سرشناسه:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان،1390
عنوان و نام پديدآور:فرهنگ لغت انگليسي به فارسي (جلد1)/ واحد تحقيقات مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان
مشخصات نشر:اصفهان:مركز تحقيقات رايانه اي قائميه اصفهان 1390.
مشخصات ظاهري:نرم افزار تلفن همراه و رايانه
يادداشت : عنوان ديگر: ديكشنري انگليسي- فارسي
عنوان ديگر : ديكشنري انگليسي- فارسي
موضوع : زبان انگليسي -- واژه نامه ها -- فارسي
حرف اول الفباي انگليسي، حرف اضافه مثبت.
بمب اتمي.
(در مورد كاغذ) جداجدا سفارش داده شده .
(ج. ش.) كفتار(cristata Proteles) بومي جنوب و مشرق آفريقا.
هارون برادر موسي.
هاروني، از نسل هارون ، جزو گروه كشيشان پائين درجه مورمن (mormon).
(گ. ش.) گياهي از خانواده هوفاريقون بنام calycinum hypericum.
پيشوند لاتين بمعني دوراز، از، جدائي، غير. مانند ABuse و ABaxial.
عبا، پارچه عبائي، مقياس اندازه گيري عرض جغرافيائي.
كور كردن .
قطعه مربع كاشي معرق.
قهقرائي، به عقب، غافلگير، ناگهان ، ]اسكاتلند[ منزوي، پرت.
]حق.[ گاو دزدي، گله دزدي.
قطعه مربع كاشي معرق.
چرتكه ، تخته روي سرستون ]معماري[، گنجه ظرف، لوحه مربع موزائيك سازي.چرتكه .
عقب، پشت، بطرف عقب.
]حق.[ واگذاري، منتقل كردن ، پس گرفتن .
ترك گفتن ، واگذار كردن ، تسليم شدن ، رها كردن ، تبعيد كردن ، واگذاري، رهاسازي، بيخيالي.
ترك ، رهاسازي، واگذاري، دلكندن .
اره جراحي مغز.
اره جراحي مغز.
]تش.[ بند جنبنده ، مفصل متحرك .
پست كردن ، تحقير نمودن ، كمارزش كردن .
شرمنده كردن ، خجالت دادن ، دست پاچه نمودن .
]طب[ عدم همكاري عضلات محركه .
خلفاي عباسي.
پرتوافكن چراغ، سايبان ، پنجره هوا.
فروكش كردن ، كاستن ، تخفيف دادن ، رفع نمودن ، كم شدن ، آب گرفتن از(فلز)، خيساندن (چرم)، (حق.) غصب يا تصرف عدواني، بزور تصرف كردن ، كاهش، تنزل، فرونشستن .
كاهش، تخفيف، فروكش، جلوگيري، غصب.
(نظ) سد درختي.
رفع مزاحمت كننده ، غاصب حق وارث قانوني.
(نظ) سد درختي.
كشتارگاه .
(=abaxile) (گ . ش.) دورازمحور.
(=abaxial) (گ . ش.) دورازمحور.
پدر، ابا.
قلمرو راهب، مقام رهبانيت، مقر راهبان دير.
خلفاي عباسي.
خانقاهي، ديري، راهبي، كشيشي.
كشيش، راهب، آبه ، پدر روحاني.
رئيسه صومعه زنان تارك دنيا.
دير، صومعه ، خانقاه ، كليسا، نامكليساي وست مينستر(Westminster).
راهب بزرگ ، رئيس راهبان .
مختصر كردن .كوتاه كردن ، مختصركردن ، خلاصه كردن .
اختصار.كوتهسازي، مخفف، تلخيص، اختصار.
سه حرف اول الفباي انگليسي كه نماينده حروف الفبا است، الفبا، كتاب الفبا، پايه كار، مبدا كار.
واگذار كردن ، تفويض كردن ، ترك گفتن ، محرومكردن (ازارث)، كناره گيري كردن ، استعفا دادن .
استعفا، كناره گيري.
شكم، بطن .
شكمي، بطني، وريدهاي شكمي، ماهيان بطني.
اين كلمه بصورت پيشوند بكار رفته و بمعني (شكم) ميباشد.
معاينه شكم.
داراي شك م بزرگ ، شكم گنده .
ربودن ، دزديدن (شخص)، دور كردن ، آدم دزديدن ، از مركز بدن دور كردن (طب).
عمل ربودن (زن و بچه و غيره )، ربايش، دورشدگي، (طب) دوري از مركز بدن ، قياسي، قياس.
آدمدزد، آدمربا، دور كننده ، (طب) عضله دور كننده .
ابجدآموز، ابجدخوان ، مبتدي، ابتدائي.
كتاب الفبائ.
در بستر، در رختخواب.
(هابيل) فرزند آدم ابوالبشر كه برادرش (قابيل يا قائن ) او را بقتل رسانيد.
(گ . ش) درخت سپيدار كه نام لاتين آن alba populus است.
(=abelmosk) (گ . ش) حبالمشك .
(=abelmoschus)، (=abelmusk)، (گ . ش) حبالمشك ، خطمي معطر، مشك دانه ، خطمي مخملي.
(=abelmoschus)، (=abelmosk)، (گ . ش) حبالمشك ، خطمي معطر، مشك دانه ، خطمي مخملي.
خاتمه غير عادي.
ختمه يافته بطور غير عادي.
گاو بيشاخ پرواري اسكاتلندي.
(ج. ش.) سهره اروپائي (spinus Carduelis).
انحراف، گمراهي، ضلالت، كجراهي.
گمراه ، منحرف، بيراه ، نابجا، كجراه .
خبط، گمراهي، انحراف.كجراهي، انحراف، (طب) عدم انطباق كانوني.
انحراف سنج باصره .
برانگيختن ، جرات دادن ، تربيت كردن ، تشويق (به عمل بد) كردن ، (حق.) معاونت كردن (درجرم)، تشويق، تقويت، ترغيب (به كار بد).
ازخارج، خارجي.
(حق.) بيتكليفي، وقفه ، تعليق.
(حق.) بيتكليف، معلق، متوقف.
تنفر داشتن از، بيم داشتن از، ترس داشتن از، ترساندن ، ترسيدن .
تنفر، بيزاري، انزجار، وحشت.
متنفر، منزجر، بيمناك ، ناسازگار، مكروه ، زشت، شنيع، مغاير.
سكني، ايستادگي، دوام، ثبات قدم، رفتار برطبق توافق.
ايستادگيكردن ، پايدارماندن ، ماندن ، ساكن شدن ، منزل كردن ، ايستادن ، منتظر شدن ، وفا كردن ، تاب آوردن .
پايدار، پايا، ساكن ، وفا كننده ، تاب آور، تحمل كننده .
(اسم خاص مونث) نديمه ، مستخدمه .
توانائي، استطاعت.شايستگي، توانائي، لياقت، صلاحيت، قابليت، استطاعت.
از آغاز.
از درون .
كلمه ايست كه بصورت پيشوند بكار رفته و بمعني (بدون زندگي) و (عاري از حيات) است.
ايجاد موجود زنده از مواد بيجان ، توليد خود بخود.
(طب) تحليل و فساد عضو بدون علت مشهود.
(طب) بي حس كردن ، از حساسيت كاستن .
پنبه نسوز، پنبه كوهي، سنگ معدني داراي رشته هاي بلند (مانند آمفيبل).
پست، فرومايه ، سرافكنده ، مطرود، روي برتافتن ، خوار، پست كردن ، كوچك كردن ، تحقيركردن .
پيمان شكني، عهد شكني، سوگند شكني، نقض عهد، ترك عقيده ، ارتداد، انكار.
سوگند شكستن ، نقض عهد كردن ، براي هميشه ترك گفتن ، مرتد شدن ، رافضي شدن .
از شير گرفتن .
از شير گيري، شيرواگيران .
از بيخ كندن ، قطع كردن ، (جراحي) بريدن و خارج كردن .
ريشه كني، سائيدگي، قطع، (طب) قطع عضوي از بدن ، (جغ.) فرساب.
ازي، كاهنده ، (د.) مفعول به ، مفعول عنه ، مفعول منه ، صيغه آلت، رافع، مربوط به مفعول به يا مفعول عنه .
(طب) وسيله رافع، آلت بريدن در جراحي.
تصريف كلمه ، قلب حروف هجائي (با صدا) براي صرف فعل (مانند sung وsang وsing).
سوزان ، فروزان ، درخشان ، مشتعل، برافروخته .
(.vi، .vt) توانابودن ، شايستگي داشتن ، لايق بودن ، مناسب بودن ، آماده بودن ، آرايش دادن ، لباس پوشاندن ، قوي كردن ، (.adj) توانا، لايق، آماده ، بااستعداد، صلاحيت دار، قابل، مطيع، مناسب، (حق.) داراي صلاحيت قانوني، پسوندي براي ساختن صفت به معني(داراي قد
داراي جسم توانا.
شكوفا، پر شكوفه .
شستشو دهنده ، پاك كننده .
شستشو، آبدست، غسل.
با توانائي، از روي لياقت.
ترك كردن ، انكار كردن ، بخود حرام كردن ، كف نفس كردن .
چشم پوشي، كف نفس، انكار، رد، فداكاري.
ناشي از عصب، عصبي.
(تش.) واقع در مقابل دستگاه مركزي عصب.
غير عادي، ناهنجار.غير عادي.
خاتمه غير عادي.
حالت غير طبيعي، ناهنجاري، غير عادي بودن .حالت غير طبيعي، نا هنجاري، غير عادي بودن .
نابه هنجاري، بي قاعدگي، وضع غير عادي، خاصيت غيرطبيعي.
غير عادي، ناهنجار.
روي، توي، از روي، روي يا داخل (كشتي يا هواپيما).
منزل، مسكن ، رحل اقامت افكندن ، اشاره كردن ، پيشگوئي كردن ، بودگاه ، بودباش.
برانداختن ، ازميان بردن ، منسوخ كردن .
برانداختگي، لغو، فسخ، الغا مجازات.
مخالفت با بردگي.
مكروه ، زشت، ناپسند، منفور.
ناپسند شمردن ، مكروه دانستن ، تنفر داشتن ، نفرت كردن .
زشتي، پليدي، نفرت، كراهت، نجاست، عمل شنيع.
وفور، فراواني.
حقاشتراك ، وجه اشتراك ، آبونه (مجله يا روزنامه ).
بومي، اصلي، سكنه اوليه ، اهل يك آب و خاك .
بومي، ساكن اوليه ، اهلي، قديم، گياه بومي.
در حال زايش، در بدو تولد، در حال تولد.
سقط جنين .
بچه انداختن ، سقط كردن ، نارس ماندن ، ريشه نكردن ، عقيم ماندن ، بي نتيجه ماندن .
بچه انداز، سقط جنين كننده ، سقط جنيني.
سقط جنين ، بچه اندازي، سقط نوزاد نارس يا رشد نكرده ، عدم تكامل.
كسي كه موجب سقط جنين ميشود، سقط جنين كننده .
مسقط، رشد نكرده ، عقيم، بي ثمر، بي نتيجه .
سقط جنين .
فراوان بودن ، زياد بودن ، وفور داشتن ، تعيين حدود كردن ، محدود كردن .
درباره ، گرداگرد، پيرامون ، دور تا دور، در اطراف، نزديك ، قريب، در حدود، در باب، راجع به ، در شرف، در صدد، با، نزد، در، بهر سو، تقريبا، بالاتر، (نظ.) فرمان عقب گرد.
سوي ديگر، جهت ديگر، عدول كردن .
در بالا، بالاي، بالاي سر، نام برده ، بالاتر، برتر، مافوق، واقع دربالا، سابق الذكر، مذكوردرفوق.
آشكارا، پوست كنده ، علني.
در بالاي سطح زمين ، (مج.) در قيد حيات.
(=upstairs) طبقه بالا.
ابراهيم، ابراهيم پيامبر.
طلسم، ورد، سخن نامفهوم.
ساينده ، سوزش آور.
سائيدن ، خراشيدن زدودن ، پاك كردن ، حك كردن ، (مج.) سر غيرت آوردن ، بر انگيختن ، تحريك كردن .
ابراهيم، ابراهيم پيامبر.
(ج. ش.) فاقد برانشي يا دستگاه تنفس (ماهي).
خراش، سايش، سائيدگي.
ساينده ، تراشنده ، سوزش آور، سايا.
(مع.) ماده اي كه در موقع ذوب نميجوشد.
(روانكاوي) تغيير دادن عقيده شخص با تلقين .
برابر، پهلو به پهلو.
كوتاه كردن ، مختصر كردن .
كوتاهي، اختصار، خلاصه ، مجمل.
سوراخ، فرورفته ، بهم زده .
پهن ، گسترش يافته ، وسيع، خارج، بيرون ، خارج از كشور، بيگانه ، ممالك بيگانه .
منسوخ، از ميان برده ، ملغي، ازميان بردن ، باطل كردن ، منسوخ كردن ، لغو كردن .
تند، پرتگاه دار، سرآشيبي، ناگهان ، ناگهاني، بيخبر، درشت، جداكردن .
قطع ناگهاني، انتزاع.
پيشونديست لاتيني كه همان پيشوند-ab ميباشد و بمعني (دور از) و (غير از) و (از)ميباشد و قبل از حروف c وp وt باينصورت درميايد.
ورم چركي، ماده ، دمل، آبسه ، دنبل.
(ر.) جدا كردن طول روي محور مختصات.
طول، بعد افقي.
ريزش، برش، قطع، جدائي، دريدگي، قطع پوست و گوشت.
گريختن ، فرار كردن ، دررفتن ، رونشان ندادن ، روپنهان كردن ، پنهان شدن .
نبودن ، غيبت، غياب، حالت غياب، فقدان .
غايب، مفقود، غيرموجود، پريشان خيال.
مالك غايب، غايب، مفقودالاثر، شخص غايب.
ارسال ورقه راي بطور غيابي.
حالت غايب بودن ، غيبت.
پريشان خيال، حواس پرت.
(گ . ش.) افسنتين ، افسنتين كبير.
(ش.) ماده كافوري افسنتين بفرمول (6O1H01C).
(=apis) مدار، پيرامون .
(سوگند ملايم) خدا نكند، چشم بد دور، مبادا.
مطلق، غير مشروط، مستقل، استبدادي، خودراي، كامل، قطعي، خالص، آزاد از قيود فكري، غير مقيد، مجرد، (در هندسه فضايي اقليدس)دايره نامحدود.مطلق.
نشاني مطلق.
برنامه نويسي مطلق.
خطاي مطلق.
قدر مطلق.
آمرزش گناه ، بخشايش، عفو، بخشودگي، تبرئه ، برائت، انصراف از مجازات، منع تعقيب كيفري.
مطلق گرايي، حكومت مطلقه ، اعتقاد به قادر علي الاطلاق (خدا)، طريقه مطلقه ، (حق.) سيستم سلطنت استبدادي.
بخشيدن (گناه )، آمرزيدن ، عفو كردن ، كسي را از گناه بري كردن ، اعلام بيتقصيري كردن ، بري الذمه كردن ، كسي را ازانجام تعهدي معاف ساختن ، پاك كردن ، مبرا كردن .
جذب.
دركشيدن ، درآشاميدن ، جذب كردن ، فروبردن ، فراگرفتن ، جذب شدن (غدد)، كاملا فروبردن ، تحليل بردن ، مستغرق بودن ، مجذوب شدن در.
جاذب، داراي خاصيت جذب، دركش، درآشام.
خاصيت دركشي يا درآشامي، جذب، فروبري، تحليل، قابليت جذب، قدرت جذب.
جاذب، داراي خاصيت جذب، دركش، درآشام.
جاذب، جالب، دلربا، جذاب، دركش، درآشام.
جذب، دركشي، درآشامي، فريفتگي، انجذاب.
جاذب، جذب كننده .
خودداري كردن (از)، پرهيز كردن (از)، امتناع كردن (از).
مرتاض، ممسك در خورد و نوش و لذات، مخالف استعمال مشروبات الكلي. پرهيزكار، پارسامنش.
خودداري، پرهيز، خودداري از دادن راي.
پاك كردن ، تميز كردن ، شستشو دادن (زخم).
پاك كننده ، شستشو دهنده ، ماده پاك كننده .
پرهيز، خودداري، رياضت، پرهيز از استعمال مشروبات الكلي.
مجرد، انتزاعي، چكيده ، چكيده كردن .(.vt)ربودن ، بردن ، كش رفتن ، خلاصه كردن ، جداكردن ، تجزيه كردن ، جوهرگرفتن از، عاري ازكيفيات واقعي(در مورد هنرهاي ظريف)نمودن ، (.adj)خلاصه ، مجمل، خلاصه ئكتاب، مجرد، مطلق، خيالي، غيرعملي، بيمسمي، خشك ، معنوي، صريح،
(د. )اسم معني (مانندwisdom).
مجزا، پريشان خيال، مختصر.
تجريد، انتزاع، چكيدگي.تجرد، پريشان حواسي، اختلاس، دزدي، ربايش، بيخبري از كيفيات واقعي و ظاهري، برآهنگ .
مكتبي كه از كيفيات واقعي هنر دوراست، خيال بافي.
تجردي، موجد تجرد، رباينده ، اغفال كننده .
پنهان ، پيچيده ، غامض.
پوچ، ناپسند، ياوه ، مزخرف، بي معني، نامعقول، عبث، مضحك .
پوچي، چرندي، مزخرف بودن .
(ر. ش. ) فقدان نيروي اراده ، ضعف اراده .
(ر. ش. ) فقدان نيروي اراده ، ضعف اراده .
(طب) ديوانگي در نتيجه ضعف اراده .
فراواني، وفور.وفور، فراواني.
بسيار، فراوان ، وافر.
بد بكار بردن ، بد استعمال كردن ، سو استفاده كردن از، ضايع كردن ، بدرفتاري كردن نسبت به ، تجاوز به حقوق كسي كردن ، به زني تجاوز كردن ، ننگين كردن .
(.n) سوئ استفاده ، سوئ استعمال، شيادي، فريب، دشنام، فحش، بد زباني، تجاوز به عصمت، تهمت، تعدي، (.adj) ناسزاوار، زبان دراز، بدزبان ، توهين آميز.
نزديك بودن ، مماس بودن ، مجاور بودن ، متصل بودن يا شدن ، خوردن .
كنار، طرف، مرز، حد، (در پل سازي)نيم پايه ، پايه جناحي، پشت بند ديوار، بست ديوار، نزديكي، مجاورت، اتصال.
(=abutment) مرز، زمين سر حدي، زمين همسايه ، زمين مجاور.
مجاور، هم مرز، همسايه .
خريدن ، پرداختن ، كفاره دادن ، ايستادگي كردن ، ايستادن .
خريدن ، پرداختن ، كفاره دادن ، ايستادگي كردن ، ايستادن .
(=abyss) بسيار عميق، بي پايان ، غوطه ورساختن ، مغاك .
ژرف، گردابي، ناپيمودني.
(=abysm) بسيار عميق، بي پايان ، غوطه ورساختن ، مغاك .
مربوط به كشور Abyssinia، اهل حبشه .
پيشوندي است برابر -ad لاتين كه قبل ازc و q به اينصورت در ميايد مثل (ACcept) كه از (ADceptare) گرفته شده است. پسوندي است لاتيني يا يوناني معادل ieمانند(maniac)، مخفف اصطلاح شيميائي alicyclic ميباشد.
(گ . ش. ) اقاقيا، اكاسيا، اكاكيا، درخت صمغ عربي.
(گ . ش. ) اقاقيا، اكاسيا، اكاكيا، درخت صمغ عربي.
عضو فرهنگستان ، عضوانجمن علمي، عضو دانشكده يا دانشگاه ، عضو آكادمي.
مربوط به فرهنگستان ادبي يا انجمن علمي، عضو فرهنگستان ، طرفدار حكمت و فلسفه افلاطون .
(در جمع) لباس رسمي استادي دانشگاه ، لباس دانشگاهي.
آزادي عمل و بيان (معلم يا استاد).
سال دانشگاهي، سال تحصيلي.
(در جمع) لباس رسمي استادي دانشگاه ، لباس دانشگاهي.
عضو فرهنگستان ، عضو انجمن دانش، عضو آكادمي.
بطريق يا بروش آكادمي.
بطريق يا بروش آكادمي.
عضو فرهنگستان ، فارغالتحصيل يا دانشجوي آكادمي.
فرهنگستان ، دانشگاه ، آموزشگاه ، مدرسه ، مكتب، انجمن ادبائ و علمائ، انجمن دانش، آكادمي، نام باغي در نزديكي آتن كه افلاطون در آن تدريس ميكرده است(Academy)، مكتبو روش تدريس افلاطوني.
(گ . ش. ) خاردار، تيغدار.
كلمه ئ پيشوندي بمعني خار و خادار ميباشد.
انواع كرمهاي قلاب دار روده ئ انسان ، خارسران .
خارمانند، خارشكل.
(طب) آماس سلولهاي خاردار بافت پوششي مالپيقي(مالپيگي).
(طب) بيماري نادر پوستي كه پوست مياني هيپرتروپي و پيگمانتاسيون پيدا مينمايد.
خاردار.
(گ. ش. ) جنسي از فاميل آكانتاسه ، كنگر.
(مو. )آواز دسته جمعي بسبك كليسائي.
(گ . ش. ) بي تخمدان ، بي حقه ، بدون كپسول.
مواد كنه كش.
كلمه ئ پيشوندي است مشتق از acarus به معني(كنه ) و ( كرم پنير).
علم كنه شناسي.
(گ. ش. ) بي برچه ، بي حجره گرزن .
(گ. ش. ) بي برچه ، بي حجره گرزن .
(گ. ش. ) بي بر، بدون ميوه ، بي ثمر.
(بديع) داراي اوتاد كامل، اسلم(aslam)، قاضي يا شخصي كه نميتواند به صحت امرياطمينان حاصل كند، آدم دودل، مردد، شكاك .
دودلي، ترديد، موضوع غيرقابل درك ، مكتب(شكاكيون )، فلسفه ئ احتمالي.
(طب) ازبين رفتن قدرت ادراكات، قادر بدرك سخن نبودن .
(طب) سختي بلع، اشكال عمل بلع، عسرالبلع.
(گ. ش. ) بي شاخه ، بيساقه .
زبان اكد(accad) كه قبل از زبان آشوري رايج بوده و در كتيبه هاي ميخي ديده شده است، اهل آكد يا آكاد.
دست يافتن ، رسيدن ، راه يافتن ، نائل شدن ، نزديك شدن ، موافقت كردن ، رضايت دادن ، تن دردادن .
(مو. )آهسته آهسته آهنگ را تندتر كنيد، كمكم تند كنيد، بطورتدريجي تندتر.
شتاباندن ، تسريع كردن ، تند كردن ، شتاب دادن ، بر سرعت (چيزي) افزودن ، تند شدن ، تندتر شدن .تسريع كردن ، سرعت دادن ، سرعت گرفتن .
شتاب، افزايش سرعت، تسريع.شتاب، تندي، سرعت، تسريع، تعجيل.
شتاب دهنده ، شتاباننده ، تندكن ، شتابنده .
شتاب سنج.
(.n) تكيه ئ صدا، علامت تكيه ئ صدا(بدين شكل')، لهجه ، طرز قرائت، تلفظ، قوت، تاكيد، تشديد، (در شعر) مد(madd)، صدا يا آهنگ اكسان (فرانسه )، (.vt) با تكيه تلفظ كردن ، تكيه دادن ، تاكيد كردن ، اهميت دادن .
(مو. ) يكي از علائم تكيه در موسيقي، علامتي كه پس از يك نت قرار ميگيرد و نشان ميدهدكه نت در چه گامي قرار دارد.
تكيه دار، لهجه اي، مربوط به تكيه ئ صدا، داراي تاكيد، موكد، مشدد.
با تكيه تلفظ كردن ، تكيه دادن ، تاكيد كردن ، اهميت دادن ، برجسته نمودن .
پذيرفتن .قبول شدن ، پذيرفتن ، پسنديدن ، قبول كردن .
پسنديدگي، شايستگي، قبول شدگي، مقبوليت، قابليت قبول.پذيرفتگي، قابليت پذيرش.
پذيرا، پذيرفتني، پسنديده ، قابل قبول، مقبول.پذيرفتني، قابل پذيرش.
پذيرش.پذيرش، قبولي حواله ، حواله ئ قبول شده .
آزمون پذيرش.
پذيرنده ، قبول كننده .
پذيرش، قبول معني عرف، معني مصطلح.
(حق. ) قبول ضمني.
پذيرفته ، مقبول.
پذيرنده ، قبول كننده .
پذيرنده ، قبول كننده .پذيرنده .
دسترس، دسترسي، راه ، تقريب، اجازه دخول، راه دسترس، مدخل، وسيله حصول، افزايش، الحاق، اضافه ، (طب) بروز مرض، حمله ، اصابت، (حق. ) دسترسي يا مجال مقاربت، (در مسيحيت) تقرب به خدا.دستيابي.
بازوي دستيابي.
كنترل دستيابي.
روش دستيابي.
باب دستيابي.
زمان دستيابي.
معاونت در جرم.
(=accessory) (حق. ) معاون جرم، همدست.
دستيابي پذيري.دسترسي، امكان نزديكي، وسيله وصول، آمادگي براي پذيرايي، قابليت وصول.
دستيابي پذير.در دسترس، قابل وصول، نزديك (شدني)، آماده ئ پذيرايي، خوش برخورد، دست يافتني.
(.n) نزديكي، ورود، دخول، پيشرفت، افزايش، نيل (بجاه و مقام بخصوص سلطنت)، جلوس، (طب) شيوع، بروز، (حق. ) تملك نمائ، شييئ اضافه يا الحاق شده ، نمائات(حيوان و درخت)، تابع وصول، الحاق حقوق، شركت در مالكيت، (vt) بترتيب خريد وارد دفتروثبت كردن .
(مخفف accessit proxime)امتيازي كه به شاگردان ممتاز داده ميشود.
معاون ، شريك ، معين ، فرعي، (حق. ) مربوط بمعاون جرم.
لوازم.
فرعي، معين ، همدست(حق. )، معاون ، شريك (جرم)، نمائات و نتايج(در جمع)، لوازم يدكي، (حق. )تابع، لاحق، فروع و ضمائم، منضمات، لوازم فرعي، دعواي فرعي.فرعي، هم دست.
(مو. ) نت سريعي كه نيم پرده كوتاه تر ازنت اصلي است و قبلاز نت اصلي نواخته ميشود.
(.n =accident) پيش آمد، تصادف، اتفاق، حادثه ، (د. )اصول صرف و نحو.
(.n and. adj) حادثه ، سانحه ، واقعه ناگوار، مصيبت ناگهاني، تصادف اتومبيل، (طب) علامت بد مرض، (من. ) صفت عرضي( yzara)، شييئ، (در نشان خانوادگي) علامت سلاح، (د. )صرف، عارضه صرفي، اتفاقي، تصادفي، ضمني، عارضه (در فلسفه )، پيشامد.
تصادفي، اتفاقي، غير مترقبه ، عرضي( yzara) ضمني، عارضي، غير اساسي، پيشآمدي.
پيش آمد گرائي، اتفاقي (بودن )، تصادف، اتفاق، (طب) تشخيص علائم گمراه كننده مرض، اثرات تابش نور مصنوعي براشيائ، (من. ) تصادف گرائي، فلسفه عرضي(yzara)، فلسفه صدفي(sodfy)، فرضيه ( امر بدون علت) و( خود بخود بوجودآمدن عالم) فلسفه ئ عرضي.
(=acipenser) (ج. ش. ) ماهي خاويار.
تحسين ، ادعا كردن ، آفرين گفتن ، اعلام كردن ، جاركشيدن ، ندا دادن ، هلهله يا فرياد كردن كف زدن .
آفرين ، تحسين ، احسنت، تحسين و شادي، اخذ راي زباني.
(ationz=acclimati) توافق با آب و هواي يك محيط.
(.vt ez=acclimati) به آب و هواي جديد خو گرفتن ، مانوس شدن .
(=acclimatation) توافق با آب و هواي يك محيط.خو گرفتگي، سازش، (با آب هواي تازه ).
خو دادن يا خو گرفتن (انسان )، خو گرفتن (جانور و گياه به آب و هواي جديد).
سر بالائي، فراز، سختي، مراسم اعطاي منصب شواليه يا سلحشوري و يا شهسواري، (مو. ) خطاتصال، آكولاد، خط ابرو( به اين شكل}{).
همساز، همساز كردن ، جا دادن ، منزل دادن ، وفق دادن با، تطبيق نمودن ، تصفيه كردن ، اصلاح كردن ، آماده كردن (براي)، پول وام دادن (بكسي).
تطبيق، موافقت، جا، منزل، مناسب، خوش محضر.
همسازي، تطابق، جا، منزل، وسائل راحتي، تطبيق، موافقت، سازش با مقتضيات محيط، وام، كمك ، مساعده .
كارگر كمكي.
همراهي، مشايعت، ضميمه ، (مو. ) ساز يا آواز همراهي كننده .
همراهي كننده ، (مو. ) همراهي كننده با آواز يا سازي چون پيانو.
همراهي كردن ، همراه بودن (با)، سرگرم بودن (با)، مصاحبت كردن ، ضميمه كردن ، جفت كردن ، توام كردن ، (مو. ) دم گرفتن ، همراهي كردن ، صدا يا ساز راجفت كردن (با).
همدست، (حق. ) شريك يا معاون جرم.
انجام دادن ، بانجام رساندن ، وفا كردن (به )، صورت گرفتن .
انجام شده ، كامل شده ، تربيت شده ، فاضل.
انجام، اجرا، اتمام، كمال، هنر، فضيلت.
(.vi and. vt) جوركردن ، وفق دادن ، آشتي دادن ، تصفيه كردن ، اصلاح كردن ، موافقت كردن (با)، قبول كردن ، (.n) سازگاري، موافقت، (مو. ) توافق، همآهنگي، دلخواه ، طيب خاطر، (حق. ) مصالحه ، پيمان ، قرار، پيمان غير رسمي بين المللي.
جور بودن ، مطابقت، وفق، توافق، تطابق، موافقت.
جور، مطابق، موافق.
موافق، مطابق، بروفق.
بر طبق، مطابق، بقول، بعقيده ئ.
بنابراين ، از اينرو، از همان قرار، بر طبق آن ، نتيجتا، بالنتيجه .
(مو. ) آكوردئون .
مخاطب ساختن ، مواجه شدن (با)، نزديك شدن (بهر منظوري)، مشتري جلب كردن (زنان بدكاردر خيابان )، نزديك كشيدن ، در امتداد چيزي حركت كردن (مثل كشتي).
زايمان .
پزشك متخصص قابلگي و بيماريهاي زنان (مذكر).
ماما(زن )، قابله .
(.vi and. vt) شمردن ، حساب كردن ، محاسبه نمودن ، (حق) حساب پس دادن ، ذكر علت كردن ، دليل موجه اقامه كردن (با for)، تخمين زدن ، دانستن ، نقل كردن (.n) حساب، صورت حساب، گزارش، بيان علت، سبب.حساب، شرح، مسئول بودن .
كارت حساب.
متصدي رسيدگي به حساب مشتريها.
شماره حساب.
جوابگوئي.
مسئول، مسئول حساب، قابل توضيح، جوابگو.
حسابداري.
ذي حساب، حسابدار.
حسابداري، اصول حسابداري، برسي اصل و فرع.حسابداري.
ماشين حسابداري.
سيستم حسابداري.
آماده ئ جنگ كردن ، مجهز كردن ، ملبس كردن .
وسائل، اسباب، (نظ. ) تجهيزات، لباس، ساز و برگ .
اعتبارنامه دادن ، استوارنامه دادن (به )، معتبر ساختن ، اختيار دادن ، اطمينان كردن (به )، مورد اطمينان بودن يا شدن ، برسميت شناختن (موسسات فرهنگي)، معتبر شناختن .
با هم يكي شدن ، تواما رشد كردن ، فراهم كردن ، فراهم شدن ، متحد كردن ، بهم افزودن يا چسبانيدن ، (مج) مصنوعي، بهم پيوسته (گ . ش. ) دوقلو، يكپارچه .
(طب) داراي زائده ئ گوشتي.
افزايش، رشد پيوسته ، بهم پيوستگي، اتحاد، يك پارچگي، (حق. ) افزايش بهاي اموال، افزايش ميزان ارث.
افزوده شدن ، منتج گرديدن ، تعلق گرفتن .
نقل و انتقال دادن فرهنگ يك جامعه به جامعه ئ ديگر، فرهنگ پذيرفتن .
انباشتن .انباشتن ، جمع شده ، جمع شونده ، اندوختن ، رويهم انباشتن .
خطاي انباشته .
جمع آوري، توده ، ذخيره ، انباشتگي.انباشتگي.
جمع شونده .
انباشتگر.(acc) انباشتگر.
درستي، صحت، دقت.دقت، صحت.
كنترل دقت.
درست، دقيق.دقيق، صحيح.
نفرين شده ، ملعون و مطرود.
تهمت، افترا.
( حق) تهمت، اتهام.
(د. ) حالت مفعولي، مفعول، اتهامي، رايي.
مفعولي، (حق. ) اتهامي.
متهم كردن ، تهمت زدن .
متهم.
عادت دادن ، آشنا كردن ، آشنا شدن ، معتاد ساختن ، معتاد شدن ، عادت، خو گرفتن ، انس گرفتن .
خوگرفته ، معتاد.
تك خال، آس، ذره ، نقطه ، درشرف، ذره اي مانده (به )، (مج. ) ستاره يا قهرمان تيمهاي بازي، رتبه ئ اول، خلباني كه حداقل هواپيماي دشمن راسرنگون كرده باشد، تك خال زدن ، (ش. ) پيشوندي ازكلمه acetic بمعني (داراي جوهر سركه ) ميباشد كه بصورت تركيب با ساي
گيجي، سستي، رخوت، حالت خلسه .
بي ياخته ، غير سلولي.
بي مركز، خارج از مركز.
(ج. ش. ) فاقد ستون پشتي، فاقد ستون فقرات.
(طب) درمان شناسي.
(ج. ش. ) راسته ئ بي سران از شاخه ئ نرمتنان .
پيشونديست يوناني بمعني (بي سر) و(فاقد سر) كه با كلمات ديگر تركيب ميشود.
بي سر، حيوان راسته ئ بي سران .
بي سر، حيوان راسته ئ بي سران .
قابل قبول، پذيرفتني.
نهر آبياري، جويبار.
( گ . ش. ) افرائيان ، تيره ئ افرا، افرايان .
سوزني، سوزني شكل.
( طب) نارسي و نابالغي بافت شاخي.
ترش، گس، دبش.
تند و تيز كردن ، ترش كردن ، تلخ و گس كردن .
ترشي، دبشي، درشتي، تندي.
بي شاخك ، نوك تيز.
انبوه شده ، انباشته .
ميخوش، ميل به ترشي.
ميخوش، ميل به ترشي.
داراي حفره ئ حقه اي توگرد(goud too)، حقه اي.
(دررومقديم) فنجان (سركه خوري)، (تش. ) حفره ئ حقه اي استخوان لگن كه محل اتصال بااستخوان ران است، (ج. ش. ) محل اتصال پاي حشرات ببدن ، لوله ئ(مخصوص مكيدن ) زالو.
(ش. ) آنيون C2H3O2، جوهر سركه .
مربوط به سالاد، سبزيهاي مخصوص سالاد.
نمك جوهر سركه ، استات.
(حق. ) علت (فرضي) براي عملي تا قاضي بتواند راي خود را بدهد.
جوهر سركه اي، سركه مانند، ترش.
جوهر سركه سازي، ترش شدگي.
ترش كننده .
ترش شدن ، تبديل به سركه كردن .
(ش. ) پيشوندي است مشتق از كلمه ئ لاتين acetum كه به معني (مشتق از يا مربوط به جوهرسركه ) ميباشد.
(ش. ) تجزيه ئ جسمي در اثر اضافه شدن جوهر سركه ، حالت استيله و هيدروليز پيدا كردن در آن واحد.
(داروسازي) هروئين .
(ش. ) آستون بفرمول CH3COCH3.
ترش، سركه اي.
سركه ، استخراج عصاره از گياهان داروئي(با اسيداستيك رقيق)، حل مواد معطر در محلوليمركب از اسيد استيك و الكل و آب.
(ش. ) ريشه ئ يك ظرفيتي بفرمول CH3CO.
استيل شدن ، داراي ريشه ئ (CH3-) كردن .
ورود ريشه ئ (CH3-) در تركيب.
(ش. ) ماده اي بفرمول 7NO31C7H از جود و سر.
هيدروكربور اشباع نشده اي بفرمول C2H2.
استيل شدن ، داراي ريشه ئ (CH3-) كردن .
مربوط به اخائيه ، اهل شهر اخائيه در يونان باستان .
هخامنشي، هخامنشيان .
مربوط به اخائيه ، اهل شهر اخائيه در يونان باستان .
(طب) عدم انبساط عضلات مجاري بدن و باقي ماندن آنها در حال انقباض دائم( مثل مري).
مهره ئ بازي، تيله ، عقيق، خريد، بيع، (در جمع)اشيائ خريداري شده ، يار با وفا، خريدن .
درد گرفتن ، درد كردن ، بدرد آوردن ، درد.
فقدان لب بطور مادرزادي، نوزاد بي لب.
بدون لب، بي لبه .
بدون لب، بي لبه .
(طب. ) بيدست، فاقد قوه ئ لامسه .
(گ . ش. ) تخم برهنه ، بذر برهنه ، فندقه .
(گ . ش. ) ميوه ئ خشك ناشكوفا.
رودخانه ئ افسانه اي در عالم اسفل(جهنم)، (مج. ) دوزخ، عالم اسفل.
سوار بر اسب، (نظ) ارتشي كه جناحش در اثرمانعي مانند باتلاق يا رودخانه از آن دور و مجزا باشد.
(گ . ش. ) پابزي.
دست يافتني، قابل وصول، قابل تفريق، موفقيت پذير.
دست يافتن ، انجام دادن ، بانجام رسانيدن ، رسيدن ، نائل شدن به ، تحصيل كردن ، كسب موفقيت كردن (حق. ) اطاعت كردن ( در برابر دريافت تيول).
دست يابي، انجام، پيروزي، كار بزرگ ، موفقيت.
(افسانه ئ يونان ) آشيل يا اخليوس قهرمان داستان ايلياد هومر.
نقطه ئ جراحت پذير، نقطه ئ زخم پذير، نقطه ئ ضعف.
(گ . ش. ) بدون جام يا پوشش گل، بدون پوشش.
(طب) فقدان اسيد كلريدريك در شيره ئ معده .
(ر. ش. ) نوعي نابينائي در مورد رنگها مخصوصا رنگ سبز.
(طب) فقدات يا كمبود صفرا.
فاقد صفرا، داراي نقص صفرا.
فاقد صفرا، داراي نقص صفرا.
سنگ الماس بدون ذرات گرد.
(طب) بثورات فلسي پوست سر.
(ج. ش. ) جانوان فاقد ستون فقرات.
(طب) بي رنگي، رنگ پريدگي، (طب) فقدان رنگ دانه (در مو)، بي رنگي مو.
كلمات پيشوندي است يوناني مشتق از كلمه ئ achromatos بمعني ( بيرنگ ).
عدسي اكروماتيك ، آدم كور رنگ .
بي رنگ ، رنگ ناپذير، ( مو. ) بدون ترخيم، بدون نيم پرده ئ ميان آهنگ .
ماده ئ رنگ ناپذير هسته ئ ياخته .
بي رنگي، رنگ ناپذيري.
بي رنگي، رنگ ناپذيري.
بي رنگي، رنگ ناپذيري.
رنگ ناپذير كردن ، بي رنگ كردن .
كلمات پيشوندي است يوناني مشتق از كلمه ئ achromatos بمعني ( بيرنگ ).
آدم رنگ كور.
رنگ كوري.
رنگ كور.
(طب) فقدان رنگ دانه (در مو)، بي رنگي مو.
بي رنگ ، رنگ ناپذير، ( مو. ) بدون ترخيم، بدون نيم پرده ئ ميان آهنگ .
(طب) كوري رنگ ، رنگ كوري.
دردناك ، دردآور.
(فيزيولوژي) بدون كيلوس، بدون قيلوس.
(گ . ش. - ج. ش. ) سوزنچه ، خار، تيغ.
تيغ( گياه )، خار ريز و راست و شكننده .
ترش، حامض، سركه مانند، داراي خاصيت اسيد، جوهر اسيد، (مج. ) ترشرو، بداخلاق، بدجنسي، جوهر، محك .
مقاوم در برابر رنگ بري اسيد، داراي لكه هائي كه با اسيد زائل نميشود.
(ش. ) ريشه با بنيان اسيدي، راديكال اسيدي.
محك ، وسيله ئ آزمايش، امتحان با اسيد.
تشكيل دهنده ئ اسيد، اسيد دار، اسيدي.
اسيد سازي، ترشي، اسيد شدگي، تحميض.
ترش كننده ، تبديل به اسيد كننده ، مايه ئ حموضت.
اسيد كردن ، ترش كردن ، حامض كردن .
ترشي سنج، اسيد سنج.
حموضت، اسيديته ، ترشي.
ترشي دوست، اسيدگراي.
(طب) فساد خون در اشخاص مبتلا به بيماري قند (ديابت).
ميخوش كردن ، ترش كردن ، (مج. ) كج خلقي كردن .
ميخوش، ملس، (مج. ) ترشرو، كج خلق، تند مزاج.
ميخوش، ملس، (مج. ) كج خلق.
بشكل سوزن ، سوزني شكل.
شمشير كوتاه ايرانيان قديم و سكاها.
(گ . ش. ) شمشيري شكل.
(گ . ش. ) پوشيده شده از حفره هاي كروي (مانند دانه هاي وسط انگور).
(گ . ش. ) داراي تخم و بذر، داراي تخمدان .
(گ . ش. ) داراي برگهاي شمشيري.
(طب) مانع حركت (شونده ).
(گ . ش. ) انگوري، انگور مانند، خوشه اي، هسته دار، پر دانه .
دان دان ، انگوري.
دان دان ، انگوري.
(گ . ش. ) دانه ئ ريز (در توت و تمشك و غيره )، انگورك ، دانه ، حبه .
(=accipenser) (ج. ش. ) ماهي خاويار.
(طب) عمل جراحي.
علامتي در ارتباطات و بي سيم و تلفن كه بجاي حرف A بكار ميرود.
محور جلوي اتومبيل.
تصديق.
قدرداني كردن ، اعتراف كردن ، تصديق كردن ، وصول نامه اي را اشعار داشتن .تصديق كردن .
تصديق شده .
سپاسگزاري، تشكر، اقرار، تصديق، قبول، خبر وصول(نامه )، شهادت نامه .
نصفه ، نيم شكل(در مورد بلورها).
خط استوائي مغناطيسي، منحني موهوم و نامنظمي كه در نزديكي خط استوا گرداگردزمين مفروض است.
ابري، پوشيده از ابر.
اوج، ذروه ، قله ، منتها(درجه ئ)، سر، مرتفعترين نقطه ، (طب) بحران ، نقطه ئ كمال.
جوش صورت و پوست، غرور جواني.
(طب) ضعف ماهيچه ئ ساق پا.
(طب) ورم و سرخي صورت و بيني در اثر افراط در صرف مشروبات الكلي.
(هن. ) نقطه ئ مزدوج.
كج، يك ور، بطوركج.
(ج. ش. ) بدون معده ئ حقيقي يا دستگاه هاضمه ، بدون حفره ئ بدن .
سرد، خنك ، بدون احساسات.
(طب) مفردات پزشكي، علم علاج.
فاقد اعضائ، بي دست و پا.
دستيار كشيش، معاون يا كمك ، (نج. ) ستاره ئ تابع ستاره ئ ديگري، ماه .
طاسي سر، صلع.
(گ . ش. ) ناپيوسته ، منفصل، بي اتصال، بدون بند يا مفصل.
(گ . ش. ) ناپيوسته ، منفصل، بي اتصال، بدون بند يا مفصل.
زهري، سمي.
(گ . ش. )اقونيطون ، تاجالملوك، ريشه ئ تاجالملوك (napellus acnitum).
(گ . ش. ) تاجالملوك .
(طب) ادرار غيرارادي.
(طب) دافع خستگي و كوفتگي.
(طب) داروي نيرو بخش.
(طب) ترشي(معده و غيره )، اسيديته ، اسيدمعدي.
(طب) مرض گرسنگي، دائالجوع.
ميوه ئ تيره ئ درختان بلوط (مازو).
(گ . ش. ) گياه بيلپه .
(گ . ش. ) بي لپه .
(ج. ش. ) خرگوش هندي.
اكتساب.
شنوائي سنج، سامعه سنج.
شنوائي سنجي، اندازه گيري قدرت حس شنوايي.
پسونديست در زبان لاتين بمعني (شنيدن ) و (مربوط به حس سامعه ).
پسونديست در زبان لاتين بمعني (شنيدن ) و (مربوط به حس سامعه ).
آوا شنودي، وابسته به شنوايي، مربوط به صدا، مربوط به سامعه .صوتي.
خط تاخير دهنده صوتي.
حافظه صوتي.
آوا شنودي، وابسته به شنوايي، مربوط به صدا، مربوط به سامعه .
صدا شناس، متخصص علم شنوايي، كارشناس علم اصوات، ويژه گر آواشنود.
پيشوندي است به معني (صوتي).
گوشيار، سمعك .
علم آوا شنود، علم عوارض شنوايي، علم اصوات، خواص صوتي ساختمان (ازنظرانعكاس صدا).صوت شناسي.
آشنا كردن ، آگاه كردن ، مسبوق كردن ، مطلع كردن .
آشنائي، سابقه ، آگاهي، آشنا، آشنايان .
تسليم شدن ، تن در دادن ، راضي شدن ، رضايت دادن ، موافقت كردن ، آرام كردن .
رضايت، تن در دادن ، موافقت.
خشنود، راضي، ساكت، راضي شونده .
بدست آوردني، يافتني، قابل حصول.
بدست آوردن ، حاصل كردن ، اندوختن ، پيداكردن .
فراگيري، تحصيل (هنر و فن )، فضيلت.
فراگيري، اكتساب، استفاده ، (حق. ) مالكيت.
فراگيرنده ، جوينده ، اكتسابي، اكتساب كننده .
(حق. ) تبرئه كردن ، روسفيد كردن ، برطرف كردن ، اداكردن ، از عهده برآمدن ، انجام وظيفه كردن ، پرداختن و تصفيه كردن (وام و ادعا)، (حق. )اداي (دين ) نمودن ، برائت (ذمه ) كردن .
(حق. ) تبرئه واريز، برائت ذمه ، رو سفيدي.
مفاصا، برائت، رهائي، بخشودگي، ترك دعوي، سند ترك دعوي.
پيشونديست مشتق از كلمه يوناني -Akro يا -Akr كه بمعني (بالاي) و (انتهائي) و (ارتفاعي) و (نهائي) ميباشد و با كلمات تركيب ميشود مانند Carpous-Acro كه بمعني' داراي ميوه در راس ' است.
(ج. ش. ) بدون كاسه ئ سر، بي جمجمه .
(طب) بي اعتدالي در مصرف مشروبات الكلي و غيره ، شدت، تندي.
(طب) ناتواني در دفع ادرار.
جريب فرنگي (برابر با پاي مربع و يا در حدود متر مربع) براي سنجش زمين ، (م. م. ) زمين .
يك جريب آب (/ متر مكعب آب).
/ يك جريب آب.
حقالارض.
وسعت زمين به جريب.
دبش، گس، تند، سوزاننده ، (مج. ) زننده ، تند خو.
تند، زننده ، سوزان .
تندي، شدت، رنجش.
(طب) غير بحراني.
پيشونديست مشتق از كلمه يوناني -Akro يا -Akr كه بمعني (بالاي) و (انتهائي) و (ارتفاعي) و (نهائي) ميباشد و با كلمات تركيب ميشود مانند Carpous-Acro كه بمعني' داراي ميوه در راس ' است.
بند بازي.
بند باز يا آكروبات، (مج. ) سياست باز.
بند بازي.
(طب) ورم پوست ذكر (akarz).
جمجمه ئ هرمي شكل.
(طب) داراي جمجمه ئ هرمي شكل(بطور غير طبيعي).
جمجمه ئ هرمي شكل.
زگيل دار، داراي زگيل آويزان ، (طب) زگيل پهن كوچك .
(طب) افزايش حساسيت اعضاي انتهائي.
(گ . ش. ) جايگيري تخم در انتهاي كيسه ئ جنيني.
از انتها رسته ، از طرف سر رشد كننده .
گچ كاري برجسته ، گچ بري.
مجسمه اي كه سر و دست و پاي آن سنگي و بقيه اش چوب باشد.
مبحث شناسائي ريشه و اشتقاق حروف الفبائ.
(طب. ) آماس نوك پستان .
(طب) رشد بيش ازاندازه ئ سر و دست و پا در اثر ترشح زياد غده ئ (هيپوفيز).
(=oleometer) دستگاه سنجش وزن مخصوص روغن .
(تش. ) زائده ئ اخرمي استخوان كتف، قله الكتف.
(طب) برجستگي و زائده ئ غير طبيعي ناف.
(ج. ش. ) قسمت قدامي حيوانات بنددار(مثل حشرات).
(طب) سوزاننده و خوابآور، محرق و منوم.
(نج. ) ظاهر شونده در غروب، افولي، شامگاهي.
(نج. ) ظاهر شونده در غروب، افولي، شامگاهي.
سر نام.كلمه ايكه از حرف اول كلمات ديگري تركيب شده باشد(مانند radar كه از كلماتranging and detecting radio ساخته شده ).
(طب) ترس از بلندي.
صداي حرف اول كلماتي كه معرف خود آن كلمه باشد مانند صداي a در الف(aleph).
(ج. ش. ) سطح فوقاني پاي پرندگان ، پايه ئ مجسمه .
دژ، قلعه (در شهرهاي قديمي يونان )، نام دژ معرف آتن (در يونان ).
(گ . ش. ) متوجه به بالا، صعودي.
زبر تن ، (ج. ش. ) برجستگي قدامي سلول جنسي نر.
(گ . ش. ) گياهك دانه ، نخستين جوانه ئ دانه ، جوانه زدن .
(گ . ش. ) هاگ انتهائي.
سرتاسر، ازاين سو بان سو، درميان ، ازعرض، ازميان ، ازوسط، ازاين طرف بان طرف.
شامل تمام طبقات، يكسره ، سرجمع.
جدول شعر كوتاهي كه حرف اول و وسط و آخر بندهاي آن با هم عبارتي را برساند، جابجاشونده ، نامنظم، منكسر، توشيحي، موشح(به distich مراجعه شود).
انتهاي پايه ئ مجسمه ، كنگره هاي زينتي عمارات.
يكي از زواياي رئوس مثلثي شكل سردر عمارت.
(طب) سطحي، روئي، بيروني، خارجي.
(طب) فقدان ضربان يا تپش.
(ش. ) اسيداكريليك .
(.n)كنش، فعل، كردار، عمل، كار، حقيقت، امرمسلم، فرمان قانون ، تصويب نامه ، اعلاميه ، (حق. )سند، پيمان ، رساله ، سرگذشت، پرده ئنمايش(مثل پرده ئ اول)، (.vi and. vt)كنش كردن ، كاركردن ، عمل كردن ، جان دادن ، روح دادن ، برانگيختن ، رفتاركردن ، اثركردن ، با
حوادث ناگهاني و غير قابل پيش بيني طبيعي (زلزله ، سيل و غيره ).
خودسري كردن .
(افسانه شناسي) آكتئون نام شكارگري كه بدن لخت ديانا الهه ئ شكار و جنگل را ديد وبشكل گوزن درآمد.
(ز. ش. ) تابديس.
داراي حساسيت در مقابل نور.
(ج. ش. ) قسمت خارجي(ستاره اي شكل) اسفنجيان .
ايفاي نمايش، جدي، فعال، كاري، كفالت كننده ، كفيل، متصدي، عامل، بازيگري، جديت، فعاليت، كنشي.
داراي خواص پرتوافكني، مربوط به تاثير شيميائي.
(ش. ) داراي آكتينيوم يا ماده ئ راديوآكتيو.
خاصيت نيروي تشعشعي مخصوصا در نواحي مرئي و غيرمرئي ماورائ بنفش كه خاصيت شيميائيپيدا ميكند.
پيشوندي بمعني (داراي پرتو) و (داراي شعاع).
مبحث دانش شيمي راجع به نيروي خورشيد.
اجسامي كه داراي خاصيت توليد الكتريسته در اثر تابش طول موجي متناسب با نور باشند.
ثبت تغييرات نيروي اشعه ئ خورشيد.
دستگاهي كه تغييرات نيروي اشعه ئ خورشيد را ثبت ميكند.
(ج. ش. ) شعاعي، داراي شعاع، مانند شعاع.
دانشي كه درآن از خواص نور گفتگو ميكند.
پرتوسنج خورشيد، حرارت سنج.
پرتوسنج خورشيد، حرارت سنج.
پرتو سنجي.
بشكل شعاعي، داراي تقارن شعاعي.
بشكل شعاعي، داراي تقارن شعاعي.
ايزوتوپ اورانيوم بوزن اتمي .
(ج. ش. ) خانواده ئ مرجانها، جانورمرجاني.
(ج. ش. ) خانواده ئ مرجانها، جانورمرجاني.
كنش، كردار، كار، عمل، فعل، اقدام، رفتار، جديت، جنبش، حركت، جريان ، اشاره ، تاثير، اثر جنگ ، نبرد، پيكار، اشغال نيروهاي جنگي، گزارش، وضع، طرز عمل، (حق. ) اقامه ئ دعوا، جريان حقوقي، تعقيب، بازي، تمرين ، سهم، سهام شركت.كنش، اقدام.
اسم مصدر.
دوره كنش.
قابل تعقيب قانوني.
دارنده ئ سهام شركت سهامي، سهامدار.
كنشور كردن ، بفعاليت پرداختن ، بكارانداختن ، (مع. ) تخليص كردن (سنگ معدن ).فعال كردن .
فعال سازي، فعال شدن .كنشوري، كنشور سازي، ايجاد فعاليت، بكار واداري، (مع. ) تخليص.
فعال، داير، كنشي.كاري، ساعي، فعال، حاضر بخدمت، داير، تنزل بردار، با ربح، (د. ) معلوم، متعدي، مولد، كنشور، كنشگر.
دستگاه فعال، دستگاه كنشي.
عنصر فعال، عنصر كنشي.
فعالانه ، بطوركاري.
اعتقاد بلزوم عمليات حاد و شديد، فرضيه ئ فلسفه ئ( عملي ).
طرفدار عمل.
فعاليت.كنشوري، فعاليت، كار، چابكي، زنده دلي، آكتيوائي.
بازيگر، هنرپيشه ، (حق. ) خواهان ، مدعي، شاكي، حامي.
هنرپيشه ئ زن ، بازيگرزن .
واقعي.واقعي، حقيقي.
نشاني واقعي.
نشانوند واقعي.
دستور العمل واقعي.
كليد واقعي.
پارامتر واقعي.
واقعيت، فعاليت، امرمسلم.
واقعيت دادن ، بصورت مسلم درآوردن .
واقعيت دادن ، واقعي كردن ، عملي كردن .
واقعا، بالفعل، عملا، در حقيقت.
احصائي، آماري.
آمارگير، ماموراحصائيه ، (م. م. ) دبير، منشي.
بكار انداختن .بكارانداختن ، تحريك كردن ، برانگيختن ، سوق دادن ، نشان دادن .
بكار اندازي.تحريك ، بكارگماري.
بكار اندازنده .فعال كننده ، محرك .
تيزكردن ، تند و تيزكردن .
تيز فهمي، تيز هوشي.
تيز هوشي، تيز فهمي، فراست.
نوك تيز، نوك دار، با ذكاوت.
تيزي، عمل تيزكردن .
با سوزن سوراخ كردن ، سوزن فروكردن .
طب سوزني، روش چيني بي حس سازي بوسيله ئ فروكردن سوزن در بدن .
تيزرو، تيز، نوك تيز، (طب) حاد، بحراني، زيرك ، تيزنظر، تند، شديد (مو. ) تيز، زير، (سلسله ئ اعصاب) حساس، (هن. ) حاد، تيز(زاويه ئ حاد، زاويه تند).
بزيركي، بحدت، بشدت.
تيزي، زيركي، ذكاوت، (طب) حدت يا شدت(مرض).
غير مدور، غير قابل چرخش، مارپيچي.ناچرخه اي.
انشائ و گفتار غلط.
پيشوندي است لاتين به معني( به )، حرف اضافه لاتيني بمعني ( به ) مانند hoc-ad كه بمعني( براي اين منظور خاص ) ميباشد.
تك كاره ، فاقد عموميت.
مثل، امثال و حكم.
(مو. رقص) آهسته و ملايم، اجراي آهنگ باهستگي، (در بالت) رقص دو نفري كه زن روي پنجه ئپا ميرقصد و بكمك مرد آهسته بهوا ميپرد.
آدم، آدم ابولبشر.
سر سختي، سختي.
جسم جامد و سخت، مقاوم، يكدنده ، تزلزل ناپذير.
محكم، سخت، سخت و درخشان (مانند الماس).
وفق دادن ، اقتباس كردن .سازوار كردن ، وفق دادن ، موافق بودن ، جور كردن ، درست كردن ، تعديل كردن .
وفق پذيري.سازگاري، قابليت توافق و سازش، سازواري.
قابل توافق، قابل جرح و تعديل، مناسب، سازوار.وفق پذير.
سازواري، انطباق، توافق، سازش، مناسب، تطبيق، اقتباس.
وفق دهنده .سازوارگر، وفق دهنده ، جرح و تعديل كننده .
سازواري، انطباق، توافق، سازش، مناسب، تطبيق، اقتباس.
وفقي.سازوار پذير، انطباقي، داراي قوه ئ تطابق، قابل تطبيق، توافقي.
سازوارگر، وفق دهنده ، جرح و تعديل كننده .
محوري، متمايل بطرف محور.
افزودن ، اضافه كردن ، زياد كردن ، جمع كردن ، جمع زدن ، باهم پيوستن ، باخود تركيب كردن (مواد شيميائي).افزودن ، اضافه كردن .
(ج. ش. ) يكنوع بز كوهي كه رنگ روشن دارد و در آفريقا و سيبري ديده ميشود.
افزوده ، مضاف.عدد مضاعف، عددافزوده شده .
ضميمه ، ذيل، افزايش، الحاق.
افزايشگر.ماشين جمع، (ج. ش. ) افعي، مار جعفري.
افزايشگر و كاهشگر.
(violet dogtooth =) (گ . ش. ) سرخس مارزبان (Ophioglossum).
(.n and. vt) خو دادن ، اعتياد دادن ، عادي كردن ، معتاد، (.n) خو گرفتگي، عادت، اعتياد، (.adj) خو گرفته ، معتاد.
اعتياد.
معتاد كننده .
ماشين افزايشگر.
افزايش.افزايش، اضافه ، لقب، متمماسم، اسم اضافي، ضميمه ، (ر. ) جمع (زدن )، (ش. ) تركيب چندماده با هم.
جدول افزايشي.
اضافي.اضافي، افزوده .
افزايشي.(.adj) افزودني، افزاينده ، (.n) (ش. ) ماده اي كه براي افزايش خواص ماده ئ ديگري به آن اضافه شود.
وارون افزايشي.
(.n and. adj) چركي، باطلاق، كثافت، (مج. ) سختي، گرفتاري، آدم بيكله ، گنديده ، فاسد، (.vi and. vt) ضايع كردن ، فاسد كردن ، ضايع شدن ، فاسد شدن ، رسيدن ، عمل آمدن ، گيج كردن ، خرف كردن .
(.vi and. vt)درست كردن ، مرتب كردن ، متوجه ساختن ، قراول رفتن ، دستوردادن ، اداره كردن ، نظارت كردن ، خطاب كردن ، عنوان نوشتن ، مخاطب ساختن ، سخن گفتن ، (.n) عنوان ، نام ونشان ، سرنامه ، نشاني، آدرس، خطاب، خطابه ، نطق، عريضيه ، طرزخطاب، برخورد، مهار
تعديل نشاني.
نشاني شمار.
قالب نشاني.
پيرايش نشاني.
جز نشاني.
ثبات نشاني.
متغير نشاني.
نشاني پذيري.
نشاني پذير.
مخاطب، گيرنده ئ نامه .
نشاني دهي، نشاني يابي.
نزديك كننده ، بداخل كشنده ، مقرب.
(.vt) (ش. ) بمركز نزديك كردن ، بدرون كشيدن ، (.n) (ش. ) تركيب اضافي.
نزديكي، قرب، اقامه ، اظهار.
استدلالي، مستدل، استشهادي، بسوي محور كشنده .
اقامه ، اظهار، ايراد، ارائه ، (تش) تمايل عضو بطرف محور، نزديك كننده .
ذكر كردن ، گفتن ، آوردن ، ايرادكردن ، احضار كردن ، بگواهي خواستن ، استشهاد كردن .
كلمه ئ پيشوندي است كه به معني (غده ) مي باشد.
كلمه ئ پيشوندي است كه به معني (غده ) مي باشد.
(ش. ) نوعي بازپورين بفرمول C5H5N5.
كلمه ئ پيشوندي است كه به معني (غده ) مي باشد.
(.adj) (طب) شبيه غده ، منسوب به بافت غده اي و لنفاوي، غده مانند، (.n) (طب) عظم لوزه ئ حلقي، گرفتگي بيني.
(طب) شبيه غده ، منسوب به بافت غده اي و لنفاوي، غده مانند.
(طب) ورم غده اي، ورم خوش خيم بافت غده اي.
غده اي.
نوكلئوزيدي بفرمول 3N5O41H01C.
زبر دست، ماهر، استاد، مرد زبردست.
ماهرانه ، زبر دستي.
كفايت.بسي، بسندگي، كفايت، تكافو، مناسبت، شايستگي.
كافي.(.adj) كافي، تكافو كننده ، مناسب، لايق، صلاحيت دار، بسنده ، مساوي، رسا، (.n) متساوي بودن ، مساوي ساختن ، موثر بودن ، شايسته بودن .
(=adequancy) چسبيدن ، پيوستن ، وفادار ماندن ، هواخواه بودن ، طرفدار بودن ، وفا كردن ، توافق داشتن ، متفق بودن ، جور بودن ، (گ . ش. ) بهم چسبيده بودن .
(=adequancy) چسبيدن ، پيوستن ، وفادار ماندن ، هواخواه بودن ، طرفدار بودن ، وفا كردن ، توافق داشتن ، متفق بودن ، جور بودن ، (گ . ش. ) بهم چسبيده بودن .
چسبندگي، الصاق، هواخواهي، تبعيت، دوسيدگي، چسبندگي.
(گ . ش. ) بهم چسبيده ، تابع، پيرو، هواخواه ، طرفدار.
چسبيدگي، الصاق، (مج. ) طرفداري، رضايت، موافقت، (طب)اتصال و پيوستگي غير طبيعي سطوح در آماس، (گ . ش. )آميزش و بهم آميختگي طبيعي قسمتهاي مختلف، (حق. )الحاق، انضمام، قبول عضويت، همبستگي، توافق، الحاق دولتي به يك پيمان ، كشش سطحي، دوسيدگي.
چسبنده ، چسبيده ، چسبدار.
(حق. ) متخصص، ويژه امر مخصوصي، ويژه .
حمله يا اعتراض به اشخاص.
(فيزيك ) عايق گرما.
خدا حافظ، خدانگهدار، بخدا سپرديم.
بي انتها، براي هميشه .
ضمنا، در اين ضمن ، در فاصله ، موقتي.
وابسته به چربي، ناشي از چربي.
چرب، پيه دار، پيه مانند، روغني شده .
بافت چربي، چربي حيواني، پيه .
(=adjacency) نزديكي، مجاورت، قرب جوار.
مجاورت، نزديكي.(=adjacence) نزديكي، مجاورت، قرب جوار.
مجاور، نزديك .(نظ. ) نزديك ، مجاور، همسايه ، همجوار، ديوار بديوار.
افزودن به ، ضميمه كردن .
صفتي، وصفي.
(د. ) صفت، وصفي، (ك . ) وابسته ، تابع.
پيوستن ، متصل كردن ، وصلت دادن ، مجاور بودن (به )، پيوسته بودن (به )، افزودن ، متصل شدن .
(=adjacent) (نظ. ) نزديك ، مجاور، همسايه ، همجوار، ديوار بديوار.
همدست، كمك ، مشوق، ضميمه ، معاون ، يار، دستيار، معاون استاد.الحاقي.
بوقت ديگر موكول كردن ، خاتمه يافتن (جلسه )، موكول بروز ديگر شدن .
تعطيل موقتي، برخاست، تعويض، احاله بوقت ديگر.
با حكم قضائي فيصل دادن ، فتوي دادن (در)، داوري كردن ، محكوم كردن ، مقرر داشتن ، دانستن ، فرض كردن .
فتوي دادن ، حكم كردن ، مقرر داشتن ، فيصل دادن ، داوري كردن ، احقاق كردن .
قضاوت، داوري، احقاق حق، حكم ورشكستگي.
الحاقي، افزوده ، فرعي، ملازم، ضميمه ، معاون ، يار، كمك (د. - من. )فرع، قسمتالحاقي، صفت فرعي.
الحاق، افزايش، ضميمه ، مشاع سازي.
تحليف، سوگند، قسم، لابه ، التماس.
سوگند دادن ، قسم دادن ، لابه كردن ، تقاضا كردن ، به اصرار تقاضا كردن (از).
تعديل كردن ، تنظيم كردن .ميزان كردن ، تعديل كردن ، تنظيم كردن ، تسويه نمودن ، مطابق كردن ، وفق دادن ، سازگار كردن .
تعديل پذير، تنظيم پذير.
بعد تعديل پذير.
سازگاري، تعديل، تنظيم، تطبيق، (حق. ) تسويه ، اصلاح، (مك . ) ميزان ، آلت تعديل، اسباب تنظيم.تعديل، تنظيم.
(نظ. ) آجوداني، معيني، معاونت، ياري، مساعدت.
يار، كمك ، مساعد، ياور، (نظ. ) آجودان ، معين .
(ج. ش. ) لك لك بزرگ هندي و آفريقائي.
ياور، ياري كننده ، ممد، (طب) دواي ممد.
بدون مقدمه صحبت كردن ، بميل خود.
متصدي اعلانات، آگهي گر.
تعيين حصه كردن ، سهم دادن ، تقسيم كردن ، (م. ل. )اندازه گرفتن .
(=admensuration) تعيين اندازه ، تقسيم، تخصيص.
(=admeasurement) تعيين اندازه ، تقسيم، تخصيص.
(افسانه ئ يونان ) شوهر السس تيس (alcestis).
(.vt and. vi)اداره كردن ، تقسيم كردن ، تهيه كردن ، اجرا كردن ، توزيع كردن ، (حق. ) تصفيه كردن ، نظارت كردن ، وصايت كردن ، انجام دادن ، اعدام كردن ، كشتن ، (مو. ) رهبري كردن (اركستر). (.n) مدير، رئيس، (حق. ) مدير تصفيه ، وصي.
اداره كننده ، اجرائي.
(=administer).
اداره ئ كل، حكومت، اجرا، الغائ، سوگند دادن ، (حق. ) تصفيه ، وصايت، تقسيمات جزئ وزارتخانه ها در شهرها، فرمداري.
اداري، اجرائي، مجري.اداري.
فرمدار، مدير، رئيس، (حق. ) مدير تصفيه ، وصي و مجري.
پسنديده ، قابل پسند، قابل تحسين ، ستودني.
(ن . د. ) درياسالار، اميرالبحر، فرمانده ، عالي ترين افسرنيروي دريائي.
(ن . د. انگليس) اميرالبحر، فرمانده ئ ناوگان .
اداره ئ نيروي دريائي، درياسالاري.
تعجب، حيرت، شگفت، پسند، تحسين .
پسند كردن ، تحسين كردن ، حظ كردن ، (م. م. ) مورد شگفت قراردادن ، درشگفت شدن ، تعجب كردن ، متحير كردن ، متعجب ساختن .
تحسين كننده ، ستاينده .
روابودن ، پذيرفتگي، مقبوليت، قابلت قبول، اختيارداري.
قابل قبول، قابل تصديق، پذيرفتني، روا، مجاز.
مجاز، روا.
پذيرش، قبول، تصديق، اعتراف، دخول، درآمد، اجازه ئ ورود، وروديه ، پذيرانه ، بارداد.
پذيرفتن ، راه دادن ، بار دادن ، راضي شدن (به )، رضايت دادن (به )، موافقت كردن ، تصديق كردن ، زيربار(چيزي) رفتن ، اقرار كردن ، واگذار كردن ، دادن ، اعطائ كردن .
دخول، ورود، بار، اجازه ئ دخول، (م. م. ) تصديق، روا، مجاز، گذرائي.
مسلما.
هدايت ظاهري.
آميختن ، مخلوط كردن ، بهم پيوستن ، مخلوط شدن ، آميزش كردن ، دخالت كردن .
مخلوط، تركيب، هم آميزه .
مخلوط، تركيب، هم آميزه .
نصيحت كردن ، پند دادن ، آگاه كردن ، متنبه كردن ، وعظ كردن .
سرزنش دوستانه ، تذكر، راهنمائي.
(=admonitive) نصيحت آميز، توبيخ آميز.
حاصل، اندوخته ، فراگرفته ، (گ . ش. - ج. ش. ) بهم چسبيده ، توام، مربوط باعضائ تناسلي توام.
(طب) تهوع، بدرجه ئ تهوع.
(تش. ) قسمتهاي متصل بهم، زائده .
(=atdo)مصدرحال فعل do to مثل ado have to بمعني (كارداشتن ) پرمشغله بودن ، گرفتاري.
خشت، خشت خام، خاك مخصوص خشت سازي.
نو جواني، دوره جواني، دوره ئ شباب، بلوغ، رشد.
نوجوان ، بالغ، جوان ، رشيد.
(افسانه ئ يونان ) جوان زيبائي كه مورد علاقه آفروديت بود، (گ . ش. ) آدونيس (شقايق).
قبول كردن ، اتخاذ كردن ، اقتباس كردن ، تعميد دادن ، نام گذاردن (هنگام تعميد)، در ميان خود پذيرفتن ، به فرزندي پذيرفتن .
مربوط به قضيه پسر خواندگي عيسي(نسبت به خدا)، اختيار، اتخاذ، قبول، اقتباس، استعمال لغت بيگانه بدون تغيير شكل آن ، (حق. ) قبول به فرزندي، فرزند خواندگي.
معتقد به فرزند خواندگي عيسي.
انتخابي، اقتباسي.
(=adorableness) شايستگي ستايش، قابليت پرستش، ستودني.
شايان ستايش، قابل پرستش.
(=adorability) شايستگي ستايش، قابليت پرستش، ستودني.
ستايش، پرستش، عشق ورزي، نيايش.
پرستش، ستودن ، عشق ورزيدن (به )، عاشق شدن (به ).
زيبا كردن ، قشنگ كردن ، آرايش دادن ، زينت دادن ، با زر و زيور آراستن .
تزئين ، آراستگي، پيراستگي، زيور و پيرايه ، زينت.
(=aderno) كلمه ئ پيشوندي است به معني(مربوط به غده فوق كليه ).
مشتق از غده يا ترشح غدد فوق كليه ، مربوط بغده فوق كليوي.
غده ئ فوق كليوي.
(=Epinephrine) هورمن قسمت مركز غده فوق كليه كه بالا برنده ئ خون و فشارخون است.
فعال شونده (بوسيله ئ آدرنالين يا ماده اي نظير آن )، شبيه آدرنالين .
(=adern) كلمه ئ پيشوندي است به معني(مربوط به غده فوق كليه ).
وابسته به قشر غده ئ فوق كليه .
دستخوش طوفان ، غوطه ور(روي آب)، (مج. ) آواره ، بدون هدف، سرگردان ، شناور.
زرنگ ، زبر دست، زيرك ، ماهر، چابك ، چالاك ، تردست، چيره دست.
مشتق از عامل خارجي، داراي منبع خارجي.
يادداشت اضافي.
بعلاوه ، صرفنظر از اينكه ، گذشته از اين .
(ش. ) جذب سطحي كردن .
ماده ئ جذب شده .
گيرا، جاذب.
برآشام، برآشامش، جذب سطحي، رو نشيني، انقباض گازها و مايعات روي سطوح سخت و جامد.
قابل زوال، زودگذري، كهولت، ضعف دوران كهولت، ضعف پيري.
چاپلوسانه ستودن ، مداحي كردن ، مدح گفتن .
پرستش، ستايش، چاپلوسي.
ستايشگر.
بالغ، بزرگ ، كبير، به حد رشد رسيده .
چيز تقلبي، مايه تقلب و فساد، متقلب، پست تر كننده ، استحاله دهنده .
جازن ، قلابي، زنازاده ، حرامزاده ، چيز تقلبي ساختن (مثل ريختن آب در شير).
قلب زني، جعل و تزوير، استحاله .
آدم زاني، مرد زناكار.
زانيه ، زن زناكار.
زنازاده ، حرامزاده ، قاچاقي، تقلبي.
زناكار، مربوط به زنا، زنائي.
زنا، زناي محصن يا محصنه ، بيوفائي، بي عفتي، بي ديني، ازدواج غيرشرعي.
مبهم كردن ، سايه افكندن بر، طرح( چيزي را) نشان دادن .
سايه افكني، نشان دادن ، خلاصه .
سوخته ، خشكيده ، با حرارت.
از روي قيمت، به نسبت قيمت.
(vi and vt and. n) پيشروي، پيشرفت، پيش بردن ، جلو بردن ، ترقي دادن ، ترفيع رتبه دادن ، تسريع كردن ، اقامه كردن ، پيشنهاد كردن ، طرح كردن ، مساعده دادن ، مساعده ، (.adj) از پيش فرستاده شده ، قبلا تهيه شده ، قبلا تجهيز شده .جلو رفتن ، جلو بردن ، پيشر
پيشرفته .(.adj) پيشرفته ، ترقي كرده ، پيش افتاده ، جلوافتاده .
پيشرفت، ترقي، ترفيع، (حق. ) سهمالارثي كه در زمان حيات پدر به فرزندان ميدهند، پيش قسط.
(.n) فايده ، صرفه ، سود، برتري، بهتري، مزيت، تفوق، (.vi and. vt) مزيت دادن ، سودمند بودن ، مفيد بودن .
سودمند، نافع، باصرفه .
(جغ. ) پهن رفت، حركت افقي توده اي ازهوا دراثر تغييردرجه ئ حرارت.
ظهور و ورود (چهار يكشنبه قبل از ميلاد مسيح).
نابجا، عارضي، خارجي، الحاقي، اكتسابي، غير موروثي.
اتفاقي، عارضي، (گ . ش. ) خودرو، نابومي.
(.n) سرگذشت، حادثه ، ماجرا، مخاطره ، ماجراجوئي، تجارت مخاطره آميز، (.vi and. vt) در معرض مخاطره گذاشتن ، دستخوش حوادث كردن ، با تهور مبادرت كردن ، دل بدريا زدن ، خود را بمخاطره انداختن .
حادثه جو، ماجرا جو، جسور، بي پروا.
ماجراجويانه ، با بي پروائي، جسورانه .
زن حادثه جو، زن مخاطره طلب، زن جسور.
حادثه جوئي، (از روي بي تجربگي) اقدام به كاري كردن .
پر سرگذشت، پرماجرا، پرحادثه ، دلير، مخاطره طلب، حادثه جو.
قيد، ظرف، معين فعل، قيدي، عبارت قيدي.
قيدي، ظرفي.
(=verbatim) كلمه بكلمه .
دشمن ، مخالف، رقيب، مدعي، متخاصم، ضد، حريف، مبارز، هم آورد.
ناقض، نقضآميز، حرف نقض، كلمه ئ نقض (مثل اما).
مخالف، مغاير، ناسازگار، مضر، روبرو.
بدبختي، فلاكت، ادبار و مصيبت، روزبد.
عطف كردن ، توجه كردن ، مخفف تجارتي كلمه ئ advertisement.
عطف، توجه ، عمد.
توجه ، عمدي.
متوجه ، دقيق.
آگهي دادن ، اعلان كردن ، انتشار دادن .
آگهي، اعلان ، خبر، آگاهي.
اعلان ، آگهي.
اندرز، رايزني، صوابديد، مشورت، مصلحت، نظر، عقيده ، پند، نصيحت، آگاهي، خبر، اطلاع.
مقتضي، مصلحتي، مقرون بصلاح، قابل توصيه .
نصيحت كردن ، آگاهانيدن ، توصيه دادن ، قضاوت كردن ، پند دادن ، رايزني كردن .
مصلحتآميز، خردمندانه .
مشورت، تامل.
رايزن ، مشاور، راهنما، رهنمون .
رايزن ، مشاور، راهنما، رهنمون .
مشورتي.
مدافعه ، دفاع، وكالت.
دفاع كردن ، طرفداري كردن ، حامي، طرفدار، وكيل مدافع.
دفاع، حمايت.
بيبنبه ، ضعيف.
محراب، حريم، حرم، خلوتگاه .
تيشه ئ نجاري، تيشه زدن ، با تيشه صاف كردن .
تيشه ئ نجاري، تيشه زدن ، با تيشه صاف كردن .
(د. گ . ) يك .
مربوط بدرياي اژه ، اژه .
سپر، پرتو، ظل.
فرزند Thyestes قاتل Atreus و عاشق كليتمنسترا(Clytemnestra).
(افسانه ئ يوناني) فرزند آفروديت و انكسيس (Anchises) كه تروا (Tory) را ترك كرد.
منسوب به ائولوس (Aeolus) خداي بادها.
(مو. ) آلت موسيقي بادي شبيه بجعبه .
(فيزيك ) داراي خواص متعدد(مانند سرعت سير نور، قابليت هدايت گرما و برق و فشار درجهات مختلف)، چند شكلي، داراي خواص چند جانبه .
ربالنوع باد، پادشاه تسالي يونان .
اعصار متمادي، قرن بيانتها، قرن ازلي، (م. م. ) ابديت.
جاوداني.
جاوداني.
هوا دادن ، در تحت تاثير(شيميائي) هوا درآوردن .
هوا دهنده ، دستگاه بخور.
آنتن هوائي راديو، هوائي.
بندباز.
لانه ئ پرنده بر روي صخره ئ مرتفع، آشيانه ئ مرتفع، خانه ئ مرتفع.
هوادار، هوابر.
تهويه ، هوا دادن ، هوا خوردن .
هوا مانند، پوچ.
تبديل به هوا كردن ، به بخار يا گاز تبدبل كردن .
بطور هوائي، هواسان .
مربوط به پرواز يا هواپيما.
فن پرتاب گلوله يا موشك در فضا.
عمليات آكروباتي با هواپيما يا هواپيماي بدون موتور.
ميكروب هوازي.
هوائي، هوازي.
هوازي، هوازيستي.
فرودگاه هواپيما، پروازگاه .
مربوط به مبحث حركت گازها و هوا.
متخصص در علم حركت گاز و هوا.
مبحث حركت گازها و هوا، علم مربوط به حركت اجسام در گازها و هوا.
هواپيماي موتوري.
نامه ئ هوائي، نامه ئ مخصوص پست هوائي، هوانامه .
نامه ئ هوائي، نامه ئ مخصوص پست هوائي، هوانامه .
(ن . د. ) شخصي كه وضع هوا و امواج را به كشتي گزارش ميدهد، هواشناسي كشتي.
شهاب سماوي، شهاب ثاقب، شخانه .
وابسته بهواشناسي.
هواشناس.
هواشناسي، جوشناسي.
مكانيك هواپيما، مربوط به مكانيك هواپيمائي.
فن مكانيك هواپيمائي.
(طب) قسمتي از طب كه درباره ئ بيماريها و اختلالات ناشي از پرواز گفتگو ميكند.
چگالي سنج، دستگاه اندازه گيري چگالي و جرم هوا.
هوانورد، خلبان .
مربوط به دانش هوانوردي.
مربوط به دانش هوانوردي.
دانش هوانوردي.
(طب) اختلالات عصبي فضانوردان در اثر تحريك و هيجان (مانند التهاب و دلدرد واسهال و غيره ).
(=airplane) هواپيما، طياره .
تعليق مايع يا جسم بصورت گرد و گاز در هوا.
جو زمين ، فضاي ماورائ جو.
جو، اتمسفر، كره ئ هوا.
مبحث مطالعه ئ اجسام ساكن و مايعات و گازها در هوا.
(=aerie) هوائي.
(=esthete) طرفدار صنايع زيبا، جمال پرست.
وابسته به زيبائي، مربوط به علم (محسنات)، ظريف طبع.
زيبايي گرايي، زيبايي پرستي، علاقمندي به هنرهاي زيبا.
زيبايي شناسي، زيبايي گرايي، مبحث (هنرهاي زيبا).
(=estival) تابستاني، ناخوشي تابستاني.
تابستان را گذراندن ، (ج. ش. ) رخوت تابستاني داشتن ، تابستان را بحال رخوت گذراندن .
نهاد، (ج. ش. ) تابستان گذراني، رخوت تابستاني.
از دور، دورا دور، (غالبا قبل از آن from و بعد ازآن off ميايد).
دلجويي، مهرباني، خوشروئي، مدارا.
مهربان ، دلجو، خوش برخورد، خوشخو.
كار، امر، كاروبار، عشقبازي(با جمع هم ميايد).
موضوع شرافتي.
اثر، نتيجه ، احساسات، برخورد، اثر كردن بر، تغيير دادن ، متاثر كردن ، وانمود كردن ، دوست داشتن ، تمايل داشتن (به )، تظاهر كردن به .
وانمود، تظاهر، ظاهرسازي، ناز، تكبر.
ساختگي، آميخته با ناز و تكبر، تحت تاثير واقع شده .
مهرباني، تاثير، عاطفه ، مهر، ابتلائ، خاصيت، علاقه .
مهربان ، خونگرم.
موثر، محرك ، نفساني.
(در مورد عصب) توبر، توبرنده ، نقل كننده (بدرون )، آوران .
اطمينان ، اعتماد، پيمان ازدواج، نامزدي.
(حق. ) گواهي نويس، استشهاد نويس، شاهد.
(=affidavy) سوگندنامه ، گواهينامه ، شهادت نامه ، استشهاد.
(=affidavit) سوگندنامه ، گواهينامه ، شهادت نامه ، استشهاد.
مربوط ساختن ، پيوستن ، آشناكردن ، درميان خود پذيرفتن ، به فرزندي پذيرفتن ، مربوط، وابسته .
وابستگي، پيوستگي، خويشي.
نسبت سلبي، نسبت ازدواجي.
وابستگي، پيوستگي، قوم و خويش سببي، نزديكي.
اظهاركردن ، بطور قطع گفتن ، تصديق كردن ، اثبات كردن ، تصريح كردن ، شهادت دادن .
اظهار قطعي، تصريح، تصديق، اثبات، تاكيد.
مثبت، تصديقآميز، اظهار مثبت، عبارت مثبت.
پيوستن ، ضميمه كردن ، اضافه نمودن ، چسبانيدن .
الهام، وزش، وحي الهي.
رنجوركردن ، آزردن ، پريشان كردن ، مبتلا كردن .
رنج، رنجوري، پريشاني، غمزدگي، مصيبت، شكنجه ، درد.
رنجوساز، مصيبتآميز.
فراواني، وفور.
فراوان ، دولتمند.
ريزش، جريان ، انبوهي.
دادن ، حاصل كردن ، تهيه كردن ، موجب شدن ، از عهده برآمدن ، استطاعت داشتن .
تبديل به جنگل كردن ، جنگلكاري كردن .
غوغا، نزاع، سلب آرامش مردم، مزاحمت فراهم آوردن ، ترساندن ، هراسانيدن .
(.n) ادغام، ادغام صوتي. (.vt) سرقت كردن ، لخت كردن .
ادغام، سرقت.
ترسيده ، وحشت زده .
آشكارا توهين كردن ، روبرو دشنام دادن ، بي حرمتي، هتاكي، مواجهه ، رودرروئي.
ريختن ، پاشيدن (باupon).
ريزش، عمل پاشيدن .
هواخواه .
در دشت، در صحرا.
شعله ور، در حال سوختن .
شعله ور، مشتعل.
شناور، در حركت.
در اهتزاز، در حال لرزش.
پياده ، در جريان ، برپا.
(=before) قبل، جلو.
مذبور، فوقالذكر.
مذبور، فوقالذكر.
پيش انديشيده ، عمدي.
پيشتر، قبلي.
با دليل قويتر، با منطق محكمتر، موكدا، محققا.
مصادم، گرفتار، دچار.
(=afro) پيشوند بمعني(افريقائي) ميباشد.
هراسان ، ترسان ، ترسنده ، ترسيده ، از روي بيميلي(غالبا با of ميايد)، متاسف.
از نو، دوباره .
آفريقا.
آفريقائي.
(=afr) پيشوند بمعني(افريقائي) ميباشد.
رودررو، روبرو، در جلو.
در پس كشتي.
پس از، بعداز، در عقب، پشت سر، درپي، در جستجوي، در صدد، مطابق، بتقليد، بيادبود.
جفت، مشيمه ، جنين .
(طب) توجه و مواظبت در مرحله ئ نقاهت.
عاقبت، نتيجه .
تاريخ چيزيرا موخر گذاردن .
عقب كشتي.
اثر بعدي، (طب) اثر بعدي داور، اثر ثانوي.
پس فروزش، پس تاب.
پس ديد، تصوير بعدي چيزي (روي سلولهاي چشم ).
زندگي پس از مرگ .
عواقب بعدي، پسآيند.
نزديكترين دگل عقب كشتي، پست ترين ، عقب ترين ، واپسين .
بعدازظهر، عصر.
اثر و طعم غذا در دهان ، لذت بعدي، لذت ثانوي.
روزگار واپسين ، آينده ، دوران پيري.
پسازآن ، بعدازآن ، سپس، بعدا.
پسازآن ، بعدازآن ، سپس، بعدا.
عالمآخرت، عالمفاني.
دگربار، پس، دوباره ، باز، يكبارديگر، ديگر، از طرف ديگر، نيز، بعلاوه ، ازنو.
دربرابر، درمقابل، پيوسته ، مجاور، بسوي، مقارن ، برضد، مخالف، عليه ، به ، بر، با.
آگاممنون پادشاه مايسنا كه منازعه ئ او با آشيل مقدمه ئ داستان حماسي ايلياد است.
تكثير سلولي غيرجنسي.
بينيازي از جفتگيري، بينيازي از تلقيح، بينياز از تخمنر.
(گ . ش. ) زاد و ولد بدون جفتگيري، تكثير غيرجنسي.
در حال دهن دره ، مبهوت، متعجب با دهان باز، درشگفت، عشقالهي.
سنگ قيمتي، عقيق.
(ingz=ga) خيره ، نگران .
(.n)عمر، سن ، پيري، سن بلوغ، رشد(با of)، دوره ، عصر. (.vi and. vt) پيرشدن ، پيرنماكردن ، كهنه شدن (شراب).
قديمي، كهنه ، باستاني.
پير، سالخورده .
بدون عمر معيني، نامحدود.
بيانتها، طولاني.
نمايندگي، وكالت، گماشتگي، ماموريت، وساطت، پيشكاري، دفترنمايندگي.
برنامه ئكار، دستوركار، برنامه ئ عمليات (agenda. pl).
پيشكار، نماينده ، گماشته ، وكيل، مامور، عامل.
مامور آگاهي كه با لباس مبدل در باندي كار ميكند (provocateurs agents. pl).
گرد كردن ، جمع كردن ، انباشتن ، گرد آمدن ، متراكم شدن ، جوش آتشفشاني.
انباشتگي، تراكم، توده ، انبار.
(.adj) چسباننده ، التيام آور، چسب، دواي التيام آور. (.vi and. vt) چسباندن ، تركيب كردن ، تبديل به چسب كردن .
هم چسبي، عمل چسباندن ، (طب) التيام زخم، (د. ) تركيب لغات ساده و اصلي بصورت مركب.
افزودن (به )، ضخيم كردن ، هموار كردن ، خاكريزي كردن .
بزرگ كردن ، افزودن .
بدتر كردن ، اضافه كردن ، خشمگين كردن .
جمع شده ، متراكم، متراكم ساختن .جمع آمده ، متراكم، (ج. ش. - گ . ش. ) بهم پيوسته ، انبوه ، توده ، تراكم، جمع، مجموع، جمع كردن ، جمع شدن ، توده كردن .
گرد آمدگي، اجتماع، توده ، انبوه ، تراكم.تجمع، تراكم.
نزديك شدن ، نزديك كردن ، حمله كردن (به )، مبادرت كردن (به ).
پرخاشگر، متجاوز، مهاجم، پرپشتكار، پرتكاپو، سلطه جو.
متجاوز، مهاجم، حمله كننده ، پرخاشگر.
آزردن ، جور و جفا كردن ، غمگين كردن .
مبهوت (از شدت ترس)، وحشت زده ، مات.
چابك ، زرنگ ، فرز، زيرك ، سريعالانتقال.
چالاكي، چابكي، تردستي، زيركي.
سالخورده ، كهن .
صرافي، دلالي برات، معاملات احتكاري بروات، سفته بازي.
بكارانداختن ، تحريك كردن ، تكاندادن ، آشفتن ، پريشان كردن ، سرآسيمه كردن .
سرآسيمگي، آشفتگي، هيجان ، تلاطم، تحريك .
آشوبگر، اسباب بهم زدن مايعات.
تابان .
(=aiglet) نوك فلزي بند كفش، پولك ، زالزالك ، كويچ.
غلط، نازيبا، زشت.
درتابش، متلالا، تابنده .
درحال اشتعال، در حالت هيجان ، تابان ، مشتعل و فروزان .
(طب) علم شكسته بندي.
(طب) ميخچه ئ پا يا انگشت پا.
خويشاوندي پدري، پدري.
شناختن ، برسميت شناختن ، اقرار كردن .
كنيه ، لقب (s-، agnomina. pl).
عرفاي منكر وجود خدا.
(=agone) (.adv and. adj) پيش، قبل (در حالت صفت هميشه دنبال اسم ميايد). (.adj) صادر شدن ، پيش رفتن .
نگران ، مشتاق، بيقرار، در جنبش، در حركت.
التهابي، دردي.
(=ago) (.adv and. adj ) پيش، قبل، گذشته .
(م. ل. ) بي گوشه ، بيانحراف.
دچار كشمكش، دچار اضطراب.
وابسته به مسابقات باستاني يونان ، ورزشي، پهلواني، كوشش آميز، مجادله اي، مشاجره اي، جنگجو، مستعد جنگ .
عذاب دادن ، تحريف كردن ، به خود پيچيدن ، تقلا كردن .
دردناك ، رنجآور.
درد، رنج، تقلا، سكرات مرگ ، جانكندن .
انجمن ، محفل، بازار.
(طب) مرض انزوا طلبي، ترس از مكانهاي شلوغ.
قزن قفلي، قلاب.
قزن قفلي، قلاب.
رواياتي (از گفته هاي مسيح) كه مورد قبول مسيحيان نيست.
زميني، ملكي.
تساوي در پخش زمين ، طرفداري از تقسيم اراضي بتساوي بين مردم.
خوشنود كردن ، ممنون كردن ، پسندآمدن ، آشتي دادن ، مطابقت كردن ، ترتيب دادن ، درست كردن ، خشم(كسيرا) فرونشاندن ، جلوس كردن ، نائل شدن ، موافقت كردن ، موافق بودن ، متفق بودن ، همراي بودن ، سازش كردن .
سازگار، دلپذير، مطبوع، بشاش، ملايم، حاضر، مايل.
سازش، موافقت، پيمان ، قرار، قبول، (د. ) مطابقه ئ نحوي، (حق. ) معاهده و مقاطعه ئ، توافق.
توافق نشانوندها.
پرخاشگري، تعرض، تجاوز، تهاجم.
روستائي، ناهنجار، خشن .
فلاحتي، زراعتي، كشاورزي.
كشاورز، دانشجوي دانشكده ئ كشاورزي.
فلاحت، زراعت، كشاورزي، برزگري.
كشاورز، دانشجوي دانشكده ئ كشاورزي.
مطاله و تطبيق آداب و رسوم قبايل وحشي.
(.pref) پيشوند بمعني (خاك ) و (صحرا) يا (كشاورزي).
مطالعه ئ مواد غذائي خاك ، زيست شناسي خاك .
مربوط بخاكشناسي.
خاكشناس.
(كشا. ) خاك شناسي.
كشاورزي، فلاحتي.
كشاورز، برزشناس.
برزشناسي، كشاورزي، علم برداشت محصول و بهره برداري از خاك .
بزمين ، بگل نشسته ، درزمين .
تب و لرز، تب نوبه ، تب مالاريا.
بحث، مباحثه ، مناظره ، دليل، حجت، اثبات.
آه ، افسوس، آويخ.
نام يكي از سلاطين اسرائيل.
پيش، جلو، درامتداد حركت كسي، روبجلو، سربجلو.
ندا و خبر براي مواقع سلام، لفظ(سلام).
كمك ، كمك كردن ، مدد كار.كمك كردن ، ياري كردن ، مساعدت كردن ، پشتيباني كردن ، حمايت كردن ، كمك ، ياري، حمايت، همدست، بردست، ياور.
كمك هزينه ئ تحصيلي.
آجودان مخصوص.
(=aglet) جوجه ئ عقاب يا شاهين .
(ج. ش. ) مرغماهيخوار، كلاه پر، شاخه ئ جواهر، دسته ئ كرك ، كرك يا ابريشم.
آزردن ، پريشان كردن ، درد يا كسالتي داشتن ، مانع شدن ، عقبانداختن .
(گ . ش. ) عرعر، سماق چيني.
قسمت متحرك بال هواپيما.
(طب) بيماري مزمن ، درد، ناراحتي.
(.vi and. vt) دانستن ، فرض كردن ، ارزيابي كردن ، شمردن ، رسيدن ، نائل شدن (به )، به نتيجه رسيدن ، قراول رفتن ، قصد داشتن ، هدف گيري كردن ، نشانه گرفتن . (.n) حدس، گمان ، جهت، ميدان ، مراد، راهنمائي، رهبري، نشان ، هدف، مقصد.
بي مقصد، بي مرام، بي اراده .
صورت ادغام شده ئ not are وnot is.
هوا، هر چيز شبيه هوا(گاز، بخار)، باد، نسيم، جريان هوا، نفس، شهيق، استنشاق، (مج. ) نما، سيما، آوازه ، آواز، آهنگ ، بادخور كردن ، آشكار كردن .
پايگاه هوائي.
بادكنك ، مثانه ئ هوا.
ترمز بادي.
(آمر. ) فرماندهي نيروي هوائي.
داراي دستگاه تهويه كردن ، تهويه كردن .
كسيكه حركت هواپيما را كنترل مي كند.
بوسيله ئ هوا سرد كردن .
(نظ. ) لشكر هوائي.
كاملا خشك ، بدون رطوبت.
پست هوائي.
نيروي هوائي.
شكاف هوائي.
تفنگ بادي.
منفذ، بادگير، چاه هوائي.
خط هوائي.
نامه ئ هوائي، نامه ئ مخصوص پست هوائي.
خط مستقيم هوائي، سرويس هوائي.
جريان توده ئ عظيمي از هوا كه مسافت زيادي را در سطح زمين طي ميكند.
ميل (mile) هوانوردي معادل ، فوت.
علاقمند به فضانوردي و هوانوردي.
(hole =air) منفذ، بادگير، چاه هوائي.
دژبان نيروي هوائي.
تلمبه ئ بادي.
هوابندي شده .
هوا به هوا، از يك هواپيما به هواپيماي ديگر.
هوا برد، بوسيله هوا نقل و انتقال يافته .
رنگ پاش.
هواپيما، طياره .
ناو هواپيمابر.
كارمندان و خلبانان هواپيما.
فرودگاه .
نوعي سگ خرمائي.
فرودگاه .
جريان هوا، نسيم، وزش.
بدنه ئ هواپيما.
باربري هوائي.
روشنائي كه در هنگام غروب به علت تابش آفتاب به جو زمين پديد مي آيد.
شبيه هوا، ظريفانه .
ظرافت، شادي.
بوسيله ئ هواپيما حمل و نقل كردن ، خط حمل و نقل هوائي.
هواپيماي مسافربري.
پست هوائي.
سرباز ساده و بدون درجه نيروي هوائي.
متخصص در خلباني و هدايت هواپيما.
هواپيما.
فرودگاه .
پست هوائي.
ملخ هواپيما، پيچ ملخ هواپيما.
سفينه ئ هوائي، بالون .
مبتلا بكسالت و بهم خوردگي مزاج در اثر پرواز.
فضاي هوائي.
سرعت سير هوائي.
جريان هوا.
باند فرودگاه .
يك چهارم وسعت، ربعدايره ، اداره ، جهت، مسير، راهنمائي كردن .
محفوظ از هوا، غيرقابل نفوذ بوسيله ئ هوا.
امواج راديو و تلويزيون .
راه هوائي، مسير جريان هوا.
مناسب براي پرواز.
هوائي، هوا مانند، با روح، پوچ، واهي، خودنما.
راهرو، جناح.
حرف(h).
(=aviatress) خلبان زن ، زن هوانورد.
نيم باز.
قهرمان يوناني جنگ تروا.
دست بكمر زده .
وابسته ، يكسان .
نژاد اكد يا اكاد.
مرمرسفيد، رخام گچي.
حيف، افسوس.
زنده ، باروح، بانشاط.
چابكي، نشاط.
علائالدين .
گردشگاه عمومي، باغ ملي.
مرسوم، مد، باب.
اعلان خطر، هراس.( alarum = ) (.n) هشدار، آگاهي از خطر، اخطار، شيپور حاضرباش، آشوب، هراس، بيم و وحشت، ساعت زنگي، (.vt) از خطر آگاهانيدن ، هراسان كردن ، مضطرب كردن .
ساعت شماطه اي.
هراس آفريني، آشوب طلبي.
( alarm = ) (.n) هشدار، آگاهي از خطر، اخطار، شيپور حاضرباش، آشوب، هراس، بيم و وحشت، ساعت زنگي، (.vt) از خطر آگاهانيدن ، هراسان كردن ، مضطرب كردن .
افسوس، آه ، دريغا.
جامه ئ سفيد و بلند، پيراهن سفيد و بلند كشيشان .
زبان يا مردم آلباني.
(albatrosses and albatross. pl) (ج. ش. ) يكجور مرغابي بزرگ دريائياز خانواده diomedeidae.
اگرچه ، ولواينكه .
(طب ) سفيدي پوست، عدم وجود رنگ دانه در بدن ، زالي.
زال، آدم سفيد مو و چشم سرخ، شخص فاقد مواد رنگ دانه .
انگليس.
جاي عكس، آلبوم.
سفيده ئ تخم مرغ، ( گ . ش. ) مواد ذخيره ئ اطراف بافت گياهي، آلبومين .
آلبومين ، نوعي پروتئين ساده .
قصر، دژ.
( افسانه ئ يونان ) زن اورپيدس.
كيميائي.
كيميائي.
كيمياگر، كيمياشناس.
كيمياگرانه .
كيمياگري كردن .
علم كيميا، كيمياگري، تركيب فلزي با فلز پست تر.
نام مادر هركول.
الكل، هرنوع مشروبات الكلي.
الكلي، داراي الكل، معتاد بنوشيدن الكل.
ميخوارگي، اعتياد به نوشيدن الكل، تاثير الكل در مزاج.
بصورت الكل درآوردن ، تحت تاثير الكل درآوردن .
الكل سنج.
شاه نشين ، آلاچيق.
(گ . ش. ) توسه ، راز دار، توسكا.
كديور، عضو انجمن شهر، كدخدا، (انگليس ) نام قضات، نام مستخدمين شهرداري، عضوهيئت قانون گذاري يك شهر.
آبجو انگليسي، آبجو.
الله بختي، بسته به بخت.
پناهگاه كشتي.
آبجوفروشي، ميخانه .
لهجه ئ مخصوص آلماني.
انبيق، تقطيركردن ، عرق كشي كردن .
گوش بزنگ .گوش بزنگ ، هوشيار، مواظب، زيرك ، اعلام خطر، آژيرهوائي، بحالت آماده باش درآمدن يا درآوردن .
قسمتي از منطق كه باحقيقت سروكار دارد.
زن آبجو فروش.
اسكندر.
يونجه .
درهواي آزاد، خارج از منزل.
(algas and algae. pl) (گ. ش. ) جلبك ، خزه ئ دريائي.
جلبكي، خزه اي.
جبر.جبر، جبر و مقابله .
جبري.جبري.
زبان جبري.
سرد، خنك .
زبان الگول.
زبان الگول .
زبان الگول .
زبان الگول دبليو.
(ر. ش. ) لذت بردن از درد و رنج (مازوشيسم ).
( طب ) دردناك دردآور.
مبحث جلبك شناسي.
ترس از درد.
الگوريتم.ازفارسي (الخوارزمي )، محاسبه عددي، حساب رقومي.
ترجمه الگوريتم.
الگوريتمي.
زبان الگوريتمي.
نام مستعار.
(حق. ) غيبت هنگام وقوع جرم، جاي ديگر، بهانه ، عذر، بهانه آوردن ، عذر خواستن .
مغذي، غذائيت دار.
بيگانه ، خارجي، (مج. ) مخالف، مغاير، ناسازگار، غريبه بودن ، ناسازگار بودن .
قابليت نقل وانتقال مالكيت، بيگانه سازي.
قابل انتقال، قابل فروش، انتقالي.
بيگانگي.
انتقال دادن ، بيگانه كردن ، منحرف كردن .
انتقال مالكيت، بيگانگي، بيزاري.
خريدار، گيرنده مال مورد انتقال.
بيگانگي، غرابت.
واگذار كننده ، انتقال دهنده .
بشكل بال، شبيه بال.
روشن ، شعله ور، سوزان ، سبك كردن ، راحت كردن ، تخفيف دادن ، روشن كردن ، آتش زدن ، برق زدن ، پياده شدن ، فرود آمدن .
هم تراز كردن .دريك رديف قرار گرفتن ، بصف كردن ، درصف آمدن ، رديف كردن .
همتراز كننده .
هم ترازي.(=alinement) صف بندي، تنظيم.
همانند، مانندهم، شبيه ، يكسان ، يكجور، بتساوي.
غذا، رزق، قوت لايموت، قوت دادن ، غذا دادن .
غذائي، غذا دهنده .
غذائي، رزقي.
جهاز هاضمه .
تغذيه ، تقويت، غذا.
خرجي، نفقه .
(ش. ) چربي دار.
(ر. ) عادكننده ، بدوقسمت مساوي تقسيم كردن ، كسري (fractional).
ازيك جاي ديگر، از منبع ديگر.
زنده ، در قيد حيات، روشن ، سرزنده ، سرشار، حساس.
نوش دارو، آب حيات.
(alkalis-alkalies. pl) قليا، ماده اي باخاصيت قليائي مثل سودمحرق، فلزقليائي.
قليائي كردن ، قليائي شدن .
قلياسنج.
داراي خاصيت قليائي.
(ش. ) قليائي كردن .
شبيه قليا.
افزايش قلياي بدن .
(.n and. adv and. adj) همه ، تمام، كليه ، جميع، هرگونه ، همگي، همه چيز، داروندار، يكسره ، تماما، بسيار، (.pref) بمعني (غير) و (ديگر).
كاملا، جامع، سرتاسري.
تقريبا، قريبا، بنزديكي.
علامت رفع خطر، سوت رفع خطر هوائي.
روز اول آوريل، روز دروغ و شوخي مثل روز سيزدهم نوروز.
چهارپا، چهار دست و پا.
سلام، ياالله .
بامنتهاي كوشش، بمقدار زياد، فراوان ، باشدت تمام.
درهرقسمت، بطور سراسري، تمام شده .
همه منظوره .
(د. گ . ) صحيح، بسيار خوب، بي عيب، حتمي.
دورتا دور، سرتاسر، كاملا، شامل هر چيز يا هركس.
روز كليه ئ مقدسين مسيحي، روز اول نوامبر.
روزاستغاثه براي ارواح، روز دوم نوامبر.
روي هم رفته .
آرام كردن ، از شدت چيزي كاستن .
اظهار، ادعا، بهانه ، تائيد.
اقامه كردن ، دليل آوردن ، ارائه دادن .
بقول معروف، بنابگفته ئ بعضي، منتسب به .
تابعيت، تبعيت، وفاداري، بيعت.
وفادار، صادق، هم پيمان .
مجازي، رمزي، كنايه اي، تمثيلي.
تمثيل نويس.
تمثيل نويسي.
بمثل درآوردن ، مثل گفتن ، مثل زدن ، تمثيل نوشتن .
تمثيل، حكايت، كنايه ، نشانه ، علامت.
باروح، نشاط انگيز، تند و باروح.
حمد خدا را، سبحان الله .
ماده اي كه باعث حساسيت ميشود.
حساسيت نسبت بچيزي.
سبك كردن ، آرام كردن ، كم كردن .
تسكين ، تخفيف، فرونشست.
كوچه ، خيابان كوچك .
كوچه تاريك .
داروي هر درد، دواي عام، سنبل الطيب.
(گ . ش. ) سيري، پيازي، بشكل سير يا پياز.
پيوستگي، اتحاد، وصلت، پيمان بين دول.
پيوسته ، متحد.
نهنگ ، تمساح، ساخته شده از پوست تمساح.
چند كلمه ئ نزديك بهم را با يك حرف آغاز كردن ، آوردن كلمات با صداي مترادف مثلsun the was soft when season summer in.
آغاز چند كلمه پياپي با يك حرف متشابه الصورت.
مترادف، مشابه .بمعني (غير) و (ديگر).
اختصاص دادن ، معين كردن .تخصيص دادن .
تخحيص.
تخصيص دهنده .
خطابه ، موعظه .
مختلف الجنس و مختلف النوع.
اندازه گيري رشد موجودات.
واژگونه ، واج گونه ، صور مختلف زمان فعل، تصاريف مختلف كلمه يا فعل.
نام مستعار، اسم جعلي.
معالجه ئ بيماري با اضداد آن .
ناهم بوم، جداگانه اتفاق افتاده ، بتنهائي وقوع يافته .
صداي دورگه ، چند صدا.
تخصيص دادن ، معين كردن .سهم دادن .
پخش، تقسيم، تخصيص، سرنوشت، تقدير.سهم، جيره ، تسهيم.
چند شكل، جسمي كه مستعد تبديل بچند صورت يا ماده باشد.
(ش. ) استعداد تغيير و تبديل ( چون استعداد كربن كه به الماس و گرافيت تبديل ميشود)، (حق. ) دگروارگي، چند شكلي.
كسيكه چيزي باو اختصاص داده شده ، سهم برده ، سهيم.
رخصت دادن ، اجازه دادن ، ستودن ، پسنديدن ، تصويب كردن ، روا دانستن ، پذيرفتن ، اعطائ كردن .
جايز، مجاز.روا، مجاز، قابل قبول.
فوقالعاده و هزينه ئ سفر، مدد معاش، جيره دادن ، فوقالعاده دادن .
بار( در فلزات )، عيار، درجه ، ماخذ، آلياژ فلز مركب، تركيب فلز بافلز گرانبها، (مج. ) آلودگي، شائبه ، عيار زدن ، معتدل كردن .
اشاره كردن ، اظهار كردن ، مربوط بودن به ( با to)، گريز زدن به .
بطمع انداختن ، تطميع كردن ، شيفتن .
تطميع، اغوا، فريب.
گريز، اشاره ، كنايه ، اغفال.
آبرفتي، رسوبي، ته نشيني، مربوط به رسوب و ته نشين .
(alluvia-alluviums. pl) ته نشين ، رسوب، آبرفت.
پيوستن ، متحد كردن ، هم پيمان ، دوست، معين .
آموزشگاه ، پرورشگاه .
سالنامه ، تقويم ساليانه ، تقويم نجومي، نشريه ئ اطلاعات عمومي.
صدقه پخش كن ، مامور خيرات.
قادرمطلق، توانا برهمه چيز، قدير، خدا( باthe).
بادام، درخت بادام، مغز بادام.
رنگ مغز پسته اي.
صدقه پخش كن ، مامور خيرات.
تقريبا، بطور نزديك .
صدقه ، خيرات.
صدقه دادن .
گداخانه ، نوانخانه .
صدقه گير، صدقه دهنده .
بالا، در بالاي زمين ، در نوك ، در هوا، در بالاترين نقطه ئ كشتي، در فوق.
( هاوائي ) خدا حافظ.
تنها، يكتا، فقط، صرفا، محضا.
همراه ، جلو، پيش، در امتداد خط، موازي با طول.
در پهلو، در كنار ( كشتي )، پهلو به پهلوي، تا كنار.
دور، كناره گير.
بلند، باصداي بلند.
روبه پائين ، زير.
آلپاكا( يكنوع شتر بي كوهان پشم بلند آمريكائي )، موي آلپاكا، پارچه ئ ساخته شده ازپشم آلپاكا.
حرف اول الفباي يوناني، آغاز، شروع، ستاره ئ اول.
آغاز و فرجام، (مج. ) تماما، سرتاسر.
الفبا.الفبا، ( مج. ) مبادي.
رشته الفبائي.
كلمه الفبائي.
الفبائي.الفبائي.
رمز الفبائي.
الفبائي.
به ترتيب الفبا نوشتن ، باحروف الفبا بيان كردن .
الفماري، الفبا عددي.
رمز الفماري.
رمز الفماري.
صفحه كليد الفماري.
(افسانه ئ يونان ) رب النوع رودخانه .
وابسته بكوه آلپ، آلپي، واقع در ارتفاع زياد.
كوه نوردي.
كوه نورد.
پيش از اين ، قبلا.
(right all) بسيار خوب، صحيح است.
نيز، همچنين ، همينطور، بعلاوه ، گذشته از اين .
اسب يا سگ بازنده در مسابقه .
قربانگاه ، مذبح، محراب، مجمره .
تغييردادن ، عوض كردن ، اصلاح كردن ، تغيير يافتن ، جرح و تعديل كردن ، دگرگون كردن .دگرگون كردن ، دگرگون شدن .
يار، رفيق شفيق، خود، ديگر خود.
قابليت تغيير.
قابل تغيير، دگرش پذير.
بطور تغيير پذير.
تغيير دادني، تبديلي، تغيير دهنده .
دگرگوني.تغيير، تبديل، دگرش، دگرگوني.
گزينه دگرگوني.
ستيزه كردن ، مشاجره كردن .
ستيزه ، مجادله .
يك درميان ، متناوب، متبادل.
متناوب كردن ، بنوبت انجام دادن ، يك درميان آمدن ، متناوب.يك درميان ، متناوب، ( هن. ) متبادل، عوض و بدل.متناوب بودن ، متناوب كردن .
گزينش مسير ديگر.
متناوب، تناوبي.
تناوب، يك درمياني.تناوب، نوبت، يك درمياني.
شق، شق ديگر، پيشنهاد متناوب، چاره .متناوب، تناوبي، ديگر.
جريان متناوب.
متناوبا، بنوبت.
متناوب ساز.تناوبگر، (برق ) دستگاه توليد برق متناوب، آلترناتور.
اگرچه ، گرچه ، هرچند، بااينكه .
ارتفاع سنج، فرازياب، اوج نما، افرازياب.
فرازا، بلندي، ارتفاع، فراز، منتها درجه ، مقام رفيع، منزلت.
كسالت در اثر ارتفاع زياد (مثل خون دماغ و تهوع ).
وابسته به اوج، ارتفاعي.
( در آواز ) صداي آلتو، صداي اوج.
روي هم رفته ، از همه جهت، يكسره ، تماما، همگي، مجموع، كاملا، منصفا.
(ج. ش. ) نوزاد زودرس، نواد ناقص.
نوع دوستي، بشردوستي، غيرپرستي، نوع پرستي.
نوعدوست.
نوعدوستانه .
زاج، زاج سفيد، زاغ.
آلومينيوم دار، زاج دار.
(=aluminum) فلز آلومينيوم، آلومينيوم بنام اختصاري (Al).
زاجي كردن ، روكش باآب آلومينيوم دادن .
داراي زاج، مربوط به آلومينيوم.
(=aluminium) فلز آلومينيوم، آلومينيوم بنام اختصاري (Al).
(alummni. pl) فارغ التحصيل، دانش آموخته .
سوراخ سوراخ، حفره دار، حبابك دار.
خانه خانه ، حفره دار (مثل كندوي عسل ).
(alveoli. pl) شش خانه ، حبابچه ، حفره ئ كوچك ، حفره ئ دنداني.
هميشه ، پيوسته ، همه وقت.
همواره ، هميشه ، پيوسته ، همه وقت.
(گ . ش. ) اليسون ، سنبل، قدومه .
هستم، اول شخص.
باسرعت كامل، باتمام فشار، شديدا، باعجله ، وحشيانه .
آلياژ جيوه باچند فلز ديگركه براي پركردن دندان و آئينه سازي بكار ميرود، تركيبمخلوط، ملقمه .
آميختن ، توام كردن ( ملقمه فلزات با جيوه ).
آميختگي، آميزش، امتزاج، ملقمه .
محرر، منشي، نوشتگر.
هميشه بهار، جاويد، گل تاج خروس.
تاج خروسي، منسوب به تاج خروس، برنگ تاج خروسي.
(گ . ش. ) گل نرگس، انواع تيره ئ نرگسيان .
گردآوردن ، توده كردن ، متراكمكردن .
گردآوري.
دوستدار هنر، آماتور، غيرحرفه اي، دوستار.
آماتوروار، ناشي.
دوستاري، اشتغال هنر بخاطر ذوق نه براي امرار معاش.
عاشق پيشه ، علاقمند بامور جنسي، عشقي.
متحيرساختن ، مبهوت كردن ، مات كردن ، سردرگم كردن ، سردرگم، متحير.
حيرت، شگفتي، سرگشتگي، بهت.
متحير كننده ، شگفت انگيز.
زناني كه در آسياي صغير زندگي ميكردند و با يونانيان ميجنگيدند، زن سلحشور و بلندقامت، رود آمازون در آمريكاي جنوبي.
مربوط به آمازونها، شير زن .
ابهام گوئي، دوپهلوگوئي، پيچ و خم.
سفير، ايلچي، پيك ، مامور رسمي يك دولت.
وابسته به سفارت.
سفارت.
سفير زن ، همسر سفير.
كهربا، عنبر، رنگ كهربائي، كهربائي.
(گ . ش. ) عنبرسائل، شاهبوي.
نقوش و تزئينات اطراف يك تابلو نقاشي، محيط.
ذواليمينين .
نقوش و تزئينات اطراف يك تابلو نقاشي، محيط.
محدود، محاصره شده .
دماي محيط.
ابهام، نامعلومي، سخن مشكوك ، گنگي معني.ابهام.
مبهم.باابهام، تاريك ( از لحاظ مفهوم )، دوپهلو، مبهم.
دستور زبان مبهم.
زبان مبهم.
پيرامون ، حدود، حوزه ، وسعت، محوطه .
بلند همتي، جاه طلبي، آرزو، جاه طلب بودن .
جاه طلب، بلند همت، آرزومند، نامجو.
توجه ناگهاني و دلسردي ناگهاني نسبت بشخص يا چيزي، دمدمي مزاجي، داراي دو جنبه .
دوجنبه اي، دمدمي.
شخصي كه هم بامور خارجي و هم بامور داخلي توجه دارد.
شخصي كه نه زياد بعالم باطني توجه دارد نه بعالم خارجي، آدم معتدل و ميانه رو.
يورغه رفتن ( اسب )، راهوار بودن ، يورغه .
يورغه رو.
(افسانه ) خوراك خدايان كه زندگي جاويد بانها ميداده ، مائده ئ بهشتي، شهد، عطر.
بسيار مطبوع.
گنجه ، دولابچه ، اشكاف، كمد مخصوص اغذيه .
( درتخته نرد) دوكور، ( مج. ) بدنقشي، بدشانسي.
بيمارستان سيار، بوسيله آمبولانس حمل كردن ، آمبولانس.
گردنده ، سيار، متحرك .
راه رفتن ، حركت كردن ، درحركت بودن .
حركت، گردش.
گردشي، گردنده ، سيار.
(نظ) كمين ، كمينگاه ، يكدسته نظامي كمين كرده .
كمين ، كينگاه ، دام، سربازاني كه دركمين نشسته اند، پناه گاه ، مخفي گاه سربازان براي حمله ، كمين كردن ، در كمين نشستن .
آميب، مربوط به آميب، آميبي، رنگ ياخته اي.
آميب، مربوط به آميب، آميبي، رنگ ياخته اي.
(طب ) سرايت مرض در اثر آميب.
آميب، مربوط به آميب، آميبي، رنگ ياخته اي.
آميب، مربوط به آميب، آميبي، رنگ ياخته اي.
بهتر كردن ، اصلاح كردن ، چاره كردن ، بهتر شدن ، بهبودي يافتن .
بهبودي، بهتر شدن .
بهبود يابنده ، بهتر شونده .
بهتر كننده ، بهبود دهنده .
آمين ، چنين باد، خداكند، انشائالله .
احساس مسئوليت، تبعيت، جوابگوئي.
تابع، رام شدني، قابل جوابگوئي، متمايل.
ترميم كردن .اصلاح كردن ، بهتر كردن ، بهبودي يافتن ، ماده يا قانوني را اصلاح و تجديد كردن .
قابل اصلاح، پذيرا.
اصلاحي.
اصلاح كننده .
ترميم.اصلاح، تصحيح، ( حق. ) پيشنهاد اصلاحي نماينده ئ مجلس نسبت به لايحه يا طرح قانوني.
پرونده ترميمي.
جبران ، تلافي.
جبس طمث، حبس عادت.
سازگاري، مطبوعيت، نرمي، ملايمت.
حالت هذيان ، سفاهت.
(حق. ) جريمه ئ ( نقدي ) كردن ، تنبيه كردن ، تاديب كردن (با in يا with يا of).
آمريكا، كشور آمريكا.
آمريكائي، ينگه دنيائي، مربوط بامريكا.
زبان انگليسي كه در آمريكا بان تكملم ميشود.
سرخ پوست آمريكائي.
مسافرخانه اي كه مسافرين پول غذا و اطاق را يكجا پرداخت ميكنند.
اطلاعات و حقايق مربوط بامريكا.
اصطلاح آمريكائي، رسم آمريكائي.
متخصص زبان يا فرهنگ آمريكائي.
آمريكائي شدن ، پذيرش اخلاق و آداب آمريكائي.
آمريكائي ماب كردن ، بصورت آمريكائي درآوردن .
نژاد مختلط آمريكائي و سرخ پوست يا اسكيمو.
بدون دگرديسي، فاقد دگرديسي.
بدون دگرديسي، فاقد دگرديسي.
(مع. ) ياقوت ارغواني، لعل بنفش، رنگ ارغواني، رنگ ياقوتي، دركوهي بنفش.
ارغواني، ياقوتي.
دلپذيري، شيريني، مهرباني، خوش مشربي.
شيرين ، دلپذير، مهربان ، دوست داشتني.
پنبه ئ كوهي، پنبه ئ نسوز.
پنبه ئ كوهي، پنبه ئ نسوز.
محبوبيت، دوستدار صلح.
موافق، دوست، دوستانه .
درميان ، وسط.
درميان كشتي.
درميان ، وسط.
(ش. ) حاوي ريشه ئ آمين ، وابسته به عامل آمين .
(ش. ) اسيد آمينه .
نادرست، غلط، بيمورد، بد، كثيف، گمراه ، منحرف، منحط.
يك نوع تقسيم سلولي، تقسيم مستقيم ياخته .
رفاقت، مودت، روابط حسنه ، حسن تفاهم.
آمپرسنج.آمپرسنج.
منسوب به آمونياك ، مربوط به آمونياك .
(=ammunition) مهمات.
محلول يا بخار آمونياك .
آمونياك ، آمونياكي.
(ش. ) با آمونياك تركيب كردن ، تحت تاثير آمونياك قرار دادن ، تبديل بامونياك كردن .
تركيب با آمونياك .
(ج. ش. ) صدف، فسيل جانور نرمتني كه منقرض شده است ( آمونيت ها ).
(ش. ) ريشه +NH4، آمونياك .
(ش. ) كلرور آمونياك ، نشادر بفرمول NH4CL.
مهمات.
(طب ) ضعف حافظه بعلت ضعف يا بيماري مغزي، فراموشي، نسيان .
مبتلا به فراموشي.
مبتلا به فراموشي.
عفو عمومي، گذشت، عفو عمومي كردن .
(amnia، amnions. pl) (تش. - ج. ش. ) مشيمه ، پرده ئ دور جنين .
(amoebae، amoebas. pl) جانور تك سلولي، آميب.
آميبي، وابسته به جانور تك سلولي.
آميبي شكل، مانند آميب.
آدمكشي كردن ، لذت بردن از آدمكشي، مجنون ، شخص عصباني و ديوانه ، درحال جنون .
(=amongst) ميان ، درميان ، درزمره ئ، ازجمله .
نوعي شراب تلخ و سفيد اسپانيائي.
غيراخلاقي، بدون احساس مسئوليت اخلاقي.
خرج باروت، چاشني.
عاشق، زن باز، عاشق پيشه .
عاشق، شيفته ، عاشقانه .
بي شكل، بي نظم، بدون تقسيم بندي، غير متبلور، غير شفاف، ( زيست شناسي ) دارايساختمان غير مشخص.
درحال مرگ ، راكد.
استهلاك ( سرمايه و غيره ).
كشتن ، بيحس كردن ، خراب كردن ، ( حق. ) بديگري واگذار كردن ، وقف كردن ، مستهلك كردن .
مقدار.(vi) سرزدن ، بالغ شدن ، رسيدن ، (n) مبلغ، مقدار ميزان .
عشق، محبت.
(esteem =self) عزت نفس، شخصيت.
(برق ) شدت جريان برق، ميزان نيروي برق برحسب آمپر.
آمپر ( واحد شدت جريان برق ).
پيشونديست بمعني ( از دو طرف) و (از دو نظر).
ماده اي بفرمول 3N1C9H كه بصورت بخور يا محلول بعنوان مسكن استعمال ميشود.
پيشونديست بمعني ( از دو طرف) و (از دو نظر).
(ج. ش. ) ذوحياتين ، دوزيستيان .
دوزيستان ، ذوحيات.
وابسته به جانور دوزيستي.
خاكي و آبي، دوجنسه ، ذوحياتين .
نامفهوم، دوپهلو.
ابهام، سخن دوپهلو، ايهام.
(بديع) شعر و نثري مركب از يك هجاي بلند بين دو هجاي كوچك (مثل amata) و يا يك هجايموكد بين دو هجاي غير موكد باشد.
مناسب براي توليد و تناسل و اختلاط نژاد.
تركيب نطفه ئ مرد و زن ، جفت گيري، مواقعه .
داراي حداقل كرموسوم ارثي.
داراي دو رديف ستون در طرفين يا در جلو و عقب ساختمان .
آمفي تئاتر، سالن ، تالار.
بي تفاوت، داراي خواص متضاد، (ش. ) داراي خاصيت اسيد و قليا، داراي برق مثبت و منفي.
فراخ، پهناور، وسيع، فراوان ، مفصل، پر، بيش از اندازه .
فراخي، فراواني.
بسط، توسعه ، افزايش، تقويت.تقويت.
تقويت كننده .نيروافزا، تقويت كننده ئ برق، بلند گو، فزونساز.
تقويت كردن .وسعت دادن ، بزرگ كردن ، مفصل كردن ، مفصل گفتن يا نوشتن ، ( برق ) افزودن ، بالابردن ، بزرگ شدن ، تقويت كردن ( صدا ).
فزوني، دامنه ، فراخي، فراواني، استعداد، ميدان نوسان ، فاصله ئ زياد، دامنه ، بزرگي، درشتي، انباشتگي، سيري، كمال.دامنه .
(am) تلفيق دامنه ائي.
بطور فراوان ، بطور بيش از حد.
آمپول.
آمپول.
بريدن ، جدا كردن ، زدن ، قطع اندام كردن .
قطع عضوي از بدن .
قطع كننده ( پا يادست ).
آدمي كه دست يا پا و يا عضو ديگرش قطع شده باشد.
(=amok) يك نوع جنون دراثر مرض مالاريا كه منجر به خودكشي ميشود، ديوانگي.
طلسم، دوا يا چيزي كه براي شكستن جادو و طلسم بكار ميرود.
سرگرم كردن ، مشغول كردن ، تفريح دادن ، جذب كردن ، مات و متحير كردن .
سرگرمي، تفريح، گيجي، گمراهي، فريب خوردگي، پذيرائي، نمايش.
نشاسته اي ( غذا )، هيدرات سلولز ژلاتيني.
(ش. ) ماده ئ قندي كه داخل ذرات نشاسته اي را تشكيل ميدهد، موادي كه از تجزيه ئ نشاسته بدست ميايند بفرمول X(O501C6H)، دكسترين .
نشاسته .
يك ، حرف a در جلو حروف صدادار و جلو حرف H بصورت an استعمال ميشود.
(.adv) ( درنسخه نويسي ) از هر كدام بمقدار مساوي، (anas، ana. pl) (.n) مجموعه يا گلچيني از گفته ها و اقوال يك شخص، منتخبات، اطلاعات سودمند.
فرقه اي از پروتستان ها.
زنده سازي، تجديد.
محرك ، نيروبخش.
(anachronous and =anachronistic) نابهنگام، بيمورد( از نظر تاريخ وقوع ).
بيموردي، (درتاريخ نويسي) اشتباه در ترتيب حقيقي وقايع و ظهور اشخاص، نابهنگامي.
(anachronous and =anachronic) نابهنگام، بيمورد( از نظر تاريخ وقوع ).
(anachronic and =anachronistic) نابهنگام، بيمورد( از نظر تاريخ وقوع ).
متعلق به ، متكي به .
(ج. ش. ) يك نوع مار بزرگ سيلاني، نوعي مار ياافعي آمريكاي جنوبي.
وابسته به اناكريان شاعر يوناني، شعر بزمي.
تاج گل، گردن بند، طوق، حلقه گل، سربند، گيس بند.
كم خوني.
موجود غير هوازي.
زنده و فعال بدون هوا و اكسيژن ، ناهوازي.
حسگير، بيهوشي، بي حسي، داروي بيهوشي.
حسگير، بيهوشي، بي حسي، داروي بيهوشي.
حجاري برجسته ، تزئينات برجسته .
تعالي روحي، بزرگي معنوي، ارتقائ فكر بعالم علوي، تفسير روحاني و صوفيانه ئ مطالبمذهبي.
وابسته بتعالي روحي.
وابسته بتعالي روحي.
تعالي روحي، بزرگي معنوي، ارتقائ فكر بعالم علوي، تفسير روحاني و صوفيانه ئ مطالبمذهبي.
قلب، تحريف، ( بديع ) مقلوب، تشكيل لغت يا جمله اي از درهم ريختن كلمات يا لغاتجمله ئ ديگر.
وابسته به قلب و تحريف.
وابسته به قلب و تحريف.
تحريف كردن ، جابجا كردن ، قلب كردن .
مربوط به مقعد، مجاور مقعد.
گلچين ادبي، قطعات ادبي، منتخبات، جنگ .
محرك روحي، نيروبخش رواني.
(طب ) بي حسي نسبت بدرد، تخفيف درد.
كامپيوتر قياسي.
داده قياسي.
مانند، نظير، شباهت، شي قابل قياس، (فلسفه ) لغت متشابه .قياسي.
افزايشگر قياسي.
مجراي قياسي.
دستگاه قياسي.
قياسي به رقمي.
علامت قياسي.
مخابره قياسي.
قياسي، قابل قياس، داراي وجه تشابه .
قياس و استدلال كننده .
قياس كردن ، تشبيه كردن .
قابل قياس، مشابه .مانند، قابل مقايسه ، متشابه .
مانند، نظير، شباهت، شي قابل قياس، (فلسفه ) لغت متشابه .
قياس.(من. ) قياس، مقايسه ، شباهت، همانندي، ( ر. ) تناسب، توافق.
بيسواد، حاكي از بيسوادي، بيسوادي.
بيسواد، وابسته به بيسوادي.
تجزيه كردن ، تحليل كردن ، ( مج. ) موشكافي كردن ، جداكردن ، جزئيات را مطالعه كردن ، پاره پاره كردن ، تشريح كردن ، ( ش. ) با تجزيه آزمايش كردن ، فرگشائي كردن .
تحليل، كاوش.(analyses. pl) جداگري، فرگشائي، تجزيه ، تحليل، استقرائ، شي تجزيه شده ، كتابيا موضوع تجزيه و تحليل شده ، ( ر. ) مشتق و تابع اوليه ، آناليز.
استاد تجزيه ، روانكاو، فرگشا.تخليل گر.
تحليلي.تجزيه اي، تحليلي، (من. ) مربوط به مكتب يا فلسفه ئ تحليلي، روانكاوي، قابل حلبطريق جبري.
هندسه ئ تحليلي.
تجزيه اي، تحليلي، (من. ) مربوط به مكتب يا فلسفه ئ تحليلي، روانكاوي، قابل حلبطريق جبري.تحليلي.
ماشين تحليلي.
فرگشاشناسي، علم تجزيه و تحليل، ( ر. ) هندسه ئ تحليلي.
قابل تجزيه و تحليل، فرگشاپذير.
(=analysis).
تجزيه كردن ، تحليل كردن ، ( مج. ) موشكافي كردن ، جداكردن ، جزئيات را مطالعه كردن ، پاره پاره كردن ، تشريح كردن ، ( ش. ) با تجزيه آزمايش كردن ، فرگشائي كردن .تحليل كردن ، كاويدن .
تحليل كننده .
يادآوري، خاطره .
تغيير شكل دهنده .
واحد شعري كه مركب از دو هجاي كوتاه و يك هجاي بلند باشد.
(بديع ) تكرار يك يا چند عبارت متوالي.
كاهش شهوت، نقصان قوه ئ بائ، عنن ، داروهاي فلج كننده ئ اعضائ تناسلي.
كاهنده شهوت.
شورشي، آشوب طلب.
هرج و مرج، مربوط به آشفتگي اوضاع.
هرج و مرج، مربوط به آشفتگي اوضاع.
هرج و مرج طلب، آشوب طلب.
وابسته به هرج و مرج طلبي.
بي قانوني، هرج و مرج، بي ترتيبي سياسي، بي نظمي، اغتشاش، خودسري مردم.
(طب ) استسقائ عمومي يا لحمي بدن ، ورم تقريبا شديد، پشام.
عدسي غير استيگمات ( كروي ).
بهم پيوستن ، جوش خوردن ( درمورد اعضائ بدن ).
(anastomoses. pl) هم دهاني، همدهانگري، بهم پيوستن ، تلاقي ( رگها و اعصاب ).
سخن وارونه ، قلب عبارت، كلمات مقلوب، تعويض كلمات يك عبارت.
هرچيزي كه مورد لعن واقع شود، لعنت و تكفير، مرتد شناخته شده از طرف روحانيون .
نفرين كردن ، لعنت كردن ، نفرين شدن .
تشريحي، وابسته به كالبد شناسي.
تشريحي، وابسته به كالبد شناسي.
متخصص علم تشريح، تشريح كننده ، كالبد شناس.
كالبد شناسي كردن ، تشريح كردن ، قطعه قطعه كردن ، تجزيه كردن .
تشريح، ساختمان ، استخوان بندي، تجزيه ، مبحث تشريح، كالبدشناسي.
نيا، جد.نيا( جمع نياكان )، جد، اجداد.
نيائي، اجدادي.
جده .
دودمان ، تبار.
(.n) لنگر، لنگر كشتي. (.vi and. vt) لنگر انداختن ، (مج. ) محكم شدن ، بالنگر بستن يانگاه داشتن .
لنگرگاه ، لنگراندازي، باج لنگرگاه .
زن گوشه نشين ، زن عزلت گزين ، راهبه .
(=anchret) گوشه نشين ، زاهد، خلوت نشين ، راهب.
(anchovy، anchovies. pl) (ج. ش. ) ماهي كولي.
باستاني، ديرينه ، قديمي، كهن ، كهنه ، پير.
كهنگي، عهد قديم.
(ancillae. pl) پيشخدمت زن ، كلفت، خادمه .
فرعي، معين ، كمك ، دستيار، تابع، مستخدم بومي، مربوط به كلفت.فرعي، كمكي.
زن گوشه نشين ، زن عزلت گزين ، راهبه .
و، ضرب منطقي.و ( حرف ربط ).
دريچه و.
(مو. ) نسبتا ملايم ( نواخته شود )، نسبتا آهسته ، بارامي، بملايمت.
سه پايه ، پيش بخاري، سه پايه اي كه كنار بخاري مي گذاشتند.
هورمون هاي جنسي كه باعث ايجاد صفات ثانويه جنسي در مرد ( مثل ريش و صدا) مي شوند.
دوجنسه ، هم زن و هم مرد.
وجود دو حالت زنانگي و مردانگي توام، دوجنسي، خنثي.
(افسانه ئ يونان ) زن هكتور ( Hector).
شاهزاده خانم حبشه اي كه بوسيله پرسوس ( perseus) از دست غولي نجات يافت و زن او شد، (نج. ) منظومه فلكي مرآه المسلسله .
داستان ، مجموع حكايات، پير مرد پرگو.
حكايتي، حديثي.
حكايت، قصه ئ كوتاه ، امثال، ضرب المثل.
بدون انعكاس، ناپژواك .
تدهين يا روغن مالي كردن .
( طب ) كم خوني، فقرالدم.
كم خون ، ضعيف.
بادنگار.
بادسنج.
باسنجي.
شقايق نعمان ، لاله ئ نعمان ، رنگ قرمز مايل به آبي.
(گ . ش. ) لقاح شونده در اثر باد.
همراهي ( با)، در مشاركت با، مربوط به ، دراطراف.
بيهوشي، هوش بري.
(=anesthetist) ويژه گر هوش بري.
هوش برشناسي، علم بي هوشي، مبحث بي هوشي ( در طب ).
بيهوشانه ، داروي بي هوشي، بي هوش كننده ، كم كننده ئ حس.
ويژه گر هوش بري، پزشك متخصص بيهوشي و بي حسي.
بي هوش كردن .
از نو، دوباره ، بطرز نوين ، از سر.
پيچيدگي، پيچ و خم، ابهام.
مارپيچي، پرپيچ و خم.
حق كشور متحارب براي استفاده از اموال كشور بيطرف.
فرشته ، مالك .
(ج. ش. ) نوعي كوسه ماهي.
فرشته اي، وابسته به فرشته .
فرشته اي، وابسته به فرشته .
برآشفتگي، خشم، غضب، خشمگين كردن ، غضبناك كردن .
( طب) گلودرد، ورم گلو، آنژين .
وابسته به گلودرد.
رگ شناسي، مطالعه عروق خوني و لنفي.
گوشه ، زاويه ، كنج، قلاب ماهي گيري، باقلاب ماهي گرفتن ، ( مج. ) دام گستردن ، دسيسه كردن ، تيزي يا گوشه هر چيزي.زاويه .
ماهي گير.
(=earthworm) (ج. ش. ) كرم خاكي.
مربوط به نژاد ( انگل هاي ) انگلستان ، زبان قوم انگل ها.
وابسته بكليساي انگليس.
اصول و انتقادات كليساي انگليس.
اصطلاح زبان انگليسي، انگليسي مابي.
متخصص اصطلاحات و قواعد زبان انگليسي.
انگليسي مابي، انگليسي منشي، اتصاف بصفات و خصوصيات انگليسي، تلفظ يا نوشتن بطرزانگليسي.
باداب و رسوم انگليسي درآمدن ، انگليسي ماب شدن ، انگليسي ماب كردن ، بطرز انگليسيتلفظ كردن .
ماهيگيري ( باقلاب ).
پيشوند به معني ( انگليسي) و ( مربوط به انگليس ).
انگلوساكسن ، نژاد انگليسي و ساكنسوني.
انگليسي دوست، طرفدار انگليسها.
كسي كه از انگلستان بيم و تنفر دارد، بيمناك از انگلستان .
بيزاري و ترس از انگليسها.
موي خرگوش يا مرغوز.
(ج. ش. ) گربه ئ براق.
(ج. ش. ) مرغوز.
از روي خشم.
غضبناكي.
اوقات تلخ، رنجيده ، خشمناك ، دردناك ، قرمز شده ، ورمكرده ، دژم، برآشفته .
احساس وحشت و نگراني، احساس بيم.
آنگستروم.واحد اندازه گيري طول امواج ( نور و راديو ).
دلتنگي، اضطراب، غم و اندوه ، دلتنگ كردن ، غمگين شدن ، نگران شدن ، نگران كردن .
مضطرب، نگران .
زاويه اي، گوشه دار.گوشه دار، گوشه اي، (مج. ) لاغر، زاويه اي.
گوشه داري، زاويه داري، لاغري، تندي.
گوشه دار، گوشه اي.
زاويه داري.
(ش. ) بي آب.
(ج. ش. ) پرندگان سياهي از خانواده ئ فاخته .
پيرزنانه ، عجوزه ، ضعيف.
رنگ انيلين .
قوه ئ ادراك ، ملاحظه ، مراقبت، مشاهده ، اعتراض، تذكر و اعلام خطر، انتقاد.
خرده گرفتن ، اعتراض كردن ، متوجه شدن ، تعيين تقصير و مجازات( بوسيله ئ دادگاه )نمودن .
جانور، حيوان ، حيواني، جانوري، مربوط به روح و جان يا اراده ، حس و حركت.
دام پروري.
وابسته به جانوران ذره بيني.
(animalcula and animalcules. pl) جانور كوچك ، حيوانك .
(animalcula and animalcules. pl) جانور كوچك ، حيوانك .
عالم حيواني، نفس پرستي، اعتقاد باين كه انسان جانوري بيش نيست.
پيكرنماي جانوران ، نقاش جانور، مصور حيوانات، معتقد به حيوان صفتي انسان .
طبيعت حيواني، زندگي جانوران ، حيوانيت.
تبديل به حيوان ، واجد صفات حيواني، وجود مواد حيواني.
جانور (خوي ) نمودن ، حيواني كردن ، شهواني كردن .
سرزنده ، باروح، جاندار، روح دادن ، زندگي بخشيدن ، تحريك و تشجيع كردن ، جان دادن به .
باروح، سرزنده .
فيلم هاي نقاشي شده ، فيلم هاي ميكي موس.
جان بخشي، انگيزش، تحريك ، سرزندگي.
روح بخش، جان دهنده ، رونق دهنده ، تهيه كننده ئ فيلمهاي كارتون .
جان گرائي، همزاد گرائي، اعتقاد باينكه روح اساس زندگي است، اعتقاد باينكه ارواحمجرد وجود دارند، اعتقاد بعالم روح و تجسم ارواح مردگان .
وابسته به جان گرائي يا همزادگرائي.
دشمني، عداوت، شهامت، جسارت، كينه .
اراده ، قصد، نيت، روح دشمني و غرض، عناد.
(گ . ش. ) باديان رومي، انيسون .
تخم باديان رومي كه بصورت ادويه بكار ميرود.
عرق باديان .
داراي قسمت هاي غير متقارن .
قوزك ، قوزك پا.
استخوان قوزك ، كعب.
خلخال، پابند، غل و زنجير براي بستن پا.
(anlages and anlagen. pl) اساس و پايه ئ رشد بعدي، قسمت كوچكي كه بعدا رشد نموده وبزرگ ميشود، زائده .
وقايع نگار، تاريخچه نويس.
تاريخچه ، وقايع ساليانه ، سالنامه ، اخبار سال، برنامه ساليانه ئ عشائ رباني.
گرم كردن ، پختن ( آجر)، حرارت زياد دادن و بعد سرد كردن ( فلزات )، ( مج. ) سخت وسفت كردن ، بادوام نمودن .
پيوستن ، ضميمه كردن ، ضميمه ، پيوست، پيوستن ، ضميمه سازي.
پيوست، ضميمه سازي، انضمام.
نابود كردن ، از بين بردن ، خنثي نمودن .
نابودي.
نابود كننده ، از بين برنده .
سوگواري ساليانه ، جشن ساليانه عروسي، مجلس يادبود يا جشن ساليانه ، جشن يادگاري.
بعد از ميلاد مسيح، ميلادي.
برطبق سال هجري، مطابق تقويم هجري.
حاشيه نوشتن .حاشيه نوشتن ، يادداشت نوشتن ، تفسير نوشتن ، ( باon ياup) تفسير كردن .
حاشيه نويسي.يادداشت ( درحاشيه )، حاشيه نويسي، تفسير.
آگهي دادن ، اعلان كردن ، اخطار كردن ، خبر دادن ، انتشاردادن ، آشكاركردن ، مدرك دادن .
آگهي، اعلان ، خبر.
اعلان كننده ، گوينده .
دلخوركردن ، آزردن ، رنجاندن ، اذيت كردن ، بستوه آوردن ، خشمگين كردن ، تحريك كردن ، مزاحم شدن .
دلخوري، آزار، اذيت، ممانعت، آزردگي، رنجش.
آزار دهنده .
رنجش آور.
ساليانه ، يك ساله .
حقوق بگير، وظيفه خور.
حقوق يا مقرري ساليانه ، گذراند.
لغو كردن ، باطل كردن ، خنثي كردن .
حلقه مانند، حلقوي، (فيزيك ) وسائل و ابزار حلقه دار، داراي علائم و اشكال حلقوي.
خسوف ناقص.
حلقوي، حلقه دار.
حلقوي، حلقه دار.
تشكيل حلقه ، ( حق. ) فسخ، الغائ.
الغائ، فسخ، ابطال.
(annuluses and annuli. pl) ( هند. ) دايره اي كه بوسيله ئ گردش يك دايره ورائ محيط خودتشكيل گردد، فضاي بين دواير متحد المركز، حلقه ، حلقوي.
آگهي، اعلام، بشارت، ( باحرف بزرگ ) عيد تبشير ( عيد مارس مسيحيان ).
مبشر، اعلام كننده .
بشارتي.
قطب مثبت، آنود.( برق ) قطب مثبت ( در پيل الكتريكي )، الكترود مثبت يا آند.
بصورت قطب مثبت در آوردن .
آرام كننده ، تسكين دهنده ، مسكن ، دواي مسكن .
روغن مالي كردن ، تدهين كردن .
پماد مالي، روغن مالي، تدهين ، تقديس با روغن مقدس.
غير عادي، خارج از رسم، بيمورد، مغاير، متناقض، بي شباهت، غير متشابه .
خلاف قاعده ، غير متعارف، بي ترتيب.
بي هنجاري، بي توجهي به اصول دين ، اعتقاد به بي نظمي.
بي هنجاري، بي توجهي به اصول دين ، اعتقاد به بي نظمي.
بزودي، فورا، چند لحظه بعد.
شخص بي نام، نويسنده ئ گمنام، نام عاريه .
شخص بي نام، نويسنده ئ گمنام، نام عاريه .
گمنامي، بينامي.
بي نام، داراي نام مستعار، تخلصي، لاادري.
(ج. ش. ) نوعي پشه از جنس انوفل (anopheles) كه ناقل ميكرب مالاريا ميباشد.
نوعي ژاكت باشلق دار مخصوص نواحي قطبي.
(=anorexy) بي اشتهائي، كم اشتهائي.
فقدان حس شامه ، نابويائي.
ديگر، ديگري، جدا، عليحده ، يكي ديگر، شخص ديگر.
نوعي ديگر، قسمتي ديگر.
( طب ) كمبود اكسيژن .
غازي شكل، مثل غاز، (مج. ) كودن .
پاسخ، پاسخ دادن .(.vt) پاسخ دادن ، جواب دادن ، از عهده برآمدن ، ضمانت كردن ، دفاع كردن (از)، جوابگو شدن ، بكار آمدن ، بكاررفتن ، بدرد خوردن ، مطابق بودن ( با )، جواب احتياج را دادن (.n) جواب، پاسخ، دفاع.
مسئول، ملتزم، ضامن ، جوابگو، پاسخ دار، جواب دار.
پاسخ برگشتي، در پاسخ.
(.n) مورچه ، مور. (.pref -ant) پيشونديست بمعني >ضد< و >مخالف< و >درعوض < و >بجاي < و غيره .
دواي ضد ترشي معده ، ضد اسيد معده .
( افسانه ئ يونان ) پهلوان غول آساي ليبي كه پسر زمين بود.
مخالفت، خصومت، هم آوري، اصل مخالف.
هم آورد، مخالف، ضد، رقيب، دشمن .
مخالفت آميز، خصومتآميز، رقابت آميز.
مخالف كردن ، دشمن كردن .
مربوط به قطب جنوب، قطب جنوبي، قطب جنوب.
مدار قطب جنوب.
(.vi and. vt) بالا بردن ، نشان دادن ، توپ زدن . (.pref -ante) پيشوندي است بمعني - پيش - و - قبل از- و - درجلو-.
(ج. ش. ) جانور پستاندار مورچه خوار، آردوارك ، پرنده ئ مورچه خوار.
قبل از جنگ ، قبل از جنگ داخلي آمريكا.
سابق يا اسبق بودن ، (از لحاظ مكان و زمان و مقام) برتري جستن ، پيش رفتن ، جلوترآمدن .
پيشي، پيشروي، تقدم، سبقت.تقدم، پيشي.
پيشين ، پيشي، سابق، مقدم، مقدمه ، سابقه ، (د. ) مرجع ضمير، دودمان ، تبار.مقدم، پيشين .
پيشرو، مقدم.
اطاق كفش كن ، پيش اطاقي.
جايگاه مخصوص روحانيون و سرايندگان در كليسا.
پيش از تاريخ حقيقي تاريخ گذاشتن ، پيش بودن (از)، منتظربودن ، پيش بيني كردن ، جلوانداختن ، سبقت.
وابسته به پيش از طوفان ، پيش از طوفان نوح، آدم كهن سال، آدم كهنه پرست.
(antelopes، antelope. pl) بزكوهي.
(.M. A =) قبل از ظهر ( مخفف آن . M. A است ).
قبل از مرگ ، مرگ زود رسيده .
مربوط به قبل از تولد، قبل از ولادتي.
آنتن ، موج گير.(antennas، antennae. pl) شاخك ، (در بيسيم ) موج گير، آنتن .
دخمه ، غار، سردابه .
جلو(ي)، قدامي.
اطاق انتظار، كفش كن .
(.pref -anth، -ant، -anti) پيشوندهائيست بمعني >ضد< و >مخالف< و >درعوض < و>بجاي < و غيره مثل ANTIchrist.
كرم كش، دافع كرم روده ، مربوط بداروي ضد كرم.
سرود، سرودي كه دسته جمعي در كليسا ميخوانند.
(گ . ش. ) بساك .
(antheridia. pl) عضو تناسلي نر در نهانزادان ، بساك .
(گ . ش. ) شكوفان ، غرق شكوفه ، عمل شكفتن غنچه .
مورتپه ، خاكريزي كه مور هنگام لانه سازي در اطراف لانه خود ايجاد ميكند.
جنگ نگار، متخصص و متبحر در گلچين قطعات ادبي.
گلچين ادبي جمع كردن .
گلچين ادبي، منتخبات نظم و نثر، جنگ .
تغذيه شده با گل، تغذيه كننده از شهد گل.
ذغال سنگ خشك و خالص، آنتراسيت.
( طب ) سياه زخم، نوعي سنگ ياقوت.
( anthropo =) پيشوند بمعاني > انسان < و > جنس انسان <.
( زيست شناسي ) مربوط به دوران پيدايش انسان .
( anthrop =) پيشوند بمعاني > انسان < و > جنس انسان <.
معتقد باينكه انسان اشرف مخلوقات و مركز ثقل موجودات است.
مبحث پيدايش و تكامل بشر.
مربوط به پيدايش و تكامل انسان ، مربوط به برخورد و تماس بشر با طبيعت.
علم ساختمان بدن انسان ، رشته اي از علم انسان شناسي كه درباره تاثير اوضاعجغرافيائي بر روي نژادها صحبت ميكند، نژاد شناسي.
ميمون آدم نما، شبه انسان .
وابسته بانسان شناسي، مربوط بطبيعت انساني.
انسان شناس.
علم انسان شناسي، مبحث روابط انسان با خدا.
وابسته به مبحث اندازه گيري بدن انسان .
مبحث سنجش و اندازه گيري بدن انسان .
شبيه انسان ، داراي شكل انسان .
قائل شدن جنبه انساني براي خدا، تصور شخصيت انساني براي چيزي.
جنبه انساني براي خدا قائل شدن .
اعتقاد به وجود روح انساني در اشيائ و موجودات.
مربوط به آدم خواري، تغذيه كننده از گوشت انسان .
(anthropophagi. pl) آدم خوار، وحشي.
آدم خواري.
علم شناسائي طبيعت و ماهيت انساني.
(.n) (antis. pl) پاد، مخالف، عليه ، ضد، (.pref -anth، -ant، -anti) پيشوندهائيستبمعني >ضد< و >مخالف< و >درعوض < و >بجاي < و غيره مثل ANTIchrist.
اشخاصي كه درسال - مخالف اساس حكومت آمريكا بودند ( مخفف آن EandA است ).
ضد يهود، مخالف اقوام سامي.
ضد يهودي.
مخالف با يهوديان .
( طب ) جلوگيري از رشد و ازدياد ميكربها در اثر مواد ضدعفوني.
ضد هوابرد، ضد حملات هوائي، اسلحه ضد هوائي.
(زيست شناسي) تضاد بين دو موجود زنده كوچك كه بيش از يكي از آنها در محيط باقي نميماند، تضاد بين يك ميكرب و فرآورده ئ ميكرب ديگر كه باعث از بين رفتن ميكرب اوليميشود.
پادزي، مانع ايجاد لطمه بزندگي، جلوگيري كننده از صدمه به حيات، مربوط به آنتي آنتي بيوزيس، ماده اي كه از بعضي موجودات ذره بيني بدست ميايد و باعث كشتن ميكربهاي ديگر ميشود.
پادتن .
غريب و عجيب، بي تناسب، مسخره ، وضع غريب و مضحك .
ماده اي كه موجب وقفه ئ واكنشهاي حياتي موجود ميشود، پاد فروگشا.
(ش. ) آنود، قطب مثبت برق، صفحه ئ پلاتين يا تنگستن دو لوله ئ اشعه ئ مجهول.
ضد مسيح، دجال.
منتظر، اميدوار، آبستن ، باردار، پيش بيني كننده .
پيش بيني كردن ، انتظار داشتن ، پيشدستي كردن ، جلوانداختن ، پيش گرفتن بر، سبقت جستن بر.
پيش بيني، انتظار، سبقت، وقوع قبل از موعد مقرر، پيشدستي.
داراي قدرت پيشگوئي، درحالت انتظار.
پيش بيني كننده ، منتظر.
پاداوجي، مربوط به بيان قهقرائي، خلاف انتظاري.
پاداوج، بيان قهقرائي (مثل > زنم مرد، مالم را بردند و سگم هم گم شد< )، بياني كه هرچه پيش مي رود اهميتش كمتر ميشود، بيان قهقرائي نمودن .
چين طاقي، تاقديس.
پادبند، ( طب ) مانع انعقاد خون ، داروي ضد انعقاد خون .
واچرخه ، گردباد هوائي.
پادزهري، داراي خاصيت پادزهري.
ترياق، پادزهر، ضد سم، پازهر.
ماده ئ ضد يخ، ضد يخ.
پادزا، ماده اي كه در بدن ايجاد عكسالعمل عليه خودش ميكند، مواد توليد كننده ئ پادتن ، پادگن .
(افسانه ئ يونان )دختري كه همراه پدر نابيناي خود به آتيكا رفت و تا زمان مرگ پدرش اورا خدمت كرد، ( مج. ) نونه ئ زن فداكار و با تقوا.
( تش. ) برآمدگي قسمت غضروفي خارج گوش.
( طب ) موادي كه براي درمان حساسيت بكار رفته و باعث خنثي كردن اثر هيستامين دربافت ها مي شوند.
روغن موتور، ضد ضربه .
(ر. ) متمم لگاريتم، جيب وظل، متمم جيب.
رويه ئ صندلي، روكش مبل و صندلي.
ضد مغناطيسي.
داروي مربوط بدرمان مالاريا، داروي ضد مالاريا.
پادماده ، جسمي كه حاوي ماده ئ ضد خود نيز باشد مثل ضدالكترون بجاي الكترون .
ضدميكربي.
موشك ضد موشك ، پاد پرتابه .
سنگ سرمه ، توتياي معدني، آنتيمون .
(طب ) برضد آماس عصب، مخاف آماس عصبي.
مخالفين اصول اخلاقي فرقه اي از مسيحيان كه مخالف مراعات اصول اخلاقي بودند و اعتقادداشتند كه خداوند در همه حال نسبت به مسيحيان لطف دارد.
تناقض دو قانون يا دو اصل، اظهار مخالف.
( طب ) ضد فلج، داروي ضد فلج، فلج بر.
غذاي اشتهاآور، مشتهي.
فاقد تمايل.
احساس مخالف، ناسازگاري، انزجار.
( طب ) جلوگيري كننده از نوبت و دوره ئ امراض.
سرودي كه بوسيله سرايندگان كليسا در جواب دسته ئ ديگر خوانده ميشود، سرود برگردان .
انعكاس يا جواب سرود و موسيقي، تهليل خواني، سرود تهليلي، جواب.
مربوط به ساكنين ينگي دنيا، واقع در طرف مقابل زمين ، مستقيما، مخالف، متقاطر.
(antipodes. pl) نقطه ئ مقابل يا متقاطر.
باستاني، وابسته بقديم، عتيقه شناس.
كهنه ، منسوخ، متروك ، قديمي.
كهنه ، عتيقه ، باستاني.
عهد عتيق، روزگار باستان ، قدمت.
دواي ضد عفوني، گندزدا، ضدعفوني، تميز و پاكيزه ، مشخص، پلشت بر، جداگانه ، پادگند.
سرم حاوي پادتن .
مخالف بردگي.
مخالف اصول اجتماعي، مخالف اجتماع، مخل اجتماع، دشمن جامعه .
( طب ) ضد انقباض و تشنج، ضد اختلاج.
(در تراژديهاي يوناني) حركت از چپ براست نمايشگران هنگام آواز دسته جمعي، صنعتتجنيس.
ضد زيردريائي، مخرب زيردريائي.
ضد تانك .
(antitheses. pl) پادگذاره ، ضد و نقيض، تضاد، تناقض.
پادگذاره اي، داراي ضد و نقيض، متضاد.
پادگذاره اي، داراي ضد و نقيض، متضاد.
ماده متعادل كننده ئ غدد درقي، ضد غده ئ درقي.
ضدسم، ضدزهر.
ماده ئ ضدسم، ضد زهرابه ، دفع سم.
مخالف تشكيل ( تراست ) يا اتحاديه هاي بزرگ صنايع.
ضد سرفه ، آرام كننده ئ سرفه .
پادگونه ، نمونه يا مصداق چيزي، نوع متقابل.
ماده ئ ضدسم.
ماده ئ ضدويتامين ، ماده اي كه ويتامين ها را خنثي ميكند.
شاخ گوزن ، شاخ فرعي، انشعاب شاخ.
كلمه ئ متضاد، ضد و نقيض، متضاد.
وابسته بكلمه متضاد.
خميده بجلو يا متمايل ببالا.
غار بزرگ ، مغاره ، ( طب ) حفره هاي بدن .
( طب ) فقدان قدرت دفع ادرار، شاش بند.
نقص در ترشح ادرار، قطع ادرار، قطع ترشح.
بي دم، فاقد دم.
مقعد، بن ، نشين ، سوراخ كون .
سندان ، روي سندان كوبيدن ، استخوان سنداني.
آرنگ ، تشويش، دل واپسي، اضطراب، انديشه ، اشتياق، نگراني.
دلواپس، آرزومند، مشتاق، انديشناك ، بيم ناك .
بطورنگران ، مشتاقانه .
چه ، كدام، چقدر، ( درجمع ) ( در پرسش ) چه نوع، چقدر، هيچ، ( در جمله ئ مثبت ) هر، ازنوع، هيچ نوع، هيچگونه ، هيچ.
( در جمله ئ منفي و پرسش ) هيچ كس، كسي ( در جمله ئ مثبت ) هركجا، كسي.
بهرحال، در هر صورت، بهرجهت، بنوعي.
بيش از اين ها، ديگر.
هركس، هرچيز، هرشخص معين .
هرجا، هركس.
هرچيز، هركار، همه كار(در جمله ئ مثبت) چيزي، (در پرسش و نفي) هيچ چيز، هيچكار، بهراندازه ، بهرمقدار.
در هرصورت، بهرحال.
هركجا، هر جا.
بهربهانه ، بهرجهت.
بهيچ وجه ، هيچ، ابدا.
(aortae، aortas. pl) ( تش. ) آئورت، شريان بزرگ ، شاهرگ .
وابسته بشاهرگ .
وابسته بشاهرگ .
سريعا، باتندي، باشتاب، بيدرنگ ، باسرعت زياد.
(apaches، apache. pl) دزد، يكي از قبايل سرخ پوست آمريكا.
امتيازات و اموالي كه بفرزند ارشد (شاهزاده ) اختصاص داشت، ايالت، حوزه ، درآمداتفاقي، تابع، متعلفات، بخشش، وقف، (احق. ) مستمري.
نوعي پالان چرمي يا پارچه اي.
جدا، كنار، سوا، مجزا، غيرهمفكر.
مجزا از، سوا از.
نفاق و جدائي بين سياه پوستان و سفيد پوستان آفريقاي جنوبي.
آپارتمان .
ساختمان آپارتماني ( كه house apartment نيز گفته ميشود ).
آپارتماني.
بي احساس، بي تفاوت، بي روح.
بي حسي، بي عاطفگي، خون سردي، بي علاقگي.
ميمون ، بوزينه .
(د. ن . ) راست، ( بطور) عمودي، قائم، بحالت عمودي.
ميمون مانند.
(apercus. pl) خلاصه ، مختصر، موجز.
(طب) ملين ، مسهل، داروي ملين .
نادوره اي.نامنظم، غيرمداوم، غير نوساني.
نوشابه ئ الكلي كه بعنوان محرك اشتها قبل از غذا مينوشند.
روزنه .دهانه يا سوراخ، روزنه ، گشادگي.
(گ . ش. ) بي گلبرگ .
اوج، نوك .(apices and apexes. pl) نوك ، سر، راس زاويه ، تارك .
(طب ) عدم قدرت تكلم ( در نتيجه ضايعات دماغي )، آفازي.
(ج. ش. ) شته ، شپشه .
شپشك گياهي، يك نوع شته (lice plant).
فقدان صدا يا خفگي آن بعلت فلج تارهاي صوتي.
سخن كوتاه ، كلام موجز، پند، كلمات قصار، پند و موعظه .
موجز نويس، پند نويس.
وابسته به موجز نويسي يا پند نويسي.
كلمات قصار گفتن ، پند گفتن ، كوتاه و موجز نوشتن .
تاريك ، بي فروغ.
مقوي بائ، داروي مقوي غرائز جنسي.
الهه ئ عشق و زيبائي، ونوس يوناني.
(گ . ش. ) بي شاخ و برگ ، برهنه ، بي برگ .
وابسته به زنبور عسل يا مگس.
مربوط به پرورش زنبور عسل.
پرورش دهنده ئ زنبور عسل.
كندو، كندوي عسل.
مربوط به نوك يا راس زاويه .
نوك دار، تيز.
مربوط به پرورش و نگهداري زنبور عسل.
پرورش زنبور عسل.
براي هرشخص، هرچيز، هريك ، هركدام.
گاو مقدس مصريان قديم.
بوزينه صفت، نادان ، حيله گر.
(ج. ش. ) زنبورخوار، تغذيه كننده از زنبور عسل.
زبان اي پي ال.
فاقد جفت جنين .
حالت عمودي، ( مج. ) اطمينان بخود، اعتماد بنفس.
كتاب مكاشفات يوحنا، مكاشفه ، الهام.
وابسته به كتاب مكاشفات يوحنا.
وابسته به كتاب مكاشفات يوحنا.
كاشف مجهولات، متخصص در تفسير مكاشفات يوحنا.
كتاب مشكوكي كه راجع بزندگي عيسي ودين مسيح نوشته شده ، كتب كاذبه .
داراي اعتبار مشكوك ، ساختگي، جعلي.
(من. ) شامل يا مستلزم بيان حقيقت، قابل توضيح.
(من. ) شامل يا مستلزم بيان حقيقت، قابل توضيح.
(د. ) مكمل جمله ئ شرطي، نتيجه جمله ئ شرطي.
(گ . ش. ) رشد و نمو گياه هاگدار بدون عمل لقاح از سلول جنسي.
از زمين بالا آمده ، برآمده ، اوجي، ذروه اي.
( هن. ) اوج، نقطه ئ اوج، ذروه ، اعلي درجه ، نقطه ئ كمال.
داراي شخصيت غير سياسي، بي علاقه بامور سياسي، غير سياسي.
( يونان قديم ) خداي آفتاب و زيبائي و شعر و موسيقي.
شيطان ، مالك دوزخ.
پوزش آميز، اعتذاري، دفاعي.
مدافعه ئ استدلالي از مسيحيت.
دفاع، پوزش ادبي.
مدافع، پوزش خواه ، نويسنده ئ رساله ئ دفاعي.
پوزش خواستن ، معذرت خواستن ، عذر خواهي كردن .
پوزشگر، معذرت خواه .
حكايت اخلاقي، داستان .
پوزش، عذرخواهي ( رسمي )، اعتذار، مدافعه .
كسي يا چيزي كه بوسيله ئ تكثير بدون لقاح بوجود آمده باشد.
تكثير بوسيله ئ بافتهاي تناسلي ولي بدون لقاح.
زائده اي.
(apophyses. pl) ( تش. ) زائده ، برجستگي، غند.
(طب ) سكته اي، دچار سكته ، سكته آور.
سكته ، سكته ئ ناقص.
روبه بندر، بسوي بندر، ( در كشتي ) بطرف چپ كشتي.
قابل گوشزد، حاوي نكته ئ مهم و قابل گوشزد.
بطور قابل گوشزد.
قطع ناگهاني سخن ، وقفه ئ كلام ( بواسطه ئ ضربه ئ ناگهاني ).
ارتداد، ترك آئين ، ترك عقيده ، برگشتگي از دين .
از دين برگشته ، مرتد.
از دين برگشتن ، مرتد شدن .
(من. ) از معلول بعلت رسيده ، از مخلوق بخالق پي برده ، استنتاجي، استقرائي، با استدلال قياسي.
فرستاده ، رسول، پيغ�مبر، حواري، ( دركليسا) عاليترين مرجع روحاني.
مقام يا شغل پاپ، رسالت، رهبري.
رسالتي، وابسته به پاپ.
نمايندگي سياسي پاپ، سفيركبير پاپ.
آپوستروف.اپوستروف، علامت (') كه در موارد زير بكار ميرود، در مواقع حذف حرف يا بخشي از كلمه مثل s'it كه دراصل is it بوده است، در آخر اسم مضاف براي ثبوت مالكيتمثل book s'Ali، درجمع بستن اعداد يا حروف منفرد مثل s'S و s'7.
گريز زدن ، علامت (') گذاشتن .
داروگر، داروساز، داروفروش.
كلمات قصار، كلام موجز، امثال و حكم.
ستايش اغراق آميز، رهائي از زندگي خاكي وعروج باسمانها.
تكريم اغراق آميز نمودن ، بدرجه ئ خدائي پرستيدن .
ترساندن ، وحشت زده شدن .
ترساندن ، وحشت زده شدن .
ترسناك ، مخوف.
(=apanage).
(apparatuses and apparatus. pl) اسباب، آلت، دستگاه ، لوازم، ماشين ، جهاز.
رخت، اسباب، آراستن ، پوشاندن ، جامه .
پيدا، آشكار، ظاهر، معلوم، وارث مسلم.
ظاهرا.
ظهور، خيال، روح، تجسم، شبح، منظر.
فراش، شاطر، چاووش، مامور اجرائ.
درخواست، التماس، جذبه ، ( حق. ) استيناف.
قابليت استيناف.
قابل استيناف، قابل پژوهش خواهي.
استيناف دهنده .
جذاب، خوش آيند.
ظاهرشدن ، پديدار شدن .
ظهور، پيدايش، ظاهر، نمايش، نمود، سيما، منظر.
آرام كردن ، ساكت كردن ، تسكين دادن ، فرونشاندن ، خواباندن ، خشنود ساختن .
تسكين ، فروكش، دلجوئي، فرونشاني.
دلجوئي كننده ، تسكين بخش.
استيناف دهنده ، استينافي، مفتري، تهمت زننده ( بكسي ).
استينافي.
نام، اسم، لقب، (گ . ) نامگذاري، وجه تسميه .
(د. ) اسم عام، نام، اسم، لقب، كنيه ، عنوان .
مستانف عليه .
افزودن ، الحاق كردن ، آويختن ، پيوست كردن .
ضميمه ، پيوست، دستگاه فرعي.
ضميمه ، الحاقي.
( جراحي ) برداشتن زائده آپانديس يا آويزه .
(طب ) آماس ضميمه روده ، آماس آپانديس.
آويزه اي، مربوط بزائده آپانديس، زائده اي.
(ices- and xes-. pl) ضميمه ، ذيل، دنباله ، آويزه ، (طب) زائده كوچك ، قولون ، زائده ئ آپانديس.ضميمه ، پيوست.
مشاهده كردن ، دريافتن ، درك كردن ، بمعلومات خود افزودن .
درك ، احساس.
وابسته به درك و احساس.
وابسته بودن ، مربوط بودن ، متعلق بودن ، اختصاص داشتن ( با to).
آرزو، اشتياق، تمايل.
آرزو، اشتياق، تمايل.
آرزومند، مشتاق.
ميل و رغبت ذاتي، اشتها، آرزو، اشتياق.
غذا يا آشاميدني اشتهاآور قبل از غذا، پيش غذا.
محرك ، اشتهاآور.
آفرين گفتن ، تحسين كردن ، كف زدن ، ستودن .
قابل تحسين .
تحسين كننده ، كف زننده .
كف زدن ، هلهله كردن ، تشويق و تمجيد، تحسين .
سيب، مردمك چشم، چيز عزيز و پربها، سيب دادن ، ميوه ئ سيب دادن .
كنياك سيب.
اسباب، آلت، وسيله ، تمهيد، اختراع، تعبيه .
كاربست پذيري.قابليت اجرائ.
قابل اجرائ، قابل اطلاق، اجرا شدني.كاربست پذير.
درخواست دهنده ، تقاضا كننده ، طالب، داوطلب، متقاضي، درخواستگر.
كاربرد، استفاده .درخواست، درخواست نامه ، پشت كار، استعمال.
كاربرد گرا.
بسته كاربردي.
برنامه كاربردي.
برنامه نويس كاربردي.
برنامه نويس كاربردي.
عملي، متناسب، اعمال كردني، (د. ) صفت مقداري مانند some يا every.
درخواست كننده ، اعمال كننده .
قابل اجرائ، قابل اطلاق، مناسب، عملي، اعمال شدني.
عملي، بكار بردني، ( م. ل. ) بكاربرده (شده )، براي هدف معين بكار رفته ، وضع معموله .كابردي، كاربسته .
تقاضا كننده ، اعمال كننده .
مورد استفاده قرار گرفته ، تكه دوزي، نقاشي رنگ و روغن روي ظرف فلزي.
بكاربستن ، درخواست دادن .بكار بردن ، بكار زدن ، استعمال كردن ، اجرا كردن ، اعمال كردن ، متصل كردن ، بهم بستن ، درخواست كردن ، شامل شدن ، قابل اجرا بودن .
تعيين كردن ، برقرار كردن ، منصوب كردن ، گماشتن ، واداشتن .
(شخص ) گماشته ، منصوب.
انتخابي، انتصابي.
تعيين ، انتصاب، قرار ملاقات، وعده ملاقات، كار، منصب، گماشت.
بخش كردن ، تقسيم كردن ، تخصيص دادن .
(حق. ) تسهيم، تقسيم، تقسيم پولي بين اشخاص ذي نفع.
مورد سوال واقع شدن ، مورد انتقاد و ايراد قرار گرفتن ، رسيدگي كردن ، مقاومت كردن ، اعتراض كردن ( بر).
درخور، مناسب، بجا، مربوط.
عطف بيان ، بدل، كلمه ئ وصفي ( مثل Hunter the Peter كه در اينجا كلمه ئ hunter وصفپطروس است ).
وابسته بكلمه وصفي.
(د. ) بدل، عطف بيان ، وصف، كلمه وصفي.
ارزيابي، تعيين قيمت، تقويم، ارزيابي كردن ، تعيين قيمت كردن ، ديد زدن .
ارزيابي كردن ، تقويم كردن ، تخمين زدن .
ارزيابي.
ارزياب، تقويم كننده .
قابل تحسين ، قابل ارزيابي، محسوس.
قدرداني كردن (از)، تقدير كردن ، درك كردن ، احساس كردن ، بربهاي چيزي افزودن ، قدر چيزي را دانستن .
قدرداني، تقدير، درك قدر يا بهاي چيزي.
قدردان ، مبني بر قدرداني، قدرشناس، حق شناسي.
دريافتن ، درك كردن ، توقيف كردن ، بيم داشتن ، هراسيدن .
قابل فهم.
درك ، فهم، بيم، هراس، دستگيري.
بيمناك ، نگران ، درك كننده ، باهوش، زودفهم.
بانگراني.
شاگرد، شاگردي كردن ، كارآموز.
شاگردي، تلمذ، كارآموزي.
(گ . ش. - ج. ش. ) كاملا نزديك و مجاور چيزي، مجاور.
(ez=appri) (حق. ) برآورد كردن ، تقويم كردن ، قيمت كردن ، مطلع كردن ، آگاهي دادن .
نزديك شدن ، نزديك آمدن ، معبر.مشي، نزديك شدن .
دسترسي، قابليت تقرب.
نزديك شدني.
تصويب كردن ، پسنديدن ، موافقت كردن .
تصويب، قبولي، موافقت، پسند.
اختصاص دادن ، براي خود برداشتن ، ضبط كردن ، درخور، مناسب، مقتضي.
اقتضائ، تناسب.
تخصيص، منظوركردن (بودجه ).
اختصاصي، قابل ضبط، وقفي.
شايان تحسين ، ستودني، قابل تصويب.
تصويب، موافقت، تجويز.
تصويب كردن ، موافقت كردن (با)، آزمايش كردن ، پسند كردن ، رواداشتن .
نزديك كردن ، نزديك آمدن ، تقريبي.تقريبي، تقريب زدن .
حل تقريبي.
تقريبا.تقريبا.
نزديكي، شباهت زياد، قريب بصحت، تخمين .تقريب.
جزئ، ضميمه ، دستگاه ، اسباب، جهاز، حالت ربط و اتصال، متعلقات.
وابسته ، متعلق، ( در جمع ) متعلقات.
وابسته به تغييرات بافتي مغز.
وابسته به تغييرات بافتي مغز.
زردآلو.
ماه چهارم سال فرنگي، آوريل.
كسي كه در روز اول آوريل آلت تفريح مي شود، شوخيها و دروغهاي مرسوم در اين روز.
روز اول آوريل ( روز دروغ وشوخي ).
ازعلت به معلول پي بردن ، استقرائي.پيشين .
استقرائي، مقدمتا.
پيش دامن ، پيش بند، كف، صحن .
بجا، بموقع، شايسته .
درباره ئ.
مستعد، قابل، درخور، مناسب، شايسته ، محتمل، متمايل، آماده ، زرنگ .
زبان اي پي تي.
استعداد، گنجايش، شايستگي، لياقت، تمايل طبيعي، ميل ذاتي.
شايستگي، استعداد، احتمال.
آب، محلولي بشكل آب، آبرو، عرق.
تيزاب سلطاني.
نقاشي آب و رنگي.
فواره ئ بلند.
تيزاب ( غير خالص )، اسيد نيتريك ، جوهر شوره .
( درغواصي ) دستگاه تنفس اكسيژن .
زرد، كبود فام.
قطعه ئ چوبي كه براي اسكي آبي بكار ميرود.
آب مقطر، آب خالص.
نمايشگاه جانوران و گياهان آبزي، شيشه بزرگي كه در آن ماهي و جانوران دريائي رانمايش ميدهند، آبزيگاه ، آبزيدان .
برج دلو.
وابسته به آب، جانور يا گياه آبزي، آبزي.
( در كيمياگري ) الكل تصفيه نشده ، هر قسم عرق تند مثل كنياك .
كانال يا مجراي آب، قنات.
آب، آبدار.
زراعت با آب، زراعت ( غير ديمي ).
آبخيز، آبده .
گل تاجالملوك .
عقابي، داراي منقار كج (شبيه عقاب ).
نقش عربي يا اسلامي، كاشي كاري سبك اسلامي.
عربستان .
عربي، عرب.
تازي، عربي، زبان تازي، زبان عربي، فرهنگ عربي ( عرب Arab).
اعداد انگليسي (كه اصلا از اعداد عربي گرفته شده اند ).
حاصلخيزي، مزروعي.
عالم بزبان و علوم عربي.
قابل كشتكاري، قابل زرع، زمين مزروعي.
عربي، عرب، عربستان .
عنكبوتيه عنكبوتي، بافت هاي نرم و شل، تنندوئي.
(ج. ش. ) جانوري از راسته ئ بند پايان ، عنكبوتيان ، تنندگان .
زبان آرامي.
عنكبوت.
منجنيق، آلت پرتاب تير و زوبين و گلوله ، وسيله اندازه گيري ارتفاعات زياد.
منجنيق، آلت پرتاب تير و زوبين و گلوله ، وسيله اندازه گيري ارتفاعات زياد.
حكم، داوري كردن ، قاضي، داور.
قابل داوري.
داوري كردن .
قدرت اتخاذ تصميم، اختيار مطلق.
دلخواهانه ، دلخواهي، مستبدانه ، بطور قراردادي.
اختياري، دلخواه ، مطلق، مستبدانه ، قراردادي.
حكميت كردن ( در)، فيصل دادن ، فتوي دادن .
نتيجه ئ حكميت، راي بطريق حكميت، داوري.
داور، ميانجي، فيصل دهنده .
چمن ، علفزار، باغ ميوه ، تاكستان .
درختي، درخت نشين ، بشكل درخت.
درختي، دارزي.
درخت وار، چوبي.
حالت شاخه اي.
درخت وار، شاخه مانند.
( arboreta and arboretums pl) باغ، كشاورزي.
درختكاري.
آرايش درختي.
شكل درخت دادن ( بچيزي )، داروش كردن .
(گ . ش. ) كاج خمره اي، نوش، سرو خمره اي.
قوس، كمان ، طاق، هلال، جرقه .كمان ، قوس.
(buttress =flying)(boutants arcs. pl)(در ساختمان ) شمع قوسي، ستون قوسي، قوس اتكائ.
گذرگاه طاقدار، طاقهاي پشت سرهم.
متعلق به آركاد( ناحيه اي در يونان )، آدم دهاتي، آدميكه ساده و بي تجمل زندگيميكند.
(=arcana) محرمانه .
راز، سر، راز كيمياگري، داروي سري.
(.n and. vt) كمان ، طاق، قوس، بشكل قوس ياطاق درآوردن ، (.adj) ناقلا، شيطان ، موذي، رئيس، اصلي، (.pref -arch) پيشوندي بمعني ' رئيس ' و ' كبير ' و' بزرگ '.
وابسته به باستان شناسي.
باستان شناس.
باستان شناسي.
كهنه ، قديمي، غير مصطلح ( بواسطه قدمت ).
كهنگي، قدمت، انشائ يا گفتار يااصطلاح قديمي.
فرشته ئ مقرب، فرشته ئ بزرگ .
اسقف اعظم، مطران .
مقام يا قلمرو اسقف.
معاون اسقف.
وابسته بقلمرو اسقف اعظم.
ناحيه ئ كليسائي زير نفوذ اسقف اعظم، قلمرو مذهبي اسقف اعظم.
دوشس بزرگ ، همسر دوك اعظم.
قلمرو و حكومت دوك بزرگ .
دوك بزرگ ( لقب شاهزادگان اتريش ).
دشمن بزرگ .
وابسته به باستان شناسي.
باستان شناس.
باستان شناسي.
كماندار، قوس.
تيراندازي، كمانداري.
مربوط يا شبيه طرح اصلي، نمونه اوليه .
طرح يا الگوي اصلي، نمونه اوليه .
مربوط يا شبيه طرح اصلي، نمونه اوليه .
ديو بزرگ ، شيطان .
(archipelagos and archipelagoes. pl) مجمعالجزاير.
معمار.معمار، معماري كردن ، مهراز.
مربوط به فن معماري يا ساختمان اثر ادبي.
(=architectonic) فن معماري، طراحي، ساختمان اثر ادبي.
وابسته به معماري، معماري.
معماري.معماري، سبك معماري، مهرازي.
مربوط به بايگاني.بايگاني كردن ، بايگاني شدني.
بايگاني، ضبط اسناد و اوراق بايگاني.
بايگاني.
بايگان ، ضابط.
موذيانه ، از روي شيطنت.
موذي گري، شيطنت.
يكي از افسران عاليرتبه ئ آتن قديم، افسر سرپرست.
گذرگاه طاقدار، دروازه ئ طاقدار، گذر سرپوشيده .
قوس مانند، هلالي.
شمالي، وابسته بقطب شمال، سرد، شمالگان .
( جع. ) مدار قطب شمال.
قوسي، كماني.
شوق، شور و حرارت.
گرم، سوزان ، تند و تيز.
گرمي، حرارت، تب و تاب، شوق، غيرت.
دشوار، پر زحمت، پرالتهاب، صعب الصعود.
( زمان حاضر و جمع فعل be to) هستند، هستيد، هستيم.
مساحت، فضا، ناحيه .ناحيه ، مساحت.
پهنه ، ميدان مسابقات (در روم قديم)، عرصه ، گود، (كشتي گيري يا مبارزه )، صحنه ، آرن .
مخفف not are.
هاله ، محوطه ئ كوچك اطراف چيزي ( مثل حلقه ئ رنگين دور نوك پستان يا محوطه ئ قرمزاطراف تاول).
( افسانه ئ يونان ) خداي جنگ .
خطالراس كوه .
(ك . ) نقره ، سيم، سفيدي، پول نقره .
نقره دار.
نقره اي، نقره ، فلز آب نقره ائي.
(ش. ) نقره دار.
خاك رس، رست.
رستي، مانند خاك رس، شبيه خاك رس، گل مانند.
(نج. ) سفينه ، كشتي، صورت فلكي سفينه .
تپاله ، پشكل شتر، دردشراب. ته نشين شراب.
كشتي بزرگ ، ناوگان تجارتي.
گويش عاميانه ، زبان ويژه ئ دزدان ، لهجه ئ ولگردان .
قابل بحث، مستدل.
بحث كردن ، گفتگو كردن ، مشاجره كردن ، دليل آوردن ، استدلال كردن .
نشانوند، استدلال.
وابسته سازي نشانوند.
استدلال، مناظره ، بحث، چون و چرا.
استدلالي، منطقي، جدلي.
استدلالي، منطقي، جدلي.
استدلال، دليل، حجت، يك سلسله دلائل قابل قبول.
تيزبين .
(مو. ) آواز يكنفره .
خشك ، باير، لم يزرع، خالي، بيمزه ، بيروح، بي لطافت.
خشكي، بيروحي.
( نج. ) برج حمل كه بشكل قوچي تصوير ميشود.
درست، بدرستي، مستقيم، مستقيما.
برخاستن ، بلند شدن ، رخ دادن ، ناشي شدن ، بوجود آوردن ، برآمدن ، طلوع كردن ، قيام كردن ، طغيان كردن .
حكومت اشرافي، طبقه ئ اشراف.
عضو دسته ئ اشراف، طرفدار حكومت اشراف، نجيب زاده .
اشرافي، اعياني.
مربوط به عقيده و فلسفه ئ ارسطو.
مربوط به عقيده و فلسفه ئ ارسطو.
سيستم فلسفي ارسطو.
ارسطو، ارسطاطاليس.
حساب، حسابي.علم حساب، حساب، حسابي، حسابگر، حسابدان .
مقابله حسابي.
مبين حسابي.
دستورالعمل حسابي.
واحد حساب و منطق.
تصاعد عددي، تصاعد رياضي.
ثبات حسابي.
تغيير مكان حسابي.
واحد حساب.
حسابي.
حساب دان .
مربوط به حساب.
كشتي، قايق، صندوقچه .
دست ( از شانه تا نوك انگشت )، بازو، شاخه ، قسمت، شعبه ، جنگ افزار، سلاح، اسلحه ، دسته ئ صندلي يا مبل.بازو، مسلح كردن .
صندلي دسته دار، صندلي راحتي.
بحريه ، نيروي دريائي، ناوگان .
(ج. ش. ) نوعي حيوان گوركن .
مبارزه ئ نهائي ميان نيكي و بدي در قيامت، مبارزه ئ نهائي.
سلاح، تسليحات، جنگ افزار.
آرميچر، جوشن .القاگير، زره ، جوشن ، پوشش، ميله فلزي.
مسلح، مجهز، جنگ آماد.
مجموع نيروهاي زميني و هوائي و دريائي، نيروهاي مسلح.
ارمني، زبان ارمني، فرهنگ ارمني.
(armsful-، s-. pl) يك بغل، يك بسته ، بار آغوش.
ملازم، ملازم شواليه ها.
متاركه ئ جنگ ، صلح موقت.
(day =veterans) روز متاركه ئ جنگ .
بازوبند، انشعاب كوچك دريا شبيه خليج، شاخابه ، زره ئ مخصوص دست.
گنجه ، دولابچه ، جاي اغذيه .
(نظ. ) زره ، جوشن ، سلاح، زره پوش كردن ، زرهي كردن .
اسلحه ساز، نگهبان اسلحه ، زراد.
اسلحه اي، زرهي.
اسلحه خانه ، قورخانه ، زراد خانه ، ( آمر. ) كارخانه ئ اسلحه سازي.
(نظ. ) زره ، جوشن ، سلاح، زره پوش كردن ، زرهي كردن .
بغل، زير بغل.
دسته ئ صندلي.
( نظ. ) ارتش، لشگر، سپاه ، گروه ، دسته ، جمعيت، صف.
دورشو، خارج شو.
ماده ئ عطري، بوي خوش عطر، بو، رايحه .
خوشبو، معطر، بودار، گياه خوشبو.
معطر سازي، عطر سازي.
(=aromatise) خوشبو ساختن ، عطر زدن ، معطر كردن .
گرداگرد، دور، پيرامون ، دراطراف، درحوالي، در هر سو، در نزديكي.
بيدار كردن ، برانگيختن ، تحريك كردن .
(=harquebus) شمخال، تفنگ قديمي.
عرق، عرق نارگيل و برنج.
احضار نمودن ( بمحكمه )، ( حق. ) با تنظيم كيفر خواست متهمي را بمحاكمه خواندن .
آراستن ، چيدن ، قرار گذاشتن .مرتب كردن ، ترتيب دادن ، آراستن ، چيدن ، قرار گذاشتن ، سازمند كردن .
ترتيب، نظم، قرار، ( تهيه ) مقدمات، تصفيه .
آرايش، ترتيب، قرار.
بدترين ، بدنام ترين ، ولگرد، آواره .
پرده ئ قلاب دوزي، نقاشي، طراحي قلاب دوزي.
آراستن ، درصف آوردن ، منظم كردن ، صف، نظم، آرايش، رژه .آرايه .
اعلان ارايه .
به عقب، درپشت، بدهي پس افتاده ، پس افت.
پس افتادگي.
توقيف، توقيف كردن ، بازداشتن ، جلوگيري كردن .
توقيف كننده ، جالب.
بازداشت.
بي نواخت، ( درشعر ) بي وزني، ( طب ) نامنظمي ضربان نبض.
ورود، دخول.
وارد شدن ، رسيدن ، موفق شدن .
گردنفرازي، خودبيني، تكبر، نخوت، گستاخي، شدت عمل.
گردن فراز، متكبر، خودبين ، گستاخ، پرنخوت.
ادعاي بيجا كردن ، غصب كردن ، بخود بستن .
ادعاي بيجا، بخود بستن .
تير، خدنگ ، پيكان ، سهم.پيكان .
نوك پيكان ، سرتيز، خط ميخي.
تيرمانند، تيردار، تند، سرتيز.
نهر، بستر نهر، آبگند.
قورخانه ، زرادخانه ، انبار، مهمات جنگي.
اكسيد ارسنيك بفرمول As2O3.
آتش زني، ايجاد حريق عمدي.
كسيكه عمدا ايجاد حريق ميكند.
هنر، فن ، صنعت، استعداد، استادي، نيرنگ .
محصول مصنوعي، مصنوع.
( افسانه ئ يونان ) الهه ماه و شكار.
شرياني، مربوط به شريان يا سرخرگ .
تبديل خون وريدي به شرياني.
شرياني كردن ، تبديل كردن خون شرياني به وريدي.
سرخرگچه ، مويرگ ، شريان كوچك ، شريانچه .
(طب ) سخت رگي، تصلب شرائين ، سخت شدن شرائين .
شرياني و وريدي، مربوط به رگها.
( طب ) ورم شريان ، آماس شريان .
شريان ، شاهرگ ، سرخرگ .
چاه آرتزين .
حيله گر، نيرنگ باز، ماهرانه ، صنعتي، مصنوعي، استادانه .
(طب ) مربوط به ورم و آماس مفصل، ورم فصل، مبتلا به آماس مفصل.
( طب ) ورم مفاصل، آماس مفصل.
ناخوشي بند يا مفصل.
(گ . ش. ) انگنار، كنگر فرنگي.
بصورت مواد در آوردن ، تفريح كردن .كالا، متاع، چيز، اسباب، ماده ، بند، فصل، شرط، مقاله ، گفتار، حرف تعريف(مثل the).
شمرده سخن گفتن ، مفصل دار كردن ، ماهر در صحبت، بندبند.
بند، مفصل بندي، تلفظ شمرده ، طرز گفتار.
محصول مصنوعي، مصنوع.
استادي، مهارت، هنر، اختراع، نيرنگ ، تزوير، تصنع.
صنعت كار، پيشه ور، هنرمند.
هوش مصنوعي.
ساختگي، مصنوعي، بدلي.مصنوعي، ساختگي.
زبان مصنوعي.
تنفس مصنوعي.
مصنوعي يا ساختگي بودن .
توپچي، متخصص توپخانه .
توپخانه ، توپ.
هنرمندانه ، باهنرمندي.
هنرمندي، زيركي، مكاري.
(ج. ش. ) سم شكافته ، داراي سم شكافته .
(ج. ش. ) سم شكافته ، داراي سم شكافته .
صنعتگر، صنعتكار، افزارمند.
هنرور، هنرمند، هنرپيشه ، صنعتگر، نقاش و هنرمند، موسيقيدان .
هنرمندانه ، باهنر، مانند هنرپيشه و هنرمند.
بطور هنرمندانه يا هنري.
استعداد هنرپيشگي، استعداد هنري، هنرمندي.
بي هنر، بي صنعت، ساده ، بي تزوير، غير صنعتي.
هنرنما، مغرور، متظاهر به هنر.
ني مانند، بشكل ني.
آريائي، زبان آريائي، از نژاد آريائي.
چنانكه ، بطوريكه ، همچنانكه ، هنگاميكه ، چون ، نظر باينكه ، در نتيجه ، بهمان اندازه ، بعنوان مثال، مانند.
باتوجه به ، مربوط به ، ( مانند me for as).
بهمان خوبي، خيلي خوب.
مثل اينكه ، همچنانكه ، كه .
تا زمانيكه ، بمقدار زياد، بمدت طولاني، از وقتي كه ، از زمانيكه .
از تاريخ.
نظر باينكه ، با توجه به اينكه ، اما، درباره ئ.
نظر باينكه ، با توجه به اينكه ، اما، درباره ئ.
بمحض اينكه ، همينكه .
(if =as) مثل اينكه .
درباره ئ، راجع به ، عطف به ، مربوط به .
بخوبي، بعلاوه ، ونيز، همچنين .
هنوز، تاكنون .
انق�زه .
انق�زه .
(=asbestus) پنبه نسوز، پنبه كوهي، سنگ معدني داراي رشته هاي بلند( مانند آمفيبل ).
كرم روده ، كرم معده ، آسكاريس.
آسكاريس، نوعي كرم جهاز هاضمه .
فرازيدن ، بالارفتن ، صعود كردن ، بلند شدن ، جلوس كردن بر.
قابل بالا رفتن از، تفوق پذير، فراز پذير.
فراز، علو، بالا، تعالي، سلطه ، تفوق، مزيت، استيلا.
(=ascendent) فراز جو، فراز گراي، صعودي، بالا رونده ، ( نج. ) سمتالراس، نوك .
فراز، علو، بالا، تعالي، سلطه ، تفوق، مزيت، استيلا.
قابل بالا رفتن از، تفوق پذير، فراز پذير.
صعودي، بالارونده .بالارونده ، صعود كننده ، ( مو. ) فرازي، صاعد.
ترتيب صعودي.
صعود، عروج عيسي به آسمان ، معراج.
روز عروج عيسي به آسمان .
صعودي، عروجي.
بالا رونده ، پيش رونده ، موكد، تاكيد كننده .
سربالائي، فراز، صعود، ترقي، عروج، فرازروي.
معلوم كردن ، ثابت كردن ، معين كردن .
قابل تحقيق، اثبات پذير، محقق شدني.
تحقيق، اثبات.
رياضت، كف نفس.
رياضت كش، مرتاض، تارك دنيا، زاهد، زاهدانه .
اصول رياضت و مرتاضي.
رمز اسكي.
(طب) استسقائ شكم، جمع شدن مايع در شكم، آب آوردن (شكم)، آماره .
( افسانه ئ يونان ) خداي طب.
اسيد آسكوبيك ، ويتامين C.
دستمال گردن ، شال گردن .
گره ئ شال گردني، كراوات.
نسبت دادني، قابل اسناد.
نسبت دادن ، اسناد دادن ، دانستن ، حمل كردن ( بر)، كاتب، رونويس بردار.
عمل نسبت دادن به چيزي، اتصاف، تصديق مالكيت.
بي ميكروبي، ضد عفوني.
ضدعفوني شده ، بي گند.
فاقد خاصيت جنسي، غير جنسي، بدون عمل جنسي.
(گ . ش. ) درخت زبان گنجشك (fraxinus)، (درجمع) خاكستر، خاكسترافشاندن يا ريختن ، بقاياي جسد انسان پساز مرگ .
زيرسيگاري.
اولين روز ايام روزه ئ مسيحيان .
شرمسار، خجل، سرافكنده ، شرمنده .
سطل زباله ، آشغالدان .
خاكستري، داراي رنگ خاكستري، شبيه خاكستر، مربوط به چوب درخت زبان گنجشك .
سنگ ساختماني، سنگ بنا.
دركنار، درساحل، بكنار، بطرف ساحل.
خاكستري.
قاره ئ آسيا.
آسياي صغير.
آسيائي.
آسيائي، اهل آسيا.
بكنار، جداگانه ، بيك طرف، جدا از ديگران ، درخلوت، صحبت تنها، گذشته از.
خرصفت، ( مج. ) نادان ، خر، ابله ، احمق.
خريت، حماقت، ناداني.
پرسيدن ، جويا شدن ، خواهش كردن ، براي چيزي بي تاب شدن ، طلبيدن ، خواستن ، دعوت كردن .
(ز. ع. ) توپخانه يا آتش توپخانه ئ ضد هوائي.
چپ چپ، كج، از گوشه ئ چشم، (مج. ) با چشم حقارت، با نگاه رشگ آميز، از روي سوئظن .
متقاضي، گدا، سائل.
رياضت، كف نفس.
با گوشه ئ چشم، كج، چپ چپ، اريب وار.
بطور مايل، بسوي سراشيب، اريبي، حركت مايل.
خواب، خفته ، خوابيده .
سرازير.
غير اجتماعي.
(ج. ش. ) افعي، نوعي مار بنام لاتين haje Naja.
(گ . ش. ) مارچوبه ئ رسمي.
نمود، سيما، منظر، صورت، ظاهر، وضع، جنبه .
(گ . ش. ) درخت اشنگ ، كبوده ، صنوبر لرزان .
خشونت (در صدا)، سختي، ترشي (در مزه )، تلخي و خشونت ( دراخلاق )، نامطبوعي.
بد نام كردن ، لكه دار كردن ، هتك شرف كردن ، اهانت وارد آوردن ، آب پاشيدن به .
توهين ، افترائ، آب پاشي و آب افشاني.
قير خيابان ، اسفالت، قير معدني، زفت معدني.
قير معدني، قير طبيعي.
قير خيابان ، اسفالت، قير معدني، زفت معدني.
غير كروي، شبيه كره ، انحنائدار.
(گ . ش. ) بوته ئ سريش، نرگس، سوسن سفيد.
(طب ) خناق، اختناق، خفگي.
خفه كردن ، مختنق كردن ، خناق پيدا كردن .
خفقان ، خفه شدن ، خفگي.
درخت زبان گنجشك .
جويا، طالب، داوطلب كار يا مقام، آرزومند، حروف حلقي.
حلقي، از حلق ادائ كردن ، با نفس تلفظ كردن ، خالي كردن ، بيرون كشيدن ( گاز يابخار از ظرفي )، حرف H اول كلمه اي را بطور حلقي تلفظ كردن .
دم زني، تنفس، استنشاق، آه ، آرزو، عروج، تلفظ حرف H از حلق، شهيق.
هواكش ( نام دستگاه )، چرك كش ( در جراحي )، بادبزن هواكش.
آرزو داشتن ، آرزو كردن ، اشتياق داشتن ، هوش داشتن ( با after يا for يا at )، بلند پروازي كردن ، بالا رفتن ، فرو بردن ، استنشاق كردن .
آرزو كننده ، مشتاق.
(aspirins، aspirin. pl) آسپرين .
(ج. ش. ) خر، الاغ، آدم نادان و كند ذهن ، كون .
(=assafoetida) انقوزه .
حمله كردن ، هجوم آوردن بر.
هجوم پذير، قابل حمله .
حمله كننده .
آدمكش، قاتل.
كشتن ، بقتل رساندن ، ترور كردن .
قتل، ترور.
يورش، حمله ، تجاوز، حمله بمقدسات، اظهار عشق، تجاوز يا حمله كردن .
سنجش، آزمايش، امتحان ، عيارگري، طعم و مزه چشي، مزمزه ، كوشش، سعي، سنجيدن ، عيار گرفتن ، محك زدن ، كوشش كردن ، چشيدن ، بازجوئي كردن ، تحقيق كردن .
جمع آوري، اجتماع، انجمن ، عمل سوار كردن (ماشين يا موتور ).
همگذاردن ، سوار كردن .فراهم آوردن ، انباشتن ، گردآوردن ، سوار كردن ، جفت كردن ، جمع شدن ، گردآمدن ، انجمن كردن ، ملاقات كردن .
همگذاري و اجرا.
همگذار.
همگذاري، مجمع.اجتماع، انجمن ، مجلس، گروه ، هيئت قانون گذاري.
زبان همگذاري.
تيمار خط، دستگاهي كه اشيائ يا مصنوعاتي را پشت سرهم رديف ميكند تا بمحل بسته بنديبرسد.
سياهه همگذاري.
برنامه همگذاري.
عضو مجلس قانونگذاري، عضو انجمن ، عضو مجلس.
موافقت كردن ، رضايت دادن ، موافقت، پذيرش.
موافقت ( چاپلوسانه )، رضايت ظاهري.
دفاع كردن از، حمايت كردن ، آزاد كردن ، اظهار قطعي كردن ، ادعا كردن ، اثبات كردن .ادعا كردن .
حقوق و امتيازات خود را بزور بديگران قبولاندن .
تاكيد، اثبات، تائيد ادعا، اظهارنامه ، اعلاميه ، بيانيه ، آگهي، اخبار، اعلان .ادعا.
اظهار كننده ، ادعا كننده ، مدعي.
تشخيص دادن ، تعيين كردن ، بستن ، ماليات بستن بر، خراج گذاردن بر، جريمه كردن ، ارزيابي، تقويم كردن .
قابل ارزيابي يا تقويم.
تشخيص، تعيين ماليات، وضع ماليات، ارزيابي، تقويم، برآورد، تخمين ، اظهارنظر.
ارزياب، خراج گذار.
چيز با ارزش و مفيد، ممر عايدي، سرمايه ، دارائي، جمع دارائي شخص كه بايستي بابتديون او پرداخت گردد.دارائي.
بطور جدي اظهار كردن ، تصريح كردن .
اظهار جدي، ادعا.
توجه ، پشتكار، استقامت، مداومت، توجه و دقت مداوم.
داراي پشتكار، ساعي، مواظب.
واگذار كردن ، ارجاع كردن ، تعيين كردن ، مقرر داشتن ، گماشتن ، قلمداد كردن ، اختصاص دادن ، بخش كردن ، ذكر كردن .
تخصيص دادني، قابل تعيين .
حواله اي، واگذاردني، قابل تعيين و تخصيص، معين ، مشخص، معلوم.
تعيين وقت، قرار ملاقات، واگذاري، ميعاد.
وكيل، گماشته ، نماينده ، مامور، عامل.
حواله دهنده ، واگذار كننده ، انتقال دهنده .
گمارش.واگذاري، انتقال قانوني، حواله ، تخصيص اسناد، تكليف درسي و مشق شاگرد، وظيفه ، ماموريت.
حكم گمارشي.
حواله دهنده ، واگذار كننده ، انتقال دهنده .
جذب شدني، قابل تحليل در بدن ، قابل تجانس.
يكسان كردن ، هم جنس كردن ، شبيه ساختن ، در بدن جذب كردن ، تحليل رفتن ، سازش كردن ، وفق دادن ، تلفيق كردن ، همانند ساختن .
جذب و تركيب غذا ( دربدن )، تشبيه ، يكساني.
(=assimilatory) همجنس كننده ، هم جنس شونده ، شباهت دار.
جذب كننده ، تحليل برنده ، همانند سازنده .
گماردن ، نسبت دادن .
همدستي و ياري كردن ، دستگيري كردن ، شركت جستن ، حضور بهم رساندن ، توجه كردن ، مواظبت كردن ، ملحق شدن ، پيوستن به ، حمايت كردن از، پايمردي كردن ، دستياري كردن ، ياور، همكاري، كمك .كمك كردن ، مساعدت كردن .
دستياري، پايمردي، همدستي، كمك ، مواظبت، رسيدگي.كمك ، مساعدت.
دستيار، نايب.معاون ، ياور، دستيار، بردست، ترقي دهنده .
محكمه ، محكمه ئ جنائي، هيئت قضات يا منصفه ، ( درجمع ) نرخ قانوني، واحد وزن و پيمانه ، فرمان ، مشيت.
انس پذير، قابل معاشرت، متجانس شدني، معاشرتي، انطباق پذير.
هم پيوند، همبسته ، آميزش كردن ، معاشرت كردن ، همدم شدن ، پيوستن ، مربوط ساختن ، دانشبهري، شريك كردن ، همدست، همقطار، عضو پيوسته ، شريك ، همسر، رفيق.وابسته ، وابسته كردن .
شركت، انجمن ، معاشرت، اتحاد، پيوستگي، تداعي معاني، تجمع، آميزش.انجمن ، وابستگي، وابسته سازي.
مبني بر شركت يا معاشرت، متداعي.
انجمني، شركت پذير.
حافظه انجمني.
پردازنده انجمني.
انباره انجمني.
متغير انجمني.
(ر. ) اصل تغيير نكردني، مجموع يا حاصل ضرب، بخشيدن ، تبرئه كردن ، مغفرت كردن ، روسفيد كردن ، آزاد كردن ، مرخص كردن ، حل كردن ، رفع كردن ، رد كردن ، تكذيب كردن ، پاك كردن ، خالي كردن ، بخشيدن ، تقاص پس دادن .
شباهت صدا، هم صدائي، قافيه ئ وزني يا صدائي.
هم صدا، شبيه در صدا، مشابه يا متجانس ( درصدا).
جور كردن ، طبقه بندي كردن ، مناسب بودن ، هم نشين شدن .
جور شده ، همه فن حريف، همسر، يار، درخور، مناسب.
ترتيب، مجموعه ، دسته ، دسته بندي، طبقه بندي.
آرام كردن ، تخفيف دادن .
فرونشاني، تسكين ، تخفيف.
آرام كننده ، نشاننده ، ساكت كننده ، مسكن .
فرض كردن ، پنداشتن ، گرفتن .بخود گرفتن ، بخود بستن ، وانمود كردن ، تظاهر كردن ، تقليد كردن ، فرض كردن ، پنداشتن ، بعهده گرفتن ، تقبل كردن ، انگاشتن .
خودبين ، از خود راضي، متكبر، لاف زن ، پرمدعا.
تعهد، تقبل، مقاطعه كاري، فرض، خودبيني، تقبل ديون ديگري، (حق. )ادعاي خسارت.
فرض، پنداشت.فرض، خودبيني، غرور، اتخاذ، قصد، گمان ، (با A)جشن صعود مريم باسمان ، انگاشت.
فرضي، فرض مسلم شده ، مغرور، متكبر.
پشتگرمي، اطمينان ، دلگرمي، خاطرجمعي، گستاخي، بيمه (مخصوصا بيمه عمر)، تعهد، قيد، گرفتاري، ضمانت، وثيقه ، تضمين ، گروي.
اطمينان دادن ، بيمه كردن ، مجاب كردن .
خاطرجمع، مطمئن ، امن ، محفوظ، جسور، مغرور، بيمه شده ، محرم.
مطمئنا.
بيمه كننده ئ عمر، اطمينان دهنده ، مطمئن سازنده .
بيمه كننده ئ عمر، اطمينان دهنده ، مطمئن سازنده .
آشور، كشور آشور.
آشوري، زبان آشوري، اهل كشور آشور.
متخصص در زبان و تاريخ و هنر آشور.
علم آشور شناسي، مطالعه ئ زبان و هنر و تاريخ آشور.
ناپايا، ناپايدار.
نوسان ساز ناپايا.
در سمت راست كشتي ( وقتي از عقب بجلو نگريسته شود).
بي تعادل، ناپايدار.
(گ . ش. ) ستاره ، گل ستاره اي، مينا، گل مينا.
نوعي سنگ قيمتي، ياقوت كبود.
متشعشع، پرتودار، داراي اشعه ئ ستاره مانند.
نشان ستاره (بدين شكل *)، با ستاره نشان كردن .دخشه ، ستاره .
نشان ستاره ، هر چيزي شبيه ستاره ، صورت فلكي، برج، دسته اي از ستارگان ، (نج. ) روشنائي و نور، بشكل ستاره ئ پنج پر.
درعقب كشتي، بطرف عقب، پسين .
ستارك ، سيارك ، خرده سياره ، (درجمع) نوعي آتشبازي كه شكل ستاره دارد، شبيه ستاره ، ستاره مانند، ستاره اي، سيارات صغار مابين مريخ و مشتري، شهاب آسماني.
سستي، ضعف، ناتواني.
ضعيف، سست، ناتوان .
تنگي نفس، نفس تنگي، آسم، آهو.
تنگ نفس، دچار تنگي نفس، آسمي.
(تش. ) دچار بي نظمي در جليديه ئ چشم، نامنظمي عدسي چشم.
( طب ) بي نظمي در جليديه ئ چشم.
گسي، خاصيت قبض (مزاج)، سفتي، سختي، تندي، درشتي، خشونت.
بيرون از بستر، در جنبش، در حركت، فعال.
بي دهان ، فاقد دهان .
بي دهان .
گيج، بيحس، كر.
متحير كردن ، گيج كردن .
شگفتي، سرگشتگي، حيرت، بيهوشي، حيراني.
گيج، متحير، مبهوت كردن .
(جغ. ) حاجي طرخان ، پوست بخارا، پوست قره كل.
با پاهاي از هم گشاده (مثل سوار اسب شدن )، داراي پاي گشاد، گشادگشاد.
(جغ. ) حاجي طرخان ، پوست بخارا، پوست قره كل.
ستاره اي، شبيه ستاره ، علوي.
گمراه ، سرگردان ، منحرف، بيراه ، گيج.
(=astraddle) با پاهاي گشاد از هم.
گس، قابض، جمع كننده ، سفت، داروي قابض، سخت گير، دقيق، طاقت فرسا، شاق، تند و تيز.
گنبد شيشه اي كه خلبان ميتواند از ورائ آن آسمان را مشاهده كند، سالن رسد خانه .
كيهان نوردي كردن ، فضانوري كردن ، سفركردن ( بكرات ديگر ).
اسطرلاب.
منجم، ستاره شناس، طالع بين ، احكامي.
مربوط به نجوم، منسوب به علم ستاره شناسي.
علم احكام نجوم، طالع بيني، ستاره شناسي.
فضانورد، مسافرفضائي.
وابسته به فضانوردان .
مطالعه ئ امكان مسافرت بكرات ديگر، مبحث كيهان نوردي.
ستاره نوردي، فضانوردي.
ستاره شناس، اخترشناس، منجم.
نجومي، عظيم، بيشمار، وابسته به علم هيئت.
نجومي، عظيم، بيشمار، وابسته به علم هيئت.
هيئت، علم هيئت، علم نجوم، ستاره شناسي، طالع بيني.
عكس برداري از ستارگان براي تحقيقات فضائي.
منسوب به فيزيك نجومي.
متخصص فيزيك نجومي.
فيزيك نجومي، مبحث اجرام سماوي.
زيرك ، ناقلا، دانا، هوشيار، محيل، دقيق، موشكاف.
زيركي، هوشياري، موشكافي.
بي ستون .
جدا، سوا، دونيم، دوقسمتي.
پناهگاه ، بستگاه ، گريزگاه ، نوانخانه ، يتيم خانه ، تيمارستان .
(asymmetrical) نامتقارن .بي قرينه ، غيرمتقارن ، بي تناسب.
(asymmetric) نامتقارن .بي قرينه ، غير متقارن ، بي تناسب.
اعوجاج نامتقارن .
عدم تقارن .
( طب ) بدون علامت، بدون نشانه ئ مرض.
(هن. ) خط مجانب، مماس ازلي.
غيرهمزماني، بدون هموقتي، غير معاصر.
مخابره ناهنگام.
غيرهمزمان ، غير معاصر، مختلف الزمان .ناهمگام، غير همزمان .
كامپيوتر ناهنگام.
كنترل ناهمگام.
غيرهمزماني، بدون هموقتي، غير معاصر.
بدون حرف عطف، بدون حرف ربط.
حذف حرف عطف.
بسوي، بطرف، به ، در، پهلوي، نزديك ، دم، بنابر، در نتيجه ، بر حسب، از قرار، بقرار، سرتاسر، مشغول.
بهيچ وجه ، ابدا.
به تصادف.
داروي آرام كننده ، داروي مسكن .
داروي آرام كننده ، داروي مسكن .
نياكان گرائي، شباهت به نياكان ، برگشت بخوي نياكان .
وابسته به نياكان ، شباهت به نياكان .
خورد.
كارگاه ، كارگاه هنري، آتليه .
انكار وجود خدا، الحاد، كفر.
منكر خدا، خدانشناس، ملحد.
وابسته به انكار خدا.
( افسانه ئ يونان ) الهه ئ عقل و زيبائي، شهر آتن .
مدرسه ئ هنري، انجمن ادبي، انجمن دانش.
مدرسه ئ هنري، انجمن ادبي، انجمن دانش.
(طب ) تصلب شريان .
تشنه ، مشتاق.
ورزشكار، پهلوان ، قهرمان ورزش.
نوعي مرض قارچي انگشتان .
ورزشي، پهلواني، تنومندي، ورزشكار.
ورزشكاري، ورزش گرائي.
علم ورزش، ورزشكاري، پهلواني، زور ورزي.
از اين سو بان سو، از طرفي بطرف ديگر، از وسط، (مج. ) برخلاف، برضد.
با حالت حمله ( در نيزه بازي سواره )، بطور كج، يك ور.
اقيانوس اطلس.
جزيره اي كه سابقا گويند در مغرب جبلالطارق وجود داشته و در اثر زلزله بدريا فرورفته است.
مهره ئ اطلس، (يونان باستان ) قهرماني كه دنيا را روي شانه هايش نگهداشته است، كتابنقشه ئ جهان .
بخارسنج.
پناد، كره ئ هوا، جو، واحد فشار هوا، فضاي اطراف هر جسمي (مثل فضاي الكتريكي ومغناطيسي).
هوائي، جوي.
جزيره يا جزاير مرجاني كه اطراف درياچه را مثل كمربندي احاطه كرده باشد.
اتم، ذره تجزيه ناپذير.هسته ، اتم، جوهر فرد، جزئلايتجزي، كوچكترين ذره .
(bomb =atomic) بمب اتمي.
اتمي، تجزيه ناپذير.هسته اي، ذره اي، مربوط به جوهر فرد، ريز، اتمي.
نيروي اتمي، تبديل جرم به نيرو در تبادلات اتمي يك عنصر.
فرضيه ئ اتمي كه تمام مواد را تركيبي از ذرات اتم ميداند، تئوري انفصال ماده .
وزن اتمي يك عنصر كه بر مبناي وزن اتمي اكسيژن قرار داده شده است.
(ش. ) ظرفيت اتمي، تعداد اتمهاي يك مولكول.
علم تبديل جرم بنيرو، فيزيك اتمي، مبحث اتم.
عقيده باينكه جهان مادي از ذرات ريز ساده تشكيل شده است، ذره گرائي.
مربوط به اتم، مربوط به جزئ لايتجزي.
علم مربوط به شناسائي اتم و استفاده از نيروي اتمي.
ريز سازي، عمل تبديل جسم بذرات كوچك ، عمل بمباران اتمي.
( مايعات ) تبديل به پودر كردن ، مركب از اتم يا ذرات ريز كردن .
دستگاهي كه عناصري را به ذرات ريز تبديل ميكند مثل عطرپاش.
اتم، ذره ، كوتوله ، اسكلت انسان .
(مو. ) داراي عدم هم آهنگي و توازن ، ناموزون .
كفاره دادن ، جبران كردن ، جلب كردن ، خشم ( كسي را ) فرونشاندن ، جلب رضايت كردن .
كفاره ، ديه ، جبران ، اصلاح.
(د. ) بي تكيه ، بي صدا ( در صحبت و تلفظ )، ( طب ) بي قوت، سست، ضعيف، مربوطبسستي و بي قوتي.
سستي، ضعف، (د. ) عدم اتكائ.
دربالا، بالا، بطرف بالا، در روي، دربالاي.
سودائي ( مزاج )، سست مزاج.
(تش. ) دهليزي و بطني، مابين دهليز و بطن قلب.
(د. ن . ) لنگر از زمين برداشته ، آماده ئ حركت، مربوط به بادبان برافراشته .
اطاق مياني خانه هاي روم قديم، ( تش. ) آن قسمت از دهليز قلب كه خون سياهرگي به آن مي ريزد.
با شرارت بي پايان ، بيرحم، ستمگر، سبع.
سبعيت، بيرحمي، قساوت.
لاغر، مربوط به كم شدن قوه ئ ناميه .
(طب ) لاغري، ضعف بنيه ، (گ . ش. ) نقصان قوه ئ ناميه ، لاغركردن ، خشك شدن ، لاغر شدن .
الصاق كردن .بستن ، پيوستن ، پيوست كردن ، ضميمه كردن ، چسباندن ، نسبت دادن ، گذاشتن ، (حق. ) ضبط كردن ، توقيف شدن ، دلبسته شدن .
قابل بهم پيوستن يا ضميمه كردن .
وابسته .
چمدان يا جامه دان مخصوص حمل اسناد.
پيوسته ، ضميمه ، دلبسته ، علاقمند، وابسته ، مربوط، متعلق.
الصاق.وابستگي، تعلق، ضميمه ، دنبال، ضبط، حكم، دلبستگي.
آفند، تك ، تكش، تاخت، حمله كردن بر، مبادرت كردن به ، تاخت كردن ، با گفتار ونوشتجات بديگري حمله كردن ، حمله ، تاخت و تاز، يورش، اصابت يا نزول ناخوشي.
دست يافتن ، رسيدن ، نائل شدن ، موفق شدن ، تمام كردن ، بدست آوردن ، بانتهارسيدن ، زدن .
نائل شدني، دردسترس، بدست آوردني.
(حق. ) محروميت از حقوق مدني، (م. م. ) لكه ئ بدنامي، لكه ئ ننگ ، ننگ .
دست يابي، نيل، حصول، اكتساب.
(حق. ) محكوميت قاضي يا عضو هيئت منصفه بعلت دادن راي غلط، دستكاري، لمس، رسيدن به ، نائل شدن به ، محكوم كردن (قاضي يا عضو هيئت منصفه براي دادن حكم خلاف)، مقصر دانستن ، محروم كردن ، بدنام كردن .
عطرگل سرخ، عطرگل.
كوشش كردن ، قصد كردن ، مبادرت كردن به ، تقلا كردن ، جستجو كردن ، كوشش، قصد.
توجه كردن ، مواظبت كردن ، گوش كردن (به )، رسيدگي كردن ، حضور داشتن (در)، در ملازمت كسي بودن ، همراه بودن ( با )، ( مج. ) درپي چيزي بودن ، از دنبال آمدن ، منتظرشدن ، انتظار كشيدن ، انتظار داشتن .
توجه ، مواظبت، رسيدگي، تيمار، پرستاري، خدمت، ملازمت، حضور، حضار، همراهان ، ملتزمين .
سرپرست، همراه ، ملازم، مواظب، وابسته .
با مراقب.
توجه ، مواظبت، دقت، خاطر، حواس، ادب و نزاكت، ( نظ. ) خبردار، حاضرباش(باحرف بزرگ ).توجه ، رسيدگي.
كليد جلب توجه .
مواظب، ملتفت، متوجه ، بادقت.
رقيق كردن ، نازك كردن ، لاغر كردن ، سبك كردن ، تقليل دادن ، دقيق شدن ، نازك ، رقيق.ضعيف شذن .
ميرائي، تضعيف.
برابر كننده ميرائي.
گواهي دادن (با to)، شهادت دادن ، سوگند ياد كردن ، تصديق امضائ كردن .
گواهي، شهادت، تصديق امضائ، تحليف، سوگند.
اطاق كوچك زير شيرواني، وابسته به شهر آتن .
آراستن ، آرايش كردن ، لباس پوشاندن ، لباس، آرايش.
گرايش، حالت، هيئت، طرز برخورد، روش و رفتار.
حالت خاصي بخود گرفتن .
اجاره داري كردن .
وكيل، مدعي، وكالت، نمايندگي، وكيل مدافع.
(s-، general attorneys. pl) مدعي العموم، دادستان .
مقام وكالت.
جلب كردن ، جذب كردن ، مجذوب ساختن .
مجذوب ساختني.
كشش، جذب، جاذبه ، كشندگي.
كشنده ، جاذب، جالب، دلكش، دلربا، فريبنده .
مجذوب كننده .
قابل اسناد، قابل نسبت دادن ، نسبت دادني.
صفت، نسبت دادن .نشان ، خواص، شهرت، افتخار، نسبت دادن ، حمل كردن ( بر).
نسبت دادن ، اختيار، تخصيص.
اسنادي، (د. ) مستقيم ( در مورد صفات ).
فرسوده ، سائيده .
سائيدگي، اصطكاك ، مالش، خراش.
هم آهنگ كردن ، هم كوك كردن ، ( مج) وفق دادن ، مناسبت، موافق.
غيرمعمولي، بيقاعده .
(date to =up) در جريان روز، مطلع، باخبر.
بحالت طبيعي، ساده و بدون چاشني.
بور، طلائي، قهوه اي مايل به قرمز، رنگ قرمز مايل به زرد.
تكميل شده .
حراج، مزايده ، حراج كردن ، بمزايده گذاشتن .
دلال حراج، حراجي، حراج كننده .
منسوب به نويسنده يا مولف.
بي پروا، بي باك ، متهور، بي باكانه ، بيشرم.
بي باكي، بي پروائي، جسارت، گستاخي.
رسائي صدا، قابليت استماع.
شنيدني، سمعي.قابل شنيدن ، شنيدني، رسا، مسموع.
آژير، اعلان خطر سمعي.
علامت سمعي.
باصداي رسا.
بار، ملاقات رسمي، حضار، مستمعين ، شنودگان .
مربوط به حس شنوائي، مسموع.
وابسته به شنوائي يا صوت، گيرنده و تقويت كننده ئ صدا، شنودي.سمعي، شنيداري.
بسامد سمعي.
ديد و شنودي، سمعي و بصري، آموزش سمعي و بصري.
دستگاه سنجش قوه ئ سامعه ، شنوائي سنج.
شخص موسيقي دوست، علاقمند بموسيقي.
رسيدگي، بازرسي، مميزي، رسيدگي كردن .مميزي، رسيدگي.
رد مميزي.
شنوائي، قدرت استماع، استماع، آزمايش هنرپيشه ، سامعه .
وابسته به شنوائي، سامعه اي، سماعي.
مامور رسيدگي، مميز حسابداري، شنونده ، مستمع.
تالار كنفرانس، تالار شنوندگان ، شنودگاه .
مربوط بشنوائي يا سامعه ، مربوط به مميزي و حسابداري.
مضافاليه .
مته ، ديلم، زمين سوراخ كن .
(=anything) چيزي، هر چيزي، (ك . ) هيچ، بهيچوجه ، ابدا، صفر، (ك . ) هيچ چيز.
تكميل كردن ، افزودن .افزودن ، زياد كردن ، علاوه كردن ، زياد شدن ، تقويت كردن .
قابل افزايش.
افزايش، اضافه .
افزاينده ، متراكم شونده ، متراكم كننده .
افزاينده ، زياد كننده .
غيب گو، فال بين ، فالگير، شگون ، پيش بيني كردن ( باتفال ).
پيشگوئي، پيش بيني، پيش آگاهي.
همايون ، بزرگ جاه ، عظيم، عالي نسب، ماه هشتم سال مسيحي كه روزاست، اوت.
(ج. ش. ) نوعي پنگوئن ، بطريق.
(ج. ش. ) جنسي از پنگوئن هاي كوچك سواحل اقيانوس آرام.
شيردار، داراي شير.
عمه ، خاله ، زن دائي، زن عمو.
نشئه و تجلي هر ماده ( مثل بوي گل )، رايحه ، تشعشع نوراني.
مربوط به گوش يا سامعه ، گوشي.
طلائي، طلائي رنگ ، طلائي كردن .
هاله يا نور گرداگرد سرمقدسين ، هاله نوراني اطراف خورشيد و ساير ستارگان .
هاله يا نور گرداگرد سرمقدسين ، هاله نوراني اطراف خورشيد و ساير ستارگان .
(فرانسه ) خداحافظ، باميد ديدار.
طلائي، وابسته بگوش يا سامعه ، گوشي.
وابسته بشنوائي، گوشي، سماعي، تواتري، دهليزي.
گوشك دار.
زرخيز، طلادار.
سپيده دم، فجر، سرخي شفق، آغاز.
شفق شمالي، نور يا فجر شمالي.
طلا، حاوي طلا.
گوش دادن ( طب )، معاينه كردن .
گوش كردن ( بصداهاي داخل بدن ).
بمباركي افتتاح كردن ، گشودن ، پيشگوئي كردن .
تطير، تفال از روي پرواز مرغان ، فال، شگون ، (در جمع) سايه ، حمايت، حسن توجه ، توجهات.
فرخ، فرخنده ، خجسته ، سعيد، مبارك ، بختيار، مساعد.
سخت، تند و تلخ، رياضت كش، تيره رنگ .
سختي، تروشروئي، رياضت، سادگي زياده از حد.
جنوبي، تحت تاثير باد جنوبي ( گرم و مرطوب ).
(.pref -aut) پيونديست بمعني ' خود' و ' وابسته بخود' و ' خودكار'.
(=autarkic) خودمختار، وابسته به خودبسندي.
بالياقت، داراي استقلال اقتصادي.
كفايت، لياقت، استبداد، حكومت استبدادي، حاكم مطلق، جبار مطلق، خودبسندگي.
بالياقت، داراي استقلال اقتصادي.
كفايت، لياقت، استبداد، حكومت استبدادي، حاكم مطلق، جبار مطلق، خودبسندگي.
بوم شناسي فردي، مبحث شناسائي محيط زندگي انفرادي موجودات.
صحيح، معتبر، درست، موثق، قابل اعتماد.
اعتباردادن ، سنديت يا رسميت دادن ، تصديق كردن .
تصديق، سنديت.
اعتبار، سنديت، صحت.
(.n) منصف، مولف، نويسنده ، موسس، باني، باعث، خالق، نيا، (.vt) نويسندگي كردن ، تاليف و تصنيف كردن ، باعث شدن .
نويسنده زن .
طرفدار تمركز قدرت در دست يكنفر يا يك هيئت، طرفدار استبداد.
فلسفه ئ تمركز قدرت يا استبداد.
آمر، مقتدر، توانا، معتبر.
قدرت، توانائي، اختيار، اجازه ، اعتبار، نفوذ، مدرك يا ماخذي از كتاب معتبريا سندي، نويسنده ئ معتبر، منبع صحيح و موثق، (در جمع) اوليائ امور.
اجازه ، اختيار.
اجازه دادن ، اختيار دادن ، تصويب كردن .
تاليف و تصنيف، نويسندگي، احداث، ايجاد، ابداع، ابتكار، اصل، آغاز.
خيال پرستي، عدم توجه بعالم مادي، وهم گرائي.
وابسته به خيال پرستي، توهمي.
(.pref -auto) پيونديست بمعني ' خود' و ' وابسته بخود' و ' خودكار'. (.n) خودرو، ماشين سواري.
(fe da autos. pl) راي دادگاه (در مورد سوزاندن شخص مرتد در ملائ عام)، اجراي راي، اجراي حكم اعدام و مجازات شخص مرتد.
بزرگراه ، شاهراه ، اتوبان ، جاده عريض.
نويسنده ئ شرح حال خود، كسي كه تاريخچه زندگي خود را مي نويسد، خودزيستنامه نگار.
خودزيستنامه اي، مربوط بشرح حال خود.
خودزيستنامه اي، مربوط بشرح حال خود.
خودزيستنامه ، خود زندگي نامه ، نگارش شرح زندگي شخصي بوسيله ئ خود او.
(ش. ) اثر مجاورتي خود بخود جسمي در فعل و انفعال شيميائي.
بومي، محلي.
بومي، محلي، ذاتي، تشكيل شده يا ايجاد شده در محل خود، ( ز. ش. ) جابجا نشده .
قابلمه (تركي )، ديگ زودپز، با ديگ زودپز پختن .
خودرمز.
خود رمز كن .
حكومت مطلق، حكومت مستقل.
حاكم مطلق، سلطان مستبد، سلطان مطلق.
مطلق، مستقل، استبدادي.
شخص خود آموخته ، كسيكه پيش خود مياموزد.
( زيست شناسي ) انگل يك ميزباني، تك ميزبانه .
مربوط به لقاح با خود ( مثل بعضي از كرمها ).
لقاح با خود، تحريك خود، احتلام.
لقاح با خود، تحريك خود، احتلام.
مربوط به لقاح يا باروري گل بوسيله گرده خودش.
(ج. ش. - گ . ش. ) لقاح و باروري بوسيله گرده خود گل، خودگاني.
(زيست شناسي) توليد مثل خودبخود، تركيب يا آميختگي سلولهاي همانند يا هم نوع باهم.
توليد شده بطور خودبخود.
توليد شده بطور خودبخود.
نوعي هواپيماي بدون بال.
دستخط خود مصنف، خط يا امضاي خود شخص، دستخط نوشتن ، از روي دستخطي رونويسي كردن (مثل عكس )، توشيح كردن .
نوشته شده با دست خود مصنف، مربوط به ثبات خودكار.
هيپنوتيزم خود.
باري نيم خودكار.
مشتق از خود.
هضم يا گوارش خود بخود.
دستگاه خودكاري كه پس از انداختن سكه اي درون آن غذا يا مشروبي را خارج ميكند.
ماشينها، ماشينهاي خودكار.
نظريه ماشينها.
خود كار كردن .بصورت خودكار درآوردن ، بطور خودكار عمل كردن ، خودكار بودن .
برنامه نويسي خودكار.
خودكار.دستگاه خودكار، خودكار، مربوط به ماشينهاي خودكار، غير ارادي.
مقابله خودكار.
برنامه نويسي خودكار.
كامپيوتر خودكار.
كنترل خودكار.
رد و بدل كننده خودكار.
دستگاه خودكار هدايت كشتي و هواپيما.
آزمايش خودكار.
زمان سنج خودكار.
حروف چيني خودكار.
خودبخود، بطور خودكار، بطور غيرارادي.خودبخود، بصورت خودكار.
خودكاري، خودبخودي.
كنترل و هدايت دستگاهي بطور خودكار، دستگاه تنظيم خودكار.خودكاري.
حركت خودبخود، حركت غيرارادي، كار عادي و بدون فكر، بطور خودكار، حالت خودكاري.
خودكاري، حركت غير ارادي، حالت خودكار.
خودكار كردن ، كسي را بي اراده آلت دست كردن .
آدم مكانيكي، ماشيني كه كارهاي انسان را ميكند، ( مج. ) آدم بي اراده ، آلت دست.ماشين ، ماشين خودكار.
خودرو، اتومبيل، ماشين متحرك خودكار، ماشين خودرو، اتومبيل راندن ، اتومبيلسوار شدن .
خودرو، مربوط به وسائل نقليه خودرو.
مستقل، خودمختار، ( زيست شناسي ) ارادي، عمدي، (گ. ش. ) خودبخود، (تش. ) منسوببه دستگاه عصبي خودكار.
(تش. ) دستگاه عصبي نباتي (سيستم سمپاتيك و پاراسمپاتيك ).
طرفدار استقلال داخلي، طرفدار خودمختاري.
داراي حكومت مستقل، خودمختار، (زيست شناسي) داراي زندگي مستقل، (گ . ش. ) خودكاربطور غير ارادي، (ر. ش. ) واحد كنترل داخلي.خودگردان .
بصورت خودگردان .
خودگراني.استقلال داخلي، خودمختاري، حاكميت ملي مبني براستقلال اقتصادي و سياسي.
كالبد شكافي، ( مج. ) تشريح مرده ، تشريح نسج مرده ( درمقابل biopsy).
داراي صفات جنسي مغاير با نوع خود ( هنگام تولد ).
مربوط به كرموسوم غير جنسي، غير جنسي.
رنگينتن غير جنسي.
تلقين بنفس، القائ بنفس.
هنر بخاطر هنر، داراي عزم پنهاني، داراي قصد دروني.
متقاطع بطور خودبخود، وابسته به تقسيم خودبخود.
تقسيم خودبخود كردن ، انفصال خودبخود پيداكردن ( در مورد اعضائ مختلف بدن ).
متقاطع بطور خودبخود، وابسته به تقسيم خودبخود.
(زيست شناسي) تقسيم خودبخود، انفصال خودبخود دست يا پا يا عضو حيوان از بدن ، خودبري.
خود مبدل.
خودخوار، خودخواري، قابل تغذيه خودبخود.
facsimile، سوادعين ، چاپ خودكار.
پائيز، خزان ، برگ ريزان ، زمان رسيدن و نزول چيزي، دوران كمال، آخرين قسمت، سومين دوره زندگي، زردي.
پائيزي.
(زيست شناسي) رشد توام با عدم تقسيم ياخته ، تفصيل، بسط، تقويت، افزايش، مبالغه .
معين ، كمك دهنده ، امدادي، كمكي.كمكي.
تجهيزات كمكي.
حافظ كمكي.
عمل كمكي.
انبار كمكي.
هورمون گياهي.
خودكار شده ، خودكار.
سودمند بودن ، بدرد خوردن ، داراي ارزش بودن ، در دسترس واقع شدن ، فايده بخشيدن ، سود، فايده ، استفاده ، كمك ، ارزش.
قابليت استفاده ، چيز مفيد و سودمند، شخص مفيد، دسترسي، فراهمي.
دردسترس، فراهم، قابل استفاده ، سودمند، موجود.دسترس پذير.
دسترس پذيري.
بهمن .بهمن ، نزول ناگهاني و عظيم هر چيزي، بشكل بهمن فرود آمدن .
پيشرو و موجد (سبك و طريقه هنري ).
زياده جوئي، آز، حرص، طمع.
حريص، آزمند، طماع، زياده جو.
(د. ن . - بصورت امر) ايست، توقف كنيد.
دستور اخراج، برو.
بدرود، خداحافظ، سلام، خدا نگهدار.
كينه جوئي كردن (از)، تلافي كردن ، انتقام كشيدن (از)، دادگيري كردن ، خونخواهي كردن .
كين خواه ، خونخواه ، دادگير، انتقام جو.
(گ . ش. ) علف مبارك از تيره گل سرخيان .
خيابان ، راه ، خيابان وسيع، راهرو باغ.
از روي يقين گفتن ، بطور قطع اظهار داشتن ، اثبات كردن ، تصديق كردن ، بحق دانستن .
متوسط.معدل، حد وسط، ميانه ، متوسط، درجه عادي، ميانگين ، حد وسط (چيزيرا) پيدا كردن ، ميانه قرار دادن ، ميانگين گرفتن ، رويهمرفته ، بالغ شدن .
مدت متوسط جستجو.
اظهار قطعي يا مثبت، اظهار محض، ادعا، بيان .
مناطق جهنمي، جهنم.
بيزار، مخالف، متنفر، برخلاف ميل.
بيزاري، نفرت، مخالفت، ناسازگاري، مغايرت.
برگرداندن ، گردانيدن ، دفع كردن ، گذراندن ، بيزار كردن ، بيگانه كردن ، منحرف كردن .
اوستا، كتاب زرتشت.
زبان اوستائي، زبان باستاني ايران .
بنزين هواپيما، سوخت طياره .
وابسته به مرغان ، مرغي.
ضعيف كردن ويروس بعلت كشت مكرر در جنين جوجه .
كسي كه مرغداري ميكند، متصدي مرغان .
لانه مرغ، مرغداني، محل پرندگان .
هواپيمائي كردن ، پرواز كردن .
هواپيمائي، هوانوردي.
هوانورد، خلبان .
پرورش مرغ، تربيت مرغ، مرغداري.
پرورنده مرغ.
حريص، آزمند، مشتاق، آرزومند، متمايل.
اشتياق، آز، حرص، آزمندي، پرخوري، طمع.
كليه مرغان يك سرزمين ، پرندگان يك ناحيه .
هوانوردي، فن هدايت هواپيما.
مربوط به دستگاههاي خودكار هواپيما.
فن استفاده از دستگاههاي الكتريكي و خودكار در هوانوردي و نجوم.
غير بيماريزا، بدون شدت.
( طب ) كمبود ويتامينها در بدن .
قابل احضار.
نوعي ميوه شبيه انبه يا گلابي بزرگ ، اوكادو.
كار فرعي، كار جزئي، مشغوليت، سرگرمي، كار، حرفه ، كسب.
وابسته بكار فرعي.
(ج. ش. ) نوعي مرغ دراز پا( مثل مرغ ماهيخوار ).
دوري كردن از، احتراز كردن ، اجتناب كردن ، طفره رفتن از، ( حق. ) الغائ كردن ، موقوف كردن .
پرهيز، اجتناب، كناره گيري، احتراز، طفره .
اشيائ و اجناسي كه با توزين فروخته ميشوند، مقياس وزن اجناس سنگين ، سنگيني، وزن .
اوزان و مقياسات اجناس.
آشكارا گفتن ، اقرار كردن ، اطمينان دادن ، تضمين كردن ، مستقر ساختن ، مقرر داشتن ، تصديق و تائيد كردن ، تثبيت كردن .
اقرار، تصديق، اظهار.
نذر، پيمان ، عهد، قول، شرط، تعيين ، عزم، تصميم، نذر كردن ، قسم خوردن ، وقفكردن .
اعتراف، اظهار آشكار، اظهار و اقرار علني.
پذيرفته ، اعتراف شده .
معترفا.
از جا كندن ، كشيدن .
(حق. ) جدا شدن زميني از يك ملك و پيوستن بملك ديگر در نتيجه سيل يا تغيير مسيررودخانه .
مربوط بدائي، مانند دائي، ( به شوخي ) طرف، مرتهن ياگروگير.
منتظر بودن ، منتظر شدن ، انتظار داشتن ، ملازم كسي بودن ، در كمين (كسي) نشستن .
بيدار شدن ، بيدار ماندن ، بيدار كردن ، بيدار.
بيدار كردن ، بيدار شدن .
بيدار كننده .
جايزه ، راي، مقرر داشتن ، اعطا كردن ، سپردن ، امانت گذاردن .
قابل اعطائ.
اعطائ كننده .
آگاه ، باخبر، بااطلاع، ملتفت، مواظب.
آگاهي، اطلاع، هشياري.
مماس با سطح آب، سرگردان بر روي امواج دريا، لبريز.
كنار، يكسو، بيك طرف، دوراز، خارج، بيرون از، غايب، درسفر، بيدرنگ ، پيوسته ، بطور پيوسته ، متصلا، مرتبا، از آنجا، از آن زمان ، پس از آن ، بعد، از آنروي، غايب، رفته ، بيرون ، دورافتاده ، دور، فاصله دار، ناجور، متفاوت.
هيبت، ترس ( آميخته با احترام )، وحشت، بيم، هيبت دادن ، ترساندن .
(=wearied) خسته .
در جهت باد، در جهت وزش باد.
(د. ن . ) تازه لنگر برداشته ، داراي لنگر آويزان .
مايه هيبت يا حرمت، پر از ترس و بيم، حاكي از ترس، ناشي از بيم، وحشت آور، ترس آور.
وحشت زده ، خوف زده .
وحشت زده ، خوف زده .
مهيب يا ترسناك ، ترس، عظمت.
اندكي، مدتي، يك چندي.
گردابي، گردبادي.
خامكار، زشت، بي لطافت، ناشي، سرهم بند، غير استادانه .
درفش، سوراخ كن .
بشكل درفش، ( گ . ش. ) درفشي.
بي وحشت، بدون بيم.
(گ . ش. ) داسه ( خار سر جو و گندم )، ريشك ، (ج. ش. ) آلت مذكر بعضي از جانوران خزنده و كرمها.
سايبان كرباسي، ساباط، پناه ، پناهگاه ، حفاظ.
مخفف كلمات leave without absent ( درنظام ) غايب بدون اجازه .
منحرف، غلط، كج، چپ چپ، بدشكل، بطور مايل، زشت.
تبر، تيشه ، تبر دو دم، تبرزين ، با تبر قطع كردن يا بريدن .
تبر، تيشه ، تبر دو دم، تبرزين ، با تبر قطع كردن يا بريدن .
محوري.
(گ . ش. ) گوشه يا زاويه بين شاخه يا برگ با محوري كه از آن منشعب ميشود.
(گ . ش. ) محوري، واقع در محور.
زيربغلي، مربوط به زير بغل، از بغل روينده .
(تش. ) بغلي، زير بغلي، (گ . ش. ) واقع شده يا روئيده در بغل يا گوشه .
وابسته به ارزش ها يا علم ارزش ها، مبحث نواميس اخلاقي.
علم ارزش يا خواص و نواميس ذاتي اجسام، علم ارزش ها، ارزش شناسي.
اصل، اصل موضوعه .حقيقت آشكار، قضيه حقيقي، حقيقت متعارفه ، بديهيات، قاعده كلي، اصل عمومي، پند، اندرز.
بديهي، حاوي پند يا گفته هاي اخلاقي.
محور، قطب، محور تقارن ، مهره آسه .محور چرخ، ميله .
محور.محور، چرخ، ميله ، آسه .
ميله ميان دو چرخ.
(=aye) هميشه ، ابد، براي هميشه ، آه ، افسوس.
(=ay) بله ، آري، راي مثبت.
(گ . ش. ) اچاليد، نوعي بوته از جنس خلنگ (ericacea)، گياه ازاليه .
(نج. ) قوس افقي در جهت گردش عقربه ساعت واقع بين نقطه ثابتي، (نج. ) نقطه جنوب، (د. ن . ) نقطه شمال، دايره قائمي كه از مركز جسم عبور ميكند، ازيموت ستاره ، السمت، سمت.
فاقد نشان زندگي، خالي از حيات، ( ز. ش. ) دوران ماقبل تاريخ، بي زيوي.
جيوه كه كيمياگران قديم آنرا ماده اصلي فلزات ميدانستند، جيوه ، علاج كليه دردها.
داراي ازت، وابسته به نيتروژن ازت دار.
لاجورد، رنگ نيل، آسمان نيلگون ، لاجوردي، سنگ لاجورد.
فرد، طاق، تك ، بي جفت.
فرد، طاق، تك ، بي جفت.
دومين حرف الفباي انگليسي كه ازحروف بي صداست، دو صفحه سفيد اول و آخر كتاب، شكل B، هرشكلي شبيه به B.
(christ =before) قبل از ميلاد.
بع بع (گوسفند)، بعبع كردن ، مثل گوسفند صدا كردن .
بع بع (گوسفند)، بعبع كردن ، مثل گوسفند صدا كردن .
پدر، بابا.
ور ور كردن ، سخن نامفهوم گفتن ، فاش كردن ، ياوه گفتن ، ياوه ، سخن بيهوده ، من ومن .
(=baby) طفل، نوزاد، كودك ، شخص ساده و معصوم.
شهر و برج قديم بابل، هرج و مرج، سخن پرقيل و قال، اغتشاش، شلوغي، بناي شگرف، طرح خيالي.
اشكال مضحك ، شكل عجيب و غريب، (ج. ش. ) يكنوع ميمون يا عنتر دم كوتاه .
كفش سرپائي، پاپوش.
بچه ، كودك ، طفل، نوزاد، مانند كودك رفتار كردن ، نوازش كردن .
محل نگهداري كودكان .
(د. گ . ) بچه داري كردن ( درغياب والدينشان )، از بچه نگاهداري كردن .
بچه نگهدار.
بچگي.
طفل مانند، كودك مانند.
شهر بابل قديم.
ليسانسيه يا مهندس، درجه باشليه .
باكارا، يكنوع بازي ورق.
باكارا، يكنوع بازي ورق.
تماما گوشتي، داراي ميوه گوشتي، دانه دار، انگوري، توت مانند.
وابسته به باكوس ( bacchus ) الهه ئ باده و باده پرستي، (مج. ) ميگسار و باده پرست، عياش.
جشن باده گساري، جشن و شادماني پر سر و صدا.
وابسته به جشن باده گساري و شادماني.
ميگساري، ميگسار، باده پرست.
زن عياش و ميگسار.
وابسته به باده گساري.
وابسته به باكوس خداي ميگساري و پرستش او، مستانه و پرهياهو، آواز مستي.
(افسانه ئ يونان ) رب النوع شراب و باده ، شراب.
داراي ميوه گوشتي، توت دار، دانه دار.
مجرد و عزب زندگي كردن .
بدون عيال، عزب، مجرد، مرد بي زن ، زن بي شوهر، مرد يا زني كه بگرفتن اولين درجه ئ علمي دانشگاه نائل ميشود، ليسانسيه ، مهندس، باشليه ، دانشياب.
تجرد، عزبي.
عصائي شكل، بشكل ميله هاي كوچك ، ميله ميله .
عصائي شكل، بشكل ميله هاي كوچك ، ميله ميله .
باكتريهاي ميله اي شكل كه توليد هاگ ميكنند( مثل باسيل سياه زخم)، باسيل.
عقب، پشت (بدن )، پس، عقبي، گذشته ، پشتي، پشتي كنندگان ، تكيه گاه ، به عقب، درعقب، برگشت، پاداش، جبران ، ازعقب، پشت سر، بدهي پسافتاده ، پشتي كردن ، پشتانداختن ، بعقب رفتن ، بعقب بردن ، برپشت چيزي قرارگرفتن ، سوارشدن ، پشت چيزي نوشتن ، ظهرنويسي كردن .
اشتقاق معكوس، لغت سازي، اشتقاق لغات از يكديگر.
در پشت، پشت سر.
حقوق عقب افتاده .
پيش جوابي.
كمردرد، پشت درد.
عضو هيئت قانونگذاري.
غيبت كردن ، پشت سركسي سخن گفتن .
تخته يا صفحه ئ پشت هرچيزي، تخته ئ پشت قاب عكس وغيره .
تيره ئ پشت، ستون فقرات، (مج. ) پشت، استقامت، استواري، استحكام.
چند پشت بعقب برگشتن .
درعقب، وسيله نهائي يا زير جلي، پنهان .
پرده ئ پشت صحنه ئ تاتر.
داراي پشت، پشتي دار، پشت گرم.
نگهدار، پشتيبان ، حامي، كسي كه دراجراي نقشه اي كمك ميكند، حمال، باربر.
زمين خوردگي.
(درفوتبال) چهاربازيكن خط دفاع كه در پشت خط حمله اند.
پس زدن تفنگ ، منفجر شدن قبل از موقع، نتيجه معكوس گرفتن .
نرد، تخته نرد.
بازتاب زمينه اي.
زمينه ، سابقه .زمينه ، نهانگاه ، سابقه .
پردازش زمينه اي.
برنامه زمينه اي.
پشت دستي يا ضربه با پشت راكت( دربازي تنيس و غيره )، زشت، ناهنجار، با پشت دستضربه زدن ، باپشت راكت ضربت وارد كردن .
ضربت چوگان از پشت سر.
پشتيباني، پشتيبان .پشتي، پشتيبان ، پوشش، تصديق در پشت يا ظهر ورقه ، ديركردن ، كندي.
انباره پشتيبان .
( درماشين ) پس زني، پس زدن ، عكس العمل سياسي.واكنش شديد.
كنده بزرگي كه پشت آتش بخاري گذارده ميشود، موجودي جنسي كه بابت سفارشات درانبارموجوداست، جمع شدن ، انبارشدن ، كار ناتمام يا انباشته .پس افت.
اجاره ئ پس افتاده .
تكيه گاه ، پشتي، متكا.
بازداشت، عقب زني، معكوس، وارونه .
كفل، پشت، عقب هر چيزي، خصوصي، محرمانه .
تظاهر بصميميت كردن ، چاخان كردن .
( از دين ) برگشتن ، سيرقهقرائي كردن .
پسبرد، پسبردن .
دخشه پسبرد.
پسبرد.
در پس پرده ، محرمانه ، خصوصي، مربوط به پشت پرده ئ نمايش ( مخصوصااطاق رخت كن ).
نهاني، غيرمستقيم، رمزي، (م. ل. ) از راه پله كان عقبي، پله كان پشت.
كوك زيگزاگ ، كوك چپ و راست.
خط سيرجهت مخالف مبدائ مسابقه .
ضربه باپشت دست، ( درتفنگ ) پس زني، لگدزني، برگشت، عقب زني، ( شنا) كرال پشت.
برگشته بطور مايل واريب.
شمشير يك لبه ئ برنده ، شمشير يكدمه .
شمشيرباز.
رد گم كردن ، عدول كردن .
پشتيبان ، پشتيباني كردن .
پرونده پشتيبان .
سيستم پشتيبان .
عقب افتاده ، به پشت، ازپشت، وارونه ، عقب مانده ، كودن .به عقب.
ارجاع به عقب.
عقب افتادگي.
عقب افتاده ، به پشت، ازپشت، وارونه ، عقب مانده ، كودن .
مراجعت موج، اضطراب يا آشفتگي بعداز انجام عملي، عواقب.
مرداب، باريكه آب، جاي دورافتاده .
اراضي جنگلي دوراز شهر، جنگلهاي دورافتاده .
دهاتي، اهل جاي دورافتاده .
گوشت نمك زده ئ پهلو و پشت خوك .
(bacterium of. pl) ميكرب هاي تك ياخته ، باكتري، تركيزه .
(زيست شناسي) وابسته به باكتري، ميكربي.
نابود كننده ئ باكتري، ضد باكتري.
باكتري كش.
مربوط به ميكرب شناسي، وابسته به باكتري شناسي.
ميكرب شناس، متخصص شناسائي انواع باكتريها.
علم ميكرب شناسي، باكتري شناسي.
انهدام باكتري، فساد و تحليل ميكرب.
باكتري خواري، تغذيه از باكتري.
تحت تاثير باكتري، آلودگي بميكرب.
تحت تاثير باكتري قراردادن ، با ميكرب آلوده شدن .
باختري، دوكوهانه .
ميله اي شكل، بشكل ميله .
(bid of. P) زمان ماضي قديمي فعل bid، (.adv and .n and .adj) بد، زشت، ناصحيح، بياعتبار، نامساعد، مضر، زيان آور، بداخلاق، شرير، بدكار، بدخو، لاوصول.
آزردگي، خشم، رنجش، تلخي، تندي، زنندگي، مسموميت خون دراثرعصبانيت، خصومت.
بدخو، تندخو.
(bid of. p) زمان ماضي فعل bid.
نشان ، علامت، امضائ و علامت برجسته و مشخص.
(.n) دستفروش، دوره گرد، خرده فروش، (ج. ش) گوركن ، خرسك ، شغاره (mustelidae)، (.vt) سربسر گذاشتن ، اذيت كردن ، آزار كردن .
خوشمزگي، لودگي، پرحرفي.
زمين لم يزرع، زمين سنگلاخ يا باطلاقي.
بطوربد، بطور ناشايسته .
بدمينتن ، نوعي بازي تنيس باتوپ پردار.
گيج يا گمراه كردن ، مغشوش كردن ، دستپاچه كردن ، بينتيجه كردن ، پريشاني، اهانت.
گيجي، دست پاچگي.
گيج كننده ، دست پاچه كننده .
كيسه ، كيف، جوال، ساك ، خورجين ، چنته ، باد كردن ، متورم شدن ، ربودن .
تفاله ، تفاله نيشكر.
چيزجزئي واندك ، ( مج. ) چيز بيهوده ، ناقابل.
نان شيريني حلقوي.
يك كيسه ، يك بسته ، يك بقچه .
بار و بنه ئ مسافر، چمدان ، بارسفر.
بطورباد كرده ، كيسه دار، بطورشل و ول.
بادكردگي، پف كردگي، غرور، شلي.
پارچه كيسه اي، كيسه .
بادكرده ، شل، ول، كيسه اي متورم، قلنبه .
(مو. ) نيانبان كه در اسكاتلند مرسوم است، پرحرفي.
نوازنده ئ نيانبان .
(ج. ش) كرم حشره بيد يا پروانه .
به ، علامت تعجب حاكي ازاهانت و تحقير.
جزايرباهاما واقع درهندغربي و جنوب فلوريدا.
توقيف، حبس، واگذاري، انتقال، ضمانت، كفالت، بامانت سپردن ، كفيل گرفتن ، تسمه ، حلقه دور چليك ، سطل، بقيد كفيل آزاد كردن .
به قيد كفيل آزاد كردن و شدن ، با پاراشوت از هواپيما پريدن .
تحويل گيرنده ، ضامن و متعهد.
اجاره دهنده ، امانت دهنده ، كفيل دهنده .
ديوار با حياط خارجي قلعه ملوك الطوايفي.
پل متحرك وموقتي.
bailiff، عضوانجمن شهر.
ناظر، ضابط، امين صلح يا قاضي، نگهبان دژ سلطنتي.
ناحيه قلمرو مامور، مباشرت، نظارت، پيشخدمتي.
امانت گيري، امانت داري، سمساري، كفالت.
اجاره دهنده ، امانت دهنده ، كفيل دهنده .
ضامن ، كفيل.
بچه ، فرزند.
طعمه دادن ، خوراك دادن ، طعمه رابه قلاب ماهيگيري بستن ، دانه ، چينه ، مايه تطميع، دانه ئ دام.
تطميع و وسوسه كننده ، طعمه دهنده .
نوعي فلانل روميزي.
پختن ، طبخ كردن .
نان شيريني، شيريني آردي، غذاي پخته .
نان شيريني، شيريني آردي، غذاي پخته .
نانوا، خباز.
سيزده .
نوعي مخمر آبجو (cerevisiae saccharomyces).
دكان نانوائي يا شيريني پزي.
نانوائي، دكان نانوائي.
پودر خميرمايه .
جوش شيرين .
(فارسياست) بخشش، انعام، (مج. ) رشوه .
(مو) بالالايكا يكنوع آلت موسيقي شبيه گيتار، يكنوع رقص.
ترازو، ميزان ، تراز، موازنه ، تتمه حساب، برابركردن ، موازنه كردن ، توازن .تعادل، توازن ، مانده ، متعادل كردن .
ترازنامه .
متعادل، متوازن .
سيستم متعادل.
متعادل كننده ، ترازودار، آكروبات.
ياقوت پوست پيازي، يكنوع ياقوت سرخ، لعل بدخشان .
يكنوع پارچه ئ نخي كه براي زيرپوش بكار ميرود.
ايوان ، بالاخانه ، بالكن ، لژ بالا.
طاس، بيمو، كل، برهنه ، (مج. ) بي لطف، ساده ، بي ملاحت، عريان ، كچل، طاس شدن .
(ج. ش. ) عقاب گر، نوعي عقاب كه در شمال آمريكا زندگي ميكند.
سخن بي معني، چرند، ياوه ، نوشابه كف آلود.
آدم طاس.
آدم طاس.
بند شمشير، حمايل.
عدل، لنگه ، تا، تاچه ، مصيبت، بلا، رنج، محنت، رقصيدن .
والانه ، استخوان نهنگ (whalebone)، بالن ، بال، باله ، ماهي سيم.
آتش خطر، آتش علامت، آتش مرده سوزاني.
محنت بار، مصيبت بار، غم انگيز.
مرز، زمين شخم نشده ، (مج ) مانع، مايه ئ لغزش، طفره رفتن از، امتناع ورزيدن ، رد كردن ، زيرش زدن .
تقسيم بقطعات ريز (مثل كشورهاي بالكان ).
ناحيه اي را بقطعات ريز تقسيم كردن ( مثل كشورهاي شبه جزيره ئ بالكان ).
طفره رو، زيرش زن .
طفره رو، امتناعي.
گلوله ، گوي، توپ بازي، مجلس رقص، رقص، ايام خوش، گلوله كردن ، گرهك .
مفصل ماشيني كه گلوله دارد و درتوي حفره اي قرار ميگيرد.
بلبرينگ ، چرخ فلزي كه روي ساچمه هاي فلزي كوچكي باساني ميلغزد.
گل سينه .
قلم خودكار.
شعر افسانه اي، (مو. ) تصنيف، آواز يكنفري كه در ضمن آن داستاني بيان ميشود، يك قطعه ئ رومانتيك .
قطعه منظومي مركب از سه مصرع مساوي و متشابه و يك مصرع كوتاه تر كه هريك از اين چهار قسمت يك بيت ترجيعبند دارد، قصيده ، مسمط مستزاد.
شعر، قصيده ، تصنيف سازي.
ماسه ، هرچيز سنگيني چون شن و ماسه كه در ته كشتي ميريزند تا از واژگون شدنش جلوگيريكند، بالاست، سنگيني، شن و خرده سنگي كه در راه آهن بكارميرود، كيسه شني كه در موقعصعودبالون پائين مياندازند، سنگ و شن در ته كشتي يا بالون ريختن ، سنگين كردن
رقاصه ، رقاصه بالت.
بالت، رقص ورزشي و هنري.
شيفته رقص بالت.
عشق يا جنون نسبت به بالت.
(ballistae. pl) منجنيق، سنگ انداز، كشكنجير.
پرتابه اي وابسته به علم پرتاب گلوله ، مربوط بعلم حركت اجسامي كه درهوا پرتاپ ميشوند.
موشك ، پرتابه .
پرتابه شناسي، علم حركت اجسام پرتاب شونده ، مبحث پرتاب گلوله واجسام پرتاب شونده .
بالون ، بادكنك ، با بالون پروازكردن ، مثل بالون .
لاستيك بادي عاجدار.
ورقه راي، مهره راي و قرعه كشي، راي مخفي، مجموع آرائ نوشته ، با ورقه راي دادن ، قرعه كشيدن .
سالن رقص.
(.n) نمايش پر سر و صدا(براي جلب توجه مردم ). (vi and.vt) آگهي پر سر و صدا كردن .
بلسان ، مرهم.
مرهمي، خنك كننده .
حالت مرهمي، خوشبوئي.
يكنوع نيم تنه پشمي، يكنوع چكمه يا پوتين بندي، يكنوع كلاه نوك تيز.
مرهم، داراي خاصيت مرهم، خنك كننده ، خوشبو.
علم استحمام درماني، مبحث استحمام در آبهاي گرم.
(=bologna) مزخرف، چرند، نوعي كالباس.
بلسان ، درخت گل حنا.
وابسته به بلسان .
درياي بالتيك در شمال اروپا، وابسته به بالتيك .
شاخه ئ زبان هند و اروپائي رايج در سواحل بالتيك و بين اقوام اسلاو.
بلوچ، زبان بلوچي.
ستون كوچك گچ بري شده ، ستون نرده .
طارمي، نرده .
بچه كوچك ، نوزاد، تصوير مسيح در قنداق.
(گ . ش. ) خيزران ، ني هندي، چوب خيزران ، عصاي خيزران ، ساخته شده از ني.
سرحدات چين كمونيست، مانع، پرده ئ حصيري.
گول زدن ، ريشخند كردن .
ريشخند، فريب.
قدغن كردن ، تحريم كردن ، لعن كردن ، لعن ، حكم تحريم يا تكفير، اعلان ازدواج در كليسا.
پيش پا افتاده ، مبتذل، معمولي، همه جائي.
ابتذال، پيش پا افتادگي.
موز.
باند، نوار.بند و زنجير، تسمه يا بند مخصوص محكم كردن ، نوار، لولا، اركستر، دسته ئ موسيقي، اتحاد، توافق، روبان ، باند يا بانداژ، نوار زخم بندي، متحد كردن ، دسته كردن ، نوار پيچيدن ، بصورت نوار در آوردن ، با نوار بستن ، متحد شدن .
ماشين اره باريك ، اره نواري.
جايگاه دسته ئ موزيك كه عقب آن بشكل صدف مقعر بزرگي است.
نوار زخم بندي، با نوار بستن .
دستمال گلدار.
دستمال گلدار.
جعبه ئ مقوائي مخصوص نگاهداري كلاه .
(bandeaux. pl) نوار روي گيسو، نوار زخم بندي، نوار كلاه زنانه ، روبان ، گيسوبند.
باندرول، نوار چسب، برچسب.
باندرول، نوار چسب، برچسب.
سارق مسلح، راهزن ، قطاعالطريق.
راهزني، سرقت مسلح.
رهبر اركستر، رئيس دسته ئ موزيك .
سگ زنجيري، سگ بزرگ .
جاي فشنگ ، حمايل، قطارفشنگ .
جاي فشنگ ، حمايل، قطار فشنگ .
روغن مو.
(مو. ) نوعي سه تار.
(مو. ) نوعي سه تار.
عضو دسته ئ موسيقي.
عرابه ئ دسته ئ موزيك سيار.
پهناي باند.
رد و بدل كردن ، اينسو و آنسو پرت كردن ، بحث كردن ، چوگان سر كج، چوگان بازي، كچ، چنبري.
پاچنبري، كجپا.
مايه ئ هلاكت، زهر(درتركيب)، جاني، قاتل، مخرب زندگي.
زهرآلود، مضر، موذي.
(.vi and .vt) بستن ، محكم زدن ، چتري بريدن (گيسو)، (.adv and .n) صداي بلند يا محكم، چتر زلف.
گلوبند، النگو.
دماسب كه پائين آن بطورافقي چيده شده باشد، دم كل.
تبعيد كردن ، اخراج بلد كردن ، دور كردن .
تبعيد كننده .
تبعيد، اخراج.
نرده ئ پلكان .
(مو. ) بانجو، نوعي تار.
بانك .كنار، لب، ساحل، بانك ، ضرابخانه ، رويهم انباشتن ، در بانك گذاشتن ، كپه كردن ، بلند شدن (ابر يا دود) بطور متراكم، بانكداري كردن .
دريافتي، قبولي بانكي.
سهام قرضه دولت بريتانيا كه كنسول (consols) هم ناميده شده .
برات بانك ، اسكناس.
تنزيل بانكي، تخفيف بانكي.
چك تضمين شده ، اسكناس.
بانك پس انداز، صندوق پس انداز.
اسكناس، چك تضمين شده ، سفته بانكي.
مظنه رسمي تنزيل كه توسط بانك مركزي تعيين ميشود.
نقد شدني در بانك ، قابل نقل وانتقال بانكي.
كتابچه بانك ، دفترحساب بانك ، دفترچه بانكي.
بانكدار.بانك دار، صراف.
صورت تبديل ارز، صورتحساب بانكي.
بانكداري.بانكداري.
پشتوانه ، سرمايه بانك .
ورشكسته ، ورشكست كردن و شدن .
ورشكستگي، افلاس، توقف بازرگان .
شيب ساحل، كناره دريا و رودخانه ، پشته يا كناره رود.
پرچم، بيرق، نشان ، علامت، علم، درفش.
(=bannerette) پرچم كوچك .
(=bannerroll) پرچم روي جنازه .
نرده ئ پلكان .
اعلان پيشنهاد ازدواج دركليسا تا كساني كه اعتراضي به صلاحيت زوجين دارنداطلاع دهند.
مهماني، ضيافت، مهمان كردن ، سور، بزم.
زمين بلند، پشت بارو، نيمكت، پياده رو.
موجود وهمي بشكل روح.
جايگاه اركست، محل دسته ئ موسيقي.
خروس جنگي، كوچك .
مقياس وزني درحدود پوند(رطل)، خروس وزن .
مورداستهزائ قراردادن ، دست انداختن ، شوخي كنايه دار، خوشمزگي.
بچه كوچك ، كوچولو، كودك .
(گ . ش. ) انجير هندي، انجيرمعابد.
هلهله شادي، شليك توپ جهت تبريك وتهنيت، شادباش.
حمله بي پروا.
تعميد، غسل تعميد، آئين غسل تعميد و نامگذاري.
وابسته به غسل تعميد.
تعميد دهنده ، نام فرقه اي از مسيحيان .
تعميدگاه ، جاي تعميد، تعميد.
تعميدگاه ، جاي تعميد، تعميد.
تعميد دادن ، بوسيله تعميد نامگذاري كردن .
دهنده ئ غسل تعميد.
ميله ، شمش، مانع شدن .ميل، ميله ، شمش، تير، نرده حائل، ( مج. ) مانع، جاي ويژه زنداني در محكمه ، (باthe)وكالت، دادگاه ، هيئت وكلائ، ميكده ، بارمشروب فروشي، ازبين رفتن (ادعا) رد كردن دادخواست، بستن ، مسدودكردن ، بازداشتن ، ممنوع كردن ، بجز، باستنثائ، بن
نمودار ميله اي.(graph =bar) وزن سنج، وزن نگار، دستگاه ثبت وزن .
رمز ميله اي.
پسريهودي كه وارد سالگي شده و بايد مراسم مذهبي را بجا آورد، جشني كه براي رسيدن پسر باين سن بر پا ميشود.
چاپگر ميله اي.
خار، پيكان ، نوك ، ريش، خارداركردن ، پيكانداركردن .
بيگانه ، اجنبي، آدم وحشي يا بربري.
بربريت.
وحشي، بربري، بيادب، وحشيانه .
سخن غيرمصطلح، وحشيگري، بربريت.
وحشيگري، بي رحمي، قساوت قلب.
توحش.
با تعبير بيگانه و غير مصطلح آميختن ، وحشي كردن ، بيگانه يا وحشي شدن .
وحشي، بي تربيت، بيگانه ، غير مصطلح.
ريشه دار، ريش دار( مثل سيم خاردار)، خاردار.
شال گردن يا روسري، دندانهاي ريز.
برياني، كباب، بريان كردن ، كباب كردن ، بريان .
خاردار.
سيم خاردار.
دامبل، هالتر.
ريشك دار، خاردار.
سلماني كردن ، سلماني شدن ، سلماني.
(دراستحكامات) تپه هاي خاكي كه توپها را بر آن قرارميدهند، ( دركشتي جنگي ) سنگري كه از آنجاتوپها را آتش ميكنند.
برج و باروي قلعه ئ شهر.
رشته باريك پر، پرچه .
(ش. ) گرد سفيد خوابآور، ورونال.
(ش. ) نمك آسيد باربيتوريك ، مشتقات آسيد باربيتوريك كه بعنوان داروي مسكن وخواب آورتجويز ميشود.
خاركوچك ، موي كوچك .
زره اسب، شاعر(باستاني)، رامشگر، شاعر و آوازخوان .
حماسي، مربوط به رامشگري.
شيفته اشعار وسبك شعري شكسپير.
لخت، عريان ، (مج. ) ساده ، آشكار، عاري، برهنه كردن ، آشكاركردن .لخت.
بي اسلحه ، بي وسيله ، دست تنها.
ماشين لخت.
بي زين ، سواراسب برهنه .
بي زين ، سواراسب برهنه .
بي شرم، گستاخ، پررو، روباز.
پابرهنه .
پابرهنه .
سربرهنه ، بدون كلاه .
بطورعريان ، با اشكال.
كسي كه از اين ميكده به آن ميكده ميرود.
سودا، معامله ، داد و ستد، چانه زدن ، قرارداد معامله ، خريد ارزان (باa)، چانه زدن ، قرارداد معامله بستن .
دوبه ، كرجي، با قايق حمل كردن ، سرزده وارد شدن .
كرجي بان ، آدم خشن ، قايقران (bargeman).
قلياي صابون پزي، قلياب قمي.
(ش. ) سولفات باريم طبيعي.
صداي بين بم و زير( باريتون ).
(ش. ) فلز دو ظرفيتي، فلز باريم.
سولفات باريم.
پوست درخت، عوعو، وغ وغ كردن ، پوست كندن .
مشروب فروش، باده فروش، صاحب ميكده .
مشروب فروش، باده فروش، صاحب ميكده .
كارگر يا ماشيني كه پوست ميكند، دباغ، پوست درخت كن ، كسيكه دم مغازه ميايستد و برايجنسي تبليغ ميكند.
پوست دار، پوستي.
جو، شعير.
(گ . ش. ) دانه جو، مقياس وزني برابر / گرم، مقياس طولي برابر/ ميليمتر.
آب نبات.
ماشعير.
مايه آبجو، مخمر.
خادمه ئ ميخانه ، پيشخدمت ميخانه ، گارسون .
مردي كه در پيشخوان يا پشت بار مهمانخانه يا رستوران كار ميكند.
خميرمايه اي، مخمر، (مج. ) احمق.
انبار غله ، انبار كاه و جو و كنف وغيره ، انباركردن ، طويله .
نوعي صدف، پوزه بند يا مهاراسب ( هنگام نعلبندي )، پوزه بند( براي مجازات اشخاص)، سرسخت.
مسافرت كردن از يك مكان به مكان ديگر و توقف كوتاهي در آنجا.
محوطه ئ اطراف انبار، حياط انبار.
فشارنگار، ثبت وزن و جرم، دستگاه ثبت وزن و جرم چيزي.
هواسنج، ميزان الهوائ، فشار سنج (براي اندازه گيري فشارهوا).
وابسته به سنجش فشار هوا.
فشار هوا، فشار جو.
وابسته به سنجش فشار هوا.
سنجش فشار هوا.
بارون ، شخص مهم و برجسته در هر قسمتي.
مجموع بارونها و نجبا، مقام باروني، املاك بارون .
بانوي بارون ، همسر بارون .
بارونت ( اين كلمه درمورد نجيب زادگاني گفته ميشد كه بطور ارثي بارون نبودند).
مقام و منصب باروني.
مقام و مرتبه باروني.
يكنوع چاقو يا شمشير دسته كلفت لبه تيز.
مربوط به بارون ، باروني.
ملك يا قلمرو بارون ، شان بارون .
غريب، آرايش عجيب وغريب، بي تناسب، وابسته به سبك معماري در قرن هيجدهم، سبك بيقاعده وناموزون موسيقي.
نوعي درشكه چهارچرخه .
بشكه .
(=bark) پوست درخت، باركاس، كرجي.
(=bark) پوست درخت، باركاس، كرجي.
سربازخانه ، منزل كارگران ، كلبه يا اطاقك موقتي، انباركاه ، درسربازخانه جادادن .
حصار، بازداشتگاه بردگان .
سدبندي، رگبارگلوله ، بطورمسلسل بيرون دادن .
(=barrater) قاضي رشوه گير، رئيس يامتصدي كشتي كه رشوه بگيرد، جنگ كننده ، قلدور، مزدور، دعوائي، اهل نزاع، رشوه خوار.
خريد و فروش مقامهاي دولتي ومذهبي با پول، خيانت در امانت، ستيزه جو.
بسته ، مسدود، ممنوع.
بشكه ، خمره چوبي، چليك ، لوله تفنگ ، درخمره ريختن ، دربشكه كردن ، با سرعت زيادحركت كردن .
صندلي فنري كه پشتش سفت ومقعر است.
(مو. ) نوعي ارغنون ، اكوردئون ، ارگ دنده اي.
چاپگر بشكه اي.
گزينه بشكه اي.
(barrelsful، barrelfuls. pl) مقدار خيلي زياد.
ميكده ورقاصخانه ارزان قيمت.
نازا، عقيم، لم يزرع، بي ثمر، بي حاصل، تهي، سترون .
نوعي سنجاق سر زنانه ، پنس مو.
سنگربندي موقتي، مانع، مسدود كردن (بامانع).
نرده يامانع عبوردشمن ، سد، حصار، راه كسي را بستن .مانع.
صخره مرجاني كه تقريباموازي ساحل است.
بجز، باستثنائ.
وكيل مدافع، وكيل مشاور، وكيل دعاوي.
نوشابه فروشي، بار يا پياله فروشي، بار.
زنبه ، خاك كش، چرخ دستي، چرخ دوره گردها، پشته ، توده ، كوه ، تپه ، ماهور.
كسي كه در بار مشروبات براي مشتريان مي ريزد، متصدي بار.
تهاتركردن ، پاياپاي معامله كردن ( با for)، دادوستد كالا.
معامله گر پاياپاي.
كنگره بالاي برج.
حجاري ونقوش برجسته ، برجسته ، كوتاه ، نقش كم برجسته .
اساسي، مربوط به ته يابنيان .
(م. ع. ) نوعي سنگ چخماق يا آتش فشاني سياه .
قپان ، اهرام يا لنگرپل متحرك .
پل متحرك ، پل قپاني.
پايه ، مبنا، پايگاه .(bases. pl) ته ، پايه ، زمينه ، اساس، بنياد، پايگاه ، ته ستون ، تكيه گاه ، فرومايه ، (مو. ) صداي بم، بنيان نهادن ، مبنا قراردادن ، پست، شالوده .
نشاني پايه .
حقوق ثابت بدون مزايا وفوق العاده .
ثبات پايه .
بازي بيس بال.
چوب يا تخته اي كه بعنوان ستون يا پايه بكار ميرود.
حرامزاده ، پست، فرومايه ، بدگهر.
مستقر، مبني.
بي اساس، بي ماخذ.
طبقه زير، زير زمين ، سرداب.
برهم زدن ، ترساندن ، دست پاچه نمودن ، شرمنده شدن ، ترسيدن ، خجلت.
پاشا، نجيب زاده ، اصيل.
كم رو، خجول، ترسو، محجوب.
اساسي، اصلي، تهي، بنياني.پايه اي، اساسي.
زبان بيسيك .
بطور اساسي.
(ش. ) خاصيت بازي وقليائي، حالت بنياني.
از پايه بهم نزديك شده ، متصل در پايه .
قليائي كردن ، تبديل به قليا كردن .
(گ . ش. ) ريحان ، شاهسپرم از خانواده نعناعيان .
(=basilary) بنيادي، پايه اي، واقع شده در پائين ، اساسي.
قصرسلطنتي، سالن دراز ومستطيل، كليساهائي كه سالن دراز دارند.
اژدهاي افسانه اي بالدار، سوسمارآمريكائي، نوعي منجنيق نظامي.
لگن ، تشتك ، حوزه رودخانه ، آبگير، دستشوئي.
داراي آبگير، لگن دار.
اساس، پايه ، مبنا.(bases. pl) اساس، ماخذ، پايه ، زمينه ، بنيان ، بنياد.
آفتاب خوردن ، باگرماي ملايم گرم كردن ، حمام آفتاب گرفتن .
زنبيل، سبد، درسبد ريختن .
بازي بسكتبال.
زنبيل (بافي)، سبد (بافي)، هنردستي (زنبيل بافي).
ميل تركيبي شديد با مواد قليائي، ماده قليادوست.
ميل تركيبي شديدبا مواد قليائي، ماده قليادوست.
(es، bass. pl) (ج. ش. ) نوعي ماهي خارداردريائي، ( مو. ) بم، كسي كه صداي بم دارد.
(مو. ) كليدي كه زير f وميان c قرار ميگيرد.
( مو. ) طبل بزرگ ، كوس.
( مو. ) ويلن سل بزرگ ( در موسقي جاز ).
نوعي سگ شكاري پا كوتاه ، برون زد.
( مو. ) قره ني داراي صداي تنور.
گهواره سبدي روپوش دار، لگنچه ، درشكه دستي بچگانه .
كسي كه ويلون سل ميزند.
كسي كه با صداي بم آوازميخواند ( در اپرا).
( مو. ) قره ني بم.
(گ . ش. ) لاله درختي.
(گ . ش. ) ليف درخت، پوست ليفي درختان .
حرامزاده ، جازده .
حرامزادگي، پستي، بدل سازي، حرامزاده كردن .
حرامزاده خواندن ، فاسدكردن ، پست شدن .
حرامزاده ، خبيث.
حرامزادگي.
چرب كردن ( گوشت كباب )، نم زدن ، ( د. گ . ) شلاق زدن ، زخم زبان زدن ، كوك موقتي(بلباس ).
فلك ، چوب وفلك ، چوب زدن .
چرب ( كردن ) گوشت، كوك ، نخكوك ، تنبيه باشلاق.
باستيون ، سنگر و استحكامات.
چوب، چماق، عصا، چوكان زدن ، خشت، گل آماده براي كوزه گري، لعاب مخصوص ظروف سفالي، چشمك زدن ، مژگان راتكان دادن ، بال بال زدن ، چوگان ، چوگاندار، نيمه ياپاره آجر، (ز. ع. ) ضربت، چوگان زدن ، (ج. ش. ) خفاش.
مقدار نان دريك پخت، دسته .دسته .
باب دسته اي.
دسته پردازي، پردازش دسته اي.
جمع كل دسته .
دسته كردن .
كم كردن ، تخفيف دادن ، پائين آوردن ، نگهداشتن ( نفس )، راضي كردن ، دليل وبرهان آوردن ، بال زدن بطرف پائين ، خيساندن چرم درماده قليائي.
(bateaux. pl) (=batteau) نوعي قايق سبك وزن .
هنگام شب مرغ را شكاركردن ( با استفاده ازنور وچوبدستي ).
شستشو، استحمام، شستشوكردن ، آبتنيكردن ، حمام گرفتن ، گرمابه ، حمام فرنگي، وان .
شستشوكردن ، استحمام كردن ، شستشو، آبتني.
استحمام كننده .
عمقي، اعماقي، پست، دون .
گرمابه ، حمام، لباس كن .
قطيفه .
شلوارشنا.
(مع. ) باتوليت، نوعي سنگ چخماقي وسنگ آتش فشاني.
دستگاهي كه براي تعيين عمق آب بكار ميرود، عمق سنج، ژرفاسنج.
تنزل از مطالب عالي به چيزهاي پيش پا افتاده .
حمام، گرمابه .
استخر شناي سرپوشيده .
وان حمام، جاي شستشوي بدن درحمام.
مربوط به درياي عميق.
مربوط باندازه گيري عمق، وابسته به ژرفاسنجي.
اندازه گيري عمق دريا واقيانوس، عمق سنجي.
طراحي روي پارچه .
بجز، باستثنائ.
باتيست ( نوعي پارچه لطيف )، پاتيس.
گماشته ، خدمتكار، يكمن يا كيلو (باتمان ).
عصا يا چوپ صاحب منصبان ، ( مو. ) چوب ميزانه ، باتون ياچوب قانون ، عصاي افسران .
وابسته بخانواده غوك ، ذوحيات، دوزيست.
آماده جنگ ، جنگجو، مشتاق جنگ .
(نظ. ) فرمان جنگ (معمولا با in و into ميامد)، بسيج دسته هاي نظامي ونيروهاي مسلح.
(نظ. ) گردان ، (درجمع) نيروهاي ارتشي.
پروار كردن ، چاق شدن ، حاصلخيز شدن ، نشو و نما كردن .
خردكردن ، داغان كردن ، پي درپي زدن ، خراب كردن ، خمير( درآشپزي )، خميدگي، خميدگي پيداكردن ، باخميرپوشاندن ، خميردرست كردن .
(نظ. ) دژكوب، ميله مخصوص شكستن دروازه ها و غيره .
باطري.باتري، (نظ. ) آتشبار، صداي طبل، حمله با توپخانه ، ضرب و جرح.
گوي زني، پنبه حلاجي شده .
رزم، پيكار، جدال، مبارزه ، ستيز، جنگ ، نبرد، نزاع، زد و خورد، جنگ كردن .
تبرزين ، تبر.
تبرزين ، تبر.
شعارجنگي.
واحد ارتشي مركب از پنج گروهان .
(royals battle، royal battles. pl) نزاع سخت، كشمكش خصومت آميز.
چوگان پهن ، رخت كوب، بارخت كوب كوبيدن .
ميدان جنگ ، عرصه منازعه ، رزمگاه ، نبردگاه .
ميدان جنگ ، عرصه منازعه ، رزمگاه ، نبردگاه .
بارو، برج و بارو.
هواپيماي جنگي.
نبرد ناو، ناو، كشتي جنگي.
چوگان مانند، (مج. ) ديوانه ، احمق.
چيزقشنگ وبي مصرف، اسباب بازي بچه .
علامت در ثانيه .
رمز پنج ذره اي.
(=balk) طفره رفتن ، ردكردن ، طفره ، امتناع، روگرداني.
(ش. ) هيدروكسيد آلومينيم آهن دار.
آدم خوب (بشوخي).
جاكش، دلال محبت.
شناعت، وقاحت.
جاكشي، وقاحت، زنا.
زشت، هرزه ، شنيع، مربوط به جاكشي، بي عفت.
داد زدن ، فرياد زدن ، گريه ( باصداي بلند).
سرخ مايل به قرمز، كهير، خليج كوچك ، عوعوكردن ، زوزه كشيدن ( سگ )، دفاع كردن درمقابل، عاجزكردن ، اسب كهر.
برگ خشك برگبو كه درآشپزي بكار ميرود.
پنجره جلو آمده شاه نشين ساختمان .
سرنيزه ، با سرنيزه مجبور كردن .
نهركوچك يا فرعي، شاخه فرعي رودخانه .
بازار.
(نظ. ) يكنوع سلاح قابل حمل، بازوكا، ضد تانك .
(گ . ش. ) خشل، مقل ارزق، مرواريد، مل زنگباري.
مصدر فعل بودن ، امر فعل بودن ، وجود داشتن ، زيستن ، شدن ، ماندن ، باش.
ساحل، شن زار، كناردريا، رنگ شني، بگل نشستن كشتي.
موج خروشان دريا و اقيانوس، آدم ولگرد.
پايگاه يا اراضي تسخير شده در ساحل.
چراغ دريائي، ديدگاه ، برج ديدباني، امواج راديوئي براي هدايت هواپيما، باچراغ يانشان راهنمائي كردن .
مهره ، دانه تسبيح، خرمهره ، منجوق زدن ، بريسمان كشيدن ، مهره ساختن .
فراش، مستخدم جزئكليسا يا دانشگاه ، جارچي، منادي دادگاه ، مامورانتظامات.
صورت مردگانيكه بايد براي ارواح آنها فاتحه يادعا بخوانند، فهرست اسامي، تسبيح.
فاتحه خوان مزدور، دعاخوان ، گدا، مستمند.
تسبيح سازي، بريسمان كشي ( تسبيع).
دانه دار، مهره دار، داراي چشمان ريز وگرد.
(ج. ش. ) تازي شكاري پاكوتاه ، (مج. ) جاسوس، كارآگاه .
منقار، پوزه ، دهنه لوله .
پياله ، جام، ظرف كيمياگري، ليوان آزمايشگاه .
شاهين ترازو، ميله ، شاهپر، تيرعمارت، نورافكندن ، پرتوافكندن ، پرتو، شعاع.پرتو.
پرگار بازودار.
انتهاي قسمت عقبي كشتي.
ضبط پرتوئي.
انبار پرتوئي.
بشاش، خوشرو، درخشان ، پرتودار.
پرتوافكن ، درخشان ، شاخدار، پر پرتو.
(گ . ش. ) باقلا، لوبيا، دانه ، حبه ، چيزكم ارزش وجزئي.
خرنوب، غلاف باقلا.
(گ . ش) درخت خرنوب.
يكنوع عرقچين كوچك كه محصلين برسر ميگذارند.
(.n) خرس، سلف فروشي سهاماوراق قرضه در بورس بقيمتي ارزانتر از قيمت واقعي، (باحروفدرشت) لقب روسيه ودولت شوروي، (.vi and .vt) بردن ، حملكردن ، دربرداشتن ، داشتن ، زائيدن ، ميوه دادن ، (مج. )تاب آوردن ، تحمل كردن ، مربوط بودن (on و upon).
محلي كه درآنجاخرسها را بجنگ مي اندازند.
تحمل پذير، بادوام.
نوعيتفريح كه درآن سگها رابجان خرس مقيد درزنجير مياندازند.
ريش، خوشه ، هرگونه برآمدگي تيزشبيه مو و سيخ در گياه و حيوان ، مقابله كردن ، ريش داركردن .
ريشو.
حامل، درخت بارور، در وجه حامل.
طاقت، بردباري، وضع، رفتار، سلوك ، جهت، نسبت.
(=checkrein) مهار.
خشن ، بي تربيت، مثل خرس، خرس وار.
پوست خرس، كلاهي از پوست خرس.
چهارپا، حيوان ، جانور.
حيوانيت، زشتي، هرزگي، سبعيت، جانور خوئي.
حيوان صفت، جانوروار.
ضرب، ضربان ، زمان عبور كلمه .(.vt and .vi) تپيدن ، زدن ، كتك زدن ، چوب زدن ، شلاق زدن ، كوبيدن ، (.n) ضرب، ضربان نبضوقلب، تپش، ضربت موسيقي، غلبه ، پيشرفت، زنش.
زده ، كوبيده ، چكش خورده ، فرسوده ، مغلوب.
كتك زننده ، زننده ، طبال.
سعادت آميز، فرخنده .
سعادت جاوداني، آموزش، عمل تبرك كردن .
سعادت جاوداني بخشيدن ، آمرزيدن ، مبارك خواندن .
سعادت جاوداني، بركت، (م. ل. ) خوشابحال.
آدم ژوليده وشوريده ، متظاهر به هنروري.
كج كلاه ، جوان شيك ، مرديكه خيلي بزن توجه دارد.
(gestes beau، gestes beaux. pl) حركات لطيف و زيبا در هنگام سخن گفتن ، ژست.
خوشگل، زيباي تمام عيار، كمال مطلوب.
(mondes beaux. pl) دنياي مد، عالم شيكي ومدپرستي، عالم اشرافيت.
قشنگ ، زيبا.
(=cosmetologist) متخصص آرايش وزيبائي، مشاطه .
قشنگي، زيبا سازي.
آرايشگر، زيباكننده ، قشنگ كننده .
زيبا، قشنگ ، خوشگل، عالي.
زيباكردن ، آرايش دادن ، قشنگ شدن .
زيبائي، خوشگلي، حسن ، جمال، زنان زيبا.
آرايشگاه ، سالن آرايش وزيبائي.
خال، خال كوچك ، خال زيبائي.
هنرهاي مستظرفه ، هنرهاي زيبا.
(esprit =bel) شخص خوش قريحه ، آدم خوش ذوق.
قسمتي از كلاه خود كه پائين صورت را ميپوشاند، (ج. ش. ) سگ آبي، پوست سگ آبي.
(د. ن . ) از پيشرفت بازداشتن (دراثر فقدان باد)، آرام كردن ، تسلي دادن .
زيرا، زيرا كه ، چونكه ، براي اينكه .
بدين دليل، بواسطه .
(=befall).
اشاره ، تكان سريادست، تعظيم كردن ، باسرتصديق كردن ياحالي كردن چيزي، سرتكان دادن .
گيره ، حايل، حلقه پارو.
(bend =sheet).
اشاره ، اشاره كردن (باسريادست )، بااشاره صدا زدن .
تار كردن ، با ابر پوشاندن ، تاريك كردن ، زير ابر پنهان كردن .
شدن ، درخوربودن ، برازيدن ، آمدن به ، مناسب بودن ، تحويل يافتن ، درخوربودن ، زيبنده بودن .
مناسب، زيبنده ، شايسته ، درخور.
بستر، كف.بستر، رختخواب، (مج. ) طبقه ، ته ، باغچه ، خوابيدن ( دربستر)، تشكيل طبقه دادن .
گچبري و تزئينات نزديك سقف.
آلودن ، ملوث كردن ، اندودن ، رنگ كردن .
مسحوركردن ، مات و مبهوت كردن ، بكلي خيره كردن .
ماتي، بهت.
(ج. ش. ) ساس كه از خون انسان تغذيه ميكنند.
خوابگاه ، شبستان .
لوازم رختخواب مثل ملافه و لحاف و پتو.
بسترساز، سنگ بستر، لله ، كسيكه بچه را خواب ميكند.
تختخواب و ملافه آن ، لوازم تختواب، بنياد و اساس هر كاري، لايه زيرين ، رشد كننده درهواي آزاد.
(=adorn) آرايش كردن ، آراستن ، زينت دادن .
داراي روح شيطاني كردن ، ( مج. ) مسحور كردن ، سحر و جادو كردن ، اذيت كردن .
شيطان سازي، خبيث كردن .
تركردن ، آب زدن ، نم زدن ، با شبنم تر كردن .
بستري، بيمار، عليل.
هم خواب، هم بستر.
تزئين كردن ، آراستن ، مزين ساختن .
تيره كردن ، با ابر پوشاندن ، ابري يا مانند ابر كردن .
از روي جلفي آراستن ، زرق و برقدار كردن .
تيمارستان ، ديوانه ، وابسته به ديوانه ها يا ديوانه خانه .
شخص ديوانه ، ساكن تيمارستان .
(s-، bedouin. pl) عرب بياباني، باديه نشين ، بدوي.
لگن بيمار بستري.
صفحه قاب يا نگهدار چيزي.
پايه يا ستون تختخواب.
خيس كردن ، روي زمين كشيدن و چرك كردن ، كثيف كردن .
گل آلود، آلوده ، كثيف، خيس.
بستري، بيمار، عليل.
بستري، بيمار، عليل.
سنگي كه در زير طبقه سطحي زمين واقع است، پايه ، اساس.
تختخواب سفري.
خوابگاه ، اطاق خواب.
ملافه ، ملحفه .
كنار بستر، بالين .
زخمي كه بعلت خوابيدن متمادي در بستر و نرسيدن خون كافي به پشت بيماران ايجادميشود.
چادر شب رختخواب، روپوش تختخواب.
فنر تختخواب.
(bedstead) چهارچوب تختخواب.
چهارچوب تختخواب، تختخواب.
وقت خواب، وقت استراحت، موقع خوابيدن .
نزديك بوقت خواب.
نزديك بوقت خواب.
زنبورعسل، مگس انگبين ، زنبور.
(گ . ش. ) بادرنجبويه ، پونه .
(es-، beech. pl) زان ، ممرز، آلش، راش.
(beevesandbeefs. pl) گوشت گاو، پرواري كردن و ذبح كردن ، شكوه وشكايت كردن ، تقويت كردن .
كودن ، كند ذهن .
گله گاو كه براي تامين گوشت پرورش مييابد، گاو پرواري.
قطعات مختلف گوشت لاشه ئ گاو.
نگهبان برج لندن ، نگهبانان هانري هفتم.
بيفتك گاو، گوشت ران گاو.
گوشت آلو، چاق، فربه .
كندو، كندوي عسل، جمع شدن ، دسته شدن ( مثل زنبور در كندو)، جاي شلوغ و پرفعاليت.
پرورش دهنده ئ زنبور عسل.
خط راست، خط مستقيم، اقصر طرق.
شيطان ، بعلزبوب.
اسم مفعول فعل بودن (be to)، بوده .
آبجو، آبجو نوشيدن .
آبجوسازي.
مست آبجو، مانند آبجو، آبجودار.
شيرپاك ، آغوز.
موم.
(گ . ش. ) چغندر.
(.n) سوسك ، (.adj and .vi) (beetling، d-) آويخته شدن ، پوشيده شدن ، پيش آمدن ، سوسك وار.
(آمر. ) چغندر، ( انگليس ) ريشه چغندر.
در رسيدن ، اتفاق افتادن ، رخ دادن ، روي دادن .
برازيدن ، درخور بودن ، مناسب بودن .
فراخور، شايستگي، درخور، شايسته ، برازنده .
بامه پوشيدن ، گيج كردن .
دست انداختن ، مسخره كردن ، گول زدن ، تحميق كردن .
پيش از، قبل از، پيش، جلو، پيش روي، درحضور، قبل، پيش از، پيشتر، پيش آنكه .
پيشاپيش، پيش، جلو، قبلا، آماده ، راحت، مقدم بر.
پيشتر، سابق بر اين .
چركين كردن ، كثيف كردن ، آلوده كردن .
دوستانه رفتار كردن ، همراهي كردن با.
گيج كردن ، مست كردن ، ( بامشروب ) سرمست كردن .
گيجي، فريفتگي، مستي.
خواهش كردن (از)، خواستن ، گدائي كردن ، استدعا كردن ، درخواست كردن .
توليد كردن ، بوجود آوردن ، ايجاد كردن ، سبب وجود شدن .
وجود آور، ولد، مولد.
گرفتارفقر و فاقه ، بگدائي انداختن ، بيچاره كردن ، گدا.
گدا منشي.
گدامنش، گداوار، از روي پستي.
گدائي، محل سكونت گدايان ، گداخانه .
آغاز كردن ، آغاز نهادن ، شروع كردن ، آغاز شدن .
مبتدي، تازه كار.
آغاز، ابتدا، شروع.
با كمر بند بستن .
( بصورت امر ) خارج شو، عزيمت كن ، دورشو.
(گ . ش. ) بگونيا، بغونيا.
چرك كردن ، سياه كردن .
غرولند كردن ، غبطه خوردن ، مضايقه كردن .
فريب خوردن ، گول زدن ، اغفال كردن .
بابت، از طرف.
رفتاركردن ، سلوك كردن ، حركت كردن ، درست رفتار كردن ، ادب نگاهداشتن .
رفتار، حركت، وضع، سلوك ، اخلاق.
وابسته به رفتار و سلوك .
رفتارگرائي، مكتب روانشناسي برمبناي رفتار و ادراكات فرد.
رفتارگراي.
رفتار، حركت، وضع، سلوك ، اخلاق.
سربريدن ، گردن زدن .
(ج. ش. ) اسب آبي، كرگدن ، هرچيز عظيم الجثه و نيرومند.
قول، وعده ، موعود، امر، دستور.
عقب، پشت سر، باقي كار، باقي دار، عقب مانده ، داراي پس افت، عقب تراز، بعداز، ديرتراز، پشتيبان ، اتكائ، كپل، نشيمن گاه .
مادون ، كهنه ، بي خبر از رسوم، دغل.
ديدن ، مشاهده كردن ، نظاره كردن ، ( در وجه امري ) ببين ، اينك ، هان .
مديون ، مرهون ، زير بار منت.
سود، صرفه ، مزيت.
واجب بودن ، فرض بودن ، اقتضائ كردن ، شايسته بودن ، ( درمورد لباس ) آمدن به .
واجب بودن ، فرض بودن ، اقتضائ كردن ، شايسته بودن ، ( درمورد لباس ) آمدن به .
رنگ قهوه اي روشن مايل بزرد و خاكستري، پارچه اي كه از پشم طبيعي رنگ نشده ساخته شود.
زمان حال فعل be to، هستي، وجود، آفريده ، مخلوق، موجود زنده ، شخصيت، جوهر، فرتاش.
يگان سنجش صوت.
(esprits beaux. pl) سخنران يا نويسنده باذوق، آدم باذوق.
آمدن و رفتن ، با دقت روي چيزي كار كردن ، شلاق زدن ، (مج. ) زخم زبان زدن ، سخت زدن .
آمدن و رفتن ، با دقت روي چيزي كار كردن ، شلاق زدن ، (مج. ) زخم زبان زدن ، سخت زدن .
ديرشده ، ديرتر از موقع، از موقع گذشته .
عمل پيچيدن ، وسيله پيچيدن ، محاط كردن ، پوشاندن ، آماده كردن ، دستگيره ، جادستي.
آروغ زدن ، مانند آروغ بيرون آوردن ، بازور خارج شدن ( مثل گلوله از تفنگ )، باخشونت ادا كردن ( مثل فحش و غيره )، بشدت بيرون انداختن (باout يا forth)، آروغ.
پيرزن ( زشت )، زن اخمو و پرحرف، مادربزرگ .
پيرزن ( زشت )، زن اخمو و پرحرف، مادربزرگ .
محاصره كردن ، احاطه كردن .
برج ناقوس كليسا.
بلژيكي، اهل بلژيك .
افترا زدن ( به )، بد وانمود كردن ، دروغ گفتن ، دروغگو درآمدن ، خيانت كردن به ، عوضي نشان دادن .
باور، عقيده ، اعتقاد، ايمان ، گمان ، اعتماد، معتقدات.
باور كردني، قابل قبول.
باور كردن ، اعتقادكردن ، گمان داشتن ، ايمان آوردن ، اعتقادداشتن ، معتقدبودن .
با ايمان ، معتقد.
شايد، احتمالا.
كسي را كوچك كردن ، تحقير نمودن ، كم ارزش كردن .
تحقير، كم ارزش سازي.
كمكم، بموقع خود.
زنگ زنگوله ، ناقوس، زنگ آويختن به ، داراي زنگ كردن ، كمكم پهن شدن ( مثل پاچه شلوار ).
چادر قلندري.
پادو مهمانخانه ، پيشخدمت.
زن زيبا، دختر خوشگل، دلارام.
ادبيات، شعر و آثارادبي زيبا و هنري.
نويسنده شعر و آثارادبي زيبا، اديب.
ادبي.
مخفف bopper bell، پيشخدمت و پادو مهمانخانه .
جنگ طلبي، خوي جنگجوئي.
تجاوز، جنگ ، محاربه ، كج خلقي.
حالت آدم متجاوز، تجاوز.
متحارب، متخاصم، جنگجو، داخل درجنگ .
نوعي ظرف شيشه اي مثل كاسه زنگ .
زنگ زن ، جارچي، منادي.
( روم قديم ) الهه جنگ .
صداي شبيه نعره كردن ( مثل گاو )، صداي گاو كردن ، صداي غرش كردن (مثل آسمان غرشوصداي توپ )، غريو كردن .
دم ( در آهنگري )، ريه .
دسته زنگ ، طناب زنگ .
پيش آهنگ گله ، گوسفند زنگوله دار، ( مج. ) رهبر، پيشوا.
شكم، طبله ، شكم دادن وباد كردن .
ناف.
شكم درد، قولنج، دل درد.
تنگ اسب.
تعلق داشتن ، مال كسي بودن ، وابسته بودن .
متعلقات، وابسته ها ( بصورت جمع )، متعلقات واموال، دارائي.
محبوب، مورد علاقه .
درزير، پائين ، مادون .
كمربند، تسمه ، بندچرمي، شلاق زدن ، (كمر ) بستن ، محاصره ردن ، باشدت حركت يا عملكردن .
محل بستن كمربند، زدن ( بوسيله كمربند).
ماهي خاويار، نام بهترين نوع خاويار.
مهتابي، كلاه فرنگي، كوشك .
مهتابي، كلاه فرنگي، كوشك .
گل آلود كردن ، كثيف كردن .
سوگواري كردن ( براي )، گريه كردن ( براي )، افسوس خوردن ( براي ).
استهزائ و ريشخندكردن .
گيج كردن ، غرق افكار شاعرانه كردن ، بفكر انداختن .
(در) درون ، درتوي، قله كوه ، تپه ، داخلي، باطني، وابسته باطاق نشيمن .
نيمكت، كرسي قضاوت، جاي ويژه ، روي نيمكت يامسند قضاوت نشستن يا نشاندن ، نيمكتگذاشتن ( در)، بر كرسي نشستن .نيمكت، سكو.
( درساختمان ) نشان ، انگپايه .
حكم دادگاه يا قاضي عليه شخص گناهكار.
كسي كه بر مسند قضاوت مي نشيند، قاضي، سناتور.
مسئله محك .
محك .
محك زني.
خميدن ، خمش، زانويه ، خميدگي، شرايط خميدگي، زانوئي، گيره ، خم كردن ، كج كردن ، منحرف كردن ، تعظيم كردن ، دولا كردن ، كوشش كردن ، بذل مساعي كردن .
قسمت چپ دگل اصلي كشتي.
جداكردن دومنطقه بوسيله ايجادشيار بين آنها.
خم كننده ، گازانبر، عضله خمكننده ، ميگساري، باده پرستي، خوشي ونشاط.
زير، پائين ، در زير، از زير، پائين تر از، روي خاك ، كوچكتر، پست تر، زيرين ، پائيني، پائين تر، تحتاني، تحت نفوذ، تحت فشار.
(م. ل. ) خدا بركت دهد، دعاي بركت قبل از غذا، عجب، خيلي خوب، چه خوب.
نوداماد، كسيكه پس از مدتها تجرد زن اختيارميكند.
نوداماد، (م. ل. ) مبارك ، خجسته ، سعيد، خوشحال، ملايم، سست، رام، نرم.
راهبي كه درسلك سنت بنديكت (benedict. st) باشد، نوعي كنياك مقوي.
دعاي خير، دعاي اختتام، بركت، نيايش.
نيايشي، دعائي، درخواستي، تمنائي، تقاضائي، تقديسي.
نيكي، احسان ، بخشش، كرم.
صاحب خير، ولينعمت، نيكوكار، باني خير، واقف.
باني خير ( زن )، زن نيوكار، سودمند، مفيد، نافع.
بهره بردار، فايده برنده ، نيكوكار.
درآمد كليسائي، لطف، نيكي.
نيكي، احسان ، بخشش، نيكوكاري.
نيكوكار، صاحب كرم، منعم.
سودمند، مفيد، نافع، پرمنفعت، بااستفاده .
وظيفه خوار، بهره بردار، ذيحق، ذينفع، استفاده .
(.n) منفعت، استفاده ، احسان ، اعانه ، نمايش براي جمعآوري اعانه . (.vi and .vt) فايده رساندن ، احسان كردن ، مفيد بودن ، فايده بردن .
مصونيت روحانيون از محاكمه شدن در دادگاههاي عرفي.
خير خواهي، نيك خواهي، نوع پرستي، سخاوتمندي.
كريم، نيكخواه ، خيرانديش.
نوعي پارچه راه راه .
شب زده كردن ، درتاريكي جهل انداختن ، كور كردن .
گرفتارتاريكي جهل، شب زده ، تاريك .
مهربان ، ملايم، لطيف، ( طب ) خوش خيم، بي خطر.
مهرباني، لطف، خوش خيمي.
مهربان ، لطيف، خوش خيم، ملايم.
مهرباني، شفقت، احسان ، خوش خيمي.
دعاي خير، نعمت خدا داده ، سعادت جاوداني.
روغن كنجد، كنجد.
( گ . ش. ) شوكران كبير.
روغن كنجد، كنجد.
علف نيزار، علف بوريا، علف شبيه ني، سرازيري، سربالائي، نشيب، خميدگي، خم، خم شده ، منحني.
(ز. ش. ) وابسته به اعماق اقيانوس، دريابن .
(ز. ش. ) وابسته به اعماق اقيانوس، دريابن .
(=benthic).
ته دريا، دريابن .
بي حس كردن ، بي قدرت كردن ، كشتن ( قدرت فكر و آرزو و احساس )، كرخ كردن .
(ش. ) هيدروكربور معطر وبي رنگي بفرمول C6H6 كه از تقطير قطران بدست ميامد، بنزين .
(ش. ) بنياني بفرمول 2N212H1C.
(enez=ben) بنزين ، انواع مواد نفتي قابل اشتعال.
(ش. ) نمكها واملاح اسيد بنزوئيك .
(ش. ) ماده متبلورسفيدي بفرمول NO211C9H كه بعنوان داروي بيحس كننده موضعي مصرف ميشود.
بچه ته تغاري، ( گ . ش. ) درخت حسن لبه ، عسلبند.
نقاشي كردن ، رنگ آميزي كردن .
وقف كردن ، تخصيص دادن به ، ( از راه وصيت نامه ) بكسي واگذار كردن .
ميراث، تركه ، ارثي كه بنا بوصيت رسيده .
سرزنش كردن .
محروم كردن ، داغديده كردن .
محروميت، داغداري، عزاداري.
كلاه گرد ونرم پشمي، كلاه بره .
(=barrow) كوه يخ ( شناور )، قطعه عظيم يخ.
ترنج، اترج، نوعي ميوه از خانواده نارنج.
(طب) بيماري كمبود ويتامن B، بري بري.
هره خاكريز، باريكه .
هره خاكريز، باريكه .
شلوار كوتاه تا زير زانو.
حبه دار، گوشتالو.
دانه ، حبه ، تخم ماهي، (گ . ش. ) ميوه توتي، توت، كوبيدن ، زدن ، دانه اي شدن ، توت جمع كردن ، توت دادن ، بشكل توت شدن ، سته .
شبيه توت، توتي، دانه اي.
ديوانه ، شوريده ، آشفته ، ازجا دررفته .
ديوانه ، شوريده ، آشفته ، ازجادررفته .
خوابگاه كشتي، اطاق كشتي، لنگرگاه ، پهلوگرفتن ، موقعيت، جا.
يقه پهني كه روي لباس ميدوزند، (م. ل. )درخشان ، روشن .
ياقوت كبود، بزادي، (مع. ) سيليكات بريليوم و آلومينيوم، رنگ آبي متمايل به سبز.
(ش. ) فلز بريليوم بعلامت Be برنگ خاكستري فولادي.
درجستجوي چيزي بودن ، التماس كردن ، تقاضا كردن ، استدعا كردن .
مناسب بنظر آمدن ، شايسته بودن ، بنظر آمدن .
محاصره كردن ، احاطه كردن ، فراگرفتن .
احاطه كردن ، مزين كردن ، حمله كردن بر، بستوه آوردن ، عاجز كردن .
حمله پي در پي.
لعنت كردن ، تباه كردن ، نفرين كردن ، دشنام دادن ، هتاكي كردن .
دركنار، نزديك ، دريك طرف، بعلاوه ، باضافه ، ازطرف ديگر، وانگهي.
از خودبيخود.
گذشته از اين ، وانگهي، بعلاوه ، نزديك ، كنار، دركنار، ازپهلو، ازجلو، درجوار.
آلودن ، اندودن ، ملوث كردن ، رنگ كردن ، كثيف كردن .
لكه دار كردن .
جاروب باغباني، جاروب تركه اي، فاحشه ، دختر گستاخ وجسور.
مستكردن ، گيج كردن ، مبهوت كردن ، شيفته ومسحور كردن .
مسحور، مبهوت.
سرتاپاكثيف كردن ، ( باترشح ) باطراف پاشيدن .
قبلا درباره چيزي صحبتكردن ، ازپيش سفارش دادن ، حاكي بودن از.
سفارشي، قراردادي، نامزدي، نامزد شده .
سفارشي، قراردادي، نامزدي، نامزد شده .
پاشيده ، ريخته ، افشانده .
پاشيدن ، ريختن ، افشاندن .
(.vt and .adj) (صفت عالي good)، بهترين ، نيكوترين ، خوبترين ، شايسته ترين ، پيشترين ، بزرگترين ، عظيم ترين ، برتري جستن ، سبقت گرفتن ، به بهترين وجه ، به نيكوترين روش، بهترين كار، (.adv) (صفت عالي well).
ساقدوش داماد.
پرفروش ترين مال التجاره ، پرتيراژترين كتاب.
(=bested) ياري كردن ، كمك كردن ، سودمند واقع شدن ، بدردخوردن ، جاي كسي را گرفتن ، واقع.
دامي، حيواني، شبيه حيوان ، جانور خوي.
جانورخوئي، حيوانيت، وحشي گري، حيوان صفتي.
جانور خوي نمودن .
رساله يامقاله راجع بحيوانات.
جنباندن ، بحركت در آوردن ، تحريك كردن .
بخشيدن ، ارزاني داشتن (باon ياupon).
بخشش، اعطائ.
پوشاندن ، ريختن ( روي )، پاشيدن ، افشاندن .
باپاهاي گشادنشستن يا ايستادن ، نگهداري ودفاع كردن از.
شرط ( بندي )، موضوع شرط بندي، شرط بستن ، نذر.
بتا، دومين حرف الفباي يوناني.
بخشيدن ، عطائ كردن ، صرفنظر كردن ، توصيح كردن ، واگذاردن ، ربودن ، رفتن .
موي دماغ، آدم مزاحم وغير قابل تحمل.
(گ . ش. ) فوفل.
(گ . ش. ) درخت فوفل.
(مشتق ازكلمه عبري > بيت ايل < بمعني خانه خدا ) محل پرستش خدا، كليسا.
انديشه كردن ، بخود آمدن ، بياد آوردن .
روي دادن ، اتفاق افتادن .
بهنگام، بموقع، زود، صبح زود، در اولين فرصت.
حاكي بودن از، دلالت كردن بر، دال بر امري.
انواع بتونقيه ، بتونيكا از جنس strachys.
تسليم دشمن كردن ، خيانتكردن به ، فاش كردن .
خيانت، افشائ سر.
نامزدكردن ، مراسم نامزدي بعمل آوردن .
نامزدي.
نامزد شده .
(.adv and .adj) (صفت تفصيلي good) بهتر، خوبتر، نيكوتر، بيشتر، افضل، بطوربهتر، (.n and .vi، .vt) بهتركردن ، بهترشدن ، بهبودي يافتن ، چيز بهتر.شرط بندي كننده ، كسي كه شرط مي بندد.
بهتري، بهبودي، اصلاح، بهبود.
شرط بندي.
شرط بندي كننده ، كسي كه شرط مي بندد.
ميان ، درميان ، مابين ، دربين ، درمقام مقايسه .
درمدت وقفه ، درفاصله دو زمان .
(times =between) گاهگاهي، گاه وبيگاه .
(=between) مابين ، درميان .
(.n and .adj) (=oblique) گونيا، سطح اريب، (.vi and .vt) اريب كردن ، اريب وار بريدن ياتراشيدن ، رنده كردن .
مشروب، آشاميدني، نوشابه ، شربت.
دسته ، گروه ( دختران ).
سوگواري كردن ( براي )، ندبه كردن ، زاري كردن ( باover يا for).
زنهاردادن ، برحذربودن ، حذركردن از، ملتفت بودن .
متهم كردن ، بدگوئي كردن از، راز كسي را از روي عداوت فاش كردن .
گيج كردن ، سردرگم كردن ، گم كردن .
گيجي، سردرگمي، بهت، حيرت، درهم ريختگي، اغتشاش، بي ترتيبي.
افسون كردن ، فريفتن ، مسحور كردن .
نيرو يا عمل سحروافسون ، سحر، افسون .
فريفتگي، سحر، افسون .
آنسوي، آنطرف ماورائ، دورتر، برتر از.
( درعلائم نجابت خانوادگي ) پولك گردي كه معمولا از طلا است.
هنجار، گودي، نگين دان ، پخ.
پادزهر، زهرمهره .
عمل دوشرطي.
ششماهه ، سالي دوبار، دوسال يكبار.
تمايل بيك طرف، طرفداري، تعصب، بيك طرف متمايل كردن ، تحت تاثير قراردادن ، تبعيض كردن .پيشقدر.
اعوجاج پيشقدري.
پيشقدر دار.
دومحوري.
نوشيدن ، آشاميدن ، پيش بند بچه .
(ز. ع. ) لباس، ملبوس.
شير آب سركج.
آدممعتاد به مشروب، ميگسار.
شير آب سركج.
جواهر يازينت كم ارزش.
كتاب مقدس كه شامل كتب عهد عتيق وجديد است، بطو ركلي هر رساله ياكتاب مقدس.
مطابق كتاب مقدس، وابسته به كتاب مقدس.
پيروي تحت لفظي از كتاب مقدس.
منقد ومحقق كتاب، كتاب شناس.
مربوط به فهرست كتب.
مربوط به فهرست كتب.
تاريخچه ياتوضيح كتب، فهرست كتب، كتاب شناسي.
كتابدوست.
جنون كتاب دوستي.
هنر صحافي كتب.
دوستدار كتاب، كتاب جمع كن ، عاشق شكل وظاهر كتب.
(=bibliopolist) كتاب فروش، فرشنده كتب قديمي وكمياب.
مجموعه كتب، كتابخانه ، فهرست كتب.
مربوط به ترتيب كتب.
بررسي دست نوشته براي تعيين اصالت آن .
جاذب، ميگسار، باده دوست، باده نوش.
داراي دو مجلس مقننه ( مجلس شورا وسنا).
سيستم دو پارلماني.
بي كربنات دو سود، جوش شيرين .
جوش شيرين .
دويست ساله ، جشن دويست ساله .
جشن دويست ساله .
دومركزي، داراي دومركز.
( تش. ) عضله دوسر، دوسر بازوئي.
(=dichloride) كلرور جيوه .
دورنگ ، داراي دو رنگ .
داراي ماهيچه دوسر، مربوط به ماهيچه دوسر، (گ . ش. ) تقسيمشونده بدو قسمت دريك انتها.
دعواومنازعه ، پرخاش كردن ، ستيزه كردن .
دورنگ ، دورنگه .
دورنگ ، دورنگه .
مقعرالطرفين ، دوسو گود.
محدب الطرفين ، از دو سو بر آمده .
داراي دوشاخ يا زوائد شاخ مانند.
(=bicuspidate) دوپايه ، دو گوشه ، دودندانه ، دندان دو پايه .
دوچرخه پائي، دوچرخه سواري كردن .
دوچرخه سوار.
داراي دو سطح استوانه اي با محورهاي موازي.
فرمودن ، امر كردن ، دعوتكردن ، پيشنهاد كردن ، توپ زدن ، خداحافظي كردن ، قيمت خريدرا معلوم كردن ، مزايده ، پيشنهاد.
اطاعت، قابليت شركت درمناقصه ، مزايده شدني.
فرمانبردار، مطيع، ( دربازي ورق ) داراي دست قوي كه قابل توپ زدن باشد، پيشنهادشدني.
پيشنهاد( خريد ) كننده .
كلفت، متصدي نظافت خانه .
در انتظار ماندن ، درجائي باقي ماندن ، بكاري ادامه دادن ، تحمل كردن ، بخود همواركردن .
دو دندانه .
دو جهتي، دوسويه .
شيركردن ، تشجيع كردن ، شهامت دادن ، شجاع شدن ، دفاع كردن ، مسكن گزيدن .
دوساله ، درخت دوساله .
دوره دوساله .
تخت روان ، جاي گذاردن تابوت در قبر، جسد، لاشه ، مقبره ، مزار.
دورو.
ضربت.
بوسيله شكاف بدو قسمت مساوي تقسيم شده ، شكافته .
داراي دو كانون ، دوكانوني ( درمورد عدسي )، دو ديد، عينك دو كانوني.
دو برگچه اي ( مثل برگهاي مركب گياه ).
دو برگچه اي ( مثل برگهاي مركب گياه ).
دوشكلي، دو وجهي.
دوشاخه شدن ، دوشاخه كردن ، بدوشاخه منشعب كردن ، دوشاخه اي.
تقسيم بدو شاخه ، شكاف گاه ، شاخه .
بزرگ ، با عظمت، سترك ، ستبر، آدم برجسته ، آبستن ، داراي شكم برآمده .
شكار حيوانات بزرگ .
شخص مهم، آدم كله گنده .
گران قيمت، با ارزش.
عاليترين نوع.
نمايش بزرگ سيرك .
مرد دو زنه ، زني كه دو شوهر دارد.
داراي دو زن يا دو شوهر.
دو زن داري، دو شوهري.
ساعت بزرگي كه بر برج پارلمان لندن نصب شده است.
برادر بزرگتر، قيم، رهبر در كار يا عقيده اي.
(تش. ) دوتائي، زوجي.
دورگه ، ميانه يا حد وسط دو جنس.
نسبتا بزرگ .
عقيده اغراق آميز شخص نسبت بخودش.
مغرور، پرافاده .
مهربان ، صميمي، گشاده دل، سخي.
(ج. ش. ) نوعي گوسفند كوهي آمريكائي.
حلقه طناب، پيچ وخم، پيچ رودخانه ، خليجكوچك ، باطناب بستن .
ذره ، رقم دودوئي.
دهن گشاد، صدا بلند، گزافه گوي، حرف مفت زن .
بزرگي، گندگي.
آدم رياكار، آدم خرافاتي، متعصب.
متعصب و سرسخت.
تعصب، سرسختي درعقيده ، عمل تعصب آميز.
آدمكله گنده ، (مج. )شخص مهم و برجسته .
(bijoux. pl) جواهر.
جواهر فروشي، مجموعه جواهرات، تزئينات.
كندوي زنبو عسل، انبوه ، جمعيت، مخفف bicycle، دوچرخه .
لباس شناي زنانه دوتكه ، مايوي دوتكه .
دولبه .
دولبه اي، داراي دو لب، دو سويه .
ضمانت بردار، قابل رهائي، قابل ضمانت.
دوطرفه ، دوجانبه ، (گ . ) متقارن الطرفين ، دوكناري.
شمشير، كندوزنجير.
شمشير، كندوزنجير.
زرداب، صفرا، زهره ، خوي سودائي، مراره .
شكم بشكه ، رخنه پيدا كردن ، تراوش كردن ، (مج. ) هر چيز زننده ومتعفن ، آب ته كشتي.
گنداب كشتي، آب خن ، ( حرف ) چرند.
داراي بوي گنداب كشتي، داراي بوي متعفن .
زردابي، صفراوي.
دوسويه ، دوسويگي، داراي دو خط مستقيم، وابسته بدو خط مستقيم.
بدو زبان نوشته شده ، متلكم بدو زبان ، دوزباني.
(=bilinguality) استعمال دو زبان ، متن دوزباني.
( =bilingualism) استعمال دو زبان ، متن دوزباني.
صفراوي، زرداب ريز، صفرائي مزاج، سودائي مزاج.
گول، كلاه سر ( كسي ) گذاشتن ، از پرداخت ( وجهي ) طفره زدن ، چرند.
صورتحساب، اسكناس، لايحه .نوك ، منقار، نوعي شمشير پهن ، نوك بنوك هم زدن ( چون كبوتران )، لايحه قانوني، قبض، صورتحساب، برات، سند، ( آمر. ) اسكناس، صورتحساب دادن .
حواله يا برات كتبي غير مشروط.
صورت غذا، صورت اغذيه مهمانخانه ، برنامه .
صورت كالا، فهرست تجارتي.
گواهي نامه اي كه هنگام حركت كشتي پس از معاينه كشتي از لحاظ بيماريهاي مسري به ناخداداده ميشود، گواهي بهداشت.
بارنامه ، ستمي كشتي.
اعلاميه ده ماده اي حقوق اتباع آمريكائي، قانون اساسي آمريكا.
صورت فروش، فاكتور.
تخته اعلانات وآگهي ها، هر قسمت از نرده وديوار كه روي آن اعلان نصب شود.
داراي نوك ، منقاردار، ثبت شده در صورتحساب يا ليست.
اجازه نامه ، ورقه جيره ، يادداشت مختصر، پروانه ، ورقه راي را ثبت كردن ، اجازه نامه جا و خوراك صادر كردن .
(doux billets. pl) نامه عاشقانه ، يادداشت عاشقانه .
دفترچه جيبي براي گذاشتن اسكناس، كيف جيبي اسكناس.
بروات چاپي، كاغذي كه شبيه برات چاپي است.
نوعي كارد بزرگ كه داراي نوك برگشته است.
بازي بيليارد.
صدور صورتحساب.
بيليون ( در انگليس معادل يك مليون ميليون ودر آمريكا هزار ميليون است).
كسي كه ثروتش از بيليون تجاوز ميكند.
(مع. ) آلياژي از طلا ونقره يامس يا قلع ويا ساير فلزات كم ارزش، (گ. ش. ) عديسه ، بورچاق، دخريق.
موج بزرگ آب، خيزآب، موج زدن ( از آب يا جمعيت يا ابر)، بصورت موج درآمدن .
مواج، موج مانند، باد كرده .
متصدي نصب اعلانات بديوارها وغيره .
نوعي كتري فلزي، چماق يا گرز راهزنان ، چوبدستي، باطوم ياچوب قانون پاسبان ، يار، همدم، رفيق، برادر، مخفف نام william.
بز نر.
نوعي كلاه گرد مردانه كه از نمد نرم ساخته ميشود.
(=bilobated) دولختي، منقسم بدو لخته ، دو لبه .
داراي دو آويز كوچك ، دوخان .
داراي دو آويز كوچك ، دوخان .
گوشت خرد كرده ونمك زده خشك شده در آفتاب.
دودستي، بادودست انجام يافته .
دوماه ، مدت دوماه .
دوماهه ، هر دوماه يكبار، دوماه ادامه يابنده .
دوفلزي.
دو فلزي، داراي دو نوع پول رايج.
دو هزار ساله ، شامل دو هزار.
(ش. ) داراي دوملكول، دو ملكولي، دو ذره اي.
مجله اي كه دوماه يكبار منتشر ميشود.
دوشكلي، داراي دوشكل.
داراي دوموتور.
صندوقچه .آخورك ، گردران ، جازغالي، صندوق، لاوك ، تغار، آخور، انبارك .
دودوئي، دوتائي.دوتائي، جفتي، مضاعف.
حساب دودوئي.
كارت دودوئي.
ياخته دودوئي.
رمز دودوئي.
به رمز دودوئي.
دهدهي به رمز دودوئي.
شمارنده دودوئي.
دستينه دودوئي.
ذره ، رقم دودوئي.
نشان گذاري دودوئي.
عدد دودوئي.
رقم دودوئي.
عمل دودوئي.
عملگر دوتائي.
مميز، مميز دودوئي.
رابطه دوتائي.
جستجوي دوتائي.
سيستم دوتائي.
نوار دودوئي.
درخت دودوئي.
متغير دودوئي.
داراي دو گوش.
بستن ، گرفتار واسير كردن ، مقيد ومحصور كردن ، بهم پيوستن ، چسباندن ، صحافي كردن ودوختن ، الزام آور وغير قابل فسخ كردن ( بوسيله تعهد يابيعانه )، متعهد وملزم ساختن ، بند، قيد، بستگي، علاقه .مقيد كردن ، جلد كردن .
التزام گرفتن ( براي انجام كاري )، مقيد كردن .
( بافندگي ) اهرم جعبه ماكو، الياف پشم كه بهم پيوسته ونخ پشم را تشكيل ميدهد، شكمبند زنان ( پس از وضع حمل )، رسيد بيعانه ، صاحف، بند.
موسسه صحافي، صحاف خانه .
الزام آور، اجباري، صاحفي، جلد، شيرازه .انقياد، جلد.
هنگام انقياد.
(گ . ش. ) نيلوفر صحرائي.
هرنوع ساقه نرم و قابل انعطاف.
(=spree) عياشي، شراب خواري، ميگساري.
يكنوع بازي شبيه لوتو.
(د. ن . ) جاي قطب نما.
داراي دو چشم، دوربين دو چشمي.
دوجمله اي ( در جبر و مقابله ).
دوهسته اي، داراي دو هسته .
دوهسته اي، داراي دو هسته .
دوهسته اي، داراي دو هسته .
كاتاليزورهاي حياتي.
رشته اي از زيست شناسي كه از اجتماعي موجودات و تاثير آنها بريكديگر بحث ميكند.
مربوط به شيمي حياتي يا زيست شيمي.
متخصص شيمي حياتي وآلي، ويژه گر زيست شيمي.
زيست شيمي.
(=pesticide) زيست كش، مانع حيات، قاطع حيات، كشنده حشرات.
مربوط به اقليم شناسي، مربوط به آب و هوا و نحوه زندگي.
رشته اي از محيط شناسي كه روابط گياهان و حيوانات را با محيط اطراف خود مورد بحثقرار ميدهد.
زيست زاد، تكامل حيات، پيدايش حيات، سير تكامل زندگي.
زيست زادي، مربوط بمنشائ پيدايش موجودات زنده .
محصول فعاليت موجودات زنده ، موجد موجود زنده .
زيست جغرافيائي، مربوط به جغرافياي حياتي.
زيست جغرافي، جغرافياي حياتي، رشته اي از زيست شناسي كه درباره طرز انتشار و پخشحيوانات و نباتات بحث ميكند.
شرح حال نويس، تذكره نويس، زندگينامه نگار.
زيستنامه اي، وابسته بشرح زندگي.
زيستنامه اي، وابسته بشرح زندگي.
زيستنامه ، بيوگرافي، تاريخچه زندگي، تذكره ، زندگينامه .
وابسته بعلم حيات يا زندگي شناسي، زيست شناسي، معرفت الحيات، بدست آمده از زيستشناسي عملي، ماده داروئي وحياتي.
زيستي.
اشتغال بمطالعه حيات وتجزيه وتحليل موجودات زنده ، زيست شناسي.
زيست شناس، عالم علم الحيات.
علم الحيات، زيست شناسي، زندگي حيواني وگياهي هرناحيه .زيست شناسي.
فسفر افكني، شب تابي (مثل كرمها)، زيست تابي.
علم فرآينداي زيستي.
(=ecology) زيوه شناسي، شاخه اي از علم زيست شناسي كه از رابطه موجودات زنده بامحيطبحث ميكند.
واحد مستقل موجود زنده ، سلول، ياخته .
زنده بيني، آزمايش ميكروسكپي بافت زنده ، بافت برداري.
زيست كره ، قسمت قابل زندگي كره زمين كه عبارتست از جو و آب و خاك كره زمين .
(ش. ) تهيه مواد شيميائي بوسيله موجودات زنده .
مربوط به رده بندي موجودات از روي ساختمان ياخته هاي آنان .
زندگي گياهان وجانوران يك ناحيه ، زياگان .
آن قسمت از مباحث فني كه مربوط به اعمال قواعد زيست شناسي درانسان وماشين آلات است.
حياتي، مربوط به حيات وزندگي.
زيست گروه ، همنوع، ژنوتيپ، همجنس، موجود همزيست.
دوقلوزا، توام زا، دومحوري.
(anz=biparti) دوحزبي، دودستگي.
وابستگي بدو حزب.
داراي دوقسمت، دوقسمتي.
(=bipartisan) دوحزبي، دودستگي.
حيوان دوپا.
هواپيماي دوباله .
دوپايه .
دوقطبي، دوانتهائي.دوقطبي.
داشتن دو قطب.
(ر. ) دومجذوري، قوه چهارم، توان چهارم.
رمز دوپنجي.
دونژادي.
معتقد به يا داراي دونژاد بودن .
دوشعاعي، داراي دوشعاع.
دوشاخه ، داراي دو شاخه .
درخت فان ، غان ، توس، درخت غوشه .
پرنده ، مرغ، جوجه ، مرغان .
مرغ مهاجر، شخص مهاجر و خانه بدوش.
(ج. ش. ) قوش، مرغ شكاري گوشتخوار.
آدم احمق، كودن .
صداي پرنده ، تقليد صداي پرنده .
داماد، تازه داماد.
شكارچي مرغان ، نگاهدارنده وتربيت كننده مرغان و پرندگان ، مرغدار.
قفس، مرغداني.
چسب، كشمشك .
پرنده باز، كفترباز.
منظره هوائي ( عمارت وغيره )، نظر كلي.
شبيه پاي پرنده .
شبيه پاي پرنده .
دانه ، غذاي پرندگان (مثل ارزن وغيره ).
يكنوع قايق كوچك قديمي دوپاروئي.
يكجور كلاه چهارگوش كه كشيشان كليساي كاتوليك روم بر سر ميگذارند.
ريختن ( چاي ومشروب )، مشروب خوردن ، شراب نوشيدن وجام را بديگري دادن ، پيشروي باچرخيدن .
تند باد، عجله وسرعت، صداي چرخيدن .
زايش، تولد، پيدايش، آغاز، زاد، آغاز كردن ، زادن .
شناسنامه ، زايچه ، گواهي تولد.
جلوگيري از آبستني، زادايست.
زادروز، جشن تولد، ميلاد.
خال مادر زادي، علامت ماه گرفتگي بر بدن .
زادبوم، مولد، تولدگاه ، زادگاه .
ميزان مواليد، تعداد مواليد، زه وزاد.
حقوقي كه در اثر تولد بخص تعلق مي گيرد.
(مو. ) دوباره ، مكرر.
كلوچه خشك ، بيسكويت.
باد سرد و خشك .
دو بخش كردن ، دو نيم كردن .دونيم، دونيم كردن ، نيمساز كردن .
دو بخشي، دونيمي.
نيمساز.دونيم كننده ، نيمساز.
داراي دو دندانه يا بر آمدگي.
داراي خصوصيات جنس نر و ماده ، داراي علاقه جنسي به جنس مقابل وبه جنس خود.
داشتن خصوصيات نر وماده .
اسقف، ( در شطرنج ) پيل.
اسقفي، مقام اسقفي، طبقه و سلك اسقفان .
(ج. ش. ) گاوميش كوهان دار آمريكائي.
دوپايا.
مدار دوپايا.
نوسان ساز دوپايا.
اغذيه فروشي و مشروب فروشي.
داراي دوشكاف.
(ش. ) بي سولفيت بفرمول KHSO4.
(ش. ) ملح بي سولفيت.
ذره ، رقم دودئي.خرده ، تكه ، پاره ، ريزه ، ذره ، لقمه ، تيغه رنده ، لجام، دهنه ، سرمته .
نشاني پذير تا ذره .
تراكم ذره اي.
الگوي ذره اي.
موقعيت ذره .
سرعت ذره اي.
رشته ذره اي.
سگ ماده ، زن هرزه ، شكايت كردن ، قر زدن .
گاز گرفتن ، گزيدن ، نيش زدن ، گاز، گزش، گزندگي، نيش.
نيش زن يا گازگير.
گزنده ، زننده ، تند، تيز، (مج. ) طعنه آميز.
مته ، مته دستي.
تلخ، تند، تيز، (مج. ) جگرسوز، طعنه آميز.
آخرين پريشاني، انتهاي درد.
بوتيمار، تلخابه .
تلخ وشيرين ، شيرين وتلخ، ( گ . ش. ) نوعي تاجريزي، نوعي سيب تلخ.
كمي، خرده .
قير معدني، قيرنفتي، قير طبيعي.
قير اندودسازي.
قيراندود كردن ، تبديل بقير كردن .
(ش. ) دو ظرفيتي، دووالانسي، دوبنياني.
(ش. ) دو ظرفيتي، دووالانسي، دوبنياني.
(ش. ) داراي دو والانس، دوظرفيتي.
(=bivalved) داراي دو كپه ، دو پره اي، صدف دو كپه ، دو لته .
دوتاشونده ، داراي دوحالت متغير وجدا از هم.
اردوي موقتي، شب را بيتوته كردن .
دوهفته يكبار، پانزده روز يكبار، هفته اي دوبار.
دومرتبه درهر سال، سالي دوبار، دوسال يكبار.
غريب وعجيب، غير مانوس، ناشي از هوس، خيالي، وهمي.
دومنطقه اي، داراي دومنطقه .
فضولي كردن ، وراجي كردن ، گستاخي كردن ، فاش وابراز كردن ، فضول.
حرف مفت زن ، فضول، وراج.
حرف، وراج، پرگو.
سياه ، تيره ، سياه شده ، چرك وكثيف، زشت، تهديد آميز، عبوسانه ، سياهي، دوده ، لباس عزا، سياه رنگ ، سياه رنگي، سياه كردن .
( viced a =black) سبزه ، داراي پوست تيره ، سيه چرده .
كبود و سياه ( در اثر ضربت وغيره ).
جادوگري، سحر.
صفراي سياه .
دفتر ثبت نام تبه كاران و مجرمين ياكساني كه از انجام عملي ممنوع ميشوند، كتاب سياه .
جعبه سياه .
كلاهي كه هنگام اجراي حكم اعدام برسرمحكوم گذارند، كلاه سياه .
(گ . ش. ) آلوبالو.
طاعون يا وبا.
(گ . ش. ) گل پنجهزاري، گل ژاپوني.
(ج. ش. ) نوعي باقرقره بزرگ (tetrix tyrurus).
بي شرف، فحاش.
سحر، جادو.
بازار سياه ، دربازار سياه معامله كردن .
خاموش شدن چراغ ها، خاموشي شهر ( درحمله هوائي ).خاموشي، قطع كامل برق.
كسي كه مايه ننگ وخجالت خانواده اي باشد، بچه گيج وبي هوش، ( مج. ) بزگر.
كت نيمه رسمي مردانه ، لباس عصر مردانه .
(ج. ش. ) نوعي عنكبوت زهردار كه جنس ماده آن سياه رنگ است.
سياهپوست، سياه زنگي.
راي مخالف دادن ، مخالفت كردن ، تحريم كردن .
توت سياه ، شاه توت.
تخته سياه .
(grouse black of =male) (ج. ش. ) باقرقره سياه نر.
سياه كردن ، (مج. ) لكه دار يا بدنام كردن .
رذالت، پستي.
(نظ. ) سربازمحافظ، ولگرد، آدم هرزه ، بددهني كردن .
چربي دانه ، جوش كوچك درصورت، جوش سر سياه .
واكس سياه ، رنگ سياه .
چماق يا شلاق چرمي، باچماق ياشلاق زدن ، بزور و با تهديد( بشلاق زدن ) مجبوربانجام كاريكردن .
آدم قاچاق و قمارباز، آدم گوش بر، كارگر اعتصاب شكن .
فهرست اسامي مجرمين واشخاص مورد سوئ ظن ، فهرست سياه ، صورت اشخاص بدحساب، اسم كسي رادرليست سياه نوشتن .
تهديد، باتهديد از كسي چيزي طلبيدن ، باج سبيل، رشوه .
اخاذ، باج سبيل خور.
آهنگر، نعلبند.
موادي كه براي اسفالت خيابان بكار ميرود، مواد قيري كه درساختمان اسفالت بكارميرود، اسفالت كردن .
كيسه ، آبدان ، مثانه ، بادكنك ، پيشابدان ، كميزدان .
داراي مثانه يا بادكنك ، شبيه مثانه يابادكنك ، بادكنكي.
تيغه ، پهناي برگ ، هرچيزي شبيه تيغه ، شمشير، استخوان پهن .
تيغه دار.
آبي متمايل به سياه ، خاكستري آبي رنگ .
كورك ، دمل، زخمآماسدار، تاول، كورك درآوردن ، تاول زدن .
سزاوار سرزنش، شايان توبيخ، مقصر.
مقصر دانستن ، عيب جوئي كردن از، سرزنش كردن ، ملامت كردن ، انتقادكردن ، گله كردن ، لكه دار كردن ، اشتباه ، گناه ، سرزنش.
سزاوار سرزنش، شايان توبيخ، مقصر.
بي گناه ، بي تقصير، بي عيب.
مقصر، مجرم، گناهكار، سزاوار سرزنش.
رنگ پريده ياسفيد شدن ، سفيدكردن ( با اسيدوغيره )، سفيدپوست كردن ، رنگ پريده كردن ، رنگ چيزي را بردن .
ملايم، شيرين و مطلوب، نجيب، آرام، بي مزه .
ريشخند كردن ، نوازش كردن ، چاپلوسي كردن .
نوازش كننده ، چاپلوس.
نوازش، ريشخند، چاپلوس.
فاصله ياجاي سفيدوخالي، جاي ننوشته ، سفيدي، ورقه سفيد، ورقه پوچ.فاصله ، نانوشته ، سفيد.
دخشه ، فاصله .
چك سفيد، (مج. )چك امضائ شده وسفيد، سندامضائ شده وبدون متن .
حواله سفيد مهر كه مقدار وجه آن قيدنشده وقابل پرداخت به دارنده است، برات سفيد مهر.
نوار نانوشته .
شعرسپيد، شعر بي قافيه ، شعر منثور، شعر بي قافيه پنج وزني.
دفترچه سفيد.
پتو، جل، روكش، باپتو ويا جل پوشاندن ، پوشاندن .
صداكردن (مثل شيپور)، جار زدن ، بافرياد گفتن .
زبان چرب ونرم، چاپلوسي، مداهنه ، ريشخند كردن .
بيزار از عشرت در اثر افراط درخوشي.
جنين تكامل يافته حيوانات پستاندار.
كفرگوئيكردن ، به مقدسات بي حرمتي كردن .
كفرگو.
كفرآميز، كفرگوينده ، نوشته وگفته كفر آميز.
كفر، ناسزا ( گوئي)، توهين به مقدسات.
وزش، سوز، باد، دم، جريان هوايا بخار، صداي شيپور، بادزدگي، ( مع. ) انفجار، (نظ. ) صداي انفجار، صداي تركيدن ، تركاندن ، سوزاندن .
كوره قالبگيري آهن ، كوره ذوب آهن .
پرواز( درمورد موشك )، شروع بپرواز كردن .
بي برگ ، نفرت انگيز، لعنتي، بادخورده .
ناقص الخلقه ، مخلوق اعجوبه و زشت.
انفجار، تاثيرونفوذ انفجار، بادخوردگي.
تكثير از راه جوانه زدن .
فرياد كردن ، نعره زدن ، بع بع كردن ، (ز. ع. ) بي ملاحظه حرف زدن ، بي معني و بي ملاحظه .
سروصدا، شلوغي، خودنمائي، خشونت، رسوائي.
پرسروصدا، شلوغ كننده ، خودنما، خشن ، رسوا.
بي رنگ ، كند، كودن ، عاري از احساسات، روح مرده ، كم رو، محجوب.
حرف بي ارزش زدن صحبت بي معني كردن ، صحبت بي معني واحمقانه .
چرندگو، مهمل گو، رازگو.
آدم پرحرف، چرند، سخن بي معني.
دميدن ، فوت كردن ، لاف زدن ، باليدن .
شعله درخشان يا آتش مشتعل، ( مج. ) رنگ يا نور درخشان ، فروغ، درخشندگي، جار زدن ، باتصوير نشان دادن .
جارچي، اعلام كننده ، علامت گذار ( در جاده )، هر چيز قرمز ومشتعلي، نوعي كت پشميياابريشمي ورزشي، ژاكت مخصوص ورزش.
مشتعل.
ستاره دنباله دار، ( م. م. - مج. ) هرچيزي كه مورد توجه ديگران باشد.
اعلام كردن ، جلوه دادن ، منتشركردن ، آراستن ، نشان خانوادگي، سپر، پرچم.
علامت يانشان نجابت خانوادگي، نشان دار، نمايش و جلوه هنري پرشكوه .
سفيد شدن بوسيله شستن با وسائل شيميائي، سفيدكردن ، ماده اي كه براي سفيد كردن (هرچيزي)بكار رود.
كارگر پارچه سفيدكني، شستشو وسفيدكني پارچه ، بليط يا صندلي كمارزش مسابقات ورزشي.
بي حفاظ، درمعرض بادسرد، متروك ، غمافزا.
استهزائ، داراي چشم پرآب، تار، گرفته وتاريك ، تاري حاصل از اشك وغيره .
داراي چشم تار يااشك آلود.
داراي چشمان قي گرفته وخواب آلود، تيره وتار.
بع بع كردن ، صداي بزغاله كردن ، ناله كردن ، بع بع.
برآمدگي روي پوست انسان ياگياه ، تاول، حباب هوا درآب ياشيشه .
برجسته ياحباب دار.
خون آمدن از، خون جاري شدن از، خون گرفتن از، خون ريختن ، اخاذي كردن .
كسي كه خونش ميرود، ( طب ) مبتلا به خون روش.
آدم بيكار وتنبل، پرگو.
خسارت واردكردن ، آسيب زدن ، لكه دار كردن ، بدنام كردن ، افترا زدن ، نقص.
جمع شدن و عقب نشيني كردن ، برگشتن ( دراثر بي تصميمي يا جبن )، برگرداندن ، تاخيركردن ، رنگ خود را باختن ، سفيد شدن .
مخلوطي ( از چند جنس خوب و بد و متوسط ) تهيه كردن (مثل چاي )، تركيب، مخلوط، آميختگي، آميزه .
ماشين مخصوص مخلوط كردن .
تقديس كردن ، بركت دادن ، دعاكردن ، مبارك خواندن ، باعلامت صليب كسي را بركت دادن .
مبارك ، سعيد، خجسته ، خوشبخت.
مراسم عشائرباني كه با نان وشراب برگزار ميشود.
بركت، دعاي خير، نعمت خدا داده ، دعاي پيش از غذا، نعمت، موهبت.
مبارك ، سعيد، خجسته ، خوشبخت.
مزخرف گفتن ، بيهوده گفتن .
باد زدگي يا زنگ زدگي، زنگار، آفت، پژمردن .
نوعي بالون هوائي كوچك .
(.adj) كور، نابينا، تاريك ، ناپيدا، غير خوانائي، بي بصيرت، (.vt and .vi) كوركردن ، خيره كردن ، درز يا راه ( چيزي را ) گرفتن ، ( مج. ) اغفال كردن ، (.n and .adv) چشم بند، پناه ، سنگر، مخفي گاه ، هرچيزي كه مانع عبور نور شود، پرده ، در پوش.
قرار ملاقات ميان زن ومردي كه همديگر را نميشناسند.
چشم بستن ، كوركردن ، با چشم بسته .
نقطه كور ( درشبكيه چشم )، نقطه ضعف.
چشمبند اسب.
كوكورانه ، مانند كورها.
كوري، بي بصيرتي.
چشمك زدن ، سوسو زدن ، تجاهل كردن ، ناديده گرفته ، نگاه مختصر، چشمك .
چشمك زن ، چشم بند اسب، چراغ راهنماي اتومبيل.
نوعي شيريني.
نوعي شيريني.
تصويري بر روي صفحه رادار.
خوشي، سعادت، بركت.
خوش، سعادتمند.
تاول، آبله ، تاول زدن .
تاول زده ، پر از تاول.
مهربان ، خوش قلب، خوش، آدم شوخ ومهربان ، مهرباني، دوستانه ، نرم وملايم، شوخ، شاددل.
خوشدل، شوخ، بشاش، سرحال.
حمله رعد آسا، حمله رعد آسا كردن .
حمله رعد آسا، حمله رعد آسا كردن .
بادشديد توام بابرف، كولاك .
پف كرده ، بادكردن ، باددار، نفخ.
قطره ( چسبناك )، لكه ، گلوله ، حباب، ماليدن ، لك انداختن .
بندآوردن ، انسداد، جعبه قرقره ، اتحاد دو ياچند دسته بمنظور خاصي، بلوك ، كنده ، مانع ورادع، قطعه ، بستن ، مسدود كردن ، مانع شدن از، بازداشتن ، قالب كردن ، توده ، قلنبه .
بندآوردن ، انسداد، جعبه قرقره ، اتحاد دو ياچند دسته بمنظور خاصي، بلوك ، كنده ، مانع ورادع، قطعه ، بستن ، مسدود كردن ، مانع شدن از، بازداشتن ، قالب كردن ، توده ، قلنبه .كند، بلوك ، سد، مسدودكردن .
سر كنده .
بازداري، ممانعت، جلوگيري، انسداد، محاصره .
رمز كنده اي.
نمودار كنده اي.
شكاف بين كنده اي.
درازاي كنده .
چاپ نوعي حروف چوبي وبزرگ ، حروف درشت وسياه ، نوعي حروف بدون زير وزبر.
نشان كنده .
اندازه كنده .
ساخت كنده اي.
با ساخت كنده اي.
انتقال كنده اي.
راه بندان ، محاصره ، انسداد، بستن ، محاصره كردن ، راه بندكردن ، سد راه ، سدراه كردن .
شخصي يا ناوي كه از محاصره دشمن ميگذرد.
انسداد.
بمب داراي قدرت تخريبي زياد، شخص ياچيز خيلي موثر و سخت.
كنده كوچك .
آدم خرف وبي هوش، بي كله .
كنده اي كردن ، انسداد.
ضريب كنده اي بودن .
كودن ، خرف، خشك مغز.
( ساختمان ) پرشده يا مشخص با قطعات مختلف، قالب دار، ساختمان چهارگوش.
آدم، رفيق، يار، همكار، يارو.
بور، سفيدرو، بوري ( برايمرد blond وبراي زن blonde گفته ميشود ).
خون ، خوي، مزاج، نسبت، خويشاوندي، نژاد، ( مج. ) نيرو، خون آلودكردن ، خون جاريكردن ، خون كسي را بجوش آوردن ، عصباني كردن .
بانك جمع آوري خون ( براي تزريق به بيماران ومجروحين ).
برادر هم خون ، برادر خوانده .
گويچه هاي خوني، ياخته خون .
شمارش تعداد گويچه هاي خون در حجم معيني.
كينه وعداوت خانوادگي، دشمني ديرين .
گروه خوني ( كسي را ) تعيين كردن ، گروه خون .
خون بها، ديه .
مسموميت خون ، عفونت خون .
فشار خون .
گروه خوني ( كسي را ) تعيين كردن ، گروه خون .
رگ ، عروق خوني.
قتل عام، خون ريزي.
ترس آور، وحشتناك .
(ج. ش. ) نوعي سگ شكاري كه شامه بسيارتيزي دارد، (مج. ) كارآگاه ، بااشتياق و تيزهوشيتعقيب كردن .
از روي خونخواري.
بي خون ، بدون خونريزي.
رگزن ، فصاد.
رگزني، حجامت.
برنگ خون ، خونين .
خونريزي، سفك دمائ.
قرمز، سرخ وورم كرده ، خون گرفته ، برافروخته .
رگ گردش خون .
زالو، هرجانوري كه خون مي مكد، (مج. ) كسي كه از ديگري پول بيرون ميكشد.
تشنه بخون ، خونريز، سفاك ، بيرحم.
برنگ خون ، خوني، خون آلود، قرمز، خونخوار.
مشروبي كه از ودكا و سوس گوجه فرنگي درست ميكنند.
شكوفه ، شكوفه كردن ، گل دادني، بكمال وزيبائي رسيدن .
شلوار گشاد و زنانه ورزشي، گياه شكوفه كرده ، شخص بالغ، اشتباه احمقانه .
گلدار، شكوفه دهنده ، پيشرفت كننده .
پرگل، پرشكوفه ، رشدكننده .
پارازيت، صداي نامطبوع راديو، اشتباه احمقانه .
شكوفه ، گل، ميوه ، گل دادن ، داراي طراوت جواني شدن .
لكه دار كردن يا شدن ، لك ، لكه ، بدنامي، عيب، پاك شدگي.
زدودن ، محو كردن .
دمل، لكه ، خال، جوش چرك دار، كورك ، داراي رنگ غير واضح، رنگ محو.
جوهر خشك كن ، دفتر باطله ، دفتر ثبت معاملات، دفتر روزنامه .
كاغذ خشك كن .
پيراهن ياجامه گشاد، بلوز.
دميدن ، وزيدن ، در اثر دميدن ايجاد صدا كردن ، تركيدن .
دم بدم، پشت سرهم، يك ريز، يك گير.
تركيدن ، پنجرشدن ، پنچري، منفجر شدن ، انفجار.
گذشتن ، طي شدن ، رد شدن .
منفجر كردن ، تركاندن ، عصباني كردن ، انفجار، عكس بزرگ شده .
دمنده ، وزنده ، كسي يا چيزي كه بدمد يابوزد، ماشين مخصوص دميدن .
تفنگ بادي، پفك .
آدم لاف زن ، پرحرف.
ورم كرده ، دميده شده ، خسته .
سرخ روي، سرخ گونه ، خشن ، زمخت، زن چاق.
چراغ جوشكاري.
بادي، باددار، بسهولت باطراف منتشر شونده .
سرخ روي، سرخ گونه ، خشن ، زمخت، زن چاق، سرخ گونه ، شلخته .
كف، حباب، چربي بالن وسايرپستانداران دريائي، چاق شدن ، چربي آوردن ، هايهاي گريستن ، باصدا گريستن ، الچروبه .
ورم كرده ، حباب وار، چاق وفربه .
چماق، چوبدستي سركلفت، باچماق زدن ، مجبوركردن ، كتك زدن .
آبي، نيلي، مستعد افسردگي، داراي خلق گرفته ( باthe) آسمان ، آسمان نيلگون .
(طب ) طفلي مبتلا به يرقان ازرق (cyanosis).
عضو طبقه اشراف، نجيب زاده ، اشراف زاده .
نجيب زاده .
هركتاب يانشريه رسمي دولتي، هر كتاب يا سند مستند وقابل اعتماد.
(دربازي پوكر ) ژتون آبي رنگ كه ارزش زيادي دارد، سهام مرغوب.
كارگري.
زاغ كبود.
شلوار كار آبي رنگ ، شلوار كاوبوي.
زمان دراز، مدت طولاني.
انواع گل استكاني آبي رنگ .
(گ . ش. ) ايدا آريزا، قره قاط، زغال اخته .
نيل، پودر آبي رنگ رختشوئي.
مايل به آبي، آبي فام.
آدم متعصب وسخت گير.
نوعي چاپ عكاسي كه زمينه آن آبي ونقش آن سفيد است، چاپ اوزاليدكه براي كپيه نقشه ورسم هاي فني بكار ميرود، برنامه كار.
افسردگي وحزن واندوه ، نوعي سرود وموسيقي جاز.
منسوب به جمعيت زنان جوراب آبي درقرن هيجدهم، زن فاضله ، (مج. ) داراي ذوق ادبي.
توپ زدن ، حريف را از ميدان دركردن ، توپ، قمپز، چاخان ، سراشيب، پرتگاه .
نيل، پودر آبي رنگ رختشوئي.
مايل به آبي، آبي فام.
اشتباه لپي.اشتباه بزرگ ، سهو، اشتباه لپي، اشتباه كردن ، كوكورانه رفتن ، دست پاچه شدن و بهممخلوط كردن .
نوعي تفنگ قديمي، ( مج. ) آدم كودن .
كند، بي نوك ، داراي لبه ضخيم، رك ، بي پرده ، كند كردن .
لكه ، تيرگي، منظره مه آلود، لك كردن ، تيره كردن ، محو كردن ، نامشخص بنظر آمدن .
تقريظ يا توصيه نامه مختصري بركتابي، تقريظ يا اعلان مبالغه آميز.
بروزدادن ، از دهان بيرون انداختن ( كلمات، باout ).
سرخ شدن ، شرمنده شدن ، سرخي صورت در اثر خجلت.
خجول.
باسختي وشدت وسروصدا وزيدن (مثل باد )، پرسروصدا بودن ، باد مهيب وسهمگين .
پرباد.
پرباد.
(ج. ش. ) اژدرمار، مار بوا.
(ج. ش. ) گرازنر، جنس نر حيوانات پستاندار، گراز وحشي.
تخته ، تابلو، شيئت.تخته ، تخته يا مقوا ويا هرچيز مسطح، ميز غذا، غذاي روي ميز، اغذيه ، ميزشور يادادگاه ، هيئت عامله ياامنا، هيئت مديره ، (trade of board)هيئت بازرگاني، تخته بندي كردن ، سوارشدن ، بكنار كشتيآمدن (بمنظورحمله )، تخته پوش كردن ، پانسيون شدن
هيئت مديره .
هيئت بازرگاني، ( درانگليس ) وزارت اقتصاد وبازرگاني.
شاگرد شبانه روزي.
مهمانخانه شبانه روزي، پانسيون ، تخته كوبي.
پانسيون .
تفرجگاهي دركنارساحل كه كف آن تخته باشد.
خوك صفت، بي ادب، وحشي.
(.n) خرده الماسي كه براي شيشه بري بكار رود، (.vi and .vt)لاف، مباهات، باليدن ، خودستائي كردن ، سخن اغراقآميز گفتن ، به رخ كشيدن ، رجز خواندن .
لاف زن ، خودستا.
لاف زن ، چاخان .
كشتي كوچك ، قايق، كرجي، هرچيزي شبيه قايق، قايق راني كردن .
كرجي بان ، قايقران .
قايقراني.
افسري كه مسئول افراشتن بادبان ولنگر طنابهاي كشتي است.
فريب دادن ، ازراه فريب وخدعه چيزي را بدست آوردن ، ضربت زدن ، سرزنش يا طعنه ، شوخي، حقه ، شاقول، وزنه قپان ، منگوله ، حركت تندو سريع، سرود ياتصنيف، ضربت، يك شيلينگ .
كسي يا چيزي كه متصل بالا وپائين رود يا داخل وخارج شود.
جنجال، سر وصدا.
قرقره ، ماسوره .
هسته سيم پيچ.
نوعي توري نخي يا ابريشمي.
پي درپي اشتباه كردن ، مرتكب خطا شدن ، اشتباه كاري، لغزش.
پاسبان ، پليس.
گيره موي سر.
دختر نابالغ ( بين و سالگي ).
جوراب ساقه بلند دخترانه .
جوراب ساقه بلند دخترانه .
دختر نابالغ ( بين و سالگي ).
نوعي سورتمه كوچك .
دم كل، اسب يا سگ دم كل، هرچيز ناقص يامختصر شده ، آدم مهمل.
يكنوع چرم پوست گوسفند كه براي صحافي بكار ميرود، تيماج.
پيشگوئي كردن ، نشانه بودن (از)، حاكي بودن از، دلالت داشتن ( بر)، شگون داشتن .
پستان بند، سينه بند ( زنانه ).
داراي بدن ، جسيم.
بدني، داراي بدن ، عملا، واقعا، جسماني.
خنجر، نوعي جوالدوز.
رشوه ، دسته ، جمع، جمعيت.
جسد، تنه ، تن ، بدن ، لاشه ، جسم، بدنه ، اطاق ماشين ، جرم سماوي، داراي جسم كردن ، ضخيم كردن ، غليظ كردن .تنه ، بدنه .
(=corporation) شركت، شركت سهامي.
كسي كه براي تشريح نبش قبر ميكند، جسد دزد.
گاردمخصوص، مستحفظ شخص.
باتلاق، سياه آب، گندآب، لجن زار، درباتلاق فرورفتن .
ديو، جن ، شيطان .
لولو، مايه ترس ووحشت.
دراثر امري ناگهان وحشت زده وناراحت شدن ، رم كردن ، تامل كردن ( در اثر ترس وغيره )، كارسرهمبندي كردن .
ديو، جن ، شيطان .
(=boggle) لولو، آدم زشت.
ساختگي، جعلي، قلابي.
غول، لولو.ديو، جن ، شيطان .
صداي گاو يا جغد كردن ، اظهار تنفر، هو كردن .
كورك ، دمل، جوش، التهاب، هيجان ، تحريك ، جوشاندن ، بجوش آمدن ، خشمگين شدن .
ديگ بخار.
كتري ساز، سازنده ديگ بخار.
نقطه غليان ، درجه جوش، ( مج. ) عصبانيت.
خشن وزبر، خشن وبي ادب، قوي، سترك ، شديد، مفرط، بلند وناهنجار، توفاني.
پيچ، زبانه .بي باك ، دلير، خشن وبي احتياط، جسور، گستاخ، متهور، باشهامت.
حروف ضخيم، حروف سياه .(faced =bold) باصورت برافروخته از غضب وخشم، گستاخ، جسور، ( درچاپ) يكنوعحرف درشت.
گل رس، خاك رس، گل مختوم.
حباب، برآمدگي مانند، (گ . ش. ) قوزه پنبه ، پياز.
بهم ريختن ، سرهمبندي كردن ، قاطي پاتي كردن .
شمشير، چاقوي بلند يك لبه ، قداره .
بالش، متكا، تيري كه بطور عمودي زيرپايه گذارده شود، بابالش نگهداشتن ، پشتي كردن ، تكيه دادن ، تقويت كردن .
(.vi and .vt، .n) پيچ، توپ پارچه ، از جاجستن ، رها كردن ، (. adv) راست، بطورعمودي، مستقيما، ناگهان .
الك ، اسب چموش.
رواني، چرب زباني، فرزي، چرخندگي، تحرك .
قطعه كوچك وگردي از هر چيزي.
بمب، نارنجك ، بمباران كردن ، (نفت ) مخزن .
بمباران كردن ، بتوپ بستن .
توپچي، بمب افكن ( شخص ).
بمباران .
كتان ، جنس پنبه اي ( مج. ) گزافه گوئي، سخن بزرگ يا قلنبه ، مبالغه .
گزاف، قلنبه ، مطنطن .
بادكرده وگرد ومحدب.
هواپيماي بمب افكن ، بمب انداز.
وزوز كردن .
بمب، امر تعجب آور.
(mots bon or mots bons. pl) شوخي، بذله ، لطيفه .
(tons bons. pl) روش خوب، رفتار از روي نزاكت وطبق آداب معموله ، خوش نژاد، اشرافي.
سفربخير، خدا حافظ، خدا به همراه .
باحسن نيت، جدي، واجد شرائط.
رگه بزرگ طلا يا نقره ، منبع عايدي مهم، ثروت بادآورده .
شيريني، آب نبات فرنگي.
قيد.قيد، بند، زنجير، (مج. ) قرارداد الزامآور، عهد وميثاق، هرچيزي كه شخص را مقيدسازد، معاهده ، قرارداد، كفيل، رابطه ، پيوستگي، ضمانت، (حق. ) تضمين نامه ياتعهدنامه دائر به پرداخت وجه ، رهن كردن ، تضمين كردن ، اوراق قرضه .
غلام، بنده ، برده بدون مزد واجرت، زر خريد.
قابل تبديل به اوراق قرضه ، وثيقه پذير.
بندگي، بردگي، اسارت.
ضمانت شده ، امانتي، تضمين دار، كفالت دار.
آبكاري كردن ، روكش دادن .
داراي صاحب سهام قرضه ، دارنده وثيقه ياكفالت، ضمانت دار.
غلام، برده ، رعيت.
برده ، غلام، ضامن ، كفيل.
كنيز، زن زر خريد، كلفت زر خريد.
استخوان ، استخوان بندي، گرفتن يا برداشتن ، خواستن ، درخواست كردن ، تقاضاكردن .
آدم كله خر، آدم احمق وكودن .
كهنه فروش.
اشتباه مضحك .
شكسته بند.
استخواني، استخوان دار.
آتش بزرگ ، آتش بازي.
(=ring) طنين صدا ( مثل صداي زنگ ).
يكنوع طبل دوطرفه كه بادست نواخته ميشود، بانگو.
(=bonhommie) خوش خلقي ورفتار دلپذير.
استخواني تر.
صاحب مهمانخانه ورستوران .
كنيز ( زر خريد)، كسي كه بيگاري ميكند.
نوعي كلاه بي لبه زنانه ومردانه ، كلاهك دودكش، سرپوش هرچيزي، كلاه سرگذاشتن ، درپوش، كلاهك .
بطرز زيبا ودلپذير، بطور سالم وخوشحال.
(=bonnie) زيبا، جذاب، دلپذير، قوي وزيبا.
شير بريده .
مسابقه رسمي، مسابقه بين باشگاهها.
انعام، جايزه ، حق الامتياز، سودقرضه ، پرداخت اضافي.
(vivants bon and vivants bons. pl) علاقمند بزندگي خوب (مخصوصا علاقمندبه غذاي خوب )، عشرت طلب.
استخواني، استخوان دار.
صداي گاو يا جغد كردن ، اظهار تنفر، هو كردن .
اشتباه كاري، دست پاچگي، اشتباه .
(=booby)آدم كودن واحمق، ساده لوح.
طبقه عوام الناس، طبقه بي سواد وجاهل.
نوعي قاز درياي شمالي، ساده لوح، احمق.
تيمارستان ، نوانخانه ديوانگان .
جايزه تسلي بخش.
پنهان تله ، دام ياتله ، دام مهلك ، با پنهان تله مجهز كردن .
(مو. ) نواختن پيانو باضربات تند وضربه اي.
چخ كردن ، راندن ، هو كردن .
فصل ياقسمتي از كتاب، مجلد، دفتر، كتاب، دركتاب يادفتر ثبت كردن ، رزرو كردن ، توقيف كردن .
دفتر كل، دفتر روزنامه ، دفتر حساب.
انتقاد از كتاب، مقاله درباره كتاب.
ارزش هر شيي برحسب آنچه دردفترحساب نشان داده شود، ارزش سهام طبق دفاتر.
صحافي كتاب، تجليد، كتاب سازي.
قفسه كتاب.
تخته ياچيز ديگري كه درانتهاي رديف كتب براي نگاهداري آنهامي گذارند.
كاتب، كتاب دار، كسي كه براي مسافرين جا رزرو ميكند وبليط مي فروشد.
(maker =book).
كتابي، غير متداول، لفظ قلم.
دفتردار، حسابدار، ثبات.
دفتر داري، ساماندهي.دفترداري.
كتاب كوچك ، كتابچه ، دفترچه ، رساله ، جزوه .كتابچه .
(=booklearning) علم كتابي، معلومات ناشي از مطالعه كتاب.
(م. م. ) كتاب نويس، صحاف، ناشركتاب، دلال شرط بندي.
اديب، اهل تحقيق وتتبع، كتابفروش.
نشان لاي كتاب، چوب الف.
كتابخانه سيار.
برچسب كتاب.
كتابفروش.
بساط كتابفروشي.
كتابفروشي.
كسيكه علاقه مفرطي به مطالعه كتب دارد.
بولي.
جبر بول، جبر بولي.
حساب بولي، جبربول.
تابع بولي.
منطق بولي.
ماتريس بولي.
عمل بولي.
عملگر بولي.
متغير بولي.
غرش ( توپ ياامواج )، صداي غرش، غريو، پيشرفت ياجنبش سريع وعظيم، توسعه عظيم(شهر )، غريدن ، غريو كردن (مثل بوتيمار)، بسرعت درقيمت ترقي كردن ، توسعه يافتن .تير كوچك .
چوب خميده اي كه پساز پرتاب شدن نزد پرتاب كننده برميگردد، (مج. ) وسيله اي براي رسيدن بهدفي يا( مخصوصا) عملي كه عكس العمل آن بخودفاعل متوجه باشد.
استدعا، فرمان يادستوري بصورت استدعا، عطيه ، لطف، احسان ، بخشش.
هم پياله ، هم بزم.
كاربي ارزش وبي اهميت.
صحاف، كتاب ساز.
باغبان ، روستائي، دهاتي، آدم بي تربيت، آدم خشن .
خشن ، بي نزاكت، دهاتي.
بالا بردن ، زياد كردن .ترقي، بالارفتن ، ترقي دادن ، جلوبردن ، بالابردن ( قيمت )، كمك كردن .
تشديد كننده ، تقويت كننده ، حامي، ترقي دهنده .بالا برنده ، زياد كننده .
پوتين ياچكمه ، ( مج. ) اخراج، چاره يافايده ، لگدزدن ، باسرچكمه وپوتين زدن .
اردوگاه تعليمات نظامي نيروي دريائي.
واكسي، كفش واكس زن .
(bootie) نيم پوتين .
(booths. pl) اطاقك ، پاسگاه يادكه موقتي، غرفه ، جاي ويژه .
(bootee) نيم پوتين .
چكمه كش، پاشنه كش چكمه .
(=shoelace) بندپوتين .
مشروب قاچاق، معامله قاچاقي انجام دادن .
بي سود، بيهوده ، بي مصرف، بي علاج.
چكمه كسي را ليسيدن ، تملق گفتن از، چاپلوس.
خود راه انداز، خودراه اندازي.
باز كننده خود راه انداز.
روال خود راه انداز.
غنيمت جنگي، غارت، تاراج، يغما.
مشروب الكلي، مشروبات الكلي بحد افراط نوشيدن ، مست كردن .
مشروب خور، خمار.
وابسته به مشروب، مست.
زدن ، تصادف كردن ، برخوردكردن ، تصادم كردن ، وزش، دميدن .
(گ . ش. ) گاوزبان (officinalis borago).
(brothel and =bordello) فاحشه خانه ، فحشائ، آدم بيكاره ومهمل.
سرحد، حاشيه ، لبه ، كناره ، مرز، خط مرزي، لبه گذاشتن ( به )، سجاف كردن ، حاشيه گذاشتن ، مجاور بودن .
سوراخ، سوراخ كردن .گمانه ، سوراخ كردن ، سنبيدن ، سفتن ، نقب زدن ، بامته تونل زدن (با through)، خسته كردن ، موي دماغ كسي شدن ، خسته شدن ، منفذ، سوراخ، مته ، وسيله سوراخ كردن ، كاليبر تفنگ ، (مج. ) خسته كننده .
شمالي.
بادشمال.
ملالت، خستگي.
مته ، هرچيزيكه وسيله سوراخ كردن باشد، سنبه ، ملول كننده ، خستگي آور.
زائيده شده ، متولد.
اسم مفعول فعل bear، تحمل كرده ياشده .
( آمر. ) قصبه ، دهكده ، بخش، ( انگليس ) شهرياقصبه اي كه وكيل به مجلس بفرستد ياانجمن شهرداري داشته باشد.
قرض گرفتن ، وام گرفتن ، اقتباس كردن .قرض كردن ، رقم قرضي.
قرض كننده .
برش (borsh)، نوعي آبگوشت سبزي دار روسي.
برش (borsh)، نوعي آبگوشت سبزي دار روسي.
خرده الماسي تراشدار ( براي شيشه بري )، الماس.
(ج. ش. ) سگ گرگ ( نوعي سگ پشمالوي ايرلندي ).
حرف توخالي، مهمل، حقه بازي، (ز. ع. ) چرند.
بته ، بوته ، بيشه .
بيشه ، درختستان ، پارك يا باغ.
پوشيده از بوته ، پوشيده از بيشه .
(swain =boat) افسر كشتي.
(swain =boat) افسر كشتي.
آغوش، سينه ، بغل، بر، پيش سينه ، باآغوش باز پذيرفتن ، درآغوش حمل كردن ، رازي رادرسينه نهفتن ، داراي پستان شدن (درمورد دختران ).
داراي سينه برجسته ، نهفته .
پستان مانند، داراي پستان برجسته .
بته ، بوته ، بيشه .
بيشه ، درختستان ، پارك يا باغ.
رئيس كارفرما، ارباب، برجسته ، برجسته كاري، رياست كردن بر، اربابي كردن (بر)، نقش برجسته تهيه كردن ، برجستگي.
داراي برجستگي، متمايل به رياست مابي، ارباب منش.
زايماني.
(swain =boat) افسر كشتي.
وابسته به گياه شناسي، تركيب يامشتقي از مواد گياهي و داروهاي گياهي.
گياه شناس، متخصص گياه شناسي.
گياه جمع كردن ( براي مقاصد گياه شناسي )، تحقيقات گياه شناسي بعمل آوردن .
گياه شناسي، كتاب گياه شناسي، گياهان يك ناحيه ، زندگي گياهي يك ناحيه .
سنبل كردن ، خراب كردن ، از شكل انداختن ، وصله وپينه بدنما، كارسرهم بندي، ورم.
هردو، هردوي، اين يكي وآن يكي، نيز، هم.
دردسر دادن ، زحمت دادن ، مخل آسايش شدن ، نگران شدن ، جوش زدن و خودخوري كردن ، رنجش، پريشاني، مايه زحمت.
پر دردسر، پرزحمت، مزاحم.
(=pipal) درخت انجير هندي.
(=botryoid) داراي شكل خوشه انگور، شبيه خوشه انگور.
بطري، شيشه ، محتوي يك بطري، دربطري ريختن .
بشگه يااستوانه محتوي گاز فشرده ، گاز سيلندر.
فروشنده مشروب قاچاق.
تنگنا.تنگه ، راه خيلي باريك ، تنگنا، تنگراه .
ته ، پائين ، تحتاني.ته ، زير، پائين ، كشتي، كف.
از پائين به بالا.
بدون ته ، غير محدود.
پائين ترين ، آخرين ، پايه اصلي وابتدائي.
مسموميت غذائي حاد.
اطاق كوچك مخصوص زن ( كه خواص خود را در آنجا ميپذيرد)، خلوتگاه .
بادكرده ، برآمده ، پف كرده .
شاخه ، تركه ، تنه درخت، شانه حيوان .
شاخه دار.
(=bought) خريداري شده .
آبگوشت.
تخته سنگ ، سنگ ، گرداله .
خيابان پهني كه دراطراف آن درخت باشد بولوارد.
بينظمي، اغتشاش، تشنج، دهم ريختگي كامل.
تزئين اطاق بصورت مرصع كاري.
بالاجستن ، پس جستن ، پريدن ، گزاف گوئي كردن ، مورد توپ وتشرقرار دادن ، بيرون انداختن ، پرش، جست، گزاف گوئي.
دروغ بزرگ وفاحش، لاف زن ، لي لي كننده ، ماموري كه در نمايش ها وغيره اشخاصاخلالگر راخارج ميكند.
(=buxom) پرعضله ، قوي، خوش بنيه ، تندرست، سرزنده .
سبكروح، خوشحال، فنري، پس جهنده .
كران .(.vi and .vt، .n)حد، مرز، محدود، سرحد، خيز، جست وخيز، محدودكردن ، تعيين كردن ، هممرز بودن ، مجاوربودن ، مشرف بودن (on يا with)، جهيدن ، (.adj) آماده رفتن ، عازمرفتن ، مهيا، موجود، مقيد، موظف.
جزئ لايتجزي، مقيد، مجبور.
مرز، خط سرحدي.كرانه ، كراني.
شرط كراني.
ازرش كراني.
كران دار.
مقيد، دراسارت، باقيد وبند بسته شده .
بخشنده ، سخي، باسخاوت، فراوان ، پربركت.
بخشنده ، سخي، باسخاوت، خوب ومهربان .
بخشش، سخاوت، انعام، اعانه ، شهامت، آزادمنشي، وفور، بخشايندگي.
دسته گل.
عصاي زوار، باتون .
محل ياشخصي كه مجاور قلعه باشد، شهر بازارگاه يامحل مكاره .
(bourgeois. pl) عضوطبقه متوسط جامعه ، عضو طبقه دوم، طبقه كاسب ودكاندار.
طبقه سوداگر، سرمايه داري، حكومت طبقه دوم، بورژوازي.
(bourne، bourn، =burgeon) سرحد، مرز، هدف، قلمرو.
كيسه ، صرافي، مبادله ، بورس، حمل، قيمت.
بوسيله طناب وقرقره كشيدن ، بزور باطناب كشيدن ، ميگساري كردن .
سرقت، دستبرد بخانه .
كشمكش، تقلا، يك دور مسابقه يا بازي.
دكان ، بوتيك .
گلي كه درسوراخ دكمه كت زده مي شود، بريدگي ياشكاف جاي دكمه ، مادگي.
گاوي، شبيه گاو، گاو خوي.
خم شدن ، تعظيمكردن ، ( با down) مطيع شدن ، تعظيم، كمان ، قوس.
(withdraw، =retire) عقب نشستن ، كنار كشيدن ، باتعظيم خارج شدن .
پاپيون ، كروات.
عوعو، وق وق.
تزكيه وتصفيه ، حذف قسمتهاي خارج از اخلاق.
تزكيه ياتصفيه كردن ، قسمت هاي خارج از اخلاق را حذف كردن از (كتاب وغيره ).
روده ، شكم، اندرون .
باغ، آلاچيق، سايبان .
دشنه ، خنجر.
كاسه ، جام، قدح، باتوپ بازي كردن ، مسابقه وجشن بازي بولينگ ، ( نفت ) كاسه رهنما( دستگاه ابزارگيري ).
(=boulder) تخته سنگ .
پاي كج، پاي كماني.
پاچنبري، داراي پاي كچ ياكماني.
قدح ساز، نوعي كلاه لبه دار، كسي كه باگلوله ياگوي بازي ميكند، مشروب خوارافراطي، دائم الخمر.
بازي بولينگ .
چمن مخصوص بازي با گوي چوبي.
(=archer) تيرانداز، كمان كش، كمانگير.
زه ، چله ، ريسمان دار، زه كمان ، طناب انداختن .
كمان ساز، كمان فروش.
حعبه .(.n)(boxes and box. pl) جعبه ، قوطي، صندوق، اطاقك ، جاي ويژه ، لژ، توگوشي، سيلي، بوكس، (.vt) مشتزدن ، بوكس بازي كردن ، سيلي زدن ، درجعبه محصور كردن ، (غالبا با out ياin)احاطه كردن ، درقاب يا چهار چوب گذاشتن .
كلاسور، كارتن .
گيشه فروش بليط وروديه نمايش، باجه بليط فروشي.
( دربازي ) نتيجه برد وباخت بازي، حساب بازي.
صندلي لژ.
فنر مارپيچ تختخواب.
جعبه آخور، آخور.
يكنوع واگن باري.
مشت زن ، بوكس باز.
شكل جعبه بودن .
مشتزني، بوكس.
دستكش بوكس.
جعبه اي، بشكل صندوق يا جعبه .
درخت شمشاد.
چوب شمشاد، درخت مرمكي، عوجه .
جعبه مانند، بشكل صندوق، مشت زن .
پسر بچه ، پسر، خانه شاگرد.
پيش آهنگ .
تحريم كردن ، تحريم، بايكوت.
دوست پسر، رفيق.
بچگي، پسر بچگي.
پسر مانند.
( اسكاتلند ) پسر، پسربچه ، جوان .
(=fellow) دوست، رفيق، يار.
(=brassiere) پستان بند.
جنجال كردن ، مشاجره كردن ، دعوا، سروصدا.
ابرو، آكولاد.تحريك احساسات، تجديد و احياي روحيه ، بند شلوار، خط ابرو، بابست محكم كردن ، محكمبستن ، درمقابل فشار مقاومت كردن ، آتل.
دست بند، النگو، بازوبند.
بازوئي، بازوبند.
بازوپايان .
بازو، هر عضوي شبيه بازو.
نيروبخش، فرح بخش.
سرخس.
قلاب، كروشه .طاقچه ديوار كوب، پرانتز، اين علامت []، هلال يا دوبند گذاشتن ، طبقه بندي.
شورمزه ، بدمزه .
(گ . ش. ) برگچه زيرگل، برگه .
(گ . ش. ) برگچه فرعي، برگك .
نوعي ميخ كه از وسط پهن شده بياشد، ميخ زيرپهن ، ميخ كوب كردن ، باميخ كوبيدن .
درفش، نوك پهن .
ساحل، دامنه ، سرازيري تپه ، تپه .
لاف زدن ، باليدن ، فخركردن ، باتكبر راه رفتن ، بادكردن ، لاف، مباهات، رجز خواندن .
آدم لافزن ، گزافه گو، متظاهر.
لافزن ، گزافه گو، رجز خوان .
لافزن ، خودستا.
قيطان ، گلابتون ، مغزي، نوار، حاشيه ، حركت سريع، جنبش، جهش، ناگهان حركت كردن ، جهش ناگهاني كردن ، بافتن ( مثل توري وغيره )، بهم تابيدن وبافتن ، مويسر را با قيطان ياروبان بستن .
چيزهائي كه از قيطان يا نوار درست مي شود، قيطان ، نوارياتوري قيطاني.
خط برجسته مخصوص كوران ، الفبائ نابينايان .
مغز، مخ، كله ، هوش، ذكاوت، فهم، مغز كسي را درآوردن ، بقتل رساندن .
زائيده افكار، تصوري، خيالي.
مغزي، فكري، خوشفكري.
تندخو، آتشي مزاج، عجول.
بي مخ.
كاسه مغز، جمجمه .
قوه ادراك شخص خوش فكر وبا قريحه .
ديوانه ، گيج.
فكر بكر وناگهاني، آشفتگي فكري موقتي.
مغز شوئي، اجبار شخص بقبول عقيده تازه اي، تلقين عقايد ومسلك تازه اي، شستشويمغزي دادن .
تلقين عقايد و افكارسياسي و مذهبي واجتماعي درشخص.
بافكر، خوش فكر.
با آتش ملايم پختن ، گرم كردن .
بيشه ، درختستان ، ترمز، عايق، مانع، ترمز كردن .
متصدي ترمز ماشين وترن وغيره ، ترمزبان ترن .
(گ . ش. ) بوته ، خار، خاربن ، تمشك جنگلي.
سبوس، نخاله ، پوست گندم.
شاخه ، شاخ، فرع، شعبه ، رشته ، بخش، ( باtheو forth) شاخه درآوردن ، شاخه شاخه شدن ، منشعب شدن ، گل وبوته انداختن ، ( باfrom ) مشتق شدن ، جوانه زدن ، براه جديدي رفتن .شاخه ، شعبه ، انشعاب، منشعب شدن .
نشاني انشعاب.
رد و بدل كننده شعبه اي.
خط فرعي، شاخه .
گوش ماهي، گوشك ماهي.
شاخه كوچك ، تركه .
نقطه انشعاب.
داغ، داغ ودرفش، نشان ، انگ ، نيمسوز، آتشپاره ، جور، جنس، نوع، مارك ، علامت، رقم، (مج. ) لكه بدنامي، ( درشعر) داغ كردن ، داغ زدن ، ( مج. ) خاطرنشان كردن ، لكه دار كردن .
داغ آهن .
كاملا نو، نو، تر و تازه .
زرق وبرق دادن ( شمشير)، باهتزاز درآوردن ( شمشير وتازيانه )، تكان دادن سلاح ( ازروي تهديد).
كنياك ، با كنياك مخلوط كردن .
خوشي، لذت، داد و بيداد، جنجال.
عجول و بي پروا، متهور، گستاخ، بي حيا، بي شرم.
برنج ( فلز)، پول خرد برنجي، بي شرمي، افسر ارشد.
افسر ارشد ارتش، شخص مهم، امير.
پنجه مشت زني، پنجه بوكس.
پستان بند.
شبيه فلز برنج، باپرروئي، گستاخ وار، بيشرمانه .
بي شرمي، نابخردي، فرومايگي، پستي، برنجي.
برنج مانند، برنجين ، ( مج. ) بي شرم، پررو، نابخرد، بي تدبير، پست، فرومايه ، بدل، قلب، برنگ برنج.
بچه بداخلاق و لوس، كف شير.
صداي پچپچ وبهم خوردن بشقاب، شلوغ كردن ، تاخت، چهارنعل، پچپچ، تق تق.
لاف دليري، خودستا، پهلوان پنبه ، دلير دروغي.
دلاور، تهم، شجاع، دلير، دليرانه ، عالي، بادليري و رشادت باامري مواجه شدن ، آراستن ، لافزدن ، باليدن .
دليري، شجاعت، جلوه .
مريزاد، آفرين ، براوو، هورا.
اظهار شجاعت و دلاوري، روحيه مطمئن وآمرانه .
شجاع، جوش لباس، عالي.
دادوبيداد، سروصداكردن ، نزاع وجدال كردن ، جنجال.
گوشت، ماهيچه ، ( مج. ) نيرو، نيروي عضلاني.
گوشتالوئي، پرواري، عضلاني بودن .
پرعضله ، گوشتالو، ماهيچه دار، نيرومند، قوي، سفت.
عرعركردن ، عرعر.
لحيم كردن ، سخت كردن .
برنجي، ( مج. ) بي شرم، بي باك ، بي پروائي نشان دادن ، گستاخي كردن .
بي شرم، پررو.
لحيم گر.
منقل آتش، برنج سازي.
نقض عهد، رخنه ، نقض كردن ، نقض عهد كردن ، ايجاد شكاف كردن ، رخنه كردن در.
نقض قول.
نان ، قوت، نان زدن به .
وسيله معاش، نان وپنير.
سبدنان ، ( مج. ) شكم، معده ، ناحيه حاصلخيز.
نمونه ، نمونه تابلوئي.
پهنا، عرض، وسعت نظر.
متكفل، كفيل خرج، نان آور.
شكستن ، خردكردن ، نقض كردن ، شكاف، وقفه ، طلوع، مهلت، شكست، از هم باز كردن .انقصال، شكستگي، شكستن .
سقوط ناگهاني، درهم شكننده ، فروريختن ، درهمشكستن ، از اثر انداختن ، تجزيه كردن ، طبقه بندي كردن ، تقسيم بندي كردن .
سربه سر، بي سود و زيان .بي سود و زيان شدن ، صافي درآمدن ، سربسرشدن .
حرز را شكستن وبزور داخل شدن ، درميان صحبت كسي دويدن .
شيوع يافتن ، تاول زدن ، جوش زدن ، شيوع.
عبورازمانع، رسوخ مظفرانه ، پيشرفت غيرمنتظره (علمي يافني).
تفكيك كردن ، تجزيه ، انحلال.
شكستني.
شكستني، شكست.
فرار، استعفائ، جدائي، هجوم وحشيانه گله گوسفند و گاو، رم.
تفكيك ، از كار افتادگي.
موج بزرگي كه بساحل خورده ودرهم مي شكند.
صبحانه ، ناشتائي، افطار، صبحانه خوردن .
فوق العاده خطرناك ، بسيار وحشتناك (مثل سرعت زياد).
نقطه انفصال.
موج شكن .
تيز دادن ، باد ول كردن ، باد شكن .
سينه ، پستان ، آغوش، (مج. ) افكار، وجدان ، نوك پستان ، هرچيزي شبيه پستان ، سينه بسينه شدن ، برابر، باسينه دفاع كردن .
زره سينه ، سينه بند اسب.
شناي پروانه .
استحكام ياسنگر موقتي، نرده بندي عرشه جلو كشتي.
دم، نفس، نسيم، (مج. ) نيرو، جان ، رايحه .
دم زدن ، نفس كشيدن ، استنشاق كردن .
فرصت، استراحت، مكث.
دم زني، تنفس.
فرصت سر خاراندن .
بي نفس، بي جان ، نفس نفس زنان ، (مج. ) مشتاق.
مهيج، باهيجان .
باروح، درمعرض نسيم.
لوح، لوحه ، صفحه ، تخته ، ورقه ، قرص.
آب، دريا، آبگوشت.
ته دار كردن ، ته تفنگ ، ته توپ، (د. گ . ) كفل.
گلنگدن تفنگ .
نيم شلواري، (د. گ . ) شلوار، تنبان .
تفنگ ته پر.
پروردن ، بارآوردن ، زائيدن ، بدنياآوردن ، توليد كردن ، تربيت كردن ، فرزند، اولاد، اعقاب، جنس، نوع، گونه .
پرورش، توليدمثل، تعليم وتربيت.
شلوار كوتاه .
بادشمال ياشمال شرقي، بادملايم، نسيم، وزيدن (مانند نسيم).
نسيم وار، بادمانند.
خنكي، وزش نسيمي، ملايمت.
نسيمدار، خوش هوا، خنك ، تازه ، ملايم، شادي بخش.
نامه ، اختيارنامه .
(نظ. ) درجه افتخاري دادن ، فرمان درجه افتخاري.
كتاب تلخيص شده ، كتاب نماز وادعيه روزانه .
كوتاهي، اختصار، ايجاز.
بوسيله جوشاندن وتخمير آبجوساختن ، دم كردن ، سرشتن ، آميختن ، اختلاط.
نوشابه ، آبجوساخته شده ، آبجوسازي.
آبجوساز.
مخمرآبجو، مايه آبجو.
آبجوسازي، كارخانه آبجو سازي.
(گ . ش. ) گل رشتي، گل حاج ترخاني.
رشوه گير، قابل رشوه بودن .
رشوه دادن ، تطميع كردن ، رشوه ، بدكند.
راشي.
رشائ، ارتشائ، رشوه خواري، پاره ستاني، رشوه .
اشيائ كهنه وعتيقه ، خرت وپرت.
آجر، خشت، آجرگرفتن ، آجرگوشه گرد.
آجرپز.
رنگ آجري.
پاره آجر، زخم زبان .
آجرچين ، خشت مال.
شكننده ، ترد، نامطمئن .
آجركاري، سفت كاري، كوره پزخانه .
آجرپزخانه .
عروسي، جشن عروسي، متعلق بعروس.
عروس، تازه عروس.
حجله .
نديمه عروس، ساقدوش عروس.
زندان ، دارالتاديب، تاديب گاه .
پل، جسر، برآمدگي بيني، (د. ن . ) سكوبي درعرشه كشتي كه مورد استفاده كاپيتان وافسران قرار ميگيرد، بازي ورق، پل ساختن ، اتصال دادن .
قابل عبور يا پل زدن .
پايگاه دركنار دريا، دفاع از قسمت عقب پل.
پل دندان مصنوعي، پل سازي.
نرده پلكان چوبي.
افسار، عنان ، قيد، دهه كردن ، (مج. ) جلوگيري كردن از، رام كردن ، كنترل كردن .
پنير نرمي كه بوسيله كفك رسيده شده باشد.
كوتاه مختصر، حكم، دستور، خلاصه كردن ، كوتاه كردن ، آگاهي دادن .
كيف اسناد، كيف.
بي كار، بي مراجعه ، بي موكل (درمورد وكيل).
بطور خلاصه .
ايجاز، اختصار.
(گ. ش. ) نوعي درخت خلنگ يا خاربن ، گل رشتي.
نوعي كشتي دو دگلي سبك و سريعالسير.
تيپ، دسته ، تشكيلات.
(general =brigadier) (نظ. ) سرتيپ، فرمانده تيپ.
راهزن ، ياغي.
راهزني، ياغي گري.
كشتي دزدان دريائي.
تابناك ، روشن ، درخشان ، تابان ، آفتابي، زرنگ ، باهوش.
روشن كردن ، زرنگ كردن ، درخشان شدن .
جلاكاري.
تابش، درخشندگي، برق، زيركي، استعداد.
تابان ، مشعشع، زيرك ، بااستعداد، برليان ، الماس درخشان .
لبه ، كنار، حاشيه ، پركردن .
لبريز.
پياله لبالب، جام پر.
گوگرد.
رنگ راه راه ، پارچه راه راه .
(=brindle) خط دار، راه راه ، خال دار.
شوراب، آب شور، اشك ، آب نمك .
آوردن ، رساندن به ، موجب شدن .
سبب وقوع امري شدن .
ثمر آوردن ، بارور شدن .
معرفي كردن ، توليد كردن ، نظر كردن به ، ارائه دادن .
وارد كردن ، آوردن ، سود بردن .
بيرون بردن ، از تهمت تبرئه شدن ، به نتيجه موفقيت آميزي رسيدن .
ادامه دادن ، جلورفتن ، وادار به عمل كردن ، بظهور رساندن .
خارج كردن ، از اختفا بيرون آوردن ، زائيدن .
بهوش آوردن ، بحال آوردن ( كسي كه ضعف كرده ).
پرورش دادن ، رشد دادن .
نمكي، شوري، بانمكي.
(=briny) نمكين ، شور.
لب، كنار، حاشيه .
شور، مثل آب دريا، نمكين .
روح، زندگاني، حيات.
نوعي الماس بيضي يا گلابي شكل.
بريكت، خاك زغال قالبي.
بريكت، خاك زغال قالبي.
ضربه انفجاري، انفجار.
سرزنده وبشاش، تند، چابك ، باروح، رايج، چست، تيز، آراسته ، پاكيزه .
گوشت سينه ، سينه انسان .
موي زبر، موي سيخ، موي خوك ، سيخ شدن ، رويه تجاوزكارانه داشتن ، آماده جنگ شدن .
زبر، داراي موي زبر، جنگي.
بريتانيا، انگليس.
بريتانيائي، مربوط به بريتانيا.
شلوار كوتاه ، شلوار، تنكه .
اصطلاحات خاص انگليس.
بريتانيائي، انگليسي، اهل انگليس، زبان انگليسي.
زبان انگليسي رايج درانگلستان .
(=briton) انگليسي، اهل بريتانيا، تبعه انگليس.
خاك انگليس، انگليسي، اهل بريتانيا.
ترد، شكننده ، بي دوام، زودشكن .
تردي، زودشكني.
سنجاق كراوات، برش، سيخ، شكل سيخ، بشكل مته ، سوراخ كن ، سوراخ كردن ، نوشابه درآوردن ( از چليك )، براي نخستين بار بازكردن ، بازكردن يامطرح نمودن ، بسيخ كشيدن ، تخلف كردن از.
سوراخ كن ، مطرح كننده .
پهن ، عريض، گشاد، پهناور، زن هرزه .
(گ . ش. ) باقلا.
ريل راه آهن خيلي دور از هم ( مثل راه آهن روسيه ).
( در ورزش ) پرش طول.
پهن برگ ، غير سوزني.
پهن برگ ، غير سوزني.
داراي فكر وسيع، روشن فكر.
تيشه سرپهن .
تيشه سرپهن .
پهن باند.
پراكندن ، داده پراكني.منتشر كردن ، اشاعه دادن ، رساندن ، پخش كردن ( از راديو)، سخن پراكني.
گوينده ( راديو يا تلويزيون ).
ماهوت.
پهن كردن ، وسيع كردن ، منتشر كردن .
(leaved =broad) پهن برگ ، غير سوزني.
ساخته شده دركارگاه وسيع ( مانند كارگاه قالي بافي ).
توپهائي كه دريك سوي كشتي آراسته شده ، سطح پهن هرچيزي، بايك شليك .
قداره .
گوسفنددنبه دار، پوست بره .
زري، زربفت، پارچه ابريشمي گل برجسته .
( گ . ش. ) نوعي گل كلم.
سيخ ياميل كوچك ، سنجاق يا گل سينه كوچك .
جزوه ، رساله ، كتاب كوچك صحافي نشده كه گاهي جلد كاغذي دارد.
(ج. ش. ) گوركن اروپائي، شغاره .
گوزن نر.
(گ . ش. ) نوعي گل كلم.
(=brogue) پوتين ، چكمه ، كفش، چكمه سنگين پاشنه دار، لهجه محلي، كفش خشن وسنگين .
قلابدوزي كردن ، گلدوزي كردن ، مليله دوزي كردن .
قلابدوزي، گل دوزي، مليله دوزي.
سرخ كردن (روي آتش)، كباب كردن ، سوختن ، داد وبيداد.
جوشاننده ، پزنده ، بهم زننده ، جوجه يا پرنده كبابي.
ورشكسته ، ورشكست، بي پول.
شكسته ، شكسته شده ، منقطع، منفصل، نقض شده ، رام وآماده سوغان گيري.
ازپاي درآمد.
دلشكسته ، نوميد.
دلال، سمسار، واسطه معاملات بازرگاني.
پول دلالي، حق العمل، مزد دلالي.
(ش. ) برمور، نمك آلي يامعدني اسيد هيدروبرميك ، اظهار يا بيان مبتذل.
( طب ) تنگي نفس كه بعلت انقباض عضلات جدارقصبه الريه ايجاد ميشود.
(تش. ) قصبه الريه ، ناي.
مبتلا به برنشيت.
برنشيت، آماس نايژه .
(تش. ) نايچه ، نايژه ، يكي از انشعابات فرعي ناي يا قصبه الريه .
(ج. ش. ) اسب كوچك رام نشده ، توسن .
مفرغ، مسبار، برنزي، برنگ برنز، گستاخي.
سنجاق سينه ، گل سينه ، باسنجاق سينه مزين كردن ، باسنجاق آراستن .
كليه جوجه هائي كه يكباره سراز تخم درمياورند، جوجه هاي يك وهله جوجه كشي، جوجه ، بچه ، توي فكر فرورفتن .
انديشه كننده ، روي تخمنشين .
مرغ كرچ.
قابل تخم گذاري، افسرده ، متفكر.
جوي كوچك .
جاروب، جاروب كردن .
دسته جاروب.
غذاي مايعي مركب از گوشت يا ماهي وحبوبات وسبزي هاي پخته ، آبگوشت.
فاحشه خانه .
(brethren and brothers. pl) برادر، همقطار.
باجناق، برادر زن ، برادر شوهر، شوهر خواهر، هم داماد.
برادري، انجمن برادري واخوت.
برادرانه ، از روي مهرباني، از روي دوستي.
كالسكه .
ابرو، پيشاني، جبين ، سيما.
عتاب كردن ، تشر زدن ، نهيب زدن به .
قهوه اي، خرمائي، سرخ كردن ، برشته كردن ، قهوه اي كردن .
شكر سرخ، شكر خام.
دختر پيشاهنگ هشت ساله تايازده ساله ، يكجور دوربين عكاسي، يكنوع نان شيرينيميوه دار.
مايل به قهوه اي ياخرمائي.
جسته گريخته عباراتي از كتاب خواندن ، چريدن .
كسيكه جسته وگريخته ميخواند.
(طب) تب مالت، تب مواج.
(=bear) آقاخرس، خرس.
كوبيدن ، كبود كردن ، زدن ، سائيدن ، كبودشدن ، ضربت ديدن ، كوفته شدن ، كبودشدگي، تباره .
صدا، شايعات، گزارش، سروصدا، آوازه .
زمستاني، مربوط به زمستان .
مه ، ابر، بخار، شبنم.
بي ارزش، كم ارزش، پست، ارزان ، مسكوك فلزي.
زمستاني، مه آلود، مه گرفته .
(د. گ . ) غذائي كه هم بجاي ناشتا و هم بجاي ناهار صرف شود.
سبزه ، داراي موي مشكي ياخرمائي.
سبزه ، داراي موي مشكي ياخرمائي.
ضربه ، لطمه ، بار، فشار.
پاك كن ، ماهوت پاك كن ، ليف، كفش پاك كن و مانند آن ، قلم مو، علف هرزه ، ماهوت پاك كن زدن ، مسواك زدن ، ليف زدن ، قلم مو زدن ، نقاشي كردن ، تماس حاصل كردن وآهسته گذشتن ، تندگذشتن ، بروس لوله .
اخراج بي ادبانه ، زدايش.
باقلم مو رنگ كردن ، معلومات خود را تجديدكردن ، تجديد خاطره كردن .
بوته ، خاشاك ، بيشه .
پر از بوته وخاشاك ، شبيه ماهوت پاك كن .
(=brusk) خشن در رفتار، بي ادب، پيش جواب.
تندي، خشونت در رفتار.
(گ . ش. ) كلم بروكسل، كلم فندقي.
خشك ( درمورد شراب وغيره ) داراي مقدار خيلي كمي الكل.
جانور خوي، حيوان صفت، وحشي، بي رحم، شهواني.
جانور خوئي، وحشيگري، بيرحمي، سبعيت.
جانور خوئي، حيوان صفت نمودن .
وحشي يا حيوان صفت كردن ، ( م. م. ) وحشي شدن .
جانورخوي، حيوان صفت، بي خرد، سبع، بي رحم، جانور، حيوان ، (مج. ) آدم بي شعوروكودن ياشهواني.
حيواني، پست، بي شعور، درشت، خشن ، ددمنش.
علم خزه شناسي.
حباب.جوشيدن ، قلقل زدن ، حباب برآوردن ، ( مج. ) خروشيدن ، جوشاندن ، گفتن ، بيان كردن ، حباب، آبسوار، (مج. ) انديشه پوچ.
آدامس بادكنكي.
حافظه حبابي.
جور كردن حبابي.
جوش زننده ، پرحباب، شامپاني.
( طب ) خيارك ، ( ج. ش. ) جغد شاخدار.
خياركي.
(طب) غده خياركي، طاعون .
دهاني، وابسته به گونه .
دزد دريائي.
جنس نر آهو وحيوانات ديگر، ( آمر ) قوچ، دلار، بالا پريدن وقوز كردن ( چون اسب )، ازروي خرك پريدن ، مخالفت كردن با ( دربازي فوتبال وغيره )، جفتك ، جفتك انداختن .
هيجان شكارچي تازه كار در مقابل شكار.
لاابالي، شخصي كه مسئوليت خود را بديگران محول ميكند.
شجاع شدن ، پيشرفت كردن ، روحيه كسي را درك كردن ، تهييج كردن .
ديلار، گندم سياه .
گاوچران ، مربي اسب.
درشكه بدون كروك .
گاوچران ، مربي اسب.
دلو، سطل.دلو.
صندلي يكنفري ( در هواپيماواتومبيل ).
جور كردن دلوي.
(گ . ش. ) گياهي شبيه شاه بلوط هندي.
سگ شكاري، تازي.
سگك ، قلاب، پيچ، باسگك بستن ، دست وپنجه نرم كردن ، تسمه فلزي، چپراست، خم شدن .
سپر، سپر كوچك ، دفاع كردن ( باسپر).
متكبر، مغرور، خود فروش.
مرد سفيد پوست، ارباب، خوب.
كرباس آهاردار، كيسه كرباسي، سختي.
اره بزرگ چوب بري.
چارپاره ، ساچمه درشت.
پوست آهو، پوست گوزن .
دم غزال يا گوزن نر.
خولان ، سنجد تلخ.
دندان گراز يا پيش آمده .
روستائي، دهقاني، اشعار روستائي.
جوانه ، غنچه ، شكوفه ، تكمه ، شكوفه كردن ، جوانه زدن .
مذهب بودا.
جوجه شاعر.
لاوك ( مخصوص شستن سنگ معدن ).
(گ . ش. ) افار، افرا، بودله ژاپني.
پرشكوفه ، رفيق، يار.
تكان جزئي خوردن ، تكان دادن ، جم خوردن .
بودجه ( فرانسه )، حساب درآمد وخرج.بودجه .
مربوط به بودجه .
كنترل بودجه اي.
تهيه كننده بودجه .
تهيه كننده بودجه .
چرم گاوميش، چرم زرد خوابدار، ضربت، گاو وحشي، زردنخودي، محكم، از چرم گاوميش، براق كردن ، جلا، پوست انسان .
چرم گاوميش.
چرخ سنباده .
(buffaloes or buffalo. pl) گاو وحشي، پريشان كردن ، ترساندن .
ميانگير، سپر، ضربت خور، حائل، پرداخت كردن .ميانگير، استفاده از ميانگير.
ناحيه ميانگير.
حافظه ميانيگر.
ثبات ميانگير.
انباره ميانگير.
با ميانگير، ميانگيردار.
ميانگيري.
قفسه جاي ظرف، بوفه ، اشكاف، رستوران ، كافه ، مشت، ضربت، سيلي.
چرخ سنباده .
گاوميش، ( مج. ) آدم احمق، كله خر.
خواننده مرد در رلهاي فكاهي اپرا.
لوده ، دلقك ، مسخرگي كردن .
مسخرگي.
اشكال، گير.حشره ، ساس، جوجو، بطور پنهاني درمحلي ميكروفون نصب كردن .
غول، لولو.
لولو، با لولو ترساندن .
آدم پست، كثيف وفاسد.
لواط، بچه بازي.
نوعي درشكه سبك يك اسبه ، حشره دار.
تيمارستان ، احمق.
شيپور، بوق.
شيپورچي.
بوق دوچرخه .
گاوزبان ، ديمهاج.
خاتم كاري باصدف يا فلز.
ساختن ، بناكردن ، درست كردن .
سازنده ، خانه ساز.
ساختمان ، بنا.ساختمان ، بنا، عمارت، ديسمان .
كنده ساخت، بنا كنده .
گاوبازي.
توكار.جزو ساختمان ، غير قابل انتقال، موجود در داخل چيزي.
مقابله توكار، بررسي توكار.
تابع توكار.
پر از ساختمان .
( اسكاتلند ) قوي بنيه ، ورزشكار.
لامپ چراغ برق، پياز گل، هر نوع برآمدگي ياتورم شبيه پياز.لامپ برق.
پيازي شكل.
پيازدار، پيازي.
پيازي، پيازدار.
ماشين آهنگري، كوره آهنگري، بولدوزر، تراكتور خاكبرداري.
برآمدگي، شكم، تحدب، ورم، بالارفتگي، صعود، متورم شدن ، باد كردن .
برآمده ، شكم دار، محدب.
انواع ماهيان سربزرگ .
جسم، جثه ، لش، تنه ، جسامت، حجم، اندازه ، بصورت توده جمع كردن ، انباشتن ، توده ، اكثريت.
انباره پر گنجايش.
تيغه ، ديوار، تاق نما، تاقك .
بطور تنه دار، بطور جسيم و پرجثه .
بزرگي، تنه داري، جثه داري.
بزرگ ، جسيم.
گاونر، نر، حيوانات نر بزرگ ، فرمان ، مثل گاو نر رفتاركردن ، (آمر) بي پرواكاركردن .
جلسه محاوره ومرور.
نوعي سگ بزرگ ، بول داگ ، (گاو را) برزمين افكندن .
ارعاب وتهديدكردن ، روي ماشين بولدوزكار كردن .
گلوله ، گلوله تفنگ .
تابلو اعلانات، آگهي نامه رسمي، ابلاغيه رسمي، بيانيه ، آگاهينامه ، پژوهشنامه ، پژوهنامه .
ضد يا مانع گلوله .
گاوباز.
سهره .
(ج. ش. ) غوك بزرگ آمريكائي.
كله شق، سرسخت، آدم كودن وسرسخت.
شمش، شمش زر يا سيم.
سرسخت كله شق.
گوساله وحشي، گاونر اخته .
آغل گاو يا حشم.
صحنه ياميدان گاوبازي.
(eyes s'bull. pl) قلب هدف، تيري كه بهدف اصابت كند.
شلاق چرمي.
قلدر، پهلوان پنبه ، گردن كلفت، گوشت، تحكيم كردن ، قلدري كردن .
ترساندن ، تهديد كردن ، دست انداختن .
ني، بوريا، جگن ، پيزر.
خاكريز، بارو، ديوار(ساحلي)، ديواره سد، موج شكن ، ( مج. ) پناه ، سنگربندي، حامي.
آدم مفت خور يا ولگرد، ولگردي يا مفت خوري كردن ، بحد افراط مشروب نوشيدن .
وزوز كردن ، صداي زنبور كردن ، اشتباه كاري كردن ، سرهم بندي كردن .
( ج. ش. ) زنبورعسل، زنبور درشت ( از جنس bombus).
دست انداز جاده ، ضربت، ضربت حاصله دراثر تكان سخت، برآمدگي، تكان سخت (در هواپيماو غيره )، تكان ناگهاني، ضربت (توام باتكان ) زدن .
سپراتومبيل، ضرب خور، چيز خيليبزرگ .
دست انداز، داراي برآمدگي.
روستائي نادان يا كودن ، آدم بي دست وپا.
خودبين ، از خود راضي، جسور.
پر از برآمدگي، پر از دست انداز، ناهموار.
يكجور كلوچه ياكماج ( انگليسي - ايرلند )، دم خرگوش.
خوشه ، گروه ، دسته كردن ، خوشه كردن .
حرف چرند، چاخان ، توخالي.
بقچه ، بسته ، مجموعه ، دسته كردن ، بصورت گره درآوردن ، بقچه بستن .
جامه گرم دربركردن ، زياد لباس پوشيدن .
چوب پنبه بشكه ، دريچه مجرا، كيسه ، (مج. ) جيب بر، ساقي، دروغ، سوراخ بشگه رابستن .
بنگله ، خانه هاي ييلاقي.
سوراخ شكم خمره يابشكه ، (ز. ع. ) سوراخ مقعد.
اشتباه كار.
پينه پا.
حرف توخالي وبي معني، خوابگاه ( دركشتي يا ترن )، هرگونه تختخواب تاشو.
سنگر وپناهگام زير زميني، انباربزرگ ، پرشدن انبار.
ساختمان خوابگاه .
حرف چرند، چاخان ، توخالي.
سرهم بندي كردن ، سنبل كردن ، ناشيگري، خطاكردن .
پينه ، ورم، اسم حيوان دست آموز ( مثل خرگوش ).
فشار با سر، ( دربيس بال ) زدن توپ، ناخوشي قارچي گندم، غربال، زدن ، فشاردادن ، (ز. ع. ) توپ زدن ، الك كردن ، اصلاح كردن .
پارچه سست بافت پرچمي، خطابي دوستانه ، شنل بچگانه .
طنابي كه بپاي بادبان بسته ميشود.
رهنماي شناور، كويچه ، روآبي، جسمشناور، روي آب نگاهداشتن ، شناور ساختن .
رانش، شناوري، سبكي، شادابي روح، خاصيت شناوري.
شناور، سبك ، سبكروح، خوشدل.
(=burr) خار، تيغ.
(=burbling) جوش، قل قل، سالك ، جوش صورت، صداي قل قل ( درحرف زدن )، اشكال، بي نظمي، درهم وبرهم سخن گفتن ، مغشوش كردن .
بار، وزن ، گنجايش، طفل در رحم، بارمسئوليت، باركردن ، تحميل كردن ، سنگين بار كردن .
گرانبار، سنگين ، ناگوار، شاق، غم انگيز، ظالمانه .
دفتر، دفترخانه ، اداره ، دايره ، ميز كشودار يا خانه دار، گنجه جالباسي، ديوان .
رعايت تشريفات اداري بحد افراط، تاسيسات اداري، حكومت اداري، مجموع گماشتگان دولتي، كاغذ پراني، ديوان سالاري.
مامور اداري، مامور دولتي، مقرراتي واهل كاغذ بازي، ديوان سالار.
وابسته به امور اداري، وابسته به اداره بازي وكاغذ پراني، وابسته به ديوان سالاري.
لوله شيشه مدرج، بورت، تنگ مخصوص شراب مقدس ( دركليسا).
(=buret) لوله شيشه مدرج، بورت، تنگ مخصوص شراب مقدس ( دركليسا).
حصار يانرده اطراف خانه يا شهر، قصبه ، قلعه .
جوانه زدن ، درآمدن ، شروع برشدكردن .
تكه اي گوشت سرخ كرده ياكباب كرده كه براي تهيه ساندويچ بكارميرود( مثل hamburger).
شهرنشين ، شهري، حاكم يا قاضي شهر.
شهر، ( اسكاتلند ) قصبه .
مردم آزاد شهر ياقصبه ، شهرنشينان .
دزد، سارق منازل.
شبانه دزديدن ، سرقت مسلحانه كردن .
ورود بخانه اي درشب بقصد ارتكاب جرم، دزدي.
حاكم، شهردار( درهلند ياآلمان )، اعضاي شهرداري.
نوعي كلاه خود.
دفن ، بخاك سپاري، تدفدين .
بخاك سپارنده ، قبركن .
كشتن ، خفه كردن ، بطورآهسته وغير مستقيم از شركسي راحت شدن .
گره پشم ياپارچه ، كورك ، گره چوب، خار.
كرباس، پارچه كيسه اي.
گره دار، كورك دار.
مسخره آميز، مضحك ، تقليد، رقص لخت، تقليد و هجو كردن .
تنومندي، ستبري، زبري، خشونت.
تنومند، ستبر، كلفت، (براي پارچه ولباس ) زبر وخشن ، گره دار.
(burmese. pl) برمه اي، اهل برمه .
سوزاندن ، آتش زدن ، سوختن ، مشتعل شدن ، درآتش شهوت سوختن ، اثر سوختگي.
سوختن .
چراغ خوراكپزي ياگرم كن ، آتشخان .
ذره بين ، عدسي محدب ياآئينه مقعر، عينك جوشكاري.
جلا دادن ، پرداخت كردن ، صيقل دادن ، جلا، صيقل.
برنوس، ردا.
برنوس، ردا.
آروغ، آروغ زدن .
تفنگ كوچك .
خار، پوست زبرو خاردارميوه ، گره ، برآمدگي، غليظ تلفظ كردن ، حرف r را ادائكردن ، پره يادندانه دار كردن ، بامته سوراخ كردن .
الاغ ( اسپانيولي ).
سوراخ زيرزميني، نقب، پناهگاه ، زيرزمين لانه كردن ، ( مج. ) پنهان شدن ، نقب زدن .
خاردار، خشن .
گنجور دانشكده ، صندوقدار، خزانه دار.
گنجوري، خزانه داري.
كيف كيسه مانند، مغازه يا بازار خريد وفروش، بورس، وجهي كه براي كمك هزينه تحصيليداده ميشود.
كيسه مانند، كيف مانند.
(طب ) آماس كيسه هاي مفصلي.
قطع كردن ، تركيدن ، ازهم پاشيدن ، شكفتن ، منفجر كردن ، انفجار، شيوع.قطاري، پشت سر هم.
خطاي قطاري.
سرعت پشت سر هم.
بخاك سپردن ، دفن كردن ، از نظر پوشاندن .
اتوبوس، بااتوبوس رفتن .گذرگاه ، مسير عمومي.
محرك گذرگاه .
كمك پيشخدمت، پادو.
يكجور كلاه پوستي.
بوته ، بته ، شاخ وبرگ .
ازبوته پوشيده شده .
مقياس وزني است معادل پك (peck) و كوارتز (quarts)، پيمانه غله وميوه كه درحدود ليتر است، پيمانه ، كيل، باپيمانه وزن كردن .
بطورانبوه ، پرپشت.
انبوهي، پرپشتي.
آستر برنجي يا فلزي، عايق، غلاف حيله گردان .
اداي كسي را در آوردن ، مبارزه كردن .
انبوه ، پرپشت.
تجارت، كار و كسب.سوداگري، حرفه ، دادوستد، كاسبي، بنگاه ، موضوع، تجارت.
داده پردازي تجاري.
مرتب، منظم، داراي صورت كار عملي.
تاجر، بازرگان .
مجهز كردن ، باعجله پيش رفتن ، عجله كردن .
يكجور چكمه كه تا زير زانو ميرسد، ( مج. ) تراژدي.
بوس، بوسه ، ماچ، ملچ ملچ.
(ing- ed) مجسمه نيمتنه ، بالاتنه ، سينه ، انفجار، تركيدگي، تركيدن (باup)، خرد گشتن ، ورشكست شدن ، ورشكست كردن ، بيچاره كردن .
منفجر ياخوردكننده ، چيز شكفت انگيزوعجيب.
شلوغي، هايهو، جنبش، تقلا، كوشش، شلوغ كردن ، تقلا ياكشمكش كردن .
مشغول، دست بكار، شلوغ، مشغول كردن .مشغول، اشغال.
علامت اشغال.
فضول، آدم فضول، نخود همه آش، پركاري، اشتغال.
ولي، اما، ليكن ، جز، مگر، باستثناي، فقط، نه تنها، بطور محض، بي، بدون .
قصاب، ( مج. ) آدم خونريز، كشتن ، قصابي كردن .
بي رحمانه ، قصاب وار.
دكان قصابي، كشتارگاه ، ( مج. ) آدمكشي.
ناظر، پيشخدمت سفره ، آبدارباشي.
آبدارخانه .