

يار، رفيق، هم تراز، شريك ، شريك زندگي.

yokel

روستائي، برزگر، دهاتي، نادان .

yolk

(yoke) زرده تخم مرغ، (زيست شناسي) محتويات نطفه .

yolk sac

( جنين شناسي ) كيسه زرده دورتادور جنين .

yon

شخص آن طرفي، آن يكي ديگر، آن .

yond

دورتر، عقب تر، آن ، آنها.

yonder

آنجا، آنسو، آنطرف، واقع در آنجا، دور.

yonker

(younker) نجيب زاده جوان ، جوان سلحشور، نوجوان .

yoohoo

اهوي، آهاي.

yore

در زماني بسياردور، در گذشته ، در قديم.

yorkshire

( ج. ش ) خوك سفيد از نژاد يوركشاير، ايالت يوركشاير درشمال انگلستان .

you

شما، شمارا.

you all

همه شما.

you'd

had you، would you =.

you'll

shall you، will you =.

young

جوان ، تازه ، نوين ، نوباوه ، نورسته ، برنا.

young turk

افسر جوان افراطي.

youngest

جوانترين .

youngger

جوانتر، بچه تر.

youngish

جوان وار، نسبتا جوان .

youngling

جوانه (درگياهان )، جوانك ، مبتدي.

youngster

نو باوه ، جوانك ، پسر بچه ، (گ . ش. ) برگچه .

younker

(yonker) نجيب زاده جوان ، جوان سلحشور، نوجوان .

your

مال شما، مربوط به شما، متعلق به شما.

you're

(are =you) شما هستيد.

yours

مال شما، مال خود شما(ضمير ملكي).

yourself

خود شما، شخص شما.

yous truly

ارادتمند شما.

youth

نوباوگان ، جواني، شباب، شخص جوان ، جوانمرد، جوانان .

youth hostel

شبانه روزي جوانان ، مهمانسراي جوانان .

youthful

داراي نيروي شباب، جوان ، باطراوت.

you've

(have =you) شما داريد.

yowl

صداهاي ناهنجار ايجاد كردن ، ناله و شيون كردن ، زوزه كشيدن ، عوعو كردن ، زوزه .

yoyo

يويو، نوعي اسباب بازي بچگانه .

yucca

(گ . ش. ) درخت يوكاي آمريكائي.

yule

جشن ميلاد عيسي مسيح.

yule log

كنده بزرگي كه شب ميلاد بمناسبت آغاز مراسم عيد در بخاري منزل گذارند.

yuletide

ايام عيد تولد عيسي.

yummy

جالب، زيبا، جالب توجه ، لذيذ، خوشمزه .

yurt

(yurta) خيمه كروي قرقيزهاي ساكن سيبريه .

yurta

(yurt) خيمه كروي قرقيزهاي ساكن سيبريه .

Z

z

بيست و ششمين و آخرين حرف الفباي انگليسي.

zachariah

(echariahz) زكريا، يهود در قرن قبل از ميلاد مسيح.

zalo

زالو ادم زالوصفت.

zamia

(گ . ش. ) زاميه .

zamindar

(emindarz) (فارسي رايج درهند) مالكين زمين ، زمين دار.

zany

لوده ، مسخره ، آدمابله ، مقلد، ميمون صفت، آدمانگل.

zeal

جانفشاني، شوق، ذوق، حرارت، غيرت، حميت، گرمي، تعصب، خير خواهي، غيور، متعصب.

zealot

غيور، آدممتعصب ياهواخواه ، مجاهد، جانفشان .

zealotry

تعصب، هوا خواهي، غيرت، شوق واشتياق.

zealous

فدائي، مجاهد، غيور، با غيرت، هوا خواه .

zebra

(ج. ش. ) گورخر، گوراسب، مخطط يا راه راه .

zebu

(ج. ش. ) گاو كوهان دار.

zechariah

(achariahz) زكريا، يهود در قرن قبل از ميلاد مسيح.

zed

تلفظ انگليسي حرف Z.

zee

حرف Z، تلفظ آمريكائي حرف Z.

zeitgeist

رزحيه يا طرزفكر يك عصر يا دوره ، زمان ، روال.

zemindar

(amindarz) (فارسي رايخ درهند) مالكين زمين ، زمين دار.

zen

فرقه بودائيان طرفدار تفكر و عبادت ورياضت.

zen buddhism

فلسفه يا مذهب ذن بودائيسم.

zenith

(هن. ) سمتالراس، بالاترين نقطه آسمان ، قله ، اوج.

zeolite

(مع. ) زئوليت، هر نوع سيليكات آبدار.

zephyr

باختر باد، بادصبا، باد مغرب، نسيم باد مغرب.

zephyrus

دار گونه باد صبا، باد صبا.

zeppelin

زپلين ، كشتي هوائي آ لماني، بالون .

zero

صفر، هيچ، مبدائ، محل شروع، پائين ترين نقطه ، نقطه گذاري كردن ، روي صفرميزان كردن .صفر.

zero address

بدون نشانه .

zero fill

(erofillz) پر كردن با صفر.

zero hour

(نظ. ) هنگام حمله يا حركت تعيين شده قبلي، (مج. ) لحظه شروع آزمايشات سخت، لحظه بحراني.

zero level address

نشاني بلافصل.

zero state

حالت صفر.

zero suppression

موقوف كردن صفرها.

zest

مزه ، رغبت، ميل، خوشمزه كردن .

zestful

(estfulz) خوشمزه ، با مزه ، بارغبت.

zesty

(estyz) خوشمزه ، با مزه ، بارغبت.

zeugma

(بديع)اسعتمال صفت يا قيد يا فعلي براي دو يا چندكلمه بطوري كه شامل همه يايكي شود.

zeus

(افسانه يونان ) زاوش رئيس خدايان يوناني.

zibelline

(ج. ش. ) سمور، خز، خز سياه ، مربوط به سمور.

zig

يكي ازخطوط زوايا يا دوره هاي كج ومعوج گلدوزي (در مقابل agz)، يكي از دو خط كج.

ziggurat

(ikkuratz، ikyratz)(درمعماري بابليهاي قديم) برجبلندوطبقه ئهرميشكل پلكان دار، زيگورات.

zigzag

جناغي، منشاري، شكسته ، كج و معوج، داراي پيچ و خم كردن ، منكسر كردن .

zikkurat

(igguratz، ikyratz) (درمعماري بابليهاي قديم) برجبلندوطبقه ئهرميشكل پلكان دار، زيگورات.

zikyrat

(igguratz، ikkuratz) (درمعماري بابليهاي قديم) برجبلندوطبقه ئهرميشكل پلكان دار، زيگورات.

zillion

عدد بيانتها و معتني به .

zinc

روي، فلز روي، روح، قطب پيل ولتا.

zinc oxid

اكسيد روي بفرمول ZnO، اكسيد دو زنگ .

zincky

(incyz، inkyz) بشكل روي، داراي ظاهري شبيه فلز روي.

zincography

گراور سازي روي فلز روي، قلمزني روي.

zincoid

شبيه فلز روي، روئي، روئين ، (مج. ) قطب مثبت.

zincy

(inkyz، inckyz) بشكل روي، داراي ظاهري شبيه فلز روي.

zing

صدائي شبيه جيغ، جيغ شديد و تند، زور، قدرت، انرژي، روح، گرمي، جيغ كشيدن .

zinjanthropus

(ديرين شناسي) شبه انسان داراي ابروي كوتاه و دندان آسياب بزرگ دوره پليستوسن سفلي.

zinky

(inckyz، incyz) بشكل روي، داراي ظاهري شبيه فلز روي.

zinnia

(گ . ش. ) خانواده گل آهاري.

zion

صهيون ، كوه مقدساورشليم، قوم اسرائيل، بهشت.

zionism

نهضت تمركز بني اسرائيل درفلسطين ، صهيون گرائي، نهضت صهيونيسم.

zionist

صهيون گرا، طرفدار نهضت تمركز يهود در فلسطين ، صهيونيست.

zip

فشار، انرژي، زيپ، زيپ لباس را كشيدن ، زيپ دار كردن ، با سرعت وانرژي حركت كردن ، زور، نيرو.

zip code

رمز منطقه پستي.

zipgun

طپانچه دست ساخته .

zipper

زيب لباس(كه بجاي دكمه بكار ميرود)، زيب دار.

zippy

پر از وزوز، طر سروصدا، پر نيرو.

zither

(مو. ) نوعي سنتور يا قانون .

zodiac

(نج. ) زودياك ، منطقه البروج، دايره البروج.

zodiacal

(نج. ) زودياك ، منطقه البروج، دايره البروج.

zodiacal light

شفق بين الطلوعين ، روشنائي صبح كاذب، حمره مغربيه .

zoisite

سنگ معدن ، داراي بلورهاي هرمي شكل مركباز سليكات قليائي وآ لومينيومي.

zombi

(ombiez) مارخدا، خدائي بشكل مار(در ميان سرخ پوستان )، روحي كه بعقيده سياه پوستان ببدن مرده حلول كرده و آنراجان تازه بخشد، انسان زنده شد، آدماحمق.

zombie

(ombiz) مارخدا، خدائي بشكل مار(در ميان سرخ پوستان )، روحي كه بعقيده سياه پوستان ببدن مرده حلول كرده و آنراجان تازه بخشد، انسان زنده شد، آدماحمق.

zombiism

مارخداگرائي، اعتقاد به حلول و تجديد حيات جسماني مرده .

zonal

(onaryz) منطقه اي، مداري، ناحيه اي، غشائي، جداري.

zonary

(onalz) منطقه اي، مداري، ناحيه اي، غشائي، جداري.

zonate

داراي مدار، غشادار، لايه دار، (گ . ش. ) واقع بروي يك خط مانند بعضيازهاگهاي چندتائي.

zonation

ساختمان غشائي، طرز پخش و انتشارموجودات در مناطق جغرافيائي.

zone

منطقه ، ناحيه دسته بندي.بخش، قلمرو، مدار، (در جمع) مدارات، كمربند، منطقه ، ناحيه ، حوزه ، محات كردن ، جزو حوزه اي به حساب آوردن ، ناحيه اي شدن .

zone bit

ذره دسته بندي.

zone punch

سوراخ دسته بندي.

zonular

وابسته به حلقه يا كمربند كوچك ، منطقه اي، ناحيه اي.

zonule

حلقه يا كمربند كوچك ، منطقه يا ناحيه كوچك ، پيوند.

zoo

(.n) باغ وحش. (-Zoo) پيشوند بمعني حيوان - جانور و متحرك .

zoo ecology

قسمتي از علم جانور شناسي كه در باره روابط جانور با محيط خود بحث ميكند، بومشناسي حيواني.

zooflagellate

( زيست شناسي ) آغازيان شبه گياه فاقد خاصيت جذب نور.

zoogamete

(زيست شناسي) سلول، جنس متحرك ( مخصوصا در مورد جلبكها).

zoogenic

(oogenousz) ( ج. ش. ) بچه زا، بچه گذار، زاينده ، زايا.

zoogenous

(oogenicz) ( ج. ش. ) بچه زا، بچه گذار، زاينده ، زايا.

zoogeographer

كارشناس جغرافياي حيواني.

zoogeographic

(oogeoraphicalz) وابسته به جغرافياي حيواني.

zoogeographical

(oogeoraphicz) وابسته به جغرافياي حيواني.

zoogeography

جغرافياي حيواني.

zoographic

وابسته به جانور شناسي تطبيقي و توصيفي.

zoographical

وابسته به جانور شناسي تطبيقي و توصيفي.

zoography

جانور شناسي تطبيقي، علم توصيف جانوران وخوي آنان .

zooid

( زيست شناسي) جانورسان ، شبيه جانوران ، شبه جانور، شبه حيوان ، زيوه .

zooks

علامت تعجب، عجبا، زكيسه .

zoolatry

پرستش حيوانات، حيوان پرستي.

zoological

وابسته به جانور شناسي، حيوان (به شوخي).

zoological garden

باغ وحش.

zoologist

جانور شناس، ويژه گر جانورشناسي.

zoology

جانور شناسي، حيوان شناسي.

zoom

هواپيما را با سرعت وبازاويه تند ببالا راندن ، زوم، با صداي وزوز حركت كردن ، وزوز، بسرعت ترقي كردن يا بالا رفتن ، (در فيلمبرداري) فاصله عدسي را كم و زياد كردن .

zoom lens

عدسي دوربين عكاسي داراي كانون متغير.

zoometry

اندازه گيري اندامهاي جانوران .

zoomorphic

داراي خدايان مجسم بشكل جانور، شبيه جانور، جانورسان .

zoomorphism

تجسم خدا يا خدايان بشكل حيوانات پست، استعمال اشكال حيوانات در هنر بعنوان علائم مخصوص.

zoon

(ج. ش) تنها محصول يك نطفه واحد(در مقابل Zooid)، هر يك از حيوانات منفرد متعلق به حيوان مركب.

zooparasite

انگل حيواني، حيوان انگل.

zoophagous

جانور خوار، گوشتخوار.

zoophilic

(oophilousz) علاقمند به جانور، حيوان دوست.

zoophilous

(oophilicz) علاقمند به جانور، حيوان دوست.

zoophyte

جانور گياه سان ، (ج. ش. ) انواع جانوران مهره داري كه رشد آنها شبيه گياه ميباشد.

zooplankton

(ج. ش. ) جانور ريز شناور بر سطح دريا.

zoospore

(گ . ش. ) هاگ تاژكدار غير جنسي جلبك .

zootechnical

وابسته به فن تربيت حيوانات.

zootechnician

كارشناس تربيت حيوانات، ويژه گر اهلي كردن جانوران .

zootechnics

(ootechnyz) روش تربيت و رام كردن جانوران ، فن اهليكردن جانوران و حيوانات وحشي.

zootechny

(ootechnicsz) روش تربيت و رام كردن جانوران ، فن اهليكردن جانوران و حيوانات وحشي.

zootomy

تشريح حيوانات، جانور شكافي.

zoroaster

زردشت، زرتشت.

zoroastrian

زردشتي، زرتشتي، پيرو زردشت.

zouave

يكي از افراد پياده نظام فرانسوي در الجزاير.

zounds

عجبا، مخفف wounds s'God فحش ملايمي است.

zoysia

(گ . ش. ) چمن خزنده پاياي نواحي گرمسير.

zucchetto

شبكلاه يا عرقچين سفيدرنگ كشيش كاتوليك .

zucchini

(گ . ش. ) كدوي تابستاني، كدو سبز.

zulu

اهل ناتال در جنوب آفريقا، ناتالي(Natal).

zwieback

نان سوخاري نان خشك تخم مرغدار.

zygoma

(ygomaticz) (ج. ش. ) استخوان قوس وجنه ، استخوان گونه .

zygomatic

(ygomaz) (ج. ش. ) استخوان قوس وجنه ، استخوان گونه .

zygomorphic

(تش. ) داراي تقارن ، متقارن الطرفين (در مورد اعضاي بدن ).

zygose

آميخته ، وابسته به لقاح، وابسته به گشنيدگي.

zygosis

آميختگي جنسي، تركيب، پيوستگي، لقاح.

zygosity

گشنيدن ، كيفيت تخم لقاح شده ، پيوند جنسي.

zygote

(ygoticz) (ج. ش) تخم گشنيده شده ، سلول گشنيده شده يا لقاح شده ، ياخته اي كه از تركيب دو سلول جنسي (Gamete) بوجود آيد، تخم بارور، تخم.

zygotic

(ygotez) (ج. ش) تخم گشنيده شده ، سلول گشنيده شده يا لقاح شده ، ياخته اي كه از تركيب دو سلول جنسي (Gamete) بوجود آيد، تخم بارور، تخم.

zymogenic

مخمر، تخمير كننده .

zymology

مبحث تخمير و شناسائي مخمرها، مخمرشناسي.

zymoplastic

آنزيمسازي، آنزيمساز، مولد دياستاز.

zymoscope

تخمير سنج، دستگاه اندازه گيري قدرت تخمير.

zymosis

تخمير.

zymosthenic

تقويت كننده قدرت آنزيم يا دياستاز.

zymotic

تخميري، عفوني، واگيردار، مسري.

zymurgy

مبحث عمل تخمير در شيمي علمي، تخميرشناسي.

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109